Professional Documents
Culture Documents
com
=========================================================
نويسنده :سعدی
گلستان سعدی
حکايت
در يكى از جنگها ،عده اى را اسي كردند و نزد شاه آوردند .شاه فرمان داد تا يكى از
اسيان را اعدام كنند .اسي كه از زندگى نااميد شده بود ،خشمگي شد و شاه را مورد سرزنش و
.دشنام خود قرار داد كه گفته اند :هر كه دست از جان بشويد ،هر چه در دل دارد بگويد
ملک را رحت آمد و از سر خون او درگذشت.وزير ديگر که ضد او بود گفت :ابنای جنس مارا
نشايد در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفت.اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت .ملک روی
ازين سخن درهم آمد و گفت :آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست که تو گفتی که روی آن
چنانكه خردمندان گفته اند :دروغ مصلحت آميز به ز در مصلحتی بود و بنای اين بر خبثی .
* * * *
حکايت
ممود سبکتکي را در عال خواب ديد كه جله وجود او ريته بود و خاک يكى از ملوک خراسان ،
شده مگر چشمان او که هچنان در چشمخانه هی گرديد و نظر می کرد .ساير حکما از تاويل اين
.فرو ماندند مگر درويشی که بای آورد و گفت :هنوز نگران است که ملکش با دگران است
ملک زاده ای را شنيدم که کوتاه بود و حقي و ديگر برادران بلند و خوبروی .باری پدر به
کراهت و استحقار درو نظر می کرد .پسر بفراست استيصار بای آورد و گفت :ای پدر ،کوتاه
.خردمند به که نادان بلند .نه هر چه بقامت مهت به قيمت بت .اشاة نظيفة و الفيل جيفية
شنيدم که ملک را در آن قرب دشنی صعب روی نود .چون لشکر از هردو طرف روی درهم آوردند
اين بگفت و بر سپاه دشن زد و تنی مردان کاری بينداخت .چون پيش پدر آمد زمي خدمت
:ببوسيد و گفت
آورده اند که سپاه دشن بسيار بود و اينان اندک .جاعتی آهنگ گريز کردند .پسر نعره زد و
گفت :ای مردان بکوشيد يا جامه زنان بپوشيد .سواران را به گفت او تور زيادت گشت و
بيکبار حله آوردند .شنيدم که هم در آن روز بر دشن ظفر يافتند .ملک سر و چشمش ببوسيد و
در کنار گرتف و هر روز نظر بيش کرد تا وليعهد خويش کرد .برادران حسد بردند و زهر در
طعامش کردند .خواهر از غرفه بديد ،دريچه بر هم زد .پسر دريافت و دست از طعام کشيد و
پدر را از اين حال آگهی دادند .برادرانش را بواند و گوشالی بواب بداد .پس هريکی را از
اطراف بلد حصه معي کرد تا فتنه و نزاع برخاست که:ده درويش در گليمى بسبند و دو پادشاه
.در اقليمى نگنجند
* * * *
حکايت
طايفه ی دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعيت بلدان از مکايد
ايشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب .بکم آنکه ملذی منيع از قله ی کوهی گرفته بودند و
ملجاء و ماوای خود ساخته .مدبران مالک آن طرف در دفع مضرات ايشان مشاورت هی کردند که
.اگر اين طايفه هم برين نسق روزگاری مداومت نايند مقاومت متنع گردد
سخن بر اين مقرر شد که يکی به تسس ايشان برگماشتند و فرصت نگاه داشتند تا وقتی که بر
سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده ،تنی چند مردان واقعه ديده ی جنگ ازموده را
بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند .شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت
آورده سلح از تن بگشادند و رخت و غنيمت بنهادند ،نستي دشنی که بر سر ايشان تاخت آوردد
دلورمردان از کمي بدر جستند و دست يکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر
آوردند .هه را به کشت اشارت فرمود .اتفاقا در آن ميان جوانی بود ميوه ی عنفوان شبابش
نورسيده و سبزه ی گلستان عذارش نودميده .يکی از وزرا پای تت ملک را بوسه داد و روی
شفاعت بر زمي ناد و گفت :اين پسر هنوز از باغ زندگانی برنورده و از ريعان جوانی تتع
نيافته .توقع به کرم و اخلق خداونديست که به بشيدن خون او بربنده منت ند ..ملک روی
:از اين سخن درهم کشيد و موافق رای بلندش نيامد و گفت
بت اين است كه نسل اين دزدان قطع و ريشه كن شود و هه آنا را نابود كردند ،چرا كه شعله
آتش را فرو نشاندن ول پاره آتش رخشنده را نگه داشت و مار افعى را كشت و بچه او را نگه
وزير ،سخن شاه را طوعا و کرها پسنديد و بر حسن رای ملک آفرين گفت و عرض كرد :راى شاه
دام ملکه عي حقيقت است ،چرا كه هنشين با آن دزدان ،روح و روان اين جوان را دگرگون
كرده و هانند آنا نوده است .ول ،ول اميد آن را دارم كه اگر او مدتى با نيكان هنشي
گردد ،تت تاءثي تربيت ايشان قرار مى گيد و داراى خوى خردمندان شود ،زيرا او هنوز
:نوجوان است و روح ظلم و تاوز در ناد او ريشه ندوانده است و در حديث هم آمده
گروهى از درباريان نيز سخن وزير را تاءكيد كردند و در مورد آن جوان شفاعت نودند .ناچار
شاه آن جوان را آزاد كرد و گفت :بشيدم اگر چه مصلحت نديدم .
فی المله پسر را بناز و نعمت براوردند و استادان به تربيت هگان پسنديده آمد .باری
وزير از شايل او در حضرات ملک شه ای می گفت که تربيت عاقلن در او اثر کرده است و جهل
سالی دو برين برآمد .طايفه ی اوباش ملت بدو پيوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت
وزيب و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قياس برداشت و در مغازه ی دزدان بای پدر نشست و
رهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش ديدم که عقل و کياستی و فهم و فراستی زايدالوصف
توانگرى به فی المله مقبول نظر افتاد که جال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند
نودند .دشن چه زند چو مهر باشد دوست؟ ملک پرسيد که موجب خصمی اينان در حق تو چيست؟
گفت :در سايه ی دولت خداوندی دام ملکه هگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نی شود
يکی از ملوک عجم حکايت کنند که دست تطاول به مال رعيت دراز کرده بود و جور و اذيت
آغاز کرده ،تا بايی که خلق از مکايد فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت
.گرفتند .چون رعيت کم شد ارتفاع وليت نقصان پذيرفت و خزانه تی ماند و دشنان زور آوردند
باری ،به ملس او در ،کتاب شاهنامه هی خواندند در زوال ملکت ضحاک و عهد فريدون.وزير
ملک را پرسيد :هيچ توان دانست که فريدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او ملکت
مقرر شد ؟ گفت :آن چنان که شنيدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقويت کردند و پادشاهی
يافت .گفت :ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان برای چه می
ملک گفت :موجب گردآمدن سپاه و رعيت چه باشد؟ گفت :پادشاه را کرم بايد تا برو گرد
ملک را پند وزير ناصح ،موافق طبع مالف نيامد .روی ازين سخن درهم کشيد و به زندانش
فرستاد.بسی برنيامد که بنی غم سلطان بنازعت خاستند و ملک پدر خواستند .قومی که از دست
تطاول او بان آمده بودند و پريشان شده ،بر ايشان گرد آمدند و تقويت کردند تا ملک از
* * * *
حکايت
پادشاهی با غلمی عجمی در کشتی نشست و غلم ،ديگر دريا را نديده بود و منت کشتی
نيازموده ،گريه و زاری درناد و لرزه براندامش اوفتاد .چندانکه ملطفت کردند آرام نی
گرفت و عيش ملک ازو منغص بود ،چاره ندانستند .حکيمی در آن کشتی بود ،ملک را گفت :
اگر فرمان دهی من او را به طريقی خامش گردان .گفت :غايت لطف و کرم باشد .بفرمود تا
غلم به دريا انداختند .باری چند غوطه خورد ،مويش را گرفتند و پيش کشتی آوردند به دو
دست در سکان کشتی آويت .چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار يافت .ملک را عجب آمد.
پرسيد :درين چه حکمت بود ؟ گفت :از اول منت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلمتی نی
هرمز را گفتند :وزيران پدر را چه خطا ديدی که بند فرمودی؟ گفت :خطايی معلوم نکردم ،
وليکن ديدم که مهابت من در دل ايشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ،
:ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ هلک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند
* * * *
حکايت
يکی از ملوک عرب رنور بود در حالت پيی و اميد زندگانی قطع کرده که سواری از درآمد و
بشارت داد که فلن قطعه را به دولت خداوند گشادي و دشنان اسي آمدند و سپاه رعيت آن طرف
بملگی مطيع فرمان گشتند .ملک نفسی سرد برآورد و گفت :اين مژده مرا نيست دشنان راست
بربالي تربت ييی پيغامب عليه السلم معتکف بودم در جامع دمشق که يکی از ملوک عرب که به
.بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زيارت آمد و ناز و دعا کرد و حاجت خواست
آنگه مرا گفت :از آنا که هت درويشان است و صدق معاملت ايشان ،خاطری هراه من کنند
.که از دشنی صعب انديشناکم .گفتمش :بر رعيت ضعيف رحت کن تا از دشن قوی زحت نبينی
درويشی مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد .حجاج يوسف را خب کردند ،بواندش و گفت :
دعای خيی بر من کن .گفت :خدايا جانش بستان .گفت :از بر خدای اين چه دعاست ؟ گفت :
* * * *
حکايت
يکی از ملوک بی انصاف ،پارسايی را پرسيد :از عبادتا کدام فاضل تر است ؟ گفت :تو را
* * * *
حکايت
:يکی از ملوک را ديدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پايان مستی هی گفت
ملک را خوش آمد ،صره ای هزار دينار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درويش .گفت :
دامن از کجا آرم که جامه ندارم .ملک را بر حال ضعيف او رقت زياد شد و خلعتی بر آن مزيد
کرد و پيشش فرستاد .درويش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بورد و پريشان کرد و باز
.آمد
در حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند :بم برآمد و روی ازو درهم کشيد .و
زينجا گفته اند اصحاب فطنت و خبت که از حدث و سورت پادشاهان برحذر بايد بودن که غالب
.هت ايشان به معظمات امور ملکت متعلق باشد و تمل ازدحام عوام نکند
گفت :اين گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندين مدت برانداخت برانيد که خزانه ی
يكى از وزرای ناصح گفت :ای خداوند ،مصلحت آن بينم که چني کسان را وجه کفاف بتفاريق
مری دارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودی از زجر و منع ،مناسب حال ارباب هت
يكى از شاهان پيشي ،در رعايت ملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی .لجرم دشنی صعب روی
يکی از آنان که غدر کردند با من دم دوستی بود .ملمت کردم و گفتم دون است و بی سپاس و
سفله و ناحق شناس که به اندک تغي حال از مدوم قدي برگردد و حقوق نعمت سالا درنوردد.
