You are on page 1of 2

‫پنجره ي دايره‬

‫صبح كه چشم باز كردم‪ ،‬آه از نهادم برآمد‪ .‬دوشنبه بود و من حتي يك خط هم ننوشته‬
‫بودم‪ .‬چه برسد به يك صفحه و نيم! مي توانستم قيافه ي عصباني سردبير را مجسم‬
‫كنم كه داد مي زد‪ :‬خانم فروغي اگر نمي تونين داستان كوتاه رو سر موقع تحويل‬
‫بدين‪ ،‬بفرمايين بيرون واسه خودتون تفنني قلم بزنين‪.‬‬
‫از جا برخاستم‪ .‬پشت پنجره ايستادم و پرده را كنار زدم‪ .‬بين مردمي كه اول صبح‬
‫شتابان دنبال كارشان ميرفتند‪ ،‬پي سوژه ي مناسبي مي گشتم‪ .‬سوژه اي كه به‬
‫سرعت تبديل به يك و نيم صفحه داستان بشود‪ ،‬نه كمتر و نه بيشتر! فقط يك ساعت‬
‫وقت داشتم‪ .‬بايد خودم را به دفتر تحريريه مي رساندم و داستان آماده را روي ميز‬
‫سردبير مي گذاشتم‪.‬‬
‫سر بلند كردم‪ .‬در فاصله اي نه خيلي دور متوجه ي يك آپارتمان بلند با سقف‬
‫شيرواني شدم‪ .‬چطور من تا حال اين ساختمان را نديده بودم؟! يك شبه كه بال نيامده‬
‫بود! زير سه گوشي شيرواني يك پنجره ي دايره خودنمايي مي كرد‪ .‬با خود فكر كردم‪:‬‬
‫آيا اين يك آپارتمان است؟ آيا زير اين سقف شيرواني كسي يا خانواده اي زندگي مي‬
‫كنند؟ قلم برداشتم و نوشتم‪....‬‬

‫روبروي پنجره ي اتاق من زير يك سقف شيرواني پنجره اي به شكل دايره است‪.‬‬
‫پشت اين پنجره پيرزني زندگي ميكند كه تنها مونسش يك گربه است‪ .‬پيرزن روزها‬
‫پشت پنجره مي نشيند و به خيابان چشم مي دوزد‪ .‬گربه پايين پايش لم مي دهد و‬
‫پيرزن برايش قصه مي گويد‪ .‬قصه ي مردمي كه مي آيند و مي روند و هرگز بال را نگاه‬
‫نمي كنند تا پيرزن و گربه اش را ببينند‪...‬‬

‫موفق شدم‪ .‬يك ونيم صفحه نوشتم‪ .‬داستان خوبي هم شد‪ .‬هفته بعد بازهم دنبال‬
‫سوژه مي گشتم‪ .‬از آن دوشنبه مجذوب اين پنجره ي دايره شده بودم‪ .‬نوشتم‪.....‬‬

‫روبروي پنجره ي اتاق من زير يك سقف شيرواني پنجره اي به شكل دايره است‪.‬‬
‫پشت اين پنجره مرد جواني زندگي مي كند كه پيانو درس مي دهد‪.‬بين شاگردان او‬
‫دختركي ظريف و زيبا است كه مرد جوان دوستش دارد ولي او پولي ندارد‪ .‬از آن‬
‫گذشته اتاقك زير شيرواني محل خوبي براي زندگي نيست‪ .‬مرد جوان جرات ابراز‬
‫عشق ندارد‪ .‬او از رد عشقش نمي هراسد‪ ،‬بلكه از اين مي ترسد كه دخترك نيز دل‬
‫به او ببازد و او نتواند از او تقاضاي ازدواج كند‪...‬‬

‫روبروي پنجره ي اتاق من زير يك سقف شيرواني پنجره اي به شكل دايره است‪.‬‬
‫پشت اين پنجره پيرمرد نقاشي زندگي مي كند‪ ،‬كه من چند روز يك بار سري به او‬
‫مي زنم‪ .‬پيرمرد از خاطراتش مي گويد و من محو شكوه و جلل زندگي قديمش مي‬
‫شوم‪ .‬او زماني در ارتش خدمت مي كرده است‪ .‬تيمسار بوده و گروهاني تحت فرمان‬
‫داشته است‪ .‬در دوره اي كه احترام به مافوق در ارتش حرف اول را ميزد‪...‬‬

‫ياد گرفتم! مردم عاشق داستانهاي پنجره ي دايره شده بودند‪ .‬ماه ها بود كه راجع به‬
‫ساكنين خياليش قلم ميزدم‪ .‬پسرك خدمتكار ‪ ،‬زوج عاشق‪ ،‬بيوه زن و بچه هايش‬
‫ووووو‬

