Professional Documents
Culture Documents
پسر جوانی تصمیم به ازدواج گرفته بود
پسر جوانی تصمیم به ازدواج گرفته بود
وی درجستجوی دختر شایسته و شیر پاک خورده و به اصطالح چشم و گوش بسته ای بود
که در گذشته با هیچکس رابطه ای نداشته باشد و مهمتر ازهمه اینکه باکره باشد .معموالً با هر دختریکه معرفی میشد ،ضمن
صحبت مختصر در گوشه ای آلت تناسلی اش بیرون می کشید و می پرسید :نام ازی چی اس ؟
وقتی دختران همان نام آلت تناسلی را میگرفتند که معموالً مردان به همان نام یاد میکنند .پسرجوان با شنیدن جواب آنها از انتخاب
شان صرف نظر میکرد .خالصه اینکار چندین سال دوام کرد تا اینکه باالخره آخرین بار با دختری بنام گلچره معرفی شد .وقتی از
او پرسید :ای چی اس ؟
گلچهره به همان نامی یاد کرد که معموالً اطفال خورد سال میگویند .پسرجوان با بسیار خوشحالی همین دختر را انتخاب کرد و پس
از مراسم نامزدی و شیرینی خوری باالخره محفل عروسی شانرا به شکل شانداری در یکی از سالون های مجلل شهر برگزار کرد .
مگر در ختم محفل وقتی به حجله رفتند و زمان خلوت فرا رسید ،پسرجوان متوجه شد که گلچهره نه تنها باکره نیست بلکه یک کهنه
کار و در گذشته فوق العاده رفیق باز بوده است .بنا ً با قهر و اعصاب خرابی زیاد گفت :او پدر نالت ( لعنت ) مه ناق ( ناحق )
سری تو اعتبار کدم .چند ماه پیش وختی سامانیمه Aبریت نشان دادم خوده بیخی نابلد نشان دادی و نام طفالنیشه گفتی .مگر تو خو
باکره نیستی .چرا از اول بریمه نگفتی ؟
دختر با بسیار بی اعتنایی گفت :برو ،برو ! تو کی ای گپاره از مه پرسان کده بودی .مه نابلد نبودم ،مه ایطور سامان هاره دیده
بودم که ای سامانک ُپچُل تو پیش شان مثل چیز ...اشتکا واری بود !!!
شب عروسی یک کاکو بود .وقتی عروس و داماد در موتر گلپوش بطرف خانه روان بودند ،دوستان و رفقای کاکو نیز درحالیکه
صدای پیهم هارن موتر های شان در سراسر جاده می پیچید ،موتر گلپوش را بدرقه و همرایی میکردند .کاکو که از سروصدای
هارن ها بکلی اعصابش خراب شده بود با قهر و غضب گفت :یک عمر صدها بچه را ...کدم هیچکس نپامید ( نفهمید ) .حالی
امشو باد از سالها که میخایم یک زنه چیز ...کنم تمام شار خبر شدن !!!
فتح در یکی از مسـابقات دوش ،دوپینگ کرده بود .از قضا در بین همه اشتراک کننده گان ،نفر آخر شد .رفقایش پرسیدند :او لوده
احمق ! تو خو دوپینگ کده بودی خی چرا نفر آخر شدی ؟
شون !!!
فتح گفت :از خاطریکه نمی خاستم سرم مشکوک َ
از یک هموطن ...ما ،که آدم بسـیار سخت و ممسک بود ،پرسـیدند :یگانه آرزویت ده زندگی چی اس ؟
جواب داد :آرزو دارم هرچی زودتر کل شوم که از دادن پیسه برای سلما نی خالص شوم !!!
خانمی عاشق زیبایی بود و از دوران جوانی عالقه فراوان به فیشن و آرایش داشت .همیشه به سر و صورت خود می رسید
ومیخواست که جوان بماند و هیچگاه پیر نشود .با افزایش سن و سالش باالخره آهسته ،آهسته آثار پیری و چین و چروک در رویش
ظاهر شد .چون با مشاهده این وضعیت سخت ناراحت شده بود فوراً نزد داکتر جراح رفت تا رویش را جراحی پالستیکی کند .
جراحی پالستیکی موفقانه صورت گرفت و زیبایی گذشته اش را باز یافت .بعد از آن هر از گاهی که چین و چروک در رویش
ظاهر می شد فوراً نزد جراح میرفت و بازهم جراحی میکرد .مرتبه اخیر وقتی برای جراحی رفت ،داکتر گفت :تا حالی بیش از ده
دفعه رویته جراحی پالستیکی کدیم و باد ازی هرچی سن و سالیت باال میره بازهم یکتعداد چین و چروک نو پیدا میشه .مه امدفعه
یک پیچ ده تاالق سریت نصب میکنم .هر وخت که ده رویت چین و چروکه دیدی همی پیچه یک چوری تیت کو خود بخود گم
میشه .
پس از یک مدتی خانم برای داکتر جراح زنگ زد و با وارخطایی گفت :داکتر صاحب ! زود به دادم برسین ! ده زناقم ( زنخ ) یک
غار پیدا شده !
داکتر که به اصل موضوع پی برده بود ،گفت :همشیره جان ! دیگه پیچه تیت نکنی که نافت ده رویت آمده !!!
روزی از روزها یک کاکو دید که پسرش بسیار ناراحت و نا آرام است و پیهم در چهار اطراف حویلی قدم میزند .کاکو پسرش را
نزدیک خواست و گفت :او بچه چرا ایطور جگرخون مالوم میشی ؟ چی گپ اس ؟
پسرش که گونه هایش از شرم سرخ شده بود ،ترسیده ،ترسیده ،گفت :بابه دیروز مه و بچه همسایه ما بری اولین دفعه ازو کارهای
بد کدیم .
کاکو با خوشحالی گفت :آفرین بچیم ! بیشک ! حالی دیگه مرد شدی و ثابت کدی که راستی ،راستی بچه خودم هستی ! بیا بنشین و
بریمه مفصل قصه کو که چی رقم کدی ؟
پسرش چیغ زد و گفت :نی ،نی ! نام شیشتن میشتنه نگیری که مه کتعا ً ( قطعا ً ) شیشته نمیتانم .چراکه همو چیزم ...درد میکنه و
بیخی پاره شده !!!
روزی اهالی قریه ...چاقویی را پیدا کرده بودند .به بسیار وارخطایی آنرا نزد ملک قریه بردند و پرسیدند :ملک صاحب ای چی اس؟
ملک قریه پس از آنکه چاقو را تا و باال کرد ،گفت :ای بچه اره اس که هنوز دندانهایش نبرآمده !
فتح قوطی نصوارش را در داخل خانه گم کرده بود مگر درکوچه می پالید .فضلو گفت :او دیوانه ! او لوده ! وختیکه قوطی
نصواریته ده خانه گم کدی خی چرا ده روی کوچه می پالی ؟
فتح گفت :نمی بینی که خانه تاریک اس ولی کوچه روشن !!!
یک کاکو پسر نوجوان همسایه شانرا با چال و فریب به حمام نمره برده بود و فانته میکرد .پسر همسایه در جریان معامله Aزیاد داد و
فریاد را براه انداخته بود و غالمغال میکرد .کاکو که اعصابش بکلی خراب شده بود ،چیغ زد و گفت :او کره خر! چپ باش .چی
بال زدیته ؟! مگر ما بچه نبودیم و ای روزها از سری ما تیر نشده ؟!!!
به فتح گفتند پسرت در یکی از مسابقات Aجهانی ریکارد شکستانده .فتح با قهر و غضب گفت :گـُه خورده مه خو تاوانیشه داده
نمیتانم !!!
دومی :مه وختی شراب مینوشوم مرگ موشه بجای چپس استفاده میکنم...
در همین وقت برای سومی زنگ آمد ،سومی تلفن را برداشت و بعد از رد و بدل چند جمله گفت ،خو خی اینه رسیدم ،شما صبر
کنین...
موش سومی گفت :خیر و خیرتیست ،بچا چهار پنج تا پشک گرفتن مره میگه که بیا که بخریم...
خانمی نزد داکتر مراجعه کرد و شـکایت داشت که دراین تازگی ها دایم احساس کسالت و خستگی میکند .
داکتر پس از یکسلسله معاینات پرسید :شما هفته ای چند بار مقاربت و فعالیت سکسی دارین ؟
زن گفت :هر هفته روزهای شنبه ،دوشنبه ،چهارشنبه و جمعه .
داکتر گفت :بهتراس که بعد از این حد اقل روزهای جمعه را حذف کنین .
زن گفت :نمیشه داکتر صاحب ! آخه روز های جمعه همرای شوهرم هستم !!!
آمر پولیس که مقصدش از علت و گناه متهم بود ،پرسید :تره بخاطر چی دستگیر کدن ؟
متهم با درک اشتباه آمیز از موضوع ،با قیافه مظلومانه گفت :آمر صاحب! مالومدار یک چیز واضح اس دیگه .حالی پیر شدیم و
مثل سابق چندان قدرت و توان فرار کدنه ندارم !
فتح خطاب به فضلو گفت :چرا هروخت از روی کاله سریته می خاری ؟ اول کاله ای خوده پس کو باد ازو سریته بخار .
فضلو گفت :او احمق دیوانه ! مگر تو وختیکه چیزت ...میخاره ،پیش از خاریدن اول پطلون خوده میکشی ؟!!
یک زن به معاینه خانه داكتر نسایی و والدی رفت .داكتر بعد ازمعاینه گفت :مبارک باشه شما حامله هستین .
زن دفعتا ً با هردو دست بر سر و رویش زد و گفت :وای بازهم حامله شدم ؟ خدايا چطور كنم ؟
زن با ناراحتی گفت :آخه داكتر صاحب مه شش اوالد دارم .ای هفتم اس .
زن گفت :داكتر صاحب ! شوهر بيچاریم احتياط ميكنه مگر ديگرا احتياط نمیکنن !!!
و از اینکه والدین وی برایش توصیه نمــوده بود هروقتیکه قندهار رفتی همــرای خوب یک نیکر آهنی هم بخر و آنرا بپوش تا که
محفوظ باشی پسر با همان آمادگی داخل شهر قندهار شد و هنگام برگشت به خانه والدینش متوجه شدند که نیکر آهنی کپ و کوپ و
وسط آن سراخ شده .
دو مرد یکروز از زنان خود تعریف میکردند ،یکی میگفت زن من مرا بسیار دوست دارد و دیگری میگفت که زن من زیاد تر مرا
دوست دارد .با الخره تصمیم گرفتند
امتحان کنند که کدام شان را زیاد تر دوست دارد .مرد اول رفت خانه برای زن خود گفت که من در کار خانه همرایت کمک
میکنم ،زنش گفت بیا پیاز را پوست کن
مرد حین پیاز پوست کردن بود که یک سر ماهی را از جیب خود بیرون کرده پیشروی خود انداخت و بصدای بلند چیق میزد ،وای
وای من .....خودرا بریدم .
زنش هم داد و فریاد انداخت که برباد شدم ،تباه شدم ...زن همسایه صدای فریاد ها را شنید آمد پرسید چه گپ است چه گپ است .
زن در حالیکه بلند بلند گریه میکرد
گفت :پدر عبدل پیاز پوست میکرد یکدفه .....خود را برید .زن همسایه پرسید کو کو کجاست ؟ مادر عبدل گفت اونه اونجه افتاده
است .زن همسایه تا چشمش Aبه
سر ماهی افتاد بصدای بلند چیق میزد :حق است ترا حق است ترا که خون گریه کنی من هر قسمش Aرا دیده بودم ولی چشم دارش را
ندیده بودم .
پسر خرد سالی با مادر کالنشن به حمام رفته بود .تصادفا ً وقتی چشمش Aبه عورت مادر کالنش افتاد ،با تعجب پرسید :بی بی جان !
بی بی جان ! او چی اس ؟
پسر خرد سال بازهم پرسید :پشکک مادرم خو چاغک اس ،خی از خودت چرا ایقه چمبلک و الغری اس ؟
مادر کالنش آه پرسوزی از دل بیرون کشید و گفت :بچیم ! بخاطریکه پشکک مادریت هر شو نیم کیلو گوشت می خوره !!!
جوانی خطاب به دوستش گفت :تو هم باییسکل داری و هم دوست دختر .به نظر خودیت فرق بین آنها چی اس ؟
دومی جواب داد :بایسکل خوده اول پمپ میکنم باد از او سواریش میشم .مگر دوست دختر خوده اول سواریش میشم باد ازو پمپ
میکنم !
از یکی پرسیدند :آیا میدانی فرق بین نیکر های قدیمی زنانه با نیکر های جدید چی است ؟
در جواب گفت :سابق برای دیدن پله های توپ باید نیکر را کنار میزدی مگر حاال برای دیدن نیکر ،باید پله های توپ را کنار
بزنی !!!
فتح به یکی از کشور های اروپایی به مسافرت Aرفته بود .چون چندین ماه از نزدیکی و رابطه جنسی محروم بود ،روزی از روزها
سخت تحت تاثیر غریزه شهوانی قرار گرفت و هوس خریدن یک ...مصنوعی زنانه را کرد .چون آدرس فروشگاه های مخصوص
لوازم سکسی را نمیدانست بنا ً به یکی از فروشگاه های شهر داخل شد و پس از اندکی جستجو باالخره از بین وسایل مختلف یکی را
انتخاب کرد و با پرداخت پول قیمت آن ،به عجله طرف هوتل حرکت کرد .بمجردیکه به اتاقش داخل شد ،دو سه بار پیهم کار زد و
خودرا انزال کرد .اما وقتی میخواست که آلت تناسلی اش را بیرون بکشد ،دید که بکلی قید مانده و بیرون نمیشود .هرچه سعی و
تالش کرد بی فایده بود .ناگزیر و ناچار به فروشگاه زنگ زد و ضمن تشریح موضوع و شکایت از ساختمان دستگاه ،سوال کرد که
چگونه خاموش میشود .
فروشنده گفت :ناراحت نباشین .فقط همو سویچه که رنگ سرخ داره فشار بتین دفعتا ً دستگاه خاموش میشه .
پس از لحظه یی فتح گفت :پچق کدم مگر گـُل نشد .
بازهم پس از لحظه یی فتح گفت :پچق کدم مگر گـُل نشد .
فروشنده که سخت متعجب Aشده بود ،گفت :لطفا ً همو شماره و مشخصات مودل دستگاه ره بگوئین .
فروشنده گفت :می بخشین صاحب ! شما اشتباه کدین .ایره که شما خریدین ،شیر دوش پنج لیتره اس ! تاکه پنج لیتر پُر نشوه ایال
نمیکنه !!!
جوان گفت :باز ده او صورت بری ما میگفتن جوان های کابلی !!!
مردی به مسافرت رفته بود .روزی یکی از دوستانش تیلفونی اطالع داد که پسر همسایه تان در غیاب تو با خانمت رابطه جنسی
دارد .
مرد قهقه خندید و با تعجب گفت :اوه ! ای بچه چقدر زود کالن شده ؟!
فتح پسرش را در یکی از ورزشگاه ها شامل کرده بود .مگر پس از مدتی متوجه شد که نه تنها کدام پیشرفت نکرده بلکه روز بروز
زار و ضعیف تر میشود .باالخره یکی از روزها رفت تا جریان تمرینات را از نزدیک ببیند .بمجردیکه به ورزشگاه داخل شد ،دید
که همه ورزشکاران از پسرش منحیث خرک استفاده میکنند !!!
چند نفر از کوهنوردان بطرف قله ای کوهی روان بودند .سرگروپ شان که لکنت زبان داشت در وسط راه گفت :خ خ خ ...خی
خی خی ...
اعضای گروپ چند لحظه انتظار کشیدند مگر وقتی دیدند که حرفهایش را گفته نمیتواند بی خیال به راه رفتن شان ادامه دادند .اینکار
در مسیر راه چندین بار تکرار شد مگر کوهنوردان بازهم به حرفهای سرگروپ توجه ای نکردند و به رفتار شان ادامه میدادند .
باالخره وقتی به قله ای کوه رسیدند سر گروپ گفت :خ خ خ خی خی خی خیمه ره ...فراموش ...کدیم ...که ...کتی ...خود ...
بیاریم .
همه اعضای گروپ با اعصاب خرابی و قهر زیاد گفتند :خی چرا زودتر نگفتی ؟
ناگزیر تصمیم گرفتند که برای آوردن خیمه برگردند .بمجردیکه حرکت کردند بازهم سر گروپ گفت :ش ش ش شو شو شو ...
مگرهمه به راه رفتن خود ادامه دادند و هیچ توجه ای به حرفهای Aسرگروپ نکردند .وقتی به پایین کوه رسیدند ،سر گروپ که از
عقب شان می آمد ،با خنده گفت :ش ش ش ...شو شو شو ...شوخی ...کده ...بودم !!!
پسر خورد سالی به یک بقالی رفت و گفت :کاکا نخود سیاه داری ؟!!
معلم دری از شاگردی پرسید :من از صنف خارج شدم چگونه جمله است ؟
شاگرد گفت :ای یک جمله دروغ اس .چراکه شما هنوز ده صنف هستین!
مردی از نزد دوکان میگذشت که دکاندار به دست زیر عالشه به فکر رفته است رفت و گفت :سالم برادر خوبید
دکاندار:بلی
دکاندار به خوشی همه را یک یک کیلو تول و همه را یک جا کرد گفت برادر همان طور کردم مرد گفت :خوب بسیار خب حاال یک
یک دانه از هم جدایشان کن مصروفیت خوب است
مردی نزد داکتر رفت .داکتر با مهربانی پرسید :بفرمائین چی تکلیف دارین ؟
مرد گفت :داکتر صاحب ! مه امروز کمی وخت تر از هر روز دیگه بخانه رفتم .بمجردیکه دروازه دهلیزه واز کدم صدای خنده
زنیمه کتی یک مرد بیگانه شنیدم .وختی از سوراخ کلی سیل کدم ،دیدم که هردویشان یکی دیگی خوده ده آغوش گرفتن و به بوسیدن
مصروف هستن .آهسته به آشپزخانه رفتم و یک گیالس قهوه نوشیدم .باز آمدم دیدم که ای مردکه یخن پیرن زنیمه واز کده و پستان
هایشه مالش میته .دوباره به آشپزخانه رفتم و بازهم یک گیالس قهوه نوشیدم .دفعه دیگه وختی رفتم دیدم که هردوی شان خوده سیر
واری لچ کدن و مصروف معامله هسـتن .بازهم آمدم و یک گیالس قهوه نوشیدم .خالصه باد ازو هردفعه که می رفتم ،می دیدم که
ای مردکه رقم ،رقم چال ها و تخنیک ها میره .مه هم باد از دیدن اونا میامدم و …
درهمین اثنا داکتر که بسیار بی حوصله شده بود ،حرفهای مرد را قطع کرد و گفت :حالی چرا ای گپاره بریمه قصه میکنی ؟
مرد گفت :داکتر صاحب ! مه از خاطری قصه کدم که از شما بپرسم آیا ایقدر قهوه نوشیدن زیاد ،کدام نقص و ضرر نداره ؟!!!
يک پاکستانی به سفر حج رفته بود .دروقت سنگ زدن به شيطان ،سنگ ها را بسیار محکم ،محکم پرتاب میکرد .دفعتا ً شيطان
ظاهر شد و گفت :او بچه خاله ! حالی تو هم ماره ميزنی ؟
مردی به نوکرش گفت :یک جوان بیست ساله خوبه پیدا کو که دختر یمه همرایش عاروسی کنم .
نوکر بعد از چند ساعت برگشت و گفت :خان صاحب ! اگه یک جوان بیست ساله پیدا نشد ،دوتا بچه ده ساله ره بیارم ؟!
شخصی در یک مجلس خطاب به دوستانش گفت :هنگام نوشيدن آب سه تا بسم هللا بگويين زيرا در آب سه تا جن وجود داره .دوتا
هايدروجن و یکی هم آکسی جن ( آکسیجن ) !!!
ارجمند:
آقای یا خانم ارجمند! یهود ها روزانه دها مسلمان بیگناه را بقتل مرسانند .آیا ما نمیتوانیم درباره آنها چند فکاهی هم بنویسیم؟ بهتر
است بجان کاسه داغتر از آش شدن برای یهود ها که همه دشمن من و شما هستند از مسلمانان طرفداری کنید البته اگر شما ملسمان
باشید و اگر خود یهود هستید پس از شما گله نیست.
یک باغبان ریش سفید در یکی از پارک های شهر مصروف آبیاری گلها بود .ناگهان چشمش به پسر و دختر جوانی افتاد که در
گوشه ای سرگرم معاشقه Aبودند و پیهم همدیگر را می بوسیدند .ریش سفید که تحت تاثیر وسوسه های شیطانی و غریزه شهوانی قرار
گرفته بود به بهانه آبیاری آهسته ،آهسته خودرا نزدیک ساخت و به شکل دزدانه آنها را تماشا میکرد .چند لحظه بعد پسر یخن دختر
را باز کرد و درحالیکه هردو پستانش را نرم ،نرم فشار میداد ،گفت :همیالی دلم میشه که هردو سینیته بخورم .
ریش سفید که سخت تحریک شده بود و سامانش Aهم میل کرده بود ،ناگهان صدا کرد :او بچه ! تو خو دندان داری ،اگه خوردنی
هستی بیا ایره بخو ! اوناره بان مه بخورم که دندان ندارم !!!
