Professional Documents
Culture Documents
موریس بالنشو
خواندن :دیدن اعترافاتی از این دست در دفترچهی یادداشت نویسندگان چندان شگفتآور نیست:
«همیشه وقت نوشتن این اضطراب به سراغم میآید» ،همینطور وقتی لوماتزو از وحشتی میگوید که هربار
وقت نقاشی سراغ لئوناردو میآید ،ما ماجرا را درک میکنیم ،حس میکنیم میتوانیم درکاش کنیم.
اما کسی هست که به ما اعتراف میکند« :همیشه وقت خواندن دلهره دارم» ،کس دیگری تنها در
لحظات خاص و نادر میتواند بخواند یا کسی تمام زندگیاش را واژگون میکند ،جهان ،کار ،و شادکامی
بیمار پییر ژانه
ِ جهان را انکار میکند تا راهی بجوید به خوانشی کوتاه ،ما اینها را بیشک پهلوی آن
میگذاریم که هیچگاه از سر میل چیزی نمیخواند ،چون میپنداشت «وقتی کسی کتابی میخواند
کثیفاش میکند».
گوشسپردن به موسیقی از کسی که صرفا از شنیدناش لذت میبرد یک موسیقیدان میسازد،
نگریستن به یک تابلو هم اینگونه است .موسیقی و نقاشی جهانهایی هستند که تنها آن که کلیدش را دارد
به آنها وارد میشود .این کلید آشکارا «موهبت» است .این موهبت میتواند لذت و توان فهم یک ذوق
خاص باشد .آماتورهای موسیقی و نقاشی شخصیتهایی هستند که عطششان را همچون رنج خوشایندی
که منزویشان میسازد آشکارا و باافتخار تحمل میکنند .دیگران متواضعانه تصدیق میکنند که فاقد گوش
الزماند .برای شنیدن و دیدن باید واجد موهبت بود .موهبت یک فضای بسته است ــ سالن کنسرت ،موزه ــ
که در آن محصور میشویم تا لذتی مخفیانه را تجربه کنیم .آنها که واجد موهبت نیستند بیرون میمانند،
آنها که دارندش به خواست خود داخل و خارج میشوند .طبیعتا موسیقی را تنها یکشنبهها دوست دارند؛
این الوهیت ضرورتر و مبرمتر از دیگر الوهیتها نیست.
خواندن مستلزم هیچ موهبتی نیست و از این راه یک امتیاز طبیعی را تصدیق میکند .هیچکس ،نه
مؤلف و نه خواننده برخوردار از موهبت نیستند ،و آن که احساس میکند برخوردار از موهبت است از اساس
کسیست که حس میکند فاقد آن است ،حس میکند بهنحوی بیکران از آن محروم است ،بیبهره است از
قدرتی که به او نسبت میدهند .درست مثل «هنرمند» بودن ،که یعنی ندانستن اینکه هنر پیشاپیش موجود
است ،که جهان پیشاپیش موجود است ،خواندن ،دیدن ،و شنیدن اثر هنری بیشتر ندانستن را اقتضا
میکند تا دانستن را ،دانستنی را اقتضا میکند که بر یک ندانستن عظیم مبتنی است ،بر موهبتی که
2
پیشپیش بخشیده نشده ،بلکه هربار باید آنرا در فراموششدگیاش دریافت کرد ،به دست آورد ،و از دست
داد .هر تابلو ،هر اثر موسیقایی ،آن اندامی را که برای دریافتشان نیاز داریم به ما ارائه میدهد ،آن گوش و
چشمی را که برای شنیدن یا دیدنشان نیاز داریم به ما میبخشد .ناموسیقیدانها کسانی هستند که بنا به
تصمیمی پیشینی این امکان شنیدن را انکار میکنند ،از آن طفره میروند ،تو گویی این تهدید یا مزاحمتی
است که با بدگمانی راه را بر ورودش میبندند .آندره برتون موسیقی را رد میکند ،چراکه میخواهد حق
شنیدن جوهر ناهمساز 1زبان ،آن موسیقی ناموسیقاییاش را برای خود محفوظ بدارد ،و کافکا مدام تصدیق
میکند که هیچکس در دنیا به اندازهی او نسبت به موسیقی ناشنوا نیست ،اما در همین کاستی یکی از
نقاط قوتاش را کشف میکند « :من واقعا قدرتمندم ،یک قدرت خاص دارم ،اگر بخواهم به گونهای موجز و
نهچندان روشن توصیفاش کنم] ،میشود گفت که[ موجودی ناموسیقایی هستم».
