Professional Documents
Culture Documents
سه تار
1
از پله های مسجد شاه به عجله پايي امد و از ميان بساط خرده ريز فروش هاطس
سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست ديگر ،سيم های ان را می پاييد که
.که به دگمه ی لباس کسی يا به گوشه ی بار حالی گي نکند و پاره نشود
عاقبت امروز توانسته بود به ارزوی خود برسد.ديگر احتياج وقتی به ملسی
می خواهد برود ،از ديگران تار بگيد و به قيمت خون پدرشان کرايه بدهد و
موهايش اشفته بود و روی پيشانی اش می ريت و جلوی چشم راستش را
می گرفت .گونه هايش گود افتاده و قيافه اش زرد بود.ولی سر پا بند نبود
می امد ،می خواند و تار می زد و خوشبختی های نفته و شادمانی های درونی
در ان اطراف می لوليدند ،جز اينکه بدود و خود را زودتر به جايی برساند
سيم های تار آشنا خواهد کرد ،ته دلش از اين واهه خواهد داشت که
مبادا سيم ها پاره شود و صاحب تار ،روز روشن او را از شب تار هم
تارتر کند .از اين فکر راحت شده بود.فکر می کرد که از اين پس چنان
هنرنايی خواهد کرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری
.حتم داشت فقط وقتی که از صدای ساز خودش به گريه بيافتد ،خوب نواخته
اينهمه شبها که در مالس عيش وسرور اواز خوانده بودوساز زده بود ،در مالس عيش
وسروری که برای او فقط يک شادمانی ناراحت کننده و ساختگی مياورد در اين هه شبها
بگيند ،وياخود او از ترس اين که مبادا سيمها پاره شود زخه را خيلی ملی تر و
.می خواست که ديگر مللتی در کار نياورد .می خواست که ديگراحتياط نکند
،حال که توانسته بود با اين پول هايبه قول خودش «بی برکت»سازی برد
حال به ارزوی خودرسيده بود.حال ساز مال خودش بود .حال ميتوانست چنان
.سه سال بود که اواز خوانی ميکرد .مدرسه را به خاطر هي ول کرده بود
هيشه ته کلس نشسته بود وبرای خودش زمزمه ميکرد .ديگران اهيتی
نيدادند وملتفت نيشدند؛ولی معلم حساب شان خيلی سخت گي بود .واز
سه چهار بار التزام داده بود که سرکلس زمزمه نکند ؛ولی مگر مکن بود؟
فقط سال اخر ديگر کسی زمزمه ی او را از ته کلس نی شنيد .ان قدر
خسته بود و ان قدر شبها بيداری کشيده بود که يا تا ظهردر رخت خواب
می ماند ؛ و يا سر کلس می خوابيد .ولی اين داستان نيز چندان طول
سال اول خيلی خودش را خسته کرده بود .هر شب آواز خوانده بود و
ولی بعد ها کم کم به کار خود ترتيبی داده بود وهفته ای سه شب بيش تر
.مراجعه کند
.وحتم داشتند که خواهد آمد وبه اين طريق ،شب خوشی را خواهند گذراند
با وجود اين ،هنوز کار کشنده ای بود .مادرش حس می کرد که روز به روز
بيشت تکيده می شود.خود او به اين مسئاله توجهی نداشت .فقط در فکر اين بود
که تاری داشته باشد .وبتواند با تاری که مال خودش باشد ،آن طوری که دلش
می خواهد تار بزند .اين هم به آسانی مکن نبود.فقط در اين اواخر ،با
نی دانست کنار بگذارد ويک سه تار نو برد.واکنون که صاحب تار شده بود
مسئاله فکر نکرده بود.وحال فقط در فکر اين بود که زودتر خود را به جايی
برساندو سه تار خود رادرست رسيدگی کند و توی کوکش برود .حتی در هان
عيش و سرورهای ساختگی ،وقتی تار زير دستش بود ،و با آهنگ آن آوازی را
دلش نی خوا ست تار را زمي بگذارد .ولی مگرمکن بود ؟ خانه ی ديگران
ملس ديگران را گرم کند می بايست .بود وعيش وسرور ديگران و او فقط
در هه ی اين بی خبی ها ،هنوز نتوانسته بود خودش را گرم کند نتوانسته
درشب های دراز زمستان ،وقتی از اين گونه مالس ،خسته و هلک بر می گشت
و راه خانه ی خود را در تاريکی ها می جست ،احتياج به اين گرمای درونی را
آن ،نتواند چنان زنده وجان گرفته حس می کرد که می پنداشت شايد بی وجود
خود را تا به خانه هم برساند .چندين بار دراين گونه مواقع وحشت کرده بود
و به دنبال اين گمگشته ی خود ،چه بسا شب ها که تا صبح در گوشه ی ميخانه ها
.خيلی ضعيف بود .در نظر اول خيلی بيش تربه يک آدم ترياکی می ماند
ولی شوری که امروز دراو بود وگرمايی که ازيک ساعت پيش تا کنون -از
وقتی که صاحب سه تار شده بود-در خود حس می کرد ،گونه هايش را
با اين افکار خود ،دم درمسجد شاه رسيده بود وروی سنگ آستان ی آن
،پا گذاشته بود که پسرک عطر فروشی که روی سکوی کنار در مسجد
دکان خود را می پاييد ،وبه انتظار مشتی ،تسبيح ميگرداند ،از پشت
!ل مذهب!با اين آلت کفر توی مسجد ؟!توی خانه ی خدا؟-
رشته ی افکار او گسيخته شد .گرمايی که به دل او راه می يافت مو
هنوز کسی ملتفت نشده بود .رفت وآمدها زياد نبود.هه سرگرم بساط
خرده ريز فروشها بودند .او چيزی نگفت.کوششی کرد تا مچ خود را
.رها کند وبه راه خود ادامه بد هد ،ولی پسرک عطر فروش ول کن نبود
:می کرد
.حيايی
او يک بار ديگر کوشش کرد که مچ دست خود را رها کند و پی کار
خود برود ،ولی پسرک به اين آسانی راضی نبود و گويی می خواست
و دور آنا جع ميشدند؛ ولی هنوز کسی نی دانست چهخب است .هنوز
سيلی مکمی زير گوش پسرک نواخت .نفس پسرک بريد و ديگرش
لعنت هاو فحش های خود را خورد.يک دم سرش گيج رفت .مچ
ولی يک مرتبه ملتفت شده واز جا پريد .او با سه تارش داشث وارد
.گرفت
وطني دار شکست وسه پاره شد وسيم هايش ،در هم پيچيده ولو له
شده ،به کناری پريد و او مات و متحي در کناری ايستاد وبه جعيت
تام افکار او ،هم چون سيم های سه تارش درهم پيچيده و لوله شده
می کرد ،يخ زده بود ودر گوشه ای کر کرده افتاده بود .و پياله اميدش هچون کاسه ای
اين ساز نو يافته سه پاره شده بود و پاره های آن انگار قلب او را چاک می زد
***********
بش 2
بچه مردم
خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه که
مال خودش نبود .مال شوهر قبلی ام بود ،که طلقم داده بود ،و حاضر هم نشده بود
بچه را بگيد .اگر کس ديگری جای من بود ،چه می کرد؟ خوب من هم می بايست
زندگی می کردم.اگر اين شوهرم هم طلقم می داد ،چه ميکردم؟ناچار بودم بچه را
يک جوری سر به نيست کنم .يک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ،غي از اين چيز
.ديگری به فکرش نی رسيد.نه جايی را بلد بودم ،نه راه و چاره ای می دانستم
.می دانستم می شود بچه را به شيخوارگاه گذاشت يا به خراب شده ديگری سپرد
ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که
معطلم نکنند و آبروی را نبند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟
نی خواستم به اين صورت ها تام شود .هان روز عصر هم وقتی هسايه ها
خوب ،زن ،می خواستی بچه ات را ببی شيخوارگاه بسپری .يا ببيش«
»...داراليتام و
:نی دان ديگرکجاها را گفت .ولی هان وقت مادرم به او گفت که
من با وجود اين که خودم هم به فکر اين کار افتاده بودم ،اما آن زن هسايه مان
آن وقت هم که ديگر دير شده بود .از حرف آن زن مثل اينکه يک دنيا غصه روی
.دل ريت .هه شيين زبانی های بچه ام يادم آمد .ديگر نتوانستم طاقت بياورم
وجلوی هه در و هسايه ها زار زار گريه کردم .اما چه قدر بد بود ! خودم شنيدم
باز هم مادرم به دادم رسيد.خيلی دلداری ام داد.خوب راست هم می گفت ،من که
اول جوانی ام است ،چرا برای يک بچه اين قدر غصه بورم؟آن هم وقتی شوهرم
،بزای .درست است که بچه اول بود و نی بايد اين کار را می کردم...ولی خوب
حال که کار از کار گذشته است.حال که ديگر فکر کردن ندارد.من خوودم که آزار
نداشتم بلند شوم بروم و اين کار را بکنم.شوهرم بود که اصرار می کرد.راست هم
می گفت.نی خواست پس افتاده يک نره خر ديگر را سر سفره اش ببيند .خود من هم
وقتی کلهم را قاضی می کردم ،به او حق می دادم .خود من آيا حاضر بودم بچه های
شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم
-داشت که نتواند بچه مرا ،بچه مرا که نه ،بچه يک نره خر ديگر را-به قول خودش
سر سفره اش ببيند .درهان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ،هه اش صحبت از
بچه بود .شب آخر،خيلی صحبت کردی .يعنی نه اين که خيلی حرف زده باشيم.او
من نی دون چه بکنی .هر جور خودت می دونی بکن.من نی خوام پس افتاده«
کرده بود.شب سوم زندگی ما باهم بود .ولی با من قهر کرده بود.خودم می دانستم
که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر يک سره کنم.صبح هم که از در
،و من تکليف خودم را هان وقت می دانستم .حال هرچه فکر می کنم
نی توان بفهمم چطور دل راضی شد!ولی ديگردست من نبود .چادر نازم را به
سرم انداختم ،دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيون رفتم .بچه ام
نزديک سه سالش بود .خودش قشنگ راه می رفت.بديش اين بود که سه سال عمر
صرفش کرده بودم .اين خيلی بد بود .هه دردسرهايش تام شده بود .هه
شب بيدار ماندن هايش گذشته بود .و تازه اول راحتی اش بود .ولی من ناچار بودم
.کارم را بکنم .تا دم ايستگاه ماشي پا به پايش رفتم.کفشش را هم پايش کرده بودم
،لباس خوب هايش را هم تنش کرده بودم.يک کت و شلوار آبی کوچولو هان اواخر
شوهر قبلی ام برايش خريده بود .وقتی لباسش را تنش می کردم،اين فکر هم بم هی
:زد که
ولی دل راضی نشد .می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور ،اگر باز هم
.بچه دار شدم ،برود و برايش لباس برد.لباسش را تنش کردم .سرش را شانه زدم
خيلی خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نازم را دور
کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم .ديگر لزم نبود هی فحشش
پايش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جع شده بودند.خيلی اصرار
کرد که بلندش کنم تا ببيند چه خب است .بلندش کردم .و اسب را که دستش
:خراش برداشته بود و خون آمده بود ،ديد .وقتی زمينش گذاشتم گفت
تا دم ايستگاه ماشي ،آهسته آهسته می رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشي ها
شلوغ بود.و من شايد تا نيم ساعت توی ايستگاه ماندم تا ماشي گيم اومد.بچه ام
هی ناراحتی می کرد.و من داشتم خسته می شدم .از بس سوال می کرد ،حوصله ام
و من باز هم برايش گفتم که الن خواهد آمد .و گفتم وقتی ماشي سوار شدی
قاقا هم برايش خواهم خريد .عاقبت خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه که پياده
!جون چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نی خرم ها
دل بچه ام را در آن دم آخر اين طور شکستم ؟از خانه که بيون آمدی ،با خود عهد
کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم .بچه ام را نزن .فحشش ندهم.و باهاش
خوش رفتاری کنم .ولی چقدر حال دل می سوزد!چرا اينطور ساکتش کردم؟
بچهکم ديگر ساکت شد .و با شاگرد شوفرکه برايش شکلک در می آورد حرف می زد
،هی رويش را به من می کرد.ميدان شاه گفتم نگه داشت.و وقتی پياده می شدی
بچه ام هنوز می خنديد.ميدان شلوغ بود .و اتوبوس ها خيلی بودند.و من هنوز
وحشت داشتم که کاری بکنم .مدتی قدم زدم.شايد نيم ساعت شد.اتوبوس ها کم تر
شدند.آمدم کنار ميدان .ده شاهی از جيبم درآوردم و به بچه ام دادم .بچه ام هاج و واج
مانده بود و مرا نگاه می کرد.هنوز پول گرفت را بلد نشده بود .نی دانستم چه طور
حاليش کنم.آن طرف ميدان ،يک تمه کدويی داد می زد.با انگشتم نشانش دادم و
:گفتم
:من گفتم
بچه ام باز هم به پول نگاه کرد .مثل اينکه دو دول بود.و نی دانست چه طور بايد
چيز خريد.تا به حال هچه کاری يادش نداده بودم.بربر نگاهم می کرد.عجب
.نگاهی بود!مثل اينکه فقط هان دقيقه دل گرفت و حال بد شد .حال خيلی بد شد
نزديک بود منصرف شوم .بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حال هم حتی
آن روز عصر که جلوی درو هسايه ها از زور غصه گريه کردم -هيچ اين طور
طاقتم تام شود.عجب نگاهی بود.بچه ام دل نگرفته و حال بد نشده .نزديک بود
سرگردان مانده بود و مثل اين که هنوز می خواست چيزی از من بپرسد .نفهميدم چه
:طور خود را نگه داشتم .يک بار ديگر تمه کدويی را نشانش دادم و گفتم
».برو جون !اين پول را بش بده ،بگو تمه بده ،هي .برو باريکل«
بچهکم تمه کدويی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بانه بگيد و گريه
:کند،گفت
من داشتم بی چاره می شدم .اگر بچه ام ي :خرده ديگر معطل کرده بود ،اگر
.يک خرده گريه کرده بود ،حتما منصرف شده بودم .ولی بچه ام گريه نکرد
.و از روی جوی کنار پياده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خيابان گذاشتم
:دستم را به پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم و گفتم
خيابان خلوت بود .از وسط خيابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پيدا نبود که
:من گفتم
و او رفت .بچه ام وسط خيابان رسيأه بود که ي :مرتبه يک ماشي بوق زد و من
از ترس لرزيدم .و بی اين که بفهمم چه می کنم ،خود را وسط خيابان پرتاب کردم و
بچه ام را بغل زدم و توی پياده رو دويدم و لی مردم قای شدم .عرق سر و روی راه
:گفتم
هيچی جون .از وسط خيابان تند رد ميشن .تو يواش می رفتی ،نزديک بود بری
.زير هوتول
،اين را که گفتم ،نزديک بود گريه ام بيفتد .بچه ام هانطور که توی بغلم بود
:گفت
.شايد اگر بچهکم اين حرف را نی زد ،من يادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام
ولی اين حرفش مرا از نو به صرافت انداخت.هنوز اشک چشم های را پاک نکرده
بودم که دوباره به ياد کاری که آمده بودم بکنم ،افتادم .به يآد شوهرم که مرا غضب
:برمی داشتم .ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمي و باز هم در گوشش گفتم
باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه ام تند تر رفت .قدم های کوچکش را به عجله
.برمی داشت و من دو سه بار ترسيدم که مبادا پاهايش توی هم بپيچد و زمي بورد
آن طرف خيابان که رسيد ،برگشت و نگاهی به من انداخت .من دامن های چادرم را
زير بغلم جع کرده بودم و داشتم راه می افتادم .هچه که بچه ام چرخيد و به طرف
من نگاه کرد ،من سر جای خشکم زد .مثل يک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته
.باشند ،شده بودم .خشکم زده بود و دستهای ی هان طور زير بغل های ماند
درست مثل آن دفعه که سرجيب شوهرم بودم -هان شوهر سابقم -و کندو کو
