You are on page 1of 125

1

‫‪Never Never: Part Two (Book by Colleen Hoover and‬‬


‫)‪Tarryn Fisher‬‬
‫هرگزهرگز‬
‫کتاب دوم‬
‫نویسنده کالین هوور و تارین فیشر‬

‫مترجم آراسته‬

‫این کتاب حق کپی رایت ندارد و اثر حقوقی آن متعلق به مترجم‬


‫است‪.‬‬

‫‪2‬‬
‫فصل اول‬

‫سیالس‬

‫به آرامی شروع شد‪ ،‬بارون بود ‪.‬اینجا چلپ چلپ چکید ‪.‬اونجا چلوپ چلوپ بارید ‪.‬اول‬
‫قطره هاش روی شیشه ی جلوی ماشین و بعد تمام پنجره های دور ام رو خیس خیس کرد‪.‬‬

‫قطره هاش مثل صدای تپ تپ هزاران انگشت روی کاپوت ماشین می نواختن‪.‬‬

‫تَپ‪-‬تَ‪-‬تَپ‪-‬تَپ‪-‬تَپ‪-‬تَ‪-‬تَ‪-‬تَپ‪-‬تَپ‪-‬تَپ‪.‬‬

‫صداش از تمام دور و برم به گوش می رسید ‪.‬انگار از درون من شروع شده بود و سعی‬
‫داشت از وجود من خارج بشه‪.‬‬

‫بارون اول شروع کرد روی شیشه جلوی ماشین بارید ‪.‬به اندازه کافی شدت داشت تا‬
‫قطراتش تشکیل جوی های مستقیم رو بده مثل جاری شدن اشک بودن‪ ،‬به پایین سُر می‬
‫خوردن و در پشت شیشه محو می شدن‪.‬‬

‫سعی کردم که برف پاک کن رو روشن کنم‪،‬اما ماشین ام خاموش بود‪.‬‬

‫چرا ماشین ام روشن نیست؟‬

‫با بازوم مِه روی پنجره ی ماشین رو پاک کردم تا بیرون رو ببینم‪ ،‬اما بارون با شدت زیادی‬
‫می بارید و هیچی رو نمی تونستم ببینم‪.‬من کجا بودم؟‬

‫برگشتم و به صندلی های عقب ماشین نگاه کردم اما هیچ کسی اونجا نبود ‪.‬هیچی نبود‪.‬‬
‫دوباره رو به جلو برگشتم‪ .‬فکر کردم‪.‬فکر کردم‪.‬فکر کردم‪.‬‬

‫می خواستم کجا برم؟‬

‫‪3‬‬
‫شاید خوابم برده بود‪،‬من نمی دونستم کجا هستم‪" .‬من" نمی دونستم کجا هستم!‬

‫من‪...‬من‪...‬من‪...‬‬

‫من کی هستم؟‬

‫به نظر طبیعی هست که به جمله ای که شامل کلمه ی "من" باشه فکر کرد‪ ،‬اما تمام فکر‬
‫های من تو خالی و بی معنی بودن‪ ،‬چون این "من" مربوط به هیچ کسی نبود!‬

‫نه اسمی‪،‬نه وجودی ‪ ...‬من ‪ ...‬هیچ بودم ! صدای موتور ماشینی سمت ماشین من راند توجه‬
‫ام را جلب کرد‪ .‬وقتی رد شد آب به شیشه ی جلوی ماشین پاشید‪ .‬چراغ های عقب ماشین‬
‫رو روشن می کنم و ماشین دیگر سریع جلوی من می ایستد‪ .‬چراغ هاش مدام روشن و‬
‫خاموش میشن‪ .‬قلبم انگار توی دهنم پریده بود‪،‬دست هام رو به حالت دعا گرفتم‪ .‬نور های‬
‫باالی اون ماشین انگار جریان زندگی بودن‪.‬‬

‫قرمز‪،‬آبی‪،‬قرمز‪،‬آبی‪ .‬کسی کردم تشخیص بدم چه کسی توی اون ماشین هستش‪ .‬تمام‬
‫چیزی که دیدم سایه ای بود که شروع کرد به ماشین ام نزدیک شدن‪ .‬گردن ام رو به‬
‫سختی حرکت می دادم و تا زمانی که به در سمت مسافر ام نزدیک شد دنبالش کردم‪،‬‬
‫چشم ازش بر نداشتم‪.‬‬

‫ضربه زد‪.‬‬

‫تَپ و تَپ و تَپ ‪.‬‬

‫دگمه ی پایین رو فشار دادم تا پنجره جون بگیره و پایین بیاد_چطور می دونستم باید این‬
‫کار رو انجام بدم؟‬

‫بعد دسته ی پنجره رو چرخاندم و باالخره پایین اومد‪،‬یک پلیس بود‪ .‬می خواستم بگم‬
‫کمک ! من فراموش کردم کجا می خوام بروم!‬

‫‪4‬‬
‫_"سیالس؟!"‬

‫صداش منو از جا پروند‪.‬‬

‫بلند بود و با فریاد زدن کلمه ی سیالس سعی می کرد با صدای باران مقابله کنه‪.‬‬

‫این کلمه چه معنایی داشت؟ سیالس‪،‬شاید فرانسوی بود‪.‬شاید من توی فرانسه بودم و‬
‫سیالس نوعی احوال پرسی بود‪.‬‬

‫احتماال در جواب باید می گفتم سیالس! اون مرد گلوش رو صاف کرد و گفت‪":‬ماشین ات‬
‫خراب شده ؟"‬

‫فرانسوی نبود!‬

‫به کنترل های پشت شیشه ی فرمان نگاه کردم‪ .‬داشتم خفه می شدم‪،‬حواسم نبود که‬
‫نفسم رو نگه داشتم‪.‬‬

‫وقتی اجازه دادم نفس بگیرم به صورت ناهماهنگی بیرون اومد‪ ...‬پر از اضطراب بود دوباره‬
‫به افسری که بیرون از پنجره ایستاده بود نگاه کردم و گفتم‪ ":‬نه‪".‬‬

‫صدام منو ترسوند‪ .‬نمی شناختمش ! افسر بیشتر خم شد و به زانو هام اشاره کرد‪.‬‬

‫گفت‪" :‬اونجا چی داری؟ مسیر جایی هست؟ گم شدی؟"‬

‫به حجم پراکنده برگه های ناآشنا روی زانو هام نگاه کردم‪ .‬روی صندلی مسافر هل شون‬
‫دادم‪ ،‬می خواستم ازم دور باشم و سرم رو تکون دادم و گفتم‪:‬‬

‫" من‪ ،‬اوم‪،‬من فقط داشتم‪"...‬‬

‫کلمه هام با صدای زنگ از هم پاشید‪ .‬یک صدای بلند زنگ‪،‬از توی ماشین می آمد صدا رو‬
‫دنبال کردم ‪.‬‬

‫‪5‬‬
‫کاغذ ها را جابجا کردم تا موبایل ای که زیر شون بود پیدا کنم‪ .‬نگاه کردم کی زنگ می‬
‫زنه‪ ،‬جانت‪.‬‬

‫من جانت نمی شناسم‪.‬افسر پلیس در حالی که قدمی به عقب برمیداشت گفت‪:‬‬

‫" پسر ‪ ،‬دیگه کنار جاده نایست ‪".‬‬

‫دکمه ی پایین گوشی رو فشار دادم تا بی صدا بشه‪.‬‬

‫_"مسیر رو مستقیم برو و به مدرسه برگرد‪ .‬امشب بازی بزرگی داریم‪".‬‬

‫بازی بزرگ‪.‬مدرسه‪.‬‬

‫چرا هیچ کدوم برام آشنا نبود‪ .‬سر تکان دادم‪.‬‬

‫اضافه کرد‪":‬بارون به زودی تمام میشه‪".‬‬

‫روی ماشین زد تا حواسم بیاد سر جاش‪.‬‬

‫_"به پدرت بگو امشب برام یک صندلی نگه داره‪".‬‬

‫دوباره سر تکون دادم‪.‬پدرم‪.‬‬

‫افسر برای چند ثانیه بیشتر بهم خیره شد‪ ،‬چهره اش شکل یک عالمت سوال بود‪.‬‬

‫باالخره سر تکان داد و به سمت ماشین اش برگشت‪ .‬دوباره به موبایل نگاه کردم‪ .‬همین که‬
‫می خواستم کلید خاموش رو بزنم دوباره شروع کرد زنگ زدن‪ .‬انگشتم رو روی صفحه‬
‫حرکت دادم و سمت گوشم بردمش‪.‬‬

‫_"سالم؟!"‬

‫_"اونُ پیداش کردی؟"‬

‫صدای پشت خط رو به یاد نمی آوردم‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫چند ثانیه پشت خط منتظر موندم قبل از اینکه جواب بدم‪ ،‬امیدوار بودم معجزه ای رخ‬
‫بده‪.‬‬

‫گفت‪":‬سیالس؟سالم!"‬

‫اونم همون کلمه ای که افسر پلیس گفته بود تکرار کرد‪ .‬سیالس‪ .‬به جز اینکه شبیه یک‬
‫اسم صداش کرد‪.‬‬

‫اسم من؟!‬

‫توی تلفن گفتم ‪":‬چی؟"‬

‫همه چی گیج ام کرده بود‪،‬صدام عصبی بود‪ .‬من پیداش کردم؟ قرار بود دنبال کی بگردم؟‬

‫دوباره برگشتم و یک باره دیگه به صندلی عقب نگاه کردم‪،‬با اینکه می دونستم کسی با‬
‫من توی ماشین نیست‪.‬‬

‫دوباره به روبرو نگاه کردم ‪ .‬مطمئن نبودم به سوالی که سمتم شوت شده بود چی باید‬
‫جواب بدم‪.‬‬

‫دوباره سوال را تکرار کردم و پرسیدم‪ ":‬پیداش کردم؟ من ‪ ...‬تو اونو پیداش کردی؟!"‬

‫جانت غرید‪ ":‬اگر پیداش کرده بودم چرا باید زنگ می زدم؟"‬

‫گوشی رو از گوشم جدا کردم و بهش خیره شدم‪ ،‬کامال گیج بودم‪.‬‬

‫دوباره به گوشم فشارش دادم و گفتم ‪ ":‬نه ‪ .‬پیداش نکردم‪".‬‬

‫شاید این دختر خواهر کوچکترم بود‪ .‬صداش جوان بود‪ .‬جوان تر از من‪ .‬شاید سگ اش رو‬
‫گم کرده بود و من رفته بودم پیداش کنم؟ شاید اونقدر گیج بودم و توی آسمان ها چرخیدم‬
‫که سرم به جایی خورده بود ‪،‬جانت گفت‪:‬‬

‫‪7‬‬
‫" سیالس‪،‬این با اون جور در نمیاد! اگه خونه نمی آمد به من می گفت یا امروز توی مدرسه‬
‫می دیدمش‪".‬‬

‫درسته‪،‬مطمئن شدم که ما راجب یک سگ صحبت نمی کنیم و کامال روشن شد که راجب‬


‫فردی صحبت می کنیم که نبودنش باعث ناراحتی من شده بود از اونجایی که مطمئن نبودم‬
‫االن کجا هستم و باید قبل از اینکه چیز اشتباهی بگم گوشی رو قطع کنم ممکن بود کسی‬
‫رو بی خودی متهم می کردم‪.‬‬

‫گفتم‪":‬جانت‪،‬من باید بروم‪،‬به جستجو ادامه می دم‪".‬‬

‫دکمه ی پایان تماس رو زدم و گوشی رو روی صندلی کنارم قرار دادم‪ ،‬برگه هایی که روی‬
‫ران هام بودن چشم ام رو گرفتن روشون خم شدم و برشون داشتم‪ ،‬کاغذ ها به هم دیگه‬
‫سنجاق شده بودن برای همین راحت به صفحه اول گرداندمشون‪.‬‬

‫نامه ای بودش که به نام من و شخص دیگری به اسم چارلی پست شده بود‪،‬‬

‫سیالس و چارلی‬

‫اگر تو نمی دونی چرا داری اینو می خونی‪،‬پس تو همه چیز رو فراموش کردی‪..‬‬

‫این دیگه از چه جهنمی اومده! جمله ی اول اش چیزی نبود که انتظار داشته باشم بخونم‪،‬‬
‫هر چند نمی دونستم که قرار چی بخونم؟!‬

‫تو کسی رو به یاد نمی آوری حتی خودت رو‪ ،‬لطفا عصبانی نشو و این نامه رو کامل بخون‪...‬‬

‫یکم برای قسمت عصبانی نشو دیر گفتی!‬

‫ما مطمئن نیستیم چه اتفاقی افتاده اما از این که دوباره پیش بیاد می ترسیم ‪ ،‬حداقل‬
‫وقتی همه چی نوشته باشه و همه جا قرار داده شده باشه اگر دوباره رخ بده ما آماده تر‬

‫‪8‬‬
‫خواهیم بود‪ ،‬در ادامه ی برگه ها تمام اطالعاتی که ما می دونیم رو پیدا می کنی‪ .‬شاید به‬
‫طریقی کمک کنه‪.‬‬

‫_چارلی و سیالس‬

‫به صفحه بعدی سریع نرفتم‪،‬برگه ها رو روی زانو هام انداختم و با دستام صورت ام رو‬
‫گرفتم‪ ،‬روی صورتم باال و پایین کشیدمشون و دوباره باال و پایین بردم شون‪ .‬به آینه راننده‬
‫خیره شدم و به سرعت به جایی دیگه ای نگاه کردم‪ ،‬چشم هایی که به من خیره شده بودن‬
‫رو به یاد نمی آوردم!‬

‫این نمی تونست اتفاق بیفته!‬

‫چشم هام رو به هم فشار دادم و بستن ام شون و دستم رو به برجستگی بینی ام نزدیک‬
‫کردم‪ .‬صبر کردم تا شاید از خواب بیدار شم‪ .‬این یک رویا بود و باید بیدار میشدم‪.‬‬

‫یک ماشین رد شد و آب بیشتری رو به شیشه ی جلوی ماشین پاشید‪ .‬به قطراتی که می‬
‫چکیدن و در کاپوت ماشین می رفتن خیره شدم‪.‬‬

‫این رویا نبود‪.‬‬

‫همه چیز خیلی زنده بود‪.‬‬

‫جزئیات شون بیشتر از یک رویا بود‪ ،‬رویا ها قسمت بندی شده بودن و به آرامی از ثانیه‬
‫ای به ثانیه ی دیگه نمی رفتن مثل چیزی که االن داشت االن رخ میداد‪ .‬دوباره برگه ها رو‬
‫باال گرفتم و با هر جمله ای که می خوندم ادامه دادن سخت تر میشد‪ .‬دست هام به شدت‬
‫بی قرار شده بودن‪.‬‬

‫مغزم که کامال روی موضوع قفل کرده بود‪ ،‬وقتی برگه ها رو از نظر گذراندم‪،‬مطمئن شدم‬
‫که سیالس اسم خودم هست و چارلی در واقع اسم یک دختر بودش‪ ،‬ترسیدم شاید اون‬
‫دختریه که گم شده‪...‬‬
‫‪9‬‬
‫به خوندن ادامه دادم‪ ،‬با وجود اینکه نمی تونستم کامال نقل قول ها و کلماتی را که می‬
‫خواندم بپذیرم‪،‬نمیدونستم چرا به خودم نمی دهم که قبول شان کنم و چون هر چه که‬
‫می خوندم با این واقعیت که هیچی از اون ها رو به خاطر نمی آوردم هم زمان شده بود‪،‬‬
‫اگر من فقط این ناباوری رو متوقف می کردم قبول می کردم که این ها امکان داره اتفاق‬
‫بیافته‪ ،‬بر طبق چیزی که داشتم می خواندم من تا حاال برای چهار بار در طول این دوره‬
‫حافظه ام رو از دست داده‪ ،‬بودم‪.‬‬

‫تنفس ام تقریبا مثل بارونی که به سقف ماشینم می ریخت نا متعادل شده بود‪ .‬دست چپ‬
‫ام رو پشت گردنم باال بردم و بعد از خوندن آخرین پاراگراف ای شبیه چیزی که ده دقیقه‬
‫پیش نوشته باشم بود حس کردم مچاله شدم‪.‬‬

‫_چارلی دیشب در خیابان بوربون تاکسی گرفت و تا حاال کسی اونو ندیده‪،‬اون اطالعی از‬
‫این نامه نداره‪ .‬پیداش کن‪ .‬اولین کاری که باید انجام بدی اینه که اونو پیدا کنی‪ ،‬لطفا!‬

‫کلمات آخر خرچنگ قورباغه ای بودن‪ ،‬به سختی میشد اونارو خوند‪ ،‬انگار زمانی که داشتم‬
‫می نوشتم زمان ام هم داشت تمام میشد‪ ،‬نامه رو روی صندلی گذاشتم و راجب هر چی‬
‫که تازه یاد گرفته بودم فکر می کردم‪.‬‬

‫اطالعات سریع تر از تپش قلب توی سینه ام ‪ ،‬داخل مغز ام به تکاپو افتاده بودن‪.‬‬

‫حس می کردم اوج حمله ی عصبی فرا رسیده‪ ،‬یا شاید یک از کار افتادگی موقتی‪ ،‬با هر‬
‫دو دستم به دسته ی فرمان چنگ زدم و شروع کردم به دم و بازدم های عمیق از راه بینی‬
‫‪ ،‬نمی دونستم از کجا می دونم که این کار اثر آرام کننده ای داره‪ ،‬اولش‪ ،‬به نظر نمی رسید‬
‫که کار کنه‪ ،‬اما برای چند دقیقه دیگه هم به این حالت نشستم و تمام چیز هایی که تازه‬
‫فهمیده بودم رو بررسی کردم‪.‬‬

‫‪10‬‬
‫خیابان بوربن ‪،‬چارلی‪ ،‬برادرم ‪،‬اون میگوئه‪ ،‬فالگیر تاروت ‪ ،‬تاتوهامون عالقم به عکاسی؛‬
‫چرا هیچکدام از اینها برایم آشنا نیست این باید یه جک باشه‪ ،‬باید به کس دیگه مربوط‬
‫باشن من نمیتونم سیالس باشم اگه سیالس بودم حس میکردم که اون هستم!‬

‫این جدا افتادگی کلی رو از اون حس نمی کردم‪ ،‬به گوشیم چنگ زدم اَپ دوربین رو باز‬
‫کردم به جلو خم شدم تا بتونم به پشت کمرم دسترسی پیدا کنم لباس رو تا روی سرم باال‬
‫کشیدم دوربین رو پشتم گرفتم‪ ،‬سریع یک عکس از کمرم انداختم و بعد بلوزم رو دوباره‬
‫برگردوندم و به دوربین نگاه کردم‪.‬‬

‫مروارید ها‪.‬‬

‫یک رشته مروارید سیاه پشت کمرم تاتو شده بود همونطور که نامه گفته بود‪.‬زمزمه‬
‫کردم‪":‬لعنت"‬

‫به عکس خیره شدم؛ شکمم‪ ..‬فکر میکنم من دارم‪...‬‬

‫به موقع در ماشینو باز کردم‪ ،‬حجمی از هرچی که صبحانه خورده بودم حاال روی زمین‬
‫جلوی پام بود‪.‬‬

‫لباسهام به خاطر اینکه اونجا ایستاده بودم مرطوب شده بودن‪ .‬صبر کردم ممکن بود دوباره‬
‫مریض بشم وقتی متوجه شدم که خطر رفع شده دوباره توی ماشین پریدم به ساعت نگاه‬
‫کردم و ‪ 11:11‬دقیقه صبح رو خوندم‪.‬‬

‫هنوز مطمئن نبودم چی رو باید باور کنم اما هرچی زمان بیشتر در ناآگاهی میگذشت من‬
‫بیشتر میپذیرفتم که تنها ‪ 84‬ساعت وقت دارم قبل از اینکه دوباره این اتفاق بیفته‪.‬‬

‫روی صندلی خم شدم و داشبرد رو باز کردم نمیدونستم دنبال چی هستم اما اونجا نشستن‬
‫و هیچ کاری نکردن به نظرم اتالف وقت بود محتوایش رو بیرون کشیدم ‪.‬‬

‫‪11‬‬
‫اطالعات درهم خودرو ‪،‬حق بیمه و یه سری اطالعات دیگه اونجا بود نامه ای رو پیدا کردم‬
‫که اسم هامون گوشه اش نوشته شده بود؛ کپی نسخه ای از هرچه که خونده بودم به گشتن‬
‫بین کاغذ ها ادامه دادم تا زمانی که یه تیکه کاغذی پیدا کردم که به ته داشتبرد چسبیده‬
‫بود و توجه ام رو جلب کرد‪.‬‬

‫اسم من در باالش نوشته شده بود بازش کردم اولش امضای پایین نامه رو خوندم نامه از‬
‫چارلی بود به ابتدای نامه برگشتم و شروع کردم خوندنش‪.‬‬

‫نامه‪:‬‬

‫این یک نامه عاشقانه نیست‪ ،‬گرفتی؟ مهم نیست چقدر تو سعی کنی خودت رو متقاعد‬
‫کنی که هست! این نیست!‬

‫چون که من دختر این مدلی نیستم‪ .‬من از اونطور دخترا متنفرم همیشه دیوونه ی عشقن‬
‫‪...‬چندشناکن‪ ...‬اَیــی‪...‬‬

‫به هرحال این یک نامه ی ضد عشقه! بطور مثال من اصال خوشم نیومد آب پرتقال و دارو‬
‫وقتی مریض شدم برام آوردی و این کارت دیگه چی بود؟ تو امیدواری من بهتر بشم و‬
‫عاشق منی؟ ایش و قطعا اینو دوست نداشتم زمانی که وانمود میکردی میتونی برقصی اما‬
‫بیشتر شبیه یه آدم آهنی خراب بودی! این اصال رضایت بخش نبود و خنده دار هم حتی‬
‫برام نبود‪ .‬اوه و زمانی که منو بوسیدی و به کناری کشیدی تا بگی زیبا هستم _حتی یک‬
‫بار دیگه این حرکت رو تکرار نکن‪.‬‬

‫چرا تو نمی تونی مثل بقیه پسرا باشی و دوست دخترت رو نادیده بگیری؟! این خیلی‬
‫ناعادالنه است که باید با همچین موضوعی سر و کله بزنم و بگم که چطور همه چیز رو‬
‫اشتباه انجام میدی‪ .‬زمانی که کمرم رو در حین تمرینات دختران تشویق کننده آسیب‬
‫زدم یادت میاد؟! و بعد تو از پارتی دیوید صرف نظر کردی تا به کمرم بیو فیس بمالی و‬

‫‪12‬‬
‫باهام برنامه 'زن زیبا' نگاه کنی این یک نشانه ی واضح هست که تو چقدر میتونی واقعا‬
‫وابسته و خود خواه باشی! چقدر تو پرروئی سیالس! همینطور من دیگه چیزایی که راجع‬
‫به من بین دوستامون میگی تحمل نمیکنم‪ .‬زمانی که اَبی لوازم سفرم رو مسخره کرد تو‬
‫بهش گفتی که من میتونم یه کیسه پالستیکی رو بپوشم و جوری به نظر بیاد انگار که کار‬
‫یک خیاط ماهر رو پوشیدم‪ .‬این کامال یک حرف نامربوط بود و این کارت هم کامال نامربوط‬
‫بود که جنت رو به دکتر رسوندی زمانی که سر درد هاش ادامه دار شده بود‪.‬‬

‫تو نیاز داری یکی جلوت رو بگیره‪.‬تمام این غیرتی بازی ها و جبران خسارت کردن ها‬
‫خالی از جذابیت هستن برای همین من اینجا هستم‪ ،‬تا بهت بگم که من تو رو بیشتر از‬
‫ساکنین دیگه ی کره ی زمین دوست ندارم و هر وقت وارد اتاقی که هستم میشی فکر‬
‫نمیکنم مثل پروانه ها االن به پرواز در میام اما حس میکنم مریض شدم باید تک پر باشم‬
‫نه یک فرد مست و ملنگ! البته تو خیلی ‪...‬خیلی‪ ...‬خالی از جذابیتی!‬

‫من هر وقت اون پوست صاف و بی خش تو رو می بینم شانه باال میندازم و فکر میکنم وای‬
‫خدای من اون پسره اگه جوش داشت یا دندون هاش یکم کج و کوله بود خیلی جذاب تر‬
‫میشد‪.‬‬

‫بله تو زشتی سیالس‪.‬‬

‫عاشق نیستم !‬

‫ابدا نیستم !‬

‫هرگز هرگز‪ .‬چارلی‬

‫به روش و لغاتی که به نامه پایان داده بود خیره شدم و چند بار دیگه اون لغات رو خوندم‪.‬‬

‫عاشق نیستم!‬

‫ابدا نیستم!‬
‫‪13‬‬
‫هرگز هرگز‪.‬‬

‫کاغذ رو برگردوندم‪،‬امیدوار بودم تاریخ اش رو ببینم‪ .‬هیچ نشانی از زمآن نوشته شدنش‬
‫نبود‪ .‬اگر این دختر نامه های این طوری برام می نوشت‪ ،‬پس چطور هر چیزی که تازه از‬
‫بین یادداشت هام درباره وضعیت کلی رابطه مان خونده بودم درست بود؟!‬

‫من آشکارا عاشق این دختر هستم‪ .‬یا حداقل عاشق اش بودم! چه اتفاقی برامون افتاده‬
‫بود؟ چه اتفاقی برای اون افتاده بود؟‬

‫نامه رو بستم و در جایی که پیداش کرده بودم گذاشتم‪.‬‬

‫اولین جایی که بخاطرش به کاغذِ لیست آدرس ها مراجعه کردم خونه ی چارلی بود‪ .‬اگر‬
‫اونجا پیداش نمی کردم‪،‬شاید اطالعات بیشتری راجب اش از مادرش می گرفتم‪ ،‬یا از هر‬
‫چیزی که ممکن بود قبال دیده باشم اش یادم بیاد‪ .‬وقتی به ورودی خانه شون رسیدم در‬
‫گاراژ بسته بود‪ .‬نمی شد گفت کسی خونه هست‪ .‬مکانی در هرم برهم بود‪ .‬یک نفر اون قدر‬
‫زباله کنار سطل آشغال ریخته بود که قبر کوچکی ساخته شده بود‪ ،‬اشغال ها به جاده سر‬
‫ریز شده بودن‪ .‬گربه ای به کیسه ها چنگ می زد‪ .‬وقتی از ماشین بیرون اومدم‪ ،‬گربه به‬
‫سرعت فرار کرد‪ .‬زمانی که به در جلوی خونه می رفتم به اطراف نگاه کردم‪ .‬هیچ فردی‬
‫اون اطراف نبود‪ ،‬در ها و پنجره های همسایه ها محکم بسته شده بود‪.‬‬

‫چندین بار در زدم‪ ،‬اما کسی جواب نداد‪ .‬قبل از اینکه دستگیره رو بچرخانم چند بار به‬
‫اطراف نگاه کردم‪ .‬قفل نبود‪ .‬سریع در رو هل دادم و بازش کردم‪.‬‬

‫توی نامه هایی که برای هم نوشته بودیم‪ ،‬چند باری اشاره شده بود که چارلی توی زیر‬
‫شیروانیه‪ ،‬پس این اولین جاییه که دنبال اش می گردم‪ .‬زیرشیروانیه چارلی‪ .‬قبل از این که‬
‫دختره رو ببینم زیر شیروانی رو چک می کنم‪ .‬یکی از در های راهرو باز بود‪ .‬داخل شدم و‬
‫فهمیدم که اتاق خالیه‪ .‬دو تا تخت_ اینا باید جای خواب چارلی و خواهرش باشه‪.‬‬

‫‪14‬‬
‫به سمت کمد لباسی رفتم و به باال سمت سقف نگاه کردم‪ ،‬ورودی زیر شیروانی رو پیدا‬
‫کردم‪،‬لباس ها رو کنار زدم‪ ،‬و عطری توی بینی ام پیچید‪ .‬بوی اون بود؟‬

‫عطر گل‪.‬‬

‫بوش برام آشنا بود‪،‬اما مسخره بود‪،‬آره؟‬

‫اگر نمی تونستم اونو به یاد بیارم‪ ،‬امکان نداشت بوی اون توی خاطرم مونده باشه‪ .‬از کشو‬
‫های کمد به عنوان پله استفاده کردم و خودمو باال کشیدم‪.‬‬

‫تنها نوری که داخل زیر شیروانی بود از پنجره ی سمت دیگه ی اتاقک می آمد‪ .‬برای روشن‬
‫کردن مسیری که توش می رفتم کافی بود‪ ،‬اما نه خیلی زیاد‪ ،‬برای همین گوشی ام رو‬
‫درآوردم و اَپ چراغ قوه رو روشن کردم‪.‬‬

‫مکث کردم و به برنامه ی باز شده گوشی خیره شدم‪ .‬چطور می دونستم اینجا دارمش؟‬

‫امیدوار بودم دلیل یا قاعده ای می بود تا بفهمم چرا بعضی چیز ها رو بیاد می آورم و بعضی‬
‫ها رو نه‪ ،‬سعی کردم نقطه ی اشتراکی پیدا کنم اما ذهنم کامال خالی بود‪.‬‬

‫مجبور بودم قوز کنم چون سقف برام خیلی کوتاه تر از اون بود که بخوام صاف بایستم‪ .‬در‬
‫طول زیرشیوانی جلو رفتم‪ .‬به سمت مرکز لوازم دست دوم در گوشه ی دوری از زیر‬
‫شیروانی رسیدم‪.‬‬

‫اونجا یک کپه پتوی تاشده و بالشتک هایی قرار داشت‪ .‬اون واقعا اینجا می خوابید؟! از‬
‫فکر اینکه کسی داوطلبانه اینجا دور از همه وقت بگذرونه لرز گرفتم‪.‬‬

‫اون تنها بود‪ .‬مجبور شدم بیشتر خم بشم تا سرم به تیرک سقف نخوره‪ .‬وقتی به جایی‬
‫که برای خودش درست کرده بود رسیدم‪ ،‬به اطراف نگاه کردم‪ .‬بسته های کتاب کنار بالشت‬
‫ها قرار داشت‪ .‬بعضی از کتاب ها به عنوان میز کوچکی به کار گرفته شده بودن‪،‬روشون با‬
‫قاب های عکس پر شده بود‪.‬‬
‫‪15‬‬
‫یک خرمن کتاب‪ .‬شک کردم واقعا همشون رو خونده‪،‬یا فقط برای استفاده از حجم شون‬
‫کاربرد داشتن؟‬

‫شاید از اون ها استفاده می کرد تا از زندگی واقعی فرار کنه‪ .‬بخاطر وضعی که این مکان‬
‫داشت‪ ،‬سرزنش اش نمی کردم‪ .‬خم شدم و یکی برداشتم‪ .‬جلدش اش تاریک بود‪ ،‬یک‬
‫خونه بود و یک دختر‪،‬با هم ترکیب شده بودن‪.‬‬

‫ترسناک بود‪ .‬نمی تونستم تصور کنم اینجا تنها بشینی‪ ،‬و توی تاریکی کتاب هایی شبیه‬
‫این بخونی‪.‬‬

‫کتاب رو جایی که پیدا کرده بودم گذاشتم‪،‬‬

‫توجه ام به صندوقی از چوب سدر جلب شد که به سمت دیوار کشانده داده بودنش‪ .‬بنظر‬
‫قدیمی و سنگین می آمد‪ ،‬مثل چیزی بود که به افراد خانواده ارث رسیده باشه‪ .‬به سمت‬
‫اش رفتم و در اش را باز کردم‪ .‬داخل اش ‪ ،‬چندین کتاب وجود داشت‪ ،‬همه با پوشش هایی‬
‫خالی از اسم‪ .‬باالیی رو برداشتم و بازش کردم‪.‬‬

‫‪ ۷‬ام ژانویه_‪ ۵۱‬جوالی‬

‫بین برگه هاش گشتم و متوجه شدم یک مجموعه روزانه نویسی هستش‪ .‬توی جعبه زیر‬
‫اونی که دستم بود‪ ،‬حداقل پنج تا دیگه بودن‪.‬‬

‫باید عاشق نوشتن بوده باشه‪.‬‬

‫به اطرافم نگاه کردم‪ ،‬بالشت ها و پتو های تا شده‪،‬دنبال چیزی بودم تا روزانه ها رو داخل‬
‫اش بذارم‪ .‬اگر می خواستم این دختر رو پیدا کنم‪ ،‬باید می دونستم معموال کجا میره‪.‬‬
‫جاهایی که ممکنه باشه‪ ،‬مردمی که احتماال میشناسه‪.‬‬

‫روزانه نویسی هاش راه عالی برای پیدا کردن این اطالعات بودن‪ .‬یک کیف کولی‪ ،‬خالی و‬
‫پارچه ای‪ ،‬چند قدم جلوتر پیدا کردم‪ ،‬بهش چنگ زدم و روزانه ها رو چپوندم توش‪ .‬شروع‬
‫‪16‬‬
‫کردم همه چیز رو کنار زدن‪،‬کتاب ها رو تکان می دادم‪،‬اطراف را بررسی می کردم برای‬
‫اینکه هر چیزی پیدا کنم که کمک کنه‪.‬نامه های زیادی در جاهای مختلف پیدا کردم‪،‬‬
‫تعدادی عکس‪،‬یاداداشت های یادآوری چسبانده شده‪.‬هر چیزی که می تونستم بردارم رو‬
‫ریختم توی کیف و به سمت ورودی زیرشیروانی رفتم‪.‬‬

‫می دونستم چیز های هم در اتاق خواب خونه ی من هم وجود داره‪ ،‬پس بعدش اونجا می‬
‫رم و هر چه سریع تر از همه چیز سر در میارم‪ .‬وقتی به ورودی رسیدم‪،‬اولش کیف رو از‬
‫سوراخ زیر شیروانی انداختم‪ .‬با صدای تَپ بلندی با زمین برخورد کرد از جا پریدم‪،‬می‬
‫دونستم باید آروم تر باشم‪.‬از طبقه ها دونه دونه پایین اومدم‪،‬سعی می کردم چارلی رو هر‬
‫شب در حالی که این طوری از این کمد کهنه باال و پایین می رفت تصور کنم‪.‬‬

