Professional Documents
Culture Documents
Tercüme-I Şiirha-I Hallac-I Mansur
Tercüme-I Şiirha-I Hallac-I Mansur
بیژن الپبی
تذكر ديكر
متنهاى عربی» به عینه» از ماسينيون كرفته شدهست -با
اين فرق كه شعرهاء نه نردبانی» كه زیر هم جيده شدند تا
به فارسىشان همشكل باشند .هر جا ماسينيون دو سطر
ره به لحاظ آهنگ به هم چسبانده» من از خطچه ( )-مدد
گرفتهام .دیگر اينكه «ی» آوردهام به جای همزهی رویهای
ناملفوظ .اين تا حد زیادی قبول عام يافتهء اما آمدنش در
اين متن به هر حال دلیل موافقت ناشر نیست .اين همزه
را -که در عربی همانندی ندارد -زیانشناسان تحریفی از
شکل «ى» دانستهاند .نيز در متنهای خودم («اشعار» و نه «
جداگانه») از «موسی» و «موسا» دو تلفظ مجزا خواستهام.
نيز از أن «تسلا» نوشتهام و «معنا» که «تسلی» و «معنی»
را واژههای ديكرى میدانم .نيز وقتى به فارسى «تماشا» و
«تمنا» مىنويسيم به جاى «تماشى» و «تمنى» چرا «حتا»
ننويسيم به جاى «حتى»؟ ديكر اينكه نامهاى اشعار -جز
یکی دو تا -و سرلوحدها همه آوردهی من است و براى
هرگونه توضیح نگاهی بیندازید به «پادداشتها».
را يرسيدند كه« :از روزگار آدم
عمرت کدام وقت خوشتر بود؟»
بر که سال دویست «آن گفت:
سنگی برهنه نشسته بودم» و در
فرقت بهشت نوحه و گریه مى کردم».
«زیرا که «چرا؟» گفت: گفتند:
هر روز بامداد جبرئیل آمدی گفتی
ملک تعالی میگوید :ای آدم .بنال»
که من که آفریدگارم ناله ونوحهی تو
دوست میدارم».
دنشیان را تجاربی,
9فرا گرفتنی. فرو طشتى» دوگانه دانشیست: 9دانش»
بر آمدم به کوهی بیپای» که پایگاهی دارد غير مرا دشوار؛ و در آمدم به دریایی» و غرقه نشد
پایم» ليك غرقه شد جانم و اين هوای دلم بود چرا که ریگهای او هر يكان گوهریست نه به
دستی سوده .ليك به تاراج فهمها رفته.
از أن أبء سير نوشیدم و بیدهان؛ اگر چند شرب أن أب دهان میطلبید؛ چرا که جان من» هم
از ازل .پدو عطشان...
من يتيمم؛ و مرا پدریست که بدو میپناهم و اين دل از غيبت وی ,تا زندهام به غم فروست.
وارون میگردد. بخواهم» گاه هر كه من و اینک سخنان دانایم» نادانى نابينايى بينايم»
همدلانى داناى آنچه دانستهام .مرا پارانند؛ كه يارانى هستء هر که را که بارور از نیکیهاست.
جان اينان به عالم ذرةه آشنایی هم بودهست؛ يس آفتاب کردند ,هم به گاهی که زمان غروب
مىكرد.
#كجسته -خبيث مقابل خجسته.
أورد. آدم أبواليشر بوجود از صلب كه خداوند أبناء پشر رأ مانند ذرات #عالم ذر -عالم خلقت
يادداشت مطلع:
عنوان شعر در متن ماسینیون» «جواب فى حقيقه الايمان» الحاقى كه هست هيج؛ افق شعر را
تنگ مىكند .منء به هر حال دو نايى از شعرها راء كه به نثر در أمدندء مقدمه و موخرهی باقی
شعرها گرفتم (ر.ك« .اشاره») و از اين رو «مطلع» و «مقطع» ناميدم؛ وانكهىء با درونمایهی
شعر نيز بیارتباط نيست (ر.ک .أخرين بند شعر).
معما :ائله
ا الف
اه
دانستی؟
«ضرب» :قرینه (معین» مانند و همتا [فرنودسار) (و لام دیگری که ملامت افزاست).
