You are on page 1of 76

‫عنوان کتاب ‪ :‬سه تار‬

‫نويسنده ‪ :‬جلل آل احد‬

‫تاريخ نشر ‪ :‬دی ماه ‪82‬‬

‫تايپ ‪ :‬ليل اکبی‬

‫سه تار‬

‫‪1‬‬

‫‪.‬يک سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و يه باز و بی هوا راه می امد‬

‫از پله های مسجد شاه به عجله پايي امد و از ميان بساط خرده ريز فروش هاطس‬

‫و از لی مردمی که در ميان بساط گستده ی انان ‪ ،‬دنبال چيزهايی که خودشان‬

‫‪.‬هم نی دانستند ‪ ،‬می گشتند ‪ ،‬داشت به زحت رد می شد‬

‫سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست ديگر ‪ ،‬سيم های ان را می پاييد که‬

‫‪.‬که به دگمه ی لباس کسی يا به گوشه ی بار حالی گي نکند و پاره نشود‬

‫عاقبت امروز توانسته بود به ارزوی خود برسد‪.‬ديگر احتياج وقتی به ملسی‬

‫می خواهد برود ‪ ،‬از ديگران تار بگيد و به قيمت خون پدرشان کرايه بدهد و‬

‫‪.‬تازه بار منت شان را هم بکشد‬

‫موهايش اشفته بود و روی پيشانی اش می ريت و جلوی چشم راستش را‬

‫می گرفت ‪.‬گونه هايش گود افتاده و قيافه اش زرد بود‪.‬ولی سر پا بند نبود‬

‫و از وجد و شعف می دويد‪.‬اگر ملسی بود و مناسبتی داشت ‪ ،‬وقتی سر وجد‬

‫می امد ‪ ،‬می خواند و تار می زد و خوشبختی های نفته و شادمانی های درونی‬

‫خود را در هه نفوذ می داد‪.‬ولی حال ميان مردمی که معلوم نبود به چه کاری‬

‫در ان اطراف می لوليدند ‪ ،‬جز اينکه بدود و خود را زودتر به جايی برساند‬

‫چه می توانست بکند؟از خوشحالی می دويد و به سه تاری فکر می کرد که‬

‫‪.‬اکنون مال خودش بود‬

‫فکر می کرد که ديگر وقتی سرحال امد و زخه را با قدرت و بی اختيار‬

‫سيم های تار آشنا خواهد کرد ‪ ،‬ته دلش از اين واهه خواهد داشت که‬

‫مبادا سيم ها پاره شود و صاحب تار ‪ ،‬روز روشن او را از شب تار هم‬

‫تارتر کند ‪.‬از اين فکر راحت شده بود‪.‬فکر می کرد که از اين پس چنان‬

‫هنرنايی خواهد کرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری‬

‫‪ .‬از ان برخواهد اورد که خودش هم تابش را نياورد و بی اختيار به گريه بيافتد‬

‫‪.‬حتم داشت فقط وقتی که از صدای ساز خودش به گريه بيافتد ‪ ،‬خوب نواخته‬

‫تا به حال نتوانسته بود ان طور که خودش ميخواهدبنوازد‪.‬هه اش برای مردم‬


‫تار زده بود ؛ برای مردمی که شاد مانی های گم شده وگريته ی خود را در صدای‬

‫‪ .‬تار او ودرته اواز حزين او ميجستند‬

‫اينهمه شبها که در مالس عيش وسرور اواز خوانده بودوساز زده بود‪ ،‬در مالس عيش‬

‫وسروری که برای او فقط يک شادمانی ناراحت کننده و ساختگی مياورد در اين هه شبها‬

‫‪ .‬نتوانسته بود ازصدای خودش به گريه بيفتد‬

‫نتوانسته بودچنان ساز بزند که خودش را به گريه بياندازد‪.‬يامالس مناسب نبودو‬

‫مردمی که به او پول ميدادند و دعوتش ميکردند ‪ ،‬نيخواستند اشک های او را تويل‬

‫بگيند ‪ ،‬وياخود او از ترس اين که مبادا سيمها پاره شود زخه را خيلی ملی تر و‬

‫‪ ،‬اهسته تراز انچه که می توانست بالو پايي می برد‪.‬اين را هم حتم داشت‬

‫حتم داشت که تا به حال ‪ ،‬خيلی ملی تر وخيلی با احتياط تر ازان چه که می توانسته‬

‫‪ .‬تار زده واواز خوانده‬

‫‪.‬می خواست که ديگر مللتی در کار نياورد ‪.‬می خواست که ديگراحتياط نکند‬

‫‪،‬حال که توانسته بود با اين پول هايبه قول خودش «بی برکت»سازی برد‬

‫حال به ارزوی خودرسيده بود‪.‬حال ساز مال خودش بود ‪.‬حال ميتوانست چنان‬

‫‪ .‬تار بزند که خودش به گريه بيفتد‬

‫‪ .‬سه سال بود که اواز خوانی ميکرد ‪.‬مدرسه را به خاطر هي ول کرده بود‬

‫هيشه ته کلس نشسته بود وبرای خودش زمزمه ميکرد ‪.‬ديگران اهيتی‬

‫نيدادند وملتفت نيشدند؛ولی معلم حساب شان خيلی سخت گي بود ‪.‬واز‬

‫‪.‬زمزمه ی او چنان بدش می امد که عصبانی می شد و ارکلس قهر ميکرد‬

‫سه چهار بار التزام داده بود که سرکلس زمزمه نکند ؛ولی مگر مکن بود؟‬

‫فقط سال اخر ديگر کسی زمزمه ی او را از ته کلس نی شنيد ‪.‬ان قدر‬

‫خسته بود و ان قدر شبها بيداری کشيده بود که يا تا ظهردر رخت خواب‬

‫می ماند ؛ و يا سر کلس می خوابيد ‪.‬ولی اين داستان نيز چندان طول‬

‫‪ .‬نکشيد وبه زودی مدرسه را ول کرد‬

‫سال اول خيلی خودش را خسته کرده بود ‪.‬هر شب آواز خوانده بود و‬

‫‪.‬ساز زده بود وهر روز تا ظهر خوابيده بود‬

‫ولی بعد ها کم کم به کار خود ترتيبی داده بود وهفته ای سه شب بيش تر‬

‫دعوت اشخاص را نی پذيرفت ‪.‬کم کم برای خودش سرشناس هم شده‬

‫بود و ديگر احتياج نداشت که به اين دسته ی موزيکال يا آن دسته ی ديگر‬

‫‪ .‬مراجعه کند‬

‫مردم او را شناخته بودند ودم درخانه ی مقرشان به مادرش می سپردند‬

‫‪ .‬وحتم داشتند که خواهد آمد وبه اين طريق ‪ ،‬شب خوشی را خواهند گذراند‬

‫با وجود اين ‪ ،‬هنوز کار کشنده ای بود ‪.‬مادرش حس می کرد که روز به روز‬
‫بيشت تکيده می شود‪.‬خود او به اين مسئاله توجهی نداشت ‪.‬فقط در فکر اين بود‬

‫که تاری داشته باشد ‪.‬وبتواند با تاری که مال خودش باشد ‪،‬آن طوری که دلش‬

‫می خواهد تار بزند ‪.‬اين هم به آسانی مکن نبود‪.‬فقط در اين اواخر ‪،‬با‬

‫شباش هايی که در يک عروسی آبرومند به او رسيده بود ‪،‬توانسته بود چيزی‬

‫نی دانست‬ ‫کنار بگذارد ويک سه تار نو برد‪.‬واکنون که صاحب تار شده بود‬

‫ديگر چه آرزويی دارد‪.‬لبد می شدآرزوهای بيش تری هم داشت‪.‬هنوز به اين‬

‫مسئاله فکر نکرده بود‪.‬وحال فقط در فکر اين بود که زودتر خود را به جايی‬

‫برساندو سه تار خود رادرست رسيدگی کند و توی کوکش برود ‪.‬حتی در هان‬

‫عيش و سرورهای ساختگی ‪ ،‬وقتی تار زير دستش بود ‪،‬و با آهنگ آن آوازی را‬

‫می خواند ‪ ،‬چنان در بی خبی فرو می رفت وچنان آسوده می شد که هرگز‬

‫دلش نی خوا ست تار را زمي بگذارد ‪.‬ولی مگرمکن بود ؟ خانه ی ديگران‬

‫ملس ديگران را گرم کند‬ ‫می بايست‬ ‫‪.‬بود وعيش وسرور ديگران و او فقط‬

‫در هه ی اين بی خبی ها ‪،‬هنوز نتوانسته بود خودش را گرم کند نتوانسته‬

‫‪ .‬بود دل خودش راگرم کند‬

‫درشب های دراز زمستان ‪ ،‬وقتی از اين گونه مالس ‪ ،‬خسته و هلک بر می گشت‬

‫و راه خانه ی خود را در تاريکی ها می جست ‪ ،‬احتياج به اين گرمای درونی را‬

‫آن ‪ ،‬نتواند‬ ‫چنان زنده وجان گرفته حس می کرد که می پنداشت شايد بی وجود‬

‫خود را تا به خانه هم برساند ‪.‬چندين بار دراين گونه مواقع وحشت کرده بود‬

‫و به دنبال اين گمگشته ی خود ‪ ،‬چه بسا شب ها که تا صبح در گوشه ی ميخانه ها‬

‫‪.‬به روز آورده بود‬

‫‪ .‬خيلی ضعيف بود ‪.‬در نظر اول خيلی بيش تربه يک آدم ترياکی می ماند‬

‫ولی شوری که امروز دراو بود وگرمايی که ازيک ساعت پيش تا کنون ‪-‬از‬

‫وقتی که صاحب سه تار شده بود‪-‬در خود حس می کرد‪ ،‬گونه هايش را‬

‫‪.‬گل انداخته بود وپيشانيش را داغ می کرد‬

‫با اين افکار خود ‪ ،‬دم درمسجد شاه رسيده بود وروی سنگ آستان ی آن‬

‫‪،‬پا گذاشته بود که پسرک عطر فروشی که روی سکوی کنار در مسجد‬

‫دکان خود را می پاييد ‪ ،‬وبه انتظار مشتی ‪ ،‬تسبيح ميگرداند ‪ ،‬از پشت‬

‫‪ .‬بساط خود پايي جست ومچ دست اورا گرفت‬

‫!ل مذهب!با اين آلت کفر توی مسجد ؟!توی خانه ی خدا؟‪-‬‬
‫رشته ی افکار او گسيخته شد ‪.‬گرمايی که به دل او راه می يافت مو‬

‫‪ .‬شد ‪.‬اول کمی گيج شد و بعد کم کم دريافت که پسرک چه می گويد‬

‫هنوز کسی ملتفت نشده بود ‪.‬رفت وآمدها زياد نبود‪.‬هه سرگرم بساط‬

‫خرده ريز فروشها بودند ‪.‬او چيزی نگفت‪.‬کوششی کرد تا مچ خود را‬

‫‪.‬رها کند وبه راه خود ادامه بد هد‪ ،‬ولی پسرک عطر فروش ول کن نبود‬

‫مچ دست او را گرفته بود وپشت سر هم لعنت می فرستادودادوبی داد‬

‫‪:‬می کرد‬

‫‪ ...‬مرتيکه ی بی دين‪،‬از خدا خجالت نی کشی؟!آخه شرمی‪-‬‬

‫‪.‬حيايی‬

‫او يک بار ديگر کوشش کرد که مچ دست خود را رها کند و پی کار‬

‫خود برود ‪ ،‬ولی پسرک به اين آسانی راضی نبود و گويی می خواست‬

‫تلفی کسادی خود را سر او در بياورد‪.‬کم کم يکی دو نفر ملتفت شده بودند‬

‫و دور آنا جع ميشدند؛ ولی هنوز کسی نی دانست چهخب است ‪.‬هنوز‬

‫‪.‬کسی دخالت نی کرد ‪.‬او خيلی معطل شده بود‬

‫پيدا بود که به زودی وقايعی رخ خواهد داد ‪.‬اما سرمايی که دل او را‬

‫می گرفت دوباره بر طرف شد‪.‬گرمايی در دل خود ‪ ،‬وبعد هم در مغز‬

‫خود ‪ ،‬حسکرد ‪.‬برافروخته شد‪.‬عنان خود را از دست داد وبا دست‬

‫سيلی مکمی زير گوش پسرک نواخت ‪.‬نفس پسرک بريد و‬ ‫ديگرش‬

‫لعنت هاو فحش های خود را خورد‪.‬يک دم سرش گيج رفت ‪.‬مچ‬

‫‪.‬دست او را فراموش کرده بود وصورت خود را با دو دست می ماليد‬

‫ولی يک مرتبه ملتفت شده واز جا پريد ‪.‬او با سه تارش داشث وارد‬

‫مسجد می شد که پسرک دامن کتش را چسبيد ومچ دستش رادوباره‬

‫‪.‬گرفت‬

‫دعوا در گرفته بود ‪.‬خيلی ها دخالت کردند‪.‬پسرک هنوز فرياد‬

‫ميکرد‪ ،‬فحش می داد و به بی دينها لعنت می فرستاد و از اهانتی که به‬

‫آستانه ی در خانه ی خدا وارد آمده بود ‪ ،‬جوش می خورد ومسلمانان‬

‫‪.‬را به کمک می خواست‬

‫هيچ کس نفهميد چه طور شد‪.‬خود او هم ملتفت نشد ‪.‬فقط وقتی که‬

‫سه تار او باکاسه ی چوبی اش به زمي خورد وبا يک صدای کوتاه‬

‫وطني دار شکست وسه پاره شد وسيم هايش ‪ ،‬در هم پيچيده ولو له‬

‫شده‪ ،‬به کناری پريد و او مات و متحي در کناری ايستاد وبه جعيت‬

‫نگريست ؛ پسرک عطر فروش که حتم داشت وظيفه ی دينی خودرا‬

‫خوب انام داده است ‪ ،‬آسوده خاطرشد ‪.‬از ته دل شکری کرد و‬


‫دوباره پشت بساط خود رفت و سرو صورت خود را مرتب کرد‬

‫‪.‬وتسبيح به دست مشغول ذکر گفت شد‬

‫تام افکار او ‪ ،‬هم چون سيم های سه تارش درهم پيچيده و لوله شده‬

‫در ته سرمايی که باز به دلش راه می يافت و کم کم به مغزش نيز سرايت‬

‫می کرد ‪ ،‬يخ زده بود ودر گوشه ای کر کرده افتاده بود ‪.‬و پياله اميدش هچون کاسه ای‬

‫اين ساز نو يافته سه پاره شده بود و پاره های آن انگار قلب او را چاک می زد‬

‫***********‬
‫بش ‪2‬‬

‫بچه مردم‬

‫خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد‪.‬بچه که‬

‫مال خودش نبود ‪ .‬مال شوهر قبلی ام بود ‪ ،‬که طلقم داده بود‪ ،‬و حاضر هم نشده بود‬

‫بچه را بگيد‪ .‬اگر کس ديگری جای من بود ‪ ،‬چه می کرد؟ خوب من هم می بايست‬

‫زندگی می کردم‪.‬اگر اين شوهرم هم طلقم می داد ‪ ،‬چه ميکردم؟ناچار بودم بچه را‬

‫يک جوری سر به نيست کنم ‪ .‬يک زن چشم و گوش بسته ‪،‬مثل من ‪ ،‬غي از اين چيز‬

‫‪ .‬ديگری به فکرش نی رسيد‪.‬نه جايی را بلد بودم ‪ ،‬نه راه و چاره ای می دانستم‬

‫‪.‬می دانستم می شود بچه را به شيخوارگاه گذاشت يا به خراب شده ديگری سپرد‬

‫ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که‬

‫معطلم نکنند و آبروی را نبند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟‬

‫نی خواستم به اين صورت ها تام شود ‪ .‬هان روز عصر هم وقتی هسايه ها‬

‫‪ :‬تعريف کردم ‪ ...،‬نی دان کدام يکی شان گفت‬

‫خوب ‪ ،‬زن ‪ ،‬می خواستی بچه ات را ببی شيخوارگاه بسپری‪ .‬يا ببيش«‬

‫»‪...‬داراليتام و‬

‫‪ :‬نی دان ديگرکجاها را گفت ‪ .‬ولی هان وقت مادرم به او گفت که‬

‫»!خيال می کنی راش می دادن؟ هه«‬

‫من با وجود اين که خودم هم به فکر اين کار افتاده بودم ‪ ،‬اما آن زن هسايه مان‬

‫‪:‬وقتی اين را گفت ‪ ،‬باز دل هری ريت تو و به خودم گفتم‬

‫»خوب زن‪ ،‬تو هيچ رفتی که رات ندن؟«‬

‫‪:‬و بعد به مادرم گفتم‬

‫»‪.‬کاشکی اين کارو کرده بودم «‬

‫‪.‬ولی من که سررشته نداشتم ‪ .‬من که اطمينان نداشتم راهم بدهند‬

‫آن وقت هم که ديگر دير شده بود‪ .‬از حرف آن زن مثل اينکه يک دنيا غصه روی‬

‫‪.‬دل ريت ‪ .‬هه شيين زبانی های بچه ام يادم آمد ‪ .‬ديگر نتوانستم طاقت بياورم‬
‫وجلوی هه در و هسايه ها زار زار گريه کردم ‪ .‬اما چه قدر بد بود ! خودم شنيدم‬

‫»‪...‬يکی شان زير لب گفت ‪«:‬گريه هم می کنه!خجالت نی کشه‬

‫باز هم مادرم به دادم رسيد‪.‬خيلی دلداری ام داد‪.‬خوب راست هم می گفت‪ ،‬من که‬

‫اول جوانی ام است‪ ،‬چرا برای يک بچه اين قدر غصه بورم؟آن هم وقتی شوهرم‬

‫مرا با بچه قبول نی کند‪.‬حال خيلی وقت دارم که هی بنشينم و سه تا و چهارتا‬

‫‪،‬بزای ‪ .‬درست است که بچه اول بود و نی بايد اين کار را می کردم‪...‬ولی خوب‬

‫حال که کار از کار گذشته است‪.‬حال که ديگر فکر کردن ندارد‪.‬من خوودم که آزار‬

‫نداشتم بلند شوم بروم و اين کار را بکنم‪.‬شوهرم بود که اصرار می کرد‪.‬راست هم‬

‫می گفت‪.‬نی خواست پس افتاده يک نره خر ديگر را سر سفره اش ببيند‪ .‬خود من هم‬

‫وقتی کلهم را قاضی می کردم ‪ ،‬به او حق می دادم ‪.‬خود من آيا حاضر بودم بچه های‬

‫شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم‬

‫ندان؟آن ها را سر سفره شوهرم زيادی ندان؟خوب او هم هي طور‪ .‬او هم حق‬

‫‪-‬داشت که نتواند بچه مرا ‪ ،‬بچه مرا که نه ‪ ،‬بچه يک نره خر ديگر را‪-‬به قول خودش‬

‫سر سفره اش ببيند‪ .‬درهان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ‪ ،‬هه اش صحبت از‬

‫بچه بود‪ .‬شب آخر‪،‬خيلی صحبت کردی‪ .‬يعنی نه اين که خيلی حرف زده باشيم‪.‬او‬

‫‪ :‬باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم ‪ .‬آخرسر گفتم‬

‫»خوب ميگی چه کنم؟«‬

‫‪:‬شوهرم چيزی نگفت‪ .‬قدری فکر کرد و بعد گفت‬

‫من نی دون چه بکنی ‪ .‬هر جور خودت می دونی بکن‪.‬من نی خوام پس افتاده«‬

‫»‪ .‬يه نره خر ديگه رو سر سفره خودم ببينم‬

‫راه و چاره ای هم جلوی پای نگذاشت‪ .‬آن شب پلوی من هم نيامد‪.‬مثل با من قهر‬

‫کرده بود‪.‬شب سوم زندگی ما باهم بود ‪ .‬ولی با من قهر کرده بود‪.‬خودم می دانستم‬

‫که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر يک سره کنم‪.‬صبح هم که از در‬

‫‪:‬خانه بيون می رفت ‪ ،‬گفت‬

‫»!ظهر که ميام ‪ ،‬ديگه نبايس بچه رو ببينم ‪،‬ها«‬

‫‪،‬و من تکليف خودم را هان وقت می دانستم‪ .‬حال هرچه فکر می کنم‬

‫نی توان بفهمم چطور دل راضی شد!ولی ديگردست من نبود‪ .‬چادر نازم را به‬

‫سرم انداختم ‪ ،‬دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيون رفتم‪ .‬بچه ام‬

‫نزديک سه سالش بود‪ .‬خودش قشنگ راه می رفت‪.‬بديش اين بود که سه سال عمر‬

‫صرفش کرده بودم ‪.‬اين خيلی بد بود‪ .‬هه دردسرهايش تام شده بود‪ .‬هه‬

‫شب بيدار ماندن هايش گذشته بود‪ .‬و تازه اول راحتی اش بود ‪.‬ولی من ناچار بودم‬

‫‪.‬کارم را بکنم ‪ .‬تا دم ايستگاه ماشي پا به پايش رفتم‪.‬کفشش را هم پايش کرده بودم‬

‫‪،‬لباس خوب هايش را هم تنش کرده بودم‪.‬يک کت و شلوار آبی کوچولو هان اواخر‬
‫شوهر قبلی ام برايش خريده بود ‪ .‬وقتی لباسش را تنش می کردم‪،‬اين فکر هم بم هی‬

‫‪ :‬زد که‬

‫»زن!ديگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟«‬

‫ولی دل راضی نشد‪ .‬می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور‪ ،‬اگر باز هم‬

‫‪.‬بچه دار شدم‪ ،‬برود و برايش لباس برد‪.‬لباسش را تنش کردم‪ .‬سرش را شانه زدم‬

‫خيلی خوشگل شده بود‪.‬دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نازم را دور‬

‫کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم‪ .‬ديگر لزم نبود هی فحشش‬

‫بدهم که تندتر بيآيد‪.‬آخرين دفعه ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه‬

‫‪ :‬می بردم ‪ .‬دوسه جا خواست برايش قاقا برم‪ .‬گفتم‬

‫»!اول سوار ماشي بشيم‪ ،‬بعد برات قاقا می خرم«‬

‫يادم است آن رو ز هم ‪ ،‬مثل روزهای ديگر ‪ ،‬هی ا ز من سوال می کرد‪.‬يک اسب‬

‫پايش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جع شده بودند‪.‬خيلی اصرار‬

‫کرد که بلندش کنم تا ببيند چه خب است‪ .‬بلندش کردم ‪ .‬و اسب را که دستش‬

‫‪ :‬خراش برداشته بود و خون آمده بود‪ ،‬ديد ‪ .‬وقتی زمينش گذاشتم گفت‬

‫»مادل!دسس اوخ سده بود؟«‬

‫‪ .‬گفتم ‪ :‬آره جون ‪ ،‬حرف مادرشو نشنيده ‪ ،‬اوخ شده‬

‫تا دم ايستگاه ماشي ‪ ،‬آهسته آهسته می رفتم ‪.‬هنوز اول وقت بود‪.‬و ماشي ها‬

‫شلوغ بود‪.‬و من شايد تا نيم ساعت توی ايستگاه ماندم تا ماشي گيم اومد‪.‬بچه ام‬

‫هی ناراحتی می کرد‪.‬و من داشتم خسته می شدم‪ .‬از بس سوال می کرد ‪ ،‬حوصله ام‬

‫‪:‬را سر برده بود‪ .‬دوسه بار گفت‬

‫»‪.‬پس مادل چطول سدس؟ ماسي که نيومدس‪.‬پس بليم قاقا بليم«‬

‫و من باز هم برايش گفتم که الن خواهد آمد‪ .‬و گفتم وقتی ماشي سوار شدی‬

‫قاقا هم برايش خواهم خريد‪ .‬عاقبت خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه که پياده‬

‫‪:‬شدی ‪ ،‬بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسيد‪ .‬يادم است که يکبار پرسيد‬

‫»مادل !تا ميليم؟«‬

‫‪ :‬من نی دان چرا يک مرتبه ‪ ،‬بی آن که بفهمم ‪ ،‬گفتم‬

‫‪.‬ميی پيش بابا‬

‫‪ :‬بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسيد‬

‫»مادل! تدوم بابا؟«‬

‫‪:‬من ديگر حوصله نداشتم ‪.‬گفتم‬

‫!جون چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نی خرم ها‬

‫حال چقدر دل می سوزد‪ .‬اين جور چيزها بيش تر دل آدم را می سوزاند‪.‬چرا‬

‫دل بچه ام را در آن دم آخر اين طور شکستم ؟از خانه که بيون آمدی‪ ،‬با خود عهد‬
‫کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم ‪.‬بچه ام را نزن‪ .‬فحشش ندهم‪.‬و باهاش‬

‫خوش رفتاری کنم ‪.‬ولی چقدر حال دل می سوزد!چرا اينطور ساکتش کردم؟‬

‫بچهکم ديگر ساکت شد‪ .‬و با شاگرد شوفرکه برايش شکلک در می آورد حرف می زد‬

‫گرم اختلط و خنده شده بود‪.‬اما من به او مل می گذاشتم ‪ ،‬نه به بچه ام که‬

‫‪ ،‬هی رويش را به من می کرد‪.‬ميدان شاه گفتم نگه داشت‪.‬و وقتی پياده می شدی‬

‫بچه ام هنوز می خنديد‪.‬ميدان شلوغ بود ‪.‬و اتوبوس ها خيلی بودند‪.‬و من هنوز‬

‫وحشت داشتم که کاری بکنم ‪.‬مدتی قدم زدم‪.‬شايد نيم ساعت شد‪.‬اتوبوس ها کم تر‬

‫شدند‪.‬آمدم کنار ميدان ‪.‬ده شاهی از جيبم درآوردم و به بچه ام دادم ‪.‬بچه ام هاج و واج‬

‫مانده بود و مرا نگاه می کرد‪.‬هنوز پول گرفت را بلد نشده بود ‪ .‬نی دانستم چه طور‬

‫حاليش کنم‪.‬آن طرف ميدان ‪ ،‬يک تمه کدويی داد می زد‪.‬با انگشتم نشانش دادم و‬

‫‪:‬گفتم‬

‫‪.‬بگي برو قاقا بر‪.‬ببينم بلدی خودت بری بری‬

‫‪:‬بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت‬

‫»‪.‬مادل تو هم بيا بليم«‬

‫‪ :‬من گفتم‬

‫‪.‬نه من اين جا وايسادم تو رو می پام ‪.‬برو ببينم خودت بلدی بری‬

‫بچه ام باز هم به پول نگاه کرد ‪ .‬مثل اينکه دو دول بود‪.‬و نی دانست چه طور بايد‬

‫چيز خريد‪.‬تا به حال هچه کاری يادش نداده بودم‪.‬بربر نگاهم می کرد‪.‬عجب‬

‫‪.‬نگاهی بود!مثل اينکه فقط هان دقيقه دل گرفت و حال بد شد‪ .‬حال خيلی بد شد‬

‫نزديک بود منصرف شوم ‪.‬بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حال هم حتی‬

‫آن روز عصر که جلوی درو هسايه ها از زور غصه گريه کردم ‪-‬هيچ اين طور‬

‫طاقتم تام شود‪.‬عجب نگاهی بود‪.‬بچه ام‬ ‫دل نگرفته و حال بد نشده ‪.‬نزديک بود‬

‫سرگردان مانده بود و مثل اين که هنوز می خواست چيزی از من بپرسد‪ .‬نفهميدم چه‬

‫‪ :‬طور خود را نگه داشتم ‪ .‬يک بار ديگر تمه کدويی را نشانش دادم و گفتم‬

‫»‪.‬برو جون !اين پول را بش بده ‪ ،‬بگو تمه بده ‪ ،‬هي ‪ .‬برو باريکل«‬

‫بچهکم تمه کدويی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بانه بگيد و گريه‬

‫‪ :‬کند‪،‬گفت‬

‫» ‪ .‬مادل من تمه نی خوام ‪.‬تيسميس می خوام«‬

‫من داشتم بی چاره می شدم ‪ .‬اگر بچه ام ي‪ :‬خرده ديگر معطل کرده بود ‪ ،‬اگر‬

‫‪ .‬يک خرده گريه کرده بود ‪ ،‬حتما منصرف شده بودم ‪ .‬ولی بچه ام گريه نکرد‬

‫‪ :‬عصبانی شده بودم ‪ .‬حوصله ام سر رفته بود ‪ .‬سرش داد زدم‬

‫»‪.‬کيشميش هم داره‪.‬برو هر چی ميخوای بر‪ .‬برو ديگه«‬

‫‪.‬و از روی جوی کنار پياده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خيابان گذاشتم‬
‫‪:‬دستم را به پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم و گفتم‬

‫»‪.‬ده برو ديگه دير ميشه«‬

‫خيابان خلوت بود‪ .‬از وسط خيابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پيدا نبود که‬

‫‪ :‬بچه ام را زير بگيد‪.‬بچه ام دو سه قدم که رفت ‪ ،‬برگشت و گفت‬

‫»مادل تيسميس هم داله؟«‬

‫‪ :‬من گفتم‬

‫»‪ .‬آره جون ‪ .‬بگو ده شاهی کشمش بده«‬

‫و او رفت ‪ .‬بچه ام وسط خيابان رسيأه بود که ي‪ :‬مرتبه يک ماشي بوق زد و من‬

‫از ترس لرزيدم ‪ .‬و بی اين که بفهمم چه می کنم ‪ ،‬خود را وسط خيابان پرتاب کردم و‬

‫بچه ام را بغل زدم و توی پياده رو دويدم و لی مردم قای شدم‪ .‬عرق سر و روی راه‬

‫‪ :‬افتاده بود و نفس نفس می زدم ‪ .‬بچهکم گفت‬

‫»مادل !چطول سدس؟«‬

‫‪ :‬گفتم‬

‫هيچی جون ‪ .‬از وسط خيابان تند رد ميشن ‪.‬تو يواش می رفتی ‪ ،‬نزديک بود بری‬

‫‪.‬زير هوتول‬

‫‪ ،‬اين را که گفتم ‪ ،‬نزديک بود گريه ام بيفتد‪ .‬بچه ام هانطور که توی بغلم بود‬

‫‪ :‬گفت‬

‫»‪ .‬خوب مادل منو بزال زيي‪.‬ايندفه تند ميلم «‬

‫‪ .‬شايد اگر بچهکم اين حرف را نی زد‪ ،‬من يادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام‬

‫ولی اين حرفش مرا از نو به صرافت انداخت‪.‬هنوز اشک چشم های را پاک نکرده‬

‫بودم که دوباره به ياد کاری که آمده بودم بکنم ‪ ،‬افتادم‪ .‬به يآد شوهرم که مرا غضب‬

‫خواهد کرد‪.‬افتادم ‪ .‬بچهکم را ماچ کردم ‪ .‬آخرين ماچی بود که از صورتش‬

‫‪:‬برمی داشتم ‪.‬ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمي و باز هم در گوشش گفتم‬

‫»‪.‬تند برو جون‪ ،‬ماشي ميآدش«‬

‫باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه ام تند تر رفت ‪ .‬قدم های کوچکش را به عجله‬

‫‪.‬برمی داشت و من دو سه بار ترسيدم که مبادا پاهايش توی هم بپيچد و زمي بورد‬

‫آن طرف خيابان که رسيد ‪ ،‬برگشت و نگاهی به من انداخت ‪ .‬من دامن های چادرم را‬

‫زير بغلم جع کرده بودم و داشتم راه می افتادم ‪ .‬هچه که بچه ام چرخيد و به طرف‬

‫من نگاه کرد ‪ ،‬من سر جای خشکم زد ‪ .‬مثل يک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته‬

‫‪.‬باشند ‪ ،‬شده بودم ‪ .‬خشکم زده بود و دستهای ی هان طور زير بغل های ماند‬

‫درست مثل آن دفعه که سرجيب شوهرم بودم ‪ -‬هان شوهر سابقم ‪ -‬و کندو کو‬

‫می کردم و شوهرم از در رسيد‪.‬درست هان طور خشکم زده بود ‪ .‬دوباره از‬

‫‪ ،‬عرق خيس شدم‪ .‬سرم را پايي انداختم و وقتی به هزار زحت سرم را بلند کردم‬
‫بچه ام دوباره راه افتاده بود و چيزی نانده بود به تمه کدويی برسد‪ .‬کار من تام‬

‫شده بود ‪ .‬بچه ام سال به آن طرف خيابان رسيده بود‪.‬از هان وقت بود که انگار اصل‬

‫بچه نداشتم ‪.‬آخرين باری که بچه ام را نگاه کردم ‪.‬درست مثل اين بود که بچه مردم را نگاه‬

‫می کردم ‪ .‬درست مثل يک بچه تازه پا و شيين مردم به او نگاه می کردم‪.‬درست‬

‫هان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد‪ ،‬از ديدن او حظ می کردم‪.‬و به‬

‫عجله لی جعيت پياده رو پيچيدم ‪ .‬ولی يک دفعه به وحشت افتادم ‪.‬نزديک بود قدمم‬

‫خشک بشود و سرجای ميخکوب بشوم ‪.‬وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سياه مرا چوب‬

‫زده باشد‪.‬از اين خيال ‪ ،‬موهای تنم راست ايستاد و من تند تر کردم‪.‬دو تا کوچه پايي تر‬

‫‪،‬خيال داشتم توی پس کوچه ها بيندازم و فرار کنم‪.‬به زحت خودم را به دم کوچه رسانده بودم‬

‫‪.‬که يکهو ‪ ،‬يک تاکسی پشت سرم توی خيابان ترمز کرد ‪.‬مثل اين که حال مچ مرا خواهند گرفت‬

‫تا استخوان های لرزيد‪ .‬خيال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پاييد ‪ ،‬توی تاکسی‬

‫پريده حال پشت سرم پياده شده و حال است که مچ دستم را بگيد ‪ .‬نی دان چه طور‬

‫برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم‪ .‬و وارفتم‪.‬مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و‬

‫‪ ،‬داشتند می رفتند‪ .‬من نفس راحتی کشيدم و فکر ديگری به سرم زد‪ .‬بی اين که بفهمم‬

