Professional Documents
Culture Documents
121
مكتوبات
جامع العلوم و المعارف و مجمع الكرامات و المكاشف العالم العالی حضرت
فهرست
1
رساله الطّيور 71............................................................................
رسالة الطّيور 76............................................................................
عينيّه 79......................................................................................
نامهها به عين القضاة 94..................................................................
رساله وصیت 110..........................................................................
مقاله روح 117..............................................................................
موعظه 119..................................................................................
معاني برخي واژه ها 132.................................................................
2
شرح حال مختصر
از علماء و فقهاء
- 1ابوحامد مح ّمد ح ّجة االسالم برادر وی؛
- 2جارهللا زمخشری؛ جام ُع العُلوم و ال َمعارف و َمج َم ُع ال َکراما ِ
ت و ال َمکا ِشف ،العالِ ُم العالی ،حضرت
- 3جمال الدین ابواسحق الشیرازی؛ شیخ احمد غزالی .کنیۀ وی ابوالفتوح و نام شریفش احمد و فرزند محمدبن احمد
- 4حسین بن نصربن محمدبن حسین بن قاسم بن خمیس مشهور به ابن الطوسی الغزالی (غ ّزال قریهای از قراء طوس است) .وی برادر کوچک حجّة
خمیس. االسالم ابی حامد مح ّمد غزالی مشهور است .جنابش از فقهاء بزرگ و در
ابتدای جوانی به نیابت برادرش ابی حامد در مدرسۀ نظامیه بغداد درس
از خلفاء میگفت :تا وی را با شیخ ابوبکر نسّاج اتفاق مالقات افتاد .دل سپردۀ وی شد و
-1المستظهر باهلل بر دست او توبه و تلقین یافته و تحت تربیت وی به کمال رسید تا به خلیفة
-2المسترشد باهلل عباسی الخلفائی و جانشینی مرشد خویش نائل آمد .جنابش را تألیفات و تحقیقات معتبره
-3المستعلی باهلل الذخیره فیاالحیاء و ّ
و رسائل بینظیری است ،من جمله :رسالۀ سوانح و لُباب ِ
-4اآلمر باحکام هللا فاطمی اسمعیلی. علم البصیرة و غیره.
وی در علوم ظاهری و کماالت باطنی و جمال صوری و سالست بیان در
از سالطین و امراء عصر خود منفرد بود .پس از جناب شیخ ابوبکر نسّاج مدت سی سال اریکه
- 1رکن الدین برکیارق بن ملکشاه؛ ارشاد به وجود او مزین بوده است و بزرگانی چون شیخ ابوالفضل بغدادی و
- 2ابوشجاع محمدبن ملکشاه سلجوقی؛ عین القضاة همدانی و شیخ ابونجیب ال ّدین سهروردی و شیخ احمد بلخی و
- 3مسعودبن ابراهیم غزنوی؛ شمس االئمه رضی تربیت فرموده و اجازه ارشاد به آنان داده است .جنابش
- 4ارسالن شاه بن مسعود غزنوی. چنانکه گذشت سی سال در مسند ارشاد متم ّکن بود و در سنه پانصد و هفده
خرقه تهی فرمود و امر ارشاد و هدایت خلق را به خلیفة الخلفاء و جانشین خود
شیخ ابوالفضل بغدادی واگذار نموده است .مدفن حضرتش در قزوین و
ش ّمهای از فرمایشات وی زیارتگاه اهل دل میباشد.
در یکی از فصول رسالۀ سوانح میفرماید که معشوق در همه حال معشوق
است پس استغناء صفت اوست ،و عاشق در هر حال عاشق است و افتقار
صفت اوست و عاشق را همیشه معشوق دریابد پس افتقار همیشه صفت معاصرین وی از عرفا و مشایخ
اوست ،و معشوق را هیچ چیز در نمییابد که خود را دارد و الجرم صفت او - 1شیخ مجدودبن آدم مشهور به حکیم سنائی؛
استغناء باشد .و نیز در سوانح فرماید :عاشق را در ابتدا بانگ و خروش و - 2ابوالقاسم هبة هللا بن عبدالوارث الشیرازی؛
سوز عشق والیت تام نگرفته است ،چون کار به کمال رسید زاریها باشد که - 3احمد بن علی معروف به ابن زهرالصوفی؛
ِ - 4شیخ احمد جامی.
والیت بگیرد ،حدیث زاری در باقی شود که آلودگی به پالودگی بدل یافته .و
نیز گفته است که اگر چه عاشق دوست او را دوست گیرد و دشمن او را
3
نگارش حاج میرزا مح ّمدباقر سلطانی گنابادی، دشمن ،چون کار به کمال رسید عکس شود از غیرت ،دوست او را دشمن
انتشارات حقیقت؛ تهران ،چاپ پنجم.1383 ، گیرد و دشمن او را دوست ،بر نامش او را غیرت بود فضالً منه.
سوانح
سراغ شما را در خون داد .حجة االسالم گفت :شیخ درست گفته که من در
مسئلهای از مسائل استحاضه فکر میکردم و همه وجود من مستغرق خون
بود ،برادرم به نور والیت آن را مشاهده نموده است .و هم گویند برادرش حجّة
االسالم غزالی وقتی به طریق عتاب به آن جناب گفت :اصناف عباد از اقصی
بالد برای درک نمازی در خلف دعاگو به این دیار میآیند و آن را ذخیره
اخروی میشمارند ،چون است که تو با وجود ِسمت برادری و قرب جوار،
نمازی در پشت سر من نمیگزاری ،این رفتار از اهل سلوک بعید است ،شیخ
جامع العلوم و المعارف و مجمع الكرامات و المكاشف العالم العالی حضرت گفت :اگر شما به امامت جماعت که قیام مینمائید در اقامة صلوة بذل جهد
شیخ احمد غزالی طوسی کنید ،من هرگز روی از متابعت و اقتدا نپیچم .آنگاه در خدمت حجة االسالم به
طاب ثراه مسجد رفت تا هنگام نماز رسید و حجة االسالم به امامت جماعت مشغول شد.
شیخ نیز اقتدا به وی نمود ولی در بین نماز مسجد را ترک گفته بیرون آمده و
با اصحاب خود نماز را اعاده کرد .چون حجة االسالم از نماز فارغ و از
مسجد خارج شد ،شیخ را مالقات کرده عتاب آغازید که چرا نماز را شکستی و
از مسجد خارج شدی؟ شیخ گفت :ما به مقتضای شرط خود عمل کردیم ،تا
حضرت حجة االسالم در نماز بودند شرایط اقتدا به جای آوردیم وقتی که رفتند
به كوشش :دكتر علیمح ّمد صابری اَستر خود را آب دهند ما بیامام ماندیم و نتوانستیم نماز تمام کنیم! حجة االسالم
را وقت خوشی دست داد و گفت :سبحان هللا ،خداوند را بندگانی باشد که
جواسیس قلوبند ،برادرم راست میگوید که در اثنای نماز به خاطرم گذشت که
امروز آیا استرم را آب دادهاند .گویند پس از آن حجة االسالم را رغبت سلوک
پیدا شد.
4
اذا ما ظمئت الی ریقها بسم هللا ال ّرحمن ال ّرحیم
4
جعلت المدامة منه بدیال
واین المدامة من ریقها
5
ولكن اعلل قلبا علیال الحمدهلل رب العالمین و الصلوة علی سیدنا مح ّمد و آله اجمعین.
قال هللا تعالی :یحبهم و یحبونه این حروف مشتمل است بر فصولی چند كه به معانی عشق تعلق دارد .اگر چ••ه
حدیث عشق در حروف و در كلمه نگنجد ،زیرا كه آن مع••انی ابك••ار 1اس••ت ك••ه
1فصل دست حیطه حروف بر دامن خدر 2آن ابكار نرسد.و اگر چه ما را كار آن اس••ت
بیت كه ابكار معانی را به ذكور ح••روف دهیم در خل••وات الكالم ،ولیكن عب••ارات در
با عشق روان شد از عدم مركب ما این حدیث اشارت است به معانی متفاوت پس نكره و آن نكره در حق كس••ی ك••ه
روشن زشراب وصل دایم شب ما ذوقش نب••ود .و از این دو ح••دیث اص••ل ش••كافد :یكی اش••ارت عب••ارت و دیگ••ری
زان می كه حرام نیست در مذهب ما عبارت اشارت .و بدل حروف حدودالسیف بود ،اما جز به بصیرت باطن نتوان
تا روز عدم خشك نیابی لب ما دید ،و اگر در جملة این فصول چیزی رود كه مفهوم نگردد از این معانی ب••ود.
آتانی هواها قبل ان اعرف الهوی و هللا اعلم بالصواب.
6
فصادف قلبا ً فارغا ً فتمكنا دوستی عزیز كه به نزدیك من به جای عزیزترین ب••رادران اس••ت و م••را ب••ا او
بیت اُنس تمام بود ،معروف به صاین الدین از من خواست كه آنچه تو را فرا خ••اطر
عشق از عدم از بهر من آمد به وجود آید در حال در معنی عشق فصلی چند اثبات كنم ت••ا ب••ه ه••ر وق••تی «م••را ب••ا او»
من بودم عشق را ز عالم مقصود انسی بود ،و چون دست طلبم به دامن وصل نرسد ب••دان فص••ول تعل••ل كنم و ب••ه
از تو نبرم تا نبرد بوی ز عود اثبات معانی آن ابیات تمسكی میسازم .اجابت كردم او را و چن••د فص••لی اثب••ات
روز و شب و سال و مهعلیرغم حسود كردم قضای ح ِّ
ق او را ،چنانك••ه تعل••ق ب••ه هیچ ج••انب ن••دارد در حق••ایق عش••ق و
چون روح از عدم به وجود آمد.بر سر حد وجود ،عشق منتظرمركب روح بود. احوال و اعراض عشق به شرط آنكه در او هیچ حواله نبود نه به خالق و نه ب••ه
در بدو وجود ندانم تا چه مزاج افتاد .اگر ذات روح آمد ص••فت ذات عش••ق آم••د، مخلوق ،تا او چون در ماند بدین فصول مراجعت كند ،هر چند كه گفتهاند:
خان•ه خ•الی ی•افت ج•ای بگ•رفت .و تف•اوت در قبل•ۀ عش••ق عارض•ی اس••ت ،ام••ا شعر
حقیقت او از جهات منزه است كه او را روی در جهتی نمی باید داشت تا عشق ولو داواك كل طبیب انس
بود.اما ندانم تا دست كسب وقت آب به كدام زمین ب••رد«.آن نفس ك••ه ركاب••داری
3
بغیر كالم لیلی ما شفاكا
ولیكن:
44ـ اگر تشنه گردم بر آب دهانش بدل گیرم از بادة ناب آن را 1
ـ باكره ،دختران دوشیزه 1
5
ـ كجا بادة نان و آب دهانش و لكن تسلی دهم این ناتوان را 5 22ـ با كسر و رای مهمله :پرده برای دختران در گوشه خانه (فرهنگ آنندراج).
66ـ قبل از آنك••ه عش••ق را بشناس••م عش••ق او م••را رس••ید پس ب••ا قل••بی خ••الی برخ••ورد و در آن -33دیوان المعانی از ابی هالل عسگری ج 1ص 271چاپ مصر ( 1352هجری) اگر تمام
متم ّكن شد.. طبیبان انسانها• تو را به غیر از كالم لیلی مداوا كنند تو را شفا نمیدهد.
5
9
یضرب االمثال فی الناس لنا بر مركب سلطان نشیند نه مركب او بود ،ام••ا زی••ان ن••دارد».كالمن••ا اش••ارة .گ••اه
ایها السائل عن قصتنا خزفی یا خرزی به دست شاگرد نوآموز دهند تا استاد شود ،گ••اه ب••ه تعبی••ه ُدرّی
10
لو تراه لم تف ّرق بیننا ثمین و لؤلؤیی الال به دست ناشناس او دهند كه زَ هره ندارد دست معرفت استاد
فاذا ابصر تنی ابصرته كه آن را ببرماسد 7تا به سفتن چه رسد .چون بوقلمون وقت عجایب نیرن••گ ب••ر
11
واذا ابصر ته ابصرتنا صحیفة انفاس زند «می پیدا نبود كه روش بر آب است البل بر ه••وا ك••ه انف••اس
نحن فی اآلجان سیال اذا هوا است».
12
ذهبت مهجته مت انا
اشارت هم بدین مع••نی ب••ود ،ولیكن دور افت••اد .در دوم مص••راع كهنحن روح••ان 2فصل
حللنا بدنا اینجا قدم از یكی در دویی نه••اده اس•ت .اول مص•راع ق•ریب ت•ر اس•ت چون خانه خالی یابد و آینه ص•افی باش•د ص••ورت پی••دا و ث•ابت گ•ردد در ه•وای
كه :انا من اهوی و من اهوی انا .اینجا بود كه این مع••نی درس••ت آی••د ك••ه ش••اعر صفای روح .كمالش آن بود كه اگر دیدة اشراق روح خواه••د ك••ه خ••ود را بین••د،
گفت: پیكر معشوق یا نامش یا صفتش بیند .و این به وقت نگرد .وقت باشد كه حج••اب
بیت نظر او آید به خود و دیدة اشراق او را فرو گیرد ،تا به ج•ای خ•ود او ب•ود و ب•ه
گفتم صنما مگر كه جانان منی جای خود او را بیند ،اینجا بود كه گوید:
چون نیك نگه كردم خود جان منی بیت
مرتد گردم گر تو ز من برگردی از بس كه دو دیده در خیالت دارم
ای جان وجهان تو كفرو ایمان منی در هر كه نظر كنم تویی پندارم
اینجا كه گفته است« :مرتد گردم گر تو زمن بر گردی» مگ••ر میبایس••ت گفتن: زیرا كه راهش به خود برعشق است ،تا برعشق گذر نكن••د ك••ه كلی او را «ف••را
«بی جان گردم گر تو ز من برگردی» ولیكن چ•ون گفت•ار ش•اعران اس•ت و در گرفته است» به خود نتواند رسید ،و جاللت عشق ،دیده را گذر ندهد ،زی••را ك••ه
نظم و قافیه مانند .گفتار عاشقان دیگر است و گفتار شاعران دیگ••ر .ح • ّد ایش••ان مرد در عشق غیرت اغیار بود نه غیرت خود و او خود دور نتواند شد .چنانكه
بیش از نظم و قافیه نیست «و ح ّد عاشق جان دادن». گفت:
بیت
3فصل خیال ترك من هر شب صفات ذات من گردد
گاه روح عشق را چون زمین بود تا شجرة العشق از او بروی••د ،گ••اه چ••ون ذات هم از اوصاف من بر من هزاران دیده بان گردد
بود صفت را تا بدو قایم شود ،گ••اه چ••ون انب••از ب••ود در خان••ه ت••ا در قی••ام او ن•یز شعر
نوبت نگاه دارد ،گاه او ذات بود وروح صفت تا قیام روح ب••دو ب••ود ،ام••ا این را انا من اهوی ومن اهوی انا
8
كس فهم نكند كه این از عالم اثبات دوم است كه بعدالمحو بود و اهل اثب••ات قب••ل نحن روحان حللنا بدنا
نحن مذكنا علی تعمد الهوی
99ـ ما از زمانی كه بر پیمان عشق بودیم مردمان در بارة ما مثل می زدند.
10
ـ ای پرسنده از ســــر گـــذشت مــا هر گاه او را دیدی میان ما فرق مگذار10 -77برماسیدن :سودن دست بر چیزی برای شناختن (فرهنگ آنندراج) .لمس كند ،دست بمالد.
1111ـ پس زمانی كه مرا دیدی او را دیده ای و زمــانی كـه او را دیدی ما را دیده ای 88ـ من آنكسم كه او مرا قصد كرده و كسی كه مرا خواسته من هستم ما دو روحیم كه به یك
1212ـ ما در پایان عمر مثل هم هستیم هـــرگــاه جـان او برود من مرده ام بدن حلول كرده ایم.
6
گرو است .چنانكه گفت: المحو را كژ نماید.
بیت چون آب و گل مرا مص ّور كردند
خورشید تویی و ذرّه ماییم جانم عرض و عشق تو جوهر كردند
بی روی تو روی كی نماییم تقدیر و قضا قلم چو تر می كردند
تا كی ز نقاب چهره یك دم حسن تو و عشق من برابر كردند
از كوه برآی تا بر آییم گاه عشق آسمان بود و روح زمین ،تا وقت چه اقتضا كند كه چه بارد .گاه عشق
كه نه همه دست نادادن از بزرگی و تعالی اس••ت ،از لط••افت هم ب••ود و از ف••رط تخم بود و روح زمین ،تا خود چه روید .گ•اه گ••وهر ك•انی ب•ود و روح ك•ان ،ت•ا
القرب هم بود .نهایت علم به ساحل عشق است ،اگر بر ساحل بود از او ح••دیثی خود چه گوهر است و چه كان بود .گاه چون آفتاب بود در آسمان روح ت••ا خ••ود
نصیب وی بود ،و اگر قدم بیش نهد غرق شود ،آنگه كه یاب••د و ك•ه خ•بر ده••د و چون تابد ،گاه شهاب بود در هوای روح ت••ا خ••ود چ••ه س••وزد ،گ••اه زین ب••ود ب••ر
غرقه شده را كجا علم بود؟ مركب روح تا كه بر نشیند ،گ••اه لگ••ام ب••ود ب••ر سركش••ی روح ت••ا خ••ود ب••ه ك••دام
بیت جانب گراید ،گاه سالسل قهر كرشمة معشوق بود در بن••د روح ،گ••اه زه••ر ن••اب
حسن تو فزون است ز بینایی من بود در قهر وقت روح ،تا خود كه را گزد وكه را هالك كند ،چنانكه گفته است:
راز تو برون است ز دانایی من بیت
در عشق تو اَنبُهست تنهایی من گفتم كه ز من نهان مكن چهرة خویش
در وصف تو عجز است توانایی من تا بردارم ز حسن تو بهرة خویش
البل علم پروانة عشق است ،علمش ب•یرون ك•ار اس••ت .ان••در او اول علم س••وزد گفتا كه بترس بر دل و زهرة خویش
آنگاه از او ،خبر كی بیرون آرد؟ كاین فتنة عشق بر كشد دهرة 13خویش
این همه نمایش وقت بود در تابش علم كه ح ّد او ساحل است و او را به لجة كار
4فصل فی المالمه او راه نیس•••ت ،ام•••ا جاللت عش•••ق از ح•••د وص•••ف و بی•••ان و ادراك علم دور
كمالش مالمت است و مالمت سه روی دارد :یك روی در خل••ق و ی••ك روی در است،چنانكه گفته است:
عاش••ق و ی••ك روی در معش••وق .آن روی ك••ه در خل••ق دارد صمص••ام 14غ••یرت بیت
معشوق است تا به اغی••ار ب••از ننگ••رد ،و آن روی ك••ه در عاش••ق دارد صمص••ام عشق پوشیده است و هرگز كس ندیدستش عیان
غ••یرت وقت اس••ت ت••ا ب••ه خ••ود ب••از ننگ••رد ،و آن روی ك••ه در معش••وق دارد الف های بیهده تا كی زنند این عاشقان
صمصام غیرت عشق است تا قوت هم از عشق خورد و بس••تة طم••ع نگ••ردد ،و هر كسی از پندار خود در عشق الفی میزند
از بیرونش « هیچ چیز در نباید جست ». عشق ازپندار خالی وز چنین و از چنان
بیت هستی ذرّ ه در هوا محسوس است و نایافتش معلوم ،ام•ا ه•ر دو ب•ه ت•ابش آفت•اب
چون از تو بجز عشق نجویم ز جهان
1313ـ بر وزن بهره ،حربه ای است دسته دار.دسته اش از آهن و سرش مانند داس باش••د و در
هجران و وصال تو مرا شد یكسان غایت ت•یزی ب•ود و بیش•تر م•ردم گیالن دارن•د و ب•دان درخت اندازن•د و بعض•ی گوین•د ،ده•ره
شمشیری است كوچك و دو سر و سر آن مانند سر سنان باریك و تیز می باشد (برهان قاطع).
14
ـ شمشیر تیز و برنده 14 حربه داس مانند یا شمشیر دو دم
7
آنجا بود «اعوذ بك منك ،»17شبع و جوعش 18از آنجا بود «اشبع یوما و اج وع بی عشق تو بودنم ندارد سامان
یوما »19بیرون كاری ندارد. خواهی به وصال كوش خواهی هجران
بیت و هر سه صمصام غیرت است در قطع نظر از اغیار ،زیرا ك•ه كم•ال ح•ال در
این كوی مالمت است و میدان هالك آن بود كه كار به جایی رسد كه عاشق غیر بود و معشوق هم غیر گ••ردد .و این
وین راه ُمقامران بازنده پاك س••لطنت ت••ابش عش••ق ب••ود ،زی••را ك••ه ق••وت كم••ال عش••ق از اتح••اد ب••ود و در او
مردی باید قلندری دامن چاك تفاصیل عاشق و معشوق نبود ،آنكه وصال را فرا هم رسیدن داند و از این حال
تا برگذرد عیاروار و چاالك قوت خورد آن نه حقیقت عشق بود.
به طمع یار از اغیار برگردد و روی در كار آورد و باك ندارد تا درست آید. بیت
بیت بد عهدم و با عشق تواَم نیست نفس
بل 20تا بدرند پوستینم همه پاك گر هرگز گویمت كه فریادم رس
از بهر تو ای یا ر عیار چاالك خواهی به وصال كوش و خواهی به فراق
در عشق یگا نه باش و از خلق چه باك من فارغم از هر دو ،مرا عشق تو بس
معشوق تو را و بر سر عالم خاك عشق باید كه هر دو را بخورد .تا حقیقة الوصال در حوص••لة «عش••ق» حاص••ل
پس یكبار دیگر سلطنت غیرت معشوق بتاب•د .مالمت ب•ا ن•گ ب•ر س••المت زن•د. شود و امك•ان هج•ران برخ•یزد ،و این را كس فهم نكن•د ،چ••ون وص•ال انفص••ال
ق خود مالم••تی گ••ردد« ربن ا ظلمن ا» اینج••ا روی رویش از خود بگرداند .در ح ّ بود ،انفصال عین وص••ال ب••ود .پس انفص••ال از خ••ود عین اتّص••ال گ••ردد .اینج••ا
نماید. قوت و بی قوتی بود و بود نابود و یافت و نای••افت و نص••یب بی نص••یبی یكس••ان
پس یكبار دیگر غیرت عشق بتابد ،و رویش از معشوق بگرداند .زیرا كه او به بود .و اینجا همهكس راه نبرد ،ك••ه مب••ادی او ف•وق النهای•ات اس•ت.نه•ایت او در
امید معشوق از خود برخاسته است داغ بر طمع او نهد.نه خلق و ن••ه خ••ود او و ساحت علم كی گنجد و در صحرای وهم و اندیشه كی درآید؟ هر ص••حرای دلی
نه معشوق،تجرید كمال بر تفرید عشق تابد.توحید هم خود توحی••د را ب••ود .در او گنجای این فكرت ن•دارد و این حقیقت ُدرّی اس•ت در ص•دف مكن••ون در دری•ای
غیری را گنجایش نب••ود .ك••ه اول هم او ب••ود و ق••وت او هم از او ب••ود .عاش••ق و نیستی و علم را راه تا ب•ه س••احل اس•ت ،فَ َحس•ب اینج•ا كی رس••د؟ ام••ا چ••ون علم
معشوق او را همه غ••یر ب••ود .چ••ون بیگ••ا نگ••ان ،از این مق••ام علم خ••بر ن•دارد و غرق شود یقین گمان گردد،از علم و از یقین ظّنی متواری برآورند تا در لب••اس
اشارت علم ب•دو نرس•د ،چنانك••ه عب••ارتش ب•دو نرس••د .ام•ا اش•ارت مع•رفت ب•دو تلبیس ظنیت بود به درگاه تعزز این ح•دیث گ••ذر یاب••د.اولم ت ؤمن ق ال بلی ولكن
داللت كند كه معرفت را ی••ك ح••د و آخ••ر اس••ت ن••ه چ••ون علم ك••ه ح••دودش هم••ه لیطمئن قلبی 15اشارت بدین چنین كاری بود « ،انا عند ظن عبدی بی »16همین
عمارت است .اینجا تالطم ام••واج بح••ار عش••ق ب••ود .ب••ر خ••ود ش••كند و ب••ر خ••ود ب••ود.فالعب د متص ل ب الظن والظن متص ل ب الرب .آن ظن كی غ •وّاص این بح••ر
گردد. است؟ مگر آن گوهر به دستش افتد یا او ب••ه دس••ت آن گ••وهر افت••د .مالمت خل••ق
برای آن بود تا اگر یك سر موی از درون او بیرون مینگرد یا از بیرون تنفسّی
دارد یا متعلقی •،منقطع شود ،چنانكه غنیمت او از درون میبود ه••زیمتش هم از
ـ از تو به تو پناه می برم 17
17
18
ـ سیری وگرسنگی اش 18
19
ـ یك روز سیر باشم و یك روز گرسنه 19 15
ـ آیا ایمان نداری ؟ و لیكن می خواهم قلبم مطمئن شود15 .
2020ـ محفف بهل 16
ـ من نزدیك ّ
ظن بنده ام به من 16
8
برگیردت••ا ك••اری ت•ازه ش••ود .و ن••یز بس•یار ب••ود ك••ه عش••ق روی بپوش••د از ورق بیت
نمایش عشقی و دردی نمودن گیرد ك••ه او بوقلم••ون اس••ت .ه••ر زم••ان ب••ه رنگی ای ماه بر آمدی و تابان گشتی
دیگر برآید .و گاه گوید كه رفتم و نرفته باشد. گرد فلك خویش خرامان گشتی
چون دانستی برابر جان گشتی
7فصل نا گاه فرو شدی و پنهان گشتی
عشق را اقبالی و ادباری هست ،زیادتی و نقصانی و كمالی .و عاشق را در او اطلعت لی قمرا سودا منازله
احوال است .در ابتدا بود كه منكر بود ،آنگاه تن در دهد ،آنگاه ممكن• بود كه
21
حتّی اذا قلت تجلوا ظلمتی غربا
متبرم 22شود و راه انكار دیگر باره رفتن گیرد .این احوال به اشخاص و اوقات هم او آفتاب بود هم او فل••ك ،هم او آس••مان و هم او زمین ،هم او عاش••ق و هم او
بگردد .گاه بود كه عشق در زیادت بود و عاشق بر او منكر ،و گاه او در معش••وق و هم او عش••ق،ك••ه اش••تقاق عاش••ق و معش••وق ازعش••ق اس••ت ،چ••ون
نقصان بود و خداوندش بر نقصان منكر ،كه عشق را قلعة عاشق د َِر عوارض و اشتقاقات بر خا ست ،كار باز یگانگی حقیقت خود افتاد.
خویشتنداری میباید گشاد تا رام شود و تن در دهد ،و والیت تمام بسپارد.
بیت 5فصل
با دل گفتم كه را ز با یار مگو مالمت در عاشق و معشوق و خلق .گیرم كه همه كس را در آن راه ب••ود .اینج••ا
زین بیش حدیث عشق زنهار مگو لفظی بود مشكل ،و آن مالمت در عشق اس••ت،ك••ه چ••ون عش••ق ب••ه كم••ال رس••ید
دل گفت مرا كه هان دگر بار مگوی روی در غیب نهد و ظاهر علم را وداع كند .او پندارد كه رفت و وداع ك••رد از
تن را به بال سپار و بسیار مگوی خود و او خود در درون خانه متمكن نشسته بود .و این از عجایب احوال است.
وداع در رفتن بود نه وداع بر رفتن ،و این از مشكالت این حدیث است و كمال
8فصل كمال است .هر كسی را بدینجا راه ندهند ،و مگر اشارت بدین مع••نی ب••ود آنچ••ه
23
خاصیت آدمی آن بس است كه محبوبیش پیش از محبّی بود ،این اندك منقب••تی گفتهاند:
بود .یحبهم چندان نزل 24افكنده بود آن گدا را پیش از آمدن او ،كه الی ابد ن••وش بیت
میكند ،هنوز باقی بود .جوانمردا ،نزلی كه در ازل افكنند جز در ابد كی استیفاء ولیكن هوی چون به غایت رسد
توان كرد؟ البل نزلی كه ق•دم در ازل افكن•د ح•دثان 25در اب•د چ•ون اس•تیفا توان•د شود دوستی سر به سر دشمنی
كرد؟ فال تعلم نفس ما اخفی لهم من ق رة اعین 26.جوانمردا ،ازل اینج••ا رس••ید،
ابد به نهایت نتواند رسید .نزل هرگز تمام استیفا نیفتد .اگر ب••ه س• ّر وقت خ••ویش 6فصل
مالمت به تحقیق عشق هم بود كه عشق رخت بر گیرد و عاش••ق خج••ل ش••ود از
ـ ملول ـ آزرده ،به ستوه آمده 22
22
23
ـ بزرگی 23
خود و از خل••ق و از معش••وق در زوال عش••ق .و متأس••ف باش••د ب••رآن دردی ب••ه
-2424طعام با بركت (فرهنگ نفیسی).هدیه ،روزی خلیفتی بماند ،آنجا بدل عشق مدتی .آنگاه تا خود به كجا رسد.آن درد ن••یز رخت
25
ـ جوانان نوخاسته 25
26
ـ پس هیچ كس نداند از آنچه برای ایشان از آسایش چشمها پنهان كرده شد( قرآن26 21
ـ برای من ماه طلوع كرد از منازلش تا وقتی كه گفته شد تجلّی كرد و ظلمتم غروب كرد
)32/18 21
9
شوریده و سرگشتة كار خویشیم بینا گردی بدانی كه قاب قوسین ازل و ابد دل توست و وقت تو.
سودا زدگان روزگار خویشیم
هم صیادیم و هم شكار خویشیم 9فصل
س ّر آنكه عشق هرگز تمام روی به كس ننمای•د آن اس•ت ك•ه او م•رغ ازل اس•ت.
11فصل اینجا كه آمده است مسافر ابد آمده است .و روی به دیدة حدثان ننماید كه ن••ه ه••ر
نیكوی دیگر است و معشوقی دیگر.كرشمة حسن دیگر است و كرشمة معشوقی خان••ه آش••یان او را ش••اید« ،چ••ون پیوس••ته» آش••یان از جاللت ازل داش••ته اس••ت.
دیگر .كرشمة حسن را روی در غیری نیس••ت و از ب••یرون پیون••دی نیس••ت .ام••ا گاهگ••اه ب•ا ازل پ•رد و در نق•اب پ•ردة جالل وتع•زز خ••ود ش••ود ،و هرگ•ز روی
كرشمة معشوقی در غنج 28و دالل و نازه آن مع••نی از عاش••ق م••ددی دارد و بی جمال به كمال به دیدة علم ننموده است و ننماید.ن••دانی این س• ّر آن وقت ب••ود ك••ه
او راست نیاید .الجرم اینجا بود كه معشوق را عاشق در باید. از عالیق و عوایق 27اینجایی باز رهد و از پندار علم و هندس••ة وهم و فیلس••وفی
« حكایت» خیال و جاسوسی حوا س باز رهد.
آن َملِك كه گلخن 29تابی بر او عاشق شد وزیر زیرك از آن مع••نی ب••ه حسّ ش••د. غزل
پس با او بگفت .ملك خواست ك••ه او را سیاس••ت كن••د ،وزی••ر گفت :ت••و ب••ه ع••دل بیاور آنچه دل دوستان به هم كشدا
معروفی ،این الیق نبود كه سیاست كنی برعشق و كاری كه آن در اختیار نیاید. نهنگ وار غمان از دلم به دم كشدا
و سیاست كردن بر ك••اری ك••ه اختی••ار وی نیس••ت از ع••دل دور افت••د و از اتف••اق چو تیغ باده بر آهنجم از نیام قدح
حسنه ،راه گذر ملك بر آن گلخن بود .و بیچ•اره ه••ر روز ب••ر راه نشس••ته ب••ودی زمانه باید كز پیش من ستم كشدا
منتظر ،تا ملك كی بر گذرد .و بر دوام پ•اس گذش••تن می داش••تی ت•ا كی ب••ود ك••ه بیار پور مغان را بده به پور مغان
موكب میم•ون و طلعت هم•ایون مل•ك ببین••د و َملِ•ك چ••ون آنج•ا رس••یدی كرش•مة كه روستم را هم رخش روستم كشدا
معشوقی پیوند كرشمة جمال كردی ،و وزیر قوام آن می داش••تی ت••ا آن روز ك••ه كه ایشان هر دو آنجایی اند نه اینجایی.
ملك میآمد و گدا نشسته نبود و او ب••ر ع••ادت از س••ر ن••از و غنج می خرامی••د و
مل••ك كرش••مة معش••وقی و حس••ن پیوس••ته ب••ه یك••دیگر ش••ده ب••ود ،آن كرش••مة ن••از 10فصل
معشوقی را نظارة نیاز عاشقی در بایست .چون نبود او برهنه بمان••د ،ك••ه مح••ل او مرغ خود است و آشیان خود است .ذات است و صفات خود است .پ••ر اس••ت
قبول نیافت .بر َملِك تَغیری ظاهر گش••ت .وزی••ر زی••رك ب••ود ،ب••ه فراس••ت آن را و بال خود است .هوای خود است و پرواز خود است .صید خ••ود و ش••كار خ••ود
دریافت ،خدمتی بكرد و گفت كه :ما گف••تیم ك••ه او را سیاس••ت ك••ردن هیچ مع••نی است .قبلة خود است و مستقبل خود است .طالب خود و مطلوب خود است .اول
ندارد ،كه از او زیانی َملِك و ُملك نیس••ت .اكن••ون خ••ود بدانس••تیم ك••ه نی••از او در خود است و آخر خود است .سلطان خ••ود اس••ت و رعیت خ••ود اس••ت .صمص••ام
میباید .جوانمردا،كرش•مة معش•وقی در حس•ن همچ•ون نم•ك ی•ا ِملحی در دی•گ خود است و نیام خود است .او هم باغ است و هم درخت ،هم شجره اس••ت و هم
درباید تا كمال مالحت به كمال حسن پیوندد .ج••وانمردا چ••ه گ••ویی اگ••ر ب••ا َمل••ك ثمره ،هم آشیان است و هم مرغ.
گفتندی كه وی از تو فارغ شد و با دیگری كاری بر ساخت و عاشق غیری شد. بیت
ما در غم خویش و غمگسار خویشیم
ـ كرشمه و ناز28
28
29
ـ آنكس كه تون و اجاق حمام را گرم كند29 27
ـ حوادث ،موانع ،عوارض ،سختیها27
10
بیت ندانم تا هیچ غیرتی از درون ملك سر بر زدی یا نه.
یا رب بستان داد من از جان سكندر بیت
كاو آینه ای ساخت كه در وی نگری تو هر چه خواهی بكن ای دوست مكن یار دگر
اینجا كه عاشق معشوق را از او اوتر بود ،عجایب عالی•ق پیون•د تمهی•د افت•د ب•ه كه آنگهی می نشود با تو مرا كار به سر
شرط بی پیوندی عاش•ق ب•ا خ•ود ،ت•ا ب•ه ج•ایی رس•د ك•ه اعتق•اد كن•د عاش•ق ك•ه تا نپنداری كه طامات است حاشا و كاّل كه آن ترجم••ه این آیت اس••ت ك••ه :ان هللا
معشوق خود اوست «.اَناالحق» و « سبحان ما اعظم ش••أنی» این نقط••ه اس••ت و ال یغفران یشرك به و یغفر مادون ذلك لمن یشاء .30عش••ق رابط••ة پیون••د اس••ت،
اگ••ر در عین ران••دگی و ف••راق و ناخواس••ت ب••ود پن••دارد ك••ه ن••اگزیر آن اس••ت و تعل••ق ب••ه ه••ر دو ج••انب دارد ،چ••ون نس••بت عش••ق در س••مت عاش••ق و معش••وق
معشوق خود اوست. درست شود پیوند ضروری بود از هر دو جانب كه او خود مقدمة یكی است.
بیت
چندان نازاست ز عشق تو در سر من 12فصل
تا در غلطم كه عاشقی تو بر من سرو روی هر چیزی نقطة پیوند اوست،و آیتی در صنع متواری است .و حس••ن
یا خیمه زند وصال تو بر در من نشان صنع است ،و س••ر و روی ،آن روی اس••ت ك••ه روی در وی دارد و ت••ا آن
یا در سر این غلط شود این سر من سر و روی نبیند هرگز آیتی در صنع و حسن نبیند .آن روی جمال و یبقی وجه
ربك 31است .دیگ••ر خ••ود روی نیس••ت ك••ه ك ل من علیه ا ف ان 32و آن روی هیچ
14فصل است تا بدانی.
معشوق با عاشق گفت :بیا ،تو من شو .كه اگر من تو شوم آنگاه معشوق در باید
و از معشوق نكاهد .و در عاشق بیفزاید و نیاز و درد بایست زیادت شود .و اما 13فصل
چون تو من گردی كار منعكس گردد.همه معشوق ب••ود و ت••وانگر علی االطالق دیدة حسن از جمال خود بر دوخته است كه كمال حسن خود را در نتوان••د ی••افت
و غنی مطلق او بود .از طرف عاش••ق هم نی••از و درویش••ی باش••د .و لَ َع• ّل ك••ه « ااّل در آینة عشق عاش••ق .الج••رم از این روی جم••ال را عاش••قی درخ••ود بای••د ت••ا
وهللا الغنی و انتم الفقراء» همین نقطه است .اینجاست كه لحظه لحظه آوارگی و معشوق از حسن خ••ود در آین••ة عش••ق و طلب عاش••ق ق••وت توان••د خ••ورد ،و این
بیچ••ارگی زی••اد گ••ردد .چ••ون عاش••ق معش••وق گ••ردد ،در معش••وق افزای••د ،هم••ه س ّر ی عظیم است ومفتاح بسیار اسرار است .پس خود عاشق ب•ه حس••ن معش••وق
معشوق شود عاشق نی ،همه ناز شود نیاز نی ،همه ی••افت ب••ود درد بایس••ت نی، از معشوق نزدیكتر است كه معشوق ب••ه واس••طة او ق••وت میخ••ورد از حس••ن و
همه توانگری بود و درویشی نی ،همه چاره بود و بیچارگی نی. جمال خود .الجرم عاشق معشوق را از خودی خودش خودتر است .وبرای این
است كه بر او از دیدة اوغیرت برد،واندر این معنی گفته است:
15فصل
آنگاه كه كار به جایی رسد كه از خودش غیرت آید و بر دیدة خود غ••یرت ب••رد.
لقائل
ٍ وهلل َد ّراً 30
ـ بدرستی كه خدا نمی آمرزد كسی را كه به او شرك ورزد و آنچه فروتر آن است می 30
بیت .آمرزد اگر برای هر كس بخواهد
ای دوست تو را به خویشتن دوست نیم 31
.ـ هرچیزی فانی است جز وجه رب تو كه باقی است 31
32
.ـ هرچیزی فانی است 32
11
بیت وز رشك تو با دیدة خود دوست نیم
چون بود مرا با صنم خویش وصال غمگین نه ازآنكه با تو اندر كویم
با وی به عتاب و جنگ بودم همه سال غمگینم ازآنكه با تو در پوست نیم
چون هجر آمد بسنده گشتم به خیال و این نكته به جایی میرسد وقت وقت ك••ه اگ••ر روزی معش••وق ب••ا جم••التر ب••ود،
ای چرخ ،فضولیم ،مرا نیك بمال عاشق رنجور شود و خشم آیدش .و این معنی تا كسی را ذوق نبود دشوار تواند
پس در میان جنگ و صلح و عتاب و آشتی و ناز و كرش••مه این ح••دیث دوس••ت فهم كردن.
محكم شود.
16فصل
18فصل عشق به حقیقت بال است ،و انس و راحت در او غریب است .زیرا كه فراق ب•ه
خود را به خود خود بودن دیگر است و خود به معشوق خود بودن دیگ•ر ،خ••ود تحقیق در عشق دویی است و وصال به تحقیق یكی اس••ت .ب••اقی س••ر بس••ر هم••ه
را به خود خود بودن خامی بدایت عشق است .چون راه پختگی خود را نب••ود و پندار وصال است نه حقیقت وصال و برای این گفته اند
در خود نرسد آنگاه او را فرا رسد ،آنگاه خود را با او از او فرا رسد. بالست عشق و منم كز بال نپرهیزم
اینجا بود كه فنا قبلة بقا آید و مرد محرم پروانه وار از سر حد فنا به بقا پیون••دد، چو عشق خفته بود من شوم برانگیزم
و این در علم نگنجد ااّل از راه مثالی و این بیت مگر بدین مع••نی داللت كن••د ك••ه مرا رفیقان گویند كز بال پرهیز
من گفته ام به روزگار جوانی: بال دل است ،من از دل چگونه پرهیزم
بیت درخت عشق همی پرورم میانة دل
تا جام جهان نمای در دست من است چو آب بایدش ازدیدگان فرو ریزم
از روی خرد چرخ برین پست من است اگرچه عشقخوش ونا خوش است اندُه عشق
تا كعبة نیست قبلة هست من است مرا خوش است كه هر دو به هم برآمیزم
هشیار ترین خلق جهان مست من است
«هذا ربی» و « انا الحق » و «سبحانی » همه بوقلم••ون این تل••وین اس••ت و از 17فصل
تمكین دور است. چون عشق بال است ،قوت او در علم از جفا است كه معشوق كند .مادام كه علم
او از او ب••ود ق••وتش از جف••ای معش••وق ب••ود .و ب••رای این اس••ت ك••ه حجت ب••ر
19فصل معشوق بود و تا پیوندی ضرورت وقت آید جنگی به اختیار دوست ،دوستت تر
تا به خود خود بود احكام فراق و وصال و قبول و رد و قبض و بسط و اندوه و از ده آشتی دارد .ابتدای عشق از عتاب و جنگ در پیوندد كه دل پاس انفاس او
شادی و این معانی بر او روان بود و او اسیر وقت بود .چون وقت بر او در آید داشتن گیرد كه از او بر هیچ چیز اغضا 33نتواند كرد تا به عاقبت تأسف خ••ورد
تا وقت چه حكم دارد او را ب•ه حكم رن••گ وقت بای••د ب••ود .او را ب••ه رن••گ خ••ود و دست خ••ود از ن••دامت ف••راق میخای••د و دس••ت تح••یر ب••ر ف••رق ن••دامت میزن••د،
بكند ،و حكم و ارادت وقت را بود .در راه فناء از خ••ود این احك••ام مح••و افت••د و میگوید:
این اضداد برخیزد ،زیرا كه محلش بی طمع و علت است .چون در خود ،خ••ود
3333ـ چشم پوشی ،گذشت
12
و آنگه به كما ِن خویشتن اندر كش را دید راه او به خود از او بود و بدو بود .چون راه او به خ••ود از او ب••ود و ب••ر
گر هیچ نشانه خواهی اینك دل من او بود این احكام بر او نرود .احكام فراق و وصال اینجا چه كند .قب••ول و رد او
از تو زدنی سخت و ز من آهی خوش را دامن كی گیرد؟ قبض و بسط و ان••دوه و ش••ادی گ••رد س••را پ••ردة دولت او كی
گردد؟ چنانكه گفته است:
21فصل بیت
بدایت عشق آن است كه تخم جمال از دست مشاهده در زمین خل••وت دل افكن••د، جستیم نهاد گیتی و اصل جهان
ت••ربیت او از ت••ابش نظ••ر ب••ود ،ام••ا ی••ك رن••گ نب••وده ،باش••د ك••ه افكن••دن تخم و وز علت و عال برگذشتیم آسان
برگرفتن یكی بود و برای این گفته اند: و آن نور سیه ز ال نقط برتر دان
بیت زآن نیز گذشتیم نه این ماند و نه آن
اصل همه عاشقی ز دیدار افتاد اینجا او خداوند وقت بود ،چون به آسمان دنیا ت•ن ُزل 34كن•د ب•ر وقت در آی•د و او
چون دیده بدید آنگهی كار افتاد از وقت فارغ .كه وجودش بدو بود و از او بود .و این مگر فراق این ح••ال ب••ود
پروانه به طمع نور در نار افتاد و فن•اش از او ب•ود و در او ب•ود ،و این را اختف•ا در كن•ه نكت•ه ااّل گوین•د ،و گ•اه
در دام طمع مرغ چه بسیار افتاد موی شدن در زلف معشوق خوانند ،چنانكه گفته است:
حقیقتش قرار بود میان دو دل .اما عشق عاشق بر معشوق دیگر است ،و عش••ق بیت
معشوق بر عاشق دیگر .عشق عاشق حقیقت است و عشق معشوق عكس ت••ابش از بس كه كشیده ام ز زلف تو ستم
عشق عاشق در آینة او .از آن راه در مش••اهده ق••ران ب••وده اس••ت ،عش••ق عاش••ق مویی گشتم از آن دو زلفین به خم
ناگزرانی اقتضا كند و ذلت و احتمال و خواری و تسلیم در همة كارها ،و عشق زین پس چه عجب اگر بود با تو به هم
معشوق جباری و كبریا و تعزز. در زلف تو یك موی چه افزون و چه كم
بیت
ز آنجا كه جمال و جاه آن دلبر ما است 20فصل
ما در خور وی نه ایم و او در خور ما است چون این حقیقت معلوم شد ،بال و جفا او قلعه گشادن ،منجنیق او است در بس••تن
اما ندانم تا عاشق كدام است و معشوق كدام .و این س ّری بزرگ است ،زیرا ك••ه تویی تو تا تو ،او باشی .تیری از كمان ارادت معشوق برود ،وچون قبل••ة ت••ویی
ممكن بود كه اول كشش او بود آنگاه انجامیدن این .و این حقایق به عكس گردد: تیر جفا باش و خواه تیر وفا ،كه حرف در علت رود ت••ا بی ت••یر تو آمد گو خواه ِ
« و ما تشاؤون اال ان یشاء هللا » بایزی••د -رض••ی هللا عن••ه -گفت « :ب••ه چن••دین نظر باید تا همگی او روی در تو نیاورد ،چون تواند انداختن و انداختن بر ت••و؟
گاه پنداشتم كه من او را میخواهم ،خود اول او مرا خواسته بود». علی التعین البد از تو حسابی باید این چندین پیوند چون كف••ایت نب••ود و خ••ود را
بیت یكی از این جمله بسنده بود .اینجا بود كه گفته است:
مستی فزودنم ز رخش بی سبب نبود بیت
می بود جای بود حریف طرب نبود یك تیر به نام من ز تركش بركش
مستغفرم اگر تو بگویی تو بوده ای
3434ـ پایین آید
13
از او زیادت شود .و این آن قدم است كه معشوق را كمال داند و اتحاد طلب كند او بود در طلب كه مرا این طلب نبود
و ه••ر چ••ه ب••یرون این ب••ود او را س••یری نكن••د ،و از وج••ود خ••ود زحمت بین••د،
چنانكه گفت: 22فصل
بیت اگر چه از ابتدا دوست او را دوست بود و دشمن او را دشمن ،چون كار به
در عشق تو انبُه است تنهایی من كمال رسید به عكس گردد ،از غیرت دوست او را دشمن گیرد ،باز دشمن او
در وصف تو عجز است توانایی من را دوست گیرد .بر نامش غیرت برد فضال منه :نخواهد كه كس در نظرگاه او
شركت دارد.
24فصل بیت
در ابتدا بانگ و خروش و زاری بود كه هنوز عشق تمام والیت نگرفت••ه اس•ت، میرنجم از آن كه باد بر تو گذرد
چون كار به كمال رسد و والیت بگیرد ،حدیث در باقی افتد و زاری ب••ه نظ••اره وز خلق جهان كسی به تو در نگرد
و نزاری بدل گردد و آلودگی به پالودگی مبدل شود ،چنانكه گفت: خاكی كه كف پای تو آن را سپرد
بیت چاكرت بر آن خاك همی رشك برد
ز اول كه مرا عشق نگارم نو بود از این ورق كار به جایی رسد كه دش••منان او را دوس••ت گ••یرد و دوس••تان او را
همسایه من ز نالة من نغنود دشمن مادام كه رنجی بدو نرسد .پس از این كار به جایی رسد كه برنامش غ••یر
كم گشت مرا ناله و دردم بفزود برد فضالً منه .نخواهد كه از هیچ كس نا او شنود .جمال او كه نظرگاه دل است
آتش چو همه گرفت كم گردد دود نخواهد كه كس بیند .نام او سلوت گاه اوست نخواهد كه از كس شنود .گویی كه
قبلة عشق اوست ،نخواهد كه كس آنجاه راه برد.
25فصل
چون عاشق معشوق را بین•د ،اض•طراب در وی پی•دا ش•ود ،زی•را ك•ه هس•تی او 23فصل
ع•اریت اس•ت و روی قبل•ة نیس•تی دارد ،وخ•ود در وج•د مض•طرب ش•ود ت•ا ب•ا تا بدایت عشق بود هر جا كه مشابه آن حدیث بیند همه به دوس••ت گ••یرد.مجن••ون
حقیقت كار نشیند ،و هنوز تمام پخته نیست .چ••ون تم••ام پخت••ه ش••ود در اُلتقا 36از چندین روزطعام نخورده بود ،آهویی به دام او افتاد ،اكرامش نمود و رها ك••رد.
خود غایب شود زیرا كه چون عاشق پخته شد در عشق ،عش••ق نه••اد او بگش••اد. پرسیدند چرا چنین كردی؟ گفت :از او چیزی به لیلی میماند ،جفا شرط نیست.
چون طالیة وصال پیدا شود ،وجود او رخت بر بندد ،به قدر پختگی او در ك••ار اما این هنوز قدم بدایت عشق بود .چون عشق به كم••ال رس••د كم••ال معش••وق را
آید. داند و از اغیار او را شبهی نیابد و نتواند یافت .انسش از اغیار منقطع گردد ااّل
حكایت از آنچه تعلق ب••دو دارد ،چ••ون س•گ ك•وی دوس•ت و خ•اك راهش و آنچ•ه ب•دین
آورده اند كه اهل قبیلة مجنون گرد آمدند و به قوم لیلی گفتند :این مرد از عش••ق ماند .و چون به كمال تر برس•د این س•لوت 35ن•یز برخ••یزد ك••ه س••لوت در عش••ق
هالك خواهد شد ،چه زیان دارد اگ•ر ی•ك ب•ار دس•توری باش•دتا او لیلی را بین•د؟ نقصان بود .و وجدش زی••ادت ش••ود و ه••ر اش••تیاقی ك••ه وص••ال از او چ••یزی كم
گفتن•د :م•ا را از این مع•نی هیچ بخلی نیس•ت ولیكن خ•ود مجن•ون ت•اب دی•دار او تواند كردن آن معلول و مدخول بود .وصال باید كه هیزم آتش شوق بود ،ش••وق
3636ـ به هم پیوستن ،برخورد با هم. 35 35ـ سلوت بر وزن رحمت به معنی :بی غمی و آرامی و تسلی (فرهنگ آنندراج).
14
وصال خود است ،ااّل در عشق معلول كه هنور عاشق تمام پخته نگشته باشد. ن••دارد .مجن••ون را بیاوردن••د و در خرگ••اه لیلی برگرفتن••د .هن••وز س••ایة لیلی پی••دا
بیت نگشته بود كه مجنون بیهوش شد .چون او پیدا ش••د ،او پنه••ان گش••ت ،ز آنك••ه ب••ا
جان را تبع جان تو خواهم كردن معشوق پنهان خوشتر .گفتند :ما گفتیم كه او طاقت دیدار لیلی ن••دارد .اینج••ا ب••ود
كلیت خود آ ِن تو خواهم كردن كه شاعر گفته است:
از دیده و دین و دل یكی عرش بزرگ بیت
شكرانة هجران تو خواهم كردن گر ،میندهد هجر به وصلت بارم
وآن خطایی كه بر عاشق رود در قهر عش••ق از هالك ك•ردن خ••ود ،طلب ف•راق با خاك سر كوی تو كاری دارم
خود میكند كه وصال بدو گرو است ،و بود نیز كه بر نایافت ب••ود از قه••ر ك••ار زی•را ك••ه از او ق•وتی توان•د خ•ورد در هس•تی علم ،ام•ا از حقیقت وص•ال ق••وت
یا از غلبات غیرت. نتواند خورد كه اویی او نماند.
29فصل 26فصل
تا بدایت عشق بود در فراق قوت وی از خیال بود ،و آن مطالعة دیدة علم اس••ت گریز معشوق از عاشق برای آن است كه وصال نه ان•دك ك•اری اس•ت ،چنانك•ه
ص••ورتی را ك••ه در درون ثبت ش•ده اس••ت .ام••ا چ••ون ك••ار ب•ه كم••ال رس••د و آن عاشق را تن در میباید داد تا او ،او نب••ود ،معش••وق را هم تن در میبای••د داد ت••ا
صورت در درون پردة دل شود نه علم از او قوت تواند خورد ،و نه خیال زیرا عاشق او بود،تا در درون او ،او را تمام نخورد و از خ••ودش نش••مارد ،و ت••ا ب••ه
كه ُمدرك خی••ال هم••ان مح••ل خی••ال اس••ت ،ت••ا او تم••ام ج••ای نگرفت••ه اس••ت از او كلی قبولش نكند ،از او گریزان بود ،اگر چه او این حقیقت ندان••ددر ظ••اهر علم،
چیزی فارغ است كه از اوخبر باز می دهد تا ظاهر علم را می یاب••د .ام••ا چ••ون دل و جان او داندكه نهنگ عشق كه در نهاد عاشق اس••ت از او چ••ه میكش••د ب••ه
والیت تمام فرو گرفت ،از او چیزی بر س•ر نیس•ت ت•ا از او خ•بر یاب•د ی•ا ق•وت دم ،یا بدو چه میفرستد .آنگاه این اتحاد انواع بود ،گاه او شمشیر آی••د این نی••ام،
خورد.و نیز چ••ون در درون رفت ،ظ••اهر علم را وداع كن••د ،نق••د درون پ••رده و و گاه به عكس گاه حساب را در او راه نبود.
س ّر را نتواند یافت پس یافت هست اما از یافت خ••بر نیس••ت ،ك••ه هم••ه عین ك••ار
است .و مگر «العجز عن درك االدراك ادراك» اش••ارت ب••ه چ••یزی اس••ت از این 27فصل
جنس. از این معنی معلوم شود كه اگر فراق به اختیار معشوق بود ،آن است ك••ه ب••رگ
یكی ندارد .واگر به اختیار عاشق ب•ود ،آن اس•ت ك•ه هن•وز والیت تم•ام نس•پرده
30فصل است و رام عشق نشده است .و بود كه از هر دو جانب تسلیم و رض••ا ب••ود .ام••ا
عاشق نه وجود بیرونی است تا بر دوام از خ••ود خ••بر ده••د ،این وج••ود ب••یرونی فراق حكم وقت دارد و ش••كایت در ك••ار از روزگ••ار ب••ود ك••ه ب••یرون از اختی••ار
نظارگی است .و گاه بود كه نقد وقت در درون روی بدو نمای••د ،و گ••اه ب••ود ك••ه ایشان كارها است ،ااّل كاری كه بیرون از هجر بود.
ننماید .گاه بود كه نقد خویش بر او عرضه كند و گ••اه ب••ود ك••ه نكن••د .ع••الم ه••ای
درون را بدین آسانی در نتواند یافت ،چنان آسان نیست كه آن جای اسرار اس•ت 28فصل
و حجب و خزاین و عجایب است .اما این مقام احتمال بیان آن نكند. فراق باالی وصال است به درجه ای ،زیرا كه تا وصال نبود فراق نبود ،كه او
نیز پیوند است ،و وصال به تحقیق ف••راق خ••ود اس••ت ،چنانك••ه ف••راق ب••ه تحقی••ق
15
حجاب ها برخیزد و نفس نیز در كار آید .اما عمری باید در این ح••دیث ت••ا نفس 31فصل
در راه عشق آید .مجال دنیا و خلق و شهوات و امانی در پرده های ب••یرونی دل اگر در خواب بیند ،سبب آن است كه او روی در خود دارد .همة تن دیده گش••ته
بود .نادر بود كه به دل رسد و خود هرگز نرسد. و دیده روی شده و در معش••وق آورده ت••ا در ص••ورت او ك••ه ب••ر هس••تی او نقش
افتاده است .اما اینجا س ّری بزرگ است و آن ،آن است كه آنچه ِج ّد عاشق اس••ت
34فصل مالزم معشوق است و بُعد و قرب او را حجاب نكند كه خود دس••ت ق••رب و بع••د
ابتدای عشق چنان ب••ود ك••ه عاش••ق معش••وق را از به••ر خ••ود خواه••د .و این كس به دامن او نرسد .طلب آن نقطه دیگر است ،و طلب ظاهر دیگ••ر .ام••ا چ••ون در
عاشق خود است به واسطة معشوق ولیكن نداند ك••ه میخواه••د ك••ه او را در راه خواب بیند ،آن بود كه از روی دل چیزی دیده و آگاهی فرا علم دهد ت••ا خ••بر از
ارادت خود به كار برد ،چنانكه گفته است: درون حجب بیرون آرد.
بیت
گفتم صنما تویی كه جان را وطنی 32فصل
گفتا كه حدیث جان مكن گر شمنی عاشق را ریایی هست با خلق و با خ••ود و ب••ا معش••وق و ری••ای او ب••ا خل••ق و ب••ا
گفتم كه به تیغ غمزه ام كششی خود بدان روی است كه به دروغی كه بگوید شاد شود اگ••ر چ••ه دان••د ك••ه دروغ
گفتا كه هنوز عاشق خویشتنی میگوی••د ،و س••بب آن اس••ت ك••ه ذهن چ••ون آن ح••دیث وص••ال قب••ول كن••د در وی
كمال عشق چون بتابد كم•ترینش آن ب•ود ك•ه خ•ود را ب•رای او خواه•د و در راه حضور معشوق درست شود در خیال ،و ذهن او از وصال نصیب بیند ،الج••رم
رضای او جان دادن بازی داند .عشق حقیقی آن باشد ،باقی همه س••واد و ه••وس در وقت از او قوت خورد .و ت••ا م••ادام ك••ه خ••ود را خ••ود ب••ود این از ری••ا خ••الی
و بازی و علت است. نبود ،و هنوز از مالمت ترسان بود .چون رام شود ب••اك ن••دارد و از ان••واع ری••ا
برهد .و ریا با معشوق آن بود ك••ه ن••ور عش••ق در درونش تاب••د ،و ظ••اهر پنه••ان
35فصل دارد ،تا به حدی كه مدتی از معشوق عشق را پنه••ان دارد و پنه••ان از او عش••ق
عشق مردم خوار است ،او مردمی بخورد و هیچ باقی نگذارد .و چ••ون م••ردمی میورزد .اما چون علت برخیزد و تس••لیم افت••د ن••یز در درونش بتاب••د ك••ه همگی
بخ••ورد او ص••احب والیت ش••ود .تحكم او را ب••ود .اگ••ر جم••ال ب••ر كم••ال بتاب••د، خود را در او باخته است .و در این حالت جاللت یكی ب••ود چ••ه ج••ای روی ب••از
بیگانگی معشوق را نیز بخورد ولیكن این سخت دیر بود. بستن بود.
