You are on page 1of 113

‫هو‬

‫‪121‬‬

‫مكتوبات‬
‫جامع العلوم و المعارف و مجمع الكرامات و المكاشف العالم العالی حضرت‬

‫طاب ثراه‬ ‫شیخ احمد غزالی طوسی‬

‫به كوشش‪ :‬دكتر علیمح ّمد صابری‬

‫فهرست‬

‫شرح حال مختصر ‪2.......................................................................‬‬


‫سوانح ‪4.......................................................................................‬‬
‫بحر الحقیقة ‪33..............................................................................‬‬

‫‪1‬‬
‫رساله الطّيور ‪71............................................................................‬‬
‫رسالة الطّيور ‪76............................................................................‬‬
‫عينيّه ‪79......................................................................................‬‬
‫نامه‌ها به عين القضاة ‪94..................................................................‬‬
‫رساله وصیت ‪110..........................................................................‬‬
‫مقاله روح ‪117..............................................................................‬‬
‫موعظه ‪119..................................................................................‬‬
‫معاني برخي واژه ها ‪132.................................................................‬‬

‫‪2‬‬
‫شرح حال مختصر‬
‫از علماء و فقهاء‬
‫‪ - 1‬ابوحامد مح ّمد ح ّجة االسالم برادر وی؛‬
‫‪ - 2‬جارهللا زمخشری؛‬ ‫جام ُع العُلوم و ال َمعارف و َمج َم ُع ال َکراما ِ‬
‫ت و ال َمکا ِشف‪ ،‬العالِ ُم العالی‪ ،‬حضرت‬
‫‪ - 3‬جمال الدین ابواسحق الشیرازی؛‬ ‫شیخ احمد غزالی‪ .‬کنیۀ وی ابوالفتوح و نام شریفش احمد و فرزند محمدبن احمد‬
‫‪ - 4‬حسین بن نصربن محمدبن حسین بن قاسم بن خمیس مشهور به ابن‬ ‫الطوسی الغزالی (غ ّزال قریه‌ای از قراء طوس است)‪ .‬وی برادر کوچک حجّة‬
‫خمیس‪.‬‬ ‫االسالم ابی حامد مح ّمد غزالی مشهور است‪ .‬جنابش از فقهاء بزرگ و در‬
‫ابتدای جوانی به نیابت برادرش ابی حامد در مدرسۀ نظامیه بغداد درس‬
‫از خلفاء‬ ‫می‌گفت‪ :‬تا وی را با شیخ ابوبکر نسّاج اتفاق مالقات افتاد‪ .‬دل سپردۀ وی شد و‬
‫‪ -1‬المستظهر باهلل‬ ‫بر دست او توبه و تلقین یافته و تحت تربیت وی به کمال رسید تا به خلیفة‬
‫‪ -2‬المسترشد باهلل عباسی‬ ‫الخلفائی و جانشینی مرشد خویش نائل آمد‪ .‬جنابش را تألیفات و تحقیقات معتبره‬
‫‪ -3‬المستعلی باهلل‬ ‫الذخیره فی‬‫االحیاء و ّ‬
‫و رسائل بی‌نظیری است‪ ،‬من جمله‪ :‬رسالۀ سوانح و لُباب ِ‬
‫‪ -4‬اآلمر باحکام هللا فاطمی اسمعیلی‪.‬‬ ‫علم البصیرة و غیره‪.‬‬
‫وی در علوم ظاهری و کماالت باطنی و جمال صوری و سالست بیان در‬
‫از سالطین و امراء‬ ‫عصر خود منفرد بود‪ .‬پس از جناب شیخ ابوبکر نسّاج مدت سی سال اریکه‬
‫‪ - 1‬رکن الدین برکیارق بن ملکشاه؛‬ ‫ارشاد به وجود او مزین بوده است و بزرگانی چون شیخ ابوالفضل بغدادی و‬
‫‪ - 2‬ابوشجاع محمدبن ملکشاه سلجوقی؛‬ ‫عین القضاة همدانی و شیخ ابونجیب ال ّدین سهروردی و شیخ احمد بلخی و‬
‫‪ - 3‬مسعودبن ابراهیم غزنوی؛‬ ‫شمس االئمه رضی تربیت فرموده و اجازه ارشاد به آنان داده است‪ .‬جنابش‬
‫‪ - 4‬ارسالن شاه بن مسعود غزنوی‪.‬‬ ‫چنانکه گذشت سی سال در مسند ارشاد متم ّکن بود و در سنه پانصد و هفده‬
‫خرقه تهی فرمود و امر ارشاد و هدایت خلق را به خلیفة الخلفاء و جانشین خود‬
‫شیخ ابوالفضل بغدادی واگذار نموده است‪ .‬مدفن حضرتش در قزوین و‬
‫ش ّمه‌ای از فرمایشات وی‬ ‫زیارتگاه اهل دل می‌باشد‪.‬‬
‫در یکی از فصول رسالۀ سوانح می‌فرماید که معشوق در همه حال معشوق‬
‫است پس استغناء صفت اوست‪ ،‬و عاشق در هر حال عاشق است و افتقار‬
‫صفت اوست و عاشق را همیشه معشوق دریابد پس افتقار همیشه صفت‬ ‫معاصرین وی از عرفا و مشایخ‬
‫اوست‪ ،‬و معشوق را هیچ چیز در نمی‌یابد که خود را دارد و الجرم صفت او‬ ‫‪ - 1‬شیخ مجدودبن آدم مشهور به حکیم سنائی؛‬
‫استغناء باشد‪ .‬و نیز در سوانح فرماید‪ :‬عاشق را در ابتدا بانگ و خروش و‬ ‫‪ - 2‬ابوالقاسم هبة هللا بن عبدالوارث الشیرازی؛‬
‫سوز عشق والیت تام نگرفته است‪ ،‬چون کار به کمال رسید‬ ‫زاری‌ها باشد که‬ ‫‪ - 3‬احمد بن علی معروف به ابن زهرالصوفی؛‬
‫ِ‬ ‫‪ - 4‬شیخ احمد جامی‪.‬‬
‫والیت بگیرد‪ ،‬حدیث زاری در باقی شود که آلودگی به پالودگی بدل یافته‪ .‬و‬
‫نیز گفته است که اگر چه عاشق دوست او را دوست گیرد و دشمن او را‬

‫‪3‬‬
‫نگارش حاج میرزا مح ّمدباقر سلطانی گنابادی‪،‬‬ ‫دشمن‪ ،‬چون کار به کمال رسید عکس شود از غیرت‪ ،‬دوست او را دشمن‬
‫انتشارات حقیقت؛ تهران‪ ،‬چاپ پنجم‪.1383 ،‬‬ ‫گیرد و دشمن او را دوست‪ ،‬بر نامش او را غیرت بود فضالً منه‪.‬‬

‫شطری از کرامات وی‬


‫هو‬ ‫روزی یکی از وی حال برادرش حجة االسالم را پرسید‪ :‬فرمود‪ :‬وی در خون‬
‫‪121‬‬ ‫است‪ .‬سائل در طلب حجة االسالم بیرون آمده‪ ،‬وی را در مسجد یافت‪ .‬از گفته‬
‫شیخ احمد در تعجب ماند‪ .‬قضیه را با حجة االسالم در میان نهاد که برادرت‬

‫سوانح‬
‫سراغ شما را در خون داد‪ .‬حجة االسالم گفت‪ :‬شیخ درست گفته که من در‬
‫مسئله‌ای از مسائل استحاضه فکر می‌کردم و همه وجود من مستغرق خون‬
‫بود‪ ،‬برادرم به نور والیت آن را مشاهده نموده است‪ .‬و هم گویند برادرش حجّة‬
‫االسالم غزالی وقتی به طریق عتاب به آن جناب گفت‪ :‬اصناف عباد از اقصی‬
‫بالد برای درک نمازی در خلف دعاگو به این دیار می‌آیند و آن را ذخیره‬
‫اخروی می‌شمارند‪ ،‬چون است که تو با وجود ِسمت برادری و قرب جوار‪،‬‬
‫نمازی در پشت سر من نمی‌گزاری‪ ،‬این رفتار از اهل سلوک بعید است‪ ،‬شیخ‬
‫جامع العلوم و المعارف و مجمع الكرامات و المكاشف العالم العالی حضرت‬ ‫گفت‪ :‬اگر شما به امامت جماعت که قیام می‌نمائید در اقامة صلوة بذل جهد‬
‫شیخ احمد غزالی طوسی‬ ‫کنید‪ ،‬من هرگز روی از متابعت و اقتدا نپیچم‪ .‬آنگاه در خدمت حجة االسالم به‬
‫طاب ثراه‬ ‫مسجد رفت تا هنگام نماز رسید و حجة االسالم به امامت جماعت مشغول شد‪.‬‬
‫شیخ نیز اقتدا به وی نمود ولی در بین نماز مسجد را ترک گفته بیرون آمده و‬
‫با اصحاب خود نماز را اعاده کرد‪ .‬چون حجة االسالم از نماز فارغ و از‬
‫مسجد خارج شد‪ ،‬شیخ را مالقات کرده عتاب آغازید که چرا نماز را شکستی و‬
‫از مسجد خارج شدی؟ شیخ گفت‪ :‬ما به مقتضای شرط خود عمل کردیم‪ ،‬تا‬
‫حضرت حجة االسالم در نماز بودند شرایط اقتدا به جای آوردیم وقتی که رفتند‬
‫به كوشش‪ :‬دكتر علیمح ّمد صابری‬ ‫اَستر خود را آب دهند ما بی‌امام ماندیم و نتوانستیم نماز تمام کنیم! حجة االسالم‬
‫را وقت خوشی دست داد و گفت‪ :‬سبحان هللا‪ ،‬خداوند را بندگانی باشد که‬
‫جواسیس قلوبند‪ ،‬برادرم راست می‌گوید که در اثنای نماز به خاطرم گذشت که‬
‫امروز آیا استرم را آب داده‌اند‪ .‬گویند پس از آن حجة االسالم را رغبت سلوک‬
‫پیدا شد‪.‬‬

‫نقل از كتاب رهبران طریقت و عرفان‬

‫‪4‬‬
‫اذا ما ظمئت الی ریقها‬ ‫بسم هللا ال ّرحمن ال ّرحیم‬
‫‪4‬‬
‫جعلت المدامة منه بدیال‬
‫واین المدامة من ریقها‬
‫‪5‬‬
‫ولكن اعلل قلبا علیال‬ ‫الحمدهلل رب العالمین و الصلوة علی سیدنا مح ّمد و آله اجمعین‪.‬‬
‫قال هللا تعالی‪ :‬یحبهم و یحبونه‬ ‫این حروف مشتمل است بر فصولی چند كه به معانی عشق تعلق دارد‪ .‬اگر چ••ه‬
‫حدیث عشق در حروف و در كلمه نگنجد‪ ،‬زیرا كه آن مع••انی ابك••ار‪ 1‬اس••ت ك••ه‬
‫‪ 1‬فصل‬ ‫دست حیطه حروف بر دامن خدر‪ 2‬آن ابكار نرسد‪.‬و اگر چه ما را كار آن اس••ت‬
‫بیت‬ ‫كه ابكار معانی را به ذكور ح••روف دهیم در خل••وات الكالم‪ ،‬ولیكن عب••ارات در‬
‫با عشق روان شد از عدم مركب ما‬ ‫این حدیث اشارت است به معانی متفاوت پس نكره و آن نكره در حق كس••ی ك••ه‬
‫روشن زشراب وصل دایم شب ما‬ ‫ذوقش نب••ود‪ .‬و از این دو ح••دیث اص••ل ش••كافد‪ :‬یكی اش••ارت عب••ارت و دیگ••ری‬
‫زان می كه حرام نیست در مذهب ما‬ ‫عبارت اشارت‪ .‬و بدل حروف حدودالسیف بود‪ ،‬اما جز به بصیرت باطن نتوان‬
‫تا روز عدم خشك نیابی لب ما‬ ‫دید‪ ،‬و اگر در جملة این فصول چیزی رود كه مفهوم نگردد از این معانی ب••ود‪.‬‬
‫آتانی هواها قبل ان اعرف الهوی‬ ‫و هللا اعلم بالصواب‪.‬‬
‫‪6‬‬
‫فصادف قلبا ً فارغا ً فتمكنا‬ ‫دوستی عزیز كه به نزدیك من به جای عزیزترین ب••رادران اس••ت و م••را ب••ا او‬
‫بیت‬ ‫اُنس تمام بود‪ ،‬معروف به صاین الدین از من خواست كه آنچه تو را فرا خ••اطر‬
‫عشق از عدم از بهر من آمد به وجود‬ ‫آید در حال در معنی عشق فصلی چند اثبات كنم ت••ا ب••ه ه••ر وق••تی «م••را ب••ا او»‬
‫من بودم عشق را ز عالم مقصود‬ ‫انسی بود‪ ،‬و چون دست طلبم به دامن وصل نرسد ب••دان فص••ول تعل••ل كنم و ب••ه‬
‫از تو نبرم تا نبرد بوی ز عود‬ ‫اثبات معانی آن ابیات تمسكی می‌سازم‪ .‬اجابت كردم او را و چن••د فص••لی اثب••ات‬
‫روز و شب و سال و مه‌علیرغم حسود‬ ‫كردم قضای ح ِّ‬
‫ق او را‪ ،‬چنانك••ه تعل••ق ب••ه هیچ ج••انب ن••دارد در حق••ایق عش••ق و‬
‫چون روح از عدم به وجود آمد‪.‬بر سر حد وجود‪ ،‬عشق منتظرمركب روح بود‪.‬‬ ‫احوال و اعراض عشق به شرط آنكه در او هیچ حواله نبود نه به خالق و نه ب••ه‬
‫در بدو وجود ندانم تا چه مزاج افتاد‪ .‬اگر ذات روح آمد ص••فت ذات عش••ق آم••د‪،‬‬ ‫مخلوق‪ ،‬تا او چون در ماند بدین فصول مراجعت كند‪ ،‬هر چند كه گفته‌اند‪:‬‬
‫خان•ه خ•الی ی•افت ج•ای بگ•رفت‪ .‬و تف•اوت در قبل•ۀ عش••ق عارض•ی اس••ت‪ ،‬ام••ا‬ ‫شعر‬
‫حقیقت او از جهات منزه است كه او را روی در جهتی نمی باید داشت تا عشق‬ ‫ولو داواك كل طبیب انس‬
‫بود‪.‬اما ندانم تا دست كسب وقت آب به كدام زمین ب••رد‪«.‬آن نفس ك••ه ركاب••داری‬
‫‪3‬‬
‫بغیر كالم لیلی ما شفاكا‬
‫ولیكن‪:‬‬
‫‪ 44‬ـ اگر تشنه گردم بر آب دهانش بدل گیرم از بادة ناب آن را‬ ‫‪1‬‬
‫ـ باكره‪ ،‬دختران دوشیزه ‪1‬‬
‫‪5‬‬
‫ـ كجا بادة نان و آب دهانش و لكن تسلی دهم این ناتوان را ‪5‬‬ ‫‪ 22‬ـ با كسر و رای مهمله‪ :‬پرده برای دختران در گوشه خانه (فرهنگ آنندراج)‪.‬‬
‫‪ 66‬ـ قبل از آنك••ه عش••ق را بشناس••م عش••ق او م••را رس••ید پس ب••ا قل••بی خ••الی برخ••ورد و در آن‬ ‫‪ -33‬دیوان المعانی از ابی هالل عسگری ج ‪ 1‬ص ‪ 271‬چاپ مصر (‪ 1352‬هجری) اگر تمام‬
‫متم ّكن شد‪..‬‬ ‫طبیبان انسانها• تو را به غیر از كالم لیلی مداوا كنند تو را شفا نمی‌دهد‪.‬‬

‫‪5‬‬
‫‪9‬‬
‫یضرب االمثال فی الناس لنا‬ ‫بر مركب سلطان نشیند نه مركب او بود‪ ،‬ام••ا زی••ان ن••دارد»‪.‬كالمن••ا اش••ارة‪ .‬گ••اه‬
‫ایها السائل عن قصتنا‬ ‫خزفی یا خرزی به دست شاگرد نوآموز دهند تا استاد شود‪ ،‬گ••اه ب••ه تعبی••ه ُدرّی‬
‫‪10‬‬
‫لو تراه لم تف ّرق بیننا‬ ‫ثمین و لؤلؤیی الال به دست ناشناس او دهند كه زَ هره ندارد دست معرفت استاد‬
‫فاذا ابصر تنی ابصرته‬ ‫كه آن را ببرماسد‪ 7‬تا به سفتن چه رسد‪ .‬چون بوقلمون وقت عجایب نیرن••گ ب••ر‬
‫‪11‬‬
‫واذا ابصر ته ابصرتنا‬ ‫صحیفة انفاس زند «می پیدا نبود كه روش بر آب است البل بر ه••وا ك••ه انف••اس‬
‫نحن فی اآلجان سیال اذا‬ ‫هوا است»‪.‬‬
‫‪12‬‬
‫ذهبت مهجته مت انا‬
‫اشارت هم بدین مع••نی ب••ود‪ ،‬ولیكن دور افت••اد‪ .‬در دوم مص••راع كهنحن روح••ان‬ ‫‪ 2‬فصل‬
‫حللنا بدنا اینجا قدم از یكی در دویی نه••اده اس•ت‪ .‬اول مص•راع ق•ریب ت•ر اس•ت‬ ‫چون خانه خالی یابد و آینه ص•افی باش•د ص••ورت پی••دا و ث•ابت گ•ردد در ه•وای‬
‫كه‪ :‬انا من اهوی و من اهوی انا‪ .‬اینجا بود كه این مع••نی درس••ت آی••د ك••ه ش••اعر‬ ‫صفای روح‪ .‬كمالش آن بود كه اگر دیدة اشراق روح خواه••د ك••ه خ••ود را بین••د‪،‬‬
‫گفت‪:‬‬ ‫پیكر معشوق یا نامش یا صفتش بیند‪ .‬و این به وقت نگرد‪ .‬وقت باشد كه حج••اب‬
‫بیت‬ ‫نظر او آید به خود و دیدة اشراق او را فرو گیرد‪ ،‬تا به ج•ای خ•ود او ب•ود و ب•ه‬
‫گفتم صنما مگر كه جانان منی‬ ‫جای خود او را بیند‪ ،‬اینجا بود كه گوید‪:‬‬
‫چون نیك نگه كردم خود جان منی‬ ‫بیت‬
‫مرتد گردم گر تو ز من برگردی‬ ‫از بس كه دو دیده در خیالت دارم‬
‫ای جان وجهان تو كفرو ایمان منی‬ ‫در هر كه نظر كنم تویی پندارم‬
‫اینجا كه گفته است‪« :‬مرتد گردم گر تو زمن بر گردی» مگ••ر می‌بایس••ت گفتن‪:‬‬ ‫زیرا كه راهش به خود برعشق است‪ ،‬تا برعشق گذر نكن••د ك••ه كلی او را «ف••را‬
‫«بی جان گردم گر تو ز من برگردی» ولیكن چ•ون گفت•ار ش•اعران اس•ت و در‬ ‫گرفته است» به خود نتواند رسید‪ ،‬و جاللت عشق‪ ،‬دیده را گذر ندهد‪ ،‬زی••را ك••ه‬
‫نظم و قافیه مانند‪ .‬گفتار عاشقان دیگر است و گفتار شاعران دیگ••ر‪ .‬ح • ّد ایش••ان‬ ‫مرد در عشق غیرت اغیار بود نه غیرت خود و او خود دور نتواند شد‪ .‬چنانكه‬
‫بیش از نظم و قافیه نیست «و ح ّد عاشق جان دادن»‪.‬‬ ‫گفت‪:‬‬
‫بیت‬
‫‪ 3‬فصل‬ ‫خیال ترك من هر شب صفات ذات من گردد‬
‫گاه روح عشق را چون زمین بود تا شجرة العشق از او بروی••د‪ ،‬گ••اه چ••ون ذات‬ ‫هم از اوصاف من بر من هزاران دیده بان گردد‬
‫بود صفت را تا بدو قایم شود‪ ،‬گ••اه چ••ون انب••از ب••ود در خان••ه ت••ا در قی••ام او ن•یز‬ ‫شعر‬
‫نوبت نگاه دارد‪ ،‬گاه او ذات بود وروح صفت تا قیام روح ب••دو ب••ود‪ ،‬ام••ا این را‬ ‫انا من اهوی ومن اهوی انا‬
‫‪8‬‬
‫كس فهم نكند كه این از عالم اثبات دوم است كه بعدالمحو بود و اهل اثب••ات قب••ل‬ ‫نحن روحان حللنا بدنا‬
‫نحن مذكنا علی تعمد الهوی‬
‫‪ 99‬ـ ما از زمانی كه بر پیمان عشق بودیم مردمان در بارة ما مثل می زدند‪.‬‬
‫‪10‬‬
‫ـ ای پرسنده از ســــر گـــذشت مــا هر گاه او را دیدی میان ما فرق مگذار‪10‬‬ ‫‪ -77‬برماسیدن‪ :‬سودن دست بر چیزی برای شناختن (فرهنگ آنندراج)‪ .‬لمس كند‪ ،‬دست بمالد‪.‬‬
‫‪ 1111‬ـ پس زمانی كه مرا دیدی او را دیده ای و زمــانی كـه او را دیدی ما را دیده ای‬ ‫‪ 88‬ـ من آنكسم كه او مرا قصد كرده و كسی كه مرا خواسته من هستم ما دو روحیم كه به یك‬
‫‪1212‬ـ ما در پایان عمر مثل هم هستیم هـــرگــاه جـان او برود من مرده ام‬ ‫بدن حلول كرده ایم‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫گرو است‪ .‬چنانكه گفت‪:‬‬ ‫المحو را كژ نماید‪.‬‬
‫بیت‬ ‫چون آب و گل مرا مص ّور كردند‬
‫خورشید تویی و ذرّه ماییم‬ ‫جانم عرض و عشق تو جوهر كردند‬
‫بی روی تو روی كی نماییم‬ ‫تقدیر و قضا قلم چو تر می كردند‬
‫تا كی ز نقاب چهره یك دم‬ ‫حسن تو و عشق من برابر كردند‬
‫از كوه برآی تا بر آییم‬ ‫گاه عشق آسمان بود و روح زمین‪ ،‬تا وقت چه اقتضا كند كه چه بارد‪ .‬گاه عشق‬
‫كه نه همه دست نادادن از بزرگی و تعالی اس••ت‪ ،‬از لط••افت هم ب••ود و از ف••رط‬ ‫تخم بود و روح زمین‪ ،‬تا خود چه روید‪ .‬گ•اه گ••وهر ك•انی ب•ود و روح ك•ان‪ ،‬ت•ا‬
‫القرب هم بود‪ .‬نهایت علم به ساحل عشق است‪ ،‬اگر بر ساحل بود از او ح••دیثی‬ ‫خود چه گوهر است و چه كان بود‪ .‬گاه چون آفتاب بود در آسمان روح ت••ا خ••ود‬
‫نصیب وی بود‪ ،‬و اگر قدم بیش نهد غرق شود‪ ،‬آنگه كه یاب••د و ك•ه خ•بر ده••د و‬ ‫چون تابد‪ ،‬گاه شهاب بود در هوای روح ت••ا خ••ود چ••ه س••وزد‪ ،‬گ••اه زین ب••ود ب••ر‬
‫غرقه شده را كجا علم بود؟‬ ‫مركب روح تا كه بر نشیند‪ ،‬گ••اه لگ••ام ب••ود ب••ر سركش••ی روح ت••ا خ••ود ب••ه ك••دام‬
‫بیت‬ ‫جانب گراید‪ ،‬گاه سالسل قهر كرشمة معشوق بود در بن••د روح‪ ،‬گ••اه زه••ر ن••اب‬
‫حسن تو فزون است ز بینایی من‬ ‫بود در قهر وقت روح‪ ،‬تا خود كه را گزد وكه را هالك كند‪ ،‬چنانكه گفته است‪:‬‬
‫راز تو برون است ز دانایی من‬ ‫بیت‬
‫در عشق تو اَنبُهست تنهایی من‬ ‫گفتم كه ز من نهان مكن چهرة خویش‬
‫در وصف تو عجز است توانایی من‬ ‫تا بردارم ز حسن تو بهرة خویش‬
‫البل علم پروانة عشق است‪ ،‬علمش ب•یرون ك•ار اس••ت‪ .‬ان••در او اول علم س••وزد‬ ‫گفتا كه بترس بر دل و زهرة خویش‬
‫آنگاه از او‪ ،‬خبر كی بیرون آرد؟‬ ‫كاین فتنة عشق بر كشد دهرة‪ 13‬خویش‬
‫این همه نمایش وقت بود در تابش علم كه ح ّد او ساحل است و او را به لجة كار‬
‫‪ 4‬فصل فی المالمه‬ ‫او راه نیس•••ت‪ ،‬ام•••ا جاللت عش•••ق از ح•••د وص•••ف و بی•••ان و ادراك علم دور‬
‫كمالش مالمت است و مالمت سه روی دارد‪ :‬یك روی در خل••ق و ی••ك روی در‬ ‫است‪،‬چنانكه گفته است‪:‬‬
‫عاش••ق و ی••ك روی در معش••وق‪ .‬آن روی ك••ه در خل••ق دارد صمص••ام‪ 14‬غ••یرت‬ ‫بیت‬
‫معشوق است تا به اغی••ار ب••از ننگ••رد‪ ،‬و آن روی ك••ه در عاش••ق دارد صمص••ام‬ ‫عشق پوشیده است و هرگز كس ندیدستش عیان‬
‫غ••یرت وقت اس••ت ت••ا ب••ه خ••ود ب••از ننگ••رد‪ ،‬و آن روی ك••ه در معش••وق دارد‬ ‫الف های بیهده تا كی زنند این عاشقان‬
‫صمصام غیرت عشق است تا قوت هم از عشق خورد و بس••تة طم••ع نگ••ردد‪ ،‬و‬ ‫هر كسی از پندار خود در عشق الفی می‌زند‬
‫از بیرونش « هیچ چیز در نباید جست »‪.‬‬ ‫عشق ازپندار خالی وز چنین و از چنان‬
‫بیت‬ ‫هستی ذرّ ه در هوا محسوس است و نایافتش معلوم‪ ،‬ام•ا ه•ر دو ب•ه ت•ابش آفت•اب‬
‫چون از تو بجز عشق نجویم ز جهان‬
‫‪1313‬ـ بر وزن بهره‪ ،‬حربه ای است دسته دار‪.‬دسته اش از آهن و سرش مانند داس باش••د و در‬
‫هجران و وصال تو مرا شد یكسان‬ ‫غایت ت•یزی ب•ود و بیش•تر م•ردم گیالن دارن•د و ب•دان درخت اندازن•د و بعض•ی گوین•د‪ ،‬ده•ره‬
‫شمشیری است كوچك و دو سر و سر آن مانند سر سنان باریك و تیز می باشد (برهان قاطع)‪.‬‬
‫‪14‬‬
‫ـ شمشیر تیز و برنده ‪14‬‬ ‫حربه داس مانند یا شمشیر دو دم‬

‫‪7‬‬
‫آنجا بود «اعوذ بك منك‪ ،»17‬شبع و جوعش‪ 18‬از آنجا بود «اشبع یوما و اج وع‬ ‫بی عشق تو بودنم ندارد سامان‬
‫یوما ‪ »19‬بیرون كاری ندارد‪.‬‬ ‫خواهی به وصال كوش خواهی هجران‬
‫بیت‬ ‫و هر سه صمصام غیرت است در قطع نظر از اغیار‪ ،‬زیرا ك•ه كم•ال ح•ال در‬
‫این كوی مالمت است و میدان هالك‬ ‫آن بود كه كار به جایی رسد كه عاشق غیر بود و معشوق هم غیر گ••ردد‪ .‬و این‬
‫وین راه ُمقامران بازنده پاك‬ ‫س••لطنت ت••ابش عش••ق ب••ود‪ ،‬زی••را ك••ه ق••وت كم••ال عش••ق از اتح••اد ب••ود و در او‬
‫مردی باید قلندری دامن چاك‬ ‫تفاصیل عاشق و معشوق نبود‪ ،‬آنكه وصال را فرا هم رسیدن داند و از این حال‬
‫تا برگذرد عیاروار و چاالك‬ ‫قوت خورد آن نه حقیقت عشق بود‪.‬‬
‫به طمع یار از اغیار برگردد و روی در كار آورد و باك ندارد تا درست آید‪.‬‬ ‫بیت‬
‫بیت‬ ‫بد عهدم و با عشق تواَم نیست نفس‬
‫بل‪ 20‬تا بدرند پوستینم همه پاك‬ ‫گر هرگز گویمت كه فریادم رس‬
‫از بهر تو ای یا ر عیار چاالك‬ ‫خواهی به وصال كوش و خواهی به فراق‬
‫در عشق یگا نه باش و از خلق چه باك‬ ‫من فارغم از هر دو‪ ،‬مرا عشق تو بس‬
‫معشوق تو را و بر سر عالم خاك‬ ‫عشق باید كه هر دو را بخورد‪ .‬تا حقیقة الوصال در حوص••لة «عش••ق» حاص••ل‬
‫پس یكبار دیگر سلطنت غیرت معشوق بتاب•د‪ .‬مالمت ب•ا ن•گ ب•ر س••المت زن•د‪.‬‬ ‫شود و امك•ان هج•ران برخ•یزد‪ ،‬و این را كس فهم نكن•د‪ ،‬چ••ون وص•ال انفص••ال‬
‫ق خود مالم••تی گ••ردد« ربن ا ظلمن ا» اینج••ا روی‬ ‫رویش از خود بگرداند‪ .‬در ح ّ‬ ‫بود‪ ،‬انفصال عین وص••ال ب••ود‪ .‬پس انفص••ال از خ••ود عین اتّص••ال گ••ردد‪ .‬اینج••ا‬
‫نماید‪.‬‬ ‫قوت و بی قوتی بود و بود نابود و یافت و نای••افت و نص••یب بی نص••یبی یكس••ان‬
‫پس یكبار دیگر غیرت عشق بتابد‪ ،‬و رویش از معشوق بگرداند‪ .‬زیرا كه او به‬ ‫بود‪ .‬و اینجا همه‌كس راه نبرد‪ ،‬ك••ه مب••ادی او ف•وق النهای•ات اس•ت‪.‬نه•ایت او در‬
‫امید معشوق از خود برخاسته است داغ بر طمع او نهد‪.‬نه خلق و ن••ه خ••ود او و‬ ‫ساحت علم كی گنجد و در صحرای و‌هم و اندیشه كی درآید؟ هر ص••حرای دلی‬
‫نه معشوق‪،‬تجرید كمال بر تفرید عشق تابد‪.‬توحید هم خود توحی••د را ب••ود‪ .‬در او‬ ‫گنجای این فكرت ن•دارد و این حقیقت ُدرّی اس•ت در ص•دف مكن••ون در دری•ای‬
‫غیری را گنجایش نب••ود‪ .‬ك••ه اول هم او ب••ود و ق••وت او هم از او ب••ود‪ .‬عاش••ق و‬ ‫نیستی و علم را راه تا ب•ه س••احل اس•ت‪ ،‬فَ َحس•ب اینج•ا كی رس••د؟ ام••ا چ••ون علم‬
‫معشوق او را همه غ••یر ب••ود‪ .‬چ••ون بیگ••ا نگ••ان‪ ،‬از این مق••ام علم خ••بر ن•دارد و‬ ‫غرق شود یقین گمان گردد‪،‬از علم و از یقین ظّنی متواری برآورند تا در لب••اس‬
‫اشارت علم ب•دو نرس•د‪ ،‬چنانك••ه عب••ارتش ب•دو نرس••د‪ .‬ام•ا اش•ارت مع•رفت ب•دو‬ ‫تلبیس ظنیت بود به درگاه تعزز این ح•دیث گ••ذر یاب••د‪.‬اولم ت ؤمن ق ال بلی ولكن‬
‫داللت كند كه معرفت را ی••ك ح••د و آخ••ر اس••ت ن••ه چ••ون علم ك••ه ح••دودش هم••ه‬ ‫لیطمئن قلبی‪ 15‬اشارت بدین چنین كاری بود‪ « ،‬انا عند ظن عبدی بی ‪ »16‬همین‬
‫عمارت است‪ .‬اینجا تالطم ام••واج بح••ار عش••ق ب••ود‪ .‬ب••ر خ••ود ش••كند و ب••ر خ••ود‬ ‫ب••ود‪.‬فالعب د متص ل ب الظن والظن متص ل ب الرب‪ .‬آن ظن كی غ •وّاص این بح••ر‬
‫گردد‪.‬‬ ‫است؟ مگر آن گوهر به دستش افتد یا او ب••ه دس••ت آن گ••وهر افت••د‪ .‬مالمت خل••ق‬
‫برای آن بود تا اگر یك سر موی از درون او بیرون مینگرد یا از بیرون تنفسّی‬
‫دارد یا متعلقی‪ •،‬منقطع شود‪ ،‬چنانكه غنیمت او از درون می‌بود ه••زیمتش هم از‬
‫ـ از تو به تو پناه می برم ‪17‬‬
‫‪17‬‬

‫‪18‬‬
‫ـ سیری وگرسنگی اش ‪18‬‬
‫‪19‬‬
‫ـ یك روز سیر باشم و یك روز گرسنه ‪19‬‬ ‫‪15‬‬
‫ـ آیا ایمان نداری ؟ و لیكن می خواهم قلبم مطمئن شود‪15 .‬‬
‫‪ 2020‬ـ محفف بهل‬ ‫‪16‬‬
‫ـ من نزدیك ّ‬
‫ظن بنده ام به من ‪16‬‬

‫‪8‬‬
‫برگیردت••ا ك••اری ت•ازه ش••ود‪ .‬و ن••یز بس•یار ب••ود ك••ه عش••ق روی بپوش••د از ورق‬ ‫بیت‬
‫نمایش عشقی و دردی نمودن گیرد ك••ه او بوقلم••ون اس••ت‪ .‬ه••ر زم••ان ب••ه رنگی‬ ‫ای ماه بر آمدی و تابان گشتی‬
‫دیگر برآید‪ .‬و گاه گوید كه رفتم و نرفته باشد‪.‬‬ ‫گرد فلك خویش خرامان گشتی‬
‫چون دانستی برابر جان گشتی‬
‫‪ 7‬فصل‬ ‫نا گاه فرو شدی و پنهان گشتی‬
‫عشق را اقبالی و ادباری هست‪ ،‬زیادتی و نقصانی و كمالی‪ .‬و عاشق را در او‬ ‫اطلعت لی قمرا سودا منازله‬
‫احوال است‪ .‬در ابتدا بود كه منكر بود‪ ،‬آنگاه تن در دهد‪ ،‬آنگاه ممكن• بود كه‬
‫‪21‬‬
‫حتّی اذا قلت تجلوا ظلمتی غربا‬
‫متبرم‪ 22‬شود و راه انكار دیگر باره رفتن گیرد‪ .‬این احوال به اشخاص و اوقات‬ ‫هم او آفتاب بود هم او فل••ك‪ ،‬هم او آس••مان و هم او زمین‪ ،‬هم او عاش••ق و هم او‬
‫بگردد‪ .‬گاه بود كه عشق در زیادت بود و عاشق بر او منكر‪ ،‬و گاه او در‬ ‫معش••وق و هم او عش••ق‪،‬ك••ه اش••تقاق عاش••ق و معش••وق ازعش••ق اس••ت‪ ،‬چ••ون‬
‫نقصان بود و خداوندش بر نقصان منكر‪ ،‬كه عشق را قلعة عاشق د َِر‬ ‫عوارض و اشتقاقات بر خا ست‪ ،‬كار باز یگانگی حقیقت خود افتاد‪.‬‬
‫خویشتنداری میباید گشاد تا رام شود و تن در دهد‪ ،‬و والیت تمام بسپارد‪.‬‬
‫بیت‬ ‫‪ 5‬فصل‬
‫با دل گفتم كه را ز با یار مگو‬ ‫مالمت در عاشق و معشوق و خلق‪ .‬گیرم كه همه كس را در آن راه ب••ود‪ .‬اینج••ا‬
‫زین بیش حدیث عشق زنهار مگو‬ ‫لفظی بود مشكل‪ ،‬و آن مالمت در عشق اس••ت‪،‬ك••ه چ••ون عش••ق ب••ه كم••ال رس••ید‬
‫دل گفت مرا كه هان دگر بار مگوی‬ ‫روی در غیب نهد و ظاهر علم را وداع كند‪ .‬او پندارد كه رفت و وداع ك••رد از‬
‫تن را به بال سپار و بسیار مگوی‬ ‫خود و او خود در درون خانه متمكن نشسته بود‪ .‬و این از عجایب احوال است‪.‬‬
‫وداع در رفتن بود نه وداع بر رفتن‪ ،‬و این از مشكالت این حدیث است و كمال‬
‫‪ 8‬فصل‬ ‫كمال است‪ .‬هر كسی را بدینجا راه ندهند‪ ،‬و مگر اشارت بدین مع••نی ب••ود آنچ••ه‬
‫‪23‬‬
‫خاصیت آدمی آن بس است كه محبوبیش پیش از محبّی بود‪ ،‬این اندك منقب••تی‬ ‫گفته‌اند‪:‬‬
‫بود‪ .‬یحبهم چندان نزل‪ 24‬افكنده بود آن گدا را پیش از آمدن او‪ ،‬كه الی ابد ن••وش‬ ‫بیت‬
‫میكند‪ ،‬هنوز باقی بود‪ .‬جوانمردا‪ ،‬نزلی كه در ازل افكنند جز در ابد كی استیفاء‬ ‫ولیكن هوی چون به غایت رسد‬
‫توان كرد؟ البل نزلی كه ق•دم در ازل افكن•د ح•دثان‪ 25‬در اب•د چ•ون اس•تیفا توان•د‬ ‫شود دوستی سر به سر دشمنی‬
‫كرد؟ فال تعلم نفس ما اخفی لهم من ق رة اعین‪ 26.‬جوانمردا‪ ،‬ازل اینج••ا رس••ید‪،‬‬
‫ابد به نهایت نتواند رسید‪ .‬نزل هرگز تمام استیفا نیفتد‪ .‬اگر ب••ه س• ّر وقت خ••ویش‬ ‫‪ 6‬فصل‬
‫مالمت به تحقیق عشق هم بود كه عشق رخت بر گیرد و عاش••ق خج••ل ش••ود از‬
‫ـ ملول ـ آزرده‪ ،‬به ستوه آمده ‪22‬‬
‫‪22‬‬

‫‪23‬‬
‫ـ بزرگی ‪23‬‬
‫خود و از خل••ق و از معش••وق در زوال عش••ق‪ .‬و متأس••ف باش••د ب••رآن دردی ب••ه‬
‫‪ -2424‬طعام با بركت (فرهنگ نفیسی)‪.‬هدیه‪ ،‬روزی‬ ‫خلیفتی بماند‪ ،‬آنجا بدل عشق مدتی‪ .‬آنگاه تا خود به كجا رسد‪.‬آن درد ن••یز رخت‬
‫‪25‬‬
‫ـ جوانان نوخاسته ‪25‬‬
‫‪26‬‬
‫ـ پس هیچ كس نداند از آنچه برای ایشان از آسایش چشمها پنهان كرده شد( قرآن‪26‬‬ ‫‪21‬‬
‫ـ برای من ماه طلوع كرد از منازلش تا وقتی كه گفته شد تجلّی كرد و ظلمتم غروب كرد‬
‫‪)32/18‬‬ ‫‪21‬‬

‫‪9‬‬
‫شوریده و سرگشتة كار خویشیم‬ ‫بینا گردی بدانی كه قاب قوسین ازل و ابد دل توست و وقت تو‪.‬‬
‫سودا زدگان روزگار خویشیم‬
‫هم صیادیم و هم شكار خویشیم‬ ‫‪ 9‬فصل‬
‫س ّر آنكه عشق هرگز تمام روی به كس ننمای•د آن اس•ت ك•ه او م•رغ ازل اس•ت‪.‬‬
‫‪ 11‬فصل‬ ‫اینجا كه آمده است مسافر ابد آمده است‪ .‬و روی به دیدة حدثان ننماید كه ن••ه ه••ر‬
‫نیكوی دیگر است و معشوقی دیگر‪.‬كرشمة حسن دیگر است و كرشمة معشوقی‬ ‫خان••ه آش••یان او را ش••اید‪« ،‬چ••ون پیوس••ته» آش••یان از جاللت ازل داش••ته اس••ت‪.‬‬
‫دیگر‪ .‬كرشمة حسن را روی در غیری نیس••ت و از ب••یرون پیون••دی نیس••ت‪ .‬ام••ا‬ ‫گاهگ••اه ب•ا ازل پ•رد و در نق•اب پ•ردة جالل وتع•زز خ••ود ش••ود‪ ،‬و هرگ•ز روی‬
‫كرشمة معشوقی در غنج‪ 28‬و دالل و نازه آن مع••نی از عاش••ق م••ددی دارد و بی‬ ‫جمال به كمال به دیدة علم ننموده است و ننماید‪.‬ن••دانی این س• ّر آن وقت ب••ود ك••ه‬
‫او راست نیاید‪ .‬الجرم اینجا بود كه معشوق را عاشق در باید‪.‬‬ ‫از عالیق و عوایق‪ 27‬اینجایی باز رهد و از پندار علم و هندس••ة وهم و فیلس••وفی‬
‫« حكایت»‬ ‫خیال و جاسوسی حوا س باز رهد‪.‬‬
‫آن َملِك كه گلخن‪ 29‬تابی بر او عاشق شد وزیر زیرك از آن مع••نی ب••ه حسّ ش••د‪.‬‬ ‫غزل‬
‫پس با او بگفت‪ .‬ملك خواست ك••ه او را سیاس••ت كن••د‪ ،‬وزی••ر گفت‪ :‬ت••و ب••ه ع••دل‬ ‫بیاور آنچه دل دوستان به هم كشدا‬
‫معروفی‪ ،‬این الیق نبود كه سیاست كنی برعشق و كاری كه آن در اختیار نیاید‪.‬‬ ‫نهنگ وار غمان از دلم به دم كشدا‬
‫و سیاست كردن بر ك••اری ك••ه اختی••ار وی نیس••ت از ع••دل دور افت••د و از اتف••اق‬ ‫چو تیغ باده بر آهنجم از نیام قدح‬
‫حسنه‪ ،‬راه گذر ملك بر آن گلخن بود‪ .‬و بیچ•اره ه••ر روز ب••ر راه نشس••ته ب••ودی‬ ‫زمانه باید كز پیش من ستم كشدا‬
‫منتظر‪ ،‬تا ملك كی بر گذرد‪ .‬و بر دوام پ•اس گذش••تن می داش••تی ت•ا كی ب••ود ك••ه‬ ‫بیار پور مغان را بده به پور مغان‬
‫موكب میم•ون و طلعت هم•ایون مل•ك ببین••د و َملِ•ك چ••ون آنج•ا رس••یدی كرش•مة‬ ‫كه روستم را هم رخش روستم كشدا‬
‫معشوقی پیوند كرشمة جمال كردی‪ ،‬و وزیر قوام آن می داش••تی ت••ا آن روز ك••ه‬ ‫كه ایشان هر دو آنجایی اند نه اینجایی‪.‬‬
‫ملك می‌آمد و گدا نشسته نبود و او ب••ر ع••ادت از س••ر ن••از و غنج می خرامی••د و‬
‫مل••ك كرش••مة معش••وقی و حس••ن پیوس••ته ب••ه یك••دیگر ش••ده ب••ود‪ ،‬آن كرش••مة ن••از‬ ‫‪ 10‬فصل‬
‫معشوقی را نظارة نیاز عاشقی در بایست‪ .‬چون نبود او برهنه بمان••د‪ ،‬ك••ه مح••ل‬ ‫او مرغ خود است و آشیان خود است‪ .‬ذات است و صفات خود است‪ .‬پ••ر اس••ت‬
‫قبول نیافت‪ .‬بر َملِك تَغیری ظاهر گش••ت‪ .‬وزی••ر زی••رك ب••ود‪ ،‬ب••ه فراس••ت آن را‬ ‫و بال خود است‪ .‬هوای خود است و پرواز خود است‪ .‬صید خ••ود و ش••كار خ••ود‬
‫دریافت‪ ،‬خدمتی بكرد و گفت كه‪ :‬ما گف••تیم ك••ه او را سیاس••ت ك••ردن هیچ مع••نی‬ ‫است‪ .‬قبلة خود است و مستقبل خود است‪ .‬طالب خود و مطلوب خود است‪ .‬اول‬
‫ندارد‪ ،‬كه از او زیانی َملِك و ُملك نیس••ت‪ .‬اكن••ون خ••ود بدانس••تیم ك••ه نی••از او در‬ ‫خود است و آخر خود است‪ .‬سلطان خ••ود اس••ت و رعیت خ••ود اس••ت‪ .‬صمص••ام‬
‫می‌باید‪ .‬جوانمردا‪،‬كرش•مة معش•وقی در حس•ن همچ•ون نم•ك ی•ا ِملحی در دی•گ‬ ‫خود است و نیام خود است‪ .‬او هم باغ است و هم درخت‪ ،‬هم شجره اس••ت و هم‬
‫درباید تا كمال مالحت به كمال حسن پیوندد‪ .‬ج••وانمردا چ••ه گ••ویی اگ••ر ب••ا َمل••ك‬ ‫ثمره‪ ،‬هم آشیان است و هم مرغ‪.‬‬
‫گفتندی كه وی از تو فارغ شد و با دیگری كاری بر ساخت و عاشق غیری شد‪.‬‬ ‫بیت‬
‫ما در غم خویش و غمگسار خویشیم‬
‫ـ كرشمه و ناز‪28‬‬
‫‪28‬‬

‫‪29‬‬
‫ـ آنكس كه تون و اجاق حمام را گرم كند‪29‬‬ ‫‪27‬‬
‫ـ حوادث‪ ،‬موانع‪ ،‬عوارض‪ ،‬سختیها‪27‬‬

‫‪10‬‬
‫بیت‬ ‫ندانم تا هیچ غیرتی از درون ملك سر بر زدی یا نه‪.‬‬
‫یا رب بستان داد من از جان سكندر‬ ‫بیت‬
‫كاو آینه ای ساخت كه در وی نگری تو‬ ‫هر چه خواهی بكن ای دوست مكن یار دگر‬
‫اینجا كه عاشق معشوق را از او اوتر بود‪ ،‬عجایب عالی•ق پیون•د تمهی•د افت•د ب•ه‬ ‫كه آنگهی می نشود با تو مرا كار به سر‬
‫شرط بی پیوندی عاش•ق ب•ا خ•ود‪ ،‬ت•ا ب•ه ج•ایی رس•د ك•ه اعتق•اد كن•د عاش•ق ك•ه‬ ‫تا نپنداری كه طامات است حاشا و كاّل كه آن ترجم••ه این آیت اس••ت ك••ه‪ :‬ان هللا‬
‫معشوق خود اوست‪ «.‬اَناالحق» و « سبحان ما اعظم ش••أنی» این نقط••ه اس••ت و‬ ‫ال یغفران یشرك به و یغفر مادون ذلك لمن یشاء‪ .30‬عش••ق رابط••ة پیون••د اس••ت‪،‬‬
‫اگ••ر در عین ران••دگی و ف••راق و ناخواس••ت ب••ود پن••دارد ك••ه ن••اگزیر آن اس••ت و‬ ‫تعل••ق ب••ه ه••ر دو ج••انب دارد‪ ،‬چ••ون نس••بت عش••ق در س••مت عاش••ق و معش••وق‬
‫معشوق خود اوست‪.‬‬ ‫درست شود پیوند ضروری بود از هر دو جانب كه او خود مقدمة یكی است‪.‬‬
‫بیت‬
‫چندان نازاست ز عشق تو در سر من‬ ‫‪ 12‬فصل‬
‫تا در غلطم كه عاشقی تو بر من‬ ‫سرو روی هر چیزی نقطة پیوند اوست‪،‬و آیتی در صنع متواری است‪ .‬و حس••ن‬
‫یا خیمه زند وصال تو بر در من‬ ‫نشان صنع است‪ ،‬و س••ر و روی‪ ،‬آن روی اس••ت ك••ه روی در وی دارد و ت••ا آن‬
‫یا در سر این غلط شود این سر من‬ ‫سر و روی نبیند هرگز آیتی در صنع و حسن نبیند‪ .‬آن روی جمال و یبقی وجه‬
‫ربك‪ 31‬است‪ .‬دیگ••ر خ••ود روی نیس••ت ك••ه ك ل من علیه ا ف ان‪ 32‬و آن روی هیچ‬
‫‪ 14‬فصل‬ ‫است تا بدانی‪.‬‬
‫معشوق با عاشق گفت‪ :‬بیا‪ ،‬تو من شو‪ .‬كه اگر من تو شوم آنگاه معشوق در باید‬
‫و از معشوق نكاهد‪ .‬و در عاشق بیفزاید و نیاز و درد بایست زیادت شود‪ .‬و اما‬ ‫‪ 13‬فصل‬
‫چون تو من گردی كار منعكس گردد‪.‬همه معشوق ب••ود و ت••وانگر علی االطالق‬ ‫دیدة حسن از جمال خود بر دوخته است كه كمال حسن خود را در نتوان••د ی••افت‬
‫و غنی مطلق او بود‪ .‬از طرف عاش••ق هم نی••از و درویش••ی باش••د‪ .‬و لَ َع• ّل ك••ه «‬ ‫ااّل در آینة عشق عاش••ق‪ .‬الج••رم از این روی جم••ال را عاش••قی درخ••ود بای••د ت••ا‬
‫وهللا الغنی و انتم الفقراء» همین نقطه است‪ .‬اینجاست كه لحظه لحظه آوارگی و‬ ‫معشوق از حسن خ••ود در آین••ة عش••ق و طلب عاش••ق ق••وت توان••د خ••ورد‪ ،‬و این‬
‫بیچ••ارگی زی••اد گ••ردد‪ .‬چ••ون عاش••ق معش••وق گ••ردد‪ ،‬در معش••وق افزای••د‪ ،‬هم••ه‬ ‫س ّر ی عظیم است ومفتاح بسیار اسرار است‪ .‬پس خود عاشق ب•ه حس••ن معش••وق‬
‫معشوق شود عاشق نی‪ ،‬همه ناز شود نیاز نی‪ ،‬همه ی••افت ب••ود درد بایس••ت نی‪،‬‬ ‫از معشوق نزدیكتر است كه معشوق ب••ه واس••طة او ق••وت می‌خ••ورد از حس••ن و‬
‫همه توانگری بود و درویشی نی‪ ،‬همه چاره بود و بیچارگی نی‪.‬‬ ‫جمال خود‪ .‬الجرم عاشق معشوق را از خودی خودش خودتر است‪ .‬وبرای این‬
‫است كه بر او از دیدة اوغیرت برد‪،‬واندر این معنی گفته است‪:‬‬
‫‪ 15‬فصل‬
‫آنگاه كه كار به جایی رسد كه از خودش غیرت آید و بر دیدة خود غ••یرت ب••رد‪.‬‬
‫لقائل‬
‫ٍ‬ ‫وهلل َد ّراً‬ ‫‪30‬‬
‫ـ بدرستی كه خدا نمی آمرزد كسی را كه به او شرك ورزد و آنچه فروتر آن است می ‪30‬‬
‫بیت‬ ‫‪.‬آمرزد اگر برای هر كس بخواهد‬
‫ای دوست تو را به خویشتن دوست نیم‬ ‫‪31‬‬
‫‪.‬ـ هرچیزی فانی است جز وجه رب تو كه باقی است ‪31‬‬
‫‪32‬‬
‫‪.‬ـ هرچیزی فانی است ‪32‬‬

‫‪11‬‬
‫بیت‬ ‫وز رشك تو با دیدة خود دوست نیم‬
‫چون بود مرا با صنم خویش وصال‬ ‫غمگین نه ازآنكه با تو اندر كویم‬
‫با وی به عتاب و جنگ بودم همه سال‬ ‫غمگینم ازآنكه با تو در پوست نیم‬
‫چون هجر آمد بسنده گشتم به خیال‬ ‫و این نكته به جایی میرسد وقت وقت ك••ه اگ••ر روزی معش••وق ب••ا جم••التر ب••ود‪،‬‬
‫ای چرخ‪ ،‬فضولیم‪ ،‬مرا نیك بمال‬ ‫عاشق رنجور شود و خشم آیدش‪ .‬و این معنی تا كسی را ذوق نبود دشوار تواند‬
‫پس در میان جنگ و صلح و عتاب و آشتی و ناز و كرش••مه این ح••دیث دوس••ت‬ ‫فهم كردن‪.‬‬
‫محكم شود‪.‬‬
‫‪ 16‬فصل‬
‫‪ 18‬فصل‬ ‫عشق به حقیقت بال است‪ ،‬و انس و راحت در او غریب است‪ .‬زیرا كه فراق ب•ه‬
‫خود را به خود خود بودن دیگر است و خود به معشوق خود بودن دیگ•ر‪ ،‬خ••ود‬ ‫تحقیق در عشق دویی است و وصال به تحقیق یكی اس••ت‪ .‬ب••اقی س••ر بس••ر هم••ه‬
‫را به خود خود بودن خامی بدایت عشق است‪ .‬چون راه پختگی خود را نب••ود و‬ ‫پندار وصال است نه حقیقت وصال و برای این گفته اند‬
‫در خود نرسد آنگاه او را فرا رسد‪ ،‬آنگاه خود را با او از او فرا رسد‪.‬‬ ‫بالست عشق و منم كز بال نپرهیزم‬
‫اینجا بود كه فنا قبلة بقا آید و مرد محرم پروانه وار از سر حد فنا به بقا پیون••دد‪،‬‬ ‫چو عشق خفته بود من شوم برانگیزم‬
‫و این در علم نگنجد ااّل از راه مثالی و این بیت مگر بدین مع••نی داللت كن••د ك••ه‬ ‫مرا رفیقان گویند كز بال پرهیز‬
‫من گفته ام به روزگار جوانی‪:‬‬ ‫بال دل است‪ ،‬من از دل چگونه پرهیزم‬
‫بیت‬ ‫درخت عشق همی پرورم میانة دل‬
‫تا جام جهان نمای در دست من است‬ ‫چو آب بایدش ازدیدگان فرو ریزم‬
‫از روی خرد چرخ برین پست من است‬ ‫اگر‌چه عشق‌خوش و‌نا خوش است اندُه عشق‬
‫تا كعبة نیست قبلة هست من است‬ ‫مرا خوش است كه هر دو به هم برآمیزم‬
‫هشیار ترین خلق جهان مست من است‬
‫«هذا ربی» و « انا الحق » و «سبحانی » همه بوقلم••ون این تل••وین اس••ت و از‬ ‫‪ 17‬فصل‬
‫تمكین دور است‪.‬‬ ‫چون عشق بال است‪ ،‬قوت او در علم از جفا است كه معشوق كند‪ .‬مادام كه علم‬
‫او از او ب••ود ق••وتش از جف••ای معش••وق ب••ود‪ .‬و ب••رای این اس••ت ك••ه حجت ب••ر‬
‫‪ 19‬فصل‬ ‫معشوق بود و تا پیوندی ضرورت وقت آید جنگی به اختیار دوست‪ ،‬دوستت تر‬
‫تا به خود خود بود احكام فراق و وصال و قبول و رد و قبض و بسط و اندوه و‬ ‫از ده آشتی دارد‪ .‬ابتدای عشق از عتاب و جنگ در پیوندد كه دل پاس انفاس او‬
‫شادی و این معانی بر او روان بود و او اسیر وقت بود‪ .‬چون وقت بر او در آید‬ ‫داشتن گیرد كه از او بر هیچ چیز اغضا‪ 33‬نتواند كرد تا به عاقبت تأسف خ••ورد‬
‫تا وقت چه حكم دارد او را ب•ه حكم رن••گ وقت بای••د ب••ود‪ .‬او را ب••ه رن••گ خ••ود‬ ‫و دست خ••ود از ن••دامت ف••راق میخای••د و دس••ت تح••یر ب••ر ف••رق ن••دامت می‌زن••د‪،‬‬
‫بكند‪ ،‬و حكم و ارادت وقت را بود‪ .‬در راه فناء از خ••ود این احك••ام مح••و افت••د و‬ ‫می‌گوید‪:‬‬
‫این اضداد برخیزد‪ ،‬زیرا كه محلش بی طمع و علت است‪ .‬چون در خود‪ ،‬خ••ود‬
‫‪ 3333‬ـ چشم پوشی‪ ،‬گذشت‬

‫‪12‬‬
‫و آنگه به كما ِن خویشتن اندر كش‬ ‫را دید راه او به خود از او بود و بدو بود‪ .‬چون راه او به خ••ود از او ب••ود و ب••ر‬
‫گر هیچ نشانه خواهی اینك دل من‬ ‫او بود این احكام بر او نرود‪ .‬احكام فراق و وصال اینجا چه كند‪ .‬قب••ول و رد او‬
‫از تو زدنی سخت و ز من آهی خوش‬ ‫را دامن كی گیرد؟ قبض و بسط و ان••دوه و ش••ادی گ••رد س••را پ••ردة دولت او كی‬
‫گردد؟ چنانكه گفته است‪:‬‬
‫‪ 21‬فصل‬ ‫بیت‬
‫بدایت عشق آن است كه تخم جمال از دست مشاهده در زمین خل••وت دل افكن••د‪،‬‬ ‫جستیم نهاد گیتی و اصل جهان‬
‫ت••ربیت او از ت••ابش نظ••ر ب••ود‪ ،‬ام••ا ی••ك رن••گ نب••وده‪ ،‬باش••د ك••ه افكن••دن تخم و‬ ‫وز علت و عال برگذشتیم آسان‬
‫برگرفتن یكی بود و برای این گفته اند‪:‬‬ ‫و آن نور سیه ز ال نقط برتر دان‬
‫بیت‬ ‫زآن نیز گذشتیم نه این ماند و نه آن‬
‫اصل همه عاشقی ز دیدار افتاد‬ ‫اینجا او خداوند وقت بود‪ ،‬چون به آسمان دنیا ت•ن ُزل ‪34‬كن•د ب•ر وقت در آی•د و او‬
‫چون دیده بدید آنگهی كار افتاد‬ ‫از وقت فارغ‪ .‬كه وجودش بدو بود و از او بود‪ .‬و این مگر فراق این ح••ال ب••ود‬
‫پروانه به طمع نور در نار افتاد‬ ‫و فن•اش از او ب•ود و در او ب•ود‪ ،‬و این را اختف•ا در كن•ه نكت•ه ااّل گوین•د‪ ،‬و گ•اه‬
‫در دام طمع مرغ چه بسیار افتاد‬ ‫موی شدن در زلف معشوق خوانند‪ ،‬چنانكه گفته است‪:‬‬
‫حقیقتش قرار بود میان دو دل‪ .‬اما عشق عاشق بر معشوق دیگر است‪ ،‬و عش••ق‬ ‫بیت‬
‫معشوق بر عاشق دیگر‪ .‬عشق عاشق حقیقت است و عشق معشوق عكس ت••ابش‬ ‫از بس كه كشیده ام ز زلف تو ستم‬
‫عشق عاشق در آینة او‪ .‬از آن راه در مش••اهده ق••ران ب••وده اس••ت‪ ،‬عش••ق عاش••ق‬ ‫مویی گشتم از آن دو زلفین به خم‬
‫ناگزرانی اقتضا كند و ذلت و احتمال و خواری و تسلیم در همة كارها‪ ،‬و عشق‬ ‫زین پس چه عجب اگر بود با تو به هم‬
‫معشوق جباری و كبریا و تعزز‪.‬‬ ‫در زلف تو یك موی چه افزون و چه كم‬
‫بیت‬
‫ز آنجا كه جمال و جاه آن دلبر ما است‬ ‫‪ 20‬فصل‬
‫ما در خور وی نه ایم و او در خور ما است‬ ‫چون این حقیقت معلوم شد‪ ،‬بال و جفا او قلعه گشادن‪ ،‬منجنیق او است در بس••تن‬
‫اما ندانم تا عاشق كدام است و معشوق كدام‪ .‬و این س ّری بزرگ است‪ ،‬زیرا ك••ه‬ ‫تویی تو تا تو‪ ،‬او باشی‪ .‬تیری از كمان ارادت معشوق برود‪ ،‬وچون قبل••ة ت••ویی‬
‫ممكن بود كه اول كشش او بود آنگاه انجامیدن این‪ .‬و این حقایق به عكس گردد‪:‬‬ ‫تیر جفا باش و خواه تیر وفا‪ ،‬كه حرف در علت رود ت••ا بی ت••یر‬ ‫تو آمد گو خواه ِ‬
‫« و ما تشاؤون اال ان یشاء هللا » بایزی••د‪ -‬رض••ی هللا عن••ه‪ -‬گفت‪ « :‬ب••ه چن••دین‬ ‫نظر باید تا همگی او روی در تو نیاورد‪ ،‬چون تواند انداختن و انداختن بر ت••و؟‬
‫گاه پنداشتم كه من او را می‌خواهم‪ ،‬خود اول او مرا خواسته بود‪».‬‬ ‫علی التعین البد از تو حسابی باید این چندین پیوند چون كف••ایت نب••ود و خ••ود را‬
‫بیت‬ ‫یكی از این جمله بسنده بود‪ .‬اینجا بود كه گفته است‪:‬‬
‫مستی فزودنم ز رخش بی سبب نبود‬ ‫بیت‬
‫می بود جای بود حریف طرب نبود‬ ‫یك تیر به نام من ز تركش بركش‬
‫مستغفرم اگر تو بگویی تو بوده ای‬
‫‪3434‬ـ پایین آید‬

‫‪13‬‬
‫از او زیادت شود‪ .‬و این آن قدم است كه معشوق را كمال داند و اتحاد طلب كند‬ ‫او بود در طلب كه مرا این طلب نبود‬
‫و ه••ر چ••ه ب••یرون این ب••ود او را س••یری نكن••د‪ ،‬و از وج••ود خ••ود زحمت بین••د‪،‬‬
‫چنانكه گفت‪:‬‬ ‫‪ 22‬فصل‬
‫بیت‬ ‫اگر چه از ابتدا دوست او را دوست بود و دشمن او را دشمن‪ ،‬چون كار به‬
‫در عشق تو انبُه است تنهایی من‬ ‫كمال رسید به عكس گردد‪ ،‬از غیرت دوست او را دشمن گیرد‪ ،‬باز دشمن او‬
‫در وصف تو عجز است توانایی من‬ ‫را دوست گیرد‪ .‬بر نامش غیرت برد فضال منه‪ :‬نخواهد كه كس در نظرگاه او‬
‫شركت دارد‪.‬‬
‫‪ 24‬فصل‬ ‫بیت‬
‫در ابتدا بانگ و خروش و زاری بود كه هنوز عشق تمام والیت نگرفت••ه اس•ت‪،‬‬ ‫می‌رنجم از آن كه باد بر تو گذرد‬
‫چون كار به كمال رسد و والیت بگیرد‪ ،‬حدیث در باقی افتد و زاری ب••ه نظ••اره‬ ‫وز خلق جهان كسی به تو در نگرد‬
‫و نزاری بدل گردد و آلودگی به پالودگی مبدل شود‪ ،‬چنانكه گفت‪:‬‬ ‫خاكی كه كف پای تو آن را سپرد‬
‫بیت‬ ‫چاكرت بر آن خاك همی رشك برد‬
‫ز اول كه مرا عشق نگارم نو بود‬ ‫از این ورق كار به جایی رسد كه دش••منان او را دوس••ت گ••یرد و دوس••تان او را‬
‫همسایه من ز نالة من نغنود‬ ‫دشمن مادام كه رنجی بدو نرسد‪ .‬پس از این كار به جایی رسد كه برنامش غ••یر‬
‫كم گشت مرا ناله و دردم بفزود‬ ‫برد فضالً منه‪ .‬نخواهد كه از هیچ كس نا او شنود‪ .‬جمال او كه نظرگاه دل است‬
‫آتش چو همه گرفت كم گردد دود‬ ‫نخواهد كه كس بیند‪ .‬نام او سلوت گاه اوست نخواهد كه از كس شنود‪ .‬گویی كه‬
‫قبلة عشق اوست‪ ،‬نخواهد كه كس آنجاه راه برد‪.‬‬
‫‪ 25‬فصل‬
‫چون عاشق معشوق را بین•د‪ ،‬اض•طراب در وی پی•دا ش•ود‪ ،‬زی•را ك•ه هس•تی او‬ ‫‪ 23‬فصل‬
‫ع•اریت اس•ت و روی قبل•ة نیس•تی دارد‪ ،‬وخ•ود در وج•د مض•طرب ش•ود ت•ا ب•ا‬ ‫تا بدایت عشق بود هر جا كه مشابه آن حدیث بیند همه به دوس••ت گ••یرد‪.‬مجن••ون‬
‫حقیقت كار نشیند‪ ،‬و هنوز تمام پخته نیست‪ .‬چ••ون تم••ام پخت••ه ش••ود در اُلتقا‪ 36‬از‬ ‫چندین روزطعام نخورده بود‪ ،‬آهویی به دام او افتاد‪ ،‬اكرامش نمود و رها ك••رد‪.‬‬
‫خود غایب شود زیرا كه چون عاشق پخته شد در عشق‪ ،‬عش••ق نه••اد او بگش••اد‪.‬‬ ‫پرسیدند چرا چنین كردی؟ گفت‪ :‬از او چیزی به لیلی می‌ماند‪ ،‬جفا شرط نیست‪.‬‬
‫چون طالیة وصال پیدا شود‪ ،‬وجود او رخت بر بندد‪ ،‬به قدر پختگی او در ك••ار‬ ‫اما این هنوز قدم بدایت عشق بود‪ .‬چون عشق به كم••ال رس••د كم••ال معش••وق را‬
‫آید‪.‬‬ ‫داند و از اغیار او را شبهی نیابد و نتواند یافت‪ .‬انسش از اغیار منقطع گردد ااّل‬
‫حكایت‬ ‫از آنچه تعلق ب••دو دارد‪ ،‬چ••ون س•گ ك•وی دوس•ت و خ•اك راهش و آنچ•ه ب•دین‬
‫آورده اند كه اهل قبیلة مجنون گرد آمدند و به قوم لیلی گفتند‪ :‬این مرد از عش••ق‬ ‫ماند‪ .‬و چون به كمال تر برس•د این س•لوت‪ 35‬ن•یز برخ••یزد ك••ه س••لوت در عش••ق‬
‫هالك خواهد شد‪ ،‬چه زیان دارد اگ•ر ی•ك ب•ار دس•توری باش•دتا او لیلی را بین•د؟‬ ‫نقصان بود‪ .‬و وجدش زی••ادت ش••ود و ه••ر اش••تیاقی ك••ه وص••ال از او چ••یزی كم‬
‫گفتن•د‪ :‬م•ا را از این مع•نی هیچ بخلی نیس•ت ولیكن خ•ود مجن•ون ت•اب دی•دار او‬ ‫تواند كردن آن معلول و مدخول بود‪ .‬وصال باید كه هیزم آتش شوق بود‪ ،‬ش••وق‬

‫‪ 3636‬ـ به هم پیوستن‪ ،‬برخورد با هم‪.‬‬ ‫‪35 35‬ـ سلوت بر وزن رحمت به معنی‪ :‬بی غمی و آرامی و تسلی (فرهنگ آنندراج)‪.‬‬

‫‪14‬‬
‫وصال خود است‪ ،‬ااّل در عشق معلول كه هنور عاشق تمام پخته نگشته باشد‪.‬‬ ‫ن••دارد‪ .‬مجن••ون را بیاوردن••د و در خرگ••اه لیلی برگرفتن••د‪ .‬هن••وز س••ایة لیلی پی••دا‬
‫بیت‬ ‫نگشته بود كه مجنون بیهوش شد‪ .‬چون او پیدا ش••د‪ ،‬او پنه••ان گش••ت‪ ،‬ز آنك••ه ب••ا‬
‫جان را تبع جان تو خواهم كردن‬ ‫معشوق پنهان خوشتر‪ .‬گفتند‪ :‬ما گفتیم كه او طاقت دیدار لیلی ن••دارد‪ .‬اینج••ا ب••ود‬
‫كلیت خود آ ِن تو خواهم كردن‬ ‫كه شاعر گفته است‪:‬‬
‫از دیده و دین و دل یكی عرش بزرگ‬ ‫بیت‬
‫شكرانة هجران تو خواهم كردن‬ ‫گر‪ ،‬می‌ندهد هجر به وصلت بارم‬
‫وآن خطایی كه بر عاشق رود در قهر عش••ق از هالك ك•ردن خ••ود‪ ،‬طلب ف•راق‬ ‫با خاك سر كوی تو كاری دارم‬
‫خود می‌كند كه وصال بدو گرو است‪ ،‬و بود نیز كه بر نایافت ب••ود از قه••ر ك••ار‬ ‫زی•را ك••ه از او ق•وتی توان•د خ•ورد در هس•تی علم‪ ،‬ام•ا از حقیقت وص•ال ق••وت‬
‫یا از غلبات غیرت‪.‬‬ ‫نتواند خورد كه اویی او نماند‪.‬‬

‫‪ 29‬فصل‬ ‫‪ 26‬فصل‬
‫تا بدایت عشق بود در فراق قوت وی از خیال بود‪ ،‬و آن مطالعة دیدة علم اس••ت‬ ‫گریز معشوق از عاشق برای آن است كه وصال نه ان•دك ك•اری اس•ت‪ ،‬چنانك•ه‬
‫ص••ورتی را ك••ه در درون ثبت ش•ده اس••ت‪ .‬ام••ا چ••ون ك••ار ب•ه كم••ال رس••د و آن‬ ‫عاشق را تن در می‌باید داد تا او‪ ،‬او نب••ود‪ ،‬معش••وق را هم تن در می‌بای••د داد ت••ا‬
‫صورت در درون پردة دل شود نه علم از او قوت تواند خورد‪ ،‬و نه خیال زیرا‬ ‫عاشق او بود‪،‬تا در درون او‪ ،‬او را تمام نخورد و از خ••ودش نش••مارد‪ ،‬و ت••ا ب••ه‬
‫كه ُمدرك خی••ال هم••ان مح••ل خی••ال اس••ت‪ ،‬ت••ا او تم••ام ج••ای نگرفت••ه اس••ت از او‬ ‫كلی قبولش نكند‪ ،‬از او گریزان بود‪ ،‬اگر چه او این حقیقت ندان••ددر ظ••اهر علم‪،‬‬
‫چیزی فارغ است كه از اوخبر باز می دهد تا ظاهر علم را می یاب••د‪ .‬ام••ا چ••ون‬ ‫دل و جان او داندكه نهنگ عشق كه در نهاد عاشق اس••ت از او چ••ه می‌كش••د ب••ه‬
‫والیت تمام فرو گرفت‪ ،‬از او چیزی بر س•ر نیس•ت ت•ا از او خ•بر یاب•د ی•ا ق•وت‬ ‫دم‪ ،‬یا بدو چه می‌فرستد‪ .‬آنگاه این اتحاد انواع بود‪ ،‬گاه او شمشیر آی••د این نی••ام‪،‬‬
‫خورد‪.‬و نیز چ••ون در درون رفت‪ ،‬ظ••اهر علم را وداع كن••د‪ ،‬نق••د درون پ••رده و‬ ‫و گاه به عكس گاه حساب را در او راه نبود‪.‬‬
‫س ّر را نتواند یافت پس یافت هست اما از یافت خ••بر نیس••ت‪ ،‬ك••ه هم••ه عین ك••ار‬
‫است‪ .‬و مگر «العجز عن درك االدراك ادراك» اش••ارت ب••ه چ••یزی اس••ت از این‬ ‫‪ 27‬فصل‬
‫جنس‪.‬‬ ‫از این معنی معلوم شود كه اگر فراق به اختیار معشوق بود‪ ،‬آن است ك••ه ب••رگ‬
‫یكی ندارد‪ .‬واگر به اختیار عاشق ب•ود‪ ،‬آن اس•ت ك•ه هن•وز والیت تم•ام نس•پرده‬
‫‪ 30‬فصل‬ ‫است و رام عشق نشده است‪ .‬و بود كه از هر دو جانب تسلیم و رض••ا ب••ود‪ .‬ام••ا‬
‫عاشق نه وجود بیرونی است تا بر دوام از خ••ود خ••بر ده••د‪ ،‬این وج••ود ب••یرونی‬ ‫فراق حكم وقت دارد و ش••كایت در ك••ار از روزگ••ار ب••ود ك••ه ب••یرون از اختی••ار‬
‫نظارگی است‪ .‬و گاه بود كه نقد وقت در درون روی بدو نمای••د‪ ،‬و گ••اه ب••ود ك••ه‬ ‫ایشان كارها است‪ ،‬ااّل كاری كه بیرون از هجر بود‪.‬‬
‫ننماید‪ .‬گاه بود كه نقد خویش بر او عرضه كند و گ••اه ب••ود ك••ه نكن••د‪ .‬ع••الم ه••ای‬
‫درون را بدین آسانی در نتواند یافت‪ ،‬چنان آسان نیست كه آن جای اسرار اس•ت‬ ‫‪ 28‬فصل‬
‫و حجب و خزاین و عجایب است‪ .‬اما این مقام احتمال بیان آن نكند‪.‬‬ ‫فراق باالی وصال است به درجه ای‪ ،‬زیرا كه تا وصال نبود فراق نبود ‪ ،‬كه او‬
‫نیز پیوند است‪ ،‬و وصال به تحقیق ف••راق خ••ود اس••ت‪ ،‬چنانك••ه ف••راق ب••ه تحقی••ق‬

‫‪15‬‬
‫حجاب ها برخیزد و نفس نیز در كار آید‪ .‬اما عمری باید در این ح••دیث ت••ا نفس‬ ‫‪ 31‬فصل‬
‫در راه عشق آید‪ .‬مجال دنیا و خلق و شهوات و امانی در پرده های ب••یرونی دل‬ ‫اگر در خواب بیند‪ ،‬سبب آن است كه او روی در خود دارد‪ .‬همة تن دیده گش••ته‬
‫بود‪ .‬نادر بود كه به دل رسد و خود هرگز نرسد‪.‬‬ ‫و دیده روی شده و در معش••وق آورده ت••ا در ص••ورت او ك••ه ب••ر هس••تی او نقش‬
‫افتاده است‪ .‬اما اینجا س ّری بزرگ است و آن‪ ،‬آن است كه آنچه ِج ّد عاشق اس••ت‬
‫‪ 34‬فصل‬ ‫مالزم معشوق است و بُعد و قرب او را حجاب نكند كه خود دس••ت ق••رب و بع••د‬
‫ابتدای عشق چنان ب••ود ك••ه عاش••ق معش••وق را از به••ر خ••ود خواه••د‪ .‬و این كس‬ ‫به دامن او نرسد‪ .‬طلب آن نقطه دیگر است‪ ،‬و طلب ظاهر دیگ••ر‪ .‬ام••ا چ••ون در‬
‫عاشق خود است به واسطة معشوق ولیكن نداند ك••ه می‌خواه••د ك••ه او را در راه‬ ‫خواب بیند‪ ،‬آن بود كه از روی دل چیزی دیده و آگاهی فرا علم دهد ت••ا خ••بر از‬
‫ارادت خود به كار برد‪ ،‬چنانكه گفته است‪:‬‬ ‫درون حجب بیرون آرد‪.‬‬
‫بیت‬
‫گفتم صنما تویی كه جان را وطنی‬ ‫‪ 32‬فصل‬
‫گفتا كه حدیث جان مكن گر شمنی‬ ‫عاشق را ریایی هست با خلق و با خ••ود و ب••ا معش••وق و ری••ای او ب••ا خل••ق و ب••ا‬
‫گفتم كه به تیغ غمزه ام كششی‬ ‫خود بدان روی است كه به دروغی كه بگوید شاد شود اگ••ر چ••ه دان••د ك••ه دروغ‬
‫گفتا كه هنوز عاشق خویشتنی‬ ‫میگوی••د‪ ،‬و س••بب آن اس••ت ك••ه ذهن چ••ون آن ح••دیث وص••ال قب••ول كن••د در وی‬
‫كمال عشق چون بتابد كم•ترینش آن ب•ود ك•ه خ•ود را ب•رای او خواه•د و در راه‬ ‫حضور معشوق درست شود در خیال‪ ،‬و ذهن او از وصال نصیب بیند‪ ،‬الج••رم‬
‫رضای او جان دادن بازی داند‪ .‬عشق حقیقی آن باشد‪ ،‬باقی همه س••واد و ه••وس‬ ‫در وقت از او قوت خورد‪ .‬و ت••ا م••ادام ك••ه خ••ود را خ••ود ب••ود این از ری••ا خ••الی‬
‫و بازی و علت است‪.‬‬ ‫نبود‪ ،‬و هنوز از مالمت ترسان بود‪ .‬چون رام شود ب••اك ن••دارد و از ان••واع ری••ا‬
‫برهد‪ .‬و ریا با معشوق آن بود ك••ه ن••ور عش••ق در درونش تاب••د‪ ،‬و ظ••اهر پنه••ان‬
‫‪ 35‬فصل‬ ‫دارد‪ ،‬تا به حدی كه مدتی از معشوق عشق را پنه••ان دارد و پنه••ان از او عش••ق‬
‫عشق مردم خوار است‪ ،‬او مردمی بخورد و هیچ باقی نگذارد‪ .‬و چ••ون م••ردمی‬ ‫می‌ورزد‪ .‬اما چون علت برخیزد و تس••لیم افت••د ن••یز در درونش بتاب••د ك••ه همگی‬
‫بخ••ورد او ص••احب والیت ش••ود‪ .‬تحكم او را ب••ود‪ .‬اگ••ر جم••ال ب••ر كم••ال بتاب••د‪،‬‬ ‫خود را در او باخته است‪ .‬و در این حالت جاللت یكی ب••ود چ••ه ج••ای روی ب••از‬
‫بیگانگی معشوق را نیز بخورد ولیكن این سخت دیر بود‪.‬‬ ‫بستن بود‪.‬‬

‫‪ 36‬فصل‬ ‫‪ 33‬فصل‬
‫هرگز معشوق با عاشق آشنا نشود‪ ،‬و اندر آن وقت ك•ه خ•ود را ب•دو و او را ب•ه‬ ‫بارگاه عشق ایوان ج•ان اس•ت ك•ه در ازل ارواح را داغ « الس ت ب ربكم» آنج•ا‬
‫خود نزدیكتر دارد دورتر بود زیرا كه س••لطنت او راس••ت والس لطان ال ص دیق‬ ‫باز نهاده است‪ .‬اگ•ر پرده‌ه•ا ش•فاف افت•د‪ ،‬او ن•یز از درون حجب ب•یرون آی•د‪ .‬و‬
‫له‪ .‬حقیقت آشنایی در همه مرتبتی بود و این محال است میان عاشق و معشوق‪،‬‬ ‫اینجا س ّر ی بزرگ است كه عشق این حدیث از درون بیرون آید‪ ،‬و عش••ق خل••ق‬
‫زیرا كه عاشق همه مذلت بود و معشوق همه آسمان تعزز و تكبر‪ .‬آشنایی چون‬ ‫از برون در درون رود‪ .‬اما پیدا است كه تا كجا تواند رفت‪ ،‬نهایت او تا ش••غاف‬
‫باشد؟ اگر بود به حكم نفس وقت بود و این عاریت باشد‪.‬‬ ‫است كه قرآن در حق زلیخا بیان كرد‪ « :‬قد شغفها ُحبّاْ و ش••غاف پ••ردة ب••یرونی‬
‫دل است و دل وسط والیت است و منزل اشراق عشق‪ ،‬تا بدو ب••ود‪ .‬و اگ••ر تم••ام‬