مریضی خطاب به داکتر گفت :داکترصاحب ! مه نمیفامم که از اینهمه خوبی های شما چگونه تشکر کنم ؟
روزی از روزها فتح از کنار پل هوایی که در منطقه ده افغانان شهر کابل برای عبور عابرین ،جدیداً اعمار کرده بودند ،میگذشت .
فتح که با دیدن پل ،زیاد هیجانی و احساساتی شده بود دفعتا ً به آواز بلند چیغ زد و گفت :او مردم ! او مردم ! حالی مه یک خر .مه
یک بی عقل .مه یک لوده ،مه یک نادان و جاهل .شما خودیتان بگویین ! کو او ( آب ) ده کجا اس ؟ دریا ده کجا اس ؟ که ده اینجه
پل ساختن !!!
عروس :نی بسیار درد گرفت ازی کده دیگه داخل نمیشه
داماد :خو گمشگو بال ده پس ای انگشتر من صبا ازی کده کالنترش بریت میخرم
شوهر یا مکه
از یک پیرزن بیوه پرسیدند :میخایی که تره شوهر بتیم یا به مکه معظمه روانت کنیم ؟
پیرزن با وارخطایی گفت :بچیم جان مادر ! مکه خو فرار نمیکنه !!!
سه سیاح که یک افغان هم در جمله شان بود به سیاحت پرداختند بعد از اینکه از هند دیدار کردند طرف پنچاب پاکستان امدند افغان به
دو اندیوال خود پیشنهاد کرد اگر شود یک دختر پنچابی و پاکستانی را سمبه کنیم که چطور مزه میدهندپیشنهاد قبول شد و
دختر مورد نظر پیدا شد چون جای خیلی تنگ بودو گنچایش تنها دو نفر داشت بنا به نوبت کار میکردند منتها شفر گذاشتند هر وقت
فانته کاری صورت گرفت بگویند که کتاب خوانده شد سیاح اول رقت بعد از 5دقیقه گفت کتاب خوانده شد سیاح دوم رفت بعد از 10
دقیقه امد گفت کتاب خوانده شد بعدا نوبت افغان رسید بعد از 20دقیقه با لب روی کشال امدو گفت کتاب پاره شد
مال جواب داد ...نان گندم از روی یافت( ...هرقدر که پیدا شوه)
مال با قهر جواب داد ...لوده ،احمق ...از نان تر هم کسی سیر کده؟؟؟
مفت کش
فتح از دوستش پرسید :سگرت داری ؟
فتح که زیاد احساساتی شده بود ،گفت :چرا نمیتی ؟ چرا ایقدر سخت و ممسک هستی ؟
دوستش که قهقه می خندید ،گفت :او دیوانه ! او لوده ! مه سخت و ممسک نیستم .مگر خودت غیر ازی که سخت و ممسک هستی ،
یک مفت کش هم هستی .اگه ده سگرت عملی هستی خی چرا سگرت نداری و نمیخری ؟ و اگه عملی نیستی خی چرا هوس سگرت
کشیدنه میکنی و چرا از مردم گدایی میکنی ؟!!
از قضأ صبح آن روز پیر مرد فوت کرد وقتی او را به بخش کالبد شگافی شفاخانه بردند وداکتران وی را معاینه کردند .در جواب
استعالم علت مرگ را خوردن شیر تاریخ تیر شده نوشتند .
عجب خان از رجب خان پرسید :بد بخت ترین مرد دنیا کی اس ؟
رجب خان گفت :بد بخت ترین مرد دنیا او کسی اس که وختی بهشت بره ببینه که زنش هم ده اونجه اس !!!
مسابقه فوتبال بین تیم های افغانستان و انگلستان به شکل مساویانه جریان داشت مسابقه زمانی مختل شد که ریفری یا داور به بازیکن
افغان کارد سرخ داد و تمام حامیان و مشوقین افغان داخل میدان فوتبال شدند فکر کردند که ریفری به بازیکن افغان پاسپورت
انگلیسی(دارای رنگ چگری مایل به سرخ است) داده است
از یک نفر پرسان کردند که در مسابقات جام جهانی فوتبال بین امریکا و انگلیس که مسابقه به شکل مساوی ختم شد به نظر شما
بازنده اصلی کی بود؟
نفر گفت :بازنده اصلی تماشاچی بیچاره بود که 90دقیقه بازی مساویانه را سیل کرد.
جنگساالری یک بچه جوان لـ ُچک و سرکش داشت که همیشه سبب اذیت و آزار اهالی قریه می شد و هیچکس از دستش روز
نداشت .روزی از روزها این بچه وقتی از چهار راهی میگذشت از یک افسر پولیس پرسید :ساعت چند بجه اس ؟
بچه جنگساالر گفت :ده بجه فیکس ده گاراج ما بیا که تره فانته کنم .بعداً به عجله دوید و بخانۀ شان داخل شد .
افسر پولیس که زیاد خشمگین شده بود به دنبالش دوید .وقتی نزدیک دروازه آنها رسید ،تصادفا ً همان لحظه جنگساالر از خانه
خارج شد .افسر پولیس پس از ادای احترام ،شکایت کنان گفت :صاحب ! ای چی حال اس ؟ بچه تان بریمه گفت ساعت ده بجه بیا
که تـُره فانته کنم !
جنگساالر پس از آنکه به ساعتش یک نگاه کرد ،با بی تفاوتی گفت :خی چرا ایقدر وارخطا هستی ؟ هنوز خو ده بجه نشده .پنج
دقیقه دیگه وخت داری !!!
از یک نفر سوال کردند که چرا موتر هایکه دارای سقف افتابی است قیمت Aو مورد پسند دختر های جوا ن و بچه های جوان است؟
نفر گفت :از خاطریکه گنجایش بیشتر لنگ ها را دارد و لنگها در مضیقه قرار نمیگیرند
نفر گفت :هیچ میگه که چرا میلرزی نفری مره میخوره و لرزیدن تو میکنی!!!
مال نصرالدین نزد حکاک رفت که برای پسرش یک مهر حک کند حکاک ازهر حرف یک دینار میگرفت و نام پسر مال نصرالدین
حسن بود بنا حکاک تقاضای 3دینار کرد مال بعد از کمی فکر گفت یک مهر جور کن بنام خس حکاک گفت این 2دینار میشود مال
گفت درست است زمانیکه حکاک خالص شد مال گفت همو نقطه خس را باالی سین بگذار
معلم :در باره شخصیت Aعلمی و جهانی ابن سینا بلخی و عالمه سید جمال الدین حسینی افغان کمی صحبت کن
پدر :چرا؟
پسر :پدر جان معلم سوال های از من کرد که من در انوقت تولد نشده بودم
یک افغان امریکا رفت بعد از مدتی به یکی از کورس های زبان انگلیسی خود را شامل کرد یکروز موضوع درس Thisو Thatبود
کیسه بر
به یک ...که به جرم کیسه بری دستگیر شده بود ،گفتند :او کـُره خر چرا دزدی و کیسه بری میکنی ؟
وی با خوشحالی گفت :تره بخدا کسم که راستی ،راستی مه ایکدر جوان مالوم میشم ؟!!
پیر مردی با یک گروپ از سیاحین به تماشای یک موزیم قدیمی رفته بود .رهنمای موزیم در رابطه به مجسمه ها معلومات میداد .
وقتی به اولین مجسمه رسیدند ،گفت :ای مجسمه 5000 Aسال قدامت دارد .پیر مرد با وارخطایی گفت 5004 :سال .
وقتی به مجسمه دومی رسیدند رهنما گفت :ای مجسمه 8000سال قدامت دارد .
خالصه بمجردیکه رهنمای موزیم قدامت تاریخی یک مجسمه Aرا بیان میکرد پیر مرد فوراً 4سال به آن اضافه میکرد .باالخره
رهنمای موزیم که سخت حیران و متعجب Aشده بود ،گفت :مثلیکه شما در رشته تاریخ تحصیل کدین ؟
پیرمرد گفت :نی ،نی ! مه ده رشته تاریخ تحصیل نکدیم .منتها چهار سال پیش هم که مه آمده بودم شما همی سال هاره میگفتین !!!
یک کاکو یک دختر انگیس را گپ داد .مادر دختر چون از عملکرد های کاکو خبر داشت مخالف دوستی دختر خود با کاکو بود بعد
از مدتی کاکو و دختر انگلیس جهت سپری کردن رخصتی های تابستانی به یکی از کشور های گرمسیر و افتابی میروند مادر دختر
در وقت رفتن به دختر خود توصیه کرد که به من به قسم خلص و شفر به خط نوشته کن که کاکو چه قسم فانته کاری میکند بعد طی
شدن یک ماه خط دختر به مادرش میرسد و تنها نوشه است خطوط هوایی انگلیس()british airways
مادر دختر به ویب سایت( )british airwaysمیرود قرار ذیل اعالن را میبند
پسر خرد سالی نزد پدرش رفت و با اشاره به کاغذی که در دست داشت ،پرسید :پدر جان ! ای رسمی ره که مه کشیدیم مقبول
اس ؟
پدرش پس از دیدن کاغذ سفید با تعجب گفت :کو بچیم ؟ چی رسم کدی ؟
فتح گفت :ای چاالک ! میخایی دروازه ره بسته کنم که تو از غار کلی چیزی ...مره سیل کنی !!!
09:55:16 2010-06-13
روزی مال نصرالدین به طرف شهر روان شد .وی هر چقدر که بطرف شهر رفت که رفت که رفت که رفت که رفت که رفت که
رفت که رفت که رفت هیچ به شهر نرسید.
جواب خالد
20:20:21 2010-06-11
روزی مال نصرالدین با پسرش به یک مهمانی رفته بود .وقتی بخانه آمدند مال پسرش را مورد لت و کوب قرار داد که چرا در
جریان صرف طعام بجای غذا پیهم پس از هر لقمه غذا یک ،یک جرعه ،آب می نوشــید .پسرش با چشـمان اشک آلود گفت :مه
بخاطری باد ( بعد ) از هر لقمه یک قورت او ( آب ) میخوردم که لقمه های قبلی ره میخکوب بکنه و پایین ببره و دیگام جای پیدا
شوه که زیادتر بخورم .
مال با اعصاب خرابی زیاد بازهم به لت و کوب پسرش ادامه داده ،گفت :او احمق ! خی چرا ای چال خوده بریمه هم یاد نداده بودی
که مه هم زیاد میخوردم ؟!!
17:35:13 2010-06-09
عقل خر
روزی از روزها یک ...رو به آسمان کرد و گفت :خدایا ! وختی عقل خره بریما دادی ،خی حد اقل سامان خره هم میدادی !!!
جواب کاکا Aزنده دل
01:11:49 2010-06-08
دوستان عزیزسالم,
یک نفر از دوست خود پرسیده :خبر داری که خشویم از چند ماه به اینسو رژیم غذایی گرفته که الغر شوه ,جالب اینست که تمام
خوراکش فقط و ففط از کیله است و بس.
دوستش با بسیار تعجب گفته که وال مه خو هیچ وقت ایطور یک رژیم غذاییی ره نشنیده بودم ,مگر نگفتی که خشویت کدام اندازه
الغر هم شده یا نه؟
اولی گفته نه بابا ,الغر خو چندان نشده مگر اگه ببینیش که حالی چه فسم ده درخت ها باال میشه؟!!!
جواب منیر
17:36:05 2010-06-07
روزی مال نصرالدین با پسر خرد سالش بطرف بازار روان بود .مال پسرش را سوار خر کرده بود و خودش از پهلوی خر پیاده راه
میرفت .در راه با چند نفر رهگذر برخوردند که یکی از آنها با اشاره به پسر مال ،گفت :سیل کنین ! اوالد های امروزی احترام پدر
خوده رعایت نمیکنن .
رهگذر دومی خطاب به مال گفت :او مال چرا باالی خود ایقدر جبر میکنی ؟ یک خاشه Aبچه خرد ساله سر خر شاندی و خودیت که
یک مرد پیر و ریش سفید هستی با پای پیاده میری ؟!
مال که تحت تاثیر سخنان دلسوزانه ای مرد قرار گرفته بود ،فوراً پسرش را از باالی خر پایین کرد و جلو را بدستش داد و خودش
باالی خر نشست .بعد از طی فاصله کوتاه یک پیرزن صدا کرد :او مال ! تو چقدر ظالم هستی .کته مردکه نمیشرمی ؟! خودیت ده
سر خر شیشتی و یک خاشه بچه ره کتی خود پیاده میبری ! حالی خودیت که شیشتی خی همو بچه گک خوده هم ده سر خر سوار
کو .
مال اینبار پسر خودرا هم سوار خر کرد و هردو براه افتادند .هنوز لحظه ای نگذشته بود که رهگذر دیگری گفت :او مال چرا ایقدر
بی انصاف هستی و باالی ای حیوان مظلوم جبر میکنی ؟ مگر ای خر بیچاره ده ای هوای گرم توان بردن دو نفر ره داره ؟
مال و پسرش ناگزیر از خر پایین شدند و هردو پیاده از عقب خر به راه افتادند .مگر هنوز چند قدم پیش نرفته بودند که جمعی
دیگری که از مقابل شان می آمدند ،گفتند :خدا بریتان عقل و شعور بته .شما دونفر نادان چرا ده ای هوای گرم سری خر سوار
نمیشین که از پهلوی خر پیاده راه میرین ؟!
مال که از کور و کنایه مردم سخت به عذاب شـده بود با حالت غضبناک کاله خود را بر زمین زد و گفت :عجب زمانه ای شده ! تا
حالی هر کاری که کدیم مردم ماره ریشخند کدن و بریما گپ گفتن .ما خو از شنیدن ایقدر گپ های نیش دار مردم کم اس که دیوانه
شویم .خی حالی شما یک راهی درسته بریما نشان بتین و تکلیف ما ره زودتر روشن کنین !!!
جواب کاکا Aزنده دل
11:34:11 2010-06-06
جواب امير
22:54:14 2010-06-04
یک پسر ...که تازه از مکتب آمده بود ،با خوشحالی زیاد به پدرش گفت :مه امروز به عوض سوار شدن به سرویس از پشتش
دویده ،دویده بخانه آمدم و پنج روپیه فایده کدم .
پدرش با قهر زیاد یک سیلی جانانه برویش کش کرد و گفت :لوده احمق ! وختیکه دویده بودی خی از پشت یک تکسی می دویدی که
پنجاه روپیه فایده میکدی !!!
21:41:15 2010-06-03
یک اطرافی مادر پیرش را نزد داکتر برده بود .داکتر پس یکسلسله معاینات و تحریر نسخه ،گفت :فشار مادریت بسیار بلند اس باید
پرهیز بکنه .
پیرزن که از گوشها ضعیف می شنید با وارخطایی گفت :داکتر صاحب ! صدقه سریت شوم چرا خودیت نمیکنی که پرویز بکنه ؟
پرویز یک آدم بی عقل اس .دان ( دهن ) واز داره باز مره پیش کلگی بی آب و بی عزت میسازه !!!
17:27:38 2010-06-02
حکمت خالق
مال روزی از صحرا میگذشت .چون خیلی خسته شده بود االغش را به چراگاه رها کرد و خودش در زیر یک درخت چارمغز تخته
به پشت خوابید .اتفاقا ً در پهلوی درخت چارمغز فالیز خربوزه و تربوز بود .مال با خود اندیشید و گفت :خدایا ! فلسفه اینکه چارمغز
را به این کوچکی در درختی به این بزرگی و خربوزه و تربوز را به این بزرگی از بوته یی به این کوچکی آفریدی در چیست ؟
هنوز در این اندیشه غرق بود که ناگهان چارمغزی از شاخه Aیی درخت رها شد و بر سر بی موی مال افتاد و سرش را افگار کرد .
مال درحالیکه از سرش خون جاری بود ،سجدۀ شکر به جا آورد و گفت :تبارک هللا احسن الخالقین .اگر به جای این چارمغز ،
خربوزه ویا تربوز از بلندی درخت بر سر من می افتاد حاال کارم تمام بود !
**************************
جنگ ساختگی
روزی زن مال نصرالدین با سروصدای زیاد از خانه بیرون شد و درحالیکه به شتاب بطرف خانه همسایه می دوید ،فریاد میکرد که
مرا از دست این مرد ظالم و بی انصاف نجات دهید .مالهم سوته چوب بزرگی را بدست گرفته بود و به دنبالش می دوید .باالخره
ابتدا زن و به تعقیب آن مال به خانه همسایه سروتمند و متمولی داخل شدند .اهل خانه بمجردیکه این حال را دیدند ،زن را از چنگال
مال نجات دادند و با هزار زحمت غضب مال را فرو نشاندند .چون غذای شب آماده بود از آندو دعوت کردند که بر سر سفره نشسته
و با آنها غذا بخورند .مال و زنش وقتی بخانه برگشتند چند لحظه قهقه خندیدند .سپس مال خطاب به زنش گفت :اگه مه همیطور یک
پالن نمی سنجیدم امشو باید شکم گرسنه میخوابیدیم !
خانمش گفت :اگه مه هم از باالی بام نمی دیدم و بریت احوال نمیدادم هردوی ما امشو از الندی پلو و دیگه غذا های لذیذ همسایه بی
نصیب می بودیم !!!
**************************
مال نصرالدین روزی به یک مهمانی رفت .چون لباسهای Aکهنه و معمولی به تن داشت به این لحاظ کسی اعتنایی نکرد و در گوشه
ای تاریک و سرد و یخ اورا جا دادند .مال آهسته خارج شد و به خانه اش رفت و پس از پوشیدن لباس فاخری دوباره مراجعه کرد .
دراین وقت صاحب خانه با احترام تمام از او پذیرایی نمود و در صدر مجلس برایش جا داد .وقتی غذا را بروی دسترخوان چیدند ،
مال با نزدیک کردن آستینش به غذا ،امر به خوردن غذا نمود .صاحب خانه تعجب کرد و سبب را جویا شد .مال گفت :چون شما
فقط اشخاصی را که لباس فاخر به تن داشته باشند احترام میکنید ،بنابراین غذا خوردن هم باید به عهده لباس باشد !!!
**************************
استعمال نوشادر
روزی مال نصرالدین با االغ خود برای آوردن هیزم بطرف کوهی روان شد .در راه االغ که زیاد خسته شده بود جابجا ایستاد شد .
رهگذری گفت :قدری نوشادر به مقعد او بگذار به بسیار زودی به راه می افتد .مال اینکار را کرد و االغ بیچاره شروع به دویدن
نمود .حین برگشت Aاز کوه نیز این عمل را تکرار کرد و االغ به سرعت هرچه تمام تر به راه افتاد .مال چون از االغش عقب مانده
بود و از رسیدن به او مایوس شده بود ،ناچار مقداری از نوشادر را به خودش نیز استعمال نمود که از اثر آن پیش از االغ به منزل
رسید .در منزل هم از اثر سوزش نوشادر دیوانه وار به هرطرف می دوید و بی تابی میکرد .زنش هرقدر کوشش کرد که اورا آرام
کند مگر موفق نشد .مال به زنش گفت :اگر میخواهی که به من برسی خودت نیز قدری نوشادر استعمال کن !
14:27:22 2010-06-01
در زمان شماری نفوس پرسونل احصائیه مرکزی خانه به خانه رفته تعداد اعضای هر خانه را در فورمه ها درج میکردند .یکی از
کارمندان احصائیه دم دروازه یک خانه رفته ،زنگ دروازه را به صدا درآورد .پس از آنکه خانمی دروازه را باز کرد ،کارمند
احصائیه خودرا معرفی کرده پرسید :می بخشین خانم ! شما چند نفر هستین ؟
خانم گفت :مه یک نفر هستم .شما چند نفر ...هستین ؟ تیز داخل شوین که همسایه ها نبینن .مگر فکر تان باشه که نفر 200کم نمی
گیرم.
جواب تمیم
13:54:27 2010-06-01
در یکی از والیات کشور کرایه بس های شهری از ده افغانی به پنج افغانی تخفیف داده شده بود .یکعده اعتراض کردند و دست به
تظاهرات و راهپیمایی زدند .کسی پرسید :او بیادرا ! حالی چرا اعتراض کدین ؟ ای راه پیمایی و مظاهره چی فایده ؟ هنوز باید
خوش باشین که کرایه سرویس ها کم شده .
یکی از اعتراض کنـنـده گان که سخت Aاحسـاسـاتی شـده بود ،گفت :چطور اعتراض نکنیم .ده سابک ( سابق ) ما که از خانه تا شار
پیاده میامدیم ده روپیه پایده ( فایده ) میکدیم اَو حالی صرپ ( صرف ) پنج روپیه پایده میکنیم !!!
15:47:19 2010-05-31
وقت مرگ
مال نصرالدین روی شاخه درختی نشسته بود و به بریدن آن شاخه Aمشغول بود .شخصی فریاد زد :او احمق چی میکنی ؟ حالی
شاخچه میشکنه و به زمین می افتی !
اتفاقا ً در همین اثنا شاخه شکست و مال به شدت به زمین خورد و افگار شد .مال بدون اعتنا به درد و کوفتگی بدنش دفعتا ً از جا
برخاست Aو از یخن مرد گرفت و گفت :معلوم میشه که تو از غیب خبر داری و چیزی میفامی .تیز بگو که مه کی خواهم مُرد ؟
آن مرد بخاطریکه گریبانش را از دست مال نجات داده باشد دروغی بافته ،گفت :هر وخت که خرت بگوزد مقدمه مرگ تو اس و
اگر دو دفعه پیهم بگوزد همان لحظه تو خواهی مُرد .