36فصل 33فصل
هرگز معشوق با عاشق آشنا نشود ،و اندر آن وقت ك•ه خ•ود را ب•دو و او را ب•ه بارگاه عشق ایوان ج•ان اس•ت ك•ه در ازل ارواح را داغ « الس ت ب ربكم» آنج•ا
خود نزدیكتر دارد دورتر بود زیرا كه س••لطنت او راس••ت والس لطان ال ص دیق باز نهاده است .اگ•ر پردهه•ا ش•فاف افت•د ،او ن•یز از درون حجب ب•یرون آی•د .و
له .حقیقت آشنایی در همه مرتبتی بود و این محال است میان عاشق و معشوق، اینجا س ّر ی بزرگ است كه عشق این حدیث از درون بیرون آید ،و عش••ق خل••ق
زیرا كه عاشق همه مذلت بود و معشوق همه آسمان تعزز و تكبر .آشنایی چون از برون در درون رود .اما پیدا است كه تا كجا تواند رفت ،نهایت او تا ش••غاف
باشد؟ اگر بود به حكم نفس وقت بود و این عاریت باشد. است كه قرآن در حق زلیخا بیان كرد « :قد شغفها ُحبّاْ و ش••غاف پ••ردة ب••یرونی
دل است و دل وسط والیت است و منزل اشراق عشق ،تا بدو ب••ود .و اگ••ر تم••ام
16
ه••ر ی••ك ازاین نش••ان ه••ا در راه فراس••ت عش••ق از عاش••ق ،طل••بی روح••انی ی••ا بیت
جسمانی یا علتی یا غلّتی 39بیان كند ،زیرا كه عشق را در هر پ••رده ای از پ•رده همسنگ زمین و آسمان غم خوردم
های درون نشانی است و این معانی نشان اوس••ت در پ••ردة خی••ال .پس نش••ان او نه سیر شدم نه یار دیگر كردم
مرتبة عشق بیان كند. آهو به مثل رام شود با مردم
تو مینشوی ،هزار حیلت كردم
38فصل جباری معشوق با ذلت عاشق كی فراهم آید؟ ناز مطلوب با نیاز طالب كی با هم
حقیقت عشق چون پیدا شود عاشق قوت معش••وق آی••د ن••ه معش••وق ق••وت عاش••ق. افتد؟ او چارة این و این بیچارة او .بیمار را دارو ضرورت اس••ت ،ام••ا دارو را
زیرا كه عاشق در حوصلة معشوق تواند گنجید اما معشوق در حوص••لة عاش••ق بیمار هیچ ضرورت نیست .چه بیمار از نایافتن دارو ناقص آی••د و ب••از دارو را
نگنجد .عاشق یك موی تواند گشت در زلف معشوق .ام••ا ی••ك م••وی معش••وق را از بیمار فراغت حاصل هست ،چنانكه گفته اند:
همگی بر نتابد و مأوی نتوان••د داد .پروان••ه عاش••ق آتش آم••د ،ق••وت او در دوری عاشق چه كند كه دل به دستش نبود
اشراق است .طالیة اشراق او را میزبانی كند و دعوت می كند ،و ب••ه پ••ر همت مفلس چه كند كه برگ هستش نبود
خود در هوای طلب او پرواز عشق میزند .اما پرش چندان بای••د ت••ا ب••دو رس••د. نی حسن تو را شرف ز بازار من است
چون بدو رسید او را روشی نبود ،روش آتش را ب••ود در او .و او را ن••یز ق••وتی بت را چه زیان كه بت پرستش نبود
نبود ،قوت آتش را بود .و این س••ر بی ب•زرگ اس•ت .ی••ك نفس او معش••وق خ••ود
گردد ،كمال او این است .و این هم•ه پ•رواز و ط•واف ك•ردن او ب•رای این نفس 37فصل
است .تا كی بود كه این بود .و پیش از این بیان ك••رده ب••ودیم ك••ه حقیقت وص••ال حقیقت عشق جز بر مركب جان سوار نیای••د .ام••ا دل مح••ل ص••فات اوس••ت و او
این است كه یك ساعت صفت آتشی او را میزبانی كند و زود ب••ه در خاكس••تری خود به حجب عز خود متع ّز ز است .كس ذات و صفات او چه داند؟ یك نكته از
بیرونش كند .ساز همه چندان میباید تا ب••دو رس••د ،وج••ود ص••فات او خ••ود هم••ه نهمت 37او روی ب••ه دی••دة علم نمای••د ك••ه از روی ل••وح دل ،بیش از این ممكن
ساز این راه است« ،افنیت عمرك فی عمارة الباطن فاین الفناء فی التوحید».40 نیست كه از او بیانی یا نشانی تواند داد .اما در عالم خیال ت••ا روی خ••ود را ف••را
این بود .ازآنچه عاشق را بتوان ب••ود ،هیچ چ•یزی دگ••ر نیس•ت ك••ه س••از وص••ال نماید گاه بود كه نشانی دارد علی التعّین و گاه بود كه ندارد .گاه بود كه نشان به
تواند آمد ،ساز وصل معش••وق را توان••د ب••ود .و این هم س•رّی ب••زرگ اس••ت ك••ه زلف و گاه به خ ّد 38بود وگاه به خال و گاه به قد وگاه به اب••رو و گ••اه ب••ه روی و
وصال مرتبة معشوق است و حق او ،فراق است كه حق عاشق است ومرتبة او گاه به غمزه و گاه به خندة معشوق و گاه به عتاب .و این معانی هر یك از طلب
است .عشق خود به ذات خود از این عالیق و علل دور اس••ت ،ك••ه عش••ق را از جای عاشق نشانی دارد .آن را كه نشان عش••ق ب••ر دی••دة معش••وق ب••ود،ق••وتش از
وصال و فراق هیچ صفت نیست ،اینصفاتعاشقو معش••وق اس••ت .پس وص••ال نظر معشوق بود و از علت ها دورت••ر ب••ود ك••ه دی••ده َد ّر ثمین دل و ج••ان اس••ت.
مرتبه تعزز و كبریای معشوق است ،و فراق مرتبه تذلل و افتقار عاش••ق اس••ت، عشق كه نشان به دیدة معشوق كند در عالم خیال دلیل طلب جان و دل او ب••ود و
الجرم ساز وصال معشوق را تواند بود ،و ساز فراق عاشق را ،ووجود عاش••ق از علل جسمانی دور بود .و اگر به ابرو بود طل•بی ب••ود از ج•ان او .ام••ا طالی•ة
یكی از سازهای فراق است. هیبت ایستاده بود در كمین آن طلب ،زیرا كه ابرو نصیب دی••ده آم••د .و همچ••نین
17
زیرا كه ساز وصال وجود معشوق است و ساز فراق وجود عاشق است وعشق مصراع:
از هر دو بی نیاز .اگر سعادت وقت مساعدت كند این وجود فدای آن وجود آید، در عشق تو انبُه است تنهایی من.
این است وصال به كمال. آن را كه وجودش زحمت بود ،و ساز فراق بود ،او را ساز وصال از كجا آی••د؟
بیت زمین وصال نیستی آمد و زمین فراق هستی آمد ،تا شاهد الفن••ا در ص••حبت ب••ود
عشقی به كمال و دلربایی به جمال وصال ،وصال بود ،چون او باز گردد حقیقت فراق س••ایه افكن••د ،امك••ان وص••ال
دل پر سخن و زبان ز گفتن شده الل برخیزد.
زین نادره تر كجا بود هرگز حال در حكایت آورده اند ك•ه روزی س•لطان محم•ود نشس•ته ب•ود ب•ه بارگ•اه ،م•ردی
من تشنه و پیش من روان آب زالل بیامد و طبقی نمك بر دست داشت و در میان مجلس آمد ،بانگ میزد :نم••ك ك•ه
میخرد؟ محمود هرگز این حال ندیده بود .بفرم••ود ت••ا او را بگرفتن••د .چ••ون ب••ه
39فصل خلوت نشست او را بیاورد و گفت :این چه گستاخی بود كه ت•و ك•ردی و بارگ•اه
اگر ممكن بودی كه عاشق از معشوق قوتی توانس•تی خ•ورد ،مگ•ر در حوص•لة محمود چه جای منادی نمك فروشی كردن بود؟ گفت :ای جوانمرد ! مرا با ایاز
دل توانستی خورد .ولیكن چون عاشقی بی دلی بود این معنی چ••ون ب••ود؟ ق••وت تو كار است ،نمك بهانه بود .گفت :ای گدا! تو كه باشی كه با محم••ود دس••ت در
از معشوق می گویم .آن قوت پنداری كه از حدیث به سمع و از جمال ب••ه دی••ده، یك كاسه كنی؟ مرا كه هفتصد پیل بود و جهانی ملك و والیت و ت••و را ی••ك ش••به
آن نمی خواهم كه آن نه وصال است ،آن در این ورق نیست ،ك••ه نگرن••دگان ب••ه نان نبود! گفت :ای محمود! قصه دراز مكن! این همه كه تو داری و می گ••ویی
آفتاب بسیارند و به نور او جهان روشن است ،اما كسی را از او قوتی به تحقیق ساز وصال است نه ساز عشق ،ساز عشق دلی است بریان و جگری كباب ،آن
نیست تا در غلط نیفتی. ما را به كمال است و به شرط كار است ،البل یا محم••ود دل م••ا خ••الی اس••ت از
آنك••ه در او هفتص••د پی••ل را جایگ••اه ب••ود و حس••اب و ت••دبیر چن••دین والیت بك••ار
40فصل نیست.اال دلی خالی ،سوخته عشق ایاز .یا محم••ود ،س• ّر این نم••ك دانی چیس••ت؟
از آنجا كه حقیقت كار است: آنكه در دی••گ عش••ق ت••و نم••ك تجری••د و ذلت در میبای••د ك••ه بس جب••اری ،و این
مصرع: صفت عشق نیست .و آن آیات مأل اعلی دان كه و نحن نس بح بحم دك و نق دس
معشوق راز عشق نه سود است و نه زیان. لك با سیصد پ••ر طاووس••ی گفت :تجری••دی ك••ه ش••رط این ك••ار اس••ت ش••ما را در
ولیكن از آنجا كه سنت كرم عشق است ،او عاشق را بر معشوق بندد .عاشق به میباید ،و چون بود آنگاه شما را باشد ،و شما را برگ آن نبود كه به ترك خ••ود
همه حالی نظرگ••اه معش••وق اس••ت از راه پیون••د عش••ق .اینج••ا ب••ود ك••ه ف••راق ب••ه بگویید .یا محمود ،این همه كه ت••و ب••ردادی ،س••از وص••ال اس••ت ،و عش••ق را از
اختیار معشوق وصال تر بود از وصال به اختی••ار عاش•ق .زی•را ك•ه در اختی•ار وصال هیچ صفت نیست .چون نوبت وصال بود ،ایاز را خ••ود س••از وص••ال ب••ه
معشوق ،فراق عاشق نظرگاه دل اوست در عین اختیار و م••راد .در راه اختی••ار كمال هست .یا محمود ،این هفتص••د پی••ل و این هم••ه والیت س••ند و هن••د بی ای••از
عاشق ،وصال را در وصال هیچ نظ••ر از معش••وق در می••ان نیس••ت ،و او را از هیچ ارزد ؟ گفت :نه .گفت :ب•ا او در گلخن ی•ا در خان•ه ای تاری•ك بهش•ت ع•دن
او هیچ حساب نیست .و این مرتبه ای بزرگ است در مع•رفت .ام•ا كس این ب•ه بود؟ گفت:بود.گفت :و وصال به كمال بود؟ گفت :بود .گفت :پس این همه كه تو
كمال فهم نتواند كرد .پس نظر معشوق ترازو است در تمییز درج••ات و ص••فات بر میشماری ساز وصال هم نیست .چون عاشق را ساز وص••ال نتوان••د ب••ود .و
عاشق ،یا در كمال است و یا در زیادت و نقصان. این آیات حسن است و از اینجا بدانستی كه از وصال و از ف••راق عش••ق را هیچ
صفت نیست و از ساز وصال عاش••ق را هیچ چ••یز معل••وم نیس••ت و نتوان••د ب••ود.
18
بیت 41فصل
همواره تو دل ربوده ای معذوری هر چه ع ّز و جباری و استغنا و كبریا است در قس••مت عش••ق ،ص••فات معش••وق
غم هیچ نیازموده ای معذوری آم••د ،و ه••ر چ••ه م••ذلت و ض••عف و خ••واری و افتق••ار و نی••از و بیچ••ارگی ب••ود،
من بی تو هزار شب به خون در بودم نصیبعاشق آمد .الج••رم ق••وت عش••ق ص••فات عاش••ق اس••ت ،ك••ه عش••ق خداون••د
تو بی تو شبی نبوده ای معذوری روزگار عاشق است تا روزگار عش••ق ،و این ب••ه وقت بگ••ردد .ام••ا این ص••فات
معش••وق در ظه••ور نیای••د االّ ب••ه ام••داد ك••ه ص••فت عاش••ق آم••دتا افتق••ار این نب••ود
44فصل استغنای او نماند و همچنین جملة صفات از آن رو او را در خور است.
و اگر تورا این غلط افتد كه عاشق مالك بود و معشوق بنده ،تا در وصال او در
كنار عاشق بود ،آن غفل••تی ب••زرگ اس••ت ،ك••ه حقیقت عش••ق ط••وق س••لطنت ب••ر 42فصل
گردن معشوق نهد و حلقة بندگی بردارد ،كه هرگز معشوق ِمل••ك نتوان••د ب••ود .و ّ
الجرم چون چنین باشد عاشق و معشوق ضدین باشند ،فراهم نیایند اال به ش••رط
برای این است كه آنها كه دم از فقر می زنند ،جان و دل دربازند ،و دین و دنی••ا فدا و فنا .و برای این گفتهاند:
و روزگار در میان نهند ،وهمه كاری بكنن••د و از هم••ه چ••یزی ب••ر خیزن••د .و از بیت
سر نیز نترسند و قدم بر كونین 41س•پرند .ام••ا چ••ون ك••ار ب•ه نقط•ة عش•ق رس••د، چون زرد بدید رویم آن سبز نگار
هرگز معشوق در میان ننهند و نتوانند نهاد ،زیرا كه ِملك بود كه در میان ت••وان گفتا كه دگر به وصلم امید مدار
نهاد نه مالك .معشوق مالك بود ،دست آزادگی بر دامن عش••ق و عاش••قی نرس••د، زیرا كه تو ضد ما شدی از دیدار
چنانكه همة بندها آنجا گشاده شود ،اَ ِعنی در آزادگی فقرو همه گشادها اینجا بن••د تو رنگ خزان داری و ما رنگ بهار
شود اعنی در عشق .چون این حقایق معلوم شد ،جاللت عشق مگر كه پیدا شود
كه عاشق را سود خود زیان كند تا از علل برخیزد و از سود و زیان برهد. 43فصل
معشوق خود به همه حالی معشوق است ،پس استغنا صفت اوست .و عاش••ق ب••ه
45فصل هم••ه ح••الی عاش••ق اس••ت ،پس افتق••ار همیش••ه ص••فت اوس••ت .عاش••ق را همیش••ه
بدان كه هر چیزی را كاری است از اعضای آدمی ت••ا آن نب••ود او بی ك••ار ب••ود. معشوق در باید ،الجرم افتقار صفت او ب••ود و معش••وق را هیچ چ••یزی در نبای••د
دیده را كار دیدن است و گوش را شنیدن و كار دل عش•ق اس•ت .ت•ا عش•ق نب•ود كه خود را دارد ،الجرم استغنا صفت او بود.
بی كار بود .چون عاشقی آمد او را نیز به كار خود فراهم دید .پس یقین آمد ك••ه بیت
دل را برای عشق و عاشقی آفریده اند و هیچ چیز دیگر نداند .آن اشك ها كه ب••ه اشكم ز غم تو هر شبی خون باشد
روی دیده فرستد طالیة طلب است تا از معشوق چه خبر است ك••ه ب••دایت او از وز هجر تو بر دلم شبیخون باشد
دیده است ،متقاضی با او فرستد كه این بال از راه تو آمد و قوتم از راه توست. تو با تویی ای نگار زان با طربی
تو بی تو چه دانی كه شبی چون باشد
و رباعی دیگر هم بدین معنی داللت می كند:
4141ـ دو عالم
19
48فصل 46فصل
اگر چه معشوق حاضر و ش••اهد ،و مش••هود عاش••ق ب••ود ،ولیكن ب•ر دوام عاش••ق قدمی هست در عشق بوالعجب كه در آن قدم مرد عاشق مشاهد نفس خودگردد،
بود ،زیرا كه حضور معشوق غیبت كلی آرد .چنانكه آن م••رد از نه••رالمعلی آن زیرا كه نفس آین••ده و ش••وندة م••ركب معش••وق میآی••د از آن روی ك••ه دل مس••كن
زن را در كرخ دوست داشتی و هر شب در آب زدی و پیش او رفتی ،چون یك اوست .و نفس بود كه از دل بوی و رنگ او گیرد .اینجا ب••ود ك••ه م••رد را روی
شب خالی بر رویش بدید گفت :كه این خال از كج••ا آم••د؟ او گفت :ك••ه این خ••ال در خود بود و از بیرون ك•اری ن•دارد ،ت•ا ب•ه ح•دی اگ•ر معش•وق او را از نفس
مادرزاد است ،اما ت•و امش•ب در آب منش•ین .چ•ون در نشس•ت بم•رد از س•رما، خ••ویش مش••غول كن••د ب••ار آن نتوان••د كش••ید ،زی••را ك••ه این مش••اهده در نفس
زیرا كه با خود آمده ب•ود ت•ا خ•ال میدی•د ،و این س•رّی ب•زرگ اس•ت و اش•ارت مسامحتی 42دارد ،بار برگ••یرد و دی••دار معش••وق ب••ار برنه••د و سیاس••ت او س••ایه
بدین معنی است: افكند ،از در درون چون قوت پی••دا ش••ود مس••امحتی دارد .ام••ا ب••ار ن••از معش••وق
بیت كشیدن دشوارتر است.
نه از خویشتن آگهم نه از یار بیت
نه از عاشقی آگهم نه از عشق زآن می به در سرای تو كم گذرم
كز بیم نگهبان تو من برحذرم
فصل 49 تو خود به دل اندری نگارا شب و روز
چون عقول را دیده ب•ر بس•ته ان••د از ادراك ج•ان و م•اهیت و حقیقت او ،و ج•ان هرگه كه تو را خواهم در خود نگرم
صدف عشق است به لؤلؤ مكن••ون ك••ه در آن ص••دف اس••ت كی بین••ا ش••ود ااّل ب••ر
سبیل همانا. 47فصل
بیت عشق نوعی از سكر است كه كمال او عاشق را از دیدن و ادراك كمال معشوق
عشق پوشیده است هرگز كس ندیدستش عیان م••انع اس••ت .زی••را ك••ه عش••ق س••كر اس••ت در آلت ادراك و م••انع اس••ت از كم••ال
الف های بیهده تا كی زنند این عاشقان ادراك .اگر چ••ه س•رّی لطی•ف اس•ت ورای این و آن ،آن اس••ت ك••ه چ••ون حقیقت
هركس از پندار خود در عشق الفی می زند ذات عاشق به ادراك حقیقت ذات معشوق مش•غول اس•ت ،پ•روای اثب•ات ص•فات
عشق از پندار خالی وز چنین وزچنان چون بود از روی تمییز؟ و اگر ادراك بود پروای ادراك ،ادراك نب••ود «.العج ز
عن درك االدراك ادراك » این بود .و این از عج••ایب االس••رار اس•ت .و ان••دراین
فصل 50 معنی گفته هاست آنكه گفت:
بارگاه عشق ایوان جان است و بارگاه جمال دیدة عاشق است و بارگ••اه سیاس••ت بیت
عشق دل عاشق است و بارگاه درد هم دل عاش••ق و بارگ••اه ن••از غم••زة معش••وق عمری است كه با منی نگارا
است ،نیاز و ذلت خود حیلت عاشق تواند بود. وقت غم و وقت شادمانی
وهللا كه هنوز عاجزم من
فصل 51 كز خوبی تو دهم نشانی
در فصل اول بیان كردیم كه عشق را به قبلة معین حاجت نیست ت••ا عش••ق ب••ود.
4242ـ مدارا كردن ـ كوتاهی است .به نرمی برخورد كردن.
20
اسرار بسیار است و این قدر در تنبیه كف••ایت اس••تَ « .حص••یف 44فَ ِطن را ،فتح اكنون بدان كه« :ان هللا جمیل یحب الجمال» عاشق آن جمال باید بود نه عاش••ق
بابی كفایت بود». محبوبش ،و این س ّری عظیم است .ایشان محل نظر و اثر جم••ال و مح••ل محبت
او بینند و دانند و خواهند و بیرون این چیزی دیگر كرا نكنند؟ و بود ك••ه عاش••ق
فصل 55 خود این نداند ولیكن خود دلش محل آن نظر وجمال طلب كند تا بیابد.
بدان كه عاشق خصم بود نه یار ،و معشوق هم خصم بود نه یار ،زیرا كه یاری
در محو رسوم ایشان بسته است ،مادام ك••ه در وی ب••ود ،و ه••ر یكی خ••ود را ب••ه فصل 52
خود خود بود ،خص••می ب••ود .مطل••ق ی••اری در اتح••اد ب••ود .پس هرگ••ز نبای••د ك••ه هیچ ل••ذت در آن نرس••د ك••ه عاش••ق معش••وق را بین••د ب••ه حكم وقت و معش••وق از
عاشق و معشوق از یكدیگر یاری بدو رسد ك••ه آن نیابن••د .و رنج عش••ق هم••ه از عشق عاشق غافل و نداند كه او ناگزران اوست .آنگه در او خ••واهش میكن••د و
این است كه هرگز ی••اری نیای••د .وهللا عجب ك••اری ك••ه در وج••ود زحمت اس••ت، سؤال و تضرع و زاری و ابتهال ،43اگر دیرتر جواب دهد یا دیرتر اجابت كند،
ص••فات وج••ود كج••ا در گنج••د؟ پس بدانس••تی ك••ه در عش••ق رنج اص••لی اس••ت و میدان كه از آن حدیث قوت میخورد كه لذتی عظیم دارد و تو ندانی.
راحت ع••اریتی .البت••ه هیچ راحت اص••لی ممكن نیس••ت در وی .نپن••دار ت••ا ك••ه
نگهبان از بیرون ب••ود همگی آن س••هل ب••ود .نگهب••ان ب••ه تحقی••ق آی••ات الجم••ال و فصل 53
سلطنت العشق بود كه از او حذر نبود و هیچ گریزگاه ندارد .ق••وت ب••ه كم••ال از عشق چنان است كه جفا از معشوق در وصال عش••ق فزای•د و ه•یزم آتش عش••ق
بیم این سلطنت هرگز نتواند خورد ااّل مشوب به لرزة دل و هیبت جان. آید ،كه قوت عشق از جفا است الجرم زی••ادت ش••ود .ت••ا در وص••ال ب••ود ب••ر این
صفت بود ،اما در فراق جفای معشوق ،دستگیر و سبب تسلی بود م••ادام ك••ه ب•ر
فصل 56 در اختیار بود و از چیزی نظارگی كار بود ،ام••ا چ••ون رام عش••ق ش••ده ب••ود ب••ه
اّل
اگر ممكن گردد كه عاشق از معشوق قوت تواند خورد آن نب••ود ا در غیبت از تمام و كمال ،و سلطنت عشق به تمامی والیت فرو گرفت•ه باش•د،خ••ود زی•ادت و
صفت عالم ظاهر ،كه آن شبیه سكری است كه یار نبود و قوت بود .و آن غیبت نقصان را آنجا راه نبود.
مثال بی هستی دارد یا با طالیة معشوق دارد ،چنانكه گفت: شعر
بیت از دوست به یك بال و صد ،نگریزم
در خواب و خیال تو مرا مونس و یار شرطی است مرا به عشق ،گرم آویزم
از خواب مكن مرا نگارا بیدار
زیرا كه تو را هست نگهبان بسیار فصل 54
ما را به خیال بی نگهبان بگذار اسرار عشق در حروف عشق مضمر اس••ت .عین و ش••ین« ،عُش» ب••ود و ق••اف
اشارت به قلب است .چون دل نه عاشق بود معلق بود .چون عاشق شود آشنایی
فصل 57 یافت .بدایتش دیده بود و دیدن .عین اشارت بدو است در ابتدای ح••روف عش••ق.
عشق كه حقیقت بنای قدسی است بر عین پاكی و طهارت ،از ع••وارض و عل••ل پس شراب ماالمال شوق خ••وردن گ••یرد ،و ش••ین اش•ارت بدوس••ت .پس از خ••ود
دور است و از نصیب پاك ،زیرا كه بدایت او این است كه «یحبهم» و ان••در او بمیرد و بدو زنده گردد .قاف اشارت به قیام بدوست .و اندر تركیب این حروف
4444ـ نیكو رأی و محكم عقل 4343ـ زاری كردن
21
تر بود بیگانگی بیشتر بود ،و برای این گفته است: البته خود امكان علت و نصیب نیست .اگر از معنی علت و نصیب جایی نشانی
بیت بود ،آن از بیرون كار است و عارضی است و لشكری و عاریتی است.
افزودی مهر و معرفت كردی كم
پیوندش با بریدنش بود به هم فصل 58
تقدیر چنین كرد خدای عالم اصل عشق از قِدم قِدم رود ،از نقط••ة ی••اء «یحبهم» تخمی در زمین «یحبون ه»
نیكی ز پس بدی و شادی پس غم افكندند ،البل آن نقطه در «هُم» افكندند ی•اء یحبون•ه برآم•د .چ•ون غ•یرت عش•ق
حكایت برآمد ،تخم همرنگ ثمره بود و ثم••ره همرن••گ تخم .اگر« س بحانی » ی••ا « ان ا
روزی محمود با ایاز نشسته بود ،میگفت :یا ایاز .ه•ر چن•د ك•ه من در ك•ار ت•و الحقی »رفت ،هم از این نمط بود .یا نطق نقطه بود ،یا نطق خداوند نقط••ه ب••ود.
زارترم و عشقم به كمال تر است ،تو از من بیگانه تری ،این چرا است؟ یا روی دعوی عالوة ثمره بود و ثمره عین تخم.
بیت
هر روز به اندوه دلم شادتری فصل 59
در جور و جفا نمودن استادتری نشان كمال عشق آن است كه معشوق بالی عاش••ق گ••ردد ،چنانك••ه البت••ه ت••اب او
هر چند به عاشقی تو را بنده ترم ندارد و بار او نتواند كشید و او بر در نیستی منتظر ب••ود ،دوام ش••هود ظه••ور و
از كار من ای نگار آزادتری اشراق نور دردوام بال پیدا گردد.
یا ایاز ! مرا تقاضای این آشناییبود و گستاخی بود كه پیش از عشق بود ،می••ان بیت
ما هیچ حجاب نبود ،اكنون هم••ه حج•اب ب•ر حج••اب اس•ت ،چگون•ه اس•ت؟ ای•از كس نیست بدین سان كه من مسكینم
جواب داد: كز دیدن و نادیدن تو غمگینم
بیت در ع••دم ب••ر او بس••ته گ••ردد ك••ه ب••ه
تا با خودی ار چه همنشینی با من و خود را جز در ع••دم هیچ ُمتنفس••ی ندان••د و ِ
قیومیت او ایستاده است ،درد ابد اینجا بود .اگر شاهد الفنا یك ساعت سایه افكن••د
ای بس دوری كه از تو باشد تا من و او را در سایة علمی میزبانی كند ،اینجا بود كه یك ساعت بر آساید.
در من نرسی تا نشوی یكتا تو
كاندر ره عشق یا تو گنجی یا من
كه آن وقت مرا ذلت بندگی بود و تو را سلطنت و ع ّزت خداوندی .طالیة عشق فصل 60
آمد و بن ِد بندگی برگ••رفت .انبس••اط م••الكی و ممل••وكی در برگ••رفتن آن بن••د مح••و زیرا كه بالی او بر دوام ،شاهد ذات او شده است ،و بدو اح••اطت گرفت•ه اس••ت،
افتاد .پس نقطة عاشقی و معشوقی در دایرة حقیقی اثبات افتاد. و سمع و بصر بر او فرو گرفته است .از او ،او را هیچ چیز باز نگذاشته اس••ت
ااّل پنداری كه منزل تیماری آمد ،یا نفس كه م••ركب اس••ت حس••رتی دارد «اح اط
بهم سرادقها و ان یستغیثوا یغاثوا بماء كالمهل یشوی الوجوه»
فصل 62
عاشقی همه اسیری است و معشوقی همه ام••یری .می••ان ام••یر و اس••یر گس••تاخی
رب االرب اب»؟ پن•دار مملكت ت•و را ف•را تیم•ار فصل 61
چه مناسب اس•ت؟ «م الِلتراب و َّ
هر زمان عاشق و معشوق از یكدیگر بیگانه تر باشند ،هر چند عش••ق ب••ه كم••ال
22
بیت اسیری نمیدهد .از این خلل ها بسیار باشد .عاشق را عشق آشنا است .اگر اس•یر
بر شاخ طرب هزار دستان توایم خواهد كه انبساط كند ،خود اسیری او حجاب او آید ،كه از ذلت خ••ود ی••ارای آن
دل بستة آن نغمه و دستان توایم ندارد كه گرد جناب ع•زت او گ•ردد ب•ه اس•م گس•تاخی ،و اگ•ر ام•یر خواه•د ك•ه
از دست مده كه زیر دستان توایم انبساط كند امیری او هم حجاب او شود ك••ه ع••زت ام••یری او ب••ا اس••یری و ذلت
بگذار گناه ما كه مستان توایم مجانس و مناسب نیست .اگر قدرت صفت امارت گردد و از صفات ع ّزت خود
آن اسیر را صفات ده•د و از خ•زاین دولت خ•ود او را دولت ده•د ،پس ب•ه ج•ام
فصل 63 اكرام بی انجام او را مست كند،و سررشتة تمییز از دست كسب و اختیار او فرا
اسم معشوق در عشق عاریت است و اسم عاشق در عشق حقیقت است .اش••تقاق ستاند ،تا سلطنت عشق كار خود كردن گیرد .عاشق در میانه بندة عاجز و اسیر
معشوق ازعشق محال و تهمت است .اشتقاق عاشق از عشق به حقیقت است كه عشق است .و عشق سلطنت دارد .معش•وق را ب•ه ص••فات خ•ود موص•وف كن•د.
او محل والیت عشق است و مركب اوست .اما معشوق را از عشق هیچ اشتقاق پنج نوبت سلطنت ُحسن بر در جناب سلطان می زنند ،الجرم توانگر ب••ه حقیقت
به تحقیق نیست .معشوق را از عشق نه سود است و نه زیان .اگر وق••تی طالی••ة اوست.
عش•ق ب•ر او ت•اختن كن•د و او را ن•یز در دای•رة عش•ق آورد ،آن وقت او را ن•یز اگر چه عاشق با عشق آشنا است با معشوق هیچ آشنایی ندارد.
حسابی باشد از روی عاشقی نه از روی معشوقی. بیت
گر زلف تو سلسله است دیوانه منم
فصل 64 ور عشق تو آتش است پروانه منم
عشق به تحقیق آن بود كه صورت معشوق پیك••ر ج••ان عاش••ق آی••د .اكن••ون ج••ان پیمان تو را به شرط پیمانه منم
عاشق از آن صورت دائم قوت خود میخورد ،و برای آن بود كه اگ••ر معش••وق با عشق تو خویش و از تو بیگانه منم
به هزار فرسنگ دور بود ،عاشق او را حاضر دان••د «و اق رب من ك ل ق ریب» عاشق مسكین درویش به غایت است ،چنانكه گفت:
شمارد .اما قوت آگاهی از آنچ••ه نق••د خویش••تن اس••ت ،ج••ز از س••ایة جم••ال روی در كوی خرابات یكی درویشم
ُ
زان خم به زكات می بیاور پیشم
معشوق نتواند خورد.
بیت هر چند غریب و عاشق و دلریشم
آن روی چرا به بت پرستان نبری چون می بخورم ز عالمی نندیشم
عرضه نكنی كفر از ایشان نبری تا عاشق مست جام شراب عشق است ،از دایرة عذر و عتاب بیرون است و بر
گر یك نظری چنانكه هستی نگری او تكلیف و مؤاخذه ای نیست .اگر وقتی هش••یار ش••ود و علم و تم••یز و ادب ب••از
نه بت ماند نه بت پرستی نه پری پای در میان نهد گوید:
شعر بیت
اال فأسقنی خمرا و قل لی هی الخمر گر در مستی حمایلت بگسستم
و ال تسقنی سرّا اذا امكن الجهر صد گوی ز زر ،باز خرم ،بفرستم
وصال معشوق قوت آگاهی خوردن است از نقد جان خود ن••ه ی••افتن .ام••ا حقیقت عجبا كار تو!
23
كاین بر سر بی سران بود افسر ما وصال خود اینجا دست دهد ،و این نقطه از دی••دة علم مت••واری اس••ت .ام••ا چ••ون
عشق به كمال رسد ،قوت هم از كمال خود خورد ،از بیرون كاری ندارد.
فصل 68
جفای معشوق دو است :یكی در پای باالی عشق ،و یكی در پ••ای نش••یب عش••ق. فصل « 65فی همة العشق»
و عشق را پای باالیی و پای نشیبی هست .تا عشق در زیادت بود پای ب••االی او عشق را همتی است كه معشوق متعالی صفت خواه••د .پس ه•ر معش••وق ك••ه در
بود كه بر عاشق دشوار بود جفای معشوق در محكمی بند و همچنین غ••یرت از دام وصال تواند افتاد به معشوقی نپسندد .اینجا بود كه چون به ابلیس گفتند « :و
ورق جفا بود و پای بند عشق بود و ی••ار معش••وق ب••ود ت••ا زی••ادت میش••ود .پ••ای ان علی ك لعن تی» گفت( :فبعزت ك الغ وینهم اجمعین) یع••نی من خ•ود از ت••و این
نشیب عشق آن بود كه راه زیادت برس••د ،و عش••ق روی در نقص••ان نه••د .اینج••ا تعزز دوست دارم كه تو را هیچ كس دروا نبود و در خورد نبود ،كه اگر ت••و را
جفا و غیرت یاد عاشق آید ،تا بندش برخیزد ،و منازل در خلع عشق میبرد ،و چیزی در خورد بودی آنگه نه كمال بودی و نه ع ّزت.
این كار به جایی رسد كه اگر جفایی یا غیرتی بدو رسید عظیم راهی كه مثالً به
سالی خواستی رفت در خلع عشق به روزی یا ب•ه ش•بی ،ب•ل ب•ه س•اعتی ب•رود، فصل 66
زیرا كه بارگاه البدی معشوق است ،چون چشم بر رخنه افتاد ،الب••دی برس••ید و طمع همه تهمت است و تهمت همه علت و علت همه ذلت ،و ذلت هم••ه خجلت،
امكان خالص پیدا گشت. و خجلت هم••ه ض••د مع••رفت و مع••رفت عین نك••رت .طم••ع دو روی دارد ،یكی
رویش سپیداست و ی••ك روی س••یاه .آن روی ك••ه در ك• َرم دارد س••پید اس••ت و آن
فصل 69 روی كه در استحقاق دارد یا تهمت استحقاق ،سیاه است.
غیرت چون بتابد او صمصامی بی مسامحت بود ،اما تا چه پی كند و ك••ه را پی
كند .گاه بود كه صبر را پی كند و بر عاشق آید تا قهری بدو رس•د .س•ر در س•ر فصل 67
كردن و خود را هالك كردن از این ورق بود .و گاه بود كه بر پیوند آید و ب••برّد راه عاشقی همه اویی است ،معشوقی همه تویی بود .زیرا كه ت••و نمی ش••اید ك••ه
و عشق را پی كند تا عاشق فارغ شود .و گاه بود كه بر معش••وق آی••د و معش••وق خود را باشی ك•ه ش•ایدكه معش•وق را باش•ی .عاش•قی ،میبای•د ك•ه هیچ خ•ود را
را پی كند ،زیرا كه آن جناب عدل عشق است ،و عدل عشق كف••ایت و همس••انی نباشی و به حكم خود نباشی.
و همتایی نخواهد ،آمیزش عشق و آویزش خواهد .تا نسبت هم در حق عاش••ق و بیت
بس ،و این از عجایب است. تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست
بیت عاشقی شو تا هم از زر فارغ آیی هم ز زن
ای برده دلم به غمزه جان نیز ببر با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
چون شد دل و جان ،نام و نشان نیز ببر یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن
گر هیچ اثر بماند از من به جهان رباعی
تقصیر روا مدار ،آن نیز ببر قدری نبود ملوك را بر در ما
جز عاشق مسكین نبود در خور ما
تا با خودی ای خواجه نداری سر ما
24
فصل 73 فصل 70
عشق عجب آینه ای است هم عاش••ق را ،و هم معش••وق را .هم در خ••ود دی••دن و قوت عشق از درون عاشق زهرة عاشق است ،و جز در كأس دل نخ••ورد .اواًل
هم در معشوق دیدن و هم در اغیار دی••دن .و اگ••ر غ••یرت عش••ق دس••ت ده••د ،ی•ا در موج درد عشق بر دل ریزد زهره ،پس بخورد .چون تمام بخورد صبر پی••دا
واغیری نگرد ،هرگز جمال معشوق به كمال جز در آین••ة عش••ق نت••وان دی••دن و ش•ود ،ام•ا ت•ا تم•ام نخ•ورد ،راه ص•بر ب•ر عاش•ق در بس•ته اس•ت ،و این ن•یز از
همچنین كمال نیاز عشق ،و جملة صفات نقصان و كمال از هر دو جانب است. عجایب خواصّ عشق است.
25
صد قافله پیش برده اند از منزل
و این معنی هم الیق است:
بیت
دل گر چه ز وصل شادمان میبینم
هم پای فراق در میان میبینم
در هجر تو وصل تو نهان میدیدم
در وصل تو هجر تو عیان میبینم
فصل 76
عقول را دیده بر بستهاند از ادراك ماهیت و حقیقت روح ،و روح صدف عش••ق
است .پس چون به صدف علم را راه نیست به جوهر مكن••ون ك••ه در آن ص••دف
است چگونه راه بود؟ اما بر سبیل اج•ابت التم•اس این دوس•ت عزی•ز اكرم•ه هللا
تعالی این فصول و ابیات اثبات افت••اد ،اگرچ••ه ك••ه «كالمن••ا اش••ارة» از پیش ب••ر
پشت جزو اثبات كرده ایم تا اگر كسی فهم نكند معذور بود كه دست عبارات ب•ر
دامن معانی نرسد .كه معانی عشق بس پوشیده است.
26
هو
121
بحر الحقیقة
جامع العلوم و المعارف و مجمع الكرامات و المكاشف العالم العالی حضرت
27
بسم هللا ال ّرحمن ال ّرحیم
طریق بر وی مهیا گردد ،كه این طلب نه چندان بود كه در حدود عقل باشد ،و
ق نه حاضر ق غایب افتد ،و ح ّ عقل را در این معانی دیدار نیست كه طلب در ح ّ
48
ق را به ح ّ
ق باید طلبید نه به یطلب. است و نه غایب .ح ّ دیباچه
اما طلب وی از آن وجه است كه هر چه را عقل وی ادراك كند از آن طلب حمد و ثنا مر پادشاه مشتاقان و آله متحیران را ،كه او آفرید ملكوت آسمان و
ق نگاه باید داشت تا از این در نگذرد كه بباید آسود و بر سریر 49ح ّدها امر ح ّ زمین را .و س ّر عارف را به كشف مشاهده بصیرت داد .معدن دلش را به
در وی وادیی است ،تا در وادی تشبیه و تعطیل نیفتد و از راه باز نماند كه این نورهای معرفت ضیاء والیت داد .پس س ّر دوستی را از راه لطف در حضور
منزل بشریت مرد است هر چه از این بشریت بضاعت راه سازد تا بدان ح ّ
ق س ّر وی به حكم مشاهده بدان دیده امانت داد .پس لحظه ای از آثار الوهیت مر
ق توان یافت. را یابد ،به علّت یافته باشد ،و ح ّ
ق را به ح ّ امانت را جذبه ای داد ،و از تأثیرات آن جذبه شغافِ 45دل وی را در مظالم
پس مسافر را بر عقل خویش مشرف باید بود به بستان معرفت ،تا هر چه از معرفت از راه عنایت منشور كشف داد ،برای اكرام و انعام وی را .و تعلیم و
این پیش وی بگذرد ،عقل را از تجسّس آن زجر كند و به َسماع روز میثاقی تعریفش كرد از راه عنایت در سرایر خویش تا حكم خدای ـ َج ّل ذكرُه ـ آثار
باز گردد كه آن روز «بلی» جواب گفته است. وحدانیت بیند و شاهد آن امانت گردد ،تا به طریق دیده در حضور آن معانی
ق همان امروز كه سماع كند مستمع همان معانی است و انبساط كننده با ح ّ حاضر آید ،تا دقیقه ای حقّایق س ّر ربُوبیت را در سرایر خویش شاهد معانی
معانی .هم بدان نطق مناجات كند كه آن روز «بلّی» گفته است .اما حجّت را گردد.
در وفای آن معانی باید بود تا چنانكه آن روز از خود مجرد بود ،امروز آن بر علوم صالی روز میثاقی در آن مجمع كه ارواح بنی آدم را در مظالم لطف
مج ّردی را طلب كند تا دل را از توقّف مكونّات 50هجرت فرماید ،و در پایگاه بداشته بود ،كه ندای حقّی بدان ارواح پدید آمد كه گفت« :الَ ُ
ست بربَ ُكم»46؟ و آن
انفراد استقامت فرماید تا بجز دوست هیچ چیز دلبند وی نگردد. چنان بود كه به هدایت خدای ـ َع َّزو َجلُّ ـ و به ارادت او بود در مقام لطفشان
محبّ سرگردان و غریب ازین روی است كه دلش را بر هیچ آفریده آشنائی داشته بود و با مشاهده شان خو كرده .آن معانی را ُد ّر با قیمت گردانید و روح
نیست ،و در هیچ مقامش نزول و وقفت نیست ،گر چه در وطن است مسافر را صدف وی كرد .پس آن معانی را از راه مشاهده روح مركب كرد تا آن
است. حضرت وی را هجرت افتاد .پس ندا كرد كه« :نه منم خداوند تو»؟ 47جان تو
اما سفر این طایفه بر چهار وجه است :دو كسبی است و دو عطیتی. او را شناخته بود ،هم به تعریف او جواب «بلی» گفت ،و هیچ چیز از غوغای
آنكه كسبی است یكی بینش است و آن تأثیرات معرفت است ،و دلیل وی بشریت در آن سفر بدان معنی عدیل نبود.
عصمت است .و دیگر روش است و آن به حكم معرفت است و دلیل وی زجر اكنون او را سفری دیگر فرمودند تا آن صدف را هجرت افتاد ،تا بدین جوارح
برید حقّی است .و دیگر است .و آنكه عطیتی است یكی بُرش است و دلیل وی َ مر او را والیی باشد .هر كه خواهد تا شاهد آن معانی گردد سفر اختیار باید
كشش است و دلیل وی نمایش پادشاهی است. كرد از خود در خود .مسافر باید بود و عزیمت طلب درست باید كرد تا این
با عدیل بینش مسافر گرد تا از دو منزل بیرون شود یكی منزل بشریت تا
تبرّای ك ّل مقامات از نظر دل خویش بستاند و آنچه به اذن اوست ،و راه تا - 45در پرده و حجاب
- 48نه به مطالبه از او - 46قرآن 7/172آیا من خدای شما نیستم ؟
28
نگردد ،صاحب كرامت نگردد .و تا صاحب كرامت نگردد ،اهل فِراست قدمگاه از حدود دل بیرون شود تا در صحرای معرفت از سالكان مقدم گردد.
ق نگردد .تا واقف و نگردد .و تا اهل فراست نگردد ،واقف و شنوندة اسرار ح ّ پس ،از منزل روحانیت بیرون شود كه بی مقامیش مقام گردد كه از مالیكه هر
ق نگردد ،جمال معرفت بر او كشف نگردد .و تا جمال معرفت شنوندة اسرار ح ّ یكی را مقام معلوم است .و این مسافران را معلومی• مقام محجوبی است كه دید
برو كشف نگردد ،محرم مشاهده نگردد .و تا محرم مشاهده نگردد ،حیات وی ق را بیافت مقام طلب كند. مقام مكان مسافر كرد ،بدان معنی كه ح ّ
ق ق نگردد .و تا باقی به ح ّ طیبه نگردد .و تا حیات وی طیبه نگردد ،باقی به ح ّ هر كه را در راه وقفت افتاد ،طریق بر وی مش ّوش گشت ،بدان بود كه این دو
نگردد ،بینائی وی راست نگردد ،و صاحب س ّر و والی والیت نگردد .و تا منزل را معرفت نداشت ،هم در او بماند .هر كس را به بهرة خویش نصیبات
بدین مح ّل نرسد ،پایگاه خاص خاصّ نیابد. اختیار او مرایشان را س ّر ارادت خود گشت ،نه حقیقت روش یافتند و نه حقیقت
پس هركه را باید تا اشارت خاصّ دریابد و از آن نیكوئیها كه برایشان كرده بُرش ،هر كه را در این دو منزل ساكن وقفت بینی ،بدانكه طفل این راه است،
است وی ببیند ،این سفر اختیار باید كرد و از جان نعلین باید ساخت ،و از كه بالغان را در این دو منزل مقیم نیابی .و این راه بَ ّر است.
طفلی بشریت به بالغی فقریت 52باید آمد .و از جنون هستی هشیار باید گشت كه پس هر كه را ُد ّر با قیمت باید ،از مكان هجرت باید كرد تا به بحر رسد ،كه ُد ّر
ایشان بالغانند ،و هر طفلی مرایشان را نبیند .غسل باید آورد از راه تا دید خود، درمكان بحر یابی .و ع ّزت در آن است كه غ ّواص را ،جان نعلین باید كرد ،و
تا مرایشان را دریابد .و هفت دریاش در باید گذشت ،و صدف هفت دریا به بقا را به فنا مقید باید كرد.
كف ه ّمت باید آورد .و حقّیقت گوهر آن بباید دید تا آن وقت مرد پاك گردد. پس آن فنا را بضاعت طریق بحر باید كرد تا صدف معنی بدست آرد و بیافت
اكنون پدید 53كنیم كه صدف هفت دریا چیست ،و سّر آن صدف چه ،و نام دریا آنُ ،د ّر حیات یابد.
چیست .و در هر دریایی چند هزار اشارت عجایب است و رموز ظرایف ،كه پس ای جوانمرد عالم! عالَم خالیق را در آرزوی هوس آن ُد ّر یابی ،اما
چون مسافر غ ّواص آن دریا گردد آن همه را دریابد. غواص جانباز كم یابی ،اگر مهُ َوسَّان 51بیافتندی در راه ع ّزت نماندی.
اما بگوئیم كه مسافر این بحر را چه باید كرد تا از این َب ّر به بحر رسد .و او را پس در راه دل ترا طلب درست باید كرد ،كه روح تو صدف آن معانی است ،و
مركب استقامت باید ،و لباس صدق ،و تیغ یقین ،و سپر توكلّ ،و جوشن رضا، س ّر تو بحر آن صدف است ،و دل بَ ّر آن بحر است .از دل و كلّی مقامات
و خود تسلیم ،و زرة تفویض ،و ساعد تفرید ،و زاد تجرید ،و راحلة قناعت ،و بیرون باید شد تا بدان بحر مستغرق گرفتار ه ّمت خود گردی .و سفینة آن دریا
عدیل توفیق ،و دلیل عنایت ،و طالیة عظمت ،و تعجیل رفیق ،و مراقبت عنایت است ،و بادبان وی لطافت.
خواطرهای راه دیدن به پاس داشتن مراقبت ،و از وقوفهای طریق حذر باید ا ّم ا مسافر را بر اشارت آن علوم باید رفت .چون به ارادت در آید روش وی با
كردن به قیام كردن حضرت ،و سارقان راه نگاه داشتن به هر لحظت و هستی واسطه گردد ،و چون به دوستی دل با ك ّل مقام واسطه گردد به آثار
ُخطوت ،تا مسافر به بحر رسد ،و آنچه اشارت كردهایم بیابد. الوهیت ناظر آید ،س ّر او واسطه گردد ،و این طریق بً ّر است .از این همه
ا ّم ا صدق و كذب را فرق باید كردن كه كاذبان در بَ ّر بمانند و صادقان به بحر بیرون باید شد و از هفت بحرش بباید گذشت .و صدف هر دریا بهدست باید
رسند .و ما از خداوند ـ َع ّزاس ُمه ـ یاری میخواهیم تا ما را نصرت كند به جمع آورد تا غسل یابد از آالیش دید خود .پاك گردد از حدیث حجاب ،تا آنگاه ُد ّر
كردن این كتاب و این كتاب را «بحرالحقّیقه» نام كردیم كه حقّیقت سرّها معنی وی را به پاكی حكم كنند .تا پاك نگردد ،حاضر حضرت نگردد ،و محرم
دیدن باشد ،كه این سخن ما را در سر مشتاقی رفته است ،و اینجا صفت خاصّ موآنست نگردد ،و اهل امانت نگردد .و تا اهل قربت نگردد ،شایان وصلت
ق با ایشان چه كرد ،و هر كه از آن گوهرها گوهری خاص خواهد رفت كه ح ّ نگردد .تا شایان وصلت نگردد ،امانت دار س ّر نگردد .و تا امانت دار س ّر
- 52بیچارگی و درویشی
- 53مشخص و هویدا كردن - 51صاحبان هوس
29
ا ّم ا این بینش شما نیست و بینش عقل نی ،كه همه از تشبیه است .از دیدة عقل بیابد ،صفت وی چه گردد .پس بر س ّر بارخدای جز خواصّ او واقف نگردد.
57
توان دید بیتشبیهی ،به دیدة معرفت بیند .هزاران هزار قافله را به صالی ق ـ َع ّزاس ُمه ـ ما را بنماید،
پس معنی هر صدفی در اشارت باز نمائیم بدانچه ح ّ
این حدیث از مكان عافیت بیرون آوردند ،تا كرا شاهد آن معانی گردانیدند ،كه كه بی ازو ما این حدیث را بیان نتوانیم كرد .و نیز تا مرد در خود طلب كند كه
هر كه گفت رسیدم ،آن از وی مسلّم نیست ،كه رسیدگان مغلوبان عقل اند ،كی این راه ضمیرست و سرایر س ّر و حضور حضرت خطرت و ناظر لحظت ،و
وصف توانند كرد آنها كه از وصف عاجزند؟ مغلوب معرفت اند و بینای این همه را به ظاهر صورتی هست .مرد باید كه ناظر سرایر س ّر خویش
مشاهده .پس مرد را تص ّر ف از راه بباید افكند كه تا اگر بنمایند بینند ،و اگر گردد .تا آنگاه كه ازین بیرون آید و به بحر مستغرق گردد ،تا معانی را شاهد
ننمایند قوت طلب ساقط كند ،كه طلب مرد را دریافت خود درست است ،كه گردد .و اكنون بگوئیم:
ق را یافتن درست نیاید كه بندهوی از آن معانی غایب است .ا ّما به طلب ح ّ بحر اول ـ معرفت است و گوهر وی یقین است.
ُمحدَث 58است و خداوند قدیم ،59قدیم را به قدیم توان یافت ،و كلّی ُمحدَثات را به بحر دوم ـ جالل است و گوهر وی حسرت است.
قدیم توان شناخت. بحر سوم ـ وحدانیت است و گوهر وی حیات.
اكنون حرفی چند در توحید یاد كنیم پس به سخن دریاها در شویم تا مسافر این بحر چهارم ـ رُبوبیت است و گوهر وی بقاء است.
حدیث برخود راست بكند تا ُمحدَثی خود را به قدیم برنگیرد ،و نیكوئیهای بحر پنجم ـ الوهیت است و گوهر وی وصال است.
خداوند به جان و دل بپذیرد ،تا مستهلك و ناسپاس نگردد ،و شرایط حضرت به بحر ششم ـ جمال است و گوهر وی رعایت.
ق ـ سبحانه و تعالی ـجای آرد ،و موافقت را در نمایش حقّی نگاه دارد كه ح ّ بحر هفتم ـ مشاهده است و گوهر وی فقر است.
بزرگ منزلتی و عزتی نهاده است مر این راه را و روندگان او را .پس اما بباید دانست كه مرد این بحر را چون بحر صورت نتواند بُرید كه هر چه
عزیزی باید تا مراین كلمه را سبقت كند ،و آن عزیزان را به جان و دل تحت قدم وی است ُمحدَث است .بُریدن این بحر مسافری راست كه ح ّ
قـ
مراعات كند. سبحانه و تعالی ـ بهر صفتی آثار خدایی خود بر او كشف گرداند ،مر او را
پس بباید دانست كه عزیز بر كمال به حقّیقت خدای ـ َع ّزاس ُمه ـ است كه ما را مستغرق آالء 54و نُعمای خود گرداند .و عقل او را مغلوب تابش این كشف كند
به حقّیقت توحید خود شناسا گردانید كه توحید آن وحدانیت است .موح ّد عزیز ق به ح ّ
ق ق گردد .از ح ّ كه تا آن معانی كه درو مض َمر است ناظر مشاهدة ح ّ
ق نخواستی ،بنده چه كردی؟ و اگر او كردة اَحد و بر كشیدة او باشد ،كه اگر ح ّ ق ناظر آید .عقل از آن ادراك معزول باشد .سماع مر ق به ح ّ
قربت یابد ،از ح ّ
ق یكی بدان كه تقدیر كرد تعریف نكردی ،بنده چگونه شناختی؟ پس ارادت ح ّ ق مراو راآن معانی راست كه او جز با دوست آرام نكند .هر سا ّعی از ح ّ
از خیر و ش ّر ،و بنده در فعل این مختلف .پس جمال و جالل یك صفت است بِرّی 55و الطافی و نواختی 56و ع ّزتی باشد .و بقا دادن به این معانی در بن
س ّر خداوندی را َع ّزاس ُمه ـ ا ّما مرید را مراد در او مختلف .و این از برای آن عالم ،و محرم گردانیدن او از كلّی خالیق ،و دعوت كردن باشد به وصال ح ّ
ق،
گفته شد كه سخن در جالل و جمال خواهد رفت و تجلّی صفات ،تامرید را بر و در انتظار ماندن او برای رؤیت اگر چه در دنیاست ،و در عقبا وی را از
ق یكی ق را به خیر و مثل نجوید ،ح ّ چیزی مدار نیفتد كه از راه باز ماند و ح ّ مقیمان دو عالم نگویند.
ّ
است .آثار یگانگی او برموح ّد آن است كه وی را به توحید آرد تا ارادت حقی
بی علّت به ارادت مرید مراد گردد ،تا مرید را كشف جالل باشد و او در حكم
- 57صدا و آهنگ - 54صفات
- 58مخلوق و ایجاد شده كه نبوده و بعد ایجاد شده - 55خیر و نیكی
- 59ازلی و همیشگی - 56آهنگ و حركت
30
سرش برای نجات خود در امطار بود .گداز 62وی از درون بود ،ا ّما شخص را ق مرید افتد .و ارادت حقّی یكی مرایشان را به گدازش باشد .تناقض در ح ّ
تَبَ ع گرداند تا فروغ آتش و خوف دل وی را از نظر خالیق پاك گرداند .آن ق نصیب خود خواهد. ارادت آورد تا مراد آن كند كه وی خواهد كه او از ح ّ
چون متحیر گردد در دنیا و از دنیا خبر ندارد ،و در عقبا 63و از عقبا خبرنی. مرید عالم امر بود و مراد عارف امر مراد را سّر چیزها نمایند ،مرید را
ا ّم ا فرق كنندة فراق وصال بود .مراد را این فرق نماید .و او در كشف جمال صورت چیزها .مراد را لطف كند و مرید را تهذیب و تأدیب .مراد در منزل
ق است ،و وی نه فراق دارند نه وصال. ناظر است كه آن معنی جذب كردة ح ّ ق به خود نگردد ،و مرید در منزل خوف بود گاه از حقّ رجاء بود تا همه از ح ّ
هر چه گونه اش دارند ناظر دارنده است نه ناظر باشنده .نازش وی ازین روی 60
ق .بر مرید هستی خود كشف كنند تا متحیریش به خود و گاه از خود به ح ّ
است ،ا ّم ا به ظاهر تأثیرات آن همی تابد .در او تاریكی و شیفتگی بینی و به درست گردد و گوهر عجز خود را ببیند ،بر مراد جمال خود كشف كند تا
باطن همه خوشی و خرّمی. بینائیش درست گردد و ّعزت خداوند ببیند و همه نازش وی از ع ّز وی بود.
