Professional Documents
Culture Documents
A Review On Woody Allens Zelig in Farsi
A Review On Woody Allens Zelig in Farsi
شاید بتوان مهم ترین ویژگی ای که روایت مدرن را از روایت قبل از آن جدا می کرد خودآگاهی بدانیم .خودآگاهی عنصری بود که به
نویسنده ی مدرنیست جهت می داد .هر اثر مدرن مهمی در تاریخ ،یک ایده ی بسیار اساسی پشت اش دارد که آن را از کار های
دیگر جدا می کند .اومانیسم ،آن چه که ایدئولوژی غالب از رونسانس به این طرف بوده ،نویسنده را وادار می کرد که امضای خودش
را در کار نشان دهد .چنین بود که مجسمه های فوق العاده زیبای به کار رفته در کاتدرال های گوتیک قرن های میانه ،همان مجسمه
های بی نظیری که هیچ چیز از آثار بعد از خودشان در زیبایی کم نداشتند (نگاه کنید به فیلم ت .مثل تقلب اورسون ولز) کم کم جای
خود را در هنر به داود میکل آنژ و مونالیزای داوینچی دادند .نام هنرمند مهم دوباره مهم شد (اتفاقی که از زمان یونان عصر پریکلس
نیفتاده بود ).و از زیر سایه ی نام های سنگینی مثل پادشاه و کلیسا بیرون آمد .چنین تغییر شگرفی موجب تغییرات بعدی نیز بود .آثار
هنری باید ایده ای مختص خود می داشتند .پایه ی تکنیکی مجسمه های پایان قرون میانه با داود میکل آنژ تفاوتی نداشت .ولی آن چه
تمایز را ایجاد می کرد ایده ای بود که در پس اثر میکل آنژ بود و فقط برای همان اثر بود .و چنین بود که حکایت های پهلوانی قرون
وسطی که همگی سر و شکلی تقریبا یکسان داشتند ناگهان دچار یک دگردیسی عظیم شدند و در قالب اثری متفاوت به نام "دون
کیشوت" دوباره تعریف شدند .هنرمندان مدرنیست ،با استفاده از ایده های مطرح شده ی رنسانس هرکدام آثاری جدید خلق می کردند
و ایده های غالب ،تغییر ناپذیر و تثبیت شده توسط پادشاهان و کلیسا را به چالش می کشیدند .دون کیشوت اولین رمان مدرن خوانده
شد چون بر خالف اسالفش تعریف دقیقی از زمان و مکان داشت و شخصیت پردازی واقع گرایانه در آن اهمیت پیدا کرده بود.
همانطور که قبل از آن در نقاشی ،پرسپکتیو واقع گرایانه مهم تلقی شده بود .دون کیشوت تصویری وارونه بود از آن چه که در طول
قرون و اعصار خوانندگان به عنوان "پهلوان" شناخته بودند .او پیر و ضعیف و خیال باف بود و به جای آن که به دشمنان اش ضربه
بزند( ،کدام دشمنان؟) دائم در حال ضربه زدن به خودش بود.
البته که رمان سروانتس مهم تر و پر ایده تر از این حرف هاست و ویژگی هایی دارد که حتی خواننده ی تیزبین امروزی را به
حیرت وامی دارد .در هر حال ،از ایده های غالب در آثار مدرنیستی می گفتیم .ایده هایی که اثر ،و خالق اثر را از دیگر کار ها و
دیگر هنرمند ها متمایز می کرد .این شکل کلی تا پایان عصر مدرن ادامه پیدا کرد و در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم به
اوج خود رسید .حاال دیگر همه جا تولستوی را با توصیفات و جزئیات خیره کننده و داستایوسکی را با شخصیت پردازی های فوق
پیچیده می شناختند .مارسل پروست به جمله های بسیار بلند و از نظر غنای ادبی بیهوش کننده اش شناخته شد و جیمز جویس به
توانایی غریب اش در نوشتن با تقریبا همه ی تکنیک های ممکن .جویس از این نظر مثال آرمانی یک نویسنده ی مدرن است .همه ی
آثار او مشخصا در درجه ی اول برای خود او و بعد از آن برای خواننده یک چالش بزرگ اند .روایت شدن اولیس 900صفحه ای
در یک روز خاص ایده ی غالب روایی آن است .همانطور که ایده ی روایی غالب چهره ی مرد هنرمند در جوانی پوشش دادن کل
زندگی استیون ددالوس از کودکی تا جوانی است .در باقی هنر ها هم وضع به همین منوال بود .برخالف یک حکایت پهلوانی-
روستایی از قرن مثال دهم که شاید هیچ گاه نام نویسنده اش را ندانیم ،در قرن بیستم کامال مهم بود که فالن تابلو را پیکاسو کشیده است
یا براک .در سینما از این هم جلو تر رفتند و تئوری مولف را بنا نهادند .جایی که فیلمساز ،عامدانه تمهیدی به کار می برد که بگوید
فیلم ساخته ی اوست و نه کس دیگر( .چیزی که کاریکاتورش را در فیلم های یک فیلمساز ایرانی همیشه می بینیم!)