‫و يا چشمم جايی را ببيند‪ ،‬پريدم توی تاکسی و در را با سروصدا بستم‪ .‬شوفر‬

‫غرغر کرد و راه افتاد‪ .‬و چادر من لی در تاکسی مانده بود ‪.‬وقتی تاکسی دور‬

‫شد و من اطمينان پيدا کردم ‪ ،‬در را آهسته باز کردم‪ .‬چادرم را از لی در بيون‬

‫کشيدم و از نو در را بستم‪ .‬به پشتی صندلی تکيه دادم و نفس راحتی کشيدم‪.‬و‬

‫‪.‬شب ‪ ،‬بالخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربيآورم‬

‫**********‬
‫بش ‪3‬‬

‫وسواس‬

‫غلمعلی خان سلنه سلنه از پله های حام بال آمد‪ .‬کمی ايستاد و نفس‬

‫‪.‬خود را تازه کرد و باز به راه افتاد‬

‫هنوز دو قدم برنداشته بود که دوباره ايستاد‪.‬انگشت به پيشانی خود گذارد؛‬

‫شقيقه ها را اندکی فشرد و بعد ابروها را درهم کشيد و چند مرتبه شيطان‬

‫‪.‬را لعن کرد‬

‫درست فکر کرده بود‪.‬اکنون به يادش می آمد که وقتی خواسته بود غسل‬

‫کند ‪ ،‬يادش رفته بود استباء کند و حتم داشت حال نه غسلش درست‬

‫است و نه پاک شده‪.‬گذشته از اين که لباسش نيز نس گرديده و بايد‬

‫ُش‬
‫هنوز چرک نشده عوض‬
‫ُ‬

‫‪.‬کند‬

‫»‪ ...‬چند دقيقه مردد ماند ‪.‬خواست باور نکند ‪«:‬شايداشتباه کرده م‬
‫ولی نه ‪،‬درست بود ‪.‬تام قراين گواهی می دادند ‪.‬خواست برگردد و‬

‫دوباره به حام برود ‪ ،‬ولی هم خجالت کشيد واز اين لاظ که ظهر نازش را‬

‫سر وقت خوانده بود وتا ناز مغرب وقت زياد داشت که تديدغسل کند ‪،‬تنبلی‬

‫‪ .‬کرد و بر نگشت‬

‫چند بار ديگر شيطان را لعنت کرد ‪ ،‬بغچه ی حام خود را زير بغل‬

‫جا به جا کردوعبای خود را به روی آن کشيد وباز سلنه سلنه به‬

‫‪ .‬راه افتاد‬

‫***‬
‫آفتاب ‪ ،‬شيشه های سقف حام را قرمز کرده بود که غلمعلی خان‬

‫توی خزينه ‪ ،‬انگشت بدر گوش خود گذارده بود وقربت الی ال غسل‬

‫‪ .‬می کرد‬

‫‪ .‬سعی ميکرد هيچ يک از مقدمات ومقارنات را فراموش نکند‬

‫‪ .‬سوراخ های گوش خود را دست ماليد ‪،‬توی ناف خود را سرکشی کرد‬

‫‪،‬استبائ وبعد هم نيت ‪ ،‬وبعد شروع کرد ‪:‬يک دور به نيت طرف راست‬

‫يک دور به نيت طرف چپ ؛ ‪...‬که بر شيطان لعنت !‪...‬ازدماغش‬

‫‪ .‬خون باز شد‬

‫‪ .‬دست به دماغ خود گرفت ‪.‬آب خزينه را به هم زد تا رنگ خون مو شد‬

‫‪ .‬وبعد هول هول از خزينه درآمد ودرگوشه اياز حال رفت‬

‫خانه اش نزديک بود ‪.‬استاد حام عقب پسرش فرستاد ‪.‬او را با لنگ و‬

‫قديفه اش خشک کردند‪.‬خون دماغش را هر طور بود ‪ ،‬بند آوردند واز‬

‫‪ .‬حام بيونش بردند‬

‫دو ساعت از شب گذشته بود که به حال آمد ‪.‬پاشد نشست واز زنش وقايع‬

‫‪.‬را پرسيد‪.‬ولی او هنوز شروع نکرده بود که خودش هه چيز را به خاطر آورد‬

‫زنش را فرستاد تا بغچه ی حامش راحاضر کند وخودش زود لباس پوشيدوبه‬

‫‪ .‬به راه افتاد‬

‫حام گذرشان تا به حال حتما بسته بود ‪.‬واگر هم نبسته بود او هرگز رويش نی شد‬

‫‪ .‬ديگر به آن جا برود ‪.‬آنروز تام بساط حامی بيچاره را به خون کشيده بود‬

‫ناچار به راه افتاد ‪.‬او دو سه کوچه گذشت ودر ميان يک بازارچه ی تاريک‬

‫‪ .‬سر در آورد‬

‫چراغ موشی راه روی حام بازارچه ‪ ،‬از ته پله ها سوسو می کرد ودرو ديوار‬

‫‪.‬کدر تر از آنچه بود ‪ ،‬نايان می ساخت‬

‫‪.‬غلمعلی خان ‪ ،‬خوشحال از اينکه حام هنوز بسته نشده است ‪ ،‬از پله ها سرازيرشد‬
‫آخرين دلک نوبتی حام داشت بساط را ور می چيد لنگ های خيس را به هم گره می‬

‫زدو از در وديوار می آويت ‪.‬يا قديفه های کار کرده را تا می کرد‪.‬دمپايی ها را‬

‫‪ .‬به کناری می زد ومی خواست چراغ را هم خاموش کند‬

‫هنوز از در وارد نشده بود که صدای او را شنيد‬ ‫‪ :‬غلمعلی خان‬

‫‪ .‬آقا حوم تعطيل شده‪-‬‬

‫‪.‬سام عليکم‪...‬من انقدی کار ندارم ‪...‬يه زير آب می رم ومی آم‪-‬‬

‫آقا جون گفتم حوم تعطيل شده ‪...‬آخه مردم هم راحتی دارن ؛ وقت‪-‬‬

‫‪.‬و بی وقت که حوم نی آن که‬

‫چرا اوقاتتو تلخ می کنی داداش ؟ تا يه چپق چاق کنی ‪ ،‬منم اومده م ‪...‬و‪-‬‬

‫‪ .‬لباس خود را در آورد ‪.‬لنگی به خود بست و راه افتاد‬

‫داخل حام تاريک بود ‪.‬چراغ خواست ‪.‬دلک تنبلی کرد واز هان بالی در ‪ ،‬تنها‬

‫‪.‬پيه سوز حام را روشن کرد وبه دست او داد‬

‫‪ .‬غلمعلی خان در گرم خانه ی حام را باز کرد ‪.‬بسم اللهی گفت و وارد شد‬

‫‪ ،‬سايه ی بزرگ ولرزان سر خود که تا وسط گنبد های سقف حام کشيده شده بود‬

‫با ترس نگاهی کرد وبه فکر فرو رفت ‪.‬بلند تر يک بسم ال ديگری گفت وخود‬

‫‪.‬را به پله های خزينه رسانيد‪.‬پيه سوز را بالی پله ها ‪ ،‬لب سنگ خزينه گذاشت‬

‫‪ ،‬يک مشت آب مزمزه کرد ‪.‬يک مشت هم به صورت خود زد ‪.‬با يکی دو مشت ديگر‬

‫‪.‬پاهای خود را شست وخزينه فرو رفت‬

‫آن پر شده بود ‪.‬آب داغ خوبی بود ‪.‬بدن خود را با کيف‬ ‫خزينه تا لب سنگ‬

‫مصوصی دست می ماليد ‪.‬شعله ی پيه سوز کج وراست می شدو سايه روشن‬

‫ديوار تغيي می کرد ‪.‬غلمعلی خان اين يکی را در می يافت ‪ ،‬ولی گمان می کرد‬

‫‪ .‬از ما بتان می ايند ومی روند وهوا تکان می خورد وشعله را می جنباند‬

‫چند دقيقه صب کرد ‪.‬صدايی نيا مد ‪.‬يک بسم ال بلند گفت‪...‬وشعله ی‬

‫‪.‬پيه سوز ساکت شد‬

‫‪ .‬فکر خود را هر طور بود مشغول کرد‪.‬ترس وتاريکی را از ياد برد‬

‫‪.‬وسه بار ديگر بدن خود را دست ماليد وبه زير آب فرو رفت ‪.‬سر کيف آمده بود‬

‫زير آب ‪ ،‬پاهای خود را به ته خزينه فشارداد وسبک وآهسته دو سه ثانيه خود را در‬

‫آب نگه داشت‪.‬وبعد سر خود را ازآب به در آورد‬ ‫‪ .‬ميان‬

‫! يک باره ترسيد ‪.‬هه جا تاريک شده بود ‪.‬چشم های خود را مايد ‪.‬اهه‬

‫‪ .‬مثل اينکه سرو صورت ودست هايش چرب شده بود‪.‬بيش تر ترسيد‬

‫‪.‬ودلک را با فريادی وحشت آور ‪ ،‬دو سه بارصدا زد‬

‫‪ :‬دلک سراسيمه وارد شد ‪.‬هردو در يک آن ‪ ،‬با تعجب از هم پرسيدند‬

‫‪ .‬پس چراغ چه شد ؟!‪...‬وهردو در جواب ساکت ماندند‪-‬‬


‫‪ .‬دلک برگشت ويک چراغ ديگر آورد‬

‫‪ .‬پيه سوز پيدا نبود ولی روی آب خزينه روغن چراغ موج می زد‬

‫‪ .‬وسرو سينه ی غلمعلی خان چرب شده بود‬

‫دلک چندتا فحش نثار استاد حام کرد و غلمعلی خان از روی خشم و‬

‫بی چارگی يک لاله ال ال گفت و در آمد‪.‬روغن چراغ ها را با‬

‫رفت‬ ‫‪.‬قديفه ی خود پاک کرد‪.‬لباس پوشيد وغر غر کنان‬

‫***‬
‫فرداصبح ‪ ،‬قبل از اذان ‪ ،‬باز غلمعلی خان از کنار کوچه‪ ،‬بغچه ی‬

‫خود را به زير بغل زده بود ‪ ،‬عبا را به سر کشيده بود وسلنه سلنه‬

‫به سوی حام می رفت ‪.‬وزير لب معلوم نبودشيطان را لعن می کرد‬

‫‪...‬ويا ل اله ال می گفت‬

‫‪.‬هنوز نتوانسته بود غسل واجب خود را قربه الی ال به جا بياورد‬

‫******‬
‫******‬
‫‪4‬‬

‫لک صورتی‬

‫‪.‬بيش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بانند‬

‫هاجر صبح روز چهارم ‪ ،‬دوباره بغچه خود را بست‪ ،‬و گيوه نوی را که وقتی‬

‫‪،‬می خواستند به اين ييلق سه روزه بيآيند ‪ ،‬به چهار تومان و نيم از بازار خريده بود‬

‫‪.‬ور کشيد و با شوهرش عنايت ال به راه افتادند‬

‫عصر يک روز وسط هفته بود‪.‬آفتاب پشت کوه فرو می رفت و گرمی هوا‬

‫‪.‬می نشست‬

‫زن و شوهر ‪ ،‬سلنه سلنه ‪ ،‬تا تريش قدم زدند‪.‬در آن جا هاجر از اتوبوس شهر‬

‫بال رفت ‪ .‬و شوهرش‪ ،‬جعبه آينه به گردن ‪ ،‬راه نياوران را در پيش گرفت‪.‬می خواست‬

‫چند روزی هم در آن جا گشت بزند‪.‬در اين سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند‪،‬‬

‫نتوانسته‬

‫‪.‬بود حتی يک تله موش بفروشد‬

‫هاجر شايد بيست و پنج سال داشت‪.‬چنگی به دل نی زد‪.‬ولی شوهرش به او‬

‫‪.‬راضی بود ‪ .‬عنايت ال کاسبی دوره گرد بود ‪ .‬خود او می گفت دوازده سال است‬

‫فراهم‬ ‫دست فروشی می کند‪ .‬وفقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آينه کوچکی‬

‫کند‪.‬از آن پس بساط خود را در آن می ريت ‪ ،‬بند چرمی اش را به گردن می انداخت و‬


‫به قول خودش دکان جع و جوری داشت و از کرايه دادن راحت بود‪.‬اين بزرگتين‬

‫خوش بتی را برای او فراهم می ساخت‪.‬هيچ وقت به کارو کاسبی خود اين اميد را نداشت‬

‫که بتواند غي از بيست و پنج تومان کرايه خانه شان ‪ ،‬کرايه ماهانه ديگری از آن راه‬

‫‪.‬بيندازد‬

‫هفت سال بود عروسی کرده بودند ‪ .‬ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان‬

‫کور مانده بود‪.‬هاجر خودش مطمئن بود ‪.‬شوهر خود را نيز نی توانست گناه کار‬

‫بداند‪.‬هرگز به فکرش نی رسيد که مکن است شوهرش تقصيکار باشد‪.‬حاضر‬

‫‪-‬نبود حتی در دل خود نيز به او تمتی و يا افتايی ببندد‪.‬و هروقت به اين فکر می‬

‫‪ :‬افتاد پيش خود می گفت‬

‫چرا بيخودی گناهشو بشورم؟من که خدای اون نيستم که‪.‬خودش می دونه و«‬

‫»‪...‬خدای خودش‬

‫اتوبوس مثل برق جاده شيان را زير پا گذاشت و تا هاجر آمد به ياد نذر و‬

‫‪،‬نيازهايي که به خاطر بچه دار شدنشان ‪ ،‬هي دوسه روزه ‪ ،‬در امام زاده قاسم کرده بود‬

‫بيفتد‪...،‬به شهر رسيده بودند‪.‬در ايستگاه شاه آباد چند نفر پياده شدند‪.‬هاجر هم به‬

‫دنبال آنان چادر ناز خود را به دور کمر پيچيد و از ماشي پياده شد‪.‬خودش هم‬

‫‪:‬نفهميد چرا چند دقيقه هان جا پياده شده بود ايستاد‬

‫»اوا !چرا پياده شدم؟«‬

‫هيچ وقت شاه آباد کاری نداشت‪ .‬ولی هرچه بود‪ ،‬پياده شده بود‪.‬ماشي هم رفت‬

‫و ديگر جای برگشت نبود ‪.‬خوش بتی اين بود که پول خرد داشت و می توانست در‬

‫‪.‬توپخانه اتوبوس بنشيند و خانی آباد پياده شود‬

‫‪.‬دل به دريا زد و راه افتاد‪.‬لله زار را می شناخت‪.‬خواست تفريی کرده باشد‬

‫گرفت ‪ ،‬چادر خود را مکم تر روی آن ‪ ،‬به دور کمر پيچيد و‬ ‫دست بغچه را زير بغل‬

‫سرازير شد‪.‬در هان چند قدم اول؛هفته دفعه تنه خورد‪.‬بغچه زيربغل او مزاحم‬

‫غرولند‪ ،‬کج می شدند و از پلوی او ‪ ،‬چشم غره می رفتند و‬ ‫گذرندگان بود ‪.‬و هه با‬

‫‪ .‬می گذشتند‬

‫سر کوچه مهران که رسيد ‪ ،‬گيج شده بود ‪.‬آن جا نيز شلوغ بود‪.‬ولی کسی تند عبور‬

‫نی کرد‪.‬هه دور بساط خرده فروش ها جع بودند و چانه می زدند‪ .‬او هم راه کج‬

‫‪.‬کرد و کنار بساط پسرک پابرهنه ايستاد‬

‫پسرک هيکل او را به يک نظر ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت‪.‬شيشه های‬

‫‪ ،‬لک ناخن را جابه جا می کرد و آن ها را که سرشان خالی بود ‪ ،‬پر می کرد‪.‬پسرک‬

‫حتی ناخن انگشت های پای برهنه خود را هم ل ک زده بود و قرمزی زننده آن از زير‬

‫‪.‬گل و خاکی که پايش را پوشانده بود ‪ ،‬هنوز پيدا بود‬

‫‪.‬هاجر نی دانست لک ناخن را به اين آسانی می توان از دست فروش ها خريد‬


‫آهسته آهی کشيد و در دل ‪ ،‬آرزو کرد که کاش شوهرش لک ناخن هم به بساط خود‬

‫می افزود و او می توانست ‪ ،‬هان طور که هفته ای چند بار ‪ ،‬يک دوجي سنجاق قفلی‬

‫چنگ بياورد‬ ‫‪.‬از بساط او کش می رود‪...،‬ماهی يک بار هم لک ناخن به‬

‫تا به حال ‪ ،‬لک ناخن به ناخن های خود ناليده بود‪.‬ولی هروقت از پلوی خان‬

‫شيک پوشی رد می شد‪-‬و يا اگر برای خدمت گزاری ‪ ،‬به عروسی های مل خودشان‬

‫‪.‬می رفت‪.‬نی دانست چرا ‪ ،‬ولی ديده بود که خان ها لک های رنگارنگ به کار می برند‬

‫او ‪ ،‬لک صورتی را پسنديده بود‪.‬رنگ قرمز را دوست نداشت ‪ .‬بنفش هم زياد سنگني‬

‫‪.‬بود و به درد پيزن ها می خورد‬

‫از تام لوازم آرايش ‪ ،‬او جز يک وسه جوش و يک موچي و يک قوطی سرخاب‬

‫چيز ديگری نداشت‪.‬وسه جوش و قوطی سرخاب ‪ ،‬باقی مانده بساط جهيز او بود و‬

‫موچي را از پس اندازهای خود خريده بود‪.‬تيه کردن سفيداب هم زياد مشکل نبود‪.‬کولی‬

‫‪.‬قرشال ها هيشه در خانه داد ميزدند‬

‫يکی دوبار ‪ ،‬هوس ماتيک هم کرده بود ‪ ،‬ولی ماتيک گران بود ‪ ،‬و گذشته از آن ‪ ،‬او‬

‫می داسنت چه گونه لب خود را هم ‪ ،‬با سرخاب ‪ ،‬لی کند ‪ .‬کمی سرخاب را با وازلينی‬

‫‪ ،‬که برای چرب کردن پشت دست های خشکی شده اش‪ ،‬که دای می ترکيد‪ ،‬خريده بود‬

‫ملوط می کرد و به لب خود می ماليد‪ .‬تا به حال سه بار اين کار را کرده بود‪.‬مزه‬

‫اين ماتيک جديد زياد خوش آيند نبود ‪ .‬ولی برای او اهيت نداشت‪.‬خونی که از احساس‬

‫زيبايی لب های رنگ شده اش به صورت او می دويد‪ ،‬آن قدر گرمش می کرد و چنان به وجد‬

‫‪...‬و شعفش وامی داشت که هه چيز را فراموش می کرد‬

‫طوری که کسی نفهمد ‪ ،‬کمی به ناخن های خود نگريست‪.‬گرچه دستش از ريت‬

‫‪.‬افتاده بود ‪ ،‬ولی ناخن های بدترکيبی نداشت‪.‬هه سفيد‪،‬کشيده و بی نقص بودند‬

‫چه خوب بود اگر می توانست آن ها را مانيکور کند!اين جا‪ ،‬بی اختيار ‪ ،‬به ياد‬

‫هسايه شان ‪ ،‬متم ‪ ،‬زن عباس آقای شوفر افتاد‪.‬پزهای ناشتای او را که برای تام‬

‫اهل مل می آمد‪ ،‬در نظر آورد‪.‬حسادت و بغض ‪ ،‬راه گلويش را گرفت و درد ‪ ،‬ته‬

‫‪...‬دلش پيچيد‬

‫پسرک تام وسايل آرايش را داشت‪.‬در بساط او چيزهايی بود که هاجر هيچ‬

‫وقت نی توانست بداند به چه درد می خورند‪.‬اين برای او تعجب نداشت‪.‬در جهان‬

‫‪،‬خيلی چيزها بود که به فکر او نی رسيد‪.‬برای او اين تعجب آور بود که پسر کوچکی‬

‫بساط به اين مفصلی را از کجا فراهم کرده است!اين هه پول را از کجا آورده است؟‬

‫قيمت اجناس بساط او را نی دانست‪.‬ولی حتم داشت تام جعبه آينه پر از خرده ريز‬

‫‪.‬شوهرش ‪ ،‬به اندازه ده تا از شيشه های لک اين پسرک ارزش نداشت‬

‫‪.‬يک بار ديگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لک فروش بود و متوجه پسرک شد‬

‫سن و سال زيادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد‪.‬کمی جلوتر رفت ‪.‬بغچه‬
‫زيربغل خود را جابه جا کرد‪.‬گوشه چادر خود را که با دندان های خود گرفته بود ‪ ،‬رهاکرد‬

‫‪.‬و قيمت لک ها را يکی يکی پرسيد‬

‫‪ :‬هيچ وقت فکر نی کرد صاحب هچو پولی بشود و تا به خانه برسد ‪ ،‬دای تکرار می کرد‬

‫بيس و چار زار؟!‪...‬بيسد و چارزار!‪...‬لبد اگه چونه بزن يق قرونشم کم «‬

‫می کنه ‪...‬نيس ؟تازه بيس و ‪...‬چقدر ميشه ‪...‬؟چه می دون ؟هونشم از کجا‬

‫»‪...‬گي بيارم؟‬

‫*‬
‫دوساعت به غروب مانده يکی از روزهای داغ تابستان بود‪ .‬کاسه بشقابی ‪ ،‬عرق ريزان‬

‫و هن هن کنان ‪ ،‬خورجي کاسه بشقاب خود را ‪ ،‬در پيچ و خم يک کوچه تنگ و خلوت ‪ ،‬به‬

‫‪:‬زحت ‪ ،‬به دوش کشيد‪.‬و گاه گاه فرياد می زد‬

‫»‪...‬آی کاسه بش‪...‬قاب!کاسه های هدان ‪ ،‬کوزه های آب خوری«‬

‫خيلی خسته بود‪.‬با عصبانيت فرياد می کرد‪.‬در هر ده قدم يک بار ‪ ،‬خورجي‬

‫سنگي خود را به زمي می ناد و با آستي کت پاره اش ‪ ،‬عرق پيشانی خود را‬

‫می گرفت‪.‬نفسی تازه می کرد و دوباره خورجي سنگي را به دوش می کشيد‪.‬در هر‬

‫دو سه بار هم ‪ ،‬وقتی طول يک کوچه را می پيمود‪ ،‬در کناری می نشست و سر فرصت‬

‫‪.‬چپقی چاق می کرد و به فکر فرو می رفت‬

‫از کوچه ای باريک گذشت ‪ ،‬يک پيچ ديگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچه ای‬

‫‪.‬پن تر شد‬

‫اين جا شارع عام بود‪.‬جوی سرباز وسط کوچه ‪ ،‬نو نوارتر و هزاره سنگ چي دو‬

‫‪.‬طرف آن مرتب تر‪ ،‬و گذرگاه ‪ ،‬وسيع تر و فضای کوچه دل بازتر بود‬

‫‪ ،‬اين ‪ ،‬برای کاسه بشقابی نعمت بزرگی بود‪.‬اين جا می توانست ‪ ،‬با کمال آسودگی‬

‫دوشش‬ ‫هر طور که دلش می خواهد ‪ ،‬راه برود ‪ ،‬و خورجي کاسه بشقابش را به‬

‫بکشد‪ .‬خرابی لبه جوی ها ‪ ،‬تنگی کوچه ها‪ ،‬و بدتر از هه ‪ ،‬کلوخ های نتاشيده‬

‫و بزرگی که سر هر پيچ ‪ ،‬به ارتفاع کمر انسان ‪ ،‬در شکم ديوارهای کاه گلی ‪ ،‬معلوم‬

‫‪.‬نبود برای چه ‪ ،‬کار گذاشته بودند ‪... ،‬در اين پس کوچه ها بزرگتين دردسر بود‬

‫‪.‬و او با اين خورجي سنگينش ‪ ،‬به آسودگی نی توانست از ميان آن ها بگذرد‬

‫به پاس اين نعمت جديد ‪ ،‬خورجي خود را به کناری ناد ‪ .‬يک بار ديگر فرياد‬

‫کرد‬ ‫‪:‬‬

‫»!آی کاسه بش‪...‬قاب!کاسه های مهدانی ‪ ،‬کوزه های جاترشی«‬

‫‪ .‬و به ديوار تکيه داد و کيسه چپق خود را از جيب درآورد‬

‫‪ ،‬پلوی او ‪-‬چند قدم آنطرف تر‪ -‬دو سگی که ميان خاک روبه ها می لوليدند‬

‫وقتی او را ديدند کمی خر خر کردند‪ .‬و چون مطمئن شدند ‪ ،‬به سراغ کار خود‬

‫رفتند‪.‬بالی سر او ‪ ،‬روی زمينه که گلی ديوار ‪ ،‬بالتر از دستس عابران ‪ ،‬کلمات‬


‫‪ ،‬يک لعنت نامه دور و دراز ‪ ،‬باران های باری با شست کاه گل ديوار ‪ ،‬از چند جا‬

‫نزديک به مو شدنش ساخته بود ‪ ،‬هنوز تشخيص داده می شد‪.‬و بالتر از آن ‪ ،‬لب بام‬

‫ديوار ‪ ،‬يک کوزه شکسته ‪ ،‬از دسته اش ‪-‬به طنابی که حتما دنبال بند رخت پن کن صاحب‬

‫‪.‬خانه ها بود ‪-‬آويزان بود‬

‫‪،‬کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حالی که هنوز با کبيت بازی می کرد‬

‫‪.‬غم و اندوه دل خود را با دود چپق به آسان فرستاد‬

‫داغی عصر فرومی نشست ‪ ،‬ولی هوا کم کم دم می کرد‪.‬نفس در هوايی که انباشته‬

‫از بوی خاک آفتاب خورده زمي کوچه ‪ ،‬و خاکروبه های زير و رو شده بود ‪ ،‬به تنگی‬

‫می افتاد‪.‬گذرندگان تک تک می گذشتند و سگ ها گاهی به سرو کول هم می پريدند و‬

‫‪.‬غوغايی برپا می کردند‬

‫در ست مقابل کوچه ‪-‬روبه روی تل خاک روبه ‪-‬دری باز شد‪ .‬و هاجر با دوتا‬

‫کت کهنه و يک بغل کفش دم پايی پاره بيون آمد‪.‬کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتب‬

‫‪.‬کردن متاع خود پرداخت‬

‫داداش !ببي اينا به دردت می خوره؟‪...‬کاسه بشقاب نی خوام ها!شوورم«‬

‫»‪ ...‬تازه از بازار خريده‬

‫کاسه بشقاب نی خای ؟خودت بگو ‪ ،‬خدا رو خوش ميآد من تو کوچه ها«‬

‫»سگ دو بزن و شاها کاسه بشقابتونو از بازار برين نون منو آجر کني؟‬

‫خوب چه کنم داداش؟!ما که کف دستمونو بو نکرده بودی که بدونيم تو امروز«‬

‫»‪...‬از اين جا رد ميش‬

‫هاجر و کاسه بشقابی تازه سردلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و‬

‫پابرهنه ‪ ،‬از راه رسيد‪.‬نگاهی به طرف آنان انداخت و يک راست به سراغ خاک روبه ها‬

‫رفت‪.‬لگدی به شکم سگ ها حواله کرد؛ زوزه آن ها را بريد و به جست و جو‬

‫‪.‬پرداخت‬

‫‪:‬هاجر او را ديد و گويا شناخت‪.‬با خود گفت‬

‫»‪...‬نکنه هون باشه«‬

‫کمی فکر کرد و بعد بلند ‪ ،‬به طوری که هم آن مرد و هم کاسه بشقابی بشنوند ‪ ،‬اين‬

‫‪:‬طور شروع کرد‬

‫آره خودشه‪.‬ذليل شده ‪ .‬واخ ‪ ،‬خداجون مرگت کنه ‪.‬پريروز دو من خورده نون«‬

‫براش جع کرده بودم ؛ دست کرد شندر غاز به من داد!ذليل مرده نيگه اگه به عطار‬

‫سرگذرمون داده بودم ‪ ،‬دوسي فلفل زرد چوبه بم داده بود‪.‬يااقل کمش تو اين‬

‫و دوسه روزی چايی صبحمونو راه می انداخت‬ ‫‪.‬هيو وير ‪ ،‬قند و شکری چيزی می داد‬

‫»‪!...‬سکينه خان هساده مون ‪...‬واه نگاش کن خاک توسر گدات کنن‬

‫خورده نونی»يک نصفه خيار پيدا کرده بود ‪ .‬باچاقو کله ای که از جيب پشتش در«‬
‫آورد ‪ ،‬قسمت دم خورده و کثيف آن را گرفت‪.‬يک گاز مکم به آن زد و‪...‬و آن را به‬

‫‪ .‬دور انداخت ‪ .‬گويا خيار تلخ بود‬

‫‪،‬نيشش باز شد‪.‬ولی خنده اش زياد طول نکشيد‬ ‫‪.‬هاجر که او را می پاييد‬

‫‪.‬لک و لوچه خود را جع کرد‪ ،‬چادر را به دور کمر پيچيد و متوجه کاسه بشقابی شد‬

‫‪.‬معلوم نبود به چه فکر افتاد که قهقه نزد‬

‫آره داداش ‪ ،‬چی می گفتم؟‪...‬آره‪...‬سکينه خان ‪ ،‬هسادمون ‪ ،‬برا مرغاش«‬

‫هر چی از و چز می کنه و اين در و اون در می زنه ‪ ،‬خورده نون گي بياره ‪ ،‬مگه می تونه؟‬

‫آخه اين روزا کی نون حسابی سرسفره خونه ش ديده که خورده نونش باقی بونه ؟تا‬

‫لحاف کرسياشم با هون ريگای پشتش می خورن ‪ .‬ديگه راسی راسی آخرالزمونه‪،‬به‬

‫سوسک موسکا شم کسی اهيت نيده‪...‬آره سکينه خانومو می گفتم ‪...‬بی چاره هر‬

‫سيشم دوتا تم مرغ سيا ميده که باهاش هزار درد بی دردمون آدم دوا ميشه !آخه‬

‫دون که گي نيادش که‪.‬اون که خدا به دور‪...‬دلش نياد پول خرج کنه ‪.‬هی قلمبه‬

‫»‪.‬می کنه و زير سنگ ميذاره‬

‫‪ :‬کاسه بشقابی که از بررسی کت ها فارغ شده بود ‪ ،‬به سراغ کفش دمپايی ها رفت‬

‫»!خوب خواهر‪ ،‬اينا چيه ؟اوه‪!...‬چند جفته!تو خونه شا مگه اردو اتراق می کنه؟«‬

‫داداش زبونت هيشه خي باشه‪.‬بگو ماشاله‪.‬ازش کم نيآد که‪.‬شا مردا چه قدر«‬

‫»‪!...‬بی اعتقادين‬

‫!بر هرچی بی اعتقاده لعنت!من که بيل نيستم‪ .‬خوب ياد آدم نی مونه خواهر«‬

‫آدم نی فهمه کی آفتاب می زنه و کی غروب می کنه ‪ .‬شاماهام چه توقعاتی از آدم‬

‫»‪...‬دارين‬

‫‪،‬نيگاش کن خاک برسر و‪...‬قربون هرچه آدم بامعرفته‪.‬خاک برسر مرده«‬

‫نی دون چه طور از او هيکلش خجالت نکشيد دست کرد سی شیء ‪-‬سی شیء‬

‫بی قابليت‪ -‬تو دست من گذاشت‪.‬پولشو‪ ،‬که الهی سرشو بوره‪ ،‬انداختم تو‬

‫کوچه ‪ ،‬زدم تو سرش ‪ ،‬گفتم خاک تو سر جهودت کنن!برو اينم ماست بگي بال سر‬

‫کچل ننت!ذليل مرده خيال می کنه متاج سی شيئش بودم‪.‬انقدر اوقات تلخ شده‬

‫بود که نکردم نون خشکامو ازش بگيم‪ .‬بی عرضگی رو سياحت!يکی نبود بگه آخه‬

‫فلن فلن شده ‪ ،‬واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتو دادی به اين مرتيکه‬

‫الدنگ ببه ؟‪...‬چه کنم؟هرچی باشه يه زن اسي که بيش تر نيستم ‪.‬خدام رفتگان‬

‫مارو نيامرزه که اين طور بی دست و پا بارمون اووردن ‪.‬نه سوادی ‪ ،‬نه معرفتی ‪،‬نه هيچ‬

‫‪.‬چی!هر خاک توسر مرده ای تا دم گوشامون کله سرمون ميذاره و حاليمون نيشه‬

‫من بی عرضه رو بگو که هيچ چيمو به اين قبا آرخولوقيه ‪-‬اين مل موشی جوهوده رو‬

‫ميگم‪-‬نيدم ؛ ميگم باز هرچی باشه ‪ ،‬اينا مسلمونن‪ ،‬خدا رو خوش نياد نونن يه مسلمونو‬

‫!تو جيب يه کافر بريزم ‪ .‬اون وخت تورو به خدا سياحت کن ‪ ،‬اينم تلفيشه‬
‫ميام ثواب کنم ‪ ،‬کباب ميشم‪ .‬راس راسی اگه آدم هه پاچه شم تو عسل کنه ‪ ،‬بکنه تو‬

‫»‪.‬دهن اين بی هه چيزا ‪ ،‬آخرش گازشم می گين‬

‫‪:‬کاسه بشقابی ديگر نتوانست صب کند و اينطور تو او دويد‬

‫کهنه هات که به درد من نی خوره‪.‬بزا باشه هون«‬ ‫خوب خواهر‪ ،‬اين کفش‬

‫»‪.‬ملموشی جهوده بياد ازت به قيمت خوب بره‬

‫هاجر که دست پاچه شده بود‪ ،‬تکانی خورد‪ .‬سرو شانه ای قر داد و درحالی که‬

‫‪:‬می خنديد و صدای خود را نازک تر می کرد گفت‬

‫واه واه!چقدر گنده دماغ!من مقصودم به تو نبود که داداش ‪،‬به اون ذليل مرده بود«‬

‫»‪.‬که منو از ديروز تا حال چزونده‬

‫آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سرو کله می زنيم‪ ،‬اما کله خر«‬

‫که به خورد ما ندادن که !تو به در ميگی که ديوار گوش کنه ديگه ‪.‬آخه ‪...‬آخه‬

‫»‪...‬تم مام تو هي کوچه پس کوچه ها پس افتاده‬

‫نه داداش‪.‬اوقاتت تلخ نشه ‪.‬آخه چه کنم ‪ ،‬منم دل پره‪.‬اصل خدام هه اين«‬

‫ال شنگه ها رو هي براما فقي فقرا آورده ‪.‬واه واه خدا به دور!اين اعيانا کجا لباس‬

‫و کفش کهنه دم در می فروشن؟يا می برن بازار عوض می کنن ‪ ،‬يا ميدن کلفت نوکراشون‬

‫‪،‬پای مواجبشون کم می ذارن‪.‬اصل تا پوست بادنوناشون دور نی ريزن‬ ‫‪.‬و سر ماه‬

‫بلدن ديگه ‪.‬اگر اين طور نبود که دارا نی شدن که!اگه اونا بودن ‪ ،‬مگه خوردده نوناشونو‬