گفت :از بکرم معذور داری شايد که اسبم درين واقعه بی جور بود و ند زين بگرو وسلطان که
* * * *
حکايت
يکی از وزرا معزول شد و به حلقه ی درويشان درآمد .اثر برکت صحبت ايشان در او سرايت
کرد و جعيت خاطرش دست داد .ملک بار ديگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نيامد و
ملک گفتا :هر آينه ما را خردمندی کافی بايد که تدبي ملکت را شايد .گفت :ای ملک نشان
* * * *
حکايت
سيه گوش را گفتند تو را ملزمت صحبت شي به چه وجه اختيار افتاد؟ گفت :تا فضله ی صيدش
می خورم و از شر دشنان در پناه صولت او زندگانی می کنم .گفتندش اکنون که به ظل حايتش
درآمدی و به شکر نعمتش اعتاف کردی چرا نزديکت نيايی تا به حلقه ی خاصان درآرد و از
افتد که ندي حضرت سلطان را زر بيايد و باشد که سر برود و حا گفته اند ا زتلون طبع
پادشاهان برحذر بايد بود که وقتی به سلمی برنند و ديگر وقت به دشنامی خلعت دهند و
.آورده اند که ظرافت بسيار کردن هنر نديان است و عيب حکيمان
* * * *
حکايت
يکی از رفيقان شکايت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عيال بسيار
و طاقت فاقه نی آرم و بارها در دل آمد که به اقليمی ديگر نقل کنم تا در هر آن صورت که
باز از شاتت اعدا برانديشم که بطعنه در قفای من بندند و سعی مرا در حق عيال بر عدم
و در علم ماسبت چنانکه معلوم است چيزی دان و گر به جاه شا جهتی معي شود که جعيت خاطر
باشد بقيت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوان .گتفم :عمل پادشاه ای برادر دو
طرف داريد :اميد و بيم ،يعنی اميد نان و بيم جان و خلف رای خردمندان باشد بدان اميد
گفت :اين مناسبت حال من نگفتی و جواب سوال من نياوردی .نشنيده ای که هر که خيانت ورزد
و حکما گويند ،چار کس از چارکس به جان برنند .حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق
از غماز و روسپی از متسب و آن که حساب پاک است از ماسب چه باک است ؟
گفتم :حکايت آن روباه مناسب حال توست که ديدنش گريزان و بی خويشت افتان و خيزان .کسی
گفتش چه آفت است که موجب مافت است ؟ گفتا :شنيده ام که شت را بسخره می گيند .گفت :ای
سفيه شت را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابت؟ گفت :خاموش که اگر حسودان بغرض
گويند شت است و گرفتار آي که را غم تليص من دارد تا تفتيش حال من کند؟ و تا ترياق از
عراق آورده شود مارگزيده مرد بود .تو را هچني فضل است و ديانت و تقوا و امانت اما
متعنتان در کمي اند و مدعيان گوشه نشي .اگر آنچه حسن سيت توست بلف آن تقرير کنند و در
معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مال مقالت باشد پس مصلحت آن بينم که ملک قناعت را
گرتف کي چه عقل و کفايت است و فهم و درايت ؟ قول حکما درست آمد که گفته اند :دوستان
ديدم كه متغي می شود و نصيحت به غرض می شنود .به نزديک صاحبديوان رفتم ،به سابقه ی
بگفتم تا به کاری معرفتی که در ميان ما بود و صورت حالش بيان کردم و اهليت و استحقاقش
متصرش نصب کردند .چندی برين برآمد ،لطف طبعش را بديدند و حس تدبيش را بپسنديدند و
کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والتر از آن متمکن شد .هچني نم سعادتش در ترقی بود تا
به اوج ارادت برسيد و مقرب حضرت و مشاراليه و معتمد عليه گشت .بر سلمت حالش شادمانی
:کردم و گفتم
در آن قربت مرا با طايفه ای ياران اتفاق افتاد .چون از زيارت مکه بازآمدم دو منزل
استقبال کرد .ظاهر حالش را ديدم پريشان و در هيات درويشان .گفتم :چه حالت است ؟ گفت :
آن چنانکه تو گفتی طايفه ای حسد بردند و به خيانتم منسوب کردند و ملک دام ملکه در کشف
حقيقت آن استصقا نفرمود و ياران قدي و دوستان حيم از کلمه ی حق خاموش شدند و صحبت
گران خلص کرد و ملک موروث خاص .گفتم :آن نوبت اشارت من قبولت نيامد که گفتم عمل
.پادشاهان چون سفر درياست خطرناک و سودمند يا گنج برگيی يا در طلسم بيی
مصلحت نديدم از اين بيش ريش درونش به ملمت خراشيدن و نک پاشيدن .بدين کلمه اختصار کردي
.
ندانست كه بين بند بر پاى
* * * *
حکايت
تنی چند از روندگان در صحبت من بودند .ظاهر ايشان به صلح آراسته و يکی را از بزرگان
در حق اين طايقه حسن ظنی بليغ و ادراری معي کرده ،تا يکی ازينان حرکتی کرده نه مناسب
حال درويشان .ظن آن شخص فاسد شد و بازار اينان کاسد .خواستم تا به طريقی کفاف ياران
مستخلص کنم .آهنگ خدمتش کردم ،دربان رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطيفان
:گفته اند
چندان که مقربان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف يا و با اکرام دراوردند و برتر مقامی معي
:فی المله بنشستم و از هر دری سخن پيوستم تا حديث زلت ياران در ميان آمد و گفتم
حاکم اين سخن عظيم بپسنديد و اسباب معاش ياران فرمود تا بر قاعده ی ماضی مهيا دارند و
موونت ايام تعطيل وفا کنند .شکر نعمت بگفتم و زمي خدمت ببوسيدم و عذر جسارت بواستم و
* * * *
حکايت
ملک زاده ای گنج فراوان از پدر مياث يافت .دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت
يکی از جلسای بی تدبي نصيحتش آغاز کرد که ملوک پيشي مرين نعمت ار به سعی اندوخته اند و
برای مصلحتی ناده ،دست ازين حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پيش است و دشنان از پس ،
ملک روی ازين سخن بم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت :مرا خداوند تعالی مالک اين ملکت
آورده اند که نوشي روان عادل را در شکارگاهی صيد کباب کردند و نک نبود .غلمی به روستا
رفت تا نک آرد .نوشيوان گفت :نک به قيمت بستان تا رسی نشود و ده خراب نگردد .گفتند
ازين قدر چه خلل آيد؟ گفت :بنياد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزيدی
* * * *
حکايت
غافلی را شنيدم که خانه ی رعيت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند ،بی خب از قول
حکيمان که گفته اند هر که خدای را عز و جل بيازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی
.سرجله حيوانات گويند که شيست و اذل جانوران خر و باتفاق خر بار بر به که شي مردم در
باز آمدي به حکايت وزير غافل .ملک را ذمائم اخلق او به قرائن معلوم شد .در شکنجه کشيد
:آورده اند که يکی از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل کرد و گفت
* * * *
حکايت
مردم آزاری را حکايت کنند که سنگی بر سر صالی زد .درويش را مال انتقام نبود سنگ را
نگاه هی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و درچاه کرد .درويش اندر آمد و
سنگ در سرش کوفت .گفتا :تو کيستی و مرا اين سنگ چرا زدی؟ گفت :من فلن و اين هان سنگ
است که در فلن تاريخ بر سر من زدی .گفت :چندين روزگار کجا بودی؟ گفت :از جاهت انديشه
* * * *
حکايت
يکی از ملوک مرضی هايل گرفت که اعادت ذکر آن ناکردنی اولی .طايفه حاکمان يونان متفق
شدند که مرين درد را دوايی نيست مگر زهره آدمی به چندين صفت موصوف .بفرمود طلب کردن.
دهقان پسری يافتند بر آن صورت که حکيمان گفته بودند .پدرش و مادرش را بواند و به نعمت
بيکران خشنود گردانيدند و قاضی فتوا داد که خون يکی از رعيت ريت سلمت پادشه را روا
باشد .جلد قصد کرد .پسر سر سوی آسان برآورد و تبسم کرد .ملک پرسيدش که در اين حالت
چه جای خنديدن است ؟ گفت ناز فرزندان بر پدر و مادران باشد و دعوی پيش قاضی بردند و
داد از پادشه خواهند .اکنون پدر و مادر به علت حطام دنيا مرا به خون در سپرند و قاضی
.به کشت فتوا دهد و سلطان مصال خويش اندر هلک من هی بيند بز خدای عزوجل پناهی نی بينم
سلطان را دل ازين سخن بم برآمد و آب در ديده بگردانيد و گفت :هلک من اولی تر است از
خون بی گناهی ريت .سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بشيد و آزاد کرد
* * * *
حکايت
يکی از بندگان عمرو ليث گريته بود .کسان در عقبش برفتند و باز آوردند .وزير را با
وی غرضی بود و اشارت به کشت فرمود تا دگر بندگان چني فعل روا ندارند .بنده پيشه عمرو
اما به موجب آنکه پرورده ی نعمت اين خاندان ،نواهم که در قيامت به خون من گرفتار
آيی ،اجازت فرمای تا وزير بکشم آنگه قصاص او بفرمای خون مرا ريتم تا بق کشته باشی.
ملک را خنده گرفت ،وزير را گفت :چه مصلحت می بينی؟ گفت :ای خداوند جهان از بر خدای
اين شوخ ديده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بليی نيفکنی .گناه از من است و
* * * *
حکايت
ملک زوزن را خواجه ای بود کري النفس ،نيک مضر که هگنان را در مواجهه خدمت کردی ،و
در غيبت نکويی گفتی .اتفاقا ازو حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد .مصادره فرمود و عقوبت
کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معتف بودند و به شکر آن مرتن .در مدت توکيل او
آن چه مضمون خطاب ملک بود ا زعهدته بعضی بدر آمد و به بقيتی در زندان باند .آورده اند
که طکی از ملوک ناحی در خفيه پيامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و
بی عزتی کردند .اگر رای عزيز فلن احسن ال خلصه به جانب ما التفاتی کند در رعايت خاطرش
هر چه تامت سعی کرده شود و اعيان اي« ملک به ديدار او مفتقرند و جواب اين حرف را منتظر
.خواجه برين وقوف يافت و از خطر انديشيدن و در حال جوابی متصر چنان که مصلحت ديد
برقفای ورق نبشت و روان کرد .يکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلم کرد که فلن را که
حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسه دارد .ملک بم برآمد و کشف اين خب فرمود قاصد را بگرفت
و رسالت بواندند .نبشته بود که حسن ظن بزرگان بيش از فضيلت ماست و تشرطف قبولی که
فرمودند بنده را امکان اجابت نيست بتحکم آنکه پرورده نعمت نعمت اين خاندان است وبه
:اندک مايه تغي با ولی نعمت بی وفايی نتوان کرد چنانکه گفته اند
ملک را سيت حق شناسی او پسند آمد و خلعت و نعمت بشيد و عذر خواست که خطا کردم تو را بی
جرم و خطا آزردن .گفت :ای خداوند بنده درين حالت مر خداوند را خطا نی بيند .تقدير
خداوند تعالی بود که مرين بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اوليت که سوابق نعمت برين
* * * *
حکايت
يکی از ملوک عرب شنيدم که متعلقان را هی گفت مرسوم فلن را چندانکه هست مضاعف کنيد.
که ملزم درگاه است و متصد فرمان ديگر خدمتکاران به لو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت
متهاون .صاحبدلی بشنيد و فرياد و خروش از نادش برآمد .پرسيدندش چه ديدی؟ گفت :مراتب
* * * *
حکايت
ظالی را حکايت کنند که هيزم درويشان خريدی بيف و توانگران را دادی بطرح .صاحبدلی بر
حاکم از گفت او برنيد و روی از نصيحت او درهم کشيد و بر او التفات نکرد تا شبی که آتش
مطبخ در انبار هيزمش افتاد وس اير املکش بسوخت و ز بست نرمش به خاکست نرم نشاند .
اتفاقا هان شخص بر او گذشت و ديدش که با ياران هی گفت :ندان اين آتش از کجا در سرای
* * * *
حکايت
مگر گوشه ی خاطرش كشت گيى در فن كشت گيى سرآمده بود و سيصد و شصت بند فاخر بدانستی
با جال يکی از شاگردان ميلی داشت .سيصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر يک بند که در
تعليم آن دفع انداختی و تاخي کردی .فی المله پسر در قوت و صنعت سرآ»د و کسی را در
زمان او با او امکان مقومت نبود تا بدی که پيش ملک آن روزگار گفته بود :استاد را
فضيلتی که بر من است از روی بزرگيست و حق تربيت وگرنه به قوت ازو کمت نيستم وبه صنعت
با او برابرم .ملک را اين سخن دشخوار آمد .فرمود تا مصارعت کننند .مقامی متسع ترتيب
کردند و ارکان دولت و اعيان حضرت و زورآوران روی زمي حاضر شدند .پسر چون پيل مست اندر
آمد بصدمتی که اگر کوه رويي تن بودی از جای برکندی .استاد دانست که جوان به قوت ازو
برتر است .بدان بند غريب که از وی نان داشته بود با او درآويت .پسر دفع ندانست بم
برآمد .استا به دو دست از زمينش بالی سر برد و کوفت .غريو از خلق برخاست .ملک فرمود
استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملمت کرد که با پرورده ی خويش دعوی مقومت
کردی و بسر نبدی .گفت :ای پادشاه روی زمي ،به زور آوردی بر من دست نيافت بلکه مرا از
علم کشتی دقيقه ای مانده بود و مه عمر از من دريغ هی داشت ،امروز بدان دقيقه بر من
غالب آمد .گفت :از بر چني روزی که زيرکان گفته اند :دوست را چندان قوت مده که دشنی
* * * *
حکايت
فقيى وارسته و آزاده ،در گوشه اى نشسته بود .پادشاهى از كنار او گذشت .آن فقي بر
اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود ،در برابر شاه برناست و به او اعتنا
نكرد110.
پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت ،از آن فقي وارسته رنيده خاطر شد و گفت :اين گروه
هچون جانوران ب معرفتند كه از آدميت ب بره مى باشند .خرقه پوشان لباس پروصله پوش
وزير نزديك فقي آمد و گفت :اى جوانرد! سلطان روى زمي از كنار تو گذر كرد ،چرا به او
كه از تو توقع نعمت فقي وارسته گفت :به شاه بگو از كسى توقع خدمت و احتام داشته باش
.دارد .وانگهى شاهان براى نگهبان ملت هستند ،ول ملت براى اطاعت از شاهان نيستند
سخن آن فقي وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ،به او گفت :حاجت از من بواه تا برآورده
.كنم
.فقي وارسته پاسخ داد :حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحت ندهى
* * * *
حکايت
يکی از وزرا پيش ذالنون مصری رفت و هت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغول و به
خيش اميدوار و از عقوبتش ترسان .ذوالنون بگريست و گفت :اگر من خدای را عزوجل چني
* * * *
حکايت
پادشاهی به کشت بی گناهی فرمان داد .گفت :ای ملک بوجب خشمی که تو را بر من است آزار
.خود موی که اين عقوبت بر من به يک نفس بسر آيد و بزه آن بر تو جاويد باند
وزرای انوشيوان درمهمی از مصال ملکت انديشه هی کردند و هريکی از ايشان دگرگونه رای هی
زدند و ملک هچني تدبيی انديشه کرد .بزرجهر را رای ملک اختيار آمد .وزيران درنانش گفتند
:رای ملک را چه مزيت ديدی بر فرک چندين حکيم ؟ گفت :بوجب آنکه انام کارها معلوم نيست
و رای هگان در مشيت است که صواب آيد يا خطا پس موافقت رای ملک اوليت است تا اگر خلف
.صواب آيد بعلت متابعت ،از معاتبعت ،ا زمعاتبت اين باشم
* * * *
حکايت
قصيده ای پيش ملک برد که من گفته ام .نعمت بسيارش فرمود و اکرام کرد تا يکی از نديان
حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دريا آمده بود گفت :من او را عيد اضحی در بصره ديدم
.معلوم شد که حاجی نيست .ديگری گفتا :پدرش نصرانی بود در ملطيه پس او شريف چگونه
صورت بندد .؟ و شعرش را به ديوان انوری دريافتند .ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا
چندين دروغ درهم چرا گفت .گتف :ای خداوند روی زمي يک سخنت ديگر در خدمت بگوي اگر
ملک را خنده گرتف و گفت :ازين راست رت سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است .فرمود تا
يکی از وزرا به زير دستان رحم کردی و صلح ايشان را بي توسط نودی .ا تفاقا به خطاب
ملک گرفتار آمد .هگنان در مواجب استخلص او سعی کردند و موکلن در معاقبش ملطفت نودند و
بزرگان شکر سيت خوبش به افواه گفتند تا ملک از سر عتاب او درگذشت .صاحبدلی برين اطلع
:ياتف و گفت
* * * *
حکايت
يکی از پسران هارون الرشيد پيش پدر باز آمد خشم آلود که فلن سرهنگ زاده مرا دشنام مادر
داد .هارون ارکان دولت را گفت :جزای چني کس چه باشد؟ ي:ی اشاره به کشت کرد و ديگری
به زبان بريدن و ديگری به مصادره و نفی .هارون گتف :ای پسرم کرم آن است که عفو کنی و
اگر نتوانی تو نيزش دشنام مادر ده ،نته چندانکه انتقام از حد درگذرد آنگاه ظلم از طرف
با طايفه بزرگان به كشت در نشسته بودم .كشت كوچكى در پی ما غرق شد .دو برادر از آن
كشت كوچك ،در گرداب در حال غرق شدن بودند .يكى از بزرگان به كشتيبان گفت :اين دوان
هلك شد به سراغ آنا رفت و يكى از آنا را نات داد ،آن ديگرى به آب افكند و .ملح خود
،از اين رو اين يكى نات يافت و آن ديگر به ملح را گفتم :لبد عمر او به سر آمده بود
خاطر تاءخي دستياب تو به او ،هلك گرديد.خنديد و گفت :آنچه تو گفت قطعى است كه عمر هر
كسى به سر آمد ،قابل نات نيست ،ول علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه :ميل خاطرم به نات
اين يكى بيشت از آن هلك شده بود ،زيرا سالا قبل ،روزى در بيابان مانده بودم ،اين شخص
به سر رسيد و مرا بر شتش سوار كرد و به مقصد رسانيد ،ول در دوران كودكى از دست آن
* * * *
حکايت
دو برادر يکی خدمت سلطان کردی و ديگر به زور بازو نان خوردی .باری اين توانگر گفت
درويش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی ؟ گفت :تو چرا کار نکنی تا از
مذلت خدمت رهايی يابی؟ که خردمندان گفته اند :نان خود خوردند و نشست به که کمر ششي
کسی مژده پيش انوشيوان برد گفت :شنيدم که فلن دشن تو را خدای عزوجل برداشت .گفت :
* * * *
حکايت
حكما به حضرت انوشيوان هی گفتند و بزرگمهر که مهت ايشان بود خاموش .گفتندش : گروهى
جرا با ما د راين بث نگويی ؟ گفت :وزيران بر مثال ابطال اند و طبيب دارو ندهد جز سقيم
.را .پس چون ببينم که رای شا برصواب است مرا بر سر آن سخن گفت حت نباشد
* * * *
حکايت
كه بر اثر هارون الرشيد را چون بر سرزمي مصر ،مسلم شد گفت :بر خلف آن طاغوت فرعون
غرور تسلط بر سرزمي مصر ،ادعاى خداي كرد ،من اين كشور را جز به خسيس ترين غلمان نبخشم
.
بسيار نادان بود ،او را طلبيد و از اين رو هارون را غلمی سياه به نام خصيب بود
فرمانرواي كشور مصر را به او بشيد.گويند :آن غلم سياه به قدرى كودن بود كه گروهى از
كشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند :پنبه كاشته بودي ،باران ب وقت آمد و هه آن پنبه
* * * *
حکايت
كنيزكى از اهال چي را براى يكى از شاهان به هديه آوردند.شاه در حال مست خواست با او
.آميزش كند .او تكي نكرد .شاه خشمگي شد و او را به غلم سياهى بشيد
آن غلم سياه به قدرى بدقيافه بود كه لب باليش از دو طرف بينيش بالتر آمده بود و لب
از پايينش به گريبانش فرو افتاده بود ،آن چنان هيكلى درشت و ناهنجار داشت كه صخرالن
اين غلم سياه كه در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود ،هان شب با آن كنيز آميزش كرد .صبح آن
شب ،شاه كه از مست بيون آمده بود ،به جستجوى كنيز پرداخت .او را نيافت .ماجرا را به
او خب دادند .او خشمگي شد و فرمان داد كه غلم سياه را با كنيز مكم ببندند و بر بالى
يكى از وزيران پاك ناد دست شفاعت به سوى شاه دراز كرد و گفت :غلم سياه بدبت را چندان
خطاي نيست كه درخور بشش نباشد ،با توجه به اينكه هه غلمان و چاكران به گذشت و لطف
از قيمت كنيز ،شاد مى نودم .مى كرد ،من خاطر او را به عطاى بيش
شاه از اين لطيفه فرح بش وزير ،خوشش آمد و به او گفت :اكنون غلم سياه را بشيدم ،ول
كنيزك را چه كنم ؟
وزيرگفت :كنيزك را نيز به غلم سياه ببخش ،زيرا نيم خورده او شايسته و سزاوار او است
.
هرگز آن را به دست مپسند
* * * *
حکايت
اسکندر رومی را پرسيدند :ديار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پيشي را خزاين و عمر
و ملک و لشکر بيش ازين بوده است و ايشان را چني فتحی ميسر نشده ؟ گفتا :به عون خدای
.عزوجل ،هر ملکتی را که گرفتم رعيتش نيازردم و نام پادشاهان جز بنکويی نبدم
..................................................................................
........................................................................
باب دوم :در اخلق پارسايان
حکايت
.سخنها گفته اند ؟ گفت بر ظاهرش عيب نی بينم و در باطنش غيب نی دان
هر كه را ،جامه پارسا بين
درويشی را ديدم سر بر آستان کعبه هی ماليد و می گفت :يا غفور و يا رحيم -تو دان كه
عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بای بضاعت .من بنده اميد آورده ام نه طاعت
:عبدالقادر گيلن را رحه ال عليه ،در حرم کعبه روی بر حصبا ناده هی گفت
خدايا! ببخشای ،وگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قيامتم نابينا برانگيز تا در روی
دزدی به خانه ی پارسايی درآمد .چندان که جست چيزی نيافت .دلتنگ شد .پارسا خب شد ،
.مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا .نه چنان کز پست عيب گيند و پيشت بيش ميند
تنی چند از روندگان متفق سياحت بودند و شريک رنج و راحت .خواستم تا مرافقت کنم موافقت
نکردند .اين از کرم اخلق بزرگان بديع است روی از مصاحبت مسکينان تافت و فايده و برکت
دريغ داشت که من در نفس خويش اين قدرت و سرعت می شناسم که در خدمت مردان يار شاطر باشم
يکی زان ميان گفت :ازين سخن که شنيدی دل تنگ مدار که درين روزها دزدی بصورت درويشان
.از آنا که سلمت حال درويشان ،است گمان فضولش نبدند و به ياری قبولش کردند
روزی تا به شب رفته بودي و شبانگه به پای حصار خفته که دزد بی توفيق ابريق رفيق برداشت
چندانکه از نظر درويشان غايب شد به برجی رفت و درجی بدزديد .تا روز روشن شد آن تاريک
مبلغی راه رفته بود و رفيقان بی گناه خفته .بامدادان هه را به قلعه درآوردند و بزدند
.و به زندان کردند .از آن تاريخ ترک صحبت گفتيم و طريق عزلت گرفتيم و اسلمة ف الوحده
گفتم سپاس و منت خدای را عزوجل که از برکت درويشان مروم ناندم .گرچه بصورت از صحبت
وحيد افتادم .بدين حکايت که گفتی مستفيد گشتم و امثال مرا هه عمر اطن نصيحت به کار
.آيد
زاهدی مهمان پادشاه شد ،چون به طعام بنشستند کمت از آن خورد که ارادت او بود و چون به
چون به مقام خويش آمد سفره خواست تا تناولی کند .پسری صاحب فراست داشت گفت :ای پدر
باری به ملس سلطان در طعام نوردی؟ گفت :در نظر ايشان چيزی نوردم که بکار آيد .گفت :
ياد دارم كه ايام طفوليت ،بسيار عبادت مى كردم و شب را با عبادت به سر مى آوردم .در
زهد و پرهيز جديت داشتم .يك شب در مضر پدرم نشسته بودم و هه شب را بيدار بوده و قرآن
مى خواندم ،ول گروهى در كنار ما خوابيده بودند ،حت بامداد براى ناز صبح برناستند .به
پدرم گفتم :از اين خفتگان يك نفر برخاست تا دور ركعت ناز باى آورد ،به گونه اى در
.خواب غفلت فرو رفته اند كه گوي نوابيده اند بلكه مرده اند
پدرم به من گفت :عزيزم ! تو نيز اگر خواب باشى بت از آن است كه به نكوهش مردم زبان
يكى از بزرگان را به مفلی اندر هی ستودند و در اوصاف جيلش مبالغه می کردند .سربرآورد و
يكى از صلحای لبنان كه مقامات او ميان عرب به مشهور ،به جامع دمشق درآمد ،برکه حوض
كلسه رفت طهارت هی ساخت ،ناگاه پايش لغزيد و به داخل آب افتاد و با رنج بسيار از آب
نات يافت .مشغول ناز شد ،پس از ناز يكى از اصحاب نزدش آمد و گفت :مشكلى دارم ،اجازت
.دهی
او گفت :به ياد دارم كه شيخ بر روى درياى روم راه رفت و قدمش تر نشد ،ول براى تو در
مرد صال پس از فكر و تامل بسيار به او گفت :آيا نشنيده اى كه خواجه عال ،سرور جهان
فرشته ويژه و پيامب مرا با خدا وقت هست كه در آن وقت آن چنان يگانگى وجود دارد كه
.مرسل در آن نگنجند
.آن حضرت در يك وقت چني فرمود بلكه فرمود :وقت از اوقات هيشه ول نگفت على الدوام
ول در وقت ديگر با هسران خود حفصه و زينب ، كه جبئيل و ميكائيل به حالت او راه ندارند
بودم .يك روز چند كلمه به عنوان پند و اندرز براى جاعت كه در آنا بعلبك در جامع
بودند ،مى گفتم ،ول آن جاعت را پژمرده دل و دل مرده و ب بصيت يافتم كه آن چنان در
امور مادى فرو رفته بودند كه در وجود آنا راهى به جهان معنويت نبود .ديدم كه سخنم در
آنا ب فايده است و آتش سوز دل ،هيزم تر آنا را نى سوزاند .تربيت و پرورش آدم ناهاى
حيوان صفت و آينه گردان در كوى كورهاى ب بصيت ،براي ،دشوار شد ،ول هچنان به سخن
:ادامه مى دادم و در معنويت باز بود .سخن از اين آيه به ميان آمد كه خداوند مى فرمايد
من از شرا باين سخن مست و فضاله قدح در دست که رونده ای برکنار ملس گذر کرد و دور آخر
در او اثر کرد و نعره ای زد که ديگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان ملس
:بوش.گفتم
شب در بيابان مكه از بی خوابی پای رفتنم ناند .سربنهادم و شتبان را گفتم :دست بدار
.از من
ساربان گفت :اى برادر! حرم در پيش است و حرامى در پس .اگر رفت ،بردى و گر خفت مردى
.
