You are on page 1of 80

‫پسر جوانی تصمیم به ازدواج گرفته بود ‪ .

‬وی درجستجوی دختر شایسته و شیر پاک خورده و به اصطالح چشم و گوش بسته ای بود‬
‫که در گذشته با هیچکس رابطه ای نداشته باشد و مهمتر ازهمه اینکه باکره باشد ‪ .‬معموالً با هر دختریکه معرفی میشد ‪ ،‬ضمن‬
‫صحبت مختصر در گوشه ای آلت تناسلی اش بیرون می کشید و می پرسید ‪ :‬نام ازی چی اس ؟‬

‫وقتی دختران همان نام آلت تناسلی را میگرفتند که معموالً مردان به همان نام یاد میکنند ‪ .‬پسرجوان با شنیدن جواب آنها از انتخاب‬
‫شان صرف نظر میکرد ‪ .‬خالصه اینکار چندین سال دوام کرد تا اینکه باالخره آخرین بار با دختری بنام گلچره معرفی شد ‪ .‬وقتی از‬
‫او پرسید ‪ :‬ای چی اس ؟‬

‫گلچهره به همان نامی یاد کرد که معموالً اطفال خورد سال میگویند ‪ .‬پسرجوان با بسیار خوشحالی همین دختر را انتخاب کرد و پس‬
‫از مراسم نامزدی و شیرینی خوری باالخره محفل عروسی شانرا به شکل شانداری در یکی از سالون های مجلل شهر برگزار کرد ‪.‬‬
‫مگر در ختم محفل وقتی به حجله رفتند و زمان خلوت فرا رسید ‪ ،‬پسرجوان متوجه شد که گلچهره نه تنها باکره نیست بلکه یک کهنه‬
‫کار و در گذشته فوق العاده رفیق باز بوده است ‪ .‬بنا ً با قهر و اعصاب خرابی زیاد گفت ‪ :‬او پدر نالت ( لعنت ) مه ناق ( ناحق )‬
‫سری تو اعتبار کدم ‪ .‬چند ماه پیش وختی سامانیمه‪ A‬بریت نشان دادم خوده بیخی نابلد نشان دادی و نام طفالنیشه گفتی ‪ .‬مگر تو خو‬
‫باکره نیستی ‪ .‬چرا از اول بریمه نگفتی ؟‬

‫دختر با بسیار بی اعتنایی گفت ‪ :‬برو ‪ ،‬برو ! تو کی ای گپاره از مه پرسان کده بودی ‪ .‬مه نابلد نبودم ‪ ،‬مه ایطور سامان هاره دیده‬
‫بودم که ای سامانک ُپچُل تو پیش شان مثل چیز ‪ ...‬اشتکا واری بود !!!‬

‫شب عروسی یک کاکو بود ‪ .‬وقتی عروس و داماد در موتر گلپوش بطرف خانه روان بودند ‪ ،‬دوستان و رفقای کاکو نیز درحالیکه‬
‫صدای پیهم هارن موتر های شان در سراسر جاده می پیچید ‪ ،‬موتر گلپوش را بدرقه و همرایی میکردند ‪ .‬کاکو که از سروصدای‬
‫هارن ها بکلی اعصابش خراب شده بود با قهر و غضب گفت ‪ :‬یک عمر صدها بچه را ‪ ...‬کدم هیچکس نپامید ( نفهمید ) ‪ .‬حالی‬
‫امشو باد از سالها که میخایم یک زنه چیز ‪ ...‬کنم تمام شار خبر شدن !!!‬

‫فتح در یکی از مسـابقات دوش ‪ ،‬دوپینگ کرده بود ‪ .‬از قضا در بین همه اشتراک کننده گان ‪ ،‬نفر آخر شد ‪ .‬رفقایش پرسیدند ‪ :‬او لوده‬
‫احمق ! تو خو دوپینگ کده بودی خی چرا نفر آخر شدی ؟‬

‫شون !!!‬
‫فتح گفت ‪ :‬از خاطریکه نمی خاستم سرم مشکوک َ‬

‫از یک هموطن ‪ ...‬ما ‪ ،‬که آدم بسـیار سخت و ممسک بود ‪ ،‬پرسـیدند ‪ :‬یگانه آرزویت ده زندگی چی اس ؟‬

‫جواب داد ‪ :‬آرزو دارم هرچی زودتر کل شوم که از دادن پیسه برای سلما نی خالص شوم !!!‬

‫خانمی عاشق زیبایی بود و از دوران جوانی عالقه فراوان به فیشن و آرایش داشت ‪ .‬همیشه به سر و صورت خود می رسید‬
‫ومیخواست که جوان بماند و هیچگاه پیر نشود ‪ .‬با افزایش سن و سالش باالخره آهسته ‪ ،‬آهسته آثار پیری و چین و چروک در رویش‬
‫ظاهر شد ‪ .‬چون با مشاهده این وضعیت سخت ناراحت شده بود فوراً نزد داکتر جراح رفت تا رویش را جراحی پالستیکی کند ‪.‬‬
‫جراحی پالستیکی موفقانه صورت گرفت و زیبایی گذشته اش را باز یافت ‪ .‬بعد از آن هر از گاهی که چین و چروک در رویش‬
‫ظاهر می شد فوراً نزد جراح میرفت و بازهم جراحی میکرد ‪ .‬مرتبه اخیر وقتی برای جراحی رفت ‪ ،‬داکتر گفت ‪ :‬تا حالی بیش از ده‬
‫دفعه رویته جراحی پالستیکی کدیم و باد ازی هرچی سن و سالیت باال میره بازهم یکتعداد چین و چروک نو پیدا میشه ‪ .‬مه امدفعه‬
‫یک پیچ ده تاالق سریت نصب میکنم ‪ .‬هر وخت که ده رویت چین و چروکه دیدی همی پیچه یک چوری تیت کو خود بخود گم‬
‫میشه ‪.‬‬

‫پس از یک مدتی خانم برای داکتر جراح زنگ زد و با وارخطایی گفت ‪ :‬داکتر صاحب ! زود به دادم برسین ! ده زناقم ( زنخ ) یک‬
‫غار پیدا شده !‬

‫داکتر که به اصل موضوع پی برده بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬همشیره جان ! دیگه پیچه تیت نکنی که نافت ده رویت آمده !!!‬
‫روزی از روزها یک کاکو دید که پسرش بسیار ناراحت و نا آرام است و پیهم در چهار اطراف حویلی قدم میزند ‪ .‬کاکو پسرش را‬
‫نزدیک خواست و گفت ‪ :‬او بچه چرا ایطور جگرخون مالوم میشی ؟ چی گپ اس ؟‬

‫پسرش که گونه هایش از شرم سرخ شده بود ‪ ،‬ترسیده ‪ ،‬ترسیده ‪ ،‬گفت ‪ :‬بابه دیروز مه و بچه همسایه ما بری اولین دفعه ازو کارهای‬
‫بد کدیم ‪.‬‬

‫کاکو با خوشحالی گفت ‪ :‬آفرین بچیم ! بیشک ! حالی دیگه مرد شدی و ثابت کدی که راستی ‪ ،‬راستی بچه خودم هستی ! بیا بنشین و‬
‫بریمه مفصل قصه کو که چی رقم کدی ؟‬

‫پسرش چیغ زد و گفت ‪ :‬نی ‪ ،‬نی ! نام شیشتن میشتنه نگیری که مه کتعا ً ( قطعا ً ) شیشته نمیتانم ‪ .‬چراکه همو چیزم ‪ ...‬درد میکنه و‬
‫بیخی پاره شده !!!‬

‫روزی اهالی قریه ‪ ...‬چاقویی را پیدا کرده بودند‪ .‬به بسیار وارخطایی آنرا نزد ملک قریه بردند و پرسیدند‪ :‬ملک صاحب ای چی اس؟‬

‫ملک قریه پس از آنکه چاقو را تا و باال کرد ‪ ،‬گفت‪ :‬ای بچه اره اس که هنوز دندانهایش نبرآمده !‬

‫فتح قوطی نصوارش را در داخل خانه گم کرده بود مگر درکوچه می پالید ‪ .‬فضلو گفت ‪ :‬او دیوانه ! او لوده ! وختیکه قوطی‬
‫نصواریته ده خانه گم کدی خی چرا ده روی کوچه می پالی ؟‬

‫فتح گفت ‪ :‬نمی بینی که خانه تاریک اس ولی کوچه روشن !!!‬

‫یک کاکو پسر نوجوان همسایه شانرا با چال و فریب به حمام نمره برده بود و فانته میکرد ‪ .‬پسر همسایه در جریان معامله‪ A‬زیاد داد و‬
‫فریاد را براه انداخته بود و غالمغال میکرد ‪ .‬کاکو که اعصابش بکلی خراب شده بود ‪ ،‬چیغ زد و گفت ‪ :‬او کره خر! چپ باش ‪ .‬چی‬
‫بال زدیته ؟! مگر ما بچه نبودیم و ای روزها از سری ما تیر نشده ؟!!!‬

‫به فتح گفتند پسرت در یکی از مسابقات‪ A‬جهانی ریکارد شکستانده ‪ .‬فتح با قهر و غضب گفت ‪ :‬گـُه خورده مه خو تاوانیشه داده‬
‫نمیتانم !!!‬

‫سه تا موش با هم الف میزدند‪...‬‬

‫اولی‪ :‬بیادرا مه همرای سیخ تلک دمبل میرم‪...‬‬

‫دومی‪ :‬مه وختی شراب مینوشوم مرگ موشه بجای چپس استفاده میکنم‪...‬‬

‫در همین وقت برای سومی زنگ آمد‪ ،‬سومی تلفن را برداشت و بعد از رد و بدل چند جمله گفت‪ ،‬خو خی اینه رسیدم‪ ،‬شما صبر‬
‫کنین‪...‬‬

‫دوستان وی پرسیدند‪ ،‬چی گپ بود‪ ،‬خیرت خو است؟‬

‫موش سومی گفت‪ :‬خیر و خیرتیست‪ ،‬بچا چهار پنج تا پشک گرفتن مره میگه که بیا که بخریم‪...‬‬

‫خانمی نزد داکتر مراجعه کرد و شـکایت داشت که دراین تازگی ها دایم احساس کسالت و خستگی میکند ‪.‬‬

‫داکتر پس از یکسلسله معاینات پرسید ‪ :‬شما هفته ای چند بار مقاربت و فعالیت سکسی دارین ؟‬

‫زن گفت ‪ :‬هر هفته روزهای شنبه ‪ ،‬دوشنبه ‪ ،‬چهارشنبه و جمعه ‪.‬‬

‫داکتر گفت ‪ :‬بهتراس که بعد از این حد اقل روزهای جمعه را حذف کنین ‪.‬‬
‫زن گفت ‪ :‬نمیشه داکتر صاحب ! آخه روز های جمعه همرای شوهرم هستم !!!‬

‫آمر پولیس که مقصدش از علت و گناه متهم بود‪ ،‬پرسید‪ :‬تره بخاطر چی دستگیر کدن ؟‬

‫متهم با درک اشتباه آمیز از موضوع ‪ ،‬با قیافه مظلومانه گفت‪ :‬آمر صاحب! مالومدار یک چیز واضح اس دیگه ‪ .‬حالی پیر شدیم و‬
‫مثل سابق چندان قدرت و توان فرار کدنه ندارم !‬

‫فتح خطاب به فضلو گفت ‪ :‬چرا هروخت از روی کاله سریته می خاری ؟ اول کاله ای خوده پس کو باد ازو سریته بخار ‪.‬‬

‫فضلو گفت ‪ :‬او احمق دیوانه ! مگر تو وختیکه چیزت ‪ ...‬میخاره ‪ ،‬پیش از خاریدن اول پطلون خوده میکشی ؟!!‬

‫یک زن به معاینه خانه داكتر نسایی و والدی رفت ‪ .‬داكتر بعد ازمعاینه گفت ‪ :‬مبارک باشه شما حامله هستین ‪.‬‬

‫زن دفعتا ً با هردو دست بر سر و رویش زد و گفت ‪ :‬وای بازهم حامله شدم ؟ خدايا چطور كنم ؟‬

‫داكتر با وارخطایی گفت ‪ :‬چرا ؟ مگر مشكلی دارين ؟‬

‫زن با ناراحتی گفت ‪ :‬آخه داكتر صاحب مه شش اوالد دارم ‪ .‬ای هفتم اس ‪.‬‬

‫داكتر گفت ‪ :‬چرا به شوهریتان نمیگین كه احتياط كنه ‪.‬‬

‫زن گفت ‪ :‬داكتر صاحب ! شوهر بيچاریم احتياط ميكنه مگر ديگرا احتياط نمیکنن !!!‬

‫نو جــوان خواست که قندهـــار برود !‬

‫و از اینکه والدین وی برایش توصیه نمــوده بود هروقتیکه قندهار رفتی همــرای خوب یک نیکر آهنی هم بخر و آنرا بپوش تا که‬
‫محفوظ باشی پسر با همان آمادگی داخل شهر قندهار شد و هنگام برگشت به خانه والدینش متوجه شدند که نیکر آهنی کپ و کوپ و‬
‫وسط آن سراخ شده ‪.‬‬

‫دو مرد یکروز از زنان خود تعریف میکردند ‪،‬یکی میگفت زن من مرا بسیار دوست دارد و دیگری میگفت که زن من زیاد تر مرا‬
‫دوست دارد ‪ .‬با الخره تصمیم گرفتند‬

‫امتحان کنند که کدام شان را زیاد تر دوست دارد ‪ .‬مرد اول رفت خانه برای زن خود گفت که من در کار خانه همرایت کمک‬
‫میکنم ‪،‬زنش گفت بیا پیاز را پوست کن‬

‫مرد حین پیاز پوست کردن بود که یک سر ماهی را از جیب خود بیرون کرده پیشروی خود انداخت و بصدای بلند چیق میزد ‪،‬وای‬
‫وای من ‪.....‬خودرا بریدم ‪.‬‬

‫زنش هم داد و فریاد انداخت که برباد شدم ‪،‬تباه شدم ‪ ...‬زن همسایه صدای فریاد ها را شنید آمد پرسید چه گپ است چه گپ است ‪.‬‬
‫زن در حالیکه بلند بلند گریه میکرد‬

‫گفت ‪ :‬پدر عبدل پیاز پوست میکرد یکدفه ‪.....‬خود را برید‪ .‬زن همسایه پرسید کو کو کجاست ؟ مادر عبدل گفت اونه اونجه افتاده‬
‫است ‪ .‬زن همسایه تا چشمش‪ A‬به‬

‫سر ماهی افتاد بصدای بلند چیق میزد ‪ :‬حق است ترا حق است ترا که خون گریه کنی من هر قسمش‪ A‬را دیده بودم ولی چشم دارش را‬
‫ندیده بودم ‪.‬‬

‫امید خنده داربوده باشد ‪.‬‬


‫فضلو از فتح پرسید ‪ :‬چرا فیل بایسکل سواری نمیکنه ؟‬

‫فتح گفت ‪ :‬بخاطریکه انگشت نداره که زنگ بزنه !‬

‫پسر خرد سالی با مادر کالنشن به حمام رفته بود ‪ .‬تصادفا ً وقتی چشمش‪ A‬به عورت مادر کالنش افتاد ‪ ،‬با تعجب پرسید ‪ :‬بی بی جان !‬
‫بی بی جان ! او چی اس ؟‬

‫مادر کالنش به بهانه گفت ‪ :‬بچیم ! ای پشکک اس !‬

‫پسر خرد سال بازهم پرسید ‪ :‬پشکک مادرم خو چاغک اس ‪ ،‬خی از خودت چرا ایقه چمبلک و الغری اس ؟‬

‫مادر کالنش آه پرسوزی از دل بیرون کشید و گفت ‪ :‬بچیم ! بخاطریکه پشکک مادریت هر شو نیم کیلو گوشت می خوره !!!‬

‫جوانی خطاب به دوستش گفت‪ :‬تو هم باییسکل داری و هم دوست دختر‪ .‬به نظر خودیت فرق بین آنها چی اس ؟‬

‫دومی جواب داد‪ :‬بایسکل خوده اول پمپ میکنم باد از او سواریش میشم ‪ .‬مگر دوست دختر خوده اول سواریش میشم باد ازو پمپ‬
‫میکنم !‬

‫از یکی پرسیدند ‪ :‬آیا میدانی فرق بین نیکر های قدیمی زنانه با نیکر های جدید چی است ؟‬

‫در جواب گفت ‪ :‬سابق برای دیدن پله های توپ باید نیکر را کنار میزدی مگر حاال برای دیدن نیکر‪ ،‬باید پله های توپ را کنار‬
‫بزنی !!!‬

‫فتح به یکی از کشور های اروپایی به مسافرت‪ A‬رفته بود ‪ .‬چون چندین ماه از نزدیکی و رابطه جنسی محروم بود ‪ ،‬روزی از روزها‬
‫سخت تحت تاثیر غریزه شهوانی قرار گرفت و هوس خریدن یک ‪ ...‬مصنوعی زنانه را کرد ‪ .‬چون آدرس فروشگاه های مخصوص‬
‫لوازم سکسی را نمیدانست بنا ً به یکی از فروشگاه های شهر داخل شد و پس از اندکی جستجو باالخره از بین وسایل مختلف یکی را‬
‫انتخاب کرد و با پرداخت پول قیمت آن ‪ ،‬به عجله طرف هوتل حرکت کرد ‪ .‬بمجردیکه به اتاقش داخل شد ‪ ،‬دو سه بار پیهم کار زد و‬
‫خودرا انزال کرد ‪ .‬اما وقتی میخواست که آلت تناسلی اش را بیرون بکشد ‪ ،‬دید که بکلی قید مانده و بیرون نمیشود ‪ .‬هرچه سعی و‬
‫تالش کرد بی فایده بود ‪ .‬ناگزیر و ناچار به فروشگاه زنگ زد و ضمن تشریح موضوع و شکایت از ساختمان دستگاه ‪ ،‬سوال کرد که‬
‫چگونه خاموش میشود ‪.‬‬

‫فروشنده گفت ‪ :‬ناراحت نباشین ‪ .‬فقط همو سویچه که رنگ سرخ داره فشار بتین دفعتا ً دستگاه خاموش میشه ‪.‬‬

‫پس از لحظه یی فتح گفت ‪ :‬پچق کدم مگر گـُل نشد ‪.‬‬

‫فروشنده گفت ‪ :‬خی سویچ آبی ره فشار بتین ‪.‬‬

‫بازهم پس از لحظه یی فتح گفت ‪ :‬پچق کدم مگر گـُل نشد ‪.‬‬

‫فروشنده که سخت متعجب‪ A‬شده بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬لطفا ً همو شماره و مشخصات مودل دستگاه ره بگوئین ‪.‬‬

‫فتح گفت ‪MB 5 L :‬‬

‫فروشنده گفت ‪ :‬می بخشین صاحب ! شما اشتباه کدین ‪ .‬ایره که شما خریدین ‪ ،‬شیر دوش پنج لیتره اس ! تاکه پنج لیتر پُر نشوه ایال‬
‫نمیکنه !!!‬

‫از یک جوان ‪ ...‬پرسیدند ‪ :‬یگانه آرزویت چی است ؟‬

‫جوان گفت ‪ :‬کاشکه شار ( شهر ) ما پایتخت افغانستان می بود !‬


‫پرسیدند ‪ :‬چرا ؟!‬

‫جوان گفت ‪ :‬باز ده او صورت بری ما میگفتن جوان های کابلی !!!‬

‫مردی به مسافرت رفته بود ‪ .‬روزی یکی از دوستانش تیلفونی اطالع داد که پسر همسایه تان در غیاب تو با خانمت رابطه جنسی‬
‫دارد ‪.‬‬

‫مرد قهقه خندید و با تعجب گفت ‪ :‬اوه ! ای بچه چقدر زود کالن شده ؟!‬

‫فتح پسرش را در یکی از ورزشگاه ها شامل کرده بود ‪ .‬مگر پس از مدتی متوجه شد که نه تنها کدام پیشرفت نکرده بلکه روز بروز‬
‫زار و ضعیف تر میشود ‪ .‬باالخره یکی از روزها رفت تا جریان تمرینات را از نزدیک ببیند ‪ .‬بمجردیکه به ورزشگاه داخل شد ‪ ،‬دید‬
‫که همه ورزشکاران از پسرش منحیث خرک استفاده میکنند !!!‬

‫چند نفر از کوهنوردان بطرف قله ای کوهی روان بودند ‪ .‬سرگروپ شان که لکنت زبان داشت در وسط راه گفت ‪ :‬خ خ خ ‪ ...‬خی‬
‫خی خی ‪...‬‬

‫اعضای گروپ چند لحظه انتظار کشیدند مگر وقتی دیدند که حرفهایش را گفته نمیتواند بی خیال به راه رفتن شان ادامه دادند ‪ .‬اینکار‬
‫در مسیر راه چندین بار تکرار شد مگر کوهنوردان بازهم به حرفهای سرگروپ توجه ای نکردند و به رفتار شان ادامه میدادند ‪.‬‬
‫باالخره وقتی به قله ای کوه رسیدند سر گروپ گفت ‪ :‬خ خ خ خی خی خی خیمه ره ‪ ...‬فراموش ‪ ...‬کدیم ‪ ...‬که ‪ ...‬کتی ‪ ...‬خود ‪...‬‬
‫بیاریم ‪.‬‬

‫همه اعضای گروپ با اعصاب خرابی و قهر زیاد گفتند ‪ :‬خی چرا زودتر نگفتی ؟‬

‫ناگزیر تصمیم گرفتند که برای آوردن خیمه برگردند ‪ .‬بمجردیکه حرکت کردند بازهم سر گروپ گفت ‪ :‬ش ش ش شو شو شو ‪...‬‬

‫مگرهمه به راه رفتن خود ادامه دادند و هیچ توجه ای به حرفهای‪ A‬سرگروپ نکردند ‪ .‬وقتی به پایین کوه رسیدند ‪ ،‬سر گروپ که از‬
‫عقب شان می آمد ‪ ،‬با خنده گفت ‪ :‬ش ش ش ‪ ...‬شو شو شو ‪ ...‬شوخی ‪ ...‬کده ‪ ...‬بودم !!!‬

‫پسر خورد سالی به یک بقالی رفت و گفت ‪ :‬کاکا نخود سیاه داری ؟!!‬

‫دوکاندار گفت ‪ :‬هله تیز بدو که مادریته فالن میکنن !!!‬

‫معلم دری از شاگردی پرسید‪ :‬من از صنف خارج شدم چگونه جمله است ؟‬

‫شاگرد گفت‪ :‬ای یک جمله دروغ اس ‪ .‬چراکه شما هنوز ده صنف هستین!‬

‫مردی از نزد دوکان میگذشت که دکاندار به دست زیر عالشه به فکر رفته است رفت و گفت‪ :‬سالم برادر خوبید‬

‫دکاندار شکر زنده باشید و از جای بلند شد‬

‫مرد‪ :‬چطور بیکار نشسته اید کدام مصروفیت ندارید؟‬

‫دکاندار‪ :‬خوب چی کنم دیگه دکان خو همین مساله را دارد‬

‫مردک‪ :‬بادام دارید‬

‫دکاندار‪:‬بلی‬

‫مردک‪ :‬کشمش‪ A‬؟ بلی‬


‫مردک‪ :‬غولنگ ‪ :‬بلی ! ‪ ........‬خسته ؟ بلی! ‪ ............‬پسته؟ بلی! نخود؟ بلی! چلغوزه ؟ بلی! اشتق ؟ بلی !‬

‫بالخره مردک گفت ‪ :‬خب ! از همه ی این ها یک یک کیلو یک جا کن‬

‫دکاندار به خوشی همه را یک یک کیلو تول و همه را یک جا کرد گفت برادر همان طور کردم مرد گفت‪ :‬خوب بسیار خب حاال یک‬
‫یک دانه از هم جدایشان کن مصروفیت خوب است‬

‫مردی نزد داکتر رفت ‪ .‬داکتر با مهربانی پرسید ‪ :‬بفرمائین چی تکلیف دارین ؟‬

‫مرد گفت ‪ :‬داکتر صاحب ! مه امروز کمی وخت تر از هر روز دیگه بخانه رفتم ‪ .‬بمجردیکه دروازه دهلیزه واز کدم صدای خنده‬
‫زنیمه کتی یک مرد بیگانه شنیدم ‪ .‬وختی از سوراخ کلی سیل کدم ‪ ،‬دیدم که هردویشان یکی دیگی خوده ده آغوش گرفتن و به بوسیدن‬
‫مصروف هستن ‪ .‬آهسته به آشپزخانه رفتم و یک گیالس قهوه نوشیدم ‪ .‬باز آمدم دیدم که ای مردکه یخن پیرن زنیمه واز کده و پستان‬
‫هایشه مالش میته ‪ .‬دوباره به آشپزخانه رفتم و بازهم یک گیالس قهوه نوشیدم ‪ .‬دفعه دیگه وختی رفتم دیدم که هردوی شان خوده سیر‬
‫واری لچ کدن و مصروف معامله هسـتن ‪ .‬بازهم آمدم و یک گیالس قهوه نوشیدم ‪ .‬خالصه باد ازو هردفعه که می رفتم ‪ ،‬می دیدم که‬
‫ای مردکه رقم ‪ ،‬رقم چال ها و تخنیک ها میره ‪ .‬مه هم باد از دیدن اونا میامدم و …‬

‫درهمین اثنا داکتر که بسیار بی حوصله شده بود ‪ ،‬حرفهای مرد را قطع کرد و گفت ‪ :‬حالی چرا ای گپاره بریمه قصه میکنی ؟‬

‫مرد گفت ‪ :‬داکتر صاحب ! مه از خاطری قصه کدم که از شما بپرسم آیا ایقدر قهوه نوشیدن زیاد ‪ ،‬کدام نقص و ضرر نداره ؟!!!‬

‫يک پاکستانی به سفر حج رفته بود ‪ .‬دروقت سنگ زدن به شيطان ‪ ،‬سنگ ها را بسیار محکم ‪ ،‬محکم پرتاب میکرد ‪ .‬دفعتا ً شيطان‬
‫ظاهر شد و گفت ‪ :‬او بچه خاله ! حالی تو هم ماره ميزنی ؟‬

‫مردی به نوکرش گفت ‪ :‬یک جوان بیست ساله خوبه پیدا کو که دختر یمه همرایش عاروسی کنم ‪.‬‬

‫نوکر بعد از چند ساعت برگشت و گفت‪ :‬خان صاحب ! اگه یک جوان بیست ساله پیدا نشد ‪ ،‬دوتا بچه ده ساله ره بیارم ؟!‬

‫شخصی در یک مجلس خطاب به دوستانش گفت ‪ :‬هنگام نوشيدن آب سه تا بسم هللا بگويين زيرا در آب سه تا جن وجود داره ‪ .‬دوتا‬
‫هايدروجن و یکی هم آکسی جن ( آکسیجن ) !!!‬

‫ارجمند‪:‬‬

‫آقای یا خانم ارجمند! یهود ها روزانه دها مسلمان بیگناه را بقتل مرسانند‪ .‬آیا ما نمیتوانیم درباره آنها چند فکاهی هم بنویسیم؟ بهتر‬
‫است بجان کاسه داغتر از آش شدن برای یهود ها که همه دشمن من و شما هستند از مسلمانان طرفداری کنید البته اگر شما ملسمان‬
‫باشید و اگر خود یهود هستید پس از شما گله نیست‪.‬‬

‫یک باغبان ریش سفید در یکی از پارک های شهر مصروف آبیاری گلها بود ‪ .‬ناگهان چشمش به پسر و دختر جوانی افتاد که در‬
‫گوشه ای سرگرم معاشقه‪ A‬بودند و پیهم همدیگر را می بوسیدند ‪ .‬ریش سفید که تحت تاثیر وسوسه های شیطانی و غریزه شهوانی قرار‬
‫گرفته بود به بهانه آبیاری آهسته ‪ ،‬آهسته خودرا نزدیک ساخت و به شکل دزدانه آنها را تماشا میکرد ‪ .‬چند لحظه بعد پسر یخن دختر‬
‫را باز کرد و درحالیکه هردو پستانش را نرم ‪ ،‬نرم فشار میداد ‪ ،‬گفت ‪ :‬همیالی دلم میشه که هردو سینیته بخورم ‪.‬‬

‫ریش سفید که سخت تحریک شده بود و سامانش‪ A‬هم میل کرده بود ‪ ،‬ناگهان صدا کرد ‪ :‬او بچه ! تو خو دندان داری ‪ ،‬اگه خوردنی‬
‫هستی بیا ایره بخو ! اوناره بان مه بخورم که دندان ندارم !!!‬

‫پیرمردی از خانمش پرسید‪ :‬کاله مه کجا اس؟‬

‫خانمش گفت‪ :‬اونه ده سریت اس!‬


‫پیرمرد گفت‪ :‬خوب شد گفتی اگه نی حالی سرلچ بیرون میرفتم !‬

‫مریضی خطاب به داکتر گفت‪ :‬داکترصاحب ! مه نمیفامم که از اینهمه خوبی های شما چگونه تشکر کنم ؟‬

‫داکترگفت‪ :‬اگه نقدی باشه بهتر اس !‬

‫روزی از روزها فتح از کنار پل هوایی که در منطقه ده افغانان شهر کابل برای عبور عابرین ‪ ،‬جدیداً اعمار کرده بودند ‪ ،‬میگذشت ‪.‬‬
‫فتح که با دیدن پل ‪ ،‬زیاد هیجانی و احساساتی شده بود دفعتا ً به آواز بلند چیغ زد و گفت ‪ :‬او مردم ! او مردم ! حالی مه یک خر ‪ .‬مه‬
‫یک بی عقل ‪ .‬مه یک لوده ‪ ،‬مه یک نادان و جاهل ‪ .‬شما خودیتان بگویین ! کو او ( آب ) ده کجا اس ؟ دریا ده کجا اس ؟ که ده اینجه‬
‫پل ساختن !!!‬