می کردم و شوهرم از در رسيد.درست هان طور خشکم زده بود .دوباره از
،عرق خيس شدم .سرم را پايي انداختم و وقتی به هزار زحت سرم را بلند کردم
بچه ام دوباره راه افتاده بود و چيزی نانده بود به تمه کدويی برسد .کار من تام
شده بود .بچه ام سال به آن طرف خيابان رسيده بود.از هان وقت بود که انگار اصل
بچه نداشتم .آخرين باری که بچه ام را نگاه کردم .درست مثل اين بود که بچه مردم را نگاه
می کردم .درست مثل يک بچه تازه پا و شيين مردم به او نگاه می کردم.درست
هان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد ،از ديدن او حظ می کردم.و به
عجله لی جعيت پياده رو پيچيدم .ولی يک دفعه به وحشت افتادم .نزديک بود قدمم
خشک بشود و سرجای ميخکوب بشوم .وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سياه مرا چوب
زده باشد.از اين خيال ،موهای تنم راست ايستاد و من تند تر کردم.دو تا کوچه پايي تر
،خيال داشتم توی پس کوچه ها بيندازم و فرار کنم.به زحت خودم را به دم کوچه رسانده بودم
.که يکهو ،يک تاکسی پشت سرم توی خيابان ترمز کرد .مثل اين که حال مچ مرا خواهند گرفت
تا استخوان های لرزيد .خيال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پاييد ،توی تاکسی
پريده حال پشت سرم پياده شده و حال است که مچ دستم را بگيد .نی دان چه طور
برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم .و وارفتم.مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و
،داشتند می رفتند .من نفس راحتی کشيدم و فکر ديگری به سرم زد .بی اين که بفهمم
غرغر کرد و راه افتاد .و چادر من لی در تاکسی مانده بود .وقتی تاکسی دور
شد و من اطمينان پيدا کردم ،در را آهسته باز کردم .چادرم را از لی در بيون
کشيدم و از نو در را بستم .به پشتی صندلی تکيه دادم و نفس راحتی کشيدم.و
**********
بش 3
وسواس
غلمعلی خان سلنه سلنه از پله های حام بال آمد .کمی ايستاد و نفس
شقيقه ها را اندکی فشرد و بعد ابروها را درهم کشيد و چند مرتبه شيطان
درست فکر کرده بود.اکنون به يادش می آمد که وقتی خواسته بود غسل
کند ،يادش رفته بود استباء کند و حتم داشت حال نه غسلش درست
ُش
هنوز چرک نشده عوض
ُ
.کند
» ...چند دقيقه مردد ماند .خواست باور نکند «:شايداشتباه کرده م
ولی نه ،درست بود .تام قراين گواهی می دادند .خواست برگردد و
دوباره به حام برود ،ولی هم خجالت کشيد واز اين لاظ که ظهر نازش را
سر وقت خوانده بود وتا ناز مغرب وقت زياد داشت که تديدغسل کند ،تنبلی
.کرد و بر نگشت
چند بار ديگر شيطان را لعنت کرد ،بغچه ی حام خود را زير بغل
.راه افتاد
***
آفتاب ،شيشه های سقف حام را قرمز کرده بود که غلمعلی خان
توی خزينه ،انگشت بدر گوش خود گذارده بود وقربت الی ال غسل
.می کرد
.سوراخ های گوش خود را دست ماليد ،توی ناف خود را سرکشی کرد
،استبائ وبعد هم نيت ،وبعد شروع کرد :يک دور به نيت طرف راست
خانه اش نزديک بود .استاد حام عقب پسرش فرستاد .او را با لنگ و
دو ساعت از شب گذشته بود که به حال آمد .پاشد نشست واز زنش وقايع
.را پرسيد.ولی او هنوز شروع نکرده بود که خودش هه چيز را به خاطر آورد
زنش را فرستاد تا بغچه ی حامش راحاضر کند وخودش زود لباس پوشيدوبه
حام گذرشان تا به حال حتما بسته بود .واگر هم نبسته بود او هرگز رويش نی شد
.ديگر به آن جا برود .آنروز تام بساط حامی بيچاره را به خون کشيده بود
ناچار به راه افتاد .او دو سه کوچه گذشت ودر ميان يک بازارچه ی تاريک
.سر در آورد
چراغ موشی راه روی حام بازارچه ،از ته پله ها سوسو می کرد ودرو ديوار
.غلمعلی خان ،خوشحال از اينکه حام هنوز بسته نشده است ،از پله ها سرازيرشد
آخرين دلک نوبتی حام داشت بساط را ور می چيد لنگ های خيس را به هم گره می
زدو از در وديوار می آويت .يا قديفه های کار کرده را تا می کرد.دمپايی ها را
آقا جون گفتم حوم تعطيل شده ...آخه مردم هم راحتی دارن ؛ وقت-
چرا اوقاتتو تلخ می کنی داداش ؟ تا يه چپق چاق کنی ،منم اومده م ...و-
داخل حام تاريک بود .چراغ خواست .دلک تنبلی کرد واز هان بالی در ،تنها
.غلمعلی خان در گرم خانه ی حام را باز کرد .بسم اللهی گفت و وارد شد
،سايه ی بزرگ ولرزان سر خود که تا وسط گنبد های سقف حام کشيده شده بود
با ترس نگاهی کرد وبه فکر فرو رفت .بلند تر يک بسم ال ديگری گفت وخود
.را به پله های خزينه رسانيد.پيه سوز را بالی پله ها ،لب سنگ خزينه گذاشت
،يک مشت آب مزمزه کرد .يک مشت هم به صورت خود زد .با يکی دو مشت ديگر
آن پر شده بود .آب داغ خوبی بود .بدن خود را با کيف خزينه تا لب سنگ
مصوصی دست می ماليد .شعله ی پيه سوز کج وراست می شدو سايه روشن
ديوار تغيي می کرد .غلمعلی خان اين يکی را در می يافت ،ولی گمان می کرد
.از ما بتان می ايند ومی روند وهوا تکان می خورد وشعله را می جنباند
.وسه بار ديگر بدن خود را دست ماليد وبه زير آب فرو رفت .سر کيف آمده بود
زير آب ،پاهای خود را به ته خزينه فشارداد وسبک وآهسته دو سه ثانيه خود را در
! يک باره ترسيد .هه جا تاريک شده بود .چشم های خود را مايد .اهه
.مثل اينکه سرو صورت ودست هايش چرب شده بود.بيش تر ترسيد
.پيه سوز پيدا نبود ولی روی آب خزينه روغن چراغ موج می زد
دلک چندتا فحش نثار استاد حام کرد و غلمعلی خان از روی خشم و
***
فرداصبح ،قبل از اذان ،باز غلمعلی خان از کنار کوچه ،بغچه ی
خود را به زير بغل زده بود ،عبا را به سر کشيده بود وسلنه سلنه
******
******
4
لک صورتی
هاجر صبح روز چهارم ،دوباره بغچه خود را بست ،و گيوه نوی را که وقتی
،می خواستند به اين ييلق سه روزه بيآيند ،به چهار تومان و نيم از بازار خريده بود
عصر يک روز وسط هفته بود.آفتاب پشت کوه فرو می رفت و گرمی هوا
.می نشست
زن و شوهر ،سلنه سلنه ،تا تريش قدم زدند.در آن جا هاجر از اتوبوس شهر
بال رفت .و شوهرش ،جعبه آينه به گردن ،راه نياوران را در پيش گرفت.می خواست
چند روزی هم در آن جا گشت بزند.در اين سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند،
نتوانسته
.راضی بود .عنايت ال کاسبی دوره گرد بود .خود او می گفت دوازده سال است
فراهم دست فروشی می کند .وفقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آينه کوچکی
خوش بتی را برای او فراهم می ساخت.هيچ وقت به کارو کاسبی خود اين اميد را نداشت
که بتواند غي از بيست و پنج تومان کرايه خانه شان ،کرايه ماهانه ديگری از آن راه
.بيندازد
هفت سال بود عروسی کرده بودند .ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان
کور مانده بود.هاجر خودش مطمئن بود .شوهر خود را نيز نی توانست گناه کار
-نبود حتی در دل خود نيز به او تمتی و يا افتايی ببندد.و هروقت به اين فکر می
چرا بيخودی گناهشو بشورم؟من که خدای اون نيستم که.خودش می دونه و«
»...خدای خودش
اتوبوس مثل برق جاده شيان را زير پا گذاشت و تا هاجر آمد به ياد نذر و
،نيازهايي که به خاطر بچه دار شدنشان ،هي دوسه روزه ،در امام زاده قاسم کرده بود
بيفتد...،به شهر رسيده بودند.در ايستگاه شاه آباد چند نفر پياده شدند.هاجر هم به
دنبال آنان چادر ناز خود را به دور کمر پيچيد و از ماشي پياده شد.خودش هم
هيچ وقت شاه آباد کاری نداشت .ولی هرچه بود ،پياده شده بود.ماشي هم رفت
و ديگر جای برگشت نبود .خوش بتی اين بود که پول خرد داشت و می توانست در
گرفت ،چادر خود را مکم تر روی آن ،به دور کمر پيچيد و دست بغچه را زير بغل
سرازير شد.در هان چند قدم اول؛هفته دفعه تنه خورد.بغچه زيربغل او مزاحم
غرولند ،کج می شدند و از پلوی او ،چشم غره می رفتند و گذرندگان بود .و هه با
.می گذشتند
سر کوچه مهران که رسيد ،گيج شده بود .آن جا نيز شلوغ بود.ولی کسی تند عبور
نی کرد.هه دور بساط خرده فروش ها جع بودند و چانه می زدند .او هم راه کج
پسرک هيکل او را به يک نظر ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت.شيشه های
حتی ناخن انگشت های پای برهنه خود را هم ل ک زده بود و قرمزی زننده آن از زير
می افزود و او می توانست ،هان طور که هفته ای چند بار ،يک دوجي سنجاق قفلی
تا به حال ،لک ناخن به ناخن های خود ناليده بود.ولی هروقت از پلوی خان
شيک پوشی رد می شد-و يا اگر برای خدمت گزاری ،به عروسی های مل خودشان
.می رفت.نی دانست چرا ،ولی ديده بود که خان ها لک های رنگارنگ به کار می برند
او ،لک صورتی را پسنديده بود.رنگ قرمز را دوست نداشت .بنفش هم زياد سنگني
از تام لوازم آرايش ،او جز يک وسه جوش و يک موچي و يک قوطی سرخاب
چيز ديگری نداشت.وسه جوش و قوطی سرخاب ،باقی مانده بساط جهيز او بود و
موچي را از پس اندازهای خود خريده بود.تيه کردن سفيداب هم زياد مشکل نبود.کولی
يکی دوبار ،هوس ماتيک هم کرده بود ،ولی ماتيک گران بود ،و گذشته از آن ،او
می داسنت چه گونه لب خود را هم ،با سرخاب ،لی کند .کمی سرخاب را با وازلينی
،که برای چرب کردن پشت دست های خشکی شده اش ،که دای می ترکيد ،خريده بود
ملوط می کرد و به لب خود می ماليد .تا به حال سه بار اين کار را کرده بود.مزه
اين ماتيک جديد زياد خوش آيند نبود .ولی برای او اهيت نداشت.خونی که از احساس
زيبايی لب های رنگ شده اش به صورت او می دويد ،آن قدر گرمش می کرد و چنان به وجد
طوری که کسی نفهمد ،کمی به ناخن های خود نگريست.گرچه دستش از ريت
.افتاده بود ،ولی ناخن های بدترکيبی نداشت.هه سفيد،کشيده و بی نقص بودند
چه خوب بود اگر می توانست آن ها را مانيکور کند!اين جا ،بی اختيار ،به ياد
هسايه شان ،متم ،زن عباس آقای شوفر افتاد.پزهای ناشتای او را که برای تام
اهل مل می آمد ،در نظر آورد.حسادت و بغض ،راه گلويش را گرفت و درد ،ته
...دلش پيچيد
پسرک تام وسايل آرايش را داشت.در بساط او چيزهايی بود که هاجر هيچ
،خيلی چيزها بود که به فکر او نی رسيد.برای او اين تعجب آور بود که پسر کوچکی
بساط به اين مفصلی را از کجا فراهم کرده است!اين هه پول را از کجا آورده است؟
قيمت اجناس بساط او را نی دانست.ولی حتم داشت تام جعبه آينه پر از خرده ريز
.يک بار ديگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لک فروش بود و متوجه پسرک شد
سن و سال زيادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد.کمی جلوتر رفت .بغچه
زيربغل خود را جابه جا کرد.گوشه چادر خود را که با دندان های خود گرفته بود ،رهاکرد
:هيچ وقت فکر نی کرد صاحب هچو پولی بشود و تا به خانه برسد ،دای تکرار می کرد
می کنه ...نيس ؟تازه بيس و ...چقدر ميشه ...؟چه می دون ؟هونشم از کجا
»...گي بيارم؟
*
دوساعت به غروب مانده يکی از روزهای داغ تابستان بود .کاسه بشقابی ،عرق ريزان
و هن هن کنان ،خورجي کاسه بشقاب خود را ،در پيچ و خم يک کوچه تنگ و خلوت ،به
سنگي خود را به زمي می ناد و با آستي کت پاره اش ،عرق پيشانی خود را
می گرفت.نفسی تازه می کرد و دوباره خورجي سنگي را به دوش می کشيد.در هر
دو سه بار هم ،وقتی طول يک کوچه را می پيمود ،در کناری می نشست و سر فرصت
از کوچه ای باريک گذشت ،يک پيچ ديگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچه ای
.پن تر شد
اين جا شارع عام بود.جوی سرباز وسط کوچه ،نو نوارتر و هزاره سنگ چي دو
.طرف آن مرتب تر ،و گذرگاه ،وسيع تر و فضای کوچه دل بازتر بود
،اين ،برای کاسه بشقابی نعمت بزرگی بود.اين جا می توانست ،با کمال آسودگی
دوشش هر طور که دلش می خواهد ،راه برود ،و خورجي کاسه بشقابش را به
بکشد .خرابی لبه جوی ها ،تنگی کوچه ها ،و بدتر از هه ،کلوخ های نتاشيده
و بزرگی که سر هر پيچ ،به ارتفاع کمر انسان ،در شکم ديوارهای کاه گلی ،معلوم
.نبود برای چه ،کار گذاشته بودند ... ،در اين پس کوچه ها بزرگتين دردسر بود
به پاس اين نعمت جديد ،خورجي خود را به کناری ناد .يک بار ديگر فرياد
کرد :
،پلوی او -چند قدم آنطرف تر -دو سگی که ميان خاک روبه ها می لوليدند
وقتی او را ديدند کمی خر خر کردند .و چون مطمئن شدند ،به سراغ کار خود
نزديک به مو شدنش ساخته بود ،هنوز تشخيص داده می شد.و بالتر از آن ،لب بام
ديوار ،يک کوزه شکسته ،از دسته اش -به طنابی که حتما دنبال بند رخت پن کن صاحب
،کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حالی که هنوز با کبيت بازی می کرد
از بوی خاک آفتاب خورده زمي کوچه ،و خاکروبه های زير و رو شده بود ،به تنگی
در ست مقابل کوچه -روبه روی تل خاک روبه -دری باز شد .و هاجر با دوتا
کت کهنه و يک بغل کفش دم پايی پاره بيون آمد.کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتب
کاسه بشقاب نی خای ؟خودت بگو ،خدا رو خوش ميآد من تو کوچه ها«
»سگ دو بزن و شاها کاسه بشقابتونو از بازار برين نون منو آجر کني؟
هاجر و کاسه بشقابی تازه سردلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و
پابرهنه ،از راه رسيد.نگاهی به طرف آنان انداخت و يک راست به سراغ خاک روبه ها
.پرداخت
کمی فکر کرد و بعد بلند ،به طوری که هم آن مرد و هم کاسه بشقابی بشنوند ،اين
آره خودشه.ذليل شده .واخ ،خداجون مرگت کنه .پريروز دو من خورده نون«
براش جع کرده بودم ؛ دست کرد شندر غاز به من داد!ذليل مرده نيگه اگه به عطار
سرگذرمون داده بودم ،دوسي فلفل زرد چوبه بم داده بود.يااقل کمش تو اين
و دوسه روزی چايی صبحمونو راه می انداخت .هيو وير ،قند و شکری چيزی می داد
»!...سکينه خان هساده مون ...واه نگاش کن خاک توسر گدات کنن
خورده نونی»يک نصفه خيار پيدا کرده بود .باچاقو کله ای که از جيب پشتش در«
آورد ،قسمت دم خورده و کثيف آن را گرفت.يک گاز مکم به آن زد و...و آن را به
.لک و لوچه خود را جع کرد ،چادر را به دور کمر پيچيد و متوجه کاسه بشقابی شد
هر چی از و چز می کنه و اين در و اون در می زنه ،خورده نون گي بياره ،مگه می تونه؟
آخه اين روزا کی نون حسابی سرسفره خونه ش ديده که خورده نونش باقی بونه ؟تا
لحاف کرسياشم با هون ريگای پشتش می خورن .ديگه راسی راسی آخرالزمونه،به
سوسک موسکا شم کسی اهيت نيده...آره سکينه خانومو می گفتم ...بی چاره هر
