You are on page 1of 7

‫لعنت آباد‬

‫مامان و بابا مثل همیشه‪ ،‬صبح خداحافظی کردند‪ .‬گفتند صبحانه را که خوردید برید مدرسه‪ .‬مامان‬
‫گفت‪« :‬ظهر که برگشتید غذا توی یخچاله‪ .‬توی راه خرت و پرت نخورید‪ ».‬خداحافظی کردند و رفتند و‬
‫دیگر هیچ وقت برنگشتند‪. ...‬‬

‫ظهر که از مدرسه برگشتیم غذا خوردیم‪ .‬هر چقدر منتظر موندیم مامان و بابا برنگشتند‪ .‬شب تا دیر‬
‫وقت تلویزیون نگاه کردیم‪ .‬مشق هم ننوشتیم‪ .‬صبح که بیدار شدیم مامان و بابا باز هم برنگشته بودند‪.‬‬

‫مدرسه نرفتیم‪ ،‬زنگ زدیم به ادارهشون‪ .‬شاید همکارها از بابا و مامان خبر داشته باشند‪ .‬اما همکارها‬
‫اصال بابا و مامان را نمیشناختند‪ .‬اونها هیچوقت توی اون اداره کار نکرده بودند‪ .‬این چیزی بود که آقای‬
‫پشت تلفن به زهرا گفت‪ .‬زهرا خواهر بزرگم است‪ ،‬نه سالش است‪ ،‬کالس دوم را مردود شده ولی از من و‬
‫خسرو پشت تلفن بهتر حرف میزند‪ .‬به قول عزیز زری از دار دنیا فقط زبونش درازه‪ .‬عزیز مادربزرگم است‪،‬‬
‫مامانِ مامان‪ .‬با دایی احمد و مرتضی و خاله عفت و شوهرش در احمدآباد زندگی میکنند‪ .‬احمدآبادیها‬
‫هنوز تلفن ندارند‪ ،‬بنابراین نمیتوانیم خبر گم شدن مامان و بابا را به آنها بگوییم‪ .‬باید صبر کنیم یا دایی‬
‫احمد عزیز را به شهر ببرد و از آنجا به ما تلفن کنند یا برای احمدآباد تلفن بکشند‪.‬‬

‫خسرو بیدار شده و گریه میکند‪ ،‬اول گمان کردیم دلش برای مامان تنگ شده‪ ،‬بعد متوجه شدیم که‬
‫اصال نبود مامان و بابا را متوجه نشده و فقط گرسنه است‪ .‬خسرو به تازگی پنج سالش شده و با اینکه برادر‬
‫کوچکترم است باید بگویم کودک بسیار احمقیاست! هنوز شیر را فقط از شیشه میخورد و در لجبازی و‬
‫یکدندگی لنگه ندارد‪ .‬حتی موقعی که مامان تصمیم گرفت به سر شیشه شیر‪ ،‬فلفل بزند تا خسرو خود به‬
‫خود شیشه را کنار بگذارد‪ ،‬انقدر از خود یکدندگی و لجبازی نشان داد که به مزه فلفل هم عادت کرد و‬
‫االن نزدیک به شش ماه است غذای محبوبش ((شیرفلفلی)) است‪ .‬تا حدود یکسال پیش مامان و بابا خسرو‬
‫را صبح ها پیش ننه بتول و باباحاجی (پیرمرد و پیرزن همسایهمان) میگذاشتند و از زمانی که فهمیدند‬
‫خودش میتواند دستشویی برود صبح ها تا ظهر که ما از مدرسه برمیگشتیم تنها بود و با همان شیشه‬
‫شیر و تلویزیون و دستشویی روزها را سپری میکرد‪.‬‬

‫به زری گفتم‪« :‬اگه برای همیشه ولمون کرده باشن چی؟» زری یه نگاهی بهم کرد و گفت‪« :‬خنگ‬
