Professional Documents
Culture Documents
پري سيما قد كوچه را آرام آمد .انتهاي كوچه ي بن بست ،كليدش را توي در چرخاند و
وارد شد .دُرنا پيردختر حميده خانم ،با جاروي دسته بلندي مشغول جارو كردن برگهاي
خشك حياط بود .با ديدن پري سيما بدون عكس العمل خاصي به كارش ادامه داد.
پري سيما هم بي توجه از كنارش رد شد و وارد شد .آقاي مظهري شوهر حميده
خانم داشت روزنامه مي خواند.
صديقه خانم جلوي تلويزيون نشسته بود و بافتني مي بافت .آقاي غياثي روي مبل
راحتي چرت ميزد و اقدس خانم و مرضيه خانم مشغول صحبتهاي تمام نشدنيشان
بودند.
پري سيما سلمي كرد و از بينشان رد شد .طلعت خانم از دستشويي بيرون آمد و
درحالي كه دستهاي خيسش را توي هوا مي تكاند ،پرسيد :بيرون چه خبر بود پري؟
پري سيما سري تكان داد و گفت :تازه اي نبود.
نگاهش لحظه اي روي نگين درشت انگشتر طلعت خانم ماند و بعد رد شد .وارد
اتاقش شد و در را بست.
اينجا يك خانه ي سالمندان خصوصي بود .خانه اي كه اتفاق ًا خانه ي سالمندان شده
بود ،نه با برنامه ريزي قبلي .حميده خانم همين جوري از اينجا و آنجا چند نفري از
آشناهاي پيرش را دور خودش جمع كرده بود و در قبال دريافت مبلغ ناچيزي از
خودشان يا فرزندانشان ،به آنها رسيدگي مي كرد .حال آن كه خودش هم حدود
شصت و پنج سال داشت .ولي هنوز سر حال بود .در جواني بيوه شده بود و حدود ده
سال پيش با آقاي مظهري كه پنج شش سالي از خودش مسن تر بود ،ازدواج كرده
بود .دُرنا حاصل ازدواج اولش بود.
پسر صديقه خانم ،دكتر وحيد هم هر هفته كه به ديدن مادرش مي آمد همه را چك
مي كرد و اگر لزم بود نسخه اي مي نوشت .در آپارتمان كوچك او با وجود زن و سه تا
بچه ،جايي براي مادرش وجود نداشت .صديقه خانم هم ترجيح مي داد اينجا باشد و
غرغرهاي عروسش را نشنود .حداقل اينجا ،به واسطه ي پسرش ،احترامش از بقيه
بيشتر بود.
بقيه هم مشتريهاي معمولي آنجا بودند .غير از پري سيما كه در كودكي مادرش را از
دست داده بود .و پدرش به خاطر ماموريتهاي تمام نشدني اش ،هر وقت خانه نبود او
را به حميده خانم كه همسايه شان بود ،مي سپرد .ماهيانه هم مقداري به او مي
پرداخت .بالخره وقتي پري سيما چهارده ساله شد ،پدر از آخرين ماموريتش برنگشت.
با شنيدن خبر فوت پدر ،طلبكارهايش خانه اش را مصادره كردند و مختصر اموالي كه
باقي ماند ،حميده خانم براي پري سيما خرج كرد.
به توصيه ي آقاي ناظري همسايه ي سر كوچه ،دخترك ديپلم حسابداري گرفت و
پيش او كه توي زيرزمين خانه اش كارهاي حسابداري چند شركت را مي كرد ،مشغول
شد .توي آن زير زمين قديمي پري سيما بود و دريايي از آمار و ارقام و ديگر هيچ .شايد
گاهي جانوري از نزديكش رد ميشد ،موشي مارمولكي ...مهم نبود .پري سيما ديگه
عادت كرده بود.
روزي دو سه بار آقاي ناظري از بيرون مي رسيد و كارهاي جديدش جلويش مي
گذاشت و كارهاي آماده را برميداشت و ميبرد.
كارش از هفت و نيم صبح شروع مي شد و اغلب تا دو و نيم ،سه بعدازظهر ادامه
داشت.
وقتي برميگشت هم ،او بود و هنرهاي دستي اي كه از پيرزنهاي خانه ياد گرفته بود.
تنها قوم و خويشش ،عمه ي پيرش بود كه در خانه ي دخترش زندگي مي كرد و به
قول خودش ،خودش هم آنجا زيادي بود .گهگاه سري به او ميزد.
دوستي نداشت .دليلش را خودش هم نمي دانست .شايد كمرويي و شايد اين كه
نمي خواست كسي از زندگي خصوصيش بداند.
ده سال بود كه در اين خانه ي غمگين و بي تنوع داشت زندگي مي كرد و روزهايش را
يكي پس از ديگري رج ميزد .اما دخترك با تمام تنهاييش سعي مي كرد دلتنگ نماند.
از راه كه مي رسيد جلو آينه مي نشست .در حالي كه موهايش را برس مي كشيد،
يقه اش را صاف مي كرد و چروك لباسش را مي گرفت ،آرام حرف ميزد :ببين پري
سيما امروز كارت اصل ً خوب نبود .يعني چي وقتي اينقدر خسته اي بازم قبول كني كه
ادامه بدي؟ آقاي ناظري كه كاريت نداره .بگو حالم خوب نيست ،بيا خونه...
درددل هاي روزانه اش با آينه بود و آينه شريك تنهاييهايش...
دو سه هفته اي بود خانم تالشي پيرزني كه از هشت سال پيش ساكن آنجا بود فوت
كرده بود .فضاي خانه غمگين تر از هميشه بود .در آن عصر پاييزي سرد ،پري سيما به
اتاقش رفت .چند دقيقه اي جلوي آينه نشست...
_ :حوصله ات سر رفته نه؟ ببين پري سيما! اصل ً از اين اداهات خوشم نمياد .تو مي
تونستي الن مهمون دختر همسايه باشي .چطور از سر ظهر يكي يكي دارن ميرن
پيشش و تو از پنجره ي زيرزمين فقط آمد و رفتشونو گوش ميدي؟ يعني چي؟ اگه يه
ذره سعي كرده بودي مي تونستي با اون و دوستاش دوست باشي .چرا الن نبايد
لباس بپوشي و بري مهموني؟ چرا بازم بايد سر ميز غم گرفته ي اينا بشيني ،تا
دوباره يكي يادش بياد چقدر جاي اون پيرزن غرغرو كه همه شونو مي شست و آويزون
مي كرد ،سر ميز خاليه؟ بعد دوباره همه بغض كنن و اين شام بي مزه ي رژيمي
زهرت بشه .اصل ً مي خوام امشب مهمونت كنم! آره مي خوام به يه رستوران خوب
مهمونت كنم .پس بلند شو! حاضر شو .بايد حسابي به خودت برسي .پاشو حمام كن
و موهاتو خوب سشوار بكش .بيرون سرده .نمي خوام علوه بر شام ،سرما هم
بخوري .حوصله ي غرغراتو ندارم!
از جا برخاست .لبخندي به آينه زد .صورت بيضي مهتابي رنگش توي قاب مشكي
موهايش درخشيد .قد بلند و باريكش را جلوي آينه راست كرد و برگشت .لباس و حوله
برداشت و به قصد حمام از اتاق خارج شد .مجبور بود از جلوي جمع اهالي خانه رد
شود .حميده خانم كه داشت از آشپزخانه وارد هال ميشد ،با بدبيني پرسيد :چه
خبره؟ جايي دعوتي؟!
نگاهي به او و نگاهي به جمع انداخت .بد نبود از آن حال و هوا درشان بياورد .سر بلند
كرد و با صداي واضحي كه به گوش همه برسد ،گفت :امشب مي خوام با نامزدم
شام بخورم .لطف ًا براي من سر ميز بشقاب نذارين.
ووووو آآآآآآ هووو ابراز تعجب هاي مختلفي دريافت كرد و بالخره حميده خانم با لحني
كه بوي رنجيدگي ميداد ،گفت :خب من نمي خوام بگم بايد از من اجازه مي گرفتي،
ولي حداقل مشورتي ...ميگم ...چرا دعوتش نمي كني بياد اينجا ما هم ببينيمش؟
پري سيما لبخندي زد .در حالي كه به طرف حمام مي رفت ،گفت :حتم ًا به زودي اين
كار رو مي كنم.
آقاي مظهري گفت :صبر كن پري سيما .ايني كه ميگي كي هست؟ خوب مي
شناسيش؟
پري سيما لبخندي زد و گفت :آره .پسر خوبيه!
_ :فاميلش چيه؟
فاميلش؟ لحظه اي فكر كرد و بعد با لحني مطمئن گفت :نديم.
_ :شغلش چيه؟
_ :ارتشيه.
_ :جدي؟ درجه اش چيه؟
كم كم داشت از اين سوال و جواب خسته ميشد .بدون مكث گفت :سرگرد.
و بعد بدون اين كه منتظر سوال بعدي شود خودش را توي حمام انداخت .مي دانست
موضوع تازه اي براي صحبت دستشان داده است ،و خيلي هم خوشحال بود .زير
دوش براي خودش آواز مي خواند .بعد از مدتها ديگر دلگير و ناراحت نبود.
بيرون كه آمد همه با لبخند نگاهش كردند .اين قدر سريع رد شد كه فرصت سوال به
كسي ندهد.
جلوي آينه نشست و كمي آرايش كرد .به خودش گفت :از شام امشب لذت ببر
عزيزم.
پالتوي قشنگي كه چند روز قبل به قيمت گزافي خريده بود ،پوشيد .شال پشمي
خوش رنگي دور سرش پيچيد و از اتاق بيرون آمد .زير نگاههاي چهره هاي چروكيده
اي كه بعد از مدتها برق تازه اي يافته بود ،گوشي تلفن را برداشت و به آژانس تلفن
زد .تلفنچي بعد از ثبت شماره اشتراك ،پرسيد :كجا تشريف مي برين؟
_ :رستوران عالي قاپو ،خيابون گاندي
_ :بله الن ماشين مياد خدمتتون.
گوشي را گذاشت و لبخندي به چهره هاي خندان زد و به اتاقش برگشت .نگاه ديگري
توي آينه اندخت .خط چشمش را پررنگتر كشيد .كيفش را برداشت .با آينه باي باي
كرد و خندان بيرون آمد.
از ديدن حميده خانم كه داشت مانتويش را مي پوشيد ،تعجب كرد .وقتي ديد دخترش
دُرنا هم دارد دكمه هاي ژاكتش را مي بندد ،بيشتر تعجب كرد و بالخره وقتي دم در
دو تا ماشين ديد ،حسابي حرصش گرفت!
سعي كرد به خودش دلداري ببدهد كه حتم ًا آنها مقصد ديگري دارند .شايد خريد مي
روند يا مهماني...
اما وقتي كه از ماشين پياده شد و راننده را مرخص كرد ،متوجه ي دومين ماشين شد
كه همان نزديكي توقف كرد و ...بله! چهار پنج نفر از اهالي خانه ،به نمايندگي از بقيه،
براي تفحص آمده بودند!!!
آه از نهادش درامد .پله ها را پايين رفت .تو آينه ي ورودي با اخم پرسيد :اينو چه جوري
مي خواي ماست مالي كني پري سيما؟
پيش خدمتي با لباس سنتي دم در خوش آمد گفت .پري سيما با آشفتگي سر تكان
داد .پيش خدمت سعي كرد راهنمايي اش كند ،اما حواس پري سيما به او نبود.
