You are on page 1of 118

‫‪library@banitak.

com‬‬

‫=========================================================‬

‫عنوان کتاب ‪ :‬گلستان سعدی‬

‫نويسنده ‪ :‬سعدی‬

‫تاريخ نشر ‪ :‬اسفند ‪82‬‬

‫تايپ ‪ :‬ليل اکبی‬


‫‪unzip : www.dj-naghsheh.persianblog.com‬‬

‫گلستان سعدی‬

‫باب اول در عبت پادشاهان‬

‫حکايت‬

‫در يكى از جنگها‪ ،‬عده اى را اسي كردند و نزد شاه آوردند‪ .‬شاه فرمان داد تا يكى از‬

‫اسيان را اعدام كنند‪ .‬اسي كه از زندگى نااميد شده بود‪ ،‬خشمگي شد و شاه را مورد سرزنش و‬

‫‪.‬دشنام خود قرار داد كه گفته اند‪ :‬هر كه دست از جان بشويد‪ ،‬هر چه در دل دارد بگويد‬

‫وقت ضرورت چو ناند گريز‬

‫دست بگيد سر ششي تيز‬

‫ملک پرسيد‪ :‬اين اسي چه مى گويد؟‬

‫‪:‬يكى از وزيران نيک مضر گفت ‪ :‬ای خداوند هی گويد‬

‫والكاظمي الغيظ و العافي عن الناس‬

‫ملک را رحت آمد و از سر خون او درگذشت‪.‬وزير ديگر که ضد او بود گفت ‪ :‬ابنای جنس مارا‬

‫نشايد در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفت‪.‬اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت ‪ .‬ملک روی‬

‫ازين سخن درهم آمد و گفت ‪ :‬آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست که تو گفتی که روی آن‬

‫چنانكه خردمندان گفته اند‪ :‬دروغ مصلحت آميز به ز‬ ‫در مصلحتی بود و بنای اين بر خبثی ‪.‬‬

‫راست فتنه انگيز‬

‫هر كه شاه آن كند كه او گويد‬

‫حيف باشد كه جز نكو گويد‬

‫‪:‬و بر پيشان ايوان كاخ فريدون شاه ‪ ،‬نبشته بود‬

‫جهان اى برادر ناند به كس‬

‫دل اندر جهان آفرين بند و بس‬


‫مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت‬

‫كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت‬

‫چو آهنگ رفت كند جان پاك‬

‫چه بر تت مردن چه بر روى خاك‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫ممود سبکتکي را در عال خواب ديد كه جله وجود او ريته بود و خاک‬ ‫يكى از ملوک خراسان ‪،‬‬

‫شده مگر چشمان او که هچنان در چشمخانه هی گرديد و نظر می کرد‪ .‬ساير حکما از تاويل اين‬

‫‪.‬فرو ماندند مگر درويشی که بای آورد و گفت ‪ :‬هنوز نگران است که ملکش با دگران است‬

‫بس نامور به زير زمي دفن كرده اند‬

‫كز هستيش به روى زمي يك نشان ناند‬

‫وان پي لشه را كه نودند زير خاك‬

‫خاكش چنان بورد كزو استخوان ناند‬

‫زنده است نام فرخ نوشيوان به خي‬

‫گرچه بسى گذشت كه نوشيوان ناند‬

‫خيى كن اى فلن و غنيمت شار عمر‬

‫زان پيشت كه بانگ بر آيد فلن ناند‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫ملک زاده ای را شنيدم که کوتاه بود و حقي و ديگر برادران بلند و خوبروی ‪ .‬باری پدر به‬

‫کراهت و استحقار درو نظر می کرد ‪ .‬پسر بفراست استيصار بای آورد و گفت ‪ :‬ای پدر ‪ ،‬کوتاه‬

‫‪.‬خردمند به که نادان بلند ‪ .‬نه هر چه بقامت مهت به قيمت بت ‪ .‬اشاة نظيفة و الفيل جيفية‬

‫اقل جبال الرض طور و انه‬

‫لعظم عندال قدرا و منزل‬

‫آن شنيدى كه لغرى دانا‬

‫گفت بار به ابلهى فربه‬

‫اسب تازى وگر ضعيف بود‬

‫هچنان از طويله خر به‬


‫‪.‬پدر بنديد و ارکان دولت پسنديد و برادران بان برنيدند‬

‫تا مرد سخن نگفته باشد‬

‫عيب و هنرش نفته باشد‬

‫هر پيسه گمان مب نال‬

‫شايد كه پلنگ خفته باشد‬

‫شنيدم که ملک را در آن قرب دشنی صعب روی نود ‪ .‬چون لشکر از هردو طرف روی درهم آوردند‬

‫‪ :‬اول کسی که به ميدان درآمد اين پسر بود ‪ .‬گفت‬

‫آن نه من باشم که روز جنگ بينی پشت من‬

‫آن منم گر در ميان خاک و خون بينی سری‬

‫کان که جنگ آرد به خون خويش بازی می کند‬

‫روز ميدان وان که بگريزد به خون لشکری‬

‫اين بگفت و بر سپاه دشن زد و تنی مردان کاری بينداخت ‪ .‬چون پيش پدر آمد زمي خدمت‬

‫‪ :‬ببوسيد و گفت‬

‫اى كه شخص منت حقي نود‬

‫تا درشت هنر نپندارى‬

‫اسب لغر ميان ‪ ،‬به كار آيد‬

‫روز ميدان نه گاو پروارى‬

‫آورده اند که سپاه دشن بسيار بود و اينان اندک ‪ .‬جاعتی آهنگ گريز کردند‪ .‬پسر نعره زد و‬

‫گفت ‪ :‬ای مردان بکوشيد يا جامه زنان بپوشيد ‪ .‬سواران را به گفت او تور زيادت گشت و‬

‫بيکبار حله آوردند ‪ .‬شنيدم که هم در آن روز بر دشن ظفر يافتند‪ .‬ملک سر و چشمش ببوسيد و‬

‫در کنار گرتف و هر روز نظر بيش کرد تا وليعهد خويش کرد‪ .‬برادران حسد بردند و زهر در‬

‫طعامش کردند‪ .‬خواهر از غرفه بديد ‪ ،‬دريچه بر هم زد ‪ .‬پسر دريافت و دست از طعام کشيد و‬

‫‪.‬گفت ‪ :‬مال است که هنرمندان بيند و بی هنران جای ايشان بگيند‬

‫كس نيابد به زير سايه بوم‬

‫ور هاى از جهان شود معدوم‬

‫پدر را از اين حال آگهی دادند‪ .‬برادرانش را بواند و گوشالی بواب بداد‪ .‬پس هريکی را از‬

‫اطراف بلد حصه معي کرد تا فتنه و نزاع برخاست که‪:‬ده درويش در گليمى بسبند و دو پادشاه‬
‫‪.‬در اقليمى نگنجند‬

‫نيم نان گر خورد مرد خدا‬

‫بذل درويشان كند نيمى دگر‬

‫ملك اقلمى بگيد پادشاه‬

‫هچنان در بند اقليمى دگر‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫طايفه ی دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعيت بلدان از مکايد‬

‫ايشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب ‪ .‬بکم آنکه ملذی منيع از قله ی کوهی گرفته بودند و‬

‫ملجاء و ماوای خود ساخته ‪ .‬مدبران مالک آن طرف در دفع مضرات ايشان مشاورت هی کردند که‬

‫‪.‬اگر اين طايفه هم برين نسق روزگاری مداومت نايند مقاومت متنع گردد‬

‫درخت كه اكنون گرفته است پاى‬

‫به نيوى مردى برآيد ز جاى‬

‫و گر هچنان روزگارى هلى‬

‫به گردونش از بيخ بر نگسلى‬

‫سر چشمه شايد گرفت به بيل‬

‫چو پر شد نشايد گذشت به پيل‬

‫سخن بر اين مقرر شد که يکی به تسس ايشان برگماشتند و فرصت نگاه داشتند تا وقتی که بر‬

‫سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده ‪ ،‬تنی چند مردان واقعه ديده ی جنگ ازموده را‬

‫بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند ‪ .‬شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت‬

‫آورده سلح از تن بگشادند و رخت و غنيمت بنهادند ‪ ،‬نستي دشنی که بر سر ايشان تاخت آوردد‬

‫‪ ،‬خواب بود ‪ .‬چندانکه پاسی از شب درگذشت‬

‫قرص خورشيد در سياهى شد‬

‫يونس اندر دهان ماهى شد‬

‫دلورمردان از کمي بدر جستند و دست يکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر‬

‫آوردند ‪ .‬هه را به کشت اشارت فرمود ‪ .‬اتفاقا در آن ميان جوانی بود ميوه ی عنفوان شبابش‬

‫نورسيده و سبزه ی گلستان عذارش نودميده ‪ .‬يکی از وزرا پای تت ملک را بوسه داد و روی‬
‫شفاعت بر زمي ناد و گفت ‪ :‬اين پسر هنوز از باغ زندگانی برنورده و از ريعان جوانی تتع‬

‫نيافته ‪ .‬توقع به کرم و اخلق خداونديست که به بشيدن خون او بربنده منت ند ‪ ..‬ملک روی‬

‫‪ :‬از اين سخن درهم کشيد و موافق رای بلندش نيامد و گفت‬

‫پرتو نيكان نگيد هر كه بنيادش بد است‬

‫تربيت نااهل را چون گردكان برگنبد است‬

‫بت اين است كه نسل اين دزدان قطع و ريشه كن شود و هه آنا را نابود كردند‪ ،‬چرا كه شعله‬

‫آتش را فرو نشاندن ول پاره آتش رخشنده را نگه داشت و مار افعى را كشت و بچه او را نگه‬

‫‪:‬داشت از خرد به دور است و هرگز خردمندان چني نى كنند‬

‫ابر اگر آب زندگى بارد‬

‫هرگز از شاخ بيد بر نورى‬

‫با فرومايه روزگار مب‬

‫كز ن بوريا شكر نورى‬

‫وزير‪ ،‬سخن شاه را طوعا و کرها پسنديد و بر حسن رای ملک آفرين گفت و عرض كرد‪ :‬راى شاه‬

‫دام ملکه عي حقيقت است ‪ ،‬چرا كه هنشين با آن دزدان ‪ ،‬روح و روان اين جوان را دگرگون‬

‫كرده و هانند آنا نوده است ‪ .‬ول ‪ ،‬ول اميد آن را دارم كه اگر او مدتى با نيكان هنشي‬

‫گردد‪ ،‬تت تاءثي تربيت ايشان قرار مى گيد و داراى خوى خردمندان شود‪ ،‬زيرا او هنوز‬

‫‪ :‬نوجوان است و روح ظلم و تاوز در ناد او ريشه ندوانده است و در حديث هم آمده‬

‫‪ .‬كل مولود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يجسانه‬

‫پسر نوح با بدان بنشست‬

‫خاندان نبوتش گم شد‬

‫سگ اصحاب كهف روزى چند‬

‫پى نيكان گرفت و مردم شد‬

‫گروهى از درباريان نيز سخن وزير را تاءكيد كردند و در مورد آن جوان شفاعت نودند‪ .‬ناچار‬

‫شاه آن جوان را آزاد كرد و گفت ‪ :‬بشيدم اگر چه مصلحت نديدم‬ ‫‪.‬‬

‫دان كه چه گفت زال با رستم گرد‬

‫دشن نتوان حقي و بيچاره شرد‬


‫ديدي بسى ‪ ،‬كه آب سرچشمه خرد‬

‫چون بيشت آمد شت و بار ببد‬

‫فی المله پسر را بناز و نعمت براوردند و استادان به تربيت هگان پسنديده آمد ‪ .‬باری‬

‫وزير از شايل او در حضرات ملک شه ای می گفت که تربيت عاقلن در او اثر کرده است و جهل‬

‫‪ :‬قدي از جبلت او بدر برده ‪ .‬ملک را تبسم آمد و گفت‬

‫عاقبت گرگ زاده گرگ شود‬

‫گرچه با آدمى بزرگ شود‬

‫سالی دو برين برآمد‪ .‬طايفه ی اوباش ملت بدو پيوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت‬

‫وزيب و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قياس برداشت و در مغازه ی دزدان بای پدر نشست و‬

‫‪ :‬عاصی شد‪ .‬ملک دست تي به دندان گزيدن گرفت و گفت‬

‫ششي نيك از آهن بد چون كند كسى ؟‬

‫ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس‬

‫باران كه در لطافت طبعش خلف نيست‬

‫در باغ لله رويد و در شوره زار خس ‪44‬‬

‫زمي شوره سنبل بر نياورد‬

‫در او تم و عمل ضايع مگردان‬

‫نكوي با بدان كردن چنان است‬

‫نيكمردان‬ ‫كه بد كردن باى‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫رهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش ديدم که عقل و کياستی و فهم و فراستی زايدالوصف‬

‫‪.‬داشت‪ ،‬هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصيه ی او پيدا‬

‫بالى سرش ز هوشندى‬

‫مى تافت ستاره بلندى‬

‫توانگرى به‬ ‫فی المله مقبول نظر افتاد که جال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند‬

‫‪ .‬هنر است نه به مال ‪ ،‬بزرگى به عقل است نه به سال‬


‫ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خيانتی متهم کردند و در کشت او سعی بی فايده‬

‫نودند ‪ .‬دشن چه زند چو مهر باشد دوست؟ ملک پرسيد که موجب خصمی اينان در حق تو چيست؟‬

‫گفت ‪ :‬در سايه ی دولت خداوندی دام ملکه هگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نی شود‬

‫‪.‬ال به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد‬

‫توان آن كه نيازارم اندرون كسى‬

‫حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است‬

‫بي تا برهى اى حسود كي رنى است‬

‫كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست‬

‫شوربتان به آرزو خواهند‬

‫مقبلن را زوال نعمت و جاه‬

‫گر نبيند به روز شب پره چشم‬

‫چشمه آفتاب را چه گناه ؟‬

‫راست خواهى هزار چشم چنان‬

‫كور‪ ،‬بت كه آفتاب سياه‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از ملوک عجم حکايت کنند که دست تطاول به مال رعيت دراز کرده بود و جور و اذيت‬

‫آغاز کرده ‪ ،‬تا بايی که خلق از مکايد فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت‬

‫‪.‬گرفتند‪ .‬چون رعيت کم شد ارتفاع وليت نقصان پذيرفت و خزانه تی ماند و دشنان زور آوردند‬

‫هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد‬

‫گو در ايام سلمت به جوانردى كوش‬

‫بنده حلقه به گوش از ننوازى برود‬

‫لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش‬

‫باری‪ ،‬به ملس او در ‪ ،‬کتاب شاهنامه هی خواندند در زوال ملکت ضحاک و عهد فريدون‪.‬وزير‬

‫ملک را پرسيد ‪ :‬هيچ توان دانست که فريدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او ملکت‬

‫مقرر شد ؟ گفت ‪ :‬آن چنان که شنيدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقويت کردند و پادشاهی‬

‫يافت ‪ .‬گفت ‪ :‬ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان برای چه می‬

‫کنی مگر سر پادشاهی کردن نداری؟‬


‫هان به كه لشكر به جان پرورى‬

‫كه سلطان به لشكر كند سرورى‬

‫ملک گفت ‪ :‬موجب گردآمدن سپاه و رعيت چه باشد؟ گفت ‪ :‬پادشاه را کرم بايد تا برو گرد‬

‫‪.‬آيند و رحت تا در پناه دولتش اين نشينند و تو را اين هر دو نيست‬

‫نكند جور پيشه سلطان‬

‫كه نيايد ز گرگ چوپان‬

‫پادشاهى كه طرح ظلم افكند‬

‫پاى ديوار ملك خويش بكند‬

‫ملک را پند وزير ناصح ‪ ،‬موافق طبع مالف نيامد ‪ .‬روی ازين سخن درهم کشيد و به زندانش‬

‫فرستاد‪.‬بسی برنيامد که بنی غم سلطان بنازعت خاستند و ملک پدر خواستند ‪ .‬قومی که از دست‬

‫تطاول او بان آمده بودند و پريشان شده ‪ ،‬بر ايشان گرد آمدند و تقويت کردند تا ملک از‬

‫‪.‬تصرف اين بدر رفت و بر آنان مقرر شد‬

‫پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست‬

‫دوستدارش روز سخت دشن زورآور است‬

‫با رعيت صلح كن وز جنگ اين نشي‬

‫زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫پادشاهی با غلمی عجمی در کشتی نشست و غلم ‪ ،‬ديگر دريا را نديده بود و منت کشتی‬

‫نيازموده ‪ ،‬گريه و زاری درناد و لرزه براندامش اوفتاد‪ .‬چندانکه ملطفت کردند آرام نی‬

‫گرفت و عيش ملک ازو منغص بود ‪ ،‬چاره ندانستند ‪ .‬حکيمی در آن کشتی بود ‪ ،‬ملک را گفت ‪:‬‬

‫اگر فرمان دهی من او را به طريقی خامش گردان ‪ .‬گفت ‪ :‬غايت لطف و کرم باشد ‪ .‬بفرمود تا‬

‫غلم به دريا انداختند ‪ .‬باری چند غوطه خورد ‪ ،‬مويش را گرفتند و پيش کشتی آوردند به دو‬

‫دست در سکان کشتی آويت‪ .‬چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار يافت ‪ .‬ملک را عجب آمد‪.‬‬

‫پرسيد‪ :‬درين چه حکمت بود ؟ گفت ‪ :‬از اول منت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلمتی نی‬

‫‪.‬دانست ‪ ،‬هچني قدر عافيت کسی داند که به مصيبتی گرفتار آيد‬

‫اى پسر سي ترا نان جوين خوش ننماند‬

‫معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است‬


‫حوران بشت را دوزخ بود اعراف‬

‫از دوزخيان پرس كه اعراف بشت است‬

‫فرق است ميان آنكه يارش در بر‬

‫با آنكه دو چشم انتظارش بر در‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫هرمز را گفتند ‪ :‬وزيران پدر را چه خطا ديدی که بند فرمودی؟ گفت ‪ :‬خطايی معلوم نکردم ‪،‬‬

‫وليکن ديدم که مهابت من در دل ايشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ‪،‬‬

‫‪ :‬ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ هلک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند‬

‫از آن كز تو ترسد بتس اى حكيم‬

‫وگر با چو صد بر آي بنگ ‪53‬‬

‫از آن مار بر پاى راعى زند‬

‫كه برسد سرش را بكوبد به سنگ ‪54‬‬

‫نبين كه چون گربه عاجز شود‬

‫برآرد به چنگال چشم پلنگ‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از ملوک عرب رنور بود در حالت پيی و اميد زندگانی قطع کرده که سواری از درآمد و‬

‫بشارت داد که فلن قطعه را به دولت خداوند گشادي و دشنان اسي آمدند و سپاه رعيت آن طرف‬

‫بملگی مطيع فرمان گشتند‪ .‬ملک نفسی سرد برآورد و گفت‪ :‬اين مژده مرا نيست دشنان راست‬

‫‪.‬يعنی وارثان ملکت‬

‫بدين اميد به سر شد‪ ،‬دريغ عمر عزيز‬

‫كه آنچه در دل است از درم فراز آيد‬

‫اميد بسته ‪ ،‬برآمد ول چه فايده زانك‬

‫اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد‬

‫كوس رحلت بكوفت دست اجل‬


‫اى دو چشم ! وداع سر بكنيد‬

‫اى كف دست و ساعد و بازو‬

‫هه توديع يكديگر بكنيد‬

‫بر من اوفتاده دشن كام‬

‫آخر اى دوستان حذر بكنيد‬

‫روزگارم بشد به نادان‬

‫من نكردم شا حذر بكنيد‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫بربالي تربت ييی پيغامب عليه السلم معتکف بودم در جامع دمشق که يکی از ملوک عرب که به‬

‫‪ .‬بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زيارت آمد و ناز و دعا کرد و حاجت خواست‬

‫درويش و غن بنده اين خاك و درند‬

‫آنان كه غن ترن متاجتند‬

‫آنگه مرا گفت ‪ :‬از آنا که هت درويشان است و صدق معاملت ايشان ‪ ،‬خاطری هراه من کنند‬

‫‪.‬که از دشنی صعب انديشناکم‪ .‬گفتمش‪ :‬بر رعيت ضعيف رحت کن تا از دشن قوی زحت نبينی‬

‫به بازوان توانا و فتوت سر دست‬

‫خطا است پنجه مسكي ناتوان بشكست‬

‫نتسد آنكه بر افتادگان نبخشايد؟‬

‫كه گر ز پاى در آيد‪ ،‬كسش نگيد دست‬

‫هر آنكه تم بدى كشت و چشم نيكى داشت‬

‫دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست‬

‫زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده‬

‫و گر تو مى ندهى داد‪ ،‬روز دادى هست‬

‫بن آدم اعضاى يكديگرند‬


‫كه در آفرينش ز يك گوهرند‬

‫چو عضوى به درد آورد روزگار‬

‫دگر عضوها را ناند قرار‬

‫تو كز منت ديگران ب غمى‬

‫نشايد كه نامت نند آدمى‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫درويشی مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد ‪ .‬حجاج يوسف را خب کردند ‪ ،‬بواندش و گفت ‪:‬‬

‫دعای خيی بر من کن ‪ .‬گفت ‪ :‬خدايا جانش بستان‪ .‬گفت ‪ :‬از بر خدای اين چه دعاست ؟ گفت ‪:‬‬

‫‪.‬اين دعای خيست تو را و جله مسلمانان را‬

‫اى زبردست زير دست آزار‬

‫گرم تا كى باند اين بازار؟‬

‫به چه كار آيدت جهاندارى‬

‫مردنت به كه مردم آزارى‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از ملوک بی انصاف ‪ ،‬پارسايی را پرسيد‪ :‬از عبادتا کدام فاضل تر است ؟ گفت‪ :‬تو را‬

‫‪.‬خواب نيم روز تا در آن يک نفس خلق را نيازاری‬

‫ظالى را خفته ديدم نيم روز‬

‫گفتم ‪ :‬اين فتنه است خوابش برده به‬

‫و آنكه خوابش بت از بيدارى است‬

‫آن چنان بد زندگان ‪ ،‬مرده ‪ ،‬به‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫‪:‬يکی از ملوک را ديدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پايان مستی هی گفت‬

‫ما را به جهان خوشت از اين يكدم نست‬


‫كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست‬

‫‪ :‬درويشی به سرما برون خفته و گفت‬

‫اى آنكه به اقبال تو در عال نيست‬

‫گيم كه غمت نيست ‪ ،‬غم ما هم نيست‬

‫ملک را خوش آمد ‪ ،‬صره ای هزار دينار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درويش ‪ .‬گفت ‪:‬‬

‫دامن از کجا آرم که جامه ندارم‪ .‬ملک را بر حال ضعيف او رقت زياد شد و خلعتی بر آن مزيد‬

‫کرد و پيشش فرستاد‪ .‬درويش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بورد و پريشان کرد و باز‬

‫‪.‬آمد‬

‫قرار برکف آزادگان نگيد مال‬

‫نه صب در دل عاشق نه آب در غربال‬

‫در حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند ‪ :‬بم برآمد و روی ازو درهم کشيد ‪ .‬و‬

‫زينجا گفته اند اصحاب فطنت و خبت که از حدث و سورت پادشاهان برحذر بايد بودن که غالب‬

‫‪.‬هت ايشان به معظمات امور ملکت متعلق باشد و تمل ازدحام عوام نکند‬

‫حرامش بود نعمت پادشاه‬

‫كه هنگام فرصت ندارد نگاه‬

‫مال سخن تا نياب ز پيش‬

‫به بيهوده گفت مب قدر خويش‬

‫گفت ‪ :‬اين گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندين مدت برانداخت برانيد که خزانه ی‬

‫‪.‬بيت الال لقمه مساکي است نه طعمه ی اخوان الشاطي‬

‫ابلهى كو روز روشن شع كافورى ند‬

‫زود بين كش به شب روغن نباشد در چراغ‬

‫يكى از وزرای ناصح گفت ‪ :‬ای خداوند ‪ ،‬مصلحت آن بينم که چني کسان را وجه کفاف بتفاريق‬

‫مری دارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودی از زجر و منع ‪ ،‬مناسب حال ارباب هت‬

‫‪.‬نيست يکی را بلطف اميدوار گردانيدن و باز به نوميدی خسته کردن‬

‫به روى خود در طماع باز نتوان كرد‬

‫چو باز شد‪ ،‬به درشت فراز نتوان كرد‬

‫كس نبيند كه تشنگان حجاز‬


‫به سر آب شور گرد آيند‬

‫هر كجا چشمه اى بود شيين‬

‫مردم و مرغ و مور گرد آيند‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يكى از شاهان پيشي ‪ ،‬در رعايت ملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی‪ .‬لجرم دشنی صعب روی‬

‫‪.‬ناد ‪ ،‬هه پشت بدادند‬

‫چو دارند گنج از سپاهى دريغ‬

‫دريغ آيدش دست بردن به تيغ‬

‫يکی از آنان که غدر کردند با من دم دوستی بود‪ .‬ملمت کردم و گفتم دون است و بی سپاس و‬

‫سفله و ناحق شناس که به اندک تغي حال از مدوم قدي برگردد و حقوق نعمت سالا درنوردد‪.‬‬

‫گفت ‪ :‬از بکرم معذور داری شايد که اسبم درين واقعه بی جور بود و ند زين بگرو وسلطان که‬

‫‪.‬به زر بر سپاهی بيلی کند‪ .‬با او به جان جوانردی نتوان کرد‬

‫زر بده سپاهى را تا سر بنهد‬

‫و گرش زر ندهى ‪ ،‬سر بنهد در عال‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از وزرا معزول شد و به حلقه ی درويشان درآمد‪ .‬اثر برکت صحبت ايشان در او سرايت‬

‫کرد و جعيت خاطرش دست داد‪ .‬ملک بار ديگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نيامد و‬

‫‪.‬گفت ‪ :‬معزولی به نزد خردمندان بت که مشغولی‬

‫آنان كه كنج عافيت بنشستند‬

‫دندان سگ و دهان مردم بستند‬

‫كاغذ بدريدند و قلم بشكستند‬

‫وز دست و زبان حرف گيان پرستند‬

‫ملک گفتا ‪ :‬هر آينه ما را خردمندی کافی بايد که تدبي ملکت را شايد ‪ .‬گفت ‪ :‬ای ملک نشان‬

‫‪.‬خردمندان کافی جز آن نيست که به چني کارها تن ندهد‬

‫هاى بر هه مرغان از آن شرف دارد‬


‫كه استخوان خورد و جانور نيازارد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫سيه گوش را گفتند تو را ملزمت صحبت شي به چه وجه اختيار افتاد؟ گفت ‪ :‬تا فضله ی صيدش‬

‫می خورم و از شر دشنان در پناه صولت او زندگانی می کنم ‪ .‬گفتندش اکنون که به ظل حايتش‬

‫درآمدی و به شکر نعمتش اعتاف کردی چرا نزديکت نيايی تا به حلقه ی خاصان درآرد و از‬

‫‪.‬بندگان ملصت شارد؟ گفت ‪ :‬هچنان از بطش او اين نيستم‬

‫اگر صد سال گب آتش فروزد‬

‫اگر يك دم در او افتد بسوزد‬

‫افتد که ندي حضرت سلطان را زر بيايد و باشد که سر برود و حا گفته اند ا زتلون طبع‬

‫پادشاهان برحذر بايد بود که وقتی به سلمی برنند و ديگر وقت به دشنامی خلعت دهند و‬

‫‪.‬آورده اند که ظرافت بسيار کردن هنر نديان است و عيب حکيمان‬

‫تو بر سر قدر خويشت باش و وقار‬

‫بازى و ظرافت به نديان بگذار‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از رفيقان شکايت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عيال بسيار‬

‫و طاقت فاقه نی آرم و بارها در دل آمد که به اقليمی ديگر نقل کنم تا در هر آن صورت که‬

‫‪.‬زندگی کرده وشد کسی را بر نيک و بد من اطلع نباشد‬

‫بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كيست‬

‫بس جان به لب آمد كه بر او كس نگريست‬

‫باز از شاتت اعدا برانديشم که بطعنه در قفای من بندند و سعی مرا در حق عيال بر عدم‬

‫‪:‬مروت حل کنند و گويند‬

‫مبي آن ‪ :‬ب حيت را كه هرگز‬

‫نواهد ديد روى نيكبخت‬

‫كه آسان گزيند خويشت را‬

‫زن و فرزند بگذارد بسخت‬

‫و در علم ماسبت چنانکه معلوم است چيزی دان و گر به جاه شا جهتی معي شود که جعيت خاطر‬
‫باشد بقيت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوان‪ .‬گتفم ‪ :‬عمل پادشاه ای برادر دو‬

‫طرف داريد ‪ :‬اميد و بيم ‪ ،‬يعنی اميد نان و بيم جان و خلف رای خردمندان باشد بدان اميد‬

‫‪ .‬متعرض اين بيم شدن‬

‫كس نيايد به خانه درويش‬

‫زمي و باغ بده‬ ‫كه خراج‬

‫يا به تشويش و غصه راضى باش‬

‫يا جگربند‪ ،‬پيش زاغ بنه‬

‫گفت ‪ :‬اين مناسبت حال من نگفتی و جواب سوال من نياوردی‪ .‬نشنيده ای که هر که خيانت ورزد‬

‫پشتش از حساب بلرزد؟‬

‫راست موجب رضاى خدا است‬

‫كس نديدم كه گم شد از ره راست‬

‫و حکما گويند ‪ ،‬چار کس از چارکس به جان برنند‪ .‬حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق‬

‫از غماز و روسپی از متسب و آن که حساب پاک است از ماسب چه باک است ؟‬

‫مكن فراخ روى در عمل اگر خواهى‬

‫كه وقت رفع تو باشد مال دشن تنگ‬

‫تو پاك باش و مدار از كس اى برادر‪ ،‬باك‬

‫زنند جامه ناپاك گازران بر سنگ‬

‫گفتم ‪ :‬حکايت آن روباه مناسب حال توست که ديدنش گريزان و بی خويشت افتان و خيزان ‪ .‬کسی‬

‫گفتش چه آفت است که موجب مافت است ؟ گفتا ‪ :‬شنيده ام که شت را بسخره می گيند‪ .‬گفت ‪ :‬ای‬

‫سفيه شت را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابت؟ گفت ‪ :‬خاموش که اگر حسودان بغرض‬

‫گويند شت است و گرفتار آي که را غم تليص من دارد تا تفتيش حال من کند؟ و تا ترياق از‬

