Professional Documents
Culture Documents
صدای سوت آشنایی از توی حیاط به گوش رسید .لیلی از پنجره نگاهی روی دیوار انداخت و
پرسید :چی شده سروش؟
سروش با لبخند دستش را نشان داد و گفت :نوبر تابستون ،نمیای بیرون؟
لیلی پابرهنه از پنجره بیرون پرید و دستش را تا جایی که می توانست بال گرفت .دیوار بین خانه
ی دو برادر کوتاه بود ،شاید فقط دو متر .درخت آلبالو کنار دیوار توی حیاط برادر کوچکتر یعنی پدر
.لیلی بود
.سروش مشتی آلبالو توی دست لیلی ریخت و گفت :نوش جون
.لیلی روی تاب بزرگ کنار دیوار نشست و با ولع مشغول خوردن شد
!ناگهان سر بلند کرد و با خنده گفت :وای سروش خواستگار پیدا کردم
مردیم از خنده .من و پریناز نشسته بودیم بعد یه خانمه امد جلو و پرسید :شما دختر مریم _:
خانمین؟ گفتم بعله .گفت ماشال هزارماشال من شما رو مثل پسرم دوس دارم .ما مونده بودیم
هاج و واج که خب منظور؟ اصل شما کی هستین؟ روم نشد بپرسم .بعد موبایلش نشونم داد
میگه این عکس پسرمه .البته خودش از عکسش خیلی بهتره .خوشت میاد؟ منم مونده بودم چی
بگم .همینجور نگاش کردم .خانمه هم دید من کم اوردم پرسید :مریم خانم کجا نشستن؟ منم
نشونش دادم .اونم رفت و مامان دست بسرش کرد .من و پرینازم آی خندیدیم .آخه این چه طرز
!خواستگاری کردن بود؟
سروش از روی دیوار پایین رفت و روی صندلی قدیمی آهنی ای که کنار دیوار بود ایستاد .در
.حالیکه نارضایتی از صدایش میبارید گفت :آخرش این قد بلند تو یه کاری دست ما میده
سروش پایین آمد .دستهایش را پشتش بهم قفل کرد و به دیوار تکیه داد .لیلی از تاب بال رفت و
روی دیوار نشست .با دیدن سروش با تعجب پرسید :سروش خوبی؟
.سروش در حالی که به طرف اتاق میرفت گفت :نه سرم یه خورده درد میکنه
از پنجره ی قدی اتاقش وارد شد و در را پشت سرش بست .لیلی شانه ای بال انداخت و به
.آفتاب که میرفت تا غروب کند خیره شد
لیلی روی دیوار نشسته بود و آلبالوهایی که سروش توی کاسه ریخته بود و نمک زده بود می
خورد .سروش روبرویش نشسته بود و به پیچ و تاب موهای مشکیش که در نور آفتاب می
.درخشید چشم دوخته بود
!جان؟ _:
.همون .می خواستم بگم اصل بهت نمیاد ،قیافه نگیر _:
حالت که خوش نیست .یه جوری هم که انگار میخوای یه چیزی بگی روت نمیشه .اگه می _:
خوای من واسطه بشم کور خوندی .حوصله ی جواب پس دادن بعدشو ندارم .یه نفر دیگه عاشق
.میشه ،کاسه کوزه هاش سر من بدبخت می شکنه
هی هی هی ...پیاده شو باهم بریم! حال کی گفته من عاشق شدم؟ _:
آهان .اوکی ...عزیزم سروش جان پسر عموی عزیزتر از جانم ،چه مشکلی برات پیش اومده؟ _:
.سروش غر و لند کنان زیر لب گفت :تو اگه می خواستی بفهمی که تا حال فهمیده بودی
لیلی پشت به او در حالیکه دنبال جای پای مناسبی میگشت ،پرسید :چی میگی؟
لیلی با قلبی پرتپش و هیجان به حیاط دوید .از تاب بال رفت و ساعدهایش را روی دیوار گذاشت.
