Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

Light & Delight: Stories of Old Greece
Light & Delight: Stories of Old Greece
Light & Delight: Stories of Old Greece
Ebook304 pages3 hours

Light & Delight: Stories of Old Greece

Rating: 5 out of 5 stars

5/5

()

Read preview

About this ebook

این کتاب گلچینی از داستان های اساطیری یونان باستان است. این اسطوره ها و افسانه ها، آیینه ای خیال انگیز از حکمت و معرفت خردمندان آن تمدن بزرگ است. داستان های این مجموعه بر اساس داستان های اساطیری یونان باستان نوشته جیمز بالدوین (به زبان انگلیسی) می باشد

Languageفارسی
Release dateJun 27, 2013
ISBN9781301528486
Light & Delight: Stories of Old Greece
Author

Mohammad Ali Heidari-Shahreza

Dr. Mohammad Ali Heidari-Shahreza holds a PhD in applied linguistics and TESOL. He is an applied linguist, a researcher, and a university professor. He has authored articles and books published by Routledge, Springer, Wiley, SAGE, Taylor & Francis, Rowman & Littlefield, etc. He is particularly interested in language, humor, literature, wisdom and an integrated approach to science.

Related to Light & Delight

Related ebooks

Reviews for Light & Delight

Rating: 5 out of 5 stars
5/5

1 rating0 reviews

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

    Book preview

    Light & Delight - Mohammad Ali Heidari-Shahreza

    مقدمه

    داستان ها جام انسان بینند. هر کدام چشم خواننده را به گوشه ای از ابعاد درونی و برونی انسان روشن می کنند. فرقی ندارد روایت عشق باشد یا خصم و انتقام؛ در بستر روستایی کوچک و به دست دهقانی رقم خورد یا تصویرگر کاخ و کوخ مردمان یک شهر باشد؛ آن چه مهم است این است که قهرمان هر داستان، انسان (یا تمثیلی از انسان) است و از همین روست که داستان ها تاریخ انقضا ندارند. تا هست آدمی، داستان و داستان پردازی نیز به حیات خود ادامه می دهد. اما چرا باید به مطالعه داستان ها و افسانه های قدیم و جدید بپردازیم؟ از این رهگذر چه عاید ما خواهد شد؟ مهمترین ثمره آشنایی با داستان های ملل و فرهنگ های مختلف، آگاهی بیشتر از خویشتن خویش است. غم ها و شادی ها، دوستی ها و دشمنی ها، سختی ها و آسانی ها و هر آن چه در داستان ها می خوانیم، با جان، در می آمیزد و تلنگری بر انسانیت ما می زند. انسانیتی که در گذر عمر سیاه و سپیدش به هم گره خورده است؛ هم دیو است و هم پری. داستان ها و افسانه های کهن، آنان که از صافی زمان گذشته اند و ناب و پاک شده اند، صیقل روح و انسانیت ما هستند. خواندنشان پادزهر سیاهی های عصر جدید است و تذکار مختصات انسانی.

    کتابی که پیش روی دارید مجموعه ای از ناب ترین داستان های یونان باستان است که عمدتا بر اساس مجموعه داستان های یونان باستان نوشته جیمز بالدوین، بازآفرینی و ترجمه شده است. علاوه بر تفریح و انبساط خاطر، هر کدام گنجینه ای از حکمت ها و آموزه های اخلاقی اند که روح انسان را جلا می دهد و اندیشه و خیالش را بارور می سازد. خدای بادها، دریاها، دیوان و همه موجودات خارق العاده، قلم مو و الوان جادویی یونانیان باستان است در به تصویر کشیدن انسان و دنیای مسخر او. بنابراین امید است خواننده فهیم از لا به لای شاخ و برگ داستان پردازی و صور خیال، چشمه حکمت و معرفتی را که در جریان است ببیند و نوش کند. آن چنان که مولانا (علیه رحمه) می فرماید:

    ای برادر قصه چون پیمانه است معنی اندر وی به سان دانه است

    دانه معنی بگیرد مرد عقل ننگرد پیمانه را گر گشت نقل

    محمد علی حیدری شهرضا

    ژوئن 2013

    داستان پرامتئوس

    1) چطور آتش به انسان هدیه داده شد.