نگاهي دور رستوران انداخت .دنبال گوشه اي براي قايم شدن مي گشت .شايد مي
ديدند آنجا نيست و مي رفتند .اما با ديدن يك ارتشي تنها براي لحظه اي فلج شد.
صداهاي آشنايي از بالي پله ها مي آمد .وقت زيادي براي تصميم گرفتن نداشت.
پري سيما نگاهي پشت سرش انداخت و بدون فكر ديگري به طرف ميز جوان ارتشي
رفت .مرد جوان كه تازه رسيده بود ،داشت پالتويش را روي پشتي صندلي مي
گذاشت .با ديدن او سر بلند كرد و نگاه پرسش آميزي به او انداخت .پري سيما به
سرعت گفت :سلم .ببخشيد .ميشه كمكم كنين؟ حاضرم در اِزاش پول شامتونو
بپردازم.
مرد با تعجب گفت :سلم .چه كمكي از من برمياد؟
بعد سر بلند كرد و با نگاه دنبال مزاحمي يا تعقيب كننده اي گشت .پري سيما با
دستپاچگي گفت :نه نه به در نگاه نكنين .راستش من به اونا گفتم مي خوام برم با
نامزدم شام بخورم .حال همه قطار شدن بيان نامزد منو ببينن .همينجوري گفتم كه
بهانه اي براي بيرون اومدن داشته باشم .اينا رو دارم بهتون مي گم چون الن ممكنه
يكي از اونا بياد و هزار تا سوال بي معني راجع به اسمتون و خونوادتون بكنه .البته چيز
زيادي بهشون نگفتم .فقط گفتم اسم نامزدم هست سرگرد نديم...
پري سيما با ديدن اسم مرد كه روي سينه اش زير دو سه تا مدالش نوشته بود ،توي
دهن خودش زد .با نگراني به اسمي چشم دوخت كه جاي ترديدي نمي گذاشت و
احتمال ً بقيه هم مي توانستند آن را بخوانند.
ارتشي جوان لبخندي آرامش بخش زد و گفت :فاميلم بديعه .اگه بقيه چيز ديگه اي
شنيدن اشتباه كردن! خيلي طبيعيه! درمورد سرگردم كه تا هفته ي پيش بودم) .حال
يه هفته و يه سال خيلي فرقي نمي كنه؛( به خاطر رشادتام درجه گرفتم ،الن شدم
سرهنگ ،شام امشبم به افتخار همينه!!! بفرماييد.
بعد نگاهي به جمع متعاقبين كه به طرز خطرناكي نزديك مي شدند انداخت و با همان
لبخند ،از بين دندانهاي بهم فشرده پرسيد ،فقط بگين اسم كوچيكتون چيه؟
پري سيما با ناراحتي اسمش را زمزمه كرد .سرهنگ بديع با اطمينان لبخند زد .چنان
فيلم بازي مي كرد كه انگار يك ساعتي بود انتظار او را مي كشيد! خيلي عادي رفتار
مي كرد و سعي مي كرد آرامش كند.
آقاي مظهري و گروه همراهان هم نامردي نكردند! جلو آمدند و سر نزديكترين ميز به
آنها نشستند .به طوري كه اگر حرف خصوصي اي بود ،بايد خيلي يواش مي گفتند.
پيش خدمت منو را روي ميز گذاشت .سرهنگ بديع ،منو را باز كرد و پرسيد :خب
عزيزم چي ميل داري؟
پري سيما با نگراني نيم چرخي زد تا پشت سرش را ببيند .سرهنگ از بين دندانهاي
بهم فشرده ،گفت :ميشه برنگردي؟ چي رو مي خواي ببيني؟! تو كيفت يه آينه پيدا
نمي شه؟!!
پري سيما فوراً برگشت و به او نگاه كرد .از لحنش خنده اش گرفته بود .نفهميد چي
شد كه پرسيد :خوبين جناب سرهنگ؟
_ :به مرحمتتون! چيه؟ هنوز از اين ارتقاء مقام من ذوق زده اي؟ خب خيلي كلس
داره آدم بگه نامزدش سرهنگه ،ولي از اون باكلس تر اينه كه ماموريتامم ارتقاء پيدا
كرده .بايد خودمو بكشم تا دو سه هفته يه بار برسم تهران.
پري سيما لبهايش را بهم فشرد .خوشحال بود كه پشتش به جمع بود و آنها چهره ي
بي تفاوتش را نمي ديدند .البته هنوز كمي نگران بود.
سرهنگ نگاهي به منو كرد و گفت :ميگم چطوره اول يه چايي بخوريم؟ بعد از صد
سال اومدم ،دلم نمياد شام بخوريم بريم.
پري سيما با صدايي كه زحمت به گوش مي رسيد ،گفت :بله حتماً.
_ :البته اگه گرسنته؟...
_ :نه نه چايي خوبه.
توي آن موقعيت اصل ً نمي توانست غذا بخورد و پيشنهاد سرهنگ خوشحالش كرد.
پيش خدمت دستور چاي را گرفت و پرسيد :چيزي هم باهاش مي خورين؟ كيك؟
بيسكوييت؟
سرهنگ نگاهي به پري سيما انداخت .پري سيما با حركت سر رد كرد .سرهنگ هم
پيش خدمت را مرخص كرد .پري سيما دوباره اسمش را خواند .خيال نداشت او را به
اسم كوچك صدا كند ،اما دانستن اسمش ضرري نداشت .سرهنگ سعيد بديع...
اسمش جالب بود .احساس ديگري بهش دست نداد .پابپا مي كرد بلكه زودتر اين
شب مزخرف تمام شود و به مامن كوچكش توي خانه برگردد.
سرهنگ لبخندي زد و گفت :مامان مي گفت ديروز اونجا بودي.
پري سيما سري تكان داد و به سرعت گفت :بعدازظهر يه سري رفتم.
روز قبل كارش طول كشيده بود و اين دروغ كوچك ،ضرري به اصل مطلب نميزد.
_ :مامان ميگه پري سيما يه سعيد ميگه صد تا از دهنش مي ريزه .گفتم وال هرچي
هست پشت سر ماست .تو رومون كه اينقدر خجالتيه كه حرف معمولي رو به زور مي
زنه.
دوباره خنده اش گرفت .سر به زير انداخت و سعي كرد خنده اش را فرو بخورد.
سرهنگ ادامه داد :جدي چرا با من حرف نمي زني؟ امان از اين ماموريتاي هميشگي
من كه فرصت نميشه چند روز پشت سر هم همديگه رو ببينيم بلكه روت واز شه .تا
مياي ياد بگيري حرف بزني من رفتم .
قيافه اش لحظه اي درهم رفت .پري سيما اين بار ديگر خيلي سعي كرد نخندد .واقعاً
نمايش مضحكي بود.
پيش خدمت دو فنجان چاي با قندان روي ميز گذاشت .پري سيما با حواس پرتي
فنجان خالي از قند را هم زد.
سرهنگ پرسيد :قند؟
پري سيما سر به نفي تكان داد و جرعه اي چاي نوشيد .سرهنگ براي خودش قند
انداخت و در حالي كه چاي را هم مي زد به فنجانش چشم دوخت و گفت :چقدر دلم
برات تنگ شده بود .تا حال اينجوري نبود .مي دوني ...اين ماموريت آخري از قبليها
خيلي طولني تر گذشت...
موبايل سرهنگ مارش نظامي كوتاهي نواخت .نگاهي روي گوشي كرد و جواب داد:
سلم مامان ...خوبين شما؟ بابا خوبه؟ ...ممنون آره منم خوبم ...جان؟ من دو ساعتي
هست رسيدم تهران .با پري سيما قرار داشتم اومديم شام بخوريم .آخر شب ميام
خونه ...جان؟ بله چشم .پري سيما مامان سلم مي رسونه.
پري سيما كمي راحتتر از قبل آرام گفت :سلم برسونين.
_ :اونم سلم مي رسونه .خوبه .نه چطور؟ جدي؟ بميرم براش .پري مامان ميگه ديروز
سردرد بودي ،بهتري الن؟
قيافه اش حسابي نگران بود .پري سيما آهي كشيد و گفت :ممنون خوبم.
_ :ميگه خوبه .چي؟ باشه .مامان ميگه بلوز برات اندازه بود؟
حوصله ي پري سيما داشت سر مي رفت .اگر طرف يك مادرشوهر واقعي بود ،و هديه
اي داده بود ،محال بود پري سيما ايرادي بگيرد .ولي اين بار با خونسردي گفت :اندازه
بود ،ولي چون گفته بودن اگه اندازه نبود برم عوض كنم ،رفتم به جاش يه ژاكت
برداشتم.
سرهنگ خطاب به مادر خيالي گفت :از مدلش خوشش نيومده ،رفته به جاش ژاكت
برداشته ...جانم؟ باشه حتماً .به بابا سلم برسون .پري سيمام سلم مي رسونه.
قربانت ...شب دير ميام .بيدار نموني ها...
قطع كرد و لبخندي زد.
فنجان چايش را برداشت و آخرين جرعه اش را نوشيد .بعد گفت :ميگم ...بهتر نيست
بريم اون گوشه بنشينيم؟ دنج تره!
پيش خدمت براي ميز پشت سرشان غذا آورد .پري سيما آرام برخاست .كيفش را از
روي پشتي صندلي برداشت و به دنبال سرهنگ روان شد .احساس مي كرد
نگاههاي همخانه اي هايش مثل ميخ به پشتش فرو مي رود.
اين يكي ميز در منتها اليه رستوران سر سه گوشي بود .يك ميز كوچك با دو صندلي
در دو ضلع آزادش .درست بود كه جاي قبلي خيلي راحت نبود ،اما اين يكي ديگه
خيلي پررويي بود .پري سيما با ناراحتي پرسيد :مجبوريم اينجا بشينيم؟
سرهنگ نگاهي به جمع متعاقبين كه حال فاصله ي خوبي از آنها داشتند ،انداخت و
گفت :مگه اين كه بخواين از بازي انصراف بدين.
پري سيما آهي كشيد و گفت :امشب نه...
بعد با بي ميلي صندلي را عقب كشيد و رو به ديوار نشست .سرهنگ هم صندلي
كناري را پيش كشيد و نشست .با مليمت پرسيد :فضوليه اگه بپرسم ،موضوع چيه؟
پري سيما سري بلند كرد .نگاهي به چهره ي مهربان ولي جدي سرهنگ انداخت .يك
حلقه موي طليي به طرف پيشاني آفتاب سوخته اش پيچيده بود و حالت قشنگي به
صورتش مي داد.
در حالي كه جوابش را مزه مزه مي كرد ،سر به زير انداخت و گفت :نه .حقتونه
بدونين .به هر حال خيلي به من كمك كردين...
پيش خدمت جلو آمد و مانع ادامه ي حرفش شد .پرسيد :دستور شام ميدين؟
و منو را به طرف آنها گرفت .سرهنگ كه ديگر آن لبخند تصنّعي را به لب نداشت منو را
گرفت و پرسيد :چي ميل دارين؟
پري سيما كه هنوز اشتها نداشت ،آرام گفت :نمي دونم.
سرهنگ منو را جلوي او باز كرد و به پيش خدمت گفت :براي من چلو كباب برگ بيارين
با سالد فصل و سون آپ.
بعد رو به پري سيما كرد و پرسيد :خانم؟
پري سيما منو را بست و گفت :يه پرس جوجه كباب بدون چلو با سالد فصل و آب.
پيش خدمت نگاهي به ليستش انداخت و پرسيد :ترشي؟ ماست؟
پري سيما سري به نفي تكان داد .سرهنگ گفت :نه ممنون.
