You are on page 1of 1146

‫ترجمه فارسی رمان ‪ 365‬روز (جلد اول)‬

‫نگارین هستم مترجم جلد اول مجموعه ‪ 365‬روز‪.‬‬


‫ممنون که به من و قلمم اعتماد کردین و این کتاب رو با‬
‫ترجمه من برای خوندن انتخاب کردین‪ .‬همونطور که‬
‫حتما میدونین ژانر اصلی این کتاب اروتیک هست و من‬
‫برای پایبند بودن به ترجمه هیچگونه سانسوری رو‬
‫اعمال نکردم‪ .‬اگر کسانی هستند که نمیخوان پارت های‬
‫باز و محدودیت دار این کتاب رو بخونن من ابتدای این‬
‫قسمت هارو با عالمت 🔞🔞🔞🔞 و انتهایش رو با‬
‫عالمت ‪ ------‬مشخص کردم‪ .‬اگر عالقه ای به خوندن‬
‫شرح روابط جنسی ندارین متنی که بین این دو عالمت‬
‫قرار گرفته شده رو نخونید‪.‬‬
‫آیدی زیر‪ ،‬کانال تلگرام من هست و میتونید بقیه ترجمه‬
‫های منو توی کانالم دنبال کنید‪.‬‬
‫‪@novel_negarin‬‬
‫امیدوارم از خوندن این رمان جذاب لذت ببرید‪.‬‬
‫فصل اول‬
‫“ماسیمو”‬

‫‪-‬ماسیمو‪ ،‬میدونی این چه معنی داره؟‬

‫سرمو به طرف پنجره چرخوندم‪ ،‬به آسمون خالی از‬


‫ابر خیره شدم و بعد برگشتم و به طرف دیگه معامله‬
‫نگاه کردم‪:‬‬

‫‪-‬من به هر قیمتی که شده باشه اون شرکت رو بدست‬


‫میارم‪ ،‬چه خانواده ماننته خوششون بیاد‪ ،‬چه نیاد‪.‬‬

‫با عجله از روی صندلی هاشون بلند شدن و پشت سر‬


‫من ایستادن‪.‬جلسه خوبی بود اما قطعا زیادی طول‬

‫‪1‬‬
‫کشیده بود ‪.‬با مردهایی که توی اتاق بودن دست دادم و‬
‫در حالی که به طرف در میرفتم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬ببیند‪ ،‬اینطوری به نفع همه ست‪.‬‬

‫انگشت اشاره م رو باال اوردم و ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬بعدا بخاطرش ازم تشکر میکنین‪.‬‬

‫***‬
‫یکی دیگه از دکمه های پیراهن سیاهم رو باز کردم‪ ،‬به‬
‫صندلی عقب ماشین تکیه دادم و از هوای تازه و‬
‫خنکی که از دریچه های کولر وارد فضای ماشین‬
‫میشدن لذت میبردم‪.‬‬

‫‪2‬‬
‫‪-‬برو خونه‬

‫کلمات رو همراه با نفسی که از دهنم خارج میشد‬


‫غرغر کنان بیرون ریختم و بعد گوشیم رو بدست گرفتم‬
‫و صفحه پیام هام رو باال و پایین کردم ‪.‬بیشترشون‬
‫پیام های مربوط به کار بودن اما بین اونها پیامی از آنا‬
‫توجهم رو جلب کرد‬
‫"من حسابی خیسم‪،‬نیاز به مجازات و تنبیه دارم"‬
‫آلتم توی شلوارم تکون خورد آهی از دهنم خارج شد‪،‬‬
‫حس میکردم داره سفت و سخت میشه‬
‫آره‪ ،‬همینه‪ ،‬دوست دخترم حس شیشمش خوب کار‬
‫میکنه و فهمیده توی چه حال و هواییم ‪.‬حتما‬
‫میدونسته که جلسه خیلی خوب و راحت پیش نمیره و‬
‫خیلی خوب میدونه که برای به آرامش رسوندن من‬
‫باید چیکار کنه‪.‬‬
‫"برای ساعت ‪ 8‬آماده باش"‬

‫‪3‬‬
‫سریع در جوابش این رو نوشتم و بعد روی صندلی لم‬
‫دادم و از پنجره ماشین جهان اطرافم رو تماشا میکردم‬
‫که چطور از جلوی چشمم ناپدید میشن‪.‬‬
‫چشمامو بستم و دوباره فکر اون دختر توی ذهنم نقش‬
‫بست و آلتم رو در عرض چند ثانیه به سختی فوالد‬
‫کرد‪.‬‬
‫خدایا‪ ،‬اگه پیداش نکنم دیوونه میشم‪.‬از اون حادثه‬
‫لعنتی ‪ 5‬سال میگذره؛ پنج سال طوالنی از زمانی که‬
‫دکتر گفت "معجزه شده"‬
‫من مردم و دوباره زنده شدم و توی بیهوشی رویای‬
‫زنی رو دیدم که هیچوقت توی زندگی واقعی ندیده‬
‫بودمش ‪.‬‬
‫وقتی توی کما بودم اونو در خیاالت خودم دیدم ‪.‬رایحه‬
‫موهاش‪ ،‬نرمی و لطافت پوستش‪ ،‬حتی میتونم نوازش‬
‫شدنم توسط دستاش رو هم به یاد بیارم‪.‬‬
‫هر زمان که با آنا و یا هر زن دیگه ای عشقبازی‬
‫میکنم در حال تصور کردن اونم و انگار که دارم با‬
‫‪4‬‬
‫اون عشقبازی میکنم ‪.‬اسمشو گذاشتم" بانوی من ‪".‬‬
‫اون درمان من بود‪ ،‬عامل دیوونگی و جنون منه و‬
‫احتماال کسیه که میتونه منو نجات بده و به رهایی و‬
‫رستگاری برسونه‪.‬‬
‫ماشین از حرکت ایستاد‪.‬کتم رو برداشتم و پیاده شدم‪،‬‬
‫دومینیکو‪ ،‬ماریو و بقیه افرادی که با خودمون آورده‬
‫بودم از قبل روی مسیر آسفالت شده باند فرودگاه برام‬
‫صف کشیده بودن و منتظرم ایستاده بودن ‪.‬شاید به‬
‫نظر بیاد که دارم توی کارا زیاده روی میکنم اما بعضی‬
‫وقتا به نمایش کشیدن قدرت الزمه تا رقیب هام دست و‬
‫پاشونو جمع کنن و بدونن با کی طرفن ‪.‬‬
‫به خلبان پرواز سالمی دادم و در حالی که مهماندار‬
‫لیوان ویسکی پر از یخی رو به دستم میداد خودمو‬
‫روی صندلی نرم جت شخصیم رها کردم‪.‬‬
‫نگاه کوتاهی به اون دختر انداختم؛ میدونه که از چی‬
‫خوشم میاد!‬

‫‪5‬‬
‫مستقیم و بی پروا بهش زل زدم و اون کمی گونه‬
‫هاش گل انداخت و با عشوه و به طرز جذابی برام‬
‫لبخند زد؛ مشخص بود که قصد الس زدن داره ‪.‬‬
‫"حاال که دلش میخواد چرا که نه؟"‬
‫این جمله از ذهنم گذشت و با وقار و صالبت خاص‬
‫خودم از جا بلند شدم ‪.‬دست دختر مهماندار که حاال با‬
‫قیافه متعجبی بهم نگاه میکرد رو گرفتم و اونو همراه‬
‫خودم به طرف قسمت خصوصی جت کشیدم‪.‬‬

‫🔞🔞🔞🔞‬

‫‪-‬پرواز رو شروع کن‬

‫‪6‬‬
‫سر خلبان داد زدم ‪.‬در کابین رو بستم و با اون دختر‬
‫پشت درهای بسته از دید همه خارج شدیم ‪.‬توی اتاقک‬
‫خصوصی جتم گردنش رو گرفتم و به آرومی به سمت‬
‫دیوار هلش دادم ‪.‬مستقیما به چشماش نگاه کردم‪،‬‬
‫میتونستم ببینم که کمی ترسیده ‪.‬لب هامو نزدیک لب‬
‫هاش بردم و خیلی یواش لب پایینش رو بین دندونام‬
‫کشیدم‪ ،‬صدای ناله ش توی گوشم پیچید‪ ،‬دستاش‬
‫آزادنه کنار بدنش افتادن و نگاهش دقیقا توی چشمام‬
‫ثابت شد ‪.‬موهاشو به چنگ کشیدم‪ ،‬حاال حرکت کردن‬
‫براش سخت شده بود و نمیتونست ذره ای از جاش‬
‫تکون بخوره‪.‬چشم هاشو بست‪ ،‬سرشو به دیوار تکیه‬
‫داد و دوباره ناله سکسی از دهنش خارج شد‪.‬‬
‫اون خیلی دوست داشتنی بود‪ ،‬تمام ویژگی های زنونه‬
‫ای که من بهشون عالقه داشتم رو داشت ‪.‬تمام‬
‫دخترایی که میان زیر دست من باید همینجوری باشن‪،‬‬
‫زیبا و جذاب‪.‬‬

‫‪7‬‬
‫‪-‬زانون بزن‬

‫با لحن نسبتا خشنی اینو بهش گفتم و کمی به پایین‬


‫هلش دادم ‪.‬بدون لحظه ای شک و تردید از دستورم‬
‫پیروی کرد ‪.‬اون یه برده مطیع بود دقیقا همون مدلی‬
‫که شیفته ش بودم ‪.‬انگشت شستم رو دور لبش‬
‫چرخوندم و اون مطیعانه و سریع لب هاشو از هم‬
‫فاصله داد ‪.‬من قبال هیچوقت ندیده بودمش اما اون‬
‫دقیقا میدونه که دربرابر من باید چه رفتاری از‬
‫خودشون نشون بده تا رضایتم رو جلب کنه ‪.‬سرشو به‬
‫دیوار چسبوندم و اون دستاشو باال اورد و شروع کرد‬
‫به باز کرد دکمه شلوارم ‪.‬دختر مهاندار آب دهنش رو‬
‫با سروصدا قورت داد و چشمای درشتش تمام این مدت‬
‫به من خیره بودن‪.‬‬

‫‪-‬ببندشون‬

‫‪8‬‬
‫با آرامش بهش گفتم و انگشتامو نوازش گونه اطراف‬
‫چشم هاش میکشیدم‪.‬‬
‫‪-‬تا وقتی بهت اجازه ندادم چشماتو باز نمیکنی‬
‫آلتم رو از توی شلوارم بیرون کشیدم‪ ،‬تقریبا سفت و‬
‫دردناک شده بود‪.‬اونو رو لب های دخترک فشار دادم و‬
‫دختر هم با اشتیاق و ناز دهنش رو باز کرد ‪.‬توی ذهنم‬
‫بهش پوزخندی زدم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬نمیدونی که چی انتظارت رو میکشه!‬

‫و آلتم رو بافشار و محکم تا ته حلقش فرو کردم‪ ،‬در‬


‫همون حال سرش رو نگه داشته بودم تا نتونه تکون‬
‫بخوره ‪.‬حس کردم داره خفه میشه اما ذره ای از‬
‫فشارم توی دهنش کم نکرد و حتی با قدرت بیشتری‬
‫خودم رو توی دهنش جلو بردم‪.‬‬

‫‪9‬‬
‫آره خودشه‪ ،‬عاشق همین حسیم‪ ،‬وقتی که با وحشت‬
‫چشماشون رو باز میکنن و ترسیدن که نکنه واقعا با‬
‫این کارم خفه شون کنم‪.‬‬
‫به آرومی عقب کشیدم‪ ،‬ضربه ای به گونه ش زدم‪،‬‬
‫البته نه خیلی محکم فقط در حدی که روش تاثیر گذار‬
‫باشم‬
‫دیدم که خیالش راحت شد و لباش رو لیس زد تا خیسی‬
‫بزاقش که توسط آلتم روی لب هاش پخش شده بود رو‬
‫بگیره‬
‫بدنش از هیجان میلرزید‪ ،‬ازش پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬میتونم ادامه بدم؟‬

‫هیچ حسی توی چهره م نبود‪ ،‬حتی دریغ از یک لبخند‬


‫خشک و خالی ‪.‬با چشمای درشتش بهم خیره شده بود‬

‫‪10‬‬
‫و بعد از چند ثانیه به نشونه موافقت سرش رو باال و‬
‫پایین کرد‪.‬‬

‫‪-‬ممنونم‬

‫خیلی یواش زمزمه کردم و با دوتا دستام گونه هاش‬


‫رو نوازش کردم‪.‬‬

‫دوباره دختر رو به دیوار تکیه داد و آلتم رو این بار‬


‫کمی آروم تر وارد دهنش کرد تا به ته حلقش برسه‪،‬‬
‫لب هاش دورم سفت و محکم شدن" آره‪ ،‬همینه "‬
‫باسنم رو با شدت بیشتری عقب و جلو کردم و عضوم‬
‫رو با فشار به ته حلقش میکوبیدم ‪.‬حس میکردم که‬
‫داره نفس کم میاره‪ ،‬بعد چند لحظه سعی داشت پسم‬
‫بزنه برای همین محکم تر سرش رو گرفتم و به سمت‬
‫خودم کشیدمش‪ ،‬ناخنش رو توی رون پام فرو میکرد‬
‫و سعی داشت با چنگ کشیدن بهشون منو از خودش‬
‫‪11‬‬
‫دور کنه تا راه تنفسش باز بشه ‪.‬عاشق همینم‪ ،‬عاشق‬
‫وقتی که تقال میکنن‪ ،‬عاشق وقتی که در اوج بیچارگی‬
‫قرار دارن و توان مقابله با قدرت منو ندارن‪ ،‬فقط زیرم‬
‫دست و پا میزنن‪.‬‬
‫چشمامو بستم و دوباره تصویر بانوی من پشت چشمام‬
‫نقش بست‪ ،‬جلوم زانو زده بود و چشمای سیاه فریبنده‬
‫ش رو به من دوخته بود‪ ،‬داشت با نگاهش مغز منو‬
‫سوراخ میکرد ‪.‬بانوی من خوشش میاد که اینطوری از‬
‫قدرتم در برابرش استفاده کنم‪.‬‬
‫موهاشو بیشتر کشیدم‪ ،‬توی چشماش شهوت رو میدیم ‪.‬‬
‫دیگه نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم‪ ،‬با دوتا حرکت‬
‫محکم دیگه خودمو داخل دهنش کوبیدم و بعد از حرکت‬
‫ایستادم‪ ،‬مایع سفید رنگ با فشار از سر آلتم خارج شد‬
‫و بیشتر از قبل باعث خفگی دختر بیچاره شد‪.‬‬
‫چشمامو باز کردم و به آرایشش که کامال بهم ریخته‬
‫بود نگاهی انداختم ‪.‬کمی تنم رو عقب کشیدم تا فضای‬
‫بیشتری به دختر بدم ‪.‬آلتم رو کامال از دهنش بیرون‬

‫‪12‬‬
‫کشیدم و چند قطره از مایع سفید رنگ روی کفش های‬
‫پاشنه بلندش چکید‪.‬‬

‫‪-‬لیسش بزن‬

‫دختر مهماندار خشکش زد‪.‬‬

‫‪-‬برام تمیزش کن‪.‬‬

‫دوتا دستامو به دیوار رو به روم تیکه دادم و به‬


‫طرفش چشم غره رفتم ‪.‬کمی جا به جا شد و خودش رو‬
‫باالتر کشید و بعد عضو مردونه م رو توی دستای‬
‫کوچیکش گرفت ‪.‬با مهارت تمام شروع کرد به لیسیدن‬
‫اسپرم های باقی مونده روی عضوم‪ ،‬میدیدم که چقدر‬
‫سخت تالش میکنه تا منو از خودش راضی نگه داره ‪.‬‬

‫‪13‬‬
‫وقتی کارش تموم شد عقب کشیدم و دکمه شلوارم رو‬
‫بستم‬

‫‪-‬ممنونم‬

‫اینو گفتم و دستم رو به سمتش دراز کردم تا کمک کنم‬


‫از روی زانو هاش بلند شه‪ ،‬اون با پاهایی که هنوز‬
‫کمی میلرزیدن کنارم ایستاد‬

‫‪-‬سرویس بهداشتی اونجاست‬

‫با دستام به نقطه ای اشاره کردم اما خب به هرحال‬


‫اون خودش مثل کف دست این هواپیما رو بلده ‪.‬سری‬
‫برام تکون داد و به طرف در سرویس بهداشتی راه‬
‫افتاد‪.‬‬

‫‪14‬‬
‫‪------------------------‬‬

‫برگشتم پیش بقیه همراهام و روی صندلیم نشستم‪.‬یه‬


‫جرعه از ویسکی بی نظیرم که حاال کمی از سردی‬
‫اولیه ش رو از دست داده بود نوشیدم ‪.‬ماریو روزنامه‬
‫ای که تا االن به دست داشت رو کنار گذاشت و گفت‪:‬‬
‫‪-‬زمانی که پدرت ریاست باند رو به عهده داشت اگر‬
‫باهامون مخالفت میکشد قطعا تفنگ هامون رو به‬
‫سمت اونا نشونه میگرفتیم و همه شون رو میکشتیم‬
‫آهی کشیدم و چشم چرخوندم ‪.‬لیوان توی دستم رو از‬
‫قصد و کمی محکم روی کانتر رو به روم کوبیدم و‬
‫جواب دادم‬
‫‪-‬زمان پدرم ما الکل و مواد معامله نمیکردیم و اونا هم‬
‫بزرگترین شرکت صادرات توی اروپا نبودن‬
‫خودمو رو صندلی عقب تر کشیدم تا راحت تر بشینم‬
‫و بعد نیم نگاهی به مشاورم انداختم و گفتم ‪:‬االن‬
‫رئیس خانواده توریچلی منم و این تصمیمی بوده که‬
‫‪15‬‬
‫پدرم بعد از کلی فکر و سنجیدن تمامی جوانب گرفته ‪.‬‬
‫از همون زمان بچگی هم خودم و هم بقیه اعضای‬
‫خانواده آماده شده بودن تا زمانی که قدرت به دست‬
‫من رسید وارد مرحله جدیدی از تجارتمون بشیم و‬
‫همه میدونستن که روش من با پدرم فرق خواهد داشت‬
‫نمیدونم دقیقا به چه هدفی اما اون دختر مهماندار‬
‫دوباره از جلوی چشمم گذشت و سعی کرد خودشو به‬
‫رخ بکشه‪ ،‬نفس عمیقی کشیدم و بیشتر توی صندلی‬
‫راحت چرمی فرو رفتم‬
‫‪-‬ماریو میدونم که به تیر اندازی و کشت و کشتار‬
‫عالقه زیادی داری!‬
‫این حرفو به مرد میانسالی که مشاور و دست راستم‬
‫بود زدم و لبخند محوی روی لب هاش نقش بست‬
‫‪-‬قول میدم به زودی شاهد یه تیربارون اساسی باشی‬
‫و با جدیت نگاهی بهش انداختم تا دیگه ادامه نده‬
‫‪-‬دومینیکو‬

‫‪16‬‬
‫حاال صورتم رو به طرف برادرم چرخوندم که تمام این‬
‫مدت بدون پلک زدن محو من بود‬
‫‪-‬افرادت رو بفرست تا اون آلفرد عوضی رو پیدا کنن‪.‬‬
‫دوباره برگشتم و ماریو نگاه کردم‬
‫‪-‬دلت تیراندازی و شلیک میخواست؟خب حدس میزنم‬
‫اصال دلت نمیخواد که این یکی رو از دست بدی‬
‫و یک جرعه دیگه از مشروبم رو نوشیدم‪.‬‬
‫بعد از یه پرواز طوالنی وقتی بالخره در فرودگاه کاتانیا‬
‫به زمین نشستیم آفتاب در سراسر سیسیلی خودنمایی‬
‫میکرد ‪.‬کتم رو تنم کردم و به سمت ترمینال خروجی‬
‫راه افتادم‪.‬عینک دودیم رو روی چشم گذاشتم و گرمای‬
‫مطبوع هوا حالم رو سرجاش آورد ‪.‬نگاهی به کوه اتنا‬
‫انداختم‪ ،‬امروز هوا صاف و آفتابیه و اون داره تمام‬
‫عظمت و شکوهش رو به رخ تمام مردم جزیره‬
‫میکشه "‪.‬خوش به حال توریست ها که چه کیفی‬
‫میکنن"‬

‫‪17‬‬
‫این فکر از سرم گذشت و وارد فضای بسته فرودگاه‬
‫شدم که کولر ها خنکی دلپذیری رو اونجا برقرار کرده‬
‫بودن‪.‬‬
‫‪-‬چند نفر از دار و دسته آروبا میخوان باهات مالقات‬
‫کنن و درباره موضوعی که قبال درباره ش صحبت‬
‫کرده بودیم‪ ،‬گپ و گفتی باهات داشته باشن‪.‬‬
‫دومینیکو کنار من شروع به راه رفتن کرد‬
‫‪-‬درضمن باید به وضعیت کالب های پالرمو هم رسیدگی‬
‫کنیم‪.‬‬
‫داشتم با دقت به لیست کارهایی که برام ردیف میکرد و‬
‫باید امروز بهشون رسیدگی میکردیم گوش میدادم‪.‬‬
‫یهو‪ ،‬حتی یا اینکه چشمام باز بودن‪ ،‬همه جا سیاه شد‬
‫و من اونو دیدم‬
‫چندین بار با استرس و پشت سرهم پلک زدم‪ ،‬قبال‬
‫هروقت خودم اراده میکردم بانوی من رو توی خیاالتم‬
‫میدیدم ‪.‬چشمام رو تا جایی که میتونستم باز کردم و با‬
‫دقت به اطراف نگاه کردم‪ ،‬اما اون اینجا نبود ‪.‬یعنی‬
‫‪18‬‬
‫وضعیتم بدتر شده بود و داشتم بیشتر از قبل توهم‬
‫میزدم؟‬
‫باید برم پیش مورون‪،‬روانپزشکم‪ ،‬تا منو ویزیت کنه‪.‬‬
‫اما بعدا‪ ،‬االن باید برم ترتیب کانتینر کوکائینی که ازم‬
‫دزدیده شده بود رو بدم ‪.‬فقط کشتن اون دزد خائن توی‬
‫این وضعیت برام کافی نبود و راضیم نمیکرد‪.‬‬
‫تقریبا نزدیک ماشین بودیم که باز دوباره دیدمش ‪.‬‬
‫لعنت‪ ،‬این ممکن نیست‬
‫با عجله خودمو داخل ماشین پرت کردم و دومینیکو رو‬
‫که در حال باز کردن در جلوی ماشین بود دنبال خودم‬
‫کشیدم و روی صندلی کنارم انداختم‬
‫‪-‬خودشه‬
‫کلمات خیلی آروم و زمزمه وار از دهنم خارج شدن‪،‬‬
‫گلوم خشک شده بود و اصال انگار توان حرف زدن‬
‫نداشتم‬

‫‪19‬‬
‫به دختری که توی پیاده روی کنارمون ایستاده بود و‬
‫پشتش به ما بود اشاره کردم‬
‫‪-‬همون دختره‬
‫مغزم تازه داشت به کار میوفتاد اما باورم نمیشد ‪.‬نکنه‬
‫دوباره دچار توهم شدم و اون جزئی از خیاالتمه؟‬
‫دارم عقلمو از دست میدم‪ ،‬دیوونه شدم ‪.‬و ماشین‬
‫شروع به حرکت کرد‪.‬‬
‫وقتی ماشینم با فاصله خیلی کمی از کنار اون دختر‬
‫عبور کرد صدای مرد جوونی که کنارش ایستاده بود‬
‫رو شنیدم ‪.‬رو به ما غرولند کنان گفت"یواشتر"و‬
‫ظاهرا زیر لب چند تا فحش هم بهمون داد‪.‬‬
‫قلبم یک لحظه از حرکت ایستاد‪.‬اون دختر دقیقا داشت‬
‫به من نگاه میکرد اما از پشت شیشه های سیاه‬
‫عینکم‪،‬نمیتونست ببینه که چشمام تمام اجزای‬
‫صورتش رو زیر نظر گرفتن ‪.‬چشم ها‪ ،‬بینی‪ ،‬لب ها‪،‬‬
‫تمام اعضای صورتش دقیقا شبیه همون چیزی بودن‬
‫که همیشه تصور میکردم‪.‬‬
‫‪20‬‬
‫دستمو به طرف دستگیره در برم تا بازش کنم اما‬
‫برادرم جلوم رو گرفت ‪.‬اون مرد قوی هیکل و کچل‬
‫داشت بانوی من رو صدا کرد و اون هم به طرفش‬
‫رفت‪.‬‬
‫‪-‬االن نه ماسیمو‬
‫و من مثل یک انسان فلج‪،‬بی حرکت روی صندلیم باقی‬
‫موندم‪.‬اون اینجا بود‪ ،‬زنده بود‪،‬اون واقعا وجود داشت‪.‬‬
‫من میتونستم اونو بدست بیارم‪ ،‬میتونستم لمسش کنم‬
‫و تا ابد کنارش بمونم‪.‬‬
‫‪-‬داری چه غلطی میکنی؟‬
‫سر برادرم داد کشیدم‬
‫‪-‬اون کنار مردیه که ما نمیشناسیمش‪ ،‬ممکنه خطرناک‬
‫باشه‬
‫ماشین با سرعت بیشتری شروع به حرکت کرد و من‬
‫نمیتونستم از اون دختر چشم بردارم‪ ،‬به نیم رخ بانوی‬
‫من خیره بودم که داشت از جلوی چشمم محو میشد‪.‬‬

‫‪21‬‬
‫‪-‬افرادی رو فرستادم تا برن دنبالشون و درباره ش‬
‫تحقیق کنن‪.‬قبل از اینکه برسیم خونه میفهمی که اون‬
‫مرد کی بود و تمام اطالعاتش در اختیارته‪.‬‬
‫برادرم وقتی دید جوابی نمیدم کمی صداش رو باال برد‬
‫و با تحکم اسمم رو صدا زد‬
‫‪-‬ماسیمو!‬
‫و ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬تو که این همه سال صبر کردی چند ساعت دیگه هم‬
‫طاقت بیار‪.‬‬
‫با چنان خشم و غصبی برگشتم بهش نگاه کردم که‬
‫انگار هرلحظه ممکن بود با دستای خودم بکشمش‪.‬‬
‫بخشی ازمغزم که منطقی فکر میکرد با حرفاش موافق‬
‫بود‪ ،‬اما بخش دیگه که خیلی قوی تر هم بود بهم‬
‫میگفت نباید به حرفش گوش کنم‪.‬‬
‫‪-‬فقط یک ساعت وقت داری‬

‫‪22‬‬
‫خیلی جدی اینو به زبون آوردم و به فضای خالی رو‬
‫به روم خیره شدم و تکرار کردم‪:‬‬
‫‪-‬توی لعنتی فقط ‪ 60‬دقیقه فرصت داری تا بهم خبر‬
‫بدی اون مرد کی بوده‪.‬‬
‫***‬
‫ماشین از حرکت ایستاد‪ ،‬به محض اینکه پیاده شدیم‪،‬‬
‫افراد دومینیکو به طرفمون اومدن‪،‬و پاکت نامه ای رو‬
‫به دستش دادن و برادرم هم بدون هیچ حرفی اون‬
‫پاکت رو به سمت من گرفت ‪.‬حاال پاکت دست من بود و‬
‫داشتم به طرف کتابخونه میرفتم ‪.‬دلم میخواست تنها‬
‫باشم تا بتونم این ماجرا رو هضم کنم و باور کنم اون‬
‫چیزی که دیدم واقعی بوده‪.‬‬
‫پشت میز نشستم و با دست هایی که کمی میلرزیدن‬
‫قسمت باالیی پاکت رو پاره کردم و محتویات و مدارک‬
‫داخلش رو‪ ،‬روی میز ریختم‪.‬‬
‫"لعنت"باورم نمیشد‪ ،‬با دستام سرمو محکم گرفتم و‬
‫فشار دادم‪.‬‬
‫‪23‬‬
‫عکسای بانوی من جلوم بودن‪ ،‬عکس های واقعی !نه‬
‫پرتره های گرونقیمتی که سفارش میدام تا نقاش ها‬
‫برام بکشن‪.‬‬
‫اون یه اسم داشت‪ ،‬فامیل داشت‪ ،‬گذشته ای داشت و‬
‫آینده ای که خودش ازش خبر نداشت و من میخواستم‬
‫براش بسازم‪.‬‬
‫صدای ضربه هایی که به در کتابخونه کوبیده میشد به‬
‫گوشم رسید‬
‫‪-‬االن نه‬
‫بدون اینکه حتی ثانیه ای از اون عکسا و نوشته ها‬
‫چشم بردارم داد زدم‪.‬‬
‫"‪-‬لورا بیل"‬
‫اسمش رو آروم زیر لب زمزمه کردم و صورتش رو از‬
‫پشت کاغذ عکس نوازش کردم‪.‬‬

‫‪24‬‬
‫بعد از نیم ساعت زیر و رو کردن و بررسی دقیق‬
‫مدارکی که جلوم بود‪ ،‬کمی روی صندلیم عقب رفتم و‬
‫به دیوار رو به روم زل زدم‪.‬‬
‫‪-‬میتونم بیام تو؟‬
‫صدای دومینیکو بود که داشت از الی در سرک‬
‫میکشید ‪.‬چون هیچ واکنشی از خودم نشون ندادم به‬
‫خودش جرات داد و اومد داخل‪ ،‬روی صندلی که مقابل‬
‫میز قرار داشت نشست و پرسید‪:‬‬
‫‪-‬حاال میخوای چیکار کنی؟‬
‫خالی از احساس و خیلی یواش چشمام باال آوردم و به‬
‫سمت مرد جوان رو به روم نگاهی انداختم و جواب‬
‫دادم‪:‬‬
‫‪-‬میاریمش اینجا‬
‫دومینیکو سری تکون داد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬باشه‪ ،‬ولی چجوری میخوای اینکارو بکنی؟‬

‫‪25‬‬
‫طرز نگاهش داشت آزارم میداد‪ ،‬یه جوری نگاه میکرد‬
‫انگار با کودن طرفه‬
‫‪-‬میخوای پاشی بری دم در هتل و بهش بگی‪ ،‬هی‬
‫سالم من وقتی توی کما بودم و داشتم با مرگ دست و‬
‫پنجه نرم میکرد تورو توی خیاالتم دیدم و االن هرچند‬
‫وقت یکبار توهم میزنم‪...‬‬
‫یهو ساکت شد و به کاغذهایی که جلوی دستم بود‬
‫خیره شد و باز ادامه داد‬
‫‪-‬توهم میزنم که تو" لورا بیل "مال منی و االن هم‬
‫میخوام توی واقعیت تورو مال خودم کنم‪.‬‬
‫‪-‬میدزدمش‬
‫بدون لحظه ای تردید‪ ،‬فکری که توی سرم گذشت رو‬
‫به زبون آوردم‪.‬‬
‫‪-‬چند نفرو بفرست به این آپارتمان‪...‬‬
‫حرفمو قطع کردم و توی برگه های رو به روم دنبال‬
‫اسم دوست پسرش گشتم و بعد ادامه دادم‪:‬‬

‫‪26‬‬
‫‪-‬مارتین‪ ،‬میخوام خیلی دقیق آمارشو برام در بیارن تا‬
‫ببینم کیه و چی کاره ست‪.‬‬
‫‪-‬چطوره این کارو بسپرم به کارل؟ االن همون طرفاست‪.‬‬
‫برادرم این پیشنهادو داد اما من زیاد خوشم نیومد‬
‫‪-‬کارل زیادی محتاط عمل میکنه و لفتش میده‪ ،‬باید یه‬
‫راهی پیدا کنم تا هرچه سریعتر اون دخترو بیارم اینجا‬
‫‪-‬الزم نیست تو دنبال راهی باشی‬
‫نگاهمو به سمت در چرخوندم‪ ،‬همونجایی که صدای‬
‫یک زن ازش اومده بود‪.‬دومینیکو هم مثل من به سمت‬
‫در چرخید‬
‫‪-‬من اینجام‬
‫آنا لبخند زنان داشت به سمت ما میومد‬
‫به اندازه کافی خودش پاهای بلند و کشیده ای داشت و‬
‫حاال با اون کفشای پاشنه بلند داشت قدش به سقف‬
‫آسمون میرسید‬

‫‪27‬‬
‫"خدا لعنتت کنه"توی ذهنم به خودم فحش دادم‪.‬آنا رو‬
‫کامال فراموش کرده بودم‪.‬‬
‫‪-‬من شما دوتا رو تنها میذارم‬
‫دومینیکو اینو گفت و از جاش بلند و همراه با لبخند‬
‫احمقانه ای به سمت در خروجی راه افتاد و در همون‬
‫حین گفت‪:‬‬
‫‪-‬خودم به اون موضوعی که داشتیم درباره ش حرف‬
‫میزدیم رسیدگی میکنم و سعی میکنم تا فردا حلش کنم‪،‬‬
‫تا ته این ماجرا من کنارتم‪.‬‬
‫دومینیکو رفت و حاال اون دختر بلوند کنار من ایستاده‬
‫بود‪.‬‬
‫🔞🔞🔞🔞‬
‫با آرامش پاشو بین زانوهام گذاشت و اونارو از هم‬
‫فاصله داد‪.‬مثل همیشه بوی محشر و دیوونه کننده ای‬
‫میداد‪،‬ترکیبی از سکس و قدرت‪.‬‬

‫‪28‬‬
‫لباس مشکی ابریشمی و بدن نماش رو باال داد و‬
‫فاصله بیشتری بین پاهام انداخت‪ ،‬بدون هیچ اخطار و‬
‫خیلی یهویی زبونشو وارد دهنم کرد‪،‬خیلی هم‬
‫محکم‪.‬واژنشو روی برآمدگی جلوی شلوارم میکشید و‬
‫در همون حال گفت‪:‬‬
‫‪-‬منو بزن‬
‫بعد الله گوشمو با دندوناش به بازی گرفت‪ ،‬و من‬
‫خیره شدم به عکس هایی که روی میزم پخش و پال‬
‫بودن‪.‬آنا رو کمی به عقب هل دادم و از جام بلند‬
‫شدم‪.‬کراواتمو جلو کشیدم و کمی شلش کردم و بعد‬
‫کامال اونو از گردنم بیرون کشیدم‪.‬آنارو به پشت‬
‫چرخوندم و با کراوات چشماشو بستم‪.‬لبخند پر شهوتی‬
‫زد و لب پایینش رو لیس زد‪.‬دستاشو روی میزی که از‬
‫جنس چوب بلوط بود گذاشت‪،‬پاهاشو تا جایی که‬
‫میتونست ازهم باز کرد‪ ،‬خودشو روی میز خم کرد و‬
‫باسنش رو به سمت عقب هل داد‪.‬‬
‫شورت پاش نبود‪ ،‬پشتش ایستادم و ضربه محکمی به‬
‫باسنش زدم‪.‬از درد دادی کشید و دهنش باز موند‪.‬‬
‫‪29‬‬
‫عکسایی که از گوشه چشمم میدیدمشون و این واقعیت‬
‫که میدونستم االن بانوی من توی همین جزیزه ست‬
‫باعث شد آلتم یه سفتی و سختی سنگ بشه‪.‬‬
‫"آره‪ ،‬همینه "نفسام سنگین شده بودن و در حالی که‬
‫هنوز چشمم به عکسای لورا بود با انگشتم شکاف‬
‫مرطوب بین پاهاش رو میمالیدم‪،‬گردنشو کشیدم و کمی‬
‫بلندش کردم‪ ،‬دستی روی میز کشیدم و کاغذای روی‬
‫میز رو مرتب به گوشه چیدم و دوباره هلش دادم به‬
‫طرف میز‪ ،‬دستاشو گرفتم و باال سرش بردم ‪.‬عکسای‬
‫لورا رو طوری روی میز چیده بودم که انگار اون‬
‫لحظه لورا داره واقعا تو چشمام نگاه میکنه‪،‬در این‬
‫لحظه اگر اون زن توی تصویر رو زیر خودم داشتم‪،‬‬
‫دیگه از دنیا هیچی نمیخواستم‪.‬حتی با فکر کردن بهش‬
‫هم میتونستم هر لحظه ارضا بشم‪.‬‬
‫سریع شلورامو از پام بیرون کشیدم‪.‬دو تا از‬
‫انگشتامو وارد آنا کردم و اون از شدت لذت آهی کشید‬
‫و زیر دستم پیچ و تاب خورد ‪.‬واژنش خیلی تنگ بود‬
‫و حسابی و خیس و داغ‪ ،‬با انگشتام شروع کردم به‬
‫‪30‬‬
‫مالیدن کلیتوریسش و اون انگار دیگه نمیتونست طاقت‬
‫بیاره‪ ،‬با دستاش محکم لبه های میزو چنگ زد تا‬
‫پخش زمین نشه‪.‬‬
‫با دست چپم گردنشو گرفته بودم و با دست راستم به‬
‫باسنش ضربه میزدم‪ ،‬حس فوق العاده خوبی داشتم‪،‬‬
‫دوباره به عکسای روی میز نگاه کردم و با شدت‬
‫بیشتری ضربه های بعدی رو زدم‪.‬دوست دخترم داشت‬
‫جیغ میکشد و من جوری محکم میزدمش که انگار‬
‫اینکار باعث میشه اون تبدیل به لورا بشه‪.‬باسنش از‬
‫شدت کبودی تقریبا بنفش شده بود‪ ،‬خم شدم و شروع‬
‫کردم به لیسیدنش‪ ،‬داغ بود و نبض میزد ‪.‬باسنش رو‬
‫ازهم باز کردم و زبونم رو دور سوراخ شیرین باسنش‬
‫چرخوندم ‪ ،‬پشت چشم های بسته م داشتم بانوی من‬
‫رو تصور میکردم‬
‫"خودشه"به آرومی برام آه میکشید‪.‬‬
‫باید لورا رو بدست بیارم‪ ،‬باید تمام وجودش مال من‬
‫بشه‪ ،‬از روی زمین بلند شدم‪.‬‬

‫‪31‬‬
‫آنا به کمرش قوسی داد و روی پارکت های چوبی کف‬
‫اتاق دراز کشید ‪.‬من سخت و محکم گاییدمش در حالی‬
‫که هنوز داشتم به لورا فکر میکردم‪.‬‬
‫به زودی اون چشم های سیاه در حالی که لورا جلوم‬
‫زانو زده به من نگاه خواهند کرد‪.‬‬
‫فکر کردن به بدن آنا آلتم رو سفت تر کرد‪ ،‬خودمو‬
‫محکم و بی وقفه داخل واژن آنا میکوبیدم و اصال برام‬
‫اهمیتی نداشت که به ارگاسم رسیده و داره به خودش‬
‫میپیچه ‪.‬تصور چشمای لورا باهام کاری میکردن که‬
‫دیگه نمیتونستم طاقت بیارم در عین حال بازم بیشتر‬
‫میخواستم‪.‬‬
‫آلتم رو از واژنش بیرون کشیدم و بی رحمانه وارد‬
‫سوارخ تنگ باسنش کردم‪.‬‬
‫مرز های درد و لذت رو گم کرده بود و داشت گریه‬
‫میکرد و من حس کردم بدنش دور عضوم سفت تر و‬
‫تنگتر شد‪ ،‬بالخره آلتم منفجر شد و خودمو خالی کردم‪،‬‬

‫‪32‬‬
‫اون لحظه تنها چیزی که جلوی چشمم میدیدم فقط‬
‫بانوی من بود‪.‬‬

‫‪------------------------‬‬

‫‪8‬ساعت قبل‬

‫لورا‬

‫صدای زنگ ساعت روی مخم بود‪.‬‬

‫‪-‬بیدار شو عزیزم ساعت ‪ 9‬صبحه‪ ،‬باید تا یکساعت‬


‫دیگه توی فرودگاه باشیم تا بتونیم از امروز عصر‬
‫تعطیالتمون رو توی سیسیلی شروع کنیم‪ ،‬عجله کن‪.‬‬

‫‪33‬‬
‫مارتین با یه لبخند پت و پهن توی قاب در حمام‬
‫ایستاده بود ‪.‬با بی میلی چشمامو بازم کردم‪ ،‬از نظر‬
‫من که هنوز نصف شب بود‪.‬نمیدونم ایده احمقانه کی‬
‫بود که برای همچین ساعتی بلیت بگیریم ‪.‬چند هفته‬
‫بعد از اینکه یه معامله بزرگ رو از دست داد‪ ،‬از کارم‬
‫استعفا داده بودم برای همین شبا خیلی دیر میخوابیدم‬
‫و صبح ها هم دیر از خواب بیدار میشدم و بدترین‬
‫قسمتش این بود که کل روز عمال هیچ کاری برای‬
‫انجام دادن نداشتم‪.‬‬
‫سالهای زیادی توی صنعت هتلداری گیر افتاده بودم و‬
‫وقتی ترفیع گرفتم و شدم مدیر فروش دیگه دل و دماغ‬
‫کار کردن نداشتم و همین باعث شد که آخرش استعفا‬
‫بدم‪.‬هیچ وقت فکرشو نمیکردم که توی ‪ 29‬سالگی‬
‫بگم به ته خط رسیدم‪ ،‬اما آره حاال دقیقا همینطوری‬
‫شده بود و من ته خط بودم ‪.‬کار کردن توی هتل و منو‬
‫راضی میکرد و حس میکردم به تمام آرزوهام رسیدم‬
‫و همین باعث شد غرور و اعتماد به نفسم پرورش‬
‫پیدا کنه‪.‬وقتی سر معامالت بزرگ با گله کنده ها وارد‬
‫‪34‬‬
‫مذاکره میشدم‪ ،‬هیجان تمام وجودم رو فرا میگرفت‪ ،‬و‬
‫وقتی با آدمای با تجربه ای که میخواستن کالهبرداری‬
‫کنن و گولم بزنن سر میز مذاکره مینشستم‪ ،‬شاید‬
‫عجیب باشه اما بی نهایت احساس شادی میکردم‬
‫مخصوصا موقعی که ازشون میبردم‪.‬‬
‫هر بردی توی زمینه مالی بدست میاوردم‪ ،‬احساس‬
‫برتری میکردم و شخصیت مغرورم به رضایت‬
‫میرسید‪.‬شاید به نظر بعضیا احمقانه باشه اما برای‬
‫دختری مثل من که اهل یه شهر کوچیکم و حتی از‬
‫دانشگاه هم فارغ التحصیل نشدم این یه افتخار‬
‫محسوب میشد که خودمو بدون داشتن هیچی به اون‬
‫آدما ثابت کنم‪.‬‬

‫‪-‬لورا چای و شیر میخوای یا شیر شکالت؟‬

‫‪-‬مارتین لطفا‪ ،‬االن برای من در اصل نصف شبه!‬

‫‪35‬‬
‫رومو برگردوندم و بالشت رو گذاشتم روی سرم‬
‫خورشید پرنور ماه آگوست تا وسط اتاق خودشو پهن‬
‫کرده بود ‪.‬مارتین از تاریکی خوشش نمیومد‪ ،‬برای‬
‫همین حتی پنجره های اتاق خواب هم پرده‬
‫نداشتن‪.‬میگفت تاریکی به راحتی باعث میشه که‬
‫افسردگی بگیره‪ ،‬حتی راحتتر از پیدا کردن قهوه توی‬
‫استارباکس!‬
‫پنجره ها رو به جنوب بودن و هرروز صبح انگار‬
‫خورشید قصد عصبانی کردن منو داشته باشه‪،‬نورش‬
‫رو با تمام توان توی اتاق میتابید‪.‬‬

‫‪-‬برات شیر شکالت درست کردم‪ ،‬شیر و چای هم‬


‫درست کردم‬

‫با افتخار اعالم کرد و با یک لیوان نوشیدنی سرد و‬


‫ماگی که بخار ازش بلند میشد توی قاب در ایستاد‬

‫‪36‬‬
‫‪-‬بیرون هوا خیلی گرمه برای همین فکر کنم نوشیدنی‬
‫خنک رو انتخاب کنی‬

‫اینو گفت و لیوان شیر شکالت رو به سمتم گرفت‬


‫بعدشم مالفه رو از روم کنار کشید‪.‬‬
‫عصبی شدم و مالفه رو از دستش چنگ زدم تا روی‬
‫خودم برگردونم اما میدونستم که دست از سرم‬
‫برنمیداره و نمیره ‪.‬سر صبح مارتین پر از انرژی بود‬
‫و با خنده باالی سرم وایستاده بود‪.‬اون مرد قوی هیکل‬
‫با سری کچل بود که توی شهر من به همچین آدمایی‬
‫میگفتن"گردن کلفت"که البته اگر فیزیک بدنیش رو در‬
‫نظر نمیگرفتیم این توصیف هیچ جوره به این مرد‬
‫نمیومد‪.‬‬

‫اون بهترین مردی بود که توی کل زندگیم دیدم‪ ،‬کسب‬


‫و کار شخصی خودش رو داشت و هر وقت پول قلمبه‬
‫‪37‬‬
‫ای به جیب میزد بخش زیادیش رو به پرورشگاه‬
‫میبخشید و میگفت"‪:‬این پولو خدا بهم داده و منم باید‬
‫با بنده های دیگه ش اونو تقسیم کنم"‬
‫چشمای آبی داشت‪ ،‬که خیلی زییا و پرحرارت بودن‪،‬‬
‫یه دماغ بزرگ که یکبار قبال شکسته بود‪ ،‬همیشه‬
‫خیلی زیرکانه و مودبانه عمل نمیکرد و لب های پر و‬
‫گوشتی داشت که من عاشقشون بودم و در آخر یه‬
‫لبخند دلگرم کننده که میتونست وقتایی که میزنه به‬
‫سرم و دیوونه بازی درمیارم در عرض ثانیه ای منو‬
‫باهاش رام کنه‪.‬بازوهای بزرگش پر از خالکوبی بودن‪،‬‬
‫تقریبا کل بدنش به جز پاهاش با تتو پوشیده شده‬
‫بودن‪،‬خیلی قدرتمند بود و باالی ‪ 100‬کیلو وزن‬
‫داشت‪ ،‬مردی بود که همیشه کنارش احساس امنیت‬
‫میکردم‪.‬‬
‫کنار هم شبیه فیل و فنجون بودیم‪ ،‬من با قد ‪165‬‬
‫سانتی متریم و ‪ 50‬کیلو وزنم ‪.‬کل زندگیم مادرم بهم‬
‫میگفت باید ورزش کنم برای همین اندامم خیلی روی‬
‫فرم بود ‪.‬البته خودم هم دیوونه ورزش کردن بودم و‬
‫‪38‬‬
‫عالقه زیادی بهش داشتم‪ ،‬از پیاده روی تا کاراته‪ ،‬همه‬
‫ورزش هارو امتحان کرده بودم برای همین خداروشکر‬
‫برخالف دوست پسرم شکم تختی داشتم با پاهای خوش‬
‫فرم و عضله ای و البته باسن برجسته ام که نتیجه‬
‫میلیون ها اسکواتی بود که توی باشگاه میرفتم‪.‬‬

‫‪-‬من بلند شدم‬

‫اینو گفتم و لیوان شیر شکالت سرد و خوشمزه رو‬


‫بدست گرفتم‪.‬‬
‫بعد از نوشیدن کامل متحویات لیوان‪ ،‬اونو زمین‬
‫گذاشتم و به سمت حمام راه افتادم‪.‬وقتي جلوي آینه‬
‫ایستادم و خودمو دیدم تازه فهمیدم که چقدر به این‬
‫تعطیالت نیاز داشتم‪.‬چشماي مشکیم خیلي غمگین و‬
‫خسته بودن‪.‬بی کار و بی فعالیت بودن منو نسبت به‬
‫همه چیز بی عالقه کرده بود و دیگه هیچ شور و‬
‫شوقی نداشتم ‪.‬موهای قهوه ای مایل به قرمزم آزادنه‬
‫‪39‬‬
‫روی شونه هام رها شده بودن‪ ،‬از نظر خودم قدشون‬
‫زیادی بلند شده بود‪ ،‬چون معموال هیچوقت اجازه‬
‫نمیدادم طولشون بیشتر از ‪ 15‬سانت بشه ‪.‬در حالت‬
‫عادی همیشه خودمو زنی خوش چهره و شیک‬
‫میدونستم ولی متاسفانه االن اصال اینطور نبودم‪.‬شرایط‬
‫شغلیم همیشه باعث میشد زیادی به سر و وضعم‬
‫برسم‪ ،‬اما حاال که کاری ندارم‪،‬انگار اشتیاقم برای‬
‫رسیدن به ظاهرم از بین رفته و نمیدونم قراره در آینده‬
‫چیکار کنم ‪.‬زندگی کاری و حرفه ایم همیشه تاثیر‬
‫مثبتی روی باال بودن اعتماد به نفسم داشت ‪.‬حاال نه‬
‫کارت بیزینسی برای معرفی خودم به دیگران توی کیفم‬
‫دارم و نه خط تلفن برای تماس های کاری و احساس‬
‫میکنم که انگار دیگه خودمم وجود خارجی ندارم‪.‬‬
‫دندونامو مسواک زدم‪ ،‬موهامو با گیره ای از پشت‬
‫بستم و با استفاده از ریمل مژه هام رو پرحجم تر کردم‬
‫و به سمت باال کشیدمشون‪.‬به نظرم همین برای امروز‬
‫کافی و بود باید همینجا تمومش میکردم ‪.‬چون چند‬
‫ساعت پیش از روی تنبلی آرایش ابروهام و رژ لبم رو‬
‫‪40‬‬
‫پاک نکردم و همونطوری به خواب رفتم و حاال ته‬
‫مونده آرایش دیشب‪،‬هرچند کمرنگتر‪ ،‬اما هنوز روی‬
‫صورتم خودنمایی میکرد‪.‬اینجوری توی وقتم صرفه‬
‫جویی شده بود و الزم نبود زمان زیادی رو توی حمام‬
‫و جلوی آینه صرف کنم‪.‬به طرف کمد رفتم و لباس‬
‫های که از دیروز آماده گذاشته بودمشون رو بیرون‬
‫کشیدم ‪.‬مهم نبود که توی چه حال و هوایی باشم‬
‫همیشه سعی میکردم خوش پوش باشم ‪.‬وقتی لباس‬
‫مناسبی تنم باشه خودمم حس بهتری پیدا میکنم و طرز‬
‫لباس پوشیدنم روی اطرافیانم هم تاثیر گذار خواهد‬
‫بود ‪.‬مادرم همیشه بهم میگفت‪ ،‬حتی اگر درد و رنج هم‬
‫داشته باشی و تحت شرایط بدی قرار گرفته باشی‪،‬باید‬
‫زیبا و آراسته به نظر برسی‪ ،‬و حاال از اونجایی که‬
‫چهره م این روزا مثل همیشه خیلی جذاب نبود‪ ،‬مهم‬
‫بود که لباس خوبی تنم کنم تا تاثیر خوبی هم روی بقیه‬
‫بذارم تا متوجه حال بدم نشن‪.‬همیشه برای سفر‬
‫شلوارک های کوتاهی که از جنس کتونی نازک باشن‬
‫رو انتخاب میکنم‪ ،‬با یه تیشرت گشاد‪ ،‬و حتی با اینکه‬

‫‪41‬‬
‫االن ساعت ‪ 9‬صبح بود و دمای هوا باالی ‪ 30‬درجه‪،‬‬
‫محض احتیاط یه ژاکت خاکستری هم برداشتم ‪.‬همیشه‬
‫توی هواپیما از سرما یخ میزنم‪ ،‬شاید اگه االن اینو تنم‬
‫کنم اون بیرون از گرما آبپز بشم اما حداقل توی‬
‫هواپیما خیالم راحته و میتونم باهاش دمای بدنم رو به‬
‫تعادل برسونم ‪.‬پاهامو داخل کفشای کتونی سفید و‬
‫خاکستریم که از برند ایزابل مارانت بود فرو کردم و‬
‫حاال دیگه کامال حاضر و آماده بودم ‪.‬وارد هالی شدم‬
‫که چسبیده به آشپزخونه بود‪ ،‬دکوراسیون خونه خیلی‬
‫مدرن‪ ،‬سرد و بی روح بود‪.‬دیوارهای شیشه ای‬
‫مشکلی رنگ‪ ،‬باری که چند تا چراغ از باالش آویزون‬
‫بود و به جای میز غذا خوری فقط یه میز اپن اونجا‬
‫بود که دوتا صندلی چرمی پایه بلند پشتش قرار داشت ‪.‬‬
‫اتاق خواب توسط یه اکواریوم بزرگ از هال جدا میشد ‪.‬‬
‫قیافه خونه داد میزد که هیچ زنی توی چیدمانش‬
‫دخالتی نداشته ‪.‬کامال مناسب یه مرد مجرد بود تا‬
‫هرچقدر دلش میخواست توی این خونه بریز و بپاش‬
‫کنه‪.‬مارتین مثل همیشه سرشو توی لپ تاپش فرو برده‬

‫‪42‬‬
‫بود‪.‬اصال مهم نیست که چیکار داره میکنه‪ ،‬چه در حال‬
‫استخدام یکنفر باشه و چه در حال فیلم نگاه کردن‬
‫باشه لپ تاپش مثل بهترین دوستش به جونش وابسته‬
‫ست و باید همیشه کنار دستش باشه و اینکارش منو‬
‫دیوونه میکنه‪ ،‬ولی خب عادتیه که از اول آشناییمون‬
‫داشته و منم به خودم اجازه نمیدم که تغییرش بدم‪.‬حتی‬
‫خودم منم از یکسال پیش به لطف همین لپ تاپ بود‬
‫که سروکله م توی زندگی مارتین پیدا شد برای همین‬
‫فکر میکنم خودخواهیه که ازش بخوام اونو کنار بذاره‪.‬‬
‫اوایل فوریه پارسال بود که با مارتین آشنا شدم‪.‬به‬
‫طرز عجیبی بیشتر از شش ماه بود که با هیچ پسری‬
‫وارد رابطه نشده بودم ‪.‬دیگه حوصله م سر رفته بود و‬
‫یا شاید زیادی احساس تنهایی میکردم‪ ،‬برای همین‬
‫تصمیم گرفتم توی یه سایت دوست یابی یه پروفایل‬
‫برای خودم درست کنم‪.‬اینکار اعتماد به نفس از دست‬
‫رفته م رو بهم برمیگردوند و شور و هیجان خاصی به‬
‫زندگیم میبخشید‪.‬توی یکی از شبایی که بیخوابی زده به‬
‫سرم‪ ،‬بین هزاران مردی که توی اون سایت بودن‪،‬‬
‫‪43‬‬
‫مارتین رو دیدم که داشت دنبال دختری میگشت تا به‬
‫دنیای سرد و خالیش هیجان ببخشه و لحظاتش رو کنار‬
‫اون بگذرونه‪.‬‬
‫تعجب کرده بودم که مردی مثل اون تنهاست‪ ،‬و یه‬
‫حسی دختر کوچولوی درونم رو وسوسه میکرد که به‬
‫اون هیوالیی که بدنش پر از خالکوبی بود جواب مثبت‬
‫بدم‪.‬رابطه ما اولش خیلی متعادل و استاندارد به نظر‬
‫نمیرسید‪ ،‬چون دوتامون شخصیت های قوی و‬
‫پرانرژی داشتیم و هردوتامون اطالعات زیادی درباره‬
‫شغل هم داشتیم و این یه جورایی حس رقابت طلبی‬
‫درونمون رو قلقلک میداد‪.‬اما خیلی زود به همدیگه‬
‫جذب شدم و یه رابطه فوق العاده رو شروع کردیم‪.‬تنها‬
‫چیزی که توی رابطه مون میلنگید یکم غرایز حیوانی‬
‫و شهوت بود ‪.‬مارتین به بار بهم گفت"من یه بار توی‬
‫زندگی عشقیم شکست خوردم و هیجانم نسبت به این‬
‫چیزارو از دست دادم "اما من مثل یک آتشفشان در‬
‫حال انفجار بودم ‪.‬تشنه سکس بودم و همین باعث شده‬
‫بود که تقریبا هرشب دست به خودارضایی بزنم ‪.‬اما‬
‫‪44‬‬
‫خب به هرحال کنار مارتین حس خوبی داشتم‪ ،‬احساس‬
‫امنیت و آرامش میکردم‪ ،‬و این ارزشش برای من‬
‫بیشتر از سکس و هر شب رابطه جنسی داشتن بود‪،‬‬
‫حداقل خودم که اینطور فکر میکردم‪.‬‬

‫‪-‬عزیزم من حاضرم‪ ،‬فقط باید یه جوری بازور در این‬


‫چمدون رو ببندم بعدش میتونیم بریم‪.‬‬

‫مارتین خندید و از پشت لپ تاپش بلند شد‪ ،‬اونو توی‬


‫کیفش گذاشت و بعد به طرف من و چمدونی که به‬
‫راحتی خودمم میتونستم توش جا بشم اومد‪.‬‬

‫‪-‬من این مشکلو برات حل میکنم عشقم‪.‬‬

‫بعد چمدون رو به طرف خودش کشید و گفت‪:‬‬

‫‪45‬‬
‫‪-‬آخه چه احتیاجی به این همه کیف و سی جفت کفش‬
‫و صندل داری؟!نصف کمد لباساتو خالی کردی این تو‬
‫در حالی که فقط به ده درصد از این لباس ها برای‬
‫یک سفر پنج روزه احتیاج داری!‬

‫قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و دست به سینه‬


‫ایستادم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬اینطوری وقتی برسیم اونجا دستم توی انتخاب لباسام‬


‫باز تره‪ ،‬آها یادم رفته بود عینک آفتابیم رو بذارم‪.‬‬

‫وقتی رسیدیم به فرودگاه یه حس ناخوشایندی زیر‬


‫پوستم لغزید‪،‬به غیر از ترس از پرواز مشکل ترس از‬
‫فضاهای بسته و محصور هم داشتم و همین باعث شده‬
‫بود که همیشه از هواپیما متنفر باشم ‪.‬متاسفانه این‬
‫خصلت بد رو از مادرم به ارث برده بودم و حس‬
‫میکردم هرلحظه مرگ در کمینه و به یه وسیله که با‬
‫‪46‬‬
‫دوتا موتور توی ارتفاع چند هزار کیلومتری پرواز‬
‫میکنه اصال اعتماد نداشتم‪.‬‬
‫دوستامون قبل از ما رسیده بودن و توی ترمینال پرواز‬
‫های خارجی منتظرمون بودن‪ ،‬مقصد تعطیالتمون رو‬
‫مارتین انتخاب کرده بود‪.‬کارولینا و مایکل سالهای‬
‫زیادی باهم دوست بودن و کم کم داشتن به ازدواج‬
‫فکر میکردن‪ ،‬اما فقط فکر میکردن و مطمئن بودم که‬
‫هیچوقت این فکرشونو عملی نمیکنن‪.‬‬
‫مایکل پسر خوش صحبتی بود‪ ،‬یکم قدش کوتاه بود و‬
‫پوست برنزه ای داشت با چشم های آبی و موهای‬
‫بلوند روشن ‪.‬روی هم رفته میشد گفت پسر خوش‬
‫قیافه ایه ‪.‬فقط هم به سینه زن ها عالقه داشت و اصال‬
‫اینو از کسی مخفی نمیکرد‪.‬‬
‫کارولینا دختر قد بلندی بود و خصلت ها و ویژگی‬
‫های زنونه برجسته ای داشت ‪.‬توی برخورد اول چیز‬
‫خاص و چشمگیری نداشت‪ ،‬اما وقتی باهاش وقت‬
‫میگذروندی میفهمدی که دختر خیلی جالبیه‪.‬همیشه‬
‫روحیات مردونه مایکل رو نادیده میگرفت و اونو‬
‫‪47‬‬
‫حسابی ضایع میکرد ‪.‬نمیدونم این همه وقت چطور این‬
‫دونفر تونستن کنارهم دووم بیارن‪.‬من نمیتونم کنار‬
‫مردی که فکر میکنه من جر اموالشم طاقت بیارم‪ ،‬در‬
‫حالی که خودش یکسره در حال چشم چرونیه‪.‬‬
‫دوتا قرص آرامبخش خوردم تا در طول پرواز دچار‬
‫حمله عصبی نشم و آبروم جلوی بقیه نره‪.‬اول میرفتیم‬
‫رم و بعد از یک توقف یکساعته با یه پرواز یک‬
‫ساعته دیگه مستقیما به سیسیلی میرفتیم‪.‬‬
‫آخرین باری رفتم ایتالیا شونزده سالم بود و از همون‬
‫موقع خاطره خوبی از ایتالیایی ها توی ذهنم نمونده ‪.‬‬
‫ایتالیایی ها خیلی پرسروصدا بودن‪ ،‬نژاد پرست بودن‬
‫و اصال انگلیسی صحبت نمیکردن ‪.‬برای من انگلیسی‬
‫مثل زبان مادریم بود ‪.‬بعد از سالها کار کردن با هتل‬
‫های بین المللی و زنجیره ای به مرحله ای رسیده بودم‬
‫که گاهی حتی تو فکرم با خودم انگلیسی صحبت‬
‫میکردم‪.‬‬
‫وقتی بالخره در فرودگاه کاتانیا فرود اومدیم خورشید‬
‫در حال غروب بود ‪.‬مردی که خدمات اجاره ماشین رو‬
‫‪48‬‬
‫ارائه میکرد خیلی لفتش میداد و ما مجبور شدیم‬
‫یکساعت توی صف معطل بشیم‪.‬مارتین گشنه ش بود‬
‫و غرغراش داشت شروع میشد‪ ،‬تصمیم گرفتم تا‬
‫کارش تموم بشه برم به اطراف یه نگاهی بندازم ‪.‬از‬
‫فضای داخلی فرودگاه که کولر ها خنکش کرده بودن‬
‫بیرون اومد و گرمای طاقت فرسایی روی پوستم‬
‫نشست‪.‬در دوردست ها کوه اتنا رو دیدم که داشت ازش‬
‫دود بلند میشد‪.‬با اینکه از قبل میدونستم اتنا یک کوه‬
‫آتشفشان فعاله اما بازم تعجب کردم ‪.‬اصال حواسم نبود‬
‫که به آخر پیاده رو رسیدم و یهو دیدم یه مرد ایتالیایی‬
‫قوی هیکل جلوی روم سبز شد‪ ،‬اگر چند ثانیه دیرتر‬
‫ایستاده بودم با کله خورده بودم بهش‪ ،‬اما اون حتی‬
‫میلیمتری از جاش تکون نخورد‪ ،‬انگار اصال نفهمیده‬
‫بود من با فاصله پنج سانتیمتری پشتش ایستادم و کم‬
‫مونده بود روی کمرش سقوط کنم ‪.‬‬
‫مردهایی که کت شلوار یکدست سیاه پوشیده بودن با‬
‫عجله از فرودگاه خارج شدن‪ ،‬انگار داشتن به شخص‬
‫مهم رو اسکورت میکردن و مرد رو به روم هم یکی‬
‫‪49‬‬
‫از محافظ های همون آدم بود‪.‬دیگه بیشتر از این صبر‬
‫نکردم تا همه شون برن و ببینم اون شخص مهم کی‬
‫بوده‪ ،‬روی پاشنه چرخیدم و به طرف جایگاه کرایه‬
‫ماشین برگشتم ‪.‬وقتی به جایگاه رسیدم‪ ،‬یه ماشین‬
‫شاسی بلند سیاه با فاصله خیلی کمی از کنارم گذشت‪،‬‬
‫انگار سرعتشو کم کرده بود‪ ،‬اما از پشت شیشه های‬
‫مشکی ماشین غیر ممکنه بود داخلش رو ببینم‬

‫‪-‬لورا‬

‫صدای فریاد مارتین رو شنیدم‪ ،‬سوویچ ماشین کرایه‬


‫ای رو دستش گرفته بود در حالی که به سمتم میومد‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬کجا داری میری؟ دیگه وقت رفتنه‪.‬‬


‫****‬

‫‪50‬‬
‫ورودی هتل هیلتون جیاردینی ناکسوس با گلدون های‬
‫بزرگ و گردی که پر از نیلوفر های سفید و صورتی‬
‫بودن تزئین شده بود ‪.‬عطر گل ها فضارو در بر گرفته‬
‫بود و سالن ورودی هتل با تزئینات طالیی رنگ خیلی‬
‫جذاب و تاثیر گذار بود‪.‬‬

‫‪-‬بیا عزیزم‬

‫به طرف مارتین برگشتم و به روش لبخند زدم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬حس میکنم وارد دوران لویی شانزدهم شدم نمیدونم‬


‫توی حمام اتاقاشون هم از اون وان های قدیمی و‬
‫کالسیک دارن یا نه!‬

‫هر چهار نفرمون به خنده افتادیم ‪.‬این شعبه از هتل‬


‫های زنجیره ای هیلتون به اندازه بقیه شعباتش شیک‬
‫‪51‬‬
‫و الکچری نبود ‪.‬یه سری کم و کاستی هایی داشت که‬
‫چشم های تیزبین من بعد از سالها کار کردن توی‬
‫صنعت هتلداری سریع متوجهشون شد ‪.‬مایکل گفت‪:‬‬

‫‪-‬فقط برام مهمه که یک تخت راحت‪ ،‬ودکا و آب و‬


‫هوای خوبی داشته باشه‪ ،‬بقیه چیزاش برام مهم نیستن‪.‬‬

‫چهره مو درهم کشید و بهش گفتم‪:‬‬

‫‪-‬آخ ببخشید یادم نبود باز اومدی سفر تا عقده هات رو‬
‫خالی کنی‪ ،‬متاسفانه من مثل تو معتاد الکل نیستم‬

‫مارتین پرید وسط و گفت‪:‬‬

‫‪-‬من دارم از گشنگی تلف میشم‪ ،‬آخرین باری که غذا‬


‫خوردم توی ورشو *بودیم‪ ،‬میشه یکم عجله کنیم تا به‬
‫‪52‬‬
‫خوردن شام توی شهر برسیم‪ ،‬از همینجا میتونم بوی‬
‫پیتزا های ایتالیایی و نوشیدنی هاشون رو حس کنم‪.‬‬
‫*ورشو‪:‬پایتخت لهستان‬

‫بعد دستاشو دور من حلقه کرد و اضافه کرد‪:‬‬

‫‪-‬البته نوشیدنی بدون الکل و شامپاین منظورم بود‪.‬‬

‫متاسفانه چون وقتمون کم بود نتونستم همه وسایلی که‬


‫برای سفر الزم داشتم رو جمع و جور کنم‪ ،‬توی مسیر‬
‫تا به اتاق برسیم تازه داشت یادم میوفتاد چه چیزایی‬
‫رو جا گذاشتم و یادم رفته به محتویات چمدونم اضافه‬
‫شون کنم‪.‬همه مون زیادی گرسنه بودیم برای همین‬
‫سریع به خودمون جنبیدیم و در عرض یک ربع‬
‫چمدون هامون رو باز کردیم و حاضر شدیم‪.‬‬

‫‪53‬‬
‫یه پیراهن مشکی بلند تنم کرده بودم که پشتش باز بود‬
‫و بند های پالتینی رنگ داشت‪.‬با صندل های بندی‬
‫مشکی رنگ و یک کیف دستی چرمی‪.‬ساعت طالیی‬
‫رنگی دستم کرده بودم و گوشواره های دایره ای‬
‫بزرگی به همون رنگ به گوش انداخته بودم‪.‬خیلی‬
‫عجله ای با مداد مشکلی خطی پشت پلک هام کشیدم و‬
‫کمی ریمل به مژه هام زدم و در آخر هم پودر به‬
‫صورتم زدم‪.‬هل هلکی برق لبم که اکلیل های طالیی‬
‫داشت رو برداشتم و در حالی که از در اتاق خارج‬
‫میشدم بدون آینه و از حفظ اونو روی لب هام‬
‫کشیدم‪.‬کارولینا و مایکل توی راهرو ایستاده بودن و‬
‫حیرت زده منو تماشا میکردن‪.‬دقیقا همون لباسای توی‬
‫هواپیما تنیشون بود‪.‬‬

‫‪-‬لورا‪ ،‬بهم بگو که چجوری توی این وقت کم‪ ،‬لباساتو‬


‫عوض کردی آرایش کردی و جوری به نظر میرسی که‬
‫انگار کل روز برای حاضر شدن وقت صرف کردی؟‬

‫‪54‬‬
‫کارولینا غرغرکنان در حالی که به سمت آسانسور‬
‫میرفت این سوالو پرسید‪.‬‬

‫‪-‬خب‪....‬‬

‫شونه ای باال انداختم و ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬تو استعدادت اینه که بی وقفه ودکا بخوری و منم کل‬


‫روز به تیپ و لباسام فکر میکنم تا بتونم خیلی فرز در‬
‫عرض پونزده دقیقه حاضر بشم‪.‬‬

‫مارتین رو کرد به ما و مودبانه گفت‪:‬‬

‫‪-‬سر به سر همدیگه نذارین‪ ،‬بیاین بریم یه چیزی‬


‫بخوریم‪.‬‬

‫‪55‬‬
‫هر چهارنفرمون با آسانسور به البی هتل رفتم و تا‬
‫اونجارو ترک کنیم‪.‬جیاردینی ناکسوس در شب واقعا‬
‫زیبا و چشم نواز بود ‪.‬خیابون های باریک که صدای‬
‫موسیقی در اونها پیچیده بود و زندگی در اون موج‬
‫میزد ‪.‬هم دختر و پسرای جوون اونجا بودم و هم مادر‬
‫و پدرهایی که با بچه هاشون اومده بودن‪.‬‬
‫توی سیسیلی شبها تازه زندگی شروع میشد چون‬
‫صبح انقدر خورشید داغ و سوزانه که هیچکس جرات‬
‫بیرون اومدن نداره‪.‬به ساحلی رسیدیم که این وقت شب‬
‫از همه جای دیگه شهر شلوغتر بود‪.‬تعداد زیادی کافه‪،‬‬
‫رستوران و بار کنار خط ساحلی قرار گرفته بودن‪.‬‬

‫‪-‬باور کنید به زودی از گشنگی میمیرم‪ ،‬همینجا غش‬


‫میکنم و میوفتم‪.‬‬

‫کارولینا این حرفو زد و بعد اضافه کرد‪:‬‬


‫‪56‬‬
‫‪-‬و حتی ممکنه از کمبود الکل توی خونم بمیرم‪.‬‬

‫مایکل با به رستوران ساحلی اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬به نظرم اونجا باید مکان مناسبی برامون باشه‪.‬‬


‫****‬
‫تورتوگا رستوران خیلی شیک و باکالسی بود با میز و‬
‫صندلی های سفید رنگ و چند تا مبل راحتی به همون‬
‫رنگ که دور میزهای شیشه ای چیده شده بودن‪.‬همه‬
‫جای رستوران پر از شمع بود ‪.‬سقف بلندی داشت و‬
‫پارچه های حریر نازکی اطرافش آویزون بودن که با‬
‫هر وزش باد به اینور و اونو حرکت میکردن و حس‬
‫اینو میدادن که کل اون فضا در هوا معلقه‪.‬‬
‫میز و صندلی ها توسط چارچوب های چوبی قطوری‬
‫که به سقف های کنفی متصل شده بودن‪ ،‬از هم جدا‬
‫‪57‬‬
‫شده بودن‪.‬یه فضای روشن‪ ،‬شاداب و جادویی ایجاد‬
‫شده بود و با وجود قیمت های نسبتا گرونش‪ ،‬شلوغ‬
‫بود ‪.‬مارتین دستی برای یکی از گارسون ها تکون داد‬
‫و وقتی نزدیکمون اومد چند یورویی توی جیبش‬
‫گذاشت‪ ،‬به لطف همون چند یورو حاال ما با خیال‬
‫راحت دور یک میز نشسته بودیم و داشتیم منو رو‬
‫ورق میزدیم‪.‬من و پیراهن بلندم تضاد عجیبی با فضای‬
‫اطراف داشتیم‪ ،‬حس میکردم همه به من خیره شدن‬
‫چون میون این همه سفیدی مثل یک چراغ سیاه داشتم‬
‫میدرخشیدم‪.‬‬
‫خنده معذبی رو لبم شکل گرفت و زمزمه کنان به‬
‫مارتین گفتم‪:‬‬

‫‪-‬حس میکنن همه دارن به من نگاه میکنن‪،‬اگر‬


‫میدونستم قراره بیایم جایی که مثل یه دریاچه پر از‬
‫شیر همش سفیده‪ ،‬همچین لباسی نمیپوشیدم‪.‬‬

‫‪58‬‬
‫نگاه تیزبینش رو به اطراف چرخوند و همه جارو‬
‫خوب بررسی کرد و بعد سرشو نزدیک گوشم آورد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬بیخودی نگرانی و وسواسی شدی کسی حواسش به‬


‫تو نیست‪ ،‬درضمن اگر هم نگاهت کنن هیچ اشکالی‬
‫نداره چون امشب واقعا فوق العاده و بینظیر شدی‪.‬‬

‫دوباره سرکی کشیدم‪ ،‬ظاهرا همه حواسشون به کار‬


‫خودشون بود وکسی توجهی به من نداشت‪ ،‬اما هنوزم‬
‫میتونستم سنگینی نگاه کسی رو حس کنم‪.‬اینم یکی از‬
‫بیماری های روانی وسواس گونه ای بود که از مادرم‬
‫به ارث برده بودم‪ ،‬سعی کردم این افکار رو از ذهنم‬
‫بیرون کنم و تمام توجهم رو به هشت پای گریل شده‬
‫توی منو که غذای مورد عالقه بود بدم ‪.‬به عنوان‬
‫نوشیدنی شراب پروسکوی صورتی رو انتخاب کردم و‬
‫حاال آماده سفارش بودم‪.‬‬

‫‪59‬‬
‫گارسونهای اینجا ایتالیایی اصیل بودن و این یعنی نباید‬
‫توقع میداشتیم که به محض درخواست ما خودشونو‬
‫برسونن تا سفارش بگیرن‪ ،‬باید صبر میکردیم تا‬
‫خودشون هروقت دلشون میخواست میومدن سراغمون‪.‬‬

‫رو به بقیه کردم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬باید برم دستشویی‬

‫سری چرخوندم و در کوچیک دستشویی رو گوشه‬


‫رستوران‪ ،‬کنار میز بار چوبی دیدم و به سمتش حرکت‬
‫کردم‪.‬‬
‫وارد اتاقک کوچیک دستشویی شدم اما متاسفانه فقط‬
‫یک روشویی پشت اون در قرار داشت ‪.‬به سمت عقب‬
‫برگشتم تا برم بیرون که محکم به یکنفر برخورد‬
‫کردم‪.‬سرم از شدت ضربه کمی به عقب پرت شد و ناله‬

‫‪60‬‬
‫ای از دهنم خارج شد‪،‬گیج شده بودم سرمو باال آوردم‬
‫و نگاهی به شخص رو به روم انداختم ‪.‬یه مرد‬
‫ایتالیایی قد بلند و بسیار خوش قیافه رو به روم‬
‫بود‪.‬قبال جایی ندیده بودمش؟!چشمای سرد و بی‬
‫روحش رو دوخته بود به من و با نگاهش داشت تا‬
‫مغز استخون هام رو سوراخ میکرد‪.‬وقتی با اون‬
‫چشمای سیاهش اونطوری بهم خیره شده بود اصال‬
‫نمیتونستم از جام تکون بخورم ‪.‬یه چیزی در وجودش‬
‫بود که منو به شدت میترسوند و حس میکردم ممکنه‬
‫تا چند دقیقه دیگه با دستای خودش منو همینجا چال‬
‫کنه‪.‬‬

‫‪-‬فکر میکنم که گم شدی‬

‫با لحجه بریتانیایی و خیلی روون انگلیسی رو صحبت‬


‫میکرد‪.‬لبخندی به روم زد و گفت‪:‬‬

‫‪61‬‬
‫‪-‬اگر بهم بگی دنبال چی میگردی‪ ،‬شاید بتونم کمکت‬
‫کنم‪.‬‬

‫دندون های سفید و یکدستش از پشت لبخندش داشتن‬


‫خودشون رو به رخ میکشیدن‪.‬دستش رو پشت شونه‬
‫هام گذاشت و پوست برهنه م رو لمس کرد و منو به‬
‫طرف دری که ازش وارد این اتاقک کوچیک شده بودم‬
‫هدایت کرد‪.‬‬
‫وقتی دستش به بدنم برخورد کرد‪،‬کل بدنم به لرزش‬
‫افتاد‪ ،‬و راه رفتن رو برام سخت کرد‪.‬جوری خشکم‬
‫زده بود که هرچی تالش کردم نتونستم یک کلمه‬
‫انگلیسی از دهنم خارج کنم و جوابش رو بدم فقط یه‬
‫لبخند نصفه و نیمه به روش زدم و به سمت مارتین‬
‫راه افتادم ‪.‬احساساتی درونم شکل گرفته بود که اصال‬
‫یادم رفت برای چی اول از روی صندلیم بلند شدم و به‬
‫اینجا اومدم‪.‬‬

‫‪62‬‬
‫وقتی سر میز برگشتم سفارش شراب هامون رو آورده‬
‫بودن ‪.‬همراهام نوشیدنی هاشون رو خورده بودن و‬
‫سفارش دور دوم رو هم داده بودن‪.‬تقریبا خودمو روی‬
‫مبل پرت کردم‪ ،‬جامی که شراب پروسکوم توش بود‬
‫رو چنگ زدم و یک نفس همه ش رو سر کشیدم‪.‬در‬
‫همون حال‪ ،‬بدون اینکه جام شرابم رو از لبم فاصله‬
‫بدم به گارسون اشاره ای زدم و خواستم دوباره جامم‬
‫رو پر کنه‪.‬‬
‫مارتین انگار داشت صحنه جالب و خنده داری رو‬
‫میدید‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪-‬خدای من‪،‬تو مگه با خوردن الکل مشکل نداشتی؟‬

‫شاید خنده دار باشه اما هنوز الکل کامل از گلوم پایین‬
‫نرفته بود و من احساس گیجی میکردم‪ ،‬جواب دادم‪:‬‬

‫‪63‬‬
‫‪-‬نمیدونم‪ ،‬امشب بدجوری هوس نوشیدن شراب کردم‪.‬‬

‫‪-‬پس حتما توی دستشویی جادویی چیزی اتفاق افتاده‪،‬‬


‫آخه از وقتی رفتی اونجا و برگشتی‪ ،‬زیر و رو شدی‪.‬‬

‫با استرس سری چرخوندم و دنبال مرد ایتالیایی که‬


‫زانوهام رو به لرزه در آورده بود گشتم ‪.‬آخرین باری‬
‫که اینطور استرسی شده بودم و بدنم به رعشه افتاده‬
‫بود‪ ،‬وقتی بود که بعد از گرفتن گواهینامه برای اولین‬
‫بار میخواستم پشت موتور بشیم‪.‬پیدا کردنش توی این‬
‫رستوران سرتاسر سفید کار سختی نبود‪ ،‬لباسای اونم‬
‫همرنگ مال من بودن و اصال هیچ هماهنگی با محیط‬
‫اطراف نداشتن ‪.‬شلوار پارچه ای نسبتا گشاد و سیاه‬
‫رنگی پاش بود‪ ،‬پیراهنی به همون رنگ که دکمه هاش‬
‫تا وسط سینه ش باز بودن و گردنبدش از پشت اون‬
‫دکمه های باز خودنمایی میکردن و کالج سیاه رنگی‬
‫هم پاش بود‪.‬با اینکه فقط چند ثانیه و خیلی کوتاه دیده‬

‫‪64‬‬
‫بودمش اما خیلی خوب خودش و طرز نگاهش رو یادم‬
‫مونده بود‪.‬‬

‫‪-‬لورا‬

‫صدای مایکل بود که منو از دنیای افکارم بیرون‬


‫کشید‪ ،‬با سرش اشاره ای به میزد رو به رومون زد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬انقدر مردم رو دید نزن‪ ،‬نوشیدنیت رو بخور‪.‬‬


‫و من اصال نفهمیده بودم جام دوم پروسکو کی مقابلم‬
‫قرار گرفته بود‪.‬با اینکه خیلی دلم میخواست مثل قبلی‬
‫این رو هم یک نفس باال بدم تا بلکه کمی لرزش پاهام‬
‫متوقف بشن‪ ،‬اما اینبار جامم رو بدست گرفتم و خیلی‬
‫آروم و جرعه جرعه اونو نوشیدم‪.‬سفارش هامون رو‬
‫آوردن و انقدر خوش رنگ و لعاب بودن که آب دهن‬

‫‪65‬‬
‫همه مون راه افتاده بود‪.‬هشت پای گریل شده محشر‬
‫بود و تنها چیزی که بهش اضافه کرده بودن گوجه‬
‫فرنگی شیرین بود‪.‬مارتین داشت یه ماهی مرکب بزرگ‬
‫رو میخورد که از وسط بازش کرده بودن و شکمش با‬
‫سیر و گشنیز پر شده بود‪.‬‬
‫وسط خرودن بودیم که یهو مارتین از جاش پرید و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬یا مسیح‪ ،‬میدونی ساعت چنده؟ لورا ساعت از دوازده‬


‫شب گذشته!‬

‫و بعد شروع کرد به خوندن‪:‬‬

‫‪-‬تولدت مبارک‪...‬تولدت مبارک‬

‫‪66‬‬
‫اون دونفر دیگه هم بلند شده بودن و داشتن با هیجان‬
‫و صدای بلند باهاش همراهی میکردن و برام آهنگ‬
‫تولد مبارک میخوندن ‪.‬کم کم توجه بقیه افرادی که توی‬
‫رستوران بودن به ما جلب شد و بعد از مدتی اونا هم‬
‫همراهی کردن و به زبون ایتالیایی داشتن برام اهنگ‬
‫تولد مبارک میخوندن‪.‬بعد از تموم شدنش همه به‬
‫افتخارم دست زدن و من دلم میخواست از شدت خجالت‬
‫زمین دهن باز کنه و من توش آب بشم‪.‬این یکی از‬
‫آهنگ هایی بود که ازش به شدت متنفر بودم‪.‬فکر کنم‬
‫تقریبا همه با من هم عقیده باشن چون وقتی بقیه‬
‫شروع میکنن به خوندن این آهنگ و برات دست‬
‫میزنن تو نمیدونی باید چیکار کنی !بخندی‪ ،‬باهاشون‬
‫همراهی کن یا دست بزنی؟آدم توی اون لحظه شبیه یه‬
‫احمق به تمام معنا میشه که هیچ ایده ای نداره باید چه‬
‫واکنشی از خودش نشون بده‪.‬‬
‫با لبخند زورکی که کمی نشات گرفته از مستی بود از‬
‫جام بلند شدم‪ ،‬به نشونه تشکر برای همه کسایی که‬
‫تولدم رو تبریک میگفتن و برام آرزوهای خوب‬
‫‪67‬‬
‫میکردن سری خم و راست کردم و بعد رو به مارتین‬
‫کردم با همون نیمچه لبخند نقش بسته روی لبم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬واجب بود اینکارو بکنی؟ اینکه یادم بندازی یک سال‬


‫پیرتر شدم اصال کار خوبی نیست و در ضمن حتما همه‬
‫این آدما هم باید جزئی از این مراسم میبودن؟‬

‫‪-‬به افتخار تو و برای شروع کردن جشن تولدت شراب‬


‫مورد عالقه ت رو سفارش دادم‪.‬‬

‫وقتی حرفش تموم شد‪ ،‬سروکله گارسون با یک بطری‬


‫شامپاین از شراب سازی موئت اند شندون و چهارتا‬
‫جام توی دستش پیدا شد‪.‬‬
‫مثل دختر بچه ها هیجان زده شدم و در حالی که روی‬
‫پا بند نبودم چند بار دستامو بهم زدم و گفتم‪:‬‬

‫‪68‬‬
‫‪-‬عاشقتم‬

‫گارسون با دقت بطری شامپاینی که تا نصفه توی‬


‫ظرف یخ فرو رفته بود رو برداشت و با دقت و مهارت‬
‫شروع کرد به باز کردنش و بعد هم پر کردن جام های‬
‫ما‪.‬‬
‫کارولینا از جاش بلند شد و در حالی که جامش رو باال‬
‫گرفته بود گفت‪:‬‬

‫‪-‬به افتخار تو لورا !امیدوارم هرچیزی که دنبالشی رو‬


‫پیدا کنی‪ ،‬هرچی رو که میخوای بدست بیاری و‬
‫هرجایی که دلت میخواد همونجا باشی و صد سال عمر‬
‫کنی‪.‬‬

‫و بعد همگی جام هامون رو بهم زدیم ‪.‬بعد از تموم‬


‫کردن بطری شامپاین واقعا احتیاج داشتم که خودمو به‬

‫‪69‬‬
‫دستشویی برسونم‪.‬ایندفعه تصمیم گرفتم از کارکنان‬
‫رستوران کمک بخوام تا دستشویی رو بهم نشون‬
‫بدن‪.‬گارسون مسیری که باید میرفتم تا به دستشویی‬
‫برسم رو بهم نشون داد ‪.‬بعد از ساعت دوازده‬
‫رستوران تبدیل به یک کالب شبانه شده بود‪.‬نور های‬
‫رنگی که توی فضا به رقص در اومده بودن کال جو‬
‫اونجارو تغییر داده بودن‪.‬محیط سفید‪ ،‬شیک و تقریبا‬
‫ساکت اونجا حاال غرق در نورهای رنگی شده بود‪.‬حاال‬
‫تقریبا دیگه رنگ سفید اونجا بی معنا بود و تازه داشتم‬
‫میفهمیدم که چرا اونجا انقدر سفید بود‪ ،‬این نورها‬
‫میتونستن در ترکیب با سفید فضارو به هررنگی در‬
‫بیارن‪.‬از میون جمعیتی که توی هم میلولیدن راهم رو‬
‫باز کردم و به سمت دستشویی رفتم‪ ،‬حس عجیبی‬
‫داشتم و فکر میکردم بازم یکی با نگاهش منو زیر‬
‫نظر گرفته‪.‬از حرکت ایستادم و با دقت شروع کردم به‬
‫بررسی اطرافم‪.‬دوباره دیدمش ‪.‬به یکی از ستون ها‬
‫تیکه داده بود و مرد سیاه پوستی کنارش ایستاده بود‪،‬‬
‫بازم با نگاهش منو سر جام میخکوب کرد‪.‬با آرامش‬

‫‪70‬‬
‫نگاه خیره و بی احساسش رو بهم دوخته بود و داشت‬
‫از فرق سر تا نوک پام رو دید میزد‪.‬این رفتارش مثل‬
‫همه ایتالیایی های معمولی بود اما میتونستم قسم‬
‫بخورم این مرد یه آدم معمولی نیست و با تمام‬
‫مردهایی که توی زندگیم دیدم فرق داره‪.‬‬
‫موهای سیاهش آزادنه و به طرز نامنظمی رو‬
‫پیشونیش پخش شده بودن‪،‬معلوم بود چند روزی‬
‫اصالح نکرده چون موهای صورتش پر بودن و انگار‬
‫از قصد اینکارو کرده و میدونه که این ظاهرش چقدر‬
‫برای خانم ها خوشایند و جذابه‪.‬چشماش خیلی سرد‬
‫بودن و نگاهش تک تک سلول های آدم رو سوراخ‬
‫میکرد‪ ،‬جوری نگاه میکرد که انگار یه حیوون وحشیه‬
‫و هرلحظه ممکنه بهت حمله کنه‪.‬از همین فاصله دور‬
‫هم مشخص بود که قد بلندی داره از زنی که کنارش‬
‫ایستاده بود خیلی بلند تر بود و میتونستم تقریبی حدس‬
‫بزنم که باال صد و نود سانته قدش‪.‬نمیدونم چند دقیقه‬
‫محو همدیگه بودم اما انگار دیگه روی زمین نبودم‪،‬‬
‫انگار زمان از حرکت ایستاده بود‪.‬وقتی مردی که‬
‫‪71‬‬
‫داشت از کنارم رد میشد به شونه م بخورد کرد تازه به‬
‫خودم اومدم‪ ،‬نمیدونم چطور شد اما یکی از پاهام پیچ‬
‫خورد و افتادم روی زمین‪.‬‬

‫‪-‬حالت خوبه؟‬

‫مرد سیاه پوش مثل روح یهو کنارم سبز شده بود‪.‬‬

‫‪-‬اگه با چشمای خودم نمیدیدم که اون مرد بهت خورد‬


‫و تورو زمین انداخت‪ ،‬فکر میکردم از قصد برای جلب‬
‫توجه خودتو به این و اون میکوبی‪.‬‬

‫بازوم رو محکم گرفت و منو باال کشید‪.‬به طرز‬


‫بارونکردنی قوی بود‪ ،‬یه جوری منو بلند کرده بود که‬
‫انگار پَر کاهم و هیچ وزنی ندارم‪.‬ایندفعه سریع خودمو‬
‫جمع و جور کرد و الکلی که توی خونم درجریان بود‬
‫‪72‬‬
‫بهم جرات داد‪ ،‬سعی کرد سرد ترین و بی احساس‬
‫ترین نگاهی که میتونستم رو به چشماش بندازم و با‬
‫لحن معترضی گفتم‪:‬‬

‫‪-‬و تو عادت داری که مثل دیوار جلوی آدما سبز بشی‬


‫یا نقش جرثقیل رو بازی کنی و اونارو از روی زمین‬
‫بلند کنی؟‬

‫بازوم رو ول کرد و کمی عقب کشید‪.‬هنوز با اون نگاه‬


‫عجیبش بهم خیره بود‪ ،‬یه جوری نگاه میکرد که انگار‬
‫باورش نمیشد آدمی که رو به روش وایستاده واقعیه‪.‬‬
‫با لحن آزرده ای ازش پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬کل شبو به من زل زده بودی‪ ،‬مگه نه؟‬

‫‪73‬‬
‫خودمم بعضی وقتا اگر مرد خوش قیافه ای میدیدم‬
‫نگاهم دنبالش کشیده میشد و بهش خیره میشدم اما‬
‫رفتار های این آدم واقعا اعصابمو بهم ریخته بود‪.‬‬
‫پورخند تمسخر آمیزی روی لباش نقش بست و جواب‬
‫داد‪:‬‬

‫‪-‬من فقط فضای کالب رو زیر نظر گرفته بودم‪.‬داشتم‬


‫چک میکردم که خدمتکار ها به خوبی به مهمون ها‬
‫خدمت رسانی کنن و رضایتشون رو جلب کنن و یا اگر‬
‫خانمی به دیوار یا جرثقیل احتیاج داشت برم کمکش‪.‬‬

‫از جوابش هم خنده م گرفته بود و هم گیج شده بودم ‪.‬‬


‫از قصد نگاه فریبنده و پرعشوه ای بهش انداختم و‬
‫گفتم‪:‬‬

‫‪74‬‬
‫‪-‬خب پس ممنونم که نقش جرثقیل رو برام بازی‬
‫کردی‪ ،‬شب خوبی داشته باشی‪.‬‬

‫و بعد به طرف دستشویی راه افتادم‪.‬وقتی پشتمو بهش‬


‫کردم نفس راحتی کشیدم‪ ،‬حداقل ایندفعه مثل احمقا‬
‫جلوش واینستادم و تونستم چند کلمه باهاش حرف‬
‫بزنم‪.‬‬

‫‪-‬بعدا میبینمت لورا‪.‬‬

‫صداش رو از پشت سرم شنیدم‪ ،‬سریع چرخیدم ولی‬


‫هیچی اونجا نبود‪ ،‬فقط جمعیتی که با صدای موزیک‬
‫خودشون رو پیج و تاب میدادن جلوی روم بود و مرد‬
‫سیاه پوش کال غیب شده بود‪.‬‬
‫اسممو از کجا میدونست؟یعنی وقتی داشتیم حرف‬
‫میزدیم صدامون رو شنیده بود؟اما امکان نداره اون‬

‫‪75‬‬
‫خیلی ازمون دور بود و من حتی نمیدیدمش‪ ،‬فقط‬
‫حضورش رو حس میکردم‪.‬‬
‫نمیدونم سروکله ای کارولینا یهو از کجا پیدا شد‪،‬‬
‫دستمو کشید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬بیا بریم تا آخر عمرتم به اون دستشویی نمیرسی‪ ،‬باید‬


‫تا ابد توی این صف طوالنی منتظر بمونی ‪.‬‬

‫وقتی برگشتیم سر میز دیدم یه بطری دیگه از شامپاین‬


‫محبوبم روی میز شیشه ایه‪.‬‬
‫خندیدم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬مارتین عزیزم امروز برای تولدم حسابی ولخرجی‬


‫کردی اما من که دیگه واقعا نمیتونم بیشتر از این‬
‫مشروب بخورم‪.‬‬

‫‪76‬‬
‫مارتین با قیافه متعجبی بهم گفت‪:‬‬

‫‪-‬اما من فکر میکردم تو خودت اینو سفارش دادی‪.‬من‬


‫صورتحساب رو پرداخت کرده بودم و دیگه میخواستیم‬
‫بریم‪.‬‬

‫دوباره نگاهم رو اطراف کالب چرخوندم‪ ،‬میدونستم که‬


‫این بطری تصادفی نیومده سر میز ما و اون مرد‬
‫هنوزم منو تحت نظر داره‪.‬‬
‫کارولینا در حالی که میخدید گفت‪:‬‬

‫‪-‬احتماال یه هدیه از طرف رستورانه‪ ،‬بعد از اون گروه‬


‫سرودی که راه انداختیم حتما خواستن به عنوان هدیه‬
‫تولد اینو بهت بدن ‪.‬دندون اسب پیشکشی رو که‬
‫نمیشمارن‪ ،‬بیاین این بطری رو هم تموم کنیم‪.‬‬

‫‪77‬‬
‫بی وقفه بطری دوم رو هم باز کردیم و تا آخرین قطره‬
‫اونو وارد معده هامون کردیم‪.‬توی مبل راحت رستوران‬
‫فرو رفته بودم و با خودم فکر میکردم که اون مرد‬
‫سیاه پوش عجیب و غریب واقعا کی بود؟چرا تمام شب‬
‫به من زل زده بود و اصال اسمم رو از کجا میدونست؟‬
‫بقیه شب رو درحال گشت و گذار بودیم و از این کالب‬
‫به اون کالب میرفتیم ‪.‬وقتی بالخره به هتل برگشتیم‬
‫خورشید طلوع کرده بود‪.‬با سر درد وحشتناکی از‬
‫خواب بیدار شدم‪.‬خب باید اعتراف کنم عاشق شامپاین‬
‫های موئت اند شندونم اما روز بعدش جوری خمار‬
‫میشم که حس میکنم هر لحظه ممکنه سرم از درد‬
‫بترکه‪.‬واقعا چرا دیشب انقدر زیاده روی کردم که حاال‬
‫به این وضع بیوفتم؟!با آخرین جونی که توی تنم باقی‬
‫مونده بود از روی تخت بلند شدم و به سمت حمام‬
‫رفتم‪ ،‬از کیف دستیم سه تا قرص مسکن بیرون کشیدم‬
‫و خوردم و دوباره زیر پتو برگشتم‪.‬بعد از چند ساعت‬
‫وقتی دوباره بیدار شدم‪ ،‬مارتین کنارم نبود‪،‬سر دردم‬
‫بهتر شده بود و صدای جشن و شادی که از استخر‬
‫‪78‬‬
‫هتل میومد رو میتونستم از پنجره باز اتاق بشنوم ‪.‬‬
‫"من اومدم تعطیالت و باید حموم آفتاب بگیرم "این‬
‫فکر بهم انرژی و انگیزه داد ‪.‬در عرض نیم ساعت‬
‫دوش گرفتم‪ ،‬مایوم رو پوشیدم و آماده آفتاب گرفتن‬
‫بودم‪.‬‬
‫مایکل و کارولینا جرعه جرعه از شراب خنکشون رو‬
‫مینوشیدن و روی صندلی های مخصوص کنار استخر‬
‫دراز کشیده بودن‪.‬‬
‫مایکل به محض دیدن من لیوانی رو به سمتم گرفت و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬این برات مثل دارو میمونه‪ ،‬البته ببخشید که توی‬


‫لیوان پالستیکیه اما خودت میدونی که توی مهمونی‬
‫های لب استخری چجوری نوشیدنی سرو میکنن‪.‬‬

‫‪79‬‬
‫مشروبی که توی لیوان بود واقعا خوشمزه بود‪ ،‬خنک‬
‫بود و منو سرحال میاورد‪ ،‬خیلی سریع و یک نفس‬
‫همه ش رو سر کشیدم‪.‬‬

‫‪-‬شما نمیدونین مارتین کجاست؟ وقتی بیدار شدم توی‬


‫اتاق نبود‪.‬‬

‫کارولینا جوابمو داد‪:‬‬

‫‪-‬توی البی هتله داره کاراشو انجام میده‪ ،‬میگفت‬


‫اینترنت توی اتاق خیلی ضعیفه‪.‬‬

‫خب لپ تاپ بهترین دوست مارتین بود و کارش چیزی‬


‫بود که توی این دنیا بیشتر از همه عاشقشه‪.‬بیخیال‬
‫فکر کردن بهش شدم و زیر نور آفتاب دراز‬
‫کشیدم‪.‬بقیه روزم رو تنهایی همونجا دراز کشیده بودم‬
‫‪80‬‬
‫و از آفتاب دلپذیز و صدای پرنده ها لذت میبردم ‪.‬‬
‫بعضی وقتا مایکل این سکوت و آرامشم رو با‬
‫جمله"فقط سینه "میشکست‪.‬‬

‫‪-‬بریم ناهار بخوریم؟من میرم دنبال مارتین‪ ،‬این دیگه‬


‫چه تعطیالتیه؟ !مثل همیشه نشسته پشت لپ تاپش و‬
‫مشغول کار کردنه‪.‬‬

‫مایکل اینو گفت و از روی صندلیش بلند شد‪ ،‬تی‬


‫شرتش رو تنش کرد و به سمت ورودی البی هتل رفت‪.‬‬

‫آهی کشیدم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬بعضی وقتا واقعا از دستش کالفه میشم‪.‬‬

‫‪81‬‬
‫به طرف کارولینا چرخیدم و اون با چشمای گشاد‬
‫داشت منو نگاه میکرد‬

‫‪-‬من هیچوقت جز الویت ها و مسائل مهم زندگیش‬


‫نیستم‪.‬مهم ترین چیز واسش کار و همکاراشن و وقتی‬
‫کنار اوناست خیلی خوشحالتره‪.‬حس میکنم فقط چون‬
‫کسی بهتر از منو پیدا نکرده و کنارم راحته منو‬
‫انتخاب کرده و خودم هیچ اهمیتی براش ندارم ‪.‬انگار‬
‫من دوست دخترش نیستم و داره سگ بزرگ میکنه‪،‬‬
‫هر وقت دلش بخواد ناز و نوازشش میکنه‪ ،‬هر وقت‬
‫دلش بخواد باهاش بازی میکنه و هروقت حس و‬
‫حالشو نداشته باشه سگشو از خودش دور میکنه و‬
‫بهش اهمیتی نمیده‪ ،‬چون اونه که صاحب سگشه و‬
‫سگ صاحب اون نیست‪،‬دقیقا همین رفتارو با من‬
‫داره‪،‬مارتین توی فیس بوک با دوستاش بیشتر از من‬
‫وقتی توی خونه م حرف میزنه و من بیشتر وقتا باید‬
‫تنها توی تخت بمونم‪.‬‬

‫‪82‬‬
‫کارولینا توی جاش چرخید و به بازوش تکیه داد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬میدونی خب این چیزا توی هر رابطه ای طبیعیه‪ ،‬بعد‬


‫از یه مدتی اون اشتیاق و شهوت اولیه از بین میره و‬
‫برای همدیگه عادی میشین‪.‬‬

‫‪-‬آره ولی نه بعد از یکسال و نیم‪ ،‬ما فقط یکسال و‬


‫نیمه که باهمیم ‪.‬به نظرت من دیوونه م؟ مشکل روانی‬
‫دارم؟ اشکالی داره که همش دلم میخواد سکس داشته‬
‫باشم؟‬

‫کارولینا داشت از خنده منفجر میشد‪ ،‬از روی صندلیش‬


‫بلند شد و دستمو کشید تا منم از جام بلند کنه و در‬
‫همون حال گفت‪:‬‬

‫‪83‬‬
‫‪-‬فکر کنم ما به مشروب احتیاج داریم‪ ،‬چون تو زیادی‬
‫نگرانی و داری بهونه میگیری و من میدونم این‬
‫غرغر کردنات چیزی رو تغییر نمیدن‪.‬یه نگاه به‬
‫اطرافت بنداز ببینم کجاییم !انگار تمام نعمات الهی‬
‫اینجا جمع شدن و تو هم یک دختر خوش هیکل‪ ،‬زیبا‬
‫و جذابی ‪.‬بذار به نصیحتی بهت بکنم همیشه یاد باشه‬
‫اگر این یکی نشد بگو گور باباش و برو سراغ نفر‬
‫بعدی‪.‬‬

‫تونیک گلدارمو روی مایوی دو تیکه مشکیم پوشیدم‪،‬‬


‫موهامو با توربان عقب زدم و عینک آفتابی مارک‬
‫رالف لورنم رو روی چشمم گذاشتم ‪.‬همراه کارولینا به‬
‫طرف باری که توی البی هتل بود راه افتادیم‪.‬مارتین و‬
‫مایکل رو توی البی ندیدیم برای همین کارولینا به‬
‫اتاقش رفت تا هم ساک وسایلش رو اونجا بذاره و هم‬
‫ببینه مایکل کجاست و ازش بپرسه برای ناهار قراره‬
‫کجا بریم‪.‬پشت یکی از صندلی های پایه بلند بار نشستم‬
‫و به مردی که پشت کانتر ایساده بود اشاره کردم تا‬
‫‪84‬‬
‫بیاد سفارشمو بگیره‪.‬سفارش دوتا جام پروسکو دادم‪،‬‬
‫دقیقا همون چیزی بود که االن بهش نیاز داشتم‪.‬‬

‫‪-‬فقط همین؟‬

‫صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم‬

‫‪-‬فکر میکردم ذائقه ت با شراب های موئت اند شندون‬


‫سازگاره‪.‬‬

‫برگشتم و سرجام خشکم زد‪.‬همون مرد بود و حاال‬


‫دوباره جلوم ایستاده بود‪.‬امروز سر تا پاش مشکی‬
‫نبود‪.‬شلوار پارچه ای سفید پاش بود و یه پیراهن‬
‫روشن که مثل دیروز دکمه هاش رو باز گذاشته بود و‬
‫خیلی به رنگ برنزه پوستش میومد تنش کرده‬
‫بود‪.‬عینکش رو از روی بینیش برداشت و دوباره با‬
‫‪85‬‬
‫اون نگاه یخش صاف و مستقیم خیره شده بهم ‪.‬به‬
‫سمت متصدی بار چرخید و به باهاش ایتالیایی شروع‬
‫به صحبت کرد‪.‬متصدی بار هم بعد از سر رسیدن اون‬
‫منو کامال نادیده گرفته بود و اهمیت نمیداد که من دو‬
‫جام پروسکو ازش خواسته بودم و االن منتظر‬
‫سفارشمم‪.‬من امروز حسابی عصبانی بودم و عینک‬
‫سیاهی که روی چشمم بود منو شجاع کرده بود برای‬
‫همین ازش پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬چرا حس میکنم داری تعقیبم میکنی؟‬

‫دستامو روی سینه هام قفل کردم و منتظر جواب‬


‫ایستادم‪ ،‬اون دست راستش رو باال آورد و کمی عینکم‬
‫رو از روی چشمم پایین کشید تا بتونه چشمامو ببینه‬
‫ومن حس کردم یهو سپر دفاعی که دور خودم کشیده‬
‫بودم نابود شده‪.‬درحالی که چشماشو دوخته بود توی‬
‫تخم چشمام جواب داد‪:‬‬

‫‪86‬‬
‫‪-‬حست درست نیست ولی خب نمیتونم بگم که این‬
‫دیدار ها اتفاقین ‪.‬تولدت ‪ 29‬سالگیت مبارک لورا !‬
‫احتماال سالی که در پیش رو داری بهترین سال زندگیت‬
‫باشه‪.‬‬

‫خیلی آروم این کلمات رو زیر گوشم زمزمه کرد و بعد‬


‫بوسه ای رو گونه ام نشوند‪.‬‬
‫انقدر دست پاچه شده بودم که حتی یک کلمه ام‬
‫نمیتونستم از توی حلقم بیرون بکشم‪.‬از کجا فهمیده‬
‫بود من چند سالمه؟اصال چجوری از اون سر شهر‬
‫اومده بود اینجا و منو پیدا کرده بود؟صدای متصدی‬
‫باز منو از دریای افکاری که توشون غرق شده بودم‬
‫بیرون کشید‪.‬به طرفشم برگشتم و اون یه بطری‬
‫صورتی رو جلوم گذاشت‪ ،‬شامپاین مورد عالقه م بود‬
‫از شراب سازی موئت اند شندون‪ ،‬کنارش هم یک کاپ‬

‫‪87‬‬
‫کیک خوش رنگ کوچولو قرار داشت که شمع روشنی‬
‫روش بود‪.‬‬

‫‪-‬لعنت بهت‬

‫سرمو به طرف مرد سیاهپوش دیشب برگردوندم اما‬


‫اون دوباره غیب شده بود‪.‬‬

‫کارولینا تازه به بار رسیده بود و با دیدن دیدن بطری‬


‫رو به روم گفت‪:‬‬

‫‪-‬عالیه‪ ،‬قرار بود پروسکو سفارش بدی اما سفارشت‬


‫به شامپاین ختم شد‪.‬‬

‫‪88‬‬
‫شونه براش باال انداختم با استرس نگاهم رو اطراف‬
‫بار چرخوندم تا اون مرد رو پیدا کنم اما انگار اون آب‬
‫شده بود و توی زمین فرو رفته بود‪.‬‬
‫کارت اعتباریم رو از کیفم بیرون کشیدم و به طرف‬
‫متصدی بار گرفتمش اما اون کارت رو قبول نکرد و با‬
‫انگلیسی دست و پا شکسته سعی کرد بهم بفهمونه که‬
‫قبال حساب شده‪.‬‬
‫کارولینا لبخند َگل و گشادی به پسر پشت بار زد و بعد‬
‫بطری شامپاین رو همراه ظرف یخی که توش قرار‬
‫داشت برداشت و به طرف استخر راه افتاد‪.‬شمعی رو‬
‫که هنوز روی کاپ کیک در حال ذوب شدن بود رو‬
‫فوت کردم و دنبال کارولینا راه افتادم‪.‬‬
‫به شدت از دست اون مرد عصبانی شده بودم و لجمو‬
‫در آورده بود در عین حال گیج و مبهوت هم بودم ‪.‬‬
‫چندین مدل داستان توی سرم برای خودم بافته بودم که‬
‫اون مرد مرموز ممکنه کی باشه‪.‬‬

‫‪89‬‬
‫اولین داستان احتمالیم این بود که اون یه منحرف‬
‫سیریشه‪.‬اما خب خیلی با عقل جور در نمیومد‪ ،‬اون‬
‫انقدر جذاب و خواستنی بود که الزم نبود بیوفته دنبال‬
‫یه دختر و تعقیبش کنه و قطعا همه دخترا تو کف ش‬
‫بودن و اونا تعقیبش میکردن ‪.‬از روی کفش و لباس‬
‫های مارکدار و گرون قیمتش میتونستم بگم که اصال و‬
‫ابدا آدم فقیری نیست‪ ،‬و در ضمن دیشب یه چیزایی‬
‫درباره چک کردن عملکرد کارکنان رستوران و‬
‫رضایت مشتری ها داشت میگفت‪.‬پس یه داستان‬
‫احتمالی دیگه اینه که اون ممکنه مدیر رستوران باشه‬
‫اما اینجا توی این هتل چیکار داشت؟سرمو تکون دادم‪،‬‬
‫انگار با اینکارا میتونم این افکار مزاحم رو از توی‬
‫مغزم بیرون بریزم‪ ،‬و جامم رو به دست گرفتم"‪.‬اصال‬
‫برای چی بهش اهمیت میدم و فکرمو بهش مشغول‬
‫کردم"این جمله از توی مغزم گذشت و جرعه ای از‬
‫شامپاینم رو نوشیدم‪.‬‬
‫تا آخرین قطره بطری شامپاین رو خالی کردم و حس‬
‫میکردم به جای خون‪ ،‬الکل توی رگ هام جریان‬
‫‪90‬‬
‫داره‪،‬حاال دیگه همه چیز از ذهنم پاک شده بود‪.‬دوست‬
‫پسرامون بالخره سروکله شون پیدا شد ‪.‬مارتین خیلی‬
‫خوشحال و سرخوش بود و با خنده پرسید‪:‬‬