‫خدا‪ ،‬کدوم پدر و مادری بچه هاشونو ول میکنند به امون خدا؟» بهش گفتم‪«:‬من خنگ نیستم‪ ،‬خنگ‬
‫اونیه که کالس دومو رفوزه میشه‪ ».‬مثل همیشه داشت دعوامون باال میگرفت که خسرو صدای گریشو‬
‫دو ولوم بیشتر کرد‪.‬‬
‫به زهرا گفتم «این گشنشه‪ ،‬بلدی شیر گرم کنی؟» من با اینکه کالس دوم بودم و درسم خوب بود‪،‬‬
‫بلد نبودم با شعله گاز کار کنم‪ .‬زهرا گفت‪« :‬تا من شیر رو گرم میکنم تو برو خونه بابا حاجی‪».‬‬
‫_ برم چی بگم؟ بگم بابا مامانمون گم شدند؟ زشت نیست؟‬
‫_ خنگ خدا‪ ،‬بابا مامان که گم نمیشن‪ .‬بگو نیومدن خونه‪.‬‬
‫_ من خنگ نیستم‪ ،‬خنگ اونیکه کالس دومو رفوزه میشه‪.‬‬
‫ژاکت ورزشی سبز و سرمه ایم را برداشتم و از خونه رفتم بیرون‪ .‬دستم به زنگ نمیرسید‪ ،‬در خونه‬
‫باباحاجی رو با دست زدم‪ ،‬میدونستم پیرمرد و پیرزن کر شده اند آخر عمری‪ ،‬محکمتر زدم‪ .‬ننه بتول از‬
‫تو اتاق داد زد کیه؟ گفتم‪« :‬منم کاوه‪ ».‬نشنید گمونم‪ ،‬من کال داد زدن بلد نیستم‪ .‬بعد از دو دقیقه پیرزن‬
‫اومد دم در‪ .‬گفت‪« :‬تویی ننه؟ ننت خوبه؟ خیره ایشاال»‬
‫_ نمیدونم‪ ،‬بابا حاجی خونست؟‬
‫_ آره خونست‪ .‬چیکارش داری ننه؟‬
‫_ مامان بابام گم شدن‪.‬‬
‫_ چی؟ ننه بابات چی شدن؟‬
‫از همون دم در داد زد‪« :‬عبداهلل پاشو ببین این بچه چی میگه من گوشام نمیشنوه‪».‬‬
‫دست منو گرفت از توی دالون تاریکشون که همیشه بوی بدی میده کشید برد تو‪ ،‬رفتم لب باغچه‬
‫ایستادم‪ ،‬باباحاجی از اتاقشون اومد بیرون گفت‪« :‬کاوه بابا چی شده؟»‬
‫با شرمندگی و خجالت گفتم‪« :‬مامان بابام گم شدن‪ .‬از دیروز نیومدن خونه‪».‬‬
‫این دومین باری بود که جلوی باباحاجی‪ ،‬این پیرمرد گرد و قدکوتاه‪ ،‬با ته ریش و موهای سفید کم‬
‫پشت انقدر خجالت میکشیدم‪ .‬دفعه اول تقریبا دو سال پیش بود‪ ،‬از راه مدرسه اومده بودم دنبال خسرو‪،‬‬
‫این کوچولوی ابله به اندازه یک کف دست ریده بود وسط فرششون‪ .‬بچه با کون لخت و شیشه شیر بدست‬
‫ایستاده بود گوشه حیاط تا خشک بشه‪ ،‬روفرشی رو هم شسته بودند‪ ،‬پهن کرده بودند روی بندی که از‬
‫وسط باغچه رد میشد؛ آب روفرشی چکه میکرد توی باغچه‪ .‬شش‪ ،‬هفت ماه بعد درخت انجیر باغچهشون‬
‫انجیرهای درشتی داد‪ ،‬ننه بتول یک سبدشم برای ما آورد ولی من یک دونشم نخوردم‪ ،‬مجبور شدم بگم‬
‫کال انجیر دوست ندارم‪ .‬حاال بعد از اون روز این دومین باره که من جلو بابا حاجی سرم پایینه‪ ،‬نمیدونم‬
‫چرا یکی دیگه یکاریو میکنه‪ ،‬خجالتشو من باید بکشم؟‬
