Professional Documents
Culture Documents
مامان و بابا مثل همیشه ،صبح خداحافظی کردند .گفتند صبحانه را که خوردید برید مدرسه .مامان
گفت« :ظهر که برگشتید غذا توی یخچاله .توی راه خرت و پرت نخورید ».خداحافظی کردند و رفتند و
دیگر هیچ وقت برنگشتند. ...
ظهر که از مدرسه برگشتیم غذا خوردیم .هر چقدر منتظر موندیم مامان و بابا برنگشتند .شب تا دیر
وقت تلویزیون نگاه کردیم .مشق هم ننوشتیم .صبح که بیدار شدیم مامان و بابا باز هم برنگشته بودند.
مدرسه نرفتیم ،زنگ زدیم به ادارهشون .شاید همکارها از بابا و مامان خبر داشته باشند .اما همکارها
اصال بابا و مامان را نمیشناختند .اونها هیچوقت توی اون اداره کار نکرده بودند .این چیزی بود که آقای
پشت تلفن به زهرا گفت .زهرا خواهر بزرگم است ،نه سالش است ،کالس دوم را مردود شده ولی از من و
خسرو پشت تلفن بهتر حرف میزند .به قول عزیز زری از دار دنیا فقط زبونش درازه .عزیز مادربزرگم است،
مامانِ مامان .با دایی احمد و مرتضی و خاله عفت و شوهرش در احمدآباد زندگی میکنند .احمدآبادیها
هنوز تلفن ندارند ،بنابراین نمیتوانیم خبر گم شدن مامان و بابا را به آنها بگوییم .باید صبر کنیم یا دایی
احمد عزیز را به شهر ببرد و از آنجا به ما تلفن کنند یا برای احمدآباد تلفن بکشند.
خسرو بیدار شده و گریه میکند ،اول گمان کردیم دلش برای مامان تنگ شده ،بعد متوجه شدیم که
اصال نبود مامان و بابا را متوجه نشده و فقط گرسنه است .خسرو به تازگی پنج سالش شده و با اینکه برادر
کوچکترم است باید بگویم کودک بسیار احمقیاست! هنوز شیر را فقط از شیشه میخورد و در لجبازی و
یکدندگی لنگه ندارد .حتی موقعی که مامان تصمیم گرفت به سر شیشه شیر ،فلفل بزند تا خسرو خود به
خود شیشه را کنار بگذارد ،انقدر از خود یکدندگی و لجبازی نشان داد که به مزه فلفل هم عادت کرد و
االن نزدیک به شش ماه است غذای محبوبش ((شیرفلفلی)) است .تا حدود یکسال پیش مامان و بابا خسرو
را صبح ها پیش ننه بتول و باباحاجی (پیرمرد و پیرزن همسایهمان) میگذاشتند و از زمانی که فهمیدند
خودش میتواند دستشویی برود صبح ها تا ظهر که ما از مدرسه برمیگشتیم تنها بود و با همان شیشه
شیر و تلویزیون و دستشویی روزها را سپری میکرد.
به زری گفتم« :اگه برای همیشه ولمون کرده باشن چی؟» زری یه نگاهی بهم کرد و گفت« :خنگ
خدا ،کدوم پدر و مادری بچه هاشونو ول میکنند به امون خدا؟» بهش گفتم«:من خنگ نیستم ،خنگ
اونیه که کالس دومو رفوزه میشه ».مثل همیشه داشت دعوامون باال میگرفت که خسرو صدای گریشو
دو ولوم بیشتر کرد.
به زهرا گفتم «این گشنشه ،بلدی شیر گرم کنی؟» من با اینکه کالس دوم بودم و درسم خوب بود،
بلد نبودم با شعله گاز کار کنم .زهرا گفت« :تا من شیر رو گرم میکنم تو برو خونه بابا حاجی».
_ برم چی بگم؟ بگم بابا مامانمون گم شدند؟ زشت نیست؟
_ خنگ خدا ،بابا مامان که گم نمیشن .بگو نیومدن خونه.
_ من خنگ نیستم ،خنگ اونیکه کالس دومو رفوزه میشه.
ژاکت ورزشی سبز و سرمه ایم را برداشتم و از خونه رفتم بیرون .دستم به زنگ نمیرسید ،در خونه
باباحاجی رو با دست زدم ،میدونستم پیرمرد و پیرزن کر شده اند آخر عمری ،محکمتر زدم .ننه بتول از
تو اتاق داد زد کیه؟ گفتم« :منم کاوه ».نشنید گمونم ،من کال داد زدن بلد نیستم .بعد از دو دقیقه پیرزن
اومد دم در .گفت« :تویی ننه؟ ننت خوبه؟ خیره ایشاال»
_ نمیدونم ،بابا حاجی خونست؟
_ آره خونست .چیکارش داری ننه؟
_ مامان بابام گم شدن.