‫عراق آورده شود مارگزيده مرد بود ‪ .‬تو را هچني فضل است و ديانت و تقوا و امانت اما‬

‫متعنتان در کمي اند و مدعيان گوشه نشي‪ .‬اگر آنچه حسن سيت توست بلف آن تقرير کنند و در‬

‫معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مال مقالت باشد پس مصلحت آن بينم که ملک قناعت را‬

‫‪.‬حراست کنی و ترک رياست گويی‬

‫به دريا در منافع ب شار است‬

‫اگر خواهى ‪ ،‬سلمت در كنار است‬


‫رفيق اين سخن بشنيد و بم برآمد و روی از حکايت من درهم کشيد و سخنهای رنش آميز گفت‬

‫گرتف کي چه عقل و کفايت است و فهم و درايت ؟ قول حکما درست آمد که گفته اند ‪ :‬دوستان‬

‫‪ .‬به زندان بکار آيند که بر سفره هه دشنان دوست نايند‬

‫دوست مشمار آنكه در نعمت زند‬

‫لف يارى و برادر خواندگى‬

‫دوست آن دان كه گيد دست دوست‬

‫در پريشان حال و درماندگى‬

‫ديدم كه متغي می شود و نصيحت به غرض می شنود ‪ .‬به نزديک صاحبديوان رفتم ‪ ،‬به سابقه ی‬

‫بگفتم تا به کاری‬ ‫معرفتی که در ميان ما بود و صورت حالش بيان کردم و اهليت و استحقاقش‬

‫متصرش نصب کردند‪ .‬چندی برين برآمد ‪ ،‬لطف طبعش را بديدند و حس تدبيش را بپسنديدند و‬

‫کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والتر از آن متمکن شد‪ .‬هچني نم سعادتش در ترقی بود تا‬

‫به اوج ارادت برسيد و مقرب حضرت و مشاراليه و معتمد عليه گشت‪ .‬بر سلمت حالش شادمانی‬

‫‪ :‬کردم و گفتم‬

‫ز كار بسته مينديش و در شكسته مدار‬

‫كه آب چشمه حيوان درون تاريكى است‬

‫منشي ترش از گردش ايام كه صب‬

‫تلخ است وليكن بر شيين دارد‬

‫در آن قربت مرا با طايفه ای ياران اتفاق افتاد ‪ .‬چون از زيارت مکه بازآمدم دو منزل‬

‫استقبال کرد‪ .‬ظاهر حالش را ديدم پريشان و در هيات درويشان‪ .‬گفتم ‪ :‬چه حالت است ؟ گفت ‪:‬‬

‫آن چنانکه تو گفتی طايفه ای حسد بردند و به خيانتم منسوب کردند و ملک دام ملکه در کشف‬

‫حقيقت آن استصقا نفرمود و ياران قدي و دوستان حيم از کلمه ی حق خاموش شدند و صحبت‬

‫‪.‬ديرين فراموش کردند‬

‫نبين كه پيش خداوند جاه‬

‫نيايش كنان دست بر بر نند‬

‫اگر روزگارش درآورد ز پاى‬

‫هه عالش پاى بر سر نند‬


‫فی المله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درين هفته که مژده ی سلمت حجاج برسيد از بند‬

‫گران خلص کرد و ملک موروث خاص ‪ .‬گفتم ‪ :‬آن نوبت اشارت من قبولت نيامد که گفتم عمل‬

‫‪.‬پادشاهان چون سفر درياست خطرناک و سودمند يا گنج برگيی يا در طلسم بيی‬

‫يا زر به هر دو دست كند خواجه در كنار‬

‫يا موج ‪ ،‬روزى افكندش مرده بر كنار‬

‫مصلحت نديدم از اين بيش ريش درونش به ملمت خراشيدن و نک پاشيدن ‪.‬بدين کلمه اختصار کردي‬
‫‪.‬‬
‫ندانست كه بين بند بر پاى‬

‫چو در گوشت نيامد پند مردم ؟‬

‫دگر ره چون ندارى طاقت نيش‬

‫مكن انگشت در سوراخ كژدم‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫تنی چند از روندگان در صحبت من بودند ‪ .‬ظاهر ايشان به صلح آراسته و يکی را از بزرگان‬

‫در حق اين طايقه حسن ظنی بليغ و ادراری معي کرده ‪ ،‬تا يکی ازينان حرکتی کرده نه مناسب‬

‫حال درويشان‪ .‬ظن آن شخص فاسد شد و بازار اينان کاسد ‪ .‬خواستم تا به طريقی کفاف ياران‬

‫مستخلص کنم ‪ .‬آهنگ خدمتش کردم ‪ ،‬دربان رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطيفان‬

‫‪ :‬گفته اند‬

‫در مي و وزير و سلطان را‬

‫ب وسيلت مگرد پيامن‬

‫سگ و دربان چو يافتند غريب‬

‫اين گريبانش گيد‪ ،‬آن دامن‬

‫چندان که مقربان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف يا و با اکرام دراوردند و برتر مقامی معي‬

‫‪ :‬کردند اما بتواضع فروتر نشستم‪ .‬و گفتم‬

‫بگذار كه بنده كمينم‬

‫تا در صف بندگان نشينم‬

‫آن بزرگمرد گفت ‪ :‬ال ال چه جای اين گفتار است؟‬


‫گر بر سر چشم ما نشين‬

‫بارت بكشم كه نازنين‬

‫‪ :‬فی المله بنشستم و از هر دری سخن پيوستم تا حديث زلت ياران در ميان آمد و گفتم‬

‫چه جرم ديد خداوند سابق النعام‬

‫كه بنده در نظر خويش خوار مى دارد‬

‫خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف‬

‫كه جرم بيند و نان برقرار مى دارد‬

‫حاکم اين سخن عظيم بپسنديد و اسباب معاش ياران فرمود تا بر قاعده ی ماضی مهيا دارند و‬

‫موونت ايام تعطيل وفا کنند ‪ .‬شکر نعمت بگفتم و زمي خدمت ببوسيدم و عذر جسارت بواستم و‬

‫‪.‬در وقت برون آمدن گفتم‬

‫چو كعبه قبله حاجت شد از ديار بعيد‬

‫روند خلق به ديدارش از بسى فرسنگ‬

‫تو را تمل امثال ما ببايد كرد‬

‫كه هيچكس نزند بر درخت ب بر‪ ،‬سنگ‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫ملک زاده ای گنج فراوان از پدر مياث يافت ‪ .‬دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت‬

‫‪.‬بی دريغ بر سپاه و رعيت بريت‬

‫نياسايد مشام از طبله عود‬

‫بر آتش نه كه چون عنب ببويد‬

‫بزرگى بايدت بشندگى كن‬

‫كه دانه تا نيفشان نرود‬

‫يکی از جلسای بی تدبي نصيحتش آغاز کرد که ملوک پيشي مرين نعمت ار به سعی اندوخته اند و‬

‫برای مصلحتی ناده ‪ ،‬دست ازين حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پيش است و دشنان از پس ‪،‬‬

‫‪.‬نبايد که وقت حاجت فرومانی‬

‫اگر گنجى كن بر عاميان بش‬


‫رسد هر كد خداي را برنى‬

‫چرا نستان از هر يك جوى سيم‬

‫كه گرد آيد تو را هر وقت گنجى‬

‫ملک روی ازين سخن بم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت ‪ :‬مرا خداوند تعالی مالک اين ملکت‬

‫‪.‬گردانيده است تا بورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم‬

‫قارون هلک شد که چهل خانه گنج داشت‬

‫نوشي روان نرد که نام نکو گذاشت‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫آورده اند که نوشي روان عادل را در شکارگاهی صيد کباب کردند و نک نبود‪ .‬غلمی به روستا‬

‫رفت تا نک آرد‪ .‬نوشيوان گفت‪ :‬نک به قيمت بستان تا رسی نشود و ده خراب نگردد‪ .‬گفتند‬

‫ازين قدر چه خلل آيد؟ گفت‪ :‬بنياد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزيدی‬

‫‪.‬کرده تا بدين غايت رسيده‬

‫اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيب‬

‫برآورند غلمان او درخت از بيخ‬

‫به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد‬

‫زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫غافلی را شنيدم که خانه ی رعيت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند ‪ ،‬بی خب از قول‬

‫حکيمان که گفته اند هر که خدای را عز و جل بيازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی‬

‫‪.‬هان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد‬

‫آتش سوزان نكند با سپند‬

‫آنچه كند دود دل دردمند‬

‫‪.‬سرجله حيوانات گويند که شيست و اذل جانوران خر و باتفاق خر بار بر به که شي مردم در‬

‫مسكي خر اگر چه ب تيز است‬

‫چون بار هى برد عزيز است‬


‫گاوان و خران بار بردار‬

‫به ز آدميان مردم آزار‬

‫باز آمدي به حکايت وزير غافل‪ .‬ملک را ذمائم اخلق او به قرائن معلوم شد‪ .‬در شکنجه کشيد‬

‫‪.‬و به هنواع عقوبت بکشت‬

‫حاصل نشود رضاى سلطان‬

‫تا خاطر بندگان نوي‬

‫خواهى كه خداى بر تو بشد‬

‫با خلق خداى كن نكوي‬

‫‪:‬آورده اند که يکی از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل کرد و گفت‬

‫نه هر كه قوت بازوى منصب دارد‬

‫به سلطنت بورد مال مردمان به گزاف‬

‫توان به حلق فرو برد استخوان درشت‬

‫ول شكم بدرد چون بگيد اندر ناف‬

‫ناند ستمكار بد روزگار‬

‫باند بر او لعنت پايدار‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫مردم آزاری را حکايت کنند که سنگی بر سر صالی زد ‪ .‬درويش را مال انتقام نبود سنگ را‬

‫نگاه هی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و درچاه کرد ‪ .‬درويش اندر آمد و‬

‫سنگ در سرش کوفت ‪ .‬گفتا‪ :‬تو کيستی و مرا اين سنگ چرا زدی؟ گفت ‪ :‬من فلن و اين هان سنگ‬

‫است که در فلن تاريخ بر سر من زدی‪ .‬گفت ‪ :‬چندين روزگار کجا بودی؟ گفت ‪ :‬از جاهت انديشه‬

‫‪.‬هی کردم‪ ،‬اکنون که در چاهت ديدم فرصت غنيمت دانستم‬

‫ناسزاي را كه بين بت يار‬

‫عاقلن تسليم كردند اختيار‬

‫چون ندارى ناخن درنده تيز‬

‫با ددان آن به ‪ ،‬كه كم گيى ستيز‬


‫هر كه با پولد بازو‪ ،‬پنجه كرد‬

‫ساعد مسكي خود را رنه كرد‬

‫باش تا دستش ببندد روزگار‬

‫پس به كام دوستان مغزش برآر‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از ملوک مرضی هايل گرفت که اعادت ذکر آن ناکردنی اولی‪ .‬طايفه حاکمان يونان متفق‬

‫شدند که مرين درد را دوايی نيست مگر زهره آدمی به چندين صفت موصوف ‪ .‬بفرمود طلب کردن‪.‬‬

‫دهقان پسری يافتند بر آن صورت که حکيمان گفته بودند ‪ .‬پدرش و مادرش را بواند و به نعمت‬

‫بيکران خشنود گردانيدند و قاضی فتوا داد که خون يکی از رعيت ريت سلمت پادشه را روا‬

‫باشد‪ .‬جلد قصد کرد ‪ .‬پسر سر سوی آسان برآورد و تبسم کرد ‪ .‬ملک پرسيدش که در اين حالت‬

‫چه جای خنديدن است ؟ گفت ناز فرزندان بر پدر و مادران باشد و دعوی پيش قاضی بردند و‬

‫داد از پادشه خواهند ‪ .‬اکنون پدر و مادر به علت حطام دنيا مرا به خون در سپرند و قاضی‬

‫‪.‬به کشت فتوا دهد و سلطان مصال خويش اندر هلک من هی بيند بز خدای عزوجل پناهی نی بينم‬

‫پيش كه برآورم ز دستت فرياد؟‬

‫هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد‬

‫سلطان را دل ازين سخن بم برآمد و آب در ديده بگردانيد و گفت ‪ :‬هلک من اولی تر است از‬

‫خون بی گناهی ريت ‪ .‬سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بشيد و آزاد کرد‬

‫‪.‬و گويند هم در آن هفته شفا يافت‬

‫كه گفت‬ ‫در فكر آن بيتم‬ ‫‪ :‬هچنان‬

‫پيل بان بر لب درياى نيل‬

‫زير پايت گر بدان حال مور‬

‫هچو حال تو است زير پاى پيل‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از بندگان عمرو ليث گريته بود ‪ .‬کسان در عقبش برفتند و باز آوردند ‪ .‬وزير را با‬

‫وی غرضی بود و اشارت به کشت فرمود تا دگر بندگان چني فعل روا ندارند‪ .‬بنده پيشه عمرو‬

‫سر بر زمي ناد و گفت‪:‬هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست‬


‫بنده چه دعوی کند ‪ ،‬حکم خداوند راست‬

‫اما به موجب آنکه پرورده ی نعمت اين خاندان ‪ ،‬نواهم که در قيامت به خون من گرفتار‬

‫آيی ‪ ،‬اجازت فرمای تا وزير بکشم آنگه قصاص او بفرمای خون مرا ريتم تا بق کشته باشی‪.‬‬

‫ملک را خنده گرفت ‪ ،‬وزير را گفت ‪ :‬چه مصلحت می بينی؟ گفت ‪ :‬ای خداوند جهان از بر خدای‬

‫اين شوخ ديده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بليی نيفکنی‪ .‬گناه از من است و‬

‫‪ :‬قول حکما معتب که گفته اند‬

‫چو كردى با كلوخ انداز پيكار‬

‫سر خود را به نادان شكست‬

‫چو تي انداخت بر روى دشن‬

‫چني دان كاندر آماجش نشست‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫ملک زوزن را خواجه ای بود کري النفس ‪ ،‬نيک مضر که هگنان را در مواجهه خدمت کردی ‪ ،‬و‬

‫در غيبت نکويی گفتی‪ .‬اتفاقا ازو حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد ‪ .‬مصادره فرمود و عقوبت‬

‫کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معتف بودند و به شکر آن مرتن ‪ .‬در مدت توکيل او‬

‫‪.‬رفق و ملطفت کردند ی و زجر و معافيت روا نداشتندی‬

‫صلح با دشن اگر خواهى هرگه كه تو را‬

‫در قفا عيب كند در نظرش تسي كن‬

‫سخن آخر به دهان مى گذرد موذى را‬

‫سخنش تلخ نواهى دهنش شيين كن‬

‫آن چه مضمون خطاب ملک بود ا زعهدته بعضی بدر آمد و به بقيتی در زندان باند ‪ .‬آورده اند‬

‫که طکی از ملوک ناحی در خفيه پيامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و‬

‫بی عزتی کردند ‪ .‬اگر رای عزيز فلن احسن ال خلصه به جانب ما التفاتی کند در رعايت خاطرش‬

‫هر چه تامت سعی کرده شود و اعيان اي« ملک به ديدار او مفتقرند و جواب اين حرف را منتظر‬

‫‪ .‬خواجه برين وقوف يافت و از خطر انديشيدن و در حال جوابی متصر چنان که مصلحت ديد‬

‫برقفای ورق نبشت و روان کرد‪ .‬يکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلم کرد که فلن را که‬

‫حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسه دارد ‪ .‬ملک بم برآمد و کشف اين خب فرمود قاصد را بگرفت‬

‫و رسالت بواندند ‪ .‬نبشته بود که حسن ظن بزرگان بيش از فضيلت ماست و تشرطف قبولی که‬

‫فرمودند بنده را امکان اجابت نيست بتحکم آنکه پرورده نعمت نعمت اين خاندان است وبه‬
‫‪ :‬اندک مايه تغي با ولی نعمت بی وفايی نتوان کرد چنانکه گفته اند‬

‫آن را كه به جاى تو است هر دم كرمى‬

‫عذرش بنه ار كند به عمرى ستمى‬

‫ملک را سيت حق شناسی او پسند آمد و خلعت و نعمت بشيد و عذر خواست که خطا کردم تو را بی‬

‫جرم و خطا آزردن‪ .‬گفت ‪ :‬ای خداوند بنده درين حالت مر خداوند را خطا نی بيند‪ .‬تقدير‬

‫خداوند تعالی بود که مرين بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اوليت که سوابق نعمت برين‬

‫‪ :‬بنده داری و ايادی منت و حکما گفته اند‬

‫گر گزندت رسد ز خلق مرنج‬

‫كه نه راحت رسد ز خلق نه رنج‬

‫از خدا دان خلف دشن و دوست‬

‫كي دل هردو در تصرف اوست‬

‫گرچه تي از كمان هى گذرد‬

‫از كماندار بيند اهل خرد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از ملوک عرب شنيدم که متعلقان را هی گفت مرسوم فلن را چندانکه هست مضاعف کنيد‪.‬‬

‫که ملزم درگاه است و متصد فرمان ديگر خدمتکاران به لو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت‬

‫متهاون ‪ .‬صاحبدلی بشنيد و فرياد و خروش از نادش برآمد ‪ .‬پرسيدندش چه ديدی؟ گفت ‪ :‬مراتب‬

‫‪.‬بندگان به درگاه خداوند تعالی هي مثال دارد‬

‫دو بامداد گر آيد كسى به خدمت شاه‬

‫سيم هر آينه در وى كند بلطف نگاه‬

‫مهتى در بول فرمان است‬

‫ترك فرمان دليل حرمان است‬

‫هر كه سيماى راستان دارد‬

‫سر خدمت بر آستان دارد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫ظالی را حکايت کنند که هيزم درويشان خريدی بيف و توانگران را دادی بطرح‪ .‬صاحبدلی بر‬

‫‪ :‬او گذر کرد و گفت‬

‫مارى تو كه كرا ببين بزن‬

‫يا بوم كه هر كجت نشين نكن‬

‫زورت از پيش مى رود با ما‬

‫با خداوند غيب دان نرود‬

‫زورمندى مكن بر اهل زمي‬

‫تا دعاي بر آسان برود‬

‫حاکم از گفت او برنيد و روی از نصيحت او درهم کشيد و بر او التفات نکرد تا شبی که آتش‬

‫مطبخ در انبار هيزمش افتاد وس اير املکش بسوخت و ز بست نرمش به خاکست نرم نشاند ‪.‬‬

‫اتفاقا هان شخص بر او گذشت و ديدش که با ياران هی گفت ‪ :‬ندان اين آتش از کجا در سرای‬

‫‪.‬من افتاد؟ گفت ‪ :‬از دل درويشان‬

‫حذر كن ز درد دروناى ريش‬

‫كه ريش درون عاقبت سر كند‬

‫تا توان دل‬ ‫بم بر مكن‬

‫كه آهى جهان به هم بر كند‬

‫‪ :‬و بر تاج کيخسرو نبشته بود‬

‫چه سالاى فراوان و عمرهاى دراز‬

‫كه خلق بر سر ما بر زمي بواهد رفت‬

‫چنانكه دست به دست آمده است ملك به ما‬

‫به دستهاى دگر هچني بواهد رفت‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫مگر گوشه ی خاطرش‬ ‫كشت گيى در فن كشت گيى سرآمده بود و سيصد و شصت بند فاخر بدانستی‬

‫با جال يکی از شاگردان ميلی داشت‪ .‬سيصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر يک بند که در‬

‫تعليم آن دفع انداختی و تاخي کردی ‪ .‬فی المله پسر در قوت و صنعت سرآ»د و کسی را در‬
‫زمان او با او امکان مقومت نبود تا بدی که پيش ملک آن روزگار گفته بود ‪ :‬استاد را‬

‫فضيلتی که بر من است از روی بزرگيست و حق تربيت وگرنه به قوت ازو کمت نيستم وبه صنعت‬

‫با او برابرم‪ .‬ملک را اين سخن دشخوار آمد ‪ .‬فرمود تا مصارعت کننند‪ .‬مقامی متسع ترتيب‬

‫کردند و ارکان دولت و اعيان حضرت و زورآوران روی زمي حاضر شدند ‪ .‬پسر چون پيل مست اندر‬

‫آمد بصدمتی که اگر کوه رويي تن بودی از جای برکندی ‪ .‬استاد دانست که جوان به قوت ازو‬

‫برتر است ‪ .‬بدان بند غريب که از وی نان داشته بود با او درآويت ‪ .‬پسر دفع ندانست بم‬

‫برآمد‪ .‬استا به دو دست از زمينش بالی سر برد و کوفت ‪ .‬غريو از خلق برخاست ‪ .‬ملک فرمود‬

‫استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملمت کرد که با پرورده ی خويش دعوی مقومت‬

‫کردی و بسر نبدی‪ .‬گفت ‪ :‬ای پادشاه روی زمي ‪ ،‬به زور آوردی بر من دست نيافت بلکه مرا از‬

‫علم کشتی دقيقه ای مانده بود و مه عمر از من دريغ هی داشت ‪ ،‬امروز بدان دقيقه بر من‬

‫غالب آمد ‪ .‬گفت ‪ :‬از بر چني روزی که زيرکان گفته اند ‪ :‬دوست را چندان قوت مده که دشنی‬

‫‪.‬کند ‪ .‬نشنيده ای که چه گفت آنکه از پرورده خويش جفا بديد‬

‫يا مگر كس در اين زمانه نكرد‬

‫كس نياموخت علم تي از من‬

‫كه مرا عاقبت نشانه نكرد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫فقيى وارسته و آزاده ‪ ،‬در گوشه اى نشسته بود‪ .‬پادشاهى از كنار او گذشت ‪ .‬آن فقي بر‬

‫اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود‪ ،‬در برابر شاه برناست و به او اعتنا‬

‫نكرد‪110.‬‬

‫پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت ‪ ،‬از آن فقي وارسته رنيده خاطر شد و گفت ‪ :‬اين گروه‬

‫هچون جانوران ب معرفتند كه از آدميت ب بره مى باشند‬ ‫‪.‬خرقه پوشان لباس پروصله پوش‬

‫وزير نزديك فقي آمد و گفت ‪ :‬اى جوانرد! سلطان روى زمي از كنار تو گذر كرد‪ ،‬چرا به او‬

‫احتام نكردى و شرط ادب را در برابرش با نياوردى ؟‬

‫كه از تو توقع نعمت‬ ‫فقي وارسته گفت ‪ :‬به شاه بگو از كسى توقع خدمت و احتام داشته باش‬

‫‪.‬دارد‪ .‬وانگهى شاهان براى نگهبان ملت هستند‪ ،‬ول ملت براى اطاعت از شاهان نيستند‬

‫پادشه پاسبان درويش است‬

‫گرچه رامش به فر دولت او است‬

‫گوسپند از براى چوپان نيست‬

‫بلكه چوپان براى خدمت او است‬


‫يكى امروز كامران بين‬

‫ريش‬ ‫ديگرى را دل از ماهده‬

‫روزكى چند باش تا بورد‬

‫خاك مغز سر خيال انديش‬

‫فرق شاهى و بندگى برخاست‬

‫چون قضاى نوشته آمد پيش‬

‫گر كسى خاك مرده باز كند‬

‫ننمايد توانگر و درويش‬

‫سخن آن فقي وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ‪ ،‬به او گفت ‪ :‬حاجت از من بواه تا برآورده‬

‫‪ .‬كنم‬

‫‪ .‬فقي وارسته پاسخ داد‪ :‬حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحت ندهى‬

‫‪ .‬شاه گفت ‪ :‬مرا نصيحت كن‬

‫‪ :‬فقي وارسته گفت‬

‫درياب كنون كه نعمتت هست به دست‬

‫كي دولت و ملك مى رود دست به دست‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از وزرا پيش ذالنون مصری رفت و هت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغول و به‬

‫خيش اميدوار و از عقوبتش ترسان ‪ .‬ذوالنون بگريست و گفت ‪ :‬اگر من خدای را عزوجل چني‬

‫‪.‬پرستيدمی که تو سلطان را ‪ ،‬از جله صديقان بودمی‬

‫گرنه اميد و بيم راحت و رنج‬

‫پاى درويش بر فلك بودى‬

‫ور وزير از خدا بتسيدى‬

‫هچنان كز ملك ‪ ،‬ملك بودى‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬
‫پادشاهی به کشت بی گناهی فرمان داد‪ .‬گفت ‪ :‬ای ملک بوجب خشمی که تو را بر من است آزار‬

‫‪ .‬خود موی که اين عقوبت بر من به يک نفس بسر آيد و بزه آن بر تو جاويد باند‬

‫دوران بقا چو باد صحرا بگذشت‬

‫تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت‬

‫پنداشت ستمگر كه ستم بر ما كرد‬

‫در گردن او باند و بر ما بگذشت‬

‫‪ .‬ملک را نصيحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫وزرای انوشيوان درمهمی از مصال ملکت انديشه هی کردند و هريکی از ايشان دگرگونه رای هی‬

‫زدند و ملک هچني تدبيی انديشه کرد‪ .‬بزرجهر را رای ملک اختيار آمد‪ .‬وزيران درنانش گفتند‬

‫‪ :‬رای ملک را چه مزيت ديدی بر فرک چندين حکيم ؟ گفت ‪ :‬بوجب آنکه انام کارها معلوم نيست‬

‫و رای هگان در مشيت است که صواب آيد يا خطا پس موافقت رای ملک اوليت است تا اگر خلف‬

‫‪.‬صواب آيد بعلت متابعت ‪ ،‬از معاتبعت ‪ ،‬ا زمعاتبت اين باشم‬

‫خلف راءى سلطان راءى جست‬

‫به خون خويش باشد دست شست‬

‫اگر خود روز را گويد‪ :‬شب است اين‬

‫ببايد گفت ‪ ،‬آنك ماه و پروين‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫شيادی گيسوان بافت يعنی علويست و با قافله حجاز به شهری در آ»د که از حج هی آي و‬

‫قصيده ای پيش ملک برد که من گفته ام ‪ .‬نعمت بسيارش فرمود و اکرام کرد تا يکی از نديان‬

‫حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دريا آمده بود گفت ‪ :‬من او را عيد اضحی در بصره ديدم‬

‫‪ .‬معلوم شد که حاجی نيست‪ .‬ديگری گفتا ‪ :‬پدرش نصرانی بود در ملطيه پس او شريف چگونه‬

‫صورت بندد‪ .‬؟ و شعرش را به ديوان انوری دريافتند‪ .‬ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا‬

‫چندين دروغ درهم چرا گفت ‪ .‬گتف ‪ :‬ای خداوند روی زمي يک سخنت ديگر در خدمت بگوي اگر‬

‫‪ :‬راست نباشد به هر عقوبت که فرمايی سزاوارم ‪ .‬گفت ‪ :‬بگو تا آن چيست‪ .‬گفت‬

‫غريب گرت ماست پيش آورد‬

‫دو پيمانه آبست و يك چچه دوغ‬


‫اگر راست مى خواهى از من شنو‬

‫جهان ديده ‪ ،‬بسيار گويد دروغ‬

‫ملک را خنده گرتف و گفت ‪ :‬ازين راست رت سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است‪ .‬فرمود تا‬

‫‪.‬آنچه مامول اوست مهيا دارند و بوشی برود‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از وزرا به زير دستان رحم کردی و صلح ايشان را بي توسط نودی ‪ .‬ا تفاقا به خطاب‬

‫ملک گرفتار آمد‪ .‬هگنان در مواجب استخلص او سعی کردند و موکلن در معاقبش ملطفت نودند و‬

‫بزرگان شکر سيت خوبش به افواه گفتند تا ملک از سر عتاب او درگذشت ‪ .‬صاحبدلی برين اطلع‬

‫‪ :‬ياتف و گفت‬

‫تا دل دوستان به دست آرى‬

‫بوستان پدر فروخته به‬

‫پخت ديگ نيكخواهان را‬

‫هر چه رخت سر است سوخته به‬

‫با بدانديش هم نكوي كن‬

‫دهن سگ به لقمه دوخته به‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از پسران هارون الرشيد پيش پدر باز آمد خشم آلود که فلن سرهنگ زاده مرا دشنام مادر‬

‫داد ‪ .‬هارون ارکان دولت را گفت ‪ :‬جزای چني کس چه باشد؟ ي‪:‬ی اشاره به کشت کرد و ديگری‬

‫به زبان بريدن و ديگری به مصادره و نفی‪ .‬هارون گتف ‪ :‬ای پسرم کرم آن است که عفو کنی و‬

‫اگر نتوانی تو نيزش دشنام مادر ده ‪ ،‬نته چندانکه انتقام از حد درگذرد آنگاه ظلم از طرف‬

‫‪.‬ما و دعوی از قبل خصم‬

‫نه مرد است آن به نزديك خردمند‬

‫پيكار جويد‬ ‫كه با پيل دمان‬

‫بلى مرد آنكس است از روى مقيق‬

‫كه چون خشم آيدش باطل نگويد‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫با طايفه بزرگان به كشت در نشسته بودم ‪ .‬كشت كوچكى در پی ما غرق شد‪ .‬دو برادر از آن‬

‫كشت كوچك ‪ ،‬در گرداب در حال غرق شدن بودند‪ .‬يكى از بزرگان به كشتيبان گفت ‪ :‬اين دوان‬

‫‪ .‬را از بگي كه اگر چني كن ‪ ،‬براى هر كدام پنجاه دينارت دهم‬

‫هلك شد‬ ‫به سراغ آنا رفت و يكى از آنا را نات داد‪ ،‬آن ديگرى‬ ‫به آب افكند و‬ ‫‪.‬ملح خود‬

‫‪ ،‬از اين رو اين يكى نات يافت و آن ديگر به‬ ‫ملح را گفتم‪ :‬لبد عمر او به سر آمده بود‬

‫خاطر تاءخي دستياب تو به او‪ ،‬هلك گرديد‪.‬خنديد و گفت ‪ :‬آنچه تو گفت قطعى است كه عمر هر‬

‫كسى به سر آمد‪ ،‬قابل نات نيست ‪ ،‬ول علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه ‪ :‬ميل خاطرم به نات‬

‫اين يكى بيشت از آن هلك شده بود‪ ،‬زيرا سالا قبل ‪ ،‬روزى در بيابان مانده بودم ‪ ،‬اين شخص‬

‫به سر رسيد و مرا بر شتش سوار كرد و به مقصد رسانيد‪ ،‬ول در دوران كودكى از دست آن‬