‫زندگی اش احتماال خیلی باید بد باشه اگر به انتخاب خودش فرار می کنه و به این زیر‬
‫شیروانی میاد‪.‬وقتی به پایین رسیدم‪ ،‬کیف رو گرفتم و راست ایستادم‪.‬‬

‫روی شونه ام کشیدم اش و به سمت در رفتم‪.‬‬

‫یخ زدم!‬

‫مطمئن نبودم باید چکار کنم‪ ،‬چون افسر پلیسی که چند لحظه قبل به شیشه ماشینم‬
‫ضربه زده بود حاال به من خیره نگاه میکرد‪ .‬آیا اومدن به خونه ی دوست دخترم غیر‬
‫قانونی؟‬

‫زنی در کنار در پشت سر افسر پدیدار شد‪ .‬چشم هاش پر از خشم بود و خط رمیل روشون‬
‫مونده بود_انگار تازه بیدار شده باشه‪ .‬موهاش وحشتناک بود‪ ،‬حتی اگه از فاصله ی دور‬
‫نگاه می کردی‪ ،‬رایحه ی الکل راه اش به اتاق پیدا کرده بود و در اتاق موج می زد‪.‬‬

‫زنه داد زد‪ ":‬بهت گفتم که اون باالست!"‬

‫‪17‬‬
‫و به من اشاره کرد و ادامه داد‪ ":‬امروز صبح بهش هشدار دادم از اموال من دور بمونه و‬
‫دوباره برگشت!" امروز صبح؟‬

‫عالیه‪ .‬امیدوار بودم توی نامه به خودم اینو هشدار داده بودم‪ .‬افسر گفت‪:‬‬

‫"سیالس ‪ ،‬با من بیرون میای؟"‬

‫سر تکون دادم و محتاطانه به دنبالش رفتم‪ .‬به نظر نمی آمد کار اشتباهی انجام داده باشم‪،‬‬
‫چون که فقط از من خواسته بود باهاش صحبت کنم‪ .‬اگر کار اشتباهی انجام داده بودم‪،‬اون‬
‫به سرعت قانون رو در حقم اجرا میکرد‪.‬‬

‫زنه فریاد زد‪ ":‬گرانت‪ ،‬اون می دونست قرار نیست اینجا باشه!"‬

‫عقب عقب در طول راهرو رفت‪،‬تا به اتاق پذیرایی رسید‪ .‬ادامه داد‪ ":‬اون اینو میدونست‪،‬اما‬
‫دوباره برگشت! اون فقط سعی کرد از دست من خالص بشه!"‬

‫این زن از من متنفر بود‪ .‬خیلی زیاد‪ .‬و نمی دونستم چرا داره معذرت خواهی رو برای هر‬
‫جهنمی که در حق اش راه انداخته بودم سخت می کنه‪.‬‬

‫افسر گفت‪":‬الرا‪،‬باید با سیالس بیرون صحبت کنم‪،‬اما تو احتیاج داری آروم بگیری و از‬
‫اینجا دور بشی که من این کارو برات می کنم‪".‬‬

‫زنه به گوشه ای رفت و در حالی که از کنارش می گذشتم بهم چشم غره رفت و گفت‪ ":‬تو‬
‫همه چی رو برداشتی و رفتی درست مثل پدرت‪ "،‬به سمت دیگه ای نگاه کردم و اون دیگه‬
‫نمی دونست گیجی رو توی صورتم تشخیص بده‪ ،‬افسر گرانت رو دنبال کردم‪ ،‬بند های‬
‫کوله پشتی روی شانه هام رو محکم چسبیدم‪.‬‬

‫خوشبختانه بارون بند اومده بود‪ .‬به راه رفتن ادامه دادیم تا زمانی که به ماشینم رسیدیم‪.‬‬
‫به سمت من برگشت‪ ،‬هیچ ایده ای نداشتم که چطور به سواالتی که ازم می پرسید جواب‬
‫بدم‪ ،‬اما خوشبختانه خیلی سخت نبودن ‪،‬‬
‫‪18‬‬
‫_"سیالس‪ ،‬چرا االن تو مدرسه نیستی؟"‬

‫لب هام رو بهم فشار دادم و فکر کردم چه جوابی بدم‪.‬‬

‫_"من‪ ،‬اوم‪"...‬‬

‫زیر چشمی بهش نگاه کردم که از کنار ماشین می گذشت‪ .‬نمی دونستم باید بگم یا نه ؟‬
‫اما گفتم‪:‬‬

‫" دنبال چارلی می گردم‪".‬‬

‫مطمئنا پلیسه متعجب نشد که اون گم شده‪ ،‬نامه برام روشن کرده بود کسی اهمیت نمیده‪.‬‬
‫اما نامه گفته بود هر کاری الزمه انجام بدم تا اونو پیدا کنم‪ ،‬و گزارش گمشدن اش بنظر‬
‫میامد اولین قدم هست‪.‬‬

‫_"منظورت چیه که دنبالش می گردی؟ چرا مدرسه نیست؟"‬

‫شانه باال انداختم و جواب دادم‪ ":‬من نمیدونم‪ .‬تماسی نگرفته‪ ،‬خواهرش خبری ازش نداره‪،‬‬
‫تو مدرسه هم امروز دیده نشده‪".‬‬

‫دستم رو پشت کمرم بردم و به خونه اشاره کردم و ادامه دادم‪ ":‬بطور واضحی مادرش‬
‫اینقدر خورده که متوجه نمیشه گم شده‪ ،‬برای همین من تصمیم گرفتم پیداش کنم‪".‬‬

‫سرش را تکان داد‪،‬البته بیشتر از روی کنجکاوی تا نگرانی گفت‪:‬‬

‫" آخرین کسی که اونو دیده کیه؟ و چه زمانی؟"‬

‫وقتی که با ناراحتی روی پاهام جابجا شدم آب دهانم رو قورت دادم و سعی کردم آنچه در‬
‫نامه بود رو بازگویی کنم ‪:‬‬

‫‪19‬‬
‫"خودم‪ .‬دیشب‪ .‬ما بحث کردیم و اون مخالفت کرد که به خونه برسونم اش ‪".‬‬

‫افسر گرانت به کسی که پشت سر من به سمت ما می آمد اشاره کرد‪ .‬برگشتم‪ ،‬و مادر‬
‫چارلی رو دیدم که کمی دور از لوالی در ایستاده‪ .‬از کنار خرت و پرت ها رد شد و راه اش‬
‫رو باز کرد و از حیاط بیرون اومد‪.‬‬

‫_"الرا‪ ،‬می دونی دختر ات کجاست؟"‬

‫چشم هاشو چرخاند و گفت‪:‬‬

‫" توی مدرسه است جایی که باید باشه‪".‬‬

‫من مخالفت کردم‪:‬‬

‫" نیست!"‬

‫افسر گرانت تمرکز اش رو روی الرا نگه داشت پرسید‪:‬‬

‫" چارلی دیشب خونه اومد؟ "‬

‫الرا به من خیره شد و بعد به افسر نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫" البته که اون آمد‪"،‬‬

‫صداش در آخر کلمات اش جوری محو شد انگار که مطمئن نیست‪ .‬پروندم‪:‬‬

‫" داره دروغ میگه‪"،‬‬

‫افسر گرانت دست اش را جلوی صورتش باال گرفت و گفت هیس‪ ،‬و دوباره سوال رو از الرا‬
‫پرسید‪:‬‬

‫" چه زمانی به خونه برگشت؟"‬

‫دیدم گیجی در تمام صورت الرا پخش شد‪ .‬شانه باال انداخت‪:‬‬

‫‪20‬‬
‫" من به خاطر مدرسه نرفتن این هفته دعوا ش کردم‪ .‬بنابراین فکر می کنم از راه زیر‬
‫شیروانی رفته‪".‬‬

‫چشم هام رو چرخاندم‪ .‬در حالی که صدام رو باال می بردم گفتم‪:‬‬

‫" اون اصال خونه نبوده! این زن قطعا اینقدر مست بوده که نمی دونه دخترش خونه نرفته!"‬

‫اون خودش رو به ما رسوند و فضای بین ما رو پر کرد و رو بروم ایستاد و جیغ زد‪:‬‬

‫" از ملک من برو بیرون‪،‬مادرسگ!"‬

‫افسر با بازو هاش اونو نگه داشت و با چشم هاش به ماشین قراضه من اشاره کرد‪.‬‬

‫_"برای آخرین بار ‪ .‬نَش‪ .‬برو و برگرد به مدرسه‪".‬‬

‫الرا دست هاش رو خالص کرد‪ ،‬سعی کرد خودشو آزاد کنه‪ .‬اون حتی باعث خستگی پلیس‬
‫نشد وقتی سعی داشت خودش رو از قفل شدن رها کنه‪ .‬خیلی براش عادی بود؛ باعث شد‬
‫نگران شم قبال شاید اون پلیس رو واسه دستگیری من خبر کرده باشه‪.‬‬

‫گفتم‪ ":‬اما‪ ...‬چارلی چطور؟"‬

‫گیج شده بودم هیچ کسی بنظر نمی آمد که برای اون نگران شده باشه‪ .‬مخصوصا مادرش‪.‬‬

‫افسر گفت‪:‬‬

‫"همون طور که مادرش گفت‪،‬اون احتماال مدرسه اس‪.‬در هر حال‪،‬اون برای بازی امشب‬
‫پیداش میشه‪.‬اونجا حرف میزنیم‪".‬‬

‫سر تکون دادم‪ ،‬اما به طور کامل و خوب می دونستم که به مدرسه برنمی گردم‪.‬من کیف‬
‫پر از راز های چارلی رو برداشته بودم و مستقیم به سمت خونه مون می رفتم تا چیز های‬
‫بیشتری بفهمم‪.‬‬

‫‪21‬‬
‫فصل دوم‬

‫سیالس‬

‫اولین کاری که بعد از رسیدن به در خونمون انجام دادم مکث بود‪.‬هیچ چیزی آشنا‬
‫نبود‪،‬حتی عکس های روی دیوار‪ .‬برای چند ثانیه صبر کردم‪،‬اجازه دادم همه چیز رو باور‬
‫کنم‪.‬می تونستم درخانه جستجو کنم یا عکس ها رو وارسی کنم‪،‬اما احتماال قبال ّاین کارو‬
‫کرده بودم‪.‬داشتم زمان رو از دست میدادم‪،‬اما اگه می خواستم بفهمم چه اتفاقی برای‬
‫چارلی افتاده_چه اتفاقی برای ما افتاده_من الزم بود روی چیز هایی تمرکز کنم که قبال‬
‫بخاطرشون زمان نگذاشته بودم‪ .‬اتاق خوابم رو پیدا کردم و مستقیم رفتم سمت کمد‬
‫لباسی_توی طبقاتی که محتوی تمام چیز های بود که جمع کرده بودیم‪ .‬همه چیز رو روی‬
‫تخت ام پرتاب کردم‪ ،‬که شامل محتوی کیف کولی ام بود‪ .‬بین تمام اونا جستجو کردم‪،‬سعی‬
‫کردم بفهمم از کجا آغاز شده‪.‬یک عالمه چیز بودن‪ .‬به خودکاری چنگ زدم تا از هر چیزی‬
‫ممکن بود پیدا کنم یادداشت بردارم شاید اگه باز همه چی با فراموش تمام می شد استفاده‬
‫ای داشتن‪.‬‬

‫همه چیز رو راجب ارتباط بین من و چارلی میدونستم هرچند دیر بود‪ ،‬اما خوب این چیزی‬
‫بود که وجود داشت‪.‬‬

‫من تقریبا چیزی راجب این که چطور آشنا شدیم یا خانواده هامون از هم جدا شدن نمی‬
‫دونستم‪ .‬من نمی دونستم شاید یکی از این ها دلیل چیزی بود که برای ما رخ میداد‪،‬اما‬
‫احساس می کردم بهترین جایی هستم می تونم شروع کنم‪.‬‬

‫به یکی از یاداداشت های قدیمی تر چنگ زدم یادداشت به چارلی ارسال شده بود_چیزی‬
‫بود که من نوشته بودم‪ .‬تاریخ اش بیشتر از چهار سال پیش بود و این فقط یکی از چندین‬
‫نامه ای که من از زیر شیروانی بلند کرده بودم‪ .‬شاید خواندن چیزی از نقطه نظر من کمک‬

‫‪22‬‬
‫می کرد تا بفهمم چه نوع آدمی هستم‪،‬حتی با اینکه این نامه چهار سال داشت‪ .‬روی تخت‬
‫خواب نشستم و روی سربرگ خم شدم‪ ،‬و شروع کردم خوندن‪.‬‬

‫چارلی‪،‬‬

‫می تونی اون موقعیت خاصی رو زمانی که به تعطیالت رفته بودیم به یاد بیاری؟‬

‫داشتم امروز بهش فکر می کردم‪ .‬چطور این فقط به خانواده ی اصلی من تعلق نداشته‪ .‬این‬
‫همیشه به والدین هر دو تامون‪،‬الندن‪،‬جانت‪،‬تو و من ربط داشته‪ .‬یک خانواده ی بزرگ شاد‪.‬‬
‫هنوز مطمئن نیستم چطور تعطیالت مون رو جدا از هم گذراندیم‪ ،‬همین‬
‫طور‪،‬کریسمس‪،‬عید پاک‪،‬جشن شکرگزاری‪.‬‬

‫ما همیشه با هم بودیم‪،‬حتی توی خونه من یا تو فرقی نداشت‪ .‬شاید دلیل چرای اینه که‬
‫من هرگز حس نکردم که فقط برادر کوچیکم و من هستیم‪ .‬من همیشه فکر کردم که یک‬
‫برادر و دو خواهر دارم و نمی تونم حس دیگه ای غیر از این تصور کنم_ من تو رو مثل یکی‬
‫از اعضای خانواده ام دوست دارم‪.‬‬

‫اما می ترسم من همه چیز رو خراب کردم‪ .‬و حتی نمی دونم چی می تونم بگم‪ ،‬چون من‬
‫نمی خوام واسه بوسیدن ات دیشب عذرخواهی کنم‪ .‬می دونم باید شرمنده باشم ‪ ،‬و می‬
‫دونم باید هر کاری می تونم انجام بدم تا این رو نشون بدم که دوستی مون رو ناخواسته‬
‫بهش گند زدم‪ ،‬اما پشیمون نیستم‪ .‬مدت ها بود می خواستم این اشتباه رو انجام‬
‫بدم‪.‬داشتم اینو که احساسات ام نسبت به تو تغییر کرده هضم میکردم‪،‬اما امشب فهمیدم‬
‫من تغییری نکردم‪.‬احساسات ام نسبت به تو بهترین دوستم تغییری نداشته ی اونا فقط‬
‫گسترده تر شدن‪.‬‬

‫‪23‬‬
‫آره‪ ،‬من عاشق شدم‪ ،‬من به دام عشق تو افتادم‪ .‬و بجای اینکه تو رو فقط به چشم بهترین‬
‫دوستم نگاه کنم‪،‬تو بهترین دوستی شدی که می خوام ببوسمش‪ .‬و بله‪ ،‬من تو رو اون‬
‫طوری که یک برادر خواهرش رو دوست داره‪ ،‬دوست داشتم‪ .‬اما حاال من تو رو مثل عاشقی‬
‫که معشوق اش رو دوست داره‪ ،‬دوست دارم‪.‬‬

‫پس بجز اون بوسه‪ ،‬من قسم می خورم هیچ چیزی بین ما تغییر نمی کنه‪ .‬فقط همه چیز‬
‫بیشتر و گسترده تر میشه‪ .‬چیز های خیلی بهتر اتفاق می افته‪.‬‬

‫دیشب‪ ،‬زمانی که تو کنار من روی این تخت لم داده بودی‪ ،‬و به من با اون خنده های نفس‬
‫گیرت خیره شده بودی‪ ،‬نمی تونستم خودمو کنترل کنم‪ .‬چندین بار باعث شدی نفس ام‬
‫بیرون نیاد و حس کنم قلبم وسط سینه ام زندانی شده‪ .‬اما دیشب از قدرت تحمل یک‬
‫پسر چهارده ساله بیشتر بود‪ .‬بنابراین من صورت ات رو بین دست هام گرفتم و بوسیدمت‪،‬‬
‫شبیه این بود که کل امسال رویای این کار رو داشتم‪ .‬بعدا‪ ،‬وقتی دوباره اومدم دور و برت‪،‬‬
‫حس می کردم مست تر از اون ام که بخوام باهات صحبت کنم‪ .‬و من هرگز قبال الکل‬
‫نچشیده بودم‪،‬اما مطمئنم بوسیدن تو حس ای مثل مست شدن به همراه داره‪.‬‬

‫در این صورت‪ ،‬من برای هوشیار ماندن ام احساس نگران ای می کنم چون که می تونم‬
‫ببینم که به بوسیدن تو معتاد میشم‪.‬‬

‫من دیشب تا قبل از اینکه تو از زیر من خودت رو بیرون کشیدی و مستقیم به سمت در‬
‫اتاقم دویدی تو رو واقعا حس نکرده بودم‪ ،‬برای همین دارم نگران میشم که تو اون بوسه‬
‫رو اون طوری که من حس کردم نفهمیده باشی‪ .‬به تلفن ات جواب نمیدی‪ .‬جواب پیام هام‬
‫رو نمی نویسی‪ .‬برای همین من این نامه رو نوشتم تو باید دوباره فکر کنی که چه احساسی‬
‫نسبت به من داشتی‪ .‬برای اینکه بنظرم میاد می خوای فراموشش کنی‪ .‬چارلی ‪،‬لطفا‬
‫فراموش نکن‪ .‬اجازه نده لجاجت تو رو به این باور برسونه که بوسه مون اشتباه بود‪ .‬هرگز‬
‫فراموش نکن که چقدر خوب بود وقتی باالخره لب های من لب های تو رو حس کردن‪.‬‬

‫‪24‬‬
‫هرگز این احتیاج رو که دوباره من رو ببوسی فراموش نکن‪.‬‬

‫اون زمانی رو که منو به سمت خودت کشیدی فراموش نکن_انگار قلب ام توی سینه ی تو‬
‫می تپه‪.‬‬

‫هرگز دیگه بوسیدن منو متوقف نکن خصوصا زمانی که یکی از خنده هات باعث میشه‬
‫آرزو کنم کاش جزئی از وجود تو بودم‪.‬‬

‫هیچ وقت مانع ام نشو که مثل دیشب بغل ات نکنم‪ .‬هیچ وقت فراموش نکن من کسی بودم‬
‫که اولین بار تو رو بوسید‪.‬اینو فراموش نکن که تو عشق آخر من هستی‪ .‬و با وجود این‬
‫همه آدم های اطراف ات هیچ وقت از عشق من دست نکش‪ .‬هرگز متوقف نشو‪،‬چارلی‪.‬‬

‫هرگز فراموش نکن‪.‬‬

‫~سیالس‬

‫فصل سوم‬

‫نمی دونم چقدر به نامه خیره شدم‪ .‬اونقدر طوالنی بود که از احساس ای که در من به وجود‬
‫آورده بود سر ریز شدم‪.‬‬

‫هرچند اصال به کلی نمی دونستم اون دختر کی هس‪ ،‬به طریقی به تمام لغات توی نامه باور‬
‫داشتم‪ .‬و چند این احساس کم رنگ بود‪.‬نبض بدنم با سرعت بیشتری می زد‪،‬برای این که‬
‫در چند ساعت گذشته هر کاری توانسته بودم کرده بودم تا پیداش کنم‪ ،‬و به طور حتم‬
‫باید می فهمیدم حالش خوبه یا نه‪ .‬براش نگران بودم‪ .‬باید پیداش میکردم‪ .‬به نامه ی دیگه‬
‫چنگ زدم تا مدارک بیشتری پیدا کنم و همون موقع تلفن ام زنگ خورد‪ .‬برداشتم اش و‬

‫‪25‬‬
‫بدون اینکه به شماره تماس نگاه کنم جواب دادم‪ .‬هیچی لزومی نبود که به صفحه تماس‬
‫نگاه کنم‪ ،‬چون که هیچ کدوم از این آدم هایی که به من زنگ می زدن رو نمی شناختم‪.‬‬

‫_"الو؟"‬

‫_"یادت هست که امشب یکی از بازی های مهم فوتبال رو داری‪،‬آره؟ کدوم جهنمی‬
‫رفتی؟چرا مدرسه نیستی؟"‬

‫صدایی سنگین و خشن داشت‪.‬‬

‫باید پدرم باشه‪.‬‬

‫گوشی رو از روی گوشم برداشتم و بهش نگاه کردم‪ .‬هیچ ایده ای نداشتم که چی باید بهش‬
‫بگم‪ .‬الزم بود نامه های بیشتری بخونم قبل از اینکه بدونم سیالس معموال چطوری جواب‬
‫پدرش رو می داد‪ .‬من باید چیز های بیشتری از این مردمی که همه چیز راجب من می‬
‫دونستن می فهمیدم‪.‬‬

‫تکرار کردم‪":‬الو؟"‬

‫_"سیالس‪،‬من نمی دونم چه درد ای گرفتی_"‬

‫بلندتر گفتم‪ ":‬نمی تونم صدات رو بشنوم‪.‬الو؟"‬

‫قبل از اینکه دوباره صحبت کنه‪ ،‬به تماس پایان دادم و گوشی رو روی تخت انداختم‪ .‬تمام‬
‫نامه ها و خاطره ها رو بغل گرفتم و باهاشون کیف کولی رو پر کردم‪ .‬با عجله خونه رو ترک‬
‫کردم نباید اونجا می موندم‪ .‬شاید کسی می اومد‪ ،‬کسی که هنوز آمادگی رویارویی باهاش‬
‫رو نداشتم‪ .‬کسی مثل پدرم‪.‬‬

‫چارلی‬

‫‪26‬‬
‫من کجام؟‬

‫این سوال اول منه‪.‬بعدش‪،‬من کی هستم؟‬

‫سرم رو از طرفی به طرف دیگه تکان دادم‪ ،‬انگار که این حرکت ساده می تونه مغزم رو‬
‫جابجا کنه و دوباره کاراش بیاندازه‪.‬‬

‫مردم معموال بیدار میشن و می دونن کی هستن‪ ...‬درسته؟ قلبم درد می کرد‪ ،‬خیلی تند‬
‫می زد‪ .‬می ترسیدم بنشینم‪ ،‬نگران بودم وقتی این کارو کنم چی ممکنه ببینم‪ .‬گیج بودم‪...‬‬
‫انگار زیادی فکر کرده باشم‪ ،‬پس شروع کردم گریه کردن‪ .‬این خیلی عجیبه که ندونی کی‬
‫هستی‪ ،‬اما متوجه باشی که آدم ای نیستی که اهل گریه و زاری باشه؟ از دست خودم‬
‫بخاطر گریه کردن عصبانی شدم و به سرعت اشک هام رو پاک کردم و نشستم‪ ،‬توی این‬
‫فاصله سرم به شدت به میله های فلزی باالی تخت برخورد کرد‪ .‬چرخیدم‪ ،‬سرم رو دزدیدم‪.‬‬

‫این خوبه‪ .‬تنها بودم‪.‬‬

‫نمیدونستم چطور باید توضیح بدم که هیچ نشانه ای از این که کجا یا کی هستم بیاد‬
‫نمیارم‪ .‬روی تخت بودم‪ .‬توی یک اتاق‪ .‬بسختی میشد گفت چه نوع اتاقی‪ ،‬چون خیلی‬
‫تاریک بود‪.‬‬

‫بدون پنجره‪ .‬حباب المپ توی سقف سوسو میزد و انگار که کد های خاص مورس رو می‬
‫فرستاد‪.‬اونقدر قدرت نداشت که اتاق کوچک رو واقعا روشن کنه‪ ،‬اما می تونستم بگم که‬
‫سقف از کاشی های سفید براق ساخته شده‪ ،‬و دیوار ها سفید رنگ بودن‪ ،‬اتاق بدون اون‬
‫تلویزیون ثابت شده روی دیوار کامال خالی بود‪.‬‬

‫‪27‬‬
‫یک دَری بود‪ .‬ایستادم تا به سمت اش برم‪ ،‬اما همین که ایستادم و پام جلوی اون یکی پام‬
‫قرار گرفت احساس سنگینی توی شکم ام پیچید‪ .‬ممکنه قفل باشه‪،‬ممکنه قفل باشه‪...‬‬

‫قفل بود‪.‬‬

‫عصبی شدم‪،‬اما خودم رو آروم کردم‪،‬به خودم گفتم نفس بکش‪ .‬می لرزیدم و کمر ام رو به‬
‫پشت در تکیه دادم و سرم رو پایین گرفتم و به بدن ام نگاه کردم‪.‬‬

‫روپوش بیمارستان تن ام بود‪ ،‬جوراب هام‪ .‬دست هام رو روی پاهام کشیدم تا ببینم چقدر‬
‫پر مو هستن_زیاد نبود‪.‬‬

‫که معنی اش این بود که اخیرا شِیو کرده بودم؟ مو های سیاه داشتم‪ .‬یک مقداری از اون‬
‫ها رو جلوی صورتم گرفتم تا مطمئن بشم ‪ .‬حتی اسم ام رو نمی دونستم‪ .‬دیوونه گی بود‪.‬‬

‫شاید من دیوانه ام‪.‬‬

‫آره‪ .‬اوه خدای من‪ .‬من توی بیمارستان روانی هام‪ .‬این تنها چیزیه که منطقی بنظر میاد‪.‬‬
‫برگشتم و به در ضربه زدم‪.‬‬

‫_"سالم؟"‬

‫گوشم رو به در چسباندم منتظر صدایی بودم‪ .‬می تونستم همهمه ی مالیمی از چیزی رو‬
‫بشنوم‪ .‬یک موتور؟ کولر؟ یک نوع ماشین بود‪ .‬سردم شد‪ .‬به سمت تخت دویدم و به گوشه‬
‫ی تخت خزیدم این طوری می تونستم در رو ببینم‪ .‬زانو هام رو تا روی سینه ام باال کشیدم‪،‬‬
‫به سختی نفس می کشیدم‪ .‬ترسیده بودم‪ ،‬اما هیچ کاری جز صبر کردن نمی تونستم انجام‬
‫بدم‪.‬‬

‫فصل چهارم‬

‫‪28‬‬
‫سیالس‬

‫بند کیف کولیم از روی شانه ام کنده شد وقتی که تو راهرو خودمو بین دسته ی دانش‬
‫آموزان به جلو می کشیدم‪ .‬وانمود می کردم می دونم دارم چکار میکنم_ کجا دارم می‬
‫روم_ اما هیچی نمی دونستم‪ .‬تا اونجایی که بیاد داشتم‪ ،‬این اولین باری بود که توی این‬
‫مدرسه قدم گذاشته بودم‪ .‬اولین باری بود که من چهره ی این مردم رو می دیدم‪ .‬اونا به‬
‫من لبخند میزدن‪ ،‬دست هاشون رو برای احوال پرسی تکان میدادن‪.‬‬

‫و من هم به بهترین شکلی که می تونستم مقابله به مثل می کردم‪ .‬به شماره های روی کمد‬
‫ها نگاه کردم‪ ،‬مسیر ام رو توی راهرو دنبال می کردم تا زمانی که کمد خودم رو پیدا کردم‪.‬‬

‫طبق چیز هایی که نوشته بودم‪ ،‬امروز صبح اینجا بودم‪ ،‬و ساعت ها پیش توی این کمد رو‬
‫گشته بودم‪ ،‬و ظاهرا چیزی پیدا نکرده بودم پس‪ ،‬مطمئن شدم االن هم چیزی پیدا نمی‬
‫کنم‪ .‬وقتی که در نهایت با کمد ام روبرو شدم‪ ،‬اینقدر احساس امیدواری می کردم که‬
‫خوشحال بودم میدونم این هیجان تبخیر ام نمیکنه‪ .‬یک بخشی از وجود ام فکر می کرد‬
‫چارلی ممکنه کنار این کمد ها ایستاده باشه‪ ،‬و به این شوخی مبتکرانه اش و غیب کردن‬
‫خودش می خنده!‬

‫امیدوار بودم این دردسر این طوری به پایان برسه‪ .‬مشخص شد‪ ،‬اونقدر خوش شانس نبودم‪.‬‬
‫اول وارد محتوای کمد چارلی شدم و تالش کردم چیزی رو که قبال بهش توجه نکردیم پیدا‬
‫کنم‪.‬‬

‫هنگامی که توی کمد اش جستجو می کردم‪ ،‬حس کردم کسی از پشت به من نزدیک شد‪.‬‬

‫نمی خواستم برگردم و با یک صورت ناآشنا روبرو بشم‪ ،‬پس وانمود کردم متوجه نشدم که‬
‫اونجا ایستاده امیدوار بودم راه اش رو بگیره بره‪.‬‬

‫یک صدای دخترانه گفت‪:‬‬

‫‪29‬‬
‫" دنبال چی هستی؟"‬

‫از اونجایی که هیچ ایده ای نداشتم صدای چارلی چطوریه ‪ ،‬برگشتم‪ ،‬امیدوار بودم خودش‬
‫باشه‪ .‬برعکس‪ ،‬فهمیدم کسی که پشت سرم ایستاده چارلی نیست‪ .‬با توجه به قیافه اش‪،‬‬
‫حدس زدم این آنیکاس‪.‬‬

‫با توصیفاتی که چارلی توی نامه از دوستش نوشته بود جور در می آمد‪.‬‬

‫چشمان درشت‪ ،‬موهای فرفری تیره‪،‬جوری بهت نگاه می کرد انگار حوصله اش رو سر‬
‫بردی‪.‬‬

‫زیر لب گفتم‪:‬‬

‫" فقط دنبال چیزی هستم‪".‬‬

‫و به طرف کمد چارلی برگشتم‪ .‬هیچ مدرکی پیدا نکردم‪ ،‬بنابراین در کمد رو قفل کردم‬
‫سمت محتوای کمد خودم رفتم‪.‬‬

‫آنیکا گفت‪:‬‬

‫" اِمی گفت امروز صبح وقتی می خواست چارلی رو برسونه خونه نبود‪ .‬جانت اصال نمیدونه‬
‫کجاست‪ .‬کجا رفته؟!"‬

‫شانه باال انداختم و با فشاری کمدم رو باز کردم‪ ،‬سعی کردم مشخص نباشه که دارم که‬
‫دارم محتوی کمدم رو از روی یادداشت توی دستم بررسی می کنم‪.‬‬

‫جواب دادم‪ ":‬نمیدونم‪ ،‬هنوز ازش خبری ندارم‪".‬‬

‫آنیکا تا زمانی که جستجوی توی کمدم رو تمام کردم ساکت پشت سرم ایستاده بود‪.‬‬

‫تلفنم توی جیب ام شروع به زنگ زدن کرد‪ .‬دوباره پدرم تماس گرفته بود‪.‬‬

‫‪30‬‬
‫یک نفر همین که می گذشت داد زد‪":‬سیالس!"‬

‫به سمت اش نگاه کردم و بازتاب ای از خودم رو دیدم‪ ،‬فقط جوان تر بود و ‪ ...‬کمتر گرفته‬
‫بنظر می آمد‪ .‬الندن بود‪.‬‬

‫داد زد‪:‬‬

‫" بابا می خواد بهش زنگ بزنی‪"،‬‬

‫توی مسیر مخالف ما به عقب حرکت می کرد‬

‫گوشیم رو باال گرفتم‪،‬صفحه روبروی صورتش گرفتم ‪ ،‬تا متوجه از قبل اطالع دارم‪ .‬سرش‬
‫را تکان داد و با خنده ای در پایین راهرو ناپدید شد‪ .‬می خواستم بهش بگم برگرده‪.‬‬

‫سواالت زیادی داشتم که می خواستم ازش بپرسم‪ ،‬اما می دونستم همه اون ها چقدر‬
‫احمقانه ممکن بود به نظر بیاد‪ .‬دکمه ی گوشی رو فشار دادم تا تماس رو رد کنه و دوباره‬
‫به جیب ام سُر اش دادم‪.‬‬

‫آنیکا هنوز اونجا ایستاده بود‪ ،‬و هیچ فکری به ذهنم نمی رسید چطور میشه جابجاش کنم‪.‬‬
‫به نظر می آمد سیالس قدیمی با تسلیم شدن کنار نمی آمد‪ ،‬برای همین امیدوار بودم‬
‫آنیکا یکی از موارد فتح شده سابق اش نباشه‪.‬‬

‫بطور واضحی خود قدیمی ام برای خود االنم دردسر درست کرده بود‪.‬‬

‫درست زمآنی که شروع کردم بگم باید آخرین برنامه ی کالسیم رو بگیرم‪ ،‬سایه دختر از‬
‫پشت آنیکا شکار کردم‪.‬‬

‫چشم هام روی اون قفل شد‪ ،‬و اون به سرعت به سمت دیگه ای نگاه کرد‪.‬‬

‫اون طوری که اون دزدکی به اطراف نگاه می کرد می تونستم بگم اون باید دختری باشه‬
‫که چارلی به عنوان میگو توی یادداشت ها بهش اشاره کرده‪.‬‬

‫‪31‬‬
‫چون اون واقعا شبیه میگو بود ‪ ،‬با پوست صورتی‪ ،‬موهای روشن‪ ،‬و چشم های ریز و گرد‬
‫مشکی‪.‬‬

‫داد زدم‪":‬هی!"‬

‫اون به رفتن در جهت مخالف ادامه داد‪ .‬آنیکا رو به عقب هل دادم و دنبال اون دختر دویدم‪.‬‬
‫دوباره داد زدم ‪":‬هی‪"،‬‬