‫بابا حاجی گفت‪« :‬بیا بشین ببینم چی میگی بچه؟» همه چیز رو از دیروز برایش تعریف کردم‪ .‬از‬
‫اینکه زنگ زدیم اداره‪ ،‬از اینکه مامان و بابا را نمیشناختند‪ .‬پیرمرد بیچاره مشخص بود کامال گیج و‬
‫نگران شده‪ .‬همینطور که اینها را تعریف میکردم ننه بتول رنگ صورتش سرختر و چشمهایش درشتتر‬
‫میشد‪ .‬حقیقتا آنجا بود که من هم برای اولین بار واقعا نگران شدم‪ .‬پیرمرد و پیرزن حق هم داشتند‬
‫نگران شوند‪ ،‬جنگ بود‪ .‬هر روز صدام یزید یکجا را بمباران میکرد و افراد زیادی بودند که دیگه به خونه‬
‫یا به محل کارشون برنمیگشتند‪.‬‬
‫باباحاجی گفت پاشو بریم‪ ،‬باید بریم دنبال ننه بابات‪ .‬در حالیکه سراسیمه داشت دنبال چیزی‬
‫میگشت (که بعدا مشخص شد جورابهایش بوده) پرسید‪« :‬چیزی خوردی؟» با اینکه گرسنه بودم به‬
‫دروغ گفتم‪« :‬آره‪».‬‬
‫_ اون طفل معصوما چی؟ چیزی خوردن؟‬
‫_ نمیدونم‪.‬‬
‫ننه بتول گفت شما برید‪ ،‬من میرم سراغشون‪.‬‬
‫بابا حاجی یه موتور یاماها ‪ ۱۰۰‬قراضه داشت‪ ،‬از وقتی که یادم میاد داغون بود‪ ،‬یبارم منو علی اصغر‬
‫یواشکی تو اگزوزش چوب پنبه فروکردیم‪ .‬علی اصغر همسایه دیوار به دیوارمونه‪ .‬باباش ‪-‬حسین آقا‪-‬‬
‫پارسال تو جنگ شهید شد‪ .‬با بابای منم رابطه خوبی نداشت‪ ،‬به علی اصغرم گفته بود با من تو کوچه‬
‫بازی نکنه‪ ،‬چون بابام توده چیه! من از اون روز چندین بار به دقت وقتی بابام خواب بود بهش نگاه کردم‪،‬‬
‫مثل بقیه بود‪ ،‬به نظر نمیومد توش چیز بدی باشه!‬
‫من روزی که حسین آقا رو هم تو جعبه آوردن یادمه‪ .‬خیلی شلوغ بود‪ .‬مینی بوس‪ ،‬مینی بوس آدم‬
‫مشکی پوش اومد‪ .‬همه تسلیت گفتند به اعظم خانوم‪ ،‬همه دست میکشیدن رو سر علی اصغر‪ ،‬یه آقای‬
‫ریشویی یه کادو برای علی اصغر آورده بود‪ .‬اعظم خانوم اول قبول نمیکرد‪ ،‬تا اینکه آقاهه گفت از طرف‬
‫بچه های ستاده‪ .‬اعظم خانوم تشکر کرد‪ .‬علی اصغر کادوشو همون جا باز کرد‪ ،‬یه کُره بود‪ ،‬مثل همونایی‬
‫که تو دفتر آقا مدیره‪ ،‬حتی بزرگتر‪. ...‬‬

‫باباحاجی یاماها ‪۱۰۰‬رو از دالون آورد تو کوچه‪ ،‬نشست روش‪ ،‬گفت بشین پسرم‪ ،‬روم نشد بگم دیگه‬
‫جایی نمونده بشینم‪ .‬خودمو به زور ترک موتور جا کردم‪ ،‬نپرسید کجا باید بریم چون میدونست بابا‬
‫مامانم اداره پست و تلگراف کار میکنند‪ .‬راه افتاد‪ ،‬موتورش خیلی کند بود‪ ،‬شایدم خودش خیلی چاق‬
‫بود‪ ،‬نمیدونم‪ ،‬هر چی بود موتور راه نمیرفت‪ .‬تو مسیر کوچه تا خیابون یه گربه دو بار ازمون سبقت‬
‫گرفت‪.‬‬