سيشم دوتا تم مرغ سيا ميده که باهاش هزار درد بی دردمون آدم دوا ميشه !آخه
دون که گي نيادش که.اون که خدا به دور...دلش نياد پول خرج کنه .هی قلمبه
:کاسه بشقابی که از بررسی کت ها فارغ شده بود ،به سراغ کفش دمپايی ها رفت
»!خوب خواهر ،اينا چيه ؟اوه!...چند جفته!تو خونه شا مگه اردو اتراق می کنه؟«
»!...بی اعتقادين
!بر هرچی بی اعتقاده لعنت!من که بيل نيستم .خوب ياد آدم نی مونه خواهر«
»...دارين
نی دون چه طور از او هيکلش خجالت نکشيد دست کرد سی شیء -سی شیء
بی قابليت -تو دست من گذاشت.پولشو ،که الهی سرشو بوره ،انداختم تو
کوچه ،زدم تو سرش ،گفتم خاک تو سر جهودت کنن!برو اينم ماست بگي بال سر
کچل ننت!ذليل مرده خيال می کنه متاج سی شيئش بودم.انقدر اوقات تلخ شده
بود که نکردم نون خشکامو ازش بگيم .بی عرضگی رو سياحت!يکی نبود بگه آخه
فلن فلن شده ،واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتو دادی به اين مرتيکه
الدنگ ببه ؟...چه کنم؟هرچی باشه يه زن اسي که بيش تر نيستم .خدام رفتگان
مارو نيامرزه که اين طور بی دست و پا بارمون اووردن .نه سوادی ،نه معرفتی ،نه هيچ
.چی!هر خاک توسر مرده ای تا دم گوشامون کله سرمون ميذاره و حاليمون نيشه
من بی عرضه رو بگو که هيچ چيمو به اين قبا آرخولوقيه -اين مل موشی جوهوده رو
ميگم-نيدم ؛ ميگم باز هرچی باشه ،اينا مسلمونن ،خدا رو خوش نياد نونن يه مسلمونو
!تو جيب يه کافر بريزم .اون وخت تورو به خدا سياحت کن ،اينم تلفيشه
ميام ثواب کنم ،کباب ميشم .راس راسی اگه آدم هه پاچه شم تو عسل کنه ،بکنه تو
کهنه هات که به درد من نی خوره.بزا باشه هون« خوب خواهر ،اين کفش
هاجر که دست پاچه شده بود ،تکانی خورد .سرو شانه ای قر داد و درحالی که
واه واه!چقدر گنده دماغ!من مقصودم به تو نبود که داداش ،به اون ذليل مرده بود«
آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سرو کله می زنيم ،اما کله خر«
که به خورد ما ندادن که !تو به در ميگی که ديوار گوش کنه ديگه .آخه ...آخه
نه داداش.اوقاتت تلخ نشه .آخه چه کنم ،منم دل پره.اصل خدام هه اين«
ال شنگه ها رو هي براما فقي فقرا آورده .واه واه خدا به دور!اين اعيانا کجا لباس
و کفش کهنه دم در می فروشن؟يا می برن بازار عوض می کنن ،يا ميدن کلفت نوکراشون
بلدن ديگه .اگر اين طور نبود که دارا نی شدن که!اگه اونا بودن ،مگه خوردده نوناشونو
اصل کنار ميگذاشت؟زود خشکش می کردن و می کوبيدن ،می زدن به کتلته ،متلته؟چيه؟
چرا پای حضرت عباسو ميون می کشی؟من يه برادر مسلمون ،تو هم خواهر«
من خلصه شو بگم ،اگه کاسه بشقاب بای ،يه کوزه جاترشی ميدم ،دوتا«
آفتاب لب بام رسيده بود که معامله تام شد.کاسه بشقابی چهارتومان و شش
.ره افتاد
*
فردا اول غروب ،هاجر پشت بام را آب و جارو کرد ؛ جاها را انداخت و به
انتظار شوهرش ،که قرار بود امشب بيايد ،کنار حياط می پلکيد؛و گاهی هم به
.مطبخ سر می زد
.در خانه ای که هاجر و شوهرش زندگی می کردند ،دو کرايه نشي ديگر هم بودند
يکی شوفر بيابان گردی بود ،که دای به سفر می رفت و در غياب خود ،زن خود
را با تنها فرزندش آزاد می گذاشت؛ و ديگری پينه دوز چهل و چند ساله ای که تنها
از هفت اتاق خانه کرايه ای آنا ،دو اتاق را آن ها داشتند ،دو اتاق هه شوفر و
عباس آقای شوفر ،يک هفته بود که به شياز رفته بود و زنش متم ،باز سر به
نيست شده بود.قبل می گفت می خواهد چند روزی به خانه مادرش برود.ولی
اوستا رجبعلی پينه دوز ،يک مستاجر خيلی قديی بود و شايد در اين خانه کم کم
کم تر دوندگی داشت ،جز هفته ای يک بار که برای خريد تيماج و مغزی و نوار و
ديگر لوازم کار خود به بازار می رفت؛ هيشه يا در دکان بود ،و يا کنج اتاق
زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بيايد ،در هان سال اول ،ول کرده بود
و فقط تابستان ها ،که با بساط پينه دوزی خود ،سری به ده می زد ،با او نيز عهدی
.تازه می کرد
وقتی به شهر آمده بود ،سواد چندانی نداشت.يکی دو سال به کلس اکابر رفت
و بعد هم با خواندن روزنامه هايی که يک مشتی روزنامه فروشش می آورد ،به راه
فروشش ،ولی بعدها ياد گرفته بود و نوشته های روزنامه را با زندگی خود تطبيق
می کرد.و نتيجه می گرفت.خود او چپ بود ،چون پينه دوز بود-خود او اين گونه
دليل می آورد-ولی دلش نی آمد حافظ را رها کند و وقت بی کاری خود را به
کارهای ديگری بزند .خودش هم از اين تنبلی ،دل زده شده بود.و هروقت رفيق
روزنامه فروشش ،با صدای خراش دار و ب خود ،به او سرکوفت می زد ،قول می داد
هوا تاريک شده بود.اوستا رجبعلی هم آمد.ولی عنايت هنوز پيدايش نبود.هاجر
رفت تا چراغ را روشن کند .کفشش را درآورد.وارد اتاق شد .کبيت کشيد و
وقتی خواست لوله چراغ را بلند کند ،در روشنايی کبيت ،لک صورتی ناخن های
.دستش ،که به روی لوله چراغ برق می زد ،يک مرتبه او را به فکر فرو برد
.چوب کبيت ته کشيد .نوک انگشت هايش را سوزاند ورشته افکار او را پاره کرد
:يک کبيت ديگر کشيد و در حالی که چراغ را روشن می کرد ،با خود گفت
در صدا کرد و پشت سر کسی کلون شد .صدای پای خسته و سنگي عنايت به
گوش رسيد .هاجر ،دست های خود را زير چادر ناز پيچيد و تا دم در اتاق ،به
بسم ال الرحن الرحيم !ديگه چی دلت می خاد ؟عوض اين که بيای گرد راهو«
بگيی و بپرسی اين چند روز تو نياوران چه خاکی به سرم کردم ،باد سر دلت
»می زنی؟
عنايت در حالی که جعبه آينه خود را روی باری بند می کرد،باخون سردی و آه
:گفت
بله خدا بزرگه .خيلی ام بزرگه !مثل خورده فرمايشای زن من...اما چه بايد کرد«
مرد حسابی چرا کفر ميگی؟چی چی خدا خيلی بزرگه مثل هوس های من؟باز«
.ما غلط کردی يه چيزی از تو خواستيم ؟باز می خاد تا قيامت بلگه و مسخره کنه
آخه مگه کله خر خوردت دادن؟فکر ببي من دار و ندارم چقدره؛اون وقت«
می شری ؟
»!بيس و چارزار«
هاجر دست های خود را که به چادر پيچيده بود بيون آورد و با لب خندی ،پر از
:سرور و اميد ،گفت
شرون وايسادم تا يه شوفر دلش به رحم بيآد،منو مانی به شهر بياره.اونوقت تو
...رفتی بيسد و چارزار دادی مانيکور خريدی که جلو چشم نامرم قر بدی؟
هاجر آن رويش بال آمده بود .چادر را کنار انداخت .خون به صورتش دويد و
:فرياد زد
»!به تو چه«
اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت.از روی بساط ساور شلنگ برداشت
و خود را رساند.چند تا«ياال»بلند گفت و وارد شد.عنايت از هول هول چادر حاجر را
».باز چه خب شده؟...اهه!آخه مرد حسابی اين کارا مسئوليت داره.خدارو خوش نيآد«
به جون عزيزی خودت ،اگه مض خاطر تو نبود ،له لوردش می کردم.زنيکه«
اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشيد .يک قدم جلوتر گذاشت؛دست
بيا...بيا بری اتاق من ،يه چايی بور حالت جا بيآد...معلوم ميشه اين«
اوستا رجبعلی يک ربع ديگر آمد و هاجر ار هم به اتاق خود برد .چای ريت و
»خوب!می خاين از خر شيطون پايي بياين يا بازم خيال کتک کاری دارين؟«
و با ايان ،گفت :عنايت توی حرف او دويد و با لنی آرام ،ولی مکم
،چی ميگی اوستا؟ اومدی و من هيچی نگم .ولی آخه اين زنيکه کم عقل«
،چادر ناز کمرش می زنت؛ وضو می گيه ،با اين لکای نس که به ناخوناش ماليده
ای بابا توام.ناخون که جزو بشره نيسش که.هر هفته چار مثقال ناخونای«
زياديتو می گيی و دور می ريزی .اگه جزو بشره بود که چيندن هو نوک سوزنش کلی
».کفاره داشت
من چه می دون اوس سا.من که يه زن ناقص العقل بيش تر نيستم که .کجا مساله«
سرم ميشه؟
.نيشه.روزنامه که بلد نيستی بونی ،وگه نه می فهميدی من چی می گم .اينم تقصي شوهرته
اما نه خيال کنی من پشتی تو رو می کنم ها!تو هم بی تقصي نيستی .آخه تو
اين بی پولی ،خدا رو خوش نيآد اين هه پول ببی بدی مانيکور بری.اما خوب
چه بايد کرد؟ ماها تو اين زندگی تنگمون ،هی پاهامون به هم می پيچه و رو
،سر و کول هم زمي می خوری و خيال می کنيم تقصي اون يکيه .غافل از اين که
آره ،آره اوستا راست ميگی! خدا می دونه من هر وقت ته جيبم خاليه،مثل«
برج زهرمار شب وارد خونه ميشم.اما هروقت چيزی تنگ بغلمه ،خونه م برام مثل
».بشته.گرچه اجاقمون کوره ،ولی اين جور شبا هيچ حاليم نيشه
شيشه لک را توی چاهک خالی کرد.مارک آن را کند و يک خرده روغن عقربی را که
.در تنگه ها و ته دره های اطراف ،برف نشسته بود وسفيدی می زد
هنوز تر بود ،می درخشيد .هه جا می درخشيد .هه چيز پرتو مصوص
در دامنه ی تپه ،نزديک رودخانه ،کلبه ی گلی آنان روی خاک خيس
ون کشيده ی کنار رود خانه ،قوز کرده بود وانگار پنجه های خود را
به خاک فرو برده بود ودر سرازيری آن جا خود را به زور روی تپه نگه
طاق وديوار آنبه وجود آورده بود وشايد در داخل دخه ،هان جايی
کول هم می پريدند .بچه های آنان ،کوچک وبزرگ ،دسته های کوچکی
از بنفشه های ريز کوهی وشقايق های چشم باز نکرده را به هم بسته بودند
پنجره های قطار ،با ل نگه داشته بودند ،هر دم به سکندری رفت تديد
.می شدند
.شيشه ی هر اتاق قطار پيدا بود ،هوای آن جا را نيز خوشبو ساخته بود
درحالی که به پای برهنه ی آن چند کودک چشم دوخته بود ،گويا حساب
صدقه هايی را می کرد که از آغاز سفر خودش تا کنون به اين وآن داده
.است
هو ،ديشب که از تکان بيجای قطار ،بی خوابی به سرش زده بود و
.اخيخود را به فلسطي وسوريه برای ما ،هم اتاق هايش ،تعريف می کرد
از اين سفر دور و دراز چهار ماهه ،جز مرکبات عالی ودرشت فلسطي چيز
ديگری را به ياد نداشت که برای ما نقل کند .و در هر جله اش ،چند بار
،بودی .ولی او حتی وقتی که داستان سفر فلسطي خود را نقل می کرد
گويا باعث دلتنگی اش شده بودم .ولی دلتنگی او زود رفع شد.وهم بازی
.من افتاد و او زبان خود را برا ی بار سوم به روی من باز کرد ومعذرتی خواست
خريداری نيافته بود شعاع چشم من ،خشک وبی حرکت به روی آنان و
،کلبه ی ويرا نشان ،که در آن دور ،زير نور گرم خورشيد بار می کرد
.دوخته شده بود.گويا جواب معذرت رفيقم رانيز ندادم .يا آن را نشنيدم
در گودال آبی فرو رفت و سکندری ،در نيم وجبی خط آهن نقش بر-
ترس و وحشت صدايی کرد ومرا سخت تکان داد .من ساکت ماندم واو
ديدی بيچ چاره رو ؟ ...نزديک بود بره زير قطار !...خدا خيلی بش-
...رحم کرد
!...رحم؟-
جز اين چيز ديگری در جواب او نگفتم .او باز هم حرف زد ولی من
.گوش نی دادم
دور قطار پيچ خورد .دختک ديگر پيدا نبود ولی کلبه ی آنان هنوز از
بار می کرد وبز کو چکشان هنوز در اطراف می پلکيد وعلف های تازه
.را بو می کشيد
،کودکان برهنه پا ،در يک آن ،به کلبه ی خود فرو رفتند ودر آن ديگر
بايک زن ،با مادر خود ،بيون آمدند ؛ وهرسه دست های خود را بلند
قطار دور شده بود .تونل ديگری نز ديک شده بود .چيز تاشايی
ديگری پيدا نی شد .هه سرهای خود را از پنجره تو برده بودند يا پوکر می زدند
چيز تا شايی ديگری پيدا نبود .جز کلبه ی آنان از دور ،ومادرو
مردنی شان را ،که از او نه به کوه رفت ونه علف چيدن می آ مد ونه به دنبال
.پدر به سر راه رفت وجاده صاف کردن ،به زير گرفته وراحت کرده است
عصر روز پيش که از اهواز بيون آمدی ،در پيامون شهر پي مرد
الغ سواری را پشت سر گذا شتيم .وقتی قطار از پلوی او ،ميگذشت هه با او
می کردند و برای او دست تکان می دادند.يکی دو نفر حتی به صدای بلنداز
تام پنجره ها بسته بود وهيچ کس نبود تا در جواب آنان دستی ويا
کلبه ی آنان که در زير نور خورشيد بار می کرد،باز هم نايا ن بود .و
.نگذشته بود
رفيقم فرياد زد ومرا عقب کشيد .از پنجره دورم کرد وشيشه ی آن را
بال برد.قطار وارد تول شده بودواگر او دير تر می جنبيد ،شايد دست من
.شکسته بود
******
گريت
،انگار مهی آمدو رفت بند می آمد.در ميان نلستانا ی آن طرف شط
اداره ی گمرک لنگر انداخته بود ،سوت کشيد.سوت خيلی کوتاهی بود
که در ميان گرمای هوای بعد از ظهر خرمشهر گم شد.انگا دنباله ی آنرا
.قيچی کردند
يک قايق بزرگ شراعی را بار می زدند.حال ها گونی های برنج را
به لبه ی قايق بند کرده بودند می گذشتند واز ته قايق ،گونی ها را روی هم
بار بر ها پنج نفر بودند .دو نفر ديگر روی سکو ،کيسه های برنج را
روی کول آن ها می گذاشتند .دو نفر هم بودند که توی قايق گونی ها را
.می گرفتند و در گوشه ای رديف می چيدند.تند کار می کردند.بار زياد کار بود
دا شت.ريشش نتاشيده بود.يک دست خود را توی جيبش کرده بودوبا
.دست ديگرش طناب بار بند خود را روی دوش نگه می داشت
خم شده بودومهيای بار گرفت بود ،هيچ فکری نی کرد.کار گيش آمده
چند قدم به طور عادی برداشت.ولی هنوز به وسط خيابان نرسيده بود
را که به روی دوشش گذاردند گويا قضيه از قرار ديگر شد.پا ها يش هنوز
از روی زمي بلند نشده ،دوباره به دنبال قرار گاهی می گشتندو به زمي
می نشستند.اول جدی نگرفت ،ولی نه ،درست هي طور بود .دست خود
فکر کند که شايد نی تواند اين بار را ببد.ولی زود دنباله ی فکر خود را
تل بار تا کنار شط ،شايد چهل قدم بود .بارها را در آن طرف پياده رو ،پای
ديوار چيده بودند.او حال وسط خيابان بود.خوبيش اين بود که ماشي رد
نی شد.خيابان خلوت بود .ديگران به کار خود مشغول بودند .يک دور
.تند تر راه برود .مکن نبود می خواست از لرزش پاهايش جلو گيی کند
هه ی هتش صرف اين می شد .در فکر اين نبود که که زود تر به کنار شط
برسد واز روی پل باريک بگذرد وبار را توی قايق به زمي بگذارد
ديگران که خيلی حريص قدم بر می دا شتند ،در اين فکر بودند.او فقط در
.بيفتد
می کرد.سرش انگار بزرگ شده بود .مغزش درد گرفته بود.عرق از چاک
کمر بندش خيس شده بودوبه تنش می چسبيد .پايش هنوز می لرزيد .شايد
دو روز بود که بار سنگي بر نداشته بود .ولی بار سنگي نبود.دو روز
کار گي نياورده بود.اين مهم نبود .اين هفت نفر حال حتما دارند او را
ايستاده اند وبه او نگاه می کنند وبه هم چشمک می زند.نی بايد بار به زمي
.به او می خنديدند و چشمک می زدند ،نگاه کند.می خواست کار خود را بکند
می خواست نگذارد بار به زمي بيفتد.می خواست نگذارد پايش بلرزد؛
