You are on page 1of 25

‫روزي به زودي‪...

‬‬

‫پري سيما قد كوچه را آرام آمد‪ .‬انتهاي كوچه ي بن بست‪ ،‬كليدش را توي در چرخاند و‬
‫وارد شد‪ .‬دُرنا پيردختر حميده خانم‪ ،‬با جاروي دسته بلندي مشغول جارو كردن برگهاي‬
‫خشك حياط بود‪ .‬با ديدن پري سيما بدون عكس العمل خاصي به كارش ادامه داد‪.‬‬
‫پري سيما هم بي توجه از كنارش رد شد و وارد شد‪ .‬آقاي مظهري شوهر حميده‬
‫خانم داشت روزنامه مي خواند‪.‬‬
‫صديقه خانم جلوي تلويزيون نشسته بود و بافتني مي بافت‪ .‬آقاي غياثي روي مبل‬
‫راحتي چرت ميزد و اقدس خانم و مرضيه خانم مشغول صحبتهاي تمام نشدنيشان‬
‫بودند‪.‬‬
‫پري سيما سلمي كرد و از بينشان رد شد‪ .‬طلعت خانم از دستشويي بيرون آمد و‬
‫درحالي كه دستهاي خيسش را توي هوا مي تكاند‪ ،‬پرسيد‪ :‬بيرون چه خبر بود پري؟‬
‫پري سيما سري تكان داد و گفت‪ :‬تازه اي نبود‪.‬‬
‫نگاهش لحظه اي روي نگين درشت انگشتر طلعت خانم ماند و بعد رد شد‪ .‬وارد‬
‫اتاقش شد و در را بست‪.‬‬
‫اينجا يك خانه ي سالمندان خصوصي بود‪ .‬خانه اي كه اتفاق ًا خانه ي سالمندان شده‬
‫بود‪ ،‬نه با برنامه ريزي قبلي‪ .‬حميده خانم همين جوري از اينجا و آنجا چند نفري از‬
‫آشناهاي پيرش را دور خودش جمع كرده بود و در قبال دريافت مبلغ ناچيزي از‬
‫خودشان يا فرزندانشان‪ ،‬به آنها رسيدگي مي كرد‪ .‬حال آن كه خودش هم حدود‬
‫شصت و پنج سال داشت‪ .‬ولي هنوز سر حال بود‪ .‬در جواني بيوه شده بود و حدود ده‬
‫سال پيش با آقاي مظهري كه پنج شش سالي از خودش مسن تر بود‪ ،‬ازدواج كرده‬
‫بود‪ .‬دُرنا حاصل ازدواج اولش بود‪.‬‬
‫پسر صديقه خانم‪ ،‬دكتر وحيد هم هر هفته كه به ديدن مادرش مي آمد همه را چك‬
‫مي كرد و اگر لزم بود نسخه اي مي نوشت‪ .‬در آپارتمان كوچك او با وجود زن و سه تا‬
‫بچه‪ ،‬جايي براي مادرش وجود نداشت‪ .‬صديقه خانم هم ترجيح مي داد اينجا باشد و‬
‫غرغرهاي عروسش را نشنود‪ .‬حداقل اينجا‪ ،‬به واسطه ي پسرش‪ ،‬احترامش از بقيه‬
‫بيشتر بود‪.‬‬
‫بقيه هم مشتريهاي معمولي آنجا بودند‪ .‬غير از پري سيما كه در كودكي مادرش را از‬
‫دست داده بود‪ .‬و پدرش به خاطر ماموريتهاي تمام نشدني اش‪ ،‬هر وقت خانه نبود او‬
‫را به حميده خانم كه همسايه شان بود‪ ،‬مي سپرد‪ .‬ماهيانه هم مقداري به او مي‬
‫پرداخت‪ .‬بالخره وقتي پري سيما چهارده ساله شد‪ ،‬پدر از آخرين ماموريتش برنگشت‪.‬‬
‫با شنيدن خبر فوت پدر‪ ،‬طلبكارهايش خانه اش را مصادره كردند و مختصر اموالي كه‬
‫باقي ماند‪ ،‬حميده خانم براي پري سيما خرج كرد‪.‬‬
‫به توصيه ي آقاي ناظري همسايه ي سر كوچه‪ ،‬دخترك ديپلم حسابداري گرفت و‬
‫پيش او كه توي زيرزمين خانه اش كارهاي حسابداري چند شركت را مي كرد‪ ،‬مشغول‬
‫شد‪ .‬توي آن زير زمين قديمي پري سيما بود و دريايي از آمار و ارقام و ديگر هيچ‪ .‬شايد‬
‫گاهي جانوري از نزديكش رد ميشد‪ ،‬موشي مارمولكي‪ ...‬مهم نبود‪ .‬پري سيما ديگه‬
‫عادت كرده بود‪.‬‬
‫روزي دو سه بار آقاي ناظري از بيرون مي رسيد و كارهاي جديدش جلويش مي‬
‫گذاشت و كارهاي آماده را برميداشت و ميبرد‪.‬‬
‫كارش از هفت و نيم صبح شروع مي شد و اغلب تا دو و نيم‪ ،‬سه بعدازظهر ادامه‬
‫داشت‪.‬‬
‫وقتي برميگشت هم‪ ،‬او بود و هنرهاي دستي اي كه از پيرزنهاي خانه ياد گرفته بود‪.‬‬
‫تنها قوم و خويشش‪ ،‬عمه ي پيرش بود كه در خانه ي دخترش زندگي مي كرد و به‬
‫قول خودش‪ ،‬خودش هم آنجا زيادي بود‪ .‬گهگاه سري به او ميزد‪.‬‬
‫دوستي نداشت‪ .‬دليلش را خودش هم نمي دانست‪ .‬شايد كمرويي و شايد اين كه‬
‫نمي خواست كسي از زندگي خصوصيش بداند‪.‬‬

‫ده سال بود كه در اين خانه ي غمگين و بي تنوع داشت زندگي مي كرد و روزهايش را‬
‫يكي پس از ديگري رج ميزد‪ .‬اما دخترك با تمام تنهاييش سعي مي كرد دلتنگ نماند‪.‬‬
‫از راه كه مي رسيد جلو آينه مي نشست‪ .‬در حالي كه موهايش را برس مي كشيد‪،‬‬
‫يقه اش را صاف مي كرد و چروك لباسش را مي گرفت‪ ،‬آرام حرف ميزد‪ :‬ببين پري‬
‫سيما امروز كارت اصل ً خوب نبود‪ .‬يعني چي وقتي اينقدر خسته اي بازم قبول كني كه‬
‫ادامه بدي؟ آقاي ناظري كه كاريت نداره‪ .‬بگو حالم خوب نيست‪ ،‬بيا خونه‪...‬‬
‫درددل هاي روزانه اش با آينه بود و آينه شريك تنهاييهايش‪...‬‬

‫دو سه هفته اي بود خانم تالشي پيرزني كه از هشت سال پيش ساكن آنجا بود فوت‬
‫كرده بود‪ .‬فضاي خانه غمگين تر از هميشه بود‪ .‬در آن عصر پاييزي سرد‪ ،‬پري سيما به‬
‫اتاقش رفت‪ .‬چند دقيقه اي جلوي آينه نشست‪...‬‬
‫_‪ :‬حوصله ات سر رفته نه؟ ببين پري سيما! اصل ً از اين اداهات خوشم نمياد‪ .‬تو مي‬
‫تونستي الن مهمون دختر همسايه باشي‪ .‬چطور از سر ظهر يكي يكي دارن ميرن‬
‫پيشش و تو از پنجره ي زيرزمين فقط آمد و رفتشونو گوش ميدي؟ يعني چي؟ اگه يه‬
‫ذره سعي كرده بودي مي تونستي با اون و دوستاش دوست باشي‪ .‬چرا الن نبايد‬
‫لباس بپوشي و بري مهموني؟ چرا بازم بايد سر ميز غم گرفته ي اينا بشيني‪ ،‬تا‬
‫دوباره يكي يادش بياد چقدر جاي اون پيرزن غرغرو كه همه شونو مي شست و آويزون‬
‫مي كرد‪ ،‬سر ميز خاليه؟ بعد دوباره همه بغض كنن و اين شام بي مزه ي رژيمي‬
‫زهرت بشه‪ .‬اصل ً مي خوام امشب مهمونت كنم! آره مي خوام به يه رستوران خوب‬
‫مهمونت كنم‪ .‬پس بلند شو! حاضر شو‪ .‬بايد حسابي به خودت برسي‪ .‬پاشو حمام كن‬
‫و موهاتو خوب سشوار بكش‪ .‬بيرون سرده‪ .‬نمي خوام علوه بر شام‪ ،‬سرما هم‬
‫بخوري‪ .‬حوصله ي غرغراتو ندارم!‬
‫از جا برخاست‪ .‬لبخندي به آينه زد‪ .‬صورت بيضي مهتابي رنگش توي قاب مشكي‬
‫موهايش درخشيد‪ .‬قد بلند و باريكش را جلوي آينه راست كرد و برگشت‪ .‬لباس و حوله‬
‫برداشت و به قصد حمام از اتاق خارج شد‪ .‬مجبور بود از جلوي جمع اهالي خانه رد‬
‫شود‪ .‬حميده خانم كه داشت از آشپزخانه وارد هال ميشد‪ ،‬با بدبيني پرسيد‪ :‬چه‬
‫خبره؟ جايي دعوتي؟!‬
‫نگاهي به او و نگاهي به جمع انداخت‪ .‬بد نبود از آن حال و هوا درشان بياورد‪ .‬سر بلند‬
‫كرد و با صداي واضحي كه به گوش همه برسد‪ ،‬گفت‪ :‬امشب مي خوام با نامزدم‬
‫شام بخورم‪ .‬لطف ًا براي من سر ميز بشقاب نذارين‪.‬‬
‫ووووو آآآآآآ هووو ابراز تعجب هاي مختلفي دريافت كرد و بالخره حميده خانم با لحني‬
‫كه بوي رنجيدگي ميداد‪ ،‬گفت‪ :‬خب من نمي خوام بگم بايد از من اجازه مي گرفتي‪،‬‬
‫ولي حداقل مشورتي‪ ...‬ميگم‪ ...‬چرا دعوتش نمي كني بياد اينجا ما هم ببينيمش؟‬
‫پري سيما لبخندي زد‪ .‬در حالي كه به طرف حمام مي رفت‪ ،‬گفت‪ :‬حتم ًا به زودي اين‬
‫كار رو مي كنم‪.‬‬
‫آقاي مظهري گفت‪ :‬صبر كن پري سيما‪ .‬ايني كه ميگي كي هست؟ خوب مي‬
‫شناسيش؟‬
‫پري سيما لبخندي زد و گفت‪ :‬آره‪ .‬پسر خوبيه!‬
‫_‪ :‬فاميلش چيه؟‬
‫فاميلش؟ لحظه اي فكر كرد و بعد با لحني مطمئن گفت‪ :‬نديم‪.‬‬
‫_‪ :‬شغلش چيه؟‬
‫_‪ :‬ارتشيه‪.‬‬
‫_‪ :‬جدي؟ درجه اش چيه؟‬
‫كم كم داشت از اين سوال و جواب خسته ميشد‪ .‬بدون مكث گفت‪ :‬سرگرد‪.‬‬
‫و بعد بدون اين كه منتظر سوال بعدي شود خودش را توي حمام انداخت‪ .‬مي دانست‬
‫موضوع تازه اي براي صحبت دستشان داده است‪ ،‬و خيلي هم خوشحال بود‪ .‬زير‬
‫دوش براي خودش آواز مي خواند‪ .‬بعد از مدتها ديگر دلگير و ناراحت نبود‪.‬‬
‫بيرون كه آمد همه با لبخند نگاهش كردند‪ .‬اين قدر سريع رد شد كه فرصت سوال به‬
‫كسي ندهد‪.‬‬
‫جلوي آينه نشست و كمي آرايش كرد‪ .‬به خودش گفت‪ :‬از شام امشب لذت ببر‬
‫عزيزم‪.‬‬
‫پالتوي قشنگي كه چند روز قبل به قيمت گزافي خريده بود‪ ،‬پوشيد‪ .‬شال پشمي‬
‫خوش رنگي دور سرش پيچيد و از اتاق بيرون آمد‪ .‬زير نگاههاي چهره هاي چروكيده‬
‫اي كه بعد از مدتها برق تازه اي يافته بود‪ ،‬گوشي تلفن را برداشت و به آژانس تلفن‬
‫زد‪ .‬تلفنچي بعد از ثبت شماره اشتراك‪ ،‬پرسيد‪ :‬كجا تشريف مي برين؟‬
‫_‪ :‬رستوران عالي قاپو‪ ،‬خيابون گاندي‬
‫_‪ :‬بله الن ماشين مياد خدمتتون‪.‬‬
‫گوشي را گذاشت و لبخندي به چهره هاي خندان زد و به اتاقش برگشت‪ .‬نگاه ديگري‬
‫توي آينه اندخت‪ .‬خط چشمش را پررنگتر كشيد‪ .‬كيفش را برداشت‪ .‬با آينه باي باي‬
‫كرد و خندان بيرون آمد‪.‬‬
‫از ديدن حميده خانم كه داشت مانتويش را مي پوشيد‪ ،‬تعجب كرد‪ .‬وقتي ديد دخترش‬
‫دُرنا هم دارد دكمه هاي ژاكتش را مي بندد‪ ،‬بيشتر تعجب كرد و بالخره وقتي دم در‬
‫دو تا ماشين ديد‪ ،‬حسابي حرصش گرفت!‬
‫سعي كرد به خودش دلداري ببدهد كه حتم ًا آنها مقصد ديگري دارند‪ .‬شايد خريد مي‬
‫روند يا مهماني‪...‬‬
‫اما وقتي كه از ماشين پياده شد و راننده را مرخص كرد‪ ،‬متوجه ي دومين ماشين شد‬
‫كه همان نزديكي توقف كرد و‪ ...‬بله! چهار پنج نفر از اهالي خانه‪ ،‬به نمايندگي از بقيه‪،‬‬
‫براي تفحص آمده بودند!!!‬
‫آه از نهادش درامد‪ .‬پله ها را پايين رفت‪ .‬تو آينه ي ورودي با اخم پرسيد‪ :‬اينو چه جوري‬
‫مي خواي ماست مالي كني پري سيما؟‬
‫پيش خدمتي با لباس سنتي دم در خوش آمد گفت‪ .‬پري سيما با آشفتگي سر تكان‬
‫داد‪ .‬پيش خدمت سعي كرد راهنمايي اش كند‪ ،‬اما حواس پري سيما به او نبود‪.‬‬
‫نگاهي دور رستوران انداخت‪ .‬دنبال گوشه اي براي قايم شدن مي گشت‪ .‬شايد مي‬
‫ديدند آنجا نيست و مي رفتند‪ .‬اما با ديدن يك ارتشي تنها براي لحظه اي فلج شد‪.‬‬
‫صداهاي آشنايي از بالي پله ها مي آمد‪ .‬وقت زيادي براي تصميم گرفتن نداشت‪.‬‬