‫اصل کنار ميگذاشت؟زود خشکش می کردن و می کوبيدن ‪ ،‬می زدن به کتلته‪ ،‬متلته؟چيه؟‬

‫‪.‬من که نی دون‪...،‬يا هزار خوراک ديگه‪.‬خدا عاله چه مزه ای می گيه‪...‬‬

‫»‪.‬من که هنوز به لبم نرسيده ‪.‬واه واه !هرگز رغبتم نی شينه‬

‫»خوب خواهر هه اينا رو چند؟«‬

‫‪ .‬من چه می دون ‪.‬خود دونی و خدای خودت‪.‬من که سررشته ندارم که«‬

‫»‪.‬بيا و با من حضرت عباسی معامله کن‬

‫چرا پای حضرت عباسو ميون می کشی؟من يه برادر مسلمون‪ ،‬تو هم خواهر«‬

‫»‪.‬منی ديگه‪.‬داری با هم معامله می کنيم‪.‬ديگه اين حرفا رو نداره‬

‫»‪....‬آخه من چی بگم؟خودت بگو چند می خری!اما حضرت عباس«‬

‫من خلصه شو بگم‪ ،‬اگه کاسه بشقاب بای ‪ ،‬يه کوزه جاترشی ميدم ‪ ،‬دوتا«‬

‫»‪.‬آب خوری ‪ ،‬اگه پول بای‪ ،‬من چارتومن و نيم‬

‫»‪.‬کاسه بشقاب که نی خام‪.‬اما چرا چارتومن و نيم؟اين هه کفشه«‬

‫»‪.‬کفش هات مال خودت‪.‬دوتا کتتو چار تومن می خرم«‬

‫آفتاب لب بام رسيده بود که معامله تام شد‪.‬کاسه بشقابی چهارتومان و شش‬

‫قران به هاجر داد؛ خورجي خود را به دوش کشيد و در خم پس کوچه ها به‬

‫‪.‬ره افتاد‬
‫*‬
‫فردا اول غروب ‪ ،‬هاجر پشت بام را آب و جارو کرد ؛ جاها را انداخت و به‬

‫انتظار شوهرش ‪ ،‬که قرار بود امشب بيايد‪ ،‬کنار حياط می پلکيد؛و گاهی هم به‬

‫‪.‬مطبخ سر می زد‬

‫‪.‬در خانه ای که هاجر و شوهرش زندگی می کردند‪ ،‬دو کرايه نشي ديگر هم بودند‬

‫يکی شوفر بيابان گردی بود ‪ ،‬که دای به سفر می رفت و در غياب خود ‪ ،‬زن خود‬

‫را با تنها فرزندش آزاد می گذاشت؛ و ديگری پينه دوز چهل و چند ساله ای که تنها‬

‫‪.‬زندگی می کرد و بيش از يک اتاق در اجاره نداشت‬

‫از هفت اتاق خانه کرايه ای آنا‪ ،‬دو اتاق را آن ها داشتند ‪ ،‬دو اتاق هه شوفر و‬

‫‪.‬زنش می نشستند ‪ ،‬دو اتاق ديگر هم مروبه افتاده بود‬

‫عباس آقای شوفر‪ ،‬يک هفته بود که به شياز رفته بود و زنش متم‪ ،‬باز سر به‬

‫نيست شده بود‪.‬قبل می گفت می خواهد چند روزی به خانه مادرش برود‪.‬ولی‬

‫کی باور می کرد؟‬

‫اوستا رجبعلی پينه دوز ‪ ،‬يک مستاجر خيلی قديی بود و شايد در اين خانه کم کم‬

‫‪،‬حق آب و گل پيدا کرده ود‪.‬دکانش سر کوچه بود‪.‬زياد زحتی به خود نی داد‬

‫کم تر دوندگی داشت‪ ،‬جز هفته ای يک بار که برای خريد تيماج و مغزی و نوار و‬

‫ديگر لوازم کار خود به بازار می رفت؛ هيشه يا در دکان بود ‪ ،‬و يا کنج اتاق‬

‫‪.‬خود افتاده بود‪ ،‬چايی می خورد و حافظ می خواند‬

‫کاسبی رو به راهی نداشت‪ ،‬ولی به خودش هرگز بد نی گذراند و اغلب روی‬

‫‪.‬کوره ذغالی اش ‪ ،‬کنار درگاه اتاق ‪ ،‬قابلمه کوچکش غل غل می کرد‬

‫زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بيايد ‪ ،‬در هان سال اول ‪ ،‬ول کرده بود‬

‫و فقط تابستان ها ‪ ،‬که با بساط پينه دوزی خود ‪ ،‬سری به ده می زد ‪ ،‬با او نيز عهدی‬

‫‪.‬تازه می کرد‬

‫وقتی به شهر آمده بود ‪ ،‬سواد چندانی نداشت‪.‬يکی دو سال به کلس اکابر رفت‬

‫و بعد هم با خواندن روزنامه هايی که يک مشتی روزنامه فروشش می آورد ‪ ،‬به راه‬

‫راست و چپ اين چند ساله را کم کم می شناخت ‪ .‬اول به کمک مشتی روزنامه‬

‫فروشش ‪ ،‬ولی بعدها ياد گرفته بود و نوشته های روزنامه را با زندگی خود تطبيق‬

‫می کرد‪.‬و نتيجه می گرفت‪.‬خود او چپ بود ‪ ،‬چون پينه دوز بود‪-‬خود او اين گونه‬

‫دليل می آورد‪-‬ولی دلش نی آمد حافظ را رها کند و وقت بی کاری خود را به‬

‫کارهای ديگری بزند‪ .‬خودش هم از اين تنبلی ‪ ،‬دل زده شده بود‪.‬و هروقت رفيق‬

‫روزنامه فروشش ‪ ،‬با صدای خراش دار و ب خود ‪ ،‬به او سرکوفت می زد ‪ ،‬قول می داد‬

‫‪.‬که حتما تا هفته ديگر در اتاديه اسم نويسی کند‬

‫هوا تاريک شده بود‪.‬اوستا رجبعلی هم آمد‪.‬ولی عنايت هنوز پيدايش نبود‪.‬هاجر‬

‫رفت تا چراغ را روشن کند‪ .‬کفشش را درآورد‪.‬وارد اتاق شد‪ .‬کبيت کشيد و‬
‫وقتی خواست لوله چراغ را بلند کند‪ ،‬در روشنايی کبيت ‪ ،‬لک صورتی ناخن های‬

‫‪.‬دستش ‪ ،‬که به روی لوله چراغ برق می زد‪ ،‬يک مرتبه او را به فکر فرو برد‬

‫»!اگه عنايت پرسيد چی بش بگم‪...‬؟نبادا بدش بيآد؟«‬

‫‪.‬چوب کبيت ته کشيد ‪ .‬نوک انگشت هايش را سوزاند ورشته افکار او را پاره کرد‬

‫‪ :‬يک کبيت ديگر کشيد و در حالی که چراغ را روشن می کرد ‪ ،‬با خود گفت‬

‫»‪ ...‬ای بابا!‪...‬خوب اون بالخره اش يه مرده ديگه«‬

‫در صدا کرد و پشت سر کسی کلون شد‪ .‬صدای پای خسته و سنگي عنايت به‬

‫گوش رسيد ‪ .‬هاجر ‪ ،‬دست های خود را زير چادر ناز پيچيد و تا دم در اتاق ‪ ،‬به‬

‫‪:‬استقبال شوهرش رفت ‪ .‬سلم کرد و بی مقدمه پرسيد‬

‫»راستی عنايت ‪ ،‬چرا تو ‪ ،‬لک تو بساطت نی ذاری ؟‪«...‬‬

‫بسم ال الرحن الرحيم !ديگه چی دلت می خاد ؟عوض اين که بيای گرد راهو«‬

‫بگيی و بپرسی اين چند روز تو نياوران چه خاکی به سرم کردم ‪ ،‬باد سر دلت‬

‫»می زنی؟‬

‫»اوه !باز يه چيزی اومدی ازش بپرسيم‪...‬خوب نياوران چه کردی؟«‬

‫‪.‬هيچ چی‪.‬چچاره مرگ!سه روز از جيب خوردم‪.‬جعبه آينمو به هن کشيدم«‬

‫»!شبا تو مسجد خوابيدم و يک جفت گوش کوب فروختم‪.‬هي‬

‫با‪-‬ری‪-‬کل‪-‬ل!اما واسه چی غصه می خوری؟خوب چی می شه کرد؟بالخره«‬

‫»خدام بزرگه ديگه‬

‫عنايت در حالی که جعبه آينه خود را روی باری بند می کرد‪،‬باخون سردی و آه‬

‫‪:‬گفت‬

‫بله خدا بزرگه ‪.‬خيلی ام بزرگه !مثل خورده فرمايشای زن من‪...‬اما چه بايد کرد«‬

‫»‪.‬که درآمد ما خيلی کوچيکه‬

‫مرد حسابی چرا کفر ميگی؟چی چی خدا خيلی بزرگه مثل هوس های من؟باز«‬

‫‪ .‬ما غلط کردی يه چيزی از تو خواستيم ؟باز می خاد تا قيامت بلگه و مسخره کنه‬

‫»‪...‬آخه منم آدمم!دل می خاد‪...‬ياچشمای منو کور کن يا‬

‫آخه مگه کله خر خوردت دادن؟فکر ببي من دار و ندارم چقدره؛اون وقت«‬

‫»‪.‬ازين هوس ها بکن‪ .‬من سرگنج قارون ننشسته م که‬

‫اوهوء‪...‬اوه!توام ‪ .‬مگه پولش چقدر ميشه که اين هه برای من اصول دين«‬

‫می شری ؟‬

‫»!چقدر ميشه ؟خودت بگو«‬

‫»!بيس و چارزار«‬

‫»بيس و چارزار ؟‪...‬از کجا نرخ مانيکورو بلد شدی؟«‬

‫هاجر دست های خود را که به چادر پيچيده بود بيون آورد و با لب خندی‪ ،‬پر از‬
‫‪:‬سرور و اميد ‪ ،‬گفت‬

‫»!پريروز يه دونه خريدم«‬

‫خريدی؟!چی چی رو ؟با پول کی ؟هاه؟من يه صبح تا ظهر پای ماشينای«‬

‫شرون وايسادم تا يه شوفر دلش به رحم بيآد‪،‬منو مانی به شهر بياره‪.‬اونوقت تو‬

‫‪...‬رفتی بيسد و چارزار دادی مانيکور خريدی که جلو چشم نامرم قر بدی؟‬

‫»‪...‬بيسد و چارزار!‪...‬پول از کجا اووردی؟از فاسقت؟‬

‫عنايت اين جا که رسيد‪ ،‬حرف خود را خورد‪.‬صورتش کمی قرمز شد و با‬

‫‪:‬بی چارگی افزود‬

‫»‪...‬ل اله ال ال«‬

‫خجالت بکش بی غيت!کمرت بزنه اون نازايی که می خونی!باز می خای کفر«‬

‫»‪...‬منو بال بيآری؟خوب پول خود بود‪،‬خريدم ديگه!چی از جون می خای؟‬

‫غلط کردی خريدی‪.‬خجالتم نی کشه!مگه پول از سرقب بابات اوورده بودی؟«‬

‫»يال بگو ببينم پول از کجا اوورده بودی؟‬

‫هاجر آن رويش بال آمده بود ‪ .‬چادر را کنار انداخت ‪.‬خون به صورتش دويد و‬

‫‪:‬فرياد زد‬

‫»!به تو چه«‬

‫»‪...‬به من چه؟‪!...‬هه!هه!به تو چه!بله؟زنيکه لاره!حال حاليت می کنم«‬

‫‪.‬او را به زير مشت و لگد انداخت‬

‫»‪...‬آآخ‪...‬وای خدا‪...‬وای‪...‬به دادم برسي‪...‬مردم«‬

‫اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت‪.‬از روی بساط ساور شلنگ برداشت‬

‫و خود را رساند‪.‬چند تا«ياال»بلند گفت و وارد شد‪.‬عنايت از هول هول چادر حاجر را‬

‫‪.‬از گوشه اتاق برداشت و روی سر زنش کشيد و کناری ايستاد‬

‫»‪.‬باز چه خب شده؟‪...‬اهه!آخه مرد حسابی اين کارا مسئوليت داره‪.‬خدارو خوش نيآد«‬

‫به جون عزيزی خودت‪ ،‬اگه مض خاطر تو نبود‪ ،‬له لوردش می کردم‪.‬زنيکه«‬

‫»‪...‬پتياره داره تو روی منم وای ميسه‬

‫اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشيد ‪.‬يک قدم جلوتر گذاشت؛دست‬

‫‪:‬عنايت را گرفت و درحالی که او را از اتاق بيون می کشيد گفت‬

‫بيا‪...‬بيا بری اتاق من‪ ،‬يه چايی بور حالت جا بيآد‪...‬معلوم ميشه اين«‬

‫»!چند روزه ‪ ،‬نياورون ‪ ،‬کار و کاسبيت خيلی کساد بوده‪...‬نيس؟‬

‫اوستا رجبعلی يک ربع ديگر آمد و هاجر ار هم به اتاق خود برد ‪.‬چای ريت و‬

‫‪.‬جلوی هردوشان گذاشت‬

‫»خوب!می خاين از خر شيطون پايي بياين يا بازم خيال کتک کاری دارين؟«‬

‫‪.‬هاجر بغضش ترکيد و دست به گريه گذاشت‬


‫چرا گريه می کنی؟آخه شوهرت تقصي نداره‪.‬چه کنه؟دلش از زندگی سگيش«‬

‫»پره‪.‬دق دلی شو‪،‬سر تو درنيآره‪ ،‬سرکی در بيآره؟‬

‫و با ايان ‪ ،‬گفت‬ ‫‪ :‬عنايت توی حرف او دويد و با لنی آرام ‪ ،‬ولی مکم‬

‫‪،‬چی ميگی اوستا؟ اومدی و من هيچی نگم ‪.‬ولی آخه اين زنيکه کم عقل«‬

‫‪ ،‬چادر ناز کمرش می زنت؛ وضو می گيه ‪ ،‬با اين لکای نس که به ناخوناش ماليده‬

‫که آب به بشره نی رسه که‬ ‫»‪.‬نازش باطله !آخه اين طوری‬

‫ای بابا توام‪.‬ناخون که جزو بشره نيسش که‪.‬هر هفته چار مثقال ناخونای«‬

‫زياديتو می گيی و دور می ريزی‪ .‬اگه جزو بشره بود که چيندن هو نوک سوزنش کلی‬

‫»‪.‬کفاره داشت‬

‫‪ :‬و روی خود را به هاجر کرد و افزود‬

‫»هان؟چی می گی هاجر خان؟«‬

‫من چه می دون اوس سا‪.‬من که يه زن ناقص العقل بيش تر نيستم که ‪.‬کجا مساله«‬

‫سرم ميشه؟‬

‫اين چه حرفيه می زنی؟ناقص العقل کدومه؟تو نبايس بذاری شوهرت اين«‬

‫حرفارو بزنه‪.‬حال خودت ميگيش؟حيف که شا زنا هنوز چيزی سرتون‬

‫‪.‬نيشه‪.‬روزنامه که بلد نيستی بونی ‪ ،‬وگه نه می فهميدی من چی می گم‪ .‬اينم تقصي شوهرته‬

‫اما نه خيال کنی من پشتی تو رو می کنم ها!تو هم بی تقصي نيستی ‪ .‬آخه تو‬

‫اين بی پولی‪ ،‬خدا رو خوش نيآد اين هه پول ببی بدی مانيکور بری‪.‬اما خوب‬

‫چه بايد کرد؟ ماها تو اين زندگی تنگمون ‪ ،‬هی پاهامون به هم می پيچه و رو‬

‫‪،‬سر و کول هم زمي می خوری و خيال می کنيم تقصي اون يکيه ‪.‬غافل از اين که‬

‫»‪...‬اين زندگيمونه که تنگه و ماها رو به جون هديگه ميندازه‬

‫آره ‪ ،‬آره اوستا راست ميگی! خدا می دونه من هر وقت ته جيبم خاليه‪،‬مثل«‬

‫برج زهرمار شب وارد خونه ميشم‪.‬اما هروقت چيزی تنگ بغلمه ‪ ،‬خونه م برام مثل‬

‫»‪.‬بشته‪.‬گرچه اجاقمون کوره ‪ ،‬ولی اين جور شبا هيچ حاليم نيشه‬

‫اوستا رجبعلی ف آن شب ‪ ،‬ساورش را يک بار ديگر آتش کرد و آخر سر هم هاجر‬

‫‪.‬رفت شام کشيد و سه نفری باهم ‪ ،‬سر يک سفره شام خوردند‬


‫*‬
‫و فردا صبح ‪ ،‬هاجر ‪ ،‬لک ناخن های خود را با نوک موچي قديی خود تراشيد و‬

‫شيشه لک را توی چاهک خالی کرد‪.‬مارک آن را کند و يک خرده روغن عقربی را که‬

‫‪.‬نی دانست کی و از کجا قرض کرده بود ‪ ،‬توی آن ريت و دم رف گذاشت‬


‫‪5‬‬
‫وداع‬

‫قطار‪ ،‬صفي کشان از تونل خارج شد ‪.‬دور کوچکی زد ودر ايستگاه‬


‫‪.‬چم سنگر»از نفس افتاد«‬

‫‪.‬چهارم نوروز بود ‪.‬آفتاب درخشان کوهستان ‪ ،‬گرم ومطبوع بود‬

‫‪.‬پشت ايستگاه ‪ ،‬رود خانه در زير پل می غريد وکف کنان می گذشت‬

‫ايستگاه در دامنه ی تپه ای که رود خانه در پای آن می پيچيد قرار‬

‫داشت‪.‬ودرآن دورها ‪-‬به ست جنوب ‪-‬چشم اندازی بسيار زيبا ‪ ،‬تا‬

‫آنا که در زير پرده ای از مه لطيف بار مو می شد‪ ،‬هويدابود‪.‬هنوز‬

‫‪.‬در تنگه ها و ته دره های اطراف ‪ ،‬برف نشسته بود وسفيدی می زد‬

‫خورشيد تازه از لب کوه با ل آمده بود ‪.‬چن ها که از باران ديشب‬

‫هنوز تر بود ‪ ،‬می درخشيد ‪.‬هه جا می درخشيد ‪.‬هه چيز پرتو مصوص‬

‫‪ ...‬باری داشت ‪ ،‬مگر کلبه ی انان‬

‫در دامنه ی تپه ‪ ،‬نزديک رودخانه ‪ ،‬کلبه ی گلی آنان روی خاک خيس‬

‫ون کشيده ی کنار رود خانه ‪ ،‬قوز کرده بود وانگار پنجه های خود را‬

‫به خاک فرو برده بود ودر سرازيری آن جا خود را به زور روی تپه نگه‬

‫در ميان کاگل‬ ‫ميداشت‪.‬باران سر و روی آن را شسته ‪ ،‬شيارهای بزرگی‬

‫طاق وديوار آنبه وجود آورده بود وشايد در داخل دخه ‪ ،‬هان جايی‬

‫‪ .‬که افراد آن خانواده ‪ ،‬شب سر به بالي می نادند ‪ ،‬چکه می کرد‬

‫يک بز کوچک ‪ ،‬در کناری ‪ ،‬زمي را بو می کرد ودو خروس به سر و‬

‫کول هم می پريدند ‪.‬بچه های آنان ‪ ،‬کوچک وبزرگ ‪ ،‬دسته های کوچکی‬

‫از بنفشه های ريز کوهی وشقايق های چشم باز نکرده را به هم بسته بودند‬

‫و در اط راف قطار می پلکيدند ودای مسافرين را به خريد هديه های ناچيز‬

‫‪.‬نوروزی خود دعوت می کردند‬

‫هه برهنه بودند ‪.‬پا های لت آنان در آب بارانی که در گوشه وکنار‬

‫جع شده بود فرو می رفت وآنانی که دايا سر خود را به طرف‬

‫پنجره های قطار ‪ ،‬با ل نگه داشته بودند ‪ ،‬هر دم به سکندری رفت تديد‬

‫‪.‬می شدند‬

‫کسی به دسته گل های ناچيزشان توجهی نداشت ‪.‬هر کس دسته گل‬

‫بزرگ تر وبتی از صحرای خوزستان ‪ ،‬از ايستگاه های انديشک و‬

‫اطراف آن ‪ ،‬تيه کرده بود‪.‬عطر تازه ی نرگس های پر گل که از پشت‬

‫‪.‬شيشه ی هر اتاق قطار پيدا بود‪ ،‬هوای آن جا را نيز خوشبو ساخته بود‬

‫بچه ها در پای قطار می دويدند وپشت سر هم متاع خود را عرضه‬

‫می داشتندو در حالی که (ق)را از مرج (خ)ادا می کردند ‪ ،‬بای گل‬

‫ناچيز خود را از دو قران به يک قران پايي آورده بودند وبی شک اگر‬

‫‪.‬قطار معطل می شد ‪ ،‬به ده شاهی هم می رساند‬


‫رفيق هم اتاق من‪ ،‬شکم بزرگ خود را لب شيشه ی قطار گذاشته بود و‬

‫درحالی که به پای برهنه ی آن چند کودک چشم دوخته بود ‪ ،‬گويا حساب‬

‫صدقه هايی را می کرد که از آغاز سفر خودش تا کنون به اين وآن داده‬

‫‪.‬است‬

‫هو ‪ ،‬ديشب که از تکان بيجای قطار ‪ ،‬بی خوابی به سرش زده بود و‬

‫شايد برای اولي بار در عمرش يک شب بی خوابی می کشيد ‪ ،‬داستان سفر‬

‫‪.‬اخيخود را به فلسطي وسوريه برای ما‪ ،‬هم اتاق هايش ‪،‬تعريف می کرد‬

‫از اين سفر دور و دراز چهار ماهه ‪ ،‬جز مرکبات عالی ودرشت فلسطي چيز‬

‫ديگری را به ياد نداشت که برای ما نقل کند ‪.‬و در هر جله اش ‪ ،‬چند بار‬

‫‪.‬ذکر پرتقال های ملس حيفا دهان انسان را آب می انداخت‬

‫من با او از دبيستان آشنايی داشتم ودر اين سفر ‪ ،‬وقتی در راه‬

‫قطار به او بر خوردم ‪ ،‬پس از سلم و تعارف معمولی ‪ ،‬هر چه فکر کردم‬

‫چيز ديگری نداشتم تا به او بگوی‪.‬او نيز گويی حس کردو زود رد شدو‬

‫‪.‬شاره به دست ‪ ،‬پی اتاق خود می گشت‬

‫نزديک بيست ساعت بود که در يک اتاق کوچک قطار نشسته‬

‫‪ ،‬بودی ‪.‬ولی او حتی وقتی که داستان سفر فلسطي خود را نقل می کرد‬

‫ديگران را ماطب قرار می داد ‪.‬انگار می تر سيد به من چشم بدوزد‪.‬من‬

‫هم به سکوت وتنهايی بيش تر عل قه داشتم ‪.‬فقط يک بار به من پيشنهاد‬

‫‪ ،‬کرد که پوکر بازيکنيم ومنهم که نی توا نستم دعوت او را اجابت کنم‬

‫گويا باعث دلتنگی اش شده بودم ‪.‬ولی دلتنگی او زود رفع شد‪.‬وهم بازی‬

‫‪.‬خوبی پيدا کرد‬

‫قطار سوت کشيد وتکانی خورد‪.‬شکم رفيق من که هنوز لب‬

‫پنجره ی قطار بود سر (سور)خورد وتنه ی سنگي او روی‬

‫‪.‬من افتاد و او زبان خود را برا ی بار سوم به روی من باز کرد ومعذرتی خواست‬

‫کودکان برهنه پا ‪ ،‬به جنبو جوش افتاده بودند‪.‬متاع شان هرگز‬

‫خريداری نيافته بود شعاع چشم من ‪ ،‬خشک وبی حرکت به روی آنان و‬

‫‪،‬کلبه ی ويرا نشان ‪ ،‬که در آن دور ‪ ،‬زير نور گرم خورشيد بار می کرد‬

‫‪.‬دوخته شده بود‪.‬گويا جواب معذرت رفيقم رانيز ندادم ‪.‬يا آن را نشنيدم‬

‫قطار هنوز قدم آهسته می رفت و کودکان به سرعت به دنبال آن‬

‫ميدويدند‪.‬پای يکی از آنان ‪-‬دختکی لغر و پوست به استخوان کشيده‬

‫در گودال آبی فرو رفت و سکندری‪ ،‬در نيم وجبی خط آهن نقش بر‪-‬‬

‫‪.‬زمي شد ‪ ،‬ودسته گل پل سيده اش درگودال آب گل آلود پلويی افتاد‬

‫!حتی ناله ای هم نکرد ‪.‬گويا نا نداشت‬


‫رفيق من که هنوز شکم خود را ازپنجره ی قطار بر نداشته بود ‪ ،‬از‬

‫ترس و وحشت صدايی کرد ومرا سخت تکان داد ‪.‬من ساکت ماندم واو‬

‫‪ ،‬که سخت وحشت کرده بود‬

‫ديدی بيچ چاره رو ؟ ‪...‬نزديک بود بره زير قطار !‪...‬خدا خيلی بش‪-‬‬

‫‪...‬رحم کرد‬

‫‪ !...‬رحم؟‪-‬‬

‫جز اين چيز ديگری در جواب او نگفتم ‪.‬او باز هم حرف زد ولی من‬

‫‪ .‬گوش نی دادم‬

‫دور‬ ‫قطار پيچ خورد ‪.‬دختک ديگر پيدا نبود ولی کلبه ی آنان هنوز از‬

‫بار می کرد وبز کو چکشان هنوز در اطراف می پلکيد وعلف های تازه‬

‫‪ .‬را بو می کشيد‬

‫‪ ،‬کودکان برهنه پا ‪ ،‬در يک آن ‪ ،‬به کلبه ی خود فرو رفتند ودر آن ديگر‬

‫بايک زن ‪،‬با مادر خود ‪ ،‬بيون آمدند ؛ وهرسه دست های خود را بلند‬

‫‪ .‬کردند که با قطار ما وداع کنند‬

‫قطار دور شده بود ‪.‬تونل ديگری نز ديک شده بود ‪.‬چيز تاشايی‬

‫ديگری پيدا نی شد‪ .‬هه سرهای خود را از پنجره تو برده بودند يا پوکر می زدند‬

‫ويا در خواب بودند ؛ يا برای هم از کيف ها و خوش گذرانی ها ی‬

‫‪.‬خود تعريف می کردندومی خنديدند‬

‫چيز تا شايی ديگری پيدا نبود ‪.‬جز کلبه ی آنان از دور‪ ،‬ومادرو‬

‫کودکانش که هنوز پای آن ايستاده بودندوبا قطار ما وداع می کردند‪.‬اين‬

‫‪.‬نيز لبد چندان قابل توجه نبود‬

‫هر سه با قطار ما وداع کردند‪.‬برای اينکه اسکناسی از اين قطار به آنان‬

‫‪،‬رسيده بود ويا شايد برای اينکه می پنداشتند هي قطار ‪،‬دختک‬

‫مردنی شان را ‪ ،‬که از او نه به کوه رفت ونه علف چيدن می آ مد ونه به دنبال‬

‫‪.‬پدر به سر راه رفت وجاده صاف کردن‪ ،‬به زير گرفته وراحت کرده است‬

‫عصر روز پيش که از اهواز بيون آمدی ‪ ،‬در پيامون شهر پي مرد‬

‫الغ سواری را پشت سر گذا شتيم ‪.‬وقتی قطار از پلوی او ‪ ،‬ميگذشت هه با او‬

‫که به روی اهل قطار خنده ی نکينی می کرد ‪ ،‬وداع‬

‫می کردند و برای او دست تکان می دادند‪.‬يکی دو نفر حتی به صدای بلنداز‬

‫‪،‬او احوال پرسی هم می کردندوبی شک اگر در خواستی از اهل قطار ميکرد‬

‫هر چه داشتند برايش می ريتند ‪.‬ديروز هه شنگول بودندوبرای‬

‫‪...‬شوخی ومسخرگی فقط وسيله می خوا ستند‪.‬ولی امروز در چم سنگر ؟‬

‫! هيچ کس جواب وداع آنان رانداد‬


‫‪ .‬سر پيچ که از سر تا ته قطار پيدا بود ‪ ،‬يک بار ديگر درست دقت کردم‬

‫تام پنجره ها بسته بود وهيچ کس نبود تا در جواب آنان دستی ويا‬

‫‪.‬دستمالی تکان بدهد‬

‫کلبه ی آنان که در زير نور خورشيد بار می کرد‪،‬باز هم نايا ن بود ‪.‬و‬

‫آن ها هنوز دست ها ی خود را برای ما تکان می دادند ‪.‬هنوز وقت‬

‫‪ .‬نگذشته بود‬

‫دست من به جيبم فرو رفت ‪.‬دستمال را بيون کشيدم ؛ سر پنجه‬

‫‪ ،‬ايستادم وسر و دستم را از پنجره ی قطار بال کشيدم ودستمال را در هوا‬

‫‪.‬دم باد به اهتزاز در آوردم ‪...‬شايد هنوز دير نشده باشد‬

‫رفيقم فرياد زد ومرا عقب کشيد ‪.‬از پنجره دورم کرد وشيشه ی آن را‬

‫بال برد‪.‬قطار وارد تول شده بودواگر او دير تر می جنبيد ‪ ،‬شايد دست من‬

‫‪.‬شکسته بود‬

‫******‬

‫‪6‬‬ ‫زندگی که‬

‫گريت‬

‫‪.‬آفتاب مغز آدم را داغ می کرد‪.‬خيابان کنار شط خلوت شده بود‬

‫‪ ،‬انگار مهی‬ ‫آمدو رفت بند می آمد‪.‬در ميان نلستانا ی آن طرف شط‬

‫موج ميزد‪.‬مهی که با گردو غبار آميخته بود‪.‬يک کشتی بزرگ که پايی‬

‫اداره ی گمرک لنگر انداخته بود‪ ،‬سوت کشيد‪.‬سوت خيلی کوتاهی بود‬

‫که در ميان گرمای هوای بعد از ظهر خرمشهر گم شد‪.‬انگا دنباله ی آنرا‬

‫‪ .‬قيچی کردند‬

‫يک قايق بزرگ شراعی را بار می زدند‪.‬حال ها گونی های برنج را‬

‫به دوش می کشيدند و از روی الواری که به جای پل ‪ ،‬از لبه ی سکو‬

‫به لبه ی قايق بند کرده بودند می گذشتند واز ته قايق ‪ ،‬گونی ها را روی هم‬

‫می انباشتند‪.‬آب شط پايي رفته بود و پل موقتی باريکی که می با يست از‬

‫‪ .‬روی آن بگذرند‪ ،‬خيلی سرازير بود‬

‫بار بر ها پنج نفر بودند ‪.‬دو نفر ديگر روی سکو‪ ،‬کيسه های برنج را‬

‫روی کول آن ها می گذاشتند ‪.‬دو نفر هم بودند که توی قايق گونی ها را‬

‫‪.‬می گرفتند و در گوشه ای رديف می چيدند‪.‬تند کار می کردند‪.‬بار زياد کار بود‬

‫‪.‬شايد تا غروب هم طول می کشيد‬

‫‪،‬يک بار بر ديگر از راه رسيد‪.‬زياد جوان نبود ‪.‬کولواره اش از پشت‬


‫روی کمرش افتاده بود وشل ووا رفته راه می آمد‪.‬يک کله لبه دار به سر‬

‫دا شت‪.‬ريشش نتاشيده بود‪.‬يک دست خود را توی جيبش کرده بودوبا‬

‫‪.‬دست ديگرش طناب بار بند خود را روی دوش نگه می داشت‬

‫کسی مالف نبود چند کلمه ای صحبت کردندوقرار شد او هم‬

‫کمک کند‪.‬ططنابش را به کناری ناد‪.‬کلهش را پايي تر کشيد‪.‬کوله را‬

‫روی پشتيش جا به جا کردو زير دست آن دو نفر که روی بار ها ايستاده‬

‫‪.‬بودند خم شد‪.‬چشمش برق می زد‬

‫گونی ها با هم فرقی نداشت‪.‬يکی هم به روی کول او گذاشتند‪.‬وقتی‬

‫خم شده بودومهيای بار گرفت بود‪ ،‬هيچ فکری نی کرد‪.‬کار گيش آمده‬

‫‪.‬بود اين مهم بود‬

‫چند قدم به طور عادی برداشت‪.‬ولی هنوز به وسط خيابان نرسيده بود‬

‫که زانوهايش ناگهان لرزيد‪.‬چند ثانيه صب کرد وبعد به راه افتاد‪.‬قدم ها ی‬

‫‪ ،‬معمولی داشت‪.‬وقتی عادی راه می رفت‪ ،‬برای او فرقی نداشت‪.‬قدم ها‬

‫خودشان برداشته می شدند وخودشان به زمي گذا شته می شدند‪.‬ولی گونی‬

‫را که به روی دوشش گذاردند گويا قضيه از قرار ديگر شد‪.‬پا ها يش هنوز‬

‫از روی زمي بلند نشده‪ ،‬دوباره به دنبال قرار گاهی می گشتندو به زمي‬

‫می نشستند‪.‬اول جدی نگرفت ‪ ،‬ولی نه ‪ ،‬درست هي طور بود ‪.‬دست خود‬

‫او نبود‪.‬خيلی سعی می کرد ولی باز پاهايش می لرزيد‪.‬يک دم خواست‬

‫فکر کند که شايد نی تواند اين بار را ببد‪.‬ولی زود دنباله ی فکر خود را‬

‫بريد ‪.‬مطمئن بود که زانويش از عقب تا نواهد شد‪.‬او فقط می با يست‬

‫کوشش کند که از جلو خم نشود وبار به زمي نيفتد‪.‬نيدانست کيسه ی‬

‫تند هم می رفتند ولی‬ ‫برنج چقدر وزن دارد‪.‬ديگران به راحتی ميبدند‬

‫پای او می لرزيد ‪.‬اشکالی نداشت‪.‬می توانست سعی کند ونگذارد زا نو يش‬

‫خم شود‪.‬ولی پايش می لرزيد ‪.‬حتی مچ پايش هم به لرزه می افتاد‪.‬يک دم‬

‫‪.‬چشمش را بست و به خود تلقي کرد‪.‬ديد که مکن است به زمي بورد‬

‫زود چشمش را باز کرد‪.‬چيزی به کنار شط نانده بود‪.‬هه ی راه از پای‬

‫تل بار تا کنار شط ‪ ،‬شايد چهل قدم بود ‪.‬بارها را در آن طرف پياده رو ‪ ،‬پای‬

‫ديوار چيده بودند‪.‬او حال وسط خيابان بود‪.‬خوبيش اين بود که ماشي رد‬

‫نی شد‪.‬خيابان خلوت بود ‪.‬ديگران به کار خود مشغول بودند ‪.‬يک دور‬

‫هم از او جلو افتاده بودند‪.‬او تازه از وسط خيابان می گذشت‪.‬سعی می کرد‬

‫‪ .‬تند تر راه برود ‪.‬مکن نبود می خواست از لرزش پاهايش جلو گيی کند‬

‫هه ی هتش صرف اين می شد ‪.‬در فکر اين نبود که که زود تر به کنار شط‬

‫برسد واز روی پل باريک بگذرد وبار را توی قايق به زمي بگذارد‬
‫ديگران که خيلی حريص قدم بر می دا شتند ‪ ،‬در اين فکر بودند‪.‬او فقط در‬