اما عمر مدرنیسم هم ،که شاید در دهه ی بیست کمتر کسی فکرش را می کرد به پایان برسد باالخره زمانی تمام شد .پایانی که مثل
دیگر پایان ها (پایان عصر باستان ،پایان قرون وسطی )...ناگهانی نبود و نمی شود تاریخ خاصی برایش تعیین کرد .خیلی راحت فید
شد به سیاهی و به تاریخ پیوست .شاید جنگ جهانی اول شروع ماجرا بود .شاید .ولی قطعا جنگ دوم را می توان تیر خالص بر
پیکر مدرنیسم دانست .لحظه ای که انسان ها کم کم ایمان شان را به ایدئولوژی های بزرگ ،ایده های بزرگ و مهم تر از همه ایمان
به خودشان را از دست دادند .هیچ نا امیدی ای نمی توانست برای یک متفکر دهه ی شصتی بزرگ تر از این باشد که ببیند بالفاصله
بعد از سقوط برلین و پایان جنگ دوم ،جنگ جدیدی که "سرد" می خواندنش شروع شده .و این گونه بود که همان متفکران دهه ی
شصت آغاز دوران جدیدی به نام پست-مدرنیسم را اعالم کردند .دورانی که در آن ایده ها به اندازه ی دوران مدرن بلند پروازانه نبود
و ایدئولوژی ها مثل قبل خریدار نداشتند.
تغییراتی که در هنر به وجود آمد کم از تغییراتی که سیاست کرد نداشت .هنرمندان اسطوره ای و متهور دوران مدرن جایشان را به
هنرمندانی محتاط تر و زمینی تر دادند .شاید به جرات بشود گفت که امروز هیچ نقاشی نمی تواند حتی خواب این را ببیند که در
دوران زندگی اش شهرتی که پیکاسو در دوران زنده بودن اش داشته را داشته باشد .آن ها که زخم خورده ی فجایع دوران مدرن
بودند (مثال گونتر گراس -یا برخی هنرمندان نسل بیت ).شروع کردند به هجو کشیدن آن چه در هنر مدرن ارزش محسوب می شد.
کم کم ،این به هجو کشیدن در دورانی که ایدئولوژی های بزرگ در حال مرگ بودند تبدیل به عادت دیرینه ی هنر پست مدرن شد.
نقاشی های یک شکل اندی وارهول از مریلین مونرو که با رنگ های مختلف در کنار هم کوالژ شده بودند را می شد از یک دیدگاه،
هجوی دانست بر ایده ی جیمز جویس در مورد هنرش که در آن هر کاری باید ایده ای بزرگ و حیرت انگیز می داشت .ویژگی مهم
دیگر ،محو تدریجی مفهوم ژانر بود که در آثار کسانی چون تامس پینچن و براتیگان اتفاق افتاد .صید قزل آال در آمریکا هیچ وقت
صد درصد آشکار نمی کند که رمان است یا مجموعه داستان .همین طور رمان مهم و بسیار پیچیده ی تامس پینچن یعنی Gravity`s
Rainbowکه به مجموعه ای از پاراگراف هایی در نگاه اول بی ربط می ماند که کنار هم قرار گرفته اند و هرکدام شان به تنهایی
زیبایی خیره کننده ای دارند.