پارهی آخرء در اصل« :وهابی که شیفتهی أنم» .در حلاجء آماء هلاک و عشق دو نا نیست.
معما :توحيد
و یکی وارون
که خلایق به راست میدارند.
است:
عرم سه
ومدیگ
لیلاپی شبی
دارد که نه راه سفری
..دين من مرا و دين مردم مردم رأ ».إر.ك .شعر حلاج آخرين بيتء در يادداشت مربوط به
«بسا مهرا که .»...
معما“ :نامو سی
چپ» که نقطهی سمت همین -نه جون برتكاهى كود مى رود و«ى» -که (آفتاب دمان9
ينهان (أفتاب نشسته) .حال» مىخوانيم« :و سر حروف را چون سر أن حرف جا دهيد كه خود
جايكزين دومين حرف مىشود »...؛ و «سر حروف» خودء ألف است؛ و نون است آنچه دومين
حرف میشود اگر پیش از أو الفی بنشانيم:
«نا موسی» (منم موسا) .أن حرف «که جایگزین دومین حرف خواهد شد» به طوری ضمنی
دلالتی بر اين دارد که حالء در مقام اولین حرف نشسته ,در مقام الف .و مگر نه اين نون؛ نون
«نور» است و انله نور السّموات و الارض (« نور»» ۵۳/۹و اینگونه» حروف دوگانهی «ان»
(من) همسان هم و یگانه میگردند :دویی از میانه برمیخیزده که «تو یکی و او یکی دو باشد
دو /اين یکی زان یکی بباید کاست» (اين تركهء ص .)۰۵باز اما چراء در أغازء «ناموسی» داریم
جاى «انا موسی»؟ (رمز محو الف در «ناموسی» نقل محو الف اسم نيست در بسم الله؟) «ى »,
به اعتباری» ني«زالف» است («نا الحق»؛ و«یا» ناغمائی خداوند در سرودهای پارسان.
الله سوری» ماشاء دينى يارسان»»: «سرودهاى 52 باشد؟ رمزی ,أز همین که نيست محتمل
ص )۶۶۱كه «موسى» به اعتباری «موسا»؛ و كه «اوست اول و آخر» (قرآن) .و اينكونهه در
دایره .دات حق .و نقاط مستقیم از الف به پاء» در حقیقت مسير دایرهیی است .مرک میيابيم سير
به نسبت مرکزء همه با هم یکسان .و هر حرفی ,خود الفی .همه ناتمام حق» هر کدام محیط
به اعتباری .و رمز کلی حروف مقطع قرآن اين نيست؟ هم از اين روست که مىكوييم حروف
مخلوق نیستند .و «علی گفت :مصطفی را پرسیدم از ابحد هوز حطی ...فقال ... :این حروف در
کلام ادمیان هم از نام خدای عزوجل است و نامهای خداء به اجماع .قدیم »..و «بکی پیش
کفرست» این سخن را بيافريد 23امام احمد كفت حرف ...الله چون أحمد بن حنبل ...كفت
برابر .)۲۴حال بازگردیم و نون و ياء رأ از دیدگاه ديكرى الاسرار» جلد اول ص «كشف إميبدى:
هم نهيم :نون (مشرق روح) نقطهای یگانه دارد (وحدت)» و ياء (مغرب ماده) نقطهيى دوكانه دارد
(كثرت) .كثرت كهشهادتیست از وحدت .نمادهاى ملموستری (لبته جدا از علتهاى طبيعية)
بارها مرا به حيرت أورده است :روز (مشرق) أدمى سايهاى تک دارد و يسينكاه (مغرب) سايهاى
مضاعف .يسينكاه كه ديكر وحدتء تا افاضه يابد و خود بنمایده به كثرت آمده است («وقتى
مه از معز أو ماه يبدا شد و أن رأ به جند قطعه تقسیم نمودند: أو قربانی | کردند. رأ دیح يروش
از چشمش خورشيد ...از ناف او فلكه و از سر أو عرش و از ياى او زمين ...و بدینسان جهان