به راه باديه خفت خوش است زير مغيلن
* * * *
حکايت
پاسايی را ديدم بر کنار دريا که زخم پلنگ داشت و به هيچ دارو به نی شد .مدتا در آن
بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی .پرسيدندش که شکر چه می گويی ؟ گفت : رنور
* * * *
حکايت
درويشی را ضرورتی پيش آمد ،گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد .قاضى فرمود تا
صاحب گليم گفت :اموال من وقف فقيان است ،هر فقيى كه از مال وقف به خودش بردارد از
قرار داد و به او گفت : قاضى از جارى نودن حد دزدى منصرف شد ،ول دزد را مورد سرزنش
!آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چني پاك مردى دزدى كن ؟
دزد گفت :اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند :خانه دوستان بروب ول حلقه در دشنان مكوب
.
چون به سخت در بان تن به عجز اندر مده
دشنان را پوست بر كن ،دوستان را پوستي
* * * *
حکايت
پادشاهى پارسايی را ديد ،گفت :هيچت از ما ياد آيد؟ گفت :بلی ،وقتی که خدا را فراموش
.می کنم
در بشت است و پارساي در دوزخ ،پرسيد :موجب يكى از جله ی صالان بواب ديد مر پادشاهى را
!اين درجات چيست و سبب آن درکات؟كه مردم بر خلف اين اعتقاد داشتند؟
نداي آمد كه :اين پادشاه به خاطر دوست با پارسايان به بشت رفت و آن پارسا به خاطر
پياده ای سر و پا برهنه با کارونان حجاز از کوفه بدر آمد و هراه ما شد و معلومی نداشت.
اشت سواری گفتش :ای درويش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بيی.نشنيد و قدم در بيابان ناد
و اشت سواری گفتش :ای درويش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بيی .نشنيد و قدم در بيابان
ناد و برفت .چون به نله ممود در رسيدي ،توانگر را اجل فرار سيد .درويش به بالينش
پادشاهی پارسايی را ديد ،گفت :هيچت از ما ياد آيد ؟ گفت :بلی > وقتی که خدا فراموش
.می کنم
کاروانی در زمي يونان بزدند و ننعمت بی قياس ببدند .بازرگانان گريه و زاری کردند و
لقمان حکيم اندر آن کاروانن بود .يکی گفتش از کاروانيان :مگر اينان را نصيحتی کنی و
موعظه ای گويی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دريغ باشد چندين نعمت که ضايع شود .
:اين را يکی از صاحبدلن زورآزمايی را ديدم .بم برآمده و کف بردماغ انداخته .گفت
چه حالت است ؟ گفتند :فلن دشنام دادش .گفت :اين فرومايه هزار من سنگ برمی دارد و
.طاقت نی آرد
* * * *
حکايت
بزرگی را پرسيدم از سيت اخوان صفا .گفت :کمينه آنکه مراد خاطر ياران بر مصال خويش
.مقدم دارد و حکما گفته اند :برادر که دربند خويش است نه برادر و نه خويش است
ياد دارم که مدعی درين بيت بر قول من اعتاض کرده بود و گفته بود :حق تعالی در کتاب
ميد از قطع رحم نی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده اينچه تو گفتی مناقص آن است .
گفتم :غلط کردی که موافق قرآن است ... ،و ان جاهداك لتشرك ب ما ليس لك به علم فل
تطعهما
* * * *
حکايت
آورده اند که فقيهی دختی داشت بغايت زشت ،به جای زنان رسيده و با وجود جهاز و نعمت
فی المله بکم ضرورت عقد نکاحش با ضريری بستند .آورده اند که حکيمی در آن تاريخ از
سرنديب آمده بود که ديده ی نابينا روشن هی کرد .فقيه را گفتند :داماد را چرا علج نکنی
.؟ گفت :ترسم که بينا شود و دختم را طلق دهد ،شوی زن زشتوی ،نابينا به
* * * *
حکايت
پادشاهى به ديده ی استحقار در طايفه درويشان نظر کرد .يکی زان ميان بفراست بای آورد
و گفت :ای ملک ما درين دنيا بيش از تو کمتي و بعيش از تو خوشت و برگ برابر و بقيامت
.بت
طريق درويشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ايثار و قناعت و توحيد و توکل و تسليم و
تمل .هر که بدين صفتها که گفتم موصوف است بقيقت درويش است وگر در قباست ،اما هرزه
،هوسباز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در گردی بی ناز ،هواپرست
.خواب غفلت و بورد هرچه در ميان آيد و بگويد هرچه بر زبان آيد ،رند است وگر در عباست
* * * *
حکايت
* * * *
حکايت
حکيمی را پرسيدند از سخاوت و شجاعت کدام بت است ؟ گفت :آنکه را سخاوت است به شجاعت
.حاجت نيست
حکايت
خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت :ای خداوندان نعمت ،اگر شا را انصاف بودی و ما
* * * *
حکايت
درويشی را شنيدم که در آتش فاقه می سوخت و رقعه بر خرقه هی دوخت و تسکي خاطر مسکي را
:هی گفت
کسی گفتش :چه نشينی که فلن درين شهر طبعی کري دارد و کرمی عميم ،ميان به خدمت
آزادگان بسته و بر در دلا نشسته .اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف يابد پاس خاطر
عزيزان داشت منت دارد و غنيمت شارد .گفت :خاموش که در پسی مردن ،به که حاجت پيش کسی
.بردن
* * * *
حکايت
يکی از ملوک طبيبی حاذق به خدمت مصطفی صلی ال عليه و سلم فرستاد .سالی در ديار عرب
بود و کسی تربه پيش او نياورد و معاله از وی در نواست .پيش پيغمب آمد و گله کرد که
مرين بنده را برای معالت اصحاب فرستاده اند و درين مدت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی کله
گفت :اين طايفه را طريقتست که تا اشتها بر بنده معي است بای آورد .رسول عليه السلم
غالب نشود نورد و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند .حکيم گفت :اين است
در سيت اردشي بابکان آمده است که حکيم عرب را پرسيد که روزی چه مايه طعام بايد خوردن
؟ گفت :صد درم سنگ کفايت است .گفت :اين قدر چه قوت دهد ؟ گفت :هذا القدار يملک و
مازاد علی ذلک فانت حامله يعنی اينقدر تو را برپای هی دارد و هر چه برين زيادت کنی تو
.حال آنی
* * * *
حکايت
دو درويش خراسانی ملزم صحبت يکديگر سفر کردندی .يکی ضعيف بود که هر به دو شب افطار
کردی و ديگر قوی که روزی سه بار خوردی .اتفاقا بر در شهری به تمت جاسوسی گرفتار آمدند
گناهند .در را گشادند .قوی را ديدند مرده و ضعيف جان بسلمت برده .مردم درين عجب
ماندند .حکيمی گفت :خلف اين عجب بودی .آن يکی بسيار خواه بوده است ،طاقت بينوايی
نياورد به سختی هلک شد وين دگر خويشت دار بوده است لجرم بر عادت خويش صب کرد و بسلمت
.ماند
* * * *
حکايت
يكى از حكما پسر را نی هی کرد از بسيار خوردن که سيی مردم را رنور کند .گفت :ای
پدر ،گرسنگی خلق را بکشد .نشنيده ای که ظريفان گفته اند :بسيی مردن به که گرسنگی
* * * *
حکايت
بقالی را درمی چند بر صوفيان گرده آمده بود در واسط .هر روز مطالبت کردی و سخنان با
خشونت گفتی .اصحاب از تعنت وی خسته خاطر هی بودند و از تمل چاره نبود .صاحبدلی در آن
.ميان گفت :نفس را وعده دادن به طعام آسانت است که بقال را به درم
* * * *
حکايت
جوانردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسيد .کسی گفت :فلن بازرگان نوشدارو دارد اگر
جوانرد گفت :اگر خواهم دارو دهد يا ندهد وگر دهد منفعت کند يا نکند .باری ،خواست
گفته اند :آب حيات اگر فروشند به آب روی ،دانا نرد که مردن به علت ،به از حكيمان
.زندگانی بذلت
* * * *
حکايت
اندك بود ،ماجرا را يكى از علما ،عيالوار بود و از اين رو خرج بسيار داشت ،ول درآمدش
به يكى از بزرگان ثروتند كه ارادت بسيار به آن عال داشت ،بيان كرد ،آن ثروتند بزرگ ،
او به آن عال آن ثروتند بزرگ ،كمى بر جيه اى كه به عال مى داد افزود ،ول از اخلص
:بسيار كاسته شد ،پس از چند روز ،وقت كه عال آن مبت قبلى را از آن ثروتند نديد ،گفت
* * * *
حکايت
درويشی را ضرورتی پيش آمد .کسی گفت :فلن نعمتی دارد به قياس ،اگر بر حاجت تو واقف
گردد هانا که در قضای آن توقف روا ندارد .گفت :من او را ندارم .گفت :منت رهبی کنم
.دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد .يکی را ديد لب فروهشته و تند نشسته .برگشت و
.سخن نگفت .کسی گفتش :چه کردی ؟ گفت :عطای او را به لقايش بشيدم
* * * *
حکايت
خشکسالی در اسکندريه عنان طاقت درويش از دست رفته بود .درهای آسان بر زمي بسته و
در چني سال منثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است ،خاصه در حضرت بزرگان و
بطريق اهال از آن در گذشت هم نشايد که طايفه ای بر عجز گوينده حل کنند .برين دو بيت
چني شخصى كه يک طرف از نعمت او شنيدی درين سال نعمتی بی کران داشت ،تنگدستان را سيم و
زر دادی و مسافران را سفره نادی .گروهی درويشان از جور فاقه بطاقت رسيده بودند ،آهنگ
* * * *
حکايت
حات طايی را گفتند :از تو بزرگ هت تر در جهان ديده ای يا شنيده ای ؟ گفت :بلی ،
روزی چهل شت قربان کرده بودم امرای عرب را ،پس به گوشه صحرا به حاجتی برون رفته
بودم ،خارکنی را ديدم پشته فراهم آورده .گفتمش :به مهمانی حات چرا نروی که خلقی بر
:گفت
موسی عليه السلم ،درويشی را ديد از برهنگی به ريگ اندر شده .گفت :ای موسی دعا کن
تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی طاقتی بان آمدم .موسی دعا کرد و برفت .پس از
چند روز که باز آمد از مناجات ،مرد را ديد گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده .گفت :
اين چه حالت است ؟ گفتند :خر خورده و عربده کرده و کسی را کشته ،اکنون به قصاص
.موسى عليه السلم به حم جهان آفرين اقرار کرد و از تاسر خويش استغفار
* * * *
حکايت
عربی را ديدم در حلقه جوهريان بصره که حکايت هی کرد که وقتی در بيابانی راه گم کرده
بودم و از زاد معنی چيزی با من نانده بود و دل بر هلک ناده که هی ناگاه کيسه ای يافتم
پر مرواريد .هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بريان است ،باز آن تلخی
هچني در قاع بسيط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش به آخر آمده و درمی چند بر ميان
داشت .بسياری بگرديد و ره به جايی نبد ،پس به سختی هلک شد .طايفه ای برسيدند و
هرگز از دور زمان نناليده بودم و روی از گردش آسان درهم نکشيده مگر وقتی که پاي
برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم .به جامع کوفه درآمدم دلتنگ ،يکی را ديدم
يكى از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند تا شب
درآمد .خانه دهقانی ديدند .ملک گفت :شب آنا روي تا زحت سرما نباشد .يکی از وزرا
گفت :ليق قدر پادشاه نيست به خانه دهقانی التجا کردن ،هم اينجا خيمه زنيم و آتش کنيم
.دهقان را خب شد ،ماحضری ترتيب کرد و پيش آورد و زمي ببوسيد و گفت :قدر بلند سلطان
نازل نشدی وليکن نواستند که قدر دهقان بلند گردد .سلطان را سخن گفت او مطبوع آمد ،
شبانگاه به منزل او نقل کردند ،بامدادانش خلعت نعمت فرمود .شنيدندش که قدمی چند در
بازرگانی را شنيدم که صد و پنجاه شت بار داشت و چهل بنده خدمتکار .شبی در جزيره کيش
مرا به حجره خويش آورد .هه شب نيازمند از سخنهای پريشان گفت که فلن انبازم به ترکستان
و فلن بضاعت به هندوستان است و اين قباله فلن زمي است و فلن چيز را فلن ضمي .گاه گفتی
:خاطر اسکندريه دارم که هوايی خوش است .باز گفتی :نه ،که دريای مغرب مشوش است ؛
سعديا ،سفری ديگر در پيش است ،اگر آن کرده شود بقيت عمر خويب به گوشه بنشينم .گفتم :
آن کدام سفرست ؟ گفت :گوگرد پارسی خواهم بردن به چي که شنيدم قيمتی عظيم دارد و از
آنا کاسه چينی به روم ارم و ديبای رومی به هند و فولد هندی به حلب و آبگينه حلبی به ين
و برد يانی به پارس و زان پس ترک تارت کنم و به دکانی بنشينم .انصاف ،ازين ماخوليا
چندان فرو گفت که بيش طاقت گفتنش ناند .گفت :ای سعدی ،تو هم سخنی بگوی از آنا که
* * * *
حکايت
مالداری را شنيدم که به بل معروف بود که حات طايی در کرم .ظاهر حالش به نعمت دنيا
آراسته و خست نفس جبلی در وی هچنان متمکن ،تا بايی که نانی به جانی از دست ندادی و
گربه بوهريره را به لقمه ای نواختی و سگ اصحاب کهف را استخوانی نينداختی .فی المله
شنيدم که به دريای مغرب اندر ،راه مصر را برگرفته بود و خيال فرعونی در سر ،حتی اذا
آورده اند که در مصر اقارب درويش داشت ،به بقيت مال او توانگر شدند و جامه های کهن به
مرگ او بدريدند و خز و دمياطی بريدند .هم در آن هفته يکی را ديدم از ايشان :بر
* * * *
حکايت
صيادی ضعيف را ماهی قوی بدام افتاد .طاقت حفظ آن نداشت .ماهی بر او غالب امد و دام
ديگر صيادان دريغ خوردند و ملمتش کردند که چني صيدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشت
.گفت :ای برادران ،چه توان کردن ؟ مرا روزی نبود و ماهی را هچنان روزی مانده بود .