کسی که موسیقی را دوست ندارد عموما آنرا بر نمیتابد ،درست مثل آدمی که تابلوی پیکاسو را پس
میزند ،آنرا با چنان نفرت خشونت باری رد میکند که انگار خود را در معرض تهدیدی مستقیم حس
میکرده .این نکته که شاید اصال به تابلو نگاه نکرده باشد ،نافی خوشنیتیاش نیست .نگریستن به این
تابلو در تواناش نیست .ننگریستن به تابلو او را مقصر نمیکند ،این شکلی از روراستی اوست ،هشدار دقیق
نیرویی است که چشماناش را میبندد« .از نگاهکردن به این سرباز میزنم» «اگر این پیش چشمام باشد
نمیتوانم زندگی کنم ».این جملههای کلیشهای با قدرت بیشتری واقعیت پنهان اثر هنری و سرسختی
مطلقاش را آشکار میکنند تا سربهراهیهای مشکوک آماتورها را .این واقعا درست است که نمیتوان با
داشتن یک تابلو زندگی کرد.
ِ پیش چشمِ
اثر تجسمی نسبت به اثر نوشتاری واجد امتیازی است؛ اثر تجسمی خال ویژهای را به نمایش میگذارد
که گویی میخواهد درون آن ،و به دور از نگاهها منزل بگیرد .بوسهی رودن به خود مجال نگریستهشدن
میدهد و حتی از نگریستهشدن خشنود میشود .بالزاک او بینگاه است (مجال نگریستهشدن نمیدهد)،
چیزی فروبسته و بهخوابرفته ،که تا مرز ناپدیدی در خود فرو رفته است .بهنظر میرسد کتاب فاقد این
جداسازی اساسی است ،یکجور جداسازی که مجسمه بنیاد خود را از آن فراهم میآورد ،اینکه در بطن
فضا یک فضای متفاوت طغیانگر را جای میدهد ،یک فضای دسترسناپذیر ،که مشهود و کنارهگرفته
است ،که شاید تغییرناپذیر و بیآرام است ،و خشونتی در بر دارد که ما در برابرش همیشه حس زیادیبودن
داریم .تندیسی که از زیر خاک بیرون میکشند و آنرا برای ستایش و تحسین عمومی به نمایش میگذارند،
نه چشمانتظار چیزیست و نه هیچ عایدش میشود ،بیشتر به نظر میرسد که از مکان اصلی خود برکنده
روشن
ِ روز
شده باشد .اما آیا کتابی که از دل غبار به در میآید ،یا خطنوشتهای که از خم خارج میشود تا به ِ
خواندن درآید 2به مدد خوشاقبالیای چشمگیر از سر نو زاده نمیشود؟ چگونه چیزیست کتابی که کسی
نمیخواندش؟ چیزیست که هنوز به نوشته نیامده .انگار خواندن نه از سر نو نوشتن کتاب ،بلکه
فراهمکردن مجالیست که کتاب خود را بنویسد یا به نوشته آید ــ این بار بدون وساطت نویسنده ،بدون
شخصی که مینویسد .خواننده خود را به کتاب نمیافزاید ،بلکه اساسا مایل است آنرا از هر مؤلفی خالص
کند ،چیزی که در رویکرد او چنین چابک و چاالک است ،این سایه که چنین ول و بیهوده از سر صفحهها
1. discordante
2. entrer dans le plein jour de la lecture
3
میگذرد و آنها را دستنخورده میگذارد ،تمام آنچه ظاهر چیزی زاید و اضافی به خواندن میبخشد و
مشتمل است حتی بر کمتوجهی و فقدان کشش الزم ،کل سبکی بیپایان خواننده سبکی تازهی کتاب را
تصدیق میکند ،کتابی که دیگر بدل به یک کتاب بیمؤلف شده است .اینک کتاب از جدیت ،تالش ،و
اضطرابی سنگین خالصی یافته ،از ثقل تمام یک زندگی که در آن واریخته بود ،تجربهای گاه هراسناک ،و
همیشه مهیب که خواننده آنرا محو میکند و با یکجور سبکی معجزهآسا به هیچاش میگیرد.
