You are on page 1of 5

‫سال ها پیش قبل از جنگ جهانی اول خانواده ای اشرافی در آلمان به نام وُ لفش(گرگ صفت) وجود داشت که از سایه‬

‫بر شهر هامبورگ حکومت میکردن‪ ،‬خانواده ای بزرگ با پیشینه ای افسانه ای در شکار هیوال ها اما تمام اینها چیزی‬

‫به جز یک افسانه نیست‬ ‫‪.‬‬


‫در عمارت اشرافی و سکونتگاه خانواده اصلی خادمان و خدمتکارانی بسیار وجود داشتن در بین آنها دختر زیبای‬
‫فیور توسط خانواده‬
‫ِ‬ ‫فیور وجود داشت که در هفت سالگی به همراه برادر کوچکش مارتین‬ ‫ِ‬ ‫ایتالیایی تباری به نام کالرا‬
‫ولفش به فرزندی قبول شدن‪ ،‬کالرا و مارتین کوچک بعد از مرگ پدرشان در معدن یتیم شدن‪ ،‬خوشبختانه خانواده‬
‫ولفش انسانهایی با وقار و تحصیل کرده بودن که حتی برای تحصیالت خادم های خود نیز اهمیت قائل بودن به همین‬
‫دلیل کالرا و مارتین کوچک نیز سواد آموختن و از زندگی خودشان راضی بودن گرچه آنها همیشه دلتنگ پدر و مادر‬
‫خود نیز بودند اما زندگی به شکلی بی رحمانه به آنها فهماند که مردها هرگز دوباره به زندگی باز نخواهند گشت‪ ،‬و‬

‫زمان سپری شد‬ ‫‪....‬‬


‫کالرا! کالرا! ‪-‬کالرا‪:‬بله خانم پاتلیشیا‪ ،‬آممم باید بری‪..‬وای چقدر زیبا شدی این لباس کار جدیدت خیلی بهت میاد!‬

‫کالرا به تازگی بیست ساله شده و رسما به عنوان یکی از خادمان عمارت ولفش استخدام شد بود‬ ‫‪.‬‬
‫کالرا‪:‬خجالتم ندید خانم پاتلیشیا این فقط یه لباس خدمتکاریه فقط همین‪ ،‬همیشه وقتی ازت تعریف میشه‪-‬‬
‫اینجوری خجالت زده میشی از بچگی همینطور بودی‪ ،‬عزیزم باید بری بازار و چند تا خرید کالن بکنی‪ ،‬یادداشت کن‪:‬‬

‫‪...‬‬
‫دوقالب پنیر‬

‫!کالرا‪ :‬مارتین! مارتین! باز کجا قایم شدی پسره یه خیرسر‪-‬‬


‫مارتین‪:‬من اینجام خواهر‪ ،‬چرا صدام میزدی مشکلی هست؟‪-‬‬
‫کالرا که باید برای خرید به شهر میرفت به یک درشکه چی نیاز داشت‪ ،‬او همیشه کارهایش را با برادرش مارتین‬
‫تقسیم میکرد و انجام میداد‪،‬بعد از گذشت این سالها رابطه این برادر و خواهر خیلی محکم و عمیق تر شده بود با اینکه‬
‫به چشم نمی آمد اما اشخاصی که این میشناختند از این مسئله با خبر بودن‬

‫مارتین‪:‬خواهر نیاز نیست تو هم بیای تو خسته میشی و پاهایت هم ممکنه درد بگیره چون تو در اصل بیشتر شبیه یه‪-‬‬
‫‪..‬پرنسس هستی تا یک خدمتکار‪ ،‬من خودم خرید هارو انجام میدم و برمیگردم عمارت‬
‫اما کالرا حرف رو قطع کرد و با قاطعیت گفت‪:‬این کار برای منه و تو فقط کمک من هستی‪ ،‬بیخود هم چاپلوسی منو‬
‫نکن که هیچ چیزی گیرت نمیاد‪ ،‬پولی که بهم داده شده فقط به اندازه‌ی خریدمون هستش و چیزی اضافی باقی نمیمونه‬

‫که بدمش به تو پس الکی به دلت صابون نزن‬ ‫‪.‬‬


‫مارتین‪:‬باشه‪ ،‬من که حرفی نزدم خواهر بزرگه چرا انقدر زود از کوره در میری اما یه سوال داشتم ازت‪،..‬کالرا با‪-‬‬
‫سر خود اشاره زد که چه سوالی؟ میخواستم بدونم که ارباب ویلیام چطور تو رو با چنین خلق تندی که داری دوست‬
‫داره؟ هاهاها‬
‫ویلیام ویلهلم ولفش پسر دوم و موفق ترین جوان در خانواده‬
‫ولفش که از دوران بچگی عاشق کالرا بود و اون رو خیلی دوست داشت‬ ‫‪.‬‬
‫کالرا‪:‬واقعا که خیلی بی نزاکتی البته تعجبی هم نداره‪ ،‬وقتی بهت پیشنهاد تبدیل شدن به یکی از محافظان رسمی لرد‪-‬‬
‫رو دادن تو رد کردیش و بعدش هم با پرویی از لرد خواهش کردی که به یه خادم ساده در عمارت تبدیل بشی و ده‬
‫سال شاگردیه یک آهنگر پیر و دیوانه رو کردی تا هنر آهنگری رو یاد بگیری که آخرش هم شدی آهنگری که هیچ‬