‫فکر اين بود که پايش نلرزد و زا نو يش خم نشود‪.‬نی بايست بار به زمي‬

‫‪.‬بيفتد‬

‫به کنار شط رسيده بود‪.‬خيس عرق شده بود‪.‬کله به سرش تنگی‬

‫می کرد‪.‬سرش انگار بزرگ شده بود ‪.‬مغزش درد گرفته بود‪.‬عرق از چاک‬

‫سينه اش پايي می رفت‪.‬حس می کرد که دارد آب می شود‪.‬پياهن زير‬

‫کمر بندش خيس شده بودوبه تنش می چسبيد ‪.‬پايش هنوز می لرزيد ‪.‬شايد‬

‫دو روز بود که بار سنگي بر نداشته بود ‪.‬ولی بار سنگي نبود‪.‬دو روز‬

‫کار گي نياورده بود‪.‬اين مهم نبود ‪.‬اين هفت نفر حال حتما دارند او را‬

‫می پايند‪.‬حتما کارشان را ول کرده اندو او را نگاه می کنند و به هم‬

‫چشمک می زنند‪.‬حتما يک بار ديگر هم ‪ ،‬سه نفر از پلوی او رد شدند و‬

‫رفتند که بار بگيند‪.‬ولی او حتم داشت که هه ی آ ن ها در گو شه ای‬

‫ايستاده اند وبه او نگاه می کنند وبه هم چشمک می زند‪.‬نی بايد بار به زمي‬

‫بيفتد‪.‬اگر شده است بايد بار را برساند‪.‬مگر از ديگران چه کم دارد؟‬

‫‪.‬حتی سرش را هم بال نی کرد‪ .‬می ترسيد‪.‬پيشانيش خيس عرق بود‬

‫ديگران اين طور عرق نکرده بودند‪.‬نی خواست آن ها را که‬

‫‪ .‬به او می خنديدند و چشمک می زدند ‪ ،‬نگاه کند‪.‬می خواست کار خود را بکند‬

‫می خواست نگذارد بار به زمي بيفتد‪.‬می خواست نگذارد پايش بلرزد؛‬

‫‪.‬ولی پا يش می لرزيد ‪.‬يک دم کنار شط ايستاد‪.‬باز پايش می لرزيد‬

‫‪.‬نزديک بود پايش بلرزد وبار توی شط بيفتد‪.‬خود را زود کنار کشيد‬

‫‪.‬يک دم ديگر صب کرد‪.‬دو نفر ديگر پشت سر هم از پلويش گذشتند‬

‫قدم های مطمئن و شرده ی خود را روی الوار گذاشتندوپشت سر هم‬

‫‪.‬پايي رفتند‪.‬الوار لنگر بر می داشت وزير پای آن ها بال وپايي می رفت‬

‫ولی آن ها بی اعتنا گذشتند ‪.‬او هم بايد برود‪.‬مگر چه می شد ؟‬

‫اطمينان خاطر خود را باز يافت وقدم به جلو گذاشت‪.‬قدم اولش را روی‬

‫الوار جای داد ‪.‬ولی ناگهان وحشت کرد‪.‬چشمش به پايي افتاد ‪.‬زانويش‬

‫سخت می لرزيد‪.‬خودش حس نی کرد‪.‬اما می ديد ‪.‬انگار مچش هم‬

‫به لرزه افتاده بود‪.‬وحشت زده شد‪.‬نزديک بود زانويش خم شود وبار‬

‫توی شط بيفتد‪.‬يک دم بی تصميم ماند ‪.‬نيدانست چه کند ؛ خوا ست قدم‬

‫دومش را هم بلند کند وبه جلو بگذارد ‪.‬حتی حاضر بود يک قدم‬

‫‪.‬کوچک بردارد‪.‬حاضر بود که قدم دومش را به جلو پرتاب هم بکند ‪.‬ولی نی شد‬

‫کوشش هم کرد ولی ديد اگر برای يک دم هم شده پای دومش‬

‫را از رو ی زمي بردارد‪ ،‬آن ديگری بيش تر خواهد لرزيد ‪ ،‬زانويش خم‬
‫خواهد شد ‪ ،‬خودش سرنگون خواهد گرديد و کيسه ی برنج توی شط غرق‬

‫خواهد شد ‪،‬به بی تصميمی خود خاته داد‪.‬پايش را به عجله پس کشيدو‬

‫‪.‬دوباره به کناری رفت‬

‫ديگران باز هم می گذشتند وباز هم مطمئن وبياعتنا از روی الوار‬

‫وبال وپاين می رفت‬ ‫باريکی که زير پايشان لنگر بر می داشت‬

‫می شدند وبار را توی قايق می انداختند وبر می گشتند‪.‬برای شان‬

‫‪.‬خيلی عادی بود‬

‫هيچ کس حرفی نی زد ‪.‬وقتی او پايش را روی الوار گذاشته بود و‬

‫مردد مانده بود ‪ ،‬نفهميد چقدر طول کشيد ؛ ولی حس می کرد که توی‬

‫‪.‬قايق وپشت سر او ‪ ،‬توی خيابان منتظرند که او رد شود تابتوانند عبور کنند‬

‫اما نه ‪ ،‬مطمئن بود که آن هاايستاده اند ‪.‬کا خود را به کناری ناده اند واو‬

‫را مسخره می کنند وچشمک می زنند ‪.‬با آستي کتش عرق پيشانيش را‬

‫پاک کرد‪.‬آستينش خيس خيس شد‪.‬سرش را بلند کردوآن دور ها ‪ ،‬لی‬

‫گشت ؛ ديگر چشمش برق‬ ‫نل های آنطرف رود خانه دنبال چيزی‬

‫نی زد ‪.‬برق آنا نيز به دنبال نگاهش لی نلستان ها گم شد ؛ سرش‬

‫سنگينی کرد و باز به پايي افتاد ‪.‬شايد يک دقيقه گذشت ‪.‬پای او هنوز‬

‫می لرزيد ‪.‬برگشت‪.‬ديگران هنوز تند ميفتند و می آمدند ‪.‬او هم نيوی‬

‫تر برداشت‪.‬دو سه قدم را تا دم شط به عجله پيمود‬ ‫‪.‬خود را جع کرد وقدم تند‬

‫پايش هنوز می لرزيد ‪.‬ولی ديگر اين مهم نبود ‪.‬اطمينان پيدا کرده بود‬

‫که زن نويش از جلو هم خم نواهد شد‪.‬به هان سرعت روی الوار‬

‫آمد‪.‬تقريبا چشم خود را بسته بود ‪.‬نبسته بود ؛ ولی نی خواست بداند‬

‫روی چه چيزی پا گذاشته‪.‬سه قدم جلو رفت ‪.‬پا يش باز شروع کرد به‬

‫لرزيدن ‪.‬سخت هم می لرزيد ‪.‬انگار پل‬

‫موقتی هم زير پای او به لرزه می افتاد‪.‬باز خيس عرق شد ه بود از‬

‫پيشا نيش عرق می چکيد‪.‬يک دفعه وحشت زده شد ‪.‬خيال کرد حال‬

‫زانو هايش از پلو خم خواهد شد وپايش از دو طرف الوار به پايي‬

‫خواهد افتادوکيسه ی برنج توی شط سرنگون خواهد شد‪.‬داشت‬

‫هي طور هم ميشد ‪.‬نيدانست چه کند ‪.‬اين ور و آن ور پل معطل او‬

‫بودند‪.‬هيچ کس حرفی نيزد‪.‬از بس دست هايش را روی شکمش به هم‬

‫فشار داده بود‪ ،‬استخوان انگشتش درد گرفته بود‪.‬عرق از زير گلو و‬

‫چاک سينه اش می چکيد و روی الوار می افتاد وپن می شد ‪.‬الوار داشت‬

‫لنگر بر ميداشت‪.‬اما نه ‪ ،‬هيکل او وبار سنگي روی دو شش بود که روی‬

‫پل باريک داشت لنگر بر می داشت ‪.‬هي طور شد ‪.‬نزديک بود از پلوی‬
‫راست توی شط سر نگون شود‪.‬دست ها يش را با عجله از هم باز کرد و‬

‫‪.‬تعادل خود را به سختی حفظ نود‪ .‬طول الوار از هفت قدم بيش تر بود‬

‫ديگر نی شد هان جا ايستاد ‪.‬خيلی معطل شده بودند‪.‬حتما خيلی به او‬

‫خنديده بودند‪.‬هر چه طاقت داشت آب شده بود وبه صورت عرق ازروی‬

‫آن الوار لعنتی چکيده بود وپن شده بود ‪.‬اما چه جور برگردد؟ چه قدر‬

‫به او خواهند خنديد ! آن وقت ديگر کی کار گي بياورد؟ دو روز است که‬

‫کار گي نياورده‪.‬انگار پل موقتی هم شروع کرد به تاب خوردن‪.‬داشت‬

‫‪.‬آه که داشت می مرد !نفسش راتوی سينه اش‬ ‫از زير پايش در می رفت‬

‫حبس کرده بود‪.‬سرش پايي افتاده بود‪.‬چشمش از وحشت و ضعف‬

‫دريده شده بود‪.‬ترسيد مبادا تم چشم هايش از کاسه ی دريده شده ی‬

‫آنا بيون بيايد وپايي توی نر بيفتد ‪-‬يا مثل چکه های عرق سينه اش‬

‫روی الوار ‪ ،‬روی اين پل لعنتی بيفتد و اين طور پن شود ‪.‬خيلی ترسيد‬

‫يک دم چشمش را بست ‪ ،‬سرش داشت گيج می رفت ‪.‬تاريکی درون‬

‫چشمش پر از قرمزی شد ‪.‬نزديک بود سرنگون شود‪.‬زود چشمش را باز‬

‫کرد‪.‬چشمش را دريده کرد‪.‬نی شد اين طور مردم را معطل گذارد‪.‬به او‬

‫چه خواهند گفت ؟ولی چرا هيچ کس حرفی نی زد؟ حتما در کناری‬

‫‪،‬وسيگار می کشيدند وبه او می خنديدند !پس چرا صدا ی‬ ‫ايستاده بودند‬

‫‪.‬خنده شان نی آمد ؟لعنتی ها ! تعادل خود را به زور حفظ کرده بود‬

‫دست ها يش را دو مرتبه زير شکمش قلب کرده بود‪.‬در هم فشرد وعقب عقب‬

‫دو سه قدمی را که روی الوار پيش آمده بود دوباره پيمود و پايش را‬

‫روی خاک مکم سکوی کنار شط گذاشت‪.‬آن وقت حس کرد که پايش‬

‫دارد می لرزد‪.‬توی دلش هم می لرزيد ‪.‬حتی روده ها يش هم حس‬

‫ميکردند که دارند می لرزند‪.‬نی بايد بار را زمي گذارد ‪.‬آهسته آهسته تا‬

‫پای تل کيسه های برنج رفت‪.‬عرق از چاک سينه اش واز بر آمدگی زير‬

‫‪.‬گلويش روی زمي می چکيد وميان خاک داغ کنار شط فرو می رفت‬

‫کيسه ی برنج را به تئنی از روی کوله ی او برداشتند‪.‬او هان طور‬

‫خم مانده بود؛ دو ل مانده بود ‪.‬انگار با آخرين قطره ی عرقی که از چاک‬

‫؛ طاقت او هم چکيده بود‬ ‫سينه اش روی زمي چکيد ودر خاک فرو رفت‬

‫‪.‬و در خاک داغ کنار شط فرو رفته بود‬

‫دنباله ی سوت کوتاه ونکره ی يک کشتی را در هوا قيچی کردند ‪.‬يک‬

‫قايق موتوری زير اسکله ی گمرک ايستاد واز نفس افتاد ‪.‬در ميان‬

‫نلستان های آن طرف شط ‪ ،‬مهی آميخته با گردو خاک موج می زد‬

‫‪.‬برق چشم انسانی که زندگی از و گريته بود ‪ ،‬در آن ميان سرگردان بود‬
‫*****‬
‫‪7‬‬
‫آفتاب لب بام‬

‫پدر دو بار دور حياط گشت و آمد توی اتاق‪.‬جا نازش را از روی‬

‫رف برداشت پای باری نشست‪.‬جا ناز ‪ ،‬پارچه ی قلم کار يک تته‬

‫بود‪.‬بازش کرد ودو زانو روی آن نشست ؛ تسبيح را هللی با لی مهر‬

‫‪ .‬گذاشت ؛ قرآن را از جلدش بيون در آ ورد ؛ ليش را باز کرد ونشان آن را ديد‬

‫سر جزو « الادی عشر » بود‪.‬آن را دو باره بشت وتسبيح رابه دست گرفت‬

‫‪.‬وشروع کرد به ذکر گفت‬

‫بيش از يک سا عت به غروب نانده بود‪.‬پدر دهانش خشک شده بود‬

‫وحوصله اش داشت از تشنگی سر می رفت‪.‬هر روز از اداره که‬

‫بر می گشت تا ساعت پنج می خوا بيد ‪.‬آن وقت بيدار ميشد ‪.‬می آ مد لب‬

‫حوض‪.‬سرش را آب ميزد واگر خيلی گرمش بود ‪ ،‬لت می شد ؛ توی‬

‫‪.‬آب می رفت وبا لگن ‪ ،‬آب روی سر خود می ريت وبعد در می آمد‬

‫اول سرش را خشک می کرد‪.‬بعد وضو می گرفت‪.‬دشت ورويش را نيز با‬

‫دستمالی که روی درخت انار لب حوض ‪ ،‬افتاده بود ‪ ،‬خشک می کرد و‬

‫بعد می آمد توی اتق ‪.‬جا نازش را پن می کردو تا دم افطار سر‬

‫جانازش نشسته بود ؛ ناز ظهر وعصرش را می خواند واگر وقت‬

‫‪ ،‬باقی مانده ی جزو قرآن روز قبلش را با صدای بلند تلوت‬ ‫باقی بود‬

‫‪.‬می کرد ويا دعای مصوص آن روز ماه مبارک را می خواند‬

‫در اتق باز بود ‪ .‬توی ايوان پلو ‪،‬ساور داشت جوش می آمد‪.‬بساط‬

‫ساور جور بود وزنش دور تر از گرمای ساور به ديوار آن ور ايوان‬

‫‪ .‬تکيه داده بود وبا کاموای سبز ‪،‬آستي يک پياهن بچه گانه را می بافت‬

‫سرش روی کارش بود وميله ها را تند بالو پايي می برد و از حلقه های‬

‫کاموا در می کرد‪.‬وگلوله ی کاموا که وسط ايوان سرگردان بود ‪ ،‬آهسته‬

‫‪.‬آهسته باز می شد و به هوای خودش اين ور و آن ور می رفت‬

‫آفتاب لب بام آمده بود وهوا گرم گرم بود‪...‬از ديوا ری که رو به مغرب بود‬

‫‪ ،‬هرم آفتاب توی حياط می زد‪.‬از آبی که چند دقيقه پيش پاشيده بودند‬

‫هنوز نی باقی مانده بود وبوی خاک ن کشيده ‪ ،‬هوا را پر کرده بود وهرم‬

‫‪.‬آفتاب تا اين ور حياط توی ايوان هم می زد‬

‫بچه ها ف‪ ،‬دو تا دخت يکی ده دوازده ساله وديگری کوچک تر ‪ ،‬توی‬

‫‪.‬ايوان رو به روی مادرشان ‪ ،‬به ديوار تکيه داده بودندواز حال رفته بودند‬

‫رنگ شان پريده بود ‪.‬دهان شان باز مانده بود وچشم شان به دست‬
‫مادرشان که هنز قوت داشت وميله ها را تند بال وپايي می برد ‪ ،‬دوخته‬

‫شده بود‪.‬وهه در تنگنای بی حالی خود ‪ ،‬گي کرده بودند وبه انتظار اذان‬

‫‪.‬مغرب ساکت نشسته بودند‬

‫پدر از توی اتاق ‪،‬هان پای باری که نسشته بود ‪ ،‬هه ی اين بساط را‬

‫می ديد وآهسته ذکر می گفت ‪.‬ساور به جوش آمده بود وبار آبی که‬

‫از آن بر می خواست‪،‬توی اتا ق می زد‪.‬پدر يک دم ذکرش را بريد واز‬

‫‪ :‬هان روی جا نازش صدا زد‬

‫‪ .‬صغرا ! پاشو ساور رو بب اون ور‪-‬‬

‫بچه ها از حال رفته بودند ؛ ومادر سرش به بافتنی خودش گرم بود و‬

‫هوا هم گرم بود ‪.‬کسی به آنچه پدر گفت توجهی نکرد‪.‬وپدر ديگر‬

‫حوصله اش داشت سر می رفت ‪.‬تسبيح را هللی روی مهر جا نازش‬

‫گذاشت ؛ يک لالهالال گفت وسر پا ايستاد وبا صدايی که ته پاشي هم‬

‫‪ ،‬می شدآن را شنيد ‪ ،‬اذان نازش را گفت و وقتی می خواست اقا مه را بگويد‬

‫‪:‬رو به دخت هايش گفت‬

‫به شاهام !بتول تو پاشو!پاشو‪ ،‬ساور رو بذار اون ور تر ‪.‬چايی رم دم‪-‬‬

‫‪.‬کني‬

‫دخت بزرگ تر مثل اين که از خواب پريده باشد ‪ ،‬کسل وناراحت از‬

‫جا تکان خورد ‪.‬خودش را با ساور آن طرف تر کشيد واز سر خستگی و‬

‫‪:‬خشم زير لب گفت‬

‫‪...‬ايش ‪...‬ش‪-‬‬

‫ودوباره سر جای خود برگشت؛پشتش را به ديوار داد وباز از حال‬

‫‪ .‬رفت‬

‫‪ .‬مادر ‪ ،‬کار بافتنی اش را کنار گذاشت‪.‬آمد جلو ‪.‬قوری را آب بست‬

‫گذاشت سر ساور‪.‬دستمال قوری را هم روی آن انداخت ودوباره‬

‫‪.‬به جايش بر گشت‪ ،‬کار بافتنی اش را به دست گرفت ومشغول شد‬

‫پدر هنوز اقامه اش را نگفته بود ‪.‬پا به پا می کردو يواش يواش چيزی‬

‫‪.‬می خواند ‪.‬و انگشت هايش روی درز شلوار خانه اش با ل وپايي می رفت‬

‫آفتاب داشت کم کم از بام خانه می پريد ‪.‬گرما وبوی خاک‬

‫آفتاب خورده توی حياط پيچيده بود‪.‬ويی توی کوچه داد زد ‪.‬پدر‬

‫اقامه اش را داشت شروع می کرد که صدای يی ‪ ،‬توی حياط پيچيد ‪.‬پدر‬

‫‪:‬يک دم ساکت شد ورو به دخت ها يش گفت‬

‫! صغرا ‪ ،‬پاشو برو يخ بگي‪-‬‬

‫‪:‬دخت کوچک تر تکانی خورد وگفت‬


‫‪.‬ايش خدايا !وساکت شد‪-‬‬

‫‪.‬ديگر طاقت پدر تام شده بود ‪.‬خودش را با دو قدم به ايوان رساند‬

‫دخت ها از جای شان پريدند ‪.‬مادر يک دم سرش را از روی کارش برداشت‬

‫ودوباره پايي انداخت‪.‬دخت ها خودشان را توی حياط انداخته‬

‫‪.‬وپدر مثل آن ها پا برهنه ‪،‬دنبال شان افتاد‬

‫‪...‬پدر سوخته ها ! قب پدر مادرتان سگ‪-‬‬

‫دخت ها هر يک از طرفی می دويدندوپدر مثل اينکه اول‬

‫نی دانست به طرف کدام شان حله کند ‪.‬ولی گويا آخر تصميم گرفت‪.‬و‬

‫دنبال صغرا افتاد ‪.‬وبتول رفت روی پله ی اول پا شي ايستاد وداشت زار‬

‫‪.‬می زد‬

‫صغرا سه بار دور حوض گشت ؛يک بار پايش توی باغچه رفت و‬

‫يک شاخه ی لله عباسی را شکست‪.‬ولی پدر بال خره رسيد ‪.‬و هان طور‬

‫مکم به پشتش زد ‪.‬دخت سکندری رفت و‬ ‫که دختش می دويد ‪ ،‬يکی‬

‫‪.‬دمر روی زمي پن شد وناله اش توی خاک فرو رفت‬

‫‪...‬پدر سوخته ها ! هش ايش وفيش ؟هش ايش وفيش ؟به قب پدر‪-‬‬

‫دنباله ی فحشش را با يک صلوات بريد وبرگشت‪.‬دستش را لب‬

‫حوض آب کشيد ‪.‬با دستمالی که روی شاخه ی انار بود خشک کرد و‬

‫‪.‬رفت توی اتاق ‪ ،‬روی جانازش ايستاد و شروع کرد به اقامه گفت‬

‫صغری تازه به ناله افتاده افتاده بود ‪.‬کلمات بزرگ و پرسرو صدای عربی که از‬

‫خشم هنوز لرزشی داشت از در اتاق بيون می زد‪.‬و آفتاب که داشت از‬

‫‪ ،‬لب بام می پريد ‪ ،‬ناله های دخت را که هنوز دمر روی زمي دراز کشيده بود‬

‫‪.‬برمی داشت و با خود می برد‬

‫مادر ‪ ،‬يک چند دقيقه ای کار بافتنی اش را کنار گذاشت و از در اتاق که باز‬

‫بود ‪ ،‬تاريکی درون آن را با چشمانی دريده نگاه کرد و بعد بلند شد ؛‬

‫‪.‬رنگش پريده بود‪.‬دستش می لرزيد و لبش را به دندان گرفته بود‬

‫‪.‬بتول هم جرات پيدا کرد و جلو آمد‪.‬دونفری صغرا را بلند کردند‬

‫نوک دماغش و پيشانی اش که به خاک کشيده شده بود ‪ ،‬خراش برداشته‬

‫بود‪.‬لب باليی اش باد کرده بود و از هه ی زخم های خون می آمد و يی‬

‫‪.‬هنوز توی کوچه داد می زد‬

‫صغرا را لب حوض بردند‪.‬بتول آفتابه را آورد ‪ ،‬آب کرد و روی دست‬

‫مادرش می ريت و او خون لب و دهان صغرا را شست‪.‬سر و صورتش را‬

‫با دستمالی که روی شاخه ی درخت انار کنار حوض آويزان بود ‪ ،‬خشک‬

‫‪.‬کرد ‪.‬پياهنش را هم تکان داد و زير او پن کرد و او را خواباند‬


‫پدر ناز اولش را شروع کرده بود‪.‬يی داشت دور می شد‪.‬و آفتاب‬

‫‪.‬از لب بام پريده بود‬

‫‪.‬بتول !برو زنبيل ور دار بيار ‪-‬‬

‫از لب رف هم پول برداشت و به او داد و دنبال يخ روانه اش کرد و‬

‫دوباره سرکار خودش نشست‪.‬ساور غلغل می کرد‪.‬هرم آفتاب توی‬

‫ايوان بود‪.‬سفره ی پيچيده شده ‪ ،‬آن گوشه ی ايوان مانده بود و نکدان با‬

‫قاشق ها روی آن بود‪.‬و مادر اين بار تندتر کار می کرد‪.‬ميله ها‪ ،‬تندتر بال و‬

‫پايي می رفت و گلوله ی کاموا وسط ايوان تندتر باز می شد و به هوای‬

‫‪.‬خودش اين ور و آن ور می رفت‬

‫پدر ‪ ،‬ناز اولش را سلم گفت‪.‬هنوز به افطار خيلی مانده بود و او‬

‫طاقتش ديگر داشت تام می شد‪.‬به زحت بلند شد‪.‬تسبيح را روی‬

‫جاناز انداخت و شروع کرد به اذان گفت‪.‬کلمات کشيده و پر سر و‬

‫صدای عربی که از اتاق می آمد ‪ ،‬لرزشی از خشم و بيچارگی به هراه خود‬

‫داشت‪.‬صغرا آن گوشه ی ايوان يک پلو افتاده بود و دست هايش را روی‬

‫صورتش گذاشته بود ؛ پاهايش را توی شکمش جع کرده بود و هق هق‬

‫‪.‬می کرد و صدايش با غلغل ساور درمی آويت‬

‫مادر ديگر بی تاب شده بود ‪.‬هنوز رنگ به صورتش نيامده بود و‬

‫هان طور که دست هايش ‪ ،‬تند ميله ها را بال و پايي می برد ‪ ،‬يک دفعه سر‬

‫‪ :‬رفت‬

‫‪!...‬خجالت نی کشه‪...‬بی غيت‪...‬بی رحم ‪-‬‬

‫ال اکب پرسروصدايی که پدر گفت ‪ ،‬صدای او را در خود گم کرد‪.‬و‬

‫مادر خاموش شد‪.‬در حياط صدا کرد‪.‬بتول با زنبيل يخ وارد شد‪.‬يخ را‬

‫توی حوض آب کشيد‪.‬از روی طاقچه ‪ ،‬کاسه ی بدل چينی را برداشت و‬

‫‪.‬يخ را توی آن گذاشت‬

‫!سفره رم پن کن ‪-‬‬

‫بتول سفره را هم پن کرد‪.‬کاسه يخ را وسط آن گذاشت‪.‬قاشق ها را‬

‫چيد‪.‬نان را تقسيم کرد و چهار طرف سفره گذاشت و خودش هان گوشه‬

‫به ديوار تکيه داد و از حال رفت‪.‬مادر کم کم رنگ به صورتش‬

‫‪ ،‬برمی گشت‪.‬ديگر لبش را نی گزيد‪.‬يواش يواش چيزی زير لب می گفت‬

‫‪...‬ولی هنوز دستش هان طور تند کار می کرد‬

‫‪.‬بتول !چراغو روشن کن ‪-‬‬

‫آفتاب پريده بود‪.‬هوا تاريک می شد و از پدر که ناز عصرش‬

‫را آهسته می خواند ‪ ،‬صدايی شنيده نی شد‪.‬فقط گاهی سوت بلند يک‬
‫ص) خود را از تاريکی اتاق بيون می کشيد و در گرمای اول غروب گم(‬

‫می شد ؛ و بعد هم کنده ی زانوی او که روی جاناز می نشست ‪ ،‬گرپ ‪ ،‬صدا‬

‫‪.‬می داد ‪ .‬وصغرا آهسته آهسته ناله می کرد و هان گوشه افتاده بود‬

‫‪:‬بسه ديگه ‪...‬بسه ‪ ،‬و زير لب افزود‪-‬‬

‫‪.‬بی رحم‪...‬بی غيت‪-‬‬

‫‪.‬مادر اين را گفت و کارش را کنار گذاشت ‪.‬کفشش را پوشيد ‪ ،‬و رفت‬

‫‪:‬به آشپزخانه که رسيد صدا زد‬

‫‪.‬بتول !پاشو خربوزه رو بيار پاره کن ‪-‬‬

‫بتول پاشد و رفت توی اتاق‪.‬از کنار پدرش که داشت نازش را سلم‬

‫می داد رد شد‪.‬وقتی برگشت يک سينی با يک کارد آورد‪.‬آن ها را توی‬

‫سفره گذاشت‪.‬کفشش را پوشيد ‪ ،‬آهسته آهسته به طرف پاشي رفت و‬

‫خربزه را آورد‪.‬آن را چهارقاچ کرد‪.‬دو قاچ بزرگ تر و دوتای ديگر‬

‫کوچک تر‪.‬تمه ی آن را توی يک سينی زير استکانی خالی کرد ؛‬

‫گذاشت طاقچه ‪ ،‬قاچ های خربزه را يکی يکی بريد و هرکدام را سرجايش‬

‫‪.‬گذاشت‬

‫‪.‬بتول !چراغو بيار ‪-‬‬

‫‪.‬صدای پدر از توی اتاق اين طور گفت‪.‬صدا ديگر از خشم نی لرزيد‬

‫ولی هنوز از بيچارگی کشيده بود‪.‬بتول چراغ را برد توی اتاق‪.‬جلوی‬

‫جاناز پدرش گذاشت و به صدای پدرش که بلند بلند قرآن می خواند‬

‫گوش می داد‪.‬صغرا ناله اش بند آمده بود ‪.‬بتول نگاهی به او کرد و خودش‬

‫‪.‬را به آن طرف کشيد‬

‫!صغرا!صغرا!نواب!افطار نزديکه‪.‬پاشو‪-‬‬

‫شانه اش را تکان داد‪.‬صغرا که چند دقيقه ساکت مانده بود دوباره‬

‫به ناله افتاد و اين بار سخت گريه می کرد‪.‬شانه هايش هان طور که يک پلو‬

‫خوابيده بود تکان می خورد ‪ ،‬بتول هم داشت گريه اش می افتاد‪.‬آب دهان‬

‫‪ :‬خود را به زور قورت داد‪.‬روی صغرا خم شد و گفت‬

‫!هيچ چی نگو!بسه ديگه!تو که بابارو می شناسی ‪.‬هيچ چی نگو ‪-‬‬

‫‪ .‬می دونی که دم افطار سگ می شه‬

‫و اين کلمه ی آخری را که می گفت نگاهش به طرف در اتاق برگشت‬

‫‪ ،‬که نور چراغ از آن بيون می زد‪.‬سرو صدايی که از آشپزخانه می آمد‬

‫‪ ،‬خوابيد و مادر با ظرف غذا بيون آمد‪.‬کفشش را که روی زمي می کشيد‬

‫پای ايوان کند ‪...‬ظرف غذا را توی سفره گذاشت‪.‬بار غذا نه رنگی داشت‬

‫‪.‬و نه بويی‬
‫!پس بشقابا کوش ‪ ،‬بتول؟‪-‬‬

‫بتول به عجله خود را جع و جور کرد و توی اتاق رفت ‪ .‬از پلوی‬

‫پدرش رد شد و غرشی را که او کرد نشنيده گرفت‪.‬در صندوق صدا کرد و‬

‫بتول وقتی برگشت بشقاب ها را توی سفره گذاشت‪.‬هوا داشت تاريک‬

‫می شد‪.‬صدای گريه ی صغرا بند آمده بود‪.‬شايد مغرب شده بود ‪ ،‬تک‬

‫صدای اذان گوهای تازه کار از دوردست می آمد و با هرم آفتاب که هنوز‬

‫‪.‬صدای قرآنش ‪ ،‬با قرائت و کشيده از توی اتاق بيون زد‬

‫!بتول !پاشو چراغو وردار بيا‪.‬صغرا تو هم پاشو ديگه‪-‬‬

‫صدايش آمرانه بود و بی حوصله بود‪.‬بتول داشت بلند می شد که چراغ‬

‫‪.‬را بياورد‪.‬ولی پدر قرآنش را بست ‪ ،‬چراغ را برداشت و توی ايوان آمد‬

‫چراغ را توی طاقچه گذاشت و کنار سفره نشست ‪.‬بتول پلوی دست او‬

‫نشسته بود ‪.‬صغرا هم بلند شده بود و پدر هنوز زير لب ذکر می گفت‪.‬مادر‬

‫پای ساور نشسته بود‪.‬سه تا استکان آب جوش ريت ‪.‬جلوی آن ها‬

‫گذاشت و خودش با خربزه افطار کرد‪.‬گربه هم از راه رسيده بود و کنار‬

‫سفره ‪ ،‬هان دم ايوان سر دودست نشسته بود‪.‬بار بی نرگ غذا با بار‬

‫ساور می آميخت و صغرا هنوز سکسکه می کرد‪.‬مادر سرش را از روی‬

‫سفره برد اشت‪.‬رنگ از صورتش پريده بود و لب هايش می لرزيد‪.‬يک دم‬

‫‪ :‬نگاهش را به صورت پدر دوخت و بعد‬

‫خجالت نی کشی؟اين دست مزد دم افطارشونه؟وادارشون کرده ای‪-‬‬

‫‪...‬روزه بگيند؟‬

‫و حال خون به صورتش دويده بود‪.‬دستش توی ظرف خربزه مانده بود‬

‫و هيچ ازين روگردان نبود که هر چه از دهانش درآمد ‪ ،‬به شوهرش‬

‫بگويد‪.‬پدر استکان آب جوش را به آرامی توی نعلبکی گذاشت و از روی‬

‫‪ :‬بی حوصلگی گفت‬

‫‪.‬خوبه ‪.‬بذار افطار کنيم‪...‬و بشقاب خربزه اش را پيش کشيد‪-‬‬

‫! چه افطاری ؟از زهر هلهلم بدتره‪-‬‬

‫پدر ساکت بود و خربزه می خورد‪.‬صغرا آهسته می لرزيد‪.‬بتول نگران‬

‫بود و چشمش دودو می زد‪.‬ساور غلغل می کرد‪ .‬مادر بشقابش را کنار‬

‫‪.‬زده بود و هنوز نی توانست آرام باشد‬

‫‪...‬ديگه بچه هات فهميده ن که چرا اين طور دم افطار سگ می شی‪-‬‬

‫پدر حوصله اش سررفت بشقاب را به سختی کنار زد‪.‬صدايش رگه دار‬

‫‪:‬شده بود و می لرزيد‬

‫می ذاری يه لقمه زهر مار کنيم يا نه؟‪-‬‬


‫‪...‬مگه تو گذاشته ای؟از اول ماه تا حال‪-‬‬

‫صدای مادر می لرزيد‪.‬پدر قرمز شده بود ‪.‬می خواست چيزی بگويد‬

‫دهانش باز ماند ؛ ولی صدايی از آن بيون نيامد‪.‬ديگر طاقتش تام شده‬

‫‪.‬بود‪.‬دامن سفره را گرفت ‪ ،‬به جلو پرت کرد و توی تاريکی اتاق رفت‬

‫دامن سفره رو ی ظرف غذا افتاد‪.‬يک ظرف خربزه هم برگشت و چربی‬

‫غذا داشت توی سفره می دويد‪.‬مادر هنوز بد می گفت‪.‬بتول هاج و واج‬

‫‪.‬مانده بود و چشم هايش ديگر دور نيم زد‪.‬صغرا دوباره به گريه افتاده بود‬

‫‪ ،‬دست هايش را به صورتش گرفته بود و هان طور که سر سفره نشسته بود‬

‫‪.‬شانه هايش تکان می خورد‬

‫در حياط که بسته شد ‪ ،‬مکم صدا کرد و گربه از صدای آن متوحش‬

‫‪.‬شد‬

‫هرم آفتاب پريده بود‪.‬ساور کناره سفره می جوشيد‪.‬هوا تاريک تاريک‬

‫‪.‬شده بود ‪.‬و هياهوی دور اذان گوها رو به خاموشی می رفت‬

‫******‬
‫بش ‪8‬‬

‫گناه‬

‫شب روضه هفتگی مان بود‪.‬و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و‬

