Professional Documents
Culture Documents
F 738198
F 738198
مترجم آراسته
2
فصل اول
سیالس
به آرامی شروع شد ،بارون بود .اینجا چلپ چلپ چکید .اونجا چلوپ چلوپ بارید .اول
قطره هاش روی شیشه ی جلوی ماشین و بعد تمام پنجره های دور ام رو خیس خیس کرد.
قطره هاش مثل صدای تپ تپ هزاران انگشت روی کاپوت ماشین می نواختن.
تَپ-تَ-تَپ-تَپ-تَپ-تَ-تَ-تَپ-تَپ-تَپ.
صداش از تمام دور و برم به گوش می رسید .انگار از درون من شروع شده بود و سعی
داشت از وجود من خارج بشه.
بارون اول شروع کرد روی شیشه جلوی ماشین بارید .به اندازه کافی شدت داشت تا
قطراتش تشکیل جوی های مستقیم رو بده مثل جاری شدن اشک بودن ،به پایین سُر می
خوردن و در پشت شیشه محو می شدن.
با بازوم مِه روی پنجره ی ماشین رو پاک کردم تا بیرون رو ببینم ،اما بارون با شدت زیادی
می بارید و هیچی رو نمی تونستم ببینم.من کجا بودم؟
برگشتم و به صندلی های عقب ماشین نگاه کردم اما هیچ کسی اونجا نبود .هیچی نبود.
دوباره رو به جلو برگشتم .فکر کردم.فکر کردم.فکر کردم.
3
شاید خوابم برده بود،من نمی دونستم کجا هستم" .من" نمی دونستم کجا هستم!
من...من...من...
من کی هستم؟
به نظر طبیعی هست که به جمله ای که شامل کلمه ی "من" باشه فکر کرد ،اما تمام فکر
های من تو خالی و بی معنی بودن ،چون این "من" مربوط به هیچ کسی نبود!
نه اسمی،نه وجودی ...من ...هیچ بودم ! صدای موتور ماشینی سمت ماشین من راند توجه
ام را جلب کرد .وقتی رد شد آب به شیشه ی جلوی ماشین پاشید .چراغ های عقب ماشین
رو روشن می کنم و ماشین دیگر سریع جلوی من می ایستد .چراغ هاش مدام روشن و
خاموش میشن .قلبم انگار توی دهنم پریده بود،دست هام رو به حالت دعا گرفتم .نور های
باالی اون ماشین انگار جریان زندگی بودن.
قرمز،آبی،قرمز،آبی .کسی کردم تشخیص بدم چه کسی توی اون ماشین هستش .تمام
چیزی که دیدم سایه ای بود که شروع کرد به ماشین ام نزدیک شدن .گردن ام رو به
سختی حرکت می دادم و تا زمانی که به در سمت مسافر ام نزدیک شد دنبالش کردم،
چشم ازش بر نداشتم.
ضربه زد.
دگمه ی پایین رو فشار دادم تا پنجره جون بگیره و پایین بیاد_چطور می دونستم باید این
کار رو انجام بدم؟
بعد دسته ی پنجره رو چرخاندم و باالخره پایین اومد،یک پلیس بود .می خواستم بگم
کمک ! من فراموش کردم کجا می خوام بروم!
4
_"سیالس؟!"
بلند بود و با فریاد زدن کلمه ی سیالس سعی می کرد با صدای باران مقابله کنه.
این کلمه چه معنایی داشت؟ سیالس،شاید فرانسوی بود.شاید من توی فرانسه بودم و
سیالس نوعی احوال پرسی بود.
احتماال در جواب باید می گفتم سیالس! اون مرد گلوش رو صاف کرد و گفت":ماشین ات
خراب شده ؟"
فرانسوی نبود!
به کنترل های پشت شیشه ی فرمان نگاه کردم .داشتم خفه می شدم،حواسم نبود که
نفسم رو نگه داشتم.
وقتی اجازه دادم نفس بگیرم به صورت ناهماهنگی بیرون اومد ...پر از اضطراب بود دوباره
به افسری که بیرون از پنجره ایستاده بود نگاه کردم و گفتم ":نه".
صدام منو ترسوند .نمی شناختمش ! افسر بیشتر خم شد و به زانو هام اشاره کرد.
به حجم پراکنده برگه های ناآشنا روی زانو هام نگاه کردم .روی صندلی مسافر هل شون
دادم ،می خواستم ازم دور باشم و سرم رو تکون دادم و گفتم:
کلمه هام با صدای زنگ از هم پاشید .یک صدای بلند زنگ،از توی ماشین می آمد صدا رو
دنبال کردم .
5
کاغذ ها را جابجا کردم تا موبایل ای که زیر شون بود پیدا کنم .نگاه کردم کی زنگ می
زنه ،جانت.
من جانت نمی شناسم.افسر پلیس در حالی که قدمی به عقب برمیداشت گفت:
بازی بزرگ.مدرسه.
افسر برای چند ثانیه بیشتر بهم خیره شد ،چهره اش شکل یک عالمت سوال بود.
باالخره سر تکان داد و به سمت ماشین اش برگشت .دوباره به موبایل نگاه کردم .همین که
می خواستم کلید خاموش رو بزنم دوباره شروع کرد زنگ زدن .انگشتم رو روی صفحه
حرکت دادم و سمت گوشم بردمش.
_"سالم؟!"
6
چند ثانیه پشت خط منتظر موندم قبل از اینکه جواب بدم ،امیدوار بودم معجزه ای رخ
بده.
گفت":سیالس؟سالم!"
اونم همون کلمه ای که افسر پلیس گفته بود تکرار کرد .سیالس .به جز اینکه شبیه یک
اسم صداش کرد.
اسم من؟!
همه چی گیج ام کرده بود،صدام عصبی بود .من پیداش کردم؟ قرار بود دنبال کی بگردم؟
دوباره برگشتم و یک باره دیگه به صندلی عقب نگاه کردم،با اینکه می دونستم کسی با
من توی ماشین نیست.
دوباره به روبرو نگاه کردم .مطمئن نبودم به سوالی که سمتم شوت شده بود چی باید
جواب بدم.
دوباره سوال را تکرار کردم و پرسیدم ":پیداش کردم؟ من ...تو اونو پیداش کردی؟!"
جانت غرید ":اگر پیداش کرده بودم چرا باید زنگ می زدم؟"
گوشی رو از گوشم جدا کردم و بهش خیره شدم ،کامال گیج بودم.
شاید این دختر خواهر کوچکترم بود .صداش جوان بود .جوان تر از من .شاید سگ اش رو
گم کرده بود و من رفته بودم پیداش کنم؟ شاید اونقدر گیج بودم و توی آسمان ها چرخیدم
که سرم به جایی خورده بود ،جانت گفت:
7
" سیالس،این با اون جور در نمیاد! اگه خونه نمی آمد به من می گفت یا امروز توی مدرسه
می دیدمش".
دکمه ی پایان تماس رو زدم و گوشی رو روی صندلی کنارم قرار دادم ،برگه هایی که روی
ران هام بودن چشم ام رو گرفتن روشون خم شدم و برشون داشتم ،کاغذ ها به هم دیگه
سنجاق شده بودن برای همین راحت به صفحه اول گرداندمشون.
نامه ای بودش که به نام من و شخص دیگری به اسم چارلی پست شده بود،
سیالس و چارلی
اگر تو نمی دونی چرا داری اینو می خونی،پس تو همه چیز رو فراموش کردی..
این دیگه از چه جهنمی اومده! جمله ی اول اش چیزی نبود که انتظار داشته باشم بخونم،
هر چند نمی دونستم که قرار چی بخونم؟!
تو کسی رو به یاد نمی آوری حتی خودت رو ،لطفا عصبانی نشو و این نامه رو کامل بخون...
ما مطمئن نیستیم چه اتفاقی افتاده اما از این که دوباره پیش بیاد می ترسیم ،حداقل
وقتی همه چی نوشته باشه و همه جا قرار داده شده باشه اگر دوباره رخ بده ما آماده تر
8
خواهیم بود ،در ادامه ی برگه ها تمام اطالعاتی که ما می دونیم رو پیدا می کنی .شاید به
طریقی کمک کنه.
_چارلی و سیالس
به صفحه بعدی سریع نرفتم،برگه ها رو روی زانو هام انداختم و با دستام صورت ام رو
گرفتم ،روی صورتم باال و پایین کشیدمشون و دوباره باال و پایین بردم شون .به آینه راننده
خیره شدم و به سرعت به جایی دیگه ای نگاه کردم ،چشم هایی که به من خیره شده بودن
رو به یاد نمی آوردم!
چشم هام رو به هم فشار دادم و بستن ام شون و دستم رو به برجستگی بینی ام نزدیک
کردم .صبر کردم تا شاید از خواب بیدار شم .این یک رویا بود و باید بیدار میشدم.
یک ماشین رد شد و آب بیشتری رو به شیشه ی جلوی ماشین پاشید .به قطراتی که می
چکیدن و در کاپوت ماشین می رفتن خیره شدم.
جزئیات شون بیشتر از یک رویا بود ،رویا ها قسمت بندی شده بودن و به آرامی از ثانیه
ای به ثانیه ی دیگه نمی رفتن مثل چیزی که االن داشت االن رخ میداد .دوباره برگه ها رو
باال گرفتم و با هر جمله ای که می خوندم ادامه دادن سخت تر میشد .دست هام به شدت
بی قرار شده بودن.
مغزم که کامال روی موضوع قفل کرده بود ،وقتی برگه ها رو از نظر گذراندم،مطمئن شدم
که سیالس اسم خودم هست و چارلی در واقع اسم یک دختر بودش ،ترسیدم شاید اون
دختریه که گم شده...
9
به خوندن ادامه دادم ،با وجود اینکه نمی تونستم کامال نقل قول ها و کلماتی را که می
خواندم بپذیرم،نمیدونستم چرا به خودم نمی دهم که قبول شان کنم و چون هر چه که
می خوندم با این واقعیت که هیچی از اون ها رو به خاطر نمی آوردم هم زمان شده بود،
اگر من فقط این ناباوری رو متوقف می کردم قبول می کردم که این ها امکان داره اتفاق
بیافته ،بر طبق چیزی که داشتم می خواندم من تا حاال برای چهار بار در طول این دوره
حافظه ام رو از دست داده ،بودم.
تنفس ام تقریبا مثل بارونی که به سقف ماشینم می ریخت نا متعادل شده بود .دست چپ
ام رو پشت گردنم باال بردم و بعد از خوندن آخرین پاراگراف ای شبیه چیزی که ده دقیقه
پیش نوشته باشم بود حس کردم مچاله شدم.
_چارلی دیشب در خیابان بوربون تاکسی گرفت و تا حاال کسی اونو ندیده،اون اطالعی از
این نامه نداره .پیداش کن .اولین کاری که باید انجام بدی اینه که اونو پیدا کنی ،لطفا!
کلمات آخر خرچنگ قورباغه ای بودن ،به سختی میشد اونارو خوند ،انگار زمانی که داشتم
می نوشتم زمان ام هم داشت تمام میشد ،نامه رو روی صندلی گذاشتم و راجب هر چی
که تازه یاد گرفته بودم فکر می کردم.
اطالعات سریع تر از تپش قلب توی سینه ام ،داخل مغز ام به تکاپو افتاده بودن.
حس می کردم اوج حمله ی عصبی فرا رسیده ،یا شاید یک از کار افتادگی موقتی ،با هر
دو دستم به دسته ی فرمان چنگ زدم و شروع کردم به دم و بازدم های عمیق از راه بینی
،نمی دونستم از کجا می دونم که این کار اثر آرام کننده ای داره ،اولش ،به نظر نمی رسید
که کار کنه ،اما برای چند دقیقه دیگه هم به این حالت نشستم و تمام چیز هایی که تازه
فهمیده بودم رو بررسی کردم.
10
خیابان بوربن ،چارلی ،برادرم ،اون میگوئه ،فالگیر تاروت ،تاتوهامون عالقم به عکاسی؛
چرا هیچکدام از اینها برایم آشنا نیست این باید یه جک باشه ،باید به کس دیگه مربوط
باشن من نمیتونم سیالس باشم اگه سیالس بودم حس میکردم که اون هستم!
این جدا افتادگی کلی رو از اون حس نمی کردم ،به گوشیم چنگ زدم اَپ دوربین رو باز
کردم به جلو خم شدم تا بتونم به پشت کمرم دسترسی پیدا کنم لباس رو تا روی سرم باال
کشیدم دوربین رو پشتم گرفتم ،سریع یک عکس از کمرم انداختم و بعد بلوزم رو دوباره
برگردوندم و به دوربین نگاه کردم.
مروارید ها.
یک رشته مروارید سیاه پشت کمرم تاتو شده بود همونطور که نامه گفته بود.زمزمه
کردم":لعنت"
به موقع در ماشینو باز کردم ،حجمی از هرچی که صبحانه خورده بودم حاال روی زمین
جلوی پام بود.
لباسهام به خاطر اینکه اونجا ایستاده بودم مرطوب شده بودن .صبر کردم ممکن بود دوباره
مریض بشم وقتی متوجه شدم که خطر رفع شده دوباره توی ماشین پریدم به ساعت نگاه
کردم و 11:11دقیقه صبح رو خوندم.
هنوز مطمئن نبودم چی رو باید باور کنم اما هرچی زمان بیشتر در ناآگاهی میگذشت من
بیشتر میپذیرفتم که تنها 84ساعت وقت دارم قبل از اینکه دوباره این اتفاق بیفته.
روی صندلی خم شدم و داشبرد رو باز کردم نمیدونستم دنبال چی هستم اما اونجا نشستن
و هیچ کاری نکردن به نظرم اتالف وقت بود محتوایش رو بیرون کشیدم .
11
اطالعات درهم خودرو ،حق بیمه و یه سری اطالعات دیگه اونجا بود نامه ای رو پیدا کردم
که اسم هامون گوشه اش نوشته شده بود؛ کپی نسخه ای از هرچه که خونده بودم به گشتن
بین کاغذ ها ادامه دادم تا زمانی که یه تیکه کاغذی پیدا کردم که به ته داشتبرد چسبیده
بود و توجه ام رو جلب کرد.
اسم من در باالش نوشته شده بود بازش کردم اولش امضای پایین نامه رو خوندم نامه از
چارلی بود به ابتدای نامه برگشتم و شروع کردم خوندنش.
نامه:
این یک نامه عاشقانه نیست ،گرفتی؟ مهم نیست چقدر تو سعی کنی خودت رو متقاعد
کنی که هست! این نیست!
چون که من دختر این مدلی نیستم .من از اونطور دخترا متنفرم همیشه دیوونه ی عشقن
...چندشناکن ...اَیــی...
به هرحال این یک نامه ی ضد عشقه! بطور مثال من اصال خوشم نیومد آب پرتقال و دارو
وقتی مریض شدم برام آوردی و این کارت دیگه چی بود؟ تو امیدواری من بهتر بشم و
عاشق منی؟ ایش و قطعا اینو دوست نداشتم زمانی که وانمود میکردی میتونی برقصی اما
بیشتر شبیه یه آدم آهنی خراب بودی! این اصال رضایت بخش نبود و خنده دار هم حتی
برام نبود .اوه و زمانی که منو بوسیدی و به کناری کشیدی تا بگی زیبا هستم _حتی یک
بار دیگه این حرکت رو تکرار نکن.
چرا تو نمی تونی مثل بقیه پسرا باشی و دوست دخترت رو نادیده بگیری؟! این خیلی
ناعادالنه است که باید با همچین موضوعی سر و کله بزنم و بگم که چطور همه چیز رو
اشتباه انجام میدی .زمانی که کمرم رو در حین تمرینات دختران تشویق کننده آسیب
زدم یادت میاد؟! و بعد تو از پارتی دیوید صرف نظر کردی تا به کمرم بیو فیس بمالی و
12
باهام برنامه 'زن زیبا' نگاه کنی این یک نشانه ی واضح هست که تو چقدر میتونی واقعا
وابسته و خود خواه باشی! چقدر تو پرروئی سیالس! همینطور من دیگه چیزایی که راجع
به من بین دوستامون میگی تحمل نمیکنم .زمانی که اَبی لوازم سفرم رو مسخره کرد تو
بهش گفتی که من میتونم یه کیسه پالستیکی رو بپوشم و جوری به نظر بیاد انگار که کار
یک خیاط ماهر رو پوشیدم .این کامال یک حرف نامربوط بود و این کارت هم کامال نامربوط
بود که جنت رو به دکتر رسوندی زمانی که سر درد هاش ادامه دار شده بود.
تو نیاز داری یکی جلوت رو بگیره.تمام این غیرتی بازی ها و جبران خسارت کردن ها
خالی از جذابیت هستن برای همین من اینجا هستم ،تا بهت بگم که من تو رو بیشتر از
ساکنین دیگه ی کره ی زمین دوست ندارم و هر وقت وارد اتاقی که هستم میشی فکر
نمیکنم مثل پروانه ها االن به پرواز در میام اما حس میکنم مریض شدم باید تک پر باشم
نه یک فرد مست و ملنگ! البته تو خیلی ...خیلی ...خالی از جذابیتی!
من هر وقت اون پوست صاف و بی خش تو رو می بینم شانه باال میندازم و فکر میکنم وای
خدای من اون پسره اگه جوش داشت یا دندون هاش یکم کج و کوله بود خیلی جذاب تر
میشد.
عاشق نیستم !
ابدا نیستم !
به روش و لغاتی که به نامه پایان داده بود خیره شدم و چند بار دیگه اون لغات رو خوندم.
عاشق نیستم!
ابدا نیستم!
13
هرگز هرگز.
کاغذ رو برگردوندم،امیدوار بودم تاریخ اش رو ببینم .هیچ نشانی از زمآن نوشته شدنش
نبود .اگر این دختر نامه های این طوری برام می نوشت ،پس چطور هر چیزی که تازه از
بین یادداشت هام درباره وضعیت کلی رابطه مان خونده بودم درست بود؟!
من آشکارا عاشق این دختر هستم .یا حداقل عاشق اش بودم! چه اتفاقی برامون افتاده
بود؟ چه اتفاقی برای اون افتاده بود؟
اولین جایی که بخاطرش به کاغذِ لیست آدرس ها مراجعه کردم خونه ی چارلی بود .اگر
اونجا پیداش نمی کردم،شاید اطالعات بیشتری راجب اش از مادرش می گرفتم ،یا از هر
چیزی که ممکن بود قبال دیده باشم اش یادم بیاد .وقتی به ورودی خانه شون رسیدم در
گاراژ بسته بود .نمی شد گفت کسی خونه هست .مکانی در هرم برهم بود .یک نفر اون قدر
زباله کنار سطل آشغال ریخته بود که قبر کوچکی ساخته شده بود ،اشغال ها به جاده سر
ریز شده بودن .گربه ای به کیسه ها چنگ می زد .وقتی از ماشین بیرون اومدم ،گربه به
سرعت فرار کرد .زمانی که به در جلوی خونه می رفتم به اطراف نگاه کردم .هیچ فردی
اون اطراف نبود ،در ها و پنجره های همسایه ها محکم بسته شده بود.
چندین بار در زدم ،اما کسی جواب نداد .قبل از اینکه دستگیره رو بچرخانم چند بار به
اطراف نگاه کردم .قفل نبود .سریع در رو هل دادم و بازش کردم.
توی نامه هایی که برای هم نوشته بودیم ،چند باری اشاره شده بود که چارلی توی زیر
شیروانیه ،پس این اولین جاییه که دنبال اش می گردم .زیرشیروانیه چارلی .قبل از این که
دختره رو ببینم زیر شیروانی رو چک می کنم .یکی از در های راهرو باز بود .داخل شدم و
فهمیدم که اتاق خالیه .دو تا تخت_ اینا باید جای خواب چارلی و خواهرش باشه.
14
به سمت کمد لباسی رفتم و به باال سمت سقف نگاه کردم ،ورودی زیر شیروانی رو پیدا
کردم،لباس ها رو کنار زدم ،و عطری توی بینی ام پیچید .بوی اون بود؟
عطر گل.
اگر نمی تونستم اونو به یاد بیارم ،امکان نداشت بوی اون توی خاطرم مونده باشه .از کشو
های کمد به عنوان پله استفاده کردم و خودمو باال کشیدم.
تنها نوری که داخل زیر شیروانی بود از پنجره ی سمت دیگه ی اتاقک می آمد .برای روشن
کردن مسیری که توش می رفتم کافی بود ،اما نه خیلی زیاد ،برای همین گوشی ام رو
درآوردم و اَپ چراغ قوه رو روشن کردم.
مکث کردم و به برنامه ی باز شده گوشی خیره شدم .چطور می دونستم اینجا دارمش؟
امیدوار بودم دلیل یا قاعده ای می بود تا بفهمم چرا بعضی چیز ها رو بیاد می آورم و بعضی
ها رو نه ،سعی کردم نقطه ی اشتراکی پیدا کنم اما ذهنم کامال خالی بود.
مجبور بودم قوز کنم چون سقف برام خیلی کوتاه تر از اون بود که بخوام صاف بایستم .در
طول زیرشیوانی جلو رفتم .به سمت مرکز لوازم دست دوم در گوشه ی دوری از زیر
شیروانی رسیدم.
اونجا یک کپه پتوی تاشده و بالشتک هایی قرار داشت .اون واقعا اینجا می خوابید؟! از
فکر اینکه کسی داوطلبانه اینجا دور از همه وقت بگذرونه لرز گرفتم.
اون تنها بود .مجبور شدم بیشتر خم بشم تا سرم به تیرک سقف نخوره .وقتی به جایی
که برای خودش درست کرده بود رسیدم ،به اطراف نگاه کردم .بسته های کتاب کنار بالشت
ها قرار داشت .بعضی از کتاب ها به عنوان میز کوچکی به کار گرفته شده بودن،روشون با
قاب های عکس پر شده بود.
15
یک خرمن کتاب .شک کردم واقعا همشون رو خونده،یا فقط برای استفاده از حجم شون
کاربرد داشتن؟
شاید از اون ها استفاده می کرد تا از زندگی واقعی فرار کنه .بخاطر وضعی که این مکان
داشت ،سرزنش اش نمی کردم .خم شدم و یکی برداشتم .جلدش اش تاریک بود ،یک
خونه بود و یک دختر،با هم ترکیب شده بودن.
ترسناک بود .نمی تونستم تصور کنم اینجا تنها بشینی ،و توی تاریکی کتاب هایی شبیه
این بخونی.
توجه ام به صندوقی از چوب سدر جلب شد که به سمت دیوار کشانده داده بودنش .بنظر
قدیمی و سنگین می آمد ،مثل چیزی بود که به افراد خانواده ارث رسیده باشه .به سمت
اش رفتم و در اش را باز کردم .داخل اش ،چندین کتاب وجود داشت ،همه با پوشش هایی
خالی از اسم .باالیی رو برداشتم و بازش کردم.
بین برگه هاش گشتم و متوجه شدم یک مجموعه روزانه نویسی هستش .توی جعبه زیر
اونی که دستم بود ،حداقل پنج تا دیگه بودن.
به اطرافم نگاه کردم ،بالشت ها و پتو های تا شده،دنبال چیزی بودم تا روزانه ها رو داخل
اش بذارم .اگر می خواستم این دختر رو پیدا کنم ،باید می دونستم معموال کجا میره.
جاهایی که ممکنه باشه ،مردمی که احتماال میشناسه.
