You are on page 1of 21

‫قصه ی دیوار‬

‫صدای سوت آشنایی از توی حیاط به گوش رسید‪ .‬لیلی از پنجره نگاهی روی دیوار انداخت و‬
‫پرسید‪ :‬چی شده سروش؟‬

‫سروش با لبخند دستش را نشان داد و گفت‪ :‬نوبر تابستون‪ ،‬نمیای بیرون؟‬

‫آخ جون! آلبالوها رسیدن؟ ‪_:‬‬

‫‪...‬یه چند تایی این بال ‪_:‬‬

‫لیلی پابرهنه از پنجره بیرون پرید و دستش را تا جایی که می توانست بال گرفت‪ .‬دیوار بین خانه‬
‫ی دو برادر کوتاه بود‪ ،‬شاید فقط دو متر‪ .‬درخت آلبالو کنار دیوار توی حیاط برادر کوچکتر یعنی پدر‬
‫‪.‬لیلی بود‬

‫‪.‬سروش مشتی آلبالو توی دست لیلی ریخت و گفت‪ :‬نوش جون‬

‫‪.‬لیلی روی تاب بزرگ کنار دیوار نشست و با ولع مشغول خوردن شد‬

‫سروش پرسید‪ :‬دیشب عروسی خوش گذشت؟‬

‫‪.‬ها خوب بود ‪_:‬‬

‫!ناگهان سر بلند کرد و با خنده گفت‪ :‬وای سروش خواستگار پیدا کردم‬

‫‪.‬سروش سری تکان داد و گفت‪ :‬پس خیلی خوش گذشته‬

‫مردیم از خنده‪ .‬من و پریناز نشسته بودیم بعد یه خانمه امد جلو و پرسید‪ :‬شما دختر مریم ‪_:‬‬
‫خانمین؟ گفتم بعله‪ .‬گفت ماشال هزارماشال من شما رو مثل پسرم دوس دارم‪ .‬ما مونده بودیم‬
‫هاج و واج که خب منظور؟ اصل شما کی هستین؟ روم نشد بپرسم‪ .‬بعد موبایلش نشونم داد‬
‫میگه این عکس پسرمه‪ .‬البته خودش از عکسش خیلی بهتره‪ .‬خوشت میاد؟ منم مونده بودم چی‬
‫بگم‪ .‬همینجور نگاش کردم‪ .‬خانمه هم دید من کم اوردم پرسید‪ :‬مریم خانم کجا نشستن؟ منم‬
‫نشونش دادم‪ .‬اونم رفت و مامان دست بسرش کرد‪ .‬من و پرینازم آی خندیدیم‪ .‬آخه این چه طرز‬
‫!خواستگاری کردن بود؟‬

‫سروش از روی دیوار پایین رفت و روی صندلی قدیمی آهنی ای که کنار دیوار بود ایستاد‪ .‬در‬
‫‪.‬حالیکه نارضایتی از صدایش میبارید گفت‪ :‬آخرش این قد بلند تو یه کاری دست ما میده‬

‫‪.‬لیلی خندید و گفت‪ :‬به همین خیال باش‬

‫سروش پایین آمد‪ .‬دستهایش را پشتش بهم قفل کرد و به دیوار تکیه داد‪ .‬لیلی از تاب بال رفت و‬
‫روی دیوار نشست‪ .‬با دیدن سروش با تعجب پرسید‪ :‬سروش خوبی؟‬

‫‪.‬سروش در حالی که به طرف اتاق میرفت گفت‪ :‬نه سرم یه خورده درد میکنه‬

‫چی شد یهو؟ ‪_:‬‬


‫‪.‬حتما مال آفتابه ‪_:‬‬

‫از پنجره ی قدی اتاقش وارد شد و در را پشت سرش بست‪ .‬لیلی شانه ای بال انداخت و به‬
‫‪.‬آفتاب که میرفت تا غروب کند خیره شد‬

‫لیلی روی دیوار نشسته بود و آلبالوهایی که سروش توی کاسه ریخته بود و نمک زده بود می‬
‫خورد‪ .‬سروش روبرویش نشسته بود و به پیچ و تاب موهای مشکیش که در نور آفتاب می‬
‫‪.‬درخشید چشم دوخته بود‬

‫نمی خوری سروش؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬بار هزارمه که می پرسی‪ ،‬نه‪ ،‬من آلبالو دوس ندارم ‪_:‬‬

‫پس مشکلت چیه که مرتب باید بچینی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬از چیدنش بدم نمیاد ‪_:‬‬

‫‪.‬آهی کشید‪ .‬زانوهایش را به بغل گرفت و به درخت پر میوه چشم دوخت‬

‫سروش این چند روز چه مرگته؟ ‪_:‬‬

‫!جان؟ ‪_:‬‬

‫عاشق شدی؟ ‪_:‬‬

‫به من میاد که عاشق بشم؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬همون‪ .‬می خواستم بگم اصل بهت نمیاد‪ ،‬قیافه نگیر ‪_:‬‬

‫مثل من الن چه قیافه ای گرفتم؟ ‪_:‬‬

‫حالت که خوش نیست‪ .‬یه جوری هم که انگار میخوای یه چیزی بگی روت نمیشه‪ .‬اگه می ‪_:‬‬
‫خوای من واسطه بشم کور خوندی‪ .‬حوصله ی جواب پس دادن بعدشو ندارم‪ .‬یه نفر دیگه عاشق‬
‫‪.‬میشه‪ ،‬کاسه کوزه هاش سر من بدبخت می شکنه‬

‫هی هی هی‪ ...‬پیاده شو باهم بریم! حال کی گفته من عاشق شدم؟ ‪_:‬‬

‫پس چه مرگته؟ ‪_:‬‬

‫!من مرده ی این ظرافت کلم توام ‪_:‬‬

‫آهان‪ .‬اوکی‪ ...‬عزیزم سروش جان پسر عموی عزیزتر از جانم‪ ،‬چه مشکلی برات پیش اومده؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬سروش پوزخندی زد و گفت‪ :‬ممنون از لطفتون‪ .‬هیچی‬

‫‪.‬اه سروش لوس نشو بگو دیگه ‪_:‬‬

‫‪.‬سروش با خنده پرسید‪ :‬آخه چی رو بگم؟ طوریم نیست‬


‫لیلی در حالیکه از دیوار پایین می پرید و به دقت روی تاب فرود می آمد‪ ،‬گفت‪ :‬خیلی خب نگو‪.‬‬
‫‪.‬خودم ته و توشو درمیارم‬

‫‪.‬سروش غر و لند کنان زیر لب گفت‪ :‬تو اگه می خواستی بفهمی که تا حال فهمیده بودی‬

‫لیلی پشت به او در حالیکه دنبال جای پای مناسبی میگشت‪ ،‬پرسید‪ :‬چی میگی؟‬

‫‪.‬هیچی بابا گرمه بریم تو ‪_:‬‬

‫لیلی با قلبی پرتپش و هیجان به حیاط دوید‪ .‬از تاب بال رفت و ساعدهایش را روی دیوار گذاشت‪.‬‬
‫خورده سنگی برداشت و به طرف پنجره ی سروش انداخت‪ .‬چند لحظه بعد یکی دیگر انداخت و‬
‫‪.‬چون جوابی نیامد‪ ،‬سومی را محکمتر زد‬

‫!بالخره سروش بیرون آمد و با اخم گفت‪ :‬اگه خونه نبودم شیشه رو می شکستی دیگه‬

‫‪.‬نخیرم نمی شکستم‪ .‬می دونستم خونه ای ‪_:‬‬

‫‪.‬سروش پوزخندی زد و روی صندلی آهنی ایستاد‬

‫چه خبر شده؟ ‪_:‬‬

‫!!!وای سروش فهمیدم فهمیدم! تازه خودم تنهایی کشف کردم ‪_:‬‬

‫چی رو؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬لیلی دست برد دو سه آلبالو چید و گفت‪ :‬بذار نفسم جا بیاد میگم‬

‫تو که می خوای نفس بکشی‪ ،‬حداقل میذاشتی تلفنم تموم بشه‪ .‬یه جوری به شیشه ‪_:‬‬
‫‪.‬کوبیدی انگار سر آوردی‪ .‬نفهمیدم چه جوری سر و تهشو هم آوردم و پریدم تو حیاط‬

‫!با کی حرف می زدی شیطون؟ ‪_:‬‬

‫سروش که آفتاب چشمانش را میزد‪ ،‬با اخم پرسید‪ :‬منظور؟‬

‫‪.‬خب به کشف من مربوطه‪ .‬حاضرم شرط ببندم که می دونم کی بود ‪_:‬‬

‫سروش لب دیوار نشست تا آفتاب چشمانش را نزند‪ .‬در حالیکه پشت به آفتاب بعدازظهر و لیلی‬
‫کرده بود پرسید‪ :‬خب به نظر شما کی بود میس مارپل؟‬