هستی تکوین يافت«( ».ریگ ودا» ,جلالی نائینی .ص« .)۲۸۱سر أن اسب پاک صباح است و
جشم أو أفتاب و ...ظرف طلايى كه پیش از كشتن اسب مهيا کننده روشنايى روز و جاى نگاه
داشتن أنم بشحررق» و ظرف نقرهیی كه بعد از كشتن اسب مهيا کنند .روشنايى شب و جاى
نگاه داشتن أن ظرف بحر مغربء و اين دو ظرف پیش و يس اين اسب هميشه هستند« :».سر
رأ پسینگاه آدم خداوندا... « -فرمود كويد -أبوهريره و «ييمير»... ۲ ص دارا شکوه. اكير»
روز جمعه أفريد و آخرين خلقت وى در آخرین ساعات جمعه ما بين عصر تا شب بود» («تاريخ
آدمی ت .که يه اعتيار آخر این ياء پس» حرف « .)۲۱خلقت آخر» اپوالقاسم پاینده» ص طبرى»:
شكل «ى» نزول باشد و به اعتبار شكل » عروج .و باز گردنده به آغاز« :روح انسانی چون
نزول میکند افول نور است» و جون عروج مىكند طلوع نور است ...و جون افول نور در جسم
استء و عروج نور از جسم است» يس جسم ادمی هم مغرب و هم مشرق باشد .و روح انسانی
ذوالقرنین است .یک شاخ وی نزول است .و یک شاخ دیگر عروج است( ».نسفی» «انسان
کامل» ص )82و «خدا شب و روز را به هم بدل میکند که در اين برای اهل بصيرت عبرتی
هست«[ ».نور»» ۴۴ترجمهی پاینده).
اقتولونى يا ثقاتى
اقتلونى! يا ثقاتم:
جيست در قتلم .حياتم؛
و مُماتم در حياتم»
و حياتم در مماتم»
۲
من همان شيخ كبيرم»
پایهای دارم بلند؛
يس شدم طفلی,
مرا
گهواره پندء این دايكان,
1
مادرم زآیید»
أرى»
والد خويش (اين عجب دان!)
دخترانم نيكزشتندء اه يكسرء خواهرانم؛
نيست این كار زمانه,
نیست اين کار زنا هم.
5
جمع أجزايم كنيد!
از هواء آنكه ز آنشء
وانگه از آب فرات؛
يس بکاریدش به خاکی
خاک آن ,خاک موات؛
بعد سیرایش كنيد از جامهاى دایرات,
ساقیانی پر سخاوت
جویهای جاریات.
1
به راستی.
پارهای از مصرعهاء به وزن :یک هجا كم دارد .اين دانستهست!
در پاری دوم» «مادرم زایید .آری» والد خويش » لامحاله .یادآور مریم و عیساست (و الله اعلم).
ماسینیون مینویسد« :اگر بشریت را به بلور یکهارچهیی تشبیه كنيم که دو محور دارد .یکی از
این دو محور مههدیست که رهبر مجاهدین اسلام خواهد بوده و دیگری أن حاکم که دادگر روز
و حاکم کسی دیگر واپسین است .ایا این هر دو یکی هستند؟ يا اين که مهدی یک شخص
است؟ امام شافعی جنين روایت میکند :لا مهدی الا عيسى» يعنى جز عيسى؛ مهدیای نخواهد
بود .منصور حلاج میگوید :حاکم روز واپسین نیز خود عیسا خواهد بود(( ».قوس زندگی منصور
حلاج» :گرداندهی عبدالغفور روان فرهادی .ص )۹۸حال «مسیحیان میگویند خدا پکیست؛
ولی اضافه میکنند که خدای یکتا در سه شخص جلوهگر است .و اين تثلیث را به ميان میآورد
(ثالوث المقدس) .میگویند این سه شخص ربوبیت -اب ابن؛ روح القدس -به یکدیگر بسی
محبت دارند .عیسا پسر خداست ,ولی بر اثر برکت تثلیث پاک ضمنا خدا هم هستند( »...همان.