    در زمان های بسیار دور دو برادر زندگی می کردند که نه مثل انسان های دیگر بودند و نه مثل آدم های نیرومندی بودند که بر روی قله ی کوه زندگی می کردند. انها پسران یکی از تیتان هایی بودند که علیه ژوپیترجنگیدند و با غل و زنجیر به زندان جهان پایین فرستاده شدند. اسم برادر بزرگتر پرامتئوس یا اینده نگر بود زیرا او همیشه به آینده فکر می کرد و همه چیز را برای انچه که ممکن بود فردا یا هفته ی آینده یا سال آینده یا صد سال آینده اتفاق بیفتد آماده می کرد. برادر جوانتر اپیمتئوس یا چاره اندیش نام داشت زیرا او همیشه به گذشته و دیروز و سال پیش و صد سال پیش می اندیشید به طوری که او هرگز به زمان حال یا به چیزی که برای مدتی زود خواهد گذشت فکر نمی کرد. ژوپیتر به دلایلی ان دو برادر را با دیگر تیتان ها به زندان نفرستاد. پرامتئوس به زندگی در میان انبوهی از ابرها در بالای کوه اهمیتی نمی داد. او برای چنین کار هایی فرصت نداشت. در حالی که مردم نیرومند وقت خود را به بطالت و تنبلی و نوشیدن شربت های گوارا و غذاهای خوشمزه می گذراندند، او سخت مشغول نقشه کشیدن برای خردمند تر کردن و بهتر کردن جهان نسبت به قبل بود. او به میان مردم رفت تا با انها زندگی کند و به انها کمک کند. به همین دلیل وقتی فهمید که مردم دیگر مثل دوران طلایی که خدای بذر کاری پادشاهی می کرد خوشحال نبودند، قلبش آکنده از ناراحتی شد. آه چقدر مردم فقیر و بد بخت بودند! او متوجه شد که آنها درغارها و سوراخهای زمین زندگی می کنند و از سرما به خود می لرزند زیرا آتشی وجود نداشت و بر اثر گرسنگی می مردند و توسط حیوانات وحشی شکار و یا توسط دیگران کشته می شدند و انها بد بخت ترین مخلوقات بودند. پرامتئوس با خود گفت: اگه اون ها فقط آتش داشتند می تونستند خودشونو گرم کنند و با اون غذاهاشونو بپزند و بعد از مدتی می تونستند یاد بگیرند که ابزار هایی تهیه کنند و برای خودشون خونه بسازند. بدون آتش، اونها به مراتب بدتر از حیوون ها هستند. سپس مردانه وار به سراغ ژوپیتر رفت و از او خواست تا به مردم آتش بدهد تا اینکه انها هم در ماه های طولانی و دلتنگ کننده ی زمستان در آسایش و راحتی باشند. ژوپیتر گفت:یک جرقه هم به انها نخواهم داد. نه فعلا ! چرا که اگه به مردم آتش بدم اونا هم مثل خودمون قوی و عاقل می شند و بعد از مدتی ما رو از قلمرو پادشاهیمون بیرون می کنند. بذار از سرما بلرزند و مثل حیوونا زندگی کنند. براشون خوبه که فقیر و نادان باشند تا اینکه ما توانمندان کامیاب و خوشحال بمانیم .