‫عروس‪ :‬نمیشه بسیار تنگ اس‬

‫داماد‪:‬خو خیره یک دقیقه حوصله‬

‫عروس‪:‬نی نی بسیار درد داره‬

‫داماد‪:‬خو من یک کم دیگه هم داخل میکنم‬

‫عروس‪ :‬نی بسیار درد گرفت ازی کده دیگه داخل نمیشه‬

‫داماد‪ :‬خو گمشگو بال ده پس ای انگشتر من صبا ازی کده کالنترش بریت میخرم‬

‫شوهر یا مکه‬

‫از یک پیرزن بیوه پرسیدند ‪ :‬میخایی که تره شوهر بتیم یا به مکه معظمه روانت کنیم ؟‬

‫پیرزن با وارخطایی گفت ‪ :‬بچیم جان مادر ! مکه خو فرار نمیکنه !!!‬

‫سه سیاح که یک افغان هم در جمله شان بود به سیاحت پرداختند بعد از اینکه از هند دیدار کردند طرف پنچاب پاکستان امدند افغان به‬
‫دو اندیوال خود پیشنهاد کرد اگر شود یک دختر پنچابی و پاکستانی را سمبه کنیم که چطور مزه میدهندپیشنهاد قبول شد و‬

‫دختر مورد نظر پیدا شد چون جای خیلی تنگ بودو گنچایش تنها دو نفر داشت بنا به نوبت کار میکردند منتها شفر گذاشتند هر وقت‬
‫فانته کاری صورت گرفت بگویند که کتاب خوانده شد سیاح اول رقت بعد از ‪ 5‬دقیقه گفت کتاب خوانده شد سیاح دوم رفت بعد از ‪10‬‬
‫دقیقه امد گفت کتاب خوانده شد بعدا نوبت افغان رسید بعد از ‪ 20‬دقیقه با لب روی کشال امدو گفت کتاب پاره شد‬

‫از مال پرسیدند‪ ،‬چند تا نان جو بخوری سیر میکنی؟‬

‫مال جواب داد‪ ...‬دو سه تا باشه میشه‪...‬‬

‫باز از او پرسیدند‪ ،‬از نان گندم چطو‪...‬؟‬

‫مال جواب داد‪ ...‬نان گندم از روی یافت‪( ...‬هرقدر که پیدا شوه)‬

‫باز از مال پرسیدند‪ ،‬خی نانتر باشه چی؟؟؟‬

‫مال با قهر جواب داد‪ ...‬لوده‪ ،‬احمق‪ ...‬از نان تر هم کسی سیر کده؟؟؟‬

‫مفت کش‬
‫فتح از دوستش پرسید ‪ :‬سگرت داری ؟‬

‫دوستش گفت ‪ :‬نی وهللا تمام شده ‪.‬‬

‫از دوست دومی اش پرسید ‪ :‬خودت سگرت داری ؟‬

‫اوهم گفت ‪ :‬نی ! فقط همی یک دانه اس که خودم می کشم ‪.‬‬

‫باالخره از دوست سومی اش پرسید ‪ :‬خودت سگرت داری ؟‬

‫دوست سومی اش با قهر و غضب گفت ‪ :‬دارم مگر نمیتم ‪.‬‬

‫فتح که زیاد احساساتی شده بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬چرا نمیتی ؟ چرا ایقدر سخت و ممسک هستی ؟‬

‫دوستش که قهقه می خندید ‪ ،‬گفت‪ :‬او دیوانه ! او لوده ! مه سخت و ممسک نیستم ‪ .‬مگر خودت غیر ازی که سخت و ممسک هستی ‪،‬‬
‫یک مفت کش هم هستی ‪ .‬اگه ده سگرت عملی هستی خی چرا سگرت نداری و نمیخری ؟ و اگه عملی نیستی خی چرا هوس سگرت‬
‫کشیدنه میکنی و چرا از مردم گدایی میکنی ؟!!‬

‫یک زن و مرد کهن سال شوق عشق بازی کردند ‪.‬‬

‫از قضأ صبح آن روز پیر مرد فوت کرد وقتی او را به بخش کالبد شگافی شفاخانه بردند وداکتران وی را معاینه کردند ‪ .‬در جواب‬
‫استعالم علت مرگ را خوردن شیر تاریخ تیر شده نوشتند ‪.‬‬

‫بد بخت ترین مرد‬

‫عجب خان از رجب خان پرسید ‪ :‬بد بخت ترین مرد دنیا کی اس ؟‬

‫رجب خان گفت ‪ :‬بد بخت ترین مرد دنیا او کسی اس که وختی بهشت بره ببینه که زنش هم ده اونجه اس !!!‬

‫مسابقه فوتبال بین تیم های افغانستان و انگلستان به شکل مساویانه جریان داشت مسابقه زمانی مختل شد که ریفری یا داور به بازیکن‬
‫افغان کارد سرخ داد و تمام حامیان و مشوقین افغان داخل میدان فوتبال شدند فکر کردند که ریفری به بازیکن افغان پاسپورت‬
‫انگلیسی(دارای رنگ چگری مایل به سرخ است) داده است‬

‫از یک نفر پرسان کردند که در مسابقات جام جهانی فوتبال بین امریکا و انگلیس که مسابقه به شکل مساوی ختم شد به نظر شما‬
‫بازنده اصلی کی بود؟‬

‫نفر گفت‪ :‬بازنده اصلی تماشاچی بیچاره بود که ‪ 90‬دقیقه بازی مساویانه را سیل کرد‪.‬‬

‫جنگساالری یک بچه جوان لـ ُچک و سرکش داشت که همیشه سبب اذیت و آزار اهالی قریه می شد و هیچکس از دستش روز‬
‫نداشت ‪ .‬روزی از روزها این بچه وقتی از چهار راهی میگذشت از یک افسر پولیس پرسید ‪ :‬ساعت چند بجه اس ؟‬

‫افسر پولیس جواب داد ‪ :‬ده دقه ( دقیقه ) به ده مانده ‪.‬‬

‫بچه جنگساالر گفت ‪ :‬ده بجه فیکس ده گاراج ما بیا که تره فانته کنم ‪ .‬بعداً به عجله دوید و بخانۀ شان داخل شد ‪.‬‬

‫افسر پولیس که زیاد خشمگین شده بود به دنبالش دوید ‪ .‬وقتی نزدیک دروازه آنها رسید ‪ ،‬تصادفا ً همان لحظه جنگساالر از خانه‬
‫خارج شد ‪ .‬افسر پولیس پس از ادای احترام ‪ ،‬شکایت کنان گفت ‪ :‬صاحب ! ای چی حال اس ؟ بچه تان بریمه گفت ساعت ده بجه بیا‬
‫که تـُره فانته کنم !‬
‫جنگساالر پس از آنکه به ساعتش یک نگاه کرد ‪ ،‬با بی تفاوتی گفت ‪ :‬خی چرا ایقدر وارخطا هستی ؟ هنوز خو ده بجه نشده ‪ .‬پنج‬
‫دقیقه دیگه وخت داری !!!‬

‫از یک نفر سوال کردند که چرا موتر هایکه دارای سقف افتابی است قیمت‪ A‬و مورد پسند دختر های جوا ن و بچه های جوان است؟‬

‫نفر گفت‪ :‬از خاطریکه گنجایش بیشتر لنگ ها را دارد و لنگها در مضیقه قرار نمیگیرند‬

‫از یک نفر پرسان کردند که کیله به سامان ساختگی چه میگوید؟‬

‫نفر گفت‪ :‬هیچ میگه که چرا میلرزی نفری مره میخوره و لرزیدن تو میکنی!!!‬

‫مال نصرالدین نزد حکاک رفت که برای پسرش یک مهر حک کند حکاک ازهر حرف یک دینار میگرفت و نام پسر مال نصرالدین‬
‫حسن بود بنا حکاک تقاضای ‪ 3‬دینار کرد مال بعد از کمی فکر گفت یک مهر جور کن بنام خس حکاک گفت این ‪ 2‬دینار میشود مال‬
‫گفت درست است زمانیکه حکاک خالص شد مال گفت همو نقطه خس را باالی سین بگذار‬

‫معلم‪ :‬احمد یکی از محصوالت پاکستان را نام ببرید؟‬

‫احمد‪:‬استاد نمی دانم‬

‫معلم‪ :‬احمد میفامی ایا دال از کجا بدست میاوری؟‬

‫احمد‪ :‬استاد دال خو از خانه همسایه بدست میاریم‬

‫معلم‪ :‬در باره شخصیت‪ A‬علمی و جهانی ابن سینا بلخی و عالمه سید جمال الدین حسینی افغان کمی صحبت کن‬

‫شاگرد‪ :‬استاد مره پدرم گفته که د ر پشت مرده ها غیبت و گپ نزنم‬

‫پدر‪ :‬بچیم امدی امروز چه امتحان داشتی در مکتب؟‬

‫پسر‪ :‬پدر جان امروز امتحان تاریخ داشتم‬

‫پدر‪ :‬کامیاب شدی؟‬

‫پسر‪ :‬نی پدر جان‬

‫پدر‪ :‬چرا؟‬

‫پسر‪ :‬پدر جان معلم سوال های از من کرد که من در انوقت تولد نشده بودم‬

‫یک افغان امریکا رفت بعد از مدتی به یکی از کورس های زبان انگلیسی خود را شامل کرد یکروز موضوع درس ‪This‬و ‪That‬بود‬

‫معلم از افغان سوال کرد که به ‪ This‬و ‪ That‬جمله بسازد‬

‫افغان بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪This is Obama and That is Osama‬‬

‫کیسه بر‬
‫به یک ‪ ...‬که به جرم کیسه بری دستگیر شده بود ‪ ،‬گفتند ‪ :‬او کـُره خر چرا دزدی و کیسه بری میکنی ؟‬

‫وی با خوشحالی گفت ‪ :‬تره بخدا کسم که راستی ‪ ،‬راستی مه ایکدر جوان مالوم میشم ؟!!‬

‫قدامت تاریخی مجسمه ها‬

‫پیر مردی با یک گروپ از سیاحین به تماشای یک موزیم قدیمی رفته بود ‪ .‬رهنمای موزیم در رابطه به مجسمه ها معلومات میداد ‪.‬‬
‫وقتی به اولین مجسمه رسیدند ‪ ،‬گفت ‪ :‬ای مجسمه‪ 5000 A‬سال قدامت دارد ‪ .‬پیر مرد با وارخطایی گفت ‪ 5004 :‬سال ‪.‬‬

‫وقتی به مجسمه دومی رسیدند رهنما گفت ‪ :‬ای مجسمه ‪ 8000‬سال قدامت دارد ‪.‬‬

‫پیر مرد بازهم گفت ‪ 8004 :‬سال ‪.‬‬

‫خالصه بمجردیکه رهنمای موزیم قدامت تاریخی یک مجسمه‪ A‬را بیان میکرد پیر مرد فوراً ‪ 4‬سال به آن اضافه میکرد ‪ .‬باالخره‬
‫رهنمای موزیم که سخت حیران و متعجب‪ A‬شده بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬مثلیکه شما در رشته تاریخ تحصیل کدین ؟‬

‫پیرمرد گفت ‪ :‬نی ‪ ،‬نی ! مه ده رشته تاریخ تحصیل نکدیم ‪ .‬منتها چهار سال پیش هم که مه آمده بودم شما همی سال هاره میگفتین !!!‬

‫یک کاکو یک دختر انگیس را گپ داد ‪ .‬مادر دختر چون از عملکرد های کاکو خبر داشت مخالف دوستی دختر خود با کاکو بود بعد‬
‫از مدتی کاکو و دختر انگلیس جهت سپری کردن رخصتی های تابستانی به یکی از کشور های گرمسیر و افتابی میروند مادر دختر‬
‫در وقت رفتن به دختر خود توصیه کرد که به من به قسم خلص و شفر به خط نوشته کن که کاکو چه قسم فانته کاری میکند بعد طی‬
‫شدن یک ماه خط دختر به مادرش میرسد و تنها نوشه است خطوط هوایی انگلیس(‪)british airways‬‬

‫مادر دختر به ویب سایت( ‪)british airways‬میرود قرار ذیل اعالن را میبند‬

‫روزانه ‪ 4‬بار ‪ 7‬روز هفته ‪ 2‬طرفه‬

‫رسم پسر خرد سال‬

‫پسر خرد سالی نزد پدرش رفت و با اشاره به کاغذی که در دست داشت ‪ ،‬پرسید ‪ :‬پدر جان ! ای رسمی ره که مه کشیدیم مقبول‬
‫اس ؟‬

‫پدرش پس از دیدن کاغذ سفید با تعجب گفت ‪ :‬کو بچیم ؟ چی رسم کدی ؟‬

‫پسرک گفت ‪ :‬یک گو ( گاو ) که علف می خوره ‪.‬‬

‫پدرش پرسید ‪ :‬کو علف ده کجا اس ؟‬

‫پسرک گفت ‪ :‬گو ( گاو ) خورد ‪.‬‬

‫پدرش پرسید ‪ :‬خی گو ( گاو ) ده کجا اس ؟‬

‫پسرک گفت ‪ :‬علفه خورد و رفت !!!‬

‫فتح در بیت الخال‬


‫روزی فتح برای رفع قضای حاجت به کناراب ( بیت الخال ) داخل شده بود مگر دروازه را باز گذاشته بود ‪ .‬فضلو گفت ‪ :‬او بی حیا‬
‫دروازه ره بسته کو‪.‬‬

‫فتح گفت ‪ :‬ای چاالک ! میخایی دروازه ره بسته کنم که تو از غار کلی چیزی ‪ ...‬مره سیل کنی !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪09:55:16 2010-06-13‬‬

‫روزی مال نصرالدین به طرف شهر روان شد‪ .‬وی هر چقدر که بطرف شهر رفت که رفت که رفت که رفت که رفت که رفت که‬
‫رفت که رفت که رفت هیچ به شهر نرسید‪.‬‬

‫جواب خالد‬

‫‪20:20:21 2010-06-11‬‬

‫چال غذا خوردن‬

‫روزی مال نصرالدین با پسرش به یک مهمانی رفته بود ‪ .‬وقتی بخانه آمدند مال پسرش را مورد لت و کوب قرار داد که چرا در‬
‫جریان صرف طعام بجای غذا پیهم پس از هر لقمه غذا یک ‪ ،‬یک جرعه ‪ ،‬آب می نوشــید ‪ .‬پسرش با چشـمان اشک آلود گفت ‪ :‬مه‬
‫بخاطری باد ( بعد ) از هر لقمه یک قورت او ( آب ) میخوردم که لقمه های قبلی ره میخکوب بکنه و پایین ببره و دیگام جای پیدا‬
‫شوه که زیادتر بخورم ‪.‬‬

‫مال با اعصاب خرابی زیاد بازهم به لت و کوب پسرش ادامه داده ‪ ،‬گفت ‪ :‬او احمق ! خی چرا ای چال خوده بریمه هم یاد نداده بودی‬
‫که مه هم زیاد میخوردم ؟!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪17:35:13 2010-06-09‬‬

‫عقل خر‬

‫روزی از روزها یک ‪ ...‬رو به آسمان کرد و گفت ‪ :‬خدایا ! وختی عقل خره بریما دادی ‪ ،‬خی حد اقل سامان خره هم میدادی !!!‬
‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪01:11:49 2010-06-08‬‬

‫دوستان عزیزسالم‪,‬‬

‫اینک بعد از بسیار وقتها یک فکاهی گک تقدیمتان مینمایم‪.‬‬

‫یک نفر از دوست خود پرسیده‪ :‬خبر داری که خشویم از چند ماه به اینسو رژیم غذایی گرفته که الغر شوه‪ ,‬جالب اینست که تمام‬
‫خوراکش فقط و ففط از کیله است و بس‪.‬‬

‫دوستش با بسیار تعجب گفته که وال مه خو هیچ وقت ایطور یک رژیم غذاییی ره نشنیده بودم‪ ,‬مگر نگفتی که خشویت کدام اندازه‬
‫الغر هم شده یا نه؟‬

‫اولی گفته نه بابا‪ ,‬الغر خو چندان نشده مگر اگه ببینیش که حالی چه فسم ده درخت ها باال میشه؟!!!‬

‫جواب منیر‬

‫‪17:36:05 2010-06-07‬‬

‫کور و کنایه مردم‬

‫روزی مال نصرالدین با پسر خرد سالش بطرف بازار روان بود ‪ .‬مال پسرش را سوار خر کرده بود و خودش از پهلوی خر پیاده راه‬
‫میرفت ‪ .‬در راه با چند نفر رهگذر برخوردند که یکی از آنها با اشاره به پسر مال ‪ ،‬گفت ‪ :‬سیل کنین ! اوالد های امروزی احترام پدر‬
‫خوده رعایت نمیکنن ‪.‬‬

‫رهگذر دومی خطاب به مال گفت ‪ :‬او مال چرا باالی خود ایقدر جبر میکنی ؟ یک خاشه‪ A‬بچه خرد ساله سر خر شاندی و خودیت که‬
‫یک مرد پیر و ریش سفید هستی با پای پیاده میری ؟!‬

‫مال که تحت تاثیر سخنان دلسوزانه ای مرد قرار گرفته بود ‪ ،‬فوراً پسرش را از باالی خر پایین کرد و جلو را بدستش داد و خودش‬
‫باالی خر نشست ‪ .‬بعد از طی فاصله کوتاه یک پیرزن صدا کرد ‪ :‬او مال ! تو چقدر ظالم هستی ‪ .‬کته مردکه نمیشرمی ؟! خودیت ده‬
‫سر خر شیشتی و یک خاشه بچه ره کتی خود پیاده میبری ! حالی خودیت که شیشتی خی همو بچه گک خوده هم ده سر خر سوار‬
‫کو ‪.‬‬

‫مال اینبار پسر خودرا هم سوار خر کرد و هردو براه افتادند ‪ .‬هنوز لحظه ای نگذشته بود که رهگذر دیگری گفت ‪ :‬او مال چرا ایقدر‬
‫بی انصاف هستی و باالی ای حیوان مظلوم جبر میکنی ؟ مگر ای خر بیچاره ده ای هوای گرم توان بردن دو نفر ره داره ؟‬

‫مال و پسرش ناگزیر از خر پایین شدند و هردو پیاده از عقب خر به راه افتادند ‪ .‬مگر هنوز چند قدم پیش نرفته بودند که جمعی‬
‫دیگری که از مقابل شان می آمدند ‪ ،‬گفتند ‪ :‬خدا بریتان عقل و شعور بته ‪ .‬شما دونفر نادان چرا ده ای هوای گرم سری خر سوار‬
‫نمیشین که از پهلوی خر پیاده راه میرین ؟!‬

‫مال که از کور و کنایه مردم سخت به عذاب شـده بود با حالت غضبناک کاله خود را بر زمین زد و گفت ‪ :‬عجب زمانه ای شده ! تا‬
‫حالی هر کاری که کدیم مردم ماره ریشخند کدن و بریما گپ گفتن ‪ .‬ما خو از شنیدن ایقدر گپ های نیش دار مردم کم اس که دیوانه‬
‫شویم ‪ .‬خی حالی شما یک راهی درسته بریما نشان بتین و تکلیف ما ره زودتر روشن کنین !!!‬
‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪11:34:11 2010-06-06‬‬

‫آقا وخانم ها ننويسيد چيز هاي بد‬

‫جواب امير‬

‫‪22:54:14 2010-06-04‬‬

‫یک پسر ‪ ...‬که تازه از مکتب آمده بود ‪ ،‬با خوشحالی زیاد به پدرش گفت ‪ :‬مه امروز به عوض سوار شدن به سرویس از پشتش‬
‫دویده ‪ ،‬دویده بخانه آمدم و پنج روپیه فایده کدم ‪.‬‬

‫پدرش با قهر زیاد یک سیلی جانانه برویش کش کرد و گفت ‪ :‬لوده احمق ! وختیکه دویده بودی خی از پشت یک تکسی می دویدی که‬
‫پنجاه روپیه فایده میکدی !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪21:41:15 2010-06-03‬‬

‫فشار بلند و گوشهای ضعیف‬

‫یک اطرافی مادر پیرش را نزد داکتر برده بود ‪ .‬داکتر پس یکسلسله معاینات و تحریر نسخه ‪ ،‬گفت ‪ :‬فشار مادریت بسیار بلند اس باید‬
‫پرهیز بکنه ‪.‬‬

‫پیرزن که از گوشها ضعیف می شنید با وارخطایی گفت ‪ :‬داکتر صاحب ! صدقه سریت شوم چرا خودیت نمیکنی که پرویز بکنه ؟‬
‫پرویز یک آدم بی عقل اس ‪ .‬دان ( دهن ) واز داره باز مره پیش کلگی بی آب و بی عزت میسازه !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪17:27:38 2010-06-02‬‬

‫حکمت خالق‬

‫مال روزی از صحرا میگذشت ‪ .‬چون خیلی خسته شده بود االغش را به چراگاه رها کرد و خودش در زیر یک درخت چارمغز تخته‬
‫به پشت خوابید ‪ .‬اتفاقا ً در پهلوی درخت چارمغز فالیز خربوزه و تربوز بود ‪ .‬مال با خود اندیشید و گفت ‪ :‬خدایا ! فلسفه اینکه چارمغز‬
‫را به این کوچکی در درختی به این بزرگی و خربوزه و تربوز را به این بزرگی از بوته یی به این کوچکی آفریدی در چیست ؟‬
‫هنوز در این اندیشه غرق بود که ناگهان چارمغزی از شاخه‪ A‬یی درخت رها شد و بر سر بی موی مال افتاد و سرش را افگار کرد ‪.‬‬
‫مال درحالیکه از سرش خون جاری بود ‪ ،‬سجدۀ شکر به جا آورد و گفت ‪ :‬تبارک هللا احسن الخالقین ‪ .‬اگر به جای این چارمغز ‪،‬‬
‫خربوزه ویا تربوز از بلندی درخت بر سر من می افتاد حاال کارم تمام بود !‬

‫**************************‬

‫جنگ ساختگی‬

‫روزی زن مال نصرالدین با سروصدای زیاد از خانه بیرون شد و درحالیکه به شتاب بطرف خانه همسایه می دوید ‪ ،‬فریاد میکرد که‬
‫مرا از دست این مرد ظالم و بی انصاف نجات دهید ‪ .‬مالهم سوته چوب بزرگی را بدست گرفته بود و به دنبالش می دوید ‪ .‬باالخره‬
‫ابتدا زن و به تعقیب آن مال به خانه همسایه سروتمند و متمولی داخل شدند ‪ .‬اهل خانه بمجردیکه این حال را دیدند ‪ ،‬زن را از چنگال‬
‫مال نجات دادند و با هزار زحمت غضب مال را فرو نشاندند ‪ .‬چون غذای شب آماده بود از آندو دعوت کردند که بر سر سفره نشسته‬
‫و با آنها غذا بخورند ‪ .‬مال و زنش وقتی بخانه برگشتند چند لحظه قهقه خندیدند ‪ .‬سپس مال خطاب به زنش گفت ‪ :‬اگه مه همیطور یک‬
‫پالن نمی سنجیدم امشو باید شکم گرسنه میخوابیدیم !‬

‫خانمش گفت ‪ :‬اگه مه هم از باالی بام نمی دیدم و بریت احوال نمیدادم هردوی ما امشو از الندی پلو و دیگه غذا های لذیذ همسایه بی‬
‫نصیب می بودیم !!!‬

‫**************************‬

‫احترام بخاطر لباس‬

‫مال نصرالدین روزی به یک مهمانی رفت ‪ .‬چون لباسهای‪ A‬کهنه و معمولی به تن داشت به این لحاظ کسی اعتنایی نکرد و در گوشه‬
‫ای تاریک و سرد و یخ اورا جا دادند ‪ .‬مال آهسته خارج شد و به خانه اش رفت و پس از پوشیدن لباس فاخری دوباره مراجعه کرد ‪.‬‬
‫دراین وقت صاحب خانه با احترام تمام از او پذیرایی نمود و در صدر مجلس برایش جا داد ‪ .‬وقتی غذا را بروی دسترخوان چیدند ‪،‬‬
‫مال با نزدیک کردن آستینش به غذا ‪ ،‬امر به خوردن غذا نمود ‪ .‬صاحب خانه تعجب کرد و سبب را جویا شد ‪ .‬مال گفت ‪ :‬چون شما‬
‫فقط اشخاصی را که لباس فاخر به تن داشته باشند احترام میکنید ‪ ،‬بنابراین غذا خوردن هم باید به عهده لباس باشد !!!‬

‫**************************‬

‫استعمال نوشادر‬
‫روزی مال نصرالدین با االغ خود برای آوردن هیزم بطرف کوهی روان شد ‪ .‬در راه االغ که زیاد خسته شده بود جابجا ایستاد شد ‪.‬‬
‫رهگذری گفت ‪ :‬قدری نوشادر به مقعد او بگذار به بسیار زودی به راه می افتد‪ .‬مال اینکار را کرد و االغ بیچاره شروع به دویدن‬
‫نمود ‪ .‬حین برگشت‪ A‬از کوه نیز این عمل را تکرار کرد و االغ به سرعت هرچه تمام تر به راه افتاد ‪ .‬مال چون از االغش عقب مانده‬
‫بود و از رسیدن به او مایوس شده بود ‪ ،‬ناچار مقداری از نوشادر را به خودش نیز استعمال نمود که از اثر آن پیش از االغ به منزل‬
‫رسید ‪ .‬در منزل هم از اثر سوزش نوشادر دیوانه وار به هرطرف می دوید و بی تابی میکرد ‪ .‬زنش هرقدر کوشش کرد که اورا آرام‬
‫کند مگر موفق نشد ‪ .‬مال به زنش گفت ‪ :‬اگر میخواهی که به من برسی خودت نیز قدری نوشادر استعمال کن !‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:27:22 2010-06-01‬‬

‫در زمان شماری نفوس پرسونل احصائیه مرکزی خانه به خانه رفته تعداد اعضای هر خانه را در فورمه ها درج میکردند‪ .‬یکی از‬
‫کارمندان احصائیه دم دروازه یک خانه رفته ‪ ،‬زنگ دروازه را به صدا درآورد‪ .‬پس از آنکه خانمی دروازه را باز کرد ‪ ،‬کارمند‬
‫احصائیه خودرا معرفی کرده پرسید ‪ :‬می بخشین خانم ! شما چند نفر هستین ؟‬

‫خانم گفت ‪ :‬مه یک نفر هستم ‪ .‬شما چند نفر‪ ...‬هستین ؟ تیز داخل شوین که همسایه ها نبینن‪ .‬مگر فکر تان باشه که نفر ‪ 200‬کم نمی‬
‫گیرم‪.‬‬

‫جواب تمیم‬

‫‪13:54:27 2010-06-01‬‬

‫اعتراض بخاطر تخفیف کرایه بس‬

‫در یکی از والیات کشور کرایه بس های شهری از ده افغانی به پنج افغانی تخفیف داده شده بود ‪ .‬یکعده اعتراض کردند و دست به‬
‫تظاهرات و راهپیمایی زدند ‪ .‬کسی پرسید ‪ :‬او بیادرا ! حالی چرا اعتراض کدین ؟ ای راه پیمایی و مظاهره چی فایده ؟ هنوز باید‬
‫خوش باشین که کرایه سرویس ها کم شده ‪.‬‬

‫یکی از اعتراض کنـنـده گان که سخت‪ A‬احسـاسـاتی شـده بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬چطور اعتراض نکنیم ‪ .‬ده سابک ( سابق ) ما که از خانه تا شار‬
‫پیاده میامدیم ده روپیه پایده ( فایده ) میکدیم اَو حالی صرپ ( صرف ) پنج روپیه پایده میکنیم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪15:47:19 2010-05-31‬‬

‫وقت مرگ‬

‫مال نصرالدین روی شاخه درختی نشسته بود و به بریدن آن شاخه‪ A‬مشغول بود ‪ .‬شخصی فریاد زد ‪ :‬او احمق چی میکنی ؟ حالی‬
‫شاخچه میشکنه و به زمین می افتی !‬
‫اتفاقا ً در همین اثنا شاخه شکست و مال به شدت به زمین خورد و افگار شد ‪ .‬مال بدون اعتنا به درد و کوفتگی بدنش دفعتا ً از جا‬
‫برخاست‪ A‬و از یخن مرد گرفت و گفت ‪ :‬معلوم میشه که تو از غیب خبر داری و چیزی میفامی ‪ .‬تیز بگو که مه کی خواهم مُرد ؟‬

‫آن مرد بخاطریکه گریبانش را از دست مال نجات داده باشد دروغی بافته ‪ ،‬گفت ‪ :‬هر وخت که خرت بگوزد مقدمه مرگ تو اس و‬
‫اگر دو دفعه پیهم بگوزد همان لحظه تو خواهی مُرد ‪.‬‬

‫اتفاقا ً چند روز بعد از این واقعه مال برای آوردن هیزم با االغش به کوه میرفت ‪ .‬دربین راه ناگهان االغش گوزید ‪ .‬مال فکر کرد که‬
‫مرگش نزدیک شده است ‪ .‬مگر با آنهم به رفتارش ادامه داد ‪ .‬هنوز چند قدم نگذاشته بود که االغش بار دیگر پیهم دوبار گوز زد ‪ .‬مال‬
‫دفعتا ً از االغ پایین شد و به فکر اینکه حاال می میرد در روی زمین دراز کشید ‪ .‬دهاتی ها با مشاهده این حالت به بسیار عجله نزدیک‬
‫آمدند ‪ .‬وقتی دیدند که مال قطعا ً تکان نمیخورد ‪ ،‬تصور کردند که مُرده است ‪ .‬بنا ً تابوتی از ده آوردند و حرکت کردند که اورا برای‬
‫دفن بطرف قبرستان ببرند ‪ .‬دربین راه به دریای بزرگی رسیدند که بارنده گی و سیالب تمام پل و پلچک آنرا ویران کرده بود و عبور‬
‫از آنجا ناممکن بود ‪ .‬چندین دقیقه همه اینطرف و آنطرف را نگاه میکردند و حیران و پریشان بودند که ازکجا بگذرند ‪ .‬باالخره مال‬
‫از میان تابوت برخاست و با انگشت دستش ‪ ،‬راهی را نشان داده ‪ ،‬گفت ‪ :‬مه وختیکه زنده بودم از اونو راه میرفتم !‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪08:16:27 2010-05-30‬‬