‫‪16‬‬
‫ه••ر ی••ك ازاین نش••ان ه••ا در راه فراس••ت عش••ق از عاش••ق‪ ،‬طل••بی روح••انی ی••ا‬ ‫بیت‬
‫جسمانی یا علتی یا غلّتی‪ 39‬بیان كند‪ ،‬زیرا كه عشق را در هر پ••رده ای از پ•رده‬ ‫همسنگ زمین و آسمان غم خوردم‬
‫های درون نشانی است و این معانی نشان اوس••ت در پ••ردة خی••ال‪ .‬پس نش••ان او‬ ‫نه سیر شدم نه یار دیگر كردم‬
‫مرتبة عشق بیان كند‪.‬‬ ‫آهو به مثل رام شود با مردم‬
‫تو می‌نشوی‪ ،‬هزار حیلت كردم‬
‫‪ 38‬فصل‬ ‫جباری معشوق با ذلت عاشق كی فراهم آید؟ ناز مطلوب با نیاز طالب كی با هم‬
‫حقیقت عشق چون پیدا شود عاشق قوت معش••وق آی••د ن••ه معش••وق ق••وت عاش••ق‪.‬‬ ‫افتد؟ او چارة این و این بیچارة او‪ .‬بیمار را دارو ضرورت اس••ت‪ ،‬ام••ا دارو را‬
‫زیرا كه عاشق در حوصلة معشوق تواند گنجید اما معشوق در حوص••لة عاش••ق‬ ‫بیمار هیچ ضرورت نیست‪ .‬چه بیمار از نایافتن دارو ناقص آی••د و ب••از دارو را‬
‫نگنجد‪ .‬عاشق یك موی تواند گشت در زلف معشوق‪ .‬ام••ا ی••ك م••وی معش••وق را‬ ‫از بیمار فراغت حاصل هست‪ ،‬چنانكه گفته اند‪:‬‬
‫همگی بر نتابد و مأوی نتوان••د داد‪ .‬پروان••ه عاش••ق آتش آم••د‪ ،‬ق••وت او در دوری‬ ‫عاشق چه كند كه دل به دستش نبود‬
‫اشراق است‪ .‬طالیة اشراق او را میزبانی كند و دعوت می كند‪ ،‬و ب••ه پ••ر همت‬ ‫مفلس چه كند كه برگ هستش نبود‬
‫خود در هوای طلب او پرواز عشق می‌زند‪ .‬اما پرش چندان بای••د ت••ا ب••دو رس••د‪.‬‬ ‫نی حسن تو را شرف ز بازار من است‬
‫چون بدو رسید او را روشی نبود‪ ،‬روش آتش را ب••ود در او‪ .‬و او را ن••یز ق••وتی‬ ‫بت را چه زیان كه بت پرستش نبود‬
‫نبود‪ ،‬قوت آتش را بود‪ .‬و این س••ر بی ب•زرگ اس•ت‪ .‬ی••ك نفس او معش••وق خ••ود‬
‫گردد‪ ،‬كمال او این است‪ .‬و این هم•ه پ•رواز و ط•واف ك•ردن او ب•رای این نفس‬ ‫‪ 37‬فصل‬
‫است‪ .‬تا كی بود كه این بود‪ .‬و پیش از این بیان ك••رده ب••ودیم ك••ه حقیقت وص••ال‬ ‫حقیقت عشق جز بر مركب جان سوار نیای••د‪ .‬ام••ا دل مح••ل ص••فات اوس••ت و او‬
‫این است كه یك ساعت صفت آتشی او را میزبانی كند و زود ب••ه در خاكس••تری‬ ‫خود به حجب عز خود متع ّز ز است‪ .‬كس ذات و صفات او چه داند؟ یك نكته از‬
‫بیرونش كند‪ .‬ساز همه چندان می‌باید تا ب••دو رس••د‪ ،‬وج••ود ص••فات او خ••ود هم••ه‬ ‫نهمت‪ 37‬او روی ب••ه دی••دة علم نمای••د ك••ه از روی ل••وح دل‪ ،‬بیش از این ممكن‬
‫ساز این راه است‪« ،‬افنیت عمرك فی عمارة الباطن فاین الفناء فی التوحید»‪.40‬‬ ‫نیست كه از او بیانی یا نشانی تواند داد‪ .‬اما در عالم خیال ت••ا روی خ••ود را ف••را‬
‫این بود‪ .‬ازآنچه عاشق را بتوان ب••ود‪ ،‬هیچ چ•یزی دگ••ر نیس•ت ك••ه س••از وص••ال‬ ‫نماید گاه بود كه نشانی دارد علی التعّین و گاه بود كه ندارد‪ .‬گاه بود كه نشان به‬
‫تواند آمد‪ ،‬ساز وصل معش••وق را توان••د ب••ود‪ .‬و این هم س•رّی ب••زرگ اس••ت ك••ه‬ ‫زلف و گاه به خ ّد‪ 38‬بود وگاه به خال و گاه به قد وگاه به اب••رو و گ••اه ب••ه روی و‬
‫وصال مرتبة معشوق است و حق او‪ ،‬فراق است كه حق عاشق است ومرتبة او‬ ‫گاه به غمزه و گاه به خندة معشوق و گاه به عتاب‪ .‬و این معانی هر یك از طلب‬
‫است‪ .‬عشق خود به ذات خود از این عالیق و علل دور اس••ت‪ ،‬ك••ه عش••ق را از‬ ‫جای عاشق نشانی دارد‪ .‬آن را كه نشان عش••ق ب••ر دی••دة معش••وق ب••ود‪،‬ق••وتش از‬
‫وصال و فراق هیچ صفت نیست‪ ،‬این‌صفات‌عاشق‌و معش••وق اس••ت‪ .‬پس وص••ال‬ ‫نظر معشوق بود و از علت ها دورت••ر ب••ود ك••ه دی••ده َد ّر ثمین دل و ج••ان اس••ت‪.‬‬
‫مرتبه تعزز و كبریای معشوق است‪ ،‬و فراق مرتبه تذلل و افتقار عاش••ق اس••ت‪،‬‬ ‫عشق كه نشان به دیدة معشوق كند در عالم خیال دلیل طلب جان و دل او ب••ود و‬
‫الجرم ساز وصال معشوق را تواند بود‪ ،‬و ساز فراق عاشق را‪ ،‬ووجود عاش••ق‬ ‫از علل جسمانی دور بود‪ .‬و اگر به ابرو بود طل•بی ب••ود از ج•ان او‪ .‬ام••ا طالی•ة‬
‫یكی از سازهای فراق است‪.‬‬ ‫هیبت ایستاده بود در كمین آن طلب‪ ،‬زیرا كه ابرو نصیب دی••ده آم••د‪ .‬و همچ••نین‬

‫‪ 3939‬ـ عطش و سوزش شدید‬ ‫‪ 3737‬ـ نهمت‪ ،‬ه ّمت‪ .‬اهتمام‬


‫‪ 4040‬ـ اگر فنا كردی عمرت را در ساختن باطن آنگاه فنا در توحید شده ای‪.‬‬ ‫‪ 3838‬ـ روی و رخسار‬

‫‪17‬‬
‫زیرا كه ساز وصال وجود معشوق است و ساز فراق وجود عاشق است وعشق‬ ‫مصراع‪:‬‬
‫از هر دو بی نیاز‪ .‬اگر سعادت وقت مساعدت كند این وجود فدای آن وجود آید‪،‬‬ ‫در عشق تو انبُه است تنهایی من‪.‬‬
‫این است وصال به كمال‪.‬‬ ‫آن را كه وجودش زحمت بود‪ ،‬و ساز فراق بود‪ ،‬او را ساز وصال از كجا آی••د؟‬
‫بیت‬ ‫زمین وصال نیستی آمد و زمین فراق هستی آمد‪ ،‬تا شاهد الفن••ا در ص••حبت ب••ود‬
‫عشقی به كمال و دلربایی به جمال‬ ‫وصال‪ ،‬وصال بود‪ ،‬چون او باز گردد حقیقت فراق س••ایه افكن••د‪ ،‬امك••ان وص••ال‬
‫دل پر سخن و زبان ز گفتن شده الل‬ ‫برخیزد‪.‬‬
‫زین نادره تر كجا بود هرگز حال‬ ‫در حكایت آورده اند ك•ه روزی س•لطان محم•ود نشس•ته ب•ود ب•ه بارگ•اه‪ ،‬م•ردی‬
‫من تشنه و پیش من روان آب زالل‬ ‫بیامد و طبقی نمك بر دست داشت و در میان مجلس آمد‪ ،‬بانگ می‌زد‪ :‬نم••ك ك•ه‬
‫می‌خرد؟ محمود هرگز این حال ندیده بود‪ .‬بفرم••ود ت••ا او را بگرفتن••د‪ .‬چ••ون ب••ه‬
‫‪ 39‬فصل‬ ‫خلوت نشست او را بیاورد و گفت‪ :‬این چه گستاخی بود كه ت•و ك•ردی و بارگ•اه‬
‫اگر ممكن بودی كه عاشق از معشوق قوتی توانس•تی خ•ورد‪ ،‬مگ•ر در حوص•لة‬ ‫محمود چه جای منادی نمك فروشی كردن بود؟ گفت‪ :‬ای جوانمرد ! مرا با ایاز‬
‫دل توانستی خورد‪ .‬ولیكن چون عاشقی بی دلی بود این معنی چ••ون ب••ود؟ ق••وت‬ ‫تو كار است‪ ،‬نمك بهانه بود‪ .‬گفت‪ :‬ای گدا! تو كه باشی كه با محم••ود دس••ت در‬
‫از معشوق می گویم‪ .‬آن قوت پنداری كه از حدیث به سمع و از جمال ب••ه دی••ده‪،‬‬ ‫یك كاسه كنی؟ مرا كه هفتصد پیل بود و جهانی ملك و والیت و ت••و را ی••ك ش••به‬
‫آن نمی خواهم كه آن نه وصال است‪ ،‬آن در این ورق نیست‪ ،‬ك••ه نگرن••دگان ب••ه‬ ‫نان نبود! گفت‪ :‬ای محمود! قصه دراز مكن! این همه كه تو داری و می گ••ویی‬
‫آفتاب بسیارند و به نور او جهان روشن است‪ ،‬اما كسی را از او قوتی به تحقیق‬ ‫ساز وصال است نه ساز عشق‪ ،‬ساز عشق دلی است بریان و جگری كباب‪ ،‬آن‬
‫نیست تا در غلط نیفتی‪.‬‬ ‫ما را به كمال است و به شرط كار است‪ ،‬البل یا محم••ود دل م••ا خ••الی اس••ت از‬
‫آنك••ه در او هفتص••د پی••ل را جایگ••اه ب••ود و حس••اب و ت••دبیر چن••دین والیت بك••ار‬
‫‪ 40‬فصل‬ ‫نیست‪.‬اال دلی خالی‪ ،‬سوخته عشق ایاز‪ .‬یا محم••ود‪ ،‬س• ّر این نم••ك دانی چیس••ت؟‬
‫از آنجا كه حقیقت كار است‪:‬‬ ‫آنكه در دی••گ عش••ق ت••و نم••ك تجری••د و ذلت در می‌بای••د ك••ه بس جب••اری‪ ،‬و این‬
‫مصرع‪:‬‬ ‫صفت عشق نیست‪ .‬و آن آیات مأل اعلی دان كه و نحن نس بح بحم دك و نق دس‬
‫معشوق راز عشق نه سود است و نه زیان‪.‬‬ ‫لك با سیصد پ••ر طاووس••ی گفت‪ :‬تجری••دی ك••ه ش••رط این ك••ار اس••ت ش••ما را در‬
‫ولیكن از آنجا كه سنت كرم عشق است‪ ،‬او عاشق را بر معشوق بندد‪ .‬عاشق به‬ ‫می‌باید‪ ،‬و چون بود آنگاه شما را باشد‪ ،‬و شما را برگ آن نبود كه به ترك خ••ود‬
‫همه حالی نظرگ••اه معش••وق اس••ت از راه پیون••د عش••ق‪ .‬اینج••ا ب••ود ك••ه ف••راق ب••ه‬ ‫بگویید‪ .‬یا محمود‪ ،‬این همه كه ت••و ب••ردادی‪ ،‬س••از وص••ال اس••ت‪ ،‬و عش••ق را از‬
‫اختیار معشوق وصال تر بود از وصال به اختی••ار عاش•ق‪ .‬زی•را ك•ه در اختی•ار‬ ‫وصال هیچ صفت نیست‪ .‬چون نوبت وصال بود‪ ،‬ایاز را خ••ود س••از وص••ال ب••ه‬
‫معشوق‪ ،‬فراق عاشق نظرگاه دل اوست در عین اختیار و م••راد‪ .‬در راه اختی••ار‬ ‫كمال هست‪ .‬یا محمود‪ ،‬این هفتص••د پی••ل و این هم••ه والیت س••ند و هن••د بی ای••از‬
‫عاشق‪ ،‬وصال را در وصال هیچ نظ••ر از معش••وق در می••ان نیس••ت‪ ،‬و او را از‬ ‫هیچ ارزد ؟ گفت‪ :‬نه‪ .‬گفت‪ :‬ب•ا او در گلخن ی•ا در خان•ه ای تاری•ك بهش•ت ع•دن‬
‫او هیچ حساب نیست‪ .‬و این مرتبه ای بزرگ است در مع•رفت‪ .‬ام•ا كس این ب•ه‬ ‫بود؟ گفت‪:‬بود‪.‬گفت‪ :‬و وصال به كمال بود؟ گفت‪ :‬بود‪ .‬گفت‪ :‬پس این همه كه تو‬
‫كمال فهم نتواند كرد‪ .‬پس نظر معشوق ترازو است در تمییز درج••ات و ص••فات‬ ‫بر می‌شماری ساز وصال هم نیست‪ .‬چون عاشق را ساز وص••ال نتوان••د ب••ود‪ .‬و‬
‫عاشق‪ ،‬یا در كمال است و یا در زیادت و نقصان‪.‬‬ ‫این آیات حسن است و از اینجا بدانستی كه از وصال و از ف••راق عش••ق را هیچ‬
‫صفت نیست و از ساز وصال عاش••ق را هیچ چ••یز معل••وم نیس••ت و نتوان••د ب••ود‪.‬‬

‫‪18‬‬
‫بیت‬ ‫‪ 41‬فصل‬
‫همواره تو دل ربوده ای معذوری‬ ‫هر چه ع ّز و جباری و استغنا و كبریا است در قس••مت عش••ق‪ ،‬ص••فات معش••وق‬
‫غم هیچ نیازموده ای معذوری‬ ‫آم••د‪ ،‬و ه••ر چ••ه م••ذلت و ض••عف و خ••واری و افتق••ار و نی••از و بیچ••ارگی ب••ود‪،‬‬
‫من بی تو هزار شب به خون در بودم‬ ‫نصیب‌عاشق آمد‪ .‬الج••رم ق••وت عش••ق ص••فات عاش••ق اس••ت‪ ،‬ك••ه عش••ق خداون••د‬
‫تو بی تو شبی نبوده ای معذوری‬ ‫روزگار عاشق است تا روزگار عش••ق‪ ،‬و این ب••ه وقت بگ••ردد‪ .‬ام••ا این ص••فات‬
‫معش••وق در ظه••ور نیای••د االّ ب••ه ام••داد ك••ه ص••فت عاش••ق آم••دتا افتق••ار این نب••ود‬
‫‪ 44‬فصل‬ ‫استغنای او نماند و همچنین جملة صفات از آن رو او را در خور است‪.‬‬
‫و اگر تورا این غلط افتد كه عاشق مالك بود و معشوق بنده‪ ،‬تا در وصال او در‬
‫كنار عاشق بود‪ ،‬آن غفل••تی ب••زرگ اس••ت‪ ،‬ك••ه حقیقت عش••ق ط••وق س••لطنت ب••ر‬ ‫‪ 42‬فصل‬
‫گردن معشوق نهد و حلقة بندگی بردارد‪ ،‬كه هرگز معشوق ِمل••ك نتوان••د ب••ود‪ .‬و‬ ‫ّ‬
‫الجرم چون چنین باشد عاشق و معشوق ضدین باشند‪ ،‬فراهم نیایند اال به ش••رط‬
‫برای این است كه آنها كه دم از فقر می زنند‪ ،‬جان و دل دربازند‪ ،‬و دین و دنی••ا‬ ‫فدا و فنا‪ .‬و برای این گفته‌اند‪:‬‬
‫و روزگار در میان نهند‪ ،‬وهمه كاری بكنن••د و از هم••ه چ••یزی ب••ر خیزن••د‪ .‬و از‬ ‫بیت‬
‫سر نیز نترسند و قدم بر كونین‪ 41‬س•پرند‪ .‬ام••ا چ••ون ك••ار ب•ه نقط•ة عش•ق رس••د‪،‬‬ ‫چون زرد بدید رویم آن سبز نگار‬
‫هرگز معشوق در میان ننهند و نتوانند نهاد‪ ،‬زیرا كه ِملك بود كه در میان ت••وان‬ ‫گفتا كه دگر به وصلم امید مدار‬
‫نهاد نه مالك‪ .‬معشوق مالك بود‪ ،‬دست آزادگی بر دامن عش••ق و عاش••قی نرس••د‪،‬‬ ‫زیرا كه تو ضد ما شدی از دیدار‬
‫چنانكه همة بندها آنجا گشاده شود‪ ،‬اَ ِعنی در آزادگی فقرو همه گشادها اینجا بن••د‬ ‫تو رنگ خزان داری و ما رنگ بهار‬
‫شود اعنی در عشق‪ .‬چون این حقایق معلوم شد‪ ،‬جاللت عشق مگر كه پیدا شود‬
‫كه عاشق را سود خود زیان كند تا از علل برخیزد و از سود و زیان برهد‪.‬‬ ‫‪ 43‬فصل‬
‫معشوق خود به همه حالی معشوق است‪ ،‬پس استغنا صفت اوست‪ .‬و عاش••ق ب••ه‬
‫‪ 45‬فصل‬ ‫هم••ه ح••الی عاش••ق اس••ت‪ ،‬پس افتق••ار همیش••ه ص••فت اوس••ت‪ .‬عاش••ق را همیش••ه‬
‫بدان كه هر چیزی را كاری است از اعضای آدمی ت••ا آن نب••ود او بی ك••ار ب••ود‪.‬‬ ‫معشوق در باید‪ ،‬الجرم افتقار صفت او ب••ود و معش••وق را هیچ چ••یزی در نبای••د‬
‫دیده را كار دیدن است و گوش را شنیدن و كار دل عش•ق اس•ت‪ .‬ت•ا عش•ق نب•ود‬ ‫كه خود را دارد‪ ،‬الجرم استغنا صفت او بود‪.‬‬
‫بی كار بود‪ .‬چون عاشقی آمد او را نیز به كار خود فراهم دید‪ .‬پس یقین آمد ك••ه‬ ‫بیت‬
‫دل را برای عشق و عاشقی آفریده اند و هیچ چیز دیگر نداند‪ .‬آن اشك ها كه ب••ه‬ ‫اشكم ز غم تو هر شبی خون باشد‬
‫روی دیده فرستد طالیة طلب است تا از معشوق چه خبر است ك••ه ب••دایت او از‬ ‫وز هجر تو بر دلم شبیخون باشد‬
‫دیده است‪ ،‬متقاضی با او فرستد كه این بال از راه تو آمد و قوتم از راه توست‪.‬‬ ‫تو با تویی ای نگار زان با طربی‬
‫تو بی تو چه دانی كه شبی چون باشد‬
‫و رباعی دیگر هم بدین معنی داللت می كند‪:‬‬

‫‪ 4141‬ـ دو عالم‬

‫‪19‬‬
‫‪ 48‬فصل‬ ‫‪ 46‬فصل‬
‫اگر چه معشوق حاضر و ش••اهد‪ ،‬و مش••هود عاش••ق ب••ود‪ ،‬ولیكن ب•ر دوام عاش••ق‬ ‫قدمی هست در عشق بوالعجب كه در آن قدم مرد عاشق مشاهد نفس خود‌گردد‪،‬‬
‫بود‪ ،‬زیرا كه حضور معشوق غیبت كلی آرد‪ .‬چنانكه آن م••رد از نه••رالمعلی آن‬ ‫زیرا كه نفس آین••ده و ش••وندة م••ركب معش••وق می‌آی••د از آن روی ك••ه دل مس••كن‬
‫زن را در كرخ دوست داشتی و هر شب در آب زدی و پیش او رفتی‪ ،‬چون یك‬ ‫اوست‪ .‬و نفس بود كه از دل بوی و رنگ او گیرد‪ .‬اینجا ب••ود ك••ه م••رد را روی‬
‫شب خالی بر رویش بدید گفت‪ :‬كه این خال از كج••ا آم••د؟ او گفت‪ :‬ك••ه این خ••ال‬ ‫در خود بود و از بیرون ك•اری ن•دارد‪ ،‬ت•ا ب•ه ح•دی اگ•ر معش•وق او را از نفس‬
‫مادرزاد است‪ ،‬اما ت•و امش•ب در آب منش•ین‪ .‬چ•ون در نشس•ت بم•رد از س•رما‪،‬‬ ‫خ••ویش مش••غول كن••د ب••ار آن نتوان••د كش••ید‪ ،‬زی••را ك••ه این مش••اهده در نفس‬
‫زیرا كه با خود آمده ب•ود ت•ا خ•ال می‌دی•د‪ ،‬و این س•رّی ب•زرگ اس•ت و اش•ارت‬ ‫مسامحتی‪ 42‬دارد‪ ،‬بار برگ••یرد و دی••دار معش••وق ب••ار برنه••د و سیاس••ت او س••ایه‬
‫بدین معنی است‪:‬‬ ‫افكند‪ ،‬از در درون چون قوت پی••دا ش••ود مس••امحتی دارد‪ .‬ام••ا ب••ار ن••از معش••وق‬
‫بیت‬ ‫كشیدن دشوارتر است‪.‬‬
‫نه از خویشتن آگهم نه از یار‬ ‫بیت‬
‫نه از عاشقی آگهم نه از عشق‬ ‫زآن می به در سرای تو كم گذرم‬
‫كز بیم نگهبان تو من برحذرم‬
‫فصل ‪49‬‬ ‫تو خود به دل اندری نگارا شب و روز‬
‫چون عقول را دیده ب•ر بس•ته ان••د از ادراك ج•ان و م•اهیت و حقیقت او‪ ،‬و ج•ان‬ ‫هرگه كه تو را خواهم در خود نگرم‬
‫صدف عشق است به لؤلؤ مكن••ون ك••ه در آن ص••دف اس••ت كی بین••ا ش••ود ااّل ب••ر‬
‫سبیل همانا‪.‬‬ ‫‪ 47‬فصل‬
‫بیت‬ ‫عشق نوعی از سكر است كه كمال او عاشق را از دیدن و ادراك كمال معشوق‬
‫عشق پوشیده است هرگز كس ندیدستش عیان‬ ‫م••انع اس••ت‪ .‬زی••را ك••ه عش••ق س••كر اس••ت در آلت ادراك و م••انع اس••ت از كم••ال‬
‫الف های بیهده تا كی زنند این عاشقان‬ ‫ادراك‪ .‬اگر چ••ه س•رّی لطی•ف اس•ت ورای این و آن‪ ،‬آن اس••ت ك••ه چ••ون حقیقت‬
‫هركس از پندار خود در عشق الفی می زند‬ ‫ذات عاشق به ادراك حقیقت ذات معشوق مش•غول اس•ت‪ ،‬پ•روای اثب•ات ص•فات‬
‫عشق از پندار خالی وز چنین وزچنان‬ ‫چون بود از روی تمییز؟ و اگر ادراك بود پروای ادراك‪ ،‬ادراك نب••ود‪ «.‬العج ز‬
‫عن درك االدراك ادراك » این بود‪ .‬و این از عج••ایب االس••رار اس•ت‪ .‬و ان••دراین‬
‫فصل ‪50‬‬ ‫معنی گفته هاست آنكه گفت‪:‬‬
‫بارگاه عشق ایوان جان است و بارگاه جمال دیدة عاشق است و بارگ••اه سیاس••ت‬ ‫بیت‬
‫عشق دل عاشق است و بارگاه درد هم دل عاش••ق و بارگ••اه ن••از غم••زة معش••وق‬ ‫عمری است كه با منی نگارا‬
‫است‪ ،‬نیاز و ذلت خود حیلت عاشق تواند بود‪.‬‬ ‫وقت غم و وقت شادمانی‬
‫وهللا كه هنوز عاجزم من‬
‫فصل ‪51‬‬ ‫كز خوبی تو دهم نشانی‬
‫در فصل اول بیان كردیم كه عشق را به قبلة معین حاجت نیست ت••ا عش••ق ب••ود‪.‬‬
‫‪ 4242‬ـ مدارا كردن ـ كوتاهی است‪ .‬به نرمی برخورد كردن‪.‬‬

‫‪20‬‬
‫اسرار بسیار است و این قدر در تنبیه كف••ایت اس••ت‪َ « .‬حص••یف ‪ 44‬فَ ِطن را‪ ،‬فتح‬ ‫اكنون بدان كه‪« :‬ان هللا جمیل یحب الجمال» عاشق آن جمال باید بود نه عاش••ق‬
‫بابی كفایت بود»‪.‬‬ ‫محبوبش‪ ،‬و این س ّری عظیم است‪ .‬ایشان محل نظر و اثر جم••ال و مح••ل محبت‬
‫او بینند و دانند و خواهند و بیرون این چیزی دیگر كرا نكنند؟ و بود ك••ه عاش••ق‬
‫فصل ‪55‬‬ ‫خود این نداند ولیكن خود دلش محل آن نظر وجمال طلب كند تا بیابد‪.‬‬
‫بدان كه عاشق خصم بود نه یار‪ ،‬و معشوق هم خصم بود نه یار‪ ،‬زیرا كه یاری‬
‫در محو رسوم ایشان بسته است‪ ،‬مادام ك••ه در وی ب••ود‪ ،‬و ه••ر یكی خ••ود را ب••ه‬ ‫فصل ‪52‬‬
‫خود خود بود‪ ،‬خص••می ب••ود‪ .‬مطل••ق ی••اری در اتح••اد ب••ود‪ .‬پس هرگ••ز نبای••د ك••ه‬ ‫هیچ ل••ذت در آن نرس••د ك••ه عاش••ق معش••وق را بین••د ب••ه حكم وقت و معش••وق از‬
‫عاشق و معشوق از یكدیگر یاری بدو رسد ك••ه آن نیابن••د‪ .‬و رنج عش••ق هم••ه از‬ ‫عشق عاشق غافل و نداند كه او ناگزران اوست‪ .‬آنگه در او خ••واهش می‌كن••د و‬
‫این است كه هرگز ی••اری نیای••د‪ .‬وهللا عجب ك••اری ك••ه در وج••ود زحمت اس••ت‪،‬‬ ‫سؤال و تضرع و زاری و ابتهال‪ ،43‬اگر دیرتر جواب دهد یا دیرتر اجابت كند‪،‬‬
‫ص••فات وج••ود كج••ا در گنج••د؟ پس بدانس••تی ك••ه در عش••ق رنج اص••لی اس••ت و‬ ‫می‌دان كه از آن حدیث قوت می‌خورد كه لذتی عظیم دارد و تو ندانی‪.‬‬
‫راحت ع••اریتی‪ .‬البت••ه هیچ راحت اص••لی ممكن نیس••ت در وی‪ .‬نپن••دار ت••ا ك••ه‬
‫نگهبان از بیرون ب••ود همگی آن س••هل ب••ود‪ .‬نگهب••ان ب••ه تحقی••ق آی••ات الجم••ال و‬ ‫فصل ‪53‬‬
‫سلطنت العشق بود كه از او حذر نبود و هیچ گریزگاه ندارد‪ .‬ق••وت ب••ه كم••ال از‬ ‫عشق چنان است كه جفا از معشوق در وصال عش••ق فزای•د و ه•یزم آتش عش••ق‬
‫بیم این سلطنت هرگز نتواند خورد ااّل مشوب به لرزة دل و هیبت جان‪.‬‬ ‫آید‪ ،‬كه قوت عشق از جفا است الجرم زی••ادت ش••ود‪ .‬ت••ا در وص••ال ب••ود ب••ر این‬
‫صفت بود‪ ،‬اما در فراق جفای معشوق‪ ،‬دستگیر و سبب تسلی بود م••ادام ك••ه ب•ر‬
‫فصل ‪56‬‬ ‫در اختیار بود و از چیزی نظارگی كار بود‪ ،‬ام••ا چ••ون رام عش••ق ش••ده ب••ود ب••ه‬
‫اّل‬
‫اگر ممكن گردد كه عاشق از معشوق قوت تواند خورد آن نب••ود ا در غیبت از‬ ‫تمام و كمال‪ ،‬و سلطنت عشق به تمامی والیت فرو گرفت•ه باش•د‪،‬خ••ود زی•ادت و‬
‫صفت عالم ظاهر‪ ،‬كه آن شبیه سكری است كه یار نبود و قوت بود‪ .‬و آن غیبت‬ ‫نقصان را آنجا راه نبود‪.‬‬
‫مثال بی هستی دارد یا با طالیة معشوق دارد‪ ،‬چنانكه گفت‪:‬‬ ‫شعر‬
‫بیت‬ ‫از دوست به یك بال و صد‪ ،‬نگریزم‬
‫در خواب و خیال تو مرا مونس و یار‬ ‫شرطی است مرا به عشق‪ ،‬گرم آویزم‬
‫از خواب مكن مرا نگارا بیدار‬
‫زیرا كه تو را هست نگهبان بسیار‬ ‫فصل ‪54‬‬
‫ما را به خیال بی نگهبان بگذار‬ ‫اسرار عشق در حروف عشق مضمر اس••ت‪ .‬عین و ش••ین‪« ،‬عُش» ب••ود و ق••اف‬
‫اشارت به قلب است‪ .‬چون دل نه عاشق بود معلق بود‪ .‬چون عاشق شود آشنایی‬
‫فصل ‪57‬‬ ‫یافت‪ .‬بدایتش دیده بود و دیدن‪ .‬عین اشارت بدو است در ابتدای ح••روف عش••ق‪.‬‬
‫عشق كه حقیقت بنای قدسی است بر عین پاكی و طهارت‪ ،‬از ع••وارض و عل••ل‬ ‫پس شراب ماالمال شوق خ••وردن گ••یرد‪ ،‬و ش••ین اش•ارت بدوس••ت‪ .‬پس از خ••ود‬
‫دور است و از نصیب پاك‪ ،‬زیرا كه بدایت او این است كه «یحبهم» و ان••در او‬ ‫بمیرد و بدو زنده گردد‪ .‬قاف اشارت به قیام بدوست‪ .‬و اندر تركیب این حروف‬
‫‪ 4444‬ـ نیكو رأی و محكم عقل‬ ‫‪4343‬ـ زاری كردن‬

‫‪21‬‬
‫تر بود بیگانگی بیشتر بود‪ ،‬و برای این گفته است‪:‬‬ ‫البته خود امكان علت و نصیب نیست‪ .‬اگر از معنی علت و نصیب جایی نشانی‬
‫بیت‬ ‫بود‪ ،‬آن از بیرون كار است و عارضی است و لشكری و عاریتی است‪.‬‬
‫افزودی مهر و معرفت كردی كم‬
‫پیوندش با بریدنش بود به هم‬ ‫فصل ‪58‬‬
‫تقدیر چنین كرد خدای عالم‬ ‫اصل عشق از قِدم قِدم رود‪ ،‬از نقط••ة ی••اء «یحبهم» تخمی در زمین «یحبون ه»‬
‫نیكی ز پس بدی و شادی پس غم‬ ‫افكندند‪ ،‬البل آن نقطه در «هُم» افكندند ی•اء یحبون•ه برآم•د‪ .‬چ•ون غ•یرت عش•ق‬
‫حكایت‬ ‫برآمد‪ ،‬تخم همرنگ ثمره بود و ثم••ره همرن••گ تخم‪ .‬اگر« س بحانی » ی••ا « ان ا‬
‫روزی محمود با ایاز نشسته بود‪ ،‬می‌گفت‪ :‬یا ایاز‪ .‬ه•ر چن•د ك•ه من در ك•ار ت•و‬ ‫الحقی »رفت‪ ،‬هم از این نمط بود‪ .‬یا نطق نقطه بود‪ ،‬یا نطق خداوند نقط••ه ب••ود‪.‬‬
‫زارترم و عشقم به كمال تر است‪ ،‬تو از من بیگانه تری‪ ،‬این چرا است؟‬ ‫یا روی دعوی عالوة ثمره بود و ثمره عین تخم‪.‬‬
‫بیت‬
‫هر روز به اندوه دلم شادتری‬ ‫فصل ‪59‬‬
‫در جور و جفا نمودن استادتری‬ ‫نشان كمال عشق آن است كه معشوق بالی عاش••ق گ••ردد‪ ،‬چنانك••ه البت••ه ت••اب او‬
‫هر چند به عاشقی تو را بنده ترم‬ ‫ندارد و بار او نتواند كشید و او بر در نیستی منتظر ب••ود‪ ،‬دوام ش••هود ظه••ور و‬
‫از كار من ای نگار آزادتری‬ ‫اشراق نور دردوام بال پیدا گردد‪.‬‬
‫یا ایاز ! مرا تقاضای این آشنایی‌بود و گستاخی بود كه پیش از عشق بود‪ ،‬می••ان‬ ‫بیت‬
‫ما هیچ حجاب نبود‪ ،‬اكنون هم••ه حج•اب ب•ر حج••اب اس•ت‪ ،‬چگون•ه اس•ت؟ ای•از‬ ‫كس نیست بدین سان كه من مسكینم‬
‫جواب داد‪:‬‬ ‫كز دیدن و نادیدن تو غمگینم‬
‫بیت‬ ‫در ع••دم ب••ر او بس••ته گ••ردد ك••ه ب••ه‬
‫تا با خودی ار چه همنشینی با من‬ ‫و خود را جز در ع••دم هیچ ُمتنفس••ی ندان••د و ِ‬
‫قیومیت او ایستاده است‪ ،‬درد ابد اینجا بود‪ .‬اگر شاهد الفنا یك ساعت سایه افكن••د‬
‫ای بس دوری كه از تو باشد تا من‬ ‫و او را در سایة علمی میزبانی كند‪ ،‬اینجا بود كه یك ساعت بر آساید‪.‬‬
‫در من نرسی تا نشوی یكتا تو‬
‫كاندر ره عشق یا تو گنجی یا من‬
‫كه آن وقت مرا ذلت بندگی بود و تو را سلطنت و ع ّزت خداوندی‪ .‬طالیة عشق‬ ‫فصل ‪60‬‬
‫آمد و بن ِد بندگی برگ••رفت‪ .‬انبس••اط م••الكی و ممل••وكی در برگ••رفتن آن بن••د مح••و‬ ‫زیرا كه بالی او بر دوام‪ ،‬شاهد ذات او شده است‪ ،‬و بدو اح••اطت گرفت•ه اس••ت‪،‬‬
‫افتاد‪ .‬پس نقطة عاشقی و معشوقی در دایرة حقیقی اثبات افتاد‪.‬‬ ‫و سمع و بصر بر او فرو گرفته است‪ .‬از او‪ ،‬او را هیچ چیز باز نگذاشته اس••ت‬
‫ااّل پنداری كه منزل تیماری آمد‪ ،‬یا نفس كه م••ركب اس••ت حس••رتی دارد «اح اط‬
‫بهم سرادقها و ان یستغیثوا یغاثوا بماء كالمهل یشوی الوجوه»‬
‫فصل ‪62‬‬
‫عاشقی همه اسیری است و معشوقی همه ام••یری‪ .‬می••ان ام••یر و اس••یر گس••تاخی‬
‫رب االرب اب»؟ پن•دار مملكت ت•و را ف•را تیم•ار‬ ‫فصل ‪61‬‬
‫چه مناسب اس•ت؟ «م الِلتراب و َّ‬
‫هر زمان عاشق و معشوق از یكدیگر بیگانه تر باشند‪ ،‬هر چند عش••ق ب••ه كم••ال‬

‫‪22‬‬
‫بیت‬ ‫اسیری نمیدهد‪ .‬از این خلل ها بسیار باشد‪ .‬عاشق را عشق آشنا است‪ .‬اگر اس•یر‬
‫بر شاخ طرب هزار دستان توایم‬ ‫خواهد كه انبساط كند‪ ،‬خود اسیری او حجاب او آید‪ ،‬كه از ذلت خ••ود ی••ارای آن‬
‫دل بستة آن نغمه و دستان توایم‬ ‫ندارد كه گرد جناب ع•زت او گ•ردد ب•ه اس•م گس•تاخی‪ ،‬و اگ•ر ام•یر خواه•د ك•ه‬
‫از دست مده كه زیر دستان توایم‬ ‫انبساط كند امیری او هم حجاب او شود ك••ه ع••زت ام••یری او ب••ا اس••یری و ذلت‬
‫بگذار گناه ما كه مستان توایم‬ ‫مجانس و مناسب نیست‪ .‬اگر قدرت صفت امارت گردد و از صفات ع ّزت خود‬
‫آن اسیر را صفات ده•د و از خ•زاین دولت خ•ود او را دولت ده•د‪ ،‬پس ب•ه ج•ام‬
‫فصل ‪63‬‬ ‫اكرام بی انجام او را مست كند‪،‬و سررشتة تمییز از دست كسب و اختیار او فرا‬
‫اسم معشوق در عشق عاریت است و اسم عاشق در عشق حقیقت است‪ .‬اش••تقاق‬ ‫ستاند‪ ،‬تا سلطنت عشق كار خود كردن گیرد‪ .‬عاشق در میانه بندة عاجز و اسیر‬
‫معشوق ازعشق محال و تهمت است‪ .‬اشتقاق عاشق از عشق به حقیقت است كه‬ ‫عشق است‪ .‬و عشق سلطنت دارد‪ .‬معش•وق را ب•ه ص••فات خ•ود موص•وف كن•د‪.‬‬
‫او محل والیت عشق است و مركب اوست‪ .‬اما معشوق را از عشق هیچ اشتقاق‬ ‫پنج نوبت سلطنت ُحسن بر در جناب سلطان می زنند‪ ،‬الجرم توانگر ب••ه حقیقت‬
‫به تحقیق نیست‪ .‬معشوق را از عشق نه سود است و نه زیان‪ .‬اگر وق••تی طالی••ة‬ ‫اوست‪.‬‬
‫عش•ق ب•ر او ت•اختن كن•د و او را ن•یز در دای•رة عش•ق آورد‪ ،‬آن وقت او را ن•یز‬ ‫اگر چه عاشق با عشق آشنا است با معشوق هیچ آشنایی ندارد‪.‬‬
‫حسابی باشد از روی عاشقی نه از روی معشوقی‪.‬‬ ‫بیت‬
‫گر زلف تو سلسله است دیوانه منم‬
‫فصل ‪64‬‬ ‫ور عشق تو آتش است پروانه منم‬
‫عشق به تحقیق آن بود كه صورت معشوق پیك••ر ج••ان عاش••ق آی••د‪ .‬اكن••ون ج••ان‬ ‫پیمان تو را به شرط پیمانه منم‬
‫عاشق از آن صورت دائم قوت خود می‌خورد‪ ،‬و برای آن بود كه اگ••ر معش••وق‬ ‫با عشق تو خویش و از تو بیگانه منم‬
‫به هزار فرسنگ دور بود‪ ،‬عاشق او را حاضر دان••د «و اق رب من ك ل ق ریب»‬ ‫عاشق مسكین درویش به غایت است‪ ،‬چنانكه گفت‪:‬‬
‫شمارد‪ .‬اما قوت آگاهی از آنچ••ه نق••د خویش••تن اس••ت‪ ،‬ج••ز از س••ایة جم••ال روی‬ ‫در كوی خرابات یكی درویشم‬
‫ُ‬
‫زان خم به زكات می بیاور پیشم‬
‫معشوق نتواند خورد‪.‬‬
‫بیت‬ ‫هر چند غریب و عاشق و دلریشم‬
‫آن روی چرا به بت پرستان نبری‬ ‫چون می بخورم ز عالمی نندیشم‬
‫عرضه نكنی كفر از ایشان نبری‬ ‫تا عاشق مست جام شراب عشق است‪ ،‬از دایرة عذر و عتاب بیرون است و بر‬
‫گر یك نظری چنانكه هستی نگری‬ ‫او تكلیف و مؤاخذه ای نیست‪ .‬اگر وقتی هش••یار ش••ود و علم و تم••یز و ادب ب••از‬
‫نه بت ماند نه بت پرستی نه پری‬ ‫پای در میان نهد گوید‪:‬‬
‫شعر‬ ‫بیت‬
‫اال فأسقنی خمرا و قل لی هی الخمر‬ ‫گر در مستی حمایلت بگسستم‬
‫و ال تسقنی سرّا اذا امكن الجهر‬ ‫صد گوی ز زر‪ ،‬باز خرم‪ ،‬بفرستم‬
‫وصال معشوق قوت آگاهی خوردن است از نقد جان خود ن••ه ی••افتن‪ .‬ام••ا حقیقت‬ ‫عجبا كار تو!‬

‫‪23‬‬
‫كاین بر سر بی سران بود افسر ما‬ ‫وصال خود اینجا دست دهد‪ ،‬و این نقطه از دی••دة علم مت••واری اس••ت‪ .‬ام••ا چ••ون‬
‫عشق به كمال رسد‪ ،‬قوت هم از كمال خود خورد‪ ،‬از بیرون كاری ندارد‪.‬‬
‫فصل ‪68‬‬
‫جفای معشوق دو است‪ :‬یكی در پای باالی عشق‪ ،‬و یكی در پ••ای نش••یب عش••ق‪.‬‬ ‫فصل ‪« 65‬فی همة العشق»‬
‫و عشق را پای باالیی و پای نشیبی هست‪ .‬تا عشق در زیادت بود پای ب••االی او‬ ‫عشق را همتی است كه معشوق متعالی صفت خواه••د‪ .‬پس ه•ر معش••وق ك••ه در‬
‫بود كه بر عاشق دشوار بود جفای معشوق در محكمی بند و همچنین غ••یرت از‬ ‫دام وصال تواند افتاد به معشوقی نپسندد‪ .‬اینجا بود كه چون به ابلیس گفتند‪ « :‬و‬
‫ورق جفا بود و پای بند عشق بود و ی••ار معش••وق ب••ود ت••ا زی••ادت می‌ش••ود‪ .‬پ••ای‬ ‫ان علی ك لعن تی» گفت‪( :‬فبعزت ك الغ وینهم اجمعین) یع••نی من خ•ود از ت••و این‬
‫نشیب عشق آن بود كه راه زیادت برس••د‪ ،‬و عش••ق روی در نقص••ان نه••د‪ .‬اینج••ا‬ ‫تعزز دوست دارم كه تو را هیچ كس دروا نبود و در خورد نبود‪ ،‬كه اگر ت••و را‬
‫جفا و غیرت یاد عاشق آید‪ ،‬تا بندش برخیزد‪ ،‬و منازل در خلع عشق می‌برد‪ ،‬و‬ ‫چیزی در خورد بودی آنگه نه كمال بودی و نه ع ّزت‪.‬‬
‫این كار به جایی رسد كه اگر جفایی یا غیرتی بدو رسید عظیم راهی كه مثالً به‬
‫سالی خواستی رفت در خلع عشق به روزی یا ب•ه ش•بی‪ ،‬ب•ل ب•ه س•اعتی ب•رود‪،‬‬ ‫فصل ‪66‬‬
‫زیرا كه بارگاه البدی معشوق است‪ ،‬چون چشم بر رخنه افتاد‪ ،‬الب••دی برس••ید و‬ ‫طمع همه تهمت است و تهمت همه علت و علت همه ذلت‪ ،‬و ذلت هم••ه خجلت‪،‬‬
‫امكان خالص پیدا گشت‪.‬‬ ‫و خجلت هم••ه ض••د مع••رفت و مع••رفت عین نك••رت‪ .‬طم••ع دو روی دارد‪ ،‬یكی‬
‫رویش سپیداست و ی••ك روی س••یاه‪ .‬آن روی ك••ه در ك• َرم دارد س••پید اس••ت و آن‬
‫فصل ‪69‬‬ ‫روی كه در استحقاق دارد یا تهمت استحقاق‪ ،‬سیاه است‪.‬‬
‫غیرت چون بتابد او صمصامی بی مسامحت بود‪ ،‬اما تا چه پی كند و ك••ه را پی‬
‫كند‪ .‬گاه بود كه صبر را پی كند و بر عاشق آید تا قهری بدو رس•د‪ .‬س•ر در س•ر‬ ‫فصل ‪67‬‬
‫كردن و خود را هالك كردن از این ورق بود‪ .‬و گاه بود كه بر پیوند آید و ب••برّد‬ ‫راه عاشقی همه اویی است‪ ،‬معشوقی همه تویی بود‪ .‬زیرا كه ت••و نمی ش••اید ك••ه‬
‫و عشق را پی كند تا عاشق فارغ شود‪ .‬و گاه بود كه بر معش••وق آی••د و معش••وق‬ ‫خود را باشی ك•ه ش•ایدكه معش•وق را باش•ی‪ .‬عاش•قی‪ ،‬می‌بای•د ك•ه هیچ خ•ود را‬
‫را پی كند‪ ،‬زیرا كه آن جناب عدل عشق است‪ ،‬و عدل عشق كف••ایت و همس••انی‬ ‫نباشی و به حكم خود نباشی‪.‬‬
‫و همتایی نخواهد‪ ،‬آمیزش عشق و آویزش خواهد‪ .‬تا نسبت هم در حق عاش••ق و‬ ‫بیت‬
‫بس‪ ،‬و این از عجایب است‪.‬‬ ‫تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست‬
‫بیت‬ ‫عاشقی شو تا هم از زر فارغ آیی هم ز زن‬
‫ای برده دلم به غمزه جان نیز ببر‬ ‫با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست‬
‫چون شد دل و جان‪ ،‬نام و نشان نیز ببر‬ ‫یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن‬
‫گر هیچ اثر بماند از من به جهان‬ ‫رباعی‬
‫تقصیر روا مدار‪ ،‬آن نیز ببر‬ ‫قدری نبود ملوك را بر در ما‬
‫جز عاشق مسكین نبود در خور ما‬
‫تا با خودی ای خواجه نداری سر ما‬

‫‪24‬‬
‫فصل ‪73‬‬ ‫فصل ‪70‬‬
‫عشق عجب آینه ای است هم عاش••ق را‪ ،‬و هم معش••وق را‪ .‬هم در خ••ود دی••دن و‬ ‫قوت عشق از درون عاشق زهرة عاشق است‪ ،‬و جز در كأس دل نخ••ورد‪ .‬اواًل‬
‫هم در معشوق دیدن و هم در اغیار دی••دن‪ .‬و اگ••ر غ••یرت عش••ق دس••ت ده••د‪ ،‬ی•ا‬ ‫در موج درد عشق بر دل ریزد زهره‪ ،‬پس بخورد‪ .‬چون تمام بخورد صبر پی••دا‬
‫واغیری نگرد‪ ،‬هرگز جمال معشوق به كمال جز در آین••ة عش••ق نت••وان دی••دن و‬ ‫ش•ود‪ ،‬ام•ا ت•ا تم•ام نخ•ورد‪ ،‬راه ص•بر ب•ر عاش•ق در بس•ته اس•ت‪ ،‬و این ن•یز از‬
‫همچنین كمال نیاز عشق‪ ،‬و جملة صفات نقصان و كمال از هر دو جانب است‪.‬‬ ‫عجایب خواصّ عشق است‪.‬‬

‫فصل ‪74‬‬ ‫فصل ‪71‬‬


‫عشق حیرت است‪ ،‬در او هیچ كسب راه نیست ب•ه هیچ س•بیل‪ ،‬الج•رم احك•ام او‬ ‫ه••ر چ••ه در تل••وین عش••ق از عاش••ق بش••ود‪ ،‬در تمكین عش••ق بَ •دَل آن بیاب••د از‬
‫نیز همه جبر است‪ ،‬اختیار از او و از والیت او معزول است‪ ،‬م••رغ اختی••ار در‬ ‫معشوق‪ .‬ولیكن نه هر كس ب••دین مق••ام رس••د ك••ه این بس ع••الی مق••امی اس••ت در‬
‫والیت او نپرد‪ .‬احوال او همه زهر قهر بود‪ ،‬و مكر جبر ب••ود‪ .‬عاش••ق را مه••رة‬ ‫عشق‪ .‬و كمال تمكین آن بود كه از هستی او چیزی نمانده بود‪.‬‬
‫بساط او می‌باید بود تا او چه نقش نهد‪ .‬پس اگ••ر خواه••د و اگ••ر نخواه••د آن نقش‬ ‫بیت‬
‫بر او پی•دا می‌ش••ود‪ .‬بالی عاش•ق در پن•دار اختی•ار اس•ت‪ .‬چ••ون این مع•نی تم•ام‬ ‫لعلی كه ز كان عقل و جان یافته ام‬
‫بدانست‪ ،‬و ببود‪ ،‬كار بر او آسانتر شد‪ ،‬زیرا كه نكوشد تا ك•اری ب•ه اختی•ار كن•د‬ ‫با كس ننمایم كه نهان یافته ام‬
‫در چیزی كه در او هیچ اختیاردرست نیست‪.‬‬ ‫تا ظن نبری كه رایگان یافته ام‬
‫بیت‬ ‫من جان و جهان داده‪ ،‬پس آن یافته ام‬
‫آزاده بساط مهرة تقدیر است‬ ‫و وصال و فراق او را یكی بود‪ ،‬و از علل و عوارض برخاسته بود‪ .‬اینج••ا ب••ود‬
‫در راه مراد خویش بی تدبیر است‬ ‫كه او اهلیت خلعت عشق یاب••د و این حق••ایق ك••ه ب••ر بَ•دَل از معش••وق ب••ه عاش••ق‬
‫آن مهره تویی و نقش دورش به مثال‬ ‫می‌رسد خلعت عشق بود‪.‬‬
‫كو خود همه در دیدة خود تقصیر است‬ ‫بیت‬
‫دل در طمع وصل بال را سپر است‬
‫فصل ‪75‬‬ ‫زهراو بر خطر است‬ ‫ِ‬ ‫دم هجر و‬ ‫جان در ِ‬
‫گاه بود كه بال و جفای معشوق تخمی بود كه از دست المعیت و كفایت و عنایت‬ ‫بیرون ز وصال و هجر كاری دگر است‬
‫عشق در زمین مراد عاشق افكنند تا از او گل اعتذاری برآید و بود كه فزاین••د و‬ ‫همت چو بلند شد همه درد سر است‬
‫ثم••رة وص••ال گ••ردد‪ .‬و اگ••ر دولت ب••ه كم••ال ت••ر ب••ود آن وص••ال از یكی خ••الی‬
‫نبود‪،‬اگر برق صاعقه بجهد و ب••ر راه او نیای••د‪ ،‬و راه ب••ر دولت او نبرن••د‪ .‬و این‬ ‫فصل ‪72‬‬
‫برای آن بود تا بداند كه هركه در راه عشق رود اعتماد نب•ود‪ .‬و ب•رای این گفت•ه‬ ‫معشوق خزانة عشق است و جمال او ذخیرة اوست‪ .‬تصرف عشق در او نافذتر‬
‫اند‪:‬‬ ‫است به همه حال‪ ،‬اما اهلیت خلعت عشق آن است كه در فصل اول پیش از این‬
‫بیت‬ ‫بیان افتاد‪.‬‬
‫گر غره بدان شدی كه دادم به تو دل‬

‫‪25‬‬
‫صد قافله پیش برده اند از منزل‬
‫و این معنی هم الیق است‪:‬‬
‫بیت‬
‫دل گر چه ز وصل شادمان می‌بینم‬
‫هم پای فراق در میان می‌بینم‬
‫در هجر تو وصل تو نهان می‌دیدم‬
‫در وصل تو هجر تو عیان می‌بینم‬

‫فصل ‪76‬‬
‫عقول را دیده بر بسته‌اند از ادراك ماهیت و حقیقت روح‪ ،‬و روح صدف عش••ق‬
‫است‪ .‬پس چون به صدف علم را راه نیست به جوهر مكن••ون ك••ه در آن ص••دف‬
‫است چگونه راه بود؟ اما بر سبیل اج•ابت التم•اس این دوس•ت عزی•ز اكرم•ه هللا‬
‫تعالی این فصول و ابیات اثبات افت••اد‪ ،‬اگرچ••ه ك••ه «كالمن••ا اش••ارة» از پیش ب••ر‬
‫پشت جزو اثبات كرده ایم تا اگر كسی فهم نكند معذور بود كه دست عبارات ب•ر‬
‫دامن معانی نرسد‪ .‬كه معانی عشق بس پوشیده است‪.‬‬

‫‪26‬‬
‫هو‬
‫‪121‬‬

‫بحر الحقیقة‬
‫جامع العلوم و المعارف و مجمع الكرامات و المكاشف العالم العالی حضرت‬

‫طاب ثراه‬ ‫شیخ احمد غزالی طوسی‬

‫به كوشش‪ :‬دكتر علیمح ّمد صابری‬

‫‪27‬‬
‫بسم هللا ال ّرحمن ال ّرحیم‬
‫طریق بر وی مهیا گردد‪ ،‬كه این طلب نه چندان بود كه در حدود عقل باشد‪ ،‬و‬
‫ق نه حاضر‬ ‫ق غایب افتد‪ ،‬و ح ّ‬ ‫عقل را در این معانی دیدار نیست كه طلب در ح ّ‬
‫‪48‬‬
‫ق را به ح ّ‬
‫ق باید طلبید نه به یطلب‪.‬‬ ‫است و نه غایب‪ .‬ح ّ‬ ‫دیباچه‬
‫اما طلب وی از آن وجه است كه هر چه را عقل وی ادراك كند از آن طلب‬ ‫حمد و ثنا مر پادشاه مشتاقان و آله متحیران را‪ ،‬كه او آفرید ملكوت آسمان و‬
‫ق نگاه باید داشت تا از این در نگذرد كه‬ ‫بباید آسود و بر سریر‪ 49‬ح ّدها امر ح ّ‬ ‫زمین را‪ .‬و س ّر عارف را به كشف مشاهده بصیرت داد‪ .‬معدن دلش را به‬
‫در وی وادیی است‪ ،‬تا در وادی تشبیه و تعطیل نیفتد و از راه باز نماند كه این‬ ‫نورهای معرفت ضیاء والیت داد‪ .‬پس س ّر دوستی را از راه لطف در حضور‬
‫منزل بشریت مرد است هر چه از این بشریت بضاعت راه سازد تا بدان ح ّ‬
‫ق‬ ‫س ّر وی به حكم مشاهده بدان دیده امانت داد‪ .‬پس لحظه ای از آثار الوهیت مر‬
‫ق توان یافت‪.‬‬ ‫را یابد‪ ،‬به علّت یافته باشد‪ ،‬و ح ّ‬
‫ق را به ح ّ‬ ‫امانت را جذبه ای داد‪ ،‬و از تأثیرات آن جذبه شغاف‪ِ 45‬دل وی را در مظالم‬
‫پس مسافر را بر عقل خویش مشرف باید بود به بستان معرفت‪ ،‬تا هر چه از‬ ‫معرفت از راه عنایت منشور كشف داد‪ ،‬برای اكرام و انعام وی را‪ .‬و تعلیم و‬
‫این پیش وی بگذرد‪ ،‬عقل را از تجسّس آن زجر كند و به َسماع روز میثاقی‬ ‫تعریفش كرد از راه عنایت در سرایر خویش تا حكم خدای ـ َج ّل ذكرُه ـ آثار‬
‫باز گردد كه آن روز «بلی» جواب گفته است‪.‬‬ ‫وحدانیت بیند و شاهد آن امانت گردد‪ ،‬تا به طریق دیده در حضور آن معانی‬
‫ق همان‬ ‫امروز كه سماع كند مستمع همان معانی است و انبساط كننده با ح ّ‬ ‫حاضر آید‪ ،‬تا دقیقه ای حقّایق س ّر ربُوبیت را در سرایر خویش شاهد معانی‬
‫معانی‪ .‬هم بدان نطق مناجات كند كه آن روز «بلّی» گفته است‪ .‬اما حجّت را‬ ‫گردد‪.‬‬
‫در وفای آن معانی باید بود تا چنانكه آن روز از خود مجرد بود‪ ،‬امروز آن‬ ‫بر علوم صالی روز میثاقی در آن مجمع كه ارواح بنی آدم را در مظالم لطف‬
‫مج ّردی را طلب كند تا دل را از توقّف مكونّات‪ 50‬هجرت فرماید‪ ،‬و در پایگاه‬ ‫بداشته بود‪ ،‬كه ندای حقّی بدان ارواح پدید آمد كه گفت‪« :‬الَ ُ‬
‫ست بربَ ُكم‪»46‬؟ و آن‬
‫انفراد استقامت فرماید تا بجز دوست هیچ چیز دلبند وی نگردد‪.‬‬ ‫چنان بود كه به هدایت خدای ـ َع َّزو َجلُّ ـ و به ارادت او بود در مقام لطفشان‬
‫محبّ سرگردان و غریب ازین روی است كه دلش را بر هیچ آفریده آشنائی‬ ‫داشته بود و با مشاهده شان خو كرده‪ .‬آن معانی را ُد ّر با قیمت گردانید و روح‬
‫نیست‪ ،‬و در هیچ مقامش نزول و وقفت نیست‪ ،‬گر چه در وطن است مسافر‬ ‫را صدف وی كرد‪ .‬پس آن معانی را از راه مشاهده روح مركب كرد تا آن‬
‫است‪.‬‬ ‫حضرت وی را هجرت افتاد‪ .‬پس ندا كرد كه‪« :‬نه منم خداوند تو»؟‪ 47‬جان تو‬
‫اما سفر این طایفه بر چهار وجه است‪ :‬دو كسبی است و دو عطیتی‪.‬‬ ‫او را شناخته بود‪ ،‬هم به تعریف او جواب «بلی» گفت‪ ،‬و هیچ چیز از غوغای‬
‫آنكه كسبی است یكی بینش است و آن تأثیرات معرفت است‪ ،‬و دلیل وی‬ ‫بشریت در آن سفر بدان معنی عدیل نبود‪.‬‬
‫عصمت است‪ .‬و دیگر روش است و آن به حكم معرفت است و دلیل وی زجر‬ ‫اكنون او را سفری دیگر فرمودند تا آن صدف را هجرت افتاد‪ ،‬تا بدین جوارح‬
‫برید حقّی است‪ .‬و دیگر‬ ‫است‪ .‬و آنكه عطیتی است یكی بُرش است و دلیل وی َ‬ ‫مر او را والیی باشد‪ .‬هر كه خواهد تا شاهد آن معانی گردد سفر اختیار باید‬
‫كشش است و دلیل وی نمایش پادشاهی است‪.‬‬ ‫كرد از خود در خود‪ .‬مسافر باید بود و عزیمت طلب درست باید كرد تا این‬
‫با عدیل بینش مسافر گرد تا از دو منزل بیرون شود یكی منزل بشریت تا‬
‫تبرّای ك ّل مقامات از نظر دل خویش بستاند و آنچه به اذن اوست‪ ،‬و راه تا‬ ‫‪ - 45‬در پرده و حجاب‬
‫‪ - 48‬نه به مطالبه از او‬ ‫‪ - 46‬قرآن ‪ 7/172‬آیا من خدای شما نیستم ؟‬

‫‪28‬‬
‫نگردد‪ ،‬صاحب كرامت نگردد‪ .‬و تا صاحب كرامت نگردد‪ ،‬اهل فِراست‬ ‫قدمگاه از حدود دل بیرون شود تا در صحرای معرفت از سالكان مقدم گردد‪.‬‬
‫ق نگردد‪ .‬تا واقف و‬ ‫نگردد‪ .‬و تا اهل فراست نگردد‪ ،‬واقف و شنوندة اسرار ح ّ‬ ‫پس‪ ،‬از منزل روحانیت بیرون شود كه بی مقامیش مقام گردد كه از مالیكه هر‬
‫ق نگردد‪ ،‬جمال معرفت بر او كشف نگردد‪ .‬و تا جمال معرفت‬ ‫شنوندة اسرار ح ّ‬ ‫یكی را مقام معلوم است‪ .‬و این مسافران را معلومی• مقام محجوبی است كه دید‬
‫برو كشف نگردد‪ ،‬محرم مشاهده نگردد‪ .‬و تا محرم مشاهده نگردد‪ ،‬حیات وی‬ ‫ق را بیافت مقام طلب كند‪.‬‬ ‫مقام مكان مسافر كرد‪ ،‬بدان معنی كه ح ّ‬
‫ق‬ ‫ق نگردد‪ .‬و تا باقی به ح ّ‬ ‫طیبه نگردد‪ .‬و تا حیات وی طیبه نگردد‪ ،‬باقی به ح ّ‬ ‫هر كه را در راه وقفت افتاد‪ ،‬طریق بر وی مش ّوش گشت‪ ،‬بدان بود كه این دو‬
‫نگردد‪ ،‬بینائی وی راست نگردد‪ ،‬و صاحب س ّر و والی والیت نگردد‪ .‬و تا‬ ‫منزل را معرفت نداشت‪ ،‬هم در او بماند‪ .‬هر كس را به بهرة خویش نصیبات‬
‫بدین مح ّل نرسد‪ ،‬پایگاه خاص خاصّ نیابد‪.‬‬ ‫اختیار او مرایشان را س ّر ارادت خود گشت‪ ،‬نه حقیقت روش یافتند و نه حقیقت‬
‫پس هركه را باید تا اشارت خاصّ دریابد و از آن نیكوئیها كه برایشان كرده‬ ‫بُرش‪ ،‬هر كه را در این دو منزل ساكن وقفت بینی‪ ،‬بدانكه طفل این راه است‪،‬‬
‫است وی ببیند‪ ،‬این سفر اختیار باید كرد و از جان نعلین باید ساخت‪ ،‬و از‬ ‫كه بالغان را در این دو منزل مقیم نیابی‪ .‬و این راه بَ ّر است‪.‬‬
‫طفلی بشریت به بالغی فقریت‪ 52‬باید آمد‪ .‬و از جنون هستی هشیار باید گشت كه‬ ‫پس هر كه را ُد ّر با قیمت باید‪ ،‬از مكان هجرت باید كرد تا به بحر رسد‪ ،‬كه ُد ّر‬
‫ایشان بالغانند‪ ،‬و هر طفلی مرایشان را نبیند‪ .‬غسل باید آورد از راه تا دید خود‪،‬‬ ‫درمكان بحر یابی‪ .‬و ع ّزت در آن است كه غ ّواص را‪ ،‬جان نعلین باید كرد‪ ،‬و‬
‫تا مرایشان را دریابد‪ .‬و هفت دریاش در باید گذشت‪ ،‬و صدف هفت دریا به‬ ‫بقا را به فنا مقید باید كرد‪.‬‬
‫كف ه ّمت باید آورد‪ .‬و حقّیقت گوهر آن بباید دید تا آن وقت مرد پاك گردد‪.‬‬ ‫پس آن فنا را بضاعت طریق بحر باید كرد تا صدف معنی بدست آرد و بیافت‬
‫اكنون پدید‪ 53‬كنیم كه صدف هفت دریا چیست‪ ،‬و سّر آن صدف چه‪ ،‬و نام دریا‬ ‫آن‪ُ ،‬د ّر حیات یابد‪.‬‬
‫چیست‪ .‬و در هر دریایی چند هزار اشارت عجایب است و رموز ظرایف‪ ،‬كه‬ ‫پس ای جوانمرد عالم! عالَم خالیق را در آرزوی هوس آن ُد ّر یابی‪ ،‬اما‬
‫چون مسافر غ ّواص آن دریا گردد آن همه را دریابد‪.‬‬ ‫غواص جانباز كم یابی‪ ،‬اگر مهُ َوسَّان‪ 51‬بیافتندی در راه ع ّزت نماندی‪.‬‬
‫اما بگوئیم كه مسافر این بحر را چه باید كرد تا از این َب ّر به بحر رسد‪ .‬و او را‬ ‫پس در راه دل ترا طلب درست باید كرد‪ ،‬كه روح تو صدف آن معانی است‪ ،‬و‬
‫مركب استقامت باید‪ ،‬و لباس صدق‪ ،‬و تیغ یقین‪ ،‬و سپر توكلّ‪ ،‬و جوشن رضا‪،‬‬ ‫س ّر تو بحر آن صدف است‪ ،‬و دل بَ ّر آن بحر است‪ .‬از دل و كلّی مقامات‬
‫و خود تسلیم‪ ،‬و زرة تفویض‪ ،‬و ساعد تفرید‪ ،‬و زاد تجرید‪ ،‬و راحلة قناعت‪ ،‬و‬ ‫بیرون باید شد تا بدان بحر مستغرق گرفتار ه ّمت خود گردی‪ .‬و سفینة آن دریا‬
‫عدیل توفیق‪ ،‬و دلیل عنایت‪ ،‬و طالیة عظمت‪ ،‬و تعجیل رفیق‪ ،‬و مراقبت‬ ‫عنایت است‪ ،‬و بادبان وی لطافت‪.‬‬
‫خواطرهای راه دیدن به پاس داشتن مراقبت‪ ،‬و از وقوفهای طریق حذر باید‬ ‫ا ّم ا مسافر را بر اشارت آن علوم باید رفت‪ .‬چون به ارادت در آید روش وی با‬
‫كردن به قیام كردن حضرت‪ ،‬و سارقان راه نگاه داشتن به هر لحظت و‬ ‫هستی واسطه گردد‪ ،‬و چون به دوستی دل با ك ّل مقام واسطه گردد به آثار‬
‫ُخطوت‪ ،‬تا مسافر به بحر رسد‪ ،‬و آنچه اشارت كرده‌ایم بیابد‪.‬‬ ‫الوهیت ناظر آید‪ ،‬س ّر او واسطه گردد‪ ،‬و این طریق بً ّر است‪ .‬از این همه‬
‫ا ّم ا صدق و كذب را فرق باید كردن كه كاذبان در بَ ّر بمانند و صادقان به بحر‬ ‫بیرون باید شد و از هفت بحرش بباید گذشت‪ .‬و صدف هر دریا به‌دست باید‬
‫رسند‪ .‬و ما از خداوند ـ َع ّزاس ُمه ـ یاری می‌خواهیم تا ما را نصرت كند به جمع‬ ‫آورد تا غسل یابد از آالیش دید خود‪ .‬پاك گردد از حدیث حجاب‪ ،‬تا آنگاه ُد ّر‬
‫كردن این كتاب و این كتاب را «بحرالحقّیقه» نام كردیم كه حقّیقت سرّها معنی‬ ‫وی را به پاكی حكم كنند‪ .‬تا پاك نگردد‪ ،‬حاضر حضرت نگردد‪ ،‬و محرم‬
‫دیدن باشد‪ ،‬كه این سخن ما را در سر مشتاقی رفته است‪ ،‬و اینجا صفت خاصّ‬ ‫موآنست نگردد‪ ،‬و اهل امانت نگردد‪ .‬و تا اهل قربت نگردد‪ ،‬شایان وصلت‬
‫ق با ایشان چه كرد‪ ،‬و هر كه از آن گوهرها گوهری‬ ‫خاص خواهد رفت كه ح ّ‬ ‫نگردد‪ .‬تا شایان وصلت نگردد‪ ،‬امانت دار س ّر نگردد‪ .‬و تا امانت دار س ّر‬
‫‪ - 52‬بیچارگی و درویشی‬
‫‪ - 53‬مشخص و هویدا كردن‬ ‫‪ - 51‬صاحبان هوس‬

‫‪29‬‬
‫ا ّم ا این بینش شما نیست و بینش عقل نی‪ ،‬كه همه از تشبیه است‪ .‬از دیدة عقل‬ ‫بیابد‪ ،‬صفت وی چه گردد‪ .‬پس بر س ّر بارخدای جز خواصّ او واقف نگردد‪.‬‬
‫‪57‬‬
‫توان دید بی‌تشبیهی‪ ،‬به دیدة معرفت بیند‪ .‬هزاران هزار قافله را به صالی‬ ‫ق ـ َع ّزاس ُمه ـ ما را بنماید‪،‬‬
‫پس معنی هر صدفی در اشارت باز نمائیم بدانچه ح ّ‬
‫این حدیث از مكان عافیت بیرون آوردند‪ ،‬تا كرا شاهد آن معانی گردانیدند‪ ،‬كه‬ ‫كه بی ازو ما این حدیث را بیان نتوانیم كرد‪ .‬و نیز تا مرد در خود طلب كند كه‬
‫هر كه گفت رسیدم‪ ،‬آن از وی مسلّم نیست‪ ،‬كه رسیدگان مغلوبان عقل اند‪ ،‬كی‬ ‫این راه ضمیرست و سرایر س ّر و حضور حضرت خطرت و ناظر لحظت‪ ،‬و‬
‫وصف توانند كرد آنها كه از وصف عاجزند؟ مغلوب معرفت اند و بینای‬ ‫این همه را به ظاهر صورتی هست‪ .‬مرد باید كه ناظر سرایر س ّر خویش‬
‫مشاهده‪ .‬پس مرد را تص ّر ف از راه بباید افكند كه تا اگر بنمایند بینند‪ ،‬و اگر‬ ‫گردد‪ .‬تا آنگاه كه ازین بیرون آید و به بحر مستغرق گردد‪ ،‬تا معانی را شاهد‬
‫ننمایند قوت طلب ساقط كند‪ ،‬كه طلب مرد را دریافت خود درست است‪ ،‬كه‬ ‫گردد‪ .‬و اكنون بگوئیم‪:‬‬
‫ق را یافتن درست نیاید كه بنده‬‫وی از آن معانی غایب است‪ .‬ا ّما به طلب ح ّ‬ ‫بحر اول ـ معرفت است و گوهر وی یقین است‪.‬‬
‫ُمحدَث‪ 58‬است و خداوند قدیم‪ ،59‬قدیم را به قدیم توان یافت‪ ،‬و كلّی ُمحدَثات را به‬ ‫بحر دوم ـ جالل است و گوهر وی حسرت است‪.‬‬
‫قدیم توان شناخت‪.‬‬ ‫بحر سوم ـ وحدانیت است و گوهر وی حیات‪.‬‬
‫اكنون حرفی چند در توحید یاد كنیم پس به سخن دریاها در شویم تا مسافر این‬ ‫بحر چهارم ـ رُبوبیت است و گوهر وی بقاء است‪.‬‬
‫حدیث برخود راست بكند تا ُمحدَثی خود را به قدیم برنگیرد‪ ،‬و نیكوئیهای‬ ‫بحر پنجم ـ الوهیت است و گوهر وی وصال است‪.‬‬
‫خداوند به جان و دل بپذیرد‪ ،‬تا مستهلك و ناسپاس نگردد‪ ،‬و شرایط حضرت به‬ ‫بحر ششم ـ جمال است و گوهر وی رعایت‪.‬‬
‫ق ـ سبحانه و تعالی ـ‬‫جای آرد‪ ،‬و موافقت را در نمایش حقّی نگاه دارد كه ح ّ‬ ‫بحر هفتم ـ مشاهده است و گوهر وی فقر است‪.‬‬
‫بزرگ منزلتی و عزتی نهاده است مر این راه را و روندگان او را‪ .‬پس‬ ‫اما بباید دانست كه مرد این بحر را چون بحر صورت نتواند بُرید كه هر چه‬
‫عزیزی باید تا مراین كلمه را سبقت كند‪ ،‬و آن عزیزان را به جان و دل‬ ‫تحت قدم وی است ُمحدَث است‪ .‬بُریدن این بحر مسافری راست كه ح ّ‬
‫قـ‬
‫مراعات كند‪.‬‬ ‫سبحانه و تعالی ـ بهر صفتی آثار خدایی خود بر او كشف گرداند‪ ،‬مر او را‬
‫پس بباید دانست كه عزیز بر كمال به حقّیقت خدای ـ َع ّزاس ُمه ـ است كه ما را‬ ‫مستغرق آالء‪ 54‬و نُعمای خود گرداند‪ .‬و عقل او را مغلوب تابش این كشف كند‬
‫به حقّیقت توحید خود شناسا گردانید كه توحید آن وحدانیت است‪ .‬موح ّد عزیز‬ ‫ق به ح ّ‬
‫ق‬ ‫ق گردد‪ .‬از ح ّ‬ ‫كه تا آن معانی كه درو مض َمر است ناظر مشاهدة ح ّ‬
‫ق نخواستی‪ ،‬بنده چه كردی؟ و اگر او‬ ‫كردة اَحد و بر كشیدة او باشد‪ ،‬كه اگر ح ّ‬ ‫ق ناظر آید‪ .‬عقل از آن ادراك معزول باشد‪ .‬سماع مر‬ ‫ق به ح ّ‬
‫قربت یابد‪ ،‬از ح ّ‬
‫ق یكی بدان كه تقدیر كرد‬ ‫تعریف نكردی‪ ،‬بنده چگونه شناختی؟ پس ارادت ح ّ‬ ‫ق مراو را‬‫آن معانی راست كه او جز با دوست آرام نكند‪ .‬هر سا ّعی از ح ّ‬
‫از خیر و ش ّر‪ ،‬و بنده در فعل این مختلف‪ .‬پس جمال و جالل یك صفت است‬ ‫بِرّی‪ 55‬و الطافی و نواختی‪ 56‬و ع ّزتی باشد‪ .‬و بقا دادن به این معانی در بن‬
‫س ّر خداوندی را َع ّزاس ُمه ـ ا ّما مرید را مراد در او مختلف‪ .‬و این از برای آن‬ ‫عالم‪ ،‬و محرم گردانیدن او از كلّی خالیق‪ ،‬و دعوت كردن باشد به وصال ح ّ‬
‫ق‪،‬‬
‫گفته شد كه سخن در جالل و جمال خواهد رفت و تجلّی صفات‪ ،‬تامرید را بر‬ ‫و در انتظار ماندن او برای رؤیت اگر چه در دنیاست‪ ،‬و در عقبا وی را از‬
‫ق یكی‬ ‫ق را به خیر و مثل نجوید‪ ،‬ح ّ‬ ‫چیزی مدار نیفتد كه از راه باز ماند و ح ّ‬ ‫مقیمان دو عالم نگویند‪.‬‬
‫ّ‬
‫است‪ .‬آثار یگانگی او برموح ّد آن است كه وی را به توحید آرد تا ارادت حقی‬
‫بی علّت به ارادت مرید مراد گردد‪ ،‬تا مرید را كشف جالل باشد و او در حكم‬
‫‪ - 57‬صدا و آهنگ‬ ‫‪ - 54‬صفات‬
‫‪ - 58‬مخلوق و ایجاد شده كه نبوده و بعد ایجاد شده‬ ‫‪ - 55‬خیر و نیكی‬
‫‪ - 59‬ازلی و همیشگی‬ ‫‪ - 56‬آهنگ و حركت‬

‫‪30‬‬
‫سرش برای نجات خود در امطار بود‪ .‬گداز‪ 62‬وی از درون بود‪ ،‬ا ّما شخص را‬ ‫ق مرید افتد‪ .‬و ارادت حقّی یكی مرایشان را به‬ ‫گدازش باشد‪ .‬تناقض در ح ّ‬
‫تَبَ ع گرداند تا فروغ آتش و خوف دل وی را از نظر خالیق پاك گرداند‪ .‬آن‬ ‫ق نصیب خود خواهد‪.‬‬ ‫ارادت آورد تا مراد آن كند كه وی خواهد كه او از ح ّ‬
‫چون متحیر گردد در دنیا و از دنیا خبر ندارد‪ ،‬و در عقبا‪ 63‬و از عقبا خبرنی‪.‬‬ ‫مرید عالم امر بود و مراد عارف امر مراد را سّر چیزها نمایند‪ ،‬مرید را‬
‫ا ّم ا فرق كنندة فراق وصال بود‪ .‬مراد را این فرق نماید‪ .‬و او در كشف جمال‬ ‫صورت چیزها‪ .‬مراد را لطف كند و مرید را تهذیب و تأدیب‪ .‬مراد در منزل‬
‫ق است‪ ،‬و وی نه فراق دارند نه وصال‪.‬‬ ‫ناظر است كه آن معنی جذب كردة ح ّ‬ ‫ق به خود نگردد‪ ،‬و مرید در منزل خوف بود گاه از حقّ‬ ‫رجاء بود تا همه از ح ّ‬
‫هر چه گونه اش دارند ناظر دارنده است نه ناظر باشنده‪ .‬نازش وی ازین روی‬ ‫‪60‬‬
‫ق‪ .‬بر مرید هستی خود كشف كنند تا متحیریش‬ ‫به خود و گاه از خود به ح ّ‬
‫است‪ ،‬ا ّم ا به ظاهر تأثیرات آن همی تابد‪ .‬در او تاریكی و شیفتگی بینی و به‬ ‫درست گردد و گوهر عجز خود را ببیند‪ ،‬بر مراد جمال خود كشف كند تا‬
‫باطن همه خوشی و خرّمی‪.‬‬ ‫بینائیش درست گردد و ّعزت خداوند ببیند و همه نازش وی از ع ّز وی بود‪.‬‬
‫بدان كه بوستان دل او به آثار لطف خدای آراسته است و س ّرش به آالء و‬ ‫بهر لحظه ای س ّر وی از ك ّل مكونّات بیرون برد‪ ،‬تا ندای حقّی بدان معانی‬
‫ق ـ َع ّزاس ُمه ـ عزو مرتبه‬‫ق پیراسته است‪ .‬و آن معانی به مشاهدة ح ّ‬ ‫نُع َماء‪ 64‬ح ّ‬ ‫نرسد قرار نكند‪ .‬پس نه در یابد روزگار وی را‪ ،‬و نه مطّلع گردد نمایش وی‬
‫ق می‌آید‪ .‬اما هر كسی آنرا ش ّم‬ ‫یافته تا هر كه او را ببوید ازو بوی وصال ح ّ‬ ‫را‪ ،‬و نه بیند اشارت وی را‪ .‬بدین معنی مراد را بر مرید فضل است زیرا كه‬
‫نباشد‪ ،‬مگر كسی را كه ه ّمت وصالها بر دل او حرام گشته باشد و او در طلب‬ ‫ق است‪ ،‬و حاضر او را كس غایب نتواند كرد‪.‬‬ ‫جمال است‪ ،‬حاضر كردة ح ّ‬
‫ق مدهوش و بی قرار گشته باشد‪ .‬چون از او آن بوی بیابد‪ ،‬قوت ه ّمت‬ ‫وصال ح ّ‬ ‫ق او را دو مرتبه از مراتب داده است در یك مرتبه همه سماع‪ ،‬و در‬ ‫ا ّما ح ّ‬
‫وی گردد‪ ،‬و بضاعت نیاز وی شود‪ ،‬و عدیل ارادت و مونس و محبّ وی‬ ‫دیگر مرتبه همه گفت‪ .‬در آن مرتبه كه سماع باشد‪ ،‬از فرق تا قدم وی همه‬
‫گردد‪ ،‬تكسین شوق وی شود تا در خود مسافر گردد‪.‬‬ ‫ق آن معنی را جذب كند‪ ،‬و آن معنی سّر را جذب كند‪ .‬و‬ ‫سماع گردد‪ ،‬بدانگه ح ّ‬
‫ا ّما دیگران را تأثیر آن شم هم در عبارت ُمض َمر گردد‪ .‬تا در آن َسماع آید هیچ‬ ‫ّ‬
‫سّر دل را جذب كند‪ .‬اكنون اگر كلی عالم برو فرود آیند وی مشغول نگردد كه‬
‫وصال دل او را به دعوت خود نخواند‪ .‬یكی را كلّی بود و یكی را بعضی‪ .‬پس‬ ‫ق غالب است نه مغلوب‪ .‬چون دوست خود را مغلوب گردانیدة لطف خود‬ ‫ح ّ‬
‫ق را برمرید این نیكوئی است‪.‬‬ ‫ح ّ‬ ‫كرد‪ ،‬كه از قدرت آنگه او را غلبه تواند كرد؟ باز چون به گفتش آرد از فرق تا‬
‫ق اند‪ ،‬ا ّما این كشوف و این‬ ‫و هر كه به كلمة توحید تق ّرب كرد‪ ،‬همه مرید ح ّ‬ ‫قدمش زبان گردد كه آن معنی با دوست گویندة اسرار كرده‪ .‬و درمناجات‬
‫زندگانی تا كه را داد‪ .‬آنها كه یافتند از هر دو عالّم روی برتافتند و با خود‬ ‫سرود سّر در آرد‪ .‬همگیش درآید‪ ،‬رفته گردد‪،‬این نه چنین ایستاده باشد كه اگر‬
‫هرگز نساختند‪ .‬پس ای جوانمرد ! آثار خداوند‪ ،‬دل مو ّحد را چنین گرداند‪.‬‬ ‫كسی وی را مشغول كند گو هالك خود را ساخته باش‪ ،‬و این مشغول گردد‪.‬‬
‫ا ّم ا ازین هفت دریا بیابد گذشت تا این مزد آن را دریایی كه آب حیات به دریا‬ ‫ق آمده است‪.‬‬ ‫گوینده خود آمده است و در آن گه سماع كند شنونده از ح ّ‬
‫ُمض َمر است‪ ،‬و گوهر با قیمت به دریا ُمض َمر است‪ ،‬و عجایبهای وی بس منكر‬ ‫ا ّم ا زیرك كسی باید تا درین روزگار مراورا باز شناسد‪ .‬صحبت داشتن بدیشان‬
‫است‪ .‬هر كه ُد ّر به دست آورد گوحدیث دریا مپرس‪ ،‬و هر كه مرد بحر است‬ ‫برای این معنی پرخطر است‪ .‬نیاز كامل باید تا راستی روزگار نگاه تواند‬
‫گو بربّر منشین كه‪ « :‬ض ّد آن الیجتَمعان‪ ،»65‬اند كه دریا را صفتی است كه‬ ‫داشت‪ .‬و معرفت قوی باید تا اشارت ایشان را ببیند‪.‬‬
‫هرگز زندة عادتی را به كس ننماید تا آنگاه كه غرقش كند و لباس عادت را از‬ ‫ق بود‪ .‬گاهگاهی تابش‬ ‫باز مرید را این محل نیست كه او را تابش جالل ح ّ‬
‫ق مراورا‬ ‫ق را دیده بود ا ّما در حكم آن تابش همی باشد كه به ناگاه ح ّ‬ ‫هستی ح ّ‬
‫‪ - 62‬سوختن‬ ‫به فراق خود بسوزد‪ .‬گدازش وی از ین روی بود كه دلش در ب ّر‪ 61‬طپیده بود و‬
‫‪ - 63‬آخرت‬
‫‪ - 64‬نعمتها‬ ‫‪ - 60‬تعجب و حیرانی اش‬
‫‪ - 65‬دو ضد هرگز جمع نمی‌گردند‪.‬‬ ‫‪ - 61‬بیابان‬