‫تو مسیر اداره از روبروی مدرسهمون رد شدیم‪ ،‬در مدرسه بسته بود‪ ،‬ولی صدای بچه ها از حیاط‬
‫شنیده میشد‪ ،‬خوشحال بودم مدرسه نرفتم و ترک موتور باباحاجی دارم میرم مامان بابامو پیدا کنم‪.‬‬
‫تهران خیلی بزرگه‪ ،‬اینو پشت موتور باباحاجی فهمیدم‪ .‬قبال مامان بابام بهم گفته بودن که از مدرسه‬
‫مستقیم بیا خونه وگرنه گم و گور میشی ولی انتظار نداشتم خودشون از سرکار مستقیم نیان خونه و گم‬
‫و گور بشن‪.‬‬
‫بابا حاجی نگه داشت‪ ،‬موتور رو خاموش کرد‪ ،‬گفت بیا پایین رسیدیم‪ .‬پس اینجا مامان بابام کار‬
‫میکنند؟ چه دیوارهای بلندی داره‪ .‬بزرگم هست ولی خب نه انقدری که توش گم بشی‪ .‬باباحاجی دستمو‬
‫گرفت بردم داخل ساختمون‪ ،‬یه آقایی که شبیه نگهبانها بود پرسید با کی کار داریم‪ .‬باباحاجی براش‬
‫توضیح داد‪ .‬گفت نمیشه بریم داخل‪ .‬بحثشون شد‪ .‬تا حاال ندیده بودم باباحاجی‪ ،‬این پیرمرد گرد و تپل‬
‫جوش بیاره‪ .‬از شدت عصبانیت سرخ شده بود و رگهای گردنش باد کرده بود‪ ،‬چون موهای سر و صورتش‬
‫سفید شده‪ ،‬سرخیش بیشتر از ننه بتول به چشم میومد‪ .‬وقتی سر و صدا باال گرفت‪ ،‬کارمندها از اتاق‬
‫هاشون ریختن بیرون‪ ،‬همشون شبیه بابا لباس پوشیده بودند ولی هیچکدومشون بابا نبود‪ .‬تازه اونجا بود‬
‫که متوجه شدم همه لباس مناسب پوشیده اند اال من‪ ،‬با ژاکت ورزشی سبز و سرمه ای و شلوار گرمکن و‬
‫دمپایی اومدم اداره پست و تلگراف‪ .‬اونجا بود که از خدا خواستم ای کاش واقعا راست بگن و مامان و بابا‬
‫رو نشناسند‪ ،‬یا حداقل اگه اونها رو میشناسند‪ ،‬من رو نشناسند‪.‬‬
‫در همین حین یه آقایی با کت و شلوار سیاه و کفشهای براق در حالیکه عالمت نامشخصی مثل‬
‫سوختگی روی پیشونیش بود از طبقه باالی اداره اومد پایین و با صدای بلند و حالت عصبی گفت‪:‬‬
‫«وایسادید چیو تماشا میکنید؟ برید سرکارتون‪ ».‬و بعد با صدای خیلی آروم تر به باباحاجی گفت‪:‬‬
‫«حاجاقا بیاید بیرون من براتون توضیح میدم‪ ».‬باباحاجی دست منو گرفت و سه نفری از اداره اومدیم‬
‫بیرون‪ .‬مردِ زخم پیشونی انگار که تازه متوجه من شده باشه یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به‬
‫باباحاجی‪ ،‬باباحاجی گفت‪« :‬پسرشونه‪ ».‬زخم پیشونی دوباره نگاهی به من کرد و گفت اگه میشه برم‬
‫دورتر و اجازه بدم با باباحاجی چند کلمه حرف خصوصی بزنند‪ .‬من ازشون فاصله گرفتم اما همچنان‬
‫کنجکاو بودم بدونم چه چیزی درباره مامان و بابا میگن‪ .‬از اونجایی که من ایستاده بودم شنیدن‬