خورده سنگی برداشت و به طرف پنجره ی سروش انداخت .چند لحظه بعد یکی دیگر انداخت و
.چون جوابی نیامد ،سومی را محکمتر زد
!بالخره سروش بیرون آمد و با اخم گفت :اگه خونه نبودم شیشه رو می شکستی دیگه
!!!وای سروش فهمیدم فهمیدم! تازه خودم تنهایی کشف کردم _:
.لیلی دست برد دو سه آلبالو چید و گفت :بذار نفسم جا بیاد میگم
تو که می خوای نفس بکشی ،حداقل میذاشتی تلفنم تموم بشه .یه جوری به شیشه _:
.کوبیدی انگار سر آوردی .نفهمیدم چه جوری سر و تهشو هم آوردم و پریدم تو حیاط
سروش لب دیوار نشست تا آفتاب چشمانش را نزند .در حالیکه پشت به آفتاب بعدازظهر و لیلی
کرده بود پرسید :خب به نظر شما کی بود میس مارپل؟
.هیچی _:
.من فکر می کنم ،یعنی تقریبا مطمئنم که تو داشتی با شهره حرف می زدی _:
.دیشب خونه ی بابابزرگ حواسم به شما دو تا بود .شهره همش چشمش دنبال تو بود _:
.سروش بیا باهم روراست باشیم .من می تونم کمکتون کنم _:
ل اله ال اله .تو ول کن معامله نیستی؟ اصل مگه خود تو دیروز نمی گفتی کمکت نمی کنم؟ _:
.خب فکر کردم طرف غریبه اس .نمی دونستم شهره ی خودمونه _:
خب ..شما از هر فرصتی برای تنها بودن و دوتایی حرف زدن استفاده می کردین .تو دانشگاهم _:
که باهمین .شهره هم که تازه نامزدیشو بهم زده اونم اینقدر مشکوک! معلومه که به خاطر کی
.بوده .اینجوری نگام نکن .از دیشب تا حال دارم مخ می سوزونم
سروش از دیوار پایین رفت و لیلی گفت :ولی من مطمئنم .دیشب همش داشتین پچ پچ می
.کردین .دیروزم خودم شنیدم که سیما گفت شهره پای تلفن کارت داره
سروش بدون آن که جوابی بدهد ،وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست .لیلی شانه ای بال
.انداخت و مشغول آلبالو خوردن شد
سروش به پهلو روی دیوار دراز کشیده بود و غروب خورشید را نگاه می کرد .هر دو تا خانه خالی
.بود و خیالش راحت بود که کسی مزاحمش نمی شود
نهار مهمان عمه شیدا مامان شهره بودند .عصر که مردها به دنبال کارشان می رفتند ،سروش
هم به خانه آمده بود .اما خانمها که تازه صحبتشان گل انداخته بود ،به تعارف عمه شیدا مانده
.بودند .اگر برمی گشتند هم در ورودی خانه جنوبی بود و از حیاط وارد نمی شدند
سروش به پشت خوابید و چشمهایش را بست .بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود.
.نفس عمیقی کشید
.با صدای در حیاط خانه ی عمو نشست و سر به زیر انداخت .هنوز گیج بود
.لیلی با صدایی حاکی از همدردی عمیق ،گفت :آخی بمیرم برات سروش
سر گرداند .تو تاریک روشن غروب او را که بدون لباس عوض کردن با مانتو شلوار مستقیم به حیاط
.آمده بود نگاه کرد
!اول علیک سلم ،در ثانی دور از جونت ،ثالثا چرا؟ _:
یعنی تو نمی دونی؟ نه معلومه که نمی دونی .روش نشده به تو بگه .حقم داره پرروی بی _:
.تربیت
لیلی از تاب بال آمد و با دیدن کاسه ی پر از آلبالوی نمک زده ،چشمانش درخشید و گفت :وای
!مرسی سروش ،تو با این حالت برای من آلبالو هم چیدی؟
دانه ی آلبالو از دست لیلی توی کاسه افتاد و بدون این که به سروش نگاه کند با ناراحتی پرسید:
خیلی دوسش داری؟
لیلی با مژه هایی که تر شده بود ،سر بلند کرد و او را نگاه کرد .هنوز روی میله ی تاب ایستاده
.بود .سروش لبخندی اطمینان بخش زد و گفت :نه ...اشتباه می کنی
لیلی گفت :نخیر اشتباه نمی کنم .تو به خاطر این که اون با نامزدش آشتی کرده اینطوری میگی.
می خوای خودتو کوچیک نکنی .منم جای تو بودم همین کارو می کردم .چه فایده حال بگی.
.مردونگیت اجازه نمیده
سروش با کف دست به پیشانی اش کوبید و گفت :خیلی خری لیلی خیلی!!!! یه لحظه داشتم
بهت امیدوار می شدما!! اما نه .با تو فقط باید فارسی حرف زد که اونم وقتش نیس ،مخصوصا
!وقتی که اینقد بچه ای
.من بچه نیستم سروش .هیفده سالمه .دیگه این چیزا رو می فهمم _:
فکر کنم باید روشنت کنم که درمورد چی با شهره حرف می زدم .به شرطی نری همه جا جار _:
.بزنی
!لیلییییییییییییییی _:
.خیلی خب خیلی خب من قول میدم دیگه وسط حرفت نپرم بگو _:
.رضا دوست قدیمی منه و شهره دختر عمه ام .طبیعیه که نگرانشون باشم _:
!هی چه جالب! پس تو باعث آشناییشون شدی _:
نه .رضا تو دانشگاه از شهره خوشش اومد و بدون این که به من بگه یا اصل بدونه که اون دختر _:
عمه ی منه ،رفت خواستگاری .عمه و شهره هم اومدن پیش من که بپرسن چه جور آدمیه .منم
فقط گفتم پسر خوب و سالمیه .همین .خبر نامزدیشونم تو به من دادی ،تا اون موقع نمی
دونستم قبول کردن .النم که مشکل پیدا کرده بودن ،رضا از من خواست که واسطه بشم و
...کمکش کنم ،که حل شد خدا رو شکر
.لیلی! شهره دختر عمه ی منه .همونجور که تو دوسش داری منم دوسش دارم ،همونجور _:
.اوکی گرفتم .پس تمام اون حرفای در گوشی و اینا ...همش همین بود _:
ها همش همین بود .برای اینکه خیلی تو ذوقت نخوره بهت بگم حدس دیروزت درست بود_: ،
.داشتم با شهره حرف می زدم .زنگ زد تشکر کرد ،گفت آشتی کردیم
.سروش خندید و گفت :خوبه .برم دیگه .با بچه ها قرار داریم .خداحافظ
سروش که حال روی صندلی بود ،گفت :ها .چهار تا دختر خانم ظریف سبیل کلفت که
!کوچیکیشون منم
لیلی روی دیوار بین دو خانه به دیوار مشترک بین اتاق خودش و سروش تکیه داده بود و به روبرو
خیره شده بود .چهره اش از اشک مفصلی که ریخته بود حکایت می کرد .حتی حال آلبالو خوردن
.هم نداشت
سروش در حالی که آهنگ شادی را با سوت می نواخت ،وارد حیاط شد .آرام از صندلی بال آمد.
