هایم فرو رفت ،در باغ بزرگی بودم خیلی بزرگ البته بزرگ بودن را بعدها فهمیدم چون آن موقع آن قدر کوچک و نحیف بودم ،که حتی قدم به 5سانت هم نمیرسید; ! آن طور که صاحبم بعدها به من گفت دانه ام را شانسی از دهنش پرت کرده بیرون و بعد دو سه هفته من رشد کردم و صاحبم خیلی تعجب کرده بود!
خوب از این حرفها که بگذریم داشتم خاطراتم را بازگو
میکردم:
بعد از اینکه سه روز از عمرم گذشت؛ یک پیرمرد که به
نظر صاحبخانه میآمد داشت باغچه را میکولید; و همین که میخواست ریشه ام را از خاک بیرون بیاورید ،پسر کوچکی از آن ور حیاط فریاد زد « :پدر بزرگ ! آن جا رو نکولید به نظرم یک درخت در آمده!»
آن مرد که حاال فهمیده بودم پدربزرگ پسر(صاحبم)
است گفت «:راست میگویی ،فکر کنم درخت آلبالو یا گیالس است ،خوب شد این درخت را نکندم؛ به اجتمال زیاد آلبالو است چون برگهایش با گیالس تفاوت دارد، پسرم بیا اینجا»
پسرک کمی نزدیک شد و کنار پدربزرگ نشست،
پیرمرد به او گفت « :پسرم ،این درخت آلبالو مال توست ;،چون تو اولین بار آن رادیدی؛ خوب از آن مراقبت کن و بگذار بزرگ شود و یک درخت تنومند و زیبا بشود ،مانند فرزند خودت بزرگش کن و به او عشق بورز و بگذار عشق تورا بفهمد پسرم!» پسرک به او گفت «:چشم پدربزرگ حتما ً از او مثل طال مراقبت میکنم!» و هردو باهم خندیدند.
با خودم گفتم خدا را شکر که همچین صاحبی دارم که
اینقدر آدم خوبی است و گرنه ممکن بود من را از بین ببرد .شب و روز گذشت و من بزرگ تر شدم تقریبا ً سنم به 2ماه رسیده بود و قدم هم حدود 30سانت بود؛ صاحبم هر روز به من آب میداد و برگ ها و آشغال های اطرافم را جمع میکرد ;،به من کود تازه میداد و با جان و دلش از من محافظت میکرد.
روزها و ماه ها گذشت و زمستان شد؛ من هنوز بیشتر
از 50سانت نبودم ،خیلی میترسیدم که شاید زمستان از بین بروم و دیگر زنده نمانم؛ تا زمانی که روزی صاحبم پیشم آمد و گفت « :سالم دوست عزیز و خوبم ،گفتم چون هوا دارد سرد میشود ترا با پالستیک بپوشانیم تا سرما ترا نکشد!»