‫‪-‬برای ناهار چیکار کنیم؟‬

‫اثرات مستی دیشب هنوز درونم باقی بود و با بطری‬


‫شرابی که االن دخلشو آورده بودم مغزم کامال از کار‬
‫افتاده بود‪.‬از این همه بیخیالش حرصم گرفت و داد زدم‪:‬‬

‫‪-‬مارتین برو به جهنم‪ ،‬امروز تولدمه تو از سرصبح‬


‫غیبت زده بود و اصال برات مهم نبود که من چه حسی‬
‫دارم‪ ،‬حاال پرو پرو پاشید اومدی و ازم میپرسی برای‬
‫ناهار چیکار کنیم؟دیگه کافیه !بسه هرچقدر بهت‬
‫چیزی نگفتم و گذاشتم هرغلطی دلت میخواد بکنی‪،‬‬
‫دیگه نمیتونم این رفتارت رو تحمل کنم‪ ،‬دیگه خسته‬
‫شدم از اینکه همیشه کم اهمیت ترین مسئله زندگیت‬
‫‪91‬‬
‫باشم و تو تمام وقتت رو با کار و دوستات بگذرونی‪.‬از‬
‫زمان ناهار خیلی وقته که گذشته و بهتره به فکر شام‬
‫کوفتیت باشی‪.‬‬

‫تونیک و کیفم رو برداشتم و با عجله از هتل بیرون‬


‫زدم‪.‬‬
‫از اون هتل نحس فرار کرده بودم و وقتی به خودم‬
‫اومده بودم تازه متوجه شدم که وسط خیابونم‪ ،‬انقدر‬
‫اشک ریخته بودم که حس میکردم هرلحظه ممکنه‬
‫چشمام از حدقه در بیان و بیوفتن کف خیابون‪.‬‬
‫عینک آفتابیم رو به چشم زدم و به مسیرم ادامه‬
‫دادم‪.‬منظره خیابون های جیاردینی به شدت چشم نواز‬
‫بود ‪.‬کنار پیاده رو هاش با درخت های بلند و گل های‬
‫زیبایی پوشیده شده بودن و ساختمون ها زیبا و تمیز‬
‫بودن و معلوم بود خوب ازشون نگهداری‬
‫میشه‪.‬متاسفانه با این وضعیت روحی خرابم نمیتونستم‬
‫از زیبایی های محیطی که توش قرار گرفته بودم لذت‬

‫‪92‬‬
‫ببرم‪.‬تازه متوجه شده بودم که تمام این مدت اشکام‬
‫روی گونه هام جاری بودن و داشتم هق هق میکردم‪،‬‬
‫جوری تمام مسیر هتل تا اینجارو دویده بودم که انگار‬
‫داشتم از چیزی فرار میکردم‪.‬‬
‫خورشید در حال غروب بود و آسمون نارنجی رنگ‬
‫شده و من همچنان داشتم به سمت مقصد نامشخصی‬
‫قدم میزدم‪.‬وقتی عصبانیت و خشم اولیه ام از بین رفت‬
‫تازه متوجه درد پاهام شدم‪ ،‬صندل های پاشنه بلندم پام‬
‫بودن که صبح وقتی پوشیدمشون به نظرم خیلی زیبا‬
‫بودن اما االن توی این موقعیت مطمئنا زیبایی شون‬
‫برام هیچ فایده ای نداشت و اصال برای این پیاده روی‬
‫طوالنی مدت مناسب نبودن‪.‬‬
‫توی اون خیابون یه کافه کوچیک و خیلی معمولی‬
‫ایتالیایی به چشمم خورد و متوجه شدم مکان مناسبی‬
‫برای آروم شدنه چون یه شراب دست ساز و‬
‫آرامشبخش توی منو شون داشتن‪.‬روی یکی از صندلی‬
‫های بیرون کافه نشستم و به سطح صاف و بدون موج‬
‫آبهای دریا چشم دوختم ‪.‬یه خانم مسن لیوان شرابم رو‬
‫‪93‬‬
‫برام آورد‪ ،‬به ایتالیایی یه چیزایی بهم گفت که و دستم‬
‫رو با محبت فشرد‪.‬با اینکه یک کلمه از حرفاش رو‬
‫نفهمیده بودم اما کامال میتونستم درک کنم که داشته‬
‫بهم دلداری میداده و میگفته که هیچ مردی لیاقت‬
‫اشک های ما زن هارو نداره‪.‬همونجا نشستم و دریایی‬
‫رو تماشا کردم که کم کم داشت توی سیاهی های شب‬
‫غرق میشد‪.‬انقدر شراب خورده بودم که نمیتونستم از‬
‫روی صندلی کافه بلند شم‪،‬همون بین یه پیتزای ‪ 4‬پنیر‬
‫سفارش دادم و تازه اونموقع بود که فهمیدم پیتزا خیلی‬
‫بهتر از شامپاین و شراب دست ساز اون خانوم مسن‬
‫میتونه درد و غمم رو تسکین بده‪.‬‬
‫آماده بودم که برگردم و با افرادی که ازشون فرار‬
‫کرده بودم و عواقب دردسرهایی که توی هتل درست‬
‫کرده بودم رو به رو بشم‪.‬خیلی یواش شروع کردم به‬
‫راه رفتن به سمت هتل‪ ،‬خیابون هایی که ازشون‬
‫میگذشتم خیلی خلوت بودن و تقریبا میشد گفت شبیه‬
‫بیابون بودن‪ ،‬چون از شهرکی که کنار ساحل اصلی‬
‫سیسیلی قرار داشت خیلی دور بود ‪.‬‬
‫‪94‬‬
‫یه لحظه دیدم که دو تا ماشین شاسی بلند همزمان از‬
‫کنارم رد شدن‪.‬یکیشون به نظرم آشنا میومد‪،‬اون روز‬
‫که دم در فرودگاه منتظر بودم یه ماشین همین شکلی‬
‫از کنارم رد شده بود‪.‬هوا امشب خیلی گرم بود‪ ،‬من‬
‫مست بودم و روز تولدم داشت به پایان میرسید‪ ،‬امشب‬
‫واقعا هیچ چیز سرجای خودش نبود و اصال اونجوری‬
‫که انتظار داشتم پیش نرفته بود‪.‬وقتی پیاده رو به انتها‬
‫رسید دور زدم و مسیرم رو تغییر دادم اما متوجه شدم‬
‫که وارد یک کوچه ناشناخته شدم که حتی پرنده توش‬
‫پر نمیزنه‪.‬لعنت به من و این انتخاب مسیر افتضاحم‪.‬به‬
‫اطرافم نگاهی انداختم و تنها چیزی که دیدم نور کور‬
‫کننده ای بود که از چراغ ماشینی که به سمتم میومد‬
‫توی کوچه تابیده میشد‪.‬‬

‫فصل دوم‬

‫‪95‬‬
‫لورا‬
‫وقتی چشمامو باز کردم شب شده بود و همه جا تاریک‬
‫بود‪.‬به اطراف اتاق نگاهی انداختم و تازه فهمیدم که‬
‫اصال نمیدونم کجام ‪.‬روی یه تخت خیلی بزرگ دراز‬
‫کشیده بودم و اتاق فقط توسط چندتا چراغ دیوارکوب‬
‫که نور کمی داشتن روشن شده بود ‪.‬سردرد بدی داشتم‬
‫و حس میکردم هرلحظه ممکنه تمام محتویات معده م‬
‫رو باال بیارم‪.‬دقیقا چه اتفاق کوفتی افتاده و من‬
‫کجام؟سعی کردم از جام بلند شم اما دست و پاهام کامال‬
‫بی حس بودن و توان اینکار رو نداشتم‪ ،‬انگار یه‬
‫وزنه یک تنی روی تنم گذاشته باشن‪ ،‬حتی نمیتونستم‬
‫سرمو از روی بالشت بردارم‪.‬دوباره چشمامو بستم و‬
‫به خواب رفتم‪ ،‬وقتی دوباره بیدار شدم هنوز هوا‬
‫تاریک بود‪.‬هیچ ایده ای نداشتم که چه مدته خوابیدم‪،‬‬
‫شاید یک شب دیگه هم گذشته و خواب بودم و خودم‬
‫نفهمیدم ‪.‬هیچ ساعتی توی اون اتاق لعنتی نبود‪ ،‬حتی‬
‫یه روزنامه نبود تا تاریخ رو بفهمم و یا حتی نه یک‬
‫‪96‬‬
‫تلفن ‪.‬ایندفعه بدنم باهام همکاری کرد و تونستم از جام‬
‫پاشم و لبه تخت بشینم‪.‬‬
‫چند لحظه صبر کردم تا سرگیجه م از بین بره و تازه‬
‫متوجه چراغ کنار دستم شدم‪.‬چراغو روشن کردم و به‬
‫محض تابیده شدن نورش توی اتاق شروع کردم به‬
‫سرک کشیدن‪ ،‬مشخص بود که یک خونه قدیمیه و من‬
‫اصال اینجارو نمیشناختم‪.‬‬
‫پنجره های عظیم و پر از نقش و نگاری داشت یه‬
‫شومینه سنگی بزرگ دقیقا رو به روی تخت چوبی‬
‫بود‪ ،‬دقیقا مثل همونایی که فقط تو فیلما دیده‬
‫بودمشون‪.‬سرستون های قول پیکر که از کف زمین تا‬
‫سقف ادامه داشتن و دقیقا همرنگ قاب پنجره ها‬
‫بودن‪.‬اتاق گرمای مطبوعی داشت خیلی باکالس و‬
‫آراسته بود و در یک کلمه میتونم بگم زیادی ایتالیایی‬
‫بود‪.‬به طرف پنجره رفتم و وارد بالکنی شدم که منظره‬
‫چشم گیری رو به یک باغ بی نظیر داشت‪.‬‬
‫همینطور که محو تماشای اطراف بودم یهو چشمم به‬
‫یک مرد جوون ایتالیایی افتاد‪.‬البته اولش مطمئن نبودم‬
‫‪97‬‬
‫که حتما ایتالیایی باشه ولی وقتی انگلیسی صحبت‬
‫کردنش با لهجه غلیظ ایتالیایی رو شنیدم فهمیدم که‬
‫حدسم اشتباه نبوده‪.‬البته ظاهرش هم داد میزد که یک‬
‫ایتالیایی اصیله‪،‬قد خیلی بلندی نداشت‪ ،‬مثل اکثر مردای‬
‫ایتالیایی که میشناختم‪،‬موهای مشکی بلندی داشت که‬
‫تا روی شونه هاش میرسیدن که البته خیلی به چهره‬
‫ش میومدن و لب و دهن نسبتا درشتی داشت ‪.‬از‬
‫ظاهرش میشد گفت پسر دوست داشتنیه‪.‬یک کت شلوار‬
‫شیک و بی نقص تنش کرده بود اما با این حال بازم‬
‫شبیه یه پسر بچه در سن بلوغ بود‪.‬ولی مشخص بود‬
‫که ورزش میکنه‪ ،‬خیلی هم زیاد‪،‬عرض شونه اش در‬
‫تناسب با بقیه اندامش زیادی پهن و عریض بودن‪.‬‬
‫‪ -‬من کجام؟ اصال چرا اینجام؟‬
‫با عصبانیت ازش پرسیدم و به سمتش رفتم‪.‬‬
‫‪-‬لطفا دست و صورتت رو بشور تا کمی سرحال بیای‪،‬‬
‫من به زودی دوباره میام پیشت و همه چیز رو خواهی‬
‫فهمید‬

‫‪98‬‬
‫اینو گفت و پشت در بسته ناپدید شد‪.‬انگاری داشت‬
‫ازم فرار میکرد اونم در حالی که من وحشت زده و‬
‫حیرون وسط اتاق ایستاده بودم‪.‬سعی کردم در رو باز‬
‫کنم اما نه قفلی روی در دیدم و نه پسری رو که کلید‬
‫داشت‪.‬‬
‫زیر لب چندتا بد و بیراه بهش گفتم‪.‬در نهایت بیچارگی‬
‫توی اتاق ناشناس ایستاده بودم و واقعا نمیدونستم باید‬
‫چیکار کنم‪ ،‬چشمم به در دیگه ای افتاد که کنار‬
‫شومینه بود‪.‬‬
‫چراغ کلید برقی که کنار اون در بود رو فشردم و یه‬
‫حموم شگفت انگیز جلوی چشمم ظاهر شد‪.‬یه وان‬
‫خیلی خیلی بزرگ وسط حمام بود‪ ،‬یه ست میز و آینه‬
‫و کمد لباس در گوشه سمت راست بود و سرویس‬
‫روشویی و آینه سرتاسری کنار اون قرار داشتن و در‬
‫اخر در طرف دیگه چندتا دوش و سرویس حمامی که‬
‫قطعا یه تیم فوتبال میتونستن به راحتی اونجا دوش‬
‫بگیرن‪.‬‬

‫‪99‬‬
‫هیچ پرده یا دیواری نداشت فقط اطرافش شیشه بود و‬
‫زمینش کاشی شده بود‪.‬این حمام اندازه کل آپارتمانی‬
‫بود که یه زمانی من و مارتین باهمدیگه اونجا زندگی‬
‫میکردیم‪.‬‬
‫مارتین‪!...‬حتما تا االن حسابی نگرانم شده‪ ،‬شایدم نه‪،‬‬
‫شاید خوشحاله که بالخره از شرم خالص شده و دیگه‬
‫کسی نیست که با حضورش باعث اذیت و آزارش بشه‪.‬‬

‫خشم و عصبانیت تمام وجودم رو فرا گرفته بود و‬


‫ترکیبش با ترسی که این موقعیت دلهره آور به قلبم‬
‫ریخته بود چیز جالبی نبود ‪.‬توی یکی ازآینه ها به‬
‫خودم نگاهی انداختم‪ ،‬به طرز عجیب و دور از‬
‫انتظاری فوق العاده به نظر میرسیدم‪،‬کمی برنزه شده‬
‫بودم و ظاهرا استراحت خوبی کرده بودم چون از‬
‫آفتاب سوختگی های چند روز پیش خبری نبود‪.‬‬

‫‪100‬‬
‫هنوز همون لباسای روز تولدم تنم بود‪ ،‬همون روزی‬
‫که از هتل فرار کردم‪،‬یه مایو مشکی و تونیکی که‬
‫روش پوشیده بودم‪.‬‬
‫بدون گوشی و کیف پولم چجوری از اینجا برم بیرون؟‬
‫لباسامو از تنم بیرون کشیدم و دوش مختصری گرفتم‬
‫که خیلی چسبید و بعد حوله ضخیم و نرم سفید رنگی‬
‫رو که به جالباسی حموم آویزون بود برداشتم و به تن‬
‫کشیدم‪.‬‬
‫داشتم توی اتاق ناشناسی که توش به هوش اومده‬
‫بودم و هیچ ایده ای نداشتم که کجاست سرک میکشیدم‬
‫که ناگهان در اتاق باز شد و دوباره یه مرد جوون‬
‫ایتالیایی دیگه جلوم ظاهر شد و مسیرنگاهم رو به‬
‫طرف خودش کشید‪ ،‬پاهامو تکون دادم و سریع دنبالش‬
‫راه افتادم‪.‬قدم داخل راهرویی گذاشتیم که با تاج های‬
‫گل تزئین شده بودن‪.‬‬

‫‪101‬‬
‫خونه در هوای گرگ و میش غرق شده بود و فقط نور‬
‫فانوس های بیرون که از پنجره های بی شمار به داخل‬
‫تابیده میشدن روشنایی کمی رو به ارمغان اورده بودن‪.‬‬
‫توی راهروهای که بیشتر مثل هزارتو میموندن اینور‬
‫و اونور رفتیم تا بالخره جلوی یک در از حرکت ایستاد‬
‫و بازش کرد ‪.‬وارد اتاق شدم و اون درو پشت سرم‬
‫بست و قفل کرد‪ ،‬بدون اینکه خودش وارد اتاق بشه و‬
‫یا توضیحی بهم بده‪.‬‬
‫این اتاق بیشتر شبیه کتابخونه بود‪ ،‬دیوار های بلندی‬
‫که سرتاسر با قفسه های کتاب پوشیده شده بودن و‬
‫نقاشی های گرون قیمتی که توی قاب های مجلل چوبی‬
‫روی دیوار خودنمایی میکردن‪.‬‬
‫یه شومینه دیگه که شعله های سوزانش هوای اینجارو‬
‫گرم و دلپذیر کرده بودن وسط اتاق قرار داشت و‬
‫اطراف اون پر از مبل های نرم و سبز رنگی بود که‬
‫کوسن های طالیی به اونها زینت بخشیده بودن‪.‬یه میز‬
‫هم اونجا قرار داشت که سریع تونستم بطری خوش‬
‫رنگ شامپاینو روش ببینم‪.‬‬
‫‪102‬‬
‫یهو تصویر اون مرد توی ذهنم اومد‪ ،‬یاد آخرین باری‬
‫که مست شدم و دیوونه بازی هایی که بعدش در اوردم‬
‫افتادم و فهمیدم که شراب چیزی نیست که االن بهش‬
‫احتیاج داشته باشم‪.‬‬
‫‪-‬بشین لطفا‪ ،‬نسبت به آرامبخشی که بهت دادم واکنش‬
‫بدی نشون دادی‪ ،‬نمیدونستم مشکل قلبی داری‬
‫صدای یه مرد رو شنیدم و هیکل کسی رو دیدم که‬
‫پشت به من روی بالکن ایستاده بود‬
‫انقدر جا خوردم و ترسیدم که نمیتونستم هیچ حرکتی‬
‫بکنم‬
‫‪-‬لورا با زبون خوش خودت روی یکی از مبل ها بشین‬
‫وگرنه دفعه بعد ازت درخواست نمیکنم‪ ،‬مجبورت‬
‫میکنم اینکارو انجام بدی‬
‫خون توی مغزم جوشید‪ ،‬صدای ضربان قلبم رو به‬
‫وضوح میشنیدم‪،‬و حس میکردم که هر لحظه ممکنه از‬
‫هوش برم‪.‬چشمام داشتن سیاهی میرفتن‬
‫‪-‬چرا به حرفم گوش نمیکنی؟‬
‫‪103‬‬
‫مرد درشت هیکل که توی بالکن ایستاده بود اومد به‬
‫سمتم و قبل از اینکه از حال برم و پخش زمین بشم‬
‫شونه هام رو گرفت‪.‬‬
‫‪.‬چندبار پلک زدم تا شاید هوش و حواسم برگرده‬
‫سرجاش و بتونم تمرکز کنم‪.‬اون خیلی جدی‪ ،‬خشن‪،‬‬
‫خطرناک و به شدت قدرتمند به نظر میومد ‪.‬منو روی‬
‫مبل نشوند و یه تیکه یخ گذاشت توی دهنم‪.‬‬

‫‪-‬بخورش‪،‬دو روزه که بیهوشی و دکتر برای اینکه‬


‫دچار ضعف نشی بهت سرم وصل کرده بود‪ ،‬حتما االن‬
‫خیلی تشنه ای و حق داری که حال خیلی خوبی نداشته‬
‫باشی‪.‬‬

‫این صدا رو میشناختم به خصوص اون لهجه خاصش‬


‫رو‪.‬تازه داشت همه چیز یادم میومد‪ ،‬توی رستوران‪،‬‬
‫توی هتل‪...‬وای خدا من روز اول توی فرودگاه‬
‫سیسیلی همین مرد بود که با کلی محافظ داشت از‬
‫‪104‬‬
‫اونجا خارج میشد و من نزدیک بود بیوفتم روی یکی‬
‫از محافظ هاش‪.‬کت و شلوار سیاه تنش بود با پیراهنی‬
‫به همون رنگ که دو کمه زیر یقه ش رو باز گذاشته‬
‫بود ‪.‬خیلی شیک و باکالس بود و مشخص بود یه‬
‫شخص خیلی مهمه‪.‬یخی که توی دهنم گذاشته بود رو‬
‫توی صورتش تف کردم و با عصبانیت گفتم‪:‬‬

‫‪-‬خودت بخورش‪ ،‬من اینجا چیکار میکنم؟تو کی هستی‬


‫و به چه حقی منو اینجا زندانی کردی؟‬

‫با پشت دست خیسی که یخ روی صورتش به جا‬


‫گذاشته بود رو پاک کرد‪ ،‬بعد یخ شفاف رو از روی‬
‫فرشی که کف زمین پهن بود برداشت و اونو توی‬
‫شومینه سوزان انداخت ‪.‬داشتم از عصبانیت منفجر‬
‫میشدم و هیچ کنترلی روی خودم نداشتم‪ ،‬انگار نه‬
‫انگار همین چند لحظه پیش داشتم از حال میرفتم‪،‬با‬
‫تمام توانم سرش داد کشیدم‪:‬‬

‫‪105‬‬
‫‪-‬جوابمو بده عوضی!‬

‫سعی کردم از روی مبل بلند شم اما اون شونه م رو‬


‫محکم گرفت و دوباره هلم داد تا همونجا بشینم ‪.‬نیم تنه‬
‫ش رو کامال روی من انداخته بود و صورتش فقط چند‬
‫سانتی متر با صورتم فاصله داشت‪ ،‬با لحنی که سعی‬
‫داشت کنترلش کنه اما خشم همچنان درونش مشهود‬
‫بود و از پشت لب های چفت شده ش غرید‪:‬‬

‫‪-‬بهت گفتم بشین‪ ،‬من عادت به نافرمانی ندارم و‬


‫نمیتونم تحملش کنم‪.‬‬

‫خشم تمام وجودم رو فرا گرفت‪ ،‬دستمو باال آوردم و‬


‫سیلی محکمی به صورتش زدم‪.‬‬

‫‪106‬‬
‫اغراق نمیکنم‪ ،‬از شدت عصبانت داشت از چشمام‬
‫آتیش بیرون میزد و من روی مبل کم مونده بود از‬
‫ترس غش کنم‪.‬به آرومی از روم بلند شد‪ ،‬دستی به‬
‫لباساش کشید و اونارو صاف و صوف کرد و بعد نفس‬
‫عمیق و بلندی کشید‪.‬انقدر ترسیده بودم که ترجیح دادم‬
‫یک کلمه دیگه حرف نزم و سر به سرش نذارم چون‬
‫نمیدونستم اگر یکم دیگه با اعصابش بازی میکردم‬
‫ممکن بود چه بالیی به سرم بیاره‪.‬‬
‫به سمت شومینه رفت‪ ،‬رو به روش ایستاد و دست‬
‫هاشو باالی دیوار شومینه تکیه داد و چشم دوخت به‬
‫شعله های نارنجی رنگ آتش‪.‬ثانیه های زیادی گذشت‬
‫و صدای هیچکدوممون در نیومد‪.‬اگه به هرکسی جز‬
‫اون آدم سیلی زده بودم و حتما تا االن از کارم پشیمون‬
‫شده بودم و هزار بار ازش معذرت خواهی میکردم‪ ،‬اما‬
‫این آدم فرق داشت‪ ،‬حس خیلی بدی بهم میداد و االن‬
‫تمام وجودم پر از خشم و عصبانیت بود‪.‬‬
‫به طرفم برگشت و در حالی که هنوز شعله های خشم‬
‫توی چشم هاش مشهود بودن گفت‪:‬‬
‫‪107‬‬
‫‪-‬لورا تو خیلی سرکش و نافرمانی‪ ،‬تعجب میکنم که با‬
‫این رفتار تند و تیزت ایتالیایی نیستی‪.‬‬

‫ترجیح دادم جوابی بهش ندم تا با نیش زبونم اوضاع‬


‫رو خرابتر نکنم‪ ،‬شاید اینجوری بالخره بفهمم اینجا‬
‫دارم چه غلطی میکنم و این ماجرا تا کی ادامه‬
‫داره‪.‬یهو در باز شد و همون مرد ایتالیایی جوونی که‬
‫منو به این اتاق آوردن بود وارد شد‪.‬‬

‫‪-‬دُن *ماسیمو‪...‬‬

‫*دُن ‪:‬لقبی که در بعضی از کشور های اروپایی مثل‬


‫ایتالیا‪ ،‬اسپانیا‪ ،‬پرتغال و ‪...‬به اشراف زاده ها و افراد‬
‫عالی رتبه و متمول داده میشه‪.‬‬

‫‪108‬‬
‫مرد سیاهپوش نگاه غضبناک و هشدار دهنده ای به‬
‫پسر بیچاره انداخت که حرف توی دهنش خشک‬
‫شد‪.‬پسر جوون به طرف مرد سیاهپوش اومد و انقدر‬
‫بهش نزدیک شد که تقریبا گونه هاشون بهم برخورد‬
‫میکرد ‪.‬اون دو نفر حداقل ‪ 12‬سانتی باهم اختالف قدی‬
‫داشتن برای همین مرد سیاهپوش مجبور بود کمی خم‬
‫بشه تا پسر جوون بتونه حرفاش رو در گوشش‬
‫بگه‪.‬خیلی آروم حرف میزد و چیزی از حرفاش متوجه‬
‫نمیشدم فقط تونستم بفهمم که داره یه چیزایی به زبون‬
‫ایتالیایی به مردی که منو اینجا زندانی کرده بود میگه‬
‫و اونم با دقت به حرفاش گوش میداد‪.‬مرد سیاهپوش‬
‫در جواب اون همه حرف فقط یک جمله گفت و بعد‬
‫پسر جوون ایتالیایی خیلی سریع پشت در‬
‫های بسته غیبش زد‪.‬‬

‫مرد سیاهپوش توی اتاق چرخی زد و بعد وارد بالکن‬


‫شد‪.‬دوتا دستش رو به نرده ها تکیه داد و کمی خودش‬

‫‪109‬‬
‫رو به طرف جلو خم کرد‪.‬زیر لب چیزهایی رو با‬
‫خودش زمزمه میکرد‪.‬‬
‫پس بهش میگن دُن‪...‬قبال این کلمه رو توی فیلم‬
‫پدرخوانده شنیده بودم‪ ،‬مالون براندو نقش رئیس مافیا‬
‫رو داشت و اینجوری صداش میکردن‪.‬یهو مغزم به کار‬
‫افتاد‪ ،‬قطعات بهم ریخته پازل توی ذهنم کنار هم قرار‬
‫گرفتن‪.‬محافظا‪،‬ماشین هایی که شیشه های دودی‬
‫داشتن‪،‬این خونه دراندشت و مخوف‪ ،‬عادت نداشتن به‬
‫سرپیچی‪.‬فکر میکردم کوسانوسترا *ساخته ذهن‬
‫فرانسیس فورد کوپوال *بوده‪ ،‬اما االن تازه فهمیدم که‬
‫اونا واقعیت داشتن و من االن دقیقا وسط خونه یکی از‬
‫مافیاهای سیسیلی ایستادم‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو‪...‬؟!‬

‫به آرومی اسمش رو زمزمه کردم و بعد ادامه دادم‪:‬‬

‫‪110‬‬
‫‪-‬میتونم اینطوری صدات کنم یا باید بهت بگم دُن؟‬

‫به طرفم برگشت و با قدم های استوار به سمتم اومد‪،‬‬


‫سواالت بی شماری توی مغزم شکل گرفته بودن که‬
‫نفسم رو بند میاوردن‪.‬‬
‫حس ترس توی بدنم جاری شد‪ ،‬اون روی مبلی نشست‬
‫و ازم پرسید‪:‬‬

‫‪-‬با خودت فکر کردی حاال دیگه همه چیزو فهمیدی؟‬

‫‪-‬حداقل اسمتو که فهمیدم‪.‬‬

‫لبخندی زد‪ ،‬انگار کمی خیالش راحت شده بود و گفت‪:‬‬

‫‪111‬‬
‫‪-‬میدونم که ازم انتظار داری برات همه چیزو توضیح‬
‫بدم‪ ،‬منم میخوام همینکارو بکنم اما نمیدونم چه‬
‫واکنشی نسبت به حرفایی که بهت میزنم ممکنه نشون‬
‫بدی‪ ،‬پس بهتره اول کمی نوشیدنی بخوری‪.‬‬

‫بعد بلند شد و دو جام رو با شامپاین پُر کرد‪.‬یکی از‬


‫جام هارو به طرف من گرفت و جام دیگه رو به لب‬
‫هاش نزدیک کرد‪ ،‬جرعه ای ازش نوشید و دوباره به‬
‫مبلی که از روش بلند شده بود تکیه داد‪.‬‬

‫‪-‬چند سال پیش میشه گفت یه جورایی یه حادثه ای‬


‫برام پیش اومد‪،‬با اسلحه بهم شلیک کردن‪،‬چند بار‪،‬این‬
‫یکی از خطراتیه که خانواده ای که توش به دنیا اومدم‬
‫بهم هدیه دادن ‪.‬وقتی روی زمین افتاده بودم و در حال‬
‫مرگ بودم‪....‬‬

‫‪112‬‬
‫حرفش رو قطع کرد‪ ،‬از جاش بلند شد و به طرف‬
‫شومینه رفت‪ ،‬جامش رو روی قسمت برآمده جلوی‬
‫شومینه گذاشت‪ ،‬آه بلندی کشید و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬چیزی که االن میخوام بهت بگم حیرت انگیزه !روزی‬


‫که توی فرودگاه دیدمت به چشمای خودم اعتماد‬
‫نداشتم و فکر نمیکردم حقیقت داشته باشه‪.‬‬

‫دوباره مکث کوتاهی کرد و بعد گفت‪:‬‬

‫‪-‬به نقاشی که باالی شومینه آویزون شده نگاه کن‪.‬‬

‫چشمامو باال آوردم و نگاهم رو به سمت جایی که ازم‬


‫خواسته بود کشیدم‪.‬خشکم زد‪ ،‬نقاشی چهره زنی بود‬
‫که دقیقا شبیه من بود‪.‬کمی شامپاین رو از گلوم پایین‬
‫فرستادم‪.‬الکل عملکرد مغزم رو مختل میکرد اما االن‬
‫‪113‬‬
‫بیشتر از هرچیزی به اون نوشیدنی لعنتی نیاز داشتم‪،‬‬
‫خودمو به بطری شامپاین رسوندم تا دوباره جامم رو‬
‫پر کنم ‪.‬ماسیمو ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬وقتی قلبم از حرکت ایستاده بود‪...‬تورو دیدم‪ .‬بعد از‬


‫چندین هفته بیهوش بودن توی بیمارستان دوباره‬
‫هوشیاریم رو بدست آوردم و کم کم سرپا شدم‪.‬وقتی‬
‫تونستم چهره زنی رو که تمام مدت بیهوشیم میدیدمش‬
‫به وضوح به خاطر بیارم‪ ،‬یک نقاش ماهر رو خبر‬
‫کردم‪ ،‬صورت اون زن رو براش توصیف کردم و اون‬
‫چهره تورو کشید‪.‬‬

‫نمیشد انکار کرد که اون نقاشی دقیقا چهره منه‪ ،‬اما‬


‫چنین چیزی چطور ممکنه؟‬

‫‪-‬تمام دنیارو دنبال تو گشتم‪،‬البته گشتن در مقابل‬


‫کارهایی که برای پیدا کردنت انجام دادم کلمه خیلی‬
‫‪114‬‬
‫کوچیکیه‪ ،‬اما هیچ جا پیدات نکردم ‪.‬یه حسی درونم‬
‫بود که بهم اطمینان میداد بالخره یه روزی پیدات میشه‬
‫و جلوم وایمیستی‪ ،‬و اون روز بالخره از راه‬
‫رسید‪.‬وقتی جلوی خروجی فرودگاه دیدمت کامال آماده‬
‫بودم که بیام دستتو بگیرم و با خودم ببرمت اما حرکت‬
‫خیلی خطرناکی بود‪.‬از اونموقع به بعد افراد من یکسره‬
‫تورو تحت نظر داشتن‪.‬تورتوگا‪ ،‬اون رستورانی که اون‬
‫شب بهش اومدی مال منه‪ ،‬اما من هیچ دخالتی در‬
‫اومدن تو به اونجا نداشتم و سرنوشت تورو به اونجا‬
‫کشونده بود‪.‬از وقتی وارد رستوران شدی نمیتونستم‬
‫جلوی خودم رو بگیرم که نیام باهات صحبت کنم‪ ،‬اما‬
‫یکبار دیگه دست سرنوشت به کمکم اومد و پشت دری‬
‫که نباید پشتش میبودی بهت برخورد کردم‪.‬واقعا‬
‫نمیتونم منکر این بشم که لطف خدا شامل حالم شده‬
‫بود چون اون هتلی که توش میموندی هم تقریبا به‬
‫جورایی متعلق به منه‪.‬‬

‫*فرانسیس فورد کوپوال‪:‬کارگردان فیلم پدرخوانده‬


‫‪115‬‬
‫*کوسانوسترا‪:‬به مافیاهای سیسیلی گفته میشه‬

‫حاال فهمیدم که بطری دوم شامپاین‪ ،‬اونشب از کجا‬


‫سروکله ش روی میزمون پیدا شد و چرا تمام این مدت‬
‫همش حس میکردم یکنفر منو زیر نظر‬
‫گرفته‪.‬میخواستم حرفاشو قطع کنم و میلیون ها سوالی‬
‫که توی ذهنم بود رو دونه دونه ازش بپرسم اما ترجیح‬
‫دادم صبر کنم و ببینم دیگه چه حرفایی برای گفتن داره‬
‫و بعدش قراره چی بشه‪.‬ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬تو باید مال من بشی لورا‪.‬‬

‫دیگه نتونستم طاقت بیارم و از کوره در رفتم و از بین‬


‫دندونام با خشم غریدم‪:‬‬

‫‪116‬‬
‫‪-‬من مال کسی نیستم‪ ،‬من وسیله نیستم‪ ،‬نمیتونی بازور‬
‫منو کنار خودت نگه داری‪ ،‬نمیتونی منو بدزدی و فکر‬
‫کنی که مال تو شدم‪.‬‬

‫‪-‬میدونم‪،‬برای همین میخوام بهت فرصت بدم تا عاشقم‬


‫بشی و از سر اجبار کنارم نمونی‪ ،‬میخوام خودت از ته‬
‫قلبت بخوای که کنارم باشی‪.‬‬

‫از شدت عصبانیت مغزم قاطی کرده بود و خنده عصبی‬


‫روی لبم نقش بست‪،‬با آرامش و یواش یواش از روی‬
‫مبل بلند شدم‪.‬به طرف شومینه رفتم‪ ،‬ماسیمو هیچ‬
‫دخالتی نکرد و جلوم رو نگرفت ‪.‬جام شامپاین رو بین‬
‫انگشت هام چرخوندم و جرعه ای ازش روانه معده م‬
‫کردم و بعد برگشتم به کسی که منو دزدیده بود نگاه‬
‫کردم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬داری شوخی میکنی دیگه‪ ،‬مگه نه؟‬


‫‪117‬‬
‫چشمامو باریک کردم و با تنفر بهش خیره شدم و‬
‫ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬دوست پسرم حتما االن داره دنبالم میگرده‪ ،‬من‬


‫خانواده دارم‪ ،‬دوستانم رو دارم‪ ،‬من برای خودم یه‬
‫زندگی دارم و دنبال هیچ فرصتی نیستم تا عاشق تو‬
‫بشم‪.‬‬
‫صدام به وضوح باالتر رفته بود و االن رسما داشتم داد‬
‫میزدم‪:‬‬

‫‪-‬پس ازت خواهش میکنم بذاری من از اینجا برم و‬


‫برگردم خونه‪.‬‬

‫ماسیمو بلند شد و به سمت دیگه ای از اتاق حرکت‬


‫کرد‪ ،‬در کمدی رو باز کرد و از توش دوتا پاکت بزرگ‬
‫‪118‬‬
‫بیرون کشید‪.‬برگشت و کنار من ایستاد‪.‬انقدر نزدیکم‬
‫بود که میتونستم بوی قدرت زیاد‪ ،‬پول و ادکلن مردونه‬
‫ای که بوی تندی داشت رو حس کنم‪.‬این ترکیب فوق‬
‫العاده منو گیج کرده بود‪.‬اولین پاکت رو به دستم داد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬قبل از اینکه بازش کنی بذار برات توضیح بدم که چی‬


‫داخلشه‪....‬‬

‫اما من صبر نکردم تا توضیحاتش رو شروع کنه‪،‬‬


‫ازش دور شدم و با یک حرکت باالی پاکت رو پاره‬
‫کردم‪ ،‬چندتا عکس از داخل پاک روی زمین افتادن‪.‬‬

‫‪-‬خدای من‬

‫‪119‬‬
‫بغض گلومو گرفت‪ ،‬پاهام توان تحمل وزنم رو نداشتن‪،‬‬
‫زانوهام خم شدن و روی زمین افتادم ‪.‬صورتمو با‬
‫دستام پوشوندم‪.‬قلبم درد میکرد و اشک هام بی محابا‬
‫روی گونه هام جاری میشدن‪.‬توی اون عکسا مارتین‬
‫بود که داشت با یک زن سکس میکرد‪.‬عکس ها خیلی‬
‫واضح بودن و هیچ جای سوالی باقی نمیذاشتن‪،‬‬
‫مطمئنا شخص توی تصویر دوست پسر من بود‪.‬‬

‫‪-‬لورا‬

‫ماسیمو کنارم زانو زد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬گفتم بذار درباره چیزایی که االن دیدی برات توضیح‬


‫بدم‪،‬باید به حرفام گوش کنی‪،‬وقتی من یه چیزی میگم‬
‫و تو برخالف گفته های من دست به کار دیگه ای‬
‫میزنی توی شرایط بدی قرار میگیری‪ ،‬پس انقدر با من‬
‫نجنگ و تمومش کن‪ ،‬چون موقعیتی که االن توش‬
‫‪120‬‬
‫قرار گرفتی تورو گیج و آشفته کرده و توانایی تصمیم‬
‫گیری درست نداری‪ ،‬به نفعته که به حرفام گوش کنی‪.‬‬

‫چشم های اشک آلودم رو باال آوردم و با چنان نفرتی‬


‫بهش نگاه کردم که خودشو کمی عقب کشید‪.‬عصبانی و‬
‫غمگین بودم‪ ،‬قلبی داشتم که به هزار تیکه تبدیل شده‬
‫بود‪ ،‬اما برام مهم نبود ‪.‬رو به ماسیمو گفتم‪:‬‬

‫‪-‬میدونی چیه؟ برو به درک!‬

‫پاکت رو به طرفش پرت کردم و به سمت در هجوم‬


‫بردم‪.‬ماسیمو همونطور که روی زمین زانو زده بود‬
‫پامو گرفت و منو به طرف خودش کشید‪.‬تعادلم رو از‬
‫دست دادم و با کمر محکم روی زمین فرود اومدم‪ ،‬اون‬
‫عوضی انقدر منو روی زمین کشید تا زیر دست و پاش‬
‫قرار گرفتم‪.‬مچ پای راستمو رها کرد و سریع دوتا‬
‫دستمو گرفت و باالی سرم نگه داشت‪.‬دست و پا میزدم‬
‫‪121‬‬
‫و تقال میکردم تا خودمو از دست اون وحشی نجات‬
‫بدم‪.‬داد زدم‬

‫‪-‬خدا لعنتت کنه ولم کن!‬

‫و یک لحظه‪ ،‬در حالی که اون داشت منو میکشید تا‬


‫دوباره زیرش قرار بگیرم‪ ،‬تفنگی از پشت کمربندش‬
‫بیرون اومد و روی زمین افتاد‪.‬‬

‫چشمام به اسلحه روی زمین دوخته شده بودن اما‬


‫ماسیمو انگار زیاد براش اهمیتی نداشت چون حتی‬
‫برای یک ثانیه هم نگاهشو از من دور نکرد‪.‬فشار‬
‫دستاش دور مچم بیشتر شده بود و واقعا داشت دردم‬
‫میگرفت‪.‬بالخره دست از تقال کردن و جنگیدن باهاش‬
‫برداشتم‪،‬در حالی که اشکام روی گونه هام جاری بود‬
‫بی حرکت روی زمین موندم و اون با نگاه یخش مثل‬
‫همیشه تک تک اجزای صورتم رو زیر نظر گرفته‬
‫‪122‬‬
‫بود‪.‬نگاهشو کمی پایین تر برد‪ ،‬داشت با چشماش بدن‬
‫نیمه برهنه م رو قورت میدادم‪ ،‬تونیکی که روی مایو‬
‫دو تیکه م پوشیده بودم در اثر دست و پا زدن های‬
‫زیاد برای رهایی از دستش‪،‬کمی باالتر رفته بود و‬
‫منظره مناسبی براش فراهم کرده بود تا خوب بدنمو‬
‫دید بزنه ‪.‬هیسی کشید و گوشه لبشو گاز‬
‫گرفت‪.‬صورتشو بهم نزدیک کرد و وقتی لباش در چند‬
‫میلیمتری لب هام قرار گرفتن‪ ،‬نفسم توی سینه حبس‬
‫شد ‪.‬االن به خوبی میتونست عطر تنم رو استشمام کنه‬
‫و حتما تا چند ثانیه دیگه مزه لبام رو هم میچشید‪.‬اما‬
‫توی آخرین لحظه مسیر لب هاش تغییر کردن‪ ،‬اونارو‬
‫به گونه م چسبوند و در همون حال گفت‪:‬‬

‫‪-‬بدون رضایت و خواست خودت باهات کاری نمیکنم‪.‬‬


‫البته به این به این معنی نیست که نمیتونم یا نمیخوام‪،‬‬
‫میدونی که اگر اراده کنم هرکاری دلم بخواد باهات‬
‫میکنم اما صبر میکنم تا زمانی که خودت منو‬
‫بخوای‪،‬خودت بیای و ازم درخواست کنی و اونموقع‬
‫‪123‬‬
‫قول میدم که انقدر زیرم از خوشی ناله کنی که من‬
‫مجبور بشم زبونمو توی دهنت فرو کنم تا ساکت بشی‪.‬‬

‫این حرفارو با آرامش و شمرده شمرده برام زمزمه‬


‫میکرد‪ ،‬حرارت بدنم رفته بود باال و ماسیمو ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬انقدر ول ول نخور و به حرفام گوش بده‪،‬امشب‪ ،‬شب‬


‫راحتی برام نخواهد بود‪ ،‬البته از صبح تا االن هم خیلی‬
‫روز خوبی برام نبوده‪ ،‬پس لطفا برام از این سختترش‬
‫نکن‪ .‬من عادت ندارم با آدمای سرکش و نافرمان مدارا‬
‫کنم‪،‬معموال نمیتونم مثل یک جنتلمن خیلی بامالحظه‬
‫رفتار کنم اما نمیخوام به تو صدمه ای بزنم‪.‬پس خودت‬
‫انتخاب کن؛ یا دست و پات و دهنتو میبندم و بازور‬
‫میشونمت روی یه صندلی یا ولت میکنم و خودت با‬
‫زبون خوش هرکاری که بهت میگم رو انجام میدی‪.‬‬

‫‪124‬‬
‫بدنش کامال چسبیده بود به بدن من و هیچ فاصله ای‬
‫بینمون نبود‪ ،‬میتونستم عضالت سفت و سخت این مرد‬
‫ورزیده و خوش هیکل رو کامال حس کنم‪.‬وقتی‬
‫واکنشی به حرفاش نشون ندادم زانوش رو بین دوتا‬
‫پام گذاشت‪ ،‬ناله ظریفی از دهنم خارج شد و اون انگار‬
‫نقطه ضعفم رو پیدا کرده باشه پاشو باالتر آورد و به‬
‫نقطه حساسم فشار وارد کرد‪،‬دلم میخواست داد بزنم‬
‫اما خودمو کنترل کردم و دوباره نالیدم‪ ،‬کمرم رو کمی‬
‫رو به باال قوس دادم و صورتمو کامال ازش برگردوندم‬
‫و به طرف دیگه ای چرخیدم‪.‬همیشه مواقعی که‬
‫هیجانی میشدم بدنم همین واکنشو از خودش نشون‬
‫میداد‪ ،‬این همه نزدیکی ماسیمو بهم‪ ،‬با اینکه دست‬
‫کمی از تجاوز نداشت‪ ،‬اما کنترل بدنم رو از دستم‬
‫خارج کرده بود و یه چیزی زیر شکمم داشت تکون‬
‫میخورد ‪.‬ماسیمو از بین دندون های بهم چسبیده ش و‬
‫در حالی نفس نفس میزد گفت‪:‬‬

‫‪-‬منو تحریک نکن‪ ،‬لورا!‬


‫‪125‬‬
‫‪-‬خیلی خب‪،‬من آرومم دیگه فرار نمیکنم‪ ،‬حاال از روم‬
‫بلند شو!‬

‫ماسیمو مچ دستامو ول کرد‪ ،‬بازوم رو به آرومی گرفت‬


‫و منو همراه خودش از روی فرشی که دوتایی روش‬
‫افتاده بودیم بلند کرد‪ ،‬تفنگی که روری زمین افتاده بود‬
‫رو برداشت و روی میز گذاشت‪.‬همونطور که بازوم‬
‫توی دستش بود به آرومی منو کشید و روی یکی از‬
‫مبل ها نشوند‪.‬‬

‫ماسیمو شروع کرد‪:‬‬

‫‪-‬خب حاال بذار درباره اون عکسا بهت توضیح‬


‫بدم‪...‬روز تولدت دعوای تو و مارتین لب استخر رو‬
‫دیدم‪.‬وقتی دیدم از هتل زدی بیرون فهمیدم اون روز‬

‫‪126‬‬
‫بهترین وقته که تورو وارد زندگیم کنم‪.‬بعد از رفتن تو‬
‫دوست پسرت ککشم نگزید و انگار زیادی براش مهم‬
‫نبود که تو از دستش ناراحت شدی‪،‬میدونستم که اون‬
‫لیاقت تورو نداره و دنبالت نمیاد‪.‬بعد از رفتنت دوستات‬
‫رفتن ناهار خوردن‪ ،‬انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده‪.‬من‬
‫افرادم رو فرستادم به اتاقت توی هتل تا وسایلت رو‬
‫بردارن و از طرف تو یه نامه برای مارتین اونجا‬
‫گذاشتن ‪.‬توی اون نامه نوشته بود که داری ترکش‬
‫میکنی و میخوای برگردی لهستان‪ ،‬وسایلت رو از‬
‫خونه ش جمع میکنی و برای همیشه از زندگیش محو‬
‫میشی‪.‬امکان نداره اون نامه رو ندیده باشه چون بعد‬
‫از ناهار برگشت توی اتاق‪.‬شب هم لباس های شیکی‬
‫پوشیده بودن و خیلی خوش و خرم بودن ‪.‬از مهماندار‬
‫های هتل آدرس بهترین کالب شهر رو پرسیدن تا برن‬
‫اونجا خوشگذرونی کنن و اونا هم"تورو "رو بهشون‬
‫پیشنهاد دادن ‪.‬کالب"تورو "هم خوشبختانه یکی از‬
‫دارایی های منه‪ ،‬برای همین به خوبی تونستم اون‬
‫شب همه شون رو تحت نظر داشته باشم‪.‬اگه به عکسا‬

‫‪127‬‬
‫نگاه کنی میبینی داستانی که تا االن برات تعریف کردم‬
‫مو به مو توی اون تصاویر ثبت شدن‪،‬فکر نکن دارم‬
‫بهت دروغ میگم‪.‬و اینکه توی کالب چه اتفاقی‬
‫افتاد‪...‬خب‪ ،‬اونا مست بودن و داشتن خوش‬
‫میگذروندن تا اینکه یکی از رقاص های کالب چشم‬
‫مارتینو گرفت و اون ازش خوشش اومد‪ ،‬بقیه شو‬
‫دیگه خودت دیدی‪ ،‬عکس ها گویای همه چیز هستن‪.‬‬

‫چیزایی که شنیده بودمو باور نمیکردم‪.‬در عرض چند‬


‫ساعت زندگیم زیر و رو شده بود‪.‬‬

‫‪-‬میخوام برگردم لهستان‪،‬لطفا بذار برم خونه م‪.‬‬

‫ماسیمو از جاش بلند شد و دوباره چشم دوخت به‬


‫شعله های آتشی که کم کم داشتن فروکش میکردن‪ ،‬اما‬
‫گرمای دلپذیرشون هنوز توی اتاق باقی بود‪.‬کنار دیوار‬
‫ایستاده بود و روی یکی از دستاش به دیوار تکیه داده‬
‫‪128‬‬
‫بود‪.‬یه چیزایی به ایتالیایی گفت‪ ،‬نفس عمیقی کشید و‬
‫جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬متاسفانه تا سیصد و شصت و پنج روز آینده همچین‬


‫چیزی ممکن نیست‪.‬میخوام تا سال آینده کنار من‬
‫باشی‪،‬تمام تالشم رو میکنم و هرکاری از دستم بربیاد‬
‫انجام میدم تا عاشقم بشی‪ ،‬و اگر تا سال دیگه‪ ،‬روز‬
‫تولدت‪ ،‬احساساتت نسبت به من هیچ تغییری نکرد‪،‬‬
‫میذارم بری‪.‬این یه درخواست نیست‪،‬فقط محض‬
‫اطالعت اینارو گفتم‪ ،‬و هیچ حق انتخابی نداری‪.‬تا سال‬
‫آینده طبق برنامه ای که من بهت گفتم باید پیش‬
‫بری‪.‬بهت دست نمیزنم‪ ،‬تا خودت نخوای هیچکاری‬
‫باهات ندارم‪،‬مجبورت نمیکنم‪،‬اگر نگرانی بهت اطمینان‬
‫میدم که بهت تجاوز نمیکنم‪....‬چون تو واقعا برای من‬
‫مثل یه فرشته میمونی‪ ،‬میخوام بهت نشون بدم که‬
‫چقدر برات احترام قائلم و چقدر برام‬
‫ارزشمندی‪.‬هرچیزی که بخوای توی این عمارت برات‬
‫فراهم میشه‪،‬چند نفرو میذارم که مراقبت باشن‪ ،‬نه‬
‫‪129‬‬
‫برای اینکه تحت کنترل باشی‪ ،‬برای حفظ امنیت خودت‬
‫اینکارو میکنم‪.‬خودت میتونی انتخاب کنی که در نبود‬
‫من چه کسایی میتونن کنارت باشن و ازت محافظت‬
‫کنن‪.‬کل این عمارت و حتی بقیه امالک و دارایی ها من‬
‫تحت اختیار توان‪ ،‬نمیخوام زندانیت کنم‪ ،‬اگر میخوای‬
‫بری کالب و خوشگذرونی کنی مشکلی نداره‪....‬‬

‫پریدم وسط حرفاش و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬این حرفارو که جدی نمیزنی نه؟چطور میتونم یک‬


‫سال اینجا بمونم؟پس مادر و پدرم چی؟تو مادرمو‬
‫نمیشناسی‪ ،‬اگه خبرا به گوشش برسه و بفهمه منو‬
‫دزدیدن شب و روز گریه میکنه و کل زندگیشو فدا‬
‫میکنه تا منو پیدا کنه‪ ،‬میدونی چه بالهایی ممکنه‬
‫سرش بیاد؟ترجیح میدم همین االن بهم شلیک کنی و‬
‫منو بکشی تا بعدا بالیی به سر مادرم بیاد و بار عذاب‬
‫وجدانش تا آخر عمر بیوفته روی شونه های من‪.‬اگه‬

‫‪130‬‬
‫بذاری از این اتاق برم بیرون‪ ،‬سریعا فرار میکنم و تا‬
‫آخر عمرت دیگه منو نمیبینی‪.‬من هیچوقت تبدیل به‬
‫یکی از دارایی های تو نمیشم‪ ،‬نه تو و نه هیچکس‬
‫دیگه‪.‬‬

‫ماسیمو اومد کنارم ایستاد‪ ،‬انگار میدونست قراره یه‬


‫اتفاق بدی بیوفته‪.‬دستشو دراز کرد و پاکت دوم رو به‬
‫طرفم گرفت‪.‬پاکتو توی دستم گرفتم‪ ،‬نمیدونستم باید‬
‫بازش کنم یا نه؟میترسیدم اتفاقی که چند دقیقه قبل‬
‫افتاد دوباره تکرار بشه‪.‬به ماسیمو نگاه کردم و سعی‬
‫داشتم از توی صورتش بخونم دقیقا چی تو فکرشه‪،‬‬
‫اما اون کامال خنثی بود و جوری به شعله های آتیش‬
‫چشم دوخته بود که انگار منتظره واکنش منو توی اونا‬
‫ببینه‪.‬‬
‫پاکتو پاره کردم و با دستای لرزون عکسای دیگه ای‬
‫رو از داخلش بیرون کشیدم‪.‬این دیگه چه‬
‫کوفتیه؟عکس خانواده م بود‪ ،‬مادرم‪ ،‬پدرم و‬
‫برادرم‪.‬عکس ها از موقعیت های عادی و‬
‫‪131‬‬
‫همیشگیشون گرفته شده بودن ‪.‬کنار حیاط خونه مون‪،‬‬
‫در حال خوردن ناهار با دوستاشون و عکسی که وقتی‬
‫خواب بودن از پنجره اتاق خواب ازشون گرفته شده‬
‫بود‪.‬‬
‫گیج شده بودم و بی نهایت عصبانی‪ ،‬اون دست گذاشته‬
‫بود روی خط قرمز های زندگی من‪ ،‬ازش پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬ایناها چی ان؟‬

‫‪-‬این عکسا ضمانت میکنن که تو از دستم فرار‬


‫نمیکنی‪ ،‬مطمئنم که نمیخوای جون خانواده ت به خطر‬
‫بیوفته ‪.‬من میدونم اونا کجا زندگی میکنن‪ ،‬چجوری‬
‫زندگی میکنن و کجا کار میکنن‪.‬میدونم چه ساعتی‬
‫میخوابن و چه ساعتی صبحانه میخورن‪.‬من نمیتونم‬
‫وقتایی که مجبورم برای کار از اینجا برم تورو کامال‬
‫تحت نظر داشته باشم‪ ،‬نمیخوام زندانیت کنم و دست و‬
‫پاتو ببندم و توی یه اتاق با درای بسته حبست کنم‪.‬فقط‬
‫‪132‬‬
‫میخوام باهات اتمام حجت کنم‪:‬تو یکسال پیش من‬
‫میمونی و من تضمین میکنم خانواده ت در امنیت باشن‬
‫و بالیی سرشون نیاد‪.‬‬

‫رو به روش نشسته بودم و داشتم به این فکر میکردم‬


‫که چجوری میتونم بکشمش!یه اسلحه روی میزی که‬
‫بینمون بود‪ ،‬قرار داشت و من حاضر بودم برای نجات‬
‫جون خانواده م دست به هرکاری بزنم‪.‬اسلحه رو‬
‫برداشتم و به طرف مرد مقابلم نشونه گرفتم‪.‬هنوز‬
‫سرجاش نشسته بود اما شعله های خشم از چشماش‬
‫بیرون میزدن‪.‬‬

‫‪-‬لَورا داری با کارات عصبیم میکنی ولی در عین حال‬


‫باعث میشی که آلتمم سفت و سخت بشه ‪.‬اسلحه رو‬
‫بیار پایین وگرنه تا چند ثانیه دیگه وقتی مجبور بشم‬
‫بهت صدمه بزنم دیگه این وضعیت خنده دار نیست‪.‬‬

‫‪133‬‬
‫وقتی حرفاش تموم شد چشمامو بستم و ماشه رو‬
‫کشیدم‪.‬‬

‫هیچ اتفاقی نیوفتاد‪.‬ماسیمو چشم غره ای به سمتم‬


‫رفت‪،‬اسلحه رو از دستم بیرون کشید‪.‬شونه هامو با‬
‫خشونت گرفت و منو روی مبلی که از روش بلند شده‬
‫بود پرت کرد‪.‬منو به پشت برگردونده بود وحاال شکمم‬
‫توی نشیمنگاه مبل بود صورتم به پشتی مبل برخورد‬
‫میکرد ‪.‬نوار تزئینی که دور یکی از کوسن های بود‬
‫رو باز کرد و باهاش دستامو بست‪.‬بعد از اینکه کارش‬
‫تموم شد دوباره منو برگردوند و درست روی مبل‬
‫نشوند‪.‬‬

‫‪-‬باید اول ضامنشو آزاد میکردی‪!...‬فکر کردی کشتن‬


‫من به همین آسونیاست؟ فکر کردی قبال کسی سعی‬
‫نکرده منو بکشه؟‬

‫‪134‬‬
‫وقتی داد زدنش تموم شد دستاشو بین موهاش فرو‬
‫برد‪ ،‬آه عمیقی کشید و با چشمای سردش که حاال رگه‬
‫هایی از خشم هم توشون دیده میشد بهم نگاه میکرد‪.‬‬

‫‪-‬دومینیکو!‬

‫داد زد و همون جوون ایتالیایی قبلی به سرعت برق و‬


‫باد توی قاب در ظاهر شد‪ ،‬انگار تمام این مدت پشت‬
‫در منتظر ایستاده بود تا صداش کن‪.‬‬

‫‪-‬لَورا رو تا اتاقش همراهی کن‪ ،‬الزم نیست در اتاقشو‬


‫قفل کنی‪.‬‬

‫به زبون انگلیسی و با همون لهجه بریتانیایی غلیظش‬


‫این حرفارو زد برای همین متوجه شدم که چی داره‬
‫میگه‪ ،‬بعد دوباره به سمت من برگشت و گفت‪:‬‬
‫‪135‬‬
‫‪-‬من همونطور که بهت قول دادم زندانیت نمیکنم‪ ،‬اما‬
‫تو میخوای ریسک کنی و فرار کنی؟‬

‫نواری که دور دستم بسته بود رو گرفت و منو بلند‬


‫کرد و بعد منو به دست دومینیکو سپرد‪ ،‬تسلیم‬
‫موقعیتی که توش قرار داشتم شده بودم و بی چون و‬
‫چرا اجازه دادم هرکاری میخواد بکنه‪.‬ماسیمو اسلحه‬
‫رو پشت کمربندش جا داد و بعد اتاقو ترک کرد‪ ،‬البته‬
‫قبل از اینکه کامال خارج بشه چند ثانیه توی قاب در‬
‫ایستاد و نگاه هشدار دهنده ای بهم انداخت که حساب‬
‫کار دستم اومد ‪.‬مرد جوان با دست راهو بهم نشون داد‬
‫و من با دستای بسته پشت سرش راه افتادم‪ ،‬از‬
‫هزارتوی راهروهای این عمارت گذشتیم تا بالخره به‬
‫همون اتاقی که توش بیدار شده بودم رسیدیم‪.‬دومینیکو‬
‫دستامو باز کرد‪ ،‬سری برام تکون داد‪ ،‬درو بست و‬
‫رفت‪.‬چند لحظه صبر کردم و بعد دستگیره درو‬
‫چرخوندم‪ ،‬در قفل نبود!واقعا دلم نمیخواست از‬
‫‪136‬‬
‫چهارچوب در پامو بیرون بذارم ‪.‬روی تخت نشستم و‬
‫هزار جور فکر مختلف به سرم هجوم آوردن‪.‬واقعا اون‬
‫حرفارو جدی زده بود؟یکسال بدون خانواده م ‪ ،‬بدون‬
‫دوستام و دور از ورشو؟با فکر کردن بهشون اشکام‬
‫جاری شدن ‪.‬واقعا انقدر ظالم بود که بتونه بالیی سر‬
‫کسایی که دوستشون دارم بیاره؟مطمئنم نبودم که واقعا‬
‫راست میگه اما یه چیزی درونم بود که میگفت اهل‬
‫بلوف زدنم نیست‪.‬انقدر گریه کردم که آخر از شدت‬
‫خستگی و سردرد خوابم برد‪.‬‬
‫وقتی بیدار شدم هنوز هوا تاریک بود‪.‬نمیدونستم هنوز‬
‫توی همون شب نحسم یا یک روز دیگه هم‬
‫گذشته‪.‬صدای نامفهوم چند تا مرد از باغ به گوش‬
‫میرسید ‪.‬وارد بالکن شدم اما هیچی ندیدم‪.‬صداشون‬
‫انقدر یواش بود که حدس زدم این نزدیکی ها‬
‫نیستن‪.‬به نظر میومد یه اتفاقاتی اون طرف عمارت در‬
‫حال رخ دادنه‪.‬با شک و تردید دستگیره درو چرخوندم‪،‬‬
‫در همچنان باز بود‪.‬از در خارج شدم و برای مدت‬
‫طوالنی فکر کردم که قدم بعدیو رو به جلو بذارم یا رو‬
‫‪137‬‬
‫به عقب و برگردم توی اتاق‪.‬کجنکاوی بهم غلبه کرد‪،‬‬
‫قدم داخل راهروهای تاریک گذاشتم و صدا رو دنبال‬
‫کردم‪.‬یک شب گرم تابستونی بود و نسیمی که از سمت‬
‫دریا میوزید پرده هارو به پرواز در آورده بود‪.‬عمارت‬
‫در تاریکی و سکوت غرق شده بود‪.‬دلم میخواست‬
‫بدونم این خونه توی روشنایی روز چه شکلیه ‪.‬بدون‬
‫دومینیکو توی هزارتوی راهرو ها گم شده بودم و بعد‬
‫از چند دقیقه اصال نمیدونستم کجام!تنها چیزی که‬
‫متوجه میشدم این بود که صدای اون مردها داره‬
‫واضح تر میشه و من دارم به منبع صدا نزدیکتر‬
‫میشم‪.‬از یه در قدیمی عبور کردم و وارد سالن وسیعی‬
‫شدم که پنجره های بزرگی رو به محوطه ورودی‬
‫عمارت داشت‪.‬پشت یکی از پنجره ها ایستادم و به‬
‫آرومیبازش کردم ‪.‬توی تاریکی شب ماسیمو و چند‬
‫مرد دیگه رو دیدم که اون بیرون ایستاده بود ‪.‬یه مرد‬
‫جلوش زانو زده بود و با چهره وحشت زده داشت به‬
‫ایتالیایی جمالتی رو فریاد میزد ‪.‬ماسیمو خیلی خونسرد‬
‫دستشو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و منتظر بود‬

‫‪138‬‬
‫جیغ و داد های مرد تموم بشه‪.‬وقتی اون مرد ساکت‬
‫شد‪ ،‬ماسیمو تفنگشو بیرون کشید‪ ،‬دو جمله به‬
‫ایتالیایی گفت و به سر مرد شلیک کرد‪.‬بدن بی جون‬
‫اون مرد روی سنگفرش محوطه افتاد‪.‬ناله ای از گلوم‬
‫خارج شد و سریع دستامو باال آوردم و روی لب هام‬
‫فشار دادم تا صدای دیگه ای ازم بیرون نیاد‪.‬به هرحال‬
‫همون ناله ای که کرده بودم به اندازه کافی بلند بود‬
‫چون ماسیمو نگاهشو از جنازه مردی که روی زمین‬
‫افتاده بود گرفت و به طرف من برگشت‪.‬نگاهش خالی‬
‫از هر احساسی بود‪ ،‬انگار نه انگار که االن یکنفرو‬
‫کشته بود‪.‬‬
‫صدا خفه کن رو از روی تفنگش باز کرد و اسلحه رو‬
‫به دست مرد کنارش سپرد‪.‬و من تقریبا از حال رفتم و‬
‫روی زمین افتادم‪ ،‬سعی کردم نفس بکشم اما انگار‬
‫هوای اطرافم ته کشیده بود‪.‬صدای ضربان قلب ضعیفم‬
‫رو میشنیدم و فشار خونی که به مغزم هجوم آورده‬
‫بود رو حس میکردم‪.‬چشمام سیاهی میرفت و دلم‬
‫میخواست محتویات شکمم که به جز شامپاین چیزی‬
‫‪139‬‬
‫نبود رو باال بیارم‪.‬دستمو دور بند تونیکم انداختم و‬
‫سعی کردم آزادش کنم‪ ،‬انگار هرلحظه دور بدنم تنگتر‬
‫و تنگتر میشد و راه تنفسمو بند میاورد‪.‬من مرگ‬
‫یکنفرو با چشمای خودم دیدم‪ ،‬تصویر اون مرد که یک‬
‫گلوله توی مغزش خالی شده بود دوباره جلوش چشمم‬
‫اومد‪ ،‬با یادآوری این صحنه همون یک ذره اکسیژنی‬
‫هم که بهم میرسید کامال قطع شد‪.‬دستم شل شد و دیگه‬
‫سعی نکردم تا بند لباسم رو باز کنم ‪.‬دوتا انگشت روی‬
‫گردنم قرار گرفت و سعی داشت نبض ضعیفم رو حس‬
‫کنه‪ ،‬بعد دستی پشت کمرم قرار گرفت و دست دیگه ای‬
‫زیر پاهای بی جونم و یکی منو از روی زمین بلند‬
‫کرد‪.‬میخواستم چشمامو باز کنم اما توان تکون دادن‬
‫پلکامو نداشتم ‪.‬صداهای مبهمی از اطراف به گوشم‬
‫میرسید که هیچکدومو نمیفهمیدم‪.‬‬

‫‪-‬لَورا‪ ،‬نفس بکش!‬

‫‪140‬‬
‫چه لهجه آشنایی‪ ،‬تازه فهمیدم بین بازوهای کسی ام که‬
‫چند لحظه پیش با همین دست ها جون یکنفرو گرفته‬
‫بود‪.‬ماسیمو وارد اتاق شد و با پاش درو بست‪.‬وقتی‬
‫منو روی تخت گذاشت هنوز داشتم تقال میکردم تا نفس‬
‫بکشم‪ ،‬حاال کمی هوا به ریه هام وارد میشد اما هنوز‬
‫به اندازه کافی نبود‪.‬ماسیمو با یک دست دهنمو باز‬
‫کرد و با دست دیگه ش قرصی رو زیر زبونم گذاشت‪.‬‬

‫‪-‬آروم باش عزیزم‪،‬این داروی قلبته‪،‬دکتری که قبال‬


‫معاینه ت کرده بود اینارو اینجا گذاشت تا در مواقع‬
‫اضطراری ازشون استفاده کنی‪.‬‬

‫بعد از چند دقیقه تنفسم تقریبا به حالت عادی برگشته‬


‫بود و اکسیژن بیشتری وارد شش هام میشد ‪.‬قلبم‬
‫شوک رو پشت سر گذاشته بود و حاال آرومتر بودم ‪.‬‬
‫کمی بعد بین مالفه های تخت خوابم برد‪.‬‬

‫‪141‬‬
‫فصل سوم‬

‫وقتی چشمامو باز کردن نور خورشید توی اتاق تابیده‬


‫بود‪.‬روی مالفه های سفید دراز کشیده بودم و یه‬
‫تیشرت و شلوار تنم بود‪.‬تا جایی که یادمه آخرین بار با‬
‫مایو و تونیکم به خواب رفته بودم‪.‬یعنی ماسیمو‬

‫‪142‬‬
‫لباسامو عوض کرده؟اگر اینطور باشه یعنی اون بدن‬
‫برهنه منو دیده!با اینکه ماسیمو خیلی پسر جذابی بود‬
‫ولی واقعا این کارش برام خوشایند نبود‪.‬اتفاقات شب‬
‫گذشته دوباره جلوی چشمام نقش بستن‪ ،‬نفس عمیقی‬
‫کشیدم و صورتمو با لحاف پوشوندم‪.‬تمام اون‬
‫اطالعاتی که بهم داده بود‪ ،‬فرصت سیصد و شصت و‬
‫پنج روزه‪،‬خانواده م‪ ،‬خیانتی که مارتین بهم کرده بود‬
‫و کشته شدن اون مرد‪.‬حجم اتفاقاتی که دیشب افتاده‬
‫بود واقعا فراتر از ظرفیت و گنجایش مغزم بود ‪.‬‬

‫‪-‬لباساتو من عوض نکردم‪.‬‬

‫از پشت لحافی که روی سرم کشیده بودم صدایی رو‬


‫شنیدم‪.‬آروم آروم لحاف رو کنار زدم و چشمم به‬
‫ماسیمو افتاد‪.‬روی یه مبل راحتی بزرگ‪ ،‬کنار تخت‬
‫نشسته بود‪.‬ایندفعه لباس غیررسمی تری تنش بود‪،‬‬
‫شلوار گرمکن خاکستری پوشیده بود و تیشرت تنگ و‬

‫‪143‬‬
‫چسبونی که عضالت پهن شونه هاش و بازوهای‬
‫خوش تراشش رو به خوبی نمایش میدادن‪.‬پابرهنه بود‬
‫و موهاش با حالت زیبا و بهم ریخته ای توی صورتش‬
‫پخش شده بودن‪.‬البته در عین حال خیلی سرحال‪،‬تمیز‬
‫و مرتب بود و مشخص بود خیلی وقته از تخت خوابش‬
‫اومده بیرون‪.‬ماسیمو ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬یکی از خدمتکارام‪،‬ماریا‪ ،‬لباستو عوض کرد‪ ،‬اون‬


‫لحظه من حتی توی اتاق هم نبودم‪ ،‬بهت قول داده بودم‬
‫که بدون رضایت خودت هیچکاری نمیکنم‪.‬البته انکار‬
‫نمیکنم که خیلی دلم میخواست یه نگاهی به بدنت‬
‫بندازم‪ ،‬مخصوصا که تو بیهوش بودی و قدرت دفاع‬
‫نداشتی و من میتونستم بالخره بدون اینکه مقاومت‬
‫کنی و بهم سیلی بزنی بدنت رو لمس کنم‪.‬‬

‫در حین حرف زدن یکی از ابروهاشو با شرارت باال‬


‫برده بود و لبخندی هم روی لبش شکل گرفته‬

‫‪144‬‬
‫بود‪،‬اولین باری بود که خنده شو میدیدم ‪.‬خیلی بی‬
‫خیال و سرخوش به نظر میومد ‪.‬انگار کال فراموش‬
‫کرده بود که دیشب چه اتفاقاتی افتاده ‪.‬کمی جا به جا‬
‫شدم و به تاج چوبی تخت تکیه دادم‪.‬اون لبخند شرارت‬
‫آمیز و مرموز هنوز روی لبای ماسیمو خودنمایی‬
‫میکرد‪.‬پای راستشو باال آورد و روی پای چپش‬
‫انداخت و با قیافه مشتاقی چشم دوخته بود به من و‬
‫منتظر بود اولین جمله از دهنم خارج بشه‪.‬‬

‫‪-‬تو اون مردو کشتی !و انقدر خونسرد اینکارو کردی‬


‫که انگار رفته بودی مغازه یه جفت کفش بخری‪.‬‬

‫به آرومی زمزمه کردم و چشمه اشکم جوشید و قطره‬


‫قطره از چشمم پایین ریختن‪.‬چهره سرخوش و خندان‬
‫ماسیمو تغییر کرد و دوباره ماسک جدیت رو به‬
‫صورتش زد‪ ،‬تبدیل شد به همون مرد سیاهپوش سرد‬
‫و یخی که میشناختم و گفت‪:‬‬

‫‪145‬‬
‫‪-‬اون به خانواده مون خیانت کرده بود‪ ،‬و خانواده یعنی‬
‫من‪ ،‬پس یعنی اون به من خیانت کرده بود‪.‬‬

‫بیشتر توی مبل راحتی فرو رفت و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬قبال هم بهت گفته بود اما تو ظاهرا فکر کردی دارم‬


‫باهات شوخی میکنم‪ ،‬گفته بودم نمیتونم نافرمانی و‬
‫سرکشی رو تحمل کنم‪ ،‬لَورا وفاداری توی این دنیا‬
‫برای من از هرچیزی مهم تره‪.‬تو هنوز برای این چیزا‬
‫آماده نیستی‪ ،‬و با واکنشی که دیشب ازت دیدم میدونم‬
‫که هیچوقت هم نمیتونی بپذیریشون‪.‬‬
‫از روی مبل بلند شد‪ ،‬اومد کنار من و لبه تخت‬
‫نشست‪.‬به آرامی با انگشتاش موهامو نوازش کرد‪،‬‬
‫انگار میخواست چک کنه ببینه واقعیم یا نه‪.‬یهو‬
‫دستاشو دور موهام مشت کرد و محکم و با شدت‬
‫اونارو کشید‪ ،‬پای چپشو باال آورد و باهاش منو هل داد‬
‫‪146‬‬
‫تا کامال روی تخت قرار بگیرم‪ ،‬داشتم زیر دست و‬
‫پاش خفه میشدم و از ترس نزدیک بود سکته‬
‫کنم‪.‬عمیق و شدید داشت نفس میکشد و میخواست‬
‫عطر تنمو بفرسته ته ریه هاش‪.‬انقدر ترسیده بودم که‬
‫مطمئن بودم رنگ صورتم پریده و مثل گچ شدم و قطعا‬
‫ماسیمو هم ترس و وحشتی که خودش به جونم‬
‫انداخته بود رو داشت به وضوح میدید‪.‬بعد از اتفاق‬
‫دیشب فهمیده بودم که این مرد با هیچکس شوخی‬
‫نداره و اگر میخوام خانواده م صحیح و سالمت بمونن‬
‫باید تمام شرایطش رو قبول میکردم‪ ،‬مثل یه دختر‬
‫خوب باید سرمو مینداختم پایین و هرچی میگفت‪،‬‬
‫میگفتم چشم!موهامو بیشتر کشید و داشت عمال توی‬
‫صورتم نفس میکشد‪.‬نفساش سنگین بودن و داشت‬
‫خودشو توی رایحه پوست من غرق میکرد‪.‬میخواستم‬
‫چشمامو ببندم و وانمود کنم که این کاراش برام اهمیتی‬
‫نداره و اصال تحت تاثیر قرار نگرفتم‪ ،‬اما چشمایی که‬
‫به چشمام دوخته بود منو محصور خودشون کرده‬
‫بودن و برای ثانیه ای نمیتونستم نگاهمو ازشون دور‬

‫‪147‬‬
‫کنم‪.‬واقعا نمیشد انکار کرد که اون مرد بسیار خوش‬
‫قیافه ایه و خیلی با سلیقه من جوره‪.‬چشمای سیاهش‪،‬‬
‫موهای تیره ش‪ ،‬لب های فوق العاده بزرگ و گوشتی‬
‫زیباش و ته ریشش که االن داشت صورتمو قلقلک‬
‫میداد‪.‬و بدنش‪ ،‬خدای من!اون پاهای بلند و کشیده که‬
‫بدنمو محاصره کرده بودن‪ ،‬بازوهای قوی و سینه پهن‬
‫و ستبرش که حتی از پشت تی شرت کامال خودشونو‬
‫به رخ میکشیدن‪.‬‬

‫‪-‬بهت گفته بودم بدون رضایت خودت باهات رابطه‬


‫برقرار نمیکنم اما این به این معنی نیست که میتونم‬
‫بشینم عقب و فقط تماشات کنم‪.‬‬

‫همونطور که نگاهشو توی چشمام ثابت نگه داشته بود‬


‫آروم زمزمه کرد و موها محکمتر کشید و سرمو بیشتر‬
‫توی بالشت فرو کرد‪.‬‬

‫‪148‬‬
‫ناله آرومی کردم و متوجه شدم که نفسای ماسیمو‬
‫شدیدتر و عمیق تر شدن‪.‬به آرومی پای راستشو بین‬
‫رون هام قرار داد و قسمت مردونه ش رو محکم به‬
‫بدنم فشار میداد‪.‬خیلی خوب میفهمیدم که چقدر منو‬
‫میخواد اما من فقط احساس ترس میکردم‪.‬‬

‫‪-‬من میخوامت لَورا‪....‬تمام وجودت رو میخوام‪.‬‬

‫نفس عمیقی توی صورتم کشید و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬وقتی انقدر شکننده و بی دفاعی بیشتر از هروقت‬


‫دیگه ای منو تحریک میکنی‪،‬میخوام جوری بکمنت که‬
‫هیچکس دیگه ای تاحاال نکردت‪،‬میخوام بهت درد و‬
‫لذت هدیه بدم‪.‬میخوام آخرین عشق زندگیت باشم‪.‬‬

‫‪149‬‬
‫وقتی داشت این حرفارو میزد به آرومی باسنش رو‬
‫تکون میداد و خودشو به من میمالید و من فهمیده‬
‫بودم که بازی ما دوتا از همین االن شروع شده‪.‬‬
‫هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم‪.‬میتونستم سیصد‬
‫و شصت و پنج روز آینده رو یکسره با این مرد در‬
‫حال جنگ و دعوا باشم و یا میتونستم قبول کنم طبق‬
‫قوانین اون پیش برم و عروسک خیمه شب بازی‪،‬‬
‫بازی که راه انداخته بود بشم‪.‬دستامو باال آوردم و به‬
‫حالت تسلیم کنار صورتم روی بالشت قراردادم‪ ،‬بهش‬
‫نشون دادم که شکست خوردم و قراره بعد از این مثل‬
‫یه برده حرف گوش کن‪ ،‬طبق دستوراتش عمل‬
‫کنم‪.‬موهامو ول کرد و انگشتاشو بین انگشتام قفل کرد‬
‫و به بالشت فشار داد‪.‬‬

‫‪-‬اینطوری خیلی بهتر شد عزیزم‪ ،‬خوشحالم که بالخره‬


‫فهمیدی باید چه رفتاری داشته باشی‪.‬‬

‫‪150‬‬
‫ماسیمو حرکت باسنش رو سریعتر کرد و بیشتر‬
‫خودشو به من فشار داد‪،‬حتی از پشت لباس هم‬
‫میتونست کاری باهام بکنه که زیر دلم به ولوله بیوفته‬
‫و یه حسی توی شکمم پیچ و تاب بخوره‪.‬زمزمه وار‬
‫ازش پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬منو میخوای؟‬

‫سرمو کمی باال آوردم‪ ،‬تا جایی که لب پایینم چونه ش‬


‫رو لمس کرد‪.‬نفهمیدم چی شد اما در عرض یک ثانیه‬
‫زبونش روی لب هام فرود اومد و اونارو به بازی‬
‫گرفت‪ ،‬با عطش زبونشو محکم روی لبم فشار میداد به‬
‫امید اینکه کمی لبامو ازهم فاصله بدم و بتونه زبونمو‬
‫لمس کنه‪.‬دست راستمو از چنگ انگشتاش رها کرد و‬
‫انقدر مشغول بوسیدنم بود که نفهمید کی از بین‬
‫بازوهایی که بینشون منو اسیر کرده بود فرار‬
‫کردم‪.‬زانوی راستمو باال آوردم و محکم هلش دادم تا‬

‫‪151‬‬
‫ازم دور شه و همزمان با دست آزادم سیلی محکمی به‬
‫صورتش زدم‪.‬سرش داد زدم‪:‬‬

‫‪-‬همینجوری قرار بهم احترام بذاری؟تا جایی که یادمه‬


‫دیروز حرفای دیگه ای میزدی!میگفتی صبر میکنی تا‬
‫خودم بهت اجازه بدم و بعد بهم نزدیک میشی‪ ،‬این‬
‫رفتارت با حرفای دیروزت اصال همخونی ندارن!‬

‫ماسیمو صورتشو که در اثر سیلی من به طرف دیگه‬


‫ای چرخیده بود برگردوند‪ ،‬نگاهش سرد و بی احساس‬
‫بود‪.‬‬

‫‪-‬اگه یه بار دیگه منو بزنی‪...‬‬

‫حرفشو قطع کردم و با حرص پرسیدم‪:‬‬

‫‪152‬‬
‫‪-‬چیکار میکنی؟منو میکشی؟‬

‫ماسیمو روی تخت نشست و چند لحظه بهم نگاه کرد و‬


‫بعد از ته دل شروع کرد به خندیدن‪.‬پسر جوونی بود‪،‬‬
‫نمیدونم دقیقا چند سالش بود اما توی این لحظه با اون‬
‫لبخند روی لب هاش حتی از منم کم سن و سالتر به‬
‫نظر میومد‪.‬‬

‫‪-‬چطور تو ایتالیایی نیستی؟اخالق تندت اصال شبیه‬


‫لهستانی ها نیست‪.‬‬

‫‪-‬مگه چندتا لهستانی میشناسی؟‬

‫‪-‬همین یکی برای هفت پشتم بسه!‬

‫‪153‬‬
‫خنده ش هنوز قطع نشده بود‪ ،‬از روی تخت بلند شد‪،‬‬
‫به طرفم برگشت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬سال خوبی در انتظارمونه‪ ،‬بهتره تا بیشتر از این‬


‫کنترلمو از دست ندادم از پیشت برم عزیزم‪.‬‬

‫و به طرف در حرکت کرد‪ ،‬قبل از اینکه در خارج بشه‬


‫چند ثانیه مکث کرد و رو به من گفت‪:‬‬

‫‪-‬وسایلتو آوردن اینجا و دومینیکو اونارو برات توی‬


‫کمد گذاشته‪.‬لباسات برای یکسال کافی نیستن اما برای‬
‫یک سفر پنچ روزه واقعا مقدار قابل توجهی لباس و‬
‫کفش با خودت آوردی‪.‬باید کمد لباساتو پُر کنیم‪ ،‬برای‬
‫همین عصر که برگشتم میریم برات لباس‪ ،‬لباس زیر و‬
‫هر چیز دیگه ای که الزم داشته باشی بخریم‪.‬این اتاق‬
‫مال توئه‪ ،‬اگر از اتاق دیگه ای توی این خونه بیشتر‬
‫از اینجا خوشت اومد‪ ،‬میتونیم عوضش کنیم‪.‬همه‬
‫‪154‬‬
‫خدمتکارا میدونن که تو کی هستی‪ ،‬اگر چیزی الزم‬
‫داشتی دومینیکو رو صدا کن و بهش بگو‪.‬تمام ماشین‬
‫ها و راننده ها در اختیار توان تا هرجای میخوای‬
‫ببرنت‪،‬البته ترجیح میدم توی این جزیره تنها جایی‬
‫نره‪.‬محافظ هایی رو گذاشتم که مراقبت باشن‪ ،‬البته تو‬
‫اصال متوجه حضور اونها نمیشی‪.‬لپ تاپ و گوشیت‬
‫رو شب بهت میدم‪ ،‬باید قبلش درباره شرایط استفاده‬
‫ازشون باهم صحبت کنیم‪.‬‬
‫با چشمای گشاد بهش خیره شده بودم و خودمم‬
‫نمیفهمیدم چه حسی دارم‪.‬نمیتونستم درست تمرکز کنم‪،‬‬
‫مزه لب های ماسیمو هنوز روی لب هام مونده‬
‫بود‪.‬حواسم کامال پرت بود و رگ های برجسته دستش‬
‫که نبض میزدن حسابی توجهمو جلب کرده‬
‫بودن‪.‬راستش یه جورایی از این مرد زورگو خوشم‬
‫اومده بود‪.‬نمیتونستم یه جواب قاطع به خودم بدم‪،‬‬
‫نمیدونستم که میخوام به طرز ناخودآگاه از طریق این‬
‫مرد انتقام خیانتی که مارتین بهم کرده بود رو بگیرم یا‬

‫‪155‬‬
‫میخوام به ماسیمو نشون بدم که چه دختر سرسخت و‬
‫دست نیافتنی هستم!ماسیمو ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬این عمارت یه ساحل خصوصی داره‪ ،‬جت آبی‪ ،‬قایق‬


‫موتوری و این جور تفریحات هم داریم اما ترجیح میدم‬
‫فعال ازشون استفاده نکنی‪،‬یه استخرم توی باغ‬
‫هست‪.‬دومینیکو همه چیزو بهت نشون میده‪،‬اون یه‬
‫جورایی دستیار شخصی و مترجمته‪،‬ممکنه بعضیا توی‬
‫این خونه انگلیسی بلد نباشن‪.‬من اونو انتخاب کردم در‬
‫کنارت باشه چون مثل خودت خیلی به مد و فشن عالقه‬
‫منده و درضمن فکر کنم همسن و سال همدیگه باشین‪.‬‬

‫پریدم وسط حرفش و پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬تو چند سالته؟‬

‫‪156‬‬
‫دستگیره درو ول کرد و به قاب در تیکه داد‪.‬گفتم‪:‬‬

‫‪-‬پدرخوانده های مافیا باید سن و سالشون باال باشه‬


‫مگه نه؟‬

‫ماسیمو چشماشو باریک کرد و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬من کاپو دی توتی کاپی*نیستم ‪.‬من فقط کاپوفامیلیام *‬


‫و یا دُن‪ ،‬اما داستانش طوالنیه اگر عالقه داشتی بعدا‬
‫برات تعریف میکنم‪.‬‬

‫روشو برگردوند‪ ،‬از در خارج شد و بعد قدم به‬


‫راهروی طوالنی گذاشت ‪.‬و در آخر پشت یکی از صدها‬
‫در این عمارت ناپدید شد‪.‬‬

‫‪157‬‬
‫*کاپو دی توتی کاپی‪:‬سردسته اصلی مافیا و یا همون‬
‫پدرخوانده که رئیس تمام رؤسای مافیاست‪.‬‬
‫*کاپوفامیلیا‪:‬سرپرست خانواده(مافیا ها افراد‬
‫گروهشون رو خانواده میدونن)که یک مرد نسبتا جوان‬
‫و مجرد هست‪.‬‬
‫یه مدت بدون هیچ حرکت خاصی تو اتاق نشستم و‬
‫اطرافمو تماشا کردم‪.‬اما از بیکار بودن خسته شدم و‬
‫تصمیم گرفتم یه کاری انجام بدم‪.‬اولین باری بود که‬
‫میتونستم این عمارت رو در نور روز ببینم‪.‬اتاقم تقریبا‬
‫هشتاد متر میشد و یه جای راحت و مناسب بود که هر‬
‫زنی آرزوشو داشت‪.‬مثال یه کمد لباس خیلی بزرگ که‬
‫به راحتی میشد توش سکس کرد !ولی تنها مشکلش‬
‫این بود که خالیه‪.‬وسایلی که با خودم به سیسلی آورده‬
‫بودم فقط یک صدم این اتاق دراندشت رو پر کرده‬
‫بودن‪.‬کمد کفش ها تقریبا خالی بود و همین به حس‬
‫درونم سیخ میزد و منو تحریک میکرد برم کلی کفش‬
‫بخرم و تا خرخره اون کمدو پر کنم و یه عالمه کشو‬
‫که منتظر بودن با جواهرت پر بشن ‪.‬عالوه بر اون کمد‬
‫‪158‬‬
‫لباس وسیع یه حمام خیلی خیلی بزرگ هم توی اتاق‬
‫بود که دیشب اونجا دوش گرفته بودم‪.‬دیروز انقدر توی‬
‫شوک بودم که وقت نکردم به تجهیزات خیره کننده‬
‫اونجا دقت کنم‪.‬گوشه حمام یه اتاقک بود که به نظر‬
‫سونای بخار میومد یه دستگاه ماساژور هم داشت که‬
‫شبیه جالباسی که روش سوراخ داشته باشه بود‪.‬میز‬
‫آینه ای توی حمام قرار داشت که کشو هاش با تمام‬
‫برند های آرایشی محبوبم پر شده بودن‪،‬دیور‪ ،‬وای اس‬
‫ال‪ ،‬گرلن‪ ،‬شنل و کلی چیزهای دیگه ‪.‬روی میز عطر و‬
‫ادکلن های مختلف و گرون قیمت چیده شده بودن که‬
‫بینشون تونستم شیشه عطر مورد عالقه رو‬
‫ببینم‪،‬میدنایت رز از برند النکلوم‪.‬اولش با خودم فکر‬
‫کردم از کجا فهمیده عطر مورد عالقه من چیه‪،‬و بعد‬
‫یادم افتاد اون آدم همه چیزو میدونه و فهمیدن عطر‬
‫مورد عالقه م اونم وقتی توی چمدونم یه شیشه ازش‬
‫رو داشتم براش کار خیلی سختی نیست و جای تعجب‬
‫نداره‪ .‬یه دوش طوالنی با آب گرم گرفتم‪ ،‬موهام واقعا‬
‫به شسته شدن احتیاج داشتن‪ ،‬و بعد هم به طرف کمد‬

‫‪159‬‬
‫لباس ها رفتم تا یه چیز راحت برای پوشیدن انتخاب‬
‫کنم‪.‬دما هوای اون بیرون باالی سی درجه بود و من یه‬
‫پیراهن بلند مرجانی رنگ انتخاب کردم که پشتش باز‬
‫بود و به صندل های پاشنه بلندم خیلی‬
‫میومد‪.‬میخواستم موهامو خشک کنم اما انقدر هوا گرم‬
‫بود که تا به خودم بجنبم خودشون خشک شده بودن‪.‬با‬
‫یه کش خیلی شل و ول اونارو نامرتب پشت سرم جمع‬
‫کردم‪ ،‬از اتاق خارج شدم و وارد راهروها شدم‪.‬این‬
‫خونه شبیه عمارت قدیمی خاندان های سلطنتی بود اما‬
‫ورژن ایتالیاییش‪.‬خیلی بزرگ بود و آدم از عظمت و‬
‫شکوهش انگشت به دهن میموند‪.‬یکی یکی به تمام‬
‫اتاق ها سرک میکشیدم و توی تمام اتاق ها نقاشی‬
‫های بیشتری از زنی که ماسیمو میگفت تو رویاهاش‬
‫میبینه‪،‬که یعنی من‪ ،‬به دیوار نصب بود‪.‬خیلی زیبا‬
‫بودن و چهره منو در زوایای مختلف به تصویر کشیده‬
‫بودن‪.‬هنوز نمیتونم بفهمم چطور انقدر دقیق چهره‬
‫زنی که توی بیهوشی دیده رو یادشه‪.‬از ساختمون‬
‫خارج شدم و رفتم پایین داخل باغ‪ ،‬توی راه هیچکسو‬

‫‪160‬‬
‫ندیدم‪.‬پس اون همه خدمتکاری که ماسیمو میگفت همه‬
‫شون در اختیار منن کجا بودن؟روی سنگفرش های‬
‫تمیزی که بعضی قسمت هاش با طاق گل تزئین شده‬
‫بود قدم میزدم‪.‬مسیری رو که به ساحل میرسید پیدا‬
‫کردم ‪.‬یه قایق سفید رنگ و چندتا جت اسکی کنار اون‬
‫ساحل قرار داشت‪.‬کفشامو در آوردم‪ ،‬پامو بلند کردم و‬
‫سوار قایق شدم‪.‬سوویچ قایق دقیقا کنار موتورش‬
‫بود‪.‬خوشحال شدم و نقشه شیطانی به سرم افتاده‬
‫بود‪،‬میخواستم قانونای مسخره اون مرد سیاهپوش رو‬
‫زیر پا بذارم‪.‬به محض اینکه سوویچ رو از جاش‬
‫برداشتم صدایی رو از پشت سرم شنیدم‪:‬‬

‫‪-‬به نظرم بهتره امروز از این سفر و ماجراجویی‬


‫صرف نظر کنی‪.‬‬

‫‪161‬‬
‫ترسیدم و به عقب برگشتم‪،‬همون مرد جوون ایتالیایی‬
‫بود‪،‬دومینیکو!لبخند احمقانه ای رو لب هام نشوندم و‬
‫انگار میخواستم بچه گول بزنم بهش گفتم‪:‬‬

‫‪-‬فقط میخواستم ببینم سوویچ ماله همین قایقه و بهش‬


‫میخوره یا نه‬

‫‪-‬خیالت راحت مال همین قایقه‪ ،‬و اگر هوس شنا کردی‬
‫خب بعد از صبحانه میتونم ترتیبشو بدم و ببرمت آب‬
‫بازی‪.‬‬

‫غذا!یادم نمیاد آخرین باری که چیزی خورده بودم کی‬


‫بود و نمیدونستم چند شبانه روزه که اینجام و همش‬
‫خواب بودم ‪.‬راستش اصال نمیدونستم چند شنبه ست و‬
‫چندمه ماهه !با فکر کردن به غذا شکمم به قار و قور‬
‫افتاد‪.‬آه‪ ،‬واقعا گشنه م بوده و تمام اتفاقاتی که این توی‬
‫مدت برام افتاده بودن‪ ،‬باعث شده بود که یادم بره باید‬
‫‪162‬‬
‫یه چیزی توی شکمم بریزم‪.‬دومینیکو با ژست آشنای‬
‫همیشگیش دستی تکون داد تا یکنفر چهارپایه رو‬
‫پایین قایق بذاره و من راحتتر پیاده بشم در همون حال‬
‫رو به من گفت‪:‬‬

‫‪-‬من گفتم که میز صبحانه رو توی باغ بچینن‪ ،‬امروز‬


‫هوای خیلی گرم نیست و حدس زدم صبحانه خوردن‬
‫توی فضای باز دلچسب تر باشه‪.‬‬

‫خب من نمیدونم دمای سی درجه هوا اگر گرم نیست‬


‫پس چیه !ولی خب لباسم مناسب بود و فکر صبحانه‬
‫خوردن توی باغ هم وسوسه انگیز بود‪،‬پس چی از این‬
‫بهتر !با راهنمایی دومینیکو از مسیرهای ناشناخته ای‬
‫عبور کردیم و به باغی رسیدیم که پشت عمارت‬
‫بود‪.‬ظاهرا بالکن اتاقم رو به این باغ بوده چون منظره‬
‫ش خیلی به چشمم آشنا میومد‪.‬روی زمین سنگی‬
‫آالچیقی قرار داشت که خیلی شبیه همونایی بود که‬

‫‪163‬‬
‫شب اول توی رستوران تورتوگا دیده بودم‪ ،‬چهارچوب‬
‫های چوبی قطوری که اطرافشون با حریر های نازک‬
‫پوشیده شده بود و مانع تابش مستقیم نور آفتاب‬
‫میشد‪.‬یه میز بزرگ چوبی که جنس و رنگش دقیقا‬
‫مشابه چهارچوب های آالچیق بود اونجا قرار داشت و‬
‫اطرافش هم چند تا صندلی خیلی راحت که کوسن های‬
‫سفید رنگ داشتن چیده شده بود‪.‬میز صبحانه حسابی‬
‫پر و پیمون بود و انگار برای یه اشراف زاده یا یه‬
‫مقام سلطنتی چیده شده‪ ،‬با دیدن اون همه خوراکی‬
‫های رنگارنگ بزاق دهنم ترشح شد و واقعا احساس‬
‫کردم روده بزرگم داره روده کوچیکمو میخوره‪.‬چندین‬
‫مدل پنیر‪ ،‬انواع اقسام زیتون‪ ،‬چند گوشت و‬
‫ژامبون‪،‬پنکیک‪،‬انواع و اقسام میون ها‪،‬تخم مرغ و‬
‫تقریبا هرچیزی که عاشقش بودم روی اون میز وجود‬
‫داشت ‪.‬من پشت میز نشستم و دومینیکو منو ترک‬
‫کرد‪.‬یه جورایی به تنهایی غذا خوردن عادت داشتم اما‬
‫این منظره فوق العاده و این همه غذا با تنوع باال واقعا‬
‫نیاز به یک همراه و همنشین داشت‪.‬بعد از چند دقیقه‬

‫‪164‬‬
‫دومینیکو برگشت و چندتا مجله و روزنامه رو جلوم‬
‫گذاشت‪.‬‬

‫‪-‬فکر کردم شاید از خوندن این مجالت خوشت بیاد‪.‬‬

‫اینو گفت و دوباره ناپدید و شد و داخل ساختمون‬


‫برگشت‪.‬با هیجان به روز نامه های روز‬
‫لهستان"رسپوزپولیتا"‪"،‬ویبورزا "و نسخه لهستانی‬
‫مجله"ووگ "نگاه انداختم و توی همون نگاه اول چند‬
‫تیتر خاله زنکی نظرمو جلب کردن‪.‬خیلی حس خوبی‬
‫بهم دست داده بود‪ ،‬بالخره بعد از چند روز میتونستم‬
‫اخبار کشورم رو دنبال کنم و بفهمم اونجا چه‬
‫خبره‪.‬بشقابم رو با خوراکی های بیشتری پر کردم و با‬
‫خودم فکر کردم که باید به این روش عادت کنم‪ ،‬چون‬
‫احتماال تا سال آینده اخبار مربوط به کشوم رو باید از‬
‫همین طریق پیگیری میکردم‪.‬‬

‫‪165‬‬
‫بعد از صبحانه مفصلی که خورده بودم دیگه نمیتونستم‬
‫از جام بلند شم و حس و حال انجام هیچکاری رو‬
‫نداشتم‪.‬حالم بد شده بود‪ ،‬ظاهرا خوردن اون همه غذا‬
‫بعد از چند روز گرسنگی اصال ایده خوب و عاقالنه ای‬
‫نبود‪.‬کمی دورتر گوشه باغ مبل راحتی بزرگی به‬
‫چشمم خورد که سایه بونی باالش قرار داشت‪.‬روز‬
‫نامه هامو زیر بغلم زدم و به طرفش راه فتادم‪.‬کفشامو‬
‫در اوردم و روی مبل راحتی دراز کشیدم‪.‬به نظرم این‬
‫بهترین روش بود تا کمی ریلکس کنم و از شر دل‬
‫دردی که در اثر سوهاضمه به سراغم اومده بود‬
‫خالص بشم‪.‬چشم انداز اونجا معرکه بود‪،‬میتونستم‬
‫امواج دریا رو که با ریتم آرومی باال و پایین میشدن‬
‫ببینم‪ ،‬در دور دست ها یه قایق موتوری با سرعت‬
‫زیادی روی آب حرکت میکرد و موج های زیادی پشت‬
‫سرش به هوا بلند میشدن و بعد به سطح دریا کوبیده‬
‫میشدن‪.‬صخره های بلندی اطراف ساحل قرار داشتن که‬
‫یه مکان خوب برای شیرجه زدن داخل آب دریا‬
‫بودن‪.‬نسیم خنکی از سمت دریا میوزید و بدنم رو‬

‫‪166‬‬
‫نوازش میکرد‪ ،‬انقدر حس خوبی داشتم که کم کم خمار‬
‫شدم و به چرت کوتاهی فرو رفتم‪.‬‬

‫‪-‬تا فردا میخوای همینجا بخوابی؟‬

‫صدایی که لهجه بریتانایی غلیظی داشت منو از خواب‬


‫بیدار کرد‪.‬چشمامو باز کردم‪ ،‬ماسیمو لبه مبل راحتی‪،‬‬
‫کنار من نشسته بود و با آرامش عجیبی بهم نگاه‬
‫میکرد‪.‬‬

‫‪-‬دلم برات تنگ شده بود‪.‬‬

‫اینو گفت و بعد لب هاشو به من نزدیک کرد و به‬


‫آرومی منو بوسید‪.‬‬

‫‪167‬‬
‫‪-‬قبال هیچوقت توی زندگیم این حرفو به کسی نزده‬
‫بودم‪ ،‬چون واقعا هیچکسو نداشتم که دلم براش تنگ‬
‫بشه‪.‬تمام روز داشتم به تو فکر میکردم‪ ،‬به اینکه تو‬
‫بالخره اینجایی توی خونه من و همین باعث شد‬
‫کارامو سریع جمع و جور کنم و برگردم‪.‬‬

‫هنوز گیج خواب بودم‪ ،‬لباسی که تنم بود به خوبی تمام‬


‫برجستگی های بدنم رو به نمایش میذاشت‪ ،‬کش و‬
‫قوسی به بدنم دادم و دست و دلبازانه به ماسیمو‬
‫فرصت اینو دادم که یه دل سیر بدنم رو از پشت اون‬
‫لباس که خیلی هم پوشیده نبود تماشا کنه‪.‬چشماش‬
‫برق زدن و دوباره اون خلق و خوی شهوت طلب‬
‫حیوانی درونش زنده شد‪.‬‬

‫‪-‬میشه اینکارو نکنی؟‬

‫‪168‬‬
‫اینو گفت و نگاه ترسناک و هشدار دهنده ای بهم‬
‫انداخت‪.‬‬

‫‪-‬وقتی میخوای شیطنت کنی و کسی رو تحریک کنی‬


‫اینو بدون که کارت ممکنه عواقب بدی داشته باشه‪.‬‬

‫با دیدن چشم های ترسناکش که ازشون آتیش میبارید‬


‫سریع از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم‪.‬بدون‬
‫کفشای پاشنه بلندم قدم حتی به زیر چونه ش هم‬
‫نمیرسید‪.‬‬

‫‪-‬من فقط داشتم بدنمو کش و قوس میدادم و این یه‬


‫حرکت طبیعیه که همه بعد از بیدار شدن انجامش‬
‫میدن‪،‬اما اگر تو خوشت نمیاد بعد از این دیگه جلوت‬
‫اینکارو نمیکنم‪.‬‬

‫‪169‬‬
‫با لحن دلخوری این حرفارو بهش زدم‪.‬و اون جواب‬
‫داد‪:‬‬

‫‪-‬به نظرم که خودت خوب میدونستی داری چیکار‬


‫میکنی!‬

‫چونه م رو با انگشت گرفت و کمی سرمو باال اورد و‬


‫بعد ادامه‪:‬‬

‫‪-‬خب حاال که بیدار شدی دیگه میتونیم بریم بیرون‪.‬قبل‬


‫از رفتنمون باید یه چیزایی واست بخریم‪.‬‬

‫‪-‬رفتنمون؟قراره من جایی بیام و خودم خبر ندارم؟‬

‫دست به سینه شدم و این سواالت رو ازش پرسیدم‪.‬‬

‫‪170‬‬
‫‪-‬بله‪ ،‬چند تا قرار کاری توی شهر دارم و تو هم باید‬
‫منو همراهی کنی‪ ،‬در ضمن من فقط سیصد و پنجاه و‬
‫نُه روز دیگه برای در کنارت بودن فرصت دارم و دلم‬
‫نمیخواد ثانیه ای ازش رو از دست بدم‪.‬‬

‫ماسمیو دوباره به جلد سرخوش و شیطونش فرو رفته‬


‫بود ‪.‬این سرخوشیش به منم سرایت کرد و کمی خودم‬
‫رو باالتر کشیدم تا صورتم دقیقا رو به روی صورتش‬
‫قرار بگیره‪.‬شبیه دوتا نوجوون دبیرستانی شده بودیم‬
‫که وسط حیاط مدرسه دارن باهام الس میزنن‪.‬حسی که‬
‫بینمون جریان داشت ترکیبی از کشش‪ ،‬ترس و‬
‫خواستن بودن‪.‬ظاهرا هردوتامون احساس مشابهی‬
‫داشتیم با این تفاوت که ترسمون از چیزهای متفاوتی‬
‫بود‪.‬ماسیمو یک دستشو توی جیب شلوار سیاهش فرو‬
‫کرده بود و پیراهنی به همون رنگ تنش بود که طبق‬
‫معمول تا وسط سینه ش باز بود و موهای کمی که‬
‫روی سینه های پهنش دیده میشدن رو به نمایش‬
‫‪171‬‬
‫گذاشته بود‪.‬باد موهای سیاه و مرتبش رو به بازی‬
‫گرفته بود و مردی که رو به روم ایستاده بود به شدت‬
‫برام جذاب و دوست داشتنی جلوه میکرد‪.‬سرمو چندبار‬
‫به این طرف و اون طرف تکون دادم تا شاید این افکار‬
‫از توی مغزم بریزن بیرون و بهش گفتم‪:‬‬

‫‪-‬باید باهات حرف بزنم‪.‬‬

‫‪-‬میدونم اما االن وقتش نیست‪ ،‬باید تا زمان شام صبر‬


‫کنی‪ ،‬اونموقع میتونیم باهم صحبت کنیم‪ ،‬حاال راه‬
‫بیوفت‪.‬‬

‫خم شد کفاشمو از روی چمن ها برداشت و بعد دستشو‬


‫پشت کمرم گذاشت و با فشار دستش به آرومی به‬
‫سمت ساختمون هدایتم کرد‪.‬‬

‫‪172‬‬
‫بعد از اینکه از یه راهروی طوالنی از داخل عمارت‬
‫گذاشتم دوباره وارد یه فضای باز شدیم که ماشیناش‬
‫اونجا پارک بودن ‪.‬انگار پاهام به سنگفرش ها میخ‬
‫شده بودن و قدرت راه رفتن نداشتم‪ ،‬اینجا دقیقا‬
‫همونجایی بود که دیشب اون مرد بیچاره رو کشته‬
‫بود‪.‬تصاویر دیشب دوباره جلوی چشمم به نمایش در‬
‫اومدن و دچار وحشتزدگی شدم‪.‬ماسیمو خیلی نرم کمرم‬
‫رو نوازش کرد و سعی داشت از این طریق بهم حس‬
‫آرامش رو القا کنه‪.‬دستمو گرفت و منو سمت یکی از‬
‫ماشین های شاسی بلندش برد و کمکم کرد تا سوار‬
‫بشم‪.‬تند تند پلک میزدم و سعی میکردم تصاویر دیشب‬
‫رو‪ ،‬که مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد میشدن‪ ،‬از‬
‫ذهنم دور کنم و از شر استرسی که به جونم افتاده بود‬
‫خودمو رها کنم‪.‬‬

‫‪-‬اگر قرار باشه هردفعه که میخوای از خونه بری‬


‫بیرون با دیدن محوطه ورودی خونه به این حال و‬

‫‪173‬‬
‫روز بیوفتی و تا مرز خفگی پیش بری فکر کنم باید‬
‫اینجا رو خراب کنم و دوباره از نو بسازمش‪.‬‬

‫با آرامش این کلمات رو برام زمزمه کرد‪ ،‬بعد مچ‬


‫دستمو گرفت و چشم دوخت به ساعت مچیش تا نبضم‬
‫رو بگیره‪.‬‬

‫‪-‬قلبت داره از جاش در میاد‪ ،‬سعی کن آرامشتو حفظ‬


‫کنی و گرنه دوباره مجبور میشم داروهاتو بهت بدم و‬
‫بعدش تو چند ساعتی به خواب عمیقی فرو میری‪.‬‬

‫دستاشو دور کمرم حلقه کرد‪ ،‬منو از جا بلند کرد و‬


‫روی پاهاش نشوند‪ ،‬جوری توی بغلش بودم که سرم‬
‫روی قفسه سینه ش قرار گرفته بود‪.‬دستاش بین‬
‫موهام لغزید و خیلی آروم شروع کرد به نوازش‬
‫کردنشون‪.‬‬

‫‪174‬‬
‫‪-‬وقتی بچه بودم مادرم اینکارو برام میکرد و بیشتر‬
‫مواقع جواب میداد و حالمو خوب میکرد‪.‬‬

‫اینارو خیلی یواش دم گوشم زمزمه میکرد و دستاتش‬


‫بین موهام رفت و آمد میکردن‪.‬این مرد پر از تضاد‬
‫بود‪.‬یه مرد وحشی با محبت !این بهترین لقبی بود که‬
‫میشد بهش داد‪.‬خطرناک‪ ،‬بی صبر و تحمل و سلطه جو‬
‫اما در عین حال دلسوز‪ ،‬مهربان و آروم ‪.‬ترکیب این‬
‫ویژگی های اخالقی متضاد کنارهم همزمان‪ ،‬منو‬
‫میترسوند‪ ،‬شگفت زده میکرد و مجذوب این مرد کرده‬
‫بود‪.‬به ایتالیایی یه چیزایی به راننده گفت و بعد دکمه‬
‫ای که روی پنل کنار دستش قرار داشت رو‬
‫فشرد‪.‬شیشه سیاه رنگی بین ما راننده رو پوشند و یک‬
‫فضای خصوصی عقب ماشین ایجاد کرد‪.‬ماشین به‬
‫حرکت دراومد و ماسیمو همچنان داشت موهای منو‬
‫نوازش میکرد‪.‬بعد از مدتی کامال آروم شده بودم و‬
‫ضربان قلبم به حالت طبیعی و یکنواخت برگشته بود‪.‬‬
‫‪175‬‬
‫‪-‬ممنونم‬