با دیدن لیلی یکه ای خورد .آب دهانش به حلقش پرید و در حالی که سرفه میزد ،پرسید :چی
شده؟
لیلی به جای جواب آه بلندی کشید .سروش خودش را بال کشید ،نزدیک لیلی نشست و با
.نگرانی گفت :تو که منو نصف جون کردی دختر ،یه چیزی بگو
.این بار سروش آه بلندی کشید و بعد گفت :خب ردش کن بره .این که ضنجه موره نداره
.یعنی چی جدیه؟ اومدن خواستگاریت ،میگی نه ،تموم میشه .کسی که مجبورت نمی کنه _:
...آره _:
تو بس کن .مگه رو دست ننه بابات موندی؟ چه عجله ای داری؟ _:
لیلی این را گفت و با حرص از دیوار پایین رفت .سروش ناامیدانه اینقدر نگاهش کرد تا در ورودی
.خانه شان از دیدش دور شد
زن عمو هنوز داشت با مادر لیلی حرف میزد ،که لیلی شتابان بیرون پرید و با عصبانیت از دیوار بال
رفت .اینقدر عجله داشت که سروش را که لب دیوار نشسته بود و با حوصله داشت آلبالوهایی
.که شسته بود نمک میزد را ندید
.سروش در حالی که به کاسه ی زیر دستش خیره شده بود ،گفت :علیک سلم
لیلی ناگهان به طرف او برگشت .بُراق شد و داد زد :سروش چی فکر کردی؟ چرا این کارو کردی؟
.سروش چشم توی چشمان لیلی دوخت و به سادگی جواب داد :داشتم از دستت می دادم
.اسمشو بذار حسودی .مگه فرقیم می کنه؟ مهم اینه که تو رو از من نگیرن _:
مگه من مال توام؟ کی به تو قول دادم که خودم یادم نیست؟ اگه باهات دوست بودم_: ،
.خوشحال بودم که چشم پاکی .ناامیدم کردی سروش
.بعله .به اون آقای مهندس های کلس که توهین نمی کنین _:
قرار نیست من با تو مقایسه بشم .دعوا سر تو و مهندس برهانیه .حتی مطرح کردنشم خنده _:
!داره ،چه برسه مقایسه
همین که منو به عنوان یه دختر عاقل و بالغ قبول دارن و اومدن خواستگاریم ،دلیل بزرگ _:
.شدنمه
.لزم نیس تو قبول داشته باشی .همین که اونا قبول دارن کافیه _:
لیلی گفت :پاتو از زندگی من بکش بیرون .اونا امشب میان و همه چی رو رسمی می کنن.