    پرامتئوس هیچ جوابی نداد اما او قلب خود را در راه کمک کردن به مردم به کار گرفت و تسلیم نشد. او برگشت و ژوپیتر و همراهان توانمندش را برای همیشه ترک کرد. در حالی که در کنار ساحل دریا قدم می زد، یک ساقه ی بلند را که بعضی ها به ان نی می گویند پیدا کرد و وقتی که ان را از وسط شکست دید که قسمت وسطش با یک مغز خشک و نرم پر شده بود که به آرامی می سوخت و برای مدتی طولانی آتش داشت. ساقه ی بلند را در دستانش گرفت و به سمت محل خورشید درمشرق زمین عزیمت کرد. با خود می گفت: با وجود حاکم ستمگر که در بالای کوه سکونت دارد مردم باید آتش داشته باشند. او صبح زود به مکان خورشید رسید، درست به محض اینکه گوی طلایی درخشان از زمین برخاسته بود و سفر روزانه ی خود را در میان آسمان آغاز کرده بود. او ته نی بلند را شعله ور ساخت و مغز خشک چوب آتش گرفت و به آرامی سوخت. سپس در حالی که جرقه ی گرانبها را که در وسط حفره ی گیاه پنهان کرده بود و با خود حمل می کرد، به سرعت به سرزمین خودش برگشت. او مردمی را که در غار از سرما به خود می لرزیدند را صدا کرد و برای انها آتش افروخت و به انها یاد داد که چطور خودشان را با ان گرم کنند و چطور از زغال آتش درست کنند. طولی نکشید که آتشی امید بخش در هر خانواده ی ابتدایی و ساده مشتعل شد و زنان و مردان جمع شده در اطراف آتش، به خاطر هدیه ی فوق العاده ای که پرامتئوس از خورشید برای انها به ارمغان اورده بود، از او سپاسگزار بودند. همچنین طولی نکشید که یاد گرفتند چطور پخت و پز کنند و به جای حیوانات مثل انسانها غذا بخورند. انها یک دفعه شروع به ترک عادت های زشت و وحشیانه ی خود کردند و به جای کمین کردن و ساکن شدن در مکانهای تاریک دنیا، به هوای ازاد و زیر نور خورشید تابان امدند و شاد و خوشحال بودند چون زندگی به انها داده شده بود. بعد از ان کم کم پرامتئوس به انها چیز های زیادی یاد داد. او به انها نشان داد که چطور از چوب و سنگ خانه بسازند و چطور گاو و گوسفندان و احشام را رام سازند و از انها استفاده ی درست کنند و چطور شخم بزند و بذر بپاشند و درو کنند و چطور از خودشان در برابر طوفان های زمستان و حیوانات جنگل محافظت کنند. سپس او به انها یاد داد که چطور برای یافتن مس و آهن زمین را حفر کنند و فلزات را ذوب کنند و همچنین چطور با پتک زدن به ان شکل دهند و از انها ابزار و اسلحه هایی بسازند که چه در زمان صلح و چه در زمان جنگ سودمند باشد. او وقتی که دید که چقدر مردم جهان در شادی و خوشحالی به سرمی برند، فریاد زد: باید عصر طلایی جدیدی فرا رسیده باشد، از هر نظر که بگویی بهتر و روشن تر از قبل !

    2) چگونه بیما ری ها و مراقبت در بین مردم به وجود امد.

    در واقع همه چیز بایستی به خوبی پیش رفته باشد و واقعا دوران طلایی دوباره فرا رسیده باشد ولی این امر برای ژوپیتر صادق نبود .او یک روز که فرصت نگاه کردن بر روی زمین را پیدا کرد، دید که آتش می سوزد و مردم در خانه هایشان زندگی می کنند و از بیشه ها غذا تهیه و از دانه ها و میوهای رسیده در زمین استفاده می کنند. او از این امر بسیار ناراحت شد. پرسید: کی این همه کارها رو انجام داده؟ شخصی جواب داد: پرامتئوس. او فریاد زد : چی! تیتان جوان! خب، حالا اون رو طوری تنبیه می کنم که آرزو کنه که ای کاش اون را با خویشاونداش زندانیشون کرده بودم اما این بلا رو به سرشون نمی اوردم. اما درباره ی اون مردم ضعیف، بذار آتش داشته باشند. من اون ها را صد برابر بد بخت تر و بیچاره تر از اون چیزی که قبلا بودند خواهم کرد.

    البته کنار امدن با پرامتئوس درهر زمان کار آسانی بود. بنابراین ژوپیترهم عجله ای برای این کار نداشت. او تصمیم گرفت که اول همه مردم را اندوهگین کند اما برای این منظور به نقشه ای فکر می کرد که این کار را به شیوه ای عجیب و پر پیچ و خم انجام دهد. در وهله ی اول، او به اهنگرش ُولکان که در دهانه ی کوه اتشفشان سوزان اهنگری می کرد، دستور داد تا توده ای از خاک رس بردارد و ان را به شکل و قالب یک زن درآورد. ولکان هم همانطور که به او امر شده بود کارش را به خوبی انجام داد. وقتی که کار مجسمه سازی را پایان رساند، ان را به ژوپیتر، که در میان ابر ها بود و همه ی طرافداران نیرومندش در اطراف او نشسته بودند، نشان داد. چیزی جز یک بدن بی جان نبود اما اهنگر بزرگ شکلی کامل تر از هر مجسمه ای که تا به حال ساخته بود به ان داده بود.