‫اینو بهش گفتم و خودمو از روی پاهاش کنار کشیدم و‬


‫کنارش نشستم‪.‬بادقت به چهره م نگاه کرد تا مطمئن‬
‫بشه که حالم خوبه‪.‬برای فرار کردن از نگاهش سرمو‬
‫چرخوندن و از پنجره بیرونو نگاه کردم‪ ،‬تازه متوجه‬
‫شدم که تمام این مدت داشتیم توی یه جاده سنگی و‬
‫کوهستانی حرکت میکردیم‪.‬منظره ای که باالی سرمون‬
‫قرار داشت بینظر بود‪ ،‬شهر سنگی‪ ،‬فکر کنم قبال‬
‫عکسای اینجارو دیده بودم‪.‬پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬دقیقا کجا داریم میریم؟‬

‫‪-‬ویالی من در ارتفاعات تائورمینا*قرار داره و ما االن‬


‫داریم به سمت شهر میریم‪ ،‬فکر کنم که خوشت بیاد‪.‬‬

‫‪176‬‬
‫بدون اینکه چشماشو از پنجره برداره اینارو بهم گفت‪.‬‬

‫*تائورمینا‪:‬یکی از شهرستان های استان مسینا واقع‬


‫در منطقه سیسیل‪.‬‬

‫فصل چهارم‬

‫محله جیاردینی ناکسوس ‪،‬که وقتی با مارتین به این‬


‫جزیزه اومده بودم محل اقامتون اونجا بود‪ ،‬تنها چند‬
‫کیلومتر با تائورمینا فاصله داشت‪.‬شهر سنگی از همه‬
‫جای جزیره دیده میشد و یکی از اصلی ترین جاذبه‬
‫های گردشگری این جزیره بود‪.‬قبال جز برنامه های‬
‫‪177‬‬
‫سفرمون بود که حتما به اینجا سر بزنیم‪ ،‬اگه االن‬
‫یهویی سروکله مارتین‪ ،‬مایکل و کارولینا اینجا پیدا‬
‫بشه و منو ببینن چی؟این فکر باعث شد حس‬
‫ناخوشایندی زیر پوستم بلغزه و روی صندلی چندباری‬
‫خودمو جا به جا کردم که نشون از بیقراریم بود ‪.‬‬
‫ماسیمو هیچ توجهی به ول ول کردنم نشون نمیداد اما‬
‫انگار ذهنمو خونده بود چون گفت‪:‬‬

‫‪-‬اوناها دیروز جزیره رو ترک کردن‪.‬‬

‫از کجا فهمیده بود دارم به چی فکر میکنم؟با نگاه پر‬


‫از سوال بهش خیره شدم اما اون اصال بهم محل‬
‫نداد‪.‬وقتی رسیدیم اونجا خورشید در حال غروب بود و‬
‫جمعیت زیادی از توریست ها و مردم محلی توی‬
‫خیابون های تائورمینا در حال گشت و گذار بودن‪.‬این‬
‫شهر پر از حس زندگی بود‪ ،‬خیابون های باریک که‬
‫فقط توی عکسا و نقاشی ها دیده میشدن با صدها کافه‬

‫‪178‬‬
‫و رستوران خیابونی‪.‬اینجا پر از مغازه هایی بود که‬
‫سردرشون اسم برند های فوق لوکس و گرونقیمت به‬
‫چشم میخورد‪.‬تاحاال پامو تو فروشگاه همچین برند‬
‫های خاصی نذاشته بودم‪ ،‬نکنه دنیا داره به آخر‬
‫میرسه؟دیدن همچین مغازه هایی حتی توی مرکز شهر‬
‫ورشو هم شبیه رویا بود‪.‬ماشین از حرکت ایستاد‪،‬‬
‫راننده پیاده شد و درو برامون باز کرد‪ ،‬ماسیمو اول‬
‫پیاده شد و بعد و دستشو به طرفم دراز کرد تا کمکم‬
‫کنه از اون ماشین شاسی بلند که ارتفاعش برای قد‬
‫من زیادی بلند بود پیاده بشم‪.‬تازه فهمیدم که تمام این‬
‫مدت یه ماشین سیاه دیگه هم پشت سر ما داشته‬
‫میومده و از توی اون ماشین دوتا مرد خیلی قوی‬
‫هیکل که بیشتر شبیه غول بودن و کت شلوار یکدست‬
‫سیاه به تن داشتن پیاده شدن‪.‬ماسیمو دستمو گرفت و‬
‫منو به سمت خیابون اصلی هدایت کرد‪.‬افرادش با‬
‫فاصله زیادی پشت سر ما راه میومدن و سعی میکردن‬
‫خیلی جلب توجه نکنن‪.‬کارشون واقعا عجیب و مسخره‬
‫بود به نظرم‪ ،‬اگر واقعا نمیخواستن باعث جلب توجه‬

‫‪179‬‬
‫بشن باید مثل بقیه مردم شلوارک و صندل میپوشیدن‪،‬‬
‫نه اینکه با لباسای یکدست سیاه که توشون بیشتر‬
‫شبیه عزارئیل شده بودن دنبالمون راه بیوفتن‪.‬خب‬
‫البته مخفی کردن اسلحه هاشون توی لباس های‬
‫ساحلی کار خیلی سختی بود‪.‬‬
‫اولین مغازه ای که واردش شدیم بوتیک رابرت کاوالیا‬
‫بود‪.‬وقتی پامونو داخل مغازه گذاشتیم‪ ،‬یکی از‬
‫فروشنده ها با عجله و تقریبا بدو بدو به سمتمون اومد‬
‫و به گرمی بهمون خوش آمد گفت‪.‬یه مرد خیلی شیک‬
‫و تقریبا مسن از پشت یکی از اتاقک های مغازه‬
‫بیرون اومد‪ ،‬با ماسیمو روبوسی کرد‪ ،‬یه چیزایی به‬
‫ایتالیایی بهش گفت و بعد برگشت به طرف من و گفت‪:‬‬

‫‪-‬بال !‬
‫(در زبان ایتالیایی به معنای خوشگل و زیبا)‬

‫‪180‬‬
‫دستمو به نرمی فشرد‪ "،‬بال "یکی از چند تا کلمه‬
‫محدود ایتالیایی بود که معنیش رو میدونستم‪.‬لبخند‬
‫درخشانی روی لب هام شکل گرفت و بخاطر تعریفش‬
‫ازش تشکر کردم‪.‬‬

‫‪-‬اسم من آنتونیو ئه و بهت کمک میکنم تا مناسب ترین‬


‫لباس هارو برای کمدت انتخاب کنی‪.‬‬

‫انگلیسی رو خیلی روون صحبت میکرد‪ ،‬نگاهی با دقت‬


‫به سر تا پام انداخت و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬سایزت سی و ششه فکر کنم‪ ،‬درسته؟‬

‫‪-‬بعضی وقتا سی و چهار حتی‪ ،‬بستگی داره‬

‫‪181‬‬
‫قسمت سینه های لباس چه اندازه ای باشه‪ ،‬همونطور‬
‫که میبینی خدا خیلی توی این قسمت بدنم دست و‬
‫دلبازی به خرج نداده‪.‬‬

‫و با خنده به سینه های کوچیکم اشاره کردم‪.‬‬


‫آنتونیو متقابال لبخندی زد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬اوه عزیزم‪ ،‬رابرت کاوالیا دقیقا لباس هایی داره که‬


‫مناسب این تیپ بدنی هستن‪.‬بیا ما بریم چند تا لباس‬
‫انتخاب کنیم و دُن ماسیمو میتونن اینجا منتظر بمونن‬
‫تا نتیجه رو ببینن‪.‬‬

‫ماسیمو روی یه صندلی نقره ای رنگ که جنسی شبیه‬


‫ساتن داشت نشست ‪.‬قبل از اینکه باسنش به بالشتک‬
‫مبل برسه یک بطری شامپاین پریگون خنک کنار‬
‫دستش حاضر و آماده بود و یکی از فروشنده ها داشت‬

‫‪182‬‬
‫جامی رو براش پر میکرد‪.‬ماسیمو نگاه پر شهوتی بهم‬
‫انداخت و بعد چهره ش رو پشت روزنامه مخفی کرد‪.‬‬
‫آنتونیو چندین پیراهن و لباس مختلف رو توی اتاق‬
‫پرو برای من ردیف کرده بود‪ ،‬یکی یکی اونارو تنم‬
‫میکرد‪ ،‬با رضایت لبخندی میزد و میرفت سراغ بعدی‪،‬‬
‫اتیکت قیمت هایی که به لباس ها آویزون بود برق از‬
‫سرم میپروند‪ ،‬با قیمت این چند دست لباس میشد تو‬
‫ورشو یه آپارتمان خرید‪.‬بعد از چند ساعت پرو کردن‬
‫لباس‪ ،‬چندتایی رو انتخاب کردم‪ ،‬اونهارو توی بسته‬
‫بندی های فوق العاده زیبایی گذاشتن و بهم تحویل‬
‫دادن‪.‬توی مغازه های بعدی هم همین برنامه برقرار‬
‫بود‪ ،‬استقبال گرم و بعد خرید های بی شمار ‪.‬پرادا‪،‬‬
‫لویی ویتون‪،‬شنل‪،‬لوبوتین و در نهایت ویکتوریا‬
‫سکرت‪.‬‬
‫وارد هر مغازه ای که میشدیم ماسیمو روی یه صندلی‬
‫میشست یا سرشو میکرد توی روزنامه یا با تلفنش‬
‫حرف میزد و یا چیزی رو توی آیپدش چک‬
‫میکرد‪.‬کامال منو نادیده میگرفت و این هم منو‬
‫‪183‬‬
‫خوشحالم میکرد و هم ناراحت‪.‬اصال درکش نمیکردم‪،‬‬
‫نه به صبح که اونجوری منو زیر دست و پاش گرفته‬
‫بود و نمیتونست یه لحظه ازم چشم برداره و نه به‬
‫االن که حتی یه نیم نگاهم بهم نمیندازه‪.‬اون همه لباس‬
‫خوشگل پوشیدم و جلوش رژه رفته بودم اما هیچ‬
‫توجهی بهم نشون نداد‪ ،‬البته نه اینکه عقده کمبود‬
‫توجه داشته باشم ولی بی توجهیاش داشت باهام کاری‬
‫میکرد که دلم بخواد ادای زنای بدکاره رو در بیارم و‬
‫تبدیلش کنم به یه مرد حشری که خب مطمئنا ایده‬
‫جالبی نبود‪.‬‬
‫وارد مغازه ویکتوریا سکرت که شدیم حجم عظیمی از‬
‫صورتی بودن خورد توی صورتم‪.‬دیوارها‪ ،‬مبل ها‪،‬‬
‫لباس فروشنده ها تقریبا همه جا صورتی بود‪ ،‬انگار‬
‫افتاده بودم توی دستگاه پشمک سازی‪،‬دلم میخواست‬
‫باال بیارم‪.‬ماسیمو نگاهی بهم انداخت‪ ،‬گوشیش رو از‬
‫کنار گوشش کنار کشید و گفت‪:‬‬

‫‪184‬‬
‫‪-‬اینجا آخرین مغازه ست‪ ،‬دیگه بیشتر از این وقت‬
‫نداریم‪ ،‬موقع انتخاب کردنت به این نکته توجه کن و‬
‫زیادی لفتش نده‪.‬‬

‫و دوباره مثل همیشه رفت روی مبل گوشه مغازه‬


‫نشست و مشغول صحبت با تلفنش شد‪.‬چند لحظه‬
‫سرجام ایستادم و با حرص بهش نگاه کردم‪ ،‬تا االن‬
‫دیگه به رفتار های مسخره ش عادت کرده بودم اما‬
‫اینکه از عمد منو نادیده میگرفت واقعا داشت‬
‫اعصابمو بهم میریخت‪.‬‬

‫‪-‬سینیورا‬
‫(خانم به زبان ایتالیایی)‬

‫زن فروشنده خیلی دوستانه صدام کرد و منو به طرف‬


‫اتاق پرو راهنمایی کرد‪.‬وقتی وارد اتاقک پرو که شدم‪،‬‬

‫‪185‬‬
‫چندین دست لباس زیر و ست های مخصوص حمام‪ ،‬از‬
‫قبل برام اونجا چیده شده بود‪.‬‬

‫‪-‬الزم نیست همه شون رو بپوشین‪ ،‬میتونین فقط یکی‬


‫رو امتحان کنین که مطمئن بشیم سایز درستی رو‬
‫براتون انتخاب کردیم‪.‬‬

‫فروشنده اینو بهم گفت و بعد پرده صورتی رنگ رو‬


‫کشید و از اتاقک خارج شد‪.‬توی کل زندگیم تا حاال این‬
‫همه لباس زیر نداشتم‪.‬جلوی روم کوهی از لباس زیر‬
‫شکل گرفته بود که بیشترشون هم توری بودن‪.‬سرمو‬
‫از الی پرده بیرون بردم و پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬کی اینارو انتخاب کرده؟‬

‫‪186‬‬
‫در عرض ثانیه ای دختر فروشنده از جاش پرید و به‬
‫سمتم اومد و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬دُن ماسیمو شخصا خودشون اینارو از روی کاتالوگ‬


‫های ما انتخاب کردن‪.‬‬

‫‪-‬متوجه شدم!‬

‫اینو گفتم و دوباره پشت پرده پنهان شدم‪.‬‬


‫نگاهی به لباس زیر هایی که جلوم بود انداختم و‬
‫متوجه شدم تقریبا همه شون یک جنس و الگوی‬
‫خاص دارن‪،‬تور‪ ،‬تور نازک‪ ،‬تور ضخیم‪...‬وشاید‬
‫چندتایی هم جنس نخی‪.‬حقیقتا همه شون خیلی زیبا و‬
‫راحت به نظر میومدن ‪.‬یه ست قرمز رنگ که ترکیبی‬
‫از تور و ابریشم بود انتخاب کردم و به آرومی شروع‬
‫کردم به در آوردن لباسام تا ببینم اندازه م هستن یا‬

‫‪187‬‬
‫نه‪.‬سوتینش عالی بود وسینه ای کوچیکم رو فوق‬
‫العاده خوش فرم نشون میداد‪.‬حتی از این مدالی ابری‬
‫که سینه هارو میارن باال و پرحجم نشون میدن هم‬
‫نبود اما محشر شده بودم توی اون لباس و خودمم که‬
‫یک زن بودم از سینه های خودم خوشم اومده بود‪.‬خم‬
‫شدم و شورت تانگ همون ست رو از پام رد کردم و‬
‫باال کشیدم‪.‬وقتی صاف ایستادم تا توی آینه نگاهی به‬
‫خودم بندازم دیدم که ماسیمو پشت سرم ایستاده‪.‬‬
‫به دیوار اتاقک پرو تکیه داده بود و در حالی که‬
‫دستاش توی جیب شلوارش بود از باال تا پایین بدنمو‬
‫زیر نظر گرفته بود و تقریبا با چشماش داشت منو‬
‫قورت میداد‪.‬به طرفش برگشتم و تقریبا داد زدم‪:‬‬

‫‪-‬داری چه غلطی‪....‬‬

‫قبل از اینکه حرفم تموم بشه‪ ،‬گردنمو با دستاش گرفت‬


‫و به طرف آینه هل داد‪ ،‬چسبیده بودم به آینه و داشتم‬
‫‪188‬‬
‫زیر فشار دستش خفه میشدم ‪.‬منو بین هیکلش و آینه‬
‫داشت له میکرد و همزمان انگشت شستش رو روی‬
‫لب هام میکشید‪.‬انگار فلج شده بودم و بدن ماسیمو‬
‫آنچنان بهم چسبیده بود که نمیتونستم ذره ای از جام‬
‫تکون بخورم‪.‬حرکت انگشتش روی لب هامو متوقف‬
‫کرد و دستش دور گردنم شل شد اما اونو برنداشت‪.‬از‬
‫اول قصد خفه کردنمو نداشت فقط میخواست قدرت و‬
‫تسلطش رو به رخم بکشه‪.‬‬

‫‪-‬تکون نخور‬

‫اینو گفت و اون نگاه سردش و وحشیش رو که تا مغز‬


‫استخون آدمو سوراخ میکرد دوخت به چشمام ‪.‬مسیر‬
‫نگاهشو کمی پایین آورد و چشماش روی سینه هام‬
‫پیچ و تاب خوردن‬

‫‪-‬عالی شدی!‬
‫‪189‬‬
‫از بین دندوناش اینو گفت و بعد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬اما نمیتونی اینو بپوشی‪ ،‬حداقل هنوز نه!‬


‫کلمه"نمیتونی "که از دهنش خارج شد برام مثل یه‬
‫محرک بود و شجاعت رو به وجودم تزریق کرد تا‬
‫دقیقا برعکس حرفی که زده بود عمل کنم‪.‬باسنم رو از‬
‫آینه جدا کردم و قدم به قدم بهش نزدیکتر شدم‪ ،‬جلومو‬
‫نگرفت و با هر قدمی که من رو به جلو بر میداشتم‬
‫اون قدمی به عقب میذاشت‪ ،‬تمام این مدت دستش دور‬
‫گردنم بود و به اندازه یک دست بدن هامون از هم‬
‫فاصله داشت‪.‬انقدری عقب رفتیم که مطمئن بشم توی‬
‫آینه بتونه تمام اندامم رو ببینه و بعد بهش نگاهی‬
‫انداختم ‪.‬همونطور که حدس میزدم نگاهش با هیجان‬
‫به آینه پشت سرم دوخته شده بود و داشت تصویرم رو‬
‫توی آینه دید میزد‪.‬میدیدم که شلوارش داره تنگ میشه‬
‫و جلوی شلوارش کمی برآمده شده بود‪ ،‬نفس های‬

‫‪190‬‬
‫عمیق میکشد و قفسه سینه ش تند تند و با شدت باال و‬
‫پایین مشید‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو‬

‫به آرومی اسمشو زمزمه کردم‪ ،‬نگاهشو از تصویر‬


‫باسنم که توی آینه دیده میشد‪ ،‬گرفت و به چشام نگاه‬
‫کرد‬

‫‪-‬برو بیرون‪ ،‬وگرنه تضمین میکنم این اولین و آخرین‬


‫باری باشه که این لباسو توی تنم میبینی‪.‬‬

‫سعی کردم چهره خشمگینی به خودم بگیرم و مثل‬


‫خودش غرولند کنان این حرفارو بزنم‪.‬اما اون لبخند‬
‫زد‪ ،‬انگار براش جوک گفته بودم‪.‬دستش دوباره دور‬
‫گردنم سفت شد ‪.‬چشماش پر از خشم و شهوت بودن‪،‬‬
‫‪191‬‬
‫یه قدم به جلو اومدم و بعد چند قدم دیگه تا جایی که‬
‫دوباره پشتم به آینه چسبیده بود و بدنش از جلو‬
‫محاصره م کرده بود‪.‬بعد گردنمو ول کرد و با لحن‬
‫آرومی گفت‪:‬‬

‫‪-‬من انتخابش کردم و من تعیین میکنم که کی دلم‬


‫میخواد ببینمش‪.‬‬

‫بعد هم به سرعت از اتاقک پرو زد بیرون‪.‬چند لحظه‬


‫همونجا ایستادم‪ ،‬از دستش عصبانی بودم اما همزمان‬
‫یه حس لذت هم توی وجودم شکل گرفته بود ‪.‬کم کم‬
‫داشتم قوانین بازی رو یاد میگرفتم و نقطه ضعف های‬
‫حریف رو کشف میکردم‪.‬وقتی دوباره پیراهنم رو تنم‬
‫کردم هنوز رگه هایی از عصبانت توی وجودم شعله‬
‫میکشید‪.‬دستمو جلو بردم و به کوه لباس زیری که‬
‫جلوم ریخته بود چنگ زدم و چندتاییش رو برداشتم و‬
‫بعد از اتاق پرو اومدم بیرون‪ ،‬فروشنده از جاش بلند‬

‫‪192‬‬
‫شدم و به طرفم اومدم اما من بی تفاوت از کنارش رد‬
‫شدم‪.‬کنار مبلی که ماسیمو روش نشسته بود ایستادم و‬
‫لباس زیر هایی که توی دستم بود به طرفش پرت کردم‪.‬‬

‫‪-‬خودت انتخابشون کردی‪ ،‬خودتم بپوششون و ازشون‬


‫لذت ببر!‬

‫سرش داد زدم و خودمو از مغازه پرت کردم بیرون‪،‬‬


‫اون دوتا محافظ گنده بکی که از عصر تا االن دنبالمون‬
‫راه افتاده بود دست به سینه جلوی در مغازه ایستاده‬
‫بودن اما با دیدن من از جاشون ُجم نخوردن‪ ،‬فقط‬
‫برگشتن و نگاه کوتاهی به ماسیمو انداختن و دوباره‬
‫همونطور سفت و محکم سرجاشون ایستادن‪.‬‬
‫توی خیابون های شلوغ میدویدم‪ ،‬به جمعیت تنه میزدم‬
‫و راهمو به جلو باز میکردم‪.‬نمیدونستم میخوام کجا‬
‫برم‪ ،‬چیکار کنم و اصال چه بالیی ممکنه به سرم بیاد ‪.‬‬
‫بین دو تا ساختمون یه راه پله سنگی دیدم‪ ،‬ازشون باال‬
‫‪193‬‬
‫رفتم و دیدم که دوباره وارد یه خیابون دیگه شدم‪.‬کمی‬
‫بعد دوباره یه راه پله دیگه جلوم پیدا شد که پله های‬
‫اونم یکی یکی طی کردم‪.‬داشتم همینطوری باالتر و‬
‫باالتر میرفتم و از اون کوچه ای که مغازه ها توش‬
‫بودن دورتر میشدم‪.‬به دیواری تکیه دادم‪ ،‬داشتم نفس‬
‫نفس میزدم و اکسیژن کم آورده بودم‪.‬صندل هایی که‬
‫پام بود‪ ،‬خیلی زیبا بودن اما قطعا مناسب دیدون و فرار‬
‫کردن نبودن‪.‬سرمو باال آوردم و به آسمون نگاه کردم‪،‬‬
‫قلعه ای که در باالترین نقطه تائورمینا قرار گرفته بود‪،‬‬
‫از همه جای جزیره دیده میشد‪.‬لعنت!من نمیتونم‬
‫یکسال اینجوری دووم بیارم و با زورگویی های اون‬
‫سازش کنم‪.‬‬

‫‪-‬اونجا قبال یه دژ نظامی بوده‪.‬میخوای یکسره تا اونجا‬


‫بدوی و مارو دنبال خودت بکشونی؟‬

‫‪194‬‬
‫من مشکلی ندارم اما افرادم حسابی خسته شدن و دیگه‬
‫جون دویدن ندارن‪.‬‬
‫سرمو به عقب برگردوندم‪.‬ماسیمو روی پله ها ایستاده‬
‫بود و مشخص بود که داشته میدویده چون باد‬
‫موهاشو حسابی پخش و پال و نامرتب کرده بود‪ ،‬اما‬
‫نفس نفس نمیزد‪ ،‬برعکس من!به دیوار تیکه داد و با‬
‫خونسردی دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد‪.‬‬

‫‪-‬باید برگردیم‪ ،‬اگر هوس ورزش کردن زده به‬


‫سرت‪،‬توی خونه ما یه باشگاه ورزشی و استخر‬
‫داریم‪ ،‬حتی اگر دلت میخواد دوی ماراتن رو امتحان‬
‫کنی و از پله ها باال بری‪ ،‬توی ویالی خودمون هم پله‬
‫های زیادی داریم‪.‬‬

‫میدونستم به جز اینکه باهاش برگردم خونه‪ ،‬چاره‬


‫دیگه ای ندارم‪ ،‬اما حداقل برای چند لحظه کاری که‬
‫خودم دلم میخواست رو انجام داد‪.‬ماسیمو دستشو به‬
‫‪195‬‬
‫سمتم دراز کرد تا همراهیم کنه اما من بهش محل ندادم‬
‫و بی توجه بهش از پله ها پایین رفتم ‪.‬اون دوتا گنده‬
‫بک سیاه پوش پایین پله ها ایستاده بودن‪ ،‬اونارو هم‬
‫نادیده گرفتم و سوار ماشین شاسی بلندی که کنار‬
‫خیابون پارک شده بود‪ ،‬شدم و درو محکم کوبیدم‪.‬چند‬
‫دقیقه بعد ماسیمو هم سوار شد و کنارم نشست‪ ،‬دوباره‬
‫تلفنشو به گوشش چسبونده بود و مشغول صحبت بود ‪.‬‬
‫از حرفاشون اصال سر در نمیاوردم چون مکالمه شون‬
‫به ایتالیایی بود‪.‬ماسیمو خیلی با آرامش صحبت‬
‫میکرد‪ ،‬در حقیقت کسی که پشت خط بود بیشتر حرف‬
‫میزد و ماسیمو شنونده بود‪ ،‬فقط گاهی جواب های‬
‫کوتاه میداد‪.‬از حالت چهره و زبان بدنش هم هیچی‬
‫نمیتونستم بفهمم چون طبق معمو مثل یک تیکه یخ‬
‫نشسته بود و هیچ حسی توی وجودش نداشت‪.‬‬
‫بالخره ماشین از حرکت ایستاد‪ ،‬دستگیره رو کشیدم تا‬
‫درو باز کنم‪ ،‬اما در ماشین قفل بود ‪.‬ماسیمو مکالمه‬
‫ش رو تموم کرد و گوشیشو انداخت توی جیب کتش و‬
‫به من نگاهی انداخت‬
‫‪196‬‬
‫‪-‬یکساعت دیگه شام میخوریم‪ ،‬دومینیکو میاد خبرت‬
‫میکنه‪.‬‬

‫در ماشین باز شد و دومینیکو که اون بیرون منتظر‬


‫ایستاده بود‪ ،‬دستشو به طرفم دراز کرد تا کمکم کنه‬
‫پیاده شم ‪.‬لبخندی بهش زدم و بی تفاوت و بدون کمک‬
‫اون از ماشین پیاده شدم‪.‬‬
‫مستقیم به طرف ساختمون میرفتم و اصال نمیدونستم‬
‫اتاقم دقیقا کجاست و کدوم سمت باید برم‪ ،‬فقط لجبازانه‬
‫رو به جلو حرکت میکردم ‪.‬این عمارت از دیشب تا‬
‫حاال تبدیل به وحشتناکترین کابوس تمام عمرم شده‬
‫بود‪.‬دومینیکو داشت دنبالم میومد‪.‬‬

‫‪-‬سمت راست‬

‫‪197‬‬
‫داشتم وارد راهرو اشتباهی میشد و اون خیلی آروم‬
‫بهم تذکر داد ‪.‬توی دلم ازش بخاطر راهنمایی که کرد‬
‫تشکر کردم و بعد از چند دقیقه بالخره به اتاقم‬
‫رسیدم‪.‬دومینیکو توی چهارچوب در ایستاده بود‪،‬‬
‫انگار کسی بهش گفته بود حق نداره پاشو تو اتاق‬
‫بذاره یا منتظر اجازه بود‪.‬‬

‫‪-‬خریدای امروزت رو تا چند دقیقه دیگه برات میارن‪،‬‬


‫چیز دیگه ای الزم نداری؟‬

‫‪-‬اگه میشه دوست دارم قبل از شام یه نوشیدنی‬


‫بخورم‪،‬مگر اینکه اجازه شو نداشته باشم؟‬

‫سری به نشونه فهمیدن تکون داد و بعد در تاریکی‬


‫راهرو ناپدید شد‪.‬‬

‫‪198‬‬
‫وارد حمام شدم‪ ،‬لباسمو یه گوشه ای پرت کردم و درو‬
‫پشت سرم بستم ‪.‬زیر دوش ایستادم و آب سرد رو باز‬
‫کردم‪.‬یه لحظه نفسم بند اومدم‪ ،‬خیلی سرد بود و‬
‫نزدیک بود یخ بزنم اما بعد از چند لحظه بدنم به‬
‫سردی آب عادت کرد و حس خوشایندی بهم دست‬
‫داد‪.‬باید خودمو آروم میکردم‪.‬جریان آب سرد باعث شد‬
‫آتیش خشمم فروکش کنه‪ ،‬کمی که آرومتر شدم آب گرم‬
‫رو باز کردم‪.‬موهامو با شامپو شستم و کمی نرم کننده‬
‫بهشون زدم‪ ،‬بعد از اینکه موهامو آب کشیدم‪ ،‬کف‬
‫زمین نشستم و به کاشی ها تیکه دادم‪.‬‬
‫آب گرمی که از دوش جاری بود واقعا دلپذیر بود و‬
‫پوستم رو نوازش میداد‪.‬به اتفاقاتی که امروز صبح و‬
‫توی مغازه افتادن فکر میکردم‪ ،‬واقعا گیج شده‬
‫بودم‪.‬ماسیمو خیلی شخصیت پیچیده ای داشت و‬
‫هردفعه غیرقابل پیش بینی بود‪.‬کم کم داشتم متوجه‬
‫میشدم که اگر این شرایط رو نپذیرم و و زندگی عادیم‬
‫رو همینجا ادامه ندم‪ ،‬همه چیز برام خیلی سخت خواهد‬
‫شد‪.‬به هرحال موقعیتی بود که توش قرار گرفته بودم و‬
‫‪199‬‬
‫نمیتونستم باهاش بجنگم و ازش فرار کنم‪.‬توی ورشو‬
‫هیچ چیزی منتظر من نبود چون هرچی که داشتم رو‬
‫از دست داده بودم‬

‫‪-‬لَورا‪ ،‬باید این بازی رو که سرنوشت برات رقم زده‬


‫بپذیری‪ ،‬وقتشه که خودتو با شرایط وفق بدی‪.‬‬

‫این حرفارو به خودم گفتم و بعد از جام بلند شدم‪.‬بدنمو‬


‫آب کشیدم ‪.‬موهامو با حوله کوچیکی باالی سرم جمع‬
‫کردم و حوله حموم رو تنم کردم و از حمام اومدم‬
‫بیرون‪.‬صدها جعبه و پاکت که خرید های امروزم‬
‫توشون بود اتاق رو پر کرده بودن و با دیدن اونها‬
‫شادی و هیجان به قلبم هجوم آورد‪.‬قبال برای داشتن‬
‫همچین چیزایی خودمو هالک میکردم‪ ،‬االن خیلی راحت‬
‫هرچیزی که میخواستم رو خریده بودم و قرار بود‬
‫ازشون لذت ببرم‪.‬یه نقشه ای توی سرم داشتم‪.‬از توی‬
‫پاکتی که روش مارک ویکتوریا سکرت داشتم ست‬

‫‪200‬‬
‫لباس زیر قرمز توری رو پیدا کردم و بیرون کشیدم و‬
‫بعد رفتم سراغ پاکت بعدی و پیراهن مشکی نازک و‬
‫بدننمایی بیرون کشیدم ‪.‬در اخر هم کفش های مارک‬
‫لوبوتین مشکی رنگی که با پیراهنم همخونی داشت‬
‫انتخاب کردم ‪.‬ماسیمو وقتی منو توی این لباس ببینه‬
‫دیگه طاقت نمیاره‪.‬‬
‫بطری شامپاینی که کنار شومینه قرار گرفته بود رو‬
‫همراه جام برداشتم و به طرف میز آرایشی که توی‬
‫حمام بود راه افتاد‪.‬جامم رو پر کردم و یک نفس سر‬
‫کشیدم ‪.‬نیاز به شهامت داشتم و الکل میتونست این‬
‫شهامت رو بهم بده ‪.‬جام دیگه ای پر کردم و روی‬
‫صندلی‪ ،‬رو به روی آینه نشستم و لوازم آرایشی رو‬
‫بیرون کشیدم‪.‬‬
‫وقتی کارم تموم شد‪ ،‬چشمام با آرایش تیره شون توی‬
‫صورتم خودنمایی میکردن‪ ،‬پوستم با کرم پودر کامال‬
‫پوشیده شده بود صاف و یکدست بود و رژ لب شَنل‪،‬‬
‫برق خیره کننده ای به لب هام بخشیده بود‪.‬موهامو‬

‫‪201‬‬
‫کمی فر کردم و گوجه ای باالی سرم بستم ‪.‬چند الخی‬
‫هم گذاشتم آزادانه اطراف صورتم قرار بگیرن‪.‬‬
‫صدای دومینیکو از داخل اتاق به گوشم رسید‪:‬‬

‫‪-‬لَورا شام حاضره‪.‬‬

‫در حالی که شورتم رو پام میکردم از الی در نیمه باز‬


‫حمام داد زدم‪:‬‬

‫‪-‬دو دقیقه بهم فرصت بده‪ ،‬االن کارم تموم میشه‪.‬‬

‫پیراهنم رو تنم کردم و کفش هامو پوشیدم ‪.‬با دست و‬


‫دلبازی عطر محبوبم رو به تمام بدنم پاشیدم‪.‬‬
‫جلوی آینه به خودم نگاهی انداختم و از روی تحسین‬
‫و رضایت سری برای خودم تکون دادم‪.‬بی نهایت‬
‫جذاب و خیره کننده شده بودم ‪.‬لباس زیر قرمزم از‬
‫‪202‬‬
‫پشت پیراهن نازک مشکیم دیده میشد و تناسب عالی با‬
‫کفش های سیاهم که کفه زیرش قرمز رنگ بود‬
‫داشت‪.‬خیلی شیک و شهوت برانگیز به نظر‬
‫میومدم‪.‬سومین جام شامپاینم رو هم سر کشیدم‪ ،‬وقتی‬
‫از حمام خارج شدم حس میکردم کمی مستم ‪.‬پامو که‬
‫از در حمام گذاشتم بیرون دومینیکو رو دیدم که با‬
‫چشمای گشاد زل زده بود بهم‪.‬‬

‫‪-‬تو خیلی‪....‬‬

‫مکث کرد و دنبال کلمه مناسبی برای توصیفم میگشت‪.‬‬

‫‪-‬آره خودم میدونم‪ ،‬ممنون‪.‬‬

‫جوابشو دادم و لبخند شیطنت آمیزی به روش زدم‪.‬‬

‫‪203‬‬
‫‪-‬این کفشای پاشنه بلند معرکه ن‪.‬‬

‫به آرومی زمزمه کرد و بازوشو در اختیارم گذاشت ‪.‬‬


‫بازوشو گرفتم و با همراهی دومینیکو بین راهرو ها‬
‫قدم برمیداشتم ‪.‬به همون باغی رفتیم که امروز صبح‬
‫همونجا صبحانه خورده بودم‪.‬آالچیقی که پارچه های‬
‫حریر اطرافش رو پوشونده بودن‪ ،‬حاال با هزاران شمع‬
‫روشن تزئین شده بود‪.‬ماسیمو پشت به من ایستاده بود‬
‫و به دور دست ها خیره بود ‪.‬بازوی دومینیکو رو رها‬
‫کردم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬از اینجا به بعدشو خودم تنهایی میرم‪.‬‬

‫و اون هم به سرعت برق ناپدید شد‪.‬‬


‫ماسیمو وقتی صدای پاشنه های کفشم رو شنید به‬
‫طرفم برگشت‪ ،‬شوار پارچه ای راه دار خاکستری‬

‫‪204‬‬
‫پوشیده بود با یک پولیور نازک بهاره به همون رنگ‬
‫که آستیناشو تا آرنجش باال زده بود‪ .‬به طرف میز‬
‫اومد و لیوانی که دستش بود رو روی اون گذاشت‪.‬هر‬
‫قدمی که برمیداشتم رو زیرنظر گرفته بود و وقتی‬
‫جلوش ایستادم از سرتاپام رو با نگاهش داشت قورت‬
‫میداد‪.‬کمی به میز تکیه داد و پاهاشو از هم فاصله داد ‪.‬‬
‫رفتم جلوتر و بین پاهاش ایستادم و لحظه ای چشمامو‬
‫که به چشماش دوخته شدن بودن عقب نمیکشیدم ‪.‬توی‬
‫چشماش شعله های شهوت زبونه میکشیدن‪ ،‬حتی اگر‬
‫کور بودم هم میتونستم حرارت بدنش رو روی پوستم‬
‫حس کنم و میفهمیدم که چقدر منو میخواد‪.‬‬

‫‪-‬برام شراب میریزی؟‬

‫اینو گفتم و به آرومی لب پایینم رو گاز گرفتم‪.‬ماسیمو‬


‫تکیه ش رو از میز گرفت و صاف رو به روم ایستاد‪،‬‬

‫‪205‬‬
‫حتی با اون کفشای پاشنه بلند هم هنوز ازش خیلی‬
‫کوتاهتر بودم ‪.‬غرغر کنان گفت‪:‬‬

‫‪-‬خودت میفهمی داری چیکار میکنی؟میدونی که اگر با‬


‫این کارا منو تحریک کنی‪ ،‬نمیتونم جلوی خودمو‬
‫بگیرم؟‬

‫کف دستمو باال آوردم و روی سینه ش گذاشتم و به‬


‫آرومی فشار دادم‪ ،‬میخواستم با اینکار بهش بفهمونم‬
‫که بشینه‪.‬ماسیمو مقاومت نکرد و با حالتی بین‬
‫نشستن و ایستادن خودشو به لبه میز تکیه داد‪.‬با‬
‫هیجان و کنجکاوی بهم خیره شده بود‪ ،‬به چهره ام که‬
‫با اون آرایش چندین برابر زیباتر جلوه میکرد‪ ،‬به‬
‫لباس سیاه بدن نمام‪ ،‬به کفش های پاشنه بلندم و به‬
‫اون لباس زیر قرمز توری که امشب بدجوری توی‬
‫چشم بود‪.‬انقدر بهش نزدیک بودم که بدون اینکه‬
‫تالشی بکنه بوی عطرم زیر دماغش میپیچید‪.‬دستامو‬

‫‪206‬‬
‫الی موهاش فرو بردم و فشاری آرومی به سرش وارد‬
‫کردم تا کمی به پایین خم بشه‪.‬بدون اینکه نگاهشو ازم‬
‫برداره سرشو پایین تر آورد و من خودمو باال کشیدن‬
‫تا لبم دقیقا جلوی لبش قرار بگیره و بعد به آرومی و‬
‫جوری که صدامو فقط خود ماسیمو توی اون فاصله‬
‫نزدیک میتونست بشنوه پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬برام شراب میریزی یا خودم باید جامم رو پر کنم؟‬

‫هیچی نگفت‪ ،‬بعد از چند ثانیه سکوت موهاشو رها‬


‫کردم و به طرف ظرف یخی که بطری شراب توش‬
‫قرار داشت رفتم و یک جام برای خودم پر‬
‫کردم‪.‬ماسمیو همچنان به لبه میز تکیه داده بود و با‬
‫نگاهش داشت منو به آتیش میکشید‪ ،‬حس کردم حالتی‬
‫مثل لبخند روی لب هاش شکل گرفت‪.‬پشت میز نشستم‬
‫و در حالی که با پایه جامی که توی دستم بود بازی‬
‫میکردم‪ ،‬پرسیدم‪:‬‬

‫‪207‬‬
‫‪-‬غذامونو بخوریم؟‬

‫و نگاهی بهش انداختم که انگار حوصله م سررفته و‬


‫منتظر سرو شامم‪.‬‬
‫تکیه ش رو از لبه میز برداشت‪ ،‬به طرفم اومد و‬
‫شونه هامو با دستاش گرفت ‪.‬سرشو خم کرد و لب‬
‫هاشو نزدیک گوشم آورد‪ ،‬انقدر نزدیک بود که‬
‫برخورد نفس هاش با پوست گردنم رو حس میکردم ‪.‬‬
‫نفس عمیقی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬محشر شدی!‬

‫و به آرومی با زبونش انتهای گوشم رو لیسید‪.‬‬

‫‪208‬‬
‫‪-‬یادم نمیاد که تا به حاال زنی انقدر روی من تاثیر‬
‫گذاشته باشه و احساساتم رو به جوشش در آورده‬
‫باشه‪.‬‬

‫با دندوناش گاز آرومی از پوست گردنم گرفت‪.‬یه جایی‬


‫بین پاهام به لرزش افتاده بود و کم کم لرزششون‬
‫داشت به کل بدنم سرایت میکرد‪.‬‬

‫‪-‬دلم میخواد روی همین میز خمت کنم‪ ،‬لباس کوتاهت‬


‫رو بدم باال بدون اینکه شورتت رو در بیارم بکنمت‪.‬‬

‫نفس عمیقی کشیدم‪ ،‬کل وجودم پر از هیجان شده‬


‫بود‪.‬ماسیمو ادامه داد‪:‬‬

‫‪209‬‬
‫‪-‬میتونم رایحه بدنت رو حس کنم‪ ،‬میدونم که حتما االن‬
‫حسابی خیس شدی‪ ،‬دلم میخواد سرمو بذارم بین پاهات‬
‫و تا آخرین قطره ترشحاتت رو با زبونم پاک کنم‪.‬‬

‫در حالی که این حرفارو میزد دستاشو از روی شونه‬


‫هام برداشت و با سرانگشتاش بازو های برهنه م رو‬
‫به بازی گرفته بود و با ریتم دلپذیری نوازششون‬
‫میکرد‪.‬‬

‫‪-‬مطمئنم که یه قسمتی توی بدنت هست که االن دیگه‬


‫نمیتونی حسش کنی و من االن دقیقا دلم میخواست‬
‫همونجا باشم‪.‬‬

‫با جمالتش هر لحظه حس های زنونه م رو برانگیخته‬


‫تر میکرد‪.‬به آرومی شروع کرد به بوسیدن گردنم و‬
‫گاز های ریزی هم بین بوسه هاش از گردنم‬
‫میگرفت‪.‬مقاومت نکردم و کمی سرمو به طرف دیگه‬
‫‪210‬‬
‫خم کردم تا فضای بیشتری برای اینکار بهش‬
‫سر خوردن و بعد به‬
‫بدم‪.‬دستاش کم کم روی ترقوه هام ُ‬
‫دوتا سینه هام رسیدن و اونارو با کف دستاش ماساژ‬
‫داد‪.‬ناله ای از دهنم خارج شد که هیچ کنترلی روش‬
‫نداشتم‪.‬‬

‫‪-‬میبینی لَورا‪ ،‬خودتم منو میخوای!‬

‫حس کردم که دستاش و لباش ازم دور شدن‪.‬‬

‫‪-‬یادت باشه این بازی رو من راه انداختم‪ ،‬پس قوانینش‬


‫رو هم من تعیین میکنم‪.‬‬

‫دوباره بوسه ریزی روی گردنم زد و رفت روی صندلی‬


‫خودش‪ ،‬کنار من نشست‪.‬‬

‫‪211‬‬
‫تونست دوباره به من غلبه کنه و برنده بازی بشه‪،‬البته‬
‫نمیشد این حقیقت رو که دوباره شلوارش حسابی‬
‫براش تنگ شده بود رو انکار کرد‪.‬الکی وانمود کردم‬
‫که اصال تحت تاثیر قرار نگرفتم و حتی از دست‬
‫کاراش عصبانی ام‪ ،‬اما این فقط باعث شد که یه لبخند‬
‫بزرگ روی لب های ماسیمو شکل بگیره‪.‬روی‬
‫صندلیش نشسته بود با گیالس شراب خوریش بازی‬
‫میکرد و اون لبخند بازیگوشانه لحظه از روی‬
‫صورتش جدا نمیشد‪.‬‬
‫دومینیکو به همراه دوتا مرد جوون دیگه که همراهش‬
‫بودن سروکله شون پیدا شد‪.‬برای پیش غذا یه چیزی‬
‫که با هشت پا درست شده بود روی میز چیدن‪ ،‬طعمش‬
‫بینظیر بود‪ ،‬اما وقتی نوبت غذای اصلی رسید تازه‬
‫فهمیدم که اون هشت پا در مقابل این همه غذاهای‬
‫رنگارنگ هیچی نبوده‪ ،‬میز با خوراکی های متنوع پر‬
‫میشد و هر لحظه اشتهای من برای تست کرده مزه‬
‫تک تک اون غذا ها بیشتر میشد‪.‬به آرومی غذامون‬
‫رو میخوریم و هر از چندگاهی نگاهی زیر چشمی به‬
‫‪212‬‬
‫همدیگه مینداختیم ‪.‬بعد از خودن دسر صندلیم رو از‬
‫میز فاصله دادم و جام شراب سرخم رو به دست گرفتم‬
‫و با لحن محکمی رو به ماسیمو گفتم‪:‬‬

‫‪-‬خب پس‪ ،‬کوسانوسترا !‬


‫(گروهک های مافیای سیسیل)‬

‫ماسیمو نگاه هشدار دهندی ای بهم انداخت‪ ،‬انگار‬


‫میخواست حرفمو همینجا قطع کنم و دیگه ادامه ندم‪،‬‬
‫اما من پررو تر از این حرفا بودم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬تا جایی که میدونم همچین چیزی نباید وجود داشته‬


‫باشه‪ ،‬مگه نه؟‬

‫کمی رو صندلیش جا به جا شد و با لحن خونسردی‬


‫پرسید‪:‬‬
‫‪213‬‬
‫‪-‬دیگه چه چیزایی میدونی عزیزم؟‬

‫جام رو توی دستم تکون میدادم و باهاش بازی میکردم‬

‫‪-‬خب فکر میکنم همه فیلم پدرخوانده رو دیده باشن‪،‬‬


‫دلم میخواد بدونم وقایع اون فیلم تا چه حد حقیقت‬
‫دارن؟‬

‫‪-‬میخوای درباره ما بدونی؟‬

‫با لحن شگفت زده ای این سوال رو پرسید و بعد ادامه‬


‫داد‪:‬‬

‫‪214‬‬
‫‪-‬هیچ چیز خاصی درباره من وجود نداره که بخوام‬
‫برات تعریف کنم‪ ،‬نمیدونم منظورت دقیقا از این حرفا‬
‫چیه و آخرش میخوای به کجا برسی؟!‬

‫داشت مسخره م میکرد‪ ،‬برای همین دیگه طاقت‬


‫نیاوردم و رک و راست و بی پرده سوالم رو پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬شغلت چیه؟‬

‫‪-‬من تجارت میکنم‬

‫کم نیاوردم و با لحن جدی و سرزنش آمیزی اسمش‬


‫رو صدا زدم‪:‬‬

‫‪-‬ماسیمو‪ ،‬تو ازم توقع داری یکسال بدون چون و چرا‬


‫از تمام دستوراتت پیروی کنم و طبق خواسته تو عمل‬
‫‪215‬‬
‫کنم‪ ،‬اما نمیخوای بهم بگی که دقیقا وسط چه جهنمی‬
‫قرار گرفتم و با کی دارم قرار مدار میذارم؟‬

‫دیگه اون لودگی قبلی رو توی چهره ش نداشت و‬


‫جدی شده بود‪ ،‬نگاه سرد و یخیش برگشته بود و‬
‫داشت دوباره چشمامو سوراخ میکرد‪.‬‬
‫‪-‬کامال حق داری‪ ،‬من تا جایی که به صالح باشه‬
‫اطالعاتی که نیاز داری رو در اختیارت قرار میدم‪.‬‬
‫جرعه ای شراب نوشید و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬بعد از مرگ پدر و مادرم من سرپرست خانواده شدم‪،‬‬


‫برای همین همه منو دُن صدا میکنن‪.‬من چندین‬
‫شرکت‪ ،‬کالب‪ ،‬رستوران و هتل دارم‪ ،‬یه جورایی‬
‫تجارت چند منظوره ست که زیر شاخه های زیادی‬
‫داره و رئیس کل این تشکیالت و دم و دستگاه منم‪،‬‬
‫البته همه اینا بخشی از یک فعالیت بزرگتر هستن‪ ،‬اگر‬
‫بخوای میتونم لیست کاملی از تمام داریی هام رو در‬
‫‪216‬‬
‫اختیارت بذارم ‪.‬اما زیاد اینکارو توصیه نمیکنم چون‬
‫دونستن جزئیات زیاد‪ ،‬ضروری نیست و ممکنه‬
‫خطرناک باشه‪.‬‬

‫طرز نگاهش خیلی جدی و خطرناک شده بود و داشت‬


‫منو میترسوند‪.‬‬

‫‪-‬دیگه چی میخوای بدونی؟ اینکه به عنوان یه مافیا‬


‫مشاور و دست راستم کیه؟ خب اگر صبر کنی به زودی‬
‫اونو میبینی ‪.‬میخوای بدونی چرا همیشه با وجود اون‬
‫همه محافظ اسلحه همراهم دارم؟چون من مرد‬
‫خطرناکیم لَورا‪ ،‬بعضی وقتا مشکالتی برام پیش میاد‬
‫که خودم باید حلشون کنم‪ ،‬فکر کنم خودت دیشب یه‬
‫نمونه ش رو دیده باشی ‪.‬اگر سوال دیگه ای داری‬
‫بپرس تا جوابتو بدم‪.‬‬

‫‪217‬‬
‫میلیون ها سوال توی مغزم داشتم اما نیازی به‬
‫پرسیدن هیچکدوم و شنیدین جوابشون نداشتم‪.‬از قبل‬
‫هم همه چیز واضح و روشن بود‪ ،‬همون دیشب‪ ،‬بعد از‬
‫کشتن اون مرد‪ ،‬جواب تمام سواالتم رو گرفته بودم‪.‬‬

‫‪-‬کی گوشی و لپ تاپم رو بهم پس میدی؟‬

‫ماسیمو صندلیش رو عقب کشید و کامال از میز دور‬


‫شد‪ ،‬یک پاشو باال آورد و روی پایه دیگه ش انداخت‪.‬‬

‫‪-‬هروقت بخوای عزیزم‪ ،‬من اونارو در اختیارت قرار‬


‫میدم ‪.‬فقط قبلش باید یکسری توافقاتی باهم بکنیم و‬
‫من بدونم که قراره به دوستات و والدینت چی بگی‪.‬‬

‫دهنمو باز کردم تا یه چیزی بگم اما اون دستشو باال‬


‫آورد و اجازه صحبت بهم نداد‪.‬‬
‫‪218‬‬
‫‪-‬قبل از اینکه شروع کنی خوب گوش کن ببین چی‬
‫میگم‪ ،‬میتونی با پدر و مادرت تماس بگیری و حتی‬
‫اگر الزم شد میتونی برای چند روز به لهستان‬
‫برگردی‪ ،‬باید بهشون بگی که یک موقعیت شغلی خوب‬
‫توی هتلی در سیسیلی بهت پیشنهاد شده و توی‬
‫قرارداد ذکر شده که باید یکسال اونجا بمونی‪ ،‬توام‬
‫خیلی از این فرصت شغلی خوشت اومده و میخوای‬
‫قبولش کنی‪ ،‬اینطوری الزم نیست هردفعه که باهاشون‬
‫تماس میگیری یه دروغی سرهم کنی و یه دلیل موجه‬
‫برای غیبت یکساله ت داری‪.‬قبل از اینکه مارتین به‬
‫ورشو برگرده‪ ،‬افرادم تمام وسایلت رو از آپارتمان‬
‫مشترکتون برداشتن و احتماال تا فردا میرسن به‬
‫دستت‪.‬دلم میخواد مارتین برای همیشه از زندگیت پاک‬
‫شده باشه و دیگه کوچکترین ارتباطی با اون مرد‬
‫نداشته باشی‪.‬‬

‫نگاه پر از سوالی به ماسیمو انداختم و اون گفت‪:‬‬


‫‪219‬‬
‫‪-‬اگر منظورمو نفهمیدی پس بذار واضح تر بهت بگم؛‬
‫وقتی گوشی و لپ تاپت رو بهت دادم حق نداری با اون‬
‫مرد تماس بگیری‪.‬حاال اگر سوالی داری بپرس‪.‬‬

‫الل شده بودم‪ ،‬مرد رو به روم واقعا زبونمو بند آورده‬


‫بود ‪.‬به همه زوایای ماجرا خوب فکر کرده بود و یه‬
‫برنامه دقیق و منطقی ریخته بود‪.‬‬

‫‪-‬خب اگر بخوام چند روز برم خانواده م رو ببینم چی؟‬


‫اونوقت چی میشه؟‬

‫‪-‬خب‪...‬فرصتی گیرم میاد تا با کشور زیبات بیشتر آشنا‬


‫بشم و اونجارو از نزدیک ببینم‪.‬‬

‫‪220‬‬
‫تصور حضور سردسته مافیای سیسیل توی ورشو منو‬
‫به خنده انداخت‪ ،‬جام شرابم رو به لبام نزدیک کردم‪،‬‬
‫کمی از اون مایع سرخ و گس رو نوشیدم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬حق مخالفت هم مگه دارم؟‬

‫‪-‬نه متاسفانه‪ ،‬بهت پیشنهاد ندادم که بخوای باهاش‬


‫مخالفت کنی‪ ،‬فقط داشتم وضعیت رو برات توضیح‬
‫میدادم تا در جریان کارها قرار بگیری‪.‬‬

‫روی صندلیش کمی جلوتر اومد و خودشو به سمت من‬


‫خم کرد‪.‬‬

‫‪-‬لَورا‪ ،‬تو دختر زرنگی هستی‪ ،‬میدونی که همیشه‬


‫هرچیزی رو که بخوام به راحتی میتونم به دست بیارم‬
‫و همه چیز طبق میل من پیش میره؟‬
‫‪221‬‬
‫اتفاقات امروز توی اتاق پرو رو به یاد آوردم‪ ،‬از عمد‬
‫نگاهی به لباس زیر قرمزم که از پشت پارچه پیراهنم‬
‫خودنمایی میکرد انداختم و لبم رو به آرومی گاز گرفتم‬
‫و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬تا جایی که من میدونم‪ ،‬نه همیشه‪ ،‬دُن ماسیمو!‬

‫یواش از روی صندلی بلند شدم‪ ،‬ماسیمو تک تک‬


‫حرکاتم رو تحت نظر داشت‪ ،‬کفش های پاشنه بلند‬
‫مشکیم رو از پام در آوردم و به طرف باغ راه‬
‫افتادم‪.‬بوی چمن های نم خورده و شوری دریا رو توی‬
‫هوا حس میکردم‪.‬میدونستم که ماسیمو نمیتونه‬
‫مقاومت کنه و دنبالم میاد‪ ،‬و همینطور هم شد‪.‬‬
‫توی تاریکی قدم میزدم‪ ،‬در دور دست ها قایق هایی که‬
‫روی آب شناور بودن مثل چند تا نقطه نورانی و‬

‫‪222‬‬
‫روشن دیده میشدن‪.‬وقتی به مبل راحتی بزرگی که‬
‫صبح روش چرت زده بودم رسیدم‪ ،‬کنارش ایستادم‪.‬‬

‫‪-‬اینجا احساس خوبی داری مگه نه؟‬

‫ماسیمو اینو پرسید و بغل دستم ایستاد‪.‬راستش حق با‬


‫اون بود‪ ،‬اینجا احساس غریبی نمیکردم‪ ،‬یه حسی‬
‫داشتم که انگار سال ها توی این عمارت زندگی کردم و‬
‫از اول به همینجا تعلق داشتم‪.‬و البته هر دختری توی‬
‫ویالی به این زیبایی‪ ،‬با همچین امکانات رفاهی و‬
‫خدمت رسانی هایی که بهش میشه قطعا حس راحتی و‬
‫آرامش میکنه‪.‬‬

‫‪-‬دارم کم کم شرایط رو میپذیرم و بهش عادت میکنم‬


‫چون هیچ چاره دیگه ای ندارم‪.‬‬

‫‪223‬‬
‫جوابشو دادم و جرعه ای از جام شراب توی دستم‬
‫نوشیدم‪.‬ماسمیو جامو از دستم بیرون کشید و متحویات‬
‫داخلش رو روی چمن ها خالی کرد‪.‬بازو هامو گرفت و‬
‫خیلی آروم منو روی بالشتک نرم و سفید مبل راحتی‬
‫خوابوند‪.‬ضربان قلبم سرعت گرفته بود و تند تند‬
‫خودشو به قفسه سینه م میکوبید‪ ،‬میدونستم که باید‬
‫انتظار هرچیزی رو داشته باشم‪.‬یک پاشو بین رون‬
‫پاهام گذاشت‪ ،‬دقیقا مثل امروز صبح که منو روی تخت‬
‫زیر خودش اسیر کرده بود‪ ،‬اما با این تفاوت که صبح‬
‫حس ترس داشتم اما االن پر از کنجکاوی و هیجان‬
‫بودم‪.‬شاید الکلی که توی خونم جریان داشت مستم‬
‫کرده بود و باعث شده بود خیلی راحت شرایطی که‬
‫توش قرار گرفتم رو قبول کنم و همه چیز به آسونی‬
‫پیش بره‪.‬دستشو بین موهام فرو برد و سرشو نزدیکتر‬
‫آورد و به آرومی زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪-‬میخوام بهم یاد بدی که‪...‬‬

‫‪224‬‬
‫مکثی کرد و به لب هام که از شدت هیجان میلرزیدن‬
‫نگاه کرد‪ ،‬بعد دوباره چشماشو آورد باال و نگاهشو به‬
‫نگاهم دوخت و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬چطور یک جنتلمن باشم‪.‬‬

‫خشکم زد‪ ،‬مردی به خطرناکی اون با کلی ابهت و‬


‫قدرت داشت ازم خواهش میکرد که بهش یادم بدم‬
‫چطور با لطافت برخورد کنه و بهم عشق‬
‫بورزه‪.‬ناخودآگاه دستام به سمت صورتش کشیده شدن‬
‫و انگشتام گونه هاش رو لمس کردن‪.‬نگاه منم خیره به‬
‫چشمای سیاهش شده بود و چیزی نمیگفتم‪ ،‬بعد از چند‬
‫لحظه سرشو پایین کشیدم و لبامون روی همدیگه قرار‬
‫گرفت‪.‬ماسیمو زبونش رو با قدرت و حریصانه وارد‬
‫دهنم کرد و هر لحظه بیشتر و بیشتر توی حفره دهنم‬
‫فرو میرفت‪.‬زبون هامون با ریتم خاص و لذت بخشی‬
‫باهم بازی میکردن و روی هم میلغزدن‪ ،‬تمام هیکلش‬

‫‪225‬‬
‫رو روی من انداخته بود و با شهوت خودشو به من‬
‫میفشرد‪ ،‬با دستاش شونه هامو محکم گرفته بود و من‬
‫توی آغوشش داشتم له میشدم‪.‬کامال جاذبه ای که‬
‫بینمون موج میزد رو حس میکردم و میفهمیدم که‬
‫چقدر جفتمون به همدیگه نیاز داریم‪.‬زبون هامون با‬
‫حرارت و خشونت توی دهنامون در حال رفت و آمدن‬
‫بودن و به خوبی نشون میدادن که چه تمایالت جنسی‬
‫داریم‪.‬بعد از مدتی وقتی اون شور و حرارت اولیه از‬
‫بین رفت تازه عقلم اومد سرجاش و فهمیدم که دارم‬
‫چیکار میکنم‪.‬‬

‫‪-‬بسه‪ ،‬تمومش کن!‬

‫ماسیمو رو به عقب هل دادم‪ ،‬اما اون دست بردار‬


‫نبود‪ ،‬کمرم رو بیشتر به کوسن های سفید مبل فشار‬
‫داد و با یک دستش دوتا دستمو باالی سرم نگه‬
‫داشت‪.‬با اون یکی دستش هم رون پامو نوازش میکرد‬

‫‪226‬‬
‫و کم کم باالتر آوردش تا رسید به شورت توریم و‬
‫چنگی بهش زد ‪.‬باهاش مخالفت نمیکردم و نمیجنگیدم‬
‫چون میدونستم که توانش رو ندارم‪.‬توی اون باغ هیچ‬
‫چراغی وجود نداشت و فقط نور فانوس ها بود که به‬
‫اونجا روشنایی کمی بخشیده بودن‪.‬توی همون نور کم‬
‫انگار ماسیمو تازه متوجه چهره وحشت زده م شد و‬
‫به خودش اومد ‪.‬اعتراضی نکردم‪ ،‬ساکت روی مبل‬
‫دراز کشیده بودم و اشک هام روی گونه هام جاری‬
‫شده بودن‪.‬ماسیمو با دیدن اشک هام‪ ،‬دستامو ول کرد‬
‫و آروم از روم بلند شد و روی چمن ها مقابلم زانو زد‪.‬‬

‫‪-‬عزیزم‪...‬‬

‫با لحن غمگین و سنگینی زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪-‬من تمام زندگیم از خشونت استفاده کردم و برای‬


‫بدست آوردن چیزایی که میخواستم با همه جنگیدم‪،‬‬
‫‪227‬‬
‫برام سخته وقتی کسی میخواد ازم لذتم رو بگیره جور‬
‫دیگه ای واکنش نشون بدم‪.‬‬

‫از روی زمین بلند شد و کالفه دستی بین موهاش‬


‫کشید‪ ،‬و من همچنان روی مبل میخکوب شده بودم و‬
‫نمیتونستم از جام بلند شم‪.‬هم خشمگین بودم و هم در‬
‫عین حال برای ماسیمو احساس تاسف میکردم و دلم‬
‫براش میسوخت‪.‬میدونستم از اون مردایی نیست که زن‬
‫هارو اسیر کنه و برای بدست آوردنشون شکنجه شون‬
‫کنه‪ ،‬اما یکسری رفتار ها توی ذاتش نهادینه شده‬
‫بودن ‪.‬انقدر قدرتمند و پر اقتدار بود که میتونستم‬
‫حدس بزنم لطیف ترین و آروم ترین کاری که با‬
‫دستاش کرده‪ ،‬یک دست دادنه ساده و معمولی بوده و‬
‫راه و رسم نوازش کردن رو خوب بلد نیست‪.‬میدونستم‬
‫که توی زندگیش به هیچکس تا حاال اهمیت نداده و‬
‫هیچوقت حتی تالش نکرده احساسات یک زن رو درک‬
‫کنه و بهشون اهمیت بده‪.‬و حاال اون زن سرکشی مثل‬
‫من رو با تمام وجودش میخواد و تنها راهی که برای‬
‫‪228‬‬
‫بدست آوردن من بلده راهی به جز اجبار نیست‪.‬صدای‬
‫لرزش گوشی ماسیمو توی جیبش سکوت وحشتناکی‬
‫رو که بینمون شکل گرفته بود‪ ،‬شکست‪.‬گوشیشو از‬
‫توی جیبش بیرون کشید و به صفحه ش نگاهی‬
‫انداخت و بعد جواب داد‪.‬وقتی سرگرم صحبت با تلفن‬
‫بود من اشکامو پاک کردم و از روی مبل بلند شدم ‪.‬به‬
‫آرومی و بی سروصدا به سمت ساختمون حرکت کردم ‪.‬‬
‫خیلی خسته بودم و کمی هم مست ‪.‬چند دقیقه ای طول‬
‫کشید تا بالخره تونستم اتاقمو پیدا کنم‪.‬از خستگی‬
‫داشتم میمردم‪ ،‬تقریبا روی تخت غش کردم و اصال‬
‫نفهمیدم که کی خوابم برد‪.‬‬

‫فصل پنجم‬
‫‪229‬‬
‫وقتی بیدار شدم‪ ،‬نور خورشید توی اتاق پهن شده بود‬
‫و همه جا روشن بود‪.‬سنگینی دستی رو روی کمرم‬
‫حس کردم‪.‬به پهلو چرخیدم و دیدم که ماسیمو کنارم‬
‫خوابیده ‪ ،‬از پشت بغلم کرده بود و دستاشو دور کمرم‬
‫حلقه کرده بود ‪.‬موهاش توی صورتش پخش شده بود‬
‫و لب هاش کمی از هم فاصله داشتن‪.‬خیلی آروم‬
‫وعمیق نفس میکشید‪ ،‬همون لباس های راحتی دیروز‬
‫صبح تنش بود و هیکلش بین مالفه های سفید گم شده‬
‫بود‪.‬پوست برنزه ش تضادی عجیبی با مالفه های سفید‬
‫داشت و خیلی خواستنی بود‪.‬‬

‫"آه خدا‪،‬مثل یک شکالت خوشمزه ست "‬

‫این فکر از سرم گذشت و با هوس زبونم رو روی لب‬


‫هام کشیدم‪.‬بوی بدنش محشر بود و داشت دیوونم‬
‫میکرد ‪.‬همه چیزش عالی بود و این بهترین منظره ای‬
‫‪230‬‬
‫بود که سر صبح میتونستم ببینم‪ ،‬ولی اون اینجا چیکار‬
‫داشت؟میترسیدم از جام تکون بخورم تا نکنه اون از‬
‫خواب بیدار بشه و شدیدا هم احتیاج به دستشویی‬
‫داشتم‪.‬سعی کردم خیلی یواش خودمو از زیر دستش‬
‫خالص کنم و آروم یکی از دستاشو از خودم دور‬
‫کردم‪.‬ماسیمو نفس عمیقی کشید‪ ،‬یکم تو خواب غرغر‬
‫کرد و بعد چرخید و طاق باز خوابید‪.‬یکم بی حرکت‬
‫موندم که ببینم چه واکنشی نشون میده‪ ،‬اما خداروشکر‬
‫هنوز خواب بود‪.‬از روی تخت بلند شدم و به طرف‬
‫حمام رفتم‪.‬وقتی جلوی آینه ایستادم خودم از دیدن قیافه‬
‫خودم وحشت کردم‪.‬دیشب بدون پاک کردن آرایشم‬
‫خوابیده بودم و حاال ته مونده های آرایش توی صورتم‬
‫پخش و پال شده بودن‪.‬دور چشمام مثل ماسک زورو‬
‫سیاه شده بودن‪ ،‬لباس نازکم دور تنم پیچیده بود و‬
‫حسابی چروک شده بود و موهای گوجه ایم شبیه لونه‬
‫پرنده شده بود"‪.‬عالیه"تیکه ای به خودم انداختم یک‬
‫پد ارایشی بیرون کشیدم تا صورت سیاه مالی شده م‬
‫رو پاک کنم‪.‬وقتی کارم تموم شد لباسمو از تنم بیرون‬

‫‪231‬‬
‫کشیدم و زیر دوش ایستادم‪.‬آب روی تنم جاری بود‬
‫داشتم با دستم شامپو بدن روی پوستم حرکت میدادم که‬
‫در حموم باز شد و ماسیمو اومد داخل‪.‬نه در زده بود و‬
‫نه یه اهن و اهونی کرده بود‪ ،‬شرم و حیا سرش نمیشد‬
‫و بدون خجالت داشت مستقیما به من نگاه میکرد‪.‬‬

‫‪-‬صبح به خیر عزیزم‪ ،‬میتونم بهت ملحق بشم؟‬

‫درحالی که چشم های خوابالوش رو میمالید و لبخند‬


‫بازیگوشی روی لب های نقش بسته بود این حرفو زد‪.‬‬

‫اولش دلم میخواست برم جلوش وایستم‪ ،‬یه سیلی به‬


‫صورتش بزنم و از حموم پرتش کنم بیرون‪ ،‬اما طبق‬
‫تجربه ای که در چند روز گذاشته کسب کرده بودم‪،‬‬
‫میدونستم که هیچ فایده ای نداره و اون دست به‬
‫خشونت میزنه و بازور کاری که دلش میخواد رو انجام‬
‫میده‪ ،‬و این اصال برای من خوشایند نبود‪.‬برای همین‬
‫‪232‬‬
‫شامپو رو بیشتر روی بدنم پخش کردم و خیلی بی‬
‫احساس جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬باشه‪ ،‬بیا‪.‬‬

‫ماسیمو دست از مالوندن چشماش برداشت‪ ،‬با چشم‬


‫های باریک موشکافانه بهم خیره شده بود و از‬
‫سرجاش تکون نمیخورد‪.‬انگار مطمئن نبود که درست‬
‫شنیده و انتظار نداشته که همچین جوابی بهش بدم‪.‬اون‬
‫سرشو انداخته بود پایین و بی اجازه اومده بود توی‬
‫حمام و داشت بدن لخت منو تماشا میکرد‪ ،‬پس چرا من‬
‫نتونم بدن برهنه اونو دید بزنم؟ماسیمو آروم آروم به‬
‫سمت دوش ها اومد‪ ،‬یقه تی شرتش رو گرفت اونو از‬
‫گردنش بیرون کشید‪.‬من به دیوار تیکه داده بودم و‬
‫داشتم به آرومی شامپو بدن رو روی طرف دیگه بدنم‬
‫مالش میدادم‪.‬چشمامو از روی ماسیمو برنمیداشتم و‬
‫اونم نگاهش توی چشمای من میخ شده بود‪.‬انقدر محو‬

‫‪233‬‬
‫تماشا کردنش بودم که نفهمیدم تمام این مدت فقط‬
‫داشتم شامپو رو روی سینه هام میمالیدم و برای مدت‬
‫خیلی طوالنی هم داشتم اینکارو انجام میدادم!‬

‫‪-‬قبل از اینکه شلوارمو در بیارم باید بهت هشدار بدم‬


‫که من مرد سالمی هستم‪ ،‬االن سر صبحه و تو هم‬
‫لخت جلوی من ایستادی پس‪...‬‬

‫ماسیمو همینجا حرفشو قطع کرد‪ ،‬لب هاش قوس‬


‫دلپذیری گرفتن و با شیطنت خندید‪.‬با شنیدن این حرفا‬
‫کم مونده بود قلبم بیاد توی دهنم‪ ،‬خداروشکر زیر آب‬
‫وایستادم وگرنه االن میدید که چقدر بین پاهام خیس‬
‫شده و حسابی آبروم میرفت‪.‬آخرین باری که سکس‬
‫داشتم کی بود؟مارتین انقدر توی کار خودشو غرق‬
‫کرده بود که به جز خودم هیچکس نمیتونست همچین‬
‫لذتی رو بهم بده و روزگام با خودارضایی‬
‫میگذشت‪.‬فکر کنم بخاطر همین دوری از رابطه جنسی‬

‫‪234‬‬
‫بود که هورمون هام غوغا به پا کرده بودن و یه جایی‬
‫بین پاهام داشت بدجوری پیچ و تاب میخورد‪.‬عجب‬
‫عذابی !دسته شیر آب رو گرفتم و اونو به طرف آب‬
‫سرد چرخوندم‪.‬از شدت هیجان اینکه تا چند ثانیه دیگه‬
‫خصوصی ترین بخش بدن اون مرد رو میبینم انگشتای‬
‫پامو روی زمین فشار میدادم و عضله های بدنم بی‬
‫اختیار منقبض شده بودن‪.‬جهت حفظ امنیت و آبروی‬
‫خودم چشمامو بستم و بدنمو زیر دوش آب سرد‬
‫کشوندم و وانمود کردم که مثال دارم کف های روی‬
‫بدنم رو میشورم‪.‬متاسفانه آب سرد اینبار هیچ کمکی‬
‫بهم نکرد و ذره ای از حرارت بدنم رو کم‬
‫نکرد‪.‬ماسیمو جلوتر اومد و دقیقا ریز دوشی که کنار‬
‫دوش من قرار داشت قرار گرفت‪.‬در کل چهار تا دوش‬
‫اونجا بود و هرکدومشون با دیوارهای شیشه ای از هم‬
‫جدا شده بودن‪.‬‬

‫‪-‬امروز میریم‬

‫‪235‬‬
‫ماسیمو شروع به صحبت کرد‬

‫‪-‬خیلی اونجا نمیمونیم‪ ،‬شاید کمتر از ده روز‪ ،‬هنوز‬


‫مطمئن نیستم ‪.‬قراره توی چند تا مراسم رسمی شرکت‬
‫کنیم پس موقع جمع کردن چمدونت اینو در نظر داشته‬
‫باش و لباس های مناسبی برای اون مراسم ها انتخاب‬
‫کن ‪.‬دومینیکو ترتیب همه چیز رو میده‪ ،‬تو فقط بهش‬
‫بگو چی الزم داری تا برات جمعشون کنه‪.‬‬

‫میشنیدم که چی داره میگه‪ ،‬اما واقعا گوش‬


‫نمیکردم‪.‬خیلی تالش کردم که چشمامو باز نکنم و‬
‫نگاهش نکنم اما کنجکاوی به من غلبه کرد‪.‬چشمامو‬
‫باز کردم و دیدم که ماسیمو دوتا دستاشو به دیوار‬
‫تیکه داده و زیر دوش ایستاده و آب از باالی موهاش‬
‫تا پایین پاهاش جاری بود‪.‬واقعا منظره ستودنی جلوی‬
‫روم بود که نمیشد چشم ازش برداشت ‪.‬پاهای بلند و‬
‫کشیده ش به باسن خوش فرمش میرسیدن و بعد کمر‬

‫‪236‬‬
‫و شکم عضالنی و خوش تراشش که مشخص بود کلی‬
‫وقت صرف کرده و ورزش کرده تا به این شکل در‬
‫بیان ‪.‬همینجور که از باال تا پایین بدنش رو دید میزدم‬
‫چشمام روی یه نقطه قفل شد‪.‬چیزی که ازش میترسیدم‬
‫حاال جلوی چشمام بود‪ ،‬آلت زیبا‪ ،‬بی نقص و زیادی‬
‫کلفتش‪ ،‬صاف و مستقیم مثل همون شمعی که روز‬
‫تولدم روی کاپ کیک فرو شده بود و توی هتل جلوم‬
‫گذاشته بود‪ ،‬از بین پاهاش بیرون زده بود‪.‬بینظیر بود‪،‬‬
‫شاید خیلی بلند نبود اما حسابی کلفت بود‪ ،‬تقریبا میشد‬
‫گفت ضخامتش اندازه دور مچ دست منه‪.‬زیر آب یخ‬
‫وایستاده بودم اما همچنان حرارت از بدنم بلند میشد ‪.‬‬
‫آب دهنمو پر سروصدا قورت دادم‪.‬ماسیمو چشماش‬
‫بسته بود و قطره های آب روی صورتش میریختن‪.‬به‬
‫آرومی سرشو از زیر آب کنار برد و دستی توی‬
‫موهای خیسش کشید‪.‬یک وری‪ ،‬روی بازوش به دیوار‬
‫تکیه داد وحاال که سرش از پشت بخار آب داغی که‬
‫زیرش بود بیرون اومده بود‪ ،‬بهتر میتونستم ببینمش‪.‬‬

‫‪237‬‬
‫‪-‬ازم چیزی میخوای‪ ،‬یا همینجوری داری نگاهم میکنی؟‬

‫درحالی که چشماش هنوز بسته بود این سوالو ازم‬


‫پرسید‪ ،‬قلبم داشت دیوانه وار میتپید و نمیتونستم لحظه‬
‫ای از آلت ماسیمو چشم بردارم‪.‬توی ذهنم داشتم به‬
‫خودم فحش میدادم و لعنت میفرستادم به اون لحظه ای‬
‫که دهنمو باز کردم و بهش اجازه دادم بیاد زیر دوش‪،‬‬
‫البته اگر مخالفت نمیکردم بازم تغیری ایجاد نمیشد و‬
‫اون به هرحال ‪ ،‬بازور میومد زیر دوش‪ ،‬حتی ممکن‬
‫بود وضعیت بدتر هم بشه ‪.‬لحظه ای فکر فرو کردن‬
‫اون عضو مردونه توی دهنم‪،‬از مغزم عبور کرد و‬
‫باعث شد با شهوت لب هام رو لیس بزنم‪.‬تو ذهنم‬
‫داشتم تصور میکردم که بهش نزدیک میشم‪ ،‬از پشت‬
‫دستمو دراز میکنم و عضو مردونه ش رو توی دستم‬
‫میگیرم و اون از شدت لذت برخود انگشتای من با‬
‫عضوش آه میکشه‪.‬میچرخونش و به طرف دیوار هلش‬
‫میدم بعد بهش نزدیکتر میشم و آلتش رو با دستم‬
‫میمالم‪.‬به آرومی سینه هاش رو لیس میزنم و سر‬
‫‪238‬‬
‫انگشت های دست دیگه م رو آروم آروم از باالی‬
‫قفسه سینه ش تا پایین شکمش و روی عضالتش‬
‫میکشم و نوازشش میکنم‪.‬حس میکنم که عضوش توی‬
‫دستم سفت و سختتر میشه و باسنشو حرکت میده و‬
‫آلتش رو بیشتر بین دستام فشار میده‪.‬‬

‫‪-‬لَورا‪ ،‬از برقی که توی چشمات افتاده مشخصه که‬


‫داری فکر میکنی برای این سفر چند روزه چه لباس‬
‫هایی رو باید انتخاب کنی و همراه خودت بیاری!‬

‫سرمو به اینور و اونور تکون دادم‪ ،‬انگار تازه از‬


‫خواب بیدار شده باشم و بخوام رویای شیرینی رو از‬
‫ذهنم دور کنم‪.‬ماسیمو همچنان توی همون حالت قبلی‬
‫ایستاده بود‪ ،‬بازوش رو به دیوار تکیه داده بود اما‬
‫تنها تفاوتش این بود که اینبار داشت مستقیم به من‬
‫نگاه میکرد و انگار داره فیلم کمدی میبینه چشماش پر‬
‫از خنده و شیطنت بود‪.‬خودم از تصورات خودم وحشت‬

‫‪239‬‬
‫کرده بودم‪ ،‬االن تنها چیزی که بهش فکر میکردم این‬
‫بود که عضو اونو توی دهنم بذارم و دهنمو به فاک‬
‫بدم‪.‬خلق و خوی حیوانیم فعال شده بود و مثل یه‬
‫حیوون وحشی هرلحظه آماده حمله بهش بودم‪.‬‬
‫ماسیمو قدم به قدم داشت بهم نزدیکتر میشد و من‬
‫داشتم تمام توانم رو به کار میگرفتم که چشمامو از‬
‫وسط پاهاش بگیرم و به صورتش نگاه کنم‪ ،‬اما میتونم‬
‫بگم که تالشم ناموفق بود‪.‬تقریبا با سه تا قدم بلند‬
‫خودشو به من رسونده بود‪ ،‬داشتم تو دلم خداروشکر‬
‫میکردم چون این جابجایی باعث شده بود زاویه دیدم‬
‫تغییر کنه و مسیر نگاهم باال بیاد و به چهره ش نگاه‬
‫کنم‪.‬اما متاسفانه این وضعیت خیلی طول نکشید چون‬
‫ماسیمو انقدر بهم نزدیک شده بود که عضو مردونه‬
‫ش داشت به شکمم میخورد و حالمو خراب کرده‬
‫بود‪.‬خودمو کمی عقب کشیدم اما اون جلوتر اومد‪ ،‬با‬
‫هر دو قدمی که رو به عقب برمیداشتم اون با یک قدم‬
‫بلند خودشو دوباره بهم نزدیک میکرد و میدونستم این‬
‫حمام با اینکه خیلی بزرگه ولی تا ابد ادامه نداره و‬
‫‪240‬‬
‫بالخره یه جایی مجبورم از حرکت بایستم و همینطور‬
‫هم شد‪ ،‬پشتم به دیوار کاشی شده حمام خورد و دیگه‬
‫جای عقب رفتن نداشتم مگر دیوار رو سوراخ‬
‫میکردم!بین دیوار و ماسیمو گیر افتاده بودم و اون‬
‫خودشو کامال به من چسبونده بود در حدی که میتونم‬
‫بگم هوا هم نمیتونست از فاصله بین بدن هامون رد‬
‫بشه‪.‬‬

‫‪-‬داشتی به چی فکر میکردی؟میخوای لمسش کنی؟‬


‫چون االن اونم داره بدن تورو لمس میکنه‬

‫الل شده بودم‪ ،‬دهنمو باز کردم تا یه چیزی بگم اما‬


‫هیچ صدایی از حنجره م خارج نشد‪.‬توان مقابله باهاش‬
‫رو نداشتم‪،‬شهوت و لذتی که توی نگاهش بود منو هم‬
‫از خود بی خود کرده بود‪ ،‬آلت سفت شده ش رو با‬
‫ریتم خاصی روی شکمم میمالید و حرکاتش داشتن تند‬

‫‪241‬‬
‫تر میشدن‪.‬ماسیمو ناله ای کرد‪ ،‬سرشو از کنار سرم‬
‫رد کرد و پیشونیش رو به دیوار پشتم تکیه داد‪.‬‬

‫‪-‬دیگه طاقت ندارم‪ ،‬من اینکارو میکنم چه بهم اجازه‬


‫بدی و چه بهم اجازه ندی‪.‬‬

‫دست و پام شل شده بود و نمیتونستم پَسش‬


‫بزنم‪.‬دستامو باال آوردم و باسن سفت و خوش فرمش‬
‫رو لمس کردم و بعد ناخنامو توی گوشتش فرو کردم‬
‫که باعث شد ناله ای از سر لذت از گلوش خارج بشه ‪.‬‬
‫کل هیلکشو روی تن من انداخته بود و داشت به دیوار‬
‫فشارم میداد‪ ،‬دستاش آزادنه کنار بدنش افتاده بودن و‬
‫شعله های شهوت و عطش توی چشماش زبونه‬
‫میکشیدن‪.‬میدونستم که اگر االن جلوشو نگیرم دیگه‬
‫کنترلی روی وضعیتمون نخواهم داشت و اتفاقی که‬
‫نباید میوفتاد‪ ،‬میوفتاد‪.‬نمیدونم این همه قدرت رو یهو‬
‫از کجا آوردم اما ماسیمو رو چرخوندم و جاهامونو‬

‫‪242‬‬
‫باهم عوض کردم ‪.‬حاال اون به دیوار حمام تکیه داده‬
‫بود و من مقابلش بودم‪.‬یهو برگشتم و با تمام توان از‬
‫اونجا فرار کردم‪ ،‬حوله ای که به جالباسی جلوی در‬
‫حمام آویزون بود رو تنم کردم و شروع کردم به دویدن‬
‫و حتی پشت سرمم نگاه نمیکردم‪.‬‬
‫از راهروی های پیچ در پیچ اون عمارت میگذشتم اما‬
‫صدای پای کسی رو پشت سرم نمیشنیدم‪،‬خداروشکر‬
‫که دنبالم نمیومد چون واقعا از واکنشش میترسیدم و‬
‫نمیدونستم اونموقع چجوری باید از دستش فرار‬
‫کنم‪.‬انقدر دویدم که حتی از باغ خونه هم عبور کردم و‬
‫لب ساحل خصوصی عمارت ماسیمو رسیدم‪.‬یه قایق‬
‫موتوری که بیشتر شبیه یه کشتی جمع و جور بود لب‬
‫ساحل قرار داشت‪ ،‬سوار قایق شدم و خودمو روی‬
‫مبلی که توی قایق قرار داشت انداختم‪.‬انقدر دویده بودم‬
‫که نفسم بند اومده و بود و سعی داشتم با دم و بازدم‬
‫های عمیق ریتم نفس کشیدنم رو به حالت عادی‬
‫برگردونم‪.‬سعی کردم موقعیت رو بسنجم و بفهمم که‬
‫دقیقا چه غلطی کردم اما تصاویری که توی ذهنم‬
‫‪243‬‬
‫میگذشت قدرت تفکر رو ازم گرفته بود‪.‬مثل فیلمی که‬
‫روی دور تکرار گذاشته شده باشه و روی یک صحنه‬
‫خاص متوقف شده باشه فقط تصویر عضو مردونه و‬
‫بی نقص ماسیمو رو پشت پلک هام میدیدم‪.‬فقط داشتم‬
‫لحظه ای که آلتش رو توی دهنم باال و پایین میکردم‬
‫رو تصور میکردم‪ ،‬لحظه ای که انگشتامو روی اون‬
‫عضو میکشم و پوستش رو لمس میکنم‪.‬نمیدونم چقدر‬
‫توی اون قایق موندم و به آب دریا خیره شدم اما حس‬
‫کردم که دیگه وقتشه که از جام بلند شم و به عمارت‬
‫برگردم ‪.‬‬
‫با ترس و لرز و احتیاط کامل در اتاقم رو یواش باز‬
‫کردم و دیدم که دومینیکو وسط اتاق ایستاده و یک‬
‫چمدون لویی ویتون بزرگ هم جلوش بازه‪.‬‬

‫‪-‬دُن ماسیمو کجاست؟‬

‫‪244‬‬
‫با صدای خیلی آرومی که انگار داشت از ته چاه در‬
‫میومد و در حالی که هنور توی چهارچوب در ایستاده‬
‫بودم ازش پرسیدم ‪.‬دومینیکو سرشو باال آورد و دنبالم‬
‫گشت تا ببینه صدام از کجا در اومده‪ ،‬وقتی منو دید‬
‫لبخندی زد و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬فکر کنم توی کتابخونه باشه‪ ،‬میخواین برین پیشش؟‬


‫االن داره با مشاورش حرف میزنه اما بهم دستور داده‬
‫که شما هروقت دلتون خواست برین پیش دُن‬
‫ماسیمو‪،‬و ببرمتون اونجا‪.‬‬

‫وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم‪ ،‬با حالت وحشت‬
‫زده به عالمت منفی دستامو توی هوا تکون دادم و‬
‫گفتم‪:‬‬

‫‪-‬نه نه اصال دلم نمیخواد برم اونجا ‪.‬اون بهت گفته‬


‫چمدونمو جمع کنی؟‬
‫‪245‬‬
‫دومینیکو همچنان مشغول ور رفتن با چمدون و زیر و‬
‫رو کردن وسایل من بود‪ ،‬در همون حال گفت‪:‬‬

‫‪-‬تا یکساعت دیگه باید اینجارو ترک کنین‪ ،‬برای همین‬


‫فکر کردم بهتره که بهتون کمک کنم‪ ،‬مگر اینکه‬
‫خودتون نخواین خانم‪.‬‬

‫‪-‬آه محض رضای خدا الزم نیست بهم بگی خانم و‬


‫انقدر محترمانه باهام رفتار کنی!ما تقریبا هم سنیم‪،‬‬
‫پس باهام راحت باش‪.‬‬

‫دومینیکو سری تکون داد و برام لبخند زد‪ ،‬این یعنی با‬
‫پیشنهادم موافقه‪.‬‬

‫‪-‬خب نمیخوای بهم بگی که قراره کجا بریم؟‬


‫‪246‬‬
‫‪-‬ناپُل‪ ،‬رم‪ ،‬ونیز و در آخرم هم کوت دازور*‬

‫از شدت تعجب چشمام گشاد شده بودن و کم مونده بود‬


‫از حدقه بزنن بیرون‪ ،‬توی کل زندگیم به اندازه ای که‬
‫ماسیمو برای چند روز برنامه سفر ریخته بود‪،‬مسافرت‬
‫نرفته بودم و این همه شهر رو یکجا ندیده بودم‪.‬‬

‫‪-‬میدونی قراره توی هر شهر چیکار کنیم و چرا‬


‫میریم اونجا؟ اگه بهم بگی بهتر میتونم تصمیم بگیرم‬
‫که چه لباس هایی مناسب تره و چه چیزایی باید با‬
‫خودم بیارم‪.‬‬

‫دومینیکو بالخره دست از سر چمدون برداشت و به‬


‫طرف کمد لباس هام رفت‪.‬‬

‫‪247‬‬
‫‪-‬راستشو بخوای آره میدونم اما اجازه ندارم درباره‬
‫شون بهت چیزی بگم‪ ،‬دن ماسیمو بعدا خودش برات‬
‫توضیح میده‪ ،‬من فقط میتونم بهت کمک کنم تا لباس‬
‫های مناسبی برداری‪ ،‬نگران نباش‪.‬‬

‫چشمکی برام زد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬خیالت راحت باشه سلیقه من توی مد و فشن حرف‬


‫نداره‪.‬‬

‫‪-‬پس اگه اینطوره صد در صد بهت اعتماد میکنم‪ ،‬وخب‬


‫کمتر از یک ساعت هم برای جمع و جور کردن این‬
‫چمدون وقت دارم پس چاره دیگه ای هم ندارم و همه‬
‫چیزو میسپرم دست خودت‪.‬‬

‫‪248‬‬
‫دومینیکو به عادت همیشه و به نشونه تایید سری برام‬
‫تکون داد و مشغول انتخاب لباس از توی اون کمد بی‬
‫انتها شد‪.‬وارد حمام شدم‪ ،‬هنوز بوی شهوت از اونجا‬
‫بلند میشد و باعث شد یه حسی زیر دلم‬
‫بپیچه‪.‬نمیتونستم طاقت بیارم‪ ،‬دیگه تحمل نداشتم ‪.‬‬
‫سریع از حمام زدم بیرون و به طرف دومینیکو رفتم و‬
‫ازش پرسیدم‪:‬‬
‫‪-‬وسایلم که قرار بود از ورشو فرستاده بشن‪ ،‬هنوز‬
‫نرسیدن؟‬
‫دومینیکو در یکی دیگه از کمد های بزرگ این اتاق‬
‫رو باز کرد و جعبه هایی که روی هم چیده شده بودن‬
‫رو بهم نشون داد‪.‬‬

‫‪-‬هنوز بازشون نکردم چون دن ماسیمو دستور داده‬


‫بود که کسی بهشون دست نزنه‪.‬‬

‫‪249‬‬
‫"عالی شد "این فکر از ذهنم گذشت و بعد به مرد‬
‫جوون رو به روم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬میشه چند لحظه منو تنها بذاری؟‬

‫قبل از اینکه حتی حرفم تموم بشه دومینیکو سریع منو‬


‫تنها گذاشت ‪.‬به طرف جعبه ها رفتم و شروع کردم به‬
‫گشتن‪ ،‬فقط یک چیز بود که االن بهش احتیاج داشتم‪،‬‬
‫دوست صورتی رنگم که طی سه ماه گذشته همراه‬
‫هرشب من بود!بعد از ده دقیقه گشتن بالخره پیداش‬
‫کردم و با خیال راحت و از خوشحالی نفسم رو پر‬
‫سروصدا به بیرون فوت کردم‪.‬اونو توی جیب حوله‬
‫حمامی که تنم بود قایم کردم دوباره به طرف حمام راه‬
‫افتادم‪.‬دومینیکو روی بالکن ایستاده بود‪ ،‬سری براش‬
‫تکون دادم که یعنی کارم تموم شده و میتونه برگرده‬
‫داخل اتاق و وقتی اون برگشت سر جمع کردن لباس‬
‫هام منم سریع وارد حمام شدم تا کارم رو انجام بدم‪.‬‬

‫‪250‬‬
‫*کوت دازور یا فرنچ ریویرا منطقه ساحلی مشترک‬
‫بین ایتالیا و فرانسه در امتداد سواحل دریای مدیترانه‬

‫🔞🔞🔞‬

‫دیلدوی صورتی رنگ رو از جیب حوله ی تنم بیرون‬


‫کشیدم و خوب با آب و مواد شوینده شستمش‪.‬با دیدن‬
‫دوباره این دوست قدیمی آهی کشیدم ‪.‬چند ماه آخری‬
‫که با مارتین بودم این وسیله صورتی مهمون هرشب‬
‫تخت خوابم بود و تنها چیزی بود که میتونست آه و‬
‫ناله م رو در بیاره چون از مارتین هیچ آبی گرم‬
‫نمیشد ‪.‬به اطراف حمام نگاهی انداختم و دنبال یکجای‬
‫مناسب و راحت میگشتم‪.‬دوست داشتم موقع‬
‫خودارضایی با خیال راحت دراز بکشم و با آرامش و‬
‫بدون عجله کارمو انجام بدم تا نهایت لذت رو ببرم ‪.‬از‬
‫عجله کردن و پوزیشن های سخت و غیر معمول‬
‫‪251‬‬
‫خوشم نمیومد‪.‬اتاق خواب و روی تخت نرمم بهترین‬
‫مکان برای اینکار بود اما متاسفانه حضور دومینیکو‬
‫توی اتاق مانع این میشد که بتونم روی تخت دست به‬
‫خودارضایی بزنم‪.‬گوشه حمام‪ ،‬کنار میز آرایشی که‬
‫اونجا قرار داشت‪ ،‬یه صندلی مدرن چرمی سفید هم‬
‫قرار گرفته بود‪ ،‬این مدل صندلی هارو بیشتر کنار‬
‫استخر ها میشد پیدا کرد و مخصوص خوابیدن و آفتاب‬
‫گرفتن بودن‪.‬قطعا راحتترین جای ممکن نبود کمی‬
‫سفت بود اما بهتر از هیچی بود‪،‬با اینکه یکم کارم‬
‫سخت میشد اما فعال بهتر از اون جایی رو نمیتونستم‬
‫پیدا کنم و اصال دوست نداشتم در حالی که روی کاشی‬
‫های کف حمام دراز کشیدم با خودم ور برم‪.‬اون صندلی‬
‫از اونچه که فکر میکردم راحتتر بود ‪.‬رویه چرمیش‬
‫خیلی نرم بود و فرمش کامال منطبق با بدنم بود‪ ،‬انگار‬
‫برای من ساخته بودنش‪.‬بند های حوله رو که محکم‬
‫گرده زده بودم باز کردم‪ ،‬حوله از دو طرف روی بدنم‬
‫سر خورد و پایین افتاد‪.‬حاال لخت شده بودم و کامال‬
‫آماده ی به ارگاسم رسیدن‪.‬کامال به پشت روی صندلی‬

‫‪252‬‬
‫دراز کشیدم و پاهامو تا جایی که میتونستم از هم‬
‫فاصله دادم‪.‬دو تا از انگشتامو داخل دهنم فرو کردم و‬
‫حسابی با زبون و بزاقم خیسشون کردم که بین پاهام‬
‫بمالمشون تا مرطوب بشن و راحتتر اون شی صورتی‬
‫رو توی واژنم جا بدم‪ ،‬اما وقتی انگشتام به اون قسمت‬
‫از بدنم خوردن فهمیدم که از قبل انقدر خیس بودم و‬
‫ترشح داشتم که اینکار اصال الزم نبوده‪.‬دکمه کنار‬
‫دیلدو رو فشار دادم و ویبراتورش شروع به لرزیدن‬
‫کرد‪ ،‬پاهام از شدت هیجان میلرزیدن و دیگه طاقت‬
‫نداشتم‪ ،‬خیلی آروم اونو وارد شکاف خیس و مشتاقم‬
‫کردم ‪.‬دیلدو طوری بود که هرچی بیشتر وارد بدنم‬
‫میشد کلفت تر میشد و لذت بیشتری بهم میداد‪ ،‬از‬
‫انتهاش دوتا گلوله پشمی مثل گوش خرگوش آویزون‬
‫بودن که سوراخ باسنم رو نوازش میکرد و باالش هم‬
‫برآمدگی داشت که روی کلیتوریسم کشیده میشد و لذتم‬
‫رو چندین برابر میکرد‪.‬تمام بدنم به لرزش افتاده بود و‬
‫میدونستم که خیلی طول نمیکشه تا به ارگاسم‬
‫برسم‪.‬چشمامو بستم و پشت پلک هام فقط یک چیز رو‬

‫‪253‬‬
‫تصور میکردم‪.‬ماسیمویی که زیر دوش ایستاده بود و‬
‫آلت خوش فرمش رو توی دستاش گرفته بود و‬
‫میمالید‪.‬اولین ارگاسم بعد از چند ثانیه بدنم رو فرا‬
‫گرفت و ارگاسم دومم با فاصله کمتر از یک دقیقه بعد‬
‫از ارگاسم اول کل بدنم رو لرزوند‪.‬با دستم محکم جلوی‬
‫دهنم رو گرفته بودم که صدام از حمام بیرون نره و‬
‫دومینیکو متوجه نشه توی چه وضعیتی هستم‪ ،‬پاهام‬
‫کامال خیس بودن و آبی که حاصل دوتا ارگاسم پشت‬
‫سرهم بود روی رون هام جاری بود‪.‬چند ثانیه دیگه‬
‫اون وسیله صورتی رو درون خودم نگه داشتم‪ ،‬بعد از‬
‫اینکه حس کردم که بدنم کامال آروم گرفته و دیگه کارم‬
‫تمومه به آرومی اونو از واژنم بیرون کشیدم و پاهام‬
‫رو که هنور کمی لرزش داشتن جمع کردم و روی هم‬
‫گذاشتم‪.‬‬
‫‪-----------------------------------------‬‬
‫نیم ساعت بعد جلوی آینه ایستاده بودم و داشتم لوازم‬
‫آرایشم رو که روی میز پخش و پال بودن جمع میکردم‬
‫و توی کیف چرمی میچپوندم‪.‬به تصویر خودم توی آینه‬
‫‪254‬‬
‫نگاه کردم‪ ،‬هیچ چیزم شبیه همون زن هفته پیش‬
‫نبود‪.‬پوستم کمی رنگ گرفته بود و برنزه تر شده بودم‬
‫و خیلی شاداب و سالم به نظر میومد‪.‬موهامو شل و ول‬
‫باالی سرم جمع کرده بودم‪ ،‬کمی سایه پشت پلک هام‬
‫زده بودم و یک رژلب خیلی تیره و پررنگ که به شدت‬
‫توی صورتم خودنمایی میکرد هم به لب هام مالیده‬
‫بودم‪.‬دومینیکو یک لباس سرهمی سفید رنگ از مارک‬
‫شنل برام انتخاب کرده بود که در طول سفر تنم کنم‪،‬‬
‫جنس پارچه ش به چیزی بین ساتن و حریر بود‪،‬‬
‫شلوار دمپا گشادی داشت و بلوزی که با دوتا بند‬
‫ظریف روی شونه هام نگه داشته میشد‪.‬‬

‫‪-‬چمدونت آماده ست‪.‬‬

‫دومینیکو اینو گفت و به چمدون حاضر و آماده رو به‬


‫روم اشاره ای زد‪.‬گفتم‬

‫‪255‬‬
‫‪-‬میخوام ماسیمو رو ببینم‪ ،‬همین االن‪.‬‬

‫و اون جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬هنوز جلسه ش تموم نشده ولی‪...‬‬

‫‪-‬خب تا چند دقیقه دیگه تموم میشه‪.‬‬

‫اینو گفتم و بعد به سمت در راه افتادم و از اتاق خارج‬


‫شدم‪.‬کتابخونه یکی از اتاق هایی بود که به طرز‬
‫استثنایی یادم مونده بود که دقیقا کجاست‪.‬توی راهرو‬
‫رو به جلو قدم برمیداشتم و صدای تق تق کوبیده شدن‬
‫پاشنه های کفشم روی زمین سنگی در فضا پیچیده‬
‫بود‪.‬وقتی پشت در کتابخونه رسیدم‪ ،‬نفس عمیقی‬
‫کشید‪ ،‬دستگیره در رو به دست گرفتم و درو باز کردم ‪.‬‬
‫‪.‬قتی پامو توی کتابخونه گذاشتم مهره های پشتم‬
‫‪256‬‬
‫لرزیدن و یک لحظه احساس کردم عرق سرد در‬
‫راستای ستون فقراتم‪ ،‬روی کمرم جاری شد‪.‬اولین بار‬
‫وقتی پامو توی این اتاق گذاشته بودم که بعد از دو‬
‫روز توی این عمارت به هوش اومده بودم و برای‬
‫اولین بار همینجا بود که با ماسیمو صحبت کردم‪.‬از‬
‫اونموقع به بعد دیگه پامو این طرفا نذاشته‬
‫بودم‪.‬ماسیمو روی مبل راحتی نشسته بود‪ ،‬کت شلوار‬
‫روشنی تنش بود و پیراهنی که طبق معمول دکمه هاش‬
‫وتا وسط سینه ش باز بودن‪.‬کنارش یه مرد با موهای‬
‫خاکستری که نسبتا خوش قیافه و خوش تیپ بود به‬
‫مبل لم داده بود‪.‬مشخصا سن و سالش از ماسیمو خیلی‬
‫بیشتر بود‪.‬قیافه ش دقیقا همون چیزی بود که از‬
‫ایتالیایی ها انتظار میرفت‪ ،‬موهای کمی بلند که پشت‬
‫سرش بسته شدن بودن و ریش و سبیل خیلی مرتب و‬
‫اصالح شده‪.‬قطعا اون مرد مشاور ماسیمو بود‪ ،‬با‬
‫ورود من به اتاق دوتاشون از روی صندلی هاشون‬
‫بلند شدن‪ ،‬ماسیمو اول نگاه سردی بهم انداخت‪ ،‬انگار‬
‫از اینکه پریده بودم وسط جلسه شون خیلی راضی‬

‫‪257‬‬
‫نبود اما بعد که لباسم و چهره آراسته م رو دید اخماش‬
‫باز شد و نگاهش کنی نرمتر شد‪.‬بدون اینکه نگاهشو‬
‫از روم برداره به ایتالیایی به چیزایی گفت که واضح‬
‫بود با من نیست و طرف صحبتش مشاوره شه و بعد‬
‫به طرف من قدم برداشت‪.‬‬
‫ماسیمو نزدیکم ایستاد و کمی سرشو خم کرد تا گونه م‬
‫رو ببوسه در حالی که سرشو پایین میاورد دم گوشم‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬کار بدی کردی لورا که توی حمام تنهام گذاشتی‪،‬‬


‫مجبور شدم کاری که تو باید برام میکردی رو خودم‬
‫تنهایی به آخر برسونم‪.‬‬

‫و بعد بوسه نرمی روی گونه ام گذاشت‪.‬وقتی لب هاش‬


‫داشتن از صورتم دور میشدن خیلی آروم جوری که‬
‫فقط خودش بشنوه لب زدم‪:‬‬

‫‪258‬‬
‫‪-‬منم مجبور شدم تنهایی انجامش بدم‪.‬‬

‫کلماتی که از دهنم خارج شد باعث شد که چند لحظه‬


‫مکث کنه‪ ،‬نگاهش که خشم و اشتیاق رو همزمان باهم‬
‫داشت به چشمام دوخت و بعد دستم رو گرفت و منو به‬
‫طرف مشاورش برد تا اونو بهم معرفی کنه‪.‬‬

‫‪-‬لَورا با ماریو آشنا شو‪ ،‬دست راست من‪.‬‬

‫دستمو دراز کردم تا با اون مرد دست بدم اما اون به‬
‫جاش جلوتر اومد‪ ،‬شونه هام رو گرفت و دوتا بوسه‬
‫روی دو طرف گونه هام کاشت‪.‬هنوز به این رفتار ها‬
‫عادت نداشتم‪ ،‬توی لهستان ما فقط افراد خیلی نزدیک‬
‫خانواده مون رو میبوسیدیم اما توی ایتالیا اینطور نبود‬
‫و بوسه یکی از متداول ترین روش های حال و احوال‬
‫کردن با هرکسی بود‪.‬لبخندی روی لبم نشوندم و گفتم‪:‬‬

‫‪259‬‬
‫‪-‬خب‪ ،‬پس آقای مشاور!‬

‫‪-‬همون ماریو صدام کنی بهتره‪.‬‬

‫لبخندی به روم زد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬خوشحالم که تورو زنده میبینم‪.‬‬

‫حرفاش به مذاقم خوش نیومد و چهره مو توی هم‬


‫کشیدم‪ ،‬یعنی چی زنده؟ مگه انتظار داشت که جنازه م‬
‫رو ببینه؟ظاهرا قیافه م داد میزد که از حرفش ناراحت‬
‫شدم چون ماریو سریعا حرفشو اصالح کرد و گفت‪:‬‬

‫‪260‬‬
‫‪-‬آخه میدونی نقاشی چهره تو همه جای این خونه‬
‫هست‪ ،‬چندین ساله که اون نقاشی ها به دیوار ها این‬
‫خونه آویزونن‪ ،‬هیچکس انتظار نداشت که تو واقعا‬
‫وجود خارجی داشته باشی‪ ،‬مطمئنم خودتم وقتی این‬
‫داستان رو شنیدی حسابی شوکه شدی و تعجب کردی‬
‫مگه نه؟‬

‫شونه ای باال انداختم و جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬انکار نمیکنم که کل این قضایا برام اغراق آمیز و‬


‫غیر قابل باورن‪ ،‬اما خب یه جورایی هم خوشم اومده و‬
‫شگفت زده م کردن‪ ،‬ولی همه میدونن که من نمیتونم‬
‫با دن ماسیمو مخالفت کنم و بهش نه بگم‪ ،‬برای همین‬
‫در نهایت فروتنی و تواضع قبول کردم که سیصد و‬
‫پنجاه روز باقی مونده رو کنارش بمونم‪.‬‬

‫‪261‬‬
‫ماسیمو خندید و" فروتنی و تواضع "رو تکرار کرد‪،‬‬
‫بعد هم به طرف مشاور ایتالیایش برگشت و چند کلمه‬
‫ایتالیایی بهش گفت که باعث شد روی لب های ماریو‬
‫هم خنده پررنگ و شروری بشینه‪.‬‬

‫‪-‬خوشحالم که حضورم باعث سرگرمی و خنده تون‬


‫شده‪ ،‬حاال اگر اجازه میدین و میتونین دوری منو تحمل‬
‫کنین میرم توی ماشین و منتظر میمونم‪.‬‬

‫و بعد لبخند دندونما و پر اغراقی به اون دوتا مرد زدم‬


‫و پشتمو بهشون کردم تا اتاقو ترک کنم‪.‬‬

‫‪-‬حق با ماسیمو بود که میگفت تعجب میکنه چطور‬


‫ایتالیایی نیستی!‬

‫‪262‬‬
‫ماریو این حرفو زد‪ ،‬توجهی بهش نشون ندادم و درو‬
‫پشت سرم بستم‪.‬قبل از اینکه به محوطه سنگفرش‬
‫شده ورودی خونه برم یک لحظه سرجام ایستادم‪،‬‬
‫هنوز تصویر مردی که اون شب روی همین سنگفرش‬
‫ها کشته شده بود توی ذهنم زنده بود‪.‬آب دهنمو قورت‬
‫دادم و بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم مستقیم و با‬
‫سرعت به سمت ماشین شاسی بلند سیاه رنگی که چند‬
‫متر جلوتر پارک شده بود‪ ،‬رفتم‪.‬راننده در ماشینو برام‬
‫باز کرد و بعد دستشو به طرفم گرفت و کمکم کرد که‬
‫راحتتر سوار بشم‪.‬گوشیم روی صندلی ماشین بود و‬
‫لپ تاپم هم کنارش قرار داشت‪.‬داشتم از خوشحالی بال‬
‫در میاوردم‪.‬دکمه ای که روی دستگیره بود رو فشار‬
‫دادم تا شیشه سیاه رنگی که بین قسمت راننده و‬
‫صندلی های عقب قرار داشت باال بیاد‪.‬با ذوق و شوق‬
‫گوشیمو روشن کردم‪ ،‬یه عالمه تماس از دست رفته از‬
‫طرف مامانم داشتم و در نهایت تعجب دیدم که یه‬
‫تماس هم از طرف مارتین دارم‪.‬خیلی عجیب و ناراحت‬
‫کننده بود که بعد از یکسال باهم بودن یکنفر اونطوری‬

‫‪263‬‬
‫به من خیانت کرد و داغونم کرد‪.‬شماره مامانم رو لمس‬
‫کردم و بعد از چند ثانیه صدای نگران و وحشت زده‬
‫ش توی گوشم پیچید‪:‬‬

‫‪-‬عزیزم‪ ،‬من داشتم اینجا از نگرانی میمیردم!‬

‫بعض گلومو گرفت‪ ،‬جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬مامان‪ ،‬نگران نباش‪ ،‬هیچ اتفاقی نیوفتاده‪.‬‬

‫اما متاسفانه غریضه مادرانه ش چیز دیگه ای بهش‬


‫میگفت و حس میکردم که اوضاع سرجاش نیست‪.‬برای‬
‫همین بیخیال نشد و دوباره پرسید‪:‬‬

‫‪-‬لورا از سیسیلی برگشتی؟ سفرت چطور بود؟‬

‫‪264‬‬
‫نفس عمیقی کشیدم‪،‬میدونستم گول زدن و قانع کردن‬
‫مادرم کار راحتی نیست ‪.‬نگاهی به اطرافم انداختم و‬
‫گفتم‪:‬‬