‫لیلی خودش را بال کشید و پرسید‪ :‬چند میدی حرف نزنم؟‬

‫‪.‬هیچی ‪_:‬‬

‫اه؟ پس مهم نیست آبروتو ببرم؟ ‪_:‬‬

‫آبروم؟ معلوم هست چی میگی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬من فکر می کنم‪ ،‬یعنی تقریبا مطمئنم که تو داشتی با شهره حرف می زدی ‪_:‬‬

‫شهره؟ برای چی؟ ‪_:‬‬


‫‪.‬واسه من فیلم نیا من همه چی رو می دونم ‪_:‬‬

‫‪.‬خب اگه می دونی به منم بگو بفهمم ‪_:‬‬

‫‪.‬دیشب خونه ی بابابزرگ حواسم به شما دو تا بود‪ .‬شهره همش چشمش دنبال تو بود ‪_:‬‬

‫‪.‬خب به من چه؟ برو یخه ی شهره رو بچسب ‪_:‬‬

‫‪.‬سروش بیا باهم روراست باشیم‪ .‬من می تونم کمکتون کنم ‪_:‬‬

‫ل اله ال اله‪ .‬تو ول کن معامله نیستی؟ اصل مگه خود تو دیروز نمی گفتی کمکت نمی کنم؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬خب فکر کردم طرف غریبه اس‪ .‬نمی دونستم شهره ی خودمونه ‪_:‬‬

‫از کجا اینقدر مطمئنی؟ ‪_:‬‬

‫خب‪ ..‬شما از هر فرصتی برای تنها بودن و دوتایی حرف زدن استفاده می کردین‪ .‬تو دانشگاهم ‪_:‬‬
‫که باهمین‪ .‬شهره هم که تازه نامزدیشو بهم زده اونم اینقدر مشکوک! معلومه که به خاطر کی‬
‫‪.‬بوده‪ .‬اینجوری نگام نکن‪ .‬از دیشب تا حال دارم مخ می سوزونم‬

‫پروفسور تو پرهیز ترشی هم داشتی‪ ،‬یا مادرزاد اینقد باهوشی؟ ‪_:‬‬

‫مسخرم می کنی سروش؟ ‪_:‬‬

‫!خیلی خری لیلی ‪_:‬‬

‫سروش از دیوار پایین رفت و لیلی گفت‪ :‬ولی من مطمئنم‪ .‬دیشب همش داشتین پچ پچ می‬
‫‪.‬کردین‪ .‬دیروزم خودم شنیدم که سیما گفت شهره پای تلفن کارت داره‬

‫سروش بدون آن که جوابی بدهد‪ ،‬وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست‪ .‬لیلی شانه ای بال‬
‫‪.‬انداخت و مشغول آلبالو خوردن شد‬

‫سروش به پهلو روی دیوار دراز کشیده بود و غروب خورشید را نگاه می کرد‪ .‬هر دو تا خانه خالی‬
‫‪.‬بود و خیالش راحت بود که کسی مزاحمش نمی شود‬

‫نهار مهمان عمه شیدا مامان شهره بودند‪ .‬عصر که مردها به دنبال کارشان می رفتند‪ ،‬سروش‬
‫هم به خانه آمده بود‪ .‬اما خانمها که تازه صحبتشان گل انداخته بود‪ ،‬به تعارف عمه شیدا مانده‬
‫‪.‬بودند‪ .‬اگر برمی گشتند هم در ورودی خانه جنوبی بود و از حیاط وارد نمی شدند‬

‫سروش به پشت خوابید و چشمهایش را بست‪ .‬بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود‪.‬‬
‫‪.‬نفس عمیقی کشید‬

‫‪.‬با صدای در حیاط خانه ی عمو نشست و سر به زیر انداخت‪ .‬هنوز گیج بود‬

‫‪.‬لیلی با صدایی حاکی از همدردی عمیق‪ ،‬گفت‪ :‬آخی بمیرم برات سروش‬

‫سر گرداند‪ .‬تو تاریک روشن غروب او را که بدون لباس عوض کردن با مانتو شلوار مستقیم به حیاط‬
‫‪.‬آمده بود نگاه کرد‬
‫!اول علیک سلم‪ ،‬در ثانی دور از جونت‪ ،‬ثالثا چرا؟ ‪_:‬‬

‫یعنی تو نمی دونی؟ نه معلومه که نمی دونی‪ .‬روش نشده به تو بگه‪ .‬حقم داره پرروی بی ‪_:‬‬
‫‪.‬تربیت‬

‫در مورد کی و چی داری حرف می زنی؟ ‪_:‬‬

‫لیلی از تاب بال آمد و با دیدن کاسه ی پر از آلبالوی نمک زده‪ ،‬چشمانش درخشید و گفت‪ :‬وای‬
‫!مرسی سروش‪ ،‬تو با این حالت برای من آلبالو هم چیدی؟‬

‫سروش کاسه را جلویش گذاشت و پرسید‪ :‬با چه حالی؟‬

‫دانه ی آلبالو از دست لیلی توی کاسه افتاد و بدون این که به سروش نگاه کند با ناراحتی پرسید‪:‬‬
‫خیلی دوسش داری؟‬

‫کی رو؟ هان بذار خودم بگم‪ ،‬شهره؟ ‪_:‬‬

‫لیلی با مژه هایی که تر شده بود‪ ،‬سر بلند کرد و او را نگاه کرد‪ .‬هنوز روی میله ی تاب ایستاده‬
‫‪.‬بود‪ .‬سروش لبخندی اطمینان بخش زد و گفت‪ :‬نه‪ ...‬اشتباه می کنی‬

‫لیلی گفت‪ :‬نخیر اشتباه نمی کنم‪ .‬تو به خاطر این که اون با نامزدش آشتی کرده اینطوری میگی‪.‬‬
‫می خوای خودتو کوچیک نکنی‪ .‬منم جای تو بودم همین کارو می کردم‪ .‬چه فایده حال بگی‪.‬‬
‫‪.‬مردونگیت اجازه نمیده‬

‫سروش با کف دست به پیشانی اش کوبید و گفت‪ :‬خیلی خری لیلی خیلی!!!! یه لحظه داشتم‬
‫بهت امیدوار می شدما!! اما نه‪ .‬با تو فقط باید فارسی حرف زد که اونم وقتش نیس‪ ،‬مخصوصا‬
‫!وقتی که اینقد بچه ای‬

‫‪.‬من بچه نیستم سروش‪ .‬هیفده سالمه‪ .‬دیگه این چیزا رو می فهمم ‪_:‬‬

‫‪.‬سروش با ناامیدی سری تکان داد و گفت‪ :‬هوم‪ .‬دارم می بینم‬

‫‪.‬تو همممش منو مسخره می کنی‪ .‬خیلی بدجنسی ‪_:‬‬

‫فکر کنم باید روشنت کنم که درمورد چی با شهره حرف می زدم‪ .‬به شرطی نری همه جا جار ‪_:‬‬
‫‪.‬بزنی‬

‫‪.‬قول میدم سروش‪ .‬قول میدم به هیشکی نگم ‪_:‬‬

‫‪.‬خب من سعی داشتم اون دو تا رو آشتی بدم ‪_:‬‬

‫‪...‬آشتی بدی؟ چرا؟ مگه تو شهره رو ‪_:‬‬

‫!لیلییییییییییییییی ‪_:‬‬

‫‪.‬خیلی خب خیلی خب من قول میدم دیگه وسط حرفت نپرم بگو ‪_:‬‬

‫‪.‬رضا دوست قدیمی منه و شهره دختر عمه ام‪ .‬طبیعیه که نگرانشون باشم ‪_:‬‬
‫!هی چه جالب! پس تو باعث آشناییشون شدی ‪_:‬‬

‫نه‪ .‬رضا تو دانشگاه از شهره خوشش اومد و بدون این که به من بگه یا اصل بدونه که اون دختر ‪_:‬‬
‫عمه ی منه‪ ،‬رفت خواستگاری‪ .‬عمه و شهره هم اومدن پیش من که بپرسن چه جور آدمیه‪ .‬منم‬
‫فقط گفتم پسر خوب و سالمیه‪ .‬همین‪ .‬خبر نامزدیشونم تو به من دادی‪ ،‬تا اون موقع نمی‬
‫دونستم قبول کردن‪ .‬النم که مشکل پیدا کرده بودن‪ ،‬رضا از من خواست که واسطه بشم و‬
‫‪...‬کمکش کنم‪ ،‬که حل شد خدا رو شکر‬

‫‪....‬یعنی تو اصل از شهره ‪_:‬‬

‫‪.‬لیلی! شهره دختر عمه ی منه‪ .‬همونجور که تو دوسش داری منم دوسش دارم‪ ،‬همونجور ‪_:‬‬