پيش خدمت كه دور شد ،پري سيما آرام گفت :من تو خونه ي اون زني كه مانتوش
قهوه ايه ،پانسيونم .بقيه ي همخونه ايام همه آدماي مسنين كه نود درصد حرفاشون
نااميدي و تسليم محضه .مخصوصاً بعد از فوت يكيشون كه دو سه هفته پيش اتفاق
افتاد .امشب دلم مي خواست در سكوت و آرامش دور از غرغرا و ناله هاشون يه شام
خوب بخورم .براي اين كه از سر بازشون كنم و درواقع يه موضوع صحبت تازه و شاد
دستشون بدم ،گفتم دارم ميرم با نامزدم شام مي خورم .يهو نصف خونه راه افتادن
دنبالم كه ببينن من با كي مي خوام شام بخورم!! نمي خواستم آويزونتون بشم .ولي
گفته بودم يه ارتشي و با ديدن شما يه دفعه وسوسه شدم ...به هر حال معذرت مي
خوام.
_ :براي چي؟ شوخي بامزه اي بود .برعكس شما ،من مدتيه تهرانم و هرشب تنهايي
شام مي خورم .خيلي دلم مي خواست امشب تنها نباشم .اما خب اينجا آشنايي
ندارم كه به شام دعوتش كنم.
_ :دوستي ...همكاري...
_ :هيچ كس! دوستي اينجا ندارم .يعني تو پله ي اول آشنايي خيلي مشكل دارم.
ولي استارتش زده بشه ديگه راه ميفتم .شروعش خيلي برام سخته .همكارا هم...
نمي دونم .محيط كار خشنه .بعد از كار دلم مي خواد تا ميشه ازش دور بشم .دلم
خونه رو مي خواد .سفره ي مادرم ،لبخند پدرم .شوخيها و دعواهاي خواهر و برادرم...
مي فهمين كه چي ميگم؟
پري سيما سري به نفي تكان داد و گفت :نه متاسفانه .هيچ وقت اين تجربه رو
نداشتم كه دركش كنم.
سرهنگ جا خورد! راست نشست و با تعجب پرسيد :منظورتون چيه؟
_ :خونواده اي وجود نداره كه دلتنگش باشم .گاهي دلم براي پدرم تنگ ميشه ...ولي
با وجوديكه وقت فوتش چهارده سالم بود ،بازم خاطراتم اينقدر كم و محدودن كه منظره
ي خاصي برام زنده نميشه .از مادرم تقريباً هيچي به خاطر ندارم.
_ :من واقعاً متاسفم .نبايد اينا رو مي گفتم.
_ :نه براي چي؟ چيزي رو كه نمي دونم چيه حسرتشو نمي خورم .پدرم وقتي زنده
بود هم ،ماه تا ماه نمي ديدمش ...كس ديگه اي رو هم ندارم .خونواده ام همونان كه
سر اون ميزن .همونايي كه هيچ نسبت خوني اي با من ندارن .ولي ديگه الن خيلي
وقته كه داريم باهم زندگي مي كنيم.
سرهنگ سر بلند كرد و با چهره اي گرفته نگاهي به آن ميز انداخت.
_ :اينا رو نگفتم كه برام دل بسوزونين .گفتم چون مي خواستين بدونين منظورم چيه.
سرهنگ سري به تاييد تكان داد ،ولي چيزي نگفت .پيش خدمت غذايشان را روي ميز
گذاشت .پري سيما به آرامي مشغول شد .اما سرهنگ غرق فكر بود .چنگال را به
دست گرفته بود و بدون توجه با غذايش بازي مي كرد .دو سه دقيقه گذشت .پري
سيما حوصله اش سر رفت .دستي جلوي صورت او تكان داد و با لبخند پرسيد :شما
حالتون خوبه؟ من خوبم به خدا! فقط تنهام .اما يه كار خوب و يه جايي براي زندگي
دارم.
سرهنگ بدون اين كه به او نگاه كند ،چنگالش را رها كرد .مشغول بازي با قوطي
دستمال شد و پرسيد :يه كار خوب؟ چه عالي! شغلت چيه؟
_ :حسابدارم .براي يكي از همسايه ها كار مي كنم.
سرهنگ لبهايش را بهم فشرد و سري به تاييد تكان داد.
_ :غذاتون سرد ميشه.
_ :هوم ...آره.
لقمه اي خورد و متفكرانه پرسيد :هيچ قوم و خويشي ندارين؟
_ :چرا يه عمه دارم ،با يه دختر عمه .ميشه بي خيالش بشين؟ خواهش مي كنم.
_ :بله حتماً.
چند دقيقه در سكوت گذشت .پري سيما غذايش را خورد و ليوان آبش را پر كرد .در
حالي كه جرعه جرعه مي نوشيد ،پرسيد :چند تا خواهر برادر دارين؟ چند سالشونه؟
_ :خب ...يه خواهر دارم ،يه برادر .برادرم هيجده سالشه ...امسال دانشجو شده.
خواهرم بيست و چهار سالشه .ديپلم نقشه كشي داره .تو يه شركت ساختماني كار
مي كنه.
_ :جدي؟! پس همسن منه.
_ :شمام بيست و چهارسالتونه؟
_ :آره .دو هفته ديگه بيست و چهار سالم تموم ميشه.
_ :دو هفته ...ميشه كي؟
_ 27 :آذر.
_ :پيشاپيش تبريك ميگم.
_ :ممنون .تولد خواهرتون كِيِه؟
_ 13 :اسفند.
_ :پس از من دو ماه كوچيكتره.
_ :آره.
سرهنگ حرف ميزد و غذا مي خورد ،ولي حواسش نه به غذايش بود و نه به
حرفهايش...
_ :شما چي؟
_ :من چي؟
_ :چند سالتونه؟
_ :سي سالمه .متولد مهرم.
بشقابش را كنار گذاشت.
_ :نخوردين.
_ :چرا خوردم.
_ :ببخشيد اشتهاتونو كور كردم.
_ :نه بابا ....ليسانس دارين؟
_ :نه ديپلم.
_ :خوبه.
_ :چي خوبه؟
_ :همين كه مشغولين و از كارتون راضيين.
سرهنگ نگاهي به ميز همخانه ايهاي پري سيما انداخت .غذايشان را خورده بودند و
داشتند مي رفتند .پري سيما نگاه كوتاهي كرد و ناليد :واي الن ميان هزار تا سوال
مي كنن.
_ :نه دارن ميرن بيرون .ظاهراً جواب سوالشونو با اون خيره شدنشون گرفتن .مونده
بود چند جفت چشم و گوش ديگه هم قرض كنن .نمي دونم فهميدن شام چي خوردن
يا نه؟
برگشت خنديد و پرسيد :دسر چي مي خورين؟
_ :ديگه هيچي .من برم.
_ :يعني چي؟ نميگن اين چه نامزدي بود سر و ته شام رو هم آورد و ولت كرد؟ يه
دسر كه زياد طولي نمي كشه .مهمون من.
پري سيما لبخندي زد و گفت :ممنون.
سرهنگ پرسيد :شما چي؟ دوستي آشنايي ...يا اصل ً قصدتون اين بود كه تنهايي
شام بخورين...
_ :كسي رو ندارم .من نه تنها تو شروع دوستي مشكل دارم ،ادامشم برام سخته.
ترجيح ميدم خودم باشم و خلوت اتاقم و كتابي...
_ :خب اين خيلي خوبه .ولي نه براي هميشه .آدميزاد موجودي اجتماعيه.
_ :من تو اون خونه با ده دوازده نفر همخونه ام.
_ :اوه ..بله
بعد از صرف دسر بالخره برخاستند .سرهنگ اجازه نداد پري سيما حساب كند .پول
شام را پرداخت و باهم از پله ها بال آمدند.
سرهنگ گفت :اجازه بدين برسونمتون.
_ :مزاحمتون نميشم .تاكسي مي گيرم.
_ :فرض كنين راننده ي تاكسي...
لبخندي زد و به ماشين پليسي در همان نزديكي اشاره كرد .يك سرباز صفر پياده شد
و با شتاب در عقب را باز كرد .پري سيما شك داشت كه سوار شود يا نه ...اما قيافه
مهربان و آرام سرهنگ اينقدر اطمينان بخش بود كه سوار شد .سرهنگ جلو نشست
و پرسيد :كجا تشريف مي برين؟
پري سيما با ترديد آدرس داد .سرهنگ اشاره اي به راننده كرد و او راه افتاد .جلو در
خانه توقف كردند .پري سيما به سرعت پياده شد .سرهنگ هم پياده شد و در را
بست .يك صورت كنجكاو پشت پرده ي توري منتظر بازگشت پري سيما بود .چند
لحظه بعد يكي ديگه را هم صدا زد.
سرهنگ با ديدنشان خنده اش گرفت و گفت :مثل اين كه منتظرن.
پري سيما هم خنديد و گفت :تا ده سال راجع به امشب حرف ميزنن.
سرهنگ خيلي جدي پرسيد :اميدي هست مثل امشب تكرار بشه؟
پري سيما سري به نفي تكان و داد و گفت :دليلي نداره .بازم از لطف و همراهيتون
ممنونم.
سرهنگ با لحني به سردي يخ گفت :خواهش مي كنم.
پري سيما كليد را توي در چرخاند و وارد شد .برگشت .سرهنگ هنوز ايستاده بود.
سري برايش خم كرد و در را بست.
سرهنگ سوار شد .سرباز جوان پرسيد :كجا تشريف مي بريد قربان؟
_ :جهنّم!
_ :بله قربان؟!
_ :برگرد پادگان.
_ :چشم قربان.
روز بعد وقتي از سر كار رسيد ،درنا به استقبالش آمد و با نيش باز تا بناگوش ،گفت:
خانم خانما براتون گل فرستادن.
پري سيما با تعجب پرسيد :براي من؟
_ :بله! يه سرباز اومد گفت از طرف سرهنگ بديع براي پري سيما خانم! راستي تو
مگه نگفتي سرگرد نديم؟
پري سيما كه بدو وارد هال شده بود تا گلهايش را ببيند ،يك لحظه رو به او كرد .بعد از
مكثي با صدايي كه همه ي اهل خانه كه دور هال نشسته بودند ،بشنوند ،پرسيد:
من گفتم نديم؟ اشتباه شنيدي .اسمش بديعه .يعني فاميلش .سرگردم بود ،ولي
تازگي درجه گرفته.
درنا كه به سادگي قبول كرده بود ،سري تكان داد و گفت :كه اينطور...
پري سيما جلو رفت .سبد بزرگ زيبايي ،غرقه در گل آن محيط مرده و دلگير را زنده
كرده بود و زيبايي خاصي به اطرافش بخشيده بود .پري سيما به آرامي گلها را نوازش
كرد .خم شد و مريم خوشبويي را بوييد.
طلعت خانم با لحني عاقلنه گفت :معلومه كه خيلي دوسِت داره.
پري سيما كمي سرخ و سفيد شد .هنوز رو به گلها ايستاده بود.
صديقه خانم پرسيد :خب شيطون بل ،نگفتي كي و كجا باهاش آشنا شدي؟
حميده خانم گفت :آره بگو .همه مي خوايم بدونيم.
_ :اگه اجازه بدين نهارمو مي خورم ،ميام همه چي رو براتون ميگم.
بعد به سرعت به طرف اتاقش رفت تا لباس عوض كند .اما همين كه به اتاقش رسيد،
جلوي آينه نشست و گفت :دست خوش پري سيما! گل كاشتي دختر! اونم چه گلي!