‫پري سيما نگاهي پشت سرش انداخت و بدون فكر ديگري به طرف ميز جوان ارتشي‬
‫رفت‪ .‬مرد جوان كه تازه رسيده بود‪ ،‬داشت پالتويش را روي پشتي صندلي مي‬
‫گذاشت‪ .‬با ديدن او سر بلند كرد و نگاه پرسش آميزي به او انداخت‪ .‬پري سيما به‬
‫سرعت گفت‪ :‬سلم‪ .‬ببخشيد‪ .‬ميشه كمكم كنين؟ حاضرم در اِزاش پول شامتونو‬
‫بپردازم‪.‬‬
‫مرد با تعجب گفت‪ :‬سلم‪ .‬چه كمكي از من برمياد؟‬
‫بعد سر بلند كرد و با نگاه دنبال مزاحمي يا تعقيب كننده اي گشت‪ .‬پري سيما با‬
‫دستپاچگي گفت‪ :‬نه نه به در نگاه نكنين‪ .‬راستش من به اونا گفتم مي خوام برم با‬
‫نامزدم شام بخورم‪ .‬حال همه قطار شدن بيان نامزد منو ببينن‪ .‬همينجوري گفتم كه‬
‫بهانه اي براي بيرون اومدن داشته باشم‪ .‬اينا رو دارم بهتون مي گم چون الن ممكنه‬
‫يكي از اونا بياد و هزار تا سوال بي معني راجع به اسمتون و خونوادتون بكنه‪ .‬البته چيز‬
‫زيادي بهشون نگفتم‪ .‬فقط گفتم اسم نامزدم هست سرگرد نديم‪...‬‬
‫پري سيما با ديدن اسم مرد كه روي سينه اش زير دو سه تا مدالش نوشته بود‪ ،‬توي‬
‫دهن خودش زد‪ .‬با نگراني به اسمي چشم دوخت كه جاي ترديدي نمي گذاشت و‬
‫احتمال ً بقيه هم مي توانستند آن را بخوانند‪.‬‬
‫ارتشي جوان لبخندي آرامش بخش زد و گفت‪ :‬فاميلم بديعه‪ .‬اگه بقيه چيز ديگه اي‬
‫شنيدن اشتباه كردن! خيلي طبيعيه! درمورد سرگردم كه تا هفته ي پيش بودم‪) .‬حال‬
‫يه هفته و يه سال خيلي فرقي نمي كنه؛( به خاطر رشادتام درجه گرفتم‪ ،‬الن شدم‬
‫سرهنگ‪ ،‬شام امشبم به افتخار همينه!!! بفرماييد‪.‬‬
‫بعد نگاهي به جمع متعاقبين كه به طرز خطرناكي نزديك مي شدند انداخت و با همان‬
‫لبخند‪ ،‬از بين دندانهاي بهم فشرده پرسيد‪ ،‬فقط بگين اسم كوچيكتون چيه؟‬
‫پري سيما با ناراحتي اسمش را زمزمه كرد‪ .‬سرهنگ بديع با اطمينان لبخند زد‪ .‬چنان‬
‫فيلم بازي مي كرد كه انگار يك ساعتي بود انتظار او را مي كشيد! خيلي عادي رفتار‬
‫مي كرد و سعي مي كرد آرامش كند‪.‬‬
‫آقاي مظهري و گروه همراهان هم نامردي نكردند! جلو آمدند و سر نزديكترين ميز به‬
‫آنها نشستند‪ .‬به طوري كه اگر حرف خصوصي اي بود‪ ،‬بايد خيلي يواش مي گفتند‪.‬‬
‫پيش خدمت منو را روي ميز گذاشت‪ .‬سرهنگ بديع‪ ،‬منو را باز كرد و پرسيد‪ :‬خب‬
‫عزيزم چي ميل داري؟‬
‫پري سيما با نگراني نيم چرخي زد تا پشت سرش را ببيند‪ .‬سرهنگ از بين دندانهاي‬
‫بهم فشرده‪ ،‬گفت‪ :‬ميشه برنگردي؟ چي رو مي خواي ببيني؟! تو كيفت يه آينه پيدا‬
‫نمي شه؟!!‬
‫پري سيما فوراً برگشت و به او نگاه كرد‪ .‬از لحنش خنده اش گرفته بود‪ .‬نفهميد چي‬
‫شد كه پرسيد‪ :‬خوبين جناب سرهنگ؟‬
‫_‪ :‬به مرحمتتون! چيه؟ هنوز از اين ارتقاء مقام من ذوق زده اي؟ خب خيلي كلس‬
‫داره آدم بگه نامزدش سرهنگه‪ ،‬ولي از اون باكلس تر اينه كه ماموريتامم ارتقاء پيدا‬
‫كرده‪ .‬بايد خودمو بكشم تا دو سه هفته يه بار برسم تهران‪.‬‬
‫پري سيما لبهايش را بهم فشرد‪ .‬خوشحال بود كه پشتش به جمع بود و آنها چهره ي‬
‫بي تفاوتش را نمي ديدند‪ .‬البته هنوز كمي نگران بود‪.‬‬
‫سرهنگ نگاهي به منو كرد و گفت‪ :‬ميگم چطوره اول يه چايي بخوريم؟ بعد از صد‬
‫سال اومدم‪ ،‬دلم نمياد شام بخوريم بريم‪.‬‬
‫پري سيما با صدايي كه زحمت به گوش مي رسيد‪ ،‬گفت‪ :‬بله حتماً‪.‬‬
‫_‪ :‬البته اگه گرسنته؟‪...‬‬
‫_‪ :‬نه نه چايي خوبه‪.‬‬
‫توي آن موقعيت اصل ً نمي توانست غذا بخورد و پيشنهاد سرهنگ خوشحالش كرد‪.‬‬
‫پيش خدمت دستور چاي را گرفت و پرسيد‪ :‬چيزي هم باهاش مي خورين؟ كيك؟‬
‫بيسكوييت؟‬
‫سرهنگ نگاهي به پري سيما انداخت‪ .‬پري سيما با حركت سر رد كرد‪ .‬سرهنگ هم‬
‫پيش خدمت را مرخص كرد‪ .‬پري سيما دوباره اسمش را خواند‪ .‬خيال نداشت او را به‬
‫اسم كوچك صدا كند‪ ،‬اما دانستن اسمش ضرري نداشت‪ .‬سرهنگ سعيد بديع‪...‬‬
‫اسمش جالب بود‪ .‬احساس ديگري بهش دست نداد‪ .‬پابپا مي كرد بلكه زودتر اين‬
‫شب مزخرف تمام شود و به مامن كوچكش توي خانه برگردد‪.‬‬
‫سرهنگ لبخندي زد و گفت‪ :‬مامان مي گفت ديروز اونجا بودي‪.‬‬
‫پري سيما سري تكان داد و به سرعت گفت‪ :‬بعدازظهر يه سري رفتم‪.‬‬
‫روز قبل كارش طول كشيده بود و اين دروغ كوچك‪ ،‬ضرري به اصل مطلب نميزد‪.‬‬
‫_‪ :‬مامان ميگه پري سيما يه سعيد ميگه صد تا از دهنش مي ريزه‪ .‬گفتم وال هرچي‬
‫هست پشت سر ماست‪ .‬تو رومون كه اينقدر خجالتيه كه حرف معمولي رو به زور مي‬
‫زنه‪.‬‬
‫دوباره خنده اش گرفت‪ .‬سر به زير انداخت و سعي كرد خنده اش را فرو بخورد‪.‬‬
‫سرهنگ ادامه داد‪ :‬جدي چرا با من حرف نمي زني؟ امان از اين ماموريتاي هميشگي‬
‫من كه فرصت نميشه چند روز پشت سر هم همديگه رو ببينيم بلكه روت واز شه‪ .‬تا‬
‫مياي ياد بگيري حرف بزني من رفتم ‪.‬‬
‫قيافه اش لحظه اي درهم رفت‪ .‬پري سيما اين بار ديگر خيلي سعي كرد نخندد‪ .‬واقعاً‬
‫نمايش مضحكي بود‪.‬‬
‫پيش خدمت دو فنجان چاي با قندان روي ميز گذاشت‪ .‬پري سيما با حواس پرتي‬
‫فنجان خالي از قند را هم زد‪.‬‬
‫سرهنگ پرسيد‪ :‬قند؟‬
‫پري سيما سر به نفي تكان داد و جرعه اي چاي نوشيد‪ .‬سرهنگ براي خودش قند‬
‫انداخت و در حالي كه چاي را هم مي زد به فنجانش چشم دوخت و گفت‪ :‬چقدر دلم‬
‫برات تنگ شده بود‪ .‬تا حال اينجوري نبود‪ .‬مي دوني‪ ...‬اين ماموريت آخري از قبليها‬
‫خيلي طولني تر گذشت‪...‬‬
‫موبايل سرهنگ مارش نظامي كوتاهي نواخت‪ .‬نگاهي روي گوشي كرد و جواب داد‪:‬‬
‫سلم مامان‪ ...‬خوبين شما؟ بابا خوبه؟‪ ...‬ممنون آره منم خوبم‪ ...‬جان؟ من دو ساعتي‬
‫هست رسيدم تهران‪ .‬با پري سيما قرار داشتم اومديم شام بخوريم‪ .‬آخر شب ميام‬
‫خونه‪ ...‬جان؟ بله چشم‪ .‬پري سيما مامان سلم مي رسونه‪.‬‬
‫پري سيما كمي راحتتر از قبل آرام گفت‪ :‬سلم برسونين‪.‬‬
‫_‪ :‬اونم سلم مي رسونه‪ .‬خوبه‪ .‬نه چطور؟ جدي؟ بميرم براش‪ .‬پري مامان ميگه ديروز‬
‫سردرد بودي‪ ،‬بهتري الن؟‬
‫قيافه اش حسابي نگران بود‪ .‬پري سيما آهي كشيد و گفت‪ :‬ممنون خوبم‪.‬‬
‫_‪ :‬ميگه خوبه‪ .‬چي؟ باشه‪ .‬مامان ميگه بلوز برات اندازه بود؟‬
‫حوصله ي پري سيما داشت سر مي رفت‪ .‬اگر طرف يك مادرشوهر واقعي بود‪ ،‬و هديه‬
‫اي داده بود‪ ،‬محال بود پري سيما ايرادي بگيرد‪ .‬ولي اين بار با خونسردي گفت‪ :‬اندازه‬
‫بود‪ ،‬ولي چون گفته بودن اگه اندازه نبود برم عوض كنم‪ ،‬رفتم به جاش يه ژاكت‬
‫برداشتم‪.‬‬
‫سرهنگ خطاب به مادر خيالي گفت‪ :‬از مدلش خوشش نيومده‪ ،‬رفته به جاش ژاكت‬
‫برداشته‪ ...‬جانم؟ باشه حتماً‪ .‬به بابا سلم برسون‪ .‬پري سيمام سلم مي رسونه‪.‬‬
‫قربانت‪ ...‬شب دير ميام‪ .‬بيدار نموني ها‪...‬‬
‫قطع كرد و لبخندي زد‪.‬‬
‫فنجان چايش را برداشت و آخرين جرعه اش را نوشيد‪ .‬بعد گفت‪ :‬ميگم‪ ...‬بهتر نيست‬
‫بريم اون گوشه بنشينيم؟ دنج تره!‬
‫پيش خدمت براي ميز پشت سرشان غذا آورد‪ .‬پري سيما آرام برخاست‪ .‬كيفش را از‬
‫روي پشتي صندلي برداشت و به دنبال سرهنگ روان شد‪ .‬احساس مي كرد‬
‫نگاههاي همخانه اي هايش مثل ميخ به پشتش فرو مي رود‪.‬‬
‫اين يكي ميز در منتها اليه رستوران سر سه گوشي بود‪ .‬يك ميز كوچك با دو صندلي‬
‫در دو ضلع آزادش‪ .‬درست بود كه جاي قبلي خيلي راحت نبود‪ ،‬اما اين يكي ديگه‬
‫خيلي پررويي بود‪ .‬پري سيما با ناراحتي پرسيد‪ :‬مجبوريم اينجا بشينيم؟‬
‫سرهنگ نگاهي به جمع متعاقبين كه حال فاصله ي خوبي از آنها داشتند‪ ،‬انداخت و‬
‫گفت‪ :‬مگه اين كه بخواين از بازي انصراف بدين‪.‬‬
‫پري سيما آهي كشيد و گفت‪ :‬امشب نه‪...‬‬
‫بعد با بي ميلي صندلي را عقب كشيد و رو به ديوار نشست‪ .‬سرهنگ هم صندلي‬
‫كناري را پيش كشيد و نشست‪ .‬با مليمت پرسيد‪ :‬فضوليه اگه بپرسم‪ ،‬موضوع چيه؟‬
‫پري سيما سري بلند كرد‪ .‬نگاهي به چهره ي مهربان ولي جدي سرهنگ انداخت‪ .‬يك‬
‫حلقه موي طليي به طرف پيشاني آفتاب سوخته اش پيچيده بود و حالت قشنگي به‬
‫صورتش مي داد‪.‬‬
‫در حالي كه جوابش را مزه مزه مي كرد‪ ،‬سر به زير انداخت و گفت‪ :‬نه‪ .‬حقتونه‬
‫بدونين‪ .‬به هر حال خيلي به من كمك كردين‪...‬‬
‫پيش خدمت جلو آمد و مانع ادامه ي حرفش شد‪ .‬پرسيد‪ :‬دستور شام ميدين؟‬
‫و منو را به طرف آنها گرفت‪ .‬سرهنگ كه ديگر آن لبخند تصنّعي را به لب نداشت منو را‬
‫گرفت و پرسيد‪ :‬چي ميل دارين؟‬
‫پري سيما كه هنوز اشتها نداشت‪ ،‬آرام گفت‪ :‬نمي دونم‪.‬‬
‫سرهنگ منو را جلوي او باز كرد و به پيش خدمت گفت‪ :‬براي من چلو كباب برگ بيارين‬
‫با سالد فصل و سون آپ‪.‬‬