اتفاقا ً چند روز بعد از این واقعه مال برای آوردن هیزم با االغش به کوه میرفت .دربین راه ناگهان االغش گوزید .مال فکر کرد که
مرگش نزدیک شده است .مگر با آنهم به رفتارش ادامه داد .هنوز چند قدم نگذاشته بود که االغش بار دیگر پیهم دوبار گوز زد .مال
دفعتا ً از االغ پایین شد و به فکر اینکه حاال می میرد در روی زمین دراز کشید .دهاتی ها با مشاهده این حالت به بسیار عجله نزدیک
آمدند .وقتی دیدند که مال قطعا ً تکان نمیخورد ،تصور کردند که مُرده است .بنا ً تابوتی از ده آوردند و حرکت کردند که اورا برای
دفن بطرف قبرستان ببرند .دربین راه به دریای بزرگی رسیدند که بارنده گی و سیالب تمام پل و پلچک آنرا ویران کرده بود و عبور
از آنجا ناممکن بود .چندین دقیقه همه اینطرف و آنطرف را نگاه میکردند و حیران و پریشان بودند که ازکجا بگذرند .باالخره مال
از میان تابوت برخاست و با انگشت دستش ،راهی را نشان داده ،گفت :مه وختیکه زنده بودم از اونو راه میرفتم !
08:16:27 2010-05-30
http://da.azadiradio.org/content/transcript/2031047.html
23:36:21 2010-05-27
اولی :یک چند ماه میشه که بچه گک ما ده موسیقی و آواز خوانی روی آورده .از روزیکه ده خانه تمرین میکنه ،ما بسیار فایده
کدیم .
اولی :همسایه بغلی ما اپارتمان خوده به نصف قیمت بریما فروخت و رفت .حتی خبر شدیم که همسایه های باالیی و پایینی ما هم از
اینجه کوچ میکنن و حاضر هستن که خانه های خوده به بسیار قیمت Aناچیز بریما بفروشن !!!
17:16:28 2010-05-27
یک کاکو رفت الهور پاکستان بعد از مدتی الدرک و گم شد مال مسجد اعالن کرد و گفت :تا زمانیکه که کاکو پیدا شود شما برادرها
نماز هایتان را به قسم نشسته بخوانید
جواب اسد سلیمان
13:50:36 2010-05-27
کی ره بخوریم
روزی مردی از قبیلۀ آدم خورها با پسرش به شکار رفته بود .در راه یک مرد چاق و فربه را دیدند .پسر از پدرش پرسید :پدر !
ایره بخوریم ؟
پدرش گفت :نی بچیم ! ای کلیش چربی اس ناق ماره مریض میسازه .
به راه خود ادامه دادند تا به یک زنی الغر و قاغروده سر خوردند .پسر که بسیار گرسنه شده بود ،دفعتا ً پرسید :پدر ایره
میخوریم ؟
پدرش گفت :نی ایخو بیخی الغر اس .سیل کو به غیر از پوست و استخوان چیزی نداره .
بازهم به راه شان ادامه دادند تا اینکه باالخره به یک زن قشنگ و زیبا و خوش اندام رسیدند .پسر که از گرسنه گی کم بود ضعف
کند با وارخطایی گفت :اینه ،اینه ! پدر جان خی اینی ره بخوریم ؟
پدرش که از دیدن زن زیبا و خوش اندام سخت Aهیجانی شده بود ،با وارخطایی گفت :نی بچیم ! ایره خانه می بریم ،به عوض ازی
مادریته میخوریم !!!
01:34:59 2010-05-27
سالمهای صمیمانه ای مرا نیز بپذیرید .عزیز برادر ! من نه تنها خدا ناخواسته قصد توهین و تحقیر زنان و مادران نیکنام افغان را
نداشته ام بلکه در آینده نیز نخواهم داشت .من هیچگاه بطور مشخص در مورد زنان و مادران شریف و نجیب افغان چیزی ننوشته ام
.
تنها شما نه بلکه من و همه ای هموطنان عزیز ما همیشه به زنان و مادران افغان احترام داشته و داریم و به آنان افتخار میکنیم .
فکر میکنم درست متوجه نشده اید .لطفا ً عجوالنه قضاوت نکنید و مرا ناحق و ناروا مالمت ندانید .اگر فراموش نکرده باشید من و
شما قبالً نیز در ارتباط به جوک ها و فکاهیات و علت تحریر و ارسال آن مفصالً ابراز نظر کرده بودیم که تکرار آن اضافی خواهد
بود .اینکه در فکاهیات از مردان و زنان آنهم بصورت عام و بدون ذکر محل ،شهر و کشور یاد میشود کامالً موضوع جداگانه است
که نه تنها من بلکه همه و آنهم نه از امروز بلکه از قدیم االیام رواج داشته است.
یک یاد آوری دوستانه و صمیمانه است امید سوء تفاهم رفع شده باشد .ضرور نیست که بیشتر از این بخش فکاهیات را به جر و
بحث و تبصره ها پر بسازیم.
جواب کاکا Aزنده دل
01:07:16 2010-05-27
http://www.youtube.com/watch?v=DLJYOKdMpyg&feature=related
جواب بی خدا
19:54:07 2010-05-26
یک زن بد قواره و الغری به شوهرش گفت :حد اقل یکبار بگو که از کدام جایم زیادتر خوشت میایه ؟
از اندام مغبولم ( مقبولم ) ،از روی زیبایم ،از قد بلندم ،از ...
شوهرش پس از آنکه به سر تا پای او نظر انداخت ،حرفهایش را قطع کرد و گفت :مره از بی شرمی و بی حیایی تو خوشم میایه !!!
14:12:42 2010-05-25
رویه بالمثل
مرد همسایه نزد مال نصرالدین آمد و شکایت کرد که سگ شما امروز پای زنم را دندان گرفته و زخمی کرده است .مال گفت :
چیزی که عوض داره گله نداره .شما هم سگ تانرا بفرستید که پای زن مرا دندان بگیرد !
**************************
مال که تا هنوز به خواب نرفته بود پس از شنیدن حرفهای زنش ،اوهم شروع کرد به های ،های گریه کردن .زنش با تعجب
پرسید :خودیت چرا گریه میکنی ؟
مال گفت :مه به حال زار خود گریه میکنم .تو فقط یک دفعه چهره خود را در آیینه دیدی و به گریه افتادی .وای بحال من که هر
روز پیهم ترا می بینم و هنوزهم معلوم نیست که تا چه وقت دیگر باید این چهره ای زشت و نا زیبا را ببینم !!
**************************
مال نصرالدین با یکعده از دوستانش به خانه یکی از اهالی قریه برای صرف طعام دعوت شده بود .در جریان غذا خوردن دفعتا ً
صاحب خانه خطاب به مال گفت :مال صاحب ! در بین لقمۀ شما یک تار موی دیده میشود .تار موی را از لقمۀ تان دور کرده بعد
بخورید .مال لقمه اش را به کنج دسترخوان گذاشت و از کنار دسترخوان برخاست .صاحب خانه سبب عقب نشینی مال را از کنار
دسترخوان پرسید .مال گفت :غذای کسی را که متوجه لقمه ای مهمانش باشد نباید خورد !
**************************
مال نصرالدین در راه سفر از بین بازار پر جمع و جوش یک ده میگذشت .دزدی با استفاده از موقع خورجین خرش را دزدید .
بمجردیکه مال متوجه شد با داد و فریاد خطاب به اهالی ده گفت :زود خورجین مره پیدا کنین اگرنی کاری ره که نباید بکنم انجام
خواهم داد .
دهاتی ها از ترس زیاد به جستجو پرداختند و باالخره دزد را پیدا کردند و خورجین را از نزدش گرفته دوباره به مال تسلیم دادند .
یکی از آنها از مال پرسید :اگه خورجین پیدا نمیشد چی میکدی ؟
مال گفت :هیچ ده او صورت ناگزیر و ناچار گلیمی ره که ده خانه داشتم پاره میکدم و بری خود یک خورجین نو تیار میکدم !!!
18:06:32 2010-05-24
یک نفر یک ریش سفید را دید که گریه میکند پرسان کرد که حاجی صاحب خیرتی است که گریه میکنی؟
ریش سفید گفت :هیچ پدرم لتم کده نفر که حیران ماند که در این سن پدر ای ریش سفید زنده است گفت چرا قبله گاه صاحب لت تان
کرد ریش سفید گفت :ده گفت پدرکالنم نکدم
18:01:21 2010-05-24
محمود :زن ها دید شان ایقدر قوی است که یک تار موی در سر شانه شوهر خود از مسافه دور میبنند ولی در هنگام رانندگی چراغ
پایه برق را دیده نمیتوانند
موتر بینز از فولوکس سوال کرد که چرا چشم هایت لوق لوق برآمده.....موتر فولوکس جواب داد ....اگر ماشین تو هم در پیشتت
میبود چشم های تو هم لوق لوق میبرامد.
13:53:54 2010-05-18
مال نصرالدین از راهی میگذشت .دفعتا ً مردی را دید که در کنار یک جوی بزرگ و عمیقی نشسته و درحالیکه قوطی گوگردی را به
زیر آب فرو برده ،پیهم میخواهد یکی ،یکی از چوبک های گوگرد را در زیر آب روشن کند .مال با دیدن این صحنه نزدیک رفت
و گفت :او بیادر ! چی میکنی و به چی کار مصروف هستی ؟
مرد دهاتی گفت :مه ده اینجه دست های خوده میشستم مگر یک دینار از جیبم به داخل جوی افتید .از خاطریکه پایین جوی تاریک
اس و صحیح معلوم نمیشه حالی میخایم گوگرده در بتم که روشن شوه و پیسه خوده پیدا کنم .
مال گفت :بهتر اس که اول گوگرده ده بیرون روشن بکنی بعد ازو ده زیر او ببری که پیسه خوده پیدا کده بتانی !
***
مال نصرالدین معموالً گاو و گوساله اش را صبح وقت به چراگاه رها میکرد و نزدیکهای شام دوباره بخانه می بُرد .یکی از روزها
زمانیکه میخواست گاو و گوساله را بخانه ببرد ،گوساله زیاد خیز و جست میزد و از نزدش فرار میکرد .باالخره مال از بسکه
خسته و ذله شده بود با اعصاب خرابی زیاد سوته چوبی را برداشت و به زدن و لت کردن گاو پرداخت .رهگذری پرسید :مال
صاحب ! چی گپ اس ؟ چرا ای گاو بیزبانه میزنی ؟
مال گفت :یک ساعت اس که پشت گوساله سرگردان هستم .اگه ای گاو ،گوساله حرامزاده خوده خیزک زدن و گریختنه یاد نمیداد
مره ایقدر اذیت نمیکد !
**************************
شام یکی از روزها مال نصرالدین از راه میگذشت .دید که مردی یک سوته چوب بدست دارد .پرسید :ای مرد ! با این سوته چوب به
کجا میروی ؟
مرد گفت :این سوته چوب را برای نجات خود از سگ های درنده گرفته ام .
مال گفت :هر وقت با کدام سگ درنده مواجه شدی آیۀ اصحاب کهف را بخوان ،سگ فرار میکند .
مرد گفت :چون سگها قرآن نمیفهمند برای دفع آنها یک سوته چوب کار است !
***
مال نصرالدین که زن بد شکل و بد قواره ای داشت ،شبی به چهره ای او چشم دوخته بود و پیهم نگاه میکرد .زنش پرسید :چه گپ
است ؟ چرا امشب اینقدر طرف من سیل میکنی ؟
مال گفت :امروز چشمانم به صورت یک زن زیبا و قشنگی افتاده بود که هرچه کوشش کردم ،نتوانستم چشم از چهره اش بردارم .
بخاطر اینکه گناهم بخشیده شود حاال برای کفاره اش دو برابر آنچه اورا دیده ه ام ترا نگاه میکنم !
***
زن مال گفت :ده وخت پخته کدن دفعتا ً پشک آمد و تمام گوشت هاره خورد .
مال که بسیار عصبانی شده بود و از طرفی هم به سخنان زنش شک داشت ،به عجله رفت و پشک را که در گوشه ای حویلی نشسته
بود ،گرفت و بعد ترازو را آورد .در یک کفۀ ترازو پشک و در کفۀ دیگر سنگ های ترازو را گذاشت .وقتی دید که وزن پشک
کمتر از دو پاو است با قهر و غضب خطاب به خانمش گفت :او زن دروغگوی چرا خجالت نمیکشی ؟ وزن تمام بدن ای پشک کمتر
از دو پاو اس .اگه دو پاو گوشته میخورد حالی باید کم از کم یک چارک وزن میداشت !
09:15:43 2010-05-18
میگویند یک قندهاری زنجیر قفل دروازی دوکان خود را به پایین دروازه نصب کرده بود و باالی دروازه نویشته بود هرکس که با
پای خود این زنجیر را باز کند به پدرش نالد .
16:43:17 2010-05-17
یک افغان وپاکستانی در قطار منتظر تشناب بودند نوبت پاکستانی که رسید افغان گفت :پاکستانی بچیسش هوش گو که زیاد زوز نزنی
از خاطریکه از تو پاکستانی و بدل است که باز پاره نشه
16:35:11 2010-05-17
یگ نفر در حالت غرق شدن بود و فریاد میکرد کمک کمک در همین لحظه یک چرسی که خمار چرس بود تیر میشد نفر صدا
کردبیادر کمک که غرق میشم
چرسی گفت:بادار گل ده زیری او(اب) باشی یا سری او(اب) از ما راه خو بادار ما هستی
16:30:44 2010-05-17
یک روز یک نفر که باران شدید میبارید میدوید تصادف مال از کلکین صدا کرد او بیادر چرا میدوی؟
مال گفت :بیادر باران خو رحمت خداست چرا از رحمت خدا میدوی نفر مجبور شد که اهسته راه برود و شت و پت تر شد
دیگر روز باران میبارد نفر دید که مال میدود نفر صدا کرد مال صاحب Aحالی چرا شما از رحمت خدا فرار میکنید؟
مال گفت :باران خو رحمت خداست حالی میدوم که رحمت خدا زیری پای نشه.
جواب اسد سلیمان
15:24:36 2010-05-17
مال نصرالدین در یکی از شب های مهتابی از کنار چاهی میگذشت .ناگهان چشمش به تصویر مهتاب که بروی آب چاه دیده میشد ،
افتاد .مال با خود گفت :تا که مهتاب Aبیچاره غرق نشده بهتر اس که هرچه زودتر اوره نجات بتم .
بنا ً طنابی را آورد و یک سر آنرا به داخل چاه قالج کرد .بمجردیکه سر طناب به یک سنگ بزرگ گیر کرد مال به فکر اینکه به
مهتاب گیر کرده ،به کش کردن طناب پرداخت .چون از یکطرف سنگ بسیار بزرگ و در جایش محکم بود و از طرفی هم مال
طناب را به بسیار زور و قوت کش میکرد ،ناگهان طناب سگلید و مال به شدت به حالت تخته به پشت بروی زمین افتاد .درهمین اثنا
وقتی چشمش به آسمان افتاد و مهتاب درخشان را دید .خطاب به مهتاب گفت :گرچه به زمین افتیدم و تنم به درد آمده مگر خوب شد
که تره نجات دادم !
*********
چلم فرنگی
مردی حین عبور از یک خرابه قدیمی تفنگچه ای را پیدا کرده بود .به بسیار عجله آنرا نزد مال نصرالدین برد تا بداند که چی است .
مال نگاهی کرد و گفت :ای یک چلم قدیمی فرنگی اس .
مرد که بسیار خوشحال شده بود از روی شوق میله تفنگچه را به دهنش گذاشت تا ببیند که چگونه کشیده میشود .از قضا ناگهان گلوله
ای فیر شد و مرد بیچاره را نقش زمین ساخت . Aمال نگاهی به جسد بی جان او انداخت و گفت :به ،به ! عجب تنباکوی خوبی بوده
که ده همی یک کش مردکه را نشه ساخت و ده روی زمین چپه کد !
**************************
مشوره مناسبA
روزی زن مال نصرالدین به بسیار عجله از مطبخ آمد و گفت :تیز بیا یک چوچه موش ده داخل دیگ افتیده مه میترسم اوره کشیده
نمیتانم .
مال گفت :مشکلی نیس .یک چوچه پشکه ده دیگ بی انداز چوچه موش میترسه و از دیگ فرار میکنه !
**************************
شبی مال نصرالدین پیش از داخل شدن به بستر خواب ،شمشیرش را به کمر بست .زنش با تعجب علت این کار را پرسید .مال
گفت :شب گذشته مردی در خواب با من دعوا کرد و باالیم شمشیر کشید .چون دستهایم خالی بود ناگزیر و ناچار فرار کردم .حاال
شمشیر را به کمرم بسته ام تا اگر بازهم به سراغم آمد ،اینبار انتقام خودرا بگیرم و با این شمشیر به حسابش برسم !!
**************************
روزی مال نصرالدین خرش را برای فروش به نخاص برده بود .داللی را صدا زد و از او خواست که در فروش خر اورا کمک کند
.مرد دالل از شوق بدست آوردن حق الزحمه داللی ،به بسیار عجله طناب خر را گرفت و به وسط بازار برد .سپس به تعریف و
توصیف خر پرداخته ،گفت :ای مردم ! ای خر بسیار خوب و قوی و از بهترین نسل و نژاد اس .بسیار چاالک اس و از صبح تا به
شام بدون کدام خستگی و ذله گی کار میکنه .غیر ازیکه خوراک زیاد نداره ،ده جریان کار پروای گرسنگی و تشنگی را هم نداره ...
مال از بسکه تحت تاثیر تبلیغات دالل قرار گرفته بود ،جلو خرش را بدست گرفت و با قطع صحبت دالل گفت :برو بیادر مه از
فروش خر خود صرف نظر کدیم .چراکه تا حالی ده ایقدر صفت ها و خوبی هایش پی نبرده بودم !!!
18:17:49 2010-05-16
هوشیاری زن مال
روزی از روزها بمجردیکه مال نصرالدین بخانه داخل ،زنش با خوشحالی گفت :تو نمیفامی که مه امروز چی کاری خوبی کدیم و
چقدر فایده کدیم .
زنش لبخندی زد و گفت :امروز وختی شیر فروش به کوچه آمده بود مه صدایش کدم و ظرف ما ره بریش دادم که یک چارک شیر
وزن کنه .شیر فروش ظرف ما ره ده یک پله ترازو و سنگ یک چارکی ره ده پله دوم گذاشت .قسمیکه متوجه نشوه مه تیزی کده
دستبند طالیی خوده ده پهلوی سنگ یک چارکی گذاشتم .وختی شیره وزن کد به اندازه وزن دستبند شیر اضافی گرفتم .
رفع مشکل
در یکی از قریه جات دور دست گاوی سرش را داخل یک خمره بزرگی پر از آب کرده بود .مگر پس از نوشیدن آب سرش را
بیرون کرده نمیتوانست و در داخل خمره قید مانده بود .مالک گاو و دیگر همسایه گانش به دور گاو جمع شده بودند و هرچه سعی و
تالش کردند سر گاو را از خمره بیرون کرده نتوانستند .از قضا درهمین وقت مال نصرالدین از آنجا میگذشت .مالک گاو با دیدن
مال به بسیار عجله نزدیکش رفت و خواهش و التماس کرد که برای رفع مشکل یک چاره ای بسنجد .مال پس از دیدن وضعیت و
حالت گاو گفت :هله زود باشین تاکه گاو نمرده و هالک نشده سرش را ببرین که گوشتش حرام نشود .
فوراً قصابی را حاضر کردند و پس از حالل کردن گاو سرش را از تنش جدا کردند .مگر با آنهم سر گاو به داخل خمره باقی مانده
بود و هیچکس بیرون کرده نمیتوانست .باالخره پرسیدند :مال صاحب ! پس سر گاو را از خمره چگونه خارج کنیم ؟
مال پس از چرت و فکر زیاد گفت :فقط یک راه حل وجود دارد .باید خمره را بشکنانید و سر گاو را بیرون کنید !
روزی مال نصرالدین به مندوی رفته بود و پس از خریداری مقداری آرد و برنج ،پیاز و کچالو و دیگر ضروریات خانه میخواست
که آنها را بخانه اش انتقال بدهد .بنا ً گادیوانی را صدا زد و پس از گفتن آدرس خانه پرسید :حالی بگو از بردن مه و سودایم تا خانه
ما چند میبری ؟
گادیوان گفت :کرایه خودیت ده دینار میشه ،سودایته مفت میبرم .
مال مکثی کرد و گفت :خی بگیر بیادر سودای مره ده آدرسی که بریت گفتیم تا خانه ما ببر مه خودم پیاده خانه میرُم !
مال گفت :مزد امروز شما ره هفته گذشته و مزد هفته گذشته ره امروز پرداختیم تا شما بی ادب ها بعد ازی وظیفه خوده بصورت
درست رعایت کنین !!!
روزی از روزها مال نصرالدین خر خودرا به نخاص برد .خریداران وقتی از طرف پیش روی می آمدند خر دهنش را باز میکرد که
دندان بگیرد و وقتی از عقب می آمدند لگد میزد .یکی از خریداران با قهر خطاب به مال نصرالدین گفت :قراریکه مه می بینم خر
دیوانه تره به ای حال و وضعیت کسی نمیخره .
مال نصرالدین گفت :مه هم قصد فروش ای خره ندارم .فقط میخایُم که مردم بفامن (بفهمند) که مه از دست ای حیوان دیوانه چی
میکشم !!!