‫‪.‬رخت خواب ها را انداختم ‪ ،‬هوا تاريک شده بود‪.‬و مستعمعي روضه آمده بودند‬

‫حياطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کردی و گلدان ها را‬

‫مرتب دور حوضش می چيدی‪ ،‬داشت پرمی شد‪.‬من کارم که تام می شد ‪ ،‬توی‬

‫تاريکی لب بام می نشستم و حياط را تاشا می کردم ‪.‬وقتی تابستان بود و روضه را‬

‫توی حياط می خواندی ‪ ،‬اين عادت من بود‪.‬آن شب هم مدتی توی حياط را تاشا‬

‫‪ ،‬کردم‪.‬طوری نشسته بودم که سر و بدن در تاريکی بود و من در روشنی حياط‬

‫مردم را که يکی يکی می آمدند و سرجای هيشگی خودشان می نشستند‪ ،‬تاشا‬

‫می کردم‪ .‬خوب يادم مانده است‪.‬باز هم آن پيمردی که وقتی گريه می کرد ‪ ،‬آدم خيال‬

‫‪.‬می کرد می خندد ‪ ،‬آمد و سرجای هيشگی اش ‪ ،‬پای صندلی روضه خوان نشست‬

‫من و خواهرم هيشه از صدای گريه اين پيمرد می خنديدی‪.‬و مادرم ما را دعوا می کرد و‬

‫پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنيم‪ .‬يکی ديگر‬

‫هم بود که وقتی گريه می کرد ‪ ،‬صورتش را نی پوشانيد‪.‬سرش را هم پايي‬

‫نی انداخت‪ .‬ديگران هه اين طور می کردند‪.‬مثل اين که خجالت می کشيدند‬

‫کس ديگری اشکشان را ببيند‪.‬ولی اين يکی نه سرش را پايي می انداخت ‪ ،‬و نه دستش را‬
‫روی صورتش می گرفت‪.‬هان طور که روضه خوان می خواند ‪ ،‬او به روبه روی خود‬

‫نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ‪ ،‬روی صورتش که ريش جوگندمی کوتاهی‬

‫داشت‪ ،‬سرازير می شد‪.‬آخر سرهم وقتی روضه تام می شد ‪ ،‬می رفت سر حوض ‪ ،‬و‬

‫صورتش را آب می زد‪.‬بعد هانطور که صورتش خيس شده بود ‪ ،‬چايی اش رامی خورد‬

‫‪.‬و می رفت‪.‬من نی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خواندی‬

‫‪.‬اما تابستان ها‪ ،‬هر شب که من از لب بام ‪ ،‬بساط روضه را می پاييدم‪ ،‬اين طور بود‬

‫من به اين يکی خيلی علقه پيدا کرده بودم ‪.‬وقتی هم که تنها بودم ‪ ،‬به شنيدن صدای‬

‫گريه اش نی خنديدم ‪ ،‬غصه ام می شد‪.‬ولی هروقت با اين خواهر بدجنسم‬

‫بودم ‪ ،‬او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند‪ .‬وآن وقت بود که مادرمان‬

‫عصبانی می شد‪.‬جای معينی نداشت ‪.‬هر شبی يک جا می نشست ‪.‬من به خصوص‬

‫از گريه اش خوشم می آمد که بی صدا بود‪.‬شانه هايش هم تکان نی خورد‪.‬صاف‬

‫می نشست‪ ،‬جم نی خورد واشک از روی صورتش سرازير می شد و ريش‬

‫جوگندمی اش ‪ ،‬از هان بالی بام هم پيدا بود که خيس شده است‪.‬آن شب او هم‬

‫آمد و رفت ‪ ،‬صاف روبه روی من ‪ ،‬روی حصي نشست ‪ .‬کناره هامان هه‬

‫دور حياط را نی پوشاند و يک طرف را حصي می انداختيم‪ .‬طرف پايي‬

‫حياط ديگر پر شده بود‪.‬رفقای درم هه هان دم دالن می نشستند ‪ .‬آبدارباشی‬

‫شب های روضه هم آ ن طرف ‪ ،‬توی تاريکی ‪ ،‬پشت گلدان ها ايستاده بود و ناز‬

‫‪.‬می خواند و من فقط صدايش را می شنيدم که نازش را بلند بلند می خواند‬

‫چه قدر دل می خواست نازم را بلند بلند بوان ‪.‬چه آرزوی عجيبی بود!از‬

‫وقتی که ناز خواندن را ياد گرفته بودم‪ ،‬درست يادم است ‪ ،‬اين آرزو هي طور‬

‫‪ .‬در دل مانده بود و خيال هم نی کردم اين آرزو عملی بشود ‪.‬عاقبت هم نشد‬

‫برای يک دخت ‪ ،‬برای يک زن که هيچ وقت نبايد نازش را بلند بواند ‪ ،‬اين آرزو‬

‫کجا می توانست عملی بشود؟اين را گفتم ‪.‬مدتی توی حياط را تاشا می کردم و‬

‫بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ‪ ،‬من زود خودم را از لب بام کنار کشيدم و بلند‬

‫تا ببينم چه خب خواهد شد‪.‬و مردم چه خواهند کرد‬ ‫‪.‬شدم‪.‬لزم نبود که ديگر نگاه کنم‬

‫پدرم را هم وقتی می آمد ‪ ،‬خودم که نی ديدم ‪ .‬صدای نعلينش که توی کوچه روی پله‬

‫دالن گذاشته می شد ‪ ،‬و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالن می خورد ‪ ،‬مرا‬

‫متوجه می کرد که پدرم آمده است‪.‬پشت سر او هم صدای چند جفت کفش ديگر را روی‬

‫آجر فرش دالن می شنيدم‪ .‬اين ها هم موذن مسجد پدرم و ديگر مريدها بودند که با پدرم‬

‫از مسجد برمی گشتند‪.‬ديگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ‪ ،‬نعلينش را آن گوشه‬

‫‪،‬پای ديوار خواهد کند و روی قاليچه کوچک ترکمنی اش ‪ ،‬که زير پا پن می کرد‬

‫چند دقيقه خواهد ايستاد و هه کسانی که دور حياط و توی اتاق ها نشسته اند و چای‬

‫می خورند و قليان می کشند ‪ ،‬به احتامش سرپا خواهند ايستاد و بعد هه با هم خواهند‬
‫نشست‪.‬اين ها را ديگر لزم نبود ببينم‪.‬هه را می دانستم‪.‬آن وقت آخرهای تابستان‬

‫بود و من شايد تابستان سومم بود که هر شب روضه ‪ ،‬وقتی رخت خواب ها را پن‬

‫می آمدم و توی حياط را تاشا می کردم‪ .‬مادرم دو سه بار مرا‬ ‫می کردم‪ ،‬لب بام‬

‫غافلگي کرده بود و هان طور که من مشغول تاشا بودم ‪ ،‬از پلکان بال آمده بود و‬

‫کرده بود‪.‬ومن ترسان و خجالت زده از جا‬ ‫پشت سرمن که رسيده بود ‪ ،‬آهسته صدای‬

‫پريده بودم ‪.‬جلوی مادرم ساکت ايستاده بودم‪.‬و در دل با خود عهد کرده بودم که ديگر‬

‫لب بام نيای‪.‬ولی مگر می شد؟آخر برای يک دخت دوازده سيزده ساله‪ ،‬مثل آن وقت‬

‫من ‪ ،‬مگر مکن بود گوش به اين حرفها بدهد؟اين را گفتم‪.‬پدرم که آمد ‪ ،‬من از جا‬

‫پريدم و رفتم به طرف رختخواب ها‪.‬خوبيش اين بود که پدرم هنوز نی دانست من‬

‫شب های روضه لب بام می نشينم و مردها را تاشا می کنم‪.‬اگر می دانست که خيلی‬

‫بد می شد‪.‬حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نواهد کرد‪.‬چه مادر مهربانی‬

‫داشتيم!هيچ وقت چغلی ما را نی کرد که هيچ ‪ ،‬هيشه هم طرف ما را می گرفت‬

‫‪.‬و سر چادر ناز خريدن برايان ‪ ،‬با پدرم دعوا هم می کرد‬

‫خوب يادم است‪.‬رخت خواب ها پن بود‪.‬هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی‬

‫‪ ،‬روی دشک خودم ‪ ،‬که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابيدم‬

‫نشستم ‪ ،‬ديدم که خيلی خنک بود‪.‬چقدر خوب يادم مانده است!هيچ ديده ايد آدم بعضی‬

‫وقت ها چيزی را که خيلی دلش می خواهد يادش باند‪ ،‬چه زود فراموش می کند؟‬

‫اما بعضی وقت ها هم اين وقايع کوچک چه قدر خوب ياد آدم می ماند!هه چيز آن شب‬

‫چه خوب ياد من مانده است!اين هم يادم مانده است که به دخت هسايه مان که آمده‬

‫بود رخت خواب هاشان را پن کند و از لب بام مرا صدا کرد ملی نگذاشتم‪.‬خودم‬

‫را به خواب زدم و جوابش را ندادم‪.‬خودم هم نی دان چرا اينکار را کردم‪ ،‬ولی‬

‫دشکم آنقدر خنک بود که نی خواستم از رويش تکان بورم ‪.‬بعد که دخت هسايه مان‬

‫پايي رفت ‪ ،‬من بلند شدم و روی رخت خواب نشستم ‪ ،‬به چه چيزهايی فکر می کردم‬

‫يک مرتبه به صرافت افتادم ‪ ،‬به صرافت اين افتادم که مدت هاست دل می خواهد ‪،‬‬

‫يواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم‪.‬هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که‬

‫روی آن بواب‪.‬فقط می خواستم روی آن دراز بکشم‪.‬رخت خواب پدرم را تنهايی‬

‫آن طرف بام می انداختيم‪ .‬من و مادرم و بچه ها اين طرف می خوابيدی و رخت خواب‬

‫برادرم را که دو سال بزرگت از من بود آن طرف ‪ ،‬آخر رديف رخت خوابای خودمان‬

‫می انداختيم‪.‬هچه که اين خيال به سرم زد‪ ،‬باز مثل هيشه اول از خودم خجالت کشيدم‬

‫و نگاهم را از ست رخت خواب ها پدرم برگرداندم‪.‬بعد هم خوب يادم هست که‬

‫مدتی به آسان نگاه کردم‪.‬دو سه تا ستاره هم پريدند‪.‬ولی نی شد‪.‬پاشدم و آهسته‬

‫آهسته و دول دول برای اين که سرم در نور چراغ های حياط نيفتد ‪ ،‬به آن طرف رفتم‬

‫‪.‬و کنار رختخواب پدرم ايستادم‪.‬تنها رخت خواب او ملفه داشت‪.‬خوب يادم است‬
‫هر شب وقتی رخت خوابش را پن می کردم ‪ ،‬دشک را که می تکاندم و متکا را‬

‫بالی آن می گذاشتم و لاف را پايينش جع می کردم ‪ ،‬يک ملفه سفيد و بزرگ هم‬

‫داشت که روی هه اينها می انداختيم و دورو برش را صاف می کردی‪.‬سفيدی‬

‫ملفه رخت خواب پدرم ‪ ،‬در تاريکی هم به چشم می زد و هرشب اين خيال‬

‫را به سر من می انداخت‪.‬هر شب مرا به هوس می انداخت‪.‬به اين هوس که‬

‫يک چند دقيقه ای ‪ ،‬نيم ساعتی ‪ ،‬روی آن دراز بکشم‪.‬به خصوص شب های‬

‫چهارده که مهتاب سفيدتر بود و مثل برف بود‪.‬چه قدر اين خيال اذيتم‬

‫می کردم!اما تا آن شب ‪ ،‬جرات اين کار را نکرده بودم ‪.‬نی دان چه بود‬

‫کسی نبود که مرا ببيند‪.‬کسی نبود که مرا ببيند‪.‬اگر هم می ديد ‪ ،‬نی دان مگر‬

‫‪،‬چه چيز بدی در اين کار بود‪.‬ولی هروقت اين خيال به سرم می افتاد‬

‫عرق‬ ‫ناراحت می شدم‪.‬صورت داغ می شد‪.‬لب های می سوخت و خيس‬

‫می شدم و نزديک بود به زمي بورم‪.‬کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم‬

‫را جع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم‬

‫و روی دشک خودم می افتادم ‪.‬يک شب ‪ ،‬چه خوب يادم مانده است‪ ،‬گريه هم‬

‫‪.‬می کردم‪.‬بعد خودم از اين کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم‬

‫‪ ،‬اما چه قدر خنده دار بود گريه آن شب من!وقتی روی رخت خواب خودم افتادم‬

‫مدتی گريه کردم و بي خوب و بيداری بودم که خواهرم آمد بال و صدای کرد‬

‫که شام يخ کرد‪.‬آن شب هم وقتی اين خيال به سرم افتاد‪ ،‬اول هان طور‬

‫‪.‬ناراحت شدم‪.‬سفيدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می ديدم‬

‫ولی مگر جرات داشتم به آن نزديک شودم؟اما آن شب نی دان چه طور‬

‫شد که جرات پيدا کردم‪.‬مدتی پای رخت خوابش ايستادم و به ملفه‬

‫سفيدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهميدم چه طور شد يک‬

‫‪.‬مرتبه دل را به دريا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم‬

‫کرد که حال هم‬ ‫ملفه خنک خنک بود و پشت من تا پايي پاهای آنقدر يخ‬

‫وقتی به فکرش می افتم ‪ ،‬حظ می کنم ‪.‬شايد هم از ترس و خجالت‬

‫‪.‬وحشت کردم که اينطور يخ کردم‪.‬ولی صورت داغ بود و قلبم تند می زد‬

‫مثل اين که نامرم مرا ديده باشد‪.‬مثل وقتی که داشتم سرم را شانه‬

‫می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت‬

‫می کردم ولی خجالتم زياد طول نکشيد‪.‬پشتم گرم شد‪.‬عرقم بند آمد‬

‫و ديگر صورت داغ نبود ‪.‬ومن هان طور که روی رخت خواب پدرم‬

‫طاقباز افتاده بودم ‪ ،‬خواب برد‪.‬برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای‬

‫خانه به مادرم کمک می کردم‪.‬خستگی از کار روز و رخت خواب ها را‬

‫که پن کرده بودم ‪ ،‬مرا از پا درآورده بود و نی دان آن شب اصل‬


‫چه طور شده بود که من خواب ديو پيدا کرده بودم‪.‬هروقت به فکر آن شب‬

‫می افتم ‪ ،‬هنوز از خجالت آب می شوم و مو برتنم راست می شود‪.‬من‬

‫که ديگر نفهميدم چه اتفاقهايی افتاد‪.‬فقط يک وقت بيدار شدم و ديدم لاف‬

‫پدرم تا روی سينه ام کشيده شده است و مثل اين که کسی پلوی خوابيده‬

‫است‪.‬وای!نی دانيد چه حالی پيدا کردم !خدايا!يواش اما با عجله‬

‫تکان خوردم و خواستم يک پلو بشوم ‪.‬ولی هان تکان را هم نيمه کاره ول‬

‫کردم و خشکم زد و هان طور ماندم ‪.‬سرتاپای خيس عرق شده بود و تنم‬

‫داغ داغ بود و چانه ام می لرزيد‪.‬پاهای را يواش يواش از زير لاف پدرم‬

‫درآوردم و توی سينه جع کردم‪ .‬پدرم پشتش را به من کرده بود و يک‬

‫پلو افتاده بود‪.‬دستش را زير سرش گذاشته بود و سبيل می کشيد‪.‬و من‬

‫که نتوانستم يک پلو شوم‪ ،‬دود سيگارش را می ديدم که از بالی سرش بال‬

‫می رفت‪.‬از حياط نور چراغ های روضه بال نی آمد ‪ .‬سروصدايی‬

‫هم نبود‪.‬فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام هسايه مان‪-‬که دير و هان‬

‫روی بام شام می خوردند‪-‬می آمد‪.‬وای که من چه قدر خوابيده بودم!چه طور‬

‫خواب برده بود!هنوز چانه ام می لرزيد و نی دانستم چه کار کنم ‪.‬بلند شوم؟‬

‫چطور بلند شوم ؟هان طور بواب؟چطور پلوی پدرم هانطور بواب؟دل‬

‫می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پايي ببد‪.‬راستی چه حالی‬

‫داشتم !در اين عمر چهل ساله ام ‪،‬حتی يک دفعه هم اين حال به من دست‬

‫نداده است‪.‬اما راستی چه حال بدی بود!دل می خواست يک دفعه نيست‬

‫بشوم تا پدرم وقتی رويش را برمی گرداند‪ ،‬مرا در رختخواب خودش‬

‫نبيند‪.‬دل می خواست مثل دود سيگار پدرم ‪-‬که به آسان می رفت و پدرم‬

‫به آن توجهی نداشت‪-‬دود می شدم و به آسان می رفتم‪.‬و پدرم مرا نی‬

‫ديد که اين طور بی حيا‪ ،‬روی رخت خوابش خوابيده ام‪.‬وای که چه حالی‬

‫داشتم!کم کم باد به پياهنم ‪ ،‬که از عرق خيس شده بود ‪ ،‬می خورد و‬

‫سردم شده بود‪.‬ولی مگر جرات داشتم از جای تکان بورم ؟هنوز هان‬

‫طور مانده بودم‪ .‬نه طاقباز بودم و نه يک پلو‪.‬يک جوری خودم را نگه‬

‫داشته بودم‪.‬خودم هم نی دان چه جور بود‪،‬ولی پدرم هنوز پشتش به من‬

‫بود و دراز کشيده بود و سيگارش را دود می داد‪.‬بعضی وقت ها که به‬

‫فکر اين شب می افتم ‪ ،‬می بينم اگر پدرم عاقبت به حرف نيامده بود ‪ ،‬من‬

‫آخر چه می کردم!مثل اين که اصل قدرت هيچ کاری را نداشتم و حتما‬

‫‪.‬تا صبح هان طور می ماندم و از سرما يا ترس و خجالت خشکم می زد‬

‫اما بالخره پدرم به حرف آمد و هان طور که سبيلش به دهنش بود‪ ،‬از لی‬

‫‪:‬دندانايش گفت‬
‫»دختم !تو ناز خوندی؟ «‬

‫من ناز نوانده بودم ‪.‬هان از سر شب که بال آمده بودم‪ ،‬ديگر پايي نرفته‬

‫بودم ‪.‬ولی اگر هم ناز خوانده بودم‪ ،‬می بايد در جواب پدرم دروغ می گفتم‬

‫و می گفتم که ناز نوانده ام‪.‬بالخره اين هم خودش راه فراری بود و‬

‫می توانست مرا خلص کند‪.‬اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس‬

‫و خجالت به قدری آب کرده بود که اول نفهميدم در جواب پدرم چه گفتم ‪.‬ولی‬

‫‪ :‬بعد که فکر کردم‪،‬يادم آمد‪.‬مثل اين که در جواب گفته بودم‬

‫»‪.‬بله ناز خوانده م «‬

‫ولی بالخره هي سوال و جواب ‪ ،‬وسيله اين را به من داد که در يک چشم به هم‬

‫‪ .‬زدن بلند شوم و کفش های را دست بگيم و خودم را از پله ها پايي بيندازم‬

‫سوال پدرم مثل اين که مرا از جا کند‪.‬راستی از پلکان خود را پايي انداختم و وقتی‬

‫‪ :‬توی ايوان ‪ ،‬مادرم رنگ و روی مهتابی مرا ديد ‪ ،‬وحشتش گرفت‪.‬و پرسيد‬

‫»چرا رنگت اين جور پريده ؟ «‬

‫و من وقتی برايش گفتم ‪ ،‬خوب يادم است که رويش را تند از من برگرداند و‬

‫‪ :‬هان طور که از ايوان پايي می رفت ‪ ،‬گفت‬

‫»!خوب دخت ‪ ،‬گناه کبيه که نکردی که «‬

‫اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نازم را خواندم ‪،‬هنوز توی فکر بودم و‬

‫‪.‬هنوز از خودم و از چيز ديگری خجالت می کشيدم‪.‬مثل اين که گناه کرده بودم‬

‫‪.‬گناه کبيه‪.‬مثل اين که رخت خواب پدرم مرد نامرمی بوده است و مرا ديده‬

‫اين مطلب را از آن وقت ها هي طور بفهمی نفهمی درک می کردم‪.‬اما حال‬

‫که فکر می کنم ‪ ،‬می بينم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ‪ ،‬خجالتی که مرا‬

‫آب می کرد ‪ ،‬خجابت زنی بود که مرد نامرمی بغلش خوابيده باشد‪.‬وقتی بعد‬

‫از هه ‪ ،‬دوباره بال رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزيدم و لاف را‬

‫‪:‬تا دم گوشم بال کشيدم ‪ ،‬خوب يادم است مادرم پلوی پدرم نشسته بود و می گفت‬

‫اما راسی هيچ فهميدی که دختت چه وحشت کرده بود؟به خيالش معصيت «‬

‫»! کبيه کرده‬

‫و پدرم ‪ ،‬نه خنديد و نه حرفی زد‪.‬فقط صدای پکی که به سيگارش زد‪ ،‬خيلی‬

‫‪.‬کشيده و دراز بود و من از آن خواب برد‬

‫******‬
‫بش ‪9‬‬

‫نزديک مرزون آباد‬

‫وقتی صدای در اتاق مرا از خواب پراند ‪ ،‬من خواب امتحان آخر سال‬
‫را می ديدم که می بايست در تران از شاگردهای بکنم‪.‬رفيق هم سفرم‬

‫زودتر بيدار شده بود‪.‬کليد چراغ اتاق ما روی خود سرپيچ بود و رفيقم‬

‫وقتی نشست مرد باريک و مرتبی که با يک پاسبان تفنگ به دست ‪ ،‬وارد‬

‫‪ :‬اتاق شده بود ؛ خودش را اين طور معرفی کرد‬

‫‪.‬بنده حسن نوری ؛ بازرس شهربانی شاهی‪-‬‬

‫ما ساعت هشت به شاهی رسيده بودی و در اين ميهمانانه برای يک‬

‫شب اتاق گرفته بودی‪.‬و من تازه چشمم گرم شده بود‪.‬شهر حکومت‬

‫‪.‬نظامی بود و هيچ استعبادی نداشت که اين وقت شب مزاحم آدم بشوند‬

‫بازرس روی تنها صندلی اتاق که رفيقم به او نشان داده بود ‪ ،‬نشست‪.‬و‬

‫‪.‬پاسبان تفنگ به دست هان دم در پشت تت خواب رفيقم ايستاد‬

‫مامور شهربانی بی اين که از اين مزاحت بی موقع خود ‪ ،‬معذرتی بواهد‬

‫‪ :‬و بی هيچ مقدمه ای شروع کرد‬

‫اسم شريف جناب عالی؟‪-‬‬

‫‪:‬رفيقم اسش را گفت و ساکت ماند و او از من پرسيد‬

‫آقايون با هم سفر می کرده ن؟‪-‬‬

‫‪ :‬من جواب دادم‬

‫‪ .‬بله‪-‬‬

‫کی از بابلسر تشريف آوردين؟‪-‬‬

‫‪ .‬هي امشب؛ اول شب‪-‬‬

‫تو راه با احد علی کيا کلهی ژاندارم ؛ تا کجا هراه بودين؟‪-‬‬

‫‪ :‬من گفتم‬

‫‪.‬هچه کسی با ما نبود‪...‬و توی فکر رفتم‪-‬‬

‫‪ :‬رفيقم که زودتر از من به صرافت افتاده بود ‪ ،‬گفت‬

‫‪ :‬شايد يارو را می گه ‪...‬و من افزودم‪-‬‬

‫‪:‬چرا ‪.‬يه ژاندارم با ما هم سفر بود‪.‬ما اسشو که به ما نگفت‪-‬‬

‫‪ :‬مامور شهربانی گفت‬

‫هي خودشه ‪.‬تا کجا با شا بود ؟‪-‬‬

‫سر کيلومت ‪ 9‬که ماشي ما پنچر شد ‪ ،‬پياده شد و رفت‪.‬می گفت‪-‬‬

‫‪.‬می خواد تا مرزون آباد پياده بره‬

‫مامور شهربانی صندلی اش را به تت من نزديک تر کرد ‪.‬چشم های‬

‫خوابی کشيده اش معلوم بود که خيلی خسته است‪.‬پلک هايش را‬

‫به زحت باز نگه داشته بود‪.‬من يک سيگار تعارفش کردم‪.‬کبيت هم‬

‫‪ :‬برايش کشيدم و او سيگارش را که آتش زد ‪ ،‬گفت‬


‫بله خودشه ‪.‬اما چرا پياده رفت‪...‬نفهميدين؟‪-‬‬

‫‪ :‬من گفتم‬

‫‪.‬می گفت يه کار فوری داره و مبوره زود بره‪-‬‬

‫‪:‬و رفيقم افزود‬

‫به شوفر سپرد که وسط راه وقتی بش رسيدی نگه داره و سوارش‪-‬‬

‫‪.‬کنه ‪.‬اما شوفر نگه نداشت ‪.‬اون که پول نی داد‬

‫ازش چيز ديگه ای يادتون نيست؟‪-‬‬

‫‪ :‬من توی فکر فرو رفتم‪.‬رفيقم رو به من گفت‬

‫يارو دخته ‪...‬؟‪-‬‬

‫‪ :‬و من گفتم‬

‫چرا‪.‬وقتی راه افتاد بيست قدم که رفت به يه دخته ی دهاتی رسيد و‪-‬‬

‫‪.‬با هم رفتند که ما ديگه نديديشون‬

‫‪.‬پاسبان که آن گوشه ايستاده بود ‪ ،‬تفنگش را اين دست به آن دست کرد‬

‫‪ :‬و با خوشحالی رو به مامور شهربانی گفت‬

‫!آهاه‪...‬خود دخته است‪-‬‬

‫‪:‬و مامور شهربانی که هنوز راضی نشده بود از من پرسيد‬

‫می تونيد ‪ ،‬بگيد ‪ ،‬دخته چه قيافه ای داشت؟‪-‬‬

‫قيافه ش که چه عرض کنم ‪...‬يه بسته علف روی سرش بود‪.‬پاچينش‪-‬‬

‫‪.‬هم قرمز بود‪.‬مثل هه ی دخت دهاتی ها‬

‫و پاسبان صدايی از گلويش درآمد‪.‬مثل اين که پقی زد به خنده يا چيز‬

‫ديگری بود که من نفهميدم ‪.‬و مامور شهربانی مثل اين که آسوده شده‬

‫‪:‬باشد گفت‬

‫‪.‬خودشه ‪.‬و سيگارش را به طرف دهانش برد‪-‬‬

‫من هنوز نی دانستم قضيه چيست‪.‬فقط خيال می کردم ژاندارم‬

‫هم سفر ما فرار کرده يا کسی او را زده يا کشته ‪.‬می خواستم چيزی بپرسم‬

‫ولی سوال های پی در پی مامور شهربانی شاهی تامی نداشت‪.‬و من ناچار‬

‫‪.‬گذاشتم که در آخر کار بپرسم‬

‫‪ ،‬مامور شهربانی مثل اين که نقطه ی گشايشی در گفته های من يافته باشد‬

‫‪ :‬آهسته ولی با خوشحالی پرسيد‬

‫‪...‬ديگه ‪...‬ديگه؟‪-‬‬

‫‪ :‬من باز کمی فکر کردم و بعد گفتم‬

‫ماشي که پنچريش گرفته شد و راه افتادی ‪ ،‬دو سه کيلومت که رفتيم‪-‬‬

‫به ژاندارم هم سفرمون رسيدی که با هون دخته داشتند می رفتند‪.‬من‬


‫‪.‬خودم ديدمشون‪.‬کناره جاده می رفتند‬

‫‪ :‬و او پرسيد‬

‫هي دو نفر تنها بودن؟‪-‬‬

‫‪ :‬من تعجب کردم‪.‬سوال های نامربوط و عجيبی بود‪.‬و بعد گفتم‬

‫‪.‬نه‪.‬يه پسره ی دهاتی هم دنبالشون بود‪-‬‬

‫و او رو به پاسبان هراه خود کرد و با خوشحالی کودکانه ی طفلی که‬

‫‪ :‬بازيچه ی گم شده ی خود را يافته باشد گفت‬

‫می بينی عباس؟هون پسره است که اومد خب داد ‪ ،‬ها‪...‬و بعد از من‪-‬‬

‫‪:‬پرسيد‬

‫خوب‪...‬يادتون نيست کجا بود؟‪-‬‬

‫‪ :‬رفيقم گفت‬

‫‪.‬چرا ‪.‬مثل اين که نزديکيای پنيکل بود‪-‬‬

‫و من حرف رفيقم را تصديق کردم‪.‬مامور شهربانی که هنوز سي نشده‬

‫‪:‬بود ‪ ،‬باز پرسيد‬

‫ديگه چيزی يادتون نيست؟‪-‬‬

‫‪ :‬من گفتم‬

‫نه ديگه‪.‬و نفس راحتی کشيدم‪.‬رفيقم نيز هي را گفت و وقتی آن ها‪-‬‬

‫‪:‬خواستند بروند من رو به او گفتم‬

‫بايد واقعه ی جالبی اتفاق افتاده باشه‪.‬اجازه می ديد منم يه سوال از شا‪-‬‬

‫بکنم؟‬

‫و يک سيگار ديگر تعارفش کردم‪.‬و او با قيافه ای که سعی می کرد‬

‫‪:‬خندان باشد گفت‬

‫‪ :‬بفرمايي‪.‬و دوباره نشست‪.‬و من گفتم‪-‬‬

‫مگه اين ژاندارم طوری شده؟فرار کرده ‪ ،‬کسی او را کشته ‪ ،‬چه شده ؟‪-‬‬

‫‪ :‬هر دوی آن ها خنديدند و او گفت‬

‫نه آقا ‪.‬جناب آقای ژاندارم ‪ ،‬هون دخته ی پاچي قرمز رو ورداشته‪-‬‬

‫‪.‬و با هم فرار کردن‬

‫من اين را شنيدم ‪ ،‬چشم های از تعجب دريده شد و مات برد‪.‬رفيقم‬

‫‪ :‬از روی تت خود پريد پايي و بی اختيار گفت‬

‫‪ :‬چی می گيد؟من خونسردی خودم را حفظ کردم و گفتم‪-‬‬

‫که اين طور ؟!‪...‬می دونيد خودش برای چی می رفت مرزون آباد؟‪-‬‬

‫هه!ماموريت داشت يه آدم ديگه رو توقيف کنه‪.‬آدم ديگه ای رو که تو‬

‫هي مرزون آباد يه دخته ی ديگه رو قر زده بود؟‬


‫‪ ،‬و می خواستند بروند که باز من پرسيدم‬ ‫‪ :‬و آن هر دو خنديدند‬

‫نگفتيد شا چه طور خبدار شديد‪...‬؟‪-‬‬

‫مادر دخته با هون پسری که شا دنبال شون ديده ين ‪ ،‬غروب‪-‬‬

‫به پست مرزون آباد خب دادن‪.‬پسره می گفته که اونا بسته ی علفو بش‬

‫سپرده بودن و خودشون با يه ماشي باری به ده رفته بودند‪ .‬و به پسره گفته‬

‫بودن که ما خسته مون شده ‪.‬مام ديگه پدرمون دراومده تا تونستيم از يکی‬

‫دونفر خب بگيی‪ .‬از غروب تا حال که از مرزون آباد به بابل و شاهی خب‬

‫داده ن ‪ ،‬ما هه ی ماشي هايی رو که به شاهی رسيده تفتيش کرده ی‪.‬تا حال‬

‫‪.‬که شا را جسته ای‬

‫بعد سيگارش را خاموش کرده و بلند شد ‪.‬خداحافظی کردند‪ ،‬خيلی هم‬

‫عرض خواستند و رفتند ‪.‬پشت سر آنا صاحب مهمان خانه ما که خيال‬

‫کرده بود از طرف حکومت نظامی برای جلب ما آمده اند ؛ توی اتاق دويد‬

‫‪ :‬و با لنی پدرانه و پند دهنده گفت‬

‫ديديد آقايون ؟هه جا که نی شه شوخی کرد‪.‬من بی خود اصرار‪-‬‬

‫نی کردم که اسم و رسم حقيقی تونو ‪ ،‬تو دفت مهمان خانه بنويسيد‪.‬آدم‬

‫چرا بی خود برای خودش دردسر بتاشه؟با حکومت نظامی که ديگر‬

‫نی شه شوخی کرد‪.‬حال سرانام قضيه چی بود؟‬

‫و ما مطمئنش کردی که ارتباطی با حکومت نظامی و مهمان خانه او‬

‫و اين که منو رفيق هم سفرم ‪ ،‬خودمان را دوتا برادر مزلقان تپه ای معرفی‬

‫کرده بودی و شاره شناسنامه های هرکدام مان از يک عدد هشت رقمی‬

‫ندارد‪.‬و او که رفت چند دقيقه ای هم خنديدی و بعد‬ ‫تشکيل شده بود‬

‫‪.‬چراغ را خاموش کردی و توی رخت خواب رفتيم‬

‫تا دو بعد از نيمه شب ‪ ،‬خواب به چشم من نيامد و هان طور که در‬

‫رخت خواب افتاده بودم و از پنجره به آسان صاف شاهی می نگريستم و‬

‫گوشم به جنجال دور کارخانه بود که خاطرات تلخی را در من‬

‫برمی انگيخت‪.‬در خاطره ام اتفاقات ميان راه را مرتب می کردم و در ميان‬

‫آن ها دنبال يک نکته می گشتم ‪.‬پی اين نکته که ژاندارم هم سفر ما چه طور‬

‫جرات اين کار را کرده بود ؟چه طور دختک را راضی کرده بود و قرش‬

‫زده و فرارش داده بود؟‬

‫تنها فکری که تا آن وقت نی کردم ‪ ،‬هي بود که ژاندارم هم سفر ما‬

‫آن دختک را قر زده باشد و برش داشته باشد و با هم فرار کرده باشند ‪.‬تا‬

‫آن وقت به تام وقايعی که در را ه بابلسر به بابل اتفاق افتاده بود ‪ ،‬مثل‬

‫هه اتفاقات عادی ديگر نگاه می کردم و هيچ چيز جالبی در آن ميان‬
‫نيافتم که به خاطر بسپارم و يادداشت کنم ‪.‬چرا ‪ ،‬فقط يک بار وقتی‬