_ چی؟ ننه بابات چی شدن؟
از همون دم در داد زد« :عبداهلل پاشو ببین این بچه چی میگه من گوشام نمیشنوه».
دست منو گرفت از توی دالون تاریکشون که همیشه بوی بدی میده کشید برد تو ،رفتم لب باغچه
ایستادم ،باباحاجی از اتاقشون اومد بیرون گفت« :کاوه بابا چی شده؟»
با شرمندگی و خجالت گفتم« :مامان بابام گم شدن .از دیروز نیومدن خونه».
این دومین باری بود که جلوی باباحاجی ،این پیرمرد گرد و قدکوتاه ،با ته ریش و موهای سفید کم
پشت انقدر خجالت میکشیدم .دفعه اول تقریبا دو سال پیش بود ،از راه مدرسه اومده بودم دنبال خسرو،
این کوچولوی ابله به اندازه یک کف دست ریده بود وسط فرششون .بچه با کون لخت و شیشه شیر بدست
ایستاده بود گوشه حیاط تا خشک بشه ،روفرشی رو هم شسته بودند ،پهن کرده بودند روی بندی که از
وسط باغچه رد میشد؛ آب روفرشی چکه میکرد توی باغچه .شش ،هفت ماه بعد درخت انجیر باغچهشون
انجیرهای درشتی داد ،ننه بتول یک سبدشم برای ما آورد ولی من یک دونشم نخوردم ،مجبور شدم بگم
کال انجیر دوست ندارم .حاال بعد از اون روز این دومین باره که من جلو بابا حاجی سرم پایینه ،نمیدونم
چرا یکی دیگه یکاریو میکنه ،خجالتشو من باید بکشم؟
بابا حاجی گفت« :بیا بشین ببینم چی میگی بچه؟» همه چیز رو از دیروز برایش تعریف کردم .از
اینکه زنگ زدیم اداره ،از اینکه مامان و بابا را نمیشناختند .پیرمرد بیچاره مشخص بود کامال گیج و
نگران شده .همینطور که اینها را تعریف میکردم ننه بتول رنگ صورتش سرختر و چشمهایش درشتتر
میشد .حقیقتا آنجا بود که من هم برای اولین بار واقعا نگران شدم .پیرمرد و پیرزن حق هم داشتند
نگران شوند ،جنگ بود .هر روز صدام یزید یکجا را بمباران میکرد و افراد زیادی بودند که دیگه به خونه
یا به محل کارشون برنمیگشتند.
باباحاجی گفت پاشو بریم ،باید بریم دنبال ننه بابات .در حالیکه سراسیمه داشت دنبال چیزی
میگشت (که بعدا مشخص شد جورابهایش بوده) پرسید« :چیزی خوردی؟» با اینکه گرسنه بودم به
دروغ گفتم« :آره».
_ اون طفل معصوما چی؟ چیزی خوردن؟
_ نمیدونم.
ننه بتول گفت شما برید ،من میرم سراغشون.
بابا حاجی یه موتور یاماها ۱۰۰قراضه داشت ،از وقتی که یادم میاد داغون بود ،یبارم منو علی اصغر
یواشکی تو اگزوزش چوب پنبه فروکردیم .علی اصغر همسایه دیوار به دیوارمونه .باباش -حسین آقا-
پارسال تو جنگ شهید شد .با بابای منم رابطه خوبی نداشت ،به علی اصغرم گفته بود با من تو کوچه
بازی نکنه ،چون بابام توده چیه! من از اون روز چندین بار به دقت وقتی بابام خواب بود بهش نگاه کردم،
مثل بقیه بود ،به نظر نمیومد توش چیز بدی باشه!
من روزی که حسین آقا رو هم تو جعبه آوردن یادمه .خیلی شلوغ بود .مینی بوس ،مینی بوس آدم
مشکی پوش اومد .همه تسلیت گفتند به اعظم خانوم ،همه دست میکشیدن رو سر علی اصغر ،یه آقای
ریشویی یه کادو برای علی اصغر آورده بود .اعظم خانوم اول قبول نمیکرد ،تا اینکه آقاهه گفت از طرف
بچه های ستاده .اعظم خانوم تشکر کرد .علی اصغر کادوشو همون جا باز کرد ،یه کُره بود ،مثل همونایی
که تو دفتر آقا مدیره ،حتی بزرگتر. ...