‫‪.‬اوکی گرفتم‪ .‬پس تمام اون حرفای در گوشی و اینا‪ ...‬همش همین بود ‪_:‬‬

‫ها همش همین بود‪ .‬برای اینکه خیلی تو ذوقت نخوره بهت بگم حدس دیروزت درست بود‪_: ،‬‬
‫‪.‬داشتم با شهره حرف می زدم‪ .‬زنگ زد تشکر کرد‪ ،‬گفت آشتی کردیم‬

‫‪.‬لیلی متفکرانه گفت‪ :‬به خودم امیدوار شدم‬

‫‪.‬سروش خندید و گفت‪ :‬خوبه‪ .‬برم دیگه‪ .‬با بچه ها قرار داریم‪ .‬خداحافظ‬

‫لیلی ابرویی بال انداخت و با شیطنت پرسید‪ :‬بچه ها؟‬

‫سروش که حال روی صندلی بود‪ ،‬گفت‪ :‬ها‪ .‬چهار تا دختر خانم ظریف سبیل کلفت که‬
‫!کوچیکیشون منم‬

‫‪.‬لیلی خندید و گفت‪ :‬خوش بگذره‬

‫لیلی روی دیوار بین دو خانه به دیوار مشترک بین اتاق خودش و سروش تکیه داده بود و به روبرو‬
‫خیره شده بود‪ .‬چهره اش از اشک مفصلی که ریخته بود حکایت می کرد‪ .‬حتی حال آلبالو خوردن‬
‫‪.‬هم نداشت‬

‫سروش در حالی که آهنگ شادی را با سوت می نواخت‪ ،‬وارد حیاط شد‪ .‬آرام از صندلی بال آمد‪.‬‬
‫با دیدن لیلی یکه ای خورد‪ .‬آب دهانش به حلقش پرید و در حالی که سرفه میزد‪ ،‬پرسید‪ :‬چی‬
‫شده؟‬

‫لیلی به جای جواب آه بلندی کشید‪ .‬سروش خودش را بال کشید‪ ،‬نزدیک لیلی نشست و با‬
‫‪.‬نگرانی گفت‪ :‬تو که منو نصف جون کردی دختر‪ ،‬یه چیزی بگو‬

‫‪.‬برام خواستگار اومده ‪_:‬‬

‫‪.‬این بار سروش آه بلندی کشید و بعد گفت‪ :‬خب ردش کن بره‪ .‬این که ضنجه موره نداره‬

‫‪.‬مثل این که نگرفتی‪ .‬اینبار قضیه جدیه ‪_:‬‬

‫‪.‬یعنی چی جدیه؟ اومدن خواستگاریت‪ ،‬میگی نه‪ ،‬تموم میشه‪ .‬کسی که مجبورت نمی کنه ‪_:‬‬

‫‪.‬خب اجباری نیست‪ ،‬ولی دلیلی هم نداره ردش کنم ‪_:‬‬


‫مَ منظورت چیه؟ ‪_:‬‬

‫مهندس برهانی رو میشناسی؟ ‪_:‬‬

‫همین که شرکت کامپیوتری داره؟ ‪_:‬‬

‫‪...‬آره ‪_:‬‬

‫‪.‬این که پیره واسه تو! خیلی از تو بزرگتره ‪_:‬‬

‫‪.‬فقط ‪ 9‬سال‪ .‬کنار محاسنی که داره زیاد نیست ‪_:‬‬

‫سروش با تمسخر دستی به صورتش کشید و پرسید‪ :‬محاسن؟‬

‫‪.‬نخیر ریش نداره ‪_:‬‬

‫‪.‬پس کوسه ی ‪_:‬‬

‫‪.‬اه سروش!!! بس کن ‪_:‬‬

‫تو بس کن‪ .‬مگه رو دست ننه بابات موندی؟ چه عجله ای داری؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬به تو چه؟ منو بگو که امدم مثل تو دلداریم بدی ‪_:‬‬

‫‪.‬صد سال! من میگم ردش کن بره ‪_:‬‬

‫‪.‬اصل تو حسودیت میشه ‪_:‬‬

‫ها حسودیم میشه! خب که چی؟ ‪_:‬‬

‫خیلی خلی ‪_:‬‬

‫لیلی این را گفت و با حرص از دیوار پایین رفت‪ .‬سروش ناامیدانه اینقدر نگاهش کرد تا در ورودی‬
‫‪.‬خانه شان از دیدش دور شد‬

‫زن عمو هنوز داشت با مادر لیلی حرف میزد‪ ،‬که لیلی شتابان بیرون پرید و با عصبانیت از دیوار بال‬
‫رفت‪ .‬اینقدر عجله داشت که سروش را که لب دیوار نشسته بود و با حوصله داشت آلبالوهایی‬
‫‪.‬که شسته بود نمک میزد را ندید‬

‫‪.‬سروش در حالی که به کاسه ی زیر دستش خیره شده بود‪ ،‬گفت‪ :‬علیک سلم‬

‫لیلی ناگهان به طرف او برگشت‪ .‬بُراق شد و داد زد‪ :‬سروش چی فکر کردی؟ چرا این کارو کردی؟‬

‫‪.‬سروش چشم توی چشمان لیلی دوخت و به سادگی جواب داد‪ :‬داشتم از دستت می دادم‬

‫‪.‬نخیر تو فقط حسودیت شده ‪_:‬‬

‫‪.‬اسمشو بذار حسودی‪ .‬مگه فرقیم می کنه؟ مهم اینه که تو رو از من نگیرن ‪_:‬‬
‫مگه من مال توام؟ کی به تو قول دادم که خودم یادم نیست؟ اگه باهات دوست بودم‪_: ،‬‬
‫‪.‬خوشحال بودم که چشم پاکی‪ .‬ناامیدم کردی سروش‬

‫یعنی هرکی بیاد خواستگاریت‪ ،‬بد نگات کرده؟ ‪_:‬‬

‫!منظورم فقط تو بودی ‪_:‬‬

‫‪.‬بعله‪ .‬به اون آقای مهندس های کلس که توهین نمی کنین ‪_:‬‬

‫‪.‬سروش خودتو با کی داری مقایسه می کنی؟! تو هنوز بچه ای ‪_:‬‬

‫!عوضش تو خیلی بزرگی ‪_:‬‬

‫‪.‬هرچی باشه برای ازدواج آمادگی دارم‪ ،‬ولی تو نداری ‪_:‬‬

‫هی هی هی! پیاده شو باهم بریم‪ .‬تو چیت از من بیشتره؟ ‪_:‬‬

‫قرار نیست من با تو مقایسه بشم‪ .‬دعوا سر تو و مهندس برهانیه‪ .‬حتی مطرح کردنشم خنده ‪_:‬‬
‫!داره‪ ،‬چه برسه مقایسه‬

‫خیلی خب‪ .‬باشه‪ .‬کی گفته تو بزرگ شدی؟ ‪_:‬‬

‫همین که منو به عنوان یه دختر عاقل و بالغ قبول دارن و اومدن خواستگاریم‪ ،‬دلیل بزرگ ‪_:‬‬
‫‪.‬شدنمه‬

‫‪.‬سروش رو گرداند و با غیظ گفت‪ :‬معنی بزرگ شدن رو هم فهمیدیم‬

‫‪.‬لزم نیس تو قبول داشته باشی‪ .‬همین که اونا قبول دارن کافیه ‪_:‬‬

‫‪.‬سروش لبهایش را بهم فشرد و سری به تایید تکان داد‬

‫لیلی گفت‪ :‬پاتو از زندگی من بکش بیرون‪ .‬اونا امشب میان و همه چی رو رسمی می کنن‪.‬‬
‫‪.‬سعی نکن زندگیمو بهم بریزی‪ .‬قول میدم وقتی آماده ی ازدواج شدی تو عروسیت خدمت کنم‬

‫‪.‬سروش به سردی گفت‪ :‬خیلی از لطفتون ممنونم‬

‫‪.‬لیلی به آرامی پایین رفت‬

‫نیمه شب بود‪ .‬حیاط با نور مهتاب روشن شده بود‪ .‬لیلی توی تاب نشسته بود‪ .‬سروش روی دیوار‬
‫نشسته بود و با لبخند رضایتمندی نگاهش می کرد‪ .‬بعد از مدتی سکوت بالخره پرسید‪ :‬نمی‬
‫خوای بگی چی شده؟‬

‫لیلی بدون این که سر بردارد‪ ،‬با صدایی که از فرط گریه خش دار شده بود‪ ،‬جواب داد‪ :‬خودت که‬
‫‪.‬می دونی‬

‫‪.‬می خوام از زبون خودت بشنوم ‪_:‬‬


‫چه فرقی می کنه؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬شاید آرومت کنه ‪_:‬‬