‫ژاندارم هم سفر ما ‪ ،‬توی ماشي که می آمدی‪ ،‬گفت که دنبال جوانی‬

‫‪ ،‬می گردد که دختی از اهالی مرزون آباد را برداشته و با هم فرار کرده اند‬

‫من به اين فکر افتادم که "چه داستان زيبايی از اين واقعه ی عاشقانه می شود‬

‫ساخت !" و غي از اين در سرتاسر راه جز قيافه های عادی مازندرانی های‬

‫هسفر ما ‪ ،‬با دماغ ها ی باريک و پيشانی ها ی کوتا ه شان و بچه ی آن‬

‫‪،‬خانواده هسفر ما که زير پستان مادرش افتاده بود و دای عر می زد‬

‫‪ .‬چيز ديگری ديدنی نبود‬

‫ولی بعد که سر و ته اين واقعه را از بازپرسی های مامور شهربانی شاهی‬

‫درآوردم ‪ ،‬راستی خيلی تعجب کردم ‪ .‬چون از قيافه و رفتار ژاندرام‬

‫هم سفر ما هيچ برنی آمد که بتواند چني جسارتی بکند و يک دخت‬

‫دهقانی را گول بزند و دوتايی باهم فرار کنند ‪.‬آدمی بود شايد سی و پنچ‬

‫ساله و خيلی معمولی که فقط وقتی وسط جاده برای يک اتوبوس دست‬

‫بلند کرد ‪ ،‬قيافه يک ژاندارم حسابی را گرفت ‪.‬يعنی صدايش‬

‫مکم شد و دستش را با اراده بلند کرد‪.‬به طوری که پيدا بود اگراتوبوس‬

‫نی ايستاد ‪ ،‬حاضر بود تفننگش را هم را بکشد و دوتا چرخ عقب اتوبوس را‬

‫به خصوص دروغی که درباره مل ولدت خود به رفيق‬ ‫سوراخ کند‬

‫هسفر من (که از او پرسيده بود که کجايی است)گفته بود ؛مرا بيش تر به اين‬

‫تعجب دچار می ساخت ‪.‬چون من پيش خود فکر می کردم که ديگر يک ژاندارم‬

‫‪ ،‬تفنگ به دوش آن هم ميان بابلسر و بابل احتياجی به دروغ گفت ندارد ‪.‬او که بعد هم‬

‫و‬ ‫چني جربزه ای به خرج داده بود و يک دخت روستا نشي را بر زده بود‬

‫با هم فرار کرده بودند ‪ ،‬او که چني جراتی از خود نشان داده بود ‪ ،‬چرا‬

‫دروغ گفت ؟قسمت جالب واقعه اين بود که خود ژاندارم به دنبال جوانی‬

‫می گشت که در هي مرزون آباد دختی را بر زده بود و با هم فرار کرده‬

‫‪ .‬بودند‬

‫‪ .‬اين قسمت قضيه اين بود که مرا کنجکاو می کرد‬

‫آن روز عصر که از بابلسر راه افتادی ‪ ،‬توی سواری قراضه ی ما غي از‬

‫ما دو نفر ‪ ،‬يک زن و شوهر مازندرانی بودند با بچه عرعروشان و يک‬

‫مرد باريک و کپی به سر که قرار گذاشته بود تا نرسيده به پنيکله ‪ ،‬پانزده‬

‫ريال بدهد‪.‬هنوز چيزی از بابلسر دور نشده بودی که يک ژاندارم وسط‬

‫جاده دست بلند کرد‪.‬ماشي ايستاد‪.‬ژاندارم تفنگش را روی دوش‬

‫‪ :‬جا به جا کرد ‪ ،‬آمد جلو و گفت‬

‫مرا تا مرزون آباد می بری؟‪-‬‬


‫شوفر حاليش کرد که يک تومان کرايه اش می شود و ژاندارم با کلمی‬

‫‪ :‬گرم و چاپلوس افزود‬

‫‪...‬البته که می دم ‪.‬کرايه ام را البته که می دم‪...‬چرا ندم؟‪-‬‬

‫و شاگرد شوفر پريد پايي در ماشي را باز کرد و پريد پايي و او سوار شد‪.‬من پلو‬

‫به پلوی شوفر نشسته بودم و رفيقم پلوی من ‪.‬و روی صندلی عقب‬

‫ماشي اکنون با ژاندارم چهار نفر نشسته بودند ‪.‬شاگرد شوفر هم که پسره ی‬

‫وارفته ی بی قواره ای بود ‪ ،‬بيون روی رکاب ايستاده بود و من به اين فکر می کردم‬

‫و بی چاره توی جاده پرت شود‬ ‫!که نکند دستش ول شود‬

‫هنوز چند قدمی نرفته بودی که ژاندارم با هان لن آرام به حرف‬

‫‪ :‬آمد‬

‫آخه از امنيه هم کرايه می گين؟کجای دنيا هچه قانونی هست ؟‪-‬‬

‫شوفر هان طور که مواظب جاده ی روبه روی خود بود ‪ ،‬خيلی کوتاه‬

‫‪ :‬و بی توجه گفت‬

‫از رييس شهربانيش هم می گيی‪.‬برای ما چه فرقی می کنه ؟‪-‬‬

‫‪ :‬و ژاندارم که هنوز خودش را "امنيه"می دانست ‪ ،‬جواب داد‬

‫‪.‬آخه شهربانی غياز امنيه است‪.‬امنيه به درد آدم می خوره‪-‬‬

‫شوفر چيزی نداشت که به او بگويد ‪.‬زير لب غرغری کرد و ساکت شد‬

‫‪ :‬و من به جای شوفر جواب دادم‬

‫رفيق اين رو "به درد خوردن "نی گند‪.‬اين وظيفه ی امنيه هاس که‪-‬‬

‫به درد مردم برسن‪.‬و با آرنج دستم به پلوي شوفر زدم و او به طوری که‬

‫‪.‬يارو نفهمد ‪ ،‬خنده ای از روی رضايت کرد‬

‫صحيح می فرمايي ‪.‬خوب منم شوخی می کردم‪.‬ژاندارم که خودش‪-‬‬

‫را "امنيه"خطاب می کرد اين را گفت و دمش را تو کشيد‪.‬من برای اين که‬

‫‪ :‬ديگر کدورتی در ميان نباشد گفتم‬

‫‪.‬البته منم شوخی می کردم و گرنه خود شا بت می دونيد‪-‬‬

‫و صحبت به هي جا ختم شد‪.‬يک کيلومت ديگر که رفتيم ژاندارم‬

‫‪ :‬دوباره به حرف آمد و گفت‬

‫‪.‬راستی اين روزها چه دردسرهای عجيبی برای انسان درست می کنند‪-‬‬

‫من حال بايست برم جوانکی را توقيف کنم که يه دخت مرزون آبادی رو‬

‫‪ ....‬گول زده و باهاش فرار کرده‬

‫ولی اينکه کسی اظهار تعجبی کند و يا از او درباره ی چيز ديگری‬

‫‪:‬بپرسد خودش ادامه داد‬

‫‪ :‬مادر دخته امروز اومده بود به پست بابلسر ‪.‬شکايت می کرد که‪-‬‬
‫دختمو به زور ورداشته و برده ‪.‬وقتی ازش پرسيدی ‪ ،‬معلوم شد قبل از‪-‬‬

‫دختش خواستگاری هم کرده بوده ‪.‬اما زنيکه می گفت من و پدرش‬

‫راضی نبودی که دختمونو بش بدی‪.‬راستی چه دردسرهايی برای مردم‬

‫درست می کنند‪.‬من حال برای تقيقات ملی می رم ‪.‬اگه معلوم بشه‬

‫پسره ‪ ،‬دخته رو به زور برده می دم پوستش رو بکنن‪.‬بايس پوست اين جور‬

‫‪.‬آدم ها رو کند‬

‫من هان طور که از شيشه ی جلوی ماشي ‪ ،‬سنگريزه های جاده را‬

‫‪ :‬می پاييدم که به پيش باز چرخ ها می آمدند گفتم‬

‫ای بابا !مسئله ی مهمی که نيست ‪.‬پسری دختی را خواسته و باهم‪-‬‬

‫‪.‬پی کارشون رفته اند ديگه ‪.‬بايد رفت دعا کرد که بشون خوش بگذره‬

‫مردک باريکی که تا وسط راه پانزده ريال طی کرده بود ‪ ،‬به حرف آمد‬

‫‪ :‬و گفت‬

‫آخه آقا شايد به زور برده باشد؟‪-‬‬

‫‪ :‬و رفيق من گفت‬

‫آهاه ‪ ،‬اين چيز ديگه ای است ‪.‬اگه به زور برده باشه‪...‬اگر به زور برده‪-‬‬

‫‪.‬باشه يه چيزی‬

‫‪ .‬و خيلی حرف های ديگر دنبال اين بث پيش آمد که من يادم نانده‬

‫سر کيلومت ‪ ،10‬نزديکی های پنيکل ‪ ،‬شوفر ترمز کرد که آن مرد باريک‬

‫پياده شود‪.‬شاگرد او زود تر پايي پريد‪.‬پانزده ريالی که مرد کپی به سر از‬

‫توی کيسه ی دبيت بند دارش در آورد ‪ ،‬گرفت و وقتی خواست دوباره‬

‫سوار شود ‪ ،‬سری هم به چرخ های عقب زد و ملتفت شد که يکی از آن ها‬

‫کم باد است‪.‬شوفر را خب کرد‪.‬او هم پياده شد‪.‬تلمبه را آوردند‪.‬چندتايی‬

‫تلمبه زدند و وقتی فهميدند چرخ پنچر است ‪ ،‬ما را هم پياده کردند و بساط‬

‫پنچر گيی را گستدند و مشغول شدند‪.‬شوهر آن زن مازندرانی هم که‬

‫بچه اش تازه آرام گرفته بود ‪ ،‬با آن ها کمک می کرد‪.‬و من و رفيقم وقت‬

‫‪...‬پيدا کرده بودی با ژاندارم کمی صحبت کنيم‬

‫*******‬
‫بش ‪10‬‬

‫دهن كجي‬

‫وقت كليد چراغ را زدم در تاريكي اتاق كه از روشنايي دور چراغ‬

‫خيابان كمي رنگ مي گرفت در رخت خواب فرو رفتم هنوز راديو‬

‫روشن بود و موسيقي رواني كه از پشت پرده ي ضخيم آن‬


‫بر مي آمد و هواي اتاق را موج مي داد پر سر وصدا بود ومن مي خواستم‬

‫آرام بگيم ‪.‬مي خواستم بواب ‪.‬نور سبز و آبي كم رنگي از كنار‬

‫صفحه ي راهنماي راديو به تت مي تابيد و لاف را با ملحفه ي سفيدش‬

‫رنگ مي كرد ‪.‬پيچ راديو را هم بستم و به اين فكر مي كردم كه ديگر بايد‬

‫‪ .‬بواب ‪.‬كه ديگر بايد استاحت كنم‬

‫آب سردي كه پيش از خوابيدن آشاميده بودم به بدن عرق نشانده بود‬

‫و من در زير پتويي كه روي خود كشيده بودم گرمم مي شد ‪.‬دل‬

‫مي خواست پتو را عقب بزن و خودم را خنك كنم ول مي بايست‬

‫مي خوابيدم ‪.‬مي بايست استاحت مي كردم ‪ .‬ساعت از دوازده هم گذشته‬

‫بود و چراغ اتاق صاحب خانه هامدتي پيش خاموش شده بود ‪.‬صاحب خانه ها‬

‫ساعت يازده مي خوابيدند و دراين ساختمان فقط چراغ اتاق من‬

‫‪ .‬بودكه تا آن طرف نصف شب روشن مي ماند‬

‫يادم نيست به چه چيزهايي فكر مي كرد م‪.‬چشمم داشت گرم مي شد و‬

‫داشتم كم كم فراموش مي كردم كه به چه چيزهايي فكر كنم‬

‫كه باز بوق زننده ي يك تاكسي گرماي خواب را از چشمم دور كرد و در‬

‫سرماي ناراحت و عذابي كه مرا گرفته بود روي تت تكاني خوردم پتو‬

‫را بيش تر به خودم پيچيدم و وقت سرو صداي سيم ها و فنرهاي تت‬

‫‪ .‬خوابيد من هم دوباره تصميم گرفتم بواب‬

‫اتاقي كه اجاره كرده ام كنار يك خيابان بزرگ شهر در طبقه ي‬

‫سوم يك ساختمان تازه ساز است ‪.‬اتاق را مبله كرايه كردم و صاحب خانه ها نه‬

‫‪ .‬جنجال دارند و نه بچه اي كه نصف شب اهل خانه را از خواب بيدار كند‬

‫اول خيال مي كردم از هر حيث راحتم ‪.‬تنها بدي اتاق تازه ام‬

‫هي جنجال خيابان است ‪.‬شب اول كه در آن جابه سر مي بردم ساعت پنج‬

‫صبح به صداي اولي گاز اتوبوسي كه آدم هاي سحر خيز را به سركا رشان‬

‫‪ .‬مي برد از خواب پريدم ‪.‬ول روزهاي بعد عادت كردم‬

‫تازه اين ها كه چيزي نيست ‪ .‬روبه روي ساختماني كه من در طبقه ي سوم‬

‫‪ .‬گاراژي هست كه تاكسي ها و اتومبيل هاي كرايه اي شب ها در آن توقف مي كنند‬

‫يك اتوشويي مرتب و تيز نيست كه كف حياطش را آسفالت كرده باشند و دربان‬

‫آبرومندي هم داشته باشد كه مال مردم را بپايد ‪.‬يك گاراژ فكسن كه تاكسي دارها مبورند‬

‫‪ .‬خودشان هم توي تاكسي هاشان بوابند نا صاحب دارد و نه درباني‬

‫و من وقت توي رخت خواب فرو مي روم و مي خواهم آرام بگيم تازه تاكسي ها‬

‫از كار هجده ساعته ي روزشان برگردند و‬ ‫شروع كرده اند به اين كه‬

‫‪ .‬بگذارند كه شوفرهاي ناشي و دست پاچه شان چند ساعت استاحت كنند‬
‫هر راننده كه وارد مي شود در بزرگ و از هم در رفته ي‬

‫گاراژ را پشت سر خود مي بندد و وظيفه دارد كه در را به روي تاكسي‬

‫‪ .‬سوار بعدي هم باز كند ‪.‬من اين را شخصا رفتم و پرسيدم‬

‫تاكسي ها وقت پشت در مي رسيدند دوسه تا بوق مي زدند و به انتظار‬

‫از روي پل كنار پياده رو آهسته مي گذرند و نور چراغ هاي ماشي را درست‬

‫‪ .‬وسط تت هاي كاركرده ي در گاراژ ميخ كوب مي كردند‬

‫من هر شب هه ي اين سروصداها را هان طوركه توي رخت خواب دراز كشيده‬

‫‪...‬بودم و در فكر اينم كه زودتر بواب مي شنوم ‪.‬و با خودم مي گوی ( آخر كي ؟‬

‫آخر كي من مي توان استاحت كنم ؟) خيابان در آن وقت شب خلوت خلوت است ‪.‬و حت‬

‫رنگ دسته جعي مست هاي كافه ي تابستاني نزديك هم كه هر شب نزديكي هاي ساعت دوازده‬

‫از ميان تاريكي درختان انبوه يك باغ دور تر از آن جا صاف از پنجره ي اتاق من تو مي آيد‬

‫خاموش‬

‫‪ .‬شده است‬

‫‪ .‬اين فكر ها را داشتم فراموش مي كردم كه يك تاكسي ديگر هم رسيد‬

‫بوق زننده اي تامغز استخوان من نفوذ كرد ‪ .‬ومن راست ناراحت شدم‬

‫‪ .‬و پتورا به كناري انداختم و هان طور پابرهنه روي آجرهاي سنت خنك مهتابي تكيه دادم‬

‫راننده دو سه بار بوق زد و وقت كسي در را باز نكرد پياده شد و رفت پشت در و با مشت‬

‫ولگد‬

‫در را به كوبيدن گرفت ‪.‬مي خواستم فحش بدهم ‪ .‬مي خواستم عربده بكشم ‪.‬و هسايه ها‬

‫را از خواب بيدار كنم ول چه احقي ! هسايه ها هم حال از خواب پريده اند و توي رخت‬

‫خوابشان‬

‫‪ .‬غلت مي زنند‬

‫ول نه صاحب خانه ها مي گفتند به اين سروصدا ها عادت كرده اند ‪ ...‬اين مرا ناراحت مي‬

‫‪ .‬كرد‬

‫اين مرا وا مي داشت كه بواهم در آن دل آرام شب عربده اي زننده و منفو ر بكشم ‪ .‬و هسايه‬

‫ها‬

‫را از خواب بپران ‪ .‬سرا نام در باز شد و چند ثانيه بعد موتور تاكسي هم از صدا افتاد‬

‫و نور چراغ آن از وسط تاريك هاي درون گاراژ پريد ‪ .‬من دو سه بار قدم زدم ‪ .‬يك ليوان‬

‫ديگر‬

‫از آب كوزه آشاميدم و توي رخت خواب رفتم ‪.‬ديگر خواب از چشمم پريده بود و هر دم منتظر‬

‫بودم كه يك بوق كشيده ي ديگر بلند شود و مثل يك شلق تديد كننده بر پيكر خوابي كه كم كم‬

‫به چشم‬

‫‪ .‬من راه خواهد يافت بكوبد‬


‫دنده عوض كرد و دوباره به ناله در‬ ‫يك ماشي ديگر مثل اين كه زير گوش من يك دم ايستاد‬

‫‪ .‬آمد‬

‫‪ .‬و من توي رخت خواب از اين دنده به آن دنده شدم و سرو صداي سيم ها و فنرهاي تت در آمد‬

‫پتو را كنار زدم و پاشدم روي تت نشستم ‪ .‬مثل اين كه مي ترسيدم بلند شوم و توي مهتابي‬

‫‪ .‬بروم‬

‫مثل اينكه هه ي ماشي هايي كه در عال بودند از يك سرازيري دراز پايي مي آمدند و جلوي‬

‫اتاق من زير‬

‫و آرامش آور شب را با جنجال تمل‬ ‫گوش من كه مي رسيدند پشت سر هم ترمز مي كردند و سكوت‬

‫‪.‬ناپذير خود مي انباشتند‬

‫وقت كه هه صداها افتاد ناگهان چيزي در من برانگيخته شده بود ‪.‬و حس مي كردم كه اگر اين‬

‫كار‬

‫را نكنم به خواب نواهم رفت ‪ .‬اول كمي ناراحت شدم ‪ .‬خواستم توي اتاق بروم‬

‫خودم را توي رخت خواب قای كنم ‪ .‬ول مثل اينكه ني شد‪ .‬يك چيزي در من‬

‫بر انگيخته شده بود ‪.‬حس انتقام بود ؟ يك دهن كجي كودكاني بود ؟ مثل‬

‫لباز ي بچه هايي كه مداد يك ديگر را مي شكنند ‪..‬؟ هر چه بود‬

‫چيزي در من بر انگيخته شده بود ‪ .‬و من ديگر سردي آجر هاي كف مهتابي‬

‫‪ .‬را حس ني كرد م‬

‫هنوز پچ پچ چند نفر كه در تاريكي گاراژ به زباني غي از فارسي حرف‬

‫مي زدند شنيده مي شد ‪ .‬وساعت سفارت زنگ دووربع كم‬

‫را زد ‪.‬من با قلو ه سنگي كه پا ي لنگه در مهتابي بود آجر پاره ي پاي‬

‫لنگه ي ديگر را با يك ضربه ي مكم ول بي صدا و خفه شكستم و‬ ‫آن‬

‫هر سه پاره سنگ را روي هره ي مهتابي گذاشتم ‪.‬من فاصله را سنجيدم‬

‫و جايي كه مي بايد انتخاب كردم ‪ .‬قلوه سنگ اول را كه بزرگ تر و سنگي تر‬

‫‪ .‬بود در دست راست گرفتم وبادست چپم دو پاره آجر ديگر را آماده نگه داشتم‬

‫و در يك آن وقت هنوز پچ پچ آن دو نفر به گوش مي رسيد هر سه تا پاره سنگ‬

‫‪ .‬را پشت سر هم به طرف گاراژ پرتاب كردم و سريع توي رختخواب رفتم‬

‫وقت پتورا روي سينه ام كشيدم سه ضربه ي مكرر اول پر سروصدا مثل اين‬

‫از يك فلز تو خال برخاسته باشد و دو تاي ديگر آهسته تر از دور به گوشم‬ ‫كه‬

‫رسيد و وقت كه داد و هوار راننده ها كه دست كم يك جايي از تاكسي شان شكسته‬

‫)!بود بلند شد من در اين فكر بودم كه پس كي؟ ‪ ...‬پس كي من بايد آرامشي بياب؟‬

‫*******‬
‫بش ‪11‬‬
‫آرزوي قدرت‬

‫زيره چي هنوز از پله ها ي سر بازار بال نرفته بود و خودش را به خيابان‬

‫نرساند ه بود كه باز به يكي از اين تفنگ به دوش ها برخورد و بيش تر‬

‫ناراحت شد ‪.‬تارت خانه اي كه زير ه چي در آن كار مي كرد هان سر‬

‫بازار بود و او از تارت خانه كه مي در مي آمد مي خواست به تلگراف خانه برود‬

‫و هان از در تارت خانه كه بيون مي آمد باز ناراحت شده بود ‪ .‬از اين‬

‫كه ني توانست حروف ماشي شده ي تلگراف را بواند با غصه اش‬

‫شده بود ‪ .‬ول اين غصه اش را زود فراموش كرد و به سرباز تفنگ به دوش‬

‫‪ .‬فكر مي كرد كه فكرش را ناراحت تر كرده بود‬

‫زيره چي مدت ها بود هر وقت در كوچه و خيابان چشمش به تفنگ‬

‫روي دوش يك سرباز يا ژاندارم مي افتاد ناراحت مي شد ‪.‬و خودش هم‬

‫اضطراب مصوصي به اودست‬ ‫ني فهميد چرا‪.‬يعن ناراحت كه ني شد‬

‫مي داد و چندشش مي شد ‪ .‬رنگش مي پريد و چند دقيقه اي مي ايستاد و يا‬

‫دنبال آن سرباز يا ژاندارم چند قدم مي رفت وبعد هم اگر واقعه اي اتفاق‬

‫و چيزي او را به حال خودش باز ني گرداند معلوم نبود تا چه‬ ‫ني افتاد‬

‫وقت به هان حال مي ماند و به تفنگ روي دوش آن سرباز يا ژاندارم‬

‫‪ .‬مات زده نگاه مي كرد‬

‫در اين گونه مواقع زيره چي پس از اين كه به حال خود باز مي گشت و‬

‫مي خواست دنبال كار خودبرود تصميم مي گرفت و بعد‬

‫در باره ي اين مساله فكر مي كرد و سرانام به نتيجه اي برسد ‪ .‬يعن فكر كند كه‬

‫چرا هر وقت چشمش به يك تفنگ مي افتد اين طور از خود بي‬

‫خود مي شود ؟ اضطرابي به او دست مي دهد و دست ودلش هم مي لرزد ؟‬

‫‪.‬و خودش را فراموش مي كند‬

‫زيره چي مي خواست اول بداند چرا اين حالت به او دست مي دهد و بعد‬

‫بفهمد كه اصل در چني مواقعي چه طور مي شد ؟ چه حالت به او‬

‫دست مي دهد ؟ اميد انتظار وحشت ترس يا آرزو‪ ...‬و سرانام وقت‬

‫چشمش به يك تفنگ مي افتد چه جور مي شود ؟ چه چيزش مي شود ؟اين را‬

‫‪ .‬مي خواست بداند‬

‫يك بار با يكي از رفقاي خود در خيابان شاه آباد به يكي از هي‬

‫تفنگ به دوش ها برخوردند ‪.‬او باز بي اختيار شد وقدم هايش خودبه خود‬

‫آهسته گرديد و مات ومبهوت به تفنگ نو براق روي دوش نظامي زل زده بود‬

‫و نگاه مي كرد ‪ .‬وقت رفيقش كه از او جلو افتاده بود ملتفت شد‬

‫برگشت بازوي اورا گرفت و با خود كشيد و دوباره راهش انداخت و‬


‫او خود به خود وبي اين كه رفيقش چيزي از او بپرسد در تفسياين‬

‫‪ :‬حركت غي عادي گفته بود‬

‫!ديدي چه تفنگ قشنگي بود ؟ ‪-‬‬

‫تفنگ به دوش‬ ‫وقت اين حرف را زده بود هنوزاز زير گوش آن كه‬

‫دور نشده بودند و آن نظامي كه خود تفنگ داشت وادارش‬ ‫داشت‬

‫مي كرد خيلي بدگمان باشد ناچار به اين حرف او با بدگماني نگريسته بود‬

‫و او وقت با رفيقش دور شده بود مدتي پاشنه ي پاي آن ها را با‬

‫كنجكاوي و انزجار نگريسته بود ‪ .‬رفيقش بعد وقت كه خواستند پايي‬

‫لله زار از هم جدا شوند اين را برايش گفت ‪ .‬گفت كه نظامي چه طور‬

‫‪ ...‬آن ها را با بد گماني نگاه كرده بود‬

‫زيره چي هان طور كه از پياده روي ناصر خسرو به زحت به ست بال‬

‫مي رفت و از ميان مردمي كه شانه به شانه ي هم وبا عجله مي آمدند و‬

‫مي رفتند مي گذشت به هي فكر مي كرد ‪ .‬فقط در هان دقيقه اي كه‬

‫‪ .‬چني برخوردهايي دست مي داد مكن بود عاقبت اين تصميم را عملي كرد‬

‫خود او اين را سرانام فهميده بود وروي هي اصل تصميم گرفته بود‬

‫امروز چني فرصت دست داد از فرورفت در آن حالت جذبه و شوقي كه فكر‬

‫اورا به خود مصروف مي داشت ودر فراموشي گمشن مي كرد اجتناب كند‬

‫‪ .‬كمي هوشيارتر باشد تا بتواند دست آخر تصميم خود را عملي كند‬

‫تازه به شس الماره رسيده بود كه باز به يك جفت از اين تفنگدارها‬

‫‪ .‬برخورد ‪.‬آن ها وسط خيابان بود ند و او از پياده رو مي رفت‬

‫خواست به آن ست برود ول خيابان خيلي شلوغ بود و او ترسيد ‪.‬و‬

‫گذشته از آن يك رديف ماشي و اتوبوس ميان او و تفنگ به دوش ها‬

‫فاصله شدند و او ناچار از تصميم خود منصرف گشت ‪ .‬و هان طور كه‬

‫دنباله ي افكار خود را نيز رها ني كرد‬ ‫‪ .‬مي رفت‬

‫زيره چي وقت بچه بود يك روز كه خانه خلوت بود و او توي بساط‬

‫خرد ه ريز عمويش مي گشت يك سر نيزه زنگ زده كج مثل‬

‫چاقوهاي ضامن دار ول خيلي بلند تر پيدا كرده بود ‪ .‬عمويش مي گفتند‬

‫وقت او هنوز بچه بوده است خودش را چيز خور كرده بود و يك روز‬

‫صبح نعش سياه شده و از شكل برگشته ي اورا پشت در بسته ي اتاقش‬

‫يافته بودند ‪.‬خود او هيچ خاطره اي از عمويش نداشت و عاقبت هم‬

‫نفهميد كه چرا خودش را چيز خور كرده بوده است ‪.‬ول از وقت كه آن‬

‫سر نيزه را پيدا كرده بود ني دانست چرا در فكرش هي سعي مي كرد ميان‬

‫‪ .‬اين سر نيزه كج و زنگ زده و چيز خور شدن عمويش رابطه اي پيدا كند‬
‫ني دانست چرا آن اوايل هر وقت چشمش به سر نيزه اش مي افتاد‬

‫توي فكر عمويش مي رفت ‪.‬يادش بود در هان اوان كه پدرش او را از‬

‫مدرسه در آورده بود وبه بازار گذاشته بود مي خواست از پدرش بپرسد‬

‫و‬ ‫كه چرا عمو خودش را با سر نيزه اش نكشته بوده كه زود تر راحت شود‬

‫چرا خودش را چيز خور كرده بود ه و از شكل انداخته است ؟ ول از ترس‬

‫اين كه مبادا پدرش بفهمد سرنيزه عمويش را برداشته از‬

‫‪ .‬اين سوال در گذشته بود‬

‫زيره چي به قدري در افكار خود و خاطرات كودكي فرو رفته‬

‫بودكه ملتفت نشد از پلوي يك جفت تفنگ به دوش ديگر رد شده‬

‫است ‪ .‬و هان طور كه از پياده رو خيلي آهسته مي گذشت در افكارخود‬

‫‪ .‬نيز غوطه مي خورد‬

‫دنباله ي افكارش داشت خيلي دراز مي شد ‪ .‬هنوز به باب هايون‬

‫‪ .‬نرسيده بود ‪.‬پياده رو هنوز شلوغ بود و او از فكري به فكر ديگر مي پريد‬

‫زيره چي مدت ها بود كه زن گرفته بود و حال سه تا بچه داشت ول هنوز‬

‫سر نيزه ي كج عمويش را توي صندوقچه ي بساط خرده ريز خود حفظ كرده‬

‫بود و هر وقت فرصت مي كرد و زن و بچه اش خانه نبودند مي رفت سر صندوق‬

‫درش مي آورد و مدتي به دسته و تيغ ي آن ور مي رفت ‪ .‬به دقت پاكش مي كرد‬

‫‪ .‬كه ديگر زنگ نزند‬

‫اما امروز كه ورقه ي تلگراف تارت خانه را به تلگراف خانه مي برد تا براي هند‬

‫‪ .‬مابره كند وقت ديد ديگر ني تواند حروف لتي را بواند باز دلش تنگ شد‬

‫‪ .‬اگر هم مي توانست مثل پيش الفباي فرنگي روي ورقه را بواند معن آن را ني دانست‬

‫‪ .‬زيره چي از باب هايون مدتي بود كه گذشته بود و به دار الفنون چيزي نداشت‬

‫‪ .‬پياده رو كم كم خلوت مي شد و او دم به دم منتظر برخورد با يك نظامي تفنگ به دوش بود‬

‫و هان طور كه مي رفت يك بار ديگر به ياد سرنيزه ي كج خودش افتاد ‪ .‬وبا اين ياد آوري‬

‫هه ي خاطره هايش را كه از سر نيزه و تفنگ و خوابي كه ديده بود و نفت لمپايي كه آن روز‬

‫‪ .‬روي زمي ريته بود و مادرش كه وقت عصر برگشته بود دعوايش كرده بود به ياد آورد‬

‫‪ .‬و بعد هم به خاطرش رسيد كه در اين باره تصميمي دارد كه عاقبت بايد عملي اش كند‬

‫‪ .‬دم در دارالفنون در خلوتي پياده رو سرانام به يك نظامي برخورد‬

‫پا آهسته كرد و بي اعتنا دنبال نظامي راه افتاد ‪.‬نظامي تفنگ سر نيزه دارش را‬

‫به دوش چپش انداخته بود و دستش را به سينه ي قنداق تفنگ حايل كرده بود و از توي‬

‫مال روي خيابان كنار جوي آب روبه بال مي رفت ‪.‬و‬

‫آهسته بي اين كه توجه او را جلب كند دنبالش برود و تفنگش را درست وارسي كند‬

‫‪ .‬و به احساسات خودش برسد‬


‫زيره چي گر چه از هان اول ته دلش راضي بود نبود كه كفالتش درست‬

‫شود و از خدمت نظام معافش كنند با هه ي بدگويي هايي كه ميزاي تارت‬

‫او باز براي زندگي‬ ‫خانه شان از زندگي سربازخانه كرده بود‬

‫سربازي خود خيال ها تراشيده بود ول عاقبت از طرف‬

‫تارت خانه هم اقدام كرده بود و او كه موقع مشمول شدنش بچه هم داشت ناچار‬

‫كفيل شناخته شد و گرچه ظاهرا راضي بود ول باز ته دلش خيلي مايل بودكه‬

‫‪ .‬چند صباحي در سربازخانه زندگي كند‬

‫از نزديك با زندگي نظاميان آشنا شود و در كنار آنا چند روزي‬ ‫او آرزو داشت‬

‫‪ .‬زندگي كند و بتواند تفنگ آنا را لس كند و آن پوتي هاي سنگي را بپوشد‬

‫از ورود به زندگي نظاميان يك مقصود ديگر هم داشت ‪.‬اين كه بتواند سر نيزه‬

‫بي كار افتاده ي خودش را عاقبت به كاري بزند ‪ .‬آخر تاكي در صند وقچه اش‬

‫گرد بورد ؟‬

‫نظامي تفنگ به دوش تا آخر حد كشيك خود را پيمود و برگشت ‪.‬و چشمش به زيره چي‬

‫افتاد كه از پشت سر او مي آمد ‪ .‬ول چيز ي ملتفت نشد ‪ .‬زيره چي دو سه قدم‬

‫ديگر رفت ‪ .‬بعد ايستاد ‪ .‬كمي صب كرد و آن وقت برگشت و دوباره پشت سر‬

‫‪ .‬نظامي به راه افتاد‬

‫باز در فكرهاي خود غوطه وربود و هچنان دنبال نظامي قدم بر مي داشت‬

‫وقت خوب آرام شد به خودش گفت ( اين تفنگا انقد قشنگند كه آدم هي طوري‬

‫دلش مي خواد يكيش را داشته باشه ) و بعد فكر كرد كه چه خوب بود اين تفنگ‬

‫مال او بود و او مي توانست سر نيزه ي كج خودش را كه مدت ها پيش به زحت‬

‫‪...‬زنگش را پاك كرده بود سر آن بزند و روي دوشش بيندازد و‬

‫و هي طور فكر مي كرد كه نظامي تفنگ به دوش باز برگشت و اين بار‬

‫‪ .‬كه اوراديد شك برش داشت ‪ .‬كمي او را خيه خيه نگاه كرد و بعد رفت‬

‫‪ .‬زيره چي ول كن نبود ‪ .‬ول ديگر اين بار ني شد به عجله برگشت‬

‫هان طور كه نظامي باز داشت پايي مي آمد پياده رو خلوت تر شده بود ‪ .‬او‬

‫صب كرد تا نظامي دوباره به بال برگشت و آن وقت با احتياط‬

‫‪ .‬نزديك شد و دنبالش افتاد‬

‫ول اين بار با ترس و لرز دنبال نظامي افتاد ‪ .‬دلش مي تپيد ‪.‬خيلي دلش مي تپيد‬

‫و ني دانست از چه مي ترسد ‪.‬ول هنوز دو قدم دنبال نظامي نرفته بود كه تفنگ‬

‫روي دوش نظامي تكان خورد و نظامي يك دفعه ايستاد ! روي پايش جور عجيب‬

‫چرخ خورد و زيره چي تا آمد بفهمد كه چرا اين هه فحش و ناسزا مي دهد يك‬

‫پاسبان هم از راه رسيد و دوتايي او را به كلنتي بردند ‪.‬زيره چي را چهارروز بعد‬

‫‪ .‬آزاد كردند در حال كه او به خاطر صندوقچه ي بساط خرده ريزش بيش از هيشه مضطرب بود‬
‫وقت در آهني زندان پشت سر او صدا كرد و بسته شد و او پادوي‬