روزانه نویسی هاش راه عالی برای پیدا کردن این اطالعات بودن .یک کیف کولی ،خالی و
پارچه ای ،چند قدم جلوتر پیدا کردم ،بهش چنگ زدم و روزانه ها رو چپوندم توش .شروع
16
کردم همه چیز رو کنار زدن،کتاب ها رو تکان می دادم،اطراف را بررسی می کردم برای
اینکه هر چیزی پیدا کنم که کمک کنه.نامه های زیادی در جاهای مختلف پیدا کردم،
تعدادی عکس،یاداداشت های یادآوری چسبانده شده.هر چیزی که می تونستم بردارم رو
ریختم توی کیف و به سمت ورودی زیرشیروانی رفتم.
می دونستم چیز های هم در اتاق خواب خونه ی من هم وجود داره ،پس بعدش اونجا می
رم و هر چه سریع تر از همه چیز سر در میارم .وقتی به ورودی رسیدم،اولش کیف رو از
سوراخ زیر شیروانی انداختم .با صدای تَپ بلندی با زمین برخورد کرد از جا پریدم،می
دونستم باید آروم تر باشم.از طبقه ها دونه دونه پایین اومدم،سعی می کردم چارلی رو هر
شب در حالی که این طوری از این کمد کهنه باال و پایین می رفت تصور کنم.
زندگی اش احتماال خیلی باید بد باشه اگر به انتخاب خودش فرار می کنه و به این زیر
شیروانی میاد.وقتی به پایین رسیدم ،کیف رو گرفتم و راست ایستادم.
یخ زدم!
مطمئن نبودم باید چکار کنم ،چون افسر پلیسی که چند لحظه قبل به شیشه ماشینم
ضربه زده بود حاال به من خیره نگاه میکرد .آیا اومدن به خونه ی دوست دخترم غیر
قانونی؟
زنی در کنار در پشت سر افسر پدیدار شد .چشم هاش پر از خشم بود و خط رمیل روشون
مونده بود_انگار تازه بیدار شده باشه .موهاش وحشتناک بود ،حتی اگه از فاصله ی دور
نگاه می کردی ،رایحه ی الکل راه اش به اتاق پیدا کرده بود و در اتاق موج می زد.
17
و به من اشاره کرد و ادامه داد ":امروز صبح بهش هشدار دادم از اموال من دور بمونه و
دوباره برگشت!" امروز صبح؟
عالیه .امیدوار بودم توی نامه به خودم اینو هشدار داده بودم .افسر گفت:
سر تکون دادم و محتاطانه به دنبالش رفتم .به نظر نمی آمد کار اشتباهی انجام داده باشم،
چون که فقط از من خواسته بود باهاش صحبت کنم .اگر کار اشتباهی انجام داده بودم،اون
به سرعت قانون رو در حقم اجرا میکرد.
زنه فریاد زد ":گرانت ،اون می دونست قرار نیست اینجا باشه!"
عقب عقب در طول راهرو رفت،تا به اتاق پذیرایی رسید .ادامه داد ":اون اینو میدونست،اما
دوباره برگشت! اون فقط سعی کرد از دست من خالص بشه!"
این زن از من متنفر بود .خیلی زیاد .و نمی دونستم چرا داره معذرت خواهی رو برای هر
جهنمی که در حق اش راه انداخته بودم سخت می کنه.
افسر گفت":الرا،باید با سیالس بیرون صحبت کنم،اما تو احتیاج داری آروم بگیری و از
اینجا دور بشی که من این کارو برات می کنم".
زنه به گوشه ای رفت و در حالی که از کنارش می گذشتم بهم چشم غره رفت و گفت ":تو
همه چی رو برداشتی و رفتی درست مثل پدرت "،به سمت دیگه ای نگاه کردم و اون دیگه
نمی دونست گیجی رو توی صورتم تشخیص بده ،افسر گرانت رو دنبال کردم ،بند های
کوله پشتی روی شانه هام رو محکم چسبیدم.
خوشبختانه بارون بند اومده بود .به راه رفتن ادامه دادیم تا زمانی که به ماشینم رسیدیم.
به سمت من برگشت ،هیچ ایده ای نداشتم که چطور به سواالتی که ازم می پرسید جواب
بدم ،اما خوشبختانه خیلی سخت نبودن ،
18
_"سیالس ،چرا االن تو مدرسه نیستی؟"
_"من ،اوم"...
زیر چشمی بهش نگاه کردم که از کنار ماشین می گذشت .نمی دونستم باید بگم یا نه ؟
اما گفتم:
مطمئنا پلیسه متعجب نشد که اون گم شده ،نامه برام روشن کرده بود کسی اهمیت نمیده.
اما نامه گفته بود هر کاری الزمه انجام بدم تا اونو پیدا کنم ،و گزارش گمشدن اش بنظر
میامد اولین قدم هست.
شانه باال انداختم و جواب دادم ":من نمیدونم .تماسی نگرفته ،خواهرش خبری ازش نداره،
تو مدرسه هم امروز دیده نشده".
دستم رو پشت کمرم بردم و به خونه اشاره کردم و ادامه دادم ":بطور واضحی مادرش
اینقدر خورده که متوجه نمیشه گم شده ،برای همین من تصمیم گرفتم پیداش کنم".
وقتی که با ناراحتی روی پاهام جابجا شدم آب دهانم رو قورت دادم و سعی کردم آنچه در
نامه بود رو بازگویی کنم :
19
"خودم .دیشب .ما بحث کردیم و اون مخالفت کرد که به خونه برسونم اش ".
افسر گرانت به کسی که پشت سر من به سمت ما می آمد اشاره کرد .برگشتم ،و مادر
چارلی رو دیدم که کمی دور از لوالی در ایستاده .از کنار خرت و پرت ها رد شد و راه اش
رو باز کرد و از حیاط بیرون اومد.
" نیست!"
افسر گرانت دست اش را جلوی صورتش باال گرفت و گفت هیس ،و دوباره سوال رو از الرا
پرسید:
دیدم گیجی در تمام صورت الرا پخش شد .شانه باال انداخت:
20
" من به خاطر مدرسه نرفتن این هفته دعوا ش کردم .بنابراین فکر می کنم از راه زیر
شیروانی رفته".
" اون اصال خونه نبوده! این زن قطعا اینقدر مست بوده که نمی دونه دخترش خونه نرفته!"
اون خودش رو به ما رسوند و فضای بین ما رو پر کرد و رو بروم ایستاد و جیغ زد:
افسر با بازو هاش اونو نگه داشت و با چشم هاش به ماشین قراضه من اشاره کرد.
الرا دست هاش رو خالص کرد ،سعی کرد خودشو آزاد کنه .اون حتی باعث خستگی پلیس
نشد وقتی سعی داشت خودش رو از قفل شدن رها کنه .خیلی براش عادی بود؛ باعث شد
نگران شم قبال شاید اون پلیس رو واسه دستگیری من خبر کرده باشه.
گیج شده بودم هیچ کسی بنظر نمی آمد که برای اون نگران شده باشه .مخصوصا مادرش.
افسر گفت:
"همون طور که مادرش گفت،اون احتماال مدرسه اس.در هر حال،اون برای بازی امشب
پیداش میشه.اونجا حرف میزنیم".
سر تکون دادم ،اما به طور کامل و خوب می دونستم که به مدرسه برنمی گردم.من کیف
پر از راز های چارلی رو برداشته بودم و مستقیم به سمت خونه مون می رفتم تا چیز های
بیشتری بفهمم.
21
فصل دوم
سیالس
اولین کاری که بعد از رسیدن به در خونمون انجام دادم مکث بود.هیچ چیزی آشنا
نبود،حتی عکس های روی دیوار .برای چند ثانیه صبر کردم،اجازه دادم همه چیز رو باور
کنم.می تونستم درخانه جستجو کنم یا عکس ها رو وارسی کنم،اما احتماال قبال ّاین کارو
کرده بودم.داشتم زمان رو از دست میدادم،اما اگه می خواستم بفهمم چه اتفاقی برای
چارلی افتاده_چه اتفاقی برای ما افتاده_من الزم بود روی چیز هایی تمرکز کنم که قبال
بخاطرشون زمان نگذاشته بودم .اتاق خوابم رو پیدا کردم و مستقیم رفتم سمت کمد
لباسی_توی طبقاتی که محتوی تمام چیز های بود که جمع کرده بودیم .همه چیز رو روی
تخت ام پرتاب کردم ،که شامل محتوی کیف کولی ام بود .بین تمام اونا جستجو کردم،سعی
کردم بفهمم از کجا آغاز شده.یک عالمه چیز بودن .به خودکاری چنگ زدم تا از هر چیزی
ممکن بود پیدا کنم یادداشت بردارم شاید اگه باز همه چی با فراموش تمام می شد استفاده
ای داشتن.
همه چیز رو راجب ارتباط بین من و چارلی میدونستم هرچند دیر بود ،اما خوب این چیزی
بود که وجود داشت.
من تقریبا چیزی راجب این که چطور آشنا شدیم یا خانواده هامون از هم جدا شدن نمی
دونستم .من نمی دونستم شاید یکی از این ها دلیل چیزی بود که برای ما رخ میداد،اما
احساس می کردم بهترین جایی هستم می تونم شروع کنم.
به یکی از یاداداشت های قدیمی تر چنگ زدم یادداشت به چارلی ارسال شده بود_چیزی
بود که من نوشته بودم .تاریخ اش بیشتر از چهار سال پیش بود و این فقط یکی از چندین
نامه ای که من از زیر شیروانی بلند کرده بودم .شاید خواندن چیزی از نقطه نظر من کمک
22
می کرد تا بفهمم چه نوع آدمی هستم،حتی با اینکه این نامه چهار سال داشت .روی تخت
خواب نشستم و روی سربرگ خم شدم ،و شروع کردم خوندن.
چارلی،
می تونی اون موقعیت خاصی رو زمانی که به تعطیالت رفته بودیم به یاد بیاری؟
داشتم امروز بهش فکر می کردم .چطور این فقط به خانواده ی اصلی من تعلق نداشته .این
همیشه به والدین هر دو تامون،الندن،جانت،تو و من ربط داشته .یک خانواده ی بزرگ شاد.
هنوز مطمئن نیستم چطور تعطیالت مون رو جدا از هم گذراندیم ،همین
طور،کریسمس،عید پاک،جشن شکرگزاری.
ما همیشه با هم بودیم،حتی توی خونه من یا تو فرقی نداشت .شاید دلیل چرای اینه که
من هرگز حس نکردم که فقط برادر کوچیکم و من هستیم .من همیشه فکر کردم که یک
برادر و دو خواهر دارم و نمی تونم حس دیگه ای غیر از این تصور کنم_ من تو رو مثل یکی
از اعضای خانواده ام دوست دارم.
اما می ترسم من همه چیز رو خراب کردم .و حتی نمی دونم چی می تونم بگم ،چون من
نمی خوام واسه بوسیدن ات دیشب عذرخواهی کنم .می دونم باید شرمنده باشم ،و می
دونم باید هر کاری می تونم انجام بدم تا این رو نشون بدم که دوستی مون رو ناخواسته
بهش گند زدم ،اما پشیمون نیستم .مدت ها بود می خواستم این اشتباه رو انجام
بدم.داشتم اینو که احساسات ام نسبت به تو تغییر کرده هضم میکردم،اما امشب فهمیدم
من تغییری نکردم.احساسات ام نسبت به تو بهترین دوستم تغییری نداشته ی اونا فقط
گسترده تر شدن.
23
آره ،من عاشق شدم ،من به دام عشق تو افتادم .و بجای اینکه تو رو فقط به چشم بهترین
دوستم نگاه کنم،تو بهترین دوستی شدی که می خوام ببوسمش .و بله ،من تو رو اون
طوری که یک برادر خواهرش رو دوست داره ،دوست داشتم .اما حاال من تو رو مثل عاشقی
که معشوق اش رو دوست داره ،دوست دارم.
پس بجز اون بوسه ،من قسم می خورم هیچ چیزی بین ما تغییر نمی کنه .فقط همه چیز
بیشتر و گسترده تر میشه .چیز های خیلی بهتر اتفاق می افته.
دیشب ،زمانی که تو کنار من روی این تخت لم داده بودی ،و به من با اون خنده های نفس
گیرت خیره شده بودی ،نمی تونستم خودمو کنترل کنم .چندین بار باعث شدی نفس ام
بیرون نیاد و حس کنم قلبم وسط سینه ام زندانی شده .اما دیشب از قدرت تحمل یک
پسر چهارده ساله بیشتر بود .بنابراین من صورت ات رو بین دست هام گرفتم و بوسیدمت،
شبیه این بود که کل امسال رویای این کار رو داشتم .بعدا ،وقتی دوباره اومدم دور و برت،
حس می کردم مست تر از اون ام که بخوام باهات صحبت کنم .و من هرگز قبال الکل
نچشیده بودم،اما مطمئنم بوسیدن تو حس ای مثل مست شدن به همراه داره.
در این صورت ،من برای هوشیار ماندن ام احساس نگران ای می کنم چون که می تونم
ببینم که به بوسیدن تو معتاد میشم.
من دیشب تا قبل از اینکه تو از زیر من خودت رو بیرون کشیدی و مستقیم به سمت در
اتاقم دویدی تو رو واقعا حس نکرده بودم ،برای همین دارم نگران میشم که تو اون بوسه
رو اون طوری که من حس کردم نفهمیده باشی .به تلفن ات جواب نمیدی .جواب پیام هام
رو نمی نویسی .برای همین من این نامه رو نوشتم تو باید دوباره فکر کنی که چه احساسی
نسبت به من داشتی .برای اینکه بنظرم میاد می خوای فراموشش کنی .چارلی ،لطفا
فراموش نکن .اجازه نده لجاجت تو رو به این باور برسونه که بوسه مون اشتباه بود .هرگز
فراموش نکن که چقدر خوب بود وقتی باالخره لب های من لب های تو رو حس کردن.
24
هرگز این احتیاج رو که دوباره من رو ببوسی فراموش نکن.
اون زمانی رو که منو به سمت خودت کشیدی فراموش نکن_انگار قلب ام توی سینه ی تو
می تپه.
هرگز دیگه بوسیدن منو متوقف نکن خصوصا زمانی که یکی از خنده هات باعث میشه
آرزو کنم کاش جزئی از وجود تو بودم.
هیچ وقت مانع ام نشو که مثل دیشب بغل ات نکنم .هیچ وقت فراموش نکن من کسی بودم
که اولین بار تو رو بوسید.اینو فراموش نکن که تو عشق آخر من هستی .و با وجود این
همه آدم های اطراف ات هیچ وقت از عشق من دست نکش .هرگز متوقف نشو،چارلی.
~سیالس
فصل سوم
نمی دونم چقدر به نامه خیره شدم .اونقدر طوالنی بود که از احساس ای که در من به وجود
آورده بود سر ریز شدم.
هرچند اصال به کلی نمی دونستم اون دختر کی هس ،به طریقی به تمام لغات توی نامه باور
داشتم .و چند این احساس کم رنگ بود.نبض بدنم با سرعت بیشتری می زد،برای این که
در چند ساعت گذشته هر کاری توانسته بودم کرده بودم تا پیداش کنم ،و به طور حتم
باید می فهمیدم حالش خوبه یا نه .براش نگران بودم .باید پیداش میکردم .به نامه ی دیگه
چنگ زدم تا مدارک بیشتری پیدا کنم و همون موقع تلفن ام زنگ خورد .برداشتم اش و
25
بدون اینکه به شماره تماس نگاه کنم جواب دادم .هیچی لزومی نبود که به صفحه تماس
نگاه کنم ،چون که هیچ کدوم از این آدم هایی که به من زنگ می زدن رو نمی شناختم.
_"الو؟"
_"یادت هست که امشب یکی از بازی های مهم فوتبال رو داری،آره؟ کدوم جهنمی
رفتی؟چرا مدرسه نیستی؟"
گوشی رو از روی گوشم برداشتم و بهش نگاه کردم .هیچ ایده ای نداشتم که چی باید بهش
بگم .الزم بود نامه های بیشتری بخونم قبل از اینکه بدونم سیالس معموال چطوری جواب
پدرش رو می داد .من باید چیز های بیشتری از این مردمی که همه چیز راجب من می
دونستن می فهمیدم.
تکرار کردم":الو؟"
قبل از اینکه دوباره صحبت کنه ،به تماس پایان دادم و گوشی رو روی تخت انداختم .تمام
نامه ها و خاطره ها رو بغل گرفتم و باهاشون کیف کولی رو پر کردم .با عجله خونه رو ترک
کردم نباید اونجا می موندم .شاید کسی می اومد ،کسی که هنوز آمادگی رویارویی باهاش
رو نداشتم .کسی مثل پدرم.
چارلی
26
من کجام؟
سرم رو از طرفی به طرف دیگه تکان دادم ،انگار که این حرکت ساده می تونه مغزم رو
جابجا کنه و دوباره کاراش بیاندازه.
مردم معموال بیدار میشن و می دونن کی هستن ...درسته؟ قلبم درد می کرد ،خیلی تند
می زد .می ترسیدم بنشینم ،نگران بودم وقتی این کارو کنم چی ممکنه ببینم .گیج بودم...
انگار زیادی فکر کرده باشم ،پس شروع کردم گریه کردن .این خیلی عجیبه که ندونی کی
هستی ،اما متوجه باشی که آدم ای نیستی که اهل گریه و زاری باشه؟ از دست خودم
بخاطر گریه کردن عصبانی شدم و به سرعت اشک هام رو پاک کردم و نشستم ،توی این
فاصله سرم به شدت به میله های فلزی باالی تخت برخورد کرد .چرخیدم ،سرم رو دزدیدم.
نمیدونستم چطور باید توضیح بدم که هیچ نشانه ای از این که کجا یا کی هستم بیاد
نمیارم .روی تخت بودم .توی یک اتاق .بسختی میشد گفت چه نوع اتاقی ،چون خیلی
تاریک بود.
بدون پنجره .حباب المپ توی سقف سوسو میزد و انگار که کد های خاص مورس رو می
فرستاد.اونقدر قدرت نداشت که اتاق کوچک رو واقعا روشن کنه ،اما می تونستم بگم که
سقف از کاشی های سفید براق ساخته شده ،و دیوار ها سفید رنگ بودن ،اتاق بدون اون
تلویزیون ثابت شده روی دیوار کامال خالی بود.
27
یک دَری بود .ایستادم تا به سمت اش برم ،اما همین که ایستادم و پام جلوی اون یکی پام
قرار گرفت احساس سنگینی توی شکم ام پیچید .ممکنه قفل باشه،ممکنه قفل باشه...
قفل بود.
عصبی شدم،اما خودم رو آروم کردم،به خودم گفتم نفس بکش .می لرزیدم و کمر ام رو به
پشت در تکیه دادم و سرم رو پایین گرفتم و به بدن ام نگاه کردم.
روپوش بیمارستان تن ام بود ،جوراب هام .دست هام رو روی پاهام کشیدم تا ببینم چقدر
پر مو هستن_زیاد نبود.
که معنی اش این بود که اخیرا شِیو کرده بودم؟ مو های سیاه داشتم .یک مقداری از اون
ها رو جلوی صورتم گرفتم تا مطمئن بشم .حتی اسم ام رو نمی دونستم .دیوونه گی بود.
آره .اوه خدای من .من توی بیمارستان روانی هام .این تنها چیزیه که منطقی بنظر میاد.
برگشتم و به در ضربه زدم.
_"سالم؟"
گوشم رو به در چسباندم منتظر صدایی بودم .می تونستم همهمه ی مالیمی از چیزی رو
بشنوم .یک موتور؟ کولر؟ یک نوع ماشین بود .سردم شد .به سمت تخت دویدم و به گوشه
ی تخت خزیدم این طوری می تونستم در رو ببینم .زانو هام رو تا روی سینه ام باال کشیدم،
به سختی نفس می کشیدم .ترسیده بودم ،اما هیچ کاری جز صبر کردن نمی تونستم انجام
بدم.
فصل چهارم
28
سیالس
بند کیف کولیم از روی شانه ام کنده شد وقتی که تو راهرو خودمو بین دسته ی دانش
آموزان به جلو می کشیدم .وانمود می کردم می دونم دارم چکار میکنم_ کجا دارم می
روم_ اما هیچی نمی دونستم .تا اونجایی که بیاد داشتم ،این اولین باری بود که توی این
مدرسه قدم گذاشته بودم .اولین باری بود که من چهره ی این مردم رو می دیدم .اونا به
من لبخند میزدن ،دست هاشون رو برای احوال پرسی تکان میدادن.
و من هم به بهترین شکلی که می تونستم مقابله به مثل می کردم .به شماره های روی کمد
ها نگاه کردم ،مسیر ام رو توی راهرو دنبال می کردم تا زمانی که کمد خودم رو پیدا کردم.
طبق چیز هایی که نوشته بودم ،امروز صبح اینجا بودم ،و ساعت ها پیش توی این کمد رو
گشته بودم ،و ظاهرا چیزی پیدا نکرده بودم پس ،مطمئن شدم االن هم چیزی پیدا نمی
کنم .وقتی که در نهایت با کمد ام روبرو شدم ،اینقدر احساس امیدواری می کردم که
خوشحال بودم میدونم این هیجان تبخیر ام نمیکنه .یک بخشی از وجود ام فکر می کرد
چارلی ممکنه کنار این کمد ها ایستاده باشه ،و به این شوخی مبتکرانه اش و غیب کردن
خودش می خنده!
امیدوار بودم این دردسر این طوری به پایان برسه .مشخص شد ،اونقدر خوش شانس نبودم.
اول وارد محتوای کمد چارلی شدم و تالش کردم چیزی رو که قبال بهش توجه نکردیم پیدا
کنم.
هنگامی که توی کمد اش جستجو می کردم ،حس کردم کسی از پشت به من نزدیک شد.
نمی خواستم برگردم و با یک صورت ناآشنا روبرو بشم ،پس وانمود کردم متوجه نشدم که
اونجا ایستاده امیدوار بودم راه اش رو بگیره بره.
29
" دنبال چی هستی؟"
از اونجایی که هیچ ایده ای نداشتم صدای چارلی چطوریه ،برگشتم ،امیدوار بودم خودش
باشه .برعکس ،فهمیدم کسی که پشت سرم ایستاده چارلی نیست .با توجه به قیافه اش،
حدس زدم این آنیکاس.
با توصیفاتی که چارلی توی نامه از دوستش نوشته بود جور در می آمد.
چشمان درشت ،موهای فرفری تیره،جوری بهت نگاه می کرد انگار حوصله اش رو سر
بردی.
زیر لب گفتم:
و به طرف کمد چارلی برگشتم .هیچ مدرکی پیدا نکردم ،بنابراین در کمد رو قفل کردم
سمت محتوای کمد خودم رفتم.
آنیکا گفت:
" اِمی گفت امروز صبح وقتی می خواست چارلی رو برسونه خونه نبود .جانت اصال نمیدونه
کجاست .کجا رفته؟!"
شانه باال انداختم و با فشاری کمدم رو باز کردم ،سعی کردم مشخص نباشه که دارم که
دارم محتوی کمدم رو از روی یادداشت توی دستم بررسی می کنم.
آنیکا تا زمانی که جستجوی توی کمدم رو تمام کردم ساکت پشت سرم ایستاده بود.
تلفنم توی جیب ام شروع به زنگ زدن کرد .دوباره پدرم تماس گرفته بود.
30
یک نفر همین که می گذشت داد زد":سیالس!"
به سمت اش نگاه کردم و بازتاب ای از خودم رو دیدم ،فقط جوان تر بود و ...کمتر گرفته
بنظر می آمد .الندن بود.
داد زد:
گوشیم رو باال گرفتم،صفحه روبروی صورتش گرفتم ،تا متوجه از قبل اطالع دارم .سرش
را تکان داد و با خنده ای در پایین راهرو ناپدید شد .می خواستم بهش بگم برگرده.