‫‪31‬‬
‫پس مرد را بینش برای س ّر هر چیزی راست تا چون به نماز در آید دل را به‬ ‫او بركشد‪ .‬پس مرده به خلق نماید تا همه وی را به حكم مردگان كنند‪ ،‬آن‬
‫صدفی بگذارد و با س ّر قرین گردد تا عداوت خلق وی را حاصل آید‪ .‬پس بدان‬ ‫ضرب مثل است‪.‬‬
‫معنی خلوت جوید تا از نكتة س ّری مفرد آید‪ ،‬و هرچه از آن معانی به وی رسد‬ ‫ا ّم ا سلطانیت این دریا عالی تر است كه تا مردرایك نظر هستی باقی است‬
‫ق مر آن معنی را جذبه باشد تا دیدش در نظر‬ ‫مستمع آید كه در وقت نماز از ح ّ‬ ‫برجان‪ ،‬دم بر عادت می‌زند‪ .‬چون بدین دریا در افتاد مستغرق گردانید تا از‬
‫ق خلعت‪ 67‬مشاهده یابد تا معبود خود را بیند‪ .‬از راه عجز در‬ ‫آید و از ح ّ‬ ‫هستی و نیستی خودش پاك گرداند‪ .‬پس این معانی را در مكان سّر او پدید آورد‬
‫پرستش آید‪ ،‬و از عنایت در نازش آید‪ ،‬و از لطف در پرورش آید‪ ،‬و از كرم او‬ ‫و دلش را به تابش آن نور منو ّر گرداند تا حیات یابد و حیات او برعكس حیات‬
‫در گفت آید‪ ،‬و از غَنای او در سوال آید‪ ،‬و از عزیزی او به در خواست آید‪.‬‬ ‫دیگران گردد‪.‬‬
‫ق آید‪ .‬نماز‬ ‫آنگاه به فقر دوام بیفزاید تا از ین معانی مناجات كننده و بیننده به ح ّ‬ ‫ا ّم ا هر كه را با جان حدیثی است بدین دریا در نتواند آمد‪ .‬و هر كه خواهد تا‬
‫كننده را س ّر نماز این است‪ .‬هر كه را در نماز روزگار بدین صفت نباشد وی‬ ‫این ُد ّر بیابد‪ ،‬گو این سفر اختیار كن كه این دو سفر بر مرد است بینش و‬
‫صورت امر را بیش پیش نرفته باشد و از عین نماز بی خبر است‪.‬‬ ‫ق دهد بُرش و كشش‪ .‬و آن دریاها در آن دو سفر‬ ‫روش‪ .‬و آن دو سفر كه ح ّ‬
‫بینش این مرد را برای این حدیث باید تا ح ّد خدای را نگاه تواند داشت‪ .‬ا ّما ح ّد‬ ‫بود‪ .‬بحر در آن عالم است و بَ ّر در این عالم‪ .‬بَ ّر به قدم توان یافت و بحر را به‬
‫ق ـ آن‬‫خدای جدا گشتن است از نصیب خود‪ ،‬تا س ّر هر چیز را ببیند به ح ّ‬ ‫سفینه‪.‬‬
‫ارادت ه ّمت از آن ح ّد نباید گردانید كه عصمت وی را منع كند‪ ،‬آن اشارت را‬ ‫ا ّما این سفر قدم ظاهر نیست‪ ،‬قدم ه ّمت است‪ ،‬تا مرد بدان قدم روندة راه گردد‪،‬‬
‫نگاه باید داشت تا راه بیرون برد‪.‬‬ ‫تا از دل گذر كند كه دل را ع ّزت نیست بی آن معانی‪.‬‬
‫باز روش است كه رفته باز نیاید‪ ،‬مگر كه باز دهند‪ ،‬هر كه بازش آمد به وادی‬ ‫ا ّم ا این بینش از تأثیرات معرفت است‪ ،‬چنانكه آفتاب ضُحی حكم روشنایی دارد‬
‫اهانت در افتاد‪ ،‬و هر كه را بازدادند بر كنج عنایت افتاد‪ .‬باز دادگانند و نگاه‬ ‫ا ّم ا سلطانیت تابش ندارد‪ ،‬و این برای آن است تا ه ّمت را غلط نكند‪ .‬غلط كردن‬
‫داشتگان‪ ،‬و باز آمدگان و گذاشتگان‪ .‬داشته و نگاه داشته عزیز است‪ ،‬و گذاشته‬ ‫ق ماندنست‪ ،‬و رفتن او از كل َكون مفرد گشتن است تا بهر‬ ‫وی بر دون ح ّ‬
‫ذلیل‪ .‬هر دو به حكم او آمدن همچو ارادت‪ .‬اما یكی را بر مقام او قرار دادند‪ ،‬و‬ ‫لحظتی و ُخ طوتی كه چیزی در پیش وی گذر كند آن تأثیرات بدو بنماید و‬
‫یكی را از كلی مقام به خود قراردادند‪ .‬او كه در مقام است از نعمت مشاهده‬ ‫عصمت خدای ـ َع ّز و َجل ـ آنرا از راه وی دور كند تا مرد در اثر اثبات او‬
‫محجوب ماند‪ ،‬و آنرا كه از پی مقامی‪ •،‬مقامی دادند در حكم مشاهده مكشوف‬ ‫دیده رسول كند تا بر هیچ ح ّد و حدود دل خود برنگذارد كه ح ّد خدای آن است‬
‫ق وی هنوز جمال توحید ندیده است‪ ،‬و این كه بی مقامی‬ ‫ماند‪ .‬پس مقامی در ح ّ‬ ‫ق آفریده است تا آزاد‬ ‫كه بنده دل در بند دون نبندد و ح ّد حرّیتش‪ 66‬بینش در ح ّ‬
‫است از مقام رفته است ا ّما مقام ندیده است‪.‬‬ ‫ق‪،‬‬‫را هر كس بنده نتواند كرد‪ .‬و مرد را بینش برای آن باید‪ ،‬و رفتنش در ح ّ‬
‫روش مرد در این سفر‪ ،‬جدا كردن عادت خود است‪ ،‬بر هر چه مانده از ح ّ‬
‫ق‬ ‫جز خدای كه هیچ نصیبه ای وی را بنده نتواند كرد‪ .‬و بباید دید و دانست كه در‬
‫ماند‪ .‬و مسافر را ماندن هالكت است‪ .‬باید كه او را روش به امر باشد كه‬ ‫نماز و بیرون نماز كه به ح ّد امر وی نشستن است‪ ،‬این صورت است‪.‬‬
‫صورت آن را به علم گذارد و س ّر آنرا در عمل آرد‪ .‬و می‌رود تا آنگاه كه‬ ‫ا ّم ا به معنی از دون معبود خود به دل دور نشستن است‪ ،‬كه هر كه قیام‬
‫حقّیقت آن وی را عین معین گردد‪ .‬این رفتن را صدق كامل باید‪.‬‬ ‫صورت بیارد و از سرور س ّر با دوست خبر ندارد‪ ،‬نماز وی نماز نیست كه‬
‫و در معرفت همچنانكه آفتاب بلند گشته باشد‪ ،‬ضیاء تابش دارد‪ ،‬اما سلطانیت‬ ‫س ّر نماز متقیان این معانی است‪،‬اما این همه در تَبَع وی اند‪.‬‬
‫سوزش برو گمارد و تصرف نظر از وبر دارد‪ .‬و این مرد را در روش همین‬

‫‪ - 67‬لباس‬ ‫‪ - 66‬آزادگی‬

‫‪32‬‬
‫به اذن او همی رود‪ ،‬نتواند بی اذن او رفتن‪ ،‬نتواند بی‌اشارت او نشستن‪ ،‬و باز‬ ‫است كه از هر چه درین گذرد كه دیدة او براین ناظر آید‪ ،‬از آفتاب عمل‬
‫نتواند گشت بی اذن او‪.‬‬ ‫خویش بهره گیرد‪ ،‬هنوز سوز معرفت در او نگشته است‪ .‬زجر وی را همی‬
‫اما هنوز او را در بینایی كامل نگردانیده باشند كه این بُرش است و بُرش را‬ ‫باشد به هر لحظتی و خطوتی‪ .‬و به هیچ وقت از آن خالی نباشد تا آنگاه كه از‬
‫اشارت است‪ .‬و بینش را نمایش آنگاه بود كه دیدة این كس را جذب كند‪ ،‬و این‬ ‫ق دیده گشاید‪ ،‬و معنی هر یك ببیند‪ .‬پس‬ ‫كلی مقام بیرون رود‪ ،‬از سرّهای ح ّ‬
‫حدیث دل وی را نبود‪.‬‬ ‫نمایش زجر را پی برد تا آنگاه كه از این همه بیرون رود‪.‬‬
‫اما بینایی س ّر وی را معطل گرداند‪ ،‬میل فُرقت خلق بر او كشد تا هیچ خالیق‬ ‫پس به عالم بُرش برسد و این عطائیست نه كسبی‪ .‬و ق ّوت وی در این حدیث‬
‫را نبیند‪ .‬آنگاه از او پردة دیدة تصرف فرو گشایند‪ ،‬و آن معانی ُمض َمر را به‬ ‫ق را نمایش باید‪ ،‬و قرب‬ ‫مستهلك گردد كه ب ُرش همچون نمایش است‪ ،‬بینش ح ّ‬
‫مظام مشاهدة خاطر خوانند تا در قیام نظرآید‪ ،‬آن نظر را جذبه خوانند‪ .‬و هر‬ ‫ق را مقدمة بُرش باید‪ .‬و این بُرش دیدة س ّر وی را بود تا عدم وجود هر‬ ‫ح ّ‬
‫كه را جذب كردند‪ ،‬عاجز گردد از وصف آن كشش‪ ،‬فروماند از تصرف آن‬ ‫ق مراو را بیاگاهاند كه در این نمایش مر ترا‬ ‫آفریده را بدو نمایند‪ .‬پس برید ح ّ‬
‫ق شناسد‪.‬‬ ‫ق‪ ،‬ح ّ‬
‫ق‪ ،‬تا از ح ّ‬ ‫بینش‪ .‬آن دیدة معرفت است و آن نمایش تعریف ح ّ‬ ‫هجرت است تا نظر از همه برگیری كه هر چه همرنگ تست در وقت تو‬
‫پس هر كه را جذب كردند زندگانی وی بدین صفت بود كه از این عالم رفته‬ ‫حجاب راه تست‪ .‬بگذر كه اگر واسطه ای پدیدی من مرترا حاصل نگشته‪.‬‬
‫باشد آن معنی‪ •،‬اما شخص وی اینجا بود‪ .‬پس خداوند آن معانی را از دیدة خلق‬ ‫مستهلك این حدیث گشتی‪ ،‬و كشف كنندة اسرار بگشتی‪ .‬اشارت مرا پاس دار‬
‫ق را به صورت ببینند‪ ،‬ا ّما سّر آن معانی را‬ ‫پنهان كرده است‪ .‬خاصگان ح ّ‬ ‫مهذب گردی كه آن حضرت پاكان است و پاكی مرد‬ ‫ق به تو‪ ،‬تا ّ‬‫كه ادیم از ح ّ‬
‫نبینند‪ .‬هر كه ایشان را بدان معنی بیند ندیده است‪ ،‬و اگر ندیده است و آن دید را‬ ‫در آن حضرت از هر نشانه ای بی نشانی است و از هر غایبی حاضری است‪.‬‬
‫به نمود ح ّ‬
‫ق بیند‪.‬‬ ‫و این برید برای آن است كه اگر ندای حقّی به وی رسد درین محل بسوزد‪ ،‬و‬
‫ّ‬
‫پس هر كه دعوی كند كه اولیای حق را دیدم باید كه از معانی بهره دارد‪،‬‬ ‫اگر نمایش حقّی ببیند مستهلك عمل گردد‪ .‬پس برای مدار مصالح وی تا قوت‬
‫ورنی گواهی وی باطل است‪ ،‬هر كس را آن خلعت نپوشانند‪ .‬مرد را دعویی‬ ‫ق قوی گردد و از دیدة س ّری از هر چیزی تجربه گیرد به‬ ‫یابد و به پرورش ح ّ‬
‫آنچنان نباید كرد كه ایشان از آن دعوی بیرون رفته اند‪.‬‬ ‫دریافت حقّیقت آن چیز‪ ،‬و از عدم هر معنی وجود به حقیق بیابد سرّهای حكم‬
‫ق معنی هر یك ببینند‪ ،‬و شفقت ایشان پرده پوشیدن‬ ‫ا ّما آن مردان به نمایش ح ّ‬ ‫خداوند كشف گردد و در آن كشف حجاب صفای هر یك ببیند‪.‬‬
‫ّ‬
‫است برایشان‪ .‬آداب از خداوند ـ َعزاس ُمه آموخته اند‪ .‬و این نمایش آن دیده‬ ‫ق وی را از هر چیزی بیرون می‌برد و این برید را مقدم خویش‬ ‫و بدان كه ح ّ‬
‫‪68‬‬
‫راست كه به غیر ناظر نیست‪ .‬و نمایش از مشاهده است‪ ،‬تا آن معنی بر‬ ‫ببیند بر هر چش استقامت دهد بباید بود‪ ،‬و هر چش اشارت كند بباید گذشت‪.‬‬
‫سلطانیت آن بقا یابد و این حیات فنا یابد‪ .‬اكنون ایشان را زنده خوانند‪،‬واین‬ ‫و درین بُرش خلعت خدای بنده را آن است كه مقام چند هزار كس را به وی‬
‫ق‪ ،‬و صاحب این روزگار را اهل‬ ‫حیات را طیبه خوانند‪،‬آن حی را باقی به ح ّ‬ ‫نمایند تا مر آن را ببیند كه هر كس را بر چه داشته اند و مركب همت وی از‬
‫خوانند‪.‬‬ ‫كجا خواستند‪ .‬و معلوم گردانند بر وی كه هر یكی را به نزدیك ما محل چیست‬
‫ا ّم ا این سفر عطایی است مر آن را كه این دو روزگار دادند‪ .‬آن دیده را به‬ ‫و در خواست ایشان به حضرت ما چیست‪ ،‬و هر كس از ما به چه بسنده كرده‬
‫بینش میل قربت كشند‪ .‬و آن دو سفر كسی كه به اول یاد كردیم كه بینش را به‬ ‫مهذب گردد كه از بعضی تنبیه گیرد و عبرت‬ ‫است‪ .‬این برای آن است كه وی ّ‬
‫ق آنكس بیند كه منزل بشریت را بریده باشد‪ ،‬و آن دیگری كه روش است‪ ،‬آن‬ ‫ح ّ‬ ‫باشد مر او را در آن بینایی‪ .‬و این مرد همچنان باشد كه كسی در ملك دیگری‬
‫ق رود‪ ،‬منزل روحانیت را بریده باشد‪ .‬آنگاه در سفر بُرش صحرای‬ ‫به ح ّ‬
‫ق دیده‬‫معرفت را دیده بود‪ ،‬و در سفر همه كشش خود را مستغرق نمایش ح ّ‬
‫باشد‪ .‬اكنون بالغ باشد و در عالم ربُوبیت نظر یافته باشد‪.‬‬ ‫‪ - 68‬هرچه هست او را‬

‫‪33‬‬
‫صحرای معرفت این را خوانند كه در او معرفت هیچ خلق نروید‪ .‬و در این‬
‫بحر اول‬ ‫صحرا دریاهای ژرف است‪ ،‬آنكه به اول یاد كردیم این دریا‪ ،‬برای آن گفتم كه‬
‫بحر اول معرفت است و گوهر وی یقین است‪ .‬و این معرفت مستغرق عارف‬ ‫حكم طاقی دارد به بیگانگی اضافت گردد تا مرد یگانه گردد‪ .‬غسل یافتنش این‬
‫خواهد در وجود و جمال و‌كمال خود‌كه موجودی مرد آنگاه درست گردد كه‬ ‫یگانگی است‪ ،‬و آن دو سفر بَ ّر بود‪.‬‬
‫وی در آفتاب معرفت از عدم تمیین وجود خود یابد‪ .‬اما حدیث وجود عظیم‬ ‫ّ‬
‫اكنون سفر بحر است‪ ،‬به عنایت حق از این سفر بتواند گذشت‪ .‬اول دریای‬
‫كاری است تا موجود دارند‪.‬‬ ‫معرفت است و در این دریا گوهر یقین است‪.‬‬
‫اما در این بحر غ ّو اصی باید كرد تا صدف یقین به كف آرد‪ ،‬و از عدم صرف‬
‫آن ُد ّری موجود آید‪ .‬اما غ ّواصی این شخص ویرانی است‪ ،‬غواص این بحر‬
‫سّر مرد است تا مستغرق معرفت گردد‪.‬‬
‫اما در سفینه عنایتش می‌باید نشست و دیده در بادبان لطافت می‌باید داشت تا باد‬
‫تصرف وی دیده وی را از ركن او نگرداند‪ ،‬كه این عنایت مر خاصگان حق‬
‫را بدان معنی است كه از هرچه خلقیت است سّر ایشان را از همه درگذراند‪.‬‬
‫پس بدین دریاشان مستغرق كند تا سّر به غ ّواصی مستحق گردد و در طلب آن‬
‫صدف‪.‬‬
‫و آن صدف دیده یقین است‪ ،‬و آن طالب ُد ّر همت است‪ ،‬و خزانه آن ُد ّر آن‬
‫معانی است كه در مرد مضمر است‪ ،‬سّر مرد او راست و مرد وی به صفات‬
‫سّر است‪ .‬و یقین جمال آن ُد ّر است‪ ،‬و همت قبض كننده آن ُد ّر است‪ ،‬و شرف‬
‫ملك است‪ ،‬و ملك آن معانی است تا آن به وی رساند‪ .‬و آن رسانیدن بینایی‬
‫یافتن مرد است‪.‬‬
‫اما بینایی را قدر و منزلت نیست تا نمایش حق مر او را جمال ننماید‪ .‬چون‬
‫نمود‪ ،‬آن معانی را از عدم صرف در وجود آرند تا مشاهدة دوست گردد‪ ،‬و‬
‫همان قول بیابد كه در ابتدا یافته باشد‪ ،‬و عده میثاقی را تازه كند‪.‬‬
‫اما چند نور مر این مرد را درین سفر مرحله گردد‪ .‬آن والیت اوست كه از‬
‫صفا بیرون نبرندش و نور صدف به نور یقین است‪ .‬و این نوریست كه از‬
‫تابش جمال حق باشد تا سّر از تصرف آن پیدا گردد‪ .‬بدانگه معلومش گردانند و‬
‫چند هزاران هزار عالم را در آن تابش مستغرق گرداند‪ ،‬و اگر از او ذره‌ای را‬
‫بر عالمیان كشف گردانند همه جانها فدا كنند‪.‬‬
‫اما حق به عنایت و لطف خود مر آن سّر را قوت دهد تا در آن دید تحمل تواند‬
‫كرد‪ .‬چون ُد ّر را ازین همت قبض كند‪ ،‬از كل خالیق بی نیاز گردد كه اظهار‬

‫‪34‬‬
‫بازگردد به عنایت و خشنودی او‪ ،‬و اگر چه جان از وی برگیرند‪ .‬نبینی كه‬ ‫ملك كبیر است‪ ،‬و ُد ّر نقابش باشد كه همه ارادتهای همت را به یك ارادت جمع‬
‫عزرائیل ـ صلوات‌هللا علیه ـ قبض كننده صدف است نه قبض كننده ُدرّ‪ ،‬كه آن‬ ‫گرداند تا غنای وی درست گردد در حق اختیارات خود‪ .‬پس آن ُد ّر را بدان‬
‫ُد ّر را حق نهاده است به خودی خود بی‌واسطه‌ای‪ .‬در وقت برداشتن نیز واسطه‬ ‫معنی مضمر رساند كه حجاب دنیا و عقبا را از پیش او برگیرند‪ .‬رسانیدن وی‬
‫نباشد‪ ،‬از آن حضرت بدین منزل آمدن به امر واسطه نبود‪ ،‬بازگشتن نیز به امر‬ ‫آن است كه نظر وی از این دو عالم بریده گردد تا همت تبع آن معنی گردد‪ ،‬و‬
‫واسطه نبود‪ .‬این كه از روح خبر نكرد از برای حرمت آن ُد ّر است كه اگر از‬ ‫سّر تَبَع همت گردد‪ .‬تا دل سّر تبع گردد‪ .‬همگیش مستغرق از دریا بدین معنی‬
‫صدف حكایت كردی چگونه در وصف بگنجیدی‪ ،‬چون‬ ‫باشد‪ ،‬و آن معنی مجذوب حق باشد‪ .‬پاكی مرد را حكم این كنند كه صفت او‬
‫«دل در تن و جان در دل و سر در جانست»‪.‬‬ ‫بدین دریا چنین گردد‪.‬‬
‫در وقت نهان ُد ّر تصرف هستی مرد به حق باشد در داشتن‪ ،‬و برداشتن آن نیز‬ ‫اما صد هزاران هزار قافله را نهنگ این امید خورده است و دریا را نیافته‬
‫به حق باشد‪.‬‬ ‫است‪ .‬سفر دریا كسی كند كه وی را نزد حق قدری نباشد‪ ،‬از فعلهای او اسباب‬
‫و اگر بعضی را به زوال صدف‪ ،‬دیدار عزرائیل برایشان منكر است كه حیات‬ ‫هیچ چیز ساخته نشده باشد‪ .‬هركه را به عالم صالح نظریست‪ ،‬و در كوی‬
‫خود را از روح دیده‌اند‪ ،‬باز آنها كه حیات از آمدن عزرائیل بر خود فرخنده‬ ‫عافیت گذریست‪ ،‬بروی حرام است گفت و شنید این حدیث كه نعلین این دریا‬
‫داشتند كه عزرائیل واسطه‪ ،‬و روح واسطه‪ ،‬بقای بشریت واسطه‪ ،‬تا از این‬ ‫جان است‪ ،‬و هركسی را برگ این حدیث نیست‪ .‬آنها كه سفر این بحر كردند و‬
‫وسائط برستند و در كلمه «ارجعی» عامل گشتند‪ .‬در دنیا آمدند و رفتند و با‬ ‫به هر قدمی صد هزاران هزار جان اگر در قبض ایشان بودی بذل كردندی به‬
‫خلق صحبت نداشتند و همه را به فراق صدف بگذاشتند‪ .‬اما از دنیا و خلق خبر‬ ‫شكرانه آن نعمت‪.‬‬
‫نداشتند و پاكیزه از این دنیا بیرون رفتند‪ .‬بدان كه از غوغای بشر آلوده‬ ‫پس عجایب در این بحر بسیار است و آن عجایب را به جمال آن ُد ّر توان دید‪.‬‬
‫نگشتند‪.‬‬ ‫كمترین عجایبش آن است كه مرد را فانی گرداند تا از دید بقا بر وی اثر نماند‪.‬‬
‫تا در بود‪ ،‬جوارح مرد آراسته بود‪ ،‬چون برفت آن آراستگی را با خود ببرد‪.‬‬ ‫پس به یافت آن ُد ّر‪ ،‬وی را باقی گرداند‪ .‬و اثبات بقای مرد مكشوف آن معانی‬
‫چنانكه آفتاب برآید روح عالم گردد تا عالمیان در او به حركت آیند‪ ،‬چون شب‬ ‫است‪ .‬و آن معانی بقا از مشاهده حق یافته است‪ .‬پس چون مرد بقا از جان خود‬
‫آید حجاب بگستراند تا همه از حركت به سكونت آیند‪ .‬پس آن معنی كه آفتاب‬ ‫دیده است‪ ،‬از بقا كی تواند برخاست؟ ایشان بقا از بقای حق دیدند‪ ،‬این به نزد‬
‫جوارح مرد است تا همه را در حركت آرد‪ ،‬باز به فراق هجرت خود همه را‬ ‫ایشان فنا بود‪ .‬هر كه را بقا به جان است «اِر ِجعی» در حق وی درست نیاید‪.‬‬
‫معطل گرداند از آنكه حق وی را به لطف مشاهدة خود در روح مركب كرده‬ ‫در وقت نزع آنها كه زنده به حق‌اند‪ ،‬آن معانی با ربّ خویش انس و الفت داشته‬
‫است‪ .‬و از آن لطافت تابش آن است مر اعضای مرد را كه همه را منوّر كرده‬ ‫است اگر چه در دنیا بوده است و دوست خود را شناخته است و در هر لحظه‬
‫است دیده را بینایی داده است‪ ،‬و دماغ را ش ّم داده است‪ ،‬و سمع را َس ّماع داده‬ ‫بدو بازگشته است‪ .‬چون وقت نزع باشد‪ ،‬ندای «ارجعی» بدان معانی رسد‬
‫است‪ ،‬و لسان را نطق داده است و دست را گیرایی داده است‪ ،‬و پای را روایی‬ ‫«بازگرد زی خداوند خویش‪ .»69‬پس تا بارها راهی نرفته باشد این اشارت را‬
‫داده است‪ ،‬و قلب را محبت داده است و سّر را صفوت‪ 71‬داده است‪ ،‬و آن‬ ‫واقف نگردد‪ .‬پس این ندا كه نباشد از آن طریقین بازخوانند كه در دنیا «فَفِرّوا‬
‫معانی را مشاهده داده است‪ ،‬تا همه آراسته گردند و از چگونگی آن جاهل‬ ‫الی‌هللا‪ » 70‬نشان نتواند كرد كه از كدام طریق به حق گریخته است‪.‬‬
‫گردند‪.‬‬ ‫«ارجعی» را همان معانی است‪ .‬او دوست را شناخته است و ندای سخن بسیار‬
‫پس مرد را معرفت آنگاه جمال دهد كه این سّرها بشناسد به تعریف خدای ع ّز‬ ‫شنیده است‪ .‬در این عالم كه باشد به امر اوست‪ .‬چون اذنش دهد كه بازگرد‪،‬‬
‫‪ - 69‬قرآن ‪ 89/28‬ارجعی الی ربّك‬
‫‪ -‬پاكی‬ ‫‪71‬‬
‫‪ - 70‬قرآن ‪ 51/50‬پس به سوی خدا بگریزید‬

‫‪35‬‬
‫پس لسان وی را به سوال آرد‪ ،‬و قلبش را به اضطراب آرد‪ ،‬و سرش را به‬ ‫و ج ّل ــ و از این همه به حق تقرب كند‪ .‬اما پاس‌دارنده ندای میثاقی باید بود كه‬
‫انبساط آرد‪ ،‬تا در صبح دوستی در كوی وصال عجز نفس خویش ظاهر كند‪ .‬و‬ ‫آن معنی را حق سبحانه و تعالی در والیت این بشر ملك گردانیده است تا به‬
‫از دوست درخواهد آنچه دوست وی را اذن دهد كه این همه ثمرات عارف‬ ‫حكم او باشد‪ .‬سماعش از او باشد‪ ،‬منهاجش بدو باشد‪ ،‬انبساطش بدو باشد‪ ،‬كه‬
‫باشد‪.‬‬ ‫عارف را جمال معرفت از كلی معرفت خالیق این پسنده باشد كه در این سرای‬
‫چون اهل معرفت را بر او كشف كند‪ ،‬عارف مست در این محل یابی كه‬ ‫بجز دوست كسی را نشناسد‪ .‬اینجا محرم و آنجا محرم‪ ،‬كس بر معانی او مطلع‬
‫دوست وی را شراب بی‌واسطه داده باشد‪ .‬نه واسطة او او باشد نه جز او‪ .‬و‬ ‫نگردد و او به شناخت كس مشغول نگردد‪ .‬كشف بر كشف زیادت باشد‪.‬‬
‫این را واله حق خوانند كه والهیش از آثار الهی است‪ .‬هشیاریش از همه بیشتر‬ ‫زیادتیش آن است كه بر او نماید‪ .‬اُنس بر اُنس زیادت باشد و قرب بر قرب‪.‬‬
‫بدان كه كه در او آفت هیچ عادت نیفتد‪ ،‬و سُكرانش از همه زیادتر كه به خود‬ ‫نظر او در این عالم و در آن عالم به غیرت باشد كه هركسی را مشغول چیزها‬
‫هیچ نطق نكند‪ .‬دنیا و عقبا در این سُكر بروی فراموش گردد‪ .‬حركتش سكون‬ ‫بیند و آن به تعریف حق بیند‪ .‬و اگر از آن تابشی كه سرایر وی را حق بیاراسته‬
‫گردد‪ِ ،،‬ذكرش سكوت گردد‪ .‬از حال و وقت خود مجرد شود‪ ،‬از عالیق‬ ‫است‪ ،‬اگر با اهل كفر نمایند همه از بتان تبرّا‪ 72‬كنند‪ .‬اگر بر دریاها عرضه‬
‫مقامات خود مفرد شود‪ ،‬از اسباب نصیبات خود بی ملك گردد‪ ،‬از معلومات‬ ‫كنند همه آب حیات گردد‪ ،‬و اگر بر عامه عرضه كنند همه از حسرت جان‬
‫خود برّی گردد‪ .‬سُكر عارف در حكم َولَه این باشد تا شناخته گردد در حق خود‬ ‫ایثار كنند‪ ،‬و اگر بر كوهها عرضه كنند همه عقیق و بیجاده‪ 73‬گردد‪ ،‬و اگر بر‬
‫و جز خود‪ .‬و بدانگه كه حق شناخته باشد‪ ،‬از حق به خو بازنیاید تا آنگاه كه‬ ‫زمین عرضه كنند همه نقره و رز گردد‪.‬‬
‫بازش دهند‪ ،‬كه معرفت حق با معرفت خلق جمع نگردد‪.‬‬ ‫پس حق به لطف خود ایشان را حامل آن معانی كرده است تا به قوّت حق همی‬
‫از این معنی عارفان حیرانند كه از جز معروف خود بمانده‌اند‪ .‬حیرانی ایشان‬ ‫كشند كه آفتاب معرفت را هیچ فلكی نكشد‪ .‬آن معنی كه در او مضمر است فلك‬
‫در حق خود و ح ّز خود افتد كه از هر طفلی طفل تر باشند بدانایی‪ ،‬اما در حق‬ ‫آفتاب معرفت است‪ ،‬جز او كس آن معنی نتواند كشید‪.‬‬
‫شناخت حق از هر بالغی بالغ تر باشند‪ .‬بینایی حق ایشان را پسندیده است و به‬ ‫اما سّر او مشرق است و دل او مغرب‪ .‬از سّر برآید و بر دل بتابد‪ .‬و این‬
‫حضرت خود حاضر كرده‪ ،‬و در مظالم مشاهده شان برپای كرده‪ .‬حق مشاهده‬ ‫مشرق و مغرب خداوند راست‪ ،‬ملك عارف نیست اما نظاره‌ای است تا در آن‬
‫بینایی ایشان است كه به لحظه‌ای از او بازنیایند به خود‪ ،‬مگر كه حق ایشان را‬ ‫تابش بَ ّر و بحر را ببیند‪ .‬و عجایب هر یك را ببیند‪ .‬و سوز آن آفتاب كه بر‬
‫بدیشان باز دهد برای مصلحت معاش‪ .‬ایشان را یكی به وقت امرشان باز دهد‬ ‫مرغزار بشر تابد همه نبات هستی و عادت را خشك كند‪ ،‬و درختان دید را‬
‫تا از آن نظر به حكم مشاهده آیند‪ ،‬آن معنی در ایشان قیام ابد دارد‪.‬‬ ‫محو گرداند‪ ،‬و گل هستی را بپژمراند اما گل محبت را بشكافند‪ ،‬و نرگس‬
‫اما تن ها را به احكام اركان نماز باید آمد در تبعیت آن معنی‪ ،‬و گزارد این امر‬ ‫ارادت را برویاند‪ ،‬و بنفشه وصال را مشكین گرداند‪ ،‬و یاسمین اُنس را از انس‬
‫ُ‬
‫ایشان را از آن معنی در حجاب بكند‪ .‬سرود مناجات قیام صدق مر آن معنی‬ ‫جمال دهد‪ ،‬و سمن صدق را صاف گرداند‪ ،‬و سوسن موافقت را حاضر كند‪ ،‬و‬
‫راست كه ركوع و سجود و تكبیر و قرائت و قیام و تشهد مر این جوارح‬ ‫واولی انفراد را به قیام آرد‪ ،‬و نیلوفر وفا را آراینده بوستان كند‪ ،‬و ترنج الفت‬
‫راست‪ ،‬محبت و خشوع و تواضع و خوف و رضا و تسلیم مردل راست‪ .‬به‬ ‫را برساند‪ ،‬و نارنج حال را گونه دهد‪ ،‬و انار وقت را برگرداند‪ ،‬و هزاردستان‬
‫گزارد چنین امر ایشان را باز دهند كه آن معنی در كلمه مفردی درآمده است و‬ ‫نیاز را مغلوب و سُكران گرداند‪ ،‬و باد قرب را بر این بوستان بوزاند‪ ،‬و الله‬
‫او در نظر است‪ ،‬و دیگر مر او را همه تبع‪ .‬و دیگر وقت خوردشان باز دهند‪،‬‬ ‫همت را در این بوستان به برآرد‪ ،‬و شراب مو ّدت را در كاس عنایت كند‪ ،‬در‬
‫و خورد ایشان نه این طعام و شراب است‪ .‬اما معنی را قوت مشاهده است‪ ،‬و‬ ‫سحرگاه نیاز مر این عارف را بچشاند‪.‬‬
‫سّر را قُوت لطف پادشاهی است و آالء و نع ّماء او‪ .‬قلب را قوت محبت و‬ ‫‪ - 72‬دوری‬
‫موافقت اوست‪ .‬بی این قوتها طعام و شراب برایشان نگوارد‪ .‬طعام و شراب را‬ ‫‪ - 73‬سنگ قیمتی شبیه یاقوت‬

‫‪36‬‬
‫باشد‪ ،‬و به كف آوردن صدف و قبض كردن ُد ّر این باشد‪.‬‬ ‫در این مجلس خورند‪ ،‬نه این را در آن مجلس به چنین خورششان بازدهند‪.‬‬
‫اما به هر د ّر ی جانبازی باید كرد تا این حدیث را عین بیند نه صورت‪ ،‬كه هیچ‬ ‫و دیگر وقت خوابشان باز دهند و بس‪ .‬خواب غایب شدن است از حاضری‬
‫چیز را از این صورت نشان نتوان كرد‪ .‬و دلیل را بر این مجال نیست كه دلیل‬ ‫خود‪ .‬غایب گردند از تصرف حجاب صفا‪ .‬و دلشان غایب گردد‪ ،‬و خفتگیشان‬
‫مرد به بحر معرفت‪ ،‬فنای مرد است‪ ،‬كه گوهر معرفت عزیز است‪ .‬نیك‬ ‫از این روی بود‪ .‬و این در حق آن معنی غایبی است و غفلت‪ .‬پس این غفلت از‬
‫عزیزی باید و استوار حدیثی تا مرد بدان رسد‪ ،‬كه هركه رسید آن معرفت از‬ ‫حق بر ایشان رحمت آسودن است‪.‬‬
‫وی محو كند تصرف تمیز را‪.‬‬ ‫پس‌این همه مر‌ایشان را‌آسایش است‪ ،‬و از‌حق برایشان بخشودن است پس‌غفلت‬
‫اما جان در سفر این بحر فدا باید كرد كه جان قوام بقای تو است‪ .‬پس بقا را كم‬ ‫ایشان‌را‌حضرت‌همه خالیق است‪.‬‬
‫باید زد و دل را فدا باید كرد‪ .‬دل مقامات است‪ ،‬و از مقامات هجرت باید كرد‬ ‫اما عارف را سماع باشد‪ ،‬بی‌واسطة بشر باشد‪ .‬و این سماع همان معنی را‬
‫كه آن ُد ّر را دیدن نتوان مگر به نفی تمیز‪ .‬كه تمیز عارفان را به راه معرفت‬ ‫باشد‪ .‬اما بباید دانست كه در این سماع وی را چون شنوانند‪ .‬حق ـ به سبحانه و‬
‫عدیل بدانست‪.‬‬ ‫تعالی ـ بدان معنی ندا كند كه‪« :‬عهد دوستی مرا وفا دار‪ ،‬كه منم خداوند و‬
‫عارف را از او اعراض اولیتر كه تمییز را در معرفت راه نیست‪ ،‬چنانكه‬ ‫پادشاه و پروردگار تو و محبوب و معروف تو‪ ،‬كه دوست داشتم خود‬
‫میگوید‪:‬‬ ‫بی‌واسطه تو‪ ،‬و خواستم تا ترا بر این دوستی دارم‪ .‬ترا داشتم در مشاهده خود‪،‬‬
‫این معرفت دوست عزیزست عزیز‬ ‫و گفتم‪ :‬عزیز باش به ع ّز من‪ ،‬قوی باش به غنای من‪ ،‬مستمع باش به اذن من‪،‬‬
‫زان محو كند ز عارف خود تمییز‬ ‫باقی باش به بقای من‪ ،‬كه منم خدای تو ـ جل هللا‬
‫جان در سفر بحر فدا كن دل نیز‬ ‫ـ‪ .‬و بباش در حكم ارادت من كه ترا خواستم‪ ،‬و توبه خواست من مرا خواستی‪.‬‬
‫ُ‬
‫در دیدن د ّر نكو نیاید هر چیز‬ ‫تعریف كردم تا مرا بشناختی‪ ،‬و هدایت كردم تا به وحدانیت من بگرویدی‪ ،‬و‬
‫آن دوستی را خلعت تو كردم تا مرا دوست داشتی‪ ،‬اكنون من دوست تو و تویی‬
‫دوست من»‪.‬‬
‫عارف را در سماع این باشد‪ ،‬و هر كه را این سماع نیست و این اكرام نیست‬
‫سمع وی خود سماع نیست‪ ،‬كه روز میثاق خود همین سماع بود كه‪« :‬منم‬
‫خدای ـ عز و جلّ»‪ .‬ـ مر آن معنی را به وقت هر سماعی این باشد‪ .‬این سماع‬
‫را سماعی خوانند كه میان بنده و حق بی‌واسطگی شود تا از حق شنود و با حق‬
‫گوید‪ .‬سّر سماع مستمع را این است‪.‬‬
‫و اهل این سماع را‪ ،‬سماع در سماع است‪ .‬سماعش ندای حق شنیدن است‪ ،‬و‬
‫سماعش در سماع لطف دیگری است باقی‪ .‬و شرب در شرب است‪ ،‬و شربش‬
‫از هر دو عالم پاك آمدن است‪ ،‬و شرب در شربش در اسرار مشاهده دوست‬
‫یافتن است و این مستمع را سُكر بر سُكر است‪ ،‬از غلبه‌ای بیرون نیامده باشد‪،‬‬
‫دیگر بارش مغلوب كنند‪ .‬و این غلبه سّر وی را باشد كه نور بر نور زیادت‬
‫میكند تا قوی گردد و از عالم بشریت خود معزول شود‪ .‬چون بدان وقت به عالم‬
‫بشرش آرند عارف رفته باشد نه مانده‪ .‬مستغرقی عارف به دریای معرفت این‬

‫‪37‬‬
‫تحمل كنندة حكم وی گردد‪.‬‬ ‫بحر دوم‬
‫و حكم جالل سّر را است تا از ك ّل خالیق مستغنی گردد و از اسیری حكم‬ ‫بحر دوم‪ ،‬جالل است و گوهر وی حیرت‪.‬‬
‫آفریده آزاد گردد و به بند تعظیم دوست بسته گردد‪.‬‬ ‫این بحر جالل بحر ژرف است كه به نهایت وی كس نرسد‪ ،‬بدانكه نهایتش‬
‫باز كشف جالل مر دیده سّر را است كه آن دیده را همت خوانند تا در آن تابش‬ ‫نیست‪ ،‬اما مسافر در او ابتدا و انتها دارد‪ .‬پس در چنین بحر سفر كردن بجز‬
‫عالم بی نیازی را بیند و از كلّی مك ّونات به نظر هجرت كند‪ .‬باری تعالی مر‬ ‫حیرت به كف غواص او چه آید‪ .‬و صدف این بحر ُد ّر حیرت است كه بدین هر‬
‫آن معانی را عیان گرداند بر این دیده تا همگی مرد را از او بستاند‪ ،‬و آن‬ ‫موجی كه چنین چندان هزار خالیق تمیز را و والیت تصرف را مستغرق‬
‫معانی را مشاهده جذب كند‪ .‬استدن آن معنی مر سّر دل را آن معنی است كه تا‬ ‫سلطانیت خود گرداند‪ .‬در این مقدمه رمزی از حد دل یاد كرده شد‪ ،‬اما شرح او‬
‫حاضر گرداند مر اشارت وی را كه او را دوام خود حضرت است‪.‬‬ ‫اكنون بیان گردد‪.‬‬
‫اما تا مرد در این دریا صدف حضرت به دست نیارد آن معنی كه ُد ّر است بر‬ ‫و علم جالل نه چون حكم جالل است‪ ،‬و حكم جالل نه چون كشف جالل است و‬
‫وی جمال ننماید‪ ،‬كه جمال دیدن را محرم باید‪ .‬و تا جالل حق بر دل وی‬ ‫كشف جالل نه چون عین جالل است‪.‬‬
‫مستولی نگردد و به محرمی مستحق وی نشود كه حاضران را عظیم خطر‬ ‫اما بباید دانستن كه مراتب مرد دریافت هر یك چه گردد‪ ،‬این جالل بزرگواری‬
‫است در سفر این بحر‪ ،‬كه اگر در حضور آن حضرت بدیشان لحظه‌ای غیبت‬ ‫است و سّر او از بزرگواری بجز اله كس نیست‪ .‬علم دانستن آن است كه حق‬
‫عدیل گردد به چندگاه بدان محل نرسند‪.‬‬ ‫را بزرگوار دارید و این تصدیق اقرار وی است‪ .‬اما باید كه تأثیر این علم بر‬
‫اما حاضران بر سه وجه‌اند‪:‬‬ ‫وی پدید آید كه دیدار بزرگی خودش چون نماند او را بزرگ دانستن است‪ .‬هیچ‬
‫یكی حاضر به علم او‪ .‬تواند كه بدان نباشد‪ ،‬كه چون به هستی خداوند را ــ عزّ‬ ‫حركتی و سكونی از او موجود نیاید مگر همه موافق كه این علم مر عالم خود‬
‫و ج ّل ـ می‌داند‪ ،‬چنانش باید بود به ظاهر و باطن كه هیچ چیز از مخالفت‬ ‫را بدین پایگاه رساند‪.‬‬
‫بروی گذر نكند كه راه حضرت را موافقت است‪ .‬مخالفان حاضر نباشند از‬ ‫باز چون كشف جالل باشد و چونكه دعوی اختیارات مرد را به تابش خود محو‬
‫آنكه به حكم آن حاضر است كه بروی چیزی نگذرد كه او را از آن حضرت‬ ‫گرداند كه در حكم نمایش به بینش خود درآید‪ ،‬تا در حكم او حاضر همی باشد‪،‬‬
‫غایب كند‪ ،‬و اگر بگذرانند برای ابتالء او است تا اگر ببینند فریاد خواهند از‬ ‫كه این حضرت اهل جالل است كه صدف بحر جالل بجز حضرت چیزی‬
‫حق به برداشتن آن چیز‪ ،‬كه لحظه‌ای بازماندن این حاضر بیش از آن حجاب‬ ‫نیست‪.‬‬
‫كند كه همه اصل دوزخ را آتش‪ .‬و این حكم دوامت واجب كند‪ .‬هركه را این‬ ‫اما كشف جالل مرد را نموده گردد و دریابد سّر هر احكامی و اركانی كه در‬
‫حكم نبوده است كه كشف را به خود تواند كشید و یا در حكم او استقامت تواند‬ ‫حضرت پادشاهی مر او را بباید كه آن حضرتی است حاضری‪ ،‬باید بدان تابش‬
‫كرد‪ .‬آنكه در آن حكم است اندوه هیچ چیز در وی نمانده باشد‪.‬‬ ‫پاك گشته تا بان حضور حاضر ید‪،‬كه حاضران رفتگان‌اند و غایبان ماندگان‌اند‪.‬‬
‫اما گاه فراق باشد‪ ،‬و گاه اندوه فراق باشد‪ ،‬و گاه رجای وصال‪ .‬چرا گاه همت‬ ‫باز آن را كه عین باشد‪ ،‬از این عین نه رؤیت خواهد‪ .‬اما عیان گردانیدن وجود‬
‫وی در این بوستان است‪ ،‬و گاه بنازد و گاه بگذارد‪ .‬در ناز شش چنان امید افتد‬ ‫او باشد از عدم غیبت‪ ،‬و نمودن تجلی باشد مر حیات وی را‪ ،‬تا بدین بحر‬
‫كه گوئی دوست وی را دیدار خواهد نمود‪ ،‬و در گدازش چنان داند كه داغ‬ ‫مسافر تواند گشت‪ ،‬كه غواص به دریا آنگاه تواند فرو رفت كه از همگی خود‬
‫فُرقت بر او خواهد ماند‪ .‬حاضریی‌وی برای این دو تصرف است‪.‬‬ ‫تبرّا كند كه ُد ّر را به خود درنتواند یافت‪.‬‬
‫باز آن را كه كشف است‪ ،‬وی مدام حاضر است در موافقت آن معانی كه در او‬ ‫پس بیخودی كسوت وی گردد‪ .‬بدین بحر اولیتر آنكه بیش خویش یابد بود‪ .‬پس‬
‫مضمر است‪ .‬اما از حق او را ستدنی و دادنی است‪ .‬چون در كشفش آرد او را‬ ‫تا جالل حق مر او را از همائی او بنشاند غواصی این بحر نتواند كرد‪.‬‬
‫از عالم تمیز بستاند و از احوال اوقاتش بیرون آورد تا واصف احوال خویش‬ ‫اما علم جالل دل راست تا به هستی وی قوی گردد و بار دوستی برگیرد و‬

‫‪38‬‬
‫كرد‪ .‬و خود را از استاخی‪ 74‬منع باید كرد كه چندان هزاران هزار را از این‬ ‫نیاید‪ .‬باز چون بازش دهند آن احوال را بر او فراموش گردانند تا در یاد دون‬
‫حضرت قربت معزول كردند كه ایشان خود را قریب دانستند‪ ،‬و چندین هزار‬ ‫حق نماند كه حاضریش برای آن حضرت باید نه برای كشف حجاب خود‪ ،‬كه‬
‫هزار را بدین حضرت قریب كردند كه ایشان خود را بعید دانستند‪.‬‬ ‫حاضران را نصیب محو گشته است‪ ،‬كه تجلی مرد را برای آن است كه تا سّر‬
‫پس علم همه خالیق در جنب علم حق جهل است‪ ،‬تا همه آن موجود آید از عدم‬ ‫او را از این تصرف بستاند‪ .‬بقای احوال وی را به وقت سپارد‪ .‬وقت كبریایی‬
‫پنداربنده كه حق دانسته است به علم خود تا بنده را در آن وقت مبتالی خود‬ ‫نشانه وی گردد‪ .‬آن نشان حجاب وی باشد‪ .‬مرد را در حال حیرانی واجب كند‬
‫گرداند‪ ،‬تا از مقام جهلش به مقام علم رساند‪ .‬شقی نداند كه او شقی است و سعید‬ ‫ماندن این نظر‪ ،‬چون بماند غرقه شدن وی است تا بی‌این دید موج عنایت او را‬
‫نداند كه او سعید است‪ .‬بجز پادشاه ـ ع ّز اسمهُ ـ كس این علم نداند‪ .‬بدین معنی‬ ‫از دریا براندازد‪.‬‬
‫آن علم جهل است تا آنگاه كه به پایگاه سعادت و شقاوتشان برپای كنند‪ .‬آنگاه از‬ ‫اما در حجاب آستین قبض گردد‪ .‬چون فراق وی را به حبس ارادت بازدارد نه‬
‫جهل به علم آمده باشند‪ .‬اكنون عالِم باشد به احكام‌هللا كه هرچه در سرایر او از‬ ‫دنیا و نه عقبا قرب وی نیاید‪ .‬بی‌خبر گردد از نعیم اهل بهشت و از رنج اهل‬
‫عدم در وجود آید كه به دیدار ارادت حق گردد‪ ،‬سّر آن چیز را در حضور‬ ‫آتش و از گردش روزگار و احوال خود‪ .‬و اگر همه در این محل بماند وی ّ‬
‫بتف‬
‫حضرت پادشاهی به آثار مشاهده او ببیند تا ارادت او در وجود آن معانی‬ ‫حسرت بسوزد‪ .‬آنگاه حق او را از او بستاند و در سفینه عنایتش بنشاند‪ ،‬و بر‬
‫چیست‪.‬‬ ‫وی لطف كند تا ُد ّر عنایت را امر كند تا سفینه وی را به جزیره شط رساند كه‬
‫بدانگه حق بر وی گشاید تا ببیند كه جز به نمود دیدار او نتوان دید‪ .‬چون بدو‬ ‫حجاب قبض محو گردد و بوستان بسط را آراسته كند و گلبن امیدش به برآید‪.‬‬
‫صرف آمد‪ .‬باز عاِلم به حدودهللا آن‬ ‫نمود فارغ گرداندش از آن چیزی كه وی مت ّ‬ ‫نرگس‪ .‬و سرایر خویش را به مناجات و نیازمندی بیاراید‪ .‬به سریر پادشاه بی‬
‫باشد كه ح ّد خدای ـ تعالی ـ را به تعریف حق ببیند و تجسّس كند مگر سّر‬ ‫نیاز‪ ،‬نیاز خود عرضه كند كه‪ :‬ملكا در آتش فرقَت همت ما را بسوختی و از‬
‫خداوند بیابد‪ .‬بدانگه هرگز درنیابد كه هرچه را حق بپوشد از بنده خویش نتواند‬ ‫فضل و عنایت خود ما را به جزیره شط رسانیدی‪ .‬اكنون ما را در این محل‬
‫كه بنده آن را كشف كند‪ .‬و هرچه را كشف گردانیده شود نتواند كه آن را‬ ‫مقیم گردان كه این بس با راحت منزلی است و با تشریف و نزهت بقعه‌ای‬
‫بپوشاند‪ ،‬كه حق غالب است و بنده مغلوب‪ .‬همه هالكت اختیار كرده باشد كه‬ ‫است‪.‬‬
‫سّر حق را تجسس كند و حكم او را چرایی گوید‪ .‬پس این ح ّد نگاه باید داشت‬ ‫آنگاه وارد حق مر او را بیاگاهاند كه از این ذكر سكوت آر كه این محل انبساط‬
‫كه طلب در خود درست آید‪ ،‬دیگر بنده را بر اختیار حق و چگونگی راه‬ ‫تو نیست‪ .‬ترا در حكم او باید بود نه او را در حكم تو‪ ،‬كه بزرگی حق بر تو از‬
‫نیست‪ .‬چگونگی طلب تشبیه و تعطیل است و مثل و جنس‪ ،‬و حق ـ سبحانه و‬ ‫آن كشف شد تا در تو این ارادت نماند‪ .‬آنگاه مر او را بدین انبساط باز و اقبض‬
‫تعالی ـ از این صفات منزه است‪ .‬پس ای جوانمرد! بنده را كجا زهر و یارای‬ ‫گردانند‪ ،‬هم در این گردش وی را همی دارند‪.‬‬
‫آن است كه گوید‪ :‬مرا در وصال دار یا در فراق یا در كشف یا در حجاب‪.‬‬ ‫اما باید كه دریابد سّر احوال روزگار خود را‪ ،‬و حقیقت هر معانی را ببیند‪.‬‬
‫ناگفتن این چیزها ح ّد حق نگاه داشتن است كه كشف حال جالل این همه را از‬ ‫بدان معنی كه از آن محل وی را نقل خواهند كرد‪ ،‬درخواست وی بی‌ادبی‬
‫مرد بسوزد كه سلطانیت جالل بزرگی است‪.‬‬ ‫است‪ .‬و اگر نقل نخواهند كرد درخواست وی اجتهاد نمودن است‪ .‬به هر دو‬
‫هركه را در آن بحر غرقه كردند اثر آن تصرف نماند‪ .‬حاضر باشد به حق اما‬ ‫حال حرمت نگاه داشتن اولیتر‪ .‬و از آن حضرت بدین چیزها غایب نباشد كه‬
‫از حضرت خویش خبر ندارد و حاضر غایب این را خوانند‪ ،‬و مسافر مقیم این‬ ‫اهل جالل را معلوم نگردانند آنچه اهل جمال را معلوم گردانند‪ .‬چون تجسس و‬
‫خوانند‪ ،‬و طالب بیطلب این را خوانند‪ .‬پس چگونه در توان یافت و صفت توان‬ ‫تصرف كند از آن فراق كه همی ترسد ـ نعوذباهلل ـ بدان مبتال گردد حذر باید‬

‫‪ - 74‬گستاخی‬

‫‪39‬‬
‫بكری از حد سّر وی برگیرند تا هركه خواهد وی را مكاره بینند‪.‬‬ ‫كرد روزگار كسی را كه خودش را از خود خبر نیست و دیگری از او چون‬
‫پس ای جوانمرد! حدیث حضرت با خود ماندن نیكو باشد‪ .‬حاضران خود بر‬ ‫نشان یابد؟ اگر ذره‌ای از آن سوزش كه وی را در سّر آید كه از جالل حق پدید‬
‫ذكر حق مانند‪ ،‬و بر ذكر خود و جز خود چگونه مانند‪ ،‬كلی خالیق بر سّر‬ ‫آمده است بر دوزخ نهند به فریاد آید‪ .‬جز خداوند كس از احوال ایشان خبر‬
‫حاضران فراموش گشته‌اند‪ .‬اگر طریق حضرت نه چنین عالی بودی هر م ّدعی‬ ‫ندارد‪ ،‬و غرقه شدگان از نشانیها بی نشان‪ ،‬و از مكانها بی مكان‪ .‬سّر این مرد‬
‫دعوای این كردی‪ .‬این رمز از سیرت ایشان بدان یاد كرده شد تا دعوی مدعی‬ ‫را بود كه در دنیا درآید و بیرون شود كه هیچ چیزش از تصرفات این عالم‬
‫به معنی آن دعوی رود‪ ،‬و دید معنی از حضرت خویش برگیرد كه بر‬ ‫نمانده باشد‪ ،‬و اگر پرسندش جواب آن نتواند داد‪ ،‬بدانگه به شخص بوده است‬
‫حاضری ماندن را همچنان حكم كنند كه بر غایبی‪ ،‬كه بر حاضری ماندن در‬ ‫نه به معنی‪ .‬و این عالم در حق او چون شب باشد‪ ،‬هركه در شب به منزل‬
‫این راه وقفت این راه صد هزاران هزار حجاب است اگرچه آن لحظتی و‬ ‫نزول كند چگونگی منزل به روز از او بپرسند جواب نتواند داد‪ ،‬مرد حاضر‬
‫خطوتی است‪ .‬جالل حق ـ ج ّل و عال ـ اهل خود را نگذارد كه در منزل عادت‬ ‫را بدین صفت یابی‪.‬‬
‫خود نزول كند‪ ،‬یا در هر دو عالم از راه نصیبه‌ای نظر كند‪ ،‬یا بر كسی وصف‬ ‫گوهر حضرت عزیز است‪ ،‬هر متكلّفی را ندهند‪ .‬این حاضری از نماز و روزه‬
‫حضرت كند‪ ،‬یا شرح وقت حالت كند‪ ،‬كه این حالت مرد را در والیت ب ّر باشد‬ ‫و حج و غز و فراتر است‪ .‬بیرون از نماز این حاضر را چنان یابی و در نماز‬
‫نه در والیت بحر‪ .‬در بحر خوف غرقه شدن باشد‪ ،‬بدین ذكر كجا پردازد‪.‬‬ ‫همچنان‪ .‬اما در نماز زیادتی جذبه آن معانی است كه وی را به مشاهده حق‬
‫غرقه شدگان را با این حدیث كار نیست‪ .‬و مرد خشكی را بر غریق دریا دیدار‬ ‫نمایش دهند كه غذا آن معانی را بینایی است و نور بصیرتش آن است كه هركه‬
‫نیست كه وی از صفت خود بی صفت گردد و به صفت بحر آراسته گردد تا‬ ‫را كرد و گفت این حاضری نیست‪ ،‬بصیرت ِسّر وی از آن نور نیست‪ ،‬و‬
‫زنده بستاند و كشته باز دهد‪ ،‬برای اظهار سلطانیت خود را‪ .‬البته میت قبول‬ ‫میقات وی میقات نیست‪.‬‬
‫نكند‪ ،‬جز حی‪ .‬كه این طبع ناز دارد زنده گیری‪ .‬پس هركه را به حضرت‬ ‫پس ایشان كه دامن ارادت را از عالیق هر دو عالم درچیدند برای این حضرت‬
‫غیبت خویش دیدار است و او حی به نزدیك خود است و میت به نزدیك بحر‪،‬‬ ‫را بود‪ ،‬و روشنایی آن ُد ّر بصیرت را‪ ،‬كلی خالیق مر این حاضر را غایب‬
‫بحر وی را قبول كند‪ .‬باز آن را كه از این هر دو بی صفت بیند و دیدار او در‬ ‫نتوانند كرد‪ .‬اگرچه در میان خلق است‪ ،‬با حق است‪ .‬و اگرچه در خلقیت است‬
‫باقی بیند‪ ،‬به حكم زندگی آن دیده وی را بگیرد‪ ،‬مستغرق سلطنت خویش كند تا‬ ‫با حق است‪.‬‬
‫از آن دیده بمیرد‪ ،‬پس‌اش براندازد‪.‬‬ ‫اما این حاضری راست كه او را در عین جالل داشته‌اند‪ ،‬یا چنان كش همی‬
‫بحر جالل را این صفت است‪ ،‬تا همه را از صفت بی صفت كند‪ .‬چون بی‬ ‫دارند می‌باشد كه حاضر كرده حق است‪ .‬و حاضر كردة خود مشغول هر چیز‬
‫صفت گشت از بی صفتی چگونه صفت كند‪ .‬این اظهار از آن غواصان است‬ ‫گردد‪ ،‬و او در حق این طفل است‪ .‬پس طفل را همه دعوی باشد و بالغ را همه‬
‫كه هركه را برگ این حدیث نیست‪ ،‬تكرار این حضرت نباید كرد‪.‬‬ ‫معنی‪ .‬طفل به تپش بتَفسد و بالغ را بسیار آتشهای كبیر گرم نكند‪ .‬و طفل به‬
‫از هر نوع رمز رمزی گفته شد از عجایب این بحر جالل‪ .‬و او صدف حضور‬ ‫جرعه‌ای َسكران گردد‪ ،‬و بالغ را ُخمها َسكران نگرداند‪.‬‬
‫دارد‪ .‬طالب وی را نیز حضور باید تا در طلب آن ُد ّر از جان خود و مصالح او‬ ‫پس بالغان محرمان حقند كه ایشان را در پردة انفراد داشته است‪ ،‬به هر‬
‫دور گردد كه در آن بحر نه نشان حور است و نه نشان قصور كه همه نصیبه‬ ‫كسشان ننماید‪ .‬اگر چند هزار هزار منظور را در نظر حضور دل ایشان آورد‬
‫را از او محو كرده‌اند كه او بحر جالل است‪ .‬موج او همه نور باشد تا بر‬ ‫و بیرون برد ایشان بر بینایی آن صورت محرم نیایند و بر خیال آن چیز منزل‬
‫هرچه مرد را نظر افتد آن نور دیده وی را مستغرق حكم خود كند تا از همه‬ ‫نكنند‪ .‬پس این را حكم نادیدن كنند نه حكم دیدن‪ .‬باز طفل چون كنیزك بكر‬
‫بازماند‪ .‬چنانكه قایل گوید‪:‬‬ ‫است‪ .‬وی را روی در باید كشید تا هركسی جمال وی نبیند كه او را به ارادت‬
‫خود درخواهند‪ ،‬و به هر نصیبه سّریش ایشان از مكان دل بیرون آرند و ُمهر‬

‫‪40‬‬
‫نظم‬
‫بحر سوم‬ ‫در بحر جالل حق صدف باشد حور‬
‫بحر سوم وحدانیت است و گوهر وی حیات‪.‬‬ ‫تــا طـــالب ُد ّر ز جـــان گــردد دور‬
‫ّ‬
‫وحدانیت یگانگی است و یگانگی بر حقیقت خدای راست ـ عز اسمهُ ـ كه احد‬ ‫آنجـا نه نشان حور باشد نه قصور‬
‫است‪ .‬و احد را جز یكی نتوان گفت‪ .‬پس یكی بی شریك بود‪ ،‬در دارندگی‬ ‫كان بحر جاللت است موجش همه نور‬
‫بینظیر بود‪ ،‬در بخشودن و رحمت كریم بود‪ ،‬به لطف كردن غنی بود‪ ،‬به عطا‬
‫دادن صمد بود‪ ،‬به حاجات هر یك و حكم شنیدن علیم بود‪ ،‬به اسرار هر یك‬
‫دانستن عالم بود‪ ،‬به بایست هر یك و حكم كردن معروف بود‪ ،‬مر آن معانی را‬
‫به خود تعریف كردن محبوب بود‪ .‬دوستان را به دعوت ارادت خود خواندن‪ ،‬و‬
‫با هر كسی نیكویی كردن‪ ،‬و بر سّر هر یك ب ّر و احسان خود ظاهر گردانیدن‪،‬‬
‫و والیت دل هر یك به نور قرب آراستن‪ ،‬پس جز صفت وحدانیت نیست كه بر‬
‫بندگان این كند‪.‬‬
‫اما موحد را با ح ّد خود از گردش و از نمایش مشاهده احد فرد افتاد‪ ،‬و انیت‬
‫اقراری كه از وی موجود آمد به سلطانیت كشف مشاهده بود‪.‬‬
‫اما موحد را در پایگاه ع ّز بپا كرد‪ .‬لباس حیات داد‪ ،‬و غذاش همه هیبت است تا‬
‫همه خلعت دوست بود كه به هیچ دوستی مخلوقات تقرب نكند‪ ،‬برای اظهار آن‬
‫خلعت دوست بود‪ .‬و غذای دید خود بخورد در همه احوال اظهار بی نیازی را‬
‫كه سیران به هرچه نظر نكنند و پوشیدگان به هر لباس آرزو نبرند‪.‬‬
‫پس موحد را عزیز بدان خوانند كه از وی این معاملت به حاصل آید‪ .‬بدانگه‬
‫وی را انكار نباشد‪ ،‬و هر دو بی‌نظیر نباشد كه بحر احدیت وی را نگاه‌دار‬
‫باشد‪.‬‬
‫اما تأثیر وحدانیت بار خدای ـ ج ّل جالله ـ بنده را در طلب این سفر آرد تا‬
‫حقیقت صدف این بحر و ب ّر در خود بجوید‪ ،‬كه بحر وحدانیت بحر عظیم است‪،‬‬
‫و هركسی بدو تقرب نتواند كرد‪ ،‬و به طلب صدف نتواند رفت‪ ،‬كه صدف او‬
‫حیرت است و حیرت او از خود ماندن است‪ ،‬پس بیخود چیزی طلب كردن‬
‫كاری عجب است‪.‬‬
‫اما در این معنی روشن اشارتی است و بیان عبارتی است‪ .‬بدانكه هرچه به‬
‫طلب باشد طلب طالب بهای آن چیز گردد‪ ،‬و چون بیابد مالك آن چیز شود‪ .‬پس‬
‫این صفت بنده را مجازی است‪ ،‬خداوند را حقیقت كه علت یافت وحدانیت‬

‫‪41‬‬
‫«فَفِرُّ وا اِلَی‌هّللا ِ» را سّر اینست‪ .‬گریختن آن معنی را از دل و سّر و همت خود‬ ‫نباشد‪ .‬اما ارادت وحدانیت كه بنده را بدین طلب آرد روا باشد‪ ،‬تا در راه خویش‬
‫به خداوند خویش‪ .‬اما تا اذن حقی نباشد و تعریف معروف نباشد‪ ،‬پس چون‬ ‫طالب آید و از عالم بشر طلب كند آن معانی را كه در او مضمر كردند‪ .‬و در‬
‫بارش دهند؟ نه همت را از آن اسرار خبر بود‪ ،‬نه سّر را‪ ،‬نه دل را‪ ،‬كه اگر‬ ‫حد و حدود دل خود چندان هجرت كند كه جستن او برسد‪ ،‬عجز آرد تا كه از‬
‫چه آن معنی را شنوانند همت بداندنش مستهلك گردد‪ ،‬و اگر سّر داند از حسرت‬ ‫قوت خود بازافتد‪ .‬از آن طلب بی طلب گردد‪ ،‬تا از راه بر بیرون شود‪ .‬آنگاه‬
‫بسوزد‪ ،‬و اگر دل داند بطرقد‪.‬‬ ‫باید كه بنالد كه ملكا‪ :‬رفتن من از مكانی است به مكانی و از ثریا است تا ثَری‪.‬‬
‫اما آثار آن خلعت بر هر یك پدید آید تا بدانند كه مهتر ایشان را از پادشاه‬ ‫مكان و هیچ مكان نماند كه از تو نظر نهان برگیرد‪ ،‬نكته امید مرا از طریق‬
‫اكرامی بوده است‪ .‬همت را بنمایند و هرچه در مك ّونات عجایب پوشیده است تا‬ ‫صالح این جان كوته گردان تا بدین بحر مسافر گردم و غواّصی را به جان‬
‫مجرد گردد شرط متابعت را‪ .‬و سّر را بنمایند‪ ،‬و هرچه عجایب صفات است‪،‬‬ ‫بخرم و بدان صدف رسم‪ .‬پس عنایت حق مر او را سفینه‌ای گردد‪ ،‬و لطف حق‬
‫و سّرهای آن و كشوف هر حجابی و دیدن هر نهانی تا مجرّد شود‪ .‬و شرط‬ ‫مر او را دستگیر گردد‪ .‬این سفینه نه بردارندة شخص اوست‪ ،‬بردارنده همت‬
‫موافقت وی را بنمایند‪ ،‬ع ّمال هر مقامی و سّر دیدن هر فعلی تا مجرد شود‬ ‫اوست‪ ،‬تا آنگاه او را از كل خالیق بیرون برد‪ ،‬و این خلق دید علم اوست‪،‬‬
‫برای احكام حضرت را‪.‬‬ ‫آنگاه این سفینه بگردد‪ ،‬گشتن او نظرش به حق ماندن است تا در این بحر‬
‫آنگاه موحد را مفردی درست گردد و از بحر وحدانیت بهره برگیرد‪ .‬بهره‬ ‫غرقه گردد‪ ،‬و این بحر آن است كه یگانگی خدای بر وی كشف گردد‪ ،‬نماند بر‬
‫وریش از خود دور گشتن است‪ .‬چون حال وی به بحر وحدانیت بدین صفت‬ ‫او بقیت از معلومات نظر‪ .‬اما درین كشف بداده مستهلكی واجب كند كه دور‬
‫گردد‪ ،‬بیش نه ارادت ببیند‪ ،‬نه صدق بیند‪ ،‬نه محبت‪ ،‬نه شوق‪ ،‬نه انابت‪ ،‬نه‬ ‫صف َوت‪ 76‬آن‪ ،‬بی خبر و‬‫گردد از دل و مقامات آن‪ ،‬و بی تصرف ماند از بَ ّر‪َ 75‬‬
‫اجابت‪ ،‬نه اقامت‪ ،‬نه انس‪ ،‬نه وصل‪ ،‬نه فنا‪ ،‬نه بقا‪ .‬اكنون باشد كه صدف‬ ‫خالی ماند از همت و انابت و اجابت‪ ،‬تا آن معانی را نفی این چیزهای یگانه‬
‫دریای وحدانیت به كف آرد و متحیر گردد كه بیان غرقه شدگان نكند‪.‬‬ ‫گرداند‪ ،‬چنانكه مهتری را در حرم ملوك خوانند تا چاكران وی بر در مانند‪،‬‬
‫پس ای جوانمرد! كسانی كه بدین دریا غرق گشتند عاجز آمدند از وصف‬ ‫یگانه آن معنی گردد‪.‬‬
‫كردن غرقه شدگان‪ ،‬و دیگران عاجز آمدند از تصرف چگونه گشتن ایشان‪.‬‬ ‫و سّر چون از صدف دور ماند‪ ،‬و همت از تصرف معزول ماند‪ ،‬و دل از‬
‫چون كشته نشان ندهد از خود‪ ،‬دیگر كس ازو چگونه نشان یابد؟ بدین معنی‬ ‫عبارت آن مقهور ماند‪ ،‬در حكم آن انفراد از ح ّد فردی ندای حقی سماع كند كه‪:‬‬
‫موحدان به هیچ چیزی نظر و تقرب نكنند‪.‬‬ ‫یگانه باش مر پادشاه خود را كه مرا شریك نیست و من همان خواهم كه روز‬
‫و در این دریا آفتابی است كه آن آفتاب را بر هر كه مستولی كرد تا همگیش‬ ‫ست بِ َربَّ ُكم»؟ و هدایت دادم ترا تا مرا «بلی» جواب گفتی‪،‬‬
‫میثاق ترا گفتم‪ «‌:‬اَلَ ُ‬
‫نسوزد به نفس درونش نگذارد‪ .‬آن آفتاب قربت و دوستی است كه محب را در‬ ‫خلعت مر تراست‪ .‬كمال محبت من مشاهده تست‪ ،‬و عنایت من سماع تست‪.‬‬
‫محبت بسوزاند‪ ،‬و كوه را كوه بالی وی گرداند تا بال نبیند و در دیده او كوه‬ ‫ندای من منشور تست‪ ،‬اذن من والیت تست‪ ،‬معرفت من بوستان تست‪ ،‬انس من‬
‫نماند‪ .‬چون نظر بر همه والء نماند‪.‬‬ ‫طاعت تست‪ ،‬ذكر من شراب تست‪ ،‬وصال من راه تست‪ ،‬قرب من مشاهده‬
‫اما محب را بر دوستی چندان بدارند كه عقد همه دوستیهایش فسخ گردد‪ .‬پس‬ ‫تست‪ .‬كه ترا عزیز گردانیدم‪ ،‬و آنچه به حضرت من مر ترا نموده گشت از‬
‫در حرم نیازش درآرند و بسیار بر وی لطف كنند‪ .‬پس داغ مفردی بر روی دل‬ ‫آثار وحدانیت من بود‪ .‬بباش در حكم این‪ .‬و چون ترا بباید تقرب مشاهده من‪،‬‬
‫وی رقم كنند‪ ،‬و شرایط دوستی را تعلیم كنند‪ ،‬و حدودهای بی‌اختیاری بدو‬ ‫بگریز از این حشوات كه از ایشان مفرد آمدی زی حضرت من كه خداوند‬
‫نمایند‪ ،‬و لباس بیمرادی درو پوشانند‪ ،‬و شراب بیقراریش بچشانند‪ ،‬و نعلین‬ ‫توام‪.‬‬
‫صدقش در پای كنند؛ و در میدان واله یش بدوانند‪ .‬پس صالی ر ّد او را منادی‬ ‫‪ - 75‬میوه‬
‫فرمایند تا هیچ چیز از مرادات او مشتری او نگردد‪ .‬چون به تتبع او تقرب نكند‬ ‫‪ - 76‬پاكی‬

‫‪42‬‬
‫عارفند و از معرفت خبرنی‪ .‬فرد القای من بینند و از آن نیز خبرنی‪ .‬پس محبان‬ ‫بدانگه بر وی داغ یگانگی بیند‪ ،‬هیچكس بدو نظر نیارد كرد‪ .‬و این نكویی حق‬
‫را پراكندگی و گریختگی از هر دو عالم برای این معانی است‪ ،‬تأثیر وحدانیت‬ ‫باشد بر محب او كه معونت هر یك از او برگرفته باشد‪.‬‬
‫سّر موحدان را این باشد‪.‬‬ ‫اما محب را در نهادن آن داغ خبر نبوده باشد كه اگر خبر بودی دیده به خود‬
‫پس ای جوانمرد! یكی در عمر خویش باید كه این حدیث را طلب كنی كه هر‬ ‫باز كردی كه من او را دوست داشتم‪ ،‬مدعی گشتی‪ .‬چون آن نبیند خود را از‬
‫كه را این زندگانی نیست عمر وی چون عمر ستوران است‪ 78‬كه به خوردن‬ ‫همه مستغنی بیند‪ .‬واقف شود كه مرا دوست داشت و نظر هر چیز از دلم‬
‫گیاهی بزیند و بنا خوردن بمیرند‪ .‬پس این دو عالم را چراگاه تو گردانید‪ ،‬چون‬ ‫برداشت‪ .‬آنگاه موحد محب بی نصیب باشد و در كوی دوستی یگانه بود‪ .‬آنها‬
‫این بخوری این را حیات شمری و از حیات آن مردان بمیری‪ .‬پس به هر دو‬ ‫كه در دوستی یكی باشند چنین كس باشند كه از دوست بینند و از خود هیچ‬
‫عالم تو خود عین زَ حیری‪ .‬راحت جز به نزدیك مردان نیابی كه ایشان را به‬ ‫نبینند‪ .‬بدان حضرت شكسته و نیازمند این را خوانند كه هیچ چیز را در دل وی‬
‫بحر وحدانیت غرقه كردند‪ ،‬و بقای عادت را از ایشان غارت كردند‪ .‬و حق مر‬ ‫منزل نمانده باشد تا بینایی همت وی را بود‪ ،‬و كژی سّر و گنگی دل وی را‬
‫ایشان را بقا داد در وجود محبت خویش كه یك لحظه از دوستی او بازنمانند‪ ،‬و‬ ‫ص ٌّم بُك ٌم عُمی فَهُم ال یعقِلُونَ ‪ »77‬در حق این چنین محب بود كه این محب‬
‫بود‪ُ « ،‬‬
‫شربتی آب بی‌دوستی او نخورند‪ ،‬كه در این بحر راهی است كه جز به ترك‬ ‫ُ‬
‫را مذ ّل خوانند كه ذلیل دوست باشد نه ذلیل جز دوست‪ .‬در دوستی محب را ذل‬
‫جان نتوان سپرد‪ ،‬كه خیانت محبت در راه دوستی بر خود تكیه كردن است‪.‬‬ ‫است‪ .‬ذلیل آید اما عزیزش بازگردانند‪ .‬فقیر آید غنیش بازگردانند‪.‬‬
‫و ژرفی این بحر آن است كه اظهار وحدانیت است‪ .‬و این راهی است كه‬ ‫بدانكه عزت محب به قرب دوستان است به دنیا و عقبا‪ ،‬و غناش به لقای‬
‫متقدمان رفته‌اند‪ ،‬آنها كه دل ایشان فرد بوده است‪ .‬و این بحر را حق بر سّر هر‬ ‫دوست‪ .‬پس دنیا و عقبا بدیشان عزیز گشته باشد و ایشان به دوست‪ .‬كه دوست‬
‫محبی سلطانیت داده است تا مستغرقشان گرداند‪ .‬پس راحت زندگانی آن راحت‬ ‫برایشان لطف كرد و اگر نه كه توانستی كه در دوستی قرار گیرد كه دوستی را‬
‫است كه در آن مستغرقی حیات یابند‪ ،‬چنانكه گوید‪:‬‬ ‫شرطهای بزرگ است كه این استعمال باید كرد‪ ،‬كه دل و جان فدا كنند‪.‬‬
‫نظم‬ ‫و آنچه مصالح این دوست است چون بنگری خود ملك دوست است‪ .‬محب را‬
‫بحری كه درو همه به ترك جان است‬ ‫خود از آن خبر باید تا فدا كند‪ .‬چون مفلسی به نزد وی معلوم است خود چه‬
‫ژرفیش معظم است كه او وحدان است‬ ‫دارد كه بدان حضرت برد‪ ،‬جز حیا بر وی چیزی نماند‪ .‬حیرت وی از این حیا‬
‫ایــن راه مقــ ّدمــان دل فردان است‬ ‫خیزد‪ .‬و در این حیرانی حق وی را عنایت كند و دست گیرد كه‪ :‬بی نیازم از‬
‫كین بهره سّرشان به حق سلطان است‬ ‫آنچه تو آری‪ ،‬تو مملوكی و آنچه تو آری مملوك است‪ .‬بر تو آن است كه به‬
‫وحدانیت من نظر كنی به نمود من‪ .‬پس بدانی كه من با تو چه كردم‪ .‬این دیده‬
‫را را جریده حضرت ما كن تا در پایگاه شكر استقامت یابی‪ .‬من بر تو نعمت‬
‫زیادت كنم‪ .‬زیادتی نعمت مر ترا آن است كه در دنیا مشاهده خودت بنمایم‬
‫چنانكه من خواهم‪ ،‬و از خالیقت بربایم‪ .‬من قادرم و به عقبایت لقای خود بنمایم‬
‫چنانكه خواهم‪ ،‬و از كلی بربایم كه بدین نكویی كردن من سزاوارترم‪ .‬زیادتی‬
‫نعت من بر نعمت این است‪ .‬پس آن كسانی كه این نعمت را بشناختند و روی به‬
‫عالم خلق آوردند آن از ایشان كفران است تا بپوشید بر ایشان مشاهده خود‪ ،‬تا‬