‫بعد رو به پري سيما كرد و پرسيد‪ :‬خانم؟‬
‫پري سيما منو را بست و گفت‪ :‬يه پرس جوجه كباب بدون چلو با سالد فصل و آب‪.‬‬
‫پيش خدمت نگاهي به ليستش انداخت و پرسيد‪ :‬ترشي؟ ماست؟‬
‫پري سيما سري به نفي تكان داد‪ .‬سرهنگ گفت‪ :‬نه ممنون‪.‬‬
‫پيش خدمت كه دور شد‪ ،‬پري سيما آرام گفت‪ :‬من تو خونه ي اون زني كه مانتوش‬
‫قهوه ايه‪ ،‬پانسيونم‪ .‬بقيه ي همخونه ايام همه آدماي مسنين كه نود درصد حرفاشون‬
‫نااميدي و تسليم محضه‪ .‬مخصوصاً بعد از فوت يكيشون كه دو سه هفته پيش اتفاق‬
‫افتاد‪ .‬امشب دلم مي خواست در سكوت و آرامش دور از غرغرا و ناله هاشون يه شام‬
‫خوب بخورم‪ .‬براي اين كه از سر بازشون كنم و درواقع يه موضوع صحبت تازه و شاد‬
‫دستشون بدم‪ ،‬گفتم دارم ميرم با نامزدم شام مي خورم‪ .‬يهو نصف خونه راه افتادن‬
‫دنبالم كه ببينن من با كي مي خوام شام بخورم!! نمي خواستم آويزونتون بشم‪ .‬ولي‬
‫گفته بودم يه ارتشي و با ديدن شما يه دفعه وسوسه شدم‪ ...‬به هر حال معذرت مي‬
‫خوام‪.‬‬
‫_‪ :‬براي چي؟ شوخي بامزه اي بود‪ .‬برعكس شما‪ ،‬من مدتيه تهرانم و هرشب تنهايي‬
‫شام مي خورم‪ .‬خيلي دلم مي خواست امشب تنها نباشم‪ .‬اما خب اينجا آشنايي‬
‫ندارم كه به شام دعوتش كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬دوستي‪ ...‬همكاري‪...‬‬
‫_‪ :‬هيچ كس! دوستي اينجا ندارم‪ .‬يعني تو پله ي اول آشنايي خيلي مشكل دارم‪.‬‬
‫ولي استارتش زده بشه ديگه راه ميفتم‪ .‬شروعش خيلي برام سخته‪ .‬همكارا هم‪...‬‬
‫نمي دونم‪ .‬محيط كار خشنه‪ .‬بعد از كار دلم مي خواد تا ميشه ازش دور بشم‪ .‬دلم‬
‫خونه رو مي خواد‪ .‬سفره ي مادرم‪ ،‬لبخند پدرم‪ .‬شوخيها و دعواهاي خواهر و برادرم‪...‬‬
‫مي فهمين كه چي ميگم؟‬
‫پري سيما سري به نفي تكان داد و گفت‪ :‬نه متاسفانه‪ .‬هيچ وقت اين تجربه رو‬
‫نداشتم كه دركش كنم‪.‬‬
‫سرهنگ جا خورد! راست نشست و با تعجب پرسيد‪ :‬منظورتون چيه؟‬
‫_‪ :‬خونواده اي وجود نداره كه دلتنگش باشم‪ .‬گاهي دلم براي پدرم تنگ ميشه‪ ...‬ولي‬
‫با وجوديكه وقت فوتش چهارده سالم بود‪ ،‬بازم خاطراتم اينقدر كم و محدودن كه منظره‬
‫ي خاصي برام زنده نميشه‪ .‬از مادرم تقريباً هيچي به خاطر ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬من واقعاً متاسفم‪ .‬نبايد اينا رو مي گفتم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه براي چي؟ چيزي رو كه نمي دونم چيه حسرتشو نمي خورم‪ .‬پدرم وقتي زنده‬
‫بود هم‪ ،‬ماه تا ماه نمي ديدمش‪ ...‬كس ديگه اي رو هم ندارم‪ .‬خونواده ام همونان كه‬
‫سر اون ميزن‪ .‬همونايي كه هيچ نسبت خوني اي با من ندارن‪ .‬ولي ديگه الن خيلي‬
‫وقته كه داريم باهم زندگي مي كنيم‪.‬‬
‫سرهنگ سر بلند كرد و با چهره اي گرفته نگاهي به آن ميز انداخت‪.‬‬
‫_‪ :‬اينا رو نگفتم كه برام دل بسوزونين‪ .‬گفتم چون مي خواستين بدونين منظورم چيه‪.‬‬
‫سرهنگ سري به تاييد تكان داد‪ ،‬ولي چيزي نگفت‪ .‬پيش خدمت غذايشان را روي ميز‬
‫گذاشت‪ .‬پري سيما به آرامي مشغول شد‪ .‬اما سرهنگ غرق فكر بود‪ .‬چنگال را به‬
‫دست گرفته بود و بدون توجه با غذايش بازي مي كرد‪ .‬دو سه دقيقه گذشت‪ .‬پري‬
‫سيما حوصله اش سر رفت‪ .‬دستي جلوي صورت او تكان داد و با لبخند پرسيد‪ :‬شما‬
‫حالتون خوبه؟ من خوبم به خدا! فقط تنهام‪ .‬اما يه كار خوب و يه جايي براي زندگي‬
‫دارم‪.‬‬
‫سرهنگ بدون اين كه به او نگاه كند‪ ،‬چنگالش را رها كرد‪ .‬مشغول بازي با قوطي‬
‫دستمال شد و پرسيد‪ :‬يه كار خوب؟ چه عالي! شغلت چيه؟‬
‫_‪ :‬حسابدارم‪ .‬براي يكي از همسايه ها كار مي كنم‪.‬‬
‫سرهنگ لبهايش را بهم فشرد و سري به تاييد تكان داد‪.‬‬
‫_‪ :‬غذاتون سرد ميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬هوم‪ ...‬آره‪.‬‬
‫لقمه اي خورد و متفكرانه پرسيد‪ :‬هيچ قوم و خويشي ندارين؟‬
‫_‪ :‬چرا يه عمه دارم‪ ،‬با يه دختر عمه‪ .‬ميشه بي خيالش بشين؟ خواهش مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬بله حتماً‪.‬‬
‫چند دقيقه در سكوت گذشت‪ .‬پري سيما غذايش را خورد و ليوان آبش را پر كرد‪ .‬در‬
‫حالي كه جرعه جرعه مي نوشيد‪ ،‬پرسيد‪ :‬چند تا خواهر برادر دارين؟ چند سالشونه؟‬
‫_‪ :‬خب‪ ...‬يه خواهر دارم‪ ،‬يه برادر‪ .‬برادرم هيجده سالشه‪ ...‬امسال دانشجو شده‪.‬‬
‫خواهرم بيست و چهار سالشه‪ .‬ديپلم نقشه كشي داره‪ .‬تو يه شركت ساختماني كار‬
‫مي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬جدي؟! پس همسن منه‪.‬‬
‫_‪ :‬شمام بيست و چهارسالتونه؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬دو هفته ديگه بيست و چهار سالم تموم ميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬دو هفته‪ ...‬ميشه كي؟‬
‫_‪ 27 :‬آذر‪.‬‬
‫_‪ :‬پيشاپيش تبريك ميگم‪.‬‬
‫_‪ :‬ممنون‪ .‬تولد خواهرتون كِيِه؟‬
‫_‪ 13 :‬اسفند‪.‬‬
‫_‪ :‬پس از من دو ماه كوچيكتره‪.‬‬
‫_‪ :‬آره‪.‬‬
‫سرهنگ حرف ميزد و غذا مي خورد‪ ،‬ولي حواسش نه به غذايش بود و نه به‬
‫حرفهايش‪...‬‬
‫_‪ :‬شما چي؟‬
‫_‪ :‬من چي؟‬
‫_‪ :‬چند سالتونه؟‬
‫_‪ :‬سي سالمه‪ .‬متولد مهرم‪.‬‬
‫بشقابش را كنار گذاشت‪.‬‬
‫_‪ :‬نخوردين‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا خوردم‪.‬‬
‫_‪ :‬ببخشيد اشتهاتونو كور كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه بابا‪ ....‬ليسانس دارين؟‬
‫_‪ :‬نه ديپلم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوبه‪.‬‬
‫_‪ :‬چي خوبه؟‬
‫_‪ :‬همين كه مشغولين و از كارتون راضيين‪.‬‬
‫سرهنگ نگاهي به ميز همخانه ايهاي پري سيما انداخت‪ .‬غذايشان را خورده بودند و‬
‫داشتند مي رفتند‪ .‬پري سيما نگاه كوتاهي كرد و ناليد‪ :‬واي الن ميان هزار تا سوال‬
‫مي كنن‪.‬‬
‫_‪ :‬نه دارن ميرن بيرون‪ .‬ظاهراً جواب سوالشونو با اون خيره شدنشون گرفتن‪ .‬مونده‬
‫بود چند جفت چشم و گوش ديگه هم قرض كنن‪ .‬نمي دونم فهميدن شام چي خوردن‬
‫يا نه؟‬
‫برگشت خنديد و پرسيد‪ :‬دسر چي مي خورين؟‬
‫_‪ :‬ديگه هيچي‪ .‬من برم‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني چي؟ نميگن اين چه نامزدي بود سر و ته شام رو هم آورد و ولت كرد؟ يه‬
‫دسر كه زياد طولي نمي كشه‪ .‬مهمون من‪.‬‬
‫پري سيما لبخندي زد و گفت‪ :‬ممنون‪.‬‬
‫سرهنگ پرسيد‪ :‬شما چي؟ دوستي آشنايي‪ ...‬يا اصل ً قصدتون اين بود كه تنهايي‬
‫شام بخورين‪...‬‬
‫_‪ :‬كسي رو ندارم‪ .‬من نه تنها تو شروع دوستي مشكل دارم‪ ،‬ادامشم برام سخته‪.‬‬
‫ترجيح ميدم خودم باشم و خلوت اتاقم و كتابي‪...‬‬
‫_‪ :‬خب اين خيلي خوبه‪ .‬ولي نه براي هميشه‪ .‬آدميزاد موجودي اجتماعيه‪.‬‬
‫_‪ :‬من تو اون خونه با ده دوازده نفر همخونه ام‪.‬‬
‫_‪ :‬اوه‪ ..‬بله‬
‫بعد از صرف دسر بالخره برخاستند‪ .‬سرهنگ اجازه نداد پري سيما حساب كند‪ .‬پول‬
‫شام را پرداخت و باهم از پله ها بال آمدند‪.‬‬
‫سرهنگ گفت‪ :‬اجازه بدين برسونمتون‪.‬‬
‫_‪ :‬مزاحمتون نميشم‪ .‬تاكسي مي گيرم‪.‬‬
‫_‪ :‬فرض كنين راننده ي تاكسي‪...‬‬
‫لبخندي زد و به ماشين پليسي در همان نزديكي اشاره كرد‪ .‬يك سرباز صفر پياده شد‬
‫و با شتاب در عقب را باز كرد‪ .‬پري سيما شك داشت كه سوار شود يا نه‪ ...‬اما قيافه‬
‫مهربان و آرام سرهنگ اينقدر اطمينان بخش بود كه سوار شد‪ .‬سرهنگ جلو نشست‬
‫و پرسيد‪ :‬كجا تشريف مي برين؟‬
‫پري سيما با ترديد آدرس داد‪ .‬سرهنگ اشاره اي به راننده كرد و او راه افتاد‪ .‬جلو در‬
‫خانه توقف كردند‪ .‬پري سيما به سرعت پياده شد‪ .‬سرهنگ هم پياده شد و در را‬
‫بست‪ .‬يك صورت كنجكاو پشت پرده ي توري منتظر بازگشت پري سيما بود‪ .‬چند‬
‫لحظه بعد يكي ديگه را هم صدا زد‪.‬‬
‫سرهنگ با ديدنشان خنده اش گرفت و گفت‪ :‬مثل اين كه منتظرن‪.‬‬
‫پري سيما هم خنديد و گفت‪ :‬تا ده سال راجع به امشب حرف ميزنن‪.‬‬
‫سرهنگ خيلي جدي پرسيد‪ :‬اميدي هست مثل امشب تكرار بشه؟‬
‫پري سيما سري به نفي تكان و داد و گفت‪ :‬دليلي نداره‪ .‬بازم از لطف و همراهيتون‬
‫ممنونم‪.‬‬
‫سرهنگ با لحني به سردي يخ گفت‪ :‬خواهش مي كنم‪.‬‬
‫پري سيما كليد را توي در چرخاند و وارد شد‪ .‬برگشت‪ .‬سرهنگ هنوز ايستاده بود‪.‬‬
‫سري برايش خم كرد و در را بست‪.‬‬
‫سرهنگ سوار شد‪ .‬سرباز جوان پرسيد‪ :‬كجا تشريف مي بريد قربان؟‬
‫_‪ :‬جهنّم!‬
‫_‪ :‬بله قربان؟!‬
‫_‪ :‬برگرد پادگان‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم قربان‪.‬‬

