You are on page 1of 3

‫خاطرات درخت‬

‫"آلبالو"‬

‫نویسنده ‪:‬‬
‫امیرحسین امینی‬

‫اولین باری که نفس کشیدم و هوای تازه درون روزنه‬


‫هایم فرو رفت‪ ،‬در باغ بزرگی بودم خیلی بزرگ البته‬
‫بزرگ بودن را بعدها فهمیدم چون آن موقع آن قدر‬
‫کوچک و نحیف بودم‪ ،‬که حتی قدم به ‪ 5‬سانت هم‬
‫نمیرسید; ! آن طور که صاحبم بعدها به من گفت دانه‬
‫ام را شانسی از دهنش پرت کرده بیرون و بعد دو سه‬
‫هفته من رشد کردم و صاحبم خیلی تعجب کرده بود!‬

‫خوب از این حرفها که بگذریم داشتم خاطراتم را بازگو‬


‫میکردم‪:‬‬

‫بعد از اینکه سه روز از عمرم گذشت؛ یک پیرمرد که به‬


‫نظر صاحبخانه میآمد داشت باغچه را میکولید; و همین‬
‫که میخواست ریشه ام را از خاک بیرون بیاورید‪ ،‬پسر‬
‫کوچکی از آن ور حیاط فریاد زد ‪« :‬پدر بزرگ ! آن جا‬
‫رو نکولید به نظرم یک درخت در آمده!»‬

‫آن مرد که حاال فهمیده بودم پدربزرگ پسر(صاحبم)‬


‫است گفت ‪«:‬راست میگویی‪ ،‬فکر کنم درخت آلبالو یا‬
‫گیالس است‪ ،‬خوب شد این درخت را نکندم؛ به اجتمال‬
‫زیاد آلبالو است چون برگهایش با گیالس تفاوت دارد‪،‬‬
‫پسرم بیا اینجا»‬

‫پسرک کمی نزدیک شد و کنار پدربزرگ نشست‪،‬‬


‫پیرمرد به او گفت ‪« :‬پسرم‪ ،‬این درخت آلبالو مال‬
‫توست‪ ;،‬چون تو اولین بار آن رادیدی؛ خوب از آن‬
‫مراقبت کن و بگذار بزرگ شود و یک درخت تنومند و‬
‫زیبا بشود‪ ،‬مانند فرزند خودت بزرگش کن و به او‬
‫عشق بورز و بگذار عشق تورا بفهمد پسرم!»‬
‫پسرک به او گفت ‪«:‬چشم پدربزرگ حتما ً از او مثل‬
‫طال مراقبت میکنم!» و هردو باهم خندیدند‪.‬‬

‫با خودم گفتم خدا را شکر که همچین صاحبی دارم که‬


‫اینقدر آدم خوبی است و گرنه ممکن بود من را از بین‬
‫ببرد‪ .‬شب و روز گذشت و من بزرگ تر شدم تقریبا ً‬
‫سنم به ‪ 2‬ماه رسیده بود و قدم هم حدود ‪ 30‬سانت‬
‫بود؛ صاحبم هر روز به من آب میداد و برگ ها و آشغال‬
‫های اطرافم را جمع میکرد‪ ;،‬به من کود تازه میداد و با‬
‫جان و دلش از من محافظت میکرد‪.‬‬

‫روزها و ماه ها گذشت و زمستان شد؛ من هنوز بیشتر‬


‫از ‪50‬سانت نبودم‪ ،‬خیلی میترسیدم که شاید زمستان‬
‫از بین بروم و دیگر زنده نمانم؛ تا زمانی که روزی‬
‫صاحبم پیشم آمد و گفت ‪« :‬سالم دوست عزیز و‬
‫خوبم‪ ،‬گفتم چون هوا دارد سرد میشود ترا با پالستیک‬
‫بپوشانیم تا سرما ترا نکشد!»‬

‫با خود گفتم‪«:‬آری ! به رسات‬

You might also like