بدان كه بوستان دل او به آثار لطف خدای آراسته است و س ّرش به آالء و بهر لحظه ای س ّر وی از ك ّل مكونّات بیرون برد ،تا ندای حقّی بدان معانی
ق ـ َع ّزاس ُمه ـ عزو مرتبهق پیراسته است .و آن معانی به مشاهدة ح ّ نُع َماء 64ح ّ نرسد قرار نكند .پس نه در یابد روزگار وی را ،و نه مطّلع گردد نمایش وی
ق میآید .اما هر كسی آنرا ش ّم یافته تا هر كه او را ببوید ازو بوی وصال ح ّ را ،و نه بیند اشارت وی را .بدین معنی مراد را بر مرید فضل است زیرا كه
نباشد ،مگر كسی را كه ه ّمت وصالها بر دل او حرام گشته باشد و او در طلب ق است ،و حاضر او را كس غایب نتواند كرد. جمال است ،حاضر كردة ح ّ
ق مدهوش و بی قرار گشته باشد .چون از او آن بوی بیابد ،قوت ه ّمت وصال ح ّ ق او را دو مرتبه از مراتب داده است در یك مرتبه همه سماع ،و در ا ّما ح ّ
وی گردد ،و بضاعت نیاز وی شود ،و عدیل ارادت و مونس و محبّ وی دیگر مرتبه همه گفت .در آن مرتبه كه سماع باشد ،از فرق تا قدم وی همه
گردد ،تكسین شوق وی شود تا در خود مسافر گردد. ق آن معنی را جذب كند ،و آن معنی سّر را جذب كند .و سماع گردد ،بدانگه ح ّ
ا ّما دیگران را تأثیر آن شم هم در عبارت ُمض َمر گردد .تا در آن َسماع آید هیچ ّ
سّر دل را جذب كند .اكنون اگر كلی عالم برو فرود آیند وی مشغول نگردد كه
وصال دل او را به دعوت خود نخواند .یكی را كلّی بود و یكی را بعضی .پس ق غالب است نه مغلوب .چون دوست خود را مغلوب گردانیدة لطف خود ح ّ
ق را برمرید این نیكوئی است. ح ّ كرد ،كه از قدرت آنگه او را غلبه تواند كرد؟ باز چون به گفتش آرد از فرق تا
ق اند ،ا ّما این كشوف و این و هر كه به كلمة توحید تق ّرب كرد ،همه مرید ح ّ قدمش زبان گردد كه آن معنی با دوست گویندة اسرار كرده .و درمناجات
زندگانی تا كه را داد .آنها كه یافتند از هر دو عالّم روی برتافتند و با خود سرود سّر در آرد .همگیش درآید ،رفته گردد،این نه چنین ایستاده باشد كه اگر
هرگز نساختند .پس ای جوانمرد ! آثار خداوند ،دل مو ّحد را چنین گرداند. كسی وی را مشغول كند گو هالك خود را ساخته باش ،و این مشغول گردد.
ا ّم ا ازین هفت دریا بیابد گذشت تا این مزد آن را دریایی كه آب حیات به دریا ق آمده است. گوینده خود آمده است و در آن گه سماع كند شنونده از ح ّ
ُمض َمر است ،و گوهر با قیمت به دریا ُمض َمر است ،و عجایبهای وی بس منكر ا ّم ا زیرك كسی باید تا درین روزگار مراورا باز شناسد .صحبت داشتن بدیشان
است .هر كه ُد ّر به دست آورد گوحدیث دریا مپرس ،و هر كه مرد بحر است برای این معنی پرخطر است .نیاز كامل باید تا راستی روزگار نگاه تواند
گو بربّر منشین كه « :ض ّد آن الیجتَمعان ،»65اند كه دریا را صفتی است كه داشت .و معرفت قوی باید تا اشارت ایشان را ببیند.
هرگز زندة عادتی را به كس ننماید تا آنگاه كه غرقش كند و لباس عادت را از ق بود .گاهگاهی تابش باز مرید را این محل نیست كه او را تابش جالل ح ّ
ق مراورا ق را دیده بود ا ّما در حكم آن تابش همی باشد كه به ناگاه ح ّ هستی ح ّ
- 62سوختن به فراق خود بسوزد .گدازش وی از ین روی بود كه دلش در ب ّر 61طپیده بود و
- 63آخرت
- 64نعمتها - 60تعجب و حیرانی اش
- 65دو ضد هرگز جمع نمیگردند. - 61بیابان
31
پس مرد را بینش برای س ّر هر چیزی راست تا چون به نماز در آید دل را به او بركشد .پس مرده به خلق نماید تا همه وی را به حكم مردگان كنند ،آن
صدفی بگذارد و با س ّر قرین گردد تا عداوت خلق وی را حاصل آید .پس بدان ضرب مثل است.
معنی خلوت جوید تا از نكتة س ّری مفرد آید ،و هرچه از آن معانی به وی رسد ا ّم ا سلطانیت این دریا عالی تر است كه تا مردرایك نظر هستی باقی است
ق مر آن معنی را جذبه باشد تا دیدش در نظر مستمع آید كه در وقت نماز از ح ّ برجان ،دم بر عادت میزند .چون بدین دریا در افتاد مستغرق گردانید تا از
ق خلعت 67مشاهده یابد تا معبود خود را بیند .از راه عجز در آید و از ح ّ هستی و نیستی خودش پاك گرداند .پس این معانی را در مكان سّر او پدید آورد
پرستش آید ،و از عنایت در نازش آید ،و از لطف در پرورش آید ،و از كرم او و دلش را به تابش آن نور منو ّر گرداند تا حیات یابد و حیات او برعكس حیات
در گفت آید ،و از غَنای او در سوال آید ،و از عزیزی او به در خواست آید. دیگران گردد.
ق آید .نماز آنگاه به فقر دوام بیفزاید تا از ین معانی مناجات كننده و بیننده به ح ّ ا ّم ا هر كه را با جان حدیثی است بدین دریا در نتواند آمد .و هر كه خواهد تا
كننده را س ّر نماز این است .هر كه را در نماز روزگار بدین صفت نباشد وی این ُد ّر بیابد ،گو این سفر اختیار كن كه این دو سفر بر مرد است بینش و
صورت امر را بیش پیش نرفته باشد و از عین نماز بی خبر است. ق دهد بُرش و كشش .و آن دریاها در آن دو سفر روش .و آن دو سفر كه ح ّ
بینش این مرد را برای این حدیث باید تا ح ّد خدای را نگاه تواند داشت .ا ّما ح ّد بود .بحر در آن عالم است و بَ ّر در این عالم .بَ ّر به قدم توان یافت و بحر را به
ق ـ آنخدای جدا گشتن است از نصیب خود ،تا س ّر هر چیز را ببیند به ح ّ سفینه.
ارادت ه ّمت از آن ح ّد نباید گردانید كه عصمت وی را منع كند ،آن اشارت را ا ّما این سفر قدم ظاهر نیست ،قدم ه ّمت است ،تا مرد بدان قدم روندة راه گردد،
نگاه باید داشت تا راه بیرون برد. تا از دل گذر كند كه دل را ع ّزت نیست بی آن معانی.
باز روش است كه رفته باز نیاید ،مگر كه باز دهند ،هر كه بازش آمد به وادی ا ّم ا این بینش از تأثیرات معرفت است ،چنانكه آفتاب ضُحی حكم روشنایی دارد
اهانت در افتاد ،و هر كه را بازدادند بر كنج عنایت افتاد .باز دادگانند و نگاه ا ّم ا سلطانیت تابش ندارد ،و این برای آن است تا ه ّمت را غلط نكند .غلط كردن
داشتگان ،و باز آمدگان و گذاشتگان .داشته و نگاه داشته عزیز است ،و گذاشته ق ماندنست ،و رفتن او از كل َكون مفرد گشتن است تا بهر وی بر دون ح ّ
ذلیل .هر دو به حكم او آمدن همچو ارادت .اما یكی را بر مقام او قرار دادند ،و لحظتی و ُخ طوتی كه چیزی در پیش وی گذر كند آن تأثیرات بدو بنماید و
یكی را از كلی مقام به خود قراردادند .او كه در مقام است از نعمت مشاهده عصمت خدای ـ َع ّز و َجل ـ آنرا از راه وی دور كند تا مرد در اثر اثبات او
محجوب ماند ،و آنرا كه از پی مقامی •،مقامی دادند در حكم مشاهده مكشوف دیده رسول كند تا بر هیچ ح ّد و حدود دل خود برنگذارد كه ح ّد خدای آن است
ق وی هنوز جمال توحید ندیده است ،و این كه بی مقامی ماند .پس مقامی در ح ّ ق آفریده است تا آزاد كه بنده دل در بند دون نبندد و ح ّد حرّیتش 66بینش در ح ّ
است از مقام رفته است ا ّما مقام ندیده است. ق،را هر كس بنده نتواند كرد .و مرد را بینش برای آن باید ،و رفتنش در ح ّ
روش مرد در این سفر ،جدا كردن عادت خود است ،بر هر چه مانده از ح ّ
ق جز خدای كه هیچ نصیبه ای وی را بنده نتواند كرد .و بباید دید و دانست كه در
ماند .و مسافر را ماندن هالكت است .باید كه او را روش به امر باشد كه نماز و بیرون نماز كه به ح ّد امر وی نشستن است ،این صورت است.
صورت آن را به علم گذارد و س ّر آنرا در عمل آرد .و میرود تا آنگاه كه ا ّم ا به معنی از دون معبود خود به دل دور نشستن است ،كه هر كه قیام
حقّیقت آن وی را عین معین گردد .این رفتن را صدق كامل باید. صورت بیارد و از سرور س ّر با دوست خبر ندارد ،نماز وی نماز نیست كه
و در معرفت همچنانكه آفتاب بلند گشته باشد ،ضیاء تابش دارد ،اما سلطانیت س ّر نماز متقیان این معانی است،اما این همه در تَبَع وی اند.
سوزش برو گمارد و تصرف نظر از وبر دارد .و این مرد را در روش همین
- 67لباس - 66آزادگی
32
به اذن او همی رود ،نتواند بی اذن او رفتن ،نتواند بیاشارت او نشستن ،و باز است كه از هر چه درین گذرد كه دیدة او براین ناظر آید ،از آفتاب عمل
نتواند گشت بی اذن او. خویش بهره گیرد ،هنوز سوز معرفت در او نگشته است .زجر وی را همی
اما هنوز او را در بینایی كامل نگردانیده باشند كه این بُرش است و بُرش را باشد به هر لحظتی و خطوتی .و به هیچ وقت از آن خالی نباشد تا آنگاه كه از
اشارت است .و بینش را نمایش آنگاه بود كه دیدة این كس را جذب كند ،و این ق دیده گشاید ،و معنی هر یك ببیند .پس كلی مقام بیرون رود ،از سرّهای ح ّ
حدیث دل وی را نبود. نمایش زجر را پی برد تا آنگاه كه از این همه بیرون رود.
اما بینایی س ّر وی را معطل گرداند ،میل فُرقت خلق بر او كشد تا هیچ خالیق پس به عالم بُرش برسد و این عطائیست نه كسبی .و ق ّوت وی در این حدیث
را نبیند .آنگاه از او پردة دیدة تصرف فرو گشایند ،و آن معانی ُمض َمر را به ق را نمایش باید ،و قرب مستهلك گردد كه ب ُرش همچون نمایش است ،بینش ح ّ
مظام مشاهدة خاطر خوانند تا در قیام نظرآید ،آن نظر را جذبه خوانند .و هر ق را مقدمة بُرش باید .و این بُرش دیدة س ّر وی را بود تا عدم وجود هر ح ّ
كه را جذب كردند ،عاجز گردد از وصف آن كشش ،فروماند از تصرف آن ق مراو را بیاگاهاند كه در این نمایش مر ترا آفریده را بدو نمایند .پس برید ح ّ
ق شناسد. ق ،ح ّ
ق ،تا از ح ّ بینش .آن دیدة معرفت است و آن نمایش تعریف ح ّ هجرت است تا نظر از همه برگیری كه هر چه همرنگ تست در وقت تو
پس هر كه را جذب كردند زندگانی وی بدین صفت بود كه از این عالم رفته حجاب راه تست .بگذر كه اگر واسطه ای پدیدی من مرترا حاصل نگشته.
باشد آن معنی •،اما شخص وی اینجا بود .پس خداوند آن معانی را از دیدة خلق مستهلك این حدیث گشتی ،و كشف كنندة اسرار بگشتی .اشارت مرا پاس دار
ق را به صورت ببینند ،ا ّما سّر آن معانی را پنهان كرده است .خاصگان ح ّ مهذب گردی كه آن حضرت پاكان است و پاكی مرد ق به تو ،تا ّكه ادیم از ح ّ
نبینند .هر كه ایشان را بدان معنی بیند ندیده است ،و اگر ندیده است و آن دید را در آن حضرت از هر نشانه ای بی نشانی است و از هر غایبی حاضری است.
به نمود ح ّ
ق بیند. و این برید برای آن است كه اگر ندای حقّی به وی رسد درین محل بسوزد ،و
ّ
پس هر كه دعوی كند كه اولیای حق را دیدم باید كه از معانی بهره دارد، اگر نمایش حقّی ببیند مستهلك عمل گردد .پس برای مدار مصالح وی تا قوت
ورنی گواهی وی باطل است ،هر كس را آن خلعت نپوشانند .مرد را دعویی ق قوی گردد و از دیدة س ّری از هر چیزی تجربه گیرد به یابد و به پرورش ح ّ
آنچنان نباید كرد كه ایشان از آن دعوی بیرون رفته اند. دریافت حقّیقت آن چیز ،و از عدم هر معنی وجود به حقیق بیابد سرّهای حكم
ق معنی هر یك ببینند ،و شفقت ایشان پرده پوشیدن ا ّما آن مردان به نمایش ح ّ خداوند كشف گردد و در آن كشف حجاب صفای هر یك ببیند.
ّ
است برایشان .آداب از خداوند ـ َعزاس ُمه آموخته اند .و این نمایش آن دیده ق وی را از هر چیزی بیرون میبرد و این برید را مقدم خویش و بدان كه ح ّ
68
راست كه به غیر ناظر نیست .و نمایش از مشاهده است ،تا آن معنی بر ببیند بر هر چش استقامت دهد بباید بود ،و هر چش اشارت كند بباید گذشت.
سلطانیت آن بقا یابد و این حیات فنا یابد .اكنون ایشان را زنده خوانند،واین و درین بُرش خلعت خدای بنده را آن است كه مقام چند هزار كس را به وی
ق ،و صاحب این روزگار را اهل حیات را طیبه خوانند،آن حی را باقی به ح ّ نمایند تا مر آن را ببیند كه هر كس را بر چه داشته اند و مركب همت وی از
خوانند. كجا خواستند .و معلوم گردانند بر وی كه هر یكی را به نزدیك ما محل چیست
ا ّم ا این سفر عطایی است مر آن را كه این دو روزگار دادند .آن دیده را به و در خواست ایشان به حضرت ما چیست ،و هر كس از ما به چه بسنده كرده
بینش میل قربت كشند .و آن دو سفر كسی كه به اول یاد كردیم كه بینش را به مهذب گردد كه از بعضی تنبیه گیرد و عبرت است .این برای آن است كه وی ّ
ق آنكس بیند كه منزل بشریت را بریده باشد ،و آن دیگری كه روش است ،آن ح ّ باشد مر او را در آن بینایی .و این مرد همچنان باشد كه كسی در ملك دیگری
ق رود ،منزل روحانیت را بریده باشد .آنگاه در سفر بُرش صحرای به ح ّ
ق دیدهمعرفت را دیده بود ،و در سفر همه كشش خود را مستغرق نمایش ح ّ
باشد .اكنون بالغ باشد و در عالم ربُوبیت نظر یافته باشد. - 68هرچه هست او را
33
صحرای معرفت این را خوانند كه در او معرفت هیچ خلق نروید .و در این
بحر اول صحرا دریاهای ژرف است ،آنكه به اول یاد كردیم این دریا ،برای آن گفتم كه
بحر اول معرفت است و گوهر وی یقین است .و این معرفت مستغرق عارف حكم طاقی دارد به بیگانگی اضافت گردد تا مرد یگانه گردد .غسل یافتنش این
خواهد در وجود و جمال وكمال خودكه موجودی مرد آنگاه درست گردد كه یگانگی است ،و آن دو سفر بَ ّر بود.
وی در آفتاب معرفت از عدم تمیین وجود خود یابد .اما حدیث وجود عظیم ّ
اكنون سفر بحر است ،به عنایت حق از این سفر بتواند گذشت .اول دریای
كاری است تا موجود دارند. معرفت است و در این دریا گوهر یقین است.
اما در این بحر غ ّو اصی باید كرد تا صدف یقین به كف آرد ،و از عدم صرف
آن ُد ّری موجود آید .اما غ ّواصی این شخص ویرانی است ،غواص این بحر
سّر مرد است تا مستغرق معرفت گردد.
اما در سفینه عنایتش میباید نشست و دیده در بادبان لطافت میباید داشت تا باد
تصرف وی دیده وی را از ركن او نگرداند ،كه این عنایت مر خاصگان حق
را بدان معنی است كه از هرچه خلقیت است سّر ایشان را از همه درگذراند.
پس بدین دریاشان مستغرق كند تا سّر به غ ّواصی مستحق گردد و در طلب آن
صدف.
و آن صدف دیده یقین است ،و آن طالب ُد ّر همت است ،و خزانه آن ُد ّر آن
معانی است كه در مرد مضمر است ،سّر مرد او راست و مرد وی به صفات
سّر است .و یقین جمال آن ُد ّر است ،و همت قبض كننده آن ُد ّر است ،و شرف
ملك است ،و ملك آن معانی است تا آن به وی رساند .و آن رسانیدن بینایی
یافتن مرد است.
اما بینایی را قدر و منزلت نیست تا نمایش حق مر او را جمال ننماید .چون
نمود ،آن معانی را از عدم صرف در وجود آرند تا مشاهدة دوست گردد ،و
همان قول بیابد كه در ابتدا یافته باشد ،و عده میثاقی را تازه كند.
اما چند نور مر این مرد را درین سفر مرحله گردد .آن والیت اوست كه از
صفا بیرون نبرندش و نور صدف به نور یقین است .و این نوریست كه از
تابش جمال حق باشد تا سّر از تصرف آن پیدا گردد .بدانگه معلومش گردانند و
چند هزاران هزار عالم را در آن تابش مستغرق گرداند ،و اگر از او ذرهای را
بر عالمیان كشف گردانند همه جانها فدا كنند.
اما حق به عنایت و لطف خود مر آن سّر را قوت دهد تا در آن دید تحمل تواند
كرد .چون ُد ّر را ازین همت قبض كند ،از كل خالیق بی نیاز گردد كه اظهار
34
بازگردد به عنایت و خشنودی او ،و اگر چه جان از وی برگیرند .نبینی كه ملك كبیر است ،و ُد ّر نقابش باشد كه همه ارادتهای همت را به یك ارادت جمع
عزرائیل ـ صلواتهللا علیه ـ قبض كننده صدف است نه قبض كننده ُدرّ ،كه آن گرداند تا غنای وی درست گردد در حق اختیارات خود .پس آن ُد ّر را بدان
ُد ّر را حق نهاده است به خودی خود بیواسطهای .در وقت برداشتن نیز واسطه معنی مضمر رساند كه حجاب دنیا و عقبا را از پیش او برگیرند .رسانیدن وی
نباشد ،از آن حضرت بدین منزل آمدن به امر واسطه نبود ،بازگشتن نیز به امر آن است كه نظر وی از این دو عالم بریده گردد تا همت تبع آن معنی گردد ،و
واسطه نبود .این كه از روح خبر نكرد از برای حرمت آن ُد ّر است كه اگر از سّر تَبَع همت گردد .تا دل سّر تبع گردد .همگیش مستغرق از دریا بدین معنی
صدف حكایت كردی چگونه در وصف بگنجیدی ،چون باشد ،و آن معنی مجذوب حق باشد .پاكی مرد را حكم این كنند كه صفت او
«دل در تن و جان در دل و سر در جانست». بدین دریا چنین گردد.
در وقت نهان ُد ّر تصرف هستی مرد به حق باشد در داشتن ،و برداشتن آن نیز اما صد هزاران هزار قافله را نهنگ این امید خورده است و دریا را نیافته
به حق باشد. است .سفر دریا كسی كند كه وی را نزد حق قدری نباشد ،از فعلهای او اسباب
و اگر بعضی را به زوال صدف ،دیدار عزرائیل برایشان منكر است كه حیات هیچ چیز ساخته نشده باشد .هركه را به عالم صالح نظریست ،و در كوی
خود را از روح دیدهاند ،باز آنها كه حیات از آمدن عزرائیل بر خود فرخنده عافیت گذریست ،بروی حرام است گفت و شنید این حدیث كه نعلین این دریا
داشتند كه عزرائیل واسطه ،و روح واسطه ،بقای بشریت واسطه ،تا از این جان است ،و هركسی را برگ این حدیث نیست .آنها كه سفر این بحر كردند و
وسائط برستند و در كلمه «ارجعی» عامل گشتند .در دنیا آمدند و رفتند و با به هر قدمی صد هزاران هزار جان اگر در قبض ایشان بودی بذل كردندی به
خلق صحبت نداشتند و همه را به فراق صدف بگذاشتند .اما از دنیا و خلق خبر شكرانه آن نعمت.
نداشتند و پاكیزه از این دنیا بیرون رفتند .بدان كه از غوغای بشر آلوده پس عجایب در این بحر بسیار است و آن عجایب را به جمال آن ُد ّر توان دید.
نگشتند. كمترین عجایبش آن است كه مرد را فانی گرداند تا از دید بقا بر وی اثر نماند.
تا در بود ،جوارح مرد آراسته بود ،چون برفت آن آراستگی را با خود ببرد. پس به یافت آن ُد ّر ،وی را باقی گرداند .و اثبات بقای مرد مكشوف آن معانی
چنانكه آفتاب برآید روح عالم گردد تا عالمیان در او به حركت آیند ،چون شب است .و آن معانی بقا از مشاهده حق یافته است .پس چون مرد بقا از جان خود
آید حجاب بگستراند تا همه از حركت به سكونت آیند .پس آن معنی كه آفتاب دیده است ،از بقا كی تواند برخاست؟ ایشان بقا از بقای حق دیدند ،این به نزد
جوارح مرد است تا همه را در حركت آرد ،باز به فراق هجرت خود همه را ایشان فنا بود .هر كه را بقا به جان است «اِر ِجعی» در حق وی درست نیاید.
معطل گرداند از آنكه حق وی را به لطف مشاهدة خود در روح مركب كرده در وقت نزع آنها كه زنده به حقاند ،آن معانی با ربّ خویش انس و الفت داشته
است .و از آن لطافت تابش آن است مر اعضای مرد را كه همه را منوّر كرده است اگر چه در دنیا بوده است و دوست خود را شناخته است و در هر لحظه
است دیده را بینایی داده است ،و دماغ را ش ّم داده است ،و سمع را َس ّماع داده بدو بازگشته است .چون وقت نزع باشد ،ندای «ارجعی» بدان معانی رسد
است ،و لسان را نطق داده است و دست را گیرایی داده است ،و پای را روایی «بازگرد زی خداوند خویش .»69پس تا بارها راهی نرفته باشد این اشارت را
داده است ،و قلب را محبت داده است و سّر را صفوت 71داده است ،و آن واقف نگردد .پس این ندا كه نباشد از آن طریقین بازخوانند كه در دنیا «فَفِرّوا
معانی را مشاهده داده است ،تا همه آراسته گردند و از چگونگی آن جاهل الیهللا » 70نشان نتواند كرد كه از كدام طریق به حق گریخته است.
گردند. «ارجعی» را همان معانی است .او دوست را شناخته است و ندای سخن بسیار
پس مرد را معرفت آنگاه جمال دهد كه این سّرها بشناسد به تعریف خدای ع ّز شنیده است .در این عالم كه باشد به امر اوست .چون اذنش دهد كه بازگرد،
- 69قرآن 89/28ارجعی الی ربّك
-پاكی 71
- 70قرآن 51/50پس به سوی خدا بگریزید
35
پس لسان وی را به سوال آرد ،و قلبش را به اضطراب آرد ،و سرش را به و ج ّل ــ و از این همه به حق تقرب كند .اما پاسدارنده ندای میثاقی باید بود كه
انبساط آرد ،تا در صبح دوستی در كوی وصال عجز نفس خویش ظاهر كند .و آن معنی را حق سبحانه و تعالی در والیت این بشر ملك گردانیده است تا به
از دوست درخواهد آنچه دوست وی را اذن دهد كه این همه ثمرات عارف حكم او باشد .سماعش از او باشد ،منهاجش بدو باشد ،انبساطش بدو باشد ،كه
باشد. عارف را جمال معرفت از كلی معرفت خالیق این پسنده باشد كه در این سرای
چون اهل معرفت را بر او كشف كند ،عارف مست در این محل یابی كه بجز دوست كسی را نشناسد .اینجا محرم و آنجا محرم ،كس بر معانی او مطلع
دوست وی را شراب بیواسطه داده باشد .نه واسطة او او باشد نه جز او .و نگردد و او به شناخت كس مشغول نگردد .كشف بر كشف زیادت باشد.
این را واله حق خوانند كه والهیش از آثار الهی است .هشیاریش از همه بیشتر زیادتیش آن است كه بر او نماید .اُنس بر اُنس زیادت باشد و قرب بر قرب.
بدان كه كه در او آفت هیچ عادت نیفتد ،و سُكرانش از همه زیادتر كه به خود نظر او در این عالم و در آن عالم به غیرت باشد كه هركسی را مشغول چیزها
هیچ نطق نكند .دنیا و عقبا در این سُكر بروی فراموش گردد .حركتش سكون بیند و آن به تعریف حق بیند .و اگر از آن تابشی كه سرایر وی را حق بیاراسته
گرددِ ،،ذكرش سكوت گردد .از حال و وقت خود مجرد شود ،از عالیق است ،اگر با اهل كفر نمایند همه از بتان تبرّا 72كنند .اگر بر دریاها عرضه
مقامات خود مفرد شود ،از اسباب نصیبات خود بی ملك گردد ،از معلومات كنند همه آب حیات گردد ،و اگر بر عامه عرضه كنند همه از حسرت جان
خود برّی گردد .سُكر عارف در حكم َولَه این باشد تا شناخته گردد در حق خود ایثار كنند ،و اگر بر كوهها عرضه كنند همه عقیق و بیجاده 73گردد ،و اگر بر
و جز خود .و بدانگه كه حق شناخته باشد ،از حق به خو بازنیاید تا آنگاه كه زمین عرضه كنند همه نقره و رز گردد.
بازش دهند ،كه معرفت حق با معرفت خلق جمع نگردد. پس حق به لطف خود ایشان را حامل آن معانی كرده است تا به قوّت حق همی
از این معنی عارفان حیرانند كه از جز معروف خود بماندهاند .حیرانی ایشان كشند كه آفتاب معرفت را هیچ فلكی نكشد .آن معنی كه در او مضمر است فلك
در حق خود و ح ّز خود افتد كه از هر طفلی طفل تر باشند بدانایی ،اما در حق آفتاب معرفت است ،جز او كس آن معنی نتواند كشید.
شناخت حق از هر بالغی بالغ تر باشند .بینایی حق ایشان را پسندیده است و به اما سّر او مشرق است و دل او مغرب .از سّر برآید و بر دل بتابد .و این
حضرت خود حاضر كرده ،و در مظالم مشاهده شان برپای كرده .حق مشاهده مشرق و مغرب خداوند راست ،ملك عارف نیست اما نظارهای است تا در آن
بینایی ایشان است كه به لحظهای از او بازنیایند به خود ،مگر كه حق ایشان را تابش بَ ّر و بحر را ببیند .و عجایب هر یك را ببیند .و سوز آن آفتاب كه بر
بدیشان باز دهد برای مصلحت معاش .ایشان را یكی به وقت امرشان باز دهد مرغزار بشر تابد همه نبات هستی و عادت را خشك كند ،و درختان دید را
تا از آن نظر به حكم مشاهده آیند ،آن معنی در ایشان قیام ابد دارد. محو گرداند ،و گل هستی را بپژمراند اما گل محبت را بشكافند ،و نرگس
اما تن ها را به احكام اركان نماز باید آمد در تبعیت آن معنی ،و گزارد این امر ارادت را برویاند ،و بنفشه وصال را مشكین گرداند ،و یاسمین اُنس را از انس
ُ
ایشان را از آن معنی در حجاب بكند .سرود مناجات قیام صدق مر آن معنی جمال دهد ،و سمن صدق را صاف گرداند ،و سوسن موافقت را حاضر كند ،و
راست كه ركوع و سجود و تكبیر و قرائت و قیام و تشهد مر این جوارح واولی انفراد را به قیام آرد ،و نیلوفر وفا را آراینده بوستان كند ،و ترنج الفت
راست ،محبت و خشوع و تواضع و خوف و رضا و تسلیم مردل راست .به را برساند ،و نارنج حال را گونه دهد ،و انار وقت را برگرداند ،و هزاردستان
گزارد چنین امر ایشان را باز دهند كه آن معنی در كلمه مفردی درآمده است و نیاز را مغلوب و سُكران گرداند ،و باد قرب را بر این بوستان بوزاند ،و الله
او در نظر است ،و دیگر مر او را همه تبع .و دیگر وقت خوردشان باز دهند، همت را در این بوستان به برآرد ،و شراب مو ّدت را در كاس عنایت كند ،در
و خورد ایشان نه این طعام و شراب است .اما معنی را قوت مشاهده است ،و سحرگاه نیاز مر این عارف را بچشاند.
سّر را قُوت لطف پادشاهی است و آالء و نع ّماء او .قلب را قوت محبت و - 72دوری
موافقت اوست .بی این قوتها طعام و شراب برایشان نگوارد .طعام و شراب را - 73سنگ قیمتی شبیه یاقوت
36
باشد ،و به كف آوردن صدف و قبض كردن ُد ّر این باشد. در این مجلس خورند ،نه این را در آن مجلس به چنین خورششان بازدهند.
اما به هر د ّر ی جانبازی باید كرد تا این حدیث را عین بیند نه صورت ،كه هیچ و دیگر وقت خوابشان باز دهند و بس .خواب غایب شدن است از حاضری
چیز را از این صورت نشان نتوان كرد .و دلیل را بر این مجال نیست كه دلیل خود .غایب گردند از تصرف حجاب صفا .و دلشان غایب گردد ،و خفتگیشان
مرد به بحر معرفت ،فنای مرد است ،كه گوهر معرفت عزیز است .نیك از این روی بود .و این در حق آن معنی غایبی است و غفلت .پس این غفلت از
عزیزی باید و استوار حدیثی تا مرد بدان رسد ،كه هركه رسید آن معرفت از حق بر ایشان رحمت آسودن است.
وی محو كند تصرف تمیز را. پساین همه مرایشان راآسایش است ،و ازحق برایشان بخشودن است پسغفلت
اما جان در سفر این بحر فدا باید كرد كه جان قوام بقای تو است .پس بقا را كم ایشانراحضرتهمه خالیق است.
باید زد و دل را فدا باید كرد .دل مقامات است ،و از مقامات هجرت باید كرد اما عارف را سماع باشد ،بیواسطة بشر باشد .و این سماع همان معنی را
كه آن ُد ّر را دیدن نتوان مگر به نفی تمیز .كه تمیز عارفان را به راه معرفت باشد .اما بباید دانست كه در این سماع وی را چون شنوانند .حق ـ به سبحانه و
عدیل بدانست. تعالی ـ بدان معنی ندا كند كه« :عهد دوستی مرا وفا دار ،كه منم خداوند و
عارف را از او اعراض اولیتر كه تمییز را در معرفت راه نیست ،چنانكه پادشاه و پروردگار تو و محبوب و معروف تو ،كه دوست داشتم خود
میگوید: بیواسطه تو ،و خواستم تا ترا بر این دوستی دارم .ترا داشتم در مشاهده خود،
این معرفت دوست عزیزست عزیز و گفتم :عزیز باش به ع ّز من ،قوی باش به غنای من ،مستمع باش به اذن من،
زان محو كند ز عارف خود تمییز باقی باش به بقای من ،كه منم خدای تو ـ جل هللا
جان در سفر بحر فدا كن دل نیز ـ .و بباش در حكم ارادت من كه ترا خواستم ،و توبه خواست من مرا خواستی.
ُ
در دیدن د ّر نكو نیاید هر چیز تعریف كردم تا مرا بشناختی ،و هدایت كردم تا به وحدانیت من بگرویدی ،و
آن دوستی را خلعت تو كردم تا مرا دوست داشتی ،اكنون من دوست تو و تویی
دوست من».
عارف را در سماع این باشد ،و هر كه را این سماع نیست و این اكرام نیست
سمع وی خود سماع نیست ،كه روز میثاق خود همین سماع بود كه« :منم
خدای ـ عز و جلّ» .ـ مر آن معنی را به وقت هر سماعی این باشد .این سماع
را سماعی خوانند كه میان بنده و حق بیواسطگی شود تا از حق شنود و با حق
گوید .سّر سماع مستمع را این است.
و اهل این سماع را ،سماع در سماع است .سماعش ندای حق شنیدن است ،و
سماعش در سماع لطف دیگری است باقی .و شرب در شرب است ،و شربش
از هر دو عالم پاك آمدن است ،و شرب در شربش در اسرار مشاهده دوست
یافتن است و این مستمع را سُكر بر سُكر است ،از غلبهای بیرون نیامده باشد،
دیگر بارش مغلوب كنند .و این غلبه سّر وی را باشد كه نور بر نور زیادت
میكند تا قوی گردد و از عالم بشریت خود معزول شود .چون بدان وقت به عالم
بشرش آرند عارف رفته باشد نه مانده .مستغرقی عارف به دریای معرفت این
37
تحمل كنندة حكم وی گردد. بحر دوم
و حكم جالل سّر را است تا از ك ّل خالیق مستغنی گردد و از اسیری حكم بحر دوم ،جالل است و گوهر وی حیرت.
آفریده آزاد گردد و به بند تعظیم دوست بسته گردد. این بحر جالل بحر ژرف است كه به نهایت وی كس نرسد ،بدانكه نهایتش
باز كشف جالل مر دیده سّر را است كه آن دیده را همت خوانند تا در آن تابش نیست ،اما مسافر در او ابتدا و انتها دارد .پس در چنین بحر سفر كردن بجز
عالم بی نیازی را بیند و از كلّی مك ّونات به نظر هجرت كند .باری تعالی مر حیرت به كف غواص او چه آید .و صدف این بحر ُد ّر حیرت است كه بدین هر
آن معانی را عیان گرداند بر این دیده تا همگی مرد را از او بستاند ،و آن موجی كه چنین چندان هزار خالیق تمیز را و والیت تصرف را مستغرق
معانی را مشاهده جذب كند .استدن آن معنی مر سّر دل را آن معنی است كه تا سلطانیت خود گرداند .در این مقدمه رمزی از حد دل یاد كرده شد ،اما شرح او
حاضر گرداند مر اشارت وی را كه او را دوام خود حضرت است. اكنون بیان گردد.
اما تا مرد در این دریا صدف حضرت به دست نیارد آن معنی كه ُد ّر است بر و علم جالل نه چون حكم جالل است ،و حكم جالل نه چون كشف جالل است و
وی جمال ننماید ،كه جمال دیدن را محرم باید .و تا جالل حق بر دل وی كشف جالل نه چون عین جالل است.
مستولی نگردد و به محرمی مستحق وی نشود كه حاضران را عظیم خطر اما بباید دانستن كه مراتب مرد دریافت هر یك چه گردد ،این جالل بزرگواری
است در سفر این بحر ،كه اگر در حضور آن حضرت بدیشان لحظهای غیبت است و سّر او از بزرگواری بجز اله كس نیست .علم دانستن آن است كه حق
عدیل گردد به چندگاه بدان محل نرسند. را بزرگوار دارید و این تصدیق اقرار وی است .اما باید كه تأثیر این علم بر
اما حاضران بر سه وجهاند: وی پدید آید كه دیدار بزرگی خودش چون نماند او را بزرگ دانستن است .هیچ
یكی حاضر به علم او .تواند كه بدان نباشد ،كه چون به هستی خداوند را ــ عزّ حركتی و سكونی از او موجود نیاید مگر همه موافق كه این علم مر عالم خود
و ج ّل ـ میداند ،چنانش باید بود به ظاهر و باطن كه هیچ چیز از مخالفت را بدین پایگاه رساند.
بروی گذر نكند كه راه حضرت را موافقت است .مخالفان حاضر نباشند از باز چون كشف جالل باشد و چونكه دعوی اختیارات مرد را به تابش خود محو
آنكه به حكم آن حاضر است كه بروی چیزی نگذرد كه او را از آن حضرت گرداند كه در حكم نمایش به بینش خود درآید ،تا در حكم او حاضر همی باشد،
غایب كند ،و اگر بگذرانند برای ابتالء او است تا اگر ببینند فریاد خواهند از كه این حضرت اهل جالل است كه صدف بحر جالل بجز حضرت چیزی
حق به برداشتن آن چیز ،كه لحظهای بازماندن این حاضر بیش از آن حجاب نیست.
كند كه همه اصل دوزخ را آتش .و این حكم دوامت واجب كند .هركه را این اما كشف جالل مرد را نموده گردد و دریابد سّر هر احكامی و اركانی كه در
حكم نبوده است كه كشف را به خود تواند كشید و یا در حكم او استقامت تواند حضرت پادشاهی مر او را بباید كه آن حضرتی است حاضری ،باید بدان تابش
كرد .آنكه در آن حكم است اندوه هیچ چیز در وی نمانده باشد. پاك گشته تا بان حضور حاضر ید،كه حاضران رفتگاناند و غایبان ماندگاناند.
اما گاه فراق باشد ،و گاه اندوه فراق باشد ،و گاه رجای وصال .چرا گاه همت باز آن را كه عین باشد ،از این عین نه رؤیت خواهد .اما عیان گردانیدن وجود
وی در این بوستان است ،و گاه بنازد و گاه بگذارد .در ناز شش چنان امید افتد او باشد از عدم غیبت ،و نمودن تجلی باشد مر حیات وی را ،تا بدین بحر
كه گوئی دوست وی را دیدار خواهد نمود ،و در گدازش چنان داند كه داغ مسافر تواند گشت ،كه غواص به دریا آنگاه تواند فرو رفت كه از همگی خود
فُرقت بر او خواهد ماند .حاضرییوی برای این دو تصرف است. تبرّا كند كه ُد ّر را به خود درنتواند یافت.
باز آن را كه كشف است ،وی مدام حاضر است در موافقت آن معانی كه در او پس بیخودی كسوت وی گردد .بدین بحر اولیتر آنكه بیش خویش یابد بود .پس
مضمر است .اما از حق او را ستدنی و دادنی است .چون در كشفش آرد او را تا جالل حق مر او را از همائی او بنشاند غواصی این بحر نتواند كرد.
از عالم تمیز بستاند و از احوال اوقاتش بیرون آورد تا واصف احوال خویش اما علم جالل دل راست تا به هستی وی قوی گردد و بار دوستی برگیرد و
38
كرد .و خود را از استاخی 74منع باید كرد كه چندان هزاران هزار را از این نیاید .باز چون بازش دهند آن احوال را بر او فراموش گردانند تا در یاد دون
حضرت قربت معزول كردند كه ایشان خود را قریب دانستند ،و چندین هزار حق نماند كه حاضریش برای آن حضرت باید نه برای كشف حجاب خود ،كه
هزار را بدین حضرت قریب كردند كه ایشان خود را بعید دانستند. حاضران را نصیب محو گشته است ،كه تجلی مرد را برای آن است كه تا سّر
پس علم همه خالیق در جنب علم حق جهل است ،تا همه آن موجود آید از عدم او را از این تصرف بستاند .بقای احوال وی را به وقت سپارد .وقت كبریایی
پنداربنده كه حق دانسته است به علم خود تا بنده را در آن وقت مبتالی خود نشانه وی گردد .آن نشان حجاب وی باشد .مرد را در حال حیرانی واجب كند
گرداند ،تا از مقام جهلش به مقام علم رساند .شقی نداند كه او شقی است و سعید ماندن این نظر ،چون بماند غرقه شدن وی است تا بیاین دید موج عنایت او را
نداند كه او سعید است .بجز پادشاه ـ ع ّز اسمهُ ـ كس این علم نداند .بدین معنی از دریا براندازد.
آن علم جهل است تا آنگاه كه به پایگاه سعادت و شقاوتشان برپای كنند .آنگاه از اما در حجاب آستین قبض گردد .چون فراق وی را به حبس ارادت بازدارد نه
جهل به علم آمده باشند .اكنون عالِم باشد به احكامهللا كه هرچه در سرایر او از دنیا و نه عقبا قرب وی نیاید .بیخبر گردد از نعیم اهل بهشت و از رنج اهل
عدم در وجود آید كه به دیدار ارادت حق گردد ،سّر آن چیز را در حضور آتش و از گردش روزگار و احوال خود .و اگر همه در این محل بماند وی ّ
بتف
حضرت پادشاهی به آثار مشاهده او ببیند تا ارادت او در وجود آن معانی حسرت بسوزد .آنگاه حق او را از او بستاند و در سفینه عنایتش بنشاند ،و بر
چیست. وی لطف كند تا ُد ّر عنایت را امر كند تا سفینه وی را به جزیره شط رساند كه
بدانگه حق بر وی گشاید تا ببیند كه جز به نمود دیدار او نتوان دید .چون بدو حجاب قبض محو گردد و بوستان بسط را آراسته كند و گلبن امیدش به برآید.
صرف آمد .باز عاِلم به حدودهللا آن نمود فارغ گرداندش از آن چیزی كه وی مت ّ نرگس .و سرایر خویش را به مناجات و نیازمندی بیاراید .به سریر پادشاه بی
باشد كه ح ّد خدای ـ تعالی ـ را به تعریف حق ببیند و تجسّس كند مگر سّر نیاز ،نیاز خود عرضه كند كه :ملكا در آتش فرقَت همت ما را بسوختی و از
خداوند بیابد .بدانگه هرگز درنیابد كه هرچه را حق بپوشد از بنده خویش نتواند فضل و عنایت خود ما را به جزیره شط رسانیدی .اكنون ما را در این محل
كه بنده آن را كشف كند .و هرچه را كشف گردانیده شود نتواند كه آن را مقیم گردان كه این بس با راحت منزلی است و با تشریف و نزهت بقعهای
بپوشاند ،كه حق غالب است و بنده مغلوب .همه هالكت اختیار كرده باشد كه است.
سّر حق را تجسس كند و حكم او را چرایی گوید .پس این ح ّد نگاه باید داشت آنگاه وارد حق مر او را بیاگاهاند كه از این ذكر سكوت آر كه این محل انبساط
كه طلب در خود درست آید ،دیگر بنده را بر اختیار حق و چگونگی راه تو نیست .ترا در حكم او باید بود نه او را در حكم تو ،كه بزرگی حق بر تو از
نیست .چگونگی طلب تشبیه و تعطیل است و مثل و جنس ،و حق ـ سبحانه و آن كشف شد تا در تو این ارادت نماند .آنگاه مر او را بدین انبساط باز و اقبض
تعالی ـ از این صفات منزه است .پس ای جوانمرد! بنده را كجا زهر و یارای گردانند ،هم در این گردش وی را همی دارند.
آن است كه گوید :مرا در وصال دار یا در فراق یا در كشف یا در حجاب. اما باید كه دریابد سّر احوال روزگار خود را ،و حقیقت هر معانی را ببیند.
ناگفتن این چیزها ح ّد حق نگاه داشتن است كه كشف حال جالل این همه را از بدان معنی كه از آن محل وی را نقل خواهند كرد ،درخواست وی بیادبی
مرد بسوزد كه سلطانیت جالل بزرگی است. است .و اگر نقل نخواهند كرد درخواست وی اجتهاد نمودن است .به هر دو
هركه را در آن بحر غرقه كردند اثر آن تصرف نماند .حاضر باشد به حق اما حال حرمت نگاه داشتن اولیتر .و از آن حضرت بدین چیزها غایب نباشد كه
از حضرت خویش خبر ندارد و حاضر غایب این را خوانند ،و مسافر مقیم این اهل جالل را معلوم نگردانند آنچه اهل جمال را معلوم گردانند .چون تجسس و
خوانند ،و طالب بیطلب این را خوانند .پس چگونه در توان یافت و صفت توان تصرف كند از آن فراق كه همی ترسد ـ نعوذباهلل ـ بدان مبتال گردد حذر باید
- 74گستاخی
39
بكری از حد سّر وی برگیرند تا هركه خواهد وی را مكاره بینند. كرد روزگار كسی را كه خودش را از خود خبر نیست و دیگری از او چون
پس ای جوانمرد! حدیث حضرت با خود ماندن نیكو باشد .حاضران خود بر نشان یابد؟ اگر ذرهای از آن سوزش كه وی را در سّر آید كه از جالل حق پدید
ذكر حق مانند ،و بر ذكر خود و جز خود چگونه مانند ،كلی خالیق بر سّر آمده است بر دوزخ نهند به فریاد آید .جز خداوند كس از احوال ایشان خبر
حاضران فراموش گشتهاند .اگر طریق حضرت نه چنین عالی بودی هر م ّدعی ندارد ،و غرقه شدگان از نشانیها بی نشان ،و از مكانها بی مكان .سّر این مرد
دعوای این كردی .این رمز از سیرت ایشان بدان یاد كرده شد تا دعوی مدعی را بود كه در دنیا درآید و بیرون شود كه هیچ چیزش از تصرفات این عالم
به معنی آن دعوی رود ،و دید معنی از حضرت خویش برگیرد كه بر نمانده باشد ،و اگر پرسندش جواب آن نتواند داد ،بدانگه به شخص بوده است
حاضری ماندن را همچنان حكم كنند كه بر غایبی ،كه بر حاضری ماندن در نه به معنی .و این عالم در حق او چون شب باشد ،هركه در شب به منزل
این راه وقفت این راه صد هزاران هزار حجاب است اگرچه آن لحظتی و نزول كند چگونگی منزل به روز از او بپرسند جواب نتواند داد ،مرد حاضر
خطوتی است .جالل حق ـ ج ّل و عال ـ اهل خود را نگذارد كه در منزل عادت را بدین صفت یابی.
خود نزول كند ،یا در هر دو عالم از راه نصیبهای نظر كند ،یا بر كسی وصف گوهر حضرت عزیز است ،هر متكلّفی را ندهند .این حاضری از نماز و روزه
حضرت كند ،یا شرح وقت حالت كند ،كه این حالت مرد را در والیت ب ّر باشد و حج و غز و فراتر است .بیرون از نماز این حاضر را چنان یابی و در نماز
نه در والیت بحر .در بحر خوف غرقه شدن باشد ،بدین ذكر كجا پردازد. همچنان .اما در نماز زیادتی جذبه آن معانی است كه وی را به مشاهده حق
غرقه شدگان را با این حدیث كار نیست .و مرد خشكی را بر غریق دریا دیدار نمایش دهند كه غذا آن معانی را بینایی است و نور بصیرتش آن است كه هركه
نیست كه وی از صفت خود بی صفت گردد و به صفت بحر آراسته گردد تا را كرد و گفت این حاضری نیست ،بصیرت ِسّر وی از آن نور نیست ،و
زنده بستاند و كشته باز دهد ،برای اظهار سلطانیت خود را .البته میت قبول میقات وی میقات نیست.
نكند ،جز حی .كه این طبع ناز دارد زنده گیری .پس هركه را به حضرت پس ایشان كه دامن ارادت را از عالیق هر دو عالم درچیدند برای این حضرت
غیبت خویش دیدار است و او حی به نزدیك خود است و میت به نزدیك بحر، را بود ،و روشنایی آن ُد ّر بصیرت را ،كلی خالیق مر این حاضر را غایب
بحر وی را قبول كند .باز آن را كه از این هر دو بی صفت بیند و دیدار او در نتوانند كرد .اگرچه در میان خلق است ،با حق است .و اگرچه در خلقیت است
باقی بیند ،به حكم زندگی آن دیده وی را بگیرد ،مستغرق سلطنت خویش كند تا با حق است.
از آن دیده بمیرد ،پساش براندازد. اما این حاضری راست كه او را در عین جالل داشتهاند ،یا چنان كش همی
بحر جالل را این صفت است ،تا همه را از صفت بی صفت كند .چون بی دارند میباشد كه حاضر كرده حق است .و حاضر كردة خود مشغول هر چیز
صفت گشت از بی صفتی چگونه صفت كند .این اظهار از آن غواصان است گردد ،و او در حق این طفل است .پس طفل را همه دعوی باشد و بالغ را همه
كه هركه را برگ این حدیث نیست ،تكرار این حضرت نباید كرد. معنی .طفل به تپش بتَفسد و بالغ را بسیار آتشهای كبیر گرم نكند .و طفل به
از هر نوع رمز رمزی گفته شد از عجایب این بحر جالل .و او صدف حضور جرعهای َسكران گردد ،و بالغ را ُخمها َسكران نگرداند.
دارد .طالب وی را نیز حضور باید تا در طلب آن ُد ّر از جان خود و مصالح او پس بالغان محرمان حقند كه ایشان را در پردة انفراد داشته است ،به هر
دور گردد كه در آن بحر نه نشان حور است و نه نشان قصور كه همه نصیبه كسشان ننماید .اگر چند هزار هزار منظور را در نظر حضور دل ایشان آورد
را از او محو كردهاند كه او بحر جالل است .موج او همه نور باشد تا بر و بیرون برد ایشان بر بینایی آن صورت محرم نیایند و بر خیال آن چیز منزل
هرچه مرد را نظر افتد آن نور دیده وی را مستغرق حكم خود كند تا از همه نكنند .پس این را حكم نادیدن كنند نه حكم دیدن .باز طفل چون كنیزك بكر
بازماند .چنانكه قایل گوید: است .وی را روی در باید كشید تا هركسی جمال وی نبیند كه او را به ارادت
خود درخواهند ،و به هر نصیبه سّریش ایشان از مكان دل بیرون آرند و ُمهر
40
نظم
بحر سوم در بحر جالل حق صدف باشد حور
بحر سوم وحدانیت است و گوهر وی حیات. تــا طـــالب ُد ّر ز جـــان گــردد دور
ّ
وحدانیت یگانگی است و یگانگی بر حقیقت خدای راست ـ عز اسمهُ ـ كه احد آنجـا نه نشان حور باشد نه قصور
است .و احد را جز یكی نتوان گفت .پس یكی بی شریك بود ،در دارندگی كان بحر جاللت است موجش همه نور
بینظیر بود ،در بخشودن و رحمت كریم بود ،به لطف كردن غنی بود ،به عطا
دادن صمد بود ،به حاجات هر یك و حكم شنیدن علیم بود ،به اسرار هر یك
دانستن عالم بود ،به بایست هر یك و حكم كردن معروف بود ،مر آن معانی را
به خود تعریف كردن محبوب بود .دوستان را به دعوت ارادت خود خواندن ،و
با هر كسی نیكویی كردن ،و بر سّر هر یك ب ّر و احسان خود ظاهر گردانیدن،
و والیت دل هر یك به نور قرب آراستن ،پس جز صفت وحدانیت نیست كه بر
بندگان این كند.
اما موحد را با ح ّد خود از گردش و از نمایش مشاهده احد فرد افتاد ،و انیت
اقراری كه از وی موجود آمد به سلطانیت كشف مشاهده بود.
اما موحد را در پایگاه ع ّز بپا كرد .لباس حیات داد ،و غذاش همه هیبت است تا
همه خلعت دوست بود كه به هیچ دوستی مخلوقات تقرب نكند ،برای اظهار آن
خلعت دوست بود .و غذای دید خود بخورد در همه احوال اظهار بی نیازی را
كه سیران به هرچه نظر نكنند و پوشیدگان به هر لباس آرزو نبرند.
پس موحد را عزیز بدان خوانند كه از وی این معاملت به حاصل آید .بدانگه
وی را انكار نباشد ،و هر دو بینظیر نباشد كه بحر احدیت وی را نگاهدار
باشد.
اما تأثیر وحدانیت بار خدای ـ ج ّل جالله ـ بنده را در طلب این سفر آرد تا
حقیقت صدف این بحر و ب ّر در خود بجوید ،كه بحر وحدانیت بحر عظیم است،
و هركسی بدو تقرب نتواند كرد ،و به طلب صدف نتواند رفت ،كه صدف او
حیرت است و حیرت او از خود ماندن است ،پس بیخود چیزی طلب كردن
كاری عجب است.
اما در این معنی روشن اشارتی است و بیان عبارتی است .بدانكه هرچه به
طلب باشد طلب طالب بهای آن چیز گردد ،و چون بیابد مالك آن چیز شود .پس
این صفت بنده را مجازی است ،خداوند را حقیقت كه علت یافت وحدانیت
41
«فَفِرُّ وا اِلَیهّللا ِ» را سّر اینست .گریختن آن معنی را از دل و سّر و همت خود نباشد .اما ارادت وحدانیت كه بنده را بدین طلب آرد روا باشد ،تا در راه خویش
به خداوند خویش .اما تا اذن حقی نباشد و تعریف معروف نباشد ،پس چون طالب آید و از عالم بشر طلب كند آن معانی را كه در او مضمر كردند .و در
بارش دهند؟ نه همت را از آن اسرار خبر بود ،نه سّر را ،نه دل را ،كه اگر حد و حدود دل خود چندان هجرت كند كه جستن او برسد ،عجز آرد تا كه از
چه آن معنی را شنوانند همت بداندنش مستهلك گردد ،و اگر سّر داند از حسرت قوت خود بازافتد .از آن طلب بی طلب گردد ،تا از راه بر بیرون شود .آنگاه
بسوزد ،و اگر دل داند بطرقد. باید كه بنالد كه ملكا :رفتن من از مكانی است به مكانی و از ثریا است تا ثَری.
اما آثار آن خلعت بر هر یك پدید آید تا بدانند كه مهتر ایشان را از پادشاه مكان و هیچ مكان نماند كه از تو نظر نهان برگیرد ،نكته امید مرا از طریق
اكرامی بوده است .همت را بنمایند و هرچه در مك ّونات عجایب پوشیده است تا صالح این جان كوته گردان تا بدین بحر مسافر گردم و غواّصی را به جان
مجرد گردد شرط متابعت را .و سّر را بنمایند ،و هرچه عجایب صفات است، بخرم و بدان صدف رسم .پس عنایت حق مر او را سفینهای گردد ،و لطف حق
و سّرهای آن و كشوف هر حجابی و دیدن هر نهانی تا مجرّد شود .و شرط مر او را دستگیر گردد .این سفینه نه بردارندة شخص اوست ،بردارنده همت
موافقت وی را بنمایند ،ع ّمال هر مقامی و سّر دیدن هر فعلی تا مجرد شود اوست ،تا آنگاه او را از كل خالیق بیرون برد ،و این خلق دید علم اوست،
برای احكام حضرت را. آنگاه این سفینه بگردد ،گشتن او نظرش به حق ماندن است تا در این بحر
آنگاه موحد را مفردی درست گردد و از بحر وحدانیت بهره برگیرد .بهره غرقه گردد ،و این بحر آن است كه یگانگی خدای بر وی كشف گردد ،نماند بر
وریش از خود دور گشتن است .چون حال وی به بحر وحدانیت بدین صفت او بقیت از معلومات نظر .اما درین كشف بداده مستهلكی واجب كند كه دور
گردد ،بیش نه ارادت ببیند ،نه صدق بیند ،نه محبت ،نه شوق ،نه انابت ،نه صف َوت 76آن ،بی خبر وگردد از دل و مقامات آن ،و بی تصرف ماند از بَ ّرَ 75
اجابت ،نه اقامت ،نه انس ،نه وصل ،نه فنا ،نه بقا .اكنون باشد كه صدف خالی ماند از همت و انابت و اجابت ،تا آن معانی را نفی این چیزهای یگانه
دریای وحدانیت به كف آرد و متحیر گردد كه بیان غرقه شدگان نكند. گرداند ،چنانكه مهتری را در حرم ملوك خوانند تا چاكران وی بر در مانند،
پس ای جوانمرد! كسانی كه بدین دریا غرق گشتند عاجز آمدند از وصف یگانه آن معنی گردد.
كردن غرقه شدگان ،و دیگران عاجز آمدند از تصرف چگونه گشتن ایشان. و سّر چون از صدف دور ماند ،و همت از تصرف معزول ماند ،و دل از
چون كشته نشان ندهد از خود ،دیگر كس ازو چگونه نشان یابد؟ بدین معنی عبارت آن مقهور ماند ،در حكم آن انفراد از ح ّد فردی ندای حقی سماع كند كه:
موحدان به هیچ چیزی نظر و تقرب نكنند. یگانه باش مر پادشاه خود را كه مرا شریك نیست و من همان خواهم كه روز
و در این دریا آفتابی است كه آن آفتاب را بر هر كه مستولی كرد تا همگیش ست بِ َربَّ ُكم»؟ و هدایت دادم ترا تا مرا «بلی» جواب گفتی،
میثاق ترا گفتم «:اَلَ ُ
نسوزد به نفس درونش نگذارد .آن آفتاب قربت و دوستی است كه محب را در خلعت مر تراست .كمال محبت من مشاهده تست ،و عنایت من سماع تست.
محبت بسوزاند ،و كوه را كوه بالی وی گرداند تا بال نبیند و در دیده او كوه ندای من منشور تست ،اذن من والیت تست ،معرفت من بوستان تست ،انس من
نماند .چون نظر بر همه والء نماند. طاعت تست ،ذكر من شراب تست ،وصال من راه تست ،قرب من مشاهده
اما محب را بر دوستی چندان بدارند كه عقد همه دوستیهایش فسخ گردد .پس تست .كه ترا عزیز گردانیدم ،و آنچه به حضرت من مر ترا نموده گشت از
در حرم نیازش درآرند و بسیار بر وی لطف كنند .پس داغ مفردی بر روی دل آثار وحدانیت من بود .بباش در حكم این .و چون ترا بباید تقرب مشاهده من،
وی رقم كنند ،و شرایط دوستی را تعلیم كنند ،و حدودهای بیاختیاری بدو بگریز از این حشوات كه از ایشان مفرد آمدی زی حضرت من كه خداوند
نمایند ،و لباس بیمرادی درو پوشانند ،و شراب بیقراریش بچشانند ،و نعلین توام.