‫حرفهاشون خیلی سخت بود‪ ،‬چیز زیادی نشنیدم جز اینها‪ ...‬از در و دیوار ریختند‪ ...‬بردند‪ ...‬بند سیاسیا‪...‬‬
‫رو شاخشه ‪ ...‬سنگینه‪ ...‬دامن میگیره‪. ...‬‬
‫مشخص نبود دقیقا درباره چه چیزی حرف میزنند‪ .‬این حرفها چه ربطی به مامان و بابا داره؟‬
‫باباحاجی هیچی نمیگفت‪ ،‬ساکت بود‪ ،‬در عوض زخم پیشونی با جدیت تمام دستهاشو توی هوا تکون‬
‫میداد و با اضطراب و تند تند حرف میزد‪ .‬حرفهاشون که تموم شد بابا حاجی اومد و گفت سوارشو بریم‪،‬‬
‫عصبی بود‪ ،‬عصبی تر از قبل‪ .‬جرات نکردم بپرسم کجا؟ پس بابا و مامان چه شدند؟ سوار ترک موتور‬
‫شدم‪ ،‬بدون اینکه حرفی بزنم‪.‬‬
‫از آنجا رفتیم یک جای دیگر‪ ،‬بابا حاجی گفت‪« :‬تو نمیخواد بیای داخل‪ ،‬وایسا مراقب موتور‪ ».‬البته‬
‫اون ابوقراضه نگهبان نیاز نداشت‪ ،‬نمیخواست منو ببره داخل‪ .‬ایستادم و خودش رفت داخل‪ .‬حدود نیم‬
‫ساعت بعد برگشت‪ ،‬از عصبانیتش کم شده بود‪ .‬اینبار به خودم جرات دادم و پرسیدم‪:‬‬
‫_ چی شد باباحاجی؟‬
‫_ بریم خونه بهت میگم‪.‬‬
‫حرفی نزد ولی فهمیدم اتفاق بدی افتاده است‪ ،‬فکرش درگیر بود‪ .‬یکی دوباری دقت کردم روی موتور با‬
‫خودش زیر لب حرف میزد‪ .‬مشخص نبود چه میگوید ولی غم از چهرهاش میبارید‪.‬‬
‫رسیدیم خونه‪ .‬ساعت از سه ظهر گذشته بود‪ ،‬بابا حاجی گفت برو و به بچه ها و ننه بتول بگو همه‬
‫بیان خونه ما‪.‬‬
‫رفتم خونه‪ ،‬در زدم‪ ،‬زری در را باز کرد‪ ،‬برخالف انتظارم چیزی نپرسید‪ .‬چه خوب که نپرسید‪ ،‬چون‬
‫چیزی نداشتم که بگویم‪ .‬ننه بتول را صدا زدم و با بچه ها به خانه باباحاجی رفتیم‪.‬‬
‫ننههه بتههول سههفره پهههن کههرد‪ ،‬ناهههار آبگوشههت بههود‪ .‬آبگوشههت دوسههت نههدارم امهها گرسههنه‬
‫بههودم‪ ،‬خههوردم‪ .‬زری و خسههرو و ننههه قههبال غههذا خههورده بودنههد‪ .‬ناهههار کههه تمههوم شههد ننههه سههفره‬
‫را جمهههر کهههرد و بهههه آشهههپزخانه بهههرد‪ ،‬آشهههپزخانه گوشهههه حیهههاط بهههود‪ ،‬روبهههروی اتهههاق‪ ،‬آنطهههرف‬
‫باغچه‪ .‬من و زری و خسرو ساکت نشسته بودیم‪.‬‬
‫باباحههاجی بههه دنبههال ننههه بتههول بههه سههمت آشههپزخانه رفههت‪ .‬مههدتی همههه جهها پههر از سههکوت‬
‫شهههد‪ .‬ناگههههان صهههدای شکسهههتن ظرفهههی را از آشهههپزخانه شهههنیدیم‪ .‬بههها زری بهههه سهههمت‬
‫آشهههپزخانه دویهههدیم‪ ،‬بابههها حهههاجی گفهههت ‪« :‬چیهههزی نشهههده‪ ،‬ننهههه پهههارت از دسهههتش افتهههاد‪».‬‬