‫‪http://da.azadiradio.org/content/transcript/2031047.html‬‬

‫جواب هيچ ديگه‬

‫‪23:36:21 2010-05-27‬‬

‫تمرین آواز خوانی‬

‫اولی ‪ :‬یک چند ماه میشه که بچه گک ما ده موسیقی و آواز خوانی روی آورده ‪ .‬از روزیکه ده خانه تمرین میکنه ‪ ،‬ما بسیار فایده‬
‫کدیم ‪.‬‬

‫دومی ‪ :‬نگفتی چطور ؟‬

‫اولی ‪ :‬همسایه بغلی ما اپارتمان خوده به نصف قیمت بریما فروخت و رفت ‪ .‬حتی خبر شدیم که همسایه های باالیی و پایینی ما هم از‬
‫اینجه کوچ میکنن و حاضر هستن که خانه های خوده به بسیار قیمت‪ A‬ناچیز بریما بفروشن !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪17:16:28 2010-05-27‬‬

‫یک کاکو رفت الهور پاکستان بعد از مدتی الدرک و گم شد مال مسجد اعالن کرد و گفت‪ :‬تا زمانیکه که کاکو پیدا شود شما برادرها‬
‫نماز هایتان را به قسم نشسته بخوانید‬
‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪13:50:36 2010-05-27‬‬

‫کی ره بخوریم‬

‫روزی مردی از قبیلۀ آدم خورها با پسرش به شکار رفته بود ‪ .‬در راه یک مرد چاق و فربه را دیدند ‪ .‬پسر از پدرش پرسید ‪ :‬پدر !‬
‫ایره بخوریم ؟‬

‫پدرش گفت ‪ :‬نی بچیم ! ای کلیش چربی اس ناق ماره مریض میسازه ‪.‬‬

‫به راه خود ادامه دادند تا به یک زنی الغر و قاغروده سر خوردند ‪ .‬پسر که بسیار گرسنه شده بود ‪ ،‬دفعتا ً پرسید ‪ :‬پدر ایره‬
‫میخوریم ؟‬

‫پدرش گفت ‪ :‬نی ایخو بیخی الغر اس ‪ .‬سیل کو به غیر از پوست و استخوان چیزی نداره ‪.‬‬

‫بازهم به راه شان ادامه دادند تا اینکه باالخره به یک زن قشنگ و زیبا و خوش اندام رسیدند ‪ .‬پسر که از گرسنه گی کم بود ضعف‬
‫کند با وارخطایی گفت ‪ :‬اینه ‪ ،‬اینه ! پدر جان خی اینی ره بخوریم ؟‬

‫پدرش که از دیدن زن زیبا و خوش اندام سخت‪ A‬هیجانی شده بود ‪ ،‬با وارخطایی گفت ‪ :‬نی بچیم ! ایره خانه می بریم ‪ ،‬به عوض ازی‬
‫مادریته میخوریم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪01:34:59 2010-05-27‬‬

‫هموطن گرامی تنها از شهر کابل !‬

‫سالمهای صمیمانه ای مرا نیز بپذیرید‪ .‬عزیز برادر ! من نه تنها خدا ناخواسته قصد توهین و تحقیر زنان و مادران نیکنام افغان را‬
‫نداشته ام بلکه در آینده نیز نخواهم داشت ‪ .‬من هیچگاه بطور مشخص در مورد زنان و مادران شریف و نجیب افغان چیزی ننوشته ام‬
‫‪.‬‬

‫تنها شما نه بلکه من و همه ای هموطنان عزیز ما همیشه به زنان و مادران افغان احترام داشته و داریم و به آنان افتخار میکنیم ‪.‬‬

‫فکر میکنم درست متوجه نشده اید ‪ .‬لطفا ً عجوالنه قضاوت نکنید و مرا ناحق و ناروا مالمت ندانید ‪ .‬اگر فراموش نکرده باشید من و‬
‫شما قبالً نیز در ارتباط به جوک ها و فکاهیات و علت تحریر و ارسال آن مفصالً ابراز نظر کرده بودیم که تکرار آن اضافی خواهد‬
‫بود ‪ .‬اینکه در فکاهیات از مردان و زنان آنهم بصورت عام و بدون ذکر محل ‪ ،‬شهر و کشور یاد میشود کامالً موضوع جداگانه است‬
‫که نه تنها من بلکه همه و آنهم نه از امروز بلکه از قدیم االیام رواج داشته است‪.‬‬

‫یک یاد آوری دوستانه و صمیمانه است امید سوء تفاهم رفع شده باشد ‪ .‬ضرور نیست که بیشتر از این بخش فکاهیات را به جر و‬
‫بحث و تبصره ها پر بسازیم‪.‬‬
‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪01:07:16 2010-05-27‬‬

‫‪http://www.youtube.com/watch?v=DLJYOKdMpyg&feature=related‬‬

‫جواب بی خدا‬

‫‪19:54:07 2010-05-26‬‬

‫از کدام جایم خوشت میایه ؟‬

‫یک زن بد قواره و الغری به شوهرش گفت ‪ :‬حد اقل یکبار بگو که از کدام جایم زیادتر خوشت میایه ؟‬

‫از اندام مغبولم ( مقبولم ) ‪ ،‬از روی زیبایم ‪ ،‬از قد بلندم ‪ ،‬از ‪...‬‬

‫شوهرش پس از آنکه به سر تا پای او نظر انداخت ‪ ،‬حرفهایش را قطع کرد و گفت ‪ :‬مره از بی شرمی و بی حیایی تو خوشم میایه !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:12:42 2010-05-25‬‬

‫رویه بالمثل‬

‫مرد همسایه نزد مال نصرالدین آمد و شکایت کرد که سگ شما امروز پای زنم را دندان گرفته و زخمی کرده است ‪ .‬مال گفت ‪:‬‬
‫چیزی که عوض داره گله نداره ‪ .‬شما هم سگ تانرا بفرستید که پای زن مرا دندان بگیرد !‬

‫**************************‬

‫گریه بخاطر چهرۀ نا زیبا‬


‫شبی مال نصرالدین با زنش قهر کرده بود و پیشتر از همه خوابید ‪ .‬زنش که آیینه ای کوچکی را در دست گرفته بود با دیدن چهرۀ‬
‫زشت و نازیبایش در آیینه ‪ ،‬آهسته ‪ ،‬آهسته گریه کرد و گفت ‪ :‬اگر قشنگ و زیبا می بودم اینهمه رنج و کم لطفی از شوهر نا مهربانم‬
‫نمی دیدم ‪.‬‬

‫مال که تا هنوز به خواب نرفته بود پس از شنیدن حرفهای زنش ‪ ،‬اوهم شروع کرد به های ‪ ،‬های گریه کردن ‪ .‬زنش با تعجب‬
‫پرسید ‪ :‬خودیت چرا گریه میکنی ؟‬

‫مال گفت ‪ :‬مه به حال زار خود گریه میکنم ‪ .‬تو فقط یک دفعه چهره خود را در آیینه دیدی و به گریه افتادی ‪ .‬وای بحال من که هر‬
‫روز پیهم ترا می بینم و هنوزهم معلوم نیست که تا چه وقت دیگر باید این چهره ای زشت و نا زیبا را ببینم !!‬

‫**************************‬

‫نظر داشتن بر لقمۀ مهمان‪A‬‬

‫مال نصرالدین با یکعده از دوستانش به خانه یکی از اهالی قریه برای صرف طعام دعوت شده بود ‪ .‬در جریان غذا خوردن دفعتا ً‬
‫صاحب خانه خطاب به مال گفت ‪ :‬مال صاحب ! در بین لقمۀ شما یک تار موی دیده میشود ‪ .‬تار موی را از لقمۀ تان دور کرده بعد‬
‫بخورید ‪ .‬مال لقمه اش را به کنج دسترخوان گذاشت و از کنار دسترخوان برخاست ‪ .‬صاحب خانه سبب عقب نشینی مال را از کنار‬
‫دسترخوان پرسید ‪ .‬مال گفت ‪ :‬غذای کسی را که متوجه لقمه ای مهمانش باشد نباید خورد !‬

‫**************************‬

‫مفقودی خورجین مال‬

‫مال نصرالدین در راه سفر از بین بازار پر جمع و جوش یک ده میگذشت ‪ .‬دزدی با استفاده از موقع خورجین خرش را دزدید ‪.‬‬
‫بمجردیکه مال متوجه شد با داد و فریاد خطاب به اهالی ده گفت ‪ :‬زود خورجین مره پیدا کنین اگرنی کاری ره که نباید بکنم انجام‬
‫خواهم داد ‪.‬‬

‫دهاتی ها از ترس زیاد به جستجو پرداختند و باالخره دزد را پیدا کردند و خورجین را از نزدش گرفته دوباره به مال تسلیم دادند ‪.‬‬
‫یکی از آنها از مال پرسید ‪ :‬اگه خورجین پیدا نمیشد چی میکدی ؟‬

‫مال گفت ‪ :‬هیچ ده او صورت ناگزیر و ناچار گلیمی ره که ده خانه داشتم پاره میکدم و بری خود یک خورجین نو تیار میکدم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪18:06:32 2010-05-24‬‬
‫یک نفر یک ریش سفید را دید که گریه میکند پرسان کرد که حاجی صاحب خیرتی است که گریه میکنی؟‬

‫ریش سفید گفت‪ :‬هیچ پدرم لتم کده نفر که حیران ماند که در این سن پدر ای ریش سفید زنده است گفت چرا قبله گاه صاحب لت تان‬
‫کرد ریش سفید گفت‪ :‬ده گفت پدرکالنم نکدم‬

‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪18:01:21 2010-05-24‬‬

‫احمد‪ :‬محمود جان همی قوه بینایی زن ها چه قدر است؟‬

‫محمود‪:‬هم بسیار قوی است و هم بسیار ضعیف‬

‫احمد‪ :‬این چطور امکان که یک چیزی هم قوی باشد هم ضعیف‬

‫محمود‪ :‬زن ها دید شان ایقدر قوی است که یک تار موی در سر شانه شوهر خود از مسافه دور میبنند ولی در هنگام رانندگی چراغ‬
‫پایه برق را دیده نمیتوانند‬

‫موتر بینز از فولوکس سوال کرد که چرا چشم هایت لوق لوق برآمده‪.....‬موتر فولوکس جواب داد ‪....‬اگر ماشین تو هم در پیشتت‬
‫میبود چشم های تو هم لوق لوق میبرامد‪.‬‬

‫جواب ارسالن یعقوبی از کابل‬

‫‪13:53:54 2010-05-18‬‬

‫روشن کردن گوگرد در زیر آب‬

‫مال نصرالدین از راهی میگذشت ‪ .‬دفعتا ً مردی را دید که در کنار یک جوی بزرگ و عمیقی نشسته و درحالیکه قوطی گوگردی را به‬
‫زیر آب فرو برده ‪ ،‬پیهم میخواهد یکی ‪ ،‬یکی از چوبک های گوگرد را در زیر آب روشن کند ‪ .‬مال با دیدن این صحنه نزدیک رفت‬
‫و گفت ‪ :‬او بیادر ! چی میکنی و به چی کار مصروف هستی ؟‬

‫مرد دهاتی گفت ‪ :‬مه ده اینجه دست های خوده میشستم مگر یک دینار از جیبم به داخل جوی افتید ‪ .‬از خاطریکه پایین جوی تاریک‬
‫اس و صحیح معلوم نمیشه حالی میخایم گوگرده در بتم که روشن شوه و پیسه خوده پیدا کنم ‪.‬‬

‫مال گفت ‪ :‬بهتر اس که اول گوگرده ده بیرون روشن بکنی بعد ازو ده زیر او ببری که پیسه خوده پیدا کده بتانی !‬

‫***‬

‫اذیت از دست گوساله‬

‫مال نصرالدین معموالً گاو و گوساله اش را صبح وقت به چراگاه رها میکرد و نزدیکهای شام دوباره بخانه می بُرد ‪ .‬یکی از روزها‬
‫زمانیکه میخواست گاو و گوساله را بخانه ببرد ‪ ،‬گوساله زیاد خیز و جست میزد و از نزدش فرار میکرد ‪ .‬باالخره مال از بسکه‬
‫خسته و ذله شده بود با اعصاب خرابی زیاد سوته چوبی را برداشت و به زدن و لت کردن گاو پرداخت ‪ .‬رهگذری پرسید ‪ :‬مال‬
‫صاحب ! چی گپ اس ؟ چرا ای گاو بیزبانه میزنی ؟‬

‫مال گفت ‪ :‬یک ساعت اس که پشت گوساله سرگردان هستم ‪ .‬اگه ای گاو ‪ ،‬گوساله حرامزاده خوده خیزک زدن و گریختنه یاد نمیداد‬
‫مره ایقدر اذیت نمیکد !‬

‫**************************‬

‫راه نجات از سگهای درنده‬

‫شام یکی از روزها مال نصرالدین از راه میگذشت‪ .‬دید که مردی یک سوته چوب بدست دارد‪ .‬پرسید ‪ :‬ای مرد ! با این سوته چوب به‬
‫کجا میروی ؟‬

‫مرد گفت ‪ :‬این سوته چوب را برای نجات خود از سگ های درنده گرفته ام ‪.‬‬

‫مال گفت ‪ :‬هر وقت با کدام سگ درنده مواجه شدی آیۀ اصحاب کهف را بخوان ‪ ،‬سگ فرار میکند ‪.‬‬

‫مرد گفت ‪ :‬چون سگها قرآن نمیفهمند برای دفع آنها یک سوته چوب کار است !‬

‫***‬

‫نگاه بخاطر کفاره گناه‬

‫مال نصرالدین که زن بد شکل و بد قواره ای داشت ‪ ،‬شبی به چهره ای او چشم دوخته بود و پیهم نگاه میکرد ‪ .‬زنش پرسید ‪ :‬چه گپ‬
‫است ؟ چرا امشب اینقدر طرف من سیل میکنی ؟‬

‫مال گفت ‪ :‬امروز چشمانم به صورت یک زن زیبا و قشنگی افتاده بود که هرچه کوشش کردم ‪ ،‬نتوانستم چشم از چهره اش بردارم ‪.‬‬
‫بخاطر اینکه گناهم بخشیده شود حاال برای کفاره اش دو برابر آنچه اورا دیده ه ام ترا نگاه میکنم !‬

‫***‬

‫افشای دروغگویی زن مال‬


‫روزی مال نصرالدین مقداری گوشت خرید و بخانه برد تا زنش برای شب یک غذای لذیذ بپزد ‪ .‬مگر بمجردیکه مال از خانه بیرون‬
‫رفت زنش بال فاصله گوشتها را کباب کرد و خورد ‪ .‬شب وقتی مال بخانه آمد زنش پیاوۀ کچالو را بر روی دسترخوان آورد ‪ .‬مال با‬
‫تعجب پرسید ‪ :‬مگر گوشت چه شد چرا پخته نکدی ؟‬

‫زن مال گفت ‪ :‬ده وخت پخته کدن دفعتا ً پشک آمد و تمام گوشت هاره خورد ‪.‬‬

‫مال که بسیار عصبانی شده بود و از طرفی هم به سخنان زنش شک داشت ‪ ،‬به عجله رفت و پشک را که در گوشه ای حویلی نشسته‬
‫بود ‪ ،‬گرفت و بعد ترازو را آورد ‪ .‬در یک کفۀ ترازو پشک و در کفۀ دیگر سنگ های ترازو را گذاشت ‪ .‬وقتی دید که وزن پشک‬
‫کمتر از دو پاو است با قهر و غضب خطاب به خانمش گفت ‪ :‬او زن دروغگوی چرا خجالت نمیکشی ؟ وزن تمام بدن ای پشک کمتر‬
‫از دو پاو اس ‪ .‬اگه دو پاو گوشته میخورد حالی باید کم از کم یک چارک وزن میداشت !‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪09:15:43 2010-05-18‬‬

‫میگویند یک قندهاری زنجیر قفل دروازی دوکان خود را به پایین دروازه نصب کرده بود و باالی دروازه نویشته بود هرکس که با‬
‫پای خود این زنجیر را باز کند به پدرش نالد ‪.‬‬

‫جواب شهروند ازمزارشريف‬

‫‪16:43:17 2010-05-17‬‬

‫یک افغان وپاکستانی در قطار منتظر تشناب بودند نوبت پاکستانی که رسید افغان گفت‪ :‬پاکستانی بچیسش هوش گو که زیاد زوز نزنی‬
‫از خاطریکه از تو پاکستانی و بدل است که باز پاره نشه‬

‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪16:35:11 2010-05-17‬‬

‫یگ نفر در حالت غرق شدن بود و فریاد میکرد کمک کمک در همین لحظه یک چرسی که خمار چرس بود تیر میشد نفر صدا‬
‫کردبیادر کمک که غرق میشم‬

‫چرسی گفت‪:‬بادار گل ده زیری او(اب) باشی یا سری او(اب) از ما راه خو بادار ما هستی‬

‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪16:30:44 2010-05-17‬‬

‫یک روز یک نفر که باران شدید میبارید میدوید تصادف مال از کلکین صدا کرد او بیادر چرا میدوی؟‬

‫نفر گفت‪ :‬مال صاحب میدوم که تر نشم‬

‫مال گفت‪ :‬بیادر باران خو رحمت خداست چرا از رحمت خدا میدوی نفر مجبور شد که اهسته راه برود و شت و پت تر شد‬

‫دیگر روز باران میبارد نفر دید که مال میدود نفر صدا کرد مال صاحب‪ A‬حالی چرا شما از رحمت خدا فرار میکنید؟‬

‫مال گفت‪ :‬باران خو رحمت خداست حالی میدوم که رحمت خدا زیری پای نشه‪.‬‬
‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪15:24:36 2010-05-17‬‬

‫نجات مهتاب از غرق شدن‬

‫مال نصرالدین در یکی از شب های مهتابی از کنار چاهی میگذشت ‪ .‬ناگهان چشمش به تصویر مهتاب که بروی آب چاه دیده میشد ‪،‬‬
‫افتاد ‪ .‬مال با خود گفت ‪ :‬تا که مهتاب‪ A‬بیچاره غرق نشده بهتر اس که هرچه زودتر اوره نجات بتم ‪.‬‬

‫بنا ً طنابی را آورد و یک سر آنرا به داخل چاه قالج کرد ‪ .‬بمجردیکه سر طناب به یک سنگ بزرگ گیر کرد مال به فکر اینکه به‬
‫مهتاب گیر کرده ‪ ،‬به کش کردن طناب پرداخت ‪ .‬چون از یکطرف سنگ بسیار بزرگ و در جایش محکم بود و از طرفی هم مال‬
‫طناب را به بسیار زور و قوت کش میکرد ‪ ،‬ناگهان طناب سگلید و مال به شدت به حالت تخته به پشت بروی زمین افتاد ‪ .‬درهمین اثنا‬
‫وقتی چشمش به آسمان افتاد و مهتاب درخشان را دید ‪ .‬خطاب به مهتاب گفت ‪ :‬گرچه به زمین افتیدم و تنم به درد آمده مگر خوب شد‬
‫که تره نجات دادم !‬

‫*********‬

‫چلم فرنگی‬

‫مردی حین عبور از یک خرابه قدیمی تفنگچه ای را پیدا کرده بود ‪ .‬به بسیار عجله آنرا نزد مال نصرالدین برد تا بداند که چی است ‪.‬‬
‫مال نگاهی کرد و گفت ‪ :‬ای یک چلم قدیمی فرنگی اس ‪.‬‬

‫مرد که بسیار خوشحال شده بود از روی شوق میله تفنگچه را به دهنش گذاشت تا ببیند که چگونه کشیده میشود ‪ .‬از قضا ناگهان گلوله‬
‫ای فیر شد و مرد بیچاره را نقش زمین ساخت‪ . A‬مال نگاهی به جسد بی جان او انداخت و گفت ‪ :‬به ‪ ،‬به ! عجب تنباکوی خوبی بوده‬
‫که ده همی یک کش مردکه را نشه ساخت و ده روی زمین چپه کد !‬

‫**************************‬

‫مشوره مناسب‪A‬‬

‫روزی زن مال نصرالدین به بسیار عجله از مطبخ آمد و گفت ‪ :‬تیز بیا یک چوچه موش ده داخل دیگ افتیده مه میترسم اوره کشیده‬
‫نمیتانم ‪.‬‬

‫مال گفت‪ :‬مشکلی نیس‪ .‬یک چوچه پشکه ده دیگ بی انداز چوچه موش میترسه و از دیگ فرار میکنه !‬
‫**************************‬

‫انتقام گیری در خواب‬

‫شبی مال نصرالدین پیش از داخل شدن به بستر خواب ‪ ،‬شمشیرش را به کمر بست ‪ .‬زنش با تعجب علت این کار را پرسید ‪ .‬مال‬
‫گفت ‪ :‬شب گذشته مردی در خواب با من دعوا کرد و باالیم شمشیر کشید ‪ .‬چون دستهایم خالی بود ناگزیر و ناچار فرار کردم ‪ .‬حاال‬
‫شمشیر را به کمرم بسته ام تا اگر بازهم به سراغم آمد ‪ ،‬اینبار انتقام خودرا بگیرم و با این شمشیر به حسابش برسم !!‬

‫**************************‬

‫پی بردن به صفات خر‬

‫روزی مال نصرالدین خرش را برای فروش به نخاص برده بود ‪ .‬داللی را صدا زد و از او خواست که در فروش خر اورا کمک کند‬
‫‪ .‬مرد دالل از شوق بدست آوردن حق الزحمه داللی ‪ ،‬به بسیار عجله طناب خر را گرفت و به وسط بازار برد ‪ .‬سپس به تعریف و‬
‫توصیف خر پرداخته ‪ ،‬گفت ‪ :‬ای مردم ! ای خر بسیار خوب و قوی و از بهترین نسل و نژاد اس ‪ .‬بسیار چاالک اس و از صبح تا به‬
‫شام بدون کدام خستگی و ذله گی کار میکنه‪ .‬غیر ازیکه خوراک زیاد نداره ‪ ،‬ده جریان کار پروای گرسنگی و تشنگی را هم نداره ‪...‬‬

‫مال از بسکه تحت تاثیر تبلیغات دالل قرار گرفته بود ‪ ،‬جلو خرش را بدست گرفت و با قطع صحبت دالل گفت ‪ :‬برو بیادر مه از‬
‫فروش خر خود صرف نظر کدیم ‪ .‬چراکه تا حالی ده ایقدر صفت ها و خوبی هایش پی نبرده بودم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪18:17:49 2010-05-16‬‬

‫هوشیاری زن مال‬

‫روزی از روزها بمجردیکه مال نصرالدین بخانه داخل ‪ ،‬زنش با خوشحالی گفت ‪ :‬تو نمیفامی که مه امروز چی کاری خوبی کدیم و‬
‫چقدر فایده کدیم ‪.‬‬

‫مال با تعجب پرسید ‪ :‬مگر چی کار کدی ؟‬

‫زنش لبخندی زد و گفت ‪ :‬امروز وختی شیر فروش به کوچه آمده بود مه صدایش کدم و ظرف ما ره بریش دادم که یک چارک شیر‬
‫وزن کنه‪ .‬شیر فروش ظرف ما ره ده یک پله ترازو و سنگ یک چارکی ره ده پله دوم گذاشت ‪ .‬قسمیکه متوجه نشوه مه تیزی کده‬
‫دستبند طالیی خوده ده پهلوی سنگ یک چارکی گذاشتم ‪ .‬وختی شیره وزن کد به اندازه وزن دستبند شیر اضافی گرفتم ‪.‬‬

‫مال پرسید ‪ :‬باالخره دستبند خوده پس گرفتی یا نی ؟‬


‫زنش گفت ‪ :‬نی اگه پس میگرفتم خو شیر فروش میفامید که مه اوره فریب دادیم !!!‬

‫رفع مشکل‬

‫در یکی از قریه جات دور دست گاوی سرش را داخل یک خمره بزرگی پر از آب کرده بود ‪ .‬مگر پس از نوشیدن آب سرش را‬
‫بیرون کرده نمیتوانست و در داخل خمره قید مانده بود ‪ .‬مالک گاو و دیگر همسایه گانش به دور گاو جمع شده بودند و هرچه سعی و‬
‫تالش کردند سر گاو را از خمره بیرون کرده نتوانستند ‪ .‬از قضا درهمین وقت مال نصرالدین از آنجا میگذشت ‪ .‬مالک گاو با دیدن‬
‫مال به بسیار عجله نزدیکش رفت و خواهش و التماس کرد که برای رفع مشکل یک چاره ای بسنجد ‪ .‬مال پس از دیدن وضعیت و‬
‫حالت گاو گفت ‪ :‬هله زود باشین تاکه گاو نمرده و هالک نشده سرش را ببرین که گوشتش حرام نشود ‪.‬‬

‫فوراً قصابی را حاضر کردند و پس از حالل کردن گاو سرش را از تنش جدا کردند ‪ .‬مگر با آنهم سر گاو به داخل خمره باقی مانده‬
‫بود و هیچکس بیرون کرده نمیتوانست ‪ .‬باالخره پرسیدند ‪ :‬مال صاحب ! پس سر گاو را از خمره چگونه خارج کنیم ؟‬

‫مال پس از چرت و فکر زیاد گفت ‪ :‬فقط یک راه حل وجود دارد ‪ .‬باید خمره را بشکنانید و سر گاو را بیرون کنید !‬

‫مال و انتقال سودای خانه‬

‫روزی مال نصرالدین به مندوی رفته بود و پس از خریداری مقداری آرد و برنج ‪ ،‬پیاز و کچالو و دیگر ضروریات خانه میخواست‬
‫که آنها را بخانه اش انتقال بدهد ‪ .‬بنا ً گادیوانی را صدا زد و پس از گفتن آدرس خانه پرسید ‪ :‬حالی بگو از بردن مه و سودایم تا خانه‬
‫ما چند میبری ؟‬

‫گادیوان گفت ‪ :‬کرایه خودیت ده دینار میشه ‪ ،‬سودایته مفت میبرم ‪.‬‬

‫مال مکثی کرد و گفت ‪ :‬خی بگیر بیادر سودای مره ده آدرسی که بریت گفتیم تا خانه ما ببر مه خودم پیاده خانه میرُم !‬

‫تنبیه شاگردان حمامی‬


‫روزی مال نصرالدین به حمام رفته بود ‪ .‬شاگردان حمامی در مقابل مال بسیار بی اعتنایی کردند ‪ .‬مال با وجودیکه از بی اعتناعی و‬
‫کم لطفی شاگردان حمامی بسیار ناراحت شده بود مگر در اخیر وقتی از حمام خارج می شد عالوه بر پول حمام ‪ ،‬برای هریک از‬
‫آنها ده ‪ ،‬ده دینار بخششی و انعام داد ‪ .‬هفته بعد بمجردیکه مال به حمام داخل شد تمام شاگردان حمامی بطور فوق العاده از او پذیرایی‬
‫کردند ‪ .‬یکی آب گرم می اورد ‪ ،‬یکی چاپی میکرد ‪ ،‬یکی کیسه میکرد و خالصه هرکدام شان به نوعی به مال خدمت میکردند ‪ .‬در‬
‫اخیر مال بدون پرداخت بخششی و انعام از حمام خارج می شد ‪ .‬یکی از شاگردان حمامی پرسید ‪ :‬مال صاحب ! علت بخششی بی‬
‫جهت هفته گذشته و رفتار امروزی ات ده چی اس ؟‬

‫مال گفت ‪ :‬مزد امروز شما ره هفته گذشته و مزد هفته گذشته ره امروز پرداختیم تا شما بی ادب ها بعد ازی وظیفه خوده بصورت‬
‫درست رعایت کنین !!!‬

‫مال نصرالدین و خر دیوانه اش‬

‫روزی از روزها مال نصرالدین خر خودرا به نخاص برد‪ .‬خریداران وقتی از طرف پیش روی می آمدند خر دهنش را باز میکرد که‬
‫دندان بگیرد و وقتی از عقب می آمدند لگد میزد‪ .‬یکی از خریداران با قهر خطاب به مال نصرالدین گفت ‪ :‬قراریکه مه می بینم خر‬
‫دیوانه تره به ای حال و وضعیت کسی نمیخره ‪.‬‬

‫مال نصرالدین گفت ‪ :‬مه هم قصد فروش ای خره ندارم ‪ .‬فقط میخایُم که مردم بفامن (بفهمند) که مه از دست ای حیوان دیوانه چی‬
‫میکشم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:41:16 2010-05-14‬‬

‫لباس فرمایشی‬

‫خانمی درحالیکه چند متر تکه بسیار قیمتی و زیبا را در دست داشت به یکی از خیاط خانه های لوکس شهر داخل شد و خطاب به‬
‫خیاط گفت ‪ :‬مه میخایم که بریمه یک لباس شو ( شب ) بدوزین که از قسمت‪ A‬باالی سینه و تخته پشت بکلی لچ و برهنه باشه ‪ .‬ایقدر‬
‫چسپ باشه که تمام برجستگی های بدنم خوب صحیح دیده شوه ‪ .‬سمت پیش روی و پشت سر دامنش چاک داشته باشه و وختیکه راه‬
‫میگردم ران هایم واضح مالوم شوه ‪.‬‬

‫خیاط که به کلتور و فرهنگ کشورما سخت عالقمند و پابند بود ‪ ،‬با اعصاب خرابی زیاد گفت ‪ :‬همشیره جان ! تو لباس بخاطر رفتن‬
‫به کدام محفل و مجلس میخایی یا که بری رقص و پایکوبی و نمایش سکسی بروی ستیژ !!!‬
‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪19:58:17 2010-05-13‬‬