‫اما اون شدت سرعت اش رو بیشتر حفظ کرد ‪ ،‬و به عقب برنگشت‪ .‬باید اسم اش رو می‬
‫دونستم‪.‬‬

‫شاید اگر اسم اش رو می گفتم می ایستاد‪ .‬با اطمینان فریاد زدم‪ ":‬هیی‪،‬میگوو!"‬

‫این کار هیچ فایده ای برام نداشت‪ .‬این دیگه چه لقبی بود‪.‬‬

‫نوجوون ها می تونستن خیلی بی رحم باشن‪ .‬از این که یکی از اون ها باشم شرمنده شدم‪.‬‬

‫درست قبل از اینکه دست اش به دسته در کالس برسه‪ ،‬خودمو جلوش سُر دادم‪ ،‬پشت ام‬
‫روبروی در قرار گرفت‪ .‬قدم کوتاهی به عقب برداشت‪ ،‬از این که بهش توجه کرده بودم‬
‫متعجب بود‪ .‬کتاب هاش رو به سینه اش فشرد و به اطراف نگاه کرد‪ ،‬با عصبانیت هوفی‬
‫کشید و دست به سینه ایستاد‪.‬‬

‫_"خواهرم رو پیدا کردی؟"‬

‫جانت! این خواهر چارلی بود! جانت! لعنت!‬

‫می تونستم تصور کنم جستجو کردن برای کسی که گم کردی چقدر سخته‪ ،‬اما سعی برای‬
‫پیدا کردن اش وقتی که هیچ نمی دونی کی هستی‪ ،‬اون ها کی هستن یا دیگران کی می‬
‫تونن باشن‪ ،‬شبیه این بود به سمت ناکجا آباد تیر انداختی‪.‬‬

‫بهش گفتم‪ ":‬هنوز نه ‪ ،‬هنوز دارم دنبال اش می گردم‪.‬تو چی؟"‬

‫‪32‬‬
‫یک قدم به سمت من برداشت و چانه اش منقبض شد و گفت‪ ":‬فکر نمی کنی اگر پیداش‬
‫کرده بودم ازت نمی خواستم بگردی دنبالش؟"‬

‫یک قدم به عقب برداشتم‪ ،‬فاصله ی امنی از کسی که این طور به من چشم غره می رفتم‬
‫گرفتم‪.‬‬

‫باشه‪ .‬خوب جانت آدم مالیمی نبود‪ .‬باید برای بازخوانی آینده این رو می نوشتم‪ .‬تلفن اش‬
‫رو از کیف اش درآورد و گفت‪:‬‬

‫" من به پلیس زنگ می زنم‪ .‬واقعا براش نگرانم‪".‬‬

‫_"قبال با پلیس صحبت کردم‪".‬‬

‫چشم هاش رو به سمت من گرداند‪.‬‬

‫_"کی؟چی گفتن؟"‬

‫_"خونه ی شما بودم‪ .‬مادرت به پلیس زنگ زد وقتی منو توی زیر شیروانی جایی که دنبال‬
‫چارلی بودم پیدا کرد‪ .‬به افسر پلیس گفتم که از دیشب خبری ازش نیست‪ ،‬اما مادرت‬
‫کاری کرد که باعث شد بنظر بیاد من زیادی عکس العمل نشون دادم‪،‬برای همین جدی اش‬
‫نگرفت‪".‬‬

‫جانت فریادی کشید"ادعااا" بعد گفت‪":‬خب‪ ،‬دوباره بهشون رنگ می زنم‪ .‬باید برم بیرون‬
‫تا بهتر آنتن بده‪ .‬بهت می گم چی گفتن‪".‬‬

‫به سمت بیرون ایستاد‪ .‬زمانی که رفت‪ ،‬به سمت جهتی که فکر می کردم ساختمان ورزشی‬
‫باید باشه رفتم‪.‬‬

‫کسی از پشت سرم گفت‪":‬سیالس"‬

‫مسخره شده بودم؟‬

‫‪33‬‬
‫نمی تونستم ‪ ۱‬قدم توی این راهرو بردارم بدون اینکه به کسی پاسخ گو باشم؟‬

‫به سمت کسی که داشت وقتم را تلف می کرد برگشتم‪ ،‬و دختری_ زنی رو دیدم‪ ،‬نسبتا _‬
‫کسی بود که به طور کامل به توضیحات آوریل اشلی می خورد‪.‬‬

‫دقیقا چیزی بود که حاال نمی خواستم‪.‬‬

‫_"می تونم توی دفترم ببینمت؟"‬

‫پشت گردنم رو فشار دادم و سرم رو تکان دادم‪.‬‬

‫_"نمی تونم‪ ،‬آوریل‪".‬‬

‫نشانی از اینکه چی توی سرش می گذره بروز نداد‪ .‬به گنگی به من خیره شده بود و بعد‬
‫گفت‪ ":‬دفترم‪ .‬االن‪".‬‬

‫روی پاشنه هاش چرخید و به سالن رفت‪ .‬قصد داشتم به سمت مخالف بدوم‪ ،‬اما به خودم‬
‫مشغول شدن هیچ فایده ای برام نداشت‪ .‬از روی اکراه تا زمانی که به در اداره ی مدرسه‬
‫رسید دنبالش کردم‪.‬‬

‫از منشی گذشتیم و به دفترش رفتیم‪.‬‬

‫وقتی که در رو می بست کناری ایستادم‪ ،‬اما ننشستم‪.‬‬

‫با دقت بهش نگاه می کردم‪ ،‬و اون هنوز به من نگاهی نیانداخته بود‪.‬‬

‫به سمت پنجره رفت و به بیرون خیره شد‪ ،‬بازوهاش رو چنگ زده بود‪ .‬سکوت با باالترین‬
‫درجه ی آزار دهندگی رسیده بود‪.‬‬

‫پرسید‪ ":‬توضیح می دی جمعه شب چه اتفاقی افتاد؟"‬

‫به سرعت در حافظه اندک ام جستجو کردم تا ببینم اون راجب چی ممکنه حرف زده باشه‪.‬‬

‫‪34‬‬
‫جمعه‪،‬جمعه‪،‬جمعه‪.‬‬

‫بدون بودن برگه هام کنارم‪ ،‬کامال خالی بودم‪ .‬هیچ راهی نبود بتونم بیاد بیارم جزییات ای‬
‫رو که توی دو ساعت گذشته خونده بودم‪ .‬وقتی جوابی ندادم‪ ،‬آهی عمیق کشید‪.‬‬

‫وقتی به سمت من برمی گشت گفت‪:‬‬

‫" تو واقعی نیستی‪"،‬‬

‫چشم هاش قرمز بود‪ ،‬اما خشک بودن‪ .‬گفت‪ ":‬چیزی تسخیر ات کرده بود که باعث شد‬
‫به پدرم مشت بزنی؟"‬

‫اوه‪.‬غذاخوری‪ .‬دعوا با صاحب اونجا‪ ،‬پدر برایان‪.‬‬

‫صبر کن‪ .‬راست ایستادم‪ ،‬مو های پشت گردنم پوستم رو سوزن سوزن می کردن‪ .‬آوریل‬
‫اشلی خواهر برایان فینلیه؟! چطور امکان داره؟ و چرا چارلی و من درگیر این موضوع‬
‫شدیم؟‬

‫پرسید‪ ":‬بخاطره دختره این کارو کردی؟"‬

‫اون در یک لحظه اطالعات زیادی ای به سمت ام شوت کرده بود‪ .‬با دستم دوباره به پشت‬
‫گردنم چنگ زدم و اضطراب رو همراه با گوشت و پوست ام فشردم‪ .‬بنظر نمی رسید‬
‫اهمیتی بده که االن من توی حالتی نیستم که راجب این بخوام بحث کنم‪ .‬چندین قدم‬
‫کوتاه به سمت ام برداشت تا زمانی که انگشت اش رو به تخت سینه ام فشرد‪.‬‬

‫تشر زد‪ ":‬پدرم براش شغلی مهیا کرد ‪ ،‬تو می دونستی‪ .‬نمی فهمم قصد ات چی بوده‬
‫سیالس‪".‬‬

‫و به کنار پنجره برگشت اما بعد دست هاشو به حالت عصبی ای باال برد و دوباره با من رو‬
‫در رو شد‪.‬‬

‫‪35‬‬
‫_" اول‪ ،‬تو سه هفته پیش اینجا قر و فر اومدی و ی جوری نقش بازی کردی که بگی چارلی‬
‫زندگی ات رو خراب کرده چون با برایان ریخته رو هم‪ .‬کاری کردی که برات دلم بسوزه‪.‬‬
‫حتی تو باعث شدی احساس گناه کنم از اینکه خواهر اش هستم‪ .‬و بعد تو با استادی تمام‬
‫کاری کردی که ببوسمت‪ ،‬و باالخره زمانی که این کار رو انجام دادم‪ ،‬هر روز می آمدی و‬
‫تکرار میشد‪ .‬بعد به رستوران پدرم رفتی و بهش حمله کردی‪ ،‬بعد بدنبال اش همه چی رو‬
‫با تمام کردی‪".‬‬

‫یک قدم به عقب برگشت و دست اش رو روی پیشونی اش گذاشت‪.‬‬

‫_"سیالس ‪ ،‬می دونی تا چه حد ممکنه تو دردسر افتاده باشم؟"‬

‫شروع کرد به عقب و جلو کرد کردن‪.‬‬

‫_"دوست ات داشتم‪ .‬بخاطر تو پای شغل ام رسیک کردم‪.‬لعنتی‪ ،‬حتی بخاطر تو رابطه ام‬
‫با برادرم رو در معرض خطر قرار دادم‪".‬‬

‫به سقف خیره شد‪ ،‬و دست هاش رو روی باسن اش نگه داشت و گفت‪:‬‬

‫" من یک احمقم‪ ،‬من متاهلم‪ .‬من یک زن متاهل ام با مقام رسمی‪ ،‬و اینجا یک دانش آموز‬
‫منو اسکل کرده چون فقط جذابه و من به حدی احمقم که نمی فهمم یکی داره ازم استفاده‬
‫میبره‪".‬‬

‫اطالعات توی مغز ام سر رفته بود‪ .‬نمی تونستم به چیز هایی که اون زن در اونها غوطه ور‬
‫شده بود جوابی بدم‪.‬‬

‫ادامه داد‪ ":‬اگه به کسی راجب این موضوع بگی‪ ،‬من مطمئنم پدرم ازت شکایت میکنه‪".‬‬

‫اینو درحالی می گفت که چشم هاش روشنایی تهدید آمیزی داشت‪.‬‬

‫زبانم راهی برای جواب دادن پیدا کرد‪ ":‬هرگز به کسی نمی گم‪ ،‬آوریل‪ .‬تو اینو می دونی‪".‬‬

‫‪36‬‬
‫اینو میدونست؟ خود قدیمی ام بنظر خیلی قابل اعتماد نمی آمد‪ .‬تا زمانی که راضی شد از‬
‫جوابی که داده بودم نگاه اش روی من قفل شده نگه داشت‪.‬‬

‫"بیرون‪ .‬و اگر برای ادامه سال تحصیلی به مشاور نیاز داشتی‪ ،‬یک لطفی در حق دو تامون‬
‫بکن و مدرسه ات رو عوض کن‪".‬‬

‫دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و منتظر بودم که حرف دیگری بزنه‪ .‬وقتی نگفت‪ ،‬سعی‬
‫کردم و خودم رو شبیه سیالس قبلی درآوردم‪.‬‬

‫و گفتم‪ ":‬با اینکه ارزش داشت‪ ...‬معذرت میخوام‪".‬‬

‫اونقدر لب هاشو به هم فشار داد که یک خط صاف شدن‪ .‬با خشم به سمت میز کارش‬
‫چرخید‪.‬‬

‫"سیالس‪ ،‬از دفتر کارم گمشو بیرون!"‬

‫باخوشحالی رفتم‪.‬‬

‫فصل پنجم‬

‫چارلی‬

‫احتماال از جایی رانده شده بودم‪ .‬صدای بیب مانند آرامی شنیدم و بعد صدایی شبیه‬
‫کشیده شدن فلز بر روی فلزی دیگه‪ .‬چشمام گشاد شد و به طور غریزی خودم رو بیشتر‬
‫به دیوار فشار دادم‪ .‬باورم نمی شد که احساس خواب آلودگی دارم‪.‬اونا باید به دارو خورانده‬
‫باشن‪ .‬اونا‪ .‬باید می فهمیدم اونا کی هستن‪.‬‬

‫‪37‬‬
‫در ها باز شدن و نفس من تند تر شد و پشت به دیوار شروع به پیچ و تاب خوردن کردم‪.‬‬
‫ی لنگه پا‪ ،‬کفش های ساده ی و رفته ی تنیس‪ ،‬و بعد ‪ ...‬لبخندی تو چهره ی یک زن‪.‬‬
‫زمزمه کنان وارد شد‪ ،‬در رو پشت سرش بست ‪ .‬یک ذره احساس راحتی کردم‪ .‬شبیه یک‬
‫پرستار بود‪ ،‬یک روپوش زرد رنگ و رو رفته پوشیده بود‪.‬‬

‫موهایش تیره بود و پشت سر اش به صورت یک دم اسبی کوتاه بسته شده بود‪.‬‬

‫از من مسن تر بود‪ .‬شاید در دهه چهل سالگی اش‪ .‬برای لحظه ی کوتاهی فکر کردم چند‬
‫ساله هستم‪ .‬دستم رو باال به طرف صورتم کشیدم‪ ،‬تا با لمس پوستم سن ام رو حدس بزنم‪.‬‬

‫با احتیاط گفت‪":‬سالم" هنوز به من نگاه نکرده بود‪ .‬خودش رو سرگرم سینی غذا کرده‬
‫بود‪ .‬بازو هام رو دور زانو هام محکم تر گرفتم‪ .‬سینی رو روی میز کوچکی کنار تخت‬
‫گذاشت و برای اولین بار به من نگاه کرد وگفت‪ ":‬برات ناهار آوردم‪،‬گرسنه ای؟"‬

‫ناهار؟ در فکر رفتم صبحونه پس چی شد؟ وقتی جوابی ندادم‪ ،‬لبخندی زد و در پوش یکی‬
‫از بشقاب ها رو برداشت تا منو به هوس بیاندازه‪.‬‬

‫_"امروز اسپاگتی داریم‪ .‬تو اسپاگتی دوست داری‪".‬‬

‫امروز؟ انگار‪ ،‬من چند روزه اینجا بودم؟‬

‫می خواستم ازش بپرسم‪ ،‬اما زبان ام در اثر ترس یخ بسته بود‪.‬‬

‫گفت‪ ":‬تو گیج شدی‪ .‬این عادیه‪ .‬اینجا در امنیت هستی‪".‬‬

‫خنده داره‪ ،‬احساس امنیت نمی کردم‪ .‬یک لیوان کاغذی بهم تعارف کرد‪ .‬بهش خیره شدم‪.‬‬

‫گفت‪ ":‬باید دارو ات رو بخوری‪ "،‬و لیوان رو تکان داد‪.‬‬

‫می تونستم خش خش بیشتر از یک قرص رو داخل اش بشنوم‪ .‬معتاد میشدم!‬

‫‪38‬‬
‫_"واسه ی چیه؟ "‬

‫از صدام جا خوردم‪ .‬گوشخراش بود‪ .‬برای مدت طوالنی ای ازش استفاده نکرده بودم‪ ،‬یا‬
‫زیادی جیغ کشیده بودم‪.‬‬

‫دوباره لبخند زد‪.‬‬

‫زمزمه کرد‪ ":‬احمقانه‪،‬طبق معمول" بهم اخم کرد‪ ،‬یک دفعه جدی شد و ادامه داد‪:‬‬

‫" ما نمی دونیم چه اتفاقی می افته اگه دارو ات رو نخوری‪،‬سَمی‪ ،‬دوباره نمی خوای که توی‬
‫اون راهی که می رفتی گیر بیافتی‪".‬‬

‫سَمی!‬

‫می خواستم گریه کنم چون من یک اسم داشتم! به سمت لیوان خم شدم‪ .‬نمی دونستم‬
‫منظورش چیه‪،‬اما دوباره نمی خواستم به اون مسیر بروم‪ .‬اون مسیر احتماال دلیل اینجا‬
‫بودنم بود‪.‬‬

‫پرسیدم‪ ":‬من کجا هستم؟"‬

‫سه تا قرص بودن‪ :‬یکی سفید‪ ،‬دیگری آبی و یکی قهوه ای‪ .‬سرش رو به یک طرف خم کرد‬
‫و لیوان پالستیکی آب رو به سمت ام گرفت‪.‬‬

‫_"تو در بیمارستان ساینت برتولومو هستی‪ .‬یادت نمیاد؟"‬

‫بهش خیره شدم‪ .‬باید به یاد بیاورم؟ اگر ازش این سوال رو می پرسیدم‪ ،‬احتماال فکر می‬
‫کرد دیوانه ام‪ ،‬و وقتی که به اطراف ام نگاه می کردم‪ ،‬انگار قبال واقعن دیوانه بودم‪ .‬نمی‬
‫خواستم هیچی رو بد تر کنم‪ ،‬اما _‬

‫اون آه کشید و گفت‪ ":‬ببین‪ ،‬دارم خیلی برات تالش می کنم‪،‬بچه‪ .‬اما این بار باید بهتر پیش‬
‫بریم‪ .‬دیگه نمی تونیم حادثه ای رو تحمل کنیم‪".‬‬

‫‪39‬‬
‫من حادثه ساز بودم‪ .‬شاید دلیل این بود که چرا اینجا حبس شدم‪ .‬لیوان رو تا جایی که‬
‫حس کردم قرص ها روی زبانم هستن کج کردم‪ .‬بهم آب تعارف کرد و خوردمش‪ .‬تشنه‬
‫بودم‪.‬‬

‫گفت‪ ":‬همش رو بخور" و دست هاش هاش رو بهم زد‪ .‬سینی رو به سمت خودم کشیدم‪.‬‬
‫خیلی گرسنه بودم‪.‬‬

‫"دوست داری یکم تلوبزیون تماشا کنی؟ "‬

‫سر تکون دادم‪ .‬خیلی مهربون بود‪ .‬و خوشم میامد تلوبزیون نگاه کنم‪ .‬ریموت کنترل رو از‬
‫جیب اش درآورد و روشن اش کرد‪ .‬برنامه راجب خانواده بود‪ .‬اونا همشون دور میز نشسته‬
‫بودن و شام می خوردن‪ .‬خانواده ی من کجا بود؟‬

‫دوباره داشت خوابم می گرفت‪.‬‬

‫فصل ششم‬

‫سیالس‬

‫این که چقدر می تونستم با بستن دهانم چیز یاد بگیرم فوق العاده بود‪ .‬آوریل و برایان‬
‫خواهر و برادر بودن‪ .‬آوریل ازدواج کرده بود‪ ،‬که تا حاال باهاش در یک رابطه ی هدف دار‬
‫معاشرت می کردم‪ .‬و این دیگه واقعا جدید بود‪ ،‬که اصال انتظار نداشتم‪ .‬و البته این کمی‬
‫عجیب بود که من باعث تسلی خاطرش بودم‪ ،‬در حالی که می دونستم چارلی و برایان با‬
‫هم دیگه هستن‪.‬‬

‫بر اساس چیزی که از سیالس_ یا خودم_ یاد گرفته بودم ‪ ،‬نمی خواستم ببینم که با کسی‬
‫غیر از چارلی باشم‪.‬‬

‫انتقام؟ شاید فقط از آوریل استفاده می کردم تا اطالعاتی از چارلی و برایان بدست بیارم‪.‬‬
‫‪40‬‬
‫ده دقیقه ای رو به فکر کردن درباره ی چیز هایی که یاد فهمیده بودم گذراندم و راه ام رو‬
‫توی فضای باز مدرسه گرفتم تا ساختمان ورزشی رو پیدا کنم‪ .‬همه چیز مشابه بود‪ :‬چهره‬
‫ها‪ ،‬ساختمان ها‪ ،‬پوستر هایی که احمقانه امیدواری میدادن‪.‬‬

‫باالخره خسته شدم و لنگان وارد یک کالس خالی شدم‪ .‬روی میزی کنار دیوار عقبی‬
‫نشستم و زیپ کوله پشتی ای که با نامه ها پر بود رو باز کردم‪ .‬روز نوشت ها و مقداری‬
‫نامه کشیدم بیرون‪ ،‬با توجه به تاریخ مرتب شون کردم‪ .‬اصوال نامه بین چارلی و خودم‬
‫بودن‪ ،‬اما بعضی از اون ها از پدرش بودن‪ ،‬از زندان براش می نوشت‪ .‬این ناراحت ام کرد‪.‬‬
‫گروه کوچکی از آدم های دیگه_ دوستان اش‪ ،‬احساس غرور کردم‪ .‬نامه نوشتن اون ها‬
‫آزارم میداد‪،‬سطحی بودن‪ ،‬پر از هیجان نوجوانی و غلط های نوشتاری‪ .‬به یک سمت پرتاب‬
‫شون کردم‪،‬بیهوده بودن‪.‬احساس می کردم هر چی که بین ما می گذشت یک ذره اش هم‬
‫به شباهتی به افراد دیگه نداشت‪.‬‬

‫به یکی از نامه هایی که پدرش اش بهش نوشته بود چنگ زدم و اول اون رو خوندم‪.‬‬

‫فندق عزیزم‪،‬‬

‫یادته چرا این طور صدات می کردم‪،‬آره؟ تو خیلی کوچیک بودی وقتی به دنیا اومدی‪ .‬قبل‬
‫از تو هیچ بچه ای رو بغل نکرده بودم‪ ،‬و یادم هست به مادرت گفتم‪ ":‬چقدر ریزه‪ ،‬مثل یک‬
‫بچه فندق!"‬

‫دلتنگ ات شدم‪ ،‬دختر عزیزم‪ ،‬می دونم این برات واقعا سخته‪ .‬قوی باش بخاطر مادر و‬
‫خواهرت‪ .‬اون ها شبیه ما نیستن‪ ،‬و گاهی وقت ها نیاز دارن که مسائل شون رو براشون‬
‫حل کنی‪ .‬تا زمانی که به خونه برگردم‪ .‬به من اعتماد کن‪ ،‬من سخت تالش کنم تا به خونه‬
‫کنار شما برگردم‪ .‬در این مدت‪ ،‬خیلی چیز ها خوندم‪ .‬حتی کتابی رو که خیلی دوست‬
‫داشتی خوندم‪ .‬اونی که یک سیب روی جلد اش بود‪ .‬واااو! اون ادوارد‪...‬چی تصورش می‬
‫کردی‪ ...‬رویایی؟‬

‫‪41‬‬
‫به هر حال‪ ،‬من می خوام راجب چیز مهمی باهات حرف بزنم‪ .‬پس لطفا بهم گوش کن‪ .‬می‬
‫دونم سیالس رو برای مدت طوالنی ای می شناسی‪ .‬اون پسر خوبیه‪ .‬من واسه کاری که‬
‫پدرش کرد سرزنش اش نمی کنم‪ .‬اما تو باید از اون خانواده دور بمونی‪،‬چارلزی‪ .‬من به اون‬
‫ها اعتماد ندارم‪ ،‬کاش می تونستم همه چیز رو توضیح بدم‪ ،‬و یک روز این کار رو می کنم‪.‬‬
‫اما لطفا از نش ها دور بمون‪ .‬سیالس فقط یک مهره بازیه پدرش هست‪ .‬من نگرانم از تو بر‬
‫علیه من استفاده کنن‪ .‬برام قسم بخور‪،‬چارلزی‪،‬که از اون خانواده دور می مونی‪.‬‬

‫به مادرت گفتم برلی مدتی از اون یکی حساب برای برداشت استفاده کنه‪ .‬اگر مجبور‬
‫شدی‪ ،‬حلقه اش رو بفروش‪ .‬مطمئنا نمیخواد‪ ،‬اما به هر حال انجام اش بده‪.‬‬

‫عاشقتم‪،‬‬

‫پاپا‬

‫دو بار نامه را خواندم و مطمئن شدم چیزی رو از دست ندادم‪ .‬چیز که بین پدر اون و پدر‬
‫من اتفاق افتاده کامال جدی بود‪ .‬مردی توی زندان بود‪ ،‬و با خواندن این نامه‪ ،‬متوجه شدم‬
‫اون فکر می کرد حکم عادالنه نبوده‪ .‬باعث شد نگران شم شاید واقعا پدرم مقصر بوده‪.‬‬
‫نامه رو در یک پاکت جدید گذاشتم تا جداش کنم‪ .‬اگه من تمام نامه هایی که معنی خاصی‬
‫رو داشتن تو پاکت خودشون می ذاشتم‪،‬پس اگه دوباره حافظه مون رو از دست می دادیم‪،‬‬
‫دیگه زمان رو با خوندن نامه های بی هدف هدر نمیدادیم‪.‬‬

‫نامه ی دیگری رو باز کردم که به نظر می رسید بارها خونده شده‪.‬‬

‫سالم چارلی عزیزم‪،‬‬

‫تو خیلی عصبانی میشی وقتی که گرسنه ای‪ .‬تو گرسنه شدی‪.‬انگار تو دیگه اون آدم سابق‬
‫نبودی‪ .‬می تونم توی کیف ات بسته های بیسکویت گرانوال بذارم؟ این بخاطر این هست‬

‫‪42‬‬
‫که نگران توپ هام هستم! مردم گفتن من همش غیب میشم‪ .‬و من می دونم این یعنی‬
‫چی‪ .‬دیروز من مثل یک گوزن نر وحشی دویدم تا به تو یک پاکت جوجه بدم و بهترین‬
‫قسمت بازی رو از دست دادم‪ .‬پر افتخار ترین پیروزی رو در تاریخ فوتبال از دست دادم‪.‬‬
‫همش بخاطر اینکه ترسیدم_خب ‪ ،‬عاشق تو هستم‪ .‬شاید همیشه غیب میشم‪ .‬تو خیلی‬
‫با اون چربی های روی صورت ات سکسی بنظر می اومدی‪ .‬گوشت رو با دندان هات مثل‬
‫یک وحشی پاره می کردی‪ .‬خدایا‪ .‬من می خوام باهات ازدواج کنم!‬

‫هرگز هرگز‬

‫سیالس‬

‫حس کردم لبخندی روی صورتم نقش بست‪ ،‬به سرعت سرم رو تکان دادم و از بین بردمش‪.‬‬
‫این حقیقت که این دختر جایی اون بیرون بود و هیچ نمی دونست کی هست و از کجا‬
‫اومده جایی برای خنده باقی نمی گذاشت‪ .‬به نامه ای دیگه چنگ زدم‪ ،‬این بار می خواستم‬
‫چیزی رو از طرف اون به خودم بخونم‪.‬‬

‫سالم سیالس عزیزم‪،‬‬

‫عالی بود‪ .‬کنسرت‪ .‬تا ابد! تو یک ذره از هری ستایلس بانمک تری‪،‬مخصوصا وقتی اون‬
‫حرکات شانه رو انجام میدی و ادای سیگار کشیدن رو در میاری‪ .‬متشکرم برای این که‬
‫توی گنجه جارو برقی ما رو زندانی کردی و به وعده وفا کردی! من واقعا اون گنجه جارو‬
‫برقی قدیمی رو دوست دارم‪ .‬امیدوارم یک روز بتونیم به خانه مون بیاریم اش‪ .‬بریم داخل‬
‫اش و وقتی که بقیه بچه ها خواب هستن بیرون بیایم‪ .‬البته با خوراکی‪ ،‬چون‪ ...‬گرسنگی‪.‬‬

‫‪43‬‬
‫صحبت از غذا شد‪،‬من باید بروم چون بچه هایی که ازشون مراقبت می کنم یک شیشه‬
‫خیار شور رو توی دسشویی شکستن‪ .‬اووف! شاید بهتر بود سگ نگه داری می کردم‪.‬‬

‫هرگز هرگز‬

‫چارلی‬

‫دوست اش داشتم‪ .‬طرز بودن اش باهام رو دوست داشتم‪.‬‬

‫درد خفیفی راه اش رو به سینه ام باز کرد‪ .‬وقتی داشتم به دست خط دقت می کردم محل‬
‫درد رو مالش دادم‪ .‬این غصه برام آشنا بود‪ .‬یادم مونده بود غمگین بودن چه احساسی‬
‫داره‪ .‬نامه ی دیگری از خودم به اون رو خوندم‪ ،‬امیدوار بودم آگاهی بیشتری نسبت به‬
‫شخصیت ام پیدا کنم‪.‬‬

‫عزیزم چارلی‪،‬‬

‫امروز بیشتر از هر روز دیگه دلتنگ ات بودم‪ .‬روز سختی بود ‪ .‬در واقع ‪،‬تابستان سختی‬
‫بود‪ .‬محاکمه ی که در پیش داریم و این که اجازه ندارم تو رو ببینم رسما این سال بدترین‬
‫سال عمرم کرده‪ .‬و فکر می کردم خوب شروع میشه!‬

‫اون شبی که یواشکی پشت پنجره ات اومدم یادته؟‬

‫آشکارا به اونو خاطر دارم‪ ،‬اما این شاید بخاطر اینه که ودیو اش رو دارم و هر شب نگاهش‬
‫می کنم‪ .‬اما می دونم اگر روی ودیو داشتم اش با نداشتم‪ ،‬هنوز تمام جزئیات اش توی‬
‫خاطرم می موند‪.‬‬

‫‪44‬‬
‫این اولین شبی بود که ما یک شب رو به عنوان یک زوج کنار هم گذراندیم‪ ،‬اگر چه در‬
‫واقع من قصد نداشتم اون شب رو این طوری بگذرانم ‪.‬‬

‫اما وقتی بیدار شدم و دیدم خورشید از میان پنجره می درخشه و روی صورت تو می تابه‬
‫همه چیزی رو رویایی جلوه می داد‪ .‬انگار این دختری که برای شش ساعت گذشته در‬
‫آغوشم گرفته بودمش واقعی نبود‪.‬‬

‫چون زندگی نمی تونه این قدر کامل و و بدون اضطراب تر از این لحظه احساس بشه‪ .‬من‬
‫می دونم تو گاهی وقت ها سخت می گیری که من چقدر اون شب تو رو دوست داشتم‪ ،‬اما‬
‫فکر می کنم دلیل اش این بود که هیچ وقت برات چرای اونو توضیح ندادم‪.‬‬

‫بعد از این که تو خوابیدی‪ ،‬من دوربین رو به خودمون نزدیک تر کردم‪ .‬من بازو هام رو‬
‫دورت حلقه کردم و به تنفس ات تا زمانی که خوابم برد گوش دادم‪.‬‬

‫گاهی وقت ها وقتی به سختی خوابم میبره‪ ،‬دوباره اون ودیو رو می ذارم‪ .‬می دونم عجیبه‪،‬‬
‫اما این چیزیه که تو دوست داری‪ .‬تو دوست داری بفهمی چقدر دوست ات دارم‪ .‬چون آره‪،‬‬
‫بیشتر از هر کسی الیق دوست داشتنی‪ .‬اما می تونم کنترل اش کنم‪ .‬تو یک عشق معمولی‬
‫رو سخت اش می کنی‪ .‬کاری می کنی دیوانه وار عاشقت باشم‪ .‬یک روزی تمام این از هم‬
‫پاشیدگی ها می گذره‪ .‬خانواده هامون فراموش می کنن که چقدر به هم آسیب زدن‪ .‬این‬
‫ارتباطی که ما با هم نگه داشتیم رو می بینن و مجبور مشن قبول اش کنن‪.‬‬

‫تا اون موقع‪ ،‬هرگز امید ات رو از دست نده‪ .‬هرگز از عاشق من بودن دست نکش‪ .‬هرگز‬
‫فراموش نکن‪.‬‬

‫هرگز هرگز‪،‬‬

‫سیالس‪.‬‬

‫‪45‬‬
‫چشم هام رو محکم فشردم و یک نفس آرام بیرون دادم‪ .‬چطور امکان داره حس کنی‬
‫کسی رو از دست دادی که اونو بیاد نمیاری؟‬

‫نامه ها رو به کنار گذاشتم و سعی کردم بین یادداشت های روزانه چارلی بگردم‪ .‬نیاز بود‬
‫که اتفاقاتی که به جدایی پدر هامون ربط داشت پیدا کنم‪ .‬بنظر می آمد سازمان دهنده‬
‫ی رابطه مون رو پیدا کردم‪ .‬به یکی شون از بین دسته چنگ زدم و بازش کردم‪.‬‬

‫‪...‬از انیکا متنفرم‪ .‬اوه خدای من‪ ،‬اون خیلی احمقه‪.‬‬

‫به برگه ی دیگه رفتم‪ .‬یک جور هایی منم از آنیکا متنفر بودم‪ ،‬اما حاال این مهم نبود‪.‬‬

‫‪ ..‬سیالس برای تولدم یک کیک پخت‪ .‬افتضاح بود‪ .‬فکر کنم تخم مرغ اش رو فراموش‬
‫کرده بود‪ .‬اما قشنگ ترین روکش شکالتی ای که تا حاال دیده ام داشت‪ .‬من خیلی‬
‫خوشحال شدم که چهره ام در هم نرفت وقتی که یک برش از کیک رو خوردم‪ .‬اما‪ ،‬خدای‬
‫من‪ ،‬این خیلی بد بود‪ .‬بهترین دوست پسر دنیا!‬

‫می خواستم به خوندن این یکی ادامه بدم‪ ،‬اما ندادم‪ .‬چه نوع ابلهی تخم مرغ ها رو فراموش‬
‫می کنه؟‬