سواالت زیادی داشتم که می خواستم ازش بپرسم ،اما می دونستم همه اون ها چقدر
احمقانه ممکن بود به نظر بیاد .دکمه ی گوشی رو فشار دادم تا تماس رو رد کنه و دوباره
به جیب ام سُر اش دادم.
آنیکا هنوز اونجا ایستاده بود ،و هیچ فکری به ذهنم نمی رسید چطور میشه جابجاش کنم.
به نظر می آمد سیالس قدیمی با تسلیم شدن کنار نمی آمد ،برای همین امیدوار بودم
آنیکا یکی از موارد فتح شده سابق اش نباشه.
بطور واضحی خود قدیمی ام برای خود االنم دردسر درست کرده بود.
درست زمآنی که شروع کردم بگم باید آخرین برنامه ی کالسیم رو بگیرم ،سایه دختر از
پشت آنیکا شکار کردم.
چشم هام روی اون قفل شد ،و اون به سرعت به سمت دیگه ای نگاه کرد.
اون طوری که اون دزدکی به اطراف نگاه می کرد می تونستم بگم اون باید دختری باشه
که چارلی به عنوان میگو توی یادداشت ها بهش اشاره کرده.
31
چون اون واقعا شبیه میگو بود ،با پوست صورتی ،موهای روشن ،و چشم های ریز و گرد
مشکی.
داد زدم":هی!"
اون به رفتن در جهت مخالف ادامه داد .آنیکا رو به عقب هل دادم و دنبال اون دختر دویدم.
دوباره داد زدم ":هی"،
اما اون شدت سرعت اش رو بیشتر حفظ کرد ،و به عقب برنگشت .باید اسم اش رو می
دونستم.
شاید اگر اسم اش رو می گفتم می ایستاد .با اطمینان فریاد زدم ":هیی،میگوو!"
این کار هیچ فایده ای برام نداشت .این دیگه چه لقبی بود.
نوجوون ها می تونستن خیلی بی رحم باشن .از این که یکی از اون ها باشم شرمنده شدم.
درست قبل از اینکه دست اش به دسته در کالس برسه ،خودمو جلوش سُر دادم ،پشت ام
روبروی در قرار گرفت .قدم کوتاهی به عقب برداشت ،از این که بهش توجه کرده بودم
متعجب بود .کتاب هاش رو به سینه اش فشرد و به اطراف نگاه کرد ،با عصبانیت هوفی
کشید و دست به سینه ایستاد.
می تونستم تصور کنم جستجو کردن برای کسی که گم کردی چقدر سخته ،اما سعی برای
پیدا کردن اش وقتی که هیچ نمی دونی کی هستی ،اون ها کی هستن یا دیگران کی می
تونن باشن ،شبیه این بود به سمت ناکجا آباد تیر انداختی.
32
یک قدم به سمت من برداشت و چانه اش منقبض شد و گفت ":فکر نمی کنی اگر پیداش
کرده بودم ازت نمی خواستم بگردی دنبالش؟"
یک قدم به عقب برداشتم ،فاصله ی امنی از کسی که این طور به من چشم غره می رفتم
گرفتم.
باشه .خوب جانت آدم مالیمی نبود .باید برای بازخوانی آینده این رو می نوشتم .تلفن اش
رو از کیف اش درآورد و گفت:
_"کی؟چی گفتن؟"
_"خونه ی شما بودم .مادرت به پلیس زنگ زد وقتی منو توی زیر شیروانی جایی که دنبال
چارلی بودم پیدا کرد .به افسر پلیس گفتم که از دیشب خبری ازش نیست ،اما مادرت
کاری کرد که باعث شد بنظر بیاد من زیادی عکس العمل نشون دادم،برای همین جدی اش
نگرفت".
جانت فریادی کشید"ادعااا" بعد گفت":خب ،دوباره بهشون رنگ می زنم .باید برم بیرون
تا بهتر آنتن بده .بهت می گم چی گفتن".
به سمت بیرون ایستاد .زمانی که رفت ،به سمت جهتی که فکر می کردم ساختمان ورزشی
باید باشه رفتم.
33
نمی تونستم ۱قدم توی این راهرو بردارم بدون اینکه به کسی پاسخ گو باشم؟
به سمت کسی که داشت وقتم را تلف می کرد برگشتم ،و دختری_ زنی رو دیدم ،نسبتا _
کسی بود که به طور کامل به توضیحات آوریل اشلی می خورد.
نشانی از اینکه چی توی سرش می گذره بروز نداد .به گنگی به من خیره شده بود و بعد
گفت ":دفترم .االن".
روی پاشنه هاش چرخید و به سالن رفت .قصد داشتم به سمت مخالف بدوم ،اما به خودم
مشغول شدن هیچ فایده ای برام نداشت .از روی اکراه تا زمانی که به در اداره ی مدرسه
رسید دنبالش کردم.
با دقت بهش نگاه می کردم ،و اون هنوز به من نگاهی نیانداخته بود.
به سمت پنجره رفت و به بیرون خیره شد ،بازوهاش رو چنگ زده بود .سکوت با باالترین
درجه ی آزار دهندگی رسیده بود.
به سرعت در حافظه اندک ام جستجو کردم تا ببینم اون راجب چی ممکنه حرف زده باشه.
34
جمعه،جمعه،جمعه.
بدون بودن برگه هام کنارم ،کامال خالی بودم .هیچ راهی نبود بتونم بیاد بیارم جزییات ای
رو که توی دو ساعت گذشته خونده بودم .وقتی جوابی ندادم ،آهی عمیق کشید.
چشم هاش قرمز بود ،اما خشک بودن .گفت ":چیزی تسخیر ات کرده بود که باعث شد
به پدرم مشت بزنی؟"
صبر کن .راست ایستادم ،مو های پشت گردنم پوستم رو سوزن سوزن می کردن .آوریل
اشلی خواهر برایان فینلیه؟! چطور امکان داره؟ و چرا چارلی و من درگیر این موضوع
شدیم؟
اون در یک لحظه اطالعات زیادی ای به سمت ام شوت کرده بود .با دستم دوباره به پشت
گردنم چنگ زدم و اضطراب رو همراه با گوشت و پوست ام فشردم .بنظر نمی رسید
اهمیتی بده که االن من توی حالتی نیستم که راجب این بخوام بحث کنم .چندین قدم
کوتاه به سمت ام برداشت تا زمانی که انگشت اش رو به تخت سینه ام فشرد.
تشر زد ":پدرم براش شغلی مهیا کرد ،تو می دونستی .نمی فهمم قصد ات چی بوده
سیالس".
و به کنار پنجره برگشت اما بعد دست هاشو به حالت عصبی ای باال برد و دوباره با من رو
در رو شد.
35
_" اول ،تو سه هفته پیش اینجا قر و فر اومدی و ی جوری نقش بازی کردی که بگی چارلی
زندگی ات رو خراب کرده چون با برایان ریخته رو هم .کاری کردی که برات دلم بسوزه.
حتی تو باعث شدی احساس گناه کنم از اینکه خواهر اش هستم .و بعد تو با استادی تمام
کاری کردی که ببوسمت ،و باالخره زمانی که این کار رو انجام دادم ،هر روز می آمدی و
تکرار میشد .بعد به رستوران پدرم رفتی و بهش حمله کردی ،بعد بدنبال اش همه چی رو
با تمام کردی".
_"دوست ات داشتم .بخاطر تو پای شغل ام رسیک کردم.لعنتی ،حتی بخاطر تو رابطه ام
با برادرم رو در معرض خطر قرار دادم".
به سقف خیره شد ،و دست هاش رو روی باسن اش نگه داشت و گفت:
" من یک احمقم ،من متاهلم .من یک زن متاهل ام با مقام رسمی ،و اینجا یک دانش آموز
منو اسکل کرده چون فقط جذابه و من به حدی احمقم که نمی فهمم یکی داره ازم استفاده
میبره".
اطالعات توی مغز ام سر رفته بود .نمی تونستم به چیز هایی که اون زن در اونها غوطه ور
شده بود جوابی بدم.
ادامه داد ":اگه به کسی راجب این موضوع بگی ،من مطمئنم پدرم ازت شکایت میکنه".
زبانم راهی برای جواب دادن پیدا کرد ":هرگز به کسی نمی گم ،آوریل .تو اینو می دونی".
36
اینو میدونست؟ خود قدیمی ام بنظر خیلی قابل اعتماد نمی آمد .تا زمانی که راضی شد از
جوابی که داده بودم نگاه اش روی من قفل شده نگه داشت.
"بیرون .و اگر برای ادامه سال تحصیلی به مشاور نیاز داشتی ،یک لطفی در حق دو تامون
بکن و مدرسه ات رو عوض کن".
دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و منتظر بودم که حرف دیگری بزنه .وقتی نگفت ،سعی
کردم و خودم رو شبیه سیالس قبلی درآوردم.
اونقدر لب هاشو به هم فشار داد که یک خط صاف شدن .با خشم به سمت میز کارش
چرخید.
باخوشحالی رفتم.
فصل پنجم
چارلی
احتماال از جایی رانده شده بودم .صدای بیب مانند آرامی شنیدم و بعد صدایی شبیه
کشیده شدن فلز بر روی فلزی دیگه .چشمام گشاد شد و به طور غریزی خودم رو بیشتر
به دیوار فشار دادم .باورم نمی شد که احساس خواب آلودگی دارم.اونا باید به دارو خورانده
باشن .اونا .باید می فهمیدم اونا کی هستن.
37
در ها باز شدن و نفس من تند تر شد و پشت به دیوار شروع به پیچ و تاب خوردن کردم.
ی لنگه پا ،کفش های ساده ی و رفته ی تنیس ،و بعد ...لبخندی تو چهره ی یک زن.
زمزمه کنان وارد شد ،در رو پشت سرش بست .یک ذره احساس راحتی کردم .شبیه یک
پرستار بود ،یک روپوش زرد رنگ و رو رفته پوشیده بود.
موهایش تیره بود و پشت سر اش به صورت یک دم اسبی کوتاه بسته شده بود.
از من مسن تر بود .شاید در دهه چهل سالگی اش .برای لحظه ی کوتاهی فکر کردم چند
ساله هستم .دستم رو باال به طرف صورتم کشیدم ،تا با لمس پوستم سن ام رو حدس بزنم.
با احتیاط گفت":سالم" هنوز به من نگاه نکرده بود .خودش رو سرگرم سینی غذا کرده
بود .بازو هام رو دور زانو هام محکم تر گرفتم .سینی رو روی میز کوچکی کنار تخت
گذاشت و برای اولین بار به من نگاه کرد وگفت ":برات ناهار آوردم،گرسنه ای؟"
ناهار؟ در فکر رفتم صبحونه پس چی شد؟ وقتی جوابی ندادم ،لبخندی زد و در پوش یکی
از بشقاب ها رو برداشت تا منو به هوس بیاندازه.
می خواستم ازش بپرسم ،اما زبان ام در اثر ترس یخ بسته بود.
خنده داره ،احساس امنیت نمی کردم .یک لیوان کاغذی بهم تعارف کرد .بهش خیره شدم.
38
_"واسه ی چیه؟ "
از صدام جا خوردم .گوشخراش بود .برای مدت طوالنی ای ازش استفاده نکرده بودم ،یا
زیادی جیغ کشیده بودم.
زمزمه کرد ":احمقانه،طبق معمول" بهم اخم کرد ،یک دفعه جدی شد و ادامه داد:
" ما نمی دونیم چه اتفاقی می افته اگه دارو ات رو نخوری،سَمی ،دوباره نمی خوای که توی
اون راهی که می رفتی گیر بیافتی".
سَمی!
می خواستم گریه کنم چون من یک اسم داشتم! به سمت لیوان خم شدم .نمی دونستم
منظورش چیه،اما دوباره نمی خواستم به اون مسیر بروم .اون مسیر احتماال دلیل اینجا
بودنم بود.
سه تا قرص بودن :یکی سفید ،دیگری آبی و یکی قهوه ای .سرش رو به یک طرف خم کرد
و لیوان پالستیکی آب رو به سمت ام گرفت.
بهش خیره شدم .باید به یاد بیاورم؟ اگر ازش این سوال رو می پرسیدم ،احتماال فکر می
کرد دیوانه ام ،و وقتی که به اطراف ام نگاه می کردم ،انگار قبال واقعن دیوانه بودم .نمی
خواستم هیچی رو بد تر کنم ،اما _
اون آه کشید و گفت ":ببین ،دارم خیلی برات تالش می کنم،بچه .اما این بار باید بهتر پیش
بریم .دیگه نمی تونیم حادثه ای رو تحمل کنیم".
39
من حادثه ساز بودم .شاید دلیل این بود که چرا اینجا حبس شدم .لیوان رو تا جایی که
حس کردم قرص ها روی زبانم هستن کج کردم .بهم آب تعارف کرد و خوردمش .تشنه
بودم.
گفت ":همش رو بخور" و دست هاش هاش رو بهم زد .سینی رو به سمت خودم کشیدم.
خیلی گرسنه بودم.
سر تکون دادم .خیلی مهربون بود .و خوشم میامد تلوبزیون نگاه کنم .ریموت کنترل رو از
جیب اش درآورد و روشن اش کرد .برنامه راجب خانواده بود .اونا همشون دور میز نشسته
بودن و شام می خوردن .خانواده ی من کجا بود؟
فصل ششم
سیالس
این که چقدر می تونستم با بستن دهانم چیز یاد بگیرم فوق العاده بود .آوریل و برایان
خواهر و برادر بودن .آوریل ازدواج کرده بود ،که تا حاال باهاش در یک رابطه ی هدف دار
معاشرت می کردم .و این دیگه واقعا جدید بود ،که اصال انتظار نداشتم .و البته این کمی
عجیب بود که من باعث تسلی خاطرش بودم ،در حالی که می دونستم چارلی و برایان با
هم دیگه هستن.
بر اساس چیزی که از سیالس_ یا خودم_ یاد گرفته بودم ،نمی خواستم ببینم که با کسی
غیر از چارلی باشم.
انتقام؟ شاید فقط از آوریل استفاده می کردم تا اطالعاتی از چارلی و برایان بدست بیارم.
40
ده دقیقه ای رو به فکر کردن درباره ی چیز هایی که یاد فهمیده بودم گذراندم و راه ام رو
توی فضای باز مدرسه گرفتم تا ساختمان ورزشی رو پیدا کنم .همه چیز مشابه بود :چهره
ها ،ساختمان ها ،پوستر هایی که احمقانه امیدواری میدادن.
باالخره خسته شدم و لنگان وارد یک کالس خالی شدم .روی میزی کنار دیوار عقبی
نشستم و زیپ کوله پشتی ای که با نامه ها پر بود رو باز کردم .روز نوشت ها و مقداری
نامه کشیدم بیرون ،با توجه به تاریخ مرتب شون کردم .اصوال نامه بین چارلی و خودم
بودن ،اما بعضی از اون ها از پدرش بودن ،از زندان براش می نوشت .این ناراحت ام کرد.
گروه کوچکی از آدم های دیگه_ دوستان اش ،احساس غرور کردم .نامه نوشتن اون ها
آزارم میداد،سطحی بودن ،پر از هیجان نوجوانی و غلط های نوشتاری .به یک سمت پرتاب
شون کردم،بیهوده بودن.احساس می کردم هر چی که بین ما می گذشت یک ذره اش هم
به شباهتی به افراد دیگه نداشت.
به یکی از نامه هایی که پدرش اش بهش نوشته بود چنگ زدم و اول اون رو خوندم.
فندق عزیزم،
یادته چرا این طور صدات می کردم،آره؟ تو خیلی کوچیک بودی وقتی به دنیا اومدی .قبل
از تو هیچ بچه ای رو بغل نکرده بودم ،و یادم هست به مادرت گفتم ":چقدر ریزه ،مثل یک
بچه فندق!"
دلتنگ ات شدم ،دختر عزیزم ،می دونم این برات واقعا سخته .قوی باش بخاطر مادر و
خواهرت .اون ها شبیه ما نیستن ،و گاهی وقت ها نیاز دارن که مسائل شون رو براشون
حل کنی .تا زمانی که به خونه برگردم .به من اعتماد کن ،من سخت تالش کنم تا به خونه
کنار شما برگردم .در این مدت ،خیلی چیز ها خوندم .حتی کتابی رو که خیلی دوست
داشتی خوندم .اونی که یک سیب روی جلد اش بود .واااو! اون ادوارد...چی تصورش می
کردی ...رویایی؟
41
به هر حال ،من می خوام راجب چیز مهمی باهات حرف بزنم .پس لطفا بهم گوش کن .می
دونم سیالس رو برای مدت طوالنی ای می شناسی .اون پسر خوبیه .من واسه کاری که
پدرش کرد سرزنش اش نمی کنم .اما تو باید از اون خانواده دور بمونی،چارلزی .من به اون
ها اعتماد ندارم ،کاش می تونستم همه چیز رو توضیح بدم ،و یک روز این کار رو می کنم.
اما لطفا از نش ها دور بمون .سیالس فقط یک مهره بازیه پدرش هست .من نگرانم از تو بر
علیه من استفاده کنن .برام قسم بخور،چارلزی،که از اون خانواده دور می مونی.
به مادرت گفتم برلی مدتی از اون یکی حساب برای برداشت استفاده کنه .اگر مجبور
شدی ،حلقه اش رو بفروش .مطمئنا نمیخواد ،اما به هر حال انجام اش بده.
عاشقتم،
پاپا
دو بار نامه را خواندم و مطمئن شدم چیزی رو از دست ندادم .چیز که بین پدر اون و پدر
من اتفاق افتاده کامال جدی بود .مردی توی زندان بود ،و با خواندن این نامه ،متوجه شدم
اون فکر می کرد حکم عادالنه نبوده .باعث شد نگران شم شاید واقعا پدرم مقصر بوده.
نامه رو در یک پاکت جدید گذاشتم تا جداش کنم .اگه من تمام نامه هایی که معنی خاصی
رو داشتن تو پاکت خودشون می ذاشتم،پس اگه دوباره حافظه مون رو از دست می دادیم،
دیگه زمان رو با خوندن نامه های بی هدف هدر نمیدادیم.
تو خیلی عصبانی میشی وقتی که گرسنه ای .تو گرسنه شدی.انگار تو دیگه اون آدم سابق
نبودی .می تونم توی کیف ات بسته های بیسکویت گرانوال بذارم؟ این بخاطر این هست
42
که نگران توپ هام هستم! مردم گفتن من همش غیب میشم .و من می دونم این یعنی
چی .دیروز من مثل یک گوزن نر وحشی دویدم تا به تو یک پاکت جوجه بدم و بهترین
قسمت بازی رو از دست دادم .پر افتخار ترین پیروزی رو در تاریخ فوتبال از دست دادم.
همش بخاطر اینکه ترسیدم_خب ،عاشق تو هستم .شاید همیشه غیب میشم .تو خیلی
با اون چربی های روی صورت ات سکسی بنظر می اومدی .گوشت رو با دندان هات مثل
یک وحشی پاره می کردی .خدایا .من می خوام باهات ازدواج کنم!
هرگز هرگز
سیالس
حس کردم لبخندی روی صورتم نقش بست ،به سرعت سرم رو تکان دادم و از بین بردمش.
این حقیقت که این دختر جایی اون بیرون بود و هیچ نمی دونست کی هست و از کجا
اومده جایی برای خنده باقی نمی گذاشت .به نامه ای دیگه چنگ زدم ،این بار می خواستم
چیزی رو از طرف اون به خودم بخونم.
عالی بود .کنسرت .تا ابد! تو یک ذره از هری ستایلس بانمک تری،مخصوصا وقتی اون
حرکات شانه رو انجام میدی و ادای سیگار کشیدن رو در میاری .متشکرم برای این که
توی گنجه جارو برقی ما رو زندانی کردی و به وعده وفا کردی! من واقعا اون گنجه جارو
برقی قدیمی رو دوست دارم .امیدوارم یک روز بتونیم به خانه مون بیاریم اش .بریم داخل
اش و وقتی که بقیه بچه ها خواب هستن بیرون بیایم .البته با خوراکی ،چون ...گرسنگی.
43
صحبت از غذا شد،من باید بروم چون بچه هایی که ازشون مراقبت می کنم یک شیشه
خیار شور رو توی دسشویی شکستن .اووف! شاید بهتر بود سگ نگه داری می کردم.
هرگز هرگز
چارلی
درد خفیفی راه اش رو به سینه ام باز کرد .وقتی داشتم به دست خط دقت می کردم محل
درد رو مالش دادم .این غصه برام آشنا بود .یادم مونده بود غمگین بودن چه احساسی
داره .نامه ی دیگری از خودم به اون رو خوندم ،امیدوار بودم آگاهی بیشتری نسبت به
شخصیت ام پیدا کنم.
عزیزم چارلی،
امروز بیشتر از هر روز دیگه دلتنگ ات بودم .روز سختی بود .در واقع ،تابستان سختی
بود .محاکمه ی که در پیش داریم و این که اجازه ندارم تو رو ببینم رسما این سال بدترین
سال عمرم کرده .و فکر می کردم خوب شروع میشه!
آشکارا به اونو خاطر دارم ،اما این شاید بخاطر اینه که ودیو اش رو دارم و هر شب نگاهش
می کنم .اما می دونم اگر روی ودیو داشتم اش با نداشتم ،هنوز تمام جزئیات اش توی
خاطرم می موند.
44
این اولین شبی بود که ما یک شب رو به عنوان یک زوج کنار هم گذراندیم ،اگر چه در
واقع من قصد نداشتم اون شب رو این طوری بگذرانم .
اما وقتی بیدار شدم و دیدم خورشید از میان پنجره می درخشه و روی صورت تو می تابه
همه چیزی رو رویایی جلوه می داد .انگار این دختری که برای شش ساعت گذشته در
آغوشم گرفته بودمش واقعی نبود.
چون زندگی نمی تونه این قدر کامل و و بدون اضطراب تر از این لحظه احساس بشه .من
می دونم تو گاهی وقت ها سخت می گیری که من چقدر اون شب تو رو دوست داشتم ،اما
فکر می کنم دلیل اش این بود که هیچ وقت برات چرای اونو توضیح ندادم.
بعد از این که تو خوابیدی ،من دوربین رو به خودمون نزدیک تر کردم .من بازو هام رو
دورت حلقه کردم و به تنفس ات تا زمانی که خوابم برد گوش دادم.
گاهی وقت ها وقتی به سختی خوابم میبره ،دوباره اون ودیو رو می ذارم .می دونم عجیبه،
اما این چیزیه که تو دوست داری .تو دوست داری بفهمی چقدر دوست ات دارم .چون آره،
بیشتر از هر کسی الیق دوست داشتنی .اما می تونم کنترل اش کنم .تو یک عشق معمولی
رو سخت اش می کنی .کاری می کنی دیوانه وار عاشقت باشم .یک روزی تمام این از هم
پاشیدگی ها می گذره .خانواده هامون فراموش می کنن که چقدر به هم آسیب زدن .این
ارتباطی که ما با هم نگه داشتیم رو می بینن و مجبور مشن قبول اش کنن.
تا اون موقع ،هرگز امید ات رو از دست نده .هرگز از عاشق من بودن دست نکش .هرگز
فراموش نکن.
هرگز هرگز،
سیالس.
45
چشم هام رو محکم فشردم و یک نفس آرام بیرون دادم .چطور امکان داره حس کنی
کسی رو از دست دادی که اونو بیاد نمیاری؟
نامه ها رو به کنار گذاشتم و سعی کردم بین یادداشت های روزانه چارلی بگردم .نیاز بود
که اتفاقاتی که به جدایی پدر هامون ربط داشت پیدا کنم .بنظر می آمد سازمان دهنده
ی رابطه مون رو پیدا کردم .به یکی شون از بین دسته چنگ زدم و بازش کردم.