خواننده بیکه بداند درگیر جدالی عمیق با مؤلف است :هر میزان نزدیکی که امروزه میان کتاب و
مؤلف در کار باشد ،هر اندازه که بنا به شرایط و چگونگی توزیع یافتن کتاب ،بر چهره ،حضور ،و تاریخچهی
مؤلف پرتو افکنده شده باشد ــ شرایطی که اتفاقی نیست ،اما شاید پیشاپیش اندکی بیموقع است ــ بهرغم
اینهمه ،هر خوانشی ،آنجا که مراعات نویسنده نقشی چنین اساسی ایفا میکند ،یورشیست که نویسنده
را از میان بر میدارد تا باز پس دهد اثر را به خود اثر ،به حضور گمناماش ،به آن آریگویی خشونتبار و
غیرشخصیای که هست .خواننده خود اساسا همیشه گمنام است ،او خوانندهای نوعیست ،یگانه است،
درعینحال که ناپیداست .نام خود را به کتاب اضافه نمیکند (چنانکه سابقا پدران ما چنین میکردند)
بلکه بیشتر با حضور بیناماش ،با نگاه فروتن ،پذیرا ،تعویضپذیر ،و ناچیزش ،همهی نامها را محو میکند؛ و
کتاب زیر فشار سبک آن ،جدا از هرچیز و هرکس ،نوشتهشده جلوه میکند.
خوانش با کتاب همان میکند که دریا و باد با کاردست بشر :سنگی صافتر ،قطعهای فروافتاده از
آسمان ،بیگذشته ،بیآینده ،و هنگام نگریستن به آنها همهی پرسشها در ما فرو مینشیند .خوانش به
کتاب همان وجود ناگهانیای را میبخشد که پیکره «گویی» آنرا تنها از قلم حجاری دریافت میکند :انزوایی
پیش چشم بینندگان درمیرباید ،این کنارزدن مغرورانه ،این خرد یتیم که هم پیکرتراش و هم که پیکره را از ِ
نگاهی را که میخواهد دوباره پیکره را تراش دهد پس می زند و پی کار خویش میفرستد .میتوان گفت
کتاب برای آنکه بدل به پیکره شود محتاج خواننده است ،محتاج خواننده است تا به خود همچون چیزی
بدون مؤلف و همچنین بدون خواننده آری گوید .اصوال حقیقتی انسانیتر از آنچه خوانش برای کتاب به
ارمغان میآورد وجود ندارد ،اما مگر نه اینکه خوانش از کتاب چیزی ناانسانی میسازد؛ یک «ابژه» ،یک
حضور فشردهی ناب ،میوهی اعماقی که خورشید ما نمیتوانسته رسیدهاش سازد .خوانش فقط کاری
«میکند» که کتاب ،اثر ،بدل به اثری گردند ــ گردد ــ ورای انسانی که آنرا تولید کرده ،ورای تجربهای که در
آن به بیان درآمده ،و فراسوی منابع هنریای که سنتها دسترسپذیر ساختهاند .ویژگی خوانش ،یا
تکینگیاش ،معنی فعل «کردن» را در عبارت «خوانش کاری میکند که اثر به اثر بدل شود» آفتابی میکند.