‫‪ - 78‬چارپایان‬ ‫‪ - 77‬كور و كر و الل هستند پس تعقل نمی‌كنند‪.‬‬

‫‪43‬‬
‫پــدیـــد كرد‪ .‬حیرت در كوی بندگی این است‪ .‬این را حكم َولَه خوانند‪ ،‬و این را‬ ‫بحر چهارم‬
‫مبتالی نیاز خوانند‪ ،‬و این را هجرت همت خوانند‪ ،‬و این را صدف عزیمت‬ ‫بحر چهارم رُبوبیت است و گوهر وی بقا‪.‬‬
‫خوانند‪ ،‬و این را طریق وقت خوانند‪ ،‬و این را میدان حال خوانند‪ ،‬و این را مخ‬ ‫و این بحر ُربوبیت كه ژرف وی را نهایت نیست اظهار خدایی است‪ .‬خداوند ـ‬
‫ارادت خوانند‪ ،‬و این را حس طاعت خوانند‪ ،‬و این را سّر اخالص خوانند‪ ،‬و‬ ‫َع َّز اس ُمه ـ دل بنده خویش را به آثار رُبوبیت بیاراید‪ .‬سّر عبودیت را كشف‬
‫این را راه انفراد خوانند‪ ،‬و این را گوهر تسلیم خوانند‪ ،‬و این را حكم تفویض‬ ‫گرداند تا معلومش گردد كه در این كلمه كه حق گفت‪« :‬یا عبادی» چه معنی‬
‫خوانند‪ .‬از این نوع بسیار است‪.‬‬ ‫است‪ .‬و این بزرگ منزلتی باشد كه خداوند بی نیاز بنده نیازمند را ندا كند كه‪:‬‬
‫اما نشان داده شده هر كه را در حكم تخلیق نماند درستی حال وی این باشد‪.‬‬ ‫«بنده من»‪ .‬از این بزرگتر ع ّز نباشد بنده را‪ .‬و صدف این بحر خود ع ّز است‪،‬‬
‫مهذب گردد و تجربه‌ای كه طاقت را افتد در سفر باشد‪ .‬اگر چند هزار بار‬ ‫آنگاه ّ‬ ‫و در این صدف آن ُد ّر مضمر است‪ .‬اما بنده باید كه سّر عبودیت دریابد‪.‬‬
‫مردی مشرق و مغرب را به زیر قدم آرد این تجربه‌اش حاصل نیاید‪ .‬هركه را‬ ‫سّر ُر بوبیت را از بنده دریافتن درست نیاید بی تعریف كردن حق‪ .‬و حق معلوم‬
‫این تجربه نیفتاده باشد‪ ،‬وی مرد طرق باشد‪ ،‬به وی اقتدا كردن‪ ،‬از راه افتادن‬ ‫گرداند‪ ،‬بنده بیند‪ .‬چو بپوشاند بنده چگونه بیند؟‬
‫است‪ .‬طریقش از آن خوانند كه ازین هر طریقی را در گردش احوال پدید باشد‬ ‫اما بباید دانست كه خدایی خدای اظهار است كه بود و باشد‪ ،‬اگر چه خالیق‬
‫تا اگر چند هزار راه ببیند بداند كه هركس بر چه طریقند‪ .‬این از راه زندگانی‬ ‫نبودند كه ببودند‪ ،‬باز نباشند و باز بخواهند بود‪ .‬و این تبدیل و تغییر در صفت‬
‫نه از راه علم بسیار یافته شود‪ .‬اما صاحب این طریقت را كه این تجربه است‬ ‫بنده جایز است كه از عدمش در وجود آورند و از وجود به عدمش برند و از‬
‫كم یافته شود و طالب این علم نیز نیابی‪ .‬این علم آداب گردش است‪ ،‬این اصل‬ ‫آن عدمش نیز به وجود آرند‪ .‬پس جز اظهار خدایی نباشد كه بنده خود را بدین‬
‫است و آن فرع است‪ .‬طالب علم فرع بسیارند‪ ،‬طالب علم اصل اندك؟‬ ‫صفت همی گرداند‪.‬‬
‫پس این گوهر حقیقت بس عزیز است‪ .‬و این را بحرالحقیقه از آن خوانند تا‬ ‫اما اظهار خدایی به باطن بنده است كه بیند در گردش احوال خود كه از عدم‬
‫عجایب او را به سّر ببینند نه به صورت كه اظهار خدایی به صورت دالیل‬ ‫دلش در وجود آرد‪ .‬عدم دل آن است كه در مقامات خود ناظر است‪ .‬چون از‬
‫نبینند‪ ،‬و به سّر معرفت سّر هر دالیل ببینند‪.‬‬ ‫آن در وجود آید سّر وی را صاف گردانند تا ناظر تابش به وی یقین گردد و‬
‫پس هر كه را بر عبودیت خود به صورت نظری افتاد‪ ،‬جز قیامی و تكبیری و‬ ‫آنچه بر وی پوشیده بود‪ .‬این دید نیز وی را عدم است از این عدمش نیز در‬
‫ركوعی و سجودی چیزی دیگر ندید‪ .‬باز آنها را كه دیده بر عین افتاد‪ ،‬سّر‬ ‫وجود آرند تا تجلّی بوده وی مستولی گردد همه او را‪ .‬مستغرق حكم خود كند تا‬
‫تكبیر ترك دو عالم دیدند‪ ،‬و سّر قیام حضور بر دوام‪ ،‬و سّر ركوع قبول كردن‬ ‫نماند نزد او تمیزی و تصرفی‪ .‬و چندانش در حكم خود بدارد كه از عدم وجود‬
‫حكم دیدند و بار دوستی كشیدن‪ ،‬و سجود خداوند خود را به بزرگی دیدند‪ ،‬و در‬ ‫كه از او گذشته است فراموش كند كه نه خود را اهل دل شناسد نه اهل سّر‪ ،‬و‬
‫پرستش او خود را مستحق بندگی مدام دیدند‪« .‬یا عبادی» در حق این بندگان‬ ‫نه حاضری خود را داند و نه غایبی را‪ ،‬نه محب داند خود را نه عدو‪ ،‬و نه‬
‫درست آید كه بدین سیرت آراسته آمدند تا این كلمه را سماع كردند كه حق ـ عز‬ ‫خائف داند خود را نه راجی‪ ،‬نه صابر داند نه راضی‪ ،‬نه شاكر داند نه كافر‪ ،‬نه‬
‫اسمه ـ خبر كرد مر بندگان خود را كه‪« :‬نیافریدم آدمی و پری را مگر برای‬ ‫قرب داند نه بُعد‪ ،‬نه انس داند نه وحشت‪ ،‬نه توحید داند نه معرفت‪ ،‬نه وصلت‬
‫پرستش خود»‪ .‬ایشان سّر این را به معرفت حق بدیدند كه از این پرستش قیام‬ ‫داند نه فرقت‪.‬‬
‫ابدی خواهد‪.‬‬ ‫از این همه‌اش تجلی بستاند‪ ،‬اما وی را هنوز بینایی نداده باشند كه تصرفات‬
‫اما در متابعت آن معانی كه در ما مركب كرده است به روز میثاق كه پیش رو‬ ‫ازو بستانند‪ ،‬و از این عالم نابینا باشد و نداند كه با وی چه می‌كنند‪ .‬جهل بنده‬
‫ما بود و «بلی» جواب گفت مر حق را‪ ،‬آن «بلی» گفتنش قبول كردند‪« .‬این‬ ‫در این پایگاه پدید آید‪ .‬بیخودی و بیخبری در این پایگاه باشد‪ .‬آنگاه گویند كه‬
‫امانت بود كه بر كوهها و آسمانها و زمین عرضه كرد‪ ،‬تحمل نتوانستند كردن‬ ‫محب را دل در بَ ّر بمانده است‪ .‬این حدیث است كه حیرت وی در این منزل‬

‫‪44‬‬
‫پنج نمازش فرمودند تا با حضور تمام علی الدوام در این پنج وقت تحریم آن‬ ‫آن معانی را‪ .‬قبول كرد»‪ .‬و آن نه به ق ّوت خود كرد‪ .‬اما پرورش لطف ربوبیت‬
‫معنی را قیام آرد كه امانت قبول كرده است‪ .‬پنج وقتش بدان میقات موافقت باید‬ ‫یافته بود و اظهار مشاهده او دیده‪ ،‬بدان قوت قبول كرد‪ .‬چنانكه ملوك مر خاصّ‬
‫كرد‪ ،‬و هر حضوری كه بدان میقات یافته است‪ .‬و بعد از آن در حكم آن باید‬ ‫خود را خلعتی و والیتی دهند‪ ،‬هر حكمی كه بر وی كنند اجابت كند‪ .‬بدان گه‬
‫بود تا كلمه «یا عبادی» را استعمال كرده باشد»‪.‬‬ ‫عالم باشد كه ملك وی را بركشید و آن حكم كه كرد هم به قوت او توانم بجای‬
‫اما در آن میقات وی را مناجات باشد‪ .‬و سّر مناجات وی آن است كه هرچه‬ ‫آورد‪ .‬آن معنی از آن روی قبول كرد‪ ،‬و آسمان و زمین و كوه سرباز زدند وا‬
‫خواسته است آن تمام گردد‪ .‬و اما بدان میقات رفتن مرد را به شخص نیست‪.‬‬ ‫با نمودند و به عجز خویش ُمقر آمدند‪ ،‬تا آن كسانی كه این امانت را قبول‬
‫رفتن نظر است تا دل را در وفای محبت بگذارد‪ ،‬و قرب هر دو عالم را‬ ‫كردند میخ این كوه آمدند‪.‬‬
‫بگذارد و دیده همت را از كلی مك ّونات بازگیرد‪.‬‬ ‫اما در اجابت ناكردن آسمان و زمین و كوه اشارتی است كه‪ :‬زمین بساط قدم‬
‫پس هجرتی كند به ترك نظر اینها تا در آن میقات‪ ،‬میقات سّر یابد‪ ،‬و بر سّر آن‬ ‫تست‪ ،‬بشریت تو به محل زمین است‪ .‬او مر این امانت را قبول نكرد‪ .‬و كوه به‬
‫معانی واقف گردد كه با حق مناجات كند و گوید‪ :‬بار خدایا در این عالم كه ما‬ ‫منزلت مرادات تست‪ ،‬تو به مراد خود نیز قبول نكردی‪ .‬و آسمان به منزلت‬
‫را سفر داده‌ای قرب تو ما را مونس گشت‪ ،‬اگر نه هرگز بدین عالم قرار‬ ‫تست‪ ،‬و بدان نظر نیز قبول نكردی‪ .‬سرباز زننده اینها آمدند كه این همه را با‬
‫نكردیمی كه تو ما را بر مشاهده خود انس دادی‪ .‬از انس تو با خلق چگونه انس‬ ‫خود الفتی و مؤانستی بود‪ .‬و ترا در این داشتن از امانت بیخودی میباید بود در‬
‫گیریم‪ .‬و به همت دل و سّر خود چگونه بازگردیم؟ مناجات آن معانی این است‪.‬‬ ‫متابعت آن معانی كه روز میثاق آن امانت قبول كرد‪ .‬پس «ظلوم و جهول» در‬
‫باز اجابت حق مر او را آن است كه بدو ندا آید كه‪ :‬این مقامات مر تراست‪ ،‬و‬ ‫حق تو بی تو افتاد كه بی ق ّوت خود این قبول كردی‪ .‬ظالم باشی اگر از متابعت‬
‫اظهار مشاهده من مر تراست‪ ،‬و وصال من مر تراست‪ ،‬و كرامت و لطافت و‬ ‫او بیرون باشی‪ ،‬جاهل باشی اگر سّر آن معانی درنیابی‪.‬‬
‫عنایت من مر ترا است‪ .‬آرام تو با من است نه جز با من‪ .‬بخواه آنچه تو را از‬ ‫اكنون پرستش نگاه داشت امانت است تا یك لحظه از متابعت او بازنمایی‪ ،‬و‬
‫من میباید كه ورای مشاهده من نعمتی نیست مر تو را‪ .‬و رؤیت من به دار بقا‬ ‫حق آن امانت را باز گزاری كه به سّر دل خویش اقامت كنی كه سرپرستش بر‬
‫تا چنانكه از این سرایت بستانم به حكم مشاهده‪ ،‬از آن سرایت بستانم به حكم‬ ‫حق «یا عبادی» این است كه «یا عبادی» را حق به خود اضافت كرد و گفت‬
‫رؤیت خود كه‪« :‬منم حی قیوم»‪ ،‬و «منم رحیم و كریم»‪ ،‬و «منم حكیم و‬ ‫كه‪« :‬بنده من»‪ .‬از آزادی وی كرده باشد كه دربند هیچ چیز نیست‪ ،‬و بنده این‬
‫علیم»‪ .‬عزیزم به خود‪ .‬تو را بدین ع ّز عزیز كردم‪.‬‬ ‫چیزها نیست كه ظلوم و جهول گشتند‪.‬‬
‫پس ای جوانمرد! هركه را در نماز سّروی را این سرود مناجات دهند‪ ،‬كه باشد‬ ‫پس در چنین پرستش با اخالص اعزاز كل است از نظر به خود‪ .‬و این همه از‬
‫از او گرامیتر و عزیزتر؟ و چگونه عیش وی خوش نباشد؟ و چگونه در نماز‬ ‫آن باشد كه حق ـ تعالی ـ دیده سّر را گشاید و نمایش خود را به بینایی آن دیده‬
‫كردن به نشاط نباشد كه با وی چندین اكرام كنند! سّر نماز این است‪ ،‬و شریعت‬ ‫گرداند تا بر آن معانی گردد‪ ،‬تا هدایت از حق باشد مر دادن ایمان را‪ ،‬و قبول‬
‫این مردان این است‪.‬‬ ‫از آن دیده باشد مر خلعت ایمان را‪.‬‬
‫اكنون در سالی ماهیشان روزه فرمودند‪ ،‬و این سال را به عدد سیصد و شصت‬ ‫آنگاه ایمان وی را به صدق جلوه باشد در میدان قرب در كشوف مشاهده و‬
‫روز كردند‪ .‬اما روز و سال خاصگیان حق مشاهده حق است‪ .‬و این را بر‬ ‫اظهار ربوبیت بدین خلعت بنده آراسته گردد‪.‬‬
‫دوازده ماه كردند و یك ماه را از این برگزیدند‪ .‬بر وی رقم صیام كشیدند تا‬ ‫پس از آن حضرت مر او را سفری دهد بدین علم تا كلمه «ال اله اال هللا» را‬
‫بندگان بدو از طعام و شراب امساك آرند‪ .‬از درون تو ماهی نهادند كه آنرا ماه‬ ‫قبول كند‪ .‬گواهی از حكم دیده دهد كه بدان حضرت دیده است‪ .‬خود اصل او‬
‫محبت گویند‪ ،‬و آن اقبال آفتاب دوستی است‪ .‬ماه دیگر شرف نهادند‪ ،‬و آن اقبال‬ ‫در شرایط این اصول شریعت است‪ ،‬صالت و زكات و صوم و حج و غسل‬
‫آفتاب نیازمندی است و ماه ارادت نهادند‪ ،‬و این اقبال آفتاب گرفتاری است‪ .‬و‬ ‫جنابت‪ .‬اما هر یكی را سّری است‪.‬‬

‫‪45‬‬
‫اجابت و كرامت و معرفت كه او بدان مقام رسد‪ ،‬و به دید آن امنیت خود مبتال‬ ‫ماه صدق نهادند‪ ،‬و آن آفتاب راستی است‪ .‬و ماه تسلیم نهادند‪ ،‬و آن اقبال آفتاب‬
‫گردد‪ .‬در آن حالت وی ُجنُب گردد از پاكی ارادت توحید‪ ،‬كه وی را یگانه باید‬ ‫حكم برداشتن است‪ .‬و ماه رضا نهادند‪ ،‬و آن اقبال آفتاب حقیقت است‪ .‬و ماه‬
‫بود‪ ،‬و در آن مقام ماندن او به منزلت شركت است‪.‬‬ ‫وجد نهادند‪ ،‬و آن اقبال آفتاب بیخودی است‪ .‬و ماه وقت نهادند‪ ،‬و آن آفتاب‬
‫اكنون نتواند كه به حرم دوستی نظر كند‪ ،‬یا ندای حقی را سماع كند‪ ،‬یا در‬ ‫ربایش حقی است‪ .‬و ماه انس نهادند‪ ،‬و آن اقبال آفتاب سعادت دوستی است‪ .‬و‬
‫مشاهده قیام آرد‪ .‬وی را غسل باید آورد‪ .‬و غسل وی آن است كه به هیچ چیز‬ ‫ماه دیگر حدیث نهادند‪ ،‬و آن اقبال آفتاب قبول حقی است‪.‬‬
‫التفات نكند‪ .‬تا یك نظر باقی است حكم جنابت دارد‪ .‬پس آفتاب معرفت حكم‬ ‫این یازده ماه را باید گذرانید تا آنگاه كه به ماه صیام رسد‪ ،‬و آن اقبال آفتاب‬
‫جنابت از وی برگیرد تا ناظر حق گرد نه ناظر خلق‪ ،‬پس سّر جنابت این است‪.‬‬ ‫مشاهده دوست است كه امساك باید آورد از طعام و شراب‪ .‬هركه ذكر با‬
‫باز حج فرمودش‪ ،‬و «حج بر كسی است كه اسباب آن دارد كه بر او رنج نیاید‪،‬‬ ‫اخالص آرد‪ ،‬طعام و شراب وی آن است كه بقا یابد از آورد هر تابشی‪ .‬و‬
‫و او را قوت كامل باشد»‪ .‬و حج این طایفه آن است كه اسباب بیخودی سازند‪،‬‬ ‫نوری كه در باطن بتابد كه سّر او بدان مكشوف آید‪ ،‬و در بوستان آن به نظر‬
‫و بر نجیب ارادت نشینند‪ ،‬و محمل تسلیم راست كنند‪ .‬زاد و راحلة خویش‬ ‫آید‪ ،‬آن دید وی را به منزلت شراب است‪ .‬امساك باید آورد‪ ،‬تا این امساك را‬
‫معرفت حق بینند‪ ،‬و راه دلیل از سارقان مرادات خود مهیا بینند‪ .‬در بادیه‬ ‫افطار نیارد مگر به مشاهده دوست‪ .‬یك شادیش در وقت افطار اینست تا محرم‬
‫دوستی درآیند و میلهای اختیارات ببُرند تا به عالم صفات نظر یابند‪ .‬و به تابش‬ ‫گردد از این عالم‪ .‬و در آن مناجات كه در افطار این صوم كند آن است كه حق‬
‫نور معرفت از نجاست دید خود غسل آرند‪ ،‬و در عرفات همت خویش سّر سّر‬ ‫ـ تعالی ـ مر وی را بشارت دهد كه‪« :‬وصال من مر تراست‪ ،‬باش تا در وفای‬
‫خود بینند‪ .‬به سنگ‌اندازان حرم دنیا و عقبا و خلق را بیندازند‪ ،‬و از هرچه‬ ‫این‪ ،‬تا همه فردا به شراب و طعام مشغول آیند و تو به رؤیت من ناظر آیی‪ ،‬كه‬
‫نصیب خود است به تیغ صدق قربان كنند‪ .‬پس به گرد همت طواف كنند‪ .‬پس‬ ‫اجر چنین صایمان به نزدیك من جز لقای من نباشد»‪ .‬شادی دیگر روزه‌داران‬
‫مناجات كنند كه‪ :‬پادشاها! اگرچه همت بلند است و سّر صفای دل به دوستی‬ ‫را به وقت افطار آن باشد‪ ،‬و دیگر به وقت دیدار‪ .‬سّر صوم صوّام این است‪.‬‬
‫آراسته است‪ ،‬اینها دیگرند و تو دیگر‪ .‬آنگاه اجابت آن مناجات این باشد كه‪ :‬او‬ ‫باز فرمودندش كه‪ :‬از مال خود زكات بده‪ .‬پس این زكات بر كسی الزم كردند‬
‫را در حرم تجلی درآرند‪ .‬و بر سّر اسرار گوید كه‪ :‬بنده من هر كه بدین حرم‬ ‫كه از راه فعل چیزی به كف آرد و چیزی گرفته باشد‪ .‬در آن میان كه آن نه به‬
‫درآمد ایمن گشت‪ .‬بدان كه مشاهده من یافت‪ ،‬و وصال من مونس وی گشت‪.‬‬ ‫حاضری دل بوده باشد‪ ،‬از دویست درم او پنج بیرون كردند تا مكافات آن‬
‫ننهم وی را داغ فرقت‪ ،‬محجوب نكنم بصیرتش را تا آزاد گردد از دنیا و رنج‬ ‫خیانت شود‪ .‬اما مال خاصگیان درم و دینار نیست‪ .‬دلشان به منزلت مایه است‬
‫آن‪ ،‬و از خلقان و وحشت آن‪ ،‬از دوزخ و دركات آن‪ ،‬از بهشت و درجات آن‪،‬‬ ‫تا در سفر دوستی بدان كار كنند‪ .‬اكنون دیده برگرفتن ایشان ازین هردو عالم‬
‫كه این است عطای خداوند بر بندگان‪.‬‬ ‫زكات دادن است‪ .‬و اگر این زكات بازگیرند‪ ،‬نظر بر دست خود كنند تا هر‬
‫از چنین مقام كه باز آرندش‪ ،‬نه از آن شده باشد‪ ،‬كه در رفتن از خود به حق‬ ‫چیزی كه در دل درآمده است عقوبتشان كنند‪ ،‬تا همچو قارون به زمین هیبتشان‬
‫نگریستن‪ .‬چون بازآید‪ ،‬از حق به خود نگرد‪ .‬این نشان آمرزش و معرفت‬ ‫فرو برد و محجوب گردند كه بیش به حق راه نیابند‪ .‬سّر زكات این است‪.‬‬
‫است‪ ،‬كه این مردان را در دنیا و عقبا نیابی‪ .‬رضوان هللا علیهم اجمعین‪ .‬چنین‬ ‫باز سّر جنایت شستنشان فرمودند‪ .‬و آن از ق ّوت رغبت شهوت خیزد و از‬
‫كس را اندر بهشت نبینند‪ ،‬كه او را از خلق هر دو عالم بستدند‪ .‬نه اینجاش بینند‬ ‫اظهار منیت‪ .‬و این جنابت را همچون صوم سّری است‪ .‬جز حق بر آن كس‬
‫نه آنجا یابند‪ .‬این درویشان را به هر دو عالم نشان این است‪ ،‬و از اظهار‬ ‫مطلع نیست‪.‬‬
‫ربوبیت بر سّر عبودیتشان آثار این است‪.‬‬ ‫اكنون غسلش فرمودند كه تا به قربت به امر تواند آمد كه ُجنُب را مصحف‬
‫پس بحری كه در او چندین عجایب باشد‪ ،‬چگونه كسی از او صفت تواند كرد؟‬ ‫بسودن و قرآن خواندن و در مسجد رفتن روا نباشد‪ .‬اما جنابت این راه آنست‬
‫اما این بحر ربوبیت است‪ .‬گذرا و پرخطر است كه در او صدفی است بس‬ ‫كه در مرد از غیب مقامی از مقامات موجود آید از شوق و محبت و انابت و‬

‫‪46‬‬
‫عزیز و مك ّرم‪ .‬و آن صدف علوی نظر است كه در او سّر پادشاهی مضمر‬
‫بحر پنجم‬ ‫است‪ .‬اما بضاعت آن طریق سوزش سّر است‪ .‬از دوستی همی سوزد و از‬
‫بحر پنجم الوهیت است و گوهر وی وصال‪.‬‬ ‫سوختگی شرر همی جهد‪ .‬و هركه آن سفر اختیار كرد مسافر نگردد تا جان‬
‫بحر الوهیت آثار الهی است‪ ،‬و اله یكی است‪ ،‬والهان وی بسیار‪ .‬وصف این‬ ‫عادت را بساط قدم نكند‪ .‬چون كرد‪ ،‬بدون بگذرد كه غواصی آن بحر را جان‬
‫بحر والهی است اما تا غواص بدان صدف نرسد والهی وی را حكم نكنیم‪.‬‬ ‫پیش بمرده است‪ ،‬تا زنده است مانع راه است‪ ،‬چنانكه گوید‪:‬‬
‫و این واله را كه َولَه باشد‪ ،‬آثار الهی باشد‪ .‬مر او را شراب مو ّدت در آن‬ ‫نظم‬
‫حضرت بچشانند‪ ،‬از سُكر آن واله گردد‪ .‬اما او نه از خود وصف تواند كرد‪ ،‬نه‬ ‫در بحـــر ربــوبیت ره پــرخطر است‬
‫از والهی خود‪ ،‬نه از سُكر و ُشرب خود‪ ،‬بدانگه وی را مغلوب و مقهور‬ ‫كآنجا صدف عزیز علوی نظر است‬
‫گرداند‪.‬‬ ‫چون توشه آن طریق شور و شرر است‬
‫پس اله یكی است و همه را كه دارد به قدرت خوش دارد‪ ،‬در پناه رعایت خود‬ ‫مر رهرو بحر را ز عادت گذر است‬
‫دارد‪ .‬یكی را كشف جالل دهد‪ ،‬یكی را كشف جمال دهد‪ ،‬دیگری را كشف‬
‫لطف‪ .‬بر محل‪ ،‬مرتبة هر یك می‌دارد‪ .‬این را بدو ننماید و او را بدین‪.‬‬
‫اما واله را كه َولَه و بیقراری كامل باشد و نداند كه وی را چه شده است‪ ،‬و‬
‫محرمی خود را واقف نگردد كه از كدام جوانب بوده است‪ .‬دل را بیند كه بر‬
‫هیچ قرار نكند‪ ،‬و سّر را بیند كه بر هیچ چیز سكون نكند‪ .‬ولیكن از آنكه خبر‬
‫ندارد‪ ،‬بیقراریش از آن است كه همگیش آرزومندی اله گرفته باشد‪ ،‬و در‬
‫شورش و محبت افتاده باشد‪ ،‬و آن آفتاب معرفت صبحی دیده باشد‪ ،‬و محبّ را‬
‫محرم خود نیافته باشد‪ .‬شبانروزی ده هزار نفس بزند‪ ،‬به هر نفس ده هزار‬
‫حجاب را در حركت آرد بیقراری از این روی افتد كه هر حجابیش منزلگاهی‬
‫بوده است‪ .‬چون ُح ُج ب بیقراری بیند‪ ،‬از ترس و آرام حجاب خود را مجرد بیند‬
‫كه از او نزول میكند تا حجاب وی ضرب گردد‪ .‬و نفس همت را اشارت بیند‬
‫كه هر جراحت قبول نكند‪ .‬محبّ رقم فنا بر وی كشد و از او درگذرد‪ ،‬كه اگر‬
‫همت او آه كند محب را بسوزد تا از والیت جان معزول گردد‪ ،‬یا مستهلك‬
‫عملش كند‪ ،‬یا چون مجنون به انسش بدواند تا از كلی خالیق بیزار گردد‪ .‬اما‬
‫برای مدار مصالح د َِم سرد زند‪ ،‬تا از آن سردی ناخواهانی چیزها پدید آید‪.‬‬
‫محب را پاس این حدیث باید داشت تا اگر بعد از آن پیش وی چیزی گذر كند‬
‫ازو درگذرد‪ ،‬اگرچه دنیاست و عقبا است‪ ،‬تا آنگاه كه مسافری او راه همت‬
‫گردد كه راه را توقف روی نیست‪.‬‬
‫چون این حجابها محو گشت‪ ،‬میسر گردد بر او همه چیزها‪ ،‬تا آنگاه كه بر‬

‫‪47‬‬
‫بشكستستی و مرد همان‪.‬‬ ‫همت خود عدیل گردد‪ .‬و عدیلی وی آن است كه بر هرچه همت نظر نكند او را‬
‫اما صفت بدل گشته‪ .‬اگرچه آنها كه ببینندش كه وی را ندیده باشند‪ .‬دوستش‬ ‫موافقت باید كرد‪ ،‬تا آنگاه كه در دل خود بیابد نوری‪ .‬و آن نور ارادت است تا‬
‫گیرند و برویشان بخشودن آید‪ ،‬بدان كه معنی دوستی در وی اثر كرده باشد‪،‬‬ ‫در این تابش هیچ ارادتی را محرم دل خود نیابد جز ارادت حق‪ .‬آن نور غذای‬
‫زمینها به زیر قدمش نازنده گردند‪ ،‬و آسمانها بر او نثار كنند‪ ،‬و كوهها قدم او‬ ‫او گردد‪ ،‬بدان معنی كه بی‌او یك لحظه نتواند بود‪ .‬وثمره آن نور محب را آن‬
‫را جوینده گردند‪ ،‬نعمتهای دنیا و عقبا مر او را خواهنده گردند‪ ،‬بدانگه خدای‬ ‫است كه حیات و ممات همه خالق به نزد او یكسان گردد‪.‬‬
‫دوست وی گردد‪ .‬همه وحوش و طیور با وی اُنس یابند‪ ،‬او را بجز دوست هیچ‬ ‫باز تابش نور صدق باشد كه او را مفرد گرداند كه نظر هیچ خالیق در دل او‬
‫نباید‪ .‬و خود این همه را حق دوست گردانیده باشد كه‪ :‬من وی را دوست‬ ‫نماند‪.‬‬
‫می‌دارم‪ ،‬شما كه بندگان منید دوست مرا دوست دارید‪ .‬دوستی اینچنین محبان‬ ‫پس تابش نور شوق مر او را نموده گردد‪ .‬همه آرزوی وی آن باشد كه همه‬
‫در دلها چنان جای گیرد كه درخت در زمین نرم‪ .‬و چندانش در دوستی بدارند‬ ‫چیز را از دل وی دور كنند تا آرزومند حق گردد‪ .‬همه خواهد كه با او گوید‪.‬‬
‫كه مستغرق لطافت دوست گردد‪.‬‬ ‫چنان اُستاخ‪ 79‬گردد كه همه غم و شادی با او گفتن گیرد‪ ،‬چنانكه كس با مادر و‬
‫پس بر او ِب ّر و اكرام كنند و ِسّر او را بیارایند به تابش تجلی‪ ،‬تا همه عالم عالم‬ ‫پدر خود نتواند گفتن‪ ،‬و آن را تأثیر سُكر گویند‪.‬‬
‫صفا ببیند بی حجاب‪.‬‬ ‫در آن پایگاه بدارندش تا جان به نزد وی بی قدر گردد و به هر ساعت با حق‬
‫و بر او هرچه كند نگیرند‪ ،‬كه از او خود چیزی موجود نیاید كه نه موافق‬ ‫مناجات كند‪ :‬ای خداوند! مرا بیش طاقت جدایی نیست‪ ،‬و نیز بی تو صبرم‬
‫دوستی باشد آنگاه تابشی باشد كه از دیدن این صفاتش بستانند‪ ،‬و آن آثار الهی‬ ‫نیست‪ .‬گریان و حیران گردد و از تصرف و تمیز خود عریان گردد‪ .‬سوز وی‬
‫باشد‪ .‬آن بحر او گردد كه در او مستغرق شود كه بیش هیچ نداند كه از چه چیز‬ ‫به هر لحظه زیادت گردد‪ ،‬و گرفتاریش زیادت گردد‪ ،‬تا شكیبائیش به نهایت‬
‫است و بر چیست‪.‬‬ ‫رسد‪ .‬و این هم بدان صفت گردد كه كسی را تیغ زنی‪ ،‬نه مرده باشد و نه زنده‪.‬‬
‫آنگاه صدف به كف آرد‪ ،‬و آن نوری باشد كه دیده وی را قبض گیرد تا راه او‬ ‫تمام این كس نه به حق رسیده باشد و نه باز تواند آمد‪ .‬در آن تابش همی سوزد‬
‫را بیرون برد‪ ،‬و آن رعایت است‪ .‬اما وصف آن نور نتواند كرد با آنكه در حكم‬ ‫و آن را طالب می‌باشد‪ .‬همه از هالك بگریزند و او هالك را به جان بخرد تا به‬
‫اوست‪ .‬در حكم آن بودن و بهره از او برداشتن كه راه در تابش او رفتن‪ ،‬این‬ ‫دوست رسد‪ .‬اگر كلی بالی حق به وی روی نهد‪ ،‬وی والء شناسد و نداند كه با‬
‫منزلت صدف است مر او را‪ ،‬تا آنگاه كه دیده یابد‪ ،‬آن را صورت دیده خوانند‪،‬‬ ‫وی چه می‌كنند‪ .‬اگر بسوزندش و عقوبت كنند خبر ندارد‪ ،‬اگر آرزومندی او را‬
‫تا بدان همت را ببیند در قیام انفراد به پای شده‪.‬‬ ‫حق به مالیكه نماید همه بر وی بگریند‪ ،‬و همه خالیق بر وی ببخشایند‪ ،‬و كرم‬
‫پس تابش دیگر بر وی غالب گردد‪ .‬آن دیده نیز در وی حجاب گردد و سّرش‬ ‫و بخشودن حق بدو زیادت تر‪ .‬اما در آن همی داردش تا همگیش فدای آن‬
‫مكان عادت گردد‪ .‬و وی را از آن نزول باید كرد‪ ،‬و ه ّمت را واسطه بیند‪ .‬رفته‬ ‫دوستی گردد‪.‬‬
‫گردد بی قدم‪ ،‬دیده یابد بی بصر‪ ،‬تصرف سماع یابد بی سمع‪ ،‬نطقی یابد بی‬ ‫آنگاه تابشی دهد دل او را از آفتاب دوستی تا والیت دل او بكلی بگیرد‪ .‬محب‬
‫لسان‪ ،‬این را وله خوانند‪ .‬والهیش درست گردد‪ .‬و كمال وله این است مر اهل‬ ‫چون خاك گردد بی‌اختیاری‪ ،‬بی‌تدبیر و بی تصرف گردد تا هرچه گونه‌اش‬
‫او را‪.‬‬ ‫میگردانند‪ .‬چنان میباشد هیچ چیز مر او را بال نماید آن را كه دیگران بال‬
‫آنگاه خداوند ـ عز اسمه ـ محو گرداند از نظر او چیزی را كه نام آفریده بر‬ ‫شناسند‪ .‬به هرچه دیگران جزع كنند وی را در آن دیدار نیست‪ .‬راحت دیگران‬
‫اوست‪ ،‬و مشاهده خود بر او كشف كند‪ ،‬و با و سّری از اسرار گوید كه‪ :‬نعمت‬ ‫وی را محنت گردد‪ .‬شادی دیگران وی را اندوه گردد‪ .‬گویی از نهاد بشریت‬
‫عزیز تو را ارزانی داشتم كه بسیار سوختی و افروختی‪ ،‬و در دوستی ما‬
‫گداختی‪ ،‬و از كلی عالم بپرداختی‪ .‬اینك نواخت ما مر ترا‪ .‬تو ندانستی به ارادت‬ ‫‪ - 79‬گستاخ‬

‫‪48‬‬
‫كردن را شاید‪ .‬در این صحو وی را پدید آید آنچه در وله او را نبوده است و از‬ ‫خود كه چه خواستی‪ .‬اكنون بدان كه ما ترا خواستیم تا تو بدان خواست ما را‬
‫هر یك تجربه برگیرد‪ ،‬و از علم هر یك حقیقت طلب كند‪ ،‬و از صورت هر‬ ‫خواستی پس خواست ما مر ترا به مشاهده ما رسانید نه ارادت صدق محبت تو‪.‬‬
‫چیز سّر باز جوید‪ .‬در هر چه آنگاه متحرك بوده است اكنون ساكن باشد‪ ،‬و در‬ ‫از ما بدان نگر كه ما ترا بدان محل رسانیدیم‪ ،‬نه از آن به ما نگری كه بدین‬
‫هر چه آنگاه نابینا بوده است اكنون بینا گرد‪ .‬و از احوال دل و سّر واقف گردد‬ ‫فعل بدو رسیدم‪ .‬از ق ّوت ما قوت یافتی‪ ،‬و به ارادت ما محبت یافتی‪ ،‬و به‬
‫كه وقفة فُرقت راه چیست‪ ،‬و ماندن و نقل كردن مرد در راه چیست‪ .‬روزگار‬ ‫تعریف ما معرفت یافتی‪ ،‬و از كشش ما حضرت ما یافتی‪ ،‬و از نمایش ما‬
‫هر یك را دریابد‪ .‬صاحب ارادت را بداند‪ ،‬صاحب صدق را بداند‪ .‬مشتاقان و‬ ‫مشاهده ما یافتی‪ .‬پس چون همه از ما یافتی‪ ،‬شرم نداری كه از ما یك لحظه‬
‫محبان را بداند‪ .‬راضیان و صابران را بداند‪ .‬متوكالن و مفردان را بداند‪.‬‬ ‫بازمانی‪ .‬ع ّز ت تو از ماست كه بر كشنده تو ماییم‪ .‬محب را شكستگی آنگاه‬
‫مبتدیان و موحدان را بداند‪ .‬صاحب وقت و صاحب حال را بداند‪ .‬اهل سماع و‬ ‫درست گردد كه این منزلت یابد‪ ،‬درستی حال والهان حق‌ـ تعالی ـ این باشد‪.‬‬
‫اهل عشرت را بداند‪ .‬اهل زندگانی و اهل معاملت را بداند‪ .‬صاحب نظر و‬ ‫پس ای جوانمرد! این وله را به قال و حال در نتوان یافت كه قال صورت‬
‫صاحب خبر را بداند‪ .‬مجردان و مسافران را بداند‪ .‬مدعی و معنوی را بداند‪.‬‬ ‫خواهد‪ .‬دل در والهان حق حجاب عظیم است كه دل مكاتبتی دارد‪ ،‬پس والهان‬
‫آرزومندان و امیدواران را بداند‪.‬‬ ‫از مكان بیرون شوند‪ .‬نه از مكن منزل و حجر‪ ،‬چون اله را مكان نیست‪ .‬و اله‬
‫پس كسی را كه چندین علوم حاصل آید‪ ،‬برای مدار این راه را‪ ،‬مقتدایی را‬ ‫را را از مكان خود بیرون رفتن به حضرت اله نیز راه نیست‪ .‬والهان كه در‬
‫شایسته باشد و اقتدا كردن به وی بایسته باشد‪ .‬هركه را این علوم نیست‪ ،‬روندة‬ ‫دل ایشان آتشی است كه اگر به كوه روند كوه آب شود از آتش دل ایشان‪.‬‬
‫این راه را تعلیم نداند كرد‪ ،‬و دعوتش بدین نباید كرد‪ ،‬كه راهی بس با خطر‬ ‫اما به كوه برای آن روند كه حق ذكر كرده است كه غذای آتش دوزخ كوه است‬
‫است‪.‬‬ ‫و آدمی‪ .‬تا ایشان را در آن وله پندار افتد در سوزش آن آتش‪ ،‬كه مرا چون‬
‫بدانكه هر كه در آمد بازگشتنش كفر است‪ ،‬اما رونده باید كه این چنین علم را‬ ‫سوزد كه آدمیم‪ ،‬كوه را نیز سوزد‪ ،‬كه ما هر دو را صال در داده آمد‪.‬‬
‫بشناسد‪ .‬و رمزی از صنعت او اینجا پدید كنیم كه از زندگانی او بر مرید چه‬ ‫اما بی چاره واله كه بدینقدر تمییز نداند كرد كه سرای هنوز بدل نگشته‪ ،‬و این‬
‫پیدا آید كه چون گفت او را استعمال كند‪ ،‬یا عبارت را سماع دید‪ ،‬خود را باید‬ ‫آتش آتش دوزخ نیست كه دوزخ را خود بدین آتش عقوبت كنند‪ .‬عقوبت دوزخ‬
‫كه طلب كند كه بر هیچ چیزش آرام هست‪ ،‬یا عبارت او مر او را از همه‬ ‫نه از خیانت است‪ ،‬اما اظهار كرامت دوستان است كه دوزخ را برای آن نهادند‬
‫آرامگاهها بركند و همه قدر او را بی قدر پیش او نهد و نشان دل گم شده‬ ‫كه همه را قهر كنند و بترسانند‪ .‬چون دوستان را بدانجا درآرند‪ ،‬آتش دل ایشان‬
‫بازیابد‪.‬‬ ‫دوزخ را دور كند‪ ،‬آن دشمنان را پندار افتد كه آتش ما را نخواهد [گرفت‪.‬‬
‫اكنون آن صحبت را نگاه دار كه از او بهره تمام برگیری‪ .‬صاحب‬ ‫دوزخ را این عقوبت نمایند كه دشمنان از من بترسیدند‪.‬‬
‫صحوراسماع كردن مسلّم است‪ ،‬كه این تجربه ها یافته باشد‪ .‬و او تواند كه‬ ‫و دیگر به كه رفتنشان برای آن است كه تا تسبیح هر سنگی شنوند و بدان‬
‫مریدان را در سماع از صالح و فساد بازدارد‪ ،‬و شرایط ایشان معلوم كند‪ ،‬و‬ ‫سماع خوش گردند‪ .‬خود را و كوه را معزول كنند‪ ،‬و در آن والهی با دوست‬
‫از روزگارشان انصاف بازخواهد‪ ،‬و از حاضری دلشان نشان دهد‪ ،‬و از‬ ‫مناجات كنند كه از كلی خالیق بیخبر گردند‪ .‬هرچه خواهند بر موجبه دوستی‬
‫صحبت وقتشان بازخواهد‪ ،‬و در تواجدشان سخا و ایثار خواهد‪ ،‬و دریافتن‬ ‫خواهند‪ .‬یا وصال خواهند یا از فراق بازداشت خواهند‪ .‬و حق از آن كریمتر‬
‫حالشان درستی طلب كند‪ ،‬این پیر را نشان حكمها روان باشد‪ ،‬كه او اهل دید‬ ‫است ایشان را بدین حكم بگیرد‪ ،‬كه مغلوب وی‌اند و از مغلوبان در گذاشتن‬
‫باشد‪ .‬و هركه در صحبت وی بود روزگار تمام یابد‪ ،‬چون حكم و اشارت وی‬ ‫فضل محض است‪.‬‬
‫را پاس دارد‪.‬‬ ‫اما چون از آن َولَه بیرون آیند ذرّه ذ ّره برایشان بگیرند‪ ،‬زیرا كه از سُكر به‬
‫پس كسانی كه در این راه در آمده باشند و به جاهالن این راه اقتدا كردند‪ ،‬از‬ ‫صحو آمده باشند‪ .‬تا در سُكر است به وی اقتدا نشاید كرد‪ .‬چون صحو آید اقتدا‬ ‫َ‬

‫‪49‬‬
‫حالت زندگی خبر نیافتند‪ .‬به صورت آمدن و هم بر صورت ماندند‪ ،‬كه چنان‬
‫بحر ششم‬ ‫كس را طلب نكردند كه طالب وی نیازمند باشند‪ ،‬و اینها خود نیازمندی را‬
‫بحر ششم جمال است و گوهر وی رعایت‪.‬‬ ‫طلب نكردند‪ .‬نیازمند طالب آن مرد اهل دل است كه جز معنوی زندگانی را‬
‫این بحر جمال بحری است كه غواص را مستغرق لطافت و اظافات خود كند‪.‬‬ ‫قبول نكند كه قوت خود بیابد‪.‬‬
‫و مقدمه یاد كرده شد كه حق را ـ ع ّز اس ُمه ـ جالل و جمال یك صفت است‪.‬‬ ‫اما مرد باید كه دل را بازشناسد كه صاحب صحو است یا صاحب قبض است‪،‬‬
‫هركه را بدان بحر غرقه كردند و جمال را بر او كشف كردند‪ ،‬وی از‬ ‫یا صاحب سُكر است‪ ،‬یا صاحب حزن است یا صاحب وجد است‪ ،‬یا صاحب‬
‫تصرفات فنا گشت و به یافت جمال بقا یافت‪ ،‬و بر وی هیچ چیز مشتبه نماند‪ ،‬و‬ ‫وقت است‪ ،‬یا صاحب حالت است‪ ،‬یا صاحب كرامت است‪ ،‬یا صاحب خواست‬
‫بدین علوم وی را مشكل نماند‪ .‬اما كسانی كه از این كشوف در حجاب ماندند‪،‬‬ ‫است‪ ،‬یا صاحب حیات است‪ ،‬یا صاحب بصیرت است‪ .‬و از سیرت هر یك‬
‫در پایگاه جهل مستقیم گشتند‪ ،‬آن كار ایشان از بی بصیرتی است‪ .‬خود این‬ ‫بگوییم‪:‬‬
‫حدیث ع ّز ت آن است كه نظر نامحرم را به حضرت او دیدار ندهند‪ .‬و هر‬ ‫صاحب صحو در مقام فرح باشد‪ ،‬و صاحب قبض در مقام جالل‪ ،‬و صاحب‬
‫نااهلی را نقمت آن والیت میسر نشود‪ ،‬كه این مرتبه خاص خاص است‪ .‬پس‬ ‫سُكر در مقام غلیه و صاحب حزن در مقام آرزومندی‪ ،‬و صاحب وجد در طلب‬
‫خاص در حق خاص خاص عام است‪ ،‬كه وی در حكم جالل است‪ .‬وی بر نكته‬ ‫وله باشد‪ ،‬و صاحب كرامت طالب اظهار خود‪ ،‬و طالب فراست شهره‌كننده‬
‫اهل جمال دیدار ندارد‪ ،‬دیگران را كجا دیدار باشد؟‬ ‫خود باشد‪ ،‬و صاحب حیات طالب وجود باشد‪ ،‬و صاحب بصیرت طالب وصال‬
‫اما این سخن را با اهل او گفتن به رموز و اشارت است‪ ،‬كه وی را بینایی بر‬ ‫باشد‪.‬‬
‫كمال است‪ ،‬و هر نیازمندیی به عبارتی است كه وی بیند دوستی گرفتار است‪.‬‬ ‫پس هركسی در بحر بهره خود غرقه گشتند‪ .‬از غرقه شدگان مرد را عبرت‬
‫گفتن این علم برای دو تن مباح است‪ ،‬دیگران را در آفت افكند‪ ،‬كه هر كه را‬ ‫باید گرفت‪ ،‬كه ایشان را مقتدا كسی باشد كه در او بهره‌ای نمانده باشد‪ .‬پس این‬
‫دل از دو عالم شسته است و جان به نزد وی بی قدر گشته است و او از منزل‬ ‫صاحب صحو است كه آن همه در او جمع است‪ ،‬و او از همه گذشته است‪ .‬این‬
‫عادت بیرون رفته‪ ،‬مستحق این علم باشد كه بر مستحقان بخشودن و بذل كردن‬ ‫دیگران از او شاخ شاخند و او جمع است‪ .‬پس هر كه خواهد كه از تفرقه‬
‫سزاوار است‪.‬‬ ‫مهذب تر‬‫برهد‪ ،‬او را به جمع تقرب باید كرد‪ ،‬تا دل وی جمع گردد و در راه ّ‬
‫اگر كسی را در كل عمر خویش نظری افتد بر بقای جان خود‪ ،‬معنی دوستی‬ ‫آید‪ ،‬كه این بحر الهیت منكر عظیم است‪ .‬اما غواص را بدان بحر قدیم باید بود‬
‫با وی حرام است گفت‪ .‬این كه جمال غارت كننده همت هاست و تفرقه كنندة‬ ‫و ترك دل و جان باید گفت تا بر او مسلّم گردد و بود و نابود جان‪ ،‬كه حق بر‬
‫جانها است‪ .‬اگر نه چنین بودی‪ ،‬كمال جمال بر اهل جمال پدید نیامدی‪ .‬كمالش‬ ‫سّر و نهان‪ ،‬خود علیم است و جان دادن در این راه با بیم است‪ ،‬چنانكه قایل‬
‫در حق بینا افتد تا وی مستوفایی؟ خود كند تا به نزد او نماند از دل و سّر‬ ‫گوید‪:‬‬
‫چیزی‪ .‬نه بقای مقامات داند‪ ،‬نه بقای احوال‪ .‬از همگیش بستاند و به زوال هر‬ ‫نظم‬
‫همه مزین كند‪ ،‬كس را تأسف خوردن نباشد‪.‬‬ ‫ایــن بحــر الهیش عظیم است و عظیم‬
‫اما حیا وی را اسیر كرده باشد‪ .‬به خجالت متحیر گشته باشد‪ ،‬كه باری صد‬ ‫غــواصی بــدان بحـر همـی بود قدیم‬
‫هزاران هزار جان بودی تا آن را ایثار این راه كردمی‪ .‬پس كدام حوصله است‬ ‫تـــرك دل و جـان به نزد وی باد سلیم‬
‫كه این حدیث را رد او مجال باشد‪.‬‬ ‫چون بـر سّر والهیش حق هست علیم‬
‫چون حالت مرد در كشوف جمال بدین صفت گردد‪ ،‬وی را كامل خوانند كه او‬

‫‪50‬‬
‫نگاه دارد‪ .‬گزارد امرشان اكنون زیبا گردد كه در پرستش معبود را ببینند نه‬ ‫از جمال الهی بی كمال است‪ .‬آنها را هم حق داند كه در این پایگاه چه گرامی‬
‫پرستش را‪ .‬ایشان را گفتم در آن سه وقت بار دهند‪ .‬اما كس بر آن روزگار‬ ‫بندگان باشند‪ .‬و از صد هزاران كه در این راه درآرند‪ ،‬یكی را بدین محل‬
‫مطلع نشود‪ .‬ایشان را خود برایشان دیدار ندهند‪ ،‬كسی دیگر ایشان را چگونه‬ ‫رسانند‪ ،‬دیگر همه طفیل وی باشند‪ ،‬كه مراد است‪ .‬هركه دوستی را به دعوت‬
‫ببیند كه دوستان را به دیدار هركس ندهند؟‬ ‫خویش خواند‪ ،‬چند كس را در آن دعوت به طفیل او درآرند تا ندانند كه مقصود‬
‫اما ایشان را بر چند هزار كس دیدار دهند برای اكرام ایشان را‪ .‬و نمایند مر‬ ‫كیست‪ .‬و این برای مغیب گردانیدن سّر وی باشد‪ ،‬بدین معنی كس خواص حق‬
‫ایشان را كه هركس را بر چه داشتیم‪ .‬و معلومشان گردانند كه از ما چه‬ ‫را درنیابد‪ .‬چند هزار كس از عبارات و اشارات اُنفاس وی راه یابند‪ ،‬و واقف‬
‫خواستند و ما مكافات خواست جزای ایشان چه دادیم‪ .‬و كشف گردانند سّرهای‬ ‫نگردد كه او را با حق چه سّر است‪ .‬بدانگه او از حق به هركس ننگرد‪.‬‬
‫آن كسان را كه حق را بر ایشان دوستی است و ایشان را با حق‪ .‬و نمایند مر‬ ‫چون اذن حق مر او را بیاگاهاند‪ ،‬تا درخواند ماندگان راه را‪ .‬و بصیرت خواهد‬
‫ایشان را كه دوستی بی علت كراست‪.‬‬ ‫سالكان راه را‪ ،‬همه در كار وی كنند كه ایشان راحت عالم‌اند و مردانند‪ .‬و‬
‫این همه را بدیشان نمایند‪ ،‬اما یك لحظه شان بدیشان باز نمانند‪ ،‬و در كارشان‬ ‫مردشان از آن خوانند كه مراد همه كس از ایشان برآید كه ایشان از حق‬
‫تصرف نمایند‪ ،‬و در گذاشت و داشتشان تمییز نمانند‪ .‬بدانگه نظر جمال این‬ ‫درخواست نكنند از شرمگینی اما چون اذن پادشاهی باشد‪ ،‬در آن وقت كه لطف‬
‫همه را بر سّر ایشان فراموش گرداند‪ .‬اگر نه چنین استی‪ ،81‬استده‪ 82‬نیندی كه با‬ ‫حق برایشان بسیارگردد‪ ،‬و در آن نواخت امرشان كنند كه بخواهید آنچه تان‬
‫چندین هزار كس بنشینند و بیایند و بروند و بگویند و بشنوند و ببینند و بنگرند‪،‬‬ ‫باید‪ .‬و سّر آن خواست بر ایشان كشف گردانند كه چه خواهند و كرا خواهند‪.‬‬
‫سّر ایشان بی خبر باشد از این همه كه گفتیم‪ .‬پس كه دریابد مر ایشان را كه‬ ‫آنگاه كه خواهند آن خواست را هیچ رد نباشد‪ .‬بدان كه در حق خود نباشد‪ ،‬كه‬
‫عزتشان بدین بزرگی است؟ اگر بدینها باز مانند ذلیل باشند نه عزیز‪ ،‬كه ذلیل‬ ‫اگر در حق خود خواهند‪ ،‬هرچه خواهند تحت آن نعمت است كه ایشان را‬
‫را به هر جای گذارند‪ ،‬اما عزیز را از همه جایگاه نگاه دارند كه ایشان‬ ‫داده‌اند‪ ،‬تا از آن نعمت به تحت نیایند‪ .‬ایشان را از این بی‌ادبی نگاه دارند كه‬
‫محرمند ـ و محرم را به نامحرم ننمایند برای ع ّزشان‪.‬‬ ‫اهل حال را اگر رعایت حق نیستی‪ ،‬به هر لحظه صد هزار جان خراب‬
‫آن را كه جمال است شهید حق است‪ ،‬زیرا كه شهیدی وی مشاهده حق است‪،‬‬ ‫گردیدی و ایشان از شرم آب گردندی‪ .‬و هر قطره آب كه بر اهل گورستان‬
‫كه در آن مظالم سّر هستی وی را برداشتند كه شهادت از مشاهده‌اند‪ .‬چون‬ ‫افتدی آب حیات گرددی‪ ،‬و اگر بر كوهها افتدی همه بسوزندی‪ ،‬و اگر بر‬
‫ایشان را آن همه شهادت نبود‪ ،‬این همه تمییز و تصرفات كه وصف كردیم از‬ ‫زمینها افتدی همه نرگس و ریاحین رویدی‪ ،‬و آن همه از تأثیر جمال حق باشد‪.‬‬
‫ایشان غارت گشت ایشان ُكشتگان حق‌اند در حرم مشاهده او‪ .‬ایشان را از‬ ‫‪80‬‬
‫به خواست اختیار ایشان آنگاه محو گشتند كه آن كشف جمال به نوراستده‬
‫مصاف آزادیشان بیرون برند‪ .‬مبارزی از عنایت حق بود‪ ،‬و تیغ نمود حق بود‪.‬‬ ‫گشتند از خود و از حجاب به كشف آمدند‪.‬‬
‫و «سیف قاطع» آن را گویند تا بر زره عافیت وی زد‪ .‬تیغ از مكان جاه افتاد تا‬ ‫پس با خودی باید كه اختیار كنند‪ ،‬و محجوبی باید تا سوال كند‪ .‬پس ایشان را از‬
‫از هالك دید خودش برهانید‪.‬‬ ‫این مرتبه بیرون بردند‪ .‬اگر اختیار كنند اختیار دوست كنند‪ ،‬اگر سوال كنند به‬
‫این چنین شاهد را بزرگواریست در این عالم‪ ،‬و در آن عالم‪ .‬پس هر كه را‬ ‫اذن دوست كنند كه ایشان را در نظر آید‪ ،‬صاحب نظر معطل باشد از عمل و‬
‫مشاهده باید‪ ،‬گو سفری بدین بحر كن كه جهاد اكبر است و این گردیدن است‪.‬‬ ‫تمییز و تصرفات و اختیار خود‪ .‬از این معطلیشان واجب كند كه در كشوف‬
‫پس آن گردش كه پیغامبر گفت ـ علیه‌الصلوه والتحیه ـ َر َجعنا ِمن َال ِجها ِد اال َكبر‬ ‫جمال‌اند‪.‬‬
‫َصغر‪».‬‬
‫ِ‬ ‫اِلَی ِ‬
‫‌الجها ِد اال‬ ‫اما معطل امر نباشد‪ ،‬كه آن وادی هالكت است و حق ایشان را از آن وادی‬
‫‪ - 81‬هستی‬
‫‪ - 82‬ایستاده‬ ‫‪ - 80‬ایستاده‬

‫‪51‬‬
‫از خود خو كند‪ ،‬و از جمع تفرقه دور باشد‪ ،‬و در تابش جمال قوی گردد‪ ،‬و‬ ‫و تصدیق او از آن باشد مر جمال پادشاهی را‪ .‬و این شعاع صدیقان است كه‬
‫سوختة این حدیث شود‪ ،‬كسوت انفراد بپوشد‪ ،‬به میدان تجرید قیام آرد و انتظار‬ ‫حق مر ایشان را نوری دهد به باطن تا حاضر حضرت او گردند و از كشوف‬
‫نظر نگردد‪ ،‬و در هر چیزی بی خبر گردد‪ .‬آنگاه وی را به نمایش حد حیات‬ ‫مشاهده او دور باشند‪« .‬قتیل‌هللا» این را خوانند‪ ،‬كه جمال بر او كشف كنند تا‬
‫جمالی دهند تا شخص بقای وی در حركت آید‪ ،‬كه بی‌اذن حق لحظه‌ای جنبش‬ ‫حیات عادت وی فنا شود‪ .‬از آن فناش بقا دهند‪ ،‬پس این بقا بر دید و دیده گشاده‬
‫نیارد‪ ،‬و بی‌اذن وی سماع نكند‪ ،‬و جز به نمایش وی نظر نكند‪ ،‬و جز گل‬ ‫است‪ .‬گو فنا را برگزین كه هر آینه فنا خواهد شد‪ .‬تا آن بقا نیابی این در حدیث‬
‫وصالش نبوید‪ ،‬و جز اسرار دوستی با وی نگوید‪ ،‬و جز مشتاق مشاهده وی‬ ‫حاضر كی درست آید؟‬
‫نباشد‪.‬‬ ‫اما حاضر خاص را بیع و تجارت نماند‪ .‬ایشان خود بقا فدا كنند نه فنا‪ ،‬كه در‬
‫اهل جمال را به چندین لطایف میپرورند‪ .‬وی از آن جمال باز نتواند بود اگرچه‬ ‫ایشان خود دید بقا نماند‪ .‬ایشان به باقی حقیقت حق را شناختند‪ .‬همه بقای خود‬
‫یك نظر است‪ ،‬كه نمایش آن همه حالها بر وی حرام كند كه از خود به هیچ چیز‬ ‫بدین تحدیث درباختند‪ .‬نماند به نزدیك ایشان اثر بقا و فنا‪ ،‬كه اثر ماندن‪ ،‬مرد‬
‫ننگرد‪ .‬اما به اذن دوست نگرد‪ ،‬و هیچ طعامی و شرابی بی‌اذن جمال نخورد‪،‬‬ ‫بَ ّر را باشد نه مرد بحر را‪.‬‬
‫و هیچ نطقی نزند تا آن جمال نبیند‪.‬‬ ‫پس ایشان در بحر جمال مستغرق گشتند‪ .‬از بقا همچنان پاك گشتند كه از فنا‪ ،‬و‬
‫در بحر جمال مسافران را به فنای خود این چنین منزلتی دهند‪ .‬به جانها تقرب‬ ‫از فنا همچنان پاك گشتند كه از بقا‪ ،‬و از حضرت همچنان گشتند كه از غیبت‪،‬‬
‫باید كرد كه صد هزار كس را در این عالم آوردند و بیرون بردند كه صالی‬ ‫و از محبت همچنان گشتند كه از عداوت‪ ،‬و از معرفت همچنان پاك گشتند كه‬
‫این حدیث بر دلشان راه ندادند‪ ،‬و در همه عمر انگشت نیاز بر حرف این سّر‬ ‫از نكرت‪ ،‬و از توحید همچنان پاك گشتند كه از شرك‪ ،‬و از وصال همچنان‬
‫نهادند‪ ،‬و حقیقت این علوم را تمییز نكردند‪ ،‬و به لسانشان مبتالی تكرار كردند‪.‬‬ ‫پاك گشتند كه از فراق‪ ،‬و از كشف همچنان پاك گشتند كه از حجاب‪ ،‬و از قرب‬
‫پس كسانی كه این حدیث را تمییز دادند‪ ،‬گو‪ :‬دل و جان و دیده فدا كنید‪ ،‬و سوز‬ ‫همچنان پاك گشتند كه از بُعد‪ ،‬و از اُنس همچنان پاك گشتند كه از وحشت‪ ،‬از‬
‫محبت را غذا كنید‪ ،‬كه تشریف این راه بس بلند است‪ ،‬و ع ّزتش مكرّم است‪ .‬این‬ ‫بسط همچنان پاك گشتند كه از قبض‪.‬‬
‫سفر را اختیار كنید و بدین بحرها غواصی كنید كه این راه مق ّدمان است كه این‬ ‫پس سّر حكم دریا این است كه مسافر خود را از اینها پاك گرداند‪ ،‬واصف این‬
‫بقای هر مرد را بضاعت این بحر است‪ ،‬تا در آن بحر بقای وی اثبات گردد‪ ،‬تا‬ ‫حی باید‪ ،‬و بحر حی را میت گرداند‪ .‬پس بحر جمال اولتر كه بر اهل خود این‬
‫از بقای جان تب ّرا كند كه بقای جان‌داران بقا فناست‪ ،‬كه هر كه را بحر جمال‬ ‫معاملت كند‪.‬‬
‫جالل گردد وی محرم وصال گردد‪ .‬پس هركه را محرم وصال گردانند‪ ،‬كدام‬ ‫آنگاهش بقا دهند تا باقی به جمال دوست باشد و ناظر او نه‪ .‬ناظر این چیزها‬
‫دوستی است از آن برتر‪ ،‬و كدام عزتی است از آن خوبتر‪ ،‬و كدام كرامتی‬ ‫كه اهل حال را از عدم دل همچنان بیرون آرند كه صدف را از دریا‪ ،‬و از عدم‬
‫است از آن مكرم تر‪ ،‬و كدام رتبتی است از آن عالیتر‪ ،‬كه بنده را به وصال‬ ‫ِسّرش همچنان بیرون برند كه ُد ّر را از صدف‪ ،‬و از دید آن بردنش همچنان‬
‫خوانند؟ چنانكه قایل گوید‪:‬‬ ‫بستانند كه غواص را از دیدن دریا‪ .‬و در حضرت جمال او را آالیش علت‬
‫نظم‬ ‫نماند‪ ،‬و قبول كردن همت نماند‪ ،‬كه مان ِد این چیزها را بدان حضرت بقا‬
‫چون یافت بقا مسافر از بحر جمال‬ ‫خوانند‪ .‬و این بقا همچو شخصی باشد كه در او جان نباشد‪ ،‬و معطل باشد از‬
‫زان می‌تابد بقای جانش به كمال‬ ‫نظر و سماع و نطق و حركت‪ .‬و چون روح را در او مركب كنند‪ ،‬سماع یابد و‬
‫آن را كه شود مسلّم از ع ّز جـالل‬ ‫نظر و نطق و ش ّم و حركت‪ .‬پس این بقا را حیات همچنان است‪ .‬بسیار باید تا‬
‫ُد ّریش دهند از صدف كشف وصال‬ ‫مر این را حیات بقا باشد‪.‬‬
‫اول قدمش بقاست تا استقامت یابد‪ ،‬و بدان حضرت مؤانست یابد‪ ،‬و تنها بودن‬

‫‪52‬‬
‫وی چه كرد و آداب آن نگه تواند داشت‪ ،‬كه جاهل بی‌ادب بود‪ ،‬و احكام و‬ ‫بحر هفتم‬
‫اركان هر مقامی نداند‪ .‬چون این علمش نباشد‪ ،‬آن نعمت نیابد‪ ،‬سّر این علم كی‬ ‫بحر هفتم مشاهده است و گوهر وی فقر است‪.‬‬
‫كشف گردد؟ پس پادشاها گفته‌ای كه‪« :‬نیكویی مرا با بندگان بگویید»‪ .‬این از‬ ‫این بحر مشاهده بحر قدم است‪ ،‬و این مشاهده را به هر بحری اثبات كردمی‬
‫برای آن گفته شد‪ ،‬و اگر نه‪ ،‬كرا زهره و یارای آنستی تا حدیث مشاهده تو كند‪.‬‬ ‫مشاهده حق ـ سبحانه و تعالی ـ در عبارت هیچ واصفی نگنجد‪ ،‬كه هرچه‬
‫در گذار بیحرمتی ما‪ ،‬و مگیر بر ما بی‌ادبی ما را و تصرف ما‪ ،‬تا حرفی چند‬ ‫وصف كنی نشان پذیرد‪ ،‬و نشان به مكان و جهت نزول كند تا واصف خود را‬
‫از نكویی تو بر بندگان ایثار كنیم به حكم صدقه كه هر معلومی را واجبی است‪.‬‬ ‫از مرتبه ایمان دور كند‪.‬‬
‫پس واجبات این نعمت آنست كه رهروان راه را مرحله‌ای دهی‪ .‬اما بباید‬ ‫اما حضور مردم خواستیم كه حاضر كرده حق باشد نه حاضركرده خود‪ .‬و آن‬
‫دانست كه هر كه را مشاهده حق به سّر كشف گردد وی حیات یابد‪ .‬وی را زنده‬ ‫اشارت كه كرده شد به رموز اهل او‪ ،‬او را قوت داده شد‪ .‬و آن همه بحور در‬
‫خوانند‪ .‬و آن زندگانی آن است كه پاكیزه حیات باشد‪ ،‬و حیات طیبه آن را‬ ‫این بحر مستغرق است‪ .‬و مستغرقی مر تصرف مسافر را میخواهد كه آن‬
‫خوانند‪.‬‬ ‫سخن در معرفت و وحدانیت و الهیت و ربوبیت رفت‪ ،‬و حق بدان صفت قدیم‬
‫اما گوییم كه كدام دیده است كه مشاهده بیند‪ ،‬و حیات كرا باشد و پاكیش چه‬ ‫است و در آن هیچ تناقض نیست‪ .‬احوال است تا به هرچه سّر وی را كشوف‬
‫باشد‪ .‬و هركه را بدین نعمت سزاوار كنند صدهزار نور مقدمه راه او كنند‪ ،‬و‬ ‫آثار حق باشد و صفت وی چه گردد‪.‬‬
‫از حس بگذرانند‪ ،‬كه بی‌آن نور پاكی وی را حكم نكنند‪ .‬و از آن عبارت نتوان‬ ‫شرح سیرت معاملت ایشان كرده شد كه حق بر سّر هر یك چه نیكویی كرد تا‬
‫كرد‪ ،‬كه هرچه را در عبارت آری حد و نهایت است‪ .‬و آن نعمت خدای است‬ ‫مریدان را صدق زیادت گردد‪ ،‬و نیازمندان را طلب حقیقت‪ ،‬و گرفتاران را‬
‫در وصف نیاید‪ .‬و انوار از نور غلبه كننده نظر باشد‪ ،‬پس نتواند دید چگونه‬ ‫تسكین دل باشد‪ .‬و مكشوفان را تجربه‪ ،‬و محجوبان را امید نجات باشد‪ .‬و‬
‫وصف كند؟ اما بر او پیدا گردانیدن آن نورها را اكنون پدید كنیم‪ ،‬كه ثمره هر‬ ‫رسیدگان سُكرت‪ 83‬را خلعت‪ ،‬و مجاهدان را تأدیب علت باشد‪ .‬و عالمان را بیان‬
‫نوری را بر دل و سّر وی چه اثر باشد‪ ،‬و او را به چه صفت بیارایند‪ .‬و از آن‬ ‫حقیقت‪ ،‬و عارفان را نشان طریقت باشد‪ .‬تا هركسی بر حسب حال او چون‬
‫انوار پانزده نور یاد كنیم‪.‬‬ ‫ذكر این سخن را سماع كند‪ ،‬نشان در روزگار خود بیابد‪ ،‬و از هرچه ماندنی‬
‫اول‪ :‬نور هدایت ـ پاكی دل مرد را بیاراید تا كلی امر را واقف گردد‪ ،‬و سّر‬ ‫است بگذرد‪.‬‬
‫عبودیت خویش ببیند‪ ،‬و آثار ُربوبیت حق را در آن ارادت بیند‪ .‬بریده شود‬ ‫ّ‬
‫پس این شرح در صفت مخلوقات افتاد كه مشاهده حق ـ عز اسمه ـ از وصف و‬
‫عالقه دل او از كل خالیق‪ ،‬چون در استقامت یابد‪ ،‬شرایط آن نور بجای آرد‪.‬‬ ‫ادراك منزه است‪ ،‬كه او پادشاه لم یزل و الیزال است‪ .‬احدی است كه او را‬
‫دوم‪ :‬نور عنایت باشد ـ ثمره او آن است كه مرد را دیده در غنای حق گشاده‬ ‫دیگری نیست‪ ،‬و عارفان را بجز او پروردگار نیست‪ .‬و این حرفی كه در‬
‫شود تا آن آثار بی نیازی او را بیند و سّر نیازمندی خود را واقف گردد‪ .‬چنان‬ ‫مشاهده گفته شد‪ ،‬در جوف این كتاب‪ ،‬برای ابتالی مرد است تا بطلبند از خود‬
‫مشتاق محبت حق گردد كه بیقراریش به نهایت رسد‪ ،‬تا همه نیكویی او بیند بر‬ ‫حق خدایی كه بنده را بدان بنده خوانند كه در بند دوستی وی بود‪ ،‬كه حق ـ‬
‫خود‪.‬‬ ‫تعالی ـ از كل خالیق بی نیاز است و بنده نیازمند‪ .‬اما تا حق مكاشفه خود بر‬
‫سوم‪ :‬به بحر مذلتش غرقه كنند‪ ،‬كه اگر عصمت خدای نباشد به هر لحظه‬ ‫بنده كشف نگرداند‪ ،‬بنده سّر بی نیازی حق را و نیازمندی خود را نبیند‪.‬‬
‫هزار جان بذل كند‪ ،‬تا در آن استقامت یابد و ّ‬
‫مهذب گردد‪.‬‬ ‫اكنون كلمه‌ای گفته شود به رمز و اشارت آن علوم مشاهده را‪ ،‬وصف نتوان‬
‫چهارم‪ :‬نور معرفت كشف گردد‪ .‬آفتاب بیند كه از مشرق سّر او برآید و بر‬ ‫كرد جز علم را‪ .‬مرد عالم باید كه چون بدان نعمتش رسانند‪ ،‬بداند كه حق با‬
‫مغرب دل او تابد‪ .‬و ثمره آن نور بر وی آن است كه معرفت همه خالیق را در‬
‫مظالم دل وی بگذرانند‪ ،‬و آن اشارتی باشد كه همه خلق به نزد وی نكره گردد‪.‬‬ ‫‪ - 83‬مستی و بیهوشی و وجد‬

‫‪53‬‬
‫بازگردد از همگی خود به حق‪ .‬اما هنوز طریق ندیده باشد و جمال معرفت‬ ‫و شناسا گردد بدان نعمت كه‪ :‬حق با من چه كرد و مرا از كجا آورد؟ و در آن‬
‫نیافته‪ .‬اما به اشارت آن نور همی رود‪ ،‬چنانكه كسی در تابش صبح رود‪ ،‬و این‬ ‫نور همچنان بیند این چیزها را كه كسی در آفتاب روشن به ظاهر ذره هوا را‬
‫رفتنش را بازآمدن نیست‪ .‬اگر باز افتد سختی خطر است‪ .‬لغزیدن این طایفه آن‬ ‫بیند‪ .‬آنگاه دوستی بر او زیادت گردد‪ .‬پس مقامها را بدو نمایند‪ .‬كراهت این دید‬
‫است كه از رفتگی به خطوتی و لحظتی باز مانند‪.‬‬ ‫مر او را حاصل آید‪ .‬و این اشارت حق باشد كه از آن همه درگذرد‪.‬‬
‫دهم‪ :‬نور اجابت بر او كشف كنند‪ .‬و ثمره آن نور بر وی آن است كه سّر‬ ‫پنجم‪ :‬نور احسان بر او كشف گردد‪ .‬و آن نوری باشد تا بنده كه دیدة مرد را‬
‫مناجاتها را دریابد‪ ،‬و اختیار حق را از اختیار خود بداند‪ ،‬تا اگر با حق مناجاتی‬ ‫مغلوب كند‪ .‬هر چند خواهد تا از حق شكر كند فرو ماند‪ .‬و ثمره آن نور بر‬
‫كند به اختیار حق كند‪.‬‬ ‫روی آن است كه هر احسانی كه از خلقان به وی رسیده است به نزدیك دل او‬
‫یازدهم‪ :‬نور لطافت بر وی كشف گردانند‪ .‬و ثمره آن نور بر وی آن است كه‬ ‫حاضر كنند‪ .‬پس سّر نیكویی حق بر وی پدید آرند‪ ،‬تا بداند كه آن همه حق كرد‬
‫امیدوار حق گردد كه ساعهً فساعهً وی را گویی دیدار نماید‪ .‬و وجد و وقت و‬ ‫نه ایشان‪ .‬آنگاه معیشت و راحت همه خالیق مر او را شدت نماید‪ .‬و اشارت‬
‫حال كه مرد را باشد در این حال باشد‪ .‬سُكر و غلبه و انفراد در این محل باشد‪.‬‬ ‫حقی باشد تا دیده از دنیا و اهل او برگیرد‪.‬‬
‫اما آن تابش او را از آن بی خبر كرده باشد‪ ،‬هیچ واقف روزگار خود نگردد‪.‬‬ ‫ششم‪ :‬نور یقین را بر وی كشف گردانند‪ .‬و ثمره این نور بر وی آن است كه‬
‫دوازدهم‪ :‬نور سعادت را بر وی كشف گردانند‪ .‬و ثمره آن نور بر وی آن است‬ ‫فنای دنیا را بیند‪ .‬همچنانش كراهیت آید كه پرهیزگاری به ضرورت حرام‬
‫كه از همه درگذرد‪ ،‬كه تا سعادت وی را مدد باشد‪ .‬از همه اِعراض كل یابد‪،‬كه‬ ‫خورد‪ .‬و آن نور حجابی را از پیش دل او دور كند كه در این نورها آن ندیده‬
‫هر نوری را نور دگر غالب تر باشد‪ ،‬تا مرد از او وا ستده گردد‪ .‬و تا در آن‬ ‫باشد‪ .‬آن حجاب غفلت است‪ .‬عقبا را بر دیده دل او برهنه كنند تا از سّر گور‬
‫تابش مر او را نموده گردد اشارت حقی كه‪« :‬بیش به قدم كار خویش نظر‬ ‫واقف گردد‪ .‬و سّر صراط‪ ،‬و عقبه های راه قیامت و دوزخ‪ ،‬و نامه خواندن‪ ،‬و‬
‫مكن»‪ ،‬بدان سّر آن نور در خود نیافته باشد‪.‬‬ ‫بهشت‪ ،‬و درجه آن‪ ،‬همه سّر وی را معلوم گردانند‪ .‬آنگاه دل وی را از آن‬
‫سیزدهم‪ :‬نور وحدانیت بر وی كشف كنند‪ .‬ثمره آن نور بر وی آن است كه خود‬ ‫گسستگی پدید آید‪ .‬و این اشارت حقی باشد مر او را كه از این همه درگذرد‪.‬‬
‫را از این همه مفرد بیند‪ ،‬كه هیچ عالیق راه وی نگردد‪ .‬ناظر آن نور باشد‪ ،‬و‬ ‫بیش بر دل وی ذكر این چیزها نگذرد‪.‬‬
‫پشت بر این والیت آورده باشد‪ .‬و این نورها همه حدهای دل را بدو بنمایند‪ .‬و‬ ‫هفتم‪ :‬نور صدق بر وی كشف گردد‪ .‬ثمره آن نور آن است كه او را بر حد‬
‫این دل را مسافتی نیست كه ركنهای این را بیند‪ .‬اما وجد‪ ،‬ركنی است به نزد‬ ‫راستی نگاهدارند كه بیش حق را نه برای این پرستد و نه برای آن‪ ،‬و نه‬
‫او‪ ،‬و وقت ركنی‪ ،‬و حاضری ركنی‪ ،‬و محبت ركنی‪ .‬دیده‌اش از این همه باید‬ ‫عوض خواهد و نه لباس و خورش‪ .‬آن نور وی را بدین راستی بدارد‪ .‬ص ّدیقش‬
‫برگرفت‪ .‬آنگاه در این فردی متحیر گردد دلش از تمیز و تصرف و تصرف‬ ‫بدان خوانند كه از هرچه اعراض كرد بیش بدان تقرّب نكند‪.‬‬
‫كردن‪.‬‬ ‫هشتم‪ :‬نور رعایت بر وی كشف كنند ـ كه ثمرة آن نور بر وی آن است كه نگاه‬
‫چهاردهم‪ :‬نور جالل بر وی كشف گردد‪ .‬و ثمره آن نور بر وی آن است كه‬ ‫داشت حق بیند بر خود‪ .‬دارندة خود او را شناسد‪ .‬كلی دنیا و عقبا اگر ملك وی‬
‫چون فراق مستولی گردد‪ ،‬كه از وطن خود رفته و بدوست نارسیده و دیدن آن‬ ‫گردد خود را از آن غنی بیند‪ .‬اگر كلی عالم بال را به نزدیك او آرند‪ ،‬خود را‬
‫چیزها فرو نیامده‪ ،‬گوید‪« :‬اگر ما را خواستندی‪ ،‬دل خوش و وقت خوش از ما‬ ‫در آن مبتال نبیند‪ ،‬تا نظر او بر نور باشد‪ .‬همه نظرها را از دل او محو كنند‪.‬‬
‫نستدندی‪ .» 84‬و آن خود عنایت حق بوده باشد‪ ،‬كه او را از نظاره دل استده‬ ‫هرچه مرد را بر چیزی اعتماد افكند‪ ،‬و از چیزی رنجور گرداند‪ ،‬آن گره دل‬
‫باشند نه دل را از او‪ .‬و این از برای آن باشد تا واسطه دل را از خود بنهد‪ ،‬و‬ ‫وی بوده باشد‪ .‬پس این نور آن همه گره ها را بر وی بگشاید‪ ،‬بدان كه سّر هر‬
‫چیزی كه بنماید‪ ،‬و مجردی این طایفه به دل است و به تابش آن نور‪.‬‬
‫‪ - 84‬نستاندن‬ ‫نهم‪ :‬نور انابت است كه بر او كشف كنند‪ .‬ثمره آن نور بر وی آن است كه‬

‫‪54‬‬
‫دعوی نكند كه حق را به دل دوست دارم‪ .‬این طایفه كه به دل خویش فریفته‬
‫نگشتند برای این بوده است‪.‬‬
‫پانزدهم‪ :‬نور عظمت بر وی كشف گردد‪ .‬و ثمره آن نور بر وی آن است كه‬
‫بزرگی همه مقامها به نزدیك او خرد گردد و محقری خود را در آن تابش بیند‪،‬‬
‫تا چیزی نماند از دل بیدار گردد‪َ .‬ر َزقنَاهّللا ُ‪ .‬و اِیا ُكم مقا َم العارفینَ المعاشقینَ ‪.‬‬