نه يه شاخه ،يه سبد! ببينم حال اينو چه جوري مي خواي ماس مالي كني؟ مي
خواي بري بگي بابا اصل ً قضيه از بيخ شوخي بود و اين جناب سرهنگ بيخودي به خود
گرفته؛ آره خوشم مياد اينو بگي و بعد بشي فاسد ترين دختر شهر ،كه همينجور بي
مقدمه آويزون اولين خوش تيپي كه ديد ميشه! حال بيا درستش كن .كشتين منو بس
كه راجع به مرگ و هممون رفتني هستيم حرف زدين ...نه محاله راستشو بگم .بذار
محض جوك هم كه شده بمونه .جناب سرهنگ مي خواد گل بفرسته؟ دستش درد
نكنه .ما هم يه قصه ي آشنايي سر هم مي كنيم .آره پري سيما خانم بلند شو ببينم
چكار مي كني؟
لباس عوض كرد .آبي به صورتش زد و به آشپزخانه رفت .درنا براي اولين بار نهار سرد
شده را براي پري سيما گرم كرده بود و وقتي كه پري سيما وارد آشپزخانه شد ،آن را
برايش روي ميز گذاشت .پري سيما با تعجب تشكر كرد و مشغول خوردن شد .ذهنش
مثل ماشين مشغول داستان سرايي بود .بايد داستان قابل قبولي مي ساخت.
بالخره غذايش را تمام كرد و ميز را جمع كرد.
بعد هم توي هال آمد .چهارپايه ي كوچكي نزديك گلهايش گذاشت و نشست .سينه
اي صاف كرد و آرام گفت :من اواسط تابستون باهاش آشنا شدم .عصرا كه مي رفتم
تو پارك پياده روي ،مي ديدمش .اونم ميومد پياده روي ،منتها با لباس شخصي .نمي
دونستم چكارس ،كيه اصلً .يه بار نمي دونم چي شد ،قندم افتاد ،چي بود؟ هرچي
بود ضعف كردم .همين جوري نشستم رو نيمكت كه حالم بهتر بشه .اونم نزديكم بود
ديد كه يه دفعه نشستم .اومد پرسيد چي شده و رفت برام آبميوه و شكلت خريد و
بعدم كم كم باهم آشنا شديم .اوائل فقط سلم عليكي مي كرد رد ميشد .بعد ًا يه كم
بيشتر حرف مي زديم ...تا آخرين بار همون تو مهر بود .فكر كنم آخرين روزي بود كه
رفتم پياده روي .بعدش ديگه خيلي سرد شد .اون روز بهم گفت داره ميره ماموريت ،يه
دو ماهي نيست .بعدم ازم خواست راجع به ازدواج باهاش فكر كنم .اين دو ماه هيچ
خبري ازش نداشتم .جاي ثابتي نداشت كه بتونه تلفن كنه .بالخره ديروز زنگ زد به
محل كارم و گفت اگه جوابم مثبته برم...ببينمش.
صدايش كم كم خاموش شد .حال همه داشتند حرف مي زدند .يك بحث داغ راجع به
زواياي مختلف اين موضوع در گرفته بود .پري سيما با گلها بازي مي كرد .طوري كه
ظاهر زيباي سبد را بهم نريزد ،چند شاخه اي جدا كرد .گلداني آب كرد و گلها را درآن
گذاشت و به اتاقش برد .آن را روي پا تختي گذاشت .خودش روي تخت نشست .به
ديوار تكيه داد و پاهايش را دراز كرد .غرق فكر به گلها خيره شد .خيلي برايش سخت
بود كه ديوار تنهاييش را بشكند و پا به دنياي ناشناخته ي بيرون بگذارد.
پرنده ها ي قفسي
عادت دارن به بي كسي
عمرشونو بي همنفس
كز مي كنن كنج قفس
نمي دونن به چي ميگن ستاره
نمي دونن دنيا كيا بهاره
نمي دونن عاشق ميشه چه آسون
پرنده زير بارون
نمي دونن تو آسمون ،خورشيد چه نوري داره
چشمه ي كوه مشرق ،چه راه دوري داره
هركي كه بريزه شاهدونه
فكر مي كنن خدا شونه
هركي كه بريزه شاهدونه
فكر مي كنن خداشونه...
سه چهار روز گذشت .سه چهار روز عادي كه گلهاي سرهنگ رنگ تازه اي به آن ميزد.
پري سيما مثل هميشه سر كار مي رفت و برمي گشت .شبهاي طولني پاييز را
بافتني مي بافت و سرش گرم بود .اما چيزي تغيير كرده بود .ديگر نه احساسات
درونش و نه دنياي بيرونش مثل قبل نبود .كلفه بود .نگران بود .منتظر بود .خودش هم
نمي دانست انتظار چي يا كي را مي كشد .از طرفي ،اطرافيان هم نمي گذاشتند
فراموش كند .همه حرف مي زدند ،همه سوال مي كردند و او سعي مي كرد بيشتر
توي اتاقش بماند تا مجبور نشود دروغهاي بيشتري بگويد.
شب چهارم بود .ديگر تحمل تنها ماندن توي اتاق را نداشت .بافتني را به دست گرفت
و به قصد سكوت محض بيرون آمد .خوشبختانه تلويزيون سريال مورد علقه ي جمع را
پخش مي كرد و عجالتاً كسي فرصت نداشت او را سوال پيچ كند.
پري سيما روي چهارپايه ي محبوبش نشست و بافتني اش را به دست گرفت .با بلند
شدن صداي زنگ در كسي تكان نخورد .درنا كه معمول ً جواب ميداد بدجوري محو
سريال شده بود .پري سيما بعد از چند لحظه ،دلش به حال بيچاره اي كه توي سرما
پشت در بود ،سوخت و از جا بلند شد .جواب داد :بله؟
_ :سلم خانم .ببخشيد پري سيما خانم هستن؟ يه پيغام از جناب سرهنگ براشون
دارم.
_ :بله الن...
نگاهي به درنا كرد .در دل كلي دعايش كرد كه جواب نداد!
آقاي مظهري سر بلند كرد و پرسيد :كي بود؟
_ :ميرم ببينم كيه.
شال پشمي بزرگي كه پارسال بافته بود دور خودش پيچيد و از در بيرون رفت .در حياط
را باز كرد .سرباز نگاهي به او و نگاهي به ماشين انداخت .پاكتي دستش بود .به
طرفش گرفت و گفت :اين مال شماست.
سرهنگ پياده شد .با دست اشاره ي كوتاهي به سرباز كرد و او به طرف ماشين
رفت .خودش جلو آمد .لباس شخصي داشت .يك پالتوي مشكي شيك با شال گردن و
كله.
جلو آمد .لبخندي زد و گفت :سلم.
پري سيما آرام جوابش را داد .قاعدتاً بايد از اين همه سماجت عصباني ميشد .اما
نمي دانست چرا از ديدن دوباره اش اينقدر خوشحال شده است؟!
_ :ببخشيد كه من علي رغم مخالفتتون باز مزاحم شدم.
_ :خواهش مي كنم .بايد ميومدين تا من به خاطر گلها تشكر كنم .خيلي ممنونم.
_ :خواهش مي كنم.
_ :ميشه بپرسم به چه مناسبتي بود؟ )به خودش آفرين گفت! نبايد زيادي به
سرهنگ رو ميداد .دليلي نداشت كه او بفهمد كه دخترك چقدر دستپاچه است(
سرهنگ اما خونسردي اش را از دست نداد و گفت :براي تشكر از يه شب خوب.
ببينم قضيه لو رفته؟
_ :نه .وقتي اينقدر شور شد ديگه نمي تونستم بگم شوخي كردم.
_ :خوشحالم .اينجوري مي تونم ازتون خواهش كنم اگه ممكنه يه شب ديگه هم
مهمونم باشين.
_ :فكر نمي كنم
_ :چرا؟!!
_ :اونا ندونن ...من و شما كه مي دونيم شوخي بود .باور كنين نمي خواستم اينقدر
بيخ پيدا كنه.
_ :چقدر؟ من به مادرم هم گفتم دختر مورد علقمو پيدا كردم.
_ :چي؟!!!
با تعجب توي صورتش چشم دوخت .سرهنگ خنديد و گفت :بيشتر از اوني كه شما
گفتين نگفتم!
_ :ولي...
_ :خواهش مي كنم حاضر بشين بريم بيرون ...مفصل راجع بهش صحبت مي كنيم.
_ :ولي من شما رو نمي شناسم ...شمام منو نمي شناسين .از اون گذشته شما
بدترين فاكتورو براي ازدواج با من دارين.
_ :منظورتون چيه؟ چه عيبي دارم كه اينقدر وحشتناكه؟
پري سيما نگاهي به صورتي كه از پنجره ي همسايه سر كشيده بود و به دقت
نگاهشان مي كرد انداخت .آهي كشيد و گفت :بسيار خب .شما برين .من حاضر
ميشم ميام همون رستوران.
_ :خب باهم ميريم.
_ :نع
يك قدم عقب رفت .در را بست و به سرعت به اتاق رفت .سر راهش از آژانس
ماشين خواست و بعد رفت تا حاضر شود .پالتويش را پوشيد .شالش را دور سرش
پيچيد و بدون آرايش يا دقت اضافي بيرون آمد .صديقه خانم پرسيد :كجا ميري؟
_ :قرار دارم
بيرون آمد .ماشين آژانس رسيد .سوار شد .سر اولين چراغ قرمز ،در عقب باز شد.
پري سيما جا خورد .با تعجب برگشت .سرهنگ خم شد و پرسيد :آقا حسابتون چقدر
شد؟
راننده كه پيرمردي مليم بود ،برگشت و پرسيد :حرف حسابت چيه جوون؟
_ :خانم نامزد منه .حرفمون شد گفت با آژانس ميرم .منم اومدم دنبالش .مشكلي
دارين؟
پيرمرد از پري سيما پرسيد :راس ميگه؟
پري سيما به جاي جواب با ناراحتي پياده شد .سرهنگ دوباره تو ماشين خم شد و
پرسيد :چقدر بدم؟
پيرمرد سري تكان داد و گفت :هيچي ...دختر خوبيه .مراقبش باش .به پاي هم پير
شين.
سرهنگ لبخندي زد و برگشت .چراغ سبز شد و پيرمرد رفت .پري سيما با عصبانيت
پرسيد :منظورت از اين كار چيه؟ داشتم ميومدم اونجا ديگه!
سرهنگ با مليمت پرسيد :منظور تو چيه؟ سماجت من اذيتت مي كنه يا عيب بدتري
دارم؟
پري سيما رو گرداند .چند قدمي توي برف يخ زده اي كه شب قبل باريده بود راه رفت.
سرهنگ مكثي كرد و بالخره دنبالش آمد .پري سيما نزديك ماشين شده بود كه
سرهنگ در را برايش باز كرد .پري سيما سر بلند كرد .لحظه اي نگاهشان بهم گره
خورد .چشمان پري سيما از سرما يا از غصه به اشك نشسته بود .چقدر دلش مي
خواست به اين مرد اعتماد كند...
سوار شد .سرهنگ جلو نشست و به راننده گفت :برو عالي قاپو.
راديو الهه ي ناز بنان را پخش مي كرد .پري سيما با اين آهنگ بزرگ شده بود .ترانه ي
موردعلقه ي اهالي خانه بود .براي همه خاطره داشت و حال براي پري سيما هم
داشت .خاطرات توام با آرامش .آرامش مطلق ...گرماي بخاري ماشين ،حركت ،سكوت
و الهه ي ناز...