.سعی نکن زندگیمو بهم بریزی .قول میدم وقتی آماده ی ازدواج شدی تو عروسیت خدمت کنم
نیمه شب بود .حیاط با نور مهتاب روشن شده بود .لیلی توی تاب نشسته بود .سروش روی دیوار
نشسته بود و با لبخند رضایتمندی نگاهش می کرد .بعد از مدتی سکوت بالخره پرسید :نمی
خوای بگی چی شده؟
لیلی بدون این که سر بردارد ،با صدایی که از فرط گریه خش دار شده بود ،جواب داد :خودت که
.می دونی
لیلی آهی کشید و سرش را تکان داد .بعد سر برداشت و به مهتاب خیره شد .کمی بعد از جا
.برخاست .از روی دیوار راحتتر میشد مهتاب را تماشا کرد
همین که سر جایش ،پشت به دیوار مشترک بین اتاق خودش و سروش مستقر شد ،سروش
.کاسه ی آلبالو را جلویش گذاشت و با لبخند گفت :عصری نخوردی .دارن آلبالو خشکه میشن
کاسه را برداشت .یک دانه آلبالو را مزه مزه کرد و بعد آرام گفت :باورت میشه سروش؟ ازش
.ترسیدم
چرا؟ _:
من فقط یه بار اونم چند سال پیش دیده بودمش .ولی بعد از اون رفته بود پرورش اندام و _:
هیکلی بهم زده بود که بیا و ببین .اول که دیدمش ،فکر کردم این همینجور شوخی شوخی بخواد
.دست رو من بلند کنه ،مثل پشه زیر دستش له میشم
ازش نپرسیدی اگه من زنت بشم ،وصله ی تنت بشم ،یه روزی دعوامون بشه ،بگو منو با چی _:
Jمی زنی؟
اِ سروش اذیت نکن .تازه فکر نکن چون ردش کردم به تو جواب مثبت میدم .اصل دلم نمی خواد _:
.به این زودی به این چیزا فکر کنم
!می دونستم .از اولشم معلوم بود که فقط برای لج و لجبازی پا پیش گذاشتی _:
.خیلی خری لیلی ،ولی الن دیگه مهم نیس .داشتی می گفتی بعد چی شد _:
هیچی با ترس و لرز نشستم .وقتی بابا اجازه داد بریم تو هال حرف بزنیم ،می خواستم _:
التماسش کنم که منو با این غول نفرسته تو هال .تو هالم رو نزدیکترین صندلی به در مهمونخونه
نشستم .بنده خدا از زیر اون سبیلی ترسناکش یه لبخندی زد که من دیگه جدا داشتم قالب
.تهی می کردم .تازه دندوناشم طاق لنگی بود .اصل معلوم بود که دعواییه
.سروش که خنده اش گرفته بود ،گفت :به این بدیام نیست بنده ی خدا
ازم پرسید چند سالته؟ گفتم هیفده .گفت فقط؟ آقا اینو که گفت من دیگه نتونستم جلوی _:
خودمو بگیرم .گریه ام گرفته بود اساسی .اونم هول شده بود نمی دونست چکار کنه .بعد دیگه
مامانم اومد و مامانش و بقیه .هی همه نازمو می کشیدن و می گفتن طبیعیه روز خواستگاریت
هول کنی .منم می گفتم اصل نمی خوام عروس بشم همین و بس .تا برن بیرون صد بار مردم و
.زنده شدم .خدا رو شکر رفتن
.سروش خندید و گفت :خدا رو شکر
.سروش غلط بکنه نفرین بکنه .ولی دروغ چرا؟ خوشحالم _:
.بایدم باشی .ولی همون که گفتم .اصل خیال ندارم الن نامزد بشم _:
.نمی خوام منتظر بمونی .اصل نمی خوام حرفشو بزنی _:
.لیلی آهی کشید .نگاه دیگری به مهتاب انداخت و گفت :آلبالوهامو می خورم میرم
.لیلی با حلوت مشغول آلبالو خوردن بود و سروش همچنان مشغول تلش برای چیدن
سروش که تا کمر توی درخت خم شده بود ،با صدایی که به زحمت بال می آمد ،گفت :یه بارم به
.حرف من برسی ،خودش خوبه
سروش نشست .مشتی آلبالو توی کاسه ی جلوی لیلی ریخت و غرغرکنان گفت :حوصله ندارم
همه ی بچه ها رو بکشیم ببریم .اگه حداقل قبول کرده بودی ،به اسم نامزد اجازه میدادن دوتایی
بریم ،ولی حال چی؟
:ک ی؟ عم و ی ا مام انت؟ خیل ی خوش ی بچ ه! م ا کج ا ت ا ح ال دوت ایی رف تیم ک ه س ینما دومی ش
باشه؟
! :رو دیوار
لیلی وارد اتاق شد .مامان با اخمهای درهم به استقبالش آمد و پرسید :کجا بودی؟
!لیلی با لحنی حق به جانب جواب داد :رو دیوار
:تو خجالت نمی کشی؟ دیروز خواستگاریشو رد کردی ،امروز رو دیوارر گپ می زنین؟!!! زشته به
خدا! اصل سروش به کنار ...این که تو هنوز با این هیکلت میری رو دیوار بده! دختر تو به این سن
رسیدی ،هنوز یه نیمرو بلد نیستی درست کنی پس فردا که رفتی خونه شوهر چه غلطی می
خوای بکنی؟
:بالخره پیش میاد .مردم نمی گن این چه مادری داشت یه ذره خونه داری یاد این دختر نداده؟
آخه تو چه کاری بلدی؟ هیچی به خدا! چکار کنم از دست تو؟
:دخترای همسن تو یه خونه رو می چرخونن .همین سیما ،از تو کوچیکتره ،ولی دیروز یه کیک
پخته بود که آدم انگشتاشم می خورد .ولی تو حاضر نیستی پاتو تو آشپزخونه بذاری .برو برو امروز
.نهار با تو
: ...ولی مامان
:ول ی مام ان ن داره .ب ا سروش م دیگ ه اینج وری خودم ونی نمیش ی .اگ ه ن امزدش ب ودی ی ه چی زی.
.ولی حال هیچ دلیلی نداره
ی ک هفت ه تم ام نتوانس ت س روش را ببین د .تم ام م دت در ح ال دن دان قروچ ه آم وزش خ انه داری
.میدید
وق تی ه م ب ا ک وهی س بزی برگش تند و س بد آلب الو را دیدن د ،مام ان گف ت آلبالوه ا بای د مرب ا ش وند.