‫‪55‬‬
‫هو‬
‫‪121‬‬

‫الطيور‬
‫رساله فارسي و رساله عربي‬

‫جامع العلوم و المعارف و مجمع الكرامات و المكاشف العالم العالی حضرت‬

‫طاب ثراه‬ ‫شیخ احمد غزالی طوسی‬

‫به كوشش‪ :‬دكتر علیمح ّمد صابری‬

‫‪56‬‬
‫«وال تُلقُوا بِاَي ِدي ُكم اِلَي التَّهلُ َك ِه‪ .»86‬و از آشيانه خويش بيرون‪ ،‬كه اگر‬ ‫ميندازيد‪َ .‬‬ ‫بسم هللا ال ّرحمن ال ّرحیم‬
‫شما پاي از آستانه به در نهيد‪ ،‬آسيا بال بر سر شما بگردانند‪ ،‬و پاي شما به كنج‬
‫رنج فرو شود‪ .‬و مصلحت كار شما آن است كه همه در خانه خويش ُمقام كنيد‪.‬‬ ‫رساله الطّيور‬
‫چون اين ندا بشنيدند شوق ايشان زيادت گشت و بي‌آرام گشتند و گفتند‪:‬‬
‫بل تا بشود ز بهر جاني جانم‬ ‫امام ربّاني‪ ،‬سيد االولياء‪ ،‬قطب‌االصفيا‪ ،‬احمد بن محمد الغزالي ـ ق ّدس هللا روحه‬
‫توبه نكنم ز عشق تا توانم‬ ‫العزيز ـ گفتا‪ :‬اگرچه مرغان بسيار بودند و خوي و سرشت و آواز ايشان‬
‫و همگنان گفتند‪ :‬ما را از آن مقصد چاره نيست‪ ،‬تا كه هالك شويم پشت‬ ‫مختلف بود‪ ،‬و هر يك از ايشان را كشش به آشيانه دگر و منزلگاه ديگر بود‪،‬‬
‫نگردانيم‪.‬‬ ‫ليكن همگنان با يكديگر ياور شدند و اتفاق كردند كه‪ :‬ماراالبد پادشاهي بايد كه‬
‫چون دوري از آن روي نمي‌دارد روي‬ ‫به هر وقت به درگاه وي رويم و حاجت خويش بر وي عرضه داريم‪ .‬پس اتفاق‬
‫آن به كه از آن روي نگرداني روي‬ ‫كردند كه هيچكس را كاله مملكت و تخت پادشاهي زيبنده تر از سيمرغ نيست‪،‬‬
‫به حكم آنكه شفاي بيماري ما‪ ،‬جز در خدمت نيست‪ ،‬و آرزومندي ما به شفا جز‬ ‫و شرايط پادشاهي او را ميسر است‪ .‬او را به پادشاهي ببايد نشاند‪ ،‬كه اگر مابي‬
‫به طبيعت نيست‪ .‬و اگر ما بدين سعادت نرسيم‪ ،‬آن بود كه بي عقل و مدهوش‬ ‫مالكي در صحرا زندگاني كنيم‪ ،‬در دام دشمن افتيم‪« .‬اِ ّن َال َشيطانَ لَ ُكم ع ٌّ‬
‫َدو‬
‫شويم‪ .‬فخر و شرف ما در بندگيست‪« .‬لَن يَستَن ِكفَ ال َم ِسي ُح اَن يَ ُكونَ عَبدَا هّلل ِ‬ ‫فَاتَّ ِخ ُذوهَ َع ُد ّوآ»‪ ،‬و بدان مبتال شويم‪.‬‬
‫َوالَال َملئِ َكهُ ال ُمقَ َّربُونَ ‪.»87‬‬ ‫شهري كه درو سايه سلطان نبود‬
‫چون زلف تو يك ساعتم آرام مباد‬ ‫ويران شده گير اگرچه ويران نبود‬
‫جز در حلقم حلقه تو دام مباد‬ ‫س لَكَ‬
‫و اگر سايه حشمت ملك بر ما نبود‪ ،‬از دشمن ايمن نباشيم‪« .‬اِ َّن ِعبا ِدي لَيَ َ‬
‫تا نام و نشان عشق باشد به جهان‬ ‫ُلطان‪ »85‬پس خبر پرسيدند و آشيان وي طلب كردند‪ .‬كساني كه به‬ ‫َعلَي ِهم س ٌ‬
‫جز بنده و عاشق توام نام مباد‬ ‫حضرت رسيده بودند ايشان را خبردادند‪ .‬گفتند كه‪ :‬ملك سيمرغ در جزيره‬
‫پس چون به يكبار به بال همت در پرواز آمدند‪ ،‬منادي آواز داد كه‪« :‬العافيه‬ ‫ع ّزت و شهر كبريا و عظمت است‪ .‬آرزوي حضرت ايشان را‪ ،‬يك انديشه و‬
‫في‌الزاويه»‪ .‬سالمت را به غنيمت داريد‪ ،‬و پا در بيابان بي پايان منهيد‪ ،‬كه در‬ ‫يك همت كرد‪ .‬و طوق شوق بر گردن افكندند‪ ،‬و نطاق اشتياق در ميان بستند‪،‬‬
‫راه شما درياهابالي خونخوار است كه عمق آن را نهايت نيست‪ ،‬و كوههاي‬ ‫و نعلين طلب در پاي كردند‪ ،‬و به يكبار قصد برخاستن كردند تا پيش تخت ملك‬
‫بلند است كه بلندي آن را غايت نيست‪ .‬و شهرهاي گرمسير و شهرهاي‬ ‫شوند‪ ،‬و از وي خلعت سعادت يابند‪ ،‬و در مرغزار كرم و روضة رضاي وي‬
‫سردسير‪ .‬و بسياري از خاليق بدين سبب پشت بدين خدمت كرده‌اند‪ ،‬و از خطر‬ ‫چرا كنند‪ .‬و آتش شوق از دل ايشان شعله مي‌زد و راه را به زبان طلب مي‬
‫بال فَاَبَينَ‬
‫َرض َوال ِج ِ‬
‫ِ‬ ‫ت َواال‬ ‫راه ترسيده‌اند كه‪« :‬اِنّا ع ََرضنا اال َمانَهَ َعلَي‌ال َسموا ِ‬ ‫جستند‪.‬‬
‫اَن يَح ِملنَها َو اَشفَقنَ ِمنها و َح َملَها اال ِنسانُ ‪ .»88‬بر قوت خويش اعتماد مكنيد و‬ ‫گفتم كه كجات جويم اي زيبا يار‬
‫بدانيد كه‪ :‬هيچ زياني بيش از فرمان بردن دشمن نيست‪ ،‬و روا بود كه تقدير‬ ‫گفتا كه دگر به وصل اميد مدار‬
‫‪ - 86‬قرآن ‪ 2/195‬و خود را به مهلكه خطر نيفكنيد‪.‬‬ ‫ايشان بر سر اين آتش نشسته‪ ،‬منادي آواز داد كه‪ :‬خويشتن را در تَهلُكه‬
‫‪ - 87‬قرآن ‪ 4/171‬هرگز مسيح از اينكه بنده خداست استنكاف ندارد و فرشتگان مقرب هم [به‬
‫بندگي خدا] معترفند‪.‬‬ ‫‪ - 85‬قرآن ‪ 15/42‬هرگز تو را (ابليس) بر بندگان (مخلص) من تسلّط نخواهد بود‪.‬‬

‫‪57‬‬
‫اين بار دلم ز عاشقي جان نبرد‬ ‫مرگ راه شما بزند و شما به مقصود نارسيده‪ ،‬و از كوي دوست هيچ ناديده‪.‬‬
‫اينست سزاي آنكه فرمان نبرد‬ ‫چون اين ندا بشنيدند‪ ،‬كه‪« :‬اَلنّاسُ َحريصٌ عَلي ما ُمنِ َع»‪ ،‬حرص ايشان زيادت‬
‫اندر بُنَه دارم از غم اكنون باري‬ ‫شد و به يكبار بيقرار شدند و به صفت اضطرار گشتند و گفتند‪:‬‬
‫دردي كه به هيچ روي درمان نبرد‬ ‫ما خيمه عاشقي بر افالك زديم‬
‫پس همگنان در اين مقام عاجز گشتند و گفتند‪ :‬بازگشتن با نوميدي كار نامردان‬ ‫پس آتشي نيستي در امالك زديم‬
‫بود‪ ،‬و بازگشتن نيز با چندين ضعف و بيماري كه به سبب اين راه دراز بر ما‬ ‫در عشق دلي بود سرآمد ما را‬
‫مستولي گشته است ممكن نباشد‪ ،‬كه يك بار ديگر پيغام فرستيم تا باشد كه ما را‬ ‫در بتكده‌ها شديم و در تاك زديـم‬
‫به حضرت خويش راه دهد‪ .‬پيغام دادند و گفتند كه اگرچه تو از خدمت ما بي‬ ‫پس هر يك از ايشان بر بادگير همت نشستند‪ ،‬و لگامي از عشق بر كام وي‬
‫نيازي‪ ،‬ما از خدمت و دولت و مملكت تو بي نياز نيستيم‪ ،‬و اين درگاه‬ ‫كردند‪ ،‬و وي را فرهيخته شوق كردند و پاي در راه نهادند و هوش و قرار و‬
‫نيازمندان است‪ ،‬ما را به حضرت خود راه ده‪.‬‬ ‫آرام از خود مي بردند و مي گفتند‪.‬‬
‫در عشق تو دل خود به وفا مي‌آريم‬ ‫هر دل شده‌اي بهوش نتوان بودن‬
‫بد عهدي را به زير پا مي‌آريم‬ ‫بي نـاله و بي خــروش نتـوان بـودن‬
‫گر تو نكني هيچ خداوندي خويش‬ ‫در محنت بي‌دلي و با درد فراق‬
‫ما بندگي خوش به جا مي‌آريم‬ ‫زين بيــش همـي خموش نتوان بودن‬
‫ما مهمان كرم توايم‪ ،‬به نظر لطف تو خرسنديم‪ .‬پيغام ملك باز آمد كه‪ :‬برخيزيد‬ ‫پس پاي در باديه اختيار نهادند كه تا به كنار درياي اضطرار رسيدند‪ .‬بعضي‬
‫و با كلبه احزان خود شويد كه اين حضرت كبريا و بزرگي است‪ ،‬چشم شما‬ ‫در دريا غرق شدند‪ ،‬و هركس كه در شهرهاي گرمسير خو كرده بود‪ ،‬چون به‬
‫طاقت تجلي اين حضرت را ندارد‪ ،‬چنانكه چشم خفاش را طاقت ديدن خورشيد‬ ‫شهرهاي سردسير رسيدند هالك شدند‪ .‬پس چون به وادي كبريا رسيدند‪ ،‬باد‬
‫نباشد‪ ،‬شما را طاقت حضرت ما نباشد‪« .‬فَلَ ّما تَ َجلّي ربُّهُ لِل َجبَ ِل َج َعلهُ د َّكآ و َخ َّر‬ ‫تقدير برخاست و صاعقه عظيم تمتّن ايستاد و خلقي از ايشان هالك شدند‪ .‬پس‬
‫ص ِعقآ‪ .»90‬كار اين بار افتاده است‪ .‬و به يك بار نوميد گشتند و مدهوش‬ ‫موسي َ‬ ‫بادي ال َشكو ُر‪ »89‬و به جزيره ملك آمدند‬
‫گروهي اندك بماندند كه‪« :‬و قلي ٌل ِمن ِع َ‬
‫شدند و كأس يأس نوش كردند و لباس افالس در پوشيدند و همه دل به قضاي‬ ‫و به درگاه عزت او نزول كردند و كسي را فرستادند تا ملك از ايشان خبر‬
‫‪91‬‬
‫آسماني بنهادند و جان بر كف دست نهادند كه‪« :‬الراحه كالموت»‪.‬‬ ‫عزت بود در حصار كبريا و عظمت‪ .‬پس ملك سيمرغ‬ ‫ّ‬ ‫دادند‪ .‬و ملك بر تخت‬
‫هر شب كه ز اندوه تو سرباز زنم‬ ‫فرمود تا از ايشان پرسيدند كه‪ :‬به چه مقصود آمده‌اند؟ گفتند‪ :‬آمديم تا تو ملك‬
‫لختــي دگــر از اميــد بر باد دهم‬ ‫ك نَستَعينُ »‪ .‬ملك سيمرغ گفت‪ :‬ايشان را بگوئيد كه‬ ‫ك نَعبُ ُد َو اِيّا َ‬
‫باشي كه‪« :‬اِيّا َ‬
‫اي كاش بسوزمي چو پروانه شمع‬ ‫ما پادشاهيم اگر شما گوئيد و اگر نه ـ و اگر گواهي دهيد و اگر نه‪ ،‬ما را به‬
‫كآخر چو بسوختم ز خود با زر هم‬ ‫خدمت و طاعت شما حاجت نيست باز گرديد‪ .‬پس همگنان نوميد شدند و خجل‬
‫پس چون نوميدي ايشان محقق شد‪ ،‬منادي آوا داد كه‪ :‬نوميد مشويد «ال يَايئَسُ‬ ‫گشتند و متحير و سرگردان اندوهگين شدند‪ .‬نه روي مقام ديدند و نه روي‬
‫بازگشتن‪ ،‬و رنج از دل ايشان موج مي‌زد‪ .‬گفتند‪ :‬كارزار است اكنون‪.‬‬
‫‪ - 90‬پس وقتي رب او به كوه تجلّي كرد موسي را صاعقه‌اي گرفت و مدهوش افتاد‪ .‬قرآن‬ ‫‪ - 88‬قرآن ‪ 33/72‬ما به آسمانها• و زمين و كوهها امانت الهي را عرضه كرديم همه از تح ّمل‬
‫‪.7/142‬‬ ‫آن امتناع كرده تا انسان ( ناتوان) آنها را بپذيرد‪.‬‬
‫‪ - 91‬آسايشي مثل موت نيست‪.‬‬ ‫‪ - 89‬قرآن ‪ 34/13‬هرچند ع ّدة قليلي از بندگان ما شكر گزارند‪.‬‬

‫‪58‬‬
‫زندگي به حقيقت يافته‌اند‪ .‬و ال تَقُولُوا لِ َمن قُتِ َل في َسبيل‌هّللا ِ اَمواتآ بَل اَحيا ٌء ِعن َد‬ ‫ِمن‌ َرو ِحاهّلل ِ اِالَّ القَو ُم الكافِرونَ ‪ .»92‬اگر كمال استغناي ما و نهايت ع ّز ما موجب‬
‫وت فَقَد‬ ‫هاجراً اِلَي‌هّللا ِ و رسولِ ِه ثُ َّم ي ِ‬
‫ُدركهُ ال َم ُ‬ ‫ر ّد است‪ ،‬كمال كرم ما موجب قبول است و نزديك گردانيدن و چون شما قدر‬
‫‌‪95‬‬
‫َربِ ِهم »‪« .‬و َمن يَخرُج ِمن بَيتِ ِه ُم ِ‬
‫َوقَ َع اج ُرهُ َعلَي‌هّللا ِ‪ .»96‬چنانكه كند لطف ما‪ ،‬شما بدينجا كشيد كه پاي در باديه‬ ‫بي قدري خويش بدانستيد و از درگاه ما عاجز گشتيد و نوميد شديد‪ ،‬اليق به‬
‫طلب نهاديد و ياسمين طلب بوئيديد‪ ،‬دست لطف ما ايشان را برداشت و به‬ ‫كرم ما آن است كه شما را به سراي كرم و آشيانه نعم فرو آوريم كه بدين‬
‫حضرت نزديك گردانيد‪ .‬ايشان در حضرت ق ّدوس و پرده جبروت‌اند‪.‬‬ ‫درگاه‪ ،‬نيازمندان و محتاجان و مسكينان و درويشان رسند‪ ،‬و منزل درويشان‬
‫اندر ره عاشقي كم و بيشي نيست‬ ‫است و جايگاه نيازمندان و قرارگاه بي كسان‪ .‬و براي اين بود كه صاحب شرح‬
‫بــا هيچكسي زمـانه را خويشي نيست‬ ‫اعظم عليه‌السالم فرمود‪« :‬اَلّلهُ َّم اَحيِنِي ِمسكينآ و اَ ِمتنِي مسكينآ واَح ُشرنِي فِي‬
‫افكنــده عشق را مالمت چه كني‬ ‫ساكين‪ .»93‬و هركه به حقيقت نيازمند و مسكين است‪ ،‬ملك سيمرغ را‬ ‫ِ‬ ‫ُزمره ِال َم‬
‫كين كـار به خواجگي و درويشي نيست‬ ‫نديم و جليس و قرين است‪.‬‬
‫گفتند‪ :‬ما را آرزوي ديدار ايشان است‪ ،‬به كدام طريق بديشان رسيم؟ گفتند‪ :‬شما‬ ‫پس همگنان با قرار و سكون آمدند‪ ،‬و در رياض نزهت فرود آمدند‪ ،‬و لباس‬
‫هنوز دربند بشريت و قيد اجل و هراسان از كاريد ايشان را نتوانيد ديد‪.‬‬ ‫شادي پوشيدند و در خدمت ملك ايستادند و پيش تخت وي صف زدند‪ .‬پس چون‬
‫چون از اين خدمت فارغ شويد و از آشيانه قالب بپريد‪ ،‬آنگه يكديگر را ببينيد و‬ ‫حال ايشان قرار آمد و به نظام شد و به پادشاه مق ّرب گشتند‪ ،‬از ياران و حال او‬
‫به زيارت يكديگر شويد كه‪« :‬اَلنّاسُ ِنيا ٌم فاذا ماتوا انتَبَهُوا»‪ .‬اما تا مادام كه شما‬ ‫پرسيدند‪ .‬گفتند‪ :‬اين جماعت كه در باديه هالك شدند حال به چه رسيد كه‬
‫در قفس قالب باشيد و رسن تكاليف بر پاي شما‪ ،‬بديشان نرسيد‪.‬‬ ‫آرزومند ديدار ايشانيم و غمخوار ايشان؟‬
‫چون رويم زرد ديد آن سبز نگار‬ ‫از بــس كــه برآورد غمت آه از من‬
‫گفتا كه به وصل اميد مدار‬ ‫ترسم كه شود به كام بدخواه از من‬
‫زيرا كه تو ضد ما شدي از ديدار‬ ‫دردا كه ز درد هجرت اي جان جهان‬
‫تو رنگ خزان داري و ما رنگ بهار‬ ‫خون شد دلم و دلت نه آگاه از من‬
‫گفتند‪ :‬كه حال اين جماعتي كه به حكم ناكسي و بدبختي و عجز از اين خدمت‬ ‫و آن جماعت ديگر كه موج دريا ايشان را هالك كرد و تمساح تقدير ايشان را‬
‫بازايستادند چگونه است؟ گفتند كه‪ :‬هيهات! كه اين نه بحكم عجز ايشان بود‪،‬‬ ‫فرو برد‪ ،‬كجايند تا اين قربت و نزديكي ما بينند و بدانند كه چه منصب يافتيم و‬
‫بلكه به حكم نادوستي ما بود‪ .‬اگر ارادت ما بودي‪ ،‬اسباب آمدن ايشان ساخته‬ ‫به كدام درجه رسيديم‪.‬‬
‫والخروج الَ َ َع ُّدوا لَهُ ُع َّدهً ول ِكن َك ِرهَ هّللا ُ انبِعاثَهُم فَثَبَّطَهُم‪ .»97‬اگر‬
‫َ‬ ‫«ولَواَرا ُد‬
‫شدي‪َ .‬‬ ‫در كف سر زلف يار مي بايد نيست‬
‫ما خواستمي‪ ،‬ايشان را به خود نزديك گردانيدمي‪ ،‬لكن نخواستيم ايشان را‪،‬‬ ‫بر لب مي خوشگوار ميبايد نيست‬
‫برانديم‪ .‬و همانا كه شما گمان بريد كه به خود آمديد و آرزومندي شما از ذات‬ ‫چون دامن وصل تو به دست آورديـم‬
‫زور و زر و روزگـــار مي بايـد نيست‬
‫‪ - 95‬قرآن ‪ 3/169‬مگوئيد كه آنها كه در راه خدا شهيد شده اند‪ ،‬مرده اند بلكه نزد خدا روزي‬ ‫گفتند‪ :‬ايشان در حضرت ملك‌اند‪« ،‬في مقعد صدق عند مليك مقتدر‪ .»94‬و‬
‫خوارند‪.‬‬
‫‪ - 96‬قرآن ‪ 4/99‬هرگاه كسي از خانه خود براي خدا و رسولش هجرت كرده و بيرون آيد و‬ ‫‪ - 92‬از رحمت خدا نا اميد نمي گردند اال گروه كافران‪ .‬قرآن ‪.12/87‬‬
‫در راه مرگ را درك كند اجر وثواب چنين كسي با خداست‬ ‫‪ - 93‬خدايا مرا با بيچارگان زنده گردان و با بيچارگان بميران و در زمره مساكين محشور‬
‫‪ - 97‬قرآن ‪ 9/47‬اگر آنها قصد جهاد داشتند‪ ،‬درست مهيّا مي شدند ليكن خداوند كراهت داشت‬ ‫گردان‪.‬‬
‫از اينكه آنها را [براي جهاد] بر انگيزاند پس آنها را باز داشت‪.‬‬ ‫‪ - 94‬قرآن ‪ 54/55‬در منزلگاه صدق نزد خداوند مقتدر قرار دارند‪.‬‬

‫‪59‬‬
‫رين‪ .»105‬و آدمي در هيچ حالت ازين دو معني خالي نيست‪ ،‬و‬ ‫َشيطانآ فَه َُو لَهُ قَ ٌ‬ ‫شما برخاست ـ نه‪ ،‬لكن ما شما را آرزومند گردانيديم‪ ،‬و بي‌آرام كرديم‪ ،‬و به‬
‫آن اثر بر وي ظاهر ميشود‪ .‬گاهي اين صفت در حق وي درست ميشود كه‪:‬‬ ‫حر‪ .»98‬چون اين ندا بشنيدند‪،‬‬
‫نزديك خويش آورديم‪ ،‬كه‪« :‬و َح َملناهُم في‌البَ ِّر والبَ ِ‬
‫جرمونَ بِ ِسيماهُم‪ »106‬ـ و گاه اين صفت كه‪« :‬سيماهُم في وجُو ِه ِهم‬ ‫«يُع َرفُ ال ُم ِ‬ ‫كمال عنايت ديدند و به غايت هدايت رسيدند و به لطف و كرم پادشاه استوار‬
‫ِمن اَثَ ِرالسُجو ِد »‪ .‬حق تعالي توفيق كرامت كند‪ ،‬و بر راه راست و حقيقت كار‬ ‫‪107‬‬
‫«ولَتَعلَ ُم َّن نَبَاَهُ بع َد ِح ٍ‬
‫ين‪.»99‬‬ ‫گشتند و ارباب دين كه‪َ :‬‬
‫ليم‪ .»108‬ت ّم ِ‬
‫ت‬ ‫هدايت دهد‪« .‬يَو َم اليَنفَ ُع ما ٌل و البَنُونَ اِالّ َمن اَتَي‌هّللا َ بقل ٍ‬
‫ب َس ٍ‬
‫الرساله بعونِاهّلل ِ و توفيق ِه‪.‬‬ ‫فصل‬
‫اين سخن كه‪« :‬ما به حضرت ملك آمديم»‪ .‬از كساني درست باشد كه ابتدا بدين‬
‫حضرت آيند‪ .‬اما آن كس كه از آشيانه ملك پريده باشد و به نداي ملك باز آنجا‬
‫ك راضيهً مرضيهً‪.»100‬‬ ‫مي‌آيد كه‪« :‬يا اَيَّتُهَاالَنفسُ ال ُمط َمئِنَّهُ اِ ِ‬
‫رج ِعي اِلي َربِّ َ‬
‫نگويند كه چرا آمديد؟ بازگرديد‪ .‬لكن گويند چرا شما را خواندند؟‬
‫ملك چرا شما را برداشتند و بياوردند؟ و اين بالد بالد قربت و دارالملك كبرياء‬
‫و عظمت است‪ .‬جواب بر وفق سوال‪ ،‬و سوال بر قدر جذبات ملك‪َ « .‬جذبَهٌ ِمن‬
‫وازي َع َم َل الثَقَلَي ِن»‪.‬‬‫ق تُ ِ‬ ‫الح ِ‬
‫ت َ‬ ‫َج َذبا ِ‬
‫فصل‬
‫هركه را حوصله فهم اين سخنها و نكتها نباشد‪ ،‬گو عهد تازه كن و به طور‬
‫مرغان آي و بر آشيان مرغان مقام كن و آسايش روحيان طلب كن تا سليمان‬
‫صفت گردي‪ .‬زبان مرغان بياموزي كه‪« :‬عُلّمنا منطق‌الطير‪ »101‬كه «زبان‬
‫مرغان‪ ،‬مرغان دانند»‪ .‬و تازه كردن عهد‪ ،‬به تازه كردن باطن است از جمله‬
‫آلودگي و خباثت‪ .‬و طهارت ظاهر از جمله نجاسات و احداث‪ .‬پس از آن مالزم‬
‫اوقات نماز باش‪ ،‬و زبان را جز به ذكر حق مگردان‪ ،‬كه خلق يا در خواب‬
‫غفلت‌اند يا بيدار ذكراند و بر كشيده حق‌اند كه‪« :‬فَاذ ُكرُونِي اَذ ُكر ُكم‪ .»102‬و اگر‬
‫در خواب غفلت‌اند‪ ،‬رانده حق‌اند كه‪« :‬نَسُوهّللا َ فَن َِسيَهُم‪ »103‬اَنفسهُم‪ .‬هركه بيدار‬
‫كر الرّحم ِن نُقَيِّض لَهُ‬ ‫‪104‬‬
‫ذكر گشت قرين سلطان شد كه «و َمن يَعشُ عَن ِذ ِ‬

‫‪ - 98‬قرآن ‪ 17/70‬و آنها را بر خشكي و دريا [مس ّخر] و سوار كرديم‬


‫‪ - 99‬قرآن ‪ 38/88‬شما منكران بعد از مرگ [بخوبي] آگاه مي شويد‪.‬‬
‫‪ - 105‬قرآن ‪ 43/36‬هركه از ياد خدا اعراض كند شيطان را بر انگيزيم تا همنشين وي گردد‪.‬‬ ‫‪ - 100‬قرآن ‪ 89/27‬اي صاحبان نفس مطمئنه برگرديد به سوي ربتّان خشنود و راضي‪.‬‬
‫‪ - 106‬قرآن ‪ 55/41‬مجرمين به صورت شناخته مي شوند‪.‬‬ ‫‪ - 101‬قرآن ‪ 27/16‬به ما زبان پرندگان آموختند‪.‬‬
‫‪ - 107‬قرآن ‪ 48/29‬بر سيماي آنها از اثر سجده نشانه هاي [نورانيّت] پديدار است‪.‬‬ ‫‪ - 102‬قرآن ‪ 2/152‬مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم‬
‫‪ - 108‬قرآن ‪ 26/89‬روزي كه مال و فرزندان هيچ يك سودي به حال انسان نمي كنند مگر آن‬ ‫‪ - 103‬هركه ياد من كند همنشين من است‪.‬‬
‫كس كه با دل پاك به درگاه خدا روي آورد‪.‬‬ ‫‪« - 104‬اَنَا َجليسُ َمن َذك ََرنِي»‪.‬‬

‫‪60‬‬
‫اِذا َعظُ َم ال َمطل ُوبُ قَ َّل ال ُمسا ِع ُد‬ ‫رسالة الطّيور‬
‫شق‪ ،‬و‬ ‫وام ال ِع ِ‬ ‫وق‪ ،‬و قَ َّو َمها بِقَ ِ‬ ‫جام ال ّش ِ‬ ‫لج َمها ِبلِ ِ‬ ‫فَامتَطي كلُّ ِمنهُم َمطيّهَ اله ّم ِه‪ ،‬قد اَ َ‬
‫هو يَقُولُ‪:‬‬ ‫أنواعها و تَبأي ُِن ِطبا ِعها‪ .‬و َز َع َمت أَنَّهُ‬ ‫ِ‬ ‫اختالف‬
‫ِ‬ ‫يور علي‬ ‫الط ِ‬ ‫اِجتَ َم َعت أَصنافُ ُّ‬
‫ساح ِه الـوا ِدي‬ ‫أُنظر اِلي ناقتِي في َ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫عن‬
‫الخبر ِ‬ ‫َ‬ ‫ك‪َ .‬واتَّفَقُوا أنَّهُ اليَصلَ ُح لِه َذا ال َّشأ ِن اِالَّال َعنقا ُء و قد َو َجدُوا‬ ‫البُ َّد لَها ِمن َملِ ٍ‬
‫ت َميّا ِد‬ ‫شديدهٌ بِالسُّري ِمن تح ِ‬ ‫زائر‪ .‬فَ َج َم َعتهُم داعيهُ ال ّش ِ‬
‫وق و‬ ‫بعض ال َج ِ‬ ‫ِ‬ ‫مواطن ال ِع ِّز و تَقَرُّ رُها في‬ ‫ِ‬ ‫استِيطانِها في‬
‫ين أو َعدَها‬ ‫الل البَ ِ‬ ‫اِذا اشتَ َكت ِمن َك ِ‬ ‫هوض اِلَيها واال ِستِظال ِل بِ ِظلِّها وال ُم ُشول‬ ‫ِ‬ ‫ُّ‬ ‫ن‬‫ال‬ ‫ي‬ ‫َ‬ ‫ل‬ ‫ع‬ ‫م‬
‫َ‬ ‫العز‬ ‫وا‬ ‫م‬
‫ب‪ُّ َ .‬‬
‫ص‬ ‫َ‬ ‫ف‬ ‫ه ّمهُ الطّل ِ‬
‫دوم فَتَحيا ِعن َد ِميعا ِد‬ ‫ُ‬
‫رو ُح الق ِ‬ ‫ُ‬
‫بِفنائِها االستِعباد بخدمتها‪ .‬فَتَنا َشدُوا فَقالوا‪:‬‬
‫ـــوج ِهك نــو ٌر تَستَضيِي ُء بِ ِه‬ ‫لَها بِ َ‬ ‫ار ِمن ليلي نُحيَيِّها‬ ‫قُو ُموا اِلَي‌ال ّد ِ‬
‫و في نَوالِكَ ِمن أعقابِها حا ِدي‬ ‫بعض أَهلِيها‬ ‫ِ‬ ‫نَ َعم و نَسأَلَهُم عن‬
‫ِضطرار‪ .‬فَهَلَكَ َمن كانَ ِمن‬ ‫ِ‬ ‫ختيار‪ ،‬فَاستَد َرجتَهُم بح ِّد اال‬ ‫ِ‬ ‫فَ َر َحلُوا ِمن َم َح َّج ِه اال‬ ‫ب‪:‬‬ ‫ّ‬
‫سان الطل ِ‬ ‫ب‪ ،‬و زَ َع َمت بِلِ ِ‬ ‫كمين القلو ِ‬ ‫ِ‬ ‫ق الكا ِمنَه قد بَ َر َزت ِمن‬ ‫و اِ َذا اال َشوا ُ‬
‫ص َّرفَت‬ ‫الح ٍّر‪ .‬و تّ َ‬ ‫البحرِّ في بال ِد البَر ِد‪ ،‬و ماتَ َمن كانَ ِمن بال ِدالبَر ِد في بال ِد َ‬ ‫بِال ِد َ‬ ‫رض أب ِغي وصالَ ُكم‬ ‫َ‬ ‫ِ‬ ‫َواحي‌أالَ‬ ‫ين ِ‬ ‫بأ َ ِّ‬
‫صت ِمنهُم ش ّر ِذ َّمه قليله‬ ‫َ‬ ‫ّ‬
‫صفُ ‪ .‬حتي خَ ل َ‬ ‫عليهم ال َعوا ِ‬ ‫ِ‬ ‫َّ‬
‫َّواعقُ‪ ،‬و ت ََحك َمت‬ ‫فِي ِهم الص ِ‬ ‫ص ِد ُكم نَح ُو‬ ‫ك ما لِ َمق َ‬ ‫و أنتُم ُملو ٌ‬
‫ك‪ .‬و نَزَ لُوا بِفَنائِ ِه‪َ ،‬واستَظَلُّوا بِجنابِ ِه‪َ .‬والتَ َمسُوا َمن يُخبِ ُر عَنهُم‬ ‫اِلي جزير ِه َ ِ ِ‬
‫ل‬ ‫م‬‫ال‬ ‫ب‪« :‬وال تُلقُوا ِبأَي ِدي ُكم اِلَي التُّهلُ َك ِه»‪.‬‬ ‫و اِذاهُم بِ ُمنا ِدي‌الغيب يُنادي ِمن َورا ِء ال ُح ُج ِ‬
‫بعض ُس ّكا ِن‬ ‫ِ‬ ‫َ‬
‫صن من ِح َمي ِع َّز ٍه‪ .‬فَأخبِ َر بِ ِهم‪ .‬فَتَقَ َّد َم اِلي‬ ‫َ‬
‫الملِكَ ـ و هو في أمن َِع ِح ٍ‬ ‫فارقتُم أوطانَ ُكم ضاعَفتُم‬ ‫َ‬ ‫فارقُوا َمسا ِكنَ ُكم‪ ،‬فَاِنَّ ُكم اِن َ‬ ‫الز ُموا أَما ِكنَ ُكم‪ ،‬وال تُ ِ‬ ‫ِ‬
‫ضرنا لِيَكونَ َملِيكنا‪.‬‬ ‫ُ‬
‫الحضور؟ فقالوا‪َ :‬ح َ‬ ‫ِ‬ ‫الحضر ِه أن يَسأَلَهُم‪َ :‬ماالَّ ِذي َح َملَهُم علَي‬ ‫أشجانَ ُكم‪ ،‬فدُونَكم والتَّ َعرُّ ض لِلبال ِء‪ ،‬والتَّ َحلُّل بِالفَنا ِء‪.‬‬
‫فقي َل لَهم‪ :‬أَت َعبتُم أنفُ َس ُكم‪ .‬فَنَحنُ ال َملِك‪ِ ،‬شئتُم أَوأبَيتُم‪ِ ،‬جئتُم أو َذهَبتُم‪ ،‬ال حاجهَ بِنا‬ ‫اِ َّن السّالمهَ ِمن سُعدي َو جا َرتِها‬
‫اِلَي ُكم‪.‬‬ ‫حال بِوا ِديها‬ ‫أن ال تَ ُح َّل علي ٍ‬
‫ُ‬ ‫َّ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬
‫االستغنا ِء والتَّ َعذ ِر‪ ،‬أيسُوا و خَ ِجلوا‪ .‬و خابت ظنُونُهُم‪ ،‬فَتَ َعطلوا‪ .‬فَلَ ّما‬ ‫َ‬ ‫ُّ‬ ‫فَلَ ّما أَ َحسُّوا بِ ِ‬ ‫ت‪َ ،‬ما ازدادُوا اِالّ شوقآ و قَلِقآ‪ ،‬و ت ََحيُّرآ‬ ‫ب الجبرو ِ‬ ‫فَلَ ّما َس َمعُوا نِدا َء التَّ َع ُّذ ِر من جنا ِ‬
‫ت القُوي‪،‬‬ ‫ّجوع‪ .‬فقد تَحا َذل ِ‬ ‫ِ‬ ‫السبيل اِلَي‌الر‬
‫َ‬ ‫الع َّزهُ‪ ،‬قالُوا‬ ‫َش َملَتهُ ُم الحيرهُ‪ ،‬و بَهَ َرتهُ ُم ِ‬ ‫و أَ ِرقآ‪ ،‬و قالُوا من ِعن َد آخرهم‪:‬‬
‫آخرنا‪ .‬واَن َشأُوا يَقولونَ‬ ‫َموت عن ِ‬ ‫الجوي‪ ،‬فَليتَنا تُ ِركنا في ه ِذه الجزير ِه لَن ُ‬ ‫وأَض َعفَنا َ‬ ‫س‬
‫ب اِن ٍ‬ ‫ك كلُّ طبي ِ‬ ‫ولَو داوا َ‬
‫هذ ِه االَبيات‪:‬‬ ‫كالم ليلي‪ ،‬ما َشفاكا‬ ‫َير ِ‬ ‫بغ ِ‬
‫ي‬‫أَ ُس ّكانَ را َم ٍه هل ِمن قِر ً‬ ‫و زَ َع ُموا‪:‬‬
‫ضيفآ قُنُوعآ‬ ‫فَقَد َدفَ َع اللَي ُل َ‬ ‫َّ‬
‫اِ َّن ال ُم ِحبَّ ال ِذي ال شيء يَقنَ ُعهُ‬
‫َكفاهُ ِمنَ ال ّزا ِد أن تَ َمهَّدُوا‬ ‫ّ‬
‫أو يَستقِرُّ و َمن يَهوي ب ِه الدار‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫لَهُ نَظَراً و كالما ً َو ِسيعا ً‬ ‫ب اهتِزازاً ِمنهُم اِلي‬ ‫الحنين‪ ،‬و دَبَّ في ِهم‌الجنون‪ ،‬فَلَم يَتَلَ َّعثُ ُموا فِي‌الطّل ِ‬ ‫ثُ َّم نادي لَهُ ُم َ‬
‫هذا و قد َش َملَهُ ُم ال ّدا ُء‪ ،‬و أَش َرفُوا علَي الفَنَا ِء‪ ،‬و لَ َجأُوا اِلَي‌ال ُّدعا ِء‪:‬‬ ‫فقيل لَهُم‪ :‬بَينَ أي ِدي ُك ُم ال َمهامه القَيح‪ ،‬وال ِجبال ال ّشا ِهقَه‪ ،‬والبِحار‬ ‫َ‬ ‫ب‪َ .‬‬ ‫ُلوغ اال َر ِ‬‫ب ِ‬
‫َرام‬
‫أس الغ ِ‬ ‫شاوي بِ َك ِ‬ ‫ثَ َم ٌل نُ ِ‬ ‫ك أن تَع ِجزوا ُدونَ بلوغ االَمنيّه‪،‬‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫ال ُم َغ َّرقه‪ ،‬و أما ِك ِن القرّ‪ ،‬و مساكن ال َحرّ‪ ،‬فيُو َش َّ‬ ‫َ‬
‫ضيعا‬ ‫فَكلٌّ غَدا ِال َِخي ِه َر ِ‬ ‫َدرجكم‬ ‫ِ‬ ‫ت‬ ‫س‬ ‫َ‬ ‫ي‬ ‫أن‬ ‫قبل‬
‫َ‬ ‫كاراالوطار‪،‬‬ ‫فَتَخت َِرمكم المنيّه‪ ،‬فَاالحري ِب ُكم مساكنه أو‬
‫ِيناس‪ ،‬و قي َل لَهُم‪:‬‬ ‫ِ‬ ‫فَلَ ّما َع َّمهُ ُم اليَأسُ ‪ ،‬و ضاقَت بِ ِهم اال َنفاسُ ‪ ،‬تَدا َركتَهُم أنفاسُ اال‬ ‫الطّمع‪ .‬و اِذا هم اليَصغونَ اِلي ه َذالقو ِل و اليُبالونَ ‪ ،‬بَل َر َحلُوا و هُم يَقُولونَ ‪:‬‬
‫وح هّللا ِ اِالَّ القَو ُم الكافِرونَ »‪ .‬فَاِن كانَ‬ ‫أس ـ «اليَيأَسُ ِمن َر ِ‬ ‫سبيل اِلَي‌اليَ ِ‬
‫َ‬ ‫هيهات! فال‬ ‫فَ ِري ٌد َع ِن ال ُخالّ ِن في ك ِّل بلد ٍه‬

‫‪61‬‬
‫ق؟ انَّما قا َل‪:‬‬ ‫ك ال َجزير ِه و بينَ ال ُمبتَدي ِء ِمن فر ٍ‬ ‫أَتَري هل كانَ بينَ الرّاجع اِلي تِل َ‬ ‫والقبول‪ .‬فَبَع ُد أَن‬ ‫َ‬ ‫ب السَّماحهَ‬ ‫أوج َ‬ ‫رم َ‬ ‫كمال الغني يُو َجبُ التَّ َع ُّززَ وال َّر َّد‪ ،‬فَجما ُل ال َك ِ‬
‫«جئنا َملِكنا»‪َ .‬من كانَ ُمبت ِدئآ‪ .‬ا ّما َمن كانَ راجعآ الي عيش ِه اال صل ِّي‪« :‬يا‬ ‫ِ‬ ‫هو دارُال َك َر ِم و‬ ‫ق بِنا اِيوا ُؤ ُكم فَ َ‬ ‫درنا‪ ،‬فَ َحقي ٌ‬ ‫‌العجز عن معرف ِه قَ ِ‬ ‫ِ‬ ‫ع ََرفتُم ِمقدا َر ُكم في‬
‫بسماع النّدا ِء‪ ،‬كيفَ يُقا ُل لَهُ‪ :‬لِ َم ِجئتَ ؟‬
‫ِ‬ ‫ع‬
‫َ‬ ‫ج‬
‫َ‬ ‫ر‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ف‬ ‫ي»‪.‬‬ ‫ع‬
‫ِ‬ ‫ج‬
‫ِ‬ ‫ر‬‫ِ‬ ‫ا‬ ‫ُ‬ ‫ه‬‫َّ‬ ‫ن‬‫ِ‬ ‫ئ‬ ‫م‬
‫َ‬ ‫ط‬ ‫م‬
‫ُ‬ ‫ال‬ ‫فسُ‬‫َّ‬ ‫ن‬ ‫اال‬‫َ‬ ‫ه‬ ‫أَيَّتُ‬ ‫منزل النِّ َع ِم‪ ،‬فَاِنَّهُ يَطلبُ المساكينَ الذينَ َر َحلوا عَن مسا ِكنَ ِه الحُسبان‪ .‬و لَوالهُ لَما‬ ‫ُ‬ ‫َّ‬ ‫ُ‬
‫فيَقولُ‪ :‬لِ َم َد َعيتَ ؟ البل فَيقولُ‪ :‬لِ َم َح َملتَ اِلي تِلكَ البِال ِد و هي بال ُد القرب ِه؟‬ ‫قا َل َسيّ ُد ُكلِّ و سابِقهم‪« :‬أَحيِنِي ِمسكينآ و أَ ِمتنِي ِمسكينآ»‪ .‬و َم ِن استَش َع َر عدم‬
‫بقدر ال ِه َم ِم‪.‬‬
‫ِ‬ ‫قدرالتَّفَقُّ ِه‪ ،‬والهُمو ُم‬
‫ّؤال‪ ،‬والسّؤا ُل علي ِ‬‫قدر الس ِ‬ ‫والجوابُ علي ِ‬ ‫ك ال َعنقاء أَن يَتَّ ِخ َذهُ قَ ِرينآ‪.‬‬ ‫ق بال َملِ ِ‬ ‫استحقاقِ ِه‪ ،‬فَ َحقي ٌ‬
‫الكر ِم‪ ،‬و‬ ‫بفيض َ‬ ‫ِ‬ ‫فَلَ ّما استَأنَسُوا بع َد ا ِن استَيأَسُوا‪ ،‬وانتَ َع ُشوا بع َد أَن تَ َعسُوا‪َ ،‬و وثَقُوا‬
‫فصل‬ ‫أقوام ق ِط َعت بِ ِهم‬ ‫ُ‬ ‫ٍ‬ ‫عم َسأَلُوا عن رُفقائِ ِهم‪ ،‬فقالُوا‪َ :‬ماالخَ بر عن‬ ‫ُور النِّ ِ‬ ‫اطمأَنُّوا اِلي د ِ‬
‫َ‬
‫يريَّ ِه وأريَ ِحيَّ ِه الرّوحانيّ ِه‪ .‬فكال ُم‬ ‫َّ‬
‫بطور الط ِ‬ ‫ِ‬ ‫ت فَليُ َج ِّد ِد ال َعه َد‬ ‫ثل هذ ِه النُّ َك ِ‬ ‫ع لِ ِم ِ‬ ‫َمن يَرتَا ُ‬ ‫ال َمها ِمهُ َواالَ و ِديهُ‪ ،‬أ َمطلُو ٌل ِدما ُؤهُم أَم لَهُم ِديَهٌ؟‬
‫يور‪.‬‬
‫ِ‬ ‫ّ‬ ‫الط‬ ‫ِ نَ‬ ‫م‬ ‫هو‬ ‫ن‬ ‫م‬ ‫ّ‬
‫يور َ َ ِ َ‬
‫ال‬ ‫ا‬ ‫ُ‬ ‫ه‬ ‫م‬ ‫ه‬ ‫ف‬‫ي‬ ‫ال‬ ‫الط ِ‬ ‫ُّ‬ ‫ُدركهُ‬ ‫فقيل‪ :‬هَيهات! هَيهات! «و َمن يَخرُج ِمن بَيتِ ِه ُمها ِجراً اِلَي‌هّللا ِ و رسولِ ِه ثُ َّم ي ِ‬ ‫َ‬
‫كر‪،‬‬ ‫أوقات الصّال ِه‪ ،‬و خلوهُ ساعه ال ِّذ ِ‬ ‫ُ‬ ‫و تجدي ُد العه ِد ِبمالزم ِه الوضو ِء‪ ،‬و مراقبهُ‬ ‫طوهُ اال‬ ‫َ‬ ‫س‬
‫َ‬ ‫َتهم‬ ‫د‬ ‫با‬ ‫َ‬ ‫ا‬ ‫ن‬ ‫َ‬ ‫أ‬ ‫د‬
‫َ‬ ‫بع‬ ‫‪،‬‬ ‫ء‬
‫ِ‬ ‫ِجتبا‬ ‫اال‬ ‫ي‬ ‫د‬
‫ِ‬ ‫يا‬‫َ‬ ‫أ‬ ‫ُم‬ ‫ه‬ ‫ت‬‫َ‬ ‫ب‬ ‫َ‬ ‫ت‬ ‫ج‬‫ِ‬ ‫ا‬ ‫»‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫هّللا‬ ‫ي‬
‫‌‬ ‫َ‬ ‫ل‬ ‫ع‬ ‫ُ‬ ‫ه‬‫ر‬‫ُ‬ ‫أج‬ ‫ع‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ق‬ ‫و‬
‫َ‬ ‫فقد‬ ‫وت‬‫ُ‬ ‫ال َم‬
‫َ‬
‫ين‪« :‬فَاذ ُكرُونِي أذ ُكر ُكم»‪ .‬أو‬ ‫ُلو في غفل ٍه‪ .‬البُ َّد ِمن أَ َح ِد الطريقَ ِ‬
‫َّ‬ ‫فهو تجدي ُد العه ِد الح ِ‬ ‫َ‬
‫سبيل ِ أمواتا بَل أحيا ٌء»‪.‬‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫هّللا‬ ‫ِ‬ ‫ِبتال ِء‪« .‬وال تَقولوا لِ َمن يُقتَ ُل في‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬
‫َ‬ ‫ـ ‪« :‬نَ َسوهّللا َ فَنَ ِسيَهُم»‪ .‬ف َمن َسلكَ سبي َل الذ ِ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫كر‪« :‬أنَا جليسُ َمن ذ َكرنِي»‪ .‬و َمن َسل َ‬
‫ك‬ ‫ِّ‬ ‫َ‬ ‫بل‬‫يار‪ِ ،‬‬ ‫َّ‬
‫ار‪ ،‬وال اِلي‌الد ِ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬
‫صلوا اِلي الد ِ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫حار‪ ،‬و لم يَ ِ‬ ‫َ‬ ‫ج البِ ِ‬ ‫قالوا‪ :‬فَالَّ ِذينَ َغ َرقُوا في لُ َج ِ‬
‫رين»‪.‬‬ ‫ّحمان نُقَيِّض لَهُ شيطانآ فهو لَهُ قَ ٌ‬ ‫ِ‬ ‫كرالر‬ ‫النسيان‪« :‬و َمن يَعشُ عن ِذ ِ‬ ‫ِ‬ ‫سبيل‬
‫َ‬ ‫وات التَّي ِ‬
‫ّار‪.‬‬ ‫التَقَمتَهُم لَهَ ُ‬
‫َ‬
‫َين‪ ،‬والب َّد يَتلُوهُ يو َم القيام ِه أ َح ُد‬ ‫ِ‬ ‫ت‬ ‫سب‬ ‫ّ‬ ‫ن‬ ‫ال‬ ‫ن‬
‫ِ‬ ‫َي‬ ‫ت‬‫ها‬ ‫ُ‬
‫د‬ ‫ح‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫أ‬ ‫ِّح‬
‫ٍ‬ ‫ح‬ ‫ص‬‫َ‬ ‫م‬
‫ُ‬ ‫س‬
‫ٍ‬ ‫َ‬ ‫ف‬ ‫َ‬ ‫ن‬ ‫ّ‬
‫ل‬ ‫ك‬ ‫في‬ ‫آدم‬ ‫وابن‬ ‫َّ‬ ‫َ‬
‫قيل‪ :‬هيهات! «وال تَح َسبَّن ال ِذينَ قُتِلوا فِي َسبيل ِ ِ أمواتآ بل أحيا ٌء»‪ .‬فَال ِذي جاء‬ ‫هّللا‬ ‫َّ‬
‫ثر‬ ‫َ‬
‫«سيماهُم في ُوجُو ِه ِهم ِمن أ ِ‬ ‫جرمونَ ِب ِسيماهُم»‪ .‬أو‪ِ :‬‬ ‫ُعرفُ ال ُم ِ‬ ‫َين‪ :‬أما «ي َ‬ ‫السِّيمائ ِ‬ ‫وق حتّ َي استَقلَلتُ ُم الفَناء َوالهالكَ‬ ‫بِ ُكم و أماتَهُم أَحياهُم‪ ،‬والَّ ِذي َو َّك َل ِب ُكم داعيهَ ال ّش ِ‬
‫السُّجو ِد»‪.‬‬ ‫الع َّز ِه و‬ ‫ب ِ‬ ‫ب‪ ،‬دَعاهُم و َح َملَهُم‪ ،‬و أَدناهُم و قَ َّربَهم‪ ،‬فَهُم في ُح ُج ِ‬ ‫في أَريَ ِحيَّ ِه الطّل ِ‬
‫ق‪.‬‬ ‫ك َحقي ٌ‬ ‫طوي لَكَ الطّريقَ‪ِ ،‬انَّهُ بذل َ‬ ‫حقيق‪ ،‬و َ‬ ‫ِ‬ ‫ّ‬ ‫ت‬ ‫‌ال‬
‫ي‬ ‫َ‬ ‫ل‬‫ِ‬ ‫ا‬ ‫ك‬‫َ‬ ‫َدا‬ ‫ه‬ ‫و‬ ‫‪،‬‬ ‫وفيق‬
‫ِ‬ ‫ّ‬ ‫ت‬ ‫ال‬ ‫أَنقَ َذكَ هّللا ُ ِ‬
‫ب‬ ‫ك ُمقتَ ِد ٍر»‪.‬‬ ‫ق ِعن َد َملِي ٍ‬ ‫صد ٍ‬ ‫أستار القدر ِه‪« .‬فِي َمق َع ِد ِ‬ ‫ِ‬
‫والحم ُد هّلِل ِ ربّ العالمينَ ‪ ،‬و صلي‌ ُ عَلي سيّ ِدنا مح ّمد و علي آل ِه أجمعينَ ‪.‬‬
‫هّللا‬ ‫َّ‬ ‫قالُوا‪ :‬فَهَل لَنا اِلي مشاهَ َدتِ ِهم َسبيلٌ؟‬
‫ضيتُم‬ ‫سراال َ َج ِل و قيّ ِد ِه فَاِذا قَ َ‬ ‫أستارالبشري ِه‪ ،‬و أَ ِ‬ ‫ِ‬ ‫ب الع ّز ِه و‬ ‫قيل‪ :‬ال‪ .‬فَاِنَّ ُكم في حجا ِ‬
‫َزاورتُم و تَالقيتم‪.‬‬ ‫كت َ‬ ‫أوطار ُكم‪ ،‬و فا َرقتُم أوكا َر ُكم‪ ،‬فَ ِعن َد ذل َ‬ ‫َ‬
‫قالُوا‪َ :‬والَّذينَ قَ َع َد ِب ِهم اللُؤ ُم والعج ُز فَلَم َيخ ُرجُوا؟‬
‫الخروج الَ َع ُّدوا لَهُ ُع َّدهَ‪ ،‬و ل ِكن َك ِرهَ هّللا ُ انبِعاثَهُم‬ ‫َ‬ ‫قيل‪ :‬هيهات! «و لَو أرادُوا‬ ‫َ‬
‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫فَثَبَّطهُم»‪ .‬و لوأ َرد ناهُم ل َدعَوناهُم‪ ،‬ول ِكن َك ِرهناهُم فَط َردناهُم‪ .‬أنتم بِأنف ِسكم ِجئتم أم‬
‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫نَحنُ َدعَونا ُكم؟ أَنتُ ُم اشتَقتُم أَم نَحنُ َش َّوقنا ُكم؟ نَحنُ أَقلَقنا ُكم فَ َح َملنا ُكم‪« .‬و َح َملناهُم‬
‫حر»‪.‬‬ ‫فِي‌البَ ِّر والبَ ِ‬
‫مان ال ِكفاي ِه‪َ ،‬ك َمل اهتِزا ُزهُم‪ ،‬و‬ ‫ض ِ‬ ‫بكمال العناي ِه و َ‬ ‫ٍ‬ ‫فَلَ ّما َسمعُوا ذلكَ‪َ ،‬و استَأنَسُوا‬
‫ُ‬
‫مكين‪ ،‬و فا َرقوا‬ ‫بدقائق الت ِ‬ ‫ّ‬ ‫ِ‬ ‫ق اليقي ِن‬ ‫تَ َّم ُوثُوقُهُم‪ ،‬فَاط َمأَنُّوا و َس َكنُوا‪ .‬واستَقبَلوا حقائ َ‬
‫ُ‬
‫«و لَتَعلَ ُم َّن نَبأَهُ َبع َد ِحي ِن»‪.‬‬ ‫بدوام الطّمأنيَن ِه اِمكان التَّلوي ِن‪َ ،‬‬ ‫ِ‬

‫فصل‬

‫‪62‬‬
‫هو‬
‫‪121‬‬

‫عينيّه‬
‫عين ا ْلقضا ِه الهمدان ّي‬
‫ِ‬ ‫االمام أحمد الغ ّز ْ‬
‫الي اِلي‬ ‫ِ‬ ‫لشيخ‬‫رسالة لِ‬
‫ِ‬

‫جامع العلوم و المعارف و مجمع الكرامات و المكاشف العالم العالی حضرت‬

‫طاب ثراه‬ ‫شیخ احمد غزالی طوسی‬

‫به كوشش‪ :‬دكتر علیمح ّمد صابری‬

‫‪63‬‬
‫عن العب ِد ا ْشتِغالُهُ بما ال ی ْعنِیه»‪ 116.‬و «اِ ََّن‬ ‫عراض هللاِ تعالی ِ‬ ‫ِ‬ ‫اِ ْعلَ ْم‪« :‬أ ََّن عالمهَ اِ‬ ‫بسم هللا ال ّرحمن ال ّرحیم‬
‫ق لهُ‪ ،‬ل َح ِری أ َْن تَطو َل علی ِه‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫غیر ما خلِ َ‬
‫ُمر ِه فی ِ‬ ‫ت ساعهُ ِمن ع ِ‬ ‫[ ُكلَّ] ا ْم ِر ٍء َذهَبَ ْ‬
‫یتجه ًز اِلَی‬‫حسرتُهُ»‪ 117.‬و « َمن جاوزَ ْاألَرْ بعینَ و لَ ْم ی ْغلِب خی ُرهُ َش َّرهُ‪ ،‬فَ ْل َ‬ ‫‪109‬‬
‫سالم ُهللاِ تعالی علَی ْالول ِد ْاألَعَزعین القضا ِه و رحمه و بر كاته‪.‬‬
‫عمر»‪ 119.‬اگر نه‬ ‫ذر َهللاُ اِلی ِه فی ْال ِ‬ ‫ار»‪ 118.‬و « َمن َع َّم َرهُ هللاُ ِستینَ َسنَهً‪ ،‬فقد أ َ ْع َ‬ ‫النّ ِ‬ ‫ان هذه تذكرهُ‪ ،‬فمن شاء اتخذ الی ربه سبیال‪ 110‬و قا َل تعالی «و‬ ‫قال هللَا ُ تعالی‪ّ :‬‬
‫ّ‬ ‫َ‬
‫آنستی كه سینة خالصة عصر أ َی َدهُ هللاُ بالطاع ِه به تأیید ربّانی منشرح است‪ ،‬و‬ ‫ً ‪111‬‬ ‫ُ‬
‫ك كانَ سعیهُ ْم َمشكورا»‬ ‫أرا َد أالَ ِخرهَ َو َسعی لَها َسعْیها‪ ،‬و ه َو ُمؤ ِمن فَأولَئِ َ‬ ‫َمن َ‬
‫استماع موعظ را منفَ ِسح ‪ ، 120‬و جواذب همم را به دل قابل و به جان مستقبل‪ ،‬و‬ ‫ْ‬
‫ض ْنكاً‪ ،‬و نَحْ ُش ُرهُ یو َم القیام ِه‬ ‫ان لَهُ َمعیشهً َ‬ ‫كری فَ َّ‬ ‫ض عن ِذ ِ‬ ‫أعر َ‬ ‫و قا َل‪« :‬و َمن َ‬
‫یؤتی ِه َمن یشا ُء»‪ ،121‬و این راز نامه نگشادمی‪ .‬چه‪ ،‬طعم نصح‬ ‫«ذلِكَ فض ُل هللاِ ْ‬ ‫ْ‬ ‫َّ‬
‫‪113‬‬
‫عن المذكور؟ أ ّما‬ ‫ض ِ‬ ‫كر‪ ،‬فكیفَ لِ َمن اَ ْع َر َ‬ ‫ّض عن الذ ِ‬ ‫أ ْعمی»‪ 112‬هذا لِ َمن أ ْعر َ‬
‫حقگویان در كام هوا پرستان تلخ است‪ ،‬و مناهی محبوب طبع‪ ،‬و حرص بر‬ ‫بعد‪:‬‬
‫ممنوع غالب‪ ،‬و مكروه بدین سبب متبوع‪ .‬قال صلی هللاُ علی ِه و َسلَ ُم لَوْ ُمنِع‬ ‫یا َسی َد ْال ُكبَرا ِء قوالً مطلقا ً‬
‫ت ْالبَ ْع ُر ِه‪ ،‬لَفت ََوها‪ ،‬قالُوا‪ :‬ما نُ ِهیناعنهُ ا ِأل و فی ِه َشی ًء»‪ .122‬و محبت‬ ‫اَلنّاسُ عن فَ َّ‬ ‫‪114‬‬
‫ك ْأل ُسنُ ْال ُحسّا ِد‬ ‫َت بذل َ‬ ‫َش ِهد ْ‬
‫حقگویان نَوری است كه شكوفة هر درختی نیاید‪ ،‬و نُوری است كه جز در‬ ‫‪123‬‬
‫ك‪ ،‬و أعانَكَ علی اِجْ تنِابِ ِه‪ .‬و‬ ‫ك‪ ،‬و‪ ،‬وفَقَّكَ ِال كتِسابِ ِه‪ .‬و بَینَ لكَ ما علی َ‬ ‫نبَّهَكَ هللاُ لِمالَ َ‬
‫مشكات‪ 124‬متعرضان نفحات قدم نتابد‪.‬‬ ‫ك محنهً‪ ،‬و ال قَ َّد َر علیكَ فتنهً‪َ .‬و‬ ‫ب اِلی َ‬ ‫ك َم ُؤنَهُ الَمؤنه بِ َمعونَ ِه ْال َمعونَ ِه و ال َجلَ َ‬ ‫كفا َ‬
‫ك بالسّالم ِه‪ ،‬و‬ ‫ك علیه‪َ .‬و َع َّم َ‬ ‫ك‪َ .‬و ا ْقبَلْ بقلبِكَ اِلی ِه‪َ ،‬و ْه ُج ْم ب ُكلَ َ‬ ‫َفس َ‬
‫ِ ِ‬‫ن‬ ‫د‬ ‫قی‬ ‫ن‬ ‫م‬‫ك ِ‬‫ف َّك َ‬
‫زیان تو تقدیر نكند‪ .‬و تو را از بند نفست آزاد كند‪ .‬و تا با تمام قلبت رو بسوی او آر‪ ،‬و با تمام‬ ‫ْ‬
‫ك ِمنَ الكفای ِه و‬ ‫ك بال ِحیاطَ ِه و الهدای ِه‪ ،‬و ال أ َخال َ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫ّ‬ ‫ْ‬
‫َخصّكَ بال ِكرام ِه‪َ ،‬و تَ َولی أ َ ْم َر َ‬
‫وجودت به سمت او رو‪ .‬و خداوند تمام وجودت را به سالمت• دارد‪ ،‬و تو را به كرامت‬
‫مخصوص گرداند‪ .‬و كار تو را با نگهبانی و هدایت سرپرستی كند‪ ،‬و تو را از كفایت و‬
‫‪115‬‬
‫ك و ْالقاد ُر علی ِه‪.‬‬ ‫العنای ِه‪ .‬اِنَّهُ ولُّی ذل َ‬
‫عنایت خود كنار نگذارد‪ ،‬همانا اوست سرپرست توانا بر تو‪.‬‬
‫‪ - 109‬مكاتبه با عين القضاة همداني‬
‫‪ 8 116‬ـ نشان روی بر گرداندن خدا از بنده این است كه او را به چیزی مشغول كند كه فایده ای‬
‫‪ 2110‬ـ قرآن ‪« :73/19‬به درستی كه این پندی است‪ ،‬پس هر كه خواهد به سوی پروردگارش‬
‫ندارد‪( .‬نقل از شیخ جنید بغدادی)‬
‫راهی فرا گیرد‪.‬‬
‫‪ 9 117‬ـ هركه را ساعتی از عمرش در كاری كه نه از بهر آن آفریده شود‪ ،‬فوت شود شاید كه‬
‫‪ 3111‬ـ قرآن ‪« 17/19‬و كسی كه آخرت را خواست‪ ،‬و برای آن كوشش كرد‪ ،‬او مومن است‪،‬‬
‫همه عمر در حسرت گذراند‪.‬‬
‫پس آنها سعیشان مقبول باشد‪.‬‬
‫‪ 10118‬ـ هركس سن او به چهل برسد و خیر او بر ش ّرش غالب نشود‪ .‬پس او را بگو آماده‬
‫‪ 4112‬ـ قرآن ‪« 20/124‬و آنكه از یاد من روی گرداند‪ ،‬همانا زندگی را به او سخت می گیرم‪،‬‬
‫دوزخ شو‬
‫و او را روز قیامت نابینا محشور می كنم‪.‬‬
‫‪ 11119‬ـ هر كه را خدا شصت سال زندگانی بداد‪ ،‬وی را هیچ [جز عذر به خدای] نماند‬
‫‪ 5113‬ـ این [آیة باال] از برای كسی است كه از ذكر خدا رو گرداند‪ ،‬پس حال كسی كه از خود‬
‫‪ 12120‬ـ گشاده دل‬ ‫خدا روی گرداند چگونه است؟‬
‫‪ 13121‬ـ قرآن ‪ . 5/57 /‬آن است فضل خدای به هر كه بخواهد می دهد‪.‬‬ ‫‪ 6114‬ـ ای سرور بزرگان كه این قول مطلق است‪ /‬كه زبانهای حاسدان به این سخن شهادت•‬
‫‪ 14122‬ـ اگر مردم را از شكستن پَشك شتر باز دارند‪ ،‬هر آینه بشكنند و بگویند‪ :‬نهی ما از آن‬ ‫می دهند‪.‬‬
‫نیست جز برای نفعی كه در شكستن آن است ‪.‬‬ ‫‪ 7115‬ـ خداوند از آنچه سود تو است تو را آگاهی دهد و تو را در اكتساب آن موفق بدارد‪ .‬و‬
‫‪ 15123‬ـ غنچه‬ ‫آنچه كه زیان توست برای تو روشن گرداند‪ ،‬و تو را بر دوری از آن كمك كند‪ .‬و سختی‬
‫‪ 16124‬ـ جای چراغ‪ ،‬چراغدان‪.‬‬ ‫معیشت را با یاری خودش از تو كفایت كند‪ .‬محنتی برای تو پیش نیاورد‪ ،‬و فتنه ای را به‬

‫‪64‬‬
‫ب أ َ َجلُهُم‪ ،‬فَبِأ َی حدیث بع َدهُ ْ‬
‫یؤ ِمنونَ ؟‪ 134‬باشد‬ ‫غرور؟ «عَسی أ َْن ی ُكونَ قَ ِد اقت ََر َ‬ ‫هر دلشده ای شعر دالویز نگوید‬
‫كه اجل ناگاه از كمین در آید‪ ،‬و كار ناساخته و بی زاد بمانی‪ ،‬و هیچ عذر‬ ‫هر گمشده ای راه خرابات نپوید‪.‬‬
‫‪135‬‬
‫نباشد‪ .‬و ال تَ ْغتَ َر بسالم ِه ْالوق ِ‬
‫ت‪.‬‬ ‫ان قو َل ْالح َّ‬
‫ق لَ ْم‬ ‫و نصیحت دل خفته را بیدار كند‪ ،‬اما مرده را سود ندارد‪ .‬و َّ‬
‫لیل مسروراً بِأ ََولِ ِه‬ ‫یارا قِ َد الّ ِ‬ ‫ّ‬
‫ك ِمن اَلذنو ِ‬ ‫ُك لِی صدیقاً»‪ 125‬مشهور است‪ ،‬و «أ َ ُخوكَ َمن َح َّذ َر َ‬ ‫ی ْتر ْ‬
‫‪126‬‬
‫ب»‬
‫‪136‬‬ ‫ْ‬
‫قدیط ُر ْقنَ أ َسحارا‬ ‫َ‬
‫حوادث‬ ‫اِ َّن ْال‬ ‫مذكور‪ُ .‬ع َمروار مردی باید كه بشارت أوّل ُ َمن ی َسلَّ ُم علیه برّب» می شنود‪،‬‬
‫‪127‬‬

‫و ال ی ُغ َّر ْنكَ ِعشا ُء ساكنُ‬ ‫منافقین»‪128‬؟‬ ‫ّ‬ ‫و شب به در خانة ُح َذیفَه می رود كه «هَل َذ َك َرنِی رسو ُل هللاِ َم َع ْال‬
‫‪137‬‬
‫َّحر‬
‫ت الس ِ‬ ‫ْ‬
‫قدیوا فِی بِالمنَیا ِ‬ ‫‪129‬‬
‫ار اِما َم ْالمسلمینَ »‪.‬‬ ‫و به روز َكعْب اَحبار را می گوید كه « َخ َّو ْفنِی بِالنّ ِ‬
‫ك لَشدی ْد» دین‪ .‬به هیچ چیز‬
‫‪139‬‬
‫ش ربَ َ‬
‫ط َ‬ ‫ت ْالواقع ِه»‪ 138‬یقین است‪« ،‬اِ َّن بَ ْ‬ ‫«اِذا َوقَ َع ِ‬ ‫گه در بر تو به پادشاهی مانم‬
‫از جملة چیزها بازماندن موجب غرامت است‪ ،‬و فانی را بر باقی اختیار كردن‬ ‫گه بر در تو به دادخواهی مانم‬
‫مثمر ندامت‪.‬‬ ‫ترس حصار ایمان است و رجاء مركب مرید‪ .‬و «الخیر فی َمن اِذا ُز ِج َر لَ ْم‬
‫گر عشق حق خویش طلب خواهد كرد‬ ‫ی ْنزَ ِجر»‪ .130‬ا ّما وثوق غالب آمد و اعتماد راجح‪ ،‬كما قبل‪:‬‬
‫بس م ّدعیا كه او ادب خواهد كرد‬ ‫صرتَ ِمغناطیسنا‪ ،‬فقلوبُنا‬ ‫لقد ِ‬
‫زبان َم َم ّر صدق است و دل َم َم ّر ح ّ‬
‫ق‬ ‫‪131‬‬
‫ك تَسی ُر‬ ‫لی‬
‫ِ ِ‬ ‫ا‬ ‫ایاها‬ ‫‪،‬‬ ‫ك‬ ‫ب‬ ‫ذ‬‫ج‬
‫ِ َ ِ ِ‬ ‫ل‬
‫باب ْالحُج ِه‬ ‫غلق علی نَ ْف ِسكَ َ‬ ‫اِ ْ‬ ‫ض ٍه‪ ،‬اِنَّما ِهی ْالقلوبُ ‪ .‬فَأ‬ ‫ب و ال فَ َّ‬ ‫ت ِب َذهَ ٍ‬ ‫َرض أ َوانِی لَی َس ْ‬
‫ِ‬ ‫«اِ َّن هلِلا ِ تعالی فِی ْاأل‬
‫‪140‬‬
‫باب ْالجاج ِه‬
‫ك َ‬ ‫َو ا ْفتَحْ علی قلبِ َ‬ ‫ین‪ ،‬و أصفاها فی‬ ‫ب‪ .‬أ َی‪ :‬أ َصْ لَبُها فِی ال َّد ِ‬ ‫صل ُ َ‬
‫ق و صفا و َ‬ ‫مار َّ‬
‫َحبَهُا اِلی هللاِ تعالی َ‬
‫حواله مكن‪ ،‬حیله مگو‪ ،‬رخنه مجوی‪ .‬چنانكه‪« :‬لَهُ ُم ْالبُ ْشری» خواندگان را‬
‫‪141‬‬ ‫‪132‬‬
‫ْالیقی ِن‪ ،‬و أَ َ َرقُها علَی المسلمینَ »‪.‬‬
‫ْ‬
‫همراه‪ ،‬است‪« ،‬ال بُ ْشری یوْ مئِ ٍذ لِ ْلمجرمینَ »‪ 142‬راندگان را هم در راه است‪ .‬و‬ ‫بدان ای عزیز روزگار كه‌لوح دل از اغیار ستردن بدایت ارادت است‪ ،‬و‬
‫«سیماهُ ْم فی ُوجو ِه ِه ْم ِمن أ َثُ ِر السُّجو ِد»‪ 143‬بیان است‪‌« ،‬ی ْع َرفُ المجرمونَ‬ ‫ِ‬ ‫جملة عوام بر آنند تا یكی با دو كنند‪ ،‬و جملة خواص بر آن تا هزار با یك آرند‪.‬‬
‫ت ب ِه الهُ ُموم لَ ْم یبال هللاُ بِأ َی وا ٍد أ َ ْهلَ َكهُ»‪ .133‬به چه اعتماد این‬ ‫و « َم ْن تَ َش َّعبَ ْ‬
‫‪ 26134‬ـ قرآن ‪ . 7/184‬شاید كه حقیقتا ً اجلشان نزدیك باشد پس به كدام سخن پس از آن ایمان‬
‫می آورند‪.‬‬ ‫‪ 17125‬ـ گفتن حق برای من دوستی باقی نمی گذارد‪.‬‬
‫‪ 27135‬ـ به سالمت وقت مغرور مباش‪.‬‬ ‫‪ 18126‬ـ برادر تو كسی است كه تو را از گناهان باز دارد‬
‫‪ 28136‬ـ ای كه در اول شب شاد خفته ای آگاه باش كه حوادث گاهی در سحرگاهان در آید‪.‬‬ ‫‪ 19 127‬ـ اول كسی كه ربّش بر او درود و سالم فرستد‪.‬‬
‫‪ 29 137‬ـ شب ساكن تو را فریب ندهد‪ ،‬مرگ در سحرگاهان می رسد‪.‬‬ ‫‪ 20128‬ـ آیا رسول خدا مرا جزو منافقین ذكر كرده است‪.‬‬
‫‪ 30138‬ـ قرآن ‪ 56/1‬وقتی واقعه رسید چه واقع شدنی‬ ‫‪ 21129‬ـ ای امام مسلمانان مرا به آتش دوزخ بترسان‬
‫‪ 31139‬ـ قرآن ‪ 85/12‬بدرستی كه گرفتن پروردگار تو هر آینه سخت است‪.‬‬ ‫‪ 22130‬ـ خیری در كسی كه هر گاه باز داشته شود‪ ،‬باز نایستد وجود ندارد‬
‫‪ 32140‬ـ در ح ّجت را بر خود ببند و در حاجت• را بر قلبت بگشا‬ ‫‪ 23131‬ـ تو مغناطیس ما شدی؛ پس قلبهای ما برای جذب تو به سوی تو سیر می كند‪.‬‬
‫‪ 33141‬ـ قرآن ‪ 10/64‬مر ایشان راست بشارت‬ ‫‪ 24132‬ـ همانا حق تعالی را در زمین آوندهاست و آن دلهای مردمان است‪[ ،‬كه] صلب تر در‬
‫‪ 34142‬ـ قرآن ‪ 25/22‬برای گناهكاران در آن روز بشارتی نیست‪.‬‬ ‫دین‪ ،‬و صافی تر در تعیین و تنگ تر بر برادران (مسلم) باشد‪.‬‬
‫‪ 35143‬ـ و چنانكه در صورتشان نشان سجده است‪ .‬همچنانكه گناهكاران به سیما شناخته‬ ‫‪ 25133‬ـ هر كه افسار دلش را به اسباب [دنیا] بسپارد خدا مدد را از او گرفته و به وادی‬
‫می‌شوند‬ ‫هالكش می كشاند‪( .‬حدیث از پیامبر است)‪.‬‬

‫‪65‬‬
‫جرم بایسته در حلم پنهان می كند كه ذ َكرُوا هللاَ فَا ْستَ ُغفَرُوا لِ ُذنوبِ ِهم»‪ 151‬و‬ ‫بِ ِسیماهُ ْم» نشان است‪« .‬فال تُز ُّكوا أ َ ْن ْف َس ُك ْم ه َُو أ َ ْعلَ ُم تَّقی»‪ .144‬خود پسند نمی‬
‫‪152‬‬
‫نابایست را در كار خود سرگردان می دارد كه «نَسُوهللاَ‪ ،‬فَنَ َسیهُ ْم»‬ ‫باید‪ ،‬خدا پسند باید بود‪ .‬اگر تو بر خود پوشیده ای‪ ،‬پوشیده نیستی‪« .‬التَتَبَه َْرجُوا‬
‫اِذا بَ ِر َم ْال َموْ لی بِخدم ِه عب ِد ِه‬ ‫‪145‬‬
‫فَا ِ َّن النّاقِ َد بصیرُ»‪.‬‬
‫‪153‬‬
‫لیس لَهُ َذ ْنبُ‬‫تَ َجنَّی لَهُ َذن ْبا ً و َ‬ ‫یارم نكند غلط‪ ،‬شماری كه كند‬
‫عقل از این صنایع دور است‪ ،‬و اعتراض مهجور‪ ،‬و عنایت به عمل نفروشند‪.‬‬ ‫جوری نكند‪ ،‬در اختیاری كه كند‬
‫ضا ْال ُمت ََجنّی غایهُ التُ ْد َركُ»‪ 154‬دردنابایست را درمان نیست‪ ،‬و حسرت‬ ‫«ر َ‬‫و ِ‬ ‫مجــاهــد گوید‪« :‬در وقت نماز روی به جماعت آوردم و گفتم‪« :‬اِ ْستَ ُووا رحم ُك ُم‬
‫راندگان را نهایت نه‪.‬‬ ‫اس باال ْستِوا ِء؟ اِ ْن لَ ْم‬‫هللاُ»‪ .‬ندا شنیـــدم كــه‪« :‬هَ ِل ا ْستَ َویتَ أ َ ْنتَ حتَّی تأْ ُم َر النّ َ‬
‫یاری دارم كه سر فرازی دارد‬ ‫‪146‬‬
‫اس فَا ِ َّن ْالعاقبهَ مبهمهّ»‬ ‫قیل «التغتّر بثَنا ِء النّ ِ‬ ‫ك هؤُال ِء‪ ،‬فَأ َتاَألَ ْع ِرفُكَ »‪ .‬و َ‬ ‫ْر ْف َ‬
‫یع ِ‬
‫بر دوش ردای بی نیازی دارد‬ ‫مسكین دل من گرچه فراوان داند‬
‫‪156‬‬
‫سالم»‪ 155‬می دان‪« ،‬فَ َوی ُل لِ ْلقا ِسیهَ قلوبُهُم»‬ ‫ِ‬ ‫درهُ لِ ْل ِ‬
‫ال‬ ‫ص َ‬ ‫أ َفَ َم ْن َش َر َح هللاُ َ‬ ‫در دانش عاقبت فرو می ماند‬
‫فان» می نگر‪ ،‬و « َك ْم أ َ ْهلَك ْنا قَ ْبلَهُ ْم» می شمر‪ .‬از‬
‫‪157‬‬
‫می‌خوان‪ُ « .‬كل َمن علیها ٍ‬ ‫ق‬ ‫ّ‬
‫عن هللاِ‪ ،‬و ما أ َْخلی الطری َ‬ ‫ق ِ‬ ‫بس آشنا كه فردا بیگانه خواهد بود‪ .‬ما أ َغفُ َل ْالخَل َ‬
‫شبیخون مرگ بر حذر بودن شرط است‪ ،‬و از تنهایی گور یاد آوردن شرع‪.‬‬ ‫ص َر‬ ‫اِلَی هللاِ‪ ! 147‬باش تا سیل فرا دریا رسد و بضاعت فرا خریدار‪« .‬فَ َم ْن أبَ َ‬
‫بل أ َْن یأ ْتِی یوْ ُم»‪ 158‬یقول فیه «یا لی ْتنَا أ َطَ ْعنَا هللاَ و أَطَ ْعنَا الرَّسوال»‪ 159‬پیش‬ ‫«ق َ َ‬ ‫حسره» و النّدام ِه بدانی كه از‪« :‬اِ ْذقُضی‬ ‫ِ‬ ‫فَلنَ ْف ِس ِه‪ ،‬و َمن َع ِمی فَ َعلَیها»‪ .148‬یوْ َم ْال‬
‫از آنكه روزی بیاید» كه سود ندارد گفتن‪« ،‬كاشكی فرمان خدا و رسول‬ ‫ْاأل َمرْ وهُ ْم فی غَفل ٍه و هُم الُیؤ ِمنونَ »‪ 149‬ر ّدی می آید كه به هیچ طاعت باز‬
‫نگاهداشتمی»‪ ،‬و پیش از آمدن ملك الموت و این درخواست كه لَوْ ال أ َ َّخرْ تَنِی‬ ‫نگردد‪.‬‬
‫َصیت قَب ُل و ُك ْنتَ ِم ْن‬ ‫ب»‪ ،‬و جواب دادن وی كه «أَ َآلنَ و قد ع َ‬ ‫اِلی أ َ َج ٍل قری ٍ‬ ‫وصال أهالً‬
‫ِ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬
‫َمن ل ْم یكن لِل‬
‫وال»‪ ،‬و ندای‬ ‫ٍ‬ ‫زَ‬ ‫ن‬ ‫م‬ ‫م‬
‫ُ ِ‬ ‫ك‬ ‫َ‬ ‫ل‬ ‫ما‬ ‫ل‬
‫ُ‬ ‫قب‬ ‫ن‬‫م‬ ‫م‬‫ُ‬ ‫ت‬
‫َْ ْ ِ‬ ‫م‬‫س‬ ‫أق‬ ‫وا‬ ‫ُ‬ ‫ن‬ ‫و‬ ‫ُ‬
‫ك‬ ‫َ‬ ‫ت‬ ‫م‬‫َ‬
‫َ ْ‬‫ل‬ ‫و‬‫َ‬ ‫«أ‬ ‫تهدید‪:‬‬ ‫المفسدینَ »‪ ،‬و‬ ‫‪150‬‬
‫فَكـُـ ّل اِحسانـِـِه ُذنــوبُ‬
‫یل بَینَهَ ْم و بَینَ ما ی ْشتَهُونَ »‬ ‫«وح َ‬
‫ِ‬ ‫یحبُّونَهُ» قولی می آید كه از هیچ معصیت نیندیشد‪.‬‬ ‫«یحبُهُ ْم و ِ‬
‫و از ِ‬
‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫و َك ْم ِمن ِجبا ٍل قد َعلت ش َر فاتِها ِرجالّ‪ ،‬فَزالوا‪ ،‬و ال ِجبا ُل ِجبا ُل‬ ‫فی َوجْ ِه ِه شافِع ی ْمحُواِ سا َءتَهُ‬
‫اذیر‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬
‫ب‪ ،‬و یـَـأتـِی بِالم َع ِ‬ ‫ْ‬
‫َع ِن القلو ِ‬
‫‪ 43151‬ـ در چهرة او شفاعت كننده ای است كه بدی او را از دلها پاك می كند و برای آن دالیل‬
‫عذر می‌آورد‪.‬‬
‫‪ 44152‬ـ خدا را یاد كردند‪ ،‬پس برای گناهانشان استغفار كردند‪ .‬قرآن ‪3/135‬‬
‫‪ 45153‬ـ زمانی كه مولی از خدمت بندة خود دلتنگ شد‪ ،‬او را منسوب به گناهی می كند هرچند‬
‫گناه نداشته باشد‪.‬‬ ‫‪ 36144‬ـ قرآن ‪ 53/23‬پس نفسهایتان را پاك مشمارید‪ ،‬او دانا تر است به آنكه پرهیزكار شد‪.‬‬
‫‪ 46154‬ـ رضای كسی كه گناه نكرده ولی منسوب بدان است غایتی است كه در نتوان یافتن‪.‬‬ ‫‪ 37145‬ـ دیوانگی مكن كه ناقد بصیر است‪.‬‬
‫‪ 47155‬ـ آیا پس كسی كه خدا سینه اش را برای اسالم گشادگی داد‪ .‬قرآن ‪39/24‬‬ ‫‪ 38146‬ـ به ستایش مردمان مغرور مشو كه پایان كار نامعلوم است‪.‬‬
‫‪ 48156‬ـ قرآن ‪ 39/24‬قرآن‪ :‬پس وای بر آنان كه دلهایشان سخت است‪.‬‬ ‫‪ 39147‬ـ چه چیز خلق را از خدا غافل كرده است و چقدر راه به سوی خدا خالی است؟‬
‫‪ 49157‬ـ قرآن ‪ 19/74‬چه بسیار پیش از ایشان هالك گردانیدیم‪.‬‬ ‫‪ 40148‬ـ پس هر كه بینا شد پس برای خودش باشد‪ ،‬و كسی كه كور ماند پس برخودش باشد‪.‬‬
‫‪ 50158‬ـ قرآن ‪ 2/254‬قبل از آنكه روزی بیاید‬ ‫‪ 41149‬ـ قرآن ‪ 19/41‬چون كار از كار گذشت‪ ،‬ایشان در غفلت هستند و ایمان نمی آورند‪.‬‬
‫‪ 51159‬ـ قرآن ‪ 33/66‬ایكاش ما خدا و رسولش را فرمان برده بودیم‬ ‫‪ 42150‬ـ آن را كه شایستگی وصال و نزدیكی نباشد هر نیكی كه كرد گناه ننویسند‪.‬‬