دست و پا بريده ای هزارپايی بکشت .صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت :سبحان ال ،با هزار
.پای که داشت چون اجلش فرا رسيد از بی دست و پايی گريت نتوانست
چون آيد ز پى دشن جان ستان
* * * *
حکايت
ابلهی ديدم سي ،خلعتی ثي بر بر و مرکبی تازی در زير و قصبی مصری بر سر کسی گفت :سعدی
سيم پيش هر لئيم دراز می کنی ؟ گفت :دزدى گدايی را گفت شرم نداری که دست از برای جوی
* * * *
حکايت
مشت زنی را حکايت کنند که از دهر مالف بفغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ بان رسيده .
شکايت پيش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن کامی فراچنگ
.آرم
که بزرگان گفته پدر گفت :اى پسر!خيال مال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلمت کش
پسر گفت :ای پدر فوائد سفر بسيار است از نزهت خاطر و جر منافع و ديدن عجائب و شنيدن
غرائب و تفرج بلدان و ماورت خلن و تصيل جاه و ادب و مزيد مال و مکتسب و معرفت ياران و
پدر گفت :ای پسر ،منافع سفر چني که گفتی بی شار است وليکن مسلم پنج طايفه راست :نست
بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت ،غلمان و کنيزان دارد دلويز و شاگردان چابک .هر
دومی عالی که به منطق شيين و قوت فصاحت و مايه بلغت هر جا که رود به خدمت او اقدام
سيم خوبريويی که درون صاحبدلن به مالطت او ميل کند که بزرگان گفته اند :اندکی جال به
از بسياری مال و گويند روی زيبا مرهم دلای خسته است و کليد درهای بسته لجرم صحبت او را
.هه جای غنيمت شناسند و خدمتش منت دانند
چهارم خوش آوازى که به حنجره داوودی آب از جريان و مرغ از طيان باز دارد .پس بوسيلت
اين فضيلت دل مشتاقان صيد کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نايند و به انواع خدمت
.کنند
يا کمينه پيشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بر نان ريته نگردد ،
چني صفتها که بيان کردم ای فرزند در سفر موجب جعيت خاطر ست و داعيه طيب عيش و آنکه
.ازين جله بی بره است به خيال باطل در جهان برود و ديگر کسش نام و نشان نشنود
هر آنكه گردش گيت به كي او برخاست
پسر گفت :ای پدر ،قول حا را چگونه مالفت کنيم که گفته اند :رزق ار چه مقسوم است ،
.به اسباب حصول تعلق شرط است و بل اگر چه مقدور از ابواب دخول آن احتاز واجب
درين صورت که منم با پيل دمان بزن و با شي ژيان پنجه درافکنم .پس مصلحت آن است ای پدر
.هچني تا برسيد به کنار آبی که سنگ از صلبت او بر سنگ هی آمد و خروش به فرسنگ رفت
گروهی مردمان را ديد هر يک به قراضه ای د رمعب نشسته و رخت سفر بسته .جوان را دست عطا
بسته بود ،زبان ثنا برگشود .چندانکه زاری کرد ياری نکردند .ملح بی مروت بنده
:برگرديد و گفت
جوان را دل از طعنه ملح بم آمد .خواست که ازو انتقام کشد ،کشته رفته بود .آواز داد
و گفت :اگر بدين جامه که پوشيده دارم قناعت کنی دريغ نيست .ملح طمع کرد و کشتی
.بازگردانيد
چندانکه ريش و گريبان به دست جوان افتاد به خود درکشيد و ببی مابا کوفت گرفت .يارش از
کشتی بدر آمد تا پشتی کند ،هچني درشتی ديد و پشت بداد .جز اين چاره نداشتند که با
به عذر ماضی در قدمش افتادند و بوسه ی چندی به نفاق بر سو چشمش دادند .پس به کشتی
درآوردند و روان شدند .تا برسيدند به ستونی از عمارت يونان در آب ايستاده .ملح گفت :
کشتی را خلل هست ،يکی از شا که دلور تر است بايد که بدين ستون برود و خطام کشتی بگيد
تا عمارت کنيم .جوان بغرور دلوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نينديشيد و قول حکما
که گفته اند :هر که را رنی به دل رسانيدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن
.يک رنش اين مباش که پيکان از جراحت بدر آيد و آزار در دل باند
چندانکه مقود کشتی به ساعد برپيچيد و بالی ستون رفت ،ملح زمام از کفش درگسلنيد و کشتی
براند .بيچاره متحي باند ،روزی دوبل و منت کشيد و سختی ديد .سيم خوابش گريبان گرفت و
به آب انداخت .بعد شبانروزی دگر برکنار افتاد از حياتش رمقی مانده .برگ درختان خوردن
گرفت و بيخ گياهان برآوردن تا اندکی قوت يافت .سر دربيابان ناد و هی رفت تا تشنه و بی
طاقت به سر به چاهی رسيد ،قومی بر او گرد آمده و شربتی آب به پشيزی هی آشاميدند .جوان
را پشيزی نبود ،طلب کرد و بيچارگی نود رحت نياوردند .دست تعدی دراز کرد ميسر نشد .
.بضرورت تنی چند را فرو کوفت ،مرداتن غلبه کردند و بی مابا بزدند و مروح شد
بکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت .شبانگه برسيدند به مقامی که از دزدان پر خطر
بود .کاروانيان را ديد لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلک ناده .گفت :انديشه مداريد
که منم درين ميان که بتنها پنجاه مرد را جواب می دهم و ديگران جوانان هم ياری کنند .
اين بگفت و مردم کاروان را به لف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و
آبش دستگيی واجب دانستند .جوان را آتش معده بال گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته .
لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشاميد تا ديو درونش
بيارميد و بفت .پيمردی جهان ديده در آن ميان بود ،گفت :ای ياران ،من ازين بدرقه شا
انديشناکم نه چندانکه از دزدان .چنانکه حکايت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود
و بشب از تشويش لوريان در خانه تنها خوابش نی برد .يکی از دوستان را پيش خود آورد .
تا وحشت تنهايی به ديدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهايش
اطلع يافت ،ببد و بورد و سفر کرد .بامدادان ديدند عرب را گريانن و عريان .گفتند :
.حال چيست مگر آن درمهای تو را دزد برد ؟ گفت :ل وال بدرقه برد
چه مى دانيد؟ اگر اين هم از جله دزدان باشد که بعغياری در ميان ما تعبيه شده است .تا
به وقت فرصت يارا ن را خب دهد .مصلحت آن بينم که مر او را خفته بانيم و برانيم .
جوانان را تدبي پي استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان
را خفته بگذاشتند .آنگه خب يافت که آفتاب در کف تافت .سر برآورد و کاروان رفته ديد.
:بيچاره بسی بگرديد و ره بايی نبد .تشنه و بينوا روی بر خاک و دل بر هلک ناده هی گفت
مسکي درين سخن بود که پادشه پسری بصيد از لشکريان دور افتاده بود ،بالی سرش ايستاده
هی شنيد و در هياتش نگه می کرد .صورت ظاهرش پاکيزه و صورت حالش پريشان .پرسيد :از
کجايی وبدين جايگه چون افتادی ؟ برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد .ملک زاده
را بر حال تباه او رحت آمد ،خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خويش
آمد .پدر به ديدار او شادمانی کرد و بر سلمت حالش شکر گفت .شبانگه ز آنچه بر سر او
گذشته بود از حالت کشتی و جور ملح و روستايان بر سر چاه و غدر کاروانيان با پدر می گفت
.پد رگفت :ای پسر ،نگفتمت هنگام رفت که تيدستان را دست دليی بسته است و پنجه شيی
شکسته ؟
پسر گفت :ای پدر هر آينه تا رنج نبی گنج نبی و تا جان در خطر ننهی بر دشن ظفر نيابی و
تا دانه پريشان نکنی خرمن برنگيی .نبينی به اندک مايه رنی که بردم چه تصيل راحت کردم و
.آسيا سنگ زيرين متحرک نيست لجرم تمل بار گران هی کند
پدر گفت :ای پسر ،تو را درين نوبت فلک ياوری کرد و اقبال رهبی که صاحب دولتی در تو
رسيد و بر تو ببخشاييد و کسر حالت را به تفقدی جب کرد و چني اتفاق نادر افتد و بر نادر
.حکم نتوان کرد .زنار تا بدين طمع دگر باره گرد ولع نگردی
چنانكه يکی از ملوک پارس نگينی گرانايه بر انگشتی بود .باری بکم تفرج با تنی چند از
خاصان به مصلی شياز برون رفت .فرمود تا انگشتی را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تي
از حلقه انگشتی بگذراند خات او را باشد .اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند
جله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازيچه تي از هر طرفی می انداخت .باد صبا
تي او را به حلقه انگشتی در بگذرانيد .و خلعت و نعمت يافت و خات به وی ارزانی داشتند
. .پسر تي و کمان را بسوخت .گفتند :چرا کردی ؟ گفت :تا رونق نستي بر جای باند
درويشی را شنيدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانيان بسته و ملوک و اغنيا
يکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلق مردان چني است که به نک با ما
موافقت کنند .شيخ رضا داد .بکم آنکه اجابت دعوت سنت است .ديگر روز ملک بعذر قدمش رفت
.عابد از جای برجست و در کنارش قرار گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت .چو غايب شد يکی ا
زاصحاب پرسيد شيخ را که چندين ملطفت امروز با پادشه که تو کرد ی خلف عادت بود و ديگر
..................................................................................
.........................................................................