‫لیلی آهی کشید و سرش را تکان داد‪ .‬بعد سر برداشت و به مهتاب خیره شد‪ .‬کمی بعد از جا‬
‫‪.‬برخاست‪ .‬از روی دیوار راحتتر میشد مهتاب را تماشا کرد‬

‫همین که سر جایش‪ ،‬پشت به دیوار مشترک بین اتاق خودش و سروش مستقر شد‪ ،‬سروش‬
‫‪.‬کاسه ی آلبالو را جلویش گذاشت و با لبخند گفت‪ :‬عصری نخوردی‪ .‬دارن آلبالو خشکه میشن‬

‫کاسه را برداشت‪ .‬یک دانه آلبالو را مزه مزه کرد و بعد آرام گفت‪ :‬باورت میشه سروش؟ ازش‬
‫‪.‬ترسیدم‬

‫چرا؟ ‪_:‬‬

‫من فقط یه بار اونم چند سال پیش دیده بودمش‪ .‬ولی بعد از اون رفته بود پرورش اندام و ‪_:‬‬
‫هیکلی بهم زده بود که بیا و ببین‪ .‬اول که دیدمش‪ ،‬فکر کردم این همینجور شوخی شوخی بخواد‬
‫‪.‬دست رو من بلند کنه‪ ،‬مثل پشه زیر دستش له میشم‬

‫ازش نپرسیدی اگه من زنت بشم‪ ،‬وصله ی تنت بشم‪ ،‬یه روزی دعوامون بشه‪ ،‬بگو منو با چی ‪_:‬‬
‫‪ J‬می زنی؟‬

‫اِ سروش اذیت نکن‪ .‬تازه فکر نکن چون ردش کردم به تو جواب مثبت میدم‪ .‬اصل دلم نمی خواد ‪_:‬‬
‫‪.‬به این زودی به این چیزا فکر کنم‬

‫‪.‬خوشحالم که به این نتیجه رسیدی ‪_:‬‬

‫!می دونستم‪ .‬از اولشم معلوم بود که فقط برای لج و لجبازی پا پیش گذاشتی ‪_:‬‬

‫‪.‬خیلی خری لیلی‪ ،‬ولی الن دیگه مهم نیس‪ .‬داشتی می گفتی بعد چی شد ‪_:‬‬

‫هیچی با ترس و لرز نشستم‪ .‬وقتی بابا اجازه داد بریم تو هال حرف بزنیم‪ ،‬می خواستم ‪_:‬‬
‫التماسش کنم که منو با این غول نفرسته تو هال‪ .‬تو هالم رو نزدیکترین صندلی به در مهمونخونه‬
‫نشستم‪ .‬بنده خدا از زیر اون سبیلی ترسناکش یه لبخندی زد که من دیگه جدا داشتم قالب‬
‫‪.‬تهی می کردم‪ .‬تازه دندوناشم طاق لنگی بود‪ .‬اصل معلوم بود که دعواییه‬

‫‪.‬سروش که خنده اش گرفته بود‪ ،‬گفت‪ :‬به این بدیام نیست بنده ی خدا‬

‫اصل معلوم هست تو طرفدار کی هستی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬خب معلومه تو! بقیه شو بگو ‪_:‬‬

‫ازم پرسید چند سالته؟ گفتم هیفده‪ .‬گفت فقط؟ آقا اینو که گفت من دیگه نتونستم جلوی ‪_:‬‬
‫خودمو بگیرم‪ .‬گریه ام گرفته بود اساسی‪ .‬اونم هول شده بود نمی دونست چکار کنه‪ .‬بعد دیگه‬
‫مامانم اومد و مامانش و بقیه‪ .‬هی همه نازمو می کشیدن و می گفتن طبیعیه روز خواستگاریت‬
‫هول کنی‪ .‬منم می گفتم اصل نمی خوام عروس بشم همین و بس‪ .‬تا برن بیرون صد بار مردم و‬
‫‪.‬زنده شدم‪ .‬خدا رو شکر رفتن‬
‫‪.‬سروش خندید و گفت‪ :‬خدا رو شکر‬

‫‪.‬همش تو دلم می گفتم از نفرین سروش بود ‪_:‬‬

‫‪.‬سروش غلط بکنه نفرین بکنه‪ .‬ولی دروغ چرا؟ خوشحالم ‪_:‬‬

‫‪.‬بایدم باشی‪ .‬ولی همون که گفتم‪ .‬اصل خیال ندارم الن نامزد بشم ‪_:‬‬

‫‪.‬باشه‪ .‬من منتظر می مونم ‪_:‬‬

‫‪.‬نمی خوام منتظر بمونی‪ .‬اصل نمی خوام حرفشو بزنی ‪_:‬‬

‫‪.‬خیلی خب خیلی خب تسلیم‪ .‬دیروقته‪ .‬بریم بخوابیم ‪_:‬‬

‫‪.‬لیلی آهی کشید‪ .‬نگاه دیگری به مهتاب انداخت و گفت‪ :‬آلبالوهامو می خورم میرم‬

‫نوش جون‪ .‬شب بخیر ‪_:‬‬

‫شب بخیر ‪_:‬‬

‫‪.‬لیلی با حلوت مشغول آلبالو خوردن بود و سروش همچنان مشغول تلش برای چیدن‬

‫‪ : .‬اوممم میگم حال میده ها آدم هیچ دغدغه ای نداشته باشه‬

‫سروش که تا کمر توی درخت خم شده بود‪ ،‬با صدایی که به زحمت بال می آمد‪ ،‬گفت‪ :‬یه بارم به‬
‫‪.‬حرف من برسی‪ ،‬خودش خوبه‬

‫‪ :‬میگم سروش عصری بریم سینما؟‬

‫سروش نشست‪ .‬مشتی آلبالو توی کاسه ی جلوی لیلی ریخت و غرغرکنان گفت‪ :‬حوصله ندارم‬
‫همه ی بچه ها رو بکشیم ببریم‪ .‬اگه حداقل قبول کرده بودی‪ ،‬به اسم نامزد اجازه میدادن دوتایی‬
‫بریم‪ ،‬ولی حال چی؟‬

‫‪ : .‬ترش نکن تو ام‪ .‬شایدم اجازه دادن‬

‫‪ :‬ک ی؟ عم و ی ا مام انت؟ خیل ی خوش ی بچ ه! م ا کج ا ت ا ح ال دوت ایی رف تیم ک ه س ینما دومی ش‬
‫باشه؟‬

‫! ‪ :‬رو دیوار‬

‫‪.‬همان موقع مادر لیلی او را با عصبانیت صدا زد‬

‫‪ :‬ووی یعنی چی شده؟‬

‫! ‪ :‬بدو برو تا کتک نخوردی‬

‫لیلی وارد اتاق شد‪ .‬مامان با اخمهای درهم به استقبالش آمد و پرسید‪ :‬کجا بودی؟‬
‫!لیلی با لحنی حق به جانب جواب داد‪ :‬رو دیوار‬

‫‪ :‬تو خجالت نمی کشی؟ دیروز خواستگاریشو رد کردی‪ ،‬امروز رو دیوارر گپ می زنین؟!!! زشته به‬
‫خدا! اصل سروش به کنار‪ ...‬این که تو هنوز با این هیکلت میری رو دیوار بده! دختر تو به این سن‬
‫رسیدی‪ ،‬هنوز یه نیمرو بلد نیستی درست کنی پس فردا که رفتی خونه شوهر چه غلطی می‬
‫خوای بکنی؟‬

‫‪ :‬حال کی خواست شوهر کنه؟‬

‫‪ :‬بالخره پیش میاد‪ .‬مردم نمی گن این چه مادری داشت یه ذره خونه داری یاد این دختر نداده؟‬
‫آخه تو چه کاری بلدی؟ هیچی به خدا! چکار کنم از دست تو؟‬

‫‪ :‬خب کم کم یاد می گیرم‪ .‬مگه من چند سالمه؟‬

‫‪ :‬دخترای همسن تو یه خونه رو می چرخونن‪ .‬همین سیما‪ ،‬از تو کوچیکتره‪ ،‬ولی دیروز یه کیک‬
‫پخته بود که آدم انگشتاشم می خورد‪ .‬ولی تو حاضر نیستی پاتو تو آشپزخونه بذاری‪ .‬برو برو امروز‬
‫‪.‬نهار با تو‬

‫‪ : ...‬ولی مامان‬

‫‪ :‬ول ی مام ان ن داره‪ .‬ب ا سروش م دیگ ه اینج وری خودم ونی نمیش ی‪ .‬اگ ه ن امزدش ب ودی ی ه چی زی‪.‬‬
‫‪.‬ولی حال هیچ دلیلی نداره‬

‫‪ :‬چرا حال میگین؟‬

‫‪ : .‬چون تازه فهمیدم بزرگ شدی‬

‫‪.‬لیلی آهی کشید و به طرف آشپزخانه رفت‬

‫ی ک هفت ه تم ام نتوانس ت س روش را ببین د‪ .‬تم ام م دت در ح ال دن دان قروچ ه آم وزش خ انه داری‬
‫‪.‬میدید‬