14:41:16 2010-05-14
لباس فرمایشی
خانمی درحالیکه چند متر تکه بسیار قیمتی و زیبا را در دست داشت به یکی از خیاط خانه های لوکس شهر داخل شد و خطاب به
خیاط گفت :مه میخایم که بریمه یک لباس شو ( شب ) بدوزین که از قسمت Aباالی سینه و تخته پشت بکلی لچ و برهنه باشه .ایقدر
چسپ باشه که تمام برجستگی های بدنم خوب صحیح دیده شوه .سمت پیش روی و پشت سر دامنش چاک داشته باشه و وختیکه راه
میگردم ران هایم واضح مالوم شوه .
خیاط که به کلتور و فرهنگ کشورما سخت عالقمند و پابند بود ،با اعصاب خرابی زیاد گفت :همشیره جان ! تو لباس بخاطر رفتن
به کدام محفل و مجلس میخایی یا که بری رقص و پایکوبی و نمایش سکسی بروی ستیژ !!!
جواب کاکا Aزنده دل
19:58:17 2010-05-13
شخصی ساده از یکی از والیت های کشور ما با طیاره به کابل امد وبه ساعتش نگاه کرد و با خود گفت اگر می فهمیدم که اینقدر
نزدیک است سوارخر خود میشدم میامدم.
23:56:06 2010-05-11
چند نفر از محصلین دانشگاه کابل قبل از آغاز امتحانات تابستانی به یکی از والیات سرد سیر کشور به میله رفته بودند .مگر پس از
سپری نمودن تقریبا ً یک هفته وقتی به شهر کابل برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای یکشنبه
امتحان روز شنبه بوده است .ناگزیر و ناچار تصمیم گرفتند که نزد استاد مضمون بروند و بخاطر حاضر نشدن به امتحان بهانه ای
بیاورند .باالخره با دیدن استاد گفتند :ما روز شنبه سر جنازه پدر یک دوست ما رفته بودیم و قرار بود که قبل از آغاز امتحان
برگردیم .مگر در راه برگشت یک تایر موتر ما پنچر شد و بخاطریکه تایر شتپنی یا فالتو نداشتیم ،زیاد معطل شدیم و متاسفانه سر
امتحان حاضر شده نتوانستیم .
استاد پس از اندکی مکث ،باالخره قبول کرد که روز بعد بیایند و امتحان شان را سپری کنند .فردایش محصلین سروقت معینه
حاضر شدند و استاد هم پس از آنکه هریک شانرا به اتاق های جداگانه رهنمایی کرد ،ورق سواالت را سپرد تا به تحریر و ارائه
جوابات آغاز کنند .
استاد پنج سوال آورده بود که هر سوال 20نمره یا 20پاینت داشت .سوال اول خیلی آسان و از موضوعات درسی بود که هرکدام
از محصلین به راحتی جوابش را تحریر نمودند .مگر بمجردیکه به صفحه دوم مراجعه کردند به چهار سوال ذیل مواجه شدند :
سوال دوم :دوست تان که پدرش فوت کرده بود چی نام داشت ؟!
سوال سوم :شخصی که فوت کرده بود چی نام داشت و در سن چند ساله گی فوت کرده است ؟!
سوال چهارم :جنازه ساعت چند ،کدام روز و در کجا بخاک سپرده شده است ؟!
18:26:17 2010-05-11
یک ا فغان در خارج به مسچد رفت بعد خواندن نماز در صندوق اعانه مسچد کارد بانک خود را انداخت
متصدی مسجد گفت :برادر ما به پول نقد ضرورت داریم بهتر بود که پول نقد مینداختید
افغان گفت :انشاهللا خدا مراد من را داد باز همو( )pin numberکارد را هم برایتان میتم.
18:16:59 2010-05-11
یک ا فغان در خارج به مسچد رفت بعد خواندن نماز در صندوق اعانه مسچد کارد بانک خود را انداخت
متصدی مسجد گفت :برادر ما به پول نقد ضرورت داریم بهتر بود که پول نقد مینداختید
افغان گفت :انشاهلل خدا مراد من را داد باز همو( )pin numberکارد را هم برایتان میتم
16:06:16 2010-05-09
پدرش گفت :ده روز مادر تمام زرگری ها و زیورات فروشی ها و عطر فروشی ها زیاد ازدحام و بیروبار اس .مگر ده روز پدر
تنها جوراب فروشی ها !!!
14:08:29 2010-05-09
ُک ل مردم شروع به خندیدن کردند او آدم گفت که اگر میفهمیدم که اینقدر خوش میشوید ،بره تان ُگه میکدم.
جواب بی تربیه
11:07:56 2010-05-06
تکسی مشترک
یک نفر ...با چهار برادرش پس از جمع آوری پول هایشان یک موتر تکسی را بطور شراکت خریده بودند ،مگر پس از چندی
ورشکست شدند .بخاطریکه هر روز هر پنج نفر شان سوار بر تکسی برای تکسی رانی می رفتند !!!
جواب کاکا Aزنده دل
15:50:59 2010-05-05
یک دختر جوان به دواخانه رفت و گفت :شما کاندوم سایزبزرگتر را دارید؟ فروشنده گفت :بلی داریم شما چند بستنی کار دارید؟ دختر
گفت :اگر شما ایرادی ندارید من اینجا منتظر میباشم من مرد که همی کاندوم میخره کار دارم.
14:37:33 2010-05-05
محترم احسان هللا سالم سایت شخصی دارند و از طرفی هم اکثراً طنز های شان در چندین سایت به نشر میرسد .
بعد از این بدون اینکه خودرا زحمت بدهید و یا باعث زحمت دست اندرکاران بخش طنز و فکاهیات سایت افغانستان .رو شوید و یا
جای فروان را درین صفحه بند بیاندازید خوبتر ،بهتر و معقولتر خواهد بود که صرف لینک همان طنز را برای نشر ارسال کنید و
بس .
چراکه در آنصورت هم خودیتان و دست اندر کاران سایت به زحمت نمیشوید و هم جای فراوان در صفحه بند نمی افتد .البته هرکسی
میل داشت با استفاده از لینک ارسالی جهت مطالعه مراجعه میکند.
جواب محمد
21:47:00 2010-05-04
قاتل شوهر
خانم گفت :ایره خو خودم هم میفامم .مگر تو بگو که ده گیر پولیس میفتم یا نی ؟ !!!
22:32:12 2010-05-03
فتح مرغش مرده بود .در گوشۀ نشسته بود و زار ،زار گیریه میکرد .یکی از همسایه هایش پرسید :چرا ایقدر گیریه میکنی ؟ یک
هفته پیش پدر کالنم مرده بود مه کی ایقدر زیاد گیریه کدم .
فتح گفت :پدر کالن تو خو تخم نمیداد مگر مرغ مه روز یکدانه تخم میداد !!!
13:48:30 2010-05-02
در سال های نوجوانی با پدرم در مهمانیی نشسته بودیم .بعد از برچیدن دسترخوان قابلی ،سفرۀ نقد و ظرافت گسترده شد و بحث های
خردمندانه و ریش سفیدانه ـ که از اندازۀ دانش و درکم پنج هزار کیلو بیشتر بودند ـ جای نقل و نخود مجلس را پُرکرد .یکی از
هوشیاران مجلس از گوشه یی صدا زد:
اما در این دورزمانه ،قانون المذهب انتخابات آن قدر سخت گرفته که از چهل نفرهم «حد اقل یا حداکثر»یک نفر نمی تواند رئیس
جمهور قانونی شود .اگراز این مقدمۀ تاریخی بگذریم ،در این دنیا هرکس آرزو دارد به جایی برسد که رسیده نمی تواند .حاال بیایید
برویم به پرسان خلق خدا ،و ببینیم کی به جای کی ،چه می خواهد:
ـ وقتی پایم به لخک در دلکشا برسد ،خشویم را به مقام سخنگوی ریاست جمهوری مقرر می کنم.
ـ اگر خدا بخواهد و رئیس دولت شوی ،گام اولینت چه خواهد بود؟
ـ به زور خدا از جن های مسلمان ،یکی شان را در مقام مشاور ارشد تعیین می کنم.
ـ تمام کوه های افغانستان را ختنه می کنم تا غرور ملی مان کمی پایین بیاید.
ـ یک دکترین دفاعی تدوین می کنم و تالش می کنم تا آتش بس دایمی را برقرار کنم.
ـ میان کی ها؟
ـ میان گزارشگران تلویزیون ملی و «کسرۀ اضافه» ،تا سایۀ همدیگر شان را با تیر نزنند .به «مضاف و مضاف الیه» امر می کنم تا
در این آتش بس اشتراک کند.
از یک دانشجوی پولی تخنیک که با جاروب جرگه از درسخانه روفته شده بود ،پرسیدم:
ـ اگر خدا نخواسته خیاط شوی ،به مردمت چگونه خدمت می کنی؟
ـ به اجارۀ نیکه و بابای مان ،خیمۀ لویه جرگه را پاره پاره می کنم وبرای 1300شهروند بی تنبان ،ایزار می دوزم.
ـ از هیچ جای! فقط در غیاب شورای ملی یک فرمان تقنینی صادر می کردم که هیچ رئیس جمهوری حق ندارد ،وظیفۀ مغز را به
شکمبه بسپارد.
ـ از این که در جریان سه دهه جنگ ،معنای مزدور و مزدور شناسی خدشه دار شده ،برای ارکان دولت چند کارگاه مزدور شناسی
برگزار می کنم .
ـ اگر به جای برژنف خدا شرمانده می بودی ،برای وطن ما چه خدمت می کردی؟
خر ه شو ،جهت تحکیم دموکراسی ،برای هر رئیس جمهورتان یک شاگرد وفادار انتخاب می کردم.
خره شو َ
ـ َ
بعد از خوردن شانزده سیخ کباب ،از آشپز کافی بابای ولی پرسیدم؟
ـ اگر تو ابونواس شاعربزرگ عرب می بودی ،دالنگیز ترین بیت عاشقانه ات را چگونه می سرودی؟
جواب سخی
14:29:24 2010-04-29
هوس بیجا
مردی از ویرانه ای میگذشت .تصادفا ً چشمش به یک چراغ جادویی افتاد که در گوشه ای زیر گرد و خاک قرار داشت .بمجردیکه
چراغ را برداشت و برسر آن دست کشید ،یک جن از آن خارج شد و پس از تعظیم گفت :یکی از آرزو هایته بگو تا برآورده
بسازم .
مرد که بسیار شوقی بود ،گفت :مه میخایم سامانم ایقدر دراز باشه که ده وختی راه رفتن ده روی زمین کش شوه !
23:36:41 2010-04-28
روزی از روزها فضلو از یک کاکو خواهش کرد تا یکی از خاطرات خوش زندگی اش را بیان کند .کاکو که زیاد ذوق زده شده
بود ،آه پرسوزی از دل بیرون کشید و گفت :یک نفری داشتم که یک بچه بسیار مقبول و زیبا بود .جلد سفید و موهای سیاه داشت .
چاق و چله بود و چشمهای Aآبی داشت و ...
فضلو حرفهای کاکو را قطع کرد و گفت :خی حالی یک خاطره تلخ زندگیته قصه کو .
کاکو با خجالت و سر افگندگی گفت :فضلو جان بریت چی کیسه ( قصه ) کنم ؟ مه ده بچه گی بسیار مقبول و زیبا بودم .جلد سفید و
موهای سیاه داشتم .چاق و چله بودم و چشمهای آبی داشتم !!! ...
20:08:33 2010-04-28
پشک چاالک
روزی از روزها پشکی در کمین یک موش نشسته بود .موش هم که به هدف شوم پشک پی برده بود از النه اش خارج نمیشد .
پشک که از انتظار زیاد حوصله اش بسر رسیده بود ،پس از چرت و فکر پالنی سنجید و بسیار ماهرانه به صدا و لهجۀ یک موش
گفت :بیا بیرون ،پشک رفته !
موش فریب خورد و از النه اش خارج شد ،مگر دفعـتا ً به چنگال پشک افتاد .پشک پس از خوردن موش زیر لب گفت :ای هم فایده
دانستن زبان و لهجۀ خارجی !!!
13:40:57 2010-04-26
روزی از روزها یک ...پطلونش را برعکس ( پس و پیش ) پوشیده بود .وقتی از خانه خارج میشد مادرش دفعتا ً متوجه شد و
گفت :وی جان مادر ! تو میری مگر ایطور مالوم میشه که فقط طرف مه میایی !!!
13:37:11 2010-04-26
خانمی به بسیار عجله از خانه بیرون میرفت .شوهرش پرسید :او زن ده ای صبح وخت کجا میری ؟
خانمش گفت :دیشو یک خو بد دیدیم .میرم که صدقه بتم .
شوهرش گفت :تا صدقه دادنه اینه بیا اینجه بریمه یک دقه بتی !!!
19:23:33 2010-04-25
يک زن باالی شوهر خود در محکمه عرض کرد که با سکرتر خود رابطه جنسی دارد قاضی عرض کرد ايا شما کدام شاهد يا ثبوت
در زمينه داريد زن گفت بلی دارم چون من قبال سکرترش بودم.
19:17:45 2010-04-25
زن دوم :مره از بادرنگ که نوک اش مین باشد و دراز باشه بتی
ترکاری فروش :خوب همشیره شما چه قسم بادرنگ میخواهید دراز یا دبل
23:30:05 2010-04-24
فتح از دوستش که یک زنکه باز بود ،پرسید :او جوان تو چی کار میکنی که چپ و راست هر کسه ده موتریت باال میکنی ؟ مره هم
یک کمی یاد بتی !
رفیقش گفت :ایخو چندان مشکل نیست و کدام کاری نداره ،بیا بریم که همیالی بریت یاد بتـُم .
وی فتح را به موتر سوار کرد و پس از آنکه کمی به اینطرف و آنطرف شهر چکر زدند ،دفعتا ً موترش را نزدیک یک زن
خیابانگرد ایستاد کرد و از او پرسید :فلم کبی خوشی ،کبی غمه دیدی ؟
فتح که با کاروایی های دوستش آشنا شده بود ،چند روز بعد با موترش رفت و نزدیک یک زن توقف کرد و پرسید :فلم کبی
خوشی ،کبی غمه دیدی ؟
فتح گفت :اگه کسی بریت نشان میداد هوش کو نروی که تره فانته میکنه !!!
23:27:16 2010-04-24
از یکی پرسیدند :چرا استیوردس ها یا مهمانداران طیاره ها را از جمله دختران و خانم های زیبا و خوشگل انتخاب میکنن ؟
21:12:10 2010-04-23
فتح به یکی از کشورهای عربی به مسافرت Aرفته بود .روزی به کاندوم ضرورت پیدا کرد و به بسیار عجله برای خرید آن به یکی
از دواخانه ها داخل شد .چون به لسان عربی بلد نبود ،مقصدش را به اشـاره بیان کرد .مالک دواخانه که به اشاره های فتح پی
نبرده بود حیران ،حیران بطرفش نگاه میکرد .فتح که زیاد ناراحت شده بود ،باالخره ناگزیر سامان خودرا بیرون کشید و پول
خودرا هم بروی میز گذاشت .مرد عربی به فکر اینکه طرف مقابل ،قصد شرط زدن یا شرط بستن را دارد ،دفعتا ً سامان خودرا که
بمراتب درازتر و بزرگتر از سامان فتح بود ،بیرون کشید و بروی میز گذاشت و پول ها را برداشت !!!
18:12:53 2010-04-23
مال صاحب با مرید خود از این مهمانی به آن مهمانی و از این ختم به آن ختم رفتند و آنقدر خوردند که شکم ها همه باد کرده بود...
در برگشت به طرف خانه از خستگی و مانده گی وضعیت هردو چندان خوب نبود...
مال صاحب رو بطرف مرید خود کرده و گفت ،او لوده ،تو روز قیامت نداری؟
تو جنت رفتن کار نداری؟
مال چون بسیار زیاد خورده بود ،وضعیت معده خراب شد و به مرید گفت ،او دیوانه ،مره رو به باال پشت کو...
مرید ناچار مال را رو به باال پشت کرد یعنی پشت مال به پشت مرید چسپیده بود و رویش به طرف باال بود...
مال به مرید گفت :مرید جان فکر میکنم که ده امو باال کدام عروسی اس...
مرید گفت ،مال صایب ،عرسی مروسی نیست ...اگه باشم رفتن بطرف باال امکان نداره...
مال با بی صبری و بی حوصلگی صدا زد مرید جان ،خیره مره ببر ،مره یکدفه تا امو باال برسان باز از او باال خودم ده لنگر خود
پائین میایم...
جواب شخبروت ~
13:43:09 2010-04-22
مردی از کنار خرابه ای میگذشت .تصادفا ً چشمش Aبه یک چراغ جادویی افتاد .بمجردیکه از زمین برداشت یک جن از بین آن
خارج شـد و پس از تعظیم گفت :یکی از آرزو هایته بگو تا برآورده بسازم .
مرد گفت :میخایم که از نوک سامانم به عوض شاش شامپاین بیایه .
مرد به عجله بخانه رفت و پس از آنکه ماجرا را یکایک برای خانمش قصه کرد ،گفت :برو دیگه حالی یک پیک یا گیالس بیار که
کیف کنیم !
مرد گفت :تو دیگه میتانی که مستقیم از خود بوتل بنوشی !!!
از تمام دوستا معضرت میخایم اگه دلشان کمی بد شد .ولی ای فکاهی ره ده وخت نان خوردن نخانین
یک گروپ مگس باالی بی ادبی ماف گو ششته بودن و نوش جان میکردند.
گروپ باالئی جواب داد ،تشکر زیاد ،ما میریم که ده یک استفراغ خبر استیم.
جواب اجل
19:40:18 2010-04-21
صاحب سگ با بی حوصله گی جواب داد :وله مه فکر میکنم ،تو واری صاحب لوده ره خو صد فی صد میگیره...
جواب شخبروت ~
17:30:29 2010-04-21
فتح که هردو گوشش سوخته بود ،نزد داکتر رفت .داکتر پرسید :چرا گوش هایت سوخته ؟ چی گپ شده ؟
فتح گفت :داکتر صاحب ! مه پطلون خوده اتو میکدم که ده همو وخت رفیقم فضلو زنگ زد .مه به عوض ازیکه گوشی تیلفونه
وردارم اتو ره ده گوشم گرفتم !
14:15:18 2010-04-21
پیرزنی به بسیار عجله به دواخانه داخل شد و درحالیکه از شدت درد بخود می پیچید ،گفت :اوف ..ببخ ...ببخشین ...اخ ...
ببخشین ...سامان ...سامانی مصنوعی ...دارین ؟
پیرزن گفت :وای ! ...می مُرم ! از ...خیریت ...تیز ...بگو ...که ...چی ...رقم ...گـُل میشه !!!
18:20:15 2010-04-20
فضلو به فتح گفت :از خیریت برو همو پشت سری موتره ببین که چراغهای اشاره کار میکنه یا نی ؟
فتح به عقب موتر رفت و از آنجا صدا میکرد :کار می کنه ،کار نمی کنه ،کار می کنه ،کار نمی کنه ،کار می کنه ،کار نمی کنه
!!! ...
16:25:13 2010-04-20
عجب خان از رجب خان پرسید :اگه ده یک مجلس باشی دفعتا ً بوی بخیزه .چطور میفامی که کی گوز زده ؟
رجب خان گفت :بسیار آسان اس ! چهار طرفیته سیل کو .هرکسیکه طرفیت زیاد خیره ،خیره سیل میکد ویا همو کسیکه بری از
بین بردن بوی تالش داشت و باالخره بری ترک گفتن محل از جایش خیست بفامی که صد فیصد اونمو ایال کده !!!
19:14:36 2010-04-19
مرد ساده از دستگیر ملی بس محکم گرفته بود ،بعد از چند دقیقه از روی خود را به طرف مرد کهنسالی که در کنارش ایستاده بود
کرده گفت :کاکا جان امیره ماکم بگی کی مه ایزاربند خوده ماکم Aکنم...
یک مادر از کارکرد های پسرش نرد یک داکتر رفت تا مشوره بگیرد وی گقت که پسرم دارای اخالق خیلی ها بد و زشت می باشد
همیش نشه به خانه می اید دختر ها را بد نام می سازد عیاش وباالخره چهار عیب شرعی است برایم مشوره بدهید که چه کنم داکتر
در جواب فرمود که برو سر تخت بخواب و من میایم خوب بعد از اینکه خانم رفت و داکتر امد و خانم را به لباس کشیدن امر فرمود
خانم دفعتا ً برخاست و خیلی عصبانی گفت که تو چه گفتی داکتر گفت که اتو مادر های که همچو فرزند دارند اول مادرش را باید
سخت کرد.
جواب بی نام
15:35:07 2010-04-19
پسر جوانی تصمیم به ازدواج گرفته بود .وی درجستجوی دختر شایسته و شیر پاک خورده و به اصطالح چشم و گوش بسته ای بود
که در گذشته با هیچکس رابطه ای نداشته باشد و مهمتر ازهمه اینکه باکره باشد .معموالً با هر دختریکه معرفی میشد ،ضمن
صحبت مختصر در گوشه ای آلت تناسلی اش بیرون می کشید و می پرسید :نام ازی چی اس ؟
وقتی دختران همان نام آلت تناسلی را میگرفتند که معموالً مردان به همان نام یاد میکنند .پسرجوان با شنیدن جواب آنها از انتخاب
شان صرف نظر میکرد .خالصه اینکار چندین سال دوام کرد تا اینکه باالخره آخرین بار با دختری بنام گلچره معرفی شد .وقتی از
او پرسید :ای چی اس ؟
گلچهره به همان نامی یاد کرد که معموالً اطفال خورد سال میگویند .پسرجوان با بسیار خوشحالی همین دختر را انتخاب کرد و پس
از مراسم نامزدی و شیرینی خوری باالخره محفل عروسی شانرا به شکل شانداری در یکی از سالون های مجلل شهر برگزار کرد .