باب چهارم :در فوايد خاموشى
حکايت
يکی را از دوستان گفتم :امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختيار آمده است در غالب اوقات که
در سخن نيک و بد اتفاق افتد و ديده دشنان جز بر بدی نی آيد .گفت :دشن آن به که نيکی
.نبيند
بازرگان را هزار دينار خسارت افتاد .پسر را گفت :نبايد که اين سخن با کسی درميان
نی .گفت :ای پدر ،فرمان توراست ،نگوي ولی مرا بر فايده اين مطلع گردانی که مصلحت
.در نان داشت چيست ؟ گفت :تا مصيبت دو نشود يکی نقصان مايه و ديگر شاتت هسايه
* * * *
حکايت
جوانی خردمند از فنون فضايل حظی وافر داشت و طبعی نافر ،چندانکه در مافل دانشمندان
نشستی زبان سخن ببستی .باری پدرش گفت :ای پسر ،تو نيز آنچه دانی بگوی .گفت :ترسم
* * * *
حکايت
عالی معتب را مناظره افتاد با يکی از ملحده لعنهم ال علی حده و به حجت با او بس
نيامد ،سپر بينداخت و برگشت .کسی گفتش تو را با چندين فضل و ادب که داری با بی دينی
حجت ناند ؟ گفت :علم من قرآن است و حديث و گفتار مشايخ و او بدينها معقد نيست و نی
* * * *
حکايت
يک روز جالينوس ابلهی را ديد دست در گريبان دانشمندی زده و بی حرمتی هی کرد .گفت :
و گر بر هر دو جانب جاهلنند
* * * *
حکايت
يکی از حکما را شنيدم که می گفت :هرگز کسی به جهل خويش اقرار نکرده است مگر آ«کسی که
.چون ديگری در سخن باشد هچنان ناتام گفته سخن آغاز کند
* * * *
حکايت
تنی چند از بندگان ممود گفتند حسن ميمندی را که سلطان امروز تو را چه گفت در فلن
مصلحت ؟ گفت :بر شا هم پوشيده نباشد .گفتند :آنچه با تو گويد به امثال ما گفت روا
ندارد .گتف :به اعتماد آنکه داند که نگوي ،پس چرا هی پرسيد؟
در عقد بيع سرايی متدد بود م .جهودی گفت :آخر من از کدخدايان اين ملتم وصف اين
.خانه چنانکه هست از من پرس ،بر که هيتچ عيبی ندارد .گفتم :بز آنکه تو هسايه منی
* * * *
حکايت
شاعرى پيش امي دزدان رفت و ثنايی بر او بگفت .فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر
کنند .مسکن برهنه به سرما هی رفت ..سگان در قفای وی افتادند .خواست تا سنگي بردارد و
سگان را دفع کند ،در زمي يخ گرفته بود ،عاجز شد ،گتف :اين چه حرامزاده مردمانند،
سگ را گشاده اند و سنگ را بسته .امي از غرفه بديد و بشنيد و بنديد ،گفت :ای حکيم ،
از من چيزی بواه .گفت :جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمايی .رضينا من نوالک
.بالرحيل
.سالر دزدان را رحت بروی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستينی برو مزيد کرد و درمی چند
* * * *
حکايت
منجمی به خانه درآمد ،يکی مرد بيگانه را ديد با زن او بم نشسته .دشنام و سقط گفت و
* * * *
حکايت
خطيبی کريه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فرياد بيهده برداشتی .گفتی نعيب غراب
.البي در پرده الان است يا آيت انكر الصوات لصوت المي در شان او
مردم قريه بعلت جاهی که داشت بليتش می کشيدند و اذيتش را مصلحت نی ديدند تا يکی از
خطبای آن اقليم که با او عداوتی نانی داشت باری بپرسش آمده بودش .گفت :تو را خوابی
ديده ام ،خي باد .گفتا :چه ديدی ؟ گفت :چنان ديدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان
را حت .خطيب اندرين لتی بينديشيد و گفت :اين مبارک خواب است که ددی از انفاس تو در
که مرا بر عيب خود واقف گردانيدی ،معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن
* * * *
حکايت
شخصى در مسجد سنجار بتطوع گفتی به ادايی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد
اميی بود عادل ،نيک سيت ،نی خواستش که دل آزرده گردد ،گفت :ای جوانرد ،اين مسجد را
موذنانند قدي هر يکی را پنج دينار مرتب داشته ام تو را ده دينار می دهم تا جايی ديگر
بروی .برين قول اتفاق کردند و برفت .پس از مدتی درگذری پيش امي بازآمد .گفت :ای
خداوند ،برمن حيف کردی که به ده دينار از آن بقعه بدر کردی که اينجا که رفته بيست
دينارم هی دهد تا جای ديگر روم و قبول نی کنم .امي از خنده بی خود گشت و گفت :زنار
* * * *
حکايت
ناخوش آوازى به بانگ بلند قرآن هی خواند .صاحبدلی بر او بگذشت گفت :تو را مشاهره
چندست ؟ گفت :هيچ .گفت :پس اين زحت خود چندان چرا هی دهی ؟ گفت :از بر خدا می خوان
حکايت
چندين بنده صاحب جال دارد که هر يکی بديع جهانی اند حسن ميمندی را گفتند سلطان ممود
،چگونه افتاده است که با هيچ يک از ايشان ميل و مبتی ندارد چنانکه با اياز که حسنی
* * * *
حکايت
گويند خواجه ای را بنده ای نادرالسن بود و با وی سبيل مودت و ديانت نظری داشت .بايکی
از دوستان گفت :دريغ اين بنده با حسن و شايلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی
نکردی .گفت :برادر ،چو اقرار دوستی کردی توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در
* * * *
حکايت
پارساي را ديدم به مبت شخصی گرفتار ،نه طاقت صب و نه يارای گفتار .چندانکه ملمت ديدی
باری ملمتش کردم و گفتم :عقل نفيست را چه شد تا نفس خسيس غالب آمد ؟ زمانی بفکرت فرو
رفت و گفت ک
* * * *
حکايت
يکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جايی خطرناک و مظنه هلک .نه
باری بنصيحتش گفتند :ازين خيال مال تنب کن که خلقی هم بدين هوس که تو داری اسيند و
متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او ،پندش دادند و بندش نادند و
.سودی نکرد
آورده اند که مر آن پادشه زاده که ملوح نظر او بود خب کردند که جوانی بر سر اين ميدان
مداومت می نايد خوش طبع و شيين زبان و سخنهای لطيف می گويد و نکته های بديع ازو می
شنوند و چني معلوم هی شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد .پسر دانست که دل آويته
اوست و اين گرد بل انگيخته او .مرکب به جانب او راند .چون ديد که نزديک او عزم دارد
. :بگريست و گفت
چندان که ملطفت کرد و پرسيدش از کجايی و چه نامی و چه صنعت دانی ،در قعر بر مودت چنان
* * * *
حکايت
يکی از متعلمان کمال بجتی بود و معلم از آنا که حس بشريت است با حسن بشره او معاملتی
باری پسر گفت :آنچنان که در اداب درس من نظری می فرمايی در آداب نفسم نيز تامل فرمای
بر آن م اطلع فرمايی تا به تا اگر در اخلق من ناپسندی بينی که مرا آن پسند هی نايد
تبديل آن سعی کنم .گفت :ای پسر ،اين سخن از ديگری پرس که آن نظر که مرا با تو است
.جز هر نی بينم
* * * *
حکايت
شبی ياد دارم که ياری عزيز از در درآمد .چنان بی خود از جای برجستم که چراغم به آستي
.کشته شد
سرى طيف من يلو بطلعته الدجى
نشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بديدی چراغ بکشتی به چه معنی ؟ گفتم :به دو معنی
: .يکی اينکه گمان بردم که آفتاب برآمد و ديگر آنکه اين بيتم به خاطر بود
* * * *
حکايت
يکی دوستی را که زمانا نديده بود گفت :کجايی که مشتاق بوده ام .گفت :مشتاقی به که
.ملولی
دانشمندی را ديدم به کسی مبتل شده و رازش برمل افتاده .جور فراوان بردی و تمل بی
کران کردی .باری بلطفتش گفتم :دان که تو را در مودت اين منظور علتی و بنای مبت بر
زلتی نيست .با وجود چني معنی ،ليق قدر علما نباشد خود را متهم گردانيدن و جور بی
ادبان بردن .گفت :ای يار ،دست عتاب از دامن روزگارم بدار ،بارها درين مصلحت که تو
بينی انديشه کردم و صب بر جفای او سهل تر آيد هی که صب از ديدن او و حکما گويند :دل
.بر ماهده نادن آسانت ست که چشم از مشاهده برگرفت
در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سر و سری داشتم بکم آنکه حلقی داشت طيب
اتفاقا بلف طبع از وی حرکتی بديدم که نپسنديدم .دامن ا زو درکشيدم و مهره برچيدم و
:گفتم
زيان آمده و بر سيب زندانش چون به گردی نشسته و رونق بازارش شکسته .متوقع که در کنارش
بس كه بر مى كن و مى رويد
يکی را پرسيدند از مستعربان بغداد ،ما تقول فی الرد ؟ گفت :لخي فيهم مادام احد هم
لطيفا يتخاشن فاذا خشن يتلطف ،يعنی چندانکه خوب و لطيف و نازک اندام است درشتی کنی و
.سختی چون سخت و درشت شد چنانکه بکاری نيايد تلطف کند و درشتی نايد
* * * *
حکايت
يکی از علما را پرسيدند که يکی با ماه روييست در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان
خفته و نفس طالب و شهوت غالب ،چنانکه عرب گويد :التمر يانع والناطور غي مانع .هيچ
باشد که به قوت پرهيزگاری ازو بسلمت باند ؟ گفت :اگر از مه رويان بسلمت باند از
.بدگويان ناند
* * * *
حکايت
طوطيی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او ماهده می برد و می گفت :اين چه طلعت
مکروه است و هيات مقوت و منظر ملعون و شايل ناموزون ؟ يا غراب البي ،يا ليت بينی ،و
عجب آنکه غراب از ماورت طوی هم بان آمده بود و ملول شده ،لحول کنان از گردش گيتی هی
ناليد و دستهای تغابن بر يکديگر هی ماليد که اين چه بت نگون است و طالع دون و ايام
بلی تا چه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چني ابلهی خودرای ،ناجنس ،خيه درای
اين ضرب الثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است نادان را
رفيقی داشتم که سالا با هم سفر کرده بودي و نک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده .
آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و اين هه از هر دو طرف
طايفه درويشان بر لطف اين سخن نه که بر حسن سيت خويش آفرين بردند و او هم درين جله
مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطای خويش اعتاف نوده .معلوم کردم که
* * * *
حکايت
يکی را زنی صاحب جال جوان درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت کابي در خانه متمکن باند و
مرد از ماورت او بان رنيدی و از ماورت او چاره نديدی تا گروهی آشنايان به پرسيدن
.آمدندش
يکی گفتا :چگونه ای در مفارقت يار عزيز ؟ گفت :ناديدن زن بر من چنان دشخوار نيست که
* * * *
حکايت
ياد دارم که در ايام جوانی گذر داشتم .به کويی و نظر با رويی در توزی که حرورش دهان
بوشانيدی و سومش مغز استخوان بوشانيدی ،از ضعف بشريت تاب آفتاب هجي نياوردم و التجا
به سايه ديواری کردم ،متقب که کسی حر توز از من به برد آبی فرونشاند که هی ناگاه از
ظلمت دهليز خانه ای روشنی بتافت ،يعنی جالی که زبان فصاحت از بيان صباحت او عاجز
آيد ،چنانکه در شب تاری صبح برآيد يا آب حيات از ظلمات بدر آيد ،قدحی بر فاب بر دست
و شکر د رآن ريته و به عرق برآميخته .ندان به گلبش مطيب کرده بود يا قطره ای چند از
گل رويش در آن چکيده .فی المله ،شراب از دست نگارينش برگرفتم و بوردم و عمر از سر
.گرفتم
* * * *
حکايت
در سال ممد خوارزمشاه ،رحه ال عليه با ختا برای مصلحتی صلح اختيار کرد .به جامع
.کاشغر درآمدم ،پسری ديدم نوی بغايت اعتدال و نايت جال چنانکه در امثال او گويند
مقدمه نو زمشری در دست داشت و هی خواند :ضرب زيد عمروا و کان التعدی عمروا .گتفم :
ای پسر ،خوارزم و ختا صلح کردند و زيد و عمرو را هچنان خصومت باقيست ؟ بنديد و مولدم
:پرسيد .گفتم :خاک شياز .گفت :از سخنان سعدی چه داری ؟ گفتم
لتی به انديشه فرو رفت و گفت :غالب اشعار او درين زمي به زبان پارسيست ،اگر بگويی
صورت صب از دل ما مو كرد
بامدادان که عزم سفر مصمم شد ،گفته بودندش که فلن سعديست .دوان آمد و تلطف کرد و تاسف
خورد که چندين مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را ميان بدمت ببستمی .گفتم :
با وجودت زمن آواز نيايد که منم .گفتا :چه شود گر درين خطه چندين بر آسايی تا بدمت
* * * *
حکايت
خرقه پوشی در کاروان حجاز هراه ما بود .يکی از امرای عرب مر او را صد دينار بشيده تا
قربان کند .دزدان خفا جه ناگاه برکاروان زدند و پاک ببدند .بازرگانان گريه و زاری
مگر آن درويش صال که بر قرار خويش مانده بود و تغي در او نيامده .گفتم :مگر معلوم تو
را دزد نبد ؟ گفت :بلی بردند وليکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته
.دلی باشد
گفتم :مناسب حال من است اينچه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مالطت بود و
.صدق مودت تا بايی که قبله چشمم جال او بودی و سود سرمايه عمرم وصال او
ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد .روزها بر سر خاکش
بعد از مفارقتش عزم کردم و نيت جزم که بقيت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مالست نگردم
.