‫‪66‬‬
‫چون بنشیند غبار‪ ،‬شك بر خیــزد‬ ‫ت واعظاً» درمان‪.‬‬ ‫ت» فرمان است‪ ،‬و « َكفی بِ ْال َمو ِ‬ ‫«أكثِر ُوا ِذ ْك َرها ِد ِم الَّ ّلذا ِ‬
‫كاسب است به زیر رانت یا الشة خری‬ ‫بور»‪.‬‬ ‫ور و غَداً فی ْالقُ ِ‬ ‫«ألیو ُم فی ال َّد ِ‬
‫«فَذلِك» كار دیدن َملك است‪ ،‬و به ا ّول مغرور گشتن«هُلك»‪ .‬جهان خوش‬ ‫ما ذا تَقو ُل اِذا دُعیتَ فَلَ ْم تُ ِجب‬
‫ك» اوست‪ .‬یكی از‬ ‫است‪ ،‬و لیكن زوال‪ ،‬مالك اوست‪ .‬بقا خوش و لیكن فنا‪« ،‬فَذلِ ِ‬ ‫ت؟‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬
‫و اِذا ُسئِلتَ و أنَتَ فی ال َغ َمرا ِ‬
‫ك و هُ َو فَرْ عُكَ‪ ،‬و‬ ‫علما پادشاهی را به پسر مرده تعزیت می داد‪ .‬گفت‪«:‬ماتَ ا ْبنُ َ‬ ‫ك ُح َّجهُ‬ ‫یس ِعند َ‬ ‫ماذا تَقو ُل و لَ َ‬
‫ك‪ ،‬فما تَ ْنظُر بع َد فنا ِء ْاأل‬ ‫ك و هُ َو َوصْ لُ َ‬ ‫َصلُكَ‪ ،‬و ماتَ أ َ ُخو َ‬ ‫ماتَ أبَوك و ْه َو أ َ‬ ‫اِ ْذ لــوْ أتَــاكَ ُمنَ َّغــصُ الَّ ّلذات‬
‫رع ْ‬
‫وصل‪ .‬باش تا خسارت این جسارت بینی‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫وال‬ ‫َص ِل و ْالفَ ِ‬ ‫«أال اِلی هللاِ تَصی ُر األ ُمورُ»‬
‫روزی كه سپه به ره برون خواهد شد‬ ‫تا رهبر تــو نفس بــد آمـوز بود‬
‫بس چشم كه آن چشمة خون خواهد شد‬ ‫كـــار تـــو مپندار كه فیروز بود‬
‫س أ ّولُ ُكم ِآل ِخ ِر ُكم‪،‬و أنَ ْت ُم ْ ت َْل َعبُونَ »‪.‬‬ ‫َّحیل‪ ،‬و ُحبِ َ‬‫«أ ِمرْ تُ ْم بِالزا ِد‪ ،‬و نُو ِدی فی ُكم بِالر ِ‬ ‫در ظلمت غفلی و در خواب غرور‬
‫ص ْدقِ ِه ْم» ترسان و اصحاب‬ ‫ارباب صدق از تهدید‪« :‬لیسْأل الصّا ِدقینَ عن ِ‬ ‫ترسم كه چو بیدار شوی روز بود‬
‫عظیم» لرزان‪ .‬همه موجودات از‬ ‫ٍ‬ ‫«و ْالم ُخلِصونَ علی خَ ٍ‬
‫طر‬ ‫طاعت از سهم َ‬ ‫دختر عمربن عبدالعزیز گفته است‪ :‬پدر خویش را دیدم گریان‪ .‬گفتم‪ :‬ای پدر!‬
‫اهوال قیامت در تمنّای عدم و از گوشمال َسقّاطُ ْال َح َش ْم درجوال جهل خود فرو‬ ‫ین یدَی هللاِ‬ ‫ص َرفَ ْالقو َم ِمن بَ ِ‬ ‫ت ُم ْن َ‬‫تو را چه افتاد؟ جواب داد و گفت‪« :‬ذكَرْ ُ‬
‫رفته‪ ،‬و غول غفلت ایشان را در تِی ِه تَهافُت افكنده‪« ،‬حیاری سُكاری المسلمینَ‬ ‫وجلَّ»‪« ،‬فَریق فِی ْال َجنّ ِه و فَریق فی الس ِ‬
‫َّعیر»‪.‬‬ ‫َع َّز ِ‬
‫و ال نَصاری»‪ ،‬از اعمال مفلس‪ ،‬و از احوال فارغ‪ ،‬و از معانی خالی‪ ،‬هوارا‬ ‫وصال‬
‫ٍ‬ ‫أ َحْ َسنُ مانَحْ نُ فی‬
‫ُمتَّبع‪ ،‬به زبان مسلم‪ ،‬و بــه دل مشرك‪« .‬و َم ْن كانَ فی ه ِذه أ ْعمی‪ •،‬فَهُ َو فِی‬ ‫صدُودّ‬‫یعـْـرُضُ مــا بَینَنا ُ‬
‫ض َّل سبَیال» تا ندای «لِ َم ِن ْال ُملكُ» به َمسامع ایشان نرسد بیدار‬ ‫ْاآل ِخ َر ِه أعَمی‪ ،‬و أَ َ‬ ‫الء ی َسرّ»‪ .‬باش تا‬ ‫جر فِی ْالخَ ٍ‬
‫با خود حساب می كنی و پیروز می آیی! « ُك ّل ُم ٍ‬
‫َمر»‪.‬‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬
‫َب َال ُخما ُر بِلَذهّ الخ ِ‬ ‫ت ِالعشارُ‪َ ،‬ذه َ‬ ‫ْ‬ ‫َّ‬
‫ت اِل ّدیا ُر و عُطلَ ِ‬ ‫خَربَ ِ‬‫نگردند‪َ ،‬حتَّی اِذا ِ‬ ‫محك عدل بیارند كه خلق جمله درشبند‪ ،‬صبح آن مرگ است‪ِ .‬اسفار به قیاما‪،‬‬
‫دردا و دریغا كه از آن خاست و نشست‬ ‫ت یقیناً» دعــوی ســاكنان روز‬ ‫ِاشراق به بهشت‪« .‬لَوْ ُك ِشفَ ْال ِغطا ُء َما ْ‬
‫از َد ْد ُ‬
‫خاكیست مرا بر سر و بادیست به دست‬ ‫ُّح اِذا تَنَفسُّ َ» در «اِالّ‬ ‫س» در «ال» دیدن‪َ ،‬و الصب ِ‬ ‫است‪َ « .‬و الّلی ِل اِذا َع ْس َع َ‬
‫طلَ َعتَ‬‫«ان َش ْم َس ُكم ه ِذ ِه شمسُ فرعونَ و قارونَ ‪َ ،‬‬ ‫َح ّجاج بر مسر منبر می گفت‪َّ :‬‬ ‫نگریدن‪ ،‬كار صاحب بصیرتی است كه با «أنَا» بیگانه بود‪ ،‬و با «ه َُو» آشنا‪.‬‬
‫بور هما»‪.‬‬ ‫ت علی ْق ِ‬ ‫صور ه ِما‪ ،‬ثُ َّم َ‬
‫طلَ َع ْ‬ ‫ِ‬ ‫علی قُ‬ ‫دنیا به مراد خواهی و دین درست‬
‫ً‬
‫هر مختلفا یدُو ُر‬ ‫ُ‬
‫رأیت ال ّد َ‬ ‫این هر دو نباشد‪ ،‬نه فلك بندة تست‬
‫فــال حُزن یدو ُم و ال سُرور‬ ‫ٌ‬ ‫نه هر كه دارو خ َرد دارو خورد‪« .‬ربّ حامل فقه لیس بفقیه»‪« .‬یا واعظی‬
‫ك بها قُصوراً‬ ‫ت ْالملو ُ‬ ‫و َشی ِّد ِ‬ ‫دینی باید یا زاجری عقلی»‪ ،‬كه آنچه غفلت با دلهای آشنا كند‪ ،‬دوزخ با‬
‫ُ‬ ‫ْ‬
‫فَما بَقِی الملوك ُو الَ القصو ُر‬ ‫ْ‬ ‫بیگانگان نكند‪.‬‬
‫«الظّالُم ناد ٌم‪ ،‬و المظلو ُم سال ٌم‪ ،‬و القان ُع َغنِی و اِن لَ ْم ی ْملِ ْك حبَّهً‪ ،‬الحریصُ فقی ٌر و‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫َسوْ فَ تَری اِذا ان َجلی الغبا ُر‬
‫خوف فَضیحهّ الدنیا َو قَ َعوا‬ ‫ِ‬ ‫اِن َملَكَ ال ّدنیا»‪ .‬یحیای ُمعاذر ازی گوید‪« :‬النّاسُ ِمن‬ ‫أ َفَ َرسُ تَحْ تكَ أ َ ْم ِحما ُر‬
‫ق‬‫«ان ْالح َّ‬ ‫آلخ َر ِه»‪ .‬ص ّدیق اكبر‪ ،‬فاروق را می گفت در وصیت‪َّ :‬‬ ‫فی فضیح ِه ِ‬ ‫حاصل كن از این جهان فانی هنری‬
‫خفیف و ه ََو َم َع ِخفتَّ ِه ُو بیء‪ .‬و اِ َّن هلِل ِ‬ ‫ٌ‬ ‫الباطل‬
‫َ‬ ‫ْ‬
‫هو َم َع ثقلِ ِه َم ِری ٌء‪ ،‬و اِ َّن‬ ‫ثقی ٌل و َ‬ ‫غافل منشین زخویش چون بی خبری‬

‫‪67‬‬
‫آیینة قدر فرا روی داود علیه السّالم داشتند‪ ،‬تا در نگرید آالیش حدثان دید و‬ ‫لو َعد َْلتَ‬ ‫یل‪ .‬و ِانَّك َ‬ ‫هار ال ی ْقبَلَهُ بالَّ ِ‬
‫هار‪ ،‬و حقا ً بِالنَّ ِ‬ ‫تعالی حقا ً بِالّ ِ‬
‫لیل الی ْقبَلَهُ بِالنَّ ِ‬
‫ندای «أنَا ِعن َد ْالمنُ َك ِس َر ِه قلوبُهُ ْم» بشنید‪.‬‬ ‫ك بِ َعد لِكَ »‪.‬‬ ‫اس ُكلَّ ِه ْم‪ ،‬و جُرْ تَ علی واح ٍد‪ ،‬لَما َل َجوْ ُر َ‬ ‫بِالنّ ِ‬
‫لِ ْعبی دگر از پرده برون آوردی‬ ‫ستم‪ ،‬نامة عزل شاهان بود‬
‫بس بوالعجبی ها كه درین پردة تست‬ ‫چـو درد دل بـی گناهان بود‬
‫پندار پاكی همه آالیش است‪ .‬روز قیامت یحیی علیه السّالم می آید و هیچ‬ ‫مرد باید كه در دریا غواّصی كند‪ ،‬اگر موج مهر او را به ساحل لطف اندازد‬
‫معصیت در دیوان وی نبینند‪ ،‬او را در عرصات بدارند تا حساب عاصیان‬ ‫وزاً عظیماً»‪ .‬و اگر نهنگ قهرش به قعر فرو افكند‪ :‬فَقَد َوقَ َع اَجْ ُرهُ علَی‬ ‫فَقَ ْد فا َز فَ ْ‬
‫بكند‪.‬‬ ‫هللاِ»‪.‬‬
‫ك باط ٌل‬ ‫َیر َوجْ ِه َ‬
‫ُیون لِغ ِ‬ ‫ْ‬
‫َس ْه ُر الع ِ‬ ‫كسی بر تو زیان نكرد و من هم نكنم‬
‫ك ضائِع‬ ‫د‬ ‫ْ‬
‫ق‬ ‫َ‬
‫ِ ِ ِ َ‬ ‫ف‬ ‫غیر‬‫ل‬ ‫ُّ‬
‫ُن‬ ‫ه‬ ‫ُكاؤ‬ ‫ب‬ ‫و‬ ‫«آن مرد كه در بنی اسرائیل سالها عبادت كرد‪ ،‬لَ ْم یزَ لْ و ال یزال خواست تا‬
‫« َذ ْنبٌ أ ْعقَبَكَ ْالبُكا ُء خی ٌر ِمن طاع ٍه أ ِم ْنتَ فیها»‪ .‬و یصْ نَع ُهللاُ لِلض ِ‬
‫َّعیف ما یتَ َعجَّبُ‬ ‫خلوت او را َجلوتی دهد‪َ .‬ملَكی را بفرستاد كه وی را بگو‪«:‬رنج مبر كه شایستة‬
‫ِم ْنه ُْالقوی»‪ .‬نوری گوید‪« :‬در همسایگی من ُم ْد ِمنُ ْال َخمری از دنیا نقل كرد و‬ ‫ما نیستی و دوزخی خواهی بود» آن مرد گفت‪ :‬مرا با بندگی كار است‪.‬‬
‫من به جنازة وی نرفتم‪ .‬به خواب دیدم كه اگر نجات همی خواهی بر سر گور‬ ‫خداوندی او داند»‪ .‬فرشته بازگشت و پیغام او ادا كرد‪ .‬جالل احدیت جواب داد‬
‫وی رو و جاجت خواه‪ .‬پس از آن احوال وی از مردمان پرسیدم‪ .‬گفتند‪ :‬به وقت‬ ‫كه‪« :‬چون او با لئیمی خویش بر نمی گردد‪ ،‬من با كریمی خویش چون‬
‫مرگ دیدة وی به اشك غرق شده بود و همی گفت بلند‪« :‬یا َمن لَهُ ال ّدنیا و‬ ‫برگردم»‪.‬‬
‫ْاآل ِخ َر ِه‪ ،‬اِرْ َح ْم َمن الالَه ال ّدنیا و الَاآل ِخ َر ِه»‪.‬‬ ‫ت أمـامنا‬ ‫ْ‬
‫اِذا نَحـْـن أ ْدلَجْ نــا و أن ِ‬
‫ای شادی آن دل كه در آن دل غم تست‬ ‫راك ها ِدیا‬ ‫ْ‬
‫كفی لِمـَـطایانا بِ ِذك ِ‬ ‫َ‬
‫«خداوندا بس كاری نباشد جنُید و شبلی را آمرزیدن‪ ،‬كرم آن بود بر چون من‬ ‫روزی كه زوصل تو خبر تازه شود‬
‫رسوایی رحمت كنی»‪ .‬سپر بیفكن تا بنده باشی كه چون تو تو نباشی بر خراب‬ ‫چاكر به امید تو به دروازه شود‬
‫خراج نیست و «العبودیهُ أَ ْن تَف َعل ما یرْ ضاهُ‪ ،‬أوْ تَرْ ضی ما ی ْف َعلُهُ» و یقین شناس‬ ‫ضی َهللاُ عَنهُ بیمار بود و همی گفت‪« :‬ألّلهُ َّم اجْ َع ْلهُ أدَباً‪ ،‬و ال‬ ‫جعفر صادق َر ِ‬
‫كه هیچ چیز در این راه ُمث ِمرتر از اندوه نیست‪ 160‬و قا َل علی ِه ال َسال ُم «لَوْ َّ‬
‫أن‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬
‫ضباً» وی را گفتند‪ :‬شفا نمی خواهی؟ گفت‪ :‬نه‪« .‬اللحوق بِ َمن یرُجی‬ ‫تَجْ ْ‬
‫علهُ َغ َ‬
‫ب»‪.‬‬ ‫ُقوبات الذنُّو ِ‬
‫ُ‬ ‫ك األُ َّمهَ بِبُكائِ ِه» و «اَلهُمو ُم ع‬ ‫َمحزونا ً َبكی فی أُ َّم ٍه‪ ،‬لَ َر ِحم هللاُ تِل َ‬ ‫أولی ِمن اَ ْلبقا ِء َم َع َم ْن الیؤ َمن ُش َّرهُ»‪.‬‬ ‫خَی ُرهُ‪ِ ،‬‬
‫زین»‪ .‬و در صفت سرور كاینات صلوات ُهللا علیه‬ ‫ب َح ٍ‬ ‫یحب ُك َّل قل ٍ‬ ‫«و هللا تعالی ِ‬ ‫آخر گذر رسن به چنبر باشد‬
‫الفكر»‪ .‬و این حدیث از خوف‬ ‫ِ‬ ‫تواصل‬
‫ِ‬ ‫حزان‪ُ ،‬م‬
‫ِ‬ ‫َ‬ ‫معروف است‪« :‬كانَ دائِ َم األ‬ ‫«و اِلی ِه یر َج ُع ْاألَمر ُكلهُ»‪« .‬حا ِسبُوا قب َل أن تُحا َسبُوا‪ ،‬و ِزنوا قبل أن توزَ نوا»‪.‬‬
‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫عاقبت و ترس سابقت خیزد‪.‬‬ ‫ت خلوتی نادیده‪ ،‬و بتی ناشكسته‪ ،‬و از ِگل به دل نا رسیده‪ ،‬كمند طمع‬ ‫هرگز دول ِ‬
‫روزی كه به دروازة كوی تو رسم‬ ‫یصل‬
‫ِ ِ‬ ‫د‬ ‫ْــ‬
‫ه‬ ‫ج‬‫ُ‬ ‫ْ‬
‫ال‬ ‫بــدون‬
‫ِ‬ ‫ُ‬ ‫ه‬ ‫أن‬ ‫ن‬‫َّ‬ ‫َ‬
‫ظ‬ ‫ن‬ ‫م‬‫َ‬ ‫«‬ ‫نیاورد‪.‬‬ ‫بار‬ ‫خجالت‬ ‫جز‬ ‫بستن‪،‬‬ ‫طلب‬ ‫بر ِفتراك‬
‫گویی به مراد دل رسم یا نرسم‬ ‫َعن»‪ .‬و «طَلبُ الجنَّ ِه بال عم ٍل َذ ْنبٌ‬ ‫ص ُل فَ ُمت َّ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬
‫ــن أنَّه بّبذل الجْ ِهد ی ِ‬ ‫ظ َّ‬‫فَ ُمتَ َم َّن‪ ،‬و َمــن َ‬
‫از وارد صاحب ورد خبر دارد‪ ،‬و از َسهر‪ 161‬و بیداری خداوند درد سخن‬ ‫العمل»‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫العمل التَر ُ‬
‫ك‬ ‫ِ‬ ‫َ‬
‫ك مالحظ ِه‬ ‫ب»‪« .‬و الحقیقهُ تر ُ‬ ‫ِمن َال َّذنو ِ‬
‫گوید‪ .‬قصّة ِمنبر نشنیده ای كه چون بنهادند‪ ،‬آن ِجذع از َج َزع بنالید‪ .‬فرمان‬ ‫تا كار جهان راست كنی دیر شود‬
‫‪َ - 160‬من یر ِد هللاُ بِ ِه خیراً‪َ ،‬ج َع َل فی قلبِ ِه نائِ َحهً‬
‫چون دیر شود دلت زما سیر شود‬
‫‪ - 161‬شب زنده داری‬

‫‪68‬‬
‫ْرضُونَ »‪.‬‬ ‫«قُل ه َُو نَبؤا عظیم أنتُم عنَهُ ُمع ِ‬ ‫آمد‪«:‬حنّانه را در كنار گیر كه نالة رنجوران را در این درگاه قدری است»‪ ،‬و‬
‫«از آن ساعت كه مرده را بر جنازه نهند تا لب گور‪ ،‬چهل بار حق تعالی به‬ ‫المظلوم» رمزی‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫«اِتَّقُوا دَعوهَ‬
‫ق ِستَّینَ سنهً‪،‬‬ ‫خودی خود از وی سؤال كند‪ .‬اول آن بود كه «طَهَّرتَ َمنظَر َالخَ ل َ‬ ‫یقُولُونَ ثَكلی‪ ،‬و َمن لَم یذق‬
‫ُ‬
‫هلْ طهَّرتَ َمنظَری ساعهً‪ ،‬فیم أفَنَیتَ ُع ْمرك؟»‪.‬‬ ‫ق األ َحبَه‪ ،‬لَم یش ُك ِل‬ ‫فِرا َ‬
‫ِان أَر َدتَ ُرجُوعا ً‬ ‫س ْ‬ ‫ت لِلنَّ ْف ِ‬ ‫قُ ْل ُ‬ ‫آری صنما چو در دلت دردی نیست‬
‫فَارْ ِجعی قبَ َل أن یس ّد الطّری ُ‬
‫ق‬ ‫درد دل دیگران به بازی شمری‬
‫َّت هللاُ» او را تلقین دهد‪ .‬و‬ ‫اگر مجدودی بود چون متكلم شود معلّم گردد‪ ،‬و «یثَب ُ‬ ‫َمــن ل َم یبَت َو الحُبُّ َحشو فُؤا ِد ِه‬
‫اگر مخذولی باشد‪،‬الل و گنگ گردد‪« :،‬اَلیو ْم ن َْخ ْت ُم علی أفَواه ِه ِم» او را رسوا‬ ‫ت األ كبا ِد‬ ‫یـدر كیفَ تَفَتُّ ُ‬
‫لَــم ِ‬
‫ك»‬ ‫كند‪« .‬دوستان بر گردند و گویند‪َ :‬ر َج ْعنَا و ت ََر ْكناكَ‪ ،‬و لَوْ أقَ ْمناما نَفَع ْنا َ‬ ‫ص َم صام برهنه ندیده ای كه در كدورت غبار پیدا نشود و در صفا ظاهر گردد‪.‬‬
‫حاصل زمیان كار با صد دردیم‬ ‫صنَع َالهَوی‬ ‫لَؤ ُكنتَ شا ِهدنَا و ما َ‬
‫بر بیهده عمری به زیان آوردیم‬ ‫بِقلوبِنا‪ ،‬لَ َح َسدت َمن لَم یحبِب‬
‫این انفاس َغ ّماز دلها است و ترجمان س ّرها‪ .‬و قلب ُال ُم ْؤم ِن َح َرم ُهللاِ‪ ،‬و حرام‬ ‫یك بار قدم برون نه از خانة خویش‬
‫أن یلِ َج فی ِه غی ُرهللاِ»‪.‬‬ ‫علی َح َر ِم هللاِ ْ‬ ‫«فَلیرتقوا فی األسباب»‬
‫هرجا كه معرفت است شكایت نیست‪ ،‬و هر جا كه خوف است دلیری نیست‪ ،‬و‬ ‫یكی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی‬
‫هر جا كه رجا است فراغت نیست‪ ،‬و هرجا كه محبت است سخط نیست‪ ،‬هرجا‬ ‫ُ‬
‫ارقهُ»‬ ‫َّ‬
‫یت»ـ اساس تنبیه است‪َ ،‬و احبِبْ ما شئِتَ فَاِنكَ ُمفَ ِ‬ ‫« ِعشْ ما ِش ْئتَ فَاِنكَ َم ٌ‬
‫كه مشاهدت است غفلت نیست‪.‬‬ ‫جزی بِ ِه» تشدید تهدید است‪.‬‬ ‫ك َم ِ‬ ‫«و ا ْع َملْ ما شئِتَ فَانَّ َ‬ ‫قاعدة تجرید است‪َ ،‬‬
‫علم‪ ،‬نگاهداشتن دین است‪ ،‬و‪ ،‬ورع‪ ،‬پروردن یقین‪ .‬یاد دوست‪ ،‬زدودن دل‬ ‫آشوب دل ما همه زآمد شدن تست‬
‫است‪ .‬وجد افروختن جان است‪ .‬راستگاری پیشه كن تا رستگاری یابی‪.‬‬ ‫یك شب بر ما باش بیاسا و برستی‬
‫وارهان خویشتن كه وارستست‬ ‫ب ُذنوبا ً عُقوبَتُها َس ْلبُ التّوحی ِد»‪.‬‬ ‫«ان ِمنَ ال ُّذنو ِ‬
‫و َّ‬
‫خــر وحشی ز نشتر بیطـــار‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫بس خرمن طاعت كه به وقت نزع «و ق َد ْمنا اِلی ما عَملوا من َع َم ٍل ف َج َعلناهُ‬
‫ت» با این معامله‪ ،‬بار افتاده گیر و باركش فرو‬ ‫ب‪ ،‬اَ ّكالُونَ لِلسّحْ ِ‬ ‫« َسما ّ ُعونَ لِ ْل َك ِذ ِ‬ ‫هَبا ًء منَثوراً به باد بی نیازی بردهند‪ ،‬و بس سینه آبادان كه در حال َس َكرات‬
‫مانده‪.‬‬ ‫مرگ «و بَدالَهُ ْم ِمن َهللاِ مالَ ْم یك ُونُوا یحْ تَسبِونَ » خراب كنند‪.‬‬
‫چون شیشه گریست توبة ما پیوست‬ ‫أن لَ ْم ی ُك ْن بینَ ْال َحجُو ِن اِلَی الصَّفا‬ ‫َك ْ‬
‫دشوار توان كرد و آسان بشكست‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫أنِیس‪ ،‬و ل ْم یس ُمر بِ َمكهَ سا ِم ُر‬ ‫َ‬
‫بینش از این تغافل كردن نه اثر سعادت باشد‪« .‬علم بی عمل دیوانگی است‪ ،‬و‬ ‫بلــی‪ ،‬نَحْ ـنُ ُكسّا أَ ْهلَهَا‪ ،‬فَأَبـادَنــا‬
‫عمل بی علم بیگانگی» عافیت در تنهایی است‪ ،‬و سالمت در خاموشی‪ .‬و « َم ْن‬ ‫ْ‬ ‫َّ‬
‫ص ُروفُ اللیالِی َو الجُدو ُد ال َعواثِر‬
‫أن كال َمه من عملِ ِه‪ ،‬قَ َّل كال ُمهُ اّال فیما یعنِی ِه»‪ .‬و «اِنَّما تُ ْملِی علی كاتبِیكَ‬ ‫َعلِم َّ‬ ‫بسا رویها كه در از قبله بگردانند‪ .‬بس آشنا كه در شب اولین بیگانه خوانند‪.‬‬
‫قول االّ لدَیه رقیب عَتی ٌد» عقد‬ ‫ٍ‬ ‫ن‬‫م‬‫ِ ِ‬‫ُ‬ ‫ظ‬ ‫ف‬ ‫یل‬ ‫«ما‬ ‫»‪.‬‬ ‫ن‬
‫ِ‬ ‫ُا‬ ‫ب‬‫ت‬‫ْ‬ ‫ذایك‬ ‫ما‬ ‫رْ‬‫ُ‬ ‫ظ‬ ‫ان‬ ‫َ‬ ‫ف‬ ‫‪،‬‬ ‫ّ‬
‫ك‬ ‫ب‬‫ر‬ ‫بان ِ َ‬
‫لی‬ ‫ا‬ ‫ی ْكتُ ِ‬ ‫َهوس»‪.‬‬ ‫یكی را گویند‪« :‬نَ ْم نَوْ َمهَ العروس»‪ .‬دیگری را گویندـ«نَ ْم نّوْ َمهَ ْالمن َ‬
‫پیمان است‪«.‬ما ی ُكونُ ِمن نَجْ وی ثَالث ٍه اِالّ ه َُو رابِ ُعهُ ْم» عهد ایمان است‪ .‬و‬ ‫تا مشكل شد كه از كدامین رده ایم‬
‫باری نه به كاروان و‪ ،‬نه در َكده ایم‬

‫‪69‬‬
‫الج َّن و‬
‫قت ِ‬ ‫خلصینَ لَهُ ال َّدین»‪ .‬و اگر از هر دو كناره گیرد‪ ،‬گویند «و ما َخلَ ُ‬ ‫هللاَ ُم ِ‬ ‫ك َكفی بِنَ ْف ِسكَ ْالیو َم‬ ‫ب» تحذیر است‪ ،‬و اِ ْق َرأ كتابَ َ‬ ‫اَلتَّقوی رقیبُ هللاِ علَی ْالقلو ِ‬
‫ب»‪ .‬و اگر‬ ‫ِ ِ‬ ‫قا‬ ‫الع‬ ‫ُ‬
‫د‬ ‫دی‬ ‫َ‬
‫ش‬ ‫َ‬ ‫ل‬ ‫ك‬
‫َ‬ ‫َّ‬ ‫ب‬‫ر‬ ‫ن‬
‫ِ َ‬ ‫َّ‬ ‫ا‬ ‫«‬ ‫گویند‬ ‫نشیند‪،‬‬ ‫غافل‬ ‫اگر‬ ‫»‪.‬‬ ‫ونَ‬ ‫ُ‬
‫د‬ ‫ُ‬ ‫ب‬ ‫یع‬‫نس اِالّ ِ‬
‫ل‬ ‫اال َ‬‫ِ‬ ‫ك ح َسیبا» تقریر‪.‬‬ ‫علی َ‬
‫َ‬
‫شفیعی طلبد‪ ،‬گویند «الیتَ َكل َّموُنَ االّ َمن أ ِذنَ لَهُ الرَّحمانُ »‪ .‬و اگر به خود یا به‬ ‫مصراع‬
‫دیگری نگرشی كند‪ ،‬گویند «لئِن أشركتَ لَیحبطَن َع َملُكَ »‪ .‬و اگر خواهد كه‬ ‫كس طاقت تو نداشت من كی دارم؟‬
‫تجارتی كند‪ ،‬گویند «اِ َّن علی ُكم لَحافِظین»‪ .‬و اگرخواهد كه در درون بازاری‬ ‫«فَأولَئِكَ یبَ َّد ُل هللاُ سیئَّاتِ ِه ْم ح َسنات» حد دریای كرم است‪« ،‬اِن هللاَ لغنِی َع ِن‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬
‫سازد‪،‬گویند «یعلَ ُم الس ََّر َو أخفی»‪ .‬و اگر زاویه جائی برد‪ ،‬گویند «و اِلی ِه‬ ‫ْالعالمینَ » زخم كبریای قدم است‪.‬‬
‫صی ُر»‪ .‬و اگر گریزجایی طلبد‪ ،‬گویند‪«:‬أَینَ ال َمفَرُ»‪ ،‬و اگر فارغ شود‪ :‬گویند‪:‬‬ ‫ال َم ِ‬ ‫هرچند همی پیش روم با علمت‬
‫برح ِمتَ ِه َمن یشا ُء»‪ .‬و‬ ‫«الَّذین جـَاهَـدُوا فینا»‪ .‬و اگـر جهد كند‪ ،‬گویند‪« :‬یختَصُ َ‬ ‫در موكب توچه من چه خاك قدمت‬
‫اگر نومید شود‪ ،‬گویند‪« :‬ال تقنطُوا ِمن َرح َمه هللِا ِ»‪ .‬و اگر امیدوار گردد‪ ،‬گویند‪:‬‬ ‫«احْ َكم ْالحا ِكمینَ » جمع می آرد‪ ،‬و «أ َرحْ ُم الرَّا ِحمینَ » در می گذرد‪ .‬فضل بی‬
‫«أَفَآ ِمنُوا ّمكر هللَا ِ»‪ .‬و اگر فریاد كند‪ ،‬گویند‪« :‬الیسألُّ َع ّما یف َعلُ»‬ ‫منت او یكی را می نوازد‪ ،‬و عدل بی علت او دیگری را می گدازد‪« .‬فَأ ّما َمن‬
‫آرند یكی و دیگری بـر بــایند‬ ‫وازینُهُ فَأ ٌمهُ هاویهٌ»‪.‬‬ ‫ت َم ِ‬ ‫ضی ٍه‪ ،‬و أ ّما َمن خفَّ ْ‬ ‫وازینُهُ فَه َُو فِی عی َشهً را ِ‬ ‫ت َم ِ‬ ‫ثَقُلَ ْ‬
‫بر هیچكس این راز همی نگشایند‬ ‫بوی در ُمشك رقم است و رنگ در الله َعلَم‪ .‬عُم َر در بتخانه مقبول‪ ،‬و عبدهللا‬
‫‪162‬‬
‫ما را زقضا جزاین قدر ننماینـد‬ ‫أبَی در مسجد مخذول‪.‬‬
‫پیمانـه تــویی‪ ،‬باده به تو پیمایند‬ ‫با آنكه همی سوزی می دانی ساخت‬
‫ضطَرینَ ‪ ،‬و بَقینا فیها متُحیرینَ ‪ ،‬و خَ ر َجنا ِمنها ِ‬
‫كارهینَ »‪.‬‬ ‫« َدخَ لنَا ال ّدنیا م ُ‬ ‫و آن را كه همی سازی می دانی سوخت‬
‫ُ‬
‫یجاوز ذلك‪.‬‬‫ِ‬ ‫أكثرُ‪«،‬أعما ُر اُمتی مابینَ ال َّستَینَ اِلی السبَّعینَ و ق َّل َمن یجُوز»‪ .‬أی‪:‬‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َیرنـا‬
‫ت بغ ِ‬ ‫حنَنَّا بِلیــلی‪ ،‬و ِهــی َحنَّ ْ‬
‫ـلت لِلقلــبُ و عــاتَبتَهُ علَی‬ ‫«همه یار‪ ،‬سبوی از جوی درست نیابد»‪ .‬قـد قُ ُ‬ ‫و أخـــری بِنـــا َمحْ نـــونَهٌ‪ ،‬النُریدُها‬ ‫ُ‬
‫التَّصابِی‪ ،‬فَأبَی ُمــرّه‬ ‫َیری و أ ْنتَ َمحْ ٌ‬
‫فوف‬ ‫هر روز بامداد به دل اولیای خود ندا كند كه‪« :‬ما تَصْ نَ ْع بِغ ِ‬
‫الب الهَوی‬
‫قلب ِط َ‬ ‫ك یا َ‬ ‫دَع عَن َ‬ ‫ت اِلیكَ أَ ْعطَیتكَ »‪ .‬سید عالم‬
‫ُ‬ ‫ك ِسوای آ َخ َذ ِمنكَ‪ ،‬و اِ ْن نَظَرْ ُ‬ ‫بِ َخیری‪ .‬اِ ْن نَظَ َر اِلَی َ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫یوم ت ُسل ُم ال َجــره‬ ‫ال ك َّل ٍ‬ ‫ُ‬ ‫صلّی هللا علیه و سلّم گوید‪« :‬شب معراج به هر گوشه ای كه در بهشت‬
‫و هر زَ لت كه به استغفار درد آمیز نشوئی در او هالك شده گیر‪ .‬ف‪« :‬التّوبه‬ ‫ت هللاَ ما‬ ‫برگذشتم‪ ،‬گفتند‪ :‬سلمان را از ما سالم برسان‪ .‬و او می گفت‪ُ « :‬من ُذ ع ََر ْف ُ‬
‫قالع ِس َمهُ ال َك ّذابینَ »‪ .‬و «ال ُمؤ ِمنُ یری ذنبَهُ َكال َجبَ ِل یقَع علی ِه‪ ،‬و المناف ُ‬
‫ق‬ ‫من غیر اِ ِ‬ ‫ین»‪.‬‬ ‫غیر هللاِ»‪ .‬و «ال ِعنایهُ قبل َْالما ِء و الطَّ ِ‬ ‫ت ِ‬ ‫نَظَرْ ُ‬
‫ب یطبِ ُر ِمنه»‪ .‬ایمان كه تو را امروز از دانه گانه حرام باز‬ ‫الذبا ِ‬ ‫یری َذنبَهُ َك ّ‬ ‫گردست به زلف تو زنم عذرم هست‬
‫ندارد‪ ،‬فردا از آتش دوزخ كی باز دارد؟ «اِ َّن هللاَ ی ِحبُ الحا َّل ال ُمر ت َِحل»‪ .‬گاه به‬ ‫غرقه به همه چیز در آویزد دست‬
‫منزل‪َ « :‬كلَّ ِمینِی با حُمیرا ُء»‪ ،‬و گاه به صحرای‪« :‬أرِّ حنا یا باللُ»‪.‬‬ ‫مردی را روی در عالَم داده اند‪ .‬اگر سیر خورد مست است‪ ،‬و اگر گرسنه باشد‬
‫َو عطَّــل ُكــ ُو و َسك اِالَ الكبِـــارا‬ ‫دیوانه‪ .‬و اگر خفته است مردار است‪ ،‬و اگر بیدار است متحیر‪ .‬عجز قرین او‬
‫صغـــا را‬ ‫َّغار أُنــاسا ً ِ‬ ‫تَ ِجــد لِلص ِ‬ ‫شده‪ ،‬وضعف صفت الزمة او گشته‪ .‬اگر گرد معرفت گردد‪ ،‬گویند‪« :‬و ما‬
‫شوریده كن آن دو زلف تابرخیزم‬ ‫در ِه»‪ .‬و اگر به عبادت مشغول شود‪ ،‬گویند «ما أ ِمر ُوا اِالّ لی َعبُدُا‬ ‫ق قَ ِ‬‫قَدَرو هللاَ َح َّ‬
‫در زلف تو آویزم و شور انگیزم‬
‫‪ 52162‬ـ برگشته و سر شكسته‬

‫‪70‬‬
‫سائل به سحر گاه از بهر آن است كه‪«:‬كانُوا قلیالً ِمن َالَّلی ِل ما‬ ‫ٍ‬ ‫ندای هَل ِمن‬ ‫معرفت ثمرة علم است و آشنایی ثمرة صحبت‪ .‬عبـــارت جـــای دیگر است و‬
‫یهجعونَ »‪ .‬عبدهللا ع َمر را‪ ،‬سید علیه الصّالهُ و السال ُم گفت‪«:‬نِعم َالرَّج ُل ه َولَو‬ ‫َ‬ ‫ت َملی ّح و ل ِكنَّهُ فی الحقایق ِریح»‪.‬‬ ‫صفا ِء ال ُمعامال ِ‬ ‫كار به جای دیگر‪« .‬الكال ُم فی َ‬
‫ان َكثره‬ ‫لیل»‪ .‬وقالَت أ ُم َسلَمه البِنِها‪« :‬یا بُنَی! التُكثِ ِر النَّو َم بِالَّلی ِل‪ ،‬فَ َّ‬ ‫ِ ِ‬ ‫َّ‬ ‫ال‬ ‫ب‬ ‫ی‬ ‫َّ‬ ‫ل‬ ‫یص‬
‫َ‬ ‫كانَ‬ ‫ب ال َمقا ِل الخیر ِعن َدهُم ِمن ه ِذ ِه أأل حوا ِل‪.‬‬ ‫و ال ُم َو َّكلونَ بِأ بوا ِ‬
‫ك» امراست‪،‬‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫لیل فتَهَجَّد بِ ِه نافِلهَ ل َ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬ ‫ً‬
‫ع صاحبَهُ فقیرا یوما»‪« .‬و ِمن ال ِ‬ ‫ً‬ ‫وم بِاللی ِل تَ َد ُ‬ ‫َّ‬ ‫النّ ِ‬ ‫ُ‬
‫ار ِمن لیلی ن َحییها‬‫قو ُموا اِلَی ال ّد ِ‬
‫َسحار» ِذكر‪ .‬در لقمه‬ ‫ِ‬ ‫سحارهُم یستَغفِرونَ » ُشكر‪« ،‬والم ُستَغفِرینَ بِاأل‬ ‫ِ‬ ‫«و بِاألَ‬ ‫بعض أَهلیها‬
‫ِ‬ ‫نَقُم و نَسأ لُها عَن‬
‫رام خیر ِمن عباد ِه ِمئَه َسنَهً»‪ .‬ابراهیم‬ ‫ق ِمن َْال َح ِ‬ ‫ك دانِ ٍ‬ ‫احتیاط به جای آر كه‪« :‬تَرْ ُ‬ ‫اِ َّن السّالمـهَ مـِن لَیلی و جا َرتِها‬
‫هار»‪.‬‬ ‫لیل و ال أنَ تَصُو َم بِالنَّ ِ‬ ‫َّ‬
‫صلی ِبال ِ‬ ‫َّ‬ ‫أن تُ َ‬‫مط َع َمك‪ ،‬و العلیك ْ‬ ‫«أطبْ ْ‬ ‫اَدهم گوید‪ِ :‬‬ ‫أن التَ ُمـ َّر علـی حا ٍل بِوادیها‬ ‫َ‬
‫ض َح ُكوا قلیالً‬ ‫َ‬
‫كثرت بكاء نافع است‪ ،‬و قرآن بدان ناطق‪ ،‬و از ضد آن ناهی‪« :‬فلی َ‬ ‫راه نا ایمن است و‪ ،‬منزل دورو‪ ،‬دلربا غیور‪ .‬قالب ضعیف و‪ ،‬دل بیچاره و‪،‬‬
‫َین»‪ .‬وقال علی ِه‬ ‫َین هَطّالَت ِ‬ ‫یر ِد هللاُ بِ ِه خیراً أ ْعطاهُ عَین ِ‬ ‫َو لَیبَ ُكوا كثیراً‪ .‬و « َمن ِ‬ ‫جان عاشق و‪ ،‬ارادت به كمال‪.‬‬
‫سبیل هللاِ‪َ ،‬و عَین‬ ‫ِ‬ ‫َین‪ :‬عَین ُسهَ َرتَ فی‬ ‫ُر َمت النّا ُر علی ثالثَ ْه أع ٍ‬ ‫السّال ُم‪« :‬ح ِ‬ ‫جز جان و جگر نیست شكار خور تو‬
‫قیل‪ُ « :‬ع َّودُا أ ْعینَ ُك ُم‬ ‫ْ‬
‫حار ِم هللاِ‪ ،‬و عینُ بَ َكت ِمن َخشیه هللاِ»‪ .‬و قد َ‬ ‫َضت عن َم ِ‬ ‫ُغ َّ‬ ‫ز آنست كه هر سری ندارد سر تو‬
‫ْالبُكا َء‪ ،‬و قلوبَك ُم التفكر» و قال علیه السال ُم‪« :‬للسّاج ِد هذا السُّجو ُد فأینَ البكا ُء»؟‬
‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُّ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬ ‫ُ‬ ‫صلوات هللاِ علیه شبی بخفت یك تار موی سفید دید‪ .‬شبی دیگر‬ ‫ُ‬ ‫« ِمهتر عالم‬
‫َضب َالرَّبَّ »‪ .‬و «كانَ‬ ‫عاصین تُ ِطفُی ُء غ َ‬ ‫وع ْال ِ‬ ‫و قال علی ِه السّال ُم‪َ « :‬د ْم َعهُ ِمن ُد ُم ِ‬ ‫برخاست هفده تار موی سفید گشته بود‪ .‬پرسیدند كه این چه حالت است؟ گفت‪:‬‬
‫ان أ َس َودا ِن ِمن َكثره البُكا ِء»‪ .‬و این حدیث ذوق است نه‬ ‫ْ‬ ‫فی َوجْ ِه ُع َمر خَ طّ ِ‬ ‫دوش سورة هود بر ما عرض كردند‪ ،‬این اثر زخم آن خطاب است كه‪« :‬فَاستَقِم‬
‫یس لَهُ ِعن ّد أه ِل‬ ‫عبارت‪ ،‬و طعم است نه اشارت‪ .‬و َمن قا َل هذا الكال َم بال َوقار‪ ،‬لَ َ‬ ‫كما أ ِمرتَ » نه كاری است كه اگر فوت شود تدارك توان كرد‪« .‬اگر گویی‬
‫ك ْالبَطّالونَ »‪ .‬و ُك ْن ی ْقظانا ً‬ ‫ض ِح َ‬ ‫ْالمعرف ِه ِمقدار‪َ « .‬كحَّلْ عَینَیكَ بِ ِم ْك َح ِل الُح ُز ِن اِذا َ‬ ‫«فَار ِجعنا نَع َمل صالِحاً»‪ ،‬گویند خود از آنجا می آیی‪ .‬هر كه مست «أَلست»‬
‫سار ْع اِلَی الَ َمغفر ِه قب َل عز ِل‬ ‫اس قلوباً‪ ،‬أقَلُّهُ ْم ُذنوباً‪ .‬و ِ‬ ‫ق النّ ِ‬ ‫ت ْالعیونُ ‪ ،‬فَأ َر ُ‬ ‫اِذا نا َم ِ‬ ‫نیست‪ ،‬او را ُخمار شكن «بَلی» سود ندارد‪ .‬ظَه َر بِاهللِ و َخفِی بِاهللِ‪ .‬به وقت‬
‫جاریهُ‪ ،‬وال َّدعوهُ َمسموعهّ‪ ،‬والتّوبهُ مقبوله‪،‬‬ ‫ْال َمعذر ِه‪ ،‬فالقلوبُ واعیهُ‪ ،‬واأل ّقدا ُم ِ‬
‫ْ‬ ‫صبح خوش خفتن نه شرط است‪« .‬ألَم یأ ِن لِلَّذینَ آ َمنُوا»‪ .‬طهوریه زنی بود‬
‫ضی َعهُ هللاُ فی ِكبَ ِر ِه»‪ .‬و‬ ‫َر ِه‪َ ،‬‬ ‫صغ ِ‬‫ق هللا فِی ِ‬ ‫ضی َع ح َّ‬ ‫غابن‪ .‬فَا ِ َّن‪َ « :‬م ْن َ‬ ‫قبل یوْ ِم التَّ ِ‬ ‫َ‬ ‫صالحه‪ .‬او را پس از مرگ به خواب دیدند بعد چهل سال و از حالش پرسیدند‪.‬‬
‫ْ‬ ‫َ‬
‫« َمن خانَ هللاَ فِی السَّر‪ ،‬هَتكَ هللاُ ِس َّرهُ فی ال َعالنی ِه»‪.‬‬ ‫معذبم كه شبی فتیلة چراغ مستان بتافتم‪.‬‬ ‫گفت‪ :‬هنوز ّ‬
‫عاج َل السُّر ُو ِر و با ِد ُر‬ ‫ِ‬ ‫التَ َذرْ‬ ‫باری به مالمتی بیرزیدی یار‬
‫أو ال یعُو ُد‬ ‫فَ َعساهُ یعُو ُد َ‬ ‫یانی به كرای خر بیر زیدی بار‬
‫«و سه خصلت است كه هالك كرد در آن است‪ُ :‬شح ُمطاعُ‪ ،‬و هَوی ُمتبَّعُ‪ ،‬و‬ ‫ضیتُم بِالحیا ِه ال ّدنیا ِمن اال ِخرهَ»؟‪.‬‬ ‫«أر َ‬
‫اِعجابُ ْال َمرْ ِء بِنَ ْف ِس ِه »‪ .‬شبلی گوید‪« :‬بخیل هرگز شهید نگردد كه وی ترك نانی‬ ‫عشاق به عشق دست بردند و شدند‬
‫نگوید‪ ،‬ترك جانی چگونه گوید»‪ .‬و بزرگان روشندل گفته اند‪« :‬البخ ُل َشلَ ُل فی‬ ‫دل را به غم عشق سپردند و شدند‬
‫یحی ِه‪ ،‬قَ َذی فی عَی ِن‬ ‫ص َم ُم فی َس ْم ِع ْاأل َرْ ِ‬ ‫ی ِد الرئا َس ِه‪ ،‬و زَمانَهُ فی ِرجْ ِل الـُرجولیه‪َ ،‬‬ ‫یوم هُ ّوفِی َشأ ٍن» كمر بندگی را به ُزنّار گبركی بدل می كند‪ .‬استاد ابوعلی‬ ‫« ُكلُّ ٍ‬
‫ْال َمر ّو ِه‪ ،‬بَ َخ ُر فی فَ ِم الُفُت ّو ِه‪ ،‬فَلَج ُفی ِسن ًالسَّیاد ِه»‪ .‬مردی نه متابعت هوی است‪.‬‬ ‫حضرینَ »‪.‬‬ ‫َدقّاق بر در كلیسیائی بگذشت و گفت‪« :‬ولوال نعمهُ ربی لكنت ِمن ال ُم َ‬
‫َ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫همت در جان می باشد‪ ،‬عزیمت در نفس‪ ،‬غنیمت در دل‪ .‬تن در مرگ می باید‬ ‫َالج َّن! َو ی َحك‪ِ ،‬‬
‫داونِی‬ ‫أال یا طبیب ِ‬
‫داد كه منزل گورستان آن لشكر گاهی است كه گوش به تو می دارند ملك‬ ‫نس أعیاهُ دائیا‬‫طبیب ا ِال ِ‬
‫َ‬ ‫فَا ِ َّن‬
‫یور وا ِصطب ُل‬ ‫الموت دیوار افكند و قفس شكند‪ .‬و «ه ِذ ِه ْاألجسا ُد قَفَصُ الطُ ِ‬

‫‪71‬‬
‫سرگردانان‪« .‬ما أغَنی َعنَّی مالِیهْ‪ ،‬هَلَكَ َعنَّی سُلطانِیهْ»‪« .‬ال تَحْ َسبَ َّن ْاأل ْمها َل‬ ‫ب»‪ .‬اگر جان مرغ آشنا باشد‪ ،‬چون آواز از طبل «اِرْ ِج ِعی» شنود‪ ،‬پرواز‬ ‫ال َّدوا ِ‬
‫اِهماالً» ف «ال نَوْ َم أثَقَ ُل ِمنَ ْالغَفلِه»‬ ‫ت َسع ِد بن َمعاذ» از آن‬ ‫گیرد و بر بلندتــر جـــای بنشیند‪« ،‬اِ ْهتَ َّز ْالعرشُ ب َمو ِ‬
‫اِذا الفَتی َذ َّم عی ْشا ً فی َشبِیبَتِه‬ ‫خبر می دهد‪ .‬و اگر‪ ،‬وال ِعیا ُذ بِاهللِ مر ْغ بیگانه و از جملة ً‪« :‬اولَئِكَ َكأألن ِ‬
‫َعام»‬ ‫ُ‬
‫ب َمضی ؟‬ ‫فَما یقو ُل اِذا عص ُر الشبَّا ِ‬ ‫بود‪ ،‬رخت او از زاویه به هاویه برند‪ .‬حسن بصری وقتی قدحی آب بر دست‬
‫ت عن ُك َّل بِ ُمشبِ ِه ِه‬ ‫و قد تَ َع َّوضْ ُ‬ ‫گرفت و باز بنهاد و نخورد‪ .‬حالتی بر وی ظاهر شد‪ .‬پرسیدند‪.‬گفت‪َ « :‬ذكَرْ ُ‬
‫ت‬
‫ضــا ً‬ ‫یام الصبَّا ِعو َ‬ ‫ت ألَ ِ‬ ‫فَما َو َج ْد ُ‬ ‫النار» «أفَیضُوا عَلی ْنا ِمنً ْالما ِء أ َو ْ ِم ّما َر َزقَ ُك ُم هللاُ»‪ .‬و یكی از‬ ‫ِ‬ ‫النار فِی‬
‫ِ‬ ‫أُ ْمنِیهً أهَ ِل‬
‫َ‬ ‫ْ‬
‫َدری متَی یلقاكَ‪ ،‬اِست ِع َّد لَهُ قب َل أ ْن‬ ‫لقمان پسر خویش را پند می داد «أ َمرْ ُال ت ِ‬ ‫مشایخ سالهای دراز بیهوش گشته بود‪ .‬از وی پرسیدند كه این از چه افتاد ؟‬
‫یفجأكَ »‪.‬‬
‫َ‬ ‫ك ِمن َورائِ ِه النّارُ‪ ،‬لِ ٍ‬
‫غافل ِمن‬ ‫ت فی َسهَ ِر أهَ ِل ْال َجحی َم‪ ،‬عَجبَا ً لِضا ِح ٍ‬ ‫گفت‪ :‬تَفَ َّكرْ ُ‬
‫اس ُم ْذ ُخلِقُوا‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ن‬ ‫ال‬ ‫ن‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫أ‬‫ب‬
‫ِ الفَ ِ‬ ‫خ‬ ‫ال‬ ‫و‬ ‫موت»‪ .‬اگر بعد از سه روز از مرگ‪ ،‬چهره خوب رویان بینی‪ ،‬پندارم‬ ‫َورائِ ِه ْال ُ‬
‫وسی ْالقوانی ِن‬ ‫فیما یرُومونَ َم ْع ُك ِ‬ ‫كه بعد از آن خرم و شادان ننشینی‪.‬‬
‫ق ْالع ُم ُر ال ّدنیا ُمجــا َزفــَهً‬ ‫اِ ْذ ی ْنفَ ُ‬ ‫فَ َم ْن شا َء فَلینَظُر اِلی‪ ،‬فَ َم ْنظَ ِری‬
‫موازین‬
‫ِ‬ ‫ق فیها بِ ْال‬‫والمــا ُل ی ْنفَــ ُ‬‫ْ‬ ‫أن ْالهَوی َس ْه ُل‬ ‫نَ ِذی ُر اِلی َمن ظَ َّن َّ‬
‫«مردی در تابستان یخ می فروخت و گرما ُمفرط بود‪ .‬هر ساعت آواز دادی‬ ‫قبور و ُزرْ ها‬ ‫«جاورْ أه ََل ْال ِ‬ ‫ِ‬ ‫سید عالم علیه السّال ُم ابوذ ّر غفاری را می گفت‬
‫كه‪ :‬ای خریداران ! اِرْ َح ُموا لِ َمن رأسُ مالِ ِه یذ ُوبُ »‪.‬‬ ‫ك یحْ ِزنُكَ »‪ .‬به‬ ‫ك قلبَ َ‬ ‫ك ی َح ًر ُ‬ ‫یع ْالجنَازهَ لَ َع َّل ذل َ‬ ‫ك اَآل ِخ َرهَ‪ ،‬و َش ِ‬ ‫أحیانا ً تُ َذ َك ُر َ‬
‫شد عمرو نشد ساخته كاری به مراد‬ ‫ً‬
‫غائب حاضرا»‪ ،‬و با‬ ‫ْ‬
‫گورستان عزیزان برگذر با فكرتی «و ه َُو أنَ ْتَجْ َع َل ال َ‬
‫در پیش رهی دراز دارم بی زاد‬ ‫عبرتی «و ه َُو أنَ تَجْ َع َل ْالحاض َر غائباً»‪ ،‬تا تو را راهنمایی كند‪.‬‬
‫أن ت َْخ َش َع قُلُوبُهُ ْم لِ ِذ ْك ِرهللاِ» متابعت هوی مردی است و‬ ‫یأن لِلَّذینَ آ َمنُوا ْ‬ ‫«أ َلَ ْم ِ‬ ‫سبیل ْال َعی ِن تَ ْد َم ُع بِ ْالبُكا ِء‬
‫َ‬ ‫َوخ ًل‬
‫مغوی «أفَ َرأیتَ َم ِن اتَّخَ َذ الَهَهُ هَواهُ»‪ ،‬و مباشرت محظورات و ارتكاب مناهی‬ ‫ع‬‫ب رجو ُ‬ ‫یام ال َّشبا ِ‬
‫لیس ِأل ِ‬ ‫فَ َ‬
‫ال ْاأل َم َل أ َسا َء ْالعم َل»‪ .‬اعجاب حجاب هدایت است و‬ ‫از این خیزد‪ ،‬ف‪َ « :‬من أطَ َ‬ ‫ت ْالغفلهُ عن ْالموعظ ِه» و «كلُّ بنی آد َم‬
‫ُ‬ ‫و قال «با ِد ِر ْالفَوتَ فَ ِمن دَوا ِعی ْال َم ْق ِ‬
‫لكن قا َل‬ ‫رام‪ ،‬و ْ‬ ‫َمت عَلی ه َذا ْاال بِ ِ‬ ‫صحْ تَنِی لَما أَ ْقد ُ‬ ‫حاجب غوایت‪ .‬و لَوْ ال أنَك ا ْستَ ْن َ‬ ‫خَطّا ُء و خی ُر ْال َخطّائِینَ ْال ُمستَ ْغفِرونَ »‪.‬‬
‫صرُو ُك ْم فِی ال َّدی ِن فَ َعلَی ُك ُم النَّصرُ»‪ .‬نصیحت به جای آوردم‬ ‫ان ا ْستَ ْن َ‬ ‫«و ِ‬ ‫هللاُ تعالی ِ‬ ‫َسقیا ً ألَیـامنِـَا ْالخَ والِی‬
‫صبْها و اب ُل‬ ‫َین»‪« .‬فَا ِ ْن لَ ْم ی ِ‬ ‫ً‬
‫و این كلمات تذكره را نوشتم‪ ،‬و «القل ُم أ ََح ُد اللسان ِ‬ ‫اِذ ُخا ُل ْوجهی َك َوجْ ه خـالِـی‬ ‫ْ‬
‫فَطَ لُّ »‪ .‬اگر به ساحل گذرد‪ ،‬ماهی مراد در دام مبذول است‪ ،‬و اگر غوّاص وار‬ ‫بِ ْتـنـا و لَیلَتُنا نَـهــا ّر‬
‫ك َحظَّ َ‬
‫ك‬ ‫ك َذ َّكر َ‬ ‫ك ُكلَّما لَقی َ‬ ‫در لُ ّجه غوطه خورد‪ ،‬جوهر فرد َمأمول است‪« .‬أ َ ّخ لَ َ‬ ‫صــرْ نــا و أَیامنُــا لَیــالـی‬ ‫ِ‬
‫ك دیناراً»‪ .‬جمعیت الزم ذات می‬ ‫ض َع فی َكفَّ َ‬ ‫َخ ُكلَّما لَقیكَ َو َ‬ ‫ِمن َهللاِ‪ ،‬خی ُر لَكَ ِمن أ ِ‬ ‫طلب درمان هم فرمان است‪.‬‬
‫باید تا نه از واردی زیادت شود و نه از جاهلی نقصان پذیرد‪ ،‬چنانكه صفت‬ ‫بیزار شو از خود كه زیان تو تویی‬
‫دریا است‪ .‬می خواه تا مجاورت حاصل آید‪ .‬و تدبّر می‌كن تا ممازجت ظاهر‬ ‫منگر به ستاره كآسمان تو تویی‬
‫گردد‪ ،‬و ترقّی طلب تا از قالت با حالت رسی‪ .‬و یكی صدیق اكبر گوید «كانَ‬ ‫لق»‪ .‬تن به صفت قارون می باید‪ ،‬و دل به‬ ‫«اِجْ َعلْ باطنَكَ هلِل ِ‪ ،‬و ظا ِه َرك لِ ْل َخ ِ‬
‫ت أ ْقو ُل هللاُ هللاُ حتّی أوْ َر َدنِی‪ .‬و كانَ یقُو ُل «اِن َّ‬ ‫ماز ْل ُ‬
‫واردَ» فَ ِ‬ ‫یور ُد نِی ْال َم ِ‬ ‫لِسانی ِ‬ ‫صفت موسی‪ .‬به گذشتگان نگرستین بیداری است‪ ،‬و از ماندگان گسستن‬
‫ّ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬
‫هللاَ ع َّزوج َّل َعلِ َم فَ َم ْن یلهُو‪َ ،‬و ا ْستَ َم َع فَ َم ْن یل ُغو‪َ ،‬و ا ْبتَلی فَ َمن یصْ فو» و ترقی كن‬ ‫ْ‬ ‫هشیاری‪ .‬فردا همة كیسه داران غصه خواران باشند‪ ،‬و همه فرماندهان‬

‫‪72‬‬
‫ب»‪ .‬خلیل را از بتخانة آذر‬ ‫یمیت ْالقَ ْل َ‬
‫ُ‬ ‫ان َك ْث َرهَ الضَّحْ ِ‬
‫ك‬ ‫مسلماً‪ ،‬و أ َقِ َّل الضَّحْ كَ فَ ِ‬ ‫تا مالمت نیفزاید‪ .‬فقد قا َل ابنُ مسعو ٍد رضی َهللاُ عنهُ كانَ رسو ُل هللاِ صلَّی هللاُ‬
‫ت» می خوان‪ .‬و كنعان را از سرای نوح بنگر‬ ‫«یخ ِر ُج ْال َحی ِمنَ ْال َمی ِ‬ ‫بین و در ْ‬ ‫سل َم یتَخ َّولُنا ِب ْال َمواعظ ِه أ َحیانا ً َمخافَهَ ال َّساَم ِه عَلینا»‪ .‬و این كلمات را‬ ‫علی ِه و ْ‬
‫«یخ ِر ُج ْال َمیتَ ِمنَ ال َحی» می دان‪ .‬اثبات آدم بین كه زیان زلت محو نكرد‪ ،‬و‬ ‫ْ‬ ‫و ْ‬ ‫ك تَنتَبِهُ‪ ،‬فَا ِ َّن أ ْم َركَ‬ ‫افتتاح بسی خیرات دان و كلید بسی گنجها شناس‪ .‬لَ َع َّل قلبَ َ‬
‫محو ابلیس نگر كه اثبات طاعت سود نداشت‪.‬‬ ‫ً‬
‫ك ُمشتَبِهً‪ .‬و « َم ِن استَوی یوْ ماهُ فَهُ َو َمغبونً ‪ ،‬و َمن كانَ یوْ ُمهُ َش َّرا ِمن أ َ ْم ِس ِه‬ ‫َعلَی َ‬
‫ض أ َب ِْغی وصالَ ُكم‬ ‫َواحی ْاأل َرْ ِ‬ ‫بِأ َی ن ِ‬ ‫قصان»‪.‬‬‫ِ‬ ‫لعون‪ •،‬و َمن لَ ْم ی ُك ْن فِی ال ًزیاد ِه فه َو فِی النُّ‬ ‫فَه َُو َم ُّ‬
‫ك ما لِ َم ْق ُ‬
‫ص ِد ُك ْم نَحْ ُو‬ ‫و أ َ ْنتُ ْم ُملُو ُ‬ ‫تاریك تر است هر زمانی شب من‬
‫تصرف آن گدا در‬ ‫ّ‬ ‫و چون حق تعالی به زبان گدایی پیغامی به آشنایی فرستند‪،‬‬ ‫یا رب شب من سحر ندارد گوئی‬
‫آن میانه ایراد محض باشد‪.‬‬ ‫ای بزرگ جهان و مالذ دوستان ! اندر سفر عشق شدن آسان است و به پایان‬
‫دالله اگر چه خوب كردار بود‬ ‫بردن كار جوانمردان‪ .‬خود را دریاب كه آفتاب به مغرب رسید و عیار مردم‬
‫در خلوت معشوقه گر انبار بود‬ ‫اخالمندرس گشت و َمعالم صحبت ُمنط ِمس شد‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫بگردید‪ .‬مكارم‬
‫این كلمات را به سمع دل شنو و بر لوح جان نویس‪ ،‬و مرا در آن واسطة‬ ‫َب ال ِذینَ یعاشُ فی أ َكنافِ ِه ْم‬ ‫َّ‬ ‫َذه َ‬
‫ق و ُس َّددَ‪ .‬و «لِقا ُء‬ ‫اس َم ِن اذا ُسئِ َل أ ُْل ِه َم و ُوفً َ‬ ‫مخلص و ُم ْن ِهی صادق دان‪ .‬فَ ِمنَ النّ ِ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬
‫ف َك ِجل ِد األ َجْ َر ِ‬
‫ب‬ ‫َ‬
‫و بَقِیت فی خَ ل ٍ‬ ‫ُ‬
‫َری َع ِن‬ ‫ب‪ ،‬و نُصْ ُحهُم ع ِ‬ ‫ب»‪ ،‬و كال ُمهُ ْم تحفهُ ْال ُغیو ِ‬ ‫عماره القلو ِ‬ ‫َ‬ ‫َهل ْال ِ‬
‫خَیر‬ ‫أ ِ‬ ‫یر ِه» گشتند‪ .‬و مخلص ترین‬ ‫و بیشتر دوستان‪« :‬اِخوانُ ْال َعالنی ِه و أ ْعدا ُء الس َِّر َ‬
‫یر ُم ْفلِحاً‪ .‬گل‌خود روی بی بوی باشد‪ ،‬و كشته‪ ،‬دو‬ ‫ب‪ ،‬و كیفَ ی ْفلَ ُح َم ْن لَ ْم َ‬ ‫العُیو ِ‬ ‫ك َحسنهً َدفَنها»‪.‬‬ ‫برادران آن بود كه «اِ ْن َرأی ِم ْنكَ َسیئَهً أ َذاعَها‪ ،‬و اِ ْن َرأی ِم ْن َ‬
‫آلخ َر ِه ِبقلبِكَ »‪« .‬آبادانی عالم به‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬
‫روی و بوی دارد‪« .‬كن ْفِی ال ّدنیا بِبَ َدنِكَ‪ ،‬و فی ا ِ‬ ‫َّ‬
‫بعض َع ُد ُو اال‬ ‫ٍ‬ ‫دار«األ َ ِخالّ ُء یوْ َمئِ ٍذ بَعضهُ ُم ْ لِ‬ ‫ْ‬ ‫أتخ ْذ فالنا ً خلیالً» یاد‬ ‫«یا لَیتَنِی لَ ْم ِ‬
‫چهار كس است‪ :‬عالمی كه به علم كار كند‪ ،‬و جاهلی كه از آموختن ننگ‬ ‫رونَ ِمنهُ فَاِنهَُّ‬‫ْالمتُقّینَ » به مگذار‪ .‬چشم بر رخنه دار‪« :‬قلْ اِن ال َموْ تَ ال ِذی تَفِ ُّ‬
‫َّ‬ ‫ْ‬ ‫َّ‬ ‫ُ‬
‫ندارد‪ ،‬و توانگری كه حق مال به شرع گذارد‪ ،‬و درویشی كه آخرت به دنیا‬ ‫ُمالقِی ُك ْم»‪ .‬چون خواجه ازل‌و‌ابد را صلوات هللا علیه در خاك نهادند‪ ،‬فاطمه‬
‫نفروشد»‪.‬‬ ‫ت أنَفُ ُس ُك ْم أ َْن تَحْ ثُوا عَلی‬ ‫زهرا رضی هللا عنها با انس می‌گفت‪« :‬كیفَ طابَ ْ‬
‫شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید‬ ‫راب»؟‬ ‫رسو ِل هللاِ التُّ َ‬
‫شب را چه گنه حدیث ما بود دراز‬ ‫به زور و زر این دنیا چونا اهالن مشو غره‬
‫حق سبحانه و تعالی توفیق رفیق دارد‪ ،‬و سعادت مساعد‪ ،‬و اقبال موافق‪ ،‬و‬ ‫كه تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی‬
‫بضاعت ایمان از اضاعت مصون‪ ،‬و طاعت از ریا و سمعت بیرون‪ ،‬و غرض‬ ‫ب ی ْنقَلِبُونَ »‪« .‬یوْ ُم الی ْنفَ ُع ما ُل و البنونَ اّال َمن أ‬ ‫ظلَ ُموا أ َی ُم ْنقَلَ ٍ‬ ‫«و َسیعْل ُم الَّذینَ َ‬
‫از مصارع السُّوء مأمون‪ ،‬و مدد الطاف هر روز افزون‪ .‬بمنً ِه و فضلِ ِه و ع ِ‬
‫َمیم‬ ‫سلیم»‪َ .‬د ْع ما تَ ْن ِد ُم علی ِه‪َ ،‬و ا ْق ِد ْم اِلی ما ت َْلت َِجی ُء اِلی ِه‪ .‬تا خود چه تخم‬ ‫ب ٍ‬ ‫َتَی هللاَ بقل ٍ‬
‫یخ َشعُ‪ ،‬و ِع ٍلم ال ی ْنفَعُ» ْ‬
‫والحم ُد‬ ‫ب ال ْ‬ ‫طوْ لِ ِه‪ .‬و «نَعُو ُذ بِاهللِ ِمن دُعاء ال ی ْس َمعُ‪ ،‬و قل ٍ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ً‬
‫افكنده اند كه «اِنا هَدَینَاهُ السّبی َل اِ ّما شاكرا و اِ ّما كفورا» به صد سال زندگانی‪،‬‬ ‫ّ‬
‫ّ‬
‫عالمین‪.‬‬ ‫هللِا ِ ربً ْال‬ ‫عذاب ابد خریدن خذالن است‪ ،‬و به رضای خـــلق سخــط خالق اندوختن‬
‫تَ ّمت یوم االحد ‪ 18‬رمضان‬ ‫ُور»‪.‬‬
‫بور و ُحص ََّل ما فِی الصُّ د ِ‬ ‫حرمان‪« .‬أ َفَال ی ْعلَ ُم اِذا ُبَ•َُ ْعثِ َر ما فِی القُ ِ‬
‫س ُوجوهاً»‪ .‬تهمت بر كردار خود‬ ‫َط ِم َ‬‫قبل أ َْن ن ْ‬ ‫از خواب غفلت بیدار شو « ِمن ِ‬
‫نه تا قیمت گیرد‪ .‬آزار از خلق بردار تا جنگ برخیزد‪ .‬با حق معاملت به صدق‬
‫اس‪ ،‬و ُك ْن قَنِعا ً تَ ُك ْن أ ْش َك َر النّ ِ‬
‫اس‪،‬‬ ‫كن و با خَ لق به ُخلق‪ُ « .‬ك ْن َو َرعا ً تَ ُك ْن أ َ ْعبَ َد النّ ِ‬
‫جاو َركَ تَ ُك ْن‬ ‫وار َمن َ‬ ‫ك تَ ُك ْن ُمو ِمناً‪َ ،‬و أ َحْ ِس ْن ِج َ‬ ‫اس] ما تُ ِحبُّ لِنَف ْس َ‬ ‫َو ْا ِحبب [لِلنّ ِ‬

‫‪73‬‬
‫هو‬
‫‪121‬‬

‫نامه‌ها به عين القضاة‬


‫جامع العلوم و المعارف و مجمع الكرامات و المكاشف العالم العالی حضرت‬

‫طاب ثراه‬ ‫شیخ احمد غزالی طوسی‬

‫به كوشش‪ :‬دكتر علیمح ّمد صابری‬

‫‪74‬‬
‫نمی كند‪ ،‬و هیچ مطلبی را به طور كامل شرح و بیان نمی نماید‪ ،‬بلكه اشاره ای‬ ‫بسم هللا ال ّرحمن ال ّرحیم‬
‫به آیه و حدیث و مطلبی می كند و می گذرد‪ ،‬و اكثر اصطالح‪« :‬هذا‬
‫سُّر»‪«،‬فتأ ّمل»‪«،‬والح ّریكفیه االشاره»‪« ،‬گفتیم و گریختیم»‪ ،‬را به كار می برد‪:‬‬ ‫مقدّمه‬
‫و یا اینكه اندگی از مطلبی را می گوید و بقیه اش را حوالة به وقت می دهد و‬ ‫در توضیح این نامه‌ها احمد مجاهد‪ 163‬می‌نویسد‪« :‬نامه‌های احمد ع ّزالی به عین‬
‫الوقت ان شاء هللَا ُ تعالی»‪ ،‬و « َسیت ُمه الُ ُ‬
‫وقت ان شاء هللاُ‬ ‫ُ‬ ‫با جملة‪َ « :‬سیكشفُهُ‬ ‫القضاه همدانی‪ ،‬شامل هفت نامه به مشخصات زیر می‌باشد‪:‬‬
‫تعالی»‪ ،‬می گذرد‪ .‬و یا این كه‪« :‬جوابی به تعجیل نوشتم‪ ،‬ارجو كه بعد از این‬ ‫قبل از نامه های غ ّزالی‪ ،‬نامة عین القضاه آمده است كه در این نامه عین‬
‫مستوفی تر فرستم»‪ .‬و یا این كه بیان بیشتر مسأله را به دیدار حضوری ارجاع‬ ‫القضاه‪ ،‬پنج سوال و پنج واقعه را برای غ ّزالی می نویسد و جواب آنها را می‬
‫می دهد كه‪« :‬چون رسم یاد دارد تا با یادم دهد به نشان‪ ،‬بهست»‪ ،‬ویا سرانجام‬ ‫خواهد‪ .‬این نامه‪ ،‬و نامة نخست غ ّزالی كه در جواب سواالت عین القضاه می‬
‫كار به انذار و هشدار می رسد كه‪« :‬فالتَسئَلنی عَن َشیء»‪ .‬و یا‪« :‬در راه طلب‬ ‫باشد‪ ،‬فقط در نسخة مراد مال دیده می شود و در سایه نسخ موجود نیست‪ ،‬از‬
‫گنگ و الل باش كه محك از او معزول بود»‪».‬‬ ‫اینرو در این نامه به علت منحصر بودنش كلماتی یافت می شود كه خوانده‬
‫نشده است‪.‬‬
‫قسمتی از نامة دوم با نامة چهارم در یكدیگر ادخال و ادغام شده است‪.‬‬
‫صدرنامة چهار و پنج یكی است اما ذیلشان متفاوت است‪ .‬نامة پنجم از نیمه‬
‫مخدوش به نظر می رسد و گویا با نامه های عین القضاه جابجا شده باشد‪ ،‬اما‬
‫اواخر نامه بی شك از احمد غ ّزالی است‪ .‬به استثنای نامه ششم كه در آخر‬
‫رسالة عینیة كتابخانة علوم تا شكند هم آمده است‪ ،‬مابقی نامه ها در هیچ جا‬
‫مستقال از احمد غ ّزالی دیده نشده‪ ،‬بلكه تمام آنها ضمن مكتوبات عین القضاه‬
‫مشاهده می شود‪ .‬پنج تا از این نامه ها‪ ،‬مصدر به نام عین القضاء می باشد‪ ،‬اما‬
‫دوتای دیگر بدون نام مخاطب است لكن این دو نامه بعد از نامه های غ ّزالی‬
‫آمده است و با عنوان«و من كتُبُه ایضاّ» و «من كتُبُه الَیه» (‌عین القضاه)‪،‬‬
‫شروع می‌شود كه واضح است نامه ها از غ ّزالی است‪ .‬انشاء نامه ها ثقیل است‬
‫و در بعضی موارد هم نامفهوم‪ .‬قسمتی از این نامه ها‪ ،‬جواب سواالتی است كه‬
‫عین القضاه از احمد غ ّزالی كرده است‪ ،‬لكن این سواالت مستقیما ً و صراحتا ً‬
‫در متن نامه ها نیست‪ ،‬فقط غ ّزالی گاهگاهی اشاره ای می كند و می گذرد‪ ،‬از‬
‫این جهت بعضی جمالت و عبارات برای خواننده حكم لغز و معما را پیدا می‬
‫كند‪ .‬و از طرفی‪ ،‬سبك انشاء غ ّزالی در این نامه ها‪ ،‬بر ایجاز و ایماء و اشاره‬
‫است و به اصطالح عارفه است‪ .‬وی هیچگاه آیه و یا حدیثی را به تمامی نقل‬

‫‪ - 163‬مجموعه آثار فارسي احمد غزالي‪ ،‬انتشارات دانشگاه تهران‪.1358 ،‬‬

‫‪75‬‬
‫فرزندی آید من دیوانه شوم‪ .‬جواب داد‪« :‬مرا این كار ضرورت است‪ ،‬تو خواه‬ ‫بسم هللا الرحمن الرحیم‬
‫دیوانه شو خواه مشو»‪.‬‬ ‫و به نستعین‬
‫[‪ -]4‬واقعه‪ :‬یك بار در پیش بیماری از خود غایب شدم‪ .‬كسی از من پرسید‬
‫كه‪«:‬حم عسق»‪ ،‬چه معنی دارد؟‪ .‬من گفتم‪« :‬ارض بمكه»‪ .‬و من این تفسیر‬ ‫سؤاالت‬
‫هرگز ندیده بودم و نشنیده بودم‪ .‬این حدیث یك بار دیدم كه می گفتند‪« :‬را‬ ‫ذكر وقایعی و سواالتی كه منقول است از امام سعید شهید عین القضاه‬
‫اصلی هست كه نمایش شیطان است یا واقعة رحمانی»‪.‬‬ ‫ابوالمعالی المیانجی رحمه هللا علیه كه به خواجة امام حجه االسالم احمد غزالی‬
‫[‪-]5‬واقعه‪ :‬یك بار دیدم كه می گفتند‪ :‬در عالم غیب برای تو انگشتری‬ ‫رضی هللا عنه نوشته است‪ ،‬و خواجه احمد جواب آن را باز داد‪.‬‬
‫می‌سازند‪ ،‬نقش آن‪« :‬یا حی یا قیوم‪ ،‬ال اله اال انت»‪ .‬این چه بود و این چه نقط‬ ‫[‪ -] 1‬شرح واقعه ای كه دیده بودم و سوالی كه كرده بودم‪ .‬یك بار دیدم كه مرا‬
‫است؟‬ ‫گفتند‪« :‬احمد غزالی قّره العین مح ّمد مصطفی صلی هللا علیه و سلم است‪ ،‬اگر‬
‫بدو چیزی نویسی‪ ،‬القاب منویس كه او را در عالم غیب بدین لقب خوانند»‪.‬‬
‫[‪ -]1‬سوال‪« :‬سال ُم عَلینا»‪ .‬در نون و الف كه تعبیه بوده است؟ و در«عباد هللا‬
‫الصالحین»‪ ،‬تعبیه كیست؟ و چون او را گفتند‪«:‬سال ُم علیك»‪ ،‬چون بود كه‬
‫گفت‪« :‬سال ُم علینا» و نگفت‪«:‬سال ُم عَلی»؟‬
‫[‪ -]2‬سوال‪ :‬چون صلوات دهیم بر مالئكه و انبیاء‪ ،‬س ّر این صلوات دادن‬
‫چیست؟ چون مقامات فریشتگان معلوم است و ترقی را به اقدام ایشان راه‬
‫نیست و چون انبیاء را صلوات هللا علیهم از صلوات ما زیادتی نباشد مقصود‬
‫صلوات بر هر قومی چه باشد؟‬
‫االرضُ و الفَخر»‪ ،‬كه مصطفی صلی هللا‬ ‫[‪ -]3‬سوال‪« :‬اَنَا اَو ُل َمن تنَ َشق عنَهُ َ‬
‫علیه و سلم گفت‪ ،‬چه معنی دارد؟‬
‫[‪ -]2‬واقعه‪ :‬شنیدم كه مرا گفتند‪« :‬س ّر قدَر واسم اعظم و امانت هر سه به هم‬
‫رود»‪ ،‬راست است یا نه‪ ،‬و معنی آن چه باشد؟‬

‫روحهُ كه‪:‬‬
‫َ‬ ‫[‪ -]4‬سوال‪ :‬آن چیست كه شیخ ابوبكر بن عبدهللا گفت قَ َّدس هللاُ‬
‫«واصالن راه معشوق‪ ،‬و از ماندگان را در راه استقبال بینند»‪.‬‬
‫[‪ -]5‬سوال‪ :‬این كه مریدگاه گاه در درون خود ریایی بیند با پیر خود چه بود؟‬
‫و ازالت آن شرط است اگر خود می باید؟‬
‫[‪ -]3‬واقعه‪ :‬شیخ ابوالحسن خرقانی رحمه هللا علیه سحرگاهی دیدم كه چون‬
‫طلق‪ 164‬نشسته بود‪ .‬او را گفتم‪ :‬زینهار زینهار! ای شیح! اگر ترا‬ ‫زنان به َ‬