پانوشت مترجم» ص )٩۲و «خدا هدر انسان یعنی خالق ايشان خوانده شدهست (سفر تثنیه,
اشعیاء ۲:۶۱و )..لاکن چون ما حقوق فرزندی را به واسطهی گناه از دست دادیم به ۳
خاطر مسیح باز أن اسم گرامی و محبوب را به زبان آورده ,خداوند را يدر خود میخوانيم (انجیل
پوحنا۰۲:۷۱ :؛ رومیان» «( ».)۵۱:-۷۱قاموس کتاب مقدس » جیمز هاکس» ص .) ۲از مقايسه
مطالب بالا :مریم عیسا را زاد؛ عيسا به اعتباری خداست يس پدر؛ يدر همگان» يس يدر مریم
نیز يس مادر يدر خويش را بزاد .و «مادرم زایید» آری والد خویش» يس منم عیسا؟ و عيسا
...باز گردید به آغاز مقال.
1
اشباح نظر
1
قطعه
۷
قطعه
۱۸
آقتاب يار در شبها دمید.
خوش درخشید و نمیآرد غروب
أفتاب روز اگر در شب دمدء
رو نمیپوشد دگر شمس القلوب.
۱ ۵
پا پدر! يا نهار! شمس!
يا
۳۱
قطعه
۳۳
قطعه
خىلق
اکلعل
دخلت بناسوتی لدی
وفانلو للاسکان لالاعهلموتیللنطخقراج وتل المصهندیدق
ابلجلنعنطق
وأن لسان الغی
به ناسوتی (جسمی) که توام دادی بر مردمان در آمدم /و اگر تو لاهوتم (جانم) نمیبودی از
شدم /يس زبان علم برای نطق است وراهنمایی /و زبان غيب برتر است از در
متیی به
راس
(زبان) نطق.
بيت دومينء بنابر ترجمهی ماسینیون» چنین میشود :يس اگ(رزبان) علم در مىأيد برای
راهنمایی ,زبان غيب نیازی به عبارت ندارد (يا :به عبارت در نمىأيد).
۳۳
قطعه
دکیس
ق فی
تودی
حج
و ما آدم الا ک
ینس.
انبفىلالبي
و م
۳۴
لبيك» لبیک» ای سرم و نجوايم!
لبیک» لبیک» ای قصدم و معنايم!
حاشا که تو را خواندم لاء بل تو مرا خواندی؛
ه»ا-ن ایج توا هیری! -
يس من به تو گفتم «تو
يا اين که تو گفتی «من» من را كه هم اینجايم؟
ای تارمء ای پودم» ای غایت مقصودم.
اي نطق دلا سودمء اي لكنت زيبايم!
۵
گو« ,من به فدای توا» ای چشمم و ای گوشم! -
تا کی تو درنگ آری در دوری اقصایم؟
هر چند که رخ پوشی درپردهی غيب از من»
با دیدهی دلء از دور بر روی تو بينايم.
پادداشت تلبیه
نام شعر در اصل هم همین أستء كرجه باز هم به حتم الحاقیست« :هر جایی» در مصرع
۴صفتیست خداوند راء به اعتبار این بيت خواجه« :پارب به که شاید كفت اين نکته که در
عالم /رخساره به كس ننمود أن شاهد هجرایی»« .سیاهی» در مصرع « :۱۳ذات حق را به
سياهى تشبیه کردهاند( ».ر.اک« .فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی»؛ سید جعفر
سجادی) .مصرعهای ۰۲و ۱۲در اصل :و كس نمیداند جه بر من آمدهاست /جز أن که حلول
در سویدایم. کرده
۳۶
بر تو ای نفس تسالاپی باد
ز من پاری ذر استاده
بر پأرىری ازار ي پاارى» جمجه خ خووكس
و کلم عشق میبازد
به كل کلم نگاری!
۳۷
قطعه :ويرايش اول
شلد هه فارسی أبن عربی دستکاری مكتب اشکارا از سوق دوم شعر به آشاره ماسینیون» ویرایش
اين ویرایش دوم طرف رضایت من نبود و اول جزوٌ متن نیامدهبود .تغییر تصميمء تنها به خاطر
۳۸
قطعه
أست: الحاقىست» جنين دو بيت آخر كه مفهوح شعره حذف
به خدا نشد آفتاب طلوع يا غروب کند و مهر تو از نفسهای من دور با شد؛ نشد به گفتگو با ياران
تنها نشينم و حدیثی جز تو در ميان أرم؛ نشد در ذكر و ياد از توء به اندوه يا به شادی» چیزی
جز تو بر دلم كذرد؛ نشد به جرعهيى أب عطش بنشانم» جز أنكاه كه تصوير تو را در جام بينم؛
دم. یدم ياآ بهم سر
مدوي
واكر توان أمدنم بود سوى توءج بههره مى
۲۹
قطعه
قطعه
آن كه داد افسارء عقل را در دست»
جز پریشانی ,خود .جه طرفی بست؟
تازهست» از اسرار تا سدیی هر یک
تا به حیرانی» دم زند« :او هست»؟
قطعه
به ديد دل آمد خداوند من
بكفتم« :كه باشی؟» بگفتا« :توام!»