مگر در ختم محفل وقتی به حجله رفتند و زمان خلوت فرا رسید ،پسرجوان متوجه شد که گلچهره نه تنها باکره نیست بلکه یک کهنه
کار و در گذشته فوق العاده رفیق باز بوده است .بنا ً با قهر و اعصاب خرابی زیاد گفت :او پدر نالت ( لعنت ) مه ناق ( ناحق )
سری تو اعتبار کدم .چند ماه پیش وختی سامانیمه Aبریت نشان دادم خوده بیخی نابلد نشان دادی و نام طفالنیشه گفتی .مگر تو خو
باکره نیستی .چرا از اول بریمه نگفتی ؟
دختر با بسیار بی اعتنایی گفت :برو ،برو ! تو کی ای گپاره از مه پرسان کده بودی .مه نابلد نبودم ،مه ایطور سامان هاره دیده
بودم که ای سامانک ُپچُل تو پیش شان مثل چیز ...اشتکا واری بود !!!
14:50:52 2010-04-19
شب عروسی یک کاکو بود .وقتی عروس و داماد در موتر گلپوش بطرف خانه روان بودند ،دوستان و رفقای کاکو نیز درحالیکه
صدای پیهم هارن موتر های شان در سراسر جاده می پیچید ،موتر گلپوش را بدرقه و همرایی میکردند .کاکو که از سروصدای
هارن ها بکلی اعصابش خراب شده بود با قهر و غضب گفت :یک عمر صدها بچه را ...کدم هیچکس نپامید ( نفهمید ) .حالی
امشو باد از سالها که میخایم یک زنه چیز ...کنم تمام شار خبر شدن !!!
14:46:52 2010-04-18
فتح در یکی از مسـابقات دوش ،دوپینگ کرده بود .از قضا در بین همه اشتراک کننده گان ،نفر آخر شد .رفقایش پرسیدند :او لوده
احمق ! تو خو دوپینگ کده بودی خی چرا نفر آخر شدی ؟
شون !!!
فتح گفت :از خاطریکه نمی خاستم سرم مشکوک َ
14:43:52 2010-04-18
از یک هموطن ...ما ،که آدم بسـیار سخت و ممسک بود ،پرسـیدند :یگانه آرزویت ده زندگی چی اس ؟
جواب داد :آرزو دارم هرچی زودتر کل شوم که از دادن پیسه برای سلما نی خالص شوم !!!
00:29:31 2010-04-18
ثذشائ:
بدینوسیله از هموطن محترم که مطلب و فکاهی شان بتاریخ 02:04:53 13-04-2010به نشر رسیده و در اخیر خودرا (آهنگر) و
ثذشائ معرفی کرده اند صمیمانه خواهش میکنم که لطفا ً برای شان یک نام مستعار جدید انتخاب نمایند .چراکه از چندین سال قبل به
اینطرف من آهنگر تخلص میکنم .چنانچه مطالب ارسالی و تبصره هایم بتاریخ های
15:59:45 2010-02-17
18:54:45 2009-05-12
11:23:20 2009-03-23
17:36:26 2009-03-16
17:25:17 2009-02-25
20:58:36 2009-01-08
22:06:56 2008-12-04
01:03:18 2008-10-29
23:46:44 2008-10-22
22:42:21 2008-10-22
21:18:19 2008-10-20
21:18:19 2008-10-20
در بخش صفحه اول گفتگو در سایت وزین افغانستان .رو به نشر رسیده است.
جواب س .آهنگر
13:50:13 2010-04-17
خانمی عاشق زیبایی بود و از دوران جوانی عالقه فراوان به فیشن و آرایش داشت .همیشه به سر و صورت خود می رسید
ومیخواست که جوان بماند و هیچگاه پیر نشود .با افزایش سن و سالش باالخره آهسته ،آهسته آثار پیری و چین و چروک در رویش
ظاهر شد .چون با مشاهده این وضعیت سخت ناراحت شده بود فوراً نزد داکتر جراح رفت تا رویش را جراحی پالستیکی کند .
جراحی پالستیکی موفقانه صورت گرفت و زیبایی گذشته اش را باز یافت .بعد از آن هر از گاهی که چین و چروک در رویش
ظاهر می شد فوراً نزد جراح میرفت و بازهم جراحی میکرد .مرتبه اخیر وقتی برای جراحی رفت ،داکتر گفت :تا حالی بیش از ده
دفعه رویته جراحی پالستیکی کدیم و باد ازی هرچی سن و سالیت باال میره بازهم یکتعداد چین و چروک نو پیدا میشه .مه امدفعه
یک پیچ ده تاالق سریت نصب میکنم .هر وخت که ده رویت چین و چروکه دیدی همی پیچه یک چوری تیت کو خود بخود گم
میشه .
پس از یک مدتی خانم برای داکتر جراح زنگ زد و با وارخطایی گفت :داکتر صاحب ! زود به دادم برسین ! ده زناقم ( زنخ ) یک
غار پیدا شده !
داکتر که به اصل موضوع پی برده بود ،گفت :همشیره جان ! دیگه پیچه تیت نکنی که نافت ده رویت آمده !!!
19:00:07 2010-04-16
روزی از روزها یک کاکو دید که پسرش بسیار ناراحت و نا آرام است و پیهم در چهار اطراف حویلی قدم میزند .کاکو پسرش را
نزدیک خواست و گفت :او بچه چرا ایطور جگرخون مالوم میشی ؟ چی گپ اس ؟
پسرش که گونه هایش از شرم سرخ شده بود ،ترسیده ،ترسیده ،گفت :بابه دیروز مه و بچه همسایه ما بری اولین دفعه ازو کارهای
بد کدیم .
کاکو با خوشحالی گفت :آفرین بچیم ! بیشک ! حالی دیگه مرد شدی و ثابت کدی که راستی ،راستی بچه خودم هستی ! بیا بنشین و
بریمه مفصل قصه کو که چی رقم کدی ؟
پسرش چیغ زد و گفت :نی ،نی ! نام شیشتن میشتنه نگیری که مه کتعا ً ( قطعا ً ) شیشته نمیتانم .چراکه همو چیزم ...درد میکنه و
بیخی پاره شده !!!
14:37:37 2010-04-16
روزی اهالی قریه ...چاقویی را پیدا کرده بودند .به بسیار وارخطایی آنرا نزد ملک قریه بردند و پرسیدند :ملک صاحب ای چی اس؟
ملک قریه پس از آنکه چاقو را تا و باال کرد ،گفت :ای بچه اره اس که هنوز دندانهایش نبرآمده !
15:00:04 2010-04-15
فتح قوطی نصوارش را در داخل خانه گم کرده بود مگر درکوچه می پالید .فضلو گفت :او دیوانه ! او لوده ! وختیکه قوطی
نصواریته ده خانه گم کدی خی چرا ده روی کوچه می پالی ؟
فتح گفت :نمی بینی که خانه تاریک اس ولی کوچه روشن !!!
یک کاکو پسر نوجوان همسایه شانرا با چال و فریب به حمام نمره برده بود و فانته میکرد .پسر همسایه در جریان معامله Aزیاد داد و
فریاد را براه انداخته بود و غالمغال میکرد .کاکو که اعصابش بکلی خراب شده بود ،چیغ زد و گفت :او کره خر! چپ باش .چی
بال زدیته ؟! مگر ما بچه نبودیم و ای روزها از سری ما تیر نشده ؟!!!
18:37:11 2010-04-14
به فتح گفتند پسرت در یکی از مسابقات Aجهانی ریکارد شکستانده .فتح با قهر و غضب گفت :گـُه خورده مه خو تاوانیشه داده
نمیتانم !!!
17:20:00 2010-04-14
دومی :مه وختی شراب مینوشوم مرگ موشه بجای چپس استفاده میکنم...
در همین وقت برای سومی زنگ آمد ،سومی تلفن را برداشت و بعد از رد و بدل چند جمله گفت ،خو خی اینه رسیدم ،شما صبر
کنین...
موش سومی گفت :خیر و خیرتیست ،بچا چهار پنج تا پشک گرفتن مره میگه که بیا که بخریم...
جواب شخبروت ~
16:35:53 2010-04-14
خانمی نزد داکتر مراجعه کرد و شـکایت داشت که دراین تازگی ها دایم احساس کسالت و خستگی میکند .
داکتر پس از یکسلسله معاینات پرسید :شما هفته ای چند بار مقاربت و فعالیت سکسی دارین ؟
زن گفت :هر هفته روزهای شنبه ،دوشنبه ،چهارشنبه و جمعه .
داکتر گفت :بهتراس که بعد از این حد اقل روزهای جمعه را حذف کنین .
زن گفت :نمیشه داکتر صاحب ! آخه روز های جمعه همرای شوهرم هستم !!!
جواب کاکا Aزنده دل
14:44:34 2010-04-14
آمر پولیس که مقصدش از علت و گناه متهم بود ،پرسید :تره بخاطر چی دستگیر کدن ؟
متهم با درک اشتباه آمیز از موضوع ،با قیافه مظلومانه گفت :آمر صاحب! مالومدار یک چیز واضح اس دیگه .حالی پیر شدیم و
مثل سابق چندان قدرت و توان فرار کدنه ندارم !
16:55:22 2010-04-13
فتح خطاب به فضلو گفت :چرا هروخت از روی کاله سریته می خاری ؟ اول کاله ای خوده پس کو باد ازو سریته بخار .
فضلو گفت :او احمق دیوانه ! مگر تو وختیکه چیزت ...میخاره ،پیش از خاریدن اول پطلون خوده میکشی ؟!!
12:31:22 2010-04-13
یک زن به معاینه خانه داكتر نسایی و والدی رفت .داكتر بعد ازمعاینه گفت :مبارک باشه شما حامله هستین .
زن دفعتا ً با هردو دست بر سر و رویش زد و گفت :وای بازهم حامله شدم ؟ خدايا چطور كنم ؟
زن با ناراحتی گفت :آخه داكتر صاحب مه شش اوالد دارم .ای هفتم اس .
زن گفت :داكتر صاحب ! شوهر بيچاریم احتياط ميكنه مگر ديگرا احتياط نمیکنن !!!
11:15:37 2010-04-13
جواب بهروز
02:04:53 2010-04-13
سالم دوستان :من بخش گفتگوی سایت شما را تقریبأ همیشه مطالعه میکنم .یک نظر دارم اینکه :هرکس باید سخنی نه نویسد که
توهین به شخص مشخص ،مذهب و یا
قوم مشخص داشته باشد .گرداننگان محترم سایت فارسی رو همواره در جلوگیری از تصادم همچوموضوعا ت دقت کرده اند تشکر .
دو مرد یکروز از زنان خود تعریف میکردند ،یکی میگفت زن من مرا بسیار دوست دارد و دیگری میگفت که زن من زیاد تر مرا
دوست دارد .با الخره تصمیم گرفتند
امتحان کنند که کدام شان را زیاد تر دوست دارد .مرد اول رفت خانه برای زن خود گفت که من در کار خانه همرایت کمک
میکنم ،زنش گفت بیا پیاز را پوست کن
مرد حین پیاز پوست کردن بود که یک سر ماهی را از جیب خود بیرون کرده پیشروی خود انداخت و بصدای بلند چیق میزد ،وای
وای من .....خودرا بریدم .
زنش هم داد و فریاد انداخت که برباد شدم ،تباه شدم ...زن همسایه صدای فریاد ها را شنید آمد پرسید چه گپ است چه گپ است .
زن در حالیکه بلند بلند گریه میکرد
گفت :پدر عبدل پیاز پوست میکرد یکدفه .....خود را برید .زن همسایه پرسید کو کو کجاست ؟ مادر عبدل گفت اونه اونجه افتاده
است .زن همسایه تا چشمش Aبه
سر ماهی افتاد بصدای بلند چیق میزد :حق است ترا حق است ترا که خون گریه کنی من هر قسمش Aرا دیده بودم ولی چشم دارش را
ندیده بودم .
جواب ثذشائ
21:35:01 2010-04-12
پسر خرد سالی با مادر کالنشن به حمام رفته بود .تصادفا ً وقتی چشمش Aبه عورت مادر کالنش افتاد ،با تعجب پرسید :بی بی جان !
بی بی جان ! او چی اس ؟
پسر خرد سال بازهم پرسید :پشکک مادرم خو چاغک اس ،خی از خودت چرا ایقه چمبلک و الغری اس ؟
مادر کالنش آه پرسوزی از دل بیرون کشید و گفت :بچیم ! بخاطریکه پشکک مادریت هر شو نیم کیلو گوشت می خوره !!!
16:18:00 2010-04-11
جوانی خطاب به دوستش گفت :تو هم باییسکل داری و هم دوست دختر .به نظر خودیت فرق بین آنها چی اس ؟
دومی جواب داد :بایسکل خوده اول پمپ میکنم باد از او سواریش میشم .مگر دوست دختر خوده اول سواریش میشم باد ازو پمپ
میکنم !
15:00:21 2010-04-11
از یکی پرسیدند :آیا میدانی فرق بین نیکر های قدیمی زنانه با نیکر های جدید چی است ؟
در جواب گفت :سابق برای دیدن پله های توپ باید نیکر را کنار میزدی مگر حاال برای دیدن نیکر ،باید پله های توپ را کنار
بزنی !!!
19:30:40 2010-04-10
فتح به یکی از کشور های اروپایی به مسافرت Aرفته بود .چون چندین ماه از نزدیکی و رابطه جنسی محروم بود ،روزی از روزها
سخت تحت تاثیر غریزه شهوانی قرار گرفت و هوس خریدن یک ...مصنوعی زنانه را کرد .چون آدرس فروشگاه های مخصوص
لوازم سکسی را نمیدانست بنا ً به یکی از فروشگاه های شهر داخل شد و پس از اندکی جستجو باالخره از بین وسایل مختلف یکی را
انتخاب کرد و با پرداخت پول قیمت آن ،به عجله طرف هوتل حرکت کرد .بمجردیکه به اتاقش داخل شد ،دو سه بار پیهم کار زد و
خودرا انزال کرد .اما وقتی میخواست که آلت تناسلی اش را بیرون بکشد ،دید که بکلی قید مانده و بیرون نمیشود .هرچه سعی و
تالش کرد بی فایده بود .ناگزیر و ناچار به فروشگاه زنگ زد و ضمن تشریح موضوع و شکایت از ساختمان دستگاه ،سوال کرد که
چگونه خاموش میشود .
فروشنده گفت :ناراحت نباشین .فقط همو سویچه که رنگ سرخ داره فشار بتین دفعتا ً دستگاه خاموش میشه .
پس از لحظه یی فتح گفت :پچق کدم مگر گـُل نشد .
فروشنده که سخت متعجب Aشده بود ،گفت :لطفا ً همو شماره و مشخصات مودل دستگاه ره بگوئین .
فروشنده گفت :می بخشین صاحب ! شما اشتباه کدین .ایره که شما خریدین ،شیر دوش پنج لیتره اس ! تاکه پنج لیتر پُر نشوه ایال
نمیکنه !!!
20:31:21 2010-04-09
جوان گفت :باز ده او صورت بری ما میگفتن جوان های کابلی !!!
16:47:03 2010-04-09
مردی به مسافرت رفته بود .روزی یکی از دوستانش تیلفونی اطالع داد که پسر همسایه تان در غیاب تو با خانمت رابطه جنسی
دارد .
مرد قهقه خندید و با تعجب گفت :اوه ! ای بچه چقدر زود کالن شده ؟!
01:16:26 2010-04-09
قندک:
براذر گل قندک !
ما و شما مسلمانان برای از بین بردن یکدیگر و برادر کشی به کسی دیگری ضرورت نداریم.
خود ما شکر قادر به آن استیم تا هنوز حرف از دهن کسی برون نشده به مرگش فتوأ بدهیم .از خودت سوال میکنم :در طول 33سال
گذشته چند نفر مسلمان بیگناه در کابل و دیگر والیات افغانستان به زیر راکت و بمب های تنظیم های اسالمی جان خود را از دست
دادند؟
در حال حاضر روزانه چند نفر برادر مسلمان در اثر انفجارات انتحاری مسلمانان در افغانستان پاکستان عراق و دیگر مناطق دنیا از
بین میروند؟
جواب ارجمند
11:33:22 2010-04-08
فتح پسرش را در یکی از ورزشگاه ها شامل کرده بود .مگر پس از مدتی متوجه شد که نه تنها کدام پیشرفت نکرده بلکه روز بروز
زار و ضعیف تر میشود .باالخره یکی از روزها رفت تا جریان تمرینات را از نزدیک ببیند .بمجردیکه به ورزشگاه داخل شد ،دید
که همه ورزشکاران از پسرش منحیث خرک استفاده میکنند !!!
16:40:31 2010-04-07
چند نفر از کوهنوردان بطرف قله ای کوهی روان بودند .سرگروپ شان که لکنت زبان داشت در وسط راه گفت :خ خ خ ...خی
خی خی ...
اعضای گروپ چند لحظه انتظار کشیدند مگر وقتی دیدند که حرفهایش را گفته نمیتواند بی خیال به راه رفتن شان ادامه دادند .اینکار
در مسیر راه چندین بار تکرار شد مگر کوهنوردان بازهم به حرفهای سرگروپ توجه ای نکردند و به رفتار شان ادامه میدادند .
باالخره وقتی به قله ای کوه رسیدند سر گروپ گفت :خ خ خ خی خی خی خیمه ره ...فراموش ...کدیم ...که ...کتی ...خود ...
بیاریم .
همه اعضای گروپ با اعصاب خرابی و قهر زیاد گفتند :خی چرا زودتر نگفتی ؟
ناگزیر تصمیم گرفتند که برای آوردن خیمه برگردند .بمجردیکه حرکت کردند بازهم سر گروپ گفت :ش ش ش شو شو شو ...
مگرهمه به راه رفتن خود ادامه دادند و هیچ توجه ای به حرفهای Aسرگروپ نکردند .وقتی به پایین کوه رسیدند ،سر گروپ که از
عقب شان می آمد ،با خنده گفت :ش ش ش ...شو شو شو ...شوخی ...کده ...بودم !!!
14:06:07 2010-04-07
پسر خورد سالی به یک بقالی رفت و گفت :کاکا نخود سیاه داری ؟!!
00:44:27 2010-04-07
معلم دری از شاگردی پرسید :من از صنف خارج شدم چگونه جمله است ؟
شاگرد گفت :ای یک جمله دروغ اس .چراکه شما هنوز ده صنف هستین!
09:26:42 2010-04-06
سالم دوستان
مردی از نزد دوکان میگذشت که دکاندار به دست زیر عالشه به فکر رفته است رفت و گفت :سالم برادر خوبید
دکاندار:بلی
مردک :غولنگ :بلی ! ........خسته ؟ بلی! ............پسته؟ بلی! نخود؟ بلی! چلغوزه ؟ بلی! اشتق ؟ بلی !
دکاندار به خوشی همه را یک یک کیلو تول و همه را یک جا کرد گفت برادر همان طور کردم مرد گفت :خوب بسیار خب حاال یک
یک دانه از هم جدایشان کن مصروفیت خوب است
18:33:47 2010-04-05
مردی نزد داکتر رفت .داکتر با مهربانی پرسید :بفرمائین چی تکلیف دارین ؟
مرد گفت :داکتر صاحب ! مه امروز کمی وخت تر از هر روز دیگه بخانه رفتم .بمجردیکه دروازه دهلیزه واز کدم صدای خنده
زنیمه کتی یک مرد بیگانه شنیدم .وختی از سوراخ کلی سیل کدم ،دیدم که هردویشان یکی دیگی خوده ده آغوش گرفتن و به بوسیدن
مصروف هستن .آهسته به آشپزخانه رفتم و یک گیالس قهوه نوشیدم .باز آمدم دیدم که ای مردکه یخن پیرن زنیمه واز کده و پستان
هایشه مالش میته .دوباره به آشپزخانه رفتم و بازهم یک گیالس قهوه نوشیدم .دفعه دیگه وختی رفتم دیدم که هردوی شان خوده سیر
واری لچ کدن و مصروف معامله هسـتن .بازهم آمدم و یک گیالس قهوه نوشیدم .خالصه باد ازو هردفعه که می رفتم ،می دیدم که
ای مردکه رقم ،رقم چال ها و تخنیک ها میره .مه هم باد از دیدن اونا میامدم و …
درهمین اثنا داکتر که بسیار بی حوصله شده بود ،حرفهای مرد را قطع کرد و گفت :حالی چرا ای گپاره بریمه قصه میکنی ؟
مرد گفت :داکتر صاحب ! مه از خاطری قصه کدم که از شما بپرسم آیا ایقدر قهوه نوشیدن زیاد ،کدام نقص و ضرر نداره ؟!!!
18:22:31 2010-04-05
يک پاکستانی به سفر حج رفته بود .دروقت سنگ زدن به شيطان ،سنگ ها را بسیار محکم ،محکم پرتاب میکرد .دفعتا ً شيطان
ظاهر شد و گفت :او بچه خاله ! حالی تو هم ماره ميزنی ؟
21:56:12 2010-04-04
مردی به نوکرش گفت :یک جوان بیست ساله خوبه پیدا کو که دختر یمه همرایش عاروسی کنم .