‫در برگه ها گشتم و جلو تر رفتم‪.‬‬

‫‪..‬پدرم رو امروز بردن‪.‬‬

‫صاف نشستم‪.‬‬

‫‪...‬پدرم رو امروز بردن‪.‬هیچ احساسی ندارم‪ .‬احساسات بر می گردن؟ یا شایدم همه چیز‬
‫رو دارم احساس می کنم‪ .‬تمام کاری که می تونم انجام بدم اینه که اینجا بمونم و به دیوار‬
‫نگاه کنم‪ .‬خیلی احساس درماندگی می کنم‪ ،‬انگار باید کاری انجام میدادم‪.‬همه چیز تغییر‬
‫کرده‪،‬قفسه سینه ام درد می کنه‪ .‬سیالس هنوز به خانه میاد‪ ،‬اما نمی خوام ببینمش‪ .‬نمی‬
‫‪46‬‬
‫خوام هیچ کسی رو ببینم‪ .‬عادالنه نیست‪ .‬چرا بچه خواستی اگر می دانستی می خوای این‬
‫گند رو به بار بیاری و ترک شون کنی؟‬

‫پاپا می گه اینا همش اشتباه برداشت شده و واقعیت خودشو نشون میده‪،‬اما مادر گریه رو‬
‫تمام نمی کنه‪ .‬و از هیچ کدوم از کارت های اعتباری مون نمی تونیم استفاده کنیم‪ ،‬چون‬
‫همه چیز ضبط شده‪.‬‬

‫تلفن بی وقفه زنگ می خوره‪ ،‬و جانت توی تخت اش نشسته‪،‬مثل بچگی هاش ناخن هاشو‬
‫می جوه‪.‬‬

‫فقط می خوام بمیرم‪ .‬از هر کسی که این بال رو سر خانواده ام آورد متنفرم‪ .‬حتی نمی‬
‫تونم_‬

‫چند برگه جلو تر رفتم‪.‬‬

‫‪...‬ما باید از خونه مان برویم‪ .‬وکیل پدر امروز بهمون گفت‪ .‬دادگاه توقیف اش کرده تا قرض‬
‫های پدر رو بپردازه ‪ .‬من اینو می دونم چون بیرون دفتر داشتم گوش میدادم وقتی که اینو‬
‫به مادر می گفت‪ .‬به محض اینکه که رفت‪ ،‬اون خودش رو توی اتاق خواب اش زندانی کرد‬
‫و برای دو روز بیرون نیامد‪ .‬تا پنج روز دیگه برای تخلیه ی خونه فرصت داشتیم‪ .‬شروع‬
‫کردم بستن مقداری از وسایل مون اما حتی مطمئن نبودم چی رو اجازه داریم ببریم‪ .‬یا‬
‫کجا قصد داریم برویم‪.‬از هفته ی پیش موهایم شروع به ریزش کرده‪ .‬وقتی شانه می کردم‬
‫یک دسته ی بزرگی توی شانه ام جمع شد و حتی زیر دوش آب می ریزن‪ .‬و دیروز‪ ،‬جانت‬
‫توی مدرسه به دردسر افتاد چون صورت دختری رو زمانی که پدر مون رو که توی زندان‬
‫افتاده مسخره کرد چنگ زد‪.‬‬

‫یک دو جین دالر پسنداز توی حسابم دارم‪ ،‬اما واقعا‪ ،‬چه کسی حاضر بهم آپارتمان کرایه‬
‫بده؟‬

‫‪47‬‬
‫نمی دونم چکار کنم؟‬

‫هنوز سیالس رو نمی بینم‪ ،‬اما هر روز میاد‪ .‬جانت رو مجبور کردم بهش بگه که برود‪ .‬خیلی‬
‫دستپاچه ام‪ .‬همه راجب ما صحبت می کنن‪ ،‬حتی دوستام‪ .‬آنیکا اتفاقی منو وارد یک گروه‬
‫کرد که داشتن شکلک های یک زندانی رو برای هم می فرستادن‪.‬وقتی بهش فکر می کنم‪،‬‬
‫حس نمی کنم اتفاقی بوده‪ .‬اون عاشقه اینه که سیالس رو مسخره کنه‪.‬‬

‫این براش یک فرصت بود‪.‬‬

‫به محض اینکه اون بفهمه خانواده من چقدر آشفته شده‪ ،‬دیگه نمی خواد کاری برای من‬
‫انجام بده‪.‬‬

‫اوووف‪ .‬من این مدلی بودم؟ چرا اون این طوری فکر می کرد؟ من هرگز‪ ...‬من فکر نمی کنم‬
‫هیچوقت این طوری ‪ ...‬واقعا بودم؟ دفتر یادداشت رو بستم و پیشانی ام رو مالیدم‪ .‬سر درد‬
‫گرفته بودم‪ ،‬و حس می کردم به چیزی که بتونم حل اش کنم نزدیک نشدم‪ .‬تصمیم گرفتم‬
‫یک صفحه دیگه بخونم‪.‬‬

‫‪...‬خونه ام رو از دست دادم‪ .‬دیگه اینجا خانه من نیست‪ ،‬خوب می تونم بازم خونه ام صداش‬
‫کنم؟ من چیزی رو از دست دادم که سابق خانه ام بود‪ .‬گاهی وقت ها به اونجا می رم‪ ،‬در‬
‫کنار خیابان می ایستم‪ ،‬و خاطرات رو مرور می کنم‪.‬‬

‫من حتی نمی دونم که زندگی قبل از اینکه _ پدر به زندان بیافته عالی بود‪ ،‬و یا فقط من‬
‫در حبابی از تجمالت زندگی می کردم‪ .‬حداقل مثل االن فکر نمی کردم‪ .‬مثل یک شکست‬
‫خورده‪ .‬تمام کاری که مادر می کنه نوشیدن‪ .‬اصال دیگه به ما اهمیتی نمیده‪ .‬و باید تعجب‬
‫کنی اگه این کار کنه‪،‬شاید ما هم دو تکه از جواهراتش در اون زندگی فریبنده اش بودیم‪،‬‬
‫جانت و من‪ .‬چون اون فقط به این اهمیت میده که احساس خودش چیه‪ .‬برای جانت‬

‫‪48‬‬
‫نگرانم‪.‬حداقل من زندگی واقعی رو تجربه کردم‪ ،‬با والدین واقعی‪ .‬اون هنوز خیلی‬
‫کوچیک‪.‬این اتفاق به هم اش می ریزه بخاطر این که اون قرار نیست بدونه که داشتن یک‬
‫خانواده ی کامل چطوریه‪ .‬اغلب اوقات عصبیه‪.‬من هم همین طور‪ .‬دیروز یک بچه ای رو‬
‫آنقدر مسخره کردم تا به گریه افتاد‪ .‬حس خوبی بهم داد‪ .‬خیلی هم بد بود در واقع‪ .‬اما‬
‫همون طور که پاپایی می گه‪ ،‬تا زمانی که من عبوس تر از اون ها باشم‪،‬نمی تونن بهم دست‬
‫بزنن‪ .‬من فقط اون ها رو سر جاشون نشوندم تا تنهام بذارن‪ .‬سیالس رو کمی بعد از مدرسه‬
‫دیدم‪ .‬منو برد همبرگر بخوریم و منو به خونه رسوند‪.‬این بار اولی بود که اون دخمه ی لجن‬
‫ای که ما االن توش زندگی می کنیم رو دید‪ .‬می تونستم شوکه شدن اش رو توی صورتش‬
‫تماشا کنم‪ .‬پیاده ام کرد‪،‬‬

‫و یک ساعت بعد صدای دستگاه چمن زنی رو از بیرون شنیدم‪ .‬اون خونه رفته بود و یک‬
‫چمن زن و مقداری ابزار برداشته بود تا اونجا رو سر پا کنه‪ .‬می خواستم واسه این کار بهش‬
‫ابراز عالقه کنم‪ ،‬اما این فقط باعث شرمنده شدنم میشد‪ .‬اون وانمود می کنه که براش‬
‫اهمیتی نمیده زندگی من چقدر تغییر کرده‪ ،‬اما می دونم اهمیت میده‪ .‬احساس مسئولیت‬
‫می کنه‪.‬من دیگه اونی قبال بودم نیستم‪ .‬پدرم برام نامه می نویسه‪ .‬چیز هایی میگه‪ ،‬اما‬
‫دیگه نمی دونم چه چیز هایی رو باور کنم‪ .‬اگه راست بگه‪ ...‬حتی نمی خوام راجب اش فکر‬
‫کنم‪.‬‬

‫بین نامه هایی که از پدرش بود جستجو کردم‪ .‬راجب کدوم صحبت می کرد؟‬

‫و بعد دیدمش‪.‬‬

‫شکم ام در هم پیچید‪.‬‬

‫‪49‬‬
‫چارلزی عزیزم‪،‬‬

‫با مادرت صحبت کردم‪ .‬اون می گه تو هنوز سیالس رو می بینی‪ .‬من مایوس شدم‪ .‬من بهت‬
‫راجب این خانواده هشدار دادم‪ .‬پدر اون دلیل زندان بودن من هست‪ ،‬و تو هنوز عاشق اون‬
‫باقی موندی‪.‬می تونی تشخیص بدی چقدر بهم آسیب می زنی ؟‬

‫من می دونم تو فکر می کنی اونو میشناسی‪ ،‬اما اون تفاوتی با پدرش نداره‪ .‬اونا خانواده‬
‫ای از مار ها هستن‪ .‬چارلزی‪ ،‬لطفا بفهم که من نمی خوام بهت آسیبی بزنم‪ .‬من می خوام‬
‫تو رو در برابر اون خانواده محافظت کنم‪ ،‬اینجا جایی هست که من هستم‪ ،‬مبحوس پشت‬
‫این میله ها‪ ،‬ناتوان از محافظت اعضای خانواده خودم‪ .‬من هشدار می دم بیشترین کاریه‬
‫که می تونم انجام بدم‪ ،‬و امیدوارم به کلماتم توجه کنی‪.‬‬

‫ما همه چی رو از دست دادیم_ خانه مون‪،‬آبرومون‪ ،‬خانوادمون‪ .‬و اون ها هنوز همه چیز رو‬
‫دارن درست به خوبی زمانی که ما داشتیم‪ .‬این درست نیست‪ .‬لطفا‪ ،‬ازشون دور بمون‪ .‬ببین‬
‫با من چکار کردن‪ .‬با همه ی ما چکار کردن‪.‬‬

‫لطفا به خواهرت بگو که عاشق اش هستم‪.‬‬

‫پدر‬

‫بعد از این که نامه رو خوندم برای چارلی احساس دلسوزی می کردم‪ .‬دختری که بین پسری‬
‫که آشکارا دوست اش داشت و پدری که با مهارت داشت کنترل اش می کرد نصف شده‬
‫بود‪.‬‬

‫‪50‬‬
‫باید پدرش رو مالقات می کردم‪ .‬خودکاری پیدا کردم و آدرس فرستنده رو نوشتم‪ .‬تلفن‬
‫ام رو بیرون آوردم و آدرس رو گوگل کردم‪ .‬زندان به کلی دو ساعت و نیم راه تا نیو اُرلینز‬
‫فاصله داشت‪.‬‬

‫دو ساعت و نیم زمان باعث اتالف زمان زیادی میشد وقتی من کال چهل و هشت ساعت‬
‫زمان داشتم‪.‬‬

‫و بنظر می رسید مقدار زیادی اش رو هدر دادم‪.‬‬

‫ساعت های مالقات رو یادداشت کردم و تصمیم گرفتم اگر چارلی رو تا فردا صبح پیدا‬
‫نکردم‪ ،‬هزینه ی مالقات با پدرش رو پرداخت می کنم‪.‬‬

‫براساس نامه هایی که تا حاال خوانده بودم‪ ،‬چارلی نزدیک تر از هر فرد دیگه ای به پدرش‬
‫است‪ .‬خوب ‪ ،‬به قول سیالس سابق اگر من مدرکی ندارم که اون کجاست‪ ،‬پدر اش یکی از‬
‫افرادیه که ممکنه بدونه‪ .‬نگران بودم که حتی راضی باشه منو ببینه‪.‬‬

‫وقتی زنگ آخر خورد به خودم پیچیدم‪ ،‬پیام میداد مدرسه تمام شده‪ .‬نامه ها رو جدا‬
‫کردم و به صورت مرتبی در کوله پشتی چیدم‪ .‬این آخرین کالس بود‪ ،‬و امیدوار بودم میگو‬
‫جایی که خواسته بودم باشه‪.‬‬

‫فصل هفتم‬

‫چارلی‬

‫در اتاقی به روی من و پسره بسته شده بود‪ .‬اتاق کوچک بود و بوی نم می داد‪ .‬از اتاقی که‬
‫توش خوابیده بودم کوچکتر بود‪ .‬یادم نمی آمد بیدار شده باشم و جایی رفته باشم‪ ،‬اما‬
‫اونجا بودم‪،‬بذار صادق باشیم_ به طور کامل اتفاقات اخیر رو بیاد نمی آوردم‪ .‬پسری روی‬

‫‪51‬‬
‫زمین نشسته بود و کمرش رو به دیوار تکیه زده بود و زانو هاش با فاصله از هم قرار داشتن‬
‫می دیدم که سرش هماهنگ با آهنگ اوه سیسیال عقب و جلو می برد‪ .‬خیلی جذاب بود‬
‫گفتم‪":‬وای خدایا! حاال که اینجا در روی ما بسته شده حداقل می تونی یک چیز خوبی‬
‫بخونی؟"‬

‫نمی دونم واسه چی اینو گفتم‪ .‬حتی این پسر رو نمی شناختم‪ ،‬متوقف شد روی کلمه ی‬
‫آخر مثل این که یک کلید خاموش باشه تکیه کرد و گفت اهم_اهم_اهم و همون لحظه بود‬
‫که من متوجه شدم نه تنها اون ترانه ای رو که می خونه بیاد میارم بلکه تمام شعر اش رو‬
‫حفظ ام‪ ،‬همه چیز تغییر کرد و ناگهان من تنها دختر اونجا نبودم‪ ،‬دختری رو با اون پسر‬
‫دیدم داشتم رویا می دیدم‪.‬‬

‫دختره گفت‪":‬گرسنه ام‪".‬‬

‫پسره از جا بلند شد و توی یک پاکت شروع به گشتن کرد وقتی دستش رو بیرون آورد‬
‫خوراکی زندگی بخشی به دست داشت‪ .‬دختره گفت‪":‬تو ناجی من هستی!" و از دست‬
‫پسره قاپیدش و به پای پسره ضربه ای زد‪ ،‬پسره بهش خیره شد و پرسید ‪ ":‬تو چرا دیوونه‬
‫ی من نیستی؟"‬

‫_"برای چی باشم؟ برای خراب کردن شب مون و باعث شدن اینکه کنسرت رو از دست‬
‫بدیم تا باهام توی این گنجه ی جارو برقی باشی؟ دیوونه ی کدوم یکی از دیوانگی هات‬
‫باشم دقیقا؟"‬

‫لب هاش رو جوری حرکت می داد که انگار داره قرص نعنا می جوه ‪.‬‬

‫_"فکر می کنی اون ها صدای ما رو اینجا می شنون وقتی کنسرت تمام بشه؟ "‬

‫_"امیدوارم بشنون‪ ،‬یا اینکه باز گرسنه میشی و تمام شب با من قهر می کنی!"‬

‫‪52‬‬
‫دختره خندید و بعد دوتاشون مثل احمق ها به هم دیگر لبخند زدند‪ .‬صدای موزیکی که‬
‫پخش می شد رو می تونستم بشنوم‪ .‬خیلی جالب بود این بار یک چیز مالیم تر بود‪.‬‬

‫اون ها این جا رو قفل کرده بودن تا با هم دیگه باشن‪ .‬بهشون حسودیم شد‪ .‬دختره پرید‬
‫روی پسره و اون پاهاش رو پایین تر آورد تا خودشو با اون هماهنگ کنه ‪ ،‬وقتی دختره از‬
‫هر طرف احاطه اش کرده بود‪ ،‬دست هاش رو روی کمرش باال و پایین می برد‪.‬‬

‫دختره یک پیراهن بنفش و پوتین های مشکی پوشیده بود‪ .‬تعدادی مگس خشمگین و‬
‫یک سطل بزرگ زرد کنار اون ها قرار داشتن‪.‬‬

‫پسره با صدایی جدی گفت‪:‬‬

‫"قسم می خورم این هرگز زمانی که گروه وان دایرکشن رو می دیدیم اتفاق نمی افتاد‪".‬‬

‫_"تو از وان دایرکشن متنفری‪".‬‬

‫_"اره؛ اما حدس می زنم باید برات جور کنم که ببینیشون تا دوست پسر خوبی باشم و از‬
‫این قبیل کار ها کنم‪".‬‬

‫دستانش را به پوست پاهای او چسباند و با انگشت هاش به سمت ران هاش باال رفت به‬
‫جای اون دختر حس می کردم یکی باعث میشه من از جام بپرم‪ .‬در اون لحظه سرش رو‬
‫عقب کشید و شروع کرد آهنگی از وان دایرکشن خوندن‪ .‬با موزیکی که پشت سر اون ها‬
‫پخش میشد تصاد داشت و خواننده ی بد تری از پسره بود‪.‬‬

‫پسره گفت‪":‬اوه‪،‬خدایا" و دهانش را پوشاند و ادامه داد‪ ":‬من دوست ات دارم اما نه‪ ".‬سرش‬
‫رو عقب کشید‪ ،‬ولی دختره به سر جای اول کشید اش و کف دست اش رو بوسید و گفت‪:‬‬
‫" آره تو دوستم داری‪ ،‬من هم دوست ات دارم"‬

‫‪53‬‬
‫زمانی که همدیگر رو بوسیدن از خواب پریدم‪ ،‬بشدت احساس ناامیدی می کردم‪ .‬هنوز‬
‫دراز کشیده بودم‪ .‬امیدوار بودم دوباره خوابم ببره و بتونم ببینم چه اتفاقی برای اون ها‬
‫افتاد‪ .‬می خواستم بدونم آیا به موقع بیرون اومدم تا اجرای ومپ ها رو ببینن؟ حداقل فقط‬
‫یک آهنگ شون رو یا اون پسره به قول خودش وفا کرد و اون رو به کنسرت وان دایرکشن‬
‫برد؟‬

‫با هم بودن شون باعث شده به طرز غیر قابل باور ای احساس تنهایی کنم‪ ،‬اما صورتم رو‬
‫در بالشت فرو بردم و گریه کردم‪ .‬اون اتاق تنگ و کوچک شون رو بیشتر از اتاق خودم‬
‫دوست داشتم‪ .‬شروع کردم به زمزمه ی آهنگی که بخش میشد و بعد یک دفعه توی‬
‫رختخواب خشکم زد‪ .‬اون ها بیرون اومده بودن‪ ،‬بین وقفه ها صدای خنده ی پسره رو می‬
‫تونستم بشنوم‪ .‬و می تونستم صورت گیج دربان رو ببینم که در رو برای اون ها باز می‬
‫کرد‪ .‬چطور این رو می دونستم؟‬

‫چطوری می تونستم چیزی رو ببینم که هرگز اتفاق نیافتاده بود؟ مگر اینکه‪...‬‬

‫اون رویا نبود‪ .‬این برام اتفاق افتاده بود‪ .‬اوه خدای من‪ .‬اون دختر من بودم دستم رو باال‬
‫بردم تا صورتم رو لمس کنم‪ .‬لبخند کم رنگی زدم‪ .‬اون منو دوست داشت! اون خیلی ‪ ...‬پر‬
‫از زندگی بود‪ .‬دوباره دراز کشیدم‪ ،‬کنجکاو بودم چه اتفاقی براش افتاد و اگر اون دلیل‬
‫اینجا بودنم باشه‪.‬‬

‫چرا نمیاد منو پیدا کنه؟ یک آدم می تونه همچین عشقی رو فراموش کنه؟‬

‫و زندگی ام بعد از اون اتفاق چطوری گذشت و به این ‪ ...‬شبه کابوس رسید؟‬

‫فصل هشتم‬

‫سیالس‬

‫‪54‬‬
‫پانزده دقیقه ای میشد که مدرسه تعطیل شده بود‪ .‬راهرو خالی بود‪ ،‬هنوز من ایستاده بودم‬
‫و منتظر میگو که خودش رو نشان بده‪ ،‬مطمئن نبودم چی رو ممکنه ازش بپرسم وقتی اون‬
‫بیاد‪ ،‬من فقط دچار حس غریبی شدم وقتی دیدمش_احساسی مثل اینکه چیزی رو پنهان‬
‫می کنه‪ .‬شاید چیزی بود که حتی متوجه نبود داره پنهانش می کنه‪ ،‬اما من می خواستم‬
‫بفهمم اون چی می دونه‪ .‬چرا اینقدر از چارلی متنفره‪ .‬چرا اینقدر از من متنفره‪ .‬تلفنم زنگ‬
‫خورد‪.‬دوباره پدرم بود‪ .‬دکمه ی رد تماس رو فشار دادم‪ ،‬اما بعد دیدم که متوجه چند تا‬
‫پیامک نشدم‪ .‬بازشون کردم‪ ،‬اما هیچ کدوم از طرف چارلی نبودن‪ .‬از وقتی که تلفن اش‬
‫دست من بود‪ ،‬هیچ کدوم نمی تونست باشه‪ ،‬بسادگی قبول کردم این حقیقت رو که هنوز‬
‫ذره ای امید دارم این همه اش یک شوخیه‪.‬‬

‫این که اون یا زنگ می زنه یا پیامی میده و خندان ظاهر میشه‪.‬‬

‫آخرین پیام از الندن بود‪،‬‬

‫به خر درون ات بگو بیاد تمرین‪ .‬من دیگه بخاطر تو چیزی رو رفع نمی کنم و سه ساعت‬
‫دیگه بازی داریم‪.‬‬

‫هیچ ایده ای نداشتم که چه حرکتی بهترین عملکرد رو داره تا بتونم از زمان ام استفاده‬
‫کنم‪ .‬مطمئنا تمرین جز شون نبود‪ ،‬متوجه شدم من نمی تونم االن به فوتبال اهمیت بدم‪.‬‬
‫اما اگر تمرین کردن کاری بود که معموال در این ساعت انجام می دادم احتماال باید اونجا‬
‫می رفتم‪ .‬ممکن بود چارلی خودشو نشون بده‪،‬در کل‪ ،‬همه فکر می کردن اون امشب در‬
‫بازی حضور خواهد داشت و چون من نمی دونستم کجا دنبال اش بگردم یا چکار کنم‪،‬‬
‫حدس زدم اونجا دنبال اش بگردم‪ .‬به هر حال بنظر نمی رسید میگو با درخواست من‬
‫موافقت کرده باشه‪.‬‬

‫‪55‬‬
‫باالخره به رختکن رفتم و از این که اونجا رو خالی دیدم خیالم راحت شد‪ .‬همه ی افراد‬
‫بیرون توی محوطه بودن‪ ،‬بنابراین من از تنها بودنم استفاده کردم تا برای جعبه ای که‬
‫راجب اش توی نامه ها برای خودم نوشته بودم‪ ،‬بگردم‪.‬‬

‫وقتی که مکان اش رو در باالی کمد ها پیدا کردم‪ ،‬پایین کشیدمش و روی نیمکتی نشستم‪.‬‬

‫در پوشش رو برداشتم به سرعت بین عکس ها می گشتم‪.‬‬

‫اولین بوسه مون‪ ،‬اولین دعوای ما‪ ،‬جایی که همدیگر رو دیدیم باالخره به نامه ای ته جعبه‬
‫رسیدم‪ .‬گوشه ی باالش چارلی نوشته شده بود‪ .‬دست خطی بود که تشخیص دادم خط‬
‫خودم باشه‪ .‬به اطراف نگاه کردم تا مطمئن بشم کامال تنها هستم و بعد نامه رو باز کردم‪.‬‬
‫تاریخ اش هفته ی پیش بود‪ .‬درست یک روز قبل از این که حافظه مون رو برای اولین بار‬
‫از دست بدیم‪.‬‬

‫چارلی؛‬

‫خوب‪ ،‬حدس می زنم همینه‪ .‬آخر رابطه ما‪ .‬پایان چارلی و سیالس‪ .‬حداقل شوکه کننده‬
‫نبود‪ .‬ما دو تامون می دونستیم‪ ،‬از زمانی که پدرت محاکمه شده‪ ،‬ما باید به این کنار می‬
‫آمدیم‪ .‬تو پدر منو مقصر می دونی‪ ،‬من پدر تو رو‪ .‬اون ها همدیگر رو مقصر می دونن‪.‬‬
‫مادرهامون‪ ،‬کسایی که بهترین دوست هم بودن‪ ،‬دیگه حتی اسم همدیگر رو بلند صدا نمی‬
‫کنن‪ .‬اما هی‪ ،‬حداقل ما تالش کردیم‪ ،‬درستِ؟ ما به سختی تالش کردیم‪ ،‬اما زمانی که‬
‫خانواده هامون از هم جدا شدن دیگه سخته که به آینده نگاه کرد و امکان داشته باشه که‬
‫بخاطرش شوقی داشته باشیم‪.‬‬

‫دیروز وقتی راجب آوریل پرسیدی‪ ،‬من انکار کردم‪ .‬تو انکار منو قبول کردی‪ ،‬چون می‬
‫دونستی من هرگز بهت دروغ نمی گم‪ .‬یک جور هایی‪ ،‬تو همیشه می دونستی چی توی‬
‫سرم می گذره‪ ،‬حتی قبل از اینکه انجام اش بدم‪ .‬بنابراین تو اصال نپرسیدی که دارم راست‬

‫‪56‬‬
‫می گم یا نه‪ .‬چون تو از قبل می دونستی‪ .‬و این چیزیه که اذیتم می کنه چون تو خیلی‬
‫راحت منو پذیرفتی‪ ،‬زمآنی که من می دونستم تو می دونی که این ماجرا واقعیت داره‪ .‬و‬
‫این باعث شد من باور کنم دارم راست می گم‪ .‬تو برایان رو نمی بینی چون دوستش داری‪.‬‬
‫تو باهاش قرار نمی ذاری که برای انتقام به من خنجر زده باشی‪ .‬تنها دلیلی که تو با اون‬
‫هستی‪ ،‬اینه که تو داری سعی می کنی خودت رو تنبیه کنی و تو دروغ منو قبول کردی‬
‫چون اگه با من بهم می زدی تو رو از احساس گناه خالص می کرد‪ .‬تو نمی خواستی از این‬
‫احساس گناه خالص بشی‪ .‬جرم تو شیوه ی تنبیهی هست که برای رفتار های اخیر ات‬
‫انجام دادی و بدون اون تو نمی تونی جوری با مردم رفتار کنی که باهات رفتار می کردن‪.‬‬
‫این رو راجب تو خوب می دونم چون چارلی‪ ،‬من و تو شباهت داریم‪.‬‬

‫مهم نیست که اخیرا چقدر تو سعی کردی خشن رفتار کنی‪ ،‬من می دونم تو ته قلب ات به‬
‫خاطر وجود بی عدالتی شکسته‪ .‬من می دونم هر بار سر کسی خراب میشی باعث میشه‬
‫از درون فرو بریزی‪ .‬اما تو این کار رو انجام می دی به خاطر اینکه فکر می کنی مجبور‬
‫هستی‪ .‬چون پدرت مجبورت می کنه باور کنی که کینه توز باشی مردم دست هم بهت نمی‬
‫زنن‪ .‬یک بار به من گفتی که خوبی زیادی در زندگی یک فرد اون رو از رشد کردن باز می‬
‫داره‪ .‬تو گفتی درد ضروریه‪ ،‬چون برای اینکه یک نفر موفق بشه باید یاد بگیره بر بدبختی‬
‫غلبه کنه و این دلیل اش هست که تو چرا این کار ها رو انجام میدی‪ .‬تو جایی رو که مناسب‬
‫می دونی ‪ ،‬رنج بهش پرتاب می کنی‪ .‬شاید این کار رو می کنی که احترام به دست بیاری‪.‬‬
‫با ترساندن‪ .‬دلیل ات هر چی هست‪ ،‬من دیگه نمی تونم این کار رو انجام بدم‪ .‬من نمی تونم‬
‫ببینم تو مردم رو زمین می زنی تا خودتو باال بکشی‪ .‬من ترجیح می دم ‪ ،‬در درونم تو رو‬
‫دوست داشته باشم تا باعث تحقیر شدن تو در اون باال بشم‪.‬‬

‫‪57‬‬
‫چارلی‪ ،‬نباید به این راه منتهی میشد‪ .‬تو اجازه داری منو دوست بداری‪ ،‬علیرغم چیزی که‬
‫پدرت می گه‪ .‬تو اجازه داری خوشحال باشی‪ .‬چیزی که اجازه نداری منفی نگریه چون که‬
‫راه تنفس ات رو مسدود می کنه و نمی گذاره هوایی که هست تنفس کنی‪ .‬ازت می خوام‬
‫دیدن برایان رو تمام کنی‪ .‬اما البته می خوام با منم قرار نذاری‪ .‬من ازت می خوام جستجو‬
‫برای راهی که پدرت رو آزاد می کنه متوقف کنی ‪ .‬من می خوام به اون اجازه ندی که این‬
‫قدر اشتباه راهنمایی ات کنه‪ .‬من ازت می خوام هر بار که از پدرم دفاع می کنم از من‬
‫رنجیده خاطر نشی‪ .‬تو یک جور دیگه در برابر بقیه رفتار می کنی‪ ،‬اما شب وقتی پشت‬
‫تلفن با تو هستم‪ ،‬به چارلی واقعی می رسم‪ .‬این واقعیت عذاب آوره که هر شب بهت زنگ‬
‫نزنم و صدات رو نشنوم قبل از اینکه بخوابم‪ ،‬اما دیگه نمی تونم این کار رو انجام بدم‪ .‬من‬
‫نمی تونم فقط یک بخشی از تو رو دوست داشته باشم‪.‬‬

‫من شب ها وقتی باهات حرف می زنم و در طول روز هم که تو را می بینم می خواهم به‬
‫راحتی عاشق تو باشم‪.‬‬

‫اما تو شروع کردی به نشان دادن دو شخصیت از خودت و من فقط یکی از این ها را دوست‬
‫دارم‪ .‬تالش می کنم‪ ،‬اما نمی توانم تصور کنم چقدر دور شدن از پدر ات به تو آسیب‬
‫رسانده‪.‬‬

‫اما تو نمی توانی اجازه بدهی کسی که واقعا هستی تغییر کند ‪ .‬لطفا توجه به این که مردم‬
‫چه چیز می گویند را تمام کن‪ .‬این عقیده که کارهای پدر ات تو را تعریف می کند‪ ،‬نداشته‬
‫باش‪.‬‬

‫متوجه باش با چارلی ای که من عاشق اش شدم چکار کردی و زمانی که پیدایش کردی‪،‬‬
‫من کنار تو خواهم بود‪.‬‬

‫‪58‬‬
‫قبال به تو گفتم‪ ،‬هرگز از دوست داشتن تو دست نمی کشم‪ .‬فراموش نمی کنم چه چیز‬
‫بین ما بود‪ .‬اما تازگی ها ‪ ،‬به نظر می آید‪ ،‬تو فراموش کردی‪ .‬من چند تا عکس را بسته‬
‫بندی کردم و می خواهم نگاهی به آن ها بیاندازی‪ .‬امیدوارم کمک کنند و بیاد ات بیاورند‬
‫که یک روزی چه چیز هایی می توانیم داشته باشیم‪.‬‬

‫عشق نمی تواند توسط پدر و مادرمان به ما تحمیل بشود یا با وضعیت خانوادگی ما تعریف‬
‫شود‪ .‬عشق اگر سعی کنیم تمام نمی شود‪ .‬عشق کمک می کند از بعضی لحظات سخت‬
‫زندگی مان گذر کنیم‪.‬‬

‫چارلی‪ ،‬هرگز فراموش نکن‪.‬‬

‫هرگز متوقف نشو‪.‬‬

‫~سیالس‬

‫یکی گفت‪" :‬سیالس‪ ،‬مربی میخواهد در عرض پنج دقیقه آماده باشی و توی زمین بیایی‪".‬‬

‫بخاطر شوک صدا سریع راست ایستادم‪ .‬چندان تعجب نکردم از اینکه اون فرد را که کنار‬
‫در ورودی ایستاده بود به جا نیاوردم‪ ،‬اما با موافقت سر تکان دادم‪.‬‬

‫شروع کردم تمام عکس ها و نامه های توی جعبه را توی کوله پشتی جا دادن بعد توی‬
‫کمد ام قرار اش دادم‪ .‬من با او به هم زده بودم‪ .‬از خودم می پرسیدم چطوره که هنوز نامه‬
‫ها رو دارم اگر با او به هم زدم؟‬

‫یک روز قبل از این که حافظه های خودمان را از دست بدهیم نوشته شده بود‪.‬‬

‫‪59‬‬
‫رابطه ما به طور واضحی رو به زوال می رفت‪ .‬شاید جعبه را به او داده بودم و دوباره به من‬
‫داده بودش؟‬

‫زمانی که سعی می کردم لباس های فوتبال را بپوشم بی نهایت ایده و احتمال به مغزم‬
‫هجوم آورده بود‪.‬‬

‫تمام شد‪ ،‬مجبور شدم توی گوگل گوشی سرچ کنم تا بتونم درست آماده بشم‪ .‬بسادگی‬
‫زمانی که آماده میشدم ده دقیقه گذشت و بعد توی زمین قدم برمی داشتم‪.‬‬

‫الندن اولین کسی بود که متوجه من شد‪ .‬ترکیب گروه را به هم زد و به سمت ام دوید‪.‬‬
‫دست هایش را روی شانه های من گذاشت و فشار داد‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫" خسته شدم از بس بخاطر تو پنهان کاری کردم‪ ،‬هر کوفتی که به ذهن ات گند زده‬
‫فراموش کن‪ ،‬سیالس‪ ،‬تو باید تمرکز کنی‪ .‬این بازی مهم هست و پدر کفری میشه اگر کنار‬
‫بکشی‪".‬‬