.نزديک بود پايش بلرزد وبار توی شط بيفتد.خود را زود کنار کشيد
اطمينان خاطر خود را باز يافت وقدم به جلو گذاشت.قدم اولش را روی
الوار جای داد .ولی ناگهان وحشت کرد.چشمش به پايي افتاد .زانويش
به لرزه افتاده بود.وحشت زده شد.نزديک بود زانويش خم شود وبار
دومش را هم بلند کند وبه جلو بگذارد .حتی حاضر بود يک قدم
.کوچک بردارد.حاضر بود که قدم دومش را به جلو پرتاب هم بکند .ولی نی شد
را از رو ی زمي بردارد ،آن ديگری بيش تر خواهد لرزيد ،زانويش خم
خواهد شد ،خودش سرنگون خواهد گرديد و کيسه ی برنج توی شط غرق
مردد مانده بود ،نفهميد چقدر طول کشيد ؛ ولی حس می کرد که توی
اما نه ،مطمئن بود که آن هاايستاده اند .کا خود را به کناری ناده اند واو
را مسخره می کنند وچشمک می زنند .با آستي کتش عرق پيشانيش را
گشت ؛ ديگر چشمش برق نل های آنطرف رود خانه دنبال چيزی
سنگينی کرد و باز به پايي افتاد .شايد يک دقيقه گذشت .پای او هنوز
پايش هنوز می لرزيد .ولی ديگر اين مهم نبود .اطمينان پيدا کرده بود
آمد.تقريبا چشم خود را بسته بود .نبسته بود ؛ ولی نی خواست بداند
روی چه چيزی پا گذاشته.سه قدم جلو رفت .پا يش باز شروع کرد به
پيشا نيش عرق می چکيد.يک دفعه وحشت زده شد .خيال کرد حال
فشار داده بود ،استخوان انگشتش درد گرفته بود.عرق از زير گلو و
پل باريک داشت لنگر بر می داشت .هي طور شد .نزديک بود از پلوی
راست توی شط سر نگون شود.دست ها يش را با عجله از هم باز کرد و
.تعادل خود را به سختی حفظ نود .طول الوار از هفت قدم بيش تر بود
خنديده بودند.هر چه طاقت داشت آب شده بود وبه صورت عرق ازروی
آن الوار لعنتی چکيده بود وپن شده بود .اما چه جور برگردد؟ چه قدر
به او خواهند خنديد ! آن وقت ديگر کی کار گي بياورد؟ دو روز است که
.آه که داشت می مرد !نفسش راتوی سينه اش از زير پايش در می رفت
آنا بيون بيايد وپايي توی نر بيفتد -يا مثل چکه های عرق سينه اش
روی الوار ،روی اين پل لعنتی بيفتد و اين طور پن شود .خيلی ترسيد
چه خواهند گفت ؟ولی چرا هيچ کس حرفی نی زد؟ حتما در کناری
.خنده شان نی آمد ؟لعنتی ها ! تعادل خود را به زور حفظ کرده بود
دست ها يش را دو مرتبه زير شکمش قلب کرده بود.در هم فشرد وعقب عقب
دو سه قدمی را که روی الوار پيش آمده بود دوباره پيمود و پايش را
ميکردند که دارند می لرزند.نی بايد بار را زمي گذارد .آهسته آهسته تا
پای تل کيسه های برنج رفت.عرق از چاک سينه اش واز بر آمدگی زير
.گلويش روی زمي می چکيد وميان خاک داغ کنار شط فرو می رفت
خم مانده بود؛ دو ل مانده بود .انگار با آخرين قطره ی عرقی که از چاک
؛ طاقت او هم چکيده بود سينه اش روی زمي چکيد ودر خاک فرو رفت
قايق موتوری زير اسکله ی گمرک ايستاد واز نفس افتاد .در ميان
.برق چشم انسانی که زندگی از و گريته بود ،در آن ميان سرگردان بود
*****
7
آفتاب لب بام
پدر دو بار دور حياط گشت و آمد توی اتاق.جا نازش را از روی
رف برداشت پای باری نشست.جا ناز ،پارچه ی قلم کار يک تته
.گذاشت ؛ قرآن را از جلدش بيون در آ ورد ؛ ليش را باز کرد ونشان آن را ديد
سر جزو « الادی عشر » بود.آن را دو باره بشت وتسبيح رابه دست گرفت
بر می گشت تا ساعت پنج می خوا بيد .آن وقت بيدار ميشد .می آ مد لب
.آب می رفت وبا لگن ،آب روی سر خود می ريت وبعد در می آمد
،باقی مانده ی جزو قرآن روز قبلش را با صدای بلند تلوت باقی بود
در اتق باز بود .توی ايوان پلو ،ساور داشت جوش می آمد.بساط
.تکيه داده بود وبا کاموای سبز ،آستي يک پياهن بچه گانه را می بافت
سرش روی کارش بود وميله ها را تند بالو پايي می برد و از حلقه های
آفتاب لب بام آمده بود وهوا گرم گرم بود...از ديوا ری که رو به مغرب بود
،هرم آفتاب توی حياط می زد.از آبی که چند دقيقه پيش پاشيده بودند
هنوز نی باقی مانده بود وبوی خاک ن کشيده ،هوا را پر کرده بود وهرم
.ايوان رو به روی مادرشان ،به ديوار تکيه داده بودندواز حال رفته بودند
رنگ شان پريده بود .دهان شان باز مانده بود وچشم شان به دست
مادرشان که هنز قوت داشت وميله ها را تند بال وپايي می برد ،دوخته
شده بود.وهه در تنگنای بی حالی خود ،گي کرده بودند وبه انتظار اذان
پدر از توی اتاق ،هان پای باری که نسشته بود ،هه ی اين بساط را
می ديد وآهسته ذکر می گفت .ساور به جوش آمده بود وبار آبی که
بچه ها از حال رفته بودند ؛ ومادر سرش به بافتنی خودش گرم بود و
هوا هم گرم بود .کسی به آنچه پدر گفت توجهی نکرد.وپدر ديگر
،می شدآن را شنيد ،اذان نازش را گفت و وقتی می خواست اقا مه را بگويد
.کني
دخت بزرگ تر مثل اين که از خواب پريده باشد ،کسل وناراحت از
...ايش ...ش-
.رفت
پدر هنوز اقامه اش را نگفته بود .پا به پا می کردو يواش يواش چيزی
.می خواند .و انگشت هايش روی درز شلوار خانه اش با ل وپايي می رفت
آفتاب خورده توی حياط پيچيده بود.ويی توی کوچه داد زد .پدر
.ديگر طاقت پدر تام شده بود .خودش را با دو قدم به ايوان رساند
نی دانست به طرف کدام شان حله کند .ولی گويا آخر تصميم گرفت.و
دنبال صغرا افتاد .وبتول رفت روی پله ی اول پا شي ايستاد وداشت زار
.می زد
صغرا سه بار دور حوض گشت ؛يک بار پايش توی باغچه رفت و
يک شاخه ی لله عباسی را شکست.ولی پدر بال خره رسيد .و هان طور
حوض آب کشيد .با دستمالی که روی شاخه ی انار بود خشک کرد و
.رفت توی اتاق ،روی جانازش ايستاد و شروع کرد به اقامه گفت
صغری تازه به ناله افتاده افتاده بود .کلمات بزرگ و پرسرو صدای عربی که از
خشم هنوز لرزشی داشت از در اتاق بيون می زد.و آفتاب که داشت از
،لب بام می پريد ،ناله های دخت را که هنوز دمر روی زمي دراز کشيده بود
مادر ،يک چند دقيقه ای کار بافتنی اش را کنار گذاشت و از در اتاق که باز
بود.لب باليی اش باد کرده بود و از هه ی زخم های خون می آمد و يی
با دستمالی که روی شاخه ی درخت انار کنار حوض آويزان بود ،خشک
ايوان بود.سفره ی پيچيده شده ،آن گوشه ی ايوان مانده بود و نکدان با
قاشق ها روی آن بود.و مادر اين بار تندتر کار می کرد.ميله ها ،تندتر بال و
پدر ،ناز اولش را سلم گفت.هنوز به افطار خيلی مانده بود و او
مادر ديگر بی تاب شده بود .هنوز رنگ به صورتش نيامده بود و
هان طور که دست هايش ،تند ميله ها را بال و پايي می برد ،يک دفعه سر
:رفت
مادر خاموش شد.در حياط صدا کرد.بتول با زنبيل يخ وارد شد.يخ را
!سفره رم پن کن -
چيد.نان را تقسيم کرد و چهار طرف سفره گذاشت و خودش هان گوشه
را آهسته می خواند ،صدايی شنيده نی شد.فقط گاهی سوت بلند يک
ص) خود را از تاريکی اتاق بيون می کشيد و در گرمای اول غروب گم(
.می داد .وصغرا آهسته آهسته ناله می کرد و هان گوشه افتاده بود
.مادر اين را گفت و کارش را کنار گذاشت .کفشش را پوشيد ،و رفت
بتول پاشد و رفت توی اتاق.از کنار پدرش که داشت نازش را سلم
گذاشت طاقچه ،قاچ های خربزه را يکی يکی بريد و هرکدام را سرجايش
.گذاشت
.صدای پدر از توی اتاق اين طور گفت.صدا ديگر از خشم نی لرزيد
گوش می داد.صغرا ناله اش بند آمده بود .بتول نگاهی به او کرد و خودش
!صغرا!صغرا!نواب!افطار نزديکه.پاشو-
به ناله افتاد و اين بار سخت گريه می کرد.شانه هايش هان طور که يک پلو
پای ايوان کند ...ظرف غذا را توی سفره گذاشت.بار غذا نه رنگی داشت
.و نه بويی
!پس بشقابا کوش ،بتول؟-
بتول به عجله خود را جع و جور کرد و توی اتاق رفت .از پلوی
می شد.صدای گريه ی صغرا بند آمده بود.شايد مغرب شده بود ،تک
صدای اذان گوهای تازه کار از دوردست می آمد و با هرم آفتاب که هنوز
.را بياورد.ولی پدر قرآنش را بست ،چراغ را برداشت و توی ايوان آمد
چراغ را توی طاقچه گذاشت و کنار سفره نشست .بتول پلوی دست او
نشسته بود .صغرا هم بلند شده بود و پدر هنوز زير لب ذکر می گفت.مادر
...روزه بگيند؟
و حال خون به صورتش دويده بود.دستش توی ظرف خربزه مانده بود
صدای مادر می لرزيد.پدر قرمز شده بود .می خواست چيزی بگويد
دهانش باز ماند ؛ ولی صدايی از آن بيون نيامد.ديگر طاقتش تام شده
.بود.دامن سفره را گرفت ،به جلو پرت کرد و توی تاريکی اتاق رفت
.مانده بود و چشم هايش ديگر دور نيم زد.صغرا دوباره به گريه افتاده بود
،دست هايش را به صورتش گرفته بود و هان طور که سر سفره نشسته بود
.شد
******
بش 8
گناه
شب روضه هفتگی مان بود.و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و
.رخت خواب ها را انداختم ،هوا تاريک شده بود.و مستعمعي روضه آمده بودند
حياطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کردی و گلدان ها را
مرتب دور حوضش می چيدی ،داشت پرمی شد.من کارم که تام می شد ،توی
تاريکی لب بام می نشستم و حياط را تاشا می کردم .وقتی تابستان بود و روضه را
توی حياط می خواندی ،اين عادت من بود.آن شب هم مدتی توی حياط را تاشا
می کردم .خوب يادم مانده است.باز هم آن پيمردی که وقتی گريه می کرد ،آدم خيال
.می کرد می خندد ،آمد و سرجای هيشگی اش ،پای صندلی روضه خوان نشست
من و خواهرم هيشه از صدای گريه اين پيمرد می خنديدی.و مادرم ما را دعوا می کرد و
پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنيم .يکی ديگر
کس ديگری اشکشان را ببيند.ولی اين يکی نه سرش را پايي می انداخت ،و نه دستش را
روی صورتش می گرفت.هان طور که روضه خوان می خواند ،او به روبه روی خود
نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ،روی صورتش که ريش جوگندمی کوتاهی
داشت ،سرازير می شد.آخر سرهم وقتی روضه تام می شد ،می رفت سر حوض ،و
صورتش را آب می زد.بعد هانطور که صورتش خيس شده بود ،چايی اش رامی خورد
.اما تابستان ها ،هر شب که من از لب بام ،بساط روضه را می پاييدم ،اين طور بود
من به اين يکی خيلی علقه پيدا کرده بودم .وقتی هم که تنها بودم ،به شنيدن صدای
بودم ،او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند .وآن وقت بود که مادرمان
جوگندمی اش ،از هان بالی بام هم پيدا بود که خيس شده است.آن شب او هم
آمد و رفت ،صاف روبه روی من ،روی حصي نشست .کناره هامان هه
شب های روضه هم آ ن طرف ،توی تاريکی ،پشت گلدان ها ايستاده بود و ناز
چه قدر دل می خواست نازم را بلند بلند بوان .چه آرزوی عجيبی بود!از
وقتی که ناز خواندن را ياد گرفته بودم ،درست يادم است ،اين آرزو هي طور
.در دل مانده بود و خيال هم نی کردم اين آرزو عملی بشود .عاقبت هم نشد
برای يک دخت ،برای يک زن که هيچ وقت نبايد نازش را بلند بواند ،اين آرزو
کجا می توانست عملی بشود؟اين را گفتم .مدتی توی حياط را تاشا می کردم و
بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ،من زود خودم را از لب بام کنار کشيدم و بلند
تا ببينم چه خب خواهد شد.و مردم چه خواهند کرد .شدم.لزم نبود که ديگر نگاه کنم
پدرم را هم وقتی می آمد ،خودم که نی ديدم .صدای نعلينش که توی کوچه روی پله
دالن گذاشته می شد ،و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالن می خورد ،مرا
متوجه می کرد که پدرم آمده است.پشت سر او هم صدای چند جفت کفش ديگر را روی
آجر فرش دالن می شنيدم .اين ها هم موذن مسجد پدرم و ديگر مريدها بودند که با پدرم
از مسجد برمی گشتند.ديگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ،نعلينش را آن گوشه
،پای ديوار خواهد کند و روی قاليچه کوچک ترکمنی اش ،که زير پا پن می کرد
چند دقيقه خواهد ايستاد و هه کسانی که دور حياط و توی اتاق ها نشسته اند و چای
می خورند و قليان می کشند ،به احتامش سرپا خواهند ايستاد و بعد هه با هم خواهند
نشست.اين ها را ديگر لزم نبود ببينم.هه را می دانستم.آن وقت آخرهای تابستان
بود و من شايد تابستان سومم بود که هر شب روضه ،وقتی رخت خواب ها را پن
می آمدم و توی حياط را تاشا می کردم .مادرم دو سه بار مرا می کردم ،لب بام
غافلگي کرده بود و هان طور که من مشغول تاشا بودم ،از پلکان بال آمده بود و
کرده بود.ومن ترسان و خجالت زده از جا پشت سرمن که رسيده بود ،آهسته صدای
پريده بودم .جلوی مادرم ساکت ايستاده بودم.و در دل با خود عهد کرده بودم که ديگر
لب بام نيای.ولی مگر می شد؟آخر برای يک دخت دوازده سيزده ساله ،مثل آن وقت
من ،مگر مکن بود گوش به اين حرفها بدهد؟اين را گفتم.پدرم که آمد ،من از جا
پريدم و رفتم به طرف رختخواب ها.خوبيش اين بود که پدرم هنوز نی دانست من
شب های روضه لب بام می نشينم و مردها را تاشا می کنم.اگر می دانست که خيلی
بد می شد.حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نواهد کرد.چه مادر مهربانی
خوب يادم است.رخت خواب ها پن بود.هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی
،روی دشک خودم ،که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابيدم
نشستم ،ديدم که خيلی خنک بود.چقدر خوب يادم مانده است!هيچ ديده ايد آدم بعضی
وقت ها چيزی را که خيلی دلش می خواهد يادش باند ،چه زود فراموش می کند؟
اما بعضی وقت ها هم اين وقايع کوچک چه قدر خوب ياد آدم می ماند!هه چيز آن شب
چه خوب ياد من مانده است!اين هم يادم مانده است که به دخت هسايه مان که آمده
بود رخت خواب هاشان را پن کند و از لب بام مرا صدا کرد ملی نگذاشتم.خودم
را به خواب زدم و جوابش را ندادم.خودم هم نی دان چرا اينکار را کردم ،ولی
دشکم آنقدر خنک بود که نی خواستم از رويش تکان بورم .بعد که دخت هسايه مان
پايي رفت ،من بلند شدم و روی رخت خواب نشستم ،به چه چيزهايی فکر می کردم
يک مرتبه به صرافت افتادم ،به صرافت اين افتادم که مدت هاست دل می خواهد ،
يواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم.هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که
آن طرف بام می انداختيم .من و مادرم و بچه ها اين طرف می خوابيدی و رخت خواب
برادرم را که دو سال بزرگت از من بود آن طرف ،آخر رديف رخت خوابای خودمان
می انداختيم.هچه که اين خيال به سرم زد ،باز مثل هيشه اول از خودم خجالت کشيدم
آهسته و دول دول برای اين که سرم در نور چراغ های حياط نيفتد ،به آن طرف رفتم