نوکر بعد از چند ساعت برگشت و گفت :خان صاحب ! اگه یک جوان بیست ساله پیدا نشد ،دوتا بچه ده ساله ره بیارم ؟!
جواب نصیر
16:33:02 2010-04-04
شخصی در یک مجلس خطاب به دوستانش گفت :هنگام نوشيدن آب سه تا بسم هللا بگويين زيرا در آب سه تا جن وجود داره .دوتا
هايدروجن و یکی هم آکسی جن ( آکسیجن ) !!!
09:25:07 2010-04-04
ارجمند:
آقای یا خانم ارجمند! یهود ها روزانه دها مسلمان بیگناه را بقتل مرسانند .آیا ما نمیتوانیم درباره آنها چند فکاهی هم بنویسیم؟ بهتر
است بجان کاسه داغتر از آش شدن برای یهود ها که همه دشمن من و شما هستند از مسلمانان طرفداری کنید البته اگر شما ملسمان
باشید و اگر خود یهود هستید پس از شما گله نیست.
جواب قندک
20:46:31 2010-04-03
یک باغبان ریش سفید در یکی از پارک های شهر مصروف آبیاری گلها بود .ناگهان چشمش به پسر و دختر جوانی افتاد که در
گوشه ای سرگرم معاشقه Aبودند و پیهم همدیگر را می بوسیدند .ریش سفید که تحت تاثیر وسوسه های شیطانی و غریزه شهوانی قرار
گرفته بود به بهانه آبیاری آهسته ،آهسته خودرا نزدیک ساخت و به شکل دزدانه آنها را تماشا میکرد .چند لحظه بعد پسر یخن دختر
را باز کرد و درحالیکه هردو پستانش را نرم ،نرم فشار میداد ،گفت :همیالی دلم میشه که هردو سینیته بخورم .
ریش سفید که سخت تحریک شده بود و سامانش Aهم میل کرده بود ،ناگهان صدا کرد :او بچه ! تو خو دندان داری ،اگه خوردنی
هستی بیا ایره بخو ! اوناره بان مه بخورم که دندان ندارم !!!
13:53:35 2010-04-03
23:47:58 2010-04-02
مریضی خطاب به داکتر گفت :داکترصاحب ! مه نمیفامم که از اینهمه خوبی های شما چگونه تشکر کنم ؟
روزی از روزها فتح از کنار پل هوایی که در منطقه ده افغانان شهر کابل برای عبور عابرین ،جدیداً اعمار کرده بودند ،میگذشت .
فتح که با دیدن پل ،زیاد هیجانی و احساساتی شده بود دفعتا ً به آواز بلند چیغ زد و گفت :او مردم ! او مردم ! حالی مه یک خر .مه
یک بی عقل .مه یک لوده ،مه یک نادان و جاهل .شما خودیتان بگویین ! کو او ( آب ) ده کجا اس ؟ دریا ده کجا اس ؟ که ده اینجه
پل ساختن !!!
15:35:59 2010-04-01
خواهر و برادر خرد سالی در یکی از پارکهای Aشهر مصروف بازی و ساعت تیری بودند .کمی دورتر از آنها در گوشـۀ پارک پسر
جوانی دوست دخترش را در آغوش گرفته بود و به بوسیدن لب ها ( به اصطالح لب چوشک ) و معاشقه مصروف بودند .بمجردیکه
چشم دخترک به آندو افتاد با الفاظ کودکانه از برادرش پرسید :بیادر جان ! اونا ده اونجه چی میکنن ؟
پسرک جواب داد :هیچ ! البت که ساجقیشه Aبزور از دانیش ( دهنش ) میکشه !!!
جواب کاکا Aزنده دل
19:53:08 2010-03-31
فتح و فضلو برای رفتن به یک محفل عروسی آماده می شدند .فتح با دیدن چهره اش در آیینه گفت :دندان هایم بیخی زرد شده .آیا
چیزی چاره داره ؟
14:06:59 2010-03-31
شخصی در میان گروهی از ادبا و شعرا برای خود نمایی گفت :من چندی قبل غزلی سروده ام که در آن سی چهل نفر از دوستانم را
گنجانیده ام.
یک شاعر بذله گو که در مجلس حضور داشت ،با تمسخر گفت :دوست عزیز! آن چیزی که بتوان سی چهل نفر را درآن گنجانید
سرویس ملی بس است نه غزل !
22:31:51 2010-03-30
سالم دوست های عزيز تشکر از فکاهی های جالب وخنده آوزتان ميخواهم يک فکاهی برتان نشرکنم آرزو ميکنم خوشتان بيايد
ميگن وقتی داخل شهر قندهار ميشوی درباال دروازه نوشته شده خوش آمديد وقتی ازقندهارخارج ميشوی درپشت همان دزوازه نوشته
شده که خوش تان آمد .
جواب عبدالرسول
22:13:57 2010-03-30
پیرمردی برای آزمایش خون به کلنیک رفته بود .نرس هرچه کوشش کرد که با پیچکاری از رگهای مریض خون بگیرد ،موفق نشد
.ناگزیر انگشت سبابه مریض را سوزن زد مگر بازهم یک قطره خون نیامد .باالخره انگشتش را به دهن گرفت تا بامیکدن آن حد
اقل کمی خون بریزد .
پیرمرد که مکیدن بسیار خوشش آمده بود و از آن لذت میبرد ،پرسید :ببخشین خانم ! شما صباح هم ده اینجه کار میکنین ؟
فتح کینو را همرای پوستش میخورد .فضلو پرسید :او دیوانه چرا همرای پوستش میخوری ؟
فتح گفت :مه خو میفامم که ده داخلش چی اس ،خی چرا پوستش کنم !!!
20:26:16 2010-03-29
یک کاکو پس از دوش گرفتن درحالیکه چپن یا کوت حمام برتن داشت ،وارد اطاق خواب شد .اما بمجردیکه چپنش را دور کرد که
لباس هایش را بپوشد ،تصادفا ً عقب بدنش مخصوصا ً قسمت ... Aاش را که در روی آیینه ای دروازه الماری لباس به وضاحت معلوم
می شد ،از طریق آیینه میز آرایش تماشا کرد .درهمین اثنا که از هوس چشم هایش لـُق ،لـُق برآمده بود ،با خود گفت :اینه ! یار
در خانه و ما گرد جهان میگردیم !!!
17:44:25 2010-03-29
اسد سلیمان:
اگر کسی چنین مضحکه ها را در مورد اسالم و مسلمان ها بنویسد آنگاه عکس العمل خودت چی خواهد بود؟
ضربالمثل وطنی خود ما میگوید :مزن به دری کسی با انگشت تا نزنند به درت به مشت.
جواب ارجمند
13:14:47 2010-03-29
خانمی که یک دختر سه ساله و یک پسر چهار ساله داشت ،درست دوسال بعد از مرگ شوهرش با یکی از همکارانش که اتفاقا ً اوهم
دو پسر و یک دختر خرد سال داشت و چند سال قبل خانمش فوت کرده بود ،ازدواج کرد .
پس از گذشت چندین سال که درآنوقت از زندگی مشترک شان سه طفل دیگر نیز داشتند ،روزی از روزها خانم به شوهرش تیلفون
کرد و با وارخطایی گفت :او مردکه تیز ده خانه بیا که اوالد های مه و اوالد های تو ،دست خوده یکی کدن اوالد های ماره
میزنن !!!
03:53:24 2010-03-29
وقتی صندلی برداشته شد؛ برف زمستان و مرگ غریبان گذشت؛ بلبلک ها نغمه خوان شدند ،همان بود که بهار توبه شکن و سیل
پرور از راه رسید .ما هم به اجازۀ علمای سمنک ستیز و با سپاسگزاری از گنگرۀ امریکا و ملل متحد به استقبال نوروز رفتیم و با
شماری از هموطنان داخلی و خارجی ،بیجان و جاندار در بارۀ امیدها ،آرزو ها و اندیشه های شان در سال نو ،مصاحبه کردیم که
فشردۀ پاسخ های شان را برای تان می نویسم:
زغال فروش«:چه بگویم برادر ،در زمستان گذشته روی صد ها آدم سیاه شد ،کسی چُق نکرد؛ همه گی پشت زغال ما گپ می زنند.
الهی ،زود تر زمستان بیاید که دوباره روی زغال مان سفید شود».
سخن َپ ران دولت «:هزاران آرزو دارم ،اما یکی از آن ها بسیار ملی و مردمی است:
یک زبان خواهم دو تا دندان خوک /تا زنم در سال نو گپ های پوک».
وقتی این فرد را شنیدم ،سراسیمه پرسیدم «:به گمانم این بیت ،مرام نشریۀ گل آقا بود ،حاال شما کمی باز سازیش کرده اید!؟»
زبان سخن پران به لرزه افتاد و گفت «:نه نه ،این بیت از شاعر بزرگ مون آغای احمدی نژاد است .ایشون در سفر اخیر شون به
کابل ،داشتند وقتی دهن آمریکا رو مسواک می زدند ،این بیت را واسۀ ما تحقه دادند».
کیسه بُر «:بادارجان ،روزهاست که از صبح تا شام خودمان را در پس تنه و پیش تنۀ مردم می مالیم ،خداو راستی ،یک جیب را
بریده نمی توانیم ،در سال نو از دولت جیب زن مان می خواهیم که یک ورکشاپ (به گفتۀ خارجی ها کارگاه) جیب زنی برای مان
برگزار کند تا کیسه بر های دموکرات شویم و از کار و غریبی پس نمانیم».
چشم چران معتاد «:به علت این که اشتغال زایی مخالف منشور مصالحۀ ملی و جرگۀ صلح است ،از شاروالی می خواهیم که در سال
، 89پل های هوایی را از بین ببرد؛ جاده ها را تنگ تر کند؛ راهرو های تاریک زیر زمینی بسازد که تالتوپ و عاشق زایی بیشتر
شود و جوانان تنبان به دوش ،به جای مواد گنس آور از مواد عشق آور استفاده کنند.
عسکر ناتو «:های! امید وارم ،در New Yearغرور ملی افغان ها دو سه ملی متر کوتاه تر الزم ،تا از نعمت کشتن و مردن سیر
شدن الزم .ما به خانه رفتن الزم،وگرنه Girlfriendما زهره ترق شدن ممکن!»
حسن مرغباز«:خدا کند در سال نو موقعیت جیوپولتیک مان بیش از این حساس نشود تا به خواست خدا ،خروس های امریکایی و
ایرانی ،هندی وپاکستانی برای نول زدن و پیخ زدن همدیگر بروند به میدان های خروس جنگی خلیج فارس و کشمیر .بازهم شکر که
چین و تایوان در این جا نول به نول نشده اند ،وگرنه یک ملیارد چینایی اگر زنجیرک پتلونش را پایین کند ،اوغانستان زیرشاش غرق
می شود».
واسکت پوش جنتی«:تا به حال شش هفت ایمیل بی بی گل از فردوس برین برایم رسیده و در هر نامه اش سرم غر زده که ،او نامراد
جنت گریز!چه وقت می آیی؛ از عشقت قریب است منفجر شوم .چشم نیروهای عاشق ُکش کور" ،د نوی کال په مناسبت" Aمی خواهم
زود تر به وصال بی بی گل برسم».
مزدورکار پل خشتی«:در سال گذشته به موسیقی روآوردیم .از صبح تا شام با روده های مان تنبور زدیم ،موسیقی مان شگوفان نشد.
امسال به احترام نوروز از بم افگن های مهربان ناتو می خواهیم که بیایند و ما را بمبارد کنند .ازصد هزارش تیر ،فقط ما را زخمی
کنند تا در این قرعه کشی پنجاه هزارنصیب مان شود».
مجرم جنگی«:ما هیچ آرزویی نداریم ،فقط می خواهم در سال جدید برای یکی از دوستانم اظهار همدردی و غم شریکی کنم و برایش
صبر جمیل بخواهم».
ـ «عدالت انتقالی».
گورکن«:وهللا در سال گذشته بیل را سر شانه ام یخ زد ،اما چند نفری که باید می مردند ،نمردند؛ و چند هزار مسلمانی که باید نمی
مردند ،مردند .در سال نو از حضور حضرت عزراییل تمنا می کنم که به کار وبار ما صدمه نزند و بیاید و با آن چند نفر تصفیه
حساب کند تا هم بیل ما تیز شود وهم نکر ومنکر بیکار نمانند».
دمبوکرات«:سال 88کباب گوساله و گوسفند به معده ام خیانت کردند و تمام سال اسهال بودم .در سال نو امیدوارم کباب بره بتواند به
اسقرار صلح و دموکراسی در روده هایم کمک کند».
وکیل شورا «:ما اخطار می دهیم که در سال نو انتخابات باید هم شفاف باشد و هم عادالنه !»
زنان سمنک پز «:اینه برادر جان ،ما چمچه زده روانیم؛ هله بخوانین :حکومت در فسق ما کفچه زنیم /وکال در خواب ما دفچه
زنیم»....
نهال سبز «:تشکر آدم جان که به پرسان ما آمدی .درخت دوستان لطف کردند و در نوروز سر ما را زیر خاک کردند و لنگ مان را
به هوا ،حاال مجبوریم روزانه به جای نیم سطل آب ،پنج لیتر شاش شهروندان را بنوشیم و دَم نزنیم».
طنز پرداز «:خدا کند روزگاری بیاید که در سال نو محتاج طنزنویسی نشوم .یا فکاهی بنویسم یا کچالو بفروشم».
جواب سخی
20:39:47 2010-03-28
هیئتی توظیف شده بود تا یکتعداد از مریضان امراض روانی داخل بستر را در صورت بهبود وضع صحی شان از شفاخانه عقلی و
عصبی خارج نمایند .
در قدم اول سه نفر از دیوانه ها را برای آزمایش حاضر کردند .یکی از دوکتوران برای هریک از دیوانه ها یک ،یک پارچه ذغال
داد تا ببینند که آنها چه عکس العملی از خود نشان میدهند .
دیوانه اولی ذغال را به دهنش کرد و خورد .دیوانه دومی با ذغال دست و رویش را سیاه کرد .دیوانه سومی پس از آنکه ذغال را به
سرش گذاشت ،سامانش Aرا بیرون کشید و خطاب به دوکتوران گفت :بفرمایین چلم میل دارین ؟!!!
15:23:55 2010-03-28
گدایی خطاب به یک رهگذر گفت :آغا جان ! سه روز اس که چیزی نخوردیم .از خیریت بریمه فقیر و درمانده کمک کو.
17:37:47 2010-03-27
شخصی پس از فوت خانمش زیاد ناراحت و جگرخون به نظر می رسید .روزی از روزها یک دوست قدیمی اش گفت :او بیادر !
خانمت خو چندان زیبایی هم نداشت .تو خو از اول اوره خوش نداشتی و همیشه شکایت میکدی که رویه و برخورد زشت داره ،ده
کارهای خانه ،اوالد داری و پخت وپز بی استعداد و بی سلیقه اس ،آراستن و لباس پوشیدن خوده نمیفامه و چندان ستایلی نداره .خی
چرا حالی ایقدر نا راحت و غمگین هستی ؟
دومی آه پُرسوزی از دل بیرون کشید و گفت :گپ های تو بیخی صحیح اس .منتها ده وختی فانته کاری ده او تیر میکدم مگر
خیالی ،خیالی همو کسایی ره که خوش داشتم میکدم .حالی خیال ها باقی مانده مگر کسی نیس که ده او تیرکنم !!!
14:44:04 2010-03-27
شعبده بازی که روی صحنه هنر نمایی میکرد ،خطاب به تماشاچیان گفت :حالی یک خانم روی ستیژ بیایه .مه کاری میکنم که
غیب شوه !
مردی دفعتا ً از جایش برخاست Aو با صدای بلند گفت :چند لحظه صبر کنین مه خشویمه میارم !!!
16:40:19 2010-03-26
فتح در راه روان بود .وقتی از کنار خری میگذشت ،ناگهان خر او را با لگد زد .فتح هم دفعتا ً برگشت Aو خر را چند لگد محکم زد
و گفت :مه از تو کم نیستم !
16:37:12 2010-03-26
شخصی به ماه عسل رفته بود .وقتی از سفر برگشت ،زنش پرسـید :چرا مره کتی خودیت نبرده بودی ؟
شوهرش گفت :وختی میرفتم تو ده خو ( خواب ) شیرین غرق بودی ،دلم نشد که تره بیدار کنم !!!
22:52:37 2010-03-25
مردی خری را که دزدیده بود ،برای فروش به بازار برد .اتفاقا ً خر را از نزدش دزدیدند .وقتی برگشت A،پرسیدند :به چند فروختی ؟
22:02:42 2010-03-25
کمیسیونی از طرف جامعه Aبین المللی مؤظف شده بود که نظر سنجی نمایند ،هریک از طبقات جامعه Aافغانستان روزانه بطور اوسط
چقدر گوشت مصرف میکنند .خالصه مدتی مصروف بودند و از هر قشر و طبقه جامعه معلومات کافی بدست آوردند .در اخیر
بخاطریکه اینهمه تحقیقات و نظر سنجی ها کامل تر شود ،به دنبال یکتعداد از جنگساالر ها رفتند .یکی از افراد مؤظف از
جنگساالری پرسید :شما بطور اوسط روزانه چقدر گوشت میخورین ؟
جنگ ساالر مکثی کرد و گفت :کم از کم روزی پنجاه کیلو گرام !
شخص مؤظف با تعجب پرسید :جالب اس ! دیگه طبقات جامعه Aحتی روز 20گرام گوشت خورده نمیتانن مگر شما چطور 50کیلو
گرام ده یک روز میخورین ؟!
جنگ ساالر هنوز جواب نداده بود که ناگهان یک موتر سیکل سوار از پهلوی شان گذشت و خطاب به جنگساالر گفت :ای همو چیزم
...ده دانیت !
جنگ ساالر که از شرم سرخ شده بود ،گفت :از جمله 50کیلو اینی هم نیم کیلویش !!!
12:03:22 2010-03-25
يک نفر نيمه های شب با شتاب و عجله نزد خانمش آمد و گفت :او زن ! بخیز که معجزه شده !
خانمش به عجله از خواب بر خاست و با وار خطایی پرسيد :تیز بگو چی گپ شده ؟
مرد با اضطراب و سراسیمگی گفت :مه تشناب رفته بودم .وختیکه دروازه ره واز کدم چراغ خود بخود روشن شد ،باز وختیکه
دوباره دروازه ره بسته کدم گل ( خاموش ) شد .
خانمش با اعصاب خرابی زیاد گفت :او مردکه ده قار ( قهر) و غضب خدا شوی ! خاک ده سریت شوه ! مه میگم چرا یخچال شاش
بوی میته ؟ مثلیکه باز شاش خوده ده يخچال کدی ؟!!!
14:23:26 2010-03-24
فتح یک دوکان گودی پران فروشی باز کرده بود .مگر بعد از چند وقت نقص کرد و ورشکست شد .چراکه گودی پران ها را به
شرط کارد و چاقو می فروخت !
11:48:43 2010-03-24
از یک سیاستمدار انگلیس سوال کردند .فرق بین دولت اضالع متحده امریکا و دولت افغانستان چیست؟
سیاستمدار انگلیس :ایالت متحده امریکا یگانه کشوری است که در امور داخلی و خارجی تمام کشوردنیا مداخله میکند و افغانستان
یگانه کشوری در دنیا است که در امور داخلی ان تمام کشور ها مداخله میکند
11:31:40 2010-03-24
بچه :بابه جان خی چرا در یک قوطی یک دانه کاندوم است در دیگرش سه دانه کاندوم است و در قوطی دیگرش 12دانه یی است
پدر:بچیم در قوطی یک دانه یی که است بری بچه های مکتب است که شو جمعه سکس کنند
پدر :بچیم 3دانه یی اش که اس بری بچه های پوهنتون است کی شو جمعه شو شنبه و شو یکشنبه سکس کنند
بچه :خو بابه جان باز او قوطی که ده ایش 12دانه است او بری کی اس
پدر:بچیم او که اس بری مرد های زن دار اس یک دانه اش بری ماه حمل یکی اش بری ثور و دیگش بری جوزا و دیگش سرطان....
11:18:55 2010-03-24
از یک نفر پرسان کردند چرا بینی یهودی ها دراز است نفر جواب داد :از خاطریکه هوا مفت است
از یک نفر پرسان کردند که چرا موی های یهودی های ارتدوکس رفته است نفر گفت :از خاطریکه وقتیکه در دکان میروند قیمت
اجناس را پرسان میکنند دست شان در ریش شان است و ریش خود را میمالند وقتیکه از نرخ اجناس مطلع شدند دست خود را از
ریش طرف موی سر خود میبرند و میگویند وی چقدر قیمت
هتلر:در کدام عید شان یوم کپور یا روش اشا(سال نو یهودی ها)
یک یهود مذهبی در روز شنبه درنیویارک 100دالر یافت ناچار تا غروب افتاب باالی 100دالر نشست
قابل مالحظه :یهود ها از نگاه دینی اجازه ندارند از غروب افتاب در روز جمعه الی غروب افتاب روز شنبه به پول دست بزنند یا
مشغول کار شوند.
23:27:06 2010-03-23
http://www.youtube.com/watch?v=zfc8Kuli9zw&NR=1
جواب ن ن
15:30:43 2010-03-23
شمس الدین برای چند ماه به کابل رفته بود .وقتی دوباره به قریه اش برگشت دوازده بجه ای شب بود و همه در خواب بودند .