‫‪ - 164‬درد ـ درد زادن‬

‫‪76‬‬
‫در آن اشراق كه شرط ظهور در آید‪ ،‬اشراق هللا نور است‪ ،‬چون بتافتند در‬ ‫(‪)1‬‬
‫«سال ُم َعلَیكَ »‪« ،‬عَلی ْنا» گشت‪ .‬و «عَلی عبا ِد هللاِ الصّالِحینَ » انبیاء بودند علیهم‬ ‫بسم هللا الرحمن الرحیم‬
‫دخلنی بِ َرحمتِكَ فِی عَبا ِدك‬ ‫السالم كه مدتی ِم ْق َرعهُ طلب زده بودند كه‪« :‬واَ ِ‬ ‫و به نستعین‬
‫صالِحینَ »‪ .‬و از این معنی در نامه به دست زاهد خود جواب پیش از سوال‬ ‫روحهُ به خواجه امام سعید شهید عین‬ ‫َ‬ ‫نسخه نامه كه امام احمد غزالی قَ َّدس هللاُ‬
‫فرستادم‪ ،‬اَرجوا كه رسیده باشد‪ .‬ظَهَرُوا لِ َربهم‪ ،‬ثُ ّم الَ نف ِسه ْم بِظُه ُو ِر ِهم لَهُ‪ ،‬ث َم‬ ‫القضاه ابوالمیانجی رحمه هللا علیه در جواب سواالتی و واقعات كه شرح دادیم‪.‬‬
‫ك‬‫نور ِه‪ ،‬و ستَر ُونَهُ فی ذلِ َ‬ ‫البس ِ‬‫ِ‬ ‫ض بظُه ِ‬
‫ُور ِهم عَلی اَنف ُس ِه ْم ِفی َم‬ ‫ضهُم لبِ َع ٍ‬
‫بَع ُ‬ ‫سال ُم هللا تعالی عَلی الولد اال َع ّزق ّره العین‪ ،‬عین القضاه و برحمته و بركاته و‬
‫اللباس النّورانِی‪« ،‬نورهُ ُم یسعی بَین اَیدی ِه ْم»‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫رأفته و تحیاته‪ .‬والحم ُد هلل رب العالمینَ ‪ ،‬و صالتُه علی نبیه محمد و آله‬
‫شعر‬ ‫االكرمینَ ‪.‬‬
‫الحبیب ب ِه‬
‫َ‬ ‫المالبس اَن تَلقَی‬
‫ِ‬ ‫اُ َ‬
‫حر‬ ‫اشتیاق به حدی است كه در بسیار اوقات به دل و از دل سخن می گویم‪ .‬اگر‬
‫ب الّ ِذی خَل َعا‬
‫زاور فِی الثّو ِ‬ ‫ِ‬ ‫یو َم التَّ‬ ‫وقتی روایت كند‪ ،‬مص ّدق دارد كه ناشنوده نگوید‪ .‬اما شنودن نگوید غاضت‬
‫طور تجلی آفتاب آن ذات آمدند‪ .‬كنایت از آن طور كه تحت صفا است‪ ،‬عباد‬ ‫بود‪ ،‬و بازگفتن‪ ،‬ث ّم فاضت بود‪ .‬شنودن در كوی معرفت بی رقم حرف‪ ،‬و‬
‫ق عباده»‪ .‬الجرم همه در عبودیت زنند كه او حقیقت‬ ‫آمدند‪«،‬و هُو القاه ُر فَو َ‬ ‫بازگفتن در كوی علم در تبیان حرف تمامی گزاردة حق را از او تا به نهایتی‬
‫فوقیت است‪ ،‬تا ایشان نیز حقیقت تحنیت درست دارند‪ .‬اگر نزول بود برایشان‬ ‫كه در آن نهایت مراد به حق بوده است و هست برسد‪ .‬اشارت مصطفی‬
‫بود‪ ،‬و اگر طلوع بود از ایشان بود‪.‬‬ ‫صلوات هللا علیه كه‪« :‬یا ایهَا الناسُ اِ َّن ل ُكم َمعالِ ُم فَانتهُوا الی م َعالِ ِم ُكم و اِ َّن لَ ُكم‬
‫جواب دوم‪ :‬در صلوات اگر َسواقِی َچه به صفت ُخرد است‪ ،‬آب آن جنس آب‬ ‫نهایات فانته ُوا اِلَی نهایاتِ ُكم» چنین حقایق بود‪ ،‬تا آنچه در امكان است به وجود‬ ‫ُ‬
‫بحر است‪ ،‬ال‪ ،‬بل بود كه نوع اشرف است و هذا سرُّ ممكن نیست كه در بحر‬ ‫ب هللاِ» را جای نماند‪ ،‬و هذا ی ِشی ُر اِلی‬ ‫آید «یا َحسْرتَی عَلی ما فرَّطت فی َجن ِ‬
‫زیادت نشود‪ .‬نپنداری كه صلوات از خود است‪ ،‬كه آن عهد«سال ُم َعلَیكَ »‪ ،‬بر‬ ‫ارجو كه چنان بود‪.‬‬ ‫َ‬ ‫العین‬ ‫شی ٍء ِمن سَّر القَد َر‪ .‬آن اشارت قرّه‬
‫جان پاك ِمهتر صلوات هللا علیه تازه می كند‪ .‬جان پاك او استقبال آن كند و‬ ‫بیت‬
‫اهتزاز در كسوت علم تازه شود‪« .‬فَقُل لِی ِهی الخَمرُ»‪ ،‬و هذا سرُّ ‪.‬‬ ‫گر یار ترا گوید من زآن توام‬
‫صلوات بر مالیكه قوت وقت دهد‪ ،‬اگر ترقی در اقدام نرود‪ ،‬در قوت وقت‬ ‫هان تا تو بدان رسن فروچه نشوی‬
‫رود‪ .‬از قوت شریف به اشرف بدل افتادن را س ّر االسرار آن است‪ ،‬كه قوت‬ ‫نطق او خود ينابیع صدق است‪ ،‬اما كمین گاه مكر قدر هم از جایی بود كه‬
‫معده برای ترقی در حیره نیست‪ ،‬برای استبقای ص ّحت است‪ .‬اگر استبقای قدم‬ ‫بدوس َممكور آنجا نرسد‪« .‬ه َو ا ْه ُل ْالتَّ ْقوی و اَ ْه ُل الم َغفِرهَ»‪ ،‬مگر به كرم او بود‬
‫بی ترقی با قوت نفسی حواله بود‪ ،‬چه عجب بود كه نه همه برای ترقی بود؟‬ ‫نه به استحقاق ما‪.‬‬
‫در و اسم اعظم و امانت بهم رود»‪ .‬ای وهللا العظیم شأنه‪ .‬و‬ ‫جواب سوم‪« :‬س ّر قَ َ‬ ‫اما مختص الدین اكر َمهُ هللاُ رسید‪ ،‬هفدهم رجب‪ ،‬و نامه رسانیده و به قدوم او‬ ‫َ‬
‫از هم رود‪ ،‬و در هم رود‪ ،‬تا به دل رسد‪ ،‬پس به جان رسد‪ ،‬پس به امانت رسد‪،‬‬ ‫سخت شاد شدم‪ ،‬و به اخبار سالمت آن عزیزان همچنان‪ .‬و همین شبانگاه آن را‬
‫پس به عشق رسد‪ .‬عشق از آن جانب نه از خود‪ .‬و اسم اعظم عنوان است‪،‬‬ ‫بنوشتم‪ ،‬كه آرنده مستعجل بود‪ ،‬غنیمت شمردم كه مسافت دور است جوابی به‬
‫سلطان است‪ ،‬و توفیع است و طغرا است‪ .‬و در این مقامات‪ ،‬قبل الوصول‪ ،‬جز‬ ‫تعجیل نوشتم‪ .‬ارجو كه بعد ازین مستوفی تر فرستم‪.‬‬
‫به پرواز‪ ،‬به پرشوق راه نیست‪.‬‬ ‫جواب اول‪« :‬سال ُم َعلَینا»‪« .‬اَنَا و اَتقیا ُء اُ َّمتی»‪ ،‬در ضمن «عَلینا» مضمرند‪.‬‬
‫شعر‬ ‫ك»‪ ،‬اما در اشراق سالم ازلیت آن‬ ‫كنایت توحید در تحفه عین تفرید بود كه «عَلی َ‬
‫خبار َمن لَم تُز َّو ِد‬‫ویأ ْتِیكَ بِاْالَ ِ‬ ‫ذ ّر ها كه اشارت بوالحسن خرقانی رحمه هللا علیه بدان صحبت بود‪ ،‬بتافتند و‬

‫‪77‬‬
‫افكند‪ ،‬اوالً در میان صحن«السالم» انسانیت و بحبوحه األمر آدمیت‪ ،‬نشری و‬ ‫اِ َّن هُ ْد هُد الخبر‪.‬‬
‫عرضی برود‪ ،‬آنگاه به دربرند‪ .‬س ّر این ریا این است‪ .‬و چون به كنار دریا‬ ‫ت بِمالَ ْم تُ ِحط» بود‪ .‬اگر وقتی‬ ‫در غیبت همه این كار كند‪ ،‬و نطق او همه «اَ َح ْ‬
‫ط ُ‬
‫رسد‪ ،‬صدق سباحت كند‪ ،‬ریا غرق شود‪ .‬زیرا كه آن بهبمه كه این متاع او‬ ‫غایب شود به دست َسطَوات«ألع ََّذبنَّهُ»‪ ،‬اذیال تواری او هُدی یابد‪ ،‬تا ذخایر‬
‫است‪ ،‬و «الَ نعام ُكم» هم بر ساحل باز ماند‪.‬‬ ‫غیب كه َمضتُون به است بر صحرا نهد‪ .‬و بعضی از این جواب در حدیث‪« :‬یا‬
‫جواب‪ :‬واقعه بیمار و «حم عسق» و معنی آن‪ .‬جان و جهان! دو سّر بدان‪ :‬اول‬ ‫َحی یا قَیو ُم »‪ ،‬و «كهیعص»‪ ،‬و عده یافته است‪ .‬مگر به زودی در رسد كه نه‬
‫آنكه مكه «حمی الع ّزه» است‪ ،‬و «حم»‪«،‬حمی العشق» است‪« ،‬الاله االهللا»‪،‬‬ ‫از حرف ناطق است كه از حروف صامت است‪.‬‬
‫ترجمان توحید عشق است‪ ،‬حصینی آن حرم این حصن است‪ .‬راست گفتی‬ ‫ق عنَهُ ااَل رضُ » اسرارش را نهایت نیست‪ .‬و تا‬ ‫جواب چهارم‪« :‬اَنَا اَ ّو ُل َمن تنَش ُ‬
‫حدیث مكه‪.‬‬ ‫ندانند كه از این كنایت آشیانة بشر است‪ ،‬چه در حال صحبت است و خواهد‬
‫و دیگر سّر بدان كه‪ :‬هر چه اسم معنی بدان نشست‪ ،‬بر حروف و كلمات و بنان‬ ‫بودن‪ ،‬آن س ّر معلوم نشود‪ .‬ذرایری از خاك كه حامل خیاالت و اوهام است‪ ،‬و‬
‫و بیان و زفان عاصی آمد‪ ،‬كه در حضیض حدود نگنجد‪ ،‬بر علم و فهم عاصی‬ ‫منزل«اَینَ » و « َكیف» است‪ ،‬در صحبت خواهد بود به وقت مرگ اَعلی‬
‫الوقت فیه عجایب‬ ‫ُ‬ ‫ك اِدراك»‪ ،‬این بود فَسیكشفُهُ‬ ‫ك ْا ِال درا ِ‬
‫بود‪« .‬العُج ُز ع َْن َدرْ ِ‬ ‫مراتب االرواح در صفا البد اول متعالی بود از این حضیض‪ .‬و هذا فت ُح باب‬
‫الذخائر‪ ،‬ان شاء هللا تعالی‪.‬‬ ‫عظیم‪ ،‬بشرط اَن الیهد َم مصرا فی التّقیید فی ذالك الطرف االخیر بهذا الجنس‬
‫جواب دیگر‪ :‬حدیث «طَلق خرقانی»‪ .‬آن روزگار تواست كه در علم جنونی‬ ‫حتّی الینادی فی داری اَستار سعه القُدره لقد تحجرت واسعاً»‪.‬‬
‫آورد‪ ،‬اما اسرافیل الوقت كه رزق ُمرتَزقَة اهل األرض‪ ،‬حواله با در گاه عزت‬ ‫روحهُ نیست‪ ،‬كه حدیث این دیوانه است‪،‬‬ ‫َ‬ ‫[جواب]‪ :‬حدیث شیخ ابوبكر قَ َّد َ‬
‫س هللاُ‬
‫سفینة او است‪ ،‬می برنهد تا « َعتَت عَن اَمر ربَها» نرود خرابی نكند‪.‬‬ ‫ولیكن هم حدیث اوست‪.‬‬
‫جواب دیگر‪« :‬یا َحی یا قَیو ُم»‪ .‬آن نگین دل است‪ .‬و نقش‪« :‬یا َحی یا قیوم»‪،‬‬
‫َ‬ ‫ب‬‫لحر ِ‬ ‫ب الرّص ِد لِ َ‬ ‫ً‬
‫الرحمن َوفدا» این جوازهم‪ ،‬علی أربا ِ‬ ‫ِ‬ ‫«یو َم نَ َح ُشر ال ُمتقّینَ الَی‬
‫َب فی قلُوبهم»‪ ،‬نقد خواهند كرد‪ ،‬و وقت پای در پیش خواهد نهاد‪ .‬و هذا فتح‬ ‫كت َ‬ ‫جرمینَ » بال جرم در راه استقبال بینند‪.‬‬ ‫ق ْال ُم ِ‬ ‫االَخیر‪« ،‬و نسُو ُ‬
‫باب من المحبوب یورث الخبط‪ .‬و چون این ُمهر بر نگین درست آید‪ ،‬والیت‬ ‫[جواب]‪« :‬انشقاق االرض»‪ ،‬انواع است‪ :‬بعضی بگفتیم در جواب سابق‪.‬‬
‫نفس اَ ّماره به كلی برسد‪« ،‬الَتتخ ُذوا َع َد ّوی»‪ ،‬تمام درست گردد‪ .‬ج َم َعك هللاُ به‬ ‫دیگر‪« ،‬س ّر الوقت»‪ ،‬سر بر كردن امانت است از خاك‪ ،‬انشقاق دوم نوع آن‬
‫لَهُ و علیه‪ ،‬و بذالك ختم لَكَ ‪ ،‬بجوده و َمنَّه‪.‬‬ ‫است‪ .‬سوم نوع آن است كه‪َ « :‬وهللاُ انبتك ُم» راهم انشقاق باید‪ .‬و «انشقاق السّما»‬
‫هم‪ ،‬انواع بود‪ ،‬كه در غیبت ُحجُب و اَستار بسیار است‪ .‬و هذا اوانُ قبض‬
‫العنان ال ستبقاء ایمان أهل ال ّزمان‪.‬‬
‫[جواب]‪ :‬ریایی كه مبتدی را بود ضرورت است‪ ،‬و این معانی بر این دیوانه‬
‫بسیار رفته است‪ ،‬نشان راست است‪ .‬آرزوی مرید بایست در نبی نقد و خدای‬
‫نقد‪ ،‬و «اَلشی ُخ فی قَومه»‪ ،‬فَافهَم‪ ،‬و در آفتاب او سر بر زدن تخمها است كه‬
‫تعبیة درون است و ظاهر شدن در آفتاب او‪ ،‬زربر محك زدن نه بیان بر محك‬
‫است‪ .‬آن زر كه بیان آن محك است برزر‪ ،‬مگر در مسألة «قره األنبیاء و‬
‫السابقین» علیهم السالم از ما شنیده بود‪ ،‬كه‪« :‬متاع اُلبَیت»‪ ،‬اَعنی آنچه سر قَدر‬
‫است‪ ،‬در تعبیه ساز خالف‪ ،‬در درون غیبه غیب بشریت‪ ،‬تا مستبقا خواهد‬
‫بودن در درج و صندوق خزاین‪ ،‬مخبی و مخفی بود‪ .‬اما چون به در خواهند‬

‫‪78‬‬
‫و چنان نبود كه مناقلة‪ 167‬كلی تواند بود قبل المفارقه‪َ ،‬م ّره هكذا و م ّرهً هكذا بود‪.‬‬ ‫(‪)2‬‬
‫مناقلة كلی از ورق قالت به حالت بعد القارقه بود مجّرد صفتان را‪ ،‬كه این لوح‬ ‫بسم هللا الرحمن الرحیم‬
‫در دست دارند كه‪« :‬جئتمونا فُرادی»‪ .‬گاه گاه از ورق علم و تمیز هم قوت‬ ‫سال ُم هللا َعلَی ال َولَد االَعَزعین القضاه ورحمه هللا و بركاته‪ ،‬ورأفته و تحیاته‪.‬‬
‫بود‪ ،‬اما آن معالی ال ّدرجات نیز پای درمیان نهد‪.‬‬ ‫والحم ُد هلل رب العالمینَ ‪ ،‬و صلواتُه عَلی نَبَیه محمد و آله‪.‬‬
‫جان و جهان! از تو تا او حدود است‪ ،‬و از او تا تو حقوق است‪.‬حدود تو هم‬ ‫مدت اشتیاق از حد گذشت‪ ،‬بالتحقیق این بیت الزم است‪:‬‬
‫حقوق او است‪ .‬اگر تو به اختیار یك قدم از حدودی كه عدل از لیت بصیرتی بر‬ ‫شعر‪:‬‬
‫پای خلق نهاده است بیرون نهی‪ ،‬بیم هالك بود‪ .‬زندانئی كه بگریزد‪ ،‬بیم آن بود‬ ‫كدت اَطی ُر من شوقی الی ُكم‬ ‫ُ‬ ‫و‬
‫كه از راهش به سردار آرند‪ ،‬نه از راه با زندان برند‪ .‬پس چون داد حدود‬ ‫و َكیف یطی ُر َمقصُوصُ َ‬
‫الجناح‬
‫بدادی؟ و هذا سرُّ ‪ .‬زیرا كه داد حدود نه همین مجرد شرع بر زیدن است و‬ ‫هذا فصل‪ .‬پیش از این نامه نوشتم‪ .‬آن روز چون شب در آمد‪ ،‬دیدم كه خود‬
‫تأ ّدب و بس‪ .‬این هست و تأ ّدب خاطر هم هست‪ .‬تا قدم در میدان تأویل و تفسیر‬ ‫صلُهُ» این بود‪ .‬اما هنوز تمام مكشوف نشده بود‬ ‫برسانیدمی‪« ،‬هذا كتابی و اَنَا ُم َو ّ‬
‫ننهند‪ ،‬به دلیری و به اختیار‪ .‬نقشی مالیم روزگار و شكوك خود برجرائد ازل‬ ‫كه این چه ورق بود؟ تا اكنون شبی تا روز می دیدم كه بر اندمهامن گاه او و‬
‫ننهند‪ ،‬و نا پختگی بال درك علمهم فی الساعه تصرف نكنند‪ .‬پس چون داد این‬ ‫گاه از غیب چیزی می نوشتندی و او می خواندی و می خوردی بی ترتیبی‬
‫حدود بر بساط عبودیت دادی‪ ،‬او به كرم خود دست گیرد و از این حدود بیرون‬ ‫زمانی َمعا ً َمعا ً‪ .‬پس بیان شد كه این چه نقطه است كه به روز گار سالك چنان‬
‫گذارد و به حقوق رساند‪ .‬توش یكبارگی برسد‪ ،‬نظاره گردد كه همه جذبه بود‪.‬‬ ‫صحف او آید و كأس او شود؟ و از جناب نبوت هم این است‬ ‫می شود كه بر ُم َ‬
‫اینجا توانگری به متاع آورند نه به ملك خود‪ .‬و هذا سَّر‪.‬‬ ‫كه هر كه قوت او از پردة رسالت در گذشت‪ ،‬به پردة نبوت رسید‪ ،‬حال بود نه‬
‫قادر به قدرت‪ ،‬و عالم به علم‪َ ،‬وحی به حیات‪ ،‬و متكلم به كالم‪ ،‬و مرید به‬ ‫قال‪« .‬االّ صبَبَّتُه فی صدر اَبی بكر»‪« ،‬هذا كتابی و اَنَا ُم َوصّلهُ» این را دان‪ .‬و‬
‫ارادت‪ .‬چون بر میان یكی بود‪ ،‬عدد نبود‪ ،‬احدبود‪ .‬وقت از اشكال روی بربندد‬ ‫اینجا بود كه ببیند و بداند كه جان مصطفی صلی هللا علیه و سلم جامی است‬
‫«بَینَهُما بَرزَ خ الیبَغیان» نیز روی اشكال نبیند‪ .‬آفاتش در ذوق بود در جریدة‬ ‫آفتاب صفت‪ ،‬بر سر ارواح انبیاء علیهم السالم می گردد‪ ،‬و هر كسی را بر قدر‬
‫همت‪ ،‬نه از علم و تمیز در جریدة امكان خلقی‪ .‬آن واسع األكناف افتد‪ ،‬و این‬ ‫حوصلة او قوتی می دهد‪.‬‬
‫ضیق األكناف‪ 168‬افتد‪ .‬آن به میكائیل ازلیت بپیمایند‪ ،‬و این به میكائیل خلقیت‪.‬‬ ‫‪165‬‬
‫و اینجا بود كه بداند فطام موسی و خضر علیهما السالم چون بود‪ .‬خضر‬
‫این محدود الحدود بود در تناهی خلقیت‪ ،‬و آن المحدود الیتناهی بود‪ ،‬كه قدرت‬ ‫موسی را فطام كرد كه شراب او از نطق حرفی بود‪ ،‬جالل دولت كلمات هنوز‬
‫ص ُ‬
‫بت‬ ‫دون است و حدود در قدرت برسد‪ .‬و یگانگی باالی قدرت است‪« .‬اَ َ‬ ‫نیافته بود به تمامی‪ .‬و هذا سر‪« .‬فَال تَسئَلنی عَن َشیء» تمهید فطام « َسانُبَكَ‬
‫فَالزَ م»‪.‬‬ ‫بتَأویل» حلوا و كلیچه‪ 166‬بود كه اطفال را در فطام بدهند تا خو باز كند به‬
‫جان و جهان! گاه گاه كه شك سخت بركشد و جالل عدل بتابد و مرد را با‬ ‫وسطی روی شناس از شرب معتاد نقل كنند‪ ،‬كه قوت در تمیز علمی شرب‬
‫حدخود نشاند یك قدم به حیلت بر گرفتن در آن مضیق‪« 169،‬قاب قَوسین» را‬ ‫نفس با او به هم است‪ ،‬و همگی مرد در طمأنینت آید‪ ،‬و از ورق علم قوت‬
‫فرو گذارد‪« .‬عَلی ُكم بدین ال َعجائز»‪ ،‬آن عجز غنیمت شمرد‪َ ،‬سیكشفهُ اُلعیانُ و‬ ‫خورد‪ ،‬و اینجا فطام بود‪ .‬همه خوردن بود‪ ،‬دانستن نه‪ .‬همه رسیدن بود رفتن‬
‫تغی عَن البیان فَانَّه الیحتمل التّرجمان‪.‬‬ ‫نه‪ .‬همه حضور بود‪ ،‬آمدن نه‪ .‬همه یافت بود‪ ،‬شنیدن‪ .‬و هذه اسّرار‪.‬‬
‫‪ - 167‬هم سخن شدن با همديگر‬
‫‪ - 168‬كناره ها‬ ‫‪ - 165‬جدا كردن طفل از مادر ـ جدايي‬
‫‪ - 169‬تنگنا‬ ‫‪ - 166‬قرص نان‬

‫‪79‬‬
‫(‪)3‬‬ ‫ای عزیزمن! مصادر و موارد معین داشتن و به اختیار طالع و غارب بودن‬
‫بسم هللا الرحمن الرحیم‬ ‫دیگر است‪ ،‬و در كمان وقت نَبلَه‪ 170‬من نباله بودن تا چون اندازد و كجا اندازد‬
‫و به نستعین‬ ‫دیگر‪ .‬چون محته همت شود و دایره همت با مكان محیط شود‪ ،‬نَیر‪ 171‬مطلب‬
‫الول ِد االَ عَزقّره العین‪ ،‬عین القضاه ورحمه هللا و بركاته‬‫تعالی َعلَی َ‬ ‫سال ُم هللا ِ‬ ‫غیب او بتابد زیرا كه چون او كمند همت بی مسامحت بلند اندازد‪ ،‬در َشرفات‬
‫َ‬
‫ب العالمی ِن و صلواتهُ علی نَبی ِه سیدالمرسلینَ محمد‬ ‫ُ‬
‫ورأفته و تحیاته‪َ .‬والحمدهللِ ر ِ‬ ‫مجد استحالت می اندازد‪ ،‬و امكان و ممكنات جز دون او نبود‪َّ «.‬كالً ال َوزَ ر»‪.‬‬
‫و آل ِه االكرمینَ ‪.‬‬ ‫غرق آب بی پایان و لب از بی آبی خشك‪َ «.‬ك َسراب بقَی َعه‪ .‬گرسنه بی قوت و او‬
‫ای دوست! بدان كه اشتیاق آن عزیز نه بدان صفت است كه در خاطر می گنجد‬ ‫خود عین قوت‪‌« .‬والذی هُ َو یطعمنُی و یسقین» گرد اونی‪ .‬خود او هویت عین‬
‫و اَنموذجی‪ 173‬پیش آن عزیز است و بر دوام خاطر مسافر آن دیار است برای‬ ‫قوت فعلی و ذاتی‪ ،‬دادی و استدی در میان دارد‪.‬‬
‫آن عزیز تا مراقبان خود بینند و دانند‪.‬‬ ‫اما این والیت معرفت«اَلّذی» بود اهل نكره را‪ ،‬راه به معرفت«اَلذی»‬
‫جواب آن اشكاالت و حدیث آن نقطة كفر و نفاق بداند كه صفات به حدیث بر‬ ‫براست‪ :،‬اَلَّذی خَ لقَنی»‪ ،‬پس گفت‪« :‬فَه ُویهَدین» از كجا تا كجا‪ ،‬از خلقیت به‬
‫نخیزد‪ ،‬و الزام و حجت و یقین علمی آن را برنگیرد‪ ،‬زیرا كه آن مر ّكب است‬ ‫امریت‪ ،‬و از طبیعت به قدسیت‪ ،‬و از جسدانیت به روحانیت‪ ،‬و از اَنانیت به‬
‫از خواطر و شكوك و ارتكاب شهوات و انواع غفالت‪ .‬اگر مجرد اشكالی مبین‬ ‫هویت‪.‬‬
‫بودی الزام حجتی آن علت را ازاحت‪ 174‬كردی‪ .‬چون مر ّكب است‪ ،‬زوالش به‬ ‫در اشراق میزبانی «اَلَّ ِذی» عجب اشارت «اَلَّ ِذی» كسی ندانست و نداند اال َمن‬
‫دوام اشراقی بود كه در دوام مراقبت و پاس انفاس داشتن حاصل آید‪ ،‬و به‬ ‫الكأس االَصفی «اَلَّ ِذی» خود بس بود‪ ،‬باقی‬ ‫ِ‬ ‫ب االُ و فی َو‬
‫اَ َشر َكهُ هللاُ فِی ال ُشر ِ‬
‫ُ‬
‫صلوت هللا علیه كه او همای‬ ‫همین اصل ازالت‪ 175‬او گذر سایة مهتر است‬ ‫‪172‬‬
‫راه به زدن بر اوهام و افهام جاسوسان راه تا پی به حیلت نبرند‪ ،‬و هذا سَّر‪.‬‬
‫دولت است‪ ،‬و چون تو او را ببینی همان بود كه دویی را راه است‪ .‬سیمرغ‬ ‫ب فِی جرائد الغیره‪.‬‬ ‫تفصیل در او‪ :‬تعمیه‪ ،‬و هدایت‪ :‬اضالل‪ .‬و هذا ِمن اَلعجای ِ‬
‫آفتاب است در اشراق از لیت‪ .‬برای این است كه او را نشان نیست كه زوال تو‬ ‫ان القناعهَ باَلَّ ِذی موهوم ِبالس َّر‪ ،‬مغربالغرض‪ ،‬موجب الطلب و التفصیل‪،‬‬ ‫فَ ِ‬
‫در استوای او ضرورت است‪ .‬همان سایه سیمرغ هویت و سایة نبوت‪ ،‬آن‬ ‫ك‪ ،‬وزا َد فی یقینكَ ‪ ،‬و كانَ لَكَ‬ ‫مرهوم باالشباع‪ ،‬مقدمه باالقناع‪ .‬با َرك هللَا ُ فی دینِ َ‬
‫ُشكوك و نفاق و كفر متس ّح ق میشود و متالشی میگردد تا پا باال كرده شود‪.‬‬ ‫ك عوضاً‪ .‬انَّهُ ولی ذلكَ و الفضل بِه‪ .‬والسالم‪ .‬سالم به جمله برساند‪« .‬و‬ ‫عن َ َ‬
‫چون به پای نشیب رسد آسان شود و زود انجامد‪.‬‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫َعلی األثر‪ ،‬اِن لم یردنَا القدَر‪.‬‬ ‫َ‬ ‫َحنُ‬ ‫هان‬
‫مجنونی لم یزل مبارك باد و هست بحمدهللا تعالی و منّه و وجود خود در‬ ‫بیت‬
‫حمایت این نقط است‪ ،‬اما این خصوص آنجا هست‪.‬‬ ‫آزاده بساط مهرة تقدیرست‬
‫و حدیث نفوس اگر در اجل تأخیر بود‪ ،‬واَرجو‪ 176‬كه بود‪ ،‬بیشتر برخیزد كه آن‬ ‫در راه مراد خویش بی تدبیرست‬
‫صبغت است‪ ،‬فطرت یكی بیش نیست‪ .‬و هم در دوام اشراق منازل نفوس این‬ ‫آن مهره توئی و نقش دورش به مثال‬
‫رفته آید‪ .‬تا در تاوش دیده یابد‪ ،‬و در نمایش عاشق آید‪ ،‬و در گردش آنچه نباید‬ ‫گر خود همه بر دیدة خود تقصیر ست‬
‫ب العالمینَ ‪ ،‬و صلواتهُ علی محم ِد و آل ِه اَجمعینَ ‪.‬‬ ‫والسالم‪ .‬والحم ُد هلل ِر ِ‬
‫‪ - 173‬نموداري‬
‫‪ - 174‬برطرف كردن و دور كردن‬ ‫‪ - 170‬تير‬
‫‪ - 175‬پاك كردن ـ از بين بردن‬ ‫‪ - 171‬نور‬
‫‪ - 176‬اميدوارم‬ ‫‪ - 172‬دهانها‬

‫‪80‬‬
‫ایزد تعالی آسایشها ارزانی دارد‪ ،‬و آنچه ترا آرزو است بالشرط مبذول دارد‪،‬‬ ‫بر خاستن گیرد و آنچه بباید فرا رسیدن گیرد تا به روش رسد‪ .‬پس روش در‬
‫تا آنچه اوراد توست موجود آید نه به تكلّف‪ .‬بمنَّه و كر ِمه وجو ِده و مشیته‪.‬‬ ‫كشش گرفتن گیرد‪ ،‬تا در عنایت جذبه تمام المنازل رفته آید‪.‬‬
‫والسالم ورحمه هللا و بركاته‪ .‬والحم ُد هلِل ِ َرب‌اَلعالمینَ ‪.‬‬ ‫اشكال دیگر‪ :‬ریا به رنگ اخالص و عجز علم از ادراك حقیقت او صدماتی كه‬
‫علم و عشق را با یكدیگر هست این وقایع آن بود‪ ،‬و این را بوقلمون وقت‬
‫خوانند‪ ،‬و اشكال واقعه خوانند‪ .‬اگر دست معرفت باالتر بود از این شبهت به‬
‫حالل طلق انجامید كه این را شبهت راه خوانند‪ .‬و اگر ندهد‪.‬در علم ریا باید‬
‫نهاد‪ ،‬كه اخالص به ریا برنفس پیمائی‪ ،‬بهتر رهی از آنكه ریا به اخالص بر‬
‫دل شمری‪.‬‬
‫اشكال دیگر‪ :‬حدیث كسوت ذات وصفات صواب آن است كه قرار گرفته است‬
‫بر مذهب َسلَف‪ .‬و آن تاختن كه شك می آورد‪ ،‬منبعش اشكال اول است كه هر‬
‫چه شنیده بود در راه سمع از درون جایی دیگر به گرو خود دارد‪ ،‬تا وقتی كه‬
‫سلطان شهود غالب شود و دست َسطوت خود بر روی خیر و ّشرباز نهد‪ .‬و‬
‫چون اصل متسحّق‪ 177‬شود در اشراق «هُو» و گذر سایه همای‪ ،‬اشكال‬
‫برخیزد‪.‬‬
‫خاتمت اوراد اورا در شب باید كه مشتمل بود به ورد و عبادت‪ ،‬چون‪ :‬نماز و‬
‫آخر‬
‫ذكر و صلوات بر انبیاء علیهم السالم و بر خلوت‪ ،‬كه یك ساعتی فِی ِ‬
‫األوراد قصد كند تا دل را از خیر و شر خالی كند‪ .‬ور ّد شكوی‪ :‬أ َّما البُكاء‪ 178‬و‬
‫َرض اَهَ ُم‬
‫ِ‬ ‫أ َّما التَباكی‪ 179•،‬و أ َّما الحُزن اَ ِو التَّحا ُزن‪ .‬دیگر وردی باید كه در او ع‬
‫االُ مور بود بر حضرت‪ .‬دیگر باید كه راه عزیمت رود در كارها كه اَخَ صُ ِمنَّا‬
‫السالِكین در حركات رنجور شده باشد‪.‬‬
‫نكته‪ :‬اگر الزام وقت از راه حكم اشكالی به منجنیق قدر در َشرفَات دولت توحید‬
‫ضل‬ ‫لت فَِانَّما اَ ِ‬
‫ضل َ ُ‬
‫«قل ان َ‬‫اندازد‪ ،‬باید كه فرزین نفس با پیش شاه رخ گیرد‪ِ .‬‬
‫عَلی نَفسی» تا چون جمال روح قدسی از عرشی بیرون آید‪ ،‬داد كار و داد وقت‬
‫نخواهد‪ ،‬كه چون از عرشی بیرون آمد اهتزاز‪ .‬العرش اقتضای وقت بود‪.‬‬
‫ص» و «حم عَسقَ»‪ ،‬هر شب هفتاد بار بگوید‪ .‬سالم به جملة‬ ‫تسبیح « َكهی َع َ‬
‫صلَف است و طلب قوی‬ ‫ُ‬
‫صابرُوا َورابِطوا» مالل َ‬‫دوستان برساند‪‌« .‬اصبرُوا و َ‬
‫وقت تری است‪ .‬در راه اقبال باید و كلی باید‪ ،‬و از علل و اعتراض خالی باید‪.‬‬
‫‪ - 177‬نابود شود‬
‫‪ - 178‬گريه كردن‬
‫‪ - 179‬خود را به گريه زدن‬

‫‪81‬‬
‫یاری كردن است و منفعتش خوردنی است‪ .‬قبا در كردة قضا مپوش و‬ ‫(‪)4‬‬
‫حدوالقدر بسیار روی‪ ،‬یا مختار یا مضطر كرواست‪.‬‬ ‫بسم هللا الرحمن الرحیم‬
‫دیدم كه حواله رفت دیگر بار‪ .‬فرحبا واعتابی برخاطری از آن او و اما‪.‬‬ ‫نستعین‬
‫ِ‬ ‫و به‬
‫الخاط ُر فمغفُو ُر و حوالهُ مقبولهُ‪ .‬اگر تقاضا می رود هم بر عادت نویسد كه مرا‬ ‫َ‬ ‫فرزند اَ َع ّز قره العین‪ ،‬عین القضاه اَ َ‬
‫كر َمهُ هللاُ و احیاهُ‪ .‬سالم بخواند و آرزومندی‬
‫بدان اُنسها می بود كه این شفقت محبول نامعلولست‪ .‬اشراق صفت بر اجسام‬ ‫فوق الوصف شناسد‪ .‬مگر مده العده در گذشت كه اذنی بر شكل فرمانی یافتم‬
‫زدند نعت حراقّه‪ 189‬روی دشمنان را شاید هرگز به هیچ دوست نتوان نمود‬ ‫در مخاطبة آن عزیز و هر چه می رود در این مكتوب هیچ از من نشنود‪ .‬صد‬
‫زیرا كه او دشمن روی و دیده است‪.‬‬ ‫ره گفتم‪ :‬هر چه بدو رسیدنی است بر گذشتنی است‪ ،‬و هر چه فرار رسیدنی به‬
‫‪180‬‬
‫ای عزیز من! عالمها در این مدت گشاده شد در خود‪ .‬در آن امكان متحرق‬ ‫رسیدنی است‪ .‬و هر مكیال كه جز تعطش صفت او است جوالست نه مكیال‪.‬‬
‫گردیده بود‪ .‬نمی كند و می گوید‪ ،‬تو نیز از زبان من بگوی‪:‬‬ ‫برشدن نشان بگردیدن و پرداختن است‪ .‬همه هر چه سنجیدنی است كفة ترازو‬
‫شعر‬ ‫سنجد‪ ،‬زیرا كه محذور بخورد‪ .‬راه«انَّهُ غدیرالماء»‪ 181‬دیگر است‪ ،‬و «نَبع‬
‫ضالً‬‫َمتی اَزدَدت تُقصیرأ ت َِزدنی تف ّ‬ ‫غیر مسامحه‪« .183‬خابِط خبَطَ‬
‫ال َعین» نامتناهی دیگر‪ .‬گفتند‪ :‬بلغ فَ ُخذ ِمن ِ‬
‫‪182‬‬

‫صیر أستوجبُ الفضالً‬ ‫ِ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬


‫َكأنی بِالتق‬ ‫عَشواء» و مقتبس من اَین كانَ ‪ ،‬دیگر است‪ .‬هرگز روشن نبود تا از یك سورت‬
‫ای عزیز و قره العین من! حكماء هند و روم گرد آمدند و به درگاه صفای آینه‬ ‫آیتی ماند‪ ،‬دیگر ابتدا كند‪ .‬حدود در معالم‪ 184‬غرائب است‪ .‬افتتاح بال اختتام قطع‬
‫آمدند و گفتند‪ :‬ما در كار تو سرگردانیم به حق‪ .‬وفا بر صفای او داند‪ .‬او گفت‪:‬‬ ‫است و خرام چون برسد خرم شود‪ .‬چون از حد بیرون شود حسیر‪ 185‬او گردد‪.‬‬
‫مرا زبانی هست‪ ،‬روی چون روی بی روئی نیست‪ ،‬و روی من بی روی خود‬ ‫كشش آنجا بود‪.‬‬
‫نمی توانید دید به در گاه ترجمان روید‪ .‬گفتند آن كیست؟ گفت‪َ :‬حرّاقَه‪ .‬به در‬ ‫روزی از این رمزی رفته است و ازو عزیر در معرض سوآل ناخن در تاوش‬
‫گاه او رفتند‪ .‬هر كه در سایه دید‪ ،‬خود ندید‪ .‬و هر كه در آفتاب دید‪ ،‬خود نماند‪.‬‬ ‫دیده شود و همه ذرهای وجود در نمایش آینة لوازم كه اعالم راه است می‬
‫طمس الغیب است تا روی را غارت كند‪ ،‬بی رحمتی صفت‬ ‫طمس َ‬ ‫گفت آری‪َ ،‬‬ ‫درخواهند بیانی‪ .‬ایوان كسری هنوز نشكسته است و نیفتاده‪ ،‬مفارقة العادات‬
‫ك قبل‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫او است‪ .‬آنكه بود نیابد‪ ،‬و آنكه نبود چون یابد؟ واحیرتا «اری ُد ان ا ِ‬
‫عرف َ‬ ‫بتیدیل المراسم‪ .‬از تفحّل‪ 186‬به َحقاء‪ 187،‬و از تع ّمم به سر برهنگی‪ ،‬و از دستار‬
‫العلم و عَلی بابُها»‬ ‫موتی بلحظه»‪ .‬آن حیرت حلقة باب العلم است «اَنَا مدینهُ ِ‬ ‫به كاله‪ ،‬و از ُد ّر اعه‪ 188‬به قبا‪ .‬صاحب هیئت بت پرست است در طریقت یا نه‬
‫حیرت در علم است‪ ،‬غیرت مقرعه‪ 190‬زن در گاه اوست‪ ،‬اما در حكم خود نه‬ ‫هنوز آتش پارسی نمرده است‪ .‬نفس از راهی دیگر هم راه داند و لیكن این‬
‫حد است و نه رسم و نه حیرت و نه غیرت‪ .‬شبیخون چون برهستی رود و زخم‬
‫بر خصم اول آید«لَن تَرانی» را در آن بیت را [ه] هم نیست‪ .‬ایزدتعالی‬
‫‪ - 180‬پيمانه‬
‫حضانت رحمانیت بی زبانی به استقبال فرستاد تا «ت َماما ً َعلَی الَذی اَح َسنَ َو‬ ‫‪ - 181‬بركة آب‬
‫تفَصیالً» نثار وقت كند و او را بدو باز نگذارد‪ .‬ب َمنه وسعه رح ِمته و فضله‪.‬‬ ‫‪ - 182‬چشمه• جوشان‬
‫‪ - 183‬مدارا كردن ّ به نرمي برخورد كردن‪.‬‬
‫‪ - 184‬نشانه هاي راه‬
‫‪ - 185‬وامانده ‪ .‬مانده از هر چيزي ـ خيره چشم‬
‫‪ - 186‬تشبّه به مردي كردن‬
‫‪ - 189‬آيينه‬ ‫‪ - 187‬ازار‬
‫‪ - 190‬كوبه‬ ‫‪ - 188‬جبّه ـ لباس شيوخ‬

‫‪82‬‬
‫طس» مثال كسوت ملكی دارد‪ ،‬ولیكن حقیقت ملكوتیش مكشوف نیست‪ .‬به‬ ‫(‪)5‬‬
‫لناس و ما یعقِلُها اِاَّل العالِمونَ »‪.‬‬ ‫خالف این كه‪« :‬و تِلكَ الَمثا ُل ن ِ‬
‫َضربُها لِ ِ‬ ‫بسم هللا الرحمن الرحیم‬
‫ای عزیز! مقصود از این همه آن است كه هر چه آدمی در خواب بیند حقایق‬ ‫فرزند اَ َع ّز قره العین‪ 191،‬عین القضاه اَك َر ُمهُ هللاُ و اَحیاهُ‪ .‬سالم بخواند و‬
‫مطالعه می كند در لوح محفوظ بی صور‪ .‬و آن حقایق اقسامست‪ .‬بعضی را در‬ ‫آرزومندی فوق الوصف شناسد‪ .‬مگر مدت ُع ّدت در گذشت كه اذنی بر شكل‬
‫این عالم مثال بود‪ ،‬و هُ َوا الكث ُر‪ .‬و بعضی را بود‪ .‬پس اگر در خواب مطالعت‬ ‫فرمانی یافتم در مخاطبة آن عزیز و هر چه می رود در مكتوب هیچ از من‬
‫آن كنی كه مثالش بود‪ ،‬چون باز این عالم آئی‪« ،‬فَظُ َّن خیراً و التَسئَل ع َِن‬ ‫نشنود‪ .‬صدره گفتم‪ :‬هر چه بدو رسیدنی است بر گذشتنی است‪ ،‬و هر چه فرا‬
‫الخیر » هر چه از من بینی در آن عالم‪ ،‬اگر قوت جان بود‪ ،‬در این عالم آن را‬ ‫ِ‬ ‫رسیدنی است به رسیدنی است‪ .‬و هر مكیال كه جز تعطّش صفت او است‬
‫یس فیها حو ُر وال قصو ُر و اللبنُ و العسلُ»‪ .‬و‬ ‫هیچ مثال نبود‪‌« .‬اَ َّن هلِل ِ َجنَّه لَ َ‬ ‫جوال است‪ .‬برشدن نشان به گردانیدن و پرداختن است‪ .‬همه هر چه سنجیدنی‬
‫اگر قوت دل بود چنین بود كه‪« :‬المص»‪ .‬پس معبّر چه داند كه این چیست؟‬ ‫است كفة ترازو سنجد زیرا كه محذور بخورد‪ .‬راه «آیه غذیر الماء» دیگر‬
‫العل َم»‪ ،‬آن را در‬ ‫ذین اُوتُوا ِ‬ ‫ُور الَّ ّ‬
‫صد ِ‬ ‫قوت سینه بود كه‪« :‬فِی ِه آیات بَ ُ‬
‫ینات» «فِی ُ‬ ‫است‪ ،‬و «نَب ُع ال َعین» نا متناهی دیگر‪ .‬گفتند‪ :‬بلغ فَ ُخد من مسامحه‪‌« .‬خابِط خَبطَ‬
‫عالم خیال فرشته ای هست كه َملك الرؤیا خوانند او را‪ .‬از متاع البیت آن را‬ ‫عَشوا َء»‪ ،‬و مقتبس ِمن اَینَ كان دیگر‪ .‬هرگز روشن نبود تا از یك سورت آیتی‬
‫كسوتی سازد‪ .‬و چنانكه هر كسی معینی كه در دل او بود بدان عبارت به در‬ ‫ماند دیگر ابتدا كند‪ .‬دل فارغ دارد تا میسر گردد‪ ،‬كه دل مرا ذره ای بدین‬
‫تواند داد كه زبان او بود‪ ،‬اگر او عربی بود به تركی چون به در توان داد؟ و‬ ‫التفات نیست و در انتظار نیستم‪ .‬چون كاری مهم بود‪ ،‬خود نویسم كه مهم است‪،‬‬
‫اگر عجمی بود به عربیت چون به در دهد؟‬ ‫تا توانی زود‪ .‬و حاشا كه آن عزیز خود توانی زود بود‪ ،‬خود بر او اقتراح‬
‫همچنین هرگه آدمی چیزی از لوح محفوظ مطالعه كند‪ ،‬فرشتة دنیا آن را‬ ‫كردن ابرام و اثم بود‪ .‬و مبادا كه از من ابرامی رود به دوستی‪.‬‬
‫كسوتی دنیوی در پوشد تا به سرای حكم تواند آمد‪ .‬و كسوت از آنجا تواند بود‬ ‫ای عزیز من! رحمت خدای بر دل عزیز تو باد‪ .‬با این دل و همت وزادَك َهللا‬
‫كه در دماغ‪ 192‬یابد‪ ،‬در دماغ كفشگر چیزی دیگر بود‪ ،‬و در دماغ جوالهه‪ 193‬و‬ ‫ِمن فضل ِه وسعه رحمتِه‪ ،‬و َج َعلك من عبا ِده الصالحینَ ‪ .‬با این همه عذر چه‬
‫حالج و بقال چیزی دیگر‪ .‬پس فرشتة متاع البیت نگرد‪ ،‬و در خور معنی‬ ‫حاجت است‪ ،‬كه یقین دانم كه اگر چه نرسید‪ ،‬از تو هیچ تقصیری نبود‪ ،‬هذا‬
‫كسوتی طلبد‪ ،‬زیرا كه هر روحی را قالبی دیگر باید‪ .‬ارواح سگ و خوك و‬ ‫َمضی‪.‬‬
‫روباه و گرگ و آدمی را قوالب مختلف باید‪ .‬همچنین هر معینی را كسوتی دگر‬ ‫شكر كرده بود كه اكنون خشنودم كه در خواب می بینم‪ ،‬این بیت به تبرك‬
‫باید‪ ،‬و هر لُبّی را ِقشری دیگر‪ ،‬و هر روحی را قالبی دیگر‪ ،‬و هر درّی را‬ ‫یادگیر‬
‫صدفی دیگر‪.‬‬ ‫در خواب من از خیال تو خشنودم‬
‫پس چون آدمی از خواب درآید‪ ،‬آن كسوت كه در خیال یابد پیش معبّری برد‪.‬‬ ‫آه ارنه عنایت خیالت بودی‬
‫او بگوید كه هر كسوتی بر كدام معنی داللت می كند‪ .‬چنانچه مثالً اگر كسی‬ ‫نوشته بودی كه «هیچ از خوابت به در نمی آورم»‪ .‬ای عزیز هر چه آدمی در‬
‫بود همدانی‪ ،‬و پدری دارد بغدادی‪ ،‬چون پدرنامه ای نویسد به فرزند خود‪ ،‬او‬ ‫خواب بیند دو قسم بود‪ :‬قسمی را از این عالم كسوتی تواند بود كه معبر بداند‬
‫زبان بغدادیان چه داند؟ پیش عربی برد كه زبان همدانی داند تا با او گوید كه‬ ‫كه آن چیست‪ ،‬قسمی را هیچ كسوت ممكن نبود‪ .‬و قسمی دیگر بود در میان هر‬
‫هر كلمه بر كدام معنی داللت می كند‪ .‬همچنین معبّر كسی بود كه جانش با آن‬ ‫دو طرف كه كسوتی دارد و لیكن معبرش حقیقت نداند‪ ،‬چون‪« :‬الم» و «حم» و‬
‫َملَ ك الرؤیا آشنایی دارد‪ ،‬كه داند كه هر كسوتی بر كدام معنی داللت می كند‪.‬‬
‫‪ - 192‬مغز‬
‫‪ - 193‬بافنده ـ نساج‬ ‫‪ - 191‬نورديده‬

‫‪83‬‬
‫(‪)6‬‬ ‫پس از اینجا می دان كه مرید چرا واقعه باپیر گوید زیرا كه پیر داند كه هر‬
‫بسم هللا الرحمن الرحیم‬ ‫خاطری و خوابی و غیر آن كه برمرید گذر كند بر چه چیز داللت كند در نهاد‬
‫«و ما تَكونُ فِی َشأن»‪ .‬چون كار پیدا شود مشهود شود‪ .‬شاهد شاهدی خود‬ ‫او‪ .‬همچنین طبیب كه به نبض و قاروره‪ 194‬و رنگ و روی استدالل كند بر‬
‫اظهار كند‪ .‬پس در اظهار خود ترا اخفا كند‪ .‬پس در اخفای‪ ،‬وجود مجرد بر‬ ‫احوال بیمار تا او را آن مقصود است مكشوف گردد‪ .‬از اینجا بود كه جالل ازل‬
‫«جئتُ ُمونا فرادی» روی بنماند‪ .‬این وجود كه تو می‬ ‫بساط فردانیت پیدا شود‪ِ ،‬‬ ‫مرنا لَما‬ ‫برایشان ثنا گوید كه‪« :‬اُمهُ یهدُون بِال َح ِ‬
‫ق»‪« .‬و َج َعلنا ِمنهُم اَئِ َّمه یهدُون بِا َ ِ‬
‫بینی و می دانی ممزوج است‪ ،‬و این علم مدخول است‪ .‬زیرا كه این علم خداوند‬ ‫صبَرُوا و كانُوا ِبآیاتِنا یوقنُون»‪.‬‬
‫َ‬
‫خانه است به شركت اثاث البیت و خانه‪ .‬و ناهیك بهذا القدر من جاوزنی كه‬ ‫صالِحا»‪ .‬ما را به دعا یاد‬ ‫ً‬ ‫پس گوید‪« :‬و َمن اَح َسنُ قَوالً ِم َّمن دَعا اِلَی هللا و َع ِمل َ‬
‫اسی»‪،‬‬ ‫رض َمد َد ناها»‪ ،‬آنگاه‪« :‬واَلقینا فیها ر َو ِ‬ ‫«واالَ َ‬ ‫هست‪ ،‬تعبیه راست‪ .‬اول‪َ :‬‬ ‫دارد‪ ،‬و جهد آن كن كه خود را از میان اشغال بدر آوری كه من نیز درین شغل‬
‫«رواسی» تعبیه در «ها» است كه‪« :‬و تَ َری‬ ‫َ‬ ‫آن‬ ‫ون»‪.‬‬ ‫آنگاه « ِمن ُك َّل َشیء َمو ُز‬ ‫ب ال َعالمینَ ‪ ،‬و صلواتُه علی محمد و آل ِه اجمینَ ‪.‬‬ ‫ام‪ ،‬والسالم‪ .‬والحم ُدهِلل َر ِ‬
‫بال» و آن « َم ّددناها» را با «اَلَم تَ َراِلی َربِك كیفَ َم َّدالظَّل» مقابله كند‪ ،‬تمام‬ ‫الج َ‬‫ِ‬
‫اللیل» بود‪ .‬و در آن عالم‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫َهار فِی‬
‫َهار و یولِ ُج الن َ‬
‫ِ‬ ‫ن‬ ‫ال‬ ‫ی‬ ‫ف‬
‫ِ‬ ‫اللیل‬
‫َ‬ ‫ج‬
‫ُ‬ ‫ِ‬ ‫ل‬ ‫«یو‬ ‫و‬ ‫بتابد‬ ‫شرح‬
‫غالب این بود‪ .‬تا خاك مفرد عرض نكنند‪ ،‬پس «رواسی ملقای» عرض نكنند‪.‬‬
‫پس عهد بنتاود از شواهق آن رواسی‪.‬‬
‫این حقایق در طریقت نیاید‪ .‬در ترازوی او‪ ،‬وزن این جوهر را كه در این‬
‫«رواسی شا ِمخات» به معدنی بود «و اَنبَتنافیها من ُكل َشیء َمو ُزون» مشهودی‬ ‫َ‬
‫در این اوراق‪ .‬طالیة این كارها بساط تعزز و كبریا بود‪ .‬اجویة واقعه كه نوشته‬
‫است از عظمت اینجا بود و حق است‪.‬‬
‫كمال جمال موجب درد است در كمال دولت عشق‪ ،‬زیرا كه كمال او به شرط‬
‫شایستگی معشوقی است‪ ،‬و همان كمال ِسبح ّل ِحرمان است‪.‬‬
‫س هللاُ رو َحهُ معنیش این‬ ‫آنكه شنیده ای بُلسنَورا دردی است در سخن خرقانی قَ َّد َ‬
‫است‪ ،‬ولیكن ممزوج بود‪ .‬این شربت صرف داده اند‪« .‬الجبار المتكبر» را‬
‫مزاج «الرؤف الرحیم الودود بالمر صاد» است‪ .‬در ممزوجی حجاب عظمت‬
‫بر خیزد و به مرگ خود كمال حجاب در حق سالكان آن به یكبارگی چنانكه‬
‫هرگز و از و در راه نیاید‪ .‬وحدیث نور سیاه‪ ،‬اشارتی دارد از این معنی‪ ،‬ولیكن‬
‫ُ‬
‫الوقت اِن شاء‬ ‫یكشفُهُ‬
‫همه به این و آن نتوان بست‪ ،‬حقایقی دیگر هم دارد و َس ِ‬
‫هللاُ‪.‬‬
‫و حدیث یقین و شك درست است الی آخره‪.‬‬
‫ای عزیز من! آن فتح الباب كاری است كه چون فراخ شود‪ ،‬وجود عرش و‬
‫كرسی در او ذره ای نماید‪.‬‬
‫‪ - 194‬ب ُول‬

‫‪84‬‬
‫حدیث خاطر با شعری بود و بر گذشت‪ ،‬و مبادا كه در آن باز ماند‪ .‬اما این دلیل‬ ‫سوال‪« :‬كدام نفس است كه گوید‪ :‬اَلّلهُ َّم اع ِطنِی ما یم ِكنُ و ماال یم ِكنُ »‪ .‬همت‬
‫می كند كه آن مرد را نیز بیرون از مقوالت مقبوالت خالی بوده‪ ،‬و آنگاه خاطر‬ ‫چون بلند شد همه درد سرست»‪ ،‬اشارت بدین است‪ .‬هر همت كه در ممكنات‬
‫قریب بود كه خاطر تصرف عقل انسانی بود‪ ،‬ولواحظ‪ 198‬قدسی فی شخوص‬ ‫است نه عالی بود آن‪ ،‬چون بدو رسد برسد‪ ،‬و چون علم دست بروی بازننهد‪،‬‬
‫نفس قدسی‪ ،‬و بریق المعیه امانت الهوتی بود‪ ،‬خواطر اولین و آخرین به نسبت‬ ‫«تَعالُو نُو ِمن ساعهً» حاصل باشد واین منادی اشراق دیموم‪ 195‬از لیت است كه‬
‫با آن مختصر بود‪.‬‬ ‫ُ‬
‫الوقت اِن‬ ‫لباس كارها در او بسوزد‪ .‬حدیث محال همه درست است‪ ،‬و َسیتم َّمهُ‬
‫ُ‬
‫حدیث‪« :‬با هیچ مگوی»‪ .‬ای وهللا‪َ « ،‬ك َّل لِسانه»‪ ،‬سنت است‪ .‬در این اقدام‬ ‫اشاء هللا تعالی‪.‬‬
‫صدق‪ ،‬فَاعتَ ِمد ذلكَ ‪.‬‬ ‫ای عزیز من! محال و جایز و ممكن در ترازوی عقل بود‪ ،‬و او مكیال ابواب‬
‫حدیث‪ :‬سوال عن خاطر خطر همراه خاطر است‪ ،‬زیرا كه آبگینه شكستن در‬ ‫الدار است‪ .‬خواجه خانه‪ ،‬اعنی‪ 196‬النفس القدسیه‪ ،‬چون به مكیال امانت پیماید‪،‬‬
‫او‪ .‬مضمر است‪ .‬اگر بر تو برجوی بود دریای دیگری شود‪ .‬حق بوده است كه‬ ‫نه هر چیزی را وزنی بود‪ ،‬محال و ممكن خود آنجا محال بود‪ .‬و فتح باب‪،‬‬
‫دست او بند كرده است تا آن ننویسد‪.‬‬ ‫فتأ ّمل‪.‬‬
‫حدیث اسم اعظم یا در حرف‪ ،‬یا در حرف حرف‪ .‬زیرا كه الف‪ :‬الف است‪،‬‬ ‫حدیث مناسبت اسم اعظم با قدرت ازلیت راست همچون نسبت سمع با بصر‬
‫والم است‪ ،‬وفا‪ .‬و درمیم یا درست مثالً و «اَل ُحرّیكفیهُ اِال شاره»‪.‬‬ ‫است یا نسبت ُم درك سمع با مدرك بصر‪ .‬این سوال نه درست است‪ .‬در راه‬
‫و سالم هللا ورحمته و بركاته و شوقی الیك‪ .‬مجاور وضعی با رشید از راه‬ ‫طلب گنگ والل باش كه محك از او معزول بود‪.‬‬
‫یگانگی و رأفت صحبتی استیناف‪ 199‬كند كه كارها در بند این امثال است‪،‬‬ ‫حدیث غلبت صفات مذموم بدانكه بر بساط صفا در اشراق انوار وقت‪ ،‬همه‬
‫َسیك ُشفُه ُالعیانُ ‪.‬‬ ‫چیزی روشن تر بود‪ ،‬و آن منقبتی بزرگ بود‪« .‬لیبُ ِدی لَهُما ما ُ ِوری عنَه ُما» اما‬
‫ورق‬‫فان َعلَی ِهما ِمن َ‬
‫ص ِ‬ ‫تحفه ای در آن ظهور موعود است كه «‌ َوطَفِقا یخ ِ‬
‫الجنَّ ِه»‪ .‬گفتیم و گریختیم‪.‬‬
‫َ‬
‫فرق است میان حسد و غیرت‪ .‬اما حقیقت آن است كه حسد روی در منعم علیه‬
‫دارد‪ ،‬و غیرت روی در معشوق و عشق و حالت دارد‪.‬‬
‫سیمرغ مبارك باد كه او جز بر جزیرة كبریا و تعزز ننشیند‪ ،‬و به استقبال كم‬
‫آید‪ ،‬چون آمد و بوس بر پای نهاد‪ ،‬اشارتی به روایتی بود‪ ،‬و بند برنهاد‪ .‬ان شاء‬
‫هللا تا راه رجوع بسته شد‪ ،‬و تنبیه و تعلیل‪ .‬زیاده فی «التبصره»‪ ،‬و هی مغنمه‪.‬‬
‫حدیث دیدن من‪ ،‬و سوال سخت نیكو است‪ ،‬و تصدیق و تفسیر همه نیكو است و‬
‫درست است‪ .‬و عجبتر آنكه از این معنی چیزی رفته است در این قرب‪ ،‬و‬
‫روی نبشتن نیست و رخصت اثبات‪ .‬بلی چون رسیم یاد دارد تا با یادم دهد به‬
‫نشان بهست‪ .‬در «یا حی و یا قَیوم»‪ ،‬آنگاه خود در مشافهت‪ 197‬برود‪ ،‬ان شاء‬
‫هللا تعالی‪.‬‬
‫‪ - 195‬بيابان بي آب و علف‬
‫‪ - 198‬به دنبال چشم نگرنده‬ ‫‪ - 196‬يعني‬
‫‪ - 199‬از سر گرفتن‬ ‫‪ - 197‬رو بروي‬

‫‪85‬‬
‫وقت او بیند دریغ ندارد‪ ،‬و معاونت به اشارت و عبارت و دل و همت‪ .‬و ق ِد‬
‫استَود َع هللاُ دینَهُ و نَف َسه و اَمانَتَهُ و َخواتی َم َع َمل ِه‪ ،‬و هوالیضی ُع َو دائ َعه‪ .‬انَه‬
‫ب اَل َعالمینَ ‪.‬‬
‫القاد ُر الكری ُم الرؤفُ الرحی ُم‪َ .‬و الحم ُد هِلل َر ِ‬

‫‪ - 200‬شكستن استخوانها‬

‫‪86‬‬
‫هو‬
‫هو‬ ‫‪121‬‬

‫بسم هللا الرحمن الرحیم‬

‫وصیت امام عالم عادل‪ ،‬زاهد محقّق مدقّق‪ ،‬عارف األسرار‪ ،‬كاشف األنوار‪،‬‬
‫وارث األنبیاء‪ ،‬قدوه األولیا‪ ،‬شیخ احمدبن محمد الطوسی الغ ّزالی‪ ،‬كه بعضی از‬
‫مشایخ نوشت‪.‬‬
‫رساله وصیت‬
‫بسم هللا الرحمن الرحیم و به نستعین‬
‫الحمدهلل رب العلمین‪ ،‬و صالته علی سیدالمرسلین محمد و آله األكرمین‪.‬‬
‫حجاب ح ّدثان‪ 201‬عدل كار است‪ ،‬اما به حكم كرم والیت آن حجاب سرا پردۀ‬
‫جامع العلوم و المعارف و مجمع الكرامات و المكاشف العالم العالی حضرت‬
‫تمنّی بیش نیست‪ .‬تا تمنّی می بود‪ ،‬حجاب می بود‪« .‬لیسُ ال ّدین بالتمنّی‪ .»202‬و‬
‫نشان والیت ماندن تمنّی‪ ،‬حساب هستی خود است‪ .‬و مهر دَیموم‪ 203‬وصال قدم‪،‬‬ ‫طاب ثراه‬ ‫شیخ احمد غزالی طوسی‬
‫تقدیر عدم است‪ .‬چون خود را معدوم تقدیركند‪ ،‬والیت تمنّی برسد و ُحجُب‬
‫برخیزد‪ ،‬و كشف كرم پیدا شود‪ ،‬و عزل حجب تحقیق افتد‪ ،‬والیت فضل بتابد‪،‬‬
‫زوال عدل به حق او الزم شود‪ .‬و تا در مصالح فكری ثابت یا التفاتی محكم می‬
‫بود‪ ،‬هنوز این معانی هیچ چیز نیست‪ ،‬و در والیت تمنّی است‪ ،‬و باطل از حق‬
‫نیست‪ .‬گرفتاری كه وجود بر عدم نزند‪ ،‬و تقدیر نابود خود نكند‪ ،‬نه گرفتاری‬
‫بود‪ .‬آدمی بیگانه است و گرفتاری و عشق او‪ ،‬خویش كار است‪ .‬ندیدی كه چه‬
‫گفت‪:‬‬ ‫به كوشش‪ :‬دكتر علیمح ّمد صابری‬
‫با عشق تو خویش و از تو بیگانه منم‪.‬‬
‫جان و جهان! هر كه واز گشت‪ 204‬از راه‪ ،‬واز گشت‪ .‬هر كه درآمد در درون‪،‬‬
‫مانع رجوع در آمدگان آید‪ ،‬چنانكه مانع دخول ناخواندگان آید‪ .‬رسول می گوید‪:‬‬

‫‪ - 201‬جوانان نوخاسته‬
‫‪ - 202‬دين به آمال و آرزوها نيست‬
‫‪ - 203‬بيابان فراخ و بي آب و علف‬
‫‪ - 204‬بازگشت‬

‫‪87‬‬
‫كمال ذكر قدسی آن بود كه حروف او‪ ،‬والیت زبان را فرو گیرد‪ ،‬و هیبت او‬ ‫طریقا ً الَی هللا فَ َسلَ َكهُ‪ ،‬ثُ َم تَر َكهُ ع ََّذبَهُ هللاُ عَذابا ً‬
‫صلی هللا علیه وسلم ـ « َمن عَرفَ َ‬
‫دل را از خواطر‪ 211‬باز دارد‪ ،‬تا چنین نشودـ زبان را خاموش نباید كرد‪ ،‬كه‬ ‫‪205‬‬
‫الی َعذبَه اَ َحداً من العالَمینَ »‪.‬‬
‫چون حارس از بام دل فرو آید‪ ،‬دزد در شود‪ ،‬و نقد غارت كند‪.‬‬ ‫مهتر‪ 206‬علیه شب معراج فرشتگان را به زاری و دشواری دید‪ .‬گفتند‪:‬‬
‫اگر وقتی از دل خلوتی یابی‪ ،‬به خود آمیخته مكن‪ ،‬تو خاموش گرد و متواری‬ ‫«برآنكس می‌گرییم كه او را در راه قطعی افتد»‪ .‬و قطع نه آن بود كه خلق‬
‫و مراقب می باش‪ .‬اگر غیری تاختن آرد‪ ،‬با سر وقت ذكر رود كه حد كسب‬ ‫دانند‪ .‬حاجت به استیناف‪ 207‬ذكری از سرقطع‪ ،‬فكیف كاری دیگر‪ ،‬رخصت‬
‫اهل طریقت از این بیشتر نیست‪.‬‬ ‫خود دادن و تأویل خود كردن دیگر است‪ ،‬و رخصت از معدن یافتن دیگر‪ .‬و‬
‫فصل‬ ‫اینجا هم بیم مكر است‪ ،‬كه رخصت كه او دهد‪ ،‬بیم آن بود كه اذنی بود از‬
‫شب آدینه‪ ،‬خواب برخود حرام كردن از حزم كار بود‪ ،‬نقد مرد آنجا پیدا آید‪.‬‬ ‫ناخواست‪ ،‬زیرا كه انبساط در آنچه تراست داعیة سیآت‪ 208‬و قطع است‪ .‬انبساط‬
‫اول شب نماز تسبیح و چهل وضو‪ .‬در شب آدینه و غسلی قبل السحر نیكو بود‪.‬‬ ‫در آن می باید كه برتو است‪ .‬و هذا سرُّ األسرار‪.‬‬
‫و به وقت اسحار‪ ،‬انتظار مواكب دولت بال تمیز علی به شرط دوام ذكر‪ ،‬البد‬ ‫اگر دستوری خواهی در استروح‪ 209‬یا در فراق ‪ ،‬لعنت الب ّد بود‪ ،‬خطری‬
‫‪210‬‬

‫كه كاری بنماید‪ .‬و اگر به یك شب ننماید‪ ،‬مالل شرط نیست‪ ،‬كه سنگ در‬ ‫عظیم است‪ .‬و هر كه آمد‪ ،‬شدنش دشوار است و به خطر‪ .‬باقی تو دانی‪.‬‬
‫ترازو افكندن از بقاالن معهود است‪ .‬و اگر درستی و صدق طلب از كسی در‬
‫خواهند‪ ،‬و چندین شب در تعذر باشند و ننمایند‪ ،‬چندین عجب نبود‪« .‬هزار سال‬ ‫فصل‬
‫به امید تو توانم بود» ـ تسبیح جان سوختگان بود‪ .‬دوام ذكر باید‪ ،‬و در این‬ ‫اگر دل‪ ،‬یا وقتی‪ ،‬یا غیبی‪ ،‬یا ذكری‪ ،‬یا از نقدی‪ ،‬در حجاب افتد‪ ،‬سه ورد باید‬
‫مراقبه ـ شب آدینه طرّ فه العینی خواب‪ ،‬نقض وضو بود‪ .‬و پاس او از روز‬ ‫داشت‪ :‬یكی آنچه دوست دارد از مأكوالت ساختن تا حد چهل بار‪ ،‬و ناخوردن‬
‫پنجشنبه داشتن‪ ،‬و شب آدینه طعام ناخوردن‪ُ ،‬معین بود بر این مقصود و اگر‬ ‫و به خداوندان دل دادن‪.‬‬
‫گرسنگی در اول شب مشغول بكند‪ ،‬باكی نیست‪ ،‬كه گرسنگی را هم گرسنگی‬ ‫دوم‪ :‬بر دوام بر سر وضو و غسل و سكوت و مراقبه و تفرید و اعتزال و‬
‫بخورد در میانشب‪ .‬و استعانت به خیرات از روزه و صدقات و زیارات‪ ،‬همه‬ ‫انزوا بودن‪.‬‬
‫نافع بود و ُمعین بر این مقاصد‪ .‬ان شاء هللا تعالی‪.‬‬ ‫سیم‪ :‬هر شب هزار بار «الاله االهللا» به م ّدی تمام‪ ،‬البد بود كه گم شده را باز‬
‫یابد به َو عدكریم‪ .‬و اگر نخواهد یافت‪ ،‬در این شرایط تقصیری افتاده باشد‪،‬‬
‫فصل‬ ‫میسر نشود بغیر از این‪ .‬والسالم‪.‬‬
‫هر كه پای در راه نهد‪ ،‬باید كه فتوای شرع را در وی مقتدا سازند‪ ،‬و هر چه‬
‫در او رخصتی شرعی نبود‪ ،‬البته در او هیچ طمع ندارد‪ ،‬و در جوال شیطان‬
‫نشود‪ ،‬كه استدراج او را نهایت نیست‪ .‬و هر چه از ورق اقبال بر دنیا بود به‬
‫دل اقبال نكند‪ ،‬اّال چنانكه بیمار دارو خورد‪ .‬و اگر در درون خود اقبالی را‬ ‫‪ - 205‬هركس راه خدا شناخت• پس سلوك كرد آنرا‪ ،‬سپس ترك آن كند خداوند او را عذاب‬
‫عیان نبیند‪ ،‬بداند كه سیالب آمد و برد و خبر ندارد‪ .‬و چندان بود كه پای فرا‬ ‫خواهد كرد عذابي كه هيچ يك از عالميان نشده اند‬
‫ـ‪«:‬ان االُمور‬
‫َّ‬ ‫دریا نهاد‪ ،‬و اجل در كمین بود‪ ،‬و اعتبار به نفس واپسین بود‪ ،‬فَ‬ ‫‪ - 206‬پيامبر‬
‫بخَ واتیمها»‪ 212‬زینهار كه در جوال شیطان نشوی‪ ،‬زینهار!‬ ‫‪ - 207‬از سر گرفتن‬
‫‪ - 208‬گناهان‬
‫‪ - 211‬خطرات‬ ‫‪ - 209‬استرواح‪ :‬آسايش جستن‪ ،‬آرميدن‬
‫‪ - 212‬پس هر كار به خاتمه آن است‪.‬‬ ‫‪ - 210‬دوري‬

‫‪88‬‬
‫كسی مثالً «قُل هُ َوهللا اَ َح ّد» برخواند‪ ،‬بیم هالك و حرمان و سبب قطعیت و‬
‫هجران بود‪ .‬زیرا كه مثال آن فرمان به واسطه‪ ،‬چنانكه ترا به رسولی بخواند‪،‬‬
‫روا بود كه استعدادی یا مهلتی را در او مجال بود‪ .‬اما آنچه سلطان ترا به‬
‫خودی خود بخواند‪ ،‬اگر در حال‪ ،‬عین امتثال‪ 215‬نكردی‪ ،‬هالك الزم گردد و‬
‫هجران ابدی و شقاوت سرمدی‪ .‬اكنون این بشناس در مراقبه خواطر‪ ،216‬و در‬
‫اوقات اذكار‪ ،‬و در روزگارها كه نتوان دانست كه كی بود این دعوت‪«.‬اَلو ُ‬
‫ّقت‬
‫َسیفُ »‪ 217‬این بود‪ .‬چون اجابت رود‪ ،‬بال تأخیر‪ ،‬عالیق او به سیف الوقت پی‬
‫كنند‪ ،‬و اگر تأخیر كند او را پی كنند‪« .‬استَجیب ُو هلل»‪ 218‬هالك پائی در پیش‬
‫نجات دارد‪ ،‬و این روا بود كه گفتیم‪« :‬و لل َّرسول» نجات یابی‪ ،‬پای در پیش‬
‫االرحمهُ لِلعالمین» اینجا صفت وال ابالی آنجا‬
‫ك َ‬ ‫هالك دارد‪« .‬و ما ا َر َسلنا ّ‬
‫صفت‪ .‬آنجا خطر و سود به كمال‪ ،‬و اینجا سود كمتر و خطر دورتر‪.‬‬

‫‪ - 213‬خودبيني‪ ،‬خود خواهي‬


‫‪ - 214‬چشم بر هم زدن‬
‫‪ - 215‬فرمانبرداري‬
‫‪ - 216‬مخاطرات‬
‫‪ - 217‬وقت شمشير است‬
‫‪ - 218‬اجابت كرد براي خدا‬

‫‪89‬‬
‫الزم بُ ّدك» چاره بیچارگی تو منم‪ ،‬ترا از چه چیزی گزیر است‬ ‫«اَنَا بُ ّدك اَالزم فَ ْ‬ ‫هو‬
‫اال از من‪.‬‬
‫ای عزیز من! مرگ چون بیاید‪ .‬ترا با خود هیچ چیزی نیاورد‪ ،‬و به تو هیچ‬ ‫این وصیتی است كه خواجه احمدبن محمدبن محمد الغزالی یكی از دوستان‬
‫ندهد‪ ،‬از تو خواهد و از تو ستاند‪ .‬هر جان كه در روزگار دراز به جمال ذكر‬ ‫خود را خاصه فرموده است اگرچه فایدة او عام است‪.‬‬
‫منور شده باشد و از آفات عالیق مخلص شده بود‪ ،‬چون طبل باز «ارجعی»‬
‫فرو كوبند‪ ،‬و به دست ملك الموت در قفس بركشند ـ او مرغ شده است‪ ،‬پر و‬ ‫بسم هللا الرحمن الرحیم‬
‫بال بزند و به افق غیب فرو شود و خالص از زندان و قفص غنیمت شمرد‪ .‬اما‬ ‫الحمدهلل رب العالمین‪« ،‬و العاقبه للمتقین‪« »219‬و العدوان اال علی‬
‫هر جان كه او اسیر شهوات و بستة آمال و امانی و بندة حب الدنیا بود‪ ،‬او خر‬ ‫الظالمین»‪ .220‬و صلواته علی نبیه محمد و آله االكرمین‪« .‬و ما امروا اال‬
‫لنگ است نه مرغ پرواز‪ ،‬و بدانكه چهار دیوار اصطبل بر بهیمه افتد‪ ،‬او نه‬ ‫لیعبدوهللا مخلصین له الدین»‪.‬‬
‫مرغ شود و نه پر یابد‪.‬‬ ‫و بعد‪ :‬خلق را از برای بندگی آورده‌اند نه برای دنیا پرستی‪ .‬فرمان نیست كه‬
‫ای عزیز من! این مرغ جان عجب مرغیست‪ ،‬او را بی پر آوردند‪ .‬پر و بال‬ ‫جز به بندگی مشغول باشند‪ .‬اگر رخصتی بود یك لحظه به كاری دیگر مشغول‬
‫در دام ذكر و حضور خواهد یافت‪ .‬چون به قوادم و خوافی مستظهر گشت‪ ،‬به‬ ‫بودن‪ ،‬آن به قدر حاجت و ضرورت بود‪ ،‬پیشه نشاید گرفتن‪ .‬رخصتی كه خلق‬
‫قفص متبرم شود و خالص را مغتنم شود‪ ،‬چنانكه در خبر است‪« :‬الموت غنیمه‬ ‫خود را از مفتی هوی ستانند دیگر است‪ ،‬رخصتی كه دین متین دهد دیگر‪.‬‬
‫لكل مؤمن»‪.‬‬ ‫خلق در آنچه می باید راه نمی برند‪ ،‬راه به خدای تعالی می باید رفت‪ ،‬و تا‬
‫ای عزیز من! پندار كه همه جهان آن تست و هر كه در وجود است ترا سجود‬ ‫نروی نرسی‪ ،‬و اگر نرسی الی األبد حسرت بر حسرت بود‪« .‬فمن شاع اتّخَ ذَ‬
‫می كنند و هزار سال عمرت بود‪ ،‬آنگه چه و آخر چه؟ نوح ـ علی نبینا و علیه‬ ‫الی ربه سبیالً»‪ .‬آدم صفی صلی هللا علیه راه به هزار سال رفت‪ ،‬ترا بدین عمر‬
‫السالم هزار سال كم پنجاه سال خلق را دعوت كرد‪ ،‬چندین هزار سال است تا‬ ‫كوتاه می باید رفت‪ ،‬و تو چنین غافل و به اغیار مشغول‪.‬‬
‫بمرد و در زیر خاك شد‪ .‬سید االولین و اآلخرین محمد رسول هللا صلی هللا علیه‬ ‫ای عزیز من! به جان و دل شنو و از فرق تا قدم همه سمع گرد كه بس عزیز‬
‫و آله قرآن قدم و از او می گوید‪ :‬افان ِم َّ‬
‫ت فَهُ ُم الخالدون‪ ،‬كل نفس ذائقه الموت»‌‬ ‫سخنی است نصیب تو از قسمت ازل‪ .‬این قدر عمر است زیاده نخواهد شد‪ ،‬و‬
‫اگر آن سری كه «لعمرك» تاج او است در زیر خاك كنیم‪ ،‬دیگری را بر روی‬ ‫چون فرا گذرد رجعتی نتواند بود‪ .‬اكنون تو مخیری‪ ،‬به هرچه خواهی صرف‬
‫زمین چون بگذاریم؟ «سبحان من تعزر بالقدره و قهر العباد بالموت» حق‬ ‫كن كه حق است بر او كه بی واسطه این سوال نكنند كه‪« :‬عمرك فیم‬
‫است‪ ،‬چون مرگ البد است‪ ،‬استعداد ضروری بود‪.‬‬ ‫اَ ْفنَیتَ »‪221‬؟ در خبر است كه رسول ـ صلی هللا علیه و آله ـ فرموده‪« :‬البد‬
‫ای عزیز من! رسول ـ صلی هللا علیه و آله ـ گفته است‪« :‬ان المالئكه لتضع‬ ‫للعاقل من اربع ساعات‪ :‬ساعه یناجی فیها ربه‪ ،‬و ساعه یحاسب فیها نفسه‪ ،‬و‬
‫اجنحتها لطالب العلم رضا بما یصنع»‪.‬‬ ‫ساعه یدبر فیها معیشته‪ ،‬و ساعه یتمتع فی غیر ُم َحرَّم»‪.‬‬
‫استاد ابوعلی دقّاق ـ رضی هللا عنه ـ گفته است‪« :‬چون طالب علم را پر‬ ‫ای عزیز من! چنانكه در درون آدمی چیزی است كه زنده به نان و آب بود‪ ،‬و‬
‫گسترند‪ ،‬طالب معلوم را چون خدمت كنند»‪222‬؟‬ ‫چیزی است كه هم زنده به ذكر خدای ـ عالی ـ‌بود‪ ،‬ارت می درباید «اَ ْنتُم‬
‫خاصیت آدمی طالب خدای ـ تعالی ـ است و بافت او‪ ،‬دیگر هیچ چیز خاصیت‬ ‫الفُقَراء الی هللا» و همین حقیقت بود كه به داود ـ علی نبینا و علیه السالم گفت‪:‬‬
‫او نیست‪« .‬فطره هللا» است‪ .‬احیاء الموتی معجزة عیسی است بر كافران‪ ،‬و‬
‫‪ - 219‬عاقبت كار با متقين است‪.‬‬
‫‪ - 220‬دشمني جز بر ظالمان نيست‬
‫‪ - 222‬مرگ براي هر مؤمني غنيمت است‪.‬‬ ‫‪ - 221‬عمرت را در چه راهي خرج كردي‬

‫‪90‬‬
‫مشاطه وار آیات بر او عرض كردن گیرد‪ .‬و آیات در عالم فصل ارائت بود نه‬
‫در عالم عدل رؤیت‪ ،‬و این س ّری بزرگ داشت‪.‬‬
‫چون از آفاق وا پردازد«و فی انفسهم»‪ ،‬متاع البیت او بر او عرض كند‪ ،‬در‬
‫مبادی آن عرض‪ ،‬اگر«كل لسانه» میزبانی نكند‪ ،‬هم «انا الحق» گوید و‬
‫«سبحانی»‪ .‬زیرا كه آن انوار غیب است‪ ،‬و نه از جنس آن متاع است كه او‬
‫دیده است‪.‬‬
‫ای عزیز من! دریغی بود كه روزگار عزیز در سر كاری كنی كه آن بنماند‪،‬‬
‫و چنین عجایبی كه ترا نهاده اند از تو فوت شود‪« .‬فال تعلم نفس ما اخفی لهم‬
‫من قره اعین»‪ .‬اگر آنچه برای دوستان نهاده اند بر تو بیان شود‪ ،‬هرگز فراغت‬
‫نان و آب نیابی‪ .‬ای جوانمرد! نزلی كه‪« :‬یصبهم و یحبونه» را افكنده است در‬
‫ازل آزال‪ ،‬كم از مراقه ابد نبود تا استیفا به كمال بود‪ .‬كس از عزت وقت بر‬
‫سر نیست‪ ،‬به غیری چون مشغول توان بود؟ هر درونی كه از خطر كار‬