‫سالم عرض میدارم خدمت تمام هموطنان عزیزم‪.‬‬

‫شخصی ساده از یکی از والیت های کشور ما با طیاره به کابل امد وبه ساعتش نگاه کرد و با خود گفت اگر می فهمیدم که اینقدر‬
‫نزدیک است سوارخر خود میشدم میامدم‪.‬‬

‫جواب محبوب زاده‬

‫‪23:56:06 2010-05-11‬‬

‫ماجرای رخصتی تابستانی‬

‫چند نفر از محصلین دانشگاه کابل قبل از آغاز امتحانات تابستانی به یکی از والیات سرد سیر کشور به میله رفته بودند ‪ .‬مگر پس از‬
‫سپری نمودن تقریبا ً یک هفته وقتی به شهر کابل برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای یکشنبه‬
‫امتحان روز شنبه بوده است ‪ .‬ناگزیر و ناچار تصمیم گرفتند که نزد استاد مضمون بروند و بخاطر حاضر نشدن به امتحان بهانه ای‬
‫بیاورند ‪ .‬باالخره با دیدن استاد گفتند ‪ :‬ما روز شنبه سر جنازه پدر یک دوست ما رفته بودیم و قرار بود که قبل از آغاز امتحان‬
‫برگردیم ‪ .‬مگر در راه برگشت یک تایر موتر ما پنچر شد و بخاطریکه تایر شتپنی یا فالتو نداشتیم ‪ ،‬زیاد معطل شدیم و متاسفانه سر‬
‫امتحان حاضر شده نتوانستیم ‪.‬‬

‫استاد پس از اندکی مکث ‪ ،‬باالخره قبول کرد که روز بعد بیایند و امتحان شان را سپری کنند ‪ .‬فردایش محصلین سروقت معینه‬
‫حاضر شدند و استاد هم پس از آنکه هریک شانرا به اتاق های جداگانه رهنمایی کرد ‪ ،‬ورق سواالت را سپرد تا به تحریر و ارائه‬
‫جوابات آغاز کنند ‪.‬‬

‫استاد پنج سوال آورده بود که هر سوال ‪ 20‬نمره یا ‪ 20‬پاینت داشت ‪ .‬سوال اول خیلی آسان و از موضوعات درسی بود که هرکدام‬
‫از محصلین به راحتی جوابش را تحریر نمودند ‪ .‬مگر بمجردیکه به صفحه دوم مراجعه کردند به چهار سوال ذیل مواجه شدند ‪:‬‬

‫سوال دوم ‪ :‬دوست تان که پدرش فوت کرده بود چی نام داشت ؟!‬

‫سوال سوم ‪ :‬شخصی که فوت کرده بود چی نام داشت و در سن چند ساله گی فوت کرده است ؟!‬

‫سوال چهارم ‪ :‬جنازه ساعت چند ‪ ،‬کدام روز و در کجا بخاک سپرده شده است ؟!‬

‫سوال پنجم ‪ :‬کدام تایر موتر پنچر شده بود ؟!!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪18:26:17 2010-05-11‬‬

‫یک ا فغان در خارج به مسچد رفت بعد خواندن نماز در صندوق اعانه مسچد کارد بانک خود را انداخت‬

‫متصدی مسجد گفت‪ :‬برادر ما به پول نقد ضرورت داریم بهتر بود که پول نقد مینداختید‬
‫افغان گفت‪ :‬انشاهللا خدا مراد من را داد باز همو( ‪ )pin number‬کارد را هم برایتان میتم‪.‬‬

‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪18:16:59 2010-05-11‬‬

‫یک ا فغان در خارج به مسچد رفت بعد خواندن نماز در صندوق اعانه مسچد کارد بانک خود را انداخت‬

‫متصدی مسجد گفت‪ :‬برادر ما به پول نقد ضرورت داریم بهتر بود که پول نقد مینداختید‬

‫افغان گفت‪ :‬انشاهلل خدا مراد من را داد باز همو( ‪ )pin number‬کارد را هم برایتان میتم‬

‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪16:06:16 2010-05-09‬‬

‫فرق بین روز مادر و روز پدر‬

‫پسری از پدرش پرسید ‪ :‬فرق بین روز مادر و روز پدر ده چی اس ؟‬

‫پدرش گفت ‪ :‬ده روز مادر تمام زرگری ها و زیورات فروشی ها و عطر فروشی ها زیاد ازدحام و بیروبار اس ‪ .‬مگر ده روز پدر‬
‫تنها جوراب فروشی ها !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:08:29 2010-05-09‬‬

‫کدام ادم در ملی بس گوز زد‪.‬‬

‫ُک ل مردم شروع به خندیدن کردند او آدم گفت که اگر میفهمیدم که اینقدر خوش میشوید‪ ،‬بره تان ُگه میکدم‪.‬‬

‫جواب بی تربیه‬

‫‪11:07:56 2010-05-06‬‬

‫تکسی مشترک‬

‫یک نفر ‪ ...‬با چهار برادرش پس از جمع آوری پول هایشان یک موتر تکسی را بطور شراکت خریده بودند ‪ ،‬مگر پس از چندی‬
‫ورشکست شدند ‪ .‬بخاطریکه هر روز هر پنج نفر شان سوار بر تکسی برای تکسی رانی می رفتند !!!‬
‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪15:50:59 2010-05-05‬‬

‫یک دختر جوان به دواخانه رفت و گفت‪ :‬شما کاندوم سایزبزرگتر را دارید؟ فروشنده گفت‪ :‬بلی داریم شما چند بستنی کار دارید؟ دختر‬
‫گفت‪ :‬اگر شما ایرادی ندارید من اینجا منتظر میباشم من مرد که همی کاندوم میخره کار دارم‪.‬‬

‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪14:37:33 2010-05-05‬‬

‫سخی جان ‪:‬‬

‫محترم احسان هللا سالم سایت شخصی دارند و از طرفی هم اکثراً طنز های شان در چندین سایت به نشر میرسد ‪.‬‬

‫بعد از این بدون اینکه خودرا زحمت بدهید و یا باعث زحمت دست اندرکاران بخش طنز و فکاهیات سایت افغانستان ‪ .‬رو شوید و یا‬
‫جای فروان را درین صفحه بند بیاندازید خوبتر ‪ ،‬بهتر و معقولتر خواهد بود که صرف لینک همان طنز را برای نشر ارسال کنید و‬
‫بس ‪.‬‬

‫چراکه در آنصورت هم خودیتان و دست اندر کاران سایت به زحمت نمیشوید و هم جای فراوان در صفحه بند نمی افتد‪ .‬البته هرکسی‬
‫میل داشت با استفاده از لینک ارسالی جهت مطالعه مراجعه میکند‪.‬‬

‫جواب محمد‬

‫‪21:47:00 2010-05-04‬‬
‫قاتل شوهر‬

‫فالبین به خانمی گفت ‪ :‬صبا شوهریت فوت میکنه ‪.‬‬

‫خانم گفت ‪ :‬ایره خو خودم هم میفامم ‪ .‬مگر تو بگو که ده گیر پولیس میفتم یا نی ؟ !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪22:32:12 2010-05-03‬‬

‫گریه بخاطر مرگ مرغ‬

‫فتح مرغش مرده بود ‪ .‬در گوشۀ نشسته بود و زار‪ ،‬زار گیریه میکرد ‪ .‬یکی از همسایه هایش پرسید ‪ :‬چرا ایقدر گیریه میکنی ؟ یک‬
‫هفته پیش پدر کالنم مرده بود مه کی ایقدر زیاد گیریه کدم ‪.‬‬

‫فتح گفت ‪ :‬پدر کالن تو خو تخم نمیداد مگر مرغ مه روز یکدانه تخم میداد !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪13:48:30 2010-05-02‬‬

‫طنز از احسان هللا سالم‬

‫کی به جای کی‬

‫در سال های نوجوانی با پدرم در مهمانیی نشسته بودیم‪ .‬بعد از برچیدن دسترخوان قابلی‪ ،‬سفرۀ نقد و ظرافت گسترده شد و بحث های‬
‫خردمندانه و ریش سفیدانه ـ که از اندازۀ دانش و درکم پنج هزار کیلو بیشتر بودند ـ جای نقل و نخود مجلس را پُرکرد ‪ .‬یکی از‬
‫هوشیاران مجلس از گوشه یی صدا زد‪:‬‬

‫ـ ‪...‬آدم باید حداقل یک رئیس جمهور باشد!‬


‫پدرم توبه کنان گفت‪:‬‬

‫ـ یعنی‪ :‬حد اکثر باید خدا باشی!؟‬

‫اما در این دورزمانه‪ ،‬قانون المذهب انتخابات آن قدر سخت گرفته که از چهل نفرهم «حد اقل یا حداکثر»یک نفر نمی تواند رئیس‬
‫جمهور قانونی شود‪ .‬اگراز این مقدمۀ تاریخی بگذریم‪ ،‬در این دنیا هرکس آرزو دارد به جایی برسد که رسیده نمی تواند‪ .‬حاال بیایید‬
‫برویم به پرسان خلق خدا‪ ،‬و ببینیم کی به جای کی‪ ،‬چه می خواهد‪:‬‬

‫از دامادی در شب خینه اش پرسیدم‪:‬‬

‫ـ اگر رئیس جمهور شوی‪ ،‬نخستین فرمانت چه خواهد بود؟‬

‫ـ وقتی پایم به لخک در دلکشا برسد‪ ،‬خشویم را به مقام سخنگوی ریاست جمهوری مقرر می کنم‪.‬‬

‫از تعویذ نویسی پرسیدم‪:‬‬

‫ـ اگر خدا بخواهد و رئیس دولت شوی‪ ،‬گام اولینت چه خواهد بود؟‬

‫ـ به زور خدا از جن های مسلمان‪ ،‬یکی شان را در مقام مشاور ارشد تعیین می کنم‪.‬‬

‫از دالکی پرسیدم‪:‬‬

‫ـ اگر باز ریاست جمهوری بر فرقت بنشیند‪ ،‬چه برنامه یی داری؟‬

‫ـ تمام کوه های افغانستان را ختنه می کنم تا غرور ملی مان کمی پایین بیاید‪.‬‬

‫از شورنخود فروش پارک زرنگار پرسیدم‪:‬‬


‫ـ اگر وزیر دفاع شوی‪ ،‬برای دفاع از وطن چه می کنی؟‬

‫ـ یک دکترین دفاعی تدوین می کنم و تالش می کنم تا آتش بس دایمی را برقرار کنم‪.‬‬

‫ـ میان کی ها؟‬

‫ـ میان گزارشگران تلویزیون ملی و «کسرۀ اضافه»‪ ،‬تا سایۀ همدیگر شان را با تیر نزنند‪ .‬به «مضاف و مضاف الیه» امر می کنم تا‬
‫در این آتش بس اشتراک کند‪.‬‬

‫از یک دانشجوی پولی تخنیک که با جاروب جرگه از درسخانه روفته شده بود‪ ،‬پرسیدم‪:‬‬

‫ـ اگر خدا نخواسته خیاط شوی‪ ،‬به مردمت چگونه خدمت می کنی؟‬

‫ـ به اجارۀ نیکه و بابای مان‪ ،‬خیمۀ لویه جرگه را پاره پاره می کنم وبرای ‪ 1300‬شهروند بی تنبان‪ ،‬ایزار می دوزم‪.‬‬

‫از یک کارشناس کله شناس پرسیدم‪:‬‬

‫ـ اگر شما قصاب می بودید‪ ،‬شتر را از چند جای حالل می کردید؟‬

‫ـ از هیچ جای! فقط در غیاب شورای ملی یک فرمان تقنینی صادر می کردم که هیچ رئیس جمهوری حق ندارد‪ ،‬وظیفۀ مغز را به‬
‫شکمبه بسپارد‪.‬‬

‫وقتی پول کیله را به تبنگ واال دادم‪ ،‬آهسته ازش پرسیدم‪:‬‬

‫ـ اگر رئیس گمرک می بودی‪ ،‬چگونه عواید ملی را بلند می بردی؟‬


‫ـ این دولت مُلی خور دانسته مرا رئیس گمرک مقرر نکرده‪ ،‬وگرنه برای واژه های فارسی که از ایران داخل گمرک می شدند‪ ،‬سی‬
‫هزار فیصد مالیه تعیین می کردم‪.‬‬

‫از یک مزدور کار منتظر در پل خشتی‪ ،‬پرسیدم‪:‬‬

‫ـ اگر وزیر معارف شوی‪ ،‬برای ارتقای معرفت چه می کنی؟‬

‫ـ از این که در جریان سه دهه جنگ‪ ،‬معنای مزدور و مزدور شناسی خدشه دار شده‪ ،‬برای ارکان دولت چند کارگاه مزدور شناسی‬
‫برگزار می کنم ‪.‬‬

‫از مالتورسر پرسیدم‪:‬‬

‫ـ اگر به جای حافظ می بودی‪ ،‬دیوانت را با کدام بیت آغاز می کردی؟‬

‫ـ اال یا ایهاالجــــرگه ادرکاساً‪ A‬و کابـــل ها‬

‫که الف آسان نموداول‪ ،‬ولی افتاد مشکل ها‬

‫از کیسه مالی پرسیدم‪:‬‬

‫ـ اگر به جای برژنف خدا شرمانده می بودی‪ ،‬برای وطن ما چه خدمت می کردی؟‬

‫خر ه شو‪ ،‬جهت تحکیم دموکراسی‪ ،‬برای هر رئیس جمهورتان یک شاگرد وفادار انتخاب می کردم‪.‬‬
‫خره شو َ‬
‫ـ َ‬

‫بعد از خوردن شانزده سیخ کباب‪ ،‬از آشپز کافی بابای ولی پرسیدم؟‬

‫ـ اگر در مقام اوباما قرار می گرفتی‪ ،‬خپ و چپ چه کار هایی می کردی؟‬


‫ـ تنک یو‪ ،‬تنک یو‪ ،‬به اجازۀ میشل‪ ،‬در شوربای ارگ نشینان کابل نمک بیشتر می ریختم و نمکدان را از پیش شان بر می داشتم‪.‬‬

‫از یک شکمبه فروش لب دریای کابل پرسیدم‪:‬‬

‫ـ اگر تو ابونواس شاعربزرگ عرب می بودی‪ ،‬دالنگیز ترین بیت عاشقانه ات را چگونه می سرودی؟‬

‫ـ المعنی فی بطن الرئیس الجمهوراالفغانی‬

‫چراعاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی‬

‫جواب سخی‬

‫‪14:29:24 2010-04-29‬‬

‫هوس بیجا‬

‫مردی از ویرانه ای میگذشت ‪ .‬تصادفا ً چشمش به یک چراغ جادویی افتاد که در گوشه ای زیر گرد و خاک قرار داشت ‪ .‬بمجردیکه‬
‫چراغ را برداشت و برسر آن دست کشید ‪ ،‬یک جن از آن خارج شد و پس از تعظیم گفت ‪ :‬یکی از آرزو هایته بگو تا برآورده‬
‫بسازم ‪.‬‬

‫مرد که بسیار شوقی بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬مه میخایم سامانم ایقدر دراز باشه که ده وختی راه رفتن ده روی زمین کش شوه !‬

‫جن هم دفعتا ً با یک حرکت هردو پایش را قطع کرد !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪23:36:41 2010-04-28‬‬

‫خاطرات خوش و تلخ کاکو‬

‫روزی از روزها فضلو از یک کاکو خواهش کرد تا یکی از خاطرات خوش زندگی اش را بیان کند ‪ .‬کاکو که زیاد ذوق زده شده‬
‫بود ‪ ،‬آه پرسوزی از دل بیرون کشید و گفت ‪ :‬یک نفری داشتم که یک بچه بسیار مقبول و زیبا بود ‪ .‬جلد سفید و موهای سیاه داشت ‪.‬‬
‫چاق و چله بود و چشمهای‪ A‬آبی داشت و ‪...‬‬
‫فضلو حرفهای کاکو را قطع کرد و گفت ‪ :‬خی حالی یک خاطره تلخ زندگیته قصه کو ‪.‬‬

‫کاکو با خجالت و سر افگندگی گفت ‪ :‬فضلو جان بریت چی کیسه ( قصه ) کنم ؟ مه ده بچه گی بسیار مقبول و زیبا بودم ‪ .‬جلد سفید و‬
‫موهای سیاه داشتم ‪ .‬چاق و چله بودم و چشمهای آبی داشتم ‪!!! ...‬‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪20:08:33 2010-04-28‬‬

‫پشک چاالک‬

‫روزی از روزها پشکی در کمین یک موش نشسته بود ‪ .‬موش هم که به هدف شوم پشک پی برده بود از النه اش خارج نمیشد ‪.‬‬
‫پشک که از انتظار زیاد حوصله اش بسر رسیده بود ‪ ،‬پس از چرت و فکر پالنی سنجید و بسیار ماهرانه به صدا و لهجۀ یک موش‬
‫گفت ‪ :‬بیا بیرون ‪ ،‬پشک رفته !‬

‫موش فریب خورد و از النه اش خارج شد ‪ ،‬مگر دفعـتا ً به چنگال پشک افتاد ‪ .‬پشک پس از خوردن موش زیر لب گفت ‪ :‬ای هم فایده‬
‫دانستن زبان و لهجۀ خارجی !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪13:40:57 2010-04-26‬‬

‫پطلون پوشیدن برعکس‬

‫روزی از روزها یک ‪ ...‬پطلونش را برعکس ( پس و پیش ) پوشیده بود ‪ .‬وقتی از خانه خارج میشد مادرش دفعتا ً متوجه شد و‬
‫گفت ‪ :‬وی جان مادر ! تو میری مگر ایطور مالوم میشه که فقط طرف مه میایی !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪13:37:11 2010-04-26‬‬

‫خانمی به بسیار عجله از خانه بیرون میرفت ‪ .‬شوهرش پرسید ‪ :‬او زن ده ای صبح وخت کجا میری ؟‬
‫خانمش گفت ‪ :‬دیشو یک خو بد دیدیم ‪ .‬میرم که صدقه بتم ‪.‬‬

‫شوهرش گفت ‪ :‬تا صدقه دادنه اینه بیا اینجه بریمه یک دقه بتی !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪19:23:33 2010-04-25‬‬

‫يک زن باالی شوهر خود در محکمه عرض کرد که با سکرتر خود رابطه جنسی دارد قاضی عرض کرد ايا شما کدام شاهد يا ثبوت‬
‫در زمينه داريد زن گفت بلی دارم چون من قبال سکرترش بودم‪.‬‬

‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪19:17:45 2010-04-25‬‬

‫چار دانه زن جهت خریدن ترکاری به بازار رفتند‬

‫زن اول‪ :‬بیادر مره از همو بادرنگ که دراز باشه بتی‬

‫ترکاری فروش‪ :‬به چشم‬

‫زن دوم‪ :‬مره از بادرنگ که نوک اش مین باشد و دراز باشه بتی‬

‫ترکاری فروش ‪ :‬بچشم‬

‫زن سوم‪ :‬مره بادرنگ بتی که خوب همتودبل باشه‬

‫ترکاری فروش‪ :‬بچشم‬

‫ترکاری فروش‪ :‬خوب همشیره شما چه قسم بادرنگ میخواهید دراز یا دبل‬

‫زن چارم‪ :‬پروا ندارد هر قسم که باشه مه بری سالد میگیرم‬

‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪23:30:05 2010-04-24‬‬

‫فتح از دوستش که یک زنکه باز بود ‪ ،‬پرسید ‪ :‬او جوان تو چی کار میکنی که چپ و راست هر کسه ده موتریت باال میکنی ؟ مره هم‬
‫یک کمی یاد بتی !‬

‫رفیقش گفت ‪ :‬ایخو چندان مشکل نیست و کدام کاری نداره ‪ ،‬بیا بریم که همیالی بریت یاد بتـُم ‪.‬‬

‫وی فتح را به موتر سوار کرد و پس از آنکه کمی به اینطرف و آنطرف شهر چکر زدند ‪ ،‬دفعتا ً موترش را نزدیک یک زن‬
‫خیابانگرد ایستاد کرد و از او پرسید ‪ :‬فلم کبی خوشی ‪ ،‬کبی غمه دیدی ؟‬

‫زن گفت ‪ :‬نی ‪.‬‬

‫جوان گفت ‪ :‬خی بیا که مه بریت نشان بتم ‪.‬‬


‫خالصه زن خیابانگرد را به موترش باال کرد و مســتقیم بخانه برد و چندین بار فلمی ‪ ،‬فلمی فانته کرد ‪.‬‬

‫فتح که با کاروایی های دوستش آشنا شده بود ‪ ،‬چند روز بعد با موترش رفت و نزدیک یک زن توقف کرد و پرسید ‪ :‬فلم کبی‬
‫خوشی ‪ ،‬کبی غمه دیدی ؟‬

‫زن گفت ‪ :‬نی ‪.‬‬

‫فتح گفت ‪ :‬اگه کسی بریت نشان میداد هوش کو نروی که تره فانته میکنه !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪23:27:16 2010-04-24‬‬

‫از یکی پرسیدند ‪ :‬چرا استیوردس ها یا مهمانداران طیاره ها را از جمله دختران و خانم های زیبا و خوشگل انتخاب میکنن ؟‬

‫در جواب گفت ‪ :‬بخاطریکه طیاره ها زودتر بلند شون !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪21:12:10 2010-04-23‬‬

‫فتح به یکی از کشورهای عربی به مسافرت‪ A‬رفته بود ‪ .‬روزی به کاندوم ضرورت پیدا کرد و به بسیار عجله برای خرید آن به یکی‬
‫از دواخانه ها داخل شد ‪ .‬چون به لسان عربی بلد نبود ‪ ،‬مقصدش را به اشـاره بیان کرد ‪ .‬مالک دواخانه که به اشاره های فتح پی‬
‫نبرده بود حیران ‪ ،‬حیران بطرفش نگاه میکرد ‪ .‬فتح که زیاد ناراحت شده بود ‪ ،‬باالخره ناگزیر سامان خودرا بیرون کشید و پول‬
‫خودرا هم بروی میز گذاشت ‪ .‬مرد عربی به فکر اینکه طرف مقابل ‪ ،‬قصد شرط زدن یا شرط بستن را دارد ‪ ،‬دفعتا ً سامان خودرا که‬
‫بمراتب درازتر و بزرگتر از سامان فتح بود ‪ ،‬بیرون کشید و بروی میز گذاشت و پول ها را برداشت !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪18:12:53 2010-04-23‬‬

‫مال صاحب با مرید خود از این مهمانی به آن مهمانی و از این ختم به آن ختم رفتند و آنقدر خوردند که شکم ها همه باد کرده بود‪...‬‬

‫در برگشت به طرف خانه از خستگی و مانده گی وضعیت هردو چندان خوب نبود‪...‬‬

‫که در همین وقت تپهء بلندی در راه شان پدیدار شد‪...‬‬

‫مال صاحب رو بطرف مرید خود کرده و گفت‪ ،‬او لوده‪ ،‬تو روز قیامت نداری؟‬
‫تو جنت رفتن کار نداری؟‬

‫مرید با تمکین جواب داد‪ ،‬مال صاحب چطو کار ندارم؟‬

‫مال‪ :‬خی مره پشت کو و ازی تپه تیر کو‪...‬‬

‫مرید با ناچاری مال را پشت کرد‪...‬‬

‫مال چون بسیار زیاد خورده بود‪ ،‬وضعیت معده خراب شد و به مرید گفت‪ ،‬او دیوانه‪ ،‬مره رو به باال پشت کو‪...‬‬

‫مرید ناچار مال را رو به باال پشت کرد یعنی پشت مال به پشت مرید چسپیده بود و رویش به طرف باال بود‪...‬‬

‫در همین هنگام چشم مال صاحب به ستارگان افتاد‪...‬‬

‫مال به مرید گفت‪ :‬مرید جان فکر میکنم که ده امو باال کدام عروسی اس‪...‬‬

‫مرید گفت‪ ،‬مال صایب‪ ،‬عرسی مروسی نیست‪ ...‬اگه باشم رفتن بطرف باال امکان نداره‪...‬‬

‫مال با بی صبری و بی حوصلگی صدا زد مرید جان‪ ،‬خیره مره ببر‪ ،‬مره یکدفه تا امو باال برسان باز از او باال خودم ده لنگر خود‬
‫پائین میایم‪...‬‬

‫جواب شخبروت ~‬

‫‪13:43:09 2010-04-22‬‬

‫مردی از کنار خرابه ای میگذشت ‪ .‬تصادفا ً چشمش‪ A‬به یک چراغ جادویی افتاد ‪ .‬بمجردیکه از زمین برداشت یک جن از بین آن‬
‫خارج شـد و پس از تعظیم گفت ‪ :‬یکی از آرزو هایته بگو تا برآورده بسازم ‪.‬‬

‫مرد گفت ‪ :‬میخایم که از نوک سامانم به عوض شاش شامپاین بیایه ‪.‬‬

‫جن پس از حرکتی گفت ‪ :‬آرزویت برآورده شد ‪.‬‬

‫مرد به عجله بخانه رفت و پس از آنکه ماجرا را یکایک برای خانمش قصه کرد ‪ ،‬گفت ‪ :‬برو دیگه حالی یک پیک یا گیالس بیار که‬
‫کیف کنیم !‬

‫خانمش با تعجب پرسید ‪ :‬چرا یک پیک ؟! مگر نمیخایی که مه هم همرایت بنوشم ؟‬

‫مرد گفت ‪ :‬تو دیگه میتانی که مستقیم از خود بوتل بنوشی !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬


‫‪19:45:29 2010-04-21‬‬

‫بیا که کمی دل تانه بد کنم‬

‫از تمام دوستا معضرت میخایم اگه دلشان کمی بد شد‪ .‬ولی ای فکاهی ره ده وخت نان خوردن نخانین‬

‫یک گروپ مگس باالی بی ادبی ماف گو ششته بودن و نوش جان میکردند‪.‬‬

‫گروپ دیگر از باال میگذشتن که ای گروپ پائنی صدا کد‪،‬‬

‫بچا بیائین گو نوش جان کنین!‬

‫گروپ باالئی جواب داد‪ ،‬تشکر زیاد‪ ،‬ما میریم که ده یک استفراغ خبر استیم‪.‬‬

‫چی کنیم دگه ‪(:‬‬

‫جواب اجل‬

‫‪19:40:18 2010-04-21‬‬

‫مردی میخاست یک سگ بخره تا از شر دزدان راحت شود‪...‬‬

‫رفت سگ فروشی‪ ،‬بعد از دیدن سگ های رنگارنگ یکی را انتخاب کرد‪...‬‬

‫از صاحب سگ پرسید‪ :‬کاکا ای سگ دزه میگیره؟‬

‫صاحب سگ جواب داد‪ :‬آ‪ ،‬میگیره‪...‬‬

‫باز پرسید‪ :‬ای سگ مهمان ناشناسه میگیره؟‬

‫صاحب سگ جواب داد‪ :‬آ‪ ،‬میگیره‪...‬‬

‫باز پرسید‪ :‬ای سگ اعضای خانواده ره میگیره؟‬

‫صاحب سگ جواب داد‪ :‬آ‪ ،‬عصابش خراب شوه ميگيره‪...‬‬

‫باز پرسید‪ :‬خی صاحب خوده میگيره؟‬

‫صاحب سگ با بی حوصله گی جواب داد‪ :‬وله مه فکر میکنم‪ ،‬تو واری صاحب لوده ره خو صد فی صد میگیره‪...‬‬

‫جواب شخبروت ~‬

‫‪17:30:29 2010-04-21‬‬

‫فتح که هردو گوشش سوخته بود ‪ ،‬نزد داکتر رفت ‪ .‬داکتر پرسید ‪ :‬چرا گوش هایت سوخته ؟ چی گپ شده ؟‬

‫فتح گفت ‪ :‬داکتر صاحب ! مه پطلون خوده اتو میکدم که ده همو وخت رفیقم فضلو زنگ زد ‪ .‬مه به عوض ازیکه گوشی تیلفونه‬
‫وردارم اتو ره ده گوشم گرفتم !‬

‫داکتر با تعجب پرسید ‪ :‬خی گوش دیگیت چرا سوخته ؟‬

‫فتح گفت ‪ :‬آخه فضلو دو دفعه زنگ زد !!!‬


‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:15:18 2010-04-21‬‬

‫پیرزنی به بسیار عجله به دواخانه داخل شد و درحالیکه از شدت درد بخود می پیچید ‪ ،‬گفت ‪ :‬اوف ‪ ..‬ببخ ‪ ...‬ببخشین ‪ ...‬اخ ‪...‬‬
‫ببخشین ‪ ...‬سامان ‪ ...‬سامانی مصنوعی ‪ ...‬دارین ؟‬

‫مالک دواخانه گفت ‪ :‬بلی ‪.‬‬

‫پیرزن گفت ‪ :‬وای ! ‪ ...‬می مُرم ! از ‪ ...‬خیریت ‪ ...‬تیز ‪ ...‬بگو ‪ ...‬که ‪ ...‬چی ‪ ...‬رقم ‪ ...‬گـُل میشه !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪18:20:15 2010-04-20‬‬

‫فضلو به فتح گفت ‪ :‬از خیریت برو همو پشت سری موتره ببین که چراغهای اشاره کار میکنه یا نی ؟‬

‫فتح به عقب موتر رفت و از آنجا صدا میکرد ‪ :‬کار می کنه ‪ ،‬کار نمی کنه ‪ ،‬کار می کنه ‪ ،‬کار نمی کنه ‪ ،‬کار می کنه ‪ ،‬کار نمی کنه‬
‫‪!!! ...‬‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪16:25:13 2010-04-20‬‬

‫عجب خان از رجب خان پرسید ‪ :‬اگه ده یک مجلس باشی دفعتا ً بوی بخیزه ‪ .‬چطور میفامی که کی گوز زده ؟‬

‫رجب خان گفت ‪ :‬بسیار آسان اس ! چهار طرفیته سیل کو ‪ .‬هرکسیکه طرفیت زیاد خیره ‪ ،‬خیره سیل میکد ویا همو کسیکه بری از‬
‫بین بردن بوی تالش داشت و باالخره بری ترک گفتن محل از جایش خیست بفامی که صد فیصد اونمو ایال کده !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪19:14:36 2010-04-19‬‬