موزيك تازه تمام شده بود .زن مجري مشغول صحبت بود .اتوموبيل جلوي رستوران
توقف كرد .پري سيما پياده شد .سرهنگ بي قرار و منتظر بود.
پري سيما بدون اين كه به او نگاه كند ،گفت :ميدونين بزرگترين عيب شما چيه؟
_ :خيلي دلم مي خواد بدونم.
_ :ماموريت! حتي اسمشم برام ناخوشاينده .پدرمو هيچ وقت نمي ديدم .هميشه
ماموريت بود .يه بارم رفت و ديگه برنگشت.
_ :متاسفم
_ :تازه اون يه كارمند عادي بود نه يه ارتشي!
سرهنگ آهي كشيد و گفت :به اين اعتقاد نداري كه عمر دست خداست؟
_ :چرا ولي از اين كه خودمو به كشتن بدم خوشم نمياد.
_ :من قصدي ندارم خودمو به كشتن بدم! الن نه جنگيه نه مشكلي.
_ :اگه جنگ شد چي؟
_ :اميدوارم پيش نياد .ولي ...اگه قول بدم به خاطر تو ...فقط به خاطر تو مراقب خودم
باشم ،قبول مي كني؟
پري سيما وسط راه پله برگشت و با نگاهي پر از پرسش و تعجب نگاهش كرد .بعد از
چند لحظه با حيرت پرسيد :شما جدي جدي دارين از من خواستگاري مي كنين؟
اما جمله اش تمام نشد؛ چون جلوي پايش را نديد و به جاي پله پا روي هوا گذاشت و
قبل از اين كه سرهنگ به او برسد ،سه چهار پله ي آخر را سقوط كرد .سرهنگ با
دستپاچگي خودش را به او رساند .پيش خدمت هم جلو آمد .اما پري سيما به آرامي
بلند شد و گفت :چيزي نيست .حالم خوبه.
روي اولين صندلي نشست .سرهنگ كنارش نشست و پرسيد :مطمئني كه خوبي؟
جاييت نشكسته؟
_ :نه .فقط سرم خورد به صندلي درد مي كنه.
_ :مي خواي بريم دكتر؟
_ :نه نه خوبم.
_ :حال من دارم خودمو به كشتن ميدم يا تو؟ نمي خوام فكر كنم اگه دو تا پله بالتر
بودي چي ميشد .برميگردي پشت سرت چي رو ببيني؟ فكر مي كني مثل ً تو اين يه
ديقه قيافه ي من عوض شده باشه؟ لعنت به من! بايد عقلم ميرسيد تو راه پله جلوت
برم.
لحنش براي اولين بار عصباني بود .پري سيما نمي دانست چرا از عصبانيتش خنده
اش گرفت .سر به زير انداخت .ولي فايده اي نداشت .سرهنگ خنده اش را ديد.
_ :به چي مي خندي؟
_ :هيچي ...عصبانيتتونو درك نمي كنم.
پيش خدمت جلو آمد و منو را داد .سرهنگ كه يك وري روي صندلي نشسته بود ،منو
را روي ميز انداخت .كارد ميزدي خونش درنمي آمد .پري سيما كمي شرمنده شد و با
لحني عذرخواهانه گفت :حال كه چيزي نشده .ميشه تمومش كنين؟
سرهنگ آهي كشيد و برگشت .راست روي صندلي نشست .لبهايش را بهم فشرد و
چيزي نگفت .پري سيما منو را برداشت و گفت :شما رو نمي دونم .ولي من خيلي
گشنمه .اومممم بذار ببينم...
از بالي منو نگاهي دزدكي به سرهنگ انداخت .عضلت منقبض صورتش كم كم به
حالت عادي برمي گشت.
پري سيما با شيطنت گفت :با اين لباس شبيه كارآگاها شدين.
سرهنگ لبخند كوتاهي زد .پيش خدمت جلو آمد و پرسيد :انتخاب كردين؟
پري سيما غذايش را سفارش داد .سرهنگ هم سفارش داد.
بعد از چند لحظه سكوت ،سرهنگ گفت :معذرت مي خوام كه داد زدم .راستش اون
لحظه خيلي ترسيدم.
_ :خواهش مي كنم .ببخشين كه ترسوندمتون.
سرهنگ پوزخندي زد و گفت :زمين خوردنت كه عمدي نبود.
پري سيما لبخندي زد و ابرويي بال انداخت :شايدم بود! محض جلب توجه!
سرهنگ غش غش خنديد :به قيافت نمياد شيطنت كني!!
_ :كجاشو ديدين؟!
_ :تو اگه اين كاره بودي ،اون شب اينقدر دستپاچه نميشدي .
پري سيما خجولنه خنديد و گفت :حق با شماست.
سرهنگ آهي كشيد و گفت :مثل اين كه چاره اي ندارم .بايد سعي كنم دوباره
عصبانيت كنم.
پري سيما با تعجب پرسيد :چرا؟!!
_ :آخه فقط اون لحظه كه از ماشين پيادت كردم جملتو جمع نبستي و نگفتي شما!
پري سيما سر به زير انداخت و گفت :به خاطر اون يه بار ازتون معذرت مي خوام!
_ :ببين قرار بود تو عصباني بشي نه من!
پري سيما سر بلند كرد و با ديدن قيافه ي جدي سرهنگ خنده اش گرفت و گفت:
ولي آخه عصبانيت شما خيلي جالبه .
سرهنگ كه از خنده ي او خنده اش گرفته بود ،گفت :ما رو باش مي خوايم كي رو
تربيت كنيم! ببين بي خيال! من كل ً آدم صبوريم .صبر مي كنم هروقت دلت خواست به
اسم كوچيك صدام كني.
پري سيما كه خودش هم نمي دانست از كي تا حال اينقدر شوخي تو آستين پيدا
كرده ،اخمي به صورت نشاند و پرسيد :اسم كوچيكتون چي بود؟
سرهنگ آرنجش را روي ميز گذاشت .دستش را به پيشانيش كوبيد و گفت :نمي
خواي بگي كه اسممو يادت رفته؟
پري سيما در حالي كه به شدت خنده اش را كنترل مي كرد ،گفت :نه خب...
همينجوري پرسيدم!
سرهنگ دستش را از روي صورتش برداشت و با چشماني خندان نگاهش كرد .پري
سيما به سقف نگاه كرد و سعي كرد سوت نزند .
پيش خدمت غذايشان را روي ميز گذاشت .پري سيما با اشتها شروع به خوردن كرد.
سرهنگ هم همينطور .بالخره به اين نتيجه رسيده بود به جاي گير سه پيچ دادن ،از
وضع موجود لذت ببرد .اين دختر خيلي هيجان انگيزتر از آن بود كه فكرش را مي كرد.
به دنبال توضيحات بيشتر متفكرانه نگاهش كرد .پري سيما آهي كشيد .آرام پرسيد:
اگه مرخصي ندن؟
_ :جمعه صبح ميام عصر برميگردم.
پري سيما سري به تاييد تكان داد .سرهنگ سري بلند كرد و پنجره هاي اطراف را نگاه
كرد .سكوت محض ...هيچ نگاه مزاحمي نبود .دوباره رو به دخترك كرد ،كه با ناراحتي
سر به زير انداخته بود .دو سه دقيقه در سكوت گذشت .نه پري سيما دل اين را
داشت كه برگردد و كليد توي در بيندازد و نه سرهنگ پاي رفتن داشت.
بالخره پري سيما تكاني خورد .سر بلند كرد و با لبخندي زوركي گفت :گماشته تون
خوابش برد.
سرهنگ لبخندي زد .نگاه كوتاهي به گماشته انداخت و گفت :واسه چشماش بهتره
بخوابه.
پري سيما به دنبال كليد كيفش را جستجو كرد .دسته كليد را برداشت .كليد در را جدا
كرد و به سرهنگ چشم دوخت .با صدايي كه به سختي بال مي آمد ،پرسيد :فردا چه
ساعتي؟
سرهنگ لبخندي زد و آرام گفت :صبح زود.
كليد را از دست پري سيما گرفت و در را باز كرد .بعد آن را به طرفش دراز كرد و گفت:
گماشته ام امشب خيلي قصه داره كه تو پادگان تعريف كنه .
پري سيما كليد را پس گرفت و جواب داد :خيلي بي احتياطي كردين! اگه گزارشي رد
كنه...
_ :مثل ً چي؟ ساعت بيكاري من مال خودمه .اونم راننده و ماشينيه كه در اختيارمه.
مكثي كرد؛ با لبخند اضافه كرد :برو تو .سرما مي خوري.
پري سيما عقب عقب وارد حياط شد .سرهنگ در را برويش بست و خودش به طرف
ماشين برگشت.
پري سيما صبر كرد تا صداي ماشين را شنيد كه از كوچه خارج شد .بعد در حالي كه
زير لب آوازي عاشقانه زمزمه مي كرد وارد خانه شد .چند نفري كه توي هال بودند
بدشان نمي آمد كه سوال پيچش كنند .اما دخترك به اين دنيا نبود .غرق رويا به اتاقش
پرواز كرد .پاكتي را كه عصر گماشته ي سرهنگ داده بود ،روي تخت رها كرده بود.
دراز كشيد .پاكت را باز كرد.
يادداشت كوتاهي شامل آدرس و شماره تلفن و اطلع اين كه دارد مي رود.
پري سيما بارها و بارها آن دو سه خط را خواند .دو سه روزي طول كشيد تا به خود
جرات بدهد تا با سرهنگ تماس بگيرد .از خانه نمي توانست زنگ بزند .از محل كارش
هم نمي توانست .جوري نبود كه خيلي جراتش را داشته باشد .يك مركز مخابراتي
نزديك خانه پيدا كرد .دو سه بار سعي كرد به موبايلش زنگ بزند ،اما دستگاه خاموش
بود .شماره ي خانه هم داده بود .اما پري سيما كه هرگز سابقه ي چنين كاري
نداشت ،دستش پيش نمي رفت كه زنگ بزند .اگر كس ديگري برمي داشت اصلً
نمي دانست چه بايد بگويد .حال آن كه به خودش هم نمي دانست چه مي خواهد
بگويد.
هر شب قبل از خواب ،اولين مكالمه را توي ذهنش مرور مي كرد :اين را مي گويم و
آنطور مي گويم ...اما اين نقشه ها به مرحله ي عمل نمي رسيد.
هفته داشت به آخر مي رسيد ،اما او هنوز نتوانسته بود تلفن كند .كلفه و دلتنگ بود.
دلش براي شنيدن صدايش پر مي كشيد.
بعدازظهر پنج شنبه غرق فكر و دلتنگي داشت از سر كار برمي گشت .جلوي در خانه
كه رسيد ،صداي آشنايي او را به خود آورد.
_ :ببخشيد خانم...
برگشت .گماشته ي سرهنگ بود .لبخندي زد .بغض كرده بود .نمي توانست حرف
بزند .گماشته با كمي دستپاچگي پاكتي به طرفش گرفت و گفت :اينو جناب سرهنگ
امروز فاكس كردن ،گفتن برسونم به شما .سفارش كردن به دست خودتون برسه .با
اجازه.
قبل از پري سيما بتواند عكس العملي نشان بدهد يا تشكر كند ،به سرعت دور شد.
پري سيما وارد شد .پشت در حياط تكيه داد و با عجله پاكت را باز كرد:
عزيزترينم...
قول داده بودم آخر هفته بيام .اما مشكلي پيش اومده كه نمي تونم .شايد هفته ي
ديگه .اين بار قول نميدم .اما در اولين فرصت به طرفت پرواز مي كنم.