به برگه ی دیگه رفتم .یک جور هایی منم از آنیکا متنفر بودم ،اما حاال این مهم نبود.
..سیالس برای تولدم یک کیک پخت .افتضاح بود .فکر کنم تخم مرغ اش رو فراموش
کرده بود .اما قشنگ ترین روکش شکالتی ای که تا حاال دیده ام داشت .من خیلی
خوشحال شدم که چهره ام در هم نرفت وقتی که یک برش از کیک رو خوردم .اما ،خدای
من ،این خیلی بد بود .بهترین دوست پسر دنیا!
می خواستم به خوندن این یکی ادامه بدم ،اما ندادم .چه نوع ابلهی تخم مرغ ها رو فراموش
می کنه؟
صاف نشستم.
...پدرم رو امروز بردن.هیچ احساسی ندارم .احساسات بر می گردن؟ یا شایدم همه چیز
رو دارم احساس می کنم .تمام کاری که می تونم انجام بدم اینه که اینجا بمونم و به دیوار
نگاه کنم .خیلی احساس درماندگی می کنم ،انگار باید کاری انجام میدادم.همه چیز تغییر
کرده،قفسه سینه ام درد می کنه .سیالس هنوز به خانه میاد ،اما نمی خوام ببینمش .نمی
46
خوام هیچ کسی رو ببینم .عادالنه نیست .چرا بچه خواستی اگر می دانستی می خوای این
گند رو به بار بیاری و ترک شون کنی؟
پاپا می گه اینا همش اشتباه برداشت شده و واقعیت خودشو نشون میده،اما مادر گریه رو
تمام نمی کنه .و از هیچ کدوم از کارت های اعتباری مون نمی تونیم استفاده کنیم ،چون
همه چیز ضبط شده.
تلفن بی وقفه زنگ می خوره ،و جانت توی تخت اش نشسته،مثل بچگی هاش ناخن هاشو
می جوه.
فقط می خوام بمیرم .از هر کسی که این بال رو سر خانواده ام آورد متنفرم .حتی نمی
تونم_
...ما باید از خونه مان برویم .وکیل پدر امروز بهمون گفت .دادگاه توقیف اش کرده تا قرض
های پدر رو بپردازه .من اینو می دونم چون بیرون دفتر داشتم گوش میدادم وقتی که اینو
به مادر می گفت .به محض اینکه که رفت ،اون خودش رو توی اتاق خواب اش زندانی کرد
و برای دو روز بیرون نیامد .تا پنج روز دیگه برای تخلیه ی خونه فرصت داشتیم .شروع
کردم بستن مقداری از وسایل مون اما حتی مطمئن نبودم چی رو اجازه داریم ببریم .یا
کجا قصد داریم برویم.از هفته ی پیش موهایم شروع به ریزش کرده .وقتی شانه می کردم
یک دسته ی بزرگی توی شانه ام جمع شد و حتی زیر دوش آب می ریزن .و دیروز ،جانت
توی مدرسه به دردسر افتاد چون صورت دختری رو زمانی که پدر مون رو که توی زندان
افتاده مسخره کرد چنگ زد.
یک دو جین دالر پسنداز توی حسابم دارم ،اما واقعا ،چه کسی حاضر بهم آپارتمان کرایه
بده؟
47
نمی دونم چکار کنم؟
هنوز سیالس رو نمی بینم ،اما هر روز میاد .جانت رو مجبور کردم بهش بگه که برود .خیلی
دستپاچه ام .همه راجب ما صحبت می کنن ،حتی دوستام .آنیکا اتفاقی منو وارد یک گروه
کرد که داشتن شکلک های یک زندانی رو برای هم می فرستادن.وقتی بهش فکر می کنم،
حس نمی کنم اتفاقی بوده .اون عاشقه اینه که سیالس رو مسخره کنه.
به محض اینکه اون بفهمه خانواده من چقدر آشفته شده ،دیگه نمی خواد کاری برای من
انجام بده.
اوووف .من این مدلی بودم؟ چرا اون این طوری فکر می کرد؟ من هرگز ...من فکر نمی کنم
هیچوقت این طوری ...واقعا بودم؟ دفتر یادداشت رو بستم و پیشانی ام رو مالیدم .سر درد
گرفته بودم ،و حس می کردم به چیزی که بتونم حل اش کنم نزدیک نشدم .تصمیم گرفتم
یک صفحه دیگه بخونم.
...خونه ام رو از دست دادم .دیگه اینجا خانه من نیست ،خوب می تونم بازم خونه ام صداش
کنم؟ من چیزی رو از دست دادم که سابق خانه ام بود .گاهی وقت ها به اونجا می رم ،در
کنار خیابان می ایستم ،و خاطرات رو مرور می کنم.
من حتی نمی دونم که زندگی قبل از اینکه _ پدر به زندان بیافته عالی بود ،و یا فقط من
در حبابی از تجمالت زندگی می کردم .حداقل مثل االن فکر نمی کردم .مثل یک شکست
خورده .تمام کاری که مادر می کنه نوشیدن .اصال دیگه به ما اهمیتی نمیده .و باید تعجب
کنی اگه این کار کنه،شاید ما هم دو تکه از جواهراتش در اون زندگی فریبنده اش بودیم،
جانت و من .چون اون فقط به این اهمیت میده که احساس خودش چیه .برای جانت
48
نگرانم.حداقل من زندگی واقعی رو تجربه کردم ،با والدین واقعی .اون هنوز خیلی
کوچیک.این اتفاق به هم اش می ریزه بخاطر این که اون قرار نیست بدونه که داشتن یک
خانواده ی کامل چطوریه .اغلب اوقات عصبیه.من هم همین طور .دیروز یک بچه ای رو
آنقدر مسخره کردم تا به گریه افتاد .حس خوبی بهم داد .خیلی هم بد بود در واقع .اما
همون طور که پاپایی می گه ،تا زمانی که من عبوس تر از اون ها باشم،نمی تونن بهم دست
بزنن .من فقط اون ها رو سر جاشون نشوندم تا تنهام بذارن .سیالس رو کمی بعد از مدرسه
دیدم .منو برد همبرگر بخوریم و منو به خونه رسوند.این بار اولی بود که اون دخمه ی لجن
ای که ما االن توش زندگی می کنیم رو دید .می تونستم شوکه شدن اش رو توی صورتش
تماشا کنم .پیاده ام کرد،
و یک ساعت بعد صدای دستگاه چمن زنی رو از بیرون شنیدم .اون خونه رفته بود و یک
چمن زن و مقداری ابزار برداشته بود تا اونجا رو سر پا کنه .می خواستم واسه این کار بهش
ابراز عالقه کنم ،اما این فقط باعث شرمنده شدنم میشد .اون وانمود می کنه که براش
اهمیتی نمیده زندگی من چقدر تغییر کرده ،اما می دونم اهمیت میده .احساس مسئولیت
می کنه.من دیگه اونی قبال بودم نیستم .پدرم برام نامه می نویسه .چیز هایی میگه ،اما
دیگه نمی دونم چه چیز هایی رو باور کنم .اگه راست بگه ...حتی نمی خوام راجب اش فکر
کنم.
بین نامه هایی که از پدرش بود جستجو کردم .راجب کدوم صحبت می کرد؟
و بعد دیدمش.
شکم ام در هم پیچید.
49
چارلزی عزیزم،
با مادرت صحبت کردم .اون می گه تو هنوز سیالس رو می بینی .من مایوس شدم .من بهت
راجب این خانواده هشدار دادم .پدر اون دلیل زندان بودن من هست ،و تو هنوز عاشق اون
باقی موندی.می تونی تشخیص بدی چقدر بهم آسیب می زنی ؟
من می دونم تو فکر می کنی اونو میشناسی ،اما اون تفاوتی با پدرش نداره .اونا خانواده
ای از مار ها هستن .چارلزی ،لطفا بفهم که من نمی خوام بهت آسیبی بزنم .من می خوام
تو رو در برابر اون خانواده محافظت کنم ،اینجا جایی هست که من هستم ،مبحوس پشت
این میله ها ،ناتوان از محافظت اعضای خانواده خودم .من هشدار می دم بیشترین کاریه
که می تونم انجام بدم ،و امیدوارم به کلماتم توجه کنی.
ما همه چی رو از دست دادیم_ خانه مون،آبرومون ،خانوادمون .و اون ها هنوز همه چیز رو
دارن درست به خوبی زمانی که ما داشتیم .این درست نیست .لطفا ،ازشون دور بمون .ببین
با من چکار کردن .با همه ی ما چکار کردن.
پدر
بعد از این که نامه رو خوندم برای چارلی احساس دلسوزی می کردم .دختری که بین پسری
که آشکارا دوست اش داشت و پدری که با مهارت داشت کنترل اش می کرد نصف شده
بود.
50
باید پدرش رو مالقات می کردم .خودکاری پیدا کردم و آدرس فرستنده رو نوشتم .تلفن
ام رو بیرون آوردم و آدرس رو گوگل کردم .زندان به کلی دو ساعت و نیم راه تا نیو اُرلینز
فاصله داشت.
دو ساعت و نیم زمان باعث اتالف زمان زیادی میشد وقتی من کال چهل و هشت ساعت
زمان داشتم.
ساعت های مالقات رو یادداشت کردم و تصمیم گرفتم اگر چارلی رو تا فردا صبح پیدا
نکردم ،هزینه ی مالقات با پدرش رو پرداخت می کنم.
براساس نامه هایی که تا حاال خوانده بودم ،چارلی نزدیک تر از هر فرد دیگه ای به پدرش
است .خوب ،به قول سیالس سابق اگر من مدرکی ندارم که اون کجاست ،پدر اش یکی از
افرادیه که ممکنه بدونه .نگران بودم که حتی راضی باشه منو ببینه.
وقتی زنگ آخر خورد به خودم پیچیدم ،پیام میداد مدرسه تمام شده .نامه ها رو جدا
کردم و به صورت مرتبی در کوله پشتی چیدم .این آخرین کالس بود ،و امیدوار بودم میگو
جایی که خواسته بودم باشه.
فصل هفتم
چارلی
در اتاقی به روی من و پسره بسته شده بود .اتاق کوچک بود و بوی نم می داد .از اتاقی که
توش خوابیده بودم کوچکتر بود .یادم نمی آمد بیدار شده باشم و جایی رفته باشم ،اما
اونجا بودم،بذار صادق باشیم_ به طور کامل اتفاقات اخیر رو بیاد نمی آوردم .پسری روی
51
زمین نشسته بود و کمرش رو به دیوار تکیه زده بود و زانو هاش با فاصله از هم قرار داشتن
می دیدم که سرش هماهنگ با آهنگ اوه سیسیال عقب و جلو می برد .خیلی جذاب بود
گفتم":وای خدایا! حاال که اینجا در روی ما بسته شده حداقل می تونی یک چیز خوبی
بخونی؟"
نمی دونم واسه چی اینو گفتم .حتی این پسر رو نمی شناختم ،متوقف شد روی کلمه ی
آخر مثل این که یک کلید خاموش باشه تکیه کرد و گفت اهم_اهم_اهم و همون لحظه بود
که من متوجه شدم نه تنها اون ترانه ای رو که می خونه بیاد میارم بلکه تمام شعر اش رو
حفظ ام ،همه چیز تغییر کرد و ناگهان من تنها دختر اونجا نبودم ،دختری رو با اون پسر
دیدم داشتم رویا می دیدم.
پسره از جا بلند شد و توی یک پاکت شروع به گشتن کرد وقتی دستش رو بیرون آورد
خوراکی زندگی بخشی به دست داشت .دختره گفت":تو ناجی من هستی!" و از دست
پسره قاپیدش و به پای پسره ضربه ای زد ،پسره بهش خیره شد و پرسید ":تو چرا دیوونه
ی من نیستی؟"
_"برای چی باشم؟ برای خراب کردن شب مون و باعث شدن اینکه کنسرت رو از دست
بدیم تا باهام توی این گنجه ی جارو برقی باشی؟ دیوونه ی کدوم یکی از دیوانگی هات
باشم دقیقا؟"
لب هاش رو جوری حرکت می داد که انگار داره قرص نعنا می جوه .
_"فکر می کنی اون ها صدای ما رو اینجا می شنون وقتی کنسرت تمام بشه؟ "
_"امیدوارم بشنون ،یا اینکه باز گرسنه میشی و تمام شب با من قهر می کنی!"
52
دختره خندید و بعد دوتاشون مثل احمق ها به هم دیگر لبخند زدند .صدای موزیکی که
پخش می شد رو می تونستم بشنوم .خیلی جالب بود این بار یک چیز مالیم تر بود.
اون ها این جا رو قفل کرده بودن تا با هم دیگه باشن .بهشون حسودیم شد .دختره پرید
روی پسره و اون پاهاش رو پایین تر آورد تا خودشو با اون هماهنگ کنه ،وقتی دختره از
هر طرف احاطه اش کرده بود ،دست هاش رو روی کمرش باال و پایین می برد.
دختره یک پیراهن بنفش و پوتین های مشکی پوشیده بود .تعدادی مگس خشمگین و
یک سطل بزرگ زرد کنار اون ها قرار داشتن.
"قسم می خورم این هرگز زمانی که گروه وان دایرکشن رو می دیدیم اتفاق نمی افتاد".
_"اره؛ اما حدس می زنم باید برات جور کنم که ببینیشون تا دوست پسر خوبی باشم و از
این قبیل کار ها کنم".
دستانش را به پوست پاهای او چسباند و با انگشت هاش به سمت ران هاش باال رفت به
جای اون دختر حس می کردم یکی باعث میشه من از جام بپرم .در اون لحظه سرش رو
عقب کشید و شروع کرد آهنگی از وان دایرکشن خوندن .با موزیکی که پشت سر اون ها
پخش میشد تصاد داشت و خواننده ی بد تری از پسره بود.
پسره گفت":اوه،خدایا" و دهانش را پوشاند و ادامه داد ":من دوست ات دارم اما نه ".سرش
رو عقب کشید ،ولی دختره به سر جای اول کشید اش و کف دست اش رو بوسید و گفت:
" آره تو دوستم داری ،من هم دوست ات دارم"
53
زمانی که همدیگر رو بوسیدن از خواب پریدم ،بشدت احساس ناامیدی می کردم .هنوز
دراز کشیده بودم .امیدوار بودم دوباره خوابم ببره و بتونم ببینم چه اتفاقی برای اون ها
افتاد .می خواستم بدونم آیا به موقع بیرون اومدم تا اجرای ومپ ها رو ببینن؟ حداقل فقط
یک آهنگ شون رو یا اون پسره به قول خودش وفا کرد و اون رو به کنسرت وان دایرکشن
برد؟
با هم بودن شون باعث شده به طرز غیر قابل باور ای احساس تنهایی کنم ،اما صورتم رو
در بالشت فرو بردم و گریه کردم .اون اتاق تنگ و کوچک شون رو بیشتر از اتاق خودم
دوست داشتم .شروع کردم به زمزمه ی آهنگی که بخش میشد و بعد یک دفعه توی
رختخواب خشکم زد .اون ها بیرون اومده بودن ،بین وقفه ها صدای خنده ی پسره رو می
تونستم بشنوم .و می تونستم صورت گیج دربان رو ببینم که در رو برای اون ها باز می
کرد .چطور این رو می دونستم؟
چطوری می تونستم چیزی رو ببینم که هرگز اتفاق نیافتاده بود؟ مگر اینکه...
اون رویا نبود .این برام اتفاق افتاده بود .اوه خدای من .اون دختر من بودم دستم رو باال
بردم تا صورتم رو لمس کنم .لبخند کم رنگی زدم .اون منو دوست داشت! اون خیلی ...پر
از زندگی بود .دوباره دراز کشیدم ،کنجکاو بودم چه اتفاقی براش افتاد و اگر اون دلیل
اینجا بودنم باشه.
چرا نمیاد منو پیدا کنه؟ یک آدم می تونه همچین عشقی رو فراموش کنه؟
و زندگی ام بعد از اون اتفاق چطوری گذشت و به این ...شبه کابوس رسید؟
فصل هشتم
سیالس
54
پانزده دقیقه ای میشد که مدرسه تعطیل شده بود .راهرو خالی بود ،هنوز من ایستاده بودم
و منتظر میگو که خودش رو نشان بده ،مطمئن نبودم چی رو ممکنه ازش بپرسم وقتی اون
بیاد ،من فقط دچار حس غریبی شدم وقتی دیدمش_احساسی مثل اینکه چیزی رو پنهان
می کنه .شاید چیزی بود که حتی متوجه نبود داره پنهانش می کنه ،اما من می خواستم
بفهمم اون چی می دونه .چرا اینقدر از چارلی متنفره .چرا اینقدر از من متنفره .تلفنم زنگ
خورد.دوباره پدرم بود .دکمه ی رد تماس رو فشار دادم ،اما بعد دیدم که متوجه چند تا
پیامک نشدم .بازشون کردم ،اما هیچ کدوم از طرف چارلی نبودن .از وقتی که تلفن اش
دست من بود ،هیچ کدوم نمی تونست باشه ،بسادگی قبول کردم این حقیقت رو که هنوز
ذره ای امید دارم این همه اش یک شوخیه.
به خر درون ات بگو بیاد تمرین .من دیگه بخاطر تو چیزی رو رفع نمی کنم و سه ساعت
دیگه بازی داریم.
هیچ ایده ای نداشتم که چه حرکتی بهترین عملکرد رو داره تا بتونم از زمان ام استفاده
کنم .مطمئنا تمرین جز شون نبود ،متوجه شدم من نمی تونم االن به فوتبال اهمیت بدم.
اما اگر تمرین کردن کاری بود که معموال در این ساعت انجام می دادم احتماال باید اونجا
می رفتم .ممکن بود چارلی خودشو نشون بده،در کل ،همه فکر می کردن اون امشب در
بازی حضور خواهد داشت و چون من نمی دونستم کجا دنبال اش بگردم یا چکار کنم،
حدس زدم اونجا دنبال اش بگردم .به هر حال بنظر نمی رسید میگو با درخواست من
موافقت کرده باشه.
55
باالخره به رختکن رفتم و از این که اونجا رو خالی دیدم خیالم راحت شد .همه ی افراد
بیرون توی محوطه بودن ،بنابراین من از تنها بودنم استفاده کردم تا برای جعبه ای که
راجب اش توی نامه ها برای خودم نوشته بودم ،بگردم.
وقتی که مکان اش رو در باالی کمد ها پیدا کردم ،پایین کشیدمش و روی نیمکتی نشستم.
اولین بوسه مون ،اولین دعوای ما ،جایی که همدیگر رو دیدیم باالخره به نامه ای ته جعبه
رسیدم .گوشه ی باالش چارلی نوشته شده بود .دست خطی بود که تشخیص دادم خط
خودم باشه .به اطراف نگاه کردم تا مطمئن بشم کامال تنها هستم و بعد نامه رو باز کردم.
تاریخ اش هفته ی پیش بود .درست یک روز قبل از این که حافظه مون رو برای اولین بار
از دست بدیم.
چارلی؛
خوب ،حدس می زنم همینه .آخر رابطه ما .پایان چارلی و سیالس .حداقل شوکه کننده
نبود .ما دو تامون می دونستیم ،از زمانی که پدرت محاکمه شده ،ما باید به این کنار می
آمدیم .تو پدر منو مقصر می دونی ،من پدر تو رو .اون ها همدیگر رو مقصر می دونن.
مادرهامون ،کسایی که بهترین دوست هم بودن ،دیگه حتی اسم همدیگر رو بلند صدا نمی
کنن .اما هی ،حداقل ما تالش کردیم ،درستِ؟ ما به سختی تالش کردیم ،اما زمانی که
خانواده هامون از هم جدا شدن دیگه سخته که به آینده نگاه کرد و امکان داشته باشه که
بخاطرش شوقی داشته باشیم.
دیروز وقتی راجب آوریل پرسیدی ،من انکار کردم .تو انکار منو قبول کردی ،چون می
دونستی من هرگز بهت دروغ نمی گم .یک جور هایی ،تو همیشه می دونستی چی توی
سرم می گذره ،حتی قبل از اینکه انجام اش بدم .بنابراین تو اصال نپرسیدی که دارم راست
56
می گم یا نه .چون تو از قبل می دونستی .و این چیزیه که اذیتم می کنه چون تو خیلی
راحت منو پذیرفتی ،زمآنی که من می دونستم تو می دونی که این ماجرا واقعیت داره .و
این باعث شد من باور کنم دارم راست می گم .تو برایان رو نمی بینی چون دوستش داری.
تو باهاش قرار نمی ذاری که برای انتقام به من خنجر زده باشی .تنها دلیلی که تو با اون
هستی ،اینه که تو داری سعی می کنی خودت رو تنبیه کنی و تو دروغ منو قبول کردی
چون اگه با من بهم می زدی تو رو از احساس گناه خالص می کرد .تو نمی خواستی از این
احساس گناه خالص بشی .جرم تو شیوه ی تنبیهی هست که برای رفتار های اخیر ات
انجام دادی و بدون اون تو نمی تونی جوری با مردم رفتار کنی که باهات رفتار می کردن.
این رو راجب تو خوب می دونم چون چارلی ،من و تو شباهت داریم.
مهم نیست که اخیرا چقدر تو سعی کردی خشن رفتار کنی ،من می دونم تو ته قلب ات به
خاطر وجود بی عدالتی شکسته .من می دونم هر بار سر کسی خراب میشی باعث میشه
از درون فرو بریزی .اما تو این کار رو انجام می دی به خاطر اینکه فکر می کنی مجبور
هستی .چون پدرت مجبورت می کنه باور کنی که کینه توز باشی مردم دست هم بهت نمی
زنن .یک بار به من گفتی که خوبی زیادی در زندگی یک فرد اون رو از رشد کردن باز می
داره .تو گفتی درد ضروریه ،چون برای اینکه یک نفر موفق بشه باید یاد بگیره بر بدبختی
غلبه کنه و این دلیل اش هست که تو چرا این کار ها رو انجام میدی .تو جایی رو که مناسب
می دونی ،رنج بهش پرتاب می کنی .شاید این کار رو می کنی که احترام به دست بیاری.
با ترساندن .دلیل ات هر چی هست ،من دیگه نمی تونم این کار رو انجام بدم .من نمی تونم
ببینم تو مردم رو زمین می زنی تا خودتو باال بکشی .من ترجیح می دم ،در درونم تو رو
دوست داشته باشم تا باعث تحقیر شدن تو در اون باال بشم.
57
چارلی ،نباید به این راه منتهی میشد .تو اجازه داری منو دوست بداری ،علیرغم چیزی که
پدرت می گه .تو اجازه داری خوشحال باشی .چیزی که اجازه نداری منفی نگریه چون که
راه تنفس ات رو مسدود می کنه و نمی گذاره هوایی که هست تنفس کنی .ازت می خوام
دیدن برایان رو تمام کنی .اما البته می خوام با منم قرار نذاری .من ازت می خوام جستجو
برای راهی که پدرت رو آزاد می کنه متوقف کنی .من می خوام به اون اجازه ندی که این
قدر اشتباه راهنمایی ات کنه .من ازت می خوام هر بار که از پدرم دفاع می کنم از من
رنجیده خاطر نشی .تو یک جور دیگه در برابر بقیه رفتار می کنی ،اما شب وقتی پشت
تلفن با تو هستم ،به چارلی واقعی می رسم .این واقعیت عذاب آوره که هر شب بهت زنگ
نزنم و صدات رو نشنوم قبل از اینکه بخوابم ،اما دیگه نمی تونم این کار رو انجام بدم .من
نمی تونم فقط یک بخشی از تو رو دوست داشته باشم.