صدقش در پای كنند؛ و در میدان واله یش بدوانند .پس صالی ر ّد او را منادی - 75میوه
فرمایند تا هیچ چیز از مرادات او مشتری او نگردد .چون به تتبع او تقرب نكند - 76پاكی
42
عارفند و از معرفت خبرنی .فرد القای من بینند و از آن نیز خبرنی .پس محبان بدانگه بر وی داغ یگانگی بیند ،هیچكس بدو نظر نیارد كرد .و این نكویی حق
را پراكندگی و گریختگی از هر دو عالم برای این معانی است ،تأثیر وحدانیت باشد بر محب او كه معونت هر یك از او برگرفته باشد.
سّر موحدان را این باشد. اما محب را در نهادن آن داغ خبر نبوده باشد كه اگر خبر بودی دیده به خود
پس ای جوانمرد! یكی در عمر خویش باید كه این حدیث را طلب كنی كه هر باز كردی كه من او را دوست داشتم ،مدعی گشتی .چون آن نبیند خود را از
كه را این زندگانی نیست عمر وی چون عمر ستوران است 78كه به خوردن همه مستغنی بیند .واقف شود كه مرا دوست داشت و نظر هر چیز از دلم
گیاهی بزیند و بنا خوردن بمیرند .پس این دو عالم را چراگاه تو گردانید ،چون برداشت .آنگاه موحد محب بی نصیب باشد و در كوی دوستی یگانه بود .آنها
این بخوری این را حیات شمری و از حیات آن مردان بمیری .پس به هر دو كه در دوستی یكی باشند چنین كس باشند كه از دوست بینند و از خود هیچ
عالم تو خود عین زَ حیری .راحت جز به نزدیك مردان نیابی كه ایشان را به نبینند .بدان حضرت شكسته و نیازمند این را خوانند كه هیچ چیز را در دل وی
بحر وحدانیت غرقه كردند ،و بقای عادت را از ایشان غارت كردند .و حق مر منزل نمانده باشد تا بینایی همت وی را بود ،و كژی سّر و گنگی دل وی را
ایشان را بقا داد در وجود محبت خویش كه یك لحظه از دوستی او بازنمانند ،و ص ٌّم بُك ٌم عُمی فَهُم ال یعقِلُونَ »77در حق این چنین محب بود كه این محب
بودُ « ،
شربتی آب بیدوستی او نخورند ،كه در این بحر راهی است كه جز به ترك ُ
را مذ ّل خوانند كه ذلیل دوست باشد نه ذلیل جز دوست .در دوستی محب را ذل
جان نتوان سپرد ،كه خیانت محبت در راه دوستی بر خود تكیه كردن است. است .ذلیل آید اما عزیزش بازگردانند .فقیر آید غنیش بازگردانند.
و ژرفی این بحر آن است كه اظهار وحدانیت است .و این راهی است كه بدانكه عزت محب به قرب دوستان است به دنیا و عقبا ،و غناش به لقای
متقدمان رفتهاند ،آنها كه دل ایشان فرد بوده است .و این بحر را حق بر سّر هر دوست .پس دنیا و عقبا بدیشان عزیز گشته باشد و ایشان به دوست .كه دوست
محبی سلطانیت داده است تا مستغرقشان گرداند .پس راحت زندگانی آن راحت برایشان لطف كرد و اگر نه كه توانستی كه در دوستی قرار گیرد كه دوستی را
است كه در آن مستغرقی حیات یابند ،چنانكه گوید: شرطهای بزرگ است كه این استعمال باید كرد ،كه دل و جان فدا كنند.
نظم و آنچه مصالح این دوست است چون بنگری خود ملك دوست است .محب را
بحری كه درو همه به ترك جان است خود از آن خبر باید تا فدا كند .چون مفلسی به نزد وی معلوم است خود چه
ژرفیش معظم است كه او وحدان است دارد كه بدان حضرت برد ،جز حیا بر وی چیزی نماند .حیرت وی از این حیا
ایــن راه مقــ ّدمــان دل فردان است خیزد .و در این حیرانی حق وی را عنایت كند و دست گیرد كه :بی نیازم از
كین بهره سّرشان به حق سلطان است آنچه تو آری ،تو مملوكی و آنچه تو آری مملوك است .بر تو آن است كه به
وحدانیت من نظر كنی به نمود من .پس بدانی كه من با تو چه كردم .این دیده
را را جریده حضرت ما كن تا در پایگاه شكر استقامت یابی .من بر تو نعمت
زیادت كنم .زیادتی نعمت مر ترا آن است كه در دنیا مشاهده خودت بنمایم
چنانكه من خواهم ،و از خالیقت بربایم .من قادرم و به عقبایت لقای خود بنمایم
چنانكه خواهم ،و از كلی بربایم كه بدین نكویی كردن من سزاوارترم .زیادتی
نعت من بر نعمت این است .پس آن كسانی كه این نعمت را بشناختند و روی به
عالم خلق آوردند آن از ایشان كفران است تا بپوشید بر ایشان مشاهده خود ،تا
43
پــدیـــد كرد .حیرت در كوی بندگی این است .این را حكم َولَه خوانند ،و این را بحر چهارم
مبتالی نیاز خوانند ،و این را هجرت همت خوانند ،و این را صدف عزیمت بحر چهارم رُبوبیت است و گوهر وی بقا.
خوانند ،و این را طریق وقت خوانند ،و این را میدان حال خوانند ،و این را مخ و این بحر ُربوبیت كه ژرف وی را نهایت نیست اظهار خدایی است .خداوند ـ
ارادت خوانند ،و این را حس طاعت خوانند ،و این را سّر اخالص خوانند ،و َع َّز اس ُمه ـ دل بنده خویش را به آثار رُبوبیت بیاراید .سّر عبودیت را كشف
این را راه انفراد خوانند ،و این را گوهر تسلیم خوانند ،و این را حكم تفویض گرداند تا معلومش گردد كه در این كلمه كه حق گفت« :یا عبادی» چه معنی
خوانند .از این نوع بسیار است. است .و این بزرگ منزلتی باشد كه خداوند بی نیاز بنده نیازمند را ندا كند كه:
اما نشان داده شده هر كه را در حكم تخلیق نماند درستی حال وی این باشد. «بنده من» .از این بزرگتر ع ّز نباشد بنده را .و صدف این بحر خود ع ّز است،
مهذب گردد و تجربهای كه طاقت را افتد در سفر باشد .اگر چند هزار بار آنگاه ّ و در این صدف آن ُد ّر مضمر است .اما بنده باید كه سّر عبودیت دریابد.
مردی مشرق و مغرب را به زیر قدم آرد این تجربهاش حاصل نیاید .هركه را سّر ُر بوبیت را از بنده دریافتن درست نیاید بی تعریف كردن حق .و حق معلوم
این تجربه نیفتاده باشد ،وی مرد طرق باشد ،به وی اقتدا كردن ،از راه افتادن گرداند ،بنده بیند .چو بپوشاند بنده چگونه بیند؟
است .طریقش از آن خوانند كه ازین هر طریقی را در گردش احوال پدید باشد اما بباید دانست كه خدایی خدای اظهار است كه بود و باشد ،اگر چه خالیق
تا اگر چند هزار راه ببیند بداند كه هركس بر چه طریقند .این از راه زندگانی نبودند كه ببودند ،باز نباشند و باز بخواهند بود .و این تبدیل و تغییر در صفت
نه از راه علم بسیار یافته شود .اما صاحب این طریقت را كه این تجربه است بنده جایز است كه از عدمش در وجود آورند و از وجود به عدمش برند و از
كم یافته شود و طالب این علم نیز نیابی .این علم آداب گردش است ،این اصل آن عدمش نیز به وجود آرند .پس جز اظهار خدایی نباشد كه بنده خود را بدین
است و آن فرع است .طالب علم فرع بسیارند ،طالب علم اصل اندك؟ صفت همی گرداند.
پس این گوهر حقیقت بس عزیز است .و این را بحرالحقیقه از آن خوانند تا اما اظهار خدایی به باطن بنده است كه بیند در گردش احوال خود كه از عدم
عجایب او را به سّر ببینند نه به صورت كه اظهار خدایی به صورت دالیل دلش در وجود آرد .عدم دل آن است كه در مقامات خود ناظر است .چون از
نبینند ،و به سّر معرفت سّر هر دالیل ببینند. آن در وجود آید سّر وی را صاف گردانند تا ناظر تابش به وی یقین گردد و
پس هر كه را بر عبودیت خود به صورت نظری افتاد ،جز قیامی و تكبیری و آنچه بر وی پوشیده بود .این دید نیز وی را عدم است از این عدمش نیز در
ركوعی و سجودی چیزی دیگر ندید .باز آنها را كه دیده بر عین افتاد ،سّر وجود آرند تا تجلّی بوده وی مستولی گردد همه او را .مستغرق حكم خود كند تا
تكبیر ترك دو عالم دیدند ،و سّر قیام حضور بر دوام ،و سّر ركوع قبول كردن نماند نزد او تمیزی و تصرفی .و چندانش در حكم خود بدارد كه از عدم وجود
حكم دیدند و بار دوستی كشیدن ،و سجود خداوند خود را به بزرگی دیدند ،و در كه از او گذشته است فراموش كند كه نه خود را اهل دل شناسد نه اهل سّر ،و
پرستش او خود را مستحق بندگی مدام دیدند« .یا عبادی» در حق این بندگان نه حاضری خود را داند و نه غایبی را ،نه محب داند خود را نه عدو ،و نه
درست آید كه بدین سیرت آراسته آمدند تا این كلمه را سماع كردند كه حق ـ عز خائف داند خود را نه راجی ،نه صابر داند نه راضی ،نه شاكر داند نه كافر ،نه
اسمه ـ خبر كرد مر بندگان خود را كه« :نیافریدم آدمی و پری را مگر برای قرب داند نه بُعد ،نه انس داند نه وحشت ،نه توحید داند نه معرفت ،نه وصلت
پرستش خود» .ایشان سّر این را به معرفت حق بدیدند كه از این پرستش قیام داند نه فرقت.
ابدی خواهد. از این همهاش تجلی بستاند ،اما وی را هنوز بینایی نداده باشند كه تصرفات
اما در متابعت آن معانی كه در ما مركب كرده است به روز میثاق كه پیش رو ازو بستانند ،و از این عالم نابینا باشد و نداند كه با وی چه میكنند .جهل بنده
ما بود و «بلی» جواب گفت مر حق را ،آن «بلی» گفتنش قبول كردند« .این در این پایگاه پدید آید .بیخودی و بیخبری در این پایگاه باشد .آنگاه گویند كه
امانت بود كه بر كوهها و آسمانها و زمین عرضه كرد ،تحمل نتوانستند كردن محب را دل در بَ ّر بمانده است .این حدیث است كه حیرت وی در این منزل
44
پنج نمازش فرمودند تا با حضور تمام علی الدوام در این پنج وقت تحریم آن آن معانی را .قبول كرد» .و آن نه به ق ّوت خود كرد .اما پرورش لطف ربوبیت
معنی را قیام آرد كه امانت قبول كرده است .پنج وقتش بدان میقات موافقت باید یافته بود و اظهار مشاهده او دیده ،بدان قوت قبول كرد .چنانكه ملوك مر خاصّ
كرد ،و هر حضوری كه بدان میقات یافته است .و بعد از آن در حكم آن باید خود را خلعتی و والیتی دهند ،هر حكمی كه بر وی كنند اجابت كند .بدان گه
بود تا كلمه «یا عبادی» را استعمال كرده باشد». عالم باشد كه ملك وی را بركشید و آن حكم كه كرد هم به قوت او توانم بجای
اما در آن میقات وی را مناجات باشد .و سّر مناجات وی آن است كه هرچه آورد .آن معنی از آن روی قبول كرد ،و آسمان و زمین و كوه سرباز زدند وا
خواسته است آن تمام گردد .و اما بدان میقات رفتن مرد را به شخص نیست. با نمودند و به عجز خویش ُمقر آمدند ،تا آن كسانی كه این امانت را قبول
رفتن نظر است تا دل را در وفای محبت بگذارد ،و قرب هر دو عالم را كردند میخ این كوه آمدند.
بگذارد و دیده همت را از كلی مك ّونات بازگیرد. اما در اجابت ناكردن آسمان و زمین و كوه اشارتی است كه :زمین بساط قدم
پس هجرتی كند به ترك نظر اینها تا در آن میقات ،میقات سّر یابد ،و بر سّر آن تست ،بشریت تو به محل زمین است .او مر این امانت را قبول نكرد .و كوه به
معانی واقف گردد كه با حق مناجات كند و گوید :بار خدایا در این عالم كه ما منزلت مرادات تست ،تو به مراد خود نیز قبول نكردی .و آسمان به منزلت
را سفر دادهای قرب تو ما را مونس گشت ،اگر نه هرگز بدین عالم قرار تست ،و بدان نظر نیز قبول نكردی .سرباز زننده اینها آمدند كه این همه را با
نكردیمی كه تو ما را بر مشاهده خود انس دادی .از انس تو با خلق چگونه انس خود الفتی و مؤانستی بود .و ترا در این داشتن از امانت بیخودی میباید بود در
گیریم .و به همت دل و سّر خود چگونه بازگردیم؟ مناجات آن معانی این است. متابعت آن معانی كه روز میثاق آن امانت قبول كرد .پس «ظلوم و جهول» در
باز اجابت حق مر او را آن است كه بدو ندا آید كه :این مقامات مر تراست ،و حق تو بی تو افتاد كه بی ق ّوت خود این قبول كردی .ظالم باشی اگر از متابعت
اظهار مشاهده من مر تراست ،و وصال من مر تراست ،و كرامت و لطافت و او بیرون باشی ،جاهل باشی اگر سّر آن معانی درنیابی.
عنایت من مر ترا است .آرام تو با من است نه جز با من .بخواه آنچه تو را از اكنون پرستش نگاه داشت امانت است تا یك لحظه از متابعت او بازنمایی ،و
من میباید كه ورای مشاهده من نعمتی نیست مر تو را .و رؤیت من به دار بقا حق آن امانت را باز گزاری كه به سّر دل خویش اقامت كنی كه سرپرستش بر
تا چنانكه از این سرایت بستانم به حكم مشاهده ،از آن سرایت بستانم به حكم حق «یا عبادی» این است كه «یا عبادی» را حق به خود اضافت كرد و گفت
رؤیت خود كه« :منم حی قیوم» ،و «منم رحیم و كریم» ،و «منم حكیم و كه« :بنده من» .از آزادی وی كرده باشد كه دربند هیچ چیز نیست ،و بنده این
علیم» .عزیزم به خود .تو را بدین ع ّز عزیز كردم. چیزها نیست كه ظلوم و جهول گشتند.
پس ای جوانمرد! هركه را در نماز سّروی را این سرود مناجات دهند ،كه باشد پس در چنین پرستش با اخالص اعزاز كل است از نظر به خود .و این همه از
از او گرامیتر و عزیزتر؟ و چگونه عیش وی خوش نباشد؟ و چگونه در نماز آن باشد كه حق ـ تعالی ـ دیده سّر را گشاید و نمایش خود را به بینایی آن دیده
كردن به نشاط نباشد كه با وی چندین اكرام كنند! سّر نماز این است ،و شریعت گرداند تا بر آن معانی گردد ،تا هدایت از حق باشد مر دادن ایمان را ،و قبول
این مردان این است. از آن دیده باشد مر خلعت ایمان را.
اكنون در سالی ماهیشان روزه فرمودند ،و این سال را به عدد سیصد و شصت آنگاه ایمان وی را به صدق جلوه باشد در میدان قرب در كشوف مشاهده و
روز كردند .اما روز و سال خاصگیان حق مشاهده حق است .و این را بر اظهار ربوبیت بدین خلعت بنده آراسته گردد.
دوازده ماه كردند و یك ماه را از این برگزیدند .بر وی رقم صیام كشیدند تا پس از آن حضرت مر او را سفری دهد بدین علم تا كلمه «ال اله اال هللا» را
بندگان بدو از طعام و شراب امساك آرند .از درون تو ماهی نهادند كه آنرا ماه قبول كند .گواهی از حكم دیده دهد كه بدان حضرت دیده است .خود اصل او
محبت گویند ،و آن اقبال آفتاب دوستی است .ماه دیگر شرف نهادند ،و آن اقبال در شرایط این اصول شریعت است ،صالت و زكات و صوم و حج و غسل
آفتاب نیازمندی است و ماه ارادت نهادند ،و این اقبال آفتاب گرفتاری است .و جنابت .اما هر یكی را سّری است.
45
اجابت و كرامت و معرفت كه او بدان مقام رسد ،و به دید آن امنیت خود مبتال ماه صدق نهادند ،و آن آفتاب راستی است .و ماه تسلیم نهادند ،و آن اقبال آفتاب
گردد .در آن حالت وی ُجنُب گردد از پاكی ارادت توحید ،كه وی را یگانه باید حكم برداشتن است .و ماه رضا نهادند ،و آن اقبال آفتاب حقیقت است .و ماه
بود ،و در آن مقام ماندن او به منزلت شركت است. وجد نهادند ،و آن اقبال آفتاب بیخودی است .و ماه وقت نهادند ،و آن آفتاب
اكنون نتواند كه به حرم دوستی نظر كند ،یا ندای حقی را سماع كند ،یا در ربایش حقی است .و ماه انس نهادند ،و آن اقبال آفتاب سعادت دوستی است .و
مشاهده قیام آرد .وی را غسل باید آورد .و غسل وی آن است كه به هیچ چیز ماه دیگر حدیث نهادند ،و آن اقبال آفتاب قبول حقی است.
التفات نكند .تا یك نظر باقی است حكم جنابت دارد .پس آفتاب معرفت حكم این یازده ماه را باید گذرانید تا آنگاه كه به ماه صیام رسد ،و آن اقبال آفتاب
جنابت از وی برگیرد تا ناظر حق گرد نه ناظر خلق ،پس سّر جنابت این است. مشاهده دوست است كه امساك باید آورد از طعام و شراب .هركه ذكر با
باز حج فرمودش ،و «حج بر كسی است كه اسباب آن دارد كه بر او رنج نیاید، اخالص آرد ،طعام و شراب وی آن است كه بقا یابد از آورد هر تابشی .و
و او را قوت كامل باشد» .و حج این طایفه آن است كه اسباب بیخودی سازند، نوری كه در باطن بتابد كه سّر او بدان مكشوف آید ،و در بوستان آن به نظر
و بر نجیب ارادت نشینند ،و محمل تسلیم راست كنند .زاد و راحلة خویش آید ،آن دید وی را به منزلت شراب است .امساك باید آورد ،تا این امساك را
معرفت حق بینند ،و راه دلیل از سارقان مرادات خود مهیا بینند .در بادیه افطار نیارد مگر به مشاهده دوست .یك شادیش در وقت افطار اینست تا محرم
دوستی درآیند و میلهای اختیارات ببُرند تا به عالم صفات نظر یابند .و به تابش گردد از این عالم .و در آن مناجات كه در افطار این صوم كند آن است كه حق
نور معرفت از نجاست دید خود غسل آرند ،و در عرفات همت خویش سّر سّر ـ تعالی ـ مر وی را بشارت دهد كه« :وصال من مر تراست ،باش تا در وفای
خود بینند .به سنگاندازان حرم دنیا و عقبا و خلق را بیندازند ،و از هرچه این ،تا همه فردا به شراب و طعام مشغول آیند و تو به رؤیت من ناظر آیی ،كه
نصیب خود است به تیغ صدق قربان كنند .پس به گرد همت طواف كنند .پس اجر چنین صایمان به نزدیك من جز لقای من نباشد» .شادی دیگر روزهداران
مناجات كنند كه :پادشاها! اگرچه همت بلند است و سّر صفای دل به دوستی را به وقت افطار آن باشد ،و دیگر به وقت دیدار .سّر صوم صوّام این است.
آراسته است ،اینها دیگرند و تو دیگر .آنگاه اجابت آن مناجات این باشد كه :او باز فرمودندش كه :از مال خود زكات بده .پس این زكات بر كسی الزم كردند
را در حرم تجلی درآرند .و بر سّر اسرار گوید كه :بنده من هر كه بدین حرم كه از راه فعل چیزی به كف آرد و چیزی گرفته باشد .در آن میان كه آن نه به
درآمد ایمن گشت .بدان كه مشاهده من یافت ،و وصال من مونس وی گشت. حاضری دل بوده باشد ،از دویست درم او پنج بیرون كردند تا مكافات آن
ننهم وی را داغ فرقت ،محجوب نكنم بصیرتش را تا آزاد گردد از دنیا و رنج خیانت شود .اما مال خاصگیان درم و دینار نیست .دلشان به منزلت مایه است
آن ،و از خلقان و وحشت آن ،از دوزخ و دركات آن ،از بهشت و درجات آن، تا در سفر دوستی بدان كار كنند .اكنون دیده برگرفتن ایشان ازین هردو عالم
كه این است عطای خداوند بر بندگان. زكات دادن است .و اگر این زكات بازگیرند ،نظر بر دست خود كنند تا هر
از چنین مقام كه باز آرندش ،نه از آن شده باشد ،كه در رفتن از خود به حق چیزی كه در دل درآمده است عقوبتشان كنند ،تا همچو قارون به زمین هیبتشان
نگریستن .چون بازآید ،از حق به خود نگرد .این نشان آمرزش و معرفت فرو برد و محجوب گردند كه بیش به حق راه نیابند .سّر زكات این است.
است ،كه این مردان را در دنیا و عقبا نیابی .رضوان هللا علیهم اجمعین .چنین باز سّر جنایت شستنشان فرمودند .و آن از ق ّوت رغبت شهوت خیزد و از
كس را اندر بهشت نبینند ،كه او را از خلق هر دو عالم بستدند .نه اینجاش بینند اظهار منیت .و این جنابت را همچون صوم سّری است .جز حق بر آن كس
نه آنجا یابند .این درویشان را به هر دو عالم نشان این است ،و از اظهار مطلع نیست.
ربوبیت بر سّر عبودیتشان آثار این است. اكنون غسلش فرمودند كه تا به قربت به امر تواند آمد كه ُجنُب را مصحف
پس بحری كه در او چندین عجایب باشد ،چگونه كسی از او صفت تواند كرد؟ بسودن و قرآن خواندن و در مسجد رفتن روا نباشد .اما جنابت این راه آنست
اما این بحر ربوبیت است .گذرا و پرخطر است كه در او صدفی است بس كه در مرد از غیب مقامی از مقامات موجود آید از شوق و محبت و انابت و
46
عزیز و مك ّرم .و آن صدف علوی نظر است كه در او سّر پادشاهی مضمر
بحر پنجم است .اما بضاعت آن طریق سوزش سّر است .از دوستی همی سوزد و از
بحر پنجم الوهیت است و گوهر وی وصال. سوختگی شرر همی جهد .و هركه آن سفر اختیار كرد مسافر نگردد تا جان
بحر الوهیت آثار الهی است ،و اله یكی است ،والهان وی بسیار .وصف این عادت را بساط قدم نكند .چون كرد ،بدون بگذرد كه غواصی آن بحر را جان
بحر والهی است اما تا غواص بدان صدف نرسد والهی وی را حكم نكنیم. پیش بمرده است ،تا زنده است مانع راه است ،چنانكه گوید:
و این واله را كه َولَه باشد ،آثار الهی باشد .مر او را شراب مو ّدت در آن نظم
حضرت بچشانند ،از سُكر آن واله گردد .اما او نه از خود وصف تواند كرد ،نه در بحـــر ربــوبیت ره پــرخطر است
از والهی خود ،نه از سُكر و ُشرب خود ،بدانگه وی را مغلوب و مقهور كآنجا صدف عزیز علوی نظر است
گرداند. چون توشه آن طریق شور و شرر است
پس اله یكی است و همه را كه دارد به قدرت خوش دارد ،در پناه رعایت خود مر رهرو بحر را ز عادت گذر است
دارد .یكی را كشف جالل دهد ،یكی را كشف جمال دهد ،دیگری را كشف
لطف .بر محل ،مرتبة هر یك میدارد .این را بدو ننماید و او را بدین.
اما واله را كه َولَه و بیقراری كامل باشد و نداند كه وی را چه شده است ،و
محرمی خود را واقف نگردد كه از كدام جوانب بوده است .دل را بیند كه بر
هیچ قرار نكند ،و سّر را بیند كه بر هیچ چیز سكون نكند .ولیكن از آنكه خبر
ندارد ،بیقراریش از آن است كه همگیش آرزومندی اله گرفته باشد ،و در
شورش و محبت افتاده باشد ،و آن آفتاب معرفت صبحی دیده باشد ،و محبّ را
محرم خود نیافته باشد .شبانروزی ده هزار نفس بزند ،به هر نفس ده هزار
حجاب را در حركت آرد بیقراری از این روی افتد كه هر حجابیش منزلگاهی
بوده است .چون ُح ُج ب بیقراری بیند ،از ترس و آرام حجاب خود را مجرد بیند
كه از او نزول میكند تا حجاب وی ضرب گردد .و نفس همت را اشارت بیند
كه هر جراحت قبول نكند .محبّ رقم فنا بر وی كشد و از او درگذرد ،كه اگر
همت او آه كند محب را بسوزد تا از والیت جان معزول گردد ،یا مستهلك
عملش كند ،یا چون مجنون به انسش بدواند تا از كلی خالیق بیزار گردد .اما
برای مدار مصالح د َِم سرد زند ،تا از آن سردی ناخواهانی چیزها پدید آید.
محب را پاس این حدیث باید داشت تا اگر بعد از آن پیش وی چیزی گذر كند
ازو درگذرد ،اگرچه دنیاست و عقبا است ،تا آنگاه كه مسافری او راه همت
گردد كه راه را توقف روی نیست.
چون این حجابها محو گشت ،میسر گردد بر او همه چیزها ،تا آنگاه كه بر
47
بشكستستی و مرد همان. همت خود عدیل گردد .و عدیلی وی آن است كه بر هرچه همت نظر نكند او را
اما صفت بدل گشته .اگرچه آنها كه ببینندش كه وی را ندیده باشند .دوستش موافقت باید كرد ،تا آنگاه كه در دل خود بیابد نوری .و آن نور ارادت است تا
گیرند و برویشان بخشودن آید ،بدان كه معنی دوستی در وی اثر كرده باشد، در این تابش هیچ ارادتی را محرم دل خود نیابد جز ارادت حق .آن نور غذای
زمینها به زیر قدمش نازنده گردند ،و آسمانها بر او نثار كنند ،و كوهها قدم او او گردد ،بدان معنی كه بیاو یك لحظه نتواند بود .وثمره آن نور محب را آن
را جوینده گردند ،نعمتهای دنیا و عقبا مر او را خواهنده گردند ،بدانگه خدای است كه حیات و ممات همه خالق به نزد او یكسان گردد.
دوست وی گردد .همه وحوش و طیور با وی اُنس یابند ،او را بجز دوست هیچ باز تابش نور صدق باشد كه او را مفرد گرداند كه نظر هیچ خالیق در دل او
نباید .و خود این همه را حق دوست گردانیده باشد كه :من وی را دوست نماند.
میدارم ،شما كه بندگان منید دوست مرا دوست دارید .دوستی اینچنین محبان پس تابش نور شوق مر او را نموده گردد .همه آرزوی وی آن باشد كه همه
در دلها چنان جای گیرد كه درخت در زمین نرم .و چندانش در دوستی بدارند چیز را از دل وی دور كنند تا آرزومند حق گردد .همه خواهد كه با او گوید.
كه مستغرق لطافت دوست گردد. چنان اُستاخ 79گردد كه همه غم و شادی با او گفتن گیرد ،چنانكه كس با مادر و
پس بر او ِب ّر و اكرام كنند و ِسّر او را بیارایند به تابش تجلی ،تا همه عالم عالم پدر خود نتواند گفتن ،و آن را تأثیر سُكر گویند.
صفا ببیند بی حجاب. در آن پایگاه بدارندش تا جان به نزد وی بی قدر گردد و به هر ساعت با حق
و بر او هرچه كند نگیرند ،كه از او خود چیزی موجود نیاید كه نه موافق مناجات كند :ای خداوند! مرا بیش طاقت جدایی نیست ،و نیز بی تو صبرم
دوستی باشد آنگاه تابشی باشد كه از دیدن این صفاتش بستانند ،و آن آثار الهی نیست .گریان و حیران گردد و از تصرف و تمیز خود عریان گردد .سوز وی
باشد .آن بحر او گردد كه در او مستغرق شود كه بیش هیچ نداند كه از چه چیز به هر لحظه زیادت گردد ،و گرفتاریش زیادت گردد ،تا شكیبائیش به نهایت
است و بر چیست. رسد .و این هم بدان صفت گردد كه كسی را تیغ زنی ،نه مرده باشد و نه زنده.
آنگاه صدف به كف آرد ،و آن نوری باشد كه دیده وی را قبض گیرد تا راه او تمام این كس نه به حق رسیده باشد و نه باز تواند آمد .در آن تابش همی سوزد
را بیرون برد ،و آن رعایت است .اما وصف آن نور نتواند كرد با آنكه در حكم و آن را طالب میباشد .همه از هالك بگریزند و او هالك را به جان بخرد تا به
اوست .در حكم آن بودن و بهره از او برداشتن كه راه در تابش او رفتن ،این دوست رسد .اگر كلی بالی حق به وی روی نهد ،وی والء شناسد و نداند كه با
منزلت صدف است مر او را ،تا آنگاه كه دیده یابد ،آن را صورت دیده خوانند، وی چه میكنند .اگر بسوزندش و عقوبت كنند خبر ندارد ،اگر آرزومندی او را
تا بدان همت را ببیند در قیام انفراد به پای شده. حق به مالیكه نماید همه بر وی بگریند ،و همه خالیق بر وی ببخشایند ،و كرم
پس تابش دیگر بر وی غالب گردد .آن دیده نیز در وی حجاب گردد و سّرش و بخشودن حق بدو زیادت تر .اما در آن همی داردش تا همگیش فدای آن
مكان عادت گردد .و وی را از آن نزول باید كرد ،و ه ّمت را واسطه بیند .رفته دوستی گردد.
گردد بی قدم ،دیده یابد بی بصر ،تصرف سماع یابد بی سمع ،نطقی یابد بی آنگاه تابشی دهد دل او را از آفتاب دوستی تا والیت دل او بكلی بگیرد .محب
لسان ،این را وله خوانند .والهیش درست گردد .و كمال وله این است مر اهل چون خاك گردد بیاختیاری ،بیتدبیر و بی تصرف گردد تا هرچه گونهاش
او را. میگردانند .چنان میباشد هیچ چیز مر او را بال نماید آن را كه دیگران بال
آنگاه خداوند ـ عز اسمه ـ محو گرداند از نظر او چیزی را كه نام آفریده بر شناسند .به هرچه دیگران جزع كنند وی را در آن دیدار نیست .راحت دیگران
اوست ،و مشاهده خود بر او كشف كند ،و با و سّری از اسرار گوید كه :نعمت وی را محنت گردد .شادی دیگران وی را اندوه گردد .گویی از نهاد بشریت
عزیز تو را ارزانی داشتم كه بسیار سوختی و افروختی ،و در دوستی ما
گداختی ،و از كلی عالم بپرداختی .اینك نواخت ما مر ترا .تو ندانستی به ارادت - 79گستاخ
48
كردن را شاید .در این صحو وی را پدید آید آنچه در وله او را نبوده است و از خود كه چه خواستی .اكنون بدان كه ما ترا خواستیم تا تو بدان خواست ما را
هر یك تجربه برگیرد ،و از علم هر یك حقیقت طلب كند ،و از صورت هر خواستی پس خواست ما مر ترا به مشاهده ما رسانید نه ارادت صدق محبت تو.
چیز سّر باز جوید .در هر چه آنگاه متحرك بوده است اكنون ساكن باشد ،و در از ما بدان نگر كه ما ترا بدان محل رسانیدیم ،نه از آن به ما نگری كه بدین
هر چه آنگاه نابینا بوده است اكنون بینا گرد .و از احوال دل و سّر واقف گردد فعل بدو رسیدم .از ق ّوت ما قوت یافتی ،و به ارادت ما محبت یافتی ،و به
كه وقفة فُرقت راه چیست ،و ماندن و نقل كردن مرد در راه چیست .روزگار تعریف ما معرفت یافتی ،و از كشش ما حضرت ما یافتی ،و از نمایش ما
هر یك را دریابد .صاحب ارادت را بداند ،صاحب صدق را بداند .مشتاقان و مشاهده ما یافتی .پس چون همه از ما یافتی ،شرم نداری كه از ما یك لحظه
محبان را بداند .راضیان و صابران را بداند .متوكالن و مفردان را بداند. بازمانی .ع ّز ت تو از ماست كه بر كشنده تو ماییم .محب را شكستگی آنگاه
مبتدیان و موحدان را بداند .صاحب وقت و صاحب حال را بداند .اهل سماع و درست گردد كه این منزلت یابد ،درستی حال والهان حقـ تعالی ـ این باشد.
اهل عشرت را بداند .اهل زندگانی و اهل معاملت را بداند .صاحب نظر و پس ای جوانمرد! این وله را به قال و حال در نتوان یافت كه قال صورت
صاحب خبر را بداند .مجردان و مسافران را بداند .مدعی و معنوی را بداند. خواهد .دل در والهان حق حجاب عظیم است كه دل مكاتبتی دارد ،پس والهان
آرزومندان و امیدواران را بداند. از مكان بیرون شوند .نه از مكن منزل و حجر ،چون اله را مكان نیست .و اله
پس كسی را كه چندین علوم حاصل آید ،برای مدار این راه را ،مقتدایی را را را از مكان خود بیرون رفتن به حضرت اله نیز راه نیست .والهان كه در
شایسته باشد و اقتدا كردن به وی بایسته باشد .هركه را این علوم نیست ،روندة دل ایشان آتشی است كه اگر به كوه روند كوه آب شود از آتش دل ایشان.
این راه را تعلیم نداند كرد ،و دعوتش بدین نباید كرد ،كه راهی بس با خطر اما به كوه برای آن روند كه حق ذكر كرده است كه غذای آتش دوزخ كوه است
است. و آدمی .تا ایشان را در آن وله پندار افتد در سوزش آن آتش ،كه مرا چون
بدانكه هر كه در آمد بازگشتنش كفر است ،اما رونده باید كه این چنین علم را سوزد كه آدمیم ،كوه را نیز سوزد ،كه ما هر دو را صال در داده آمد.
بشناسد .و رمزی از صنعت او اینجا پدید كنیم كه از زندگانی او بر مرید چه اما بی چاره واله كه بدینقدر تمییز نداند كرد كه سرای هنوز بدل نگشته ،و این
پیدا آید كه چون گفت او را استعمال كند ،یا عبارت را سماع دید ،خود را باید آتش آتش دوزخ نیست كه دوزخ را خود بدین آتش عقوبت كنند .عقوبت دوزخ
كه طلب كند كه بر هیچ چیزش آرام هست ،یا عبارت او مر او را از همه نه از خیانت است ،اما اظهار كرامت دوستان است كه دوزخ را برای آن نهادند
آرامگاهها بركند و همه قدر او را بی قدر پیش او نهد و نشان دل گم شده كه همه را قهر كنند و بترسانند .چون دوستان را بدانجا درآرند ،آتش دل ایشان
بازیابد. دوزخ را دور كند ،آن دشمنان را پندار افتد كه آتش ما را نخواهد [گرفت.
اكنون آن صحبت را نگاه دار كه از او بهره تمام برگیری .صاحب دوزخ را این عقوبت نمایند كه دشمنان از من بترسیدند.
صحوراسماع كردن مسلّم است ،كه این تجربه ها یافته باشد .و او تواند كه و دیگر به كه رفتنشان برای آن است كه تا تسبیح هر سنگی شنوند و بدان
مریدان را در سماع از صالح و فساد بازدارد ،و شرایط ایشان معلوم كند ،و سماع خوش گردند .خود را و كوه را معزول كنند ،و در آن والهی با دوست
از روزگارشان انصاف بازخواهد ،و از حاضری دلشان نشان دهد ،و از مناجات كنند كه از كلی خالیق بیخبر گردند .هرچه خواهند بر موجبه دوستی
صحبت وقتشان بازخواهد ،و در تواجدشان سخا و ایثار خواهد ،و دریافتن خواهند .یا وصال خواهند یا از فراق بازداشت خواهند .و حق از آن كریمتر
حالشان درستی طلب كند ،این پیر را نشان حكمها روان باشد ،كه او اهل دید است ایشان را بدین حكم بگیرد ،كه مغلوب ویاند و از مغلوبان در گذاشتن
باشد .و هركه در صحبت وی بود روزگار تمام یابد ،چون حكم و اشارت وی فضل محض است.
را پاس دارد. اما چون از آن َولَه بیرون آیند ذرّه ذ ّره برایشان بگیرند ،زیرا كه از سُكر به
پس كسانی كه در این راه در آمده باشند و به جاهالن این راه اقتدا كردند ،از صحو آمده باشند .تا در سُكر است به وی اقتدا نشاید كرد .چون صحو آید اقتدا َ
49
حالت زندگی خبر نیافتند .به صورت آمدن و هم بر صورت ماندند ،كه چنان
بحر ششم كس را طلب نكردند كه طالب وی نیازمند باشند ،و اینها خود نیازمندی را
بحر ششم جمال است و گوهر وی رعایت. طلب نكردند .نیازمند طالب آن مرد اهل دل است كه جز معنوی زندگانی را
این بحر جمال بحری است كه غواص را مستغرق لطافت و اظافات خود كند. قبول نكند كه قوت خود بیابد.
و مقدمه یاد كرده شد كه حق را ـ ع ّز اس ُمه ـ جالل و جمال یك صفت است. اما مرد باید كه دل را بازشناسد كه صاحب صحو است یا صاحب قبض است،
هركه را بدان بحر غرقه كردند و جمال را بر او كشف كردند ،وی از یا صاحب سُكر است ،یا صاحب حزن است یا صاحب وجد است ،یا صاحب
تصرفات فنا گشت و به یافت جمال بقا یافت ،و بر وی هیچ چیز مشتبه نماند ،و وقت است ،یا صاحب حالت است ،یا صاحب كرامت است ،یا صاحب خواست
بدین علوم وی را مشكل نماند .اما كسانی كه از این كشوف در حجاب ماندند، است ،یا صاحب حیات است ،یا صاحب بصیرت است .و از سیرت هر یك
در پایگاه جهل مستقیم گشتند ،آن كار ایشان از بی بصیرتی است .خود این بگوییم:
حدیث ع ّز ت آن است كه نظر نامحرم را به حضرت او دیدار ندهند .و هر صاحب صحو در مقام فرح باشد ،و صاحب قبض در مقام جالل ،و صاحب
نااهلی را نقمت آن والیت میسر نشود ،كه این مرتبه خاص خاص است .پس سُكر در مقام غلیه و صاحب حزن در مقام آرزومندی ،و صاحب وجد در طلب
خاص در حق خاص خاص عام است ،كه وی در حكم جالل است .وی بر نكته وله باشد ،و صاحب كرامت طالب اظهار خود ،و طالب فراست شهرهكننده
اهل جمال دیدار ندارد ،دیگران را كجا دیدار باشد؟ خود باشد ،و صاحب حیات طالب وجود باشد ،و صاحب بصیرت طالب وصال
اما این سخن را با اهل او گفتن به رموز و اشارت است ،كه وی را بینایی بر باشد.
كمال است ،و هر نیازمندیی به عبارتی است كه وی بیند دوستی گرفتار است. پس هركسی در بحر بهره خود غرقه گشتند .از غرقه شدگان مرد را عبرت
گفتن این علم برای دو تن مباح است ،دیگران را در آفت افكند ،كه هر كه را باید گرفت ،كه ایشان را مقتدا كسی باشد كه در او بهرهای نمانده باشد .پس این
دل از دو عالم شسته است و جان به نزد وی بی قدر گشته است و او از منزل صاحب صحو است كه آن همه در او جمع است ،و او از همه گذشته است .این
عادت بیرون رفته ،مستحق این علم باشد كه بر مستحقان بخشودن و بذل كردن دیگران از او شاخ شاخند و او جمع است .پس هر كه خواهد كه از تفرقه
سزاوار است. مهذب تربرهد ،او را به جمع تقرب باید كرد ،تا دل وی جمع گردد و در راه ّ
اگر كسی را در كل عمر خویش نظری افتد بر بقای جان خود ،معنی دوستی آید ،كه این بحر الهیت منكر عظیم است .اما غواص را بدان بحر قدیم باید بود
با وی حرام است گفت .این كه جمال غارت كننده همت هاست و تفرقه كنندة و ترك دل و جان باید گفت تا بر او مسلّم گردد و بود و نابود جان ،كه حق بر
جانها است .اگر نه چنین بودی ،كمال جمال بر اهل جمال پدید نیامدی .كمالش سّر و نهان ،خود علیم است و جان دادن در این راه با بیم است ،چنانكه قایل
در حق بینا افتد تا وی مستوفایی؟ خود كند تا به نزد او نماند از دل و سّر گوید:
چیزی .نه بقای مقامات داند ،نه بقای احوال .از همگیش بستاند و به زوال هر نظم
همه مزین كند ،كس را تأسف خوردن نباشد. ایــن بحــر الهیش عظیم است و عظیم
اما حیا وی را اسیر كرده باشد .به خجالت متحیر گشته باشد ،كه باری صد غــواصی بــدان بحـر همـی بود قدیم
هزاران هزار جان بودی تا آن را ایثار این راه كردمی .پس كدام حوصله است تـــرك دل و جـان به نزد وی باد سلیم
كه این حدیث را رد او مجال باشد. چون بـر سّر والهیش حق هست علیم
چون حالت مرد در كشوف جمال بدین صفت گردد ،وی را كامل خوانند كه او
50
نگاه دارد .گزارد امرشان اكنون زیبا گردد كه در پرستش معبود را ببینند نه از جمال الهی بی كمال است .آنها را هم حق داند كه در این پایگاه چه گرامی
پرستش را .ایشان را گفتم در آن سه وقت بار دهند .اما كس بر آن روزگار بندگان باشند .و از صد هزاران كه در این راه درآرند ،یكی را بدین محل
مطلع نشود .ایشان را خود برایشان دیدار ندهند ،كسی دیگر ایشان را چگونه رسانند ،دیگر همه طفیل وی باشند ،كه مراد است .هركه دوستی را به دعوت
ببیند كه دوستان را به دیدار هركس ندهند؟ خویش خواند ،چند كس را در آن دعوت به طفیل او درآرند تا ندانند كه مقصود
اما ایشان را بر چند هزار كس دیدار دهند برای اكرام ایشان را .و نمایند مر كیست .و این برای مغیب گردانیدن سّر وی باشد ،بدین معنی كس خواص حق
ایشان را كه هركس را بر چه داشتیم .و معلومشان گردانند كه از ما چه را درنیابد .چند هزار كس از عبارات و اشارات اُنفاس وی راه یابند ،و واقف
خواستند و ما مكافات خواست جزای ایشان چه دادیم .و كشف گردانند سّرهای نگردد كه او را با حق چه سّر است .بدانگه او از حق به هركس ننگرد.
آن كسان را كه حق را بر ایشان دوستی است و ایشان را با حق .و نمایند مر چون اذن حق مر او را بیاگاهاند ،تا درخواند ماندگان راه را .و بصیرت خواهد
ایشان را كه دوستی بی علت كراست. سالكان راه را ،همه در كار وی كنند كه ایشان راحت عالماند و مردانند .و
این همه را بدیشان نمایند ،اما یك لحظه شان بدیشان باز نمانند ،و در كارشان مردشان از آن خوانند كه مراد همه كس از ایشان برآید كه ایشان از حق
تصرف نمایند ،و در گذاشت و داشتشان تمییز نمانند .بدانگه نظر جمال این درخواست نكنند از شرمگینی اما چون اذن پادشاهی باشد ،در آن وقت كه لطف
همه را بر سّر ایشان فراموش گرداند .اگر نه چنین استی ،81استده 82نیندی كه با حق برایشان بسیارگردد ،و در آن نواخت امرشان كنند كه بخواهید آنچه تان
چندین هزار كس بنشینند و بیایند و بروند و بگویند و بشنوند و ببینند و بنگرند، باید .و سّر آن خواست بر ایشان كشف گردانند كه چه خواهند و كرا خواهند.
سّر ایشان بی خبر باشد از این همه كه گفتیم .پس كه دریابد مر ایشان را كه آنگاه كه خواهند آن خواست را هیچ رد نباشد .بدان كه در حق خود نباشد ،كه
عزتشان بدین بزرگی است؟ اگر بدینها باز مانند ذلیل باشند نه عزیز ،كه ذلیل اگر در حق خود خواهند ،هرچه خواهند تحت آن نعمت است كه ایشان را
را به هر جای گذارند ،اما عزیز را از همه جایگاه نگاه دارند كه ایشان دادهاند ،تا از آن نعمت به تحت نیایند .ایشان را از این بیادبی نگاه دارند كه
محرمند ـ و محرم را به نامحرم ننمایند برای ع ّزشان. اهل حال را اگر رعایت حق نیستی ،به هر لحظه صد هزار جان خراب
آن را كه جمال است شهید حق است ،زیرا كه شهیدی وی مشاهده حق است، گردیدی و ایشان از شرم آب گردندی .و هر قطره آب كه بر اهل گورستان
كه در آن مظالم سّر هستی وی را برداشتند كه شهادت از مشاهدهاند .چون افتدی آب حیات گرددی ،و اگر بر كوهها افتدی همه بسوزندی ،و اگر بر
ایشان را آن همه شهادت نبود ،این همه تمییز و تصرفات كه وصف كردیم از زمینها افتدی همه نرگس و ریاحین رویدی ،و آن همه از تأثیر جمال حق باشد.
ایشان غارت گشت ایشان ُكشتگان حقاند در حرم مشاهده او .ایشان را از 80
به خواست اختیار ایشان آنگاه محو گشتند كه آن كشف جمال به نوراستده
مصاف آزادیشان بیرون برند .مبارزی از عنایت حق بود ،و تیغ نمود حق بود. گشتند از خود و از حجاب به كشف آمدند.
و «سیف قاطع» آن را گویند تا بر زره عافیت وی زد .تیغ از مكان جاه افتاد تا پس با خودی باید كه اختیار كنند ،و محجوبی باید تا سوال كند .پس ایشان را از
از هالك دید خودش برهانید. این مرتبه بیرون بردند .اگر اختیار كنند اختیار دوست كنند ،اگر سوال كنند به
این چنین شاهد را بزرگواریست در این عالم ،و در آن عالم .پس هر كه را اذن دوست كنند كه ایشان را در نظر آید ،صاحب نظر معطل باشد از عمل و
مشاهده باید ،گو سفری بدین بحر كن كه جهاد اكبر است و این گردیدن است. تمییز و تصرفات و اختیار خود .از این معطلیشان واجب كند كه در كشوف
پس آن گردش كه پیغامبر گفت ـ علیهالصلوه والتحیه ـ َر َجعنا ِمن َال ِجها ِد اال َكبر جمالاند.
َصغر».
ِ اِلَی ِ
الجها ِد اال اما معطل امر نباشد ،كه آن وادی هالكت است و حق ایشان را از آن وادی
- 81هستی
- 82ایستاده - 80ایستاده
51
از خود خو كند ،و از جمع تفرقه دور باشد ،و در تابش جمال قوی گردد ،و و تصدیق او از آن باشد مر جمال پادشاهی را .و این شعاع صدیقان است كه
سوختة این حدیث شود ،كسوت انفراد بپوشد ،به میدان تجرید قیام آرد و انتظار حق مر ایشان را نوری دهد به باطن تا حاضر حضرت او گردند و از كشوف
نظر نگردد ،و در هر چیزی بی خبر گردد .آنگاه وی را به نمایش حد حیات مشاهده او دور باشند« .قتیلهللا» این را خوانند ،كه جمال بر او كشف كنند تا
جمالی دهند تا شخص بقای وی در حركت آید ،كه بیاذن حق لحظهای جنبش حیات عادت وی فنا شود .از آن فناش بقا دهند ،پس این بقا بر دید و دیده گشاده
نیارد ،و بیاذن وی سماع نكند ،و جز به نمایش وی نظر نكند ،و جز گل است .گو فنا را برگزین كه هر آینه فنا خواهد شد .تا آن بقا نیابی این در حدیث
وصالش نبوید ،و جز اسرار دوستی با وی نگوید ،و جز مشتاق مشاهده وی حاضر كی درست آید؟
نباشد. اما حاضر خاص را بیع و تجارت نماند .ایشان خود بقا فدا كنند نه فنا ،كه در
اهل جمال را به چندین لطایف میپرورند .وی از آن جمال باز نتواند بود اگرچه ایشان خود دید بقا نماند .ایشان به باقی حقیقت حق را شناختند .همه بقای خود
یك نظر است ،كه نمایش آن همه حالها بر وی حرام كند كه از خود به هیچ چیز بدین تحدیث درباختند .نماند به نزدیك ایشان اثر بقا و فنا ،كه اثر ماندن ،مرد
ننگرد .اما به اذن دوست نگرد ،و هیچ طعامی و شرابی بیاذن جمال نخورد، بَ ّر را باشد نه مرد بحر را.
و هیچ نطقی نزند تا آن جمال نبیند. پس ایشان در بحر جمال مستغرق گشتند .از بقا همچنان پاك گشتند كه از فنا ،و
در بحر جمال مسافران را به فنای خود این چنین منزلتی دهند .به جانها تقرب از فنا همچنان پاك گشتند كه از بقا ،و از حضرت همچنان گشتند كه از غیبت،
باید كرد كه صد هزار كس را در این عالم آوردند و بیرون بردند كه صالی و از محبت همچنان گشتند كه از عداوت ،و از معرفت همچنان پاك گشتند كه
این حدیث بر دلشان راه ندادند ،و در همه عمر انگشت نیاز بر حرف این سّر از نكرت ،و از توحید همچنان پاك گشتند كه از شرك ،و از وصال همچنان
نهادند ،و حقیقت این علوم را تمییز نكردند ،و به لسانشان مبتالی تكرار كردند. پاك گشتند كه از فراق ،و از كشف همچنان پاك گشتند كه از حجاب ،و از قرب
پس كسانی كه این حدیث را تمییز دادند ،گو :دل و جان و دیده فدا كنید ،و سوز همچنان پاك گشتند كه از بُعد ،و از اُنس همچنان پاك گشتند كه از وحشت ،از
محبت را غذا كنید ،كه تشریف این راه بس بلند است ،و ع ّزتش مكرّم است .این بسط همچنان پاك گشتند كه از قبض.
سفر را اختیار كنید و بدین بحرها غواصی كنید كه این راه مق ّدمان است كه این پس سّر حكم دریا این است كه مسافر خود را از اینها پاك گرداند ،واصف این
بقای هر مرد را بضاعت این بحر است ،تا در آن بحر بقای وی اثبات گردد ،تا حی باید ،و بحر حی را میت گرداند .پس بحر جمال اولتر كه بر اهل خود این
از بقای جان تب ّرا كند كه بقای جانداران بقا فناست ،كه هر كه را بحر جمال معاملت كند.
جالل گردد وی محرم وصال گردد .پس هركه را محرم وصال گردانند ،كدام آنگاهش بقا دهند تا باقی به جمال دوست باشد و ناظر او نه .ناظر این چیزها
دوستی است از آن برتر ،و كدام عزتی است از آن خوبتر ،و كدام كرامتی كه اهل حال را از عدم دل همچنان بیرون آرند كه صدف را از دریا ،و از عدم
است از آن مكرم تر ،و كدام رتبتی است از آن عالیتر ،كه بنده را به وصال ِسّرش همچنان بیرون برند كه ُد ّر را از صدف ،و از دید آن بردنش همچنان
خوانند؟ چنانكه قایل گوید: بستانند كه غواص را از دیدن دریا .و در حضرت جمال او را آالیش علت
نظم نماند ،و قبول كردن همت نماند ،كه مان ِد این چیزها را بدان حضرت بقا
چون یافت بقا مسافر از بحر جمال خوانند .و این بقا همچو شخصی باشد كه در او جان نباشد ،و معطل باشد از
زان میتابد بقای جانش به كمال نظر و سماع و نطق و حركت .و چون روح را در او مركب كنند ،سماع یابد و
آن را كه شود مسلّم از ع ّز جـالل نظر و نطق و ش ّم و حركت .پس این بقا را حیات همچنان است .بسیار باید تا
ُد ّریش دهند از صدف كشف وصال مر این را حیات بقا باشد.
اول قدمش بقاست تا استقامت یابد ،و بدان حضرت مؤانست یابد ،و تنها بودن
52
وی چه كرد و آداب آن نگه تواند داشت ،كه جاهل بیادب بود ،و احكام و بحر هفتم
اركان هر مقامی نداند .چون این علمش نباشد ،آن نعمت نیابد ،سّر این علم كی بحر هفتم مشاهده است و گوهر وی فقر است.
كشف گردد؟ پس پادشاها گفتهای كه« :نیكویی مرا با بندگان بگویید» .این از این بحر مشاهده بحر قدم است ،و این مشاهده را به هر بحری اثبات كردمی
برای آن گفته شد ،و اگر نه ،كرا زهره و یارای آنستی تا حدیث مشاهده تو كند. مشاهده حق ـ سبحانه و تعالی ـ در عبارت هیچ واصفی نگنجد ،كه هرچه
در گذار بیحرمتی ما ،و مگیر بر ما بیادبی ما را و تصرف ما ،تا حرفی چند وصف كنی نشان پذیرد ،و نشان به مكان و جهت نزول كند تا واصف خود را
از نكویی تو بر بندگان ایثار كنیم به حكم صدقه كه هر معلومی را واجبی است. از مرتبه ایمان دور كند.
پس واجبات این نعمت آنست كه رهروان راه را مرحلهای دهی .اما بباید اما حضور مردم خواستیم كه حاضر كرده حق باشد نه حاضركرده خود .و آن
دانست كه هر كه را مشاهده حق به سّر كشف گردد وی حیات یابد .وی را زنده اشارت كه كرده شد به رموز اهل او ،او را قوت داده شد .و آن همه بحور در
خوانند .و آن زندگانی آن است كه پاكیزه حیات باشد ،و حیات طیبه آن را این بحر مستغرق است .و مستغرقی مر تصرف مسافر را میخواهد كه آن
خوانند. سخن در معرفت و وحدانیت و الهیت و ربوبیت رفت ،و حق بدان صفت قدیم
اما گوییم كه كدام دیده است كه مشاهده بیند ،و حیات كرا باشد و پاكیش چه است و در آن هیچ تناقض نیست .احوال است تا به هرچه سّر وی را كشوف
باشد .و هركه را بدین نعمت سزاوار كنند صدهزار نور مقدمه راه او كنند ،و آثار حق باشد و صفت وی چه گردد.
از حس بگذرانند ،كه بیآن نور پاكی وی را حكم نكنند .و از آن عبارت نتوان شرح سیرت معاملت ایشان كرده شد كه حق بر سّر هر یك چه نیكویی كرد تا
كرد ،كه هرچه را در عبارت آری حد و نهایت است .و آن نعمت خدای است مریدان را صدق زیادت گردد ،و نیازمندان را طلب حقیقت ،و گرفتاران را
در وصف نیاید .و انوار از نور غلبه كننده نظر باشد ،پس نتواند دید چگونه تسكین دل باشد .و مكشوفان را تجربه ،و محجوبان را امید نجات باشد .و
وصف كند؟ اما بر او پیدا گردانیدن آن نورها را اكنون پدید كنیم ،كه ثمره هر رسیدگان سُكرت 83را خلعت ،و مجاهدان را تأدیب علت باشد .و عالمان را بیان
نوری را بر دل و سّر وی چه اثر باشد ،و او را به چه صفت بیارایند .و از آن حقیقت ،و عارفان را نشان طریقت باشد .تا هركسی بر حسب حال او چون
انوار پانزده نور یاد كنیم. ذكر این سخن را سماع كند ،نشان در روزگار خود بیابد ،و از هرچه ماندنی
اول :نور هدایت ـ پاكی دل مرد را بیاراید تا كلی امر را واقف گردد ،و سّر است بگذرد.
عبودیت خویش ببیند ،و آثار ُربوبیت حق را در آن ارادت بیند .بریده شود ّ
پس این شرح در صفت مخلوقات افتاد كه مشاهده حق ـ عز اسمه ـ از وصف و
عالقه دل او از كل خالیق ،چون در استقامت یابد ،شرایط آن نور بجای آرد. ادراك منزه است ،كه او پادشاه لم یزل و الیزال است .احدی است كه او را
دوم :نور عنایت باشد ـ ثمره او آن است كه مرد را دیده در غنای حق گشاده دیگری نیست ،و عارفان را بجز او پروردگار نیست .و این حرفی كه در
شود تا آن آثار بی نیازی او را بیند و سّر نیازمندی خود را واقف گردد .چنان مشاهده گفته شد ،در جوف این كتاب ،برای ابتالی مرد است تا بطلبند از خود
مشتاق محبت حق گردد كه بیقراریش به نهایت رسد ،تا همه نیكویی او بیند بر حق خدایی كه بنده را بدان بنده خوانند كه در بند دوستی وی بود ،كه حق ـ
خود. تعالی ـ از كل خالیق بی نیاز است و بنده نیازمند .اما تا حق مكاشفه خود بر
سوم :به بحر مذلتش غرقه كنند ،كه اگر عصمت خدای نباشد به هر لحظه بنده كشف نگرداند ،بنده سّر بی نیازی حق را و نیازمندی خود را نبیند.
هزار جان بذل كند ،تا در آن استقامت یابد و ّ
مهذب گردد. اكنون كلمهای گفته شود به رمز و اشارت آن علوم مشاهده را ،وصف نتوان
چهارم :نور معرفت كشف گردد .آفتاب بیند كه از مشرق سّر او برآید و بر كرد جز علم را .مرد عالم باید كه چون بدان نعمتش رسانند ،بداند كه حق با
مغرب دل او تابد .و ثمره آن نور بر وی آن است كه معرفت همه خالیق را در
مظالم دل وی بگذرانند ،و آن اشارتی باشد كه همه خلق به نزد وی نكره گردد. - 83مستی و بیهوشی و وجد
53
بازگردد از همگی خود به حق .اما هنوز طریق ندیده باشد و جمال معرفت و شناسا گردد بدان نعمت كه :حق با من چه كرد و مرا از كجا آورد؟ و در آن
نیافته .اما به اشارت آن نور همی رود ،چنانكه كسی در تابش صبح رود ،و این نور همچنان بیند این چیزها را كه كسی در آفتاب روشن به ظاهر ذره هوا را
رفتنش را بازآمدن نیست .اگر باز افتد سختی خطر است .لغزیدن این طایفه آن بیند .آنگاه دوستی بر او زیادت گردد .پس مقامها را بدو نمایند .كراهت این دید
است كه از رفتگی به خطوتی و لحظتی باز مانند. مر او را حاصل آید .و این اشارت حق باشد كه از آن همه درگذرد.