باید توجه داشت که اگر هجو را ویژگی اصلی هنر پست مدرن بخوانیم جز خیانت به آن کار دیگری نکرده ایم .دوران پست مدرن با
همه ی آن ایده های کوچک ،ولی واقع گرایانه ترش در طول این 50-40سال آثار یگانه ای بهمان هدیه کرده اند که بسیاری شان به
لحاظ خالقیت و نبوغ چیزی کمتر از آثار قدیمی تر ندارد .شخصا فکر نمی کنم آثار بیتلز به لحاظ نبوغ چیزی کم تر از آثار
شوئنبرگ داشته باشد یا فیلم های آلمودووار در مقابل فیلم هایی که بهشان ارجاع می دهد کم بیاورد .همین طور است حکایت وودی
آلن که شاید امروز ،در میان فیلمسازان پست مدرن بیشتر از همه کار هایش کالسیک شده اند .آلن یکی از اولین کسانی بود که مساله
ی ژانر را در فیلم هایش به هجو می کشید و در بهترین کارهایش (آنی هال ،زن ها و شوهر ها ،ساختار شکنی هری و باالخره همین
زلیگ) آن قدر آزادانه از فرم های روایی مختلف استفاده می کند و آن قدر به سنت بزرگترین آثار پست مدرنیستی از جدی گرفتن
خودش طفره می رود که می توانیم فیلم هایش را داخل دسته ی آثار پست مدرنیستی قرار دهیم.
فرم زلیگ
زلیگ را فیلمی از ژانر Mockumentaryیا "مستند ساختگی" به حساب می آورند .این تعبیر درست است .ولی کامل نیست.
درست است چون آلن با همکاری فیلمبردار نابغه اش گوردون ویلیس همه ی سعی شان را کرده اند که فضای آمریکای دهه ی 30و
40را مستند گونه بازسازی کنند .خود روایت فیلم هم فرم مستند های بیوگرافی را بر می گزیند و دائم در تالش است که زلیگ را
شخصیتی واقعی تصویر کند .آلن ،برای انجام این کار حتی اشخاصی حقیقی مثل سوزان سونتاگ و سائول بیلو را جلوی دوربین می
نشاند و آن ها را به تحلیل کاراکتر زلیگ وا می دارد .ولی پارادوکس بامزه از آن جا شروع می شود که :
نخست ،آلن و میا فارو هر دو بازیگر های شناخته شده ای هستند و ما می دانیم که آن ها دارند نقش بازی می کنند.
دوم ،وجه دراماتیک کار آن قدر قوی است که دائم از فرم مستند صرف فاصله می گیرد( .وجه تمایز فیلم با دیگر مستند های ساختگی
مشهور مثل )This Is Spinal Tap
سوم ،موقعیت اولیه (انسانی که در کنار هرکس قرار می گیرد شبیه همان کس می شود!) آن قدر وجه فانتزی قوی و غالبی دارد که
عمال مستند بودن فیلم از همان دقایق اولیه زیر سوال می رود.
نبوغ فیلم در این است که این پارادوکس ها با فرم مستند گونه ی فیلم ،هیچ گاه تماشاگر را از فیلم دور نمی کند و آن قدر همه چیز
سهل و ممتنع جلو می رود که تماشاگر با خودش فکر نمی کند که کاش فیلم فرم دیگری داشت.
ایده ی روایی فیلم ،ایده ی یکی از مشهور ترین فیلم های تاریخ سینما را به یاد می آورد :همشهری کین .زلیگ هم مثل همشهری
کین از پایان داستان شروع می شود .جایی که لئونارد و یودورا با شکوه فراوان به آمریکا باز می گردند( .گره گشایی پایان داستان
در ابتدای فیلم) و همان فیلم خبری که همشهری کین با آن شروع می شد در زلیگ هم هست که شرح دوران "جز" و "ف.اسکات
فیتزجرالد" و آمریکای دوران رکود را می دهد( .حتی ایده ی نشان دادن یک شخصیت خیالی در کنار شخصیت های تاریخی هم در
فیلم خبری ابتدای همشهری کین وجود داشت).
موقعیت داستان همین جا معرفی می شود .زلیگ مردی است غریب که پایش به شکل اتفاقی همه جا باز می شود .ولی فیلم به همین
موقعیت اولیه برای پیش برد داستان بسنده نمی کند .زلیگ هر جا که می رود قیافه اش هم شبیه به آدم های همان جا می شود .در
محله ی چینی ها چشم بادامی می شود و در ارکستر بیگ بند جز سیاه پوست .با این که آدم های بسیاری هم در طول 70دقیقه زمان
فیلم می نشینند و زلیگ را تحلیل می کنند در نهایت هیچ کس بیان نمی کند که زلیگ واقعا از کجا آمده و چرا این گونه است .این
ویژگی بارز ژانر های علمی تخیلی و فانتزی را که خیلی وقت ها بیان نمی شود که موجود ماورایی از کجا سر و کله اش پیدا شده را
آلن با شهامت تمام در فیلمی با ساختار مستند جای می دهد و هیچ وقت هم این مساله آزار دهنده نمی شود .علت آزار دهنده نبودن اش
هم همان ویژگی هجو آمیز فیلم است که باعث می شود کل ماجرا را جدی نگیریم و به جایش در مدت 70دقیقه از ایده های خالقانه
ی آلن و اجرای بی نظیر ویلیس لذت ببریم.