‫‪ .‬برادر هلك شده ‪ ،‬تازيانه اى خورده بودم‬

‫‪ :‬گفتم ‪ :‬صدق ال ‪ ،‬من عمل صالا فلنفسه و من اساء فعليها‬

‫تا توان درون كس متاش‬

‫كاندر اين راه خارها باشد‬

‫كار درويش مستمند برآر‬

‫كه تو را نيز كارها باشد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫دو برادر يکی خدمت سلطان کردی و ديگر به زور بازو نان خوردی‪ .‬باری اين توانگر گفت‬

‫درويش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی ؟ گفت ‪ :‬تو چرا کار نکنی تا از‬

‫مذلت خدمت رهايی يابی؟ که خردمندان گفته اند ‪ :‬نان خود خوردند و نشست به که کمر ششي‬

‫‪.‬زرين بدمت بست‬

‫به دست آهك تفته كردن خي‬

‫به از دست بر سينه پيش امي‬

‫عمر گرانايه در اين صرف شد‬

‫و چه پوشم شتا‬ ‫تا چه خورم صيف‬

‫اى شكم خيه به نان بساز‬

‫تا نكن پشت به خدمت دو تا‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫کسی مژده پيش انوشيوان برد گفت ‪ :‬شنيدم که فلن دشن تو را خدای عزوجل برداشت‪ .‬گفت ‪:‬‬

‫هيچ شنيدی که مرا بگذاشت؟‬

‫اگر برد عدو جاى شادمان نيست‬

‫كه زندگان ما نيز جاودان نيست‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫حكما به حضرت انوشيوان هی گفتند و بزرگمهر که مهت ايشان بود خاموش‪ .‬گفتندش ‪:‬‬ ‫گروهى‬

‫جرا با ما د راين بث نگويی ؟ گفت ‪ :‬وزيران بر مثال ابطال اند و طبيب دارو ندهد جز سقيم‬

‫‪.‬را ‪ .‬پس چون ببينم که رای شا برصواب است مرا بر سر آن سخن گفت حت نباشد‬

‫چو كارى ب فضول من بر آيد‬

‫مرا در وى سخن گفت نشايد‬

‫و گر بينم كه نابينا و چاه است‬

‫اگر خاموش بنشينم گناه است‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫كه بر اثر‬ ‫هارون الرشيد را چون بر سرزمي مصر‪ ،‬مسلم شد گفت ‪ :‬بر خلف آن طاغوت فرعون‬

‫غرور تسلط بر سرزمي مصر‪ ،‬ادعاى خداي كرد‪ ،‬من اين كشور را جز به خسيس ترين غلمان نبخشم‬
‫‪.‬‬
‫بسيار نادان بود‪ ،‬او را طلبيد و‬ ‫از اين رو هارون را غلمی سياه به نام خصيب بود‬

‫فرمانرواي كشور مصر را به او بشيد‪.‬گويند‪ :‬آن غلم سياه به قدرى كودن بود كه گروهى از‬

‫كشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند‪ :‬پنبه كاشته بودي ‪ ،‬باران ب وقت آمد و هه آن پنبه‬

‫‪.‬ها تلف و نابود شدند‬

‫!غلم سياه در پاسخ گفت ‪ :‬مى خواستيد پشم بكاريد‬

‫در فزودى‬ ‫اگر دانش به روزى‬

‫ز نادان تنگ روزى تر نبودى‬

‫به نادانان چنان روزى رساند‬

‫كه دانا اندر آن عاجز باند‬


‫بت و دولت به كاردان نيست‬

‫جز بتاءييد آسان نيست‬

‫او فتاده است در جهان بسيار‬

‫ارجند و عاقل خوار‬ ‫ب تيز‬

‫كيمياگر به غصه مرده و رنج‬

‫ابله اندر خرابه يافته گنج‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫كنيزكى از اهال چي را براى يكى از شاهان به هديه آوردند‪.‬شاه در حال مست خواست با او‬

‫‪.‬آميزش كند‪ .‬او تكي نكرد‪ .‬شاه خشمگي شد و او را به غلم سياهى بشيد‬

‫آن غلم سياه به قدرى بدقيافه بود كه لب باليش از دو طرف بينيش بالتر آمده بود و لب‬

‫از‬ ‫پايينش به گريبانش فرو افتاده بود‪ ،‬آن چنان هيكلى درشت و ناهنجار داشت كه صخرالن‬

‫از بوى بد بغلش مى گنديد‬ ‫‪:‬ديدارش مى رميد و عي القطر‬

‫تو گوي تا قيامت زشتوي‬

‫بر او ختم است و بر يوسف نكوي‬

‫‪:‬چنانكه شوخ طبعان لطيفه گو مى گويند‬

‫شخصى نه چنان كريه منظر‬

‫كز زشت او خب توان داد‬

‫آنكه بغلى نعوذ باال‬

‫مردار به آفتاب مرداد‬

‫اين غلم سياه كه در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود‪ ،‬هان شب با آن كنيز آميزش كرد‪ .‬صبح آن‬

‫شب ‪ ،‬شاه كه از مست بيون آمده بود‪ ،‬به جستجوى كنيز پرداخت ‪ .‬او را نيافت ‪ .‬ماجرا را به‬

‫او خب دادند‪ .‬او خشمگي شد و فرمان داد كه غلم سياه را با كنيز مكم ببندند و بر بالى‬

‫‪.‬بام كوشك ببدن و از آنا به قعر دره گود بيفكنند‬

‫يكى از وزيران پاك ناد دست شفاعت به سوى شاه دراز كرد و گفت ‪ :‬غلم سياه بدبت را چندان‬

‫خطاي نيست كه درخور بشش نباشد‪ ،‬با توجه به اينكه هه غلمان و چاكران به گذشت و لطف‬

‫‪.‬شاه ‪ ،‬خو گرفته اند‬


‫شاه گفت ‪ :‬اگر غلم سياه يك شب هبستى با كنيز را‪ ،‬تاءخي مى انداخت چه مى شد؟ كه اگر چني‬

‫از قيمت كنيز‪ ،‬شاد مى نودم‬ ‫‪ .‬مى كرد‪ ،‬من خاطر او را به عطاى بيش‬

‫‪ :‬وزير گفت ‪ :‬اى پادشاه روى زمي ! آيا نشنيده اى كه‬

‫تشته سوخته در چشمه روشن چو رسيد‬

‫انديشد‬ ‫تو مپندار كه از پيل دمان‬

‫ملحد گرسنه در خانه خال برخوان‬

‫عقل باور نكند كز رمضان انديشد‬

‫شاه از اين لطيفه فرح بش وزير‪ ،‬خوشش آمد و به او گفت ‪ :‬اكنون غلم سياه را بشيدم ‪ ،‬ول‬

‫كنيزك را چه كنم ؟‬

‫وزيرگفت ‪ :‬كنيزك را نيز به غلم سياه ببخش ‪ ،‬زيرا نيم خورده او شايسته و سزاوار او است‬
‫‪.‬‬
‫هرگز آن را به دست مپسند‬

‫كه رود جاى ناپسنديده‬

‫تشنه را دل نواهد آب زلل‬

‫نيم خورده دهان گنديده‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫اسکندر رومی را پرسيدند ‪ :‬ديار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پيشي را خزاين و عمر‬

‫و ملک و لشکر بيش ازين بوده است و ايشان را چني فتحی ميسر نشده ؟ گفتا‪ :‬به عون خدای‬

‫‪.‬عزوجل ‪ ،‬هر ملکتی را که گرفتم رعيتش نيازردم و نام پادشاهان جز بنکويی نبدم‬

‫بزرگش نوانند اهل خرد‬

‫كه نام بزرگان به زشت برد‬

‫‪..................................................................................‬‬
‫‪........................................................................‬‬
‫باب دوم ‪ :‬در اخلق پارسايان‬

‫حکايت‬

‫يکی از بزرگان گفت ‪ :‬پارسايی را چه گويی در حق فلن عابد که ديگران در حق وی بطعنه‬

‫‪ .‬سخنها گفته اند ؟ گفت بر ظاهرش عيب نی بينم و در باطنش غيب نی دان‬
‫هر كه را‪ ،‬جامه پارسا بين‬

‫پارسا دان و نيك مرد انگار‬

‫ور ندان كه در نانش چيست‬

‫متسب را درون خانه چكار؟‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫درويشی را ديدم سر بر آستان کعبه هی ماليد و می گفت ‪ :‬يا غفور و يا رحيم ‪ -‬تو دان كه‬

‫از ظلوم و جهول چه آيد؟‬

‫عذر قصي خدمت آوردم‬

‫كه ندارم به طاعت استظهار‬

‫عاصيان از گناه توبه كنند‬

‫عرفان از عبادت استغفار‬

‫عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بای بضاعت ‪ .‬من بنده اميد آورده ام نه طاعت‬

‫‪.‬بدريوزه آمده ام نه بتجارت ‪ .‬اصنع ب ما انت اهله‬

‫بر در كعبه سائلى ديدم‬

‫كه هى گفت و مى گرست خوش‬

‫من نگوي كه طاعتم بپذير‬

‫قلم عفو بر گناهم كش‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫‪ :‬عبدالقادر گيلن را رحه ال عليه ‪ ،‬در حرم کعبه روی بر حصبا ناده هی گفت‬

‫خدايا! ببخشای ‪ ،‬وگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قيامتم نابينا برانگيز تا در روی‬

‫‪ .‬نيکان شرمسار نشوم‬

‫روى بر خاك عجز مى گوي‬

‫هر سحرگه كه باد مى آيد‬

‫اى كه هرگز فراموشت نكنم‬

‫هيچت از بنده ياد مى آيد؟‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫دزدی به خانه ی پارسايی درآمد‪ .‬چندان که جست چيزی نيافت ‪ .‬دلتنگ شد ‪ .‬پارسا خب شد ‪،‬‬

‫‪.‬گليمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا مروم نشود‬

‫شنيدم كه مردان راه خداى‬

‫دل دشنان را نكردند تنگ‬

‫تو را كى ميسر شود اين مقام‬

‫كه با دوستانت خلفست و جنگ‬

‫‪.‬مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا ‪ .‬نه چنان کز پست عيب گيند و پيشت بيش ميند‬

‫هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شرد‬

‫ب گمان عيب تو پيش دگران خواهد بر‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫تنی چند از روندگان متفق سياحت بودند و شريک رنج و راحت ‪ .‬خواستم تا مرافقت کنم موافقت‬

‫نکردند‪ .‬اين از کرم اخلق بزرگان بديع است روی از مصاحبت مسکينان تافت و فايده و برکت‬

‫دريغ داشت که من در نفس خويش اين قدرت و سرعت می شناسم که در خدمت مردان يار شاطر باشم‬

‫‪.‬نه بار خاطر‬

‫يکی زان ميان گفت ‪ :‬ازين سخن که شنيدی دل تنگ مدار که درين روزها دزدی بصورت درويشان‬

‫‪.‬برآمده ‪ ،‬خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد‬

‫چه دانند مردان كه در خانه كيست ؟‬

‫نويسنده داند كه در نامه چيست ؟‬

‫‪.‬از آنا که سلمت حال درويشان ‪ ،‬است گمان فضولش نبدند و به ياری قبولش کردند‬

‫است‬ ‫صورت حال عارفان دلق‬

‫اين قدر بس كه روى در خلق است‬

‫در عمل كوش و هر چه خواهى پوش‬

‫تاج بر سر نه و علم بر دوش‬

‫مرد بايد بود‬ ‫در قژاكند‬


‫سلح جنگ چه سود؟‬ ‫بر منث‬

‫روزی تا به شب رفته بودي و شبانگه به پای حصار خفته که دزد بی توفيق ابريق رفيق برداشت‬

‫‪.‬که به طهارت می رود و به غارت می رفت‬

‫پارسا بي كه خرقه در بر كرد‬

‫جامه كعبه را جل خر كرد‬

‫چندانکه از نظر درويشان غايب شد به برجی رفت و درجی بدزديد ‪ .‬تا روز روشن شد آن تاريک‬

‫مبلغی راه رفته بود و رفيقان بی گناه خفته ‪ .‬بامدادان هه را به قلعه درآوردند و بزدند‬

‫‪.‬و به زندان کردند ‪ .‬از آن تاريخ ترک صحبت گفتيم و طريق عزلت گرفتيم و اسلمة ف الوحده‬

‫چو از قومى ‪ ،‬يكى ب دانشى كرد‬

‫نه كه را منزلت ماند نه مه را‬

‫شنيدست كه گاوى در علف خوار‬

‫بياليد هه گاوان ده را‬

‫گفتم سپاس و منت خدای را عزوجل که از برکت درويشان مروم ناندم ‪ .‬گرچه بصورت از صحبت‬

‫وحيد افتادم ‪ .‬بدين حکايت که گفتی مستفيد گشتم و امثال مرا هه عمر اطن نصيحت به کار‬

‫‪ .‬آيد‬

‫در ملسى‬ ‫به يك ناتراشيده‬

‫برند دل هوشندان بسى‬

‫اگر بركه اى پر كنند از گلب‬

‫سگى در وى افتد‪ ،‬كند منجلب‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫زاهدی مهمان پادشاه شد‪ ،‬چون به طعام بنشستند کمت از آن خورد که ارادت او بود و چون به‬

‫‪.‬ناز برخاستند بيش از آن کرد که عادت او تا ظن صلحيت در حق او زيادت کنند‬

‫ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی‬

‫کاين ره که تو می روی به ترکستان است‬

‫چون به مقام خويش آمد سفره خواست تا تناولی کند‪ .‬پسری صاحب فراست داشت گفت ‪ :‬ای پدر‬

‫باری به ملس سلطان در طعام نوردی؟ گفت ‪ :‬در نظر ايشان چيزی نوردم که بکار آيد ‪ .‬گفت ‪:‬‬

‫‪.‬ناز را هم قضا کن که چيزی نکردی که بکار آيد‬


‫اى هنرها گرفته بر كف دست‬

‫عيبها برگرفته زير بغل‬

‫تا چه خواهى گرفت اى مغرور‬

‫روز درماندگى به سيم دغل‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫ياد دارم كه ايام طفوليت ‪ ،‬بسيار عبادت مى كردم و شب را با عبادت به سر مى آوردم ‪ .‬در‬

‫زهد و پرهيز جديت داشتم ‪ .‬يك شب در مضر پدرم نشسته بودم و هه شب را بيدار بوده و قرآن‬

‫مى خواندم ‪ ،‬ول گروهى در كنار ما خوابيده بودند‪ ،‬حت بامداد براى ناز صبح برناستند‪ .‬به‬

‫پدرم گفتم ‪ :‬از اين خفتگان يك نفر برخاست تا دور ركعت ناز باى آورد‪ ،‬به گونه اى در‬

‫‪.‬خواب غفلت فرو رفته اند كه گوي نوابيده اند بلكه مرده اند‬

‫پدرم به من گفت ‪ :‬عزيزم ! تو نيز اگر خواب باشى بت از آن است كه به نكوهش مردم زبان‬

‫‪ .‬گشاي و به غيبت و ذكر عيب آنا بپردازى‬

‫جز خويشت را‬ ‫نبيند مدعى‬

‫كه دارد پرده پندار در پيش‬

‫گرت چشم خدا بين ببخشند‬

‫نبين هيچ كس عاجزتر از خويش‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يكى از بزرگان را به مفلی اندر هی ستودند و در اوصاف جيلش مبالغه می کردند‪ .‬سربرآورد و‬

‫‪.‬گفت ‪ :‬من آن که من دان‬

‫شخصم به چشم عاليان خوب منظر است‬

‫سر خجلت فتاده پيش‬ ‫وز خبث باطنم‬

‫طاووس را به نقش و نگارى كه هست خلق‬

‫تسي كنند و او خجل از پاى زشت خويش‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يكى از صلحای لبنان كه مقامات او ميان عرب به مشهور ‪ ،‬به جامع دمشق درآمد‪ ،‬برکه حوض‬

‫كلسه رفت طهارت هی ساخت‪ ،‬ناگاه پايش لغزيد و به داخل آب افتاد و با رنج بسيار از آب‬

‫نات يافت ‪ .‬مشغول ناز شد‪ ،‬پس از ناز يكى از اصحاب نزدش آمد و گفت ‪ :‬مشكلى دارم ‪ ،‬اجازت‬
‫‪.‬دهی‬

‫مرد صال گفت ‪:‬آن چيست؟‬

‫او گفت ‪ :‬به ياد دارم كه شيخ بر روى درياى روم راه رفت و قدمش تر نشد‪ ،‬ول براى تو در‬

‫حوض كوچك حالت پيش آمد؟ نزديك بود به هلكت برسى ؟‬

‫مرد صال پس از فكر و تامل بسيار به او گفت ‪ :‬آيا نشنيده اى كه خواجه عال ‪ ،‬سرور جهان‬

‫‪:‬رسول خدا صلى ال عليه و آله فرمود‬

‫‪ :‬ل مع ال وقت ل يسعن فيه ملك مقرب ول نب مرسل‬

‫فرشته ويژه و پيامب‬ ‫مرا با خدا وقت هست كه در آن وقت آن چنان يگانگى وجود دارد كه‬

‫‪.‬مرسل در آن نگنجند‬

‫‪ .‬آن حضرت در يك وقت چني فرمود‬ ‫بلكه فرمود‪ :‬وقت از اوقات‬ ‫هيشه‬ ‫ول نگفت على الدوام‬

‫ول در وقت ديگر با هسران خود حفصه و زينب ‪،‬‬ ‫كه جبئيل و ميكائيل به حالت او راه ندارند‬

‫‪.‬دمساز شده ‪ ،‬خوش مى گفت ‪ :‬و مى شنيد‬

‫‪:‬مشاهدة البرار بي التجلى و الستتار‬

‫‪ .‬مشاهده و ديدار نيكان ‪ ،‬بي آشكارى و پوشيدگى است‬

‫‪.‬مشاهده البرار بي التجلی و الستار‪ .‬می نايد و می ربايند‬

‫ديدار می نايی و پرهيز می کنی‬

‫بازار خويش و آتش ما تيز مى كن‬

‫اشاهد من اهوی بغي وسيله‬

‫فيلحقنی شان اضل طريقا‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يكى پرسيد‪ :‬از آن گم كرده فرزند‬

‫كه اى روشن گهر پي خردمند‬

‫ز مصرش بوى پياهن شنيدى‬

‫چرا در چاه كنعانش نديدى ؟‬

‫بگفت ‪ :‬احوال ما برق جهان است‬

‫چرا در چاه كنعانش نديدى ؟‬

‫گهى بر طارم اعلى نشينيم‬

‫گهى بر پشت پاى خود نبينيم‬


‫اگر درويش در حال باندى‬

‫سر و دست از دو عال بر فشاندى‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫بودم ‪.‬يك روز چند كلمه به عنوان پند و اندرز براى جاعت كه در آنا‬ ‫بعلبك‬ ‫در جامع‬

‫بودند‪ ،‬مى گفتم ‪ ،‬ول آن جاعت را پژمرده دل و دل مرده و ب بصيت يافتم كه آن چنان در‬

‫امور مادى فرو رفته بودند كه در وجود آنا راهى به جهان معنويت نبود‪ .‬ديدم كه سخنم در‬

‫آنا ب فايده است و آتش سوز دل ‪ ،‬هيزم تر آنا را نى سوزاند‪ .‬تربيت و پرورش آدم ناهاى‬

‫حيوان صفت و آينه گردان در كوى كورهاى ب بصيت ‪ ،‬براي ‪ ،‬دشوار شد‪ ،‬ول هچنان به سخن‬

‫‪:‬ادامه مى دادم و در معنويت باز بود‪ .‬سخن از اين آيه به ميان آمد كه خداوند مى فرمايد‬

‫‪:‬و نن اقرب اليه من حبل الوريد‬

‫‪ .‬و ما از رگ گردن ‪ ،‬به انسان نزديكتي‬

‫دوست نزديكت از من به من است‬

‫وين عجبت كه من از وى دورم‬

‫چه كنم با كه توان گفت كه دوست‬

‫در كنار من و من مهجورم‬

‫من از شرا باين سخن مست و فضاله قدح در دست که رونده ای برکنار ملس گذر کرد و دور آخر‬

‫در او اثر کرد و نعره ای زد که ديگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان ملس‬

‫‪:‬بوش‪.‬گفتم‬

‫!اى سبحان ال ! دوران باخب‪ ،‬در حضور و نزديكان ب بصر‪ ،‬درو‬

‫فهم سخن چون نكند مستمع‬

‫قوت طبع از متكلم موى‬

‫فسحت ميدان ارادت بيار‬

‫تا بزند مرد سخنگوى گوى‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫شب در بيابان مكه از بی خوابی پای رفتنم ناند ‪ .‬سربنهادم و شتبان را گفتم ‪ :‬دست بدار‬

‫‪ .‬از من‬

‫پاى مسكي پياده چند رود؟‬


‫ستوده شد بت‬ ‫كز تمل‬

‫تا شود جسم فربى لغر‬

‫لغرى مرده باشد از سخت‬

‫ساربان گفت ‪ :‬اى برادر! حرم در پيش است و حرامى در پس ‪ .‬اگر رفت ‪ ،‬بردى و گر خفت مردى‬
‫‪.‬‬
‫به راه باديه خفت‬ ‫خوش است زير مغيلن‬

‫شب رحيل ‪ ،‬ول ترك جان ببايد گفت‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫پاسايی را ديدم بر کنار دريا که زخم پلنگ داشت و به هيچ دارو به نی شد‪ .‬مدتا در آن‬

‫بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی ‪ .‬پرسيدندش که شکر چه می گويی ؟ گفت ‪:‬‬ ‫رنور‬

‫‪.‬شکر آنکه به مصيبتی گرفتارم نه به معصيتی‬

‫اگر مرا زار به كشت دهد آن يار عزيز‬

‫تا نگوي كه در آن دم ‪ ،‬غم جان باشد‬

‫گوي از بنده مسكي چه گنه صادر شد‬

‫كو دل آزرده شد از من غم آن باشد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫درويشی را ضرورتی پيش آمد‪ ،‬گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد‪ .‬قاضى فرمود تا‬

‫‪.‬دستش بدر کنند‬

‫‪.‬صاحب گليم شفاعت کرد که من او را بل کردم‬

‫‪.‬قاضى گفت ‪ :‬به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم‬

‫صاحب گليم گفت ‪ :‬اموال من وقف فقيان است ‪ ،‬هر فقيى كه از مال وقف به خودش بردارد از‬

‫‪ .‬مال خودش برداشته ‪ ،‬پس قطع دست او لزم نيست‬

‫قرار داد و به او گفت ‪:‬‬ ‫قاضى از جارى نودن حد دزدى منصرف شد‪ ،‬ول دزد را مورد سرزنش‬

‫!آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چني پاك مردى دزدى كن ؟‬

‫دزد گفت ‪ :‬اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند‪ :‬خانه دوستان بروب ول حلقه در دشنان مكوب‬
‫‪.‬‬
‫چون به سخت در بان تن به عجز اندر مده‬
‫دشنان را پوست بر كن ‪ ،‬دوستان را پوستي‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫پادشاهى پارسايی را ديد ‪ ،‬گفت ‪ :‬هيچت از ما ياد آيد؟ گفت ‪ :‬بلی‪ ،‬وقتی که خدا را فراموش‬

‫‪.‬می کنم‬

‫هر سو دود آن كس ز بر خويش براند‬

‫و آنرا كه بواند به در كس نداواند‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫در بشت است و پارساي در دوزخ ‪،‬پرسيد‪ :‬موجب‬ ‫يكى از جله ی صالان بواب ديد مر پادشاهى را‬

‫!اين درجات چيست و سبب آن درکات؟كه مردم بر خلف اين اعتقاد داشتند؟‬

‫نداي آمد كه ‪ :‬اين پادشاه به خاطر دوست با پارسايان به بشت رفت و آن پارسا به خاطر‬

‫‪ .‬تقرب به شاه ‪ ،‬به دوزخ رفت‬

‫دلقت به چكار آيد و مسحى و مرقع‬

‫خود را ز عملهاى نكوهيده برى دار‬

‫داشتنت نيست‬ ‫حاجت به كله بركى‬

‫درويش صفت باش و كله تتى دار‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫پياده ای سر و پا برهنه با کارونان حجاز از کوفه بدر آمد و هراه ما شد و معلومی نداشت‪.‬‬

‫‪ :‬خرامان هی رفت و می گفت‬

‫نه بر اشتى سوارم ‪ ،‬نه چو خر به زير بارم‬

‫نه خداوند رعيت ‪ ،‬نه غلم شهريارم‬

‫غم موجود و پريشان معدوم ندارم‬

‫نفسى مى زن آسوده و عمرى به سر آرم‬

‫اشت سواری گفتش ‪:‬ای درويش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بيی‪.‬نشنيد و قدم در بيابان ناد‬

‫و اشت سواری گفتش ‪ :‬ای درويش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بيی‪ .‬نشنيد و قدم در بيابان‬

‫ناد و برفت ‪ .‬چون به نله ممود در رسيدي ‪ ،‬توانگر را اجل فرار سيد‪ .‬درويش به بالينش‬

‫‪ :‬فراز آمد و گفت‬


‫شخصى هه شب بر سر بيمار گريست‬

‫چون روز آمد برد و بيمار بزيست‬

‫اى بسا اسب تيزرو كه باند‬

‫خرك لنگ ‪ ،‬جان به منزل برد‬

‫بس كه در خاك تندرستان را‬

‫دفن كردي و زخم خورده نرد‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫پادشاهی پارسايی را ديد ‪ ،‬گفت ‪ :‬هيچت از ما ياد آيد ؟ گفت ‪ :‬بلی > وقتی که خدا فراموش‬

‫‪.‬می کنم‬

‫آنكه چون پسته ديدمش هه مغز‬

‫پوست بر پوست بود هچو پياز‬

‫پارسايان روى در ملوق‬

‫پشت بر قبله مى كنند ناز‬

‫چون بنده خداى خويش خواند‬

‫بايد كه به جز خدا نداند‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫کاروانی در زمي يونان بزدند و ننعمت بی قياس ببدند ‪ .‬بازرگانان گريه و زاری کردند و‬

‫‪.‬خدا و پيمب شفيع آوردند و فايده نبود‬

‫چو پيوز شد دزد تيه روان‬

‫چه غم دارد از گريه كاروان‬

‫لقمان حکيم اندر آن کاروانن بود ‪ .‬يکی گفتش از کاروانيان ‪ :‬مگر اينان را نصيحتی کنی و‬

‫موعظه ای گويی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دريغ باشد چندين نعمت که ضايع شود ‪.‬‬

‫‪.‬گفت ‪ :‬دريغ کلمه ی حکمت با ايشان گفت‬

‫آهن را كه موريانه بورد‬

‫نتوان برد از او به صيقل زنگ‬

‫به سيه دل چه سود خواندن وعظ‬


‫نرود ميخ آهني بر سنگ‬

‫‪.‬هانا که جرم از طرف ماست‬

‫به روزگار سلمت ‪ ،‬شكستگان درياب‬

‫كه جب خاطر مسكي ‪ ،‬بل بگرداند‬

‫چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى‬

‫بده و گرنه ستمگر به زور بستاند‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫‪ :‬اين را‬ ‫يکی از صاحبدلن زورآزمايی را ديدم ‪ .‬بم برآمده و کف بردماغ انداخته ‪.‬گفت‬

‫چه حالت است ؟ گفتند ‪ :‬فلن دشنام دادش‪ .‬گفت ‪ :‬اين فرومايه هزار من سنگ برمی دارد و‬

‫‪ .‬طاقت نی آرد‬

‫لف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار‬

‫عاجز نفس ‪ ،‬فرومايه چه مردى زن‬

‫گرت از دست برآيد دهن شيين كن‬

‫مردى آن نيست كه مشت بزن بر دهن‬

‫اگر خود بر كند پيشان پيل‬

‫نه مرد است آنكه در او مردمى نيست‬

‫بن آدم سرشت از خاك دارد‬

‫اگر خال نباشد‪ ،‬آدمى نيست‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫بزرگی را پرسيدم از سيت اخوان صفا ‪ .‬گفت ‪ :‬کمينه آنکه مراد خاطر ياران بر مصال خويش‬

‫‪.‬مقدم دارد و حکما گفته اند ‪ :‬برادر که دربند خويش است نه برادر و نه خويش است‬

‫! هراه اگر شتاب كند در سفر تو بيست‬

‫دل در كسى نبند كه دل بسته تو نيست‬


‫چو نبود خويش را ديانت و تقوا‬

‫قطع رحم بت از مودت قرب‬

‫ياد دارم که مدعی درين بيت بر قول من اعتاض کرده بود و گفته بود ‪ :‬حق تعالی در کتاب‬

‫ميد از قطع رحم نی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده اينچه تو گفتی مناقص آن است ‪.‬‬

‫گفتم ‪ :‬غلط کردی که موافق قرآن است ‪... ،‬و ان جاهداك لتشرك ب ما ليس لك به علم فل‬

‫تطعهما‬

‫هزار خويش كه بيگانه از خدا باشد‬

‫فداى يكت بيگانه كاشنا باشد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫آورده اند که فقيهی دختی داشت بغايت زشت ‪ ،‬به جای زنان رسيده و با وجود جهاز و نعمت‬

‫‪.‬کسی در مناکحت او رغبت نی نود‬

‫زشت باشد ديبقى و ديبا‬

‫كه بود بر عروس نازيبا‬

‫فی المله بکم ضرورت عقد نکاحش با ضريری بستند ‪ .‬آورده اند که حکيمی در آن تاريخ از‬

‫سرنديب آمده بود که ديده ی نابينا روشن هی کرد‪ .‬فقيه را گفتند ‪ :‬داماد را چرا علج نکنی‬

‫‪ .‬؟ گفت ‪ :‬ترسم که بينا شود و دختم را طلق دهد ‪ ،‬شوی زن زشتوی ‪ ،‬نابينا به‬
‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫پادشاهى به ديده ی استحقار در طايفه درويشان نظر کرد‪ .‬يکی زان ميان بفراست بای آورد‬

‫و گفت ‪ :‬ای ملک ما درين دنيا بيش از تو کمتي و بعيش از تو خوشت و برگ برابر و بقيامت‬

‫‪.‬بت‬

‫اگر كشور گشاى كامران است‬

‫و گر درويش ‪ ،‬حاجتمند نان است‬

‫در آن ساعت كه خواهند اين و آن مرد‬

‫نواهند از جهان بيش از كفن برد‬

‫چو رخت از ملكت بربست خواهى‬

‫گداي بت است از پادشاهى‬


‫‪ .‬ظاهر درويشی جامه ی ژنده است و موی ستده و حقيقت آن ‪ ،‬دل زنده و نفس مرده‬

‫نه آنكه بر در دعوى نشيند از خلقى‬

‫وگر خلف كنندش به جنگ برخيزد‬

‫اگر ز كوه غلطد آسيا سنگى‬

‫نه عارف است كه از راه سنگ برخيزد‬

‫طريق درويشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ايثار و قناعت و توحيد و توکل و تسليم و‬