‫دست هایش را از روی شانه هایم برداشت و دوباره توی زمین دوید‪.‬‬

‫بازیکن ها به ردیف شده بودند و انگار هیچ کار خاصی نمی کردند‪ .‬بعضی از آن ها توپ ها‬
‫را به جلو و عقب پاس می دادند‪ .‬بقیه روی چمن نشسته بودند و حرکات کششی انجام‬
‫می دادند‪.‬‬

‫روی چمن کنار الندن که تازه دراز کشیده بود نشستم و شروع کردم به تقلید از حرکاتی‬
‫که انجام می داد‪.‬‬

‫ازش خوشم می آمد‪ .‬فقط می تونستم دو تا از مکالمات مون که توی زندگی ام با او داشتم‬
‫به یاد بیاورم و هر دوی آنها شامل این بود که الندن نوعی دستور به من داده بود‪.‬‬

‫می دانستم من برادر بزرگتر هستم اما یک جوری رفتار می کرد که انگار من با احترام با‬
‫او رفتار کرده بودم‪.‬‬
‫‪60‬‬
‫ما با هم صمیمی بودیم‪ .‬از طرز نگاه کردن اش می توانستم بگم که به رفتار من مشکوک‬
‫بود‪ .‬او به اندازه کافی مرا می شناخت که بداند چیزی بدجور خودنمایی می کرد‪.‬‬

‫سعی کردم از این موضوع به نفع خودم استفاده کنم‪ .‬پاهایم را کشیدم و به جلو خم شدم‪.‬‬

‫گفتم‪ " :‬نمی تونم چارلی رو پیدا کنم‪ .‬براش نگرانم‪".‬‬

‫الندن بین نفس زدن هاش خندید‬

‫و گفت‪ " :‬باید می دونستم مربوط به اون میشه‪".‬‬

‫پایش را جابجا کرد توی صورتم خیره شد و گفت‪:‬‬

‫" و منظورت چیه که نتونستی پیداش کنی؟ موبایل اش امروز توی ماشین ات بود‪ .‬خوب‬
‫اون نمی تونست از طریق گوشی اش با تو تماس بگیره‪ .‬احتماال خونه هست‪".‬‬

‫سرم را تکان دادم و گفتم‪ " :‬هیچ کسی از دیشب تا حاال خبری ازش نداره‪ .‬هرگز خونه‬
‫نبوده‪ .‬جانت یک ساعت پیش اطالع داد‪".‬‬

‫به چشم هایم خیره شد و نگرانی را در مردمک های لرزان اش دیدم گفت‪ " :‬مادر اش چی‬
‫گفت؟"‬

‫سرم را تکان دادم و گفتم‪ " :‬تو می دونی اون چطوری‪ .‬کمکی ازش بر نمیاد‪".‬‬

‫الندن سر تکان داد و گفت‪ " :‬درست‪ ،‬واقعا خجالت آوره که باعث شده تبدیل به چی بشه‪".‬‬

‫کلمات اش باعث شد به فکر فرو بروم‪ .‬اگر همیشه در این حالت نبوده‪ ،‬چه چیز باعث شد‬
‫تغییر کنه؟‬

‫شاید محاکمه او را از هم پاشیده بود‪ .‬یک مقداری برای آن زن احساس همدردی می کردم‪،‬‬
‫این احساس بیشتر از امروز صبح بود‪.‬‬

‫‪61‬‬
‫چارلی ادامه داد‪ " :‬پلیس چی گفت؟ من شک دارم که آن ها مطمئن شده باشند او یک‬
‫فرد گم شده هست مگر این که تمام روز ناپدید شده باشد‪ .‬انها باید مدارک بیشتری‬
‫داشته باشند‪".‬‬

‫کلمه مدرک دست از سرم برنمی داشت از زمانی که از دهان الندن شنیده بودمش ‪ ،‬نمی‬
‫خواستم پیش خودم اعتراف کنم‪ ،‬بخاطر این که می خواستم‪ ،‬روی پیدا کردن او تمرکز‬
‫کنم‪ ،‬اما کامال نگران بودم که این چه اثری روی من دارد‪.‬‬

‫اگر واقعا گم شده بود و زودی پیدا نمیشد‪ ،‬احساس می کنم من تنها کسی هستم که پلیس‬
‫کنجکاو میشد تا از او بازجویی کند ‪ ،‬من آخرین کسی بودم که او را دیدم‪.‬‬

‫و این را هم در نظر بگیریم که کیف پولش‪ ،‬تلفن اش و تمام نامه ها و روزانه نویسی که‬
‫نوشته بود را همراه داشتم_ این نشانه خوبی برای سیالس نَش نبود‪.‬‬

‫اگر آن ها از من سوالی می پرسیدند_ چطور می دانستم که چه چیزی باید بگم؟ آخرین‬


‫کلمات مان را به یاد نداشتم‪ .‬یادم نبود او چه پوشیده بود‪.‬‬

‫حتی بهانه ای قابل قبول برای این که چرا وسایل اش را در اختیار دارم نداشتم‪ .‬هر جوابی‬
‫که به آنها می دادم مجموعه ای از دروغ ها به نظر می رسید چون من هیچ چیزی به یاد‬
‫نداشتم‪.‬‬

‫اگر واقعا اتفاقی برای اون افتاده بود و من مسئول اش بودم چی میشد؟ اگر من از نوعی‬
‫شوک آسیب دیده بودم‪ ،‬و باعث شده بود هیچ چیز به یاد نیاورم؟‬

‫اگر من به او آسیب رسانده بودم و این فقط ذهنم بود که مرا متقاعد کرده بود که این کار‬
‫را نکرده ام؟‬

‫الندن گفت‪ ":‬سیالس؟ حالت خوبه؟"‬

‫‪62‬‬
‫چشم هام به سمت او چرخید‪ .‬باید مدارک را پنهان می کردم‪ .‬کف دست هایم را به چمن‬
‫ها فشار دادم و به سرعت ایستادم‪ .‬چرخیدم و به سمت کمد ها دویدم‪.‬‬

‫پشت سرم فریاد کشید‪ ":‬سیالس‪".‬‬

‫به دویدن ادامه دادم‪ .‬دویدم تا به ساختمان رختکن رسیدم‪ ،‬با شدت در را باز کردم به‬
‫طوری که محکم به دیوار کنارش برخورد کرد‪ .‬مستقیم به سمت کمد ام دویدم و بازش‬
‫کردم‪.‬‬

‫داخل اش نگاه کردم اما هیچی وجود نداشت! نه!‬

‫دیوار های کمد و کف کمد را لمس کردم؛ دست هایم در تمام اون فضای خالی می چرخید‪.‬‬

‫غیب شده بود‪.‬‬

‫دست هایم را بین موهایم بردم و به اطراف چرخیدم‪ ،‬به اطراف اتاق رختکن نگاه کردم‪،‬‬
‫امیدوار بودم کیف پول را روی زمین رها کرده باشم‪.‬‬

‫به سرعت کمد الندن را باز کردم و همه چیز را بیرون کشیدم‪ .‬داخل اش نبود‪ ،‬کمد بعدی‬
‫را باز کردم و کمد های بعدی‪ .‬هیچی‪ .‬کوله پشتی هیچ جا نبود‪ .‬داشتم دیوانه میشدم یا‬
‫واقعا کسی اینجا بوده که آن را برداشته‪.‬‬

‫گفتم‪" :‬لعنت‪،‬لعنت‪،‬لعنت‪،‬لعنت"‬

‫زمانی که تمام اسباب کمد ها روی زمین بودند‪ ،‬به سمت کمد های دیوار روبرویی حرکت‬
‫کردم و شروع کردم دوباره کار قبلی ام را تکرار کردن‪ .‬داخل کوله پشتی های دیگران‬
‫نگاه کردم‪.‬‬

‫‪63‬‬
‫بسته های خالی آدامس‪ ،‬کیف ها و لباس های ورزشی را روی زمین می انداختم‪ .‬هیچی‬
‫ولی تقریبا خیلی چیز های دیگه پیدا کردم‪ ،‬از گوشی های همراه گرفته تا پول نقد زیاد و‬
‫کاندم!‬

‫اما هیچ نامه ای نبود‪ .‬هیچ دفتر خاطراتی نبود‪ .‬هیچ عکسی وجود نداشت‪.‬‬

‫یکی فریاد زد‪ ":‬نَش!"‬

‫چرخیدم تا مردی که از پله ها پایین می آمد ببینم‪ ،‬طوری به من نگاه می کرد انگار هیچ‬
‫نمی دانست من چه کسی هستم یا چه مشکلی برایم پیش آمده‪ .‬احساس مشابهی بود‪.‬‬

‫گفت‪ ":‬داری چه جهنمی به پا می کنی؟"‬

‫به افتضاحی که بار آورده بودم نگاه کردم ‪ .‬انگار یک طوفان به کمد ها حمله ور شده بود‪.‬‬

‫چطور از این اوضاع خالص بشوم؟ تمام کمد ها رابه هم ریخته بودم‪ .‬و چه توضیحی می‬
‫توانستم بدهم؟‬

‫من به دنبال مدارک دزدیده شده بودم بنابراین پلیس مرا به خاطر ناپدید شدن دوست‬
‫دخترم دستگیر نمی کرد؟‬

‫گفتم‪ " :‬یک نفر‪ " ...‬دوباره پشت گردن ام را ماالندم‪ .‬پس یک عادت قدیمی بود ‪ ،‬وقتی‬
‫نگران ام پشت گردن ام را ماساژ می دهم‪.‬‬

‫زمزمه کردم‪ ":‬یک نفر کیف پول ام را دزدیده‪" ،‬‬

‫مربی به اطراف رختکن نگاهی انداخت‪ ،‬حتی برای لحظه ای هم عصبانیت از صورتش محو‬
‫نشد‪ ،‬به من اشاره کرد و گفت‪ ":‬نَش! اینجا را تمیز کن! حاال! و بعد اون تن لش ات را به‬
‫دفتر ام بیار !"‬

‫‪64‬‬
‫رفت و مرا تنها گذاشت‪ .‬زمان را نباید از دست می دادم‪ .‬آزاد شده بودم‪ ،‬لباس هایم را روی‬
‫نیمکت رها کردم و توی کمدی که وسایل اش رو دزدیده بودند نگذاشتم‪.‬‬

‫کلید هایم هنوز توی جیب شلوار ام بودند ‪ .‬به محض این که از لباس فوتبال ام خالص شدم‬
‫و لباس های خودم را پوشیدم‪.‬‬

‫به سمت در های خروج رفتم اما نه به خاطر رفتن به دفتر مربی‪ ،‬مستقیم راه ام را کشیدم‬
‫سمت پارکینگ‪ ،‬سریع تا برسم به ماشین ام‪.‬‬

‫باید چارلی را پیدا می کردم‪ .‬همین امشب‪ .‬بدون این کار روی زمین سلول زندان می‬
‫نشستم بدون این که کسی بتواند کمک ام کند‪.‬‬

‫فصل دهم‬

‫چارلی‬

‫دوباره شنیدم که قفل در باز شد و نشستم‪.‬‬

‫قرص هایی که پرستار به من می دهد خواب آلوده ام می کند‪ .‬نمی دانستم چه مدت‬
‫خوابیده بودم‪ ،‬اما نمی توانست آنقدر طوالنی طوالنی باشد تا دوباره وقت غذا خوردن‪،‬‬
‫بشود‪.‬‬

‫در هر حال‪ ،‬با سینی دیگری وارد شد‪ .‬حتی ذره ای گرسنه نبودم‪ .‬تعجب کردم که اسپاگتی‬
‫خورده بودم‪ .‬اصال یادم نمی آمد کی خورده بودم اش‪ .‬باید دیوانه تر از آنچه فکر می کردم‬
‫باشم‪ .‬اما حافظه ام خالی بود‪ .‬شک داشتم که به او بگویم‪ ،‬چون به نظر شخصی می آمد‪.‬‬
‫چیزی بود که به خودم ربط داشت‪.‬‬

‫‪65‬‬
‫سینی را پایین گذاشت و گفت ‪ ":‬وقت شام! "‬

‫درپوش را برمی داشت تا بشقاب برنج و سوسیس نمایان شود‪ .‬با تردید نگاه می کردم‪.‬‬
‫نگران بودم باید قرص های بیشتری می خوردم‪ .‬انگار در حال خواندن ذهن من بود‪ ،‬لیوان‬
‫کوچک کاغذی را به دست می گرفت‪.‬‬

‫سعی می کردم زمان بیشتری تلف کنم و گفتم‪ ":‬تو هنوز اینجایی"‬

‫این قرص ها باعث میشدن فکر کنم توی دام افتادم‪.‬‬

‫لبخند می زد‪ ":‬بله‪ ،‬قرص هات رو میگیری‪ ،‬بنابراین قبل از اینکه هوا سرد بشه می خوری‪".‬‬

‫هم زمان که نگاه می کرد‪ ،‬توی دهانم چپاندم شان‪ ،‬و یک قلپ آب را مزه مزه میکردم‪.‬‬

‫گفت‪ ":‬اگر امروز خوش اخالق باشی‪ .‬شاید فردا بتوانی برای مدتی به اتاق بازی بروی‪ .‬من‬
‫میدانم باید برای بیرون رفتن از این اتاق کم طاقت شده باشی‪".‬‬

‫چه رفتار حساب شده ای؟ تا حاال زیاد رفتار آزار دهنده ای نبوده که بخاطرش طغیان کنم‪.‬‬
‫زمانی که تماشایم می کرد‪ ،‬با چنگال پالستیکی شام ام را میخوردم‪.‬‬

‫من حتما یک مجرم واقعی می بودم اگر باید در طول شام نظارت میشدم‪.‬‬

‫گفتم‪ ":‬ترجیح میدهم به دستشویی بروم تا به اتاق بازی‪".‬‬

‫جواب داد‪ ":‬اول بخور‪ .‬برمیگردم تا تو را به دستشویی ببرم و دوش بگیری‪".‬‬

‫بیشتر حس می کردم شبیه یک زندانی ام تا بیمار‪.‬‬

‫پرسیدم‪ ":‬چرا اینجا هستم؟"‬

‫جواب داد‪ ":‬یادت نمی آد؟"‬

‫باید ضربه محکمی میزدم‪ .‬چشمانش را باریک کرده بود و دهانم را پاک می کردم‪.‬‬

‫‪66‬‬
‫به سرعت از این موقعیت عصبانی میشدم_طوری دستور میداد که انگار ثانیه به ثانیه‬
‫زندگی مرا او زندگی می کند‪.‬‬

‫بشقاب را در اتاق پرتاب کردم‪ .‬روی دیوار کنار تلویزیون تکه تکه شد‪ .‬برنج و سوسیس‬
‫همه جا پرواز می کرد‪.‬‬

‫احساس خوبی داشت‪ .‬بیشتر از یک احساس خوب بود‪ .‬حس می کردم خودم هستم‪.‬‬

‫بعد خندیدم‪ .‬سرم را عقب بردم و خندیدم‪ .‬یک خنده عمیق بود‪ ،‬شرورانه‪ .‬اوه خدای من!‬
‫این دلیل واضحی بود که چرا اینجا بودم‪.‬‬

‫دیوااااااااانگی!‬

‫می توانستم ببینم ماهیچه های فک اش را به هم فشار میدهد‪ .‬دیوانه اش کرده بودم‪ .‬خوب‬
‫بود‪ .‬ایستادم و دویدم سمت تکه ای شکسته از بشقاب‪.‬‬

‫من نمی دانستم چه بر سرم می آید اما احساس درستی داشتم‪ .‬دفاع کردن از خودم حس‬
‫درستی به من می داد‪.‬‬

‫سعی می کرد مرا به چنگ بیاورد‪ ،‬اما از چنگال اش فرار می کردم‪ .‬یک تکه ی تیز از چینی‬
‫شکسته برداشتم‪.‬‬

‫این چه تیمارستان ای بود که بشقاب چینی میداد؟‬

‫منتظر بودن فاجعه ای اتفاق بیافتد؟ بریده ای تیز را جلوی او نگه داشتم و یک قدم به جلو‬
‫بر میداشتم که گفتم‪ ":‬به من بگو اینجا چه خبره؟"‬

‫او حرکت نمی کرد‪ .‬درواقع‪ ،‬کامال آرام بود‪ .‬همان زمان در پشت سر من باز شد و چیز بعدی‬
‫ای که میدانم سوزش چیزی تیز در گردن ام بود و من در حال افتادن به روی زمین بودم‪.‬‬

‫‪67‬‬
‫فصل یازدهم‬

‫سیالس‬

‫به سمت دیگر جاده می رفتم‪ .‬به فرمان ماشین چنگ زده بودم‪ ،‬سعی می کردم خودم را‬
‫آرام کنم‪ .‬همه چیز از دست رفته بود‪ .‬به ذهنم نمی رسید چه کسی آن ها را برداشته‪ .‬یک‬
‫نفر احتماال االن داشت نامه های ما را می خواند‪.‬‬

‫او هر چیزی که عادت کرده بودیم برای هم بنویسیم می خواند و بنا بر این که چه کسی‬
‫آن ها را برداشته‪،‬من گواهی جنون ام صادر میشد‪.‬‬

‫به برگه ای خالی ای که از صندلی عقب پیدا کردم‪ ،‬چنگ می زدم و شروع کردم به نوشتن‪.‬‬

‫عصبانی شدم‪ ،‬چون حتی قسمتی از نکات یادداشت های توی کوله پشتی یادم نمی آمد‪.‬‬
‫آدرس هایمان‪ ،‬روز تولد هایمان‪ ،‬نام تمام دوستان و خانواده هایمان_ هیچ کدام از آنها‬
‫یادم نمی آمد‪.‬‬

‫چیزی که کمی می توانستم به یاد بیاورم‪ ،‬می نوشتم‪ .‬نمی توانستم بگذارم این اتفاق مرا‬
‫از پیدا کردن او بازدارد‪.‬‬

‫هیچ فکر به ذهنم نمی رسید که بعد کجا بروم‪ .‬می توانستم دکان فال تاروت را دوباره‬
‫ببینم؛ شاید دوباره آنجا برگشته باشه‪ .‬می توانستم سعی کنم و آدرس تمام دارایی ها و‬
‫عکس هایی که در اتاق خواب اش قرار دارد پیدا می کردم‪.‬‬

‫باید یک ارتباطی بین این دکان فال که توی چند تا از عکس ها بود وجود داشته باشه‪.‬‬

‫‪68‬‬
‫می توانستم به سمت زندان برانم و پدر چارلی را مالقات می کردم‪ ،‬می فهمیدم چی می‬
‫دانست‪.‬‬

‫اگرچه‪ ،‬زندان احتماال آخرین جایی بود که باید می رفتم‪.‬‬

‫به تلفن ام چنگ زدم و شروع کردم گشتن داخل اش‪ .‬از عکس های که دیشب گرفته بودم‬
‫رد میشدم‪ .‬شبی که حتی یک ثانیه اش را هم بخاطر نداشتم‪.‬‬

‫عکس هایی از من و چارلی‪ ،‬عکس هایی از تاتو هایمان‪ ،‬عکس هایی از کلیسا‪ ،‬عکس هایی‬
‫از نوازنده های خیابانی‪.‬‬

‫آخرین عکس از چارلی بود‪ ،‬کنار یک تاکسی ایستاده بود‪ .‬بنظر می رسید من سمت دیگر‬
‫خیابان هستم‪ ،‬به سرعت عکسی از چارلی زمانی که آماده میشد داخل ماشین برود گرفته‬
‫ام‪.‬‬

‫این باید آخرین باری باشد که من او را دیده ام‪ .‬در نامه نوشته شده که او داخل تاکسی ای‬
‫در خیابان بوربون شد‪.‬‬

‫روی عکس زوم میکردم‪ ،‬هیجان ام توی گلوم منقبض شده بود‪ .‬یک صفحه در جلوی‬
‫تاکسی بود و یک شماره تلفن در یک طرف تاکسی‪.‬‬

‫چرا قبال بهش فکر نکرده بودم؟ شماره تلفن و اجازه نامه تاکسی را نوشتم‪ ،‬و با شماره‬
‫تماس گرفتم‪.‬‬

‫حس می کردم باالخره یک کاری انجام دادم‪.‬‬

‫تاکسیرانی تقریبا قبول نکرد اطالعاتی به من بده‪ .‬باالخره منشی را راضی کردم که الزمه‬
‫از راننده راجب یک فرد گم شده سوال کنم‪.‬‬

‫نصف حرف ام فقط راست بود‪.‬‬

‫‪69‬‬
‫فردی که پشت خط بود گفت باید از بقیه سوال بپرسه و بعد دوباره به من زنگ میزنه‪.‬‬
‫تقریبا برای سی دقیقه زمان می برد تا دوباره تلفن ام زنگ خورد‪.‬‬

‫این دفعه راننده ی ماشین بود که باهاش حرف می زدم‪ .‬اون گفت دختری دیشب که ماشین‬
‫کرایه کرد با توصیفات چارلی مطابقت دارند اما قبل از این که جایی بروند‪ ،‬اون گفت دیگه‬
‫اهمیتی نمیده و در رو بست و دور شد‪.‬‬

‫اون فقط ‪ ...‬رفت؟‬

‫چرا باید همچین کاری می کرد؟‬

‫چرا با من برنگشت؟‬

‫احتماال می دانست من اون اطراف یک گوشه ای هستم و باید اون جایی باشه که جدا می‬
‫شویم‪ .‬او مجبور بود این کار را انجام بدهد‪ .‬هیچ چیزی راجب او یادم نمی آمد‪ ،‬اما براساس‬
‫چیزی که خوانده بودم‪ ،‬هر کاری که انجام می داد هدفی داشت‪.‬‬

‫اما هدف اش توی خیابان بوربون توی اون ساعت از شب چی می توانست باشه؟ تنها‬
‫چیزی که به ذهنم رسید دکان فال تاروت و رستوران بود‪.‬‬

‫اما در نامه ها‪ ،‬تاکید شده بود که چارلی دیگه هرگز در اون رستوران پیداش نشده‪ ،‬این‬
‫براساس توضیحات شخصی به نام اِمی بود‪.‬‬

‫رفته بود برایان را پیدا کنه؟‬

‫احساس حسادت کردم بخاطر این فکر‪ ،‬اما تقریبا مطمئن بودم اون هرگز این کار را نمی‬
‫کنه‪.‬‬

‫باید دکان فال تاروت باشه‪ .‬توی گوگل تلفن ام جستجو کردم‪ ،‬نمی توانستم اسم دقیق‬
‫مکانی که ما یادداشت هایمان را می نوشتیم بخاطر بیاورم‪.‬‬

‫‪70‬‬
‫دو محل را در محله ی فرانسوی ها عالمت زدم و اجازه دادم جی پی اس ام مرا به آنجا‬
‫ببرد‪.‬‬

‫می تونستم تقریبا زمانی که وارد اش شدم بگم که این مغازه ای بود که توی یادداشت ها‬
‫توصیف کرده بودیم‪.‬‬

‫کسی که دیشب مالقات کرده بودیم‪ .‬دیشب‪ .‬خدایا‪ .‬چرا من نمی توانستم چیزهایی که‬
‫یک روز پیش اتفاق افتاده بود بیاد بیارم؟‬

‫راه ام را در طول راهرو ادامه دادم‪ ،‬به تمام چیز های اطراف ام دقت می کردم‪ ،‬مطمئن‬
‫نبودم دنبال چی هستم‪.‬‬

‫وقتی به آخرین راهرو رسیدم‪ ،‬متوجه عکسی روی دیوار شدم‪ .‬عکسی از یک دروازه‪.‬‬

‫این برای دکور هست‪ .‬برای فروش نیست‪.‬‬

‫روی انگشت های پام بلند شدم تا جایی که انگشت های دست ام قاب اش را گرفت‪ ،‬جلو‬
‫کشیدم اش تا از نزدیک ببینم اش‪ .‬دروازه ی بلندی بود‪ ،‬از خانه ی در پس زمینه محافظت‬
‫میکرد که بسختی می توانستم در عکس تشخیص بدم‪.‬‬

‫در گوشه یکی از ستون عظیم متصل به دروازه توجه ام به اسم خانه جلب شد‪.‬‬

‫جامایز‪ .‬جامایز‪.‬‬

‫_"می تونم کمک تون کنم؟"‬

‫به باال نگاه کردم تا مردی رو که به خشکی باهام صحبت کرده بود ببینم‪ ،‬که نکته ی جالبی‬
‫رو فهمیدم‪.‬‬

‫بر طبق گواهینامه رانندگی ام‪ ،‬من شش فوت و یک اینچ بودم( ‪ .) cm 14281‬او احتماال‬
‫شش فوت و پنج اینچ ای بود ( ‪.) cm11.512‬‬

‫‪71‬‬
‫به تصویر توی دست هام اشاره کردم و پرسیدم‪:‬‬

‫" می دانید این عکس کجاست؟"‬

‫مرد قاب عکس را از دست هایم قاپید و گفت‪:‬‬

‫" جدی که نمیگی؟"‬

‫به نظر بی تاب می آمد‪.‬‬

‫_"دیشب دوست دختر ات ازم پرسید‪ ،‬چیزی نمیدانستم‪ ،‬امشب هنوز هم نمی دونم چی‬
‫هست‪ ،‬فقط یک عکس مزخرف‪".‬‬

‫دوباره به دیوار آویزان اش کرد‪.‬‬

‫_"به چیزی دست نزن مگر اینکه برای فروش باشه و قصد خرید اش رو داشته باشی‪".‬‬

‫شروع به دور شدن کرد‪ ،‬دنبالش کردم‪.‬‬

‫گفتم‪" :‬صبر کن‪ ".‬دو قدمی توی مسیر اش رفتم‪ ،‬گام های بلند بر میداشتم‪.‬‬

‫گفتم‪":‬دوست دخترم؟"‬

‫کنار پیشخوان دفتر ثبت مشتری نایستاد و گفت‪ ":‬دوست دختر‪ .‬خواهر‪ .‬دختر عمو‪.‬‬
‫هرچی‪".‬‬

‫گفتم‪ ":‬دوست دختر" مثال روشن اش کردم‪ ،‬اگرچه نمی دونستم برای چی دارم روشن‬
‫سازی می کنم‪ .‬اون آشکارا اهمیتی نمی داد‪.‬‬

‫پرسیدم‪ ":‬دیشب اون اینجا برگشت؟ وقتی رفتیم؟"‬

‫راه اش را به پشت پیشخوان ثبت ادامه داد و گفت‪ ":‬ما دقیقا همین که شما دوتا رفتید‬
‫مغازه رو بستیم‪".‬‬

‫‪72‬‬
‫خیره خیره به من نگاه می کرد و یک ابرو اش را موذیانه باال برو و گفت ‪ ":‬اومدی چیزی‬
‫بخری یا فقط اومدی دنبال من برگردی و تمام شب ازم سواالت احمقانه بپرسی؟"‬

‫آب دهانم رو قورت دادم‪ .‬کاری میکرد حس کنم بچه ام‪ .‬بی تجربه‪ .‬او مظهر تکامل بود و‬
‫اون دو تا ابرو هاش باعث میشدن حس کنم یک بچه ننه ترسو ام‪.‬‬

‫حرف ات رو بخور سیالس!‬

‫تو دختر بچه نیستی!‬

‫گفتم‪ ":‬فقط یک سوال احمقانه دیگه دارم‪".‬‬

‫شروع کرد‪ ،‬زنگ مربوط به مشتری را فشار دادن‪ .‬جوابی نداد‪ ،‬برای همین ادامه دادم‪":‬‬
‫جامایز‪ ،‬جامایز یعنی چی؟ "‬

‫او حتی به من نگاه ام نکرد‪.‬‬

‫_" این یعنی هرگز هرگز" یک نفر از پشت سرم گفت‪.‬‬

‫به سرعت برگشتم‪ ،‬اما پاهام سنگین بودن‪ ،‬انگار توی کفش هام غرق می شدم‪.‬‬

‫هرگز هرگز؟ این نمیتوانست تصادفی باشه‪ .‬چارلی و من این عبارت را بارها و بارها توی‬
‫نامه هامان تکرار می کردیم‪.‬‬

‫به زنی که صدا بهش تعلق داشت نگاه کردم‪ ،‬و او هم به من خیره شده بود‪ ،‬چانه اش را باال‬
‫گرفته بود‪ ،‬صورتش جدی بود‪.‬‬

‫موهایش عقب کشیده شده بود‪ .‬تیره بودند‪ ،‬لبه هایشان به طور نامرتبی خاکستری شده‬
‫بود‪.‬‬

‫لباس مواج بلندی که تا روی پاهایش و کف پوش می رسید به تن داشت‪.‬‬

‫‪73‬‬
‫بنظر می رسید چیزی خارج از مد که به تازگی با چرخ خیاطی دوخته شده پوشیده‪ .‬او باید‬
‫کسی باشه که فال تاروت می خواند‪ .‬نقش اش را خوب بازی می کرد‪.‬‬

‫گفتم‪ ":‬محل آن خانه کجاست؟ اونی که توی قاب عکس روی دیواره؟" به عکس اشاره‬
‫کردم‪.‬‬

‫برگشت و برای مدت طوالنی ای به آن خیره شد‪ .‬بدون این که دوباره به صورتم نگاه کند‪،‬‬
‫انگشت اش را کج کرد‪ ،‬تا به دنبال او بروم‪ .‬به طرف عقب مغازه گردن کشید‪.‬‬

‫با اکراه به دنبالش رفتم‪ .‬قبل از اینکه از بین پرده های آویزان رد بشویم‪ .‬تلفن ام توی‬
‫جیب شلوارم شروع کرد به لرزیدن‪ ،‬جلوی کلید هام بود و شروع کردن به تلق و تلق‬
‫کردن‪.‬‬

‫برگشت و از پشت شانه هایش به من نگاه کرد و گفت‪ ":‬خاموش اش کن‪".‬‬

‫به صفحه اش نگاه کردم و دیدم که دوباره پدرم هستش‪ .‬تلفن رو بی صدا کردم‪.‬‬

‫سعی کردم روشن اش کنم و گفتم‪ ":‬من اینجا نیستم که فال ام رو بخونی‪ ،‬به دنبال کسی‬
‫هستم‪".‬‬

‫گفت‪ ":‬دختره ؟!"‬

‫روی صندلی کنار میز کوچک ای وسط اتاق نشست‪ .‬به من هم اشاره کرد که بنشینم‪ .‬اما‬
‫من رد کردم گفتم‪ ":‬بله‪ ،‬ما دیشب اینجا بودیم‪".‬‬

‫سر تکان داد و شروع کرد مخلوط کردن یک بسته کارت و گفت ‪ ":‬خاطر ام هست‪".‬‬

‫پوزخندی گوشه ی لب اش بود وقتی کارت ها را در دسته های مختلف جدا می کرد‪،‬‬
‫تماشایش می کردم‪ .‬دست اش رو باال می برد و صورتش نامشخص میشد‪.‬‬

‫_" اما تنها یکی از ما یادش هست‪ ،‬درسته؟ "‬

‫‪74‬‬
‫جمله اش باعث شد شانه هام یخ بزنند‪ .‬دو قدم کوتاه به جلو برداشتم و به پشت صندلی‬
‫خالی چنگ زدم‪ .‬از دهانم پرید‪ ":‬تو چطور می دونی؟ "‬

‫دوباره به صندلی اشاره کرد‪ .‬این بار نشستم‪ .‬صبر کردم تا دوباره صحبت کنه‪ ،‬تا ببینم بگه‬
‫چی می دونه‪ ،‬اون اولین کسی بود که اشاره کرد چه اتفاقی برای من افتاده‪ .‬دست هایم‬
‫شروع کردند به لرزیدن‪ .‬پشت پلک های چشمانم می پرید‪ .‬محکم بستم شان و کف دستم‬
‫را بین موهایم بردم تا اضطراب ام را پنهان کنم‪.‬‬

‫گفتم‪ ":‬لطفا‪ ،‬اگر چیزی می دانید‪ ،‬لطفا به من بگین‪".‬‬

‫سر اش را به آرامی تکان می داد‪ .‬جلو عقب‪ ،‬عقب و جلو‪ .‬گفت‪ ":‬به این سادگی نیست‪،‬‬
‫سیالس"‬

‫اسم مرا می دانست‪ ،‬می خواستم جیغ بزنم پیروزی!‬

‫اما هنوز هیچ جوابی نگرفته بودم‪.‬‬

‫_" دیشب کارت ات سفید بود‪ .‬من هرگز تا حاال چیزی شبیه این ندیده بوده ام‪".‬‬

‫دست اش را در طول یک دسته کارت حرکت داد و به یک ردیف ‪ ،‬صاف می شدند‪.‬‬

‫_"راجب اش شنیده بودم‪ .‬ما همه شنیده بودیم که اتفاق می افتد‪ .‬اما هرگز کسی را نمی‬
‫شناسم که قبال دیده باشد اش‪".‬‬

‫کارت سفید؟ حس کردم توی یادداشت هایم راجب اش خواندم اما این کمکی نمی کرد‬
‫وقتی دیگه یادداشتی نداشتم‪.‬‬

‫ولی او به چه کسی اشاره می کرد وقتی گفت ما راجب اش شنیده بودیم؟‬

‫_" این معنی اش چیه؟ تو چی میتونی به من بگی؟ چطور چارلی را پیدا کردی؟ "‬

‫سواالتم از دهانم بیرون می پرید و بین ما به پرواز در می آمد‪.‬‬

‫‪75‬‬
‫گفت‪ ":‬اون عکس؛ چرا شما دو تا اینقدر راجب اش کنجکاوید؟"‬

‫دهانم را باز کردم تا راجب عکس مشابه ای که توی اتاق چارلی بود بگم‪ ،‬اما دهانم را بسته‬
‫نگه داشتم‪.‬‬

‫نمی دونستم می توانم به او اعتماد کنم یا نه؟‬

‫اون اولین کسی بود که می دونست چه اتفاقی برای من افتاده‪ ،‬این می تونست یک جواب‬
‫باشه یا نشانه ای از مجرم بودن‪.‬‬