* * * *
حکايت
يکی را از ملوک عرب حديث منون و ليلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلغت سر
در بيابان ناده است و زمام عقل از دست داده .بفرمودش تا حاضر آوردند و ملمت کردن گرفت
:که در شرف نفس انسان چه خلل ديدی که خوی باي گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت
ب خب دستها بريدندى
تا حقيقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی .فذلكن الذى لتنن فيه .ملک را در دل آمد جال
ليلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندين فتنه ،بفرمودش طلب کردن .در احياء عرب
بگرديدند و بدست آوردند و پيش ملک در صحن سراچه بداشتند .ملک در هيات او نظر کرد ،
شخصی ديد سيه فام ،باريک اندام .در نظرش حقي آمد ،بکم آنکه کمتين خدام حرم او بمال
ازو در پيش بودند و بزينت بيش .منون بفراست دريافت ،گفت :از دريچه چشم منون بايد در
..................................................................................
........................................................................
باب ششم :در ناتوان و پيى
حکايت
با طايفه دانشمندان در جامع دمشق بثی هی کردم که جوانی درآمد و گفت :درين ميان کسی
هست که زبان پارسی بداند ؟ غالب اشارت به من کردند .گفتمش :خي است .گفت :پيی صد و
پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چيزی هی گويد و مفهوم ما نی گردد ،گر بکرم
:رنه شوی مزد يايی ،باشد که وصيتی هی کند .چون به بالينش فراز شدم اين می گفت
معانی اين سخن را به عربی با شاميان هی فتم و تعجب هی کردند از عمر دراز و تاسف او
هچنان بر حيات دنيا .گفتم :چگونه ای درين حالت ؟ گفت :چه گوي ؟
گفتم :تصور مرگ از خيال خود بدر کن و وهم را بر طبيعت مستولی مگردان که فيلسوفان
يونان گفته اند :مزاج ار چه مستقيم بود ،اعتماد بقا را نشايد و مرض گرچه هايل ،دللت
کلی بر هلک نکند ،اگر فرمايی طبيبی را بوان تا معالت کند .ديده برکرد و بنديد و گفت
:
دست بر هم زند طبيب ظريف
پيمردی حکايت کند که دختی خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و
ديده وو دل در او بسته و شبهای دراز نفتی و بذله ها ولطيفه ها گفتی ،باشد که موانست
پذيرد و وحشت نگيد .از جله می گفتم :بت بلندت يار بود و چشم بت بيدار که به صحبت پيی
،پرورده ،جهانديده ،آرميده ،گرم و سرد چشيده ،نيک و بد آزموده که حق افتادی پخته
.صحبت می داند و شرط مودت بای آورد ،مشفق و مهربان ،خوش طبع و شيين زبان
نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب ،خيه رای سرتيز ،سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر
گفت :چندين برين نط بگفتم که گمان بردم که دلش برقيد من آمد و صيد من شد .ناگه نفسی
سرد از سر درد برآورد و گفت :چندين سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد
.که وقتی شنيدم از قابله خويش که گفت :زن جوان را اگر تيی در پلو نشيند ،به که پيی
فی المله امکان موفقت نبود و به مفارقت اناميد .چون مدت عدت برآمد نکاحش بستند با
جوانی تند و ترشروی ،تيدست ،بدخوی ،جور و جفا می ديد و رنج و عنا می کشيد و شکر
.نعمت حق هچنان می گفت که المدل که ازان عذاب برهيدم و بدين نعيم مقيم برسيدم
* * * *
حکايت
مهمان پيی شدم در ديار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی .شبی حکايت کرد مرا
به عمر خويش بز اين فرزند نبوده است .درختی درين وادی زيارتگاه است که مردمان به حاجت
خواست آنا روند .شبهای دراز در آن پای درخت بر حق ناليده ام تا مرا اين فرزند بشيده
است .شنيدم که پسر با رفيقان آهسته هی گفت :چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا
دعا کردمی و پدر بردی .خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم
.فرتوت است
روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گريوه ای سست مانده .پيمردی ضعيف
از پس کاروان هی آمد و گفت :چه نشينی که نه جای خفت است .گفتم :چون روم که نه پای
.رفت است ؟ گفت :اين نشنيدی که صاحبدلن گفته اند :رفت و نشست به که دويدن و گسست
* * * *
حکايت
جوان چست ،لطيف ،خندان ،شيين زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هيچ نوع غم
نيامدی و لب از خنده فراهم .روزگاری برآمد که اتفاق ملقات نيوفتاد .بعد از آن ديدمش
زن خواسته و فرزندان خاسته و بيخ نشاطش بريده و هوس پژمرده .پرسيدمش چگونه ای و چه
حالت است ؟
* * * *
حکايت
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم ،دل آزرده به کنجی نشست و گريان هی گفت :مگر
* * * *
حکايت
توانگری بيل را پسری رنور بود .نيکخواهان گفتندش :مصلحت آن است که ختم قرآنی کنی از
بر وی يا بذل قربانی .لتی به انديشه فرو رفت و گفت :مصحف مهجور اوليت است که گله ی
.دور
* * * *
حکايت
پيمردی را گفتند :چرا زن نکنی ؟ گفت :با پيزنان عيشی نباشد .گفتند :جوانی بواه ،
.گفت :مرا که پيم با پيزنان الفت نيست پس او را که جوان باشد با من چون مکنت داری
* * * *
حکايت
حکايت
يکی را از وزرا پسری کودن بود ،پيش يکی از دانشمندان فرستاد که مرين را تربيتی می
کن ،مگر که عاقل شود .روزگاری تعليم کردش و موثر نبود .پيش پدرش کس فرستاد که اين
* * * *
حکايت
حکيمی پسران را پند هی داد که جانان پدر هنر آموزيد که ملک و دولت دنيا اعتماد را
نشايد و سيم و زر در سفر بر مل خطرست ،يا دزد بيکار ببد يا خواجه به تفريق بورد .اما
هنر چشمه زاينده است و دولت پاينده .وگر هنرمند از دولت بيفتد غم نباشد که هنر در نفس
هر جا که رود قدر بيند و درصدر نشيند و بی هنر لقمه چيند و سختی بيند .خود دولت است ،
يکی از فضل تعليم ملک زاده ای هی داد و ضرب بی مابا زدی و زجر قياس کردی .باری پسر
از بی طاقتی شکايت پيش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت .پدر را دل بم آمد ،
استاد را گفت که پسران آحاد رعيت را چندين جفا و توبيخ روا نی داری که فرزند مرا ،سبب
چيست ؟ گفت :سبب آنکه سخن انديشيده بايد گفت و حرکت پسنديده کردن هه خلق را علی
العموم و پادشاهان را علی الصوص ،بوجب آنکه بر دست و زبان ايشان هر چه رفته شود هر
.آينه به افواه بگويند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد
پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تذيب اخلق خداوند زادگان ،انبتهم ال نباتا حسنا ،
ملک را حسن تدبي فقيه و تقرير جواب او موافق رای آمد ،خلعت و نعمت بشيد و پايه منصب
.بلند گردانيد
* * * *
حکايت
معلم کتابی ديدم در ديار مغرب ترشروی ،تلخ گفتار ،بدخوی ،مردم آزار ،گدا طبع ،
ناپرهيزگار که عيش مسلمانان به ديدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سيه کردی .
جعی پسران پاکيزه و دختان دوشيزه به دست جفای او گرفتار ،نه زهره خنده و نه يارای
گفتار ،گه عارض سيمي يکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورين ديگری شکنجه کردی .القصه
شنيدم که طرفی از خبائث نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی
دادند ،پارسای سليم ،نيکمرد ف حليم که سخن جز بکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر
زبانش نرفتی .کودکان را هيبت استاد نستي از سر برفت و معلم دومي را اخلق ملکی ديدند و
يک يک ديو شدند .به اعتماد حلم او ترک علم دادند .اغلب اوقات به بازيچه فراهم نشستندی
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم ،معلم اولي را ديدم که دل خوش کرده بودند و به
جای خويش آورده .انصاف برنيدم و لحول گفتم که ابليس را معلم ملئکه ديگر چرا کردند .
* * * *
حکايت
پارسازاده ای را نعمت بی کران از ترکه عمان بدست افتاد .فسق و فجور آغاز کرد و مبذری
پيشه گرفت .فی المله ناند از ساير معاصی منکری که نکرد و مسکری که نورد .باری
:بنصيحتش گفتم
ای فرزند ،دخل آب روان است و عيش آسيا گردان يعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد
عقل و ادب پيش گي و لو و لعب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشيمانی خوری .
پسر از لذت نای و نوش ،اين سخن در گوش نياورد و بر قول من اعتاض کرد و گفت :راحت
.عاجل به تشويش منت آجل منغص کردن خلف رای خردمندان است
فکيف مرا که در صدر مروت نشسته باشم و عقد فتوت بسته و ذکر انعام در افواه عوام افتاده
.