‫تمل ‪ .‬هر که بدين صفتها که گفتم موصوف است بقيقت درويش است وگر در قباست ‪ ،‬اما هرزه‬

‫‪ ،‬هوسباز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در‬ ‫گردی بی ناز ‪ ،‬هواپرست‬

‫‪.‬خواب غفلت و بورد هرچه در ميان آيد و بگويد هرچه بر زبان آيد ‪ ،‬رند است وگر در عباست‬

‫اى درونت برهنه از تقوا‬

‫كز برون جامه ريا دارى‬

‫پرده هفت رنگى در مگذار‬

‫تو كه در خانه بوريا دارى‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫ديدم گل تازه چند دسته‬

‫برگنبدی از گياه رسته‬

‫گفتم ‪ :‬چه بود گياه ناچيز‬

‫تا در صف گل نشيند او نيز ؟‬

‫بگريست گياه و گفت ‪ :‬خاموش‬

‫صحبت نکند کرم فراموش‬

‫گر نيست جال و رنگ و بوي‬

‫آخر نه گياه باغ اوي‬

‫من بنده حضرت كريم‬

‫پرورده نعمت قديم‬

‫گر ب هنرم و گر هنرمند‬


‫لطف است اميدم از خداوند‬

‫با آنكه بضاعت ندارم‬

‫سرمايه طاعت ندارم‬

‫او چاره كار بنده داند‬

‫چون هيچ وسيلتش ناند‬

‫رسم است كه مالكان ترير‬

‫آزاد كنند بنده پي‬

‫اى بار خداى عال آراى‬

‫بر بنده پي خود ببخشاى‬

‫سعدى ره كعبه رضا گي‬

‫اى مرد خدا ! در خدا گي‬

‫بدبت كسى كه سر بتابد‬

‫زين در‪ ،‬كه درى دگر بيابد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫حکيمی را پرسيدند از سخاوت و شجاعت کدام بت است ؟ گفت ‪ :‬آنکه را سخاوت است به شجاعت‬

‫‪.‬حاجت نيست‬

‫ناند حات طائى وليك تا به ابد‬

‫باند نام بلندش به نيكوي مشهور‬

‫زكات مال به در كن كه فضله رز را‬

‫چو باغبان بزند بيشت دهد انگور‬

‫است بر گور برام گور‬ ‫نبشته‬

‫كه دست كرم به ز بازوى زور‬


‫‪..................................................................................‬‬
‫‪........................................................................‬‬
‫باب سوم ‪ :‬در فضيلت قناعت‬

‫حکايت‬

‫خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت ‪:‬ای خداوندان نعمت ‪ ،‬اگر شا را انصاف بودی و ما‬

‫قناعت ‪ ،‬رسم سوال از جهان برخاستی‬ ‫‪ .‬را‬

‫اى قناعت ! توانگرم گردان‬

‫كه وراى تو هيچ نعمت نيست‬

‫گنج صب‪ ،‬اختيار لقمان است‬

‫هر كه را صب نيست ‪ ،‬حكمت نيست‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫درويشی را شنيدم که در آتش فاقه می سوخت و رقعه بر خرقه هی دوخت و تسکي خاطر مسکي را‬

‫‪ :‬هی گفت‬

‫به نان قناعت كنيم و جامه دلق‬

‫كه بار منت خود به ‪ ،‬كه بار منت خلق‬

‫کسی گفتش ‪ :‬چه نشينی که فلن درين شهر طبعی کري دارد و کرمی عميم ‪ ،‬ميان به خدمت‬

‫آزادگان بسته و بر در دلا نشسته ‪ .‬اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف يابد پاس خاطر‬

‫عزيزان داشت منت دارد و غنيمت شارد ‪ .‬گفت ‪ :‬خاموش که در پسی مردن ‪ ،‬به که حاجت پيش کسی‬

‫‪ .‬بردن‬

‫هه رقعه دوخت به و الزام كنج صب‬

‫كز بر جامه ‪ ،‬رقعه بر خواجگان نبشت‬

‫حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است‬

‫رفت به پايردى هسايه در بشت‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از ملوک طبيبی حاذق به خدمت مصطفی صلی ال عليه و سلم فرستاد ‪ .‬سالی در ديار عرب‬

‫بود و کسی تربه پيش او نياورد و معاله از وی در نواست ‪ .‬پيش پيغمب آمد و گله کرد که‬

‫مرين بنده را برای معالت اصحاب فرستاده اند و درين مدت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی کله‬
‫گفت ‪ :‬اين طايفه را طريقتست که تا اشتها‬ ‫بر بنده معي است بای آورد ‪ .‬رسول عليه السلم‬

‫غالب نشود نورد و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند ‪ .‬حکيم گفت ‪ :‬اين است‬

‫‪.‬موجب تندرستی‪ .‬زمي ببوسيد و برفت‬

‫سخن آنگه كند حكيم آغاز‬

‫يا سر انگشت سوى لقمه دراز‬

‫كه ز ناگفتنش خلل زايد‬

‫يا ز ناخوردنش به جان آيد‬

‫لجرم حكمتش بود گفتار‬

‫خوردش تندرست آرد بار‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫در سيت اردشي بابکان آمده است که حکيم عرب را پرسيد که روزی چه مايه طعام بايد خوردن‬

‫؟ گفت ‪ :‬صد درم سنگ کفايت است ‪ .‬گفت ‪ :‬اين قدر چه قوت دهد ؟ گفت ‪ :‬هذا القدار يملک و‬

‫مازاد علی ذلک فانت حامله يعنی اينقدر تو را برپای هی دارد و هر چه برين زيادت کنی تو‬

‫‪ .‬حال آنی‬

‫خوردن براى زيست و ذكر كردن است‬

‫تو معتقد كه زيست از بر خوردن است‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫دو درويش خراسانی ملزم صحبت يکديگر سفر کردندی ‪ .‬يکی ضعيف بود که هر به دو شب افطار‬

‫کردی و ديگر قوی که روزی سه بار خوردی‪ .‬اتفاقا بر در شهری به تمت جاسوسی گرفتار آمدند‬

‫‪ .‬هر دو را به خانه ای کردند و در به گل برآوردند ‪ .‬بعد از دو هفته معلوم شد که بی‬

‫گناهند ‪ .‬در را گشادند ‪ .‬قوی را ديدند مرده و ضعيف جان بسلمت برده ‪ .‬مردم درين عجب‬

‫ماندند ‪ .‬حکيمی گفت ‪ :‬خلف اين عجب بودی ‪ .‬آن يکی بسيار خواه بوده است ‪ ،‬طاقت بينوايی‬

‫نياورد به سختی هلک شد وين دگر خويشت دار بوده است لجرم بر عادت خويش صب کرد و بسلمت‬

‫‪.‬ماند‬

‫كسى را‬ ‫چو كم خوردن طبيعت شد‬

‫چو سخت پيشش آيد سهل گيد‬

‫وگر تن پرور است اندر فراخى‬


‫چو تنگى بيند از سخت بيد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يكى از حكما پسر را نی هی کرد از بسيار خوردن که سيی مردم را رنور کند ‪ .‬گفت ‪ :‬ای‬

‫پدر ‪ ،‬گرسنگی خلق را بکشد ‪ .‬نشنيده ای که ظريفان گفته اند ‪ :‬بسيی مردن به که گرسنگی‬

‫بردن ‪ .‬گفت ‪ :‬اندازه نگهدار ‪،‬كلوا واشربو و ل تسرفوا‬

‫نه چندان بور كز دهانت برآيد‬

‫نه چندان كه از ضعف ‪ ،‬جانت برآيد‬

‫با آنكه در وجود‪ ،‬طعام است عيش نفس‬

‫بود‬ ‫رنج آورد طعام كه بيش از قدر‬

‫گر گلشكر خورى به تكلف ‪ ،‬زيان كند‬

‫ور نان خشك دير خورى گلشكر بود‬

‫‪ .‬رنوری را گفتند ‪ :‬دلت چه می خواهد ؟ گفت ‪ :‬آنکه دل چيزی نواهد‬

‫معده چو كج گشت و شكم درد خاست‬

‫سود ندارد هه اسباب راست‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫بقالی را درمی چند بر صوفيان گرده آمده بود در واسط ‪ .‬هر روز مطالبت کردی و سخنان با‬

‫خشونت گفتی‪ .‬اصحاب از تعنت وی خسته خاطر هی بودند و از تمل چاره نبود ‪ .‬صاحبدلی در آن‬

‫‪ .‬ميان گفت ‪ :‬نفس را وعده دادن به طعام آسانت است که بقال را به درم‬

‫ترك احسان خواجه اوليت‬

‫كاحتمال جفاى بوابان‬

‫به تناى گوشت ‪ ،‬مردن به‬

‫كه تقاضاى زشت قصابان‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬
‫جوانردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسيد ‪ .‬کسی گفت ‪ :‬فلن بازرگان نوشدارو دارد اگر‬

‫‪ .‬بواهی باشد که دريغ ندارد ‪ .‬گويند آن بازرگان به بل معروف بود‬

‫گر باى نانش اندر سفره بودى آفتاب‬

‫تا قيامت روز روشن ‪ ،‬كس نديدى در جهان‬

‫جوانرد گفت ‪ :‬اگر خواهم دارو دهد يا ندهد وگر دهد منفعت کند يا نکند ‪ .‬باری ‪ ،‬خواست‬

‫‪ .‬ازو زهر کشنده است‬

‫هرچه از دو نان به منت خواست‬

‫در تن افزودى و از جان كاست‬

‫گفته اند‪ :‬آب حيات اگر فروشند به آب روی ‪ ،‬دانا نرد که مردن به علت ‪ ،‬به از‬ ‫حكيمان‬

‫‪ .‬زندگانی بذلت‬

‫اگر حنظل خورى از دست خوشخو‬

‫به از شيين از دست ترشروى‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫اندك بود‪ ،‬ماجرا را‬ ‫يكى از علما‪ ،‬عيالوار بود و از اين رو خرج بسيار داشت ‪ ،‬ول درآمدش‬

‫به يكى از بزرگان ثروتند كه ارادت بسيار به آن عال داشت ‪ ،‬بيان كرد‪ ،‬آن ثروتند بزرگ ‪،‬‬

‫‪.‬چهره در هم كشيد‪ ،‬و از سؤ ال آن عال خوشش نيامد‬

‫ز بت روى ‪ 248‬ترش كرده پيش يار عزيز‬

‫مرو كه عيش بر او نيز تلخ گردان‬

‫به حاجت كه روى تازه روى و خندان رو‬

‫فرو نبندد كار گشاده پيشان‬

‫او به آن عال‬ ‫آن ثروتند بزرگ ‪ ،‬كمى بر جيه اى كه به عال مى داد افزود‪ ،‬ول از اخلص‬

‫‪ :‬بسيار كاسته شد‪ ،‬پس از چند روز‪ ،‬وقت كه عال آن مبت قبلى را از آن ثروتند نديد‪ ،‬گفت‬

‫نان افزود آبروي كاست‬

‫بينواي به از مذلت خواست‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬
‫درويشی را ضرورتی پيش آمد ‪ .‬کسی گفت ‪ :‬فلن نعمتی دارد به قياس ‪ ،‬اگر بر حاجت تو واقف‬

‫گردد هانا که در قضای آن توقف روا ندارد ‪ .‬گفت ‪ :‬من او را ندارم ‪ .‬گفت ‪ :‬منت رهبی کنم‬

‫‪ .‬دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد ‪ .‬يکی را ديد لب فروهشته و تند نشسته ‪ .‬برگشت و‬

‫‪.‬سخن نگفت ‪ .‬کسی گفتش ‪ :‬چه کردی ؟ گفت ‪ :‬عطای او را به لقايش بشيدم‬

‫مب حاجت به نزد ترشروى‬

‫كه از خوى بدش فرسوده گردى‬

‫اگر گوي غم دل با كسى گوى‬

‫كه از رويش به نقد آسوده گردى‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫خشکسالی در اسکندريه عنان طاقت درويش از دست رفته بود ‪ .‬درهای آسان بر زمي بسته و‬

‫‪ .‬فرياد اهل زمي به آسان پيوسته‬

‫ناند جانورى از وحش و طي و ماهى و مور‬

‫كه بر فلك نشد از ب مرادى افغانش‬

‫عجب كه دو دل خلق جع مى نشود‬

‫كه ابر گردد و سيلب ديده بارانش‬

‫در چني سال منثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است ‪ ،‬خاصه در حضرت بزرگان و‬

‫بطريق اهال از آن در گذشت هم نشايد که طايفه ای بر عجز گوينده حل کنند ‪ .‬برين دو بيت‬

‫‪ .‬اقتصار کنيم که اندک ‪ ،‬دليل بسياری باشد و مشتی نودار خرواری‬

‫اگر تت بكشد اين مهنث را‬

‫تتى را دگر نبايد كشت‬

‫چند باشد چو جسر بغدادش‬

‫آب در زير و آدمى در پشت‬

‫چني شخصى كه يک طرف از نعمت او شنيدی درين سال نعمتی بی کران داشت ‪ ،‬تنگدستان را سيم و‬

‫زر دادی و مسافران را سفره نادی ‪ .‬گروهی درويشان از جور فاقه بطاقت رسيده بودند ‪ ،‬آهنگ‬

‫‪ .‬دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند ‪ .‬سر از موافقت باز زدم و گفتم‬

‫نورد شي نيم خورده سگ‬


‫ور بي به سخت اندر غار‬

‫تن به بيچارگى و گرسنگى‬

‫بنه و دست پيش سفله مدار‬

‫گر فريدون شود به نعمت و ملك‬

‫ب هنر را به هيچ كس مشمار‬

‫پرنيان و نسيج ‪ ،‬بر نااهل‬

‫لجورد و طلست بر ديوار‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫حات طايی را گفتند‪ :‬از تو بزرگ هت تر در جهان ديده ای يا شنيده ای ؟ گفت ‪ :‬بلی ‪،‬‬

‫روزی چهل شت قربان کرده بودم امرای عرب را ‪ ،‬پس به گوشه صحرا به حاجتی برون رفته‬

‫بودم ‪ ،‬خارکنی را ديدم پشته فراهم آورده ‪ .‬گفتمش ‪ :‬به مهمانی حات چرا نروی که خلقی بر‬

‫ساط او گرد آمده اند ؟‬

‫‪ :‬گفت‬

‫هر كه نان از عمل خويش خورد‬

‫منت حات طائى نبد‬

‫‪ .‬من او را به هت و جوانردی از خود برتر ديدم‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫موسی عليه السلم ‪ ،‬درويشی را ديد از برهنگی به ريگ اندر شده ‪ .‬گفت ‪ :‬ای موسی دعا کن‬

‫تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی طاقتی بان آمدم ‪ .‬موسی دعا کرد و برفت ‪ .‬پس از‬

‫چند روز که باز آمد از مناجات ‪ ،‬مرد را ديد گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده ‪ .‬گفت ‪:‬‬

‫اين چه حالت است ؟ گفتند ‪ :‬خر خورده و عربده کرده و کسی را کشته ‪ ،‬اکنون به قصاص‬

‫‪ :‬فرموده اند ‪ .‬و لطيفان گفته اند‬

‫گربه مسكي اگر پر داشت‬

‫تم گنجشك از جهان برداشت‬

‫عاجز باشد كه دست قوت يابد‬


‫برخيزد و دست عاجزان برتابد‬

‫‪ :‬و لو بسط ال الرزق لعباده لبعوا ف الرض‬

‫‪ .‬موسى عليه السلم به حم جهان آفرين اقرار کرد و از تاسر خويش استغفار‬

‫ماذا اخاضک يا مغرور فی الطر‬

‫حتی هلکت فليت النمل ل يطر‬

‫بنده چو جاه آمد و سيم و زرش‬

‫سيلى خواهد به ضرورت سرش‬

‫آن نشنيدى كه فلطون چه گفت‬

‫مور هان به كه نباشد پرش ؟‬

‫‪.‬پدر را عسل بسيار است ولی پسر گرمی دارست‬

‫آن كس كه توانگرت نى گرداند‬

‫او مصلحت تو از تو بت داند‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫عربی را ديدم در حلقه جوهريان بصره که حکايت هی کرد که وقتی در بيابانی راه گم کرده‬

‫بودم و از زاد معنی چيزی با من نانده بود و دل بر هلک ناده که هی ناگاه کيسه ای يافتم‬

‫پر مرواريد‪ .‬هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بريان است ‪ ،‬باز آن تلخی‬

‫‪ .‬و نوميدی که معلوم کردم که مرواريد است‬

‫در بيابان خشك و ريگ روان‬

‫تشنه را در دهان ‪ ،‬چه در چه صدف‬

‫مرد ب توشه كاو فتاد از پاى‬

‫بر كمربند او چه زر‪ ،‬چه خزف‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫هچني در قاع بسيط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش به آخر آمده و درمی چند بر ميان‬

‫داشت ‪ .‬بسياری بگرديد و ره به جايی نبد ‪ ،‬پس به سختی هلک شد ‪ .‬طايفه ای برسيدند و‬

‫‪ :‬درمها ديدند پيش رويش ناده و بر خاک نبشته‬

‫گر هه زر جعفرى دارد‬


‫مرد ب توشه برنگيد كام‬

‫در بيابان فقي سوخته را‬

‫شلغم پخته به كه نقره خام‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫هرگز از دور زمان نناليده بودم و روی از گردش آسان درهم نکشيده مگر وقتی که پاي‬

‫برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم ‪ .‬به جامع کوفه درآمدم دلتنگ ‪ ،‬يکی را ديدم‬

‫‪ .‬که پای نداشت ‪ .‬سپاس نعمت حق بای آوردم و بر بی کفشی صب کردم‬

‫مرغ بريان به چشم مردم سي‬

‫است‬ ‫بر خوان‬ ‫كمت از برگ تره‬

‫و قوت نيست‬ ‫و آنكه را دستگاه‬

‫شلغم پخته مرغ بريان است‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يكى از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند تا شب‬

‫درآمد ‪ .‬خانه دهقانی ديدند ‪ .‬ملک گفت ‪ :‬شب آنا روي تا زحت سرما نباشد ‪ .‬يکی از وزرا‬

‫گفت ‪ :‬ليق قدر پادشاه نيست به خانه دهقانی التجا کردن ‪ ،‬هم اينجا خيمه زنيم و آتش کنيم‬

‫‪ .‬دهقان را خب شد ‪ ،‬ماحضری ترتيب کرد و پيش آورد و زمي ببوسيد و گفت ‪ :‬قدر بلند سلطان‬

‫نازل نشدی وليکن نواستند که قدر دهقان بلند گردد‪ .‬سلطان را سخن گفت او مطبوع آمد ‪،‬‬

‫شبانگاه به منزل او نقل کردند ‪ ،‬بامدادانش خلعت نعمت فرمود ‪ .‬شنيدندش که قدمی چند در‬

‫‪ :‬رکاب سلطان هی رفت و می گفت‬

‫ز قدر و شوكت سلطان نگشت چيزى كم‬

‫از التفات به مهمانسراى دهقان‬

‫كله گوشه دهقان به آفتاب رسد‬

‫كه سايه بر سرش انداخت چون تو سلطان‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫بازرگانی را شنيدم که صد و پنجاه شت بار داشت و چهل بنده خدمتکار‪ .‬شبی در جزيره کيش‬

‫مرا به حجره خويش آورد ‪ .‬هه شب نيازمند از سخنهای پريشان گفت که فلن انبازم به ترکستان‬

‫و فلن بضاعت به هندوستان است و اين قباله فلن زمي است و فلن چيز را فلن ضمي ‪ .‬گاه گفتی‬
‫‪ :‬خاطر اسکندريه دارم که هوايی خوش است ‪ .‬باز گفتی ‪ :‬نه ‪ ،‬که دريای مغرب مشوش است ؛‬

‫سعديا ‪ ،‬سفری ديگر در پيش است ‪ ،‬اگر آن کرده شود بقيت عمر خويب به گوشه بنشينم‪ .‬گفتم ‪:‬‬

‫آن کدام سفرست ؟ گفت ‪ :‬گوگرد پارسی خواهم بردن به چي که شنيدم قيمتی عظيم دارد و از‬

‫آنا کاسه چينی به روم ارم و ديبای رومی به هند و فولد هندی به حلب و آبگينه حلبی به ين‬

‫و برد يانی به پارس و زان پس ترک تارت کنم و به دکانی بنشينم‪ .‬انصاف ‪ ،‬ازين ماخوليا‬

‫چندان فرو گفت که بيش طاقت گفتنش ناند ‪ .‬گفت ‪ :‬ای سعدی ‪ ،‬تو هم سخنی بگوی از آنا که‬

‫‪ :‬ديده ای و شنيده‪ .‬گفتم‬

‫آن شنيدست كه در اقصاى غور‬

‫بار سالرى بيفتاد از ستور‬

‫گفت ‪ :‬چشم تنگ دنيادوست را‬

‫يا قناعت پر كند يا خاك گور‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫مالداری را شنيدم که به بل معروف بود که حات طايی در کرم ‪ .‬ظاهر حالش به نعمت دنيا‬

‫آراسته و خست نفس جبلی در وی هچنان متمکن ‪ ،‬تا بايی که نانی به جانی از دست ندادی و‬

‫گربه بوهريره را به لقمه ای نواختی و سگ اصحاب کهف را استخوانی نينداختی ‪ .‬فی المله‬

‫‪ .‬خانه او را کس نديدی درگشاده و سفره او را سرگشاده‬

‫بز بوى طعامش نشنيدى‬ ‫درويش‬

‫مرغ از پس نان خوردن او ريزه نچيدى‬

‫شنيدم که به دريای مغرب اندر ‪ ،‬راه مصر را برگرفته بود و خيال فرعونی در سر ‪ ،‬حتی اذا‬

‫‪.‬ادرکه الغرق ‪ ،‬بادی مالف کشتی برآمد‬

‫چه كند هر كه نسازد؟‬ ‫با طبع ملولت‬

‫شرطه هه وقت نبود ليق كشت‬

‫دست تضرع چه سود بنده متاج را؟‬

‫وقت دعا بر خداى ‪ ،‬وقت كرم در بغل‬

‫از زر و سيم ‪ ،‬راحت برسان‬

‫خويشت هم تتعى برگي‬


‫وآنگه اين خانه كز تو خواهد ماند‬

‫خشت از سيم و خشت از زرگي‬

‫آورده اند که در مصر اقارب درويش داشت ‪ ،‬به بقيت مال او توانگر شدند و جامه های کهن به‬

‫مرگ او بدريدند و خز و دمياطی بريدند‪ .‬هم در آن هفته يکی را ديدم از ايشان ‪ :‬بر‬

‫‪ .‬بادپايی روان ‪ ،‬غلمی در پی دوان‬

‫وه كه گر مرده باز گرديدى‬

‫به ميان قبيله و پيوند‬

‫رد مياث ‪ ،‬سخت تر بودى‬

‫وارثان را ز مرگ خويشاوند‬

‫‪ :‬به سابقه معرفتی که ميان ما بود آستينش گرفتم و گفتم‬

‫بور‪ ،‬اين نيك سيت سره مرد‬

‫كان نگونبخت گرد كرد و نورد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫صيادی ضعيف را ماهی قوی بدام افتاد ‪ .‬طاقت حفظ آن نداشت ‪ .‬ماهی بر او غالب امد و دام‬

‫‪.‬از دستش در ربود و برفت‬

‫شد غلمى كه آب جوى آرد‬

‫جوى آب آمد و غلم ببد‬

‫هر بار ماهى آوردى‬ ‫دام‬

‫ماهى اين بار رفت و دام ببد‬

‫ديگر صيادان دريغ خوردند و ملمتش کردند که چني صيدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشت‬

‫‪ .‬گفت ‪ :‬ای برادران ‪ ،‬چه توان کردن ؟ مرا روزی نبود و ماهی را هچنان روزی مانده بود ‪.‬‬

‫‪ .‬صياد بی روزی در دجله نگيد و ماهی بی اجل بر خشک نيد‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫دست و پا بريده ای هزارپايی بکشت ‪ .‬صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت ‪ :‬سبحان ال ‪ ،‬با هزار‬

‫‪ .‬پای که داشت چون اجلش فرا رسيد از بی دست و پايی گريت نتوانست‬
‫چون آيد ز پى دشن جان ستان‬

‫ببندد اجل پاى اسب دوان‬

‫در آن دم كه دشن پياپى رسيد‬

‫كمان كيان نشايد كشيد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫ابلهی ديدم سي ‪ ،‬خلعتی ثي بر بر و مرکبی تازی در زير و قصبی مصری بر سر کسی گفت ‪ :‬سعدی‬

‫‪ :‬چگونه هی بينی اين ديبای معلم برين حيوان ليعلم ؟ گفتم‬

‫قد شابه بالوری حار‬

‫عجل جسدا له خوار‬

‫‪.‬يک خلقت زيبا به از هزار خلعت ديبا‬

‫به آدمى نتوان گفت ماند اين حيوان‬

‫مگر دراعه و دستار و نقش بيونش‬

‫بگرد در هه اسباب و ملك و هست او‬

‫كه هيچ چيز نبين حلل جز خونش‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫سيم پيش هر لئيم دراز می کنی ؟ گفت‬ ‫‪ :‬دزدى گدايی را گفت شرم نداری که دست از برای جوی‬

‫دست دراز از پى يك حبه سيم‬

‫‪ :‬به كه ببند به دانگى و نيم‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫مشت زنی را حکايت کنند که از دهر مالف بفغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ بان رسيده ‪.‬‬

‫شکايت پيش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن کامی فراچنگ‬

‫‪ .‬آرم‬

‫فضل و هنر ضايع است تا ننمايد‬

‫عود بر آتش نند و مشك بشايند‬

‫که بزرگان گفته‬ ‫پدر گفت ‪ :‬اى پسر!خيال مال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلمت کش‬

‫‪ .‬اند ‪ :‬دولت نه کوشيدن است ‪ ،‬چاره کم جوشيدن است‬

‫كسى نتواند گرفت دامن دولت به زور‬


‫كوشش ب فايده است ‪ ،‬وسه بر ابروى كور‬

‫اگر به هر مويت دو صد هنر باشد‬

‫هنر به كار نيايد چو بت بد باشد‬

‫پسر گفت ‪ :‬ای پدر فوائد سفر بسيار است از نزهت خاطر و جر منافع و ديدن عجائب و شنيدن‬

‫غرائب و تفرج بلدان و ماورت خلن و تصيل جاه و ادب و مزيد مال و مکتسب و معرفت ياران و‬

‫‪ :‬تربت روزگاران چنانکه سالکان طريقت گتفه اند‬

‫تا به دكان و خانه در گروى‬

‫هرگز اى خام ! آدم نشوى‬

‫برو اندر جهان تفرج كن‬

‫پيش از آن روز كه ‪ ،‬كز جهان بروى‬

‫پدر گفت ‪ :‬ای پسر ‪ ،‬منافع سفر چني که گفتی بی شار است وليکن مسلم پنج طايفه راست ‪ :‬نست‬

‫بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت ‪ ،‬غلمان و کنيزان دارد دلويز و شاگردان چابک ‪ .‬هر‬

‫‪ .‬روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرجگاهی از نعيم دنيا متمتع‬

‫منعم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست‬

‫هر جا كه رفت خيمه زد و خوابگاه ساخت‬

‫آن را كه بر مراد جهان نيست دستس‬

‫در زاد و بوم خويش غريب است و ناشناخت‬

‫دومی عالی که به منطق شيين و قوت فصاحت و مايه بلغت هر جا که رود به خدمت او اقدام‬

‫‪ .‬نايند و اکرام کنند‬

‫است‬ ‫وجود مردم دانا مثال زر طلى‬

‫كه هر كجا برود قدر و قيمتش دانند‬

‫بزرگ زاده نادان به شهر واماند‬

‫كه در ديار غريبش به هيچ نستانند‬

‫سيم خوبريويی که درون صاحبدلن به مالطت او ميل کند که بزرگان گفته اند ‪ :‬اندکی جال به‬

‫از بسياری مال و گويند روی زيبا مرهم دلای خسته است و کليد درهای بسته لجرم صحبت او را‬
‫‪ .‬هه جای غنيمت شناسند و خدمتش منت دانند‬

‫شاهد آنا كه رود‪ ،‬حرمت و عزت بيند‬

‫ور برانند به قهرش ‪ ،‬پدر و مادر خويش‬

‫پر طاووس در اوراق مصاحفديدم‬

‫هر كجا پاى ند دست ندارندش پيش‬

‫چو در پسر موافقى و دلبى بود‬

‫انديشه نيست گر پدر از وى برى بود‬

‫او گوهر است ‪ ،‬گو صدفش در جهان مباش‬

‫در يتيم را هه كس مشتى بود‬

‫چهارم خوش آوازى که به حنجره داوودی آب از جريان و مرغ از طيان باز دارد ‪ .‬پس بوسيلت‬

‫اين فضيلت دل مشتاقان صيد کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نايند و به انواع خدمت‬

‫‪ .‬کنند‬

‫چه خوش باشد آهنگ نرم حزين‬

‫به گوش حريفان مست صبوح‬

‫به از روى زيباست آواز خوش‬

‫كه آن حظ نفس است و اين قوت روح‬

‫يا کمينه پيشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بر نان ريته نگردد ‪،‬‬

‫‪ :‬چنانکه خردمندان گفته اند‬

‫گر به غريب رود از شهر خويش‬

‫سخت و منت نبد پنبه دوز‬

‫ور به خراب فتد ار ملكت‬

‫گرسنه خفتد ملك نيم روز‬

‫چني صفتها که بيان کردم ای فرزند در سفر موجب جعيت خاطر ست و داعيه طيب عيش و آنکه‬

‫‪.‬ازين جله بی بره است به خيال باطل در جهان برود و ديگر کسش نام و نشان نشنود‬
‫هر آنكه گردش گيت به كي او برخاست‬

‫به غي مصلحتش رهبى كند ايام‬

‫كبوترى كه دگر آشيان نواهد ديد‬

‫قضا هى بردش تا به سوى دانه دام‬

‫پسر گفت ‪ :‬ای پدر ‪ ،‬قول حا را چگونه مالفت کنيم که گفته اند ‪ :‬رزق ار چه مقسوم است ‪،‬‬