قطعه
قطعه
۳۲
جون شد أن حلا ج بر دار أن زمان
جز انا الحق مىنرفتش بر زبان
جون زبان أو همىنشناختند
جار دست و پای أو انداختند
زرد شد چون ريخت از وی خون بسى
سرخ کی ماند در آن حالت کسی
زود در مالید أن خورشید راه
ماه همچو بیریده يه روی دست
هورء هور
نور أو نزدیک»
از دست
دور
مسلمانان بر
+مر
زشت.
اینک
به ما منازء هان!
اینک انكشتى
کردهايم که خضاب
۳۴
در قبضهی من!
۳۵
الف
حق سبحانه در ازل خويش به نفس خويش واحد بود .هيج چیز با وى نبود .بعد از آن اشخاص
و صور و ارواح را يديد آورد .يس علم و معرفت يبدا کرد .يس خطاب بر ملک و مالک و مملوک
نهاد .فعل و فاعل و مفعول را بشناخت .آنگه به خود نگاه کرد در ازل خويش به نفس خويش
از علم و قدرت و محبت و عشق و حکمت و عظمت در همگی که ظاهر نبود .جمله بشناخت
و أرواح و ساير صفات س و.
دحمت
قو ر
و جمال و جلال؛ و آنچه بدان موصوف است از رأفت
صور در ذات أو بودء از كمال با آنچه در آن يود از صفت عشق ,و أن صفت صورت بود در ذات
د وان
كه أن ذات بود .بنگرست -و أن جنان بود به مثل كه تو جيزى نيكو از وجود خود ببینی
خرم شوى -مدتى مدید که به حساب مقدار أن بدانند ندانند و عاجز أيندء زيرا كه اوقات ازليت
جز ازل نداائد .حساب حدث در أن ثابت نشود و اگر صد هزار آدم ذريت جمع شوند تا به ابدء
أن را در حساب أرند نتوانند.
يس أقبال كرد به معنى عشق به جميع معانى .با نفس خويش خطاب كرد به جميع خطاب»
که بدان مكر كرد و حديث كرد به جميع محاديث .أذككه تحيت كرد به جميع كمال تحيت.
به جميع مكر .ديكر بار أن حرب كرد به جميع حرب .ديكر بر ن تلطف كرد به جميع تلطف.
و دمد.
گنر قل
روى زمي از مقامات كه در وصف در أن دراز بشودء كه أكر همه درخت همجنين
و خطاب كرد د جملة كفت أن به آخر نتوان پپوست .كه چون نحوى آب دريا مداد شوده وصف
ازذات اوذبهات أو ذات أو را
آنگه از معنیای از جمله معانیها او نظر کرده و أن معنی از محبت به انفراده تا چندانی که شرح
دادیم در طول مدت بگذشت از محادئت وخطاب .آنگه ازصفتی در صفتی نگاه کرد .آنگه از
چهار صفت در چهار صفت نگاه کرد تا به كمال رسانید .آنگه در او نظر کرد از صفت عشق به
کلیت صفت عشقی زيرا كد عشق در ذات آو را صفات يود به جميع مانیه آنگه از صفت عشق
دثت کرد تا هم چندانی بگذشت كه فصل ا و
حابدر صفتى از صفات نگاه كرد .باز أنم خط
یتا ودت .آنگه در زذشاول .آنگه از صفات عشق در صفات عشق نگاه کرد تاچنهمدانی بگ
هر صفتی خود نگاه کرد از صفات خود .تا هم بدين نسق در أن بگذشت تا در همهی صفات
نگاه کرد» واز صفتی بد صفتی تكاه می کرد تابه كمال در جميع صفات کرد تا هم پدان نسق
در طول مدت درا ن بگذشت .تا در آنچه وصف نشاید کرد به ازلیت او و كمال او وانفراد او و
خويش را ثنا صفات خويش صفت آنگه به خویش. او .آنگه خود را مدح کرد به نفس مشیت
را و ثنای را ثنا گفت» و به همه صفتی ذات خويش اسماء خويش گفت .آنگه به اسم خويش
خويش را ثنا گفت.