‫س روش تم ام آلبالوه ا را چی د و ی ک ج ا آورد‪ .‬ام ا وق تی آم ده ب ود ک ه لیل ی ب ا م ادرش ت وی س بزی‬


‫!فروشی بود و داشت فرق سبزی خورشی و پلویی و آش و کوکو را یاد می گرفت‬

‫وق تی ه م ب ا ک وهی س بزی برگش تند و س بد آلب الو را دیدن د‪ ،‬مام ان گف ت آلبالوه ا بای د مرب ا ش وند‪.‬‬
‫جای بحث هم نداشت‪ .‬دو روز به سبزی پاک کردن و خوردکردن و فریز کردن گذشت‪ .‬بعد از آن هم‬
‫آلب الو هس ته گرفت ن و مرب ا پخت ن و روی گ از س ر رفت ن و غ ر و لن د مام ان ش نیدن و گ از چس بناک را‬
‫‪...‬تمیز کردن‬

‫‪.‬لیلی داشت دیوانه میشد‪ .‬این کلس فشرده تمامی نداشت‬

‫ی ک هفت ه گذش ته ب ود‪ .‬آن روز نزدی ک ظه ر لیل ی ت وی آشپزخانه داش ت با نه ار کش تی می گرف ت‪.‬‬
‫‪.‬مامان هم با یادآوریهای پی در پیش روی اعصابش پیاده روی می کرد‬

‫‪.‬ورود بیخبر زن عمو آن هم با یک کاسه آش رشته ی فرد اعل غنیمت بزرگی بود‬
‫لیل ی ب ا خوش حالی چ ای آورد و پی ش مام ان و زن عم و نشس ت‪ .‬زن عم و ک ه لیل ی او را خ اله‬
‫سیمین صدا می زد‪ ،‬با خوشرویی پرسید‪ :‬خب لیلی جون چی می پختی؟‬

‫لیل ی پوزخن دی زد و گف ت‪ :‬قیم ه لپ ه برای مرغ ای مام ان ب زرگ! خودم ون ک ه نم ی ت ونیم این ا رو‬
‫!بخوریم‬

‫مامان چشم غره ای رفت و گفت‪ :‬بسه دیگه‪ .‬تو هم یک و دو میگی می بریم برای مرغای مامان‬
‫بزرگ‪ .‬این چه وضعشه؟‬

‫خاله سیمین لبخن دی زد و گف ت‪ :‬تو هم خیلی س خت می گی ری فرزانه‪ .‬اسیرش کردی ای ن بچه‬


‫‪.‬رو‬

‫‪ :‬اسیر؟ من که کاریش ندارم‪ .‬میگم یکی دو تا غذا یاد بگیره پس فردا خونه شوهرش نگن این چه‬
‫!مادری بود هیچی یاد این دختر نداده‬

‫‪ : .‬کی بگه؟ من قول میدم نگم‬

‫‪ :‬این م ک ه ب ا ای ن ک ولی بازی اش‪ .‬اگ ه س روش رو قب ول ک رده ب ود ک ه غم ی نداش تم‪ .‬ح داقل ب ا ت و‬
‫‪.‬تعارفی ندارم‬

‫‪ :‬هنوزم دیر نشده‪ .‬نه لیلی؟‬

‫‪.‬لیلی با اخم گفت‪ :‬شمام وسط دعوا نرخ تعیین می کنین‬

‫زن عمو غش غش خندید و پرسید‪ :‬ببینم نکنه جدی جدی با سروش دعوات شده؟! این روزا دیگه‬
‫رو دیوارم نمیای‬

‫‪ : .‬نخیر‪ .‬مامان میگن قدت از دیوار بلندتر شده‬

‫‪ :‬مامان خانم احتمال بیست و پنج سالگیشون یادشون نیست که دختر یه سالشو میداد دست‬
‫‪.‬سروش چهارساله و از درختای باغ بابابزرگ بال میرفت‬

‫! ‪ :‬د سیمین!!! بذار من بچه مو تربیت کنم‬

‫‪ :‬تربیت کن ولی چکار به دیوارش داری؟ مگه این بچه چقدر تفریح داره که اینم ازش میگیری؟‬

‫‪ :‬نقل این حرفا نیست‪ .‬میره رو دیوار با سروش حرف میزنه‪ .‬میگم اگه نامزد بودین یه حرفی‪ .‬ولی‬
‫!حال دیگه هردوتاتون بزرگ شدین‪ .‬زشته‬

‫‪ :‬لیلی جون مثل این که گیر کردی! اصل مشکل تو با سروش چی بود که ردش کردی؟‬

‫‪ : .‬هیچی‪ .‬فقط نمی خوام به این زودی به این چیزا فکر کنم‬

‫‪ :‬دس مری زاد‪ .‬ول ی اگ ه فک ر نکن ی مجب ورت م ی کن ن‪ .‬منته ا م ی ت ونی ب ا س روش ن امزد بش ی و‬
‫بعدم هیچ فکری نکنی! چون چیزی تغییر نمی کنه‪ .‬نه سروش این روزا آماده میشه که بخوای به‬
‫‪.‬این زودی بری خونه ی شوهر و نه مجبوری این کار و اون کار بکنی که آبروی مامانت نره‬
‫‪ :‬تو تمام رشته های منو پنبه می کنی سیمین! این چه وضع خواستگاری کردنه؟ بگو یه عروس‬
‫‪.‬هنرمند می خوام‬

‫‪ :‬بذار بچگی شو بکنه تو رو خدا‪ .‬نظرت چیه لیلی؟ دلت برای سروش تنگ نشده؟‬

‫لیلی نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت‪ .‬البته که دلش تنگ شده بود‪ .‬این طور که زن عمو‬
‫می گفت خیلی بد هم نبود‪ .‬یعنی اگر خاله سیمین همیشه اینطور طرفدارش می ماند که عالی‬
‫!بود‬

‫‪.‬زن عمو خندید و گفت‪ :‬سکوت علمت رضاست‬

‫لیل ی نی م نگ اهی ب ه او ان داخت و خن ده اش را ف رو خ ورد‪ .‬خ اله س یمین برخاس ت و او را در آغ وش‬


‫‪.‬گرفت‪ .‬مامان آهی از سر آسودگی کشید‪ .‬او هم برخاست‬

‫چن د لحظ ه بع د زن عم و پرس ید‪ :‬خ ب لیل ی ج ون‪ ...‬نم ی خ وای بری ای ن م ژده رو ب ه س روش ب دی؟‬
‫‪.‬بچه ام داره از فراقت آب میشه‬

‫!!لیلی با تعجب پرسید‪ :‬من؟‬

‫مادرش به سرعت گفت‪ :‬زشته سیمین! یعنی چی که لیلی بگه؟! بره چی بگه؟‬

‫‪ :‬هرچ ی ک ه دل تنگ ش میخ واد‪ .‬س خت نگی ر فرزان ه‪ .‬بس ه‪ .‬ب ذار بره‪ .‬مث ل همیش ه می رن رو دی وار‬
‫چند دقیقه میشینن بعدم میاد تو‪ .‬مگه تو این آفتاب چقد می تونن سر دیوار بشینن؟‬

‫‪ : ...‬آخه‬

‫‪ : .‬خواهش می کنم فرزانه‪ .‬این یه بارو کوتاه بیا‪ .‬به خاطر من‬

‫‪.‬مامان لبهایش را بهم فشرد‬

‫‪.‬خاله سیمین لبخندی به لیلی زد و گفت‪ :‬برو عزیزم‬

‫لیلی با تردید برخاست‪ .‬نگاه دیگری به مامان انداخت‪ .‬مامان با اشاره ی سرش با بی میلی اعلم‬
‫‪.‬موافقت کرد‪ .‬لیلی به طرف حیاط پرواز کرد‬

‫س روش پش ت ک امپیوترش نشس ته ب ود و ب ا عص بانیت داش ت س عی م ی ک رد برن امه ی جدی دی‬


‫نصب کند‪ .‬نمی دانست بیشتر دارد از برنامه حرص می خورد یا لیلی که این روزها به کلی کنارش‬
‫گذاشته بود؟‬

‫از گوشه ی چشم لیلی را دید که داشت خودش را از دیوار بال می کشید‪ .‬فکر کرد اشتباه می‬
‫‪.‬کند‪ .‬ولی ارزش بلند شدن و دوباره نگاه کردن را داشت‬

‫!واقعاً لیلی بود‬

‫س روش ب ه س رعت بی رون دوی د و ب ا ی ک جه ش از دی وار ب ال رف ت‪ .‬لیل ی ب ا لبخن دی خج ول‪ ،‬عق ب‬