‫‪ .‬به اسباب حصول تعلق شرط است و بل اگر چه مقدور از ابواب دخول آن احتاز واجب‬

‫رزق اگر چند ب گمان برسد‬

‫شرط عقل است جست از درها‬

‫ورچه كس ب اجل نواهد مرد‬

‫تو مرو در دهان اژدرها‬

‫درين صورت که منم با پيل دمان بزن و با شي ژيان پنجه درافکنم ‪ .‬پس مصلحت آن است ای پدر‬

‫‪.‬که سفر کنم کزين پيش طاقت بينوايی نی آرم‬

‫چون مرد در فتاد ز جاى و مقام خويش‬

‫ديگر چه غم خورد‪ ،‬هه آفاق جاى او است‬

‫شب هر توانگرى به سراي هى روند‬

‫درويش هر كجا كه شب آمد سراى او است‬

‫‪ :‬اين بگفت و پدر را وداع کرد و هت خواست و روان شد و با خود هی گفت‬

‫هنرور چو بتش نباشد به كام‬

‫به جاي رود كش ندانند نام‬

‫‪ .‬هچني تا برسيد به کنار آبی که سنگ از صلبت او بر سنگ هی آمد و خروش به فرسنگ رفت‬

‫سهمگي آب كه مرغاب در او اين نبود‬

‫كمتين اوج ‪ ،‬آسيا سنگ از كنارش در ربود‬

‫گروهی مردمان را ديد هر يک به قراضه ای د رمعب نشسته و رخت سفر بسته ‪ .‬جوان را دست عطا‬

‫بسته بود ‪ ،‬زبان ثنا برگشود ‪ .‬چندانکه زاری کرد ياری نکردند ‪ .‬ملح بی مروت بنده‬
‫‪ :‬برگرديد و گفت‬

‫زر ندارى نتوان رفت به زور از دريا‬

‫زور ده مرده چه باشد‪ ،‬زر يك مرده بيار‬

‫جوان را دل از طعنه ملح بم آمد ‪ .‬خواست که ازو انتقام کشد ‪ ،‬کشته رفته بود ‪ .‬آواز داد‬

‫و گفت ‪ :‬اگر بدين جامه که پوشيده دارم قناعت کنی دريغ نيست ‪ .‬ملح طمع کرد و کشتی‬

‫‪ .‬بازگردانيد‬

‫ديده هوشند‬ ‫بدوزد شره‬

‫در آرد طمع ‪ ،‬مرغ و ماهى ببند‬

‫چندانکه ريش و گريبان به دست جوان افتاد به خود درکشيد و ببی مابا کوفت گرفت ‪ .‬يارش از‬

‫کشتی بدر آمد تا پشتی کند ‪ ،‬هچني درشتی ديد و پشت بداد ‪ .‬جز اين چاره نداشتند که با‬

‫‪ .‬او به مصالت گرايند و به اجرت مسامت نايند ‪ ،‬کل مداره صدقه‬

‫چو پرخاش بين تمل بيار‬

‫كه سهلى ببندد در كار زار‬

‫به شيين زبان و لطف و خوشى‬

‫توان كه پيلى به موي كشى‬

‫به عذر ماضی در قدمش افتادند و بوسه ی چندی به نفاق بر سو چشمش دادند ‪ .‬پس به کشتی‬

‫درآوردند و روان شدند ‪ .‬تا برسيدند به ستونی از عمارت يونان در آب ايستاده ‪ .‬ملح گفت ‪:‬‬

‫کشتی را خلل هست ‪ ،‬يکی از شا که دلور تر است بايد که بدين ستون برود و خطام کشتی بگيد‬

‫تا عمارت کنيم ‪ .‬جوان بغرور دلوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نينديشيد و قول حکما‬

‫که گفته اند ‪ :‬هر که را رنی به دل رسانيدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن‬

‫‪ .‬يک رنش اين مباش که پيکان از جراحت بدر آيد و آزار در دل باند‬

‫چو خوش گفت بكتاش با خيل تاش‬

‫چو دشن خراشيدى اين مباش‬

‫مشو اين كه تنگ دل گردى‬

‫چون ز دستت دل به تنگ آيد‬

‫مزن‬ ‫سنگ بر باره حصار‬


‫كه بود از حصار سنگ آيد‬

‫چندانکه مقود کشتی به ساعد برپيچيد و بالی ستون رفت ‪ ،‬ملح زمام از کفش درگسلنيد و کشتی‬

‫براند‪ .‬بيچاره متحي باند ‪ ،‬روزی دوبل و منت کشيد و سختی ديد ‪ .‬سيم خوابش گريبان گرفت و‬

‫به آب انداخت ‪ .‬بعد شبانروزی دگر برکنار افتاد از حياتش رمقی مانده ‪ .‬برگ درختان خوردن‬

‫گرفت و بيخ گياهان برآوردن تا اندکی قوت يافت ‪ .‬سر دربيابان ناد و هی رفت تا تشنه و بی‬

‫طاقت به سر به چاهی رسيد ‪ ،‬قومی بر او گرد آمده و شربتی آب به پشيزی هی آشاميدند‪ .‬جوان‬

‫را پشيزی نبود ‪ ،‬طلب کرد و بيچارگی نود رحت نياوردند ‪ .‬دست تعدی دراز کرد ميسر نشد ‪.‬‬

‫‪ .‬بضرورت تنی چند را فرو کوفت ‪ ،‬مرداتن غلبه کردند و بی مابا بزدند و مروح شد‬

‫پشه چو پر شد بزند پيل را‬

‫با هه تندى و صلبت كه او است ‪297‬‬

‫مورچگان را چو بود اتفاق‬

‫شي ژيان را بدرانند پوست‬

‫بکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت ‪ .‬شبانگه برسيدند به مقامی که از دزدان پر خطر‬

‫بود ‪ .‬کاروانيان را ديد لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلک ناده ‪ .‬گفت ‪ :‬انديشه مداريد‬

‫که منم درين ميان که بتنها پنجاه مرد را جواب می دهم و ديگران جوانان هم ياری کنند ‪.‬‬

‫اين بگفت و مردم کاروان را به لف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و‬

‫آبش دستگيی واجب دانستند ‪ .‬جوان را آتش معده بال گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته ‪.‬‬

‫لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشاميد تا ديو درونش‬

‫بيارميد و بفت ‪ .‬پيمردی جهان ديده در آن ميان بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬ای ياران ‪ ،‬من ازين بدرقه شا‬

‫انديشناکم نه چندانکه از دزدان ‪ .‬چنانکه حکايت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود‬

‫و بشب از تشويش لوريان در خانه تنها خوابش نی برد ‪ .‬يکی از دوستان را پيش خود آورد ‪.‬‬

‫تا وحشت تنهايی به ديدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهايش‬

‫اطلع يافت ‪ ،‬ببد و بورد و سفر کرد ‪ .‬بامدادان ديدند عرب را گريانن و عريان ‪ .‬گفتند ‪:‬‬

‫‪.‬حال چيست مگر آن درمهای تو را دزد برد ؟ گفت ‪ :‬ل وال بدرقه برد‬

‫هرگز اين ز مار ننشستم‬

‫كه بدانستم آنچه خصلت او است‬

‫زخم دندان دشن بت است‬

‫كه نايد به چشم مردم دوست‬

‫چه مى دانيد؟ اگر اين هم از جله دزدان باشد که بعغياری در ميان ما تعبيه شده است ‪ .‬تا‬
‫به وقت فرصت يارا ن را خب دهد ‪ .‬مصلحت آن بينم که مر او را خفته بانيم و برانيم ‪.‬‬

‫جوانان را تدبي پي استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان‬

‫را خفته بگذاشتند ‪ .‬آنگه خب يافت که آفتاب در کف تافت ‪ .‬سر برآورد و کاروان رفته ديد‪.‬‬

‫‪ :‬بيچاره بسی بگرديد و ره بايی نبد ‪ .‬تشنه و بينوا روی بر خاک و دل بر هلک ناده هی گفت‬

‫درشت كند با غريبان كسى‬

‫كه نابود باشد به غربت بسى‬

‫مسکي درين سخن بود که پادشه پسری بصيد از لشکريان دور افتاده بود ‪ ،‬بالی سرش ايستاده‬

‫هی شنيد و در هياتش نگه می کرد‪ .‬صورت ظاهرش پاکيزه و صورت حالش پريشان ‪ .‬پرسيد ‪ :‬از‬

‫کجايی وبدين جايگه چون افتادی ؟ برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد ‪ .‬ملک زاده‬

‫را بر حال تباه او رحت آمد ‪ ،‬خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خويش‬

‫آمد ‪ .‬پدر به ديدار او شادمانی کرد و بر سلمت حالش شکر گفت ‪ .‬شبانگه ز آنچه بر سر او‬

‫گذشته بود از حالت کشتی و جور ملح و روستايان بر سر چاه و غدر کاروانيان با پدر می گفت‬

‫‪ .‬پد رگفت ‪ :‬ای پسر ‪ ،‬نگفتمت هنگام رفت که تيدستان را دست دليی بسته است و پنجه شيی‬

‫شکسته ؟‬

‫چو خوش گفت آن تى دست سلحشور‬

‫بت از پنجاه من زور‬ ‫جوى زر‬

‫پسر گفت ‪ :‬ای پدر هر آينه تا رنج نبی گنج نبی و تا جان در خطر ننهی بر دشن ظفر نيابی و‬

‫تا دانه پريشان نکنی خرمن برنگيی‪ .‬نبينی به اندک مايه رنی که بردم چه تصيل راحت کردم و‬

‫‪.‬به نيشی که خوردم چه مايه عسل آوردم‬

‫گرچه بيون ز رزق نتوان خورد‬

‫در طلب كاهلى نشايد كرد‬

‫غواص اگر انديشه كند كام ننگ‬

‫هرگز نكند در گرانايه به چنگ‬

‫‪.‬آسيا سنگ زيرين متحرک نيست لجرم تمل بار گران هی کند‬

‫چو خورد شي شرزه در بن غار؟‬

‫باز افتاده را چه قوت بود‬

‫تا تو در خانه صيد خواهى كرد‬


‫دست و پايت چو عنكبوت بود‬

‫پدر گفت ‪ :‬ای پسر ‪ ،‬تو را درين نوبت فلک ياوری کرد و اقبال رهبی که صاحب دولتی در تو‬

‫رسيد و بر تو ببخشاييد و کسر حالت را به تفقدی جب کرد و چني اتفاق نادر افتد و بر نادر‬

‫‪ .‬حکم نتوان کرد ‪ .‬زنار تا بدين طمع دگر باره گرد ولع نگردی‬

‫صياد نه هر بار شگال ببد‬

‫افتد كه يكى روز پلنگى بورد‬

‫چنانكه يکی از ملوک پارس نگينی گرانايه بر انگشتی بود ‪ .‬باری بکم تفرج با تنی چند از‬

‫خاصان به مصلی شياز برون رفت ‪ .‬فرمود تا انگشتی را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تي‬

‫از حلقه انگشتی بگذراند خات او را باشد ‪ .‬اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند‬

‫جله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازيچه تي از هر طرفی می انداخت ‪ .‬باد صبا‬

‫تي او را به حلقه انگشتی در بگذرانيد ‪ .‬و خلعت و نعمت يافت و خات به وی ارزانی داشتند‬

‫‪ . .‬پسر تي و کمان را بسوخت‪ .‬گفتند ‪ :‬چرا کردی ؟ گفت ‪ :‬تا رونق نستي بر جای باند‬

‫گه بود از حكيم روشن راي‬

‫بر نيايد درست تدبيى‬

‫گاه باشد كه كودكى نادان‬

‫به غلط بر هدف زند تيى‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫درويشی را شنيدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانيان بسته و ملوک و اغنيا‬

‫‪ .‬را درچشم هت او شوکت و هيبت نانده‬

‫هر كه بر خود در سوال گشود‬

‫تا بيد نيازمند بود‬

‫آز بگذار و پادشاهى كن‬

‫گردن ب طمع بلند بود‬

‫يکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلق مردان چني است که به نک با ما‬

‫موافقت کنند ‪ .‬شيخ رضا داد ‪ .‬بکم آنکه اجابت دعوت سنت است‪ .‬ديگر روز ملک بعذر قدمش رفت‬

‫‪ .‬عابد از جای برجست و در کنارش قرار گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت‪ .‬چو غايب شد يکی ا‬
‫زاصحاب پرسيد شيخ را که چندين ملطفت امروز با پادشه که تو کرد ی خلف عادت بود و ديگر‬

‫‪ :‬نديدي ‪ .‬گفت ‪ :‬نشنيده ای که گفته اند‬

‫هر كه را بر ساط بنشست‬

‫واجب آمد به خدمتش برخاست‬

‫گوش تواند كه هه عمر وى‬

‫نشنود آواز دف و چنگ و ن‬

‫ديده شكيبد ز تاشاى باغ‬

‫ب گل و نسرين به سر آرد دماغ‬

‫ور نبود بالش آگنده پر‬

‫خواب توان كرد خزف زير سر‬

‫ور نبود دلب هخوابه پيش‬

‫دست توان كرد در آغوش خويش‬

‫وين شكم ب هنر پيچ پيچ‬

‫صب ندارد كه بسازد به هيچ‬

‫‪..................................................................................‬‬
‫‪.........................................................................‬‬
‫باب چهارم ‪ :‬در فوايد خاموشى‬

‫حکايت‬

‫يکی را از دوستان گفتم ‪ :‬امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختيار آمده است در غالب اوقات که‬

‫در سخن نيک و بد اتفاق افتد و ديده دشنان جز بر بدی نی آيد ‪ .‬گفت ‪ :‬دشن آن به که نيکی‬

‫‪ .‬نبيند‬

‫هنر به چشم عداوت ‪ ،‬بزرگت عيب است‬

‫گل است سعدى و در چشم دشنان خار است‬

‫نور گيت فروز چشمه هور‬

‫زشت باشد به چشم موشك كور‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫بازرگان را هزار دينار خسارت افتاد ‪ .‬پسر را گفت ‪ :‬نبايد که اين سخن با کسی درميان‬

‫نی ‪ .‬گفت ‪ :‬ای پدر ‪ ،‬فرمان توراست ‪ ،‬نگوي ولی مرا بر فايده اين مطلع گردانی که مصلحت‬

‫‪.‬در نان داشت چيست ؟ گفت ‪ :‬تا مصيبت دو نشود يکی نقصان مايه و ديگر شاتت هسايه‬

‫مگوى انده خويش با دشنان‬

‫كه ل حول گويند شادى كنان‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫جوانی خردمند از فنون فضايل حظی وافر داشت و طبعی نافر ‪ ،‬چندانکه در مافل دانشمندان‬

‫نشستی زبان سخن ببستی ‪ .‬باری پدرش گفت ‪ :‬ای پسر ‪ ،‬تو نيز آنچه دانی بگوی ‪ .‬گفت ‪ :‬ترسم‬

‫‪.‬که بپرسند از آنچه ندان و شرمساری برم‬

‫نشنيدى كه صوفيى مى كوفت‬

‫زير نعلي خويش ميخى چند؟‬

‫آستينش گرفت سرهنگى‬

‫كه بيا نعل بر ستورم بند‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫عالی معتب را مناظره افتاد با يکی از ملحده لعنهم ال علی حده و به حجت با او بس‬

‫نيامد ‪ ،‬سپر بينداخت و برگشت ‪ .‬کسی گفتش تو را با چندين فضل و ادب که داری با بی دينی‬

‫حجت ناند ؟ گفت ‪ :‬علم من قرآن است و حديث و گفتار مشايخ و او بدينها معقد نيست و نی‬

‫‪ .‬شنود ‪ .‬مرا شنيدن کفر او به چه کار آيد‬

‫آن كس كه به قرآن و خب زو نرهى‬

‫آنست جوابش كه جوابش ندهى‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يک روز جالينوس ابلهی را ديد دست در گريبان دانشمندی زده و بی حرمتی هی کرد ‪ .‬گفت ‪:‬‬

‫‪ .‬اگر اين نادان نبودی کار وی با نادانان بدينجا نرسيدی‬

‫دو عاقل را نباشد كي و پيكار‬

‫نه داناي ستيزد با سبكسار‬


‫اگر نادان به وحشت سخت گويد‬

‫خردمندش به نرمى دل بويد‬

‫دو صاحبدل نگهدارند موي‬

‫هيدون سركشى ‪ ،‬آزرم جوي‬

‫و گر بر هر دو جانب جاهلنند‬

‫اگر زني باشد بگسلنند‬

‫يكى را زشتخوي داد دشنام‬

‫تمل كرد و گفت اى خوب فرجام‬

‫بت زان كه خواهى گفت آن‬

‫كه دان عيب من چون من ندان‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از حکما را شنيدم که می گفت ‪ :‬هرگز کسی به جهل خويش اقرار نکرده است مگر آ«کسی که‬

‫‪ .‬چون ديگری در سخن باشد هچنان ناتام گفته سخن آغاز کند‬

‫سخن را سر است اى خداوند و بن‬

‫مياور سخن در ميان سخن‬

‫خداوند تدبي و فرهنگ و هوش‬

‫نگويد سخن تا نبيند خوش‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫تنی چند از بندگان ممود گفتند حسن ميمندی را که سلطان امروز تو را چه گفت در فلن‬

‫مصلحت ؟ گفت ‪ :‬بر شا هم پوشيده نباشد ‪ .‬گفتند ‪ :‬آنچه با تو گويد به امثال ما گفت روا‬

‫ندارد ‪ .‬گتف ‪ :‬به اعتماد آنکه داند که نگوي ‪ ،‬پس چرا هی پرسيد؟‬

‫نه سخن كه برآيد بگويد اهل شناخت‬

‫به سر شاه سر خويشت نبايد باخت‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫در عقد بيع سرايی متدد بود م ‪ .‬جهودی گفت ‪ :‬آخر من از کدخدايان اين ملتم وصف اين‬

‫‪ .‬خانه چنانکه هست از من پرس ‪ ،‬بر که هيتچ عيبی ندارد ‪ .‬گفتم ‪ :‬بز آنکه تو هسايه منی‬

‫خانه ام را كه چون تو هسايه است‬

‫ده درم سيم بد عيار ارزد‬

‫لكن اميدوارم بايد بود‬

‫كه پس از مرگ تو هزار ارزد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫شاعرى پيش امي دزدان رفت و ثنايی بر او بگفت ‪ .‬فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر‬

‫کنند‪ .‬مسکن برهنه به سرما هی رفت‪ ..‬سگان در قفای وی افتادند ‪ .‬خواست تا سنگي بردارد و‬

‫سگان را دفع کند ‪ ،‬در زمي يخ گرفته بود ‪ ،‬عاجز شد ‪ ،‬گتف ‪ :‬اين چه حرامزاده مردمانند‪،‬‬

‫سگ را گشاده اند و سنگ را بسته ‪ .‬امي از غرفه بديد و بشنيد و بنديد ‪ ،‬گفت ‪ :‬ای حکيم ‪،‬‬

‫از من چيزی بواه ‪ .‬گفت ‪ :‬جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمايی ‪ .‬رضينا من نوالک‬

‫‪.‬بالرحيل‬

‫اميدوار بود آدمى به خي كسان‬

‫مرا به خي تو اميد نيست ‪ ،‬شر مرسان‬

‫‪.‬سالر دزدان را رحت بروی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستينی برو مزيد کرد و درمی چند‬
‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫منجمی به خانه درآمد ‪ ،‬يکی مرد بيگانه را ديد با زن او بم نشسته ‪ .‬دشنام و سقط گفت و‬

‫‪:‬فتنه و آشوب برخاست ‪ .‬صاحبدلی که برين واقف بود گفت‬

‫تو بر اوج فلك چه دان چيست ؟‬

‫!كه ندان كه در سرايت كيست ؟‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫خطيبی کريه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فرياد بيهده برداشتی ‪ .‬گفتی نعيب غراب‬

‫‪ .‬البي در پرده الان است يا آيت انكر الصوات لصوت المي در شان او‬

‫مردم قريه بعلت جاهی که داشت بليتش می کشيدند و اذيتش را مصلحت نی ديدند تا يکی از‬
‫خطبای آن اقليم که با او عداوتی نانی داشت باری بپرسش آمده بودش ‪ .‬گفت ‪ :‬تو را خوابی‬

‫ديده ام ‪ ،‬خي باد ‪ .‬گفتا ‪ :‬چه ديدی ؟ گفت ‪ :‬چنان ديدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان‬

‫را حت ‪ .‬خطيب اندرين لتی بينديشيد و گفت ‪ :‬اين مبارک خواب است که ددی‬ ‫از انفاس تو در‬

‫که مرا بر عيب خود واقف گردانيدی ‪ ،‬معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن‬

‫‪.‬من در رنج ‪ ،‬تو کردم کزين پس خطبه نگوي مگر بآهستگی‬

‫از صحبت دوست برنم‬

‫كاخلق بدم حسن نايد‬

‫عيبم هنر و كمال بيند‬

‫خارم گل و ياسن نايد‬

‫ناپاك‬ ‫كو دشن شوخ چشم‬

‫تا عيب مرا به من نايد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫شخصى در مسجد سنجار بتطوع گفتی به ادايی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد‬

‫اميی بود عادل ‪ ،‬نيک سيت ‪ ،‬نی خواستش که دل آزرده گردد‪ ،‬گفت ‪ :‬ای جوانرد ‪ ،‬اين مسجد را‬

‫موذنانند قدي هر يکی را پنج دينار مرتب داشته ام تو را ده دينار می دهم تا جايی ديگر‬

‫بروی ‪ .‬برين قول اتفاق کردند و برفت‪ .‬پس از مدتی درگذری پيش امي بازآمد ‪ .‬گفت ‪ :‬ای‬

‫خداوند ‪ ،‬برمن حيف کردی که به ده دينار از آن بقعه بدر کردی که اينجا که رفته بيست‬

‫دينارم هی دهد تا جای ديگر روم و قبول نی کنم ‪ .‬امي از خنده بی خود گشت و گفت ‪ :‬زنار‬

‫‪.‬تا نستانی که به پنجاه راضی گردند‬

‫به تيشه كس نراشد ز روى خارا گل‬

‫چنانكه بانگ درشت تو مى خراشد دل‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫ناخوش آوازى به بانگ بلند قرآن هی خواند ‪ .‬صاحبدلی بر او بگذشت گفت ‪ :‬تو را مشاهره‬

‫چندست ؟ گفت ‪ :‬هيچ ‪ .‬گفت ‪ :‬پس اين زحت خود چندان چرا هی دهی ؟ گفت ‪ :‬از بر خدا می خوان‬

‫‪ . .‬گفت ‪ :‬از بر خدا موان‬

‫گر تو قرآن بدين نط خوانی‬

‫ببى رونق مسلمان‬


‫‪..................................................................................‬‬
‫‪........................................................................‬‬
‫باب پنجم ‪ :‬در عشق و جوان‬

‫حکايت‬

‫چندين بنده صاحب جال دارد که هر يکی بديع جهانی اند‬ ‫حسن ميمندی را گفتند سلطان ممود‬

‫‪ ،‬چگونه افتاده است که با هيچ يک از ايشان ميل و مبتی ندارد چنانکه با اياز که حسنی‬

‫‪ .‬زيادتی ندارد ؟ گفت ‪ :‬هر چه به دل فرو آيد در ديده نکو نايد‬

‫هر كه سلطان مريد او باشد‬

‫گر هه بد كند‪ ،‬نكو باشد‬

‫وآنكه را پادشه بيندازد‬

‫كسش از خيل خانه ننوازد ‪327‬‬

‫كسى به ديده انكار گر نگاه كند‬

‫نشان صورت يوسف دهد به ناخوب‬

‫و گر به چشم ارادت نگه كن در ديو‬

‫فرشته ايت نايد به چشم كروب‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫گويند خواجه ای را بنده ای نادرالسن بود و با وی سبيل مودت و ديانت نظری داشت ‪ .‬بايکی‬

‫از دوستان گفت ‪ :‬دريغ اين بنده با حسن و شايلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی‬

‫نکردی‪ .‬گفت ‪ :‬برادر ‪ ،‬چو اقرار دوستی کردی توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در‬

‫‪ .‬ميان آمد مالک و ملوک برخاست‬

‫خواجه با بنده پرى رخسار‬

‫چون درآمد به بازى و خنده‬

‫نه عجب كو چو خواجه حكم كند‬

‫وين كشد بار ناز چون بنده‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬
‫پارساي را ديدم به مبت شخصی گرفتار ‪ ،‬نه طاقت صب و نه يارای گفتار‪ .‬چندانکه ملمت ديدی‬

‫‪ :‬و غرامت کشيدی ترک تصابی نگفتی و گفتی‬

‫كوته نكنم ز دامنت دست‬

‫ور خود بزن به تيغ تيزم‬

‫بعد از تو ملذ و ملجاءي نيست‬

‫هم در تو گريزم ‪ ،‬ار گريزم‬

‫باری ملمتش کردم و گفتم ‪ :‬عقل نفيست را چه شد تا نفس خسيس غالب آمد ؟ زمانی بفکرت فرو‬

‫رفت و گفت ک‬

‫هر كجا سلطان عشق آمد‪ ،‬ناند‬

‫قوت بازوى تقوا را مل‬

‫پاكدامن چون زيد بيچاره اى‬

‫اوفتاده تا گريبان در وحل‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جايی خطرناک و مظنه هلک ‪ .‬نه‬

‫‪ .‬لقمه ای که مصور شدی که به کام آيد يا مرغی که به دام افتد‬

‫چو در چشم شاهد نيايد زرت‬

‫زر و خاك يكسان نايد برت‬

‫باری بنصيحتش گفتند ‪ :‬ازين خيال مال تنب کن که خلقی هم بدين هوس که تو داری اسيند و‬

‫‪ .‬بناليد و گفت‬ ‫‪ :‬پای در زني‬

‫دوستان گو نصيحتم مكنيد‬

‫كه مرا ديده بر ارادت او است‬

‫جنگجويان به زور و پنجه و كتف‬

‫دشنان را كشند و خوبان دوست‬

‫‪.‬شرط مودت نباشد به انديشه جان ‪ ،‬دل از مهر جانان برگرفت‬

‫تو كه در بند خويشت باشى‬


‫عشق باز دروغ زن باشى‬

‫گر نشايد به دوست ره بردن‬

‫شرط يارى است در طلب مردن‬

‫گر دست رسد كه آستينش گيم‬

‫ورنه بروم بر آستانش ميم‬

‫متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او ‪ ،‬پندش دادند و بندش نادند و‬

‫‪.‬سودی نکرد‬

‫دردا كه طبيب ‪ ،‬صب مى فرمايد‬

‫وى نفس حريص را شكر مى بايد‬

‫آن شنيدى كه شاهدى بنهفت‬

‫با دل از دست رفته اى مى گفت‬

‫تا تو را قدر خويشت باشد‬

‫پيش چشمت چه قدر من باشد؟‬

‫آورده اند که مر آن پادشه زاده که ملوح نظر او بود خب کردند که جوانی بر سر اين ميدان‬

‫مداومت می نايد خوش طبع و شيين زبان و سخنهای لطيف می گويد و نکته های بديع ازو می‬

‫شنوند و چني معلوم هی شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد ‪ .‬پسر دانست که دل آويته‬

‫اوست و اين گرد بل انگيخته او ‪ .‬مرکب به جانب او راند ‪ .‬چون ديد که نزديک او عزم دارد‬

‫‪ . :‬بگريست و گفت‬

‫آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش‬

‫دلش بسوخت بر كشته خويش‬ ‫مانا كه‬

‫چندان که ملطفت کرد و پرسيدش از کجايی و چه نامی و چه صنعت دانی ‪ ،‬در قعر بر مودت چنان‬

‫‪ .‬غريق بود که مال نفس نداشت‬

‫اگر خود هفت سبع از بر بوان‬

‫چو آشفت الف ب ت ندان‬


‫گفتا ‪ :‬سخنی با من چرا نگويی که هم از حلقه درويشان بل که حلقه به گوش ايشان ‪ .‬آنگه به‬

‫‪ :‬قوت استيناس مبوب از ميان تلطم مبت سر برآورد و گفت‬

‫عجب است با وجودت كه وجود من باند‬

‫!!تو به گفت اندر آي و مرا سخن باند‬

‫‪.‬اين بگفت و نعره ای زد و جان به جان آفرين تسليم کرد‬

‫عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست‬

‫عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم ؟‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از متعلمان کمال بجتی بود و معلم از آنا که حس بشريت است با حسن بشره او معاملتی‬

‫‪ :‬داشت و وقتی به خلوتش دريافتی گفتی‬

‫نه آنچنان به تو مشغول اى بشت روى‬

‫كه ياد خويشتنم در ضمي مى آيد‬

‫ز ديدنت نتوان كه ديده در بندم‬

‫و گر مقابله بينم كه تي مى آيد‬

‫باری پسر گفت ‪ :‬آنچنان که در اداب درس من نظری می فرمايی در آداب نفسم نيز تامل فرمای‬

‫بر آن م اطلع فرمايی تا به‬ ‫تا اگر در اخلق من ناپسندی بينی که مرا آن پسند هی نايد‬

‫تبديل آن سعی کنم ‪ .‬گفت ‪ :‬ای پسر ‪ ،‬اين سخن از ديگری پرس که آن نظر که مرا با تو است‬

‫‪ .‬جز هر نی بينم‬

‫چشم بدانديش كه بر كنده باد‬

‫عيب نايد هنرش در نظر‬

‫ور هنرى دارى و هفتاد عيب‬

‫دوست نبيند بز آن يك هنر‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫شبی ياد دارم که ياری عزيز از در درآمد ‪ .‬چنان بی خود از جای برجستم که چراغم به آستي‬

‫‪ .‬کشته شد‬
‫سرى طيف من يلو بطلعته الدجى‬

‫شگفت آمد از بتم كه اين دولت از كجا؟‬

‫نشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بديدی چراغ بکشتی به چه معنی ؟ گفتم ‪ :‬به دو معنی‬

‫‪ : .‬يکی اينکه گمان بردم که آفتاب برآمد و ديگر آنکه اين بيتم به خاطر بود‬

‫چون گران به پيش شع آيد‬

‫خيزش اندر ميان جع بكش‬

‫ور شكر خنده اى است شيين لب‬

‫آستينش بگي و شع بكش‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی دوستی را که زمانا نديده بود گفت ‪ :‬کجايی که مشتاق بوده ام ‪ .‬گفت ‪ :‬مشتاقی به که‬