.و کنار رختخواب پدرم ايستادم.تنها رخت خواب او ملفه داشت.خوب يادم است
هر شب وقتی رخت خوابش را پن می کردم ،دشک را که می تکاندم و متکا را
بالی آن می گذاشتم و لاف را پايينش جع می کردم ،يک ملفه سفيد و بزرگ هم
ملفه رخت خواب پدرم ،در تاريکی هم به چشم می زد و هرشب اين خيال
يک چند دقيقه ای ،نيم ساعتی ،روی آن دراز بکشم.به خصوص شب های
چهارده که مهتاب سفيدتر بود و مثل برف بود.چه قدر اين خيال اذيتم
می کردم!اما تا آن شب ،جرات اين کار را نکرده بودم .نی دان چه بود
کسی نبود که مرا ببيند.کسی نبود که مرا ببيند.اگر هم می ديد ،نی دان مگر
،چه چيز بدی در اين کار بود.ولی هروقت اين خيال به سرم می افتاد
می شدم و نزديک بود به زمي بورم.کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم
را جع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم
و روی دشک خودم می افتادم .يک شب ،چه خوب يادم مانده است ،گريه هم
.می کردم.بعد خودم از اين کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم
،اما چه قدر خنده دار بود گريه آن شب من!وقتی روی رخت خواب خودم افتادم
مدتی گريه کردم و بي خوب و بيداری بودم که خواهرم آمد بال و صدای کرد
که شام يخ کرد.آن شب هم وقتی اين خيال به سرم افتاد ،اول هان طور
کرد که حال هم ملفه خنک خنک بود و پشت من تا پايي پاهای آنقدر يخ
.وحشت کردم که اينطور يخ کردم.ولی صورت داغ بود و قلبم تند می زد
مثل اين که نامرم مرا ديده باشد.مثل وقتی که داشتم سرم را شانه
می کردم ولی خجالتم زياد طول نکشيد.پشتم گرم شد.عرقم بند آمد
و ديگر صورت داغ نبود .ومن هان طور که روی رخت خواب پدرم
که ديگر نفهميدم چه اتفاقهايی افتاد.فقط يک وقت بيدار شدم و ديدم لاف
پدرم تا روی سينه ام کشيده شده است و مثل اين که کسی پلوی خوابيده
تکان خوردم و خواستم يک پلو بشوم .ولی هان تکان را هم نيمه کاره ول
کردم و خشکم زد و هان طور ماندم .سرتاپای خيس عرق شده بود و تنم
داغ داغ بود و چانه ام می لرزيد.پاهای را يواش يواش از زير لاف پدرم
پلو افتاده بود.دستش را زير سرش گذاشته بود و سبيل می کشيد.و من
که نتوانستم يک پلو شوم ،دود سيگارش را می ديدم که از بالی سرش بال
می رفت.از حياط نور چراغ های روضه بال نی آمد .سروصدايی
هم نبود.فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام هسايه مان-که دير و هان
خواب برده بود!هنوز چانه ام می لرزيد و نی دانستم چه کار کنم .بلند شوم؟
چطور بلند شوم ؟هان طور بواب؟چطور پلوی پدرم هانطور بواب؟دل
می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پايي ببد.راستی چه حالی
داشتم !در اين عمر چهل ساله ام ،حتی يک دفعه هم اين حال به من دست
نبيند.دل می خواست مثل دود سيگار پدرم -که به آسان می رفت و پدرم
ديد که اين طور بی حيا ،روی رخت خوابش خوابيده ام.وای که چه حالی
داشتم!کم کم باد به پياهنم ،که از عرق خيس شده بود ،می خورد و
سردم شده بود.ولی مگر جرات داشتم از جای تکان بورم ؟هنوز هان
طور مانده بودم .نه طاقباز بودم و نه يک پلو.يک جوری خودم را نگه
فکر اين شب می افتم ،می بينم اگر پدرم عاقبت به حرف نيامده بود ،من
.تا صبح هان طور می ماندم و از سرما يا ترس و خجالت خشکم می زد
اما بالخره پدرم به حرف آمد و هان طور که سبيلش به دهنش بود ،از لی
:دندانايش گفت
»دختم !تو ناز خوندی؟ «
من ناز نوانده بودم .هان از سر شب که بال آمده بودم ،ديگر پايي نرفته
بودم .ولی اگر هم ناز خوانده بودم ،می بايد در جواب پدرم دروغ می گفتم
می توانست مرا خلص کند.اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس
و خجالت به قدری آب کرده بود که اول نفهميدم در جواب پدرم چه گفتم .ولی
.زدن بلند شوم و کفش های را دست بگيم و خودم را از پله ها پايي بيندازم
سوال پدرم مثل اين که مرا از جا کند.راستی از پلکان خود را پايي انداختم و وقتی
:توی ايوان ،مادرم رنگ و روی مهتابی مرا ديد ،وحشتش گرفت.و پرسيد
اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نازم را خواندم ،هنوز توی فکر بودم و
.هنوز از خودم و از چيز ديگری خجالت می کشيدم.مثل اين که گناه کرده بودم
.گناه کبيه.مثل اين که رخت خواب پدرم مرد نامرمی بوده است و مرا ديده
که فکر می کنم ،می بينم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ،خجالتی که مرا
آب می کرد ،خجابت زنی بود که مرد نامرمی بغلش خوابيده باشد.وقتی بعد
از هه ،دوباره بال رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزيدم و لاف را
:تا دم گوشم بال کشيدم ،خوب يادم است مادرم پلوی پدرم نشسته بود و می گفت
اما راسی هيچ فهميدی که دختت چه وحشت کرده بود؟به خيالش معصيت «
و پدرم ،نه خنديد و نه حرفی زد.فقط صدای پکی که به سيگارش زد ،خيلی
******
بش 9
وقتی صدای در اتاق مرا از خواب پراند ،من خواب امتحان آخر سال
را می ديدم که می بايست در تران از شاگردهای بکنم.رفيق هم سفرم
زودتر بيدار شده بود.کليد چراغ اتاق ما روی خود سرپيچ بود و رفيقم
ما ساعت هشت به شاهی رسيده بودی و در اين ميهمانانه برای يک
شب اتاق گرفته بودی.و من تازه چشمم گرم شده بود.شهر حکومت
.نظامی بود و هيچ استعبادی نداشت که اين وقت شب مزاحم آدم بشوند
بازرس روی تنها صندلی اتاق که رفيقم به او نشان داده بود ،نشست.و
.بله-
تو راه با احد علی کيا کلهی ژاندارم ؛ تا کجا هراه بودين؟-
:من گفتم
به زحت باز نگه داشته بود.من يک سيگار تعارفش کردم.کبيت هم
:من گفتم
به شوفر سپرد که وسط راه وقتی بش رسيدی نگه داره و سوارش-
:و من گفتم
چرا.وقتی راه افتاد بيست قدم که رفت به يه دخته ی دهاتی رسيد و-
ديگری بود که من نفهميدم .و مامور شهربانی مثل اين که آسوده شده
:باشد گفت
هم سفر ما فرار کرده يا کسی او را زده يا کشته .می خواستم چيزی بپرسم
،مامور شهربانی مثل اين که نقطه ی گشايشی در گفته های من يافته باشد
...ديگه ...ديگه؟-
:و او پرسيد
می بينی عباس؟هون پسره است که اومد خب داد ،ها...و بعد از من-
:پرسيد
:رفيقم گفت
:من گفتم
بايد واقعه ی جالبی اتفاق افتاده باشه.اجازه می ديد منم يه سوال از شا-
بکنم؟
مگه اين ژاندارم طوری شده؟فرار کرده ،کسی او را کشته ،چه شده ؟-
نه آقا .جناب آقای ژاندارم ،هون دخته ی پاچي قرمز رو ورداشته-
که اين طور ؟!...می دونيد خودش برای چی می رفت مرزون آباد؟-
به پست مرزون آباد خب دادن.پسره می گفته که اونا بسته ی علفو بش
سپرده بودن و خودشون با يه ماشي باری به ده رفته بودند .و به پسره گفته
بودن که ما خسته مون شده .مام ديگه پدرمون دراومده تا تونستيم از يکی
دونفر خب بگيی .از غروب تا حال که از مرزون آباد به بابل و شاهی خب
داده ن ،ما هه ی ماشي هايی رو که به شاهی رسيده تفتيش کرده ی.تا حال
کرده بود از طرف حکومت نظامی برای جلب ما آمده اند ؛ توی اتاق دويد
نی کردم که اسم و رسم حقيقی تونو ،تو دفت مهمان خانه بنويسيد.آدم
و اين که منو رفيق هم سفرم ،خودمان را دوتا برادر مزلقان تپه ای معرفی
کرده بودی و شاره شناسنامه های هرکدام مان از يک عدد هشت رقمی
آن ها دنبال يک نکته می گشتم .پی اين نکته که ژاندارم هم سفر ما چه طور
جرات اين کار را کرده بود ؟چه طور دختک را راضی کرده بود و قرش
آن دختک را قر زده باشد و برش داشته باشد و با هم فرار کرده باشند .تا
آن وقت به تام وقايعی که در را ه بابلسر به بابل اتفاق افتاده بود ،مثل
هه اتفاقات عادی ديگر نگاه می کردم و هيچ چيز جالبی در آن ميان
نيافتم که به خاطر بسپارم و يادداشت کنم .چرا ،فقط يک بار وقتی
،می گردد که دختی از اهالی مرزون آباد را برداشته و با هم فرار کرده اند
من به اين فکر افتادم که "چه داستان زيبايی از اين واقعه ی عاشقانه می شود
ساخت !" و غي از اين در سرتاسر راه جز قيافه های عادی مازندرانی های
هم سفر ما هيچ برنی آمد که بتواند چني جسارتی بکند و يک دخت
دهقانی را گول بزند و دوتايی باهم فرار کنند .آدمی بود شايد سی و پنچ
ساله و خيلی معمولی که فقط وقتی وسط جاده برای يک اتوبوس دست
نی ايستاد ،حاضر بود تفننگش را هم را بکشد و دوتا چرخ عقب اتوبوس را
هسفر من (که از او پرسيده بود که کجايی است)گفته بود ؛مرا بيش تر به اين
تعجب دچار می ساخت .چون من پيش خود فکر می کردم که ديگر يک ژاندارم
،تفنگ به دوش آن هم ميان بابلسر و بابل احتياجی به دروغ گفت ندارد .او که بعد هم
و چني جربزه ای به خرج داده بود و يک دخت روستا نشي را بر زده بود
با هم فرار کرده بودند ،او که چني جراتی از خود نشان داده بود ،چرا
دروغ گفت ؟قسمت جالب واقعه اين بود که خود ژاندارم به دنبال جوانی
.بودند
آن روز عصر که از بابلسر راه افتادی ،توی سواری قراضه ی ما غي از
و شاگرد شوفر پريد پايي در ماشي را باز کرد و پريد پايي و او سوار شد.من پلو
به پلوی شوفر نشسته بودم و رفيقم پلوی من .و روی صندلی عقب
ماشي اکنون با ژاندارم چهار نفر نشسته بودند .شاگرد شوفر هم که پسره ی
وارفته ی بی قواره ای بود ،بيون روی رکاب ايستاده بود و من به اين فکر می کردم
:آمد
شوفر هان طور که مواظب جاده ی روبه روی خود بود ،خيلی کوتاه
رفيق اين رو "به درد خوردن "نی گند.اين وظيفه ی امنيه هاس که-
به درد مردم برسن.و با آرنج دستم به پلوي شوفر زدم و او به طوری که
را "امنيه"خطاب می کرد اين را گفت و دمش را تو کشيد.من برای اين که
من حال بايست برم جوانکی را توقيف کنم که يه دخت مرزون آبادی رو
:مادر دخته امروز اومده بود به پست بابلسر .شکايت می کرد که-
دختمو به زور ورداشته و برده .وقتی ازش پرسيدی ،معلوم شد قبل از-
.آدم ها رو کند
من هان طور که از شيشه ی جلوی ماشي ،سنگريزه های جاده را
.پی کارشون رفته اند ديگه .بايد رفت دعا کرد که بشون خوش بگذره
مردک باريکی که تا وسط راه پانزده ريال طی کرده بود ،به حرف آمد
:و گفت
آهاه ،اين چيز ديگه ای است .اگه به زور برده باشه...اگر به زور برده-
.باشه يه چيزی
.و خيلی حرف های ديگر دنبال اين بث پيش آمد که من يادم نانده
سر کيلومت ،10نزديکی های پنيکل ،شوفر ترمز کرد که آن مرد باريک
توی کيسه ی دبيت بند دارش در آورد ،گرفت و وقتی خواست دوباره
تلمبه زدند و وقتی فهميدند چرخ پنچر است ،ما را هم پياده کردند و بساط
بچه اش تازه آرام گرفته بود ،با آن ها کمک می کرد.و من و رفيقم وقت
*******
بش 10
دهن كجي
خيابان كمي رنگ مي گرفت در رخت خواب فرو رفتم هنوز راديو
آرام بگيم .مي خواستم بواب .نور سبز و آبي كم رنگي از كنار
رنگ مي كرد .پيچ راديو را هم بستم و به اين فكر مي كردم كه ديگر بايد
آب سردي كه پيش از خوابيدن آشاميده بودم به بدن عرق نشانده بود
بود و چراغ اتاق صاحب خانه هامدتي پيش خاموش شده بود .صاحب خانه ها
كه باز بوق زننده ي يك تاكسي گرماي خواب را از چشمم دور كرد و در
سرماي ناراحت و عذابي كه مرا گرفته بود روي تت تكاني خوردم پتو
را بيش تر به خودم پيچيدم و وقت سرو صداي سيم ها و فنرهاي تت
سوم يك ساختمان تازه ساز است .اتاق را مبله كرايه كردم و صاحب خانه ها نه
اول خيال مي كردم از هر حيث راحتم .تنها بدي اتاق تازه ام
هي جنجال خيابان است .شب اول كه در آن جابه سر مي بردم ساعت پنج
صبح به صداي اولي گاز اتوبوسي كه آدم هاي سحر خيز را به سركا رشان
يك اتوشويي مرتب و تيز نيست كه كف حياطش را آسفالت كرده باشند و دربان
آبرومندي هم داشته باشد كه مال مردم را بپايد .يك گاراژ فكسن كه تاكسي دارها مبورند
و من وقت توي رخت خواب فرو مي روم و مي خواهم آرام بگيم تازه تاكسي ها
از كار هجده ساعته ي روزشان برگردند و شروع كرده اند به اين كه
.بگذارند كه شوفرهاي ناشي و دست پاچه شان چند ساعت استاحت كنند
هر راننده كه وارد مي شود در بزرگ و از هم در رفته ي
از روي پل كنار پياده رو آهسته مي گذرند و نور چراغ هاي ماشي را درست
من هر شب هه ي اين سروصداها را هان طوركه توي رخت خواب دراز كشيده
...بودم و در فكر اينم كه زودتر بواب مي شنوم .و با خودم مي گوی ( آخر كي ؟
آخر كي من مي توان استاحت كنم ؟) خيابان در آن وقت شب خلوت خلوت است .و حت
رنگ دسته جعي مست هاي كافه ي تابستاني نزديك هم كه هر شب نزديكي هاي ساعت دوازده
از ميان تاريكي درختان انبوه يك باغ دور تر از آن جا صاف از پنجره ي اتاق من تو مي آيد
خاموش
.شده است
بوق زننده اي تامغز استخوان من نفوذ كرد .ومن راست ناراحت شدم
.و پتورا به كناري انداختم و هان طور پابرهنه روي آجرهاي سنت خنك مهتابي تكيه دادم
راننده دو سه بار بوق زد و وقت كسي در را باز نكرد پياده شد و رفت پشت در و با مشت
ولگد
در را به كوبيدن گرفت .مي خواستم فحش بدهم .مي خواستم عربده بكشم .و هسايه ها
را از خواب بيدار كنم ول چه احقي ! هسايه ها هم حال از خواب پريده اند و توي رخت
خوابشان
.غلت مي زنند
ول نه صاحب خانه ها مي گفتند به اين سروصدا ها عادت كرده اند ...اين مرا ناراحت مي
.كرد
اين مرا وا مي داشت كه بواهم در آن دل آرام شب عربده اي زننده و منفو ر بكشم .و هسايه
ها
را از خواب بپران .سرا نام در باز شد و چند ثانيه بعد موتور تاكسي هم از صدا افتاد
و نور چراغ آن از وسط تاريك هاي درون گاراژ پريد .من دو سه بار قدم زدم .يك ليوان
ديگر
از آب كوزه آشاميدم و توي رخت خواب رفتم .ديگر خواب از چشمم پريده بود و هر دم منتظر
بودم كه يك بوق كشيده ي ديگر بلند شود و مثل يك شلق تديد كننده بر پيكر خوابي كه كم كم
به چشم
.آمد
.و من توي رخت خواب از اين دنده به آن دنده شدم و سرو صداي سيم ها و فنرهاي تت در آمد
پتو را كنار زدم و پاشدم روي تت نشستم .مثل اين كه مي ترسيدم بلند شوم و توي مهتابي
.بروم
مثل اينكه هه ي ماشي هايي كه در عال بودند از يك سرازيري دراز پايي مي آمدند و جلوي
اتاق من زير
و آرامش آور شب را با جنجال تمل گوش من كه مي رسيدند پشت سر هم ترمز مي كردند و سكوت
وقت كه هه صداها افتاد ناگهان چيزي در من برانگيخته شده بود .و حس مي كردم كه اگر اين
كار