هر كه علم شد به سخا و كرم
ديدم نصيحت مرا نى پذيرد ،و دم گرم در آهن سرد او ب اثر است ،ترک مناصحت او گرفتم و
روی از مصاحبت بگردانيدم و قول حکما به کار بستم که گفته اند :بلغ ما عليك ،فان ل
.يقبلوا ما عليك
تا پس از مدتی آنچه انديشه من بود از نکبت حالش بصورت بديدم که پاره پاره بم بر می
دوخت و لقمه لقمه هی اندوخت .دل از ضعف حالش بم آمد و مروت نديدم در چنان حالی ريش
* * * *
حکايت
پادشاهى پسری را به اديبی داد و گفت :اين فرزند توست ،تربيتش هچنان کن که يکی از
فرزندان خويش .اديب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او اثر کرد و به جايی نرسيد و
پسران اديب در فضل و بلغت منتهی شد ند .ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاتبت فرمود که
وعده خلف کردی و وفا با نياوردی .گفت :بر رای خداوند روی زمي پوشيده ناند که تربيت
يکی را شنيدم از پيان مربی که مريدی را هی گفت :ای پسر ،چندانکه تعلق خاطر آدميزاد
به
.روزيست اگر به روزی ده بودی بقام از ملئکه درگذشتی
* * * *
حکايت
اعرابيی را ديدم که پسر را هی گفت :يا بنی انک مسئوول يوم القيامت ماذا اکتسبت و
.ليقال بن انتسبت ،يعنی تو را خواهند پرسيد که عملت چيست ،نگويند پدرت کيست
* * * *
حکايت
در تصانيف حکما آورده اند که کژدم را ولدت معهود نيست چنانکه ديگر حيوانات را ،بل
احشای مادر را بورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گريرند و آن پوستها که در خانه کژدم
بينند اثر آن است .باری اين نکته پيش بزرگی هی گفتم .گفت :دل من بر صدق اين سخن
گواهی هی دهد و جز چني نتوان بودن ،در حالت خردی با مادر و پدر چني معاملت کرده اند
* * * *
حکايت
فقيه درويشی حامله بود ،مدت حل بسر آورده و مرين درويش را هه عمر فرزند نيامده
بود ،گفت :اگر خدای عزوجل مرا پسری دهد جزين خرقه که پوشيده دارم هر چه ملک من است
ايثار درويشان کنم .اتفاقا پسر آورد و سفره درويشان بوجب شرط بنهاد .پس از چند سالی
که از سفر شام بازآمدم به ملت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خب پرسيدم ،گفتند ،
به زندان شحنه درست .سبب پرسيدم ،کسی گفت :پسرش خر خورده است و عربده کرده است و
خون کسی ريته و خود از ميان گريته .پدر را بعلت او سلسله در نای است و بند گران بر
* * * *
حکايت
طفل بودم که بزرگی را پرسيدم از بلوغ .گفت :در مسطور آمده است که سه نشان دارد :
يکی پانزده سالگی و ديگر احتلم و سيم برآمدن موی پيش ،اما در حقيقت يک نشان دارد و بس
:آنکه در بند رضای حق جل و علبيش از آن باشی که در بند حظ نفس خويش و هرآنکه در او
* * * *
حکايت
سالی نزاعی در پيادگان حجيچ افتاده بود و داعی در آن سفر هم پياده .انصاف در سر و
روی هم فتادي و داد فسوق و جدال بدادي .کجاوه نشينی را شنيدم که باعديل خود می گفت :
يا للعجب ! پياده عاج چو عرصه شطرنج بسر می برد فرزين می شود يعنی به از آن می گردد که
* * * *
حکايت
.هندوی نفط اندازی هی آموخت .حکيمی گفت :تو را که خانه نيي است ،بازی نه اين است
* * * *
حکايت
مردکی را چشم درد خاست .پيش بيطار رفت که دوا کن .بيطار از آنچه در چشم چارپايان
کند در ديده او کشيد و کور شد .حکومت به داورد بردند ،گفت :بر او هيچ تاوان نيست ،
اگر اين خر نبودی پيش بيطار نرفتی .مقصود ازين سخن آنست تا بدانی که هر آنکه ناآزموده
.را کار بزرگ فرمايد با آنکه ندامت برد به نزديک خردمندان به خفت رای منسوب گردد
يکی را از بزرگان ائمه پسری وفات يافت .پرسيدند که بر صندوق گورش چه نويسيم ؟ گفت :
آيات کتاب قرآن ميد را عزت و شرف از آن است که روا باشد بر چني جايها نوشت که به
روزگار سوده گردد و خليق بر او گذرند و سگان بر او شاشند ،اگر بضرورت چيزی هی نويسند
* * * *
حکايت
پارسايی بر يکی از خداوند ان نعمت گذر کرد که بنده ای را دست و پای استوار بسته عقوبت
هی کرد .گفت :ای پسر ،هچو تو ملوقی را خدای عزوجل اسي حکم تو گردانيده است و تو را
بر وی فضيلت داده ،شکر نعمت باری تعالی بای آر و چندين جفا بر وی مپسند ،نبايد که
در خبست از خواجه عال صلی ال عليه و سلم که گفت :بزرگتين حسرتی روز قيامت آن بود که
* * * *
حکايت
سالی از بلخ باميان سفر بود و راه از حراميان پر خطر .جوانی بدرقه هراه من شد سپر
باز ،چرخ انداز ،سلحشور ،بيش زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندی و زورآوران
روی زمي پشت او بر زمي نياوردندی وليکن چنانکه دانی متنعم بود و سايه پرورده نه جهان
.ديده وسفر کرده ،رعد کوس دلوران به گوشش نرسيده و برق ششي سواران نديده
اتفاقا من و اين جوان هر دو در پی هم دوان .هران ديار قديش که پيش آمدی به قوت بازو
:بيفکندی و هر درخت عظيم که ديدی به زور سرپنجه برکندی و تفاخر کنان گفتی
ما درين حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند به دست يکی چوبی
.ول ديدم تي و كمان از دست جوان افتاده و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است
* * * *
حکايت
بزرگی را پرسيدم در معنی اين حديث که اعدی عدوک نفسک التی بي جنبيک .گفت :بکم آنکه
هر آن دشنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندانکه مدارا بيش کنی
* * * *
حکايت
توانگرزاده ای را ديدم بر سر گور پدر نشسته و با درويش بچه ای مناظره در پيوسته که
صندوق تربت ما سنگي است و کتابه رنگي و فرش رخام انداخته و خشت پيوزه در او بکار
برده ،به گور پدرت چه ماند :خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشيده ؟
درويش پسر اين بشنيد و گفت :تا پدرت زير آن سنگها ی گران بر خود بنبيده باشد پدر من
* * * *
جدال سعدی با مدعی در بيان توانگری و درويشی
يکی در صورت درويشان نه بر صفت ايشان در مفلی نشسته و شنعتی در پيوستهو دفت شکايتی
بازکرده و ذم توانگران آغاز کرده ،سخن بدينجا رسانيده که درويش را دست قدرت بسته است
:سعدى گفت
پس عبادت ايشان به فقر اوليت که جعند و حاضر نه پريشان و پراکنده خاطر ،اسباب معيشت
ساخته و به اوراد عبادت پرداخته :عرب گويد :اعوذ بال من الفقر الکب و جوار من ليب .
و در خب است :الفقر سواد الوجه ف الدارين .گفتا :نشنيدی که پيغمب صلی ال عليه گفت :
الفقر فخری .گفتم :خاموش که اشارت خواجه عليه السلم به فقر طايفه ايست که مرد ميدان
.رضااند و تسليم تي قضا ،نه اينان که خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند
.درويش بی معرفت نيارامد تا فقرش به کفر انامد :كاد الفقر ان يكون كفرا
فصاحت در ميدان وقاحت جهانيد و بر من دوانيد و گفت :چندان مبالغه در وصف ايشان بکردی
و سخنهای پريشان بگفتی که وهم تصور کند که ترياق اند يا کليد خزانه ارزاق ،مشتی تکب ،
مغرور ،معجب ،نفور ،مشتغل مال و نعمت ،مفتت جاه و ثروت که سخن نگويند ال بسفاهت و
نظر نکنند ال بکراهت ،علما را به گدايی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پای معيوب
گردانند و به عزت مالی که دارند و عزت جاهی که پندارند بر تر از هه نشينند و خود را به
.اند :هر که به طاقت از ديگران کم است و به نعمت بيش ،بصورت توانگرست و بعنی درويش
تا عاقبت المر دليلش ناند ،ذليلش کردم .دست تعدی دراز کرد و بيهده گفت آغاز و سنت
جاهلن است که چون به دليل از خصم فرومانند سلسله خصومت بنبانند .چون آزر بت توراش که
به حجت با پسر برنيامد به جنگش خاست که :لئن ل تنته لرجنک .دشنام دادم .سقطش گفتم ،
او در من و من در او فتاده
القصه مرافعه اين سخن پيش قاضی بردي و به حکومت عدل راضی شدي تا حاکم مسلمانان مصلحتی
جويد .قاضی چو حيلت ما بديد و منطق مابشنيد گفت :ای آنکه توانگران را ثنا گفتی و بر
درويشان جفا روا داشتی بدان که هر جا که گل است خارست و باخر خارست و بر سر گنج مارست
و آنا که در شاهوار است ننگ مردم خوار است .لذت دنيا را لدغه اجل در پس است و نعيم
که غم درويشان خورد و بي آن است که کم توانگر گيد .و من يتوکل علی ال فهو حسبه .پس
روی عتاب از من به جانب درويش آورد و گفت :ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی و مست
ملهی ،نعم ،طايفه ای هستند برين صفت که بيان کردی :قاصر هت ،کافر نعمت که ببند و
بنهند و نورند و ندهند و گر بثل باران نبارد يا طوفان بردارد به اعتماد مکنت خويش از
قومی برين نط که شنيدی و طايفه ای خوان نعمت ناده ودست کرم گشاده ،طالب نامند و معرفت
و صاحب دنيا و آخرت ،چون بندگان حضرت پادشاه عال عادل ،مويد ،مظفر ،منصور مالک
،اعدل ملوک زمان ،مظفر الدنيا و الدين ازمه انام ،حامی ثغور اسلم ،وارث ملک سليمان
قاضی چون سخن بدين غايت رسيد وز حد قياس ما اسب مبالغه گذرانيد بقتضای حکم قضاوت رضا
.دادي و از مامضی درگذشتيم و سر و روی يکديگر بوسه دادي و ختم سخن برين بود
..................................................................................
........................................................................
باب هشتم :در آداب صحبت و هنشن
حکايت
مال از بر آسايش عمر ست نه عمر از بر گرد کردن مال .عاقلی را پرسيدند نيکبخت کيست و
.بدبتی چيست ؟ گفت :نيکبخت آن که خورد و کشت و بدبت آنکه مرد و هشت
.شنيدی
آنكس كه دينار و درم خي نيندوخت
:عرب مى گويد
* * * *
دو کس رنج بيهوده بردند و سعی بی فايده کردند :يکی انکه اندوخت و نورد و ديگر آنکه
.آموخت و نکرد
رازی که نان خواهی با کس در ميان منه وگرچه دوست ملص باشد که مران دوست را نيز دوستان
.سعی می کنی
* * * *
.متکلم را تا کسی عيب نگيد ،سخنش صلح نپذيرد
دير خورند و عابدان نيم سي و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگيند و پيان تا عرق
.بکنند .اما قلندران چندانکه در معده جای نفس ناند و بر سفره روزی کس
.کشته شود متمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن متنع باشد
نيک سهل است زنده بی جان کرد
تربيت دريغ است و تربيت نامستعد ،ضايع .خاکست نسبی عالی دارد که آتش جوهر علويست
وليکن چون بنفس خود هنری ندارد با خاک برابر است و قيمت شکر نه از نی است که آن خود
.خاصيت وی است
عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز رای .رای بی قوت مکر و فسون
. .يوسف صديق عليه السلم در خشک سال مصر سي نوردی تا گرسنگان فراموش نکند
.پيشش
مراد از نزول قرآن ،تصيل سيت خوب است نه ترتيل سورت مکتوب .عامی متعبد پياده رفته
.است و عال متهاون سوار خفته .عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد
نشسته .قلندران
.دارد
از آن احتاز می کند که ذکر هه عضوی روا نباشد و خردمندان گفته اند :هر که سخن نسنجد
کنمت تنگدل نشينی ،پس حلوت ذکر من کجا دريابی و به عبادت من کی شتابی ؟
شبانی را پدری خردمند بود .روزى بدو گفت :اى پدر دانا و خردمند! مرا آنگونه که از
.پدر گفت :به مردم نيكى كن ،ول به اندازه ،نه به حدى كه او را مغرور و خيه سر نايد
* * * *
سخن گفت بياموزد ،گفتار را به الغ تلقي مى كرد و به خيال خود جاهلی خواست که الغی را
:اى احق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار حكيمى او را گفت
نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيون كن ،زيرا الغ از تو سخن نى آموزد ،ول تو مى
* * * *
که هچون موم نزد او نرم مى شود و هر حضرت داوود عليه السلم ديد لقمان آهنی به دست
آن گونه بواهد آن را مى سازد ،چون مى دانست كه بدون پرسيدن ،معلوم مى شود كه داوود
عليه السلم چه مى خواهد بسازد .از او سؤ ال نكرد ،بلكه صب كرد تا اينكه فهميد داوود
* * * *
حکايت
مى گفت :خدايا! بر بدان رحت بفرست ،اما نيكان خود رحتند و آنا پارساي در مناجات
فرمود خيمه شاهى او را گويند :فريدون كه بر ضحاك ستمگر پيوز شد و خود به جاى او نشست
در زمين وسيع سازند .پس به نقاشان چني دستور داد تا اين را در اطراف آن خيمه با خط
.اى خردمند! با بدكاران به نيكى رفتار كن ،تا به پيوزى از تو راه نيكان را برگزينند
* * * *
حکايت
از يكى از بزرگان پرسيدند :با اينكه دست راست داراى چندين فضيلت و كمال است ،چرا
!او در پاسخ گفت :ندانی كه پيوسته اهل فضل ،از نعمتهاى دنيا مروم شوند ؟
* * * *
حکايت
حكيم فرزانه اى را پرسيدند :چندين درخت نامور که خدای عزوجل آفريده است و برومند ،
هيچ يک را آزاد نوانده اند مگر سرو را که ثره ای ندارد .درين چه حکمت است ؟ گتف :
هردرختی ثره معي است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آيد و گاهی به عدم آن پژمرده
.شود و سرو را هيچ ازين نيست و هه وقتی خوش است و اين صفت آزادگان است
تام شد کتاب گلستان وال الستعان ،به توفيق باری عز اسه ،درين جله چنان که رسم مولفان
.است از شعر متقدمان بطريق استعارت تلفيقی نرفت
غالب گفتار سعدی طرب انگيزست و طبيبت آميز و کوته نظران را بدين علت زبان طعنه دراز
گردد که مغز دماغ ،بيهوده بردن و دود چراغ بی فايده خوردن کار خردمندان نيست ،وليکن
بر رای روشن صاحبدلن که روی سخن در ايشان است پوشيده ناند که در موعظه های شافی را در
سلک عبارت کشيده است و داروی تلخ نصيحت به شهد ظرافت بر آميخته تا طبع ملول ايشان از
.والسلم