‫‪.‬ملولی‬

‫دير آمدى اى نگار سرمست‬

‫زودت ندهيم دامن از دست‬

‫معشوقه كه دير دير بينند‬

‫آخر كم از آنكه سي بينند؟‬

‫به يك نفس كه برآميخت يار با اغيار‬

‫بسى ناند كه غيت ‪ ،‬وجود من بكشد‬

‫به خنده گفت كه من شع جعم اى سعدى‬

‫مرا از آن چه كه پروانه خويشت بكشد؟‬

‫ب اعتناي يار‪ ،‬آسانت از مروميت از ديدارش‬

‫دانشمندی را ديدم به کسی مبتل شده و رازش برمل افتاده ‪ .‬جور فراوان بردی و تمل بی‬

‫کران کردی‪ .‬باری بلطفتش گفتم ‪ :‬دان که تو را در مودت اين منظور علتی و بنای مبت بر‬

‫زلتی نيست ‪ .‬با وجود چني معنی ‪ ،‬ليق قدر علما نباشد خود را متهم گردانيدن و جور بی‬

‫ادبان بردن‪ .‬گفت ‪ :‬ای يار ‪ ،‬دست عتاب از دامن روزگارم بدار ‪ ،‬بارها درين مصلحت که تو‬

‫بينی انديشه کردم و صب بر جفای او سهل تر آيد هی که صب از ديدن او و حکما گويند ‪ :‬دل‬
‫‪.‬بر ماهده نادن آسانت ست که چشم از مشاهده برگرفت‬

‫هر كه ب او به سر نشايد برد‬

‫گر جفاي كند ببايد برد‬

‫روزى ‪ ،‬از دست گفتمش زنار‬

‫چند از آن روز گفتم استغفار‬

‫نكند دوست زينهار از دوست‬

‫دل نادم بر آنچه خاطر اوست‬

‫گر بلطفم به نزد خود خواند‬

‫ور به قهرم براند او داند‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سر و سری داشتم بکم آنکه حلقی داشت طيب‬

‫‪.‬الدا و خلقی کالبدر اذا بدا‬

‫آنكه نبات عارضش آب حيات مى خورد‬

‫در شكرش نگه كند هر كه نبات مى خورد‬

‫اتفاقا بلف طبع از وی حرکتی بديدم که نپسنديدم ‪ .‬دامن ا زو درکشيدم و مهره برچيدم و‬

‫‪ :‬گفتم‬

‫برو هر چه مى بايدت پيش گي‬

‫سر ما ندارى سر خويش گي‬

‫‪ :‬شنيدم مى رفت و مى گفت‬

‫شب پره گر وصل آفتاب نواهد‬

‫رونق بازار آفتاب نكاهد‬

‫‪.‬اين بگفت و سفر کرد و پريشانی او در من اثر کرد‬

‫بازى آى و مرا بكش كه پيشت مردن‬

‫خوشت كه پس از تو زندگان كردن‬


‫اما به شکر و منت باری ‪ ،‬پس از مدتی بازآمد‪ .‬ان حلق داوودی متغي شده و جال يوسفی به‬

‫زيان آمده و بر سيب زندانش چون به گردی نشسته و رونق بازارش شکسته ‪ .‬متوقع که در کنارش‬

‫گرفتم و گفتم‬ ‫‪ :‬گيم ‪ ،‬کناره‬

‫آن روز كه خط شاهدت بود‬

‫صاحب نظر از نظر براندى‬

‫امروز بيامدى به صلحش‬

‫كش ضمه و فتحه بر نشاندى‬

‫تازه بارا! ورقت زرد شد‬

‫ديگ منه كآتش ما سرد شد‬

‫چند خرامى و تكب كن‬

‫دولت پارينه ‪ 349‬تصور كن ؟‬

‫پيش كسى رو كه طلبكار تو است‬

‫ناز بر آن كن كه خريدار تو است‬

‫سبزه در باغ گفته اند خوش است‬

‫داند آن كس كه اين سخن گويد‬

‫يعن از روى نيكوان خط سبز‬

‫دل عشاق بيشت جويد‬

‫بوستان تو گند نازايست‬

‫بس كه بر مى كن و مى رويد‬

‫گر صب كن ور نكن موى بناگوش‬

‫به سر آيد‬ ‫اين دولت ايام نكوي‬

‫گر دست به جان داشتمى هچو تو بر ريش‬


‫نگذاشتمى تا به قيامت كه برآيد‬

‫سؤ ال كردم و گفتم ‪ :‬جال روى تو را‬

‫چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشيده است ؟‬

‫جواب داد ندان چه بود روي را‬

‫مگر به مات حسنم سياه پوشيده است‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی را پرسيدند از مستعربان بغداد ‪ ،‬ما تقول فی الرد ؟ گفت ‪ :‬لخي فيهم مادام احد هم‬

‫لطيفا يتخاشن فاذا خشن يتلطف ‪ ،‬يعنی چندانکه خوب و لطيف و نازک اندام است درشتی کنی و‬

‫‪.‬سختی چون سخت و درشت شد چنانکه بکاری نيايد تلطف کند و درشتی نايد‬

‫امرد آنگه كه خوب و شيين است‬

‫تلخ گفتار و تند خوى بود‬

‫چون به ريش آمد و به لعنت شد‬

‫مردم آمي و مهرجوى بود‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از علما را پرسيدند که يکی با ماه روييست در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان‬

‫خفته و نفس طالب و شهوت غالب ‪ ،‬چنانکه عرب گويد ‪ :‬التمر يانع والناطور غي مانع ‪ .‬هيچ‬

‫باشد که به قوت پرهيزگاری ازو بسلمت باند ؟ گفت ‪ :‬اگر از مه رويان بسلمت باند از‬

‫‪ .‬بدگويان ناند‬

‫شايد پس كار خويشت بنشست‬

‫ليكن نتوان زبان مردم بست‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫طوطيی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او ماهده می برد و می گفت ‪ :‬اين چه طلعت‬

‫مکروه است و هيات مقوت و منظر ملعون و شايل ناموزون ؟ يا غراب البي ‪ ،‬يا ليت بينی ‪ ،‬و‬

‫‪ .‬بينک بعد الشرقي‬

‫على الصباح به روى تو هر كه برخيزد‬


‫صباح روز سلمت بر او مسا باشد‬

‫به اختى چو تو در صحبت بايست‬

‫ول چني كه توي در جهان كجا باشد؟‬

‫عجب آنکه غراب از ماورت طوی هم بان آمده بود و ملول شده ‪ ،‬لحول کنان از گردش گيتی هی‬

‫ناليد و دستهای تغابن بر يکديگر هی ماليد که اين چه بت نگون است و طالع دون و ايام‬

‫‪ .‬بوقلمون ‪ ،‬ليق قدر من آنستی که بازاغی به ديوار باغی بر خرامان هی رفتمی‬

‫پارسا را بس اين قدر زندان‬

‫كه بود هم طويله رندان‬

‫بلی تا چه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چني ابلهی خودرای ‪ ،‬ناجنس ‪ ،‬خيه درای‬

‫‪ ،‬به چني بند بل مبتل گردانيده است ؟‬

‫كس نيايد به پاى ديوارى‬

‫كه بر آن صورتت نگار كنند‬

‫گر تو را در بشت باشد جاى‬

‫ديگران دوزخ اختيار كنند‬

‫اين ضرب الثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است نادان را‬

‫‪.‬از دانا وحشت است‬

‫زاهدى در ساع رندان بود‬

‫زان ميان گفت شاهدى بلخى‬

‫گر ملول ز ما ترش منشي‬

‫كه تو هم در ميان ما تلخى‬

‫جعى چو گل و لله به هم پيوسته‬

‫تو هيزم خشك در ميان رسته‬

‫چون باد مالف و چو سرما ناخوش‬

‫چون برف نشسته اى و چون يخ بسته‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫رفيقی داشتم که سالا با هم سفر کرده بودي و نک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده ‪.‬‬

‫آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و اين هه از هر دو طرف‬

‫‪ :‬دلبستگی بود که شنيدم روزی دوبيت از سخنان من در ممعی هی گفت‬

‫نگار من چو در آيد به خنده نكي‬

‫نك زياده كند بر جراحت ريشان‬

‫چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى‬

‫چو آستي كريان به دست درويشان‬

‫طايفه درويشان بر لطف اين سخن نه که بر حسن سيت خويش آفرين بردند و او هم درين جله‬

‫مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطای خويش اعتاف نوده ‪ .‬معلوم کردم که‬

‫‪.‬از طرف او هم رغبتی هست ‪ .‬اين بيتها فرستادم و صلح کردي‬

‫نه ما را در ميان عهد و وفا بود‬

‫جفا كردى و بد عهدى نودى ؟‬

‫به يك بار از جهان دل در تو بستم‬

‫ندانستم كه برگردى به زودى‬

‫هنوز گر سر صلح است بازآى‬

‫كز آن مقبولت باشى كه بودى‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی را زنی صاحب جال جوان درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت کابي در خانه متمکن باند و‬

‫مرد از ماورت او بان رنيدی و از ماورت او چاره نديدی تا گروهی آشنايان به پرسيدن‬

‫‪ .‬آمدندش‬

‫يکی گفتا ‪ :‬چگونه ای در مفارقت يار عزيز ؟ گفت ‪ :‬ناديدن زن بر من چنان دشخوار نيست که‬

‫‪ .‬ديدن مادر زن‬

‫گل به تاراج رفت و خار باند‬

‫گنج برداشتند و مار باند‬


‫ديده بر تارك سنان ديدن‬

‫خوشت از روى دشنان ديدن‬

‫واجب است از هزار دوست بريد‬

‫تا يكى دشنت نبايد ديد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫ياد دارم که در ايام جوانی گذر داشتم ‪ .‬به کويی و نظر با رويی در توزی که حرورش دهان‬

‫بوشانيدی و سومش مغز استخوان بوشانيدی ‪ ،‬از ضعف بشريت تاب آفتاب هجي نياوردم و التجا‬

‫به سايه ديواری کردم ‪ ،‬متقب که کسی حر توز از من به برد آبی فرونشاند که هی ناگاه از‬

‫ظلمت دهليز خانه ای روشنی بتافت ‪ ،‬يعنی جالی که زبان فصاحت از بيان صباحت او عاجز‬

‫آيد ‪ ،‬چنانکه در شب تاری صبح برآيد يا آب حيات از ظلمات بدر آيد ‪ ،‬قدحی بر فاب بر دست‬

‫و شکر د رآن ريته و به عرق برآميخته ‪ .‬ندان به گلبش مطيب کرده بود يا قطره ای چند از‬

‫گل رويش در آن چکيده ‪ .‬فی المله ‪ ،‬شراب از دست نگارينش برگرفتم و بوردم و عمر از سر‬

‫‪ .‬گرفتم‬

‫خرم آن فرخنده طالع را كه چشم‬

‫بر چني روى اوفتد هر بامداد‬

‫مست بيدار گردد نيم شب‬

‫مست ساقى روز مشر بامداد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫در سال ممد خوارزمشاه ‪ ،‬رحه ال عليه با ختا برای مصلحتی صلح اختيار کرد ‪ .‬به جامع‬

‫‪.‬کاشغر درآمدم ‪ ،‬پسری ديدم نوی بغايت اعتدال و نايت جال چنانکه در امثال او گويند‬

‫معلمت هه شوخى و دلبى آموخت‬

‫جفا و عتاب و ستمگرى آموخت‬

‫من آدمى به چني شكل و خوى و قد و روش‬

‫نديده ام مگر اين شيوه از پرى آموخت‬

‫مقدمه نو زمشری در دست داشت و هی خواند ‪ :‬ضرب زيد عمروا و کان التعدی عمروا ‪ .‬گتفم ‪:‬‬
‫ای پسر ‪ ،‬خوارزم و ختا صلح کردند و زيد و عمرو را هچنان خصومت باقيست ؟ بنديد و مولدم‬

‫‪ :‬پرسيد‪ .‬گفتم ‪ :‬خاک شياز ‪ .‬گفت ‪ :‬از سخنان سعدی چه داری ؟ گفتم‬

‫بليت بنحوی يصول مغاضبا‬

‫علی کزيد فی مقابله العمرو‬

‫علی جر ذيل يرفع راسه‬

‫و هل يستقيم الرفع من عامل الر‬

‫لتی به انديشه فرو رفت و گفت ‪ :‬غالب اشعار او درين زمي به زبان پارسيست ‪ ،‬اگر بگويی‬

‫‪ :‬بفهم نزديکت باشد ‪ .‬کلم االناس علی قدر عقولم‪ .‬گفتم‬

‫طبع تو را تا هوس نو كرد‬

‫صورت صب از دل ما مو كرد‬

‫اى دل عشاق به دام تو صيد‬

‫ما به تو مشغول تو با عمرو و زيد‬

‫بامدادان که عزم سفر مصمم شد ‪ ،‬گفته بودندش که فلن سعديست‪ .‬دوان آمد و تلطف کرد و تاسف‬

‫خورد که چندين مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را ميان بدمت ببستمی ‪.‬گفتم ‪:‬‬

‫با وجودت زمن آواز نيايد که منم‪ .‬گفتا ‪ :‬چه شود گر درين خطه چندين بر آسايی تا بدمت‬

‫‪ :‬مستفيد گردي؟ گفتم ‪ :‬نتوان بکم اين حکايت‬

‫بزرگى ديدم اندر كوهسارى‬

‫قناعت كرده از دنيا به غارى‬

‫چرا گفتم ‪ :‬به شهر اندر نياي‬

‫كه بارى ‪ ،‬بندى از دل برگشاي‬

‫بگفت ‪ :‬آنا پريرويان نغزند‬

‫چو گل بسيار شد پيلن بلغزند‬

‫‪.‬اين را بگفتم و بوسه بر سر و روی يکديگر دادي و وداع کردي‬

‫بوسه دادن به روى دوست چه سود؟‬

‫هم در اين لظه كردنش به درود‬

‫سيب گوي وداع بستان كرد‬


‫روى از اين نيمه سرخ ‪ ،‬و زان سو زرد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫خرقه پوشی در کاروان حجاز هراه ما بود ‪ .‬يکی از امرای عرب مر او را صد دينار بشيده تا‬

‫قربان کند ‪ .‬دزدان خفا جه ناگاه برکاروان زدند و پاک ببدند‪ .‬بازرگانان گريه و زاری‬

‫‪ .‬کردن گرفتند ‪ .‬و فرياد بی فايده خواندن‬

‫گر تضرع كن و گر فرياد‬

‫دزد‪ ،‬زر باز پس نواهد داد‬

‫مگر آن درويش صال که بر قرار خويش مانده بود و تغي در او نيامده ‪ .‬گفتم ‪ :‬مگر معلوم تو‬

‫را دزد نبد ؟ گفت ‪ :‬بلی بردند وليکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته‬

‫‪.‬دلی باشد‬

‫نبايد بست اندر چيز و كس دل‬

‫كه دل برداشت كارى است مشكل‬

‫گفتم ‪ :‬مناسب حال من است اينچه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مالطت بود و‬

‫‪ .‬صدق مودت تا بايی که قبله چشمم جال او بودی و سود سرمايه عمرم وصال او‬

‫مگر ملئكه بر آسان ‪ ،‬و گرنه بشر‬

‫به حسن صورت او در زمي نواهد بود‬

‫ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد‪ .‬روزها بر سر خاکش‬

‫‪ :‬ماورت کردم وز جله که بر فراق او گفتم‬

‫كاش كان روز كه در پاى تو شد خار اجل‬

‫دست گيت بزدى تيغ هلكم بر سر‬

‫تا در اين روز‪ ،‬جهان ب تو نديدى چشمم‬

‫اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر‬

‫آنكه قرارش نگرفت و خواب‬

‫تا گل و نسرين نفشاندى نست‬

‫گردش گيت گل رويش بريت‬


‫خار بنان بر سر خاكش برست‬

‫بعد از مفارقتش عزم کردم و نيت جزم که بقيت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مالست نگردم‬
‫‪.‬‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی را از ملوک عرب حديث منون و ليلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلغت سر‬

‫در بيابان ناده است و زمام عقل از دست داده ‪ .‬بفرمودش تا حاضر آوردند و ملمت کردن گرفت‬

‫‪ :‬که در شرف نفس انسان چه خلل ديدی که خوی باي گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت‬

‫كاش آنانكه عيب من جستند‬

‫رويت اى دلستان ‪ ،‬بديدن‬

‫در نظرت‬ ‫تا به جاى ترنج‬

‫ب خب دستها بريدندى‬

‫تا حقيقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی ‪ .‬فذلكن الذى لتنن فيه ‪ .‬ملک را در دل آمد جال‬

‫ليلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندين فتنه ‪ ،‬بفرمودش طلب کردن ‪ .‬در احياء عرب‬

‫بگرديدند و بدست آوردند و پيش ملک در صحن سراچه بداشتند ‪ .‬ملک در هيات او نظر کرد ‪،‬‬

‫شخصی ديد سيه فام ‪ ،‬باريک اندام ‪ .‬در نظرش حقي آمد ‪ ،‬بکم آنکه کمتين خدام حرم او بمال‬

‫ازو در پيش بودند و بزينت بيش ‪ .‬منون بفراست دريافت ‪ ،‬گفت ‪ :‬از دريچه چشم منون بايد در‬

‫‪.‬جال ليلی نظر کردن تا سر مشاهده او بر تو تلی کند‬

‫تندر ستانرا نباشد درد ريش‬

‫نگوي درد خويش‬ ‫جز به هم دردى‬

‫گفت از زنبور ب حاصل بود‬

‫با يكى در عمر خود ناخورده نيش‬

‫تا تو را حال نباشد هچو ما‬

‫حال ما باشد تو را افسانه پيش‬

‫سوز من با ديگرى نسبت نكن‬

‫او نك بر دست و من بر عضو ريش‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫جوان پاکباز پاکرو بود‬

‫که با پاکيزه رويی در گرو بود‬

‫چني خواندم که در دريای اعظم‬

‫به گردابی درافتادند با هم‬

‫چو ملح آمدش تا دست گيد‬

‫مبادا كاندر آن حالت بيد‬

‫هى گفت از ميان موج و تشوير‬

‫مرا بگذار و دست يار من گي‬

‫در اين گفت جهان بر وى بر آشفت‬

‫‪ :‬شنيدندش كه جان مى داد و مى گفت‬

‫حديث عشق از آن بطال منيوش‬

‫كه در سخت كند يارى فراموش‬

‫چني كردند ياران ‪ ،‬زندگان‬

‫بشنو تا بدان‬ ‫ز كار افتاده‬

‫كه سعدى راه و رسم عشقبازى‬

‫چنان داند كه در بغداد تازى‬

‫اگر منون ليلى زنده گشت‬

‫حديث عشق از اين دفت نبشت‬

‫‪..................................................................................‬‬
‫‪........................................................................‬‬
‫باب ششم ‪ :‬در ناتوان و پيى‬

‫حکايت‬

‫با طايفه دانشمندان در جامع دمشق بثی هی کردم که جوانی درآمد و گفت ‪ :‬درين ميان کسی‬

‫هست که زبان پارسی بداند ؟ غالب اشارت به من کردند ‪ .‬گفتمش ‪ :‬خي است ‪ .‬گفت ‪ :‬پيی صد و‬
‫پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چيزی هی گويد و مفهوم ما نی گردد ‪ ،‬گر بکرم‬

‫‪ :‬رنه شوی مزد يايی ‪ ،‬باشد که وصيتی هی کند ‪ .‬چون به بالينش فراز شدم اين می گفت‬

‫دمى چند گفتم بر آرم به كام‬

‫دريغا كه بگرفت راه نفس‬

‫دريغا كه بر خوان الوان عمر‬

‫دمى خورده بودي و گفتند‪ :‬بس‬

‫معانی اين سخن را به عربی با شاميان هی فتم و تعجب هی کردند از عمر دراز و تاسف او‬

‫هچنان بر حيات دنيا ‪ .‬گفتم ‪ :‬چگونه ای درين حالت ؟ گفت ‪ :‬چه گوي ؟‬

‫نديده اى كه چه سخت هى رسد به كسى‬

‫كه از دهانش به در مى كنند دندان ؟‬

‫اينك مقايسه كن كه در اين حال ‪ ،‬بر من چه مى گذرد؟‬

‫قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت‬

‫كه از وجود عزيزش بدر رود جان‬

‫گفتم ‪ :‬تصور مرگ از خيال خود بدر کن و وهم را بر طبيعت مستولی مگردان که فيلسوفان‬

‫يونان گفته اند ‪ :‬مزاج ار چه مستقيم بود ‪ ،‬اعتماد بقا را نشايد و مرض گرچه هايل ‪ ،‬دللت‬

‫کلی بر هلک نکند ‪ ،‬اگر فرمايی طبيبی را بوان تا معالت کند ‪ .‬ديده برکرد و بنديد و گفت‬
‫‪:‬‬
‫دست بر هم زند طبيب ظريف‬

‫چون حرف بيند اوفتاده حريف‬

‫خواجه در بند نقش ايوان است‬

‫خانه از پاى بند ويران است‬

‫پيمردى ز نزع مى ناليد‬

‫پيزن صندلش هى ماليد‬

‫چون مبط شد اعتدال مزاج‬

‫نه عزيت اثر كند نه علج‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫پيمردی حکايت کند که دختی خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و‬

‫ديده وو دل در او بسته و شبهای دراز نفتی و بذله ها ولطيفه ها گفتی ‪ ،‬باشد که موانست‬

‫پذيرد و وحشت نگيد ‪ .‬از جله می گفتم ‪ :‬بت بلندت يار بود و چشم بت بيدار که به صحبت پيی‬

‫‪،‬پرورده ‪ ،‬جهانديده ‪ ،‬آرميده ‪ ،‬گرم و سرد چشيده ‪ ،‬نيک و بد آزموده که حق‬ ‫افتادی پخته‬

‫‪ .‬صحبت می داند و شرط مودت بای آورد ‪ ،‬مشفق و مهربان ‪ ،‬خوش طبع و شيين زبان‬

‫تا توان دلت به دست آرم‬

‫ور بيازاري نيازارم‬

‫ور چو طوطى ‪ ،‬شكر بود خورشت‬

‫جان شيين فداى پرورشت‬

‫نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب ‪ ،‬خيه رای سرتيز ‪ ،‬سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر‬

‫‪ .‬لظه رايی زند و هر شب جايی خسبد و هر روز ياری گيد‬

‫وفادارى مدار از بلبلن ‪ ،‬چشم‬

‫كه هر دم بر گلى ديگر سرايند‬

‫‪.‬خلف پيان که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بقتضای جهل جوانی‬

‫ز خود بتى جوى و فرصت شار‬

‫كه با چون خودى گم كن روزگار‬

‫گفت ‪ :‬چندين برين نط بگفتم که گمان بردم که دلش برقيد من آمد و صيد من شد ‪ .‬ناگه نفسی‬

‫سرد از سر درد برآورد و گفت ‪ :‬چندين سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد‬

‫‪ .‬که وقتی شنيدم از قابله خويش که گفت ‪ :‬زن جوان را اگر تيی در پلو نشيند ‪ ،‬به که پيی‬

‫زن كز بر مرد‪ ،‬ب رضا برخيزد‬

‫بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد‬

‫فی المله امکان موفقت نبود و به مفارقت اناميد ‪ .‬چون مدت عدت برآمد نکاحش بستند با‬

‫جوانی تند و ترشروی ‪ ،‬تيدست ‪ ،‬بدخوی ‪ ،‬جور و جفا می ديد و رنج و عنا می کشيد و شکر‬

‫‪ .‬نعمت حق هچنان می گفت که المدل که ازان عذاب برهيدم و بدين نعيم مقيم برسيدم‬

‫با اين هه جور و تندخوي‬


‫بارت بكشم كه خوبروي‬

‫با تو مرا سوخت اندر عذاب‬

‫به كه شدن با دگرى در بشت‬

‫بوى پياز از دهن خوبروى‬

‫برآيد كه گل از دست زشت‬ ‫نغز‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫مهمان پيی شدم در ديار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی ‪ .‬شبی حکايت کرد مرا‬

‫به عمر خويش بز اين فرزند نبوده است ‪ .‬درختی درين وادی زيارتگاه است که مردمان به حاجت‬

‫خواست آنا روند ‪ .‬شبهای دراز در آن پای درخت بر حق ناليده ام تا مرا اين فرزند بشيده‬

‫است ‪ .‬شنيدم که پسر با رفيقان آهسته هی گفت ‪ :‬چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا‬

‫دعا کردمی و پدر بردی ‪ .‬خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم‬

‫‪ .‬فرتوت است‬

‫سالا بر تو بگذرد كه گذار‬

‫پدرت‬ ‫نكن سوى تربت‬

‫تو به جاى پدر چه كردى ‪ ،‬خي؟‬

‫تا هان چشم دارى از پسرت‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گريوه ای سست مانده ‪ .‬پيمردی ضعيف‬

‫از پس کاروان هی آمد و گفت ‪ :‬چه نشينی که نه جای خفت است ‪ .‬گفتم ‪ :‬چون روم که نه پای‬

‫‪.‬رفت است ؟ گفت ‪ :‬اين نشنيدی که صاحبدلن گفته اند ‪ :‬رفت و نشست به که دويدن و گسست‬

‫ای كه مشتاق منزل ‪ ،‬مشتاب‬

‫پند من كار بند و صب آموز‬

‫رود به شتاب‬ ‫دوتگ‬ ‫اسب تازى‬

‫اشت آهسته مى رود شب و روز‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬
‫جوان چست ‪ ،‬لطيف ‪ ،‬خندان ‪ ،‬شيين زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هيچ نوع غم‬

‫نيامدی و لب از خنده فراهم ‪ .‬روزگاری برآمد که اتفاق ملقات نيوفتاد ‪ .‬بعد از آن ديدمش‬

‫زن خواسته و فرزندان خاسته و بيخ نشاطش بريده و هوس پژمرده ‪ .‬پرسيدمش چگونه ای و چه‬

‫حالت است ؟‬

‫‪ .‬گفت ‪ :‬تا کودکان بياوردم دگر کودکی نکردم‬

‫چون پي شدى ز كودكى دست بدار‬

‫بازى و ظرافت به جوانان بگذار‬

‫طرب نوجوان ز پي موى‬

‫كه دگر نايد آب رفته به جوى‬

‫زرع را چون رسيد وقت درو‬

‫نراميد چنانكه سبزه نو‬

‫دور جوان بشد از دست من‬

‫آه و دريغ آن ز من دلفروز‬

‫قوت سر چشمه شيى گذشت‬

‫راضيم اكنون چو پنيى به يوز‬

‫پيزن موى شيى سيه كرده بود‬

‫گفتم ‪ :‬اى مامك ديرينه روز‬

‫موى به تلبيس سيه كرده ‪ ،‬گي‬

‫راست نواهد شد اين پشت كوز‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم ‪ ،‬دل آزرده به کنجی نشست و گريان هی گفت ‪ :‬مگر‬

‫‪ .‬خردی فراموش کردی که درشتی می کنی‬

‫چه خوش گفت ‪ :‬زال به فرزند خويش‬

‫چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن‬


‫گر از خرديت ياد آمدى‬

‫كه بيچاره بودى در آغوش من‬

‫نكردى در اين روز بر من جفا‬

‫كه تو شي مردى و من پيزن‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫توانگری بيل را پسری رنور بود‪ .‬نيکخواهان گفتندش ‪ :‬مصلحت آن است که ختم قرآنی کنی از‬

‫بر وی يا بذل قربانی ‪ .‬لتی به انديشه فرو رفت و گفت ‪ :‬مصحف مهجور اوليت است که گله ی‬

‫‪ .‬دور‬

‫دريغا گردن طاعت نادن‬

‫گرش هره نبودى دست دادن‬

‫به دينارى چو خر در گل بانند‬

‫ورالمدى بوان ‪ ،‬صد بوانند‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫پيمردی را گفتند ‪ :‬چرا زن نکنی ؟ گفت ‪ :‬با پيزنان عيشی نباشد ‪ .‬گفتند ‪ :‬جوانی بواه ‪،‬‬

‫‪ .‬گفت ‪ :‬مرا که پيم با پيزنان الفت نيست پس او را که جوان باشد با من‬ ‫چون مکنت داری‬

‫که پيم چه دوستی صورت بندد ؟‬

‫پرهفطاثله جونی می کند‬

‫غشغ مقری ثخی و بونی چش روشت‬

‫زور بايد نه زر كه بانو را‬

‫دوست تر كه ده من گوشت‬ ‫گزرى‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫شنيده ام که درين روزها کهن پيی‬

‫خيال بست به پيانه سر گيد جفت‬

‫بواست دختکی خبوی ‪ ،‬گوهر نام‬

‫چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت‬


‫چنانکه رسم عروسی بود تاشا بود‬

‫ولی به حله اول عصای شيخ بفت‬

‫کمان کشيد و نزد بر هدف که نتوان دوخت‬

‫مگر به خامه فولد ‪ ،‬جامه هنگفت‬

‫به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت‬

‫که خان و مان من ‪ ،‬اين شوخ ديده پاک برفت‬

‫ميان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان‬

‫‪ :‬که سر به شحنه و قاضی کشيد و سعدی گفت‬

‫پس از خلفت و شنعت گناه دخت نيست‬

‫تو را كه دست بلرزد‪ ،‬گهر چه دانی سفت‬

‫سود دريا نيک بودی گر نبودی بيم موج‬

‫صحبت گل خوش بدی گر نيستی تشويش خار‬

‫دوش چون طاووس می نازيدم اندر باغ وصل‬

‫ديگر امروز از فراق يار می پيچم چو مار‬


‫‪..................................................................................‬‬
‫‪.......................................................................‬‬
‫باب هفتم ‪ :‬در تاءثي تربيت‬

‫حکايت‬

‫يکی را از وزرا پسری کودن بود ‪ ،‬پيش يکی از دانشمندان فرستاد که مرين را تربيتی می‬

‫کن ‪ ،‬مگر که عاقل شود ‪ .‬روزگاری تعليم کردش و موثر نبود ‪ .‬پيش پدرش کس فرستاد که اين‬

‫‪.‬عاقل نی باشد و مرا ديوانه کرد‬

‫چون بود اصل گوهرى قابل‬

‫تربيت را در او اثر باشد‬

‫نكو نداند كرد‬ ‫هيچ صيقل‬

‫آهن را كه بدگهر باشد‬

‫سگ به درياى هفتگانه بشوى‬

‫كه چو تر شد پليدتر باشد‬

‫خر عيسى گرش به مكه برند‬

‫چو بيايد هنوز خر باشد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫حکيمی پسران را پند هی داد که جانان پدر هنر آموزيد که ملک و دولت دنيا اعتماد را‬