‫مرد ساده از دستگیر ملی بس محکم گرفته بود‪ ،‬بعد از چند دقیقه از روی خود را به طرف مرد کهنسالی که در کنارش ایستاده بود‬
‫کرده گفت‪ :‬کاکا جان امیره ماکم بگی کی مه ایزاربند خوده ماکم‪ A‬کنم‪...‬‬
‫یک مادر از کارکرد های پسرش نرد یک داکتر رفت تا مشوره بگیرد وی گقت که پسرم دارای اخالق خیلی ها بد و زشت می باشد‬
‫همیش نشه به خانه می اید دختر ها را بد نام می سازد عیاش وباالخره چهار عیب شرعی است برایم مشوره بدهید که چه کنم داکتر‬
‫در جواب فرمود که برو سر تخت بخواب و من میایم خوب بعد از اینکه خانم رفت و داکتر امد و خانم را به لباس کشیدن امر فرمود‬
‫خانم دفعتا ً برخاست و خیلی عصبانی گفت که تو چه گفتی داکتر گفت که اتو مادر های که همچو فرزند دارند اول مادرش را باید‬
‫سخت کرد‪.‬‬

‫جواب بی نام‬

‫‪15:35:07 2010-04-19‬‬

‫پسر جوانی تصمیم به ازدواج گرفته بود ‪ .‬وی درجستجوی دختر شایسته و شیر پاک خورده و به اصطالح چشم و گوش بسته ای بود‬
‫که در گذشته با هیچکس رابطه ای نداشته باشد و مهمتر ازهمه اینکه باکره باشد ‪ .‬معموالً با هر دختریکه معرفی میشد ‪ ،‬ضمن‬
‫صحبت مختصر در گوشه ای آلت تناسلی اش بیرون می کشید و می پرسید ‪ :‬نام ازی چی اس ؟‬

‫وقتی دختران همان نام آلت تناسلی را میگرفتند که معموالً مردان به همان نام یاد میکنند ‪ .‬پسرجوان با شنیدن جواب آنها از انتخاب‬
‫شان صرف نظر میکرد ‪ .‬خالصه اینکار چندین سال دوام کرد تا اینکه باالخره آخرین بار با دختری بنام گلچره معرفی شد ‪ .‬وقتی از‬
‫او پرسید ‪ :‬ای چی اس ؟‬

‫گلچهره به همان نامی یاد کرد که معموالً اطفال خورد سال میگویند ‪ .‬پسرجوان با بسیار خوشحالی همین دختر را انتخاب کرد و پس‬
‫از مراسم نامزدی و شیرینی خوری باالخره محفل عروسی شانرا به شکل شانداری در یکی از سالون های مجلل شهر برگزار کرد ‪.‬‬
‫مگر در ختم محفل وقتی به حجله رفتند و زمان خلوت فرا رسید ‪ ،‬پسرجوان متوجه شد که گلچهره نه تنها باکره نیست بلکه یک کهنه‬
‫کار و در گذشته فوق العاده رفیق باز بوده است ‪ .‬بنا ً با قهر و اعصاب خرابی زیاد گفت ‪ :‬او پدر نالت ( لعنت ) مه ناق ( ناحق )‬
‫سری تو اعتبار کدم ‪ .‬چند ماه پیش وختی سامانیمه‪ A‬بریت نشان دادم خوده بیخی نابلد نشان دادی و نام طفالنیشه گفتی ‪ .‬مگر تو خو‬
‫باکره نیستی ‪ .‬چرا از اول بریمه نگفتی ؟‬

‫دختر با بسیار بی اعتنایی گفت ‪ :‬برو ‪ ،‬برو ! تو کی ای گپاره از مه پرسان کده بودی ‪ .‬مه نابلد نبودم ‪ ،‬مه ایطور سامان هاره دیده‬
‫بودم که ای سامانک ُپچُل تو پیش شان مثل چیز ‪ ...‬اشتکا واری بود !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:50:52 2010-04-19‬‬

‫شب عروسی یک کاکو بود ‪ .‬وقتی عروس و داماد در موتر گلپوش بطرف خانه روان بودند ‪ ،‬دوستان و رفقای کاکو نیز درحالیکه‬
‫صدای پیهم هارن موتر های شان در سراسر جاده می پیچید ‪ ،‬موتر گلپوش را بدرقه و همرایی میکردند ‪ .‬کاکو که از سروصدای‬
‫هارن ها بکلی اعصابش خراب شده بود با قهر و غضب گفت ‪ :‬یک عمر صدها بچه را ‪ ...‬کدم هیچکس نپامید ( نفهمید ) ‪ .‬حالی‬
‫امشو باد از سالها که میخایم یک زنه چیز ‪ ...‬کنم تمام شار خبر شدن !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:46:52 2010-04-18‬‬
‫فتح در یکی از مسـابقات دوش ‪ ،‬دوپینگ کرده بود ‪ .‬از قضا در بین همه اشتراک کننده گان ‪ ،‬نفر آخر شد ‪ .‬رفقایش پرسیدند ‪ :‬او لوده‬
‫احمق ! تو خو دوپینگ کده بودی خی چرا نفر آخر شدی ؟‬

‫شون !!!‬
‫فتح گفت ‪ :‬از خاطریکه نمی خاستم سرم مشکوک َ‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:43:52 2010-04-18‬‬

‫از یک هموطن ‪ ...‬ما ‪ ،‬که آدم بسـیار سخت و ممسک بود ‪ ،‬پرسـیدند ‪ :‬یگانه آرزویت ده زندگی چی اس ؟‬

‫جواب داد ‪ :‬آرزو دارم هرچی زودتر کل شوم که از دادن پیسه برای سلما نی خالص شوم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪00:29:31 2010-04-18‬‬

‫ثذشائ‪:‬‬

‫بدینوسیله از هموطن محترم که مطلب و فکاهی شان بتاریخ ‪ 02:04:53 13-04-2010‬به نشر رسیده و در اخیر خودرا (آهنگر) و‬
‫ثذشائ معرفی کرده اند صمیمانه خواهش میکنم که لطفا ً برای شان یک نام مستعار جدید انتخاب نمایند ‪ .‬چراکه از چندین سال قبل به‬
‫اینطرف من آهنگر تخلص میکنم ‪ .‬چنانچه مطالب ارسالی و تبصره هایم بتاریخ های‬

‫‪15:59:45 2010-02-17‬‬

‫‪18:54:45 2009-05-12‬‬

‫‪11:23:20 2009-03-23‬‬

‫‪17:36:26 2009-03-16‬‬
‫‪17:25:17 2009-02-25‬‬

‫‪20:58:36 2009-01-08‬‬

‫‪22:06:56 2008-12-04‬‬

‫‪01:03:18 2008-10-29‬‬

‫‪23:46:44 2008-10-22‬‬

‫‪22:42:21 2008-10-22‬‬

‫‪21:18:19 2008-10-20‬‬

‫‪21:18:19 2008-10-20‬‬

‫در بخش صفحه اول گفتگو در سایت وزین افغانستان ‪ .‬رو به نشر رسیده است‪.‬‬

‫جواب س‪ .‬آهنگر‬

‫‪13:50:13 2010-04-17‬‬

‫خانمی عاشق زیبایی بود و از دوران جوانی عالقه فراوان به فیشن و آرایش داشت ‪ .‬همیشه به سر و صورت خود می رسید‬
‫ومیخواست که جوان بماند و هیچگاه پیر نشود ‪ .‬با افزایش سن و سالش باالخره آهسته ‪ ،‬آهسته آثار پیری و چین و چروک در رویش‬
‫ظاهر شد ‪ .‬چون با مشاهده این وضعیت سخت ناراحت شده بود فوراً نزد داکتر جراح رفت تا رویش را جراحی پالستیکی کند ‪.‬‬
‫جراحی پالستیکی موفقانه صورت گرفت و زیبایی گذشته اش را باز یافت ‪ .‬بعد از آن هر از گاهی که چین و چروک در رویش‬
‫ظاهر می شد فوراً نزد جراح میرفت و بازهم جراحی میکرد ‪ .‬مرتبه اخیر وقتی برای جراحی رفت ‪ ،‬داکتر گفت ‪ :‬تا حالی بیش از ده‬
‫دفعه رویته جراحی پالستیکی کدیم و باد ازی هرچی سن و سالیت باال میره بازهم یکتعداد چین و چروک نو پیدا میشه ‪ .‬مه امدفعه‬
‫یک پیچ ده تاالق سریت نصب میکنم ‪ .‬هر وخت که ده رویت چین و چروکه دیدی همی پیچه یک چوری تیت کو خود بخود گم‬
‫میشه ‪.‬‬

‫پس از یک مدتی خانم برای داکتر جراح زنگ زد و با وارخطایی گفت ‪ :‬داکتر صاحب ! زود به دادم برسین ! ده زناقم ( زنخ ) یک‬
‫غار پیدا شده !‬
‫داکتر که به اصل موضوع پی برده بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬همشیره جان ! دیگه پیچه تیت نکنی که نافت ده رویت آمده !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪19:00:07 2010-04-16‬‬

‫روزی از روزها یک کاکو دید که پسرش بسیار ناراحت و نا آرام است و پیهم در چهار اطراف حویلی قدم میزند ‪ .‬کاکو پسرش را‬
‫نزدیک خواست و گفت ‪ :‬او بچه چرا ایطور جگرخون مالوم میشی ؟ چی گپ اس ؟‬

‫پسرش که گونه هایش از شرم سرخ شده بود ‪ ،‬ترسیده ‪ ،‬ترسیده ‪ ،‬گفت ‪ :‬بابه دیروز مه و بچه همسایه ما بری اولین دفعه ازو کارهای‬
‫بد کدیم ‪.‬‬

‫کاکو با خوشحالی گفت ‪ :‬آفرین بچیم ! بیشک ! حالی دیگه مرد شدی و ثابت کدی که راستی ‪ ،‬راستی بچه خودم هستی ! بیا بنشین و‬
‫بریمه مفصل قصه کو که چی رقم کدی ؟‬

‫پسرش چیغ زد و گفت ‪ :‬نی ‪ ،‬نی ! نام شیشتن میشتنه نگیری که مه کتعا ً ( قطعا ً ) شیشته نمیتانم ‪ .‬چراکه همو چیزم ‪ ...‬درد میکنه و‬
‫بیخی پاره شده !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:37:37 2010-04-16‬‬

‫روزی اهالی قریه ‪ ...‬چاقویی را پیدا کرده بودند‪ .‬به بسیار وارخطایی آنرا نزد ملک قریه بردند و پرسیدند‪ :‬ملک صاحب ای چی اس؟‬

‫ملک قریه پس از آنکه چاقو را تا و باال کرد ‪ ،‬گفت‪ :‬ای بچه اره اس که هنوز دندانهایش نبرآمده !‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪15:00:04 2010-04-15‬‬

‫فتح قوطی نصوارش را در داخل خانه گم کرده بود مگر درکوچه می پالید ‪ .‬فضلو گفت ‪ :‬او دیوانه ! او لوده ! وختیکه قوطی‬
‫نصواریته ده خانه گم کدی خی چرا ده روی کوچه می پالی ؟‬

‫فتح گفت ‪ :‬نمی بینی که خانه تاریک اس ولی کوچه روشن !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬


‫‪14:50:12 2010-04-15‬‬

‫یک کاکو پسر نوجوان همسایه شانرا با چال و فریب به حمام نمره برده بود و فانته میکرد ‪ .‬پسر همسایه در جریان معامله‪ A‬زیاد داد و‬
‫فریاد را براه انداخته بود و غالمغال میکرد ‪ .‬کاکو که اعصابش بکلی خراب شده بود ‪ ،‬چیغ زد و گفت ‪ :‬او کره خر! چپ باش ‪ .‬چی‬
‫بال زدیته ؟! مگر ما بچه نبودیم و ای روزها از سری ما تیر نشده ؟!!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪18:37:11 2010-04-14‬‬

‫به فتح گفتند پسرت در یکی از مسابقات‪ A‬جهانی ریکارد شکستانده ‪ .‬فتح با قهر و غضب گفت ‪ :‬گـُه خورده مه خو تاوانیشه داده‬
‫نمیتانم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪17:20:00 2010-04-14‬‬

‫سه تا موش با هم الف میزدند‪...‬‬

‫اولی‪ :‬بیادرا مه همرای سیخ تلک دمبل میرم‪...‬‬

‫دومی‪ :‬مه وختی شراب مینوشوم مرگ موشه بجای چپس استفاده میکنم‪...‬‬

‫در همین وقت برای سومی زنگ آمد‪ ،‬سومی تلفن را برداشت و بعد از رد و بدل چند جمله گفت‪ ،‬خو خی اینه رسیدم‪ ،‬شما صبر‬
‫کنین‪...‬‬

‫دوستان وی پرسیدند‪ ،‬چی گپ بود‪ ،‬خیرت خو است؟‬

‫موش سومی گفت‪ :‬خیر و خیرتیست‪ ،‬بچا چهار پنج تا پشک گرفتن مره میگه که بیا که بخریم‪...‬‬

‫جواب شخبروت ~‬

‫‪16:35:53 2010-04-14‬‬

‫خانمی نزد داکتر مراجعه کرد و شـکایت داشت که دراین تازگی ها دایم احساس کسالت و خستگی میکند ‪.‬‬

‫داکتر پس از یکسلسله معاینات پرسید ‪ :‬شما هفته ای چند بار مقاربت و فعالیت سکسی دارین ؟‬

‫زن گفت ‪ :‬هر هفته روزهای شنبه ‪ ،‬دوشنبه ‪ ،‬چهارشنبه و جمعه ‪.‬‬

‫داکتر گفت ‪ :‬بهتراس که بعد از این حد اقل روزهای جمعه را حذف کنین ‪.‬‬

‫زن گفت ‪ :‬نمیشه داکتر صاحب ! آخه روز های جمعه همرای شوهرم هستم !!!‬
‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:44:34 2010-04-14‬‬

‫آمر پولیس که مقصدش از علت و گناه متهم بود‪ ،‬پرسید‪ :‬تره بخاطر چی دستگیر کدن ؟‬

‫متهم با درک اشتباه آمیز از موضوع ‪ ،‬با قیافه مظلومانه گفت‪ :‬آمر صاحب! مالومدار یک چیز واضح اس دیگه ‪ .‬حالی پیر شدیم و‬
‫مثل سابق چندان قدرت و توان فرار کدنه ندارم !‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪16:55:22 2010-04-13‬‬

‫فتح خطاب به فضلو گفت ‪ :‬چرا هروخت از روی کاله سریته می خاری ؟ اول کاله ای خوده پس کو باد ازو سریته بخار ‪.‬‬

‫فضلو گفت ‪ :‬او احمق دیوانه ! مگر تو وختیکه چیزت ‪ ...‬میخاره ‪ ،‬پیش از خاریدن اول پطلون خوده میکشی ؟!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪12:31:22 2010-04-13‬‬

‫یک زن به معاینه خانه داكتر نسایی و والدی رفت ‪ .‬داكتر بعد ازمعاینه گفت ‪ :‬مبارک باشه شما حامله هستین ‪.‬‬

‫زن دفعتا ً با هردو دست بر سر و رویش زد و گفت ‪ :‬وای بازهم حامله شدم ؟ خدايا چطور كنم ؟‬

‫داكتر با وارخطایی گفت ‪ :‬چرا ؟ مگر مشكلی دارين ؟‬

‫زن با ناراحتی گفت ‪ :‬آخه داكتر صاحب مه شش اوالد دارم ‪ .‬ای هفتم اس ‪.‬‬

‫داكتر گفت ‪ :‬چرا به شوهریتان نمیگین كه احتياط كنه ‪.‬‬

‫زن گفت ‪ :‬داكتر صاحب ! شوهر بيچاریم احتياط ميكنه مگر ديگرا احتياط نمیکنن !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪11:15:37 2010-04-13‬‬

‫نو جــوان خواست که قندهـــار برود !‬


‫و از اینکه والدین وی برایش توصیه نمــوده بود هروقتیکه قندهار رفتی همــرای خوب یک نیکر آهنی هم بخر و آنرا بپوش تا که‬
‫محفوظ باشی پسر با همان آمادگی داخل شهر قندهار شد و هنگام برگشت به خانه والدینش متوجه شدند که نیکر آهنی کپ و کوپ و‬
‫وسط آن سراخ شده ‪.‬‬

‫جواب بهروز‬

‫‪02:04:53 2010-04-13‬‬

‫سالم دوستان ‪ :‬من بخش گفتگوی سایت شما را تقریبأ همیشه مطالعه میکنم ‪ .‬یک نظر دارم اینکه ‪ :‬هرکس باید سخنی نه نویسد که‬
‫توهین به شخص مشخص ‪ ،‬مذهب و یا‬

‫قوم مشخص داشته باشد ‪ .‬گرداننگان محترم سایت فارسی رو همواره در جلوگیری از تصادم همچوموضوعا ت دقت کرده اند تشکر ‪.‬‬

‫میخواهم یک فکاهی بخاطر خوشی شما تقدیم کنم ‪.‬‬

‫دو مرد یکروز از زنان خود تعریف میکردند ‪،‬یکی میگفت زن من مرا بسیار دوست دارد و دیگری میگفت که زن من زیاد تر مرا‬
‫دوست دارد ‪ .‬با الخره تصمیم گرفتند‬

‫امتحان کنند که کدام شان را زیاد تر دوست دارد ‪ .‬مرد اول رفت خانه برای زن خود گفت که من در کار خانه همرایت کمک‬
‫میکنم ‪،‬زنش گفت بیا پیاز را پوست کن‬

‫مرد حین پیاز پوست کردن بود که یک سر ماهی را از جیب خود بیرون کرده پیشروی خود انداخت و بصدای بلند چیق میزد ‪،‬وای‬
‫وای من ‪.....‬خودرا بریدم ‪.‬‬

‫زنش هم داد و فریاد انداخت که برباد شدم ‪،‬تباه شدم ‪ ...‬زن همسایه صدای فریاد ها را شنید آمد پرسید چه گپ است چه گپ است ‪.‬‬
‫زن در حالیکه بلند بلند گریه میکرد‬

‫گفت ‪ :‬پدر عبدل پیاز پوست میکرد یکدفه ‪.....‬خود را برید‪ .‬زن همسایه پرسید کو کو کجاست ؟ مادر عبدل گفت اونه اونجه افتاده‬
‫است ‪ .‬زن همسایه تا چشمش‪ A‬به‬

‫سر ماهی افتاد بصدای بلند چیق میزد ‪ :‬حق است ترا حق است ترا که خون گریه کنی من هر قسمش‪ A‬را دیده بودم ولی چشم دارش را‬
‫ندیده بودم ‪.‬‬

‫امید خنده داربوده باشد ‪( .‬آهنگر)‬

‫جواب ثذشائ‬

‫‪21:35:01 2010-04-12‬‬

‫فضلو از فتح پرسید ‪ :‬چرا فیل بایسکل سواری نمیکنه ؟‬

‫فتح گفت ‪ :‬بخاطریکه انگشت نداره که زنگ بزنه !‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬


‫‪12:40:18 2010-04-12‬‬

‫پسر خرد سالی با مادر کالنشن به حمام رفته بود ‪ .‬تصادفا ً وقتی چشمش‪ A‬به عورت مادر کالنش افتاد ‪ ،‬با تعجب پرسید ‪ :‬بی بی جان !‬
‫بی بی جان ! او چی اس ؟‬

‫مادر کالنش به بهانه گفت ‪ :‬بچیم ! ای پشکک اس !‬

‫پسر خرد سال بازهم پرسید ‪ :‬پشکک مادرم خو چاغک اس ‪ ،‬خی از خودت چرا ایقه چمبلک و الغری اس ؟‬

‫مادر کالنش آه پرسوزی از دل بیرون کشید و گفت ‪ :‬بچیم ! بخاطریکه پشکک مادریت هر شو نیم کیلو گوشت می خوره !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪16:18:00 2010-04-11‬‬

‫جوانی خطاب به دوستش گفت‪ :‬تو هم باییسکل داری و هم دوست دختر‪ .‬به نظر خودیت فرق بین آنها چی اس ؟‬

‫دومی جواب داد‪ :‬بایسکل خوده اول پمپ میکنم باد از او سواریش میشم ‪ .‬مگر دوست دختر خوده اول سواریش میشم باد ازو پمپ‬
‫میکنم !‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪15:00:21 2010-04-11‬‬

‫از یکی پرسیدند ‪ :‬آیا میدانی فرق بین نیکر های قدیمی زنانه با نیکر های جدید چی است ؟‬

‫در جواب گفت ‪ :‬سابق برای دیدن پله های توپ باید نیکر را کنار میزدی مگر حاال برای دیدن نیکر‪ ،‬باید پله های توپ را کنار‬
‫بزنی !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪19:30:40 2010-04-10‬‬

‫فتح به یکی از کشور های اروپایی به مسافرت‪ A‬رفته بود ‪ .‬چون چندین ماه از نزدیکی و رابطه جنسی محروم بود ‪ ،‬روزی از روزها‬
‫سخت تحت تاثیر غریزه شهوانی قرار گرفت و هوس خریدن یک ‪ ...‬مصنوعی زنانه را کرد ‪ .‬چون آدرس فروشگاه های مخصوص‬
‫لوازم سکسی را نمیدانست بنا ً به یکی از فروشگاه های شهر داخل شد و پس از اندکی جستجو باالخره از بین وسایل مختلف یکی را‬
‫انتخاب کرد و با پرداخت پول قیمت آن ‪ ،‬به عجله طرف هوتل حرکت کرد ‪ .‬بمجردیکه به اتاقش داخل شد ‪ ،‬دو سه بار پیهم کار زد و‬
‫خودرا انزال کرد ‪ .‬اما وقتی میخواست که آلت تناسلی اش را بیرون بکشد ‪ ،‬دید که بکلی قید مانده و بیرون نمیشود ‪ .‬هرچه سعی و‬
‫تالش کرد بی فایده بود ‪ .‬ناگزیر و ناچار به فروشگاه زنگ زد و ضمن تشریح موضوع و شکایت از ساختمان دستگاه ‪ ،‬سوال کرد که‬
‫چگونه خاموش میشود ‪.‬‬

‫فروشنده گفت ‪ :‬ناراحت نباشین ‪ .‬فقط همو سویچه که رنگ سرخ داره فشار بتین دفعتا ً دستگاه خاموش میشه ‪.‬‬

‫پس از لحظه یی فتح گفت ‪ :‬پچق کدم مگر گـُل نشد ‪.‬‬

‫فروشنده گفت ‪ :‬خی سویچ آبی ره فشار بتین ‪.‬‬


‫بازهم پس از لحظه یی فتح گفت ‪ :‬پچق کدم مگر گـُل نشد ‪.‬‬

‫فروشنده که سخت متعجب‪ A‬شده بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬لطفا ً همو شماره و مشخصات مودل دستگاه ره بگوئین ‪.‬‬

‫فتح گفت ‪MB 5 L :‬‬

‫فروشنده گفت ‪ :‬می بخشین صاحب ! شما اشتباه کدین ‪ .‬ایره که شما خریدین ‪ ،‬شیر دوش پنج لیتره اس ! تاکه پنج لیتر پُر نشوه ایال‬
‫نمیکنه !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪20:31:21 2010-04-09‬‬

‫از یک جوان ‪ ...‬پرسیدند ‪ :‬یگانه آرزویت چی است ؟‬

‫جوان گفت ‪ :‬کاشکه شار ( شهر ) ما پایتخت افغانستان می بود !‬

‫پرسیدند ‪ :‬چرا ؟!‬

‫جوان گفت ‪ :‬باز ده او صورت بری ما میگفتن جوان های کابلی !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪16:47:03 2010-04-09‬‬

‫مردی به مسافرت رفته بود ‪ .‬روزی یکی از دوستانش تیلفونی اطالع داد که پسر همسایه تان در غیاب تو با خانمت رابطه جنسی‬
‫دارد ‪.‬‬

‫مرد قهقه خندید و با تعجب گفت ‪ :‬اوه ! ای بچه چقدر زود کالن شده ؟!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪01:16:26 2010-04-09‬‬

‫قندک‪:‬‬

‫براذر گل قندک !‬

‫ما و شما مسلمانان برای از بین بردن یکدیگر و برادر کشی به کسی دیگری ضرورت نداریم‪.‬‬
‫خود ما شکر قادر به آن استیم تا هنوز حرف از دهن کسی برون نشده به مرگش فتوأ بدهیم‪ .‬از خودت سوال میکنم‪ :‬در طول ‪ 33‬سال‬
‫گذشته چند نفر مسلمان بیگناه در کابل و دیگر والیات افغانستان به زیر راکت و بمب های تنظیم های اسالمی جان خود را از دست‬
‫دادند؟‬

‫در حال حاضر روزانه چند نفر برادر مسلمان در اثر انفجارات انتحاری مسلمانان در افغانستان پاکستان عراق و دیگر مناطق دنیا از‬
‫بین میروند؟‬

‫بهتر است دم در خود را بروبیم و به دیگران اهانت و تمسخر ننماییم‪.‬‬

‫زنده باد انسانیت‬

‫باز هم به حرف شنوان سالم‬

‫جواب ارجمند‬

‫‪11:33:22 2010-04-08‬‬

‫فتح پسرش را در یکی از ورزشگاه ها شامل کرده بود ‪ .‬مگر پس از مدتی متوجه شد که نه تنها کدام پیشرفت نکرده بلکه روز بروز‬
‫زار و ضعیف تر میشود ‪ .‬باالخره یکی از روزها رفت تا جریان تمرینات را از نزدیک ببیند ‪ .‬بمجردیکه به ورزشگاه داخل شد ‪ ،‬دید‬
‫که همه ورزشکاران از پسرش منحیث خرک استفاده میکنند !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪16:40:31 2010-04-07‬‬

‫چند نفر از کوهنوردان بطرف قله ای کوهی روان بودند ‪ .‬سرگروپ شان که لکنت زبان داشت در وسط راه گفت ‪ :‬خ خ خ ‪ ...‬خی‬
‫خی خی ‪...‬‬

‫اعضای گروپ چند لحظه انتظار کشیدند مگر وقتی دیدند که حرفهایش را گفته نمیتواند بی خیال به راه رفتن شان ادامه دادند ‪ .‬اینکار‬
‫در مسیر راه چندین بار تکرار شد مگر کوهنوردان بازهم به حرفهای سرگروپ توجه ای نکردند و به رفتار شان ادامه میدادند ‪.‬‬
‫باالخره وقتی به قله ای کوه رسیدند سر گروپ گفت ‪ :‬خ خ خ خی خی خی خیمه ره ‪ ...‬فراموش ‪ ...‬کدیم ‪ ...‬که ‪ ...‬کتی ‪ ...‬خود ‪...‬‬
‫بیاریم ‪.‬‬

‫همه اعضای گروپ با اعصاب خرابی و قهر زیاد گفتند ‪ :‬خی چرا زودتر نگفتی ؟‬

‫ناگزیر تصمیم گرفتند که برای آوردن خیمه برگردند ‪ .‬بمجردیکه حرکت کردند بازهم سر گروپ گفت ‪ :‬ش ش ش شو شو شو ‪...‬‬

‫مگرهمه به راه رفتن خود ادامه دادند و هیچ توجه ای به حرفهای‪ A‬سرگروپ نکردند ‪ .‬وقتی به پایین کوه رسیدند ‪ ،‬سر گروپ که از‬
‫عقب شان می آمد ‪ ،‬با خنده گفت ‪ :‬ش ش ش ‪ ...‬شو شو شو ‪ ...‬شوخی ‪ ...‬کده ‪ ...‬بودم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:06:07 2010-04-07‬‬

‫پسر خورد سالی به یک بقالی رفت و گفت ‪ :‬کاکا نخود سیاه داری ؟!!‬

‫دوکاندار گفت ‪ :‬هله تیز بدو که مادریته فالن میکنن !!!‬


‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪00:44:27 2010-04-07‬‬

‫معلم دری از شاگردی پرسید‪ :‬من از صنف خارج شدم چگونه جمله است ؟‬

‫شاگرد گفت‪ :‬ای یک جمله دروغ اس ‪ .‬چراکه شما هنوز ده صنف هستین!‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪09:26:42 2010-04-06‬‬

‫سالم دوستان‬

‫مردی از نزد دوکان میگذشت که دکاندار به دست زیر عالشه به فکر رفته است رفت و گفت‪ :‬سالم برادر خوبید‬

‫دکاندار شکر زنده باشید و از جای بلند شد‬

‫مرد‪ :‬چطور بیکار نشسته اید کدام مصروفیت ندارید؟‬

‫دکاندار‪ :‬خوب چی کنم دیگه دکان خو همین مساله را دارد‬

‫مردک‪ :‬بادام دارید‬

‫دکاندار‪:‬بلی‬

‫مردک‪ :‬کشمش‪ A‬؟ بلی‬

‫مردک‪ :‬غولنگ ‪ :‬بلی ! ‪ ........‬خسته ؟ بلی! ‪ ............‬پسته؟ بلی! نخود؟ بلی! چلغوزه ؟ بلی! اشتق ؟ بلی !‬

‫بالخره مردک گفت ‪ :‬خب ! از همه ی این ها یک یک کیلو یک جا کن‬

‫دکاندار به خوشی همه را یک یک کیلو تول و همه را یک جا کرد گفت برادر همان طور کردم مرد گفت‪ :‬خوب بسیار خب حاال یک‬
‫یک دانه از هم جدایشان کن مصروفیت خوب است‬