جای بحث هم نداشت .دو روز به سبزی پاک کردن و خوردکردن و فریز کردن گذشت .بعد از آن هم
آلب الو هس ته گرفت ن و مرب ا پخت ن و روی گ از س ر رفت ن و غ ر و لن د مام ان ش نیدن و گ از چس بناک را
...تمیز کردن
ی ک هفت ه گذش ته ب ود .آن روز نزدی ک ظه ر لیل ی ت وی آشپزخانه داش ت با نه ار کش تی می گرف ت.
.مامان هم با یادآوریهای پی در پیش روی اعصابش پیاده روی می کرد
.ورود بیخبر زن عمو آن هم با یک کاسه آش رشته ی فرد اعل غنیمت بزرگی بود
لیل ی ب ا خوش حالی چ ای آورد و پی ش مام ان و زن عم و نشس ت .زن عم و ک ه لیل ی او را خ اله
سیمین صدا می زد ،با خوشرویی پرسید :خب لیلی جون چی می پختی؟
لیل ی پوزخن دی زد و گف ت :قیم ه لپ ه برای مرغ ای مام ان ب زرگ! خودم ون ک ه نم ی ت ونیم این ا رو
!بخوریم
مامان چشم غره ای رفت و گفت :بسه دیگه .تو هم یک و دو میگی می بریم برای مرغای مامان
بزرگ .این چه وضعشه؟
:اسیر؟ من که کاریش ندارم .میگم یکی دو تا غذا یاد بگیره پس فردا خونه شوهرش نگن این چه
!مادری بود هیچی یاد این دختر نداده
:این م ک ه ب ا ای ن ک ولی بازی اش .اگ ه س روش رو قب ول ک رده ب ود ک ه غم ی نداش تم .ح داقل ب ا ت و
.تعارفی ندارم
زن عمو غش غش خندید و پرسید :ببینم نکنه جدی جدی با سروش دعوات شده؟! این روزا دیگه
رو دیوارم نمیای
:مامان خانم احتمال بیست و پنج سالگیشون یادشون نیست که دختر یه سالشو میداد دست
.سروش چهارساله و از درختای باغ بابابزرگ بال میرفت
:تربیت کن ولی چکار به دیوارش داری؟ مگه این بچه چقدر تفریح داره که اینم ازش میگیری؟
:نقل این حرفا نیست .میره رو دیوار با سروش حرف میزنه .میگم اگه نامزد بودین یه حرفی .ولی
!حال دیگه هردوتاتون بزرگ شدین .زشته
:لیلی جون مثل این که گیر کردی! اصل مشکل تو با سروش چی بود که ردش کردی؟
: .هیچی .فقط نمی خوام به این زودی به این چیزا فکر کنم
:دس مری زاد .ول ی اگ ه فک ر نکن ی مجب ورت م ی کن ن .منته ا م ی ت ونی ب ا س روش ن امزد بش ی و
بعدم هیچ فکری نکنی! چون چیزی تغییر نمی کنه .نه سروش این روزا آماده میشه که بخوای به
.این زودی بری خونه ی شوهر و نه مجبوری این کار و اون کار بکنی که آبروی مامانت نره
:تو تمام رشته های منو پنبه می کنی سیمین! این چه وضع خواستگاری کردنه؟ بگو یه عروس
.هنرمند می خوام
:بذار بچگی شو بکنه تو رو خدا .نظرت چیه لیلی؟ دلت برای سروش تنگ نشده؟
لیلی نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت .البته که دلش تنگ شده بود .این طور که زن عمو
می گفت خیلی بد هم نبود .یعنی اگر خاله سیمین همیشه اینطور طرفدارش می ماند که عالی
!بود
چن د لحظ ه بع د زن عم و پرس ید :خ ب لیل ی ج ون ...نم ی خ وای بری ای ن م ژده رو ب ه س روش ب دی؟
.بچه ام داره از فراقت آب میشه
مادرش به سرعت گفت :زشته سیمین! یعنی چی که لیلی بگه؟! بره چی بگه؟
:هرچ ی ک ه دل تنگ ش میخ واد .س خت نگی ر فرزان ه .بس ه .ب ذار بره .مث ل همیش ه می رن رو دی وار
چند دقیقه میشینن بعدم میاد تو .مگه تو این آفتاب چقد می تونن سر دیوار بشینن؟
: ...آخه
: .خواهش می کنم فرزانه .این یه بارو کوتاه بیا .به خاطر من
لیلی با تردید برخاست .نگاه دیگری به مامان انداخت .مامان با اشاره ی سرش با بی میلی اعلم
.موافقت کرد .لیلی به طرف حیاط پرواز کرد
از گوشه ی چشم لیلی را دید که داشت خودش را از دیوار بال می کشید .فکر کرد اشتباه می
.کند .ولی ارزش بلند شدن و دوباره نگاه کردن را داشت
: .سلم
: .تو آشپزخونه
:تو یک هفته اس تو آشپزخونه ای؟! لیلی مسخره بازی نکن .موضوع چیه؟
لیل ی آه ی کش ید و آرام گف ت :کلس فش رده ی خ انه داری .مام انم ناگه ان تش خیص داده ک ه دو
.روز دیگه که منو بفرسته خونه ی شوهر ،آبروش میره که من هیچ کاری بلد نیستم
سروش برگشت .نیم نگاهی به او انداخت .سری به تایید تکان داد و گفت :راس میگی .چه فرقی
.می کنه
بعد با نگرانی چشم توی چشمانش دوخت و ادامه داد :مهم اینه که حسابی لغرت کرده .لیلی
راستشو بگو چیکار کردی با خودت؟ تو آینه نگاه کردی؟ این چه قیافه ایه؟
:نش دی؟ رو ت رازو نرف تی .زی ر چش مات گ ود رفت ه .اس تخونای فک ت زده بی رون .لیل ی م ن نگرانت م.