دهم :نور اجابت بر او كشف كنند .و ثمره آن نور بر وی آن است كه سّر پنجم :نور احسان بر او كشف گردد .و آن نوری باشد تا بنده كه دیدة مرد را
مناجاتها را دریابد ،و اختیار حق را از اختیار خود بداند ،تا اگر با حق مناجاتی مغلوب كند .هر چند خواهد تا از حق شكر كند فرو ماند .و ثمره آن نور بر
كند به اختیار حق كند. روی آن است كه هر احسانی كه از خلقان به وی رسیده است به نزدیك دل او
یازدهم :نور لطافت بر وی كشف گردانند .و ثمره آن نور بر وی آن است كه حاضر كنند .پس سّر نیكویی حق بر وی پدید آرند ،تا بداند كه آن همه حق كرد
امیدوار حق گردد كه ساعهً فساعهً وی را گویی دیدار نماید .و وجد و وقت و نه ایشان .آنگاه معیشت و راحت همه خالیق مر او را شدت نماید .و اشارت
حال كه مرد را باشد در این حال باشد .سُكر و غلبه و انفراد در این محل باشد. حقی باشد تا دیده از دنیا و اهل او برگیرد.
اما آن تابش او را از آن بی خبر كرده باشد ،هیچ واقف روزگار خود نگردد. ششم :نور یقین را بر وی كشف گردانند .و ثمره این نور بر وی آن است كه
دوازدهم :نور سعادت را بر وی كشف گردانند .و ثمره آن نور بر وی آن است فنای دنیا را بیند .همچنانش كراهیت آید كه پرهیزگاری به ضرورت حرام
كه از همه درگذرد ،كه تا سعادت وی را مدد باشد .از همه اِعراض كل یابد،كه خورد .و آن نور حجابی را از پیش دل او دور كند كه در این نورها آن ندیده
هر نوری را نور دگر غالب تر باشد ،تا مرد از او وا ستده گردد .و تا در آن باشد .آن حجاب غفلت است .عقبا را بر دیده دل او برهنه كنند تا از سّر گور
تابش مر او را نموده گردد اشارت حقی كه« :بیش به قدم كار خویش نظر واقف گردد .و سّر صراط ،و عقبه های راه قیامت و دوزخ ،و نامه خواندن ،و
مكن» ،بدان سّر آن نور در خود نیافته باشد. بهشت ،و درجه آن ،همه سّر وی را معلوم گردانند .آنگاه دل وی را از آن
سیزدهم :نور وحدانیت بر وی كشف كنند .ثمره آن نور بر وی آن است كه خود گسستگی پدید آید .و این اشارت حقی باشد مر او را كه از این همه درگذرد.
را از این همه مفرد بیند ،كه هیچ عالیق راه وی نگردد .ناظر آن نور باشد ،و بیش بر دل وی ذكر این چیزها نگذرد.
پشت بر این والیت آورده باشد .و این نورها همه حدهای دل را بدو بنمایند .و هفتم :نور صدق بر وی كشف گردد .ثمره آن نور آن است كه او را بر حد
این دل را مسافتی نیست كه ركنهای این را بیند .اما وجد ،ركنی است به نزد راستی نگاهدارند كه بیش حق را نه برای این پرستد و نه برای آن ،و نه
او ،و وقت ركنی ،و حاضری ركنی ،و محبت ركنی .دیدهاش از این همه باید عوض خواهد و نه لباس و خورش .آن نور وی را بدین راستی بدارد .ص ّدیقش
برگرفت .آنگاه در این فردی متحیر گردد دلش از تمیز و تصرف و تصرف بدان خوانند كه از هرچه اعراض كرد بیش بدان تقرّب نكند.
كردن. هشتم :نور رعایت بر وی كشف كنند ـ كه ثمرة آن نور بر وی آن است كه نگاه
چهاردهم :نور جالل بر وی كشف گردد .و ثمره آن نور بر وی آن است كه داشت حق بیند بر خود .دارندة خود او را شناسد .كلی دنیا و عقبا اگر ملك وی
چون فراق مستولی گردد ،كه از وطن خود رفته و بدوست نارسیده و دیدن آن گردد خود را از آن غنی بیند .اگر كلی عالم بال را به نزدیك او آرند ،خود را
چیزها فرو نیامده ،گوید« :اگر ما را خواستندی ،دل خوش و وقت خوش از ما در آن مبتال نبیند ،تا نظر او بر نور باشد .همه نظرها را از دل او محو كنند.
نستدندی .» 84و آن خود عنایت حق بوده باشد ،كه او را از نظاره دل استده هرچه مرد را بر چیزی اعتماد افكند ،و از چیزی رنجور گرداند ،آن گره دل
باشند نه دل را از او .و این از برای آن باشد تا واسطه دل را از خود بنهد ،و وی بوده باشد .پس این نور آن همه گره ها را بر وی بگشاید ،بدان كه سّر هر
چیزی كه بنماید ،و مجردی این طایفه به دل است و به تابش آن نور.
- 84نستاندن نهم :نور انابت است كه بر او كشف كنند .ثمره آن نور بر وی آن است كه
54
دعوی نكند كه حق را به دل دوست دارم .این طایفه كه به دل خویش فریفته
نگشتند برای این بوده است.
پانزدهم :نور عظمت بر وی كشف گردد .و ثمره آن نور بر وی آن است كه
بزرگی همه مقامها به نزدیك او خرد گردد و محقری خود را در آن تابش بیند،
تا چیزی نماند از دل بیدار گرددَ .ر َزقنَاهّللا ُ .و اِیا ُكم مقا َم العارفینَ المعاشقینَ .
55
هو
121
الطيور
رساله فارسي و رساله عربي
56
«وال تُلقُوا بِاَي ِدي ُكم اِلَي التَّهلُ َك ِه .»86و از آشيانه خويش بيرون ،كه اگر ميندازيدَ . بسم هللا ال ّرحمن ال ّرحیم
شما پاي از آستانه به در نهيد ،آسيا بال بر سر شما بگردانند ،و پاي شما به كنج
رنج فرو شود .و مصلحت كار شما آن است كه همه در خانه خويش ُمقام كنيد. رساله الطّيور
چون اين ندا بشنيدند شوق ايشان زيادت گشت و بيآرام گشتند و گفتند:
بل تا بشود ز بهر جاني جانم امام ربّاني ،سيد االولياء ،قطباالصفيا ،احمد بن محمد الغزالي ـ ق ّدس هللا روحه
توبه نكنم ز عشق تا توانم العزيز ـ گفتا :اگرچه مرغان بسيار بودند و خوي و سرشت و آواز ايشان
و همگنان گفتند :ما را از آن مقصد چاره نيست ،تا كه هالك شويم پشت مختلف بود ،و هر يك از ايشان را كشش به آشيانه دگر و منزلگاه ديگر بود،
نگردانيم. ليكن همگنان با يكديگر ياور شدند و اتفاق كردند كه :ماراالبد پادشاهي بايد كه
چون دوري از آن روي نميدارد روي به هر وقت به درگاه وي رويم و حاجت خويش بر وي عرضه داريم .پس اتفاق
آن به كه از آن روي نگرداني روي كردند كه هيچكس را كاله مملكت و تخت پادشاهي زيبنده تر از سيمرغ نيست،
به حكم آنكه شفاي بيماري ما ،جز در خدمت نيست ،و آرزومندي ما به شفا جز و شرايط پادشاهي او را ميسر است .او را به پادشاهي ببايد نشاند ،كه اگر مابي
به طبيعت نيست .و اگر ما بدين سعادت نرسيم ،آن بود كه بي عقل و مدهوش مالكي در صحرا زندگاني كنيم ،در دام دشمن افتيم« .اِ ّن َال َشيطانَ لَ ُكم ع ٌّ
َدو
شويم .فخر و شرف ما در بندگيست« .لَن يَستَن ِكفَ ال َم ِسي ُح اَن يَ ُكونَ عَبدَا هّلل ِ فَاتَّ ِخ ُذوهَ َع ُد ّوآ» ،و بدان مبتال شويم.
َوالَال َملئِ َكهُ ال ُمقَ َّربُونَ .»87 شهري كه درو سايه سلطان نبود
چون زلف تو يك ساعتم آرام مباد ويران شده گير اگرچه ويران نبود
جز در حلقم حلقه تو دام مباد س لَكَ
و اگر سايه حشمت ملك بر ما نبود ،از دشمن ايمن نباشيم« .اِ َّن ِعبا ِدي لَيَ َ
تا نام و نشان عشق باشد به جهان ُلطان »85پس خبر پرسيدند و آشيان وي طلب كردند .كساني كه به َعلَي ِهم س ٌ
جز بنده و عاشق توام نام مباد حضرت رسيده بودند ايشان را خبردادند .گفتند كه :ملك سيمرغ در جزيره
پس چون به يكبار به بال همت در پرواز آمدند ،منادي آواز داد كه« :العافيه ع ّزت و شهر كبريا و عظمت است .آرزوي حضرت ايشان را ،يك انديشه و
فيالزاويه» .سالمت را به غنيمت داريد ،و پا در بيابان بي پايان منهيد ،كه در يك همت كرد .و طوق شوق بر گردن افكندند ،و نطاق اشتياق در ميان بستند،
راه شما درياهابالي خونخوار است كه عمق آن را نهايت نيست ،و كوههاي و نعلين طلب در پاي كردند ،و به يكبار قصد برخاستن كردند تا پيش تخت ملك
بلند است كه بلندي آن را غايت نيست .و شهرهاي گرمسير و شهرهاي شوند ،و از وي خلعت سعادت يابند ،و در مرغزار كرم و روضة رضاي وي
سردسير .و بسياري از خاليق بدين سبب پشت بدين خدمت كردهاند ،و از خطر چرا كنند .و آتش شوق از دل ايشان شعله ميزد و راه را به زبان طلب مي
بال فَاَبَينَ
َرض َوال ِج ِ
ِ ت َواال راه ترسيدهاند كه« :اِنّا ع ََرضنا اال َمانَهَ َعلَيال َسموا ِ جستند.
اَن يَح ِملنَها َو اَشفَقنَ ِمنها و َح َملَها اال ِنسانُ .»88بر قوت خويش اعتماد مكنيد و گفتم كه كجات جويم اي زيبا يار
بدانيد كه :هيچ زياني بيش از فرمان بردن دشمن نيست ،و روا بود كه تقدير گفتا كه دگر به وصل اميد مدار
- 86قرآن 2/195و خود را به مهلكه خطر نيفكنيد. ايشان بر سر اين آتش نشسته ،منادي آواز داد كه :خويشتن را در تَهلُكه
- 87قرآن 4/171هرگز مسيح از اينكه بنده خداست استنكاف ندارد و فرشتگان مقرب هم [به
بندگي خدا] معترفند. - 85قرآن 15/42هرگز تو را (ابليس) بر بندگان (مخلص) من تسلّط نخواهد بود.
57
اين بار دلم ز عاشقي جان نبرد مرگ راه شما بزند و شما به مقصود نارسيده ،و از كوي دوست هيچ ناديده.
اينست سزاي آنكه فرمان نبرد چون اين ندا بشنيدند ،كه« :اَلنّاسُ َحريصٌ عَلي ما ُمنِ َع» ،حرص ايشان زيادت
اندر بُنَه دارم از غم اكنون باري شد و به يكبار بيقرار شدند و به صفت اضطرار گشتند و گفتند:
دردي كه به هيچ روي درمان نبرد ما خيمه عاشقي بر افالك زديم
پس همگنان در اين مقام عاجز گشتند و گفتند :بازگشتن با نوميدي كار نامردان پس آتشي نيستي در امالك زديم
بود ،و بازگشتن نيز با چندين ضعف و بيماري كه به سبب اين راه دراز بر ما در عشق دلي بود سرآمد ما را
مستولي گشته است ممكن نباشد ،كه يك بار ديگر پيغام فرستيم تا باشد كه ما را در بتكدهها شديم و در تاك زديـم
به حضرت خويش راه دهد .پيغام دادند و گفتند كه اگرچه تو از خدمت ما بي پس هر يك از ايشان بر بادگير همت نشستند ،و لگامي از عشق بر كام وي
نيازي ،ما از خدمت و دولت و مملكت تو بي نياز نيستيم ،و اين درگاه كردند ،و وي را فرهيخته شوق كردند و پاي در راه نهادند و هوش و قرار و
نيازمندان است ،ما را به حضرت خود راه ده. آرام از خود مي بردند و مي گفتند.
در عشق تو دل خود به وفا ميآريم هر دل شدهاي بهوش نتوان بودن
بد عهدي را به زير پا ميآريم بي نـاله و بي خــروش نتـوان بـودن
گر تو نكني هيچ خداوندي خويش در محنت بيدلي و با درد فراق
ما بندگي خوش به جا ميآريم زين بيــش همـي خموش نتوان بودن
ما مهمان كرم توايم ،به نظر لطف تو خرسنديم .پيغام ملك باز آمد كه :برخيزيد پس پاي در باديه اختيار نهادند كه تا به كنار درياي اضطرار رسيدند .بعضي
و با كلبه احزان خود شويد كه اين حضرت كبريا و بزرگي است ،چشم شما در دريا غرق شدند ،و هركس كه در شهرهاي گرمسير خو كرده بود ،چون به
طاقت تجلي اين حضرت را ندارد ،چنانكه چشم خفاش را طاقت ديدن خورشيد شهرهاي سردسير رسيدند هالك شدند .پس چون به وادي كبريا رسيدند ،باد
نباشد ،شما را طاقت حضرت ما نباشد« .فَلَ ّما تَ َجلّي ربُّهُ لِل َجبَ ِل َج َعلهُ د َّكآ و َخ َّر تقدير برخاست و صاعقه عظيم تمتّن ايستاد و خلقي از ايشان هالك شدند .پس
ص ِعقآ .»90كار اين بار افتاده است .و به يك بار نوميد گشتند و مدهوش موسي َ بادي ال َشكو ُر »89و به جزيره ملك آمدند
گروهي اندك بماندند كه« :و قلي ٌل ِمن ِع َ
شدند و كأس يأس نوش كردند و لباس افالس در پوشيدند و همه دل به قضاي و به درگاه عزت او نزول كردند و كسي را فرستادند تا ملك از ايشان خبر
91
آسماني بنهادند و جان بر كف دست نهادند كه« :الراحه كالموت». عزت بود در حصار كبريا و عظمت .پس ملك سيمرغ ّ دادند .و ملك بر تخت
هر شب كه ز اندوه تو سرباز زنم فرمود تا از ايشان پرسيدند كه :به چه مقصود آمدهاند؟ گفتند :آمديم تا تو ملك
لختــي دگــر از اميــد بر باد دهم ك نَستَعينُ » .ملك سيمرغ گفت :ايشان را بگوئيد كه ك نَعبُ ُد َو اِيّا َ
باشي كه« :اِيّا َ
اي كاش بسوزمي چو پروانه شمع ما پادشاهيم اگر شما گوئيد و اگر نه ـ و اگر گواهي دهيد و اگر نه ،ما را به
كآخر چو بسوختم ز خود با زر هم خدمت و طاعت شما حاجت نيست باز گرديد .پس همگنان نوميد شدند و خجل
پس چون نوميدي ايشان محقق شد ،منادي آوا داد كه :نوميد مشويد «ال يَايئَسُ گشتند و متحير و سرگردان اندوهگين شدند .نه روي مقام ديدند و نه روي
بازگشتن ،و رنج از دل ايشان موج ميزد .گفتند :كارزار است اكنون.
- 90پس وقتي رب او به كوه تجلّي كرد موسي را صاعقهاي گرفت و مدهوش افتاد .قرآن - 88قرآن 33/72ما به آسمانها• و زمين و كوهها امانت الهي را عرضه كرديم همه از تح ّمل
.7/142 آن امتناع كرده تا انسان ( ناتوان) آنها را بپذيرد.
- 91آسايشي مثل موت نيست. - 89قرآن 34/13هرچند ع ّدة قليلي از بندگان ما شكر گزارند.
58
زندگي به حقيقت يافتهاند .و ال تَقُولُوا لِ َمن قُتِ َل في َسبيلهّللا ِ اَمواتآ بَل اَحيا ٌء ِعن َد ِمن َرو ِحاهّلل ِ اِالَّ القَو ُم الكافِرونَ .»92اگر كمال استغناي ما و نهايت ع ّز ما موجب
وت فَقَد هاجراً اِلَيهّللا ِ و رسولِ ِه ثُ َّم ي ِ
ُدركهُ ال َم ُ ر ّد است ،كمال كرم ما موجب قبول است و نزديك گردانيدن و چون شما قدر
95
َربِ ِهم »« .و َمن يَخرُج ِمن بَيتِ ِه ُم ِ
َوقَ َع اج ُرهُ َعلَيهّللا ِ .»96چنانكه كند لطف ما ،شما بدينجا كشيد كه پاي در باديه بي قدري خويش بدانستيد و از درگاه ما عاجز گشتيد و نوميد شديد ،اليق به
طلب نهاديد و ياسمين طلب بوئيديد ،دست لطف ما ايشان را برداشت و به كرم ما آن است كه شما را به سراي كرم و آشيانه نعم فرو آوريم كه بدين
حضرت نزديك گردانيد .ايشان در حضرت ق ّدوس و پرده جبروتاند. درگاه ،نيازمندان و محتاجان و مسكينان و درويشان رسند ،و منزل درويشان
اندر ره عاشقي كم و بيشي نيست است و جايگاه نيازمندان و قرارگاه بي كسان .و براي اين بود كه صاحب شرح
بــا هيچكسي زمـانه را خويشي نيست اعظم عليهالسالم فرمود« :اَلّلهُ َّم اَحيِنِي ِمسكينآ و اَ ِمتنِي مسكينآ واَح ُشرنِي فِي
افكنــده عشق را مالمت چه كني ساكين .»93و هركه به حقيقت نيازمند و مسكين است ،ملك سيمرغ را ِ ُزمره ِال َم
كين كـار به خواجگي و درويشي نيست نديم و جليس و قرين است.
گفتند :ما را آرزوي ديدار ايشان است ،به كدام طريق بديشان رسيم؟ گفتند :شما پس همگنان با قرار و سكون آمدند ،و در رياض نزهت فرود آمدند ،و لباس
هنوز دربند بشريت و قيد اجل و هراسان از كاريد ايشان را نتوانيد ديد. شادي پوشيدند و در خدمت ملك ايستادند و پيش تخت وي صف زدند .پس چون
چون از اين خدمت فارغ شويد و از آشيانه قالب بپريد ،آنگه يكديگر را ببينيد و حال ايشان قرار آمد و به نظام شد و به پادشاه مق ّرب گشتند ،از ياران و حال او
به زيارت يكديگر شويد كه« :اَلنّاسُ ِنيا ٌم فاذا ماتوا انتَبَهُوا» .اما تا مادام كه شما پرسيدند .گفتند :اين جماعت كه در باديه هالك شدند حال به چه رسيد كه
در قفس قالب باشيد و رسن تكاليف بر پاي شما ،بديشان نرسيد. آرزومند ديدار ايشانيم و غمخوار ايشان؟
چون رويم زرد ديد آن سبز نگار از بــس كــه برآورد غمت آه از من
گفتا كه به وصل اميد مدار ترسم كه شود به كام بدخواه از من
زيرا كه تو ضد ما شدي از ديدار دردا كه ز درد هجرت اي جان جهان
تو رنگ خزان داري و ما رنگ بهار خون شد دلم و دلت نه آگاه از من
گفتند :كه حال اين جماعتي كه به حكم ناكسي و بدبختي و عجز از اين خدمت و آن جماعت ديگر كه موج دريا ايشان را هالك كرد و تمساح تقدير ايشان را
بازايستادند چگونه است؟ گفتند كه :هيهات! كه اين نه بحكم عجز ايشان بود، فرو برد ،كجايند تا اين قربت و نزديكي ما بينند و بدانند كه چه منصب يافتيم و
بلكه به حكم نادوستي ما بود .اگر ارادت ما بودي ،اسباب آمدن ايشان ساخته به كدام درجه رسيديم.
والخروج الَ َ َع ُّدوا لَهُ ُع َّدهً ول ِكن َك ِرهَ هّللا ُ انبِعاثَهُم فَثَبَّطَهُم .»97اگر
َ «ولَواَرا ُد
شديَ . در كف سر زلف يار مي بايد نيست
ما خواستمي ،ايشان را به خود نزديك گردانيدمي ،لكن نخواستيم ايشان را، بر لب مي خوشگوار ميبايد نيست
برانديم .و همانا كه شما گمان بريد كه به خود آمديد و آرزومندي شما از ذات چون دامن وصل تو به دست آورديـم
زور و زر و روزگـــار مي بايـد نيست
- 95قرآن 3/169مگوئيد كه آنها كه در راه خدا شهيد شده اند ،مرده اند بلكه نزد خدا روزي گفتند :ايشان در حضرت ملكاند« ،في مقعد صدق عند مليك مقتدر .»94و
خوارند.
- 96قرآن 4/99هرگاه كسي از خانه خود براي خدا و رسولش هجرت كرده و بيرون آيد و - 92از رحمت خدا نا اميد نمي گردند اال گروه كافران .قرآن .12/87
در راه مرگ را درك كند اجر وثواب چنين كسي با خداست - 93خدايا مرا با بيچارگان زنده گردان و با بيچارگان بميران و در زمره مساكين محشور
- 97قرآن 9/47اگر آنها قصد جهاد داشتند ،درست مهيّا مي شدند ليكن خداوند كراهت داشت گردان.
از اينكه آنها را [براي جهاد] بر انگيزاند پس آنها را باز داشت. - 94قرآن 54/55در منزلگاه صدق نزد خداوند مقتدر قرار دارند.
59
رين .»105و آدمي در هيچ حالت ازين دو معني خالي نيست ،و َشيطانآ فَه َُو لَهُ قَ ٌ شما برخاست ـ نه ،لكن ما شما را آرزومند گردانيديم ،و بيآرام كرديم ،و به
آن اثر بر وي ظاهر ميشود .گاهي اين صفت در حق وي درست ميشود كه: حر .»98چون اين ندا بشنيدند،
نزديك خويش آورديم ،كه« :و َح َملناهُم فيالبَ ِّر والبَ ِ
جرمونَ بِ ِسيماهُم »106ـ و گاه اين صفت كه« :سيماهُم في وجُو ِه ِهم «يُع َرفُ ال ُم ِ كمال عنايت ديدند و به غايت هدايت رسيدند و به لطف و كرم پادشاه استوار
ِمن اَثَ ِرالسُجو ِد » .حق تعالي توفيق كرامت كند ،و بر راه راست و حقيقت كار 107
«ولَتَعلَ ُم َّن نَبَاَهُ بع َد ِح ٍ
ين.»99 گشتند و ارباب دين كهَ :
ليم .»108ت ّم ِ
ت هدايت دهد« .يَو َم اليَنفَ ُع ما ٌل و البَنُونَ اِالّ َمن اَتَيهّللا َ بقل ٍ
ب َس ٍ
الرساله بعونِاهّلل ِ و توفيق ِه. فصل
اين سخن كه« :ما به حضرت ملك آمديم» .از كساني درست باشد كه ابتدا بدين
حضرت آيند .اما آن كس كه از آشيانه ملك پريده باشد و به نداي ملك باز آنجا
ك راضيهً مرضيهً.»100 ميآيد كه« :يا اَيَّتُهَاالَنفسُ ال ُمط َمئِنَّهُ اِ ِ
رج ِعي اِلي َربِّ َ
نگويند كه چرا آمديد؟ بازگرديد .لكن گويند چرا شما را خواندند؟
ملك چرا شما را برداشتند و بياوردند؟ و اين بالد بالد قربت و دارالملك كبرياء
و عظمت است .جواب بر وفق سوال ،و سوال بر قدر جذبات ملكَ « .جذبَهٌ ِمن
وازي َع َم َل الثَقَلَي ِن».ق تُ ِ الح ِ
ت َ َج َذبا ِ
فصل
هركه را حوصله فهم اين سخنها و نكتها نباشد ،گو عهد تازه كن و به طور
مرغان آي و بر آشيان مرغان مقام كن و آسايش روحيان طلب كن تا سليمان
صفت گردي .زبان مرغان بياموزي كه« :عُلّمنا منطقالطير »101كه «زبان
مرغان ،مرغان دانند» .و تازه كردن عهد ،به تازه كردن باطن است از جمله
آلودگي و خباثت .و طهارت ظاهر از جمله نجاسات و احداث .پس از آن مالزم
اوقات نماز باش ،و زبان را جز به ذكر حق مگردان ،كه خلق يا در خواب
غفلتاند يا بيدار ذكراند و بر كشيده حقاند كه« :فَاذ ُكرُونِي اَذ ُكر ُكم .»102و اگر
در خواب غفلتاند ،رانده حقاند كه« :نَسُوهّللا َ فَن َِسيَهُم »103اَنفسهُم .هركه بيدار
كر الرّحم ِن نُقَيِّض لَهُ 104
ذكر گشت قرين سلطان شد كه «و َمن يَعشُ عَن ِذ ِ
60
اِذا َعظُ َم ال َمطل ُوبُ قَ َّل ال ُمسا ِع ُد رسالة الطّيور
شق ،و وام ال ِع ِ وق ،و قَ َّو َمها بِقَ ِ جام ال ّش ِ لج َمها ِبلِ ِ فَامتَطي كلُّ ِمنهُم َمطيّهَ اله ّم ِه ،قد اَ َ
هو يَقُولُ: أنواعها و تَبأي ُِن ِطبا ِعها .و َز َع َمت أَنَّهُ ِ اختالف
ِ يور علي الط ِ اِجتَ َم َعت أَصنافُ ُّ
ساح ِه الـوا ِدي أُنظر اِلي ناقتِي في َ
َ َ ُ عن
الخبر ِ َ كَ .واتَّفَقُوا أنَّهُ اليَصلَ ُح لِه َذا ال َّشأ ِن اِالَّال َعنقا ُء و قد َو َجدُوا البُ َّد لَها ِمن َملِ ٍ
ت َميّا ِد شديدهٌ بِالسُّري ِمن تح ِ زائر .فَ َج َم َعتهُم داعيهُ ال ّش ِ
وق و بعض ال َج ِ ِ مواطن ال ِع ِّز و تَقَرُّ رُها في ِ استِيطانِها في
ين أو َعدَها الل البَ ِ اِذا اشتَ َكت ِمن َك ِ هوض اِلَيها واال ِستِظال ِل بِ ِظلِّها وال ُم ُشول ِ ُّ نال ي َ ل ع م
َ العز وا م
بُّ َ .
ص َ ف ه ّمهُ الطّل ِ
دوم فَتَحيا ِعن َد ِميعا ِد ُ
رو ُح الق ِ ُ
بِفنائِها االستِعباد بخدمتها .فَتَنا َشدُوا فَقالوا:
ـــوج ِهك نــو ٌر تَستَضيِي ُء بِ ِه لَها بِ َ ار ِمن ليلي نُحيَيِّها قُو ُموا اِلَيال ّد ِ
و في نَوالِكَ ِمن أعقابِها حا ِدي بعض أَهلِيها ِ نَ َعم و نَسأَلَهُم عن
ِضطرار .فَهَلَكَ َمن كانَ ِمن ِ ختيار ،فَاستَد َرجتَهُم بح ِّد اال ِ فَ َر َحلُوا ِمن َم َح َّج ِه اال ب: ّ
سان الطل ِ ب ،و زَ َع َمت بِلِ ِ كمين القلو ِ ِ ق الكا ِمنَه قد بَ َر َزت ِمن و اِ َذا اال َشوا ُ
ص َّرفَت الح ٍّر .و تّ َ البحرِّ في بال ِد البَر ِد ،و ماتَ َمن كانَ ِمن بال ِدالبَر ِد في بال ِد َ بِال ِد َ رض أب ِغي وصالَ ُكم َ ِ َواحيأالَ ين ِ بأ َ ِّ
صت ِمنهُم ش ّر ِذ َّمه قليله َ ّ
صفُ .حتي خَ ل َ عليهم ال َعوا ِ ِ َّ
َّواعقُ ،و ت ََحك َمت فِي ِهم الص ِ ص ِد ُكم نَح ُو ك ما لِ َمق َ و أنتُم ُملو ٌ
ك .و نَزَ لُوا بِفَنائِ ِهَ ،واستَظَلُّوا بِجنابِ ِهَ .والتَ َمسُوا َمن يُخبِ ُر عَنهُم اِلي جزير ِه َ ِ ِ
ل مال ب« :وال تُلقُوا ِبأَي ِدي ُكم اِلَي التُّهلُ َك ِه». و اِذاهُم بِ ُمنا ِديالغيب يُنادي ِمن َورا ِء ال ُح ُج ِ
بعض ُس ّكا ِن ِ َ
صن من ِح َمي ِع َّز ٍه .فَأخبِ َر بِ ِهم .فَتَقَ َّد َم اِلي َ
الملِكَ ـ و هو في أمن َِع ِح ٍ فارقتُم أوطانَ ُكم ضاعَفتُم َ فارقُوا َمسا ِكنَ ُكم ،فَاِنَّ ُكم اِن َ الز ُموا أَما ِكنَ ُكم ،وال تُ ِ ِ
ضرنا لِيَكونَ َملِيكنا. ُ
الحضور؟ فقالواَ :ح َ ِ الحضر ِه أن يَسأَلَهُمَ :ماالَّ ِذي َح َملَهُم علَي أشجانَ ُكم ،فدُونَكم والتَّ َعرُّ ض لِلبال ِء ،والتَّ َحلُّل بِالفَنا ِء.
فقي َل لَهم :أَت َعبتُم أنفُ َس ُكم .فَنَحنُ ال َملِكِ ،شئتُم أَوأبَيتُمِ ،جئتُم أو َذهَبتُم ،ال حاجهَ بِنا اِ َّن السّالمهَ ِمن سُعدي َو جا َرتِها
اِلَي ُكم. حال بِوا ِديها أن ال تَ ُح َّل علي ٍ
ُ َّ ُ ُ
االستغنا ِء والتَّ َعذ ِر ،أيسُوا و خَ ِجلوا .و خابت ظنُونُهُم ،فَتَ َعطلوا .فَلَ ّما َ ُّ فَلَ ّما أَ َحسُّوا بِ ِ تَ ،ما ازدادُوا اِالّ شوقآ و قَلِقآ ،و ت ََحيُّرآ ب الجبرو ِ فَلَ ّما َس َمعُوا نِدا َء التَّ َع ُّذ ِر من جنا ِ
ت القُوي، ّجوع .فقد تَحا َذل ِ ِ السبيل اِلَيالر
َ الع َّزهُ ،قالُوا َش َملَتهُ ُم الحيرهُ ،و بَهَ َرتهُ ُم ِ و أَ ِرقآ ،و قالُوا من ِعن َد آخرهم:
آخرنا .واَن َشأُوا يَقولونَ َموت عن ِ الجوي ،فَليتَنا تُ ِركنا في ه ِذه الجزير ِه لَن ُ وأَض َعفَنا َ س
ب اِن ٍ ك كلُّ طبي ِ ولَو داوا َ
هذ ِه االَبيات: كالم ليلي ،ما َشفاكا َير ِ بغ ِ
يأَ ُس ّكانَ را َم ٍه هل ِمن قِر ً و زَ َع ُموا:
ضيفآ قُنُوعآ فَقَد َدفَ َع اللَي ُل َ َّ
اِ َّن ال ُم ِحبَّ ال ِذي ال شيء يَقنَ ُعهُ
َكفاهُ ِمنَ ال ّزا ِد أن تَ َمهَّدُوا ّ
أو يَستقِرُّ و َمن يَهوي ب ِه الدار َ َ
لَهُ نَظَراً و كالما ً َو ِسيعا ً ب اهتِزازاً ِمنهُم اِلي الحنين ،و دَبَّ في ِهمالجنون ،فَلَم يَتَلَ َّعثُ ُموا فِيالطّل ِ ثُ َّم نادي لَهُ ُم َ
هذا و قد َش َملَهُ ُم ال ّدا ُء ،و أَش َرفُوا علَي الفَنَا ِء ،و لَ َجأُوا اِلَيال ُّدعا ِء: فقيل لَهُم :بَينَ أي ِدي ُك ُم ال َمهامه القَيح ،وال ِجبال ال ّشا ِهقَه ،والبِحار َ بَ . ُلوغ اال َر ِب ِ
َرام
أس الغ ِ شاوي بِ َك ِ ثَ َم ٌل نُ ِ ك أن تَع ِجزوا ُدونَ بلوغ االَمنيّه، ُ َ ُ
ال ُم َغ َّرقه ،و أما ِك ِن القرّ ،و مساكن ال َحرّ ،فيُو َش َّ َ
ضيعا فَكلٌّ غَدا ِال َِخي ِه َر ِ َدرجكم ِ ت س َ ي أن قبل
َ كاراالوطار، فَتَخت َِرمكم المنيّه ،فَاالحري ِب ُكم مساكنه أو
ِيناس ،و قي َل لَهُم: ِ فَلَ ّما َع َّمهُ ُم اليَأسُ ،و ضاقَت بِ ِهم اال َنفاسُ ،تَدا َركتَهُم أنفاسُ اال الطّمع .و اِذا هم اليَصغونَ اِلي ه َذالقو ِل و اليُبالونَ ،بَل َر َحلُوا و هُم يَقُولونَ :
وح هّللا ِ اِالَّ القَو ُم الكافِرونَ » .فَاِن كانَ أس ـ «اليَيأَسُ ِمن َر ِ سبيل اِلَياليَ ِ
َ هيهات! فال فَ ِري ٌد َع ِن ال ُخالّ ِن في ك ِّل بلد ٍه
61
ق؟ انَّما قا َل: ك ال َجزير ِه و بينَ ال ُمبتَدي ِء ِمن فر ٍ أَتَري هل كانَ بينَ الرّاجع اِلي تِل َ والقبول .فَبَع ُد أَن َ ب السَّماحهَ أوج َ رم َ كمال الغني يُو َجبُ التَّ َع ُّززَ وال َّر َّد ،فَجما ُل ال َك ِ
«جئنا َملِكنا»َ .من كانَ ُمبت ِدئآ .ا ّما َمن كانَ راجعآ الي عيش ِه اال صل ِّي« :يا ِ هو دارُال َك َر ِم و ق بِنا اِيوا ُؤ ُكم فَ َ درنا ،فَ َحقي ٌ العجز عن معرف ِه قَ ِ ِ ع ََرفتُم ِمقدا َر ُكم في
بسماع النّدا ِء ،كيفَ يُقا ُل لَهُ :لِ َم ِجئتَ ؟
ِ ع
َ ج
َ ر
َ َ ف ي». ع
ِ ج
ِ رِ ا ُ هَّ نِ ئ م
َ ط م
ُ ال فسَُّ ن االَ ه أَيَّتُ منزل النِّ َع ِم ،فَاِنَّهُ يَطلبُ المساكينَ الذينَ َر َحلوا عَن مسا ِكنَ ِه الحُسبان .و لَوالهُ لَما ُ َّ ُ
فيَقولُ :لِ َم َد َعيتَ ؟ البل فَيقولُ :لِ َم َح َملتَ اِلي تِلكَ البِال ِد و هي بال ُد القرب ِه؟ قا َل َسيّ ُد ُكلِّ و سابِقهم« :أَحيِنِي ِمسكينآ و أَ ِمتنِي ِمسكينآ» .و َم ِن استَش َع َر عدم
بقدر ال ِه َم ِم.
ِ قدرالتَّفَقُّ ِه ،والهُمو ُم
ّؤال ،والسّؤا ُل علي ِقدر الس ِ والجوابُ علي ِ ك ال َعنقاء أَن يَتَّ ِخ َذهُ قَ ِرينآ. ق بال َملِ ِ استحقاقِ ِه ،فَ َحقي ٌ
الكر ِم ،و بفيض َ ِ فَلَ ّما استَأنَسُوا بع َد ا ِن استَيأَسُوا ،وانتَ َع ُشوا بع َد أَن تَ َعسُواَ ،و وثَقُوا
فصل أقوام ق ِط َعت بِ ِهم ُ ٍ عم َسأَلُوا عن رُفقائِ ِهم ،فقالُواَ :ماالخَ بر عن ُور النِّ ِ اطمأَنُّوا اِلي د ِ
َ
يريَّ ِه وأريَ ِحيَّ ِه الرّوحانيّ ِه .فكال ُم َّ
بطور الط ِ ِ ت فَليُ َج ِّد ِد ال َعه َد ثل هذ ِه النُّ َك ِ ع لِ ِم ِ َمن يَرتَا ُ ال َمها ِمهُ َواالَ و ِديهُ ،أ َمطلُو ٌل ِدما ُؤهُم أَم لَهُم ِديَهٌ؟
يور.
ِ ّ الط ِ نَ م هو ن م ّ
يور َ َ ِ َ
ال ا ُ ه م ه في ال الط ِ ُّ ُدركهُ فقيل :هَيهات! هَيهات! «و َمن يَخرُج ِمن بَيتِ ِه ُمها ِجراً اِلَيهّللا ِ و رسولِ ِه ثُ َّم ي ِ َ
كر، أوقات الصّال ِه ،و خلوهُ ساعه ال ِّذ ِ ُ و تجدي ُد العه ِد ِبمالزم ِه الوضو ِء ،و مراقبهُ طوهُ اال َ س
َ َتهم د با َ ا ن َ أ د
َ بع ، ء
ِ ِجتبا اال ي د
ِ ياَ أ ُم ه تَ ب َ ت جِ ا ». ِ هّللا ي
َ ل ع ُ هرُ أج ع
َ َ ق و
َ فقد وتُ ال َم
َ
ين« :فَاذ ُكرُونِي أذ ُكر ُكم» .أو ُلو في غفل ٍه .البُ َّد ِمن أَ َح ِد الطريقَ ِ
َّ فهو تجدي ُد العه ِد الح ِ َ
سبيل ِ أمواتا بَل أحيا ٌء». ً َ هّللا ِ ِبتال ِء« .وال تَقولوا لِ َمن يُقتَ ُل في ُ ُ
َ ـ « :نَ َسوهّللا َ فَنَ ِسيَهُم» .ف َمن َسلكَ سبي َل الذ ِ
َ َ
كر« :أنَا جليسُ َمن ذ َكرنِي» .و َمن َسل َ
ك ِّ َ بليارِ ، َّ
ار ،وال اِليالد ِ َ ّ
صلوا اِلي الد ِ َ ُ حار ،و لم يَ ِ َ ج البِ ِ قالوا :فَالَّ ِذينَ َغ َرقُوا في لُ َج ِ
رين». ّحمان نُقَيِّض لَهُ شيطانآ فهو لَهُ قَ ٌ ِ كرالر النسيان« :و َمن يَعشُ عن ِذ ِ ِ سبيل
َ وات التَّي ِ
ّار. التَقَمتَهُم لَهَ ُ
َ
َين ،والب َّد يَتلُوهُ يو َم القيام ِه أ َح ُد ِ ت سب ّ ن ال ن
ِ َي تها ُ
د ح
َ َ أ ِّح
ٍ ح صَ م
ُ س
ٍ َ ف َ ن ّ
ل ك في آدم وابن َّ َ
قيل :هيهات! «وال تَح َسبَّن ال ِذينَ قُتِلوا فِي َسبيل ِ ِ أمواتآ بل أحيا ٌء» .فَال ِذي جاء هّللا َّ
ثر َ
«سيماهُم في ُوجُو ِه ِهم ِمن أ ِ جرمونَ ِب ِسيماهُم» .أوِ : ُعرفُ ال ُم ِ َين :أما «ي َ السِّيمائ ِ وق حتّ َي استَقلَلتُ ُم الفَناء َوالهالكَ بِ ُكم و أماتَهُم أَحياهُم ،والَّ ِذي َو َّك َل ِب ُكم داعيهَ ال ّش ِ
السُّجو ِد». الع َّز ِه و ب ِ ب ،دَعاهُم و َح َملَهُم ،و أَدناهُم و قَ َّربَهم ،فَهُم في ُح ُج ِ في أَريَ ِحيَّ ِه الطّل ِ
ق. ك َحقي ٌ طوي لَكَ الطّريقَِ ،انَّهُ بذل َ حقيق ،و َ ِ ّ ت ال
ي َ لِ ا كَ َدا ه و ، وفيق
ِ ّ ت ال أَنقَ َذكَ هّللا ُ ِ
ب ك ُمقتَ ِد ٍر». ق ِعن َد َملِي ٍ صد ٍ أستار القدر ِه« .فِي َمق َع ِد ِ ِ
والحم ُد هّلِل ِ ربّ العالمينَ ،و صلي ُ عَلي سيّ ِدنا مح ّمد و علي آل ِه أجمعينَ .
هّللا َّ قالُوا :فَهَل لَنا اِلي مشاهَ َدتِ ِهم َسبيلٌ؟
ضيتُم سراال َ َج ِل و قيّ ِد ِه فَاِذا قَ َ أستارالبشري ِه ،و أَ ِ ِ ب الع ّز ِه و قيل :ال .فَاِنَّ ُكم في حجا ِ
َزاورتُم و تَالقيتم. كت َ أوطار ُكم ،و فا َرقتُم أوكا َر ُكم ،فَ ِعن َد ذل َ َ
قالُواَ :والَّذينَ قَ َع َد ِب ِهم اللُؤ ُم والعج ُز فَلَم َيخ ُرجُوا؟
الخروج الَ َع ُّدوا لَهُ ُع َّدهَ ،و ل ِكن َك ِرهَ هّللا ُ انبِعاثَهُم َ قيل :هيهات! «و لَو أرادُوا َ
ُ ُ َ َ
فَثَبَّطهُم» .و لوأ َرد ناهُم ل َدعَوناهُم ،ول ِكن َك ِرهناهُم فَط َردناهُم .أنتم بِأنف ِسكم ِجئتم أم
ُ ُ َ َ َ َ
نَحنُ َدعَونا ُكم؟ أَنتُ ُم اشتَقتُم أَم نَحنُ َش َّوقنا ُكم؟ نَحنُ أَقلَقنا ُكم فَ َح َملنا ُكم« .و َح َملناهُم
حر». فِيالبَ ِّر والبَ ِ
مان ال ِكفاي ِهَ ،ك َمل اهتِزا ُزهُم ،و ض ِ بكمال العناي ِه و َ ٍ فَلَ ّما َسمعُوا ذلكََ ،و استَأنَسُوا
ُ
مكين ،و فا َرقوا بدقائق الت ِ ّ ِ ق اليقي ِن تَ َّم ُوثُوقُهُم ،فَاط َمأَنُّوا و َس َكنُوا .واستَقبَلوا حقائ َ
ُ
«و لَتَعلَ ُم َّن نَبأَهُ َبع َد ِحي ِن». بدوام الطّمأنيَن ِه اِمكان التَّلوي ِنَ ، ِ
فصل
62
هو
121
عينيّه
عين ا ْلقضا ِه الهمدان ّي
ِ االمام أحمد الغ ّز ْ
الي اِلي ِ لشيخرسالة لِ
ِ
63
عن العب ِد ا ْشتِغالُهُ بما ال ی ْعنِیه» 116.و «اِ ََّن عراض هللاِ تعالی ِ ِ اِ ْعلَ ْم« :أ ََّن عالمهَ اِ بسم هللا ال ّرحمن ال ّرحیم
ق لهُ ،ل َح ِری أ َْن تَطو َل علی ِه َ َ ُ
غیر ما خلِ َ
ُمر ِه فی ِ ت ساعهُ ِمن ع ِ [ ُكلَّ] ا ْم ِر ٍء َذهَبَ ْ
یتجه ًز اِلَیحسرتُهُ» 117.و « َمن جاوزَ ْاألَرْ بعینَ و لَ ْم ی ْغلِب خی ُرهُ َش َّرهُ ،فَ ْل َ 109
سالم ُهللاِ تعالی علَی ْالول ِد ْاألَعَزعین القضا ِه و رحمه و بر كاته.
عمر» 119.اگر نه ذر َهللاُ اِلی ِه فی ْال ِ ار» 118.و « َمن َع َّم َرهُ هللاُ ِستینَ َسنَهً ،فقد أ َ ْع َ النّ ِ ان هذه تذكرهُ ،فمن شاء اتخذ الی ربه سبیال 110و قا َل تعالی «و قال هللَا ُ تعالیّ :
ّ َ
آنستی كه سینة خالصة عصر أ َی َدهُ هللاُ بالطاع ِه به تأیید ربّانی منشرح است ،و ً 111 ُ
ك كانَ سعیهُ ْم َمشكورا» أرا َد أالَ ِخرهَ َو َسعی لَها َسعْیها ،و ه َو ُمؤ ِمن فَأولَئِ َ َمن َ
استماع موعظ را منفَ ِسح ، 120و جواذب همم را به دل قابل و به جان مستقبل ،و ْ
ض ْنكاً ،و نَحْ ُش ُرهُ یو َم القیام ِه ان لَهُ َمعیشهً َ كری فَ َّ ض عن ِذ ِ أعر َ و قا َل« :و َمن َ
یؤتی ِه َمن یشا ُء» ،121و این راز نامه نگشادمی .چه ،طعم نصح «ذلِكَ فض ُل هللاِ ْ ْ َّ
113
عن المذكور؟ أ ّما ض ِ كر ،فكیفَ لِ َمن اَ ْع َر َ ّض عن الذ ِ أ ْعمی» 112هذا لِ َمن أ ْعر َ
حقگویان در كام هوا پرستان تلخ است ،و مناهی محبوب طبع ،و حرص بر بعد:
ممنوع غالب ،و مكروه بدین سبب متبوع .قال صلی هللاُ علی ِه و َسلَ ُم لَوْ ُمنِع یا َسی َد ْال ُكبَرا ِء قوالً مطلقا ً
ت ْالبَ ْع ُر ِه ،لَفت ََوها ،قالُوا :ما نُ ِهیناعنهُ ا ِأل و فی ِه َشی ًء» .122و محبت اَلنّاسُ عن فَ َّ 114
ك ْأل ُسنُ ْال ُحسّا ِد َت بذل َ َش ِهد ْ
حقگویان نَوری است كه شكوفة هر درختی نیاید ،و نُوری است كه جز در 123
ك ،و أعانَكَ علی اِجْ تنِابِ ِه .و ك ،و ،وفَقَّكَ ِال كتِسابِ ِه .و بَینَ لكَ ما علی َ نبَّهَكَ هللاُ لِمالَ َ
مشكات 124متعرضان نفحات قدم نتابد. ك محنهً ،و ال قَ َّد َر علیكَ فتنهًَ .و ب اِلی َ ك َم ُؤنَهُ الَمؤنه بِ َمعونَ ِه ْال َمعونَ ِه و ال َجلَ َ كفا َ
ك بالسّالم ِه ،و ك علیهَ .و َع َّم َ كَ .و ا ْقبَلْ بقلبِكَ اِلی ِهَ ،و ْه ُج ْم ب ُكلَ َ َفس َ
ِ ِن د قی ن مك ِف َّك َ
زیان تو تقدیر نكند .و تو را از بند نفست آزاد كند .و تا با تمام قلبت رو بسوی او آر ،و با تمام ْ
ك ِمنَ الكفای ِه و ك بال ِحیاطَ ِه و الهدای ِه ،و ال أ َخال َ ْ ْ ّ ْ
َخصّكَ بال ِكرام ِهَ ،و تَ َولی أ َ ْم َر َ
وجودت به سمت او رو .و خداوند تمام وجودت را به سالمت• دارد ،و تو را به كرامت
مخصوص گرداند .و كار تو را با نگهبانی و هدایت سرپرستی كند ،و تو را از كفایت و
115
ك و ْالقاد ُر علی ِه. العنای ِه .اِنَّهُ ولُّی ذل َ
عنایت خود كنار نگذارد ،همانا اوست سرپرست توانا بر تو.
- 109مكاتبه با عين القضاة همداني
8 116ـ نشان روی بر گرداندن خدا از بنده این است كه او را به چیزی مشغول كند كه فایده ای
2110ـ قرآن « :73/19به درستی كه این پندی است ،پس هر كه خواهد به سوی پروردگارش
ندارد( .نقل از شیخ جنید بغدادی)
راهی فرا گیرد.
9 117ـ هركه را ساعتی از عمرش در كاری كه نه از بهر آن آفریده شود ،فوت شود شاید كه
3111ـ قرآن « 17/19و كسی كه آخرت را خواست ،و برای آن كوشش كرد ،او مومن است،
همه عمر در حسرت گذراند.
پس آنها سعیشان مقبول باشد.
10118ـ هركس سن او به چهل برسد و خیر او بر ش ّرش غالب نشود .پس او را بگو آماده
4112ـ قرآن « 20/124و آنكه از یاد من روی گرداند ،همانا زندگی را به او سخت می گیرم،
دوزخ شو
و او را روز قیامت نابینا محشور می كنم.
11119ـ هر كه را خدا شصت سال زندگانی بداد ،وی را هیچ [جز عذر به خدای] نماند
5113ـ این [آیة باال] از برای كسی است كه از ذكر خدا رو گرداند ،پس حال كسی كه از خود
12120ـ گشاده دل خدا روی گرداند چگونه است؟
13121ـ قرآن . 5/57 /آن است فضل خدای به هر كه بخواهد می دهد. 6114ـ ای سرور بزرگان كه این قول مطلق است /كه زبانهای حاسدان به این سخن شهادت•
14122ـ اگر مردم را از شكستن پَشك شتر باز دارند ،هر آینه بشكنند و بگویند :نهی ما از آن می دهند.
نیست جز برای نفعی كه در شكستن آن است . 7115ـ خداوند از آنچه سود تو است تو را آگاهی دهد و تو را در اكتساب آن موفق بدارد .و
15123ـ غنچه آنچه كه زیان توست برای تو روشن گرداند ،و تو را بر دوری از آن كمك كند .و سختی
16124ـ جای چراغ ،چراغدان. معیشت را با یاری خودش از تو كفایت كند .محنتی برای تو پیش نیاورد ،و فتنه ای را به
64
ب أ َ َجلُهُم ،فَبِأ َی حدیث بع َدهُ ْ
یؤ ِمنونَ ؟ 134باشد غرور؟ «عَسی أ َْن ی ُكونَ قَ ِد اقت ََر َ هر دلشده ای شعر دالویز نگوید
كه اجل ناگاه از كمین در آید ،و كار ناساخته و بی زاد بمانی ،و هیچ عذر هر گمشده ای راه خرابات نپوید.
135
نباشد .و ال تَ ْغتَ َر بسالم ِه ْالوق ِ
ت. ان قو َل ْالح َّ
ق لَ ْم و نصیحت دل خفته را بیدار كند ،اما مرده را سود ندارد .و َّ
لیل مسروراً بِأ ََولِ ِه یارا قِ َد الّ ِ ّ
ك ِمن اَلذنو ِ ُك لِی صدیقاً» 125مشهور است ،و «أ َ ُخوكَ َمن َح َّذ َر َ ی ْتر ْ
126
ب»
136 ْ
قدیط ُر ْقنَ أ َسحارا َ
حوادث اِ َّن ْال مذكورُ .ع َمروار مردی باید كه بشارت أوّل ُ َمن ی َسلَّ ُم علیه برّب» می شنود،
127
و ال ی ُغ َّر ْنكَ ِعشا ُء ساكنُ منافقین»128؟ ّ و شب به در خانة ُح َذیفَه می رود كه «هَل َذ َك َرنِی رسو ُل هللاِ َم َع ْال
137
َّحر
ت الس ِ ْ
قدیوا فِی بِالمنَیا ِ 129
ار اِما َم ْالمسلمینَ ». و به روز َكعْب اَحبار را می گوید كه « َخ َّو ْفنِی بِالنّ ِ
ك لَشدی ْد» دین .به هیچ چیز
139
ش ربَ َ
ط َ ت ْالواقع ِه» 138یقین است« ،اِ َّن بَ ْ «اِذا َوقَ َع ِ گه در بر تو به پادشاهی مانم
از جملة چیزها بازماندن موجب غرامت است ،و فانی را بر باقی اختیار كردن گه بر در تو به دادخواهی مانم
مثمر ندامت. ترس حصار ایمان است و رجاء مركب مرید .و «الخیر فی َمن اِذا ُز ِج َر لَ ْم
گر عشق حق خویش طلب خواهد كرد ی ْنزَ ِجر» .130ا ّما وثوق غالب آمد و اعتماد راجح ،كما قبل:
بس م ّدعیا كه او ادب خواهد كرد صرتَ ِمغناطیسنا ،فقلوبُنا لقد ِ
زبان َم َم ّر صدق است و دل َم َم ّر ح ّ
ق 131
ك تَسی ُر لی
ِ ِ ا ایاها ، ك ب ذج
ِ َ ِ ِ ل
باب ْالحُج ِه غلق علی نَ ْف ِسكَ َ اِ ْ ض ٍه ،اِنَّما ِهی ْالقلوبُ .فَأ ب و ال فَ َّ ت ِب َذهَ ٍ َرض أ َوانِی لَی َس ْ
ِ «اِ َّن هلِلا ِ تعالی فِی ْاأل
140
باب ْالجاج ِه
ك َ َو ا ْفتَحْ علی قلبِ َ ین ،و أصفاها فی ب .أ َی :أ َصْ لَبُها فِی ال َّد ِ صل ُ َ
ق و صفا و َ مار َّ
َحبَهُا اِلی هللاِ تعالی َ
حواله مكن ،حیله مگو ،رخنه مجوی .چنانكه« :لَهُ ُم ْالبُ ْشری» خواندگان را
141 132
ْالیقی ِن ،و أَ َ َرقُها علَی المسلمینَ ».
ْ
همراه ،است« ،ال بُ ْشری یوْ مئِ ٍذ لِ ْلمجرمینَ » 142راندگان را هم در راه است .و بدان ای عزیز روزگار كهلوح دل از اغیار ستردن بدایت ارادت است ،و
«سیماهُ ْم فی ُوجو ِه ِه ْم ِمن أ َثُ ِر السُّجو ِد» 143بیان است« ،ی ْع َرفُ المجرمونَ ِ جملة عوام بر آنند تا یكی با دو كنند ،و جملة خواص بر آن تا هزار با یك آرند.
ت ب ِه الهُ ُموم لَ ْم یبال هللاُ بِأ َی وا ٍد أ َ ْهلَ َكهُ» .133به چه اعتماد این و « َم ْن تَ َش َّعبَ ْ
26134ـ قرآن . 7/184شاید كه حقیقتا ً اجلشان نزدیك باشد پس به كدام سخن پس از آن ایمان
می آورند. 17125ـ گفتن حق برای من دوستی باقی نمی گذارد.
27135ـ به سالمت وقت مغرور مباش. 18126ـ برادر تو كسی است كه تو را از گناهان باز دارد
28136ـ ای كه در اول شب شاد خفته ای آگاه باش كه حوادث گاهی در سحرگاهان در آید. 19 127ـ اول كسی كه ربّش بر او درود و سالم فرستد.
29 137ـ شب ساكن تو را فریب ندهد ،مرگ در سحرگاهان می رسد. 20128ـ آیا رسول خدا مرا جزو منافقین ذكر كرده است.
30138ـ قرآن 56/1وقتی واقعه رسید چه واقع شدنی 21129ـ ای امام مسلمانان مرا به آتش دوزخ بترسان
31139ـ قرآن 85/12بدرستی كه گرفتن پروردگار تو هر آینه سخت است. 22130ـ خیری در كسی كه هر گاه باز داشته شود ،باز نایستد وجود ندارد
32140ـ در ح ّجت را بر خود ببند و در حاجت• را بر قلبت بگشا 23131ـ تو مغناطیس ما شدی؛ پس قلبهای ما برای جذب تو به سوی تو سیر می كند.
33141ـ قرآن 10/64مر ایشان راست بشارت 24132ـ همانا حق تعالی را در زمین آوندهاست و آن دلهای مردمان است[ ،كه] صلب تر در
34142ـ قرآن 25/22برای گناهكاران در آن روز بشارتی نیست. دین ،و صافی تر در تعیین و تنگ تر بر برادران (مسلم) باشد.
35143ـ و چنانكه در صورتشان نشان سجده است .همچنانكه گناهكاران به سیما شناخته 25133ـ هر كه افسار دلش را به اسباب [دنیا] بسپارد خدا مدد را از او گرفته و به وادی
میشوند هالكش می كشاند( .حدیث از پیامبر است).
65
جرم بایسته در حلم پنهان می كند كه ذ َكرُوا هللاَ فَا ْستَ ُغفَرُوا لِ ُذنوبِ ِهم» 151و بِ ِسیماهُ ْم» نشان است« .فال تُز ُّكوا أ َ ْن ْف َس ُك ْم ه َُو أ َ ْعلَ ُم تَّقی» .144خود پسند نمی
152
نابایست را در كار خود سرگردان می دارد كه «نَسُوهللاَ ،فَنَ َسیهُ ْم» باید ،خدا پسند باید بود .اگر تو بر خود پوشیده ای ،پوشیده نیستی« .التَتَبَه َْرجُوا
اِذا بَ ِر َم ْال َموْ لی بِخدم ِه عب ِد ِه 145
فَا ِ َّن النّاقِ َد بصیرُ».