من شب ها وقتی باهات حرف می زنم و در طول روز هم که تو را می بینم می خواهم به
راحتی عاشق تو باشم.
اما تو شروع کردی به نشان دادن دو شخصیت از خودت و من فقط یکی از این ها را دوست
دارم .تالش می کنم ،اما نمی توانم تصور کنم چقدر دور شدن از پدر ات به تو آسیب
رسانده.
اما تو نمی توانی اجازه بدهی کسی که واقعا هستی تغییر کند .لطفا توجه به این که مردم
چه چیز می گویند را تمام کن .این عقیده که کارهای پدر ات تو را تعریف می کند ،نداشته
باش.
متوجه باش با چارلی ای که من عاشق اش شدم چکار کردی و زمانی که پیدایش کردی،
من کنار تو خواهم بود.
58
قبال به تو گفتم ،هرگز از دوست داشتن تو دست نمی کشم .فراموش نمی کنم چه چیز
بین ما بود .اما تازگی ها ،به نظر می آید ،تو فراموش کردی .من چند تا عکس را بسته
بندی کردم و می خواهم نگاهی به آن ها بیاندازی .امیدوارم کمک کنند و بیاد ات بیاورند
که یک روزی چه چیز هایی می توانیم داشته باشیم.
عشق نمی تواند توسط پدر و مادرمان به ما تحمیل بشود یا با وضعیت خانوادگی ما تعریف
شود .عشق اگر سعی کنیم تمام نمی شود .عشق کمک می کند از بعضی لحظات سخت
زندگی مان گذر کنیم.
~سیالس
یکی گفت" :سیالس ،مربی میخواهد در عرض پنج دقیقه آماده باشی و توی زمین بیایی".
بخاطر شوک صدا سریع راست ایستادم .چندان تعجب نکردم از اینکه اون فرد را که کنار
در ورودی ایستاده بود به جا نیاوردم ،اما با موافقت سر تکان دادم.
شروع کردم تمام عکس ها و نامه های توی جعبه را توی کوله پشتی جا دادن بعد توی
کمد ام قرار اش دادم .من با او به هم زده بودم .از خودم می پرسیدم چطوره که هنوز نامه
ها رو دارم اگر با او به هم زدم؟
یک روز قبل از این که حافظه های خودمان را از دست بدهیم نوشته شده بود.
59
رابطه ما به طور واضحی رو به زوال می رفت .شاید جعبه را به او داده بودم و دوباره به من
داده بودش؟
زمانی که سعی می کردم لباس های فوتبال را بپوشم بی نهایت ایده و احتمال به مغزم
هجوم آورده بود.
تمام شد ،مجبور شدم توی گوگل گوشی سرچ کنم تا بتونم درست آماده بشم .بسادگی
زمانی که آماده میشدم ده دقیقه گذشت و بعد توی زمین قدم برمی داشتم.
الندن اولین کسی بود که متوجه من شد .ترکیب گروه را به هم زد و به سمت ام دوید.
دست هایش را روی شانه های من گذاشت و فشار داد ،گفت:
" خسته شدم از بس بخاطر تو پنهان کاری کردم ،هر کوفتی که به ذهن ات گند زده
فراموش کن ،سیالس ،تو باید تمرکز کنی .این بازی مهم هست و پدر کفری میشه اگر کنار
بکشی".
دست هایش را از روی شانه هایم برداشت و دوباره توی زمین دوید.
بازیکن ها به ردیف شده بودند و انگار هیچ کار خاصی نمی کردند .بعضی از آن ها توپ ها
را به جلو و عقب پاس می دادند .بقیه روی چمن نشسته بودند و حرکات کششی انجام
می دادند.
روی چمن کنار الندن که تازه دراز کشیده بود نشستم و شروع کردم به تقلید از حرکاتی
که انجام می داد.
ازش خوشم می آمد .فقط می تونستم دو تا از مکالمات مون که توی زندگی ام با او داشتم
به یاد بیاورم و هر دوی آنها شامل این بود که الندن نوعی دستور به من داده بود.
می دانستم من برادر بزرگتر هستم اما یک جوری رفتار می کرد که انگار من با احترام با
او رفتار کرده بودم.
60
ما با هم صمیمی بودیم .از طرز نگاه کردن اش می توانستم بگم که به رفتار من مشکوک
بود .او به اندازه کافی مرا می شناخت که بداند چیزی بدجور خودنمایی می کرد.
سعی کردم از این موضوع به نفع خودم استفاده کنم .پاهایم را کشیدم و به جلو خم شدم.
" و منظورت چیه که نتونستی پیداش کنی؟ موبایل اش امروز توی ماشین ات بود .خوب
اون نمی تونست از طریق گوشی اش با تو تماس بگیره .احتماال خونه هست".
سرم را تکان دادم و گفتم " :هیچ کسی از دیشب تا حاال خبری ازش نداره .هرگز خونه
نبوده .جانت یک ساعت پیش اطالع داد".
به چشم هایم خیره شد و نگرانی را در مردمک های لرزان اش دیدم گفت " :مادر اش چی
گفت؟"
سرم را تکان دادم و گفتم " :تو می دونی اون چطوری .کمکی ازش بر نمیاد".
الندن سر تکان داد و گفت " :درست ،واقعا خجالت آوره که باعث شده تبدیل به چی بشه".
کلمات اش باعث شد به فکر فرو بروم .اگر همیشه در این حالت نبوده ،چه چیز باعث شد
تغییر کنه؟
شاید محاکمه او را از هم پاشیده بود .یک مقداری برای آن زن احساس همدردی می کردم،
این احساس بیشتر از امروز صبح بود.
61
چارلی ادامه داد " :پلیس چی گفت؟ من شک دارم که آن ها مطمئن شده باشند او یک
فرد گم شده هست مگر این که تمام روز ناپدید شده باشد .انها باید مدارک بیشتری
داشته باشند".
کلمه مدرک دست از سرم برنمی داشت از زمانی که از دهان الندن شنیده بودمش ،نمی
خواستم پیش خودم اعتراف کنم ،بخاطر این که می خواستم ،روی پیدا کردن او تمرکز
کنم ،اما کامال نگران بودم که این چه اثری روی من دارد.
اگر واقعا گم شده بود و زودی پیدا نمیشد ،احساس می کنم من تنها کسی هستم که پلیس
کنجکاو میشد تا از او بازجویی کند ،من آخرین کسی بودم که او را دیدم.
و این را هم در نظر بگیریم که کیف پولش ،تلفن اش و تمام نامه ها و روزانه نویسی که
نوشته بود را همراه داشتم_ این نشانه خوبی برای سیالس نَش نبود.
حتی بهانه ای قابل قبول برای این که چرا وسایل اش را در اختیار دارم نداشتم .هر جوابی
که به آنها می دادم مجموعه ای از دروغ ها به نظر می رسید چون من هیچ چیزی به یاد
نداشتم.
اگر واقعا اتفاقی برای اون افتاده بود و من مسئول اش بودم چی میشد؟ اگر من از نوعی
شوک آسیب دیده بودم ،و باعث شده بود هیچ چیز به یاد نیاورم؟
اگر من به او آسیب رسانده بودم و این فقط ذهنم بود که مرا متقاعد کرده بود که این کار
را نکرده ام؟
62
چشم هام به سمت او چرخید .باید مدارک را پنهان می کردم .کف دست هایم را به چمن
ها فشار دادم و به سرعت ایستادم .چرخیدم و به سمت کمد ها دویدم.
به دویدن ادامه دادم .دویدم تا به ساختمان رختکن رسیدم ،با شدت در را باز کردم به
طوری که محکم به دیوار کنارش برخورد کرد .مستقیم به سمت کمد ام دویدم و بازش
کردم.
دیوار های کمد و کف کمد را لمس کردم؛ دست هایم در تمام اون فضای خالی می چرخید.
دست هایم را بین موهایم بردم و به اطراف چرخیدم ،به اطراف اتاق رختکن نگاه کردم،
امیدوار بودم کیف پول را روی زمین رها کرده باشم.
به سرعت کمد الندن را باز کردم و همه چیز را بیرون کشیدم .داخل اش نبود ،کمد بعدی
را باز کردم و کمد های بعدی .هیچی .کوله پشتی هیچ جا نبود .داشتم دیوانه میشدم یا
واقعا کسی اینجا بوده که آن را برداشته.
گفتم" :لعنت،لعنت،لعنت،لعنت"
زمانی که تمام اسباب کمد ها روی زمین بودند ،به سمت کمد های دیوار روبرویی حرکت
کردم و شروع کردم دوباره کار قبلی ام را تکرار کردن .داخل کوله پشتی های دیگران
نگاه کردم.
63
بسته های خالی آدامس ،کیف ها و لباس های ورزشی را روی زمین می انداختم .هیچی
ولی تقریبا خیلی چیز های دیگه پیدا کردم ،از گوشی های همراه گرفته تا پول نقد زیاد و
کاندم!
اما هیچ نامه ای نبود .هیچ دفتر خاطراتی نبود .هیچ عکسی وجود نداشت.
چرخیدم تا مردی که از پله ها پایین می آمد ببینم ،طوری به من نگاه می کرد انگار هیچ
نمی دانست من چه کسی هستم یا چه مشکلی برایم پیش آمده .احساس مشابهی بود.
به افتضاحی که بار آورده بودم نگاه کردم .انگار یک طوفان به کمد ها حمله ور شده بود.
چطور از این اوضاع خالص بشوم؟ تمام کمد ها رابه هم ریخته بودم .و چه توضیحی می
توانستم بدهم؟
من به دنبال مدارک دزدیده شده بودم بنابراین پلیس مرا به خاطر ناپدید شدن دوست
دخترم دستگیر نمی کرد؟
گفتم " :یک نفر " ...دوباره پشت گردن ام را ماالندم .پس یک عادت قدیمی بود ،وقتی
نگران ام پشت گردن ام را ماساژ می دهم.
مربی به اطراف رختکن نگاهی انداخت ،حتی برای لحظه ای هم عصبانیت از صورتش محو
نشد ،به من اشاره کرد و گفت ":نَش! اینجا را تمیز کن! حاال! و بعد اون تن لش ات را به
دفتر ام بیار !"
64
رفت و مرا تنها گذاشت .زمان را نباید از دست می دادم .آزاد شده بودم ،لباس هایم را روی
نیمکت رها کردم و توی کمدی که وسایل اش رو دزدیده بودند نگذاشتم.
کلید هایم هنوز توی جیب شلوار ام بودند .به محض این که از لباس فوتبال ام خالص شدم
و لباس های خودم را پوشیدم.
به سمت در های خروج رفتم اما نه به خاطر رفتن به دفتر مربی ،مستقیم راه ام را کشیدم
سمت پارکینگ ،سریع تا برسم به ماشین ام.
باید چارلی را پیدا می کردم .همین امشب .بدون این کار روی زمین سلول زندان می
نشستم بدون این که کسی بتواند کمک ام کند.
فصل دهم
چارلی
قرص هایی که پرستار به من می دهد خواب آلوده ام می کند .نمی دانستم چه مدت
خوابیده بودم ،اما نمی توانست آنقدر طوالنی طوالنی باشد تا دوباره وقت غذا خوردن،
بشود.
در هر حال ،با سینی دیگری وارد شد .حتی ذره ای گرسنه نبودم .تعجب کردم که اسپاگتی
خورده بودم .اصال یادم نمی آمد کی خورده بودم اش .باید دیوانه تر از آنچه فکر می کردم
باشم .اما حافظه ام خالی بود .شک داشتم که به او بگویم ،چون به نظر شخصی می آمد.
چیزی بود که به خودم ربط داشت.
65
سینی را پایین گذاشت و گفت ":وقت شام! "
درپوش را برمی داشت تا بشقاب برنج و سوسیس نمایان شود .با تردید نگاه می کردم.
نگران بودم باید قرص های بیشتری می خوردم .انگار در حال خواندن ذهن من بود ،لیوان
کوچک کاغذی را به دست می گرفت.
سعی می کردم زمان بیشتری تلف کنم و گفتم ":تو هنوز اینجایی"
لبخند می زد ":بله ،قرص هات رو میگیری ،بنابراین قبل از اینکه هوا سرد بشه می خوری".
هم زمان که نگاه می کرد ،توی دهانم چپاندم شان ،و یک قلپ آب را مزه مزه میکردم.
گفت ":اگر امروز خوش اخالق باشی .شاید فردا بتوانی برای مدتی به اتاق بازی بروی .من
میدانم باید برای بیرون رفتن از این اتاق کم طاقت شده باشی".
چه رفتار حساب شده ای؟ تا حاال زیاد رفتار آزار دهنده ای نبوده که بخاطرش طغیان کنم.
زمانی که تماشایم می کرد ،با چنگال پالستیکی شام ام را میخوردم.
من حتما یک مجرم واقعی می بودم اگر باید در طول شام نظارت میشدم.
باید ضربه محکمی میزدم .چشمانش را باریک کرده بود و دهانم را پاک می کردم.
66
به سرعت از این موقعیت عصبانی میشدم_طوری دستور میداد که انگار ثانیه به ثانیه
زندگی مرا او زندگی می کند.
بشقاب را در اتاق پرتاب کردم .روی دیوار کنار تلویزیون تکه تکه شد .برنج و سوسیس
همه جا پرواز می کرد.
احساس خوبی داشت .بیشتر از یک احساس خوب بود .حس می کردم خودم هستم.
بعد خندیدم .سرم را عقب بردم و خندیدم .یک خنده عمیق بود ،شرورانه .اوه خدای من!
این دلیل واضحی بود که چرا اینجا بودم.
دیوااااااااانگی!
می توانستم ببینم ماهیچه های فک اش را به هم فشار میدهد .دیوانه اش کرده بودم .خوب
بود .ایستادم و دویدم سمت تکه ای شکسته از بشقاب.
من نمی دانستم چه بر سرم می آید اما احساس درستی داشتم .دفاع کردن از خودم حس
درستی به من می داد.
سعی می کرد مرا به چنگ بیاورد ،اما از چنگال اش فرار می کردم .یک تکه ی تیز از چینی
شکسته برداشتم.
منتظر بودن فاجعه ای اتفاق بیافتد؟ بریده ای تیز را جلوی او نگه داشتم و یک قدم به جلو
بر میداشتم که گفتم ":به من بگو اینجا چه خبره؟"
او حرکت نمی کرد .درواقع ،کامال آرام بود .همان زمان در پشت سر من باز شد و چیز بعدی
ای که میدانم سوزش چیزی تیز در گردن ام بود و من در حال افتادن به روی زمین بودم.
67
فصل یازدهم
سیالس
به سمت دیگر جاده می رفتم .به فرمان ماشین چنگ زده بودم ،سعی می کردم خودم را
آرام کنم .همه چیز از دست رفته بود .به ذهنم نمی رسید چه کسی آن ها را برداشته .یک
نفر احتماال االن داشت نامه های ما را می خواند.
او هر چیزی که عادت کرده بودیم برای هم بنویسیم می خواند و بنا بر این که چه کسی
آن ها را برداشته،من گواهی جنون ام صادر میشد.
به برگه ای خالی ای که از صندلی عقب پیدا کردم ،چنگ می زدم و شروع کردم به نوشتن.
عصبانی شدم ،چون حتی قسمتی از نکات یادداشت های توی کوله پشتی یادم نمی آمد.
آدرس هایمان ،روز تولد هایمان ،نام تمام دوستان و خانواده هایمان_ هیچ کدام از آنها
یادم نمی آمد.
چیزی که کمی می توانستم به یاد بیاورم ،می نوشتم .نمی توانستم بگذارم این اتفاق مرا
از پیدا کردن او بازدارد.
هیچ فکر به ذهنم نمی رسید که بعد کجا بروم .می توانستم دکان فال تاروت را دوباره
ببینم؛ شاید دوباره آنجا برگشته باشه .می توانستم سعی کنم و آدرس تمام دارایی ها و
عکس هایی که در اتاق خواب اش قرار دارد پیدا می کردم.
باید یک ارتباطی بین این دکان فال که توی چند تا از عکس ها بود وجود داشته باشه.
68
می توانستم به سمت زندان برانم و پدر چارلی را مالقات می کردم ،می فهمیدم چی می
دانست.
به تلفن ام چنگ زدم و شروع کردم گشتن داخل اش .از عکس های که دیشب گرفته بودم
رد میشدم .شبی که حتی یک ثانیه اش را هم بخاطر نداشتم.
عکس هایی از من و چارلی ،عکس هایی از تاتو هایمان ،عکس هایی از کلیسا ،عکس هایی
از نوازنده های خیابانی.
آخرین عکس از چارلی بود ،کنار یک تاکسی ایستاده بود .بنظر می رسید من سمت دیگر
خیابان هستم ،به سرعت عکسی از چارلی زمانی که آماده میشد داخل ماشین برود گرفته
ام.
این باید آخرین باری باشد که من او را دیده ام .در نامه نوشته شده که او داخل تاکسی ای
در خیابان بوربون شد.
روی عکس زوم میکردم ،هیجان ام توی گلوم منقبض شده بود .یک صفحه در جلوی
تاکسی بود و یک شماره تلفن در یک طرف تاکسی.
چرا قبال بهش فکر نکرده بودم؟ شماره تلفن و اجازه نامه تاکسی را نوشتم ،و با شماره
تماس گرفتم.
تاکسیرانی تقریبا قبول نکرد اطالعاتی به من بده .باالخره منشی را راضی کردم که الزمه
از راننده راجب یک فرد گم شده سوال کنم.
69
فردی که پشت خط بود گفت باید از بقیه سوال بپرسه و بعد دوباره به من زنگ میزنه.
تقریبا برای سی دقیقه زمان می برد تا دوباره تلفن ام زنگ خورد.
این دفعه راننده ی ماشین بود که باهاش حرف می زدم .اون گفت دختری دیشب که ماشین
کرایه کرد با توصیفات چارلی مطابقت دارند اما قبل از این که جایی بروند ،اون گفت دیگه
اهمیتی نمیده و در رو بست و دور شد.
چرا با من برنگشت؟
احتماال می دانست من اون اطراف یک گوشه ای هستم و باید اون جایی باشه که جدا می
شویم .او مجبور بود این کار را انجام بدهد .هیچ چیزی راجب او یادم نمی آمد ،اما براساس
چیزی که خوانده بودم ،هر کاری که انجام می داد هدفی داشت.
اما هدف اش توی خیابان بوربون توی اون ساعت از شب چی می توانست باشه؟ تنها
چیزی که به ذهنم رسید دکان فال تاروت و رستوران بود.
اما در نامه ها ،تاکید شده بود که چارلی دیگه هرگز در اون رستوران پیداش نشده ،این
براساس توضیحات شخصی به نام اِمی بود.
احساس حسادت کردم بخاطر این فکر ،اما تقریبا مطمئن بودم اون هرگز این کار را نمی
کنه.
باید دکان فال تاروت باشه .توی گوگل تلفن ام جستجو کردم ،نمی توانستم اسم دقیق
مکانی که ما یادداشت هایمان را می نوشتیم بخاطر بیاورم.
70
دو محل را در محله ی فرانسوی ها عالمت زدم و اجازه دادم جی پی اس ام مرا به آنجا
ببرد.
می تونستم تقریبا زمانی که وارد اش شدم بگم که این مغازه ای بود که توی یادداشت ها
توصیف کرده بودیم.
کسی که دیشب مالقات کرده بودیم .دیشب .خدایا .چرا من نمی توانستم چیزهایی که
یک روز پیش اتفاق افتاده بود بیاد بیارم؟
راه ام را در طول راهرو ادامه دادم ،به تمام چیز های اطراف ام دقت می کردم ،مطمئن
نبودم دنبال چی هستم.
وقتی به آخرین راهرو رسیدم ،متوجه عکسی روی دیوار شدم .عکسی از یک دروازه.
روی انگشت های پام بلند شدم تا جایی که انگشت های دست ام قاب اش را گرفت ،جلو
کشیدم اش تا از نزدیک ببینم اش .دروازه ی بلندی بود ،از خانه ی در پس زمینه محافظت
میکرد که بسختی می توانستم در عکس تشخیص بدم.
در گوشه یکی از ستون عظیم متصل به دروازه توجه ام به اسم خانه جلب شد.
جامایز .جامایز.
به باال نگاه کردم تا مردی رو که به خشکی باهام صحبت کرده بود ببینم ،که نکته ی جالبی
رو فهمیدم.
بر طبق گواهینامه رانندگی ام ،من شش فوت و یک اینچ بودم( .) cm 14281او احتماال
شش فوت و پنج اینچ ای بود ( .) cm11.512
71
به تصویر توی دست هام اشاره کردم و پرسیدم:
_"دیشب دوست دختر ات ازم پرسید ،چیزی نمیدانستم ،امشب هنوز هم نمی دونم چی
هست ،فقط یک عکس مزخرف".
_"به چیزی دست نزن مگر اینکه برای فروش باشه و قصد خرید اش رو داشته باشی".
گفتم" :صبر کن ".دو قدمی توی مسیر اش رفتم ،گام های بلند بر میداشتم.
گفتم":دوست دخترم؟"
کنار پیشخوان دفتر ثبت مشتری نایستاد و گفت ":دوست دختر .خواهر .دختر عمو.
هرچی".
گفتم ":دوست دختر" مثال روشن اش کردم ،اگرچه نمی دونستم برای چی دارم روشن
سازی می کنم .اون آشکارا اهمیتی نمی داد.
راه اش را به پشت پیشخوان ثبت ادامه داد و گفت ":ما دقیقا همین که شما دوتا رفتید
مغازه رو بستیم".
72
خیره خیره به من نگاه می کرد و یک ابرو اش را موذیانه باال برو و گفت ":اومدی چیزی
بخری یا فقط اومدی دنبال من برگردی و تمام شب ازم سواالت احمقانه بپرسی؟"
آب دهانم رو قورت دادم .کاری میکرد حس کنم بچه ام .بی تجربه .او مظهر تکامل بود و
اون دو تا ابرو هاش باعث میشدن حس کنم یک بچه ننه ترسو ام.
شروع کرد ،زنگ مربوط به مشتری را فشار دادن .جوابی نداد ،برای همین ادامه دادم":
جامایز ،جامایز یعنی چی؟ "
به سرعت برگشتم ،اما پاهام سنگین بودن ،انگار توی کفش هام غرق می شدم.
هرگز هرگز؟ این نمیتوانست تصادفی باشه .چارلی و من این عبارت را بارها و بارها توی
نامه هامان تکرار می کردیم.
به زنی که صدا بهش تعلق داشت نگاه کردم ،و او هم به من خیره شده بود ،چانه اش را باال
گرفته بود ،صورتش جدی بود.
موهایش عقب کشیده شده بود .تیره بودند ،لبه هایشان به طور نامرتبی خاکستری شده
بود.
73
بنظر می رسید چیزی خارج از مد که به تازگی با چرخ خیاطی دوخته شده پوشیده .او باید
کسی باشه که فال تاروت می خواند .نقش اش را خوب بازی می کرد.
گفتم ":محل آن خانه کجاست؟ اونی که توی قاب عکس روی دیواره؟" به عکس اشاره
کردم.
برگشت و برای مدت طوالنی ای به آن خیره شد .بدون این که دوباره به صورتم نگاه کند،
انگشت اش را کج کرد ،تا به دنبال او بروم .به طرف عقب مغازه گردن کشید.
با اکراه به دنبالش رفتم .قبل از اینکه از بین پرده های آویزان رد بشویم .تلفن ام توی
جیب شلوارم شروع کرد به لرزیدن ،جلوی کلید هام بود و شروع کردن به تلق و تلق
کردن.
به صفحه اش نگاه کردم و دیدم که دوباره پدرم هستش .تلفن رو بی صدا کردم.