‫روز بعد وقتي از سر كار رسيد‪ ،‬درنا به استقبالش آمد و با نيش باز تا بناگوش‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫خانم خانما براتون گل فرستادن‪.‬‬
‫پري سيما با تعجب پرسيد‪ :‬براي من؟‬
‫_‪ :‬بله! يه سرباز اومد گفت از طرف سرهنگ بديع براي پري سيما خانم! راستي تو‬
‫مگه نگفتي سرگرد نديم؟‬
‫پري سيما كه بدو وارد هال شده بود تا گلهايش را ببيند‪ ،‬يك لحظه رو به او كرد‪ .‬بعد از‬
‫مكثي با صدايي كه همه ي اهل خانه كه دور هال نشسته بودند‪ ،‬بشنوند‪ ،‬پرسيد‪:‬‬
‫من گفتم نديم؟ اشتباه شنيدي‪ .‬اسمش بديعه‪ .‬يعني فاميلش‪ .‬سرگردم بود‪ ،‬ولي‬
‫تازگي درجه گرفته‪.‬‬
‫درنا كه به سادگي قبول كرده بود‪ ،‬سري تكان داد و گفت‪ :‬كه اينطور‪...‬‬
‫پري سيما جلو رفت‪ .‬سبد بزرگ زيبايي‪ ،‬غرقه در گل آن محيط مرده و دلگير را زنده‬
‫كرده بود و زيبايي خاصي به اطرافش بخشيده بود‪ .‬پري سيما به آرامي گلها را نوازش‬
‫كرد‪ .‬خم شد و مريم خوشبويي را بوييد‪.‬‬
‫طلعت خانم با لحني عاقلنه گفت‪ :‬معلومه كه خيلي دوسِت داره‪.‬‬
‫پري سيما كمي سرخ و سفيد شد‪ .‬هنوز رو به گلها ايستاده بود‪.‬‬
‫صديقه خانم پرسيد‪ :‬خب شيطون بل‪ ،‬نگفتي كي و كجا باهاش آشنا شدي؟‬
‫حميده خانم گفت‪ :‬آره بگو‪ .‬همه مي خوايم بدونيم‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه اجازه بدين نهارمو مي خورم‪ ،‬ميام همه چي رو براتون ميگم‪.‬‬
‫بعد به سرعت به طرف اتاقش رفت تا لباس عوض كند‪ .‬اما همين كه به اتاقش رسيد‪،‬‬
‫جلوي آينه نشست و گفت‪ :‬دست خوش پري سيما! گل كاشتي دختر! اونم چه گلي!‬
‫نه يه شاخه‪ ،‬يه سبد! ببينم حال اينو چه جوري مي خواي ماس مالي كني؟ مي‬
‫خواي بري بگي بابا اصل ً قضيه از بيخ شوخي بود و اين جناب سرهنگ بيخودي به خود‬
‫گرفته؛ آره خوشم مياد اينو بگي و بعد بشي فاسد ترين دختر شهر‪ ،‬كه همينجور بي‬
‫مقدمه آويزون اولين خوش تيپي كه ديد ميشه! حال بيا درستش كن‪ .‬كشتين منو بس‬
‫كه راجع به مرگ و هممون رفتني هستيم حرف زدين‪ ...‬نه محاله راستشو بگم‪ .‬بذار‬
‫محض جوك هم كه شده بمونه‪ .‬جناب سرهنگ مي خواد گل بفرسته؟ دستش درد‬
‫نكنه‪ .‬ما هم يه قصه ي آشنايي سر هم مي كنيم‪ .‬آره پري سيما خانم بلند شو ببينم‬
‫چكار مي كني؟‬
‫لباس عوض كرد‪ .‬آبي به صورتش زد و به آشپزخانه رفت‪ .‬درنا براي اولين بار نهار سرد‬
‫شده را براي پري سيما گرم كرده بود و وقتي كه پري سيما وارد آشپزخانه شد‪ ،‬آن را‬
‫برايش روي ميز گذاشت‪ .‬پري سيما با تعجب تشكر كرد و مشغول خوردن شد‪ .‬ذهنش‬
‫مثل ماشين مشغول داستان سرايي بود‪ .‬بايد داستان قابل قبولي مي ساخت‪.‬‬
‫بالخره غذايش را تمام كرد و ميز را جمع كرد‪.‬‬
‫بعد هم توي هال آمد‪ .‬چهارپايه ي كوچكي نزديك گلهايش گذاشت و نشست‪ .‬سينه‬
‫اي صاف كرد و آرام گفت‪ :‬من اواسط تابستون باهاش آشنا شدم‪ .‬عصرا كه مي رفتم‬
‫تو پارك پياده روي‪ ،‬مي ديدمش‪ .‬اونم ميومد پياده روي‪ ،‬منتها با لباس شخصي‪ .‬نمي‬
‫دونستم چكارس‪ ،‬كيه اصلً‪ .‬يه بار نمي دونم چي شد‪ ،‬قندم افتاد‪ ،‬چي بود؟ هرچي‬
‫بود ضعف كردم‪ .‬همين جوري نشستم رو نيمكت كه حالم بهتر بشه‪ .‬اونم نزديكم بود‬
‫ديد كه يه دفعه نشستم‪ .‬اومد پرسيد چي شده و رفت برام آبميوه و شكلت خريد و‬
‫بعدم كم كم باهم آشنا شديم‪ .‬اوائل فقط سلم عليكي مي كرد رد ميشد‪ .‬بعد ًا يه كم‬
‫بيشتر حرف مي زديم‪ ...‬تا آخرين بار همون تو مهر بود‪ .‬فكر كنم آخرين روزي بود كه‬
‫رفتم پياده روي‪ .‬بعدش ديگه خيلي سرد شد‪ .‬اون روز بهم گفت داره ميره ماموريت‪ ،‬يه‬
‫دو ماهي نيست‪ .‬بعدم ازم خواست راجع به ازدواج باهاش فكر كنم‪ .‬اين دو ماه هيچ‬
‫خبري ازش نداشتم‪ .‬جاي ثابتي نداشت كه بتونه تلفن كنه‪ .‬بالخره ديروز زنگ زد به‬
‫محل كارم و گفت اگه جوابم مثبته برم‪...‬ببينمش‪.‬‬
‫صدايش كم كم خاموش شد‪ .‬حال همه داشتند حرف مي زدند‪ .‬يك بحث داغ راجع به‬
‫زواياي مختلف اين موضوع در گرفته بود‪ .‬پري سيما با گلها بازي مي كرد‪ .‬طوري كه‬
‫ظاهر زيباي سبد را بهم نريزد‪ ،‬چند شاخه اي جدا كرد‪ .‬گلداني آب كرد و گلها را درآن‬
‫گذاشت و به اتاقش برد‪ .‬آن را روي پا تختي گذاشت‪ .‬خودش روي تخت نشست‪ .‬به‬
‫ديوار تكيه داد و پاهايش را دراز كرد‪ .‬غرق فكر به گلها خيره شد‪ .‬خيلي برايش سخت‬
‫بود كه ديوار تنهاييش را بشكند و پا به دنياي ناشناخته ي بيرون بگذارد‪.‬‬
‫پرنده ها ي قفسي‬
‫عادت دارن به بي كسي‬
‫عمرشونو بي همنفس‬
‫كز مي كنن كنج قفس‬
‫نمي دونن به چي ميگن ستاره‬
‫نمي دونن دنيا كيا بهاره‬
‫نمي دونن عاشق ميشه چه آسون‬
‫پرنده زير بارون‬
‫نمي دونن تو آسمون‪ ،‬خورشيد چه نوري داره‬
‫چشمه ي كوه مشرق‪ ،‬چه راه دوري داره‬
‫هركي كه بريزه شاهدونه‬
‫فكر مي كنن خدا شونه‬
‫هركي كه بريزه شاهدونه‬
‫فكر مي كنن خداشونه‪...‬‬
‫سه چهار روز گذشت‪ .‬سه چهار روز عادي كه گلهاي سرهنگ رنگ تازه اي به آن ميزد‪.‬‬
‫پري سيما مثل هميشه سر كار مي رفت و برمي گشت‪ .‬شبهاي طولني پاييز را‬
‫بافتني مي بافت و سرش گرم بود‪ .‬اما چيزي تغيير كرده بود‪ .‬ديگر نه احساسات‬
‫درونش و نه دنياي بيرونش مثل قبل نبود‪ .‬كلفه بود‪ .‬نگران بود‪ .‬منتظر بود‪ .‬خودش هم‬
‫نمي دانست انتظار چي يا كي را مي كشد‪ .‬از طرفي‪ ،‬اطرافيان هم نمي گذاشتند‬
‫فراموش كند‪ .‬همه حرف مي زدند‪ ،‬همه سوال مي كردند و او سعي مي كرد بيشتر‬
‫توي اتاقش بماند تا مجبور نشود دروغهاي بيشتري بگويد‪.‬‬
‫شب چهارم بود‪ .‬ديگر تحمل تنها ماندن توي اتاق را نداشت‪ .‬بافتني را به دست گرفت‬
‫و به قصد سكوت محض بيرون آمد‪ .‬خوشبختانه تلويزيون سريال مورد علقه ي جمع را‬
‫پخش مي كرد و عجالتاً كسي فرصت نداشت او را سوال پيچ كند‪.‬‬
‫پري سيما روي چهارپايه ي محبوبش نشست و بافتني اش را به دست گرفت‪ .‬با بلند‬
‫شدن صداي زنگ در كسي تكان نخورد‪ .‬درنا كه معمول ً جواب ميداد بدجوري محو‬
‫سريال شده بود‪ .‬پري سيما بعد از چند لحظه‪ ،‬دلش به حال بيچاره اي كه توي سرما‬
‫پشت در بود‪ ،‬سوخت و از جا بلند شد‪ .‬جواب داد‪ :‬بله؟‬
‫_‪ :‬سلم خانم‪ .‬ببخشيد پري سيما خانم هستن؟ يه پيغام از جناب سرهنگ براشون‬
‫دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬بله الن‪...‬‬
‫نگاهي به درنا كرد‪ .‬در دل كلي دعايش كرد كه جواب نداد!‬
‫آقاي مظهري سر بلند كرد و پرسيد‪ :‬كي بود؟‬
‫_‪ :‬ميرم ببينم كيه‪.‬‬
‫شال پشمي بزرگي كه پارسال بافته بود دور خودش پيچيد و از در بيرون رفت‪ .‬در حياط‬
‫را باز كرد‪ .‬سرباز نگاهي به او و نگاهي به ماشين انداخت‪ .‬پاكتي دستش بود‪ .‬به‬
‫طرفش گرفت و گفت‪ :‬اين مال شماست‪.‬‬
‫سرهنگ پياده شد‪ .‬با دست اشاره ي كوتاهي به سرباز كرد و او به طرف ماشين‬
‫رفت‪ .‬خودش جلو آمد‪ .‬لباس شخصي داشت‪ .‬يك پالتوي مشكي شيك با شال گردن و‬
‫كله‪.‬‬
‫جلو آمد‪ .‬لبخندي زد و گفت‪ :‬سلم‪.‬‬
‫پري سيما آرام جوابش را داد‪ .‬قاعدتاً بايد از اين همه سماجت عصباني ميشد‪ .‬اما‬
‫نمي دانست چرا از ديدن دوباره اش اينقدر خوشحال شده است؟!‬
‫_‪ :‬ببخشيد كه من علي رغم مخالفتتون باز مزاحم شدم‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬بايد ميومدين تا من به خاطر گلها تشكر كنم‪ .‬خيلي ممنونم‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬ميشه بپرسم به چه مناسبتي بود؟ )به خودش آفرين گفت! نبايد زيادي به‬
‫سرهنگ رو ميداد‪ .‬دليلي نداشت كه او بفهمد كه دخترك چقدر دستپاچه است(‬
‫سرهنگ اما خونسردي اش را از دست نداد و گفت‪ :‬براي تشكر از يه شب خوب‪.‬‬
‫ببينم قضيه لو رفته؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬وقتي اينقدر شور شد ديگه نمي تونستم بگم شوخي كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوشحالم‪ .‬اينجوري مي تونم ازتون خواهش كنم اگه ممكنه يه شب ديگه هم‬
‫مهمونم باشين‪.‬‬
‫_‪ :‬فكر نمي كنم‬
‫_‪ :‬چرا؟!!‬
‫_‪ :‬اونا ندونن‪ ...‬من و شما كه مي دونيم شوخي بود‪ .‬باور كنين نمي خواستم اينقدر‬
‫بيخ پيدا كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬چقدر؟ من به مادرم هم گفتم دختر مورد علقمو پيدا كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬چي؟!!!‬
‫با تعجب توي صورتش چشم دوخت‪ .‬سرهنگ خنديد و گفت‪ :‬بيشتر از اوني كه شما‬
‫گفتين نگفتم!‬
‫_‪ :‬ولي‪...‬‬
‫_‪ :‬خواهش مي كنم حاضر بشين بريم بيرون‪ ...‬مفصل راجع بهش صحبت مي كنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي من شما رو نمي شناسم‪ ...‬شمام منو نمي شناسين‪ .‬از اون گذشته شما‬
‫بدترين فاكتورو براي ازدواج با من دارين‪.‬‬
‫_‪ :‬منظورتون چيه؟ چه عيبي دارم كه اينقدر وحشتناكه؟‬
‫پري سيما نگاهي به صورتي كه از پنجره ي همسايه سر كشيده بود و به دقت‬
‫نگاهشان مي كرد انداخت‪ .‬آهي كشيد و گفت‪ :‬بسيار خب‪ .‬شما برين‪ .‬من حاضر‬
‫ميشم ميام همون رستوران‪.‬‬
‫_‪ :‬خب باهم ميريم‪.‬‬
‫_‪ :‬نع‬
‫يك قدم عقب رفت‪ .‬در را بست و به سرعت به اتاق رفت‪ .‬سر راهش از آژانس‬
‫ماشين خواست و بعد رفت تا حاضر شود‪ .‬پالتويش را پوشيد‪ .‬شالش را دور سرش‬
‫پيچيد و بدون آرايش يا دقت اضافي بيرون آمد‪ .‬صديقه خانم پرسيد‪ :‬كجا ميري؟‬
‫_‪ :‬قرار دارم‬
‫بيرون آمد‪ .‬ماشين آژانس رسيد‪ .‬سوار شد‪ .‬سر اولين چراغ قرمز‪ ،‬در عقب باز شد‪.‬‬
‫پري سيما جا خورد‪ .‬با تعجب برگشت‪ .‬سرهنگ خم شد و پرسيد‪ :‬آقا حسابتون چقدر‬
‫شد؟‬
‫راننده كه پيرمردي مليم بود‪ ،‬برگشت و پرسيد‪ :‬حرف حسابت چيه جوون؟‬
‫_‪ :‬خانم نامزد منه‪ .‬حرفمون شد گفت با آژانس ميرم‪ .‬منم اومدم دنبالش‪ .‬مشكلي‬
‫دارين؟‬
‫پيرمرد از پري سيما پرسيد‪ :‬راس ميگه؟‬
‫پري سيما به جاي جواب با ناراحتي پياده شد‪ .‬سرهنگ دوباره تو ماشين خم شد و‬
‫پرسيد‪ :‬چقدر بدم؟‬
‫پيرمرد سري تكان داد و گفت‪ :‬هيچي‪ ...‬دختر خوبيه‪ .‬مراقبش باش‪ .‬به پاي هم پير‬
‫شين‪.‬‬
‫سرهنگ لبخندي زد و برگشت‪ .‬چراغ سبز شد و پيرمرد رفت‪ .‬پري سيما با عصبانيت‬
‫پرسيد‪ :‬منظورت از اين كار چيه؟ داشتم ميومدم اونجا ديگه!‬
‫سرهنگ با مليمت پرسيد‪ :‬منظور تو چيه؟ سماجت من اذيتت مي كنه يا عيب بدتري‬
‫دارم؟‬
‫پري سيما رو گرداند‪ .‬چند قدمي توي برف يخ زده اي كه شب قبل باريده بود راه رفت‪.‬‬
‫سرهنگ مكثي كرد و بالخره دنبالش آمد‪ .‬پري سيما نزديك ماشين شده بود كه‬
‫سرهنگ در را برايش باز كرد‪ .‬پري سيما سر بلند كرد‪ .‬لحظه اي نگاهشان بهم گره‬
‫خورد‪ .‬چشمان پري سيما از سرما يا از غصه به اشك نشسته بود‪ .‬چقدر دلش مي‬
‫خواست به اين مرد اعتماد كند‪...‬‬
‫سوار شد‪ .‬سرهنگ جلو نشست و به راننده گفت‪ :‬برو عالي قاپو‪.‬‬
‫راديو الهه ي ناز بنان را پخش مي كرد‪ .‬پري سيما با اين آهنگ بزرگ شده بود‪ .‬ترانه ي‬
‫موردعلقه ي اهالي خانه بود‪ .‬براي همه خاطره داشت و حال براي پري سيما هم‬
‫داشت‪ .‬خاطرات توام با آرامش‪ .‬آرامش مطلق‪ ...‬گرماي بخاري ماشين‪ ،‬حركت‪ ،‬سكوت‬
‫و الهه ي ناز‪...‬‬
‫موزيك تازه تمام شده بود‪ .‬زن مجري مشغول صحبت بود‪ .‬اتوموبيل جلوي رستوران‬
‫توقف كرد‪ .‬پري سيما پياده شد‪ .‬سرهنگ بي قرار و منتظر بود‪.‬‬
‫پري سيما بدون اين كه به او نگاه كند‪ ،‬گفت‪ :‬ميدونين بزرگترين عيب شما چيه؟‬
‫_‪ :‬خيلي دلم مي خواد بدونم‪.‬‬
‫_‪ :‬ماموريت! حتي اسمشم برام ناخوشاينده‪ .‬پدرمو هيچ وقت نمي ديدم‪ .‬هميشه‬
‫ماموريت بود‪ .‬يه بارم رفت و ديگه برنگشت‪.‬‬
‫_‪ :‬متاسفم‬
‫_‪ :‬تازه اون يه كارمند عادي بود نه يه ارتشي!‬
‫سرهنگ آهي كشيد و گفت‪ :‬به اين اعتقاد نداري كه عمر دست خداست؟‬
‫_‪ :‬چرا ولي از اين كه خودمو به كشتن بدم خوشم نمياد‪.‬‬
‫_‪ :‬من قصدي ندارم خودمو به كشتن بدم! الن نه جنگيه نه مشكلي‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه جنگ شد چي؟‬
‫_‪ :‬اميدوارم پيش نياد‪ .‬ولي‪ ...‬اگه قول بدم به خاطر تو‪ ...‬فقط به خاطر تو مراقب خودم‬
‫باشم‪ ،‬قبول مي كني؟‬
‫پري سيما وسط راه پله برگشت و با نگاهي پر از پرسش و تعجب نگاهش كرد‪ .‬بعد از‬
‫چند لحظه با حيرت پرسيد‪ :‬شما جدي جدي دارين از من خواستگاري مي كنين؟‬
‫اما جمله اش تمام نشد؛ چون جلوي پايش را نديد و به جاي پله پا روي هوا گذاشت و‬
‫قبل از اين كه سرهنگ به او برسد‪ ،‬سه چهار پله ي آخر را سقوط كرد‪ .‬سرهنگ با‬
‫دستپاچگي خودش را به او رساند‪ .‬پيش خدمت هم جلو آمد‪ .‬اما پري سيما به آرامي‬
‫بلند شد و گفت‪ :‬چيزي نيست‪ .‬حالم خوبه‪.‬‬
‫روي اولين صندلي نشست‪ .‬سرهنگ كنارش نشست و پرسيد‪ :‬مطمئني كه خوبي؟‬
‫جاييت نشكسته؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬فقط سرم خورد به صندلي درد مي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬مي خواي بريم دكتر؟‬
‫_‪ :‬نه نه خوبم‪.‬‬
‫_‪ :‬حال من دارم خودمو به كشتن ميدم يا تو؟ نمي خوام فكر كنم اگه دو تا پله بالتر‬
‫بودي چي ميشد‪ .‬برميگردي پشت سرت چي رو ببيني؟ فكر مي كني مثل ً تو اين يه‬
‫ديقه قيافه ي من عوض شده باشه؟ لعنت به من! بايد عقلم ميرسيد تو راه پله جلوت‬
‫برم‪.‬‬
‫لحنش براي اولين بار عصباني بود‪ .‬پري سيما نمي دانست چرا از عصبانيتش خنده‬
‫اش گرفت‪ .‬سر به زير انداخت‪ .‬ولي فايده اي نداشت‪ .‬سرهنگ خنده اش را ديد‪.‬‬
‫_‪ :‬به چي مي خندي؟‬
‫_‪ :‬هيچي‪ ...‬عصبانيتتونو درك نمي كنم‪.‬‬
‫پيش خدمت جلو آمد و منو را داد‪ .‬سرهنگ كه يك وري روي صندلي نشسته بود‪ ،‬منو‬
‫را روي ميز انداخت‪ .‬كارد ميزدي خونش درنمي آمد‪ .‬پري سيما كمي شرمنده شد و با‬
‫لحني عذرخواهانه گفت‪ :‬حال كه چيزي نشده‪ .‬ميشه تمومش كنين؟‬
‫سرهنگ آهي كشيد و برگشت‪ .‬راست روي صندلي نشست‪ .‬لبهايش را بهم فشرد و‬
‫چيزي نگفت‪ .‬پري سيما منو را برداشت و گفت‪ :‬شما رو نمي دونم‪ .‬ولي من خيلي‬
‫گشنمه‪ .‬اومممم بذار ببينم‪...‬‬
‫از بالي منو نگاهي دزدكي به سرهنگ انداخت‪ .‬عضلت منقبض صورتش كم كم به‬
‫حالت عادي برمي گشت‪.‬‬
‫پري سيما با شيطنت گفت‪ :‬با اين لباس شبيه كارآگاها شدين‪.‬‬
‫سرهنگ لبخند كوتاهي زد‪ .‬پيش خدمت جلو آمد و پرسيد‪ :‬انتخاب كردين؟‬
‫پري سيما غذايش را سفارش داد‪ .‬سرهنگ هم سفارش داد‪.‬‬
‫بعد از چند لحظه سكوت‪ ،‬سرهنگ گفت‪ :‬معذرت مي خوام كه داد زدم‪ .‬راستش اون‬
‫لحظه خيلي ترسيدم‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬ببخشين كه ترسوندمتون‪.‬‬
‫سرهنگ پوزخندي زد و گفت‪ :‬زمين خوردنت كه عمدي نبود‪.‬‬
‫پري سيما لبخندي زد و ابرويي بال انداخت ‪ :‬شايدم بود! محض جلب توجه!‬
‫سرهنگ غش غش خنديد‪ :‬به قيافت نمياد شيطنت كني!!‬
‫_‪ :‬كجاشو ديدين؟!‬
‫_‪ :‬تو اگه اين كاره بودي‪ ،‬اون شب اينقدر دستپاچه نميشدي ‪.‬‬
‫پري سيما خجولنه خنديد و گفت‪ :‬حق با شماست‪.‬‬
‫سرهنگ آهي كشيد و گفت‪ :‬مثل اين كه چاره اي ندارم‪ .‬بايد سعي كنم دوباره‬
‫عصبانيت كنم‪.‬‬
‫پري سيما با تعجب پرسيد‪ :‬چرا؟!!‬
‫_‪ :‬آخه فقط اون لحظه كه از ماشين پيادت كردم جملتو جمع نبستي و نگفتي شما!‬
‫پري سيما سر به زير انداخت و گفت‪ :‬به خاطر اون يه بار ازتون معذرت مي خوام!‬
‫_‪ :‬ببين قرار بود تو عصباني بشي نه من!‬
‫پري سيما سر بلند كرد و با ديدن قيافه ي جدي سرهنگ خنده اش گرفت و گفت‪:‬‬
‫ولي آخه عصبانيت شما خيلي جالبه ‪.‬‬
‫سرهنگ كه از خنده ي او خنده اش گرفته بود‪ ،‬گفت‪ :‬ما رو باش مي خوايم كي رو‬
‫تربيت كنيم! ببين بي خيال! من كل ً آدم صبوريم‪ .‬صبر مي كنم هروقت دلت خواست به‬
‫اسم كوچيك صدام كني‪.‬‬
‫پري سيما كه خودش هم نمي دانست از كي تا حال اينقدر شوخي تو آستين پيدا‬
‫كرده‪ ،‬اخمي به صورت نشاند و پرسيد‪ :‬اسم كوچيكتون چي بود؟‬
‫سرهنگ آرنجش را روي ميز گذاشت‪ .‬دستش را به پيشانيش كوبيد و گفت‪ :‬نمي‬
‫خواي بگي كه اسممو يادت رفته؟‬
‫پري سيما در حالي كه به شدت خنده اش را كنترل مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬نه خب‪...‬‬
‫همينجوري پرسيدم!‬
‫سرهنگ دستش را از روي صورتش برداشت و با چشماني خندان نگاهش كرد‪ .‬پري‬
‫سيما به سقف نگاه كرد و سعي كرد سوت نزند ‪.‬‬
‫پيش خدمت غذايشان را روي ميز گذاشت‪ .‬پري سيما با اشتها شروع به خوردن كرد‪.‬‬
‫سرهنگ هم همينطور‪ .‬بالخره به اين نتيجه رسيده بود به جاي گير سه پيچ دادن‪ ،‬از‬
‫وضع موجود لذت ببرد‪ .‬اين دختر خيلي هيجان انگيزتر از آن بود كه فكرش را مي كرد‪.‬‬