153
لیس لَهُ َذ ْنبُتَ َجنَّی لَهُ َذن ْبا ً و َ یارم نكند غلط ،شماری كه كند
عقل از این صنایع دور است ،و اعتراض مهجور ،و عنایت به عمل نفروشند. جوری نكند ،در اختیاری كه كند
ضا ْال ُمت ََجنّی غایهُ التُ ْد َركُ» 154دردنابایست را درمان نیست ،و حسرت «ر َو ِ مجــاهــد گوید« :در وقت نماز روی به جماعت آوردم و گفتم« :اِ ْستَ ُووا رحم ُك ُم
راندگان را نهایت نه. اس باال ْستِوا ِء؟ اِ ْن لَ ْمهللاُ» .ندا شنیـــدم كــه« :هَ ِل ا ْستَ َویتَ أ َ ْنتَ حتَّی تأْ ُم َر النّ َ
یاری دارم كه سر فرازی دارد 146
اس فَا ِ َّن ْالعاقبهَ مبهمهّ» قیل «التغتّر بثَنا ِء النّ ِ ك هؤُال ِء ،فَأ َتاَألَ ْع ِرفُكَ » .و َ ْر ْف َ
یع ِ
بر دوش ردای بی نیازی دارد مسكین دل من گرچه فراوان داند
156
سالم» 155می دان« ،فَ َوی ُل لِ ْلقا ِسیهَ قلوبُهُم» ِ درهُ لِ ْل ِ
ال ص َ أ َفَ َم ْن َش َر َح هللاُ َ در دانش عاقبت فرو می ماند
فان» می نگر ،و « َك ْم أ َ ْهلَك ْنا قَ ْبلَهُ ْم» می شمر .از
157
میخوانُ « .كل َمن علیها ٍ ق ّ
عن هللاِ ،و ما أ َْخلی الطری َ ق ِ بس آشنا كه فردا بیگانه خواهد بود .ما أ َغفُ َل ْالخَل َ
شبیخون مرگ بر حذر بودن شرط است ،و از تنهایی گور یاد آوردن شرع. ص َر اِلَی هللاِ ! 147باش تا سیل فرا دریا رسد و بضاعت فرا خریدار« .فَ َم ْن أبَ َ
بل أ َْن یأ ْتِی یوْ ُم» 158یقول فیه «یا لی ْتنَا أ َطَ ْعنَا هللاَ و أَطَ ْعنَا الرَّسوال» 159پیش «ق َ َ حسره» و النّدام ِه بدانی كه از« :اِ ْذقُضی ِ فَلنَ ْف ِس ِه ،و َمن َع ِمی فَ َعلَیها» .148یوْ َم ْال
از آنكه روزی بیاید» كه سود ندارد گفتن« ،كاشكی فرمان خدا و رسول ْاأل َمرْ وهُ ْم فی غَفل ٍه و هُم الُیؤ ِمنونَ » 149ر ّدی می آید كه به هیچ طاعت باز
نگاهداشتمی» ،و پیش از آمدن ملك الموت و این درخواست كه لَوْ ال أ َ َّخرْ تَنِی نگردد.
َصیت قَب ُل و ُك ْنتَ ِم ْن ب» ،و جواب دادن وی كه «أَ َآلنَ و قد ع َ اِلی أ َ َج ٍل قری ٍ وصال أهالً
ِ ْ ْ ُ َ ْ
َمن ل ْم یكن لِل
وال» ،و ندای ٍ زَ ن م م
ُ ِ ك َ ل ما ل
ُ قب نم مُ ت
َْ ْ ِ مس أق وا ُ ن و ُ
ك َ ت مَ
َ ْل وَ «أ تهدید: المفسدینَ » ،و 150
فَكـُـ ّل اِحسانـِـِه ُذنــوبُ
یل بَینَهَ ْم و بَینَ ما ی ْشتَهُونَ » «وح َ
ِ یحبُّونَهُ» قولی می آید كه از هیچ معصیت نیندیشد. «یحبُهُ ْم و ِ
و از ِ
ْ ُ ُ َ
و َك ْم ِمن ِجبا ٍل قد َعلت ش َر فاتِها ِرجالّ ،فَزالوا ،و ال ِجبا ُل ِجبا ُل فی َوجْ ِه ِه شافِع ی ْمحُواِ سا َءتَهُ
اذیر ْ ْ ْ
ب ،و یـَـأتـِی بِالم َع ِ ْ
َع ِن القلو ِ
43151ـ در چهرة او شفاعت كننده ای است كه بدی او را از دلها پاك می كند و برای آن دالیل
عذر میآورد.
44152ـ خدا را یاد كردند ،پس برای گناهانشان استغفار كردند .قرآن 3/135
45153ـ زمانی كه مولی از خدمت بندة خود دلتنگ شد ،او را منسوب به گناهی می كند هرچند
گناه نداشته باشد. 36144ـ قرآن 53/23پس نفسهایتان را پاك مشمارید ،او دانا تر است به آنكه پرهیزكار شد.
46154ـ رضای كسی كه گناه نكرده ولی منسوب بدان است غایتی است كه در نتوان یافتن. 37145ـ دیوانگی مكن كه ناقد بصیر است.
47155ـ آیا پس كسی كه خدا سینه اش را برای اسالم گشادگی داد .قرآن 39/24 38146ـ به ستایش مردمان مغرور مشو كه پایان كار نامعلوم است.
48156ـ قرآن 39/24قرآن :پس وای بر آنان كه دلهایشان سخت است. 39147ـ چه چیز خلق را از خدا غافل كرده است و چقدر راه به سوی خدا خالی است؟
49157ـ قرآن 19/74چه بسیار پیش از ایشان هالك گردانیدیم. 40148ـ پس هر كه بینا شد پس برای خودش باشد ،و كسی كه كور ماند پس برخودش باشد.
50158ـ قرآن 2/254قبل از آنكه روزی بیاید 41149ـ قرآن 19/41چون كار از كار گذشت ،ایشان در غفلت هستند و ایمان نمی آورند.
51159ـ قرآن 33/66ایكاش ما خدا و رسولش را فرمان برده بودیم 42150ـ آن را كه شایستگی وصال و نزدیكی نباشد هر نیكی كه كرد گناه ننویسند.
66
چون بنشیند غبار ،شك بر خیــزد ت واعظاً» درمان. ت» فرمان است ،و « َكفی بِ ْال َمو ِ «أكثِر ُوا ِذ ْك َرها ِد ِم الَّ ّلذا ِ
كاسب است به زیر رانت یا الشة خری بور». ور و غَداً فی ْالقُ ِ «ألیو ُم فی ال َّد ِ
«فَذلِك» كار دیدن َملك است ،و به ا ّول مغرور گشتن«هُلك» .جهان خوش ما ذا تَقو ُل اِذا دُعیتَ فَلَ ْم تُ ِجب
ك» اوست .یكی از است ،و لیكن زوال ،مالك اوست .بقا خوش و لیكن فنا« ،فَذلِ ِ ت؟ ْ ْ
و اِذا ُسئِلتَ و أنَتَ فی ال َغ َمرا ِ
ك و هُ َو فَرْ عُكَ ،و علما پادشاهی را به پسر مرده تعزیت می داد .گفت«:ماتَ ا ْبنُ َ ك ُح َّجهُ یس ِعند َ ماذا تَقو ُل و لَ َ
ك ،فما تَ ْنظُر بع َد فنا ِء ْاأل ك و هُ َو َوصْ لُ َ َصلُكَ ،و ماتَ أ َ ُخو َ ماتَ أبَوك و ْه َو أ َ اِ ْذ لــوْ أتَــاكَ ُمنَ َّغــصُ الَّ ّلذات
رع ْ
وصل .باش تا خسارت این جسارت بینی. ِ وال َص ِل و ْالفَ ِ «أال اِلی هللاِ تَصی ُر األ ُمورُ»
روزی كه سپه به ره برون خواهد شد تا رهبر تــو نفس بــد آمـوز بود
بس چشم كه آن چشمة خون خواهد شد كـــار تـــو مپندار كه فیروز بود
س أ ّولُ ُكم ِآل ِخ ِر ُكم،و أنَ ْت ُم ْ ت َْل َعبُونَ ». َّحیل ،و ُحبِ َ«أ ِمرْ تُ ْم بِالزا ِد ،و نُو ِدی فی ُكم بِالر ِ در ظلمت غفلی و در خواب غرور
ص ْدقِ ِه ْم» ترسان و اصحاب ارباب صدق از تهدید« :لیسْأل الصّا ِدقینَ عن ِ ترسم كه چو بیدار شوی روز بود
عظیم» لرزان .همه موجودات از ٍ «و ْالم ُخلِصونَ علی خَ ٍ
طر طاعت از سهم َ دختر عمربن عبدالعزیز گفته است :پدر خویش را دیدم گریان .گفتم :ای پدر!
اهوال قیامت در تمنّای عدم و از گوشمال َسقّاطُ ْال َح َش ْم درجوال جهل خود فرو ین یدَی هللاِ ص َرفَ ْالقو َم ِمن بَ ِ ت ُم ْن َتو را چه افتاد؟ جواب داد و گفت« :ذكَرْ ُ
رفته ،و غول غفلت ایشان را در تِی ِه تَهافُت افكنده« ،حیاری سُكاری المسلمینَ وجلَّ»« ،فَریق فِی ْال َجنّ ِه و فَریق فی الس ِ
َّعیر». َع َّز ِ
و ال نَصاری» ،از اعمال مفلس ،و از احوال فارغ ،و از معانی خالی ،هوارا وصال
ٍ أ َحْ َسنُ مانَحْ نُ فی
ُمتَّبع ،به زبان مسلم ،و بــه دل مشرك« .و َم ْن كانَ فی ه ِذه أ ْعمی •،فَهُ َو فِی صدُودّیعـْـرُضُ مــا بَینَنا ُ
ض َّل سبَیال» تا ندای «لِ َم ِن ْال ُملكُ» به َمسامع ایشان نرسد بیدار ْاآل ِخ َر ِه أعَمی ،و أَ َ الء ی َسرّ» .باش تا جر فِی ْالخَ ٍ
با خود حساب می كنی و پیروز می آیی! « ُك ّل ُم ٍ
َمر». ْ ْ
َب َال ُخما ُر بِلَذهّ الخ ِ ت ِالعشارَُ ،ذه َ ْ َّ
ت اِل ّدیا ُر و عُطلَ ِ خَربَ ِنگردندَ ،حتَّی اِذا ِ محك عدل بیارند كه خلق جمله درشبند ،صبح آن مرگ استِ .اسفار به قیاما،
دردا و دریغا كه از آن خاست و نشست ت یقیناً» دعــوی ســاكنان روز ِاشراق به بهشت« .لَوْ ُك ِشفَ ْال ِغطا ُء َما ْ
از َد ْد ُ
خاكیست مرا بر سر و بادیست به دست ُّح اِذا تَنَفسُّ َ» در «اِالّ س» در «ال» دیدنَ ،و الصب ِ استَ « .و الّلی ِل اِذا َع ْس َع َ
طلَ َعتَ«ان َش ْم َس ُكم ه ِذ ِه شمسُ فرعونَ و قارونَ َ ، َح ّجاج بر مسر منبر می گفتَّ : نگریدن ،كار صاحب بصیرتی است كه با «أنَا» بیگانه بود ،و با «ه َُو» آشنا.
بور هما». ت علی ْق ِ صور ه ِما ،ثُ َّم َ
طلَ َع ْ ِ علی قُ دنیا به مراد خواهی و دین درست
ً
هر مختلفا یدُو ُر ُ
رأیت ال ّد َ این هر دو نباشد ،نه فلك بندة تست
فــال حُزن یدو ُم و ال سُرور ٌ نه هر كه دارو خ َرد دارو خورد« .ربّ حامل فقه لیس بفقیه»« .یا واعظی
ك بها قُصوراً ت ْالملو ُ و َشی ِّد ِ دینی باید یا زاجری عقلی» ،كه آنچه غفلت با دلهای آشنا كند ،دوزخ با
ُ ْ
فَما بَقِی الملوك ُو الَ القصو ُر ْ بیگانگان نكند.
«الظّالُم ناد ٌم ،و المظلو ُم سال ٌم ،و القان ُع َغنِی و اِن لَ ْم ی ْملِ ْك حبَّهً ،الحریصُ فقی ٌر و ُ ْ َ ْ َ
َسوْ فَ تَری اِذا ان َجلی الغبا ُر
خوف فَضیحهّ الدنیا َو قَ َعوا ِ اِن َملَكَ ال ّدنیا» .یحیای ُمعاذر ازی گوید« :النّاسُ ِمن أ َفَ َرسُ تَحْ تكَ أ َ ْم ِحما ُر
ق«ان ْالح َّ آلخ َر ِه» .ص ّدیق اكبر ،فاروق را می گفت در وصیتَّ : فی فضیح ِه ِ حاصل كن از این جهان فانی هنری
خفیف و ه ََو َم َع ِخفتَّ ِه ُو بیء .و اِ َّن هلِل ِ ٌ الباطل
َ ْ
هو َم َع ثقلِ ِه َم ِری ٌء ،و اِ َّن ثقی ٌل و َ غافل منشین زخویش چون بی خبری
67
آیینة قدر فرا روی داود علیه السّالم داشتند ،تا در نگرید آالیش حدثان دید و لو َعد َْلتَ یل .و ِانَّك َ هار ال ی ْقبَلَهُ بالَّ ِ
هار ،و حقا ً بِالنَّ ِ تعالی حقا ً بِالّ ِ
لیل الی ْقبَلَهُ بِالنَّ ِ
ندای «أنَا ِعن َد ْالمنُ َك ِس َر ِه قلوبُهُ ْم» بشنید. ك بِ َعد لِكَ ». اس ُكلَّ ِه ْم ،و جُرْ تَ علی واح ٍد ،لَما َل َجوْ ُر َ بِالنّ ِ
لِ ْعبی دگر از پرده برون آوردی ستم ،نامة عزل شاهان بود
بس بوالعجبی ها كه درین پردة تست چـو درد دل بـی گناهان بود
پندار پاكی همه آالیش است .روز قیامت یحیی علیه السّالم می آید و هیچ مرد باید كه در دریا غواّصی كند ،اگر موج مهر او را به ساحل لطف اندازد
معصیت در دیوان وی نبینند ،او را در عرصات بدارند تا حساب عاصیان وزاً عظیماً» .و اگر نهنگ قهرش به قعر فرو افكند :فَقَد َوقَ َع اَجْ ُرهُ علَی فَقَ ْد فا َز فَ ْ
بكند. هللاِ».
ك باط ٌل َیر َوجْ ِه َ
ُیون لِغ ِ ْ
َس ْه ُر الع ِ كسی بر تو زیان نكرد و من هم نكنم
ك ضائِع د ْ
ق َ
ِ ِ ِ َ ف غیرل ُّ
ُن ه ُكاؤ ب و «آن مرد كه در بنی اسرائیل سالها عبادت كرد ،لَ ْم یزَ لْ و ال یزال خواست تا
« َذ ْنبٌ أ ْعقَبَكَ ْالبُكا ُء خی ٌر ِمن طاع ٍه أ ِم ْنتَ فیها» .و یصْ نَع ُهللاُ لِلض ِ
َّعیف ما یتَ َعجَّبُ خلوت او را َجلوتی دهدَ .ملَكی را بفرستاد كه وی را بگو«:رنج مبر كه شایستة
ِم ْنه ُْالقوی» .نوری گوید« :در همسایگی من ُم ْد ِمنُ ْال َخمری از دنیا نقل كرد و ما نیستی و دوزخی خواهی بود» آن مرد گفت :مرا با بندگی كار است.
من به جنازة وی نرفتم .به خواب دیدم كه اگر نجات همی خواهی بر سر گور خداوندی او داند» .فرشته بازگشت و پیغام او ادا كرد .جالل احدیت جواب داد
وی رو و جاجت خواه .پس از آن احوال وی از مردمان پرسیدم .گفتند :به وقت كه« :چون او با لئیمی خویش بر نمی گردد ،من با كریمی خویش چون
مرگ دیدة وی به اشك غرق شده بود و همی گفت بلند« :یا َمن لَهُ ال ّدنیا و برگردم».
ْاآل ِخ َر ِه ،اِرْ َح ْم َمن الالَه ال ّدنیا و الَاآل ِخ َر ِه». ت أمـامنا ْ
اِذا نَحـْـن أ ْدلَجْ نــا و أن ِ
ای شادی آن دل كه در آن دل غم تست راك ها ِدیا ْ
كفی لِمـَـطایانا بِ ِذك ِ َ
«خداوندا بس كاری نباشد جنُید و شبلی را آمرزیدن ،كرم آن بود بر چون من روزی كه زوصل تو خبر تازه شود
رسوایی رحمت كنی» .سپر بیفكن تا بنده باشی كه چون تو تو نباشی بر خراب چاكر به امید تو به دروازه شود
خراج نیست و «العبودیهُ أَ ْن تَف َعل ما یرْ ضاهُ ،أوْ تَرْ ضی ما ی ْف َعلُهُ» و یقین شناس ضی َهللاُ عَنهُ بیمار بود و همی گفت« :ألّلهُ َّم اجْ َع ْلهُ أدَباً ،و ال جعفر صادق َر ِ
كه هیچ چیز در این راه ُمث ِمرتر از اندوه نیست 160و قا َل علی ِه ال َسال ُم «لَوْ َّ
أن ُ ُ
ضباً» وی را گفتند :شفا نمی خواهی؟ گفت :نه« .اللحوق بِ َمن یرُجی تَجْ ْ
علهُ َغ َ
ب». ُقوبات الذنُّو ِ
ُ ك األُ َّمهَ بِبُكائِ ِه» و «اَلهُمو ُم ع َمحزونا ً َبكی فی أُ َّم ٍه ،لَ َر ِحم هللاُ تِل َ أولی ِمن اَ ْلبقا ِء َم َع َم ْن الیؤ َمن ُش َّرهُ». خَی ُرهُِ ،
زین» .و در صفت سرور كاینات صلوات ُهللا علیه ب َح ٍ یحب ُك َّل قل ٍ «و هللا تعالی ِ آخر گذر رسن به چنبر باشد
الفكر» .و این حدیث از خوف ِ تواصل
ِ حزانُ ،م
ِ َ معروف است« :كانَ دائِ َم األ «و اِلی ِه یر َج ُع ْاألَمر ُكلهُ»« .حا ِسبُوا قب َل أن تُحا َسبُوا ،و ِزنوا قبل أن توزَ نوا».
ُ ُ َ ُ
عاقبت و ترس سابقت خیزد. ت خلوتی نادیده ،و بتی ناشكسته ،و از ِگل به دل نا رسیده ،كمند طمع هرگز دول ِ
روزی كه به دروازة كوی تو رسم یصل
ِ ِ د ْــ
ه جُ ْ
ال بــدون
ِ ُ ه أن نَّ َ
ظ ن مَ « نیاورد. بار خجالت جز بستن، طلب بر ِفتراك
گویی به مراد دل رسم یا نرسم َعن» .و «طَلبُ الجنَّ ِه بال عم ٍل َذ ْنبٌ ص ُل فَ ُمت َّ ْ ْ
ــن أنَّه بّبذل الجْ ِهد ی ِ ظ َّفَ ُمتَ َم َّن ،و َمــن َ
از وارد صاحب ورد خبر دارد ،و از َسهر 161و بیداری خداوند درد سخن العمل». ِ العمل التَر ُ
ك ِ َ
ك مالحظ ِه ب»« .و الحقیقهُ تر ُ ِمن َال َّذنو ِ
گوید .قصّة ِمنبر نشنیده ای كه چون بنهادند ،آن ِجذع از َج َزع بنالید .فرمان تا كار جهان راست كنی دیر شود
َ - 160من یر ِد هللاُ بِ ِه خیراًَ ،ج َع َل فی قلبِ ِه نائِ َحهً
چون دیر شود دلت زما سیر شود
- 161شب زنده داری
68
ْرضُونَ ». «قُل ه َُو نَبؤا عظیم أنتُم عنَهُ ُمع ِ آمد«:حنّانه را در كنار گیر كه نالة رنجوران را در این درگاه قدری است» ،و
«از آن ساعت كه مرده را بر جنازه نهند تا لب گور ،چهل بار حق تعالی به المظلوم» رمزی. ِ «اِتَّقُوا دَعوهَ
ق ِستَّینَ سنهً، خودی خود از وی سؤال كند .اول آن بود كه «طَهَّرتَ َمنظَر َالخَ ل َ یقُولُونَ ثَكلی ،و َمن لَم یذق
ُ
هلْ طهَّرتَ َمنظَری ساعهً ،فیم أفَنَیتَ ُع ْمرك؟». ق األ َحبَه ،لَم یش ُك ِل فِرا َ
ِان أَر َدتَ ُرجُوعا ً س ْ ت لِلنَّ ْف ِ قُ ْل ُ آری صنما چو در دلت دردی نیست
فَارْ ِجعی قبَ َل أن یس ّد الطّری ُ
ق درد دل دیگران به بازی شمری
َّت هللاُ» او را تلقین دهد .و اگر مجدودی بود چون متكلم شود معلّم گردد ،و «یثَب ُ َمــن ل َم یبَت َو الحُبُّ َحشو فُؤا ِد ِه
اگر مخذولی باشد،الل و گنگ گردد« :،اَلیو ْم ن َْخ ْت ُم علی أفَواه ِه ِم» او را رسوا ت األ كبا ِد یـدر كیفَ تَفَتُّ ُ
لَــم ِ
ك» كند« .دوستان بر گردند و گویندَ :ر َج ْعنَا و ت ََر ْكناكَ ،و لَوْ أقَ ْمناما نَفَع ْنا َ ص َم صام برهنه ندیده ای كه در كدورت غبار پیدا نشود و در صفا ظاهر گردد.
حاصل زمیان كار با صد دردیم صنَع َالهَوی لَؤ ُكنتَ شا ِهدنَا و ما َ
بر بیهده عمری به زیان آوردیم بِقلوبِنا ،لَ َح َسدت َمن لَم یحبِب
این انفاس َغ ّماز دلها است و ترجمان س ّرها .و قلب ُال ُم ْؤم ِن َح َرم ُهللاِ ،و حرام یك بار قدم برون نه از خانة خویش
أن یلِ َج فی ِه غی ُرهللاِ». علی َح َر ِم هللاِ ْ «فَلیرتقوا فی األسباب»
هرجا كه معرفت است شكایت نیست ،و هر جا كه خوف است دلیری نیست ،و یكی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
هر جا كه رجا است فراغت نیست ،و هرجا كه محبت است سخط نیست ،هرجا ُ
ارقهُ» َّ
یت»ـ اساس تنبیه استَ ،و احبِبْ ما شئِتَ فَاِنكَ ُمفَ ِ « ِعشْ ما ِش ْئتَ فَاِنكَ َم ٌ
كه مشاهدت است غفلت نیست. جزی بِ ِه» تشدید تهدید است. ك َم ِ «و ا ْع َملْ ما شئِتَ فَانَّ َ قاعدة تجرید استَ ،
علم ،نگاهداشتن دین است ،و ،ورع ،پروردن یقین .یاد دوست ،زدودن دل آشوب دل ما همه زآمد شدن تست
است .وجد افروختن جان است .راستگاری پیشه كن تا رستگاری یابی. یك شب بر ما باش بیاسا و برستی
وارهان خویشتن كه وارستست ب ُذنوبا ً عُقوبَتُها َس ْلبُ التّوحی ِد». «ان ِمنَ ال ُّذنو ِ
و َّ
خــر وحشی ز نشتر بیطـــار ْ َ ْ ُ َ
بس خرمن طاعت كه به وقت نزع «و ق َد ْمنا اِلی ما عَملوا من َع َم ٍل ف َج َعلناهُ
ت» با این معامله ،بار افتاده گیر و باركش فرو ب ،اَ ّكالُونَ لِلسّحْ ِ « َسما ّ ُعونَ لِ ْل َك ِذ ِ هَبا ًء منَثوراً به باد بی نیازی بردهند ،و بس سینه آبادان كه در حال َس َكرات
مانده. مرگ «و بَدالَهُ ْم ِمن َهللاِ مالَ ْم یك ُونُوا یحْ تَسبِونَ » خراب كنند.
چون شیشه گریست توبة ما پیوست أن لَ ْم ی ُك ْن بینَ ْال َحجُو ِن اِلَی الصَّفا َك ْ
دشوار توان كرد و آسان بشكست ّ َ
أنِیس ،و ل ْم یس ُمر بِ َمكهَ سا ِم ُر َ
بینش از این تغافل كردن نه اثر سعادت باشد« .علم بی عمل دیوانگی است ،و بلــی ،نَحْ ـنُ ُكسّا أَ ْهلَهَا ،فَأَبـادَنــا
عمل بی علم بیگانگی» عافیت در تنهایی است ،و سالمت در خاموشی .و « َم ْن ْ َّ
ص ُروفُ اللیالِی َو الجُدو ُد ال َعواثِر
أن كال َمه من عملِ ِه ،قَ َّل كال ُمهُ اّال فیما یعنِی ِه» .و «اِنَّما تُ ْملِی علی كاتبِیكَ َعلِم َّ بسا رویها كه در از قبله بگردانند .بس آشنا كه در شب اولین بیگانه خوانند.
قول االّ لدَیه رقیب عَتی ٌد» عقد ٍ نمِ ُِ ظ ف یل «ما ». ن
ِ ُا بتْ ذایك ما رُْ ظ ان َ ف ، ّ
ك بر بان ِ َ
لی ا ی ْكتُ ِ َهوس». یكی را گویند« :نَ ْم نَوْ َمهَ العروس» .دیگری را گویندـ«نَ ْم نّوْ َمهَ ْالمن َ
پیمان است«.ما ی ُكونُ ِمن نَجْ وی ثَالث ٍه اِالّ ه َُو رابِ ُعهُ ْم» عهد ایمان است .و تا مشكل شد كه از كدامین رده ایم
باری نه به كاروان و ،نه در َكده ایم
69
الج َّن و
قت ِ خلصینَ لَهُ ال َّدین» .و اگر از هر دو كناره گیرد ،گویند «و ما َخلَ ُ هللاَ ُم ِ ك َكفی بِنَ ْف ِسكَ ْالیو َم ب» تحذیر است ،و اِ ْق َرأ كتابَ َ اَلتَّقوی رقیبُ هللاِ علَی ْالقلو ِ
ب» .و اگر ِ ِ قا الع ُ
د دی َ
ش َ ل ك
َ َّ بر ن
ِ َ َّ ا « گویند نشیند، غافل اگر ». ونَ ُ
د ُ ب یعنس اِالّ ِ
ل اال َِ ك ح َسیبا» تقریر. علی َ
َ
شفیعی طلبد ،گویند «الیتَ َكل َّموُنَ االّ َمن أ ِذنَ لَهُ الرَّحمانُ » .و اگر به خود یا به مصراع
دیگری نگرشی كند ،گویند «لئِن أشركتَ لَیحبطَن َع َملُكَ » .و اگر خواهد كه كس طاقت تو نداشت من كی دارم؟
تجارتی كند ،گویند «اِ َّن علی ُكم لَحافِظین» .و اگرخواهد كه در درون بازاری «فَأولَئِكَ یبَ َّد ُل هللاُ سیئَّاتِ ِه ْم ح َسنات» حد دریای كرم است« ،اِن هللاَ لغنِی َع ِن
َ َ َّ
سازد،گویند «یعلَ ُم الس ََّر َو أخفی» .و اگر زاویه جائی برد ،گویند «و اِلی ِه ْالعالمینَ » زخم كبریای قدم است.
صی ُر» .و اگر گریزجایی طلبد ،گویند«:أَینَ ال َمفَرُ» ،و اگر فارغ شود :گویند: ال َم ِ هرچند همی پیش روم با علمت
برح ِمتَ ِه َمن یشا ُء» .و «الَّذین جـَاهَـدُوا فینا» .و اگـر جهد كند ،گویند« :یختَصُ َ در موكب توچه من چه خاك قدمت
اگر نومید شود ،گویند« :ال تقنطُوا ِمن َرح َمه هللِا ِ» .و اگر امیدوار گردد ،گویند: «احْ َكم ْالحا ِكمینَ » جمع می آرد ،و «أ َرحْ ُم الرَّا ِحمینَ » در می گذرد .فضل بی
«أَفَآ ِمنُوا ّمكر هللَا ِ» .و اگر فریاد كند ،گویند« :الیسألُّ َع ّما یف َعلُ» منت او یكی را می نوازد ،و عدل بی علت او دیگری را می گدازد« .فَأ ّما َمن
آرند یكی و دیگری بـر بــایند وازینُهُ فَأ ٌمهُ هاویهٌ». ت َم ِ ضی ٍه ،و أ ّما َمن خفَّ ْ وازینُهُ فَه َُو فِی عی َشهً را ِ ت َم ِ ثَقُلَ ْ
بر هیچكس این راز همی نگشایند بوی در ُمشك رقم است و رنگ در الله َعلَم .عُم َر در بتخانه مقبول ،و عبدهللا
162
ما را زقضا جزاین قدر ننماینـد أبَی در مسجد مخذول.
پیمانـه تــویی ،باده به تو پیمایند با آنكه همی سوزی می دانی ساخت
ضطَرینَ ،و بَقینا فیها متُحیرینَ ،و خَ ر َجنا ِمنها ِ
كارهینَ ». « َدخَ لنَا ال ّدنیا م ُ و آن را كه همی سازی می دانی سوخت
ُ
یجاوز ذلك.ِ أكثرُ«،أعما ُر اُمتی مابینَ ال َّستَینَ اِلی السبَّعینَ و ق َّل َمن یجُوز» .أی:
ُ َ َیرنـا
ت بغ ِ حنَنَّا بِلیــلی ،و ِهــی َحنَّ ْ
ـلت لِلقلــبُ و عــاتَبتَهُ علَی «همه یار ،سبوی از جوی درست نیابد» .قـد قُ ُ و أخـــری بِنـــا َمحْ نـــونَهٌ ،النُریدُها ُ
التَّصابِی ،فَأبَی ُمــرّه َیری و أ ْنتَ َمحْ ٌ
فوف هر روز بامداد به دل اولیای خود ندا كند كه« :ما تَصْ نَ ْع بِغ ِ
الب الهَوی
قلب ِط َ ك یا َ دَع عَن َ ت اِلیكَ أَ ْعطَیتكَ » .سید عالم
ُ ك ِسوای آ َخ َذ ِمنكَ ،و اِ ْن نَظَرْ ُ بِ َخیری .اِ ْن نَظَ َر اِلَی َ
َ َ
یوم ت ُسل ُم ال َجــره ال ك َّل ٍ ُ صلّی هللا علیه و سلّم گوید« :شب معراج به هر گوشه ای كه در بهشت
و هر زَ لت كه به استغفار درد آمیز نشوئی در او هالك شده گیر .ف« :التّوبه ت هللاَ ما برگذشتم ،گفتند :سلمان را از ما سالم برسان .و او می گفتُ « :من ُذ ع ََر ْف ُ
قالع ِس َمهُ ال َك ّذابینَ » .و «ال ُمؤ ِمنُ یری ذنبَهُ َكال َجبَ ِل یقَع علی ِه ،و المناف ُ
ق من غیر اِ ِ ین». غیر هللاِ» .و «ال ِعنایهُ قبل َْالما ِء و الطَّ ِ ت ِ نَظَرْ ُ
ب یطبِ ُر ِمنه» .ایمان كه تو را امروز از دانه گانه حرام باز الذبا ِ یری َذنبَهُ َك ّ گردست به زلف تو زنم عذرم هست
ندارد ،فردا از آتش دوزخ كی باز دارد؟ «اِ َّن هللاَ ی ِحبُ الحا َّل ال ُمر ت َِحل» .گاه به غرقه به همه چیز در آویزد دست
منزلَ « :كلَّ ِمینِی با حُمیرا ُء» ،و گاه به صحرای« :أرِّ حنا یا باللُ». مردی را روی در عالَم داده اند .اگر سیر خورد مست است ،و اگر گرسنه باشد
َو عطَّــل ُكــ ُو و َسك اِالَ الكبِـــارا دیوانه .و اگر خفته است مردار است ،و اگر بیدار است متحیر .عجز قرین او
صغـــا را َّغار أُنــاسا ً ِ تَ ِجــد لِلص ِ شده ،وضعف صفت الزمة او گشته .اگر گرد معرفت گردد ،گویند« :و ما
شوریده كن آن دو زلف تابرخیزم در ِه» .و اگر به عبادت مشغول شود ،گویند «ما أ ِمر ُوا اِالّ لی َعبُدُا ق قَ ِقَدَرو هللاَ َح َّ
در زلف تو آویزم و شور انگیزم
52162ـ برگشته و سر شكسته
70
سائل به سحر گاه از بهر آن است كه«:كانُوا قلیالً ِمن َالَّلی ِل ما ٍ ندای هَل ِمن معرفت ثمرة علم است و آشنایی ثمرة صحبت .عبـــارت جـــای دیگر است و
یهجعونَ » .عبدهللا ع َمر را ،سید علیه الصّالهُ و السال ُم گفت«:نِعم َالرَّج ُل ه َولَو َ ت َملی ّح و ل ِكنَّهُ فی الحقایق ِریح». صفا ِء ال ُمعامال ِ كار به جای دیگر« .الكال ُم فی َ
ان َكثره لیل» .وقالَت أ ُم َسلَمه البِنِها« :یا بُنَی! التُكثِ ِر النَّو َم بِالَّلی ِل ،فَ َّ ِ ِ َّ ال ب ی َّ ل یص
َ كانَ ب ال َمقا ِل الخیر ِعن َدهُم ِمن ه ِذ ِه أأل حوا ِل. و ال ُم َو َّكلونَ بِأ بوا ِ
ك» امراست، َ َ
لیل فتَهَجَّد بِ ِه نافِلهَ ل َ َ َّ ً
ع صاحبَهُ فقیرا یوما»« .و ِمن ال ِ ً وم بِاللی ِل تَ َد ُ َّ النّ ِ ُ
ار ِمن لیلی ن َحییهاقو ُموا اِلَی ال ّد ِ
َسحار» ِذكر .در لقمه ِ سحارهُم یستَغفِرونَ » ُشكر« ،والم ُستَغفِرینَ بِاأل ِ «و بِاألَ بعض أَهلیها
ِ نَقُم و نَسأ لُها عَن
رام خیر ِمن عباد ِه ِمئَه َسنَهً» .ابراهیم ق ِمن َْال َح ِ ك دانِ ٍ احتیاط به جای آر كه« :تَرْ ُ اِ َّن السّالمـهَ مـِن لَیلی و جا َرتِها
هار». لیل و ال أنَ تَصُو َم بِالنَّ ِ َّ
صلی ِبال ِ َّ أن تُ َمط َع َمك ،و العلیك ْ «أطبْ ْ اَدهم گویدِ : أن التَ ُمـ َّر علـی حا ٍل بِوادیها َ
ض َح ُكوا قلیالً َ
كثرت بكاء نافع است ،و قرآن بدان ناطق ،و از ضد آن ناهی« :فلی َ راه نا ایمن است و ،منزل دورو ،دلربا غیور .قالب ضعیف و ،دل بیچاره و،
َین» .وقال علی ِه َین هَطّالَت ِ یر ِد هللاُ بِ ِه خیراً أ ْعطاهُ عَین ِ َو لَیبَ ُكوا كثیراً .و « َمن ِ جان عاشق و ،ارادت به كمال.
سبیل هللاَِ ،و عَین ِ َین :عَین ُسهَ َرتَ فی ُر َمت النّا ُر علی ثالثَ ْه أع ٍ السّال ُم« :ح ِ جز جان و جگر نیست شكار خور تو
قیلُ « :ع َّودُا أ ْعینَ ُك ُم ْ
حار ِم هللاِ ،و عینُ بَ َكت ِمن َخشیه هللاِ» .و قد َ َضت عن َم ِ ُغ َّ ز آنست كه هر سری ندارد سر تو
ْالبُكا َء ،و قلوبَك ُم التفكر» و قال علیه السال ُم« :للسّاج ِد هذا السُّجو ُد فأینَ البكا ُء»؟
ْ َ َ ُّ َ َّ ُ صلوات هللاِ علیه شبی بخفت یك تار موی سفید دید .شبی دیگر ُ « ِمهتر عالم
َضب َالرَّبَّ » .و «كانَ عاصین تُ ِطفُی ُء غ َ وع ْال ِ و قال علی ِه السّال ُمَ « :د ْم َعهُ ِمن ُد ُم ِ برخاست هفده تار موی سفید گشته بود .پرسیدند كه این چه حالت است؟ گفت:
ان أ َس َودا ِن ِمن َكثره البُكا ِء» .و این حدیث ذوق است نه ْ فی َوجْ ِه ُع َمر خَ طّ ِ دوش سورة هود بر ما عرض كردند ،این اثر زخم آن خطاب است كه« :فَاستَقِم
یس لَهُ ِعن ّد أه ِل عبارت ،و طعم است نه اشارت .و َمن قا َل هذا الكال َم بال َوقار ،لَ َ كما أ ِمرتَ » نه كاری است كه اگر فوت شود تدارك توان كرد« .اگر گویی
ك ْالبَطّالونَ » .و ُك ْن ی ْقظانا ً ض ِح َ ْالمعرف ِه ِمقدارَ « .كحَّلْ عَینَیكَ بِ ِم ْك َح ِل الُح ُز ِن اِذا َ «فَار ِجعنا نَع َمل صالِحاً» ،گویند خود از آنجا می آیی .هر كه مست «أَلست»
سار ْع اِلَی الَ َمغفر ِه قب َل عز ِل اس قلوباً ،أقَلُّهُ ْم ُذنوباً .و ِ ق النّ ِ ت ْالعیونُ ،فَأ َر ُ اِذا نا َم ِ نیست ،او را ُخمار شكن «بَلی» سود ندارد .ظَه َر بِاهللِ و َخفِی بِاهللِ .به وقت
جاریهُ ،وال َّدعوهُ َمسموعهّ ،والتّوبهُ مقبوله، ْال َمعذر ِه ،فالقلوبُ واعیهُ ،واأل ّقدا ُم ِ
ْ صبح خوش خفتن نه شرط است« .ألَم یأ ِن لِلَّذینَ آ َمنُوا» .طهوریه زنی بود
ضی َعهُ هللاُ فی ِكبَ ِر ِه» .و َر ِهَ ، صغ ِق هللا فِی ِ ضی َع ح َّ غابن .فَا ِ َّنَ « :م ْن َ قبل یوْ ِم التَّ ِ َ صالحه .او را پس از مرگ به خواب دیدند بعد چهل سال و از حالش پرسیدند.
ْ َ
« َمن خانَ هللاَ فِی السَّر ،هَتكَ هللاُ ِس َّرهُ فی ال َعالنی ِه». معذبم كه شبی فتیلة چراغ مستان بتافتم. گفت :هنوز ّ
عاج َل السُّر ُو ِر و با ِد ُر ِ التَ َذرْ باری به مالمتی بیرزیدی یار
أو ال یعُو ُد فَ َعساهُ یعُو ُد َ یانی به كرای خر بیر زیدی بار
«و سه خصلت است كه هالك كرد در آن استُ :شح ُمطاعُ ،و هَوی ُمتبَّعُ ،و ضیتُم بِالحیا ِه ال ّدنیا ِمن اال ِخرهَ»؟. «أر َ
اِعجابُ ْال َمرْ ِء بِنَ ْف ِس ِه » .شبلی گوید« :بخیل هرگز شهید نگردد كه وی ترك نانی عشاق به عشق دست بردند و شدند
نگوید ،ترك جانی چگونه گوید» .و بزرگان روشندل گفته اند« :البخ ُل َشلَ ُل فی دل را به غم عشق سپردند و شدند
یحی ِه ،قَ َذی فی عَی ِن ص َم ُم فی َس ْم ِع ْاأل َرْ ِ ی ِد الرئا َس ِه ،و زَمانَهُ فی ِرجْ ِل الـُرجولیهَ ، یوم هُ ّوفِی َشأ ٍن» كمر بندگی را به ُزنّار گبركی بدل می كند .استاد ابوعلی « ُكلُّ ٍ
ْال َمر ّو ِه ،بَ َخ ُر فی فَ ِم الُفُت ّو ِه ،فَلَج ُفی ِسن ًالسَّیاد ِه» .مردی نه متابعت هوی است. حضرینَ ». َدقّاق بر در كلیسیائی بگذشت و گفت« :ولوال نعمهُ ربی لكنت ِمن ال ُم َ
َ ُ ُ َ َ
همت در جان می باشد ،عزیمت در نفس ،غنیمت در دل .تن در مرگ می باید َالج َّن! َو ی َحكِ ،
داونِی أال یا طبیب ِ
داد كه منزل گورستان آن لشكر گاهی است كه گوش به تو می دارند ملك نس أعیاهُ دائیاطبیب ا ِال ِ
َ فَا ِ َّن
یور وا ِصطب ُل الموت دیوار افكند و قفس شكند .و «ه ِذ ِه ْاألجسا ُد قَفَصُ الطُ ِ
71
سرگردانان« .ما أغَنی َعنَّی مالِیهْ ،هَلَكَ َعنَّی سُلطانِیهْ»« .ال تَحْ َسبَ َّن ْاأل ْمها َل ب» .اگر جان مرغ آشنا باشد ،چون آواز از طبل «اِرْ ِج ِعی» شنود ،پرواز ال َّدوا ِ
اِهماالً» ف «ال نَوْ َم أثَقَ ُل ِمنَ ْالغَفلِه» ت َسع ِد بن َمعاذ» از آن گیرد و بر بلندتــر جـــای بنشیند« ،اِ ْهتَ َّز ْالعرشُ ب َمو ِ
اِذا الفَتی َذ َّم عی ْشا ً فی َشبِیبَتِه خبر می دهد .و اگر ،وال ِعیا ُذ بِاهللِ مر ْغ بیگانه و از جملة ً« :اولَئِكَ َكأألن ِ
َعام» ُ
ب َمضی ؟ فَما یقو ُل اِذا عص ُر الشبَّا ِ بود ،رخت او از زاویه به هاویه برند .حسن بصری وقتی قدحی آب بر دست
ت عن ُك َّل بِ ُمشبِ ِه ِه و قد تَ َع َّوضْ ُ گرفت و باز بنهاد و نخورد .حالتی بر وی ظاهر شد .پرسیدند.گفتَ « :ذكَرْ ُ
ت
ضــا ً یام الصبَّا ِعو َ ت ألَ ِ فَما َو َج ْد ُ النار» «أفَیضُوا عَلی ْنا ِمنً ْالما ِء أ َو ْ ِم ّما َر َزقَ ُك ُم هللاُ» .و یكی از ِ النار فِی
ِ أُ ْمنِیهً أهَ ِل
َ ْ
َدری متَی یلقاكَ ،اِست ِع َّد لَهُ قب َل أ ْن لقمان پسر خویش را پند می داد «أ َمرْ ُال ت ِ مشایخ سالهای دراز بیهوش گشته بود .از وی پرسیدند كه این از چه افتاد ؟
یفجأكَ ».
َ ك ِمن َورائِ ِه النّارُ ،لِ ٍ
غافل ِمن ت فی َسهَ ِر أهَ ِل ْال َجحی َم ،عَجبَا ً لِضا ِح ٍ گفت :تَفَ َّكرْ ُ
اس ُم ْذ ُخلِقُوا َ ّ ن ال ن َّ َ أب
ِ الفَ ِ خ ال و موت» .اگر بعد از سه روز از مرگ ،چهره خوب رویان بینی ،پندارم َورائِ ِه ْال ُ
وسی ْالقوانی ِن فیما یرُومونَ َم ْع ُك ِ كه بعد از آن خرم و شادان ننشینی.
ق ْالع ُم ُر ال ّدنیا ُمجــا َزفــَهً اِ ْذ ی ْنفَ ُ فَ َم ْن شا َء فَلینَظُر اِلی ،فَ َم ْنظَ ِری
موازین
ِ ق فیها بِ ْالوالمــا ُل ی ْنفَــ ُْ أن ْالهَوی َس ْه ُل نَ ِذی ُر اِلی َمن ظَ َّن َّ
«مردی در تابستان یخ می فروخت و گرما ُمفرط بود .هر ساعت آواز دادی قبور و ُزرْ ها «جاورْ أه ََل ْال ِ ِ سید عالم علیه السّال ُم ابوذ ّر غفاری را می گفت
كه :ای خریداران ! اِرْ َح ُموا لِ َمن رأسُ مالِ ِه یذ ُوبُ ». ك یحْ ِزنُكَ » .به ك قلبَ َ ك ی َح ًر ُ یع ْالجنَازهَ لَ َع َّل ذل َ ك اَآل ِخ َرهَ ،و َش ِ أحیانا ً تُ َذ َك ُر َ
شد عمرو نشد ساخته كاری به مراد ً
غائب حاضرا» ،و با ْ
گورستان عزیزان برگذر با فكرتی «و ه َُو أنَ ْتَجْ َع َل ال َ
در پیش رهی دراز دارم بی زاد عبرتی «و ه َُو أنَ تَجْ َع َل ْالحاض َر غائباً» ،تا تو را راهنمایی كند.
أن ت َْخ َش َع قُلُوبُهُ ْم لِ ِذ ْك ِرهللاِ» متابعت هوی مردی است و یأن لِلَّذینَ آ َمنُوا ْ «أ َلَ ْم ِ سبیل ْال َعی ِن تَ ْد َم ُع بِ ْالبُكا ِء
َ َوخ ًل
مغوی «أفَ َرأیتَ َم ِن اتَّخَ َذ الَهَهُ هَواهُ» ،و مباشرت محظورات و ارتكاب مناهی عب رجو ُ یام ال َّشبا ِ
لیس ِأل ِ فَ َ
ال ْاأل َم َل أ َسا َء ْالعم َل» .اعجاب حجاب هدایت است و از این خیزد ،فَ « :من أطَ َ ت ْالغفلهُ عن ْالموعظ ِه» و «كلُّ بنی آد َم
ُ و قال «با ِد ِر ْالفَوتَ فَ ِمن دَوا ِعی ْال َم ْق ِ
لكن قا َل رام ،و ْ َمت عَلی ه َذا ْاال بِ ِ صحْ تَنِی لَما أَ ْقد ُ حاجب غوایت .و لَوْ ال أنَك ا ْستَ ْن َ خَطّا ُء و خی ُر ْال َخطّائِینَ ْال ُمستَ ْغفِرونَ ».
صرُو ُك ْم فِی ال َّدی ِن فَ َعلَی ُك ُم النَّصرُ» .نصیحت به جای آوردم ان ا ْستَ ْن َ «و ِ هللاُ تعالی ِ َسقیا ً ألَیـامنِـَا ْالخَ والِی
صبْها و اب ُل َین»« .فَا ِ ْن لَ ْم ی ِ ً
و این كلمات تذكره را نوشتم ،و «القل ُم أ ََح ُد اللسان ِ اِذ ُخا ُل ْوجهی َك َوجْ ه خـالِـی ْ
فَطَ لُّ » .اگر به ساحل گذرد ،ماهی مراد در دام مبذول است ،و اگر غوّاص وار بِ ْتـنـا و لَیلَتُنا نَـهــا ّر
ك َحظَّ َ
ك ك َذ َّكر َ ك ُكلَّما لَقی َ در لُ ّجه غوطه خورد ،جوهر فرد َمأمول است« .أ َ ّخ لَ َ صــرْ نــا و أَیامنُــا لَیــالـی ِ
ك دیناراً» .جمعیت الزم ذات می ض َع فی َكفَّ َ َخ ُكلَّما لَقیكَ َو َ ِمن َهللاِ ،خی ُر لَكَ ِمن أ ِ طلب درمان هم فرمان است.
باید تا نه از واردی زیادت شود و نه از جاهلی نقصان پذیرد ،چنانكه صفت بیزار شو از خود كه زیان تو تویی
دریا است .می خواه تا مجاورت حاصل آید .و تدبّر میكن تا ممازجت ظاهر منگر به ستاره كآسمان تو تویی
گردد ،و ترقّی طلب تا از قالت با حالت رسی .و یكی صدیق اكبر گوید «كانَ لق» .تن به صفت قارون می باید ،و دل به «اِجْ َعلْ باطنَكَ هلِل ِ ،و ظا ِه َرك لِ ْل َخ ِ
ت أ ْقو ُل هللاُ هللاُ حتّی أوْ َر َدنِی .و كانَ یقُو ُل «اِن َّ ماز ْل ُ
واردَ» فَ ِ یور ُد نِی ْال َم ِ لِسانی ِ صفت موسی .به گذشتگان نگرستین بیداری است ،و از ماندگان گسستن
ّ ُ ْ
هللاَ ع َّزوج َّل َعلِ َم فَ َم ْن یلهُوَ ،و ا ْستَ َم َع فَ َم ْن یل ُغوَ ،و ا ْبتَلی فَ َمن یصْ فو» و ترقی كن ْ هشیاری .فردا همة كیسه داران غصه خواران باشند ،و همه فرماندهان
72
ب» .خلیل را از بتخانة آذر یمیت ْالقَ ْل َ
ُ ان َك ْث َرهَ الضَّحْ ِ
ك مسلماً ،و أ َقِ َّل الضَّحْ كَ فَ ِ تا مالمت نیفزاید .فقد قا َل ابنُ مسعو ٍد رضی َهللاُ عنهُ كانَ رسو ُل هللاِ صلَّی هللاُ
ت» می خوان .و كنعان را از سرای نوح بنگر «یخ ِر ُج ْال َحی ِمنَ ْال َمی ِ بین و در ْ سل َم یتَخ َّولُنا ِب ْال َمواعظ ِه أ َحیانا ً َمخافَهَ ال َّساَم ِه عَلینا» .و این كلمات را علی ِه و ْ
«یخ ِر ُج ْال َمیتَ ِمنَ ال َحی» می دان .اثبات آدم بین كه زیان زلت محو نكرد ،و ْ و ْ ك تَنتَبِهُ ،فَا ِ َّن أ ْم َركَ افتتاح بسی خیرات دان و كلید بسی گنجها شناس .لَ َع َّل قلبَ َ
محو ابلیس نگر كه اثبات طاعت سود نداشت. ً
ك ُمشتَبِهً .و « َم ِن استَوی یوْ ماهُ فَهُ َو َمغبونً ،و َمن كانَ یوْ ُمهُ َش َّرا ِمن أ َ ْم ِس ِه َعلَی َ
ض أ َب ِْغی وصالَ ُكم َواحی ْاأل َرْ ِ بِأ َی ن ِ قصان».ِ لعون •،و َمن لَ ْم ی ُك ْن فِی ال ًزیاد ِه فه َو فِی النُّ فَه َُو َم ُّ
ك ما لِ َم ْق ُ
ص ِد ُك ْم نَحْ ُو و أ َ ْنتُ ْم ُملُو ُ تاریك تر است هر زمانی شب من
تصرف آن گدا در ّ و چون حق تعالی به زبان گدایی پیغامی به آشنایی فرستند، یا رب شب من سحر ندارد گوئی
آن میانه ایراد محض باشد. ای بزرگ جهان و مالذ دوستان ! اندر سفر عشق شدن آسان است و به پایان
دالله اگر چه خوب كردار بود بردن كار جوانمردان .خود را دریاب كه آفتاب به مغرب رسید و عیار مردم
در خلوت معشوقه گر انبار بود اخالمندرس گشت و َمعالم صحبت ُمنط ِمس شد. ِ بگردید .مكارم
این كلمات را به سمع دل شنو و بر لوح جان نویس ،و مرا در آن واسطة َب ال ِذینَ یعاشُ فی أ َكنافِ ِه ْم َّ َذه َ
ق و ُس َّددَ .و «لِقا ُء اس َم ِن اذا ُسئِ َل أ ُْل ِه َم و ُوفً َ مخلص و ُم ْن ِهی صادق دان .فَ ِمنَ النّ ِ ْ ْ
ف َك ِجل ِد األ َجْ َر ِ
ب َ
و بَقِیت فی خَ ل ٍ ُ
َری َع ِن ب ،و نُصْ ُحهُم ع ِ ب» ،و كال ُمهُ ْم تحفهُ ْال ُغیو ِ عماره القلو ِ َ َهل ْال ِ
خَیر أ ِ یر ِه» گشتند .و مخلص ترین و بیشتر دوستان« :اِخوانُ ْال َعالنی ِه و أ ْعدا ُء الس َِّر َ
یر ُم ْفلِحاً .گلخود روی بی بوی باشد ،و كشته ،دو ب ،و كیفَ ی ْفلَ ُح َم ْن لَ ْم َ العُیو ِ ك َحسنهً َدفَنها». برادران آن بود كه «اِ ْن َرأی ِم ْنكَ َسیئَهً أ َذاعَها ،و اِ ْن َرأی ِم ْن َ
آلخ َر ِه ِبقلبِكَ »« .آبادانی عالم به ْ ُ
روی و بوی دارد« .كن ْفِی ال ّدنیا بِبَ َدنِكَ ،و فی ا ِ َّ
بعض َع ُد ُو اال ٍ دار«األ َ ِخالّ ُء یوْ َمئِ ٍذ بَعضهُ ُم ْ لِ ْ أتخ ْذ فالنا ً خلیالً» یاد «یا لَیتَنِی لَ ْم ِ
چهار كس است :عالمی كه به علم كار كند ،و جاهلی كه از آموختن ننگ رونَ ِمنهُ فَاِنهَُّْالمتُقّینَ » به مگذار .چشم بر رخنه دار« :قلْ اِن ال َموْ تَ ال ِذی تَفِ ُّ
َّ ْ َّ ُ
ندارد ،و توانگری كه حق مال به شرع گذارد ،و درویشی كه آخرت به دنیا ُمالقِی ُك ْم» .چون خواجه ازلوابد را صلوات هللا علیه در خاك نهادند ،فاطمه
نفروشد». ت أنَفُ ُس ُك ْم أ َْن تَحْ ثُوا عَلی زهرا رضی هللا عنها با انس میگفت« :كیفَ طابَ ْ
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید راب»؟ رسو ِل هللاِ التُّ َ
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز به زور و زر این دنیا چونا اهالن مشو غره
حق سبحانه و تعالی توفیق رفیق دارد ،و سعادت مساعد ،و اقبال موافق ،و كه تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی
بضاعت ایمان از اضاعت مصون ،و طاعت از ریا و سمعت بیرون ،و غرض ب ی ْنقَلِبُونَ »« .یوْ ُم الی ْنفَ ُع ما ُل و البنونَ اّال َمن أ ظلَ ُموا أ َی ُم ْنقَلَ ٍ «و َسیعْل ُم الَّذینَ َ
از مصارع السُّوء مأمون ،و مدد الطاف هر روز افزون .بمنً ِه و فضلِ ِه و ع ِ
َمیم سلیم»َ .د ْع ما تَ ْن ِد ُم علی ِهَ ،و ا ْق ِد ْم اِلی ما ت َْلت َِجی ُء اِلی ِه .تا خود چه تخم ب ٍ َتَی هللاَ بقل ٍ
یخ َشعُ ،و ِع ٍلم ال ی ْنفَعُ» ْ
والحم ُد ب ال ْ طوْ لِ ِه .و «نَعُو ُذ بِاهللِ ِمن دُعاء ال ی ْس َمعُ ،و قل ٍ َ ً ُ َ ً
افكنده اند كه «اِنا هَدَینَاهُ السّبی َل اِ ّما شاكرا و اِ ّما كفورا» به صد سال زندگانی، ّ
ّ
عالمین. هللِا ِ ربً ْال عذاب ابد خریدن خذالن است ،و به رضای خـــلق سخــط خالق اندوختن
تَ ّمت یوم االحد 18رمضان ُور».
بور و ُحص ََّل ما فِی الصُّ د ِ حرمان« .أ َفَال ی ْعلَ ُم اِذا ُبَ•َُ ْعثِ َر ما فِی القُ ِ
س ُوجوهاً» .تهمت بر كردار خود َط ِم َقبل أ َْن ن ْ از خواب غفلت بیدار شو « ِمن ِ
نه تا قیمت گیرد .آزار از خلق بردار تا جنگ برخیزد .با حق معاملت به صدق
اس ،و ُك ْن قَنِعا ً تَ ُك ْن أ ْش َك َر النّ ِ
اس، كن و با خَ لق به ُخلقُ « .ك ْن َو َرعا ً تَ ُك ْن أ َ ْعبَ َد النّ ِ
جاو َركَ تَ ُك ْن وار َمن َ ك تَ ُك ْن ُمو ِمناًَ ،و أ َحْ ِس ْن ِج َ اس] ما تُ ِحبُّ لِنَف ْس َ َو ْا ِحبب [لِلنّ ِ
73
هو
121
74
نمی كند ،و هیچ مطلبی را به طور كامل شرح و بیان نمی نماید ،بلكه اشاره ای بسم هللا ال ّرحمن ال ّرحیم
به آیه و حدیث و مطلبی می كند و می گذرد ،و اكثر اصطالح« :هذا
سُّر»«،فتأ ّمل»«،والح ّریكفیه االشاره»« ،گفتیم و گریختیم» ،را به كار می برد: مقدّمه
و یا اینكه اندگی از مطلبی را می گوید و بقیه اش را حوالة به وقت می دهد و در توضیح این نامهها احمد مجاهد 163مینویسد« :نامههای احمد ع ّزالی به عین
الوقت ان شاء هللَا ُ تعالی» ،و « َسیت ُمه الُ ُ
وقت ان شاء هللاُ ُ با جملةَ « :سیكشفُهُ القضاه همدانی ،شامل هفت نامه به مشخصات زیر میباشد:
تعالی» ،می گذرد .و یا این كه« :جوابی به تعجیل نوشتم ،ارجو كه بعد از این قبل از نامه های غ ّزالی ،نامة عین القضاه آمده است كه در این نامه عین
مستوفی تر فرستم» .و یا این كه بیان بیشتر مسأله را به دیدار حضوری ارجاع القضاه ،پنج سوال و پنج واقعه را برای غ ّزالی می نویسد و جواب آنها را می
می دهد كه« :چون رسم یاد دارد تا با یادم دهد به نشان ،بهست» ،ویا سرانجام خواهد .این نامه ،و نامة نخست غ ّزالی كه در جواب سواالت عین القضاه می
كار به انذار و هشدار می رسد كه« :فالتَسئَلنی عَن َشیء» .و یا« :در راه طلب باشد ،فقط در نسخة مراد مال دیده می شود و در سایه نسخ موجود نیست ،از
گنگ و الل باش كه محك از او معزول بود»». اینرو در این نامه به علت منحصر بودنش كلماتی یافت می شود كه خوانده
نشده است.
قسمتی از نامة دوم با نامة چهارم در یكدیگر ادخال و ادغام شده است.