‫‪-‬خیلی خوب بود مامان‪،‬و آره برگشتم اما باید یه چیزی‬


‫بهت بگم‪.‬‬

‫چشمامو بستم و توی دلم دعا کردم که گول حرفامو‬


‫بخوره و باورشون کنه بعد ادامه دادم‪:‬‬

‫‪ -‬راستش توی سفر از طرف یکی از هتل های جزیره‬


‫بهم پیشنهاد کار دادن‬

‫سعی کردم هیجان و اشتیاق رو به صدام اضافه کنم و‬


‫گفتم‪:‬‬
‫‪265‬‬
‫‪-‬یه قرارداد یکساله ست و خب منم تصمیم گرفتم که‬
‫قبولش کنم برای همین االن دارم وسایلمو جمع و جور‬
‫میکنم و آماده رفتن میشم‪.‬‬

‫حرفمو قطع کردم و منتظر موندم تا ببینم مامانم چه‬


‫واکنشی نشون میده‪ ،‬چند ثانیه ای سکوت برقرار بود‬
‫و بعد مامان با لحن تندی جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬اما تو یک کلمه ام ایتالیایی بلد نیستی!‬

‫‪-‬وای مامان‪ ،‬لطفا !دیگه این روزا کل دنیا بلدن‬


‫انگلیسی صحبت کنن‪.‬‬

‫جو بینمون داشت عجیب و غریب میشد و میدونستم‬


‫اگر بیشتر از این مکالمه رو کش بدم اون میفهمه که‬
‫‪266‬‬
‫یک جای کار میلنگه و کاسه ای زیر نیم کاسه ست‬
‫برای همین سعی کردم سریع صحبتامون رو جمع‬
‫وجور کنم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬چند روز دیگه میام دیدنت و مفصل همه چیزو برات‬


‫تعریف میکنم‪ ،‬االن باید بریم‪ ،‬کلی کار دارم که قبل از‬
‫رفتنم باید بهشون رسیدگی کنم‪.‬‬

‫با لحن کنجکاو و موشکافانه ای پرسید‪:‬‬

‫‪-‬پس مارتین چی میشه؟‬

‫‪-‬مامان اون انقدر وابسته به کارشه که حتی یک ثانیه‬


‫هم حاضر نیست شرکتش رو ترک کنه‪.‬‬

‫نفس عمیقی کشیدم و با لحن ناراحتی ادامه دادم‪:‬‬


‫‪267‬‬
‫‪-‬و خب میدونی چیه؟وقتی ایتالیا بودیم اون بهم خیانت‬
‫کرد‪ ،‬خداروشکر که این سفرو اومدم و فرصتی گیرم‬
‫اومد که شخصیت واقعی اون عوضی رو بشناسم‪.‬‬

‫‪-‬دخترم من از اولم بهت گفته بودم که اون مرد‪،‬‬


‫شخص مناسبی برای تو نیست!‬

‫توی ذهنم با خودم گفتم"خداروشکر که مردی که االن‬


‫باهاش هستم رو نمیشناسی "و به مادرم جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬مامان من باید برم شرکت مجبورم قطع کنم‪ ،‬همیشه‬


‫یادت باشه که عاشقتم‪ ،‬مواظب خودت باش عشقم‪.‬‬

‫وقتی دکمه قرمز رو لمس کردم و تماس قطع شد‬


‫نفسی از سر آسودگی کشیدم‪ ،‬خب مسلما مکالمه مون‬
‫‪268‬‬
‫موفقیت آمیز پیش رفته بود و سر مادرمو کاله گذاشته‬
‫بودم‪.‬االن فقط مونده بود که به ماسیمو بگم منو ببره‬
‫لهستان و اون هیچ راه فراری نداشت و نمیتونست منو‬
‫بپیچونه ‪.‬اینکار باید انجام میشد و نمیشد پشت گوش‬
‫انداختش‪.‬‬
‫در ماشین باز شد و ماسیمو خیلی اشراف گونه روی‬
‫صندلی عقب کنار من نشست‪ ،‬نمیفهمیدم چطور انقدر‬
‫همه حرکاتش باکالس بود‪ ،‬حتی نشستنش روی صندلی‬
‫ماشین هم با آدمای عادی فرق داشت ‪.‬به گوشیم که‬
‫توی دستم بود نگاه کرد و پرسید‪:‬‬
‫‪-‬با مادرت صحبت کردی؟‬
‫صداش یه جوری بود که انگار نگرانه و از جوابی که‬
‫قراره بهش بدم میترسه‪ ،‬ماشین شروع به حرکت کرد‬
‫و من در حالی از پنجره به بیرون نگاه میکردم گفتم‪:‬‬
‫‪-‬آره صحبت کردم‪ ،‬ولی اون هنوز نگرانمه و یک‬
‫تماس تلفنی ساده باعث نشد که ذره ای از نگرانی‬
‫های مادرانه ش کم بشه‪.‬متاسفانه از پشت تلفن‬

‫‪269‬‬
‫نتونستم خیلی قانعش کنم و باید حتما یک سر برم‬
‫لهستان‪ ،‬مخصوصا االن که اون فکر میکنه من‬
‫برگشتم و در واقع االن اونجام‪.‬‬
‫حرفم که تموم شد سرمو چرخوندم و به ماسیمو نگاه‬
‫کردم تا ببینم واکنشش چیه‪ ،‬یک وری به پشتی صندلی‬
‫تکیه داده بود و داشت منو نگاه میکرد‪.‬‬
‫‪-‬دقیقا پیش بینی کرده بودم که همینطور بشه‪ ،‬برای‬
‫همین بعد از تموم شدن سفرمون برنامه ریختم که یک‬
‫سری هم به ورشو بزنیم‪ ،‬متاسفانه نمیتونیم همین االن‬
‫سریعا بریم اونجا و باید چند روزی صبر کنی‪،‬‬
‫امیدوارم مادرت این چند روز با تماس های تلفنی قانع‬
‫بشه و بتونی نگرانی هاش رو کم کنی‪.‬‬
‫با شنیدن این حرفا از زبون ماسیمو خیلی خوشحال‬
‫شدم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬واقعا از لطفت ممنونم‪.‬‬
‫اون سرشو به پشتی صندلی تیکه داد آهی کشید و‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪270‬‬
‫‪-‬من اونقدارم که تو فکر میکنی آدم بدی نیستم‪،‬‬
‫نمیخوام زندانیت کنیم یا با جون پدر و مادرت تهدیدت‬
‫کنم و مجبورت کنم کنارم بمونی‪ ،‬اما صادقانه خودت‬
‫بگو ببینم اگر اینکارا رو نمیکردم با زبون خودش‬
‫پیشم میموندی؟‬
‫با نگاه پر سوالی بهم خیره شده بود و منتظر جواب‬
‫بود‪ ،‬دوباره سرمو به طرف پنجره برگردوندم و توی‬
‫ذهنم از خودم پرسیدم"باهاش میموندم؟ "البته که نه !‬
‫ماسیمو چند لحظه ای منتظر جوابم موند اما وقتی دید‬
‫چیزی نمیگم گوشیشو از جیبش بیرون کشید و مشغول‬
‫خوندن چیزی توی اینترنت شد ‪.‬سکوتی که بینمون‬
‫حکمفرما شده بود‪ ،‬غیر قابل تحمل بود‪ ،‬امروز واقعا‬
‫دلم میخواست که بیشتر باهاش حرف بزنم ‪.‬شاید‬
‫بخاطر لطفی که در حقم کرده بود و میخواست منو به‬
‫سفر به کشورم ببره یا شاید هم بخاطر اتفاقی که صبح‬
‫توی حموم افتاده بود‪ ،‬همچین حسی داشتم ‪.‬بدون‬
‫اینکه نگاهم رو از شیشه ماشین و خیابون ها بردارم‬
‫ازش پرسیدم‪:‬‬
‫‪271‬‬
‫‪-‬االن کجا داریم میریم؟‬
‫‪-‬فرودگاه کاتانیا‪ ،‬اگر ترافیک نباشه کمتر از یک ساعت‬
‫دیگه میرسیم اونجا‪.‬‬

‫بعد از شنیدن کلمه فرودگاه بدنم به لرزش افتاد‪ ،‬رنگم‬


‫پرید و نفس کشیدن برای سخت شد ‪.‬واقعا از پرواز با‬
‫هواپیما بیشتر از هرچیزی متنفر بودم ‪.‬با بیقرای و‬
‫استرس روی صندلی ول ول میخوردم و سرمای دل‬
‫انگیزی که از کولر ماشین بلند میشد یهویی برام‬
‫تبدیل شده بود به باد های سرد و سوزان سیبری و‬
‫داشتم یخ میزدیم ‪.‬با اضطراب کف دستامو روی‬
‫بازوهای لختم میکشیدم تا مثال گرمشون کنم اما‬
‫سرمایی که به جونم افتاد بود‪ ،‬داشت بدنمو مور مور‬
‫میکرد و از بین نمیرفت‪.‬‬
‫ماسیمو با چشمای سرد و یخیش بهم نگاه کرد‪ ،‬اما‬
‫یکدفعه طرز نگاهش تغییر کرد و آتیشی شد و داد زد‪:‬‬
‫‪-‬واسه چی سوتین نپوشیدی!؟‬
‫‪272‬‬
‫با دادی که زده بود یهو از جا پریدم و گیج و منگ‬
‫بهش نگاه کردم‪.‬‬
‫‪-‬نوک سینه هات از پشت لباس زدن بیرون‪.‬‬
‫سرمو پایین آوردم و فهمیدم که حق با ماسیموئه‪،‬‬
‫ظاهرا لباسم کمی نازک بود‪.‬‬
‫لباسمو کمی پایین کشیدم و سوتین کرمی رنگ و براقم‬
‫رو به ماسیمو نشون دادم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬سوتین تنمه !ولی تقصیر من نیست که همه لباس‬
‫زیرایی که برام خریدی توری ان و پوشیدنشون با‬
‫نپوشیدن هیچ فرقی نداره‪.‬‬
‫و با لحن لطعنه آمیزی و پرتمسخری ادامه دادم‬
‫‪-‬ببخشید دیگه چیزی از این بهتر پیدا نکردم‪ ،‬اگه‬
‫ظاهرم باعث جلب توجه ت شده معذرت میخوام‪ ،‬اما‬
‫یادت باشه که این سوتینو من انتخاب نکرده بودم!‬
‫بعد به طرف ماسیمو برگشتم تا واکنشش رو ببینم‪،‬چند‬
‫لحظه ای به سوتین توریم خیره شد و بعد دستشو جلو‬

‫‪273‬‬
‫آوردم و لباسم رو پایین تر کشید‪ ،‬بند های نازک بلوزم‬
‫کامال از بازوم هام به پایین سر خورده بود و دوتا‬
‫سینه هام که توی سوتین کرمی رنگ بودن از لباسم‬
‫افتادن بیرون و جلوی چشم ماسیمو قرار گرفتن ‪.‬‬
‫ماسیمو کمی کج تر نشست تا دید بهتری به بدنم داشته‬
‫باشه‪ ،‬یه حسی درونم بود که مانع از این میشد که‬
‫جلوشو بگیرم‪ ،‬انگار بعد از خودارضایی که امروز‬
‫صبح با دوست صورتیم داشتم فکر میکردم شهوتم‬
‫خوابیده و دیگه همچین حسی بهم دست نمیده ولی‬
‫ظاهرا متاسفانه اینطور نبود ‪.‬ماسیمو دستشو جلو‬
‫آورد و شستش رو‪ ،‬روی شونه برهنه ام گذاشت و‬
‫آروم آروم به طرف سینه م انگشتش رو حرکت‬
‫میداد‪.‬لمس انگشتش با پوستم باعث شد که دوباره بدنم‬
‫بلرزه البته اینبار لرزش بدنم بخاطر ترس از پرواز‬
‫نبود و واضح بود که دلیل دیگه ای داره‪.‬‬
‫‪-‬سردته؟‬

‫‪274‬‬
‫🔞🔞🔞🔞‬

‫ماسیمو این سوالو پرسید و بعد انگشت شستش رو که‬


‫حاال روی سینه م قرار داشت از زیر پارچه توری رد‬
‫کرد و پوست دستش بدون هیچ پارچه مزاحمی داشت‬
‫قسمت باالی سینه م رو لمس میکرد‪.‬سعی کردم اشتیاق‬
‫و شهوتی که داشت به بدنم غالب میشد توی صدام‬
‫تاثیری نذاره و جواب دادم‪:‬‬
‫‪-‬از پرواز متنفرم‪ ،‬اگر خدا میخواست آدما از روی‬
‫زمین بلند شن و توی آسمون پرواز کنن از همون اول‬
‫بهشون دو تا بال میداد!‬
‫چشمام از شدت شهوت نیمه باز شده بودن و‬
‫خداروشکر میکردم که عینک آفتابی روی چشممه و‬
‫از پشت شیشه های سیاه ماسیمو نمیتونه این حالم رو‬
‫ببینه ‪.‬حاال انگشتای ماسیمو بی پروا سینه هام رو‬
‫لمس میکردن و ماساژشون میداد‪ ،‬چشماش از شهوت‬
‫حیوانی پر شده بود‪.‬قبل از این هروقت این نگاه پر‬
‫‪275‬‬
‫شهوت رو توی چشمای ماسیمو میدیم از دستش فرار‬
‫میکردم اما حاال هیچ راه فراری نداشتم و مسلما‬
‫نمیتونستم از توی ماشین خودمو پرت کنیم‬
‫بیرون!ماسیمو داشت بهم نزدیک تر میشد و هر لحظه‬
‫حرکات دستش روی سینه هام تندتر و بیشتر‬
‫میشدن‪.‬به محض اینکه با دوتا انگشتش نوک برجسته‬
‫سینه م رو گرفت و فشار داد باسنمو از روی صندلی‬
‫بلند کردم و ناله ای از دهنم خارج شد‪.‬با دست دیگه‬
‫ش گردنمو گرفت تا سرمو به صندلی نکوبم‪ ،‬انگار‬
‫میدونست که چقدر وقت صرف درست کردن موهام‬
‫کردم و دلم نمیخواد با فشار دادن سرم به پشتی صندلی‬
‫خرابشون کنم و موهام ژولیده بشن ‪.‬سرشو نزدیکتر‬
‫آورد و ناگهان نوک سینه م رو بین دندوناش جا داد و‬
‫گاز گرفت ‪.‬دیگه هیچ کنترلی روی صدام نداشتم و به‬
‫وضوح داشتم ناله میکردم ‪.‬ماسیمو لب هاشو از سینه‬
‫م دور کرد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬اینا مال منن‪.‬‬

‫‪276‬‬
‫بعد لباسم رو که روی شونه هام آویزون بود پایین تر‬
‫کشید و تا روی شکمم پایین آوردش‪ ،‬سوتینم رو هم‬
‫آزاد کرد و حاال سینه هام بدون هیچ پوششی تحت‬
‫اختیار اون بودن ‪.‬با لب هاش سینه هام رو میمکید و‬
‫من تازه داشتم میفهمیدم خودارضایی صبح نتونسته‬
‫بود منو خالی کنه و هنوز پر از عطش و شهوت‬
‫بودم‪.‬داشتم توی ذهنم اونو تصور میکردم که شلوارمو‬
‫پاره میکنه و بدون اینکه اونو کامل از پام بکشه‬
‫بیرون‪ ،‬آلتشو از پشت فرو میکنه توی سوراخ باسنم‬
‫و در همون حال با دست دیگه ش کلیتوریسم رو از‬
‫پشت شورت توریم میماله ‪.‬از توی خیاالتم بیرون‬
‫اومدم‪ ،‬سرش همچنان روی سینه هام خم بود‪ ،‬دستمو‬
‫توی موهاش فرو بردم و سرشو بیشتر به خودم فشار‬
‫دادم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬بیشتر ماسیمو‪ ،‬بیشتر!‬

‫با دست آزادم عینک رو از روی چشمام برداشتم‬


‫ودوباره بهش دستور دادم‪:‬‬
‫‪277‬‬
‫‪-‬محکمتر سینه هامو گاز بگیر‪.‬‬
‫انگار با گفتن این حرفا یه دکمه قرمز رو توی مغرش‬
‫فشار دادم‪.‬سوتین توریم رو پایین تر کشید و با تمام‬
‫توانش دندوناشو توی سینه هام فرو میکرد و‬
‫میمکیدشون ‪.‬موجی توی بدنم به جریان افتاده بود که‬
‫داشت منو به اوج میرسوند و نمیتونستم جلوی خودمو‬
‫بگیرم ‪.‬موهاشو کشیدم و سرشو باال آوردم و بعد لب‬
‫هامون روی هم قرار گرفتن‪ ،‬به آرومی کمی به عقب‬
‫هلش دادم تا چشماشو ببینم ‪.‬از چشماش آتیش بیرون‬
‫میزدن ‪ ،‬مردمک های چمشمش از شدت شهوت به‬
‫گشاد ترین حد ممکن خودشون رسیده بودن و چشماش‬
‫سیاه سیاه شده بودن‪.‬به سمت لب هام حمله ور شد و‬
‫میخواست اونارو بین دندوناش بکشه که جلوشو گرفتم‬
‫و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬دُن کاری رو که نمیتونی تمومش کنی‪ ،‬شروع نکن ‪.‬تا‬
‫چند دقیقه دیگه آنچنان خیس میشیم که ادامه این سفر‬
‫بدون عوض کردن لباسامون ممکن نباشه‪ ،‬پس بهتره‬
‫تمومش کنیم!‬
‫‪278‬‬
‫با شنیدن این حرف ماسیمو چنگی به گوشه صندلی‬
‫ماشین زد‪ ،‬انقدر محکم اونو فشار میداد که ممکن بود‬
‫هرلحظه الیه چرمی روش پاره بشه ‪.‬با نگاهش داشت‬
‫چشمامو سوراخ میکرد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬واقعا الزم نبود قسمت دوم جمله ت رو بگی‪.‬‬
‫بعد عقب کشید و روی صندلی خودش نشست‪ ،‬انگار‬
‫نه انگار‬
‫که اتفاقی بینمون افتاده و ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬فکر کردن به اتفاقی که االن داره بین پاهات میوفته‬
‫منو دیوونه میکنه لورا‪.‬‬
‫به جلوی شلوراش نگاه کردم و آب دهنمو قورت دادم ‪.‬‬
‫چیزی که توی شلوارش بود دیگه برام دور از دسترس‬
‫و غیر قابل تصور نبود‪.‬دقیقا میدونستم که چه آلت‬
‫خوش تراش و کلفتی رو پشت اون شلوار پنهان کرده ‪.‬‬
‫ماسیمو به چهره من خیره شده بود و ظاهرا از‬
‫واکنشم و زاویه نگاهم خوشش اومده بود‪.‬سرمو تکون‬
‫دادم تا افکار کثیفی که داشتن توی مغزم جوالن میدادن‬
‫‪279‬‬
‫رو بیرون بریزم‪.‬دستمو به طرف لباسام بردم و سعی‬
‫کردم سریع اونارو بپوشم‪ ،‬دستی به موهام کشیدم تا‬
‫مثال مرتبشون کنم و دوباره عینکم رو روی چشمم‬
‫گذاشتم‪.‬‬
‫‪------------------------------------------------------‬‬
‫‪--‬‬
‫وقتی کارم تموم شد ماسیمو پاکت کاغذی رو از کنسول‬
‫ماشین بیرون کشید اونو به طرف من گرفت و گفت‪:‬‬
‫‪-‬برات یه چیزی گرفتم‪.‬‬
‫حروف طالیی رنگی که روی پاکت قرار گفته بودن‬
‫کلمه پتک فیلیپ *رو نشون میدادن و من میدونستم‬
‫این اسم مال چه شرکتیه و میتونستم حدس بزنم چه‬
‫چیزی توی اون پاکت هست و همچنین خوب میدونستم‬
‫که ساعت مچی های این شرکت چقدر قیمت های‬
‫نجومی دارن‪.‬‬
‫‪-‬ماسیمو من‪....‬‬
‫بهت زده بهش نگاهش کردم و گفتم‪:‬‬
‫‪280‬‬
‫‪-‬من نمیتونم همچین هدیه ای رو قبول کنم!‬
‫ماسیمو خندید و چند تا چین ریز روی بینیش‬
‫خودنمایی کردن‪.‬‬
‫‪-‬عزیزم این یکی از ارزونترین هدیه هاییه که تو از‬
‫طرف من دریافت میکنی و در ضمن یادت نره که تا‬
‫چند صد روز آینده تو هیچ حق انتخابی نداری‪ ،‬حاال‬
‫بازش کن‪.‬‬
‫میدونستم که مخالفت کردن باهاش هیچ فایده ای نداره‬
‫و در صورتی که هدیه ش رو قبول نکنم آخر مکالمه‬
‫مون به جای خوبی ختم نمیشه‪ ،‬مخصوصا که االن‬
‫توی ماشین گیر افتاده بودم و هیچ راه فراری‬
‫نداشتم‪.‬جعبه سیاه رو از توی پاکت بیرون کشیدم و‬
‫بازش کردم‪.‬اون ساعت فوق العاده زیبا بود‪ ،‬رزگلد بود‬
‫و با چند قطعه الماس تزئین شده بود‪ ،‬واقعا بینظیر بود‪.‬‬
‫‪-‬توی این چند روز با دنیای بیرون هیچ ارتباطی‬
‫نداشتی و تاریخ و زمان رو گم کرده بودی‪ ،‬من خیلی‬

‫‪281‬‬
‫چیزارو ازت گرفتم اما تو کم کم میتونی همه شون رو‬
‫پس بگیری‪.‬‬
‫به آرومی این کلمات رو برام زمزمه کرد و ساعت رو‬
‫دور مچم بست‪.‬‬

‫*پتک فیلیپ ‪:‬برند لوکس ساعت سازی که ساعت های‬


‫بسیار گرون قیمت و جواهر نشان داره و معموال از هر‬
‫ساعت فقط یک نمونه تولید میشه‬

‫فصل ششم‬

‫بدون هیچ مشکل خاصی به فرودگاه رسیدیم ‪.‬وقتی‬


‫راننده در ماشینو برای ماسیمو باز کرد‪ ،‬من داشتم‬
‫‪282‬‬
‫وسایل کیف دستیم رو که اتفاقی روی صندلی پخش و‬
‫پال شده بودن جمع میکردم و توی کیفم جا میدادم ‪.‬‬
‫ماسیمو پیاده شد‪ ،‬از پشت ماشین دور زد در سمت من‬
‫رو باز کرد ‪.‬دستشو به طرفم دراز کرد و کمک کرد تا‬
‫پیاده شم‪.‬داشت سعی میکرد مثل یک جنتلمن واقعی‬
‫رفتار کنه‪ ،‬توی اون کت شلوار راهدار خیلی پر صالبت‬
‫به نظر میرسید ‪.‬وقتی پاهام به زمین رسیدن دوباره‬
‫اون روحیه پسرک بازیگوش ماسیمو فعال شد و‬
‫دستاشو روی باسنم گذاشت و به طرف در ورودی‬
‫فرودگاه هلم داد ‪.‬یه جوری توی بغل همدیگه فرو رفته‬
‫بودیم و ماسیمو داشت باسنمو دستمالی میکرد انگار‬
‫دو تا بچه دبیرستانی تازه به سن بلوغ رسیده ایم ‪.‬‬
‫چشم غره ای بهش رفتم و اونم دستشو از روی باسنم‬
‫برداشت و روی کمرم گذاشت‪.‬تا حاال ندیده بودم انقدر‬
‫مراحل چک کردن بلیت و پاسپورت و عبور کردن از‬
‫گیت پرواز سریع رخ بده ‪.‬در عرض یک چشم بهم‬
‫زدن از سالن فرودگاه خارج شده بودیم و وارد محوطه‬
‫پرواز شده بودیم ‪.‬برخالف همیشه که با اتوبوس های‬

‫‪283‬‬
‫ترمینال به سمت هواپیما میرفتیم اینبار ماشین های‬
‫شخصی روی باند آسفالت شده فرودگاه منتظر ما بودن‬
‫تا مارو به هواپیما برسونن‪.‬وقتی به وسیله ای که قرار‬
‫بود باهاش پرواز کنیم رسیدیم‪ ،‬چیزی که میدیم رو‬
‫باور نمیکردم ‪.‬هواپیمای رو به روم انقدر کوچیک بود‬
‫که بیشتر شبیه یه لوله استوانه ای بود که دوتا بال‬
‫بهش وصل کرده باشن‪.‬من وقتی با هواپیما های غول‬
‫پیکر سفر میکردم حالم به شدت بد میشد االن چطور‬
‫میخواستم با این هواپیمایی که بیشتر شبیه اسباب‬
‫بازی بود برم توی آسمون؟ !حالت تهوع بهم دست‬
‫داده بود و داشتم باال میاوردم‬
‫‪-‬از پله ها برو باال‬
‫صدای ماسیمو رو از پشت سرم شنیدم‪.‬با صدای‬
‫وحشت زده ای گفتم‪:‬‬
‫‪-‬نه ماسیمو‪ ،‬من نمیتونم!بهم نگفته بودی که با این‬
‫اسباب بازی مسخره قراره پرواز کنیم‪ ،‬من پامو توی‬
‫این نمیذارم‪.‬‬

‫‪284‬‬
‫تقریبا داشتم فرار میکردم و به سمت ماشین برمیگشتم‬
‫که ماسیمو گفت‪:‬‬
‫‪-‬الم شنگه راه ننداز لَورا‪ ،‬اگر با زبون خوش سوار‬
‫نشی خودت میدونی که تا چند دقیقه دیگه مجبورت‬
‫میکنم که با زور اینکارو بکنی‪.‬‬
‫با وجود تهدیدی که کرده بود بازم پاهام رو به جلو‬
‫حرکت نمیکردن و دلم نمیخواست سوار اون هواپیمای‬
‫کوچولو بشم‪.‬ماسیمو وقتی دید از جام‪ُ ،‬جم نمیخورم و‬
‫همونجا خشکم زده مثل یه کیسه سیب زمینی منو زیر‬
‫بغلش گرفت و به طرف پله های هواپیما راه افتاد‪.‬‬
‫جیغ کشیدن ها و دست و پا زدن هام هیچ تاثیری‬
‫نداشت و دستاش ذره از دورم شل نمیشدن ‪.‬باالی پله‬
‫ها که رسیدیم سر خلبان داد زد و به ایتالیایی یه‬
‫چیزایی گفت ‪.‬مهماندار های بیچاره خشکشون زده بود‬
‫و نمیدونستن باید بهمون خوش آمد بگن یا باید به‬
‫ماسیمو کمک کنن تا منو بازور وارد اتاقک هواپیما‬
‫کنه‪ ،‬اون همه تقال کردنم هیچ فایده ای نداشت و‬
‫دوباره ماسیمو در مقابلم پیروز شده بود و بالخره در‬
‫‪285‬‬
‫های هواپیما پشت سرمون بسته شد ‪.‬انقدر ترسیده‬
‫بودم که قلبم داشت از جاش در میومد و میتونستم‬
‫صدای ضربان قلبم رو توی سرم بشنوم ‪.‬به محض‬
‫اینکه منو روی زمین گذاشت‪ ،‬دستمو باال آوردم و با‬
‫تمام قدرتم سیلی محکمی به صورتش کوبیدم و با‬
‫وحشت داد زدم‪:‬‬
‫‪-‬داری چه غلطی میکنی؟بذار برم بیرون‪ ،‬میخوام برم!‬
‫و بعد به طرف در بسته هواپیما هجوم بردم تا ازش‬
‫خارج بشم اما ماسیمو سریع منو گرفت و روی صندلی‬
‫چرمی و بزرگ هواپیما که تقریبا نصف فضای‬
‫اونجارو آشغال کرده بود پرت کرد‪ ،‬خودش هم جلو‬
‫اومد و جوری بین تن ماسیمو و صندلی گیر کردت‬
‫بودم و داشتم له میشدم که هیچ جای فراری برام باقی‬
‫نمونده بود‪.‬‬
‫‪-‬لعنت بهت ماسیمو!‬
‫هنوز داشتم جیغ میکشیدم و بهش فحش میدادم و اون‬
‫تنها راهی که برای خفه کردن صدام پیدا کرد این بود‬

‫‪286‬‬
‫که لباشو روی لبام بذاره و زبونشو وارد دهنم کنه ‪.‬‬
‫توی این لحظه اصال از احساس کردن زبونش توی‬
‫دهنم خوشحال نشدم و هیچ لذتی برام نداشت‪ ،‬برای‬
‫همین با تمام توان دندونامو روی لب و زبونش فشار‬
‫دادم و محکم گازش گرفتم ‪.‬ماسیمو شوکه شد و عقب‬
‫رفت‪ ،‬انقدر از حرکتم عصبانی شده بود که دستشو باال‬
‫آورد و من چشمامو بستم و منتظر بودم با دستش‬
‫بکوبه توی صورتم ‪.‬چند ثانیه با چشمای بسته منتظر‬
‫بودم اما وقتی دیدم هیچ اتفاقی نیوفتاد آروم آروم پلک‬
‫هامو از هم فاصله دادم ‪.‬ماسیمو رو به روم ایستاده‬
‫بود و داشت کمربندش رو باز میکرد ‪.‬وای خدا میخواد‬
‫چیکار کنه؟ نکنه میخواد با کمربند سیاه و کبودم‬
‫کنه؟روی صندلی خودمو عقب تر میکشیدم و پاشنه‬
‫های کفشم با کف هواپیما برخورد میکردن‪ ،‬وقتی‬
‫سگک کمربندش رو باز کرد با یک حرکت کمربند‬
‫چرمی رو از بندینک های شلوارش بیرون کشید ‪.‬کتشو‬
‫از تنش در آورد و اونو روی صندلی کنارش انداخت‪.‬‬

‫‪287‬‬
‫از شدت عصبانت داشت از چشماش آتیش میبارید و‬
‫انقدر دندوناشو محکم بهم فشار میداد که فکش‬
‫میلرزید‪.‬‬
‫‪-‬ماسیمو‪ ،‬نه‪ ،‬لطفا‪...‬من‪...‬من‪...‬‬
‫گلوم خشک شده بود و نمیتونستم زبونمو تکون بدم تا‬
‫حرف دیگه ای بزنم ‪.‬ماسیمو با لحن خشک و بی‬
‫احساس گفت‪:‬‬
‫‪-‬بلند شو!‬
‫وقتی دید جوابی نمیدم حسابی قاطی کرد و داد زد‪:‬‬
‫‪-‬بهت گفتم بلند شو لعنتی!‬
‫انقدر ترسیدم که یهو ناخوآگاه از جام پریدم و جلوش‬
‫ایستادم ‪.‬کمی نزدیکتر اومد‪ ،‬با انگشتاش چونه مو‬
‫گرفت و سرمو باالتر آورد تا دقیقا توی چشماش نگاه‬
‫کنم و بعد گفت‪:‬‬

‫‪288‬‬
‫‪-‬حاال خودت انتخاب میکنی که چجوری تنبیه ت کنم‪،‬‬
‫قبال بهت هشدار داده بودم که اگر دوباره منو بزنی‬
‫عواقب خوبی برات نداره‪ ،‬دستاتو بیار جلو‪.‬‬
‫درحالی که هنوزم نگاهم به چهره ش بود‪ ،‬به‬
‫دستورش عمل کردم و مطیعانه دستامو جلو آوردم‪.‬مچ‬
‫دستامو گرفت و محکم اونارو با کمربند چرمی‬
‫بست‪.‬وقتی کارش تموم شد منو روی صندلی نشوند و‬
‫کمربند صندلی رو از روی بدنم رد کرد و اونو برام‬
‫بست‪.‬بعد از چند دقیقه متوجه تکون خوردن هواپیما‬
‫شدم و فهمیدم که راه افتادیم ‪.‬ماسیمو روی صندلی رو‬
‫به روی من نشست و نگاهش رو از روم برنمیداشت‪،‬‬
‫هنوزم به شدت از دستم عصبانی بود و چهره ش از‬
‫شدت عصبانیت به سرخی میزد‪.‬‬
‫‪-‬اگر کولی بازیات تموم شد و دیگه لنگ و لگد‬
‫نمیپرونی بهت میگم که قراره از بین چه گزینه هایی‬
‫تنبیهت رو انتخاب کنی‪.‬‬
‫صداش آروم تر شده بود وظاهرا از اون خشم و‬
‫عصبانیت اولیه ش کاسته شده بود‪ ،‬ادامه داد‪:‬‬
‫‪289‬‬
‫‪-‬هردفعه که به من سیلی میزنی بی احترامی بزرگی‬
‫بهم میکنی ‪.‬لَورا با اینکارت تو کامال بهم توهین‬
‫میکنی برای همین میخوام بهت نشون بدم که چه حسی‬
‫بهم دست میده ‪.‬مجازاتی که برات در نظر گرفتم یه‬
‫تنبیه بدنیه و مطمئنم همونطور که من از سیلی خوردن‬
‫خوشم نمیاد توام اصال از اینکار خوشت نمیاد‪.‬گزینه‬
‫هات اینان‪ ،‬میتونی آلت منو توی دهنت بذاری و برام‬
‫بخوریش یا میتونی پاهات و برام باز کنی و بذاری من‬
‫مال تورو بخورم‪ ،‬کدومشو میخوای؟‬
‫وقتی حرفای ماسیمو تموم شد هواپیما هم از روی‬
‫زمین بلند شد و به سمت آسمون اوج گرفت‪ ،‬چیزی که‬
‫شنیده بودم و بلند شدن هواپیما چنان شوک و استرسی‬
‫بهم وارد کردن که یهو همه چیز جلوی چشمم سیاه شد‬
‫و از هوش رفتم‪.‬‬
‫وقتی به هوش اومدم‪ ،‬هنوز دستام بسته بود و روی‬
‫صندلی هواپیما دراز کشیده بودم‪.‬ماسیمو روی صندلی‬
‫مقابلم نشسته بود و یک پاشو روی پای دیگه ش‬
‫انداخته بود‪ ،‬مستقیما به من زل زده بود و با جام پایه‬
‫‪290‬‬
‫بلند شامپاین توی دستش بازی میکرد‪.‬وقتی دید بیدار‬
‫شدم با اشتیاق بهم زل زد و ازم پرسید‬
‫‪-‬خب؟ کدوم گزینه رو انتخاب کردی؟‬
‫با شنیدن سوالش چشمام گشاد شدن و یهو از جام‬
‫پریدم‪ ،‬روی صندلی نشستم و ازش پرسیدم‪:‬‬
‫‪-‬داری شوخی می کنی دیگه مگه نه؟‬
‫ماسیمو جواب داد‪:‬‬
‫‪ -‬به نظرت شبیه کسی ام که داره شوخی میکنه؟ وقتی‬
‫که تو زدی توی صورتم داشتی باهام شوخی میکردی؟‬
‫جلوتر اومد ‪.‬تا جایی که میتونست بهم نزدیک شد‪ ،‬و‬
‫بعد ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬ما یک ساعت پرواز پیش رو داریم و توی یک ساعت‬
‫آینده تنبیه تو حتما انجام میشه ‪.‬من خیلی عادالنه تر از‬
‫تو باهات رفتار کردم چون حداقل بهت این اجازه رو‬
‫دادم که خودت انتخاب کنی تنبیهت چی باشه!‬

‫‪291‬‬
‫چشماشو باریک کرد و خیلی موشکافانه بهم خیره‬
‫شد‪ ،‬زبونشو روی لب هاش کشید و ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬اما اگر تا یک دقیقه دیگه تصمیمت رو نگیری و به‬
‫من نگی که کدوم گزینه رو انتخاب کردی‪ ،‬مثل خودت‪،‬‬
‫هر کاری که دلم خواسته باشه انجام میدم و بعدش‬
‫انتخاب تو دیگه هیچ اهمیتی برام نداره‪.‬‬
‫‪-‬خیلی خب من مال تورو میخورم!‬
‫بدون هیچ احساسی این حرف رو زدم و بعد خیلی‬
‫عصبانی ادامه دادم‪:‬‬
‫‪-‬دستامو باز می کنی یا فقط با دهنم باید این کار رو‬
‫برات بکنم؟‬
‫نمیتونستم به خوبی خشمی که تمام وجودم رو فرا‬
‫گرفته بود بهش نشون بدم‪ ،‬میدونستم اگر اعتراضی‬
‫بکنم این کار فقط تحریکش میکنه و ممکنه دست به‬
‫کارهای بدتری بزنه‪ ،‬ماسیمو دقیقا شبیه یه حیوان‬
‫درنده خونخوار بود که وقتی بوی خون به مشامش می‬
‫خورد به شکارش رحم نمیکرد‪ ،‬بهش حمله میکرد و‬
‫‪292‬‬
‫اونو تیکه پاره میکرد ‪.‬بلند شد و در حالی که کمربند‬
‫ایمنی هواپیما رو باز می کرد گفت‪:‬‬
‫‪-‬توقع شنیدن همین جوابو ازت داشتم‪.‬‬
‫وقتی ماسیمو کنارم ایستاد چشمامو بستم و توی ذهنم‬
‫به خودم گفتم"بذار هرچی میخواد بشه‪ ،‬بشه‪ ،‬سعی کن‬
‫باهاش کنار بیای‪".‬فکر میکردم االن باید آلتش رو‬
‫روی لب هام حس کنم اما به جاش دستاش روی کمرم‬
‫قرار گرفت و منو باال کشید تا از جام بلند کنه ‪.‬چشمامو‬
‫باز کردم ‪.‬انتهای هواپیما یه راهروی باریک قرار‬
‫داشت که به یک اتاقک میرسید ‪.‬همراه ماسیمو وارد‬
‫اون اتاقک شدم‪ ،‬چیز خاصی توش نبود فقط یک تخت‬
‫کوچیک و به همراه یک کابین دوش ایستاده‪.‬ماسیمو‬
‫کمی شونه هام رو به سمت پایین هل داد و منو روی‬
‫مالفه های نرم تخت انداخت‪ ،‬بعدش خودش به سمت‬
‫کابین دوش رفت ‪.‬چند ثانیه ای اونجا مشغول بود و‬
‫وقتی اومد بیرون بند پارچه ای که دور حوله حمام‬
‫بسته میشد‪ ،‬دستش بود‪.‬داشتم با دقت حرکاتش رو‬
‫تماشا میکردم و یه جورایی فهمیده بودم برخالف ترس‬
‫‪293‬‬
‫اولیه ام این تنبیه برام خیلی هم ترسناک نیست و شاید‬
‫حتی خوشایند هم باشه‪.‬ماسیمو مچ دستامو گرفت و‬
‫کمربند سفت چرمی رو از دورشون باز کرد‪ ،‬منو از‬
‫پشت‪ ،‬به شکم روی تخت خوابوند و دستامو با بند‬
‫حوله تن پوش حمام از پشت بست‪.‬‬
‫جوری دستامو پشت سرم بسته بود که نمیتونستم‬
‫تکونشون بدم و حتی خودمم نمیتونستم تکون بخورم و‬
‫همونجوری از پشت روی تخت افتاده بودم‪.‬از میز‬
‫پاتختی که سمت راست تخت قرار داشت چشم بندی رو‬
‫بیرون آورد‪ ،‬قبال توی ورشو وقتی صبحا میخواستم‬
‫بخوابم و نور آفتاب مزاحمم بود از این مدل چشم بند‬
‫استفاده میکردم تا فضا رو تاریک کنم‪.‬چشم بند سیاه‬
‫مخملی رو روی چشمام قرار داد و من دیگه هیچ چیز‬
‫به جز سیاهی نمیدیدم‪.‬‬
‫ماسیمو در گوشم زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬عزیزم‪ ،‬نمیدونی که االن چه کارایی دلم میخواد باهات‬
‫بکنم!‬

‫‪294‬‬
‫بی حرکت روی تخت مونده بودم و گیج شده بودم‪،‬‬
‫نمیدونستم که دقیقا باید چیکار کنم یا در اصل ماسیمو‬
‫میخواست چیکار کنه‪.‬با استرس زبونمو روی لب هام‬
‫میکشیدم تا کمی خیس و مرطوب بشن و خودمو برای‬
‫قرار دادن عضو مردونه ماسیمو توی دهنم آماده‬
‫میکردم که یهو احساس کردم ماسیمو دستاشو پایین‬
‫آورده و داره دکمه شلوارمو باز میکنه‪.‬‬
‫‪-‬داری چیکار میکنی؟‬
‫روی مالفه غلت میزدم و صورتمو به تخت میمالیدم و‬
‫سعی میکردم تا چشم بند رو از روی چشم هام بردارم‬
‫که البته بی فایده بود‪،‬غرغر کنان گفتم‪:‬‬
‫‪-‬فکر میکردم برای انجام تنبیهم فقط باید از لب و دهنم‬
‫استفاده کنم‪ ،‬به اون پایین چیکار داری؟‬
‫ماسیمو خنده بلندی سر داد‪ ،‬دستاش از کار افتادن و‬
‫دیگه تالشی برای بیرون آوردن شلوارم از پام نکرد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪295‬‬
‫‪-‬به نظرم ارضا کردن من با دهنت‪ ،‬بیشتر از اینکه‬
‫برات تنبیه باشه شبیه تشویقه و میدونم که تو از‬
‫اینکار بدت نمیاد!بعد از اتفاقی که امروز صبح توی‬
‫حموم افتاد خوب فهمیدم که توام نسبت به من بی میل‬
‫نیستی اما اگر من کاری رو باهات بکنم که میدونم تو‬
‫ازش بدت میاد اونوقت حسابمون باهم صاف میشه‪.‬‬
‫حرفاش که تموم شد با یک حرکت شلوارمو کشید و‬
‫پاره کرد‪.‬روی تخت افتاده بودم و تا جایی که میشد‬
‫پاهامو جمع کرده بودم تا ماسیمو هیچ دسترسی به‬
‫بینشون نداشته باشه‪ ،‬اما با این حال میدونستم اگر اون‬
‫بخواد کاری رو انجام بده‪ ،‬به هرقیمتی که شده باشه به‬
‫انجام میرسونه ش و مخالفت کردن من هیچ فایده ای‬
‫نداره‪.‬‬
‫‪-‬ماسیمو لطفا اینکارو نکن‪.‬‬
‫‪-‬منم قبال ازت خواسته بودم که دیگه بهم سیلی نزنی‪...‬‬
‫جمله ش رو قطع کرد‪.‬‬

‫‪296‬‬
‫اون چشم بند لعنتی نمیذاشت که ببینم ماسیمو کجاست‬
‫و چیکار داره میکنه‪ ،‬فقط میتونستم صداشو بشنوم‪،‬‬
‫حس کردم که از پشت بهم نزدیکتر شد و حاال‬
‫میتونستم نفس هاشو روی گونه م حس کنم‪ ،‬گاز‬
‫آرومی از الله گوشم گرفت و گفت‪:‬‬
‫‪-‬نترس عزیزم‬
‫دستشو بین پاهام گذاشت و رون پاهامو از هم فاصله‬
‫داد و ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬قول میدم خیلی آروم و مثل یک جنتلمن باهات رفتار‬
‫کنم‪.‬‬

‫🔞🔞🔞‬

‫بازور سعی داشتم رون پاهامو جمع کنم و از شدت‬


‫ترس ناله میکردم‪ ،‬ماسیمو زیر گوشم زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪297‬‬
‫‪-‬هیسس‪ ،‬تا چند لحظه دیگه پاهاتو کامل از هم باز‬
‫میکنم و برای شروع یه انگشتم رو فرو میکنم توی‬
‫واژنت‪ ،‬پس آروم باش!‬
‫میدونستم که اون کاری رو که گفته میکنه و مخالفت‬
‫من ذره ای براش اهمیتی نداره‪ ،‬برای همین سعی کردم‬
‫کمی بدنم رو شل تر کنم تا مجبور نشه دست به‬
‫خشونت بزنه و شرایط رو برای هردومون سختتر کنه‪.‬‬
‫‪-‬عالیه عزیزم‪ ،‬خیلی خوبه‪ ،‬حاال پاهاتو برای من باز‬
‫کن و بذار ببینم اون بین چی داری‪.‬‬
‫بی چون و چرا کاری رو که ازم خواسته بود رو انجام‬
‫دادم‬
‫‪-‬باید مثل یه دختر خوب هر حرفی که بهت میزنم رو‬
‫گوش کنی چون من دلم نمیخواد بهت صدمه ای بزنم‬
‫عزیزم‪.‬‬
‫خیلی آروم لب هامو بوسید‪ ،‬یک دستش بدنم رو‬
‫نوازش میکرد و به سمت پایین میرفت و دست دیگه‬
‫ش سرمو محکم گرفته بود‪.‬بعد از چند ثانیه بوسه رو‬
‫‪298‬‬
‫عمیقتر کرد و من اجازه دادم زبونشو وارد دهنم‬
‫کنه‪.‬تسلیم خواسته ش شده بودم‪ ،‬چند لحظه بعد زبون‬
‫هامون داشتن به زیبایی روی هم میلغزیدن ‪.‬با تمام‬
‫وجودم ماسیمو رو میخواستم‪ ،‬با لب هام حریصانه‬
‫بیشتر و بیشتر لب و زبونش رو توی دهنم میکشیدم‪.‬‬
‫‪-‬آرومتر عزیزم‪ ،‬انقدر عجله نداشته باش‪ ،‬یادت نره که‬
‫این برای تو یک تنبیهه‪.‬‬
‫کنارم گوشم به آرومی زمزمه کرد و در همون حال‬
‫دستشو پایین تر برد تا به شورتم رسید‪ ،‬دستشو از‬
‫زیر پارچه توی رد کرد و حاال به همون جایی که‬
‫میخواست‪ ،‬رسیده بود‪.‬‬
‫‪-‬ترکیب بدنت رو با این لباس زیر توری خیلی دوست‬
‫دارم‪.‬‬
‫هنوز بی حرکت سر جام دراز کشیده بودم ‪.‬انگشتاش‬
‫به آرومی داشتن خصوصی ترین بخش بدنم رو نوازش‬
‫میکردن‪.‬لب هاش الله گوشم رو به بازی گرفته بودم و‬
‫در همون حال اولین انگشتش رو آروم آروم وارد‬

‫‪299‬‬
‫واژنم کرد‪ ،‬بعد از اینکه کمی انگشتش رو توی بدنم‬
‫باال پایین کرد انگشت دوم رو هم اضافه کرد ‪.‬وقتی‬
‫دوتا انگشتش رو توی خودم حس کردم از شدت لذت‬
‫کمرم قوس برداشت و سرم به عقب خم شد و‬
‫ناخودآگاه ناله ای از سر لذت از توی گلوم رها شد‪.‬‬
‫‪-‬تکون نخور و ساکت باش!نباید هیچ صدایی ازت در‬
‫بیاد‪ ،‬فهمیدی؟‬
‫به نشونه فهمیدم سرمو تکون دادم ‪.‬انگشتاش داشتن‬
‫عمیقتر و عمیقتر داخل واژنم فرو میشدن ‪.‬دندونامو‬
‫محکم روی هم فشار میدادم تا بتونم خودمو کنترل کنم‬
‫و صدایی ازم خارج نشه اما اون لعنتی تازه کارشو‬
‫شروع کرده بود و با مهارت تمام انگشتاش حساس‬
‫ترین نقاط بدنم رو به بازی گرفته بودن‪.‬انگشت‬
‫وسطش توی واژنم باال و پایین میشد و با انگشت‬
‫شستش کلیتوریس خیس و مرطوبم رو نوازش‬
‫میکرد‪.‬حس کردم وزنشو از روی بدنم برداشت و‬
‫خودشو پایین تر کشید ‪.‬انگشتاش هنوز مشغول بودن‬
‫و داشتن بزرگترین لذت زندگیم رو بهم میدادن ‪.‬درست‬
‫‪300‬‬
‫لحظه ای نفسم بند اومده بود و داشتم ارضا میشدم یهو‬
‫انگشتاشو بیرون کشید و ولم کرد ‪.‬حالم داغون و‬
‫خراب بود و میخواستم اعتراض کنم که نفس های‬
‫داغشو روی رون پام حس کردم‪.‬‬
‫‪-‬لَورا از روزی که دیدمت آرزوی همچین لحظه ای رو‬
‫داشتم‪.‬دوست دارم وقتی کارمو شروع کردم باهام حرف‬
‫بزنی و بگی چه کاری انجام بدم تا باعث رضایت‬
‫بیشترت بشه‪.‬‬
‫شورتم رو تا روی زانوهام پایین کشید‪.‬ناخودآگاه از‬
‫روی شرم و خجالت پاهامو جمع تر کردم‪.‬‬
‫‪-‬پاهاتو باز کن عزیزم‪ ،‬میخوام ببینمش‪.‬‬
‫حاال فهمیدم که چرا اون چشم بند رو روی چشمام‬
‫گذاشته بود‪ ،‬میخواست برای اولین بار باهم چشم تو‬
‫چشم نشیم و شرم و خجالت باعث نشه من احساس‬
‫ناراحتی و نارضایتی کنم‪.‬ماسیمو واقعا بامالحظه تر از‬
‫اونچه بود که فکرشو میکردم‪ ،‬مثل بچه هایی که موقع‬
‫ترس چشماشونو میگیرن و فکر میکنن اگر اونا عامل‬

‫‪301‬‬
‫ترسشون رو نبینن اونم‪ ،‬اوناهارو نمیبینه‪ ،‬منم حاال که‬
‫ماسیمو رو نمیدیدم کمی راحتتر بودم و ساده تر‬
‫میتونستم با این قضیه کنار بیام‪.‬کاری رو که ازم‬
‫خواسته بود رو انجام دادم و به آرومی پاهامو از هم‬
‫فاصله دادم‪،‬شنیدم که ماسیمو نفس سنگینی کشید و‬
‫هوای داخل ریه هاش رو با سروصدا به بیرون فوت‬
‫کرد ‪.‬با دستاش پاهامو بیشتر از هم باز کرد و من‬
‫میدونستم اون االن خیره شده به خصوصی ترین‬
‫بخشی که توی بدن هر زنی وجود داره‪.‬دیگه هیچ‬
‫کنترلی رو خودم نداشتم و با التماس گفتم‪:‬‬
‫‪-‬لیسش بزن‪ ،‬لطفا دُُ ن ماسیمو‬
‫با شنیدن این حرفا ماسیمو دستشو دوباره بین پاهام‬
‫قرار داد و با شستش مشغول مالیدن کلیتوریسم شد‪.‬‬
‫‪-‬خیلی کم طاقتی‪ ،‬مثل اینکه واقعا دلت هوس تنبیه‬
‫شدن کرده!‬

‫‪302‬‬
‫سرشو پایین آوردن و زبونشو فرو کرد داخل واژنم‪.‬دلم‬
‫میخواست دستامو توی موهاش فرو کنم و سرشو‬
‫بیشتر به واژنم فشار بدم تا عمیق تر زبوشو درون‬
‫خودم حس کنم اما دستامو از پشت بسته بود و‬
‫هرچقدر تالش کردم نتونستم اینکارو بکنم‪.‬زبونش رو‬
‫محکم تر توی واژنم عقب و جلو کرد ‪.‬با انگشتاش دو‬
‫لبه واژنم رو گرفت و اونو کامل از هم باز کرد و بعد‬
‫زبونش رو روی حساس ترین نقطه بدنم کشید‪.‬‬
‫‪-‬دلم میخواد هرچه زودتر به ارگاسم برسی تا من‬
‫دوباره کارمو از اول شروع کنم و بارها و بارها پشت‬
‫سرهم انقدر به ارگاسم برسونمت که التماس کنی‬
‫تمومش کنم ‪.‬اما من بازم دست از کار نمیکشم چون‬
‫این تنبیه توئه لَورا!‬
‫این حرفارو زد و با یک حرکت ناگهانی چشم بندم رو‬
‫کشید و از سرم بیرون آورد‪.‬‬
‫‪-‬دلم میخواد بهم نگاه کنی‪ ،‬دلم میخواد وقتی داری به‬
‫ارگاسم میرسی تو چشمام نگاه کنی و لرزیدن مردمک‬
‫چشم هاتو ببینم‪.‬‬
‫‪303‬‬
‫بالشتی رو از باالی تخت برداشت و زیر سرم گذاشت و‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬اینطوری دید بهتری به همدیگه داریم‪.‬‬
‫ماسیمو بین پاهای از هم باز شده م ایستاده بود‪ ،‬مردی‬
‫که رو به روم بود به شدت سکسی و در عین حال‬
‫ترسناک بود‪.‬هیچوقت خوشم نمیومد که موقع به‬
‫ارگاسم رسیدن کسی چهره مو ببینه‪ ،‬اون لحظه‪ ،‬یک‬
‫لحظه خیلی خصوصی و شخصی برای هر زنیه‪ ،‬اما‬
‫ظاهرا اینبار هیچ حق انتخابی نداشتم و باید دل به‬
‫خواسته ماسیمو میدادم‪.‬ماسیمو لب هاشو روی‬
‫کلیتوریسم میکشد و اونجارو میکمید و در همون حال‬
‫دوتا انگشتش رو توی واژنم عقب و جلو‬
‫میکرد‪.‬چشمامو بستم و به لب مرز رسیده بودم و‬
‫نزدیک به ارگاسم رسیدن بودم‪.‬‬
‫‪-‬تندتر ماسیمو!‬
‫نفهمیدم جیغ زدم یا چی‪ ،‬مچ دست ماسیمو با مهارت‬
‫پیچ و تاب میخورد و انگشتاش محکم تر و عمیق تر‬

‫‪304‬‬
‫توی واژنم فرو میشدن‪.‬انقدر توی لذت غرق شده بودم‬
‫که همه چیز یادم رفته بود و به زبون لهستانی فریاد‬
‫زدم‬
‫‪-‬لعنت بهت‪ ،‬خودشه‪ ،‬همینو میخوام!‬
‫و بعد برای اولین بار با شدت و خیلی طوالنی به‬
‫ارگاسم رسیدم‪.‬بدنم از شدت لذت و هیجان میلرزید و‬
‫لحظه ای لرزشم متوقف نمیشد‪.‬وقتی اثرات اولیه‬
‫ارگاسم از بین رفت و بدنم داشت به آرامش میرسید‬
‫ماسیمو انگشتشو روی کلیتوریس آزرده و حساس‬
‫شده ام فشار داد و باعث شد درد غیرقابل تحملی توی‬
‫بدنم بپیچه ‪.‬دندونامو از شدت درد روی هم فشار دادم‬
‫دستمو روی دست ماسیمو گذاشتم تا متوقفش کنم و‬
‫گفتم‪:‬‬
‫‪-‬معذرت میخوام ماسیمو‪ ،‬خواهش میکنم نکن‪.‬‬
‫ماسیمو فشار دستش رو کم کرد‪ ،‬روی واژنم رو‬
‫بوسید و با زبونش قسمت های خیسم رو لیسید‪.‬باسنم‬
‫که تا االن از شدت درد و لذت روی هوا مونده بود رو‬

‫‪305‬‬
‫پایین آوردم و روی تخت گذاشتم‪.‬ماسیمو دستشو زیر‬
‫بندی که دستامو باهاش بسته بود انداخت با یک حرکت‬
‫اونو باز کرد و دستام بالخره آزاد شدن‪.‬چشمامو باز‬
‫کردم و به ماسیمو نگاه کردم ‪.‬سریع از روی تخت بلند‬
‫شد ‪.‬از توی کشوی پاتختی جعبه دستمال مرطوب رو‬
‫بیرون کشید‪ ،‬و با دستمال مرطوب به آرومی بدنم رو‬
‫تمیز کرد‪.‬‬
‫‪-‬عذرخواهیت رو قبول میکنم‪.‬‬
‫اینو گفت و از در اتاقک خارج شد‪ ،‬وارد فضای اصلی‬
‫هواپیما شد و منو گیج و مبهوت توی اتاقک تنها‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫‪------------------------------------‬‬
‫چند دقیقه ای همونجا روی تخت موندم و داشتم با‬
‫خودم فکر میکردم االن دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟باور‬
‫کردنش برام سخت بود و انگار همه چیز توی خواب و‬
‫رویا گذشته بود‪.‬فقط یک چیزی رو خوب میتونستم‬
‫حس کنم‪ ،‬بدنم آنچنان به اوج رسیده بود و انقدر خسته‬

‫‪306‬‬
‫شده بودم که انگار نه انگار کل این ماجرا ‪ 20‬دقیقه‬
‫هم طول نکشیده و حس میکردم یک شب کامل با‬
‫ماسیمو سکس داشتم‪.‬نمیدونستم شلوار پاره م رو‬
‫چجوری وصله و پینه کنم به هم‪ ،‬با هر بدبختی که بود‬
‫یکجوری خودمو جمع و جور کردم و به فضای اصلی‬
‫هواپیما برگشتم ‪.‬ماسیمو روی صندلی نشسته بود و‬
‫لب باالش رو بین دندوناش کشیده بود‪.‬نگاهی بهم‬
‫انداخت و گفت‪:‬‬
‫‪-‬رایحه و طعم واژنت هنوز روی لب هام مونده‪،‬‬
‫نمیدونم این تنبیه برای تو بود یا برای خودم‪.‬‬
‫روی صندلی مقابلش نشستم و سعی کردم وانمود کنم‬
‫حرفی که زده رو نشنیدم ‪.‬جام شامپاینی که توی‬
‫دستش بود رو از دستش بیرون کشیدم و در حالی که‬
‫جام رو به طرف لب هام میبردم پرسیدم‪:‬‬
‫‪-‬برنامه مون برای امروز چیه؟‬
‫‪-‬لَورا‪ ،‬رفتار و حرکاتت روز به روز دارن برام جذابتر‬
‫میشن‪.‬‬

‫‪307‬‬
‫لبخندی به روم زد و جام دیگه ای برداشت تا دوباره‬
‫برای خودش شامپاین بریزه‪.‬‬
‫‪-‬میبینم که کوچیک و جمع و جور بودن هواپیما رو‬
‫دیگه از یاد بردی و برات اهمیتی نداره!‬
‫راست میگفت‪ ،‬ترسم رو کال از یاد برده بودم‪ ،‬البته با‬
‫کاری که ماسیمو باهام کرد دیگه توی ذهنم جای برای‬
‫ترسیدن باقی نمونده بود ‪.‬جواب دادم‪:‬‬
‫‪-‬داخلش با اون چیزی که از بیرون به نظر میومد خیلی‬
‫متفاوته و یه جورایی راحتتر از اون هواپیماهای غول‬
‫پیکره‪ ،‬خب نگفتی برنامه امروز چیه؟‬
‫ماسیمو دوباره توی قالب پسر بچه شر و شیطون فرو‬
‫رفته بود‪ ،‬بازیگوشانه جواب داد‪:‬‬
‫‪-‬به وقتش خودت میفهمی‪ ،‬من باید به یکسری از‬
‫کارهام رسیدگی کنم و توام به عنوان دوست دختر‬
‫رئیس مافیا میتونی هرکاری دلت میخواد بکنی و از‬
‫وقتت لذت ببری‪.‬‬

‫‪308‬‬
‫بعد از حدود یکساعت پرواز هواپیما فرود اومد ‪.‬‬
‫ماشین های شاسی بلند مشکی با تیم حفاظتی روی باند‬
‫فرودگاه منتظر ما بودن ‪.‬یکی از محافظا در ماشینو‬
‫برام باز کردم و وقتی روی صندلی نشستم درو برام‬
‫بست ‪.‬هر دفعه که این ماشین های شاسی بلند یک‬
‫شکل و این همه خدم و حشم رو میدیم فکر میکردم‬
‫ماسیمو عالوه بر رئیس مافیا بودن جادوگری چیزی‬
‫هم هست ‪.‬این همه ماشین و آدم چطور تونسته بودن‬
‫خودشونو قبل از ما برسونن به فرودگاه اونم وقتی که‬
‫بعد از رفتن ما هنوز توی فرودگاه کاتانیا بودن؟انگار‬
‫بعد از اینکه به ارگاسم رسیده بودم و آبم از بدنم خارج‬
‫شده بود مغزمم باهاش ریخته بود بیرون‪ ،‬چون هنوز‬
‫گیج و منگ بودم و هیچی نمیفهمیدم‪.‬‬
‫ماسیمو سرشو زیر گوش من گذاشت و با لحن‬
‫وسوسه گری گفت‪:‬‬
‫‪-‬دلم میخواست آبمو توی واژنت میریختم‪.‬‬
‫نفس گرمش به الله گوشم برخورد میکرد اما برخالف‬
‫حرارتی که داشت بدن من یخ زد و مور مورم شد‪.‬‬
‫‪309‬‬
‫‪-‬دلم میخواست آلتم رو داخلت فرو کنم و فشار و تنگی‬
‫واژن خیست رو دور خودم حس کنم‪.‬‬
‫حرفاش باعث شد بخشی که توی مغزم مسئول غرایز‬
‫حیوانی بود به کار بیوفته و حسی رو توی وجودم فعال‬
‫کنه که با حرفای ماسیمو موافق بود و دلم میخواست‬
‫دقیقا چیزایی که میگفت اتفاق بیوفته‪.‬چشمامو بستم و‬
‫سعی کردم ضربان قلبم رو کنترل کنم تا انقدر پر‬
‫سروصدا نکوبه و بیشتر از این آبروم جلوی ماسیمو‬
‫نره‪ ،‬به اندازه کافی تا همین االن جلوش رسوا شده‬
‫بودم‪.‬ماسیمو یهو سرشو عقب کشید و دیگه نفس‬
‫گرمش با پوستم برخورد نمیکرد ‪.‬یه چیزایی به مردی‬
‫که پشت فرمون نشسته بود گفت‪.‬اصال کلماتی که از‬
‫دهنش خارج میشدن رو نمیشنیدیم‪ ،‬یعنی میشنیدم اما‬
‫قدرت تشخیص اینکه داره چی میگه رو نداشتم‪ ،‬بعد از‬
‫چند ثانیه راننده دور زد‪ ،‬ماشین رو کنار کشید و پارک‬
‫کرد‪ ،‬بعد خودش پیاده شده و مارو تنها گذاشت‪.‬ماسیمو‬
‫نگاه سرد و بی احساسی بهم انداخت و گفت‪:‬‬
‫‪-‬برو جلو روی صندل کنار راننده بشین‪.‬‬
‫‪310‬‬
‫حرفاش منو گیج تر از قبل کردن‪ ،‬حس یه عقب مونده‬
‫ذهنی رو داشتم که جمله به همین سادگی رو هم‬
‫نمیتونست بفهمه‪.‬پرسیدم‪:‬‬
‫‪-‬برای چی؟‬
‫یه حالتی توی چهره ماسیمو بود که متوجه ش‬
‫نمیشدم‪ ،‬انگاری با خودش درگیر بود‪ ،‬بعد از چند ثانیه‬
‫دندوناشو روی هم قفل کرد و فکش داشت میلرزید‪.‬‬
‫‪-‬لَورا برای آخرین بار بهت میگم‪ ،‬جاتو عوض کن و‬
‫برو جلو‪ ،‬دیگه از دست این زبون نفهمیت خسته شدم‬
‫و داری عصبانیم میکنی‪.‬‬
‫و من واقعا یک آدم کله خر بودم‪ ،‬لحن و خشونتی که‬
‫توی صداش بود منو تحریک میکرد تا از دستورش‬
‫پیروی نکنم و خالف میلش عمل کنم تا ببینم آخرش‬
‫چی میشد ‪.‬دفعه قبلی که گفته بود تنبیهم میکنه آخرش‬
‫به جایی رسیده بودم که تنبیه برام تبدیل به تشویق‬
‫شده بود و بی نهایت ازش لذت برده بودم‪ ،‬البته‬
‫مطمئن نبودم ایندفعه ام بخواد همون راهو در پیش‬

‫‪311‬‬
‫بگیره و ممکنه بود واقعا یه بالیی به سرم بیاره‪ ،‬اما‬
‫کنجکاوی داشت منو از پا در میاورد و نمیتونستم‬
‫خودمو کنترل کنم و باهاش مخالفت نکنم‪.‬‬
‫‪-‬تو داری مثل یک سگ باهام رفتار میکنی‪ ،‬بشین‪،‬‬
‫پاشو‪ ،‬برو‪ ،‬بیا‪...‬این رفتار درست نیست‪ ،‬قرار نیست‬
‫همیشه همه چیز باب میل تو باشه و هرچی تو ازم‬
‫میخوای رو انجام بدم‪....‬‬
‫یک لحظه مکث کردم تا نفس بگیرم و کلمه مناسبی‬
‫برای توصیف این رفتارش پیدا کنم‪ ،‬اما ماسیمو بهم‬
‫مهلت نداد و قبل از اینکه جمله بعدی رو شروع کنم با‬
‫خشونت منو از ماشین بیرون کشید و تقریبا روی‬
‫صندلی جلو پرت کرد‪.‬‬
‫دستامو محکم کشید و با خشونت تمام اونارو از پشت‬
‫بست و گفت‪:‬‬
‫‪-‬سگ نیستی‪ ،‬یه هرزه عوضی که داری اعصاب منو‬
‫بهم میریزی‬

‫‪312‬‬
‫انقدر سریع این اتفاقات افتاده بود و شوکه شده بودم‬
‫که نتونستم هیچ واکنشی از خودم نشون بدم و وقتی به‬
‫خودم اومدم ماسیمو روی صندلی راننده کنار من‪،‬‬
‫پشت فرمون نشسته بود‪.‬انگشتامو روی بندی که‬
‫باهاش دستامو بسته بود کشیدم تا ببینم چیه و متوجه‬
‫شدم همون بند حوله حمامیه که توی هواپیما هم‬
‫باهاش دستامو بسته بود‪.‬‬
‫‪-‬از بستن دست زنا خوشت میاد؟‬
‫داشت توی جی پی اس ماشین آدرسی رو وارد میکرد‬
‫و در همون حال جواب داد‪:‬‬
‫‪-‬در مورد تو‪ ،‬قضیه ربطی به عالیق من نداره‪،‬‬
‫مجبورم میکنی که اینکارو باهات بکنم‪.‬‬
‫وقتی آدرس رو کامل وارد کرد دکمه شروع رو زد و‬
‫صدای لطیف زنونه ای که مارو تا مقصد راهنمایی‬
‫میکرد توی ماشین پیچید‪.‬‬

‫‪313‬‬
‫چند دقیقه ای توی سکوت ماسیمو داشت رانندگی‬
‫میکرد و من هیچی نمیگفتم‪ ،‬اما وضعیتی که توش‬
‫قرار داشتم منو کفری کرد و با لحن معترضی کنم‪.‬‬
‫‪-‬دست ها و کمرم درد گرفتن‪.‬‬
‫ماسیمو عصبانیت فریاد زد‪:‬‬
‫‪-‬منم یه جای دیگه م به یه دلیل دیگه خیلی درد‬
‫میکرد‪ ،‬میتونی حدس بزنی منظورم کجاست؟‬
‫‪-‬میتونم حدس بزنم منظورت چیه‪ ،‬ولی مگه من کاری‬
‫کردم که باعث درد تو بشه؟ همش تقصیر خودت بود ‪.‬‬
‫مگه من چیزی گفتم؟ خودت از اول شروع کردی و‬
‫حاال میخوای همه تقصیرا رو بندازی گردن منی که‬
‫هیچ دخالتی نداشتم‪.‬‬
‫و بعد برای اینکه نفهمه به زبون لهستانی با حرص‬
‫گفتم‪:‬‬
‫‪-‬عوضی خودخواه روانی‪ ،‬فقط منتظرم دستامو باز کنی‬
‫تا آنچنان با مشت بکوبم توی دهنت که دندونای‬
‫خوشگل مافیاییت بریزن کف آسفالت خیابون‪.‬‬
‫‪314‬‬
‫ماسیمو سرعت ماشینو کم کرد و پست چراغ قرمز‬
‫ایستاد‪ ،‬سرشو به طرف من برگردوند و از بین‬
‫دندوناش با خشم گفت‪:‬‬
‫‪-‬حرفی که زدی رو به انگلیسی تکرار کن‪.‬‬
‫خوب فهمیده بودم که چجوری میتونم حرصشو در‬
‫بیارم‪ ،‬یه لبخند احمقانه به روش زدم‪ ،‬صاف توی‬
‫چشماش نگاه کردم و پشت سر هم به زبون لهستانی‬
‫بهش فحش میدادم ‪.‬ماسیمو هیچی نمیگفت و فقط بهم‬
‫نگاه میکرد‪ ،‬توی چشماش آتش خشم رو میدیم که‬
‫هرلحظه شعله ور تر میشد‪.‬بعد از چند دقیقه چراغ سبز‬
‫شد و ماسیمو ماشینو به حرکت درآورد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬دستاتو باز نمیکنم‪ ،‬اما کاری میکنم که حواست از‬
‫درد دست و کمرت پرت بشه و فراموششون کنی‪.‬‬
‫و در حالی که یک دستش به فرمون بود‪ ،‬دست دیگه‬
‫ش رو به طرفم دراز کرد و دکمه شلوارمو باز کرد‪.‬‬
‫در حالی که یک دستش به فرمون بود‪ ،‬دست دیگه ش‬
‫رو به طرفم دراز کرد و دکمه شلوارمو باز کرد‪.‬از‬
‫‪315‬‬
‫روی صندلی خودمو بلند کردم و تکون تکون میخوردم‬
‫و پشت سرهم بهش فحش میدادم و ازش میخواستم که‬
‫اینکارو نکنه‪ ،‬اما دیگه دیر شده بود تقال کردن من‬
‫فایده ای نداشت‪.‬‬
‫‪-‬ماسیمو من معذرت میخوام‪ ،‬اصال دستام دیگه درد‬
‫نمیکنن‪ ،‬اون حرفاییم که به لهستانی میگفتم‬
‫معنیشون‪....‬‬
‫‪-‬دیگه برام اهمیتی نداره و نمیخوام چیزی بشنوم و‬
‫اگر خفه نشی مجبور میشم دهنتو ببندم چون میخوام‬
‫صدای جی پی اس رو بشنوم ‪.‬پس از این لحظه به بعد‬
‫دهنتو ببند و مثل یک دختر خوب ساکت بشین سرجات‪.‬‬
‫دستاشو کم کم به زیر شورتم سر داد‪ ،‬حس وحشت‬
‫تمام وجودم رو فرا گرفته بود‪ ،‬حس میکردم برده‬
‫ماسیمو ام و اصال اینو دوست نداشتم‪.‬سرمو به پشتی‬
‫صندلی ماشین تکیه دادم و با بغض گفتم‪:‬‬
‫‪-‬ماسیمو تو بهم قول داده بودی بدون اجازه من کاری‬
‫باهام نمیکنی‪.‬‬

‫‪316‬‬
‫ماسیمو انگشتاش رو روی کلیتوریسم میکشید و‬
‫لمسش باعث میشد که من هرلحظه خیس تر بشم و‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬من بدون اجازه و برخالف میلت کاری نکردم که‪،‬‬
‫خودت گفتی دستت درد میکنه و منم دارم کمکت میکنم‬
‫که دردشو فراموش کنی‪.‬‬
‫فشار انگشتاش داشتن بیشتر میشدن و با حرکات دایره‬
‫وار اونارو روی عضو حساس بدنم میکشید‪ ،‬در اصل‬
‫االن باید حس کسی رو میداشتم که داره ازش سو‬
‫استفاده جنسی میشه و حالم بد بشه اما حرکاتش منو‬
‫به خلسه فرو برده بودن و از اینکه این همه کنترل‬
‫روی من داشت و همیشه از قدرتش استفاده میکرد‬
‫خوشم میومد‪.‬چشمامو بستم و از کاری که داشت باهام‬
‫میکرد لذت بردم ‪.‬میدونستم االن خیلی روی حرکات‬
‫دستش کنترل نداره و فقط به صورت غریزی داره‬
‫اونارو تکون میده‪ ،‬چون همزمان باید روی دو تا کار‬
‫تمرکز میکرد‪ ،‬رانندگی و دستمالی کردن من‪ ،‬برای‬
‫همین خودم بهش کمک کردم با حرکاتی نرمی باسنم‬
‫‪317‬‬
‫رو روی صندلی ماشین باال و پایین میکردم تا‬
‫انگشتشو بیشتر توی خودم حس کنم‪.‬یهو احساس کردم‬
‫که ماشین از حرکت ایستاد و ماسیمو دستشو از‬
‫شلوارم بیرون کشید‪ ،‬دستامو باز کرد و اعالم کرد‪:‬‬
‫‪-‬رسیدیم‪.‬‬
‫ماشین رو خاموش کرد ‪.‬با چشمایی که به زور باز‬
‫نگهشون داشته بود بهش نگاه کردم صدایی توی مغزم‬
‫فریاد میزد و میگفت "چطور میتونه انقدر بی رحم‬
‫باشه و یک زنو که فقط چند ثانیه تا به اوج رسیدن‬
‫فاصله دارن یهو ول کنه؟ "الزم نبود این سوالو بلند به‬
‫زبون بیارم ‪.‬میدونستم قصد ماسیمو از اینکار چی بوده‬
‫و خیلی خوب منظورشو رسونده بود‪.‬میخواست بهم‬
‫ثابت کنه که با وجود تمام مخالفت ها و سرکشی ها‬
‫میدونه که چقدر منم اونو میخوام و بدنم تشنه لمسشه‪.‬‬

‫‪-‬عالی شد‪.‬‬

‫‪318‬‬
‫با تمسخر این جمله رو گفتم و با دستام سعی کردم کمر‬
‫دردناکم رو ماساژ بدم ‪.‬اما مچ دستام خودشون انقدر‬
‫درد میکردن و قرمز شده بودن که یکی رو میخواست‬
‫اونارو ماساژ بده ‪.‬درد دست و کمرم داشت دیوونه م‬
‫میکرد و عصبی رو به ماسیمو گفتم‪:‬‬
‫‪-‬امیدوارم درد پایین تنه ت خوب شده باشه‪.‬‬
‫حرفم مثل پارچه قرمزی که جلوی گاو وحشی تکون‬
‫داده بشه‪ ،‬اعصاب ماسیمو رو تحریک کرد و یهو َرم‬
‫کرد ‪.‬منو هل دادم و دوتاییمون روی صندلی عقب‬
‫ماشین پرت شدیم ‪.‬دست راستشو محکم دور گردنم‬
‫حلقه کرده بود و داشت فشار میداد ‪.‬آلت سفت شده ش‬
‫رو از پشت شلوار روی واژنم میمالید ‪.‬اولش خیلی‬
‫آروم با حرکات دایره وار خودشو رو من تکون میداد‬
‫اما کم کم حرکاتش تند تر شدن و لحظه به لحظه بیشتر‬
‫عضو مردونه ش رو به کلیتوریس تحریک شده م‬
‫فشار میداد‪.‬‬
‫‪-‬هنوز‪...‬درد دارم‬

‫‪319‬‬
‫از بین دندون های بهم چفت شده و بین نفس نفس‬
‫زدنش این کلمات رو گفت و بعد ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬تا وقتی که آبمو توی دهنت خالی نکنم دردم از بین‬
‫نمیره‪.‬‬
‫حرکت آلتش روی واژنم نفسمو بریده بود ‪.‬سرمو جلو‬
‫بردم و لبامو دقیقا جلوی لباش قرار دادم و زمزمه‬
‫کردم‪:‬‬
‫‪-‬پس باید حاال حاال ها درد بکشی چون بهت اطمینان‬
‫میدم همچین اتفاقی به این زودیا نمیوفته‪.‬‬
‫و بعد از سر لجاجت و برای اینکه بیشتر تحریکش کنم‬
‫زبونمو رو لب هاش کشیدم ‪.‬داشت از بازی که ماسیمو‬
‫باهام شروع کرده بود خوشم میومد و برام سرگرم‬
‫کننده شده بود ‪.‬بدنش از حرکت ایستاد‪ ،‬چشماش توی‬
‫صورتم میگشتن و تمام اجزای صورتم رو از زیر نظر‬
‫میگذروند‪ ،‬سوالی ازم نپرسیده بود اما انگار توی‬
‫اجزای صورتم دنبال جواب میگشت‪.‬نمیدونم چند دقیقه‬
‫در سکوت و بدون حرکت توی همون وضعیت نشسته‬

‫‪320‬‬
‫بودیم اما صدای ضربه هایی که به شیشه ماشین خورد‬
‫مارو از جا پروند و به خودمون اومدیم‪.‬ماسیمو سرشو‬
‫چرخوند‪ ،‬پنجره رو پایین کشید و به برادرش که‬
‫بیرون ماشین ایستاده بود نگاه کرد ‪.‬دومینیکو انگار‬
‫دیدن همچین صحنه ای براش عادی بود چون با دیدن‬
‫ما توی اون وضعیت هیچ نشونه ای از شوکه شدن‬
‫توی چهره ش دیده نمیشد‪.‬وای خدا االن از خجالت آبم‬
‫میشم‪ ،‬یعنی دومینیکو از اول همه چیزو دیده‬
‫بود؟دومینیکو بی توجه به ماسیمویی که روی من‬
‫نشسته بود چند جمله به ایتالیایی گفت که ظاهرا‬
‫ماسیمو هیچ عالقه ای به شنیدنشون نداشت و خودشو‬
‫به نفهمیدن زده بود‪.‬نمیفهمیدم چی میگه اما مشخص‬
‫بود که از حرفایی که دومینیکو میزنه خوشش‬
‫نمیاد‪.‬وقتی حرفاشون تموم شد ماسیمو در ماشینو باز‬
‫کرد و بدون اینکه منو ول کنه و از خوش جدا کنه‬
‫همونجوری که بهم چسبیده بودیم از ماشین خارج‬
‫شدیم و به سمت در ورودی هتلی که جلوش پارک‬
‫کرده بود رفتیم‪.‬‬

‫‪321‬‬
‫پاهامو دور کمر ماسیمو حلقه کرده بودم و بقیه مهمان‬
‫های هتل که توی البی بودن با دیدن وضعیت ما با‬
‫تعجب بهمون خیره شده بودن اما ظاهرا هیچکدومشون‬
‫جرات نداشتن چیزی بگن ‪.‬سرمو تکون آروم دادم و‬
‫ابرویی باال انداختم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬ماسیمو من فلج نیستم‪ ،‬خودم میتونم راه برم!‬
‫‪-‬خوشحالم که اینو میشنوم اما من یک یا حتی دو دلیل‬
‫موجه دارم که بخاطر اونا نمیتونم تورو ول کنم و‬
‫بذارمت زمین‪.‬‬
‫با همون وضعی که من مثل کواال به بدن ماسیمو‬
‫چسبیده بودم از جلوی کانتر پذیرش هتل عبور کردیم و‬
‫وارد آسانسور شدیم ‪.‬توی اتاقک آسانسور ماسیمو به‬
‫دیوار تکیه داد و لب هامون در چند میلیمتری همدیگه‬
‫قرار گفتن‪.‬‬
‫‪-‬دلیل اولم آلت راست شدمه که چیزی نمونده شلوارمو‬
‫پاره کنه و بپره بیرون و دلیل دوم شلوار توئه که از‬
‫ترشحات واژنت خیس شده ‪.‬به جز این وضعیت هیچ‬

‫‪322‬‬
‫راه دیگه ای نداشتیم که با کمترین میزان آبروریزی از‬
‫جلوی این جمعیت رد بشیم و بریم باال‪.‬‬
‫بعد از اینکه حرفاشو شنیدم از شدت شرم لبامو گاز‬
‫گرفتم ‪.‬حرفاش با عقل و منطق جور در میومد‪.‬درهای‬
‫آسانسور باز شد و صدایی اعالم کرد که به طبقه مورد‬
‫نظر رسیدیم‪.‬بعد از چند قدم دیگه راه رفتن ماسیمو‬
‫کارت ورودی اتاق رو که دم در هتل از دومینیکو‬
‫گرفته بود جلوی در گرفت و درو باز کرد‪.‬وارد اتاقی‬
‫شدیم که شبیه یک آپارتمان کامل با تمام تجهیزات بود‬
‫و بالخره منو از خودش جدا کرد و روی زمین گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬من میخوام برم دوش بگیرم‪.‬‬
‫این حرفو زدم و چشمامو اطراف اتاق چرخوندم تا‬
‫چمدونمو پیدا کنم‪.‬‬
‫‪-‬هرچیزی که الزم داشته باشی توی حموم هست‪ ،‬من‬
‫االن باید به یک کار دیگه ای رسیدگی کنم‪.‬‬
‫اینو گفت و تلفن همراهش رو به گوشش چسبوند و‬
‫وارد هال پذیرایی اتاق شد و منو تنها گذاشت‪.‬دوش‬
‫‪323‬‬
‫گرفتم و با لوسیون بدن وانیلی که توی کشوی حمام‬
‫بود بدنمو چرب کردم‪.‬از حمام بیرون اومدم و به اتاق‬
‫های دیگه اون سوئیت مجلل سرک کشیدم ‪.‬روی میز‬
‫توی هال شامپاین مورد عالقه م رو پیدا کردم‪.‬یک جام‬
‫برای خودم پر کردم‪ ،‬بعد دومی و بعد سومی‪.‬تلوزیون‬
‫تماشا میکردم و شامپاین مینوشیدم و با خودم فکر‬
‫میکردم که فرشته عذابم کجا غیبش زده؟بعد از مدتی‬
‫حوصله م سر رفت و شروع کردم به راه رفتن توی‬
‫سوئیت ‪.‬اون سوئیت انقدر بزرگ بود که میتونستم‬
‫قسم بخوردم که اندازه ش حداقل نصف مساحت یک‬
‫طبقه هتل بود ‪.‬به آخرین اتاقی که توی سوئیت بود‬
‫رسیدم‪ ،‬درشو باز کردم و وقتی پامو از چهارچوب در‬
‫عبور دادم و واردش شدم چشمام به جز سیاهی هیچی‬
‫ندیدن ‪.‬اونجا هیچ چراغ روشنی نداشت و تاریک‬
‫تاریک بود‪.‬چند لحظه ای صبر کردم تا چشمام به‬
‫تاریکی عادت کنن و کم کم داشتم سایه محوی از‬
‫وسایل اتاق رو میدیم که صدایی به گوشم خورد‪.‬‬
‫‪-‬بشین‪.‬‬
‫‪324‬‬
‫و اون صدا و لحجه آشنای بریتانیایی مسلما متعلق به‬
‫کسی غیر از ماسیمو نبود‪.‬‬
‫‪.‬بدون لحظه ای تعلل کاری رو که ازم خواسته بود‬
‫انجام دادم‪ ،‬میدونستم مخالفت عواقب خوبی برام‬
‫نداره‪.‬بعد از چند ثانیه ماسیمو با بدن برهنه جلوم‬
‫ظاهر شد و با حوله توی دستش داشت موهاشو خشک‬
‫میکرد ‪.‬آب دهنمو با سروصدا قورت دارم و منظره‬
‫بدن لخت ماسیمو و الکلی که توی خونم جریان داشت‪،‬‬
‫عقلو از سرم پرونده بود و توی هپروت سیر‬
‫میکردم‪.‬جلوی یه تخت خیلی بزرگ که باالش چهارتا‬
‫پایه مثل ستون قرار داشتن‪ ،‬ایستاده بود‪.‬یه عالمه‬
‫کوسن و بالشت بنفش‪ ،‬طالیی و سیاه روی تخت وجود‬
‫داشت ‪.‬در کل خیلی همه جا تاریک بود اما یه نور‬
‫بنفش خیلی مالیم که فضا رو شهوت انگیز میکرد هم‬
‫توی اتاق موج میزد ‪.‬ماسیمو داشت قدم به قدم بهم‬
‫نزدیکتر میشد و من به لبه مبل چنگ زدم‪.‬وقتی دقیقا‬
‫رو به روم ایستاد‪ ،‬آلتش درست جلوی چشمم بود و‬
‫من هرچی تالش میکردم نمیتونستم چشم ازش‬
‫‪325‬‬
‫بردارم‪.‬همونطوری که به عضوش خیره بودم‬
‫ناخودآگاه لب هام از هم فاصله گرفتن و دهنم کمی باز‬
‫شد‪.‬انقدر بهم نزدیک شده بود که پوست برهنه پاهاش‬
‫به زانوهام برخورد میکردن‪.‬حوله سفیدی که روی‬
‫موهاش بود رو پایین آورد و روی شونه ش گذاشت و‬
‫دو سر انتهایی اونو به دست گرفت‪.‬وقتی چشمای‬
‫وحشیش که دوباره اون خلق و خو و غریزه حیوانی‬
‫توش دیده میشد رو به من دوخت توی دلم شروع کردم‬
‫به دعا کردن ‪.‬از خدا میخواستم که کمکم کنه و با‬
‫وجود منظره ای که جلوی چشمم بود‪ ،‬توان مقابله با‬
‫احساساتم رو داشته باشم‪.‬ماسیمو فهمیده بود که چه‬
‫تاثیری روی من گذاشته‪ ،‬چهره سرخ شده م و لب‬
‫پایینم رو که بدون کنترل توی دهنم میمکیدم منو رسوا‬
‫کرده بودن‪.‬عضو مردونه ش رو با دستش راستش‬
‫گرفت و دستش رو از پایین تا باالش میکشید و حرکت‬
‫میداد‪.‬به التماس افتاده بودم و با عجز از خدا‬
‫میخواستم بهم توانی برای مقابله بده‪.‬بدنش مثل یک‬
‫مجسمه یونانی خوش تراش‪ ،‬عضله ای و سفت و‬

‫‪326‬‬
‫سخت بود ‪.‬آلتش که خیلی سعی میکردم بهش نگاه‬
‫نکنم بلند و حجیم شده بود‪.‬‬
‫‪-‬بهم کمک میکنی؟‬
‫بدون اینکه ازم چشم برداره یا از بازی کردن با‬
‫عضوش دست بکشه این سوالو ازم پرسید و بعد ادامه‬
‫داد‪:‬‬
‫‪-‬یادته که گفته بودم بر خالف میلیت هیچکاری نمیکنم‪.‬‬
‫توی ذهنم لعنتی بهش فرستادم ‪.‬الزم نبود هیچکاری‬
‫بکنه ‪.‬حتی منو لمس هم نمیکرد‪ ،‬اما با حضورش‬
‫باعث شده بود که خون توی رگ هام بجوشه و گونه‬
‫ها گل بندازه ‪.‬افکارم رو نمیتونستم کنترل کنم و همش‬
‫تصورات کثیف میمومد توی ذهنم‪ ،‬آرزوم توی این‬
‫لحظه این بود که آلتش رو توی دهنم بذارم‪.‬داشتم دیگه‬
‫جلوش وا میدادم و چیزی نمونده بود که جلوش زانو‬
‫بزنم‪ ،‬ولی یهو یه صدایی ته مغزم پیچید و منو بیدار‬
‫کرد ‪.‬اگر االن تسلیمش میشدم و هرکاری میخواست‬
‫براش میکردم دیگه بازی که شروع کرده بودیم خیلی‬

‫‪327‬‬
‫جالب پیش نمیرفت و من باید برده مطیع ماسیمو‬
‫میشدم‪.‬نمیشد این حقیقت رو انکار کرد که یک روزی‬
‫بالخره این مرد منو زیر خودش میکشه و هرکاری‬
‫دلش میخواد باهام میکنه‪ ،‬اما االن وقتش نبود‪ ،‬نباید‬
‫انقدر سریع بهش رو میدادم و باید بازیمون کمی کش‬
‫دار تر میشد‪.‬بخش هوشیار و منطقی مغزم به بخشی‬
‫که توی شهوت غرق شده بود هشدار داد" این مردی‬
‫که االن جلوت وایستاده و داره تحریکت میکنه همونیه‬
‫که چند روز پیش تهدیدت کرده بود که خانواده ت رو‬
‫میکشه "با یادآوردی این حرفش یهو هیجاناتم فروکش‬
‫کردن و خشم و عصبانیت تمام وجودم رو فرا گرفت‪.‬‬
‫با لحن معترض و عصبی گفتم‪:‬‬
‫‪-‬توی خواب ببینی که اینکارو برات بکنم‪ ،‬من هیچ‬
‫کمکی بهت نمیکنم‪ ،‬درضمن تو که برای همه کارت‬
‫کلی آدم داری‪ ،‬برو از همونا بخواه که کمکت کنن‪.‬‬
‫سرمو باالتر گرفتم و با جسارت بهش خیره شدم و‬
‫پرسیدم‪:‬‬

‫‪328‬‬
‫‪-‬حاال میتونم برم؟‬
‫داشتم از جام بلند میشدم که ماسیمو گردنمو گرفت و‬
‫منو دوباره سرجای قبلیم نشوند‪.‬‬
‫به سمتم خم شد و با لبخند مرموزی پرسید‪:‬‬
‫‪-‬از حرفی که زدی مطمئنی َلورا؟‬
‫از بین دندون های به هم قفل شدم غریدم‪:‬‬
‫‪-‬ولم کن لعنتی‪ ،‬میخوام برم!‬
‫و در نهایت تعجب دیدم که ماسیمو دیگه مخالفتی نکرد‬
‫و ولم کرد ‪.‬خودش به سمت تخت رفت و روش‬
‫نشست ‪.‬از جام بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم اما‬
‫به محض اینکه دستگیره رو چرخوندم فهمیدم که چه‬
‫خیال خامی داشتم‪ ،‬در قفل بود ‪.‬ماسیمو گوشیشو از‬
‫روی پاتختی برداشت و با یکنفر تماس گرفت‪ ،‬چند‬
‫کلمه ای رد و بدل کردن و بعد گوشی رو قطع کرد ‪.‬‬
‫جیغ و داد کردم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬درو باز کن میخوام برم!‬

‫‪329‬‬
‫دستگیره درو باال و پایین میکردم و داد و بیداد راه‬
‫انداخته بودم‪.‬حوله رو از روی دوشش برداشت و روی‬
‫تخت انداخت و بعد از جا بلند شد‪.‬چشم های یخی و‬
‫خالی از احساسش روی من بودن‪.‬‬
‫‪-‬بیا اینجا لَورا‪ ،‬برای آخرین بار دارم میگم‪.‬‬
‫به در تکیه دادم و قصد نداشتم میلیمتری از جام تکون‬
‫بخورم و مسلما نمیخواستم طبق فرمایشات اون عمل‬
‫کنم‪.‬مثل ببر زخمی غرشی کرد و به سمتم حمله ور‬
‫شد‪.‬چشمامو از شدت ترس بستم و هیچ ایده ای نداشتم‬
‫که چه بالیی میخواد به سرم بیاره‪.‬حس کردم که بدنمو‬
‫از روی زمین بلند کرد و چند ثانیه بعد روی تخت فرود‬
‫اومدم‪.‬ماسیمو داشت زیر لب غرغر کنان یه چیزایی رو‬
‫به ایتالیایی میگفت و میتونستم حدس بزنم که داره‬
‫واسم خط و نشون میکشه‪.‬وقتی حس کردم که بین‬
‫بالشت ها افتادم آروم آروم چشمامو باز کردم و‬
‫ماسیمو رو دیدم که روم خیمه زده بود‪.‬دست راستمو‬
‫گرفت و قبل از اینکه به خودم بیام و بفهمم که داره‬
‫چیکار میکنه با زنجیر اونو به یکی از پایه های بلند‬
‫‪330‬‬
‫تخت بست‪.‬دست چپم رو هم گرفت اما اینبار تونستم‬
‫سریع واکنش نشون بدم و دستمو بیرون کشیدم و‬
‫سیلی محکمی به صورتش زدم ‪.‬ماسیمو واقعا دیگه به‬
‫اوج دیوونگی و خشم رسیده بود ‪.‬دندوناشو روی هم‬
‫فشار داد و سرم داد کشید‪.‬میدونستم که پامو از گلیمم‬
‫درازتر کرده بودم و از خط قرمز ها رد شده بودم‪.‬تمام‬
‫هیکلشو روی بدنم انداخت و جوری بین تنش و تخت‬
‫قفل شده بودم که دیگه نمیتونستم تکون بخورم‪،‬‬
‫ماسیمو دست چپم رو هم به پایه دیگه تخت زنجیر‬
‫کرد‪.‬ازم فاصله گرفت و در حالی که لبخند وحشیانه و‬
‫جنون آمیزی روی لب هاش نقش بسته بود گفت‪:‬‬
‫‪-‬هرکاری دلم بخواد باهات میکنم‪.‬‬
‫دستام بسته بودم اما پاهام هنوز آزاد بودن‪ ،‬توی هوا‬
‫لگد میپروندم و خودمو به تخت میکوبیدم تا زمانی که‬
‫ماسیمو کامال از روم بلند شد و یک میله استوانه ای‬
‫رو از ناکجا آباد بیرون کشید‪.‬نمیدونستم اون میله‬
‫لعنتی چیه فقط میخواستم ولم کنه ‪.‬میله رو بین دو پام‬
‫قرار داد و با حلقه هایی که بهش وصل بودن اونو به‬
‫‪331‬‬
‫دو طرف پایه های تخت وصل کرد و در آخر هم مچ‬
‫پاهای من بین میله اسیر شده بودن‪.‬من از چهار طرف‬
‫به تخت زنجیر شده بودم‪.‬‬
‫مشخص بود از شاهکارش خیلی راضی و‬
‫خوشحاله‪.‬اما من گیج بودم و احساس ناامنی‬
‫میکردم‪.‬دوباره پاهامو تکون دادم تا اعتراضمو نسبت‬
‫به این وضعیت نشون بدم اما میله یهو بلند تر شد و‬
‫فاصله بین پاهام بیشتر شد ‪.‬ماسیمو لبخندی زد و لب‬
‫پایینش رو گاز گرفت و گفت‪:‬‬
‫‪-‬امیدوارم بودم که همینکارو بکنی‪ ،‬میله تلسکوپیکه‪،‬‬
‫هرچقدر بیشتر تکون بخوری بیشتر باز میشه و بین‬
‫پاهات فاصله بیشتری میندازه‪.‬‬
‫ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود و با پاهای باز‬
‫جلوی ماسیمو دراز کشیده بودم‪.‬صدای چند تقه که به‬
‫در خوردن منو از جا پروند و ماسیمو نقس عمیقی‬
‫کشید و اکسیژن رو به ته ریه هاش فرستاد‪.‬ماسیمو‬
‫نزدیکم اومد و با لحاف نازک تخت بدنم رو که در اثر‬
‫تقال های زیاد از پست حوله حمام بیرون زده بود و در‬
‫‪332‬‬
‫معرض دید قرار گرفته بود پوشوند و دم گوشم زمزمه‬
‫کرد‪:‬‬
‫‪-‬نترس!‬
‫بعد هم به طرف در رفت ‪.‬در که باز شد یک دختر‬
‫جوون وارد اتاق شد ‪.‬نمیتونستم درست ببینمش اما‬
‫موهای تیره بلندی داشت و کفش های پاشنه بلندی‬
‫پاش بود که باعث شده بود ساق کشیده پاهاش بیشتر‬
‫خودنمایی کنن‪.‬ماسیمو دو جمله به دختر گفت و اون‬
‫دختر همونجا سرجاش ایستاد و دیگه تکون نخورد ‪.‬‬
‫تازه یادم افتاد که ماسیمو تمام این مدت با بدن کامال‬
‫برهنه جلوی اون دختر ایستاده بود و به نظر نمیومد‬
‫اون دختر هم از دیدن همچین صحنه ای تعجب کرده‬
‫باشه‪.‬ماسیمو به سمت من اومد و بالشتی رو زیر سرم‬
‫قرار داد تا سرم باالتر بیاد و بتونم تمام اتاق رو به‬
‫خوبی ببینم‪.‬‬
‫‪-‬حاال میخوام بهت نشون بدم که چه چیزی رو از دست‬
‫دادی‪.‬‬

‫‪333‬‬
‫اینارو دم گوشم زمزمه کرد و به آرومی الله گوشم رو‬
‫گاز گرفت بعد به سمت دیگه اتاق رفت ‪.‬روی مبلی که‬
‫دقیقا مقابل تخت قرار داشت نشست و حاال ما فقط چند‬
‫متر باهم فاصله داشتیم‪.‬ماسیمو چشم از من‬
‫برنمیداشت‪ ،‬به دختری که مثل جالباسی اونجا وایستاده‬
‫بود یه چیزایی به ایتالیایی گفت و اون دختر هم‬
‫لباساشو در اورد و حاال فقط با لباس زیر جلوی‬
‫ماسیمو ایستاه بود‪.‬وقتی دیدم اون دختر جلوی فرشته‬
‫عذاب من زانو زد و آلتش رو توی دهنش کشید‬
‫احساس کردم قلبم داره از جاش کنده میشه ‪.‬ماسیمو‬
‫دستاشو بین موهای تیره اون دختر فرو کرد ‪.‬چیزی‬
‫رو میدیدم باور نمیکردم‪.‬چشمای سیاه ماسمیمو لحظه‬
‫از من جدا نمیشد و من هم میدیدم که اون هرلحظه‬
‫دهنش از شدت لذت بازتر میشه و به نفس نفس افتاده‬
‫بود‪.‬‬
‫مشخص بود که اون دختر خوب کارشو بلده ‪.‬ماسیمو‬
‫هر چند لحظه یکبار کلمه ای رو به ایتالیایی میگفت و‬
‫اون دختر رو راهنمایی میکرد تا چطور لذت بیشتری‬
‫‪334‬‬
‫رو بهش بده‪.‬داشتم این صحنه رو جلوش چشمم‬
‫میدیدیم و با خودم فکر میکردم که االن واقعا چه حسی‬
‫دارم؟چشمای پر از عطش و شهوتش باعث میشدن‬
‫بدنم به لرزه بیوفته اما این حقیقت که االن من بین‬
‫پاهاش نیستم واقعا ناراحتم میکرد‪.‬یعنی به اون هرزه‬
‫حسودیم شده بود؟ سعی کردم این فکر رو که االن دلم‬
‫میخواست به جای اون دختر باشم رو از ذهنم دور کنم‬
‫اما چشمام از روی صورت ماسیمو جدا‬
‫نمیشدن‪.‬ماسیمو گردن اون دخترو محکم گرفت و انقدر‬
‫به پایین فشار داد که میتونستم حدس بزنم عضو‬
‫مردونه ماسیمو االن داره به ته حلقش برخورد میکنه‬
‫و دخترو خفه میکنه ‪.‬اما ظاهرا اون دختر خیلی‬
‫خوشش اومده بود و حرفه ای تر از این حرفا بود‬
‫همونطور که ماسیمو میخواست عمیقتر آلتش رو توی‬
‫دهنش فرو میکرد و تا ته حلقش میفرستاد‪.‬دست و پام‬
‫بسته بود و بی حرکت روی تخت افتاده بودم ‪.‬داشتم‬
‫نفس کم میاوردم و قفسه سینه م تند تند باال و پایین‬
‫میشد‪.‬االن میتونستم صادقانه جواب سوال چند دقیقه‬

‫‪335‬‬
‫پیشم رو بدم‪ ،‬بله من به اون دختر حسودی‬
‫میکردم‪.‬دیگه طاقت نداشتم بیشتر از این به اون‬
‫نمایش نگاه کنم‪ ،‬چشمامو بستم و روی به طرف دیگه‬
‫ای برگردوندم‪.‬‬
‫‪-‬چشماتو باز کن و به من نگاه کن‪.‬‬
‫ماسیمو بین نفس نفس زدن هاش بهم دستور داد و من‬
‫با صدای خشداری که به زور از گلوم بیرون میومد‬
‫جواب دادم‪:‬‬
‫‪-‬اینکارو نمیکنم‪ ،‬نمیتونی مجبورم کنی‪.‬‬
‫‪-‬لَورا همین االن چشماتو باز کن‪ ،‬وگرنه این دخترو‬
‫برمیدارم و میام باهاش کنارت روی تخت دراز میکشم‬
‫و کارمون رو باالی سرت ادامه میدیم‪.‬حاال خودت‬
‫تصمیم بگیر که میخوای چیکار کنی‪.‬‬
‫تهدیدش انقدر جدی و کارساز بود که سریع از‬
‫دستورش پیروی کردم و چشمامو باز کردم‪.‬وقتی‬
‫نگاهمو دوباره روی خودش دید از سر رضایت لبخندی‬
‫زد و لب هاشو با اشتیاق مکید‪.‬از جاش بلند شد و‬
‫‪336‬‬
‫جلوتر اومد‪ ،‬حاال بهم نزدیکتر شده بود و دختری که‬
‫جلوش زانو زده بود االن کمرش به تخت چسبیده بود‪،‬‬
‫االن دهن من و آلت ماسیمو کمتر از یک و نیم متر‬
‫باهم فاصله داشتم‪.‬باسنم رو تکون میدادم و روی‬
‫روتختی ساتن میمالیدم ‪.‬زبونم رو روی لب ها خشکم‬
‫کشیدم و مرطوبشون کردم‪.‬با تمام وجود ماسیمو رو‬
‫میخواستم‪ ،‬اگر دست و پام بسته نبود خجالت رو کنار‬
‫میذاشتم‪ ،‬اون دخترو از اتاق پرت میکردم بیرون و‬
‫خودم کارشو تموم میکردم‪.‬ماسیمو هم خوب میدونست‬
‫که چه حسی دارم و چی میخوام ‪.‬بعد از مدتی چشماش‬
‫سیاه تر و خمار تر شدن و قطره های عرق روی سینه‬
‫تازه شسته شده و از حموم بیرون اومده ش جاری‬
‫بود‪.‬میدونستم که نزدیک لحظه ارضا شدنش بود چون‬
‫دختری که مقابلش زانو زده بود حرکاتش رو تند تر‬
‫کرد و ماسیمو ناله کنان گفت‪:‬‬
‫‪-‬آره لورا‪ ،‬همینه‪ ،‬ادامه بده‪.‬‬
‫عضالت ماسیمو سفت شد‪ ،‬ناله عمیقی از ته گلوم‬
‫خارج شد و مایع سفید رنگ روی لب ها و توی گلوی‬
‫‪337‬‬
‫دختر خالی شد‪.‬انقدر هیجان زده و پر از شهوت بودم‬
‫که حس میکردم هر لحظه منم ممکنه ارضا بشم‪.‬موج‬
‫گرمی توی بدنم جریان پیدا کرده بود ‪.‬ماسیمو همچنان‬
‫به من خیره بود و بدون ثانیه ای پلک زدن چشماش‬
‫توی صورتم میخ شده بودن‪.‬نفسی از سر آسودگی‬
‫کشیدم و امیدوار بودم که این نماش بالخره تموم شده‬
‫باشه‪.‬ماسیمو یک جمله به ایتالیایی گفت و دختر که‬
‫کارش تموم شده بود از جاش بلند شد‪ ،‬لباسشو پوشید‬
‫و از اتاق خارج شد‪.‬ماسیمو هم پشت در حمام غیبش‬
‫زد‪.‬صدای برخود قطره های آب با دیواره و کف حمام‬
‫رو میشنیدم‪.‬چند دقیقه بعد ماسیمو دوباره جلوی من‬
‫ایستاده بود و داشت با حوله موهاشو خشک میکرد‪.‬‬
‫چند دقیقه بعد ماسیمو دوباره جلوی من ایستاده بود و‬
‫داشت با حوله موهاشو خشک میکرد ‪.‬‬
‫‪-‬آروم باش عزیزم‪ ،‬دست و پات رو باز میکنم و رهات‬
‫میکنم‪ ،‬مگر اینکه چیز دیگه ای بخوای‪ ،‬میخوای آلتم‬
‫رو درونت حس کنی؟اونوقت میتونم کارای دیگه ای‬
‫هم باهات بکنم‪.‬‬
‫‪338‬‬
‫وقتی این حرفارو از دهن ماسیمو شنیدم ضربان قلبم‬
‫به اوج خودش رسید‪ ،‬انگار توی کنسرت بیانسه بودم‬
‫و انقدر باال پایین پریده بودم و جیغ زده بودم که قلبم‬
‫داشت از جاش کنده میشد‪.‬میخواستم مخالفت کنم و‬
‫نذارم بهم دست بزنه اما انقدر حالم بد بود و نیاز به‬
‫ارضا شدن داشتم که نتونستم چیزی بگم‪.‬ماسیمو پتوی‬
‫نارکی رو که روم انداخته بود برداشت و حوله تن‬
‫پوش حمام رو رو که نصفه و نیمه از تنم بیرون اومد‬
‫بود رو باز تر کرد تا بدن برهنه م کامال نمایان بشه و‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬این هتلو به دو دلیل دوست دارم‪ ،‬اول اینکه همه ش‬
‫مال خودمه و دوم بخاطر این سوئیت مجهز و کامل که‬
‫هر وسیله ای که دوست داشته باشم اینجا برام حاضر‬
‫و مهیا ست‪.‬‬
‫صداش آروم و سکسی بود‪.‬‬
‫‪-‬میبینی لَورا‪ ،‬آنچنان تورو اسیر خودم کردم که‬
‫نمیتونی فرار کنی و حتی دیگه زبونت هم توان مخالفت‬
‫کردن با من رو نداره‪.‬‬
‫‪339‬‬
‫زبونش رو روی قسمت داخلی رون پام کشید و رد‬
‫خیسی رو به جا گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬االن من به تمام نقاط بدن دوست داشتنیت دسترسی‬
‫دارم و کامال در اختیار منی‪.‬میخوای شروع کنم؟‬
‫زانومو گرفت و پاهامو بیشتر از هم فاصله داد‪.‬میله‬
‫تلسکوپیک چند درجه باز تر شد و در نهایت وقتی‬
‫پاهام به شکل حرف ‪ V‬در اومدن قفل شد‪.‬‬
‫‪-‬لطفا!‬
‫تنها چیزی که بعد از کلی زور زدن تونستم بگم همین‬
‫یک کلمه بود‪.‬‬
‫جواب دادن به همچین سوال ساده ای توی این لحظه‬
‫واقعا برام سخت بود و فقط ناله ای از گلوم خارج شد ‪.‬‬
‫ماسیمو باالتر اومد‪ ،‬صورتش رو دقیقا رو به روی‬
‫صورتم قرار داد و با نگاهش داشت منو نابود‬
‫میکرد‪.‬بینیم‪ ،‬گونه هام و گوشه لبم رو بوسید ‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪-‬تا چند دقیقه دیگه جوری میکنمت که صدای جیغ و‬
‫ناله ت رو توی جزیره سیسیلی هم بشنون‪.‬‬
‫‪340‬‬
‫‪-‬لطفا نه!‬
‫با آخرین توانی که توی وجودم مونده بود اینو گفتم و‬
‫بعد چشمامو بستم‪ ،‬قطره اشکی از روی ترس از پشت‬
‫پلک سر خورد و روی گونه م افتاد‪.‬ماسیمو سکوت‬
‫کرده بود و هیچی نمیگفت و همین منو بیشتر‬
‫میترسوند و جرات اینکه چشمامو باز کنم‬
‫نداشتم‪.‬صدای" تق "شنیدم و بعد حس کردم که دست‬
‫راستم آزاد شد‪.‬دوباره صدای تق دیگه ای توی فضا‬
‫پیچید و حاال دوتا دستام از بند زنجیر ها خالص شده‬
‫بودن و روی بالشت های تخت افتاده بودن ‪.‬دو تا‬
‫صدای تق دیگه هم اومد و من حاال کامال آزاد بودم و‬
‫دیگه دست و پام به هیچ جا بسته نبود‪.‬‬
‫‪ -‬برو لباساتو بپوش‪ ،‬باید تا یکساعت دیگه بریم به‬
‫یکی از کالب های من‪.‬‬
‫ماسیمو اینو گفت و همونطور برهنه از اتاق خارج‬
‫شد‪.‬چند لحظه همونجا دراز کشیدم و سعی کردم توی‬
‫ذهنم اتفاقایی که افتاده بود رو هضم کنم و بعد یهو‬
‫موجی از خشم توی وجودم طغیان کرد ‪.‬از جام پریدم و‬
‫‪341‬‬
‫با عجله دنبال ماسیمو رفتم ‪.‬اون لباساشو پوشیده بود ‪.‬‬
‫کت شلوار رسمی تنش بود جام شامپاین هم توی‬
‫دستش گرفته بود‪.‬‬
‫‪-‬میشه لطفا برام توضیح بدی اون چه غلطی بود که‬
‫کردی؟‬
‫سرش داد کشیدم و مردمک های چشمم رو که از‬
‫عصبانیت میلرزیدن به چهره ماسیمو دوختم‪.‬‬
‫‪-‬دقیقا چیشو برات توضیح بدم عزیزم؟‬
‫این سوالو پرسید و کمی تنه ش رو به میز پشت‬
‫سرش‪ ،‬که بطری شامپاین روش بود‪ ،‬تکیه داد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬منظورت اون دختره ست؟ اون فقط یه هرزه ست ‪.‬من‬
‫با چند تا شرکت که کارشون جور کردن دختره در‬
‫ارتباطم ‪.‬تو نمیخواستی بهم کمکی بکنی و منم چاره‬
‫ای نداشتم ‪.‬ظاهرا از بسته شدن به تخت و تماشا کردن‬
‫ما هم بیشتر لذت بردی ‪.‬پس حرفی برای گفتن نمیمونه‬
‫و توضیحی بهت بدهکار نیستم‪.‬من از کاری که‬