‫_‪ :‬يه سوال‪...‬‬


‫پري سيما با دهان پر سر بلند كرد‪ :‬هوم؟‬
‫_‪ :‬من براي خواستگاري بايد به كي مراجعه كنم؟‬
‫پري سيما لقمه اش را فرو داد و خيلي جدي گفت‪ :‬خوشم مياد كه همون طور كه‬
‫گفتين كل ً آدم صبوري هستين!‬
‫سرهنگ خنديد و گفت‪ :‬بميرم برات! تو هم كه مظلوم و بي سر و زبون!‬
‫_‪ :‬من؟!!!‬
‫با اندكي شرمندگي اضافه كرد‪ :‬ببخشين اگه جسارتي كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬ميشه جواب منو بدي؟ بايد از كسي اجازه بگيرم يا اين كه‬
‫رضايت خودتو جلب كنم كافيه؟‬
‫_‪ :‬وال چي بگم؟ من تا حال راجع به ازدواج جدي فكر نكردم‪ .‬يعني‪...‬‬
‫سر بلند كرد و چشم در چشمان او دوخت و با ناراحتي گفت‪ :‬نمي تونم‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا؟ اگه به كسي قولي ندادي چرا نمي توني؟ تو گذشته ات چيزي هست؟‪...‬‬
‫پري سيما به سرعت گفت‪ :‬نه نه هيچي‪ ...‬بهتون گفتم كه من تنهاييمو به همه چي‬
‫ترجيح ميدم‪ .‬منظورم اين نيست كه شما ايرادي دارين‪ ...‬نه نه‪ .‬ايراد مال منه و لحظه‬
‫هاي تنهاييم‪ .‬من نمي تونم ‪ ...‬يه زندگي مشترك رو قبول كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬مطمئني؟‬
‫پري سيما سري تكان داد‪ .‬سرهنگ جرعه اي نوشابه خورد و بشقابش را پس زد‪ .‬پري‬
‫سيما با دستپاچگي گفت‪ :‬باز كه غذاتونو نخوردين!‬
‫_‪ :‬خوردم‪ .‬ديگه ميل ندارم‬
‫پري سيما با دلخوري گفت‪ :‬مي دونين از چي بدم مياد؟ از مرداي نازنازي كه مثل‬
‫دختربچه ها تا تقي به توقي ميشه فوري قهر مي كنن و شام رو به خودشون و‬
‫كناريشون زهر مي كنن‪.‬‬
‫سرهنگ با مليمت گفت‪ :‬من قهر نكردم‪.‬‬
‫پري سيما با اخم رو گرداند‪ .‬سرهنگ بشقابش را پيش كشيد‪.‬‬
‫_‪ :‬حال من دارم قهر مي كنم يا تو؟‬
‫پري سيما لبهايش را بهم فشرد و جوابي نداد‪.‬‬
‫سرهنگ دست برد‪ .‬قاشق پري سيما را برداشت و لقمه اي گرفت‪ .‬آن را جلوي دهان‬
‫پري سيما گرفت با لبخند گفت‪ :‬دختربچه ي نازنازي عزيز! ميشه دهنتو باز كني؟‬
‫پري سيما نگاهش كرد و لحظه اي بعد با بي ميلي دهانش را گشود‪ .‬سرهنگ‬
‫پيروزمندانه خنديد و گفت‪ :‬آفرين!‬
‫پري سيما سر به زير انداخت‪ .‬هنوز چهره اش درهم بود‪ .‬سرهنگ مشغول خوردن‬
‫شد؛ در همان حال زير چشمي او را مي پاييد و از تماشاي قهر و نازش حسابي تفريح‬
‫مي كرد!‬
‫پري سيما به آرامي مشغول خوردن شد‪ .‬ناگهان برگشت و با عصبانيت پرسيد‪ :‬به من‬
‫مي خندين؟‬
‫سرهنگ با جديت پرسيد‪ :‬مگه من خنديدم؟‬
‫_‪ :‬چشماتون داره قهقهه مي زنه!‬
‫_‪ :‬جاااااااان؟!!‬
‫_‪ :‬دروغ ميگم؟‬
‫_‪ :‬چي بگم؟ اينجا كنار تو بودن اينقدر لذت بخشه كه حتماً چشمام داره مي خنده‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي ممنون من الن به حد اشباع تعريف و تمجيد شنيدم ديگه كافيه‪ .‬حال من‬
‫سوال دارم‪ .‬ميخوام بدونم يه ارتشي خوش تيپ خوش قيافه ي تحصيل كرده كه‬
‫احتمال ً خونواده ي خوبيم داره و به قدر خودش دستش تو جيبشم ميره و احتمال ً لنگ‬
‫زن گرفتن نيست‪ ،‬چرا بايد از يه دختر يتيم تنها كه نه سرمايه اي داره و نه تحصيلتي‪،‬‬
‫خوشش بياد؟ به فرض محال كه خوشش اومد‪ ،‬چه خونواده اي باشن كه موافقت‬
‫كنن؟‬
‫سرهنگ براي چند لحظه نگاه عميق و متفكرانه اش را به او دوخت‪ .‬بالخره راست‬
‫نشست و گفت‪ :‬من چند شب پيش اينجا دختري رو ديدم كه همون موقع از پله ها‬
‫پايين اومد و نگاه پريشانش دور سالن چرخيد ازش خوشم اومد‪ .‬دلم مي خواس‬
‫ت برم جلو ببينم از چي ناراحته‪ .‬اما پام پيش نرفت‪ .‬خوشبختانه خودش جلو آمد‪ .‬طول‬
‫شب شيفته ي مهربونيش شدم و استقلل و عزت نفسش‪ ...‬دختري كه در عين‬
‫لطافت و زنانگي‪ ،‬مقاومه‪ .‬اين خيلي قشنگه‪.‬‬
‫پري سيما سر به زير انداخت‪ .‬مي لرزيد‪ .‬زبانش قفل شده بود‪.‬‬
‫سرهنگ بعد از مكثي طولني گفت‪ :‬من مي فهمم كه به عنوان يه ارتشي اي كه‬
‫كارم تو زندگيم‪ ،‬اجباراً در درجه ي اوله‪ ،‬همسر ايده آلي نيستم؛ و به احتمال زياد به‬
‫يكي دو شب نتونستم تاثير زيادي روي شما بذارم‪ .‬راستش من تو رفتار با خانوما‬
‫تجربه ي زيادي ندارم‪.‬‬
‫شانه اي بال انداخت و با نااميدي خنديد‪.‬‬
‫پري سيما آهي كشيد و آرام پرسيد‪ :‬ميشه منو برسونين خونه؟ بايد فكر كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬حتماً‪.‬‬
‫تمام راه در سكوت طي شد‪ .‬پري سيما نمي توانست به او بگويد اين حس متقابل‬
‫است‪ .‬نمي توانست برايش اين حس عشق و اعتمادي كه در طول يكي دوساعت‬
‫همراهيش در وجودش ريشه دوانده بود را تفسير كند‪.‬‬
‫وقتي رسيدند‪ ،‬سرهنگ باز پياده شد و تا جلوي در با او آمد‪.‬‬
‫_‪ :‬ماموريت من تو تهران تموم شده‪ .‬فردا بايد برگردم شيراز‪ .‬سعي مي كنم آخر هفته‬
‫مرخصي بگيرم بيام بهت سر بزنم‪ .‬تو اون پاكت شماره تلفنم هست و آدرس شيرازم‪.‬‬

‫به دنبال توضيحات بيشتر متفكرانه نگاهش كرد‪ .‬پري سيما آهي كشيد‪ .‬آرام پرسيد‪:‬‬
‫اگه مرخصي ندن؟‬
‫_‪ :‬جمعه صبح ميام عصر برميگردم‪.‬‬
‫پري سيما سري به تاييد تكان داد‪ .‬سرهنگ سري بلند كرد و پنجره هاي اطراف را نگاه‬
‫كرد‪ .‬سكوت محض‪ ...‬هيچ نگاه مزاحمي نبود‪ .‬دوباره رو به دخترك كرد‪ ،‬كه با ناراحتي‬
‫سر به زير انداخته بود‪ .‬دو سه دقيقه در سكوت گذشت‪ .‬نه پري سيما دل اين را‬
‫داشت كه برگردد و كليد توي در بيندازد و نه سرهنگ پاي رفتن داشت‪.‬‬
‫بالخره پري سيما تكاني خورد‪ .‬سر بلند كرد و با لبخندي زوركي گفت‪ :‬گماشته تون‬
‫خوابش برد‪.‬‬
‫سرهنگ لبخندي زد‪ .‬نگاه كوتاهي به گماشته انداخت و گفت‪ :‬واسه چشماش بهتره‬
‫بخوابه‪.‬‬
‫پري سيما به دنبال كليد كيفش را جستجو كرد‪ .‬دسته كليد را برداشت‪ .‬كليد در را جدا‬
‫كرد و به سرهنگ چشم دوخت‪ .‬با صدايي كه به سختي بال مي آمد‪ ،‬پرسيد‪ :‬فردا چه‬
‫ساعتي؟‬
‫سرهنگ لبخندي زد و آرام گفت‪ :‬صبح زود‪.‬‬
‫كليد را از دست پري سيما گرفت و در را باز كرد‪ .‬بعد آن را به طرفش دراز كرد و گفت‪:‬‬
‫گماشته ام امشب خيلي قصه داره كه تو پادگان تعريف كنه ‪.‬‬
‫پري سيما كليد را پس گرفت و جواب داد‪ :‬خيلي بي احتياطي كردين! اگه گزارشي رد‬
‫كنه‪...‬‬
‫_‪ :‬مثل ً چي؟ ساعت بيكاري من مال خودمه‪ .‬اونم راننده و ماشينيه كه در اختيارمه‪.‬‬
‫مكثي كرد؛ با لبخند اضافه كرد‪ :‬برو تو‪ .‬سرما مي خوري‪.‬‬
‫پري سيما عقب عقب وارد حياط شد‪ .‬سرهنگ در را برويش بست و خودش به طرف‬
‫ماشين برگشت‪.‬‬
‫پري سيما صبر كرد تا صداي ماشين را شنيد كه از كوچه خارج شد‪ .‬بعد در حالي كه‬
‫زير لب آوازي عاشقانه زمزمه مي كرد وارد خانه شد‪ .‬چند نفري كه توي هال بودند‬
‫بدشان نمي آمد كه سوال پيچش كنند‪ .‬اما دخترك به اين دنيا نبود‪ .‬غرق رويا به اتاقش‬
‫پرواز كرد‪ .‬پاكتي را كه عصر گماشته ي سرهنگ داده بود‪ ،‬روي تخت رها كرده بود‪.‬‬
‫دراز كشيد‪ .‬پاكت را باز كرد‪.‬‬
‫يادداشت كوتاهي شامل آدرس و شماره تلفن و اطلع اين كه دارد مي رود‪.‬‬

‫پري سيما بارها و بارها آن دو سه خط را خواند‪ .‬دو سه روزي طول كشيد تا به خود‬
‫جرات بدهد تا با سرهنگ تماس بگيرد‪ .‬از خانه نمي توانست زنگ بزند‪ .‬از محل كارش‬
‫هم نمي توانست‪ .‬جوري نبود كه خيلي جراتش را داشته باشد‪ .‬يك مركز مخابراتي‬
‫نزديك خانه پيدا كرد‪ .‬دو سه بار سعي كرد به موبايلش زنگ بزند‪ ،‬اما دستگاه خاموش‬
‫بود‪ .‬شماره ي خانه هم داده بود‪ .‬اما پري سيما كه هرگز سابقه ي چنين كاري‬
‫نداشت‪ ،‬دستش پيش نمي رفت كه زنگ بزند‪ .‬اگر كس ديگري برمي داشت اصلً‬
‫نمي دانست چه بايد بگويد‪ .‬حال آن كه به خودش هم نمي دانست چه مي خواهد‬
‫بگويد‪.‬‬
‫هر شب قبل از خواب‪ ،‬اولين مكالمه را توي ذهنش مرور مي كرد‪ :‬اين را مي گويم و‬
‫آنطور مي گويم‪ ...‬اما اين نقشه ها به مرحله ي عمل نمي رسيد‪.‬‬
‫هفته داشت به آخر مي رسيد‪ ،‬اما او هنوز نتوانسته بود تلفن كند‪ .‬كلفه و دلتنگ بود‪.‬‬
‫دلش براي شنيدن صدايش پر مي كشيد‪.‬‬
‫بعدازظهر پنج شنبه غرق فكر و دلتنگي داشت از سر كار برمي گشت‪ .‬جلوي در خانه‬
‫كه رسيد‪ ،‬صداي آشنايي او را به خود آورد‪.‬‬
‫_‪ :‬ببخشيد خانم‪...‬‬
‫برگشت‪ .‬گماشته ي سرهنگ بود‪ .‬لبخندي زد‪ .‬بغض كرده بود‪ .‬نمي توانست حرف‬
‫بزند‪ .‬گماشته با كمي دستپاچگي پاكتي به طرفش گرفت و گفت‪ :‬اينو جناب سرهنگ‬
‫امروز فاكس كردن‪ ،‬گفتن برسونم به شما‪ .‬سفارش كردن به دست خودتون برسه‪ .‬با‬
‫اجازه‪.‬‬
‫قبل از پري سيما بتواند عكس العملي نشان بدهد يا تشكر كند‪ ،‬به سرعت دور شد‪.‬‬
‫پري سيما وارد شد‪ .‬پشت در حياط تكيه داد و با عجله پاكت را باز كرد‪:‬‬
‫عزيزترينم‪...‬‬
‫قول داده بودم آخر هفته بيام‪ .‬اما مشكلي پيش اومده كه نمي تونم‪ .‬شايد هفته ي‬
‫ديگه‪ .‬اين بار قول نميدم‪ .‬اما در اولين فرصت به طرفت پرواز مي كنم‪.‬‬
‫با يك دنيا دلتنگي و شرمندگي‬
‫سعيد‬
‫پري سيما همان جا نشست و زار زار گريه كرد‪...‬‬

‫نيم ساعتي طول كشيد تا حالش كمي بهتر شد و توانست برخيزد‪ .‬باور نمي كرد‬
‫اينقدر دلتنگ باشد‪ .‬بدتر از آن حس بي اعتمادي كه آرام زير پوستش مي خزيد‪،‬‬
‫داشت ديوانه اش مي كرد‪ .‬موبايلش كه خاموش بود‪ ،‬قرارش را كه بهم ميزد‪ ،‬آيا واقعاً‬
‫دوستش داشت؟‬