با يك دنيا دلتنگي و شرمندگي
سعيد
پري سيما همان جا نشست و زار زار گريه كرد...
نيم ساعتي طول كشيد تا حالش كمي بهتر شد و توانست برخيزد .باور نمي كرد
اينقدر دلتنگ باشد .بدتر از آن حس بي اعتمادي كه آرام زير پوستش مي خزيد،
داشت ديوانه اش مي كرد .موبايلش كه خاموش بود ،قرارش را كه بهم ميزد ،آيا واقعاً
دوستش داشت؟
مثل پرنده اي بال شكسته وارد اتاق شد .با ديدن يك زن و دختر غريبه كمي دلخور
شد .با اين حال خراب ،حوصله ي وضعيتي جديد نداشت .از جلوي نگاه هاي
كنجكاوشان با عصبانيت رد شد .وارد آشپزخانه شد و از درنا پرسيد :اينا كين؟
درنا همان طور كه داشت روي ميز و كابينتها دستمال مي كشيد ،گفت :چه مي
دونم .از شهرستان اومدن .مادره يه جايي اين حوالي بايد بره دكتر .دنبال هتل مي
گشتن ،يكي از همسايه ها گفته برين ببينين اينا اتاق ندارن ...مامانم اتاق مرحومه
تالشي رو داد بهشون .يه رختخوابم واسه دختره داده رو زمين بخوابه .قبول كردن.
پري سيما نگاهي توي قابلمه هاي روي گاز انداخت و وقتي حرف درنا تمام شد ،به
طرف در رفت .درنا با لحني كه بوي تمسخر ميداد ،پرسيد :چيه؟ نپسنديدين؟ مي
خواين بگم از بيرون براتون غذا بيارن؟
پري سيما بدون اين كه برگردد گفت :نه .گرسنه ام نيست.
به اتاقش رفت .بدون اين كه لباس عوض كند روي تخت دراز كشيد و به سقف خيره
شد.
چند ساعتي دراز كشيد و با خودش كلنجار رفت .فايده نداشت .هرچي فكر مي كرد
به نظرش درست نمي آمد .دلش عاشق بود و ديوانه ،اما منطقش هيچ توضيحي را
نمي پذيرفت .وقتي درنا اعلم كرد كه شام حاضر است ،از جا برخاست .يك وعده را
حذف كرده بود ،كافي بود .اين سرهنگ خوش تيپ نمي توانست زندگي او را ،از او
بگيرد .از جا برخاست .بي سر و صدا در اتاق را باز كرد .ته راهرو تو تاريكي يك نفر
داشت با موبايل حرف ميزد .پري سيما مي خواست رد شود ،اما...
_ :ببين سعيد! آقا سعيد گوش كن .مي دونم تو مي خواي زودتر همه چي رو بدوني.
اما من و مامان هنوز هيچي نفهميديم! خب مستقيم نمي خوايم بپرسيم .با خود پري
سيمام هنوز نتونستيم حرف بزنيم .يا سركار بود يا تو اتاقش .ولي من سعي خودمو
مي كنم .چشم .قول ميدم.
دخترك برگشت .پري سيما پشت ديوار پناه گرفت تا خواهر سعيد متوجه اش نشود.
ضربان قلبش روي هزار بود .از ته دل خدا رو شكر مي كرد كه سرهنگ راست گفته
است .بهش حق ميداد كه نتواند نديده و نشناخته از او رسماً خواستگاري كند.
طبيعي بود كه مادر و خواهرش را براي تحقيق بفرستد.
از هيجان نفسش بال نمي آمد .رفت آبي به صورتش بزند .تو آينه ي دستشويي
صورت برافروخته اي را ميديد كه حتي وقتي آن مرد عزيز توي رويش بهش ابراز عشق
مي كرد اينقدر هيجان نداشت.
بيرون آمد .سر ميز غذا روي تنها جاي خالي كنار خواهر سعيد نشست و لبخند زد.
دخترك دست به طرفش دراز كرد و گفت :من سيمينم .شمام بايد پري سيما باشي.
دست لرزانش را به طرف او دراز كرد و گفت :خوشوقتم.
سر بلند كرد .مادرش هم از آن سوي ميز به او لبخند ميزد .مادرشوهر خوش قيافه اي
به نظر نمي رسيد ،ولي مي توانست مهربان باشد .حتم ًا بود.
غذا از گلويش پايين نمي رفت .به زور كمي سوپ خورد .سيمين غذايش را تمام كرد و
هر دو بلند شدند .توي هال نشستند و مشغول صحبت شدند .سيمين زيركانه سعي
مي كرد اطلعاتي از او بيرون بكشد و پري سيما كه چيزي براي پنهان كردن نداشت،
به سادگي هرچه داشت باز گفت .كم كم وقتي حرف زدن بي وقفه شان مانع از
تماشاي تلويزيون بقيه شد ،باهم به اتاق پري سيما رفتند .هنوز خيلي مانده بود تا
حسابي باهم آشنا شوند .تا بعد از نيمه شب حرف زدند .پري سيما تختش را به
سيمين تعارف كرد .دخترك هنوز لو نداده بود كه خواهر سعيد است .پري سيما هم
نگفته بود كه مي داند!
سيمين كه دراز كشيد پري سيما بيرون آمد .تو هال قدم ميزد و فكر مي كرد .خيلي
خوب بود .عالي بود .حتي فكرش را هم نمي توانست بكند كه به اين سرعت بتواند
ازدواج كند .آن چه در طول اين ده سال به او القا شده بود اين بود كه او هم بايد براي
هميشه اينجا بماند .براي اين كه هيچ كس به يك دختر يتيم بي سرمايه علقمند
نميشد .اگر غير از اين بود ،چطور كه درنا كه وضعش از او خيلي بهتر بود ،هنوز ازدواج
نكرده بود...
روز بعد با سيمين و مادرش به قصد خريد بيرون رفتند .مرخصي گرفت تا راهنمايشان
باشد .صبح تا ظهر مشغول بودند .مادر و دختر تلش خاصي مي كردند كه به سليقه
ي پري سيما خريد كنند .پري سيما هم براي تشكر سعي مي كرد ،حتم ًا به نظر آنها
هم توجه كند .البته كسي نمي گفت كه دارد براي پري سيما خريد مي كند!
بالخره سر نهار طلسم شكسته شد .توي يك رستوران نشسته بودند .غذا را كه
سفارش دادند ،سيمين گفت :مي دوني پري سيما جون ما بايد يه چيزي رو بهت
بگيم...
پري سيما در حالي كه تمام تلشش را مي كرد كه كنجكاو و بي خبر به نظر برسد،
پرسيد :چيزي شده؟
مادر سيمين لبخندي زد و گفت :عزيزم من يه پسر دارم به اسم سعيد ...از سيمين
بزرگتره .راستش سفر قبليش تهران تو رو ديده .انگار بدجوري خاطرخواه شده كه ما رو
فرستاده واسه تحقيق ...امروز به خودشم گفتم .گفتم انتخابت حرف نداره .اين همون
دختريه كه خوشبختت مي كنه.
پري سيما سرخ شد و سر به زير انداخت .سر نهار فقط وصف كمالت آقاسعيد بود و
بس .پري سيما به زور كمي غذا خورد.
وقتي برگشتند مادر سعيد بشكن زنان ماجرا را به اهالي خانه اطلع داد و گفت كه
مي خواهد دو روز بعد عروس نازش را با خود به شهرستان ببرد.
همه داشتند تبريك مي گفتند كه آقاي مظهري برخاست و گفت :انشال به سلمتي.
شما اومدين و راجع به زير و روي زندگي ما تحقيق كردين .حال يه لطفي بكنين اجازه
بدين ،قبل از قطعي شدن هر صحبتي ،من به جاي پدر پري سيما بيام شهرستان،
براي تحقيق.
ناگهان همه ساكت شدند .مادر داماد مكثي كرد و بالخره گفت :البته ...شما حق
دارين .بفرمايين .آن را كه حساب پاك است ،از محاسبه چه باك است؟
پري سيما با ناراحتي نگاهشان مي كرد .به هر دو طرف حق ميداد .تازه مطمئن نبود
تحقيقات آقاي مظهري خيلي بدون غرض باشد .نمي دانست چه بگويد...
عصر روز بعد آقاي مظهري چمدان كوچكي بست و همراه سيمين و مادرش راهي
ترمينال شد .پري سيما با دلشوره ي بي سابقه اي شاهد رفتنش بود.
سه چهار روز گذشت .در طول اين مدت آقاي مظهري دو بار زنگ زده بود و جز اطلع
سلمتيش خبر ديگر نداده بود .پري سيما داشت ديوانه ميشد .نمي فهميد چرا اينقدر
بهم ريخته است .تا بحال اين حس را تجربه نكرده بود .نمي دانست دخترهايي كه در
خانواده هاي عادي با والدين مهربان زندگي مي كنند همين احساس را دارند يا اين كه
خيالشان راحتتر است؟ او كه اينقدر نگران بود كه نمي توانست سر كار برود .روز اول
كه رفته بود ،اينقدر آمار و ارقام را اشتباه كرده بود كه مرخصي گرفت و برگشت .صبح
تا شب توي پارك نزديك خانه قدم ميزد .هوا سرد و پارك خلوت بود .اما دخترك چيزي از
سرما و گرما نمي فهميد.
بالخره از سه روز و چهار شب آقاي مظهري بر گشت .اخبار خوشايندي نداشت .آن
طور كه ديده و شنيده بود ،سعيد يك موجود لابالي بود كه مي خواستند با زن دادن
آدمش كنند! مي گفت آخر بار حتي خانم قرباني )مادرش( هم اعتراف كرده بود كه
فقط دليلش اين بوده و چه گزينه اي بهتر از دختركي تنها و بدون پشتوانه كه توقعي
جز يك اتاق توي خانه ي مادر شوهر به همراه هشت خواهر و برادر همسرش نداشته
باشد؟!
اهل محل مي گفتند سعيد چند ماه چند ماه ميره الواتي و اهالي رو راحت ميذاره .وال
وقتي هست آب خوش از گلوي كسي پايين نميره .مزاحم همه هست .الن هم مي
گفتند رفته سربازي ...راست و دروغش با اونايي كه مي گفتن ...چند ماهي بود كه
خبري ازش نبود .مي گفتن رفته تهران...
آقاي مظهري حرفايش را ميان بهت و حيرت پري سيما و كنجكاوي پراشتياق بقيه تمام
كرد .پري سيما جويده جويده پرسيد :پس اون لباس ...ماشين ...گماشته ...اينا رو از
كجا آورده بود؟ شما خودتون كه ديدين...
آقاي مظهري پكي به پيپش زد و گفت :از اين شياد همه چي برمياد .من همون
چيزايي كه ديدم و شنيدم گفتم.
از دور و اطراف جملتي براي تسلي دخترك به گوش مي رسيد .بعضيها هم آشكارا
مي گفتند كه توقعي غير از اين نبود و پري سيما بايد عاقل تر از اين مي بود كه گول
هر خوش تيپي كه ديد بخورد .جملت تو سرش مخلوط مي شدند و كم كم به همهمه
ي سرگيجه آوري تبديل مي شدند .بين كلمات تصوير سرهنگ مي چرخيد و مي
چرخيد....