‫جواب سهراب از کراچی پاکستان‬

‫‪18:33:47 2010-04-05‬‬

‫مردی نزد داکتر رفت ‪ .‬داکتر با مهربانی پرسید ‪ :‬بفرمائین چی تکلیف دارین ؟‬

‫مرد گفت ‪ :‬داکتر صاحب ! مه امروز کمی وخت تر از هر روز دیگه بخانه رفتم ‪ .‬بمجردیکه دروازه دهلیزه واز کدم صدای خنده‬
‫زنیمه کتی یک مرد بیگانه شنیدم ‪ .‬وختی از سوراخ کلی سیل کدم ‪ ،‬دیدم که هردویشان یکی دیگی خوده ده آغوش گرفتن و به بوسیدن‬
‫مصروف هستن ‪ .‬آهسته به آشپزخانه رفتم و یک گیالس قهوه نوشیدم ‪ .‬باز آمدم دیدم که ای مردکه یخن پیرن زنیمه واز کده و پستان‬
‫هایشه مالش میته ‪ .‬دوباره به آشپزخانه رفتم و بازهم یک گیالس قهوه نوشیدم ‪ .‬دفعه دیگه وختی رفتم دیدم که هردوی شان خوده سیر‬
‫واری لچ کدن و مصروف معامله هسـتن ‪ .‬بازهم آمدم و یک گیالس قهوه نوشیدم ‪ .‬خالصه باد ازو هردفعه که می رفتم ‪ ،‬می دیدم که‬
‫ای مردکه رقم ‪ ،‬رقم چال ها و تخنیک ها میره ‪ .‬مه هم باد از دیدن اونا میامدم و …‬

‫درهمین اثنا داکتر که بسیار بی حوصله شده بود ‪ ،‬حرفهای مرد را قطع کرد و گفت ‪ :‬حالی چرا ای گپاره بریمه قصه میکنی ؟‬
‫مرد گفت ‪ :‬داکتر صاحب ! مه از خاطری قصه کدم که از شما بپرسم آیا ایقدر قهوه نوشیدن زیاد ‪ ،‬کدام نقص و ضرر نداره ؟!!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪18:22:31 2010-04-05‬‬

‫يک پاکستانی به سفر حج رفته بود ‪ .‬دروقت سنگ زدن به شيطان ‪ ،‬سنگ ها را بسیار محکم ‪ ،‬محکم پرتاب میکرد ‪ .‬دفعتا ً شيطان‬
‫ظاهر شد و گفت ‪ :‬او بچه خاله ! حالی تو هم ماره ميزنی ؟‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪21:56:12 2010-04-04‬‬

‫مردی به نوکرش گفت ‪ :‬یک جوان بیست ساله خوبه پیدا کو که دختر یمه همرایش عاروسی کنم ‪.‬‬

‫نوکر بعد از چند ساعت برگشت و گفت‪ :‬خان صاحب ! اگه یک جوان بیست ساله پیدا نشد ‪ ،‬دوتا بچه ده ساله ره بیارم ؟!‬

‫جواب نصیر‬

‫‪16:33:02 2010-04-04‬‬

‫شخصی در یک مجلس خطاب به دوستانش گفت ‪ :‬هنگام نوشيدن آب سه تا بسم هللا بگويين زيرا در آب سه تا جن وجود داره ‪ .‬دوتا‬
‫هايدروجن و یکی هم آکسی جن ( آکسیجن ) !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪09:25:07 2010-04-04‬‬

‫ارجمند‪:‬‬

‫آقای یا خانم ارجمند! یهود ها روزانه دها مسلمان بیگناه را بقتل مرسانند‪ .‬آیا ما نمیتوانیم درباره آنها چند فکاهی هم بنویسیم؟ بهتر‬
‫است بجان کاسه داغتر از آش شدن برای یهود ها که همه دشمن من و شما هستند از مسلمانان طرفداری کنید البته اگر شما ملسمان‬
‫باشید و اگر خود یهود هستید پس از شما گله نیست‪.‬‬
‫جواب قندک‬

‫‪20:46:31 2010-04-03‬‬

‫یک باغبان ریش سفید در یکی از پارک های شهر مصروف آبیاری گلها بود ‪ .‬ناگهان چشمش به پسر و دختر جوانی افتاد که در‬
‫گوشه ای سرگرم معاشقه‪ A‬بودند و پیهم همدیگر را می بوسیدند ‪ .‬ریش سفید که تحت تاثیر وسوسه های شیطانی و غریزه شهوانی قرار‬
‫گرفته بود به بهانه آبیاری آهسته ‪ ،‬آهسته خودرا نزدیک ساخت و به شکل دزدانه آنها را تماشا میکرد ‪ .‬چند لحظه بعد پسر یخن دختر‬
‫را باز کرد و درحالیکه هردو پستانش را نرم ‪ ،‬نرم فشار میداد ‪ ،‬گفت ‪ :‬همیالی دلم میشه که هردو سینیته بخورم ‪.‬‬

‫ریش سفید که سخت تحریک شده بود و سامانش‪ A‬هم میل کرده بود ‪ ،‬ناگهان صدا کرد ‪ :‬او بچه ! تو خو دندان داری ‪ ،‬اگه خوردنی‬
‫هستی بیا ایره بخو ! اوناره بان مه بخورم که دندان ندارم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪13:53:35 2010-04-03‬‬

‫پیرمردی از خانمش پرسید‪ :‬کاله مه کجا اس؟‬

‫خانمش گفت‪ :‬اونه ده سریت اس!‬

‫پیرمرد گفت‪ :‬خوب شد گفتی اگه نی حالی سرلچ بیرون میرفتم !‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪23:47:58 2010-04-02‬‬

‫مریضی خطاب به داکتر گفت‪ :‬داکترصاحب ! مه نمیفامم که از اینهمه خوبی های شما چگونه تشکر کنم ؟‬

‫داکترگفت‪ :‬اگه نقدی باشه بهتر اس !‬

‫روزی از روزها فتح از کنار پل هوایی که در منطقه ده افغانان شهر کابل برای عبور عابرین ‪ ،‬جدیداً اعمار کرده بودند ‪ ،‬میگذشت ‪.‬‬
‫فتح که با دیدن پل ‪ ،‬زیاد هیجانی و احساساتی شده بود دفعتا ً به آواز بلند چیغ زد و گفت ‪ :‬او مردم ! او مردم ! حالی مه یک خر ‪ .‬مه‬
‫یک بی عقل ‪ .‬مه یک لوده ‪ ،‬مه یک نادان و جاهل ‪ .‬شما خودیتان بگویین ! کو او ( آب ) ده کجا اس ؟ دریا ده کجا اس ؟ که ده اینجه‬
‫پل ساختن !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪15:35:59 2010-04-01‬‬

‫خواهر و برادر خرد سالی در یکی از پارکهای‪ A‬شهر مصروف بازی و ساعت تیری بودند ‪ .‬کمی دورتر از آنها در گوشـۀ پارک پسر‬
‫جوانی دوست دخترش را در آغوش گرفته بود و به بوسیدن لب ها ( به اصطالح لب چوشک ) و معاشقه مصروف بودند ‪ .‬بمجردیکه‬
‫چشم دخترک به آندو افتاد با الفاظ کودکانه از برادرش پرسید ‪ :‬بیادر جان ! اونا ده اونجه چی میکنن ؟‬

‫پسرک جواب داد ‪ :‬هیچ ! البت که ساجقیشه‪ A‬بزور از دانیش ( دهنش ) میکشه !!!‬
‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪19:53:08 2010-03-31‬‬

‫فتح و فضلو برای رفتن به یک محفل عروسی آماده می شدند ‪ .‬فتح با دیدن چهره اش در آیینه گفت ‪ :‬دندان هایم بیخی زرد شده ‪ .‬آیا‬
‫چیزی چاره داره ؟‬

‫فضلو گفت ‪ :‬خیر اس یک نکتایی نصواری رنگ بسته کو !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:06:59 2010-03-31‬‬

‫شخصی در میان گروهی از ادبا و شعرا برای خود نمایی گفت‪ :‬من چندی قبل غزلی سروده ام که در آن سی چهل نفر از دوستانم را‬
‫گنجانیده ام‪.‬‬

‫یک شاعر بذله گو که در مجلس حضور داشت ‪ ،‬با تمسخر گفت‪ :‬دوست عزیز! آن چیزی که بتوان سی چهل نفر را درآن گنجانید‬
‫سرویس ملی بس است نه غزل !‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪22:31:51 2010-03-30‬‬

‫سالم دوست های عزيز تشکر از فکاهی های جالب وخنده آوزتان ميخواهم يک فکاهی برتان نشرکنم آرزو ميکنم خوشتان بيايد‬

‫ميگن وقتی داخل شهر قندهار ميشوی درباال دروازه نوشته شده خوش آمديد وقتی ازقندهارخارج ميشوی درپشت همان دزوازه نوشته‬
‫شده که خوش تان آمد ‪.‬‬

‫جواب عبدالرسول‬

‫‪22:13:57 2010-03-30‬‬

‫پیرمردی برای آزمایش خون به کلنیک رفته بود ‪ .‬نرس هرچه کوشش کرد که با پیچکاری از رگهای مریض خون بگیرد ‪ ،‬موفق نشد‬
‫‪ .‬ناگزیر انگشت سبابه مریض را سوزن زد مگر بازهم یک قطره خون نیامد ‪ .‬باالخره انگشتش را به دهن گرفت تا بامیکدن آن حد‬
‫اقل کمی خون بریزد ‪.‬‬

‫پیرمرد که مکیدن بسیار خوشش آمده بود و از آن لذت میبرد ‪ ،‬پرسید ‪ :‬ببخشین خانم ! شما صباح هم ده اینجه کار میکنین ؟‬

‫نرس با تعجب گفت ‪ :‬بلی ! مگر چرا ؟‬

‫پیرمرد گفت ‪ :‬هیچ ! از خاطریکه صباح معاینه ادرار دارم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬


‫‪15:55:37 2010-03-30‬‬

‫فتح کینو را همرای پوستش میخورد ‪ .‬فضلو پرسید ‪ :‬او دیوانه چرا همرای پوستش میخوری ؟‬

‫فتح گفت ‪ :‬مه خو میفامم که ده داخلش چی اس ‪ ،‬خی چرا پوستش کنم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪20:26:16 2010-03-29‬‬

‫یک کاکو پس از دوش گرفتن درحالیکه چپن یا کوت حمام برتن داشت ‪ ،‬وارد اطاق خواب شد ‪ .‬اما بمجردیکه چپنش را دور کرد که‬
‫لباس هایش را بپوشد ‪ ،‬تصادفا ً عقب بدنش مخصوصا ً قسمت‪ ... A‬اش را که در روی آیینه ای دروازه الماری لباس به وضاحت معلوم‬
‫می شد ‪ ،‬از طریق آیینه میز آرایش تماشا کرد ‪ .‬درهمین اثنا که از هوس چشم هایش لـُق ‪ ،‬لـُق برآمده بود ‪ ،‬با خود گفت ‪ :‬اینه ! یار‬
‫در خانه و ما گرد جهان میگردیم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪17:44:25 2010-03-29‬‬

‫اسد سلیمان‪:‬‬

‫اسد جان سلیمان!‬

‫آیا نوشتن فکاهیات باالی ادیان دیگر مجاز است؟‬

‫اگر کسی چنین مضحکه ها را در مورد اسالم و مسلمان ها بنویسد آنگاه عکس العمل خودت چی خواهد بود؟‬

‫ضربالمثل وطنی خود ما میگوید ‪ :‬مزن به دری کسی با انگشت تا نزنند به درت به مشت‪.‬‬

‫به حرف شنوان سالم‪.‬‬

‫جواب ارجمند‬

‫‪13:14:47 2010-03-29‬‬

‫خانمی که یک دختر سه ساله و یک پسر چهار ساله داشت ‪ ،‬درست دوسال بعد از مرگ شوهرش با یکی از همکارانش که اتفاقا ً اوهم‬
‫دو پسر و یک دختر خرد سال داشت و چند سال قبل خانمش فوت کرده بود ‪ ،‬ازدواج کرد ‪.‬‬

‫پس از گذشت چندین سال که درآنوقت از زندگی مشترک شان سه طفل دیگر نیز داشتند ‪ ،‬روزی از روزها خانم به شوهرش تیلفون‬
‫کرد و با وارخطایی گفت ‪ :‬او مردکه تیز ده خانه بیا که اوالد های مه و اوالد های تو ‪ ،‬دست خوده یکی کدن اوالد های ماره‬
‫میزنن !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪03:53:24 2010-03-29‬‬

‫طنز از احسان هللا سالم‬


‫صندلی برداشته شد‬

‫وقتی صندلی برداشته شد؛ برف زمستان و مرگ غریبان گذشت؛ بلبلک ها نغمه خوان شدند‪ ،‬همان بود که بهار توبه شکن و سیل‬
‫پرور از راه رسید‪ .‬ما هم به اجازۀ علمای سمنک ستیز و با سپاسگزاری از گنگرۀ امریکا و ملل متحد به استقبال نوروز رفتیم و با‬
‫شماری از هموطنان داخلی و خارجی‪ ،‬بیجان و جاندار در بارۀ امیدها ‪ ،‬آرزو ها و اندیشه های شان در سال نو‪ ،‬مصاحبه کردیم که‬
‫فشردۀ پاسخ های شان را برای تان می نویسم‪:‬‬

‫زغال فروش‪«:‬چه بگویم برادر‪ ،‬در زمستان گذشته روی صد ها آدم سیاه شد‪ ،‬کسی چُق نکرد؛ همه گی پشت زغال ما گپ می زنند‪.‬‬
‫الهی‪ ،‬زود تر زمستان بیاید که دوباره روی زغال مان سفید شود‪».‬‬

‫سخن َپ ران دولت‪ «:‬هزاران آرزو دارم‪ ،‬اما یکی از آن ها بسیار ملی و مردمی است‪:‬‬

‫یک زبان خواهم دو تا دندان خوک ‪ /‬تا زنم در سال نو گپ های پوک‪».‬‬

‫وقتی این فرد را شنیدم‪ ،‬سراسیمه پرسیدم‪ «:‬به گمانم این بیت‪ ،‬مرام نشریۀ گل آقا بود‪ ،‬حاال شما کمی باز سازیش کرده اید!؟»‬

‫زبان سخن پران به لرزه افتاد و گفت‪ «:‬نه نه‪ ،‬این بیت از شاعر بزرگ مون آغای احمدی نژاد است‪ .‬ایشون در سفر اخیر شون به‬
‫کابل‪ ،‬داشتند وقتی دهن آمریکا رو مسواک می زدند‪ ،‬این بیت را واسۀ ما تحقه دادند‪».‬‬

‫کیسه بُر‪ «:‬بادارجان‪ ،‬روزهاست که از صبح تا شام خودمان را در پس تنه و پیش تنۀ مردم می مالیم‪ ،‬خداو راستی‪ ،‬یک جیب را‬
‫بریده نمی توانیم‪ ،‬در سال نو از دولت جیب زن مان می خواهیم که یک ورکشاپ (به گفتۀ خارجی ها کارگاه) جیب زنی برای مان‬
‫برگزار کند تا کیسه بر های دموکرات شویم و از کار و غریبی پس نمانیم‪».‬‬

‫چشم چران معتاد‪ «:‬به علت این که اشتغال زایی مخالف منشور مصالحۀ ملی و جرگۀ صلح است‪ ،‬از شاروالی می خواهیم که در سال‬
‫‪ ، 89‬پل های هوایی را از بین ببرد؛ جاده ها را تنگ تر کند؛ راهرو های تاریک زیر زمینی بسازد که تالتوپ و عاشق زایی بیشتر‬
‫شود و جوانان تنبان به دوش‪ ،‬به جای مواد گنس آور از مواد عشق آور استفاده کنند‪.‬‬

‫عسکر ناتو‪ «:‬های! امید وارم ‪ ،‬در‪ New Year‬غرور ملی افغان ها دو سه ملی متر کوتاه تر الزم‪ ،‬تا از نعمت کشتن و مردن سیر‬
‫شدن الزم‪ .‬ما به خانه رفتن الزم‪،‬وگرنه ‪ Girlfriend‬ما زهره ترق شدن ممکن!»‬
‫حسن مرغباز‪«:‬خدا کند در سال نو موقعیت جیوپولتیک مان بیش از این حساس نشود تا به خواست خدا‪ ،‬خروس های امریکایی و‬
‫ایرانی‪ ،‬هندی وپاکستانی برای نول زدن و پیخ زدن همدیگر بروند به میدان های خروس جنگی خلیج فارس و کشمیر‪ .‬بازهم شکر که‬
‫چین و تایوان در این جا نول به نول نشده اند‪ ،‬وگرنه یک ملیارد چینایی اگر زنجیرک پتلونش را پایین کند‪ ،‬اوغانستان زیرشاش غرق‬
‫می شود‪».‬‬

‫واسکت پوش جنتی‪«:‬تا به حال شش هفت ایمیل بی بی گل از فردوس برین برایم رسیده و در هر نامه اش سرم غر زده که‪ ،‬او نامراد‬
‫جنت گریز!چه وقت می آیی؛ از عشقت قریب است منفجر شوم‪ .‬چشم نیروهای عاشق ُکش کور‪" ،‬د نوی کال په مناسبت"‪ A‬می خواهم‬
‫زود تر به وصال بی بی گل برسم‪».‬‬

‫مزدورکار پل خشتی‪«:‬در سال گذشته به موسیقی روآوردیم‪ .‬از صبح تا شام با روده های مان تنبور زدیم‪ ،‬موسیقی مان شگوفان نشد‪.‬‬
‫امسال به احترام نوروز از بم افگن های مهربان ناتو می خواهیم که بیایند و ما را بمبارد کنند‪ .‬ازصد هزارش تیر‪ ،‬فقط ما را زخمی‬
‫کنند تا در این قرعه کشی پنجاه هزارنصیب مان شود‪».‬‬

‫مجرم جنگی‪«:‬ما هیچ آرزویی نداریم‪ ،‬فقط می خواهم در سال جدید برای یکی از دوستانم اظهار همدردی و غم شریکی کنم و برایش‬
‫صبر جمیل بخواهم‪».‬‬

‫ـ «این دوست سوگوارت کیست؟»‬

‫ـ «عدالت انتقالی‪».‬‬

‫گورکن‪«:‬وهللا در سال گذشته بیل را سر شانه ام یخ زد‪ ،‬اما چند نفری که باید می مردند‪ ،‬نمردند؛ و چند هزار مسلمانی که باید نمی‬
‫مردند‪ ،‬مردند‪ .‬در سال نو از حضور حضرت عزراییل تمنا می کنم که به کار وبار ما صدمه نزند و بیاید و با آن چند نفر تصفیه‬
‫حساب کند تا هم بیل ما تیز شود وهم نکر ومنکر بیکار نمانند‪».‬‬

‫دمبوکرات‪«:‬سال ‪ 88‬کباب گوساله و گوسفند به معده ام خیانت کردند و تمام سال اسهال بودم‪ .‬در سال نو امیدوارم کباب بره بتواند به‬
‫اسقرار صلح و دموکراسی در روده هایم کمک کند‪».‬‬

‫وکیل شورا‪ «:‬ما اخطار می دهیم که در سال نو انتخابات باید هم شفاف باشد و هم عادالنه !»‬

‫پرسیدم‪ «:‬چگونه شفاف و عادالنه ؟»‬


‫گفت‪ «:‬معنای شفاف این است که صندوق رای از پالستیک سفی ِد سفید باشد تا درونش دیده شود‪ .‬عادالنه این که‪ ،‬هر صندوق دو‬
‫سوراخ داشته باشد‪ :‬یک سوراخ رای ریزی در سر صندوق و یک سوراخ دیگر در کون صندوق‪ .‬تا از هردو طرف پر شود‪».‬‬

‫زنان سمنک پز‪ «:‬اینه برادر جان‪ ،‬ما چمچه زده روانیم؛ هله بخوانین‪ :‬حکومت در فسق ما کفچه زنیم ‪ /‬وکال در خواب ما دفچه‬
‫زنیم‪»....‬‬

‫نهال سبز‪ «:‬تشکر آدم جان که به پرسان ما آمدی‪ .‬درخت دوستان لطف کردند و در نوروز سر ما را زیر خاک کردند و لنگ مان را‬
‫به هوا‪ ،‬حاال مجبوریم روزانه به جای نیم سطل آب‪ ،‬پنج لیتر شاش شهروندان را بنوشیم و دَم نزنیم‪».‬‬

‫طنز پرداز‪ «:‬خدا کند روزگاری بیاید که در سال نو محتاج طنزنویسی نشوم‪ .‬یا فکاهی بنویسم یا کچالو بفروشم‪».‬‬

‫جواب سخی‬

‫‪20:39:47 2010-03-28‬‬

‫هیئتی توظیف شده بود تا یکتعداد از مریضان امراض روانی داخل بستر را در صورت بهبود وضع صحی شان از شفاخانه عقلی و‬
‫عصبی خارج نمایند ‪.‬‬

‫در قدم اول سه نفر از دیوانه ها را برای آزمایش حاضر کردند ‪ .‬یکی از دوکتوران برای هریک از دیوانه ها یک ‪ ،‬یک پارچه ذغال‬
‫داد تا ببینند که آنها چه عکس العملی از خود نشان میدهند ‪.‬‬

‫دیوانه اولی ذغال را به دهنش کرد و خورد ‪ .‬دیوانه دومی با ذغال دست و رویش را سیاه کرد ‪ .‬دیوانه سومی پس از آنکه ذغال را به‬
‫سرش گذاشت ‪ ،‬سامانش‪ A‬را بیرون کشید و خطاب به دوکتوران گفت ‪ :‬بفرمایین چلم میل دارین ؟!!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪15:23:55 2010-03-28‬‬

‫گدایی خطاب به یک رهگذر گفت‪ :‬آغا جان ! سه روز اس که چیزی نخوردیم‪ .‬از خیریت بریمه فقیر و درمانده کمک کو‪.‬‬

‫رهگذر گفت‪ :‬چی بال زدیته چرا کار نمیکنی ؟‬

‫گدا گفت‪ :‬اگه کار کنم زیادتر گشنه میشم!‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪17:37:47 2010-03-27‬‬

‫شخصی پس از فوت خانمش زیاد ناراحت و جگرخون به نظر می رسید ‪ .‬روزی از روزها یک دوست قدیمی اش گفت ‪ :‬او بیادر !‬
‫خانمت خو چندان زیبایی هم نداشت ‪ .‬تو خو از اول اوره خوش نداشتی و همیشه شکایت میکدی که رویه و برخورد زشت داره ‪ ،‬ده‬
‫کارهای خانه ‪ ،‬اوالد داری و پخت وپز بی استعداد و بی سلیقه اس ‪ ،‬آراستن و لباس پوشیدن خوده نمیفامه و چندان ستایلی نداره ‪ .‬خی‬
‫چرا حالی ایقدر نا راحت و غمگین هستی ؟‬
‫دومی آه پُرسوزی از دل بیرون کشید و گفت ‪ :‬گپ های تو بیخی صحیح اس ‪ .‬منتها ده وختی فانته کاری ده او تیر میکدم مگر‬
‫خیالی ‪ ،‬خیالی همو کسایی ره که خوش داشتم میکدم ‪ .‬حالی خیال ها باقی مانده مگر کسی نیس که ده او تیرکنم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:44:04 2010-03-27‬‬

‫شعبده بازی که روی صحنه هنر نمایی میکرد ‪ ،‬خطاب به تماشاچیان گفت ‪ :‬حالی یک خانم روی ستیژ بیایه ‪ .‬مه کاری میکنم که‬
‫غیب شوه !‬

‫مردی دفعتا ً از جایش برخاست‪ A‬و با صدای بلند گفت ‪ :‬چند لحظه صبر کنین مه خشویمه میارم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪16:40:19 2010-03-26‬‬

‫فتح در راه روان بود ‪ .‬وقتی از کنار خری میگذشت ‪ ،‬ناگهان خر او را با لگد زد ‪ .‬فتح هم دفعتا ً برگشت‪ A‬و خر را چند لگد محکم زد‬
‫و گفت ‪ :‬مه از تو کم نیستم !‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪16:37:12 2010-03-26‬‬

‫شخصی به ماه عسل رفته بود ‪ .‬وقتی از سفر برگشت ‪ ،‬زنش پرسـید ‪ :‬چرا مره کتی خودیت نبرده بودی ؟‬

‫شوهرش گفت ‪ :‬وختی میرفتم تو ده خو ( خواب ) شیرین غرق بودی ‪ ،‬دلم نشد که تره بیدار کنم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪22:52:37 2010-03-25‬‬

‫مردی خری را که دزدیده بود‪ ،‬برای فروش به بازار برد‪ .‬اتفاقا ً خر را از نزدش دزدیدند‪ .‬وقتی برگشت‪ A،‬پرسیدند‪ :‬به چند فروختی ؟‬

‫مرد گفت‪ :‬به قیمتی که خریده بودم !‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪22:02:42 2010-03-25‬‬

‫کمیسیونی از طرف جامعه‪ A‬بین المللی مؤظف شده بود که نظر سنجی نمایند ‪ ،‬هریک از طبقات جامعه‪ A‬افغانستان روزانه بطور اوسط‬
‫چقدر گوشت مصرف میکنند ‪ .‬خالصه مدتی مصروف بودند و از هر قشر و طبقه جامعه معلومات کافی بدست آوردند ‪ .‬در اخیر‬
‫بخاطریکه اینهمه تحقیقات و نظر سنجی ها کامل تر شود ‪ ،‬به دنبال یکتعداد از جنگساالر ها رفتند ‪ .‬یکی از افراد مؤظف از‬
‫جنگساالری پرسید ‪ :‬شما بطور اوسط روزانه چقدر گوشت میخورین ؟‬

‫جنگ ساالر مکثی کرد و گفت ‪ :‬کم از کم روزی پنجاه کیلو گرام !‬
‫شخص مؤظف با تعجب پرسید ‪ :‬جالب اس ! دیگه طبقات جامعه‪ A‬حتی روز ‪ 20‬گرام گوشت خورده نمیتانن مگر شما چطور ‪ 50‬کیلو‬
‫گرام ده یک روز میخورین ؟!‬

‫جنگ ساالر هنوز جواب نداده بود که ناگهان یک موتر سیکل سوار از پهلوی شان گذشت و خطاب به جنگساالر گفت ‪ :‬ای همو چیزم‬
‫‪ ...‬ده دانیت !‬

‫جنگ ساالر که از شرم سرخ شده بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬از جمله ‪ 50‬کیلو اینی هم نیم کیلویش !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪12:03:22 2010-03-25‬‬

‫يک نفر نيمه های شب با شتاب و عجله نزد خانمش آمد و گفت ‪ :‬او زن ! بخیز که معجزه شده !‬

‫خانمش به عجله از خواب بر خاست و با وار خطایی پرسيد ‪ :‬تیز بگو چی گپ شده ؟‬

‫مرد با اضطراب و سراسیمگی گفت ‪ :‬مه تشناب رفته بودم ‪ .‬وختیکه دروازه ره واز کدم چراغ خود بخود روشن شد ‪ ،‬باز وختیکه‬
‫دوباره دروازه ره بسته کدم گل ( خاموش ) شد ‪.‬‬

‫خانمش با اعصاب خرابی زیاد گفت ‪ :‬او مردکه ده قار ( قهر) و غضب خدا شوی ! خاک ده سریت شوه ! مه میگم چرا یخچال شاش‬
‫بوی میته ؟ مثلیکه باز شاش خوده ده يخچال کدی ؟!!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:23:26 2010-03-24‬‬

‫فتح یک دوکان گودی پران فروشی باز کرده بود ‪ .‬مگر بعد از چند وقت نقص کرد و ورشکست شد ‪ .‬چراکه گودی پران ها را به‬
‫شرط کارد و چاقو می فروخت !‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪11:48:43 2010-03-24‬‬

‫از یک سیاستمدار انگلیس سوال کردند‪ .‬فرق بین دولت اضالع متحده امریکا و دولت افغانستان چیست؟‬

‫سیاستمدار انگلیس‪ :‬ایالت متحده امریکا یگانه کشوری است که در امور داخلی و خارجی تمام کشوردنیا مداخله میکند و افغانستان‬
‫یگانه کشوری در دنیا است که در امور داخلی ان تمام کشور ها مداخله میکند‬

‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪11:31:40 2010-03-24‬‬

‫یک روز یک بچه همرای پدر خود به دوا خانه رفت‬


‫بچه‪ :‬بابه جان او چیست؟‬

‫پدر‪ :‬بچیم او که است کاندوم است‬

‫بچه‪ :‬بابه جان خی چرا در یک قوطی یک دانه کاندوم است در دیگرش سه دانه کاندوم است و در قوطی دیگرش ‪ 12‬دانه یی است‬

‫پدر‪:‬بچیم در قوطی یک دانه یی که است بری بچه های مکتب است که شو جمعه سکس کنند‬

‫بچه‪ :‬خو بابه جان خی ‪ 3‬دانه یی اش بری که اس؟‬

‫پدر‪ :‬بچیم ‪ 3‬دانه یی اش که اس بری بچه های پوهنتون است کی شو جمعه شو شنبه و شو یکشنبه سکس کنند‬

‫بچه‪ :‬خو بابه جان باز او قوطی که ده ایش ‪ 12‬دانه است او بری کی اس‬

‫پدر‪:‬بچیم او که اس بری مرد های زن دار اس یک دانه اش بری ماه حمل یکی اش بری ثور و دیگش بری جوزا و دیگش سرطان‪....‬‬

‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪11:18:55 2010-03-24‬‬

‫از یک نفر پرسان کردند چرا بینی یهودی ها دراز است نفر جواب داد‪ :‬از خاطریکه هوا مفت است‬

‫از یک نفر پرسان کردند که چرا موی های یهودی های ارتدوکس رفته است نفر گفت‪ :‬از خاطریکه وقتیکه در دکان میروند قیمت‬
‫اجناس را پرسان میکنند دست شان در ریش شان است و ریش خود را میمالند وقتیکه از نرخ اجناس مطلع شدند دست خود را از‬
‫ریش طرف موی سر خود میبرند و میگویند وی چقدر قیمت‬