کلمهی کردن اینجا به یک کنش تولیدی اشاره ندارد :خوانش چیزی نمیسازد (تولید نمیکند) ،چیزی
اضافه نمیکند؛ میگذارد آنچه هست باشد؛ خوانش یکجور آزادیست که هستی را برمیسازد و آنرا
فراچنگ میآورد ،البته یک آزادی خوشامدگو ،راضی و آریگو ،که تنها میتواند آریگو باشد ،و در فضایی
که از رهگذر این آری گشوده میشود ،میگذارد عزم آشوبناک اثر خود را تصدیق کند ،تصدیقی که خوانش
است و نه هیچ چیز دیگر.
4
« ایلعاذر ،بیرون بیا»
خوانشی که اثر را چنان که هست و برای خاطر خودش در نظر میگیرد ،و این چنین آنرا از قید
مؤلفاش آزاد میکند ،در عوض پای خواننده را هم به عرصه باز نمیکند ،کسی که به شدت وجود دارد،
کسی که واجد تاریخ ،حرفه ،دین ،و حتی تجربهی خوانش است و از رهگذر اینهمه میتواند با مؤلف کتاب
گفتوگویی را آغاز کند .خوانش یک مکالمه نیست ،خوانش مباحثه نمیکند ،پرسش نمیکند .خوانش
هرگز نمیخواهد از کتاب و کمتر از آن از مؤلف چیزی بپرسد« :دقیقا چه منظوری داشتی؟ چه حقیقتی
برایم به ارمغان آوردهای؟» خوانش راستین هرگز کتاب راستین را به پرسش نمیکشد؛ اما دیگر تحت انقیاد
«متن» نیست .فقط کتابهای غیرادبیاند که خود را همچون شبکهای دقیقا بههمبافته از معناهای متعین
عرضه میکنند ،مجموعهای از تصدیقهای واقعی :یک کتاب غیرادبی همیشه پیش از آنکه کسی
بخواندش ،پیشاپیش به دست همگان خوانده شده ،و این خوانش پیشین ضامن وجود فروبستهاش است.
اما کتابی که در هنر خاستگاه دارد ،تضمیناش را در جهان نمییابد ،و هنگامی که خوانده میشود هیچگاه
پیشتر به خواندن نیامده ،و تنها در فضای گشودهشده بهدست این خوانش یگانه به حضور خود در مقام اثر
نایل میشود ،هربار برای نخستین بار ،هربار برای تنها بار.
خوانش ــ ادبی ــ نمونهای از این آزادی غریب را به ما هدیه میدهد .جنبشی آزاد ،البته تا آنجا که به
انقیاد درنیاید ،و به چیزیهای پیشاپیشحاضر تکیه نکند .کتاب بیتردید اینجاست ،نه فقط واقعیت
کاغذی و چاپیاش ،که همچنین سرشت کتابوارش ،این بافت معناها و داللتهای ثابت ،این تصدیقی که
مرهون یک زبان ازپیشمستقر است ،این حصاری که اجتماع تمام خوانندگان گرداگردش میسازند ،و منی
که هنوز کتاب را نخواندهام در میانشان جای خود را پیشاپیش مییابم .این حصار ،حصار همهی کتابها
هم هست ،که همچون فرشتگانی با بالهای بههمبافته ،تنگ بر سر این مجلد ناشناس مینشینند و شب
بیداری میکنند ،زیرا یک کتاب در مخاطره ،شکافی خطرناک در کتابخانهی عالم پدید میآورد .اینگونه
کتاب حاضر است اینجا ،اما اثر هنوز نهان .اثر شاید به گونهای ریشهای غایب است ،مکتوم است به هر رو،
بهحجابرفته از آشکاری اثر ،و در پس آن تصمیمی نجاتبخش را انتظار میکشد ،ایلعاذر ،بیرون بیا را.