باباحاجی یاماها ۱۰۰رو از دالون آورد تو کوچه ،نشست روش ،گفت بشین پسرم ،روم نشد بگم دیگه
جایی نمونده بشینم .خودمو به زور ترک موتور جا کردم ،نپرسید کجا باید بریم چون میدونست بابا
مامانم اداره پست و تلگراف کار میکنند .راه افتاد ،موتورش خیلی کند بود ،شایدم خودش خیلی چاق
بود ،نمیدونم ،هر چی بود موتور راه نمیرفت .تو مسیر کوچه تا خیابون یه گربه دو بار ازمون سبقت
گرفت.
تو مسیر اداره از روبروی مدرسهمون رد شدیم ،در مدرسه بسته بود ،ولی صدای بچه ها از حیاط
شنیده میشد ،خوشحال بودم مدرسه نرفتم و ترک موتور باباحاجی دارم میرم مامان بابامو پیدا کنم.
تهران خیلی بزرگه ،اینو پشت موتور باباحاجی فهمیدم .قبال مامان بابام بهم گفته بودن که از مدرسه
مستقیم بیا خونه وگرنه گم و گور میشی ولی انتظار نداشتم خودشون از سرکار مستقیم نیان خونه و گم
و گور بشن.
بابا حاجی نگه داشت ،موتور رو خاموش کرد ،گفت بیا پایین رسیدیم .پس اینجا مامان بابام کار
میکنند؟ چه دیوارهای بلندی داره .بزرگم هست ولی خب نه انقدری که توش گم بشی .باباحاجی دستمو
گرفت بردم داخل ساختمون ،یه آقایی که شبیه نگهبانها بود پرسید با کی کار داریم .باباحاجی براش
توضیح داد .گفت نمیشه بریم داخل .بحثشون شد .تا حاال ندیده بودم باباحاجی ،این پیرمرد گرد و تپل
جوش بیاره .از شدت عصبانیت سرخ شده بود و رگهای گردنش باد کرده بود ،چون موهای سر و صورتش
سفید شده ،سرخیش بیشتر از ننه بتول به چشم میومد .وقتی سر و صدا باال گرفت ،کارمندها از اتاق
هاشون ریختن بیرون ،همشون شبیه بابا لباس پوشیده بودند ولی هیچکدومشون بابا نبود .تازه اونجا بود
که متوجه شدم همه لباس مناسب پوشیده اند اال من ،با ژاکت ورزشی سبز و سرمه ای و شلوار گرمکن و
دمپایی اومدم اداره پست و تلگراف .اونجا بود که از خدا خواستم ای کاش واقعا راست بگن و مامان و بابا
رو نشناسند ،یا حداقل اگه اونها رو میشناسند ،من رو نشناسند.
در همین حین یه آقایی با کت و شلوار سیاه و کفشهای براق در حالیکه عالمت نامشخصی مثل
سوختگی روی پیشونیش بود از طبقه باالی اداره اومد پایین و با صدای بلند و حالت عصبی گفت:
«وایسادید چیو تماشا میکنید؟ برید سرکارتون ».و بعد با صدای خیلی آروم تر به باباحاجی گفت:
«حاجاقا بیاید بیرون من براتون توضیح میدم ».باباحاجی دست منو گرفت و سه نفری از اداره اومدیم
بیرون .مردِ زخم پیشونی انگار که تازه متوجه من شده باشه یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به
باباحاجی ،باباحاجی گفت« :پسرشونه ».زخم پیشونی دوباره نگاهی به من کرد و گفت اگه میشه برم
دورتر و اجازه بدم با باباحاجی چند کلمه حرف خصوصی بزنند .من ازشون فاصله گرفتم اما همچنان
کنجکاو بودم بدونم چه چیزی درباره مامان و بابا میگن .از اونجایی که من ایستاده بودم شنیدن
حرفهاشون خیلی سخت بود ،چیز زیادی نشنیدم جز اینها ...از در و دیوار ریختند ...بردند ...بند سیاسیا...
رو شاخشه ...سنگینه ...دامن میگیره. ...
مشخص نبود دقیقا درباره چه چیزی حرف میزنند .این حرفها چه ربطی به مامان و بابا داره؟
باباحاجی هیچی نمیگفت ،ساکت بود ،در عوض زخم پیشونی با جدیت تمام دستهاشو توی هوا تکون
میداد و با اضطراب و تند تند حرف میزد .حرفهاشون که تموم شد بابا حاجی اومد و گفت سوارشو بریم،
عصبی بود ،عصبی تر از قبل .جرات نکردم بپرسم کجا؟ پس بابا و مامان چه شدند؟ سوار ترک موتور
شدم ،بدون اینکه حرفی بزنم.