سعی کردم روشن اش کنم و گفتم ":من اینجا نیستم که فال ام رو بخونی ،به دنبال کسی
هستم".
روی صندلی کنار میز کوچک ای وسط اتاق نشست .به من هم اشاره کرد که بنشینم .اما
من رد کردم گفتم ":بله ،ما دیشب اینجا بودیم".
سر تکان داد و شروع کرد مخلوط کردن یک بسته کارت و گفت ":خاطر ام هست".
پوزخندی گوشه ی لب اش بود وقتی کارت ها را در دسته های مختلف جدا می کرد،
تماشایش می کردم .دست اش رو باال می برد و صورتش نامشخص میشد.
74
جمله اش باعث شد شانه هام یخ بزنند .دو قدم کوتاه به جلو برداشتم و به پشت صندلی
خالی چنگ زدم .از دهانم پرید ":تو چطور می دونی؟ "
دوباره به صندلی اشاره کرد .این بار نشستم .صبر کردم تا دوباره صحبت کنه ،تا ببینم بگه
چی می دونه ،اون اولین کسی بود که اشاره کرد چه اتفاقی برای من افتاده .دست هایم
شروع کردند به لرزیدن .پشت پلک های چشمانم می پرید .محکم بستم شان و کف دستم
را بین موهایم بردم تا اضطراب ام را پنهان کنم.
سر اش را به آرامی تکان می داد .جلو عقب ،عقب و جلو .گفت ":به این سادگی نیست،
سیالس"
_" دیشب کارت ات سفید بود .من هرگز تا حاال چیزی شبیه این ندیده بوده ام".
_"راجب اش شنیده بودم .ما همه شنیده بودیم که اتفاق می افتد .اما هرگز کسی را نمی
شناسم که قبال دیده باشد اش".
کارت سفید؟ حس کردم توی یادداشت هایم راجب اش خواندم اما این کمکی نمی کرد
وقتی دیگه یادداشتی نداشتم.
_" این معنی اش چیه؟ تو چی میتونی به من بگی؟ چطور چارلی را پیدا کردی؟ "
75
گفت ":اون عکس؛ چرا شما دو تا اینقدر راجب اش کنجکاوید؟"
دهانم را باز کردم تا راجب عکس مشابه ای که توی اتاق چارلی بود بگم ،اما دهانم را بسته
نگه داشتم.
اون اولین کسی بود که می دونست چه اتفاقی برای من افتاده ،این می تونست یک جواب
باشه یا نشانه ای از مجرم بودن.
اگر من و چارلی زیر نفوذ یک طلسم بودیم ،او شاید یکی از معدود افرادی بود که از قدرت
و شدت آن طلسم آگاهی داشت .یک طلسم؟ چرا به خودم اجازه دادم به همچین چیزی
فکر کنم؟
گفتم ":فقط راجب اسم اش کنجکاو ام" در مورد قصد ام از سوال راجب عکس دروغ گفتم.
بسته کارت ها را به حالت جدیدی می چید .اون ها را به حال خودشان نمی گذاشت.
_"چی می تونم ،بهت بگم؟ ...تنها چیزی که بهت می گم ...اینه که تو احتیاج داری به یاد
بیاری ،چه کسی ناامیدانه تالش می کنه که تو فراموش کنی؟!"
_" بهتر بروی .دیگه بیشتر از این نمی توانم کمک ات کنم".
به سرعت از میز فاصله گرفت و ایستاد .روپوش اش با حرکات مالیمی تکان می خورد و
کفش هایی که به پا داشت ،باعث میشد به اصلیت اش شک کنم .قانع شده بودم که کولی
ها پا برهنه هستن.
76
شاید ساحره بود؟ یا جادوگر ؟
هر چه که بود ،ناباورانه می خواستم بپذیرم که او بیشتر از این توانایی داره که به من کمک
بکنه.
بنا بر تردیدی که داشتم ،می دونستم که من شخصیتی نیستم که تنها همین برام کافی
باشه .اما ناامیدی ام خیلی قوی تر از تردید ام بود .اگر باید برای پیدا کردن چارلی به
اژدها اعتقاد پیدا می کردم ،پس اولین کسی بودم که شمشیر اش را به سوی آتش اژدها
می کشید.
به او گفتم ":باید چیز دیگه ای هم باشه .من نمی تونم چارلی را پیدا کنم .نمی تونم چیزی
را به یاد بیاورم .نمی دونم از کجا جستجو را شروع کنم .مجبوری اطالعات بیشتری به من
بدی".
ایستادم؛ ناامیدی توی صدا و چشم هایم موج می زد .خیلی ساده سرش را تکان داد و
لبخند زد.
_"سیالس ،جواب سوال هایت زیر سر کسی هست که خیلی به تو نزدیک هستش".
به در اشاره کرد و گفت ":بهتره بیرون بری .باید خیلی جاها بگردی".
خیلی نزدیک به من ؟
پدرم؟ الندن؟
77
به پرده های ورودی خیره شدم و دوباره بهش نگاه کردم ،رفته بود به انتهای ساختمان،
کنار در عقبی آنجا ایستاده بود.
تا زمانی که رفت می پاییدم اش .بعد دست هایم به طرف صورت ام بردم.
فصل دوازدهم
چارلی
زمانی که بیدار شدم ،همه چیز تمیز بود .نه برنجی ،نه سوسیس ای ،نه حتی تکه شکسته
ای از سفال که بشه اون زنیکه هرزه را باهاش زد.
وای! این کلمه دیگه از کجا پیداش شد؟ حس کردم احمق ام.
اون محدود ام کرده بود ،روی همه چیز کنترل داشت ،از همه چی نا امید شدم ،غذاهای
بی ریخت اش را میاره ،سَمی از همه چی ناامید شده ،غذا های بی ریخت اش را میاره .اما
این بار وقتی برگشت ،غذای بی ریختی باهاش نبود.
گفت ":وقت حمام!" این بار رفتار اش دوستانه نبود .لب هایش توی صورت اش مثل خط
باریکی بودند.
این سوزنی که به گردن ام زدن از هر چیزی که بهم تا حاال داده بودن قوی تر بود .اما
احساس گیجی نداشتم.
78
ذهنم تیز بود؛ برای هر عکس العملی ذهنم آماده بود.
گفتم ":چرا تو تنها کسی هستی که میای؟ اگر پرستار باشی ،باید شیفت کار کنی".
_"سالم؟ "...
گفت " :درست رفتار کن! دفعه بد اوضاع برات خوب پیش نمیره".
دهانم رو بستم چون داشت منو از این جعبه ای که توش بودم بیرون می آورد و من خیلی،
خیلی می خواستم بدونم چی پشت در هست .در را باز و اجازه داد که اول من قدم بیرون
بذارم.
گیج شدم ،به راست چرخید و من دیدم که اونجا یک راهرو هست .درست سمت راست
من یک تخت خواب رها شده وجود داشت .ساعت ها بود که از توالت استفاده نکرده بودم
و توی این لحظه حس می کردم مثانه ام داشت شروع می کرد به درد گرفتن.
حوله را به دست ام داد و گفت ":دوش فقط آب سرد داره .طولش نده".
در را بستم .توالت شبیه یک جان پناه بود .بدون پنجره؛ الیه ای از بتن سبک روی دیوار
بود .توالت درپوش نداشت یا حتی جایی برای نشستن ،فقط یک گودی بی دوره بود.
کاسه ی دستشویی هم در کنارش قرار داشت .به هر حال از آن استفاده می کردم .روی
دیوار دستشویی یک روپوش جدید بیمارستان و لباس زیر قرار داشت.
همانطور که کارم را انجام می دادم ،همه چیز را هم تماشا می کردم؛ دنبال چیزی بودم،
هرچی.
79
یک لوله زنگ زده نزدیک کف زمین ،از دیوار بیرون آمده بود .توالت را شستم و به سمتش
حرکت کردم ،دستم را داخلش چسباندم ،گردی یکدست و صاف داخل آن را حس کردم.
یک قطعه لوله پوسیده بود ،به سمت دوش آب رفتم ،ممکن بود او در حال گوش دادن
باشد.
یک قطعه ی کوچک فلزی بود اما با کمی تالش می توانستم از دیوار جدایش کنم ،حداقل
این هم چیزی بود .با خودم آن را به زیر دوش آب کشیدم و زمانی که خود را می شستم
با دست دیگرم آن را نگه داشته بودم .آب خیلی سرد بود و من نمی توانستم دندانهایم را
متوقف کنم سعی کردم آرواره ام را محکمتر نگه دارم اما دندانهایم در سرم تلق تلق می
کردند.
علی رغم اینکه سعی می کردم آنها را ثابت نگه دارم ،من چقدر بدبخت بودم؟
حتی روی دندانهایم و خاطرات خودم نیز هیچ کنترلی نداشتم .روی غذاخوردنم،
خوابیدنم ،دوش گرفتنم و حتی ریدنم هم هیچ کنترلی نداشتم.
تنها چیزی که حس می کردم میتوانم آن را مدیریت کنم این فرار کوتاه مدت بود از آنچه
که اینجا و خودم بودم .
لوله را با تمام قدرتم درون دستهایم گرفتم ،میدانستم این می تواند تنها چیزی باشد که
من را به نوعی به حالت خود کنترلی دوباره برگرداند.
وقتی از دستشویی بیرون آمدم توی کاغذ توالت پیچیده بود و درون لباس زیرم جا سازی
شده بود.
یک جفت جوراب سفید برای من نگه داشته بود .فعال هیچ برنامه ای ندارم؛ فقط برای
رسیدن لحظه مناسب صبر می کنم.
80
فصل سیزدهم
سیالس
هوا داره تاریک میشه و برای دو ساعت رانندگی می کردم ،بدون هیچ مدرکی که بگوید
کجا باید بروم .نمی توانستم به خانه برگردم .نمی توانستم به خانه چارلی برگردم .هیچکس
دیگری را هم نمی شناختم ،خوب تنها کاری که میتوانستم انجام دهم رانندگی بود.
هشت تا میس کال داشتم ،دو تا از الندن ،یکی از جانت ،بقیه هم از طرف پدر بود ،هشت
تا پیام صوتی هم داشتم ،به هیچکدام هنوز گوش نداده بودم .نمی خواستم االن نگران
هیچکدام از آنها باشم ،هیچکدام سر نخی از اینکه چه اتفاقی واقعا رخ می دهد ،نداشت
و هیچکدام من را باور نمی کرد ،اگر به آنها می گفتم.
آنها را سرزنش نمی کردم .کل روز را در سرم تکرار میشد و برای من به نظر خیلی مسخره
می رسید که حتی باورش کنم و من کسی بودم که این لحظه ها را زندگی کرده بودم.
داخل پمپ بنزین توقف کردم تا باک ماشین را پر کنم حتی مطمئن نبودم امروز چیزی
خورده باشم احساس گیجی می کردم برای همین وقتی وارد یک مغازه شدم به یک بسته
چیپس و یک بطری آب چنگ زدم در ادامه باک بنزین را پر کردم.
نگران چارلی بودم ،فکر می کردم تنهاست و آیا از او مراقبت میشود یا نه؟ نگران بودم
چطور ممکن است او را پیدا کنم ،ممکن بود هرجایی از این دنیا باشه...
81
داشتم با ماشین می چرخیدم .هر دفعه از کنار دختری که در حال عبور از گوشه ی خیابان
بود ،می گذشتم.
نمی دانستم چه کسی را باید ببینم ،کجا باید بروم .چطور باید آن کسی باشم که نجاتش
می دهد.
فکر می کردم مردم چه کار می کنند زمانی که جایی برای رفتن و ماندن ندارند و چقدر
همه چیز ،دیوانه کننده به نظر می رسد ،نگران این موضوع بودم.
حس می کردم هیچ کنترلی روی ذهنم ندارم و اگر من کسی هستم که از کنترل خارج
شده ...دیگه کی نیست؟!
تلفنم دوباره زنگ خورد به تماس نگاه کردم و اسم الندن را دیدم.
نمی دانم چرا آن را برداشته و جواب دادم،شاید من از اینکه در ذهن خودم می چرخیدم
بدون اینکه به هیچ جوابی برسم ،خسته شده بودم.
_"سالم؟"
گفت ":نه .بازی همین االن تمام شد .پدر داره با پلیس تماس می گیره ،همه نگرانت
هستن".
جوابی ندادم ،احساس بدی داشتم که نگران شون کردم اما این حس وقتی می دیدم کسی
نگران چارلی نیست بدتر میشد.
82
می توانستم فریاد های مردم را در پشت تلفن بشنوم .بنظر می رسید او در دقایق آخر
این جستجو به من زنگ زده است.
صداش به خاطر نگرانی بم شد و ادامه داد ":اون ها فکر می کنند تو می دونی اون
کجاست".
چشم هایم را بستم .می دانستم این اتفاق می افتد ،کف دستم را روی رانم مالیدم و گفتم
":من نمی دونم اون کجاست".
قبل از این که الندن دوباره حرف بزند ،دقایقی طوالنی سپری شد و گفت ":جانت به
پاسگاه پلیس رفت .اون گفت فکر می کنه تو عجیب غریب رفتار می کردی ،بنابراین وقتی
وسایل چارلی رو در کوله پشتی توی کمد باشگاه پیدا کرده اون ها رو به پلیس برگردانده.
تو کیف پولش را داشتی ،سیالس و همین طور گوشیش".
_" پیدا کردن وسایل چارلی توی اموال من حداقل مدرکی برای اثبات اینه که من توی
ناپدید شدنش مقصرم .این ثابت می کنه که من دوست پسرش هستم".
جواب داد ":بیا خونه ،بهشون بگو چیزی برای پنهان کردن نداری .به سواالتشون جواب
بده .اگر همکاری کنی ،دلیلی برای متهم کردنت ندارن".
83
_"تو فکر می کنی من توی ناپدید شدنش مقصرم؟ آره؟"
_"نه!"
جواب داد ":پس ،نه! من فکر نمی کنم که تو ربطی به این موضوع داشته باشی .کجایی؟"
_" نمیدونم"
پرسید ":سیالس،اونجایی؟"
گفتم ":آره ،سوال دارم .درباره ی جایی به اسم جاماز جاماز شنیدی؟"
یک آه سنگین دیگه کشید و گفت ":سیالس .این خونه ی قدیمی چارلی .چه مشکلی برات
پیش اومده؟ مواد زدی؟ هان؟ یا عیسی مسیح ،سیالس ،چه کوفتی خوردی؟ به اتفاقی که
واسه چارلی افتاده ربط داره؟ چون "...
من تلفن را قطع کردم زمانی که او هنوز بمباران سواالتش ادامه داشت .آدرس خانه بِرَت
وان وود را در اینترنت سرچ کردم .کمی زمان برد اما در نتیجه دو تا آدرس ظاهر شد .یکی
84
از آنها را به یاد داشتم ،چون اخیرا آنجا بودم .جایی بود که چارلی حاال در آن زندگی می
کرد .اما دیگری را به یاد نمی آوردم .آدرس جامایز جامایز بود.
خانه در شش جریب فرنگی در دنباله دریاچه یورگان واقع و در سال 1631میالدی ساخته
شده است .که این دقیقاً یک سال قبل از آغاز جنگ داخلی است ،در اصل خانه" la Terre
"Rencowtre l'eauنام دارد.
که به معنای زمینی است که به آب می رسد .در طول جنگ به عنوان بیمارستان استفاده
گردید ،خانه ای که برای نگهداری سربازان زخمی بود.
خانه توسط یک بانک دار " فرانک وان وود" در سال 1411میالدی خریداری شد.
خانه برای این خانواده باقی ماند .سه نسل در آن طی شد و سرانجام در سال 1114به
دست " برت وان وود " سی ساله رسید.
برت وان وود و خانواده اش تا سال 211.ساکن خانه بودند زمانی که طوفان کاترینا آسیب
زیادی به ملک وارد آورد.
خانواده مجبور به ترک خانه گردید .و خانه برای سال ها دست نخورده باقی ماند تا زمانی
که نوسازی آن آغاز گشت.
کل خانه به جز مقداری از دیوارهای بخش بیرونی و سقف ساختمان بازسازی گردید.
در سال 2111خانواده وان وود دوباره به خانه بازگشت .ظهور دوباره برت وان وود ،به
خانه نام جدید "جامایز جامایز" داد .زمانی که از او پرسیدند چرا ترجمه فرانسوی هرگز
هرگز را انتخاب کرده است ؟ او گفت ،دخترش چارلی وان وود چهارده ساله این تصمیم را
گرفته است.
85
چارلی می گوید " :این یک بزرگداشت برای بزرگان خانواده ما می باشد .هرگز فراموش
نکن چه کسانی قبل از تو راه را پیموده اند .هرگز بهتر کردن دنیا را به خاطر افرادی که
قبل از تو در آن می زیستند ،فراموش نکن" .
خانواده وان وود تا سال 2116ساکن خانه بودند تا زمانی که خانه به مزایده گذاشته گردید.
که این به دنبال حکمی بود که برای سازمان مالی وان وود نشر داده شد.
صفحه را به عالقه مندی های گوشی ام اضافه کردم و از مقاله یادداشت برداشتم .بعد از
این که یک جایی پارک کردم ،ملک را دیدم_مستقیم به سمت دروازه ی قفل شده رفتم.
ارتفاع دروازه شوکه کننده بود ،نشان می داد آدم هایی که پشت این دروازه زندگی می
کنند از بقیه آدم ها ارزش باالتری دارند.
فکر می کردم پدر چارلی چه فکری راجب این جا زندگی کردن داشت .فکر می کردم چه
فکری می کرد وقتی کسی دیگر صاحب این ملک آبا و اجدادی اش شد.
ساختمان در پایان یک جاده ی انحصاری قرار داشت که البته این جاده تا به دروازه ها می
رسید و به آن ها تعلق داشت.
بعد از تالشی که کردم تا راهی پیدا کنم تا از دروازه رد بشوم ،نتیجه گرفتم راهی وجود
ندارد.
حاال هوا تاریک شده بود .بنابراین ممکن بود راه را گم کنم یا ورود ناجوری داشته باشم.
حتی مطمئن نبودم چرا می خواهم از دروازه رد بشوم اما نمی توانستم خودم را کنترل
کنم و حس می کردم عکس های این خانه می توانست مدرکی باشد.
86
احتمال دادم می خواهم سواالتی بپرسم ،احتماال بهترین کار بود که بیشتر از این که امشب
چرخیدم دیگر آن اطراف ،رانندگی نکنم.
بنابراین تصمیم گرفتم تا صبح آن جا بمانم .ماشین را خاموش کردم؛ اگر فردا از هر چیز
دیگری ارزش بیشتر میشد ،باید سعی می کردم و حداقل چند ساعتی می خوابیدم،
صندلی ام را خم کردم ،چشم هایم را بستم و نگران شدم چه خوابی ممکن بود امشب
ببینم.
اگر نمی خوابیدم خوابی هم نمی دیدم و حس می کردم امشب به خواب رفتن غیر ممکن
باشد.
در یکی از نامه هایم اشاره کرده بودم که با دیدن خوابیدن چارلی می توانم بخوابم.
روی کلید پلی زدم و صدای چارلی را برای اولین بار شنیدم.
فصل چهاردهم
چارلی
بیشتر خوابیدم .این دفعه به خاطر قرص ها نبود .تظاهر کردم که بلعیدم شان اما توی لپ
ام نگه شان داشتم .به حدی طوالنی آنجا ایستاد که شروع به حل شدن کرده بودن.
87
به محض این که در پشت سرش بسته شد ،توی دستم تف شان کردم .دیگر خواب آلودگی
نداریم.
من به ذهنی روشن نیاز داشتم .به میل خودم خوابیدم و خیلی زود رویای بیشتری دیدم،
در رویای اول ام همان طرف را دوباره دیدم.
در رویایم ،طرف مرا به خیابان کثیفی راهنمایی می کرد .نگاهش اش سمت من نبود ،به
روبرو نگاه می کرد ،تمام بدن اش متمایل به جلو شده بود ،انگار نیرویی نامرئی او را نگه
داشته بود.
در دست چپ اش دوربین داشت .ناگهان ایستاد و به کنار خیابان نگاه کرد .جهت نگاه اش
را دنبال کردم.
گفت ":آنجا را نگاه کن" ،اما من نمی خواستم نگاه کنم ،کمر ام رو به سمتی که نگاه نمی
کرد چرخاندم و به دیواری نگاه کردم.
بعد؛ ناگهان ،دیگه دست اش توی دست من نبود ،برگشتم و او را کنار خیابان دیدم که
نزدیک زنی که چهار زانو پشت به دیوار نشسته بود قرار داشت.
در بین بازو هایش نوزاد کوچکی که در پتویی پشمی پیچیده بود بغل گرفته بود و می
چرخاند.
طرف دوال شد و برای مدت طوالنی ای صحبت کردند .او چیزی به آن زن داد و زنک لبخند
زد.
وقتی ایستاد ،بچه شروع به گریه کرد ،هم زمان او سریع عکسی گرفت.
88
هنوز می توانستم صورتش را ببینم ،اما تصویری واقعی نبود ،مثل یک عکس بود.عکسی
که اون پسره گرفته بود.
مادری خشک با مو های جمع شده و خیره شده به فرزندش ،دهان کوچک بچه با جیغی
باز شده بود.
پس زمینه ی آن ها آبی روشن پریده رنگی بود .زمانی که رویا تمام شد مثل دفعه ی قبل
غمگین نبودم.
دوست داشتم پسری را که به سختی مثل تصویری روشن در ذهنم ثبت شده بود ،ببینم.
بیشتر از آنچه تصور می کردم که از شب سپری شده در رختخواب ماندم.
گفت ":آره ،ما نیرو نداریم ،برای همین من دو برابر کار می کنم،بخور".
_"گرسنه نیستم".
_" دکتر امروز سر اش شلوغ است .می توانم برایت وقت بگیرم .احتماال بتواند یک زمانی
در هفته آینده تو را ببند".
_" نه ،من امروز می خواهم دکتر را ببینم .من می خواهم بدانم تو چه دارویی به من می
دهی و می خواهم بدانم چرا اینجا هستم".
89
اولین بار بود که من همه چیز به آن حالت دوستانه ی کسل کننده را در صورت اش می
دیدم.
به جلو خم شد و هیس هیس کرد ":بچه ی بوی بدی و بداخالقی نباش .اینجا به خواسته
هات نمی رسی ،می فهمی؟"
گفتم ":این ها را نمی خورم تا زمانی که دکتر بگه چرا اینجا هستم" و در برابر قرص ها سر
تکان دادم.
_"نمی فهمی؟"
فکر کردم می خواهد مرا بزند .دستم قسمتی از لوله ی زیر بالشت را گرفت.
گردی پاشنه پاهایم به کاشی ها فشار وارد می کرد ،آماده از جا پریدن بودم.
اما پرستار رو برگرداند ،کلید هایش را در قفل در جا داد و برگشت ،صدای کلیک قفل را
شنیدم و بعد دوباره تنها بودم.
فصل پانزدهم
سیالس
به او گفتم " :باور نمی کنم تو بخاطر این موضوع منو ترک کرده باشی"،
دست هایم را دور کمر اش حلقه کردم ،و هل اش دادم تا جایی که کمر اش به در اتاق
خواب خورد.
90
دست هایش را رو سینه ام گذاشت و با حالت بی گناهان به من لبخند زد.
_" اگه با من بهم بزنی چکار می کنی مثال؟ توی خونه ای گیر می افتی که اسم اش رو از
روی اصطالحی که همیشه به دوست پسر سابق ات می گفتی برداشتی؟!"
_" اگر بخوام با تو بهم بزنم ،پدری دارم که اسم خونه رو تغییر میده".
_ " چار .اون فکر می کنه این اسم در حد تحصیالت عالیه ،ممتازه".