‫‪342‬‬
‫ورونیکا کرد خیلی خوشم اومد و ازش راضی بودم از‬
‫حالت چهره توام مشخص بود که دوستش داشتی‪.‬‬
‫گوشه ابروی سمت چپش رو کمی باالتر فرستاد و‬
‫ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬خب‪ ،‬چیز دیگه ای هست که بخوای بشنوی؟‬
‫با ژست خاصی دستاشو روی قفسه سینه ش بهم گره‬
‫زد ‪.‬‬
‫‪-‬من از اول بهت قول دادم که بدون اجازه خودت‬
‫کاری باهات نکنم‪ ،‬خیلی سخته که جلوی خودمو بگیرم‬
‫اما چاره ای نیست‪ ،‬چون دلم نمیخواد بهت تجاوز کنم‬
‫پس خودمو کنترل میکنم‪.‬‬
‫ماسیمو اینو گفت و شروع کرد به قدم زدن توی هال‪.‬‬
‫‪-‬هردوتامون میدونیم اون لحظاتی که توی اتاق داشتیم‬
‫ممکن بود تبدیل به بهترین سکس کل زندگیمون بشه و‬
‫بعدش تو هرروز ازم میخواستی که اینکارو دوباره‬
‫باهات تکرار کنم‪ ،‬اما خودت نخواستی و فرصتو از‬
‫دست دادی‪.‬‬
‫‪343‬‬
‫سرجام خشکم زده بود و نمیتونستم حرفاشو انکار‬
‫کنم‪.‬حق با اون بود منم دلم میخواست ماسیمو رو‬
‫درون خودم حس کنم اما مغرور تر از این بودم که‬
‫بخوام اعتراف کنم‪.‬فقط چند دقیقه طول کشید بود که‬
‫ماسیمو مثل یک برده منو به زنجیر بکشه و من کامال‬
‫تحت اختیارش بودم تا هرکاری دلش میخواست باهام‬
‫بکنه‪ ،‬اما با وجود اینکه میدونستم منو میخواد‪ ،‬کاری‬
‫نکرد ‪.‬اون میخواد من خودم به سمتش برم‪،‬خودش و‬
‫احساساتش رو بپذیرم‪ ،‬میخواد من با تمام وجودم‬
‫خودشو بخوام‪ ،‬نه فقط آلتش رو که توی واژنم‬
‫باشه‪.‬خدایا اون خیلی حقه باز و زیرکه و این کاراش‬
‫داره منو دیوونه میکنه‪.‬ماسیمو از سوئیت بیرون رفت‬
‫و با رفتنش عطش شهوت توی وجودم بیشتر شد ‪.‬دلم‬
‫نمیخواست دوباره روی یکی از مبل های این سوئیت‬
‫دراز بکشم و دست به خود ارضایی بزنم ‪.‬دستامو‬
‫مشت کردم و به سمت حمام رفتم تا شاید دوش آب‬
‫سرد بهم کمک کنه و عقلم برگرده سرجاش ‪.‬وقتی از‬

‫‪344‬‬
‫حمام خارج شدم دومینیکو توی اتاق بود و داشت‬
‫بطری شامپاین رو از روی میز برمیداشت‪.‬‬
‫‪-‬تعجب کردم که بطری شامپاین مورد عالقه ت هنور‬
‫پره و هنوز چیزی ازش نخوردی‪.‬‬
‫اینو گفت و جامی رو از شامپاین برام پر کرد‪.‬‬
‫‪-‬کی گفته این شامپاین‪ ،‬شراب مورد عالقه منه؟ تو‬
‫هیچوقت ازم نپرسیدی که من چی دوست دارم و‬
‫همیشه همین نوشیدنی صورتی رنگ پر کربوهیدارت‬
‫رو برام میاری‪.‬‬
‫اینو بهش گفتم و همراه با خنده جام رو از دستش‬
‫بیرون کشیدم و جرعه ای ازش نوشیدم و بعد پرسیدم‪:‬‬
‫‪-‬اسم کالبی که داریم میریم اونجا چیه؟‬
‫‪-‬نوسترو‪ ،‬به نظرم اونجا کالب مورد عالقه ماسیمو‬
‫ئه‪ ،‬خودش شخصا روی بازسازی و دکوراسیون اونجا‬
‫نظارت داشتو معموال پاتوق سیاستمدار و تاجراست و‬
‫اونا همراه با‪....‬‬

‫‪345‬‬
‫و یهو حرفشو قطع کرد که باعث شد حس کنجکاویم‬
‫تحریک بشه‪.‬‬
‫‪-‬همراه با کی‪ ،‬با جنده هاشون میان اونجا؟ کسایی مثل‬
‫ورونیکا؟‬
‫اینو که گفتم‪ ،‬برگشتم زل زدم به دومینیکو تا ببینم‬
‫واکنشش چیه‪ ،‬با حالت موشکافانه ای صورتم رو زیر‬
‫نظر گرفته بود و سعی داشت از چهره م بخونه که‬
‫چقدر از جریانات اون کالب مطلعم یا دارم بلوف میزنم‬
‫و الکی روی هوای یه چیزی پروندم ‪.‬چشمامو از‬
‫دومینیکو برنمیداشتم و قصد نداشتم تا زمانی که جوابم‬
‫رو نداده تکون بخورم‪ ،‬جامم رو نزدیک لبم بردم و‬
‫جرعه دیگه ای رو راهی گلوم کرد و اون بالخره‬
‫جواب داد‪:‬‬
‫‪-‬خب دقیقا مثل ورونیکا که نه‪ ،‬با کسایی که نمیتونن‬
‫توی مکان های عمومی ظاهر بشن و نیاز به جای‬
‫خصوصی تری برای مالقات با اونها دارن توی کالب‬
‫قرار میذارن‪.‬‬

‫‪346‬‬
‫‪-‬بعد از اینکه جلوی من آلت ماسیمو رو توی دهنش‬
‫گذاشت و حسابی اونو براش خورد و لیسید‪ ،‬کامال‬
‫مشخص بود که خوب بلده چجوری باید ماسیمو رو‬
‫راضی کنه و دفعه اولش نیست‪ ،‬ظاهرا توی اون کالب‬
‫قبال دفعات زیادی اینکارو براش کرده!‬
‫وقتی حرفم تموم شد تازه فهمیدم چی گفتم و خشکم‬
‫زد‪ ،‬دستپاچه شده بودم و دلم نیخواست همین االن‬
‫زمین دهن باز کنه و منو ببلعه‪ ،‬سریع رومو از‬
‫دومینیکو برگردوندم و در حالی که به خودم بخاطر‬
‫حرفای احمقانه م فحش میدادم به طرف حمام رفتم تا‬
‫مثال آرایش کنم ‪.‬در حمامو کامل نبستم و کرم پودر رو‬
‫برداشتم و روی صورتم مالیدم ‪.‬دومینیکو توی چهار‬
‫چوب در حمام ظاهر شد و یک وری به در تیکه داد ‪.‬‬
‫ذره ای شرم و حیا نداشت و نمیخواست وانمود کنه که‬
‫چیزی نشنیده تا من بیشتر از این از خجالت آب نشم ‪.‬‬
‫انگار خوششم اومده بود و موضوع سرگردم کننده ای‬
‫برای اذیت کردن من گیرش اومده بود‪.‬‬

‫‪347‬‬
‫‪-‬میدونی خب‪ ،‬این وظیفه من نیست که کسایی که‬
‫میخوان به ماسیمو حال بدن رو انتخاب کنم و براش‬
‫دختر جور کنم‪.‬‬
‫‪-‬خب از اول همینو میگفتی‪ ،‬به نظرم بهتره از این به‬
‫بعد روی این مورد نظارت داشته باشی‪.‬‬
‫دومینیکو از خنده منفجر شد‪.‬‬
‫‪-‬لَورا منو ببخش که این سوالو میپرسم‪ ،‬ولی تو‬
‫حسودیت شده؟‬
‫با شنیدن سوالش بدنم لرزید و عرق سرد روی مهره‬
‫های کمرم جاری شد ‪.‬چرا بلد نبودم یکم نقش بازی کنم‬
‫و الکی وانمود کنم که برام اهمیتی نداشته؟!‬
‫‪-‬صبرم داره تموم میشه‪ ،‬فقط دلم میخواد این یک سال‬
‫کوفتی تموم بشه و زودتر برگردم سر خونه و زندگی‬
‫خودم ‪.‬چجور لباسی باید بپوشم؟‬
‫رومو از آینه برگردوندم و سعی داشتم با پرسیدن این‬
‫سوال موضوعو عوض کنم‪.‬دومینیکو در حالی که‬

‫‪348‬‬
‫همچنان لبخند روی لب داشت از در حمام جدا شد و به‬
‫سمت هال راه افتاد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬نباید به یک جنده که شغلش همینه و داشته کارشو‬
‫انجام میداده حسودی کنی ‪.‬لباستو از قبل برات حاضر‬
‫کردم ‪.‬‬
‫بعد از اینکه دومینیکو از حمام فاصله گرفت دوباره‬
‫جلوی آینه ایستادم و سرمو محکم با دستام فشار دادم‬
‫و به خودم هشدار دادم"تمرکز کن "و بعد هم سیلی‬
‫نرمی به صورتم کوبید تا مثال حواسمو جمع کنم‪.‬‬
‫‪-‬اگر دلت نمیاد خودزنی کنی و نیاز به گوشمالی داری‬
‫من میتونم بهت کمک کنم و خوشحال میشم که یه‬
‫سیلی محکم بخوابم توی گوشت‪.‬‬
‫با شنیدن این صدا سرمو باال اوردم و توی آینه‬
‫ماسیمو رو دیدم که روی مبل پشت سرم نشسته‪.‬‬
‫‪-‬اگر دلت نمیاد خودزنی کنی و نیاز به گوشمالی داری‬
‫من میتونم بهت کمک کنم و خوشحال میشم که یه‬
‫سیلی محکم بخوابم توی گوشت‪.‬‬
‫‪349‬‬
‫با شنیدن این صدا سرمو باال اوردم و توی آینه‬
‫ماسیمو رو دیدم که روی مبل پشت سرم نشسته‪.‬‬
‫‪-‬انقدر دلت میخواد منو بزنی؟‬
‫ازش پرسیدم و مداد ابروم رو برداشتم تا فرم دلخواهم‬
‫رو به ابروهام بدم‪.‬‬
‫‪-‬اگه اینکار باعث میشه که دست از لجبازی برداری و‬
‫عقلت بیاد سرجاش چرا که نه!‬
‫سعی داشتم روی ابروهام تمرکز کنم و به حرفاش‬
‫توجهی نداشته باشم‪ ،‬اما چشماش که از پشت سر بهم‬
‫دوخته شدن بودن و سنگینی نگاهش رو که روی‬
‫خودم حس میکردم‪ ،‬باعث میشد که کار به همین‬
‫آسونی رو هم نتونم درست انجام بدم‪.‬‬
‫‪-‬میشه بری بیرون و منو تنها بذاری تا حاضر بشم؟‬
‫‪-‬ورونیکا یکی از هرزه های کالبمه‪ ،‬گاهی اوقات میاد‬
‫اینجا‪ ،‬با دهنش یه حالی به آلتم میده و من هم اگر حال‬
‫و حوصله شو داشته باشم بعدش میکنمش ‪.‬اون عاشق‬
‫خشونت و پوله‪ ،‬توی کارش خیلی وارده و میتونه‬
‫‪350‬‬
‫سختگیرترین و وسواسی ترین مشتری هاش مثل منو‬
‫کامال راضی کنه‪.‬تمام هرزه هایی که توی کالب من کار‬
‫میکنن‪...‬‬
‫‪-‬باید به چرت و پرتات گوش کنم؟‬
‫رومو به طرفش برگردوندم‪ ،‬دستامو روی سینه م گره‬
‫زدم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬میخوای منم برات تعریف کنم مارتین چجوری منو‬
‫میکرد؟یا دوست داری خودت بشینی و سکس مارو‬
‫تماشا کنی؟‬
‫خشم توی چشماش فوران کرد و مردمک چشم هاش‬
‫انقدر گشاد شد که تمام چشمش به سیاهی میزد ‪.‬‬
‫صورتش که تا چند لحظه پیش نیمچه لبخند شیطنت‬
‫امیزی توش موج میزد یهو تبدیل به یک تیکه سنگ‬
‫شد‪.‬از جاش بلند شد و با قدم های محکم به سمتم‬
‫اومد‪.‬بازوهامو گرفت‪ ،‬منو از زمین بلند کرد و روی‬
‫کانتر کنار سینک روشویی گذاشت و غرید‪:‬‬
‫‪-‬هر چیزی که اینجا میبینی مال منه‪.‬‬
‫‪351‬‬
‫صورتمو گرفت و به طرف آینه برگردوند تا چهره‬
‫خودمو توی آینه ببینم و بعد با حرص تاکید کرد‪:‬‬
‫‪-‬هرچیزی‪....‬که میبینی‪...‬مال منه !و کسی رو که سعی‬
‫کنه به چیزهایی که مال منه دست درازی کنه میکشم!‬
‫بعد هم منو توی همون حال ول کرد و از حمام رفت‬
‫بیرون‪.‬درسته‪ ،‬همه چیز مال اون بود‪ ،‬این هتل مال‬
‫اونه‪ ،‬تمام اون هرزه ها مال اونن و حتی این بازی رو‬
‫هم که شروع کردیم مال اونه‪.‬یهو یه نقشه شیطانی به‬
‫ذهنم اومد که میتونستم باهاش ماسیمو از خودراضی و‬
‫مغرور رو حسابی تنبیه کنم و عذابش بدم‪.‬‬
‫به اتاق برگشتم و به پیراهن طالیی پر زرق و برقی که‬
‫دومینیکو برام آماده کرده بود و روی تخت گذاشته بود‬
‫نگاهی انداختم ‪.‬لباس فوق العاده زیبایی بود اما‬
‫متاسفانه برای اجرای نقشه پلیدی که من توی ذهنم‬
‫داشتم مناسب نبود‪.‬به طرف کمدی که لباس های‬
‫جدیدی که ماسیمو برام خریده بود‪ ،‬با دقت تمام اونجا‬
‫آویزون شده بودن رفتم و در کمد رو باز کردم‪.‬‬

‫‪352‬‬
‫‪-‬از هرزه ها خوشت میاد نه؟ بهت نشون میدم یه هرزه‬
‫واقعی چه شکلیه‪.‬‬
‫به زبون لهستانی و برای ماسیموی فرضی توی‬
‫خیاالتم خط و نشون کشیدم ‪.‬لباس و کفش َمدنظرم رو‬
‫انتخاب کردم و دوباره به حمام برگشتم تا آرایشم رو‬
‫غلیط تر کنم‪.‬نیم ساعت بعد وقتی دومینیکو چند تا تقه‬
‫به در اتاق زد و وارد شد‪ ،‬من حاضر و آماده بودم و‬
‫داشتم بند بوت های جلو بازم رو میبستم‪.‬‬
‫‪-‬لعنت!‬
‫دومینیکو با استرس این کلمه رو به من گفت و در‬
‫اتاق رو سریع پشت سرش بست‪ ،‬انگار یه چیز‬
‫ممنوعه توی این اتاق دیده بود و دلش نمیخواست‬
‫هیچکس دیگه اونو ببینه و بعد گفت‪:‬‬
‫‪-‬لَورا اگر با این ریخت و قیافه پاتو از اتاق بیرون‬
‫بذاری‪ ،‬ماسیمو اول تورو میکشه و بعد هم منو‪.‬‬
‫با حالت تمسخر آمیزی خندیدم و رو به روی آینه قدی‬
‫ایستادم‪.‬لباس رنگ روشنم که بند های نازکی داشت‬
‫‪353‬‬
‫بیشتر از اینکه شبیه پیراهن باشه مثل لباس خواب‬
‫بود‪.‬پست لباسام تا روی باسن کامال لخت بود و از بغل‬
‫هاش قسمتی از سینه هام بیرون ریخته بود و دیده‬
‫میشد ‪.‬این پیراهن فوقالعادهکوتاه تقریبا هیچ جایی از‬
‫بدنم رو نپوشونده بود اما خب منم دقیقا قصدم همین‬
‫بود‪.‬یقیه اویزون و شل و ول لباس یکمی سنگین بود‬
‫و سینه های کوچیکم توان نگه داشتنش رو نداشتن‬
‫برای همین یک رشته بندی کریستال مشکی رنگ که‬
‫نمیدونم مال چی بود رو از دور گردنم رد کرده بود و‬
‫مثل گردنبد برعکس روی قسمت لخت کمرم انداخته‬
‫بود تا یقه لباسو صاف و صوف تر نگه داره و البته‬
‫توجه بیشتری رو هم به برهنگی کمرم جلب کنه‪.‬بوت‬
‫های بندی تا زیر زانویی پوشیده بودم و اونها هم به‬
‫توی چشم اومدن برهنگی پاهای نه چندان بلند اما‬
‫سفید و خوش فرمم کمک میکردن ‪.‬خداروشکر میکردم‬
‫که طراحای کفش فهمیده بودن بوت های ساق بلند فقط‬
‫مخصوص فصل های سرد سال نیست و با طراحی بوت‬
‫های بندی و جلو باز که خنک بودن و هوا به راحتی‬

‫‪354‬‬
‫توشون رد و بدل میشد‪ ،‬باعث شده بودن که ما زن ها‬
‫توی هر فصلی بتونیم بوت ساق بلند بپوشیم‪.‬موهامو‬
‫خیلی محکم باالی سرم دم اسبی بسته بودم و انقدر‬
‫محکم کشیده بودمشون که شقیقه هام کمی به سمت‬
‫باال فرم گرفته بودن و چشمام کشیده تر و خمارتر دیده‬
‫میشد‪.‬مدل موهام با آرایش غلیط و تیره رنگی که به‬
‫چمشام داده بودم و رژ لب براقی که روی لب هام‬
‫کشیده بودم همخونی داشت‪.‬‬
‫‪-‬دومینیکو این لباسارو کی برام خریده؟اگر ماسیمو‬
‫پولشونو داده پس یعنی حتما میدونسته که قراره یه‬
‫روزی اینارو بپوشم و خوشش میومده که منو توی‬
‫همچین لباس هایی ببینه ‪.‬توام خیلی خوشتیپ کردی‪،‬‬
‫قراره باهامون بیای؟‬
‫دومینیکو وسط اتاق ایستاده بود‪ ،‬سرشو با دوتا‬
‫دستاش گرفته بود و قفسه سینه ش از شدت استرس‬
‫تند تند باال و پایین میشد‪.‬‬

‫‪355‬‬
‫‪-‬من قراره باهات بیام‪ ،‬ماسیمو یه کار دیگه ای داره و‬
‫نمیتونه تا اونجا همراهیت کنه‪.‬میدونی اگه تورو با این‬
‫لباس ببینه من بدجوری به دردسر میوفتم؟‬
‫‪-‬خب میتونی بهش بگی که سعی کردی جلومو بگیری‬
‫اما زورت بهم نرسید ‪.‬زودباش‪ ،‬بیا بریم‪.‬‬
‫کیف دستی کوچیک مشکی رنگم که سگکش شکل‬
‫روباه بود رو برداشتم و با لبخند از کنار دومینیکو‬
‫گذشتم و به طرف در رفتم‪.‬شنیدم که دومینیکو پس‬
‫سرم شروع به غرغر کرد اما همش به زبون ایتالیایی‬
‫بود و متاسفانه من هنوز زبونشون رو بلد نبودم تا‬
‫بفهمم چی داره میگه‪.‬وقتی از آسانسور پیاده شدیم و‬
‫پامونو داخل البی هتل گذاشتم‪ ،‬تمام کارکنان هتل دست‬
‫از کار کشیدن و با احترام منتظر بودن که ما از در هتل‬
‫خارج بشیم ‪.‬دومینیکو سری براشون تکون داد که‬
‫راحت باشن و برگردن سرکارشون‪.‬به خودم افتخار‬
‫میکردم و قدم های پرغروری برمیداشتم‪.‬از در هتل که‬
‫خارج شدیم لیموزینی رو دیدم که مقابل خروجی هتل‬

‫‪356‬‬
‫پارک شده بود و منتظر ما بود تا مارو به مهمونی‬
‫توی کالب ببره‪.‬‬
‫توی ماشین نشستیم و دومینیکو در حالی که نوشیدنی‬
‫کهربایی رنگی رو توی جام میریخت گفت‪:‬‬
‫‪-‬من امروز میمیرم‪ ،‬خیلی بدجنسی لورا‪ ،‬چرا اینکارو‬
‫باهام میکنی؟‬
‫جامی رو که پر کرده بود یک نفس سرکشید و من‬
‫گفتم‪:‬‬
‫‪-‬آه‪ ،‬دومینیکو انقدر شلوغش نکن‪ ،‬بعدم من که با تو‬
‫کاری ندارم‪ ،‬میخوام لج ماسیمو رو در بیارم‪.‬تازه به‬
‫نظر خودم که خیلی هم شیک و سکسی شدم‪.‬‬
‫دومینیکو دستشو دراز کرد تا جام دیگه ای از اون‬
‫نوشیدنی کهربایی رنگ برای خودش پر کنه ‪.‬اونم‬
‫خیلی خوشتیپ شده بود‪.‬شلوار طوسی روشن پاش بود‬
‫با کفش هایی به همون رنگ به همراه بلوز سفید‬
‫رنگی که آستین هاشو تا آرنج باال زده بود‪.‬یه ساعت‬
‫رولکس طالیی خیلی زیبا دور مچ دست چپش بسته‬
‫‪357‬‬
‫بود و دور مچ دست راستش هم چند تا دستبند چرمی‪،‬‬
‫پالتینی و چوبی خودنمایی میکردن ‪.‬در حالی که جام‬
‫دوم شرابش رو به لب هاش نزدیک میکرد جواب داد‪:‬‬
‫‪-‬سکسی که آره‪ ،‬ولی بعید میدونم همچین سر و وضعی‬
‫از نظر ماسیمو شیک باشه!‬

‫فصل هفتم‬

‫‪358‬‬
‫کالب نوسترو دقیقا انعکاسی از شخصیت ماسیمو‬
‫بود‪.‬دوتا محافظ با هیکل های گنده جلوی در ورودی‬
‫کالب ایستاده بود ‪.‬یه فرش بنفش رنگ طوالنی جلوی‬
‫اون در پهن بود و امتدادش تا پله هایی که به سمت‬
‫پایین میرفتن ادامه داشت‪.‬وقتی از پله ها پایین رفتیم‬
‫یه فضای خیلی مجلل و البته تاریک و کم نور جلوم‬
‫ظاهر شد ‪.‬فضای اطراف کالب پر از اتاقک هایی بود‬
‫که از هم جدا شده بودن و به جای در ورودیشون با‬
‫پارچه ای پرده مانند که خیلی ضخیم و تیره بود‪،‬‬
‫پوشیده شده بود ‪.‬نور کمی که از دیوارکوب ها و شمع‬
‫های قرار گرفته توی کالب ساطع میشد باعث میشد‬
‫فضا خیلی پراحساس‪ ،‬شهوت انگیز و محسور کننده‬
‫باشه‪.‬دو تا زن نیمه برهنه که ماسک روی صورتشون‬
‫بود‪ ،‬روی سکویی وسط کالب ایستاده بودم و با ریتم‬
‫موسیقی کر کننده ای که پخش میشد میرقصیدن و‬
‫بدنشون رو پیچ و تاب میدادن ‪.‬چندتا زن هم که شورت‬
‫و سوتین چرمی و خیلی تنگ به همراه کفش پاشنه‬
‫‪359‬‬
‫بلند تنشون بود و دست کش های چرمی بلند و کراوات‬
‫هم داشتن‪ ،‬بین جمعیت میگشتن و مشروب سرو‬
‫میکردن‪.‬آره‪ ،‬خیلی واضح بود که اینجا متعلق به‬
‫ماسیموئه چون همه چیز دقیقا طبق سلیقه اون بود‪.‬به‬
‫همراه دومینیکو از بین جمعیتی که دیوانه وار‬
‫خودشون رو به همدیگه میمالیدن و مثال مشغول رقص‬
‫بودن عبور میکردیم ‪.‬یه محافظ همراهمون بود که‬
‫جلوتر میرفت و راه رو برامون باز میکرد تا زیر دست‬
‫و پای این جمعیت وحشی و از خود بی خود شده له‬
‫نشیم‪.‬به طبقه دوم رفتیم‪ ،‬برام جالب بود که سقف طبقه‬
‫دوم هم مثل طبقه اول خیلی بلند بود و تقریبا دو برابر‬
‫سقف مکان های دیگه ارتفاع داشت‪.‬توی طبقه دوم هم‬
‫چندتا اتاقک به چشم میخورد‪.‬بالخره جلوی یکی از‬
‫اتاقک ها توقف کردیم‪ ،‬اون بادیگارد پرده رو برامون‬
‫کنار زد و ما وارد اتاق شدیم ‪.‬اولین چیزی که دیدم یه‬
‫مجسمه چوبی بزرگ سیاه بود که شبیه بدن زن و‬
‫مردی بود که همو به آغوش کشیده بودن‪ ،‬ابعادش‬
‫خیلی بزرگ بود و تقریبا میتونستم بگم دوبرابر هیکل‬

‫‪360‬‬
‫من بود‪.‬اتاقی که توش ایستاده بودم به نظرم از بقیه‬
‫اتاق های کالب بزرگتر بود و وسط اتاق یک میله‬
‫فلزی قرار داشت که میتونستم حدس بزنم کاربردش‬
‫چیه‪.‬دومینیکو روی یکی از مبل ها نشست و قبل از‬
‫اینکه حتی باسنش به بالشتک ساتن مبل برسه‪،‬‬
‫دختری با چرخ دستی نقره ای رنگ وارد اتاقک شد و‬
‫انواع مشروبات و خوراکی ها روی میز جلوش ردیف‬
‫شدن ‪.‬با دیدن اون نوشیدنی های رنگارنگ یهو هوش‬
‫کردم یه مشروب قوی با درصد الکل باال بخورم اما به‬
‫محض اینکه دستمو دراز کردم تا بطری رو بردارم‬
‫دومینیکو دستمو گرفت و به عالمت منفی سرشو برام‬
‫تکون داد ‪.‬جامی شامپاین سبک برام پر کرد و به دستم‬
‫داد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬امشب قرار نیست تنها باشیم و یکسری افراد دیگه‬
‫ای هم اینجا حضور خواهند داشت که میخوایم یکسری‬
‫معامالتی رو باهاشون انجام بدیم‪.‬‬
‫سری تکون دادم و تکرار کردم‪:‬‬

‫‪361‬‬
‫‪-‬یکسری افراد‪ ،‬یکسری معامالت‪ ،‬یعنی قراره مافیا‬
‫بازی راه بندازین‪.‬‬
‫جام شامپاینم رو که توی معده م خالی کرده بودم رو به‬
‫طرفش گرفتم تا دوباره برام پرش کنه‪.‬‬
‫‪-‬ما تجارت میکنیم لورا‪ ،‬سعی کن بهش عادت کنی‪.‬‬
‫یهو چشماش به اندازه ته نعلبکی گشاد شدن و به‬
‫فضای پشت سر من خیره شد و ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬و فکر کنم به زودی تجارتمون شروع بشه‪.‬‬
‫اینو گفت و انگشتاشو بین موهاش کشید تا مرتبشون‬
‫کنه‪.‬سرمو برگردوندم و دیدم که چند تا مرد وارد‬
‫اتاقک شدن و بین اونا ماسیمو هم حضور داشت ‪.‬وقتی‬
‫چشمش به من افتاد سر جاش میخکوب شد ‪.‬چشمای‬
‫سرد و عصبانیش‪ ،‬روی بدنم باال و پایین میشدن و سر‬
‫تا پامو از زیر نگاهش میگذروند‪.‬‬
‫آب دهنمو با زور قورت دادم و به این فکر کردم که‬
‫امشب واقعا وقت مناسبی برای اجرا کردن نقشه‬
‫شیطانیم و لباس پوشیدن شبیه هرزه ها نبوده ‪.‬‬
‫‪362‬‬
‫همراهان ماسیمو از کنارش عبور کردن و به سمت‬
‫دومینیکو اومدن در حالی که اون هنوز سرجاش‬
‫خشکش زده بود و هیچ حرکتی نمیکرد و میزان‬
‫عصبانیتش انقدر زیاد بود که کامال میتونستم حسش‬
‫کنم‪.‬نزدیکم اومد و بازوم رو با خشونت گرفت و بعد‬
‫غرید‪:‬‬
‫‪-‬این چه کوفتیه که پوشیدی؟‬
‫‪-‬کمی از چندین هزار یوروی تو!‬
‫مثل خودش با غرش جوابشو دادم و بازوم رو از‬
‫دستش بیرون کشیدم و خودمو آزاد کردم‪.‬حرفم باعث‬
‫شد که خونش به جوش بیاد و شاید اغراق آمیز به‬
‫نظر برسه اما انقدر داغ کرده بود که واقعا میتونستم‬
‫ببینم داره از گوشاش بخار بلند میشه‪.‬‬
‫یکی از افراد حاضر در اتاق در حالی که داد میزد تا‬
‫صداش بین موسیقی به گوش ماسیمو برسه یه چیزایی‬
‫رو گفت‪ ،‬اما ماسیمو توجهی نکرد و ثانیه ای چشم ازم‬
‫برنمیداشت‪.‬پشت میز نشستم و دست دراز کردم تا جام‬

‫‪363‬‬
‫دیگه ای شامپاین برای خودم بریزم‪.‬میخواستم برم‬
‫باالی اون میله وسط اتاق و حسابی هنرنمایی کنم‪،‬‬
‫البته هنرنمایی که نه !دست و پا شکسته یه چیزایی‬
‫درباره رقص میله بلد بودم و با همون میخواستم‬
‫حرص ماسیمو رو بیشتر در بیارم ‪.‬امشب واقعا به‬
‫الکل نیاز داشتم تا برم روی هوا و دست به کارای‬
‫احمقانه بزنم‪.‬‬
‫یک کلمه از حرفایی که میزدن رو متوجه نمیشدم و از‬
‫یکجا نشستن و نگاه کردن به ماسیمو و همراهاش‬
‫خسته شده بودم و حسابی حوصله م سررفته بود ‪.‬‬
‫صحبت کردنش به زبون ایتالیایی جذابیتش رو چندین‬
‫برابر میکرد و صداش واقعا منو تحریک میکرد‪.‬توی‬
‫افکار خودم غرق بودم که دومینیکو منو از عالم‬
‫خیاالت بیرون کشید ‪.‬یه سینی نقره ای رنگ رو روی‬
‫میز گذاشت و من وقتی چشمم به پودر سفید رنگ‬
‫داخل سینی افتاد حالم بد شد ‪.‬کوکائین بود ‪.‬پودر سفید‬
‫رنگ تقسیم بندی شده بود و توی چند ردیف خطی‬
‫داخل سینی قرار گرفته و سینی داشت دست به دست‬
‫‪364‬‬
‫بین افراد اون اتاق میچرخید‪.‬توی خونه ما این مدل‬
‫سینی رو روز های عید پاک استفاده میکردیم و مامانم‬
‫توش بوقلمون سرو میکرد ‪.‬با دیدن این منظره حس‬
‫کردم دارم باال میارم ‪.‬آهی کشیدم وسریع از پشت اون‬
‫میز نحس بلند شدم ‪.‬به سمت خروجی اتاقک به راه‬
‫افتادم اما هنوز پامو کامل بیرون نذاشته بودم که یکی‬
‫از بادیگارد های غول پیکر ماسیمو مثل دیوار جلوم‬
‫سبز شد و راهمو سد کرد‪.‬سرمو به عقب برگردوندم و‬
‫به ماسیمویی که خیره بهم زل زده بود نگاهی انداختم‪،‬‬
‫بعد هم خم شدم و مثال ساق پامو خاروندم اما در اصل‬
‫میخواستم کوتاهی لباسم رو به رخش بکشم‪.‬ماسیمو‬
‫مثل یک حیوون درنده از جاش پرید و به سمتم حمله‬
‫کرد‪ ،‬صورتش در فاصله چند میلیمتری از صورتم قرار‬
‫گرفت‪ ،‬وحشیانه غرید‪:‬‬
‫‪-‬منو تحریک نکن!‬
‫‪-‬چرا؟ میترسی کارمو خوب بلد باشم؟‬
‫این سوالو ازش پرسیدم و با عشوه خاصی که‬
‫میدونستم روی مغز ماسیمو رژه میره زبونمو روی لب‬
‫‪365‬‬
‫پایینم کشیدم‪.‬الکل همیشه منو از خودم دور میکرد ‪.‬‬
‫وقتی الکل توی خونم جریان پیدا میکرد انگار لَورای‬
‫واقعی رو از توی بدنم بیرون میکشیدن و یه دختر بی‬
‫کله و سرتق میومد جاش مینشست ‪.‬اما حاال ترکیب‬
‫الکل و ماسیمو در کنار هم از من یک شیطان ساخته‬
‫بود‪.‬‬
‫‪-‬آلبرتو همراهت میاد‪.‬‬
‫‪-‬بحثو نپیچون!‬
‫لبه های کتش رو گرفتم و به بینیم نزدیک کردم‪ ،‬نفس‬
‫عمیقی کشید و بوی ادکلنش رو ته ریه هام فرستادم و‬
‫گفتم‪:‬‬
‫‪-‬لباسم انقدر کوتاهه که بدون اینکه الزم باشه از تنم‬
‫درش بیاری میتونی آلتتو بکنی توم‪.‬‬
‫دستشو گرفتم‪ ،‬اونو روی کمرم کشیدم و پایین بردم و‬
‫در آخر از زیر لباسم رد کردم و روی شورتم گذاشتم‪.‬‬
‫‪-‬شورت سفید توری‪ ،‬همون مدلی که دوست‬
‫داری‪....‬آلبرتو!‬
‫‪366‬‬
‫اسم بادیگاردش رو فریاد زدم ‪.‬آلبرتو وقتی اسمشو از‬
‫زبونم شنید در عرض ثانیه ای خودشو به من رسوند‬
‫و من همراه اون از اتاقک بیرون زدم و به طرف‬
‫سکوی رقص راه افتادم‪.‬آخرین لحظه برگشتم و با‬
‫شیطنت به ماسیمو نگاهی انداختم‪ ،‬به ستون تکیه داده‬
‫بود و دستشو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و با‬
‫لبخند محوی داشت به من نگاه میکرد و بعد روشو‬
‫برگردوند و به همراهانش که داخل اتاقک بودن‬
‫پیوست‪.‬بیرون از اتاق موزیک با صدای بلندی در حال‬
‫پخش شدن بود ‪.‬مردم مست بودن و در حال رقص و‬
‫توی اون اتاقک های خصوصی احتماال پشت پرده ها‬
‫داشتن همدیگه رو میکردن‪.‬اصال حال و حوصله این‬
‫چیزا رو نداشتم‪ ،‬دلم میخواست همه شون خفه شن و‬
‫هیچ صدایی نشنوم ‪.‬به متصدی بار اشاره زدم تا بیاد‬
‫سفارشم رو بگیره اما قبل از اینکه دهنمو باز کنم و‬
‫چیزی بگم یک جام شامپاین صورتی رنگ مقابلم قرار‬
‫گرفت ‪.‬انقدر تشنه بودم و گلوم خشک شده بود که یک‬
‫نفس تمام جام رو توی حلقم خالی کردم و جام دومی‬

‫‪367‬‬
‫که به طرز شگفت انگیزی دوباره رو به روم ظاهر‬
‫شده بود رو برداشتم ‪.‬یک ساعتی رو همونجا پشت بار‬
‫نشستم و وقتی حس کردم که دیگه ظرفتیم تکمیله به‬
‫اتاقکی که اون مردهای معتاد توش نشسته بودن‬
‫برگشتم ‪.‬وقتی پرده رو کنار زدم از شدت تعجب چشمام‬
‫گشاد شد‪ ،‬مرد ها دیگه تنها نبودن !چند تا دختر دور و‬
‫برشون میپلکیدن و خودشون رو مثل گربه به پاها‪،‬‬
‫بازوها و سینه های اون مردها میمالیدن ‪.‬همه شون‬
‫خیلی زیبا بودن و مسلما همه شون جنده های کالب‬
‫ماسیمو بودن‪.‬‬
‫ماسیمو دقیقا وسط اون همه آدم نشسته بود و من در‬
‫عین تعجب دیدم که هیچ زنی دور و برش نیست و‬
‫کسی ازش دلبری نمیکرد‪.‬نمیدونم از قصد خودش‬
‫نخواسته بود کسی دور و برش بیاد یا چیزی که میدیدم‬
‫تصادفی بود اما به هرحال خوشحال شدم که کسی‬
‫خودشو به ماسیمو نمیماله چون الکلی که توی خونم‬
‫جریان پیدا کرده بود منو حسابی وحشی کرده بود اگر‬
‫دختری رو روی ماسیمو میدیم توانایی اینو داشتم که‬
‫‪368‬‬
‫همین وسط سرشو از تنش جدا کنم‪.‬توی این لحظه من‬
‫باید میرفتم طرف ماسیمو رو روی پاهاش مینشتم و‬
‫مثل دخترای دیگه این اتاق ازش دلبری میکردم ولی‬
‫اولین چیزی که مغز مست و پاتیلم دید میله مخصوص‬
‫رقص بود ‪.‬عجیب بود اما هیچکس دور میله در حال‬
‫رقصیدن نبود و انگار همه عالم و آدم دست به دست‬
‫هم داده بودن و صحنه رو برای من باز گذاشته بودن ‪.‬‬
‫وقتی برگردم ورشو اولین کاری که میکنم اینه که یک‬
‫کالس رقص میله ثبت نام کنم ‪.‬فکر میکردم رقصیدون‬
‫دور اون میله کار آسونی باشه فقط باید خودمو دورش‬
‫پیچ و تاب میدادم و حرکات سکسی و تحریک کننده به‬
‫باسن و کمرم میدادم‪ ،‬اما کامال اشتباه فکر میکردم ‪.‬‬
‫رقص میله دقیقا یک ورزش محسوب میشد و میتونم‬
‫قسم بخورم که یکی از بهترین روش ها برای روی‬
‫فرم نگه داشتن اندامه ‪.‬رقصدن دور اون میله بیشتر‬
‫شبیه انجام ژیمناستیک بود البته با این تفاوت که روی‬
‫زمین نبودم و باید به صورت عمودی روی هوا حرکات‬
‫نفس گیر ژیمناستیک رو اجرا میکردم ‪.‬به طرف میزی‬

‫‪369‬‬
‫که ماسیمو پشتش نشسته بود رفتم‪ ،‬مستقیم توی‬
‫چشمای سیاهش نگاه کردم و آروم دستمو پشت سرم‬
‫بردم و اون نوار کریستالی که روی کمرم انداخته بودم‬
‫رو در آوردم ‪.‬به آرومی اونو بوسیدم روی میز مقابل‬
‫ماسیمو گذاشتمش ‪.‬آهنگ"باال رفتن از اون تپه "از‬
‫گروه راک پالسیبو توی فضا در حال پخش بود و منو‬
‫دعوت میکرد که رقص میله رو شروع کنم‪.‬میدونستم‬
‫به خاطر قد کوتاه لباسم و حضور مهمون هاش توی‬
‫اتاق نمیتونم هرغلطی که دلم میخواد بکنم و به محض‬
‫اینکه دستم به اون میله بخوره اخالق ماسیمو برزخی‬
‫میشه ‪.‬اما از روی کنجکاوی دستمو جلو بردم و میله‬
‫نقره ای رنگ رو دور انگشتام گرفتم و بعد برگشتم تا‬
‫ببینم واکنش ماسیمو چیه‪.‬‬
‫از روی مبل بلند شده بود و همه مرد های اون اتاق‬
‫دیگه توجهی به زن های توی بغلشون نمیکردن و‬
‫چشماشونو به ماسیموی ایستاده دوخته بودن"‪.‬دهنتو‬
‫سرویس میکنم "این فکر از سرم گذشت و اجرای‬
‫ژیمناستیک عمودی رو شروع کردم ‪.‬بعد از چند ثانیه‬
‫‪370‬‬
‫فهمیدم که با اینکه چندین سال از ورزش دور بودم اما‬
‫دست و پا شکسته یه حرکاتی رو به یاد داشتم و به‬
‫خوبی هنوز میتونستم از بدنم استفاده کنم ‪.‬رقصیدن‬
‫برای من مثل راه رفتن یک کار طبیعی بود ‪.‬از بچگی‬
‫مامانم منو به انواع و اقسام کالس های رقص فرستاده‬
‫بود‪.‬چه رقص التین آمریکایی باشه و چه رقص میله‬
‫هردوتاشون برام به یک اندازه لذت بخشن و به خوبی‬
‫میتونم از پسشون بر بیام ‪.‬الکل‪ ،‬صدای بلند موسیقی‬
‫و جو محیطی که توش قرار داشتم کال از من یک آدم‬
‫دیگه ساخته بود‪.‬بعد از چند دقیقه که خوب خودمو دور‬
‫اون میله پیچ و تاب دادم و هنرنمایی کردم دوباره‬
‫برگشتم و به جایی که ماسیمو ایستاده بود نگاهی‬
‫انداختم تا ببینم االن چه حالی داره ‪.‬ولی اونجا خالی‬
‫بود و دیگه اثری از ماسیمو دیده نمیشد و به جاش‬
‫تمام مردها از جمله دومینیکو با چشماشو داشتن منو‬
‫قورت میدادن‪.‬صورتمو از اونا برگردوندم و سرجام‬
‫خشکم زد ‪.‬ماسیمو با اون چشمای وحشی و سرد در‬
‫فاصله چند سانتی متریم ایستاده بود و داشت با‬

‫‪371‬‬
‫نگاهش بدنمو سوراخ میکرد ‪.‬پاهامو دور کمرش حلقه‬
‫کردم و انگشتامو الی موهاش فرو بردم و اونو همراه‬
‫خودم کشید تا کمرشو به میله تکیه بده‪.‬‬
‫‪-‬سلیقه جالبی برای انتخاب آهنگای کالبت داری‪.‬‬
‫‪-‬خوبه خودم فهمیدی که اینجا کالبه و نه دیسکو‪.‬‬
‫پاهامو دور کمرش محکمتر کردم و خودمو کمی جلوتر‬
‫کشیدم ‪.‬باسنم رو روی قسمت جلوی شلوارش کشیدم و‬
‫خودمو روش تکون دادم ‪.‬گردنمو گرفت و سرمو روی‬
‫شونه ش گذاشت و دم گوشم با حرص زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬تضمین میکنم که یه روزی بالخره مال من میشی و‬
‫اونوقت هروقت که دلم بخواد و هرجایی که دلم بخواد‬
‫میکنمت‪.‬‬
‫با عشوه خندیدم و خودم ازش جدا کردم ‪.‬از میله دور‬
‫شدم و به طرف میز رفتم ‪.‬یکی از مردایی که دور میز‬
‫نشسته بود از جاش بلند شد‪ ،‬کمرمو گرفت و منو به‬
‫سمت خودش کشید‪.‬تعادلمو از دست دادم و روی مبل‬
‫فرود اومدم ‪.‬اون مرد لباسمو باال زد و به باسن برهنه‬
‫‪372‬‬
‫م چنگ انداخت‪ ،‬به باسنم ضربه میزد و به ایتالیایی و‬
‫با هیجان یک چیزایی رو میگفت ‪.‬میخواستم دستمو‬
‫دراز کنم و از روی میز یکی از شیشه های مشروب‬
‫رو بردارم و بکوبم توی سرش اما یه جوری منو زیر‬
‫خودش گیر انداخته بود که اصال نمیتونستم تکون‬
‫بخورم ‪.‬حس کردم یکی شونه مو گرفت و منو از زیر‬
‫دست و پای اون عوضی حرومزاده بیرون کشید ‪.‬‬
‫چشمامو که باال اوردم دیدم که دومینیکو منو نجات‬
‫داده ‪.‬وقتی برگشتم‪ ،‬دیدم که ماسیمو گردن اون مرد رو‬
‫گرفته و توی دستش اسلحه ای بود که سرشو به طرف‬
‫اون مرد نشونه گرفته بود‪.‬‬
‫خودمو از زیر دست دومینیکو که داشت منو از اتاقک‬
‫بیرون میبرد آزاد کردم و با سرعت به طرف ماسیمو‬
‫دویدم ‪.‬موهای ماسیمو رو نوازش میکردم و سعی‬
‫داشتم که آرومش کنم ‪.‬در همون حال گفتم‪:‬‬
‫‪-‬اون نمیدونست که من کی ام‪.‬‬
‫ماسیمو داد زد و به دومینیکو یه چیزی گفت و اینبار‬
‫دومینیکو منو محکم گرفت و دیگه نمیتونستم از زیر‬
‫‪373‬‬
‫دستش فرار کنم ‪.‬دُن ماسیمو برای مرد هایی که روی‬
‫مبل نشسته بودن سری تکون داد و ثانیه ای بعد هیچ‬
‫اثری از اون مردها و زنای همراهمشون توی اتاق‬
‫دیده نمیشد‪.‬وقتی توی اتاق تنها شدیم گردن اون مرد‬
‫رو فشار داد و مرد به زانو افتاد‪.‬تفنگشو به سمت‬
‫پیشونی مرد نشونه گرفت و من احساس کردم قلبم از‬
‫جاش کنده شد‪.‬جلوی چشمم دوباره صحنه اون شب‬
‫روی سنگفرش حیاط عمارت ماسیمو رو میدیدم ‪.‬اون‬
‫صحنه هنوز کابوس شب های من بود ‪.‬به طرف‬
‫دومینیکو برگشتم و سرمو به شونه ش فشار دادم‪.‬‬
‫‪-‬اون نمیتونه بکشش‪ ،‬اینجا یه مکان عمومیه امکان‬
‫نداره!‬
‫‪-‬خب چرا شاید بتونه‪.‬‬
‫دومینیکو به آرومی جواب داد و دستاشو دورم حلقه‬
‫کرد و منو بیشتر به خودش فشرد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬و مطمئنم که اینکارو میکنه‪.‬‬

‫‪374‬‬
‫خون توی رگ هام یخ بست و رنگم مثل گچ سفید‬
‫شد‪.‬احساس کردم به جای استخون توی پاهام پنبه‬
‫گذاشتن‪ ،‬توان تحمل وزنم رو نداشتم‪ ،‬بین دستای‬
‫سر خوردم و داشتم روی زمین میوفتادم اما‬‫دومینیکو ُ‬
‫قبل از اینکه پخش زمین بشم اون منو گرفت‪ ،‬یه‬
‫چیزی رو فریاد زد که نشنیدم و بعد منو روی دستاش‬
‫بلند کرد و بردم یه جای دیگه ‪.‬صدای موسیقی قطع‬
‫شده بود و سرم روی بالشت نرمی قرار گرفته بود‪.‬‬
‫‪-‬همیشه دوست داری خروج چشمگیر و متفاوتی‬
‫داشته باشی‪.‬‬
‫اینو گفت و قرصی رو زیر زبونم هل داد‪.‬‬
‫‪-‬اینو بخور و سعی کن آروم باشی لَورا‪.‬‬
‫ضربان قلبم داشت به حالت عادی برمیگشت که یهو‬
‫در با صدای ناهنجاری باز شد و ماسیمو با اسلحه ای‬
‫که پشت کمربندش گذاشته بود وارد شد ‪.‬روی زمین‬
‫کنار من زانو زد و با نگاهی که ترس توش مشهود‬
‫بود بهم نگاهی انداخت ‪.‬پرسیدم‪:‬‬

‫‪375‬‬
‫‪-‬کشتیش؟‬
‫توی دلم خدا خدا میکردم که جوابش منفی باشه و اون‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬نه‬
‫نفسی از سر آسودگی کشیدم ‪.‬چرخیدم و طاق باز دراز‬
‫کشیدم و ماسیمو جمله قبلیش رو کامل کرد‪:‬‬
‫‪-‬فقط به دستاش که جرات کردن بدن تورو لمس کنن‬
‫شلیک کردم‪.‬‬
‫اینو که گفت از جاش بلند شد و اسلحه ش رو به دست‬
‫دومینیکو سپرد‪.‬‬
‫‪-‬میخوام برگردم هتل ‪.‬میشه لطفا؟‬
‫اینو گفتم و سعی کردم از جام بلند شم‪ ،‬اما الکل و‬
‫تاثیر داروی آرامبخشی که مال قلبم بود باعث شد سرم‬
‫گیج بره حس کردم اتاق داره دور سرم میچرخه ‪.‬یه‬
‫لحظه حس کردم دارم میوفتم دستامو با وحشت به‬
‫سمت بالشت ها بردم و اونارو چنگ زدم تا مثال‬

‫‪376‬‬
‫خودمو نگه دارم ‪.‬ماسیمو منو روی دستاش بلند کرد و‬
‫سفت منو توی آغوشش گرفت ‪.‬دومینیکو دری رو باز‬
‫کرد و از طریق اون در به آشپرخونه کالب رفتیم و بعد‬
‫هم از در پشتی کالب خارج شدیم ‪.‬لیموزین جلوی در‬
‫منتظر ما بود ‪.‬ماسیمو بدون اینکه منو زمین بذاره منو‬
‫توی ماشین برد و روی صندلی نشوند ‪.‬کتشو روم‬
‫کشید ‪.‬منو محکم بین بازوهاش گرفت و من کم کم‬
‫چشمام سنگین شد و به خواب رفتم‪.‬‬
‫وقتی چشمامو باز کردم توی هتل بودم ‪.‬ماسیمو پایین‬
‫پام نشسته بود ‪.‬زیر لب هی فحش میداد و سعی داشت‬
‫بند های بوت های ساق بلندم که دور پام پیچیده بودن‬
‫رو باز کنه‪.‬‬
‫‪-‬پشتش زیپ داره‪.‬‬
‫در حالی که هنوز اثرات مستی توی رفتارم مشهود بود‬
‫و به زور تونسته بودم چشمامو نیمه باز نگه دارم اینو‬
‫بهش گفتم و بعد با تمسخر اضافه کردم‪:‬‬

‫‪377‬‬
‫‪-‬با خودت فکر نکردی که یکنفر انقدر عالفه که بشینه‬
‫این همه بند رو به هم گره بزنه!‬
‫با عصبانیت سرشو باال آورد و نگاهی بهم انداخت و‬
‫بعد کفشامو از پام بیرون کشید و گفت‪:‬‬
‫‪-‬دقیقا با خودت چه فکری کردی که امشب شبیه‪...‬‬
‫‪-‬تمومش کن‪.‬‬
‫حرفشو قطع کردم‪ ،‬ماسیمو چند ثانیه سکوت کرد اما‬
‫کم نیاورد و جمله ناتموم قبلیش رو کامل کرد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬شبیه هرزه ها لباس پوشیدی؟دقیقا قصدت از اینکار‬
‫چی بود؟‬
‫دستاشو مشت کرده بود و انقدر محکم فشار میداد که‬
‫مطمئنم بود اگر اونارو باز کنه ناخناش توی گوشت‬
‫کف دستش فرو رفتن و خون از کف دستش فوران‬
‫میکنه ‪.‬و همینطور فکش‪ ،‬انقدر دندوناشو محکم فشار‬
‫میداد که هرلحظه ممکن بود آرواره ش از جا در بره‪.‬‬

‫‪378‬‬
‫‪-‬تو که از هرزه ها خوشت میاد‪ ،‬مثال ورونیکا‪ ،‬اینطور‬
‫نیست؟‬
‫چشماش خالی از هر احساسی بودن‪ ،‬پوچ پوچ ‪.‬انگار‬
‫دوتا سیاه چاله عمیق توی چشماش کاشته بودن که‬
‫تهش به هیچ جا نمیرسید و میشد توی عمقش غرق‬
‫شد‪ .‬انقدر مشتشو محکم فشار میداد که بند های‬
‫انگشتاش سفید شده بودن ‪.‬یهو به سمتم حمله ور شد ‪.‬‬
‫پاهاشو دو طرف بدنم گذاشت و مچ دستامو گرفت‪،‬‬
‫اونارو باالی سرم برد و به تشک نرم فشار میداد ‪.‬با‬
‫این حرکتش دوباره نفسم ته سینه م حبس شده بود و‬
‫یه در میون از مجراهای تنفسیم خارج میشد ‪.‬چند ثانیه‬
‫به لبام خیره شد و دیگه نتونست طاقت بیاره ‪.‬سرشو‬
‫پایین اورد و زبونشو محکم روی لب هام میکشید و‬
‫فشار میداد ‪.‬ناله ای کردم و زیر دستش لرزیدم اما‬
‫نمیخواستم باهاش مقابله کنم و پسش بزنم ‪.‬دهنمو باز‬
‫کردم و زبونشو انقدر عمیق وارد دهنم کرد که‬
‫میتونستم اونو ته حلقم حس کنم ‪.‬هر دومون به نفس‬
‫نفس افتاده بودیم ‪.‬ماسیمو تصمیم گرفت چند لحظه ازم‬
‫‪379‬‬
‫جدا بشه تا بتونیم کمی اکسیژن وارد ریه هامون بکنیم‬
‫و بین نفس های عمیقی که میکشید گفت‪:‬‬
‫‪-‬وقتی امشب تورو در حال رقص دیدم‪...‬لعنت‪.‬‬
‫نتونست جمله ش رو کامل کنه‪.‬صورتشو توی گردنم‬
‫فرو کرد و حاال زبونش پوست گردنم رو به بازی‬
‫گرفته بود ‪.‬در حالی که بوسه های ریزی روی گردنم‬
‫میذاشت دوباره صداشو شنیدم که میگه‪:‬‬
‫‪-‬با کار امروزت میخواستی چیو بهم ثابت کنی‬
‫لَورا؟میخواستی ببینی خط قرمز های من کجاست؟یادت‬
‫باشه که این بازی رو من شروع کردم و قوانینش رو‬
‫هم من تعیین میکنم ‪.‬میخواستی ببینی تا کجا طاقت‬
‫میارم و جلوی خودمو میگیرم؟ لَورا من میتونم همین‬
‫االن بدون اجازه و رضایتت تورو بکنم!‬
‫‪-‬داشتم باهات بازی میکردم امشب ‪.‬تو که از بازی‬
‫کردن خوشت میاد ‪.‬بعدم منو ول کن میخوام برم‬
‫مشروب بخورم‪.‬‬

‫‪380‬‬
‫سرشو از توی گردنم بیرون کشید و با چهره متعحبی‬
‫بهم نگاه کرد و پرسید‪:‬‬
‫‪-‬گفتی چی میخوای؟‬
‫سرش فریاد زدم و جواب دادم‪:‬‬
‫‪-‬مشروب‪.‬‬
‫بعد هم شروع کردم به دست و پا زدن تا ولم کنه ‪.‬‬
‫دستاش کم کم از دور بدنم شل شدن ‪.‬از روم کنار رفت‬
‫و به پهلو سمت دیگه تخت دراز کشید‪.‬‬
‫‪-‬گه زدی به اعصابم ماسیمو‪.‬‬
‫اینو گفتم و غرغر کنان به سمت میزی که گوشه اتاق‬
‫بود رفتم ‪.‬بطری که مایع کهربایی رنگ توش بود رو‬
‫برداشتم و لیوانی رو تا نصفه برای خودم پر کردم‪.‬‬
‫‪-‬لَورا تو هیچوقت مشروب سنگین با درصد الکل باال‬
‫نمیخوری ‪.‬در ضمن بعد از داروی آرامبخشی که‬
‫خوردی و اون همه شامپاینی که توی معده ت ریختی‬
‫خوردن اون اصال ایده خوبی نیست‪.‬‬

‫‪381‬‬
‫‪-‬کی گفته من مشروب سنگین نمیخورم؟ خوب چشماتو‬
‫باز کن و ببین!‬
‫برای اینکه حرصشو در بیارم لیوانو به لبم نزدیک‬
‫کردم و تمام اون مایع کهربایی رنگ رو روانه معده م‬
‫کردم" ‪.‬خدایا‪ ،‬این دیگه چه کوفت حال بهم زنی بود که‬
‫خوردم "این فکر از سرم گذشت و از مزه زهرماری‬
‫که اون مشروب میداد بدنم مور مور شد ‪.‬اما این‬
‫واکنش غیر ارادی بدنم نتونست جلوی لجبازیم رو‬
‫بگیره و لیوان دیگه ای رو برای خودم پر کردم ‪.‬در‬
‫حالی که با لیوان توی دستم بازی میکردم به سمت‬
‫تراس اتاق هتل رفتم ‪.‬وسط راه برگشتم و به ماسیمو‬
‫نگاهی انداختم ‪.‬همونطور که روی تخت دراز کشیده‬
‫بود دستشو ستون زیر سرش کرده بود و داشت‬
‫نمایشی رو که راه انداخته بودم تماشا میکرد‪.‬‬
‫‪-‬از اینکارت پشیمون میشی عزیزم‪.‬‬
‫اینو گفت و من بی توجه پامو از در تراس بیرون‬
‫گذاشتم و از محدوه دیدش خارج شدم ‪.‬هوای امشب‬
‫عالی بود‪ ،‬گرمای هوای ظهر از بین رفته بود و با‬
‫‪382‬‬
‫اینکه ما توی مرکز ُرم بودیم و قاعدتا باید از گرما‬
‫میپختیم اما باد خنک و دلپذیری میوزید ‪.‬روی صندلی‬
‫تراس نشستم و جرعه ای از مشروب توی لیوان رو‬
‫نوشیدم ‪.‬بعد از چند دقیقه که لیوان دوم هم خالی کرده‬
‫بودم حس کردم سرم داره گیج میره ‪.‬من هیچوقت الکل‬
‫درصد باال نمینوشیدم و میدونستم که این اتفاق قراره‬
‫بیوفته‪.‬احساس میکردم سرم مثل پره های هلیکوپتر در‬
‫حال چرخشه و راه رفتن برام سخت بود ‪.‬همه چیزو‬
‫جلوی چشمم دوتا میدیدم و همین باعث شد محکم به‬
‫در تراس برخورد کنم ‪.‬چشمامو بستم و سعی کردم‬
‫تمرکز کنم تا بتونم بقیه مسیر رو ادامه بدم و خودمو‬
‫به تخت برسونم ‪.‬داشتم همچنان تلو تلو میخوردم که‬
‫یهو مغزم زرنگ بازی در آورد و برای حفط تعادلم به‬
‫در تراس چنگ زدم و خودمو به زور سرپا نگه داشتم ‪.‬‬
‫با خودم فکر کردم ماسیمو حتما االن داره بهم نگاه‬
‫میکنه و تو دلش کلی بهم میخنده ‪.‬اشتباه نکرده بودم ‪.‬‬
‫روی تخت دراز کشیده بود و لپ تاپش هم روی پاهاش‬
‫بود ‪.‬لخت بود و به جر باکسر سفید رنگ مارک کلوین‬

‫‪383‬‬
‫کالین چیز دیگه ای تنش نبود" ‪.‬خدایا‪ ،‬این لعنتی چرا‬
‫انقدر جذاب و دوست داشتنیه "وقتی چشمم بهش افتاد‬
‫که سرشو از پشت مانیتور لپ تاپ باال اورده و داره‬
‫منو نگاه میکنه این فکر از سرم گذشت ‪.‬یکبار دیگه‬
‫مغز مستم کنترل بدنم رو در اختیار گرفت و نقشه شوم‬
‫و شیطانی دیگه ای به سرم افتاد‪.‬میخواستم جلوش‬
‫لخت بشم و بعد توی همون حال ولش کنم و برم‪.‬‬
‫کمی جلوتر رفتم‪ ،‬دستمو باال اوردم و بند نازک‬
‫پیراهنم رو به دست گرفتم و اونارو کم کم روی شونه‬
‫هام پایین آوردم تا جایی که بند های لباس دیگه توان‬
‫نگه داشتن اونو توی تنم نداشتن و پیراهنم سر خورد‬
‫و پایین پام روی زمین افتاد ‪.‬میخواستم خرامان‬
‫خرامان به سمت حمام برم اما متاسفانه پاهام باهام‬
‫همکاری نکردن ‪.‬پای راستم به لباسی که زیر پام‬
‫افتاده بود گیر کرد و پای چپمم به پای راستم پیچید و‬
‫بعد با کله پخش زمین شدم و ناله ای از دهنم خارج‬
‫شد ‪.‬انقدر وضعیتم اسف بار بود که خودمم به خنده‬
‫افتاده بودم و قهقهه عصبی میزدم ‪.‬مثل اولین شبی که‬
‫‪384‬‬
‫ماسیمو رو توی توروتوگا دیده بودم و جلوش افتاده‬
‫بودم زمین دوباره اومد باالی سرم ایستاد ‪.‬اما اینبار‬
‫بازومو نگرفت تا بلندم کنه بلکه دستاشو زیر زانو ها‬
‫و شونه م برد و بلندم کرد و منو روی تخت گذاشت ‪.‬با‬
‫نگرانی همه جای بدنم رو نگاه میکرد تا مطمئن بشه‬
‫که صدمه ای ندیدم و زخمی نشدم ‪.‬وقتی همه جای بدنم‬
‫رو خوب چک کرد و اثری از زخم و آسیب ندید با‬
‫نگرانی ازم پرسید‪:‬‬
‫‪-‬خوبی؟‬
‫‪-‬منو بکن!‬
‫اینو زمزمه کردم و آخرین تیکه لباسی که روی تنم‬
‫بود باقی مونده بود رو بیرون کشیدم ‪.‬شورت تانگ‬
‫سفید توریم رو پایین کشیدم و وقتی به دور مچ پام‬
‫رسید‪ ،‬پاهامو باال آوردم و اونو با دستم از دور مچم‬
‫بیرون کشید و پرتش کردم یه گوشه‪.‬‬
‫‪-‬خودتو توی من فرو کن ماسیمو‪.‬‬

‫‪385‬‬
‫دستامو پشت سرم گذاشتم و پاهامو تا جایی که‬
‫میتونستم از هم باز کردم تا منظره خوبی از واژنم رو‬
‫برای ماسیمو به نمایش بذارم ‪.‬ماسیمو بی حرکت‬
‫سرجاش نشسته بود و با خنده ای که روی لب هاش‬
‫بازی میکرد به نمایش مضحکی که راه انداخته بودم‬
‫نگاه میکرد ‪.‬به طرفم خم شد و به آرومی بوسه ای‬
‫روی لبم کاشت و بعد پتو رو روی بدنم برهنه م‬
‫انداخت و اونو پوشوند‪.‬‬
‫‪-‬بهت گفته بودم خوردن اون مشروب سنگین ایده‬
‫خوبی نیست ‪.‬شب به خیر‪.‬‬
‫این همه تناقضی که توی رفتارش داشت‪ ،‬منو عصبانی‬
‫کرد ‪.‬دستمو باال اوردم تا دوباره بهش سیلی بزنم اما‬
‫نمیدونم من خیلی کند بودم یا اون زیادی سریع واکنش‬
‫نشون داد که مچ دستمو توی هوا گرفت و بعد با‬
‫همون زنجیری که عصر موقع نمایش ورونیکا باهاش‬
‫دستامو به تخت بسته بود دوباره مچ دستامو اسیر‬
‫کرد ‪.‬روی تخت خودمو به اینور و اونور میکوبیدم و‬

‫‪386‬‬
‫مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشه ول ول میخوردم‬
‫و تقال میکردم تا خودم رها کنم‪.‬‬
‫‪-‬دستامو باز کن!‬
‫جیغ کشیدم اما اون توجهی نکرد فقط دوباره گفت‬
‫"شب به خیر "و چراغو خاموش کرد و از اتاق بیرون‬
‫رفت‪.‬‬
‫آفتاب درخشان و پرنور ماه آگوست که توی اتاق‬
‫میتابید باعث شد چشمامو باز کنم‪.‬سرم سنگین بود و‬
‫به شدت درد میکرد ‪.‬اما مشکل اصلیم این نبود‪،‬‬
‫دستامو اصال حس نمیکردم ‪.‬چه اتفاق کوفتی دقیقا‬
‫افتاده؟ این فکر از سرم گذشت و دستای بی حسم رو‬
‫تکون دادم ‪.‬اما به جای اینکه دستامو بتونم حرکت بدم‬
‫صدای برخورد زنجیر فلزی با پایه های چوبی تخت‬
‫توی گوشم پیچید ‪.‬صداش انقدر گوشخراش بود که سر‬
‫دردم رو چند درجه بدتر کرد ‪.‬توی اتاق تنها بودم ‪.‬‬
‫سعی کردم اتفاقات شب گذشته رو به یاد بیارم اما‬
‫آخرین و تنها چیزی که یادم میومد رقص میله بود‪.‬یا‬
‫مسیح‪ ،‬یعنی بعد از اینکه برگشته بودیم دقیقا چه‬
‫‪387‬‬
‫اتفاقی افتاده بود؟ با این سر و وضعی که من اینجا‬
‫افتادم شک ندارم ماسیمو به اونچه دلش میخواسته‬
‫رسیده و هرکای که دوست داشته باهام کرده و من‬
‫دارم از شدت سردرد خماری بعد از مستی و احساس‬
‫گناه میمیرم ‪.‬بعد از چند دقیقه که توی همون وضعیت‬
‫ترحم برانگیز موندم یهو مغزم تازه شروع کرد به کار‬
‫کردن ‪.‬انگشتامو به طرف گیره هایی که دور زنجیر‬
‫بسته شده بود حرکت دادم و سعی میکردم اونارو از‬
‫دور زنجیر خالص کنم ‪.‬اما کار نشدنی بود ‪.‬جوری‬
‫سفت و محکم طراحی شده بودن که یک دستی و با‬
‫چند تا دونه انگشت امکان نداشت که باز بشن‪.‬‬
‫‪-‬لعنت‪ ،‬لعنت‪ ،‬لعنت‪.‬‬
‫با حرص داد میکشیدم و میون فریادهام صدای چند‬
‫ضربه آروم که به در خورد رو شنیدم ‪.‬مطمئن نبودم‬
‫که کی پشت دره اما چاره دیگه ای هم نداشتم با لحن‬
‫نامطمئنی گفتم‪:‬‬
‫‪-‬بیا تو‬

‫‪388‬‬
‫و وقتی دومینیکو رو دیدم که وارد اتاق شد احساس‬
‫کردم دنیارو بهم دادن‪ ،‬هیچوقت توی زندگیم به اندازه‬
‫این لحظه خوشحال نبودم ‪.‬دومینیکو وقتی منو توی‬
‫اون وضعیت دید درجا خشکش زد و با خنده‬
‫بازیگوشی که روی لب هاش نقش بسته بود‪ ،‬خیره شد‬
‫بهم ‪.‬سرمو یکم پایین آوردم تا ببینم سینه هام از زیر‬
‫پتو بیرون نزده باشن و جلوی دومینیکو آبرو و حیثیتم‬
‫بر باد نره ‪.‬خداروشکر پتو انقدر دور بدنم محکم‬
‫پیچیده شده بود که هیچی از زیرش معلوم نبود‪.‬‬
‫‪-‬میخوای وایستی همونجا به خندیدن ادامه بدی یا‬
‫میخوای بیای بهم کمک کنی؟‬
‫انقدر اعصابم بهم ریخته بود و حالم ناخوش بود که با‬
‫تشر و عصبانیت این هارو به دومینیکوی بیچاره گفتم ‪.‬‬
‫به سرعت جلو اومد و دست های منو از شر اون‬
‫زنجیر ها خالص کرد ‪.‬بعد با شیطنت گوشه یکی از‬
‫ابروهاشو باال انداخت و گفت‪:‬‬
‫‪-‬میبینم که ظاهرا شب خوبی داشتی!‬

‫‪389‬‬
‫‪-‬برو بیرون میخوام تنها باشم‪.‬‬
‫بی حوصله اینو گفتم و صورتم رو با پتو‬
‫پوشوندم‪.‬وقتی دستامو زیر پتو بردم و با بدنم برخورد‬
‫کردن از شدت شوک و وحشت داشتم سکته میکردم ‪.‬‬
‫من حتی شورت هم پام نبود و لخت مادرزاد زیر اون‬
‫پتو خوابیده بودم !با درموندگی زیر لب نالیدم‪:‬‬
‫‪-‬نه!‬
‫‪-‬ماسیمو رفته‪ ،‬خیلی سرش شلوغه و کلی کار داره که‬
‫باید بهشون رسیدگی کنه‪.‬پس این یعنی که تو مجبوری‬
‫کل روزت رو با من بگذرونی و من مثل یک پرستار‬
‫بچه باید مراقب تو باشم ‪.‬توی هال منتظرتم تا بیای‬
‫باهم صبحانه بخوریم‪.‬‬
‫نیم ساعت بعد من دوش گرفته بودم‪ ،‬دوتا قرص‬
‫پاراستامول برای سردردم خورده بودم و پشت میز‬
‫غذاخوری نشسته بودم و داشتم شیر و چاییم رو‬
‫مینوشیدم‪.‬‬
‫‪-‬دیروز بهت خوش گذشت؟‬
‫‪390‬‬
‫دومینیکو این سوالو پرسید و روزنامه ای رو که تمام‬
‫مدت جلوی صورتش گرفته بود رو تا کرد و کنار‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬تا جاییشو که یادمه معمولی بود ولی قسمت هایی رو‬
‫که یادم نمیاد‪ ،‬با توجه به وضعیتی که خودت صبح‬
‫دیدی چجوری توی تخت بیدار شدم‪ ،‬فکر کنم بهترم‬
‫شده بود ‪.‬خداروشکر که یادم نمیاد حداقل‪.‬‬
‫دومینیکو آنچنان زد زیر خنده که کم مونده بود‬
‫کرواسانی رو که تازه بهش گاز زده بود بپره توی‬
‫گلوش و خفه بشه و بعد از اینکه نفسش سرجاش‬
‫اومد پرسید‪:‬‬
‫‪-‬دقیقا تا کجاشو یادته؟‬
‫‪-‬تا جای رقص میله و بعدش انگار توی سیاه چاله‬
‫غرق شده باشم‪ ،‬مغزم خالی خالیه‪.‬‬
‫به نشونه تفهیم سری تکون داد و گفت‪:‬‬

‫‪391‬‬
‫‪-‬آره اونجاهاشو منم یادمه‪ ،‬حتی یادمه که چه بدن‬
‫انعطاف پذیری داشتی و خوب به کمرت کش و قوس‬
‫میدادی‪.‬‬
‫بعد از گفتن این حرف خنده ش پررنگ تر شد و من از‬
‫شدت خجالت دلم میخواستم یه سوراخ توی زمین بکنم‬
‫و برم توش قایم بشم‪.‬‬
‫‪-‬خدایا منو بکش‪.‬‬
‫اینو گفتم و سرمو محکم به میز کوبیدم ‪.‬بعد با قیافه‬
‫زاری سرمو باال اوردم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬خب‪ ،‬بقیه شو بگو دومینیکو‪ ،‬بعدش چی؟‬
‫یک لنگ ابروشو باال انداخت‪ ،‬جرعه ای از فنجون‬
‫قهوه اسپرسوش نوشید و جواب داد‪:‬‬
‫‪-‬دُن ماسیمو تورو به اتاق برد و‪...‬‬
‫‪-‬مثل حیوون بهم حمله کرد و هرکار دلش میخواست‬
‫کرد‪.‬‬

‫‪392‬‬
‫نذاشتم دومینیکو جمله شو کامل کنه و خودم به جای‬
‫اون جمله رو به انتها رسوندم اما اون گفت‪:‬‬
‫‪-‬شک دارم که اینطور باشه‪ ،‬بعد از اینکه برگشتیم هتل‬
‫و تورو گذاشت توی اتاق چند دقیقه بعدش اومد بیرون‬
‫و باهم گپ و گفتی داشتیم ‪.‬بعدش دوباره برگشت توی‬
‫اتاق اما نیم ساعت بعد دوباره اومد بیرون و رفت توی‬
‫اتاق کناری خوابید ‪.‬میدونی من خیلی وقته دُن ماسیمو‬
‫رو میشناسم وقتی از توی اتاق تو بیرون اومد قیافه‬
‫ش شبیه کسی نبود که‪....‬‬
‫چند ثانیه سکوت کرد تا کلمه مناسبی پیدا کنه و بعد‬
‫ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬خب چجوری بگم کسی که هیجاناتش رو تخلیه کرده‬
‫باشه و به رضایت رسیده باشه ‪.‬یعنی به نظر من قیافه‬
‫ش شبیه کسی نبود که بعد از مدت ها بالخره به چیزی‬
‫که میخواسته رسیده باشه‪.‬‬

‫‪393‬‬
‫‪-‬آخ دومینیکو چرا باید با انبر از زیر زبونت حرف‬
‫بکشن؟ انقدر عذابم نده و درست تعریف کن ببینم‬
‫دیشب توی اون اتاق لعنت شده چه اتفاقی افتاد پس؟‬
‫‪-‬خب میتونم یک راست برم سر اصل مطلب و همه‬
‫چیزو برات توضیح بدم اما اونجوری دیگه خوش‬
‫نمیگذره و جالب نیست‪.‬‬
‫آنچنان بهش چشم غره رفتم و با خشم نگاهش کردم‬
‫که خودش دست و پاشو جمع کرد و فهمید که امروز‬
‫اصال حال و حوصله شوخی ندارم‪.‬‬
‫‪-‬خیلی خب‪ ،‬باشه ‪.‬خالصه ش اینه که تو بدجوری‬
‫مست کردی و داشتی شلوغ بازی در میاوردی برای‬
‫همین مجبور شد دستاتو ببنده و خودشم اومد بیرون و‬
‫رفت خوابید ‪.‬همین‪ ،‬هیچ اتفاق خاصی بینتون نیوفتاده ‪.‬‬
‫خیالم راحت شد و نفس حبسم شده رو بیرون فرستادم ‪.‬‬
‫اما یهو این فکر به سرم افتاد که مگه دقیقا داشتم‬
‫چیکار میکردم که اون مجبور شده دستامو ببنده؟‬

‫‪394‬‬
‫دومینیکو که دید باز به فکر فرو رفتم قبل از اینکه‬
‫دوباره سوالی بپرسم خودش گفت‪:‬‬
‫‪-‬نگران چیزی نباش و صبحانه ت رو بخور‪ ،‬امروز‬
‫سرمون خیلی شلوغه و کلی برنامه برات چیدم‪.‬‬
‫ما فقط سه روز توی رم بودیم و توی اون سه روز من‬
‫حتی یک ثانیه هم ماسیمو رو ندیدم ‪.‬اون شب نحس‬
‫توی کالب آخرین باری بود که چشمم به ماسیمو افتاده‬
‫بود و بعد از اون انگار آب شده بود و رفته بود توی‬
‫زمین ‪.‬هیچ خبری ازش نداشتم و دومینیکو هم حتی‬
‫یک کلمه درباره ش حرفی نمیزد ‪.‬کل روزم رو با‬
‫دومینیکو گذروندم ‪.‬اون کل شهر رو بهم نشون داد‪،‬‬
‫باهام غذا خورد‪ ،‬باهم خرید رفتیم و حتی منو به سالن‬
‫اسپا و ماساژ هم برد ‪.‬نمیدونستم تمام مقاصد سفرمون‬
‫قراره همینجوری باشه و من باید تا آخر این سفر فقط‬
‫کنار دومینیکو باشم یا نه‪.‬‬
‫روز دوم داشتیم توی یک رستوران خیلی زیبا که‬
‫غذاهای اسپانیایی داشت ناهار میخوردیم که ازش‬
‫پرسیدم‪:‬‬
‫‪395‬‬
‫‪-‬اون بهم اجازه میده که دوباره برگردم سرکار؟نمیتونم‬
‫بیکار همینجا بشینم و منتظر بمونم تا اون هروقت‬
‫دلش خواست بیاد و خودشو بهم نشون بده و بعد‬
‫دوباره غیبش بزنه‪.‬‬
‫دومینیکو برای مدت طوالنی سکوت کرد و در نهایت‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬من نمیدونم توی فکر دُن ماسیمو چی میگذره و‬
‫نمیتونم به جای اون نظر بدم ‪.‬اینجور چیزا رو از من‬
‫نپرس لَورا ‪.‬باید اینو یادت بمونه که اون کیه ‪.‬هرچقدر‬
‫کمتر بدونی‪ ،‬بیشتر به نفعته‪.‬‬
‫با عصبانیت بشقاب غذام رو به عقب هل دادم و غریدم‪:‬‬
‫‪-‬لعنت بهتون‪ ،‬من حداقل حق دارم که بدونم کجاست و‬
‫داره چه غلطی میکنه یا اینکه اصال زنده ست یا نه؟‬
‫‪-‬زنده ست‪.‬‬
‫دومینیکو همین یک کلمه رو گفت و مسلما جفتمون‬
‫میدونستم که این در اصل جواب سوال من نیست‪.‬‬

‫‪396‬‬
‫غرغرکنان دوباره ظرف ناهارم رو جلو کشیدم و‬
‫مشغول خوردن شدم ‪.‬از یک طرف از زندگی قبلیم‬
‫خسته شده بودم و این زندگی رویایی که همه چیز برام‬
‫فراهم بود رو دوست داشتم و از طرف دیگه این همه‬
‫بیکاری و بی خبری با روحیه من سازگار نبود ‪.‬من‬
‫زنی بودم که بیشتر روحیات مردونه داشتم و دلم‬
‫میخواست توی محیط کار باشم مخصوصا وقتایی مثل‬
‫االن که ماسیمو هم پیشم نبود ‪.‬روز سوم مثل روز های‬
‫قبل داشتم با دومینیکو صبحانه میخوردم که گوشیش‬
‫زنگ خورد ‪.‬ازم عذرخواهی کرد و از سر میز بلند شد‬
‫تا بره جواب تلفنشو بده ‪.‬مکالمه ش نسبتا طوالنی بود‬
‫و بعد از تموم شدنش دوباره پیش من برگشت و گفت‪:‬‬
‫‪-‬لَورا امروز از رم میری‪ ،‬بهتره زودتر حاضر شی‪.‬‬
‫با قیافه متعجبی بهش نگاه انداختم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬ما که تازه رسیده بودیم‪.‬‬

‫‪397‬‬
‫با لبخند شرمگینی نگاهم کرد و بعد به طرف کمد لباس‬
‫هام رفت ‪.‬چای و شیرم رو با عجله تموم کردم و کاری‬
‫که بهم گفته بود رو انجام دادم‪.‬‬
‫موهامو باالی سرم دم اسبی بستم ‪.‬به مژه هام ریمل‬
‫زدم و کارم تقریبا تموم بود ‪.‬به لطف آفتاب داغ ایتالیا‬
‫پوستم رنگ گرفته بود و از حالت شیربرنجی دراومده‬
‫بود برای همین الزم نبود مثل قبل برای اینکه کمی‬
‫روح به صورتم ببخشم زیاد آرایش کنم ‪.‬دمای هوا‬
‫اینجا هرروز باالی سی درجه بود برای همین یک‬
‫شلوارک جین آبی نفتی پوشیدم با یک تاپ نیم تنه‬
‫کوتاه سفید رنگ که قدش به زور تا زیر سینه های‬
‫کوچیکم میرسید ‪.‬امروز توی انتخاب لباس حسابی‬
‫زیاده روی کرده بودم و انگار میخواستم بدنم رو در‬
‫معرض نمایش قرار بدم چون زیر اون تاپ کوتاه‬
‫سوتین هم نپوشیده بودم‪.‬پاهامو توی کفش های کتونی‬
‫مورد عالقه م که از طراحی های برند ایزابل مارانت‬
‫بود فرو کردم ‪.‬بعد عینک آفتابیم رو به چشم زدم و‬
‫کیف دستیم رو هم برداشتم ‪.‬دومینیکو وقتی منو دیدن‬
‫‪398‬‬
‫چشماش روم من میخ شدن و نتونست از جاش تکون‬
‫بخوره‪.‬‬
‫‪-‬مطمئنی میخوای با این سر و وضع بری بیرون؟‬
‫یه جوری که انگار خودشم از سوالش شرمنده و ست‬
‫و خجالت میکشه اینو پرسید و ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬بعید میدونم دُن ماسیمو از دیدنت توی این لباس ها‬
‫خوشحال بشه‪.‬‬
‫سهل انگارانه از کنارش رد شدم‪ ،‬بعد به طرفش‬
‫برگشتم و عینکم رو تا نوک بینیم پایین آوردم ‪.‬از‬
‫باالی عینک گستاخانه بهش نگاهی انداختم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬میخوای بهم بگی بعد از سه روز کدوم جهنمی‬
‫میخوام برم و کجا قراره ماسیموی لعنت شده رو ببینم‬
‫یا نه؟‬
‫بعد هم بدون اینکه منتظر جوابش بمونم رومو‬
‫برگردوندم و به سمت آسانسور حرکت کردم‪.‬‬

‫‪399‬‬
‫به ساعت فوق العاده گرونی که هدیه ماسیمو بود و‬
‫اون روز توی ماشین دور مچم بسته بود نگاه‬
‫کردم‪.‬ساعت ‪ 11‬بود ‪.‬از دومینیکو پرسیدم‪:‬‬
‫‪-‬تو باهام نمیای؟‬
‫و مثل بچه کوچولو ها لب پایینم رو کمی بیرون‬
‫فرستادم و خودمو لوس کردم‪.‬‬
‫‪-‬من نمیتونم بیام‪ ،‬اما کلودیا در طول سفر همراهت‬
‫هست و حواسش به همه چیز هست‪.‬‬
‫در ماشین رو بست و ماشین راه افتاد‪.‬احساس تنهایی‬
‫میکردم و خیلی ناراحت بودم‪.‬یعنی ممکنه بخاطر این‬
‫باشه که دلم برای ماسیمو تنگ شده؟ راننده م کلودیا‪،‬‬
‫که همزمان نقش محافظمم بازی میکرد‪ ،‬خیلی آدم پر‬
‫حرفی نبود ‪.‬گوشیمو برداشتم و با مادرم تماس گرفتم ‪.‬‬
‫اولش آروم بود و داشتیم به خوبی باهم گپ میزدیم اما‬
‫وقتی فهمیدم تا چند هفته دیگه نمیتونم بهش سر بزنم‬
‫یهو اخالقش عوض شد و عصبانی شد ‪.‬بعد از اینکه‬
‫مکالمه نسبتا طوالنیم با مادرم تموم شد و گوشی رو‬

‫‪400‬‬
‫قطع کردم‪ ،‬ماشین از بزرگراه خارج شد و بعد از چند‬
‫دقیقه وارد محله فیومینو شدیم ‪.‬کلودیا سعی داشت که‬
‫با دقت و احتیاط ماشین شاسی بلند غول پیکر رو‬
‫برونه تا توی اون کوچه های تنگ و قدیمی به جایی‬
‫برخورد نکنه ‪.‬بعد از چند لحظه ماشین از حرکت‬
‫ایستاد و من رو به روم یک اسکله بزرگ که کشتی‬
‫های تفریحی کنارش لنگر انداخته بودن رو دیدم ‪.‬یه‬
‫مرد مسن که سر تا پا لباس سفید تنش بود درو برام‬
‫باز کردم ‪.‬با وحشت به راننده نگاه کرد و اون سری به‬
‫نشونه اطمینان و تایید برام تکون داد و تشویقم کرد‬
‫که پیاده شم‪.‬‬
‫‪-‬به اسکله پورتو د فیمونیکو خوش اومدید خانم لَورا ‪.‬‬
‫من فابیو هستم و تا کشتی شمار رو همراهی میکنم ‪.‬‬
‫بفرمایید لطفا‪.‬‬
‫سری برام تکون داد و با دستش مسیر رو بهم نشون‬
‫داد ‪.‬بعد از چند قدم لبه اسکله از حرکت ایستادیم ‪.‬‬
‫سرمو باال آوردم و غول تیتانیومی رنگی رو جلوم‬
‫دیدم ‪.‬عظمت و بزرگی اون کشتی منو منو حیرت زده‬
‫‪401‬‬
‫کرده بود ‪.‬بیشتر کشتی های تفریحی که توی اسکله‬
‫قرار گفته بودن سفید رنگ بودن اما این کشتی رنگ‬
‫نقره ای یخی داشت با شیشه های دودی و تیره ‪.‬فابیو‬
‫شروع به توضیح دادن کرد‪:‬‬
‫‪-‬این کشتی نود متر طول داره و دوازده اتاق برای‬
‫مهمانان و مسافران ‪.‬جکوزی‪ ،‬سالن سینما‪ ،‬اسپا و‬
‫اتاق ماساژ‪ ،‬سالن ورزش و یک استخر شنای بزرگ‬
‫هم قسمت های دیگه این کشتی تفریحی رو تشکیل‬
‫میدن‪.‬‬
‫"چقدر ساده و محقر "در حالی که دهنم از شدت تعجب‬
‫کم مونده به کف زمین برخورد کنه این متلک رو توی‬
‫ذهنم پروندم ‪.‬وقتی از عرشه شش متری عبور کردیم‬
‫جلوم اتاق پذیرایی رو دیدم که بینظیر بود و فقط بخش‬
‫های کمی از اون با سقف پوشیده شده بود و بقیه‬
‫سقف شیشه ای بود ‪.‬خیلی شیک و تر و تمیز بود ‪.‬‬
‫بیشتر مبلمان اونجا سفید بود و با وسایل تزئینی نقره‬
‫ای رنگ دکور شده بود ‪.‬اتاق بعدی سالن غذا خوری‬
‫بود بعد از اون چند تا پله یه سمت پایین میرفت و توی‬
‫‪402‬‬
‫یک قسمت نیم دایره ای شکل جکوزی قرار داشت ‪.‬‬
‫روی همه میز های اون کشتی گلدون هایی که پر از‬
‫گلهای سفید رنگ بودن قرار داشت ولی یک میز‬
‫توجهم رو جلب کرد ‪.‬به جای گلدون چندتا سطل استیل‬
‫جا یخی مانند روی اون میز قرار داشت که توی همه‬
‫شون بطری های شامپاین مورد عالقه م‪،‬موئت رزه‪،‬‬
‫قرار گرفته بود‪.‬‬
‫قبل از اینکه تماشا کردنم تموم بشه فابیو همره جامی‬
‫که با شامپاین پر شده بود کنارم ایستاد ‪.‬اینا فکر‬
‫میکنن من معتاد الکلم و کل روزم رو به نوشیدن‬
‫مشروب میگذرونم؟‬
‫‪-‬دوست دارین قبل از حرکت چیکار کنید خانم لَورا؟‬
‫توی کشتی گشت بزنید‪ ،‬حمام آفتاب بگیرید یا ناهار‬
‫میل کنین؟‬
‫‪-‬اگر بشه میخوام یکم تنها باشم‪.‬‬
‫کیف دستیم رو روی لبه برآمده ای که جلوم قرار‬
‫داشت گذاشتم ‪.‬فابیو سری به نشونه تاکید تکون داد و‬

‫‪403‬‬
‫غیبش زد ‪.‬جلوی عرشه ایستادم و به دریا خیره شدم ‪.‬‬
‫جام شامپانی رو که فابیو به دستم داده بود نوشیدم‪،‬‬
‫بعد یک جام دیگه برای خودم پر کردم و پشت سرش‬
‫باز یکی دیگه ‪.‬تا زمانی که بطری خالی شد( ‪.‬مترجم ‪:‬‬
‫خداروشکر معتاد الکل نبود و یک بطری رو خالی‬
‫کرد ‪).‬دوباره حس سنگینی و بی حالی داشتم چون‬
‫مست شده بودم ‪.‬کشتی از اسکله خارج شد و به‬
‫حرکت دراومد ‪.‬وقتی منظره خشکی در دوردست ها و‬
‫افق جلوی چشمم ناپدید میشد با خودم فکر کردم که ای‬
‫کاش هیچوقت به سیسیلی نیومده بودم ‪.‬کاش هیچوقت‬
‫ماسیمو رو ندیده بودم و مثل یک برده توی دستاش‬
‫اسیر نمیشدم ‪.‬میتونستم به جای اینکه االن اینجا و‬
‫توی یک قفس طالیی باشم همون زندگی عادی اما بی‬
‫نقص خودم رو داشته باشم‪.‬‬
‫‪-‬این چه کوفتیه که پوشیدی؟‬
‫لحجه آشنای ماسیمو رو شنیدم‪.‬‬
‫‪-‬شبیه‪...‬‬

‫‪404‬‬
‫سریع برگشتم و مثل روز اولی که ماسیمو رو توی‬
‫رستوران دیده بودم بهش برخورد کردم و پخش زمین‬
‫شدم ‪.‬دوباره مثل همون شب خم شد‪ ،‬بازومو گرفت و‬
‫بلندم کرد ‪.‬تقریبا مست بودم و نمیخواستم دردسر تازه‬
‫ای درست کنم برای همین به سمت مبلی که گوشه‬
‫عرشه بود رفتم و خودمو روی اون انداختم‪.‬‬
‫‪-‬شبیه هرچی که دلم بخواد شدم و به توام هیچ ربطی‬
‫نداره‪.‬‬
‫غرغرکنان ادامه دادم‪:‬‬
‫‪-‬تو بدون هیچ حرفی منو ول کردی و رفتی‪ ،‬باهام مثل‬
‫یه عروسک رفتار میکنی که هروقت حال و حوصله‬
‫داشته باشی میای سراغش و باهاش بازی میکنی ‪.‬‬
‫میدونی چیه؟ امروز عروسک میخواد با تو بازی کنه ‪.‬‬
‫به سرعت از روی مبل بلند شدم و در حالی که اصال‬
‫تعادل نداشتم و دست و پام بهم میپیچید یه سمت میز‬
‫رفتم تا جام دیگه ای شامپاین برای خودم بریزم ‪.‬وقتی‬
‫جامم رو پر کردم به سمت لبه عرشه که جایگاه‬

‫‪405‬‬
‫شیرجه بود نزدیک شدم‪.‬حتی کفش های بدون پاشنه و‬
‫کتونیم هم نمیتونستن کمکی به راه رفتنم بکنن و‬
‫میدونستم در حالی که دارم تلو تلو میخورم چقدر حقیر‬
‫و بدبخت به نظر میام ‪.‬عصبانیت تمام وجودم رو فرا‬
‫گرفته بود و اون کفش های بی مصرف رو از پام‬
‫بیرون کشیدم ‪.‬ماسیمو دنبالم اومد با فریاد چیزی رو‬
‫گفت اما صداش توی سرم پیچید و الکل جوری مغزم‬
‫رو از کار انداخته بود که هیچی نشنیدم ‪.‬این کشتی رو‬
‫نمیشناختم و با هیچ جاش آشنا نبودم اما فقط‬
‫میخواستم از دست ماسیمو فرار کنم برای همین اولین‬
‫پله هایی رو که جلوم دیدم پامو روشون گذاشتم و‬
‫پایین رفتم و‪....‬این آخرین چیزی بود که یادم میاد‪.‬‬

‫‪406‬‬
‫فصل هشتم‬

‫‪-‬نفس بکش‬
‫احساس میکردم سرمو فرو کردن توی یک جعبه و از‬
‫پشت جعبه دارم این صداهارو میشنوم‪.‬‬
‫‪-‬لورا نفس بکش !صدامو میشنوی؟‬
‫صدا کمی واضح تر شد ‪.‬احساس کردم یه چیزی از‬
‫توی معدم داره میاد توی حلقم ‪.‬شروع کردم به باال‬
‫آوردن و مایع شوری که راه تنفسیم رو بند آورده بود‬
‫رو از حلقم بیرون ریختم‪.‬‬
‫‪-‬خداروشکر‪ ،‬عزیزم صدامو میشنوی؟‬
‫ماسیمو در حالی که موهای خیسم رو از توی صورتم‬
‫کنار میزد و سرم رو نوازش میکرد این سوال رو‬
‫پرسید ‪.‬به زور و با تالش زیاد تونستم پلک هامو از‬
‫هم فاصله بدم ‪.‬چشمم اولین چیزی که دید ماسیمو بود ‪.‬‬
‫سر تا پاش خیس بود و از سر و صورتش آب چکه‬

‫‪407‬‬
‫میکرد ‪.‬لباسای خیسش به تنش چسبیده بود و فقط‬
‫کفشاشو از پاش در اورده بود ‪.‬میتونستم ببینمش اما‬
‫هرکاری کرد یک کلمه از دهنم بیرون نیومد ‪.‬مغزم‬
‫داشت سوت میکشید و آفتاب داغ و سوزانی که به‬
‫پوستم میتابید باعث شده بود قطراتی آبی که روی بدنم‬
‫بودن تبدیل به بخار بشن و به هوا بلند شن ‪.‬فابیو‬
‫حوله ای رو به ماسیمو داد و اون هم حوله رو دور‬
‫من پیچید ‪.‬بغلم کرد‪ ،‬از عرشه عبور کردیم و وارد‬
‫یکی از اتاق ها شدیم‪ ،‬بعد هم منو روی تخت گذاشت ‪.‬‬
‫هنوز شوک زده‪ ،‬گیج و منگ بودم ‪.‬نمیدونستم که‬
‫دقیقا چه اتفاقی افتاده ‪.‬ماسیمو حوله دیگه ای رو به‬
‫دستش گرفته بود و داشت موهای منو به سرعت‬
‫خشک میکرد ‪.‬توی نگاهش ترکیبی از نگرانی و خشم‬
‫رو میدیدیم‪.‬‬
‫‪-‬چه اتفاقی افتاد؟‬
‫با صدای گرفته و خش دارم که به زور از ته گلوم در‬
‫میومد این سوال رو پرسیدم‪.‬‬

‫‪408‬‬
‫‪-‬از روی پل مخصوص شیرجه افتادی پایین ‪.‬‬
‫خداروشکر که سرعت کشتی زیاد نبود و خیلی دور‬
‫پرت نشدی ‪.‬البته این هیچ تفاوتی در این قضیه که‬
‫تقریبا غرق شدی ایجاد نمیکنه‪.‬‬
‫ماسیمو پایین تخت کنار من زانو زد و ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬لعنت لورا‪ ،‬دلم میخواد با دستای خودم بکشمت اما در‬
‫عین حال به خاطر اینکه زنده و سالمی خدارو شکر‬
‫میکنم‪.‬‬
‫با انگشتام گونه ش رو لمس کردم و پرسیدم‪:‬‬
‫‪-‬تو منو نجات دادی؟‬
‫‪-‬خوب شد که کنارت بودم اونموقع ‪.‬حتی نمیخوام به‬
‫این فکر کنم که اگر اون لحظه اونجا نبودم چه بالیی‬
‫ممکن بود به سرت بیاد ‪.‬چرا انقدر نافرمانی میکنی و‬
‫لجبازی لورا؟‬
‫اینارو گفت و آه عمیقی کشید‪.‬‬

‫‪409‬‬
‫الکل هنوز توی خونم جریان داشت و سرم گیج میرفت‬
‫و از طرف دیگه مزه شور آب دریا رو هنوز توی دهنم‬
‫حس میکردم و بوی لجن و ماهی از بدنم بلند میشد‪.‬‬
‫‪-‬میخوام برم دوش بگیرم‪.‬‬
‫اینو گفتم و سعی کردم از روی تخت بلند شم اما‬
‫ماسیمو جلومو گرفت و به آرومی بازوم رو لمس کرد‪.‬‬
‫‪-‬نمیتونم االن بهت اجازه بدم اینکارو بکنی‪ ،‬تازه ‪5‬‬
‫دقیقه ست که از مرگ نجات پیدا کردی !هنوز نفست‬
‫سرجاش نیومده و بدنت توان نداره‪ ،‬اما اگر خیلی‬
‫اصرار داری من میتونم کمکت کنم تا خودتو بشوری‪.‬‬
‫با چشمای خسته م بهش نگاه کردم‪ ،‬هیچ توانی توی‬
‫بدنم برای مخالفت باهاش نمونده بود ‪.‬و درضمن اون‬
‫قبال هم بدن برهنه منو دیده بود‪ ،‬نه تنها دیده بود بلکه‬
‫خصوصی ترین قسمت های بدنم رو هم لمس کرده‬
‫بود ‪.‬دیگه جایی توی بدنم نمونده که بخوام ازش مخفی‬
‫کنم و بخاطر دیدنش از ماسیمو خجالت بکشم ‪.‬سرمو‬
‫تکون دادم تا موافقتم رو بهش نشون بدم‪.‬‬

‫‪410‬‬
‫چند لحظه ای غیبش زد و وقتی برگشت صدای آب از‬
‫توی حمام به گوش میرسید ‪.‬ماسیمو پیراهن و شلوار‬
‫خیسش‪ ،‬و در آخر شورت باکسرش رو از تنش بیرون‬
‫کشید ‪.‬اگه توی شرایط عادی بودم از دیدن همچین‬
‫صحنه ای خون توی رگ هام به جوش میومد و‬
‫حسابی داغ میکردم اما االن انقدر بی حال بودم که‬
‫واقعا نمیتونستم واکنش مناسبی نشون بدم ‪.‬حوله ای‬
‫که دور بدنم پیچیده بود رو کنار زد و به آرومی تاپم‬
‫رو از تنم خارج کرد ‪.‬بی توجه به سینه هام که بیرون‬
‫زده بود دستش رو به طرف دکمه شلوارکم برد و اون‬
‫رو هم از پام بیرون کشید و وقتی فهمید که زیر‬
‫شلوارکم هم لباس زیرم رو نپوشیدم حسابی شوکه شد‪.‬‬
‫‪ -‬شورت پات نکردی؟‬
‫‪-‬به چه نکته جالبی اشاره کردی!‬
‫لبخند تمسخر آمیزی روی لب نشوندم و ادامه دادم‪:‬‬
‫‪-‬نمیدونستم که امروز قراره تورو ببینم‪.‬‬
‫‪-‬به این میگن عذر بدتر از گناه‪.‬‬
‫‪411‬‬
‫چشمای ماسیمو دوباره سرد و خشمگین شده بود‬
‫برای همین دیگه بحث رو کش ندادم و نخواستم سر‬
‫این مسئله شوخی کنم باهاش و خداروشکر خودشم‬
‫دیگه چیزی نگفت‪.‬‬
‫منو روی بازوهاش بلند کرد و به طرف حمامی که چند‬
‫متر با تخت فاصله داشت حرکت کردیم ‪.‬وان بزرگی‬
‫کنار دیوار قرار داشت و بیش از نصفش با آب پر شده‬
‫بود ‪.‬ماسیمو پاشو از زمین بلند کرد و داخل وان‬
‫گذاشت ‪.‬اول خودش نشست و به گوشه وان تکیه داد‬
‫و بعد هم منو چرخوند و از پشت به خودش چسبوند ‪.‬‬
‫بین پاهاش قرار گرفته بودم و سرم از پشت روی‬
‫قفسه سینه ش قرار گرفته بود ‪.‬اول تمام بدنم رو بدون‬
‫اینکه کوچکترین نقطه ای رو جا بندازه کامال شست و‬
‫بعد هم شروع کرد به شستن موهام ‪.‬تعجب کرده بودم‬
‫با اینکه االن لخت توی بغل هم نشستم وحشی بازی از‬
‫خودش در نمیاره و مثل یک جنتلمن خیلی آروم فقط‬
‫منو میشوره ‪.‬وقتی کارش تموم شد و موهامو آب‬
‫کشید منو از وان بیرون آورد‪ ،‬حوله حمام رو تنم کرد‬
‫‪412‬‬
‫و دوباره روی بازوهاش منو بلند کرد و به سمت تخت‬
‫برد ‪.‬بعد از اینکه منو روی تخت گذاشت‪ ،‬کنترلی رو‬
‫برداشت و یکی از دکمه های روش رو فشار داد ‪.‬‬
‫کرکره های تیره رنگ پایین اومدن و جلوی نوری که‬
‫از پنجره ها به داخل اتاقک کشتی تابیده میشد رو‬
‫گرفتن ‪.‬اتاق در تاریکی دلپذیری فرو رفته بود و بعد از‬
‫دوش آب گرم انقدر سنگین شده بودم که نفهمیدم کی‬
‫چشمام بسته شد و خوابم برد‪.‬‬
‫با وحشت از خواب پریدم و نفس نفس میرد تا هوا رو‬
‫وارد ریه هام کنم ‪.‬ترسیده بودم و نمیدونستم کجام ‪.‬بعد‬
‫از چند لحظه وقتی هوش و حواسم سرجاش برگشت‪،‬‬
‫اتفاقاتی که افتاده بودن رو به یاد آوردم ‪.‬از جام بلند‬
‫شدم و کورمال کورمال دنبال کلید برق گشتم ‪.‬وقتی‬
‫بالخره کلید برق رو پیدا کردم و چراغ ها روشن شد و‬
‫متوجه شدم که توی یکی از اتاقک های کشتی هستم ‪.‬‬
‫اونجا مبل های راحتی نیم دایره ای شکل و سفید‬
‫رنگی داشت که با پارکت های سیاه رنگ کف اتاق‬
‫تضاد زیبایی داشتن ‪.‬دکوراسیون داخلی اونجا خیلی‬
‫‪413‬‬
‫ساده و مینیمال بود و البته مردونه ‪.‬حتی گل هایی که‬
‫توی گلدون قرار داشتن هم ظریف و ساده بودن ‪.‬‬
‫"ماسیمو کجاست؟ "این فکر از ذهنم گذشت و بعد با‬
‫خودم گفتم " نکنه باز منو تنها گذاشته و غیبش زده؟ "‬
‫حوله حمام رو دور تنم محکم تر کردم تا مطمئن بشم‬
‫قسمتی از بدن برهنه م از پشت اون دیده نشه و به‬
‫سمت در حرکت کردم‪.‬‬
‫راهروهای این کشتی نسبتا عریض و طوالنی بودن و‬
‫من هیچ ایده ای نداشتم که کجا دارم میرم چون ظهر‬
‫به جای اینکه توی کشتی چرخی بزنم و باهاش آشنا‬
‫بشم ترجیح داده بودم خودمو توی الکل غرق کنم و‬
‫مست بشم ‪.‬االن حتی با فکر کردن به الکل هم ممکن‬
‫بود باال بیارم ‪.‬از پله هایی که جلوم بود باال رفتم و‬
‫متوجه شدم که به عرشه کشتی رسیدم ‪.‬از اتفاق ظهر‬
‫خودم که چیزی یادم نمیومد ولی داستانی که ماسیمو‬
‫برام تعریف کرده و بهم گفته بود که چه بالیی به سرم‬
‫اومده باعث میشد که احساس ترس کنم ‪.‬هیچکس‬
‫اونجا نبود و فضا تاریک بود ‪.‬تنها چیزی که به عرشه‬
‫‪414‬‬
‫کشتی روشنایی میبخشید چراغ های ال ای دی بودن‬
‫که توی کف چوبی عرشه قرار داشتن ‪.‬تنها چیزی که‬
‫از کشتی یادم میومد این بود که اگر از اینجا مستقیم‬
‫برم به اون نشیمنی که نصف سقفش شیشه ای بود‬
‫میرسم ‪.‬پس همینکارو کردم و وارد نشیمین شدم و بعد‬
‫هم به سمت پله هایی که از انتهای نشیمن به جکوزی‬
‫میرسیدن حرکت کردم‪.‬‬
‫‪-‬خوب استراحت کردی؟‬
‫صدای ماسیمو رو شنیدم ‪.‬توی جکوزی نشسته بود و‬
‫دستاشو دو طرفش باز کرده بود و به لبه های‬
‫جکوزی تکیه شون داده بود ‪.‬توی یکی از دستاش‬
‫لیوان مشروبی هم بود که باهاش بازی بازی میکرد‪.‬‬
‫‪-‬میبینم که بهتر شدی ‪.‬چرا نمیای داخل جکوزی و به‬
‫من ملحق نمیشی؟‬
‫سرشو کمی به طرف چپ خم کرد و به گردنش کش و‬
‫قوسی داد‪.‬بدون اینکه چشمای یخی و بی احساسش رو‬
‫از روم برداره لیوان دستش رو به لب هاش نزدیک‬

‫‪415‬‬
‫کرد و جرعه ای از اون مایع کهربایی رنگ رو نوشید ‪.‬‬
‫امشب نسیم خنکی میوزید و آب دریا رو به حرکت در‬
‫آورده بود و همین باعث شده بود کشتی تکون ها آروم‬
‫و گهواره واری بخوره که خیلی دلنشین بود‬
‫‪-‬بقیه خدمه کشتی کجان؟‬
‫این سوال رو پرسیدم و ماسمیو جواب داد‪:‬‬
‫‪-‬همونجایی که باید باشن و این یعنی قطعا اینجا نیستن‪.‬‬

‫لبخندی زد و لیوانش رو کنار گذاشت‪.‬‬


‫‪-‬انتظار داری دوباره ازت خواهش کنم بیای توی‬
‫جکوزی یا منتظری برات کارت دعوت بفرستم لورا؟‬
‫لحن صداش جدی بود و میتونستم انعکاس نور‬
‫کمرنگ اتاقک جکوزی رو توی چشماش ببینم ‪.‬حاال‬
‫که جلوش ایستاده بودم تازه داشتم میفهمیدم که چند‬
‫روز گذشته چقدر دلم براش تنگ شده بود ‪.‬کمربند‬
‫حوله رو گرفتم و بازش کردم بعد هم حوله روی تنم‬

‫‪416‬‬
‫سر خورد و پایین افتاد ‪.‬ماسیمو با کنجکاوی بهم خیره‬
‫شده بود و دندون قروچه میکرد ‪.‬به آرومی نزدیکتر‬
‫شدم‪ ،‬بدنم رو به آب گرم جکوزی سپردم و طرف‬
‫مقابل ماسیمو نشستم‪.‬‬
‫وقتایی که انقدر رام بود و خلق و خوی وحشیش رو‬
‫بهم نشون نمیداد واقعا برام جذاب و ستودنی میشد ‪.‬‬
‫خودمو از لبه جکوزی فاصله دادم و به ماسیمو‬
‫نزدیکتر شدم ‪.‬روی زانوهاش نشستم و بدنم رو آروم‬
‫به بدنش فشار دادم ‪.‬بدون اینکه ازش اجازه بگیرم‬
‫دستامو توی موهاش فرو بردم‪ ،‬ماسیمو ناله ای کرد‪،‬‬
‫سرشو به عقب خم کرد و چشماشو بست ‪.‬منظره ای‬
‫که رو به روم میدیدم عقل از سرم پرونده بود و یهو‬
‫به لباش حمله ور شدم ‪.‬سفت شدن عوضش رو زیرم‬
‫حس کردم و برای همین جری تر شدم و باسنم رو‬
‫روی بدنش حرکت میدادم ‪.‬اولش داشتیم خیلی آروم‬
‫همدیگه رو میبوسیدیم اما کمی بعد اختیارم از دستم‬
‫خارج شد و زبونم رو با اشتیاق وارد دهنش کردم ‪.‬‬
‫ماسیمو دستشو پایین آورد و به باسنم چنگ زد و منو‬
‫‪417‬‬
‫بیشتر به خودش فشرد ‪.‬لب هامو از لب های ماسیمو‬
‫فاصله دادم و زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬دلم برات تنگ شده بود‪.‬‬
‫با شنیدن این حرف ماسیمو صورتمو از خودش دور‬
‫کرد و با نگاه پرسشگری به چهره م خیره شد‪.‬‬
‫‪ -‬اینجوری میخوای دلتنگیت رو بهم ابراز کنی عزیزم؟‬
‫یا اگر میخوای قدردانی و تشکرت رو به کسی که‬
‫جونتو نجات داد نشون بدی باید بگم بدترین راه ممکن‬
‫رو انتخاب کردی ‪.‬یادت نره که بهت قول داده بودم تا‬
‫وقتی منو به خاطر خودم نخوای باهات رابطه برقرار‬
‫نمیکنم‪.‬‬
‫با شنیدن این جمالت از زبون ماسیمو دلم شکست ‪.‬‬
‫اونو به عقب هل دادم و با عجله از آب اومدم بیرون ‪.‬‬
‫حوله م رو از روی زمین برداشتم و باخجالت و‬
‫شرمندگی بدنم رو پوشوندم ‪.‬دلم میخواست گریه کنم و‬
‫دنبال سریعترین راهی میگشتم که از ماسیمو دور بشم ‪.‬‬
‫از پله هایی که چند دقیقه پیش ازشون پایین اومده‬