‫و بالخره كفگير پنجره ي دايره هم به ته ديگ خورد! حال ديگر از خواننده ها كمك مي‬
‫گرفتم‪ .‬خودشان سوژه هايشان و بعضاً داستانهايشان را برايم مي فرستادند‪ .‬و البته‬
‫همه در قالب همان پنجره ي دايره بود‪.‬‬
‫اما آن هم كم شد و ديگر هيچ داستاني كه به اين پنجره بخورد پيدا نمي كردم‪ .‬دروغ‬
‫چرا كمي نسبت به ساكنين واقعي اش احساس عذاب وجدان مي كردم‪ .‬چرا كه‬
‫ساعتها به اين پنجره چشم مي دوختم تا شخصيتهاي جديدي پيدا كنم‪ .‬اگرچه فاصله‬
‫زياد بود و من هرگز ساكنين واقعي را نمي ديدم‪ .‬اما‪ ...‬خوب ديگر دلم رضا نمي داد‪.‬‬
‫ولي مشكلم از جاي ديگر بود‪ .‬به دليل علقه ي خوانندگان سردبير اصرار داشت كه‬
‫اين سرفصل را ادامه بدهم‪ .‬اما من نمي توانستم! نيم ساعتي با سردبير سروكله زدم‬
‫تا اين موضوع را برايش تفهيم كنم‪ .‬بالخره سردبير پرسيد‪ :‬اين ساختمان كه مي گي‬
‫دقيقاً كجاست؟‬
‫من من كنان گفتم‪ :‬خوب راستش درست نمي دونم‪ .‬بايد تو خيابون‪ ....‬يا ‪ .....‬باشه‪.‬‬
‫من هيچ وقت از نزديك نديدمش‪ .‬يه ساختمان با نماي آجر سفال و شيرووني قرمزه‪.‬‬
‫سر دبير كه متفكرانه نگاهم مي كرد‪ ،‬يك دفعه برخاست و گفت‪ :‬بيا مي تونيم بريم از‬
‫ساكنينش اجازه بگيريم‪ .‬خدا رو چه ديدي؟ شايد ساكنين واقعيش سوژه هاي خوبي‬
‫براي نوشتن باشن!‬
‫_‪ :‬خداي من! آقاي رضايي اين چه كاريه؟‬
‫_‪ :‬بهترين كاري كه براي رفع عذاب وجدان تو به ذهنم مي رسه‪ .‬اين داستان گل كرده‪.‬‬
‫كلي خواننده داره‪ .‬مي دوني اگه يه دفعه كنارش بذاريم چه ضربه اي به اعتبار مجله‬
‫مي زنه؟‬
‫_‪ :‬نمي دونم‪ .‬خواننده ها به قلم من لطف دارن‪ .‬شايد بتونم داستاناي بهتري براشون‬
‫بنويسم‪.‬‬
‫_‪ :‬بسه ديگه بيا بريم‪.‬‬
‫به ناچار در پي او راه افتادم‪ .‬كمي توي خياباني كه آدرس داده بودم بال و پايين رفتيم‪.‬‬
‫داشتم از ناراحتي خفه مي شدم‪ .‬بايد چه مي گفتم؟ ببخشيد من خانه شما را‪،‬‬
‫حريم خصوصيتان را‪ ،‬دستمايه ي داستانم كرده ام؟ درست بود؟‬
‫بالخره ساختمان را پيدا كردم‪ .‬توي يك كوچه بود‪ .‬آقاي رضايي پرسيد‪ :‬مطمئني؟‬
‫سري خم كردم‪ .‬نگران بودم‪ .‬اما آقاي رضايي با قدمهاي استوار وارد كوچه شد‪ .‬جلوي‬
‫ساختمان حياطي بود كه با نرده از كوچه جدا مي شد‪ .‬پسرك ده دوازده ساله اي تو‬
‫حياط توپ بازي مي كرد‪ .‬آقاي رضايي گفت‪ :‬سلم پسرجان‪ .‬يه لحظه بيا‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬بفرماييد‪...‬‬
‫_‪ :‬شما اينجا زندگي مي كنين؟‬
‫_‪ :‬بله‪.‬‬
‫_‪ :‬مي دوني زير شيرووني كي زندگي مي كنه؟‬
‫_‪ :‬اونجا كسي نيست‪ .‬انباره‪ .‬مال صابخونه اس‪.‬‬
‫_‪ :‬مي تونيم ببينيمش؟‬
‫_‪ :‬درش قفل نيست‪ .‬فكر كنم بتونين‪ .‬ولي آخه چرا؟ اونجا فقط خاك و آشغاله‪.‬‬
‫_‪ :‬با اين همه‪ ....‬فقط چند لحظه‪.‬‬
‫پسرك با ترديد در را باز كرد‪ .‬من نگران بودم‪ .‬اگر پدر و مادرش مي رسيدند‪ ،‬آقاي‬
‫رضايي چه توضيحي مي خواست بدهد؟ همراه پسرك از پله ها بال رفتيم‪ .‬بالخره‬
‫رسيديم‪ .‬انتهاي پله ها يك در چوبي كهنه و پوسته پوسته بود‪ .‬پسرك در را باز كرد‪ .‬در‬
‫با ناله ي دلخراشي باز شد‪ .‬پسرك كنار رفت و گفت‪ :‬بفرمايين‪ .‬اينم انبار‪ .‬اينجا هيچي‬
‫نيست‪ .‬نكنه شما از گنجي خبر دارين؟‬
‫هردو خنديدند‪ .‬من اما آرام پا پيش گذاشتم‪ .‬روبرويم پنجره ي دايره بود‪ .‬اين بار از اين‬
‫زاويه آن را مي ديدم‪ .‬نگاهم از روي پنجره لغزيد و پايين آمد‪ .‬روي وسايل كهنه و‬
‫شكسته را قشر زخيمي از خاك پوشانده بود‪ .‬اما جلوي در يك رد پا خاك كمتري‬
‫داشت‪ .‬بعد از دو سه قدم ‪ ،‬روي زمين رد يك جاي خاليِ‪ ،‬شايد جاي يك كتاب ديده‬
‫ميشد‪ .‬شايد يك كتاب نفيس قديمي‪ ،‬يا يك دفترچه ي خاطرات‪ .‬متفكرانه نگاهش‬
‫كردم‪ .‬سوژه ي جديدي در ذهنم جرقه زد‪......‬‬

You might also like