‫‪ - 223‬پس هر دم بر روي زمين خليفه اي قرار مي دهم‪.‬‬


‫‪ - 224‬چيزي مي دانم كه شما نمي دانيد‬
‫‪ - 225‬در روي [ زمين] قرار دادي كه فساد• كند و خونريزي كند‬
‫‪ - 226‬سير كنند آيات ما را در آفاق و انفس‬
‫‪ - 227‬روشن گشت• زمين به نور ربش‬

‫‪91‬‬
‫به كوشش‪ :‬دكتر علیمح ّمد صابری‬

‫‪92‬‬
‫معيت ب••ه حقيقت اين اس••ت‪ ،‬و اين هس••ت نيس••ت نمايس••ت ك••ه اين معيت نشناس••د‬
‫قيوم را مي جويند و باز نمي يابند‪ .‬و ماهي كه در دريا غ•رق آب اس•ت‪ ،‬آب را‬
‫مي جويد ولي نمي يابد‪ .‬و كساني كه اين معيت را بشناختند‪ ،‬خود را مي جوين••د‬
‫و باز نمي‌يابند كه همه خل•ق را مي بينن•د و مي‌گوين•د ن•ر في الوج•ود االالقيوم ‪.‬‬
‫پس ما كيس•تيم و كج•ائيم؟ و بس•يار ف•رق ب•ود ميان كس•اني ك•ه وي را جوين•د و‬
‫نيابند‪ ،‬و ميان كساني كه خود را جويند و نيابند‪ .‬بلكه عين وي هس••تي ب••ه حقيقت‬
‫مي طلبد و نمي يابد‪ .‬و هللا اعلم بالصواب‪.‬‬

‫‪ - 229‬بدن‬
‫‪ - 230‬او با شماست• هرجا كه باشيد‪.‬‬

‫‪93‬‬
‫هو‬
‫‪121‬‬

‫موعظه‬
‫جامع العلوم و المعارف و مجمع الكرامات و المكاشف العالم العالی حضرت‬

‫طاب ثراه‬ ‫شیخ احمد غزالی طوسی‬

‫به كوشش‪ :‬دكتر علیمح ّمد صابری‬

‫‪94‬‬
‫و محبت حق گویان نَوری است که شکوفۀ هر درختی نیابد و ن••وری اس•ت‬ ‫موعظه‬
‫جز در مشکات متعرضان نفحات قدم نتابد‪.‬‬
‫بیت‬ ‫هّٰللا‬
‫ه•ر گم ش••ده‌ای راه خراب••ات نپوید‬ ‫هر دل شده‌ای شعر دالویز نگوید‬ ‫َّحیم‬
‫بِسْ ِ‌م ِ الرَّحْمٰ ِن الر ِ‬
‫و به نستعین‪ ،‬رب تمم‪.‬‬
‫و نصیحت دل خفته را بیدار کند‪ ،‬اما مرده را سود ندارد‪ .‬و ان ق••ول الح••ق‬ ‫سالم‌هّٰللا تعالی و رحمته و برکاته علیک‪ ،‬قال‌هّٰللا تع••الی‪ :‬ان ه••ذه ت••ذکرة فمن‬
‫لم یترک لی صدیقا مشهور است‪ .‬و اخوک من و اساک و من حذرک من‌الذنوب‬ ‫شاء اتخذ الی ربه سبیال‪ ،‬و قال سبحانه‪ :‬و من اراد اآلخ••رة وس••عی له••ا س••عیها و‬
‫مذکور‪ .‬عمروار مردی باید که‪ :‬اول من یسلم علیه الرب عمر‪ ،‬می‌شنود‪ ،‬و شب‬ ‫هومومن فاولئ••ک ک••ان س••عیهم مش••کورا‪ ،‬و قول••ه ع••ز ش••انه‪ :‬و من اع••رض عن‬
‫به در خانه حذیف••ة می‌رفت و می‌گفت‪ :‬ه••ل ذک••رنی رس••ول‌هّٰللا مع‌المن••افقین و ب••ه‬ ‫ذک••ری ف••ان ل••ه معیش••ة ض••نکا و نحش••ره ی••وم القیام••ة اعمی‪ •،‬ه••ذا لمن اع••رض‬
‫روز کعب‌االخبار را می‌گفت‪ :‬خوفنی بالنار یا امام المسلمین‪.‬‬ ‫عن‌الذکر فکیف لمن اعرض عن‌المذکور‪.‬‬
‫بیت‬ ‫شعر‪:‬‬
‫گه بر در تو ب••ه داد خ••واهی م••انم‬ ‫گ••ه در ب••ر ت••و ب••ه پادش••اهی م••انم‬ ‫ش••••هدت ب••••ذلک الس••••ن الحس••••اد‬ ‫ی•••••ا س•••••یدالکبرآء ق•••••وال مطلقا‬

‫خوف حصار ایم••ان اس••ت و رج••ا م••رکب مری••د‪ ،‬والخ••یر فیمن اذازج••ر لم‬ ‫نبهک‌هّٰللا بمالک و وفقک الکتسابه و بین لک ماعلی•ک و اعان•ک علی‬
‫ینزجر‪ .‬اما وثوق غالب آمد و اعتماد راحج‪ ،‬کماقیل‪:‬‬ ‫اجتنابه و کفاک مؤنة المؤنة بمعونة‌المعونة وال جلب الیک محنة والق••در علی••ک‬
‫شعر‬ ‫فتنة و ذل••ک من قی••د نفس••ک‪ ،‬فاقب••ل بکل••ک علی••ه‪ ،‬وانجم لقلب••ک الی••ه‪ ،‬و عم••ک‬
‫لج••••ذبک ایاه••••ا الی••••ک یس••••یر‬ ‫لق••••د ص••••رت مغناطیس••••نا فقلوبنا‬ ‫باس••المة و خص••ک بالکرام••ة و ت••ولی ام••رک بالحیاط••ة والهدای••ة وال اخالک‬
‫من‌الکفایة والعنایة‪ .‬انه ولی ذلک والقادر علیه‪.‬‬
‫نهّٰللا تع•الی اوان لیس•ت من ذهب والفض•ة انم••ا هی‌القل••وب‪ ،‬و احبه•ا الی‌هّٰللا‬ ‫ا‌‬ ‫اعلم ان عالمة اع•راض هّٰللا تع•الی عن‌العب••د اش•تغله بماالیعنی••ه‪ ،‬و ان ام•رء‬
‫ق و ص••••فا و ص••••لب اص••••لبها فی‌ال••••دین و اص••••فاها فی‌الیقین و ارقه••••ا‬ ‫م••••ار ّ‬ ‫اذهبت ساعة من عمره فی‌غیره ماخلق له لّحری ان یطول حسرته‪ ،‬و من ج••اوز‬
‫علی‌المسلمین‪.‬‬ ‫االربعین ولم یغلب خیره شره فلیتجهز مقعده فی‌الن••ار‪ ،‬و من عمرهّٰللا س••تین س••نة‬
‫بدان ای عزیز روزگار که لوح از اغیار ستردن ب••دایت ارادت اس••ت‪ .‬هم•ۀ‬ ‫فقد اعذر الیه من‌العذر‪.‬‬
‫هّٰللا‬
‫اگر نه آنستی که سینۀ پراخالص آن خالصۀ عصر ایده‌ بالطاعة به تایید‬
‫عوام برآنند که تا یکی بادو کنند و خواص بر آن تا هزار را به یکی آرند‪ .‬و من‬
‫تشعب به الهموم لم یبالی‌هّٰللا فی ای واد اهلکه بچه اعتماد این همه غرور‪ .‬عس••ی‬ ‫ربانی منشرح است و به استماع مواعظ و نصایح منفس••ح و ج••واذب همم را ب••ه‬
‫ان یکون قداقترب اجلهم فبای ح••دیث بع••ده یؤمن••ون‪ .‬التغ••تر بس••المة ال••وقت فلن‬ ‫دل قابل و به جان مستقبل‪ ،‬و ذلک فضل‌هّٰللا یوتیه من یشاء وهّٰللا ذوالفضل العظیم‬
‫العاقبة مبهمة‪.‬‬ ‫این تصدیع ندادمی و این رازنامه نگشادمی‪ ،‬چه طعم نصح در ک••ام هواپرس••تان‬
‫شعر‪:‬‬ ‫تلخ است و مناهی محبوب طبع و حرص بر ممنوع غالب و مکروه ب••دین س••بب‬
‫ان الح••وادث ق••د یط••رقن اس••حارا‬ ‫ی•••ار اق•••د اللی•••ل مس•••رورا باوله‬ ‫متبوع‪.‬‬
‫هّٰللا‬
‫ق••ال الن••بی ص••لی‌ ‌علیه وس••لم‪ :‬ل••و من••ع الن••اس عن فت‌البع••رة لفتوه••ا‪ ،‬و‬
‫شعر‪:‬‬ ‫قالوانهینا عنه‌االوفیه شیئی‪.‬‬

‫‪95‬‬
‫ق••••د ی••••وافی بالمنی••••ات الس••••حر‬ ‫الیغرن•••••••ک عش•••••••اء س•••••••اکن‬
‫و قبولی می‌رسد که به هیچ معصیت نایستد‪:‬‬
‫بیت‬ ‫اذا وقعت الواقعه یقین اس••ت‪ ،‬ان بطش رب••ک لش••دید دین اس••ت‪ .‬ب••ه هیچ از‬
‫فک••••••••ل اعض••••••••ائه قل••••••••وب‬ ‫من لم یکن للف••••••••••••••••••راق اهال‬ ‫همه بازماندن موجب غرامت است و فانی را بر باقی برگزیدن و اختیار ک••ردن‬
‫مثمر ندامت‪.‬‬
‫شعر‬ ‫بیت‬
‫من القل••••وب و ی••••اتی بالمع••••اذیر‬ ‫فی وجه••ه ش••افع یمح••وا س••یآء‌ته‬ ‫بس مدعیان را ک••ه ادب خواه••د ک••رد‬ ‫گرعشق حق‌خ••ویش طلب خواه••د ک••رد‬

‫جرم بایس••ته را در عم••ل پنه••ان می‌کن••د ک••ه‪ :‬ذکروهّٰللا فاس•تغفر وال••ذنوبهم و‬ ‫زبان ممر صدق است و دل ممر یقین‪ .‬اغلق علی نفسک باب الحج••ة وافتح‬
‫نابایست را در کار خویش سرگردان می‌کند که‪ :‬نسوا هّٰللا فنسیهم‪.‬‬ ‫علی قلبک ب••اب الحاج••ة‪ .‬حوال••ه مکن‪ ،‬حیل••ه مس••از‪ ،‬رخنه‌ مج••وی‪ .‬چنان‌ک••ه لهم‬
‫شعر‬ ‫البشری خواندگان را همراه است البشری یومئ••ذ للمج••رمین ران••دگان را در راه‬
‫تج••••نی ل••••ه ذنب و لیس ل••••ه ذنب‬ ‫اذاب••••رم الم••••ولی بخدم••••ة عب••••ده‬ ‫اس••ت‪ .‬چنانک••ه‪ :‬س••یماهم فی وج••وههم من اث••ر الس••جود بی••ان اس••ت‪ ،‬یع••رف‬
‫المجرمون بسیماهم نش••ان اس••ت‪ .‬فالتزک••وا انفس••کم ه••و اعلم بمن اتقی خودپس••ند‬
‫علت از این صنایع دور است و اغراض مهجور‪ .‬عنایت به عمل نفروشند‪.‬‬ ‫نمی‌باید بود‪ ،‬خدا پسند بايد شد‪ .‬اگر تو بر خود پوشیده‌ای بروی پوش••یده نیس••تی‪:‬‬
‫شطر‪ :‬رضی‌المتجنی غایة التدرک‬ ‫التبهرجوا فان الناقد بصیر‪.‬‬
‫دردنابایست را درمان نیست و حسرت راندگان را پایان نه‪.‬‬ ‫بیت‬
‫بیت‬ ‫جوری نکند در اختی••اری ک••ه کند‬ ‫ی••ادم نکن••د غل••ط ش••ماری ک••ه کند‬
‫ب•••••ردوش ردای بی‌نی•••••ازی دارد‬ ‫ی••اری دارم ک••ه س••رفرازی دارد‬
‫مجاه••د می‌گوی••د در وقت نم••از روی ب••ه جم••اعت آوردم و گفتم‪ :‬اس••تووار‬
‫حهّٰللا ص••دره لالس••الم می••دان‪ ،‬فوی••ل للقاس••یة قل••وبهم من ذکرهّٰللا‬
‫افمن ش••ر ‌‬ ‫حکم هّٰللا ‪ .‬ندائی ش••نیدم ک•ه‪ :‬اس•تویت ح•تی ت•ا مرالن•اس باالس•تواء ان لم یعرف•ک‬
‫می‌خوان‪ ،‬کل من علیه••ا ف••ان می‌نگ••ر‪ ،‬و کم اهلکن••ا قبلهم می‌ش••مر‪ .‬از ش••بیخون‬ ‫هؤالء فانا الاعرفک و قد قیل‪ :‬التغتربثنآء الناس‪.‬‬
‫مرگ برحذر بودن شرط است و از تنهائی گور یادآوردن شرع است‪.‬‬ ‫بیت‬
‫قبل ان یاتی یوم یقول فیه‪ .‬یالیتنا اطعناهّٰللا و اطعنا الرس••وال و پیش از آم••دن‬ ‫در دانش ع•••••اقبت ف•••••رو می‌ماند‬ ‫مسکین دل من گرچه فراوان داند‬
‫ملک‌الموت در نتوان خواست که‪ :‬ل••وال اخرت••نی الی اج••ل ق••ریب و ج••واب دادن‬
‫وی که‪ :‬اآلن وقد عصیت قبل و کنت من‌المفسدین و تهدی••د‪ :‬اولم تکون••وا اقس••متم‬ ‫بس آش••نا ک••ه ف••ردا بیگان••ه خواه••د ش••د‪ .‬م••ا اغف••ل الخل••ق عن‌هّٰللا و م••ا اخلی‬
‫من قبل مالکم من زوال و نداء‪ :‬و حیل بینهم و بین مایشتهون‪.‬‬ ‫الطریق الی‌هّٰللا ‪ .‬باش تا سیلت فرا دریا رسد و بضاعتت فرا خریدار‪ .‬فمن ابص••ر‬
‫شعر‬ ‫فلنفسه و من عمی فعلیها‪ ،‬یوم‌الحسرة و الندام••ة ب••دانی‪ .‬اذاقض••ی االم••ر و هم فی‬
‫و ع•••اد فب•••ادوا والجب•••ال جب•••ال‬ ‫و کم من‌جب••ال ق••د علت ش••رفاتها‬ ‫غفلة ردی می‌آید که به هیچ طاعت باز نگردد‪.‬‬
‫بیت‬
‫اکثروا ذکر هادم اللذات فرمان است وکفی بالموت واعظا ً درمان‪.‬‬ ‫فک••••••••ل احس••••••••انه ذن••••••••وب‬ ‫من لم یکن للوص•••••••••••••••ال اهال‬

‫‪96‬‬
‫یکی از علماء پادشاهی را به پسر تعزیت می‌داد‪ ،‬گفت‪ :‬م••ات اب••وک و ه••و‬ ‫شعر‬
‫اصلک و مات ابنک و هو فرعک و مات اخ•وک و ه•و وص•لک‪ ،‬فم•اذا تنتظ•ر‬ ‫و اذا س••••ئلت و انت فی‌الغم••••رات‬ ‫م••••اذا تق••••ول اذا دعیت و لم‌تجب‬
‫بعد فناء االصل والفرع والوصل‪ .‬باش تا خسارت این جسارت بینی‪.‬‬ ‫ان لوات••••••••اک منغص الل•••••••ذات‬ ‫م•••اذا تق•••ول و لیس عن•••دک حجة‬
‫بیت‬
‫بس‌چشم‌که‌آن‌چشمۀ‌خون‌خواهدشد‬ ‫روزی‌که سپه به ره‌ب••رون خواهدشد‬ ‫اال الی‌هّٰللا تصیراالمور‪.‬‬
‫مصرع‪ :‬ترسم که چو بیدار شوی روز بود‪.‬‬
‫امرتم بالزاد و نودیکم بالرحیل و حبس اولکم آلخرکم و انتم تلعبون‪ .‬ارباب‬ ‫دختر عمر عبدالعزیز گوید‪ :‬پدر خویش را دیدم گریان‪ .‬گفتم‪ :‬ترا چه افتاد؟‬
‫صدق از تهدید‪ :‬لیسئل الصادقین عن صدقهم ترس••ان و اص••حاب عم••ل از س••هم‪:‬‬ ‫گفت‪ :‬ذکرت منصرف‌القوم من بین یدی‌هّٰللا فریق فی‌الجنة و فریق فی‌السعیر‪.‬‬
‫والمخلصون علی‌خطر عظیم لرزان و همه مخلوقات از اهوال قی••امت در تم••نی‬ ‫شعر‬
‫عدم و از گوشمال خجل‪ ،‬و مشتی پایمال سقاط‌الجسم در جوال جهل خود رفت••ه‪،‬‬ ‫یع•••••••رض مابینن•••••••ا ص•••••••دور‬ ‫احس•••••ن م•••••ا نحن فی وص•••••ال‬
‫و غ••ول غفلت ایش••ان را در تی••ه ته••افت افکن••ده‪ ،‬حی••اری س••کاری المس••لمین‬
‫والنصاری‪ .‬از اعمال مفلس‪ ،‬از احوال فارغ و از معانی خالی و هوا را مت••ابع‪.‬‬ ‫با خود حساب می‌کنی پیروز می‌آئی‪ :‬کل مجر بالخآلء‌یسر‪ .‬باش تا مح••ک‬
‫بزب••ان مس••لمان و ب••ه دل مش••رک‪ .‬من ک••ان فی‌ه••ذه اعمی فه••و فی‌اآلخ••رة اعمی‬ ‫عدل بیارند‪ .‬خل••ق هم••ه در خ••واب ش•ب‌اند‪ ،‬ص••بح م••رگ اس••ت‪ ،‬اس••فار قی••امت‪،‬‬
‫واضل سبیال‪.‬‬ ‫اشراق در بهشت‪ .‬لو کشف الغطاء م••ا ازددت یقین••ا دع••وی س••اکنان روز اس••ت‪.‬‬
‫تا نداء لمن الملک به مسامع ایش••ان نرس••د بی••دار نگردن••د‪ ،‬ح••تی اذا خ••رجت‬ ‫واللیل اذا عسعس درال دیدن‪ ،‬والصبح اذا تنفس در ال نگریدن‪.‬‬
‫الدیار و عطلت العشاء ذهبت الخمار بلذة الخمر‪.‬‬ ‫کار صاحب بصیرتی است که با انا بیگانه بود و با هو آشنا‪.‬‬
‫بیت‬ ‫بیت‬
‫درداودریغ••ا ک••ه از این‌ خاست‌‌نشست خاکی است‪ ،‬مرا‌بر سر و بادی اس••ت به‌دست‬ ‫این‌هر‌دو‌نباشد‪ ،‬نه‌فلک‌بن••دۀ توست‬ ‫ک•••اری ب•••ه م•••راد خ•••واهی دین‬
‫درست‬
‫حجاج بر سر من••بر گفت‪ :‬ان شمس••کم ه••ذه‪ .‬م••تی ش••مس ق••ارون و فرع••ون‬
‫طلعت علی قصورهما ثم طلعت علی قبور هما‪.‬‬ ‫نه هرکه دارو خرد دارو خورد‪ .‬رب جاه••ل فق••ه و لیس بفقی••ه‪ .‬ام••ا واعظی‬
‫شعر‬ ‫دینی باید ی•ا ناص•حی س•ری واال زاج•ری عقلی ک•ه آنچ•ه غفلت ب•ا دله•ا می‌کن•د‬
‫فال ح•••••زن ی•••••دوم و الس•••••رور‬ ‫رایت‌اال•••••دهر مختلف•••••ا ی•••••دور‬ ‫دوزخ سوزان با بیگانگان نکند‪.‬‬
‫فم••••ا بقی المل••••وک والالقص••••ور‬ ‫وش•••یدت المل•••وک به•••ا قص•••ورا‬ ‫شعر‬
‫اف•••••••رس تحت•••••••ک ام حم•••••••ار‬ ‫س••••وف ت••••ری اذا انجلی الغب••••ار‬
‫الظالم نادم والمظلوم سالم والقانع غنی و ان لم یملک حبة‪ ،‬والح••ریص‬
‫فقیر و ان ملک الدنیا‪.‬‬ ‫فذالک کار دیدن ملک است و به اول کار غره شدن هُلک‪.‬‬
‫یحیی‌معاذ رازی گوید‪ :‬الن••اس فی فض••یحة‌الدنیا و قع••وا فی فض••یحة‌اآلخرة‪.‬‬ ‫بیت‬
‫صدیق اکبر فاروق را –رضی‌هّٰللا عنهما‪ -‬می‌گوید‪ :‬ان‌الحق ثقیل و مع ثقله مرئی‬ ‫بقا‌نکو‌است‌ولیکن‌فنا‌فدالک‌اواست‬ ‫جهان‌خوش‌است‌ولیکن‌زوال‌مالک‌اوست‬
‫و ان‌الباطل خفیف و مع خفته و بئی‪ ،‬و ان‌هّٰللا تعالی حق•ا باللی•ل الیقبل•ه بالنه•ار و‬

‫‪97‬‬
‫چون دیر شود دلت زما سیر شود‬ ‫تا کار جهان راست کنی دیر شود‬ ‫حقا بالنهار القبله باللیل‪ ،‬وانک لوعدلت علی‌الناس کلهم و ج••رت علی اح••دالمال‬
‫جورک بعدلک‪.‬‬
‫آئینه قدر فرا روی داود داشتند ت••ا درنگریس••ت و آالیش ح••دثان بدی••د و‪ :‬ان••ا‬ ‫بیت‬
‫عندالمنکسرة قلوبهم بشنید‪.‬‬ ‫ک•••••ه درد دل بی‌گناه•••••ان ب•••••ود‬ ‫س•••تم نام•••ۀ ع•••زل ش•••اهان ب•••ود‬
‫بیت‬
‫زان بوالعجبی‌ه•••••ا که‌پس‌پ•••••ردۀ‬ ‫لعبی دگ••ر از پ••رده ب••رون آوردی‬ ‫مرد باید ک•ه در این دری•ا غواص•ی کن•د‪ ،‬اگ•ر م•وج او را ب•ه س•احل لط•ف‬
‫توست‬ ‫اندازد‪ :‬فقد فاز فوزا عظیما‪ ،‬و اگر نهنگ قهرش به قعر فرو برد‪ :‬فقد وقع اجره‬
‫علی‌هّٰللا ‪.‬‬
‫پندارند ک••ه هم••ه آرایش اس••ت ب••ه روز قی••امت‪ .‬یح••یی زکری••ا علیهماالس••الم‬ ‫مصرع‪ :‬کس بر تو زیان نکرد من هم نکنم‪.‬‬
‫می‌آی••د و هیچ معص••یت در دی••وان ن••ه‪ .‬او را در عرص••ات بدارن••د ت••ا حس••اب‬ ‫آن مرد در بنی‌اسرائیل سالها عبادت کرد‪ ،‬لم‌یزل خواست ک••ه خل••وت او را‬
‫عاصیان کنند‪.‬‬ ‫جلوه‌ای دهد‪ ،‬ملکی بفرستاد و گفت‪ :‬رنج مبر که تو دوزخی خواهی ب••ود‪ .‬گفت‪:‬‬
‫شعر‬ ‫مرا با بندگی ک••ار اس••ت‪ ،‬خداون••دی او دان••د‪ .‬آن فرش••ته ب••از گفت‪ :‬جالل اح••دیت‬
‫و بک•••اء هن لغ•••یر فق•••دک باطل‬ ‫س••هرالعیون لغ••یر وجه••ک ض••ایع‬ ‫جواب داد که‪ :‬او چون با لئیمی برنمی‌گردد من با کریمی چون برگردم‪.‬‬
‫شعر‬
‫ذنب اعقبک بالبکاء خیر من طاع••ة امنت فیه••ا‪ ،‬و‪ :‬بص••نع‌هّٰللا بالض••عیف م••ا‬ ‫کفی لماطایان•••••ا ب•••••ذکرک جادیا‬ ‫اذا نحن ادلجن•••••••••••ا و انت امامنا‬
‫یتعجب منه القوی‪.‬‬
‫ن••وری می‌گوی••د‪ :‬در همس••ایۀ من م••دبری از دنی••ا رفت••ه ب••ود ب••ه جن••ازۀ وی‬ ‫بیت‬
‫نرفتم‪ .‬به خواب دیدم که اگر نجات می‌خواهی به سر گ••ور او رو‪ .‬چ••ون اح••وال‬ ‫چاکر به امید ت••و ب••ه دروازه ش••ود‬ ‫روزی که ز وصل ت••و خ••بر ت••ازه‬
‫او پرسیدم گفتند در وقت نزع دیده‌هاش در اشک غرقه بود و می‌گفت‪ :‬یا من له‬ ‫ش••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••ود‬
‫الدنیا واآلخرة ارحم علی من الله الدنیا و اآلخرة‪.‬‬
‫مصرع‪ :‬ای شادی آن دل که در آن دل غم تست‪.‬‬ ‫جعفر صادق –رضی‌هّٰللا عنه‪ -‬بیمار ب••ود‪ ،‬گفت‪ :‬اللهم اجعل••ه ادب••او التجعل••ه‬
‫خداوندا بس کاری نباشد جنید و ش••بلی را آمرزی••دن‪ ،‬ک••رم آن باش••د ک••ه ب••ر‬ ‫غضبا‪ .‬گفتندشفا نمی‌خواهی‪ .‬گفت ن•ه‪ :‬اللح•وق لمن ی•رجی خ•یره اولی من‌البق•اء‬
‫چون من رسوائی رحمت کنی‪.‬‬ ‫مع من الیومن شره‪.‬‬
‫سپر بیفکن تا بنده باشی‪ ،‬چون تو نباشی بر خراب خ••راج نیس••ت‪ .‬العبودی••ة‬ ‫مصرع‪ :‬آخر گذر رسن به چنبر باشد‪ .‬الیه یرجع االمر کله‪ .‬حاسبوا قبل ان‬
‫ان تفعل ما یرض••اه او ترض••ی م••ا یفعل••ه‪ .‬یقین ش••ناس ک••ه در این راه هیچ چ••یز‬ ‫تحاسبوا و زنوا قبل ان توزنوا‪.‬‬
‫مثمرتر از اندوه نیس••ت‪ .‬و من یردهّٰللا ل••ه خ••یرا جع••ل فی قلب••ه نایح••ة‪ .‬ق••ال الن••بی‬ ‫هرگز دولت خل••وتی نادی••ده و ب••تی ناشکس••ته زخمی ب••ه دل نارس••یده‪ ،‬کمن••د‬
‫‪-‬صلی‌هّٰللا علی•ه وس•لم‪ -‬ل••وان محزون•ا بکی فی ام••ة لرحم‌هّٰللا تل••ک االم••ة ببکائ••ه‪،‬‬ ‫طلب بر فتراک طمع بستن جز خجالت بار نیارد‪ ،‬من ظن انه بدون الجهد یص••ل‬
‫والهموم عقوبات الذنوب وهّٰللا تعالی یحب کل قلب حزین‪.‬‬ ‫فمتم••نی‪ ،‬و من ظن ان••ه بب••ذل الجه••د یص••ل فمتعن‪ .‬طلب الجن••ة بالعم••ل ذنب‬
‫در ص••فت خواج••ۀ کاین••ات علی••ه افض••ل الص••لوات مع••روف اس••ت‪ :‬ک••ان‬ ‫من‌الذنوب‪ .‬الحقیقة ترک مالحظة العمل الترک العمل‪.‬‬
‫دائم‌الحزن متواصل الفکر‪ .‬این حدیث از خوف عاقبت و ترس سابقه خیزد‪.‬‬ ‫بیت‬

‫‪98‬‬
‫شعر‬ ‫بیت‬
‫انیس و لم‌ یس••••مر بمک••••ة س••••امر‬ ‫ک••ان‌لم‌یکن‌بین‌ الحج••ون‌الی‌الص••فا‬ ‫گ••وئی بم••راد دل رس••م ی••ا نرسم‬ ‫روزی ک••ه ب••ه دروازۀ ک••وی ت••و‬
‫صروف اللیالی والجدود الع••وایش‬ ‫بلی نحن‌کن•••••ا اهله•••••ا فابادن•••••اه‬ ‫رسم‬

‫بس روی را که در لحد از قبله بگردانند و بس آشنا که شب نخس••تین او را‬ ‫از وارد صاحب ورد خبر دهد و از س••هر ص•احب درد س••خن گوی••د‪ .‬قص•ۀ‬
‫بیگان••ه خوانن••د‪ .‬یکی را گوین••د‪ :‬نم نوم••ة الع••روس ودیگ••ری را گوین••د‪ :‬نم نوم••ة‬ ‫منبر شنیده‌ای که چون بنهادند از جزع بنالید‪ .‬فرمان آم••د ک••ه حنان••ه را در کن••ار‬
‫المنهوس‪.‬‬ ‫گیر‪ ،‬چه نالۀ رنج••وران را در این درگ••اه ق••دری هس••ت‪ .‬طرق••وا دع••وة المظل••وم‬
‫بیت‬ ‫رمزی است‪.‬‬
‫باری نه به کاروان نه اندر کده‌ایم‬ ‫بس مش••••کل ش••••د که‌از ک••••دامین‬ ‫شعر‬
‫رمه‌ایم‬ ‫یقولون‌ثکلی‌ومن‌لم‌یذق‌فراق‌االحبة‌لم‌یثکل‬
‫وقدجرعتنی‌لیال‌الفراق‌شرا‌باامر‌من‌الحنظل‬
‫قل هو نبأ عظیم‪ ،‬انتم عنه معرضون‪.‬‬ ‫بیت‬
‫از آن ساعت که مرده را به جنازه نهند تا به لب گور چهل بار حق سبحانه‬ ‫درد دل‌ عاشقان‌به ب••ازی ش••مری‬ ‫آری‌صنما‌ چو‌در‌دلت‌‌دردی‌ نیست‬
‫بخودی خود از آن بنده سئوال کند‪ .‬یکی این بود که‪ :‬طهرت منظر الخل••ق س••نین‬
‫هل طهرت منظری ساعة‪ ،‬فیم افنیت عمرک؟‬ ‫شعر‬
‫شعر‬ ‫لم‌ی••••••در کی••••••ف تفتت االکب••••••اد‬ ‫من‌لم یتب والحب حش•••••و ف•••••وأده‬
‫ف••••ا رجعی قب••••ل ان یس••••د طریق‬ ‫قلت للنفس ان اردت رجوعا‬
‫صمصام برهنه در کدورت غبار پیدا نشود و در صفا ظاهر گردد‪.‬‬
‫اگر مجذوبی باشد چون مکلم شود معلم گ••ردد‪ ،‬یثبت‌هّٰللا او را تلقین ده••د‪ ،‬و‬ ‫شعر‬
‫اگر مخذولی بود الل گردد‪ ،‬نختم علی افواهم او را رسوا کند‪ .‬جماعت برگردند‬ ‫بقلوبن••••••ا لحس••••••دت من لم یجب‬ ‫لوکنت ش••اهدنا وم••ا ص••نع اله••وی‬
‫و گویند‪ :‬رجعنا و ترکناک و لواقمنا مانفعناک‪.‬‬
‫بیت‬ ‫مصرع‪ :‬یک‌بار قدم برون نه از خانۀ خویش‪ .‬فلیرتقوا فی‌االسباب‪.‬‬
‫بر بیهده عم••ری ب••ه زی••ان آوردیم‬ ‫حاصل زمیان ک••ار ب••ا ص••د دردیم‬ ‫مصرع‪ :‬یکی زین چاه ظلمانی برون شود تا جهان بینی‪.‬‬
‫عش ماشئت فانک میت‪ ،‬اساس تنبیه است‪ ،‬فاحبب م••ا ش••ئت فان••ک مفارق••ه‬
‫این انف•اس غم•از دله••ا اس••ت و ترجم•ان س•رها ک••ه‪ :‬قلب الم•ومن حرم‌هّٰللا و‬ ‫قاعدۀ تجرید است‪ ،‬واعمل ماشئت فانک مجزی به تهدید شدید است‪.‬‬
‫حرام علی حرم‌هّٰللا ان یلج غیرهّٰللا ‪ .‬هرجا که معرفت است شکایت نیس••ت‪ .‬هرج••ا‬ ‫بیت‬
‫که خوف است دلیری نیست‪ .‬هرجا که رج••اء اس••ت ف••راغت نیس••ت‪ .‬در دوس••تی‬ ‫یک‌شب‌برماباش‌و‌بیاس•••••••••••••••ای‬ ‫آشوب‌دل ما همه زآمد ش••دن تست‬
‫سقط نیست‪ .‬در مشاهده هیچ غلط نیست‪.‬‬ ‫که‌رس••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••تی‬
‫علم نگ••اه داش••ت دین اس••ت‪ .‬ورع پ••روردن یقین اس••ت‪ .‬راس••تکاری كن ت••ا‬
‫رستگاری یابی‪.‬‬ ‫و ان من‌الذنوب عقوبتها سلب التوحید‪.‬‬

‫‪99‬‬
‫بیت‬
‫شعر‬ ‫خردش••••••تی ز نش••••••تر بیط••••••ار‬ ‫وارهان وارهان که وارس••ته است‬
‫و اخ•••ری بن•••ا مجنون•••ة النری•••دها‬ ‫جنن•••••••••ا بلیلی و هی جنت بغیرنا‬
‫س••ماعون للک••ذب اک••الون للس••حت‪ .‬ب••ا این معامل••ه ب••ار افت••اده‌گیر و ب••ارگیر‬
‫ه•ر بام••داد ب•ه دل اولی•اء خ••ود ن•دا کن••د‪ :‬م••ا تص•نع بغ••یری و انت محف••وف‬ ‫فرومانده‪.‬‬
‫بخیری‪ ،‬ان نظر الیک سوائی آخذ منک و ان نظرت الیک اعطیتک‪.‬‬ ‫بیت‬
‫پیغمبر –صلی‌هّٰللا ‌علیه وسلم‪ -‬می‌فرماید‪ :‬به هر کوش•کی ک•ه در بهش•ت ب•ود‬ ‫دش••••وار ت••••وان ک••••ردن‌و آس••••ان‬ ‫چون‌شیشه‌گری‌اس••••••••••••••••ت‌توبۀ‬
‫گذش••تم گفتن••د س••لمان را زم••ا س••الم کن و او می‌گفت‪ .‬من••ذ عرفت‌هّٰللا م••انظرت‬ ‫بشکست‬ ‫ماپیوست‬
‫غیرهّٰللا ‪ ،‬العنایة قبل الماء‌والطین‪.‬‬
‫بیت‬ ‫بیش از این تغافل نمودن نه اثر سعادت است‪ .‬عمل بی علم بیگ••انگی اس••ت‬
‫غرقه به همه‌چ••یز درآوی••زد دست‬ ‫گردست‌به‌زلف‌‌تو زدم‌ عذرم‌هست‬ ‫و علم بی عمل دیوانگی و عافیت در تنهائی و سالمت در خاموش••ی‪ .‬من علم ان‬
‫کالمه من عمله ق••ل کالم••ه اال فیم••ا یعین••ه و ان م••ا تملی علی کاتبی••ک یکتب الی‬
‫مردی را ک•ه روی در این ع•الم دادن•د اگ•ر س•یر خ•ورد مس•ت اس•ت‪ ،‬اگ•ر‬ ‫ربک‪ ،‬انظر ماذا تملی و ماذا تکتب ماتقول‪ .‬ما یلفظ من قول االلدیه رقیب عتید‪،‬‬
‫گرسنه باشد دیوانه است‪ ،‬اگر خفته ب••ود م••ردار اس••ت‪ ،‬اگ••ر بی••دار اس••ت متح••یر‬ ‫عهد و پیمان است‪.‬‬
‫است‪ .‬ضعف قرین او شده‪ ،‬عجز صفت الزم او گشته‪ .‬اگر گ••رد مع••رفت گ••ردد‬ ‫مصرع‪ :‬عهد همان است که دلدار بست‪.‬‬
‫گویند‪ :‬و ما قدروهّٰللا حق قدره‪ ،‬و اگر بعبادت مش••غول ش••ود گوین••د‪ :‬و م••ا ام••روا‬ ‫م••ایکون من نج••وی ثالث••ة االوه••ورا بعهم‪ .‬عه••د ایم••ان اس••ت‪ ،‬و التق••وی‬
‫االلیعبدوهّٰللا مخلصین له الدین‪ ،‬و اگر از هر دو کن••اره گ••یرد گوین••د‪ :‬و م••ا خلقت‬ ‫رقیب‌هّٰللا علی‌القلوب تحذیر است‪ .‬اقرأ کتابک کفی بنفسک‌الیوم علیک حسیبا‪.‬‬
‫الجن و االنس االلیعبدون‪.‬‬ ‫مصرع‪ :‬کس طاقت تو نداشت من کی دارم‪.‬‬
‫اگر بنشیند [گویند] ان بطش ربک لشدید‪ ،‬اگ••ر ش••فیعی طلب••د گوین••د‪ :‬االلمن‬ ‫اولئ•••ک یبدل‌هّٰللا س•••یآتهم حس•••نات‪ ،‬م•••د دری•••ای ک•••رم اس•••ت‪ .‬ان‌هّٰللا لغ•••نی‬
‫اذن له الرحمن‪ ،‬اگ••ر ب••ه خ••ود ی••ا ب••ه غ••یری نگ••رد گوین••د‪ :‬لئن اش••رکت لیحطبن‬ ‫عن‌العالمین‪ ،‬زخم کبریای قدم است‪.‬‬
‫عملک‪ .‬اگر خواهد که سودائی کند گوین••د‪ :‬وان علیکم لح••افظین‪ .‬و اگ••ر خواه••د‬ ‫بیت‬
‫که در اندرون بازاری سازد گوین•د‪ :‬یعلم الس•رو اخفی و اگ•ر زاوی•ه ج•ائی ب•رد‬ ‫درموکب‌تو چه‌من چه‌خاک ق••دمت‬ ‫هرچند ک••ه من بیش دوم ب••ا علمت‬
‫این المفر‪ ،‬اگر گریزگ••اهی طلب••د الی•ه المص••یر‪ .‬اگ••ر ف•ارغ ش•ود گوین•د‪ :‬وال•ذین‬
‫جاهدوافینا‪ ،‬چون جهد کند‪ :‬یختص برحمته من‌یشاء‪.‬‬ ‫احکم‌الح••اکمین جم••ع می‌آرد‪ ،‬ارحم‌ال••راحمین در می‌گ••ذارد‪ .‬فض••ل بی‌علت‬
‫اگر نومید شود التقنطوا من رحمة‌هّٰللا ‪ ،‬اگ••ر امی••دوار گ••ردد اف••امنوا مکر‌هّٰللا ‪.‬‬ ‫یکی را می‌نوازد‪ ،‬عدل بی‌منت یکی را می‌گدازد‪ .‬فامامن ثقلت موازینه فه••و فی‬
‫اگر فریاد کند‪ :‬الیسئل عما یفعل‪ ،‬اگر ساکن شود‪ :‬و هم یسئلون‪ .‬یفعل‌هّٰللا مایش••اء‬ ‫عیشة راضیة‪ ،‬و اما من خفت موازینه فامه هاویة‪.‬‬
‫و یحکم مایرید‪.‬‬ ‫بوی در مشک رقم است و رن••گ ب••ر الل••ه علم‪ .‬عم••ر در میخان••ه مقب••ول و‬
‫بیت‬ ‫عبدهّٰللا اُبّی در مسجد مخذول‪.‬‬
‫ب••رهیچکس‌این‌راز همی‌نگش••ایند‬ ‫آرن••••••د یکی و دیگ••••••ری بربایند‬ ‫بیت‬
‫پیمان•••ه ت•••وئی عم•••ر بت•••و پیمایند‬ ‫ما را زقض••ا ج••ز این ق••در ننمایند‬ ‫وآنراکه همی‌سوزی‌میدانی ساخت‬ ‫باآنکه همی‌سازی‌می‌دانی س••وخت‬

‫‪100‬‬
‫مهتر عالمیان ‪-‬صلی‌هّٰللا ‌علیه وسلم‪ -‬شبی بخفت یک تار موی سفید نه‪ ،‬روز‬
‫دیگرش هفده تارۀ سفید بود‪ .‬پرسیدند که سبب چیس••ت؟ گفت‪ :‬دوش س••ورۀ ه••ود‬ ‫دخلنا الدنیا مضطرین و بقینا فیها متحیرین و خرجنا منه••ا ک••ارهین‪ .‬اعم••ار‬
‫بر ما عرضه کردند‪ ،‬این اثر زخم آن خطاب اس••ت‪ ،‬ک••ه‪ :‬فاس••تقم کم••ا ام••رت ن••ه‬ ‫امتی ما بین‌الستین الی السبعین و قل ما یجاوز ذلک‪.‬‬
‫کاری است که اگر فوت شود تدارک توان کرد‪.‬‬ ‫هم••ه ب••ار س••بوی آب از ج••وی درس••ت نیای••د‪ .‬و ه••ر زلت ک••ه ب••ه اس••تغفار‬
‫اگر گوئی‪ :‬فارجعنا نعمل صالحا گویند تو خود از آنجا می‌آیی‪ .‬هرکه مست‬ ‫دردآم••یز نس••وزی در وی هالک ش••ده‌گیر‪ .‬فالتوب••ة من غ••یر اقالع همة‌الک••ذابین‬
‫شراب الست نیست او را خم••ار ش••کن بلی س••ود ن••دارد‪ .‬ظهرباهّٰلل وخفی باهّٰلل ‪ .‬الم‬ ‫والمؤمن یری ذنبه کالجبل یقع علیه والمنافق یری ذنبه کالذباب یطیرمنه‪ .‬ایمانی‬
‫یان للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکرهّٰللا ‪.‬‬ ‫که امروز ترا از حرام باز ندارد‪ ،‬فردا ترا از دوزخ کی ب••از دارد‪ .‬ان‌هّٰللا تع••الی‬
‫طهویة زنی صالحه بود‪ ،‬او را پس از مرگ به چهل سال به خواب دیدن••د‪،‬‬ ‫یحب حال المرتحل‪ .‬گاه به منزل کلمینی ی••ا عایش••ه و گ••اه در مح••راب ارحن••ا ی••ا‬
‫و از حالش پرسیدند‪ .‬گفت‪ :‬هنوز معذبم که شبی فتیلۀ چراغ مستان بتافتم‪.‬‬ ‫بالل‪:‬‬
‫بیت‬ ‫شعر‬
‫ب••اری بک••رای خ••ر بیرزی••دی ب••ار‬ ‫ب••اری ب••ه مالم••تی بیرزی••دی ی••ار‬ ‫تج••••د الص••••غار اناس••••ا ص••••غارا‬ ‫و عط••••ل کوس••••ک اال الکب••••ارا‬

‫ارضیتم بالحیاة الدنیا من‌اآلخرة‪.‬‬ ‫بیت‬


‫بیت‬ ‫در زلف تو آویزم و شور انگ••یزم‬ ‫شوریده کن آن دو زلف تابرخیزم‬
‫دل را به غم عش••ق سپردندوش••دند‬ ‫عشاق به عشق دست بردندوشدند‬
‫معرفت ثمرۀ عقل است و آشنائی ثمرۀ صحبت‪ .‬عبارت جائی دیگر است و‬
‫کل یوم هو فی شان‪ .‬کمر بندگی به زنار کبر کی بدل می‌کند‪ .‬استاد ابوعلی‬ ‫کار جائی دیگر‪ ،‬الکالم فی‌صفآء المعامالت ملیح ولکنه فی‌الحق••ایق ریح‪ ،‬والم••و‬
‫دق•••اق –رحمه‌هّٰللا ‪ -‬ب•••ه در کلیس•••ائی بگذش•••ت و گفت‪ :‬ولوالنعم•••ة ربی لکنت‬ ‫کلون بابواب المقال الخیر عندهم من هذه االحوال‪.‬‬
‫من‌المحضرین‪.‬‬ ‫شعر‬
‫شعر‬ ‫نعم و نس••••••••ألها من بعض اهلیها‬ ‫قوم••••وا الی‌ال••••دار من‌لیلی نحبیها‬
‫ف••••ان ط••••بیب االنس اعی••••ا دوائیا‬ ‫االی••••اطبیب الجن‌ویح••••ک داونی‬ ‫ان التم••••••ر علی ح••••••ال بوادیها‬ ‫ان‌الس•••المة من س•••لمی و جارتها‬

‫ندای ه•ل من س••ائل در س••حرگاه از به•ر آن اس•ت ک••ه‪ :‬ک••انوا قلیال من‌اللی••ل‬ ‫بیت‬
‫م•••ایهجعون‪ .‬عبدهّٰللا عم•••ر را ‪-‬رض•••ی‌هّٰللا عنهم•••ا‪ -‬س•••ید –ص••لی‌هّٰللا ‌علیه وس•••لم‪-‬‬ ‫دل ضعیف است و دلربای غی••ور‬ ‫راه ن•••ا ایمن اس•••ت و م•••نزل دور‬
‫می‌گفت‪ :‬نعم الرجل هولو کان یصلی باللیل‪.‬‬
‫و قال ام‌سلمه البنه‪ :‬ی••ابنی التک••ثر الن••وم باللی••ل ف••ان ک••ثرة‌النوم باللی••ل ت••دع‬ ‫قالبی نحیف و دلی بیچاره و جانی عاشق و ارادتی بر کمال‪.‬‬
‫صاحبه فقیر ایوم‌القیامة‪ .‬و من‌اللیل فتهجد به نافلة ل••ک‪ ،‬ام••ر اس••ت‪ .‬و باالس••حار‬ ‫بیت‬
‫هم یستغفرون شکر است‪ .‬والمستغفرین باالسحار‪ ،‬ذکر است‪.‬‬ ‫ز آن است که هرکسی ندارد س••ر‬ ‫جز‌جان‌وجگرنیس•••••••••••••••••••••••ت‬
‫در لقمه احتیاط بجای آر که‪ :‬لترک دانق من حرام خیر من عبادة م••أة س••نة‪.‬‬ ‫تو‬ ‫ش••••••••••••••••••••••••••••••کاری‌خورتو‬
‫ابراهیم ادهم می‌گوید‪ :‬اطب مطعمک والعلیک ان تصلی باللیل و ال ان تصوم‬

‫‪101‬‬
‫اگر عیاذباهّٰلل ‪ ،‬مرغ جان بیگانه باش••د و از جمل••ۀ‪ :‬اولئ••ک کاالنع••ام ب••ل هم اض••ل‬ ‫بالنهار‪.‬‬
‫رخت او را از زاویه به هاویه برند‪.‬‬ ‫کثرت بکاء نافع است و قرآن ب••دان ن••اطق و از ض••د آن ن••اهی‪ :‬فلیض••حکوا‬
‫حسن بصری –رحمة‌هّٰللا علیه‪ -‬روزی قدحی آب بر دست گ••رفت و نخ••ورد‬ ‫قلیال ولیبک••وا کث••یرا‪ .‬ومن یردهّٰللا ب••ه خ••یرا اعط••اه العی••نین الهط••التین‪ .‬و ق••ال –‬
‫و بنه•اد و ح•التی ب•ر وی ظ•اهر ش•د‪ .‬از او س•بب پرس••یدند‪ .‬گفت‪ :‬ذک•رت امنی•ة‬ ‫صلی‌هّٰللا ‌علیه وسلم‪ -‬ح••رمت الن••ار علی ثالث••ة اعین‪ :‬عین س••هرت فی س••بیل‌هّٰللا و‬
‫اهل‌النار‪ .‬افیضوا علینا من‌الماء او ممارزقکم‌هّٰللا ‪.‬‬ ‫عین غض•ت عن محارم‌هّٰللا و عین بکت من خش••یة‌هّٰللا ‪ .‬و ق•د قی•ل‪ :‬ع••ودوا اعینکم‬
‫یکی از مش••ایخ س••الی چن••د بی‌ه••وش گش••ته ب••ود‪ .‬چ••ون ب••ا خ••ود آم••د از او‬ ‫البک••اء و قل••وبکم التفک••ر‪ .‬و ق••ال –علیه‌الص••لوة والس••الم‪ -‬والتحی••ة للس••اجد‪ .‬ه••ذا‬
‫پرسیدند که این حال ترا از چه افتاد‪ .‬گفت‪ :‬تفکرت فی س••هر اه••ل الجحیم عجب••ا‬ ‫السجود فاین البکاء‪.‬‬
‫لضاحک من ورائه‌النار و لغافل من وراثه‌الموت‪ .‬اگر بعد از س••ه روز در ک••ون‬ ‫و قال عیسی علیه‌السالم – دمعة من‌دم••وع العاص••ین تطفی غض •ب‌الرب‪ .‬و‬
‫چهرۀ خوب‌رویان بینی نه پندارم که من بعد یک ساعت شادمان نشینی‪.‬‬ ‫کان فی‌وجه عمر –رضی‌هّٰللا عنه‪ -‬خطان اسودان من کثرة البک••اء‪ .‬و این ح••دیث‬
‫شعر‬ ‫ذوق است ن••ه عب••ارت و حک••ایت لمس اس••ت ن••ه اش••ارت‪ .‬و من ق••ال ه••ذا الکالم‬
‫ن•••ذیرالی من‌ظن ان‌اله•••وی س•••هل‬ ‫فمن ش•••اء فلینظ•••ر الی فمنظ•••ری‬ ‫باالوقار لیس له عند اهل المعرفة مقدار‪ :‬اکحل عینیک بملول الحزن اذا ضحک‬
‫البطالون و کن یقظانا اذا نامت العیون‪ .‬فارق‌الناس قلوبا اقلهم ذنوبا‪ .‬و سارع الی‬
‫مص••طفی –ص••لی‌هّٰللا ‌علیه وس••لم‪ -‬س••ید عالمی••ان ب••ود‪ ،‬اب••وذر غف••اری را –‬ ‫المغفرة قبل عزل المع••ذرة‪ .‬ف••القلوب واعی••ة واال ق••دام جاری••ة وال••دعوة مس••موعة‬
‫رضی‌هّٰللا عنه‪ -‬گفت‪ :‬ج•اور اه•ل القب••ور وزره••ا احیان••ا ت•ذکرک اآلخ•رة و ش••یع‬ ‫والتوبة مقبولة قبل یوم‌التغابن‪ .‬فان من ضیع حق‌هّٰللا فی صغره ضیعه‌هّٰللا فی کبره‬
‫الجنازة لعل ذلک تحزن قلبک‪ ،‬فان‌الحزین فی ظل‌هّٰللا ‪.‬‬ ‫و من جان‌هّٰللا فی السرهتک‌هّٰللا سره فی‌العالنیة‪.‬‬
‫به گورستان عزیزان بر گذر با فکرتی‪ :‬و هو ان یجع••ل الغ••ایب حاض••راً و‬ ‫شعر‬
‫عبرتی‪ :‬و هو ان یجعل الحاضر غایبا ً تا ترا راهنمائی کنند‪.‬‬ ‫فعس••••••••اه یع••••••••ود اوالیع••••••••ود‬ ‫الن•••ذر عاج•••ل الس•••رور و ب•••ادر‬
‫شعر‬
‫فلیس الیام‌الص•••••••غار رج•••••••وع‬ ‫وخ••ل س••بیل‌العین ت••دمع بالبک••اء‬ ‫سه خصلت است که هالک مرد در آن است‪ .‬ثالث مهلک••ات‪ :‬ش••ح مط••اع و‬
‫هوی متبع و اعجاب المرء بنفسه‪.‬‬
‫با در الفوت‪ ،‬فمن دواعی الموت الغفلة عن‌الموعظة‪ ،‬و کل بنی‌آدم خطّ••اء‬ ‫شبلی گوید‪ :‬بخیل هرگز شهید نگردد‪ ،‬چه او به ترک نانی نگوید‪ ،‬به ت••رک‬
‫و خیرالخطائین المستغفرون‪.‬‬ ‫جانی کی گوید‪ .‬و بزرگان روشن‌دل گفته‌اند‪ :‬البخل شلل فی‌یدالریاسة‪ ،‬زمانة فی‬
‫شعر‬ ‫رجل الرجولیة‪ ،‬صمم فی س••مع االریحی••ة‪ ،‬ق••ذی فی عین الم••روة‪ ،‬بخ••ر فی ان••ف‬
‫اذخ•••••ال وجهی کوج•••••ه خ•••••الی‬ ‫س••••••قیا الی••••••ا من••••••ا الخ••••••والی‬ ‫الفتوة‪ ،‬فلج فی سن السیادة‪.‬‬
‫ص••••••••رنا و ایامن••••••••ا لی••••••••ال‬ ‫تبن••••••••••••ا و لیال بال نه••••••••••••ار‬ ‫م•ردی ن•ه مت•ابعت ه••وی اس•ت‪ ،‬همت در ج•ان می‌بای•د‪ ،‬ه•زیمت در نفس‪،‬‬
‫غنیمت در دل‪ .‬تن بر مرگ می‌باید نهاد که منزل گورستان است و آن لشگرگاه‬
‫درد هم درمان است‪ .‬طلب در امتثال فرمان است‪.‬‬ ‫گوش تو میدارند و انتظار تو می‌کنند‪ .‬ملک‌الم••وت دی••وار افکن••د و قفص ش•کند‪.‬‬
‫بیت‬ ‫وهذه االجساد قفص الطیور و اصطبل الدواب‪.‬‬
‫منگر به ستاره کآس••مان ت••و ت••وئی‬ ‫بیزارش••و از خ••ود ک••ه زی••ان ت••و‬ ‫اگر مرغ جان آشنا باشد‪ ،‬چون آواز طبل ارجعی بشنود پرواز جوی••د و ب••ر‬
‫ت•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••وئی‬ ‫بلندتر جائی نشیند‪ .‬اهتزالعرش بموت سعدبن معاذ از آن خ••بری ب••از می‌ده••د‪ .‬و‬

‫‪102‬‬
‫ذکرک حظک من‌هّٰللا خیر لک من‌اخ کلمالقیک وض••ع فی کف••ک دین••ا را جمعیت‬
‫الزم ذات می‌باید‪ ،‬تا نه از واردی زی••ادت ش••ود و ن••ه از ح••ایلی نقص••ان پ••ذیرد‪،‬‬ ‫اجعل باطن••ک هّٰلل و ظ••اهرک للخل••ق‪ .‬تن ب••ه ص••فت ق••ارون می‌بای••د‪ ،‬دل ب••ه‬
‫چنان‌ک••ه ص••فت دری••ا اس••ت‪ .‬می‌خ••وان ت••ا مج••اورت حاص••ل آی••د و ت••دبر کن ت••ا‬ ‫ص••فت عیس••ی‪ .‬ب••ه گذش••تگان نگرس••تن بی••داری اس••ت و از مان••دگان گسس••تن‬
‫ممازجت ظاهر گردد‪ .‬و ترقی طلب تا از مقالت به ح••الت‌دهی‪ .‬چنانک••ه ص••دیق‬ ‫هشیاری‪ .‬فردا همه کیسه‌داران غصه خواران باشند و فرماندهان سرگردان‪ .‬م••ا‬
‫اکبر –رضی‌هّٰللا عنه‪ -‬می‌گوید‪ :‬کان لس••انی ی••ورد فی‌الم••وارد‪ ،‬فم••ازلت اق••ول هّٰللا‬ ‫اغنی ع•نی مالی•ه‪ ،‬هل•ک ع•نی س•لطانیه‪ .‬التحس•بن االمه•ال اهم••اال فالن•وم اثق••ل‬
‫حتی اوردنی‪ .‬و قال –رضی‌هّٰللا عنه‪ -‬کان یق••ول ان‌هّٰللا کل••ف فیمن یله••و و اس••تمع‬ ‫من‌الغفلة‪ ،‬و قال الشاعر‪:‬‬
‫فیمن یلغو وابتلی فیمن یصفو‪.‬‬ ‫شعر‬
‫هّٰللا‬
‫و ت••وقی کن ت••ا مالمت نیفزای••د‪ .‬فق••د ق••ال ابن‌مس••عود –رض•ی‌ عن•ه‪ -‬ک••ان‬ ‫فما یق••ول اذا عصرالش••باب مضی‬ ‫اذ الف••••تی ذم عیش••••ا فی ش••••یبته‬
‫رسول‌هّٰللا –صلی‌هّٰللا ‌علیه وسلم‪ -‬یتخوفنا بالموعظة احیان•ا مخاف•ة الس•آمة علین•ا‪ .‬و‬ ‫فم••ا وج••دت الی••ام الص••با عوضا‬ ‫لق•••••د تعوض•••••ت فی ک•••••ل امنیة‬
‫این کلمات را افتتاح بسی سعادت ش••ناس و مفت••اح بس••ی گنجه•ا دان‪ ،‬لع•ل قبل••ک‬
‫ینتبه فان امرک مشتبه‪.‬‬ ‫لقمان پسر خویش را پند می‌داد و گفت‪ :‬امر التدری م••تی یلق••اک اس••تعد ل••ه‬
‫و من استوی یوماه فهو مغبون‪ ،‬و من کان یومه شر من امسه فه••و ملع••ون‪،‬‬ ‫قبل ان یفجاک‪.‬‬
‫و من لم یکن فی‌الزیادة فهو نقصان‪.‬‬ ‫شعر‬
‫بیت‬ ‫فیم••ا یروم••ون معک••وس الق••وانین‬ ‫والخالف ب••ان الن••اس ق••د خلف••وا‬
‫یارب ش••ب من روز ن••دارد گ••وئی‬ ‫تاریک‌تر اس••ت ه••ر زم••انی ش••ب‬ ‫والم•••ال ینف•••ق فیه•••ا ب•••الموازین‬ ‫اذینف•••ق العم•••ر فی‌ال•••دنیا محازفة‬
‫من‬
‫مردی در تابس••تان یخ می‌ف••روخت و گرم••ای مف••رط ب••ود‪ .‬ه••ر س•اعت آواز‬
‫ای بزرگ جهان و مالذ زمان‪:‬‬ ‫دادی که ای خریداران‪ :‬ارحموا علی من‌راس ماله یذوب‪.‬‬
‫بیت‬ ‫بیت‬
‫پایان بردن ک••ار ج••وانمردان است‬ ‫اندر سفر عش••ق ش••دن آس••ان است‬ ‫در پیش رهی دراز دارم بی‌زاد‬ ‫ش••د عم••رو نشدس••اخته ک••اری ب••ه‬
‫م•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••راد‬
‫خود را دریاب که آفت•اب ب•ه مغ••رب رس••ید و عی•ار م•ردم بگردی••د‪ .‬مک•ارم‬
‫اخالق مندرس گشت و معالم صحبت منطمس شد‪.‬‬ ‫مط••اوعت ه••وی ُم••ردی و ُمغ••وی اس••ت‪ :‬اف••رایت من‌اتخ••ذ آله••ه ه••واه‪ .‬و‬
‫شعر‬ ‫مباش••رت محظ••ورات و ارتک••اب من••اهی از این خ••یزد‪ .‬فمن اط••ال االم••ل اس••آء‬
‫وبقیت فی‌خل••••ف کجل••••داالجراب‬ ‫ذهب‌ال••••دین یع••••اش فی اکن••••افهم‬ ‫العمل‪ .‬و اعجاب حجاب هدایت است و حاجب غ••وایت‪ .‬ولوالان••ک استنص••حتنی‬
‫لما اقدمت علی ه•ذه االب•رام‪ ،‬ولکن قال‌هّٰللا س•بحانه‪ :‬و ان استنص•رو کم فی‌ال•دین‬
‫بیش••تر دوس••تان اخ••وان العالنی••ة و اع••داء الس••ریرة گش••تند‪ .‬مخلص‌ت••رین‬ ‫فعلیکم النصر‪.‬‬
‫برادران آن بود که‪ :‬ان رای منک سیئة اض••اعها و ان رای من••ک حس••نة دفنه••ا‪.‬‬ ‫ش••رط ص••حبت بج••ای آوردم و این کلم••ات ت••ذکره را نوش••تم‪ :‬ف••القلم اح••د‬
‫فردا گوئی و چه سود‪ :‬یالیتنی لم اتخذ فالنا خلیال‪ .‬یادآر‪ :‬االخآلء یومئ••ذ بعض••هم‬ ‫اللسانین ان لم یصبها و ابل فطل‪ .‬اگر در ساحل گذرد ماهی مراد مبذول است و‬
‫لبعض عدو االالمتقین‪ .‬بمگذار چشم بر رخنه‌دار‪ :‬قل ان‌الموت الذی تف••رون من••ه‬ ‫اگر ماهی‌وار در لج•ه غوط••ه خ••ورد‪ ،‬ج••وهر فرم•امول‪ :‬اخ ل••ک ک••ل م•ا لقی••ک‬

‫‪103‬‬
‫مخلص و منهیی صادق دان‪ :‬فمن الن••اس من اذا س••ئل‌الهم و وف••ق و س••دد و لق••اء‬ ‫فانه مالقیکم‪.‬‬
‫اهل‌الخیر عمارة القلوب و کال مهم تحف•ة‌الغیوب و نص••حهم ع••ری عن‌العی••وب و‬ ‫خواجۀ ازل و ابد را –صلی‌هّٰللا ‌علیه وس••لم‪ -‬در خ••اک نهادن••د‪ .‬فاطم••ۀ زه••را‬
‫کیف یفلح من لم یرمفلحا‪.‬‬ ‫‪-‬رضی‌هّٰللا عنها‪ -‬با انس گفت‪ :‬طابت انفسکم ان تحثوا علی رسول‌هّٰللا التراب‪.‬‬
‫گل خود روی بی‌بوی باشد و کشته خوش بوی و دو روی بود‪ .‬کن فی‌الدنیا‬ ‫بیت‬
‫ببدنک و فی‌اآلخرة بقلبک‪.‬‬ ‫بدین زور‌و‌زر‌دنیا چو بی‌عقالن‌ مشو غره‬
‫آبادانی عالم به چهار کس است‪ :‬عالمی که به علم خود ک••ار کن••د و ج••اهلی‬ ‫که این‌آن نوبهاری نیست کش بی‌مهرگان‌بینی‬
‫که از آموختن ننگ ندارد و توانگری که حق مال به ش•رع بگ•زارد و درویش•ی‬ ‫وس••یعلم ال••ذین ظلم••وا ای منقلب ینقلب••ون‪ .‬ی••وم الینف••ع الم••ال والبن••ون االمن‬
‫که آخرت را به دنیا نفروشد‪.‬‬ ‫اتی‌هّٰللا بقلب س••لیم‪ .‬دع ماتن••دم علی••ه و اق••دم الی من یلتج الی••ه‪ .‬ت••ا خ••ود چ••ه تخم‬
‫بیت‬ ‫افکنده‌اند‪ :‬انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا‪ .‬به صد س••اله زن••دگانی ع••ذاب‬
‫شب‌را چه گن••ه ح••دیث‌ما‌بود دراز‬ ‫شب‌رفت و حدیث‌ما‌به‌پایان نرسید‬ ‫ابد خریدن خذالن است و به رضای خل••ق غض••ب خ••الق ان••دوختن حرم••ان‪ .‬افال‬
‫یعلم اذا بعثر مافی‌القبور و حصل ما فی‌الصدور‪.‬‬
‫حق –سبحانه‌وتعالی‪ -‬توفیق رفیق گرداناد و سعادت مساعد و اقبال موافق‪،‬‬ ‫از خواب غفلت بیدار شو‪ :‬من قب•ل ان نطمس وجوه•ا فنرده•ا علی ادباره•ا‬
‫و بضاعت ایمان همه از اضاعت م••امون‪ ،‬و ط••اعت و عب••ادت از ری••ا و س••معه‬ ‫او نلعنهم کما لعنا اصحاب البست‪ .‬تهمت بر کردار خود نه تا قیمت گیرد‪ ،‬بازار‬
‫بیرون‪ ،‬و عرض همه از معارض‌السوء مصون‪ ،‬و ام••داد الط••اف الهی روز ب••ه‬ ‫خلق بردار تا جنگ برخیزد‪ .‬با حق‌تعالی معامله به صدق کن با خل••ق ب••ه ُخل••ق‪.‬‬
‫روز اف••زون‪ .‬بمن••ه و کرم••ه و عمیم طول••ه‪ .‬و نعوذباهّٰلل من علم الینف••ع و دع••اء‬ ‫کن ورع••ا ً تکن اعب••دالناس و کن قنع••اتکن اش••کرالناس و احب‌للن••اس م••ا تحب‬
‫الیس••مع و قلب الیخش••ع‪ .‬آمین‪ .‬و ص••لی‌هّٰللا علی س••یدنا و امامن••ا و ش••فیع ذنوبن••ا‬ ‫لنفسک تکن مومنا و احسن جور من جاورک تکن مس••لما و اق••ل الض••حک ف••ان‬
‫محمد و علی آله و اصحابه و عترته و ذریته و جمیع امت••ه و س••لم تس••لیما کث••یرا‬ ‫کثرة الضحک تمیت القلب‪.‬‬
‫دایما ابدا‪.‬‬ ‫خلیل را از بتخانۀ آذر به‌بین‪ ،‬ویخرج الحی من‌المیت می‌خوان‪ .‬و کنعان را‬
‫در سرای نوح بنگر ویخرج المیت من‌الحی میدان‪ .‬اثبات آدم بین که زی••ان زلت‬
‫ط••اعت او را مح••و نک••رد و مح••و ابلیس را نگ••ر ک••ه اثب••ات ط••اعت او را س••ود‬
‫نداشت‪ .‬سبحان‌هّٰللا ‪.‬‬
‫شعر‬
‫وانتم مل•••••وک مالمقص•••••دکم نحو‬ ‫بای نواحی‌االرض ابقی وص••الکم‬

‫چون حق ‪-‬سبحانه‌وتعالی‪ -‬به زبان گدائی به آشنائی پیغامی فرستد تص••رف‬


‫او در آن میانه ایراد محض بود‪.‬‬
‫بیت‬
‫در خل••وت معش••وق گرانب••ار ب••ود‬ ‫دالله اگ••ر چ••ه خ••وب ک••ردار ب••ود‬

‫این کلمات به سمع دل بشنو و بر لوح جان بنویس و م••را در آن واس••طه‌ای‬

‫‪104‬‬
‫معاني برخي واژه ها‬

‫كجا بود‪.‬‬ ‫ا ين كان‬


‫زاري كردن‬ ‫ابتهال‬
‫دختران دوشيزه‬ ‫ابكار‬
‫اعتماد كردن بركسي‪ ،‬كاربه كسي گذاشتن‪ ،‬توكل كردن به خدا‪.‬‬ ‫اتّكال‬
‫گناه‪ ،‬ناشايست‪ ،‬ناروا‪.‬‬ ‫اثم‬
‫دامنها‪.‬‬ ‫اذيال‬
‫اميدوارم‪.‬‬ ‫ارجو‬
‫دور كردن‪ ،‬برطرف كردن‪.‬‬ ‫ازاحت‬
‫پاك كردن‪ ،‬از بين بردن‪.‬‬ ‫ازالت‬
‫پرده ها‪.‬‬ ‫استار‬
‫طلب بقا‪.‬‬ ‫استبقا‬
‫گشتن‪ ،‬دگرگون شدن‪ ،‬محال شمردن‪ ،‬ناروا داشتن‪.‬‬ ‫استحالت‬
‫آسايش جستن‪ ،‬آرميدن‪.‬‬ ‫استرواح‬
‫برابر شدن‪ ،‬راست شدن‪ ،‬معتدل گرديدن‪ ،‬قرار گرفتن‪.‬‬ ‫استوا‬
‫چيزي را به طور كامل طلب كردن‪.‬‬ ‫استيفا‬
‫از سر گرفتن‪.‬‬ ‫استيناف‬
‫يعني‪.‬‬ ‫اعني‬
‫چشم پوشي‪ ،‬گذشت‪.‬‬ ‫اغضا‬
‫كناره ها‪.‬‬ ‫اكناف‬

‫‪105‬‬
‫نمونه‪ ،‬نمودار‪.‬‬ ‫انموذج‬
‫لمس كند‪ ،‬دست بمالد‪.‬‬ ‫ببرماسد‬
‫به ش ّدت گرم شود‪.‬‬ ‫بتفسد‬
‫زندگي كند‪.‬‬ ‫بزيند‬
‫بتركد‪.‬‬ ‫بطرقد‬
‫گريه كردن‪.‬‬ ‫بكاء‬
‫انگشت‪ ،‬سر انگشت‪.‬‬ ‫بنان‬
‫چهار پا مثل گاو و گوسفند‪.‬‬ ‫بهيمه‬
‫از احجار قيمتي و شبيه ياقوت‪.‬‬ ‫بيجاده‬
‫دامپزشك‬ ‫بيطار‬
‫ادب آموختن و ادب گرفتن‪.‬‬ ‫تأدب‬
‫خود را به گريه زدن‪.‬‬ ‫تباكي‬
‫بيان كردن‪.‬‬ ‫تبيان‬
‫اندوهگين شدن‪.‬‬ ‫تحازن‬
‫گرد چيزي گرديدن‪.‬‬ ‫تطواف‬
‫قرار دادن‪ ،‬مقرر نمودن‪ ،‬نصب كردن‪ ،‬متمكن كردن‪ ،‬جاي‬ ‫تعبيه‬
‫گرفته‪ ،‬پنهان داشتن‪.‬‬
‫بهانه كردن‪ ،‬عذر ‪ ،‬دفع الوقت‪ ،‬مشغول شدن به كاري‪ ،‬درنگ‪.‬‬ ‫تعلّل‬
‫علّت آوردن‪.‬‬ ‫تعليل‬
‫عمامه بستن‪.‬‬ ‫تع ّمم‬
‫كوركردن‪ ،‬نابينا ساختن‪ ،‬پوشيدن‪ ،‬پوشيده گفتن‪ ،‬معما‪ ،‬بيان كردن‬ ‫تعميه‬

‫‪106‬‬
‫امري به وسيلة قلب و تصحيف و تبديل كلمات‪ ،‬يا به‌وسيلة‌رموز‌و‬
‫محاسبات ابجدي كه پس از تعمق كشف گردد‪.‬‬
‫تشبّ كردن به مردي‪ ،‬به تكلّف نمودن‌فحولت‌را در لباس و فطام‬ ‫تفح ّل‬
‫و درشت گردانيدن آن هر دو را‪.‬‬
‫برخورد كردن‪ ،‬بهم رسيدن‪.‬‬ ‫التقا‬
‫ديگر‌گون كردن‪ ،‬زير و رو كردن بدل كردن‪.‬‬ ‫تقليب‬
‫خواندن بيتي را بعد ديگري و حجت آوردن‪.‬‬ ‫تمثّل‬
‫آماده كردن‪ ،‬مقدمه چيدن‪ ،‬آراستن‪.‬‬ ‫تمهيد‬
‫به پايان رسيدن‪ ،‬پايان داشتن‪ ،‬بعدها‪.‬‬ ‫تناهي‬
‫بيدار كردن‪ ،‬هوشيار كردن‪.‬‬ ‫تنبه‬
‫نشان كردن‪ ،‬امضاء كردن‪.‬‬ ‫توقيع‬
‫زمين‪ ،‬خاك‪.‬‬ ‫ثري‬
‫چوب‪.‬‬ ‫جذع‬
‫بافنده‪ ،‬نساج‪.‬‬ ‫جوالهه‬
‫جوانان نوخاسته‪.‬‬ ‫حدثان‬
‫آينه‪.‬‬ ‫حراقه‬
‫وقت و هنگام‪ ،‬زمين‪.‬‬ ‫ح ّز‬
‫مانده و فرومانده ازهرچيزي‪ ،‬وامانده‪ ،‬خيره چشم‪.‬‬ ‫حسير‬
‫افاضات‪.‬‬ ‫حشوات‬
‫قلعه‪ ،‬دژ‪.‬‬ ‫حصن‬
‫نيكو راي‪ ،‬محكم عقل‪.‬‬ ‫حصيف‬

‫‪107‬‬
‫ازار‪.‬‬ ‫حقاء‬
‫گرمي‪.‬‬ ‫حمي‬
‫تب‪.‬‬ ‫حمي‬
‫بسيار نوحه كننده‪.‬‬ ‫حنانه‬
‫روي ‪ ،‬رخسار‪.‬‬ ‫خ ّد‬
‫پرده ‪ ،‬چادر‪.‬‬ ‫خدر‬
‫مهره ‪ ،‬صدف‪.‬‬ ‫خرز‬
‫پرهاي ريز‪.‬‬ ‫خوافي‬
‫اسباب و متاع دنيوي‪.‬‬ ‫دانه گانه‬
‫جبه ‪ ،‬لباس دراز كه زاهدان و شيوخ مي پوشند‪.‬‬ ‫درّاعه‬
‫ناز ‪ ،‬كرشمه ‪ ،‬غمزه‪.‬‬ ‫دالل‬
‫حربة‌داس مانند‪ ،‬شمشير دودمة كوچك‪.‬‬ ‫دهره‬
‫بيابان فراخ بي آب و علف‪.‬‬ ‫ديموم‬
‫ذره ها‪.‬‬ ‫ذراير‬
‫خودبيني ‪ ،‬خودخواهي ‪ ،‬خودآرايي‪.‬‬ ‫رعونت‬
‫نشان ‪ ،‬عالمت‪.‬‬ ‫رقم‬
‫ناله و صدا به سبب آزردگي‪.‬‬ ‫زحير‬
‫زبان‪.‬‬ ‫زفان‬
‫غضب كردن‪.‬‬ ‫سخط‬
‫شادي و خرسندي‪.‬‬ ‫سلوت‬
‫ريا و دورنگي‪.‬‬ ‫سمت‬

‫‪108‬‬
‫جمع ساقيه‪ ،‬آب كم‪ ،‬آب ناودان‪ ،‬نهر كوچك‪.‬‬ ‫سواقي‬
‫بيدار ماندن به شب‪.‬‬ ‫سهر‬
‫تير‪.‬‬ ‫سهم‬
‫شمشير‪.‬‬ ‫سيف‬
‫كنگرة قصر‪ ،‬هريك از مثلثها يا مربع هايي كه نزديك به‌هم در‬ ‫شرفات‬
‫باالي قصر يا ديوار گرد قلعه و نهر بنا كنند‪.‬‬
‫پردة دل‪ ،‬غالف دل‪ ،‬خال سياه دل‪.‬‬ ‫شغاف‬
‫بت پرست‪.‬‬ ‫شمن‬
‫بلنديها‪.‬‬ ‫شواهق‬
‫شمشير و تيغ برنده‪.‬‬ ‫صمصام‬
‫هميشه روزه دار‪.‬‬ ‫صوّام‬
‫چاشت‪.‬‬ ‫ضحي‬
‫خطي كه در صدر فرمانهاي باالي بسم هللا مي‌نوشته اند به شكل‬ ‫طغرا‬
‫قوس شامل‌نام و القاب سلطان وقت‪ ،‬و آن در حقيــقت حكم امضاء‬
‫و صحــة پادشاه را داشته است‪.‬‬
‫درد زادن ‪ ،‬درد زه‪.‬‬ ‫طلق‬
‫آهنگ از روي‌استواري و به‌طور‌حزم‪.‬‬ ‫عزيمت‬
‫آشيانه‪.‬‬ ‫عشّ‬
‫عوارض‪ ،‬موانع‪ ،‬حوادث‪ ،‬سختيها‪.‬‬ ‫عوايق‬
‫بركة آب‪ ،‬گودال آب‪.‬‬ ‫غديرالماء‬
‫عطش شديد‪ ،‬سوزش‪.‬‬ ‫غلّت‬

‫‪109‬‬
‫كرشمه و ناز‪.‬‬ ‫غنج‬
‫غايتها‪.‬‬ ‫غوايت‬
‫تسمه و دوالي كه از پس و پيش اسب آويزند‪.‬‬ ‫فتراك‬
‫وزير شطرنج‪.‬‬ ‫فرزين‬
‫ادب كرده‪.‬‬ ‫فرهخته‬
‫جداكردن طفل از مادر‪،‬گرفتن طفل از شير بعد از دو ساله شدن‪.‬‬ ‫فطام‬
‫زيرك‪ ،‬هوشيار‪.‬‬ ‫فطن‬
‫بول‪ ،‬شاش‪.‬‬ ‫قاروره‬
‫نور ديده‪.‬‬ ‫ق ّره‌العين‬
‫پرهاي درشت‪.‬‬ ‫قوادم‬
‫خانه‪ ،‬سراي‪.‬‬ ‫كده‬
‫قرص نان‪ ،‬نان كوچك روغني‪.‬‬ ‫كليچه‬
‫آنكه تون و اجاق حمام را گرم كند‪.‬‬ ‫گلخن‌تاب‬
‫عميق ترين جاي دريا‪.‬‬ ‫لجّه‬
‫جمع الحظه به دنبال چشم نگرنده‪.‬‬ ‫لواحظ‬
‫اميدوار‪.‬‬ ‫مأمول‬
‫ملول‪ ،‬آزرده‪ ،‬به ستوه آمده‪.‬‬ ‫متبرّم‬
‫سوخته و افروخته‪.‬‬ ‫متحرّق‬
‫نابودشدن‪.‬‬ ‫متسحّق‬
‫پنهان شونده‪ ،‬پوشيده شونده‪.‬‬ ‫متواري‬
‫صاحب بخت‪ ،‬بختيار‪.‬‬ ‫مجدود‬

‫‪110‬‬
‫صيدي كه دام براي وي‌گسترده باشند اگرچه هنوز به دام نيافته‬ ‫محبول‬
‫باشد‪.‬‬
‫مخفي‪.‬‬ ‫مخبي‬
‫خوار كرده شده‪.‬‬ ‫مخذول‬
‫كساني كه وجه ارتزاق دريافت دارند‪.‬‬ ‫مرتزقه‬
‫مردن‪.‬‬ ‫مردي‬
‫مدارا‌ كردن‪ ،‬به نرمي رفتار‌كردن‪ ،‬كوتاهي‪.‬‬ ‫مسامحت‬
‫باقي ماندن‪.‬‬ ‫مستقبا‬
‫مستوفي تر جامع تر‪ ،‬بهتر‪ ،‬كاملتر‪.‬‬
‫روبرو شدن‪.‬‬ ‫‌مشافحت‌‬
‫آلتي كه در آن چراق و قنديل گذارند‪.‬‬ ‫مشكات‬
‫برگزيده‪.‬‬ ‫مصطفي‬
‫جمع معلم‪ ،‬نشانه هاي راهها‪.‬‬ ‫معالم‬
‫گمراه كننده‪.‬‬ ‫مغوي‬
‫كوبه‪.‬‬ ‫مقرعه‬
‫بازار ساليانه كه سالي چند روز در محلي داير شود‪.‬‬ ‫مكاره‬
‫پيمانه‪ ،‬مقياس‪ ،‬آنچه بدان چيزها را وزن كنند‪.‬‬ ‫مكيال‬
‫پناهگاه‪.‬‬ ‫مالذ‬
‫مكر كرده شده‪.‬‬ ‫ممكور‬
‫با يكديگر سخن گفتن‪.‬‬ ‫مناقله‬
‫نيست شونده‪.‬‬ ‫منطمس‬

‫‪111‬‬
‫گشاد‪ ،‬گشاده دل‪.‬‬ ‫منفسح‬
‫صاحبان هوس‪.‬‬ ‫مهوّسان‬
‫چشمة جوشان‪.‬‬ ‫نبع‌العين‬
‫تير‪ ،‬و جمع آن نبال‪.‬‬ ‫نبله‬
‫شتر‪.‬‬ ‫نجيب‬
‫روزي‪ ،‬آنچه كه قبل از طعام پيش مهمان نهند‪ ،‬هديه‪.‬‬ ‫نزل‬
‫كمربند‪.‬‬ ‫نطاق‬
‫نخوابيد‪ ،‬نياسود‪.‬‬ ‫نغنود‬
‫شكستن‪.‬‬ ‫نقض‬
‫غنچه‪.‬‬ ‫نور‬
‫ه ّمت‪ ،‬اهتمام‪.‬‬ ‫نهمت‬
‫آفتاب‪ ،‬ماه‪.‬‬ ‫نيّر‬
‫با دل‪.‬‬ ‫وادل‬
‫راه يافتن‪ ،‬راهنموني‪.‬‬ ‫هدي‬
‫جمع ينبوع‪ ،‬چشمة بزرگ‪.‬‬ ‫ينابيع‬

‫‪112‬‬
113

You might also like