‫چیزی به جز ابزار کشاورزی نمیتونه بساز‬ ‫!‬


‫مارتین‪:‬خوشحالم که صادقانه نظرت رو بهم ابالغ کردی‪ ،‬حاال میفهمم چرا ارباب ویلیام تو رو دوست داره‪ ،‬چون‪-‬‬
‫هر چقدر هم بد خلق و تند خو باشی همیشه حقیقت رو میگی و صادقانه احساسات و نظراتت رو بیان میکنی‪ ،‬من واقعا‬

‫از داشتن خواهری مثل تو به خودم افتخار میکنم‬ ‫!‬


‫کالرا کمی خجل شد و باد به قبقب انداخت و با غرور گفت‪ :‬حرفهات کامال متین و درست بود‪ ،‬تازگی حوس کلوچه‬

‫شکری کردم چطوره بعد از خرید یه سری هم به نانوایی بزنیم‬ ‫‪.‬‬


‫‪.‬مارتین‪:‬حرفت خیلی شیرین‪ ...‬نه! یعنی متین بود‪ ،‬منم موافقم حتما یه سری به نانوایی کارل بزنیم‪-‬‬
‫!کالرا‪:‬صبر کن ببینم تو اسم نانوا رو از کجا میدونی؟‪-‬‬
‫مارتین‪:‬کی؟ نانوا؟ کدوم نانوا؟ منظورت رو نفهمیدم؟‪-‬‬
‫کالرا‪:‬مارتیییین! بهم نگو که تمام اون زمانهایی که از زیر کار در میرفتی میومدی به شهر تا عالفی کنی!! کالرا‪-‬‬
‫‪،‬ناگهان از سر عصبانیت فریاد بلندی سر داد و باعث رم کردن اسب ها شد‬
‫اسب ها ناگهان شروع کردن به دویدن و از قدرت شتاب آنها کالرا به عقب درشکه پرتاب شد و بعد از چند ثانیه‬

‫مارتین موفق به کنترل کردن درشکه شد‬ ‫‪.‬‬


‫مارتین‪:‬خواهر! حالت خوبه؟ کالرا! کالرا! جواب منو بده‪ ،‬خوبی؟‪-‬‬
‫!کالرا‪:‬مارتین‪...‬اوخ شونم! شونم درد‪...‬میکنه~ ها!هاه!؟ ما‪..‬مارتین! گردنبند مادر! نیست گم شده! بگرد دنبالش‪-‬‬
‫مارتین‪:‬خیله خب نترس پیداش میکنیم حتما یه جایی همین جاها افتاده‪ ...‬مارتین از باالی درشکه به پایین پرید و‪-‬‬
‫‪..‬شروع کرد به جستجو‪ ،‬یک دقیقه بیشتر از جستجو نگذشته بود که‬

‫!مارتین‪:‬خواهر پیداش کر‪ !!!...‬اوه نه‪-‬‬


‫!کالرا‪:‬چی؟ مارتین پیداش کردی؟! چقدر خوب! کجا‪ !!...‬کیااا‪-‬‬
‫متاسفانه تنها یادگار باقی مانده از مادرشان از بین رفته بود‪ ،‬ذنجیر سالم باقیمانده بود اما بطریه شیشه ایه کوچک و‬
‫زینتی ای که از آن آویزان بود خرد شده بود‪ .‬کالرا مثل دختر بچه ای کوچک اشک می‌ریخت و مارتین با یک حس‬
‫گناه عمیق کالرا را دلداری میداد‪ ،‬مارتین دستش را به دور کمر کالرا پیچید و او را از زمین بلند کرد در آن لحظه‬
‫انعکاس نور خورشید از سمت یکی از تیکه شیشه های خورد شده به سمت چشم او بازتاب شد و نگاه مارتین به سمت‬

‫اون رفت‬ ‫‪.‬‬


‫مارتین‪:‬خواهر اینجا رو! یه چیزی کنار خرده های گاب گردنبندت افتاده! یه تیکه کاغذه‪ ،‬فکر کنم داخلش بود آممم یه‪-‬‬
‫‪...‬چیزی هم توش نوشته ولی آلمانی نیست نمیتونم بخونم‬
‫مارتین خواندن و نوشتن به زبان سرزمین پدریش یعنی‬
‫‪...‬‬
‫ایتالیایی بلد نبود اما کالرا‬

‫‪:‬در کاغذ این جمله نوشته شده بود‬

‫‪Se hai un problema‬‬


‫اگر مشکلی پیش آمد‬

‫‪Vai da tua madre‬‬


‫برید پیش مادرتون‬

‫‪Ti sto aspettando lì‬‬


‫من اونجا منتظر شما هستم‬

‫مارتین و کالرا خشکشان زده بود‪ ،‬پدری که تمام عمرش آدمی خوش قلب و ساده بود‪ ،‬پدری که جانش را به عنوان‬

‫یک کارگر معدن از دست داد چه نوع رازی را در دل خود نهفته داشت که باید به اینگونه به فرزندانش اطالع میداد‬ ‫‪.‬‬

You might also like