‫‪.‬کشید و به دیوار بین دو اتاق تکیه داد‬
‫سروش نفس نفس زنان پرسید‪ :‬معلوم هست کجایی؟‬

‫‪ : .‬سلم‬

‫‪ :‬علیک سلم‪ .‬پرسیدم کجایی؟‬

‫‪ : .‬تو آشپزخونه‬

‫‪ :‬تو یک هفته اس تو آشپزخونه ای؟! لیلی مسخره بازی نکن‪ .‬موضوع چیه؟‬

‫لیل ی آه ی کش ید و آرام گف ت‪ :‬کلس فش رده ی خ انه داری‪ .‬مام انم ناگه ان تش خیص داده ک ه دو‬
‫‪.‬روز دیگه که منو بفرسته خونه ی شوهر‪ ،‬آبروش میره که من هیچ کاری بلد نیستم‬

‫سروش با اخم پرسید‪ :‬خبر تازه ایه؟‬

‫‪.‬لیلی با شیطنت جواب داد‪ :‬ای‪ ...‬کم و بیش‬

‫س روش دس تهایش را روی س ینه گ ره زد و ب ا غی ظ ب ه حی اط خودش ان چش م دوخ ت‪ .‬بع د از چن د‬


‫لحظه پرسید‪ :‬کی هست اون شازده ی خوشبخت؟‬

‫‪ :‬چه فرقی می کنه؟‬

‫سروش برگشت‪ .‬نیم نگاهی به او انداخت‪ .‬سری به تایید تکان داد و گفت‪ :‬راس میگی‪ .‬چه فرقی‬
‫‪.‬می کنه‬

‫بعد با نگرانی چشم توی چشمانش دوخت و ادامه داد‪ :‬مهم اینه که حسابی لغرت کرده‪ .‬لیلی‬
‫راستشو بگو چیکار کردی با خودت؟ تو آینه نگاه کردی؟ این چه قیافه ایه؟‬

‫! ‪ :‬تند نرو من به خاطر خواستگارم لغر نشدم‪ .‬اصل لغر نشدم‬

‫‪ :‬نش دی؟ رو ت رازو نرف تی‪ .‬زی ر چش مات گ ود رفت ه‪ .‬اس تخونای فک ت زده بی رون‪ .‬لیل ی م ن نگرانت م‪.‬‬
‫‪.‬اینقدر مسخره ام نکن‪ .‬نذار به حساب حسودی‬

‫‪ :‬بابا اصل موضوع حسودی نیست‪ .‬موضوع اینه که وقتی مجبورم می کنن آشپزی کنم بدم میاد‪.‬‬
‫تو این یه هفته هفت جور غذا پختم که یه دونه شو نمیشد بخوری! هر دفعه مامان دوباره اومده‬
‫‪.‬یه چیزی سرهم بندی کرده که ملت گرسنه نمونن‪ .‬مامانم پوستمو کنده نه خواستگارم‬

‫!سروش تقریباً فریاد زد‪ :‬خب به خاطر اون لعنتی بوده‬

‫‪.‬لیلی هم با صدای بلند جواب داد‪ :‬من به خاطر تو خودمو نکشتم‬

‫صدای سروش ناگهان پایین آمد‪ .‬با تردید پرسید‪ :‬به خاطر من؟‬

‫‪ : .‬ها به خاطر تو! تنها خواستگار من تو این هفته خاله سیمین بود که هنوزم اونجاست‬

‫‪ :‬دوباره اومده خواستگاری؟‬

‫‪ :‬می خوای بهش بگم برگرده؟‬


‫‪ :‬نه‪ ...‬اون وقت‪ ...‬اون وقت‪ ...‬تو ‪ ....‬تو چی جواب دادی؟‬

‫در حیاط باز شد‪ .‬خاله سیمین بیرون آمد و پرسید‪ :‬آفتاب خورده به کله تون‪ ،‬باز دعواتون شده؟‬

‫‪.‬سروش نشنید‪ .‬با تمام وجود چشم به دهان لیلی دوخته بود‬

‫‪.‬لیلی سری تکان داد و با ملیمت گفت‪ :‬این دفعه قبول کردم‬

‫سروش آه بلندی کشید و از شادی خندید‪ .‬مادرش پرسید‪ :‬حالت خوبه شادوماد؟‬

‫سروش از دیوار پایین پرید‪ .‬به طرف مادرش دوید و در آغوشش کشید‪ .‬گریه می کرد‪ ،‬می خندید‪.‬‬
‫‪.‬سر و روی مادرش را می بو سید‬

‫لبهای لیلی لرزید‪ .‬باور نمی کرد‪ .‬تا بحال اشک سروش را ندیده بود‪ .‬باور نمی کرد اینقدر دوستش‬
‫‪.‬داشته باشد‬

‫مامان گفته بود که اگر دامادش سروش باشد‪ ،‬دیگرر نگرانی نخواهد داشت‪ ،‬اما مگر میشد؟ از هر‬
‫‪.‬راه می رفت نصیحتی به لیلی می کرد‪ .‬نه می توانست بنشیند و نه بخوابد‬

‫همگی مشغول تدارک جشن کوچکی بودند که با نگرانی های مادر لیلی‪ ،‬مبنی بر این که این‬
‫‪.‬هم باید باشد‪ ،‬فلنی را هم باید دعوت کنیم‪ ،‬تبدیل به جشن مفصلی شد‬

‫از آن طرف هم سروش که تا جواب آزمایش خون بیاید همه را جان به لب کرده بود و دائم تهدید‬
‫می کرد که هر مشکلی باشد‪ ،‬باز هم با لیلی ازدواج می کند‪ ،‬ولو این که مجبور باشد برای‬
‫‪.‬همیشه قید بچه دار شدن را بزند‬

‫‪.‬خدا را شکر آزمایش مشکلی نداشت‪ ،‬و بقیه با راحتی مشغول آمادگی برای جشن شدند‬

‫لیلی در این گیر و دار با همه مشکل داشت‪ .‬نه تحمل سروش را داشت‪ ،‬نه مادرش و نه حتی‬
‫خاله سیمین‪ .‬اینقدر به دنبال لباس این در و آن در زدند تا لباس ژرسه ی ساده ای انتخاب کرد که‬
‫بیشتر برای یک مهمانی عصر مناسب بود تا مجلس عقدکنان! اما لیلی دو پایش را در یک کفش‬
‫‪.‬کرد و بالخره با وساطت خاله سیمین‪ ،‬مادرش را راضی کرد‬

‫پیراهنش سبز خوشرنگی بود با آستین تا آرنج و دامن تا روی زانو‪ .‬یقه ی ساده ی گردی داشت‪.‬‬
‫!همین و دیگر هیچ‬

‫قرار شد کفشها و کمر دامن و موهایش را گل بزنند و بیارایند تا کمی از سادگی دربیاید‪ .‬آرایشش‬
‫‪.‬هم به خواهش مادرش خیلی کم بود‬

‫بالخره موعد جشن رسید‪ .‬عمه که آرایشگاه داشت‪ ،‬آمد و لیلی را توی اتاق خودش آراست‪.‬‬
‫لیلی آرام و قرار نداشت‪ .‬با خود فکر می کرد اگر قرار بود داماد غریبه باشد و در محلی ناآشنا‬
‫‪.‬جشن بگیرند به چه حالی می افتاد‬

‫همان موقع سروش را از توی آینه توی قاب در دید‪ .‬چقدر با کت شلوار خوش تیپ شده بود و چقدر‬
‫!پیروز و خوشحال به نظر می رسید‬

‫با دیدن سروش کمی آرام گرفت‪ .‬انگار تازه خیالش راحت شده بود که داماد غریبه نیست!‬
‫!برگشت و با لبخند گفت‪ :‬چقدر بهت میاد‬
‫‪.‬سروش تبسمی کرد و چیزی نگفت‪ .‬چشمهایش می خندید‬

‫!خاله سیمین لبخندی زد و گفت‪ :‬بچه ام فکش پیاده شده‪ ،‬وال اونم بلد بود ازت تعریف کنه‬

‫‪.‬عمه گفت‪ :‬خب عروس خانوم بفرما‬

‫لیلی آرام به طرف سروش رفت‪ .‬سروش چشم از او برنمی داشت و همین نگاهش لیلی را‬
‫دستپاچه می کرد‪ .‬زیر لب پرسید‪ :‬میشه اینجوری نگام نکنی؟‬

‫سروش خندید و پرسید‪ :‬چه جوری؟‬

‫شهره که داشت فیلم می گرفت‪ ،‬گفت‪ :‬حال یه کمی هم به دوربین نگاه کنین‪ .‬سروش دستشو‬
‫‪...‬بگیر‪ ...‬یواش یواش‪ ...‬بذار من جامو میزون کنم‪ ...‬خب حال بیاین‬