‫نشايد و سيم و زر در سفر بر مل خطرست ‪ ،‬يا دزد بيکار ببد يا خواجه به تفريق بورد ‪ .‬اما‬

‫هنر چشمه زاينده است و دولت پاينده ‪ .‬وگر هنرمند از دولت بيفتد غم نباشد که هنر در نفس‬

‫هر جا که رود قدر بيند و درصدر نشيند و بی هنر لقمه چيند و سختی بيند‬ ‫‪.‬خود دولت است ‪،‬‬

‫سخت است پس از جاه تكم بردن‬

‫خو كرده به ناز‪ ،‬جور مردم بردن‬

‫وقت افتاد فتنه اى در شام‬

‫هر كس از گوشه اى فرا رفتند ‪395‬‬

‫روستا زادگان دانشمند‬

‫به وزيرى پادشاه رفتند‬

‫پسران وزير ناقص عقل‬

‫به گداي به روستا رفتند‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی از فضل تعليم ملک زاده ای هی داد و ضرب بی مابا زدی و زجر قياس کردی ‪ .‬باری پسر‬

‫از بی طاقتی شکايت پيش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت ‪ .‬پدر را دل بم آمد ‪،‬‬

‫استاد را گفت که پسران آحاد رعيت را چندين جفا و توبيخ روا نی داری که فرزند مرا ‪ ،‬سبب‬

‫چيست ؟ گفت ‪ :‬سبب آنکه سخن انديشيده بايد گفت و حرکت پسنديده کردن هه خلق را علی‬

‫العموم و پادشاهان را علی الصوص ‪ ،‬بوجب آنکه بر دست و زبان ايشان هر چه رفته شود هر‬

‫‪ .‬آينه به افواه بگويند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد‬

‫اگر صد ناپسند آمد ز دوريش‬

‫رفيقانش يكى از صد ندانند‬

‫اگر يك بذله گويد پادشاهى‬

‫از اقليمى به اقليمى رسانند‬

‫پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تذيب اخلق خداوند زادگان ‪ ،‬انبتهم ال نباتا حسنا ‪،‬‬

‫‪ .‬اجتهاد از آن بيش کردن که در حق عوام‬


‫هر كه در خرديش ادب نكنند‬

‫از او برخاست‬ ‫در بزرگى فلح‬

‫چوب تر را چنانكه خواهى پيچ‬

‫نشود خشك جز به آتش راست‬

‫ملک را حسن تدبي فقيه و تقرير جواب او موافق رای آمد ‪ ،‬خلعت و نعمت بشيد و پايه منصب‬

‫‪ .‬بلند گردانيد‬
‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫معلم کتابی ديدم در ديار مغرب ترشروی ‪ ،‬تلخ گفتار ‪ ،‬بدخوی ‪ ،‬مردم آزار ‪ ،‬گدا طبع ‪،‬‬

‫ناپرهيزگار که عيش مسلمانان به ديدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سيه کردی ‪.‬‬

‫جعی پسران پاکيزه و دختان دوشيزه به دست جفای او گرفتار ‪ ،‬نه زهره خنده و نه يارای‬

‫گفتار ‪ ،‬گه عارض سيمي يکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورين ديگری شکنجه کردی ‪ .‬القصه‬

‫شنيدم که طرفی از خبائث نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی‬

‫دادند ‪ ،‬پارسای سليم ‪ ،‬نيکمرد ف حليم که سخن جز بکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر‬

‫زبانش نرفتی‪ .‬کودکان را هيبت استاد نستي از سر برفت و معلم دومي را اخلق ملکی ديدند و‬

‫يک يک ديو شدند‪ .‬به اعتماد حلم او ترک علم دادند ‪ .‬اغلب اوقات به بازيچه فراهم نشستندی‬

‫‪ .‬و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی‬

‫معلم چو بود ب آزار‬ ‫استاد‬

‫بازند كودكان در بازار‬ ‫خرسك‬

‫بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم ‪ ،‬معلم اولي را ديدم که دل خوش کرده بودند و به‬

‫جای خويش آورده ‪ .‬انصاف برنيدم و لحول گفتم که ابليس را معلم ملئکه ديگر چرا کردند ‪.‬‬

‫‪ :‬پيمردی ظريف جهانديده گفت‬

‫پادشاهى پسر به مكتب داد‬

‫لوح سيمينش بر كنار ناد‬

‫بر سر لوح او نبشته به زر‬

‫جور استاد به ز مهر پدر ‪401‬‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬
‫پارسازاده ای را نعمت بی کران از ترکه عمان بدست افتاد ‪ .‬فسق و فجور آغاز کرد و مبذری‬

‫پيشه گرفت ‪ .‬فی المله ناند از ساير معاصی منکری که نکرد و مسکری که نورد ‪ .‬باری‬

‫‪ :‬بنصيحتش گفتم‬

‫ای فرزند ‪ ،‬دخل آب روان است و عيش آسيا گردان يعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد‬

‫‪ .‬که دخل معي دارد‬

‫چو دخلت نيست ‪ ،‬خرج آهسته تر كن‬

‫كه مى گويند ملحان ‪ 402‬سرودى‬

‫اگر باران به كوهستان نبارد‬

‫به سال دجله گردد‪ ،‬خشك رودى‬

‫عقل و ادب پيش گي و لو و لعب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشيمانی خوری ‪.‬‬

‫پسر از لذت نای و نوش ‪ ،‬اين سخن در گوش نياورد و بر قول من اعتاض کرد و گفت ‪ :‬راحت‬

‫‪ .‬عاجل به تشويش منت آجل منغص کردن خلف رای خردمندان است‬

‫خداوندان كام و نيكبخت ‪403‬‬

‫چرا سخت خورند از بيم سخت ؟‬

‫برو شادى كن اى يار دل افروز‬

‫غم فردا نشايد خورد امروز‬

‫فکيف مرا که در صدر مروت نشسته باشم و عقد فتوت بسته و ذکر انعام در افواه عوام افتاده‬
‫‪.‬‬
‫هر كه علم شد به سخا و كرم‬

‫بند نشايد كه ند بر درم‬

‫نام نكوي چو برون شد بكوى‬

‫در نتوان ببندى بروى‬

‫ديدم نصيحت مرا نى پذيرد‪ ،‬و دم گرم در آهن سرد او ب اثر است ‪ ،‬ترک مناصحت او گرفتم و‬

‫روی از مصاحبت بگردانيدم و قول حکما به کار بستم که گفته اند ‪:‬بلغ ما عليك ‪ ،‬فان ل‬

‫‪ .‬يقبلوا ما عليك‬

‫گر چه دان كه نشنوند بگوى‬


‫هرچه دان ز نيك و پند‬

‫زود باشد كه خيه سر بين‬

‫به دو پاى اوفتاده اندر بند‬

‫دست بر دست مى زند كه دريغ‬

‫نشنيدم حديث دانشمند‬

‫تا پس از مدتی آنچه انديشه من بود از نکبت حالش بصورت بديدم که پاره پاره بم بر می‬

‫دوخت و لقمه لقمه هی اندوخت‪ .‬دل از ضعف حالش بم آمد و مروت نديدم در چنان حالی ريش‬

‫‪ :‬درويش به ملمت خراشيدن و نک پاشيدن ‪ ،‬پس با دل خود گفتم‬

‫حريف سفله اندر پاى مست‬

‫نينديشد ز روز تنگدست‬

‫درخت اندر باران برفشاند‬

‫زمستان لجرم ‪ ،‬ب برگ ماند‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫پادشاهى پسری را به اديبی داد و گفت ‪ :‬اين فرزند توست ‪ ،‬تربيتش هچنان کن که يکی از‬

‫فرزندان خويش‪ .‬اديب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او اثر کرد و به جايی نرسيد و‬

‫پسران اديب در فضل و بلغت منتهی شد ند ‪ .‬ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاتبت فرمود که‬

‫وعده خلف کردی و وفا با نياوردی ‪ .‬گفت ‪ :‬بر رای خداوند روی زمي پوشيده ناند که تربيت‬

‫‪.‬يکسان است و طباع متلف‬

‫گرچه سيم و زر سنگ آيد هى‬

‫در هه سنگى نباشد رز و سيم‬

‫بر هه علم هى تابد سهيل‬

‫جاي انبان مى كند جاي ادي‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی را شنيدم از پيان مربی که مريدی را هی گفت ‪ :‬ای پسر ‪ ،‬چندانکه تعلق خاطر آدميزاد‬

‫به‬
‫‪ .‬روزيست اگر به روزی ده بودی بقام از ملئکه درگذشتی‬

‫فراموشت نكرد ايزد در آن حال‬

‫كه بودى نطفه مدفوق و مدهوش‬

‫روانت داد و طبع و عقل و ادراك‬

‫جال و نطق و راءى و فكرت و هوش‬

‫ده انگشت مرتب كرد بر كف‬

‫دو بازويت مركب ساخت بر دوش‬

‫كنون پندارى از ناچيز هت‬

‫كه خواهد كردنت روزى فراموش ؟‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫اعرابيی را ديدم که پسر را هی گفت ‪ :‬يا بنی انک مسئوول يوم القيامت ماذا اکتسبت و‬

‫‪.‬ليقال بن انتسبت ‪ ،‬يعنی تو را خواهند پرسيد که عملت چيست ‪ ،‬نگويند پدرت کيست‬

‫جامه كعبه را كه مى بوسند‬

‫او نه از كرم پيله نامى شد‬

‫با عزيزى نشست روزى چند‬

‫لجرم هچو او گرامى شد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫در تصانيف حکما آورده اند که کژدم را ولدت معهود نيست چنانکه ديگر حيوانات را ‪ ،‬بل‬

‫احشای مادر را بورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گريرند و آن پوستها که در خانه کژدم‬

‫بينند اثر آن است ‪ .‬باری اين نکته پيش بزرگی هی گفتم ‪ .‬گفت ‪ :‬دل من بر صدق اين سخن‬

‫گواهی هی دهد و جز چني نتوان بودن ‪ ،‬در حالت خردی با مادر و پدر چني معاملت کرده اند‬

‫‪ .‬لجرم در بزرگی چني مقبلند و مبوب‬

‫پسرى را پدر وصيت كرد‬

‫كاى جوان بت ‪ ،‬يادگي اين پند‬


‫هر كه با اهل خود وفا نكند‬

‫نشود دوست روى و دولتمند‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫فقيه درويشی حامله بود ‪ ،‬مدت حل بسر آورده و مرين درويش را هه عمر فرزند نيامده‬

‫بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬اگر خدای عزوجل مرا پسری دهد جزين خرقه که پوشيده دارم هر چه ملک من است‬

‫ايثار درويشان کنم ‪ .‬اتفاقا پسر آورد و سفره درويشان بوجب شرط بنهاد ‪ .‬پس از چند سالی‬

‫که از سفر شام بازآمدم به ملت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خب پرسيدم ‪ ،‬گفتند ‪،‬‬

‫به زندان شحنه درست ‪ .‬سبب پرسيدم ‪ ،‬کسی گفت ‪ :‬پسرش خر خورده است و عربده کرده است و‬

‫خون کسی ريته و خود از ميان گريته ‪ .‬پدر را بعلت او سلسله در نای است و بند گران بر‬

‫‪ .‬پای ‪ .‬گفتم ‪ :‬اين بل را باجت از خدای عزوجل خواسته است‬

‫زنان باردار‪ ،‬اى مرد هشيار‬

‫اگر وقت ولدت مار زايند‬

‫از آن بت به نزديك خردمند‬

‫كه فرزندان ناهوار زايند‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫طفل بودم که بزرگی را پرسيدم از بلوغ ‪ .‬گفت ‪ :‬در مسطور آمده است که سه نشان دارد ‪:‬‬

‫يکی پانزده سالگی و ديگر احتلم و سيم برآمدن موی پيش ‪ ،‬اما در حقيقت يک نشان دارد و بس‬

‫‪ :‬آنکه در بند رضای حق جل و علبيش از آن باشی که در بند حظ نفس خويش و هرآنکه در او‬

‫‪ .‬اين صفت موجود نيست به نزد مققان بالغ نشمارندش‬

‫به صورت آدمى شد قطره آب‬

‫كه چل روزش قرار اندر رحم ماند‬

‫وگر چل ساله را عقل و ادب نيست‬

‫به تقيقش نشايد آدمى خواند‬

‫جوانردى و لطفست آدميت‬

‫هي نقش هيولي مپندار‬


‫هنر بايد‪ ،‬به صورت مى توان كرد‬

‫به ايوانا در‪ ،‬از شنگرف و زنگار‬

‫چو انسان را نباشد فضل و احسان‬

‫چه فرق از آدمى با نقش ديوار‬

‫بدست آوردن دنيا هنر نيست‬

‫يكى را گر توان دل به دست آر‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫سالی نزاعی در پيادگان حجيچ افتاده بود و داعی در آن سفر هم پياده ‪ .‬انصاف در سر و‬

‫روی هم فتادي و داد فسوق و جدال بدادي ‪ .‬کجاوه نشينی را شنيدم که باعديل خود می گفت ‪:‬‬

‫يا للعجب ! پياده عاج چو عرصه شطرنج بسر می برد فرزين می شود يعنی به از آن می گردد که‬

‫‪ .‬بود و پيادگان حاج باديه بسر بردند و بت شدند‬

‫از من بگوى حاجى مردم گزاى را‬

‫‪.‬كو پوستي خلق به آزار مى درد‬

‫حاجى تو نيست ‪ ،‬شت است از براى آنك‬

‫بيچاره خار مى خورد و راه مى برد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫‪ .‬هندوی نفط اندازی هی آموخت ‪ .‬حکيمی گفت ‪ :‬تو را که خانه نيي است ‪ ،‬بازی نه اين است‬

‫تا ندان كه سخن عي صوابست مگوى‬

‫و آنچه دان كه نه نيكوش جوابست مگوى‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫مردکی را چشم درد خاست ‪ .‬پيش بيطار رفت که دوا کن ‪ .‬بيطار از آنچه در چشم چارپايان‬

‫کند در ديده او کشيد و کور شد ‪ .‬حکومت به داورد بردند‪ ،‬گفت ‪ :‬بر او هيچ تاوان نيست ‪،‬‬

‫اگر اين خر نبودی پيش بيطار نرفتی ‪ .‬مقصود ازين سخن آنست تا بدانی که هر آنکه ناآزموده‬

‫‪.‬را کار بزرگ فرمايد با آنکه ندامت برد به نزديک خردمندان به خفت رای منسوب گردد‬

‫ندهد هوشند روشن راءى‬


‫به فرومايه كارهاى خطي‬

‫بوريا باف اگر چه بافنده است‬

‫نبندش به كارگاه حرير‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫يکی را از بزرگان ائمه پسری وفات يافت ‪ .‬پرسيدند که بر صندوق گورش چه نويسيم ؟ گفت ‪:‬‬

‫آيات کتاب قرآن ميد را عزت و شرف از آن است که روا باشد بر چني جايها نوشت که به‬

‫روزگار سوده گردد و خليق بر او گذرند و سگان بر او شاشند ‪ ،‬اگر بضرورت چيزی هی نويسند‬

‫‪ :‬اين بيت کفايت است‬

‫وه ! كه هر گه كه سبزه در بستان‬

‫بدميدى چو خوش شدى دل من‬

‫بگذار اى دوست تا به وقت بار‬

‫سبزه بين دميده از گل من‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫پارسايی بر يکی از خداوند ان نعمت گذر کرد که بنده ای را دست و پای استوار بسته عقوبت‬

‫هی کرد ‪ .‬گفت ‪ :‬ای پسر ‪ ،‬هچو تو ملوقی را خدای عزوجل اسي حکم تو گردانيده است و تو را‬

‫بر وی فضيلت داده ‪ ،‬شکر نعمت باری تعالی بای آر و چندين جفا بر وی مپسند ‪ ،‬نبايد که‬

‫‪ .‬فردای قيامت به از تو باشد و شرمساری بری‬

‫بر بنده مگي خشم بسيار‬

‫جورش مكن و دلش ميازار‬

‫او را توبه ده درم خريدى‬

‫آخر نه به قدرت آفريدى‬

‫اين حكم و غرور و خشم تا چند؟‬

‫هست از تو بزرگت خداوند‬

‫اى خواجه ارسلن و آغوش‬


‫مكن فراموش‬ ‫فرمانده خود‬

‫در خبست از خواجه عال صلی ال عليه و سلم که گفت ‪ :‬بزرگتين حسرتی روز قيامت آن بود که‬

‫‪ .‬يکی بنده صال را به بشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ‬

‫بر غلمى كه طوع خدمت تو است‬

‫مگي‬ ‫خشم ب حد مران و طيه‬

‫كه فضيحت بود كه به شار‬

‫بنده آزاد و خواجه در زني‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫سالی از بلخ باميان سفر بود و راه از حراميان پر خطر ‪ .‬جوانی بدرقه هراه من شد سپر‬

‫باز ‪ ،‬چرخ انداز ‪ ،‬سلحشور ‪ ،‬بيش زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندی و زورآوران‬

‫روی زمي پشت او بر زمي نياوردندی وليکن چنانکه دانی متنعم بود و سايه پرورده نه جهان‬

‫‪ .‬ديده وسفر کرده ‪ ،‬رعد کوس دلوران به گوشش نرسيده و برق ششي سواران نديده‬

‫نيفتاده بر دست دشن اسي‬

‫به گردش نباريده باران تي‬

‫اتفاقا من و اين جوان هر دو در پی هم دوان ‪ .‬هران ديار قديش که پيش آمدی به قوت بازو‬

‫‪ :‬بيفکندی و هر درخت عظيم که ديدی به زور سرپنجه برکندی و تفاخر کنان گفتی‬

‫پيل كو؟ تا كتف و بازوى گردان بيند‬

‫شي كو؟ تا كف و سر پنجه مردان بيند‬

‫ما درين حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند به دست يکی چوبی‬

‫و در بغل آن ديگر کلوخ کوبی ‪ .‬جوان را گفتم ‪ :‬چه پايی ؟‬

‫بيار آنچه دارى ز مردى و زور‬

‫كه دشن به پاى خود آمد به گور‬

‫‪ .‬ول ديدم تي و كمان از دست جوان افتاده و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است‬

‫نه هر كه موى شكافد به تي جوشن خاى‬

‫بروز حله جنگ آوران بدارد پاى‬


‫‪ .‬چاره جز آن نديدم که رخت و سلح و جامه ها رها کردي و جان به سلمت بياوردي‬

‫به كارهاى گران مرد كارديده فرست‬

‫كه شي شرزه در آرد به زير خم كمند‬

‫جوان اگر چه قوى يال و پيلت باشد‬

‫بنگ دشنش از هول بگسلد پيوند‬

‫نبد پيش مصاف آزموده معلوم است‬

‫چنانكه مساءله شرع پيش دانشمند‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫بزرگی را پرسيدم در معنی اين حديث که اعدی عدوک نفسک التی بي جنبيک ‪ .‬گفت ‪ :‬بکم آنکه‬

‫هر آن دشنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندانکه مدارا بيش کنی‬

‫‪ .‬مالفت زيادت کند‬

‫فرشته خوى شود آدمى به كم خوردن‬

‫بيوفتد چو جاد‬ ‫وگر خورد چو بائم‬

‫مراد هركه برآرى مريد امر تو گشت‬

‫خلف نفس كه فرمان دهد چو يافت مراد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫توانگرزاده ای را ديدم بر سر گور پدر نشسته و با درويش بچه ای مناظره در پيوسته که‬

‫صندوق تربت ما سنگي است و کتابه رنگي و فرش رخام انداخته و خشت پيوزه در او بکار‬

‫برده ‪ ،‬به گور پدرت چه ماند ‪ :‬خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشيده ؟‬

‫درويش پسر اين بشنيد و گفت ‪ :‬تا پدرت زير آن سنگها ی گران بر خود بنبيده باشد پدر من‬

‫! به بشت رسيده بود‬

‫خر كه كمت نند بروى بار‬

‫ب شك آسوده تر كند رفتار‬

‫مرد درويش كه بار ستم فاقه كشيد‬

‫به در مرگ هانا كه سبكبار آيد‬


‫و آنكه در نعمت و آسايش و آسان زيست‬

‫مردنش زين هه ‪ ،‬شك نيست كه دشوار آيد‬

‫به هه حال اسيى كه ز بندى برهد‬

‫بت از حال اميى كه گرفتار آيد‬

‫* * * *‬
‫جدال سعدی با مدعی در بيان توانگری و درويشی‬

‫يکی در صورت درويشان نه بر صفت ايشان در مفلی نشسته و شنعتی در پيوستهو دفت شکايتی‬

‫بازکرده و ذم توانگران آغاز کرده ‪ ،‬سخن بدينجا رسانيده که درويش را دست قدرت بسته است‬

‫‪ .‬و توانگر را پای ارادت شکسته‬

‫كريان را به دست اندر درم نيست‬

‫خداوندان نعمت ‪ 429‬را كرم نيست‬

‫‪ :‬سعدى گفت‬

‫توانگران را وقف است و نذر و مهمان‬

‫زكات و فطره و اعتاق و هدى و قربان‬

‫خداوند مكنت به حق مشتغل‬

‫پراكنده روزى ‪ ،‬پراكنده دل‬

‫پس عبادت ايشان به فقر اوليت که جعند و حاضر نه پريشان و پراکنده خاطر ‪ ،‬اسباب معيشت‬

‫ساخته و به اوراد عبادت پرداخته ‪ :‬عرب گويد ‪ :‬اعوذ بال من الفقر الکب و جوار من ليب ‪.‬‬

‫و در خب است ‪ :‬الفقر سواد الوجه ف الدارين ‪ .‬گفتا ‪ :‬نشنيدی که پيغمب صلی ال عليه گفت ‪:‬‬

‫الفقر فخری ‪ .‬گفتم ‪ :‬خاموش که اشارت خواجه عليه السلم به فقر طايفه ايست که مرد ميدان‬

‫‪ .‬رضااند و تسليم تي قضا ‪ ،‬نه اينان که خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند‬

‫‪.‬درويش بی معرفت نيارامد تا فقرش به کفر انامد ‪:‬كاد الفقر ان يكون كفرا‬

‫اى طبل بلند بانگ در باطن هيچ‬

‫ب توشته چه تدبي كن دقت بسيج‬

‫روى طمع از خلق بپيچ از مردى‬

‫تسبيح هزار دانه ‪ ،‬بر دست مپيچ‬


‫حالی که من اين سخن بگفتم عنان طاقت درويش از دست تمل برفت ‪ ،‬تيغ زبان برکشيد و اسب‬

‫فصاحت در ميدان وقاحت جهانيد و بر من دوانيد و گفت ‪ :‬چندان مبالغه در وصف ايشان بکردی‬

‫و سخنهای پريشان بگفتی که وهم تصور کند که ترياق اند يا کليد خزانه ارزاق ‪ ،‬مشتی تکب ‪،‬‬

‫مغرور ‪ ،‬معجب ‪ ،‬نفور ‪ ،‬مشتغل مال و نعمت ‪ ،‬مفتت جاه و ثروت که سخن نگويند ال بسفاهت و‬

‫نظر نکنند ال بکراهت ‪ ،‬علما را به گدايی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پای معيوب‬

‫گردانند و به عزت مالی که دارند و عزت جاهی که پندارند بر تر از هه نشينند و خود را به‬

‫از هه بينند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند ‪ ،‬بی خب از قول حکما که گفته‬

‫‪.‬اند ‪ :‬هر که به طاقت از ديگران کم است و به نعمت بيش ‪ ،‬بصورت توانگرست و بعنی درويش‬

‫گر ب هنر به مال كند كب بر حكيم‬

‫كون خرش شار‪ ،‬و گرگا و عنبست‬

‫تا عاقبت المر دليلش ناند ‪ ،‬ذليلش کردم ‪ .‬دست تعدی دراز کرد و بيهده گفت آغاز و سنت‬

‫جاهلن است که چون به دليل از خصم فرومانند سلسله خصومت بنبانند ‪ .‬چون آزر بت توراش که‬

‫به حجت با پسر برنيامد به جنگش خاست که ‪ :‬لئن ل تنته لرجنک ‪ .‬دشنام دادم ‪ .‬سقطش گفتم ‪،‬‬

‫‪ .‬گريبان دريد ‪ ،‬زندانش گرفتم‬

‫او در من و من در او فتاده‬

‫خلق از پى ما دوان و خندان‬

‫انگشت تعجب جهان‬

‫از گفت و شنيد ما به دندان‬

‫القصه مرافعه اين سخن پيش قاضی بردي و به حکومت عدل راضی شدي تا حاکم مسلمانان مصلحتی‬

‫جويد ‪ .‬قاضی چو حيلت ما بديد و منطق مابشنيد گفت ‪ :‬ای آنکه توانگران را ثنا گفتی و بر‬

‫درويشان جفا روا داشتی بدان که هر جا که گل است خارست و باخر خارست و بر سر گنج مارست‬

‫و آنا که در شاهوار است ننگ مردم خوار است ‪ .‬لذت دنيا را لدغه اجل در پس است و نعيم‬

‫‪ .‬بشت را ديوار مکاره در پيش‬

‫اگر ژاله هر قطره اى در شدى‬

‫بازار از او پر شدى‬ ‫چو خر مهره‬

‫مقربان حق جل و عل توانگرانند درويش سيت و درويشانند توانگر هت و مهي توانگران آن است‬

‫که غم درويشان خورد و بي آن است که کم توانگر گيد ‪ .‬و من يتوکل علی ال فهو حسبه ‪ .‬پس‬

‫روی عتاب از من به جانب درويش آورد و گفت ‪ :‬ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی و مست‬
‫ملهی ‪ ،‬نعم ‪ ،‬طايفه ای هستند برين صفت که بيان کردی ‪ :‬قاصر هت ‪ ،‬کافر نعمت که ببند و‬

‫بنهند و نورند و ندهند و گر بثل باران نبارد يا طوفان بردارد به اعتماد مکنت خويش از‬

‫و گويند‬ ‫‪ :‬منت درويش نپرسند و از خدای عزوجل نتسند‬

‫گر از نيست ديگرى شد هلك‬

‫مرا هست ‪ ،‬بط را ز طوفان چه باك ؟‬

‫دو نان چو گليم خويش بيون بردند‬

‫گويند‪ :‬غم گر هه عال مردند‬

‫قومی برين نط که شنيدی و طايفه ای خوان نعمت ناده ودست کرم گشاده ‪ ،‬طالب نامند و معرفت‬

‫و صاحب دنيا و آخرت ‪ ،‬چون بندگان حضرت پادشاه عال عادل ‪ ،‬مويد ‪ ،‬مظفر ‪ ،‬منصور مالک‬

‫‪،‬اعدل ملوک زمان ‪ ،‬مظفر الدنيا و الدين‬ ‫ازمه انام ‪ ،‬حامی ثغور اسلم ‪ ،‬وارث ملک سليمان‬

‫‪.‬اتابک ابی بکر سعد ادام ال ايامه و نصر اعلمه‬

‫قاضی چون سخن بدين غايت رسيد وز حد قياس ما اسب مبالغه گذرانيد بقتضای حکم قضاوت رضا‬

‫‪ .‬دادي و از مامضی درگذشتيم و سر و روی يکديگر بوسه دادي و ختم سخن برين بود‬

‫مكن ز گردش گيت شكايت ‪ ،‬اى درويش‬

‫مردى‬ ‫كه تيه بت ! اگر هم برين نسق‬

‫توانگرا! چو دل و دست كامرانت هست‬

‫بور ببخش كه دنيا و آخرت بردى‬

‫‪..................................................................................‬‬
‫‪........................................................................‬‬
‫باب هشتم ‪ :‬در آداب صحبت و هنشن‬

‫حکايت‬

‫مال از بر آسايش عمر ست نه عمر از بر گرد کردن مال ‪ .‬عاقلی را پرسيدند نيکبخت کيست و‬

‫‪ .‬بدبتی چيست ؟ گفت ‪ :‬نيکبخت آن که خورد و کشت و بدبت آنکه مرد و هشت‬

‫مكن ناز بر آن هيچ كس كه هيچ نكرد‬

‫كه عمر در سر تصيل مال كرد و نورد‬


‫* * * *‬
‫حضرت موسى عليه السلم قارون را نصيحت کرد که احسن کما احسن ال اليک ‪ ،‬نشنيد و عاقبتش‬

‫‪ .‬شنيدی‬
‫آنكس كه دينار و درم خي نيندوخت‬

‫سر عاقبت اندر سر دينار و درم كرد‬

‫از دين و عقب‬ ‫خواهى كه متع شوى‬

‫با خلق ‪ ،‬كرم كن چو خدا با تو كرم كرد‬

‫‪:‬عرب مى گويد‬

‫جد ول تنن فان الفائدة اليك عائدة‬

‫‪.‬بشش و منت نگذار كه نگذار كه نفع آن به تو باز مى گردد‬

‫درخت كرم هر كجا بيخ كرد‬

‫گذشت از فلك شاخ و بالى او‬

‫گر اميدوارى كز او برخورى‬

‫به منت منه اره بر پاى او‬

‫شكر خداى كن كه موفق شدى به خي‬

‫ز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت‬

‫كنت منه كه خدمت سلطان كن هى‬

‫منت شناس از او كه به خدمت بداشتت‬

‫* * * *‬
‫دو کس رنج بيهوده بردند و سعی بی فايده کردند ‪ :‬يکی انکه اندوخت و نورد و ديگر آنکه‬

‫‪ .‬آموخت و نکرد‬

‫علم چندان که بيشت خوانی‬

‫چون عمل در تو نيست نادانی‬

‫نه مق بود نه دانشمند‬

‫چارپايی بر او کتابی چند‬

‫آن تی مغز را چه علم و خب‬

‫که بر او هيزم است يا دفت‬


‫* * * *‬
‫دنيا خوردن‬ ‫‪ .‬علم از بر دين پروردن است نه از بر‬

‫هرکه پرهيز و علم و زهد فروخت‬


‫خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت‬
‫* * * *‬
‫‪ .‬سه چيز پايدار ناند ‪ :‬مال بی تارت و علم بی بث و ملک بی سياست‬
‫* * * *‬
‫‪.‬رحم آوردن بر بردان ستم است بر نيکان ‪ .‬عفو کردن از ظالان جورست بر درويشان‬

‫خبث را چو تعهد کنی و بنوازی‬

‫به تولت تو گنه می کند به انبازی‬


‫* * * *‬
‫به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن به خيالی مبدل شود و‬