را نكنم به خواب نواهم رفت .اول كمي ناراحت شدم .خواستم توي اتاق بروم
خودم را توي رخت خواب قای كنم .ول مثل اينكه ني شد .يك چيزي در من
بر انگيخته شده بود .حس انتقام بود ؟ يك دهن كجي كودكاني بود ؟ مثل
چيزي در من بر انگيخته شده بود .و من ديگر سردي آجر هاي كف مهتابي
.را حس ني كرد م
را زد .من با قلو ه سنگي كه پا ي لنگه در مهتابي بود آجر پاره ي پاي
هر سه پاره سنگ را روي هره ي مهتابي گذاشتم .من فاصله را سنجيدم
و جايي كه مي بايد انتخاب كردم .قلوه سنگ اول را كه بزرگ تر و سنگي تر
.بود در دست راست گرفتم وبادست چپم دو پاره آجر ديگر را آماده نگه داشتم
.را پشت سر هم به طرف گاراژ پرتاب كردم و سريع توي رختخواب رفتم
وقت پتورا روي سينه ام كشيدم سه ضربه ي مكرر اول پر سروصدا مثل اين
از يك فلز تو خال برخاسته باشد و دو تاي ديگر آهسته تر از دور به گوشم كه
رسيد و وقت كه داد و هوار راننده ها كه دست كم يك جايي از تاكسي شان شكسته
)!بود بلند شد من در اين فكر بودم كه پس كي؟ ...پس كي من بايد آرامشي بياب؟
*******
بش 11
آرزوي قدرت
نرساند ه بود كه باز به يكي از اين تفنگ به دوش ها برخورد و بيش تر
و هان از در تارت خانه كه بيون مي آمد باز ناراحت شده بود .از اين
شده بود .ول اين غصه اش را زود فراموش كرد و به سرباز تفنگ به دوش
دنبال آن سرباز يا ژاندارم چند قدم مي رفت وبعد هم اگر واقعه اي اتفاق
و چيزي او را به حال خودش باز ني گرداند معلوم نبود تا چه ني افتاد
در اين گونه مواقع زيره چي پس از اين كه به حال خود باز مي گشت و
در باره ي اين مساله فكر مي كرد و سرانام به نتيجه اي برسد .يعن فكر كند كه
زيره چي مي خواست اول بداند چرا اين حالت به او دست مي دهد و بعد
دست مي دهد ؟ اميد انتظار وحشت ترس يا آرزو ...و سرانام وقت
يك بار با يكي از رفقاي خود در خيابان شاه آباد به يكي از هي
تفنگ به دوش ها برخوردند .او باز بي اختيار شد وقدم هايش خودبه خود
آهسته گرديد و مات ومبهوت به تفنگ نو براق روي دوش نظامي زل زده بود
تفنگ به دوش وقت اين حرف را زده بود هنوزاز زير گوش آن كه
مي كرد خيلي بدگمان باشد ناچار به اين حرف او با بدگماني نگريسته بود
لله زار از هم جدا شوند اين را برايش گفت .گفت كه نظامي چه طور
.چني برخوردهايي دست مي داد مكن بود عاقبت اين تصميم را عملي كرد
خود او اين را سرانام فهميده بود وروي هي اصل تصميم گرفته بود
امروز چني فرصت دست داد از فرورفت در آن حالت جذبه و شوقي كه فكر
اورا به خود مصروف مي داشت ودر فراموشي گمشن مي كرد اجتناب كند
.كمي هوشيارتر باشد تا بتواند دست آخر تصميم خود را عملي كند
فاصله شدند و او ناچار از تصميم خود منصرف گشت .و هان طور كه
زيره چي وقت بچه بود يك روز كه خانه خلوت بود و او توي بساط
چاقوهاي ضامن دار ول خيلي بلند تر پيدا كرده بود .عمويش مي گفتند
وقت او هنوز بچه بوده است خودش را چيز خور كرده بود و يك روز
صبح نعش سياه شده و از شكل برگشته ي اورا پشت در بسته ي اتاقش
نفهميد كه چرا خودش را چيز خور كرده بوده است .ول از وقت كه آن
سر نيزه را پيدا كرده بود ني دانست چرا در فكرش هي سعي مي كرد ميان
.اين سر نيزه كج و زنگ زده و چيز خور شدن عمويش رابطه اي پيدا كند
ني دانست چرا آن اوايل هر وقت چشمش به سر نيزه اش مي افتاد
توي فكر عمويش مي رفت .يادش بود در هان اوان كه پدرش او را از
مدرسه در آورده بود وبه بازار گذاشته بود مي خواست از پدرش بپرسد
و كه چرا عمو خودش را با سر نيزه اش نكشته بوده كه زود تر راحت شود
چرا خودش را چيز خور كرده بود ه و از شكل انداخته است ؟ ول از ترس
.نرسيده بود .پياده رو هنوز شلوغ بود و او از فكري به فكر ديگر مي پريد
سر نيزه ي كج عمويش را توي صندوقچه ي بساط خرده ريز خود حفظ كرده
درش مي آورد و مدتي به دسته و تيغ ي آن ور مي رفت .به دقت پاكش مي كرد
اما امروز كه ورقه ي تلگراف تارت خانه را به تلگراف خانه مي برد تا براي هند
.مابره كند وقت ديد ديگر ني تواند حروف لتي را بواند باز دلش تنگ شد
.اگر هم مي توانست مثل پيش الفباي فرنگي روي ورقه را بواند معن آن را ني دانست
.زيره چي از باب هايون مدتي بود كه گذشته بود و به دار الفنون چيزي نداشت
و هان طور كه مي رفت يك بار ديگر به ياد سرنيزه ي كج خودش افتاد .وبا اين ياد آوري
هه ي خاطره هايش را كه از سر نيزه و تفنگ و خوابي كه ديده بود و نفت لمپايي كه آن روز
.روي زمي ريته بود و مادرش كه وقت عصر برگشته بود دعوايش كرده بود به ياد آورد
.و بعد هم به خاطرش رسيد كه در اين باره تصميمي دارد كه عاقبت بايد عملي اش كند
پا آهسته كرد و بي اعتنا دنبال نظامي راه افتاد .نظامي تفنگ سر نيزه دارش را
به دوش چپش انداخته بود و دستش را به سينه ي قنداق تفنگ حايل كرده بود و از توي
آهسته بي اين كه توجه او را جلب كند دنبالش برود و تفنگش را درست وارسي كند
او باز براي زندگي خانه شان از زندگي سربازخانه كرده بود
تارت خانه هم اقدام كرده بود و او كه موقع مشمول شدنش بچه هم داشت ناچار
كفيل شناخته شد و گرچه ظاهرا راضي بود ول باز ته دلش خيلي مايل بودكه
از نزديك با زندگي نظاميان آشنا شود و در كنار آنا چند روزي او آرزو داشت
.زندگي كند و بتواند تفنگ آنا را لس كند و آن پوتي هاي سنگي را بپوشد
از ورود به زندگي نظاميان يك مقصود ديگر هم داشت .اين كه بتواند سر نيزه
بي كار افتاده ي خودش را عاقبت به كاري بزند .آخر تاكي در صند وقچه اش
گرد بورد ؟
نظامي تفنگ به دوش تا آخر حد كشيك خود را پيمود و برگشت .و چشمش به زيره چي
ديگر رفت .بعد ايستاد .كمي صب كرد و آن وقت برگشت و دوباره پشت سر
باز در فكرهاي خود غوطه وربود و هچنان دنبال نظامي قدم بر مي داشت
وقت خوب آرام شد به خودش گفت ( اين تفنگا انقد قشنگند كه آدم هي طوري
دلش مي خواد يكيش را داشته باشه ) و بعد فكر كرد كه چه خوب بود اين تفنگ
و هي طور فكر مي كرد كه نظامي تفنگ به دوش باز برگشت و اين بار
.كه اوراديد شك برش داشت .كمي او را خيه خيه نگاه كرد و بعد رفت
هان طور كه نظامي باز داشت پايي مي آمد پياده رو خلوت تر شده بود .او
ول اين بار با ترس و لرز دنبال نظامي افتاد .دلش مي تپيد .خيلي دلش مي تپيد
و ني دانست از چه مي ترسد .ول هنوز دو قدم دنبال نظامي نرفته بود كه تفنگ
روي دوش نظامي تكان خورد و نظامي يك دفعه ايستاد ! روي پايش جور عجيب
چرخ خورد و زيره چي تا آمد بفهمد كه چرا اين هه فحش و ناسزا مي دهد يك
.آزاد كردند در حال كه او به خاطر صندوقچه ي بساط خرده ريزش بيش از هيشه مضطرب بود
وقت در آهني زندان پشت سر او صدا كرد و بسته شد و او پادوي
در شهر مدت ها بود حكومت نظامي برقرار بود و مي بايست جان و
مال مردم را از هر گونه خطر احتمال حفظ مي كردند .زيره چي راهم لبد
زيره چي خيلي دلش مي خواست سوال هايش را از پادوي تارت خانه شان
ول پسرك پادو گويا چيزي مي دانست و مثل كسي كه حوصله اش سر رفته باشد
و تمل اين سكوت را نداشته باشد هان طوركه پابه پاي زيره چي مي دويد زير لب
:گفت
زيره چي به بازار نرفت و پادوي تارت خانه را به بازار روانه كرد و به او
.گفت كه تا ظهر خودش را به بازار خواهد رساند و به عجله راه خانه شان را در پيش گرفت
زيره چي ديگر به هيچ چيز ي فكر ني كرد .حال هه اش در فكر صندوقچه ي بساط
خرده ريز خودش بود كه ني دانست چه بليي به سرش آمده است .هه ي اسراراو
از دوران كودكيش تا به حال كه زن و بچه دار شده بود در اين صندوق نفته
.بود
.كه فردا آزاد خواهد شد .و حال هه چشم به راه دوخته بودند نشسته بودند
درباز بود و او يكسره وارد شد .از دالن پايي آمد .از بغل پسرش
از وجد وشعف چه كار كند گذشت و بي اعتنا به گريه هاي كه ني دانست
زنش كه معلوم نبود از روي خوشحال بود ياچيز ديگر و بي توجه به
روي لب ها خشك شده بود و بي اينكه به سلم كسي جواب دهد يك راست
به طرف صندوق خانه رفت .هه توي اتاق دور هم جع شده بودند و ساكت
مثل اين كه طاق صندوق خانه خراب شده و روي سر او ريت .مثل
شد و هان طور كه قفل در صندوقچه اش در دستش مانده بود روي كف
*******
بش 12
اختلف حساب
احد علي خان بيجاري پشت ميزش نشسته بود .كت خاكستي رنگي به
.ني دون .لبد گذشته .اما فكرم ناراحته .ني فهمم چه كار دارم مي كنم-
و رفت .وباز احد علي خان ماند و افكار مغشوش و اضطراب آورش
.كه صبح تا حال راحتش ني گذاشت و هر لظه از طرف به مغزش هجوم مي آورد
هان طور كه نگاهش به دفت دوخته شد ه بود ارقام ستون هاي باريك و دراز
جلوي چشمش سياهي مي رفت .سرش گيج مي رفت .چشم هايش را ناچار بست و
و پشت ميز باز در افكار خود فرو مي رفت .روزهاي ديگر وقت وارد تالر مي شد
كارش مي نشست با حواس جع كار خود را شروع مي كرد .ول امروز هنوز كارش
را شروع نكرده بود فكرش مغشوش بود .تاره به فكر رفقاي هكارش مي افتادكه در روزهاي
بيماري او در روزهاي غيبت او بايد كارش را ميان خودشان پخش كنند و از وري اكراه
و يا اگر خيلي نك نشناس باشند با رضايت خاطر هر روزبه خاطر كار او يكساعات دير تر
احد علي خان بدين گونه درافكار خود آن قدر فرو مي رفت كه گم
به دقت آن را دنبال كند .هي از خودش مي پرسيد پسرش چه طور خواهد شد ؟
در دل كرد .ول او كي توانسته بود با دنبال كردن اين درددل ها
دوست يا آشنايي پيدا كند و با كسي طرح معاشرت نزديك تري بريزد ؟
براي او زندگي منحصر به هي ارقام دفت ها شده بود زندگي خارج از
اين ارقام و اعداد براي او مثل هان لكه هاي جوهر بود كه روي كاغذ
بدي افتاده باشد .ناگهان به ياد هكار بيمارش افتاده بود .كجا كسي
وقت داشت به عيادتش برود ؟ كامل فراموش شده بود .اين خيلي هم
.عادي بود
آمد و رفت توي تالر خيلي زياد بود .از وسط ميزها كه تنگ هم چيده شده
و تراز را كه روي ميزها باز بود و كناره هاشان بيون مانده بود پس و پيش
.مي كردند
اين روزنامه فروشي كه او هرگز درصدد نيامده بود بداند از كجا و از چه كسي
اجازه گرفته كه در ميط بانك روزنامه بفروشد امروز هم آمد و از كنار ميز او
رد شد .احد علي از كارش دست كشيده بود و به اين روزنامه فروش مفنگي نگاه
.كرده بود
تاكنون اين طوري توي بر اين پيمرد و آمد و رفتنش نرفته بود.امروز چرا
تا كنون اين طوري توي بر اين پيمرد و آمد و رفتنش نرفته بود .امروز
ناگهان تلفن تالر زنگ زد و رشته ي ارتباط افكار احد علي خان را با زندگي
مانده بود وبه كندي پيش مي رفت .هان طوركه نگاهش توي دفت بود دستش را
به طرف قلم برد دوسه بار آن را در اطراف دوات پايي آورد و عاقبت دوات را
جست و شروع كرد به نوشت .هكار روبه رويي احد علي خان پيش خدمت
.را صدا كرد و يك ليوان آب خواست .پيش خدمت آب را آورد
يك پيش خدمت بالي ميزش ايستاد.يك دسته سندهاي رنگارنگ و چك هاي
ساعت ديواري تالر زنگ نه و نيم را زد .يكي دونفر ساعت هاشان را د ر آوردند
مي پاييد.احد علي خان يك بار ديگر به ساعت نگاه كرد كه چند دقيقه از نه و
نيم گذشته بود و باز به اين صرافت افتاد كه كار امروزش خيلي عقب
مانده است .اميدوار بود كه ساعت ده كار اولش را تام كند .كار هكار بيمارش
نيز معمول روزي دوساعت از وقت او را مي گرفت .با خود گفت :ترازو چه كنم ؟
به اين فكر افتاده بود .امروز 15ماه است و او مي بايست حساب پانزده روزي خود
.اين بد بود
اين كار امروزش را زياد مي كرد .احد علي خان توي افكار خود غوطه ور بود
كه ناگهان تلفن ميز رييس زنگ زد .سروصداي زنگ تلفن مثل يك ديوار
ميز او تا ميز رييس پانزده قدم فاصله داشت و او در ميان حواس پرتي ها ي
خود اين جله رو خيلي واضح و روشن شنيد كه رييس در جو اب تلفن كننده
مي گفت (:نه تشريف ندارند ...بله )...او فكر كرد شايد
بزرگ روزنامه گرفت و دفت روي ميز تكان داد .و فكر احد علي باز
به جاي ديگر ي متوجه شد.دفت اول را بست و دفت دوم را باز كرد و
مشغول شد .و هان طوري كه دستش ارقام دفت حساب جاري را
توي اين دفت ديگر وارد مي كرد مغزش نيز به كار خود مشغول بود
سرش درد گرفته بود .و دنگ دنگ مي كوبيد .حت از كارش هم باز
مانده بود.دستش با قلم روي دفت آمده بود و چشمش از وسط شيشه ي پنجره
يك پيش خدمت ناشناس از كنار ميز احد علي خان گذشت .از ميان
مي رسيد رييس سرپا مي ايستاد و نامه را بلند بلند مي خواند و كارمندان
.كه پشت ميزش ايستاده بود سرفه اي كرد و آماده شد كه بش نامه را بواند
در اين موقع احد علي خان دست پاچه شد .مثل اين كه پيش خدمت خب بدي
آورده باشد .مثل اين كه خب مرگ پسرش را آورده باشد.يا نه اقل خب مرگ
هكار بيمار جوان اورا آورده باشد .قلمش را روي ميز رها كرد ه بود و روي
رييس شروع كرد (:بنا به پيشنهاد دايره ي بازرسي )..و احد علي خان
آسوده شد .بقيه را گوش نداد و خودش را روي صندل اش رها كرد .صدايي
.احد علي خان دوباره قلم را برداشت و به كار خود ادامه داد
سر ميز اين جوانان شوخ كه با خان هاي ماشي نويس قهقهه مي خنديدند بنشيند
آشنا مي گشت كه ناگهان چشمش سر يك ميز ايستاد .هكار روبه رويي او كه
سينه درد داشت با دو نفر از دوستانش روي يك ميز نشسته بودند .ميز آنا يك
جاي خال داشت .به ميز نزديك شد سلم و احوالپرسي كردند و احد علي
خان نشست و بليت غذاي خود را روي ميز گذاشت .رفيق هم اتاق او كه سينه
و احد علي خان هان طور براي آن دو نفر سري تكان مي داد نفهميد
چرا توي دلش خنديد و نام ذوالقعده را به مسخره گرفت و دوسه بار در
پيش خدمت آمد و بليت غذاي احد علي خان را گرفت .قهقهه ي يك دسته
به آن ست نگاه مي كردند .رفيق احد علي خان كه سينه اش درد مي كرد
چه فرقي مي كنه ؟ چه پنجاه سال چه هشتاد سال .وقت آدم بنيه اش-
.تام شد تام شده ديگه .البته ايشون كه نه .من خودمو عرض مي كنم
من نظر بدي كه ندارم .اغلب شون رفقاي خود من اند .ول بذارين كار-
.خورده م
آنا كلي با هم گپ زدند تا اينكه وقت ناهار تام شد .عاقبت خوش حساب
بلند شد.ذوالقعده هم دستمالش را توي جيبش گذاشت و دنبال او راه افتاد و حال
احد علي خان و رفيق هم اتاقش پا به پاي هم دنبال آنا مي آمدند و هركدام