.اینقدر مسخره ام نکن .نذار به حساب حسودی
:بابا اصل موضوع حسودی نیست .موضوع اینه که وقتی مجبورم می کنن آشپزی کنم بدم میاد.
تو این یه هفته هفت جور غذا پختم که یه دونه شو نمیشد بخوری! هر دفعه مامان دوباره اومده
.یه چیزی سرهم بندی کرده که ملت گرسنه نمونن .مامانم پوستمو کنده نه خواستگارم
صدای سروش ناگهان پایین آمد .با تردید پرسید :به خاطر من؟
: .ها به خاطر تو! تنها خواستگار من تو این هفته خاله سیمین بود که هنوزم اونجاست
در حیاط باز شد .خاله سیمین بیرون آمد و پرسید :آفتاب خورده به کله تون ،باز دعواتون شده؟
.سروش نشنید .با تمام وجود چشم به دهان لیلی دوخته بود
.لیلی سری تکان داد و با ملیمت گفت :این دفعه قبول کردم
سروش آه بلندی کشید و از شادی خندید .مادرش پرسید :حالت خوبه شادوماد؟
سروش از دیوار پایین پرید .به طرف مادرش دوید و در آغوشش کشید .گریه می کرد ،می خندید.
.سر و روی مادرش را می بو سید
لبهای لیلی لرزید .باور نمی کرد .تا بحال اشک سروش را ندیده بود .باور نمی کرد اینقدر دوستش
.داشته باشد
مامان گفته بود که اگر دامادش سروش باشد ،دیگرر نگرانی نخواهد داشت ،اما مگر میشد؟ از هر
.راه می رفت نصیحتی به لیلی می کرد .نه می توانست بنشیند و نه بخوابد
همگی مشغول تدارک جشن کوچکی بودند که با نگرانی های مادر لیلی ،مبنی بر این که این
.هم باید باشد ،فلنی را هم باید دعوت کنیم ،تبدیل به جشن مفصلی شد
از آن طرف هم سروش که تا جواب آزمایش خون بیاید همه را جان به لب کرده بود و دائم تهدید
می کرد که هر مشکلی باشد ،باز هم با لیلی ازدواج می کند ،ولو این که مجبور باشد برای
.همیشه قید بچه دار شدن را بزند
.خدا را شکر آزمایش مشکلی نداشت ،و بقیه با راحتی مشغول آمادگی برای جشن شدند
لیلی در این گیر و دار با همه مشکل داشت .نه تحمل سروش را داشت ،نه مادرش و نه حتی
خاله سیمین .اینقدر به دنبال لباس این در و آن در زدند تا لباس ژرسه ی ساده ای انتخاب کرد که
بیشتر برای یک مهمانی عصر مناسب بود تا مجلس عقدکنان! اما لیلی دو پایش را در یک کفش
.کرد و بالخره با وساطت خاله سیمین ،مادرش را راضی کرد
پیراهنش سبز خوشرنگی بود با آستین تا آرنج و دامن تا روی زانو .یقه ی ساده ی گردی داشت.
!همین و دیگر هیچ
قرار شد کفشها و کمر دامن و موهایش را گل بزنند و بیارایند تا کمی از سادگی دربیاید .آرایشش
.هم به خواهش مادرش خیلی کم بود
بالخره موعد جشن رسید .عمه که آرایشگاه داشت ،آمد و لیلی را توی اتاق خودش آراست.
لیلی آرام و قرار نداشت .با خود فکر می کرد اگر قرار بود داماد غریبه باشد و در محلی ناآشنا
.جشن بگیرند به چه حالی می افتاد
همان موقع سروش را از توی آینه توی قاب در دید .چقدر با کت شلوار خوش تیپ شده بود و چقدر
!پیروز و خوشحال به نظر می رسید
با دیدن سروش کمی آرام گرفت .انگار تازه خیالش راحت شده بود که داماد غریبه نیست!