‫اگر من و چارلی زیر نفوذ یک طلسم بودیم‪ ،‬او شاید یکی از معدود افرادی بود که از قدرت‬
‫و شدت آن طلسم آگاهی داشت‪ .‬یک طلسم؟ چرا به خودم اجازه دادم به همچین چیزی‬
‫فکر کنم؟‬

‫گفتم‪ ":‬فقط راجب اسم اش کنجکاو ام" در مورد قصد ام از سوال راجب عکس دروغ گفتم‪.‬‬

‫_"دیگه چی می تونی به من بگی؟"‬

‫بسته کارت ها را به حالت جدیدی می چید‪ .‬اون ها را به حال خودشان نمی گذاشت‪.‬‬

‫_"چی می تونم‪ ،‬بهت بگم؟‪ ...‬تنها چیزی که بهت می گم‪ ...‬اینه که تو احتیاج داری به یاد‬
‫بیاری‪ ،‬چه کسی ناامیدانه تالش می کنه که تو فراموش کنی؟!"‬

‫چشم هایش به من خیره شدند و دوباره چانه اش را باال گرفت‪.‬‬

‫_" بهتر بروی‪ .‬دیگه بیشتر از این نمی توانم کمک ات کنم‪".‬‬

‫به سرعت از میز فاصله گرفت و ایستاد‪ .‬روپوش اش با حرکات مالیمی تکان می خورد و‬
‫کفش هایی که به پا داشت‪ ،‬باعث میشد به اصلیت اش شک کنم‪ .‬قانع شده بودم که کولی‬
‫ها پا برهنه هستن‪.‬‬

‫‪76‬‬
‫شاید ساحره بود؟ یا جادوگر ؟‬

‫هر چه که بود‪ ،‬ناباورانه می خواستم بپذیرم که او بیشتر از این توانایی داره که به من کمک‬
‫بکنه‪.‬‬

‫بنا بر تردیدی که داشتم‪ ،‬می دونستم که من شخصیتی نیستم که تنها همین برام کافی‬
‫باشه‪ .‬اما ناامیدی ام خیلی قوی تر از تردید ام بود‪ .‬اگر باید برای پیدا کردن چارلی به‬
‫اژدها اعتقاد پیدا می کردم‪ ،‬پس اولین کسی بودم که شمشیر اش را به سوی آتش اژدها‬
‫می کشید‪.‬‬

‫به او گفتم‪ ":‬باید چیز دیگه ای هم باشه‪ .‬من نمی تونم چارلی را پیدا کنم‪ .‬نمی تونم چیزی‬
‫را به یاد بیاورم‪ .‬نمی دونم از کجا جستجو را شروع کنم‪ .‬مجبوری اطالعات بیشتری به من‬
‫بدی‪".‬‬

‫ایستادم؛ ناامیدی توی صدا و چشم هایم موج می زد‪ .‬خیلی ساده سرش را تکان داد و‬
‫لبخند زد‪.‬‬

‫_"سیالس‪ ،‬جواب سوال هایت زیر سر کسی هست که خیلی به تو نزدیک هستش‪".‬‬

‫به در اشاره کرد و گفت‪ ":‬بهتره بیرون بری‪ .‬باید خیلی جاها بگردی‪".‬‬

‫خیلی نزدیک به من ؟‬

‫دیگه به چه کسی غیر از چارلی نزدیک بودم؟‬

‫پدرم؟ الندن؟‬

‫‪77‬‬
‫به پرده های ورودی خیره شدم و دوباره بهش نگاه کردم‪ ،‬رفته بود به انتهای ساختمان‪،‬‬
‫کنار در عقبی آنجا ایستاده بود‪.‬‬

‫تا زمانی که رفت می پاییدم اش‪ .‬بعد دست هایم به طرف صورت ام بردم‪.‬‬

‫می خواستم فریاد بکشم‪.‬‬

‫فصل دوازدهم‬

‫چارلی‬

‫زمانی که بیدار شدم‪ ،‬همه چیز تمیز بود‪ .‬نه برنجی‪ ،‬نه سوسیس ای‪ ،‬نه حتی تکه شکسته‬
‫ای از سفال که بشه اون زنیکه هرزه را باهاش زد‪.‬‬

‫وای! این کلمه دیگه از کجا پیداش شد؟ حس کردم احمق ام‪.‬‬

‫اون محدود ام کرده بود‪ ،‬روی همه چیز کنترل داشت‪ ،‬از همه چی نا امید شدم‪ ،‬غذاهای‬
‫بی ریخت اش را میاره‪ ،‬سَمی از همه چی ناامید شده‪ ،‬غذا های بی ریخت اش را میاره‪ .‬اما‬
‫این بار وقتی برگشت‪ ،‬غذای بی ریختی باهاش نبود‪.‬‬

‫یک حوله و یک قالب صابون به همراه داشت‪ .‬باالخره! دستشویی!‬

‫گفت‪ ":‬وقت حمام!" این بار رفتار اش دوستانه نبود‪ .‬لب هایش توی صورت اش مثل خط‬
‫باریکی بودند‪.‬‬

‫ایستادم‪ ،‬انتظار داشتم کمی وقت تلف کنم‪.‬‬

‫این سوزنی که به گردن ام زدن از هر چیزی که بهم تا حاال داده بودن قوی تر بود‪ .‬اما‬
‫احساس گیجی نداشتم‪.‬‬

‫‪78‬‬
‫ذهنم تیز بود؛ برای هر عکس العملی ذهنم آماده بود‪.‬‬

‫گفتم‪ ":‬چرا تو تنها کسی هستی که میای؟ اگر پرستار باشی‪ ،‬باید شیفت کار کنی‪".‬‬

‫به پشت چرخید و به سمت در رفت‪.‬‬

‫_"سالم؟ ‪"...‬‬

‫گفت‪ " :‬درست رفتار کن! دفعه بد اوضاع برات خوب پیش نمیره‪".‬‬

‫دهانم رو بستم چون داشت منو از این جعبه ای که توش بودم بیرون می آورد و من خیلی‪،‬‬
‫خیلی می خواستم بدونم چی پشت در هست‪ .‬در را باز و اجازه داد که اول من قدم بیرون‬
‫بذارم‪.‬‬

‫دری دیگر روبروی من بود!‬

‫گیج شدم‪ ،‬به راست چرخید و من دیدم که اونجا یک راهرو هست‪ .‬درست سمت راست‬
‫من یک تخت خواب رها شده وجود داشت‪ .‬ساعت ها بود که از توالت استفاده نکرده بودم‬
‫و توی این لحظه حس می کردم مثانه ام داشت شروع می کرد به درد گرفتن‪.‬‬

‫حوله را به دست ام داد و گفت‪ ":‬دوش فقط آب سرد داره‪ .‬طولش نده‪".‬‬

‫در را بستم‪ .‬توالت شبیه یک جان پناه بود‪ .‬بدون پنجره؛ الیه ای از بتن سبک روی دیوار‬
‫بود‪ .‬توالت درپوش نداشت یا حتی جایی برای نشستن‪ ،‬فقط یک گودی بی دوره بود‪.‬‬

‫کاسه ی دستشویی هم در کنارش قرار داشت‪ .‬به هر حال از آن استفاده می کردم‪ .‬روی‬
‫دیوار دستشویی یک روپوش جدید بیمارستان و لباس زیر قرار داشت‪.‬‬

‫همانطور که کارم را انجام می دادم‪ ،‬همه چیز را هم تماشا می کردم؛ دنبال چیزی بودم‪،‬‬
‫هرچی‪.‬‬

‫‪79‬‬
‫یک لوله زنگ زده نزدیک کف زمین‪ ،‬از دیوار بیرون آمده بود‪ .‬توالت را شستم و به سمتش‬
‫حرکت کردم ‪ ،‬دستم را داخلش چسباندم‪ ،‬گردی یکدست و صاف داخل آن را حس کردم‪.‬‬

‫یک قطعه لوله پوسیده بود‪ ،‬به سمت دوش آب رفتم‪ ،‬ممکن بود او در حال گوش دادن‬
‫باشد‪.‬‬

‫یک قطعه ی کوچک فلزی بود اما با کمی تالش می توانستم از دیوار جدایش کنم‪ ،‬حداقل‬
‫این هم چیزی بود‪ .‬با خودم آن را به زیر دوش آب کشیدم و زمانی که خود را می شستم‬
‫با دست دیگرم آن را نگه داشته بودم ‪ .‬آب خیلی سرد بود و من نمی توانستم دندانهایم را‬
‫متوقف کنم سعی کردم آرواره ام را محکمتر نگه دارم اما دندانهایم در سرم تلق تلق می‬
‫کردند‪.‬‬

‫علی رغم اینکه سعی می کردم آنها را ثابت نگه دارم‪ ،‬من چقدر بدبخت بودم؟‬

‫حتی روی دندانهایم و خاطرات خودم نیز هیچ کنترلی نداشتم ‪ .‬روی غذاخوردنم‪،‬‬
‫خوابیدنم‪ ،‬دوش گرفتنم و حتی ریدنم هم هیچ کنترلی نداشتم‪.‬‬

‫تنها چیزی که حس می کردم میتوانم آن را مدیریت کنم این فرار کوتاه مدت بود از آنچه‬
‫که اینجا و خودم بودم ‪.‬‬

‫لوله را با تمام قدرتم درون دستهایم گرفتم‪ ،‬میدانستم این می تواند تنها چیزی باشد که‬
‫من را به نوعی به حالت خود کنترلی دوباره برگرداند‪.‬‬

‫وقتی از دستشویی بیرون آمدم توی کاغذ توالت پیچیده بود و درون لباس زیرم جا سازی‬
‫شده بود‪.‬‬

‫یک جفت جوراب سفید برای من نگه داشته بود‪ .‬فعال هیچ برنامه ای ندارم؛ فقط برای‬
‫رسیدن لحظه مناسب صبر می کنم‪.‬‬

‫‪80‬‬
‫فصل سیزدهم‬

‫سیالس‬

‫هوا داره تاریک میشه و برای دو ساعت رانندگی می کردم‪ ،‬بدون هیچ مدرکی که بگوید‬
‫کجا باید بروم‪ .‬نمی توانستم به خانه برگردم‪ .‬نمی توانستم به خانه چارلی برگردم‪ .‬هیچکس‬
‫دیگری را هم نمی شناختم‪ ،‬خوب تنها کاری که میتوانستم انجام دهم رانندگی بود‪.‬‬

‫هشت تا میس کال داشتم‪ ،‬دو تا از الندن‪ ،‬یکی از جانت‪ ،‬بقیه هم از طرف پدر بود‪ ،‬هشت‬
‫تا پیام صوتی هم داشتم‪ ،‬به هیچکدام هنوز گوش نداده بودم‪ .‬نمی خواستم االن نگران‬
‫هیچکدام از آنها باشم‪ ،‬هیچکدام سر نخی از اینکه چه اتفاقی واقعا رخ می دهد‪ ،‬نداشت‬
‫و هیچکدام من را باور نمی کرد‪ ،‬اگر به آنها می گفتم‪.‬‬

‫آنها را سرزنش نمی کردم‪ .‬کل روز را در سرم تکرار میشد و برای من به نظر خیلی مسخره‬
‫می رسید که حتی باورش کنم و من کسی بودم که این لحظه ها را زندگی کرده بودم‪.‬‬

‫همه چی مسخره اما کامال واقعی بود‪.‬‬

‫داخل پمپ بنزین توقف کردم تا باک ماشین را پر کنم حتی مطمئن نبودم امروز چیزی‬
‫خورده باشم احساس گیجی می کردم برای همین وقتی وارد یک مغازه شدم به یک بسته‬
‫چیپس و یک بطری آب چنگ زدم در ادامه باک بنزین را پر کردم‪.‬‬

‫نگران چارلی بودم‪ ،‬فکر می کردم تنهاست و آیا از او مراقبت میشود یا نه؟ نگران بودم‬
‫چطور ممکن است او را پیدا کنم‪ ،‬ممکن بود هرجایی از این دنیا باشه‪...‬‬

‫‪81‬‬
‫داشتم با ماشین می چرخیدم‪ .‬هر دفعه از کنار دختری که در حال عبور از گوشه ی خیابان‬
‫بود‪ ،‬می گذشتم‪.‬‬

‫نمی دانستم چه کسی را باید ببینم‪ ،‬کجا باید بروم‪ .‬چطور باید آن کسی باشم که نجاتش‬
‫می دهد‪.‬‬

‫فکر می کردم مردم چه کار می کنند زمانی که جایی برای رفتن و ماندن ندارند و چقدر‬
‫همه چیز ‪ ،‬دیوانه کننده به نظر می رسد‪ ،‬نگران این موضوع بودم‪.‬‬

‫حس می کردم هیچ کنترلی روی ذهنم ندارم و اگر من کسی هستم که از کنترل خارج‬
‫شده ‪...‬دیگه کی نیست؟!‬

‫تلفنم دوباره زنگ خورد به تماس نگاه کردم و اسم الندن را دیدم‪.‬‬

‫نمی دانم چرا آن را برداشته و جواب دادم‪،‬شاید من از اینکه در ذهن خودم می چرخیدم‬
‫بدون اینکه به هیچ جوابی برسم‪ ،‬خسته شده بودم‪.‬‬

‫کنار خیابان پارک کردم تا با او صحبت کنم‪.‬‬

‫_"سالم؟"‬

‫_"لطفا به من بگو کدوم جهنمی هستی؟"‬

‫_"کسی اون اطراف ما رو می شنوه؟"‬

‫گفت‪ ":‬نه‪ .‬بازی همین االن تمام شد‪ .‬پدر داره با پلیس تماس می گیره‪ ،‬همه نگرانت‬
‫هستن‪".‬‬

‫جوابی ندادم‪ ،‬احساس بدی داشتم که نگران شون کردم اما این حس وقتی می دیدم کسی‬
‫نگران چارلی نیست بدتر میشد‪.‬‬

‫_" هنوز چارلی رو پیدا نکردین؟"‬

‫‪82‬‬
‫می توانستم فریاد های مردم را در پشت تلفن بشنوم‪ .‬بنظر می رسید او در دقایق آخر‬
‫این جستجو به من زنگ زده است‪.‬‬

‫گفت‪ " :‬دنبالش هستن‪".‬‬

‫اما چیز دیگری در صدایش بود‪ .‬چیزی ناگفته‪،‬‬

‫_" چی شده‪ ،‬الندن؟"‬

‫دوباره آه کشید‪ ":‬سیالس‪...‬اونا به دنبال تو هم هستن‪ .‬اون ها فکر می کنند‪"...‬‬

‫صداش به خاطر نگرانی بم شد و ادامه داد‪ ":‬اون ها فکر می کنند تو می دونی اون‬
‫کجاست‪".‬‬

‫چشم هایم را بستم‪ .‬می دانستم این اتفاق می افتد‪ ،‬کف دستم را روی رانم مالیدم و گفتم‬
‫‪ ":‬من نمی دونم اون کجاست‪".‬‬

‫قبل از این که الندن دوباره حرف بزند ‪ ،‬دقایقی طوالنی سپری شد و گفت‪ ":‬جانت به‬
‫پاسگاه پلیس رفت‪ .‬اون گفت فکر می کنه تو عجیب غریب رفتار می کردی‪ ،‬بنابراین وقتی‬
‫وسایل چارلی رو در کوله پشتی توی کمد باشگاه پیدا کرده اون ها رو به پلیس برگردانده‪.‬‬
‫تو کیف پولش را داشتی‪ ،‬سیالس و همین طور گوشیش‪".‬‬

‫_" پیدا کردن وسایل چارلی توی اموال من حداقل مدرکی برای اثبات اینه که من توی‬
‫ناپدید شدنش مقصرم‪ .‬این ثابت می کنه که من دوست پسرش هستم‪".‬‬

‫جواب داد‪ ":‬بیا خونه‪ ،‬بهشون بگو چیزی برای پنهان کردن نداری‪ .‬به سواالتشون جواب‬
‫بده‪ .‬اگر همکاری کنی‪ ،‬دلیلی برای متهم کردنت ندارن‪".‬‬

‫هه‪ .‬البته اگر جواب دادن به سواالتشان آسان باشد‪.‬‬

‫‪83‬‬
‫_"تو فکر می کنی من توی ناپدید شدنش مقصرم؟ آره؟"‬

‫به سرعت پرسید‪ ":‬هستی؟ "‬

‫_"نه!"‬

‫جواب داد‪ ":‬پس‪ ،‬نه! من فکر نمی کنم که تو ربطی به این موضوع داشته باشی‪ .‬کجایی؟"‬

‫_" نمیدونم"‬

‫صدای در هم پیچیده ای را می شنیدم‪ ،‬انگار دهانه ی گوشی را با دستش پوشانده بود‪.‬‬


‫هنوز میتوانستم صداها را از پشت گوشی بشنوم‪.‬‬

‫مردی پرسید‪ ":‬باهاش تماس گرفتی؟"‬

‫الندن گفت‪ ":‬دارم سعی می کنم پدر‪"،‬‬

‫همهمه بیشتر شد‪.‬‬

‫پرسید‪ ":‬سیالس‪،‬اونجایی؟"‬

‫گفتم‪ ":‬آره‪ ،‬سوال دارم‪ .‬درباره ی جایی به اسم جاماز جاماز شنیدی؟"‬

‫سکوت‪ .‬صبر کردم تا جواب بده‪ ،‬اما جواب نداد‪.‬‬

‫_"الندن؟ راجبش شنیدی؟"‬

‫یک آه سنگین دیگه کشید و گفت‪ ":‬سیالس‪ .‬این خونه ی قدیمی چارلی‪ .‬چه مشکلی برات‬
‫پیش اومده؟ مواد زدی؟ هان؟ یا عیسی مسیح‪ ،‬سیالس‪ ،‬چه کوفتی خوردی؟ به اتفاقی که‬
‫واسه چارلی افتاده ربط داره؟ چون ‪"...‬‬

‫من تلفن را قطع کردم زمانی که او هنوز بمباران سواالتش ادامه داشت‪ .‬آدرس خانه بِرَت‬
‫وان وود را در اینترنت سرچ کردم‪ .‬کمی زمان برد اما در نتیجه دو تا آدرس ظاهر شد‪ .‬یکی‬

‫‪84‬‬
‫از آنها را به یاد داشتم‪ ،‬چون اخیرا آنجا بودم‪ .‬جایی بود که چارلی حاال در آن زندگی می‬
‫کرد‪ .‬اما دیگری را به یاد نمی آوردم‪ .‬آدرس جامایز جامایز بود‪.‬‬

‫خانه در شش جریب فرنگی در دنباله دریاچه یورگان واقع و در سال ‪ 1631‬میالدی ساخته‬
‫شده است‪ .‬که این دقیقاً یک سال قبل از آغاز جنگ داخلی است‪ ،‬در اصل خانه" ‪la Terre‬‬
‫‪ "Rencowtre l'eau‬نام دارد‪.‬‬

‫که به معنای زمینی است که به آب می رسد‪ .‬در طول جنگ به عنوان بیمارستان استفاده‬
‫گردید‪ ،‬خانه ای که برای نگهداری سربازان زخمی بود‪.‬‬

‫خانه توسط یک بانک دار " فرانک وان وود" در سال ‪ 1411‬میالدی خریداری شد‪.‬‬

‫خانه برای این خانواده باقی ماند‪ .‬سه نسل در آن طی شد و سرانجام در سال ‪ 1114‬به‬
‫دست " برت وان وود " سی ساله رسید‪.‬‬

‫برت وان وود و خانواده اش تا سال ‪ 211.‬ساکن خانه بودند زمانی که طوفان کاترینا آسیب‬
‫زیادی به ملک وارد آورد‪.‬‬

‫خانواده مجبور به ترک خانه گردید‪ .‬و خانه برای سال ها دست نخورده باقی ماند تا زمانی‬
‫که نوسازی آن آغاز گشت‪.‬‬

‫کل خانه به جز مقداری از دیوارهای بخش بیرونی و سقف ساختمان بازسازی گردید‪.‬‬

‫در سال ‪ 2111‬خانواده وان وود دوباره به خانه بازگشت‪ .‬ظهور دوباره برت وان وود ‪ ،‬به‬
‫خانه نام جدید "جامایز جامایز" داد‪ .‬زمانی که از او پرسیدند چرا ترجمه فرانسوی هرگز‬
‫هرگز را انتخاب کرده است ؟ او گفت‪ ،‬دخترش چارلی وان وود چهارده ساله این تصمیم را‬
‫گرفته است‪.‬‬

‫‪85‬‬
‫چارلی می گوید ‪" :‬این یک بزرگداشت برای بزرگان خانواده ما می باشد‪ .‬هرگز فراموش‬
‫نکن چه کسانی قبل از تو راه را پیموده اند‪ .‬هرگز بهتر کردن دنیا را به خاطر افرادی که‬
‫قبل از تو در آن می زیستند‪ ،‬فراموش نکن‪" .‬‬

‫خانواده وان وود تا سال ‪ 2116‬ساکن خانه بودند تا زمانی که خانه به مزایده گذاشته گردید‪.‬‬
‫که این به دنبال حکمی بود که برای سازمان مالی وان وود نشر داده شد‪.‬‬

‫خانه در پایان سال ‪ 2116‬به یک پیشنهاد کننده ناشناس فروخته شد‪.‬‬

‫صفحه را به عالقه مندی های گوشی ام اضافه کردم و از مقاله یادداشت برداشتم‪ .‬بعد از‬
‫این که یک جایی پارک کردم‪ ،‬ملک را دیدم_مستقیم به سمت دروازه ی قفل شده رفتم‪.‬‬
‫ارتفاع دروازه شوکه کننده بود‪ ،‬نشان می داد آدم هایی که پشت این دروازه زندگی می‬
‫کنند از بقیه آدم ها ارزش باالتری دارند‪.‬‬

‫فکر می کردم پدر چارلی چه فکری راجب این جا زندگی کردن داشت‪ .‬فکر می کردم چه‬
‫فکری می کرد وقتی کسی دیگر صاحب این ملک آبا و اجدادی اش شد‪.‬‬

‫ساختمان در پایان یک جاده ی انحصاری قرار داشت که البته این جاده تا به دروازه ها می‬
‫رسید و به آن ها تعلق داشت‪.‬‬

‫بعد از تالشی که کردم تا راهی پیدا کنم تا از دروازه رد بشوم‪ ،‬نتیجه گرفتم راهی وجود‬
‫ندارد‪.‬‬

‫حاال هوا تاریک شده بود‪ .‬بنابراین ممکن بود راه را گم کنم یا ورود ناجوری داشته باشم‪.‬‬
‫حتی مطمئن نبودم چرا می خواهم از دروازه رد بشوم اما نمی توانستم خودم را کنترل‬
‫کنم و حس می کردم عکس های این خانه می توانست مدرکی باشد‪.‬‬

‫‪86‬‬
‫احتمال دادم می خواهم سواالتی بپرسم‪ ،‬احتماال بهترین کار بود که بیشتر از این که امشب‬
‫چرخیدم دیگر آن اطراف‪ ،‬رانندگی نکنم‪.‬‬

‫بنابراین تصمیم گرفتم تا صبح آن جا بمانم‪ .‬ماشین را خاموش کردم؛ اگر فردا از هر چیز‬
‫دیگری ارزش بیشتر میشد‪ ،‬باید سعی می کردم و حداقل چند ساعتی می خوابیدم‪،‬‬
‫صندلی ام را خم کردم‪ ،‬چشم هایم را بستم و نگران شدم چه خوابی ممکن بود امشب‬
‫ببینم‪.‬‬

‫حتی نمی دانستم راجب چه ممکن است خواب ببینم‪.‬‬

‫اگر نمی خوابیدم خوابی هم نمی دیدم و حس می کردم امشب به خواب رفتن غیر ممکن‬
‫باشد‪.‬‬

‫با این فکر چشم هایم کامال باز شد‪ .‬ودیو؟!‬

‫در یکی از نامه هایم اشاره کرده بودم که با دیدن خوابیدن چارلی می توانم بخوابم‪.‬‬

‫توی تلفن ام گشتم تا زمانی که پیداش کردم‪.‬‬

‫روی کلید پلی زدم و صدای چارلی را برای اولین بار شنیدم‪.‬‬

‫فصل چهاردهم‬

‫چارلی‬

‫بیشتر خوابیدم‪ .‬این دفعه به خاطر قرص ها نبود‪ .‬تظاهر کردم که بلعیدم شان اما توی لپ‬
‫ام نگه شان داشتم‪ .‬به حدی طوالنی آنجا ایستاد که شروع به حل شدن کرده بودن‪.‬‬

‫‪87‬‬
‫به محض این که در پشت سرش بسته شد‪ ،‬توی دستم تف شان کردم‪ .‬دیگر خواب آلودگی‬
‫نداریم‪.‬‬

‫من به ذهنی روشن نیاز داشتم‪ .‬به میل خودم خوابیدم و خیلی زود رویای بیشتری دیدم‪،‬‬
‫در رویای اول ام همان طرف را دوباره دیدم‪.‬‬

‫یعنی این خواب اولین خاطره ام از او بود؟‬

‫در رویایم‪ ،‬طرف مرا به خیابان کثیفی راهنمایی می کرد‪ .‬نگاهش اش سمت من نبود‪ ،‬به‬
‫روبرو نگاه می کرد‪ ،‬تمام بدن اش متمایل به جلو شده بود‪ ،‬انگار نیرویی نامرئی او را نگه‬
‫داشته بود‪.‬‬

‫در دست چپ اش دوربین داشت‪ .‬ناگهان ایستاد و به کنار خیابان نگاه کرد‪ .‬جهت نگاه اش‬
‫را دنبال کردم‪.‬‬

‫گفت‪ ":‬آنجا را نگاه کن"‪ ،‬اما من نمی خواستم نگاه کنم‪ ،‬کمر ام رو به سمتی که نگاه نمی‬
‫کرد چرخاندم و به دیواری نگاه کردم‪.‬‬

‫بعد؛ ناگهان‪ ،‬دیگه دست اش توی دست من نبود‪ ،‬برگشتم و او را کنار خیابان دیدم که‬
‫نزدیک زنی که چهار زانو پشت به دیوار نشسته بود قرار داشت‪.‬‬

‫در بین بازو هایش نوزاد کوچکی که در پتویی پشمی پیچیده بود بغل گرفته بود و می‬
‫چرخاند‪.‬‬

‫طرف دوال شد و برای مدت طوالنی ای صحبت کردند‪ .‬او چیزی به آن زن داد و زنک لبخند‬
‫زد‪.‬‬

‫وقتی ایستاد‪ ،‬بچه شروع به گریه کرد‪ ،‬هم زمان او سریع عکسی گرفت‪.‬‬

‫‪88‬‬
‫هنوز می توانستم صورتش را ببینم‪ ،‬اما تصویری واقعی نبود‪ ،‬مثل یک عکس بود‪.‬عکسی‬
‫که اون پسره گرفته بود‪.‬‬

‫مادری خشک با مو های جمع شده و خیره شده به فرزندش‪ ،‬دهان کوچک بچه با جیغی‬
‫باز شده بود‪.‬‬

‫پس زمینه ی آن ها آبی روشن پریده رنگی بود‪ .‬زمانی که رویا تمام شد مثل دفعه ی قبل‬
‫غمگین نبودم‪.‬‬

‫دوست داشتم پسری را که به سختی مثل تصویری روشن در ذهنم ثبت شده بود‪ ،‬ببینم‪.‬‬
‫بیشتر از آنچه تصور می کردم که از شب سپری شده در رختخواب ماندم‪.‬‬

‫او با صبحانه برگشت‪.‬‬

‫گفتم‪ ":‬بازم تو‪ ،‬حتی یک ساعتی مرخصی نداری حتی یک روز‪".‬‬

‫گفت‪ ":‬آره‪ ،‬ما نیرو نداریم‪ ،‬برای همین من دو برابر کار می کنم‪،‬بخور‪".‬‬

‫_"گرسنه نیستم‪".‬‬

‫لیوان دارو را بهم تعارف کرد‪.‬‬

‫نگرفتم شان‪ ،‬گفتم‪ ":‬می خواهم دکتر را ببینم‪".‬‬

‫_" دکتر امروز سر اش شلوغ است‪ .‬می توانم برایت وقت بگیرم‪ .‬احتماال بتواند یک زمانی‬
‫در هفته آینده تو را ببند‪".‬‬

‫_" نه‪ ،‬من امروز می خواهم دکتر را ببینم‪ .‬من می خواهم بدانم تو چه دارویی به من می‬
‫دهی و می خواهم بدانم چرا اینجا هستم‪".‬‬

‫‪89‬‬
‫اولین بار بود که من همه چیز به آن حالت دوستانه ی کسل کننده را در صورت اش می‬
‫دیدم‪.‬‬

‫به جلو خم شد و هیس هیس کرد‪ ":‬بچه ی بوی بدی و بداخالقی نباش‪ .‬اینجا به خواسته‬
‫هات نمی رسی‪ ،‬می فهمی؟"‬

‫قرص ها را به سمت ام کشید‪.‬‬

‫گفتم‪ ":‬این ها را نمی خورم تا زمانی که دکتر بگه چرا اینجا هستم" و در برابر قرص ها سر‬
‫تکان دادم‪.‬‬

‫_"نمی فهمی؟"‬

‫فکر کردم می خواهد مرا بزند‪ .‬دستم قسمتی از لوله ی زیر بالشت را گرفت‪.‬‬

‫ماهیچه های شانه ها و کمر ام منقبض شدند‪.‬‬

‫گردی پاشنه پاهایم به کاشی ها فشار وارد می کرد‪ ،‬آماده از جا پریدن بودم‪.‬‬

‫اما پرستار رو برگرداند‪ ،‬کلید هایش را در قفل در جا داد و برگشت‪ ،‬صدای کلیک قفل را‬
‫شنیدم و بعد دوباره تنها بودم‪.‬‬

‫فصل پانزدهم‬

‫سیالس‬

‫به او گفتم‪ " :‬باور نمی کنم تو بخاطر این موضوع منو ترک کرده باشی‪"،‬‬

‫دست هایم را دور کمر اش حلقه کردم‪ ،‬و هل اش دادم تا جایی که کمر اش به در اتاق‬
‫خواب خورد‪.‬‬
‫‪90‬‬
‫دست هایش را رو سینه ام گذاشت و با حالت بی گناهان به من لبخند زد‪.‬‬

‫_"بخاطر چی تو رو ترک کنم؟"‬

‫خندیدم و لب هایم را به گردن اش فشار دادم‪.‬‬

‫_"احترام به تاریخ خانواده ات؟"‬

‫به سمت لب هایش نزدیک تر رفتم‪.‬‬

‫_" اگه با من بهم بزنی چکار می کنی مثال؟ توی خونه ای گیر می افتی که اسم اش رو از‬
‫روی اصطالحی که همیشه به دوست پسر سابق ات می گفتی برداشتی؟!"‬

‫سر اش را تکان داد و مرا هل داد و از من دور شد‪.‬‬

‫_" اگر بخوام با تو بهم بزنم‪ ،‬پدری دارم که اسم خونه رو تغییر میده‪".‬‬

‫_ " چار‪ .‬اون فکر می کنه این اسم در حد تحصیالت عالیه‪ ،‬ممتازه‪".‬‬

‫شانه باال انداخت‪.‬‬

‫_" پس من به زیر می کشم اش‪".‬‬

‫لبه ی تشک نشست‪ ،‬و من هم کنارش نشستم‪ ،‬و از کمر به سمت خودم کشیدم اش‪ .‬وقتی‬
‫روش حرکت کردم و با دست هایم برایش قفسی ساختم قهه قهه زد‪.‬‬

‫او خیلی زیبا بود‪.‬‬

‫همیشه می دانستم چقدر زیباست‪ ،‬اما امسال بهترین سال برای او بود‪ .‬خیلی خوب بود‪.‬‬

‫سینه اش را نگاه کردم‪ .‬نمی تونستم خودم را کنترل کنم‪ .‬اونا خیلی ‪ ....‬شده بودن‪.‬امسال‬
‫عالی شده بودن‪.‬‬

‫‪91‬‬
‫ازش پرسیدم‪ ":‬فکر می کنی سینه هات به بزرگ تر شدن ادامه بدن؟"‬

‫خندید و روی شانه ام زد‪.‬‬

‫_"تو نفرت انگیزی‪".‬‬

‫انگشتم ام را در جایی که یقعه ی تی شرت اش باز توی گردن میشد بردم‪.‬‬

‫انگشت ام در طول سینه اش خزید تا به عمیق ترین نقطه ی باال تنه اش رسید‪.‬‬

‫_" چه زمانی فکر می کنی اجازه بدی اون ها رو ببینم؟"‬

‫با خنده ای گفت‪ " :‬جامایز‪ ،‬جامایز"‬

‫اخم کردم‪.‬‬

‫"کوتاه بیا‪ ،‬چارلی‪ .‬عزیزم‪ .‬من برای چهارده سال دوست ات داشتم‪ .‬باید یک سودی برام‬
‫داشته باشه_ یک جرعه کوچیک‪ ،‬ی پیرهن باال کشیده‪".‬‬

‫_" ما چهارده سالمونه‪ ،‬سیالس‪ .‬وقتی پانزده ساله شدیم دوباره از من بخواه‪".‬‬

‫لبخند زدم‪.‬‬

‫_"من فقط دو ماه دیگه دارم تا پانزده سالگی‪".‬‬

‫لب هایم را روی لب هایش فشار دادم و حس کردم که سینه اش در برابر سینه ی من جلو‬
‫آمد نفس های سریع اش را حس می کردم‪ .‬خدایا‪ ،‬شکنجه بود‪.‬‬

‫زبان اش در دهان من می لغزید و در همین زمان دست هایش به پشت سرم تاب خوردند‪،‬‬
‫منو جلوتر کشید‪.‬‬

‫شیرین‪ ،‬شکنجه شیرین ای بود‪.‬‬

‫‪92‬‬
‫دستان ام را تا کمر اش پایین آوردم‪ ،‬بلوز اش را کم کم با انگشتان ام باال زدم تا به پوست‬
‫اش رسیدم و گرمای بدن اش را در کف دستان ام حس می کردم‪.‬‬