‫‪.‬اي« به خوابی متغي گردد‬

‫معشوق هزار دوست را دل ندهی‬

‫ور می دهی آن به دل جدايی بدهی‬


‫* * * *‬
‫هرآن سری که داری با دوست در ميان منه چه دانی که وقتی دشن گردد ؛ و هر گزندی که توانی‬

‫‪ .‬به دشن مرسان که باشد که وقتی دوست شود‬

‫رازی که نان خواهی با کس در ميان منه وگرچه دوست ملص باشد که مران دوست را نيز دوستان‬

‫‪ .‬ملص باشد ‪ ،‬هچني مسلسل‬

‫خامشی به که ضمي دل خويش‬

‫با کسی گفت و گفت که مگوی‬

‫ای سليم آب زسرچشمه ببند‬

‫که چو پر شد نتوان بست به جوی‬


‫* * * *‬
‫‪.‬سخن ميان دو دشن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی‬

‫ميان دوکس جنگ چون آتش است‬

‫سخن چي بدبت هيزم کش است‬

‫کنند اين و آن خوش دگرباره دل‬

‫وی اندر ميان کوربت و خجل‬

‫ميان دو تن آتش افروخت‬

‫نه عقل است و خود در ميان سوخت‬

‫در سخن با دوستان آهسته باش‬

‫تا ندارد دشن خونوار گوش‬

‫پيش ديوار آنچه گويی هوش دار‬

‫تا نباشد در پس ديوار موش‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬چون در امضای کاری متدد باشی آن طرف اختيار کن که بی آزارتر برآيد‬

‫با مردم سهل خوی دشخوار مگوی‬


‫با آنکه در صلح زند جنگ موی‬
‫* * * *‬
‫‪ .‬بر عجز دشن رحت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشايد‬

‫دشن چو بينی ناتوان لف از بروت خود مزن‬

‫مغزيست در هر استخوان مرديست در هر پيهن‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬نصيحت از دشن پذيرفت خطاست ‪ .‬وليکن شنيدن رواست تا بلف آن کار کنی که آن عي صواب است‬

‫حذر کن زانچه دشن گويد آن کن‬

‫که بر زانوو زنی دست تغابن‬

‫گرت راهی مايد راست چون تي‬

‫ازو برگرد و راه دست چپ گي‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬دو کس دشن ملک و دينند ‪ :‬پادشاه بی حلم و دانشمند بی علم‬

‫بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده‬

‫که خدا را نبود بنده فرمانبدار‬


‫* * * *‬
‫پادشه بايد که تا بدی خشم بر دشنان نراند که دوستان را اعتماد ناند ‪ .‬آتش خشم اول در‬

‫‪.‬خداوند خشم اوفتد پس آنگه که زبان به خصم رسد يا نرسد‬

‫نشايد بنی آدم خاکزاد‬

‫که در سرکند کب و تندی و باد‬

‫تو را با چني گرمی و سرکشی‬

‫نپندارم از خاکی ‪ ،‬از آتشی‬


‫* * * *‬
‫‪.‬بدخوی در دست دشن گرفتار ست که هرکجا رود از چنگ عقوبت او خلص نيابد‬

‫اگر زدست بل بر فلک رود بدخوی‬

‫زدست خوی بد خويش در بل باشد‬


‫* * * *‬
‫‪.‬چو بينی که در سپاه دشن تفرقه افتاده است تو جع باش وگر جع شوند از پريشانی انديشه کن‬

‫برو با دوستان آسوده بنشي‬

‫چو بينی در ميان دشنان جنگ‬

‫وگر بينی که باهم يک زبان اند‬

‫کمان را زه کن و بر باره بر سنگ‬


‫* * * *‬
‫سر مار به دست دشن کوب که از احدی السنيي خالی نباشد ‪ ،‬اگر اين غالب آمد مار کشتی و گر‬

‫‪.‬آن ‪ ،‬از دشن رستی‬


‫به روز معرکه اين مشو زخصم ضعيف‬

‫که مغز شي برآرد چو دل زجان برداشت‬


‫* * * *‬
‫‪.‬خبی که دانی که دلی بيازارد تو خاموش تا ديگری بيارد‬

‫بلبل مژده بار بيار‬

‫خب بد به بوم باز گذار‬


‫* * * *‬
‫پادشه را خيانت کسی واقف مگردان ‪ ،‬مگر آنکه بر قبول کلی واثق باشی وگرنه در هلک خويش‬

‫‪.‬سعی می کنی‬

‫بسيج سخن گفت آنگاه کن‬

‫که د انی که در کار گيد سخن‬


‫* * * *‬
‫فريب دشن مور و غرور مداح مر که اين دام رزق ناده است و آن دامن طمع گشاده ‪ .‬احق را‬

‫‪ .‬ستايش خوش آيد چون لشه که در کعبش دمی فربه نايد‬

‫ال تانشنوی کمدح سخنگوی‬

‫که اندکگ مايه نفعی از تو دارد‬

‫که گر روزی مرادش برنياری‬

‫دوصد چندان عيوبت برشارد‬

‫* * * *‬
‫‪ .‬متکلم را تا کسی عيب نگيد ‪ ،‬سخنش صلح نپذيرد‬

‫مشو غره بر حسن گفتار خويش‬

‫به تسي نادان و پندار خويش‬


‫* * * *‬
‫‪.‬هه کس را عقل خود به کمال نايد و فرزند خود بمال‬

‫يكى يهود و مسلمان نزاع مى كردند‬

‫چنانكه خنده گرفت از حديث ايشان‬

‫به طيه گفت مسلمان ‪ :‬گرين قباله من‬

‫درست نيست خدايا يهود ميان‬

‫يهود گفت ‪ :‬به تورات مى خورم سوگند‬

‫وگر خلف كنم ‪ ،‬هچو تو مسلمان‬


‫* * * *‬
‫ده آدمی بر سفره ای بورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبند ‪ .‬حريص با جهانی گرسنه است‬
‫‪.‬و قانع به نانی سي ‪ .‬حکما گفته اند ‪ :‬توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت‬

‫روده تنگ به يک نان تی پر گردد‬

‫نعمت روی زمي پر نکند ديده تنگ‬

‫پدر چون دور عمرش منقضی گشت‬

‫مرا اين يک نصيحت کرد و بگذشت‬

‫که شهوت آتش است از وی بپرهيز‬

‫به خود بر ‪ ،‬آتش دوزخ مکن تيز‬

‫در آن آتش نداری طاقت سوز‬

‫به صب آبی برين آتش زن امروز‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬هر که د رحال توانايی نکويی نکند در وقت ناتوانی سختی بيند‬

‫بد اخت تر از مردم آزار نيست‬

‫که روز مصيبت کسش يار نيست‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬هر آنچه زود برآيد ‪ ،‬دير نپايد‬

‫خاک مشرق شنيده ام که کنند‬

‫به چهل سال کاسه ای چينی‬

‫صد به روزی کنند در مردشت‬

‫لجرم قيمتش هی بينی‬

‫مرغک از بيضه برون آيد و روزی طلبد‬

‫و آدمی بچه ندارد خب و عقل و تيز‬

‫آنکه ناگاه کسی گشت به چيزی نرسيد‬

‫وين به تکي و فضيلت بگذشت از هه چيز‬

‫آبگينه هه جا يابی ‪ ،‬از آن قدرش نيست‬

‫لعل دشخوار بدست آيد ‪ ،‬از آن است عزيز‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬کارها به صب برآيد و مستعجل بسر درآيد‬

‫به چشم خويش ديدم در بيابان‬

‫که آهسته سبق برد از شتابان‬

‫سند بادپای از تک فرو ماند‬

‫شتبان هچنان آهسته می راند‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬نادان را به از خاموشی نيست وگر اين مصلحت بدانستی نادان نبودی‬

‫چون نداری کمال فضل آن به‬

‫که زبان در دهان نگه داری‬


‫خری را ابلهی تعليم می داد‬

‫بر او بر صرف کرده سعی داي‬

‫حکيمی گفتش ای نادان چه کوشی‬

‫درين سودا بت از لوم لي‬

‫نياموزد باي از تو گفتار‬

‫تو خاموشی بياموز از باي‬

‫هرکه تامل نکند در جواب‬

‫بيشت آيد سخنش ناصواب‬

‫يا سخن آرای چو مردم بوش‬

‫يا بنشي چون حيوانان خوش‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬هر که با داناتر از خود بث کند تا بدانند که داناست ‪ ،‬بدانند که نادان است‬

‫چون درآيد مه از تويی به سخن‬

‫گرچه به دانی اعتاض مکن‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬هر که با بدان نشيند نيکی نبيند‬

‫گر نشيند فرشته ای با ديو‬

‫وحشت آموزد و خيانت و ريو‬

‫از بدان نيکوی نياموزی‬

‫نکند گرگ پوستي دوزی‬


‫* * * *‬
‫مردمان را عيب نانی پيدا مکن که مرايشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد ‪ .‬هر که علم‬

‫‪ .‬خواند و عمل نکرد بدان ماند که گاو راند و تم نيفشاند‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬از تن بی دل طاعت نيايد و پوست بی مغز بضاعت را نشايد‬
‫* * * *‬
‫‪ .‬نه هر که در مادله چست در معامله درست‬

‫بس قامت خوش که زير چادر باشد‬

‫چون باز کنی مادر مادر باشد‬


‫* * * *‬
‫‪.‬اگر شبها هه قدر بودی ‪ ،‬شب قدر بی قدر بودی‬

‫گر سنگ هه لعل بدخشان بودی‬

‫پس قيمت لعل و سنگ يکسان بودی‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬نه هر که بصيت نکوست سيت زيبا دروست ‪ ،‬کار اندرون دارد نه پوست‬

‫توان شناخت به يک روز در شايل مرد‬


‫که تا کجاش رسيده است پايگاه علوم‬

‫ولی ز باطنش اين مباش و غره مشو‬

‫که خبث نفس ننگردد به سالا معلوم‬


‫* * * *‬
‫‪.‬هر که با بزرگان ستيزد خون خود ريزد‬

‫خويشت را بزرگ پنداری‬

‫راست گفتند يک دوبيند لوچ‬

‫زود بينی شکسته پيشانی‬

‫تو که بازی کنی بسر با غوچ‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬پنجه بر شي زدن و مشت بر ششي کار خردمندان نيست‬

‫جنگ و زورآوری مکن با مست‬

‫پيش سرپنجه در بغل نه دست‬


‫* * * *‬
‫‪.‬ضعيفی که با قوی دلوری کند يار دشن است در هلک خويش‬

‫سايه پرورده را چه طاقت آن‬

‫که رود با مبارزان به قتال‬

‫سست بازو بهل می فکند‬

‫پنجه با مرد آهني چنگال‬


‫* * * *‬
‫گر جور شکم نيستی هيچ مرغ در دام صياد نيوفتادی بلکه صياد خود دام ننهادی ‪ .‬حکيمان دير‬

‫دير خورند و عابدان نيم سي و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگيند و پيان تا عرق‬

‫‪.‬بکنند ‪ .‬اما قلندران چندانکه در معده جای نفس ناند و بر سفره روزی کس‬

‫‪ :‬اسي بند شکم را دو شب نگيد خواب‬

‫شبی زمعده سنگی ‪ ،‬شبی زدلتنگی‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه‬

‫خبيث را چو تعهد کنی و بنوازی‬

‫به دولت تو گنه می کند به انبازی‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬هر که دشن پيش است اگر نکشد ‪ ،‬دشن خويش است‬

‫سنگ بر دست و مار سر بر سنگ‬

‫خيه رايی بود قياس و درنگ‬


‫* * * *‬
‫کشت بنديان تامل اولی ترست بکم آنکه اختيار باقيست توان کشت و توان بشيد وگر بی تامل‬

‫‪ .‬کشته شود متمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن متنع باشد‬
‫نيک سهل است زنده بی جان کرد‬

‫کشته را باز زنده نتوان کرد‬

‫شرط عقل است صب تيانداز‬

‫که چو رفت از کمان نيابد باز‬


‫* * * *‬
‫جوهر اگر در خلب افتد هچنان نفيس است و غبار اگر به فلک رسد هان خسيس ‪ .‬استعداد بی‬

‫تربيت دريغ است و تربيت نامستعد ‪ ،‬ضايع ‪ .‬خاکست نسبی عالی دارد که آتش جوهر علويست‬

‫وليکن چون بنفس خود هنری ندارد با خاک برابر است و قيمت شکر نه از نی است که آن خود‬

‫‪ .‬خاصيت وی است‬

‫چو کنعان را طبيعت بی هنر بود‬

‫پيمبزادگی قدرش نيفزود‬

‫هنر بنمای اگر داری نه گوهر‬

‫گل از خارست و ابرهيم از آزر‬


‫* * * *‬
‫مشک آن است که ببويد نه آنکه عطار بگويد ‪ .‬دانا چو طبله عطار است خاموش و هنرنای و‬

‫‪ .‬نادان خود طبل غازی بلند آواز و ميان تی‬

‫عال اندر ميان جاهل را‬

‫مثلی گفته اند صديقان‬

‫شاهدی در ميان کوران است‬

‫مصحفی در سرای زنديقان‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشايد که به يک دم بيازارند‬

‫سنگی به چند سال شود لعل پاره ای‬

‫زنار تا به يک نفسش نشکنی به سنگ‬

‫عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز رای ‪ .‬رای بی قوت مکر و فسون‬

‫‪ .‬است و قوت بی رای ‪ ،‬جهل و جنون‬

‫تيز بايد و تدبي و عقل وانگه ملک‬

‫که ملک و دولت نادان سلح جنگ خداست‬


‫* * * *‬
‫جوانرد که بورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد ‪ .‬هر که ترک شهوت از بر خلق‬

‫‪ .‬داده است از شهوتی حلل در شهوتی حرام افتاده است‬

‫عابد که نه از بر خدا گوشه نشيند‬

‫بيچاره در آيينه تاريک چه بيند ؟‬


‫* * * *‬
‫اندک اندک خيلی شود و قطره قطره سيلی گردد يعنی آنان که دست قوت ندارند سنگ خورده نگه‬
‫‪ .‬دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظال برآرند‬

‫و قطر علی قطر اذا اتفقت نر‬

‫ونر علی نر اذا اجتمعت بر‬


‫* * * *‬
‫عال را نشايد که سفاهت از عامی به حلم درگذراند که هر دوطرف را زيان دارد ‪ :‬هيبت اين‬

‫‪ .‬کم شود و جهل آن مستحکم‬

‫چو با سفله گويی بلطف و خوشی‬

‫فزون گرددش کب و گردنکشی‬


‫* * * *‬
‫معصيت از هر که صادر شود ناپسنديده است و از علما ناخوب تر که علم سلح جنگ شيطان است و‬

‫‪ .‬خداوند سلح را چون به اسيی برند شرمساری بيش برد‬

‫عام نادان پريشان روزگار‬

‫به ز دانشمند ناپرهزيرگار‬

‫کان به نابينايی از راه اوفتاد‬

‫وين دوچشمش بود و در چاه اوفتاد‬


‫* * * *‬
‫جان در حايت يک دم است و دنيا وجودی ميان دو عدم ‪ .‬دين به دنيافروشان خرند ‪ ،‬يوسف‬

‫‪ .‬بفروشند تا چه خرند ؟ ال اعهد اليکم يا بنی آدم ان لتعبدوا الشيطان‬

‫به قول دشن ‪ ،‬پيمان دوستی بشکستی‬

‫ببي که از که بريدی و با که پيوستی ؟‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬شيطان با ملصان بر نی آيد و سلطان با مفلسان‬

‫وامش مده آنکه بی نازست‬

‫گر چه دهنش زفاقه بازست‬

‫کو فرض خدا نی گزارد‬

‫از قرض تو نيز غم ندارد‬


‫* * * *‬
‫هر که در زندگانی نانش نورند چون بيد نامش نبند ‪ .‬لذت انگور بيوه داند نه خداوند ميوه‬

‫‪ . .‬يوسف صديق عليه السلم در خشک سال مصر سي نوردی تا گرسنگان فراموش نکند‬

‫آنکه در راحت و تنعم زيست‬

‫او چه داند که حال گرسنه چيست‬

‫حال درماندگان کسی داند‬

‫که به احوال خويش درماند‬

‫ای که بر مرکب تازنده سواری ‪ ،‬هشدار‬

‫که خر خارکش مسکي در آب و گل است‬


‫آتش از خانه هسايه درويش مواه‬

‫کانچه بر روزن او می گذرد دود دل است‬


‫* * * *‬
‫درويش ضعيف حال را در خشکی تنگ سال مپرس که چونی ال بشرط آنکه مرهم ريشش بنهی و معلومی‬

‫‪ .‬پيشش‬

‫خری که بينی و باری به گل درافتاده‬

‫به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش‬

‫کنون که رفتی و پرسيديش که چون افتاد‬

‫ميان ببند و چو مردان بگي دمب خرش‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬دو چيز مال عقل است ‪ :‬خوردن بيش از رزق مقسوم و مردن پيش از وقت معلوم‬

‫قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه‬

‫بکفر يا بشکايت برآيد از دهنی‬

‫فرشته ای که وکيل است برخزاين باد‬

‫چه غم خورد که بيد چراغ پيزنی ؟‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬ای طالب روزی بنشي که بوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبی‬

‫جهد رزق ارکنی وگر نکنی‬

‫برساند خدای عزوجل‬

‫ور روی در دهان شي و پلنگ‬

‫نوردت مگر به زور اجل‬

‫‪ .‬به ناناده دست نرسد و ناده هرکجا هست برسد‬

‫شنيده ای که سکندر برفت تا ظلمات‬

‫به چند منت و خورد آنکه خورد آب حيات‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬صياد بی روزی ماهی در دجله نگيد و ماهی بی اجل در خشک نيد‬

‫مسکي حريص در هه عال هی رود‬

‫او در قفای رزق و اجل در قفای او‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬حسود از نعمت حق بيل است و بنده بی گناه را دشن می دارد‬

‫مردکی خشک مغز را ديدم‬

‫رفته در پوستي صاحب جاه‬

‫گفتم ای خواجه گر تو بدبتی‬

‫مردم نيکبخت را چه گناه ؟‬

‫ال تا نواهی بل بر حسود‬


‫که آن بت برگشته خود در بلست‬

‫چه حاجت که با او کنی دشنی‬

‫که او را چني دشنی در قفاست‬


‫* * * *‬
‫تلميذ بی ارادت ‪ ،‬عاشق بی زر است و رنده بی معرفت ‪ ،‬مرغ بی پر و عال بی عمل ‪ ،‬درخت بی‬

‫‪ .‬بر است و زاهد بی علم ‪ ،‬خانه بی در‬

‫مراد از نزول قرآن ‪ ،‬تصيل سيت خوب است نه ترتيل سورت مکتوب ‪ .‬عامی متعبد پياده رفته‬

‫‪ .‬است و عال متهاون سوار خفته ‪ .‬عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد‬

‫سرهنگ لطيف خوی دلدار‬

‫بت زفقيه مردم آزار‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬يکی را گفتند ‪ :‬عال بی عمل به چه ماند ؟ گفت به زنبور بی عسل‬

‫زنبور درشت بی مروت راگوی‬

‫باری چو عسل نی دهی نيش مزن‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬مرد بی مروت زن است و عابد با طمع رهزن‬

‫ای بناموس کرده جامه سپيد‬

‫بر پندار خلق و نامه سياه‬

‫دست کوتاه بايد از دنيا‬

‫آستي خود دراز و خود کوتاه‬


‫* * * *‬
‫دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل برنيايد ‪ :‬تاجر کشتی شکسته و وارث با‬

‫نشسته‬ ‫‪ .‬قلندران‬

‫پيش درويشان بود خونت مباح‬

‫گر نباشد در ميان مالت سبيل‬

‫يا مرو با يار ازرق پيهن‬

‫و مان انگشت نيل‬ ‫يا بکش بر خان‬

‫دوستی با پيلبانان يا مکن‬

‫يا طلب کن خانه ای درخورد پيل‬


‫* * * *‬
‫خلعت سلطان اگر چه عزيز است جامه خلقان خود بعزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذيذست خرده‬

‫‪ .‬انبان خود بلذت تر‬

‫سرکه از دستنج خويش و تره‬

‫بت از نان دهخدا و بره‬


‫* * * *‬
‫خلف راه صواب است و عکس رای اولواللباب ‪ ،‬دارو بگمان خوردن و راه ناديده بی کاروان رفت‬
‫‪ .‬امام مرشد ممد غزالی را رحه ال عليه پرسيدند ‪ :‬چگونه رسيدی بدين منزلت در علوم ؟ گفت‬

‫‪ : .‬بدانکه هرچه ندانستم از پرسيدن آن ننگ نداشتم‬

‫اميد عافيت آنگه بود موافق عقل‬

‫که نبض را به طبيعت شناس بنمايی‬

‫بپرس از هر چه ندانی که ذل پرسيدن‬

‫دليل راه تو باشد به عز دانايی‬


‫* * * *‬
‫هر آنچه دانی که هر آينه معلوم تو گردد‪ .‬به پرسيدن آن تعجيل مکن که هيبت سلطنت را زيان‬

‫‪ .‬دارد‬

‫چو لقمان ديد کاندر دست داوود‬

‫هی آهن به معجز موم گردد‬

‫نپرسيدش چه می سازی که دانست‬

‫که بی پرسيدنش معلوم گردد‬


‫* * * *‬
‫هر که با بدان نشيند اگر نيز طبيعت ايشان در او اثر نکند به طريقت ايشان متهم گردد و‬

‫‪.‬گر به خراباتی رود به ناز کردن ‪ ،‬منسوب شود به خر خوردن‬

‫رقم بر خود به نادانی کشيدی‬

‫که نادان را به صحبت برگزيدی‬

‫طلب کردم ز دانايی يکی پند‬

‫مرا فرمود با نادان مپيوند‬

‫که گر دانای دهری خر بباشی‬

‫وگر نادانی ابله تر بباشی‬


‫* * * *‬
‫ريشی درون جامه داشتم و شيخ از آن هر روز بپرسيدی که چون است و نپرسيدی کجاست ‪ .‬داسنتم‬

‫از آن احتاز می کند که ذکر هه عضوی روا نباشد و خردمندان گفته اند ‪ :‬هر که سخن نسنجد‬

‫‪ .‬از جوابش برند‬

‫تا نيک ندانی که سخن عي صواب است‬

‫بايد که به گفت دهن از هم نگشايی‬

‫گر راست سخن گويی و در بند بانی‬

‫به زانکه دروغت دهد از بند رهايی‬


‫* * * *‬
‫در انيل آمده است که ای فرزند آدم گر توانگری دهت مشتغل شوی به مال از من وگر درويش‬

‫کنمت تنگدل نشينی ‪ ،‬پس حلوت ذکر من کجا دريابی و به عبادت من کی شتابی ؟‬

‫گه اندر نعمتی ‪ ،‬مغرور و غافل‬


‫گه اندر تنگدستی ‪ ،‬خسته و ريش‬

‫چو در سرا و ضرا حالت اين است‬

‫ندان کی به حق پردازی از خويش‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬ارادت بی چون يکی را از تت شاهی فرو آرد و ديگری را در شکم ماهی نکو دارد‬

‫وقتيست خوش آن را که بود ذکر تو مونس‬

‫ور خود بود اندر شکم حوت چو يويس‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬زمي را ز آسان نثار است و آسان را از زمي غبار ‪ ،‬کل اناء يتشح با فيه‬

‫گرت خوی من آمد ناسزاوار‬

‫تو خوی نيک خويش از دست مگذار‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬حق جل و عل می بيند و می پوشد و هسايه نی بيند و می خروشد‬

‫نعوذ بال اگر خلق غيب دان بودی‬

‫کسی به حال خود از دست کس نياسودی‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬هر که بر زير دستان نبخشايد به جور زيردستان گرفتار آيد‬

‫نه هر بازو که در وی قوتی هست‬

‫به مردی عاجزان را بشکند دست‬

‫ضعيفان را مکن بر دل گزندی‬

‫که درمانی به جور زورمندی‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬نصيحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بيم سر ندارد يا اميد زر‬

‫موحد چه در پای ريزد زرش‬

‫چه ششي هندی نی بر سرش‬

‫اميد و هراسش نباشد ز کس‬

‫بر اين است بنياد توحيد و بس‬


‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫شبانی را پدری خردمند بود ‪ .‬روزى بدو گفت ‪ :‬اى پدر دانا و خردمند! مرا آنگونه که از‬

‫! پيوان خردمند می رود پندی بياموز‬

‫‪.‬پدر گفت ‪ :‬به مردم نيكى كن ‪ ،‬ول به اندازه ‪ ،‬نه به حدى كه او را مغرور و خيه سر نايد‬

‫شبان با پدر گفت اى خردمند‬

‫مرا تعليم ده پيانه يك چند‬

‫بگفتا‪ :‬نيك مردى كن نه چندان‬


‫كه گردد خيه ‪ ،‬گرگ تيزدندان‬

‫* * * *‬
‫سخن گفت بياموزد‪ ،‬گفتار را به الغ تلقي مى كرد و به خيال خود‬ ‫جاهلی خواست که الغی را‬

‫‪.‬مى خواست سخن گفت را به الغ ياد بدهد‬

‫‪ :‬اى احق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار‬ ‫حكيمى او را گفت‬

‫نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيون كن ‪ ،‬زيرا الغ از تو سخن نى آموزد‪ ،‬ول تو مى‬

‫‪ .‬توان خاموشى را از الغ و ساير چارپايان بياموزى‬

‫حكيمى گفتش اى نادان چه كوشى‬

‫در اين سودا بتس از لولئم‬

‫نياموزد باي ‪ 445‬از تو گفتار‬

‫تو خاموشى بياموز از بائم‬

‫هر كه تاءمل نكند در جواب‬

‫بيشت آيد سخنش ناصواب‬

‫يا سخن آراى چو مردم بوش‬

‫يا بنشي هچو بائم خوش‬

‫* * * *‬
‫که هچون موم نزد او نرم مى شود و هر‬ ‫حضرت داوود عليه السلم ديد‬ ‫لقمان آهنی به دست‬

‫آن گونه بواهد آن را مى سازد‪ ،‬چون مى دانست كه بدون پرسيدن ‪ ،‬معلوم مى شود كه داوود‬

‫عليه السلم چه مى خواهد بسازد‪ .‬از او سؤ ال نكرد‪ ،‬بلكه صب كرد تا اينكه فهميد داوود‬

‫‪ .‬عليه السلم به وسيله آن آهن ‪ ،‬زره ساخت‬

‫چو لقمان ديد كاندر دست داوود‬

‫هى آهن به معجز موم گردد‬

‫نپرسيدش چه مى سازى كه دانست‬

‫كه ب پرسيدنش معلوم گردد‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬
‫مى گفت ‪ :‬خدايا! بر بدان رحت بفرست ‪ ،‬اما نيكان خود رحتند و آنا‬ ‫پارساي در مناجات‬

‫‪ .‬را نيك آفريده اى‬

‫فرمود خيمه شاهى او را‬ ‫گويند‪ :‬فريدون كه بر ضحاك ستمگر پيوز شد و خود به جاى او نشست‬

‫در زمين وسيع سازند‪ .‬پس به نقاشان چني دستور داد تا اين را در اطراف آن خيمه با خط‬

‫‪:‬زيبا و درشت بنويسند و رنگ آميزى كنند‬

‫‪.‬اى خردمند! با بدكاران به نيكى رفتار كن ‪ ،‬تا به پيوزى از تو راه نيكان را برگزينند‬

‫فريدون گفت ‪ :‬نقاشان چي را‬

‫كه پيامون خرگاهش بدوزند‬

‫!بدان را نيك دار‪ ،‬اى مرد هشيار‬

‫كه نيكان خود بزرگ و نيك روزند‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫از يكى از بزرگان پرسيدند‪ :‬با اينكه دست راست داراى چندين فضيلت و كمال است ‪ ،‬چرا‬

‫بعضى انگشت را در دست چپ مى كنند؟‬

‫!او در پاسخ گفت ‪ :‬ندانی كه پيوسته اهل فضل‪ ،‬از نعمتهاى دنيا مروم شوند ؟‬

‫آنكه حظ آفريد و روزى داد‬

‫يا فضيلت هى دهد يا بت‬

‫* * * *‬
‫حکايت‬

‫حكيم فرزانه اى را پرسيدند‪ :‬چندين درخت نامور که خدای عزوجل آفريده است و برومند ‪،‬‬

‫هيچ يک را آزاد نوانده اند مگر سرو را که ثره ای ندارد ‪ .‬درين چه حکمت است ؟ گتف ‪:‬‬

‫هردرختی ثره معي است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آيد و گاهی به عدم آن پژمرده‬

‫‪ .‬شود و سرو را هيچ ازين نيست و هه وقتی خوش است و اين صفت آزادگان است‬

‫به آنچه مى گذرد دل منه كه دجله بسى‬

‫پس از خليفه بواهد گذشت در بغداد‬

‫گرت ز دست برآيد‪ ،‬چو نل باش كري‬

‫ورت ز دست نيايد‪ ،‬چو سرو باش آزاد‬

‫تام شد کتاب گلستان وال الستعان ‪ ،‬به توفيق باری عز اسه ‪ ،‬درين جله چنان که رسم مولفان‬
‫‪ .‬است از شعر متقدمان بطريق استعارت تلفيقی نرفت‬

‫کهن خرقه خويش پياست‬

‫به از جامه عاريت خواست‬

‫غالب گفتار سعدی طرب انگيزست و طبيبت آميز و کوته نظران را بدين علت زبان طعنه دراز‬

‫گردد که مغز دماغ ‪ ،‬بيهوده بردن و دود چراغ بی فايده خوردن کار خردمندان نيست ‪ ،‬وليکن‬

‫بر رای روشن صاحبدلن که روی سخن در ايشان است پوشيده ناند که در موعظه های شافی را در‬

‫سلک عبارت کشيده است و داروی تلخ نصيحت به شهد ظرافت بر آميخته تا طبع ملول ايشان از‬

‫‪ .‬دولت قبول مروم ناند ‪ ،‬المدال رب العالي‬

‫ما نصيحت به جاى خود كردي‬

‫روزگارى در اين به سر بردي‬

‫گر نيايد به گوش رغبت كس‬

‫بر رسولن پيام باشد و بس‬

‫يا ناظرا فيه سل بال مرحته‬

‫علی الصنف واستغفر لصاحب‬

‫واطلب لنفسک من خي تريد با‬

‫لکاتبه‬ ‫من بعد ذلک غفرانا‬

‫‪ .‬والسلم‬

You might also like