آنگه خواست حق تعالی که بنماید اين صفاتها ازعشق بهانفرادء تا در آن نظر کند و باز آن
خطاب کند .نظر در ازل کرد .صورتی بيدا كردء که آن صورت» صورت او و ذات او بو و هو
تعالی چون درچیزی نگاه کند .يبدا کند در أن از خود صورتی ,تا به ابد أن صورت بود» و در
أن صورت تا به ابد علم و قدرت و حرکت و ارادت و جمیع صفات بود .چون تجلی کند ابدا به
شخصی ,هو هو شود .در أن نظر دهری از دهر أو .آنگه بر او سلام کرد دهر از دهر أو .ديكر بر
از دهر او .انگه با او خطاب کرد و تهنیت کردت .دیگر او را نشر كرد هم او تحیت کرد دهرى
چنین تا بیامد بدانچه شناخت و نشناخت پیشتر از آن مدت .آنگه او را مدح کرد و بر و ثنا کرد و
۳۷
او را بر گزید به مثل اين صفتها از فعل خود به صفتها که ميدأ کرد از معنی ظهور در أن شخص
که به صورت خود بادی کردهبوده هم چندان جواهر و عجایب بيدا کرد .چون در او نگاه کرد.
او را در ملک آورد» در او تجلی کرد و از او تجلی کرد .علم من نظر در أن بر شدء و فهم من
دقیق شد نزد بشر .من منم» و نعت نیست .من منم» و وصف نیست .نعوتم ناسوتیست .ناسوتم
محو آوصا ف روحانیست .حکم من انست که من پیش نفس من محجوبم .حجاب من پیش
کشف است .چون وقت کشف نزدیک رسید .نعوت وصف محو شدء من از نفس من منزهام .چون
من نفس نیستم» و نفس نیست .من تجاوزم .نه تجانس .ظهورم نه حلولم» در هیکل جسمانی
بادیم .ازلیت را تعود نیست .غيب از احساس است .خارج از قياس است .جنه و ناس شناسد نه
معرفتی به حقیقت وصف لیکن به قدر طاقت از معارف أن «قد علم کل اناس مشر بهم» .أن
یکی مزاج خورد .وآن یکی صرف .أن یکی شخص بيندء و آن یکی را واحدی ملاحظهی او به
وصف محتجب .و أن یکی متحیر در أوديدى طلب .أن یکی در بحار تفکر غرق .همه از حقیقت
خارچند ,همه قصد کردند و گمراه شدند .خواص برو رآه يافتندء برسیدند .و محو شدند .ثابتشان
کرد» متلاشی شدند .هستشان کرد دلیل شدند .راهشان نمودء طلب گمراهی کردند .کمشان
کردند ایشان را ببست به شواهد خود .مشتاق شدندء ایشان را به اوصاف خود از نعمت ایشان
بربود .عجب از ایشان :واصلانند .گویی که منقطعانند؛ شاهدانند .گویی که غایبانند .اشکال
ایشان بر ایشان ظاهر شد .و احوال ایشان بر ايشان پنهان.
9
۳۸
موسی گفت« :لاجرم صورتت بگردید».