‫در حالی که او را بیشتر کنکاش می کردم بوسیدن اش را ادامه دادم‪ .‬اینچ به اینچ‪ ،‬تا زمانی‬
‫که نوک انگشتان ام پارچه سوتین اش را لمس کرد‪.‬‬

‫می خواستم ادامه بدهم _ تا آن لطافت را در زیر انگشت هایم حس کنم‪ .‬می خواستم _‬

‫_"سیالس!"‬

‫چارلی در این رویا فرو رفت‪ .‬تمام بدن اش با کاغذ هایی پوشیده شد و من دل تنگ بالشت‬
‫اش را بغل کرده بودم‪.‬‬

‫این دیگر چه کوفتی بود؟ کجا رفت؟ مردم ناگهان در هوا ناپدید نمی شوند‪.‬‬

‫_ "سیالس در را باز کن!"‬

‫چشمان ام را با فشار بسته نگه داشتم‪.‬‬

‫_"چارلی کجایی؟ "‬

‫_"بیدار شو!"‬

‫چشم هایم را باز کردم و دیگر در تخت چارلی نبودم‪ .‬دیگر پسر چهارده ساله ای نبودم که‬
‫برای اولین بار می خواست به سینه های دوست دختر اش دست بزند‪.‬‬

‫من‪ ...‬سیالس ام‪ .‬گم شده و گیج و خوابیده توی یک ماشین لعنتی‪ .‬یک مشت به شیشه ی‬
‫بغل ماشین ام خورد‪.‬‬

‫قبل از این که به آن نگاه کنم به چشم هایم اجازه دادم تا لحظاتی بیشتر با نور روز که به‬
‫ماشین ام سرازیر می شد‪ ،‬تطبیق پیدا کنند‪ .‬الندن در کنار درِ ماشین ام ایستاده بود‪ .‬به‬
‫سرعت نشستم و برگشتم‪ ،‬پشت سر ام را نگاه کردم‪ ،‬اطراف ام را پاییدم‪.‬‬

‫‪93‬‬
‫هیچ فرد دیگری با او نبود‪.‬‬

‫به طرف دستگیره در خودم را کشیدم و صبر کردم عقب برود تا در را باز کنم‪.‬‬

‫پرسیدم‪ ":‬پیدایش کردی؟" و از ماشین بیرون آمدم‪.‬‬

‫سر اش را تکان داد‪ ":‬نه‪ ،‬آن ها هنوز دارند دنبال اش می گردنند‪".‬‬

‫پشت گردن اش را ماساژ داد‪ ،‬درست مثل من وقتی عصبی می شوم یا استرس می گیرم‪.‬‬

‫دهان ام را باز کردم تا از او بپرسم چطوری می دانست مرا از کجا پیدا کند اما بعد به یاد‬
‫آوردم قبل از این که گوشی را قطع کنم از او راجع این خانه پرسیدم و دهان ام را بست‬
‫ام‪.‬‬

‫البته که به اینجا سر می زد‪.‬‬

‫_" سیالس؛ تو باید کمک شان کنی تا پیدایش کنند‪ ،‬باید هر چه می دانی به آن ها بگویی!"‬

‫خندیدم‪ .‬هر چیزی که می دانستم‪ .‬به ماشین تکیه دادم و دست به سینه ایستادم‪ .‬لبخند‬
‫زدن به مسخرگی این موقعیت را متوقف کردم و چشم هایم در چشم های برادر کوچک‬
‫تر ام قفل کردم‪.‬‬

‫_" الندن‪ ،‬من چیزی نمی دانم‪ .‬حتی تو را نمی شناسم‪ ،‬تا جایی که حافظه ام یاری می کند‪.‬‬
‫من هرگز چارلی ون ود را ندیده ام‪".‬‬

‫الندن سر تکان داد به من خیره شده بود‪ ...‬کنجکاو و ساکت‪.‬‬

‫فکر می کرد دیوانه شده ام؛ پس می توانستم آن را در چشم هایش ببینم‪ .‬شاید حق با او‬
‫بود‪.‬‬

‫‪94‬‬
‫به او گفتم ‪ ":‬بیا توی ماشین؛ چیز هایی زیادی هست که برای گفتن به تو دارم‪ .‬بیا یک‬
‫دوری بزنیم‪".‬‬

‫در ماشین را باز کردم و داخل ماشین شدم‪ .‬چند لحظه‪ ،‬منتظر ماند اما بعد به سمت ماشین‬
‫ای که کنار نهر آب پارک شده بود رفت ‪ .‬قفل اش کرد‪ .‬و راه اش را به طرف در قسمت‬
‫مسافر گرفت‪.‬‬

‫***‬

‫به طرف سایبان بوفه رفت‪.‬‬

‫_ " تو و چارلی حافظه تان را برای مدت یک هفته هست که از دست داده اید‪ .‬شما برای‬
‫خودتان نامه می نوشتید‪ .‬آن نامه ها در کوله پشتی ای که جانت پیدا کرد و به پلیس‬
‫تحویل داد هست‪ .‬تنها کسی که راجب این دوره می داند یک فال گیره‪ ،‬این در یک زمان‬
‫خاصی از روز اتفاق می افته‪ ،‬هر چهل و هشت ساعت یک بار و تو ادعا می کنی که هیچ‬
‫بیاد نمی آوری روز قبل از این فراموشی چه اتفاقی برای تو افتاد؟!"‬

‫سر تکان دادم‪.‬‬

‫الندن خندید و خودش را روی صندلی انداخت‪ .‬سر اش را تکان داد و نوشیدنی اش را‬
‫برداشت‪ ،‬نی را به دهان اش چسباند‪ .‬جرعه بزرگی نوشید و آه سنگینی کشید و لیوان اش‬
‫را روی میز گذاشت‪.‬‬

‫_" اگر این راهی باشد که بخواهی خودت را از قتل اش خالص کنی‪ ،‬تو به یک بهانه قوی‬
‫تری از *نفرین وودو نیاز داری‪".‬‬

‫_" او نمرده‪".‬‬

‫‪95‬‬
‫ابرو اش را به حالت سوالی باال برد‪ .‬نمی توانستم سرزنش اش کنم‪ .‬اگر گردانه روزگار‬
‫برعکس می چرخید‪ ،‬هیچ راه ای نبود چیز هایی که از دهان ام در آمده بود باور کنم‪.‬‬

‫_" الندن‪ ،‬انتظار ندارم باورم کنی‪ .‬واقعا ندارم‪ .‬مسخره هست اما بخاطر مسخره و خنده‪،‬‬
‫می تونی برای چند ساعت ای شوخ طبعی ات را با من همراه کنی؟‪...‬‬

‫فقط تظاهر کن منو باور داری و سواالتی که می پرسم رو جواب بده‪ ،‬حتی اگر فکر می کنی‬
‫که من از قبل جواب آن ها را میدانم و اگر فکر می کنی من دیوونه هستم فردا می تونی‬
‫منو به پلیس تحویل بدی‪".‬‬

‫سر اش را تکان داد و مأیوسانه به من نگاه کرد‪.‬‬

‫_"حتی اگر من فکر کرده باشم دیوونه ای‪ ،‬سیالس‪ ،‬هرگز تو رو تحویل پلیس نمیدم‪ .‬تو‬
‫برادر منی‪".‬‬

‫به گارسون اشاره کرد که برگردد و لیوان نوشیدنی اش را پر کند‪ .‬یک جرعه نوشید و بعد‬
‫احساس آرامش کرد‪.‬‬

‫_"باشه‪ ،‬آتش بس‪".‬‬

‫لبخند زدم‪ .‬می دانستم دلیلی وجود داره که دوست اش دارم‪.‬‬

‫_" بین بِرت و پدر ما چه اتفاقی افتاد؟"‬

‫الندن به آرومی خندید‪.‬‬

‫مِن مِن کنان گفت‪" :‬مسخره است‪ .‬تو بیشتر از من راجب این می دونی‪".‬‬

‫اما بعد به جلو خم شد و شروع کرد به سوال جواب دادن‪ " :‬چند سال پیش توسط یک‬
‫بازرس خارجی یک باز جویی انجام شد یک عده از آدم ها سرمایه شون رو از دست دادن‪.‬‬
‫پدر سابقه اش پاک بود و بِرت به فریبکاری متهم شد‪".‬‬

‫‪96‬‬
‫_"پدر واقعا بی گناه بود؟ "‬

‫الندن شانه باال انداخت‪.‬‬

‫_"دوست دارم فکر کنم هست‪ .‬اسم اش که به لجن کشیده شد و قسمت عمده ای از‬
‫تجارت اش خوابید‪ ،‬بعد از این اتفاق سعی داره بازسازی اش کنه اما حاال هیچ کسی به اون‬
‫و درآمد اش اعتماد نداره‪ .‬اما فکر می کنم ما حق شکایت نداریم‪ .‬پدر ما هنوز بهتر از پدر‬
‫چارلی اوضاع رو می چرخونه‪".‬‬

‫_"پدر چارلی رو متهم کرد که چند پوشه رو از دفتر اش برداشته‪ .‬منظورش چیه؟ "‬

‫_"اون ها نتونستن محل پول ها را پیدا کنند‪ .‬برای همین پدر یا بِرت اون ها رو در حساب‬
‫های خارج از کشور پنهان کردن‪ .‬قبل از محاکمه پدر اینقدر استرس و درگیری داشت که‬
‫سه روز نخوابید‪ .‬تمام جزئیات معامله ها و حتی قبض های رسید متعلق به ده سال پیش‬
‫رو جستجو کرد‪ .‬بعد در حالی که یک پوشه رو نگه داشته بود از دفتر بیرون اومد و گفت‬
‫پیداش کرده_ فهمیده بِرت پول ها را کجا نگه داشته‪.‬‬

‫اون باالخره اطالعاتی رو که بِرت رو مسئول همه این اتفاقات می کرد داشت‪ .‬با وکیل اش‬
‫تماس گرفت و گفت مدارک رو به محض اینکه استراحت اش تمام بشه ارسال می کنه‪ .‬روز‬
‫بعد_ اون نتونست مدارک رو پیدا کنه به تو هجوم آورد‪ ،‬متهم ات کرد به چارلی خبر دادی‪.‬‬
‫تو انکار کردی و بدون اون مدارک‪ ،‬اون ها نمی توانستن بِرت رو متهم کنند‪ .‬اون احتماال‬
‫بخاطر اخالق خوب اش ‪ ۱‬سال دیگه از زندان خارج میشه‪ .‬اما بر طبق صحبت پدر؛ اون‬
‫مدارک می تونه تا آخر عمر براش ببره‪".‬‬

‫یا عیسی مسیح‪.‬‬

‫این برای به خاطر سپردن زیادی بود‪.‬‬

‫یک دقیقه وقت گرفتم‪.‬‬

‫‪97‬‬
‫_" االن برمی گردم‪".‬‬

‫از غرفه و رستوران خارج شدم و مستقیم به سمت ماشین ام دویدم‪.‬‬

‫به دنبال کاغذ های بیشتری گشتم تا یادداشت بردارم ‪ .‬الندن هنوز در غرفه بود وقتی که‬
‫برگشتم‪ .‬سوال دیگری نپرسیدم تا زمانی که هر چه به من گفته بود نوشتم‪.‬‬

‫و بعد لقمه ی چرب و نرمی از اطالعات به الندن دادم می خواستم ببینم چه جوابی میدهد‬
‫پس گفتم‪ ":‬من کسی بودم که پوشه ها رو برداشت‪".‬‬

‫به او نگاه کردم و چشم هایش را باریک کرد‪.‬‬

‫_"من فکر کردم تو گفتی که چیزی یادت نمیاد؟!"‬

‫سرم را تکان دادم‪.‬‬

‫_"نمی تونم‪ .‬اما راجع به این مدارک یادداشت برداشته ام فهمیدم که پنهان شون کرده‬
‫بودم‪ .‬تو فکر میکنی‪ ،‬اگر آن ها ثابت می کنند پدر بی گناهه‪ ،‬چرا برداشتم شون ؟"‬

‫الندن برای چند لحظه سوال من رو بررسی کرد و بعد سر تکان داد‪.‬‬

‫_"نمی دونم هرکسی آنها رو برداشته به خاطر کاری بود که می شد باهاشون انجام داد‪.‬‬
‫پس تنها دلیلی که تو پنهان شون کردی محافظت از پدر چارلی هست‪".‬‬

‫_"چرا من باید بخوام از بِرت ونوود مراقبت کنم؟"‬

‫_"شاید تو او رو به خاطر مراقبت از خودش محافظت نمی کنی‪ ،‬شاید به خاطر چارلی داری‬
‫این کار رو انجام میدی‪".‬‬

‫خودکار از دستم افتاد‪ .‬همین بود‪ .‬تنها دلیلی که اون فایلها رو برداشتم این بود که از‬
‫چارلی محافظت کنم‪.‬‬

‫‪98‬‬
‫_"به پدرش نزدیک بود؟"‬

‫الندن خندید؛‬

‫_"خیلی‪ ،‬هرچی بیشتر و بیشتر پیش می رفت اون دختر بابایی می شد‪ .‬اگر بخواهیم‬
‫صادق باشیم‪ ،‬فکر می کنم تنها کسی که او رو بیشتر از تو دوست داشت پدرش بود‪".‬‬

‫احساس می کردم یک قطعه پازل رو پیدا کردم اگرچه یک پازل نبود‪ .‬اما چیزی کشف‬
‫کرده بودم‪ .‬سیالس قدیمی رو شناختم‪ .‬او هرکاری رو انجام می داد تا چارلی رو خوشحال‬
‫کند که شامل مراقبت کردن از او در مقابل حقایق راجع به پدرش بود‪.‬‬

‫_"بعد از اون چه اتفاقی بین من و چارلی افتاد؟ منظورم اینه ‪ ...‬اگر او پدرش رو این اندازه‬
‫دوست داره تو ممکنه اعتراف کنی اگر پدر من او رو پشت میله ها بیندازه‪ ،‬این باعث بشه‬
‫او دیگر هرگز با من حرف نزنه‪".‬‬

‫الندن سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫_" تو تنها چیزی بودی که اون داشت‪ ،‬تو در تمام این اوضاع طرف اون ایستادی و هیچی‬
‫بیشتر از این پدر را عصبانی نکرد که می دونست تو ‪ ۵۰۰۱‬طرف اون نیستی‪".‬‬

‫_"آیا من فکر می کردم پدر بی گناهه؟"‬

‫الندن گفت ‪:‬‬

‫_"آره تو فقط این نکته رو مد نظر داشتی که بین چارلی و پدر بی طرف بمونی‪ .‬متاسفانه‬
‫برای پدر این معنی رو می داد که طرف اونها رو گرفتی‪ ،‬شما دو تا در یک یا دو سال گذشته‬
‫به خوبی با یکدیگر رابطه نداشتید‪ ،‬تنها زمانی که با تو صحبت می کرد‪ ،‬زمانی بود که از‬
‫روی جایگاه تماشاچی ها در شبهای بازی سر تو فریاد می کشید‪".‬‬

‫‪99‬‬
‫_" چرا اون اینقدر سر بازی فوتبال منو آزار میده؟"‬

‫الندن دوباره خندید؛‬

‫_"اون با پسرهاش توی موقعیت آزار دهنده ای قرار گرفته از زمانی که فهمیده دو تاپسر‬
‫داره‪ ،‬از زمانی که شروع به راه رفتن کردیم‪ ،‬فوتبال رو برای ما تا اسطوره ها پایین آورد‪.‬‬
‫من برام مهم نیست‪ ،‬اما تو همیشه ازش متنفر بودی و این رنجش او رو از تو بیشتر می‬
‫کرد‪ ،‬چون تو استعدادش رو داری توی خونت هست‪ .‬اما تو هرگز چیزی بیشتر از این‬
‫نخواستی که ازش فاصله بگیری‪".‬‬

‫الندن لبخند زد‪.‬‬

‫_"خدایا باید می دیدیش وقتی دیشب ظاهر شد و توی زمین نیومدی اون تالش کرد تا‬
‫زمانی که تو رو پیدا کنیم بازی متوقف بشه اما مربی ها اجازه ندادند‪".‬‬

‫از این موضوع یادداشت برداشتم‪.‬‬

‫_"تو میدونی من به یاد نمیارم چطور فوتبال بازی کنم‪".‬‬

‫پوزخندی روی لب هایش پیدا شد‪.‬‬

‫_"این اولین چیزیه که تو امروز گفتی و باور کردم‪....‬روزی که توی زمین بودیم و بین تیم‬
‫اصال توی باغ نبودی‪ .‬تو‪ ،‬وای بعد اون کار رو انجام دادی‪" .‬‬

‫و بلند قهقه زد و گفت‪:‬‬

‫‪ "-‬خوب‪ ،‬به لیست ات اضافه کن‪ .‬تو فراموش کردی چطور فوتبال بازی کنی‪ .‬چقدر‬
‫راحتی‪".‬‬

‫به لیست اضافه کردم‪.‬‬

‫ترانه یک موزیک را به یاد آوردم‪،‬‬

‫‪100‬‬
‫فراموش کردن افرادی که میشناسیم‬

‫افرادی را که نمی شناسیم را به یاد داریم‬

‫درست مثل اینکه یادم هست چطور عکس بگیرم‬

‫از فوتبال متنفرم و مجبورم بازی کنم‬

‫فراموش کردم چطور بازی کنم؟‬

‫به لیست خیره شدم‪ .‬مطمئن بودم چیزهای بیشتری به لیستم اضافه کردم اما به سختی‬
‫آنها به یادم می آمدند‪.‬‬

‫الندن گفت‪:‬‬

‫‪"-‬بگذار ببینمشون"‬

‫به سمت یادداشت ها خم شد و آن ها به دست اش دادم‪.‬‬

‫‪" -‬لعنت‪ ،‬تو واقعا این قضیه برایت جدیه‪".‬‬

‫برای چند لحظه به آن خیره شد و بعد به من بازگرداند‪.‬‬

‫‪ "-‬به نظر میرسه چیزهایی که خودت دوست داری یاد بگیری رو به یاد داری مثل ترانه‬
‫نوشتن و عکاسی‪ ،‬اما چیزهایی که بهت یاد داده شده‪ ،‬به خاطر نداری"‬

‫لیست را روبروی خود گرفتم و به آن نگاه کردم‪.‬‬

‫او به نکته ای اشاره کرد‪ ،‬دلیل اینکه چرا بیشتر افراد را نمی توانستم درست به خاطر‬
‫بیاورم‪.‬‬

‫‪101‬‬
‫از آن یادداشت برداشتم و به سؤاالت ام ادامه دادم‪.‬‬

‫‪ "-‬چه مدت هست که چارلی با برایان قرار میگذاره؟ ما به هم زدیم؟"‬

‫دستش را بین موهایش برد و یک جرعه از نوشابه اش را خورد‪ ،‬پاهایش را باال برد‪ ،‬به سمت‬
‫دیوار خم شد و پاهایش را بیرون از صندلی کشید‪.‬‬

‫‪ "-‬قرار تموم روز اینجا بمونیم؟ آره؟"‬

‫‪ "-‬اگر به همین اندازه که گفتی نیاز باشه‪".‬‬

‫‪ "-‬برایان همیشه به چارلی نظر داشت و همه راجع به این میدونند‪ .‬تو و برایان به خاطر‬
‫این هیچ وقت با هم کنار نیامدید‪ .‬اما تو به خاطر فوتبال رفاقت ات رو با برایان حفظ کردی‪.‬‬

‫وقتی پدر چارلی به زندان رفت شروع کرد تغییر کردن‪ ،‬دیگه خوب نبود‪ ،‬نه اینکه همیشه‬
‫دختر خوبی باشه اما اخیرا اون تبدیل به کسی شده بود که زورگویی می کرد‪.‬‬

‫دو نفرتون هیچ کاری جز دعوا نمی کردین‪ ،‬صادقانه فکر می کنم برایان را برای یک مدت‬
‫طوالنی نمی خواست‪.‬‬

‫اون فقط وقتی تو‪ ،‬آن اطراف بودی بهش توجه نشون می داد‪ ،‬اینطور می تونست عصبانیت‬
‫کنه‪ .‬حدس میزنم به این کار ادامه میداد‪ ،‬ولی مجبور بود ادامه بده حتی وقتی تنها با اکراه‬
‫کنارش می موند‪ .‬شرط میبندم که دوست اش نداشت‪ .‬یک دنیا از او باهوش تر بود و اگر‬
‫از کسی سوء استفاده می شد‪ ،‬برایان بود و نه چارلی‪".‬‬

‫در حال نوشتن همه چیز بودم و سر ام را تکان می دادم‪ .‬این احساس را داشتم که او خیلی‬
‫جذب پسره نشده بود‪.‬‬

‫به نظر می رسید دوستی ام با چارلی تبدیل به مرز باریکی از هوا شده بود و او داشت‬
‫قدرت و ضخامت اش را اندازه می گرفت ‪.‬‬

‫‪102‬‬
‫‪"-‬اعتقادات مذهبی چارلی چیه ؟ آیا به عروسکهای وودو یا اسپل یا چیزهایی شبیه به‬
‫این اعتقاد داشت؟"‬

‫گفت‪:‬‬

‫‪"-‬درست نمی دونم‪ ،‬ما همه مون کاتولیک بزرگ شدیم و این کارها رو جزء در روزهای‬
‫تعطیل و با رسوم معمول انجام نمی دادیم‪".‬‬

‫از این یادداشت برداشتم و سعی کردم به سؤال دیگری فکر کنم‪ ،‬هنوز زیاد سؤال داشتم‬
‫و نمی دانستم بعد چه پیش می آید‪.‬‬

‫_"چیز دیگه ای هم هست؟ چیزی خارج از معمول که هفته پیش اتفاق افتاده باشه؟"‬

‫به سرعت می توانستم بگویم که او چیزی را پنهان می کند ‪ ،‬چون صورتش و شیوه‬
‫نشستن اش را تغییر داد‪.‬‬

‫پرسیدم‪:‬‬

‫‪"-‬چی شده؟"‬

‫پاهایش را از روی صندلی پایین آورد و به جلو خم شد‪ .‬صدای خود را پایین آورد‪.‬‬

‫‪"-‬پلیس‪ ،‬اونها‪ ....‬امروز خونه بودند شنیدم که از ازرا راجع به چیز عجیبی که پیدا کرده‬
‫بود سوال می پرسیدن‪ ،‬اول اش او انکار کرد فکر می کنم احساس گناه می کرد‪ .‬اشاره کرد‬
‫که برگه ها را از اتاق تو پیدا کرده‪ .‬گفت روی اون ها خون دیده‪".‬‬

‫به عقب صندلی خم شدم و به بوفه تکیه دادم‪ ،‬بعد به سقف خیره شدم‪ .‬این خوب نبود‪،‬‬
‫گفتم ‪:‬‬

‫‪"-‬صبر کن "‬

‫دوباره به جلو خم شدم‪.‬‬

‫‪103‬‬
‫‪ "-‬این هفته پیش بود‪ ،‬قبل از اینکه چارلی گم بشه‪ ،‬نمی تونه به اون ربط داشته باشه‪ ،‬اگر‬
‫بخوان این جوری فکر کنند‪".‬‬

‫جواب داد‪:‬‬

‫‪"-‬نه‪ ،‬من این رو می دونم‪ ،‬ازرا هم به اونها گفت‪ ،‬اون هفته پیش بود و چارلی را دیده بود‪،‬‬
‫اما هنوز‪ ،‬سیالس‪ ،‬تو داری چه غلطی می کنی؟ چرا روی اون صفحه ها خون بود؟ اینطور‬
‫که پلیس فکر می کنه اونها می تونه تو را متهم کنه که چارلی را زدی یا چیزه دیگه و این‬
‫دیگه به نظرم خیلی زیادیه‪".‬‬

‫گفتم‪:‬‬

‫‪ "-‬من هرگز او را اذیت نمی کنم‪".‬‬

‫با حالت دفاعی ادامه دادم‪:‬‬

‫‪ "-‬عاشق او هستم‪" .‬‬

‫به محض اینکه این کلمات از دهان ام خارج شد سر ام را تکان دادم‪.‬‬

‫نمی فهمیدم چرا اینها را گفتم‪ ،‬من هرگز او را ندیده بودم‪ .‬هرگز با او صحبت نکرده بودم‪.‬‬
‫لعنتی همین االن گفتم عاشق اش هستم و به عنوان یک مدرک قوی به آن اشاره کردم‪.‬‬

‫‪"-‬چطور میشه عاشق اش باشی تو اعتراف کردی اون رو به یاد نمیاری‪".‬‬

‫‪104‬‬
‫‪"-‬شاید نتونم اون رو به یاد بیارم اما مطمئنم می تونم حسش کنم‪".‬‬

‫ایستادم‪.‬‬

‫‪ "-‬به خاطر این هست که باید پیدایش کنیم‪ .‬با پدرش شروع می کنیم‪".‬‬

‫الندن سعی کرد مرا آرام کند اما هیچ ایده ای نداشت که چه قدر ناامید کننده است که‬
‫هشت ساعت از کل زمانت را از دست بدهی و وقتی فقط چهل و هشت ساعت زمان داری‪.‬‬

‫به محض اینکه رستوران را ترک کردیم به سمت زندان رفتیم تا با برت ونوود مالقات کنیم‪.‬‬

‫زندان تقریبا سه ساعت با ما فاصله داشت به عالوه دو ساعت انتظار‪ ،‬به خاطر اینکه بشنویم‬
‫که ما در لیست مالقات کننده ها نیستیم و هیچ کاری امروز نمی شود انجام داد که این را‬
‫تغییر دهیم ‪ ...‬چیزی بیشتر از عصبانی بودم‪ ،‬نمی توانستم اشتباهی انجام دهم‪.‬‬

‫فقط چند ساعتی وقت داشتم تا بفهمم او کجاست قبل از اینکه دوباره هرچیزی را که از‬
‫دیروز یاد گرفته بودم‪ ،‬فراموش کنم‪.‬‬

‫ما به کنار ماشین الندن رسیدیم‪ ،‬هیجان ام را خاموش کردم و از ماشین بیرون آمدم‪.‬‬

‫به سمت دروازه رفتم‪ ،‬دو تا قفل روی آن بود و به نظر می رسید هیچ وقت استفاده نشده‬
‫اند‪.‬‬

‫از الندن پرسیدم‪:‬‬

‫‪105‬‬
‫‪ "-‬کی این خونه را خرید؟"‬

‫شنیدم که پشت سرم خندید‪ .‬برای همین برگشتم‪ ،‬فکر می کرد من در این موقعیت مزه‬
‫پرانده ام برای همین سر اش و چشم هایش را می چرخاند‪.‬‬

‫‪ "-‬کوتاه بیا سیالس‪ .‬فیلم بازی نکن‪ .‬تو از قبل میدونی کی این خونه را خریده‪".‬‬

‫نفس محکمی از راه بینی کشیدم و از راه دهان بیرون دادم‪ .‬به خودم یادآوری کردم‪ ،‬من‬
‫نمی توانم او را سرزنش کنم‪ ،‬که فکر می کند‪ ،‬همه این ها را از خودم درآورده ام ‪.‬سر تکان‬
‫دادم و روبه دروازه چرخیدم‪.‬‬

‫‪ "-‬مسخره ام کن الندن‪".‬‬

‫شنیدم که سنگ های روی زمین را شوت کرد و بعد گفت‪:‬‬

‫‪"-‬جانس دالکوریس"‬

‫این اسم برای من مفهومی نداشت‪ ،‬اما به سمت تراکتور برگشتم و در آن را باز کردم تا از‬
‫اسم اش یادداشت بردارم‪.‬‬

‫‪"-‬دالکوریس یک اسم فرانسویه؟"‬

‫گفت‪:‬‬

‫‪"-‬آره‪ ،‬او مالک یکی از مغازه های فال گیری توی مرکز شهره‪ .‬تاروت میخونند و و از این‬
‫دست کارها انجام میده‪ .‬هیچ کسی نمی دونه او چطور هزینه اینجا را جور کرده تا بخرش‪.‬‬
‫دختر او به مدرسه ما میاد‪" .‬‬

‫نوشتن را متوقف کردم‪.‬‬

‫‪106‬‬
‫فالگیری که راجع به عکس توضیح داد و دلیل اینکه اطالعات بیشتری از آن به من نداد‪،‬‬
‫چون برای او عجیب بود که من راجع به آن خانه بپرسم‪.‬‬

‫گفتم‪:‬‬

‫‪"-‬خوب اونجا کسی زندگی می کنه؟"‬

‫و به سمت الندن برگشتم‪ .‬شانه باال انداخت‪.‬‬

‫_" آره‪ ،‬دو نفرشون فکر کنم‪ .‬او و دختر اش‪ ،‬شاید آنها از ورودی متفاوتی استفاده می‬
‫کنند به نظر نمیاد این دروازه خیلی باز شده باشه‪".‬‬

‫به پشت دروازه خیره شدم‪ ،‬به خونه‪.‬‬

‫‪"-‬اسم دخترش چیه؟"‬

‫گفت‪:‬‬

‫‪"-‬کورا ‪،‬کورا دالکوریس‪ ،‬اما همه میگو صداش می کنند‪".‬‬

‫فصل شانزدهم‬

‫چارلی‬

‫برای مدت طوالنی بود که هیچ کسی نمی آمد‪ ،‬فکر می کردم تنبیه شده ام‪ .‬تشنه بودم و‬
‫احتیاج داشتم به حمام بروم‪.‬‬

‫بعد از نگه داشتن آن تا جایی که می توانستم سرانجام توی لیوان پالستیکی توی سینی‬
‫صبحانه ام‪ ،‬کارم را انجام دادم و لیوان پر را در گوشه اتاق گذاشتم‪.‬‬

‫‪107‬‬
‫به جلو و عقب حرکت کردم تا زمانی که مطمئن شدم ‪ ،‬دارم دیوانه می شوم‪ .‬موهایم را می‬
‫کشیدم اگر هیچ کسی نمی آمد‪ ،‬چه می شد؟ اگر من را اینجا می گذاشتند تا بمیرم؟‬

‫در تکان نمی خورد‪ .‬با مشت هایم بر آن کوبیدم برای اینکه کسی به کمک ام بیاید جیغ‬
‫کشیدم تا جایی که صدایم گرفت‪.‬‬

‫روی زمین نشسته بودم در حالی که سرم در بین دست هایم بود‪ .‬باالخره در باز شد ‪ ،‬از‬
‫جا پریدم‪ .‬آن پرستار نبود و شخص دیگری و این بار جوانتر بود‪ .‬به تمام بدنش کرم مالیده‬
‫بود‪ .‬مثل بچه ای بود که با لباس پوشیدن بازی می کرد‪.‬‬

‫زمانی که در طول اتاق حرکت می کرد با احتیاط به او نگاه می کردم‪ .‬متوجه لیوان گوشه‬
‫اتاق شد و ابروهایش را باال برد‪.‬پرسید‪:‬‬

‫‪"-‬به اجابت مزاج احتیاج داشتی؟"‬

‫‪"-‬بله"‬

‫سینی جدید را پایین گذاشت و شکم ام قارقار کرد ‪ .‬گفتم‪:‬‬

‫‪"-‬درخواست کردم دکتر رو ببینم "‬

‫چشم های اش به چپ و راست لغزید مضطرب شد‪ .‬چرا ؟ به من نگاه نمی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪"-‬دکتر امروز سرش شلوغه"‬

‫‪ "-‬اون یکی پرستار کجاست؟"‬

‫گفت‪:‬‬

‫‪ "-‬امروز مرخصی داره"‬

‫‪108‬‬
‫بوی غذا را حس می کردم‪ .‬خیلی گرسنه بودم ‪ .‬گفتم‪:‬‬

‫‪ "-‬باید از حمام استفاده کنم‪ ،‬می تونی منو رو ببری؟"‬

‫سر اش را تکان داد اما به نظر می رسید از من می ترسد‪.‬‬

‫تا زمانی که از اتاق کوچک خارج شدیم‪ ،‬دنبال اش کردم و داخل راه رو باریک شدیم‪ .‬کدام‬
‫مدل بیمارستانی دستشویی را جدا از اتاق بیماران اش قرار می دهد‪.‬‬

‫در گوشه ای بی کار ایستاد‪ .‬زمانی که از دستشویی استفاده می کردم‪ ،‬دست هایش را‬
‫درهم می چالند و رنگ پوستش صورتی نفرت انگیزی می شد‪.‬‬

‫زمانی که تمام کردم‪ ،‬او این اشتباه را کرد که به سمت در چرخید‪ .‬زمانی که در را باز کرد‪،‬‬
‫من قطعه لوله را از فرم بیمارستان ام در آوردم و جلوی گردن اش نگه داشتم‪ .‬صورت اش‬
‫را دوباره به سمت من برگرداند و چشم های ریز و گرد اش از ترس از هم کامال باز شده‬
‫بود‪.‬‬

‫گفتم‪:‬‬

‫‪ "-‬کلیدها را بنداز و آروم بچرخ‪ ،‬یا اینکه این را بیشتر به گلوت میچسبونم‪".‬‬

‫سر تکان داد‪ ،‬کلیدهای اش روی زمین دلنگ دلنگ صدا کردند‪.‬‬

‫جلوی او قدم برداشتم‪ .‬سالح هم روی گلوی اش بود به عقب و درون اتاق او را هل دادم‪.‬‬
‫با زور او را روی تخت نشاندم‪ .‬افتاد و گریه کرد و من از در بیرون پریدم‪.‬‬

‫کلیدها را با خود ام بردم‪ .‬زمانی که به سمت در پرید‪ ،‬در را بستم‪ .‬دهان اش با صدای‬
‫جیغی باز شد‪ .‬برای دقیقه ای مبارزه کردیم‪ ،‬سعی می کرد در را باز کند‪ .‬هم زمان من‬
‫کلیدها را درون قفل گذاشتم و صدای کلیک فلزی قفل و کلید را شنیدم‪.‬‬