از آنجا رفتیم یک جای دیگر ،بابا حاجی گفت« :تو نمیخواد بیای داخل ،وایسا مراقب موتور ».البته
اون ابوقراضه نگهبان نیاز نداشت ،نمیخواست منو ببره داخل .ایستادم و خودش رفت داخل .حدود نیم
ساعت بعد برگشت ،از عصبانیتش کم شده بود .اینبار به خودم جرات دادم و پرسیدم:
_ چی شد باباحاجی؟
_ بریم خونه بهت میگم.
حرفی نزد ولی فهمیدم اتفاق بدی افتاده است ،فکرش درگیر بود .یکی دوباری دقت کردم روی موتور با
خودش زیر لب حرف میزد .مشخص نبود چه میگوید ولی غم از چهرهاش میبارید.
رسیدیم خونه .ساعت از سه ظهر گذشته بود ،بابا حاجی گفت برو و به بچه ها و ننه بتول بگو همه
بیان خونه ما.
رفتم خونه ،در زدم ،زری در را باز کرد ،برخالف انتظارم چیزی نپرسید .چه خوب که نپرسید ،چون
چیزی نداشتم که بگویم .ننه بتول را صدا زدم و با بچه ها به خانه باباحاجی رفتیم.
ننههه بتههول سههفره پهههن کههرد ،ناهههار آبگوشههت بههود .آبگوشههت دوسههت نههدارم امهها گرسههنه
بههودم ،خههوردم .زری و خسههرو و ننههه قههبال غههذا خههورده بودنههد .ناهههار کههه تمههوم شههد ننههه سههفره
را جمهههر کهههرد و بهههه آشهههپزخانه بهههرد ،آشهههپزخانه گوشهههه حیهههاط بهههود ،روبهههروی اتهههاق ،آنطهههرف
باغچه .من و زری و خسرو ساکت نشسته بودیم.
باباحههاجی بههه دنبههال ننههه بتههول بههه سههمت آشههپزخانه رفههت .مههدتی همههه جهها پههر از سههکوت
شهههد .ناگههههان صهههدای شکسهههتن ظرفهههی را از آشهههپزخانه شهههنیدیم .بههها زری بهههه سهههمت
آشهههپزخانه دویهههدیم ،بابههها حهههاجی گفهههت « :چیهههزی نشهههده ،ننهههه پهههارت از دسهههتش افتهههاد».
ننههه بتههول پشههتش بههه مهها بههود ،بههه سههمت مهها برنگشههت و همونطههور کههه نشسههته بههود،
چهههادرش را روی سهههرش کشهههید ،شهههونه ههههاش تکهههون میخهههورد .مهههن صورتشهههو ندیهههدم ولهههی
معلههوم بههود داره گریههه میکنههه .باباحههاجی دسههت مههن و زهههرا رو گرفههت و بههرد داخههل اتههاق.
خسهههرو داخهههل اتهههاق خهههوابش بهههرده بهههود .باباحهههاجی بهههه مهههن و زری اشهههاره کهههرد کنهههارش
بنشههینیم و گفههت بابهها و مامههان حالشههان خههوب اسههت امهها چنههدوقتی پههیش مهها نمیآینههد .یههک
مشههکلی برایشههان پههیش آمههده و مهها هههم نمههی تههوانیم پیششههان بههرویم .بایههد صههبر کنههیم،
معلهههوم نیسهههت چنهههد روز ،امههها بهههاالخره میآینهههد .بایهههد صهههبر کنهههیم ...دسهههت بهههه سهههرمان
میکشید و مدام تکرار میکرد باید صبر کنید عزیزانم. ...
***
یک هفته بعد عزیز و دایی احمد از احمدآباد آمدند و خسرو و زری را با خودشون بردند .من باهاشون
نرفتم .گفتم میخوام سال دومو همینجا تموم کنم .زهرا برایش فرقی نمیکرد ،تازه فکر میکنم ته دلش
خوشحال هم بود که دیگر به مدرسه نمیرود.
من پیش باباحاجی و ننه بتول ماندم ،سال دوم را با معدل ۱۹.۸۴تمام کردم و اول تابستان دایی
احمد و پسرش مرتضی آمدند و با وانتشان به احمدآباد رفتیم.