‫ننههه بتههول پشههتش بههه مهها بههود‪ ،‬بههه سههمت مهها برنگشههت و همونطههور کههه نشسههته بههود‪،‬‬
‫چهههادرش را روی سهههرش کشهههید‪ ،‬شهههونه ههههاش تکهههون میخهههورد‪ .‬مهههن صورتشهههو ندیهههدم ولهههی‬
‫معلههوم بههود داره گریههه میکنههه‪ .‬باباحههاجی دسههت مههن و زهههرا رو گرفههت و بههرد داخههل اتههاق‪.‬‬
‫خسهههرو داخهههل اتهههاق خهههوابش بهههرده بهههود‪ .‬باباحهههاجی بهههه مهههن و زری اشهههاره کهههرد کنهههارش‬
‫بنشههینیم و گفههت بابهها و مامههان حالشههان خههوب اسههت امهها چنههدوقتی پههیش مهها نمیآینههد‪ .‬یههک‬
‫مشههکلی برایشههان پههیش آمههده و مهها هههم نمههی تههوانیم پیششههان بههرویم‪ .‬بایههد صههبر کنههیم‪،‬‬
‫معلهههوم نیسهههت چنهههد روز‪ ،‬امههها بهههاالخره میآینهههد‪ .‬بایهههد صهههبر کنهههیم‪ ...‬دسهههت بهههه سهههرمان‬
‫میکشید و مدام تکرار میکرد باید صبر کنید عزیزانم‪. ...‬‬
‫***‬
‫یک هفته بعد عزیز و دایی احمد از احمدآباد آمدند و خسرو و زری را با خودشون بردند‪ .‬من باهاشون‬
‫نرفتم‪ .‬گفتم میخوام سال دومو همینجا تموم کنم‪ .‬زهرا برایش فرقی نمیکرد‪ ،‬تازه فکر میکنم ته دلش‬
‫خوشحال هم بود که دیگر به مدرسه نمیرود‪.‬‬
‫من پیش باباحاجی و ننه بتول ماندم‪ ،‬سال دوم را با معدل ‪ ۱۹.۸۴‬تمام کردم و اول تابستان دایی‬
‫احمد و پسرش مرتضی آمدند و با وانتشان به احمدآباد رفتیم‪.‬‬
‫در احمد آباد همه چیز خوب بود‪ ،‬اال یک چیز‪ .‬اینکه مامان و بابا نبودند‪. ...‬‬
‫بعضی شبها من و زری یواشکی میرفتیم روی پشت بام و با هم گریه میکردیم‪ ،‬مواظب بودیم عزیز‬
‫بیدار نشود‪ .‬عزیز گاهی خودش هم یواشکی گریه میکرد‪ ،‬به ما نمیگفت ولی ما از چشمهای سرخش‬
‫میفهمیدیم‪.‬‬
‫در احمدآباد کسی کاری به کارمان نداشت‪ ،‬برعکس این اواخر که در مدرسه همه با انگشت نشانم‬
‫میدادند و برای اذیت کردنم با هم رقابت میکردند‪ .‬بچه ها ازم فاصله میگرفتند‪ .‬علی اصغر بیشتر از همه‪.‬‬
‫چپ و راست میگفتند بابات سیاسیه و این را با لحنی میگفتند که انگار میدانند سیاسی یعنی چه‪ .‬تنها‬
‫شده بودم‪ .‬تنها مونسم باباحاجی بود که او هم حرفهایش تکراری بود‪ .‬داستان هایش همه به صبر و‬
‫شکرگزاری و توکل و قناعت ختم میشد‪ .‬در داستان هایش برخالف داستانهای بابا هیچ اژدهایی نبود‪،‬‬
‫هیچ پهلوانی عرض اندام نمیکرد و هیچ انسانی با دیو پلیدی گالویز نمیشد‪ ...‬گاهی دلم برای بابا خیلی‬
‫تنگ میشود و گاهی هم دلم برای مامان‪ .‬اگر آدمهای بدی هم بودند برای من مامان و بابای خوبی بودند‪.‬‬