‫‪418‬‬
‫بودم باال رفتم و به سمت راهروهای عریض دویدم ‪.‬در‬
‫تمام اتاق هایی که توی اون راهرو بود قفل بودن ‪.‬بعد‬
‫از چند دقیقه گشتن بالخره اتاقی رو دیدم که به چشمم‬
‫آشنا میومد و دستگیره در رو پایین کشیدم ‪.‬‬
‫خوشبختانه در باز شد و وارد اتاق شدم ‪.‬دستمو روی‬
‫دیوار میکشیدم تا کلید برق رو پیدا کنم ‪.‬وقتی چراغ‬
‫روشن شد فهمیدم که اشتباه اومدم و اینجا اتاقی که‬
‫توش بیدار شدم نبوده ‪.‬یهو صدای بسته شدن در و قفل‬
‫شدنش رو شنیدم و بعد هم تمام چراغ ها خاموش شد‬
‫و اتاق دوباره در تاریکی فرو رفت‪.‬‬
‫ترسیده بودم و با گیجی دور خودم میپرخیدم اما ضمیر‬
‫ناخوداگاهم مطمئنم میکرد که هیچ خطری اینجا منو‬
‫تهدید نمیکنه و قطعا در امانم‪.‬‬
‫‪-‬عاشق وقتیم که دستاتو فرو میکنی ال به الی موهام‪.‬‬
‫صدای ماسیمو رو شنیدم که دقیقا پشت سر من ایستاده‬
‫بود ‪.‬بند حوله حمامی که هنوز تنم بود رو گرفت و منو‬
‫به طرف خودش چرخوند ‪.‬پر قدرت و با یک حرکت‬
‫سریع حوله تنم رو بیرون کشید ‪.‬وقتی حوله از تنم رها‬
‫‪419‬‬
‫شد گرما و رطوبتی که هنوز روی پوستم بود رو‬
‫بیشتر حس کردم ‪.‬لب هام رو به تسخیر لب هاش در‬
‫آورد و با حرارت و عمیق منو میبوسید ‪.‬دستاشو روی‬
‫تمام بدنم میکشید و نوازشم میکرد و در آخر باسنم رو‬
‫گرفت و دستاش همونجا متوقف شدن ‪.‬بدون اینکه‬
‫وقفه ای بین بوسه مون بندازه منو باال کشید‪ ،‬پاهامو‬
‫دور کمرش حلقه کردم و اون به سمت تخت راه افتاد ‪.‬‬
‫منو روی تخت دراز کرد و بهم خیره شد ‪.‬نمیخواست‬
‫نگاه کردن رو تموم کنه و منم طاقتم تموم شده بود ‪.‬‬
‫دستامو پشت گردنش حلقه کردم و اونو به سمت خودم‬
‫کشیدم ‪.‬میخواستم با اینکارم نشون بدم که بهش اعتماد‬
‫دارم و اجازه داره هرکاری میخواد باهام بکنه‪.‬‬
‫‪-‬مطمئنی؟ اگر از خط قرمز ها عبور کنیم من دیگه‬
‫نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و میکنمت‪ ،‬چه بخوای و‬
‫چه نخوای‪.‬‬
‫ماسیمو خیلی جدی این حرفارو میزد اما جمالتی که‬
‫االن از دهنش بیرون میومد برام شبیه یه رویای‬
‫شیرین بود که دلم میخواست هرچه زودتر به حقیقت‬
‫‪420‬‬
‫بپیونده ‪.‬خودمو باالتر کشید‪ ،‬رو به روی ماسیمو به‬
‫تاج تخت تکیه زدم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬پس منو بکن!‬

‫🔞🔞🔞‬

‫از پشت دندون های به هم چفت شده ش به زبون‬


‫ایتالیایی و غرش کنان چیزی گفت ‪.‬ما فقط چند سانتی‬
‫متر باهم فاصله داشتیم ‪.‬از ال به الی نور کمرنگی که‬
‫از عرشه کشتی ساطع میشد و از پنجره های اتاقک به‬
‫داخل میتابید‪ ،‬آلتش که کم کمی برآمده شده بود رو‬
‫دیدم ‪.‬دستامو روی باسن ماسیمو گذاشتم و اونو جلوتر‬
‫کشیدم تا بتونم عضو مردونه ش رو به راحتی توی‬
‫دستم بگیرم ‪.‬عالی بود‪ ،‬حسابی کلفت و سفت شده بود ‪.‬‬
‫انگشتامو روی آلتش حرکت میدادم و برای اینکه‬
‫بیشتر تحریکش کنم با عشوه شهوت انگیز و پر ولع‬

‫‪421‬‬
‫لب هام رو لیس میزدم ‪.‬جلوی ماسمیو زانو زدم و‬
‫صاف به چشمای ماسیمو خیره شدم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬سرمو با دستات بگیر و منو به خودت فشار بده‪،‬‬
‫میخوام مجازاتی که توی هواپیما نذاشتی برات انجام‬
‫بدم رو حاال بهت بدم‪.‬‬
‫ماسیمو موهامو با کمی خشونت گرفت و سرمو به‬
‫عقب کشید و غرید‪:‬‬
‫‪-‬داری ازم میخوای باهات مثل هرزه ها رفتار کنم؟‬
‫دهنمو براش باز کردم و انگار میخواستم بهش نشون‬
‫بدم آلتش قراره کجا فرو بشه و برای نشون دادن‬
‫موافقتم سرمو باال و پایین کردم و در همون حال‬
‫زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬آره دُن ماسیمو‪.‬‬
‫بعد از شنیدن این حرفا پنجه ش دور موهام محکمتر‬
‫شد ‪.‬بهم نزدیکتر شد و خیلی آروم با حرکت نرمی تمام‬
‫آلت خیس و سفتش رو وارد دهنم کرد ‪.‬وقتی سر آلتش‬
‫با ته گلوم برخورد کرد ناله ای از حلقم خارج شد ‪.‬‬
‫‪422‬‬
‫شروع کرد به حرکت کردن و باسنش رو با ریتم‬
‫مشخصی عقب و جلو میکرد ‪.‬حتی اجازه نمیداد یک‬
‫لحظه نفس بکشم ‪.‬بدون اینکه دست از کار بکشه و در‬
‫حالی که محکم خودشو به ته گلوم میکوبید و داشت‬
‫خفه م میکرد گفت‪:‬‬
‫‪-‬اگر داری مسخره م میکنی و از یه جایی به بعد‬
‫میخوای بگی تموم کنم بگو که همین االن عقب بکشم‪.‬‬
‫سرمو کمی عقب بردم و آلتش رو از توی دهنم بیرون‬
‫کشیدم ‪.‬دستام جایگزین دهنم شدن و انگشتامو روی‬
‫عضو مردونه ش عقب و جلو میکردم ‪.‬جواب دادم‪:‬‬
‫‪-‬توام همینطور‪ ،‬اگه میخوای وسط کار ولم کنی همین‬
‫االن بگو‪.‬‬
‫ماسیمو تمسخر آمیز خندید و من حرکت دستم رو دور‬
‫آلتش تند تر کردم تا بهش نشون بدم که شوخی ندارم‬
‫و اصال قصد عقب کشیدن هم ندارم ‪.‬دوباره دهنم رو‬
‫جایگزین دستم کردم و با سرعت و عمیق آلتش رو‬
‫توی حفره مرطوب دهنم عقب و جلو میبردم ‪.‬انقدر‬

‫‪423‬‬
‫حرکاتم سریع و حرفه ای بود که دیگه ماسیمو الزم‬
‫ندید سرمو بگیره و حرکاتم رو کنترل کنه‪ ،‬داشتم دقیقا‬
‫همون چیزی که میخواست رو بهش میدادم ‪.‬نفس نفس‬
‫میزد و از شدت لذت و هیجان دستاشو مشت کرده بود‬
‫و محکم فشار میداد ‪.‬حس میکردم که آلتش توی دهنم‬
‫داره سفت تر و بزرگتر میشه‪ ،‬این برام مثل یه تشویق‬
‫و نیروی محرکه بود تا بهش نشون بدم چه کارایی از‬
‫دستم برمیاد ‪.‬ماسیمو شیرین بود‪ ،‬پوست بدنش نرم‬
‫بود و بوی سکس و شهوت ازش بلند میشد ‪.‬داشتم به‬
‫شدت لذت میبردم‪ ،‬میخواستم خودمو با چیزی که مدت‬
‫ها منتظرش بودم و براش شهوت داشتم‪ ،‬ارضا کنم ‪.‬‬
‫بخش دیگه ای از وجودم میخواست به ماسیمو ثابت‬
‫کنه که چقدر راحت میتونم کنترلش رو به دست بگیرم‬
‫و بفهمه که االن کامال تحت فرمان و اختیار منه ‪.‬‬
‫دوباره حرکاتم شتاب گرفت و میدونستم که ماسیمو‬
‫دیگه خیلی نمیتونه تحمل کنه و چیزی تا ارضا شدنش‬
‫باقی نمونده ‪.‬سعی کرد جلومو بگیره و بهم بفهمونه‬
‫که حرکاتمو باید آرومتر کنم دستور داد‪:‬‬

‫‪424‬‬
‫‪-‬یواش تر‪.‬‬
‫اما من کامال دستورش رو نادیده گرفتم وبه کار خودم‬
‫ادامه دادم ‪.‬بعد از چند لحظه که کنترل دست من بود و‬
‫داشتم ازش لذت میبردم ماسیمو عضوش رو از دهنم‬
‫بیرون کشید و منو به عقب هل داد‪.‬‬
‫با نگاه پرشهوتی به ماسیمو نگاه کردم و رطوبتی که‬
‫روی لب هام مونده بود رو لیسیدم ‪.‬ماسیمو شونه‬
‫هامو گرفت‪ ،‬منو از روی زمین بلند کرد و روی تخت‬
‫انداخت و بعدش منو به پشت چرخوند‪ ،‬جوری که شکم‬
‫و صورتم با مالفه های تخت برخورد میکردن و‬
‫خودش رو از پشت چسبوند بهم‪.‬‬
‫‪-‬میخواستی چیزی رو بهم ثابت کنی لَورا؟‬
‫این سوالو ازم پرسید و دوتا از انگشتاشو لیس زد تا‬
‫با بزاق دهنش اونارو مرطوب و لغزنده کنه‪.‬‬
‫‪ -‬آروم باش عزیزم!‬

‫‪425‬‬
‫اینو گفت و دوتا انگشتشو وارد واژنم کرد و شروع‬
‫کرد به حرکت دادنشون ‪.‬ناله بلندی از دهنم خارج شد ‪.‬‬
‫دوتا انگشتش برای پر کردن واژن تنگ من کافی بودن‪.‬‬
‫‪-‬فکر کنم حاال دیگه آماده باشی‪.‬‬
‫این حرفو زد و انگشتاشو بیرون کشید ‪.‬بدنم به لرزش‬
‫افتاد ‪.‬اشتیاق‪ ،‬عدم اطمینان‪ ،‬ترس و شهوت همزمان‬
‫بدنم رو فرا گرفته بودن‪.‬‬
‫ماسیمو به آرومی شروع کرد به وارد کردن آلتش‬
‫داخل واژنم ‪.‬میتونستم هر سانتی متری که عضو‬
‫کلفتش داخلم جلو میره رو حس کنم ‪.‬بازوهاشو دور‬
‫بدنم حلقه کرد و یهو کل عضوش رو درونم فرو کرد ‪.‬‬
‫درد بدی توی بدنم پیچید ‪.‬چند لحظه ای از حرکت‬
‫ایستاد تا به سایزش عادت کنم‪ ،‬بعدش به آرومی آلتش‬
‫رو بیرون کشید و دوباره واردم کرد‪.‬‬
‫‪-‬آره‪ ،‬تندترش کن‪.‬‬
‫ناله کنان این رو گفتم ‪.‬وقتی حرکاتش تند تر شد دردم‬
‫با لذت و هیجان ترکیب شد ‪.‬حرکات باسنش هر لحظه‬
‫‪426‬‬
‫بیشتر شدت میگرفت و متعاقب اون نفس هاشم تندتر و‬
‫عمیقتر شده بود ‪.‬حرکت عضوش درونم و کشیده‬
‫شدنش به دیواره های واژنم باعث شده بود موجی از‬
‫لذت سراسر وجودم پخش بشه ‪.‬ناگهان حرکاتش‬
‫متوقف شد و عقب کشید و من نفسی از سر آسودگی‬
‫کشیدم ‪.‬دستشو زیر شکمم که به تخت چسبیده بود‬
‫انداخت و منو باالتر کشید ‪.‬جوری که حاال چهار دست‬
‫و پا روی تخت‪ ،‬پشت به ماسیمو قرار گرفته بودم ‪.‬‬
‫ماسیمو با دستاش کمی رون های پامو از هم فاصله‬
‫داد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬باسن خوشگلت رو بهم نشون بده‪.‬‬
‫و همزمان ضربه ای روی باسنم زد ‪.‬ترسیده بودم‪،‬‬
‫قطعا انتظار نداشتم برای اولین رابطه مون بخواد وارد‬
‫مقعدم بشه و اصال برای اینکار آماده نبودم‪.‬‬
‫‪-‬دُن‪...‬‬
‫با درموندگی نالیدم و سرمو به عقب برگردم و به‬
‫ماسیمو نگاهی انداختم‪.‬‬

‫‪427‬‬
‫ماسیمو موهامو گرفت و سرمو به بالشت ها فشار داد‬
‫و گفت‪:‬‬
‫‪-‬آروم باش عزیزم ‪.‬بعدا نوبت سوراخ باسنت هم‬
‫میرسه اما امروز کاری بهش ندارم‪.‬‬
‫و بعد دوباره آلتش رو وارد واژنم کرد و با حرکات‬
‫موزون و پر شتابی شروع به حرکت کرد‪.‬‬
‫‪-‬آهههه‪ ،‬آره ماسیمو‪ ،‬خودشه‪.‬‬
‫ناله میکردم و خودمو سفت گرفته بود تا عضوش رو‬
‫تنگ تر درونم حس کنم ‪.‬عاشق کنترلی که روی من‬
‫داشت بودم ‪.‬پوزیشنی که توش قرار گرفته بودیم هم‬
‫منو میترسوند و هم منو هیجان زده میکرد ‪.‬یکی از‬
‫دستامو باال آوردم و کلیتوریسم رو لمس کردم ‪.‬پاهامو‬
‫بیشتر از هم فاصله دادم تا تسلط بهتری داشته باشم و‬
‫راحتتر بتونم با خودم بازی کنم‪.‬‬
‫‪-‬دهنتو باز کن‪.‬‬
‫ماسیمو دستور داد و بعد انگشتاشو توی دهنم فرو‬
‫کرد ‪.‬وقتی مطمئن شد که به اندازه کافی خیس و‬
‫‪428‬‬
‫مرطوب شدن اونارو بیرون کشید و شروع کرد به‬
‫مالش دادن قسمت حساس بدنم ‪.‬عالی اینکارو انجام‬
‫میداد و دقیقا میدونست کجاهارو لمس کنه تا لذت‬
‫بیشتری بهم بده و دیوونه م کنه ‪.‬به بالشت های روی‬
‫تخت چنگ میزدم و به زبون لهستانی فحش میدادم ‪.‬‬
‫حس میکردم بدنم داره شروع میکنه به لرزیدن و‬
‫چیزی تا ارضا شدنم باقی نمونده‪.‬‬
‫‪-‬هنوز نه لورا‬

‫منو به سمت خودش چرخوند و گفت‪:‬‬


‫میخوام موقع ارضا شدن صورتت رو ببینم‪.‬‬
‫دستاشو دورم حلقه کرد و منو به آغوش کشید ‪.‬در‬
‫همون وضعیتی که توی بغلش نشسته بودم دوباره‬
‫عضوش رو درون واژنم سر داد و شروع کرد با‬
‫سرعت و شدت به ضربه زدن ‪.‬انقدر اینکار رو ادامه‬
‫داد که موج ارگاسم درون بدنم شروع به حرکت کرد ‪.‬‬
‫سرمو به عقب خم کردم و نالیدم‪:‬‬
‫‪429‬‬
‫‪-‬تندتر ماسیمو‪.‬‬
‫سرعتش رو دو برابر کرد و من حس کردم دیگه‬
‫نمیتونم تحمل کنم و میخواستم خودمو رها کنم ‪.‬جیغ‬
‫کشیدم و با لرزش شدیدی به ارگاسم رسیدم ‪.‬ماسیمو‬
‫حرکاتش رو کندتر کرده بود اما متوقفش نکرده بود ‪.‬‬
‫پشت سرهم ضربه میزد و حس میکردم گوشام داره‬
‫سوت میکشه‪ ،‬بدنم تحمل این همه لذت رو نداشت ‪.‬‬
‫دوباره جیغی کشیدم و برای بار دوم ارضا شدم ‪.‬بدنم‬
‫دیگه تحمل وزنم رو نداشت‪ ،‬بدن خیس از عرقم رو‬
‫روی مالفه های تخت انداختم و ماسیمو ضربه هاش‬
‫رو خیلی خیلی آرومتر کرده بود ‪.‬دستامو گرفت و منو‬
‫دوباره باال کشید تا روی پاهاش بشینم ‪.‬روی تنش‬
‫حرکت میکردم و اون چشم دوخته بود به باال و پایین‬
‫شدن سینه هام ‪.‬اونم داشت به لحظه ارضا شدنش‬
‫نزدیک میشد‪ ،‬میتونستم حس کنم‪.‬‬
‫‪-‬آبتو روی شکمم بریز‪ ،‬میخوام ببینمش‪.‬‬
‫با صدای خسته و بی جونی اینو گفتم ‪.‬ماسیمو لبخندی‬
‫زد و حلقه دستاش رو دور کمرم تنگ تر کرد ‪.‬‬
‫‪430‬‬
‫‪-‬نه‬
‫ماسیمو این جواب رو داد و دوباره به حرکاتش سرعت‬
‫بخشید ‪.‬بعد از چند لحظه حس کردم موج گرمی درونم‬
‫رو پر کرد ‪.‬خشکم زد‪ ،‬ماسیمو میدونست که من قرص‬
‫ضدبارداری نمیخورم ‪.‬بدنم برای سومین بار لرزید و‬
‫برای بار سوم بعد از ماسیمو من هم ارضا شدم ‪.‬بدنم‬
‫بالخره به لذت شیرینی که این همه مدت باهاش‬
‫میجنگیدم رسیده بود ‪.‬ماسیمو آلتش رو از واژنم‬
‫بیرون کشید و بدن داغ و خیس از عرقش رو روی تن‬
‫من انداخت‪.‬‬
‫‪--------------------------------‬‬
‫سعی کردم ذهنم رو جمع و جور کنم و چرخه قاعدگیم‬
‫رو به یاد بیارم ‪.‬خب فکر کنم اون بدترین روز ممکن‬
‫رو برای ریختن اسپرم هاش توی من انتخاب کرده‬
‫بود ‪.‬میخواستم خودمو از زیر ماسیمو بیرون بکشم اما‬
‫انقدر سنگین بود که نمیتونستم اصال تکون بخورم‪.‬‬
‫‪-‬ماسیمو تو چه غلطی کردی؟‬

‫‪431‬‬
‫با عصبانیت سرش داد زدم و بعد ادامه دادم‪:‬‬
‫‪-‬خودت میدونی که من قرص ضدبارداری نمیخورم!‬
‫ماسیمو خندید و بعد روی بازوش کمی جا به جاش تا‬
‫راحتتر بتونم زیرش نفس بکشم و نمیرم‪ ،‬اما بلند نشد ‪.‬‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬قرصا ممکنه جواب بدن و ممکنه که جواب ندادن ‪.‬‬
‫ریسکش باالست و نمیشه بهشون اعتماد کرد ‪.‬توی‬
‫بدنت یک دستگاه ضدبارداری کار گذاشته شده ‪.‬ببین‪.‬‬
‫با انگشتاش قسمت داخلی دست چپم‪ ،‬یه جایی باالتر از‬
‫مچم رو لمس کرد ‪.‬یک شی خیلی ریز و لوله مانند زیر‬
‫پوستم قرار داشت ‪.‬ماسیمو دستمو ول کرد و من با‬
‫وحشت اونو باال آوردم و بهش نگاه کردم ‪.‬دروغ‬
‫نمیگفت‪ ،‬واقعا یه چیزی اونجا بود‪.‬‬
‫‪-‬روز اولی که تورو آوردم به خونه م این دستگاه رو‬
‫توی بدنت گذاشتم ‪.‬نمیخواستم ریسک کنم و اگر روزی‬
‫باهم خوابیدم خطایی به بار بیاد ‪.‬این وسیله سه سال‬
‫برات کار میکنه و خب البته اگر بخوای میتونی بعد از‬
‫‪432‬‬
‫اینکه قول و قرار یک ساله مون تموم شد از بدنت‬
‫خارجش کنی‪.‬‬
‫ماسیمو با لبخند اینارو برام توضیح میداد ‪.‬اولین باری‬
‫بود که میدیدم انقدر خوشحال و خندونه و یک لحظه‬
‫لبخند از روی لباش محو نمیشه و البته این هیچ‬
‫تغییری توی این حقیقت که من بعد از فهمیدن این‬
‫ماجرا به شدت از دستش عصبانی شده بودم‪ ،‬ایجاد‬
‫نمیکرد‪.‬‬
‫‪-‬میشه از روم پاشی؟‬
‫با درموندگی بهش نگاهی انداختم و ازش خواهش‬
‫کردم‪.‬‬
‫‪-‬متاسفانه فعال نمیتونم اینکارو بکنم‪ ،‬ثانیه ای ازت‬
‫دور شدن برام غیرممکنه‪.‬‬
‫اینارو گفت و لب پایینم رو گاز گرفت‪.‬‬
‫‪-‬وقتی برای اولین بار چهره ت رو دیدم‪ ،‬نمیخواستم‬
‫قبول کنم که خودتی‪ ،‬اصال نمیخواستم نزدیکت بشم‬
‫چون میترسیدم بازم جزئی توهم من باشی و توی رویا‬
‫‪433‬‬
‫تورو دیده باشم ‪.‬اما بعد تصمیم گرفتم که تورو پیش‬
‫خودم بیارم و کم کم شروع کردم به شناختنت ‪.‬تو خیلی‬
‫شبیه منی لورا‪.‬‬
‫در حالی که اینارو میگفت بوسه های نرم و ریزی‬
‫روی لبم میکاشت‪.‬‬
‫همونطور که روم دراز کشیده بود بهش نگاه کردم و‬
‫حس کردم کم کم عصبانیتم داره فروکش میکنه ‪.‬عاشق‬
‫وقتایی بودم که انقدر صادقانه باهام حرف میزد ‪.‬‬
‫میتونستم درک کنم که چقدر منتظر من بوده و ازش‬
‫بخاطر این صبر و حوصله ش ممنون بودم ‪.‬ماسیمو‬
‫باسنش رو حرکت داد و من دوباره سفتی آلتش رو‬
‫درونم حس کردم ‪.‬صورتم رو بوسید و در همون حال‬
‫ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬شب اولی که آورده بودمت خونه تا صبح باالی سرت‬
‫نشسته بودم و فقط تماشات میکردم ‪.‬عطرت تنت و‬
‫گرمای وجودت رو حس میکردم ‪.‬تو زنده بودی‪ ،‬واقعا‬
‫وجود داشتی و روی تختی که کمتر از یک متر با من‬
‫فاصله داشت خوابیده بودی ‪.‬کل روز همونطوری‬
‫‪434‬‬
‫موندم و از اتاقت بیرون نرفتم ‪.‬میترسیدم اگه برم و‬
‫برگردم دیگه اونجا نباشی‪.‬‬
‫لحن صداش غمگین و عذرخواهانه بود‪ ،‬میخواست‬
‫بهم بفهمونه که اسیر کردن من براش افتخار نبوده و‬
‫از کارش شرمنده ست ‪.‬اما اون منو ترسونده بود‪،‬‬
‫تهدیدم کرده بود و من ازش دل چرکین بودم‪.‬‬
‫اگر جون خانواده م رو تهدید نکرده بود همون روز‬
‫اول از دستش فرار میکردم‪ ،‬و حاال داره اعتراف‬
‫میکنه که تمام کاراش بخاطر ترس از دست دادن من‬
‫بوده‪ ،‬مسخره ست ‪.‬حرکات باسنش تندتر شدن و‬
‫بازوهاش رو محکم تر دورم پیچید ‪.‬حس میکردم که‬
‫بدنش داره دوباره داغ و مرطوب میشه ‪.‬دیگه‬
‫نمیخواستم یک کلمه از حرفاشو بشنوم چون یادم اومد‬
‫که در اصل همه چیز برخالف خواسته من و باب میل‬
‫اون پیش رفته ‪.‬حتی با اینکه من مشتاق به این رابطه‬
‫بودم اما همین تسلیم شدنم هم نشون میداد که ماسیمو‬
‫بازی رو برده و من از آدمی که با زور و تهدید چیزی‬
‫رو بدست میاره اصال خوشم نمیومد ‪.‬این فکرایی که‬
‫‪435‬‬
‫توی سرم شکل میگرفتن باعث شدن که دوباره خشم و‬
‫عصبانیت به وجودم برگرده ‪.‬حرکات موجی که به‬
‫بدنش میداد اعصابم رو بیشتر بهم میریخت و من از‬
‫شدت عصبانیت در آستانه منفجر شدن بودم ‪.‬ماسیمو‬
‫صورتش رو از گونه های من دور کرد و به چشمام‬
‫نگاهی انداخت ‪.‬حالتی که توی نگاه و چهره م دید‬
‫باعث شد دست از کار بکشه‪.‬‬
‫‪-‬لَورا چی شده؟‬
‫با حالت پرسشگری این سوال رو ازم پرسید‪.‬‬
‫‪-‬فکر نکنم بخوای بدونی چه م شده‪ ،‬از روم بلند شو و‬
‫گمشو اونور‪.‬‬
‫زیر بدن سنگینش دست و پا میزدم تا خودمو آزاد کنم‬
‫اما اون اصال تکون نمیخورد ‪.‬نگاهش سرد و یخی‬
‫شده بود ‪.‬میدونستم که دارم با یک دُن در میوفتم و‬
‫دعوا کردن باهاش کار عاقالنه ای نیست اما لورای‬
‫سرکش و لحباز درونم بیدار شده بود و باید به هر‬

‫‪436‬‬
‫قیمتی که شده ازش انتقام میگرفتم تا کمی از عصبانیتم‬
‫رو تخلیه کنم‪.‬‬
‫‪-‬میخوام روت سواری کنم‪.‬‬

‫🔞🔞🔞‬
‫از پشت دندونایی که بهم فشارشون میدادم اینو گفتم و‬
‫باسن ماسیمو رو توی دستام فشار دادم ‪.‬اون هنوز‬
‫نگاهش توی صورتم بود و سعی داشت بفهمه چی شد‬
‫که یهو رفتارم تغییر کرد ‪.‬ناگهان کمرمو گرفت و بدونه‬
‫اینکه خودشو از درونم بیرون بکشه‪ ،‬به پشت چرخید‬
‫و روی تخت دراز کشید ‪.‬حاال جاهامون باهم عوض‬
‫شده بود من روی ماسیمو بودم‪.‬‬
‫‪-‬من در خدمتم‪ ،‬هرکاری میخوای بکن‪.‬‬
‫زمزمه وار اینو گفت و چشماشو بست‪.‬‬
‫‪-‬نمیدونم چی باعث شد که یهو انقدر خشمگین بشی اما‬
‫اگر برای رها شدن از خشم و آروم کردن خودت‬

‫‪437‬‬
‫میخوای روی من تسلط داشته باشی و کنترلم کنی من‬
‫هیچ مشکلی ندارم‪.‬‬
‫یک چشمش رو نصفه و نیمه باز کرد و ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬در ضمن توی کشوی پاتختی تفنگ هم دارم اگر‬
‫احساس کردی الزمه میتونی از اونم استفاده کنی‪.‬‬
‫کمی خودم رو باال کشیدم و دوباره روی آلت ماسیمو‬
‫نشستم ‪.‬از حرفی که زده بود خنده م گرفت اما سعی‬
‫کردم جدیتم رو حفظ کنم ‪.‬گونه هاشو با سر انگشتام‬
‫گرفتم و خیلی آروم کشیدم ‪.‬مشخص بود داره از دست‬
‫کارام حرص میخوره اما چیزی به روم نیاورد و فقط‬
‫دندوناشو محکمتر روی هم فشار داد ‪.‬حرکاتم رو تند‬
‫تر کردم و حاال واقعا داشتم روی ماسیمو سواری‬
‫میکردم‪ ،‬تا سر آلتش خودم رو بیرون میکشیدم و‬
‫دوباره میشتم روش‪ ،‬حرکاتم خیلی تندتر شده بود ‪.‬یه‬
‫جوری با حرص روی بدن ماسیمو فرود میومدم که‬
‫مطمئن بودم زیر ضربه هام داره له میشه اما این دقیقا‬
‫همون چیزی بود که میخواستم ‪.‬دلم میخواست بهش‬
‫نشون بدم وقتی منو تحت کنترل میگیره و هرکاری‬
‫‪438‬‬
‫دلش میخواد باهام میکنه چه حسی افتضاحی داره ‪.‬‬
‫بعد از چند دقیقه آلتش رو از درون واژنم بیرون‬
‫کشیدم و از روی ماسیمو بلند شدم‪.‬‬
‫وقتی حس کرد که دیگه سنگینی منو روی خودش‬
‫احساس نمیکنه با کنجکاوی چشماشو باز کرد و من‬
‫نگاه هشدار دهنده ای بهش انداختم ‪.‬به طرف بند حوله‬
‫حمامی که چند ساعت پیش تنم بود و حاال نزدیک در‬
‫اتاقک کشتی افتاده بود رفتم و اونو از روی زمین‬
‫برداشتم ‪.‬ترشحات ماسیمو از الی پاهام جاری شده بود‬
‫و کمی روی رون هام حرکت کرده بود و اونارو خیس‬
‫کرده بود ‪.‬دستمو بین پاهام بردم و اون مایع لزج رو‬
‫لمس کردم ‪.‬انگشتام از ترشحات ماسیمو خیس شده‬
‫بودن‪ ،‬اونا رو به طرف دهنم برم و در حالی که به‬
‫سمت تخت برمیگشتم انگشتامو با زبونم لیس زدم ‪.‬با‬
‫دیدن این صحنه عضو مردونه ماسیمو بیشتر منقبض‬
‫شد و شروع کرد به نبض زدن‪.‬‬
‫‪-‬خیلی خوشمزه ای‪.‬‬

‫‪439‬‬
‫اینو گفتم و باقی مونده مایعی که روی لبم بود رو لیس‬
‫زدم ‪.‬انگشتامو به طرف ماسیمو دراز کردم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬میخوای امتحان کنی؟‬
‫‪-‬نه فکر نکنم‪ ،‬از اینکه مزه خودم رو بچشم خیلی‬
‫خوشم نمیاد‪.‬‬
‫با حالتی که مشخص بود چندشش شده جوابمو داد ‪.‬‬
‫بهش خیره شدم و دستور دادم‪:‬‬
‫‪-‬بشین‪.‬‬
‫ماسیمو به آرومی بدنش رو از تخت جدا کرد و‬
‫دستاشو پشت تنش قرار داد‪ ،‬انگار که میدونست‬
‫میخوام باهاش چیکار کنم‪.‬‬
‫‪-‬از کاری که میخوای بکنی مطمئنی لورا؟‬
‫با جدیت این سوال رو پرسید اما من کامال سوالشو‬
‫نادیده گرفتم و دستاشو پشت سرش بستم‪ ،‬دقیقا مثل‬
‫دفعه های قبلی که خودش با من اینکارو کرده بود ‪.‬‬
‫وقتی کارم تموم شد و گره آخر رو محکم کردم از درد‬

‫‪440‬‬
‫هیسی کشید ‪.‬روی تخت هلش دادم و مجبورش کردم‬
‫که دراز بکشه ‪.‬دستمو به طرف پاتختی سمت چپ دراز‬
‫کردم و تفنگ رو از کشو بیرون کشیدم و روی پاتختی‬
‫قرار دارم‪.‬‬
‫حالت چهره ماسیمو هیچ تغییر نکرد و ککش هم‬
‫نگزید‪ ،‬با یه نگاهی بهم چشم دوخته بود که انگار‬
‫میخواست بهم بفهمونه "میدونم جرات و جربزه‬
‫همچین کاری رو ندادی "و خب حق با اون بود من‬
‫توی همچین وضعیتی قطعا دل و جرات کشتن یا آسیب‬
‫زدن به دُن ماسیموی بزرگ رو نداشتم ‪.‬البته قصدش‬
‫رو هم نداشتم و فقط میخواستم یکمی حرصش بدم ‪.‬‬
‫کشوی بعدی رو باز کردم اما چیزی که دنبالش بودم‬
‫اون تو نبود‪ ،‬رفتم سراغ کشوی بعدی و آره بالخره‬
‫چیزی که میخواستم رو پیداش کردم ‪.‬چشم بند رو‬
‫بیرون کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬قراره باهم بازی کنیم دُن ماسیمو‪.‬‬
‫اینو گفتم و چشم بند رو روی چشماش قرار دادم و بعد‬
‫ادامه دادم‪:‬‬
‫‪441‬‬
‫‪-‬قبل از اینکه شروع کنیم یادت باشه اگر از چیزی‬
‫خوشت نیومد حتما بهم بگو تا تغییرش بدم‪.‬‬
‫میدونست که دارم مسخره ش میکنم برای همین چیزی‬
‫نگفت‪ ،‬فقط لبخندی زد و سرش رو روی بالشت جا به‬
‫جا کرد تا راحتتر باشه‪.‬‬
‫‪-‬تو منو دزدیدی‪ ،‬زندانی کرد‪ ،‬جون خانواده م رو‬
‫تهدید کردی‪.‬‬
‫دوباره دستمو جلو بدم و دو طرف صورتش رو بین‬
‫دستام فشار دادم‪.‬‬
‫‪-‬تو هرچی که داشتم رو ازم گرفتی ‪.‬درسته که تونستی‬
‫تحریکم کنی تا با رضایت خودم باهات رابطه داشته‬
‫باشم اما اینو بدون که ازت متنفرم ماسیمو ‪.‬حاال‬
‫میخوام بهت نشون بدم وقتی یکی رو مجبور میکنی که‬
‫به زور یه کاری رو انجام بده چه حسی داره!‬

‫دوباره دستمو جلو بردم و دو طرف صورتش رو بین‬


‫دستام فشار دادم‪.‬‬
‫‪442‬‬
‫‪-‬تو هرچی که داشتم رو ازم گرفتی ‪.‬درسته که تونستی‬
‫تحریکم کنی تا با رضایت خودم باهات باشم اما اینو‬
‫بدون که ازت متنفرم ماسیمو ‪.‬حاال میخوام بهت نشون‬
‫بدم وقتی یکی رو مجبور میکنی که به زور یه کاری‬
‫رو انجام بده چه حسی داره‪.‬‬

‫دستامو از دور صورتش برداشتم و با دست آزادم‬


‫آلتش رو چند بار مالیدم ‪.‬سرشو به یک طرف کج کرد‬
‫و آب دهنشو قورت داد‪.‬‬

‫‪-‬دوباره‬

‫ماسیمو از بین دندون هاش غرید ‪.‬از واکنشش تعجب‬


‫کردم ‪.‬دوباره یک دستمو به طرف صورتش بردم و‬
‫صورتشو بین دستم فشار دادم و با حرص گفتم‪:‬‬

‫‪443‬‬
‫‪-‬من تعیین میکنم که چیکار دلم میخواد بکنم!‬

‫ماسیمو از شدت عصبانیت نفسش رو به بیرون فوت‬


‫کرد ‪.‬کمی خودمو باالتر کشیدم تا جایی که واژن خیسم‬
‫دقیقا جلوی دهن ماسیمو قرار گرفت‪.‬‬

‫‪-‬بخورش‪.‬‬

‫بهش دستور دادم و لبه های واژنم رو روی لباش‬


‫مالیدم ‪.‬میدونستم ماسیمو از چشیدن مزه اسپرم های‬
‫خودش که هنوز روی واژنم باقی مونده بودن خوشحال‬
‫نمیشه و اصال دلش نمیخواد اینکارو بکنه و دقیقا‬
‫بخاطر همین بود که االن روی صورتش نشستم و‬
‫میخوام مجبورش کنم که اینکارو بکنه ‪.‬خودم رو پایین‬
‫تر آوردم و لبه های واژنم رو بیشتر روی لب هاش‬

‫‪444‬‬
‫فشار دادم ‪.‬ماسیمو حاال چاره ای نداشت و برخالف‬
‫میلش مجبور شده بود که طعم خودش رو روی واژنم‬
‫بچشه ‪.‬بعد از چند لحظه حس کردم که زبونشو بیرون‬
‫آورد و وارد واژنم کرد ‪.‬چونه ش رو باال آورد و از‬
‫پایین واژنم تا باالی کلیتوریسم رو میلیسد ‪.‬ناله ای‬
‫کردم و پیشونیم رو به تاج تخت تکیه دادم ‪.‬لعنتی‬
‫کارشو خیلی خوب انجام میداد و برای چندمین بار توی‬
‫یک روز تونسته بود منو به ارگاسم برسونه ‪.‬روی‬
‫زانوهام که زیر بدنم تا شده بودن کمی بلند شدم و به‬
‫ماسیمو که زیرم خوابیده بود نگاهی انداختم ‪.‬داشت تا‬
‫آخرین قطره آبم که روی لب هاش ریخته بود رو‬
‫میلیسد و با زبون اونارو توی دهنش میبرد ‪.‬بدنم رو‬
‫لرزش کمی که حاصل ارگاسم بود فرا گرفته بود و‬
‫ماسیمو مشخص بود که از این بخش تنبیهش حسابی‬
‫لذت برده ‪.‬باسنم رو روی بدنش جا به جا کردم و از‬
‫روی سینه هاش و شکمش گذشتم تا به زیر شکمش‬
‫برسم و در همین حین رد خیسی از ترشحاتم رو روی‬
‫تنش باقی گذاشتم ‪.‬آلتش سفت و قطور شده بود و‬

‫‪445‬‬
‫کامال آماده فرو شدن درون من بود ‪.‬کمر ماسیمو رو‬
‫گرفتم و به سمت باال کشیدمش تا به حالت نشسته در‬
‫بیاد ‪.‬جونی توی تنم نمونده بود که این مرحله رو‬
‫خودم تنهایی انجام بدم و به کمکش نیاز داشتم ‪.‬تاج‬
‫تخت رو گرفتم و در حالی که روی پاهای ماسیمو‬
‫نشسته بودم خودمو بهش فشار داد و دوتایی مون هل‬
‫دادم به عقب تا جایی که کمر ماسیمو به تاج تخت‬
‫برخورد کرد و بهش تکیه زد ‪.‬عاشق این پوزیشن‬
‫بودم‪ ،‬بهم حس اینو میداد که روی ماسیمو کنترل کامل‬
‫دارم و در همون حال خیلی عمیق آلت ماسیمو رو‬
‫درون واژنم فرو کردم ‪.‬موهاشو گرفتم و در حالی که با‬
‫ریتم خاصی بدنم رو تکون میدادم کلیتوریسم رو به‬
‫شکم ماسیمو میکشیدم ‪.‬آلت سیخ شده ش تا ته واژنم‬
‫رسیده بود و من خودم و بیشتر و بیشتر بهش‬
‫میفشردم و میخواستم تا ته اعماق وجودم حسش کنم ‪.‬‬
‫در حالی که یک دستم به موهای ماسیمو چنگ زده‬
‫بود و دست دیگه م دور گردنش بود‪ ،‬ماسیمو رو‬
‫میگاییدم ‪.‬ماسیمو تند تند نفس میکشید و میتونستم‬

‫‪446‬‬
‫حس کنم که در آستانه منفجر شدنه ‪.‬به صورتش‬
‫ضربه ای زدم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬نه ماسیمو‪ ،‬هنوز زوده !‬

‫و باز دوباره بهش سیلی زدم‪ ،‬انقدر هیجان زده بودم و‬


‫بهم خوش میگذشت که دلم نمیخواست این لحظه تموم‬
‫بشه‪.‬‬

‫ماسیمو یهو وحشی شد‪ ،‬ناله عمیقی از دهنش خارج‬


‫شد و دستاشو محکم دور بدنم حلقه کرد تا منو بیشتر‬
‫و محکمتر به خودش فشار بده ‪.‬چشم بند رو از روی‬
‫چشماش با خشونت کشید و پاره کرد ‪.‬حریصانه به لبام‬
‫حمله ور شد و اونارو میمکید ‪.‬دستاشو به طرف باسنم‬
‫برد و با ریتم منظمی با دستاش به باسنم فشار میاورد‬
‫و منو روی خودش حرکت میداد و باال و پایین میکرد‪.‬‬

‫‪447‬‬
‫‪-‬نمیخوام به این زودی به ارگاسم برسم‪.‬‬

‫در حالی که نفس نفس میزدم اینو گفتم و ماسیمو دم‬


‫گوشم زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪-‬میدونم‪.‬‬

‫و بعد شروع کرد به تندتر و محکم تر کردن ضرباتش‪.‬‬

‫‪-‬منو بزن‪.‬‬

‫ماسیمو زمزمه وار گفت ‪.‬حاال که چشم بند رو از روی‬


‫چشماش برداشته بود و میتونستم چشمای سرخش رو‬

‫‪448‬‬
‫ببینم ازش میترسیدم و جرات همچین کاری رو نداشتم‪،‬‬
‫وقتی دید واکنشی نشون نمیدم سرم داد کشید‪:‬‬

‫‪-‬گفتم منو بزن لعنتی!‬

‫و من نفهمیدم چطور دستم باال بردم و بهش سیلی زدم ‪.‬‬


‫به محض اینکه دستم به صورت ماسیمو برخورد کردم‬
‫موج ارگاسم قوی و شدیدی توی بدنم پیچید ‪.‬نمیتونستم‬
‫باسنم رو تکون بدم‪ ،‬تمام عضالتم منقبض شده بودن و‬
‫عین یه تیکه چوب خشک بودم ‪.‬ماسیمو شتاب‬
‫بیشتری به ضرباتش داد و بالخره اونم توی من خالی‬
‫شد و به آرامش رسید ‪.‬بدنم دیگه توان نگه داشتنم رو‬
‫نداشت و توی آغوش ماسیمو و بین بازوهاش خودمو‬
‫رها کردم ‪.‬اون با سر انگشت هاش کمرم رو نوازش‬
‫میکرد‪ ،‬ازش پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬کی دستاتو باز کردی؟‬


‫‪449‬‬
‫با تمسخر جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬همون موقعی که آخرین گره رو زدی و بستیشون ‪.‬‬


‫خیلی توی این کار حرفه ای نیستی لورا‪ ،‬برعکس تو‬
‫من توی گره زدن و باز کردنشون تخصص دارم‪.‬‬

‫‪-‬خب پس چرا از همون اول دستاتو تکون ندادی؟‬

‫‪-‬میدونستم یه چیزی تورو آزار داده لورا‪ ،‬چیزی در‬


‫درونم و رفتارم و یا حرفی زدم که بخاطرش دلخور‬
‫شدی برای همین بهت اجازه دادم تا خشمت رو تخلیه‬
‫کنی‪ ،‬البته میدونستم که چون دلتنگم شده بودی بهم‬
‫آسیب جدی نمیزنی‪.‬‬

‫‪450‬‬
‫اینارو گفت و منو همراه خودش از روی تخت بلند کرد‬
‫و به سمت حمام برد ‪.‬باهم زیر دوش ایستادیم و‬
‫ماسیمو شیر آب رو باز کرد‪.‬‬

‫‪-‬باید زودتر بریم بخوابیم‪.‬‬

‫اینو گفت و شامپو رو روی بدنم سرازیر کرد‪.‬‬

‫‪-‬فردا روز بزرگ و خسته کننده ای رو پیش رو داریم‪،‬‬


‫باید خوب استراحت کنیم ‪.‬راستشو بخوای باید اعتراف‬
‫کنم که بدجوری دلم میخواست تمام شب بکنمت اما‬
‫واژن شیرین و خوشمزه ت مشخص بود که خیلی وقته‬
‫آلتی توش فرو نشده و برای امروز ازش زیادی کار‬
‫کشیدیم‪ ،‬بهتره بهش یه استراحتی بدیم و بقیه شو‬
‫میذاریم برای روزای دیگه ‪.‬‬

‫‪451‬‬
‫در حالی که اینارو میگفت به آرومی بین پاهام دست‬
‫میکشید و اونجارو میشست‪.‬‬

‫‪-‬تو خیلی خشن و وحشی سکس میکنی‪ ،‬حتی چند دور‬


‫پشت سرهم سکس داشتی برات کافی نبود!‬

‫دستاش از حرکت ایستادن و چشماش رو صاف و‬


‫مستقیم دوخت به نگاهم‪.‬‬

‫‪-‬و خب البته دروغ چرا؟ !منم عاشق سکس خشنم‪.‬‬

‫اینو گفتم و بیضه هاش رو با دست گرفتم و فشار دادم ‪.‬‬

‫‪-‬برای من تخت خواب مثل زمین بازی میمونه‪ ،‬میتونم‬


‫مثل همون جنده هایی که دوست داری باهات رفتار کنم‬
‫و توام میتونی هرجور که دلت میخواد منو بکنی‪.‬‬
‫‪452‬‬
‫بیضه هاش رو از چنگم رها کردم و ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬مسئله حیاتی و وابسته به مرگ و زندگی هم نیست که‬


‫بگم ممکنه توی زمین بازی ببازم و چیزی رو از دست‬
‫بدم‪ ،‬پس ترجیح میدم هرجور که دلمون میخواد خوش‬
‫بگذرونیم‪.‬‬

‫‪-‬ما دوتا زوج فوق العاده ای میشیم لورا‪ ،‬واقعا خوب‬


‫میتونیم باهم کنار بیایم‪ ،‬خودت در آینده خواهی دید‪.‬‬

‫ماسیمو اینو گفت و بوسه ای روی پیشونیم نشوند‪.‬‬


‫‪-------------------------------------------‬‬

‫‪453‬‬
‫فصل نهم‬

‫وقتی چشمامو باز کردم نور مالیمی از زیر کرکره ها‬


‫توی اتاقک کشتی میتابید ‪.‬من تک و تنها روی تخت‬
‫بزرگی که بوی سکس ازش بلند میشد خوابیده بودم ‪.‬‬
‫فکر کردن به شب گذشته باعث شد حرارتم بزنه باال و‬
‫بدنم داغ بشه ‪.‬نمیدونم تصمیم درستی گرفته بودم و‬
‫باید اونکارو میکردم یا نه‪ ،‬ولی هرچی بود به هرحال‬
‫دیگه اتفاق افتاده بود و فکر کردن و سبک و سنگین‬
‫کردن من دیگه اهمیتی نداشت ‪.‬این حقیقت که طی چند‬
‫روز گذشته که ماسیمو رو ندیده بودم براش دلتنگ‬
‫شده بودم و کاری که ماسیمو برای من کرد و جونم رو‬
‫نجات داد بهم ثابت کرد که اون واقعا برام شخص‬
‫مهمیه و جایگاه پر اهمیتی توی زندگیم پیدا کرده ‪.‬‬
‫بالخره یکی پیدا شده بود که با من همونجوری که‬
‫میخواستم رفتار میکرد‪ ،‬مثل یک شاهزاده خانم‪ ،‬مثل‬
‫اینکه من مهم ترین و با ارزش ترین چیز زندگیشم ‪.‬‬
‫همونجا سرجام دراز کشیدم و با خودم فکر کردم چرا‬
‫‪454‬‬
‫دیروز این همه محبت هایی که در حقم کرده بود رو‬
‫نایده گرفتم و از بین همه خوبیاش فقط اون تیکه ای‬
‫که جون خانواده رو تهدید کرده بود به یاد آورده بودم ‪.‬‬
‫در واقع یه جورایی حتی به خاطر اینکار از ماسیمو‬
‫ممنون هم بود چون اگر از اول اونقدر خشونت آمیز‬
‫باهام رفتار نکرده بود و تهدید نمیشدم حتما تا االن‬
‫فرار کرده بودم و هیچوقت این فرصت بهم دست نمیداد‬
‫که ماسیمو رو بشناسم ‪.‬دلم نمیخواست با چنین‬
‫افکاری خودم رو خسته و ناراحت کنم‪ ،‬سرمو تکون‬
‫دادم تا فکر هایی رو که برای اول صبح خیلی سنگین‬
‫بودن رو از مغزم بریزم بیرون ‪.‬در اتاق باز شد و‬
‫ماسیمو با چهره خندون توی چهارچوب در ظاهر شد ‪.‬‬
‫شلوارک تا زیر زانوی سفید به همراه تی شرت‬
‫همرنگش تنش بود ‪.‬پا برهنه بود و از موهاش آب‬
‫میچکید ‪.‬با دیدنش آهی کشیدم و بعد با پاهام پتو رو‬
‫باالتر کشیدم ‪.‬زیر پتو مخفی شدم و چشمامو بستم تا‬
‫به ادامه خوابم برسم ‪.‬ماسیمو نزدیکم اومد و وقتی‬
‫حضورش رو حس کردم چشمامو نیمه باز کردم ‪.‬داشت‬

‫‪455‬‬
‫از فرق سر تا نوک انگشتای پامو از زیر نظرش‬
‫میگذروند‪.‬‬

‫‪-‬مثل اینکه به خوابیدن تا لنگ ظهر خیلی عالقه مندی‬


‫نه؟‬

‫اینو پرسید و بعدش خم شد و پیشونیم رو بوسید‪.‬‬


‫دستامو از زیر پتو بیرون آوردم و باال سرم بردم تا‬
‫بدنم و کش و قوس بدم بلکه رخوت و سستی از تنم‬
‫بپره‪.‬‬

‫‪-‬من عاشق خوابیدنم‪.‬‬

‫با لبخندی جواب ماسیمو رو دادم ‪.‬ماسیمو دستشو زیر‬


‫باسنم برد منو به پشت روی شکمم انداخت و با دست‬
‫ضربه نسبتا محکمی به باسنم زد ‪.‬با یک دست گردنم‬
‫‪456‬‬
‫رو نگه داشته بود و به بالشت زیر سرم فشار میداد‪،‬‬
‫سرشو به گوشم نزدیک کرد و زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪-‬تحریکم نکن عزیزم‪.‬‬

‫ایندفعه کامال حق با اون بود و نباید باهاش بازی راه‬


‫مینداختم‪.‬‬
‫سر داد و رون های پامو از هم‬
‫دستشو به پایین باسنم ُ‬
‫فاصله داد بعد هم دوتا از انگشتای بلندش و کشیده ش‬
‫رو به آرومی درونم فرو کرد‪.‬‬

‫‪-‬به چی داشتی فکر میکردی که انقدر خیسی؟‬

‫ماسیمو این سوالو پرسید و من سعی کردم زانوهامو‬


‫بهم نزدیک کنم و عضالت باسنم رو سفت بگیرم ‪.‬‬
‫ماسیمو انگشتاشو که توی واژنم فرو کرده بود آروم‬
‫‪457‬‬
‫به حرکت در آورد ‪.‬بعد هم کمرشو صاف کرد تا به‬
‫شاهکارش با دقت بیشتری نگاه کنه‪.‬‬

‫‪-‬اگه اون دستگاهو توی بدنم کار نذاشته بودی و من‬


‫به دروه تخمک گذاری میرسیدم واژنم انقدر ترشح‬
‫نداشت و خیس نبودم ‪.‬این واکنش طبیعی توی بدن هر‬
‫زنیه و الزم نیست حتما چیزی تحریکمون کنه تا آبمون‬
‫راه بیوفته‪.‬‬

‫با لبخند جوابش رو داد و باسنم رو با حرکات چرخشی‬


‫توی هوا تکون دادم‪.‬‬
‫چهره ماسیمو یهو تغییر کرد‪ ،‬مشخص بود که داره‬
‫لذت میبره‪.‬‬

‫‪-‬دوست دارم همین االن به پنجره اتاق بچسبونمت و از‬


‫پشت بکنمت‪.‬‬

‫‪458‬‬
‫دکمه کنترلی که روی پاتختی بود رو فشار داد و کرکره‬
‫ها باال رفتن و حجم زیادی از نور خورشید توی اتاق‬
‫تابید و بعد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬اونجوری توام میتونی از منظره بیرون لذت ببری‪ ،‬اما‬


‫متاسفانه بعد از اتفاقات دیشب فکر کنم هنوز واژنت‬
‫خوب استراحت نکرده و خسته ست و در ضمن یکنفر‬
‫منتظر ما ست تا حاضر بشیم و بریم غواصی‪ ،‬پس االن‬
‫زیاد وقت ندارم و نمیتونم کاری که دلم میخواد رو‬
‫باهات بکنم‪.‬‬
‫وقتی حرفاش تموم شد‪ ،‬انگشتاشو از درونم بیرون‬
‫کشید و لیس زد‪.‬‬
‫‪-‬فابیو خیلی زود اونو خبر کرده تا بیاد‪.‬‬
‫اینو که گفت منو مثل کیسه انداخت روی شونه ش و‬
‫به سمت در اتاق رفت ‪.‬وسط راه حوله ای رو از سر‬

‫‪459‬‬
‫جالباسی برداشت و روی بدن برهنه که روی شونه ش‬
‫بود انداخت و بعد هم وارد راهرو شد‪.‬‬
‫من مثل میمون سر شونه ش آویزون بودم و داشتم از‬
‫خنده منفجر میشدم ‪.‬از جلوی در هر اتاق و راهرویی‬
‫که رد میشیدم یکی از خدمه های کشتی با تعحب و‬
‫حیرت بهمون خیره میشد ‪.‬من نمیتونستم چهره‬
‫ماسیمو رو ببینم چون صورتم االن به کمرش چسبیده‬
‫بود اما مطمئن بودم که مثل همیشه قیافه ش عبوس و‬
‫جدی نیست ‪.‬بالخره بعد از دقایق طوالنی به اتاق من‬
‫رسیدیم ‪.‬ماسیمو منو روی زمین گذاشت و حوله ای که‬
‫روم انداخته بود رو‪ ،‬روی تخت پرت کرد‪.‬‬

‫‪-‬فکر کنم باید کل خدمه رو بفرستم برن پی کارشون تا‬


‫تمام روز بتونی لخت واسه خودت توی راهروها قدم‬
‫بزنی‪.‬‬

‫اینو گفت و ضربه ای به باسن برهنه م زد‪.‬‬


‫‪460‬‬
‫توی اتاقم‪ ،‬روی میز‪ ،‬سینی های پر از خوراکی قرار‬
‫داشت و کنارش هم یک قوری چای‪ ،‬کاکائو ‪،‬بطری‬
‫شیر و ظرف پر از یخی که بطری شامپاین مورد عالقه‬
‫م توش بود هم قرار گرفته بود‪.‬‬
‫توی ذهنم گفتم "چه صبحانه هیجان انگیزی "و‬
‫مشغول درست کردن یک لیوان شیر کاکائو برای خودم‬
‫شدم‪.‬‬

‫‪-‬فکر کردی من انقدر عالقه مند به شامپاینم که به‬


‫منوی صبحانه شامپاین رو هم اضافه کردی؟‬

‫‪-‬میدونم که به این مدل شامپاین عالقه زیادی داری و‬


‫البته یکسری چیزهای دیگه رو هم تازه‬
‫کشف کردم که بهشون عالقه داری‪.‬‬

‫‪461‬‬
‫نگاه پر سوالی بهش انداختم تا بفهمم منظورش از‬
‫چیزای دیگه دقیقا چیه ‪.‬ماسیمو خودش سوالمو از‬
‫توی نگاهم خوند و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬موقعی که افرادم رو فرستاده بودم خونه اون یارو تا‬


‫وسایلت رو بیارن دیدن که توی سینک آشپرخونه دوتا‬
‫لیوان بود یک لیوان شیر کاکائو و یک لیوان شیر و‬
‫چای ‪.‬البته به نظر من که هیچکدوم از اون دوتا‬
‫نوشیدنی مورد عالقه یک مرد نیستن ولی خب کی‬
‫میدونه؟‬

‫دستشو به طرف میز گرفت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬به هر حال فکر کردم یکی از این دوتا‪ ،‬نوشیدنی‬


‫مورد عالقه توئه ‪.‬درضمن توی رم که بودی صبح که‬
‫بیدار میشدی اول یکی از همینارو میخوردی برای‬
‫همین حدس زدنش زیاد کار سختی نبود‪.‬‬
‫‪462‬‬
‫اینارو گفت و به سمت سطل یخی که بطری شامپاین‬
‫توش قرار گرفته بود دستتشو دراز کرد ‪.‬پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬واقعا فکر کردی سر صبح میخوام شامپاین بخورم؟‬

‫ماسیمو سطل رو به همراه محتویات داخلش از روی‬


‫میز برداشت و روی زمین گذاشت و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬نه دارم روی میز جا باز میکنم‪.‬‬

‫و بعد بقیه ظروف و سینی هایی که روی میز چیده‬


‫شده بودن رو به عقب هل داد و یک گوشه میز گذاشت‪.‬‬

‫‪463‬‬
‫‪-‬فکر میکردم میتونم خودمو کنترل کنم اما وقتی لخت‬
‫جلوم ایستادی واقعا قدرت تمرکز رو ازم میگیری‪،‬‬
‫برای همین میخوام روی این میز بذارمت و خیلی آروم‬
‫و سریع یه حالی بهت بدم ‪.‬‬

‫هاج و واج ایستاده بودم به حرکات ماسمیو که سعی‬


‫داشت میز رو خلوت کنه نگاه میکردم ‪.‬قیافه م شبیه‬
‫احمقا شده بود ‪.‬ماسیمو وقتی منو از زمین بلند کرد‬
‫روی میز نشوند یک لبخند کجکی و شیطنت آمیز روی‬
‫لب هاش نقش بسته بود و اصال هم سعی نداشت اونو‬
‫مخفی کنه ‪.‬پاهامو از هم باز کرد و بین پاهام زانو زد ‪.‬‬
‫حاال سرش دقیقا رو به روی واژنم قرار داشت و اون‬
‫بدون لحظه ای درنگ زبونش رو وارد من کرد ‪.‬فقط‬
‫چند دقیقه با زبونش وسط پاهام رو به بازی گرفت‪،‬‬
‫قطعا قصدش این نبود که منو ارضا کنه فقط میخواست‬
‫به جورایی کرم بریزه ‪.‬همونطور که گفته بود خیلی‬
‫سریع و آروم اینکارو کرده بود و قبل از اینکه کار به‬
‫جاهای باریک برسه عقب کشیده بود ‪.‬چند دقیقه بعد‬
‫‪464‬‬
‫من ست مایوی دو تیکه ویکتوریا سکرتم که سفید‬
‫رنگ بود رو تنم کردم‪ ،‬عینک آفتابیم رو به چشم زدم‬
‫و به عرشه کشتی رفتم‪.‬‬
‫تمام تجهیزات غواصی روی عرشه‪ ،‬حاضر و آماده‬
‫چیده شده بودن ‪.‬پسری که لباس غواصی تنش بود و‬
‫ظاهرا مسئول اصلی تمام این برنامه بود و قرار بود‬
‫بهم غواصی یاد بده‪ ،‬اصال شباهتی به ایتالیایی ها‬
‫نداشت ‪.‬موهای طالیی روشنی داشت و فیزیک بدنی و‬
‫حالت چهره ش شبیه شرقی های اروپا بود ‪.‬صورت‬
‫الغر و کشیده با چشمای آبی درشت و لبخندی که‬
‫انگار جزئی از صورتش بود ‪.‬ماسیمو سمت دیگه‬
‫عرشه ایستاده بود و مشغول صحبت با فابیو بود ‪.‬‬
‫ظاهرا بحث خیلی جدی داشتن چون هردوشون غرق‬
‫در مکالمه بودن ‪.‬ترجیح دادم سمت اونا نرم برای‬
‫همین راهمو کج کردم و به طرف پسر غواص راه‬
‫افتادم ‪.‬روی پله سکندری خوردم و کم مونده بود که با‬
‫مغز پخش زمین بشم‪.‬‬

‫‪465‬‬
‫‪-‬لعنت بهت لورا‪ ،‬این دست و پا چلفتی بودنم آخر یه‬
‫روز منو میکشه‪.‬‬

‫به زبون لهستانی برای خودم غرغر کردم ‪.‬پسر جوون‬


‫که صدای منو شنیده بود سرشو به عقب برگردوند‪،‬‬
‫دستشو به طرفم دراز کرد و به لهستانی گفت‪:‬‬

‫‪-‬سالم‪ ،‬من مارک هستم اما همه منو مارکو صدا‬


‫میکنن ‪.‬نمیدونین چقدر خوشحال شدم وقتی صدای‬
‫شمارو شنیدم که لهستانی صحبت میکنین‪.‬‬

‫سرجام ایستاده بودم و به اون پسر خیره شده بودم‪ ،‬با‬


‫شنیدین این حرف از خنده منفجر شدم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬هیچ ایده ای نداری که من االن از شنیدن این زبون‬


‫زیبا چقدر خوشحالم‪ ،‬مطمئن باش خوشحالی تو در‬
‫‪466‬‬
‫مقابلش هیچیه هیچه ‪.‬مغزم دیگه داشت از کار میوفتاد‬
‫انقدر که بهش فشار آوردم تا همش انگلیسی صحبت‬
‫کنم ‪.‬من لورا هستم و ازت خواهش میکنم منو با اسم‬
‫کوچیکم صدا کنی‪.‬‬

‫مارکو لبخندی زد و پرسید‪:‬‬

‫‪-‬تعطیالتت توی ایتالیا چطور بوده؟‬

‫بعد از پرسیدن این سوال دوباره مشغول جا به جا‬


‫کردن و آماده سازی تجهیزات شد ‪.‬چند لحظه ای توی‬
‫ذهنم با خودم فکر کردم تا ببینم چه جواب مناسبی‬
‫میتونم به سوالش بدم‪:‬‬

‫‪-‬راستش برای تعطیالت نیومدم اینجا‪.‬‬

‫‪467‬‬
‫اینو گفتم‪ ،‬به سطح آبی دریا زل زدم و ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬یه قرارداد یک ساله توی سیسیلی دارم و مجبورم که‬


‫فعال اینجا زندگی کنم‪.‬‬

‫اینو گفتم و روی پله ها نشستم و پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬این اتفاقیه که من اینجا با یک لهستانی برخورد کردم‬


‫یا اونا از قصد تورو انتخاب کردن تا برای غواصی‬
‫اینجا بیای؟‬

‫عینکم رو از روی چشمام برداشتم و مارکو جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬متاسفانه باید بگم که اتفاقی بوده اما به هرحال هر‬


‫دوی ما از دیدن همدیگه خوشحالیم‪ ،‬امروز پائولو قرار‬
‫بود برای آموزش غواصی به اینجا بیاد اما متاسفانه‬
‫‪468‬‬
‫دیروز حادثه ای براش رخ داد و پاش شکست و من‬
‫به جای اون اومدم‪.‬‬

‫همون لحظه مارکو یهو سرجاش صاف وایستاد و‬


‫لبخند روی لبش خشک شد ‪.‬به پشت سرم نگاه کردم و‬
‫ماسیمو رو دیدم که باالی پله ها ایستاده بود و آروم‬
‫آروم پایین میومد‪.‬‬
‫مارکو و ماسیمو رو به روی هم قرار گرفتن و چند‬
‫لحظه ای به ایتالیایی مشغول خوش و بش شدن‪ ،‬بعد‬
‫ماسیمو به طرف من برگشت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬واقعا متاسفم که اینو میگم اما یه جلسه ای برام پیش‬


‫اومده و باید برم برای همین امروز نمیتونم همراهیت‬
‫کنم‪.‬‬

‫‪469‬‬
‫مشخص بود که خودشم ناراحته و اعصابش بهم ریخته‬
‫ست چون طبق عادت همیشگی که موقع عصابیت‬
‫میومد سراغش‪ ،‬داشت دندوناشو روی هم فشار میداد ‪.‬‬
‫به دور و برم نگاهی انداختم و با تعجب پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬جلسه؟ وسط دریا چه جلسه ای؟‬

‫‪-‬تا چند دقیقه دیگه هلیکوپتر میاد دنبالم‪ ،‬وقتی اومد‬


‫خودت میبینی‪.‬‬

‫به طرف مارکو برگشتم و به لهستانی گفتم‪:‬‬

‫‪-‬خب مثل اینکه ظاهرا ما دوتا تک و تنها موندیم‪،‬‬


‫نمیدونم خوشحال باشم و خوش بگذرونم یا گریه کنم‪.‬‬

‫‪470‬‬
‫ماسیمو هنوز سرجاش ایستاده بود و با خشم به ما‬
‫دوتا که با زبون بیگانه حرف میزدیم نگاه میکرد ‪.‬‬
‫براش توضیح دادم‪:‬‬

‫‪-‬مارکو اصالتا لهستانیه‪ ،‬عالیه‪ ،‬مگه نه؟ مطمئنم روز‬


‫خوب و خاطره انگیزی برام میشه‪.‬‬

‫نزدیک ماسیمو شدم و به آرومی بوسه ای رو گونه‬


‫ش نشوندم ‪.‬وقتی لبام از صورتش دور شد‪ ،‬دستمو‬
‫گرفت و جوری که فقط خودمون دوتا میشنیدیم زیر‬
‫گوشم زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪-‬خوشم نمیاد جلوی من به لهستانی صحبت کنی‪،‬‬


‫اعصابم بهم میریزه وقتی چیزی از حرفاتو نمیفهمم‪.‬‬

‫‪471‬‬
‫فشار دستش دور مچم بیشتر شد و من با خشونت‬
‫خودمو ازش جدا کردم و غریدم‪:‬‬

‫‪-‬منم وقتی ایتالیایی صحبت میکنی خوشم نمیاد‪ ،‬اگه‬


‫بخوام دیگه به زبون ایتالیایی حرف نزنی‪ ،‬بخاطر من‬
‫اینکارو میکنی؟‬

‫جوری با نگاه آتیشیم بهش خیره شده بودم که بتونه‬


‫خوب عصبانیتم رو درک کنه و بعد به طرف قایق‬
‫موتوری که مارکو در حال آماده کردن و انتقال‬
‫تجهیزات به داخل اون بود راه افتادم ‪.‬ضربه دوستانه‬
‫ای به شونه مارکو زدم و به لهستانی ازش پرسیدم که‬
‫کمک الزم داره یا نه و آیا هرچیزی که برای غواصی‬
‫الزمه اینجا داریم؟ وقتی بهم اطمینان داد که همه چیز‬
‫مرتبه‪ ،‬از دور دستی برای ماسیمو تکون دادم و به‬
‫جایگاه مخصوص نزدیکتر شدم تا بتونم سوار قایق‬
‫بشم ‪.‬نمیدونم ماسیمو قدرت طیر العرض داشت یا چی‪،‬‬

‫‪472‬‬
‫اما من هنوز یک قدمم برنداشته بودم که پشت سرم‬
‫ظاهر شد‪ ،‬منو به آغوش کشید و عمیقا شروع کرد به‬
‫بوسیدنم ‪.‬دستشو زیر باسنم برد و منو کمی باال کشید‬
‫تا پاهامو دور کمرش حلقه کنم و بعد دستاشو دور‬
‫کمرم گذاشت تا منو نگه داره ‪.‬یه جوری لبامون روی‬
‫هم بازی میکردن و حریصانه همو میبوسیدیم که انگار‬
‫آخرین باریه که قراره همو ببینیم و داریم برای همیشه‬
‫خداحافظی میکنیم ‪.‬صدای هلیکوپتری که داشت به‬
‫کشتی نزدیک میشد کم کم به گوش میرسید و ماسیمو‬
‫بوسه مون رو متوقف کرد ‪.‬دستاشو دو طرف صورتم‬
‫گذاشت‪ ،‬لبخند عمیقی زد و همراه با چشمکی که بهم‬
‫زد زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪-‬اگه اون پسره بهت دست بزنه میکشمش‪.‬‬

‫پیشونیم رو بوسید و بعد به طرف پله ها رفت ‪.‬من‬


‫همونجا ایستاده بودم و دور شدنش رو تماشا میکردم‪.‬‬

‫‪473‬‬
‫حرفی که ماسیمو زد حالمو بد کرده بود ‪.‬میدونستم که‬
‫دروغ نمیگه و واقعا توانایی کشتن اون پسر بیچاره‬
‫رو داره و اگر این اتقاق میوفتاد خون مارکو در اصل‬
‫گردن من بود و از عذاب وجدان میمردم‪.‬‬

‫‪-‬فکر کنم خیلی زیادی عاشقته نه؟‬

‫مارکو اینو پرسید و بعد دستشو به سمتم دراز کرد تا‬


‫کمکم کنه سوار قایق بشم‪.‬‬
‫"بیشتر از عاشق بودن دلش میخواد صاحبم باشه "این‬
‫جواب از ذهنم گذشت اما به مارکو چیزی نگفتم و‬
‫سوار قایق شدم ‪.‬قایق شروع به حرکت کرد و من‬
‫چشمام هنوز به ماسیمویی بود که اون عقب منتظر‬
‫هلیکوپتر ایستاده بود تا به جایگاه فرود بشینه ‪.‬‬
‫مشخص بود که اعصابش بهم ریخته ست‪ ،‬الزم نبود‬
‫قیافه شو ببینم تا اینو بفهمم از حالت ایستادنش‬
‫میتونستم به راحتی اینو حدس بزنم ‪.‬پاهاشو به عرض‬
‫‪474‬‬
‫شونه هاش باز کرده بود و دستاشو چنان روی سینه‬
‫ش گره زده بود که هرکس اونو میدید فکر میکرد‬
‫دستاش همونطور بهم دوخته شدن ‪.‬دیگه از زاویه‬
‫دیدم خارج شده بود و هیچی نمیدیدم‪ ،‬به طرف مارکو‬
‫برگشتم و سوال کردم‪:‬‬

‫‪-‬تو هرروز به مردم غواصی یاد میدی؟‬

‫مارکو داشت قایق رو هدایت میکرد‪ ،‬خنده بلندی سر‬


‫داد و سرعت موتور رو کمتر کرد تا سروصداش کمتر‬
‫بشه و الزم نباشه برای حرف زدن باهم داد بکشیم‪.‬‬

‫‪-‬نه‪ ،‬االن دیگه نه‪ ،‬خداروشکر خوش شانس بودم و‬


‫تونستم وارد دنیای تجارت بشم ‪.‬من صاحب یک‬
‫امپراتوی عظیم مربوط به حوزه تفریحات آبی هستم‪.‬‬

‫‪475‬‬
‫دوباره خنده شیرینی کرد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬اینطوری بهت بگم که یه استخر خیلی خیلی بزرگ‬


‫دارم و بزرگترین شرکت ارائه دهنده خدمات و‬
‫تجهیزات غواصی‪.‬‬

‫‪-‬پس االن اینجا با من چیکار میکنی؟‬

‫برام جالب شده بود که مارکو همچین آدم کله گنده ایه ‪.‬‬
‫جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬بهت گفتم که پای شکسته دوستم باعثش شد و البته‬


‫سرنوشت‪.‬‬

‫‪476‬‬
‫جمله آخرش رو در حالی که داد میزد گفت چون‬
‫دوباره موتور قایق رو روی تند گذاشته و ما با سرعت‬
‫روی آب ها به حرکت در اومده بودیم‪.‬‬
‫وقتی برنامه غواصی تموم شد و مارکو داشت وسایل‬
‫رو جمع میکرد‪ ،‬خورشید در حال غروب بود و آسمون‬
‫نارنجی رنگ شده بود ‪.‬در حالی که گازی به قاچ‬
‫هندونه توی دستم میزدم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬معرکه بود!‬

‫‪-‬واقعا خوب از پس غواصی کردن بر اومدی‪ ،‬البته‬


‫همش بخاطر این بود که خودت شناگر ماهری بودی و‬
‫الزم نبود بهت آموزشات و نکات مخصوص شنا رو هم‬
‫یاد بدم‪.‬‬

‫‪-‬االن کجاییم؟‬

‫‪477‬‬
‫مارکو با دستش به خشکی که در دور دست ها به زور‬
‫دیده میشد اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬نزدیک مرز کرواسی‪ ،‬دیگه دیر شده و باید برگردیم‬


‫چون من باید امشب ونیز باشم‪.‬‬

‫وقتی به کشتی رسیدیم هوا داشت رو به تاریکی‬


‫میرفت ‪.‬فابیو روی کشتی منتظر ایستاده بود و به من‬
‫کمک کرد تا از قایق پیاده شم و باال‪ ،‬روی کشتی برم ‪.‬‬
‫با مارکو خداحافظی کردم و به سمت پله ها راه افتادم‪.‬‬

‫‪-‬آرایشگر و شنیون کار توی سالن کنار جکوزی منتظر‬


‫شما هستن ‪.‬بهتره چیزی میل کنین و بعد پیش اونا‬
‫برین‪.‬‬

‫‪478‬‬
‫صدای یکی از خدمه کشتی رو از پشت سرم میشنیدم‬
‫که این حرفارو میزد‪ ،‬با تعجب پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬آرایشگر؟ برای چی؟‬

‫‪-‬قراره به یک مهمونی شام رسمی برید ‪.‬جشنواره فیلم‬


‫ونیزه و دُن ماسیمو یکی از سهامدارن اصلی یکی از‬
‫کمپانی های فیلم سازی هستن ‪.‬متاسفانه باید بهتون‬
‫بگم که فقط یک ساعت و نیم برای حاضر شدن وقت‬
‫دارین بانو لورا‪.‬‬

‫"چقدر عالی "این متلک از ذهنم گذشت‪ ،‬موهام خیس‬


‫از آب شور دریا بودن و بدنم موی ماهی مرده گرفته‬
‫بود و با پوست آفتاب سوخته قرار بود پاشم برم وسط‬
‫مراسم به این مهمی که هزار نفر اونجا حضور دارن !‬
‫سرمو تکون دادم و با خودم فکر کردم که ماسیمو‬
‫نمیتونست از قبل و کمی زودتر برنامه امشب رو بهم‬
‫‪479‬‬
‫خبر بده تا من انقدر بیخیال وسط ماهی ها واسه خودم‬
‫نگردم؟ !همیشه همینطور بود و سر خود تصمیم‬
‫میگرفت ‪.‬از پله ها پایین رفتم و به سمت سالن کنار‬
‫جکوزی راه افتادم تا ببینم دقیقا قراره چه خاکی به‬
‫سرم بریزم‪.‬‬
‫پولی و لویجی مصداق بارز دوتا مرد همجسنگرا بودن‬
‫و این به نظر من فوق العاده بود ‪.‬مردهای همجسنگرا‬
‫میتونستن بهترین دوست برای یک زن باشن چون یه‬
‫جایی توی وجودشون روحیات زنونه دارن و خوب‬
‫میتونن احساسات ما زن هارو درک کنن ‪.‬در عرض نیم‬
‫ساعت موهای ژولیده و بهم ریخته منو درست کردن و‬
‫آرایش فوق العاده ای که به خوبی روی صورتم‬
‫نشسته بود روی چهره م پیاده کردن ‪.‬بعد از اینکه‬
‫کارشون تموم شد به اتاق خودم برگشتم تا ببینم چی‬
‫میتونم برای پوشیدن پیدا کنم که برای شرکت کردن‬
‫توی همچین مراسم مهمی مناسب باشه ‪.‬وقتی وارد‬
‫اتاق شدم‪ ،‬یک رگال متحرک رو دیدم که کنار در حمام‬
‫قرار گرفته و پیراهن های بلند و مجلسی برند رابرت‬
‫‪480‬‬
‫کاوالیا بهشون آویزون بودن ‪.‬همونایی بودن که وقتی‬
‫توی تائورمینا با ماسیمو رفته بودیم بیرون‪،‬‬
‫خریدمشون ‪.‬از بین تمام اون لباس ها‪ ،‬پیراهن مشکی‬
‫رنگی بهم چشمک میزد و انگار بهم میگفت" بیا منو‬
‫بپوش ‪".‬از اولم که این پیراهن رو خریده بودم حسابی‬
‫چشممو گرفته بود و به نظرم مناسب ترین انتخاب‬
‫برای امشب بود ‪.‬پیراهن فوق العاده ای بود و البته‬
‫میتونم بگم مخصوص زن های جسور و بی پروا ‪.‬‬
‫پارچه مشکی رنگ و نازکی داشت که جنسش تور‬
‫دانتل بود ‪.‬دور یقه ش سنگدوزی شده بود و آستین‬
‫های تنگ و چسبونش تا مچ دستم میرسیدن ‪.‬البته اینا‬
‫مهم نبودن نکته اصلی لباس که مطمئن بودم توجه‬
‫همه رو جلب میکنه پشت لباس بود که فقط روی شونه‬
‫هام با دوتا بند نازک به هم وصل میشد و بقیه ش تا‬
‫باالی باسنم لخت بود و این یعنی احتماال نباید شورت‬
‫میپوشیدم تا از زیر لباسم نزنه بیرون و معلوم نشه ‪.‬‬
‫البته رابرت کاوالیا توی طراحی لباس انگار به این‬
‫نکته دقت کرده بود و قسمتی از لباس که جاهای‬

‫‪481‬‬
‫حساس بدنم رو میپوشوند یه آستر خیلی نازک و براق‬
‫زیرش دوخته شده بود تا خصوصی ترین قسمت های‬
‫بدنم در معرض دید عمومی قرار نگیره ‪.‬من خودم‬
‫نمیتونستم به اون آستر نازک اعتماد کنم و میترسیدم‬
‫که نکنه اتفاقی جایی از بدنم دیده بشه و ببر وحشی‬
‫درون ماسیمو دوباره جلوی اون همه جمعیت فعال‬
‫بشه‪ ،‬برای همین تصمیم گرفتم یه شورت تانگ حداقل‬
‫زیر این پیراهن بپوشم ‪.‬کیف دستیم رو برداشتم و با‬
‫دست و دلبازی عطر رو روی خودم خالی کردم ‪.‬کفش‬
‫های بندی و پاشنه بلندم رو پام کردم و حاال حاضر و‬
‫آماده بودم ‪.‬قبل از اینکه از در اتاق خارج بشم جلوی‬
‫آینه ایستادم و به خودم نگاهی انداختم‪ ،‬فوق العاده‬
‫شده بودم ‪.‬آرایش تیره چشمام با سایه مشکی و طالیی‬
‫خیلی به پوست برنزه شده م میومد ‪.‬لویجی موهامو‬
‫گوجه ای باالی سرم جمع کرده بود‪ ،‬چند الخ از‬
‫موهامو گذاشته بود که آزادانه دور صورتم بیوفتم و‬
‫همین باعث شده بود که چهره م خیلی شیک و باکالس‬
‫تر جلوه کنه ‪.‬البته برای این مدل مو مجبور شد کلی‬

‫‪482‬‬
‫اکستنشن و موی مصنوعی به سرم اضافه کنه و من‬
‫اولش کلی غرغر کردم که سرم سنگین شده و‬
‫نمیخوامشون ولی وقتی نتیجه رو دیدم از کارش راضی‬
‫بودم و به نظرم ارزش تحمل کردن اون وزن سنگین‬
‫روی سرم رو داشت ‪.‬از آینه دل کندم و از اتاق خارج‬
‫شدم‪.‬نگاهی به اطراف انداختم ‪.‬کسی رو نمیدیدم‪ ،‬از‬
‫خدمه کشتی خبری نبود ‪.‬به نشیمن که رسیدم دیدم که‬
‫یک بطری شامپاین و جامی که تا نیمه پر بود روی‬
‫میز قرار گرفتن ‪.‬پس یعنی ماسیمو به جایی همین‬
‫اطرافه ‪.‬به میز نزدیک شدم و جام تمیز و دست‬
‫نخورده ای رو برداشتم تا برای خودم پر کنم ‪.‬چون‬
‫هیچ کسی رو اون اطراف نمیدیدم به طرف عرشه رفتم‬
‫شاید اونجا بتونم یه نفرو پیدا کنم ‪.‬وقتی به عرشه‬
‫رسیدم تازه متوجه شدم که داریم به خشکی نزدیک‬
‫میشیم ‪.‬منظره رو به روم خیلی جذاب و خیره کننده‬
‫بود ‪.‬چراغ های شهر مثل یک آسمون پر ستاره توی‬
‫تاریکی شب میدرخشیدن‪.‬‬

‫‪483‬‬
‫‪-‬بهش میگن لیدو‪ ،‬به اسم ساحل ونیز هم معروفه‪.‬‬

‫صدای آشنایی به گوشم خورد ‪.‬سرمو به عقب‬


‫برگردوندم و به سمتی که صدا ازش اومده بود نگاه‬
‫انداختم ‪.‬چند قدم عقبتر از من دومینیکو ایستاده بود و‬
‫جرعه جرعه داشت از جام توی دستش شامپاین‬
‫مینوشید‪.‬‬

‫‪-‬میدونستم که توی این پیراهن بینظیر میشی‪ ،‬فوق‬


‫العاده خیره کننده شدی‪.‬‬

‫دومینیکو اینو گفت و جلوتر اومد و دو طرف گونه هام‬


‫رو بوسید‪.‬‬

‫‪-‬دلم برات تنگ شده بود دومینیکو‪.‬‬

‫‪484‬‬
‫از ته دلم این حرفو زدم و اونو محکم بغل کردم‪.‬‬

‫‪-‬خیلی خب لورا یکم آرومتر‪ ،‬وگرنه کل آرایش صورت‬


‫و موهات بهم میریزه و پولی و دوست پسرش لویجی‬
‫باید دوباره از اول شروع کنن‪.‬‬

‫با خنده این حرفا رو زد‪ ،‬دستشو پشت کمرم گذاشت و‬


‫منو به سمت مبل های چرمی هدایت کرد ‪.‬جرعه ای از‬
‫شامپاینم نوشیدم و پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬دُن ماسیمو کجاست؟‬

‫دومینیکو نگاه شرمنده و عذرخواهانه ای بهم انداخت ‪.‬‬


‫تازه فهمیدم که اونم کت شلوار رسمی تنشه و این‬
‫یعنی ماسیمو دوباره منو قال گذاشته و رفته و حاال‬

‫‪485‬‬
‫دومینیکو رو فرستاده تا به جای خودش منو همراهی‬
‫کنه‪.‬‬

‫‪-‬خب اون باید‪...‬‬

‫دستمو باال آوردم تا دومینیکو دیگه ادامه نده و اونم‬


‫جمله ش رو نصفه کاره رها کرد ‪.‬جام شامپاینم رو باال‬
‫آوردم و به طرف دومینیکو گرفتم‪ ،‬گفتم‪:‬‬

‫‪-‬بیخیالش‪ ،‬بیا از شامپاینمون لذت ببریم و خوش‬


‫بگذرونیم‪.‬‬

‫و بعد هم جام هامون رو به هم زدیم ‪.‬بعد از چند دقیقه‬


‫از کشتی پیاده شدیم و حاال با قایق موتوری روی آب‬
‫ها آرام دریای آدریانتیک به سمت ساحل حرکت‬
‫میکردیم ‪.‬قایق به آرامی از کانال های آب شهر‬
‫‪486‬‬
‫رویایی ونیز عبور میکرد و من به این فکر میکردم که‬
‫آیا میخوام یکسال آینده رو همینطوری ادامه بدم یا از‬
‫تصمیمی که گرفتم پشیمونم؟ االن که با ماسیمو سکس‬
‫داشتم و حاال که اون به چیزی که میخواسته بود‬
‫رسیده‪ ،‬اگر ازش درخواست کنم‪ ،‬منو ول میکنه و‬
‫میذاره برم؟ نمیفهمیدم که چرا هرلحظه انقدر دلم برای‬
‫ماسیمو تنگ میشه و دوست دارم دوباره پیش اون‬
‫برگردم ‪.‬دومینیکو صدام کرد و منو از عالم افکارم‬
‫بیرون کشید‪.‬‬

‫‪-‬موقع رفتنه‪ ،‬آماده ای؟‬

‫اینو ازم پرسید و دستشو به سمتم داز کرد تا کمکم کنه‬


‫از قایق پیاده بشم ‪.‬وقتی اون همه چراغ های درخشان‬
‫و تجمالتی که رو به روم قرار گفته بود رو دیدم‪ ،‬باعث‬
‫شد احساس ترس به وجودم تزریق بشه‪.‬‬

‫‪487‬‬
‫‪-‬نه دومینیکو اصال آماده نیستم‪ ،‬اصال نمیدونم اینجا‬
‫دارم چه غلطی میکنم‪.‬‬

‫داشتم از ترس میلرزیدم و آمادگی هیچ چیز رو نداشتم‪.‬‬

‫‪-‬لطفا لورا‬

‫صدا و لحجه آشنای ماسیمو به گوشم رسید و موجی‬


‫از گرما درون وجودم جاری شد‪.‬‬
‫نمیتونستم به گوشام اعتماد کنم و باورم نمیشد که‬
‫ماسیمو اینجا منتظر من ایستاده‪.‬‬

‫‪-‬ببخشید که مجبور شدم تنهات بذارم‪ ،‬یه جلسه کاری‬


‫داشتم و فکر نمیکردم به این زودیا تموم بشه‪ ،‬اما‬
‫خوشبختانه طرف قرارداد خیلی آدم منطقی بود و سریع‬
‫تونستیم به توافق برسیم‪.‬‬
‫‪488‬‬
‫سرمو باال گرفتم و به مردی جذابی که منو دزدیده بود‬
‫نگاه کردم ‪.‬محشر بود ‪.‬تاکسیدوی دو تیکه تنش کرده‬
‫بود ‪.‬پیراهن سفیدش با پوست برنزه و تیره رنگش در‬
‫تضاد بود و این تضاد رنگی بینهایت بهش میومد ‪.‬‬
‫پاپیونی مشکی که زیر گردنش نصب کرده بود تیپش‬
‫رو خیلی رسمی و جدی نشون میداد‪.‬‬

‫‪-‬بیا عزیزم‪.‬‬
‫دستش رو به طرفم دراز کرد و من بعد از کلی تقال‬
‫کردن به دلیل گیر کردن لباسم زیر دست و پام تونستم‬
‫خودم رو باال بکشم و حاال روی اسکله کنار ماسیمو‬
‫ایستاده بودم ‪.‬دستی به پیراهت توریم کشیدم تا صاف و‬
‫صوفش کنم و به محض اینکه کارم تموم شد ماسیمو‬
‫دوتا دستامو به نرمی گرفت و هردوتامون محو‬
‫تماشای همدیگه شده بودیم‪.‬‬

‫‪489‬‬
‫‪-‬لورا تو‪...‬‬

‫حرفشو نصفه رها کرد و از کالفگی دستی به صورتش‬


‫کشید و بعد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬انقدر بینظر شدی که دلم نمیخواد امشب به جز من‬


‫هیچکس دیگه ای تورو ببینه‪.‬‬

‫با شنیدن این حرفا لبخندی روی لبم نقش بست و حس‬
‫شادی و غرور زیر پوستم لغزید‪.‬‬

‫‪-‬دُن ماسیمو!‬

‫صدای دومینیکو بود که مارو از حس و حالمون‬


‫بیرون آورد‪ ،‬انگار بدجوری بهم خیره شده بودیم و‬
‫الزم دیده بود که بهمون تذکر بده‪.‬‬
‫‪490‬‬
‫‪-‬دیگه باید بریم‪ ،‬اونا مارو دیدن‪.‬‬

‫"کجا باید بریم و کیا مارو دیدن؟ "این سوال از ذهنم‬


‫گذشت ‪.‬ماسیمو دستم رو رها کرد و ماسک زیبایی رو‬
‫که فقط دوتا چشمام رو میپوشوند و بیشتر شبیه عینک‬
‫بود رو از جیب کتش بیرون کشید ‪.‬ربان هایی که از‬
‫دوطرفش آویزون بودن پشت سرم گره زد و دم گوشم‬
‫زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪-‬توی لباس توری فوق العاده میشی‪.‬‬

‫اینو گفت و لبم رو به آرومی بوسید ‪.‬قبل از اینکه لب‬


‫های ماسیمو از لب هام جلو بشه نوری توی فضا‬
‫پیچید و صدای چیلیک چیلیک دوربین های عکسای و‬
‫نور فلش باعث شدن از شدت استرس عرق سرد روی‬

‫‪491‬‬
‫بدنم بشینه ‪.‬ماسیمو خیلی یواش لب هاش رو ازم جدا‬
‫کرد و به طرف عکاس ها برگشت ‪.‬به آرومی دستشو‬
‫دور کمرم حلقه کرد و منو نزدیک خودش کشید ‪.‬مثل‬
‫همیشه خشک و جدی بود و برای عکاس ها لبخند‬
‫نمیزد فقط صبورانه ژست گرفته بود و منتظر ایستاده‬
‫بود تا کارشون تموم بشه ‪.‬پاپارازی ها سروصدا راه‬
‫انداخته بود و به زبون ایتالیایی یه چیزایی رو فریاد‬
‫میزدن ‪.‬خیلی سعی میکردم تا ظاهر معقولی به خودم‬
‫بگیرم تا توی عکس ها خوب بیوفتم ‪.‬با پاهای صاف و‬
‫خیلی شق و رق کنار ماسیمو ایستاده بودم ‪.‬ماسیمو‬
‫دستی توی هوا براشون تکون داد تا بهشون بفهمونه‬
‫که دیگه کافیه و بع شونه به شونه همدیگه به سمت‬
‫در ورودی سالنی که جلوش فرش قرمز بلندی پهن‬
‫شده بود راه افتادیم ‪.‬وارد تاالر رقص بزرگی شدیم که‬
‫ستون های پرابهت و زیبایی در جای جای سالن‬
‫خودشون رو به رخ میکشیدن ‪.‬میز های گردی که با‬
‫چشم و گل های سفید تزئین شده بودن به صورت‬
‫پراکنده و البته با نظم خاصی توی سالن چیده شده‬

‫‪492‬‬
‫بودن ‪.‬تقریبا همه مهمون ها ماسک داشتن و این‬
‫موضوع منو خوشحال میکرد ‪.‬حداقل پشت ماسک‬
‫احساس راحتی بیشتری میکردم و کمی از استرسم کم‬
‫شده بود ‪.‬پشت میزی که مشخص بود از قبل برای ما‬
‫رزرو شده نشستم ‪.‬بعد از چند دقیقه سروکله گارسون‬
‫ها پیدا شد اول پیش غذا رو برامون آوردن و بعد هم‬
‫غذا های اصلی روی میز جلومون ردیف شدن‪.‬‬

‫فصل دهم‬

‫‪493‬‬
‫مهمونی شام به طرز باورنکردی و مسخره ای حوصله‬
‫سر بر بود ‪.‬من قبال بیش از صدتا مهمونی شام رو‬
‫توی هتل های بزرگ برنامه ریزی و مدیریت کرده‬
‫بودم‪ ،‬برای همین تنها سرگرمیم توی اون مراسم این‬
‫بود که همه چیزو زیر نظر بگیرم و ایرادات و کم و‬
‫کسری هاشون رو توی ذهنم مرور کنم ‪.‬ماسمیو با‬
‫مردی که سر میز ما نشسته بود غرق صحبت بود و‬
‫من حتی یه کلمه هم از حرفاشون متوجه نمیشدم ‪.‬البته‬
‫هر از چندگاهی دستشو به رون پای من نزدیک میزد و‬
‫با نوک انگشتاش پوستم رو نوازش میداد ‪.‬انقدر‬
‫حوصله م سررفته بود که خوابم گرفته بود‪ ،‬اما به زور‬
‫جلوی خمیازه کشیدنم رو میگرفتم چون میدونستم‬
‫واقعا اینکار بی ادبی محسوب میشه و آبروی ماسیمو‬
‫رو جلوی جمع میبرم ‪.‬چیزی نمونده بود که پلکام روی‬
‫هم بیوفتن و همونجا چرت بزنم که صدای ماسیمو منو‬
‫اجیر کرد‪:‬‬

‫‪494‬‬
‫‪-‬باید برم سالن بغلی ‪،‬یه کاری اونجا دارم ‪.‬متاسفانه‬
‫نمیتونم توی اون جلسه تورو همراه خودم ببرم برای‬
‫همین میسپرمت دست دومینیکو تا تورو همراهی کنه‪.‬‬

‫پیشونیم رو بوسید و با مردی که همراهش بود به‬


‫طرف در خروجی سالن قدم برداشت ‪.‬دستیار و همیار‬
‫همیشگی من سریع سروکله ش پیدا شد و جای خالی‬
‫ماسیمو رو‪ ،‬روی صندلی کنار من پر کرد‪.‬‬

‫‪-‬اون زنه که لباس قرمز پوشیده رو میبینی‪ ،‬شبیه یه‬


‫گوله پشمی قرمز شده‪.‬‬

‫اینو گفت و از خنده منفجر شد ‪.‬به زنی که دومینیکو‬


‫بهش اشاره کرده بود نگاه کردم ‪.‬خانم تقریبا مسنی‬
‫بود که لباس پر خز و پشمی تنش کرده بود‪ ،‬راست‬
‫میگفت واقعا‪ ،‬دقیقا شبیه یه گوله پشمی بود ‪.‬دومینیکو‬
‫به زور خنده شو قورت داد و اضافه کرد‪:‬‬
‫‪495‬‬
‫‪-‬اگر تیپ و لباسای عجیب و غریب مهمون های مراسم‬
‫نبود تا چشم چرونی کنم و تو دلم کلی بهشون بخندم از‬
‫شدت کسلی ممکنه بود همین وسط خودمو دار بزنم‪.‬‬

‫کامال حس دومینیکو رو درک میکردم چون خودمم‬


‫دقیقا توی همون وضعیت بودم ‪.‬چندین دقیقه دیگه‬
‫گذشت و منو دومینیکو از هر دری حرف زدیم و‬
‫خندیدیم و جام های شامپاین رو پشت سرهم توی معده‬
‫هامون خالی کردیم ‪.‬بعد از چند دقیقه وقتی دیگه هیچ‬
‫حرفی واسه گفتن نداشتیم دومینیکو بهم پیشنهاد رقص‬
‫داد و منم از خدا خواسته قبول کردم ‪.‬محوطه ای که‬
‫برای رقص در نظر گرفته شده بود خیلی شلوغ پلوغ‬
‫بود اما رقصشون با رقص های توی کالب و دیسکو‬
‫متفاوت بود ‪.‬پر هیجان باال و پایین نمیپریدن و خیلی‬
‫آروم و باوقار بین بازوهای همراهانشون تکون‬
‫میخوردن ‪.‬به لطف تمام آموزش های رقصی که مادرم‬
‫مجبورم میکردم به کالسشون برم تونستم با دومینیکو‬
‫‪496‬‬
‫یک رقص زیبا و به یاد موندنی رو اجرا کنم و‬
‫منصفانه بخوام بگم دومینیکو هم رقاص بااستعداد و‬
‫فوق العاده ای بود ‪.‬ما از رقصیدن هم خسته شدیم و‬
‫داشتیم پیست رقص رو ترک میکردیم که صدا و زبان‬
‫آشنایی به گوشم رسید‪:‬‬

‫‪-‬لَورا؟ فکر کنم امروز نمیتونیم از هم جدا بشیم و‬


‫هرجا برم به تو برخورد میکنم‪.‬‬

‫به عقب برگشتم و مارکو رو دیدم که کت و شلوار‬


‫خاکستری براق تنش بود و اونجا‪ ،‬پشت سرم‪ ،‬ایستاده‬
‫بود‪.‬‬

‫‪-‬تو اینجا چیکار میکنی؟‬

‫‪497‬‬
‫با تعجب ازش پرسیدم و اون همراه با لبخندی که روی‬
‫لب هاش نقش بسته بود جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬شرکت من با اکثر هتل های این منطقه همکاری‬


‫میکنه و در ضمن اینجا یک مراسم خیریه هم هست و‬
‫منم یکی از خیرینی هستم که مبلغ قابل توجهی رو اهدا‬
‫کردم‪.‬‬

‫دومینیکو سرفه ساختگی کرد تا توجه منو جلب کنه ‪.‬‬


‫تازه یادم افتاد که اونم همراه من بوده ‪.‬بیخیال زبان‬
‫لهستانی شدم و به انگلیسی گفتم‪:‬‬

‫‪-‬اوه ببخشید‪ ،‬ایشون دومینیکو هستن دستیار و دوست‬


‫من‪.‬‬

‫‪498‬‬
‫اون دوتا مرد به زبون ایتالیایی باهم خوش و بش‬
‫کردن و ما دیگه داشتیم با مارکو خداحاحافظی میکردیم‬
‫تا بریم که یهو آهنگ عوض شد ‪.‬نور هایی که روی‬
‫پیست رقص میتابیدن کمرنگ شدن و صدای موزیک‬
‫مالیمی که مخوص رقص تانگو بود توی فضا پیچید ‪.‬‬
‫انقدر هیجان زده شدم که ناخودآگاه مثل بچه های توی‬
‫جام باال و پایین پریدم و اون دوتا با تعجب به من نگاه‬
‫کردن‪.‬‬

‫‪-‬من عاشق رقص تانگو ام‪.‬‬

‫اینو گفتم و به دومینیکو خیره شده و با سر به پیست‬


‫رقص اشاره کردم‪.‬‬

‫‪-‬لورا ما بیشتر از ‪ 15‬دقیقه داشتیم بی وقفه‬


‫میرقصیدم ‪.‬چطور اون کفشای پاشنه بلند خسته ت‬
‫نکردن و هنوزم میخوای برقصی؟‬
‫‪499‬‬
‫نگاه ملتمسی بهش انداختم تا شاید راضی بشه و منو‬
‫همراهی کنه اما به جای دومینیکو صدای مارکو به‬
‫گوشم رسید‪:‬‬

‫‪-‬خب من ‪ 8‬سال برای رقصیدن توی همچین مراسم‬


‫هایی آموزش دیدم‪ ،‬اگر افتخار بدی من همراهیت کنم‪.‬‬

‫اینو گفت و دستشو به سمتم دراز کرد‪.‬‬

‫‪-‬با کمال میل‪.‬‬

‫دستمو توی دست مارکو گذاشتم ‪.‬دومینیکو رو همونجا‬


‫به امان خدا رها کردیم و به سمت پیشت رقص راه‬
‫افتادیم ‪.‬مارکو کمرم رو محکم گرفت و منو به خودش‬
‫نزدیکتر کرد ‪.‬بعد از چند دقیقه همه محو تماشای‬
‫‪500‬‬
‫رقص بینظیر ما بودن و زوج ها یکی یکی پیست رو‬
‫ترک میکردن تا فضای بیشتری برای هنرنمایی ما باز‬
‫بشه ‪.‬حرکات مارکو بی عیب و نقص بود و مشخص‬
‫بود که رقصنده حرفه ایه ‪.‬موسیقی رو با تمام وجودش‬
‫حس میکرد و متناسب ترین حرکت رو با ریتم موسیقی‬
‫اجرا انتخاب میکرد ‪.‬انقدر باهمدیگه هماهنگ بودیم که‬
‫گمونم تمام افرادی که داشتن مارو تماشا میکردن با‬
‫خودشون فکر میکردن ما سالها باهم تمرین رقص‬
‫کردیم ‪.‬به وسطای آهنگ که رسید پیست رقص کامال‬
‫خالی شده بود و فقط ما دوتا اون وسط بودیم که‬
‫میچرخیدم و مهارتمون رو به رخ بقیه میکشیدیم ‪.‬‬
‫وقتی آهنگ به پایان رسید و موسیقی قطع شد صدای‬
‫تشویق جمع بلند شد ‪.‬هردومون به سمت جمعیت تعظیم‬
‫کوتاهی کردیم و به طرف جایی که دومینیکو رو‬
‫گذاشته بودیم برگشتیم ‪.‬اما به جای دومینیکو‪ ،‬ماسیمو‬
‫رو دیدم که چندین مرد هم کنارش ایستاده بودن‪.‬‬
‫وقتی بهشون رسیدیم همه اون مردها به نشونه‬
‫تحسین سری برامون تکون دادن‪ ،‬همه به جز ماسیمو !‬
‫‪501‬‬
‫خدایا خودت بهم حم کن‪ ،‬از قیافه ش عصبانیت میبارید‬
‫و از چمشاش آتیش بیرون میزد ‪.‬حالت چشماش‬
‫جوری بود که میتونستم قسم بخورم با نگاهش میتونه‬
‫هرکی دم دستش باشه رو بسوزونه و به خاکستر تبدیل‬
‫کنه و الزم به ذکر نیست که بگم تیر اصلی نگاهش‬
‫همراه بیچاره من‪،‬یعنی مارکو‪ ،‬رو نشونه گرفته بود ‪.‬‬
‫کنار ماسیمو ایستادم و گونه ش رو بوسیدم‪ ،‬به طرز‬
‫احمقانه ای فکر میکردم شاید اینکارم کمی آتش‬
‫فروزان خشمم رو کنترل کنه ‪.‬مارکو همون دستی رو‬
‫که تا چند ثانیه پیش توی دست من بود‪ ،‬به سمت‬
‫ماسیمو داز کرد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬دُن ماسیمو‪ ،‬چه افتخاری!‬

‫ماسیمو دست اون مرد رو گرفت و فقط سری تکون‬


‫داد ‪.‬رو به روی هم ایستاده بودن و خیره خیره‬
‫همدیگه رو نگاه میکردن ‪.‬جو خیلی سنگینی بینشون‬

‫‪502‬‬
‫برقرار بود و ماسیمو پرسروصدا و از سر حرص نفس‬
‫میکشید ‪.‬ماسیمو روشو به طرف مردهای کنارش‬
‫برگردوند و به ایتالیایی چیزی گفت که باعث شد همه‬
‫بزنن زیر خنده ‪.‬از مارکو پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬تو ماسیمو رو میشناسی؟میدونی اون کیه؟‬

‫مارکو چشمکی برام زد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬معلومه که میشناسم‪ ،‬من چندین ساله که توی ایتالیا‬


‫زندگی میکنم ‪.‬امکان نداره که نشناسمش‪.‬‬

‫‪-‬میدونستی اون کیه و با اینحال با من رقصیدی؟‬

‫‪-‬خب فکر نکنم اون منو بکشه‪ ،‬حداقل اینجا و وسط‬


‫این جمعیت نه‪.‬‬
‫‪503‬‬
‫قهقه ای سر داد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬البته بنا به خیلی دالیل اصال نمیتونه اینکارو بکنه‪،‬‬


‫پس امیدوارم این آخرین رقص ما نباشه‪.‬‬

‫اینارو گفت و دست آزادم که توی دست ماسیمو نبود‬


‫رو باال آورد و بوسه ای پشتش نشوند و بعد هم بین‬
‫میزها غیبش زد ‪.‬ماسیمو تا جایی که میشد اونو به‬
‫چشم دنبال کرد و بعد نگاهش به طرف من برگشت‪.‬‬

‫‪-‬عالی رقصیدی لورا‪ ،‬حرکات باسنت و جوری که‬


‫خودتو به اون مرد میمالیدی حرف نداشت!‬

‫‪-‬حوصله م سررفته بود‪ ،‬دومینیکو هم حال و حوصله‬


‫رقصیدن نداشت‪.‬‬
‫‪504‬‬
‫براش توضیح داد و سعی کردم مظلوم ترین حالتی که‬
‫میتونم رو چشمام بدم تا شاید دلش به حالم بسوزه و‬
‫منو ببخشه ‪.‬آهنگ توی سالن باز هم تغییر کرده بود و‬
‫این بار موسیقی مخصوص رقص سالسا داشت پخش‬
‫میشد ‪.‬ماسیمو کتش رو در آورد و به دست دومینیکو‬
‫سپرد‪.‬‬

‫‪-‬بهت نشون میدم رقصیدن یعنی چی!‬

‫دستمو گرفت و من همراه ماسیمو برای بار سوم وارد‬


‫پیست رقص شدم ‪.‬پیست هنوز خلوت بود و بعد از‬
‫هنرنمایی چند لحظه پیش من و مارکو هنوز کسی پا به‬
‫اونجا نذاشته بود ‪.‬فقط یکی دو تا زوج مشغول رقص‬
‫بودن که با دیدن من و ماسیمو که داشتم نزدیک‬
‫میشدیم سریع اونجا رو ترک کردن و فضا رو برای ما‬
‫خالی گذاشتن ‪.‬ماسیمو به گروه نوازنده ها اشاره ای‬
‫‪505‬‬
‫کرد تا آهنگ رو از اول شروع کنن ‪.‬مست بودم و‬
‫مستی باعث شده بود اعتماد به نفسم یهو فوران کنه ‪.‬‬
‫ماسمیو رو کمی به عقب هل دادم ‪.‬انقدر به مهارت‬
‫های رقصم اعتماد داشتم که میخواستم پوز ماسیمو رو‬
‫به خاک بمالم ‪.‬دامن لباسم رو باال زدم و پامو از الی‬
‫چاک دامن بیرون فرستادم ‪.‬خداروشکر که تصمیم‬
‫گرفتم حداقل یه شورت تانگ پام کنم وگرنه االن کل‬
‫اندام های خصوصیم در معرض نمایشی عمومی قرار‬
‫میگرفت ‪.‬موسیقی سالسا پر از هیجان و انرژی بود ‪.‬‬
‫به محض اینکه ماسیمو حرکاتش رو شروع کرد‬
‫متوجه شدم که اولین بارش نیست که داره این رقص‬
‫رو اجرا میکنه و توی کارش وارده ‪.‬پر از شور و‬
‫اشتیاق و با حرارت همدیگه رو به آغوش میکشیدم و‬
‫با ریتم تند و پر هیجان موسیقی که با خوی وحشی و‬
‫تهاجمی ماسیمو سازگاری زیادی داشت بدنمون رو تند‬
‫تند تکون میدادیم ‪.‬ماسیمو در حین رقص گاهی اوقات‬
‫کمرم رو محکم میگرفت و انگار میخواست زیر فشار‬
‫دستاش اونو خرد کنه ‪.‬میدونستم که این رقص یه‬

‫‪506‬‬
‫جورایی برای من هم تنبیه و هم تشویق ‪.‬میدونستم به‬
‫محض اینکه آهنگ تموم بشه ماسیمو دست منو‬
‫میگیره و باهم این مراسم شام رو ترک میکنم و‬
‫اونجاست که تازه تنبیه اصلیم شروع میشه برای همین‬
‫توی دلم آرزو میکردم که ای کاش هیچوقت این آهنگ‬
‫به آخر نرسه ‪.‬دلم میخواست برای همیشه همونجوری‬
‫بمونیم‪ ،‬بدن هامون روی هم پیج و تاب بخورن و توی‬
‫آغوش ماسیمو غرق بشم ‪.‬باید پایان این رقص رو‬
‫خیلی خاطره انگیز و خاص تموم میکردیم اما ترجیح‬
‫دادم زیادی هیجان زده نشم و پاهامو خیلی باال نبرم یا‬
‫از هم بازشون نکنم تا جاهایی که نباید‪ ،‬دیده نشن ‪.‬‬
‫موسیقی بالخره به پایان رسید و من بین بازوهای‬
‫ماسیمو خودم رو پناه داده بودم و نفس نفس میزدم ‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه صدای دست زدن و هیاهوی جمعیت‬
‫باال رفت و همه داشتن مارو تشویق میکردن ‪.‬ماسیمو‬
‫مثل یک جنتلمن منو بغل کرد‪ ،‬پاهام از زمین جدا شدن‬
‫و اون چند بار توی هوا منو دور خودش چرخوند و‬
‫بعد هم منو روی زمین گذاشت و به طرف جمعیت‬