‫‪109‬‬
‫زمانی که بین کلیدها می گشتم‪ ،‬دست های ام می لرزید‪ .‬سعی می کردم کلید مناسب را‬
‫پیدا کنم تا در بعدی را باز کنم‪ .‬زمانی که به جلو قدم برمی داشتم‪ ،‬نمی دانستم انتظار چه‬
‫چیزی را دارم‪ ،‬یک راهروی بیمارستان ‪ ،‬پرستارها و دکترها؟ آیا کسی آنجا هست که من‬
‫را به آن اتاق کوچک بکشاند؟‬

‫نه‪ ،‬به هیچ طریقی به آنجا برنمی گردم‪ .‬من به هرکسی که بخواهد من را از فرار کردن از‬
‫اینجا بازدارد‪ ،‬آسیب می زنم‪.‬‬

‫وقتی که در روبرو را باز کردم‪ ،‬بیمارستان یا وسایل دیگری ندیدم‪ .‬به جای آن انبار بزرگی‬
‫از شیشه های مشروب بود‪.‬هزاران بطری خاک گرفته در جایگاه های خودشان قرار‬
‫داشتند‪.‬‬

‫احساس هیجان و کثیف بودن می کردم‪.‬‬

‫یک فلش مسیر را نشان می داد‪ ،‬در آن گوشه یک در بود‪ .‬به سمت پله ها دویدم‪ .‬انگشتم‬
‫را به شدت به بتون پله ها کوبیدم و حس کردم خون مرطوب‪ ،‬روی پای ام جریان پیدا کرد‪.‬‬

‫تقریبا متوقف شدم‪ .‬اما به موقع دوباره روی غلتک افتادم‪ ،‬باالی پله ها به یک آشپزخانه‬
‫باز می شد‪ .‬یک چراغ تنها‪ ،‬به قفسه ها و زمین نور می تاباند‪ .‬مکث نکردم تا به اطراف نگاه‬
‫کنم‪ ،‬احتیاج داشتم‪ ...‬یک در ‪ ...‬پیدا کنم‪.‬‬

‫به دسته ی در چنگ زدم‪ ،‬قفل نبود‪ .‬فریادی از پیروزی کشیدم وقتی که در باز شد هوای‬
‫شب به صورتم برخورد کرد و با خوشحالی نفس کشیدم و بعد دویدم‪.‬‬

‫فصل هفدهم‬

‫سیالس‬

‫الندن داد زد‪:‬‬

‫‪110‬‬
‫‪"-‬نمی تونی به خونه آن ها تجاوز کنی"‬

‫سعی می کردم اندازه در را تخمین بزنم اما پاهایم می لغزید ‪ .‬داد زدم‪:‬‬

‫‪ "-‬کمکم کن رد بشم‪".‬‬

‫به جلو قدم برداشت و دستهایش را آماده کرد‪ ،‬کف آن ها را باال آورد‪.‬‬

‫علیرغم اینکه او هنوز با حرف هایش سعی می کرد جلو باال رفتن من را بگیرد‪ ،‬روی دست‬
‫های اش ایستادم و من را باال کشید‪.‬‬

‫اجازه داد به میله های باالی دروازه چنگ بزنم‪.‬‬

‫‪"-‬ده دقیقه دیگه برمی گردم‪ .‬فقط میخوام احتماالت را بررسی کنم‪".‬‬

‫می دانستم او حتی یک کلمه از حرف های امروز ام را باور نمی کند‪ ،‬برای همین به او نگفتم‬
‫که فکر می کنم دختری که کورا نام داشت یک چیزهایی می داند‪.‬‬

‫اگر داخل آن خانه بود او را مجبور می کردم با من صحبت کند‪.‬‬

‫باالخره به باالی دروازه رسیدم و به سمت دیگر آن پایین پریدم‪ .‬وقتی پاهای ام به زمین‬
‫رسید‪ ،‬ایستادم‪.‬‬

‫‪"-‬از اینجا نرو تا برگردم‪".‬‬

‫برگشتم و به خانه نگاهی انداختم‪ .‬دویست یاردی با من فاصله داشت و بین درخت های‬
‫بید مجنون پنهان شده بود‪ .‬آن ها مثل هزار بازوی بلندی بودند که جلوی در ورودی پیچ‬
‫و تاب می خوردند و من را تشویق می کردند‪ ،‬جلو بروم ‪.‬‬

‫به آرامی در راه ام قدم برداشتم و به ایوان خانه رسیدم‪ .‬خانه ی زیبایی بود و می فهمیدم‬
‫چارلی خیلی چیزها از دست داده است‪.‬‬

‫‪111‬‬
‫به پنجره ها نگاه کردم‪ .‬دو تا از آنها در طبقه باال روشن و طبقه پایین کامال تاریک بود‪.‬‬

‫تقریبا به ایوان رسیده بودم و داشتم در مسیر ورودی خانه پیش می رفتم‪.‬‬

‫قلب ام در سینه به تندی می تپید به طوریکه صدای آن را می شنیدم‪ .‬عالوه بر تپش های‬
‫قلب ام صدای حشرات نیز شنیده می شد و دیگر صدایی جز اینها نبود‪ ،‬البته تا یک زمانی‬
‫دیگر نبود‪.‬‬

‫ناگهان صدای پارس خیلی بلند و خیلی نزدیکی شنیدم‪ .‬شکم ام را جمع می کرد و درون‬
‫سینه ام لرزش ایجاد می کرد‪ .‬نمی توانستم ببینم از کجا می آید‪ .‬سرجای خودم یخ بسته‬
‫بودم‪.‬‬

‫مراقب بودم که حرکت ناگهانی انجام ندهم‪ .‬صدای عمیق اش مانند رعد و برق در هوا می‬
‫پیچید‪.‬‬

‫با آرامی بدون این که شانه های ام را بچرخانم‪ ،‬به عقب نگاه کردم‪.‬‬

‫سگ پشت سر ام ایستاده بود‪ .‬لب های اش برجسته و عقب کشیده شده بودند و دندان‬
‫های بسیار تیز و سفیدی داشت‪ ،‬به نظر می رسید برق می زنند‪.‬‬

‫روی پاهای عقبی اش تکیه کرده بود و قبل از اینکه بدوم یا به اطراف نگاه کنم تا چیزی‬
‫پیدا کنم تا با آن بجنگم‪ ،‬روی هوا به سمت ام ‪ ،‬مستقیم به سمت گلوی ام پرید‪.‬‬

‫حس کردم دندان هایش پشت پوست دست ام را سوراخ کرد و می دانستم اگر گلوی ام را‬
‫نپوشانده بودم‪ ،‬این دندان ها حاال در مری ام فرو رفته بودند‪.‬‬

‫قدرت زیاد این حیوان من را به زمین انداخت‪.‬‬

‫در همان وقت که سر اش را به این طرف و آن طرف می گرداند‪ ،‬حس می کردم گوشتی از‬
‫دستم جدا شد‪.‬‬

‫‪112‬‬
‫سعی کردم با آن بجنگم‪ ،‬اما بعد چیزی به آن ضربه وارد کرد ‪ ،‬به باالی سر آن کوفت‪ .‬ناله‬
‫کرد و خاموش شد‪.‬‬

‫و بعد سکوت‪ ،‬بیشتر از آن تاریک بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده است‪ .‬نفس عمیقی کشیدم‬
‫و سعی می کردم بایستم‪.‬‬

‫به سگ نگاه کردم‪ ،‬یک قطعه تیز از گردن اش بیرون زده بود‪ .‬خون اطراف سرش می ریخت‬
‫و علف های به رنگ شب را کمی رنگ می داد و بعد یک عطر قوی از گلهای لیلیوم پیچید‬
‫و نسیمی اطراف ام را احاطه کرد‪.‬‬

‫‪ "-‬این تویی؟"‬

‫به سرعت صدایش را تشخیص دادم‪ ،‬اگر چه زمزمه کرد‪.‬‬

‫سمت راست من ایستاده بود‪ .‬صورت اش با نور ماه روشن شده بود‪ ،‬اشک ها راه خودشان‬
‫را به روی گونه اش باز کرده بودند و با دست خود دهان اش را پوشانده بود‪.‬‬

‫چشم هاش گشاد شده بود و با شک به من نگاه می کرد‪.‬‬

‫او اینجا بود‪ .‬او زنده بود و می خواستم بین بازوهای ام قرار بگیرد و بغل اش کنم و بگویم‬
‫همه چی خوب میشود و ما این مشکل را حل می کنیم‪.‬‬

‫اما به نظر می رسید‪ ،‬حتی به فکر اش هم نمی رسید که من کی هستم‪.‬‬

‫‪"-‬چارلی؟"‬

‫به آرامی دست اش را پایین آورد و از دهان اش دور کرد‪.‬‬

‫‪"-‬اسم من چارلیه؟"‬

‫‪113‬‬
‫سر تکان دادم‪ ،‬حالت ترسناک صورت اش به آرامی تبدیل به آرامش می شد‪ .‬جلو آمد و‬
‫بازوهای اش را به دور گلوی ام پیچید‪ .‬صورت اش را توی سینه ام فشار می داد‪ .‬یک دفعه‬
‫شروع به حرکت دادن بدن اش کرد‪ .‬بین اشکهای اش گفت‪:‬‬

‫‪"-‬باید زودتر اینجا را ترک کنیم‪ ،‬از اینجا بریم قبل از اینکه اونها من را پیدا کنند‪".‬‬

‫او را پیدا کنند!‬

‫بازوهایم را دور اش حلقه و بغل اش کردم‪ .‬بعد دست اش را گرفتم و به سمت دروازه‬
‫دویدیم‪.‬‬

‫وقتی الندن چارلی را دید به دروازه حمله برد و شروع کرد قفل را تکان دادن‪ ،‬سعی می‬
‫کرد راهی پیدا کند تا ما به توانیم بیرون بیاییم و چارلی مجبور نشود از دروازه باال برود‪،‬‬
‫اما نتوانست‪.‬‬

‫به او گفتم‪:‬‬

‫‪ "-‬از ماشینم استفاده کن‪ ،‬دروازه را خم کن‪ .‬ما باید عجله کنیم‪".‬‬

‫به ماشین ام نگاه کرد و بعد به من خیره شد‪.‬‬

‫‪ "-‬تو میخوای دروازه را بشکنم؟ سیالس اون ماشین عزیز دل توست‪".‬‬

‫داد زدم‪:‬‬

‫‪ "-‬هیچ اهمیتی به ماشین نمی دم‪ ،‬باید بیرون بیایم‪".‬‬

‫به سرعت حرکت کرد‪ ،‬مستقیم به سمت ماشین دوید‪ .‬وقتی داخل آن می رفت‪ ،‬داد زد‪:‬‬

‫‪ "-‬از سر راه کنار برید‪".‬‬

‫‪114‬‬
‫ماشین را برعکس کرد و به پشت چرخید و روی گاز فشار می داد‪ ،‬صدای برخورد فلزات‬
‫با همدیگر بلندتر از شکستن قلب من نبود که می دیدم ماشین ام چطور دارد تکه و پاره‬
‫می شود‪ .‬حداقل هنوز آنقدر به آن وابستگی نداشتم‪.‬‬

‫آن ماشین را کمتر از دو روز بود که می شناختم الندن مجبور شد دو بار دیگه برگردد و‬
‫دوباره عقب گرد کند تا آهن ها را به اندازه کافی خم کند و من و چارلی از آنها رد بشویم‪.‬‬
‫وقتی به آن طرف دروازه رفتیم در عقب ماشین الندن را باز کردم و کمک کردم چارلی‬
‫داخل آن برود‪.‬‬

‫به الندن گفتم‪:‬‬

‫‪"-‬ماشینم را اینجا نگه دار‪ .‬بعدا می تونیم براش نگران باشیم"‬

‫زمانی که همه ی ما داخل ماشین بودیم و داشتیم از خانه دور می شدیم‪ ،‬الندن تلفن اش‬
‫را برداشت‪.‬‬

‫‪ "-‬به پدر زنگ می زنم و بهش می گم چارلی را پیدا کردیم‪ ،‬برای همین او به پلیس میگه‪".‬‬

‫تلفن را از دست اش قاپیدم‪.‬‬

‫‪"-‬نه‪ ،‬پلیس نه‪".‬‬

‫نا امیدانه دست های اش را به فرمان کوفت‪.‬‬

‫‪ "-‬تو باید به اونها بگی چارلی حال اش خوبه‪ .‬این مسخره ست‪ .‬شما دارید دیگه مسخره‬
‫بازی می کنید‪".‬‬

‫توی صندلی ام چرخیدم و با گوشه چشم ام به او خیره شدم‪.‬‬

‫‪ "-‬الندن تو مجبوری منو باور کنی‪ .‬چارلی و من تا کمتر از دوازده ساعت دیگه هر چیزی‬
‫که میدونیم را فراموش می کنیم‪ .‬باید او را به هتل ببرم تا بتونم همه چیز را براش توضیح‬

‫‪115‬‬
‫بدم و بعد به زمان احتیاج دارم تا یادداشت برداری کنم اگر به پلیس خیر بدم اونها ممکن‬
‫ما را بازداشت کنند تا از ما بازجویی کنند‪ .‬من باید وقتی این اتفاق فراموشی میفته کنارش‬
‫باشم‪ .‬برای من مهم نیست باورم نمی کنی‪ ،‬تو برادر منی و در هر حال بهت احتیاج دارم ‪".‬‬

‫به درخواست من پاسخی نداد ‪ .‬در پایان جاده بودیم و می توانستم ببینم‪ ،‬آب دهان اش را‬
‫فرو می دهد و سعی می کرد تصمیم بگیرد به چپ یا راست برود‪.‬‬

‫درخواست کردم‪:‬‬

‫‪"-‬لطفا فقط تا فردا‪" .‬‬

‫با دهان بسته نفس کشید و بعد به راه راست چرخید‪ ،‬مخالف مسیر خانه ی ما ‪ .‬آهی از‬
‫روی آسودگی کشیدم‪.‬‬

‫‪ "-‬بهت مدیونم‪".‬‬

‫زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪"-‬بیشتر از میلیون ها بار‪".‬‬

‫به چارلی در صندلی عقب ماشین نگاه کردم و او به من خیره شده بود ظاهرا از چیزهایی‬
‫که شنیده بود‪ ،‬ترسیده بود‪.‬‬

‫چارلی پرسید‪ " :‬منظورت چیه که تمام این ها دوباره اتفاق می افته؟"‬

‫صداش می لرزید‪ .‬به صندلی عقب خزیدم و او را به سمت خودم کشیدم‪ .‬انگار در آغوش‬
‫ام ذوب شد و ضربان قلب اش را در برابر قفسه سینه ام حس می کردم‪.‬‬

‫_"همه چیز رو در هتل توضیح میدهم‪".‬‬

‫سر تکان داد و بعد گفت ‪ ":‬اون سیالس صدات کرد؟ این اسم تو هس؟"‬

‫‪116‬‬
‫صداش گرفته بود‪ ،‬انگار آن قدر جیغ زده بود که این گرفتگی ایجاد شده باشد‪.‬‬

‫حتی نمی خواستم فکر کنم از دیروز در چه اوضاعی بوده است‪.‬‬

‫به او گفتم‪ ":‬آره‪ ".‬دست هایم را روی بازو هایش باال و پایین بردم و ادامه دادم‪ ":‬سیالس‬
‫نَش‪".‬‬

‫به آرامی گفت‪ ":‬سیالس‪ ،‬دیروز تو فکر بودم که اسم تو چی می تونه باشه‪".‬‬

‫به سرعت راست نشستم و به او نگاه کردم‪.‬‬

‫_" منظورت چیه که توی فکر بودی؟ چطور منو یادت بود؟ "‬

‫_" راجع تو خواب می دیدم‪".‬‬

‫او خواب مرا می دیده‪ .‬یادداشت های کوتاه ام را از جیب ام بیرون کشیدم و از الندن‬
‫خودکار خواستم‪ .‬از داشبورد یکی بیرون کشید و به دست ام داد‪.‬‬

‫راجب رویا ها یادداشت نوشتم و این که چطور چارلی مرا می شناخت بدون این که خاطره‬
‫ای از من داشته باشد‪.‬‬

‫همین طور خواب خودم را که شبیه یک خاطره از چارلی بود‪ ،‬نوشتم‪.‬‬

‫خواب های ما می تونستن مدرکی برای گذشته ما باشند؟‬

‫وقتی داشتم همه چیز را راجع اینکه در ساعات گذشته چه اتفاقی رخ داده می نوشتم‪.‬‬
‫اگرچه چارلی نگاه ام می کرد‪ ،‬اصال سوالی از من نپرسید‪ .‬کاغذ را باال گرفتم و دوباره توی‬
‫جیب ام آن را هل دادم‪.‬‬

‫پرسید‪":‬خوب‪ ،‬رابطه ما چیه؟ آیا ما مثل ‪ ...‬عاشق های لعنتی هستیم؟"‬

‫از صبح دیروز تا حاال که این جمله را شنیدم و اینقدر بلند قهقهه نزده بودم‪.‬‬

‫‪117‬‬
‫هنوز می خندیدم و گفتم‪ ":‬آره‪ ،‬مشخصه که من برای هجده سال عاشق لعنتی تو هستم‪".‬‬

‫به الندن گفتم در ساعت یازده و نیم صبح فردا به اتاق هتل ما بیاید‪ .‬اگر این دوباره اتفاق‬
‫بیافتد‪ ،‬ما به زمان نیاز داریم تا با آن کنار بیاییم و یادداشت ها را بخوانیم تا وضعیت مان‬
‫را درک کنیم‪.‬‬

‫او تردید داشت اما در نهایت قبول کرد‪ .‬او گفت که در تمام روز بدون هیچ موفقیتی دنبال‬
‫ما می گشته است‪.‬‬

‫از این که دیگران را تا فردا نگران نگه می داشتم شرمنده بودم‪ ،‬اما نمی خواستم خودم را‬
‫در موقعیتی قرار دهم که دوباره او از دیدرس ام خارج شود‪.‬‬

‫لعنت‪ ،‬من حتی قرار نبود اجازه بدهم زمانی که می خواهد دوش بگیرد در حمام را ببندد‪.‬‬

‫همون طور خودش خواسته بود‪ ،‬یک دوش آب گرم‪.‬‬

‫وقتی به هتل رسیدیم‪ ،‬هر چیزی که میدانستم به او گفتم‪ .‬البته حاال که همه را برای او‬
‫روشن کردم‪ ،‬دیگر به نظر زیاد نمی رسید‪ .‬او به من گفت از دیروز صبح چه اتفاقی برای او‬
‫افتاده است‪ .‬از این که موضوع خیلی جدی نبوده احساس آرامش کردم‪ ،‬اما از اینکه آن ها‬
‫او را در سرداب نگه داشته بودند عصبانی بودم‪.‬‬

‫چرا میگو و مادرش او را از آزادی محروم کرده بودند؟ آن زن دیروز به طور واضحی سعی‬
‫می کرد من را گمراه کند مخصوصا وقتی گفت‪ ":‬جواب سوال تو پیش کسی هست که‬
‫خیلی به تو نزدیک هستش‪".‬‬

‫آره‪ ،‬حاال من هم می گویم‪ .‬کسی که جواب سواالت من را دارد خیلی نزدیک است‪ .‬تقریبا‬
‫دو پا با من فاصله دارد‪.‬‬

‫حس می کردم این اطالعات بهترین نکته هایی هستند که از هفته ی پیش به دست آورده‬
‫ایم‪ ،‬اما هنوز هیچی به ذهنم نمی رسید که چرا او را زندانی کرده بودند‪ .‬این اولین چیزی‬
‫‪118‬‬
‫بود که می خواستم فردا بفهمم که دلیل این بود که چرا از تمام جزئیات یادداشت به دقت‬
‫بر میداشتم تا بتونیم شروع بهتری داشته باشیم‪.‬‬

‫قبال برای چارلی یادداشت هایی نوشته بودم تا به مرکز پلیس برود و بخواهد که تمام لوازم‬
‫اش را به او بر گردانند‪.‬‬

‫آن ها نمی توانستند دیگر آنها را نگه دارند چارلی دیگر یک گمشده نبود و ما به آن‬
‫یادداشت ها و روزانه نویسی ها وابسته بودیم‪.‬‬

‫کلید همه چیز احتماال در آن ها بود و تا زمانی که دوباره برای ما می شدند‪ ،‬ما کامال در جا‬
‫می زدیم‪.‬‬

‫در حمام باز تر شد و شنیدم که به طرف تخت می آمد‪ .‬من جلوی میز نشسته بودم‪ ،‬هنوز‬
‫یادداشت می نوشتم‪.‬‬

‫وقتی که روی تشک می نشست به او نگاه می کردم‪ ،‬همین طور که نگاه اش به من بود‬
‫پاهایش را از لبه تخت آویزان کرد‪ .‬انتظار داشتم بعد از این سختی ها؛ بیشتر از این‬
‫احساسات نشان می داد اما سر سخت بود‪.‬‬

‫زمانی که همه چیز را توضیح می دادم مشتاقانه گوش می داد و هرگز باعث نشد به چیزی‬
‫شک کنم‪ .‬حتی خودش هم ایده هاش را بیان کرد‪.‬‬

‫گفت‪ " :‬مرا میشناسی‪ ،‬من احتماال فردا سعی داشته باشم‪ ،‬فرار کنم اگر کنار کسی که‬
‫هرگز ندیدم بیدار بشم‪ .‬احتماال باید قبل از این که از اینجا در بروم‪ ،‬برای خودم یادداشتی‬
‫بذارم و روی دسته در بچسبونم و به خودم بگم حداقل تا دوازده ظهر صبر کن‪" .‬‬

‫درسته؟ سرسخت و باهوش‪.‬‬

‫‪119‬‬
‫یک کاغذ و خودکار به دست اش دادم‪ ،‬برای خودش یادداشت نوشت و بعد به سمت در‬
‫هتل رفت‪ .‬به او گفتم‪:‬‬

‫" باید سعی کنیم بخوابیم‪ .‬اگر دوباره اتفاق بیفته‪ .‬باید کامال استراحت کرده باشیم‪".‬‬

‫با موافقت سر تکان داد و به سمت تخت پرید‪.‬‬

‫من اصال اهمیت نداده بودم که اتاق با تخت دو نفره درخواست کنم‪ .‬نمیدانم چرا‪ .‬هیچ‬
‫ایده ای نداشتم که شب چطور خواهد گذشت‪ .‬فکر می کنم فقط می خواستم به طور کامل‬
‫تحت مراقبت خودم باشد‪.‬‬

‫تصور این که او برای چند ساعتی در کنار من نیست و روی تخت خودش که نیم متر با من‬
‫فاصله دارد خوابیده است‪ ،‬برای من ناراحت کننده بود‪ .‬ساعت را برای ساعت ده و نیم‬
‫صبح تنظیم کردم چون زمانی که شش ساعت کامل می خوابیدیم‪ ،‬صبح برای آماده شدن‬
‫و بیدار شدن انرژی بیشتری احساس می کردیم‪.‬‬

‫چراغ را خاموش کردم و کنار او روی تخت خزیدم‪ .‬او در طرف خودش خوابیده بود و من‬
‫هم در سمت خود ام‪ ،‬من باید تمام تالش ام را می کردم که ناگهانی به سمت او برنگردم و‬
‫محکم توی بغل ام نگه اش ندارم و یا بازوی ام دورشانه اش حلقه نکنم‪ ،‬نمی خواستم او را‬
‫بترسانم‪ ،‬اگر چه یک جورایی برای من طبیعی بود اگر می خواستم این کارها را انجام بدم‪.‬‬

‫به دو لبه بالشت ام زدم تا پف کند و آن را برگردانم تا سمت خنک اش طرف گونه ام باشد‬
‫رو به دیوار بودم و پشت ام به او بود‪ .‬مطمئن بودم که راضی نیست تخت را با من به اشتراک‬
‫بگذارد؛ زمزمه کرد‪:‬‬

‫_"سیالس؟"‬

‫صدای چارلی را دوست داشتم‪ ،‬انرژی خاصی داشت‪.‬‬

‫_ "بله؟"‬
‫‪120‬‬
‫حس کردم برگشت تا صورت اش به سمت من باشد‪ ،‬اما هنوز پشت ام به او بود‪.‬‬

‫_"نمی دونم چرا اما فکر میکنم هر دومون راحت تر بخوابیم اگر دستهات را دورم بگیری‪،‬‬
‫لمس نکردنت عجیب تر از لمس کردنت به نظر میاد‪".‬‬

‫اگرچه اتاق تاریک بود سعی میکردم لبخندم را پنهان کنم به سرعت برگشتم و او خود‬
‫اش را روی سینه ام و بین بازو هایم چپاند‪.‬‬

‫دست هایم را دور اش حلقه کردم و او را نزدیکتر آوردم بدنش به خوبی بامن میزان شد‬
‫پاهایش دور پاهایم قفل شد‪.‬‬

‫همین‪.‬‬

‫همین دلیل این بود که چرا با سماجت می خواستم پیداش کنم‪ ،‬تا این لحظه نمی دانستم‬
‫چارلی را چقدر از دست دادم‪ .‬وقتی ناپدید شده بود یک نیمه من هم همراه او گم شده‬
‫بود‪ ،‬از لحظه ای که دیروز از خواب بیدار شده بودم این اولین باری بود که حس می کردم‬
‫مثل خودم هستم _مثل سیالس نش_‬

‫توی تاریکی دست ام را پیدا کرد و انگشت هایش را بین انگشت های ام فرو برد‪.‬‬

‫_"سیالس ترسیدی؟"‬

‫آه کشیدم‪ ،‬از این که تا زمان به خواب رفتن اش هنوز به آن اتفاقات فکر می کرد‪ ،‬عصبی‬
‫شدم‪.‬‬

‫به او گفتم‪ " :‬نگرانم‪ ،‬دیگه نمی خوام این اتفاقات بیافتن اما نترسیدم‪ ،‬چون این بار می‬
‫دونم کجایی‪ ،‬کنار من هستی‪".‬‬

‫‪121‬‬
‫اگر امکان داشت لبخندی که آن لحظه روی لب هایش نشسته بود بشنوم ‪ ،‬بنظرم شبیه‬
‫یک ترانه عاشقانه می شد‪ .‬وقتی اه عمیقی کشید و شانه هایش باال پایین رفت و تنفس‬
‫اش در عرض چند دقیقه کمی ارام تر شد‪ ،‬فهمیدم که خوابید‪ .‬قبل از اینکه کامال‬
‫چشمهایش ببندد خوابید کمی جابجا شد و من نگاهم به تاتو اش افتاد‪ .‬تصویر تقریبا محوی‬
‫از سایه درختان که از پشت تیشرت اش بیرون زده بود‪.‬‬

‫آرزو کردم کاش نامه ای پیدا میشد که شبی که آن تاتوها را زدیم توصیف کرده باشد هر‬
‫چیزی می دادم تا دوباره آن خاطرات را برگردانم ‪.‬می خواستم ببینم وقتی آنقدر عاشق‬
‫هم بودیم که باور داشتیم این رابطه همیشگی هست‪ ،‬رابطه ما واقعا چطوری بوده است؟!‬

‫شاید اگر هنگام خواب به آن شب فکر میکردم رویایش را می دیدم‪ .‬چشمانم را بستم‪.‬‬
‫حس میکردم این واقعا همان چیزی بود که باید اتفاق می افتاد‪.‬‬

‫چارلی و سیالس‪.‬‬

‫باهم دیگه‪.‬‬

‫واقعا نمیفهمیدم چرا شروع کردیم از هم فاصله گرفتن‪ ،‬اما از یک چیز مطمئن بودم دیگر‬
‫هرگز اجازه نمی دادم این اتفاق دوباره بیافتد‪ .‬به آرامی موهایش بوسیدم چیزی که شاید‬
‫میلیونها بار قبل انجام داده بودم اما احساس کردم یک پروانه مست توی شکم ام شروع‬
‫کرد‪ ،‬باال پایین رقصیدن و این حس را به من داد که این کارم برای اولین بار بود‪.‬‬

‫_"شب بخیر چارلی‪ ،‬عزیزم‪".‬‬

‫فصل هیجدهم‬

‫چارلی‬

‫‪122‬‬
‫با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم‪ .‬نسیم از پنجره وارد می شد و صورت ام را گرم می‬
‫کرد‪.‬‬

‫به طرف سیالس چرخیدم اما جای او خالی بود‪.‬‬

‫برای یک لحظه‪ ،‬ترسیدم منو ترک کرده یا کسی او را دزدیده باشد‪ .‬اما بعد صدا جلینگ‬
‫فنجان را شنیدم و راه رفتنش را توی اتاق حس می کردم‪ .‬با خوشحالی چشمانم را بستم‪.‬‬
‫بوی غذا پیچیده بود‪ .‬چرخیدم‪.‬‬

‫گفت‪ ":‬صبحانه‪".‬‬

‫از تخت بیرون آمدم‪ .‬از اینکه اول صبح چه قیافه ای ممکن بود داشته باشم‪ ،‬خجالت می‬
‫کشیدم‪ .‬انگشتهایم را بین موهایم بردم و مرتبشان کردم بعد چشمانم را مالیدم تا خواب‬
‫از سرم بپرد‪.‬‬

‫سیالس روبروی میز تحریر نشسته بود‪.‬‬

‫از قهوه می چشید و چیزی توی کاغذ می نوشت‪.‬‬

‫یک صندلی را جلو کشیدم و روبروی او نشستم‪ ،‬یک کروسان برداشتم‪ ،‬موهایم را پشت‬
‫گوش ام بردم‪ .‬نمی خواستم چیزی بخورم اما خوب امتحان کردم‪.‬‬

‫سیالس می خواست ما خوب استراحت کنیم و قبل از ‪ ۵۵‬صبح گرسنه نباشیم اما اضطراب‬
‫را توی شکم ام حس می کردم‪ .‬راجب این فکر می کردم که بیدار شدن و فهمیدن اینکه‬
‫هیچ خاطره ای از دو روز قبل نداری چطوری ممکن باشد‪ .‬نمی خواستم دوباره برایم اتفاق‬
‫بیافتد‪،‬اصال در هیچ زمانی از این اتفاق خوشم نمی آید و نخواهد آمد‪.‬‬

‫‪123‬‬
‫سیالس هر چند دقیقه یکبار به من نگاه می کرد و قبل از اینکه دوباره کارش را انجام بدهد‬
‫به یکدیگر خیره می شدیم‪.‬‬

‫او هم به نظر عصبی می آمد‪ .‬بعد از کروسان‪ ،‬بیکن ها را خوردم و بعد تخم مرغها را خوردم‬
‫و بعد یک نان شیرینی‪ ،‬قهوه سیالس را هم تمام کردم ‪ ،‬آب پرتقال خودم را هم خوردم و‬
‫بعد صندلی را عقب کشیدم‪.‬‬

‫سیالس لبخندی زد و به گوشه دهان اش اشاره کرد‪ .‬منظورش را گرفتم و خورده غذا ها را‬
‫از صورتم پاک کردم‪.‬‬

‫حس کردم صورتم داغ شد اگرچه می دانستم او با خنده اش قصد نداشت من را مسخره‬
‫کند‪.‬‬

‫یک مسواک به دستم داد که هنوز توی بسته بندی بود‪ ،‬بعد به دنبالم توی حمام آمد‪.‬‬
‫دوتایی با یکدیگر دندانهایمان را مسواک کردیم‪.‬‬

‫توی آینه به یکدیگر نگاه کردیم‪.‬‬

‫موهایش سیخ ایستاده بود و موهای من هم درهم و برهم بودند‪ ،‬مسخره شده بودیم‪.‬‬

‫باورم نمی شود با پسری که توی رویا هایم در یک اتاق هستم‪.‬‬

‫انگار همه چیز جادویی بود‪ .‬وقتی حمام را ترک می کردیم به ساعت نگاه کردم ده دقیقه‬
‫زمان داشتیم‪.‬‬

‫سیالس هم مثل من‪ ،‬یادداشت هایش را آماده کرده بود‪ .‬همه آن نوشته ها را دور خودمان‬
‫روی تخت قرار دادیم‪ .‬هر چیزی که می دانستیم آنجا بود‪ .‬این بار قرار بود متفاوت باشد‪.‬‬
‫ما با هم بودیم‪ .‬الندن را داشتیم‪.‬‬

‫‪124‬‬
‫می خواستیم حقیقت این ماجرا را روشن کنیم‪.‬‬

‫روبروی هم به روی تخت نشسته بودیم‪ .‬زانوهایمان به هم می خورد‪ .‬از جایی که نشسته‬
‫بودم عقربه ی قرمز ساعت را می دیدم ‪ ۵۰:۱۱‬دقیقه رفت‪.‬‬

‫یک دقیقه زمان داشتیم‪ .‬تپش قلب ام شدید شد‪ .‬خیلی ترسیده بودم‪ .‬توی ذهنم شروع‬
‫کردم به شمردن‪.‬‬

‫‪...۱۵ ...۱۷ ...۱۵ ...۱۱‬‬

‫تا شماره سی شمرده بودم که سیالس یک دفعه به جلو خم شد و صورتم را توی دستهایش‬
‫نگه داشت‪ .‬بوی تنش را حس می کردم‪ ،‬نفسش را روی لبهایم حس می کردم‪.‬‬

‫زمان را گم کردم‪ .‬نمی دانستم در چه لحظه ای قرار دارم‪.‬‬

‫سیالس زمزمه کرد‪ ":‬هرگز هرگز‪".‬‬

‫گرم بود ‪ ،‬لبهایش‪ ،‬دستهایش‪ ،‬لبهایش را روی لبهایم فشار داد و محکم من را بوسید و‬
‫من ‪...‬‬

‫پایان کتاب دوم‬

‫*فصل نهم کتاب بین دو فصل هفت و هشت تقسیم شده و وجود داره‪.‬‬

‫‪125‬‬

You might also like