‫***‬
‫اخر تابستان بود‪ ،‬عزیز و دایی احمد به شهر رفته اند تا به باباحاجی و ننه بتول تلفن بزنند‪ .‬توی حیاط‬
‫عزیز کتاب میخواندم‪ ،‬کتابهای مرتضی را‪ .‬مرتضی چهارم را تمام کرده و کتاب های سوم و چهارمش را به‬
‫من داده‪ .‬دایی گفته امسال مرا با مرتضی با هم به مدرسه میبرد‪ .‬احمدآباد مدرسه ندارد و باید به روستای‬
‫کناری برویم‪ .‬از اینکه در مدرسه جدید کسی مرا نمیشناسد خوشحالم‪ .‬هرچند برای سوال معلمهایی که‬
‫میپرسند پدرت چه کاره است هنوز پاسخی آماده نکردهام‪.‬‬
‫صدای وانت دایی احمد میآید‪ ،‬زهرا از پلهها پایین میپرد‪ ،‬همهمان صدای وانت دایی را‬
‫میشناسیم‪ ،‬نسبت به بقیه وانتها لکنتهتر است و بیشتر شیهه میکشد‪ .‬زری و من به عزیز از سه هفته‬
‫پیش سفارش آبنبات قیچی داده بودیم‪ .‬در را باز کردیم‪ ،‬دایی احمد سیاه پوشیده بود‪ .‬چشمانش کاسه‬
‫خون بود‪ .‬در چارچوب در ایستاده بود‪ ،‬تکان نمیخورد‪.‬‬
‫_ دایی عزیز کو؟‬
‫با نگاهش اشاره ای به وانت کرد‪ ،‬عزیز از وانت پیاده شد‪ .‬پیرزن خم شده بود‪ .‬در عرض چند ساعت‬
‫پیرزن خم شده بود‪ ...‬داغ فرزند در چند ساعت به اندازه چند سال پیرش کرده بود‪.‬‬

‫***‬
‫اواخر آبان بود یا اول آذر‪ ،‬درست یادم نمی آید‪ ...‬یک روز دایی احمد وسط درس و مدرسه آمد دنبالمان‬
‫و گفت امروز میریم مامان‪-‬بابات رو ببینی‪ .‬عزیز جلو نشسته بود‪ .‬من و مرتضی هم عقب وانت نشستیم‪ .‬راه‬
‫افتادیم‪ .‬خیلی راه بود‪ ،‬انتظار این همه راه را نداشتم‪ ،‬دایی هم خودش مسیر را به خوبی بلد نبود‪ ،‬وسط راه‬
‫چند جایی کنار زد و از چند نفر پرسید‪ ،‬آنها هم نمیدانستند‪ ،‬خاورشهر‪ ،‬خاوران‪ ،‬قبرستان‪ ،‬لعنت آباد ‪...‬‬
‫هر کس چیزی میگفت‪ .‬فکر میکنم دایی خودش هم درست نمیدانست کجا میخواهد برود‪ .‬باالخره رسیدیم‪.‬‬
‫عزیز پیاده شد‪ .‬من و مرتضی هم پیاده شدیم‪ ،‬منتظر بودم شلوغ شود‪ ،‬اتوبوس ها بیایند‪ ،‬جماعت مشکی‬
‫پوش با مینی بوس هایشان از راه برسند‪ ،‬پدر و مادرم را در آن تابوتهای چوبی بیاورند‪ ،‬کُره زمین مرا هم‬
‫بیاورند‪ ،‬از همانهایی که به علی اصغر دادند ولی مشکل این بود که هیچکدام نیامدند‪ .‬چیزی نبود‪ ،‬تا چشم‬
‫کار میکرد خاک بود و خاک‪ .‬از عزیز پرسیدم پس قبر مامان‪-‬بابا کجاست؟ عزیز زد زیر گریه‪ ...‬به زمین‬
‫افتاد‪ .‬به زمین چنگ زد‪ .‬سرش را بر روی زمین گذاشت‪ ،‬با زمین حرف زد‪ ،‬گویی مامان و بابا زیر زمیناند‪....‬‬

‫پایان‬

You might also like