وقتي بهوش آمد روي كاناپه ي توي هال دراز كشيده بود و دكتر وحيد بالي سرش
بود .صديقه خانم مادر دكتر وحيد هم نشسته بود و تند تند نظر ميداد :ميگم يه آمپول
تقويتي بهش بزنها! چيزي نشده غش كرده!! دختراي مردم هزار تا خواستگار مياد در
خونشون و ميره ،هيچيم نميشه ...نمي دونم اين چي شنيد كه يهو غش كرد.
بقيه هم حرف ميزدند .يكي آب قند پيشنهاد مي كرد يكي سرم .اون آب گوشت و
يكي ديگه هم قرص آهن!
پري سيما مي خواست التماس كند كه فقط سكوت كنين .بذارين بخوابم...
دكتر بهش آرامبخش داد؛ با آب قند خورد .بالخره وقتي توانست از جايش برخيزد به
اتاقش رفت و خوابيد .خوابي درهم و برهم و خسته كننده...
پنج شنبه و جمعه هم دوران نقاهتش را گذراند .تازه مي فهميد بر اثر دو سه روز پياده
روي بي وقفه توي پارك ،سرما هم خورده است .خوشبختانه دكتر وحيد تشخيص داده
بود و آنتي بيوتيك تجويز كرده بود .درنا زحمت خريدش را كشيد.
زن آقاي نظري ،صاحبكارش ،با يك دسته گل نرگس به ديدنش آمد .بقيه هم با وجود
نصايح رنگ و وارنگ و خسته كننده شان ،واقعاً قصد همدردي داشتند.
براي اطمينان به حرفهاي آقاي مظهري بازهم به هردو شماره اي كه داشت زنگ زد.
موبايل خاموش بود ،تلفن هم جواب نمي داد .چند بار امتحان كرد .فايده اي نداشت.
بالخره صبح شنبه با مختصري احساس ضعف ،دوباره كار و زندگي عاديش را از سر
گرفت .باور كردني نبود كه هيچ چيز تغييري نكرده بود .بايد قبول مي كرد كه سرهنگ
سعيد بديع ،يك روياي شيرين بوده و بس...
تازه سه چهار روز گذشته بود .وضع جسميش خيلي بهتر بود .اما در لطافت روحش
چيزي شكسته بود كه جبران ناپذير به نظر مي رسيد .آن روز وقتي از زيرزمين محل
كارش بيرون آمد ،نگاهي به ته كوچه انداخت .دلش نمي خواست برگردد .كاش مي
توانست از اينجا برود .جايي دور ...دور از تمام گذشته ها...
قدم زنان از كوچه بيرون آمد .سوز سرد اواخر آذرماه توي صورتش مي خورد .شالش را
محكمتر دور صورتش پيچيد .بدون مقصد خاصي راه افتاد .تازه به سر خيابان رسيده بود
كه او را ديد! با لباس شخصي بود ...با يك زن .مي خواستند باهم وارد يك مغازه شوند
كه متوجه ي پري سيما شد .زن همراهش ،توي مغازه رفت و سعيد با دستپاچگي به
پري سيما سلم كرد.
از چشمان پري سيما نفرت مي باريد .در حالي كه مي كوشيد صدايش بلند نشود،
تمام آنچه اين چند روز روي دلش سنگيني مي كرد را ،بر زبان راند.
_ :اي شياد! دروغگو! كله بردار! مظلوم گير آوردي؟ تنها بودم؟ جرمم همين بود؟ چون
تنها بودم بايد هر بليي كه دلت مي خواست سرم مي آوردي؟ هر دروغي كه مي
خواستي بهم بگي؟ ساده ام؟ خوشت مياد اذيت كني؟
_ :آروم باش پري سيما چي شده؟ بيا بريم تو پارك بشينيم ببينم چي ميگي.
_ :من با تو هيچ جا نميام لعنتي.
دختر جواني كه همراه سعيد بود از مغازه بيرون آمد و قبل از اين كه پري سيما را ببيند
گفت :سعيد بيا اينو ببين...
با ديدن پري سيما كه از خشم مي لرزيد جمله اش نصفه ماند .با تعجب پرسيد :چي
شده؟
سعيد سري تكان داد و گفت :منم خيلي دلم مي خواد بدونم.
پري سيما با بغض گفت :پس بازم دوس دختر داري ...خوشحالم كه گولتو نخوردم.
سعيد ناگهان به خود آمد و با خنده اي زوركي گفت :دوست دختر كدومه؟ اين خواهرم
ثمينه است.
ثمينه خنديد و گفت :تو هم بايد پري سيما باشي! عزيزم خودتو ناراحت نكن من
خواهرشم .تازه نامزدم دارم! ببين حلقه دارم.
پري سيما با انزجار نگاهي به آن حلقه ي زرين انداخت .هنوز مي لرزيد .سردش بود.
سعيد گفت :بريم تو پارك ببينم چي ميگي .خواهش مي كنم به من اين فرصتو بده.
در لحن حرف زدنش چيزي بود كه وجود پري سيما را گرم مي كرد .مثل يك بره
دنبالش راه افتاد .پارك همان نزديكي بود .چند دقيقه بعد روي اولين نيمكت نشستند.
پري سيما به سردي پرسيد :چند تا خواهر برادر داري؟
سعيد با مليمت گفت :اون شب بهت گفتم ،يه خواهر دارم يه برادر .چطور؟
_ :اين شماره موبايل چي بود به من دادي؟ هميشه خاموش بود .چرا دروغ گفتي؟
_ :من دروغ نگفتم .گرفتار يه درگيري چند روزه با اشرار شديم .تو كوهستان بود .آنتن
كه اصل ً نبود .اگر هم جايي اتفاق ًا بود وقتي نبود كه بتونم تماسي بگيرم .اينه كه
همش خاموش بود.
_ :دروغ ميگي مث ريگ! من ميدونم تو سرهنگ نيستي! يه سرباز صفر بي قابليت
چكار به اين عمليات؟
براي خودش هم عجيب بود كه چطور لحنش اينقدر تيز و برنده شده است .اما دلش
بيش از اين حرفا سوخته بود...
سرهنگ مكثي كرد و بالخره گفت :نمي فهمم چي ميگي .اگه از بدقوليم ناراحتي،
كه رفتم و ازت خبري نگرفتم ،بايد التماس كنم ببخشي .باور كن هر لحظه به يادت
بودم .اما امكان گريز نبود.
_ :اون مادر و خواهري كه فرستادي خواستگاري كي بودن؟ بيش از يه خواهر داري؟
_ :من فرستادم؟ اشتباه گرفتي.
پري سيما نفسي كشيد و با حوصله گفت :يه زن و دختر جوونش اومدن خواستگاري
من .از شيراز اومده بودن .اسم پسرش سعيد بود .پسره سربازي بود و البته اينطور كه
آقاي مظهري تحقيق كرده بود ،لت و لوت محله .اسم خواهرش سيمين بود ،فاميل
مادرشم قرباني...
سرهنگ با حيرت پرسيد :اين ديوونه اومده خواستگاري؟ زندانيش مي كنم! شكنجه
اش مي كنم! به دادگاه نظامي مي كشمش! غلط مي كنه با مافوقش درميفته!!! يه
كاري مي كنم تا عمر داره سرهنگ بديع رو يادش بمونه!!
_ :معلوم هست چي داري ميگي؟ باز منو داري رنگ مي كني؟
سرهنگ خنديد و گفت :نهههه .اصل ً من چرا كارتمو نشون تو نميدم .بفرما خانم .كارت
شناسايي كه جعل نكردم!
پري سيما با اندكي لبخند گفت :مي توني كرده باشي!
_ :اكككهي! مگه گيرت نيارم قرباني!!!
_ :قرباني كيه؟
سعيد برگشت و با تعجب نگاهش كرد .انگار بايد مي دانست كه سعيد قرباني
كيست! بعد از چند لحظه گويا متوجه شده بود كه دخترك علم غيب ندارد! سري تكان
داد و گفت :گماشته ام .يه الوات عوضي كه لطف كردن و گذاشتنش در اختيار من! به
هيچ كارش نميشه اعتماد كرد .اون از رانندگي وحشتناكش ،اين از اين دسته گلش!!
از پادگان گريختناش و جيب هم اتاقيهاش رو خالي كردناش هم كه سر دراز داره!!! نه
بابا دستخوش .واقعاً متشكرم .حتي اگه از رو جنازمم رد بشه نميذارم دستش به تو
برسه.
پري سيما سر به زير انداخت .بار بزرگي از روي دوشش برداشته شده بود .با
شرمندگي گفت :فكر كنم يه عذرخواهي بهت بدهكارم.
_ :نه نه اصلً! تازه حسابمون صاف شده!!! اگه يادت بياد يه بار ديگه مي خواستم
سعي كنم عصبانيت كنم! اما خب دلم نيومد اذيتت كنم .النم اگرچه اصل ً راضي به
ناراحتيت نبودم ،اما از اين كه بالخره تو شدم كلي خوشوقتم .اگه يه بار بگي سعيد
ديگه از خوشحالي يا ميپرم ماچت مي كنم يا شروع مي كنم دور پارك دويدن!
پري سيما خنديد .نمي توانست سرهنگ جدي خوش تيپش را درحال دويدن تجسم
كند...
كم كم رسيدند .ثمينه گفت آمده بودند كادويي بخرند و بيايند خواستگاري كه با پري
سيما برخورد كرده بودند .سعيد مي پرسيد بدون گل زشت نيست؟ مي خواين من
برم گل بخرم و برگردم؟
اما توجه همه به بحثي كه انتهاي كوچه درگرفته بود ،جلب شد.درنا دم در بود.
_ :آقا من اينو نمي گيرم .پسش بفرستين .به ما ربطي نداره .نخير ايني كه ميگين
من نيستم .ولي نظر خودشم همينه.
درنا سر بلند كرد و با ديدن پري سيما گفت :بفرماين با خودش صحبت كنين.
اما وقتي متوجه ي حضور سرهنگ شد ،اينقدر جا خورد كه نتوانست جمله اش را
تمام كند .اين وسط ثمينه هم جلو آمد و با بررسي كردن بسته اي كه توي دست
پستچي بود ،با تعجب گفت :اين الن رسيده؟!! از اون وقت تا حال؟!!!
پستچي با ناراحتي گفت :تقصير ما نيست خانوم .آدرس نامفهومه.
ثمينه غرغركنان گفت :به من چه؟ از اين آقا بپرسين.
پستچي رو به سعيد كرد و گفت :من هيچ كاره ام به خدا.
سعيد سري تكان داد و گفت :باز خدا رو شكر رسيد .بده من.
_ :نخير آقا .من اينو بايد برسونم به دست خانم پري سيما .بسته سفارشيه .من
نمي دونم اين فاميلشونه؟ يا اين كه فراموش كردن؟
پري سيما جلو رفت و گفت :من پري سيمام .كجا رو بايد امضا كنم؟
پستچي آهي كشيد و دفترش را باز كرد .پري سيما امضا كرد و پستچي رفت .نگاهي
به ثمينه و سرهنگ كرد و پرسيد :اين چيه؟
ً
سرهنگ دستي به سرش كشيد و با ناراحتي گفت :مثل هديه ي تولد! مضحك
نيست كه من هنوز فاميلتو نمي دونم.
پري سيما خنديد .درنا با دهان باز نگاهشان مي كرد .ثمينه گفت :ميشه بريم تو؟ من
سردمه.
پري سيما گفت :بله حتم ًا بفرمايين.
درنا با ترديد راه را گشود.
پري سيما با همراهيانش وارد شد .درنا با حيرت در را بست و همانجا خشكش زد.