‫مثل پرنده اي بال شكسته وارد اتاق شد‪ .‬با ديدن يك زن و دختر غريبه كمي دلخور‬
‫شد‪ .‬با اين حال خراب‪ ،‬حوصله ي وضعيتي جديد نداشت‪ .‬از جلوي نگاه هاي‬
‫كنجكاوشان با عصبانيت رد شد‪ .‬وارد آشپزخانه شد و از درنا پرسيد‪ :‬اينا كين؟‬
‫درنا همان طور كه داشت روي ميز و كابينتها دستمال مي كشيد‪ ،‬گفت‪ :‬چه مي‬
‫دونم‪ .‬از شهرستان اومدن‪ .‬مادره يه جايي اين حوالي بايد بره دكتر‪ .‬دنبال هتل مي‬
‫گشتن‪ ،‬يكي از همسايه ها گفته برين ببينين اينا اتاق ندارن‪ ...‬مامانم اتاق مرحومه‬
‫تالشي رو داد بهشون‪ .‬يه رختخوابم واسه دختره داده رو زمين بخوابه‪ .‬قبول كردن‪.‬‬
‫پري سيما نگاهي توي قابلمه هاي روي گاز انداخت و وقتي حرف درنا تمام شد‪ ،‬به‬
‫طرف در رفت‪ .‬درنا با لحني كه بوي تمسخر ميداد‪ ،‬پرسيد‪ :‬چيه؟ نپسنديدين؟ مي‬
‫خواين بگم از بيرون براتون غذا بيارن؟‬
‫پري سيما بدون اين كه برگردد گفت‪ :‬نه‪ .‬گرسنه ام نيست‪.‬‬
‫به اتاقش رفت‪ .‬بدون اين كه لباس عوض كند روي تخت دراز كشيد و به سقف خيره‬
‫شد‪.‬‬
‫چند ساعتي دراز كشيد و با خودش كلنجار رفت‪ .‬فايده نداشت‪ .‬هرچي فكر مي كرد‬
‫به نظرش درست نمي آمد‪ .‬دلش عاشق بود و ديوانه‪ ،‬اما منطقش هيچ توضيحي را‬
‫نمي پذيرفت‪ .‬وقتي درنا اعلم كرد كه شام حاضر است‪ ،‬از جا برخاست‪ .‬يك وعده را‬
‫حذف كرده بود‪ ،‬كافي بود‪ .‬اين سرهنگ خوش تيپ نمي توانست زندگي او را‪ ،‬از او‬
‫بگيرد‪ .‬از جا برخاست‪ .‬بي سر و صدا در اتاق را باز كرد‪ .‬ته راهرو تو تاريكي يك نفر‬
‫داشت با موبايل حرف ميزد‪ .‬پري سيما مي خواست رد شود‪ ،‬اما‪...‬‬
‫_‪ :‬ببين سعيد! آقا سعيد گوش كن‪ .‬مي دونم تو مي خواي زودتر همه چي رو بدوني‪.‬‬
‫اما من و مامان هنوز هيچي نفهميديم! خب مستقيم نمي خوايم بپرسيم‪ .‬با خود پري‬
‫سيمام هنوز نتونستيم حرف بزنيم‪ .‬يا سركار بود يا تو اتاقش‪ .‬ولي من سعي خودمو‬
‫مي كنم‪ .‬چشم‪ .‬قول ميدم‪.‬‬
‫دخترك برگشت‪ .‬پري سيما پشت ديوار پناه گرفت تا خواهر سعيد متوجه اش نشود‪.‬‬
‫ضربان قلبش روي هزار بود‪ .‬از ته دل خدا رو شكر مي كرد كه سرهنگ راست گفته‬
‫است‪ .‬بهش حق ميداد كه نتواند نديده و نشناخته از او رسماً خواستگاري كند‪.‬‬
‫طبيعي بود كه مادر و خواهرش را براي تحقيق بفرستد‪.‬‬
‫از هيجان نفسش بال نمي آمد‪ .‬رفت آبي به صورتش بزند‪ .‬تو آينه ي دستشويي‬
‫صورت برافروخته اي را ميديد كه حتي وقتي آن مرد عزيز توي رويش بهش ابراز عشق‬
‫مي كرد اينقدر هيجان نداشت‪.‬‬
‫بيرون آمد‪ .‬سر ميز غذا روي تنها جاي خالي كنار خواهر سعيد نشست و لبخند زد‪.‬‬
‫دخترك دست به طرفش دراز كرد و گفت‪ :‬من سيمينم‪ .‬شمام بايد پري سيما باشي‪.‬‬
‫دست لرزانش را به طرف او دراز كرد و گفت‪ :‬خوشوقتم‪.‬‬
‫سر بلند كرد‪ .‬مادرش هم از آن سوي ميز به او لبخند ميزد‪ .‬مادرشوهر خوش قيافه اي‬
‫به نظر نمي رسيد‪ ،‬ولي مي توانست مهربان باشد‪ .‬حتم ًا بود‪.‬‬
‫غذا از گلويش پايين نمي رفت‪ .‬به زور كمي سوپ خورد‪ .‬سيمين غذايش را تمام كرد و‬
‫هر دو بلند شدند‪ .‬توي هال نشستند و مشغول صحبت شدند‪ .‬سيمين زيركانه سعي‬
‫مي كرد اطلعاتي از او بيرون بكشد و پري سيما كه چيزي براي پنهان كردن نداشت‪،‬‬
‫به سادگي هرچه داشت باز گفت‪ .‬كم كم وقتي حرف زدن بي وقفه شان مانع از‬
‫تماشاي تلويزيون بقيه شد‪ ،‬باهم به اتاق پري سيما رفتند‪ .‬هنوز خيلي مانده بود تا‬
‫حسابي باهم آشنا شوند‪ .‬تا بعد از نيمه شب حرف زدند‪ .‬پري سيما تختش را به‬
‫سيمين تعارف كرد‪ .‬دخترك هنوز لو نداده بود كه خواهر سعيد است‪ .‬پري سيما هم‬
‫نگفته بود كه مي داند!‬
‫سيمين كه دراز كشيد پري سيما بيرون آمد‪ .‬تو هال قدم ميزد و فكر مي كرد‪ .‬خيلي‬
‫خوب بود‪ .‬عالي بود‪ .‬حتي فكرش را هم نمي توانست بكند كه به اين سرعت بتواند‬
‫ازدواج كند‪ .‬آن چه در طول اين ده سال به او القا شده بود اين بود كه او هم بايد براي‬
‫هميشه اينجا بماند‪ .‬براي اين كه هيچ كس به يك دختر يتيم بي سرمايه علقمند‬
‫نميشد‪ .‬اگر غير از اين بود‪ ،‬چطور كه درنا كه وضعش از او خيلي بهتر بود‪ ،‬هنوز ازدواج‬
‫نكرده بود‪...‬‬
‫روز بعد با سيمين و مادرش به قصد خريد بيرون رفتند‪ .‬مرخصي گرفت تا راهنمايشان‬
‫باشد‪ .‬صبح تا ظهر مشغول بودند‪ .‬مادر و دختر تلش خاصي مي كردند كه به سليقه‬
‫ي پري سيما خريد كنند‪ .‬پري سيما هم براي تشكر سعي مي كرد‪ ،‬حتم ًا به نظر آنها‬
‫هم توجه كند‪ .‬البته كسي نمي گفت كه دارد براي پري سيما خريد مي كند!‬
‫بالخره سر نهار طلسم شكسته شد‪ .‬توي يك رستوران نشسته بودند‪ .‬غذا را كه‬
‫سفارش دادند‪ ،‬سيمين گفت‪ :‬مي دوني پري سيما جون ما بايد يه چيزي رو بهت‬
‫بگيم‪...‬‬
‫پري سيما در حالي كه تمام تلشش را مي كرد كه كنجكاو و بي خبر به نظر برسد‪،‬‬
‫پرسيد‪ :‬چيزي شده؟‬
‫مادر سيمين لبخندي زد و گفت‪ :‬عزيزم من يه پسر دارم به اسم سعيد‪ ...‬از سيمين‬
‫بزرگتره‪ .‬راستش سفر قبليش تهران تو رو ديده‪ .‬انگار بدجوري خاطرخواه شده كه ما رو‬
‫فرستاده واسه تحقيق‪ ...‬امروز به خودشم گفتم‪ .‬گفتم انتخابت حرف نداره‪ .‬اين همون‬
‫دختريه كه خوشبختت مي كنه‪.‬‬
‫پري سيما سرخ شد و سر به زير انداخت‪ .‬سر نهار فقط وصف كمالت آقاسعيد بود و‬
‫بس‪ .‬پري سيما به زور كمي غذا خورد‪.‬‬
‫وقتي برگشتند مادر سعيد بشكن زنان ماجرا را به اهالي خانه اطلع داد و گفت كه‬
‫مي خواهد دو روز بعد عروس نازش را با خود به شهرستان ببرد‪.‬‬
‫همه داشتند تبريك مي گفتند كه آقاي مظهري برخاست و گفت‪ :‬انشال به سلمتي‪.‬‬
‫شما اومدين و راجع به زير و روي زندگي ما تحقيق كردين‪ .‬حال يه لطفي بكنين اجازه‬
‫بدين‪ ،‬قبل از قطعي شدن هر صحبتي‪ ،‬من به جاي پدر پري سيما بيام شهرستان‪،‬‬
‫براي تحقيق‪.‬‬
‫ناگهان همه ساكت شدند‪ .‬مادر داماد مكثي كرد و بالخره گفت‪ :‬البته‪ ...‬شما حق‬
‫دارين‪ .‬بفرمايين‪ .‬آن را كه حساب پاك است‪ ،‬از محاسبه چه باك است؟‬
‫پري سيما با ناراحتي نگاهشان مي كرد‪ .‬به هر دو طرف حق ميداد‪ .‬تازه مطمئن نبود‬
‫تحقيقات آقاي مظهري خيلي بدون غرض باشد‪ .‬نمي دانست چه بگويد‪...‬‬

‫عصر روز بعد آقاي مظهري چمدان كوچكي بست و همراه سيمين و مادرش راهي‬
‫ترمينال شد‪ .‬پري سيما با دلشوره ي بي سابقه اي شاهد رفتنش بود‪.‬‬
‫سه چهار روز گذشت‪ .‬در طول اين مدت آقاي مظهري دو بار زنگ زده بود و جز اطلع‬
‫سلمتيش خبر ديگر نداده بود‪ .‬پري سيما داشت ديوانه ميشد‪ .‬نمي فهميد چرا اينقدر‬
‫بهم ريخته است‪ .‬تا بحال اين حس را تجربه نكرده بود‪ .‬نمي دانست دخترهايي كه در‬
‫خانواده هاي عادي با والدين مهربان زندگي مي كنند همين احساس را دارند يا اين كه‬
‫خيالشان راحتتر است؟ او كه اينقدر نگران بود كه نمي توانست سر كار برود‪ .‬روز اول‬
‫كه رفته بود‪ ،‬اينقدر آمار و ارقام را اشتباه كرده بود كه مرخصي گرفت و برگشت‪ .‬صبح‬
‫تا شب توي پارك نزديك خانه قدم ميزد‪ .‬هوا سرد و پارك خلوت بود‪ .‬اما دخترك چيزي از‬
‫سرما و گرما نمي فهميد‪.‬‬
‫بالخره از سه روز و چهار شب آقاي مظهري بر گشت‪ .‬اخبار خوشايندي نداشت‪ .‬آن‬
‫طور كه ديده و شنيده بود‪ ،‬سعيد يك موجود لابالي بود كه مي خواستند با زن دادن‬
‫آدمش كنند! مي گفت آخر بار حتي خانم قرباني )مادرش( هم اعتراف كرده بود كه‬
‫فقط دليلش اين بوده و چه گزينه اي بهتر از دختركي تنها و بدون پشتوانه كه توقعي‬
‫جز يك اتاق توي خانه ي مادر شوهر به همراه هشت خواهر و برادر همسرش نداشته‬
‫باشد؟!‬
‫اهل محل مي گفتند سعيد چند ماه چند ماه ميره الواتي و اهالي رو راحت ميذاره‪ .‬وال‬
‫وقتي هست آب خوش از گلوي كسي پايين نميره‪ .‬مزاحم همه هست‪ .‬الن هم مي‬
‫گفتند رفته سربازي‪ ...‬راست و دروغش با اونايي كه مي گفتن‪ ...‬چند ماهي بود كه‬
‫خبري ازش نبود‪ .‬مي گفتن رفته تهران‪...‬‬
‫آقاي مظهري حرفايش را ميان بهت و حيرت پري سيما و كنجكاوي پراشتياق بقيه تمام‬
‫كرد‪ .‬پري سيما جويده جويده پرسيد‪ :‬پس اون لباس‪ ...‬ماشين‪ ...‬گماشته‪ ...‬اينا رو از‬
‫كجا آورده بود؟ شما خودتون كه ديدين‪...‬‬
‫آقاي مظهري پكي به پيپش زد و گفت‪ :‬از اين شياد همه چي برمياد‪ .‬من همون‬
‫چيزايي كه ديدم و شنيدم گفتم‪.‬‬
‫از دور و اطراف جملتي براي تسلي دخترك به گوش مي رسيد‪ .‬بعضيها هم آشكارا‬
‫مي گفتند كه توقعي غير از اين نبود و پري سيما بايد عاقل تر از اين مي بود كه گول‬
‫هر خوش تيپي كه ديد بخورد‪ .‬جملت تو سرش مخلوط مي شدند و كم كم به همهمه‬
‫ي سرگيجه آوري تبديل مي شدند‪ .‬بين كلمات تصوير سرهنگ مي چرخيد و مي‬
‫چرخيد‪....‬‬
‫وقتي بهوش آمد روي كاناپه ي توي هال دراز كشيده بود و دكتر وحيد بالي سرش‬
‫بود‪ .‬صديقه خانم مادر دكتر وحيد هم نشسته بود و تند تند نظر ميداد‪ :‬ميگم يه آمپول‬
‫تقويتي بهش بزنها! چيزي نشده غش كرده!! دختراي مردم هزار تا خواستگار مياد در‬
‫خونشون و ميره‪ ،‬هيچيم نميشه‪ ...‬نمي دونم اين چي شنيد كه يهو غش كرد‪.‬‬
‫بقيه هم حرف ميزدند‪ .‬يكي آب قند پيشنهاد مي كرد يكي سرم‪ .‬اون آب گوشت و‬
‫يكي ديگه هم قرص آهن!‬
‫پري سيما مي خواست التماس كند كه فقط سكوت كنين‪ .‬بذارين بخوابم‪...‬‬
‫دكتر بهش آرامبخش داد؛ با آب قند خورد‪ .‬بالخره وقتي توانست از جايش برخيزد به‬
‫اتاقش رفت و خوابيد‪ .‬خوابي درهم و برهم و خسته كننده‪...‬‬
‫پنج شنبه و جمعه هم دوران نقاهتش را گذراند‪ .‬تازه مي فهميد بر اثر دو سه روز پياده‬
‫روي بي وقفه توي پارك‪ ،‬سرما هم خورده است‪ .‬خوشبختانه دكتر وحيد تشخيص داده‬
‫بود و آنتي بيوتيك تجويز كرده بود‪ .‬درنا زحمت خريدش را كشيد‪.‬‬
‫زن آقاي نظري‪ ،‬صاحبكارش‪ ،‬با يك دسته گل نرگس به ديدنش آمد‪ .‬بقيه هم با وجود‬
‫نصايح رنگ و وارنگ و خسته كننده شان‪ ،‬واقعاً قصد همدردي داشتند‪.‬‬
‫براي اطمينان به حرفهاي آقاي مظهري بازهم به هردو شماره اي كه داشت زنگ زد‪.‬‬
‫موبايل خاموش بود‪ ،‬تلفن هم جواب نمي داد‪ .‬چند بار امتحان كرد‪ .‬فايده اي نداشت‪.‬‬
‫بالخره صبح شنبه با مختصري احساس ضعف‪ ،‬دوباره كار و زندگي عاديش را از سر‬
‫گرفت‪ .‬باور كردني نبود كه هيچ چيز تغييري نكرده بود‪ .‬بايد قبول مي كرد كه سرهنگ‬
‫سعيد بديع‪ ،‬يك روياي شيرين بوده و بس‪...‬‬