!برگشت و با لبخند گفت :چقدر بهت میاد
.سروش تبسمی کرد و چیزی نگفت .چشمهایش می خندید
!خاله سیمین لبخندی زد و گفت :بچه ام فکش پیاده شده ،وال اونم بلد بود ازت تعریف کنه
لیلی آرام به طرف سروش رفت .سروش چشم از او برنمی داشت و همین نگاهش لیلی را
دستپاچه می کرد .زیر لب پرسید :میشه اینجوری نگام نکنی؟
شهره که داشت فیلم می گرفت ،گفت :حال یه کمی هم به دوربین نگاه کنین .سروش دستشو
...بگیر ...یواش یواش ...بذار من جامو میزون کنم ...خب حال بیاین
!لیلی _:
لیلی با دستپاچگی نگاهی به او انداخت و بعد به جمعی که چشم به دهان او دوخته بودند.
.سروش آرنجش را توی پهلویش زد
.بعد دوباره زیر لب گفت :هولم کردی یادم رفت بگم با اجازه ی بزرگترا ...خیلی بد شد
چهار بار پرسید دیگه نمی پرسه! چقدر برم گل و گلب گیری؟ _:
از فرط استرسه .چی میشد الن برم از دیوار بال؟ _:
سروش روی دیوار راه می رفت و ریسه های چراغ را جمع می کرد .لیلی که تازه بیدار شده بود،
خواب آلود به حیاط آمد .با دیدن سروش لبخندی زد و روی تاب ایستاد .سروش دستش را گرفت و
کمکش کرد تا بال بیاید .خواب آلود به گوشه ی مورد علقه اش خزید و چشمهایش را رویهم
.گذاشت
مادرش به دنبالش آمد و با دیدن او روی دیوار نالید :سروش تو یه چیزی بهش بگو .آخه خونتونو که
رو دیوار نمی تونین بسازین .بیدار شده مستقیم اومده رو دیوار .نه هیچی خورده ،نه حرفی زده.
!سرشو انداخت پایین رفت
تازه کی گفته نمیشه رو دیوار خونه ساخت؟ رو همین Jشمام دیگه قیدشو بزنین خاله فرزانه _:
!دیوار خونه ای بسازم چل ستون چل پنجره
!نه خاله .من و لیلی اگه رو زمین باشیم زمین گیر میشیم _:
خاله سیمین از آن طرف بیرون آمد و با شنیدن جمله ی آخر سروش گفت :خیلی خب نیاین پایین.
.این سینی رو بگیر همون بال صبحانه بخورین
.نه دیگه نمی تونم .اصل من کار داشتم .دارم سیما رو جمع می کنم _:
.خاله سیمین گفت :قربونت برم اون بال چرت نزن .یه وخ میفتی
!نه مامان خیالت راحت .لیلی از رو تختش راحتتر میفته تا رو دیوار _:
تو هم دیگه! به جای مسخره بازی یه چیزی بخور ،بیا پایین .صندلیا رو باید بذارین دم در ،وانت _:
.میاد ببره
نا سلمتی من دامادم از گل نازکتر نباید به من بگین .همینم که دارم سیما رو جمع می کنم _:
...مال اینه که خونم خلوت بشه بتونم زندگی کنم .وال آخه
.حال بذارین یه لقمه دهن لیلی بذارم ،شما که نمی خواین عروستون گرسنه بمونه _:
.اوف از این زبون تو _:
با تمام این حرفها ،سروش همه ی میز و صندلیهایی که در هر دو خانه بود ،دم در برد و تحویل
.داد .لیلی هم ظرفها را جمع کرد و عصر همان روز تقریبا همه چیز به حال عادی برگشته بود
همه توی حیاط خانه ی پدر سروش روی تختها نشسته بودند .سروش و لیلی به دیوار عزیزشان
تکیه کرده بودند .عمو سلیم پدر سروش گفت :فکر کردم اتاقای سروش و لیلی که کنار همه .دو
....طرفش رو دیوار بکشیم و این دیوارو خراب کنیم
.و چنان به دیوارشان نگاه کردند که انگار مطمئن نبودند هنوز سر جایش باشد
.عموسلیم گفت :خب واسه خودتون میگم .اینجوری می تونیم این وسط براتون خونه بسازیم
.سروش گفت :بابا دیوارمون پر از خاطره اس .ما نمی تونیم بذاریم خرابش کنین
لیلی گفت :من و سروش سالهاس که داریم رو دیوار زندگی می کنیم .بدون دیوار چکار کنیم؟
بزرگترها خندیدند و عمو محمد پدر لیلی گفت :خیلی خب ...باهاش خداحافظی کنین .بالخره که
.چی؟ تا ابد که اونجا نمی مونه
.لیلی گفت :ما هم تا ابد نمی مونیم .ولی تا وقتی که هستیم می خوایم دیوارمونو نگه داریم
خاله سیمین پرسید :پس می خواین برین جای دیگه زندگی کنین؟
خاله فرزانه گفت :لبد از این ادا اصول دارن که می خوان مستقل باشن و برن برای خودشون و زیر
!نظر ما نباشن
لیلی گفت :اصل می تونیم یه در بین اتاقامون باز کنیم و یکیش بشه پذیرایی ،یکی هم خواب.