ردد,
زیبراگ كه ست
یر آن
نل ب
گفت« :ای موسی! آن تلبیس بود» واين ابلیس است .حال را معو
لیکن معرفت صحیح است چنان که بود؛ نگردیده و اكر جه شخص بگردی «اکنون پادکنی او
راگ»
گفت« :ای موسی! يادء ياد نکند .من مذكورم و او مذکورست:
ذکره ذریک وری
ذکره ذک
هل یکونا الذکران الا معا؟
خدمت من اکنون صافیترست وقت من اکنون خوشترست .ذکر من اکنون جلیترست .زیر
كه من او را خدمت کردم در قدم حظ مراء و اکنون خدمت میکنم أو را حظ او را طمع از
میانه برداشتم» منع و دفع و ضر و نفع برخاست .تنها گردانید مره چون براند مرا تا با دیگران
نياميزم .منع کرد مرا از اغهاره غيرت مراء متفیر کرد مرا حيرت مراء حیران کرد مرا غربت مرا
غریب گردانید مرا خدمت مرا .حرام کرد مرا صحبت مراء زشت گردانید مرا مدح مرا .دور کرد
مرا هجرت مراء مهجور کرد مرا مکاشفت مراء کشف کرد مرا وصلت مراء رسا نيد مرا قطع مرا.
منقطع کرد مرا منع مثیت مراء در حق او خطا در تديير نکردم» تدییر رد نکردم .مبالات به تغيبر
صورت نکردم .اگر أبد الاباد به آتش مرا عذاب كندء دون او سجود نکنم» و شخصی را دلیل
نشوم .ضد او نشناسم .دعوی من دعوی صادقانست» ومن از محبان صادقم».
۳۹
ا
همه درعوالم نكاه كردند و اثبات كردند .من در خود نگریستم .و از خود بيرون رفتم» و باز خود
موجود من مرا از وجد غايب کرد و معروف من مرا منزه كرد از تعرف به عرفان» و از استدلال
به عيان» و از فرق و بين .من حاضر شدمء و ديكران غايب .نزديك شدم و نزديك برداشتم.
عالى شدء و علو بگذاشتم .بینردبان بر شدمء بىاذن در شدم .من محوم در محو آینیت» محو
کرد» و توحيد مرا رد کرد. مرا یکی قسمت بودم» واحد شدم: متفرق من
جملهی حجات ببریدم» تا جز حجاب عظمت نماند .آنگه كفت که روح را بدل کن .گفتم
نمیکنم .مرا رد کرد به خلق» و مرا بدیشان فرستاد.
روح من با روح تو بیامیخت :در دوری و نزدیکی» من توامء عجب دارم از تو و از من :فنا کردی
مرا از خویشتن به تو ,نزدیک کردی مرا به خودء تا ظن بردم که من توام و تو من.
از منم يا تويى؟ حاشا از اثبات دويى! هویت تو در در لاثيت ماست .کلی به کلی ملتبس است
م. تمنیییسکه
ن جافرد شد متنمن
کجمااست چون تو را بینم؟ ذا وجهین .ذات تو از ذات
نلبم آنچه بنهان کردم؟ در ناظر قلب يا در ناظر عین؟ ميان ما أنيت منازعت میکند؟
كطكجا
بهانیت خويش که انیت ما بردار!
عارف در اوایل احوال نگاه كند داند كه ايمان نیارد الا بعد از آن كه [كد] كافر شود.
جوانمردى دو كس را مسلم بود :احمد رااوبلیس را.
هر که آزادی خواهد» بكو عبودیت پیوسته گردان.
چون بنده مقام عبودیت به جای آرد به تمامی» آزاد گردد از تعب عبودیت .نشان بندگی در وی
لف واين مقام انبيا وصدیقان بوده محمول بود هيج رنج فرا دلش نرسید و آگرچه
ک و
تعنان
بی
حکم شرع برو بود.
هر که حق را به نور ايمان طلب کند .همچنان است که آفتاب را شناسی نیست آن را که دم از
با أو ديوانكى ست» او شود .پرهیز از ييكار أن را که پایدار بندگی شناسایی أو زند .سپاسی نیست
به دینها اندیشیدم و سختکوشانه در آن همه کاویدم ,و آن همه را شاخه شاخهی اصلی ديكانه
که میباید تا او را در پابده و چنین است که او سرشار میشود از بلندپایگیها و معانی» و فهم
ميکند.