بقيه ي اهل خانه هم دست كمي از او نداشتند .همه مي خواستند بدانند كه چه
اتفاقي افتاده است .سرهنگ تمام آن چه كه براي پري سيما گفته بود ،با آب و تاب
بيشتر براي بقيه تعريف كرد .سوالهاي اهل خانه تمام نشدني بود حتي سر شام هم
ادامه داشت .بالخره آخر شب بود كه اجازه دادند سعيد و ثمينه بروند؛ در حالي كه
تكليف مراسم نامزدي و عروسي و مخارج و سالن و غيره را هم مشخص كرده بودند.
و البته با وجود اين قرار بود تمام اهالي خانه براي تحقيق عازم شيراز شوند و اگر همه
چيز خوب بود همانجا نامزدي بگيرند و عقد كنان تا وقتي كه طبق برنامه مقدمات
جشن عروسي حاضر شود.
پري سيما دچار دلشوره ي عجيبي شده بود .اين جماعت راه بيفتند براي تحقيق
بيايند؟ يه عده آدم پير و مريض احوال ...مي ترسيد طاقت سرما را نداشته باشند .آنها
كه روزها جايي نمي رفتند...
اما آمدند .سه روز بعد همگي توي هواپيما عازم شيراز بودند .طلعت خانم به شدت از
پرواز مي ترسيد .صديقه خانم و اقدس خانم هم مرتب دعا مي خوانند .آقاي غياثي
روزنامه اي دستش بود و چرت ميزد .آقاي مظهري هم غرق افكارش ،مثل ً به حرفهاي
حميده خانم گوش ميداد .درنا مجله اي خريده بود و ...پري سيما با آن آشوب
وحشتناكي كه وجودش را پر كرده بود ،سعي مي كرد با زير نظر گرفتن همراهيانش
خودش ر ا سرگرم كند.
هواپيما براي فرود آماده شد .طلعت خانم رنگ به صورت نداشت .پري سيما با نگراني
نگاهش مي كرد .اميدوار بود سكته نكند.
بالخره فرود آمدند و همه تقريباً به سلمت پياده شدند .اقدس خانم و صديقه خانم زير
بغلهاي طلعت خانم را گرفته بودند و آرام مي آمدند.
سرهنگ سعيد با خانواده اش به استقبال آمده بودند .سعيد ليست و نشاني چمدانها
را گرفت و همه را با تاكسي به خانه فرستاد .خودش و برادرش ماندند تا چمدانها را
تحويل بگيرند و به هتلي كه جا برايشان رزرو كرده بودند ،ببرد.
پري سيما همراه با بقيه وارد خانه ي پدري سرهنگ شد .يك خانه ي قديمي با حياط
بزرگ و درختهاي پر از ميوه ي نارنج و پرتقال .پري سيما با ديدن اين منظره ،بي اختيار
لبخندي روي لبهايش نشست .چه حياط آرامبخشي!
سميرا خانم مادر سعيد ،با سفره ي رنگيني پذيراي آنها شد .بعد هم براي همه
رختخواب پهن كردند تا استراحت كنند.
صديقه خانم كه داشت مي رفت دراز بكشد ،زير لب به پري سيما گفت :ميگم پري
تحقيق نمي خواد .دست دست كني از دستش ميديها! خيلي خونواده ي خوبين.
پري سيما لبخندي زد .همه چيز عالي بود .خوب و آرامش بخش.
همه دراز كشيدند .او هم چند لحظه اي دراز كشيد .همين كه چشم بقيه را دور ديد،
برخاست و به حياط رفت .زير درختها بوته هاي بزرگ گل رز خودنمايي ميكرد .اينجا بهار
چي ميشد!!!! غرق بهار نارنج و رزهاي رنگي...
ولي با تمام اين زيبايي ها دلش شور ميزد .با باز شدن در ،اميد زندگيش برگشت .به
استقبالش رفت .قبل از آن كه بتواند جلوي خودش را بگيرد ،خودش را در آغوشش
انداخت .مي خواست بودنش را ،عشقش را و تمام دنيايش را باور كند .سعيد با
شگفتي او را به سينه فشرد .باورش نمي شد اين پري سيما باشد كه اينطور به
طرفش دويده بود.
پري سيما با بغض گفت :بهم قول بده ،قول بده كه تركم نمي كني.
_ :عزيز دلم تو كه دستي دستي داري ما رو مي كشي! بهت قول ميدم كه تركت
نمي كنم .ولي تضمين عمر من به اندازه ي تو و بقيه اس .ولي چشم .بازم به خاطر
تو ،بيشتر مواظبم.
پري سيما صورت اشك آلودش را توي سينه اش فرو كرد .دلش نمي خواست لحظه
اي رهايش كند .حتي متوجه ي حميد ،بردار كوچك سعيد ،هم نشد كه به سرعت از
پشت درختها رد شده بود كه مزاحمشان نباشد....
نزديك غروب ،همگي راهي هتل شدند .هرچه سميراخانم اصرار كرد ،راضي نشدند
بمانند .روز بعد سعيد و حميد دنبالشان آمدند و همگي به ديدن حافظيه و سعديه
رفتند .بعد هم نهار را مهمان سعيد توي رستوارن خودند .و بعد به هتل برگشتند.
فقط آقاي مظهري نيامد كه به دنبال تحقيقاتش رفته بود.
عصر سعيد دنبال پري سيما آمد و باهم بيرون رفتند .باغ دلگشا هرچند سرد و
زمستاني ،ولي بازهم جاي قشنگي براي قدم زدن بود .براي اولين بار از آينده و برنامه
هايشان مي گفتند .قرار بود زمين كوچكي كه داشتند را دو طبقه براي سعيد و حميد
بسازند .سعيد اميدوار بود كه همسر حميد هم به خوبي پري سيما باشد و راحت
باهم كنار بيايند .پري سيما در مورد كارش مي گفت و رضايت نامه اي كه مي
خواست از آقاي ناظري صاحبكارش بگيرد .بحثشان تا وقت شام ادامه داشت .پري
سيما نمي توانست لذت بودن در كنار او را باور كند .سعي مي كرد به خود بقبولند كه
اتفاقي نمي افتد ،اما سعيد روز بعد داشت مي رفت...
هرچند فقط مانور بود ،اما پري سيما مي مرد و زنده ميشد تا اين پنج روز بگذرد.
صبح روز بعد هم تا بعدازظهر باهم بودند .بعدازظهر به خانه رفتند .سعيد چمدان بسته
اش را برداشت .چشمان اشكبار پري سيما را بوسيد .چاره اي نداشت بايد مي رفت.
پايش اصل ً پيش نمي رفت .در حالي به سختي صدايش بال مي آمد ،گفت :اگه مي
تونستم استعفا ميدادم .كاش مي تونستم...
سعيد عازم طبس شد .گفته بود كه نمي تواند تماس بگيرد .تو خود شهر نبودند.
جايي وسط بيابانهاي اطراف طبس .تلويزيون گوشه و كناري از عملياتشان را پخش
مي كرد .پري سيما با چشماني نگران به دنبال سعيد مي گشت .اما نمي ديد.
پنج روز گذشت ...نيامد.
نتيجه ي تحقيقات آقاي مظهري عالي بود .همه منتظر داماد بودند تا برگردد و مراسم
را راه بيندازند .همه ي مقدمات حاضر شده بود .سفارش لباس و شيريني و گل را هم
داده بودند .فقط سه روز مانده بود .قرار بود بيايد.
تلويزيون خبر سقوط يكي از هواپيماهاي مانور را پخش كرده بود .اما سميراخانم با
اطمينان مي گفت :سعيد كه خلبان نيست .اصل ً هيچ وقت كارش تو هواپيما نبوده.
اون مال نيروي زمينيه.
ظاهراً جايي براي نگراني نبود .دفعه ي اولش نبود كه دير كرده بود .پري سيما به
شاهچراغ پناه برده بود .ساعتها و روزهايش با دعا و استغاثه مي گذشت ،تا خبر
رسيد.
روز سوم بود .روز عقد .روز جشن .همه چيز حاضر بود .قرار بود عاقد بيايد .خانه شلوغ
بود .سميرا خانم هر لحظه مي گفت :سعيد الن مي رسه.
يك نفر با لباس نظامي رسيد .مافوقش ،تيمسار قهاري.
پري سيما از بين درختها فقط لباس را ديد و بدون اين كه بفهمد كه او كيست سر و پا
برهنه به طرف در دويد .با ديدن تيمسار خشكش زد .تيمسار كلهش را برداشت و
آرام گفت :تسليت ميگم خانم.
_ :دروغ ميگي .اون كجاست؟
_ :متاسفم .قرار نبود توي هواپيما باشه .اما لحظه ي آخر به حضورش احتياج پيدا
كرديم .مجبور شديم .اين طور كه فهميديم هواپيما ناگهان موتور سوزونده و دستگاه
تهويه اش هم دچار مشكل شده .بعد هم ...متاسفانه هواپيما كامل سوخته .هيچ
جسدي پيدا نشده.
پري سيما از هوش رفت.
وقتي به هوش آمد ،توي بيمارستان بود .سه روز طول كشيد تا مرخصش كردند .به
جاي لباس عروسي ،با لباس عزا وارد خانه ي سعيد شد.
همسفريها كه ديگر توان ادامه ي سفر را نداشتند ،همين كه از بهبودي او مطمئن
شدند ،به تهران برگشتند.
دخترك مراسم عزاداري با قرصهاي آرامبخش و نگاه هاي دلسوزانه ي ناآشنا گذراند.
شب هفت هم برگزار شد .پري سيما فقط مرده ي متحركي بود كه حضور داشت.
هيچ يك از وقايع اطرافش را درك نمي كرد.
و درست بعد از مراسم خبر آوردند...
سرهنگ سعيد بديع به خاطر ضايعه ي نخاعي توي بيمارستان ارتش بستريست.
پري سيما مي ترسيد .مي ترسيد نتواند دوام بياورد .نتواند عشقش را در حالي ببيند
كه فقط چشمانش را در حدقه مي چرخند .به زحمت با بقيه راهي شد.
اما...
ضايعه ي نخاعي به كمر وارد شده بود و تنها پاهاي او را از او گرفته بود.
همه وارد اتاق شدند غير از پري سيما كه توان رفتن را در خود نمي ديد .مي دانست
كه از آنچه كه فكر مي كرد خيلي بهتر است ،اما پايش پيش نمي رفت.
پدر مادر خواهر و برادر و مادربزرگ و خاله اش توي اتاق بودند .عد ه ي زيادي هم دم
در اجتماع كرده بودند .ثمينه بيرون آمد و بدون اين كه بقيه متوجه شوند نامه اي به
پري سيما داد.
پري سيما از جمع دور شد .گوشه اي نشست و پاكت را باز كرد.
پري سيما نامه را بوسيد و بوييد .از جا برخاست .ساعت ملقات تمام شده بود.
پرستار داشت همه را بيرون مي كرد .پري سيما التماس كنان خواست فقط لحظه
اي ،لحظه اي به مهلت ديدار بدهد .پرستار دلش سوخت و اجازه داد رد شود .توي
اتاق هشت تخت بود .پري سيما چشم گرداند .آخرين تخت كنار پنجره سعيد خوابيده
بود .پري سيما طول اتاق را دويد و دست او را در دست گرفت .سعيد لبخندي زد و
آرام گفت :سلم عزيزم
پري سيما اينقدر بغض داشت كه نمي توانست جوابش را بدهد .سعيد گفت :ازت
خواهش كردم احساسي تصميم نگيري .يه كم فكر كن.
_ :بهت قول ميدم كه هرگز پشيمون نمي شم...