به زندگي سرد و تاريك خودشان فكر مي كردند .احد علي خان فكر مي كرد
كه سر تاسر زندگي اش مثل غذا سرد بود و دل آدم را مي زد .و بعد كه
پايش را روي پلكان گذاشت سنگين بدن خود را حس كرد كه بيش از روزهاي
.ديگر بود .مثل اين كه هيكلش خيلي سنگي تر از روزهاي ديگر شد ه بود
ساعت لنگر دار زنگ پنج بعداز ظهر را هم زد و احد علي خان هنوز
يك ريال و بيست و پنج دينار اختلف حساب آخري دفتهاي خودرا
پيدا نكرده بود .از هه بدتر اين بود كه صبح تا به حال از پسرش
خبي نداشت .دو سه بار به دواخانه ي نزديك منزل شان تلفن كرده بود
و سراغ زنش را گرفته بود .ول اگر زنش به دواخانه آمده بود كه براي
او تابال تلفن كرده بود .يك بار ديگر كوشيد حواس پرتي هاي خود را
به دور بريزد و كارش را دنبال كند .چك ها و اسنادي را كه بعد از ظهر وارد
دفتهاي حساب جاري كرده بود پيش خدمت ها برده بودند و او از شر شان راحت
.شد ه بود
.ارقام آنا .خوبيش اين بود كه باز كار او زحت زيادي نداشت
احد علي خان به وحشت افتاد .او با خود فكر كرد و ديد كه تا ساعت
هشت كار دارد .تازه ساعت هشت مي توانست به خانه برود و از حال
چرا تا به حال زنش خبي نداده بود ؟و او را اين طور ناراحت گذاشته بود؟
ته دلش حتم داشت كه تا حال اتفاق بدي نيفتاده .او در افكار فرزند مريضش بود
ديد علي خان دو نفر ديگر در تالر بودند.او مدام كابوس هاي وحشتناكي مي
بيون هم هوا تاريك شده بود .نسيم مليي وزيد و با خود دود دم حام را تا ته
ساعت زنگ هفت و ربع را زد .و بيون تاريك تاريك شده بود .و احد علي خان به جست
و جوي اختلف حساب پنج شش صفحه ي ديگر دفت را ورق زده بودكه تلفن زنگ
.زد بي اينكه عجله كند قلم را روي ميز گذاشت و رفت گوشي را برداشت
.هان طور ايستاده گوشي را در دست گرفته بود و با طرف صحبت مي كرد
..بله اين جاست حساب جاري بانك بيجاري خود منم ...كي ؟ زن من ؟-
.گوشي از جا پريد و خود را به ميز رييس رساند .گوشي هنوز قرقر مي كرد
گوشي را گرفت .و بعد از چند ثانيه گوش دادن قيافه اش درهم فرورفت اشك
:گوشي گفت
********
بش 13
الگمارك و الكوس
.روز صبح در خرمشهر ،به دو تومان گرفته بودم ،ديدند و اجازه ي ورود دادند
پاسگاه تا لب شط چندان فاصله اي نبود .بلم هاي دراز و نوك برگشته ،با
عربي بلغور مي كردند .يكي از آن ميان پيش آمد ،با پاسبان مرز نوايي
من اولي بار بود كه روي آب در قايقي مي نشستم .شنيده بودم كه روي
آب ،حال آدم به هم مي خورد ،ول به خود اطمينان داشتم .يكي دوبار
.وقت پاي يك نفت كش دود كله دور مي زدی سرم گيج مي رفت
.هوا خيلي گرم بود .مه تا ته گلوی آدم فرو می رفت و مزه ای ترشيده داشت
چيزی به ظهر نانده بود.صبح از خرم شهر با يک تاکسی ،با هزار چک و چانه
،
به بيست تومان ،راه افتاده بودم.و وقتی به پاسگاه مرز عراق
وارد شدم ،نيم ساعت به ظهر داشتيم.رفقای راه از تران تا اهوازم ،که هان
توی قطار با هم آشنا شده بودی ،هر چه اصرار کرده بودند ،حاضر نشده بودم بان
و عصر به اتفاق آن ها ،با قايق دوازده نفری شيخ عبود حرکت کنم.پيش خودم فکر کرده
،بودم که ":چرا ؟من که تذکر دارم ،چرا کارمو عقب بندازم؟اون با يه عده قاچاقچی
ماشينی که مرا از خرم شهر تا پاسگاه اول مرز عراق آورده بود ،پنج نفر ديگر را هم
.سوار کرده بود و من اول خيال کردم از آن ها هم يک چني پولی گرفته است
سه نفر عرب شهری و دو تا سرباز لب برگشته و دماغ پن استاليايی ،با صورت های
-ولی شوفر قسم می خورد که اين سه نفر عرب ،صاحب ماشي هستند و اصل پول نی
"دهند .و ":اينام که هلو جونی اند ،چه می فهمند پول کدومه .مام ديگه مبوری ببی شون
،يکی از سربازها دور کله آفتاب گردان خود را نقاشی کرده بود.و هر چه دلش خواسته بود
روی آن کشيده بود.يک جا دسته گل ،جای ديگر يک صليب دم بريده و پت و پن ،و يک طرف
،ديگر دوتا دل که يک تي از وسط هر دوی آنا رد شده بود و از سرو دمش خون می چکيد
و يک جای ديگر هم کلمه ( ملبورن ) را که زياد هم تيز نوشته نشد ه بود ،توانستم
.و از اينکه برای دو قدم راه بيست تومان اضافه داده بودم چيزی به دل نگرفتم
.اما وقتی فهميدم که هيجده تومان سرم کله گذاشته اند ،خيلی دل سوخت
راننده قايق دامن قبای خود را به کمربند باريک چرمی خود بسته بود ،چوب بلندش را
.به ته شط بند می کرد وبه روی آن فشار می آورد و قايق را به جلو می راند
،قايق های لنگر انداخته ی بزرگ استفاده می کرد .و پاروها ،تا وقتی که پياده شدی
هيزم باريک و بی مصرف ،ته قايق افتاده بود .صدای بی که از يک آواز مثل دو تا کنده
دسته جعی می آمد کم کم نزديک می شد .صدا از ميان قايق بادبانی بزرگی بود که پيش روی
ما ،تازه از ميان مه پيدا شده بود و اعراب به هراه سرود دسته جعی خود لنگر آنرا با
دست
.بر می گرفتند
عرض شط را در نيم ساعت پيمودی .لنگر گاه عشار خيلی شلوغ بود .ومن تا آمدم به
خودم بيای و دنبال چدان بگردم ،ديگر مسافران پياده شده بودند و نفهميدم به عنوان
کرايه
چالکی عجيبی که از خود نشان دادند ،برای من که گول پياهن های بلند و عباهای دست
و پاگيشان را خورده بودم باور نکردنی بود .ازمن نيم دينار خواست .قيمت دينار را
:می دانستم .ولی زود يادم افتاد که پول را تبديل نکرده ام
کمی آسوده شد م .نيم دينار هفت تومان و خرده ای بود ،ولی باز هم چرا چهار تومان ؟
نگاهی به اطراف کردم .فقط نگاه مضطرب پسرک ژنده پوشی که روی سکو ايستاده بود
و پياده شدن ما را تاشا می کرد ،به نگاه کمک خواه من جواب می داد .پاسبان مرز روی سکو
معطل بود .با چشم اشاره ای به او کردم .او مالفتی نداشت .چهار تومان دادم و از قايق
.پياده شدم که دنبال پاسبان به راه بيفتم .هان پسرک جلو دويد
من اول گمان کردم او هم مثل ديگران جيب کوچک و پاره پاره شلوار کوتاهش را برای لت-
کردن من
آماده می کند .و به هي جهت با ديدن قيافه خارجی من نه چفيه عگال داشتم و نه دشداشه
،پوشيده بودم
اين طور از جا پريد و حساب جيگارهايی را که صبح تا به حال فروخته بود ،ول کرد .ولی
نگاه مضطربش
و فارسی شيينش که در گوش من ،مثل زنگ صدا کرد ،مرا از اشتباه در آورد .حتی يادم است
که وقتی
دندان هايش را طوری روی هم فشرد که اسکناس ها را به قايق ران می دادم ،عصبانی شد و
عضلت روی
گونه هايش برآمدگی پيدا کرد .مثل اين که می خواست چيزی هم بگويد ولی پاسبان مرز ،
:به او انداخت و او که لبد ترسيده بود ،به هي اکتفا کرد که جلو تر بيايد و بگويد
.حال نه-
حال نه ؟-
جواب را درک نکرده بود .برای اين که حاليش بشود ،هان طور که دنبال پاسبان می رفتم ،
:گفتم
پسرک فهميد .من هنوز سيگار نی کشيدم .ولی دست کم با او که حرف می توانستم بزن .از
جلويش که رد می شدم به خنده ای که روی گونه های او گودی می انداخت ،با لبخندی پاسخ
دادم
پسرک سر برهنه ای بود که فقط يک پياهن بی آستي پاره و چرک به تن داشت ،با يک شلوار
کوتاه
خاکی رنگ نظامی .روزهای جنگ بود و از در و ديوار گرفته تا سيگار ی که مردم می
،کشيدند
.پسرک شايد دوازده ساله بود .موهای سياهش توی صورتش ريته بود و صورتش پاک بود
بند جعبه اش را به گردنش آويته بود و جعبه را روی شکمش با يک دست نگه داشته بود ؛
و دست چپش توی جيب شلوار کوتاهش بود .کنده های زانويش کبه بسته بود و من
حتم داشتم که ديگر پاهای برهنه اش ،روی آسفالت داغ يک بعد از ظهر خيابانای بصره از
گرما
سوزشی حس نی کند .تا به اداره گمرک که رسيدی من دوسه بار ديگر به پشت سرم نگاه کردم و
اورا ديدم که پا به پای ما ،ولی دورادور ،می آمد و مرا می پاييد .با رسوم که برگشتم
،
وقتی بود که از در باغ اداره گمرک داشتيم تو می رفتيم ،خنده ای به هم کردی و من سرم
را
گمارک را زود فهميدم که چيست .ولی هر چه فکر کردم نتوانستم بفهمم الکوس يعنی چه؟
.حتما اين هم لغتی بود متادف با گمارک و هي معنی ها را می بايست داشته باشد
.ولی آن وقت ،من با آنچه از عربی می دانستم ،هر چه کردم ،نتوانستم چيزی درک کنم
وقتی پيش خدمت ،چدان را از دستم در آورد رشته افکارم بريده شد تازه داشتم در ريشه
م.ک.س» دنبال معنای الکوس می گشتم که توی اتاق راهنماييم کردند .روی«
روی ميز بلند و دراز و سياهی که طرف راست بود ،چدان را باز کردند و شروع کردند
.به وارسی .من که چيزی نداشتم .مطمئن بودم که کارم زود تام خواهد شد
از ميان بساط شا ،هيشه می توانند چيزی گي بياورند که طبق ولی در گمرک خانه ها
يکی از مواد اساسنامه طومار مانند گمرکی ،ورود يا خروجش منوع باشد .از ميان
بساط سفر من هم عاقبت چيزی پيدا کردند .هفت جلد کتاب فارسی که می بايست بوسيله
اداره الگمارک و الکوس برای وزارة انطباعات بغداد فرستاده شود تا دايرة النشر و
الدعايه
صلحيت ورودشان را تشخيص بدهد .و در صورت ماز بودن ،در هان جا به من
.رد کنند .بيست و چهار قالب صابون رخت شويی که شنيده بودم د رعراق گي نی آيد
يک دوربي کوچک عکاسی و دو قواره ندوخته شش زرعی کرباسی قم ،که خلعت پدر و مادرم
بود که با خودم می بردم که در آب فرات تبکشان کنم و بعد هم در حرم کربل و نف ،طواف
شان
.بدهم و برگردان.از بساط سفر من ،ورود هي چند قلم منوع تشخيص داده شد
.اول زياد جدی نگرفتم.خيال می کردم پاپوش می دوزند که تلکه ام کنند.و خونسرد بودم
ولی فصل زيارتی نبود که سرشان شلوغ باشد و کورمال کورمال ،بساط سفر مردم را
از زير دست رد کنند.وسط تابستان بود و مغز کسی را داغ نکرده بودند که
در آن گرمای کشنده ی عراق به زيارت برود.مامور پيی که چدان را می گشت و خيلی
پر حرف بود ،با آن که کنار دستش ايستاده بود و جوانکی نونوار و تازه از مدرسه
،درآمده
چيزهايي به عربی گفت که من نفهميدم .يواش حرف می زدند.اگر بلند می گفتند ،مکن
بال و بود چيزی درک کنم.ولی از هه ی حرف زدن آهسته شان ،من فقط توانستم
،پايي رفت برجستنگی زير گلويشان را ببينم.راجع به منوع بودن ورود اين اجناس
.وارسی تام شد ،ديگر بساطم را توی چدان گذاشتند و آن را بستند و کناری گذاشتند
در گوشی حرف نی زدند.خيال می کنم سر حقوق گمرک کرباس اختلف نظر پيدا
اجازه ی ورود نداشت.و هان پيمرد که چدان را باز می کرد و من گمان می کردم
فارسی نی داند ،مرا به کناری کشيد و يواش در گوشم گفت که حاضر است آن
را بيست تومان برد.داستان کتاب ها که روشن بود.ولی کرباس ها خيلی به زحت شان
انداخته بود .در ميان کلماتی که می گفتند ،مدام يک کلمه ی عربی را تکرار می کردند و
من
.هوا گرم گرم بود و من از عرق خيس شده بودم.کم کم خونسردی ام را از دست می دادم
پيمردی که چدان مرا گشته بود ،با من بيون آمد و دم در باغ اداره ی الگمارک و الکوس
بازار صراف ها راه بيفتم ،باز به خاطرم آورد که حاضر است دوربي را به بيست تومان
برد.من خنده ای توی صورتش انداختم و راه افتادم .خودم هم نی توانستم درک کنم
.که به فارسی آب نکشيده اش خنديده بودم يا طمع دندان تيز کرده اش را مسخره کرده بودم
عبور و مرور بند آمده بود.از اسفالت خيابان آتش برمی خاست.و بوی برگ های آفتاب
خورده ی درخت های باغ اداره ی گمرک ،هنوز توی دماغم بود .و من سخت تشنه ام
بود.کنار پياده رو ،به هان ست که نشان داده بود ،راه افتادم.حس می کردم که حدقه ی
چشم های گشاد شده است و مثل اين که چيزی از عقب ،به تم چشم های فشار می آورد
و حال است که تم چشم های بيون خواهد آمد ،کله نداشتم و يه ام باز بود.دستمال
...آقا...آهای آقا-
يک باره به ياد پسرک جيگاره فروش لب شط افتادم .و برگشتم .پاهايش برهنه بود و
!پس چی ؟-
من از شادی هه چيز يادم رفت.ديگر نه تشنه ام بود و نه هوا گرم بود .و نه عصبانی
بودم.مثل اينکه آفتاب هم زير ابرها رفته بود.می خواستم پسرک را ببوسم .پيش از
آن ،فقط يکی دوبار به هراه پدرم به قم و قزوين رفته بودم و اين اولي سفر دور و درازم
،بود.اولي بار بود که تنها سفر می کردم.توی ماشي هم که از خرمشهر به بصره می آمدم
از سرو روی من می باريد که کجاييم .و هه می داننستند که برای چه به بازار آمده ام.هريک
از دکان دارها دعوت کردند که با او معامله کنم.چند نفر هم عبدال را به نام وولک صدا
.کردند
ولی عبدال توجهی به آن ها نداشت و می گفت دوستی دارد که کليمی هم نيست و ارزان تر از
آن ها ی ديگر هم حساب می کند.در قيافه ی هيچ يک از دکان دارها من نی توانستم نشانه ای
از کليمی
بودن ببينم .ولی عبدال اصرار داشت که هه ی صراف ها جهودند.آن يکی هم که با او معامله
.کردی دينار را به سيزده تومان پنج ريال فروخت ،با آن های ديگر چندان فرقی نداشت
جوانکی بود خپله و سفيد ،که به يک مازندرانی پخمه بيشت شباهت داشت تا به يک صراف عرب
،بازار بصره
تند تند فارسی حرف می زد .و من در دل می خنديدم و او اصرار داشت که اگر باز هم پول
دارم
پيش او تبديل کنم و نيز اصرار می کرد که در بغداد تاجر طرف معامله ی او را پيدا کنم ،
که حتما ؛
ارزان تر حساب خواهد کرد .و پشت سر هم نشانی اش را می داد.هه ی دارايی من هشتاد و شش
تومان بود و او البته که نی توانست باور کند ،هه ی عراق را با هي پول بتوان بگردم.شش
دينار
اسکناس را توی کيف بغلی ام گذاشتم و پانزده تا سکه ی چهار فلسی و ده فلسی که به من داد
جيبم را
پر کرد ،و وقتی برمی گشتيم عبدال خوشحال بود که در هر دينار ،دو فلس و نيم بيش تر از
ديگران
به من داده است.وقتی کارمان تام شد و برگشتيم در راه ،آن چه را که به خاطر داشتم
عاقبت به زبان
:آوردم
می آی با من بری؟-
حرکتی از روی دست پاچگی کرد .مثل اين که می خواست هان دم ،جعبه ی جيگاره اش را کنار
:بگذارد و با من راه بيفتد و گفت
حال که نه.من حال ميم ديوانيه و بغداد .شايد هم ديگه از اين راه برنگشتم .اما اگه-
،برگشتم
می آی با من بری؟
ولی ديگر خطوط صورتش آويته شده بود.شکسته شده بود و حس کردم که از گفته های من ،دلش
چندان
.آب نی خورد
خيلی حرف های ديگر زدی و من دم اداره ی گمرک که رسيدی ،يادم افتاد که ناهار نورده
ام.به عبدال
گفتم .گفت که اين طرف ها مهمان خانه ای نيست و هان توی بازار بايد به فکر می افتادی.