‫هیتلر رفت پیش یک منجم و گفت من چه وقت میمیرم‬

‫منجم‪ :‬صاحب شما در یکی از عید های یهودی ها میمرید‬

‫هتلر‪:‬در کدام عید شان یوم کپور یا روش اشا(سال نو یهودی ها)‬

‫منجم‪ :‬صاحب هر روزیکه شما بمیرید برای یهودی ها عید است‬

‫یک یهود مذهبی در روز شنبه درنیویارک ‪ 100‬دالر یافت ناچار تا غروب افتاب باالی ‪ 100‬دالر نشست‬

‫قابل مالحظه‪ :‬یهود ها از نگاه دینی اجازه ندارند از غروب افتاب در روز جمعه الی غروب افتاب روز شنبه به پول دست بزنند یا‬
‫مشغول کار شوند‪.‬‬

‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪23:27:06 2010-03-23‬‬

‫‪http://www.youtube.com/watch?v=zfc8Kuli9zw&NR=1‬‬

‫جواب ن ن‬
‫‪15:30:43 2010-03-23‬‬

‫شمس الدین برای چند ماه به کابل رفته بود ‪ .‬وقتی دوباره به قریه اش برگشت دوازده بجه ای شب بود و همه در خواب بودند ‪.‬‬
‫دروازه خانه را به بسيار آهسته گی باز كرد و بدون اينكه ديگران را از خواب بيدار كند به عجله به زير لحاف درآمد تا با خانمش‬
‫كار خير را انجام دهد ‪ .‬درجریان فانته کاری بود ‪ ،‬دفعتا ً متوجه شد که اشتباها ً به عوض خانمش با خشويش معامله كرده است ‪ .‬شمس‬
‫الدین که نزدیک بود قلبش ایستاد شود به بسیارعجله و وارخطایی از جا برخاست ‪ .‬درهمین اثنا خشويش صدا كرد ‪ :‬شمس الدین !‬
‫شمس الدین ! كجا ميری ؟ حالی پرتافـتـنه خو پرتافتی ‪ .‬خی خوب بلوقان كه دلكم يخ كـِنه !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪15:21:39 2010-03-23‬‬

‫دوتا از پیرزن ها گرم صحبت و گفتگو بودند ‪ .‬اولی از دومی پرسید ‪ :‬اگه همی لحظه آرزویت بر آورده میشد ‪ ،‬چی آرزو و هوس‬
‫می داشتی ؟‬

‫دومی گفت ‪ :‬آرزو میکدم که یک سبد سامان خیسته گی می بود ‪ .‬به نوبت شخ ‪ ،‬شخ میزدم که دلم یخ میکد‪.‬‬

‫سپس رو به اولی کرد و گفت ‪ :‬خی خودیت چی آرزو میکدی ؟‬

‫اولی گفت ‪ :‬مه آرزو میکدم که یک سبد سامان خو ( خواب ) بورده گی می بود !‬

‫دومی با تعجب پرسید ‪ :‬وی خوار جان ! چرا ؟ سامان های خو بورده گی به چی دردیت میخوره ؟‬

‫اولی گفت ‪ :‬تو نمی فامی ! اگه همه گیش بخیزه و شخ شوه دو سبد تا دانیش پُر میشه !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪13:06:04 2010-03-23‬‬

‫یک روز عروسی شیر بود و یک موش بیسار رقس میکرد یکی از حیوانات از موش پرسان کرد که تو چرا انقدر خوشهال استی‬
‫موش جواب داد که عروسی برادر خواندی من است آن حیوان حیران شد و گفت تو موش استی و آن شیر ‪ .‬موش خندید و گفت بچیم‬
‫هر کس پیش از عروسی شیر میباشد و بعد از عروسی موش میگردد‪.‬‬

‫جواب جمال ناصر‬

‫‪15:04:32 2010-03-22‬‬

‫خانم یک کاکو جهت شکایت و گرفتن طالق از شوهرش ‪ ،‬به محکمه رفته بود ‪ .‬قاضی علت تقاضای طالق را پرسید ‪ .‬خانم کاکو‬
‫درحالیکه به شدت گیریه میکرد و اشک از چشمانش جاری بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬قاضی صاحب ! مه دیگه طاقت ندارم ‪ .‬بیخی خسته شدیم ‪.‬‬
‫شوهرم همیشه از پشت سر همرایم نزدیکی میکنه ‪.‬‬

‫قاضی گفت ‪ :‬ای خو اوقدر مهم نیس ‪ .‬چرا زندگی خوده سر هیچ و پوچ خراب میکنی ؟‬

‫خانم کاکو گفت ‪ :‬قاضی صاحب‪ ! A‬اولن خو چرا مثل دیگه شوی ها از پیش کتیم نزدیکی نمیکنه ؟ دومندش روزیکه مه ده خانه ازینا‬
‫پای ماندم همو سوراخ چیزم برابر یک شانزده پولی بود ‪ .‬مگر حالی به اندازه یک پنجی کشاد و کالن شده !‬

‫قاضی با مهربانی گفت ‪ :‬ببین همشیره جان ! آدم بخاطر پنج روپیه زندگی خوده برهم نمیزنه !!!‬
‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪13:55:15 2010-03-21‬‬

‫فتح توسط طیاره به سفر میرفت ‪ .‬تصادفا ً چوکی اش پهلوی یک مرد ریش سفید قرار داشت ‪ .‬باالخره آهسته ‪ ،‬آهسته سر صحبت باز‬
‫شد و هردوی شان درباره موضوعات مختلف صحبت کردند و با همدیگر دوست شدند ‪ .‬پس از ساعتی مهماندار آمد و از ریش سفید‬
‫پرسید ‪ :‬کاکا‪ A‬جان ! شما شکالت میل دارین ؟‬

‫ریش سفید گفت ‪ :‬نی بچیم تشکر ! مه بواسیر دارم !‬

‫بعداً مهماندار رو به فتح کرد و پرسید ‪ :‬شما چطور ؟‬

‫فتح گفت ‪ :‬نخیر ! تشکر ! اینه کاکا جان بواسیر دارن باز یک کمی از بواسیر شان میخورم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪20:10:15 2010-03-20‬‬

‫مالیی برای سپری نمودن دوره خدمت‪ A‬سربازی در یکی از حوزه های پولیس تنظیم شده بود ‪ .‬پس از مدتی با استفاده از رخصتی‬
‫قانونی به دیدار فامیلش میرفت ‪ .‬بمجردیکه به قریه داخل شد یکی از اهالی محل که او را با همان ریش سابقه و یونیفورم پولیس دید ‪،‬‬
‫با آواز بلند صدا کرد ‪ :‬اوهو ! ایره سیل کو ! از سر مال و از چیز ‪ ...‬پولوس ( پولیس ) !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪18:11:34 2010-03-20‬‬

‫فرا رسیدن نوروز باستانی بر شما مبارک باد !‬

‫سالی سرشار از شادی و نیکروزی برایتان آرزومندم !‬

‫هر روز تان نوروز نوروز تان پیروز !‬


‫با تقدیم سالمهای گرم و احترامات صمیمانه ‪ ،‬بدینوسیله فرا رسیدن نوروز باستانی و آغاز سال نو ‪ ۱۳۸۹‬خورشیدی را برای مسئول‬
‫بخش فکاهیات و باقی دست اندرکاران گرانقدر و محترم سایت وزین ( افغانستان ‪ .‬رو ) و همچنان همکاران ‪ ،‬عالقمندان و بازدید‬
‫کننده گان بخش فکاهیات ‪ ،‬از صمیم قلب تبریک و تهنیت گفته ‪ ،‬صحت و سالمتی ‪ ،‬سعادت و خوشبختی و موفقیت و کامیابی هرچه‬
‫بیشتر شانرا در تمام عرصه های زنده گی ‪ ،‬از بارگاه رب العزت خواستارم ‪ .‬امیدوارم که سال نو برای همه ای ما و شما و همه‬
‫هموطنان عزیزما یک سال پرفیض و با برکت و صلح و آرامی و سرشار از شادکامی باشد ‪.‬‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪17:17:20 2010-03-19‬‬

‫روزی از روزها مردی به بسیار عجله به دواخانه داخل شد و یک بسته کاندوم خواست ‪ .‬مالک دواخانه پرسید ‪ :‬کدام سایزیشه‬
‫میخایین ؟‬

‫مرد گفت ‪ :‬بیادر ! مه سایز مایزیشه نمیفامم خو مقصد کاندوم باشه ‪.‬‬

‫مالک دواخانه گفت ‪ :‬ما پنج سایز کاندوم داریم ‪ .‬نمیفامم که شما کدام اندازیشه میخایین ؟‬

‫خالصه پس از اندکی گفت و گو و سوال و جواب باالخره قرار براین شد که خود مالک دواخانه آلت تناسـلی مرد را اندازه بگیرد ‪.‬‬
‫مگر بخاطریکه فیته یا متر نداشت ‪ ،‬مجبور شد که با دستهایش‪ A‬اندازه بگیرد ‪.‬‬

‫مرد در گوشه ای آلت تناسلی اش را بیرون کشید و مالک دواخانه هم درحالیکه رویش را گشتانده بود سامان مرد را بدست گرفت و‬
‫پس از چند لحظه باالی شاگردش صدا کرد ‪ :‬او بچه ! یک بسته کاندوم سایزی دو بیار ‪ .‬نی ! صبر کو ‪ .‬یک بسته کاندوم سایزی‬
‫سه ‪ ...‬نی ‪ ،‬نی یک بسته کاندوم سایزی چهار ‪...‬‬

‫مگر هنوز حرفش تمام نشده بود که دفعتا ً با اعصاب خرابی زیاد چیغ زد و گفت ‪ :‬اوبچه ! هله تیز شو ! یک دستمال بیار که بیخی‬
‫مرداری شد !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪23:49:35 2010-03-18‬‬

‫یک گنجشک همرای یک موتر تصادم کرد و بی هوش شد ‪ .‬وقتی به هوش آمد ‪ ،‬دید که دربین قفس است ‪ .‬با خود گفت ‪ :‬وای ! حتما ً‬
‫موتر وان بیچاره مُرده که مره بندی کدن !‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪16:54:21 2010-03-18‬‬

‫فتح دو روز پی در پی مکتب نرفته بود ‪ .‬روز سوم که مکتب رفت معلم پرسید ‪ :‬ده ای دو روز کجا بودی ؟ چرا به مکتب نیامده‬
‫بودی ؟‬

‫فتح نزدیک معلم رفت و آهسته به گوشش گفت ‪ :‬مادرم پطلون مره شسته بود ‪ .‬هنوز خشک نشده بود ‪ .‬دیگه پطلون هم نداشتم که‬
‫مکتب میامدم ‪.‬‬

‫معلم بازهم پرسید ‪ :‬خی دیروز چرا نیامده بودی ؟‬


‫شاگرد گفت ‪ :‬دیروز طرف مکتب میامدم مگر ده راه وختی از زیر خانه شما تیر می شدم ‪ ،‬دیدم که پطلون شماره هم شستن و ده‬
‫تناب اویزان اس ‪ .‬باز از همونجه پس دوباره خانه رفتم ‪ .‬فکر کدم که شماهم مکتب نمیائین !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪17:13:53 2010-03-17‬‬

‫‪http://www.youtube.com/watch?v=O10zyyXCEF8‬‬

‫جواب ن ن‬

‫‪14:26:46 2010-03-17‬‬

‫میگویند یک نفر یک طوطی داشت که قفس اش را همیشه در بغل کلکین سراچه اش آویزان می کرد ‪ .‬در همسایه گی آنها یک مرد‬
‫کل زنده گی میکرد و هر روز صبح بمجردیکه از دروازه حویلی اش خارج میشد که به طرف وظیفه اش برود ‪ ،‬طوطی اورا با الفاظ‬
‫رکیک دشنام میداد ‪.‬‬

‫یکی از روزها مرد کل که حین برگشت بخانه زیاد عاصی و کوفتی بود ‪ ،‬مستقیم بجان همسایه رفت و شکایت کرد که طوطی اش هر‬
‫روز اورا دشنام میدهد ‪ .‬مرد همسایه زیاد معذرت خواست و وعده کرد که همی لحظه طوطی را نصیحت و تنبیه میکند ‪.‬‬

‫فردای همانروز مرد کل به فکر اینکه دیگر طوطی اورا دشنام نخواهد داد ‪ ،‬آسوده و آرام با خاطر جمع به طرف وظیفه حرکت کرد ‪.‬‬
‫مگر خالف انتظار‪ ،‬بازهم بمجردیکه از دروازه حویلی خارج شد ‪ ،‬طوطی صدا کرد ‪ :‬او کل خودیت میفامی دیگه ‪!!! ...‬‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪13:25:21 2010-03-17‬‬

‫یکی را گفت که از سرک تیر میشی چی میکنی گفت اول دست راست را میبینم و بعد دست چپ را که موتر نیایه بعد هم باال سیل‬
‫میکنم که خطر افتیدن طیاره است بعد از سرک تیر میشم‪.‬‬

‫جواب فریده کوثر‬

‫‪13:23:52 2010-03-17‬‬

‫یک نفر که زنش حامله شد برد پیش داکتر و گفت که معاینی تلویزونی کنه که پسر است یا دختر دا کتر پس از معاینه گفت بچه است‬
‫مردکه گفت خی پرسان کو که نامش چیست‪.‬‬

‫جواب فریده کوثر‬

‫‪16:23:23 2010-03-16‬‬

‫دختری به نامزادش گفت‪ :‬به چشم هایم نگاه کو ‪ ،‬ببین که همرایت حرف میزنه‪.‬‬

‫نامزادش گفت‪ :‬ایقدر پلکک نزن که صدایت قطع و وصل میشه !‬


‫معموالً در روز های نوروز جهنده شاه والیتماب در یکتعداد از شهر ها و محالت‪ A‬مخصوصا ً در روضه شریف واقع در شهر مزار‬
‫شریف و زیارت سخی شهر کابل بر افراشته میشود ‪.‬‬

‫میگویند در یکی از روزهای نوروز درست زمانیکه جهنده شاه والیتماب در یکی از نواحی شهر کابل بر افراشته می شد ‪ ،‬یکی از‬
‫ریش سفیدان و متنفذین محل که به ماما علم مشهور بود ‪ ،‬با شفیع آوردن شاه والیتماب به دربار خداوند بزرگ ‪ ،‬به آواز بلند گفت ‪:‬‬
‫خدایا ! به همی روی شاه اولیاه بریمه پیسه بتی ‪ ،‬پیسه ! خیر اس خرچ کدنیشه خودم یاد دارم !‬

‫در همین اثنا یک نفر دیگر بطور جدی صدا کرد ‪ :‬او ماما‪ ! A‬چی میگی ؟ پیسه چی اس ؟ از خدا ایمان بخای ( بخواه ) ایمان !‬

‫ماما علم که یک مرد با تجربه و حاضر جواب بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬جان ماما ! همی لحظه وختیش اس ! هرچی نداری از خدا طلب کو !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪15:16:50 2010-03-16‬‬

‫گوینده رادیو ابالغیه ریاست ترافیک شهر کابل را قرائت میکرد ‪ :‬فردا اول حمل بخاطر اجرای مراسم عنعنوی و میله نوروز جاده‬
‫کوته سنگی به زیارت سخی بسته است ‪ .‬جاده ایستگاه اخیر دانشگاه کابل به زیارت سخی بسته است ‪ .‬جاده ده مزنگ به زیارت سخی‬
‫بسته است ‪...‬‬

‫درهمین اثـنا یک خاله گک پیر که به رادیو گوش داده بود با قهر و غضب زیاد گفت ‪ :‬بسته اس ‪ ،‬بسته اس ! حالی چرا ایقدر به‬
‫زیارت سخی قسم میخوری ؟ !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:02:08 2010-03-16‬‬

‫روزی مردی قهقه می خندید ‪ .‬دوستش پرسید‪ :‬چرا میخندی؟‬

‫مرد گفت‪ :‬امروز وختی از خانه خارج میشدم دختر چهار ساله ام از مه پیسه خواست‪ .‬مه بریش گفتم که ندارم‪ .‬دخترم پیش مادرش‬
‫رفت و گفت‪ :‬ده دنیا آدم قحطی بود که زن این گدا شدی!‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪15:04:38 2010-03-15‬‬

‫بچه ‪ :‬بیا که در یک جای خلوت که کس نباشد برویم دختر ‪ :‬کدام حرکت منفی خو نمی کنی؟ بچه ‪ :‬نی نی نمي كنم‪ ،‬دختر ‪ :‬خی چی‬
‫فایده ؟‬

‫جواب زحل‬

‫‪14:13:16 2010-03-15‬‬

‫یک معلم از شاگردی خواست که جنگ های معروف را نام ببرد ‪.‬‬

‫شاگرد با معصومیت جواب داد‪ :‬معلم صاحب ! مادرم گفته که راز خانه ما ره بری کسی افشا نکنم !‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪12:32:57 2010-03-15‬‬
‫روزی از روزها یکی از مفتشین وزارت صحت عامه از یکی از شفاخانه های شهر بازدید میکرد ‪ .‬بمجردیکه به یکی از اطاق ها‬
‫داخل شد ‪ ،‬دید که یکی از مریضان در روی بسترش به جرق ( جلق ) زدن مصروف است ‪ .‬مفتش با قهر و اعصاب خرابی زیاد‬
‫پرسید ‪ :‬ای چی حال اس ؟ ای چی وضعیت اس ؟‬

‫یکی از داکتران با وارخطایی گفت ‪ :‬صاحب ! ای مریض ما میزان ترشح اسپرمش بسیار زیاد اس ‪ .‬اگه روزی یکبار تخلیه نکنه‬
‫حالش وخیم میشه !‬

‫مفتش چیزی نگفت و به بازدیدش ادامه داد ‪ .‬دربخش بعدی بازهم بمجردیکه وارد یکی از اطاق ها شد‪ ،‬دید که یکی از پرستاران سر‬
‫آلت تناسلی مردی را در دهن گرفته و باقی آنرا با دستانش تیز‪ ،‬تیز مالش میدهد ‪ .‬اینبار قبل از آنکه مفتش چیزی بگوید ‪ ،‬داکتر‬
‫گفت ‪ :‬صاحب ! ای مریض هم همو تکلیفه داره ‪ .‬منتها اونجه بخش بیمه های دولتی بود مگر اینجه بخش بیمه های شخصی و درجه‬
‫اول اس که تسهیالت و خدمات بهتری ارائه میشه !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪17:01:20 2010-03-14‬‬

‫جنگ ساالری را که در طول حیاتش باالی مردم مظلوم و بیچاره زیاد ظلم و ستم کرده بود به دوزخ داخل میکردند ‪ .‬موظفین دوزخ‬
‫برایش گفتند ‪ :‬ما ده اینجه دو بخش داریم ‪ .‬یکی بخش افغانها و یکی هم بخش خارجی ها ‪ .‬از خاطریکه ده آخر عمرت توبه کده بودی‬
‫و از اذیت و آزار مردم دست کشیده بودی ما بری تو یک چانس میتیم ‪ .‬هر بخشی دوزخه که خودت انتخاب میکنی ما تره ده همونجه‬
‫داخل میکنیم ‪.‬‬

‫جنگ ساالر پرسید ‪ :‬فرق بین ازی دوبخش چی اس ؟‬

‫گفتند ‪ :‬ده بخش خارجی ها هفته یک دفعه قیری داغه ده دان شان می ریزانند مگر ده بخش افغانها هر روز !‬

‫جنگ ساالر پس از لحظه ای چرت و فکر باالخره تصمیم گرفت و در بخش خارجی ها داخل شد ‪ .‬چند ماهی به هزار مشقت گذشت‬
‫و هرهفته پس از ریختن قیری داغ ‪ ،‬شکر میکشید که در بخش افغانها‪ A‬نرفته بود ورنه هر روز باید درد سوختن قیر را تحمل میکرد ‪.‬‬
‫روزی از روزها خواست به بخش افغانها یک سری بزند و از وضعیت آنها دیدن کند ‪ .‬بمجردیکه نزدیک دروازه بخش افغانها‬
‫رسید ‪ ،‬دید که همه ای شان آسوده و آرام در هرگوشه ای نشسته اند و سرگرم صحبت و قطعه بازی هستند ‪ .‬جنگ ساالر خطاب به‬
‫آنها با آواز بلند صدا کرد ‪ :‬کتی قیری داغ چی حال دارین ؟ پروگرام قیر چند بجه شروع میشه ؟‬

‫درحالیکه همه قهقه می خندیدند ‪ ،‬یکی از آنها گفت ‪ :‬برو بیادر ! اینجه از قیر میر خبری نیس ! سر پرستی اینجه ره هم بدست افغانها‬
‫دادن ‪ .‬یک روز اگه قیر اس قیف نیس ‪ .‬یک روز اگه قیف اس قیر نیس ‪ .‬باز یک روز اگه قیر و قیف اس ‪ ،‬ماموریش نیس !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪20:42:23 2010-03-13‬‬

‫فتح با یکی از همسایه هایش سر گرم صحبت بود ‪ .‬درهمین وقت پسر خرد سالش که یک مرغ در زیر بغل داشت دویده ‪ ،‬دویده به‬
‫خانه آمد ‪ .‬فتح از پسرش پرسید ‪ :‬او بچه ای مرغه از کجا آوردی ؟‬

‫پسرش گفت ‪ :‬بابه ! مه ای مرغه دزدی کدیم ‪.‬‬

‫فتح که زیاد شرمنده و خجالت شده بود ‪ ،‬رو به طرف همسایه کرد و گفت ‪ :‬سیل کو ! نام خدا چی بچه ای دارم ‪ .‬اگه دزدی هم میکنه‬
‫مگر بازهم دروغ نمیگه !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:25:12 2010-03-13‬‬
‫خانمی به قصابی رفته بود ‪ .‬پس از آنکه به گوشت ها نظری انداخت ‪ ،‬با اشاره به گوسـفند حالل شده ای از قصاب پرسید ‪ :‬کاکا‬
‫جان ! ای گوسفند نر اس یا میش ؟‬

‫قصاب گفت ‪ :‬نر اس ! اونه سامانیشه‪ A‬نمی بينی ؟‬

‫خانم بمجردیکه يک کش کد ‪ ،‬سامان گوسفند از بیخ کنده شد ‪ .‬با قهر زیاد به قصاب گفت ‪ :‬ببين کاکا جان ! ای خو نر نبود ‪ .‬حتما ً‬
‫خودت سامان کدام گوسفند دیگه ره ده اينجه چسپانده بودی ؟!‬

‫قصاب گفت ‪ :‬خاله جان ! خودت ایطور ماکم ( محکم ) کش کدی که اگه از مره هم کش میکدی از بیخ کنده ميشد !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪16:30:25 2010-03-12‬‬

‫روزی از روزها در یکی از والیات دور دست مالی مسجد برای نماز ظهر اذان داد ‪ .‬هنوز تمام نماز گذاران حاضر نشـده بودند که‬
‫دفعتا ً یکتعداد از طالبان از دور نمایان شــدند ‪ .‬مال دفعتا ً پا به فرار گذاشت ‪ .‬یکی از نماز گذاران صدا کرد ‪ :‬مال صاحب ! کجا میری‬
‫؟ باش که اونه نماز گذارها آمدن ‪.‬‬

‫مال که در حال دوش بود ‪ ،‬صدا کرد ‪ :‬حالی وضوی مه شکسته ‪!!!...‬‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:03:03 2010-03-12‬‬

‫یک خراس روی دیوار نشسته بود که در همین وقت روی تصادف یک موتر مرغ فروشی از کوچه گذشت‪ .‬خراس خطاب به دیگر‬
‫خراس هائیکه در روی حویلی بودند گفت ‪ :‬اخ جان ! اونه سرویس ماکیان ها !‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪16:56:27 2010-03-11‬‬

‫فتح و فضلو برای تماشای یک فلم فوق العاده ترسناک و وحشتناک به سینما رفته بودند ‪ .‬در ختم فلم به جز از فتح و فضلو همه از‬
‫سالون سینما خارج شدند ‪.‬‬

‫یکی از کارمندان سینما نزدیک آمد و گفت ‪ :‬او بیادرا ! فلم خو خالص شده چرا تا هنوز ده جای تان شیشتین ؟‬

‫فضلو با اشاره به فتح گفت ‪ :‬هوش کو بیادر! ده ای دست نزنی که از ترس زیاد تنبان خوده چتل کده !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:51:51 2010-03-11‬‬

‫طنز از احسان هللا سالم‬


‫در جستجوی نان قاق‬

‫نازیه روغن پرست‪ ،‬آهسته از خانه اش برآمد‪ ،‬خریطۀ پوپنک زده را زیر چادریش پنهان کرد و با عبور از جاده هایی که بوی کباب‬
‫می دادند‪ ،‬به سوی «بازار کاه فروشی» روان شد‪.‬‬

‫در امتداد جادۀ آسمایی‪ ،‬عطر چپاتی نرم و بوی نان گرم نانوایی ها چند بار اورا منحرف کرد تا به بازار کاه فروشی نرود‪ ،‬اما الحول‬
‫کنان‪ ،‬به شیطان لعنت فرستاد و ندا سر داد‪:‬‬

‫ـ خدایا! از شر نان گرم به تو پناه می برم‪ .‬الهی! کمکم کن تا از پیش این نانوایی ها سرخ روی و دست خالی بگذرم و با سالمت به‬
‫بازار کاه فروشی برسم‪.‬‬

‫وقتی نازیه از حملۀ نان های پرکی و پنجه کش نجات یافت و داخل جادۀ منده یی شد‪ ،‬حالش بد تر شد‪ :‬قوطی های روغن مثل بم های‬
‫بیرلی بر سرش فرود می آمدند‪ .‬زمین را مانند کچالو می دید و زمان را مثل پیاز‪ .‬ماش ها به طرفش می لولیدند و چیغ می زدند‪ ،‬اگر‬
‫زور داری بیا ما را بخر و بخور‪ .‬برنج ها نعره می کشیدند‪ ،‬اگرجیب پالو پزی داری‪ ،‬ما حاضریم مهمان یار شویم!‬

‫نازیۀ برنج سوخته از این فیرهای غذایی قریب بود به زمین بخورد و به کوما برود‪ ،‬اما خوش بختانه یک چُندک جانانۀ افغانی از بی‬
‫هوشی نجاتش داد و فریاد زد‪:‬‬

‫ـ او لوبیای بی ناموس! چرا پشت زن های مردمه می گیری‪ ،‬از خود گوشت و دنبه نداری!؟‬

‫چند قدم آن طرف تر هنوز از هم آغوشی با چای سبز رها نشده بود که مردی از عقبش صدا زد‪:‬‬

‫ـ خاله خاله‪ ،‬هوشت کجاست‪ A،‬خلطه ات افتاد‪.‬‬

‫نازیه سراسیمه خریطه اش را برداشت و عاجزانه گفت‪:‬‬

‫ـ خیر ببینی نخود جان‪ ،‬خدا ماش های تانه زنده داشته باشه‪ ،‬به روی حبیبش در هیچ میدانی بی قروت نشی‪.‬‬
‫نازیه در جادۀ شانه جنگی‪ ،‬تند تند راه می رفت تا زود تر به بازار کاه فروشی برسد و از شر شیطان کشمش و بادام نجات یابد که‬
‫ناگهان صدایی از نهادش برخاست‪:‬‬

‫ـ آخ! چقدر کلول قندول سمندول هستی‪ ،‬کاش که پیشم می بودی‪ ،‬بی مرچ و بی نمک می خوردمت‪.‬‬

‫ـ او کوک مست‪ ،‬اینه مه تیار هستم‪ ،‬بخور نی‪ ،‬غالمت هستم‪ ،‬جای داری یانی؟‬

‫نازیه در لحظه یی پنداشت که کلول قندول سمندولش به گپ آمده و خودش را برای خوردن آماده کرده است‪ ،‬اما حس هفتمش خبر داد‬
‫که صدا غیبی نیست‪ .‬رنگ پریده چادریش را باال زدو سر نفر پهلویش فریاد زد‪:‬‬

‫ـ خدا تو دال بی غیرته از سر دسترخوان برداره‪ ،‬مه با تخم مرغ گپ می زدم نه با تو قاق رودۀ افریقایی!‬

‫نازیه چادریش را دوباره پایین کرد‪ ،‬دو پای داشت‪ 999 ،‬پای دیگر از هزار پای قرض کرد ‪ ،‬از قلمرو تخم فروشی فرار کرد و با‬
‫یک نفس خودش را به بازار کاه فروشی رساند‪ .‬نفس تازه کرد‪ ،‬شش هایش را از بوی نان گرم و دود کباب خالی کرد و شکر خدا را‬
‫به جا آورد که از شر خوردنی های شیطانی با سالمت نجات یافت‪.‬‬

‫نازیه روغن پرست‪ ،‬سراپای بازار کاه فروشی را گشت‪ A،‬لب و لنج و پیشانی دکانداران را تول و ترازو کرد و عاقبت دَم دکان ریش‬
‫سفیدی ایستاد و پرسید‪:‬‬

‫ـ پدر جان‪ ،‬نان قاق پاو چند اس؟‬

‫ـ جان پدر‪ ،‬ما به سیر می فروشیم نه به پاو‪.‬‬

‫ـ عجب گپا می زنی‪ ،‬شما هم یک سیره شدین‪ ،‬درعزیزی بانک حساب‪ A‬باز نکدیم که سر مه یک سیر نان قاقه می فروشی‪ .‬از پاو گپ‬
‫بزن‪.‬‬

‫ـ قار نشو بچیم‪ ،‬یک پاوش پنج اوغانی‪.‬‬


‫ـ کمی ارزان کو‪ ،‬پاو چار اوغانی نمی شه ؟‬

‫ـ نی نی‪ ،‬دالر بلند اس‪ ،‬انتحاری زیاد شده‪ ،‬قیمت‪ A‬نان قاق باال رفته‪.‬‬

‫ـ خیرببینی‪ ،‬دو پاو تول کو‪.‬‬

‫ـ به چشم‪ ،‬اما نگفتی چند تا گاو داری؟‬

‫ـ یک نرگاو داشتم‪ ،‬چند سال پیش عمرش را به ما و شما بخشید؛ فقط دو تا گوسالۀ بی شاخ دارم‪.‬‬