لبه ی تشک نشست ،و من هم کنارش نشستم ،و از کمر به سمت خودم کشیدم اش .وقتی
روش حرکت کردم و با دست هایم برایش قفسی ساختم قهه قهه زد.
همیشه می دانستم چقدر زیباست ،اما امسال بهترین سال برای او بود .خیلی خوب بود.
سینه اش را نگاه کردم .نمی تونستم خودم را کنترل کنم .اونا خیلی ....شده بودن.امسال
عالی شده بودن.
91
ازش پرسیدم ":فکر می کنی سینه هات به بزرگ تر شدن ادامه بدن؟"
انگشت ام در طول سینه اش خزید تا به عمیق ترین نقطه ی باال تنه اش رسید.
اخم کردم.
"کوتاه بیا ،چارلی .عزیزم .من برای چهارده سال دوست ات داشتم .باید یک سودی برام
داشته باشه_ یک جرعه کوچیک ،ی پیرهن باال کشیده".
_" ما چهارده سالمونه ،سیالس .وقتی پانزده ساله شدیم دوباره از من بخواه".
لبخند زدم.
لب هایم را روی لب هایش فشار دادم و حس کردم که سینه اش در برابر سینه ی من جلو
آمد نفس های سریع اش را حس می کردم .خدایا ،شکنجه بود.
زبان اش در دهان من می لغزید و در همین زمان دست هایش به پشت سرم تاب خوردند،
منو جلوتر کشید.
92
دستان ام را تا کمر اش پایین آوردم ،بلوز اش را کم کم با انگشتان ام باال زدم تا به پوست
اش رسیدم و گرمای بدن اش را در کف دستان ام حس می کردم.
در حالی که او را بیشتر کنکاش می کردم بوسیدن اش را ادامه دادم .اینچ به اینچ ،تا زمانی
که نوک انگشتان ام پارچه سوتین اش را لمس کرد.
می خواستم ادامه بدهم _ تا آن لطافت را در زیر انگشت هایم حس کنم .می خواستم _
_"سیالس!"
چارلی در این رویا فرو رفت .تمام بدن اش با کاغذ هایی پوشیده شد و من دل تنگ بالشت
اش را بغل کرده بودم.
این دیگر چه کوفتی بود؟ کجا رفت؟ مردم ناگهان در هوا ناپدید نمی شوند.
_"بیدار شو!"
چشم هایم را باز کردم و دیگر در تخت چارلی نبودم .دیگر پسر چهارده ساله ای نبودم که
برای اولین بار می خواست به سینه های دوست دختر اش دست بزند.
من ...سیالس ام .گم شده و گیج و خوابیده توی یک ماشین لعنتی .یک مشت به شیشه ی
بغل ماشین ام خورد.
قبل از این که به آن نگاه کنم به چشم هایم اجازه دادم تا لحظاتی بیشتر با نور روز که به
ماشین ام سرازیر می شد ،تطبیق پیدا کنند .الندن در کنار درِ ماشین ام ایستاده بود .به
سرعت نشستم و برگشتم ،پشت سر ام را نگاه کردم ،اطراف ام را پاییدم.
93
هیچ فرد دیگری با او نبود.
به طرف دستگیره در خودم را کشیدم و صبر کردم عقب برود تا در را باز کنم.
پشت گردن اش را ماساژ داد ،درست مثل من وقتی عصبی می شوم یا استرس می گیرم.
دهان ام را باز کردم تا از او بپرسم چطوری می دانست مرا از کجا پیدا کند اما بعد به یاد
آوردم قبل از این که گوشی را قطع کنم از او راجع این خانه پرسیدم و دهان ام را بست
ام.
_" سیالس؛ تو باید کمک شان کنی تا پیدایش کنند ،باید هر چه می دانی به آن ها بگویی!"
خندیدم .هر چیزی که می دانستم .به ماشین تکیه دادم و دست به سینه ایستادم .لبخند
زدن به مسخرگی این موقعیت را متوقف کردم و چشم هایم در چشم های برادر کوچک
تر ام قفل کردم.
_" الندن ،من چیزی نمی دانم .حتی تو را نمی شناسم ،تا جایی که حافظه ام یاری می کند.
من هرگز چارلی ون ود را ندیده ام".
فکر می کرد دیوانه شده ام؛ پس می توانستم آن را در چشم هایش ببینم .شاید حق با او
بود.
94
به او گفتم ":بیا توی ماشین؛ چیز هایی زیادی هست که برای گفتن به تو دارم .بیا یک
دوری بزنیم".
در ماشین را باز کردم و داخل ماشین شدم .چند لحظه ،منتظر ماند اما بعد به سمت ماشین
ای که کنار نهر آب پارک شده بود رفت .قفل اش کرد .و راه اش را به طرف در قسمت
مسافر گرفت.
***
_ " تو و چارلی حافظه تان را برای مدت یک هفته هست که از دست داده اید .شما برای
خودتان نامه می نوشتید .آن نامه ها در کوله پشتی ای که جانت پیدا کرد و به پلیس
تحویل داد هست .تنها کسی که راجب این دوره می داند یک فال گیره ،این در یک زمان
خاصی از روز اتفاق می افته ،هر چهل و هشت ساعت یک بار و تو ادعا می کنی که هیچ
بیاد نمی آوری روز قبل از این فراموشی چه اتفاقی برای تو افتاد؟!"
الندن خندید و خودش را روی صندلی انداخت .سر اش را تکان داد و نوشیدنی اش را
برداشت ،نی را به دهان اش چسباند .جرعه بزرگی نوشید و آه سنگینی کشید و لیوان اش
را روی میز گذاشت.
_" اگر این راهی باشد که بخواهی خودت را از قتل اش خالص کنی ،تو به یک بهانه قوی
تری از *نفرین وودو نیاز داری".
_" او نمرده".
95
ابرو اش را به حالت سوالی باال برد .نمی توانستم سرزنش اش کنم .اگر گردانه روزگار
برعکس می چرخید ،هیچ راه ای نبود چیز هایی که از دهان ام در آمده بود باور کنم.
_" الندن ،انتظار ندارم باورم کنی .واقعا ندارم .مسخره هست اما بخاطر مسخره و خنده،
می تونی برای چند ساعت ای شوخ طبعی ات را با من همراه کنی؟...
فقط تظاهر کن منو باور داری و سواالتی که می پرسم رو جواب بده ،حتی اگر فکر می کنی
که من از قبل جواب آن ها را میدانم و اگر فکر می کنی من دیوونه هستم فردا می تونی
منو به پلیس تحویل بدی".
_"حتی اگر من فکر کرده باشم دیوونه ای ،سیالس ،هرگز تو رو تحویل پلیس نمیدم .تو
برادر منی".
به گارسون اشاره کرد که برگردد و لیوان نوشیدنی اش را پر کند .یک جرعه نوشید و بعد
احساس آرامش کرد.
مِن مِن کنان گفت" :مسخره است .تو بیشتر از من راجب این می دونی".
اما بعد به جلو خم شد و شروع کرد به سوال جواب دادن " :چند سال پیش توسط یک
بازرس خارجی یک باز جویی انجام شد یک عده از آدم ها سرمایه شون رو از دست دادن.
پدر سابقه اش پاک بود و بِرت به فریبکاری متهم شد".
96
_"پدر واقعا بی گناه بود؟ "
_"دوست دارم فکر کنم هست .اسم اش که به لجن کشیده شد و قسمت عمده ای از
تجارت اش خوابید ،بعد از این اتفاق سعی داره بازسازی اش کنه اما حاال هیچ کسی به اون
و درآمد اش اعتماد نداره .اما فکر می کنم ما حق شکایت نداریم .پدر ما هنوز بهتر از پدر
چارلی اوضاع رو می چرخونه".
_"پدر چارلی رو متهم کرد که چند پوشه رو از دفتر اش برداشته .منظورش چیه؟ "
_"اون ها نتونستن محل پول ها را پیدا کنند .برای همین پدر یا بِرت اون ها رو در حساب
های خارج از کشور پنهان کردن .قبل از محاکمه پدر اینقدر استرس و درگیری داشت که
سه روز نخوابید .تمام جزئیات معامله ها و حتی قبض های رسید متعلق به ده سال پیش
رو جستجو کرد .بعد در حالی که یک پوشه رو نگه داشته بود از دفتر بیرون اومد و گفت
پیداش کرده_ فهمیده بِرت پول ها را کجا نگه داشته.
اون باالخره اطالعاتی رو که بِرت رو مسئول همه این اتفاقات می کرد داشت .با وکیل اش
تماس گرفت و گفت مدارک رو به محض اینکه استراحت اش تمام بشه ارسال می کنه .روز
بعد_ اون نتونست مدارک رو پیدا کنه به تو هجوم آورد ،متهم ات کرد به چارلی خبر دادی.
تو انکار کردی و بدون اون مدارک ،اون ها نمی توانستن بِرت رو متهم کنند .اون احتماال
بخاطر اخالق خوب اش ۱سال دیگه از زندان خارج میشه .اما بر طبق صحبت پدر؛ اون
مدارک می تونه تا آخر عمر براش ببره".
97
_" االن برمی گردم".
به دنبال کاغذ های بیشتری گشتم تا یادداشت بردارم .الندن هنوز در غرفه بود وقتی که
برگشتم .سوال دیگری نپرسیدم تا زمانی که هر چه به من گفته بود نوشتم.
و بعد لقمه ی چرب و نرمی از اطالعات به الندن دادم می خواستم ببینم چه جوابی میدهد
پس گفتم ":من کسی بودم که پوشه ها رو برداشت".
_"نمی تونم .اما راجع به این مدارک یادداشت برداشته ام فهمیدم که پنهان شون کرده
بودم .تو فکر میکنی ،اگر آن ها ثابت می کنند پدر بی گناهه ،چرا برداشتم شون ؟"
الندن برای چند لحظه سوال من رو بررسی کرد و بعد سر تکان داد.
_"نمی دونم هرکسی آنها رو برداشته به خاطر کاری بود که می شد باهاشون انجام داد.
پس تنها دلیلی که تو پنهان شون کردی محافظت از پدر چارلی هست".
_"شاید تو او رو به خاطر مراقبت از خودش محافظت نمی کنی ،شاید به خاطر چارلی داری
این کار رو انجام میدی".
خودکار از دستم افتاد .همین بود .تنها دلیلی که اون فایلها رو برداشتم این بود که از
چارلی محافظت کنم.
98
_"به پدرش نزدیک بود؟"
الندن خندید؛
_"خیلی ،هرچی بیشتر و بیشتر پیش می رفت اون دختر بابایی می شد .اگر بخواهیم
صادق باشیم ،فکر می کنم تنها کسی که او رو بیشتر از تو دوست داشت پدرش بود".
احساس می کردم یک قطعه پازل رو پیدا کردم اگرچه یک پازل نبود .اما چیزی کشف
کرده بودم .سیالس قدیمی رو شناختم .او هرکاری رو انجام می داد تا چارلی رو خوشحال
کند که شامل مراقبت کردن از او در مقابل حقایق راجع به پدرش بود.
_"بعد از اون چه اتفاقی بین من و چارلی افتاد؟ منظورم اینه ...اگر او پدرش رو این اندازه
دوست داره تو ممکنه اعتراف کنی اگر پدر من او رو پشت میله ها بیندازه ،این باعث بشه
او دیگر هرگز با من حرف نزنه".
_" تو تنها چیزی بودی که اون داشت ،تو در تمام این اوضاع طرف اون ایستادی و هیچی
بیشتر از این پدر را عصبانی نکرد که می دونست تو ۵۰۰۱طرف اون نیستی".
_"آره تو فقط این نکته رو مد نظر داشتی که بین چارلی و پدر بی طرف بمونی .متاسفانه
برای پدر این معنی رو می داد که طرف اونها رو گرفتی ،شما دو تا در یک یا دو سال گذشته
به خوبی با یکدیگر رابطه نداشتید ،تنها زمانی که با تو صحبت می کرد ،زمانی بود که از
روی جایگاه تماشاچی ها در شبهای بازی سر تو فریاد می کشید".
99
_" چرا اون اینقدر سر بازی فوتبال منو آزار میده؟"
_"اون با پسرهاش توی موقعیت آزار دهنده ای قرار گرفته از زمانی که فهمیده دو تاپسر
داره ،از زمانی که شروع به راه رفتن کردیم ،فوتبال رو برای ما تا اسطوره ها پایین آورد.
من برام مهم نیست ،اما تو همیشه ازش متنفر بودی و این رنجش او رو از تو بیشتر می
کرد ،چون تو استعدادش رو داری توی خونت هست .اما تو هرگز چیزی بیشتر از این
نخواستی که ازش فاصله بگیری".
_"خدایا باید می دیدیش وقتی دیشب ظاهر شد و توی زمین نیومدی اون تالش کرد تا
زمانی که تو رو پیدا کنیم بازی متوقف بشه اما مربی ها اجازه ندادند".
_"این اولین چیزیه که تو امروز گفتی و باور کردم....روزی که توی زمین بودیم و بین تیم
اصال توی باغ نبودی .تو ،وای بعد اون کار رو انجام دادی" .
"-خوب ،به لیست ات اضافه کن .تو فراموش کردی چطور فوتبال بازی کنی .چقدر
راحتی".
100
فراموش کردن افرادی که میشناسیم
به لیست خیره شدم .مطمئن بودم چیزهای بیشتری به لیستم اضافه کردم اما به سختی
آنها به یادم می آمدند.
الندن گفت:
"-بگذار ببینمشون"
"-به نظر میرسه چیزهایی که خودت دوست داری یاد بگیری رو به یاد داری مثل ترانه
نوشتن و عکاسی ،اما چیزهایی که بهت یاد داده شده ،به خاطر نداری"
او به نکته ای اشاره کرد ،دلیل اینکه چرا بیشتر افراد را نمی توانستم درست به خاطر
بیاورم.
101
از آن یادداشت برداشتم و به سؤاالت ام ادامه دادم.
دستش را بین موهایش برد و یک جرعه از نوشابه اش را خورد ،پاهایش را باال برد ،به سمت
دیوار خم شد و پاهایش را بیرون از صندلی کشید.
"-برایان همیشه به چارلی نظر داشت و همه راجع به این میدونند .تو و برایان به خاطر
این هیچ وقت با هم کنار نیامدید .اما تو به خاطر فوتبال رفاقت ات رو با برایان حفظ کردی.
وقتی پدر چارلی به زندان رفت شروع کرد تغییر کردن ،دیگه خوب نبود ،نه اینکه همیشه
دختر خوبی باشه اما اخیرا اون تبدیل به کسی شده بود که زورگویی می کرد.
دو نفرتون هیچ کاری جز دعوا نمی کردین ،صادقانه فکر می کنم برایان را برای یک مدت
طوالنی نمی خواست.
اون فقط وقتی تو ،آن اطراف بودی بهش توجه نشون می داد ،اینطور می تونست عصبانیت
کنه .حدس میزنم به این کار ادامه میداد ،ولی مجبور بود ادامه بده حتی وقتی تنها با اکراه
کنارش می موند .شرط میبندم که دوست اش نداشت .یک دنیا از او باهوش تر بود و اگر
از کسی سوء استفاده می شد ،برایان بود و نه چارلی".
در حال نوشتن همه چیز بودم و سر ام را تکان می دادم .این احساس را داشتم که او خیلی
جذب پسره نشده بود.
به نظر می رسید دوستی ام با چارلی تبدیل به مرز باریکی از هوا شده بود و او داشت
قدرت و ضخامت اش را اندازه می گرفت .
102
"-اعتقادات مذهبی چارلی چیه ؟ آیا به عروسکهای وودو یا اسپل یا چیزهایی شبیه به
این اعتقاد داشت؟"
گفت:
"-درست نمی دونم ،ما همه مون کاتولیک بزرگ شدیم و این کارها رو جزء در روزهای
تعطیل و با رسوم معمول انجام نمی دادیم".
از این یادداشت برداشتم و سعی کردم به سؤال دیگری فکر کنم ،هنوز زیاد سؤال داشتم
و نمی دانستم بعد چه پیش می آید.
_"چیز دیگه ای هم هست؟ چیزی خارج از معمول که هفته پیش اتفاق افتاده باشه؟"
به سرعت می توانستم بگویم که او چیزی را پنهان می کند ،چون صورتش و شیوه
نشستن اش را تغییر داد.
پرسیدم:
"-چی شده؟"
پاهایش را از روی صندلی پایین آورد و به جلو خم شد .صدای خود را پایین آورد.
"-پلیس ،اونها ....امروز خونه بودند شنیدم که از ازرا راجع به چیز عجیبی که پیدا کرده
بود سوال می پرسیدن ،اول اش او انکار کرد فکر می کنم احساس گناه می کرد .اشاره کرد
که برگه ها را از اتاق تو پیدا کرده .گفت روی اون ها خون دیده".
به عقب صندلی خم شدم و به بوفه تکیه دادم ،بعد به سقف خیره شدم .این خوب نبود،
گفتم :
"-صبر کن "
103
"-این هفته پیش بود ،قبل از اینکه چارلی گم بشه ،نمی تونه به اون ربط داشته باشه ،اگر
بخوان این جوری فکر کنند".
جواب داد:
"-نه ،من این رو می دونم ،ازرا هم به اونها گفت ،اون هفته پیش بود و چارلی را دیده بود،
اما هنوز ،سیالس ،تو داری چه غلطی می کنی؟ چرا روی اون صفحه ها خون بود؟ اینطور
که پلیس فکر می کنه اونها می تونه تو را متهم کنه که چارلی را زدی یا چیزه دیگه و این
دیگه به نظرم خیلی زیادیه".
گفتم:
نمی فهمیدم چرا اینها را گفتم ،من هرگز او را ندیده بودم .هرگز با او صحبت نکرده بودم.
لعنتی همین االن گفتم عاشق اش هستم و به عنوان یک مدرک قوی به آن اشاره کردم.
104
"-شاید نتونم اون رو به یاد بیارم اما مطمئنم می تونم حسش کنم".
ایستادم.
"-به خاطر این هست که باید پیدایش کنیم .با پدرش شروع می کنیم".
الندن سعی کرد مرا آرام کند اما هیچ ایده ای نداشت که چه قدر ناامید کننده است که
هشت ساعت از کل زمانت را از دست بدهی و وقتی فقط چهل و هشت ساعت زمان داری.
به محض اینکه رستوران را ترک کردیم به سمت زندان رفتیم تا با برت ونوود مالقات کنیم.
زندان تقریبا سه ساعت با ما فاصله داشت به عالوه دو ساعت انتظار ،به خاطر اینکه بشنویم
که ما در لیست مالقات کننده ها نیستیم و هیچ کاری امروز نمی شود انجام داد که این را
تغییر دهیم ...چیزی بیشتر از عصبانی بودم ،نمی توانستم اشتباهی انجام دهم.
فقط چند ساعتی وقت داشتم تا بفهمم او کجاست قبل از اینکه دوباره هرچیزی را که از
دیروز یاد گرفته بودم ،فراموش کنم.
ما به کنار ماشین الندن رسیدیم ،هیجان ام را خاموش کردم و از ماشین بیرون آمدم.
به سمت دروازه رفتم ،دو تا قفل روی آن بود و به نظر می رسید هیچ وقت استفاده نشده
اند.
105
"-کی این خونه را خرید؟"
شنیدم که پشت سرم خندید .برای همین برگشتم ،فکر می کرد من در این موقعیت مزه
پرانده ام برای همین سر اش و چشم هایش را می چرخاند.
"-کوتاه بیا سیالس .فیلم بازی نکن .تو از قبل میدونی کی این خونه را خریده".
نفس محکمی از راه بینی کشیدم و از راه دهان بیرون دادم .به خودم یادآوری کردم ،من
نمی توانم او را سرزنش کنم ،که فکر می کند ،همه این ها را از خودم درآورده ام .سر تکان
دادم و روبه دروازه چرخیدم.
"-مسخره ام کن الندن".
"-جانس دالکوریس"
این اسم برای من مفهومی نداشت ،اما به سمت تراکتور برگشتم و در آن را باز کردم تا از
اسم اش یادداشت بردارم.
گفت:
"-آره ،او مالک یکی از مغازه های فال گیری توی مرکز شهره .تاروت میخونند و و از این
دست کارها انجام میده .هیچ کسی نمی دونه او چطور هزینه اینجا را جور کرده تا بخرش.
دختر او به مدرسه ما میاد" .
106
فالگیری که راجع به عکس توضیح داد و دلیل اینکه اطالعات بیشتری از آن به من نداد،
چون برای او عجیب بود که من راجع به آن خانه بپرسم.
گفتم:
_" آره ،دو نفرشون فکر کنم .او و دختر اش ،شاید آنها از ورودی متفاوتی استفاده می
کنند به نظر نمیاد این دروازه خیلی باز شده باشه".
گفت:
فصل شانزدهم
چارلی
برای مدت طوالنی بود که هیچ کسی نمی آمد ،فکر می کردم تنبیه شده ام .تشنه بودم و
احتیاج داشتم به حمام بروم.
بعد از نگه داشتن آن تا جایی که می توانستم سرانجام توی لیوان پالستیکی توی سینی
صبحانه ام ،کارم را انجام دادم و لیوان پر را در گوشه اتاق گذاشتم.
107
به جلو و عقب حرکت کردم تا زمانی که مطمئن شدم ،دارم دیوانه می شوم .موهایم را می
کشیدم اگر هیچ کسی نمی آمد ،چه می شد؟ اگر من را اینجا می گذاشتند تا بمیرم؟
در تکان نمی خورد .با مشت هایم بر آن کوبیدم برای اینکه کسی به کمک ام بیاید جیغ
کشیدم تا جایی که صدایم گرفت.
روی زمین نشسته بودم در حالی که سرم در بین دست هایم بود .باالخره در باز شد ،از
جا پریدم .آن پرستار نبود و شخص دیگری و این بار جوانتر بود .به تمام بدنش کرم مالیده
بود .مثل بچه ای بود که با لباس پوشیدن بازی می کرد.
زمانی که در طول اتاق حرکت می کرد با احتیاط به او نگاه می کردم .متوجه لیوان گوشه
اتاق شد و ابروهایش را باال برد.پرسید:
"-بله"
چشم های اش به چپ و راست لغزید مضطرب شد .چرا ؟ به من نگاه نمی کرد و گفت:
گفت:
108
بوی غذا را حس می کردم .خیلی گرسنه بودم .گفتم:
تا زمانی که از اتاق کوچک خارج شدیم ،دنبال اش کردم و داخل راه رو باریک شدیم .کدام
مدل بیمارستانی دستشویی را جدا از اتاق بیماران اش قرار می دهد.
در گوشه ای بی کار ایستاد .زمانی که از دستشویی استفاده می کردم ،دست هایش را
درهم می چالند و رنگ پوستش صورتی نفرت انگیزی می شد.
زمانی که تمام کردم ،او این اشتباه را کرد که به سمت در چرخید .زمانی که در را باز کرد،
من قطعه لوله را از فرم بیمارستان ام در آوردم و جلوی گردن اش نگه داشتم .صورت اش
را دوباره به سمت من برگرداند و چشم های ریز و گرد اش از ترس از هم کامال باز شده
بود.
گفتم:
"-کلیدها را بنداز و آروم بچرخ ،یا اینکه این را بیشتر به گلوت میچسبونم".
سر تکان داد ،کلیدهای اش روی زمین دلنگ دلنگ صدا کردند.
جلوی او قدم برداشتم .سالح هم روی گلوی اش بود به عقب و درون اتاق او را هل دادم.
با زور او را روی تخت نشاندم .افتاد و گریه کرد و من از در بیرون پریدم.