دنیا میفریبد انگاری آشنا نيم به حال او .خدا بنکوهیده حرام او و من کرانه کردهام از حلا ل
او دست راست فرا من یازید :وا پس زدم و دست جيش را نیز؛ و دیدمش سرا پای نیازه يس او
را باز او بخشيدم به تمامی .و کی شناختم وصال او که بیمم بود از ملال او؟
امم ماضی و قرون خالی مردند» و پنداشتند که یافتند؛ از غيب به معرفت در ضمن نکره
معرفت مخفیست. ضمن و نکره در مخفیست؛
سه؛ اگر بنگرید ای محجوبان به نظر! ابگردانیده ای محجوبان به علم! اكر فن ب
نوبا
ای محج
بشناسید ,ای محجوبان به معرفت! اگر برسید .ای محجوبان به رسیدگی؛ اكر به رسیدگی برسید.
ودبید .تا ابد بما نید.
شمماحتاح اي
۴۱
ست.
اتژووتعمت
بلا اوس
و مرا يكشند و مرا پياويزند .و مرا بسوزانند ,و مرا برگیرند .صافیات من ذاریات شود .آنگه در
که از أن بیرون أيد :عظیمتر باشد از راسیات. یی
رد.ه هر
ذازن
لجمی جاريات اند
۴۲
شايبخوعبدالله خفیف كويد -قدس اللسهره -که از بعضی از عمال معتضد شنیدم که «مرا
بفرستاد امیرالمومنین به جانب هندء تا بر امور أن نماحیت واقف شوم .با ما در کشتی مردی بود.
او را حسین منصور شناختندی .نیکو عشرت يود و خوش صحبت .چون برسيديم» و از مركب
رأ دیدیم که جامهها به شهر میبر دند» يجرى بودیم» حمالان ساحل نشسته آمدیم» به بیرون
داند؟ أن پیر کبهای سجر هست كه آنجا کس از أو پر سید که داشت .حسين در ساحل روى
ريسمان بيرون أورده و از همدیگر باز کرد .در هوا بينداخت .أن ريسمان را باد میبرد .طرف
ريسمان بگرفت ,و به ريسمان سوى هوا رفت .كفت :ازين جنين میخواهی؟ گفت :أرى .كفت:
در اين شهر مثل اين بسيار است ....حسين آنگاه از ما جدا شد .جون به بغداد شدم» شنيدم كه
حسين دعوى عجايب مىكند».
عمربنعثمان الملکی حسین منصور را دید چیزی مینوشت .گفت« :اين چیست؟» گفت« :قرآن
رأ معارضه میکنم...».
حسین منصور را پرسیدند که «تو بر کدام مذهبی؟» ...گفت « :من بر مذهب خدايم».
منکری حسین منصور را معارضه کرد گفت« :دعوی نبوت میکنی؟» گفت« :لف بر شما بادا
که از قدر من بسی وا کم میکنی».
و نه أو رأ فرا پذیرد نه كس أو وحدانیست» «ذات گفت: از تصوف. ر پرسیدند منصور حسين
او كس رل»
حسین را پرسیدند که «واحد کیست؟» گفت« :شاهد به نفی عدد و اثبات وجد پیش از ابد».
چون از و مقام انس پرسیدند .گفت« :ارتفاع حشمت است با وجود هیبت».
ابو سودا پرسید مرحسین منصور را که «عارف را وقت باشد؟» (و وقتء به زبان این طایفه.
برنسرده يديد آپد که او را با أن حال آرام باشد ).سوأل کرد که
عبارت از حالی باشد که اند
«عارف را شاید که او را وقتی باشد که با آن وقت آرام گیرد؟» گفت« :شا ید( ».از پهر آن
كه وقت صفت صاحب وقت است و هرکه با صفت خويش ارام كيرد أو را صحبت با خويشتن
است و هرکه را با خویشتن صحبت باشد او را با حق تعالی صحبت نباشد .و نیز وقت غير حق
تعالیست و عارف را با غير حق تعالی آرام نباشد .و نيز هر که آرام كرفت طلب به جای ماند و
۳۳
به جای ماندن طلب حق تعالی اعراض است از حق تعالی و معرض از حق تعالی به نزدیک اين
طايفه برابر بتپرست است).
يس ابو سودا دیگر سوأل کرد که «چرا چنین است؟» گفتا« :از بهر أن كه وقت فرجتیست که
صاحب وقت اندر أن فرجت نفس زند از اندوهان خويش؛ و معرفت موجهاست كه بيوشاند و
برارد [و] فرو برد؛ و عارف را وقت وی سياه بود و تاريك».
۴۴