‫تازه سه چهار روز گذشته بود‪ .‬وضع جسميش خيلي بهتر بود‪ .‬اما در لطافت روحش‬
‫چيزي شكسته بود كه جبران ناپذير به نظر مي رسيد‪ .‬آن روز وقتي از زيرزمين محل‬
‫كارش بيرون آمد‪ ،‬نگاهي به ته كوچه انداخت‪ .‬دلش نمي خواست برگردد‪ .‬كاش مي‬
‫توانست از اينجا برود‪ .‬جايي دور‪ ...‬دور از تمام گذشته ها‪...‬‬
‫قدم زنان از كوچه بيرون آمد‪ .‬سوز سرد اواخر آذرماه توي صورتش مي خورد‪ .‬شالش را‬
‫محكمتر دور صورتش پيچيد‪ .‬بدون مقصد خاصي راه افتاد‪ .‬تازه به سر خيابان رسيده بود‬
‫كه او را ديد! با لباس شخصي بود‪ ...‬با يك زن‪ .‬مي خواستند باهم وارد يك مغازه شوند‬
‫كه متوجه ي پري سيما شد‪ .‬زن همراهش‪ ،‬توي مغازه رفت و سعيد با دستپاچگي به‬
‫پري سيما سلم كرد‪.‬‬
‫از چشمان پري سيما نفرت مي باريد‪ .‬در حالي كه مي كوشيد صدايش بلند نشود‪،‬‬
‫تمام آنچه اين چند روز روي دلش سنگيني مي كرد را‪ ،‬بر زبان راند‪.‬‬
‫_‪ :‬اي شياد! دروغگو! كله بردار! مظلوم گير آوردي؟ تنها بودم؟ جرمم همين بود؟ چون‬
‫تنها بودم بايد هر بليي كه دلت مي خواست سرم مي آوردي؟ هر دروغي كه مي‬
‫خواستي بهم بگي؟ ساده ام؟ خوشت مياد اذيت كني؟‬
‫_‪ :‬آروم باش پري سيما چي شده؟ بيا بريم تو پارك بشينيم ببينم چي ميگي‪.‬‬
‫_‪ :‬من با تو هيچ جا نميام لعنتي‪.‬‬
‫دختر جواني كه همراه سعيد بود از مغازه بيرون آمد و قبل از اين كه پري سيما را ببيند‬
‫گفت‪ :‬سعيد بيا اينو ببين‪...‬‬
‫با ديدن پري سيما كه از خشم مي لرزيد جمله اش نصفه ماند‪ .‬با تعجب پرسيد‪ :‬چي‬
‫شده؟‬
‫سعيد سري تكان داد و گفت‪ :‬منم خيلي دلم مي خواد بدونم‪.‬‬
‫پري سيما با بغض گفت‪ :‬پس بازم دوس دختر داري‪ ...‬خوشحالم كه گولتو نخوردم‪.‬‬
‫سعيد ناگهان به خود آمد و با خنده اي زوركي گفت‪ :‬دوست دختر كدومه؟ اين خواهرم‬
‫ثمينه است‪.‬‬
‫ثمينه خنديد و گفت‪ :‬تو هم بايد پري سيما باشي! عزيزم خودتو ناراحت نكن من‬
‫خواهرشم‪ .‬تازه نامزدم دارم! ببين حلقه دارم‪.‬‬
‫پري سيما با انزجار نگاهي به آن حلقه ي زرين انداخت‪ .‬هنوز مي لرزيد‪ .‬سردش بود‪.‬‬
‫سعيد گفت‪ :‬بريم تو پارك ببينم چي ميگي‪ .‬خواهش مي كنم به من اين فرصتو بده‪.‬‬
‫در لحن حرف زدنش چيزي بود كه وجود پري سيما را گرم مي كرد‪ .‬مثل يك بره‬
‫دنبالش راه افتاد‪ .‬پارك همان نزديكي بود‪ .‬چند دقيقه بعد روي اولين نيمكت نشستند‪.‬‬
‫پري سيما به سردي پرسيد‪ :‬چند تا خواهر برادر داري؟‬
‫سعيد با مليمت گفت‪ :‬اون شب بهت گفتم‪ ،‬يه خواهر دارم يه برادر‪ .‬چطور؟‬
‫_‪ :‬اين شماره موبايل چي بود به من دادي؟ هميشه خاموش بود‪ .‬چرا دروغ گفتي؟‬
‫_‪ :‬من دروغ نگفتم‪ .‬گرفتار يه درگيري چند روزه با اشرار شديم‪ .‬تو كوهستان بود‪ .‬آنتن‬
‫كه اصل ً نبود‪ .‬اگر هم جايي اتفاق ًا بود وقتي نبود كه بتونم تماسي بگيرم‪ .‬اينه كه‬
‫همش خاموش بود‪.‬‬
‫_‪ :‬دروغ ميگي مث ريگ! من ميدونم تو سرهنگ نيستي! يه سرباز صفر بي قابليت‬
‫چكار به اين عمليات؟‬
‫براي خودش هم عجيب بود كه چطور لحنش اينقدر تيز و برنده شده است‪ .‬اما دلش‬
‫بيش از اين حرفا سوخته بود‪...‬‬
‫سرهنگ مكثي كرد و بالخره گفت‪ :‬نمي فهمم چي ميگي‪ .‬اگه از بدقوليم ناراحتي‪،‬‬
‫كه رفتم و ازت خبري نگرفتم‪ ،‬بايد التماس كنم ببخشي‪ .‬باور كن هر لحظه به يادت‬
‫بودم‪ .‬اما امكان گريز نبود‪.‬‬
‫_‪ :‬اون مادر و خواهري كه فرستادي خواستگاري كي بودن؟ بيش از يه خواهر داري؟‬
‫_‪ :‬من فرستادم؟ اشتباه گرفتي‪.‬‬
‫پري سيما نفسي كشيد و با حوصله گفت‪ :‬يه زن و دختر جوونش اومدن خواستگاري‬
‫من‪ .‬از شيراز اومده بودن‪ .‬اسم پسرش سعيد بود‪ .‬پسره سربازي بود و البته اينطور كه‬
‫آقاي مظهري تحقيق كرده بود‪ ،‬لت و لوت محله‪ .‬اسم خواهرش سيمين بود‪ ،‬فاميل‬
‫مادرشم قرباني‪...‬‬
‫سرهنگ با حيرت پرسيد‪ :‬اين ديوونه اومده خواستگاري؟ زندانيش مي كنم! شكنجه‬
‫اش مي كنم! به دادگاه نظامي مي كشمش! غلط مي كنه با مافوقش درميفته!!! يه‬
‫كاري مي كنم تا عمر داره سرهنگ بديع رو يادش بمونه!!‬
‫_‪ :‬معلوم هست چي داري ميگي؟ باز منو داري رنگ مي كني؟‬
‫سرهنگ خنديد و گفت‪ :‬نهههه‪ .‬اصل ً من چرا كارتمو نشون تو نميدم‪ .‬بفرما خانم‪ .‬كارت‬
‫شناسايي كه جعل نكردم!‬
‫پري سيما با اندكي لبخند گفت‪ :‬مي توني كرده باشي!‬
‫_‪ :‬اكككهي! مگه گيرت نيارم قرباني!!!‬
‫_‪ :‬قرباني كيه؟‬
‫سعيد برگشت و با تعجب نگاهش كرد‪ .‬انگار بايد مي دانست كه سعيد قرباني‬
‫كيست! بعد از چند لحظه گويا متوجه شده بود كه دخترك علم غيب ندارد! سري تكان‬
‫داد و گفت‪ :‬گماشته ام‪ .‬يه الوات عوضي كه لطف كردن و گذاشتنش در اختيار من! به‬
‫هيچ كارش نميشه اعتماد كرد‪ .‬اون از رانندگي وحشتناكش‪ ،‬اين از اين دسته گلش!!‬
‫از پادگان گريختناش و جيب هم اتاقيهاش رو خالي كردناش هم كه سر دراز داره!!! نه‬
‫بابا دستخوش‪ .‬واقعاً متشكرم‪ .‬حتي اگه از رو جنازمم رد بشه نميذارم دستش به تو‬
‫برسه‪.‬‬
‫پري سيما سر به زير انداخت‪ .‬بار بزرگي از روي دوشش برداشته شده بود‪ .‬با‬
‫شرمندگي گفت‪ :‬فكر كنم يه عذرخواهي بهت بدهكارم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نه اصلً! تازه حسابمون صاف شده!!! اگه يادت بياد يه بار ديگه مي خواستم‬
‫سعي كنم عصبانيت كنم! اما خب دلم نيومد اذيتت كنم‪ .‬النم اگرچه اصل ً راضي به‬
‫ناراحتيت نبودم‪ ،‬اما از اين كه بالخره تو شدم كلي خوشوقتم‪ .‬اگه يه بار بگي سعيد‬
‫ديگه از خوشحالي يا ميپرم ماچت مي كنم يا شروع مي كنم دور پارك دويدن!‬
‫پري سيما خنديد‪ .‬نمي توانست سرهنگ جدي خوش تيپش را درحال دويدن تجسم‬
‫كند‪...‬‬

‫ثمينه با سه ليوان ذرت مكزيكي خلوت عاشقانه شان را بهم زد ‪.‬‬


‫_‪ :‬سلااااام‪ .‬خوبين؟ خوش ميگذره؟‬
‫_‪ :‬عليك سلم‪ .‬تا تو نبودي خيلي خوب بود! ميگم كاش محمود اينجا بود‪ ،‬دو دقه از‬
‫دستت راحت مي شديم!‬
‫پري سيما هم خنديد و با خجالت سلم كرد‪.‬‬
‫ثمينه در جواب سعيد سوتي كشيد و در حالي كه كنار پري سيما مي نشست‪،‬‬
‫گفت‪ :‬بابا من اگه ميدونستم تو پري سيما رو پيدا كني اينقدر خوب ميشي‪ ،‬هرجوري‬
‫شده پيداش مي كردم مي فرستادمش پيشت‪ ،‬تو جنگ با اشرار تنها نموني!!‬
‫_‪ :‬دست شما درد نكنه‪ .‬تو اون برف و بوران‪ ،‬فقط جاي پري سيما خالي بود!‬
‫_‪ :‬مي تونست برات مسلسل پر كنه!‬
‫_‪ :‬بسه ديگه ثمينه‪.‬‬
‫_‪ :‬اوهو! پري جون تا حال كجا بودي تو؟!‬
‫پري سيما با خنده ي شرم آلودي نگاهش كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬ميگم شماها سردتون نيست؟‬
‫سرهنگ با بي حوصلگي آشكاري به خواهرش جواب داد‪ :‬نه‪ .‬ولي تو مي توني‬
‫برگردي هتل و بچسبي به بخاري‪ .‬من حيرونم اصل ً تو رو واسه چي برداشتم آوردم‬
‫اينجا!‬
‫ثمينه درحالي كه برمي خاست‪ ،‬گفت‪ :‬پري جون ما رفتيم‪ .‬راستي تا يادم نرفته اين‬
‫مال توئه‪.‬‬
‫و از توي جيبش بسته ي كوچكي درآورد‪ .‬پري سيما با دستان لرزان بسته را گرفت و‬
‫گفت‪ :‬چرا ز حمت كشيدين؟‬
‫ثمينه شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬من فقط سليقه كردم‪ .‬همين حال بهت بگم هر‬
‫هديه اي مي خواي از اين آقا بگيري‪ ،‬نقدي بگير‪ .‬يه ذره سليقه و ظرافت تو وجود اين‬
‫مرد نيست!‬
‫_‪ :‬دست شما درد نكنه‪ .‬يعني جد ًا لطف دارين‪ .‬آخه آدم اين تعريفا رو روز اول مي‬
‫كنه؟!‬
‫پري سيما خنديد و آرام گفت‪ :‬ميگم واسه عروسي شما نقدي هديه بده‪.‬‬
‫سعيد خنديد و شانه ي او را فشرد‪.‬‬
‫موبايل ثمينه با آهنگ عاشقانه اي زنگ خورد‪ .‬ثمينه با هيجان گفت‪ :‬اي جاااااان‪...‬‬
‫بعد گوشي را بوسيد و جواب داد‪ :‬عشقم سلم‪.‬‬
‫سرهنگ از بين دندانهاي بهم فشرده گفت‪ :‬اين عشقت دردش مي گرفت ده دقيقه‬
‫زودتر زنگ بزنه‪ ،‬تو هرچي از دهنت دراومد بار ما نكني؟‬
‫ثمينه خنديد و درحالي كه دور ميشد‪ ،‬گفت‪ :‬خوشم مياد اين دختر بي غيرتت كرده‬
‫اساسي! جانم نه با تو نيستم‪...‬‬
‫سرهنگ برگشت و نگاهي به بسته اي كه توي دست پري سيما بود انداخت و‬
‫پرسيد‪ :‬حال چي خريده اين خانم خوش سليقه؟‬
‫پري سيما بسته را باز كرد‪ .‬يك كيف كوچك صنايع دستي بود كه با منجوق و مليله‬
‫تزيين شده بود‪ .‬سعيد ابرويي بال انداخت و پرسيد‪ :‬حال يعني اين خيلي قشنگه؟‬
‫پري سيما بدون اين كه چشم از هديه اش بردارد‪ ،‬گفت‪ :‬خب قشنگه‪ .‬ولي دليل‬
‫نميشه خودت انتخاب نكني‪.‬‬
‫_‪ :‬ببين من كم كم كنترلمو از دست ميدم ‪.‬‬
‫پري سيما خنديد‪ .‬برخاست و گفت‪ :‬ميشه بريم خونه؟ من سردمه‪.‬‬
‫سعيد با چشماني خندان پرسيد‪ :‬چيه؟ از من مي ترسي؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬سردمه‪.‬‬
‫واقع ًا هم داشت مي لرزيد‪ .‬سرهنگ پالتويش را درآورد و روي شانه هاي پري سيما‬
‫انداخت‪ .‬بعد ثمينه را صدا زد و گفت دنبالشان بيايد‪.‬‬
‫پري سيما پالتوي گرم و خوشبو را محكم دور خودش پيچيد‪ .‬احساس آرامش و امنيت‬
‫عجيبي مي كرد‪.‬‬
‫ناگهان چيزي به خاطرش رسيد‪ :‬ميگم‪ ...‬اين آقاي مظهري‪ ،‬ممكنه دوباره پاشه بياد‬
‫شيراز براي تحقيق‪ .‬اشكالي نداره؟‬
‫_‪ :‬دوباره؟!‬
‫_‪ :‬آره ديگه‪ .‬سر اون جريان يه بار ديگه اومده بود‪.‬‬
‫_‪ :‬قدمش رو چشم‪ .‬فقط بگو زودتر بياد‪ ،‬من هفته ي آينده براي يه سري مانور بايد‬
‫برم طبس‪.‬‬
‫پري سيما به سرعت برگشت‪ .‬نگاهي سرشار از نگراني به او انداخت‪.‬‬
‫سعيد خنديد و گفت‪ :‬چرا اينجوري نگام مي كني؟ كار خطرناكي كه نمي خوام بكنم‪.‬‬
‫مانوره! نمايش! چيز مهمي نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬شايد‪ .‬ولي نمي خواي بگي اون جنگ با اشرارم چيز مهمي نبود‪.‬‬
‫_‪ :‬واقعاً نبود‪ .‬ما حدود سي نفر بوديم‪ ،‬اونا ده نفر‪ .‬خطر عمده اي نداشت‪.‬‬
‫_‪ :‬اون برف و بوران تو كوهستان چي؟ خطر محسوب نميشد؟‬
‫_‪ :‬پالتوم تنم بود! عزيز دلم‪ ،‬عمر دست خداست‪.‬‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬ولي آدم خودشو پرت نمي كنه‪ ،‬تو دره بگه عمر دست خداست‪.‬‬
‫_‪ :‬منم اين كارو نمي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬من مي ترسم‪.‬‬
‫_‪ :‬عزيز دلم‪ ...‬خواهش مي كنم‪.‬‬