در احمد آباد همه چیز خوب بود ،اال یک چیز .اینکه مامان و بابا نبودند. ...
بعضی شبها من و زری یواشکی میرفتیم روی پشت بام و با هم گریه میکردیم ،مواظب بودیم عزیز
بیدار نشود .عزیز گاهی خودش هم یواشکی گریه میکرد ،به ما نمیگفت ولی ما از چشمهای سرخش
میفهمیدیم.
در احمدآباد کسی کاری به کارمان نداشت ،برعکس این اواخر که در مدرسه همه با انگشت نشانم
میدادند و برای اذیت کردنم با هم رقابت میکردند .بچه ها ازم فاصله میگرفتند .علی اصغر بیشتر از همه.
چپ و راست میگفتند بابات سیاسیه و این را با لحنی میگفتند که انگار میدانند سیاسی یعنی چه .تنها
شده بودم .تنها مونسم باباحاجی بود که او هم حرفهایش تکراری بود .داستان هایش همه به صبر و
شکرگزاری و توکل و قناعت ختم میشد .در داستان هایش برخالف داستانهای بابا هیچ اژدهایی نبود،
هیچ پهلوانی عرض اندام نمیکرد و هیچ انسانی با دیو پلیدی گالویز نمیشد ...گاهی دلم برای بابا خیلی
تنگ میشود و گاهی هم دلم برای مامان .اگر آدمهای بدی هم بودند برای من مامان و بابای خوبی بودند.
***
اخر تابستان بود ،عزیز و دایی احمد به شهر رفته اند تا به باباحاجی و ننه بتول تلفن بزنند .توی حیاط
عزیز کتاب میخواندم ،کتابهای مرتضی را .مرتضی چهارم را تمام کرده و کتاب های سوم و چهارمش را به
من داده .دایی گفته امسال مرا با مرتضی با هم به مدرسه میبرد .احمدآباد مدرسه ندارد و باید به روستای
کناری برویم .از اینکه در مدرسه جدید کسی مرا نمیشناسد خوشحالم .هرچند برای سوال معلمهایی که
میپرسند پدرت چه کاره است هنوز پاسخی آماده نکردهام.
صدای وانت دایی احمد میآید ،زهرا از پلهها پایین میپرد ،همهمان صدای وانت دایی را
میشناسیم ،نسبت به بقیه وانتها لکنتهتر است و بیشتر شیهه میکشد .زری و من به عزیز از سه هفته
پیش سفارش آبنبات قیچی داده بودیم .در را باز کردیم ،دایی احمد سیاه پوشیده بود .چشمانش کاسه
خون بود .در چارچوب در ایستاده بود ،تکان نمیخورد.
_ دایی عزیز کو؟
با نگاهش اشاره ای به وانت کرد ،عزیز از وانت پیاده شد .پیرزن خم شده بود .در عرض چند ساعت
پیرزن خم شده بود ...داغ فرزند در چند ساعت به اندازه چند سال پیرش کرده بود.
***
اواخر آبان بود یا اول آذر ،درست یادم نمی آید ...یک روز دایی احمد وسط درس و مدرسه آمد دنبالمان
و گفت امروز میریم مامان-بابات رو ببینی .عزیز جلو نشسته بود .من و مرتضی هم عقب وانت نشستیم .راه
افتادیم .خیلی راه بود ،انتظار این همه راه را نداشتم ،دایی هم خودش مسیر را به خوبی بلد نبود ،وسط راه
چند جایی کنار زد و از چند نفر پرسید ،آنها هم نمیدانستند ،خاورشهر ،خاوران ،قبرستان ،لعنت آباد ...
هر کس چیزی میگفت .فکر میکنم دایی خودش هم درست نمیدانست کجا میخواهد برود .باالخره رسیدیم.
عزیز پیاده شد .من و مرتضی هم پیاده شدیم ،منتظر بودم شلوغ شود ،اتوبوس ها بیایند ،جماعت مشکی
پوش با مینی بوس هایشان از راه برسند ،پدر و مادرم را در آن تابوتهای چوبی بیاورند ،کُره زمین مرا هم
بیاورند ،از همانهایی که به علی اصغر دادند ولی مشکل این بود که هیچکدام نیامدند .چیزی نبود ،تا چشم
کار میکرد خاک بود و خاک .از عزیز پرسیدم پس قبر مامان-بابا کجاست؟ عزیز زد زیر گریه ...به زمین
افتاد .به زمین چنگ زد .سرش را بر روی زمین گذاشت ،با زمین حرف زد ،گویی مامان و بابا زیر زمیناند....
پایان