کنارزدن این سنگ گویی ماموریت خوانش است :شفافساختن آن ،تحلیلبردناش با نفوذ نگاهی
که با خیزی به فراسو میرود .در خوانش ،دستکم در سرآغاز خوانش ،چیزی سرگیجهآور هست که به
حرکتی نابخردانه شباهت میبرد که با آن میخواهیم چشمهایی را که پیشتر بسته ماندهاند به روی زندگی
بگشاییم .این حرکت به میل ربط دارد که ،همچون الهام ،یک جهش است ،جهشی بیپایان :میخواهم
چیزی بخوانم که هنوز به نوشته نیامده .اما عالوه بر این چیزی هست ،آنچه باز هم «معجزه»ی خوانش را
تکینتر میکند ــ چیزی که شاید معنای تمامی اعجازها را بر ما روشن میدارد ــ اینکه در اینجا سنگ و این
حضور
ِ سنگقبر تنها خال جنازهواری را که باید جان گیرد محبوس نمیکند ،که سنگ و این سنگقبر
مکتوم چیزی را برمیسازند که باید پدیدار شود .بهحرکتدرآوردن و جهاندن سنگ اینجا البته چیز ِ بااینحال
شگفتانگیزیست ،اما این کاریست که ما هر لحظه در زبان روزمره تحقق میبخشیم ،هر لحظه با این
ایلعاذر در حال مکالمهایم ،این ایلعاذری که سه روز از مرگاش میگذرد ،که شاید از آغاز مرده است ،و زیر
کفنی از پارچهی مرغوب ،پشتگرم به ظریفترین رسوم ،به ما پاسخ میدهد ،و از بطنمان با ما سخن
میگوید .اما آنچه به ندای خوانش ادبی پاسخ میگوید نه دری که فرو میافتد یا شفاف میشود یا حتی
5
اندکی از ضخامتاش کاسته میگردد ،بلکه سنگیست صعبتر ،که کامال مستحکم شده ،با وزنی
خردکننده ،توفانی بیحساب از سنگ که زمین و آسمآن را زیر و رو میکند .این است نشان خاص این
«گشودگی» که خوانش از آن فراهم آمده :تنها چیزی گشوده میشود که بیشازهمه فروبسته باشد ،تنها
آنچه به بیشترین درجه کدر و تیره باشد شفاف است .تنها آنچه را که همچون وزن خردکنندهی عدمی
ناپایدار تحمل کردهایم مجال می یابد به سبکی یک آری آزاد و شادمانه راه یابد .اما منظور این نیست که اثر
شاعرانه برای مختلکردن فهم روزمره در جستجوی ابهام است .این امر تنها ،میان کتاب که حاضر است و
اثر که هیچگاه از پیش حاضر نیست ،میان کتاب که اثر مکتوم است و اثر که تنها در عمق حاضرشدهی این
مکتومماندگی میتواند خود را تصدیق کند ،گسستی خشونتبار میافکند :گذر از جهان که در آن همهچیز
بیشوکم معنایی دارد ،که در آن ابهام هست و روشنی هست ،به سوی فضایی که اگر بخواهیم دقیق بگوییم
در آن هیچچیز هنوز معنا ندارد ،که هرآنچه معنایی دارد طوری به جانب آن میرود که گویی به جانب
خاستگاهاش بازمیگردد .اما این مالحظات بهسادگی میتوانند فریبمان هم بدهند اگرکه بدینمعنا در
نظرشان بگیریم که خوانش یک زبان را جایگزین زبانی دیگر میکند ،یا نوعی مشی ماجراجویانه است به
دنبال نوآوری ،سماجت ،و فتوحات .نزدیکی خوانش شاید یک خوشبختی دشوار باشد ،اما خوانش هنوز
آسانترین کارهاست .آزادی بیکوشش است خوانش آری نابی است که بیواسطه میشکفد.