‫تارت خانه اش را ديد كه در انتظارش ايستاده روي پيشاني اش از‬

‫‪ .‬خجالت عرق نشست‬

‫در شهر مدت ها بود حكومت نظامي برقرار بود و مي بايست جان و‬

‫مال مردم را از هر گونه خطر احتمال حفظ مي كردند ‪.‬زيره چي راهم لبد‬

‫‪ .‬به هي علت گرفته بودند‬

‫زيره چي خيلي دلش مي خواست سوال هايش را از پادوي تارت خانه شان‬

‫بپرسد ‪ .‬ول خجالت مي كشيد ‪ .‬حت از اين كه داشت هم پا را ه مي رفت‬

‫‪ .‬خجالت مي كشيد ‪ .‬حس مي كرد كه كوچك تر از او شده است‬

‫ول پسرك پادو گويا چيزي مي دانست و مثل كسي كه حوصله اش سر رفته باشد‬

‫و تمل اين سكوت را نداشته باشد هان طوركه پابه پاي زيره چي مي دويد زير لب‬

‫‪ :‬گفت‬

‫! پدر سگا خونه تون رو هم گشتند ‪-‬‬

‫‪:‬وزيره چي بي اينكه بفهمد چه مي گويد گفت‬

‫‪ .‬مي دون ‪-‬‬

‫‪ .‬و آشوب دلش دو چندان شد ‪.‬چه چيز را مي دانست ؟ از كجا مي دانست‬

‫زيره چي به بازار نرفت و پادوي تارت خانه را به بازار روانه كرد و به او‬

‫‪ .‬گفت كه تا ظهر خودش را به بازار خواهد رساند و به عجله راه خانه شان را در پيش گرفت‬

‫زيره چي ديگر به هيچ چيز ي فكر ني كرد ‪ .‬حال هه اش در فكر صندوقچه ي بساط‬

‫خرده ريز خودش بود كه ني دانست چه بليي به سرش آمده است ‪ .‬هه ي اسراراو‬

‫از دوران كودكيش تا به حال كه زن و بچه دار شده بود در اين صندوق نفته‬

‫‪ .‬بود‬

‫كوچه و پس كوچه ها انداخت و با عجله خودش را به خانه رساند‬ ‫‪ .‬از‬

‫در خانه هه منتظرش بودند ‪ .‬ديشب از تارت خانه خب داده بودند‬

‫‪.‬كه فردا آزاد خواهد شد ‪.‬و حال هه چشم به راه دوخته بودند نشسته بودند‬

‫درباز بود و او يكسره وارد شد ‪ .‬از دالن پايي آمد ‪ .‬از بغل پسرش‬

‫از وجد وشعف چه كار كند گذشت و بي اعتنا به گريه هاي‬ ‫كه ني دانست‬

‫زنش كه معلوم نبود از روي خوشحال بود ياچيز ديگر و بي توجه به‬

‫هه ي اهل خانه كه يك باره دور او ريتند و سوال هاي پي در پي شان‬

‫روي لب ها خشك شده بود و بي اينكه به سلم كسي جواب دهد يك راست‬

‫به طرف صندوق خانه رفت ‪.‬هه توي اتاق دور هم جع شده بودند و ساكت‬

‫ايستاده بودند و كسي جرات نداشت چيزي بگويد و او را از آن چه‬

‫‪ .‬گذشته بود خب دار كند‬


‫زيره چي در صندوق را به عجله و با سرو صدا به عقب انداخت‪.‬در‬

‫سخت به ديوار خورد و دوباره برگشت ‪...‬ول سرنيزه نبود‪...‬در صندوق‬

‫‪ .‬روي دست زيره چي فرود آمد و او ديگر چيزي ني فهميد‬

‫مثل اين كه طاق صندوق خانه خراب شده و روي سر او ريت ‪.‬مثل‬

‫اين كه يك نظامي تفنگ به دوش با قنداق تفنگش به سر او كوفت و يا‬

‫اين كه با هان سر نيزه از عقب به سر او فرو كردند و او گيج‬ ‫مثل‬

‫شد و هان طور كه قفل در صندوقچه اش در دستش مانده بود روي كف‬

‫‪ .‬صندوقچه اش در دستش مانده بود روي كف صندوق خانه بي هوش افتاد‬

‫*******‬
‫بش ‪12‬‬

‫اختلف حساب‬

‫!آقا ي بيجاري امروز مثل اين كه كسليد ؟‪-‬‬

‫احد علي خان بيجاري پشت ميزش نشسته بود ‪ .‬كت خاكستي رنگي به‬

‫تن داشت ‪ .‬قيافه اش گرفته بود و يك دسته از موهاي جوگندمي اش پايي‬

‫‪ .‬ريته بود و به پيشاني عرق كرده اش چسبيده بود‬

‫‪ .‬بچه ام مريض است ‪ .‬حواسم جع نيست‪-‬‬

‫بيجاري در جواب هكارش كه براي حل يك مشكل اداري‬

‫‪ .‬خود پيش آمده بود اين طور گفت‬

‫چه طور آقا چش شده ؟‪-‬‬

‫‪ .‬چه عرض كنم بايس ديفتي گرفته باشه‪-‬‬

‫كي تاحالست ؟‪-‬‬

‫‪ .‬دوروزه كه فهميدم ‪.‬ديروز هم دكت برده بودمش‪-‬‬

‫‪ .‬خوب!پس لبد خطر گذشته ‪.‬بله ؟ فكر نداره ديگه‪-‬‬

‫‪ .‬ني دون ‪.‬لبد گذشته ‪.‬اما فكرم ناراحته ‪.‬ني فهمم چه كار دارم مي كنم‪-‬‬

‫‪ .‬اميدوارم فردا خب سلمتيش رو ازتون بگيم‪-‬‬

‫و رفت ‪.‬وباز احد علي خان ماند و افكار مغشوش و اضطراب آورش‬

‫‪.‬كه صبح تا حال راحتش ني گذاشت و هر لظه از طرف به مغزش هجوم مي آورد‬

‫هان طور كه نگاهش به دفت دوخته شد ه بود ارقام ستون هاي باريك و دراز‬

‫جلوي چشمش سياهي مي رفت ‪ .‬سرش گيج مي رفت ‪.‬چشم هايش را ناچار بست و‬

‫و پشت ميز‬ ‫باز در افكار خود فرو مي رفت ‪.‬روزهاي ديگر وقت وارد تالر مي شد‬

‫كارش مي نشست با حواس جع كار خود را شروع مي كرد ‪.‬ول امروز هنوز كارش‬

‫را شروع نكرده بود فكرش مغشوش بود ‪.‬تاره به فكر رفقاي هكارش مي افتادكه در روزهاي‬
‫بيماري او در روزهاي غيبت او بايد كارش را ميان خودشان پخش كنند و از وري اكراه‬

‫و يا اگر خيلي نك نشناس باشند با رضايت خاطر هر روزبه خاطر كار او يكساعات دير تر‬

‫‪ .‬به خانه هاي خودشان برگردند‬

‫احد علي خان بدين گونه درافكار خود آن قدر فرو مي رفت كه گم‬

‫مي شد و كار روزانه ي خود را از ياد مي برد و يا لاقل ني توانست‬

‫به دقت آن را دنبال كند ‪.‬هي از خودش مي پرسيد پسرش چه طور خواهد شد ؟‬

‫‪ .‬حت يك بار افكارش تا مرده شوي خانه هم رفت‬

‫هرروز درناهار خانه سر ميز غذا با هركسي كه پيش مي آمد مي شد‬

‫در دل كرد ‪.‬ول او كي توانسته بود با دنبال كردن اين درددل ها‬

‫دوست يا آشنايي پيدا كند و با كسي طرح معاشرت نزديك تري بريزد ؟‬

‫براي او زندگي منحصر به هي ارقام دفت ها شده بود زندگي خارج از‬

‫اين ارقام و اعداد براي او مثل هان لكه هاي جوهر بود كه روي كاغذ‬

‫بدي افتاده باشد ‪.‬ناگهان به ياد هكار بيمارش افتاده بود ‪ .‬كجا كسي‬

‫وقت داشت به عيادتش برود ؟ كامل فراموش شده بود ‪ .‬اين خيلي هم‬

‫‪ .‬عادي بود‬

‫آمد و رفت توي تالر خيلي زياد بود ‪.‬از وسط ميزها كه تنگ هم چيده شده‬

‫بود مردم مي آمدند و مي رفتند ‪ .‬پيش خدمت ها ي قسمت ديگر و خود‬

‫كارمندان هه به عجله و تند تند مي گذشتند و دفتهاي بزرگ حساب جاري‬

‫و تراز را كه روي ميزها باز بود و كناره هاشان بيون مانده بود پس و پيش‬

‫‪ .‬مي كردند‬

‫اين روزنامه فروشي كه او هرگز درصدد نيامده بود بداند از كجا و از چه كسي‬

‫اجازه گرفته كه در ميط بانك روزنامه بفروشد امروز هم آمد و از كنار ميز او‬

‫رد شد ‪.‬احد علي از كارش دست كشيده بود و به اين روزنامه فروش مفنگي نگاه‬

‫‪ .‬كرده بود‬

‫تاكنون اين طوري توي بر اين پيمرد و آمد و رفتنش نرفته بود‪.‬امروز چرا‬

‫‪ .‬اين طور به قيافه ي او به ريت او دقيق شده بود‬

‫تا كنون اين طوري توي بر اين پيمرد و آمد و رفتنش نرفته بود ‪ .‬امروز‬

‫چرا اين طور به قيافه ي او به ريت مفنگي او دقيق شده بود؟‬

‫ناگهان تلفن تالر زنگ زد و رشته ي ارتباط افكار احد علي خان را با زندگي‬

‫پيمرد روزنامه فروش بريد و او دوباره به كارش متوجه شد كه خيلي عقب‬

‫مانده بود وبه كندي پيش مي رفت ‪.‬هان طوركه نگاهش توي دفت بود دستش را‬

‫به طرف قلم برد دوسه بار آن را در اطراف دوات پايي آورد و عاقبت دوات را‬

‫جست و شروع كرد به نوشت ‪.‬هكار روبه رويي احد علي خان پيش خدمت‬
‫‪ .‬را صدا كرد و يك ليوان آب خواست ‪.‬پيش خدمت آب را آورد‬

‫يك پيش خدمت بالي ميزش ايستاد‪.‬يك دسته سندهاي رنگارنگ و چك هاي‬

‫كوچك و بزرگ را روي ميز او گذاشت و رفت‪.‬باز او به كارش مشغول بودكه‬

‫ساعت ديواري تالر زنگ نه و نيم را زد ‪.‬يكي دونفر ساعت هاشان را د ر آوردند‬

‫و ميزان كردند‪.‬اصل حواس او امروز درست پرت بود و هه اش ديگران را‬

‫مي پاييد‪.‬احد علي خان يك بار ديگر به ساعت نگاه كرد كه چند دقيقه از نه و‬

‫نيم گذشته بود و باز به اين صرافت افتاد كه كار امروزش خيلي عقب‬

‫مانده است ‪.‬اميدوار بود كه ساعت ده كار اولش را تام كند ‪ .‬كار هكار بيمارش‬

‫نيز معمول روزي دوساعت از وقت او را مي گرفت ‪.‬با خود گفت ‪ :‬ترازو چه كنم ؟‬

‫به اين فكر افتاده بود ‪.‬امروز ‪ 15‬ماه است و او مي بايست حساب پانزده روزي خود‬

‫‪ .‬را واريز كند و يك بار هه ي دفتها و حساب ها را با هم تطبيق كند و ترازبدهد‬

‫‪ .‬اين بد بود‬

‫اين كار امروزش را زياد مي كرد ‪.‬احد علي خان توي افكار خود غوطه ور بود‬

‫كه ناگهان تلفن ميز رييس زنگ زد ‪ .‬سروصداي زنگ تلفن مثل يك ديوار‬

‫‪ .‬سنگي جلوي افكار او افتاد و او باز فراموش كرد كه به چه مي انديشيده است‬

‫ميز او تا ميز رييس پانزده قدم فاصله داشت و او در ميان حواس پرتي ها ي‬

‫خود اين جله رو خيلي واضح و روشن شنيد كه رييس در جو اب تلفن كننده‬

‫مي گفت ‪ (:‬نه تشريف ندارند ‪...‬بله ‪)...‬او فكر كرد شايد‬

‫‪ .‬رييس حسابداري را مي گفت كه با هم خيلي رفيق بودند‬

‫يك پيشخدمت از كنار ميزش گذشت ‪ .‬دامن كتش به گوشه ي دفت‬

‫بزرگ روزنامه گرفت و دفت روي ميز تكان داد ‪.‬و فكر احد علي باز‬

‫به جاي ديگر ي متوجه شد‪.‬دفت اول را بست و دفت دوم را باز كرد و‬

‫مشغول شد ‪ .‬و هان طوري كه دستش ارقام دفت حساب جاري را‬

‫توي اين دفت ديگر وارد مي كرد مغزش نيز به كار خود مشغول بود‬

‫‪ .‬و براي خودش فكر مي كرد دنبال خيالت واهي مي رفت‬

‫سرش درد گرفته بود ‪.‬و دنگ دنگ مي كوبيد ‪ .‬حت از كارش هم باز‬

‫مانده بود‪.‬دستش با قلم روي دفت آمده بود و چشمش از وسط شيشه ي پنجره‬

‫‪ .‬توي آبي روشن آسان نزديك ظهر هي عميق تر فرو مي رفت‬

‫يك پيش خدمت ناشناس از كنار ميز احد علي خان گذشت ‪.‬از ميان‬

‫ميزهاي ديگر هم رد شد و جلوي ميز رييس ايستاد و كاغذي به دستش‬

‫داد ‪.‬هر زمان كه نامه ي رسي و بش نامه اي خطاب به اين قسمت‬

‫مي رسيد رييس سرپا مي ايستاد و نامه را بلند بلند مي خواند و كارمندان‬

‫‪ .‬تالر را از مفاد آن مطلع مي ساخت‬


‫رييس پي از يك بار نامه را از بال تا پايي نگاه كرد بلند شد و هان طور‬

‫‪.‬كه پشت ميزش ايستاده بود سرفه اي كرد و آماده شد كه بش نامه را بواند‬

‫در اين موقع احد علي خان دست پاچه شد ‪ .‬مثل اين كه پيش خدمت خب بدي‬

‫آورده باشد ‪.‬مثل اين كه خب مرگ پسرش را آورده باشد‪.‬يا نه اقل خب مرگ‬

‫هكار بيمار جوان اورا آورده باشد ‪.‬قلمش را روي ميز رها كرد ه بود و روي‬

‫‪ .‬صندل اش نيم خيز شده بود وبه انتظار مانده بود‬

‫رييس شروع كرد ‪ (:‬بنا به پيشنهاد دايره ي بازرسي ‪)..‬و احد علي خان‬

‫آسوده شد ‪.‬بقيه را گوش نداد و خودش را روي صندل اش رها كرد ‪ .‬صدايي‬

‫از صندل برخاست هه ي كارمندان را متوجه كرد و رييس يك دم از خواندن‬

‫‪ .‬دست كشيد و به اين حركت او با تعجب و نفرت نگريست‬

‫‪ .‬احد علي خان دوباره قلم را برداشت و به كار خود ادامه داد‬

‫ساعات ناهاري بانك زنگ يك ربع بعد از ظهر را نواخته بود و‬

‫طني صداي آن هنوز در فضا موج مي زد كه احد علي خان وارد‬

‫ناهار خوري شد ‪.‬ميز ها كم تر خال بود و احد علي خان كه ني توانست‬

‫سر ميز اين جوانان شوخ كه با خان هاي ماشي نويس قهقهه مي خنديدند بنشيند‬

‫و سر خر شود ‪ .‬هان طور سر پا وايستاده بود و چشمانش به دنبال يك‬

‫آشنا مي گشت كه ناگهان چشمش سر يك ميز ايستاد ‪.‬هكار روبه رويي او كه‬

‫سينه درد داشت با دو نفر از دوستانش روي يك ميز نشسته بودند ‪.‬ميز آنا يك‬

‫جاي خال داشت ‪.‬به ميز نزديك شد سلم و احوالپرسي كردند و احد علي‬

‫خان نشست و بليت غذاي خود را روي ميز گذاشت ‪.‬رفيق هم اتاق او كه سينه‬

‫درد داشت آن دو نفر ديگر را معرف كرد‬

‫‪.‬آقاي خوش حساب از دفت ارز و آقاي ذوالقعده از دايره ي بروات‪-‬‬

‫و احد علي خان هان طور براي آن دو نفر سري تكان مي داد نفهميد‬

‫چرا توي دلش خنديد و نام ذوالقعده را به مسخره گرفت و دوسه بار در‬

‫‪ .‬ذهنش تكرار كرد‬

‫پيش خدمت آمد و بليت غذاي احد علي خان را گرفت ‪.‬قهقهه ي يك دسته‬

‫از كارمندان جوان از ته تالر بلند شد و در فضا پيچيد ‪.‬پيمردها با آه حسرت‬

‫به آن ست نگاه مي كردند ‪.‬رفيق احد علي خان كه سينه اش درد مي كرد‬

‫‪ :‬لي دستمالش سرفه كرد و گفت‬

‫‪ ...‬مي بينيد؟راست جووني هم دوره ي عزيزيه‪-‬‬

‫و باز سرفه اش گرفت و جله اش ناتام ماند‪.‬خوش حساب كه جوان تر‬

‫‪ :‬از هه ي رفقايش بود بالي لقمه اش چند جرعه آب نوشيد و گفت‬

‫مثل اين كه خودشون يه پيمرد هشتادساله اند‪-‬‬


‫‪ :‬احد علي خان به كمك رفيق هم اتاقش رفت‬

‫چه فرقي مي كنه ؟ چه پنجاه سال چه هشتاد سال ‪.‬وقت آدم بنيه اش‪-‬‬

‫‪.‬تام شد تام شده ديگه ‪.‬البته ايشون كه نه ‪.‬من خودمو عرض مي كنم‬

‫ذوالقعده كه تا به حال غذايش را مي خورد چنگالش را زمي گذاشت‬

‫‪ :‬دهانش را با دستمال پاك كرد و گفت‬

‫بله خيلي خوشحالند ‪.‬تواين ملكت خوشحال از سر نفهميه آدم هر‪-‬‬

‫‪ .‬چه احق تر باشه خوشحال تره‬

‫‪ :‬اين قضاوت خشك و تند ذوالقعده هه را ناراحت كرد ‪.‬بعد او افزود‬

‫من نظر بدي كه ندارم ‪.‬اغلب شون رفقاي خود من اند ‪.‬ول بذارين كار‪-‬‬

‫‪ .‬بانك دوسال ديگه رمق شونو بكشه آن وقت نشونتون مي دم چه مي شند‬

‫احد علي خان از فكرش اين طور گذشت‪:‬راست مي گه دوسال ديگه‬

‫‪.‬از روزنامه فروش اتاق ما هم مفنگي تر خواهند شد‬

‫‪ :‬بعد احد علي روبه دوستش كردو گفت‬

‫راست سينه ي شا چه طوره؟‪-‬‬

‫هيچ چي ‪.‬هي طوري درد مي كنه ‪.‬هر چه هم حب و شربت بوده‪-‬‬

‫‪.‬خورده م‬

‫‪ :‬و احد علي خان دوباره پرسيد‬

‫نفهميديد آخر رفيق هم اتاق مون چشه ؟‪-‬‬

‫‪.‬نه ول كي بود مي گفت سل استخواني داره ‪-‬‬

‫آنا كلي با هم گپ زدند تا اينكه وقت ناهار تام شد ‪.‬عاقبت خوش حساب‬

‫بلند شد‪.‬ذوالقعده هم دستمالش را توي جيبش گذاشت و دنبال او راه افتاد و حال‬

‫احد علي خان و رفيق هم اتاقش پا به پاي هم دنبال آنا مي آمدند و هركدام‬

‫به زندگي سرد و تاريك خودشان فكر مي كردند ‪.‬احد علي خان فكر مي كرد‬

‫كه سر تاسر زندگي اش مثل غذا سرد بود و دل آدم را مي زد ‪.‬و بعد كه‬

‫پايش را روي پلكان گذاشت سنگين بدن خود را حس كرد كه بيش از روزهاي‬

‫‪ .‬ديگر بود ‪.‬مثل اين كه هيكلش خيلي سنگي تر از روزهاي ديگر شد ه بود‬

‫ساعت لنگر دار زنگ پنج بعداز ظهر را هم زد و احد علي خان هنوز‬

‫يك ريال و بيست و پنج دينار اختلف حساب آخري دفتهاي خودرا‬

‫پيدا نكرده بود ‪ .‬از هه بدتر اين بود كه صبح تا به حال از پسرش‬

‫خبي نداشت ‪.‬دو سه بار به دواخانه ي نزديك منزل شان تلفن كرده بود‬

‫و سراغ زنش را گرفته بود ‪.‬ول اگر زنش به دواخانه آمده بود كه براي‬

‫او تابال تلفن كرده بود ‪.‬يك بار ديگر كوشيد حواس پرتي هاي خود را‬

‫به دور بريزد و كارش را دنبال كند ‪.‬چك ها و اسنادي را كه بعد از ظهر وارد‬
‫دفتهاي حساب جاري كرده بود پيش خدمت ها برده بودند و او از شر شان راحت‬

‫‪ .‬شد ه بود‬

‫دفت ها را يك بار ديگر روي هم چيد و دوباره شروع كرد به تطبيق‬

‫‪.‬ارقام آنا ‪.‬خوبيش اين بود كه باز كار او زحت زيادي نداشت‬

‫‪ .‬هي طور مشغول انام كارهايش بود كه ساعت زنگ شش را زد‬

‫احد علي خان به وحشت افتاد ‪ .‬او با خود فكر كرد و ديد كه تا ساعت‬

‫هشت كار دارد ‪ .‬تازه ساعت هشت مي توانست به خانه برود و از حال‬

‫‪ .‬فرزند مريضش خب بگيد‬

‫چرا تا به حال زنش خبي نداده بود ؟و او را اين طور ناراحت گذاشته بود؟‬

‫ته دلش حتم داشت كه تا حال اتفاق بدي نيفتاده ‪.‬او در افكار فرزند مريضش بود‬

‫كه ساعت زنگ شش و نيم را زد ‪.‬راست داره شب مي شه ‪.‬حال به جز احد‬

‫ديد‬ ‫علي خان دو نفر ديگر در تالر بودند‪.‬او مدام كابوس هاي وحشتناكي مي‬

‫بلند شد و در تالر مشغول قدم زدن شد و هينطور مات كاركردن هكارش شد ه‬

‫‪ .‬بود و در افكار خود غوطه ور بود‬

‫بيون هم هوا تاريك شده بود ‪.‬نسيم مليي وزيد و با خود دود دم حام را تا ته‬

‫‪ .‬حلق احد علي خان فروبرد‬

‫ساعت زنگ هفت و ربع را زد ‪.‬و بيون تاريك تاريك شده بود ‪.‬و احد علي خان به جست‬

‫و جوي اختلف حساب پنج شش صفحه ي ديگر دفت را ورق زده بودكه تلفن زنگ‬

‫‪ .‬زد بي اينكه عجله كند قلم را روي ميز گذاشت و رفت گوشي را برداشت‬

‫‪.‬هان طور ايستاده گوشي را در دست گرفته بود و با طرف صحبت مي كرد‬

‫‪..‬بله اين جاست حساب جاري بانك بيجاري خود منم ‪...‬كي ؟ زن من ؟‪-‬‬

‫‪ .‬و به پته پته افتاد‬

‫‪..‬هان !‪...‬بگو ‪.‬بگو خودمم ‪..‬بگو‪-‬‬


‫‪-....‬‬
‫و گوش از دست احد علي خان رها شد و به لب ميز خورد ‪.‬دست هاي‬

‫‪ .‬او از دو طرف افتاد و سرش بي هيچ صدايي روي سينه اش خم شد‬

‫هكار او كه ته تالر روي ميز خود خم شد ه بود به صداي افتادن‬

‫‪ .‬گوشي از جا پريد و خود را به ميز رييس رساند ‪.‬گوشي هنوز قرقر مي كرد‬

‫گوشي را گرفت ‪.‬و بعد از چند ثانيه گوش دادن قيافه اش درهم فرورفت اشك‬

‫توي چشمش هايش پرشد و از لي دندان هايش كه به هم فشرد ه مي شد توي‬

‫‪ :‬گوشي گفت‬

‫‪ ...‬آخه خان ! خب بد رو كه اين طور براي آدم ني فرستند ‪-‬‬

‫********‬
‫بش ‪13‬‬

‫الگمارك و الكوس‬

‫‪ .‬در پاسگاه مرز زياد معطلم نكردند ‪.‬تذكره ام را بازرسي كردند‬

‫عكسش را با قيافه ام تطبيق نودند ؛ ورقه ي آبله كوبي ام را كه هان‬

‫‪ .‬روز صبح در خرمشهر ‪ ،‬به دو تومان گرفته بودم ‪ ،‬ديدند و اجازه ي ورود دادند‬

‫شرطه اي ( پاسباني) پيش دويد‪.‬چدان را برداشت و جلو افتاد ‪.‬از‬

‫پاسگاه تا لب شط چندان فاصله اي نبود ‪.‬بلم هاي دراز و نوك برگشته ‪،‬با‬

‫عرب هاي چفيه بسته و چوب به دست ‪،‬كنار شط صف كشيده بودند و‬

‫عربي بلغور مي كردند ‪.‬يكي از آن ميان پيش آمد ‪ ،‬با پاسبان مرز نوايي‬

‫كرد ‪.‬چدان را از او گرفت ‪.‬گذاشت توي بلم ‪.‬ما هر دو تا را جا داد ‪ ،‬ول‬

‫را ه نيفتاد ‪.‬چهار نفر ديگر را هم سواركرد ؛ يك زن روبند بسته ول‬

‫‪ .‬چالك ؛ يك پاسبان ديگر و دو تا پي مرد ‪.‬و بعد را ه افتادی‬

‫من اولي بار بود كه روي آب در قايقي مي نشستم ‪.‬شنيده بودم كه روي‬

‫آب ‪ ،‬حال آدم به هم مي خورد ‪ ،‬ول به خود اطمينان داشتم ‪.‬يكي دوبار‬

‫‪ .‬وقت پاي يك نفت كش دود كله دور مي زدی سرم گيج مي رفت‬

‫‪.‬هوا خيلي گرم بود ‪.‬مه تا ته گلوی آدم فرو می رفت و مزه ای ترشيده داشت‬

‫چيزی به ظهر نانده بود‪.‬صبح از خرم شهر با يک تاکسی ‪ ،‬با هزار چک و چانه‬

‫‪،‬‬

‫به بيست تومان ‪ ،‬راه افتاده بودم‪.‬و وقتی به پاسگاه مرز عراق‬

‫وارد شدم ‪ ،‬نيم ساعت به ظهر داشتيم‪.‬رفقای راه از تران تا اهوازم ‪ ،‬که هان‬

‫توی قطار با هم آشنا شده بودی‪ ،‬هر چه اصرار کرده بودند ‪ ،‬حاضر نشده بودم بان‬

‫و عصر به اتفاق آن ها ‪ ،‬با قايق دوازده نفری شيخ عبود حرکت کنم‪.‬پيش خودم فکر کرده‬

‫‪ ،‬بودم که ‪":‬چرا ؟من که تذکر دارم ‪ ،‬چرا کارمو عقب بندازم؟اون با يه عده قاچاقچی‬

‫"اون شبونه و دزدکی از مرز رد شم؟‬

‫ماشينی که مرا از خرم شهر تا پاسگاه اول مرز عراق آورده بود ‪ ،‬پنج نفر ديگر را هم‬

‫‪.‬سوار کرده بود و من اول خيال کردم از آن ها هم يک چني پولی گرفته است‬

‫سه نفر عرب شهری و دو تا سرباز لب برگشته و دماغ پن استاليايی ‪ ،‬با صورت های‬

‫‪ .‬مسی رنگ و چانه ها ی مربع شان‬

‫‪ -‬ولی شوفر قسم می خورد که اين سه نفر عرب ‪ ،‬صاحب ماشي هستند و اصل پول نی‬

‫"دهند ‪.‬و ‪":‬اينام که هلو جونی اند ‪ ،‬چه می فهمند پول کدومه ‪.‬مام ديگه مبوری ببی شون‬

‫‪ ،‬يکی از سربازها دور کله آفتاب گردان خود را نقاشی کرده بود‪.‬و هر چه دلش خواسته بود‬

‫روی آن کشيده بود‪.‬يک جا دسته گل‪ ،‬جای ديگر يک صليب دم بريده و پت و پن ‪ ،‬و يک طرف‬

‫‪ ،‬ديگر دوتا دل که يک تي از وسط هر دوی آنا رد شده بود و از سرو دمش خون می چکيد‬
‫و يک جای ديگر هم کلمه ( ملبورن ) را که زياد هم تيز نوشته نشد ه بود ‪ ،‬توانستم‬

‫‪ .‬بوان ‪.‬فارسی ای که شوفر به آن حرف می زد ‪ ،‬غليظ بود و من توی دل به او خنديدم‬

‫‪ .‬و از اينکه برای دو قدم راه بيست تومان اضافه داده بودم چيزی به دل نگرفتم‬

‫‪ .‬اما وقتی فهميدم که هيجده تومان سرم کله گذاشته اند ‪ ،‬خيلی دل سوخت‬

‫راننده قايق دامن قبای خود را به کمربند باريک چرمی خود بسته بود ‪ ،‬چوب بلندش را‬

‫‪ .‬به ته شط بند می کرد وبه روی آن فشار می آورد و قايق را به جلو می راند‬

‫آن جا هم که شط گود می شد و ديگر چوب بلند او به ته آن نی رسيد ‪ ،‬از تنه‬

‫‪ ،‬قايق های لنگر انداخته ی بزرگ استفاده می کرد ‪.‬و پاروها ‪ ،‬تا وقتی که پياده شدی‬

‫هيزم باريک و بی مصرف ‪ ،‬ته قايق افتاده بود ‪ .‬صدای بی که از يک آواز‬ ‫مثل دو تا کنده‬

‫دسته جعی می آمد کم کم نزديک می شد ‪.‬صدا از ميان قايق بادبانی بزرگی بود که پيش روی‬

‫ما ‪ ،‬تازه از ميان مه پيدا شده بود و اعراب به هراه سرود دسته جعی خود لنگر آنرا با‬

‫دست‬

‫‪ .‬بر می گرفتند‬

‫عرض شط را در نيم ساعت پيمودی ‪ .‬لنگر گاه عشار خيلی شلوغ بود ‪.‬ومن تا آمدم به‬

‫خودم بيای و دنبال چدان بگردم ‪ ،‬ديگر مسافران پياده شده بودند و نفهميدم به عنوان‬

‫کرايه‬

‫‪ .‬چقدر در دست قايقران گذاشتند‬

‫چالکی عجيبی که از خود نشان دادند ‪ ،‬برای من که گول پياهن های بلند و عباهای دست‬

‫و پاگيشان را خورده بودم باور نکردنی بود ‪ .‬ازمن نيم دينار خواست ‪ .‬قيمت دينار را‬

‫‪ :‬می دانستم ‪.‬ولی زود يادم افتاد که پول را تبديل نکرده ام‬

‫‪ .‬چی ؟ نيم دينار ؟‪...‬من که دينار ندارم‪-‬‬

‫‪ .‬پس چهار تومان بده‪-‬‬

‫کمی آسوده شد م ‪ .‬نيم دينار هفت تومان و خرده ای بود ‪ ،‬ولی باز هم چرا چهار تومان ؟‬

‫نگاهی به اطراف کردم ‪ .‬فقط نگاه مضطرب پسرک ژنده پوشی که روی سکو ايستاده بود‬

‫و پياده شدن ما را تاشا می کرد ‪ ،‬به نگاه کمک خواه من جواب می داد ‪.‬پاسبان مرز روی سکو‬

‫معطل بود ‪ .‬با چشم اشاره ای به او کردم ‪ .‬او مالفتی نداشت ‪.‬چهار تومان دادم و از قايق‬

‫‪.‬پياده شدم که دنبال پاسبان به راه بيفتم ‪ .‬هان پسرک جلو دويد‬

‫آقا جيگاره نی خواهي؟‪-‬‬

‫من اول گمان کردم او هم مثل ديگران جيب کوچک و پاره پاره شلوار کوتاهش را برای لت‪-‬‬

‫کردن من‬

‫آماده می کند ‪.‬و به هي جهت با ديدن قيافه خارجی من نه چفيه عگال داشتم و نه دشداشه‬

‫‪ ،‬پوشيده بودم‬

‫اين طور از جا پريد و حساب جيگارهايی را که صبح تا به حال فروخته بود ‪ ،‬ول کرد ‪ .‬ولی‬
‫نگاه مضطربش‬