‫كم كم رسيدند‪ .‬ثمينه گفت آمده بودند كادويي بخرند و بيايند خواستگاري كه با پري‬
‫سيما برخورد كرده بودند‪ .‬سعيد مي پرسيد بدون گل زشت نيست؟ مي خواين من‬
‫برم گل بخرم و برگردم؟‬
‫اما توجه همه به بحثي كه انتهاي كوچه درگرفته بود‪ ،‬جلب شد‪.‬درنا دم در بود‪.‬‬
‫_‪ :‬آقا من اينو نمي گيرم‪ .‬پسش بفرستين‪ .‬به ما ربطي نداره‪ .‬نخير ايني كه ميگين‬
‫من نيستم‪ .‬ولي نظر خودشم همينه‪.‬‬
‫درنا سر بلند كرد و با ديدن پري سيما گفت‪ :‬بفرماين با خودش صحبت كنين‪.‬‬
‫اما وقتي متوجه ي حضور سرهنگ شد‪ ،‬اينقدر جا خورد كه نتوانست جمله اش را‬
‫تمام كند‪ .‬اين وسط ثمينه هم جلو آمد و با بررسي كردن بسته اي كه توي دست‬
‫پستچي بود‪ ،‬با تعجب گفت‪ :‬اين الن رسيده؟!! از اون وقت تا حال؟!!!‬
‫پستچي با ناراحتي گفت‪ :‬تقصير ما نيست خانوم‪ .‬آدرس نامفهومه‪.‬‬
‫ثمينه غرغركنان گفت‪ :‬به من چه؟ از اين آقا بپرسين‪.‬‬
‫پستچي رو به سعيد كرد و گفت‪ :‬من هيچ كاره ام به خدا‪.‬‬
‫سعيد سري تكان داد و گفت‪ :‬باز خدا رو شكر رسيد‪ .‬بده من‪.‬‬
‫_‪ :‬نخير آقا‪ .‬من اينو بايد برسونم به دست خانم پري سيما‪ .‬بسته سفارشيه‪ .‬من‬
‫نمي دونم اين فاميلشونه؟ يا اين كه فراموش كردن؟‬
‫پري سيما جلو رفت و گفت‪ :‬من پري سيمام‪ .‬كجا رو بايد امضا كنم؟‬
‫پستچي آهي كشيد و دفترش را باز كرد‪ .‬پري سيما امضا كرد و پستچي رفت‪ .‬نگاهي‬
‫به ثمينه و سرهنگ كرد و پرسيد‪ :‬اين چيه؟‬
‫ً‬
‫سرهنگ دستي به سرش كشيد و با ناراحتي گفت‪ :‬مثل هديه ي تولد! مضحك‬
‫نيست كه من هنوز فاميلتو نمي دونم‪.‬‬
‫پري سيما خنديد‪ .‬درنا با دهان باز نگاهشان مي كرد‪ .‬ثمينه گفت‪ :‬ميشه بريم تو؟ من‬
‫سردمه‪.‬‬
‫پري سيما گفت‪ :‬بله حتم ًا بفرمايين‪.‬‬
‫درنا با ترديد راه را گشود‪.‬‬
‫پري سيما با همراهيانش وارد شد‪ .‬درنا با حيرت در را بست و همانجا خشكش زد‪.‬‬
‫بقيه ي اهل خانه هم دست كمي از او نداشتند‪ .‬همه مي خواستند بدانند كه چه‬
‫اتفاقي افتاده است‪ .‬سرهنگ تمام آن چه كه براي پري سيما گفته بود‪ ،‬با آب و تاب‬
‫بيشتر براي بقيه تعريف كرد‪ .‬سوالهاي اهل خانه تمام نشدني بود حتي سر شام هم‬
‫ادامه داشت‪ .‬بالخره آخر شب بود كه اجازه دادند سعيد و ثمينه بروند؛ در حالي كه‬
‫تكليف مراسم نامزدي و عروسي و مخارج و سالن و غيره را هم مشخص كرده بودند‪.‬‬
‫و البته با وجود اين قرار بود تمام اهالي خانه براي تحقيق عازم شيراز شوند و اگر همه‬
‫چيز خوب بود همانجا نامزدي بگيرند و عقد كنان تا وقتي كه طبق برنامه مقدمات‬
‫جشن عروسي حاضر شود‪.‬‬
‫پري سيما دچار دلشوره ي عجيبي شده بود‪ .‬اين جماعت راه بيفتند براي تحقيق‬
‫بيايند؟ يه عده آدم پير و مريض احوال‪ ...‬مي ترسيد طاقت سرما را نداشته باشند‪ .‬آنها‬
‫كه روزها جايي نمي رفتند‪...‬‬
‫اما آمدند‪ .‬سه روز بعد همگي توي هواپيما عازم شيراز بودند‪ .‬طلعت خانم به شدت از‬
‫پرواز مي ترسيد‪ .‬صديقه خانم و اقدس خانم هم مرتب دعا مي خوانند‪ .‬آقاي غياثي‬
‫روزنامه اي دستش بود و چرت ميزد‪ .‬آقاي مظهري هم غرق افكارش‪ ،‬مثل ً به حرفهاي‬
‫حميده خانم گوش ميداد‪ .‬درنا مجله اي خريده بود و ‪ ...‬پري سيما با آن آشوب‬
‫وحشتناكي كه وجودش را پر كرده بود‪ ،‬سعي مي كرد با زير نظر گرفتن همراهيانش‬
‫خودش ر ا سرگرم كند‪.‬‬
‫هواپيما براي فرود آماده شد‪ .‬طلعت خانم رنگ به صورت نداشت‪ .‬پري سيما با نگراني‬
‫نگاهش مي كرد‪ .‬اميدوار بود سكته نكند‪.‬‬
‫بالخره فرود آمدند و همه تقريباً به سلمت پياده شدند‪ .‬اقدس خانم و صديقه خانم زير‬
‫بغلهاي طلعت خانم را گرفته بودند و آرام مي آمدند‪.‬‬
‫سرهنگ سعيد با خانواده اش به استقبال آمده بودند‪ .‬سعيد ليست و نشاني چمدانها‬
‫را گرفت و همه را با تاكسي به خانه فرستاد‪ .‬خودش و برادرش ماندند تا چمدانها را‬
‫تحويل بگيرند و به هتلي كه جا برايشان رزرو كرده بودند‪ ،‬ببرد‪.‬‬
‫پري سيما همراه با بقيه وارد خانه ي پدري سرهنگ شد‪ .‬يك خانه ي قديمي با حياط‬
‫بزرگ و درختهاي پر از ميوه ي نارنج و پرتقال‪ .‬پري سيما با ديدن اين منظره‪ ،‬بي اختيار‬
‫لبخندي روي لبهايش نشست‪ .‬چه حياط آرامبخشي!‬
‫سميرا خانم مادر سعيد‪ ،‬با سفره ي رنگيني پذيراي آنها شد‪ .‬بعد هم براي همه‬
‫رختخواب پهن كردند تا استراحت كنند‪.‬‬
‫صديقه خانم كه داشت مي رفت دراز بكشد‪ ،‬زير لب به پري سيما گفت‪ :‬ميگم پري‬
‫تحقيق نمي خواد‪ .‬دست دست كني از دستش ميديها! خيلي خونواده ي خوبين‪.‬‬
‫پري سيما لبخندي زد‪ .‬همه چيز عالي بود‪ .‬خوب و آرامش بخش‪.‬‬
‫همه دراز كشيدند‪ .‬او هم چند لحظه اي دراز كشيد‪ .‬همين كه چشم بقيه را دور ديد‪،‬‬
‫برخاست و به حياط رفت‪ .‬زير درختها بوته هاي بزرگ گل رز خودنمايي ميكرد‪ .‬اينجا بهار‬
‫چي ميشد!!!! غرق بهار نارنج و رزهاي رنگي‪...‬‬
‫ولي با تمام اين زيبايي ها دلش شور ميزد‪ .‬با باز شدن در‪ ،‬اميد زندگيش برگشت‪ .‬به‬
‫استقبالش رفت‪ .‬قبل از آن كه بتواند جلوي خودش را بگيرد‪ ،‬خودش را در آغوشش‬
‫انداخت‪ .‬مي خواست بودنش را‪ ،‬عشقش را و تمام دنيايش را باور كند‪ .‬سعيد با‬
‫شگفتي او را به سينه فشرد‪ .‬باورش نمي شد اين پري سيما باشد كه اينطور به‬
‫طرفش دويده بود‪.‬‬
‫پري سيما با بغض گفت‪ :‬بهم قول بده‪ ،‬قول بده كه تركم نمي كني‪.‬‬
‫_‪ :‬عزيز دلم تو كه دستي دستي داري ما رو مي كشي! بهت قول ميدم كه تركت‬
‫نمي كنم‪ .‬ولي تضمين عمر من به اندازه ي تو و بقيه اس‪ .‬ولي چشم‪ .‬بازم به خاطر‬
‫تو‪ ،‬بيشتر مواظبم‪.‬‬
‫پري سيما صورت اشك آلودش را توي سينه اش فرو كرد‪ .‬دلش نمي خواست لحظه‬
‫اي رهايش كند‪ .‬حتي متوجه ي حميد‪ ،‬بردار كوچك سعيد‪ ،‬هم نشد كه به سرعت از‬
‫پشت درختها رد شده بود كه مزاحمشان نباشد‪....‬‬

‫نزديك غروب‪ ،‬همگي راهي هتل شدند‪ .‬هرچه سميراخانم اصرار كرد‪ ،‬راضي نشدند‬
‫بمانند‪ .‬روز بعد سعيد و حميد دنبالشان آمدند و همگي به ديدن حافظيه و سعديه‬
‫رفتند‪ .‬بعد هم نهار را مهمان سعيد توي رستوارن خودند‪ .‬و بعد به هتل برگشتند‪.‬‬
‫فقط آقاي مظهري نيامد كه به دنبال تحقيقاتش رفته بود‪.‬‬
‫عصر سعيد دنبال پري سيما آمد و باهم بيرون رفتند‪ .‬باغ دلگشا هرچند سرد و‬
‫زمستاني‪ ،‬ولي بازهم جاي قشنگي براي قدم زدن بود‪ .‬براي اولين بار از آينده و برنامه‬
‫هايشان مي گفتند‪ .‬قرار بود زمين كوچكي كه داشتند را دو طبقه براي سعيد و حميد‬
‫بسازند‪ .‬سعيد اميدوار بود كه همسر حميد هم به خوبي پري سيما باشد و راحت‬
‫باهم كنار بيايند‪ .‬پري سيما در مورد كارش مي گفت و رضايت نامه اي كه مي‬
‫خواست از آقاي ناظري صاحبكارش بگيرد‪ .‬بحثشان تا وقت شام ادامه داشت‪ .‬پري‬
‫سيما نمي توانست لذت بودن در كنار او را باور كند‪ .‬سعي مي كرد به خود بقبولند كه‬
‫اتفاقي نمي افتد‪ ،‬اما سعيد روز بعد داشت مي رفت‪...‬‬
‫هرچند فقط مانور بود‪ ،‬اما پري سيما مي مرد و زنده ميشد تا اين پنج روز بگذرد‪.‬‬
‫صبح روز بعد هم تا بعدازظهر باهم بودند‪ .‬بعدازظهر به خانه رفتند‪ .‬سعيد چمدان بسته‬
‫اش را برداشت‪ .‬چشمان اشكبار پري سيما را بوسيد‪ .‬چاره اي نداشت بايد مي رفت‪.‬‬
‫پايش اصل ً پيش نمي رفت‪ .‬در حالي به سختي صدايش بال مي آمد‪ ،‬گفت‪ :‬اگه مي‬
‫تونستم استعفا ميدادم‪ .‬كاش مي تونستم‪...‬‬
‫سعيد عازم طبس شد‪ .‬گفته بود كه نمي تواند تماس بگيرد‪ .‬تو خود شهر نبودند‪.‬‬
‫جايي وسط بيابانهاي اطراف طبس‪ .‬تلويزيون گوشه و كناري از عملياتشان را پخش‬
‫مي كرد‪ .‬پري سيما با چشماني نگران به دنبال سعيد مي گشت‪ .‬اما نمي ديد‪.‬‬
‫پنج روز گذشت‪ ...‬نيامد‪.‬‬

‫نتيجه ي تحقيقات آقاي مظهري عالي بود‪ .‬همه منتظر داماد بودند تا برگردد و مراسم‬
‫را راه بيندازند‪ .‬همه ي مقدمات حاضر شده بود‪ .‬سفارش لباس و شيريني و گل را هم‬
‫داده بودند‪ .‬فقط سه روز مانده بود‪ .‬قرار بود بيايد‪.‬‬

‫تلويزيون خبر سقوط يكي از هواپيماهاي مانور را پخش كرده بود‪ .‬اما سميراخانم با‬
‫اطمينان مي گفت‪ :‬سعيد كه خلبان نيست‪ .‬اصل ً هيچ وقت كارش تو هواپيما نبوده‪.‬‬
‫اون مال نيروي زمينيه‪.‬‬
‫ظاهراً جايي براي نگراني نبود‪ .‬دفعه ي اولش نبود كه دير كرده بود‪ .‬پري سيما به‬
‫شاهچراغ پناه برده بود‪ .‬ساعتها و روزهايش با دعا و استغاثه مي گذشت‪ ،‬تا خبر‬
‫رسيد‪.‬‬
‫روز سوم بود‪ .‬روز عقد‪ .‬روز جشن‪ .‬همه چيز حاضر بود‪ .‬قرار بود عاقد بيايد‪ .‬خانه شلوغ‬
‫بود‪ .‬سميرا خانم هر لحظه مي گفت‪ :‬سعيد الن مي رسه‪.‬‬
‫يك نفر با لباس نظامي رسيد‪ .‬مافوقش‪ ،‬تيمسار قهاري‪.‬‬
‫پري سيما از بين درختها فقط لباس را ديد و بدون اين كه بفهمد كه او كيست سر و پا‬
‫برهنه به طرف در دويد‪ .‬با ديدن تيمسار خشكش زد‪ .‬تيمسار كلهش را برداشت و‬
‫آرام گفت‪ :‬تسليت ميگم خانم‪.‬‬
‫_‪ :‬دروغ ميگي‪ .‬اون كجاست؟‬
‫_‪ :‬متاسفم‪ .‬قرار نبود توي هواپيما باشه‪ .‬اما لحظه ي آخر به حضورش احتياج پيدا‬
‫كرديم‪ .‬مجبور شديم‪ .‬اين طور كه فهميديم هواپيما ناگهان موتور سوزونده و دستگاه‬
‫تهويه اش هم دچار مشكل شده‪ .‬بعد هم‪ ...‬متاسفانه هواپيما كامل سوخته‪ .‬هيچ‬
‫جسدي پيدا نشده‪.‬‬
‫پري سيما از هوش رفت‪.‬‬
‫وقتي به هوش آمد‪ ،‬توي بيمارستان بود‪ .‬سه روز طول كشيد تا مرخصش كردند‪ .‬به‬
‫جاي لباس عروسي‪ ،‬با لباس عزا وارد خانه ي سعيد شد‪.‬‬
‫همسفريها كه ديگر توان ادامه ي سفر را نداشتند‪ ،‬همين كه از بهبودي او مطمئن‬
‫شدند‪ ،‬به تهران برگشتند‪.‬‬
‫دخترك مراسم عزاداري با قرصهاي آرامبخش و نگاه هاي دلسوزانه ي ناآشنا گذراند‪.‬‬
‫شب هفت هم برگزار شد‪ .‬پري سيما فقط مرده ي متحركي بود كه حضور داشت‪.‬‬
‫هيچ يك از وقايع اطرافش را درك نمي كرد‪.‬‬
‫و درست بعد از مراسم خبر آوردند‪...‬‬
‫سرهنگ سعيد بديع به خاطر ضايعه ي نخاعي توي بيمارستان ارتش بستريست‪.‬‬
‫پري سيما مي ترسيد‪ .‬مي ترسيد نتواند دوام بياورد‪ .‬نتواند عشقش را در حالي ببيند‬
‫كه فقط چشمانش را در حدقه مي چرخند‪ .‬به زحمت با بقيه راهي شد‪.‬‬
‫اما‪...‬‬
‫ضايعه ي نخاعي به كمر وارد شده بود و تنها پاهاي او را از او گرفته بود‪.‬‬
‫همه وارد اتاق شدند غير از پري سيما كه توان رفتن را در خود نمي ديد‪ .‬مي دانست‬
‫كه از آنچه كه فكر مي كرد خيلي بهتر است‪ ،‬اما پايش پيش نمي رفت‪.‬‬
‫پدر مادر خواهر و برادر و مادربزرگ و خاله اش توي اتاق بودند‪ .‬عد ه ي زيادي هم دم‬
‫در اجتماع كرده بودند‪ .‬ثمينه بيرون آمد و بدون اين كه بقيه متوجه شوند نامه اي به‬
‫پري سيما داد‪.‬‬
‫پري سيما از جمع دور شد‪ .‬گوشه اي نشست و پاكت را باز كرد‪.‬‬

‫زيبا روي من سلم‬


‫امروز پنج روز از اون سقوط لعنتي ميگذره‪ .‬وقتي خلبان ارتفاع كم كرد‪ ،‬بلكه بتونه‬
‫كنترل اوضاع رو به دست بگيره‪ ،‬با چتر بيرون پريدم‪ .‬توي يك روستا فرود اومدم‪ .‬روي‬
‫زمين كشيده شدم و در آخر با ضربه اي كه به كمرم خورد از درد بيهوش شدم‪ .‬وقتي‬
‫بهوش آمدم دكتر ده با لهجه ي جالبش پرسيد‪ :‬يارو تو جون سگ داري؟ فكر نمي‬
‫كردم بهوش بياي!‬
‫ولي عشق من‪ ،‬من به تو قول داده بودم كه زنده بمونم‪ .‬تمام مدتي كه از درد به‬
‫خودم مي پيچيدم‪ ،‬يك اراده بزرگ گوشه ي ذهنم نمي گذاشت از پا دربيايم‪ :‬نيروي‬
‫جاودانه ي عشق‪...‬‬
‫با آمبولنس به نزديكترين بيمارستان منتقل شدم‪ .‬دكتر بعد از معاينه گفت به طور‬
‫قطع‪ ،‬قطع نخاع شدم‪ .‬مغزم سالمه‪ ،‬زنده ام‪ .‬اما ديگر نمي توانم راه بروم‪ .‬هرگز نمي‬
‫توانم‪.‬‬
‫وقتي اين نامه بدستت رسيد‪ ،‬خوب فكر كن‪ .‬عزيز دلم‪ ...‬احساسات را كنار بگذار‪.‬‬
‫منطقي باش‪ .‬مي تواني با يك مرد عليل زندگي كني؟ من تا همينجا هم مديون تو ام‪.‬‬
‫اگر عشق تو و قولي كه ازم گرفته بودي نبود محال بود الن زنده باشم‪...‬‬
‫پ‪.‬ن يك مزيت هم داشت‪ .‬ارتش بازنشسته ام كرد!‬
‫پ‪.‬ن ضمن ًا قدرت نوشتن اين چند خط رو هم ندارم‪ .‬به پرستار ديكته كردم‪ .‬فقط امضا‬
‫مي كنم‪.‬‬
‫فداي تو سعيد‬
‫ببخش كه بهتر از اين نمي تونم بنويسم‬

‫پري سيما نامه را بوسيد و بوييد‪ .‬از جا برخاست‪ .‬ساعت ملقات تمام شده بود‪.‬‬
‫پرستار داشت همه را بيرون مي كرد‪ .‬پري سيما التماس كنان خواست فقط لحظه‬
‫اي‪ ،‬لحظه اي به مهلت ديدار بدهد‪ .‬پرستار دلش سوخت و اجازه داد رد شود‪ .‬توي‬
‫اتاق هشت تخت بود‪ .‬پري سيما چشم گرداند‪ .‬آخرين تخت كنار پنجره سعيد خوابيده‬
‫بود‪ .‬پري سيما طول اتاق را دويد و دست او را در دست گرفت‪ .‬سعيد لبخندي زد و‬
‫آرام گفت‪ :‬سلم عزيزم‬
‫پري سيما اينقدر بغض داشت كه نمي توانست جوابش را بدهد‪ .‬سعيد گفت‪ :‬ازت‬
‫خواهش كردم احساسي تصميم نگيري‪ .‬يه كم فكر كن‪.‬‬
‫_‪ :‬بهت قول ميدم كه هرگز پشيمون نمي شم‪...‬‬

You might also like