Jآشپزخونه هم نمی خوایم
خاله فرزانه گفت :معلومه که نمی خواین! تو آشپزی می کنی که آشپزخونه بخوای؟
سروش گفت :گیر میدین خاله! چه کاریه؟ اگه شما ناراحتین ،همه ی ظهرا خونه ی ما نهار می
.خوریم .صبحونه و شامم که حاضری می خوریم
.خاله فرزانه گفت :نه دیگه .یه روز خونه ما یه روز شما
.خاله فرزانه آهی کشید و گفت :مسلمه .منم رو کمک تو حساب نکردم
سروش و لیلی کف دستهایشان را بهم کوبیدند و هورا کشیدند .بعد هم برای تکمیل ابراز
.احساسات به سرعت از دیوار بال رفتند
پدرها خندیدند و عمو سلیم گفت :پس برین اتاقاتونو خالی کنین ،فردا بگم بنا بیاد .اگه تصمیمتون
.قطعیه ،یکی دو روز بیشتر کار نداریم
سروش جفت پا پایین پرید .خاله سیمین جیغی کشید و گفت :می خوای پاهاتو قلم کنی؟ اون
صندلی که هست چرا اینجوری میای؟
!سروش گفت :نه عروس خانم .تو همون جا باش .چاکرت اتاق تو رم خالی می کنه
سروش از رو دیوار سر کشید و نگاهی به بنا که سخت مشغول بود انداخت؛ بعد رو به لیلی کرد و
گفت :رنگ دیوارا رو سفید بزنیم دیگه ،نه؟
بیمارستان کدومه؟ سفید خیلیم خوبه .هم نور داره و هم میشه هر وسیله ای رو باهاش ست _:
.کرد
نخیرم .اصل خوب نیست .مگه من چند سالمه که مثل پیرزنا اتاقمو رنگ کنم؟ _:
.سروش اذیت نکن دیگه .عروسم .منم دل دارم .بذار رنگی باشه _:
.تو بذار رنگ دیوارو من انتخاب کنم ،مبلمان هرچی تو بگی _:
.هرچی تو بگی به شرطی که بنا بر سلیقه ی من باشه _:
.منم که باید این اتاقا رو بشورم و بروبم .باید دوسشون داشته باشم دیگه _:
لیلی به قهر از دیوار پایین رفت و تو قاب در از نظر گم شد .سروش انگشت به دندان گزید.
همیشه به همه سازش رقصیده بود ،ولی حال صحبت زندگی مشترک بود با کسی که اصل
...معنی اشتراک را نمی دانست
یک روز گذشته بود .سروش هنوز راه حل مسالمت آمیزی پیدا نکرده بود .دلش برای لیلی تنگ
شده بود .مطمئن بود که لیلی هم دلتنگ است اما غرورش اجازه نمی دهد برای آشتی پیش
قدم شود .سروش می دانست باید نازش را بکشد و راضیش کند ،اما هنوز دلش راضی نشده بود
.که با لیلی راه بیاید
آفتاب داشت غروب می کرد .نقاش کار بتونه را تمام کرد و رفت .سروش آهی کشید ،نگاهی دور
اتاق انداخت و چون نتوانست نظرش را تغییر دهد قدم زنان بیرون رفت .آرام از دیوار بال رفت و روی
.آن دراز کشید
در ورودی خانه ی عمو محکم بهم خورد و در پی آن صدای لیلی به گوش رسید :آخ جون سروش
اینجایی؟
.سروش نشست و با ناباوری به لیلی نگاه کرد .در چهره ی شاد و پرانرژی او اثری از دعوا نبود
!لیلی به سرعت از دیوار بال آمد و بدون مقدمه گفت :دیوارامونو سفید می کنیم ،یه دست سفید
نوچ! داشتم با خودم فکر می کردم چه خوب میشد اون مبل مخملیای قدیمی بابابزرگ که الن _:
.تو زیرزمین خونشونه ،مال ما باشه
خب؟ _:
.زنگ زدم از بابابزرگ پرسیدم ،اونم گفت اگه دوس داری مال شما _:
.نخیر .پرسیدم .کاریشون نداشتن .مبلی جدیدشون که هستن اینا رو دیگه نمی خوان _:
سروش آهی کشید و بدون حرف نگاهش کرد .او با رنگهای سنگین و ملیم موافق بود .اما
...لیلی
دلش برایش سوخت .نمی توانست و نمی خواست او را از بچگی اش جدا کند .بالخره لبخندی
!زد و گفت :عالیه
.لیلی ناگهان او را بو سید و گفت :وای سروش تو فوق العاده ای! می دونستم خوشت میاد
سروش پوزخندی زد و نگاهش کرد .همیشه اینطوری نمی ماند .بالخره لیلی هم بزرگ میشد.
آنوقت باهم از این خانه می رفتند و تشکیل زندگی مشترک و مستقلی را می دادند .ولی تا آن
موقع باید اجازه میداد که لیلی آرام آرام از دنیای کودکی اش جدا شود .هرچه بود ،خود سروش
هم هنوز توان قبول این مسئولیت را به تنهایی نداشت .اینجا زیر سایه ی پدر و مادرها ،روی دیوار
.امن و دوست داشتنی شان ،زندگی به زیبایی هر طلوع و غروب خورشید بود
شاذّه
ساعت 4بعدازظهر