‫ـ گوساله هایت چند ساله هستن؟‬

‫ـ پدر جان‪ ،‬دکاندار نان قاق استی یا مامور سرشماری گوساله؟!‬

‫ـ قار نشو دخترجان‪ ،‬سن وسال گوساله هایته ازی سبب پرسیدم که ای نان ها مثل تخته سنگ استن‪ ،‬در آو شیرگرم خوب تر شان کنی‬
‫که دندان گوساله هایته نپرانه‪.‬‬

‫ـ ها‪ ،‬گفتم دو تا گوساله دارم‪ ،‬یکیش چهار ساله‪ ،‬دیگیش پنج ساله‪.‬‬

‫ـ چی می گی جان پدر‪ ،‬گوساله که چار ساله شد‪ ،‬گاو می شه؛ چرا گوساله های تو تا هنوز گاو نشدن؟‬

‫ـ چاره چیست‪ ،‬گوساله های دوپای بی دُم‪ ،‬دیرتر گاو می شون‪.‬‬

‫دکاندار دوپاو نان قاق را وزن کرد و به سالمتی گوساله های بی ُد م در خریطۀ نازیه انداخت‪ .‬وقتی این تخته سنگ های نمکی به‬
‫خریطه سرازیر می شدند‪ ،‬ترق ترق آن در گوش نازیه مانند صدای آن فیرهایی بود که چند سال پیش سینۀ گاوش را شگافته بود‪.‬‬
‫نازیه سر خریطه را بست‪ ،‬از گوساله نوازی دکاندار تشکر کرد و از کوچه ها و پس کوچه هایی که ـ شیطان نان نرم دنبالش نکند ـ‬
‫به سوی خانه اش دوید‪ .‬وقتی وارد منزلش شد‪ ،‬هردو گوساله دویده دویده پیشش آمدند و همصدا پرسیدند‪:‬‬

‫ـ ننه جان‪ ،‬امروز نان نرم آوردی یانه؟‬

‫نازیه خریطۀ نان سنگگی را پیش بچه هایش انداخت و گفت‪:‬‬

‫ـ مادر آزاری نکنین ! شما هنوز گوساله استین ‪ ،‬به خیرهر وقتی که گاو شدین‪ ،‬نان نرم برای تان می خرم‪.‬‬

‫جواب سخی‬

‫‪14:50:35 2010-03-11‬‬

‫طنز از احسان هللا سالم‬

‫آمدن و رفتن هشت مارچ را به تمام تنبان به دوشان چهار زنه و سه زنه ( دوزنه هنوز مشمول بحث ما نیستند) و شخ بروتانی که با‬
‫کتک و سوته به نوازش و دلجویی زنان می روند‪ ،‬از تۀ قلب تبریک و تهنیت نمی گویم‪.‬‬

‫روز جهانی زن را به همه سیاسران‪ ،‬کوچ ها‪ ،‬عیال ها‪ ،‬پیچه سفیدان‪ ،‬ضعیفه ها‪ ،‬عاجزه ها‪ ،‬خانم ها و بانوانی که پیرو مکتب موی‬
‫کنک و رهروان راه زدنک کندنک هستند‪ ،‬صادقانه‪ A‬و خالصانه مبارکباد نمی گویم‪.‬‬

‫جواب سخی‬

‫‪18:44:09 2010-03-10‬‬

‫از شخصی پرسیدند ‪ :‬چرا پس از فوت خانمت همرای خیاشنه ات عروسی کدی ؟‬

‫گفت ‪ :‬بخاطریکه ده داشتن خشو صرفه جویی کده باشم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪10:18:24 2010-03-10‬‬

‫ميگويند يک روز يک چرسی در بغل دريا شيشته بود ديد که يک تربوز در دريا ميايه خو تربوز گرفت تربوز توته کرد ديد که از‬
‫بين تربوز يک چيزی برامد گفت چيستی گفت مه ديو هستم گفت شنيديم که از ديو هر چی بخواهی برايت ميته گفت خو صحيح است‬
‫بگو چی ميخواهی ای آدم چرسی گفت مه خانه و جای ندارم برم بته‬
‫ديو گفت اگر مه خانه ميداشتم در بين تربوز چی ميکردم‬

‫جواب محمد عمر‬

‫‪15:00:31 2010-03-09‬‬

‫از پسر خورد سالی‌ پرسيدند ‪ :‬تو بزرگ هستی‌ يا برادرت‌؟‬

‫پسر گفت‌ ‪ :‬مه‌ یک سال بزرگتر هستم‌ مگر يكسال‌ بعد سن‌ هردوی ما یک برابر ميشه !‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪13:18:04 2010-03-09‬‬

‫یک زن و شوهر خواستد که تجلیل از هفتادمین سالگره عروسی شان تجلیل به عمل بیاورند بنا به یکی از تیاتر های شهر رفتند در‬
‫جریان نمایش شوهر رو به زن خود کرد وگفت عزیزم یادت است که در دوران نامزدی هم به این تیاتر امده بودیم زن با یک اه پر‬
‫سوز گفت اه یادم است ان وقت که در مویهایت دست میزدم نفریت ایستاد میشد حالی که در نفریت دست میزنم موی های سریت‬
‫ایستاد میشه‪.‬‬

‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪13:08:50 2010-03-09‬‬

‫یک زن و شوهر خیلی سرمایه دار باهمدیگر داخل صحبت شدند‬

‫شوهر‪ :‬عزیزم نگاه کن چون بحران اقتصادی در جهان رونما گردیده است باید ما از اقتصاد کار بگیریم بنا اگر خودت دیگ و کاسه‬
‫میکنی که همو خلیفه اشپز را جواب بدهیم‬

‫زن‪:‬خو اینه من دیگ و کاسه‪ A‬میکنم اگر خودت درست و صحیحی و اصولی کده میتانی که همو موتروان و باغوان را هم جواب بدهیم‬

‫یک مرد سرمایه رو به نوکر خود کرد وگفت بچیم همی قواره تو به بچه من زیاد شباهت دارد ایا مادرت از جمله کنیز های من بود‬
‫بچه با اندکی تامل گفت نی صاحب پدر من باغبان خانه شما بود‬

‫یک بچه افغان یک دختر پولدار عرب را گپ داد یک روز رفتند جهت نان خوردن در یکی از رستوران های قیمتی شهردختر عرب‬
‫بل عشوه و ناز زیاد گفت ایاشباهت یا شبیه بین من و تو وجود دارد بچه افغان گفت بلی وجود دارد یکی جیب تو و کله من که هر دو‬
‫ان پر است و دیگر یکی کله تو جیب من که هردو خالی است‬

‫قابل ماالحظه‪ :‬در فکاهی که قبال نگاشته بودم القاعده القایده نوشته شده بود بنا تصحیح شود‪.‬‬

‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪12:30:19 2010-03-09‬‬
‫مرد گنهکاری به دوزخ رفته بود ‪ .‬در گوشه ای دید که زنی را بر روی زمین انداخته اند و یک نفر مرتب به تن او سوزن میزند ‪.‬‬

‫پرسید ‪ :‬گناهش چی بوده ؟‬

‫گفتند ‪ :‬ده او دنیا یک دفعه به شوهرش خیانت کده بود ‪.‬‬

‫وقتی کمی پیشتر رفت زن دیگری را دید که دونفر به او سوزن میزدند ‪.‬‬

‫پرسید ‪ :‬خی گناه ای زن چی بوده ؟‬

‫گفتند ‪ :‬ای زن دوبار به شوهرش خیانت کده بود ‪.‬‬

‫وقتی کمی پیشتر رفت ‪ ،‬زن خودش را دید که عده ای زیادی دورش جمع بودند و پیهم به او سوزن میزدند ‪.‬‬

‫زن بمجرد دیدن شوهرش گفت ‪ :‬او مردکه ! ایقه طرف مه بد ‪ ،‬بد سیل نکو ‪ .‬اونه کمی پیشتر برو مادرک خودیته ببین که زیر ماشین‬
‫خیاطی سوزن بارانش میکنن !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪12:23:36 2010-03-08‬‬

‫دختری بخانه همسایه شان رفت و گفت ‪ :‬همو قیچی تانه بتین مادرم کار داره ‪.‬‬

‫زن همسايه پرسید ‪ :‬چرا ؟ مگر خودیتان قيچی ندارين ؟‬

‫دخترک گفت ‪ :‬داريم مگر مادرم میگه اگه همرایش سری قوطی روغنه واز کنیم خراب ميشه !!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪10:42:13 2010-03-04‬‬

‫مردی با خانمش قراری گذاشته بود و هرباریکه در طول روزهای رخصتی میل به نزدیکی و رابطه جنسی میداشت ‪ ،‬بخاطر احتیاط‬
‫و فریب اطفالش به بهانه میگفت ماشین کاال شویی ره روشن کو لباس چرک دارم ‪ .‬خانمش هم به موضوع پی میبرد و دور از نظر‬
‫اطفال کار را اجرا میکردند ‪.‬‬

‫یکی از روزهای رخصتی دفعتا ً اشتهای مرد به فانته کاری آمده بود و مثل همیشه پسر خورد سالش را به دنبال خانمش فرستاد ‪ .‬پسر‬
‫رفت و پس از چند لحظه دویده ‪ ،‬دویده آمد و گفت ‪ :‬مادرم میگه نی حالی مه وخت ندارم بسیار کار دارم ‪.‬‬

‫مرد که اعصابش بکلی خراب شده بود با قهر و غضب برای پسرش گفت ‪ :‬هله ! تیز شو بریش بگو که پدرم میگه نمیشه باید ماشینه‬
‫چاالن کنی که بیخی لباسهایم چرک شده ‪.‬‬

‫پسرک بازهم رفت و به عجله برگشت و گفت ‪ :‬مادرم میگه حالی نمیشه مه ده آشـپزخانه بسیار کار دارم ‪ .‬صبر کو پسانتر !‬

‫خانم پس از آنکه از کار های خانه فارغ شد پسرش را دنبال شوهرش فرستاد ‪ .‬پسر نزد پدرش رفت و گفت ‪ :‬مادرم میگه خی بیا‬
‫دیگه که ماشین کاال شویی ره روشن کنیم ‪.‬‬
‫مرد که هنوزهم آثار قهر و خشم در چهره اش دیده میشد با بی تفاوتی گفت ‪ :‬مادریته بگو حالی دیگه حاجت به روشن کدن ماشین کاال‬
‫شویی نیس ‪ .‬مه خودم وخت کتی دست ششتیم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪10:34:31 2010-03-04‬‬

‫از فتح پرسیدند ‪ :‬پل را برای چی می سازند ؟‬

‫گفت ‪ :‬بخاطریکه کشتی ها از زیرش تیر شوند !‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪13:51:11 2010-03-03‬‬

‫در یکی از دهات دورافتاده پسر خورد سالی نزد مال درس میخواند ‪ .‬چند روز بود که مال بجان پسر شله گی داشت تا همرایش عمل‬
‫ناجایز و ناشایسته را انجام بدهد ‪ .‬پسر موضوع را با پدرش در میان گذاشت‪ A‬و از مال شکایت کرد ‪.‬‬

‫پدرش که از شنیدن این خبر بی اندازه ناراحت شده بود پس از چرت و فکر زیاد باالخره پالنی سنجید و پسرش را گفت ‪ :‬صباح‬
‫وختی رفتی بری مال بگو که پدرم خودیته امروز ساعت چهار بجه ده محفل نکاح دعوت کده ‪.‬‬

‫مرد همانروز متباقی اعضای فامیلش را بخانه اقارب شان فرستاده بود ‪ .‬درست سر ساعت چهار بمجردیکه مال به حویلی داخل شد ‪،‬‬
‫پسرش را وظیفه داد که در روی حویلی دهل بزند ‪ .‬خودش مال را به بهانه ای به زیرخانه برد و پس از آنکه دست و پایش را با‬
‫ریسمان بسته کرد ‪ ،‬یک فانته کاری جانانه را در حقش انجام داد که تا دم مرگش فراموش نخواهد کرد ‪.‬‬

‫چند روز بعد وقتی مال از بازار آمد ‪ ،‬خطاب به خانمش گفت ‪ :‬او زن ! چی پخته کدی تیز نانه بیار که بسیار گشنه شدیم ‪.‬‬

‫خانمش که درهمین اثنا از دور صدای دهل را می شنید ‪ ،‬به مال گفت ‪ :‬اونه صدای دهل میایه حتما ً ده همی نزدیکی ها یا عروسی اس‬
‫یا نکاح ‪ .‬چرا ده اونجه نان نمی خوری ؟‬

‫مال با وارخطایی گفت ‪ :‬نی ‪ ،‬نی ! نه توی اس ‪ ،‬نه نکاح ‪ .‬حتما ً ده اونجه هم کدام مال ره فانته میکنن !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪15:57:33 2010-03-02‬‬

‫نامه ی یکی از فارغان کورسهای سواد آموزی برای معلمش‪:‬‬

‫معلم ساهب بصیار اضيظ و گرامی عذ اينكه به رای من خان دن و نوشطن عاموخطين حذار بار اض شوما ته شه کور می کنم!‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪13:18:21 2010-03-02‬‬

‫فهیم ار معلم پریسید‪:‬معلم صاحب!نکاح چه معنی دارد؟ معلم‪:‬بچیم! نکاح در لغت بستن را و در اصطالخ و حقیفت یک لحظه (شب‬
‫زفاف)خوشی و تمام عمرغم را نکاح گویند‪.‬‬

‫جواب تمیم‬

‫‪11:50:34 2010-03-02‬‬
‫معلمی از شاگردش پرسید ‪ :‬اگه یک قطعه آهنه ده مجاورت هوا بگذاریم چی میشه ؟‬

‫شاگرد گفت ‪ :‬حتما ً اوره زنگ میزنه ‪.‬‬

‫معلم بازهم پرسید‪ :‬خی اگه یک قطعه طال ره بگذاریم چی میشه ؟‬

‫شاگرد گفت ‪ :‬معلومدار ده ظرف یک ثانیه گـُم یا مفقود میشه !!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪11:42:58 2010-03-02‬‬

‫پولیس جنایی از خانمی پرسید ‪ :‬چرا شما با پایه چوکی به فرق شوهریتان زدین ؟‬

‫خانم با بسیار بی تفاوتی ‪ ،‬گفت ‪ :‬به خاطریکه زورم نمی کشید که کتی پایه میز بزنم !‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪14:15:26 2010-03-01‬‬

‫جوانی جهت‪ A‬اجرای وظیفه رسمی برای مدت چند ماه به یکی از والیات کشور اعزام شده بود ‪ .‬روزی از روزها تحت تاثیر وسوسه‬
‫های شیطانی و غریضه شهوانی قرار گرفته ‪ ،‬هوس فانته کاری به سرش زده بود ‪ .‬پس از ساعتی جستجو و گشت و گذار در شهر‬
‫باالخره دوتن از خانم هایی را که به خیابانگردی و مقاربت های جنسی اشتغال داشتند ‪ ،‬با خود به مهمانخانه‪ A‬بُرد ‪ .‬جوان که میخواست‬
‫همزمان با هردوی شان فانته کاری کند ‪ ،‬خواهش کرد تا قبل از معامله‪ A‬دوش بگیرند ‪ .‬خودش برای جلوگیری از مریضی ایدز و‬
‫دیگر مریضی های جنسی کاندومی را بر روی آلت تناسلی اش کش کرد و بیصبرانه منتظر ورود آنها بود ‪ .‬وقتی خانمها‪ A‬از تشناب‬
‫خارج شدند یکی از آنها بمجرد دیدن آلت تناسلی جوان قهقه خندید و با تعجب به دومی اشاره کرد و گفت ‪ :‬گلپری سیل کو ! چطور‬
‫سامان نو و کاغذ پیچ داره که هنوز پالستیک هایشه نکنده !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪17:39:40 2010-02-28‬‬

‫صبح وقت یکی از روزها که هنوز آفتاب نبرامده بود چند نفر از جوانان قریه به قله یکی از کوها به میله رفته بودند که پس از سیر‬
‫و تماشـا و خوشگذرانی ‪ ،‬عصر همانروز دوباره به قریه ای شان برگردند ‪ .‬بمجردیکه به قله ای کوه رسیدند ‪ ،‬متوجه شدند که ترموز‬
‫های چای و آب نوشیدنی را فراموش کرده اند که با خود ببرند ‪ .‬پس از اندکی گفت و گو باالخره مطابق به رواج های محلی شیر و‬
‫خط انداختند و در نتیجه به یکی از همراهان شان وظیفه دادند که هرچه زودتر بر گردد و ترموز های چای و آب نوشیدنی را با خود‬
‫بیاورد ‪ .‬جوان خطاب به همراهانش گفت ‪ :‬مه به شرطی میرُم که تا وختیکه دوباره برگردم شما باید به خوردن غذا و میوه جات‬
‫شروع نکنین ‪.‬‬

‫دوستانش قول دادند و اوهم که چندان رضائیت نداشت دل نادل براه افتاد ‪ .‬پس از گذشت تقریبا ً نیم ساعت یکی از آنها گفت ‪ :‬حالی‬
‫شاید ده قسمت های وسط کوه رسیده باشه ‪.‬‬

‫بعد از یکساعت ‪ ،‬دیگری گفت ‪ :‬حالی شاید ده خودی قریه رسیده باشه ‪.‬‬
‫خالصه به همین ترتیب پس از گذشت مدت زمانی هرکدام تبصره هایی میکردند ‪ .‬وقتی دو ساعت پوره شد از آن به بعد هرکدام لحظه‬
‫شماری میکردند و بیصبرانه انتظار رسیدنش را داشتند ‪ .‬مگر ساعت ها گذشت و درحالیکه سخت‪ A‬چشم براه بودند و از هر طرف‬
‫نگاه میکردند ‪ ،‬این انتظار هیچ به پایان نمی رسید ‪ .‬در نهایت پس از آنکه عقربه های ساعت ‪ ،‬دوازه ظهر را نشان میداد همه جوانان‬
‫که سخت عاصی و کوفتی بودند و از طرفی هم بخاطریکه بدون خوردن صبحانه بی اندازه گرسنه شده بودند و به اصطالح معده های‬
‫شان قـُر ‪ ،‬قـُر میکرد ‪ ،‬مشترکا ً به توافق رسیدند که ناگزیر و ناچار به خوردن غذا آغاز کنند ‪ .‬خالصه دسترخوان را هموار کردند و‬
‫غذا هارا بروی سفره چیدند ‪ .‬مگر بمجردیکه اولین لقمه ها را به دهن میکردند ‪ ،‬دفعتا ً جوان که از ابتدا تا آن زمان در پشت یک‬
‫سنگ بزرگ خودرا پنهان کرده بود ‪ ،‬بلند شد و با سروصدا و داد و فریاد زیاد گفت ‪ :‬ای نا مردا ! مه نه گفته بودم که اگه مه بری‬
‫آوردن چای و او ( آب ) برُم شما ده غیاب مه به خوردن غذا و میوه ها شروع میکنین ؟!!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪13:11:05 2010-02-28‬‬

‫دونفر دیوانه تصمیم گرفتند که از دیوانه خانه فرار کنند ‪ .‬اولی برای دومی گفت ‪ :‬برو بیرونه سیل کو اگه ارتفاع دیوال کم باشه از‬
‫سرش خیز میزنیم و اگه زیاد بلند باشه باید زیر دیواله سوراخ کنیم ‪.‬‬

‫دیوانه دومی بیرون رفت و پس از لحظه ای بسیار ناراحت و جگرخون برگشته ‪ ،‬گفت ‪ :‬فرار کدن ما از اینجه ناممکن اس !‬

‫دیوانه اولی پرسید ‪ :‬چرا ؟‬

‫دیوانه دومی گفت ‪ :‬بخاطریکه مه چهار طرفه دیدم ده اونجه هیچ دیوال نبود !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪00:01:34 2010-02-28‬‬

‫فتح به منزل یکی از اقاربش به شهری رفت وآنقدر آنجا ماند که صاحب خانه بکلی به ستوه آمده بود‪ .‬روزی صاحب خانه بخاطریکه‬
‫وی را غیرمستقیم متوجه ساخته باشد ‪ ،‬برایش گفت ‪ :‬چون اقامت خودت طول کشیده شاید فرزندانت زیاد دق شده باشن و خانوادیت‬
‫نگران و پریشان باشن !‬

‫فتح گفت ‪ :‬بلی ! اتفاقا ً دیروز مه هم به همی فکر افتیده بودم ‪ .‬مگر امروز بریشان تیلفونی احوال دادم که همگی شان به اینجه‬
‫بیاین !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪16:30:52 2010-02-27‬‬

‫یک مهاجر افغان با پسر جوانش در یکی از شهر های امریکا رستورانی باز کرده بود و کارش هم به اصطالح چوک بود ‪ .‬وی که‬
‫چندان به زبان انگلیسی بلند نبود فقط به کسه کار میکرد و بعضی اوقات در بین میزها میگذشت و سری هم به عنوان خوش آمدید‬
‫شور میداد ‪ .‬مگر در لحظات ازدخام و بیروبار گاهگاهی فرمایش میگرفت و غذای آماده شدۀ مشتریان را بروی میزها می گذاشت ‪.‬‬

‫شبی از شب ها بمجردیکه بر سر هر میز میرفت ‪ ،‬مشتریان چیزی برایش می گفتند که او صرف اوپن ( ‪ ) Open‬اش را میدانست و‬
‫بس ‪ .‬مرد مهاجر بفکر اینکه مشتریان از وی می پرسند که این رستوران از ساعت چند تا ساعت چند باز است ‪ ،‬در جواب میگفت ‪:‬‬
‫یس ! تونتی فور هورز ایز اوپن ‪ ،‬بت اوری نایت ف َِرم تن تو تولف ایز وری ‪ ،‬وری بیزی ‪.‬‬

‫( ‪ ) .Yes ! 24 hours is open but every night from ten to twelf is very , very basi‬مشتریان با شنیدن حرف های مرد‬
‫همه قهقه می خندیدند ‪ .‬خالصه اینکار چندین بار تکرار شد تا اینکه پسرش نزدیک آمد و موضوع را از مشتریان پرسید ‪ .‬پسر پس از‬
‫درک موضوع به پدرش گفت ‪ :‬پدر جان ! زنجیرک پطلون خوده بسته کنین ‪ .‬اینها به شما گفتن که زنجیرک پطلونیت واز اس ‪ .‬باز‬
‫شما گفتین که ‪ 24‬ساعت واز اس ‪ .‬مگر هر شب از ساعت ‪ 10‬تا ‪ 12‬بسیار ‪ ،‬بسیار مصروف اس !!!‬
‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪13:49:55 2010-02-26‬‬

‫روزی از روزها یکی از مفتشین وزارت معارف از یکی از مکاتب شهر بازدید میکرد ‪ .‬بمجرد داخل شدن به دهلیز وقتی از پهلوی‬
‫یکی از صنوف درسی عبور میکرد ‪ ،‬صدای چیغس و غالمغال و خنده های شاگردان به گوشش رسید ‪ .‬با اعصاب خرابی زیاد به‬
‫همان صنف داخل شد و یکی از آنها را که سرو صدای زیاد را براه انداخته بود ‪ ،‬از گوشش گرفت و از صنف خارج کرد ‪ .‬خودش‬
‫دوباره به صنف داخل شد و از شاگردان پرسید ‪ :‬معلم تان کی اس ؟‬

‫شاگردان گفتند ‪ :‬صاحب ! هموره که از صنف کشیدین معلم ما بود !‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪01:17:36 2010-02-26‬‬

‫معتادی که درحال کشیدن سگرتی بود ‪ ،‬گفت ‪:‬‬

‫همیالی یک ژلژله نمیشه که خاکشتری شیگرت مره بینداژه ده ژمین !‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪12:37:25 2010-02-25‬‬

‫فتح در روز عید قربان به نخاص ( محلی برای فروش حیوانات ) رفته بود تا یک گوسفند را برای قربانی خریداری کند ‪ .‬پس از‬
‫اندکی گشت و گذار با اعصاب خرابی زیاد گفت ‪ :‬اوه ! ده اینجه به غیر از اطرافی ها و رمه های گو ( گاو) و گوسفند چیزی دیگه‬
‫ره نمی بینی !‬

‫یک اطرافی از فتح پرسید ‪ :‬خودیت هم اطرافی هستی ؟‬

‫فتح ناخود آگاه بال فاصله جواب داد ‪ :‬نی ‪ ،‬نی ! مه اطرافی نیستم !!!‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪18:56:09 2010-02-24‬‬

‫بدینوسیله به اطالع دست اندر کاران گرانقدر و محترم سایت وزین و دوست داشتنی ( افغانستان ‪ .‬رو ) و عالقمندان و همکاران‬
‫عزیز بخش فکاهیات میرسانم ‪ ،‬فکاهیاتی که بتاریخ های‬

‫(‪ )13:55:52 2010-02-13‬یک پسرجوان باالی معلم خود که دختر قشنگ و باکرکتری بود ‪....‬‬

‫(‪ )14:28:47 2010-02-13‬يک ‪ ...‬ميخواست که دليل زيبايی اندام بچه های ‪ ...‬را بداند ‪....‬‬

‫(‪ )14:40:34 2010-02-13‬يک افغان به خارج رفته بود و يک روز ميخواست ار يک شهر ‪.....‬‬
‫از نام من ارسال و در بخش فکاهیات این سایت به نشر رسیده است ‪ ،‬ارتباط به من ندارد و من قطعا ً این سه فکاهی را ارسال نکرده‬
‫ام ‪.‬‬

‫هر هموطن عزیزی که این فکاهیات را ارسال داشته اند از لطف شان تشکر میکنم و صمیمانه خواهشمندم که لطفا ً منبعد فکاهیات و‬
‫مطالب شانرا بنام خود شان و یا بنام مستعار خودشان ارسال نمایند ‪.‬‬

‫من خودم همین لحظه صدها فکاهی آمادۀ ارسال دارم که به ترتیب روزانه یکی ‪ ،‬دو فکاهی آنرا برای نشر در این سایت وزین و‬
‫دوست داشتنی می فرستم و برای هموطنان عزیزما پیشکش میدارم ‪.‬‬

‫جواب کاکا‪ A‬زنده دل‬

‫‪22:34:15 2010-02-23‬‬

‫جوانی به دوستش گفت‪ :‬شنیدیم او دختری ره که میخواهی به خواستگاریش فامیلیته روان بکنی شانزده ساله است ؟ چرا دوسالی دیگه‬
‫صبر نمیکنی که عاقلتر شوه ؟‬

‫دومی گفت‪ :‬میترسم که اگه عاقلتر شوه باز شاید زن مه احمق و دیوانه نشوه !‬

‫جواب شوخ طبع‬

‫‪13:42:13 2010-02-22‬‬

‫دو زن غیبت مردها را میکردند‬

‫زن اول‪ :‬هللا خوارک خاک ده سر ای مردها شوه فقط مثل پشک هستند چشم و گوش و حواس شان سری یک توته گوشت زن ها‬
‫مانده‪.‬‬

‫زن دوم‪ :‬خوارک او را چه مبکنی ای مردها کل شان تروریست هستند عضو شبکه القایده ده سری برج های دو گانه زن ها حمله‬
‫میکنند وپنتاگون زن ها را تخریب میکنند و در سوف شان میزایل را داخل میکنند‪.‬‬

‫یک بچه در مکتب قلم خوده ده زیری میز معلم انداخت وپایین شد و گرفت معلم گفت اوبچه چیرزی را خو ندیدی متعلم گفت نی معلم‬
‫صاحب تنها پای شما را من دیدم معلم گفت برو بچیم یک هفته رخصت هستی احمد از اورف صدا کرد استاد من ران شما را دیدم‬
‫هفته قبل معلم گفت برو احمد جان بری دو هفته رخصت هستی یکبار فضلو از صنف در حال خارج شدن بود معلم گفت فضلو تو کجا‬
‫میروی فضلو گفت استاد من ایت جای تان را دیدیم که باید ترک مکتب کنم‪.‬‬

‫یک اطرافی را که هردو گوش اش سخت مجروح و سوخته بود جهت تداوی در شفاخانه لبن سینا اوردند‬

‫داکتر‪ :‬خوب برادر شما تشریح کنید که چطور گوش های شما سوخت‬

‫اطرافی‪ :‬داکتر صاحب مه همی پیراهن خوداتو میکردم که در موبایلم من یک رفبقم زنگ زد به جای موبایل همی اتو را در گوش‬
‫گرفتم‬
‫داکتر‪ :‬خوب این گوش راست تان بود و شما گوش چپ تان را چطور سوختاندید‬

‫اطرافی‪ :‬داکتر صاحب همو رفیقم باز بریم زنگ زد‬

‫یک اطرافی در پروگرام انتخاب بیننده ها زنگ زد‬

‫نطاق‪ :‬بفرماید انتخاب بیننده ها است خوده معرفی کنید و از کجا در تماس گرفتید‬

‫اطرافی‪ :‬نام مه شمس الدین است خو بچه های کوچه مره شمش الدین شله میگن و مه از موبلین خود گف میزنم‬

‫نطاق‪ :‬خوب شما به اواز احمد ظاهر عالقه دارید؟‬

‫اطرافی‪ :‬مه خو احمد ظاهر خوش نداریم اما یک خواندنش بسیار خوش ما میاید که میگه از دستت پغان پغان دارم قلب خون چکان‬
‫چکان دارم اگه همو بری ما نشر کنید خوب میشود‪.‬‬

‫جواب اسد سلیمان‬

‫‪13:07:38 2010-02-22‬‬

‫یک بچه افغان که تازه خارج رفته بود در هفته اول یک گرل فریند پیدا کردخوب دختر بچه را گفت برو از دواخانه یک کاندوم‬
‫بیاربچه به عجله رفت طرف دواخانه وقتیکه رسید نام کاندوم یادش رفت هر چه فکر کرد یادش نامد اخر تنبان خود کشید و گفت‬
‫دواخانه واال را گفت کاکا‪ A‬جوراب ایه را داری‬

You might also like