دروازه خانه را به بسيار آهسته گی باز كرد و بدون اينكه ديگران را از خواب بيدار كند به عجله به زير لحاف درآمد تا با خانمش
كار خير را انجام دهد .درجریان فانته کاری بود ،دفعتا ً متوجه شد که اشتباها ً به عوض خانمش با خشويش معامله كرده است .شمس
الدین که نزدیک بود قلبش ایستاد شود به بسیارعجله و وارخطایی از جا برخاست .درهمین اثنا خشويش صدا كرد :شمس الدین !
شمس الدین ! كجا ميری ؟ حالی پرتافـتـنه خو پرتافتی .خی خوب بلوقان كه دلكم يخ كـِنه !!!
15:21:39 2010-03-23
دوتا از پیرزن ها گرم صحبت و گفتگو بودند .اولی از دومی پرسید :اگه همی لحظه آرزویت بر آورده میشد ،چی آرزو و هوس
می داشتی ؟
دومی گفت :آرزو میکدم که یک سبد سامان خیسته گی می بود .به نوبت شخ ،شخ میزدم که دلم یخ میکد.
اولی گفت :مه آرزو میکدم که یک سبد سامان خو ( خواب ) بورده گی می بود !
دومی با تعجب پرسید :وی خوار جان ! چرا ؟ سامان های خو بورده گی به چی دردیت میخوره ؟
اولی گفت :تو نمی فامی ! اگه همه گیش بخیزه و شخ شوه دو سبد تا دانیش پُر میشه !!!
13:06:04 2010-03-23
یک روز عروسی شیر بود و یک موش بیسار رقس میکرد یکی از حیوانات از موش پرسان کرد که تو چرا انقدر خوشهال استی
موش جواب داد که عروسی برادر خواندی من است آن حیوان حیران شد و گفت تو موش استی و آن شیر .موش خندید و گفت بچیم
هر کس پیش از عروسی شیر میباشد و بعد از عروسی موش میگردد.
15:04:32 2010-03-22
خانم یک کاکو جهت شکایت و گرفتن طالق از شوهرش ،به محکمه رفته بود .قاضی علت تقاضای طالق را پرسید .خانم کاکو
درحالیکه به شدت گیریه میکرد و اشک از چشمانش جاری بود ،گفت :قاضی صاحب ! مه دیگه طاقت ندارم .بیخی خسته شدیم .
شوهرم همیشه از پشت سر همرایم نزدیکی میکنه .
قاضی گفت :ای خو اوقدر مهم نیس .چرا زندگی خوده سر هیچ و پوچ خراب میکنی ؟
خانم کاکو گفت :قاضی صاحب ! Aاولن خو چرا مثل دیگه شوی ها از پیش کتیم نزدیکی نمیکنه ؟ دومندش روزیکه مه ده خانه ازینا
پای ماندم همو سوراخ چیزم برابر یک شانزده پولی بود .مگر حالی به اندازه یک پنجی کشاد و کالن شده !
قاضی با مهربانی گفت :ببین همشیره جان ! آدم بخاطر پنج روپیه زندگی خوده برهم نمیزنه !!!
جواب کاکا Aزنده دل
13:55:15 2010-03-21
فتح توسط طیاره به سفر میرفت .تصادفا ً چوکی اش پهلوی یک مرد ریش سفید قرار داشت .باالخره آهسته ،آهسته سر صحبت باز
شد و هردوی شان درباره موضوعات مختلف صحبت کردند و با همدیگر دوست شدند .پس از ساعتی مهماندار آمد و از ریش سفید
پرسید :کاکا Aجان ! شما شکالت میل دارین ؟
فتح گفت :نخیر ! تشکر ! اینه کاکا جان بواسیر دارن باز یک کمی از بواسیر شان میخورم !!!
20:10:15 2010-03-20
مالیی برای سپری نمودن دوره خدمت Aسربازی در یکی از حوزه های پولیس تنظیم شده بود .پس از مدتی با استفاده از رخصتی
قانونی به دیدار فامیلش میرفت .بمجردیکه به قریه داخل شد یکی از اهالی محل که او را با همان ریش سابقه و یونیفورم پولیس دید ،
با آواز بلند صدا کرد :اوهو ! ایره سیل کو ! از سر مال و از چیز ...پولوس ( پولیس ) !!!
18:11:34 2010-03-20
17:17:20 2010-03-19
روزی از روزها مردی به بسیار عجله به دواخانه داخل شد و یک بسته کاندوم خواست .مالک دواخانه پرسید :کدام سایزیشه
میخایین ؟
مرد گفت :بیادر ! مه سایز مایزیشه نمیفامم خو مقصد کاندوم باشه .
مالک دواخانه گفت :ما پنج سایز کاندوم داریم .نمیفامم که شما کدام اندازیشه میخایین ؟
خالصه پس از اندکی گفت و گو و سوال و جواب باالخره قرار براین شد که خود مالک دواخانه آلت تناسـلی مرد را اندازه بگیرد .
مگر بخاطریکه فیته یا متر نداشت ،مجبور شد که با دستهایش Aاندازه بگیرد .
مرد در گوشه ای آلت تناسلی اش را بیرون کشید و مالک دواخانه هم درحالیکه رویش را گشتانده بود سامان مرد را بدست گرفت و
پس از چند لحظه باالی شاگردش صدا کرد :او بچه ! یک بسته کاندوم سایزی دو بیار .نی ! صبر کو .یک بسته کاندوم سایزی
سه ...نی ،نی یک بسته کاندوم سایزی چهار ...
مگر هنوز حرفش تمام نشده بود که دفعتا ً با اعصاب خرابی زیاد چیغ زد و گفت :اوبچه ! هله تیز شو ! یک دستمال بیار که بیخی
مرداری شد !!!
23:49:35 2010-03-18
یک گنجشک همرای یک موتر تصادم کرد و بی هوش شد .وقتی به هوش آمد ،دید که دربین قفس است .با خود گفت :وای ! حتما ً
موتر وان بیچاره مُرده که مره بندی کدن !
16:54:21 2010-03-18
فتح دو روز پی در پی مکتب نرفته بود .روز سوم که مکتب رفت معلم پرسید :ده ای دو روز کجا بودی ؟ چرا به مکتب نیامده
بودی ؟
فتح نزدیک معلم رفت و آهسته به گوشش گفت :مادرم پطلون مره شسته بود .هنوز خشک نشده بود .دیگه پطلون هم نداشتم که
مکتب میامدم .
17:13:53 2010-03-17
http://www.youtube.com/watch?v=O10zyyXCEF8
جواب ن ن
14:26:46 2010-03-17
میگویند یک نفر یک طوطی داشت که قفس اش را همیشه در بغل کلکین سراچه اش آویزان می کرد .در همسایه گی آنها یک مرد
کل زنده گی میکرد و هر روز صبح بمجردیکه از دروازه حویلی اش خارج میشد که به طرف وظیفه اش برود ،طوطی اورا با الفاظ
رکیک دشنام میداد .
یکی از روزها مرد کل که حین برگشت بخانه زیاد عاصی و کوفتی بود ،مستقیم بجان همسایه رفت و شکایت کرد که طوطی اش هر
روز اورا دشنام میدهد .مرد همسایه زیاد معذرت خواست و وعده کرد که همی لحظه طوطی را نصیحت و تنبیه میکند .
فردای همانروز مرد کل به فکر اینکه دیگر طوطی اورا دشنام نخواهد داد ،آسوده و آرام با خاطر جمع به طرف وظیفه حرکت کرد .
مگر خالف انتظار ،بازهم بمجردیکه از دروازه حویلی خارج شد ،طوطی صدا کرد :او کل خودیت میفامی دیگه !!! ...
13:25:21 2010-03-17
یکی را گفت که از سرک تیر میشی چی میکنی گفت اول دست راست را میبینم و بعد دست چپ را که موتر نیایه بعد هم باال سیل
میکنم که خطر افتیدن طیاره است بعد از سرک تیر میشم.
13:23:52 2010-03-17
یک نفر که زنش حامله شد برد پیش داکتر و گفت که معاینی تلویزونی کنه که پسر است یا دختر دا کتر پس از معاینه گفت بچه است
مردکه گفت خی پرسان کو که نامش چیست.
16:23:23 2010-03-16
دختری به نامزادش گفت :به چشم هایم نگاه کو ،ببین که همرایت حرف میزنه.
میگویند در یکی از روزهای نوروز درست زمانیکه جهنده شاه والیتماب در یکی از نواحی شهر کابل بر افراشته می شد ،یکی از
ریش سفیدان و متنفذین محل که به ماما علم مشهور بود ،با شفیع آوردن شاه والیتماب به دربار خداوند بزرگ ،به آواز بلند گفت :
خدایا ! به همی روی شاه اولیاه بریمه پیسه بتی ،پیسه ! خیر اس خرچ کدنیشه خودم یاد دارم !
در همین اثنا یک نفر دیگر بطور جدی صدا کرد :او ماما ! Aچی میگی ؟ پیسه چی اس ؟ از خدا ایمان بخای ( بخواه ) ایمان !
ماما علم که یک مرد با تجربه و حاضر جواب بود ،گفت :جان ماما ! همی لحظه وختیش اس ! هرچی نداری از خدا طلب کو !!!
15:16:50 2010-03-16
گوینده رادیو ابالغیه ریاست ترافیک شهر کابل را قرائت میکرد :فردا اول حمل بخاطر اجرای مراسم عنعنوی و میله نوروز جاده
کوته سنگی به زیارت سخی بسته است .جاده ایستگاه اخیر دانشگاه کابل به زیارت سخی بسته است .جاده ده مزنگ به زیارت سخی
بسته است ...
درهمین اثـنا یک خاله گک پیر که به رادیو گوش داده بود با قهر و غضب زیاد گفت :بسته اس ،بسته اس ! حالی چرا ایقدر به
زیارت سخی قسم میخوری ؟ !!!
14:02:08 2010-03-16
مرد گفت :امروز وختی از خانه خارج میشدم دختر چهار ساله ام از مه پیسه خواست .مه بریش گفتم که ندارم .دخترم پیش مادرش
رفت و گفت :ده دنیا آدم قحطی بود که زن این گدا شدی!
15:04:38 2010-03-15
بچه :بیا که در یک جای خلوت که کس نباشد برویم دختر :کدام حرکت منفی خو نمی کنی؟ بچه :نی نی نمي كنم ،دختر :خی چی
فایده ؟
جواب زحل
14:13:16 2010-03-15
یک معلم از شاگردی خواست که جنگ های معروف را نام ببرد .
شاگرد با معصومیت جواب داد :معلم صاحب ! مادرم گفته که راز خانه ما ره بری کسی افشا نکنم !
12:32:57 2010-03-15
روزی از روزها یکی از مفتشین وزارت صحت عامه از یکی از شفاخانه های شهر بازدید میکرد .بمجردیکه به یکی از اطاق ها
داخل شد ،دید که یکی از مریضان در روی بسترش به جرق ( جلق ) زدن مصروف است .مفتش با قهر و اعصاب خرابی زیاد
پرسید :ای چی حال اس ؟ ای چی وضعیت اس ؟
یکی از داکتران با وارخطایی گفت :صاحب ! ای مریض ما میزان ترشح اسپرمش بسیار زیاد اس .اگه روزی یکبار تخلیه نکنه
حالش وخیم میشه !
مفتش چیزی نگفت و به بازدیدش ادامه داد .دربخش بعدی بازهم بمجردیکه وارد یکی از اطاق ها شد ،دید که یکی از پرستاران سر
آلت تناسلی مردی را در دهن گرفته و باقی آنرا با دستانش تیز ،تیز مالش میدهد .اینبار قبل از آنکه مفتش چیزی بگوید ،داکتر
گفت :صاحب ! ای مریض هم همو تکلیفه داره .منتها اونجه بخش بیمه های دولتی بود مگر اینجه بخش بیمه های شخصی و درجه
اول اس که تسهیالت و خدمات بهتری ارائه میشه !!!
17:01:20 2010-03-14
جنگ ساالری را که در طول حیاتش باالی مردم مظلوم و بیچاره زیاد ظلم و ستم کرده بود به دوزخ داخل میکردند .موظفین دوزخ
برایش گفتند :ما ده اینجه دو بخش داریم .یکی بخش افغانها و یکی هم بخش خارجی ها .از خاطریکه ده آخر عمرت توبه کده بودی
و از اذیت و آزار مردم دست کشیده بودی ما بری تو یک چانس میتیم .هر بخشی دوزخه که خودت انتخاب میکنی ما تره ده همونجه
داخل میکنیم .
گفتند :ده بخش خارجی ها هفته یک دفعه قیری داغه ده دان شان می ریزانند مگر ده بخش افغانها هر روز !
جنگ ساالر پس از لحظه ای چرت و فکر باالخره تصمیم گرفت و در بخش خارجی ها داخل شد .چند ماهی به هزار مشقت گذشت
و هرهفته پس از ریختن قیری داغ ،شکر میکشید که در بخش افغانها Aنرفته بود ورنه هر روز باید درد سوختن قیر را تحمل میکرد .
روزی از روزها خواست به بخش افغانها یک سری بزند و از وضعیت آنها دیدن کند .بمجردیکه نزدیک دروازه بخش افغانها
رسید ،دید که همه ای شان آسوده و آرام در هرگوشه ای نشسته اند و سرگرم صحبت و قطعه بازی هستند .جنگ ساالر خطاب به
آنها با آواز بلند صدا کرد :کتی قیری داغ چی حال دارین ؟ پروگرام قیر چند بجه شروع میشه ؟
درحالیکه همه قهقه می خندیدند ،یکی از آنها گفت :برو بیادر ! اینجه از قیر میر خبری نیس ! سر پرستی اینجه ره هم بدست افغانها
دادن .یک روز اگه قیر اس قیف نیس .یک روز اگه قیف اس قیر نیس .باز یک روز اگه قیر و قیف اس ،ماموریش نیس !!!
20:42:23 2010-03-13
فتح با یکی از همسایه هایش سر گرم صحبت بود .درهمین وقت پسر خرد سالش که یک مرغ در زیر بغل داشت دویده ،دویده به
خانه آمد .فتح از پسرش پرسید :او بچه ای مرغه از کجا آوردی ؟
فتح که زیاد شرمنده و خجالت شده بود ،رو به طرف همسایه کرد و گفت :سیل کو ! نام خدا چی بچه ای دارم .اگه دزدی هم میکنه
مگر بازهم دروغ نمیگه !!!
14:25:12 2010-03-13
خانمی به قصابی رفته بود .پس از آنکه به گوشت ها نظری انداخت ،با اشاره به گوسـفند حالل شده ای از قصاب پرسید :کاکا
جان ! ای گوسفند نر اس یا میش ؟
خانم بمجردیکه يک کش کد ،سامان گوسفند از بیخ کنده شد .با قهر زیاد به قصاب گفت :ببين کاکا جان ! ای خو نر نبود .حتما ً
خودت سامان کدام گوسفند دیگه ره ده اينجه چسپانده بودی ؟!
قصاب گفت :خاله جان ! خودت ایطور ماکم ( محکم ) کش کدی که اگه از مره هم کش میکدی از بیخ کنده ميشد !!!
16:30:25 2010-03-12
روزی از روزها در یکی از والیات دور دست مالی مسجد برای نماز ظهر اذان داد .هنوز تمام نماز گذاران حاضر نشـده بودند که
دفعتا ً یکتعداد از طالبان از دور نمایان شــدند .مال دفعتا ً پا به فرار گذاشت .یکی از نماز گذاران صدا کرد :مال صاحب ! کجا میری
؟ باش که اونه نماز گذارها آمدن .
مال که در حال دوش بود ،صدا کرد :حالی وضوی مه شکسته !!!...
14:03:03 2010-03-12
یک خراس روی دیوار نشسته بود که در همین وقت روی تصادف یک موتر مرغ فروشی از کوچه گذشت .خراس خطاب به دیگر
خراس هائیکه در روی حویلی بودند گفت :اخ جان ! اونه سرویس ماکیان ها !
16:56:27 2010-03-11
فتح و فضلو برای تماشای یک فلم فوق العاده ترسناک و وحشتناک به سینما رفته بودند .در ختم فلم به جز از فتح و فضلو همه از
سالون سینما خارج شدند .
یکی از کارمندان سینما نزدیک آمد و گفت :او بیادرا ! فلم خو خالص شده چرا تا هنوز ده جای تان شیشتین ؟
فضلو با اشاره به فتح گفت :هوش کو بیادر! ده ای دست نزنی که از ترس زیاد تنبان خوده چتل کده !!!
14:51:51 2010-03-11
نازیه روغن پرست ،آهسته از خانه اش برآمد ،خریطۀ پوپنک زده را زیر چادریش پنهان کرد و با عبور از جاده هایی که بوی کباب
می دادند ،به سوی «بازار کاه فروشی» روان شد.
در امتداد جادۀ آسمایی ،عطر چپاتی نرم و بوی نان گرم نانوایی ها چند بار اورا منحرف کرد تا به بازار کاه فروشی نرود ،اما الحول
کنان ،به شیطان لعنت فرستاد و ندا سر داد:
ـ خدایا! از شر نان گرم به تو پناه می برم .الهی! کمکم کن تا از پیش این نانوایی ها سرخ روی و دست خالی بگذرم و با سالمت به
بازار کاه فروشی برسم.
وقتی نازیه از حملۀ نان های پرکی و پنجه کش نجات یافت و داخل جادۀ منده یی شد ،حالش بد تر شد :قوطی های روغن مثل بم های
بیرلی بر سرش فرود می آمدند .زمین را مانند کچالو می دید و زمان را مثل پیاز .ماش ها به طرفش می لولیدند و چیغ می زدند ،اگر
زور داری بیا ما را بخر و بخور .برنج ها نعره می کشیدند ،اگرجیب پالو پزی داری ،ما حاضریم مهمان یار شویم!
نازیۀ برنج سوخته از این فیرهای غذایی قریب بود به زمین بخورد و به کوما برود ،اما خوش بختانه یک چُندک جانانۀ افغانی از بی
هوشی نجاتش داد و فریاد زد:
ـ او لوبیای بی ناموس! چرا پشت زن های مردمه می گیری ،از خود گوشت و دنبه نداری!؟
چند قدم آن طرف تر هنوز از هم آغوشی با چای سبز رها نشده بود که مردی از عقبش صدا زد:
ـ خیر ببینی نخود جان ،خدا ماش های تانه زنده داشته باشه ،به روی حبیبش در هیچ میدانی بی قروت نشی.
نازیه در جادۀ شانه جنگی ،تند تند راه می رفت تا زود تر به بازار کاه فروشی برسد و از شر شیطان کشمش و بادام نجات یابد که
ناگهان صدایی از نهادش برخاست:
ـ آخ! چقدر کلول قندول سمندول هستی ،کاش که پیشم می بودی ،بی مرچ و بی نمک می خوردمت.
ـ او کوک مست ،اینه مه تیار هستم ،بخور نی ،غالمت هستم ،جای داری یانی؟
نازیه در لحظه یی پنداشت که کلول قندول سمندولش به گپ آمده و خودش را برای خوردن آماده کرده است ،اما حس هفتمش خبر داد
که صدا غیبی نیست .رنگ پریده چادریش را باال زدو سر نفر پهلویش فریاد زد:
ـ خدا تو دال بی غیرته از سر دسترخوان برداره ،مه با تخم مرغ گپ می زدم نه با تو قاق رودۀ افریقایی!
نازیه چادریش را دوباره پایین کرد ،دو پای داشت 999 ،پای دیگر از هزار پای قرض کرد ،از قلمرو تخم فروشی فرار کرد و با
یک نفس خودش را به بازار کاه فروشی رساند .نفس تازه کرد ،شش هایش را از بوی نان گرم و دود کباب خالی کرد و شکر خدا را
به جا آورد که از شر خوردنی های شیطانی با سالمت نجات یافت.
نازیه روغن پرست ،سراپای بازار کاه فروشی را گشت A،لب و لنج و پیشانی دکانداران را تول و ترازو کرد و عاقبت دَم دکان ریش
سفیدی ایستاد و پرسید:
ـ عجب گپا می زنی ،شما هم یک سیره شدین ،درعزیزی بانک حساب Aباز نکدیم که سر مه یک سیر نان قاقه می فروشی .از پاو گپ
بزن.
ـ نی نی ،دالر بلند اس ،انتحاری زیاد شده ،قیمت Aنان قاق باال رفته.
ـ یک نرگاو داشتم ،چند سال پیش عمرش را به ما و شما بخشید؛ فقط دو تا گوسالۀ بی شاخ دارم.
ـ قار نشو دخترجان ،سن وسال گوساله هایته ازی سبب پرسیدم که ای نان ها مثل تخته سنگ استن ،در آو شیرگرم خوب تر شان کنی
که دندان گوساله هایته نپرانه.
ـ ها ،گفتم دو تا گوساله دارم ،یکیش چهار ساله ،دیگیش پنج ساله.
ـ چی می گی جان پدر ،گوساله که چار ساله شد ،گاو می شه؛ چرا گوساله های تو تا هنوز گاو نشدن؟
دکاندار دوپاو نان قاق را وزن کرد و به سالمتی گوساله های بی ُد م در خریطۀ نازیه انداخت .وقتی این تخته سنگ های نمکی به
خریطه سرازیر می شدند ،ترق ترق آن در گوش نازیه مانند صدای آن فیرهایی بود که چند سال پیش سینۀ گاوش را شگافته بود.