‫‪507‬‬
‫تعظیم کردیم ‪.‬قدم های آروم‪ ،‬پر غرور و مطمئنی‬
‫برمیداشت و دست منو محکم توی دستش میفشرد ‪.‬‬
‫دوشادوش همدیگه از پیست رقص خارج شدیم ‪.‬‬
‫ماسیمو کتش رو از دست دومینیکو گرفت و روی‬
‫شونه های من انداخت و بدون اینکه از بقیه‬
‫همراهانش و یا مهمان ها خداحافظی کنه خیلی سریع و‬
‫با عجله اون سالن رو ترک کردیم ‪.‬ماسیمو دستشو‬
‫دور کمرم حلقه کرده بود و محکم منو به خودش فشار‬
‫میداد ‪.‬به اواسط راهرو رسیده بودیم که صدای زنی‬
‫توی گوشم پیچید‪:‬‬

‫‪-‬رقص زیبایی بود!‬

‫ماسیمو آنچنان یهو سرجاش خشکش زد که انگار‬


‫پاهاشو به زمین میخ کرده بودن ‪.‬آروم آروم به عقب‬
‫برگشت و منو بیشتر به خودش نزدیک کرد ‪.‬وسط‬
‫راهرو یک دختر جوون فوق العاده جذاب که موهای‬

‫‪508‬‬
‫بلوندی داشت و پیراهن کوتاه طالیی رنگ و خیره‬
‫کننده ای هم تنش بود‪ ،‬ایستاده بود ‪.‬پاهاش انقدر بلند‬
‫و کشیده بودن که اگر میرفتم کنار وایمیستادم میتونستم‬
‫قسم بخورم تا زیر سینه م میرسن‪ ،‬سینه های بزرگی‬
‫داشت که مشخص بود عملیه و یه صورت ظریف و‬
‫زیبا مثل فرشته ها ‪.‬به آرومی به سمت ماسیمو قدم‬
‫برداشت‪ ،‬گونه ش رو بوسید و بدون اینکه نگاهش رو‬
‫از من جدا کنه گفت‪:‬‬

‫‪-‬پس بالخره پیداش کردی!‬

‫انگلیسی رو کامال مسلط و بدون لحجه صحبت میکرد‬


‫و مشخص بود زاده یک کشور انگلیسی زبانه ‪.‬انقدر‬
‫معرکه بود که هرکی اونو میدید فکر میکرد یکی از‬
‫فرشته های ویکتوریا سکرته‪.‬‬

‫‪-‬لَورا هستم‬
‫‪509‬‬
‫با اعتماد به نفس خودمو بهش معرفی کردم و دستمو‬
‫به طرفش دراز کردم ‪.‬دستمو گرفت و تکون نرمی‬
‫بهش داد‪ ،‬اما چیزی نگفت ‪.‬یک لبخند طعنه آمیز روی‬
‫لبش نقش بسته بود که نمیتونستم معنیشو بفهمم ‪.‬در‬
‫همون حالی که هنوز دستم بین دستش بود بالخره‬
‫تصمیم گرفت زبون باز کنه و گفت‪:‬‬

‫‪-‬منم آنا هستم‪ ،‬عشق اول و حقیقی ماسیمو‪.‬‬

‫ماسیمو بعد از شنیدن این حرف عصبی شد و با کمی‬


‫خشونت دست آنا رو از دست من جدا کرد ‪.‬کمرم رو‬
‫بیشتر فشار داد و انقدر منو به خودش نزدیک کرد که‬
‫داشتم توی آغوشش حل میشدم‪.‬‬

‫‪-‬ما عجله دارم‪ ،‬اگر اجازه بدی باید سریعتر بریم‪.‬‬

‫‪510‬‬
‫ماسیمو از بین دوندون های چفت شده اس این کلمات‬
‫رو بیرون ریخت و منو کشید تا از راهرو خارج بشیم ‪.‬‬
‫ماسیمو منو به سرعت دنبال خوش میکشید ‪.‬صدای‬
‫اون دختر رو از پشت سر میشنیدم که داشت به‬
‫ایتالیایی با داد و فریاد یه چیزایی میگفت ‪.‬نمیدونم چی‬
‫میگفت اما هر کلمه ش مثل هیزمی بود که توی آتیش‬
‫خشم ماسیمو انداخته بشه و اونو شعله ور تر میکرد ‪.‬‬
‫یهو دستمو ول کرد و به عقب برگشت ‪.‬توی صورتش‬
‫هیچ حسی دیده نمیشد و مثل یک تیکه یخ بود ‪.‬با‬
‫آرامشی که ازش بعید بود چند جمله به اون دختر گفت‬
‫و بعد هم دوباره دست منو گرفت و راهمون رو ادامه‬
‫دادیم ‪.‬سالنی که مراسم توش برگزار شده بود در طبقه‬
‫همکف یک هتل قرار داشت ‪.‬وقتی به البی هتل رسیدیم‬
‫ماسیمو راهش رو به سمت آسانسور کج کرد و حاال ما‬
‫سوار بر آسانسور به سمت باالترین طبقه هتل در حال‬
‫حرکت بودیم ‪.‬ماسیمو تمام حرکاتش با عجله و هل‬
‫هلکی بود‪ ،‬به سرعت کارتی رو از جیبش بیرون کشید‬
‫‪511‬‬
‫و در اتاقی رو باز کرد ‪.‬در اتاق رو محکم پشت سرش‬
‫کوبید و بدون اینکه چراغی رو روشن کنه به لب هام‬
‫حمله کرد ‪.‬با حرص و ولع منو میبوسید و هر لحظه‬
‫شور و اشتیاقش برای بوسیدن لب هام بیشتر میشد ‪.‬‬
‫بعد از اتفاقی که توی راهروی پایین افتاده بود‪ ،‬برام‬
‫عجیب بود که ماسیمو هیچی نمیگه و هیچ واکنش‬
‫خاصی نشون نمیده ‪.‬بعد از چند لحظه که حس کردم‬
‫یک جای کار داره میلنگه ماسیمو رو از خودم دور‬
‫کردم و نذاشتم بیشتر ادامه بده ‪.‬چراغ رو روشن کردم‬
‫و دست به سینه روی به روی ماسیمو ایستادم ‪.‬اون‬
‫آهی کشید و موهای سیاهشو که حاال روی پیشونیش‬
‫پخش و پال شده بودن‪ ،‬با دست به عقب هل داد و‬
‫معترضانه نالید‪:‬‬

‫‪-‬محض رضای خدا لَورا‪ ،‬گند نزن به حالم!‬

‫‪512‬‬
‫بعد هم روی مبل راحتی بزرگی که پشت سرش قرار‬
‫داشت خودشو ولو کرد و توضیح داد‪:‬‬

‫‪-‬اون‪...‬اون دختر مربوط به گذشته منه‪.‬‬


‫چند ثانیه ای سکوت کرد تا واکنش منو زیر نظر بگیره‬
‫و من در جوابش با لحن آرومی گفتم‪:‬‬

‫‪-‬میدونم که من اولین زن توی زندگی تو نیستم‬


‫ماسیمو‪ ،‬خیلی طبیعیه که قبل از من کسای دیگه ای هم‬
‫توی زندگیت بوده باشن و منم قرار نیست گذشته تورو‬
‫قضاوت کنم ‪.‬اما میخوام بدونم اون زن دقیقا بهت چی‬
‫گفت که تو برگشتی و رفتی جوابشو دادی؟ دقیقا چرا‬
‫انقدر از دستت عصبانی بود؟‬

‫ماسمیو ساکت بود و با چشمای خشمگینش منو نگاه‬


‫میکرد و گفت‪:‬‬

‫‪513‬‬
‫‪-‬رابطه منو آنا مربوط به همین اخیره‪.‬‬

‫‪-‬همین اخیر یعنی کی؟‬

‫بیخیال نشدم‪ ،‬تا به جواب سوالم نمیرسیدم دست از‬


‫سرش برنمیداشتم‪.‬‬

‫‪-‬همون روزی که پرواز تو‪ ،‬توی سیسیلی به زمین‬


‫نشست و من توی فرودگاه دیدمت‪ ،‬رابطه مو باهاش‬
‫تموم کردم ‪.‬من هیچوقت اون دختر رو گول نزدم و یا‬
‫وعده و وعید الکی بهش ندادم‪ ،‬همونطور که خودت‬
‫دیدی نقاشی چهره تو‪ ،‬توی تمام خونه من به دیوار ها‬
‫آویزون بود‪ ،‬هرکسی اونارو میدید میفهمید که یکنفر‬
‫توی زندگی من هست ‪.‬ولی اون نمیخواست باور کنه‬
‫که من بالخره یک روزی تورو پیدا میکنم‪ ،‬فکر میکرد‬

‫‪514‬‬
‫تو بخشی از توهمات منی و الکی به خودش امید میداد‬
‫که شاید رابطه ش با من بتونه فرارتر یک دوستی و‬
‫شریک جنسی ساده بوده پیش بره ‪.‬اون روز وقتی‬
‫تورو دیدم‪ ،‬سریع بهش دستور دادم که از زندگی من‬
‫بره بیرون و دیگه هم پشت سرش رو نگاه نکنه‪.‬‬

‫ماسیمو اینارو گفت و بعد دوباره به من چشم دوخت تا‬


‫ببینه چه واکنشی نشون میدم ‪.‬من هیچی نمیگفتم و‬
‫همونجوری سرجام ایستاده بودم‪ ،‬ماسیمو با استرس‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪-‬چیز دیگه ای هست که بخوای بدونی؟ بپرس‪ ،‬هرچی‬


‫باشه جوابتو میدم‪.‬‬

‫خودمم نمیدونستم االن دقیقا چه حسی دارم ‪.‬حسادت از‬


‫نظر من یک نقطه ضعف بزرگ بود‪ ،‬من سالهای‬
‫زیادی تمرین کرده بودم تا یک شخصیت محکم و بی‬
‫‪515‬‬
‫نقص داشته باشم و نذارم هر مسئله کوچیکی سریع‬
‫منو از پا در بیاره و در ضمن حس نکرده بودم که از‬
‫جانب اون دختر خطری منو تهدید میکنه چون ماسیمو‬
‫اونقدر برام اهمیت نداشت و برام مهم نبود اگر بخواد‬
‫اونو از چنگم در بیاره ‪.‬اما واقعا همینطور بود؟ من‬
‫االن داشتم صادقانه با خودم فکر میکردم یا داشتم در‬
‫برابر پذیرش واقعیت مقاومت میکردم؟‬

‫‪-‬لورا خواهش میکنم یه چیزی بگو‪.‬‬

‫ماسیمو با کالفکی اینو گفت و من هیچی برای گفتن‬


‫نداشتم‪ ،‬فقط گفتم‪:‬‬

‫‪-‬من خسته م‬

‫و بعد هم خودم رو روی مبل دیگه ای پرت کردم‪.‬‬


‫‪516‬‬
‫‪ -‬رابطه شما دوتا به من هیچ ربطی نداره ‪.‬من فقط‬
‫چون مجبورم االن اینجام‪ ،‬هرروز دارم روزشماری‬
‫میکنم تا روزها بگذرن و به تولد سال آینده م نزدیکتر‬
‫بشم‪ ،‬چون فقط اونموقعست که دوباره میتونم آزادیم‬
‫رو بدست بیارم‪.‬‬

‫خودمم حرفایی که میزدم رو باور نداشتم و ابدا‬


‫صادقانه نبودن ‪ ،‬اما حوصله و توان کل کل کردن با‬
‫ماسیمو رو هم نداشتم ‪.‬ماسیمو برای لحظات طوالنی‬
‫بهم من خیره شد ‪.‬فکش محکم شده بود و میتونستم‬
‫صدای بهم خوردن دندوناشو بشنوم ‪.‬میدونستم که‬
‫حرفام به احساساتش صدمه زدن و احساس خطر بهش‬
‫دست داده ولی برام مهم نبود ‪.‬ماسیمو از جاش بلند‬
‫شد و به طرف در راه افتاد‪ ،‬دستگیره رو پایین کشید و‬
‫بعد به طرف من برگشت و بدون هیچ حسی بهم گفت‪:‬‬

‫‪517‬‬
‫‪-‬داشت بهم میگفت که تورو میکشه‪ ،‬چون من ولش‬
‫کردم و مهم ترین چیز زندگیش رو ازش گرفتم اونم‬
‫میخواد ازم انتقام بگیره و مهم ترین چیز زندگیم رو‬
‫ازم بگیره‪.‬‬

‫‪-‬وایستا ببینم!‬

‫با عصبانیت سر ماسیمو داد کشیدم‪.‬‬

‫‪-‬میخوای بعد از زدن همچین حرفی منو به امان خدا‬


‫ول کنی و بری؟‬

‫قدم های بلندی برداشتم و خودمو به ماسیمو که توی‬


‫چهارچوب در ایستاده بود رسوندم‪.‬‬

‫‪-‬مرتیکه خودخواه عوضی‪....‬‬


‫‪518‬‬
‫ماسیمو عالمت" لطفا مزاحم نشوید "رو پشت در اتاق‬
‫آویزون کرد و درو محکم بهم کوبید ‪.‬راستش یه کمی‬
‫ترسیدم ‪.‬مثل جوجه های بی پناه همونجا ایساده بودم و‬
‫نگاهم خیره به ماسیمو بود‪.‬‬

‫‪-‬امشب‪ ،‬رقصیدن با تو‪...‬‬

‫ماسیمو با این جمله صحبت هاشو شروع کرد و در‬


‫حالی که به من نزدیک میشد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬یکی از دست نیافتی ترین رویاهام بود که بالخره به‬


‫حقیقت تبدیل شد ‪.‬وقتی بین بازوهام میرقصیدی‪ ،‬حس‬
‫میکردم خوشبخت ترین مرد دنیام ‪.‬البته بذار یه چیزی‬
‫رو بهت بگم‪ ،‬امشب واقعا دلم میخواست اون مردک‬
‫لهستانی رو که خودشو به تو نزدیک کرده بود رو‬

‫‪519‬‬
‫بکشم‪ ،‬اون منو میشناخت و با اینحال بازم با زنی که‬
‫مال منه الس میزد‪.‬‬

‫‪-‬اما ظاهرا نمیتونی بکشیش‪.‬‬

‫با عصبانیت غریدم و ماسیمو قدم بلند دیگه ای‬


‫برداشت و رو به روی من قرار گرفت و بعد گفت‪:‬‬

‫‪-‬متاسفانه حق با توئه‪ ،‬نمیتونم بکشمش و واقعا‬


‫بخاطرش ناراحتم‪.‬‬

‫ماسیمو بازوهاشو دورم حلقه کرد و منو به آغوش‬


‫کشید ‪.‬هیچوقت همچین کاری نمیکرد و تا حاال مثل‬
‫یک جنتلمن بغلم نکرده بود‪ ،‬همیشه حرکاتش از سر‬
‫خشونت بوده و بیشتر منو مثل یک اسیر بین‬
‫بازوهاش به دام مینداخت ‪.‬انقدر از این حرکتش شوکه‬
‫‪520‬‬
‫شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم و دستام بین‬
‫زمین و هوا آویزون مونده بودن ‪.‬سرمو به سینه‬
‫ماسیمو تیکه دادم و صدای ضربان قلبش که خودشو‬
‫به در و دیوار قفسه سینه ش میکوبید توی گوشم‬
‫پیچید ‪.‬ماسیمو کم کم روی زانوهاش خم شد و دو زانو‬
‫جوری روی به روی من نشست که حاال سر اون بود‬
‫که روی قفسه من قرار گرفته بود ‪.‬دستمو آروم به‬
‫سر دادم و شروع کردم به نوازش کردن‬ ‫سمت سرش ُ‬
‫موهاش ‪.‬توی این لحظه به طرز عجیبی آسیب پذیر‪،‬‬
‫خسته و بی دفاع به نظر میومدو نمیفهمیدم چشه اما‬
‫دلم میخواست یه کاری بکنم تا این بار سنگین غم و‬
‫غصه از روی دوشش برداشته بشه ‪.‬من عادت نداشتم‬
‫ماسیمو رو اینجوری ببینم‪.‬‬

‫‪-‬من عاشقتم‪.‬‬

‫این دوکلمه رو زیر لب گفت و من خشکم زد‪.‬‬

‫‪521‬‬
‫‪-‬نمیتونم انکارش کنم لَورا من واقعا عاشقتم ‪.‬عشقی‬
‫که من توی قلبم دارم خیلی قبل تر از اینکه خود‬
‫واقعیت پیدات بشه توی قلبم جوونه زده بود ‪.‬من هر‬
‫شب خواب تورو میدیدم‪ ،‬هرروز با خودم فکر میکردم‬
‫که اگر تو واقعا وجود داشته باشی و یک روزی پیدات‬
‫کنم چه سرنوشتی در انتظارمون خواهد بود و برای‬
‫آینده مون رویابافی میکردم‪.‬‬

‫ماسیمو این حرفارو زد و بعد دستامو که دو طرف بدنم‬


‫اویزون شده بودن گرفت و به لب هاش نزدیک کرد‪،‬‬
‫بوسه داغی پشت دستم نشوند که گرماش تمام وجودم‬
‫رو فرا گرفت ‪.‬‬
‫الکلی که توی خونم جریان داشت و آرامشی که‬
‫ماسیمو بهم تزریق کرده بود منو به خلسه فرو برده‬
‫بود ‪.‬دستامو از دستای ماسیمو بیرون کشید و زیر‬
‫چونه ش گذاشتم‪ ،‬سرشو کمی باال تر آوردم تا بتونم‬

‫‪522‬‬
‫خوب توی چشماش نگاه کنم ‪.‬توی نگاهش به خوبی‬
‫میتونستم عشق و صداقت رو ببینم‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو‪ ،‬عزیزم‬

‫به آرومی زمزمه کردم و با پشت دستم صورتش رو‬


‫نوازش کردم‪.‬‬

‫‪-‬پس چرا انقدر بی رحمانه باهام رفتار کردی و گند‬


‫زدی به تمام لحظات خوبی که میتونستیم باهم داشته‬
‫باشیم؟‬

‫آهی کشیدم ‪.‬بدنم دیگه تحمل وزنم رو نداشت‪ ،‬زانوهام‬


‫خم شدن و روی فرش‪ ،‬کنار ماسیمو ولو شدم ‪.‬اشکام‬
‫روی گونه هام جاری شده بودن‪ ،‬داشتم باخودم فکر‬
‫میکردم چی میشد اگر ماسیمو رو جور دیگه ای‬
‫‪523‬‬
‫میدیم؟ چی میشد اگر منو زندانی نمیکرد و یا جون‬
‫خانواده م رو تهدید نمیکرد ‪.‬و مهم تر از همه چی‬
‫میشد اگر اون رئیس باند مافیا نبود؟‬

‫‪-‬باهام عشقبازی کن‪.‬‬

‫ماسیمو اینو گفت و منو روی زمین هل داد و درازم‬


‫کرد ‪.‬شنیدن این حرف از زبون مردی که فکر میکردم‬
‫فقط بلده مثل یه حیوون زن هارو بکنه‪ ،‬باعث شد قلبم‬
‫از حرکت وایسته ‪.‬با چشمایی که باریک کرده‬
‫بودمشون‪ ،‬گیج و مبهوت بهش نگاهی انداختم‪.‬‬

‫‪-‬خب‪ ،‬یه مشکل کوچیکی هست!‬

‫اینو گفتم و ماسیمو بی درنگ منو باال کشید ‪.‬حاال من‬


‫بین پاهای ماسیمو نشسته بودم و اون بازوهاشو دورم‬
‫‪524‬‬
‫حلقه کرده بود ‪.‬توی آغوشش حل شده بودم و انگار‬
‫خدا این دست هارو آفریده بود که فقط دور بدن من‬
‫حصار بشن و من خودمو توی بغل اون مخفی کنم‪.‬‬

‫‪-‬میدونی ماسیمو‪ ،‬من همیشه عادت داشتم برای مردها‬


‫یک اسباب بازی جنسی باشم‪ ،‬هیچوقت‪ ،‬هیچکس‬
‫اونجوری که من دلم میخواست باهام عشقبازی نکرد‪،‬‬
‫همیشه یک حفره برای خالی شدن مردها بودم و هیچ‬
‫مردی توی زندگیم به احساسات و نیازهای من اهمیت‬
‫نمیداد‪ ،‬برای همین من اصال بلد نیستم عشقبازی کنم‪،‬‬
‫متاسفم که اینارو میگم و ناامیدت میکنم‪.‬‬

‫وقتی حرفام تموم شد رومو از ماسیمو برگردوندم‪،‬‬


‫خودم از اعترافی که کرده بودم خجالت زده شده بودم‬
‫و نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم‪.‬‬

‫‪-‬هی‪ ،‬عزیزم‪.‬‬
‫‪525‬‬
‫ماسیمو به آرومی صورتم رو دوباره به طرف خودش‬
‫برگردوند و گفت‪:‬‬

‫‪-‬تو فوق العاده ای‪ ،‬هیچ زنی به خوبی تو قبال توی‬


‫تخت من نبوده ‪.‬از هیچی نترس‪ ،‬اصال میدونی چیه؟‬
‫واسه منم اولین باره که از یکی میخوام باهام‬
‫عشقبازی کنه‪ ،‬توی این مدت حتما خوب منو شناختی‬
‫و فهمیدی که قبل از تو هیچ عالقه ای به برقرار کردن‬
‫روابط جنسی عاشقانه نداشتم و سکس برای من فقط‬
‫یک راه برای خالی کردن خشمم بوده‪.‬‬

‫با جدیت بهش گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬پس ازمخواهش کن ‪.‬اگر ازم خواهش کنی شاید قبول‬


‫کنم ‪.‬تو همیشه بهم دستور میدی و میگی اینکارو بکن‬

‫‪526‬‬
‫و اونکارو نکن‪ ،‬محض رضای خدا حداقل همین یکبار‬
‫ازم خواهش کن‪.‬‬

‫ماسیمو چند ثانیه هیچ حرکتی نکرد و با چشمای نیمه‬


‫باز به من خیره شد ‪.‬دیگه هیچ اثری از اون نگاه‬
‫یخی و بی احساس توی چشماش نمیدیم ‪.‬آنیش اشتیاق‬
‫یخ درون نگاهش رو ذوب کرده بود و چشماش پر از‬
‫نیار و تمنا بود‪.‬‬

‫‪-‬ازت خواهش میکنم‪ ،‬همون جایی که هستی بمون و‬


‫از جات تکون نخور‪ ،‬لطفا!‬

‫ماسیمو با لودگی و در حالی که داشت از خنده خفه‬


‫میشد اینو گفت و من خیلی جدی جواب دادم‪.‬‬

‫‪-‬باشه‪ ،‬حتما!‬
‫‪527‬‬
‫و دوباره خودم رو روی فرش‪ ،‬کف زمین رها کردم ‪.‬با‬
‫کنجکاوی به ماسیمویی که حاال بلند شده بود و باالی‬
‫سرم ایستاده بود نگاه میکردم ‪.‬کتش رو از تنش‬
‫بیرون کشید و روی مبل انداختش ‪.‬دکمه های سر‬
‫آستش الماس نشانش رو باز کرد و آستین های‬
‫بلوزش رو تا باالی آرنجش رو به باال تا زد‪.‬‬
‫توی دلم داشتم از خنده ریسه میرفتم‪ ،‬مثل اینکه داشت‬
‫برای انجام یک عملیات مهم آماده میشد ‪.‬اما یهو از در‬
‫اتاق زد بیرون و من توی اتاق تنها موندم‪.‬‬
‫نگاهی به اطراف اتاق انداختم ‪.‬یه سوئیت کوچیک بود‬
‫که فرش روشنی کفش پهن شده بود و رنگش با بقیه‬
‫وسایل به خوبی همخونی داشت ‪.‬دوتا مبل راحتی‬
‫بزرگ توی اون اتاق قرار داشت به همراه یک میز‬
‫کوچیک سیاه رنگ ‪.‬احتماال کمی اونور تر اتاق خواب‬
‫قرار داشت اما توی این وضعیتی که کف زمین دراز‬
‫کشیده بودم نمیتونستم به خوبی همه جای این سوئیت‬
‫رو ببینم ‪.‬تنها چیز دیگه ای که میدیدم پرده های‬
‫‪528‬‬
‫زخیمی بود که پنجره هارو پوشونده بود ‪.‬توی یک‬
‫قسمت‪ ،‬پرده با حرکات مواج باد عقب و جلو میشد و‬
‫من حدس زدم که اون پشت باید یک بالکن وسیع قرار‬
‫داشته باشه که درش بازه و نسیم خنک نیمه شب داره‬
‫میوزه که پرده رو به بازی گرفته ‪.‬انقدر توی عالم‬
‫خودم غرق بودم که کال آرایش سنیگین روی صورتم و‬
‫موهای مصنوعی که به سرم چسبیده بودن رو‬
‫فراموش کرده بودم ‪.‬لعنت !من دو کیلو اکستنشن روی‬
‫سرم داشتم ‪.‬غرغر کنان سعی کردم گیره هایی که ال به‬
‫الی موهام قرار داشتن رو باز کنم و خودمو از شر‬
‫اون موهای مسخره خالص کنم ‪.‬چند دقیقه ای با‬
‫موهام درگیر بودم و توی دلم به خدا التماس میکردم‬
‫که ماسیمو حاال حاال ها برنگرده و این صحنه مضحک‬
‫رو نبینه ‪.‬بالخره بعد از کلی کلنجار رفتم باهاشون‬
‫موفق شدم سرمو سبک کنم و حاال با وحشت داشتم به‬
‫اطراف اتاق نگاه میکردم و دنبال یه جایی بودم که این‬
‫لونه پرنده ویرون شده ای که روی دستم مونده بود‬
‫رو مخفی کنم ‪.‬زیر فرش !فکری توی سرم جرقه زد و‬

‫‪529‬‬
‫دسته موهای مصنوعی رو زیر فرش زخیم هل دادم و‬
‫با دست چندباری روشو محکم فشار دادم تا مطمئنم‬
‫بشم سطحش صاف شده و چیزی از اون زیر معلوم‬
‫نمیشه ‪.‬دستمو الی موهام کشیدم و تکونی بهشون دادم‬
‫تا کمی اطرافم و روی صورتم پخش بشن و از اون‬
‫حالت چسبیدگی به کف سرم در بیان ‪.‬از سرجام بلند‬
‫شدم و به طرف آینه بزرگی که نصف دیوار پشت مبل‬
‫راحتی رو فرا گرفته بود‪ ،‬رفتم ‪.‬توی دلم یکم قربون‬
‫صدقه خودم رفتم چون بعد از اون همه تقال کردن‬
‫هنوزم چهره م دلپذیر و زیبا بود و خودم داشتم از‬
‫زیبایی های خودم لذت میبردم‪.‬‬

‫‪-‬چشماتو ببند‪.‬‬

‫صدای ماسیمو رو از یک اتاق دیگه شنیدم و تازه یادم‬


‫افتاد که ازم خواسته بود سرجام بمونم و تکون نخورم ‪.‬‬
‫خودمو به پشت‪ ،‬سریع روی فرش انداختم و دراز‬

‫‪530‬‬
‫کشیدم ‪.‬تا وقتی که ماسیمو باالی سرم برسه خودمو‬
‫کمی جا به جا کردم تا دقیقا توی همون مکان قبلی که‬
‫منو گذاشته بود و رفته بود قرار بگیرم و اون نفهمه‬
‫که وقتی توی اتاق نبوده من از جام بلند شدم و به‬
‫خواهشش عمل نکردم‪.‬‬

‫‪-‬لورا اینجوری که خوابیدی بیشتر شبیه جنازه ای‬


‫هستی که توی تابوت گذاشته باشنش‪.‬‬

‫ماسیمو اینو گفت و قهقه زد‪.‬‬


‫حق داشت مثل احمقا دستامو روی سینه م صلیب کرده‬
‫بودم و دقیقا عین جنازه کف زمین خوابیده بودم‪.‬‬
‫یک چشممو باز کردم و در حالی که از الی پلکم با‬
‫شیطنت به ماسیمو نگاه میکردم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬تو یکی با من درباره مرگ و مرده ها حرف نزن!‬


‫‪531‬‬
‫ماسیمو خم شد و منو روی روی دستاش از زمین بلند‬
‫کرد ‪.‬همیشه انقدر راحت اینکارو میکرد که انگار پر‬
‫قو ام و هیچ وزنی ندارم ‪.‬همونجوری که توی بغل‬
‫ماسیمو بودم حس کردم وارد راهرویی شدیم و از چند‬
‫لحظه به جایی رسیدیم که نسیم گرم و دلنشینی از‬
‫سمت دریا میوزید و پوستم رو نوازش میداد ‪.‬ماسیمو‬
‫منو روی زمین گذاشت‪ ،‬دستاشو دو طرف صورتم‬
‫قرار داد و به آرومی شروع کرد به بوسیدنم ‪.‬دستامو‬
‫کمی باال اوردم تا بیشتر لمسش کنم و خوشبختانه اون‬
‫هم جلومو نگرفت ‪.‬دکمه های بلوزش رو دونه دونه‬
‫باز میکردم ‪.‬ماسیمو لب های رو به سمت گردنم حرکت‬
‫داد و حاال مشغول بوسیدن پوست حساس گردنم بود ‪.‬‬
‫نفس عمیقی توی گردنم کشید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬عاشق بوی بدنتم‪.‬‬

‫‪532‬‬
‫و بعد هم گاز ریزی از چونه م گرفت ‪.‬پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬حاال میتونم چشمامو باز کنم؟ میخوام ببینمت‪.‬‬

‫‪-‬میتونی‪.‬‬

‫ماسیمو این جواب رو داد و بعد هم زپپ پهلوی لباسم‬


‫سر خورد و‬ ‫رو پایین کشید و پیراهن مشکی روی تنم ُ‬
‫پایین افتاد ‪.‬به آرومی پلک هامو از هم فاصله دادم و‬
‫منظره بینظیری‪ ،‬رو به روم ظاهر شد ‪.‬از جایی که‬
‫االن ایستاده بودم میتونستم منظره کل شهر رو‪ ،‬مقابلم‬
‫ببینم ‪.‬چراغ های روشن شهر که در تاریکی شب‬
‫میدرخشیدن و موج های خروشان دریا که محکم‬
‫خودشون رو به صخره های کنار ساحل میکوبیدن ‪.‬‬
‫تراسی که داخلش ایستاده بودم خیلی بزرگ بود ‪.‬یک‬
‫بار خصوصی‪ ،‬جکوزی‪ ،‬چند تا تخت تاشو مخصوص‬
‫آفتاب گرفتن و چهارتا مبل راحتی که رنگ و‬
‫‪533‬‬
‫طرحشون دقیقا مشابه همونایی که توی باغ عمارت‬
‫ماسیمو بود‪ ،‬اونجا قرار گرفته بودن ‪.‬تنها فرقشون این‬
‫بود که روی یکی از مبل ها یک پتوی نازک بهاره و‬
‫چندین کوسن و بالشت قرار داشت ‪.‬خب‪ ،‬با این حساب‬
‫فکر کنم فهمیدم که شب رو کجا قراره بگذرونیم ‪.‬دست‬
‫های ماسیمو روی بدن برهنه م حرکت میکردن و با‬
‫زبونش به طرز دیوونه واری به لب هام فشار میاورد‬
‫تا اونارو از هم فاصله بدم و اون بتونه با زبونش‬
‫حفره داخل دهنم رو فتح کنه ‪.‬‬

‫‪-‬لورا‪ ،‬تو امشب بازم میخواستی حرص منو در بیاری‪،‬‬


‫تو میدونستی که من سرم شلوغه و نمیتونم تا مهمونی‬
‫همراهیت کنم اما با این حال‪ ،‬همچین لباس بدن نما و‬
‫خیره کننده ای رو پوشیدی تا توجه همه رو جلب کنی‪.‬‬

‫‪534‬‬
‫لحن صدای ماسیمو اصال عصبانی نبود‪ ،‬فقط کنجکاو‬
‫بود و شاید کمی هم شیطنت قاطی صداش بود ‪.‬جواب‬
‫دادم‪:‬‬

‫‪-‬من فکر میکردم اون لباسو خودت انتخاب کردی تا‬


‫توی مراسم شام همراهیت کنم‪ ،‬نمیدونستم که قراره به‬
‫جای تو دومینیکو همراهم باشه و وسط مراسم هم منو‬
‫با اون تنها بذاری‪.‬‬

‫🔞🔞🔞‬

‫بعد از اینکه حرفم تموم شد‪ ،‬لباس ماسیمو رو از تنش‬


‫بیرون کشیدم و جلوش زانو زدم ‪.‬به آرومی کمربندش‬
‫روی باز کردم و نگاهم رو باال آوردم تا ببینم واکنش‬
‫مرد جذاب رو به روم چیه؟ !دستاش آزادانه کنار بدنش‬
‫افتاده بودن و چیزی که االن و در این لحظه میدیدیم‬
‫هیچ شباهتی به مردی که چند هفته پیش تمام وجودم‬
‫‪535‬‬
‫رو با ترس پر کرده بود نداشت ‪.‬با یک حرکت‬
‫کمربندش رو از داخل بندیک های شلوارش بیرون‬
‫کشید و شلوار رو به پایین هل داد ‪.‬حاال آلتش دقیقا رو‬
‫به روی صورتم قرار داشت‪ ،‬تعجب کرده بود که‬
‫شورت پاش نیست‪ ،‬با شیطنت گفتم‪:‬‬

‫‪-‬مثل اینکه خیلی عجله داری‪ ،‬یا نکنه اون چند دقیقه‬
‫ای که منو توی اتاق تنها گذاشتی و رفتی بیرون‬
‫داشتی یه کارای دیگه ای میکردی؟ شورتت کجاست؟‬

‫ماسیمو شونه ای باال انداخت و لبخند مرموزی زد ‪.‬بعد‬


‫هم دستشو توی موهام فرو کرد و بازیگوشانه اونارو‬
‫بهم ریخت ‪.‬دستامو پشت باسن ماسیمو گذاشتم و کمی‬
‫جلوتر کشیدمش در حدی که حاال لب هام فقط چند‬
‫میلیمتر با عضو مردونه ش فاصله داشت ‪.‬آلتش رو با‬
‫دستم گرفتم و به آرومی سر صورتی رنگش رو‬
‫بوسیدم ‪.‬ماسیمو ناله ای کرد و حرکات دستش توی‬

‫‪536‬‬
‫موهام شدت گرفتن ‪.‬با زبونم آلتش رو به بازی گرفتم‬
‫و می لیسیدمش‪ ،‬تا جایی که به اندازه کافی سفت و‬
‫راست شد ‪.‬بعد هم دهنمو باز کردم و تمام آلتش رو تا‬
‫آخر وارد دهنم کردم ‪.‬باهاش بازی میکردم هی توی‬
‫دهنم عقب و جلوش میکردم و بعضی وقتا کامل درش‬
‫میاوردم و شروع میکردم به بوسیدنش ‪.‬ماسیمو به‬
‫حرکاتم خیره بود و بلند و سنگین نفس میکشید ‪.‬یهو‬
‫عقب کشید‪ ،‬دستشو زیر بغلم انداخت و منو باال کشید ‪.‬‬
‫پاهامو دورش حلقه کردم‪ ،‬ماسیمو لب هامو میبوسید و‬
‫در همون حال به سمت جکوزی دایره ای شکل که‬
‫گوشه بالکن قرار داشت و ازش بخار بلند میشد حرکت‬
‫کردیم ‪.‬ماسیمو وارد جکوزی شد‪ ،‬خودش نشست و‬
‫منو هم روی خودش نشوند ‪.‬از لب هام شروع کرد به‬
‫بوسیدن‪ ،‬بعد به سمت گردنم رفت و در آخر هم به‬
‫نوک سینه هام رسید ‪.‬اونارو میمکید و به آرومی گاهی‬
‫ازشون گاز میگرفت ‪.‬انگشتاش روی کمرم به سمت‬
‫پایین حرکت کردن و وقتی به سوراخ باسنم رسید‪،‬‬

‫‪537‬‬
‫عضالتم رو سفت کردم و تا مخالفتم رو بهش نشون‬
‫بدم‪.‬‬

‫‪-‬آروم باش عزیزم‪ ،‬بهم اعتماد داری؟‬

‫ماسیمو از سینه هام جدا شده بودم و من خیره به لب‬


‫هاش بودم که اثر بزاقش روی اونها باقی مونده بود و‬
‫کمی برق میزد‪ ،‬بهش اعتماد داشتم‪ ،‬میدونستم که بهم‬
‫آسیب نمیزنه‪ ،‬به نشونه مثبت سرم رو تکون دادم و‬
‫اون شروع کرد به کشیدن انگشتاش روی درز و‬
‫سوراخ باسنم ‪.‬کمی منو باالتر کشید و بعد آلتش رو‬
‫وارد واژنم کرد ‪.‬حرکت انگشتش روی باسنم شدت‬
‫گرفته بودن ‪.‬سرمو به عقب خم کردم و ناله های ریزی‬
‫از دهنم خارج شد ‪.‬آب گرمی که داخلش قرار داشتیم‬
‫همه چیز رو برام لذت بخش تر کرده بود ‪.‬حرکات‬
‫ماسیمو در عین آرامش با اشتیاق همراه بودن‪.‬‬

‫‪538‬‬
‫‪-‬از هیچی نترس‪.‬‬

‫ماسیمو اینو دم گوشم زمزمه کرد و انگشتش رو وارد‬


‫باسنم کرد ‪.‬جیغ بلندی که همزمان از سر درد و لذت‬
‫بود از گلوم خارج شد ‪.‬ضرباتش رو درونم محکمتر‬
‫کرد و باسنش که باال و پایین میشد باعث شکل گرفتن‬
‫موج های عمیقی روی آب جکوزی شده بود ‪.‬موجی از‬
‫لذت داشت توی تمام بدنم پخش میشد ‪.‬ماسیمو دست‬
‫آزادش رو زیر آب برد و مشغول مالیدن کلیتوریسم‬
‫شد ‪.‬این کارش برام مثل فشار دادن دکمه قرمز بود ‪.‬‬
‫داشت دیوونه م میکرد‪ ،‬آلتش توی واژنم بود‪ ،‬یک‬
‫انگشتش سوراخ باسنم رو به بازی گرفته بود و‬
‫انگشتای دیگه ش داشتن کلیتوریسم رو میمالیدن ولی‬
‫من بازم بیشتر میخواستم‪.‬‬

‫‪-‬یکی دیگه ماسیمو ‪.‬یه انگشت دیگه هم بکن توی‬


‫باسنم‪.‬‬

‫‪539‬‬
‫بین ناله هام زمزمه کردم و تمام توانم رو به کار گرفته‬
‫بودم تا به این زودی به ارگاسم نرسم‪.‬‬
‫انگار این حرفم ماسیمو رو به اوج رسوند ‪.‬زبونش رو‬
‫با شدت بیشتری وارد دهنم کرد‪ ،‬جوری که میتونستم تا‬
‫ته حلقم اونو حس کنم و دندوناشو توی لب هام فرو‬
‫میکرد و وحشیانه منو میبوسید ‪.‬دردی که بهم میداد‬
‫برام باالترین لذتی رو که تا حاال تجربه کرده بودم به‬
‫ارمغان آورده بود‪.‬‬

‫‪-‬لورا عزیزم‪ ،‬تو باسنت هنوز خیلی تنگه و آمادگی‬


‫دوتا انگشت منو نداره‪ ،‬خودتو رها کن و جلوی‬
‫ارگاسمت رو نگیر‪.‬‬

‫با این حرفش دیگه طاقت نیاوردم و با لرزش شدیدی‬


‫خودم رو آزاد کردم‪ ،‬از شدت لذت اشکام جاری شده‬
‫بودن ‪.‬ماسیمو هم دقیقا چند ثانیه بعد از من ارضا شد‪.‬‬
‫‪540‬‬
‫بدن هامون داغ بود و خیس از عرق بودم ‪.‬آب گرم‬
‫جکوزی در برابر حرارت تن ما دوتا بیشتر شبیه‬
‫استخر آب یخ بود ‪.‬ماسیمو کمی صبر کرد تا ارگاسمم‬
‫کامل بشه و به آرامش برسم ‪.‬بعد هم منو بغل کرد و‬
‫روی همون مبلی که پر از بالشت بود و شبیه تخت‬
‫درست شده بود قرار داد ‪.‬لذتی که حس کرده بودم منو‬
‫به خلسه فرو برده بود و نیمه هوشیار بودم ‪.‬بدنم‬
‫هنوز مرطوب بود‪ ،‬ماسیمو برای بار دوم آلتش رو‬
‫واردم کرد ‪.‬صورتش رو توی موهام فرو کرده بود و‬
‫نفس میکشید ‪.‬حرکات باسنش شدید بودن و محکم‬
‫درونم ضربه میزد ‪.‬حس کردم که نزدیکه برای بار دوم‬
‫ارضا بشم ‪.‬کمی خودم رو باال کشیدم و ناخنام رو توی‬
‫کمر ماسیمو فرو میکردم و پوستش رو میخراشیدم ‪.‬با‬
‫ولع لب هاشو میبوسیدم‪ ،‬بازو هاش رو چنگ میزدم و‬
‫به صدای نفس هاش که هرلحظه بلندتر و سنگین تر‬
‫میشد گوش میدادم ‪.‬ماسیمو دوتا دستاشو در کمرم‬
‫حلقه کرده بود و جوری منو به خودش فشار میداد که‬
‫انگار میخواست منو توی آغوشش حل کنه‪ ،‬داشت‬

‫‪541‬‬
‫نفسمو بند میاورد ولی عاشق کاری بودم که باهام‬
‫میکرد ‪.‬یهو با دستش گردنمو گرفت و کمی صورتمو‬
‫عقب کشید تا بتونه توی چشماش نگاه کنه و گفت‪:‬‬

‫‪-‬عاشقتم لَورا‪.‬‬

‫و بعد هم موج گرمی درونم رها شد و فهمیدم که‬


‫ماسیمو ارضا شده ‪.‬با شدت و خیلی طوالنی ارضا شده‬
‫بود ‪.‬در طول این مدت حتی یک ثانیه هم نگاهش رو‬
‫از چشمام دور نکرد ‪.‬نگاهش انقدر عمیق و پر شهوت‬
‫بود که منم دیگه طاقت نیاوردم و برای بار دوم به‬
‫ارگاسم رسیدم ‪.‬به پشت دراز کشیدم و ماسیمو هم‬
‫روی من افتاد ‪.‬نفس هاش انقدر عمیق و بلند بودن که‬
‫فکر میکردم میخواد تمام اکسیژنی که اینجا وجود داره‬
‫رو وارد ریه هاش بکنه‪.‬‬
‫‪------------------------‬‬

‫‪542‬‬
‫‪-‬خیلی سنگینی‪.‬‬

‫غرغر کنان اینو گفتم و سعی کردم ماسیمو رو از روی‬


‫خودم به عقب هل بدم‪.‬‬

‫‪-‬مثل ستون سنگینی داری خفه م میکنی‪.‬‬

‫ماسیمو خندید و خودشو کنار کشید و من بالخره رها‬


‫شدم‪.‬‬

‫‪-‬اینو به عنوان یک تعریف در نظر میگیرم عزیزم‪،‬‬


‫هرکسی همچین هیکلی نداره!‬

‫‪-‬باید خودمو بشورم‪.‬‬

‫‪543‬‬
‫اینو گفتم و سعی کردم از جام بلند شم ولی ماسیمو‬
‫دستمو کشید و دوباره منو روی تخت یا بهتر بگم‬
‫همون مبل راحتی انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬اصال با اینکار موافق نیستم‪.‬‬

‫و بعد هم دستشو دراز کرد و از کنار میز جعبه دستمال‬


‫مرطوب رو برداشت‪ ،‬چند برگ دستمال بیرون کشید و‬
‫مثل دفعه قبل‪ ،‬توی هواپیما‪ ،‬که برای اولین باز طعم‬
‫واژنم رو چشیده بود‪ ،‬منو تمیز کرد و بعد هم پتو رو‬
‫روی بدن های برهنه مون کشید‬
‫تا خود صبح و زمانی که روشنایی خورشید به آسمون‬
‫رنگ نارنجی بخشید با ماسیمو از هر دری حرف زدیم ‪.‬‬
‫برام تعریف کرد که چجوری توی خانواده مافیا بزرگ‬
‫شده و برام از عموهاش داستان هایی رو تعریف کرد‬
‫و درباره زیبایی ها و افسانه هایی که درباره کوه اتنا‬
‫وجود داشت برام حرف زد ‪.‬وقتی نور خورشید سراسر‬
‫‪544‬‬
‫آسمان رو فرا گرفت ماسیمو به خدمات اتاق زنگ زد‬
‫و سفارش صبحانه داد ‪.‬وقتی سرویس صبحانه رو‬
‫آوردن ما همچنان از جامون تکون نخوردیم و من توی‬
‫بغل ماسیمو زیر پتو لم داده بودم ‪.‬خدمتکارهای هتل‬
‫بی توجه به ما مشغول کارشون شدن‪ ،‬خیلی سریع‬
‫صبحانه مفصلی رو‪ ،‬روی میز تراس چیدن و بیرون‬
‫رفتن‪.‬‬

‫‪-‬لورا‪ ،‬امروز چه روزیه؟‬

‫ماسیمو این سوالو پرسید‪ ،‬از جاش بلند شد و بدون‬


‫اینکه لباسی تنش کنه پشت میز نشست ‪.‬منظورشو از‬
‫این سوال نفهمیده بودم‪ ،‬راستش جوابشم نمیدونستم‪،‬‬
‫در حالی که پتو رو دور خودم میپیچیدم با تردید جواب‬
‫دادم‪:‬‬

‫‪-‬مطمئن نیستم‪ ،‬به نظرم چهارشنبه باشه‪.‬‬


‫‪545‬‬
‫‪-‬منظورم این بود که چندمه؟‬

‫وقتی ماسیمو اینو گفت تازه فهمیدم منظورش چیه‪،‬‬


‫سعی کردم توی ذهنم تاریخ هارو به یاد بیارم و شروع‬
‫کردم به شمردن‪ ،‬ولی به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم ‪.‬از‬
‫وقتی پا به عمارت ماسیمو گذاشته بودم و اتفاقاتی که‬
‫با اون تجربه کرده بودم باعث شده بودن شمار تاریخ‬
‫و روزای هفته از دستم در بره ‪.‬بیخیال حساب کردن‬
‫تاریخ شدم و جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬نمیدونم‪.‬‬

‫بعد هم جرعه ای از چای داخل فنجون رو‪ ،‬روانه معده‬


‫م کردم ‪.‬ماسیمو از جاش بلند شد و دستاشو به نره‬
‫های تراس تکیه داد ‪.‬یه وری‪ ،‬روی مبل دراز کشیدم و‬

‫‪546‬‬
‫از پشت به ماسیمو خیره شدم ‪.‬باسنش واقعا خوش‬
‫فرم بود‪ ،‬پاهاش کشیده و عضالنی بود و شونه هاش‬
‫از پشت پهن تر از هروقت دیگه ای دیده میشدن‪.‬‬

‫‪-‬میخوای بذارم بری؟‬

‫نگاه نامطمئن و پر تردیدی بهم انداخت و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬من زندگی پرخطری دارم لورا‪ ،‬تا االنشم خیلی ریسک‬


‫کردم که تورو کنار خودم نگه داشتم‪ ،‬میدونم که بودن‬
‫در کنار من ممکنه باعث به خطر افتادن جونت بشه ‪.‬‬
‫پس همین امروز تورو به ورشو برمیگردونم‪.‬‬

‫با ناباوری به ماسیمو نگاه کردم ‪.‬نگاهم پر از شوق‬


‫شده بود و لبخند کم حالی روی لب هام نقش بست ‪.‬‬

‫‪547‬‬
‫ماسیمو با دیدن خوشحالی من چشماش دوباره یخی‬
‫شده بودن ‪.‬وقتی دید جوابی نمیدم با لحن ناامیدی گفت‪:‬‬

‫‪-‬دومینیکو تورو به فرودگاه میرسونه ‪.‬اولین پرواز‬


‫برای ساعت یازده و نیمه‪.‬‬

‫و رفت‪.‬‬

‫توی جام نیم خیز شدم‪ ،‬هم خوشحال بودم و هم ترسیده‬


‫بودم ‪.‬با خودم زمزمه کردم‪:‬‬

‫‪-‬ولی من دلم میخواد دوباره برگردم‪.‬‬

‫اما صدای بسته شدن در اتاق بهم فهموند که ماسیمو‬


‫رفته ‪.‬سریع پتو رو دور خودم محکم گرفتم و رفتم‬
‫توی اتاق‪ ،‬اما اون هیچ جا نبود ‪.‬پیداش نمیکردم ‪.‬در‬
‫‪548‬‬
‫اتاق رو باز کردم و نگاهی داخل راهروی هتل انداختم‪،‬‬
‫ولی اونجا هم نبود ‪.‬وقتی دوباره به داخل اتاق برگشتم‬
‫تمام اتفاقات دیشب مثل یک فیلم از جلوی چشمم‬
‫گذشتن ‪.‬عشق بازی فوق العاده ای که داشتیم‪ ،‬حرف‬
‫زدنمون تا خود صبح و اون " عاشقتم لورا "که از‬
‫زبون ماسیمو شنیده بودم ‪.‬اشک هام به چشمام هجوم‬
‫آوردن و روی گونه هام جاری شدن ‪.‬حس میکردم یک‬
‫تیکه از وجودم رو گم کردم ‪.‬قلبم درد میکرد ‪.‬یعنی‬
‫ممکنه که من عاشق ماسیمو شده باشم؟ به طرف‬
‫تراس رفتم‪ ،‬پیراهنم که روی زمین افتاد بود رو‬
‫برداشتم اما انقدر چروک و داغون شده بود که‬
‫نمیتونستم دوباره اونو تنم کنم ‪.‬به طرف اتاق خواب‬
‫دویدم و شماره پذیرش هتل رو گرفتم ‪.‬از مسئول‬
‫پذیرش خواستم که منو به شماره دومینیکو وصل کنه ‪.‬‬
‫به طرز باورنکردنی مردی که مسئول پذیرش بود‬
‫فهمید که دقیقا دنبال کی میگردم و دومینیکویی که‬
‫میخوام باهاش صحبت کنم کیه ‪.‬دستام میلرزیدن و‬
‫نمیتونستم درست نفس بکشم ‪.‬وقتی صدای دومینیکو‬

‫‪549‬‬
‫که در حال خمیازه کشیدن بود توی گوشم پیچید با‬
‫عجز و ناله گفتم‪:‬‬

‫‪-‬لطفا بیا اینجا‪.‬‬

‫و بعد انگار جون توی تنم رو بیرون کشیده باشن دیگه‬


‫نتونستم هیچ کاری بکنم و یا چیزی بگم‪ ،‬فقط روی‬
‫تخت افتادم‪.‬‬

‫‪-‬لورا‪ ،‬صدامو میشنوی؟‬

‫به آرومی و با زور الی پلکامو باز کردم و دومینیکو‬


‫رو دیدم که لبه تخت‪ ،‬کنار من نشسته بود ‪.‬چند تا‬
‫قوطی قرص روی پاتختی قرار داشتن ‪.‬مرد دیگه ای‬
‫سمت دیگه اتاق ایستاده بود و مشغول صحبت با‬
‫تلفنش بود ‪.‬با گیجی پرسیدم‪:‬‬
‫‪550‬‬
‫‪-‬چه اتفاقی افتاده؟ ماسیمو کجاست؟‬

‫ترسیده بودم وسعی داشتم از جام بلند شم ‪.‬دومیکنیو‬


‫مانعم شد و با آرامش توضیح داد‪:‬‬

‫‪ -‬دکتر رو خبر کردم تا بهت رسیدگی کنه‪ ،‬نتونستم‬


‫داروهاتو پیدا کنم‪.‬‬

‫مرد مسن‪ ،‬که حاال تلفنش تموم شده بود‪ ،‬چند جمله به‬
‫ایتالیایی گفت و بعد هم اتاق رو ترک کرد‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو کجاست؟ساعت چنده؟‬

‫‪-‬ساعت نزدیک ‪ 12‬و دُن ماسیمو هم رفته‪.‬‬

‫‪551‬‬
‫دومینیکو با لحن عذرخواهانه ای جوابم رو داد ‪.‬‬
‫سرگیجه و حالت تهوع داشتم و همه جام درد میکرد‪.‬‬

‫‪-‬منو همین االن ببر پیشش‪.‬‬

‫پتو رو محکم تر دور خودم پیچیدم ‪.‬دومینیکو چند‬


‫لحظه ای بهم نگاه کرد‪ ،‬بعد از جا بلند شد و به سمت‬
‫کمد لباس ها رفت‪.‬‬

‫‪-‬قبل از اینکه برسی اینجا گفته بودم که چند دست از‬


‫لباسات و مقداری از وسایل شخصیت رو اینجا بچینن ‪.‬‬
‫قایق پایین منتظره‪ ،‬هروقت آماده بودی‪ ،‬میتونیم حرکت‬
‫کنیم‪.‬‬
‫از روی تخت پایین پریدم و به سمت کمد لباس ها‬
‫رفتم ‪.‬برام اصال مهم نبود که چی بپوشم ‪.‬ست لباس‬
‫‪552‬‬
‫ورزشی سفید رنگ ویکتوریا سکرت رو که دومینیکو‬
‫به طرفم گرفته بود و ازش گرفتم و به طرف حمام‬
‫رفتم ‪.‬توی آینه نگاهی به خودم انداختم ‪.‬اثرات آرایش‬
‫دیشب هنوز توی صورتم باقی مونده و خیلی شلخته به‬
‫نظر میرسیدم ‪.‬اما االن توی این وضعیت اصال ظاهرم‬
‫برام مهم نبود ‪.‬دستمال مرطوبی رو بیرون کشیدم و ته‬
‫مونده آرایش رو از صورتم پاک کردم و بعد از‬
‫پوشیدن لباس ها دوباره به اتاقی که دومینیکو جلوی‬
‫درش منتظرم بود برگشتم ‪.‬‬
‫قایق موتوری با اینکه داشت با بیشترین سرعتش‬
‫حرکت میکرد اما باز هم کند و خسته کننده بود ‪.‬بعد از‬
‫چندین دقیقه که برام مثل چند سال گذشته بود‪ ،‬در‬
‫دوردست ها کشتی تیتانیومی رنگ ماسیمو خودنمایی‬
‫کرد "‪.‬بالخره رسیدیم "اینو توی ذهنم گفتم و از جام‬
‫بلند شدم ‪.‬منتظر نموندم که کسی دستمو بگیره یا برای‬
‫سوار شدن به کشتی کمکم کنه‪ ،‬به یه حرکت تقریبا از‬
‫روی قایق‪ ،‬توی کشتی پریدم و بعد بدو بدو به سمت‬
‫اتاق ها رفتم ‪.‬همه درها رو یکی یکی باز میکردم و‬
‫‪553‬‬
‫توی اتاق ها سرک میکشیدم اما نبود‪ ،‬ماسیمو هیچ جا‬
‫نبود ‪.‬خسته و با چشم های نمدار روی مبل هالی که‬
‫سقف شیشه ای داشت خودمو انداختم ‪.‬اشکام مثل‬
‫جوی آب از چشمام پایین میومدن و روی گونه هام‬
‫جاری بودن‪ ،‬یک بغض بزرگ توی گلوم گیر کرده بود‬
‫و راه نفسم رو بند آورده بود ‪.‬‬

‫‪-‬یک ساعت پیش هلیکوپتر اومد دنبالش و رفت‬


‫فرودگاه‪.‬‬

‫دومینیکو اینو گفت و کنارم نشست و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬اون کلی کار داره که باید بهشون رسیدگی کنه‪.‬‬

‫‪-‬میدونه که من اینجام؟‬

‫‪554‬‬
‫این سوالو پرسیدن و دومینیکو جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬فکر کنم گوشیش همراهش نبود‪ ،‬باهاش تماس گرفتم‬


‫اما جواب نداد ‪.‬میدونی خب‪ ،‬بعضی جاها نمیتونه‬
‫گوشیش رو با خودش ببره‪.‬‬

‫در همون حالی که اشکام شرشر پایین میریختن‪ ،‬مثل‬


‫یک بچه بی پناه خودمو توی بغل دومینیکو انداختم و‬
‫ناله کنان پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬حاال من چیکار کنم؟‬

‫دومینیکو دستاشو دورم محکم کرد و سعی داشت با‬


‫نوازش کردن موهام منو آروم کنه‪.‬‬

‫‪555‬‬
‫‪-‬واقعا نمیدونم لَورا‪ ،‬قبال هیچوقت چنین موقعیتی قرار‬
‫نگرفته بودم و حاال واقعا هیچ راه حلی برات ندارم ‪.‬‬
‫گفتنش سخته اما به نظرم بهتره صبر کنی تا دُن‬
‫ماسیمو تماس بگیره و با خودش صحبت کنی‪.‬‬

‫‪-‬میخوام برگردم‪.‬‬

‫اینو گفتم و از روی مبل بلند شدم‪.‬‬

‫‪-‬برگردی لهستان؟‬

‫‪-‬نه سیسیلی ‪.‬میخوام اونجا منتظرش بمونم تا برگرده‪،‬‬


‫میشه؟‬

‫‪556‬‬
‫با نگاه پرسشگری به دومینیکو چشم دوختم‪ ،‬جوری‬
‫که انگار منتظر بودم تا اجازه به اونجا برگشتنم رو‬
‫صادر کنه‪.‬‬

‫‪-‬البته که میشه‪ ،‬اما فکر نکنم این کار هم چیزی رو‬


‫تغییر بده و یا بتونی نظر دُن ماسیمو رو عوض کنی‪.‬‬

‫‪-‬مهم نیست‪ ،‬کمکم کن وسایلمو جمع کنم و برگردیم به‬


‫جزیره‪.‬‬

‫کل طول سفرمون رو خواب بودم‪ ،‬دلم نمیخواست یک‬


‫لحظه هم بیدار باشم و نبودن ماسیمو رو کنارم ببینم ‪.‬‬
‫برای همین یه عالمه مشروب خوردم و تقریبا با حالت‬
‫بیهوشی به خواب رفتم ‪.‬بعد از یک سفر آبی و هوایی‬
‫نسبتا طوالنی‪ ،‬وقتی بالخره توی فرودگاه کاتانیا سوار‬
‫ماشین شاسی بلند مشکی شدم‪ ،‬حس کردم که دارم به‬
‫خونه برمیگردم ‪.‬از جاده ای که در مجاورت کوه اتنا‬
‫‪557‬‬
‫قرار داشت عبور میکردم و من تمام مسیر تصویر‬
‫شبی رو که با ماسیمو گذرونده بودم پشت چشمم‬
‫میومد که با شوق و ذوق از کوه اتنا و خاطرات‬
‫بچگیش برام تعریف کرده بود ‪.‬وقتی وارد عمارت‬
‫توریچلی شدم اصال اونجا رو نشناختم‪ ،‬همه چیز خیلی‬
‫تغییر کرده بود ‪.‬آالچیق های چوبی بلوطی رنگ جای‬
‫خودشون رو به چهارچوب های فلزی سربی رنگ داده‬
‫بودن‪ ،‬که بوته های گل دور میله هاش پیچیده بودن و‬
‫باال رفته بودن ‪.‬انقدر همه چیز متفاوت بود که به‬
‫سختی میتونستم تشخیص بدم که اینجا همون عمارتی‬
‫که هفته پیش پامو ازش بیرون گذاشته بودم‪.‬‬

‫‪-‬دُن ماسیمو دستور دادن که وقتی در حال سفر هستین‬


‫دکوراسیون اینجارو تغییر بدن‪.‬‬

‫دومینیکو اینو گفت و از ماشین پیاده شد ‪.‬از راهروها‬


‫گذشتم و وقتی بالخره اتاق قدیمیم رو پیدا کردم وارد‬

‫‪558‬‬
‫حمامش شدم ‪.‬دوش گرفتم و خودمو روی تخت انداختم‬
‫تا بخوابم ‪.‬روزهای بعدی خیلی کسل کنده‪ ،‬پر از‬
‫ناامیدی گذشت ‪.‬انگار همه چیز افتاده بود روی دور‬
‫تکرار و بدون اینکه هیچ کار خاصی بکنم شب صبح‬
‫میشد و صبح شب ‪.‬بیشتر وقتم رو توی تخت و در حال‬
‫خواب میگذروندم‪ ،‬گاهی لب ساحل میرفتم و گاهی هم‬
‫دومینیکو منو مجبور میکرد که غذا بخورم ‪.‬اما کارش‬
‫فایده ای نداشت‪ ،‬بغض بزرگی که توی گلوم گیر کرده‬
‫بود نمیذاشت یک لقمه ها از اونجا پایین بره ‪.‬مثل روح‬
‫سرگردان توی اون عمارت میگشتم و دنبال یه نشونه‬
‫کوچیک از حضور ماسیمو بودم ‪.‬به مادرم ایمیل دادم‪،‬‬
‫اما باهاش تماس نگرفتم ‪.‬میدونستم به محض اینکه‬
‫صدامو بشونه میفهمه یه جای کار میلنگه و حال‬
‫خوشی ندارم و دیگه تا همه چیزو از زیر زبونم بیرون‬
‫نمیکشید ول کن نبود ‪.‬من هم توی این وضعیت اصال و‬
‫ابدا حوصله جواب پس دادن به اونو نداشتم‪.‬‬
‫برنامه های تلوزیونی لهستان رو تماشا میکردم که به‬
‫دستور ماسیمو برای تلوزیون اتاقم تنظیم شده بود ‪.‬‬
‫‪559‬‬
‫بعضی وقتا هم میزدم کاناالی ایتالیایی‪ ،‬اما هرچقدر‬
‫تالش میکردم بازم یک کلمه از حرفاشون رو متوجه‬
‫نمیشدم ‪.‬تیتر اصلی تمام اخبار و روزنامه های ایتالیا‬
‫عکس ماسیمو بود که توی اون مهمونی شام داشت‬
‫منو میبوسید ‪.‬انگار این عذاب برام کافی نبود و همه‬
‫دست به دست هم داده بودن تا نبودن ماسیمو در کنارم‬
‫رو بهم یادآوردی کنن ‪.‬تیتری که باالی اون عکس‬
‫میزدن‪ ،‬همه مشابه هم بود " دختر مرموزی که‬
‫سرمایه دار بزرگ سیسیلی داره اونو میبوسه کیه؟ "و‬
‫البته توی مقاله هاشون از هنرنمایی اون شب و‬
‫مهارت رقص من هم چند خط نوشته بودن ‪.‬روز ها‬
‫پشت سرهم میگذشتن و من حس میکردم که دیگه‬
‫وقتشه به لهستان برگردم ‪.‬هرچقدر صبر میکردم‬
‫ماسیمیو دیگه پیش من برنمیگشت ‪.‬دومینیکو رو صدا‬
‫کردم و ازش خواستم تا وسایلم رو جمع کنه البته فقط‬
‫اونایی رو که خودم به جزیره آورده بودم نه وسایلی‬
‫رو که ماسیمو برام خریده بود ‪.‬نمیخواستم هیچ چیزی‬
‫که برام یادآور ماسیمو باشه رو با خودم ببرم ‪.‬توی‬

‫‪560‬‬
‫اینترنت یک آپارتمان جمع و جور که کمی با ورشو‬
‫فاصله داشت پیدا کردم و همونو اجاره کردم ‪.‬‬
‫نمیدونستم که بعد از این قراره چه اتفاقی برام بیوفته‬
‫و قراره چجوری زندگی کنم اما عذاب کشیدن تا همینجا‬
‫برام کافی بود‪ ،‬باید تمومش میکردم ‪.‬فردا صبح با‬
‫صدای زنگ ساعت گوشی از خواب بیدار شدم‪ ،‬شیر‬
‫کاکائویی که کنار پاتختی برام گذاشته بودن رو خوردم‬
‫و تلوزیون رو روشن کردم ‪.‬امروز‪ ،‬روز رفتنم بود ‪.‬‬
‫برای همیشه از زندگی ماسیمو محو میشدم ‪.‬دومینیکو‬
‫وارد اتاق شد و با لبخند تلخی گفت‪:‬‬

‫‪-‬چهار ساعت دیگه پرواز داری‪.‬‬

‫و روی تخت نشست ‪.‬دستمو گرفت و با پشت انگشتاش‬


‫نوازش کرد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬دلم برات تنگ میشه‪.‬‬


‫‪561‬‬
‫احساس کردم چشمام دوباره دارن خیس میشن‪.‬‬

‫‪-‬میدونم‪ ،‬منم همینطور‪.‬‬

‫‪-‬همه چیزو چک کردم‪ ،‬حاضر و آماده ن‪.‬‬

‫اینو گفت و از روی تخت بلند شد ‪.‬هیچ کار خاصی‬


‫برای انجام دادن نداشتم‪ ،‬همونجا روی تخت دراز‬
‫کشیدم و به تلوزیون خیره شدم ‪.‬کانال هارو پشت‬
‫سرهم رد میکردم تا شاید چیز جذابی برای دیدن به‬
‫چشمم بخوره ‪.‬وقتی هیچی پیدا نکردم گذاشتم روی‬
‫کانال اخبار بمونه و به سمت حمام رفتم ‪.‬‬

‫"‪-‬رئیس باند مافیای سیسیلی در ناپُل مورد تیر اندازی‬


‫قرار گرفته است ‪.‬این مرد جوان‬
‫‪562‬‬
‫ایتالیایی یکی از خطرناک ترین"‪....‬‬

‫با شنیدن این جمالت از تلوزیون خودمو از حمام به‬


‫بیرون پرت کردم ‪.‬به صفحه تلوزیون که عکس هایی‬
‫از محل حادثه رو نشون میداد زل زده بودم ‪.‬داشت‬
‫دوتا جنازه رو نشون میداد که روشون پالستیک کشیده‬
‫بودن و داشتن اونارو توی آمبوالنس میذاشتن ‪.‬حس‬
‫کردم یک وزنه ده تنی روی قفسه سینه م افتاد و راه‬
‫تنفیسم رو بند آورد ‪.‬قلبم انقدر میسوخت که انگار یکی‬
‫توش چاقو فرو کرده باشه ‪.‬سعی کردم جیغ بکشم‪ ،‬اما‬
‫هیچ صدایی از گلوم بیرون نیومد و بی هوش روی‬
‫فرش کف اتاق افتادم‪.‬‬

‫فصل یازدهم‬

‫‪563‬‬
‫چشمامو باز کردم‪ ،‬اتاق روشن بود اما نور آفتاب انقدر‬
‫قوی و زیاد بود که چشمامو اذیت میکرد و نمیتونستم‬
‫هیچی ببینم ‪.‬دستمو باال آوردم تا مثل سایه بون باال‬
‫پلک هام قرار بدم و جلوی نور کور کننده آفتاب رو‬
‫بگیرم اما یهو چشمم به شلنگ سرمی افتاد که با‬
‫سوزن به دستم آویزون بود ‪.‬توی ذهنم از خودم‬
‫پرسیدم"چی شده؟"ولی هیچ جوابی برای سوالم‬
‫نداشتم ‪.‬وقتی چشمام به نور عادت کرد‪ ،‬نگاهی به‬
‫اطرافم انداختم ‪.‬از ظاهر اتاقی که توش بیدار شده بودم‬
‫میتونستم حدس بزنم که اینجا بیمارستانه ‪.‬به مغزم‬
‫فشار آوردم تا یادم بیاد چه اتفاقی افتاده و یهو همه‬
‫چیز دوباره از جلوی چشمم رد شد ‪.‬ماسیمو‪،‬‬
‫اون‪....‬وقتی دوباره یادش افتادم ضربان قلبم سرعت‬
‫گرفت و با شدت شروع کرد به تپیدن ‪.‬تمام دستگاه‬
‫هایی که بهم وصل بودن‪ ،‬صدای بوق زدن و هشدار‬
‫دادنشون باال رفت‪ .‬بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد و‬
‫دکتر به همراه چندتا پرستار با عجله وارد شدن و‬
‫پشت سر اونا هم دومینیکو اومد داخل ‪.‬وقتی چشمم به‬

‫‪564‬‬
‫دومینیکو افتاد اشک هام روی گونه هام جاری شدن ‪.‬‬
‫یک بعض بزرگ توی گلوم گیر کرده بود که نمیذاشت‬
‫حرف بزنم ‪.‬بعض داشت خفه م میکرد‪ ،‬دوباره در اتاق‬
‫باز شد و ماسیمو توی چهارچوب در ظاهر شد ‪.‬همه‬
‫افراد داخل اتاق رو کنار زد و اومد کنار من روی زمین‬
‫زانو زد ‪.‬دستمو گرفت و روی گونه هاش گذاشت ‪.‬‬
‫انگشتامو میبوسید و نوازش میکرد ‪.‬با چشم های‬
‫ترسیده و خسته ش بهم زل زده بود و گفت‪:‬‬

‫‪-‬معذرت میخوام‪....‬عزیزم من‪....‬‬

‫دستمو از روی گونه ش برداشت و دهنشو پوشوندم‪،‬‬


‫نمیخواستم چیزی بشنوم‪ ،‬االن و اینجا وقت و مکان‬
‫مناسبی برای این حرفا نبود‪.‬اشک هام با شدت بیشتری‬
‫روی گونه هام میباریدن‪ ،‬این اشک ها از سر غم‬
‫نبودن و اشک خوشحالی بودن‪.‬‬

‫‪565‬‬
‫‪-‬خانم لَورا‪.‬‬

‫مرد مسن و سفید پوشی که مشخص بود پزشکه‬


‫اسممو زمزمه کرد و بعد پرونده ای که پایین تخت‬
‫آویزون بود رو برداشت و مشغول مطالعه شد و بعد از‬
‫مدتی گفت‪:‬‬

‫‪-‬خداروشکر تونستم جلوی حمله قلبی رو بگیرم و‬


‫کنترلش کنیم‪ ،‬وضعیتتون واقعا خطرناک بود و ممکن‬
‫بود جونتون رو از دست بدین ‪.‬از طریق رگ ران پا‬
‫یک لوله رو به قلبتون فرستادیم و رگ گرفته و تنگ‬
‫شده رو پاکسازی کردیم‪.‬در همین حد بدونین براتون‬
‫کافیه ‪.‬میدونم که به زبان انگلیسی مسلط هستین اما‬
‫بقیه ش اصطالحات و جزئیات پزشکیه که فکر نکنم‬
‫ازشون سر در بیارین و دونستنش هم براتون‬
‫ضرورتی نداره‪.‬فقط اینو بدونین که عملیات موفقیت‬
‫آمیز بوده و دیگه خطری جونتون رو تهدید نمیکنه‪.‬‬

‫‪566‬‬
‫اصال نمیفهمیدم داره چی میگه‪ ،‬چشمم فقط به ماسیمو‬
‫بود‪ ،‬باورم نمیشد که االن اینجاست‪ ،‬رو به روم‪،‬‬
‫صحیح و سالمت‪.‬‬

‫******‬
‫‪-‬لَورا‪ ،‬صدامو میشنوی؟‬

‫حس کردم یکی پلکمو باال کشید‪.‬‬

‫‪-‬اینکارو با من نکن‪ ،‬اون منو میکشه!‬

‫به آرومی چشمامو باز کردم ‪.‬روی فرش افتاده بودم و‬


‫دومینیکو هم کنارم نشسته بود و از شدت ترس و‬
‫استرس بدنش میلرزید‪.‬وقتی سرمو برگردوندم و‬

‫‪567‬‬
‫نگاهش کردم‪ ،‬نفس عمیقی کشید‪ ،‬انگار خیالش راحت‬
‫شده باشه و گفت‪:‬‬

‫‪-‬خدایا شکرت‪ ،‬ازت ممنونم‪.‬‬

‫گیج بودم و نمیفهمیدم چه خبره‪ ،‬ازش پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬چه اتفاقی افتاده؟‬

‫‪-‬دوباره از هوش رفتی‪ ،‬شانس آوردم که قرصات توی‬


‫کشو بودن ‪.‬االن حالت بهتره؟‬

‫‪-‬ماسیمو کجاست؟ میخوام ببینمش‪ ،‬همین االن !‬

‫داشتم داد میزدم و سعی میکردم از روی زمین بلند شم‪.‬‬


‫‪568‬‬
‫‪-‬بهم گفته بودی که هروقت دلم بخواد منو میبری پیش‬
‫ماسیمو‪ ،‬منم االن میخوام برم پیشش‪.‬‬

‫دومینیکو غرق در فکر بود‪ ،‬انگار داشت ته مغزش‬


‫دنبال یه جواب برام میگشت و بعد زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪-‬نمیتونم‪ ،‬هنوز دقیقا نمیدونم چه اتفاقی افتاده‪ ،‬اما‬


‫میدونم هرچی بوده اتفاق خوبی نبوده‪.‬لَورا یادت باشه‬
‫که هیچوقت نباید به اخباری که از رسانه ها پخش‬
‫میشه اعتماد کنی‪.‬همین امروز باید از جزیره خارج‬
‫بشی و به لهستان برگردی ‪.‬چیزی که االن بهت میگم‬
‫دستور دُن ماسیمو برای حفظ امنیت تو بوده‪ .‬همه چیز‬
‫برات توی ورشو آماده شده ‪.‬ماشین‪ ،‬یک آپارتمان و‬
‫حساب بانکی پُر‪ ،‬میتونی پوالی توی اون حسابو برای‬
‫هرکاری که دلت میخواد خرج کنی‪.‬‬

‫‪569‬‬
‫با وحشت بهش نگاه میکردم و حرفایی که میشنیدیم‬
‫رو باورم نمیشد ‪.‬دومینیکو ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬تمام مدارک و اسناد خونه‪ ،‬کارت های بانکی‪ ،‬کلید‬


‫خونه و سوویچ ماشین‪ ،‬همه شون توی جیب جلویی‬
‫چمدونت هستن ‪.‬راننده توی فرودگاه ورشو میاد دنبالت‬
‫و تورو به خونه جدیدت میبره‪.‬ماشین جدیدت توی‬
‫پارکینگ خونه پارک شده و اگر بخوای تمام وسایلی‬
‫که توی سیسیلی داری رو قبل از رسیدنت به اون‬
‫خونه انتقال میدم‪.‬‬

‫پریدم وسط حرف دومینیکو و سخنرانیش رو قطع‬


‫کردم و پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬اون زنده ست؟بهم بگو دومینیکو‪ ،‬دارم دیوونه میشم‪.‬‬

‫‪570‬‬
‫دومینیکو خشکش زد و خیلی داشت تالش میکرد تا‬
‫یک جواب مناسب برام پیدا کنه‪.‬‬

‫‪-‬مطمئنم که فرار کرده ‪.‬ماریو‪ ،‬مشاورش‪ ،‬اونم‬


‫همراهش بوده‪ ،‬برای همین احتمالش خیلی زیاده که‬
‫جون سالم به در برده باشه‪.‬‬

‫پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬چطور فرار کرده؟نکنه که دوتاشون‪...‬‬

‫دیگه نتونستم ادامه بدم‪ ،‬میترسیدم که کلمه" ُمردن "‬


‫رو به زبون بیارم‪.‬‬

‫‪-‬دن ماسیمو توی دست چپش یک تراشه ردیاب مثل‬


‫مال تو داره‪.‬‬
‫‪571‬‬
‫دومینیکو اینو گفت و از پشت پوستم قسمت برآمده‬
‫کوچیک رو لمس کرد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬برای همین ما میدونیم که اون االن کجاست‪.‬‬

‫تازه دو هزاریم افتاده بود و متوجه شدم که چی گفته ‪.‬‬


‫برآمدگی کوچیک استوانه ای شکل رو نگاه کردم و با‬
‫عصبانیت پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬این دیگه چه کوفتیه؟این وسیله برای جلوگیری از‬


‫بارداریه یا ردیاب؟‬

‫دومینکیو جوابی نداد‪،‬انگار تازه فهمیده بود که من‬


‫نمیدونستم این وسیله کوفتی که توی بدنم کار گذاشته‬
‫بودن چیه‪.‬نفس عمیقی کشید و از روی فرش بلند شد‪.‬‬
‫‪572‬‬
‫‪-‬باید با هواپیما بری‪ ،‬اینطوری امنیتش بیشتره ‪.‬پاشو‬
‫حاضر شو‪ ،‬سریعتر باید اینجارو ترک کنی‪.‬‬

‫درحالی که اینارو میگفت چمدونم رو از توی کمد‬


‫بیرون کشید و بعد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬لورا یادت باشه‪ ،‬هرچی کمتر بدونی به نفع خودته و‬


‫برات بهتره‪.‬‬

‫بعد هم پشتشو به من کرد و از اتاق بیرون رفت‪.‬‬


‫چند دقیقه ای همونجا نشستم و حرفایی که شنیده بودم‬
‫رو تجزیه و تحلیل کردم ‪.‬با وجود خشمی که داشتم از‬
‫ماسیمو ممنون بودم که از قبل فکر همه چیزو کرده ‪.‬‬
‫فکر کردن به اینکه دیگه هیچوقت نمیتونم اونو ببینم و‬

‫‪573‬‬
‫دستاش دیگه هیچوقت بدنم رو لمس نمیکنه باعث شد‬
‫که سیل اشک هام روی صورتم جاری بشه‪.‬‬
‫بعد از چند دقیقه یهو کور سوی امیدی تو دلم روشن‬
‫شد و با خودم فکر کردم حداقل خوبه که ماسیمو زنده‬
‫و سالمه‪ ،‬یه جایی توی قلبم مطمئن بودم که بالخره یه‬
‫روی دوباره پیشم برمیگرده‪.‬‬

‫وسایلمو جمع کردم و سه ساعت بعد حاضر و آماده‬


‫توی ماشین نشسته بودم ‪.‬دومینیکو توی عمارت موند‬
‫و گفت که نمیتونه همراهم بیاد و من دوباره تک و‬
‫تنها شده بودم‪.‬‬

‫پرواز خیلی کوتاه و راحتی داشتم ‪.‬فقط یکبار توی‬


‫فرودگاه میالن به زمین نشستیم و هواپیما رو عوض‬
‫کردیم و بعد مستقیم تا ورشو رفتم ‪.‬نمیدونم بخاطر‬
‫قرص قلبم که دومینیکو بهم داده بود انقدر آروم بودم‬
‫یا غم و غصه م انقدر زیاد بود که کال ترس از پرواز‬
‫‪574‬‬
‫رو فراموش کرده بودم ‪.‬بعد از اینکه توی ورشو به‬
‫زمین نشستیم خیلی سریع چمدونم رو تحویل گرفتم و‬
‫از فرودگاه زدم بیرون‪.‬‬
‫جلوی در مردی با یک کارت که اسم من روش نوشته‬
‫شده بود ایستاده بود ‪.‬به طرفش رفتم و از روی عادت‬
‫به انگلیسی گفتم‪:‬‬

‫‪-‬من لورا بیل هستم‪.‬‬

‫‪-‬صبح به خیر‪ ،‬من هم سباستین هستم‪.‬‬

‫خودش رو معرفی کرد و من از شنیدن زبان لهستانی‬


‫بعد از مدت ها خنده روی لبم نشست ‪.‬چند هفته یا‬
‫همین چند روز پیش حاضر بودم دست به هرکاری بزنم‬
‫و هر بهایی رو بپردازم تا برای چند دقیقه یه مکالمه‬
‫به زبان لهستانی داشته باشم اما حاال شنیدن زبان‬

‫‪575‬‬
‫لهستانی باعث میشد که یادم بیاد چرا االن اینجا‬
‫برگشتم و به بالیی به سرم نازل شده‪.‬‬
‫زندگی مزخرفم که مثل یک کابوس بود یک شبه تبدیل‬
‫به یک داستان پر زرق و برق شده بود من شده بودم‬
‫دختر شاه پریون‪ ،‬اما متاسفانه افسانه های سیندرالیی‬
‫هیچوقت تا ابد ادامه ندارن و بالخره یه جایی تموم‬
‫میشن و داستان من هم تموم شده بود و برگشته بودم‬
‫سر خونه اول‪.‬‬

‫بنز کالس‪-‬اس سباستین جلوی در خروجی فرودگاه‬


‫پارک شده بود ‪.‬در عقب رو برام باز کرد و من روی‬
‫صندلی نرم و راحتش نشستم و بعد ماشین راه افتاد‪.‬‬
‫ماه سپتامبر بود و سرمای هوای پاییز از همین االن‬
‫داشت خودشو نشون میداد ‪.‬پنجره رو پایین دادم و‬
‫نفس عمیقی کشیدم و بوی پاییز غم زده رو به مشام‬
‫کشیدم ‪.‬‬

‫‪576‬‬
‫هیچوقت توی زندگی به اندازه االن احساس بدبختی و‬
‫بیچارگی نکرده بودم‪.‬شاید مسخره به نظر بیاد اما تک‬
‫تک اعضای وجودم حتی بادی که توی موهام میپیچد و‬
‫اونارو به صورتم میکوبید یادم مینداخت که دیگه‬
‫دستای ماسیمو الی این موها فرو نمیشن و نوازشش‬
‫نمیکنن ‪.‬هرچیز کوچیکی منو یاد غم از دست دادن‬
‫ماسیمو مینداخت و دلیل خوبی برای گریه کردن و‬
‫غرق شدن توی اشکام بهم میداد‪.‬‬
‫دلم نمیخواست کسی رو ببینم‪ ،‬با کسی حرف بزنم‪ ،‬دلم‬
‫نمیخواست غذا بخورم‪ ،‬فقط دلم میخواست بمیرم‪.‬‬

‫از محدوده فرودگاه خارج شدیم و داشتیم به سمت‬


‫مرکز شهر میرفتیم ‪.‬خدایا‪ ،‬مرکز شهر نه‪ ،‬از شلوغی‬
‫اونجا بیزارم ‪.‬اما وقتی دور زد و به سمت موکوتوو *‬
‫رفت ته دلم خوشحال شدم‪.‬‬
‫ماشین از دروازه های ورودی عبور کرد وارد یه‬
‫مجتمع مسکونی شد و زیر یک آپارتمان که تعداد‬

‫‪577‬‬
‫طبقاتش خیلی زیاد نبود توقف کرد‪.‬سباستین درو برام‬
‫باز کرد و من از ماشین پیاده شدم و بعد چمدونم رو‬
‫جلوی پام روی زمین گذاشت ‪.‬زیپ جلوی چمدون رو‬
‫باز کردم و یک پاکت که روش نوشته بود" خونه "از‬
‫بین وسایلش بیرون کشیدم ‪.‬توی اون پاکت کلید های‬
‫خونه و اسناد مربوط بهش قرار داشت‪.‬‬

‫‪-‬من چمدونتون رو براتون تا باال میارم‪ ،‬احتماال تا چند‬


‫دقیقه دیگه یک ماشین دیگه هم میرسه و بقیه‬
‫وسایلتون رو براتون میاره‪.‬‬

‫سباستین اینو گفت و برای برداشتن چمدون دستشو به‬


‫سمتم دراز کرد ‪.‬چمدون رو به دستش سپردم و به‬
‫سمت ورودی آپارتمان به راه افتادم ‪.‬جلوی در که‬
‫رسیدم متوجه ماشین دوم شدم که از راه رسیدن و‬
‫افرادی مشغول بیرون کشیدن وسایلم از توش شدن ‪.‬‬

‫‪578‬‬
‫بیشتر از این واینستادم تا ببینم دارن چیکار میکنن‬
‫وارد البی خونه شدم و به سمت میز پذیرش که مرد‬
‫جوونی پشتش ایستاده بود رفتم‪.‬‬

‫‪-‬صبح به خیر‪ ،‬لورا بیل هستم‪.‬‬

‫‪-‬سالم‪ ،‬خوشحالم که بالخره میبینمتون‪ ،‬آپارتمانتون‬


‫آماده ست و واحد شما طبقه چهارم‪ ،‬در سمت راست‬
‫هست ‪.‬برای بردن چمدونتون به کمک احتیاج ندارین؟‬

‫‪-‬نه ممنون‪ ،‬راننده م خودش اونارو میاره‪.‬‬

‫‪-‬به امید دیدار‪.‬‬

‫پسر پست میز پذیرش با لبخند و صدای بلند پشت سرم‬


‫جمله آخر رو فریاد زد اما جوابی بهش ندادم و وارد‬
‫‪579‬‬
‫آسانسور شدم ‪.‬چند ثانیه بعد به آخرین طبقه اون‬
‫آپارتمان‪ ،‬که همون طبقه چهارم بود رسیدم‪.‬‬

‫*موتوکوو ‪:‬یکی از مناطق سرسبز و خوش آب و‬


‫هوای شهر ورشو که بافت نسبتا تاریخی داره و منطقه‬
‫خلوتیه‬

‫کلید رو توی قفل چرخوندم و درو باز کردم ‪.‬به محض‬


‫اینکه در خونه باز شد یه سالن نسبتا بزرگ و زیبا‬
‫جلوم نمایان شد ‪.‬یک دیوار سالن کال شیشه بود و‬
‫پنجره هاش از کف زمین شروع میشدن و تا سقف‬
‫ادامه داشتن‪.‬‬
‫تمام وسایل خونه رنگ های تیره و خنثی داشتن و‬
‫دقیقا طبق سلیقه ماسیمو بودن‪.‬‬
‫راننده چند دقیقه بعد سروکله ش پیدا شد‪ ،‬چمدون‬
‫هارو توی خونه گذاشت بعد غیبش زد و من دوباره‬
‫تنها موندم ‪.‬‬
‫‪580‬‬
‫فضای داخلی خونه خیلی شیک و در عین حال دنج‬
‫بود ‪.‬یه ست مبل بزرگ گوشه هال قرار گرفته بود که‬
‫مشکی رنگ بود و جنس پارچه رومبلی چرم جیر بود ‪.‬‬
‫روی زمین هم یه قالیچه پرز بلند سفید رنگ به چشم‬
‫میخورد ‪.‬گوشه دیگه سالن یک میز شیشه ای قرار‬
‫داشت و یک تلوزیون بزرگ که روی دیوار نصب شده‬
‫بود ‪.‬کنار دیوار تلوزیون راهرویی قرار داشت که به‬
‫اتاق خواب میرسید و یک شومینه مشترک بین دیوار‬
‫اتاق خواب و هال قرار گرفته بود ‪.‬‬
‫وارد اتاق که شدم یه تخت خیلی بزرگ که پشتش با‬
‫چراغ های ال ای دی روشن میشد اونجا دیدم ‪.‬به لطف‬
‫کسی که خونه رو برام حاضر کرده بود همه چیز توی‬
‫این خونه وجود داشت و الزم نبود از خونه قبلیم‬
‫چیزی رو بردارم و بیارم اینجا ‪.‬یه کمد دیواری که سه‬
‫لنگه در داشت و حمامی که وان بزرگی توش قرار‬
‫گرفته بود هم توی این اتاق به چشم میخوردن‪.‬‬
‫برگشتم توی هال و تلوزیون رو روشن کردم و زدم‬
‫کانال اخبار ‪.‬چمدونم رو باز کردم و روی زمین مقابلش‬
‫‪581‬‬
‫نشستم ‪.‬پاکت هایی که توی چمدون بود رو بیرون‬
‫ریختم و داشتم تک تکشون رو نگاه میکردم تا ببینم‬
‫محتویات هرکدوشون چی ان‪.‬‬
‫کارت بانک‪ ،‬چند تا سند و توی آخرین پاکت سوویچ‬
‫ماشینی که آروم بی ام دبلیو روش نوشته شده بود‬
‫قرار گرفته بود‪.‬‬
‫یه روزه صاحب یه آپارتمان که االن توش نشسته بودم‬
‫و ماشین آخرین مدلی که توی پارکینگ خونه م قرار‬
‫داشت‪ ،‬شده بودم‪.‬‬
‫وقتی دقیق تر کاغد هارو خوندم فهمیدم که صاحب یک‬
‫حساب بانکی میلیاردی هم شدم‪.‬حاال که ماسیمو ترکم‬
‫کرده دیگه اینا به چه دردم میخورن؟ بدون اون این‬
‫چیزارو میخوام چیکار؟میخواست با اینکارش بخاطر‬
‫اون سه هفته باهام تسویه حساب کنه؟در واقع‬
‫برعکس بود من باید در عوض اون همه لحظات‬
‫خاطره انگیز و شیرینی که برام ساخته بود بهش‬
‫بهایی رو پرداخت میکردم‪.‬‬

‫‪582‬‬
‫وقتی کار باز کردن چمدون ها و جا به جا کردن‬
‫وسایلم تموم شد دیگه نزدیکای شب بود و من دلم‬
‫نمیخواست شب توی این خونه تنها باشم‪.‬‬
‫مدارک و سوویچ ماشین رو برداشتم و با آسانسور به‬
‫پارکینگ رفتم ‪.‬محل پارکی که شماره واحد آپارتمان‬
‫من روش نوشته شده بود رو پیدا کردم و یک بی ام‬
‫دبیلو شاسی بلند رو دیدم که اونجا پارک شده ‪.‬دکمه‬
‫باز شدن قفل ماشین رو زدم و همراه با صدای باز‬
‫شدن قفل در چراغ های ماشین هم روشن شدن‪.‬‬
‫ماسیمو یکی از بهترین و امن ترین ماشین ها رو برام‬
‫خریده بود ‪.‬روی صندلی چرمی و نرمش نشستم و‬
‫استارت زدم و به سمت خروجی پارکینگ راه افتادم‪.‬‬
‫همه جای ورشو رو مثل کف دست بلد بودم و عاشق‬
‫رانندگی و گشت زدن توی خیابون هاش بودم ‪.‬از‬
‫خیابونی به خیابونی بعدی میرفتم و بعد از یک ساعت‬
‫جلوی خونه بهترین دوستم‪ ،‬که چند هفته بود باهاش‬
‫حرف نزده بودم‪ ،‬متوقف شدم‪.‬‬

‫‪583‬‬
‫جلوی خونه بهترین دوستم‪ ،‬که چند هفته بود باهاش‬
‫حرف نزده بودم‪ ،‬متوقف شدم ‪.‬جای دیگه ای رو‬
‫نداشتم که برم ‪.‬رمز در ورودی حیاط رو وارد کردم و‬
‫وقتی در باز شد وارد شدم و به سمت در خونه رفتم و‬
‫زنگ زدم ‪.‬ما از پنج سالگی باهم دوست بودیم ‪.‬‬
‫اون مثل خواهرم بود ‪.‬بعضی وقتا بزرگتر و بعضی‬
‫وقتا کوچیکتر ‪.‬بستگی به موقعیت داشت که چطور‬
‫رفتار کنه ‪.‬موهای سیاهی داشت و چشمای درشت و‬
‫گرد ‪.‬مردا براش سر و دست میشکوندن و عاشقش‬
‫بودن ‪.‬حرکاتش ذاتا با عشوه همراه بودن و چهره‬
‫خیلی زیبایی داشت ‪.‬اولگا بی شک دختر خوشگلی بود‬
‫و جذابیت محسور کننده ای داشت ‪.‬دو رگه بود و‬
‫خوشگلی هاش رو از رگ آمریکایش به ارث برده‬
‫بود‪ ،‬همینطور پوست برنزه زیتونی رنگش رو که دلیل‬
‫اصلی جذابیتش بود ‪.‬‬
‫اولگا هیچ وقت تالش خاصی برای جذب مردها‬
‫نمیکرد‪ ،‬انگار مهره مار داشت‪ ،‬توی همون نگاه اول‬
‫همه مردها شیفته ش میشدن ‪.‬خیلی دختر پر جنب و‬
‫‪584‬‬
‫جوشی بود و سریع با همه گرم میگرفت‪ ،‬از اول مدل‬
‫دخترایی بود که مامان باباها بهشون میگن دوست‬
‫ناباب و دختر خراب ‪.‬‬
‫رابطه ش با مرد ها خیلی ساده بود‪ ،‬اون هر چیزی که‬
‫مردها ازش میخواستن رو بهشون میداد و مردها در‬
‫عوض براش حسابی پول خرج میکردن ‪.‬اون هرزه‬
‫نبود فقط دوست داشت با مردهای زیادی رابطه داشته‬
‫باشه و مدت زیادی با یکنفر موندن حوصله ش رو سر‬
‫میبرد و خب معتقد بود وقتی مردها انقدر احمقن که‬
‫حاضرن براش پول خرج کنن چرا مخالفت کنه؟‬
‫کلمه عشق برای اولگا هیچ معنا و مفهموم خاصی‬
‫نداشت و کال اعتقادی به عشق و عاشقی نداشت ‪.‬در‬
‫حال حاضر با صاحب یک شرکت لوازم آرایشی قرار‬
‫میذاشت و وقت برای شیطنت های اضافه تر نداشت ‪.‬‬
‫گاهی اوقات با اون مرد به مهمونی های رسمی میرفت‬
‫و هروقت که دوست پسرش خسته بود شقیقه هاشو‬
‫ماساژ میداد ‪.‬کار خاص دیگه ای باهام نمیکردن و در‬

‫‪585‬‬
‫قبال همین چیز های ساده ای اون مرد یک زندگی‬
‫مجلل و راحت براش فراهم کرده بود‪.‬‬

‫‪-‬لَورا‪ ،‬خدا لعنتت کنه‬

‫اولگا به محض اینکه منو دم در دیدم خودشو توی بغل‬


‫من انداخت و به گردنم آویزون شد‪.‬‬

‫‪-‬فکر کردم ُمردی‪ ،‬فکر کردم یکی تورو دزدیده ‪.‬بیا تو‪،‬‬
‫چرا دم در وایستادی!‬

‫دستمو گرفت و منو داخل خونه کشید‪.‬‬

‫‪-‬معذرت میخوام اوال‪...‬من باید‪....‬‬

‫‪586‬‬
‫اما اشکام روی گونه هام ریختن و دیگه نتونستم ادامه‬
‫بدم ‪.‬اولگا وحشت زده به من خیره شده بودو دستشو‬
‫دور شونه م حلقه کرد و منو به سمت هال کشوند‪.‬‬

‫‪-‬فکر کنم نیاز به نوشیدنی داشته باشی‪.‬‬

‫اینو گفت و و چند دقیقه بعد با بطری شراب جلوی من‬


‫روی زمین نشسته بود‪.‬‬

‫‪-‬مارتین اومده بود اینجا‪.‬‬

‫سر بحثو باز کرد و نگاه مشکوکی بهم انداخت‪.‬‬

‫‪-‬درباره تو ازم میپرسید و گفت که چه اتفاقی بینتون‬


‫افتاده ‪.‬گفت که تو یهو غیبت زده و فقط یک نامه‬
‫براش گذاشتی‪ ،‬گفت ظاهرا تو قبل از اون برگشتی‪،‬‬
‫‪587‬‬
‫وسایلتو جمع کردی و از خونه ش رو ترک کردی ‪.‬‬
‫لَورا تعریف کن ببینم دقیقا چه اتفاق کوفتی‬
‫افتاده؟میخواستم باهات تماس بگیرم اما میدونستم که‬
‫هروقت خودت دلت بخواد باهام درد و دل کنی بهم‬
‫زنگ میزنی‪.‬‬
‫جرعه ای شراب نوشیدم و بهش نگاه کردم‪.‬‬
‫تا این لحظه به هیچکس حقیقت رو نگفته بودم‪.‬‬

‫‪-‬از دست بی توجهی هاش خسته شده بودم و عاشق‬


‫یکی دیگه شدم ‪.‬میدونم چقدر وضعیت داغونیه برای‬
‫همین نمیخوام درباره ش حرفی بزنم‪.‬‬

‫اولگا بهم نگاهی انداخت و مشخص بود که حرفمو‬


‫باور نکرده و قانع نشده ‪.‬اون صمیمی ترین و قدیمی‬
‫ترین دوستم بود و تک تک حرکات من رو از بر بود و‬
‫میدونست که چه موقع هایی دلم نمیخواد حرف بزنم ‪.‬‬
‫خیلی بی ربط گفت‪:‬‬
‫‪588‬‬
‫‪-‬خیلی خب‪ ،‬عالی شده ولش کن‪ ،‬حاال اوضاعت‬
‫چطوره؟ خوبی؟ جایی برای زندگی کردن داری؟‬

‫‪-‬از یکی از آشناهام یه آپارتمان اجاره کردم‪ ،‬خونه‬


‫بزرگیه اما چون میخواست سریعا از کشور بره و به‬
‫یک آدم قابل اعتماد نیار داشت با قیمت مناسبی‬
‫اونجارو بهم اجاره داد‪.‬‬

‫اولگا دست از نوشیدن شراب برنمیداشت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬خب سوال مهم بعدی اینکه کارت چی میشه؟‬

‫‪-‬چند تا پیشنهاد کاری دارم اما فعال میخوام یکم به‬


‫خودم برسم و زندگیمو جمع و جور کنم‪ ،‬حال و‬
‫حوصله کار کردن ندارم‪.‬‬
‫‪589‬‬
‫با جام شراب توی دستم بازی میکردم و ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬میخوام یکم به وضعیت خودم سر و سامون بدم وقتی‬


‫بهتر شدم برمیگردم سر کار ‪.‬میشه امشب اینجا بمونم؟‬
‫نمیخوام بعد از نوشیدن الکل و در حال مستی رانندگی‬
‫کنم‪.‬‬

‫خنده ش گرفت و دستشو به بازوم کوبید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬معلومه که میتونی بمونی این چه حرفیه‪ ،‬ولی ماشین‬


‫از کجا آوردی؟‬

‫‪-‬صاحبخونه م ماشینشم سپرده دست من‪.‬‬

‫‪590‬‬
‫دروغی واسش سرهم کردم و جام هر دوتامون رو از‬
‫شراب پر کردم ‪.‬روی زمین ولو شده بودیم و داشتیم‬
‫درباره اتفاقات یک ماه اخیر حرف میزدم ‪.‬براش از‬
‫زیبایی و جذابیت های سیسیلی تعریف کردم ‪.‬درباره‬
‫غذاهاش‪ ،‬شراب هاش و کفش هاش ‪.‬بعد از اینکه‬
‫نصف بطری بعدی شراب رو هم خالی کردیم اولگا‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬خیلی خب‪ ،‬حاال راستشو بهم بگو و تعریف کن اصل‬


‫ماجرا چیه چون دیگه بیشتر از این نمیتونم خودمو‬
‫بزنم به کوچه علی چپ و وانمود کنم که دلم نمیخواد‬
‫چیزی بدونم‪ ،‬زود باش تا دیوونه نشدم‪.‬‬
‫تمام لحظاتی که با ماسیمو گذرونده بودم مثل یک فیلم‬
‫از جلوی چشمم رد شدن‪ ،‬وقتی برای اولین بار بدن‬
‫برهنه ش رو دیدم و با من زیر دوش بود‪ ،‬خرید‬
‫کردنمون و لحظاتم توی کشتی تفریحی‪ ،‬شبی که باهم‬
‫رقصیده بودم و و در آخر هم دیشب که اون از زندگیم‬
‫ناپدید شده بود‪.‬‬
‫‪591‬‬
‫‪-‬اون‪....‬‬

‫جام شرابم رو زمین گذاشتم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬خیلی خاصه‪،‬جادوییه‪ ،‬تاثیر گذاره‪ ،‬خوش تیپ و قیافه‬


‫ست و خیلی بهم اهمیت میده ‪.‬یه مردی رو تصور کن‬
‫که طاقت نه شنیدن و مخالفت کردن نداره و همیشه‬
‫هرچیزی رو که بخواد بدست میاره ‪.‬مردی که همیشه‬
‫مثل یک دختر بچه حواسش بهم هست و مراقبمه ‪.‬در‬
‫آخر هم جاذبه جنسی و مهارت فوق العاده ش توی‬
‫سکس رو هم بهش اضافه کن ‪.‬تازه همش این نیست‪،‬‬
‫یک متر و نود سانت قد داره‪ ،‬بدن ورزیده و عضالنی‬
‫که حتی نیم درصد هم چربی نداره ‪.‬انگار مسجمه‬
‫تراشیده شده یکی از خدایان یونان باستانه ‪.‬باسن‬
‫برجسته‪ ،‬شونه های پهن‪....‬اون خب‪...‬اسمش ماسیمو‬
‫ئه‪.‬‬
‫‪592‬‬
‫شونه ای باال انداختم و حرفامو همینجا تموم کردم‪.‬‬

‫‪-‬به جهنم خب‪ ،‬اینایی که گفتی واسم مهم نیستن‪ ،‬بگو‬


‫ببینم واسه چی ولش کردی و با این حال و روز‬
‫برگشتی اینجا؟‬

‫چند لحظه به مغزم فشار آوردم تا یک جواب درست و‬


‫درمون پیدا کنم و بهش تحویل بدم اما هیچی به ذهنم‬
‫نرسید و آخر گفتم‪:‬‬

‫‪-‬خب میدونی آخه قضیه به این سادگیا نیست متاسفانه‪،‬‬


‫اون پسر یکی از خانواده فوق العاده ثروتمند و‬
‫سرشناس ایتالیاست و خانواده ش از دخترای خارجی‬
‫خوششون نمیاد و قبولشون ندارن‪.‬‬

‫‪593‬‬
‫‪-‬ولی ظاهرا تو خیلی ازش خوشت اومده و قبولش‬
‫داری‪ ،‬وقتی داشتی درباره ش حرف میزدی چشمات‬
‫مثل فانوس میدرخشیدن و برق میزدن‪.‬‬

‫دلم نمیخواست بیشتر از این درباره ماسیمو حرفی‬


‫بزنم‪ ،‬هرچی بیشتر خاطرات بینظیری که برام ساخته‬
‫بود یادم میومد درد و رنج قلبم بیشتر میشد‪.‬‬

‫‪-‬دیر وقته اوال‪ ،‬بیا بریم بخوابیم‪ ،‬فردا باید برم به مادر‬
‫و پدرم سر بزنم‪.‬‬

‫‪-‬باشه‪ ،‬ولی به شرطی که قول بدی یکشنبه باهم بریم‬


‫بیرون و حسابی خوش بگذرونیم‪.‬‬

‫یه جوری نگاهش کردم که خودش مخالفت رو توی‬


‫چشمام بخونه اما اون کم نیاورد و گفت‪:‬‬
‫‪594‬‬
‫‪-‬هی‪ ،‬لوس نشو دیگه‪ ،‬خیلی خوش میگذره‪ ،‬میتونیم‬
‫صبحش بریم ماساژ بگیریم و عصر میرم یه دوری‬
‫توی شهر میزنم‪ ،‬بعدشم جشن و پارتی و بزن و‬
‫بکوب‪....‬‬

‫با هیجان اینارو میگفت و باال و پایین میپرید ‪.‬دیدن‬


‫شادی و شور و شوقش باعث شد احساس گناه بهم‬
‫دست بده و بخاطر اینکه این همه مدت اونو بی خبر از‬
‫خودم ول کرده بودم حس بدی داشتم‪ ،‬برای همین‬
‫نخواستم دلشو بشکونم و جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬امروز که هنوز دوشنبه است ‪ ،‬ولی باشه تعطیالت‬


‫آخر هفته رو در خدمت توام‪.‬‬

‫‪595‬‬
‫فصل دوازدهم‬

‫مسیر خونه جدیدم تا خونه پدر و مادرم خیلی کوتاه‬


‫بود‪ ،‬انقدر کوتاه من حتی نتونستم به این فکر کنم که‬
‫چه دروغ جدیدی باید سرهم منم و بهشون تحویل بدم ‪.‬‬
‫آخرشم تصمیم گرفتم دروغ تازه ای نگم که باعث‬
‫ناراحتی مادرم بشه و همون دروغ قبلی که ماسیمو‬
‫توی دهنم گذاشته و بود به مادرم تحویل داده بودم رو‬
‫ادامه بدم‪.‬‬
‫بی ام دبلیو جدیدم رو توی قسمت پارکینگ خونه‬
‫والدینم پارک کردم و از ماشین پیاده شدم‪.‬‬
‫‪596‬‬
‫‪-‬بعد از چند ماه که غیبت زده بود حاال با همچین‬
‫ماشین آخرین مدلی سروکله ت پیدا شده؟فکر کنم توی‬
‫سیسیلی حقوق خیلی خوبی بهت میدادن ‪.‬سالم عزیزم‪.‬‬

‫صدای هیجان زده پدرم رو شنیدم‪ ،‬به طرفم اومد و منو‬


‫محکم توی بغلش گرفت‪.‬‬

‫‪-‬سالم بابا‪ ،‬ماشین مال خودم نیست از طرف شرکت‬


‫برای کار اینو بهم دادن‪.‬‬

‫جواب پدرم رو دادم و منم دستامو دورش حلقه کردم و‬


‫همدیگه رو محکمتر به آغوش کشیدیم و گفتم‪:‬‬

‫خیلی دلم برات تنگ شده بود‪.‬‬

‫‪597‬‬
‫وقتی گرمای آغوشش رو حس کردم و صدای‬
‫مهربونش رو شنیدم اشکام بی اختیار روی گونه هام‬
‫جاری شدن ‪.‬یه جایی در درونم هنوز حس میکردم که‬
‫یک دختر کوچولو ام‪ ،‬هر وقت به مشکلی برخورد‬
‫میکردم بدو بدو برمیگشتم خونه و به پدر و مادرم پناه‬
‫میاوردم‪.‬‬

‫‪-‬من نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده اما اگر دوست‬


‫داشتی تعریف کنی من سراپا گوشم‪.‬‬

‫پدرم اینو گفت و اشک های روی گونه م رو با سر‬


‫انگشتش پاک کرد‪.‬‬
‫بابا هیچوقت سرم غر نمیزد و مجبورم نمیکرد که همه‬
‫چیزو حتما براش تعریف کنم‪ ،‬صبر میکرد تا با عقل و‬
‫احساسم کنار بیام‪ ،‬و بعد اگر دوست داشتم بهش بگم‬
‫که مشکلم چی بوده‪.‬‬

‫‪598‬‬
‫‪-‬خدای من چقدر الغر شدی!‬

‫حواسم از بابا پرت شد و متوجه مادرم شدم که جلوی‬


‫در ورودی خونه روی بالکن ایستاده بود‪.‬‬
‫همیشه ظاهرش آراسته بود‪ ،‬یکجوری لباس میپوشید‬
‫که انگار هرلحظه آماده مهمونی رفتنه و هیچوقت‬
‫صورتش رو بدون آرایش ندیده بودم‪.‬‬
‫من اصال شبیه مادرم نبودم‪ ،‬اون موهاش بلوند بود و‬
‫چشمای آبی مایل به خاکستری داشت ‪.‬اصال بهش‬
‫نمیخورد که توی دوران میانسالی باشه و شبیه‬
‫جوونای سی ساله بود و هیکلش انقدر روی فرم بود‬
‫که دست جوونای بیشت ساله رو هم از پشت بسته بود‪.‬‬

‫‪-‬مامان!‬

‫‪599‬‬
‫به طرفش دویدم و با بعض خودمو توی آغوشش پرت‬
‫کردم‪.‬‬
‫آغوشش برام مثل یک پناهگاه امن بود ‪.‬میدونستم‬
‫همیشه‪ ،‬حتی جلوی کل دنیا‪ ،‬از من دفاع میکنه ‪.‬‬
‫برخالف اخالق واسوس گونه و محافظه کاری که‬
‫داشت‪ ،‬اون بهترین دوست من بود و هیچکس مثل اون‬
‫خوب منو نمیشناخت‪.‬‬

‫‪-‬از همون اول بهت گفته بودم که رفتن به این تعطیالت‬


‫فکر خوبی نیست‪ ،‬باز دوباره غیبت زده بود و ما ازت‬
‫بی خبر مونده بودیم‪.‬‬

‫موهامو نوازش کرد و پرسید‪:‬‬

‫‪-‬میخوای بهم بگی برای چی داری گریه میکنی؟‬

‫‪600‬‬
‫هیچ جوابی براش نداشتم چون خودمم واقعا نمیدونستم‬
‫دلیل گریه کردنم چیه‪.‬گفتم‪:‬‬