    ژوپیتر گفت: حالا بیایید همه به این زن هدیه های زیبا و خوب بدهیم و او زندگی خودش را به عنوان هدیه به او داد. سپس دیگران هم، هر کدام با هدیه ای برای موجود شگفت اور به نوبت پیش امدند. یکی زیبایی را به او هدیه داد و دیگری صدایی دلنشین و دیگری رفتار خوب و دیگری قلبی مهربان و دیگری مهارت هنری زیاد و سرانجام یکی کنجکاوی را به او هدیه کرد. سپس انها او را پاندورا یعنی هدیه داده شده نامیدند زیرا او از همه هدیه دریافت کرده بود. پاندورا بسیار زیبا و به طرز بسیار شگرفی با استعداد بود که هیچ کس نمی توانست عاشق او نشود. وقتی که طرفداران نیرومند ش او را برای مدتی ستایش و تحسین کردند، او را به مِرکیوری چابک دادند و او ان را به پایین کوه، جایی که پرامتئوس و برادرش زندگی برای بهبود وضع بشر سخت کار می کردند، برد . او اول اپیمتئوس را ملاقات کرد و به او گفت: اپیمتئوس! من زنی هستم زیبا که ژوپیتر برای تو فرستاده تا تو مرا به همسری اختیار کنی.

    پرامتئوس اغلب به برادرش در مورد هر هدیه ای که ژوپیتر ممکن است بفرستد هشدار می داد چرا که می دانست این حاکم ستمگر قابل اعتماد نیست. اما اپیمتئوس پاندورا را دید که چقدر دوست داشتنی و عاقل بود، همه ی هشدار ها را فراموش کرد و او را به خانه برد تا با او زندگی کند و همسر او باشد. پاندورا در خانه ی جدیدش شاد و خوشحال بود. حتی پرامتئوس هم هر وقت پاندورا را می دید، از زبیایی اش خوشحال می شد. او یک صندوقچه ی طلایی با خود اورده بود که ژوپیتر موقع خداحافظی به او داده بود و به او گفته بود که در ان چیزهای ارزشمندی وجود دارد. اما آتِنای خردمند، ملکه ی باد به او هشدار داده بود که هرگز در صندوقچه را باز نکند و به چیزهای داخل ان هم نگاه نکند.

    او با خود گفت: حتما باید طلا باشند. و بعد به این فکر کرد که چقدر زیباتر خواهد شد اگر ان طلا ها را بپوشد و ازخود پرسید: چرا ژوپیتر انها را به من داده اگر قراره که من از اونا استفاده نکنم ! حتی نگاهشونم نکنم؟

    هر چه بیشتر در مورد صندوقچه ی طلایی فکر می کرد بیشتر کنجکاو می شد که ببیند داخل صندوقچه چیست. هر روز ان را از طاقچه پایین می گذاشت و به چفتش دست می زد وسعی می کرد که بدون باز کردن ان داخلش را نگاه کند. در پایان با خود گفت: چرا من باید به خاطر چیزی که آتنا به من گفته مراقب باشم؟ او زیبا نیست و طلا ها هم به زیباتر شدن او کمک نمی کنند. باید هر طوری که شده به اونا نگاهی بیندازم. آتنا هرگز نمی فهمه. هیچ کس دیگه هم نخواهد فهمید.