نازیه سر خریطه را بست ،از گوساله نوازی دکاندار تشکر کرد و از کوچه ها و پس کوچه هایی که ـ شیطان نان نرم دنبالش نکند ـ
به سوی خانه اش دوید .وقتی وارد منزلش شد ،هردو گوساله دویده دویده پیشش آمدند و همصدا پرسیدند:
ـ مادر آزاری نکنین ! شما هنوز گوساله استین ،به خیرهر وقتی که گاو شدین ،نان نرم برای تان می خرم.
جواب سخی
14:50:35 2010-03-11
آمدن و رفتن هشت مارچ را به تمام تنبان به دوشان چهار زنه و سه زنه ( دوزنه هنوز مشمول بحث ما نیستند) و شخ بروتانی که با
کتک و سوته به نوازش و دلجویی زنان می روند ،از تۀ قلب تبریک و تهنیت نمی گویم.
روز جهانی زن را به همه سیاسران ،کوچ ها ،عیال ها ،پیچه سفیدان ،ضعیفه ها ،عاجزه ها ،خانم ها و بانوانی که پیرو مکتب موی
کنک و رهروان راه زدنک کندنک هستند ،صادقانه Aو خالصانه مبارکباد نمی گویم.
جواب سخی
18:44:09 2010-03-10
از شخصی پرسیدند :چرا پس از فوت خانمت همرای خیاشنه ات عروسی کدی ؟
10:18:24 2010-03-10
ميگويند يک روز يک چرسی در بغل دريا شيشته بود ديد که يک تربوز در دريا ميايه خو تربوز گرفت تربوز توته کرد ديد که از
بين تربوز يک چيزی برامد گفت چيستی گفت مه ديو هستم گفت شنيديم که از ديو هر چی بخواهی برايت ميته گفت خو صحيح است
بگو چی ميخواهی ای آدم چرسی گفت مه خانه و جای ندارم برم بته
ديو گفت اگر مه خانه ميداشتم در بين تربوز چی ميکردم
15:00:31 2010-03-09
پسر گفت :مه یک سال بزرگتر هستم مگر يكسال بعد سن هردوی ما یک برابر ميشه !
13:18:04 2010-03-09
یک زن و شوهر خواستد که تجلیل از هفتادمین سالگره عروسی شان تجلیل به عمل بیاورند بنا به یکی از تیاتر های شهر رفتند در
جریان نمایش شوهر رو به زن خود کرد وگفت عزیزم یادت است که در دوران نامزدی هم به این تیاتر امده بودیم زن با یک اه پر
سوز گفت اه یادم است ان وقت که در مویهایت دست میزدم نفریت ایستاد میشد حالی که در نفریت دست میزنم موی های سریت
ایستاد میشه.
13:08:50 2010-03-09
شوهر :عزیزم نگاه کن چون بحران اقتصادی در جهان رونما گردیده است باید ما از اقتصاد کار بگیریم بنا اگر خودت دیگ و کاسه
میکنی که همو خلیفه اشپز را جواب بدهیم
زن:خو اینه من دیگ و کاسه Aمیکنم اگر خودت درست و صحیحی و اصولی کده میتانی که همو موتروان و باغوان را هم جواب بدهیم
یک مرد سرمایه رو به نوکر خود کرد وگفت بچیم همی قواره تو به بچه من زیاد شباهت دارد ایا مادرت از جمله کنیز های من بود
بچه با اندکی تامل گفت نی صاحب پدر من باغبان خانه شما بود
یک بچه افغان یک دختر پولدار عرب را گپ داد یک روز رفتند جهت نان خوردن در یکی از رستوران های قیمتی شهردختر عرب
بل عشوه و ناز زیاد گفت ایاشباهت یا شبیه بین من و تو وجود دارد بچه افغان گفت بلی وجود دارد یکی جیب تو و کله من که هر دو
ان پر است و دیگر یکی کله تو جیب من که هردو خالی است
قابل ماالحظه :در فکاهی که قبال نگاشته بودم القاعده القایده نوشته شده بود بنا تصحیح شود.
12:30:19 2010-03-09
مرد گنهکاری به دوزخ رفته بود .در گوشه ای دید که زنی را بر روی زمین انداخته اند و یک نفر مرتب به تن او سوزن میزند .
وقتی کمی پیشتر رفت زن دیگری را دید که دونفر به او سوزن میزدند .
وقتی کمی پیشتر رفت ،زن خودش را دید که عده ای زیادی دورش جمع بودند و پیهم به او سوزن میزدند .
زن بمجرد دیدن شوهرش گفت :او مردکه ! ایقه طرف مه بد ،بد سیل نکو .اونه کمی پیشتر برو مادرک خودیته ببین که زیر ماشین
خیاطی سوزن بارانش میکنن !!!
12:23:36 2010-03-08
دختری بخانه همسایه شان رفت و گفت :همو قیچی تانه بتین مادرم کار داره .
دخترک گفت :داريم مگر مادرم میگه اگه همرایش سری قوطی روغنه واز کنیم خراب ميشه !!
10:42:13 2010-03-04
مردی با خانمش قراری گذاشته بود و هرباریکه در طول روزهای رخصتی میل به نزدیکی و رابطه جنسی میداشت ،بخاطر احتیاط
و فریب اطفالش به بهانه میگفت ماشین کاال شویی ره روشن کو لباس چرک دارم .خانمش هم به موضوع پی میبرد و دور از نظر
اطفال کار را اجرا میکردند .
یکی از روزهای رخصتی دفعتا ً اشتهای مرد به فانته کاری آمده بود و مثل همیشه پسر خورد سالش را به دنبال خانمش فرستاد .پسر
رفت و پس از چند لحظه دویده ،دویده آمد و گفت :مادرم میگه نی حالی مه وخت ندارم بسیار کار دارم .
مرد که اعصابش بکلی خراب شده بود با قهر و غضب برای پسرش گفت :هله ! تیز شو بریش بگو که پدرم میگه نمیشه باید ماشینه
چاالن کنی که بیخی لباسهایم چرک شده .
پسرک بازهم رفت و به عجله برگشت و گفت :مادرم میگه حالی نمیشه مه ده آشـپزخانه بسیار کار دارم .صبر کو پسانتر !
خانم پس از آنکه از کار های خانه فارغ شد پسرش را دنبال شوهرش فرستاد .پسر نزد پدرش رفت و گفت :مادرم میگه خی بیا
دیگه که ماشین کاال شویی ره روشن کنیم .
مرد که هنوزهم آثار قهر و خشم در چهره اش دیده میشد با بی تفاوتی گفت :مادریته بگو حالی دیگه حاجت به روشن کدن ماشین کاال
شویی نیس .مه خودم وخت کتی دست ششتیم !!!
10:34:31 2010-03-04
13:51:11 2010-03-03
در یکی از دهات دورافتاده پسر خورد سالی نزد مال درس میخواند .چند روز بود که مال بجان پسر شله گی داشت تا همرایش عمل
ناجایز و ناشایسته را انجام بدهد .پسر موضوع را با پدرش در میان گذاشت Aو از مال شکایت کرد .
پدرش که از شنیدن این خبر بی اندازه ناراحت شده بود پس از چرت و فکر زیاد باالخره پالنی سنجید و پسرش را گفت :صباح
وختی رفتی بری مال بگو که پدرم خودیته امروز ساعت چهار بجه ده محفل نکاح دعوت کده .
مرد همانروز متباقی اعضای فامیلش را بخانه اقارب شان فرستاده بود .درست سر ساعت چهار بمجردیکه مال به حویلی داخل شد ،
پسرش را وظیفه داد که در روی حویلی دهل بزند .خودش مال را به بهانه ای به زیرخانه برد و پس از آنکه دست و پایش را با
ریسمان بسته کرد ،یک فانته کاری جانانه را در حقش انجام داد که تا دم مرگش فراموش نخواهد کرد .
چند روز بعد وقتی مال از بازار آمد ،خطاب به خانمش گفت :او زن ! چی پخته کدی تیز نانه بیار که بسیار گشنه شدیم .
خانمش که درهمین اثنا از دور صدای دهل را می شنید ،به مال گفت :اونه صدای دهل میایه حتما ً ده همی نزدیکی ها یا عروسی اس
یا نکاح .چرا ده اونجه نان نمی خوری ؟
مال با وارخطایی گفت :نی ،نی ! نه توی اس ،نه نکاح .حتما ً ده اونجه هم کدام مال ره فانته میکنن !!!
15:57:33 2010-03-02
معلم ساهب بصیار اضيظ و گرامی عذ اينكه به رای من خان دن و نوشطن عاموخطين حذار بار اض شوما ته شه کور می کنم!
13:18:21 2010-03-02
فهیم ار معلم پریسید:معلم صاحب!نکاح چه معنی دارد؟ معلم:بچیم! نکاح در لغت بستن را و در اصطالخ و حقیفت یک لحظه (شب
زفاف)خوشی و تمام عمرغم را نکاح گویند.
جواب تمیم
11:50:34 2010-03-02
معلمی از شاگردش پرسید :اگه یک قطعه آهنه ده مجاورت هوا بگذاریم چی میشه ؟
11:42:58 2010-03-02
پولیس جنایی از خانمی پرسید :چرا شما با پایه چوکی به فرق شوهریتان زدین ؟
خانم با بسیار بی تفاوتی ،گفت :به خاطریکه زورم نمی کشید که کتی پایه میز بزنم !
14:15:26 2010-03-01
جوانی جهت Aاجرای وظیفه رسمی برای مدت چند ماه به یکی از والیات کشور اعزام شده بود .روزی از روزها تحت تاثیر وسوسه
های شیطانی و غریضه شهوانی قرار گرفته ،هوس فانته کاری به سرش زده بود .پس از ساعتی جستجو و گشت و گذار در شهر
باالخره دوتن از خانم هایی را که به خیابانگردی و مقاربت های جنسی اشتغال داشتند ،با خود به مهمانخانه Aبُرد .جوان که میخواست
همزمان با هردوی شان فانته کاری کند ،خواهش کرد تا قبل از معامله Aدوش بگیرند .خودش برای جلوگیری از مریضی ایدز و
دیگر مریضی های جنسی کاندومی را بر روی آلت تناسلی اش کش کرد و بیصبرانه منتظر ورود آنها بود .وقتی خانمها Aاز تشناب
خارج شدند یکی از آنها بمجرد دیدن آلت تناسلی جوان قهقه خندید و با تعجب به دومی اشاره کرد و گفت :گلپری سیل کو ! چطور
سامان نو و کاغذ پیچ داره که هنوز پالستیک هایشه نکنده !!!
17:39:40 2010-02-28
صبح وقت یکی از روزها که هنوز آفتاب نبرامده بود چند نفر از جوانان قریه به قله یکی از کوها به میله رفته بودند که پس از سیر
و تماشـا و خوشگذرانی ،عصر همانروز دوباره به قریه ای شان برگردند .بمجردیکه به قله ای کوه رسیدند ،متوجه شدند که ترموز
های چای و آب نوشیدنی را فراموش کرده اند که با خود ببرند .پس از اندکی گفت و گو باالخره مطابق به رواج های محلی شیر و
خط انداختند و در نتیجه به یکی از همراهان شان وظیفه دادند که هرچه زودتر بر گردد و ترموز های چای و آب نوشیدنی را با خود
بیاورد .جوان خطاب به همراهانش گفت :مه به شرطی میرُم که تا وختیکه دوباره برگردم شما باید به خوردن غذا و میوه جات
شروع نکنین .
دوستانش قول دادند و اوهم که چندان رضائیت نداشت دل نادل براه افتاد .پس از گذشت تقریبا ً نیم ساعت یکی از آنها گفت :حالی
شاید ده قسمت های وسط کوه رسیده باشه .
بعد از یکساعت ،دیگری گفت :حالی شاید ده خودی قریه رسیده باشه .
خالصه به همین ترتیب پس از گذشت مدت زمانی هرکدام تبصره هایی میکردند .وقتی دو ساعت پوره شد از آن به بعد هرکدام لحظه
شماری میکردند و بیصبرانه انتظار رسیدنش را داشتند .مگر ساعت ها گذشت و درحالیکه سخت Aچشم براه بودند و از هر طرف
نگاه میکردند ،این انتظار هیچ به پایان نمی رسید .در نهایت پس از آنکه عقربه های ساعت ،دوازه ظهر را نشان میداد همه جوانان
که سخت عاصی و کوفتی بودند و از طرفی هم بخاطریکه بدون خوردن صبحانه بی اندازه گرسنه شده بودند و به اصطالح معده های
شان قـُر ،قـُر میکرد ،مشترکا ً به توافق رسیدند که ناگزیر و ناچار به خوردن غذا آغاز کنند .خالصه دسترخوان را هموار کردند و
غذا هارا بروی سفره چیدند .مگر بمجردیکه اولین لقمه ها را به دهن میکردند ،دفعتا ً جوان که از ابتدا تا آن زمان در پشت یک
سنگ بزرگ خودرا پنهان کرده بود ،بلند شد و با سروصدا و داد و فریاد زیاد گفت :ای نا مردا ! مه نه گفته بودم که اگه مه بری
آوردن چای و او ( آب ) برُم شما ده غیاب مه به خوردن غذا و میوه ها شروع میکنین ؟!!!
13:11:05 2010-02-28
دونفر دیوانه تصمیم گرفتند که از دیوانه خانه فرار کنند .اولی برای دومی گفت :برو بیرونه سیل کو اگه ارتفاع دیوال کم باشه از
سرش خیز میزنیم و اگه زیاد بلند باشه باید زیر دیواله سوراخ کنیم .
دیوانه دومی بیرون رفت و پس از لحظه ای بسیار ناراحت و جگرخون برگشته ،گفت :فرار کدن ما از اینجه ناممکن اس !
دیوانه دومی گفت :بخاطریکه مه چهار طرفه دیدم ده اونجه هیچ دیوال نبود !!!
00:01:34 2010-02-28
فتح به منزل یکی از اقاربش به شهری رفت وآنقدر آنجا ماند که صاحب خانه بکلی به ستوه آمده بود .روزی صاحب خانه بخاطریکه
وی را غیرمستقیم متوجه ساخته باشد ،برایش گفت :چون اقامت خودت طول کشیده شاید فرزندانت زیاد دق شده باشن و خانوادیت
نگران و پریشان باشن !
فتح گفت :بلی ! اتفاقا ً دیروز مه هم به همی فکر افتیده بودم .مگر امروز بریشان تیلفونی احوال دادم که همگی شان به اینجه
بیاین !!!
16:30:52 2010-02-27
یک مهاجر افغان با پسر جوانش در یکی از شهر های امریکا رستورانی باز کرده بود و کارش هم به اصطالح چوک بود .وی که
چندان به زبان انگلیسی بلند نبود فقط به کسه کار میکرد و بعضی اوقات در بین میزها میگذشت و سری هم به عنوان خوش آمدید
شور میداد .مگر در لحظات ازدخام و بیروبار گاهگاهی فرمایش میگرفت و غذای آماده شدۀ مشتریان را بروی میزها می گذاشت .
شبی از شب ها بمجردیکه بر سر هر میز میرفت ،مشتریان چیزی برایش می گفتند که او صرف اوپن ( ) Openاش را میدانست و
بس .مرد مهاجر بفکر اینکه مشتریان از وی می پرسند که این رستوران از ساعت چند تا ساعت چند باز است ،در جواب میگفت :
یس ! تونتی فور هورز ایز اوپن ،بت اوری نایت ف َِرم تن تو تولف ایز وری ،وری بیزی .
( ) .Yes ! 24 hours is open but every night from ten to twelf is very , very basiمشتریان با شنیدن حرف های مرد
همه قهقه می خندیدند .خالصه اینکار چندین بار تکرار شد تا اینکه پسرش نزدیک آمد و موضوع را از مشتریان پرسید .پسر پس از
درک موضوع به پدرش گفت :پدر جان ! زنجیرک پطلون خوده بسته کنین .اینها به شما گفتن که زنجیرک پطلونیت واز اس .باز
شما گفتین که 24ساعت واز اس .مگر هر شب از ساعت 10تا 12بسیار ،بسیار مصروف اس !!!
جواب کاکا Aزنده دل
13:49:55 2010-02-26
روزی از روزها یکی از مفتشین وزارت معارف از یکی از مکاتب شهر بازدید میکرد .بمجرد داخل شدن به دهلیز وقتی از پهلوی
یکی از صنوف درسی عبور میکرد ،صدای چیغس و غالمغال و خنده های شاگردان به گوشش رسید .با اعصاب خرابی زیاد به
همان صنف داخل شد و یکی از آنها را که سرو صدای زیاد را براه انداخته بود ،از گوشش گرفت و از صنف خارج کرد .خودش
دوباره به صنف داخل شد و از شاگردان پرسید :معلم تان کی اس ؟
01:17:36 2010-02-26
12:37:25 2010-02-25
فتح در روز عید قربان به نخاص ( محلی برای فروش حیوانات ) رفته بود تا یک گوسفند را برای قربانی خریداری کند .پس از
اندکی گشت و گذار با اعصاب خرابی زیاد گفت :اوه ! ده اینجه به غیر از اطرافی ها و رمه های گو ( گاو) و گوسفند چیزی دیگه
ره نمی بینی !
فتح ناخود آگاه بال فاصله جواب داد :نی ،نی ! مه اطرافی نیستم !!!
18:56:09 2010-02-24
بدینوسیله به اطالع دست اندر کاران گرانقدر و محترم سایت وزین و دوست داشتنی ( افغانستان .رو ) و عالقمندان و همکاران
عزیز بخش فکاهیات میرسانم ،فکاهیاتی که بتاریخ های
( )13:55:52 2010-02-13یک پسرجوان باالی معلم خود که دختر قشنگ و باکرکتری بود ....
( )14:28:47 2010-02-13يک ...ميخواست که دليل زيبايی اندام بچه های ...را بداند ....
( )14:40:34 2010-02-13يک افغان به خارج رفته بود و يک روز ميخواست ار يک شهر .....
از نام من ارسال و در بخش فکاهیات این سایت به نشر رسیده است ،ارتباط به من ندارد و من قطعا ً این سه فکاهی را ارسال نکرده
ام .
هر هموطن عزیزی که این فکاهیات را ارسال داشته اند از لطف شان تشکر میکنم و صمیمانه خواهشمندم که لطفا ً منبعد فکاهیات و
مطالب شانرا بنام خود شان و یا بنام مستعار خودشان ارسال نمایند .
من خودم همین لحظه صدها فکاهی آمادۀ ارسال دارم که به ترتیب روزانه یکی ،دو فکاهی آنرا برای نشر در این سایت وزین و
دوست داشتنی می فرستم و برای هموطنان عزیزما پیشکش میدارم .
22:34:15 2010-02-23
جوانی به دوستش گفت :شنیدیم او دختری ره که میخواهی به خواستگاریش فامیلیته روان بکنی شانزده ساله است ؟ چرا دوسالی دیگه
صبر نمیکنی که عاقلتر شوه ؟
دومی گفت :میترسم که اگه عاقلتر شوه باز شاید زن مه احمق و دیوانه نشوه !
13:42:13 2010-02-22
زن اول :هللا خوارک خاک ده سر ای مردها شوه فقط مثل پشک هستند چشم و گوش و حواس شان سری یک توته گوشت زن ها
مانده.
زن دوم :خوارک او را چه مبکنی ای مردها کل شان تروریست هستند عضو شبکه القایده ده سری برج های دو گانه زن ها حمله
میکنند وپنتاگون زن ها را تخریب میکنند و در سوف شان میزایل را داخل میکنند.
یک بچه در مکتب قلم خوده ده زیری میز معلم انداخت وپایین شد و گرفت معلم گفت اوبچه چیرزی را خو ندیدی متعلم گفت نی معلم
صاحب تنها پای شما را من دیدم معلم گفت برو بچیم یک هفته رخصت هستی احمد از اورف صدا کرد استاد من ران شما را دیدم
هفته قبل معلم گفت برو احمد جان بری دو هفته رخصت هستی یکبار فضلو از صنف در حال خارج شدن بود معلم گفت فضلو تو کجا
میروی فضلو گفت استاد من ایت جای تان را دیدیم که باید ترک مکتب کنم.
یک اطرافی را که هردو گوش اش سخت مجروح و سوخته بود جهت تداوی در شفاخانه لبن سینا اوردند
داکتر :خوب برادر شما تشریح کنید که چطور گوش های شما سوخت
اطرافی :داکتر صاحب مه همی پیراهن خوداتو میکردم که در موبایلم من یک رفبقم زنگ زد به جای موبایل همی اتو را در گوش
گرفتم
داکتر :خوب این گوش راست تان بود و شما گوش چپ تان را چطور سوختاندید
نطاق :بفرماید انتخاب بیننده ها است خوده معرفی کنید و از کجا در تماس گرفتید
اطرافی :نام مه شمس الدین است خو بچه های کوچه مره شمش الدین شله میگن و مه از موبلین خود گف میزنم
اطرافی :مه خو احمد ظاهر خوش نداریم اما یک خواندنش بسیار خوش ما میاید که میگه از دستت پغان پغان دارم قلب خون چکان
چکان دارم اگه همو بری ما نشر کنید خوب میشود.
13:07:38 2010-02-22
یک بچه افغان که تازه خارج رفته بود در هفته اول یک گرل فریند پیدا کردخوب دختر بچه را گفت برو از دواخانه یک کاندوم
بیاربچه به عجله رفت طرف دواخانه وقتیکه رسید نام کاندوم یادش رفت هر چه فکر کرد یادش نامد اخر تنبان خود کشید و گفت
دواخانه واال را گفت کاکا Aجوراب ایه را داری