کلیدها را با خود ام بردم .زمانی که به سمت در پرید ،در را بستم .دهان اش با صدای
جیغی باز شد .برای دقیقه ای مبارزه کردیم ،سعی می کرد در را باز کند .هم زمان من
کلیدها را درون قفل گذاشتم و صدای کلیک فلزی قفل و کلید را شنیدم.
109
زمانی که بین کلیدها می گشتم ،دست های ام می لرزید .سعی می کردم کلید مناسب را
پیدا کنم تا در بعدی را باز کنم .زمانی که به جلو قدم برمی داشتم ،نمی دانستم انتظار چه
چیزی را دارم ،یک راهروی بیمارستان ،پرستارها و دکترها؟ آیا کسی آنجا هست که من
را به آن اتاق کوچک بکشاند؟
نه ،به هیچ طریقی به آنجا برنمی گردم .من به هرکسی که بخواهد من را از فرار کردن از
اینجا بازدارد ،آسیب می زنم.
وقتی که در روبرو را باز کردم ،بیمارستان یا وسایل دیگری ندیدم .به جای آن انبار بزرگی
از شیشه های مشروب بود.هزاران بطری خاک گرفته در جایگاه های خودشان قرار
داشتند.
یک فلش مسیر را نشان می داد ،در آن گوشه یک در بود .به سمت پله ها دویدم .انگشتم
را به شدت به بتون پله ها کوبیدم و حس کردم خون مرطوب ،روی پای ام جریان پیدا کرد.
تقریبا متوقف شدم .اما به موقع دوباره روی غلتک افتادم ،باالی پله ها به یک آشپزخانه
باز می شد .یک چراغ تنها ،به قفسه ها و زمین نور می تاباند .مکث نکردم تا به اطراف نگاه
کنم ،احتیاج داشتم ...یک در ...پیدا کنم.
به دسته ی در چنگ زدم ،قفل نبود .فریادی از پیروزی کشیدم وقتی که در باز شد هوای
شب به صورتم برخورد کرد و با خوشحالی نفس کشیدم و بعد دویدم.
فصل هفدهم
سیالس
110
"-نمی تونی به خونه آن ها تجاوز کنی"
سعی می کردم اندازه در را تخمین بزنم اما پاهایم می لغزید .داد زدم:
"-کمکم کن رد بشم".
به جلو قدم برداشت و دستهایش را آماده کرد ،کف آن ها را باال آورد.
علیرغم اینکه او هنوز با حرف هایش سعی می کرد جلو باال رفتن من را بگیرد ،روی دست
های اش ایستادم و من را باال کشید.
"-ده دقیقه دیگه برمی گردم .فقط میخوام احتماالت را بررسی کنم".
می دانستم او حتی یک کلمه از حرف های امروز ام را باور نمی کند ،برای همین به او نگفتم
که فکر می کنم دختری که کورا نام داشت یک چیزهایی می داند.
باالخره به باالی دروازه رسیدم و به سمت دیگر آن پایین پریدم .وقتی پاهای ام به زمین
رسید ،ایستادم.
برگشتم و به خانه نگاهی انداختم .دویست یاردی با من فاصله داشت و بین درخت های
بید مجنون پنهان شده بود .آن ها مثل هزار بازوی بلندی بودند که جلوی در ورودی پیچ
و تاب می خوردند و من را تشویق می کردند ،جلو بروم .
به آرامی در راه ام قدم برداشتم و به ایوان خانه رسیدم .خانه ی زیبایی بود و می فهمیدم
چارلی خیلی چیزها از دست داده است.
111
به پنجره ها نگاه کردم .دو تا از آنها در طبقه باال روشن و طبقه پایین کامال تاریک بود.
تقریبا به ایوان رسیده بودم و داشتم در مسیر ورودی خانه پیش می رفتم.
قلب ام در سینه به تندی می تپید به طوریکه صدای آن را می شنیدم .عالوه بر تپش های
قلب ام صدای حشرات نیز شنیده می شد و دیگر صدایی جز اینها نبود ،البته تا یک زمانی
دیگر نبود.
ناگهان صدای پارس خیلی بلند و خیلی نزدیکی شنیدم .شکم ام را جمع می کرد و درون
سینه ام لرزش ایجاد می کرد .نمی توانستم ببینم از کجا می آید .سرجای خودم یخ بسته
بودم.
مراقب بودم که حرکت ناگهانی انجام ندهم .صدای عمیق اش مانند رعد و برق در هوا می
پیچید.
با آرامی بدون این که شانه های ام را بچرخانم ،به عقب نگاه کردم.
سگ پشت سر ام ایستاده بود .لب های اش برجسته و عقب کشیده شده بودند و دندان
های بسیار تیز و سفیدی داشت ،به نظر می رسید برق می زنند.
روی پاهای عقبی اش تکیه کرده بود و قبل از اینکه بدوم یا به اطراف نگاه کنم تا چیزی
پیدا کنم تا با آن بجنگم ،روی هوا به سمت ام ،مستقیم به سمت گلوی ام پرید.
حس کردم دندان هایش پشت پوست دست ام را سوراخ کرد و می دانستم اگر گلوی ام را
نپوشانده بودم ،این دندان ها حاال در مری ام فرو رفته بودند.
در همان وقت که سر اش را به این طرف و آن طرف می گرداند ،حس می کردم گوشتی از
دستم جدا شد.
112
سعی کردم با آن بجنگم ،اما بعد چیزی به آن ضربه وارد کرد ،به باالی سر آن کوفت .ناله
کرد و خاموش شد.
و بعد سکوت ،بیشتر از آن تاریک بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده است .نفس عمیقی کشیدم
و سعی می کردم بایستم.
به سگ نگاه کردم ،یک قطعه تیز از گردن اش بیرون زده بود .خون اطراف سرش می ریخت
و علف های به رنگ شب را کمی رنگ می داد و بعد یک عطر قوی از گلهای لیلیوم پیچید
و نسیمی اطراف ام را احاطه کرد.
"-این تویی؟"
سمت راست من ایستاده بود .صورت اش با نور ماه روشن شده بود ،اشک ها راه خودشان
را به روی گونه اش باز کرده بودند و با دست خود دهان اش را پوشانده بود.
او اینجا بود .او زنده بود و می خواستم بین بازوهای ام قرار بگیرد و بغل اش کنم و بگویم
همه چی خوب میشود و ما این مشکل را حل می کنیم.
"-چارلی؟"
"-اسم من چارلیه؟"
113
سر تکان دادم ،حالت ترسناک صورت اش به آرامی تبدیل به آرامش می شد .جلو آمد و
بازوهای اش را به دور گلوی ام پیچید .صورت اش را توی سینه ام فشار می داد .یک دفعه
شروع به حرکت دادن بدن اش کرد .بین اشکهای اش گفت:
"-باید زودتر اینجا را ترک کنیم ،از اینجا بریم قبل از اینکه اونها من را پیدا کنند".
بازوهایم را دور اش حلقه و بغل اش کردم .بعد دست اش را گرفتم و به سمت دروازه
دویدیم.
وقتی الندن چارلی را دید به دروازه حمله برد و شروع کرد قفل را تکان دادن ،سعی می
کرد راهی پیدا کند تا ما به توانیم بیرون بیاییم و چارلی مجبور نشود از دروازه باال برود،
اما نتوانست.
به او گفتم:
"-از ماشینم استفاده کن ،دروازه را خم کن .ما باید عجله کنیم".
داد زدم:
به سرعت حرکت کرد ،مستقیم به سمت ماشین دوید .وقتی داخل آن می رفت ،داد زد:
114
ماشین را برعکس کرد و به پشت چرخید و روی گاز فشار می داد ،صدای برخورد فلزات
با همدیگر بلندتر از شکستن قلب من نبود که می دیدم ماشین ام چطور دارد تکه و پاره
می شود .حداقل هنوز آنقدر به آن وابستگی نداشتم.
آن ماشین را کمتر از دو روز بود که می شناختم الندن مجبور شد دو بار دیگه برگردد و
دوباره عقب گرد کند تا آهن ها را به اندازه کافی خم کند و من و چارلی از آنها رد بشویم.
وقتی به آن طرف دروازه رفتیم در عقب ماشین الندن را باز کردم و کمک کردم چارلی
داخل آن برود.
زمانی که همه ی ما داخل ماشین بودیم و داشتیم از خانه دور می شدیم ،الندن تلفن اش
را برداشت.
"-به پدر زنگ می زنم و بهش می گم چارلی را پیدا کردیم ،برای همین او به پلیس میگه".
"-تو باید به اونها بگی چارلی حال اش خوبه .این مسخره ست .شما دارید دیگه مسخره
بازی می کنید".
"-الندن تو مجبوری منو باور کنی .چارلی و من تا کمتر از دوازده ساعت دیگه هر چیزی
که میدونیم را فراموش می کنیم .باید او را به هتل ببرم تا بتونم همه چیز را براش توضیح
115
بدم و بعد به زمان احتیاج دارم تا یادداشت برداری کنم اگر به پلیس خیر بدم اونها ممکن
ما را بازداشت کنند تا از ما بازجویی کنند .من باید وقتی این اتفاق فراموشی میفته کنارش
باشم .برای من مهم نیست باورم نمی کنی ،تو برادر منی و در هر حال بهت احتیاج دارم ".
به درخواست من پاسخی نداد .در پایان جاده بودیم و می توانستم ببینم ،آب دهان اش را
فرو می دهد و سعی می کرد تصمیم بگیرد به چپ یا راست برود.
درخواست کردم:
با دهان بسته نفس کشید و بعد به راه راست چرخید ،مخالف مسیر خانه ی ما .آهی از
روی آسودگی کشیدم.
"-بهت مدیونم".
زمزمه کرد:
به چارلی در صندلی عقب ماشین نگاه کردم و او به من خیره شده بود ظاهرا از چیزهایی
که شنیده بود ،ترسیده بود.
چارلی پرسید " :منظورت چیه که تمام این ها دوباره اتفاق می افته؟"
صداش می لرزید .به صندلی عقب خزیدم و او را به سمت خودم کشیدم .انگار در آغوش
ام ذوب شد و ضربان قلب اش را در برابر قفسه سینه ام حس می کردم.
سر تکان داد و بعد گفت ":اون سیالس صدات کرد؟ این اسم تو هس؟"
116
صداش گرفته بود ،انگار آن قدر جیغ زده بود که این گرفتگی ایجاد شده باشد.
به او گفتم ":آره ".دست هایم را روی بازو هایش باال و پایین بردم و ادامه دادم ":سیالس
نَش".
به آرامی گفت ":سیالس ،دیروز تو فکر بودم که اسم تو چی می تونه باشه".
_" منظورت چیه که توی فکر بودی؟ چطور منو یادت بود؟ "
او خواب مرا می دیده .یادداشت های کوتاه ام را از جیب ام بیرون کشیدم و از الندن
خودکار خواستم .از داشبورد یکی بیرون کشید و به دست ام داد.
راجب رویا ها یادداشت نوشتم و این که چطور چارلی مرا می شناخت بدون این که خاطره
ای از من داشته باشد.
وقتی داشتم همه چیز را راجع اینکه در ساعات گذشته چه اتفاقی رخ داده می نوشتم.
اگرچه چارلی نگاه ام می کرد ،اصال سوالی از من نپرسید .کاغذ را باال گرفتم و دوباره توی
جیب ام آن را هل دادم.
از صبح دیروز تا حاال که این جمله را شنیدم و اینقدر بلند قهقهه نزده بودم.
117
هنوز می خندیدم و گفتم ":آره ،مشخصه که من برای هجده سال عاشق لعنتی تو هستم".
به الندن گفتم در ساعت یازده و نیم صبح فردا به اتاق هتل ما بیاید .اگر این دوباره اتفاق
بیافتد ،ما به زمان نیاز داریم تا با آن کنار بیاییم و یادداشت ها را بخوانیم تا وضعیت مان
را درک کنیم.
او تردید داشت اما در نهایت قبول کرد .او گفت که در تمام روز بدون هیچ موفقیتی دنبال
ما می گشته است.
از این که دیگران را تا فردا نگران نگه می داشتم شرمنده بودم ،اما نمی خواستم خودم را
در موقعیتی قرار دهم که دوباره او از دیدرس ام خارج شود.
لعنت ،من حتی قرار نبود اجازه بدهم زمانی که می خواهد دوش بگیرد در حمام را ببندد.
وقتی به هتل رسیدیم ،هر چیزی که میدانستم به او گفتم .البته حاال که همه را برای او
روشن کردم ،دیگر به نظر زیاد نمی رسید .او به من گفت از دیروز صبح چه اتفاقی برای او
افتاده است .از این که موضوع خیلی جدی نبوده احساس آرامش کردم ،اما از اینکه آن ها
او را در سرداب نگه داشته بودند عصبانی بودم.
چرا میگو و مادرش او را از آزادی محروم کرده بودند؟ آن زن دیروز به طور واضحی سعی
می کرد من را گمراه کند مخصوصا وقتی گفت ":جواب سوال تو پیش کسی هست که
خیلی به تو نزدیک هستش".
آره ،حاال من هم می گویم .کسی که جواب سواالت من را دارد خیلی نزدیک است .تقریبا
دو پا با من فاصله دارد.
حس می کردم این اطالعات بهترین نکته هایی هستند که از هفته ی پیش به دست آورده
ایم ،اما هنوز هیچی به ذهنم نمی رسید که چرا او را زندانی کرده بودند .این اولین چیزی
118
بود که می خواستم فردا بفهمم که دلیل این بود که چرا از تمام جزئیات یادداشت به دقت
بر میداشتم تا بتونیم شروع بهتری داشته باشیم.
قبال برای چارلی یادداشت هایی نوشته بودم تا به مرکز پلیس برود و بخواهد که تمام لوازم
اش را به او بر گردانند.
آن ها نمی توانستند دیگر آنها را نگه دارند چارلی دیگر یک گمشده نبود و ما به آن
یادداشت ها و روزانه نویسی ها وابسته بودیم.
کلید همه چیز احتماال در آن ها بود و تا زمانی که دوباره برای ما می شدند ،ما کامال در جا
می زدیم.
در حمام باز تر شد و شنیدم که به طرف تخت می آمد .من جلوی میز نشسته بودم ،هنوز
یادداشت می نوشتم.
وقتی که روی تشک می نشست به او نگاه می کردم ،همین طور که نگاه اش به من بود
پاهایش را از لبه تخت آویزان کرد .انتظار داشتم بعد از این سختی ها؛ بیشتر از این
احساسات نشان می داد اما سر سخت بود.
زمانی که همه چیز را توضیح می دادم مشتاقانه گوش می داد و هرگز باعث نشد به چیزی
شک کنم .حتی خودش هم ایده هاش را بیان کرد.
گفت " :مرا میشناسی ،من احتماال فردا سعی داشته باشم ،فرار کنم اگر کنار کسی که
هرگز ندیدم بیدار بشم .احتماال باید قبل از این که از اینجا در بروم ،برای خودم یادداشتی
بذارم و روی دسته در بچسبونم و به خودم بگم حداقل تا دوازده ظهر صبر کن" .
119
یک کاغذ و خودکار به دست اش دادم ،برای خودش یادداشت نوشت و بعد به سمت در
هتل رفت .به او گفتم:
" باید سعی کنیم بخوابیم .اگر دوباره اتفاق بیفته .باید کامال استراحت کرده باشیم".
من اصال اهمیت نداده بودم که اتاق با تخت دو نفره درخواست کنم .نمیدانم چرا .هیچ
ایده ای نداشتم که شب چطور خواهد گذشت .فکر می کنم فقط می خواستم به طور کامل
تحت مراقبت خودم باشد.
تصور این که او برای چند ساعتی در کنار من نیست و روی تخت خودش که نیم متر با من
فاصله دارد خوابیده است ،برای من ناراحت کننده بود .ساعت را برای ساعت ده و نیم
صبح تنظیم کردم چون زمانی که شش ساعت کامل می خوابیدیم ،صبح برای آماده شدن
و بیدار شدن انرژی بیشتری احساس می کردیم.
چراغ را خاموش کردم و کنار او روی تخت خزیدم .او در طرف خودش خوابیده بود و من
هم در سمت خود ام ،من باید تمام تالش ام را می کردم که ناگهانی به سمت او برنگردم و
محکم توی بغل ام نگه اش ندارم و یا بازوی ام دورشانه اش حلقه نکنم ،نمی خواستم او را
بترسانم ،اگر چه یک جورایی برای من طبیعی بود اگر می خواستم این کارها را انجام بدم.
به دو لبه بالشت ام زدم تا پف کند و آن را برگردانم تا سمت خنک اش طرف گونه ام باشد
رو به دیوار بودم و پشت ام به او بود .مطمئن بودم که راضی نیست تخت را با من به اشتراک
بگذارد؛ زمزمه کرد:
_"سیالس؟"
_ "بله؟"
120
حس کردم برگشت تا صورت اش به سمت من باشد ،اما هنوز پشت ام به او بود.
_"نمی دونم چرا اما فکر میکنم هر دومون راحت تر بخوابیم اگر دستهات را دورم بگیری،
لمس نکردنت عجیب تر از لمس کردنت به نظر میاد".
اگرچه اتاق تاریک بود سعی میکردم لبخندم را پنهان کنم به سرعت برگشتم و او خود
اش را روی سینه ام و بین بازو هایم چپاند.
دست هایم را دور اش حلقه کردم و او را نزدیکتر آوردم بدنش به خوبی بامن میزان شد
پاهایش دور پاهایم قفل شد.
همین.
همین دلیل این بود که چرا با سماجت می خواستم پیداش کنم ،تا این لحظه نمی دانستم
چارلی را چقدر از دست دادم .وقتی ناپدید شده بود یک نیمه من هم همراه او گم شده
بود ،از لحظه ای که دیروز از خواب بیدار شده بودم این اولین باری بود که حس می کردم
مثل خودم هستم _مثل سیالس نش_
توی تاریکی دست ام را پیدا کرد و انگشت هایش را بین انگشت های ام فرو برد.
_"سیالس ترسیدی؟"
آه کشیدم ،از این که تا زمان به خواب رفتن اش هنوز به آن اتفاقات فکر می کرد ،عصبی
شدم.
به او گفتم " :نگرانم ،دیگه نمی خوام این اتفاقات بیافتن اما نترسیدم ،چون این بار می
دونم کجایی ،کنار من هستی".
121
اگر امکان داشت لبخندی که آن لحظه روی لب هایش نشسته بود بشنوم ،بنظرم شبیه
یک ترانه عاشقانه می شد .وقتی اه عمیقی کشید و شانه هایش باال پایین رفت و تنفس
اش در عرض چند دقیقه کمی ارام تر شد ،فهمیدم که خوابید .قبل از اینکه کامال
چشمهایش ببندد خوابید کمی جابجا شد و من نگاهم به تاتو اش افتاد .تصویر تقریبا محوی
از سایه درختان که از پشت تیشرت اش بیرون زده بود.
آرزو کردم کاش نامه ای پیدا میشد که شبی که آن تاتوها را زدیم توصیف کرده باشد هر
چیزی می دادم تا دوباره آن خاطرات را برگردانم .می خواستم ببینم وقتی آنقدر عاشق
هم بودیم که باور داشتیم این رابطه همیشگی هست ،رابطه ما واقعا چطوری بوده است؟!
شاید اگر هنگام خواب به آن شب فکر میکردم رویایش را می دیدم .چشمانم را بستم.
حس میکردم این واقعا همان چیزی بود که باید اتفاق می افتاد.
چارلی و سیالس.
باهم دیگه.
واقعا نمیفهمیدم چرا شروع کردیم از هم فاصله گرفتن ،اما از یک چیز مطمئن بودم دیگر
هرگز اجازه نمی دادم این اتفاق دوباره بیافتد .به آرامی موهایش بوسیدم چیزی که شاید
میلیونها بار قبل انجام داده بودم اما احساس کردم یک پروانه مست توی شکم ام شروع
کرد ،باال پایین رقصیدن و این حس را به من داد که این کارم برای اولین بار بود.
فصل هیجدهم
چارلی
122
با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم .نسیم از پنجره وارد می شد و صورت ام را گرم می
کرد.
برای یک لحظه ،ترسیدم منو ترک کرده یا کسی او را دزدیده باشد .اما بعد صدا جلینگ
فنجان را شنیدم و راه رفتنش را توی اتاق حس می کردم .با خوشحالی چشمانم را بستم.
بوی غذا پیچیده بود .چرخیدم.
گفت ":صبحانه".
از تخت بیرون آمدم .از اینکه اول صبح چه قیافه ای ممکن بود داشته باشم ،خجالت می
کشیدم .انگشتهایم را بین موهایم بردم و مرتبشان کردم بعد چشمانم را مالیدم تا خواب
از سرم بپرد.
یک صندلی را جلو کشیدم و روبروی او نشستم ،یک کروسان برداشتم ،موهایم را پشت
گوش ام بردم .نمی خواستم چیزی بخورم اما خوب امتحان کردم.
سیالس می خواست ما خوب استراحت کنیم و قبل از ۵۵صبح گرسنه نباشیم اما اضطراب
را توی شکم ام حس می کردم .راجب این فکر می کردم که بیدار شدن و فهمیدن اینکه
هیچ خاطره ای از دو روز قبل نداری چطوری ممکن باشد .نمی خواستم دوباره برایم اتفاق
بیافتد،اصال در هیچ زمانی از این اتفاق خوشم نمی آید و نخواهد آمد.
123
سیالس هر چند دقیقه یکبار به من نگاه می کرد و قبل از اینکه دوباره کارش را انجام بدهد
به یکدیگر خیره می شدیم.
او هم به نظر عصبی می آمد .بعد از کروسان ،بیکن ها را خوردم و بعد تخم مرغها را خوردم
و بعد یک نان شیرینی ،قهوه سیالس را هم تمام کردم ،آب پرتقال خودم را هم خوردم و
بعد صندلی را عقب کشیدم.
سیالس لبخندی زد و به گوشه دهان اش اشاره کرد .منظورش را گرفتم و خورده غذا ها را
از صورتم پاک کردم.
حس کردم صورتم داغ شد اگرچه می دانستم او با خنده اش قصد نداشت من را مسخره
کند.
یک مسواک به دستم داد که هنوز توی بسته بندی بود ،بعد به دنبالم توی حمام آمد.
دوتایی با یکدیگر دندانهایمان را مسواک کردیم.
موهایش سیخ ایستاده بود و موهای من هم درهم و برهم بودند ،مسخره شده بودیم.
انگار همه چیز جادویی بود .وقتی حمام را ترک می کردیم به ساعت نگاه کردم ده دقیقه
زمان داشتیم.
سیالس هم مثل من ،یادداشت هایش را آماده کرده بود .همه آن نوشته ها را دور خودمان
روی تخت قرار دادیم .هر چیزی که می دانستیم آنجا بود .این بار قرار بود متفاوت باشد.
ما با هم بودیم .الندن را داشتیم.
124
می خواستیم حقیقت این ماجرا را روشن کنیم.
روبروی هم به روی تخت نشسته بودیم .زانوهایمان به هم می خورد .از جایی که نشسته
بودم عقربه ی قرمز ساعت را می دیدم ۵۰:۱۱دقیقه رفت.
یک دقیقه زمان داشتیم .تپش قلب ام شدید شد .خیلی ترسیده بودم .توی ذهنم شروع
کردم به شمردن.
تا شماره سی شمرده بودم که سیالس یک دفعه به جلو خم شد و صورتم را توی دستهایش
نگه داشت .بوی تنش را حس می کردم ،نفسش را روی لبهایم حس می کردم.
گرم بود ،لبهایش ،دستهایش ،لبهایش را روی لبهایم فشار داد و محکم من را بوسید و
من ...
*فصل نهم کتاب بین دو فصل هفت و هشت تقسیم شده و وجود داره.
125