از ناهار
خوردن درگذشتم و با خودم قرار گذاشتم که هان در ايستگاه که بايد بليت برم و يا توی
قطار چيزی
خواهم خورد .حال ساعت از سه و نيم هم گذشته بود و من در بساط سفرم يک گرمک داشتم که از
اهواز
گرفته بودم و تا بال پاره اش نکرده بودم و سفره ی راهم نيز هنوز چيزهايی داشت .به
عبدال گفتم
هان جا منتظرم باشد تا کار گمرک را تام کنم و دوباره برگردم.او هان دم در اداره پلکيد
که من تو رفتم
و دستم را جيبم گذاشته بودم که سکه های چهار فلسی و ده فلسی توی آن صدا می کرد و کت
تابستانی ام را
اداره ی گمرک خلوت تر از صبح شده بود.خلوت تر از وقتی که من از اداره بيون رفتم.ولی آن
پيمرد
و آن جوان نو نوار و تازه از مدرسه درآمده ،هنوز پشت ميز سياه دراز بلند ايستاده
.بلغور می کردند
پيمرد وقتی مرا ديد لبخندی زد و من هچه که خواستم به لبخند او جوابی بدهم ،چشمم به آن
جوانک افتاد
که اخم هايش را توی هم کرده بود و خودش را گرفته بود.ديگر به خنده ی پيمرد هم جواب
.ندادم
نيم دينار برای خرج پست کتاب های منوع ،و يک دينار و دويست و پنجاه فلس هم برای حق
،گمرک
دو قواره کرباس آب نديده و چهارده قالب صابونی که به عراق برده بودم ،دادم .اسکناس ها
را
ندادم .روی ميز پرتاب کردم .ولی آن جوان تازه از مدرسه درآمده هنوز حاضر نبود صورت
حساب
را به دستم بدهد.باز دهان خشک شد و عرق کردم.دندان های را روی هم فشردم.خواستم خودم
و فحشم را چنان با خشم و نفرت به صورت جوانک پرتاب کردم که آن را فهميد و نزديک بود
روی
پيش خوان بپرد و با مشتش که اوراق صورت حساب را در آن مچاله کرده بود ،توی سر من
.بزند
پيمرد پا درميانی کرد و مرا به کناری کشيد.صورت داغ شده بود و می دانستم که رگ های
گردن
برآمده است.جوانک به عربی زير لب چيزی گفت.می دانستم که فحش می دهد.ولی به روی خودم
،نياوردم.و فقط در درون خود می سوختم.عذاب می کشيدم .پيمرد ،وقتی آرام تر شد
ديگر به فارسی آب نکشيده اش خنده ام نگرفت.می خواستم فرياد بکشم.می خواستم هه ی اهل
اداره
و اهل شهر را به دادخواهی بطلبم.چرا ،چرا نيم دينار رشوه بدهم ؟در هه ی زندگی ام تا
آن وقت
نه پا به کلنتی گذاشته بودم و نه با کسی در افتاده بودم ؛ ولی اين جوانک نيم دينار از
از من که فقط شش دينار دارايی ام بود.هي طور که اين ها را می گفتم ،فحش می دادم.مثل
ريگ فحش
می دادم.فحش هايی که آن ها نی فهميدند و من از اين مطلب خوشحال بودم .ولی صدای کم کم
کوتاه
شد.به فکر افتادم .مثل اين که سرتاسر اداره را وبا زده بود.و بيون از در اتاقی که ما
پا کرده بودی ،هيچ خبی نبود .هيچ صدايی نبود.هه رفته بودند.حتی صدای پای مستخدمی که
برای
.فردا صبح ،راهروها را جارو بکشد ،شنيده نی شد.فريادکشيدن هم فايده نداشت
خشم و نفرت را فرو بردم و با لنی که سعی می کردم آرام باشد و نلرزد ،از پيمرد پرسيدم
:
آخه چرا نيم دينار ؟بی انصاف؟-
دوربي را می گفت و من يک باره به صرافت افتادم ،به صرافت اين افتادم که قرار بود
.عبور ندهند...ديگر جای فکر کردن نبود يک اسکناس ديگر با دو تا فحش روی ميز انداختم
از چهار بعد از ظهر هم گذشت .حس می کردم که دل کم کم دارد درد می گيد .دهان خشک خشک
شده
بود ،و قطار ساعت پنج حرکت می کرد.وقتی از بازار صراف ها برگشتم ،ديده بودم که تاکسی
ها کجا
عبدال نيفتادم .مثل اين که هه چيز فراموشم شده بود.حال هم هر چه فکر می کنم ،نی توان
درياب
که چرا اين طور به فراموشی دچار شده بودم.به عجله دويدم و آن چه فحش در ذهن داشتم ،
زير لب
نشخوار می کردم.نثار هرچه گمرکچی بود ،می کردم.وقت می گذشت و من می دانستم که برای
گرفتم
هوا گرم بود و من از زير سقف بلند بازار هم که می گذشتم ،گرمای عصر بصره را حس می
کردم.سر
ديوار بلند اطراف کوچه ها ،به هم نزديک شده بود و هوای گرم بعداز ظهر بصره را در پايي
،در هان
عرق از سر و روی می ريت و انگشت های که دسته ی چدان را می فشرد ،درد گرفته بود .و يک
ريز
جای رديف تاکسی ها خالی بود و من از دور ديدم که فقط يک تاکسی باقی مانده بود.و صدای
شاگردش
درست می دويدم .نه سنگينی چدان را حس می کردم و نه درد انگشت های را که ديگر از آن
خود من نبود.ديگر فحش هم نی دادم.خودم را به تاکسی رساندم .شاگردش چدان را بال انداخت
.تاکسی
پر بود.اعراب دامن عباها و قباهاشان را جع کردند و پس و پيش رفتند و مرا هم آن ميان ها
جوری جا دادند.و
شوفر داشت دنده را عوض می کرد که ...که عبدال نفس زنان از راه رسيد.هيچ منتظر نبودم.يک
باره هه چيز
به يادم افتاد .خواستم شوفر را صدا بزن و بگوی بايستد.ولی تاکسی راه افتاده بود و
دويده بود و نفس نفس می زد.روی لب هايش که می لرزيد ،روی پيشانی اش عرق کرده بود و
گود افتاده اش که از بس دويده بود ،رنگ گرفته بود ،خواست بال بپرد.و روی رکاب
که که هنوز روی رکاب ايستاده بود فريادی سر او کشيد و به عربی دو سه تا فحش داد.عبدال
هان کنار
تاکسی ايستاد.جعبه ی جيگاره اش روی سينه اش نبود.و به پيشانی اش عرق نشسته بود.و زورکی
.می خنديد
من مدتی مردد ماندم .نی دانستم چه بکنم؟با اين پسر مهربان که در هه ی غربت و تنهايی
من رسيده بود.و از ميان هه ی ناشناسی های اين شهر و الگارک و الکوسش به آدم سفر نکرده
ای مثل
که از هي راه من ،دلداری داده بود ،چه بکنم؟برايش پول بيندازم ؟خوب بود؟قول بدهم
برخواهم
گشت او را با خودم بر خواهم گرداند ؟از تاکسی پياده شوم و بپرسم جعبه ی جيگاره اش را
نی دانستم چه بايد بکنم؟ولی اين را می دانستم که تاکسی داشت دور می شد.و حال من ديگر
خطوط چهره ی
او را هم نی ديدم که زورکی به خنده باز شده بود.حتی دستم را هم از پنجره بيون نياوردم
و با او وداع
نکردم.حتی لبخندی هم به روی او نزدم .چقدر مضطرب بودم ،چقدر ناتوان بودم!هنوز نفسم
و تازه نشده بود.چقدر از خودم بدم می آمد! دل می خواست خودم را از تاکسی بيون بيندازم
پيش
عبدال بروم ،عرق پيشانی اش را پاک کنم ،به رويش بندم و بپرسم که چرا اين طور زورکی ،
اين طور
دروغی به روی من لبخند می زد؟بپرسم که مگر چه کرده بودم ؟و اگر او نگفت ،خودم بگوی
که چه کرده بوده ام ،و از او معذرت بواهم.و اصل از خيال سفر منصرف بشوم و از هي جا
و از هان راهی که آمده بودم برگردم ..ولی...ولی...چه قدر زود عبدال را بردارم
به ايستگه العقل رسيدی! راه خيلی دور بود.من که ملتفت نشدم ،چه قدر راه آمدی.ولی
جيگاره
ی بدبو و تند عرب چفيه بسته ای که پلوی من نشسته بود ديگر تام شده بود.و من فقط يادم
مانده است که از چند خيابان دراز و درخت دار گذشتم و کله خنده دار و مسخره ی پاسبان
های راهنمای
دو تا چهارراه ،که به سرعت از جلوی چشمم گذشته بود ،سايه ای روی ذهنم باقی گذاشته
بود.و من وقتی
در قهوه خانه ی ايستگاه ،بساط سفرم را روی يک نيمکت جا دادم و يک چايی بزرگ خواستم که
بياشامم ؛ و از
خستگی روی نيمکت چرک قهوه خانه وا رفتم ،به ياد هه ی اين ها افتادم و فکر کردم که چه
بنای قهوه خانه ساده بود و سردستی .يک چهار طاقی بزرگ و دراز و تالر مانند بود که
شيوانی اش
روی پی هايش ايستاده بود و زير شيوانی اش هيچ پوشش ديگری نبود.هرم آفتاب که از شيوانی
نفوذ می کرد ،کف نيمکت های تته ای را نيز داغ کرده بود.و من چايی ام را داشتم به هم
می زدم
که باز از عرق خيس شده بودم.روی نيمکت ها ،عرب ها چهارزانو نشسته بودند و نعلي شان
جلوی روی شان روی زمي وارفته بود.فضا پر از ههمه بود و بوی جيگاره تند عرب ها و قليان
هايی که به هرکدام شان هشت ده تا نی پيچ بند کرده بودند و عرب ها دورش حلقه زده
بودند ،هوا
را گرفته تر کرده بود.جلوی در بزرگی که لبد به موطه ی ايستگاه با زمی شد ،سه تا تابوت
را روی هم گذاشته بودند ،که دو تايش سياه پوش بود و سومی لی يک جاجيم عربی پيچيده شده
.بود
تابوت ها را رو به قبله به زمي گذاشته بودند.يک ربع به پنج داشتيم و جلوی گيشه های
،فروش بليت
که روی ديوار طرف راست تالر هنوز باز نشده بود ،و جعيت زياد نبود.و من حتم داشتم که
چايی ام را به زور فروبردم .هيچ ميلی به غذا نداشتم .حتی وقتی هم که خواستم گرمکم را
درآورم و پاره کنم ،ديدم که ميل ندارم و منصرف شدم .آب دهان را هم به زور قورت می
.دادم
بود.و داشت خفه ام می کرد.و من هرچه سعی می کردم خود را تسلی بغض گلوی را گرفته
بدهم و به مردم نگاه کنم که شاد و شنگول ،قطرات تلخ و سياه قهوه را روی زبان شان پخش
می کردند و مزه اش را مدتی در دهان نگه می داشتند ،نی توانستم.هه چيز برای خسته کننده
.بود
به هرچه نگاه می کردم روی نگاه چشمم فشار می آورد و سنگينی می کرد.آيا خواهم توانست
،اين قهوه های غليظ را بورم يا نه.برخورد کوتاهم با پسرک جيگاره فروش دم گمرک بصره
تسليی که هي برخورد کوتاه به من داده بود ،رفتاری که با او کرده بودم و در آخر کار بی
هيچ
وداعی ،بی هيچ مهربانی و توجهی ترکش کرده بودم ،دل را به درد آورده بود .به اين
پسرکی
که فقط دو ساعت بود با او آشنا شده بودم ،به اين پسرک دور افتاده و غريب ،به اين
پسرکی که
،شايد از يک کلمه ی اميدوارکننده ی من ،در خيال خود ،دنيايی شيين برای خودش می ساخت
نتوانسته بودم چيزی بگوی و در مقابل دهان باز مانده از انتظار او خشکم زده بود.لل شده
،بودم
حتی يک خدا نگه دار نگفته بودم!مبتی که می بايد نسبت به او می کردم ،عذری که می بايد
از او
می خواستم روی دل مانده بود ،سنگينی می کرد.و به خفقان دچارم می ساخت.دل می خواست
گريه کنم.دل می خواست کسی را گي بياورم و برايش بگوی .برايش درد دل کنم.ولی
قيافه ی عرب های چفيه بسته که قهوه ی سياه و تلخ را روی زبان هايشان پن می کردند و
.می مکيدند ،به قدری زننده بود و خشن بود که متنفرم می کرد
پس از اين که بليت گرفتم و زير نگاه پر از سوء ظن پاسبانان ايستگاه ،بساط سفرم را در
گوشه
ای از قطار بصره -بغداد جا دادم و روی صندلی ناراحت آن ،استاحت گاهی برای سفر شبانه
ام
که در پيش داشتم مهيا کردم ،هنوز از فکر عبدال بيون نرفته بودم.و هنوز خطوط خسته
و به عرق نشسته ی صورتش را که زورکی به خنده درآمده بود و از هم گشوده شده بود ،جلوی
.چشم داشتم و مبت دريغ شده ای که می بايد نسبت به او می کردم ،روی دل سنگينی می کرد
پايان