‫عاقد گفت‪ :‬برای بار سوم می پرسم؛ عروس خانم وکیلم؟‬

‫لیلی زیر لب پرسید‪ :‬میباس* چی بگم؟‬

‫‪.‬سروش از بین دندانهای بهم فشرده غرید‪ :‬بعله‬

‫‪...‬نه اون با اجازه ی پدر و مادرم‪ ...‬نه نه ‪_:‬‬

‫!لیلی ‪_:‬‬

‫‪...‬هان‪ ...‬خب الن میگم ‪_:‬‬

‫عاقد باز پرسید‪ :‬وکیلم؟‬

‫لیلی با دستپاچگی نگاهی به او انداخت و بعد به جمعی که چشم به دهان او دوخته بودند‪.‬‬
‫‪.‬سروش آرنجش را توی پهلویش زد‬

‫‪..‬لیلی نفس عمیقی کشید و گفت‪ :‬بعله‬

‫‪.‬بعد دوباره زیر لب گفت‪ :‬هولم کردی یادم رفت بگم با اجازه ی بزرگترا‪ ...‬خیلی بد شد‬

‫‪.‬سروش نفس عمیقی کشید و گفت‪ :‬باشه دفعه ی بعدی‬

‫چهار بار پرسید دیگه نمی پرسه! چقدر برم گل و گلب گیری؟ ‪_:‬‬

‫!خیلی خری لیلی ‪_:‬‬

‫‪.‬خودتی‪ .‬دوربینو نگاه کن ‪_:‬‬

‫‪.‬خیلی خب ساکت‪ .‬یه بند حرف می زنی ‪_:‬‬

‫از فرط استرسه‪ .‬چی میشد الن برم از دیوار بال؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬هیچی‪ .‬نصف مهمونا سکته می کردن ‪_:‬‬

‫یعنی حال که مثل دختر گلی نشستم چی فکر می کنن؟ ‪_:‬‬


‫!فکر می کنن داریم لو می ترکونیم ‪_:‬‬

‫‪.‬لیلی خندید و سر بزیر انداخت‬

‫سروش روی دیوار راه می رفت و ریسه های چراغ را جمع می کرد‪ .‬لیلی که تازه بیدار شده بود‪،‬‬
‫خواب آلود به حیاط آمد‪ .‬با دیدن سروش لبخندی زد و روی تاب ایستاد‪ .‬سروش دستش را گرفت و‬
‫کمکش کرد تا بال بیاید‪ .‬خواب آلود به گوشه ی مورد علقه اش خزید و چشمهایش را رویهم‬
‫‪.‬گذاشت‬

‫مادرش به دنبالش آمد و با دیدن او روی دیوار نالید‪ :‬سروش تو یه چیزی بهش بگو‪ .‬آخه خونتونو که‬
‫رو دیوار نمی تونین بسازین‪ .‬بیدار شده مستقیم اومده رو دیوار‪ .‬نه هیچی خورده‪ ،‬نه حرفی زده‪.‬‬
‫!سرشو انداخت پایین رفت‬

‫تازه کی گفته نمیشه رو دیوار خونه ساخت؟ رو همین ‪ J‬شمام دیگه قیدشو بزنین خاله فرزانه ‪_:‬‬
‫!دیوار خونه ای بسازم چل ستون چل پنجره‬

‫‪.‬تو اگه مرد خونه ساختنی‪ ،‬رو زمین بساز ‪_:‬‬

‫!نه خاله‪ .‬من و لیلی اگه رو زمین باشیم زمین گیر میشیم ‪_:‬‬

‫خاله سیمین از آن طرف بیرون آمد و با شنیدن جمله ی آخر سروش گفت‪ :‬خیلی خب نیاین پایین‪.‬‬
‫‪.‬این سینی رو بگیر همون بال صبحانه بخورین‬

‫‪.‬ای دستت طل مامان جون‪ .‬داشتم از گشنگی می مردم ‪_:‬‬

‫‪.‬پایینم که نمی تونی بیای ‪_:‬‬

‫‪.‬نه دیگه نمی تونم‪ .‬اصل من کار داشتم‪ .‬دارم سیما رو جمع می کنم ‪_:‬‬

‫!سیما خودشو جمع کرد‪ ،‬رفت کلس ‪_:‬‬

‫‪.‬سیما نه سیمها! بخور لیلی ‪_:‬‬

‫‪.‬بیدار بشم می خورم ‪_:‬‬

‫‪.‬خاله سیمین گفت‪ :‬قربونت برم اون بال چرت نزن‪ .‬یه وخ میفتی‬

‫!نه مامان خیالت راحت‪ .‬لیلی از رو تختش راحتتر میفته تا رو دیوار ‪_:‬‬

‫تو هم دیگه! به جای مسخره بازی یه چیزی بخور‪ ،‬بیا پایین‪ .‬صندلیا رو باید بذارین دم در‪ ،‬وانت ‪_:‬‬
‫‪.‬میاد ببره‬

‫نا سلمتی من دامادم از گل نازکتر نباید به من بگین‪ .‬همینم که دارم سیما رو جمع می کنم ‪_:‬‬
‫‪...‬مال اینه که خونم خلوت بشه بتونم زندگی کنم‪ .‬وال آخه‬

‫‪.‬خونه ی من چی شاداماد؟ لوس نشو بیا پایین ‪_:‬‬

‫‪.‬حال بذارین یه لقمه دهن لیلی بذارم‪ ،‬شما که نمی خواین عروستون گرسنه بمونه ‪_:‬‬
‫‪.‬اوف از این زبون تو ‪_:‬‬

‫با تمام این حرفها‪ ،‬سروش همه ی میز و صندلیهایی که در هر دو خانه بود‪ ،‬دم در برد و تحویل‬
‫‪.‬داد‪ .‬لیلی هم ظرفها را جمع کرد و عصر همان روز تقریبا همه چیز به حال عادی برگشته بود‬

‫همه توی حیاط خانه ی پدر سروش روی تختها نشسته بودند‪ .‬سروش و لیلی به دیوار عزیزشان‬
‫تکیه کرده بودند‪ .‬عمو سلیم پدر سروش گفت‪ :‬فکر کردم اتاقای سروش و لیلی که کنار همه‪ .‬دو‬
‫‪....‬طرفش رو دیوار بکشیم و این دیوارو خراب کنیم‬

‫‪.‬سروش و لیلی باهم داد زدند‪ :‬نهههه دیوارمونو خراب نکنین‬

‫‪.‬و چنان به دیوارشان نگاه کردند که انگار مطمئن نبودند هنوز سر جایش باشد‬

‫‪.‬عموسلیم گفت‪ :‬خب واسه خودتون میگم‪ .‬اینجوری می تونیم این وسط براتون خونه بسازیم‬

‫!لیلی با اخم گفت‪ :‬نه مرسی‬

‫‪.‬سروش گفت‪ :‬بابا دیوارمون پر از خاطره اس‪ .‬ما نمی تونیم بذاریم خرابش کنین‬

‫لیلی گفت‪ :‬من و سروش سالهاس که داریم رو دیوار زندگی می کنیم‪ .‬بدون دیوار چکار کنیم؟‬

‫بزرگترها خندیدند و عمو محمد پدر لیلی گفت‪ :‬خیلی خب‪ ...‬باهاش خداحافظی کنین‪ .‬بالخره که‬
‫‪.‬چی؟ تا ابد که اونجا نمی مونه‬

‫‪.‬لیلی گفت‪ :‬ما هم تا ابد نمی مونیم‪ .‬ولی تا وقتی که هستیم می خوایم دیوارمونو نگه داریم‬

‫خاله سیمین پرسید‪ :‬پس می خواین برین جای دیگه زندگی کنین؟‬

‫خاله فرزانه گفت‪ :‬لبد از این ادا اصول دارن که می خوان مستقل باشن و برن برای خودشون و زیر‬
‫!نظر ما نباشن‬

‫‪.‬سروش گفت‪ :‬ما نمی خوایم جایی بریم‬

‫لیلی گفت‪ :‬اصل می تونیم یه در بین اتاقامون باز کنیم و یکیش بشه پذیرایی‪ ،‬یکی هم خواب‪.‬‬
‫‪ J‬آشپزخونه هم نمی خوایم‬

‫خاله فرزانه گفت‪ :‬معلومه که نمی خواین! تو آشپزی می کنی که آشپزخونه بخوای؟‬

‫سروش گفت‪ :‬گیر میدین خاله! چه کاریه؟ اگه شما ناراحتین‪ ،‬همه ی ظهرا خونه ی ما نهار می‬
‫‪.‬خوریم‪ .‬صبحونه و شامم که حاضری می خوریم‬