زلیگ هجو خود هالیوود هم هست .شاید آلن کمتر فیلمی ساخته باشد که این چنین خوش به پایان برسد .یودورا فلچر (میا فارو) در
ابتدا به چشم یک موضوع جالب تحقیقاتی به زلیگ نگاه می کند ولی در پایان با او ازدواج می کند و تا آخر عمر هم به خوبی و
خوشی با هم زندگی می کنند .چنین تمهید دراماتیکی در فیلمی که این گونه لباس مستند پوشیده آن قدر غریب است که یکباره و
همزمان ،هم از فیلم های آبکی هالیوودی آشنا-زدایی می کند(.یادمان باشد که زلیگ در اوج دوران ریگان و خوش بینی ساده انگارانه
زندگی آمریکایی ساخته شده است ).و هم از فرم خشک و تغییر ناکردنی مستند های بیوگرافیک معمول .اوج این ایده را می توان
در صحنه ی فرار زلیگ و یودورا از دست نازی ها دید .صحنه ای که یودورا و لئونارد در میتینگ حزب نازی و وسط سخنرانی
هیتلر همدیگر را پیدا می کنند فلش فوروارد می خورد به صحنه ی معادل آن در نسخه ی هالیوودی ای که از زندگی زلیگ بعدا
ساخته می شود .جالب این جاست که آن چه در نسخه ی هالیوودی دیده می شود خیلی آبکی و کم جذابیت تر از آنی است که در
واقعیت می بینیم( .دقت کنید به تفاوت آشکار دکوپاژ آلن در صحنه ی مستند و صحنه ی فیلم هالیوودی .همچنین موسیقی سانتیمانتالی
که در فیلم هالیوودی شنیده می شود).
در همین راستا جا دارد به نبوغ گوردون ویلیس هم اشاره شود .ترکیب بندی پالن او در این سکانس مثال زدنی است .در نمایی که
زلیگ پشت سر هیتلر قرار گرفته ویلیس طوری ترکیب بندی کرده که ابتدا اصال زلیگ دیده نمی شود .در واقع زلیگ در نقطه ای از
کادر قرار دارد که هیچ توجهی به خودش جلب نمی کند .تازه در پیش زمینه ی تصویر ،یکی از مشهور ترین شخصیت های تاریخ
یعنی هیتلر قرار گرفته که خود به خود همه ی توجه کادر به سمت او می رود .کافی است دایره ی قرمز را برداریم تا متوجه شویم
زلیگ کجای کادر قرار دارد و چه قدر در ابتدای پالن پنهان است.
کم کم زلیگ شروع می کند به دست تکان دادن و متوجه می شویم تمام مدت او پشت سر هیتلر ایستاده بوده است .زلیگ آن قدر شلوغ
می کند که توجهمان از یکی از کاریزماتیک ترین شخصیت های تاریخ یک دفعه جلب او می شود و دوباره متوجه می شویم که یک
بار دیگر آلن بهمان رودست زده است .شوخی آلن با شخصیتی خوفناک مثل هیتلر حتی فراتر از دیکتاتور بزرگ چاپلین ،تنها یک
همتا در تاریخ سینما دارد و آن هم بودن یا نبودن ( – 1942ارنست لوبیچ) است .شاید بیشتر از همه ی فیلم های دیگر آلن ،در حین
دیدن زلیگ است که نبوغ سازنده اش را تحسین می کنیم.
اسطوره های دوران ما
جیمز جویس در مشهور ترین اثرش یعنی اولیس ایده ی روایی اودیسه ی هومر را می گیرد و آن داستان را در قالب ایرلند اوائل
قرن بیستم بازگو می کند .استیون ددالوس (شخصیت اصلی رمان چهره ی مرد هنرمند در جوانی ،که او را خود جویس می دانند).