    او چفتش را کمی باز کرد، فقط می خواست از سوراخش به داخل صندوقچه نگاه کند. ناگهان از داخل صندوقچه صدای غژغژ و خش خشی امد، و قبل از اینکه او بتواند در صندوقچه را ببندد، ده ها هزار موجودات عجیب و غریب با صورت هایی شبیه به مردگان، لاغر و ترسناک،که هیچ کس در تمام جهان ندیده بود، از ان بیرون امدند. انها برای لحظه ای گرداگرد اتاق بال بال زدند و بعد به سمت مکان هایی که انسان ها در ان سکونت داشتند پرواز کردند. انها عامل بیماری و ناراحتی بودند برای اینکه تا ان زمان بشر هیچ گونه بیماری و مشکلات روانی و هیچ گونه نگرانی در مورد اینکه فردا چه پیش خواهد امد، نداشت. این موجودات به داخل هر خانه ای پرواز کردند و بدون اینکه کسی انها را ببیند، در اغوش مردان و زنان و بچه ها جای گرفتند، و به خوشی هایشان خاتمه دادند. از ان روز به بعد، نا دیده و بی سر و صدا نقل مکان می کردند و در سرتا سر کره زمین، رخنه می کردند و درد و مرگ و تاسف را در هر خانواده ای به وجود می اوردند. اگر پاندورا سریعا در صندوقچه را نبسته بود، اوضاع از این که بود بدتر هم می شد. اما او درب ان را به موقع بست و نگذاشت که اخرین موجود پُرآزار از ان بیرون بیاید. نام این موجود فوربادینگ بود و گرچه تقریبا از نیمی صندوقچه بیرون امده بود، اما پاندورا او را به داخل صندوقچه هل داد و انقدر چفت ان را محکم بست تا دیگر نتواند از ان فرار کند. اگر او به دنیای مردم وارد شده بود، مردم از بچگی می فهمیدند که چه مشکلات بزرگی به زندگی هر روزه ی انها وارد می شود، ودیگر هیچ لذت و امیدی در طول زندگیشان نداشتند. این درست همان روشی بود که ژوپیتر به دنبالش می گشت تا مردم را بیشتر از زمانی که هنوز با پرامتئوس آشنا نشده بودند، بدبخت کند.

    اقدام بعدی که ژوپیتر انجام داد این بود که پرامتئوس را برای دزدیدن آتش از خورشید تنبیه کند. او به دو نفر از پیش خدمتانش که ِاسترانگس و فورس نام داشتند دستور داد تا تیتان دلیر را دستگیر و او را به نوک قله های قفقاز ببرند. سپس او ولکان اهنگر را هم فرستاد تا او را با زنجیرهای آهنی به بند بکشد و او را به تخته سنگی ببندد تا اینکه نتواند دست و پایش را تکان دهد. ولکان دوست نداشت که چنین کاری را انجام دهد، چرا که او دوست پرامتئوس بود، اما جرات سرپیچی هم نداشت. سرانجام بزرگترین یار و یاور انسان ها، که آتش را برای انها به ارمغان اورد و از بدبختی نجات داد و راه درست زندگی کردن را به انها نشان داد، در نوک قله ی کوه به بند کشیده و اویخته شد. در بلندای کوه، صفیر طوفان همیشه در گوش پرامتئوس می پیچید و طوفان تگرگ بی رحمانه به صورتش ضربه می زد. عقاب های درنده در گوشش فریاد می کشیدند و بدنش را با چنگال های تیزشان می کندند. با این وجود، او تمام رنج ها و درد هایش را بدون ناله و شکایت تحمل کرد و هرگز برای ترحم و بخشش از کسی خواهش نکرد و هرگز برای کاری که انجام داده بود متاسف نبود. سال ها و قرن های متمادی، پرامتئوس انجا آویزان بود. گهگاهی هلیوس پیر ارابه ران خورشید، از ان بالا به او نگاه می کرد و می خندید. گهگاهی هم دسته ای از پرندگان برای او از سرزمین های دور دست خبر می اوردند. یک روز پریان دریایی آمدند و آوازهای گوش نوازی در گوشش خواندند اغلب اوقات مردم با چشم افسوس به او نگاه می کردند و علیه حاکم ستمگر که او را در انجا به بند کشیده بود، فریاد می کشیدند . سپس، یک روز، گاو سفیدی که به طرز عجیبی زیبا بود، با چشمان غمگین بزرگ و صورتی که تقریبا شبیه به انسان بود، از انجا عبور کرد. او ایستاد و به قله ی سفید

    Enjoying the preview?
    Page 1 of 1