‫‪.‬خاله سیمین گفت‪ :‬من قبول دارم‬

‫‪.‬خاله فرزانه گفت‪ :‬نه دیگه‪ .‬یه روز خونه ما یه روز شما‬

‫!لیلی گفت‪ :‬من آشپزی نمی کنما‬

‫‪.‬خاله فرزانه آهی کشید و گفت‪ :‬مسلمه‪ .‬منم رو کمک تو حساب نکردم‬
‫سروش و لیلی کف دستهایشان را بهم کوبیدند و هورا کشیدند‪ .‬بعد هم برای تکمیل ابراز‬
‫‪.‬احساسات به سرعت از دیوار بال رفتند‬

‫‪.‬خاله فرزانه گفت‪ :‬شماها آخرش آدم بشو نیستین‬

‫‪.‬لیلی در حالی که پاهایش را لب دیوار تکان میداد‪ ،‬گفت‪ :‬خیلیم خوبه‬

‫خاله سیمین گفت‪ :‬ور خودشون خوشن چکارشون داری؟‬

‫پدرها خندیدند و عمو سلیم گفت‪ :‬پس برین اتاقاتونو خالی کنین‪ ،‬فردا بگم بنا بیاد‪ .‬اگه تصمیمتون‬
‫‪.‬قطعیه‪ ،‬یکی دو روز بیشتر کار نداریم‬

‫سروش جفت پا پایین پرید‪ .‬خاله سیمین جیغی کشید و گفت‪ :‬می خوای پاهاتو قلم کنی؟ اون‬
‫صندلی که هست چرا اینجوری میای؟‬

‫‪.‬سروش دستی به سرش کشید و با لبخند عذرخواهی کرد‬

‫لیلی پرسید‪ :‬منم باید بیام؟‬

‫!سروش گفت‪ :‬نه عروس خانم‪ .‬تو همون جا باش‪ .‬چاکرت اتاق تو رم خالی می کنه‬

‫سروش از رو دیوار سر کشید و نگاهی به بنا که سخت مشغول بود انداخت؛ بعد رو به لیلی کرد و‬
‫گفت‪ :‬رنگ دیوارا رو سفید بزنیم دیگه‪ ،‬نه؟‬

‫‪.‬لیلی با اخم گفت‪ :‬سفید؟ نه یاد بیمارستان میفتم‬

‫بیمارستان کدومه؟ سفید خیلیم خوبه‪ .‬هم نور داره و هم میشه هر وسیله ای رو باهاش ست ‪_:‬‬
‫‪.‬کرد‬

‫نخیرم‪ .‬اصل خوب نیست‪ .‬مگه من چند سالمه که مثل پیرزنا اتاقمو رنگ کنم؟ ‪_:‬‬

‫کی تشخیص داده سفید رنگ پیرزنایه؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬سروش اذیت نکن دیگه‪ .‬عروسم‪ .‬منم دل دارم‪ .‬بذار رنگی باشه ‪_:‬‬

‫مثل چه رنگی عروس خانم؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬خب دوس دارم اتاق خوابم زرشکی شیری باشه ‪_:‬‬

‫‪.‬من که تو این اتاق خوابم نمی بره ‪_:‬‬

‫!خب برو تو اتاق خودت ‪_:‬‬

‫‪.‬مزه نریز لیلی‪ .‬یه رنگ ملیم انتخاب کن ‪_:‬‬

‫!بنفش و زرد تیره هم دوس دارم ‪_:‬‬

‫‪.‬دست شما درد نکنه ‪_:‬‬

‫‪.‬تو بذار رنگ دیوارو من انتخاب کنم‪ ،‬مبلمان هرچی تو بگی ‪_:‬‬
‫‪.‬هرچی تو بگی به شرطی که بنا بر سلیقه ی من باشه ‪_:‬‬

‫‪.‬خب ها! تو که می دونی من چی دوس دارم ‪_:‬‬

‫‪.‬ا رو رو برم‪ .‬خجالتم خوب چیزیه ‪_:‬‬

‫‪.‬منم که باید این اتاقا رو بشورم و بروبم‪ .‬باید دوسشون داشته باشم دیگه ‪_:‬‬

‫!نه این که تو خیلی اهل رفت و روبی ‪_:‬‬

‫لیلی به قهر از دیوار پایین رفت و تو قاب در از نظر گم شد‪ .‬سروش انگشت به دندان گزید‪.‬‬
‫همیشه به همه سازش رقصیده بود‪ ،‬ولی حال صحبت زندگی مشترک بود با کسی که اصل‬
‫‪...‬معنی اشتراک را نمی دانست‬

‫یک روز گذشته بود‪ .‬سروش هنوز راه حل مسالمت آمیزی پیدا نکرده بود‪ .‬دلش برای لیلی تنگ‬
‫شده بود‪ .‬مطمئن بود که لیلی هم دلتنگ است اما غرورش اجازه نمی دهد برای آشتی پیش‬
‫قدم شود‪ .‬سروش می دانست باید نازش را بکشد و راضیش کند‪ ،‬اما هنوز دلش راضی نشده بود‬
‫‪.‬که با لیلی راه بیاید‬

‫آفتاب داشت غروب می کرد‪ .‬نقاش کار بتونه را تمام کرد و رفت‪ .‬سروش آهی کشید‪ ،‬نگاهی دور‬
‫اتاق انداخت و چون نتوانست نظرش را تغییر دهد قدم زنان بیرون رفت‪ .‬آرام از دیوار بال رفت و روی‬
‫‪.‬آن دراز کشید‬

‫‪...‬کاش لیلی می آمد‪ .‬دلش بدجوری گرفته بود‬

‫در ورودی خانه ی عمو محکم بهم خورد و در پی آن صدای لیلی به گوش رسید‪ :‬آخ جون سروش‬
‫اینجایی؟‬

‫‪.‬سروش نشست و با ناباوری به لیلی نگاه کرد‪ .‬در چهره ی شاد و پرانرژی او اثری از دعوا نبود‬

‫!لیلی به سرعت از دیوار بال آمد و بدون مقدمه گفت‪ :‬دیوارامونو سفید می کنیم‪ ،‬یه دست سفید‬

‫!سروش با ناباوری پرسید‪ :‬لیلی سرت به جایی نخورده؟‬

‫نوچ! داشتم با خودم فکر می کردم چه خوب میشد اون مبل مخملیای قدیمی بابابزرگ که الن ‪_:‬‬
‫‪.‬تو زیرزمین خونشونه‪ ،‬مال ما باشه‬

‫خب؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬زنگ زدم از بابابزرگ پرسیدم‪ ،‬اونم گفت اگه دوس داری مال شما ‪_:‬‬

‫‪...‬شاید برنامه ی دیگه ای براشون داشتن ‪_:‬‬

‫‪.‬نخیر‪ .‬پرسیدم‪ .‬کاریشون نداشتن‪ .‬مبلی جدیدشون که هستن اینا رو دیگه نمی خوان ‪_:‬‬

‫‪...‬شاید می خواستن ‪_:‬‬


‫اه بذار بگم تا یادم نرفته‪ .‬نخیرم‪ .‬خیلیم خوشحال شدن‪ .‬گفتن مال خودتون‪ .‬می خوام ‪_:‬‬
‫هرکدومشو یکی از رنگایی که دوس دارم بکنم‪ .‬بعد دیدم اینجوری نمیشه دیوار رنگی باشه‪.‬‬
‫‪.‬خلصه می خوام مبل و پرده ها و روتختی رنگای تند داشته باشه و دیوارا سفید باشه‬

‫سروش آهی کشید و بدون حرف نگاهش کرد‪ .‬او با رنگهای سنگین و ملیم موافق بود‪ .‬اما‬
‫‪...‬لیلی‬

‫دلش برایش سوخت‪ .‬نمی توانست و نمی خواست او را از بچگی اش جدا کند‪ .‬بالخره لبخندی‬
‫!زد و گفت‪ :‬عالیه‬

‫‪.‬لیلی ناگهان او را بو سید و گفت‪ :‬وای سروش تو فوق العاده ای! می دونستم خوشت میاد‬

‫سروش پوزخندی زد و نگاهش کرد‪ .‬همیشه اینطوری نمی ماند‪ .‬بالخره لیلی هم بزرگ میشد‪.‬‬
‫آنوقت باهم از این خانه می رفتند و تشکیل زندگی مشترک و مستقلی را می دادند‪ .‬ولی تا آن‬
‫موقع باید اجازه میداد که لیلی آرام آرام از دنیای کودکی اش جدا شود‪ .‬هرچه بود‪ ،‬خود سروش‬
‫هم هنوز توان قبول این مسئولیت را به تنهایی نداشت‪ .‬اینجا زیر سایه ی پدر و مادرها‪ ،‬روی دیوار‬
‫‪.‬امن و دوست داشتنی شان‪ ،‬زندگی به زیبایی هر طلوع و غروب خورشید بود‬

‫شاذّه‬

‫سه شنبه ‪19/9/1387‬‬

‫ساعت ‪ 4‬بعدازظهر‬

You might also like