همان تلماک است و لئوپولد بلوم همان اودیسیوس .مالی بلوم هم پنه لوپ را به یاد می آورد .ایده ی ارجاع به آثار کالسیک در
مدرنیستی ترین آثار ادبیات مدرن هم وجود داشته است .ولی آن چه که این ارجاع ها را تبدیل به ویژگی بارز هنر پست مدرنیستی
می کند ویژگی دیگری است .آثار پست مدرنیستی ،معموال ،خود را به نسبت آثار مدرنیستی جدی نمی گیرند( .مدل آدم کشتن ویلیام
بلیک فیلم مرد مرده ی جارموش را یادتان هست که چه قدر آگاهانه کاریکاتوری بود؟) این جدی نگرفتن ،ویژگی نسلی است که ایده
های بزرگ و ایدئولوژی های بزرگ را روزگاری جدی می گرفته ولی شکست همه شان را به چشم دیده است .شاید بازگشت به
گذشته هم نوعی توبه کردن از دنیای مدرن و اسطوره های آن است .اسطوره هایی که یکی پس از دیگری شکسته شدند و ناکارآمد
بودن شان برای آن که مردمی را به زندگی امیدوار کنند ،نشان دادند .عصر اطالعات بی رحمانه نشان می داد که همه ی آن پیشوا ها
و رهبر ها و آدم های کاریزماتیک هم به سهم خودشان ،ضعف هایی داشتند .و اسطوره ای که ضعف داشته باشد دیگر اسطوره
نیست ،آدم است.
وودی آلن هم یکی از همین اسطوره های شکسته است .او برای بسیاری سمبل نوشتن خالقه و برای بسیاری دیگر سمبل انسان
خوشبخت بر روی کره ی زمین بوده و هست .موفقیت های هنری اش بی شمارند .تعداد فیلم های شاخص اش بسیارند .آن قدر
جذابیت دارد که بزرگترین ستاره های هالیوود برای بازی در فیلم اش سر و دست می شکنند .با تعدادی از فوق العاده ترین این ستاره
ها رابطه ی خصوصی داشته است .آن قدر با خونسردی به زندگی نگاه می کند که حتی برایش مهم نیست بیاید جایزه های اسکارش
را بگیرد .هر وقت بخواهد فیلم بسازد فیلم می سازد و معموال در فیلم هایش دختر های زیبا را در پایان داستان به دست می آورد!
اما عصر اطالعات به ما فهماند که زندگی آلن هم آن قدر ها زندگی کاملی نیست .رابطه اش را با دختر خوانده اش برایمان فاش کرد
و تصویرش را در ذهنمان خدشه دار .با این حال او یکی از اسطوره های دوران پست مدرن است .او بیشتر از هر کس دیگری،
خودش در مورد ضعف هایش افشاگری می کند .و اسطوره ای هم که برایمان درست می کند یکی است مثل لئونارد زلیگ .کسی که
با هواپیما از دست نیروی هوایی آلمان نازی فرار می کند ولی به لحاظ بحران هویت بیمار ترین فرد ایاالت متحده ی آمریکاست.
چارلز فاستر کین هم به عنوان پدرخوانده ی هنری زلیگ ضعف های خودش را داشت .ولی حداقل صالبتی داشت که زلیگ از
داشتن آن هم محروم است .زلیگ نه بنیه ی قوی دارد نه روحیه ی قوی .نه خالق است و نه خیلی باهوش .او صرفا آن جایی که باید
حضور داشته باشد حاضر است .با شخصیت های مهم تاریخ بر می خورد .شخصیت های مهم تاریخ در موردش حرف می زنند .این
ویژگی من را به یاد اسطوره های دوران خودمان می اندازد .مثال درجه یک اش مدونا است .کسی که نه زیبایی مریلین مونرو را
دارد .نه صدای اال فیتزجرالد را .نه حتی توانایی رقص اش به پای همتای بداقبال اش مایکل جکسون می رسد .ولی همیشه در صحنه
حاضر است و همه در موردش حرف می زنند و خیلی ها ستایش اش می کنند .این تعریف کامل اسطوره ی عصر ماست .بنابراین،
قصه ی پریان فانتزی ای که آلن در زلیگ برایمان تعریف می کند و به آن فرم مستند ساختگی هم می بخشد نمی تواند چندان دور از
حقیقت باشد .این طور نیست؟
"اسطوره های دوران ما"
بررسی فیلم زلیگ ( – 1983وودی آلن)
کار کالسی .واحد تحلیل فیلم ( .)2استاد مقانلو .دانشجو آرین مظفری .فیلمبرداری .87