صدرنامة چهار و پنج یكی است اما ذیلشان متفاوت است .نامة پنجم از نیمه
مخدوش به نظر می رسد و گویا با نامه های عین القضاه جابجا شده باشد ،اما
اواخر نامه بی شك از احمد غ ّزالی است .به استثنای نامه ششم كه در آخر
رسالة عینیة كتابخانة علوم تا شكند هم آمده است ،مابقی نامه ها در هیچ جا
مستقال از احمد غ ّزالی دیده نشده ،بلكه تمام آنها ضمن مكتوبات عین القضاه
مشاهده می شود .پنج تا از این نامه ها ،مصدر به نام عین القضاء می باشد ،اما
دوتای دیگر بدون نام مخاطب است لكن این دو نامه بعد از نامه های غ ّزالی
آمده است و با عنوان«و من كتُبُه ایضاّ» و «من كتُبُه الَیه» (عین القضاه)،
شروع میشود كه واضح است نامه ها از غ ّزالی است .انشاء نامه ها ثقیل است
و در بعضی موارد هم نامفهوم .قسمتی از این نامه ها ،جواب سواالتی است كه
عین القضاه از احمد غ ّزالی كرده است ،لكن این سواالت مستقیما ً و صراحتا ً
در متن نامه ها نیست ،فقط غ ّزالی گاهگاهی اشاره ای می كند و می گذرد ،از
این جهت بعضی جمالت و عبارات برای خواننده حكم لغز و معما را پیدا می
كند .و از طرفی ،سبك انشاء غ ّزالی در این نامه ها ،بر ایجاز و ایماء و اشاره
است و به اصطالح عارفه است .وی هیچگاه آیه و یا حدیثی را به تمامی نقل
75
فرزندی آید من دیوانه شوم .جواب داد« :مرا این كار ضرورت است ،تو خواه بسم هللا الرحمن الرحیم
دیوانه شو خواه مشو». و به نستعین
[ -]4واقعه :یك بار در پیش بیماری از خود غایب شدم .كسی از من پرسید
كه«:حم عسق» ،چه معنی دارد؟ .من گفتم« :ارض بمكه» .و من این تفسیر سؤاالت
هرگز ندیده بودم و نشنیده بودم .این حدیث یك بار دیدم كه می گفتند« :را ذكر وقایعی و سواالتی كه منقول است از امام سعید شهید عین القضاه
اصلی هست كه نمایش شیطان است یا واقعة رحمانی». ابوالمعالی المیانجی رحمه هللا علیه كه به خواجة امام حجه االسالم احمد غزالی
[-]5واقعه :یك بار دیدم كه می گفتند :در عالم غیب برای تو انگشتری رضی هللا عنه نوشته است ،و خواجه احمد جواب آن را باز داد.
میسازند ،نقش آن« :یا حی یا قیوم ،ال اله اال انت» .این چه بود و این چه نقط [ -] 1شرح واقعه ای كه دیده بودم و سوالی كه كرده بودم .یك بار دیدم كه مرا
است؟ گفتند« :احمد غزالی قّره العین مح ّمد مصطفی صلی هللا علیه و سلم است ،اگر
بدو چیزی نویسی ،القاب منویس كه او را در عالم غیب بدین لقب خوانند».
[ -]1سوال« :سال ُم عَلینا» .در نون و الف كه تعبیه بوده است؟ و در«عباد هللا
الصالحین» ،تعبیه كیست؟ و چون او را گفتند«:سال ُم علیك» ،چون بود كه
گفت« :سال ُم علینا» و نگفت«:سال ُم عَلی»؟
[ -]2سوال :چون صلوات دهیم بر مالئكه و انبیاء ،س ّر این صلوات دادن
چیست؟ چون مقامات فریشتگان معلوم است و ترقی را به اقدام ایشان راه
نیست و چون انبیاء را صلوات هللا علیهم از صلوات ما زیادتی نباشد مقصود
صلوات بر هر قومی چه باشد؟
االرضُ و الفَخر» ،كه مصطفی صلی هللا [ -]3سوال« :اَنَا اَو ُل َمن تنَ َشق عنَهُ َ
علیه و سلم گفت ،چه معنی دارد؟
[ -]2واقعه :شنیدم كه مرا گفتند« :س ّر قدَر واسم اعظم و امانت هر سه به هم
رود» ،راست است یا نه ،و معنی آن چه باشد؟
روحهُ كه:
َ [ -]4سوال :آن چیست كه شیخ ابوبكر بن عبدهللا گفت قَ َّدس هللاُ
«واصالن راه معشوق ،و از ماندگان را در راه استقبال بینند».
[ -]5سوال :این كه مریدگاه گاه در درون خود ریایی بیند با پیر خود چه بود؟
و ازالت آن شرط است اگر خود می باید؟
[ -]3واقعه :شیخ ابوالحسن خرقانی رحمه هللا علیه سحرگاهی دیدم كه چون
طلق 164نشسته بود .او را گفتم :زینهار زینهار! ای شیح! اگر ترا زنان به َ
76
در آن اشراق كه شرط ظهور در آید ،اشراق هللا نور است ،چون بتافتند در ()1
«سال ُم َعلَیكَ »« ،عَلی ْنا» گشت .و «عَلی عبا ِد هللاِ الصّالِحینَ » انبیاء بودند علیهم بسم هللا الرحمن الرحیم
دخلنی بِ َرحمتِكَ فِی عَبا ِدك السالم كه مدتی ِم ْق َرعهُ طلب زده بودند كه« :واَ ِ و به نستعین
صالِحینَ » .و از این معنی در نامه به دست زاهد خود جواب پیش از سوال روحهُ به خواجه امام سعید شهید عین َ نسخه نامه كه امام احمد غزالی قَ َّدس هللاُ
فرستادم ،اَرجوا كه رسیده باشد .ظَهَرُوا لِ َربهم ،ثُ ّم الَ نف ِسه ْم بِظُه ُو ِر ِهم لَهُ ،ث َم القضاه ابوالمیانجی رحمه هللا علیه در جواب سواالتی و واقعات كه شرح دادیم.
كنور ِه ،و ستَر ُونَهُ فی ذلِ َ البس ِِ ض بظُه ِ
ُور ِهم عَلی اَنف ُس ِه ْم ِفی َم ضهُم لبِ َع ٍ
بَع ُ سال ُم هللا تعالی عَلی الولد اال َع ّزق ّره العین ،عین القضاه و برحمته و بركاته و
اللباس النّورانِی« ،نورهُ ُم یسعی بَین اَیدی ِه ْم». ِ رأفته و تحیاته .والحم ُد هلل رب العالمینَ ،و صالتُه علی نبیه محمد و آله
شعر االكرمینَ .
الحبیب ب ِه
َ المالبس اَن تَلقَی
ِ اُ َ
حر اشتیاق به حدی است كه در بسیار اوقات به دل و از دل سخن می گویم .اگر
ب الّ ِذی خَل َعا
زاور فِی الثّو ِ ِ یو َم التَّ وقتی روایت كند ،مص ّدق دارد كه ناشنوده نگوید .اما شنودن نگوید غاضت
طور تجلی آفتاب آن ذات آمدند .كنایت از آن طور كه تحت صفا است ،عباد بود ،و بازگفتن ،ث ّم فاضت بود .شنودن در كوی معرفت بی رقم حرف ،و
ق عباده» .الجرم همه در عبودیت زنند كه او حقیقت آمدند«،و هُو القاه ُر فَو َ بازگفتن در كوی علم در تبیان حرف تمامی گزاردة حق را از او تا به نهایتی
فوقیت است ،تا ایشان نیز حقیقت تحنیت درست دارند .اگر نزول بود برایشان كه در آن نهایت مراد به حق بوده است و هست برسد .اشارت مصطفی
بود ،و اگر طلوع بود از ایشان بود. صلوات هللا علیه كه« :یا ایهَا الناسُ اِ َّن ل ُكم َمعالِ ُم فَانتهُوا الی م َعالِ ِم ُكم و اِ َّن لَ ُكم
جواب دوم :در صلوات اگر َسواقِی َچه به صفت ُخرد است ،آب آن جنس آب نهایات فانته ُوا اِلَی نهایاتِ ُكم» چنین حقایق بود ،تا آنچه در امكان است به وجود ُ
بحر است ،ال ،بل بود كه نوع اشرف است و هذا سرُّ ممكن نیست كه در بحر ب هللاِ» را جای نماند ،و هذا ی ِشی ُر اِلی آید «یا َحسْرتَی عَلی ما فرَّطت فی َجن ِ
زیادت نشود .نپنداری كه صلوات از خود است ،كه آن عهد«سال ُم َعلَیكَ » ،بر ارجو كه چنان بود. َ العین شی ٍء ِمن سَّر القَد َر .آن اشارت قرّه
جان پاك ِمهتر صلوات هللا علیه تازه می كند .جان پاك او استقبال آن كند و بیت
اهتزاز در كسوت علم تازه شود« .فَقُل لِی ِهی الخَمرُ» ،و هذا سرُّ . گر یار ترا گوید من زآن توام
صلوات بر مالیكه قوت وقت دهد ،اگر ترقی در اقدام نرود ،در قوت وقت هان تا تو بدان رسن فروچه نشوی
رود .از قوت شریف به اشرف بدل افتادن را س ّر االسرار آن است ،كه قوت نطق او خود ينابیع صدق است ،اما كمین گاه مكر قدر هم از جایی بود كه
معده برای ترقی در حیره نیست ،برای استبقای ص ّحت است .اگر استبقای قدم بدوس َممكور آنجا نرسد« .ه َو ا ْه ُل ْالتَّ ْقوی و اَ ْه ُل الم َغفِرهَ» ،مگر به كرم او بود
بی ترقی با قوت نفسی حواله بود ،چه عجب بود كه نه همه برای ترقی بود؟ نه به استحقاق ما.
در و اسم اعظم و امانت بهم رود» .ای وهللا العظیم شأنه .و جواب سوم« :س ّر قَ َ اما مختص الدین اكر َمهُ هللاُ رسید ،هفدهم رجب ،و نامه رسانیده و به قدوم او َ
از هم رود ،و در هم رود ،تا به دل رسد ،پس به جان رسد ،پس به امانت رسد، سخت شاد شدم ،و به اخبار سالمت آن عزیزان همچنان .و همین شبانگاه آن را
پس به عشق رسد .عشق از آن جانب نه از خود .و اسم اعظم عنوان است، بنوشتم ،كه آرنده مستعجل بود ،غنیمت شمردم كه مسافت دور است جوابی به
سلطان است ،و توفیع است و طغرا است .و در این مقامات ،قبل الوصول ،جز تعجیل نوشتم .ارجو كه بعد ازین مستوفی تر فرستم.
به پرواز ،به پرشوق راه نیست. جواب اول« :سال ُم َعلَینا»« .اَنَا و اَتقیا ُء اُ َّمتی» ،در ضمن «عَلینا» مضمرند.
شعر ك» ،اما در اشراق سالم ازلیت آن كنایت توحید در تحفه عین تفرید بود كه «عَلی َ
خبار َمن لَم تُز َّو ِدویأ ْتِیكَ بِاْالَ ِ ذ ّر ها كه اشارت بوالحسن خرقانی رحمه هللا علیه بدان صحبت بود ،بتافتند و
77
افكند ،اوالً در میان صحن«السالم» انسانیت و بحبوحه األمر آدمیت ،نشری و اِ َّن هُ ْد هُد الخبر.
عرضی برود ،آنگاه به دربرند .س ّر این ریا این است .و چون به كنار دریا ت بِمالَ ْم تُ ِحط» بود .اگر وقتی در غیبت همه این كار كند ،و نطق او همه «اَ َح ْ
ط ُ
رسد ،صدق سباحت كند ،ریا غرق شود .زیرا كه آن بهبمه كه این متاع او غایب شود به دست َسطَوات«ألع ََّذبنَّهُ» ،اذیال تواری او هُدی یابد ،تا ذخایر
است ،و «الَ نعام ُكم» هم بر ساحل باز ماند. غیب كه َمضتُون به است بر صحرا نهد .و بعضی از این جواب در حدیث« :یا
جواب :واقعه بیمار و «حم عسق» و معنی آن .جان و جهان! دو سّر بدان :اول َحی یا قَیو ُم » ،و «كهیعص» ،و عده یافته است .مگر به زودی در رسد كه نه
آنكه مكه «حمی الع ّزه» است ،و «حم»«،حمی العشق» است« ،الاله االهللا»، از حرف ناطق است كه از حروف صامت است.
ترجمان توحید عشق است ،حصینی آن حرم این حصن است .راست گفتی ق عنَهُ ااَل رضُ » اسرارش را نهایت نیست .و تا جواب چهارم« :اَنَا اَ ّو ُل َمن تنَش ُ
حدیث مكه. ندانند كه از این كنایت آشیانة بشر است ،چه در حال صحبت است و خواهد
و دیگر سّر بدان كه :هر چه اسم معنی بدان نشست ،بر حروف و كلمات و بنان بودن ،آن س ّر معلوم نشود .ذرایری از خاك كه حامل خیاالت و اوهام است ،و
و بیان و زفان عاصی آمد ،كه در حضیض حدود نگنجد ،بر علم و فهم عاصی منزل«اَینَ » و « َكیف» است ،در صحبت خواهد بود به وقت مرگ اَعلی
الوقت فیه عجایب ُ ك اِدراك» ،این بود فَسیكشفُهُ ك ْا ِال درا ِ
بود« .العُج ُز ع َْن َدرْ ِ مراتب االرواح در صفا البد اول متعالی بود از این حضیض .و هذا فت ُح باب
الذخائر ،ان شاء هللا تعالی. عظیم ،بشرط اَن الیهد َم مصرا فی التّقیید فی ذالك الطرف االخیر بهذا الجنس
جواب دیگر :حدیث «طَلق خرقانی» .آن روزگار تواست كه در علم جنونی حتّی الینادی فی داری اَستار سعه القُدره لقد تحجرت واسعاً».
آورد ،اما اسرافیل الوقت كه رزق ُمرتَزقَة اهل األرض ،حواله با در گاه عزت روحهُ نیست ،كه حدیث این دیوانه است، َ [جواب] :حدیث شیخ ابوبكر قَ َّد َ
س هللاُ
سفینة او است ،می برنهد تا « َعتَت عَن اَمر ربَها» نرود خرابی نكند. ولیكن هم حدیث اوست.
جواب دیگر« :یا َحی یا قَیو ُم» .آن نگین دل است .و نقش« :یا َحی یا قیوم»،
َ بلحر ِ ب الرّص ِد لِ َ ً
الرحمن َوفدا» این جوازهم ،علی أربا ِ ِ «یو َم نَ َح ُشر ال ُمتقّینَ الَی
َب فی قلُوبهم» ،نقد خواهند كرد ،و وقت پای در پیش خواهد نهاد .و هذا فتح كت َ جرمینَ » بال جرم در راه استقبال بینند. ق ْال ُم ِ االَخیر« ،و نسُو ُ
باب من المحبوب یورث الخبط .و چون این ُمهر بر نگین درست آید ،والیت [جواب]« :انشقاق االرض» ،انواع است :بعضی بگفتیم در جواب سابق.
نفس اَ ّماره به كلی برسد« ،الَتتخ ُذوا َع َد ّوی» ،تمام درست گردد .ج َم َعك هللاُ به دیگر« ،س ّر الوقت» ،سر بر كردن امانت است از خاك ،انشقاق دوم نوع آن
لَهُ و علیه ،و بذالك ختم لَكَ ،بجوده و َمنَّه. است .سوم نوع آن است كهَ « :وهللاُ انبتك ُم» راهم انشقاق باید .و «انشقاق السّما»
هم ،انواع بود ،كه در غیبت ُحجُب و اَستار بسیار است .و هذا اوانُ قبض
العنان ال ستبقاء ایمان أهل ال ّزمان.
[جواب] :ریایی كه مبتدی را بود ضرورت است ،و این معانی بر این دیوانه
بسیار رفته است ،نشان راست است .آرزوی مرید بایست در نبی نقد و خدای
نقد ،و «اَلشی ُخ فی قَومه» ،فَافهَم ،و در آفتاب او سر بر زدن تخمها است كه
تعبیة درون است و ظاهر شدن در آفتاب او ،زربر محك زدن نه بیان بر محك
است .آن زر كه بیان آن محك است برزر ،مگر در مسألة «قره األنبیاء و
السابقین» علیهم السالم از ما شنیده بود ،كه« :متاع اُلبَیت» ،اَعنی آنچه سر قَدر
است ،در تعبیه ساز خالف ،در درون غیبه غیب بشریت ،تا مستبقا خواهد
بودن در درج و صندوق خزاین ،مخبی و مخفی بود .اما چون به در خواهند
78
و چنان نبود كه مناقلة 167كلی تواند بود قبل المفارقهَ ،م ّره هكذا و م ّرهً هكذا بود. ()2
مناقلة كلی از ورق قالت به حالت بعد القارقه بود مجّرد صفتان را ،كه این لوح بسم هللا الرحمن الرحیم
در دست دارند كه« :جئتمونا فُرادی» .گاه گاه از ورق علم و تمیز هم قوت سال ُم هللا َعلَی ال َولَد االَعَزعین القضاه ورحمه هللا و بركاته ،ورأفته و تحیاته.
بود ،اما آن معالی ال ّدرجات نیز پای درمیان نهد. والحم ُد هلل رب العالمینَ ،و صلواتُه عَلی نَبَیه محمد و آله.
جان و جهان! از تو تا او حدود است ،و از او تا تو حقوق است.حدود تو هم مدت اشتیاق از حد گذشت ،بالتحقیق این بیت الزم است:
حقوق او است .اگر تو به اختیار یك قدم از حدودی كه عدل از لیت بصیرتی بر شعر:
پای خلق نهاده است بیرون نهی ،بیم هالك بود .زندانئی كه بگریزد ،بیم آن بود كدت اَطی ُر من شوقی الی ُكم ُ و
كه از راهش به سردار آرند ،نه از راه با زندان برند .پس چون داد حدود و َكیف یطی ُر َمقصُوصُ َ
الجناح
بدادی؟ و هذا سرُّ .زیرا كه داد حدود نه همین مجرد شرع بر زیدن است و هذا فصل .پیش از این نامه نوشتم .آن روز چون شب در آمد ،دیدم كه خود
تأ ّدب و بس .این هست و تأ ّدب خاطر هم هست .تا قدم در میدان تأویل و تفسیر صلُهُ» این بود .اما هنوز تمام مكشوف نشده بود برسانیدمی« ،هذا كتابی و اَنَا ُم َو ّ
ننهند ،به دلیری و به اختیار .نقشی مالیم روزگار و شكوك خود برجرائد ازل كه این چه ورق بود؟ تا اكنون شبی تا روز می دیدم كه بر اندمهامن گاه او و
ننهند ،و نا پختگی بال درك علمهم فی الساعه تصرف نكنند .پس چون داد این گاه از غیب چیزی می نوشتندی و او می خواندی و می خوردی بی ترتیبی
حدود بر بساط عبودیت دادی ،او به كرم خود دست گیرد و از این حدود بیرون زمانی َمعا ً َمعا ً .پس بیان شد كه این چه نقطه است كه به روز گار سالك چنان
گذارد و به حقوق رساند .توش یكبارگی برسد ،نظاره گردد كه همه جذبه بود. صحف او آید و كأس او شود؟ و از جناب نبوت هم این است می شود كه بر ُم َ
اینجا توانگری به متاع آورند نه به ملك خود .و هذا سَّر. كه هر كه قوت او از پردة رسالت در گذشت ،به پردة نبوت رسید ،حال بود نه
قادر به قدرت ،و عالم به علمَ ،وحی به حیات ،و متكلم به كالم ،و مرید به قال« .االّ صبَبَّتُه فی صدر اَبی بكر»« ،هذا كتابی و اَنَا ُم َوصّلهُ» این را دان .و
ارادت .چون بر میان یكی بود ،عدد نبود ،احدبود .وقت از اشكال روی بربندد اینجا بود كه ببیند و بداند كه جان مصطفی صلی هللا علیه و سلم جامی است
«بَینَهُما بَرزَ خ الیبَغیان» نیز روی اشكال نبیند .آفاتش در ذوق بود در جریدة آفتاب صفت ،بر سر ارواح انبیاء علیهم السالم می گردد ،و هر كسی را بر قدر
همت ،نه از علم و تمیز در جریدة امكان خلقی .آن واسع األكناف افتد ،و این حوصلة او قوتی می دهد.
ضیق األكناف 168افتد .آن به میكائیل ازلیت بپیمایند ،و این به میكائیل خلقیت. 165
و اینجا بود كه بداند فطام موسی و خضر علیهما السالم چون بود .خضر
این محدود الحدود بود در تناهی خلقیت ،و آن المحدود الیتناهی بود ،كه قدرت موسی را فطام كرد كه شراب او از نطق حرفی بود ،جالل دولت كلمات هنوز
ص ُ
بت دون است و حدود در قدرت برسد .و یگانگی باالی قدرت است« .اَ َ نیافته بود به تمامی .و هذا سر« .فَال تَسئَلنی عَن َشیء» تمهید فطام « َسانُبَكَ
فَالزَ م». بتَأویل» حلوا و كلیچه 166بود كه اطفال را در فطام بدهند تا خو باز كند به
جان و جهان! گاه گاه كه شك سخت بركشد و جالل عدل بتابد و مرد را با وسطی روی شناس از شرب معتاد نقل كنند ،كه قوت در تمیز علمی شرب
حدخود نشاند یك قدم به حیلت بر گرفتن در آن مضیق« 169،قاب قَوسین» را نفس با او به هم است ،و همگی مرد در طمأنینت آید ،و از ورق علم قوت
فرو گذارد« .عَلی ُكم بدین ال َعجائز» ،آن عجز غنیمت شمردَ ،سیكشفهُ اُلعیانُ و خورد ،و اینجا فطام بود .همه خوردن بود ،دانستن نه .همه رسیدن بود رفتن
تغی عَن البیان فَانَّه الیحتمل التّرجمان. نه .همه حضور بود ،آمدن نه .همه یافت بود ،شنیدن .و هذه اسّرار.
- 167هم سخن شدن با همديگر
- 168كناره ها - 165جدا كردن طفل از مادر ـ جدايي
- 169تنگنا - 166قرص نان
79
()3 ای عزیزمن! مصادر و موارد معین داشتن و به اختیار طالع و غارب بودن
بسم هللا الرحمن الرحیم دیگر است ،و در كمان وقت نَبلَه 170من نباله بودن تا چون اندازد و كجا اندازد
و به نستعین دیگر .چون محته همت شود و دایره همت با مكان محیط شود ،نَیر 171مطلب
الول ِد االَ عَزقّره العین ،عین القضاه ورحمه هللا و بركاتهتعالی َعلَی َ سال ُم هللا ِ غیب او بتابد زیرا كه چون او كمند همت بی مسامحت بلند اندازد ،در َشرفات
َ
ب العالمی ِن و صلواتهُ علی نَبی ِه سیدالمرسلینَ محمد ُ
ورأفته و تحیاتهَ .والحمدهللِ ر ِ مجد استحالت می اندازد ،و امكان و ممكنات جز دون او نبودَّ «.كالً ال َوزَ ر».
و آل ِه االكرمینَ . غرق آب بی پایان و لب از بی آبی خشكَ «.ك َسراب بقَی َعه .گرسنه بی قوت و او
ای دوست! بدان كه اشتیاق آن عزیز نه بدان صفت است كه در خاطر می گنجد خود عین قوت« .والذی هُ َو یطعمنُی و یسقین» گرد اونی .خود او هویت عین
و اَنموذجی 173پیش آن عزیز است و بر دوام خاطر مسافر آن دیار است برای قوت فعلی و ذاتی ،دادی و استدی در میان دارد.
آن عزیز تا مراقبان خود بینند و دانند. اما این والیت معرفت«اَلّذی» بود اهل نكره را ،راه به معرفت«اَلذی»
جواب آن اشكاالت و حدیث آن نقطة كفر و نفاق بداند كه صفات به حدیث بر براست :،اَلَّذی خَ لقَنی» ،پس گفت« :فَه ُویهَدین» از كجا تا كجا ،از خلقیت به
نخیزد ،و الزام و حجت و یقین علمی آن را برنگیرد ،زیرا كه آن مر ّكب است امریت ،و از طبیعت به قدسیت ،و از جسدانیت به روحانیت ،و از اَنانیت به
از خواطر و شكوك و ارتكاب شهوات و انواع غفالت .اگر مجرد اشكالی مبین هویت.
بودی الزام حجتی آن علت را ازاحت 174كردی .چون مر ّكب است ،زوالش به در اشراق میزبانی «اَلَّ ِذی» عجب اشارت «اَلَّ ِذی» كسی ندانست و نداند اال َمن
دوام اشراقی بود كه در دوام مراقبت و پاس انفاس داشتن حاصل آید ،و به الكأس االَصفی «اَلَّ ِذی» خود بس بود ،باقی ِ ب االُ و فی َو
اَ َشر َكهُ هللاُ فِی ال ُشر ِ
ُ
صلوت هللا علیه كه او همای همین اصل ازالت 175او گذر سایة مهتر است 172
راه به زدن بر اوهام و افهام جاسوسان راه تا پی به حیلت نبرند ،و هذا سَّر.
دولت است ،و چون تو او را ببینی همان بود كه دویی را راه است .سیمرغ ب فِی جرائد الغیره. تفصیل در او :تعمیه ،و هدایت :اضالل .و هذا ِمن اَلعجای ِ
آفتاب است در اشراق از لیت .برای این است كه او را نشان نیست كه زوال تو ان القناعهَ باَلَّ ِذی موهوم ِبالس َّر ،مغربالغرض ،موجب الطلب و التفصیل، فَ ِ
در استوای او ضرورت است .همان سایه سیمرغ هویت و سایة نبوت ،آن ك ،وزا َد فی یقینكَ ،و كانَ لَكَ مرهوم باالشباع ،مقدمه باالقناع .با َرك هللَا ُ فی دینِ َ
ُشكوك و نفاق و كفر متس ّح ق میشود و متالشی میگردد تا پا باال كرده شود. ك عوضاً .انَّهُ ولی ذلكَ و الفضل بِه .والسالم .سالم به جمله برساند« .و عن َ َ
چون به پای نشیب رسد آسان شود و زود انجامد. َ ُ َ َ
َعلی األثر ،اِن لم یردنَا القدَر. َ َحنُ هان
مجنونی لم یزل مبارك باد و هست بحمدهللا تعالی و منّه و وجود خود در بیت
حمایت این نقط است ،اما این خصوص آنجا هست. آزاده بساط مهرة تقدیرست
و حدیث نفوس اگر در اجل تأخیر بود ،واَرجو 176كه بود ،بیشتر برخیزد كه آن در راه مراد خویش بی تدبیرست
صبغت است ،فطرت یكی بیش نیست .و هم در دوام اشراق منازل نفوس این آن مهره توئی و نقش دورش به مثال
رفته آید .تا در تاوش دیده یابد ،و در نمایش عاشق آید ،و در گردش آنچه نباید گر خود همه بر دیدة خود تقصیر ست
ب العالمینَ ،و صلواتهُ علی محم ِد و آل ِه اَجمعینَ . والسالم .والحم ُد هلل ِر ِ
- 173نموداري
- 174برطرف كردن و دور كردن - 170تير
- 175پاك كردن ـ از بين بردن - 171نور
- 176اميدوارم - 172دهانها
80
ایزد تعالی آسایشها ارزانی دارد ،و آنچه ترا آرزو است بالشرط مبذول دارد، بر خاستن گیرد و آنچه بباید فرا رسیدن گیرد تا به روش رسد .پس روش در
تا آنچه اوراد توست موجود آید نه به تكلّف .بمنَّه و كر ِمه وجو ِده و مشیته. كشش گرفتن گیرد ،تا در عنایت جذبه تمام المنازل رفته آید.
والسالم ورحمه هللا و بركاته .والحم ُد هلِل ِ َرباَلعالمینَ . اشكال دیگر :ریا به رنگ اخالص و عجز علم از ادراك حقیقت او صدماتی كه
علم و عشق را با یكدیگر هست این وقایع آن بود ،و این را بوقلمون وقت
خوانند ،و اشكال واقعه خوانند .اگر دست معرفت باالتر بود از این شبهت به
حالل طلق انجامید كه این را شبهت راه خوانند .و اگر ندهد.در علم ریا باید
نهاد ،كه اخالص به ریا برنفس پیمائی ،بهتر رهی از آنكه ریا به اخالص بر
دل شمری.
اشكال دیگر :حدیث كسوت ذات وصفات صواب آن است كه قرار گرفته است
بر مذهب َسلَف .و آن تاختن كه شك می آورد ،منبعش اشكال اول است كه هر
چه شنیده بود در راه سمع از درون جایی دیگر به گرو خود دارد ،تا وقتی كه
سلطان شهود غالب شود و دست َسطوت خود بر روی خیر و ّشرباز نهد .و
چون اصل متسحّق 177شود در اشراق «هُو» و گذر سایه همای ،اشكال
برخیزد.
خاتمت اوراد اورا در شب باید كه مشتمل بود به ورد و عبادت ،چون :نماز و
آخر
ذكر و صلوات بر انبیاء علیهم السالم و بر خلوت ،كه یك ساعتی فِی ِ
األوراد قصد كند تا دل را از خیر و شر خالی كند .ور ّد شكوی :أ َّما البُكاء 178و
َرض اَهَ ُم
ِ أ َّما التَباكی 179•،و أ َّما الحُزن اَ ِو التَّحا ُزن .دیگر وردی باید كه در او ع
االُ مور بود بر حضرت .دیگر باید كه راه عزیمت رود در كارها كه اَخَ صُ ِمنَّا
السالِكین در حركات رنجور شده باشد.
نكته :اگر الزام وقت از راه حكم اشكالی به منجنیق قدر در َشرفَات دولت توحید
ضل لت فَِانَّما اَ ِ
ضل َ ُ
«قل ان َاندازد ،باید كه فرزین نفس با پیش شاه رخ گیردِ .
عَلی نَفسی» تا چون جمال روح قدسی از عرشی بیرون آید ،داد كار و داد وقت
نخواهد ،كه چون از عرشی بیرون آمد اهتزاز .العرش اقتضای وقت بود.
ص» و «حم عَسقَ» ،هر شب هفتاد بار بگوید .سالم به جملة تسبیح « َكهی َع َ
صلَف است و طلب قوی ُ
صابرُوا َورابِطوا» مالل َدوستان برساند« .اصبرُوا و َ
وقت تری است .در راه اقبال باید و كلی باید ،و از علل و اعتراض خالی باید.
- 177نابود شود
- 178گريه كردن
- 179خود را به گريه زدن
81
یاری كردن است و منفعتش خوردنی است .قبا در كردة قضا مپوش و ()4
حدوالقدر بسیار روی ،یا مختار یا مضطر كرواست. بسم هللا الرحمن الرحیم
دیدم كه حواله رفت دیگر بار .فرحبا واعتابی برخاطری از آن او و اما. نستعین
ِ و به
الخاط ُر فمغفُو ُر و حوالهُ مقبولهُ .اگر تقاضا می رود هم بر عادت نویسد كه مرا َ فرزند اَ َع ّز قره العین ،عین القضاه اَ َ
كر َمهُ هللاُ و احیاهُ .سالم بخواند و آرزومندی
بدان اُنسها می بود كه این شفقت محبول نامعلولست .اشراق صفت بر اجسام فوق الوصف شناسد .مگر مده العده در گذشت كه اذنی بر شكل فرمانی یافتم
زدند نعت حراقّه 189روی دشمنان را شاید هرگز به هیچ دوست نتوان نمود در مخاطبة آن عزیز و هر چه می رود در این مكتوب هیچ از من نشنود .صد
زیرا كه او دشمن روی و دیده است. ره گفتم :هر چه بدو رسیدنی است بر گذشتنی است ،و هر چه فرار رسیدنی به
180
ای عزیز من! عالمها در این مدت گشاده شد در خود .در آن امكان متحرق رسیدنی است .و هر مكیال كه جز تعطش صفت او است جوالست نه مكیال.
گردیده بود .نمی كند و می گوید ،تو نیز از زبان من بگوی: برشدن نشان بگردیدن و پرداختن است .همه هر چه سنجیدنی است كفة ترازو
شعر سنجد ،زیرا كه محذور بخورد .راه«انَّهُ غدیرالماء» 181دیگر است ،و «نَبع
ضالًَمتی اَزدَدت تُقصیرأ ت َِزدنی تف ّ غیر مسامحه« .183خابِط خبَطَ
ال َعین» نامتناهی دیگر .گفتند :بلغ فَ ُخذ ِمن ِ
182
82
طس» مثال كسوت ملكی دارد ،ولیكن حقیقت ملكوتیش مكشوف نیست .به ()5
لناس و ما یعقِلُها اِاَّل العالِمونَ ». خالف این كه« :و تِلكَ الَمثا ُل ن ِ
َضربُها لِ ِ بسم هللا الرحمن الرحیم
ای عزیز! مقصود از این همه آن است كه هر چه آدمی در خواب بیند حقایق فرزند اَ َع ّز قره العین 191،عین القضاه اَك َر ُمهُ هللاُ و اَحیاهُ .سالم بخواند و
مطالعه می كند در لوح محفوظ بی صور .و آن حقایق اقسامست .بعضی را در آرزومندی فوق الوصف شناسد .مگر مدت ُع ّدت در گذشت كه اذنی بر شكل
این عالم مثال بود ،و هُ َوا الكث ُر .و بعضی را بود .پس اگر در خواب مطالعت فرمانی یافتم در مخاطبة آن عزیز و هر چه می رود در مكتوب هیچ از من
آن كنی كه مثالش بود ،چون باز این عالم آئی« ،فَظُ َّن خیراً و التَسئَل ع َِن نشنود .صدره گفتم :هر چه بدو رسیدنی است بر گذشتنی است ،و هر چه فرا
الخیر » هر چه از من بینی در آن عالم ،اگر قوت جان بود ،در این عالم آن را ِ رسیدنی است به رسیدنی است .و هر مكیال كه جز تعطّش صفت او است
یس فیها حو ُر وال قصو ُر و اللبنُ و العسلُ» .و هیچ مثال نبود« .اَ َّن هلِل ِ َجنَّه لَ َ جوال است .برشدن نشان به گردانیدن و پرداختن است .همه هر چه سنجیدنی
اگر قوت دل بود چنین بود كه« :المص» .پس معبّر چه داند كه این چیست؟ است كفة ترازو سنجد زیرا كه محذور بخورد .راه «آیه غذیر الماء» دیگر
العل َم» ،آن را در ذین اُوتُوا ِ ُور الَّ ّ
صد ِ قوت سینه بود كه« :فِی ِه آیات بَ ُ
ینات» «فِی ُ است ،و «نَب ُع ال َعین» نا متناهی دیگر .گفتند :بلغ فَ ُخد من مسامحه« .خابِط خَبطَ
عالم خیال فرشته ای هست كه َملك الرؤیا خوانند او را .از متاع البیت آن را عَشوا َء» ،و مقتبس ِمن اَینَ كان دیگر .هرگز روشن نبود تا از یك سورت آیتی
كسوتی سازد .و چنانكه هر كسی معینی كه در دل او بود بدان عبارت به در ماند دیگر ابتدا كند .دل فارغ دارد تا میسر گردد ،كه دل مرا ذره ای بدین
تواند داد كه زبان او بود ،اگر او عربی بود به تركی چون به در توان داد؟ و التفات نیست و در انتظار نیستم .چون كاری مهم بود ،خود نویسم كه مهم است،
اگر عجمی بود به عربیت چون به در دهد؟ تا توانی زود .و حاشا كه آن عزیز خود توانی زود بود ،خود بر او اقتراح
همچنین هرگه آدمی چیزی از لوح محفوظ مطالعه كند ،فرشتة دنیا آن را كردن ابرام و اثم بود .و مبادا كه از من ابرامی رود به دوستی.
كسوتی دنیوی در پوشد تا به سرای حكم تواند آمد .و كسوت از آنجا تواند بود ای عزیز من! رحمت خدای بر دل عزیز تو باد .با این دل و همت وزادَك َهللا
كه در دماغ 192یابد ،در دماغ كفشگر چیزی دیگر بود ،و در دماغ جوالهه 193و ِمن فضل ِه وسعه رحمتِه ،و َج َعلك من عبا ِده الصالحینَ .با این همه عذر چه
حالج و بقال چیزی دیگر .پس فرشتة متاع البیت نگرد ،و در خور معنی حاجت است ،كه یقین دانم كه اگر چه نرسید ،از تو هیچ تقصیری نبود ،هذا
كسوتی طلبد ،زیرا كه هر روحی را قالبی دیگر باید .ارواح سگ و خوك و َمضی.
روباه و گرگ و آدمی را قوالب مختلف باید .همچنین هر معینی را كسوتی دگر شكر كرده بود كه اكنون خشنودم كه در خواب می بینم ،این بیت به تبرك
باید ،و هر لُبّی را ِقشری دیگر ،و هر روحی را قالبی دیگر ،و هر درّی را یادگیر
صدفی دیگر. در خواب من از خیال تو خشنودم
پس چون آدمی از خواب درآید ،آن كسوت كه در خیال یابد پیش معبّری برد. آه ارنه عنایت خیالت بودی
او بگوید كه هر كسوتی بر كدام معنی داللت می كند .چنانچه مثالً اگر كسی نوشته بودی كه «هیچ از خوابت به در نمی آورم» .ای عزیز هر چه آدمی در
بود همدانی ،و پدری دارد بغدادی ،چون پدرنامه ای نویسد به فرزند خود ،او خواب بیند دو قسم بود :قسمی را از این عالم كسوتی تواند بود كه معبر بداند
زبان بغدادیان چه داند؟ پیش عربی برد كه زبان همدانی داند تا با او گوید كه كه آن چیست ،قسمی را هیچ كسوت ممكن نبود .و قسمی دیگر بود در میان هر
هر كلمه بر كدام معنی داللت می كند .همچنین معبّر كسی بود كه جانش با آن دو طرف كه كسوتی دارد و لیكن معبرش حقیقت نداند ،چون« :الم» و «حم» و
َملَ ك الرؤیا آشنایی دارد ،كه داند كه هر كسوتی بر كدام معنی داللت می كند.
- 192مغز
- 193بافنده ـ نساج - 191نورديده
83
()6 پس از اینجا می دان كه مرید چرا واقعه باپیر گوید زیرا كه پیر داند كه هر
بسم هللا الرحمن الرحیم خاطری و خوابی و غیر آن كه برمرید گذر كند بر چه چیز داللت كند در نهاد
«و ما تَكونُ فِی َشأن» .چون كار پیدا شود مشهود شود .شاهد شاهدی خود او .همچنین طبیب كه به نبض و قاروره 194و رنگ و روی استدالل كند بر
اظهار كند .پس در اظهار خود ترا اخفا كند .پس در اخفای ،وجود مجرد بر احوال بیمار تا او را آن مقصود است مكشوف گردد .از اینجا بود كه جالل ازل
«جئتُ ُمونا فرادی» روی بنماند .این وجود كه تو می بساط فردانیت پیدا شودِ ، مرنا لَما برایشان ثنا گوید كه« :اُمهُ یهدُون بِال َح ِ
ق»« .و َج َعلنا ِمنهُم اَئِ َّمه یهدُون بِا َ ِ
بینی و می دانی ممزوج است ،و این علم مدخول است .زیرا كه این علم خداوند صبَرُوا و كانُوا ِبآیاتِنا یوقنُون».
َ
خانه است به شركت اثاث البیت و خانه .و ناهیك بهذا القدر من جاوزنی كه صالِحا» .ما را به دعا یاد ً پس گوید« :و َمن اَح َسنُ قَوالً ِم َّمن دَعا اِلَی هللا و َع ِمل َ
اسی»، رض َمد َد ناها» ،آنگاه« :واَلقینا فیها ر َو ِ «واالَ َ هست ،تعبیه راست .اولَ : دارد ،و جهد آن كن كه خود را از میان اشغال بدر آوری كه من نیز درین شغل
«رواسی» تعبیه در «ها» است كه« :و تَ َری َ آن ون». آنگاه « ِمن ُك َّل َشیء َمو ُز ب ال َعالمینَ ،و صلواتُه علی محمد و آل ِه اجمینَ . ام ،والسالم .والحم ُدهِلل َر ِ
بال» و آن « َم ّددناها» را با «اَلَم تَ َراِلی َربِك كیفَ َم َّدالظَّل» مقابله كند ،تمام الج َِ
اللیل» بود .و در آن عالم، ِ َهار فِی
َهار و یولِ ُج الن َ
ِ ن ال ی ف
ِ اللیل
َ ج
ُ ِ ل «یو و بتابد شرح
غالب این بود .تا خاك مفرد عرض نكنند ،پس «رواسی ملقای» عرض نكنند.
پس عهد بنتاود از شواهق آن رواسی.
این حقایق در طریقت نیاید .در ترازوی او ،وزن این جوهر را كه در این
«رواسی شا ِمخات» به معدنی بود «و اَنبَتنافیها من ُكل َشیء َمو ُزون» مشهودی َ
در این اوراق .طالیة این كارها بساط تعزز و كبریا بود .اجویة واقعه كه نوشته
است از عظمت اینجا بود و حق است.
كمال جمال موجب درد است در كمال دولت عشق ،زیرا كه كمال او به شرط
شایستگی معشوقی است ،و همان كمال ِسبح ّل ِحرمان است.
س هللاُ رو َحهُ معنیش این آنكه شنیده ای بُلسنَورا دردی است در سخن خرقانی قَ َّد َ
است ،ولیكن ممزوج بود .این شربت صرف داده اند« .الجبار المتكبر» را
مزاج «الرؤف الرحیم الودود بالمر صاد» است .در ممزوجی حجاب عظمت
بر خیزد و به مرگ خود كمال حجاب در حق سالكان آن به یكبارگی چنانكه
هرگز و از و در راه نیاید .وحدیث نور سیاه ،اشارتی دارد از این معنی ،ولیكن
ُ
الوقت اِن شاء یكشفُهُ
همه به این و آن نتوان بست ،حقایقی دیگر هم دارد و َس ِ
هللاُ.
و حدیث یقین و شك درست است الی آخره.
ای عزیز من! آن فتح الباب كاری است كه چون فراخ شود ،وجود عرش و
كرسی در او ذره ای نماید.
- 194ب ُول
84
حدیث خاطر با شعری بود و بر گذشت ،و مبادا كه در آن باز ماند .اما این دلیل سوال« :كدام نفس است كه گوید :اَلّلهُ َّم اع ِطنِی ما یم ِكنُ و ماال یم ِكنُ » .همت
می كند كه آن مرد را نیز بیرون از مقوالت مقبوالت خالی بوده ،و آنگاه خاطر چون بلند شد همه درد سرست» ،اشارت بدین است .هر همت كه در ممكنات
قریب بود كه خاطر تصرف عقل انسانی بود ،ولواحظ 198قدسی فی شخوص است نه عالی بود آن ،چون بدو رسد برسد ،و چون علم دست بروی بازننهد،
نفس قدسی ،و بریق المعیه امانت الهوتی بود ،خواطر اولین و آخرین به نسبت «تَعالُو نُو ِمن ساعهً» حاصل باشد واین منادی اشراق دیموم 195از لیت است كه
با آن مختصر بود. ُ
الوقت اِن لباس كارها در او بسوزد .حدیث محال همه درست است ،و َسیتم َّمهُ
ُ
حدیث« :با هیچ مگوی» .ای وهللاَ « ،ك َّل لِسانه» ،سنت است .در این اقدام اشاء هللا تعالی.
صدق ،فَاعتَ ِمد ذلكَ . ای عزیز من! محال و جایز و ممكن در ترازوی عقل بود ،و او مكیال ابواب
حدیث :سوال عن خاطر خطر همراه خاطر است ،زیرا كه آبگینه شكستن در الدار است .خواجه خانه ،اعنی 196النفس القدسیه ،چون به مكیال امانت پیماید،
او .مضمر است .اگر بر تو برجوی بود دریای دیگری شود .حق بوده است كه نه هر چیزی را وزنی بود ،محال و ممكن خود آنجا محال بود .و فتح باب،
دست او بند كرده است تا آن ننویسد. فتأ ّمل.
حدیث اسم اعظم یا در حرف ،یا در حرف حرف .زیرا كه الف :الف است، حدیث مناسبت اسم اعظم با قدرت ازلیت راست همچون نسبت سمع با بصر
والم است ،وفا .و درمیم یا درست مثالً و «اَل ُحرّیكفیهُ اِال شاره». است یا نسبت ُم درك سمع با مدرك بصر .این سوال نه درست است .در راه
و سالم هللا ورحمته و بركاته و شوقی الیك .مجاور وضعی با رشید از راه طلب گنگ والل باش كه محك از او معزول بود.
یگانگی و رأفت صحبتی استیناف 199كند كه كارها در بند این امثال است، حدیث غلبت صفات مذموم بدانكه بر بساط صفا در اشراق انوار وقت ،همه
َسیك ُشفُه ُالعیانُ . چیزی روشن تر بود ،و آن منقبتی بزرگ بود« .لیبُ ِدی لَهُما ما ُ ِوری عنَه ُما» اما
ورقفان َعلَی ِهما ِمن َ
ص ِ تحفه ای در آن ظهور موعود است كه « َوطَفِقا یخ ِ
الجنَّ ِه» .گفتیم و گریختیم.
َ
فرق است میان حسد و غیرت .اما حقیقت آن است كه حسد روی در منعم علیه
دارد ،و غیرت روی در معشوق و عشق و حالت دارد.
سیمرغ مبارك باد كه او جز بر جزیرة كبریا و تعزز ننشیند ،و به استقبال كم
آید ،چون آمد و بوس بر پای نهاد ،اشارتی به روایتی بود ،و بند برنهاد .ان شاء
هللا تا راه رجوع بسته شد ،و تنبیه و تعلیل .زیاده فی «التبصره» ،و هی مغنمه.
حدیث دیدن من ،و سوال سخت نیكو است ،و تصدیق و تفسیر همه نیكو است و
درست است .و عجبتر آنكه از این معنی چیزی رفته است در این قرب ،و
روی نبشتن نیست و رخصت اثبات .بلی چون رسیم یاد دارد تا با یادم دهد به
نشان بهست .در «یا حی و یا قَیوم» ،آنگاه خود در مشافهت 197برود ،ان شاء
هللا تعالی.
- 195بيابان بي آب و علف
- 198به دنبال چشم نگرنده - 196يعني
- 199از سر گرفتن - 197رو بروي
85
وقت او بیند دریغ ندارد ،و معاونت به اشارت و عبارت و دل و همت .و ق ِد
استَود َع هللاُ دینَهُ و نَف َسه و اَمانَتَهُ و َخواتی َم َع َمل ِه ،و هوالیضی ُع َو دائ َعه .انَه
ب اَل َعالمینَ .
القاد ُر الكری ُم الرؤفُ الرحی ُمَ .و الحم ُد هِلل َر ِ
- 200شكستن استخوانها
86
هو
هو 121
وصیت امام عالم عادل ،زاهد محقّق مدقّق ،عارف األسرار ،كاشف األنوار،
وارث األنبیاء ،قدوه األولیا ،شیخ احمدبن محمد الطوسی الغ ّزالی ،كه بعضی از
مشایخ نوشت.
رساله وصیت
بسم هللا الرحمن الرحیم و به نستعین
الحمدهلل رب العلمین ،و صالته علی سیدالمرسلین محمد و آله األكرمین.
حجاب ح ّدثان 201عدل كار است ،اما به حكم كرم والیت آن حجاب سرا پردۀ
جامع العلوم و المعارف و مجمع الكرامات و المكاشف العالم العالی حضرت
تمنّی بیش نیست .تا تمنّی می بود ،حجاب می بود« .لیسُ ال ّدین بالتمنّی .»202و
نشان والیت ماندن تمنّی ،حساب هستی خود است .و مهر دَیموم 203وصال قدم، طاب ثراه شیخ احمد غزالی طوسی
تقدیر عدم است .چون خود را معدوم تقدیركند ،والیت تمنّی برسد و ُحجُب
برخیزد ،و كشف كرم پیدا شود ،و عزل حجب تحقیق افتد ،والیت فضل بتابد،
زوال عدل به حق او الزم شود .و تا در مصالح فكری ثابت یا التفاتی محكم می
بود ،هنوز این معانی هیچ چیز نیست ،و در والیت تمنّی است ،و باطل از حق
نیست .گرفتاری كه وجود بر عدم نزند ،و تقدیر نابود خود نكند ،نه گرفتاری
بود .آدمی بیگانه است و گرفتاری و عشق او ،خویش كار است .ندیدی كه چه
گفت: به كوشش :دكتر علیمح ّمد صابری
با عشق تو خویش و از تو بیگانه منم.
جان و جهان! هر كه واز گشت 204از راه ،واز گشت .هر كه درآمد در درون،
مانع رجوع در آمدگان آید ،چنانكه مانع دخول ناخواندگان آید .رسول می گوید:
- 201جوانان نوخاسته
- 202دين به آمال و آرزوها نيست
- 203بيابان فراخ و بي آب و علف
- 204بازگشت
87
كمال ذكر قدسی آن بود كه حروف او ،والیت زبان را فرو گیرد ،و هیبت او طریقا ً الَی هللا فَ َسلَ َكهُ ،ثُ َم تَر َكهُ ع ََّذبَهُ هللاُ عَذابا ً
صلی هللا علیه وسلم ـ « َمن عَرفَ َ
دل را از خواطر 211باز دارد ،تا چنین نشودـ زبان را خاموش نباید كرد ،كه 205
الی َعذبَه اَ َحداً من العالَمینَ ».
چون حارس از بام دل فرو آید ،دزد در شود ،و نقد غارت كند. مهتر 206علیه شب معراج فرشتگان را به زاری و دشواری دید .گفتند:
اگر وقتی از دل خلوتی یابی ،به خود آمیخته مكن ،تو خاموش گرد و متواری «برآنكس میگرییم كه او را در راه قطعی افتد» .و قطع نه آن بود كه خلق
و مراقب می باش .اگر غیری تاختن آرد ،با سر وقت ذكر رود كه حد كسب دانند .حاجت به استیناف 207ذكری از سرقطع ،فكیف كاری دیگر ،رخصت
اهل طریقت از این بیشتر نیست. خود دادن و تأویل خود كردن دیگر است ،و رخصت از معدن یافتن دیگر .و
فصل اینجا هم بیم مكر است ،كه رخصت كه او دهد ،بیم آن بود كه اذنی بود از
شب آدینه ،خواب برخود حرام كردن از حزم كار بود ،نقد مرد آنجا پیدا آید. ناخواست ،زیرا كه انبساط در آنچه تراست داعیة سیآت 208و قطع است .انبساط
اول شب نماز تسبیح و چهل وضو .در شب آدینه و غسلی قبل السحر نیكو بود. در آن می باید كه برتو است .و هذا سرُّ األسرار.
و به وقت اسحار ،انتظار مواكب دولت بال تمیز علی به شرط دوام ذكر ،البد اگر دستوری خواهی در استروح 209یا در فراق ،لعنت الب ّد بود ،خطری
210
كه كاری بنماید .و اگر به یك شب ننماید ،مالل شرط نیست ،كه سنگ در عظیم است .و هر كه آمد ،شدنش دشوار است و به خطر .باقی تو دانی.
ترازو افكندن از بقاالن معهود است .و اگر درستی و صدق طلب از كسی در
خواهند ،و چندین شب در تعذر باشند و ننمایند ،چندین عجب نبود« .هزار سال فصل
به امید تو توانم بود» ـ تسبیح جان سوختگان بود .دوام ذكر باید ،و در این اگر دل ،یا وقتی ،یا غیبی ،یا ذكری ،یا از نقدی ،در حجاب افتد ،سه ورد باید
مراقبه ـ شب آدینه طرّ فه العینی خواب ،نقض وضو بود .و پاس او از روز داشت :یكی آنچه دوست دارد از مأكوالت ساختن تا حد چهل بار ،و ناخوردن
پنجشنبه داشتن ،و شب آدینه طعام ناخوردنُ ،معین بود بر این مقصود و اگر و به خداوندان دل دادن.
گرسنگی در اول شب مشغول بكند ،باكی نیست ،كه گرسنگی را هم گرسنگی دوم :بر دوام بر سر وضو و غسل و سكوت و مراقبه و تفرید و اعتزال و
بخورد در میانشب .و استعانت به خیرات از روزه و صدقات و زیارات ،همه انزوا بودن.
نافع بود و ُمعین بر این مقاصد .ان شاء هللا تعالی. سیم :هر شب هزار بار «الاله االهللا» به م ّدی تمام ،البد بود كه گم شده را باز
یابد به َو عدكریم .و اگر نخواهد یافت ،در این شرایط تقصیری افتاده باشد،
فصل میسر نشود بغیر از این .والسالم.
هر كه پای در راه نهد ،باید كه فتوای شرع را در وی مقتدا سازند ،و هر چه
در او رخصتی شرعی نبود ،البته در او هیچ طمع ندارد ،و در جوال شیطان
نشود ،كه استدراج او را نهایت نیست .و هر چه از ورق اقبال بر دنیا بود به
دل اقبال نكند ،اّال چنانكه بیمار دارو خورد .و اگر در درون خود اقبالی را - 205هركس راه خدا شناخت• پس سلوك كرد آنرا ،سپس ترك آن كند خداوند او را عذاب
عیان نبیند ،بداند كه سیالب آمد و برد و خبر ندارد .و چندان بود كه پای فرا خواهد كرد عذابي كه هيچ يك از عالميان نشده اند
ـ«:ان االُمور
َّ دریا نهاد ،و اجل در كمین بود ،و اعتبار به نفس واپسین بود ،فَ - 206پيامبر
بخَ واتیمها» 212زینهار كه در جوال شیطان نشوی ،زینهار! - 207از سر گرفتن
- 208گناهان
- 211خطرات - 209استرواح :آسايش جستن ،آرميدن
- 212پس هر كار به خاتمه آن است. - 210دوري
88
كسی مثالً «قُل هُ َوهللا اَ َح ّد» برخواند ،بیم هالك و حرمان و سبب قطعیت و
هجران بود .زیرا كه مثال آن فرمان به واسطه ،چنانكه ترا به رسولی بخواند،
روا بود كه استعدادی یا مهلتی را در او مجال بود .اما آنچه سلطان ترا به
خودی خود بخواند ،اگر در حال ،عین امتثال 215نكردی ،هالك الزم گردد و
هجران ابدی و شقاوت سرمدی .اكنون این بشناس در مراقبه خواطر ،216و در
اوقات اذكار ،و در روزگارها كه نتوان دانست كه كی بود این دعوت«.اَلو ُ
ّقت
َسیفُ » 217این بود .چون اجابت رود ،بال تأخیر ،عالیق او به سیف الوقت پی
كنند ،و اگر تأخیر كند او را پی كنند« .استَجیب ُو هلل» 218هالك پائی در پیش
نجات دارد ،و این روا بود كه گفتیم« :و لل َّرسول» نجات یابی ،پای در پیش
االرحمهُ لِلعالمین» اینجا صفت وال ابالی آنجا
ك َ هالك دارد« .و ما ا َر َسلنا ّ
صفت .آنجا خطر و سود به كمال ،و اینجا سود كمتر و خطر دورتر.
89
الزم بُ ّدك» چاره بیچارگی تو منم ،ترا از چه چیزی گزیر است «اَنَا بُ ّدك اَالزم فَ ْ هو
اال از من.
ای عزیز من! مرگ چون بیاید .ترا با خود هیچ چیزی نیاورد ،و به تو هیچ این وصیتی است كه خواجه احمدبن محمدبن محمد الغزالی یكی از دوستان
ندهد ،از تو خواهد و از تو ستاند .هر جان كه در روزگار دراز به جمال ذكر خود را خاصه فرموده است اگرچه فایدة او عام است.
منور شده باشد و از آفات عالیق مخلص شده بود ،چون طبل باز «ارجعی»
فرو كوبند ،و به دست ملك الموت در قفس بركشند ـ او مرغ شده است ،پر و بسم هللا الرحمن الرحیم
بال بزند و به افق غیب فرو شود و خالص از زندان و قفص غنیمت شمرد .اما الحمدهلل رب العالمین« ،و العاقبه للمتقین« »219و العدوان اال علی
هر جان كه او اسیر شهوات و بستة آمال و امانی و بندة حب الدنیا بود ،او خر الظالمین» .220و صلواته علی نبیه محمد و آله االكرمین« .و ما امروا اال
لنگ است نه مرغ پرواز ،و بدانكه چهار دیوار اصطبل بر بهیمه افتد ،او نه لیعبدوهللا مخلصین له الدین».
مرغ شود و نه پر یابد. و بعد :خلق را از برای بندگی آوردهاند نه برای دنیا پرستی .فرمان نیست كه
ای عزیز من! این مرغ جان عجب مرغیست ،او را بی پر آوردند .پر و بال جز به بندگی مشغول باشند .اگر رخصتی بود یك لحظه به كاری دیگر مشغول
در دام ذكر و حضور خواهد یافت .چون به قوادم و خوافی مستظهر گشت ،به بودن ،آن به قدر حاجت و ضرورت بود ،پیشه نشاید گرفتن .رخصتی كه خلق
قفص متبرم شود و خالص را مغتنم شود ،چنانكه در خبر است« :الموت غنیمه خود را از مفتی هوی ستانند دیگر است ،رخصتی كه دین متین دهد دیگر.
لكل مؤمن». خلق در آنچه می باید راه نمی برند ،راه به خدای تعالی می باید رفت ،و تا
ای عزیز من! پندار كه همه جهان آن تست و هر كه در وجود است ترا سجود نروی نرسی ،و اگر نرسی الی األبد حسرت بر حسرت بود« .فمن شاع اتّخَ ذَ
می كنند و هزار سال عمرت بود ،آنگه چه و آخر چه؟ نوح ـ علی نبینا و علیه الی ربه سبیالً» .آدم صفی صلی هللا علیه راه به هزار سال رفت ،ترا بدین عمر
السالم هزار سال كم پنجاه سال خلق را دعوت كرد ،چندین هزار سال است تا كوتاه می باید رفت ،و تو چنین غافل و به اغیار مشغول.