3. l’infini
6
خالء آنچیزی را تجربه میکند که هیچگاه نه آغاز میشود نه پایان میگیرد ،جنبشی که آفریننده را در
معرض تهدید عزلتی بنیادی قرار میدهد و کتاب را در خطر ناتمامی.
به این معنا ،خوانش ایجابیتر و آفرینندهتر از آفرینش است ،اگر که هیچ چیز هم تولید نکند .خوانش
بهرهای از قاطعیت دارد ،سبکی ،فراغت ،و معصومیت دارد .خوانش هیچ نمیکند و همهچیز انجام
میپذیرد .اضطراب ،روایتهای خاتمهنیافته ،شکنجههای یک زندگی بربادرفته ،یک ماموریت لورفته ،هر روز
تبعیدشده ،هر شب تبعیدشده از خواب ،و سرآخر این یقین برای کافکا که «مسخ غیرقابلخواندن است،
یک شکست مطلق» .اما برای خوانندهی کافکا ،اضطراب بدل به راحتی و خشنودی ،و شکنجهی کاستیها
سرخوشی پری و سرشاری ،یقین خاتمهیافتگی ،و آشکارگی بدل به معصومیت میشود ،و در هر تکه از متن،
ِ
اثری یگانه ،اجتنابناپذیر ،و غیرقابلپیشبینی تجربه میشود .ذات خوانش این چنین است ،ذات آری
سبکی که بسیار بیشتر از جدال غمبار آفریننده با آشوب ــ همان آشوبی که هنرمند میخواهد با محوشدن
در آن ساالرش شود ــ یادآور وجه ایزدوار آفرینش است.
از اینرو به نظر میرسد بسیاری از گالیههای مؤلفان دربارهی خوانندگان بیمورد است .مونتسکیو
مینویسد« :لطفی را میخواهم که میترسم در حقم روا ندارند :اینکه اثر بیستسالهام را با خوانشی
یکدقیقهای موردقضاوت قرار ندهند؛ اینکه بر اساس کل کتاب آنرا محکوم یا تصدیق کنند ،نه بر اساس
چند جمله» .او به دنبال آنچیزیست که هنرمندان اغلب به خاطر بهدستنیاوردناش افسوس میخورند
آنگاهکه خوانشی سرسری را بهتلخی پیش چشم میآورند ،نگاهی پرت و گیج را ،گوشی بیدقت را که روی
میآورد به کارهایشان :اینهمه کوشش و ایثار و مراقبت و محاسبه و زیستن در عزلت ،و قرنها تامل و
تحقیق ،با تصمیم بیخبرانهی یک تازهآمده و مطابق خلق و حالی که او از سر اتفاق دارد ،ارزیابی ،داوری و
موقوف میشود .شاید پل والری حق داشت نگران خوانندهی بیفرهنگ امروزی باشد ،آن خوانندهای که به
دنبال آن است تا سهولت خود متن به کمک خواندناش بیاید؛ البته فرهنگ یک خوانندهی دقیق و
وسواسهای یک خوانش خودسپارانهی شبهدینی که به کیش بدل شده هم چیزی را تغییر نمیدهد و
کی خوانندهی سبکی که گرد متن سریع میرقصد ،بیتردید مخاطره را حتی جدیتر میکند ،زیرا اگر سب ِ
کی راستین نباشد ،اما عواقبی هم ندارد و حتی وعدهای در بردارد :این سبکی ،شادمانی و معصومیت سب ِ
خوانش را اعالم میکند ،که شاید در واقع رقصیست با یک رقصیار نامرئی در فضایی اختصاصی،
رقصیست سرخوشانه و دلشدهوار با «سنگ قبر» .سبکیای که نباید برایش حرکت دلمشغولی سنگینتر و
جدیتری را آرزو کرد ،زیرا آنجا که سبکی (سبکباری) به ما داده شده ،سنگینی (جدیت) غایب نیست.
www.asabsanj.com
بهار 44
7