‫و فارسی شيينش که در گوش من ‪ ،‬مثل زنگ صدا کرد ‪ ،‬مرا از اشتباه در آورد ‪.‬حتی يادم است‬

‫که وقتی‬

‫دندان هايش را طوری روی هم فشرد که‬ ‫اسکناس ها را به قايق ران می دادم ‪ ،‬عصبانی شد و‬

‫عضلت روی‬

‫گونه هايش برآمدگی پيدا کرد ‪ .‬مثل اين که می خواست چيزی هم بگويد ولی پاسبان مرز ‪،‬‬

‫نگاه خيه اش را‬

‫‪ :‬به او انداخت و او که لبد ترسيده بود ‪ ،‬به هي اکتفا کرد که جلو تر بيايد و بگويد‬

‫آقا جيگاره نی خواهي ؟‪-‬‬

‫‪ :‬از جلويش داشتم می گذشتم که جوابش دادم‬

‫‪ .‬حال نه‪-‬‬

‫حال نه ؟‪-‬‬

‫جواب را درک نکرده بود ‪.‬برای اين که حاليش بشود ‪ ،‬هان طور که دنبال پاسبان می رفتم ‪،‬‬

‫‪ :‬گفتم‬

‫‪ ...‬از گمرک که دراومدم‪-‬‬

‫پسرک فهميد ‪.‬من هنوز سيگار نی کشيدم ‪.‬ولی دست کم با او که حرف می توانستم بزن ‪.‬از‬

‫جلويش که رد می شدم به خنده ای که روی گونه های او گودی می انداخت ‪ ،‬با لبخندی پاسخ‬

‫دادم‬

‫‪ .‬و هان طورکه می رفتم به فکر او فرو رفته بودم‬

‫پسرک سر برهنه ای بود که فقط يک پياهن بی آستي پاره و چرک به تن داشت ‪ ،‬با يک شلوار‬

‫کوتاه‬

‫خاکی رنگ نظامی ‪ .‬روزهای جنگ بود و از در و ديوار گرفته تا سيگار ی که مردم می‬

‫‪ ،‬کشيدند‬

‫‪ .‬هه چيز رنگ جنگ را داشت و بوی سربازهای آمريکايی را می داد‬

‫‪ .‬پسرک شايد دوازده ساله بود ‪ .‬موهای سياهش توی صورتش ريته بود و صورتش پاک بود‬

‫بند جعبه اش را به گردنش آويته بود و جعبه را روی شکمش با يک دست نگه داشته بود ؛‬

‫و دست چپش توی جيب شلوار کوتاهش بود ‪.‬کنده های زانويش کبه بسته بود و من‬

‫حتم داشتم که ديگر پاهای برهنه اش ‪ ،‬روی آسفالت داغ يک بعد از ظهر خيابانای بصره از‬

‫گرما‬

‫سوزشی حس نی کند ‪.‬تا به اداره گمرک که رسيدی من دوسه بار ديگر به پشت سرم نگاه کردم و‬

‫اورا ديدم که پا به پای ما ‪ ،‬ولی دورادور ‪ ،‬می آمد و مرا می پاييد ‪ .‬با رسوم که برگشتم‬

‫‪،‬‬

‫وقتی بود که از در باغ اداره گمرک داشتيم تو می رفتيم ‪ ،‬خنده ای به هم کردی و من سرم‬
‫را‬

‫‪ .‬برگرداندم و توی باغ رفتم‬

‫‪ .‬بالی در اداره با خط ثلث و بر آمده ای نوشته بود ‪:‬الگمارک و الکوس‬

‫گمارک را زود فهميدم که چيست ‪ .‬ولی هر چه فکر کردم نتوانستم بفهمم الکوس يعنی چه؟‬

‫‪ .‬موس ؟ ‪ ...‬مقوس ؟‪ ...‬مغوص؟‪ ...‬هيچ کدام معنی نی داد‬

‫‪ .‬حتما اين هم لغتی بود متادف با گمارک و هي معنی ها را می بايست داشته باشد‬

‫‪ .‬ولی آن وقت ‪ ،‬من با آنچه از عربی می دانستم ‪ ،‬هر چه کردم ‪ ،‬نتوانستم چيزی درک کنم‬

‫وقتی پيش خدمت ‪ ،‬چدان را از دستم در آورد رشته افکارم بريده شد تازه داشتم در ريشه‬

‫م‪.‬ک‪.‬س» دنبال معنای الکوس می گشتم که توی اتاق راهنماييم کردند ‪ .‬روی«‬

‫‪ .‬ديوار چپش دری به اتاق ديگر باز می شد و اتاق خلوت بود‬

‫روی ميز بلند و دراز و سياهی که طرف راست بود‪ ،‬چدان را باز کردند و شروع کردند‬

‫‪ .‬به وارسی ‪.‬من که چيزی نداشتم ‪ .‬مطمئن بودم که کارم زود تام خواهد شد‬

‫از ميان بساط شا ‪ ،‬هيشه می توانند چيزی گي بياورند که طبق‬ ‫ولی در گمرک خانه ها‬

‫يکی از مواد اساسنامه طومار مانند گمرکی ‪ ،‬ورود يا خروجش منوع باشد ‪ .‬از ميان‬

‫بساط سفر من هم عاقبت چيزی پيدا کردند ‪ .‬هفت جلد کتاب فارسی که می بايست بوسيله‬

‫اداره الگمارک و الکوس برای وزارة انطباعات بغداد فرستاده شود تا دايرة النشر و‬

‫الدعايه‬

‫صلحيت ورودشان را تشخيص بدهد ‪ .‬و در صورت ماز بودن ‪ ،‬در هان جا به من‬

‫‪ .‬رد کنند ‪.‬بيست و چهار قالب صابون رخت شويی که شنيده بودم د رعراق گي نی آيد‬

‫يک دوربي کوچک عکاسی و دو قواره ندوخته شش زرعی کرباسی قم ‪ ،‬که خلعت پدر و مادرم‬

‫بود که با خودم می بردم که در آب فرات تبکشان کنم و بعد هم در حرم کربل و نف ‪ ،‬طواف‬

‫شان‬

‫‪.‬بدهم و برگردان‪.‬از بساط سفر من ‪ ،‬ورود هي چند قلم منوع تشخيص داده شد‬

‫‪ .‬اول زياد جدی نگرفتم‪.‬خيال می کردم پاپوش می دوزند که تلکه ام کنند‪.‬و خونسرد بودم‬

‫ولی فصل زيارتی نبود که سرشان شلوغ باشد و کورمال کورمال ‪ ،‬بساط سفر مردم را‬

‫از زير دست رد کنند‪.‬وسط تابستان بود و مغز کسی را داغ نکرده بودند که‬

‫در آن گرمای کشنده ی عراق به زيارت برود‪.‬مامور پيی که چدان را می گشت و خيلی‬

‫پر حرف بود ‪ ،‬با آن که کنار دستش ايستاده بود و جوانکی نونوار و تازه از مدرسه‬

‫‪ ،‬درآمده‬

‫چيزهايي به عربی گفت که من نفهميدم ‪.‬يواش حرف می زدند‪.‬اگر بلند می گفتند ‪ ،‬مکن‬

‫بال و‬ ‫بود چيزی درک کنم‪.‬ولی از هه ی حرف زدن آهسته شان ‪ ،‬من فقط توانستم‬

‫‪ ،‬پايي رفت برجستنگی زير گلويشان را ببينم‪.‬راجع به منوع بودن ورود اين اجناس‬

‫هم با من چيزی نگفتند‪.‬و من از اين که آن ها را از ميان بساط چدان جدا کردند‬


‫‪.‬و چيزی نگفتند فهميدم که قضيه از چه قرار است‬

‫‪ .‬وارسی تام شد ‪ ،‬ديگر بساطم را توی چدان گذاشتند و آن را بستند و کناری گذاشتند‬

‫حال از حرف هايی که می زدند ‪ ،‬من کم و بيش درک کردم که چه می گويند‪.‬ديگر‬

‫در گوشی حرف نی زدند‪.‬خيال می کنم سر حقوق گمرک کرباس اختلف نظر پيدا‬

‫کرده بودند‪.‬می دانستند از صابون چه قدر بايد گمرک گرفت‪.‬دوربي که اصل‬

‫اجازه ی ورود نداشت‪.‬و هان پيمرد که چدان را باز می کرد و من گمان می کردم‬

‫فارسی نی داند ‪ ،‬مرا به کناری کشيد و يواش در گوشم گفت که حاضر است آن‬

‫را بيست تومان برد‪.‬داستان کتاب ها که روشن بود‪.‬ولی کرباس ها خيلی به زحت شان‬

‫انداخته بود ‪ .‬در ميان کلماتی که می گفتند ‪ ،‬مدام يک کلمه ی عربی را تکرار می کردند و‬

‫من‬

‫‪ ،‬بعد فهميدم که از تعرفه ی گمرکی صحبت می کردند ‪.‬مدتی دنبال آن چه می خواستند‬

‫‪.‬گشتند و دست آخر آن چه را که می خواستند ‪ ،‬يافتند‬

‫‪.‬هوا گرم گرم بود و من از عرق خيس شده بودم‪.‬کم کم خونسردی ام را از دست می دادم‬

‫‪.‬از دست می دادم‪.‬از ظهر خيلی می گذشت‪.‬و من تشنه هم شده بودم‬

‫پيمردی که چدان مرا گشته بود ‪ ،‬با من بيون آمد و دم در باغ اداره ی الگمارک و الکوس‬

‫را ه بازار را به من نشان داد‪.‬ديگر فارسی حرف می زد و من وقتی می خواستم به طرف‬

‫بازار صراف ها راه بيفتم ‪ ،‬باز به خاطرم آورد که حاضر است دوربي را به بيست تومان‬

‫برد‪.‬من خنده ای توی صورتش انداختم و راه افتادم ‪.‬خودم هم نی توانستم درک کنم‬

‫‪.‬که به فارسی آب نکشيده اش خنديده بودم يا طمع دندان تيز کرده اش را مسخره کرده بودم‬

‫عبور و مرور بند آمده بود‪.‬از اسفالت خيابان آتش برمی خاست‪.‬و بوی برگ های آفتاب‬

‫خورده ی درخت های باغ اداره ی گمرک ‪ ،‬هنوز توی دماغم بود‪ .‬و من سخت تشنه ام‬

‫بود‪.‬کنار پياده رو ‪ ،‬به هان ست که نشان داده بود ‪ ،‬راه افتادم‪.‬حس می کردم که حدقه ی‬

‫چشم های گشاد شده است و مثل اين که چيزی از عقب ‪ ،‬به تم چشم های فشار می آورد‬

‫و حال است که تم چشم های بيون خواهد آمد ‪ ،‬کله نداشتم و يه ام باز بود‪.‬دستمال‬

‫‪.‬را نی دان چه کار کرده بودم‪.‬و تشنگی داشت مرا می کشت‬

‫‪...‬آقا‪...‬آهای آقا‪-‬‬

‫يک باره به ياد پسرک جيگاره فروش لب شط افتادم‪ .‬و برگشتم‪ .‬پاهايش برهنه بود و‬

‫‪.‬جعبه ی سيگارش را روی سينه اش بال گرفته بود و به طرف من می دويد‬

‫‪.‬آها‪...‬من گفتم ديگه رفته ای‪-‬‬

‫کی بيون اومديد که من نديدم تون؟لبد می رين بازار صرافا؟‪-‬‬

‫آره مگه منتظرم بودی؟‪-‬‬

‫!پس چی ؟‪-‬‬

‫من از شادی هه چيز يادم رفت‪.‬ديگر نه تشنه ام بود و نه هوا گرم بود‪ .‬و نه عصبانی‬
‫بودم‪.‬مثل اينکه آفتاب هم زير ابرها رفته بود‪.‬می خواستم پسرک را ببوسم ‪.‬پيش از‬

‫آن ‪ ،‬فقط يکی دوبار به هراه پدرم به قم و قزوين رفته بودم و اين اولي سفر دور و درازم‬

‫‪ ،‬بود‪.‬اولي بار بود که تنها سفر می کردم‪.‬توی ماشي هم که از خرمشهر به بصره می آمدم‬

‫آن سه نفر مسافر هه اش با شوفر عربی حرف می زدند‪.‬و فقط من و آن دو سه نفر‬

‫‪.‬سرباز استاليايی ساکت بودی‬

‫از سرو روی من می باريد که کجاييم ‪.‬و هه می داننستند که برای چه به بازار آمده ام‪.‬هريک‬

‫از دکان دارها دعوت کردند که با او معامله کنم‪.‬چند نفر هم عبدال را به نام وولک صدا‬

‫‪.‬کردند‬

‫ولی عبدال توجهی به آن ها نداشت و می گفت دوستی دارد که کليمی هم نيست و ارزان تر از‬

‫آن ها ی ديگر هم حساب می کند‪.‬در قيافه ی هيچ يک از دکان دارها من نی توانستم نشانه ای‬

‫از کليمی‬

‫بودن ببينم ‪.‬ولی عبدال اصرار داشت که هه ی صراف ها جهودند‪.‬آن يکی هم که با او معامله‬

‫‪.‬کردی دينار را به سيزده تومان پنج ريال فروخت ‪ ،‬با آن های ديگر چندان فرقی نداشت‬

‫جوانکی بود خپله و سفيد ‪ ،‬که به يک مازندرانی پخمه بيشت شباهت داشت تا به يک صراف عرب‬

‫‪ ،‬بازار بصره‬

‫تند تند فارسی حرف می زد‪ .‬و من در دل می خنديدم و او اصرار داشت که اگر باز هم پول‬

‫دارم‬

‫پيش او تبديل کنم و نيز اصرار می کرد که در بغداد تاجر طرف معامله ی او را پيدا کنم ‪،‬‬

‫که حتما ؛‬

‫ارزان تر حساب خواهد کرد‪ .‬و پشت سر هم نشانی اش را می داد‪.‬هه ی دارايی من هشتاد و شش‬

‫تومان بود و او البته که نی توانست باور کند ‪ ،‬هه ی عراق را با هي پول بتوان بگردم‪.‬شش‬

‫دينار‬

‫اسکناس را توی کيف بغلی ام گذاشتم و پانزده تا سکه ی چهار فلسی و ده فلسی که به من داد‬

‫جيبم را‬

‫پر کرد ‪ ،‬و وقتی برمی گشتيم عبدال خوشحال بود که در هر دينار ‪ ،‬دو فلس و نيم بيش تر از‬

‫ديگران‬

‫به من داده است‪.‬وقتی کارمان تام شد و برگشتيم در راه ‪ ،‬آن چه را که به خاطر داشتم‬

‫عاقبت به زبان‬

‫‪ :‬آوردم‬

‫ببينم عبدال ‪ ،‬دلت نی خواد برگردی؟‪-‬‬

‫!برگردم ؟کجا؟آهاه!چرا ‪.‬چرا نی خواد؟‪-‬‬

‫می آی با من بری؟‪-‬‬

‫حرکتی از روی دست پاچگی کرد ‪ .‬مثل اين که می خواست هان دم ‪ ،‬جعبه ی جيگاره اش را کنار‬
‫‪:‬بگذارد و با من راه بيفتد و گفت‬

‫!چرا نيام ؟‪-‬‬

‫حال که نه‪.‬من حال ميم ديوانيه و بغداد ‪ .‬شايد هم ديگه از اين راه برنگشتم‪ .‬اما اگه‪-‬‬

‫‪ ،‬برگشتم‬

‫می آی با من بری؟‬

‫‪.‬با شا هرجا که بگي می آم‪-‬‬

‫ولی ديگر خطوط صورتش آويته شده بود‪.‬شکسته شده بود و حس کردم که از گفته های من ‪ ،‬دلش‬

‫چندان‬

‫‪.‬آب نی خورد‬

‫خيلی حرف های ديگر زدی و من دم اداره ی گمرک که رسيدی ‪ ،‬يادم افتاد که ناهار نورده‬

‫ام‪.‬به عبدال‬

‫گفتم ‪.‬گفت که اين طرف ها مهمان خانه ای نيست و هان توی بازار بايد به فکر می افتادی‪.‬‬

‫از ناهار‬

‫خوردن درگذشتم و با خودم قرار گذاشتم که هان در ايستگاه که بايد بليت برم و يا توی‬

‫قطار چيزی‬

‫خواهم خورد ‪.‬حال ساعت از سه و نيم هم گذشته بود و من در بساط سفرم يک گرمک داشتم که از‬

‫اهواز‬

‫گرفته بودم و تا بال پاره اش نکرده بودم و سفره ی راهم نيز هنوز چيزهايی داشت ‪ .‬به‬

‫عبدال گفتم‬

‫هان جا منتظرم باشد تا کار گمرک را تام کنم و دوباره برگردم‪.‬او هان دم در اداره پلکيد‬

‫که من تو رفتم‬

‫و دستم را جيبم گذاشته بودم که سکه های چهار فلسی و ده فلسی توی آن صدا می کرد و کت‬

‫تابستانی ام را‬

‫‪.‬سنگي کرده بود‬

‫اداره ی گمرک خلوت تر از صبح شده بود‪.‬خلوت تر از وقتی که من از اداره بيون رفتم‪.‬ولی آن‬

‫پيمرد‬

‫و آن جوان نو نوار و تازه از مدرسه درآمده ‪ ،‬هنوز پشت ميز سياه دراز بلند ايستاده‬

‫بودند ‪ ،‬و باهم عربی‬

‫‪.‬بلغور می کردند‬

‫پيمرد وقتی مرا ديد لبخندی زد و من هچه که خواستم به لبخند او جوابی بدهم ‪ ،‬چشمم به آن‬

‫جوانک افتاد‬

‫که اخم هايش را توی هم کرده بود و خودش را گرفته بود‪.‬ديگر به خنده ی پيمرد هم جواب‬

‫‪.‬ندادم‬
‫نيم دينار برای خرج پست کتاب های منوع ‪ ،‬و يک دينار و دويست و پنجاه فلس هم برای حق‬

‫‪ ،‬گمرک‬

‫دو قواره کرباس آب نديده و چهارده قالب صابونی که به عراق برده بودم ‪ ،‬دادم ‪.‬اسکناس ها‬

‫را‬

‫ندادم ‪.‬روی ميز پرتاب کردم ‪.‬ولی آن جوان تازه از مدرسه درآمده هنوز حاضر نبود صورت‬

‫حساب‬

‫را به دستم بدهد‪.‬باز دهان خشک شد و عرق کردم‪.‬دندان های را روی هم فشردم‪.‬خواستم خودم‬

‫‪.‬را نگه دارم ‪.‬ولی فايده نداشت‬

‫!ديگه چرا ؟‪...‬پدر سگا‪-‬‬

‫و فحشم را چنان با خشم و نفرت به صورت جوانک پرتاب کردم که آن را فهميد و نزديک بود‬

‫روی‬

‫پيش خوان بپرد و با مشتش که اوراق صورت حساب را در آن مچاله کرده بود ‪ ،‬توی سر من‬

‫‪.‬بزند‬

‫پيمرد پا درميانی کرد و مرا به کناری کشيد‪.‬صورت داغ شده بود و می دانستم که رگ های‬

‫گردن‬

‫برآمده است‪.‬جوانک به عربی زير لب چيزی گفت‪.‬می دانستم که فحش می دهد‪.‬ولی به روی خودم‬

‫‪ ،‬نياوردم‪.‬و فقط در درون خود می سوختم‪.‬عذاب می کشيدم ‪ .‬پيمرد ‪ ،‬وقتی آرام تر شد‬

‫‪:‬به عربی چيزی به جوانک گفت و او را ساکت کرد و در گوش من گفت‬

‫‪...‬هه ش نيم دينار می خواد ‪.‬خيلی کم‪-‬‬

‫ديگر به فارسی آب نکشيده اش خنده ام نگرفت‪.‬می خواستم فرياد بکشم‪.‬می خواستم هه ی اهل‬

‫اداره‬

‫و اهل شهر را به دادخواهی بطلبم‪.‬چرا ‪ ،‬چرا نيم دينار رشوه بدهم ؟در هه ی زندگی ام تا‬

‫آن وقت‬

‫نه پا به کلنتی گذاشته بودم و نه با کسی در افتاده بودم ؛ ولی اين جوانک نيم دينار از‬

‫‪.‬من رشوه می خواست‬

‫از من که فقط شش دينار دارايی ام بود‪.‬هي طور که اين ها را می گفتم ‪ ،‬فحش می دادم‪.‬مثل‬

‫ريگ فحش‬

‫می دادم‪.‬فحش هايی که آن ها نی فهميدند و من از اين مطلب خوشحال بودم ‪ .‬ولی صدای کم کم‬

‫کوتاه‬

‫شد‪.‬به فکر افتادم ‪.‬مثل اين که سرتاسر اداره را وبا زده بود‪.‬و بيون از در اتاقی که ما‬

‫در آن جنجال به‬

‫پا کرده بودی ‪ ،‬هيچ خبی نبود ‪.‬هيچ صدايی نبود‪.‬هه رفته بودند‪.‬حتی صدای پای مستخدمی که‬

‫برای‬
‫‪.‬فردا صبح ‪ ،‬راهروها را جارو بکشد ‪ ،‬شنيده نی شد‪.‬فريادکشيدن هم فايده نداشت‬

‫خشم و نفرت را فرو بردم و با لنی که سعی می کردم آرام باشد و نلرزد ‪ ،‬از پيمرد پرسيدم‬
‫‪:‬‬
‫آخه چرا نيم دينار ؟بی انصاف؟‪-‬‬

‫‪...‬آخه کوموره هم آزاد می شه‪-‬‬

‫دوربي را می گفت و من يک باره به صرافت افتادم ‪ ،‬به صرافت اين افتادم که قرار بود‬

‫ی‬ ‫دوربينم را اجازه‬

‫‪.‬عبور ندهند‪...‬ديگر جای فکر کردن نبود يک اسکناس ديگر با دو تا فحش روی ميز انداختم‬

‫از چهار بعد از ظهر هم گذشت ‪.‬حس می کردم که دل کم کم دارد درد می گيد ‪.‬دهان خشک خشک‬

‫شده‬

‫بود ‪ ،‬و قطار ساعت پنج حرکت می کرد‪.‬وقتی از بازار صراف ها برگشتم ‪ ،‬ديده بودم که تاکسی‬

‫ها کجا‬

‫می ايستند و شنيده بودم که شاگرد يک تاکسی فرياد می کشيد«العگل‪...‬العگل‪»...‬هيچ به فکر‬

‫عبدال نيفتادم ‪.‬مثل اين که هه چيز فراموشم شده بود‪.‬حال هم هر چه فکر می کنم ‪ ،‬نی توان‬

‫درياب‬

‫که چرا اين طور به فراموشی دچار شده بودم‪.‬به عجله دويدم و آن چه فحش در ذهن داشتم ‪،‬‬

‫زير لب‬

‫نشخوار می کردم‪.‬نثار هرچه گمرکچی بود ‪ ،‬می کردم‪.‬وقت می گذشت و من می دانستم که برای‬

‫گرفتم‬

‫‪.‬بليت پيش از اين ها بايد به فکر می افتادم‪.‬بساط سفرم چيزی نبود‬

‫هوا گرم بود و من از زير سقف بلند بازار هم که می گذشتم ‪ ،‬گرمای عصر بصره را حس می‬

‫کردم‪.‬سر‬

‫ديوار بلند اطراف کوچه ها ‪ ،‬به هم نزديک شده بود و هوای گرم بعداز ظهر بصره را در پايي‬

‫‪ ،‬در هان‬

‫‪.‬فضايی که من به تندی از ميانش می گذشتم ‪ ،‬می فشرد‬

‫عرق از سر و روی می ريت و انگشت های که دسته ی چدان را می فشرد ‪ ،‬درد گرفته بود ‪.‬و يک‬

‫ريز‬

‫‪.‬زير لب فحش می دادم‬

‫جای رديف تاکسی ها خالی بود و من از دور ديدم که فقط يک تاکسی باقی مانده بود‪.‬و صدای‬

‫شاگردش‬

‫را که روی رکاب آن ايستاده بود و داد می زد‪«:‬العگل‪...‬العگل‪ »...‬شنيده می شد‪.‬ديگر‬

‫درست می دويدم ‪.‬نه سنگينی چدان را حس می کردم و نه درد انگشت های را که ديگر از آن‬

‫خود من نبود‪.‬ديگر فحش هم نی دادم‪.‬خودم را به تاکسی رساندم ‪.‬شاگردش چدان را بال انداخت‬

‫‪.‬تاکسی‬
‫پر بود‪.‬اعراب دامن عباها و قباهاشان را جع کردند و پس و پيش رفتند و مرا هم آن ميان ها‬

‫جوری جا دادند‪.‬و‬

‫شوفر داشت دنده را عوض می کرد که ‪...‬که عبدال نفس زنان از راه رسيد‪.‬هيچ منتظر نبودم‪.‬يک‬

‫باره هه چيز‬

‫به يادم افتاد ‪.‬خواستم شوفر را صدا بزن و بگوی بايستد‪.‬ولی تاکسی راه افتاده بود و‬

‫‪.‬عبدال تازه از را ه می رسيد‬

‫دويده بود و نفس نفس می زد‪.‬روی لب هايش که می لرزيد ‪ ،‬روی پيشانی اش عرق کرده بود و‬

‫روی گونه های‬

‫گود افتاده اش که از بس دويده بود ‪ ،‬رنگ گرفته بود ‪ ،‬خواست بال بپرد‪.‬و روی رکاب‬

‫بايستد‪.‬ولی شاگردش شوفر‬

‫که که هنوز روی رکاب ايستاده بود فريادی سر او کشيد و به عربی دو سه تا فحش داد‪.‬عبدال‬

‫هان کنار‬

‫تاکسی ايستاد‪.‬جعبه ی جيگاره اش روی سينه اش نبود‪.‬و به پيشانی اش عرق نشسته بود‪.‬و زورکی‬

‫‪.‬می خنديد‬

‫من مدتی مردد ماندم ‪ .‬نی دانستم چه بکنم؟با اين پسر مهربان که در هه ی غربت و تنهايی‬

‫بصره ‪ ،‬به داد‬

‫من رسيده بود‪.‬و از ميان هه ی ناشناسی های اين شهر و الگارک و الکوسش به آدم سفر نکرده‬

‫ای مثل‬

‫که از هي راه‬ ‫من ‪ ،‬دلداری داده بود ‪ ،‬چه بکنم؟برايش پول بيندازم ؟خوب بود؟قول بدهم‬

‫برخواهم‬

‫گشت او را با خودم بر خواهم گرداند ؟از تاکسی پياده شوم و بپرسم جعبه ی جيگاره اش را‬

‫چه کرده است؟‬

‫نی دانستم چه بايد بکنم؟ولی اين را می دانستم که تاکسی داشت دور می شد‪.‬و حال من ديگر‬

‫خطوط چهره ی‬

‫او را هم نی ديدم که زورکی به خنده باز شده بود‪.‬حتی دستم را هم از پنجره بيون نياوردم‬

‫و با او وداع‬

‫نکردم‪.‬حتی لبخندی هم به روی او نزدم ‪.‬چقدر مضطرب بودم ‪ ،‬چقدر ناتوان بودم!هنوز نفسم‬

‫و‬ ‫تازه نشده بود‪.‬چقدر از خودم بدم می آمد! دل می خواست خودم را از تاکسی بيون بيندازم‬

‫پيش‬

‫عبدال بروم‪ ،‬عرق پيشانی اش را پاک کنم ‪ ،‬به رويش بندم و بپرسم که چرا اين طور زورکی ‪،‬‬

‫اين طور‬

‫دروغی به روی من لبخند می زد؟بپرسم که مگر چه کرده بودم ؟و اگر او نگفت ‪ ،‬خودم بگوی‬

‫که چه کرده بوده ام‪ ،‬و از او معذرت بواهم‪.‬و اصل از خيال سفر منصرف بشوم و از هي جا‬
‫و از هان راهی که آمده بودم برگردم ‪..‬ولی‪...‬ولی‪...‬چه قدر زود‬ ‫عبدال را بردارم‬

‫به ايستگه العقل رسيدی! راه خيلی دور بود‪.‬من که ملتفت نشدم ‪ ،‬چه قدر راه آمدی‪.‬ولی‬

‫جيگاره‬

‫ی بدبو و تند عرب چفيه بسته ای که پلوی من نشسته بود ديگر تام شده بود‪.‬و من فقط يادم‬

‫مانده است که از چند خيابان دراز و درخت دار گذشتم و کله خنده دار و مسخره ی پاسبان‬

‫های راهنمای‬

‫دو تا چهارراه ‪ ،‬که به سرعت از جلوی چشمم گذشته بود ‪ ،‬سايه ای روی ذهنم باقی گذاشته‬

‫بود‪.‬و من وقتی‬

‫در قهوه خانه ی ايستگاه ‪ ،‬بساط سفرم را روی يک نيمکت جا دادم و يک چايی بزرگ خواستم که‬

‫بياشامم ؛ و از‬

‫خستگی روی نيمکت چرک قهوه خانه وا رفتم ‪ ،‬به ياد هه ی اين ها افتادم و فکر کردم که چه‬

‫راه درازی را‬

‫!در چه مدت کوتاهی آمدی‬

‫بنای قهوه خانه ساده بود و سردستی ‪.‬يک چهار طاقی بزرگ و دراز و تالر مانند بود که‬

‫شيوانی اش‬

‫روی پی هايش ايستاده بود و زير شيوانی اش هيچ پوشش ديگری نبود‪.‬هرم آفتاب که از شيوانی‬

‫نفوذ می کرد ‪ ،‬کف نيمکت های تته ای را نيز داغ کرده بود‪.‬و من چايی ام را داشتم به هم‬

‫می زدم‬

‫که باز از عرق خيس شده بودم‪.‬روی نيمکت ها ‪ ،‬عرب ها چهارزانو نشسته بودند و نعلي شان‬

‫جلوی روی شان روی زمي وارفته بود‪.‬فضا پر از ههمه بود و بوی جيگاره تند عرب ها و قليان‬

‫هايی که به هرکدام شان هشت ده تا نی پيچ بند کرده بودند و عرب ها دورش حلقه زده‬

‫بودند ‪ ،‬هوا‬

‫را گرفته تر کرده بود‪.‬جلوی در بزرگی که لبد به موطه ی ايستگاه با زمی شد ‪ ،‬سه تا تابوت‬

‫را روی هم گذاشته بودند ‪ ،‬که دو تايش سياه پوش بود و سومی لی يک جاجيم عربی پيچيده شده‬

‫‪ .‬بود‬

‫تابوت ها را رو به قبله به زمي گذاشته بودند‪.‬يک ربع به پنج داشتيم و جلوی گيشه های‬

‫‪،‬فروش بليت‬

‫که روی ديوار طرف راست تالر هنوز باز نشده بود ‪ ،‬و جعيت زياد نبود‪.‬و من حتم داشتم که‬

‫‪.‬بليت گيم خواهد آمد‬

‫چايی ام را به زور فروبردم ‪.‬هيچ ميلی به غذا نداشتم ‪.‬حتی وقتی هم که خواستم گرمکم را‬

‫درآورم و پاره کنم ‪ ،‬ديدم که ميل ندارم و منصرف شدم ‪ .‬آب دهان را هم به زور قورت می‬

‫‪.‬دادم‬

‫بود‪.‬و داشت خفه ام می کرد‪.‬و من هرچه سعی می کردم خود را تسلی‬ ‫بغض گلوی را گرفته‬
‫بدهم و به مردم نگاه کنم که شاد و شنگول ‪ ،‬قطرات تلخ و سياه قهوه را روی زبان شان پخش‬

‫می کردند و مزه اش را مدتی در دهان نگه می داشتند‪ ،‬نی توانستم‪.‬هه چيز برای خسته کننده‬

‫‪.‬بود‬

‫به هرچه نگاه می کردم روی نگاه چشمم فشار می آورد و سنگينی می کرد‪.‬آيا خواهم توانست‬

‫‪ ،‬اين قهوه های غليظ را بورم يا نه‪.‬برخورد کوتاهم با پسرک جيگاره فروش دم گمرک بصره‬

‫تسليی که هي برخورد کوتاه به من داده بود ‪ ،‬رفتاری که با او کرده بودم و در آخر کار بی‬

‫هيچ‬

‫وداعی ‪ ،‬بی هيچ مهربانی و توجهی ترکش کرده بودم ‪ ،‬دل را به درد آورده بود ‪.‬به اين‬

‫پسرکی‬

‫که فقط دو ساعت بود با او آشنا شده بودم‪ ،‬به اين پسرک دور افتاده و غريب ‪ ،‬به اين‬

‫پسرکی که‬

‫‪ ،‬شايد از يک کلمه ی اميدوارکننده ی من ‪ ،‬در خيال خود ‪ ،‬دنيايی شيين برای خودش می ساخت‬

‫نتوانسته بودم چيزی بگوی و در مقابل دهان باز مانده از انتظار او خشکم زده بود‪.‬لل شده‬

‫‪ ،‬بودم‬

‫حتی يک خدا نگه دار نگفته بودم!مبتی که می بايد نسبت به او می کردم ‪ ،‬عذری که می بايد‬

‫از او‬

‫می خواستم روی دل مانده بود ‪ ،‬سنگينی می کرد‪.‬و به خفقان دچارم می ساخت‪.‬دل می خواست‬

‫گريه کنم‪.‬دل می خواست کسی را گي بياورم و برايش بگوی ‪.‬برايش درد دل کنم‪.‬ولی‬

‫قيافه ی عرب های چفيه بسته که قهوه ی سياه و تلخ را روی زبان هايشان پن می کردند و‬

‫‪.‬می مکيدند ‪ ،‬به قدری زننده بود و خشن بود که متنفرم می کرد‬

‫پس از اين که بليت گرفتم و زير نگاه پر از سوء ظن پاسبانان ايستگاه ‪ ،‬بساط سفرم را در‬

‫گوشه‬

‫ای از قطار بصره ‪-‬بغداد جا دادم و روی صندلی ناراحت آن ‪ ،‬استاحت گاهی برای سفر شبانه‬

‫ام‬

‫که در پيش داشتم مهيا کردم ‪ ،‬هنوز از فکر عبدال بيون نرفته بودم‪.‬و هنوز خطوط خسته‬

‫و به عرق نشسته ی صورتش را که زورکی به خنده درآمده بود و از هم گشوده شده بود ‪ ،‬جلوی‬

‫‪.‬چشم داشتم و مبت دريغ شده ای که می بايد نسبت به او می کردم ‪ ،‬روی دل سنگينی می کرد‬

‫پايان‬

You might also like