بمرد و در زیر خاك شد .سید االولین و اآلخرین محمد رسول هللا صلی هللا علیه ای عزیز من! به جان و دل شنو و از فرق تا قدم همه سمع گرد كه بس عزیز
و آله قرآن قدم و از او می گوید :افان ِم َّ
ت فَهُ ُم الخالدون ،كل نفس ذائقه الموت» سخنی است نصیب تو از قسمت ازل .این قدر عمر است زیاده نخواهد شد ،و
اگر آن سری كه «لعمرك» تاج او است در زیر خاك كنیم ،دیگری را بر روی چون فرا گذرد رجعتی نتواند بود .اكنون تو مخیری ،به هرچه خواهی صرف
زمین چون بگذاریم؟ «سبحان من تعزر بالقدره و قهر العباد بالموت» حق كن كه حق است بر او كه بی واسطه این سوال نكنند كه« :عمرك فیم
است ،چون مرگ البد است ،استعداد ضروری بود. اَ ْفنَیتَ »221؟ در خبر است كه رسول ـ صلی هللا علیه و آله ـ فرموده« :البد
ای عزیز من! رسول ـ صلی هللا علیه و آله ـ گفته است« :ان المالئكه لتضع للعاقل من اربع ساعات :ساعه یناجی فیها ربه ،و ساعه یحاسب فیها نفسه ،و
اجنحتها لطالب العلم رضا بما یصنع». ساعه یدبر فیها معیشته ،و ساعه یتمتع فی غیر ُم َحرَّم».
استاد ابوعلی دقّاق ـ رضی هللا عنه ـ گفته است« :چون طالب علم را پر ای عزیز من! چنانكه در درون آدمی چیزی است كه زنده به نان و آب بود ،و
گسترند ،طالب معلوم را چون خدمت كنند»222؟ چیزی است كه هم زنده به ذكر خدای ـ عالی ـبود ،ارت می درباید «اَ ْنتُم
خاصیت آدمی طالب خدای ـ تعالی ـ است و بافت او ،دیگر هیچ چیز خاصیت الفُقَراء الی هللا» و همین حقیقت بود كه به داود ـ علی نبینا و علیه السالم گفت:
او نیست« .فطره هللا» است .احیاء الموتی معجزة عیسی است بر كافران ،و
- 219عاقبت كار با متقين است.
- 220دشمني جز بر ظالمان نيست
- 222مرگ براي هر مؤمني غنيمت است. - 221عمرت را در چه راهي خرج كردي
90
مشاطه وار آیات بر او عرض كردن گیرد .و آیات در عالم فصل ارائت بود نه
در عالم عدل رؤیت ،و این س ّری بزرگ داشت.
چون از آفاق وا پردازد«و فی انفسهم» ،متاع البیت او بر او عرض كند ،در
مبادی آن عرض ،اگر«كل لسانه» میزبانی نكند ،هم «انا الحق» گوید و
«سبحانی» .زیرا كه آن انوار غیب است ،و نه از جنس آن متاع است كه او
دیده است.
ای عزیز من! دریغی بود كه روزگار عزیز در سر كاری كنی كه آن بنماند،
و چنین عجایبی كه ترا نهاده اند از تو فوت شود« .فال تعلم نفس ما اخفی لهم
من قره اعین» .اگر آنچه برای دوستان نهاده اند بر تو بیان شود ،هرگز فراغت
نان و آب نیابی .ای جوانمرد! نزلی كه« :یصبهم و یحبونه» را افكنده است در
ازل آزال ،كم از مراقه ابد نبود تا استیفا به كمال بود .كس از عزت وقت بر
سر نیست ،به غیری چون مشغول توان بود؟ هر درونی كه از خطر كار
91
به كوشش :دكتر علیمح ّمد صابری
92
معيت ب••ه حقيقت اين اس••ت ،و اين هس••ت نيس••ت نمايس••ت ك••ه اين معيت نشناس••د
قيوم را مي جويند و باز نمي يابند .و ماهي كه در دريا غ•رق آب اس•ت ،آب را
مي جويد ولي نمي يابد .و كساني كه اين معيت را بشناختند ،خود را مي جوين••د
و باز نمييابند كه همه خل•ق را مي بينن•د و ميگوين•د ن•ر في الوج•ود االالقيوم .
پس ما كيس•تيم و كج•ائيم؟ و بس•يار ف•رق ب•ود ميان كس•اني ك•ه وي را جوين•د و
نيابند ،و ميان كساني كه خود را جويند و نيابند .بلكه عين وي هس••تي ب••ه حقيقت
مي طلبد و نمي يابد .و هللا اعلم بالصواب.
- 229بدن
- 230او با شماست• هرجا كه باشيد.
93
هو
121
موعظه
جامع العلوم و المعارف و مجمع الكرامات و المكاشف العالم العالی حضرت
94
و محبت حق گویان نَوری است که شکوفۀ هر درختی نیابد و ن••وری اس•ت موعظه
جز در مشکات متعرضان نفحات قدم نتابد.
بیت هّٰللا
ه•ر گم ش••دهای راه خراب••ات نپوید هر دل شدهای شعر دالویز نگوید َّحیم
بِسْ ِم ِ الرَّحْمٰ ِن الر ِ
و به نستعین ،رب تمم.
و نصیحت دل خفته را بیدار کند ،اما مرده را سود ندارد .و ان ق••ول الح••ق سالمهّٰللا تعالی و رحمته و برکاته علیک ،قالهّٰللا تع••الی :ان ه••ذه ت••ذکرة فمن
لم یترک لی صدیقا مشهور است .و اخوک من و اساک و من حذرک منالذنوب شاء اتخذ الی ربه سبیال ،و قال سبحانه :و من اراد اآلخ••رة وس••عی له••ا س••عیها و
مذکور .عمروار مردی باید که :اول من یسلم علیه الرب عمر ،میشنود ،و شب هومومن فاولئ••ک ک••ان س••عیهم مش••کورا ،و قول••ه ع••ز ش••انه :و من اع••رض عن
به در خانه حذیف••ة میرفت و میگفت :ه••ل ذک••رنی رس••ولهّٰللا معالمن••افقین و ب••ه ذک••ری ف••ان ل••ه معیش••ة ض••نکا و نحش••ره ی••وم القیام••ة اعمی •،ه••ذا لمن اع••رض
روز کعباالخبار را میگفت :خوفنی بالنار یا امام المسلمین. عنالذکر فکیف لمن اعرض عنالمذکور.
بیت شعر:
گه بر در تو ب••ه داد خ••واهی م••انم گ••ه در ب••ر ت••و ب••ه پادش••اهی م••انم ش••••هدت ب••••ذلک الس••••ن الحس••••اد ی•••••ا س•••••یدالکبرآء ق•••••وال مطلقا
خوف حصار ایم••ان اس••ت و رج••ا م••رکب مری••د ،والخ••یر فیمن اذازج••ر لم نبهکهّٰللا بمالک و وفقک الکتسابه و بین لک ماعلی•ک و اعان•ک علی
ینزجر .اما وثوق غالب آمد و اعتماد راحج ،کماقیل: اجتنابه و کفاک مؤنة المؤنة بمعونةالمعونة وال جلب الیک محنة والق••در علی••ک
شعر فتنة و ذل••ک من قی••د نفس••ک ،فاقب••ل بکل••ک علی••ه ،وانجم لقلب••ک الی••ه ،و عم••ک
لج••••ذبک ایاه••••ا الی••••ک یس••••یر لق••••د ص••••رت مغناطیس••••نا فقلوبنا باس••المة و خص••ک بالکرام••ة و ت••ولی ام••رک بالحیاط••ة والهدای••ة وال اخالک
منالکفایة والعنایة .انه ولی ذلک والقادر علیه.
نهّٰللا تع•الی اوان لیس•ت من ذهب والفض•ة انم••ا هیالقل••وب ،و احبه•ا الیهّٰللا ا اعلم ان عالمة اع•راض هّٰللا تع•الی عنالعب••د اش•تغله بماالیعنی••ه ،و ان ام•رء
ق و ص••••فا و ص••••لب اص••••لبها فیال••••دین و اص••••فاها فیالیقین و ارقه••••ا م••••ار ّ اذهبت ساعة من عمره فیغیره ماخلق له لّحری ان یطول حسرته ،و من ج••اوز
علیالمسلمین. االربعین ولم یغلب خیره شره فلیتجهز مقعده فیالن••ار ،و من عمرهّٰللا س••تین س••نة
بدان ای عزیز روزگار که لوح از اغیار ستردن ب••دایت ارادت اس••ت .هم•ۀ فقد اعذر الیه منالعذر.
هّٰللا
اگر نه آنستی که سینۀ پراخالص آن خالصۀ عصر ایده بالطاعة به تایید
عوام برآنند که تا یکی بادو کنند و خواص بر آن تا هزار را به یکی آرند .و من
تشعب به الهموم لم یبالیهّٰللا فی ای واد اهلکه بچه اعتماد این همه غرور .عس••ی ربانی منشرح است و به استماع مواعظ و نصایح منفس••ح و ج••واذب همم را ب••ه
ان یکون قداقترب اجلهم فبای ح••دیث بع••ده یؤمن••ون .التغ••تر بس••المة ال••وقت فلن دل قابل و به جان مستقبل ،و ذلک فضلهّٰللا یوتیه من یشاء وهّٰللا ذوالفضل العظیم
العاقبة مبهمة. این تصدیع ندادمی و این رازنامه نگشادمی ،چه طعم نصح در ک••ام هواپرس••تان
شعر: تلخ است و مناهی محبوب طبع و حرص بر ممنوع غالب و مکروه ب••دین س••بب
ان الح••وادث ق••د یط••رقن اس••حارا ی•••ار اق•••د اللی•••ل مس•••رورا باوله متبوع.
هّٰللا
ق••ال الن••بی ص••لی علیه وس••لم :ل••و من••ع الن••اس عن فتالبع••رة لفتوه••ا ،و
شعر: قالوانهینا عنهاالوفیه شیئی.
95
ق••••د ی••••وافی بالمنی••••ات الس••••حر الیغرن•••••••ک عش•••••••اء س•••••••اکن
و قبولی میرسد که به هیچ معصیت نایستد:
بیت اذا وقعت الواقعه یقین اس••ت ،ان بطش رب••ک لش••دید دین اس••ت .ب••ه هیچ از
فک••••••••ل اعض••••••••ائه قل••••••••وب من لم یکن للف••••••••••••••••••راق اهال همه بازماندن موجب غرامت است و فانی را بر باقی برگزیدن و اختیار ک••ردن
مثمر ندامت.
شعر بیت
من القل••••وب و ی••••اتی بالمع••••اذیر فی وجه••ه ش••افع یمح••وا س••یآءته بس مدعیان را ک••ه ادب خواه••د ک••رد گرعشق حقخ••ویش طلب خواه••د ک••رد
جرم بایس••ته را در عم••ل پنه••ان میکن••د ک••ه :ذکروهّٰللا فاس•تغفر وال••ذنوبهم و زبان ممر صدق است و دل ممر یقین .اغلق علی نفسک باب الحج••ة وافتح
نابایست را در کار خویش سرگردان میکند که :نسوا هّٰللا فنسیهم. علی قلبک ب••اب الحاج••ة .حوال••ه مکن ،حیل••ه مس••از ،رخنه مج••وی .چنانک••ه لهم
شعر البشری خواندگان را همراه است البشری یومئ••ذ للمج••رمین ران••دگان را در راه
تج••••نی ل••••ه ذنب و لیس ل••••ه ذنب اذاب••••رم الم••••ولی بخدم••••ة عب••••ده اس••ت .چنانک••ه :س••یماهم فی وج••وههم من اث••ر الس••جود بی••ان اس••ت ،یع••رف
المجرمون بسیماهم نش••ان اس••ت .فالتزک••وا انفس••کم ه••و اعلم بمن اتقی خودپس••ند
علت از این صنایع دور است و اغراض مهجور .عنایت به عمل نفروشند. نمیباید بود ،خدا پسند بايد شد .اگر تو بر خود پوشیدهای بروی پوش••یده نیس••تی:
شطر :رضیالمتجنی غایة التدرک التبهرجوا فان الناقد بصیر.
دردنابایست را درمان نیست و حسرت راندگان را پایان نه. بیت
بیت جوری نکند در اختی••اری ک••ه کند ی••ادم نکن••د غل••ط ش••ماری ک••ه کند
ب•••••ردوش ردای بینی•••••ازی دارد ی••اری دارم ک••ه س••رفرازی دارد
مجاه••د میگوی••د در وقت نم••از روی ب••ه جم••اعت آوردم و گفتم :اس••تووار
حهّٰللا ص••دره لالس••الم می••دان ،فوی••ل للقاس••یة قل••وبهم من ذکرهّٰللا
افمن ش••ر حکم هّٰللا .ندائی ش••نیدم ک•ه :اس•تویت ح•تی ت•ا مرالن•اس باالس•تواء ان لم یعرف•ک
میخوان ،کل من علیه••ا ف••ان مینگ••ر ،و کم اهلکن••ا قبلهم میش••مر .از ش••بیخون هؤالء فانا الاعرفک و قد قیل :التغتربثنآء الناس.
مرگ برحذر بودن شرط است و از تنهائی گور یادآوردن شرع است. بیت
قبل ان یاتی یوم یقول فیه .یالیتنا اطعناهّٰللا و اطعنا الرس••وال و پیش از آم••دن در دانش ع•••••اقبت ف•••••رو میماند مسکین دل من گرچه فراوان داند
ملکالموت در نتوان خواست که :ل••وال اخرت••نی الی اج••ل ق••ریب و ج••واب دادن
وی که :اآلن وقد عصیت قبل و کنت منالمفسدین و تهدی••د :اولم تکون••وا اقس••متم بس آش••نا ک••ه ف••ردا بیگان••ه خواه••د ش••د .م••ا اغف••ل الخل••ق عنهّٰللا و م••ا اخلی
من قبل مالکم من زوال و نداء :و حیل بینهم و بین مایشتهون. الطریق الیهّٰللا .باش تا سیلت فرا دریا رسد و بضاعتت فرا خریدار .فمن ابص••ر
شعر فلنفسه و من عمی فعلیها ،یومالحسرة و الندام••ة ب••دانی .اذاقض••ی االم••ر و هم فی
و ع•••اد فب•••ادوا والجب•••ال جب•••ال و کم منجب••ال ق••د علت ش••رفاتها غفلة ردی میآید که به هیچ طاعت باز نگردد.
بیت
اکثروا ذکر هادم اللذات فرمان است وکفی بالموت واعظا ً درمان. فک••••••••ل احس••••••••انه ذن••••••••وب من لم یکن للوص•••••••••••••••ال اهال
96
یکی از علماء پادشاهی را به پسر تعزیت میداد ،گفت :م••ات اب••وک و ه••و شعر
اصلک و مات ابنک و هو فرعک و مات اخ•وک و ه•و وص•لک ،فم•اذا تنتظ•ر و اذا س••••ئلت و انت فیالغم••••رات م••••اذا تق••••ول اذا دعیت و لمتجب
بعد فناء االصل والفرع والوصل .باش تا خسارت این جسارت بینی. ان لوات••••••••اک منغص الل•••••••ذات م•••اذا تق•••ول و لیس عن•••دک حجة
بیت
بسچشمکهآنچشمۀخونخواهدشد روزیکه سپه به رهب••رون خواهدشد اال الیهّٰللا تصیراالمور.
مصرع :ترسم که چو بیدار شوی روز بود.
امرتم بالزاد و نودیکم بالرحیل و حبس اولکم آلخرکم و انتم تلعبون .ارباب دختر عمر عبدالعزیز گوید :پدر خویش را دیدم گریان .گفتم :ترا چه افتاد؟
صدق از تهدید :لیسئل الصادقین عن صدقهم ترس••ان و اص••حاب عم••ل از س••هم: گفت :ذکرت منصرفالقوم من بین یدیهّٰللا فریق فیالجنة و فریق فیالسعیر.
والمخلصون علیخطر عظیم لرزان و همه مخلوقات از اهوال قی••امت در تم••نی شعر
عدم و از گوشمال خجل ،و مشتی پایمال سقاطالجسم در جوال جهل خود رفت••ه، یع•••••••رض مابینن•••••••ا ص•••••••دور احس•••••ن م•••••ا نحن فی وص•••••ال
و غ••ول غفلت ایش••ان را در تی••ه ته••افت افکن••ده ،حی••اری س••کاری المس••لمین
والنصاری .از اعمال مفلس ،از احوال فارغ و از معانی خالی و هوا را مت••ابع. با خود حساب میکنی پیروز میآئی :کل مجر بالخآلءیسر .باش تا مح••ک
بزب••ان مس••لمان و ب••ه دل مش••رک .من ک••ان فیه••ذه اعمی فه••و فیاآلخ••رة اعمی عدل بیارند .خل••ق هم••ه در خ••واب ش•باند ،ص••بح م••رگ اس••ت ،اس••فار قی••امت،
واضل سبیال. اشراق در بهشت .لو کشف الغطاء م••ا ازددت یقین••ا دع••وی س••اکنان روز اس••ت.
تا نداء لمن الملک به مسامع ایش••ان نرس••د بی••دار نگردن••د ،ح••تی اذا خ••رجت واللیل اذا عسعس درال دیدن ،والصبح اذا تنفس در ال نگریدن.
الدیار و عطلت العشاء ذهبت الخمار بلذة الخمر. کار صاحب بصیرتی است که با انا بیگانه بود و با هو آشنا.
بیت بیت
درداودریغ••ا ک••ه از این خاستنشست خاکی است ،مرابر سر و بادی اس••ت بهدست اینهردونباشد ،نهفلکبن••دۀ توست ک•••اری ب•••ه م•••راد خ•••واهی دین
درست
حجاج بر سر من••بر گفت :ان شمس••کم ه••ذه .م••تی ش••مس ق••ارون و فرع••ون
طلعت علی قصورهما ثم طلعت علی قبور هما. نه هرکه دارو خرد دارو خورد .رب جاه••ل فق••ه و لیس بفقی••ه .ام••ا واعظی
شعر دینی باید ی•ا ناص•حی س•ری واال زاج•ری عقلی ک•ه آنچ•ه غفلت ب•ا دله•ا میکن•د
فال ح•••••زن ی•••••دوم و الس•••••رور رایتاال•••••دهر مختلف•••••ا ی•••••دور دوزخ سوزان با بیگانگان نکند.
فم••••ا بقی المل••••وک والالقص••••ور وش•••یدت المل•••وک به•••ا قص•••ورا شعر
اف•••••••رس تحت•••••••ک ام حم•••••••ار س••••وف ت••••ری اذا انجلی الغب••••ار
الظالم نادم والمظلوم سالم والقانع غنی و ان لم یملک حبة ،والح••ریص
فقیر و ان ملک الدنیا. فذالک کار دیدن ملک است و به اول کار غره شدن هُلک.
یحییمعاذ رازی گوید :الن••اس فی فض••یحةالدنیا و قع••وا فی فض••یحةاآلخرة. بیت
صدیق اکبر فاروق را –رضیهّٰللا عنهما -میگوید :انالحق ثقیل و مع ثقله مرئی بقانکواستولیکنفنافدالکاواست جهانخوشاستولیکنزوالمالکاوست
و انالباطل خفیف و مع خفته و بئی ،و انهّٰللا تعالی حق•ا باللی•ل الیقبل•ه بالنه•ار و
97
چون دیر شود دلت زما سیر شود تا کار جهان راست کنی دیر شود حقا بالنهار القبله باللیل ،وانک لوعدلت علیالناس کلهم و ج••رت علی اح••دالمال
جورک بعدلک.
آئینه قدر فرا روی داود داشتند ت••ا درنگریس••ت و آالیش ح••دثان بدی••د و :ان••ا بیت
عندالمنکسرة قلوبهم بشنید. ک•••••ه درد دل بیگناه•••••ان ب•••••ود س•••تم نام•••ۀ ع•••زل ش•••اهان ب•••ود
بیت
زان بوالعجبیه•••••ا کهپسپ•••••ردۀ لعبی دگ••ر از پ••رده ب••رون آوردی مرد باید ک•ه در این دری•ا غواص•ی کن•د ،اگ•ر م•وج او را ب•ه س•احل لط•ف
توست اندازد :فقد فاز فوزا عظیما ،و اگر نهنگ قهرش به قعر فرو برد :فقد وقع اجره
علیهّٰللا .
پندارند ک••ه هم••ه آرایش اس••ت ب••ه روز قی••امت .یح••یی زکری••ا علیهماالس••الم مصرع :کس بر تو زیان نکرد من هم نکنم.
میآی••د و هیچ معص••یت در دی••وان ن••ه .او را در عرص••ات بدارن••د ت••ا حس••اب آن مرد در بنیاسرائیل سالها عبادت کرد ،لمیزل خواست ک••ه خل••وت او را
عاصیان کنند. جلوهای دهد ،ملکی بفرستاد و گفت :رنج مبر که تو دوزخی خواهی ب••ود .گفت:
شعر مرا با بندگی ک••ار اس••ت ،خداون••دی او دان••د .آن فرش••ته ب••از گفت :جالل اح••دیت
و بک•••اء هن لغ•••یر فق•••دک باطل س••هرالعیون لغ••یر وجه••ک ض••ایع جواب داد که :او چون با لئیمی برنمیگردد من با کریمی چون برگردم.
شعر
ذنب اعقبک بالبکاء خیر من طاع••ة امنت فیه••ا ،و :بص••نعهّٰللا بالض••عیف م••ا کفی لماطایان•••••ا ب•••••ذکرک جادیا اذا نحن ادلجن•••••••••••ا و انت امامنا
یتعجب منه القوی.
ن••وری میگوی••د :در همس••ایۀ من م••دبری از دنی••ا رفت••ه ب••ود ب••ه جن••ازۀ وی بیت
نرفتم .به خواب دیدم که اگر نجات میخواهی به سر گ••ور او رو .چ••ون اح••وال چاکر به امید ت••و ب••ه دروازه ش••ود روزی که ز وصل ت••و خ••بر ت••ازه
او پرسیدم گفتند در وقت نزع دیدههاش در اشک غرقه بود و میگفت :یا من له ش••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••ود
الدنیا واآلخرة ارحم علی من الله الدنیا و اآلخرة.
مصرع :ای شادی آن دل که در آن دل غم تست. جعفر صادق –رضیهّٰللا عنه -بیمار ب••ود ،گفت :اللهم اجعل••ه ادب••او التجعل••ه
خداوندا بس کاری نباشد جنید و ش••بلی را آمرزی••دن ،ک••رم آن باش••د ک••ه ب••ر غضبا .گفتندشفا نمیخواهی .گفت ن•ه :اللح•وق لمن ی•رجی خ•یره اولی منالبق•اء
چون من رسوائی رحمت کنی. مع من الیومن شره.
سپر بیفکن تا بنده باشی ،چون تو نباشی بر خراب خ••راج نیس••ت .العبودی••ة مصرع :آخر گذر رسن به چنبر باشد .الیه یرجع االمر کله .حاسبوا قبل ان
ان تفعل ما یرض••اه او ترض••ی م••ا یفعل••ه .یقین ش••ناس ک••ه در این راه هیچ چ••یز تحاسبوا و زنوا قبل ان توزنوا.
مثمرتر از اندوه نیس••ت .و من یردهّٰللا ل••ه خ••یرا جع••ل فی قلب••ه نایح••ة .ق••ال الن••بی هرگز دولت خل••وتی نادی••ده و ب••تی ناشکس••ته زخمی ب••ه دل نارس••یده ،کمن••د
-صلیهّٰللا علی•ه وس•لم -ل••وان محزون•ا بکی فی ام••ة لرحمهّٰللا تل••ک االم••ة ببکائ••ه، طلب بر فتراک طمع بستن جز خجالت بار نیارد ،من ظن انه بدون الجهد یص••ل
والهموم عقوبات الذنوب وهّٰللا تعالی یحب کل قلب حزین. فمتم••نی ،و من ظن ان••ه بب••ذل الجه••د یص••ل فمتعن .طلب الجن••ة بالعم••ل ذنب
در ص••فت خواج••ۀ کاین••ات علی••ه افض••ل الص••لوات مع••روف اس••ت :ک••ان منالذنوب .الحقیقة ترک مالحظة العمل الترک العمل.
دائمالحزن متواصل الفکر .این حدیث از خوف عاقبت و ترس سابقه خیزد. بیت
98
شعر بیت
انیس و لم یس••••مر بمک••••ة س••••امر ک••انلمیکنبین الحج••ونالیالص••فا گ••وئی بم••راد دل رس••م ی••ا نرسم روزی ک••ه ب••ه دروازۀ ک••وی ت••و
صروف اللیالی والجدود الع••وایش بلی نحنکن•••••ا اهله•••••ا فابادن•••••اه رسم
بس روی را که در لحد از قبله بگردانند و بس آشنا که شب نخس••تین او را از وارد صاحب ورد خبر دهد و از س••هر ص•احب درد س••خن گوی••د .قص•ۀ
بیگان••ه خوانن••د .یکی را گوین••د :نم نوم••ة الع••روس ودیگ••ری را گوین••د :نم نوم••ة منبر شنیدهای که چون بنهادند از جزع بنالید .فرمان آم••د ک••ه حنان••ه را در کن••ار
المنهوس. گیر ،چه نالۀ رنج••وران را در این درگ••اه ق••دری هس••ت .طرق••وا دع••وة المظل••وم
بیت رمزی است.
باری نه به کاروان نه اندر کدهایم بس مش••••کل ش••••د کهاز ک••••دامین شعر
رمهایم یقولونثکلیومنلمیذقفراقاالحبةلمیثکل
وقدجرعتنیلیالالفراقشراباامرمنالحنظل
قل هو نبأ عظیم ،انتم عنه معرضون. بیت
از آن ساعت که مرده را به جنازه نهند تا به لب گور چهل بار حق سبحانه درد دل عاشقانبه ب••ازی ش••مری آریصنما چودردلتدردی نیست
بخودی خود از آن بنده سئوال کند .یکی این بود که :طهرت منظر الخل••ق س••نین
هل طهرت منظری ساعة ،فیم افنیت عمرک؟ شعر
شعر لمی••••••در کی••••••ف تفتت االکب••••••اد منلم یتب والحب حش•••••و ف•••••وأده
ف••••ا رجعی قب••••ل ان یس••••د طریق قلت للنفس ان اردت رجوعا
صمصام برهنه در کدورت غبار پیدا نشود و در صفا ظاهر گردد.
اگر مجذوبی باشد چون مکلم شود معلم گ••ردد ،یثبتهّٰللا او را تلقین ده••د ،و شعر
اگر مخذولی بود الل گردد ،نختم علی افواهم او را رسوا کند .جماعت برگردند بقلوبن••••••ا لحس••••••دت من لم یجب لوکنت ش••اهدنا وم••ا ص••نع اله••وی
و گویند :رجعنا و ترکناک و لواقمنا مانفعناک.
بیت مصرع :یکبار قدم برون نه از خانۀ خویش .فلیرتقوا فیاالسباب.
بر بیهده عم••ری ب••ه زی••ان آوردیم حاصل زمیان ک••ار ب••ا ص••د دردیم مصرع :یکی زین چاه ظلمانی برون شود تا جهان بینی.
عش ماشئت فانک میت ،اساس تنبیه است ،فاحبب م••ا ش••ئت فان••ک مفارق••ه
این انف•اس غم•از دله••ا اس••ت و ترجم•ان س•رها ک••ه :قلب الم•ومن حرمهّٰللا و قاعدۀ تجرید است ،واعمل ماشئت فانک مجزی به تهدید شدید است.
حرام علی حرمهّٰللا ان یلج غیرهّٰللا .هرجا که معرفت است شکایت نیس••ت .هرج••ا بیت
که خوف است دلیری نیست .هرجا که رج••اء اس••ت ف••راغت نیس••ت .در دوس••تی یکشببرماباشوبیاس•••••••••••••••ای آشوبدل ما همه زآمد ش••دن تست
سقط نیست .در مشاهده هیچ غلط نیست. کهرس••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••تی
علم نگ••اه داش••ت دین اس••ت .ورع پ••روردن یقین اس••ت .راس••تکاری كن ت••ا
رستگاری یابی. و ان منالذنوب عقوبتها سلب التوحید.
99
بیت
شعر خردش••••••تی ز نش••••••تر بیط••••••ار وارهان وارهان که وارس••ته است
و اخ•••ری بن•••ا مجنون•••ة النری•••دها جنن•••••••••ا بلیلی و هی جنت بغیرنا
س••ماعون للک••ذب اک••الون للس••حت .ب••ا این معامل••ه ب••ار افت••ادهگیر و ب••ارگیر
ه•ر بام••داد ب•ه دل اولی•اء خ••ود ن•دا کن••د :م••ا تص•نع بغ••یری و انت محف••وف فرومانده.
بخیری ،ان نظر الیک سوائی آخذ منک و ان نظرت الیک اعطیتک. بیت
پیغمبر –صلیهّٰللا علیه وسلم -میفرماید :به هر کوش•کی ک•ه در بهش•ت ب•ود دش••••وار ت••••وان ک••••ردنو آس••••ان چونشیشهگریاس••••••••••••••••تتوبۀ
گذش••تم گفتن••د س••لمان را زم••ا س••الم کن و او میگفت .من••ذ عرفتهّٰللا م••انظرت بشکست ماپیوست
غیرهّٰللا ،العنایة قبل الماءوالطین.
بیت بیش از این تغافل نمودن نه اثر سعادت است .عمل بی علم بیگ••انگی اس••ت
غرقه به همهچ••یز درآوی••زد دست گردستبهزلفتو زدم عذرمهست و علم بی عمل دیوانگی و عافیت در تنهائی و سالمت در خاموش••ی .من علم ان
کالمه من عمله ق••ل کالم••ه اال فیم••ا یعین••ه و ان م••ا تملی علی کاتبی••ک یکتب الی
مردی را ک•ه روی در این ع•الم دادن•د اگ•ر س•یر خ•ورد مس•ت اس•ت ،اگ•ر ربک ،انظر ماذا تملی و ماذا تکتب ماتقول .ما یلفظ من قول االلدیه رقیب عتید،
گرسنه باشد دیوانه است ،اگر خفته ب••ود م••ردار اس••ت ،اگ••ر بی••دار اس••ت متح••یر عهد و پیمان است.
است .ضعف قرین او شده ،عجز صفت الزم او گشته .اگر گ••رد مع••رفت گ••ردد مصرع :عهد همان است که دلدار بست.
گویند :و ما قدروهّٰللا حق قدره ،و اگر بعبادت مش••غول ش••ود گوین••د :و م••ا ام••روا م••ایکون من نج••وی ثالث••ة االوه••ورا بعهم .عه••د ایم••ان اس••ت ،و التق••وی
االلیعبدوهّٰللا مخلصین له الدین ،و اگر از هر دو کن••اره گ••یرد گوین••د :و م••ا خلقت رقیبهّٰللا علیالقلوب تحذیر است .اقرأ کتابک کفی بنفسکالیوم علیک حسیبا.
الجن و االنس االلیعبدون. مصرع :کس طاقت تو نداشت من کی دارم.
اگر بنشیند [گویند] ان بطش ربک لشدید ،اگ••ر ش••فیعی طلب••د گوین••د :االلمن اولئ•••ک یبدلهّٰللا س•••یآتهم حس•••نات ،م•••د دری•••ای ک•••رم اس•••ت .انهّٰللا لغ•••نی
اذن له الرحمن ،اگ••ر ب••ه خ••ود ی••ا ب••ه غ••یری نگ••رد گوین••د :لئن اش••رکت لیحطبن عنالعالمین ،زخم کبریای قدم است.
عملک .اگر خواهد که سودائی کند گوین••د :وان علیکم لح••افظین .و اگ••ر خواه••د بیت
که در اندرون بازاری سازد گوین•د :یعلم الس•رو اخفی و اگ•ر زاوی•ه ج•ائی ب•رد درموکبتو چهمن چهخاک ق••دمت هرچند ک••ه من بیش دوم ب••ا علمت
این المفر ،اگر گریزگ••اهی طلب••د الی•ه المص••یر .اگ••ر ف•ارغ ش•ود گوین•د :وال•ذین
جاهدوافینا ،چون جهد کند :یختص برحمته منیشاء. احکمالح••اکمین جم••ع میآرد ،ارحمال••راحمین در میگ••ذارد .فض••ل بیعلت
اگر نومید شود التقنطوا من رحمةهّٰللا ،اگ••ر امی••دوار گ••ردد اف••امنوا مکرهّٰللا . یکی را مینوازد ،عدل بیمنت یکی را میگدازد .فامامن ثقلت موازینه فه••و فی
اگر فریاد کند :الیسئل عما یفعل ،اگر ساکن شود :و هم یسئلون .یفعلهّٰللا مایش••اء عیشة راضیة ،و اما من خفت موازینه فامه هاویة.
و یحکم مایرید. بوی در مشک رقم است و رن••گ ب••ر الل••ه علم .عم••ر در میخان••ه مقب••ول و
بیت عبدهّٰللا اُبّی در مسجد مخذول.
ب••رهیچکساینراز همینگش••ایند آرن••••••د یکی و دیگ••••••ری بربایند بیت
پیمان•••ه ت•••وئی عم•••ر بت•••و پیمایند ما را زقض••ا ج••ز این ق••در ننمایند وآنراکه همیسوزیمیدانی ساخت باآنکه همیسازیمیدانی س••وخت
100
مهتر عالمیان -صلیهّٰللا علیه وسلم -شبی بخفت یک تار موی سفید نه ،روز
دیگرش هفده تارۀ سفید بود .پرسیدند که سبب چیس••ت؟ گفت :دوش س••ورۀ ه••ود دخلنا الدنیا مضطرین و بقینا فیها متحیرین و خرجنا منه••ا ک••ارهین .اعم••ار
بر ما عرضه کردند ،این اثر زخم آن خطاب اس••ت ،ک••ه :فاس••تقم کم••ا ام••رت ن••ه امتی ما بینالستین الی السبعین و قل ما یجاوز ذلک.
کاری است که اگر فوت شود تدارک توان کرد. هم••ه ب••ار س••بوی آب از ج••وی درس••ت نیای••د .و ه••ر زلت ک••ه ب••ه اس••تغفار
اگر گوئی :فارجعنا نعمل صالحا گویند تو خود از آنجا میآیی .هرکه مست دردآم••یز نس••وزی در وی هالک ش••دهگیر .فالتوب••ة من غ••یر اقالع همةالک••ذابین
شراب الست نیست او را خم••ار ش••کن بلی س••ود ن••دارد .ظهرباهّٰلل وخفی باهّٰلل .الم والمؤمن یری ذنبه کالجبل یقع علیه والمنافق یری ذنبه کالذباب یطیرمنه .ایمانی
یان للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکرهّٰللا . که امروز ترا از حرام باز ندارد ،فردا ترا از دوزخ کی ب••از دارد .انهّٰللا تع••الی
طهویة زنی صالحه بود ،او را پس از مرگ به چهل سال به خواب دیدن••د، یحب حال المرتحل .گاه به منزل کلمینی ی••ا عایش••ه و گ••اه در مح••راب ارحن••ا ی••ا
و از حالش پرسیدند .گفت :هنوز معذبم که شبی فتیلۀ چراغ مستان بتافتم. بالل:
بیت شعر
ب••اری بک••رای خ••ر بیرزی••دی ب••ار ب••اری ب••ه مالم••تی بیرزی••دی ی••ار تج••••د الص••••غار اناس••••ا ص••••غارا و عط••••ل کوس••••ک اال الکب••••ارا
ندای ه•ل من س••ائل در س••حرگاه از به•ر آن اس•ت ک••ه :ک••انوا قلیال مناللی••ل بیت
م•••ایهجعون .عبدهّٰللا عم•••ر را -رض•••یهّٰللا عنهم•••ا -س•••ید –ص••لیهّٰللا علیه وس•••لم- دل ضعیف است و دلربای غی••ور راه ن•••ا ایمن اس•••ت و م•••نزل دور
میگفت :نعم الرجل هولو کان یصلی باللیل.
و قال امسلمه البنه :ی••ابنی التک••ثر الن••وم باللی••ل ف••ان ک••ثرةالنوم باللی••ل ت••دع قالبی نحیف و دلی بیچاره و جانی عاشق و ارادتی بر کمال.
صاحبه فقیر ایومالقیامة .و مناللیل فتهجد به نافلة ل••ک ،ام••ر اس••ت .و باالس••حار بیت
هم یستغفرون شکر است .والمستغفرین باالسحار ،ذکر است. ز آن است که هرکسی ندارد س••ر جزجانوجگرنیس•••••••••••••••••••••••ت
در لقمه احتیاط بجای آر که :لترک دانق من حرام خیر من عبادة م••أة س••نة. تو ش••••••••••••••••••••••••••••••کاریخورتو
ابراهیم ادهم میگوید :اطب مطعمک والعلیک ان تصلی باللیل و ال ان تصوم
101
اگر عیاذباهّٰلل ،مرغ جان بیگانه باش••د و از جمل••ۀ :اولئ••ک کاالنع••ام ب••ل هم اض••ل بالنهار.
رخت او را از زاویه به هاویه برند. کثرت بکاء نافع است و قرآن ب••دان ن••اطق و از ض••د آن ن••اهی :فلیض••حکوا
حسن بصری –رحمةهّٰللا علیه -روزی قدحی آب بر دست گ••رفت و نخ••ورد قلیال ولیبک••وا کث••یرا .ومن یردهّٰللا ب••ه خ••یرا اعط••اه العی••نین الهط••التین .و ق••ال –
و بنه•اد و ح•التی ب•ر وی ظ•اهر ش•د .از او س•بب پرس••یدند .گفت :ذک•رت امنی•ة صلیهّٰللا علیه وسلم -ح••رمت الن••ار علی ثالث••ة اعین :عین س••هرت فی س••بیلهّٰللا و
اهلالنار .افیضوا علینا منالماء او ممارزقکمهّٰللا . عین غض•ت عن محارمهّٰللا و عین بکت من خش••یةهّٰللا .و ق•د قی•ل :ع••ودوا اعینکم
یکی از مش••ایخ س••الی چن••د بیه••وش گش••ته ب••ود .چ••ون ب••ا خ••ود آم••د از او البک••اء و قل••وبکم التفک••ر .و ق••ال –علیهالص••لوة والس••الم -والتحی••ة للس••اجد .ه••ذا
پرسیدند که این حال ترا از چه افتاد .گفت :تفکرت فی س••هر اه••ل الجحیم عجب••ا السجود فاین البکاء.
لضاحک من ورائهالنار و لغافل من وراثهالموت .اگر بعد از س••ه روز در ک••ون و قال عیسی علیهالسالم – دمعة مندم••وع العاص••ین تطفی غض •بالرب .و
چهرۀ خوبرویان بینی نه پندارم که من بعد یک ساعت شادمان نشینی. کان فیوجه عمر –رضیهّٰللا عنه -خطان اسودان من کثرة البک••اء .و این ح••دیث
شعر ذوق است ن••ه عب••ارت و حک••ایت لمس اس••ت ن••ه اش••ارت .و من ق••ال ه••ذا الکالم
ن•••ذیرالی منظن اناله•••وی س•••هل فمن ش•••اء فلینظ•••ر الی فمنظ•••ری باالوقار لیس له عند اهل المعرفة مقدار :اکحل عینیک بملول الحزن اذا ضحک
البطالون و کن یقظانا اذا نامت العیون .فارقالناس قلوبا اقلهم ذنوبا .و سارع الی
مص••طفی –ص••لیهّٰللا علیه وس••لم -س••ید عالمی••ان ب••ود ،اب••وذر غف••اری را – المغفرة قبل عزل المع••ذرة .ف••القلوب واعی••ة واال ق••دام جاری••ة وال••دعوة مس••موعة
رضیهّٰللا عنه -گفت :ج•اور اه•ل القب••ور وزره••ا احیان••ا ت•ذکرک اآلخ•رة و ش••یع والتوبة مقبولة قبل یومالتغابن .فان من ضیع حقهّٰللا فی صغره ضیعههّٰللا فی کبره
الجنازة لعل ذلک تحزن قلبک ،فانالحزین فی ظلهّٰللا . و من جانهّٰللا فی السرهتکهّٰللا سره فیالعالنیة.
به گورستان عزیزان بر گذر با فکرتی :و هو ان یجع••ل الغ••ایب حاض••راً و شعر
عبرتی :و هو ان یجعل الحاضر غایبا ً تا ترا راهنمائی کنند. فعس••••••••اه یع••••••••ود اوالیع••••••••ود الن•••ذر عاج•••ل الس•••رور و ب•••ادر
شعر
فلیس الیامالص•••••••غار رج•••••••وع وخ••ل س••بیلالعین ت••دمع بالبک••اء سه خصلت است که هالک مرد در آن است .ثالث مهلک••ات :ش••ح مط••اع و
هوی متبع و اعجاب المرء بنفسه.
با در الفوت ،فمن دواعی الموت الغفلة عنالموعظة ،و کل بنیآدم خطّ••اء شبلی گوید :بخیل هرگز شهید نگردد ،چه او به ترک نانی نگوید ،به ت••رک
و خیرالخطائین المستغفرون. جانی کی گوید .و بزرگان روشندل گفتهاند :البخل شلل فییدالریاسة ،زمانة فی
شعر رجل الرجولیة ،صمم فی س••مع االریحی••ة ،ق••ذی فی عین الم••روة ،بخ••ر فی ان••ف
اذخ•••••ال وجهی کوج•••••ه خ•••••الی س••••••قیا الی••••••ا من••••••ا الخ••••••والی الفتوة ،فلج فی سن السیادة.
ص••••••••رنا و ایامن••••••••ا لی••••••••ال تبن••••••••••••ا و لیال بال نه••••••••••••ار م•ردی ن•ه مت•ابعت ه••وی اس•ت ،همت در ج•ان میبای•د ،ه•زیمت در نفس،
غنیمت در دل .تن بر مرگ میباید نهاد که منزل گورستان است و آن لشگرگاه
درد هم درمان است .طلب در امتثال فرمان است. گوش تو میدارند و انتظار تو میکنند .ملکالم••وت دی••وار افکن••د و قفص ش•کند.
بیت وهذه االجساد قفص الطیور و اصطبل الدواب.
منگر به ستاره کآس••مان ت••و ت••وئی بیزارش••و از خ••ود ک••ه زی••ان ت••و اگر مرغ جان آشنا باشد ،چون آواز طبل ارجعی بشنود پرواز جوی••د و ب••ر
ت•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••وئی بلندتر جائی نشیند .اهتزالعرش بموت سعدبن معاذ از آن خ••بری ب••از میده••د .و
102
ذکرک حظک منهّٰللا خیر لک مناخ کلمالقیک وض••ع فی کف••ک دین••ا را جمعیت
الزم ذات میباید ،تا نه از واردی زی••ادت ش••ود و ن••ه از ح••ایلی نقص••ان پ••ذیرد، اجعل باطن••ک هّٰلل و ظ••اهرک للخل••ق .تن ب••ه ص••فت ق••ارون میبای••د ،دل ب••ه
چنانک••ه ص••فت دری••ا اس••ت .میخ••وان ت••ا مج••اورت حاص••ل آی••د و ت••دبر کن ت••ا ص••فت عیس••ی .ب••ه گذش••تگان نگرس••تن بی••داری اس••ت و از مان••دگان گسس••تن
ممازجت ظاهر گردد .و ترقی طلب تا از مقالت به ح••التدهی .چنانک••ه ص••دیق هشیاری .فردا همه کیسهداران غصه خواران باشند و فرماندهان سرگردان .م••ا
اکبر –رضیهّٰللا عنه -میگوید :کان لس••انی ی••ورد فیالم••وارد ،فم••ازلت اق••ول هّٰللا اغنی ع•نی مالی•ه ،هل•ک ع•نی س•لطانیه .التحس•بن االمه•ال اهم••اال فالن•وم اثق••ل
حتی اوردنی .و قال –رضیهّٰللا عنه -کان یق••ول انهّٰللا کل••ف فیمن یله••و و اس••تمع منالغفلة ،و قال الشاعر:
فیمن یلغو وابتلی فیمن یصفو. شعر
هّٰللا
و ت••وقی کن ت••ا مالمت نیفزای••د .فق••د ق••ال ابنمس••عود –رض•ی عن•ه -ک••ان فما یق••ول اذا عصرالش••باب مضی اذ الف••••تی ذم عیش••••ا فی ش••••یبته
رسولهّٰللا –صلیهّٰللا علیه وسلم -یتخوفنا بالموعظة احیان•ا مخاف•ة الس•آمة علین•ا .و فم••ا وج••دت الی••ام الص••با عوضا لق•••••د تعوض•••••ت فی ک•••••ل امنیة
این کلمات را افتتاح بسی سعادت ش••ناس و مفت••اح بس••ی گنجه•ا دان ،لع•ل قبل••ک
ینتبه فان امرک مشتبه. لقمان پسر خویش را پند میداد و گفت :امر التدری م••تی یلق••اک اس••تعد ل••ه
و من استوی یوماه فهو مغبون ،و من کان یومه شر من امسه فه••و ملع••ون، قبل ان یفجاک.
و من لم یکن فیالزیادة فهو نقصان. شعر
بیت فیم••ا یروم••ون معک••وس الق••وانین والخالف ب••ان الن••اس ق••د خلف••وا
یارب ش••ب من روز ن••دارد گ••وئی تاریکتر اس••ت ه••ر زم••انی ش••ب والم•••ال ینف•••ق فیه•••ا ب•••الموازین اذینف•••ق العم•••ر فیال•••دنیا محازفة
من
مردی در تابس••تان یخ میف••روخت و گرم••ای مف••رط ب••ود .ه••ر س•اعت آواز
ای بزرگ جهان و مالذ زمان: دادی که ای خریداران :ارحموا علی منراس ماله یذوب.
بیت بیت
پایان بردن ک••ار ج••وانمردان است اندر سفر عش••ق ش••دن آس••ان است در پیش رهی دراز دارم بیزاد ش••د عم••رو نشدس••اخته ک••اری ب••ه
م•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••راد
خود را دریاب که آفت•اب ب•ه مغ••رب رس••ید و عی•ار م•ردم بگردی••د .مک•ارم
اخالق مندرس گشت و معالم صحبت منطمس شد. مط••اوعت ه••وی ُم••ردی و ُمغ••وی اس••ت :اف••رایت مناتخ••ذ آله••ه ه••واه .و
شعر مباش••رت محظ••ورات و ارتک••اب من••اهی از این خ••یزد .فمن اط••ال االم••ل اس••آء
وبقیت فیخل••••ف کجل••••داالجراب ذهبال••••دین یع••••اش فی اکن••••افهم العمل .و اعجاب حجاب هدایت است و حاجب غ••وایت .ولوالان••ک استنص••حتنی
لما اقدمت علی ه•ذه االب•رام ،ولکن قالهّٰللا س•بحانه :و ان استنص•رو کم فیال•دین
بیش••تر دوس••تان اخ••وان العالنی••ة و اع••داء الس••ریرة گش••تند .مخلصت••رین فعلیکم النصر.
برادران آن بود که :ان رای منک سیئة اض••اعها و ان رای من••ک حس••نة دفنه••ا. ش••رط ص••حبت بج••ای آوردم و این کلم••ات ت••ذکره را نوش••تم :ف••القلم اح••د
فردا گوئی و چه سود :یالیتنی لم اتخذ فالنا خلیال .یادآر :االخآلء یومئ••ذ بعض••هم اللسانین ان لم یصبها و ابل فطل .اگر در ساحل گذرد ماهی مراد مبذول است و
لبعض عدو االالمتقین .بمگذار چشم بر رخنهدار :قل انالموت الذی تف••رون من••ه اگر ماهیوار در لج•ه غوط••ه خ••ورد ،ج••وهر فرم•امول :اخ ل••ک ک••ل م•ا لقی••ک
103
مخلص و منهیی صادق دان :فمن الن••اس من اذا س••ئلالهم و وف••ق و س••دد و لق••اء فانه مالقیکم.
اهلالخیر عمارة القلوب و کال مهم تحف•ةالغیوب و نص••حهم ع••ری عنالعی••وب و خواجۀ ازل و ابد را –صلیهّٰللا علیه وس••لم -در خ••اک نهادن••د .فاطم••ۀ زه••را
کیف یفلح من لم یرمفلحا. -رضیهّٰللا عنها -با انس گفت :طابت انفسکم ان تحثوا علی رسولهّٰللا التراب.
گل خود روی بیبوی باشد و کشته خوش بوی و دو روی بود .کن فیالدنیا بیت
ببدنک و فیاآلخرة بقلبک. بدین زوروزردنیا چو بیعقالن مشو غره
آبادانی عالم به چهار کس است :عالمی که به علم خود ک••ار کن••د و ج••اهلی که اینآن نوبهاری نیست کش بیمهرگانبینی
که از آموختن ننگ ندارد و توانگری که حق مال به ش•رع بگ•زارد و درویش•ی وس••یعلم ال••ذین ظلم••وا ای منقلب ینقلب••ون .ی••وم الینف••ع الم••ال والبن••ون االمن
که آخرت را به دنیا نفروشد. اتیهّٰللا بقلب س••لیم .دع ماتن••دم علی••ه و اق••دم الی من یلتج الی••ه .ت••ا خ••ود چ••ه تخم
بیت افکندهاند :انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا .به صد س••اله زن••دگانی ع••ذاب
شبرا چه گن••ه ح••دیثمابود دراز شبرفت و حدیثمابهپایان نرسید ابد خریدن خذالن است و به رضای خل••ق غض••ب خ••الق ان••دوختن حرم••ان .افال
یعلم اذا بعثر مافیالقبور و حصل ما فیالصدور.
حق –سبحانهوتعالی -توفیق رفیق گرداناد و سعادت مساعد و اقبال موافق، از خواب غفلت بیدار شو :من قب•ل ان نطمس وجوه•ا فنرده•ا علی ادباره•ا
و بضاعت ایمان همه از اضاعت م••امون ،و ط••اعت و عب••ادت از ری••ا و س••معه او نلعنهم کما لعنا اصحاب البست .تهمت بر کردار خود نه تا قیمت گیرد ،بازار
بیرون ،و عرض همه از معارضالسوء مصون ،و ام••داد الط••اف الهی روز ب••ه خلق بردار تا جنگ برخیزد .با حقتعالی معامله به صدق کن با خل••ق ب••ه ُخل••ق.
روز اف••زون .بمن••ه و کرم••ه و عمیم طول••ه .و نعوذباهّٰلل من علم الینف••ع و دع••اء کن ورع••ا ً تکن اعب••دالناس و کن قنع••اتکن اش••کرالناس و احبللن••اس م••ا تحب
الیس••مع و قلب الیخش••ع .آمین .و ص••لیهّٰللا علی س••یدنا و امامن••ا و ش••فیع ذنوبن••ا لنفسک تکن مومنا و احسن جور من جاورک تکن مس••لما و اق••ل الض••حک ف••ان
محمد و علی آله و اصحابه و عترته و ذریته و جمیع امت••ه و س••لم تس••لیما کث••یرا کثرة الضحک تمیت القلب.
دایما ابدا. خلیل را از بتخانۀ آذر بهبین ،ویخرج الحی منالمیت میخوان .و کنعان را
در سرای نوح بنگر ویخرج المیت منالحی میدان .اثبات آدم بین که زی••ان زلت
ط••اعت او را مح••و نک••رد و مح••و ابلیس را نگ••ر ک••ه اثب••ات ط••اعت او را س••ود
نداشت .سبحانهّٰللا .
شعر
وانتم مل•••••وک مالمقص•••••دکم نحو بای نواحیاالرض ابقی وص••الکم
104
معاني برخي واژه ها
105
نمونه ،نمودار. انموذج
لمس كند ،دست بمالد. ببرماسد
به ش ّدت گرم شود. بتفسد
زندگي كند. بزيند
بتركد. بطرقد
گريه كردن. بكاء
انگشت ،سر انگشت. بنان
چهار پا مثل گاو و گوسفند. بهيمه
از احجار قيمتي و شبيه ياقوت. بيجاده
دامپزشك بيطار
ادب آموختن و ادب گرفتن. تأدب
خود را به گريه زدن. تباكي
بيان كردن. تبيان
اندوهگين شدن. تحازن
گرد چيزي گرديدن. تطواف
قرار دادن ،مقرر نمودن ،نصب كردن ،متمكن كردن ،جاي تعبيه
گرفته ،پنهان داشتن.
بهانه كردن ،عذر ،دفع الوقت ،مشغول شدن به كاري ،درنگ. تعلّل
علّت آوردن. تعليل
عمامه بستن. تع ّمم
كوركردن ،نابينا ساختن ،پوشيدن ،پوشيده گفتن ،معما ،بيان كردن تعميه
106
امري به وسيلة قلب و تصحيف و تبديل كلمات ،يا بهوسيلةرموزو
محاسبات ابجدي كه پس از تعمق كشف گردد.
تشبّ كردن به مردي ،به تكلّف نمودنفحولترا در لباس و فطام تفح ّل
و درشت گردانيدن آن هر دو را.
برخورد كردن ،بهم رسيدن. التقا
ديگرگون كردن ،زير و رو كردن بدل كردن. تقليب
خواندن بيتي را بعد ديگري و حجت آوردن. تمثّل
آماده كردن ،مقدمه چيدن ،آراستن. تمهيد
به پايان رسيدن ،پايان داشتن ،بعدها. تناهي
بيدار كردن ،هوشيار كردن. تنبه
نشان كردن ،امضاء كردن. توقيع
زمين ،خاك. ثري
چوب. جذع
بافنده ،نساج. جوالهه
جوانان نوخاسته. حدثان
آينه. حراقه
وقت و هنگام ،زمين. ح ّز
مانده و فرومانده ازهرچيزي ،وامانده ،خيره چشم. حسير
افاضات. حشوات
قلعه ،دژ. حصن
نيكو راي ،محكم عقل. حصيف
107
ازار. حقاء
گرمي. حمي
تب. حمي
بسيار نوحه كننده. حنانه
روي ،رخسار. خ ّد
پرده ،چادر. خدر
مهره ،صدف. خرز
پرهاي ريز. خوافي
اسباب و متاع دنيوي. دانه گانه
جبه ،لباس دراز كه زاهدان و شيوخ مي پوشند. درّاعه
ناز ،كرشمه ،غمزه. دالل
حربةداس مانند ،شمشير دودمة كوچك. دهره
بيابان فراخ بي آب و علف. ديموم
ذره ها. ذراير
خودبيني ،خودخواهي ،خودآرايي. رعونت
نشان ،عالمت. رقم
ناله و صدا به سبب آزردگي. زحير
زبان. زفان
غضب كردن. سخط
شادي و خرسندي. سلوت
ريا و دورنگي. سمت
108
جمع ساقيه ،آب كم ،آب ناودان ،نهر كوچك. سواقي
بيدار ماندن به شب. سهر
تير. سهم
شمشير. سيف
كنگرة قصر ،هريك از مثلثها يا مربع هايي كه نزديك بههم در شرفات
باالي قصر يا ديوار گرد قلعه و نهر بنا كنند.
پردة دل ،غالف دل ،خال سياه دل. شغاف
بت پرست. شمن
بلنديها. شواهق
شمشير و تيغ برنده. صمصام
هميشه روزه دار. صوّام
چاشت. ضحي
خطي كه در صدر فرمانهاي باالي بسم هللا مينوشته اند به شكل طغرا
قوس شاملنام و القاب سلطان وقت ،و آن در حقيــقت حكم امضاء
و صحــة پادشاه را داشته است.
درد زادن ،درد زه. طلق
آهنگ از روياستواري و بهطورحزم. عزيمت
آشيانه. عشّ
عوارض ،موانع ،حوادث ،سختيها. عوايق
بركة آب ،گودال آب. غديرالماء
عطش شديد ،سوزش. غلّت
109
كرشمه و ناز. غنج
غايتها. غوايت
تسمه و دوالي كه از پس و پيش اسب آويزند. فتراك
وزير شطرنج. فرزين
ادب كرده. فرهخته
جداكردن طفل از مادر،گرفتن طفل از شير بعد از دو ساله شدن. فطام
زيرك ،هوشيار. فطن
بول ،شاش. قاروره
نور ديده. ق ّرهالعين
پرهاي درشت. قوادم
خانه ،سراي. كده
قرص نان ،نان كوچك روغني. كليچه
آنكه تون و اجاق حمام را گرم كند. گلخنتاب
عميق ترين جاي دريا. لجّه
جمع الحظه به دنبال چشم نگرنده. لواحظ
اميدوار. مأمول
ملول ،آزرده ،به ستوه آمده. متبرّم
سوخته و افروخته. متحرّق
نابودشدن. متسحّق
پنهان شونده ،پوشيده شونده. متواري
صاحب بخت ،بختيار. مجدود
110
صيدي كه دام براي ويگسترده باشند اگرچه هنوز به دام نيافته محبول
باشد.
مخفي. مخبي
خوار كرده شده. مخذول
كساني كه وجه ارتزاق دريافت دارند. مرتزقه
مردن. مردي
مدارا كردن ،به نرمي رفتاركردن ،كوتاهي. مسامحت
باقي ماندن. مستقبا
مستوفي تر جامع تر ،بهتر ،كاملتر.
روبرو شدن. مشافحت
آلتي كه در آن چراق و قنديل گذارند. مشكات
برگزيده. مصطفي
جمع معلم ،نشانه هاي راهها. معالم
گمراه كننده. مغوي
كوبه. مقرعه
بازار ساليانه كه سالي چند روز در محلي داير شود. مكاره
پيمانه ،مقياس ،آنچه بدان چيزها را وزن كنند. مكيال
پناهگاه. مالذ
مكر كرده شده. ممكور
با يكديگر سخن گفتن. مناقله
نيست شونده. منطمس
111
گشاد ،گشاده دل. منفسح
صاحبان هوس. مهوّسان
چشمة جوشان. نبعالعين
تير ،و جمع آن نبال. نبله
شتر. نجيب
روزي ،آنچه كه قبل از طعام پيش مهمان نهند ،هديه. نزل
كمربند. نطاق
نخوابيد ،نياسود. نغنود
شكستن. نقض
غنچه. نور
ه ّمت ،اهتمام. نهمت
آفتاب ،ماه. نيّر
با دل. وادل
راه يافتن ،راهنموني. هدي
جمع ينبوع ،چشمة بزرگ. ينابيع
112
113