‫‪-‬دلم خیلی براتون تنگ شده بود‪ ،‬وقتی دوباره دیدمتون‬


‫یهو احساساتم فوارن کرد‪.‬‬

‫‪-‬اگه بخوای همش اشک بریزی زیر چمشات گود‬


‫میوفتن و فردا صبح وقتی خودتو توی آینه ببینی انقدر‬
‫قیافه ت وحشتناکه که از کارت پشیمون میشی‪.‬دارو‬
‫های قلبتو با خودت آوردی؟‬

‫از سوالش تعجب نکردم‪ ،‬همیشه نگران و خیلی محتاط‬


‫بود ‪.‬آب دماغمو که راه افتاده بود باال کشیدم و فخ فخ‬
‫کنان جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬آره همراهمه‪ ،‬توی کیفمه ‪.‬‬


‫‪601‬‬
‫‪-‬توماس‬

‫مامان‪ ،‬بابا رو صدا کرد و گفت‪:‬‬


‫‪-‬چند تا دستمال کاغذی بیار و چای دم کن‪.‬‬
‫بابا لبخندی زد و وارد خونه شد تا کاری رو که مامان‬
‫ازش خواسته بود انجام بده ‪.‬من و مادرم روی مبل‬
‫های راحتی که توی حیاط خونه مون بودن نشستیم ‪.‬‬
‫مادرم سیگاری روشن کرد و پرسید‪:‬‬

‫‪-‬خب؟حاال تعریف کن ببینم چه خبر بوده؟ چرا این مدت‬


‫ازت بی خبر بودم و انقدر طول کشید تا بیای دیدنم؟‬

‫آهم رو با نفس عمیقی بیرون فرستادم‪ ،‬میدونستم که‬


‫مکالمه مون قرار نیست به آسونی پیش بره اما نباید‬
‫کم میاوردم‪.‬‬
‫‪602‬‬
‫‪-‬مامان‪ ،‬بهت گفته بودم که توی سیسیلی بهم یه کار‬
‫پیشنهاد شده و باید برگردم ایتالیا‪ ،‬متاسفانه برنامه‬
‫هاشون یکم به تاخیر خورده و فعال‪ ،‬شاید تا آخر‬
‫سپتامبر همینجا توی لهستان بمونم ‪.‬اونجا یک هتل‬
‫زنجیره ایه و میتونم از شعبه لهستان به کارها‬
‫رسیدگی کنم ‪.‬و در ضمن یه معلم لهستانی دارم که‬
‫قراره بهم زبون ایتالیایی یاده بده پس نگران نباش‪،‬‬
‫فردا دوباره غیبم نمیزنه و فرار نمیکنم‪.‬اصال خودت‬
‫ببین که اون شرکت چقدر به کارمنداش اهمیت میده‪.‬‬

‫و بعد با انگشت به بی ام دبلیو آخرین مدلی که توی‬


‫مسیر سنگفرش شده پارک شده بود اشاره کردم و‬
‫ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬یه آپارتمان خیلی خوب اینجا برام اجاره کردن و‬


‫حساب بانکی کاری هم برام باز کردن‪.‬‬

‫‪603‬‬
‫مادرم با چشمای مشکوک بهم خیره شد و وقتی‬
‫نتونست توی چهره م اثری از دروغ پیدا کنه‪ ،‬خیالش‬
‫راحت شد ‪.‬چه دروغ گوی خوبی شده بودم که تونسته‬
‫بودم مادر شکاکم رو انقدر راحت مجاب کنم‪.‬‬

‫‪-‬خب پس فعال اوضاع بر وفق مرادته و آرامش داری‪.‬‬

‫اینو گفت و سیگارش رو توی زیر سیگاری روی میز‬


‫تکوند ‪.‬همون موقع بابا با فنجون های چای از راه‬
‫رسید و در حالی که اونارو روی میز میذاشت گفت‪:‬‬

‫‪-‬خب‪ ،‬برام تعریف کن‪ ،‬ایتالیا چطور بود؟‬

‫شروع کردم و براشون از جاذبه های جغرافیایی ایتالیا‬


‫تعریف کردم ‪.‬خودم که خیلی وقت نشده بود جایی رو‬
‫بگردم اما به چند تا وبسایت سر زده بودم و درباره‬
‫‪604‬‬
‫مکان های دیدنی سیسیلی اطالعت جمع کرده بودم‪،‬‬
‫همونارو با آب و تاب برای مامان و بابام تعریف‬
‫میکردم و البته قبال به لطف کار کردن توی هتل های‬
‫زنجیره ای سفری به ونیز هم داشتم و چندتا از‬
‫جشنواره های سنتی ایتالیا رو دیده بودم ‪.‬اونارو هم به‬
‫خاطرات سفر فرضیم اضافه کرم و تحویل والدینم داد ‪.‬‬
‫انقدر توی حیاط نشستیم و از هر دری حرف زدیم که‬
‫هوا کم کم تاریک شد و منم حسابی خسته شده بود و‬
‫خوابم میومد‪.‬‬
‫وقتی توی تختم دراز کشیدم‪ ،‬مامانم پتومو روم انداخت‬
‫و کنارم نشست و بعد گفت‪:‬‬

‫‪-‬یادت باشه که هر اتفاقی برات بیوفته تو مارو داری و‬


‫ما کنارتیم‪.‬‬

‫پیشونیم رو بوسید و بعد از اتاق خارج شد و منو تنها‬


‫گذاشت تا استراحت کنم‪.‬‬
‫‪605‬‬
‫روزهای بعدی مامانم عزمش رو جزم کرده بود تا منو‬
‫چاق کنه ‪.‬هیچ پایانی برای غذا خوردن و نوشیدن‬
‫مشروب توی اون خونه وجود نداشت ‪.‬وقتی بالخره‬
‫جمعه شد‪ ،‬خداروشکر کردم که میتونم از خونه والدینم‬
‫برم چون اگر حتی یک روز دیگه اونجا میموندم‬
‫مطمئن بودم که شکمم منفجر میشه ‪.‬خوب بود که‬
‫حداقل خونه والدینم نزدیک جنگل بود و میتونستم‬
‫هرروز برای دویدن و سوزوندن چربی ها اضافیم به‬
‫اونجا برم ‪.‬البته مامانم خودش اصرار داشت که‬
‫اینکارو بکنم من که دیگه شور و شوقی توی وجودم‬
‫برای فکر کردن به هیکلم باقی نمونده بود ‪.‬هدفونم‬
‫رو‪ ،‬روی گوشم میذاشتم و بی هدف فقط رو به جلو‬
‫میدویدم‪ ،‬گاهی وقتا یک ساعت میشد و گاهی وقتا حتی‬
‫بیشتر ‪.‬همش حس میکرد یک نفر منو زیر نظر داره‪،‬‬
‫وسط راه هی وایمیستادم و نگاهی به اطراف مینداختم‬
‫اما هیچکس رو نمیدیدم ‪.‬به ماسیمو فکر میکردم‪ ،‬به‬
‫اینکه واقعا زنده مونده و اینکه اگر زنده ست به من‬
‫فکر میکنه؟‬

‫‪606‬‬
‫بعد از ظهر با مادر و پدرم خداحافظی کردم‪ ،‬سوار‬
‫ماشینم شدم و به ورشو برگشتم ‪.‬‬
‫به اولگا زنگ زدم تا ببیتم توی چه حالیه و داره‬
‫چیکار میکنه‪.‬‬

‫‪-‬خوب شد که برگشتی و خودت زنگ زدی‪ ،‬من واقعا‬


‫نیاز دارم برم خرید چون احساس کمبود کفش میکنم و‬
‫هرچی بیشتر نگاه میکنم کمتر کفش مورد پسندی برای‬
‫پوشیدن توی کمدم پیدا میکنم‪.‬‬

‫اولگا اینو گفت و بعد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬آدرس خونه ت رو بهم بده‪ ،‬تا یک ساعت دیگه میام‬


‫پیشت‪.‬‬

‫‪607‬‬
‫‪-‬نه من میام پیشت‪ ،‬سر راه یه کاری دارم که باید انجام‬
‫بدم‪.‬‬

‫وقتی به آپارتمانش رسیدم دیدم داره از در خارج میشه‬


‫و غرغرکنان پاهاشو روی زمین میکوبه و یه چیزایی‬
‫رو زیرلب با خودش میگه ‪.‬وقتی منو دید با انگشتش‬
‫به ماشین اشاره کرد و بعد محکم دستشو روی‬
‫پیشونیش کوبید‪ ،‬بدو بدو کنان به سمت ماشین اومد و‬
‫تقریبا خودشو روی صندلی کنار من پرت کرد و با‬
‫ناباوری داد زد‪:‬‬

‫‪-‬کی این ماشینو بهت داده؟‬

‫‪-‬بهت گفتم که مال صاحبخونه م بوده و سپردش دست‬


‫من‪.‬‬

‫‪608‬‬
‫شونه ای باال انداختم و این جوابو بهش دادم‪.‬‬

‫‪-‬حاال بیشتر کنجکاو شدم که بدونم آپارتمانت چه‬


‫شکلیه!‬

‫‪-‬آه لعنت‪ ،‬بس کن دیگه‪ ،‬یه آپارتمانه مثل بقیه آپارتمانا‬


‫و اینم یه ماشینه مثل بقیه ماشینا!‬

‫حرفاش منو آزار میدادن‪ ،‬البته بیشتر از حرفای اولگا‬


‫چیزی که اعصابمو میریخت این بود که نمیتونم حقیقت‬
‫رو بهش بگم ‪.‬اون میدونست که دارم دروغ میگم و‬
‫منم میدونستم که مثل احمقا دارم نادیده ش میگیرم و‬
‫به روی خودم نمیارم که متوجه شدم حرفامو باور‬
‫نکرده‪.‬‬

‫‪609‬‬
‫‪-‬چه فرقی داره آخه؟ آپارتمانی که توی براندو باهم‬
‫اونجا زندگی میکردیم رو یادته؟ یه چیزیه مثل همون‪.‬‬

‫اولگا خندید و کمربند ایمنیش رو بست‪.‬‬

‫‪-‬آره با اون زنیکه از دماغ فیل افتاده طبقه باالمون که‬


‫میگفت شما هر شب مجلس عیش و نوش دارین‪.‬‬

‫‪-‬خب بنده خدا دروغم که نمیگفت‪ ،‬تقریبا همونطور بود‪.‬‬

‫با دقت به آینه بغل نگاهی انداختم و ماشین رو از توی‬


‫جای پارک بیرون آوردم‪.‬‬

‫‪-‬برو گمشو بابا !من فقط چند بار توی اون خونه بلند‬
‫جیغ کشیدم‪ ،‬کار دیگه ای که نکردم‪.‬‬

‫‪610‬‬
‫‪-‬آره آره میدونم‪ ،‬یادته یه بار زودتر از سرکار برگشتم‬
‫و فکر کردم یکنفر داره تورو میکشه که اینطوری جیغ‬
‫و داد راه انداختی؟‬

‫‪-‬وای یادم ننداز‪ ،‬اون پسره عوضی منو یهو چپه کرد‬
‫و خودشو فرو کرد توی باسنم‪ ،‬اصال انتظارشو نداشتم‬
‫و برام سخت بود ‪.‬اما مورد خوبی بود حیف که پرید‪،‬‬
‫باباش کلینیک دندون پزشکی داشت‪.‬‬

‫‪-‬بله تازه چند بارم مجانی ویزیتت کرد و دندوناتو‬


‫رایگان برات درست کرد‪.‬‬

‫‪-‬آره لعنتی انقدرم خوب درست کرده که میتونم با‬


‫دندونام دیوارو گاز بگیرم‪.‬‬

‫‪611‬‬
‫خداروشکر که تونستم سریع بحثو عوض کنم و اوال‬
‫بیخیال خونه جدیدم شد‪.‬‬
‫بقیه مسیرو داشتیم درباره خاطرات زندگی جنسی و‬
‫خوش گذرونی های اولگا حرف میزدیم ‪.‬‬
‫خریدن کردن همیشه باعث میشد که حالم بهتر بشه ‪.‬از‬
‫یه مغازه در میومدیم و وارد یه مغازه دیگه می شدیم‬
‫و الکی و بی هیچ دلیلی فقط کفش میخریدیم که‬
‫میدونستیم الزمشون هم نداریم ‪.‬بالخره بعد از چند‬
‫ساعت که با خودمون مسابقه ماراتن خرید کفش‬
‫گذاشته بودیم‪ ،‬دوتامون حس کردیم که دیگه کافیه ‪.‬‬
‫وارد پارکینگ طبقاتی شدیم و دنبال جایی که ماشینو‬
‫پارک کرده بودیم گشتیم ‪.‬چند دقیقه ای طول کشید اما‬
‫بالخره پیداش کردیم و پاکت های خریدمون که دیگه‬
‫داشت از دستمون میوفتاد رو توی صندق عقب‬
‫چپونیدم‪.‬‬

‫‪-‬ماشین جدید مبارکه!‬

‫‪612‬‬
‫صدای آشنایی رو شنیدم و وقتی برگشتم عقب‪ ،‬دوست‬
‫صمیمی مارتین‪ ،‬مایکل رو دیدم‪.‬‬

‫‪-‬سالم مایکل‪ ،‬چطوری؟‬

‫اینو ازش پرسیدم و سعی کردم خیلی دوستانه گونه ش‬


‫رو ببوسم‪.‬‬

‫‪-‬بهتره بهم بگی که دقیقا چی توی مغزت گذشت که‬


‫مارو اونجوری قال گذاشتی و رفتی !‬
‫مارتین داشت از نگرانی میمرد‪.‬‬

‫‪-‬آره میدونم که واقعا چقدر نگرانم بوده‪ ،‬خبراش به‬


‫گوشم رسیده که همون شب که من رفتم یکی از جنده‬
‫های سیسلی رو برده توی تخت خوابش‪.‬‬
‫‪613‬‬
‫این جوابو بهش دادم و بعد به طرف ماشین برگشتم تا‬
‫آخرین پاکت خرید رو توی صندق جا بدم و با تمسخر‬
‫ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬بیچاره انقدر نگرانم شده بود که از خواب و خوراک‬


‫و زندگی افتاده بود‪.‬‬

‫مایکل حیرت زده‪ ،‬سرجاش خشکش زد ‪.‬به طرفش‬


‫رفتم و با عصبانیت داد زدم‪:‬‬

‫‪-‬چیه؟ فکر کردی نمیدونستم؟ روز تولد من یه جنده رو‬


‫کرده بود‪ ،‬تف تو ذاتش مرتیکه چندش حرومزاده‪.‬‬

‫بعد هم راهمو کشیدم و به سمت ماشینم راه افتادم‪.‬‬

‫‪614‬‬
‫‪-‬اون مست بود‪.‬‬

‫صدای مایکل به گوشم رسید‪ ،‬اما اهمیتی ندادم و در‬


‫ماشین رو بستم‪.‬‬

‫‪-‬خب مطمئنا تا چند ثانیه دیگه دوست خبر چین مارتین‬


‫بهش میگه که تو برگشتی‪.‬‬

‫اولگا اینو گفت و بعد با خنده ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬تو دیوونه ای من عاشق اینم که یکی اینجوری بهم‬


‫خیانت کنه و من با خیال راحت برم سراغ بعدی‪.‬‬

‫‪-‬اصال دیگه برام مهم نیست که چه غلطی کرده‪ ،‬امشب‬


‫باید بیای بریم آپارتمان من ها ‪.‬اصال دلم نمیخواد تنها‬
‫بمونم ‪.‬فهمیدی؟‬
‫‪615‬‬
‫اولگا سری به نشونه موافقت برام تکون داد و راه‬
‫افتادیم‪.‬‬

‫‪-‬لعنت بهت‪.‬‬

‫دوست عزیزم به محض اینکه پاشو توی هال خونه م‬


‫گذاشت اینو داد زد‪.‬‬

‫‪-‬اره جون خودت‪ ،‬که همکارت اینجارو بهت اجاره‬


‫داده؟ ماشینشم بهت داده و نکنه خدمتکار شخصی ‪24‬‬
‫ساعته هم برات استخدام کرده؟ این همکار عزیزتو من‬
‫میشناسم؟ میشه به همدیگه معرفیمون کنی؟‬

‫‪-‬وای بس کن توروخدا‪ ،‬بهم لطف کرده‪.‬و توام اونو‬


‫نمیشناسی چون خیلی وقت پیش باهاش کار میکردم ‪.‬‬
‫‪616‬‬
‫اتاق مهمان طبقه باالست‪ ،‬اما ترجیح میدم امشب بیای‬
‫توی تخت کنار خودم بخوابی‪.‬‬

‫اوال مثل بچه ها توی خونه واسه خودش بپر بپر‬


‫میکرد و به هر سوراخ سمبه ای سرک میکشید‪ ،‬هر‬
‫چیز جدیدی که میدید یه فحش آبدار بهم میداد و میرفت‬
‫سراغ جای بعدی ‪.‬‬
‫با خنده به واکنشش نگاه میکردم و مونده بودم که اگر‬
‫کشتی تفریحی یا عمارت خود ماسیمو توی تائورمینا‬
‫رو ببینه اونوقت چی میگه؟‬
‫یک بطری مشروب پرتغالی برداشتم و همراه دولیوان‬
‫که با یخ پر شده بود دنبال اولگا باال رفتم‪.‬‬

‫‪-‬بیا اینجا یه چیزی بهت نشون بدم‬

‫‪617‬‬
‫داد زدم تا صدام به گوش اولگا برسه و از پله هایی که‬
‫به پشت بوم اختصاصی میرسیدن باال رفتم و در رو باز‬
‫کردم ‪.‬‬
‫اونجا یه فضای بالکن مانند خیلی بزرگی بود و تقریبا‬
‫‪100‬متر میشد ‪.‬یه میز با شش تا مبل راحتی که‬
‫دورش قرار گرفته بودن‪ ،‬اونجا خودنمایی میکرد ‪.‬‬
‫چهارتا تخت تاشو مخصوص آفتاب گرفتن و جکوزی‬
‫هم داشت ‪.‬‬
‫بطری رو روی میز گذاشتم و لیوان هامون رو با‬
‫مشروب پر کردم‪.‬‬
‫یه لنگ ابرومو باال انداختم و از اولگایی که هاج و‬
‫واج وایستاده بود پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬سوالی داری؟‬

‫‪618‬‬
‫‪-‬دقیقا چه سرویسی به اون یارو‪ ،‬همکارت داری که‬
‫همچین جایی رو بهت داد؟ زود باش اعتراف کن !‬
‫میدونم تو اهل اینکارا نیستی که به مردا خوش خدمتی‬
‫کنی و اونا یه آپارتمان که باالش یه حیاط اختصاصی‬
‫داره بهت تحویل بدن و اینکارا بیشتر مخصوص منه‪.‬‬

‫با قهقهه اینو گفت و خودشو روی یکی از مبل های‬


‫سفید ولو کرد ‪.‬منم کنارش نشستم و با پتو روی‬
‫خودمون رو پوشوندیم و مشغول تماشای چراغ های‬
‫مرکز شهر که در دوردست ها میدرخشید شدیم ‪.‬‬
‫با اینکه این چند روز در کنار افرادی بودم که عمیقا‬
‫عاشقشون بودم‪ ،‬اما لحظه ای نبود که از فکر ماسیمو‬
‫بیرون بیام ‪.‬حتی چند بار به دومینیکو هم زنگ زدم‪،‬‬
‫نه برای اینکه جواب سواالمو بده فقط برای اینکه‬
‫بدونم حال ماسیمو خوبه یا نه ‪.‬اما اون جوابمو نمیداد ‪.‬‬
‫اما با این حال دوست داشتم بازم بهش زنگ بزنم تا‬
‫حداقل صدای خودشو بشنوم چون میدونستم که اون‬

‫‪619‬‬
‫دستیار ماسیموئه و یه جورایی بهش وصله‪ ،‬حتی به‬
‫شنیدن صدای دستیارشم راضی بودم‪.‬‬

‫فصل سیزدهم‬

‫فردا صبح وقتی از خواب پاشدیم و یک روز تازه رو‬


‫شروع کردیم‪ ،‬حس کردم که به طرز عجیبی حالم خوبه‬
‫و دیگه اون لورای افسرده چند روز پیش نیستم ‪.‬‬
‫جلوی آینه قدی ایستادم و سعی کردم برای خودم‬
‫توضیح بدم که باید به زندگیم ادامه بدم‪ ،‬باید به‬
‫وضعیتم سر و سامون بدم و تمام اتفاقاتی که رو چند‬
‫هفته پیش توی ایتالیا افتاده بودن رو فراموش کنم‪.‬‬
‫صبحانه خوردیم‪ ،‬کمد لباسام رو بیرون ریختیم و‬
‫دوباره از نو چیدیم‪ ،‬خرید های دیروز رو توی کمد‬

‫‪620‬‬
‫جاسازی کردیم و یه دست لباس مناسب برای‬
‫خوشگذرونی امشب انتخاب کردیم و ساعت سه بعد از‬
‫ظهر رفتیم سالن ماساژ‪.‬‬

‫‪-‬میدونی چیه اوال‪ ،‬امروز میخوام کلی دیوونه بازی از‬


‫خودم در بیارم‪.‬‬

‫وقتی داشتیم خونه رو ترک میکردیم اینو به اولگا گفتم‬


‫و وقتی توی ماشین نشستیم پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬برای درست کردن موهامون هم وقت گرفتی؟‬

‫اولگا چشم غره ای بهم رفت و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬به نظرت من شبیه کسی ام که بتونه مو درست کنه؟‬


‫معلومه که وقت گرفتم‪.‬‬
‫‪621‬‬
‫و بعد هم زد زیر خنده‪ ،‬در ماشین رو بست و ما راه‬
‫افتادیم ‪.‬‬
‫کارایی که امروز انجام دادیم چیزایی بودن که شاید‬
‫سالی یکبار هم انجامشون نمیدادیم‪.‬‬
‫حسابی به خودمون رسیدیم‪ ،‬صورتمون رو الیه‬
‫برداری کردیم‪ ،‬ماساژ گرفتیم‪ ،‬مانیکور و پدیکور‬
‫کردیم و آخر هم که نوبت درست کردن مو و آرایش‬
‫بود ‪.‬‬
‫وقتی مگدا‪ ،‬آرایشگرم‪ ،‬بندینک های روپوش‬
‫مخصوص کوتاهی مو رو پشت سرم گره زد‪ ،‬اولگا‬
‫سریع از جاش پرید و روی صندلی کناری من نشست ‪.‬‬
‫مگدا ازم پرسید‪:‬‬

‫‪-‬دوست داری موهاتو چه مدلی کنم لورا؟‬

‫‪622‬‬
‫‪-‬بلوندش کن‪.‬‬

‫قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم اولگا جوابش رو داد و‬


‫بعد خودم ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬موهامو کوتاه کن‪ ،‬از اون مدالیی که پشتش کوتاهه و‬


‫جلوش بلند تر‪.‬‬

‫‪-‬چییییی؟‬
‫اولگا آنچنان داد کشید و از جاش پرید که تقریبا تمام‬
‫افرادی که توی سالن بودن سرشون رو به طرف ما‬
‫برگردوندن‪.‬‬

‫‪-‬دیوونه شدی لورا؟ موهای به این بلندی و قشنگی‬


‫حیف نیست؟‬

‫‪623‬‬
‫مگدا از حرفا و واکنش گ اولگا خنده ش گرفته بود ‪.‬‬
‫دوباره بندینک های روپوش رو محکم تر گرده زد تا‬
‫مطمئن بشه اون پارچه مرتب روی لباسام قرار گرفته‬
‫و قرار نیست لباسام کثیف بشن و بعد پرسید‪:‬‬

‫‪-‬موهات سالمن و حتی موخوره هم ندارن الزم نیست‬


‫کوتاهشون کنی‪ ،‬مطمئنی؟‬

‫سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ‪.‬اولگا دوباره روی‬


‫صندلیش نشست و مثل بچه ها با صندلی چرخدار دور‬
‫خودش میچرخید ‪.‬داشتم یه تغییر استایل اساسی میدادم‬
‫و کارم زیادی طول میکشید برای همین تقریبا وسط‬
‫رنگ کردن موهام بودم که آرایشگر دیگه ای هم اومد‬
‫و مشغول آرایش کردن صورتم شد‪.‬‬

‫‪-‬خب دیگه آماده ای‪.‬‬

‫‪624‬‬
‫بالخره مگدار بعد از دو ساعت اینو اعالم کرد و با‬
‫رضایت به تصویرم توی آینه خیره شد‪.‬‬
‫چیزی که توی آینه میدیدم حیرت انگیز بود‪ ،‬رنگ‬
‫بلوند استخونی موهای کوتاهم به شدت به پوست‬
‫برنزه و چشمای مشکیم میومد ‪.‬جوون تر‪ ،‬شاداب تر و‬
‫شهوت انگیز به نظر میومدم‪.‬‬
‫اوال پشت سرم ایستاد بود با یه لنگه ابروی باال پریده‬
‫محو من شده بود‪.‬‬

‫‪-‬خیلی خب‪ ،‬اشتباه کرده بودم این مدل مو خیلی بهت‬


‫میاد و شبیه دخترای حشری شدی ‪.‬حاال بجنب بریم که‬
‫وقت پارتی و بزن و بکوبه‪.‬‬

‫دستمو کشید و به طرف ماشین راه افتادیم‪.‬‬

‫‪625‬‬
‫ماشینو توی پارکینگ خونه م پارک کردم و با‬
‫آسانسور باال رفتیم ‪.‬کلید درو توی قفل چرخوندم اما‬
‫متوجه شدم که در باز بوده ‪.‬عجیبه‪ ،‬تقریبا مطمئن‬
‫بودم که قبل رفتن در خونه رو قفل کرده بودم‪.‬‬
‫بعد از نوشیدن یک بطری شامپاین و پوشیدن یه لباس‬
‫باز و بی در و پیکر که فقط به درد کالب رفتن و‬
‫خوشگذرونی میخورد‪ ،‬جلوی آینه ایستادم و نگاهی به‬
‫خودمون انداختیم ‪.‬آماده رفتن بودیم ‪.‬امروز تصمیم‬
‫گرفته بودم یه تیپ تماما مشکی بزنم ‪.‬یه دامن باالی‬
‫زانو و کمر بلند مشکی رنگ که چاکدار بود و کمر‬
‫باریکم رو به خوبی نمایش میداد پوشیدم و یک نیم تنه‬
‫مشکی رنگ که چهار سانت با کمر دامنم فاصله داشت‬
‫و عضالت شکمم رو به نمایش میذاشت تنم کردم ‪.‬‬
‫کفش های پاشنه بلند مشکیم که پاشنه های باریک‬
‫سوزنی داشت رو هم پام کردم و تیپم کامل بود ‪.‬‬
‫کنار من اولگا ایستاده بود و لباسی تنش کرده بود تا‬
‫نقاط قوتاندامش رو به خوبی به رخ بقیه بکشه‪ ،‬سینه‬
‫های بزرگ و باسن برجسته ش!‬
‫‪626‬‬
‫یه پیراهن کوتاه با آستین های بندی که تقریبا کرمی‬
‫رنگ بود تنش کرده بود ‪.‬در نهایت کفش پاشنه بلند‬
‫کرم رنگ و جواهرات طالیی رنگش که از سر و‬
‫گردنش و دستاش آویزون بودن تیپش رو کامل کرده‬
‫بودن ‪.‬‬

‫‪-‬امشب مال ماست‪ ،‬میترکونیم‪.‬‬

‫اوال با خنده اینو گفت و من در حالی که اونو به سمت‬


‫در هل میدادم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬فقط نگاه کن برای اینکه از تو کم نیارم و کنارت به‬


‫چشم بیام خودمو به چه سر و وضعی در آوردم‪.‬‬

‫‪627‬‬
‫یکی از عجایب زندگی اولگا این بود که حداقل با یکی‬
‫از مدیر های تمام کالب های ورشو دوست بود و حتی‬
‫بعضی وقتا با صاحب اصلی خود کالب ‪.‬‬
‫سوار تاکسی شدیم و به سمت یکی از کالب های مورد‬
‫عالقه مون که توی مرکز شهر بود راه افتادیم ‪.‬اونجا‬
‫تا خرخره مشروب میخوردیم و مست میکردیم‪،‬‬
‫میرقصیدم و مخ پسرا رو میزدیم‪ ،‬البته این مورد آخر‬
‫تخصص اوال بود و من هیچ استعدادی توی این زمینه‬
‫نداشتم‪.‬‬
‫وقتی تاکسی جلوی کالب نگه داشت و ما ازش پیاده‬
‫شدیم‪ ،‬با صف دراز و طویلی که جلوی در کالب شکل‬
‫گرفته بود و حداقل صد نفر توی اون صف منتظر‬
‫ایستاده بودن‪ ،‬مواجه شدیم ‪.‬اولگا بی توجه به جمعیت‬
‫جلوی در از کنار همه شون رد شد و پشت طنابی که‬
‫جلوی در قرار گرفته بود و مانع ورود افراد میشد‬
‫ایستاد ‪.‬دو طرف گونه بادیگاردی که جلوی در بود رو‬
‫بوسید و مرد هیکلی طناب رو کنار زد و ما در حالی‬
‫که یک صف صد نفره پشت سرمون بود وارد کالب‬
‫‪628‬‬
‫شدیم ‪.‬به محض اینکه پامون رو داخل گذاشتیم همسر‬
‫صاحب کالب به استقبالمون اومد ‪.‬مونیکا مچ بند های‬
‫مهمانان وی آی پی رو دور دستمون بست و رو به‬
‫اوال گفت‪:‬‬

‫‪-‬مثل همیشه محشری!‬

‫اولگا لبخند دلنشینی زد و دستشو به طرف مونیکا‬


‫دراز کرد تا باهم دست بدن و گفت‪:‬‬

‫‪-‬هر وقت که میام اینجا همینو میگی‪.‬‬

‫زن جذاب رو به رومون خندید و سرشو چند بار به‬


‫چپ و راست تکون داد و گفت‪:‬‬

‫‪629‬‬
‫‪-‬فکر نکن میذارم قسر در بری‪ ،‬باید بیای باهم‬
‫مشروب بخوریم‪.‬‬

‫و بعد با دست به یکی از دختر هایی که توی کالب‬


‫برای خدمت رسانی به مهمانان بینشون میچرخیدن‬
‫اشاره ای زد تا مارو تا باال همراهی کنه ‪.‬وقتی به باال‬
‫رسیدیم پست یک میز نشستیم و دختری که‬
‫همراهیمون کرده بود مارو ترک کرد‪.‬‬

‫‪-‬امروز مهمون منی‪.‬‬

‫با صدای بلند اینو داد زدم تا بین موسیقی کر کننده ای‬
‫که پخش میشد صدام به گوش اولگا برسه و بعد‬
‫دستمو توی کیفم بردم تا کارت اعتباری که دومینیکو‬
‫بهم داده بود رو بیرون بکشم ‪.‬میخواستم برای اولین و‬
‫آخرین بار امشب ازش استفاده کنم و فقط هم یک چیز‬
‫باهاش میخریدم‪ ،‬مشروب!‬
‫‪630‬‬
‫به گارسون اشاره ای زدم تا بیاد و بعد بهش سفارشمو‬
‫گفتم ‪.‬بعد از چند دقیقه با سینی که سفارشام توش بود‬
‫سر میزمون برگشت ‪.‬اوال وقتی مشروب های گرون‬
‫قیمتی که روی میز چیده شده بودن رو دید از جاش‬
‫پرید و در حالی یک جام برای خودش برمیداشت داد‬
‫زد‪:‬‬

‫‪-‬دختره خرپول‪ ،‬حاال به سالمتی چی اینارو بخوریم؟‬

‫میدونستم که برای چی میخواستم اینارو بخورم اما‬


‫نخواستم همین اول کار به خودم ضدحال بزنم و جواب‬
‫داد‪:‬‬

‫‪-‬به سالمتی خودمون‪.‬‬

‫‪631‬‬
‫اینو گفتم و بعد از اینکه جامم رو به جام اوال زدم‪،‬‬
‫جرعه از از مشروبم رو نوشیدم ‪.‬‬
‫در اصل میدونستم که این جام رو به سالمتی خودم و‬
‫اوال ننوشیده بودم ‪.‬اینا همش برای ماسیمو و اون‬
‫سیصد و شصت و پنج روز لعنتش بود که هیچوقت به‬
‫آخر نرسید ‪.‬احساس غم داشتم اما در عین حال‬
‫احساس آرامش و رهایی هم داشتم چون کم کم داشتم‬
‫با اون قضیه کنار میومدم و به زندگی عادی برگشته‬
‫بودم ‪.‬‬
‫بعد از نوشیدن نصف بطری به سمت پیست رقص راه‬
‫افتادیم ‪.‬با ریتم موسیقی بدنمون رو بین جمعیت تکون‬
‫میدادم ‪.‬کفشای پاشنه سوزنیم اصال و ابدا مناسب‬
‫رقصیدن نبودن برای همین بعد از چند دقیقه که‬
‫احساس کردم پاهام دارن درد میکنن تصمیم گرفتم به‬
‫خودم استراحت بدم ‪.‬سر میزمون برگشتم که احساس‬
‫کردم یک نفر دستمو گرفت‪.‬‬

‫‪632‬‬
‫‪-‬سالم‬

‫سرمو برگردوندم و مارتین رو دیدم که پشت سرم‬


‫ایستاده بود‪.‬‬
‫سر میزمون برگشتم که احساس کردم یک نفر دستمو‬
‫گرفت‪.‬‬

‫‪-‬سالم‬

‫سرمو برگردوندم و مارتین رو دیدم که پشت سرم‬


‫ایستاده بود ‪.‬با خشونت دستشو پس زدم و مچمو از‬
‫چنگش رها کردم بعد هم رو به روش ایستادم و با‬
‫چشمایی که ازش تنفر میبارید بهش نگاه کردم ‪.‬مارتین‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪-‬این همه وقت کجا بودی؟ میشه باهم حرف بزنیم؟‬


‫‪633‬‬
‫توی سرم عکسایی که اون روز ماسیمو دستم داده بود‬
‫و از پاکت بیرون کشیده بودمشون رژه میرفتن‪،‬‬
‫اونموقع اگر مارتین جلوی دستم بود تیکه پاره ش‬
‫میکردم‪ ،‬اما حاال که احساساتم تغییر کردن و یه نفر‬
‫دیگه اومده توی قلبم دیگه برام هیچ اهمیتی نداره ‪.‬‬
‫رومو ازش برگردوندم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬من هیچ حرفی برای گفتن به تو یکنفر ندارم‪.‬‬

‫و به سمت مبل راه افتادم تا بشینم اما اون دست بردار‬


‫نبود و بیخیال من نمیشد‪ ،‬چند ثانیه بعد مثل کنه بهم‬
‫چسبیده بود و راحتم نمیذاشت‪.‬‬

‫‪-‬لورا لطفا‪ ،‬چند لحظه بهم وقت بده‪.‬‬

‫‪634‬‬
‫روی مبل نشسته بودم و در حالی که جرعه جرعه از‬
‫جام توی دستم شامپاین مینوشیدم با ناامیدی بهش‬
‫نگاه میکردم ‪.‬داشت صبرمو لبریز میکرد‪.‬‬

‫‪-‬تو چیزی برای گفتن نداری‪ ،‬هرچی که الزم بود رو‬


‫خودم دیدم و شنیدم!‬

‫‪-‬با مایکل صحبت کردم و بهم گفت که چه حرفایی‬


‫بهش زدی‪ ،‬بذار برات توضیح بدم قول میدم بعد از‬
‫توضیحاتم خشم و تنفرت فروکش کنه‪.‬‬

‫برخالف اون خشم و نفرت اولیه که بعد از دیدن عکس‬


‫ها تمام وجودم رو پر کرده بود فکر کردم که شاید بد‬
‫نباشه که یه فرصت بهش بدم تا داستانشو برام تعریف‬
‫کنه‪ ،‬البته فکر نمیکردم که چیز تازه یا قانع کننده ای‬
‫برای گفتن داشته باشه ولی میخواستم از زاویه دید‬

‫‪635‬‬
‫اونم ماجرا رو بشنوم ‪.‬در نهایت تصمیمم رو گرفتم و‬
‫بهش جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬خیلی خب باشه‪ ،‬ولی اینجا نه ‪.‬چند لحظه صبر کن‪.‬‬

‫پیش اوال رفتم و وضعیت رو براش توضیح دادم ‪.‬اون‬


‫از دستم عصبانی یا ناراحت نشد و حتی از شنیدن‬
‫حرفام تعجبم نکرد چون ظاهرا از قبل خودش یه‬
‫جایگزین واسه من پیدا کرده بود و سرش به اون پسر‬
‫جذاب و بلوند گرم بود ‪.‬برای اینکه بین صدای موسیقی‬
‫صداش به گوشم برسه داد زد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬برو‪ ،‬امشبم منتظر من نباش‪ ،‬نمیام‪.‬‬

‫پیش مارتین برگشتم و بهش اشاره کردم که بریم ‪.‬‬


‫وقتی از کالب زدیم بیرون‪ ،‬منو به سمت پارکینگ‬
‫‪636‬‬
‫هدایت کرد‪ ،‬در ماشینش رو برام باز کرد و من با طعنه‬
‫بهش گفتم‪:‬‬

‫‪-‬ظاهرا برای خوشگذرونی امشب به کالب نیومده‬


‫بودی و کال قصدت چیز دیگه ای بوده‪.‬‬

‫و سوار ماشین جگوار سفید رنگش شدم‪.‬‬

‫‪-‬اومده بودم اینجا دنبال تو‪.‬‬


‫اینو گفت و در ماشینو برام بست‪.‬‬
‫به سمت یکی از همون محله های اطراف کالب راه‬
‫افتادیم و من خوب میدونستم که مقصدمون کجاست‬

‫‪-‬لورا این مدل مو خیلی بهت میاد‪ ،‬فوق العاده شدی!‬

‫‪637‬‬
‫با آرامش این حرفو زد و نیم نگاهی بهم انداخت ‪.‬کامال‬
‫نادیده گرفتشم و هیچ جوابی بهش ندادم چون نظرش‬
‫ذره ای برام اهمیت نداشت ‪.‬رومو ازش برگردوندم و‬
‫از پشت شیشه خیره شدم به منظره بیرون ماشین که‬
‫از جلوی چشمم به سرعت میگذشت‪.‬‬
‫بالخره به مقصدمون رسیدیم‪ ،‬مارتین با کنترل کرکره‬
‫های در پاکینگ رو باال زد و ما وارد پارکینگ‬
‫آپارتمانش شدیم ‪.‬وقتی به راهرویی که واحد مارتین‬
‫توی اون قرار داشت رسیدیم احساس کردم دست و‬
‫پاهام شل شد ‪.‬وارد خونه که شدیم ذهنم فقط رفت‬
‫ماسیمو و اینکه افرادی رو به اینجا فرستاده بود تا‬
‫وسایلم رو جمع کنن‪.‬‬

‫‪-‬نوشیدنی میخوای؟‬

‫مارتین این سوالو پرسید و به سمت یخچال رفت ‪.‬روی‬


‫یکی از مبل ها نشستم و به شدت معذب بودم ‪.‬یه حسی‬
‫‪638‬‬
‫عجیبی داشتم که بهم میگفت االن داری کاری میکنی‬
‫که برخالف میل ماسیموئه‪ ،‬اون ازم خواسته بود که‬
‫دیگه هیچ ارتباطی با مارتین نداشته باشم ‪.‬اگر االن‬
‫منو میدید مطمئنم که منو میکشت‪.‬‬

‫‪-‬به نظرم آب از همه چیز بهتره‪.‬‬

‫مارتین این تصمیم مسخره رو گرفته بود و لیوان آبی‬


‫رو جلوم روی میز قرار داد ‪.‬و بعد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬بهت همه چیزو میگم و هرکاری ازم بخوای‪ ،‬همون‬


‫کارو میکنم‪.‬‬

‫دستمو تکون دادم تا بهش بفهمونم زودتر بره سر‬


‫اصل مطلب و حرفاشو شروع کنه‪.‬‬

‫‪639‬‬
‫‪-‬اون روز وقتی از هتل زدی بیرون‪ ،‬تازه فهمیدم که‬
‫حق با تو بوده و منم سریع دوییدم دنبالت ‪.‬اما وسط‬
‫راه یکی از کارکنان هتل جلومو گرفت و گفت اتاقمون‬
‫یه مشکلی داره و باید بیاد اتاق رو بررسی کنه ‪.‬بعد از‬
‫اینکه باهاش رفتم باال توی اتاق و اون همه جارو چک‬
‫کرد بهش خبر دادن که مشکل کال از جای دیگه ای‬
‫بوده و اشتباه کردن ‪.‬بعدش سریع از هتل اومدم بیرون‬
‫و تا زمانی که هوا تاریک شد توی خیابونا دنبالت‬
‫گشتم ‪.‬اولش مطمئن بودم که میتونم پیدات کنم و فکر‬
‫میکردم که جای دوری نمیری اما اشتباه کرده بودم ‪.‬‬
‫انقدر سریع از هتل زدم بیرون که گوشیمو جا گذاشتم‬
‫برای همین وقتی از پیدا کردنت ناامید شدم دوباره به‬
‫هتل برگشتم تا باهات تماس بگیرم اما وقتی به اتاق‬
‫برگشتم نامه ای که نوشته بودی و اونجا برام گذاشته‬
‫بودی رو دیدم ‪.‬گند زده بودم اساسی و حالم حسابی‬
‫خراب بود‪.‬‬

‫‪640‬‬
‫سرشو پایین انداخت‪ ،‬با استرس با انگشتاش بازی‬
‫میکرد و لبشو گاز میگرفت‪ ،‬نفس عمیقی کشید و‬
‫دوباره ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬یه عالمه مشروب سفارش دادم و به مایکل گفتم بیاد‬


‫پیشم تا شاید بتونم خودمو آروم کنم ‪.‬نمیدونم بخاطر‬
‫غم رفتن تو بود یا استرس پیدا نکردنت اما به محض‬
‫اینکه اولین لیوان مشروبو خوردم حس کردم مست‬
‫شدم ‪.‬‬

‫سرشو باال آورد و به عمق چشمام خیره شد‪.‬‬

‫‪-‬نمیدونم باور میکنی یا نه اما از اونجا به بعد دیگه‬


‫هیچی یادم نمیاد ‪.‬وقتی صبح از خواب بیدار شدم و‬
‫کارولینا بهم گفت که چیکار کردم‪ ،‬حالم داشت از خودم‬
‫بهم میخورد‪.‬‬

‫‪641‬‬
‫مارتین نفس عمیقی کشید و دوباره سرشو انداخت‬
‫پایین‪.‬‬

‫‪-‬درست وقتی که فکر میکردم دیگه اتفاقی بدتر از این‬


‫نمیتونه بیوفته از طرف پذیرش هتل باهامون تماس‬
‫گرفتن و گفتن که باید هرچه سریعتر اونجارو ترک‬
‫کنیم چون اون هتل کارت های اعتباری مارو پشتیبانی‬
‫نمیکنه برای همین مجبور شدیم اون جزیره رو ترک‬
‫کنیم ‪.‬نمیدونم چه حس مزخرفی بود اما از همون‬
‫اولشم یه حسی بهم میگفت اون تعطیالت قراره به‬
‫افتضاح ترین شکل ممکن پیش بره و همینطور هم شد‪.‬‬

‫وقتی حرفای مارتین تموم شد‪ ،‬صورتمو با دستام‬


‫پوشوندم و آه بلندی کشیدم ‪.‬با اینکه حرفاش مسخره‬
‫بود و با عقل جور در نمیومد اما کامال میفهمیدم چی‬
‫داره میگه و باورش میکردم ‪.‬توی تمام این بالهایی که‬
‫‪642‬‬
‫به سرش اومده بود میتونستم رد پای ماسیمو رو حس‬
‫کنم ‪.‬نمیدونستم که االن باید از دست ماسیمو عصبانی‬
‫باشم یا از دست مارتین‬
‫بعد از چند لحظه سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و‬
‫گفتم‪:‬‬

‫‪-‬خب این حرفایی که زدی چیو تغییر میده؟ این حقیقت‬


‫که تو با اون دختر خوابیدی تغییری میکنه؟ یا اینکه‬
‫منو به حال خودم گذاشتی و خبری ازم نگرفتی؟‬
‫درضمن بذار اینو هم بگم انتظارات ما توی یک رابطه‬
‫از همدیگه خیلی متفاوت بود‪ ،‬تو یه رابطه اروم و بی‬
‫سروصدا میخواستی در حالی که من تشنه توجه بودم‬
‫و تو هیچ توجهی به من نداشتی‪.‬‬

‫مارتین از روی صندلی سر خورد و جلوی من زانو‬


‫زد ‪.‬دستامو گرفت و شروع کرد‪:‬‬

‫‪643‬‬
‫‪-‬لَورا‪ ،‬کامال حق با توئه‪ ،‬میدونم‪ ،‬اما توی این چند‬
‫هفته ای که پیشم نبودی تازه فهمیدم که چقدر دوستت‬
‫دارم و نمیخوام به هیچ وجه از دستت بدم ‪.‬حاضرم‬
‫برات هرکاری بکنم اینو بهت ثابت میکنم‪ ،‬خودمو‬
‫تغییر میدم و میشم همونی که تو میخوای ‪.‬‬

‫بهش نگاهی انداختم‪ ،‬حس کردم حالم خوش نیست کمی‬


‫مستم و سرم گیج میره ‪.‬شامپاینی که خورده بودم به‬
‫سمت گلوم هجوم آورده بود‪.‬‬

‫‪-‬حالم داره بهم میخوره‪.‬‬

‫اینو گفتم و سریع از جام پریدم و به طرف دستشویی‬


‫دوییدم ‪.‬انقدر باال آوردم تا بالخره معده م آروم گرفت و‬
‫کامال خالی شد ‪.‬برای امروز ظرفیتم دیگه تکمیل بود و‬
‫این مکالمه حال خرابم رو خرابتر کرده بود ‪.‬از‬

‫‪644‬‬
‫دستشویی بیرون اومدم و سعی کردم کفشامو که جلوی‬
‫در ورودی بود پام کنم‪.‬‬

‫‪-‬من دارم میرم خونه م‪.‬‬


‫در حالی که پامو توی کفشای پاشنه بلندم فرو میکردم‬
‫اینو اعالم کردم اما مارتین به طرفم اومد‪ ،‬کیفمو از‬
‫دستم بیرون کشید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬تو هیچ جا نمیری‪ ،‬من نمیذارم با این حالت بری‪.‬‬

‫صبر و تحملم ته کشیده بود و با بیقرای نالیدم‪:‬‬

‫‪-‬مارتین لطفا‪ ،‬میخوام برگردم خونه م‪.‬‬

‫‪-‬باشه‪ ،‬ولی خودم تا اونجا میبرمت‪.‬‬

‫‪645‬‬
‫یه جوری بهم نگاه انداخت که فهمیدم حق مخالفت‬
‫ندارم و حوصله کل کل باهاش رو هم نداشتم ‪.‬سوویچ‬
‫ماشینم رو به زور ازم گرفت تا خریت نکنم و نرم‬
‫دنبال ماشین خودم تا برگردم خونه ‪.‬مارتین ماشینش‬
‫رو از پارکینگ بیرون آورد و بعد با قیافه ای که یه‬
‫عالمت سوال بزرگ توش دیده میشد بهم نگاه کرد ‪.‬‬
‫یادم رفته بود که آدرس خونه جدیدم رو نداره ‪.‬سرمو‬
‫تکون دادم و بهش گفتم‪:‬‬

‫‪-‬برو سمت چپ‪ ،‬بعدش سمت راست و بعدش مستقیم‪.‬‬

‫در نهایت بعد از ده دقیقه که بهش آدرس میدادم به‬


‫خونه رسیدیم‬

‫‪-‬ممنونم‬

‫‪646‬‬
‫اینو بهش گفتم دستگیره در ماشینو رو گرفتم تا بازش‬
‫کنم‪ ،‬اما قفل بود‪.‬‬

‫‪-‬ما تا باال باهات میام تا مطمئن بشم صحیح و سالمت‬


‫به خونه ت رسیدی‪.‬‬

‫با همدیگه باال رفتیم و من فقط دلم میخواست که هرچه‬


‫سریعتر شر مارتین از سرم کم بشه و تنها بشم‪.‬‬

‫‪-‬همینجاست‪.‬‬

‫کلید رو داخل قفل خونه انداختم و گفتم‪:‬‬

‫‪647‬‬
‫‪-‬ممنون بابت نگرانیت از اینجا به بعدشو دیگه خودم‬
‫میتونم برم‪.‬‬

‫اما مارتین بازم بیخیال نشد ‪.‬وقتی درو باز کردم‬


‫میخواست هرجور شده خودشو از چهارچوب در رد‬
‫کنه و بیاد تو ‪.‬با عصبانیت سرش غریدم‪.‬‬

‫‪-‬داری چه غلطی میکنی؟ نمیفهمی که دیگه بهت‬


‫احتیاجی ندارم؟‬

‫و توی چهارچوب در وایستادم تا راهشو سد کنم‪.‬‬

‫‪-‬هر حرفی داشتی رو زدی‪ ،‬حاال برو دیگه میخوام تنها‬


‫باشم ‪.‬خداحافظ‬

‫‪648‬‬
‫سعی کردم درو ببندم اما دستای بزرگ و قوی مارتین‬
‫این اجازه رو بهم نمیدادن‪.‬‬

‫‪-‬دلم برات تنگ شده‪ ،‬بذار بیام تو‪.‬‬

‫واقعا دست بردار نبود‪ ،‬آخرش کم آوردم و درو ول‬


‫کردم ‪.‬رفتم توی خونه و برقا رو روشن کردم‪.‬‬

‫‪-‬مارتین لعنت بهت‪ ،‬االن زنگ میزنم یکی از پایین بیاد‬


‫تورو از اینجا بندازه بیرون‪.‬‬

‫سر دوست پسر سابقم داد کشیدم ‪.‬اما اون توی‬


‫چهارچوب در ایستاده بود و نمیومد تو‪ ،‬با عصبانیت‬
‫به جایی پشت سرم خیره شده بود ‪.‬سرمو به عقب‬
‫برگردوندم تا ببینم چی انقدر توجهش رو جلب کرده‪،‬‬
‫که درجا خشکم زد و احساس کردم قلبم االن از کار‬
‫‪649‬‬
‫میوفته ‪.‬ماسیمو با یک خیز از روی مبل بلند شد و به‬
‫سمت در دویید‪.‬‬
‫ماسیمو با یک خیز از روی مبل بلند شو و به سمت در‬
‫دویید‪.‬‬

‫‪-‬من متوجه نمیشم که چی داری میگی‪ ،‬اما فکر میکنم‬


‫لورا دلش نمیخواد که تو بیای تو‬

‫ماسیمو اینو گفت و در فاصله چند سانتی متری از‬


‫مارتین ایستاد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬متوجه شدی چی گفتم؟ به زبون دیگه ای هم میتونم‬


‫بهت بگم اما فکر کنم انگلیسی از همه شون برات قابل‬
‫فهم تر باشه‪.‬‬

‫‪650‬‬
‫مارتین دست پاچه شده بود و چشم از ماسیمو‬
‫برنمیداشت ‪.‬سعی کرد خودشو آروم نشون بده و گفت‪:‬‬

‫‪-‬به امید دیدار لورا‪ ،‬بعدا باهات تماس میگیرم‪.‬‬

‫بعد هم چرخید و به طرف آسانسور رفت ‪.‬وقتی مارتین‬


‫از زاویه دیدمون خارج شد‪ ،‬ماسیمو در خونه رو بست‬
‫و رو به روی من ایستاد ‪.‬نمیفهمیدم که دقیقا چه‬
‫اتفاقی داره میوفته ‪.‬احساسات ضد و نقیضی مثل خشم‬
‫و ترس‪ ،‬آرامش و شادی وجودم رو فرا گرفته بودن ‪.‬‬
‫اون اینجا بود‪ ،‬دقیقا جلوی چشمام و صحیح و سالم‬
‫بود ‪.‬‬
‫برای چند لحظه طوالنی بی هیچ حرفی همونجا‬
‫وایستادیم و فقط به همدیگه خیره شده بودیم‪،‬‬
‫احساسات و هیجانی که بینمون جریان داشت قابل‬
‫وصف نبود‪.‬بالخره به خودم اومد و سر ماسیمو داد‬
‫کشیدم ‪:‬‬
‫‪651‬‬
‫‪-‬کدوم گوری بود؟‬

‫و بعد هم سیلی محکمی به صورتش کوبیدم ‪.‬و با جیغ‬


‫و داد حرفامو ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬عوضی خودخواه اصال میدون این چند هفته به من‬


‫چی گذشت؟ فکر کردی میتونی یکی رو بدزدی و بعد‬
‫یهو ولش کنی به امون خدا بی خبر بری پی کارت‪،‬‬
‫انگار نه انگار که چیزی شده؟ چطور تونستی منو‬
‫اونطوری با اون حال ول کنی؟ خدایا‪ ،‬لعنت بهت‪.‬‬

‫نفسم رو با آه بلندی از گلوم بیرون فرستادم و بعد هم‬


‫از پشت به دیوار تکیه زدم چون دیگه پاهام به تنهایی‬
‫توان نگه داشتنم رو نداشتن‪.‬‬

‫‪652‬‬
‫‪-‬بینظیر شدی عزیزم‪.‬‬

‫ماسیمو اینو گفت و سعی کرد دستامو بگیره‪.‬‬

‫‪-‬این موها‪....‬‬

‫‪-‬بهم دست نزن کثافت‪ ،‬اگه یکبار دیگه بهم دست بزنی‬
‫نمیدونم چه بالیی ممکنه به سرت بیارم‪.‬‬

‫وقتی ماسیمو دید صدامو براش باال بردم یک لحظه‬


‫دستاش از حرکت ایستادن و خیره شد بهم ‪.‬لعنت‬
‫بهش‪ ،‬حتی از قبل هم خوش تیپ تر و خوش قیافه تر‬
‫شده بود ‪.‬شلوار مشکی رنگی پاش بود به همراه تی‬
‫شرت آستین بلند به همون رنگ که جذب بدن خوش‬
‫تراشش بود و تمام فرورفتگی ها و برآمدگی های‬
‫عضالتش رو به رخ میکشید ‪.‬حتی االنم که حسابی از‬
‫‪653‬‬
‫دستش عصبانی بودم نمیتونستم دست از تحسین‬
‫کردنش بردارم ‪.‬حالت چشماشمو خوب میشناختم‪ ،‬دقیقا‬
‫مثل یه حیوون وحشی بهم زل زده بود و این یعنی‬
‫هرلحظه ممکنه بهم حمله کنه ‪.‬اشتباه هم نکرده بودم‪،‬‬
‫یا یک حرکت سریع بازوهامو گرفت‪ ،‬پاشو باال آورد و‬
‫فشاری به شکمم داد و منو باال کشید و انداخت روی‬
‫شونه ش جوری که سرم حاال روی کمرش آویزون‬
‫شده بود ‪.‬میدونستم که جیغ داد کردنم فایده ای نداره و‬
‫نمیتونم مانعش بشم برای همین‪ ،‬بی سروصدا‬
‫همونجوری روی شونه ش آویزون موندم تا ببینم‬
‫میخواد چیکار کنه‪.‬‬
‫در اتاق خواب رو باز کرد و وقتی وارد اتاق شدیم منو‬
‫روی تخت انداخت و سریع خودشو هم روی من‬
‫انداخت تا نذاره از جام تکون بخورم‪.‬‬

‫‪-‬برخالف اون چیزی که من ازت خواسته بودم رفتی‬


‫دیدن اون عوضی ‪.‬میدونی که اگر الزم باشه اونو‬
‫میکشم تا دیگه هیچوقت نتونه تورو ببینه‪ ،‬مگه نه؟‬
‫‪654‬‬
‫هیچی نگفتم‪ ،‬میدونستم به محض اینکه دهنمو باز کنم‬
‫حرفایی که تمام این مدت توی دلم تلنبار شده بودن مثل‬
‫قطار پشت سرهم میریزن بیرون و من زیادی برای کل‬
‫کل کردن با اون مرد سیاهپوش خسته بودم‪،‬گرسنه بود‬
‫و نمیخواستم با حرفام بعد از این همه وقت دوری اونو‬
‫از خودم دور کنم‪.‬‬

‫‪-‬لورا دارم با تو حرف میزنم‪.‬‬

‫‪-‬شنیدم چی گفتی اما نمیخوام هیچ حرفی بزنم‪.‬‬

‫با صدای آرومی اینو زمزمه کردم و ماسیمو جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬چه بهتر‪ ،‬چون اصال دلم نمیخواست االن یه مکالمه‬


‫سخت و آزار دهنده باهم داشته باشیم‪.‬‬
‫‪655‬‬
‫بعد هم بدون مکث زبونش رو‪ ،‬روی لب هام کشید و‬
‫اونو وارد دهنم کرد ‪.‬میخواستم مقاومت کنم و هلش‬
‫بدم عقب‪ ،‬اما طعم و مزه لباش که از اون روزا هنوز‬
‫زیر زبونم مونده بودن رو به یاد آوردم و توان مقابله‬
‫از تنم بیرون رفت ‪.‬روز هایی رو که به دور از ماسیمو‬
‫توی تنهایی میگذروندم و برام پر از غم و عذاب بودن‬
‫یادم اومدن‪.‬‬

‫‪-‬شونزده‬

‫بدون اینکه وقفه ای بین بوسه مون بندازم و‬


‫همونطوری که لب هامون روی هم بازی میکردن اینو‬
‫گفتم ‪.‬لب های ماسیمو از حرکت ایستادن‪ ،‬بوسه پرولع‬
‫و همراه با خشونتش رو قطع کرد و با نگاه پر سوالی‬
‫به من خیره شد ‪.‬دوباره تکرار کردم‪:‬‬

‫‪656‬‬
‫‪-‬شونزده روز‪ ،‬تو روزای زیادی رو به من بدهکاری‬
‫دُن‪.‬‬

‫ماسیمو لبخندی زد و تیشرت مشکیش رو از تنش‬


‫بیرون کشید ‪.‬نور کمرنگی که از توی هال به اتاق‬
‫میتابید روی بدن برهنه ماسیمو افتاده بود و روی‬
‫بدنش آثار زخم هایی که هنوز تازه بودن رو دیدم‪،‬‬
‫بعضیاشون حتی هنوز پانسمان داشتن‪.‬‬

‫‪-‬خدای من‪ ،‬ماسیمو!‬

‫با صدایی که به زور از ته حلقم بیرون میومد اینو گفتم‬


‫و سعی کردم خودم از زیر حصار بدن ماسیمو بیرون‬
‫بکشم‪.‬‬

‫‪-‬چه اتفاقی برات افتاده؟‬


‫‪657‬‬
‫به آرومی با نوک انگشتام زخم هاش رو لمس کردم‪،‬‬
‫انگار که دستام قدرت جادویی داشتن و میخواستم با‬
‫اینکار زخم های دردناکش رو شفا بدم و از بین ببرم‪.‬‬

‫‪-‬لورا بهت قول میدم که همه چیزو برات تعریف کنم اما‬
‫االن نه باشه؟ یه وقتی که خوابالو‪ ،‬گشنه و از همه‬
‫مهمتر مست نباشی ‪.‬لورا اصال چرا انقدر الغر شدی؟‬

‫ماسیمو اینو گفت و کت مشکی رنگی که روی لباسام‬


‫پوشیده بودم رو از تنم بیرون کشید و با لبخند گفت‪:‬‬

‫‪-‬به نظرم اومد که باهاش راحت نیستی‪.‬‬

‫و بعد هم منو چرخوند و به شکم روی تخت انداخت‪.‬‬

‫‪658‬‬
‫🔞🔞🔞‬

‫به آرومی زیپ دامنم رو باز کرد و از باسنم اون پایین‬


‫کشید‪ ،‬چند ثانیه بد دامنم کف زمین افتاده بود ‪.‬‬
‫همینکارو با نیم تنه م هم کرد و من حاال با ست شورت‬
‫و سوتین ساتن جلوی چشماش دراز کشیده بودم ‪.‬‬
‫همونطوری که بهم خیره بود و داشت کمربندش رو‬
‫بیرون میکشید گفت‪:‬‬

‫‪-‬این ست شورت و سوتین رو یادم نمیاد که من برات‬


‫خریده باشم‪.‬‬

‫و شلوارش رو همراه شورت باکسرش از پاش بیرون‬


‫کشید ‪.‬و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬اصال هم ازشون خوشم نمیاد‪ ،‬بهتره درشون بیاری‪.‬‬


‫‪659‬‬
‫سرمو به عقب برگردونده بودم و به دستاش نگاه‬
‫میکردم که به سمت سوتینم رفت و بند هاشو باز کرد ‪.‬‬
‫اولین باری بود که عضو مردونه ماسیمو رو قبل‬
‫اینکه صاف بشه میدیدم ‪.‬خیلی قطور بود و فقط یکمی‬
‫سرش به سمت باال قوس گرفته بود ‪.‬حتی قبل از اینکه‬
‫سیخ و راست بشه هم دوست داشتنی بود و تنها چیزی‬
‫که من االن میخواستم این بود که هرچه سریعتر اونو‬
‫داخل خودم حس کنم ‪.‬برگشتم و طاق باز شدم و حاال‬
‫لخت روی تخت جلوش دراز کشیده بودم ‪.‬دستامو پشت‬
‫سرم گذاشتم و مثل یک دختر خوب و مطیع منتظر اون‬
‫بود ‪.‬پاهامو کمی از هم بازتر کردم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬بیا جلوتر ماسیمو‪.‬‬

‫ماسیمو پامو با دستش گرفت و اونو تا جلوی لب هاش‬


‫باال آورد ‪.‬تک تک انگشتای پامو بوسید و بعد کم کم‬
‫‪660‬‬
‫لب هاش باالتر اومدن ‪.‬با زبونش از مچ پام تا باالی‬
‫رون پام رو لیسید و رد خیسی رو به جا گذاشت ‪.‬‬
‫صورتش رو باال آورد و به من نگاهی انداخت‬
‫دوتامون خوب میتونسیتم شهوتی که توی نگاهمون‬
‫موج میزد رو ببینیم ‪.‬نگاه ماسیمو جوری بود که‬
‫فهمیدم شب آروم و رمانتیکی نخواهم داشت‪.‬‬

‫‪-‬تو مال منی‪.‬‬

‫ماسیمو غرید و یهو زبونش رو وارد واژنم کرد ‪.‬با‬


‫ولع بین پاهام رو میلیسید و انقدر عمیق زبونش رو‬
‫داخلم فرو میکرد که حس میکردم تا انتهای واژنم و‬
‫نقطه حساسم پیش میرده و به اونجا برخورد میکنه ‪.‬با‬
‫بیقراری پیچ و تاب میخوردم و میدونستم که اگر ادامه‬
‫بده خیلی طول نمیکشه تا به ارگاسم برسم برای همین‬
‫سرشو گرفتم تا از حرکت بایسته و گفتم‪:‬‬

‫‪661‬‬
‫‪-‬اینطوری نمیخوام‪ ،‬میخوام تورو تویخودم حس کنم‪،‬‬
‫آلتتو فرو کن تو واژنم‪.‬‬

‫و اون بدون لحظه ای تردید کاری که ازش خواسته‬


‫بودم رو انجام داد و وحشیانه و یکجا تمام آلتش رو‬
‫درونم فرو کرد ‪.‬کارش باعث شد که یک لحظه نفسم‬
‫بند بیاد و ضربانم قلبم به شدت باال رفت جوری که‬
‫صدای تپش های بی وقفه قلبم رو توی سرم میشنیدم ‪.‬‬
‫با تمام توانش داشت درونم ضربه میزد‪ ،‬بازوهاش رو‬
‫محکم دورم حلقه کرد بود و جوری منو عمیق‬
‫میبوسید که فرصت نفس کشید نداشتم ‪.‬یهو احساس‬
‫کردم که موجی از لذت توی بدنم پخش شد‪ ،‬ناخنامو‬
‫محکم توی کمر ماسیمو فرو کردم و از باالی کمرش تا‬
‫پایین باسنش رو با ناخنام خراشیدم ‪.‬دردی که در اثر‬
‫خراشیده شدن پوستش بهش داده بودم بیشتر براش‬
‫مثل یک لذت بود و همین باعث شد که چند ثانیه بعد‬
‫گرمای اسپرم هاشو توی خودم حس کنم ‪.‬این برای من‬

‫‪662‬‬
‫فوق العاده بود‪ ،‬دوتامون تقریبا همزمان ارضا شده‬
‫بودم و همین لذتش رو برام چندین برابر کرده بود‪.‬‬
‫‪----------------------------------‬‬
‫حس کردم اشکام دارن به چشمام هجوم میارن‪،‬‬
‫احساس آرامش میکردم و گریه ام اصال از سر‬
‫ناراحتی نبود ‪.‬سرمو توی سینه ماسیمو فرو کردم و به‬
‫اشکام اجازه دادم روی گونه م جاری بشن‪.‬‬

‫‪-‬هی‪ ،‬عزیزم چی شده؟‬

‫ماسیمو در حالی منو از خودش جدا میکرد تا صورتم‬


‫رو ببینه این سوالو پرسید ‪.‬نمیخواستم هیچی بگم‪،‬‬
‫االن اصال دلم نمیخواست یک کلمه هم حرف بزنم ‪.‬‬
‫دستامو دور ماسیمو حلقه کردم به آغوشش پناه بردم ‪.‬‬
‫ماسیمو هم دیگه چیزی نپرسید‪ ،‬فقط با دستاش تمام‬
‫بدنم رو نوازش میکرد ‪.‬اشکام قطره قطره از گونه هام‬

‫‪663‬‬
‫سر میخوردن و ال به الی موهام و روی لبم میچکیدن ‪.‬‬
‫انقدر توی بغل ماسیمو گریه کردم تا بالخره خوابم برد‪.‬‬
‫وقتی بیدار شدم آفتاب با شدت از پشت پنجره های‬
‫بزرگ و سراسری هال خودشو به داخل خونه‬
‫میتابوند ‪.‬با چشمای نیمه باز دستمو روی تخت کشیدم‬
‫و دنبال ماسیمو گشتم‪ ،‬اون همونجا بود‪ ،‬کنار من ‪.‬اما‬
‫یهو از جام پریدم و با وحشت جیغ کشیدم ‪.‬تمام مالفه‬
‫های تخت خونی شده بودن و ماسیمو از جاش تکون‬
‫نمیخورد‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو!‬

‫بدنش رو تکون میدادم و با فریاد اسمشو صدا میزدم‬


‫که غلتی زد و گیج و منگ چشماشو از هم باز کرد ‪.‬‬
‫نفس راحتی کشیدم و روی مالفه های تخت خودمو رها‬
‫کردم ‪.‬نگاهی به اطراف انداخت و تازه متوجه شد که‬
‫روی تختی که غرق خونه خوابیدیم‪.‬‬
‫‪664‬‬
‫‪-‬چیزی نیست عزیزم‪ ،‬حتما بخیه هام باز شدن‪.‬‬

‫اینو گفت و در حالی که بهم لبخند میزد از جاش بلند‬


‫شد ‪.‬دستی توی موهاش که تنها قسمت تمیز بدنش بود‬
‫کشید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬من اصال دیشب هیچی حس نکردم ولی فکر کنم باید‬


‫بریم دوش بگیریم‪ ،‬دوتامون شبیه قاتالی سریالی شدیم‬
‫که از سر صحنه قتل برگشتن‪.‬‬

‫شیطنتش گل کرده بود و داشت مسخره بازی در‬


‫میاورد ‪.‬در حالی که از جام بلند میشدم و به سمت‬
‫حمام میرفتم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬اصال شوخی بامزه ای نبود‪.‬‬


‫‪665‬‬
‫خیلی طول نکشید که سروکله ماسیمو هم توی حمام‬
‫کنار من پیدا شد ‪.‬اینبار من بودم که بدن اونو میشستم‪،‬‬
‫به آرومی دستمو روی بدنش میکشیدم و خون های‬
‫خشک شده رو از روی تنش پاک میکردم ‪.‬وقتی دوش‬
‫گرفتنمون تموم شد جعبه کمک های اولیه رو برداشتم‬
‫و زخم هاش رو ضدعفونی کردم ‪.‬وقتی کارم تموم شد‬
‫در جعبه رو بستم و با جدیت گفتم‪:‬‬

‫‪-‬حتما باید بریم دکتر‪.‬‬

‫ماسیمو نگاه گرمی بهم انداخت ‪.‬باهام مخالفت نکرد و‬


‫از طرز نگاهش معلوم بود کاری که بهش گفته بودم‬
‫رو انجام میده‪.‬‬

‫‪666‬‬
‫‪-‬باشه عزیزم‪ ،‬هرکاری تو بخوای میکنم ولی قبلش‬
‫باید صبحانه بخوریم‪ ،‬از دیروز تا حاال هیچی نخوردی‪.‬‬

‫اینو گفت‪ ،‬بوسه ای روی پیشونیم نشوند و پاشو از‬


‫وان بیرون گذاشت‪.‬‬
‫در یخچالو که باز کردم با یک کویر خشک و خالی‬
‫مواجه شدم که هیچ اثری از مواد غدایی اونجا پیدا‬
‫نمیشد ‪.‬فقط توی یکی از قفسه ها مشروب‪ ،‬آب معدنی‬
‫و چندتا آبمیوه قرار داشت ‪.‬ماسیمو اومدم پیشم‪ ،‬از‬
‫پشت بغلم کرد‪ ،‬صورتشو چسبوند به صورتم و‬
‫نگاهشو به داخل یخچال انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬چه منوی غذایی جذابی هم رو به رومون هست‪.‬‬

‫‪-‬جدیدا خیلی اشتها واسه غذا خوردن نداشتم‪ ،‬اما دقیقا‬


‫پایین آپارتمان یه مغازه هست و میتونی مثل یه آدم‬

‫‪667‬‬
‫عادی تشریف ببری خرید ‪.‬لیست خریدو برات‬
‫مینویسم‪ ،‬وقتی چیزایی که خواستمو برام خریدی و‬
‫آوردی منم برات صبحانه درست میکنم‪.‬‬

‫ماسیو عقب رفت به لبه میز کوچیک آشپزخونه تیکه‬


‫زد و با تمسخر پرسید‪:‬‬

‫‪-‬خرید؟‬

‫‪-‬بله دُن ماسیمو خرید !کره‪ ،‬نون‪ ،‬بیکن‪ ،‬تخم مرغ و‬


‫اینجور چیزایی که واسه صبحانه الزمه‪.‬‬

‫ماسیمو با همون لبخند شیطونی که گاهی اوقات رو‬


‫لبهاش نقش میبست آشپزخونه رو ترک کرد در حالی‬
‫که به سمت کمد لباس ها میرفت گفت‪:‬‬

‫‪668‬‬
‫‪-‬لیست خریدتو برام بنویس‪.‬‬

‫بعد از اینکه آدرس مغازه ای رو که دقیقا بغل آپارتمان‬


‫قرار داشت و فقط ‪ 5‬دقیقه پیاده تا اونجا راه بود رو‬
‫براش توضیح دادم اونو راهی کردم و تا وقتی سوار‬
‫آسانسور شد با چشمام همراهیش کردم ‪.‬به نظرم برای‬
‫ماسیمویی که تا حاال تو عمرش خرید نکرده بود‬
‫اینکار باید خیلی بیشتر از یک آدم معمولی طول‬
‫میکشید‪ ،‬ولی همون زمان هم برای من کافی بود ‪.‬‬
‫سریع دوباره پریدم توی حمام و موهای نم دار و‬
‫ژولیده م رو درست کردم ‪.‬آرایش ملیح و سبکی روی‬
‫صورتم نشوندم و بعد هم ست ورزشی صورتی رنگم‬
‫رو تنم کردم و روی مبل راحتی توی هال لم داد ‪.‬به‬
‫طرز شگفت انگیزی ماسیمو از اونچه که انتظار داشتم‬
‫زودتر برگشت و خداروشکر هیچ مشکلی هم توی‬
‫خرید براش پیش نیومده بود که بخواد از وسط مغازه‬
‫باهام تماس تصویری بگیره ‪.‬به محض اینکه از در‬
‫خونه اومد تو یهو بی مقدمه پرسیدم‪:‬‬
‫‪669‬‬
‫‪-‬از کی توی لهستانی؟‬

‫ماسیمو یک لحظه از حرکت ایستاد‪ ،‬انتظار این سوال‬


‫غافل گیر کننده رو نداشت‪ ،‬چند لحظه بهم نگاه کرد و‬
‫در حالی که به سمت آشپرخونه میرفت تا پالستیک‬
‫های خرید رو روی اپن بذاره گفت‪:‬‬

‫‪-‬لورا اول صبحانه بخوریم بعدش درباره این چیزا‬


‫حرف میزنیم ‪.‬من فرار نمیکنم و هیچ جا نمیرم‪ ،‬حداقل‬
‫مطمئن باش که دیگه بدون تو جایی نمیرم‪.‬‬

‫بعد هم به طرف من اومد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬عزیزم لطفا خودت صبحانه رو درست کن چون من‬


‫واقعا از آشپزی سر در نمیارم و اگر اجازه بدی تا‬
‫‪670‬‬
‫وقتی که تو مشغول درست کردن صبحانه هستی من از‬
‫لپ تاپت استفاده کنم‪.‬‬

‫از روی مبل بلند شدم و در حالی که به سمت‬


‫آشپزخونه میرفتم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬خیلی خوش شانسی که من عاشق آشپزیم و دستپختمم‬


‫حرف نداره‪.‬‬

‫و بعد مشغول کار شدم ‪.‬بعد از نیم ساعت روی فرش‬


‫نرم کف هال نشستیم‪ ،‬پاهامونو دراز کردیم و مشغول‬
‫خوردن صبحانه آمریکایی مون شدیم ‪.‬بعد از اینکه تا‬
‫ته بشقابم رو در آوردم اونو کنارم گذاشتم و خیلی‬
‫جدی گفتم‪:‬‬

‫‪671‬‬
‫‪-‬خیلی خب ماسیمو‪ ،‬به اندازه کافی منو پیچوندی و‬
‫لفتش داد‪ ،‬حاال حرف بزن!‬

‫ماسیمو کمرشو به پایه مبل تکیه داد و نفسش رو با‬


‫سروصدا بیرون فرستاد ‪.‬نگاه سردی بهم انداخت و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬هرچی میخوای بپرس‪.‬‬

‫و من شروع کردم‪:‬‬

‫‪-‬چند وقته که لهستانی؟‬

‫‪-‬از دیروز صبح‬

‫‪672‬‬
‫‪-‬یعنی تمام مدتی که من توی خونه نبودم تو اینجا‬
‫بودی؟‬

‫‪-‬آره از همون حدودای ساعت ‪ 3‬بعد از ظهر که با‬


‫اولگا رفتین بیرون‪.‬‬

‫‪-‬رمز در ورودی خونه رو از کجا میدونستی؟ اصال‬


‫مگه از کلید این خونه چند تا هست؟‬

‫‪-‬رمز درو خودم گذاشتم‪ ،‬سال تولدمه و از کلیدم فقط‬


‫دوتا هست‪ ،‬یکی دست توئه و یکی دست من‪.‬‬

‫رمز در خونه رو توی ذهنم آوردم‪ ،‬هزار و نهصد و‬


‫هشتاد و شش‪ ،‬این یعنی ماسیمو سی و دو سالشه ‪.‬‬
‫سعی کردم با این چیزا ذهنمو منحرف نکنم و برگشتم‬

‫‪673‬‬
‫سر بحث قبلی که االن از سن و سال ماسیمو برام مهم‬
‫تر بود‪.‬‬

‫‪-‬وقتی من برگشتم لهستان افرادت رو هم دنبال من‬


‫فرستادی؟‬

‫ماسیمو با شیطنت دست به سینه شد و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬معلومه‪ ،‬نکنه با خودت فکر کردی تورو تنها به حال‬


‫خودت ول میکنم؟‬

‫البته الزم نبود به این سوال جوابی بده خودم از قبل‬


‫تقریبا جوابش رو حدس زده بودم ‪.‬از وقتی برگشته‬
‫بودم تمام روز حس میکردم زیر نظرم و یکی داره‬
‫یواشکی نگاهم میکنه‪.‬‬

‫‪674‬‬
‫‪-‬دیروزم همینطور؟ افرادت رو فرستاده بودی دنبال من؟‬

‫‪-‬دیروز نه‪ ،‬دیروز خودم تقریبا هرجایی که رفتی‬


‫دنبالت بودم و اگر میخوای بدونی باید بگم که آره‬
‫دیدمت که رفتی خونه اون دوست پسر عوضی سابقت ‪.‬‬
‫لورا قسم میخورم لحظه ای که دیدم دم کالب سوار‬
‫ماشینش شده چیزی نمونده بود که اسلحه مو بیرون‬
‫بکشم و یه گلوله حرومش کنم‪.‬‬

‫نگاه ماسیمو خشن و سرد بود‪ ،‬ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬لوار دیگه حق نداری اون آشغالو ببینی وگرنه خودم‬


‫از سرراه برمیدارمش‪.‬‬

‫‪675‬‬
‫میدونستم که صحبت منطقی روی ماسیمو تاثیری نداره‬
‫و توی این مدت خیلی خوب روش گول زدنش رو یاد‬
‫گفته بودم با ناراحتی گفتم‪:‬‬

‫‪-‬یعنی تو اونو به چشم رقیب خودت میبینی؟ فکر‬


‫نمیکردم آدمی باشی که از رقابت بترسی‪ ،‬به اضافه‬
‫اینکه بعد از اون عکسایی که دیدم مطمئین باش که‬
‫اون دیگه رقیبت نیست ‪.‬حسودی یه نقطه ضعفه و این‬
‫حس زمانی به یک مرد دست میده که فکر میکنه‬
‫رقیبش ازش بهتره ‪.‬ماسیمو بهت اطمینان تو از اونم‬
‫برای من بهتری پس خواهشا این نقطه ضعف رو‬
‫فراموش کن چون این چیزا اصال بهت نمیاد دُن‪.‬‬

‫و بعد هم کمی به جلو خم شدم و بوسه ای روی گونه‬


‫ماسیمو کاشتم‪.‬‬

‫‪676‬‬
‫ماسیمو هیچی نگفت‪ ،‬سکوت کرده بود و با لیوان چای‬
‫توی دستش بازی میکرد بعد از چند ثانیه سکوتش رو‬
‫شکست و گفت‪:‬‬

‫‪-‬حق با توئه لورا من اصال آدم بحث منطقی نیستم ‪.‬تو‬


‫پیشنهاد میدی که توی این وضعیت به جای بحث‬
‫منطقی چیکار کنیم؟‬

‫‪-‬من چه پیشنهادی میدم؟‬

‫با تعجب این سوالو پرسیدم و خودم جوابش رو دادم‪:‬‬

‫‪-‬هیچی ماسیمو‪ ،‬اون دوره از زندگی من دیگه دفترش‬


‫بسته شده اما اگر مارتین همچین حسی نداره و هنوزم‬
‫دنبال منه دیگه به من هیچ ربطی نداره و مسئولیتش‬
‫پای خودشه ‪.‬میتونه هرچقدر دلش میخواد جون بکنه‬
‫‪677‬‬
‫و تالش کنه اما ذره ای برای من اهمیت نداره و‬
‫درضمن باید اینو بدونی که منم دقیقا مثل تو نمیتونم‬
‫خیانت رو ببخشم ‪.‬و حاال برمیگردم سر سواالم‪ ،‬روز‬
‫تولدم چی توی مشروبش ریخته بودی که اونطور‬
‫مست شد؟‬

‫ماسیمو لیوان چایش رو زمین گذاشت و با وحشت و‬


‫تعجب بهم خیره شد‪.‬‬

‫‪-‬چیه؟ فکر کردی نمیفهمم؟ برای همین نمیخواستی با‬


‫مارتین حرف بزنم که از اصل قضیه بویی نبرم؟‬

‫این کلمات رو از بین دندون های بهم چفت شده م‬


‫غریدم و ماسیمو جواب داد‪:‬‬

‫‪678‬‬
‫‪-‬خب راستش خیلیم تقصیر من نبود ‪.‬آخه کدوم آدمی به‬
‫محض اینکه مست میشه میره یه زن دیگه رو میکنه‬
‫اونم در حالی که دوست دخترش ولش کرده رفته ‪.‬من‬
‫فقط یه چیزی توی مشروبش ریختم که زودتر مست‬
‫بشه به هرحال اون انقدر داشت میخورد که دیر یا زود‬
‫خودش مست میشد و همون کارو میکرده ‪.‬من فقط به‬
‫این پروسه یکم سرعت دادم ‪.‬نمیدونستم که دوست‬
‫پسر سابقت انقدر بی جنبه ش و به محض مست شدن‬
‫انقدر سریع وا میده ‪.‬البته انکار نمیکنم که توی هتل‬
‫گفتم جلوشو بگیرن تا سریع نتونه بیاد دنبالت‪.‬‬

‫‪ -‬اما اگر اون روز من اونکارا رو نمیکردی االن‬


‫وضعیت خیلی متفاوت بود و شاید ما االن اینجا نبودیم‪.‬‬

‫ماسیمو از روی زمین بلند شد و روی مبل نشست و‬


‫گفت‪:‬‬

‫‪679‬‬
‫‪-‬لورا ظاهرا تو بعضی وقتا یادت میره که من کی ام و‬
‫چی ام ‪.‬درسته که وقتی کنار توام تغییر میکنم اما این‬
‫معنی رو نمیده که دربرابر بقیه هم نرمش نشون بدم و‬
‫ماسیمو توریچلی نباشم ‪.‬من دیر یا زود حاال به هر‬
‫طریقی تورو میدزدیدم و به عمارتم میاوردم‪ ،‬فقط‬
‫ممکن بود زمانش یکی دو روز اینو و اونور بشه اما‬
‫امکانش اصال وجود نداشت که هیچوقت همدیگه رو‬
‫نبینیم و االن اینجا نباشیم‪.‬‬

‫بعد از شنیدن حرفاش عصبانیت توی وجودم شعله ور‬


‫شد ‪.‬میدونستم که اون هرکاری دلش بخواد میکنه و‬
‫هرچیزی که دلش بخواد رو بدست میاره اما این‬
‫حقیقت که من این وسط هیچ کاره بودم و نظر من ذره‬
‫ای براش اهمیت نداشت منو دیوونه میکرد‪.‬‬

‫‪-‬لورا واقعا میخوای درباره گذشته ای که حاال دیگه‬


‫وجود نداره با من بحث کنی؟‬

‫‪680‬‬
‫ماسیمو خودشو روی مبل جلو کشید و یه جورایی چپ‬
‫چپ نگاهم کرد که حساب کار دستم بیاد و بحثتو‬
‫همینجا تمومش کنم ‪.‬نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬خیلی خب حق باتوئه‪ ،‬گذشته ها دیگه گذشته ولی حاال‬


‫برام تعریف کن که قضیه ناپُل و تیراندازی چی بود؟‬

‫ماسیمو با شنیدن این حرف چشماشو بست و فکشو‬


‫منقبض کرد ‪.‬میدونستم که دلش نمیخواد به این‬
‫سواالتم جواب بده اما بهم قول داده بود و راه فراری‬
‫نداشت ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬توی تلوزیون داشتن میگفتن که تو مردی!‬


‫ماسیمو خودشو عقب کشید و به پشتی های مبل راحتی‬
‫تکیه زد ‪.‬قیافه م رو جوری زیر نظر گرفته بود که‬
‫‪681‬‬
‫انگار میخواست از روی چهره م تخمین بزنه چقدر‬
‫ظرفیت شنیدین حقیقت رو دارم‪.‬‬

‫‪-‬شب مهمونی‪ ،‬وقتی از اتاق هتل اومدم بیرون و‬


‫تورو چند تنها گذاشتم‪ ،‬رفتم البی هتل ‪.‬میخواستم یکم‬
‫بهت فرصت بدم تا تصمیمت رو بگیری و با خودت‬
‫کنار بیای ‪.‬وقتی داشتم از راهرو میگذشتم آنا رو دیدم‬
‫که داشت با برادر ناتنیش صحبت میکرد ‪.‬وقتی دیدم‬
‫دُن امیلیو‪ ،‬برادر آنا‪ ،‬اونجاست حسم بهم گفت یه‬
‫اتفاقاتی قراره بیوفته که اصال هم خوشایند نیست‪.‬‬

‫پریدم وسط حرف ماسیمو و با تعجب پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬برادر آنا هم دُنه؟‬

‫‪682‬‬
‫‪-‬آره‪ ،‬امیلیو رئیس باند مافیای ناپله و خاندان اونا‬
‫چندین نسله که بخش های غربی ایتالیا رو تحت سلطه‬
‫خودشون دارن ‪.‬بعد از اینکه آنا مارو باهم دید و تورو‬
‫تهدید کرد‪ ،‬و با توجه به اینکه من شخصیت اون دختر‬
‫رو به خوبی میشناسم‪ ،‬حس کردم که میخواد یه کارایی‬
‫بکنه و تهدیدش تو خالی نبوده ‪.‬برای همین اون شب‬
‫نقشه ای کشیدم و بخاطر همون بود که تورو ترک‬
‫کردم ‪.‬میدونستم که آنا احتماال تعقیبم میکنه و‬
‫میخواستم نقشه هاشون رو بهم بریزم ‪.‬به کشتی‬
‫برگشتم و با هلیکوپتر به سمت سیسیلی پرواز کردم ‪.‬‬
‫برای اینکه ظاهر قضیه رو حفظ کنم و نقشه م لو نره‬
‫یکی از خدمه های کشتی که نسبتا شبیه تو بود و‬
‫لباسای تورو بهش داده بودم که بپوشه منو تا خونه‬
‫همراهی کرد و بعد از اون هم باهم به ناپل پرواز‬
‫کردیم ‪.‬اونجا یه جلسه با امیلیو داشتم که قرار بود چند‬
‫هفته پیش برگزار بشه و به تاخیر افتاده بود‪ ،‬خب‬
‫میدونی آخه من و اون عالیق مشترکی داشتیم و‬
‫میخواستیم باهم به یک سری توافقات برسیم ‪.‬‬

‫‪683‬‬
‫دوباره حرف ماسیمو رو قطع کردم و پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬یعنی دوست دختر قبلیت خواهر یکی از دُن های ایتالیا‬


‫بوده؟ این قضیه براشون مشکلی ایجاد نمیکرد؟ چطور‬
‫ممکنه آخه؟‬

‫ماسیمو خندید و جرعه ای از چایش رو نوشید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬چه مشکلی مثال؟ اونموقع حتی به نظر ایده خیلی‬


‫خوبی بود ‪.‬ادغام شدن دوتا از بزرگترین خانواده های‬
‫مافیای میتونست برای مدت زیادی در سراسر ایتالیا‬
‫آرامش رو صلح رو به همراه بیاره ‪.‬میدونی لورا‪ ،‬در‬
‫واقع تو درباره مافیاها دچار سوتفاهم شدی ‪.‬گروه های‬
‫مافیایی مثل یک شرکت‪ ،‬یک سازمان یا حتی یک‬
‫تجارت خونه میمونن ‪.‬ما به راحتی میتونیم باهم ادغام‬

‫‪684‬‬
‫بشیم یا باهم همکاری کنیم‪ ،‬تنها تفاوت ما با شرکت‬
‫های عادی دیگه اینه که یکم با خشونت بیشتری‬
‫کارامون رو پیش میبریم ‪.‬من از بچگی برای وارد‬
‫شدن با بازار تجارت آماده شده بودم و میدونستم که‬
‫یک روزی این دم و دستگاه به من میرسه ‪.‬منم بلدم‬
‫که مثل یک تاجر معمولی با مذاکره مشکالتم رو حل‬
‫کنم و تجارتم رو پیش ببرم اما توی این مسیر گاهی‬
‫اوقات پیش میاد که مجبور بشم از خشونت استفاده‬
‫کنم ‪.‬برای همینه که تا االن خاندان من دووم آوردن و‬
‫یکی از قدرتمندترین و ثروتمندترین خانواده های‬
‫مافیای ایتالیا و جهان هستن‪.‬‬
‫با شنیدین آخرین جمله ش چشمام تا آخرین حدی که‬
‫میتونستن گشاد شدن و حیرت زده پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬جهان؟؟‬

‫‪685‬‬
‫‪-‬آره من روابط تجاری گسترده ای در سطح جهان‬
‫دارم‪ ،‬با کشورهایی مثل روسیه‪ ،‬انگلیس‪ ،‬آمریکا و‬
‫خیلی جاهای دیگه ‪.‬در واقع اگه بخوام کشورهایی که‬
‫باهاشون در ارتباط نیستم رو نام ببرم راحتتره‪.‬‬

‫میدونستم که اون از خانواده ثروتمند و با نفوذیه ولی‬


‫دیگه در این حدشو حدس نمیزدم ‪.‬غریدم‪:‬‬

‫‪-‬برگردیم سر همون ماجرای ناپل‪.‬‬

‫‪-‬آنا از جلسه من و برادرش خبر دار شده بود و داشت‬


‫بهامیلیو فشار میاورد که زیر بار مذاکره و توافق با‬
‫من نره که البته هیچکدوممون نمیخواستیم این توافق‬
‫لغو بشه و از نظر هردومون لغو کردن یک توافق‬
‫بزرگ مافیایی بخاطر دوست دختر سابق من که از قضا‬
‫خواهر امیلیو بوده خیلی مسخره و توهین آمیز بود ‪.‬‬
‫مثل همیشه با مشاورم ماریو به جایی که اون جلسه‬
‫‪686‬‬
‫قرار بود برپا بشه رفتیم ‪.‬چند نفر دیگه هم همراهم‬
‫بودن که توی ماشین منتظر نشسته بودن ‪.‬مذاکراتمون‬
‫خیلی خوب پیش نرفت و اون چیزی که من میخواستم‬
‫نشد ‪.‬حس میکردم امیلیو داره یه چیزی رو ازم مخفی‬
‫میکنه ‪.‬به هرحال به این نتیجه رسیدیم که توافقمون به‬
‫جایی نمیرسه و بی فایده ست و ما اون ساختمون رو‬
‫ترک کردیم ‪.‬امیلیو سریع پشت سرم اومد و شروع کرد‬
‫به تهدید کردن ‪.‬داد میزد و میگفت که من به خواهرش‬
‫تجاوز کردم و ازش خواستم که بچه توی شکمشو‬
‫سقط کنه و در آخر هم کلمه ای رو به زبون آورد که‬
‫توی دنیای مافیا همه ازش متنفرن‪ ،‬چون میدونن که‬
‫آخرش به جایی خوبی ختم نمیشه" ‪.‬انتقام "یا به‬
‫عبارت دیگه حمام خون‪.‬‬

‫بی اختیار اشکام روی گونه ام جاری شده بودن ‪.‬‬


‫شنیدن این داستان از زبون ماسیمو قلبم رو به درد‬
‫آورده بود ‪.‬وحشت زده گفتم‪:‬‬

‫‪687‬‬
‫‪-‬چی؟ مگه این چیزا فقط مال توی فیلما نیست؟‬

‫‪-‬متاسفانه اینطور نیست ‪.‬توی خانواده مافیا اگر‬


‫عضوی از خانواده کشته بشه و یا خیانتی صورت‬
‫بگیره حمام خون راه میوفته ‪.‬البته من اونموقع فکر‬
‫میکردم که امیلیو داره روی هوا یه حرفی میزنه چون‬
‫من نه عضوی از خانواده ش رو کشته بودم و نه‬
‫بهش خیانت کرده بودم و فکر میکردم اونقدر احمق‬
‫نباشه که سریعا بخواد تالفی کنه و حتما میره میشینه‬
‫یه نقشه درست و حسابی برام میکشه ‪.‬اما اشتباه کرده‬
‫بودم ‪.‬توی راه برگشت به فرودگاه بودیم که دوتا‬
‫ماشین شاسی بلند افتادن دنبالمون و راه مارو سد کرد ‪.‬‬
‫افراد امیلیو و خودش از اون ماشینا پیاده شدن و‬
‫بعدشم گلوله هایی بود که پی در پی شلیک میکردیم ‪.‬با‬
‫یکی از گلوله هایی که شلیک کردم امیلیو از پا در‬
‫اومد و جنازه ش کف زمین افتاد ‪.‬اونموقع بود که‬
‫افرادش عصبانی تر شدن و مسلسل بیرون آوردن ‪.‬من‬
‫و ماریو سریعا پناه گرفتیم و یه جای امن خودمون رو‬
‫‪688‬‬
‫مخفی کردیم و افرادمون انقدر تیراندازی کردن تا قائله‬
‫بالخره خوابید و از اونجا فرار کردیم ‪.‬یکی از دوستانم‬
‫در مرکز پلیس برای اینکه از ایجاد رعب و وحشت‬
‫جلوگیری بشه و فرصت به دست رقبای دیگه نیوفته‬
‫به دروغ این خبر رو پخش کرد که من طی تیراندازی‬
‫توسط پلیس کشته شدم نه امیلیو‪.‬‬

‫نفس حبس شده م رو بیرون فرستادم و به چهره‬


‫ماسیمو خیره شدم ‪.‬حس میکردم داره خالصه یه فیلم‬
‫اکشن و گانگستری رو برام تعریف میکنه نه یک‬
‫داستان واقعی رو که برای خودش اتفاق افتاده ‪.‬‬
‫نمیدونستم که من با این قلب مریضم میتونم توی دنیای‬
‫مافیاها دووم بیارم یا نه‪ ،‬ولی یه چیزو خوب‬
‫میدونستم‪ ،‬اینکه دیوونه وار عاشق این مردی که االن‬
‫رو به رو نشسته بود‪ ،‬شده بودم‪.‬‬

‫‪689‬‬
‫‪-‬محض شفاف سازی و برای اینکه خیالت راحت بشه‬
‫اینم بگم که هیچ حاملگی در کار نبوده و امیلیو داشت‬
‫یه مشت اراجیف بهم میبافت ‪.‬من همیشه توی روابطم‬
‫خیلی محتاط عمل میکنم‪.‬‬

‫وقتی این حرف از دهنش بیرون اومد خشکم زد ‪.‬کامال‬


‫حرفی رو که دومینیکو روز آخری که سیسلی رو ترک‬
‫کردم بهم گفته بود رو فراموش کرده بودم ‪.‬با آروم‬
‫ترین لحنی که میتونستم از ماسیمو پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬تو‪ ،‬زیر پوستت ردیاب داری؟‬

‫ماسیمو روی صندلی کمی جا به جا شد و حالت چهره‬


‫ش تغییر کردو انگار میدونست چرا این سوالو پرسیدم‬
‫و میخوام به کجا برسم‪.‬‬

‫‪690‬‬
‫‪-‬دارم‬

‫خیلی کوتاه جواب داد و لبشو گاز گرفت‪.‬‬

‫‪-‬میشه بهم نشونش بدی؟‬

‫ماسیمو از جاش بلند شد ‪.‬سویشرتی که روی تیشرت‬


‫آستین کوتاهش تنش بود رو در آورد ‪.‬با دست چپش‪،‬‬
‫دست راست منو‬
‫رفت و انگشتمو روی برجستگی استوانه ای شکل زیر‬
‫پوستش کشید ‪.‬دقیقا همون جایی که مال منم بود و بعد‬
‫در حالی که دوباره سویشرتش رو میپوشید گفت‪:‬‬

‫‪-‬لورا قبل از اینکه بزنه به سرت و عصبانی بشی باید‬


‫بگم که اون شب‪....‬‬

‫‪691‬‬
‫نذاشتم حرفشو تموم کنه و سرش داد کشیدم‪:‬‬

‫‪-‬میکشمت ماسیمو‪ ،‬واقعا میگم !چطور میتونی درباره‬


‫همچین چیزی بهم دروغ بگی؟!‬

‫یهو یه فکری به ذهنم اومد و خون توی رگام خشک‬


‫شد ‪.‬نکنه که من‪...‬‬

‫‪-‬منو ببخش لورا‪ ،‬اما اونموقع فکر میکردم آسون‬


‫ترین راهی که بتونم باهاش جلوتو بگیرم که منو ترک‬
‫نکنی اینکه که بچه دار بشیم‪.‬‬

‫میدونستم که داره راستشو میگه اما ایده ش به نظرم‬


‫واقعا مسخره بود ‪.‬معموال زنا برای اینکه مردهای‬
‫پولدار رو تور کنن و پیش خودشون نگه دارن ازشون‬
‫حامله میشدن اما اینبار قضیه برعکس شده بود ‪.‬از‬
‫‪692‬‬
‫جام بلند شدم و کیف پولم رو برداشتم ‪.‬ماسیمو سریع‬
‫پشت سرم اومد که دستمو براش تکون دادم تا بهش‬
‫بفهمونم همونجا بشینه و منتظرم باشه ‪.‬سوار ماشین‬
‫شدم و به سمت مغازه هایی که نزدیک آپارتمانم بود‬
‫راه افتادم ‪.‬خداروشکر یه داروخونه اونجا پیدا کردم‪،‬‬
‫بیبی چک رو خریدم و به خونه برگشتم ‪.‬وقتی پامو‬
‫توی خونه گذاشتم ماسیمو دقیقا همونجایی نشسته بود‬
‫که وقتی از خونه زده بودم بیرون نشسته بود و میلی‬
‫متری از جاش تکون نخورده بود ‪.‬کیفمو روی میز‬
‫گذاشتم و سعی کردم لحن صدام رو کنترل کنم و‬
‫مودبانه حرف بزنم‪:‬‬

‫‪-‬تو زندگیمو بهم ریختی ماسیمو‪ ،‬منو دزدیدی‪ ،‬بهم‬


‫گفتی باید سیصد و شصت و پنج روز پیشت بمونم‪،‬‬
‫جون عزیزانم رو تهدید کردی اما همه اینا بازم برات‬
‫کافی نبود ‪.‬تصمیم گرفتی که گه بکشی به سر تا پای‬
‫زندگیم‪ ،‬سرخود تصمیم گرفتی که باید بچه دار بشیم ‪.‬‬
‫دُن ماسیمو خوب گوش کن ببین چی میگم‪ ،‬اگر بفهمم‬
‫‪693‬‬
‫که حامله ام همین االن توی عوضی رو ترک میکنم و‬
‫دیگه حتی توی خوابم منو نمیبینی‪.‬‬

‫آخراش دیگه صدام باال رفته بود و لحن حرف زدنم‬


‫اصال مودبانه نبود‬
‫بعد از شنیدن این حرفا ماسیمو از جاش بلند شد ‪.‬‬
‫نفسش رو با صدای بلندی به بیرون فوت کرد ‪.‬قبل از‬
‫اینکه دهنشو باز کنه و چیزی بگه جلوش رو گرفتم و‬
‫گفتم‪:‬‬

‫‪-‬من هنوز حرفام تموم نشده‪.‬‬

‫از کنارش گذشتم‪ ،‬به سمت پنجره رفتم و ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬میذارم بچه ت رو ببینی ولی منو دیگه هیچوقت‬


‫نمیبینی ‪.‬نمیذارم اونو ببری سیسیلی پیش خودت‬
‫‪694‬‬
‫فهمیدی؟ اون بچه رو به دنیا میارم و خودم بزرگش‬
‫میکنم‪ ،‬با اینکه همیشه آرزو داشتم بچه م مادر و پدر‬
‫باالی سرش باشه اما نمیذارم کینه م از تو باعث بشه‬
‫بچه بیگناهی که هیچ تقصیری نداره و بخاطر تصمیم‬
‫پدر عوضیش به این دنیا تحمیل شده با سختی بزرگ‬
‫بشه و براش بهترین مادر دنیا میشم ‪.‬میفهمی چی‬
‫میگم؟‬

‫‪-‬اگه حامله نباشی چی؟‬

‫ماسیمو به طرفم اومد و مقابلم ایستاد‪.‬‬

‫‪-‬اونموقع خودتو آماده کن تا تقاص این تصمیم احمقانه‬


‫ای که گرفتی رو پس بدی‪.‬‬

‫‪695‬‬
‫اینو گفتم و رومو ازش برگردوندم ‪.‬در حالی که به‬
‫سمت دستشویی میرفتم بیبی چک رو از جعبه ش‬
‫بیرون کشیدم ‪.‬در دستشویی رو پشت سرم بستم و بعد‬
‫طبق دستور العملی که روی کاغذ نوشته بود تست رو‬
‫انجام دادم ‪.‬دستگاه رو کنار سینک روشویی گذاشتم و‬
‫منتظر نتیجه موندم ‪.‬روی زمین نشستم و به سرامیک‬
‫های سرد دیوار تکیه دادم ‪.‬نمیدونم چقدر زمان گذشت‬
‫اما مطمئنم بیشتر از اون چیزی که روی برگه نوشته‬
‫بود برای آشکار شدن نتیجه باید صبر کنم‪ ،‬زمان‬
‫سپری شده بود ‪.‬قلبم داشت از جاش در میومد‪ ،‬انقدر‬
‫محکم خودشو به قفسه سینه م میکوبید که میتونستم‬
‫ضربانش رو از زیر پوستم ببینم ‪.‬خون به سرم هجوم‬
‫آورده بود و حس میکردم هر لحظه رگای مغزم پاره‬
‫میشن ‪.‬ترسیده بودم و از شدت استرس داشتم باال‬
‫میاوردم‪.‬‬

‫‪-‬لورا‬

‫‪696‬‬
‫ماسیمو چند تقه به در زد و پرسید‪:‬‬

‫‪-‬همه چیز مرتبه؟‬

‫داد زدم‪:‬‬

‫‪-‬یه لحظه صبر کن!‬

‫از جام بلند شدم و به دستگاهی که کنار سینک‬


‫روشویی بود نگاه انداختم‪.‬‬

‫‪-‬یا عیسی مسیح‬

‫اینو زیر لب زمزمه کردم‪.‬‬

‫‪697‬‬
‫فصل چهاردهم‬

‫وقتی از دستشویی اومدم بیرون‪ ،‬ماسیمو روی تخت‬


‫نشسته بود و چهره ش جوری بود که هیچوقت ندیده‬
‫بودم ‪.‬صورتش پر از نگرانی‪ ،‬ترس و استرس شدید‬
‫بود ‪.‬وقتی چشمش به من افتاد سریع با یک جهش از‬
‫روی تخت بلند شد ‪.‬رو به روش ایستادم و جواب تستم‬
‫رو که منفی بود مقابلش گرفتم بعد هم دستگاه رو‬
‫جلوی پای ماسیمو پرت کردم و به طرف آشپزخونه‬
‫رفتم ‪.‬از توی یخچال بطری مشروب رو بیرون کشیدم‪،‬‬
‫‪698‬‬
‫لیوانی از اون مایع زرد رنگ برای خودم پر کردم و‬
‫یک نفس محتویات لیوان رو روانه معده م کردم ‪.‬هنوز‬
‫دست و پام داشتن میلرزیدن ‪.‬سرمو به عقب برگردوندم‬
‫و ماسیمو رو دیدم که به گوشه دیوار تکیه داده بود‪.‬‬

‫‪-‬دیگه هیچوقت اینکارو نکن ماسیمو‪ ،‬اگر قراره باشه‬


‫روزی مادر و پدر بشیم باید طبق خواسته و توافق‬
‫هردوتامون باشه‪ ،‬نه بخاطر یک اشتباه احمقانه از‬
‫طرف دوتامون قول بده که بعد از این توی روابطمون‬
‫بیشتر مراقب باشی‪ ،‬فهمیدی؟‬

‫بهم نزدیکتر شد‪ ،‬منو به آغوش کشید و سرشو ال به‬


‫الی موهام فرو برد و آروم زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪-‬معذرت میخوام عزیزم ‪.‬واقعا میگم‪ ،‬خیلی متاسفم که‬


‫نتونست یه بچه خوشگل بهت هدیه بدم‪.‬‬

‫‪699‬‬
‫و بعد هم در حالی که قهقهه میزد سریع خودشو عقب‬
‫کشید چون میدونست که ممکنه االن بزنم لهش کنم ‪.‬‬
‫دستمو که باال آورده بودم تا توی سرش فرود بیارم‪،‬‬
‫روی هوا گرفت و با لودگی ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬اگه بچه مون پسر میشد‪ ،‬دلم میخواست اخالقش به تو‬


‫بره ‪.‬اگر این جسارتی که تو داری رو پسرمون به ارث‬
‫ببره شرط میبندم که توی سی سالگیش میتونه رئیس‬
‫مافیا بشه و دست منم از پشت ببنده‪.‬‬
‫کمی بهش نزدیک تر شدم و دستامو که توی هوا‬
‫گرفته بودشون پایین آوردم و در حالی که سویشرتش‬
‫رو از تنش بیرون میکشیدم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬باز که داری خونریزی میکنی‪.‬‬

‫‪700‬‬
‫عصبانیت اولیه م از بین رفته بود و دوباره باهاش‬
‫نرم شده بودم ‪.‬ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬ماسیمو ما حتما باید بریم دکتر و این مکالمه مسخره‬


‫رو همینجا تمومش میکنیم ‪.‬در ضمن پسرمون هم‬
‫هیچوقت قرار نیست عضوی از مافیاهای ایتالیا بشه‪.‬‬

‫دوباره محکم منو به آغوش کشید و براش مهم نبود‬


‫که بدن خونی برهنه ش داره لباسای منو کثیف میکنه ‪.‬‬
‫با لبخند به چشمام خیره شد و بعد از اینکه بوسه‬
‫نرمی روی پیشونیم نشوند پرسید‪:‬‬

‫‪-‬خب؟ این حرفت یعنی که یه روز قراره پسر دار بشیم؟‬

‫‪701‬‬
‫‪-‬آه ماسیمو بس کن‪ ،‬حاال من یهو احساساتی شدم و‬
‫تحت تاثیر جو یه چیزی گفتم ‪.‬برو لباساتو بپوش تا‬
‫سریعتر بریم کلینیک‪.‬‬

‫ماسیمو به سمت حمام رفت تا زخم هاش رو که دوباره‬


‫به خونریزی افتاده بودن تمیز کنه ‪.‬سویشریت و‬
‫تیشرتش که توی دستم مونده بودن و به رنگ خون در‬
‫اومده بودن رو توی سبد رخت چرک ها انداختم و به‬
‫سمت کمد رفتم ‪.‬شلوار جین روشن و مدل پاره ای رو‬
‫همراه تیشرت سفید و کفش های اسپرت مورد عالقه م‬
‫که از برند ایزابل مارانته بودن‪ ،‬پوشیدم‪.‬‬
‫ماسیمو وقتی کارش تموم شد از حمام بیرون اومد و‬
‫به سمت یکی از چهارتا کمد بزرگ اتاق راه افتاد ‪.‬‬
‫وقتی در کمد لباس هارو باز کرد تعجب کردم که کل‬
‫کمد با لباسای اون پر شده بودن ‪.‬با حیرت پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬کی وقت کردی وسایلتو اینجا بچینی؟‬


‫‪702‬‬
‫‪-‬دیروز که با دوستت رفتی خوشگذرونی من از صبح‬
‫تا شب که برگردی کلی وقت برای اینکار داشتم و در‬
‫ضمن فکر نمیکنی که خودم همه اینارو شخصا اینجا‬
‫چیدم؟‬

‫هیچوقت ماسیمو رو اینجوری ندیده بودم ‪.‬مثل یک‬


‫پسر جوون عادی تیپ زده بود ‪.‬شلوار جین آبی تیره‬
‫پاش کرده بود به همراه سویشرت مشکی و کفش های‬
‫اسپرت ‪.‬معرکه شده بود ‪.‬دستشو به طرف چمدونش که‬
‫توی کمد قرار گرفته بود دراز کرد و جعبه کوچیکی رو‬
‫ازش بیرون کشید‪.‬‬

‫‪-‬یه چیزی رو فراموش کردی‪.‬‬

‫‪703‬‬
‫اینو گفت و ساعتی رو که اون روز توی مسیر‬
‫فرودگاه بهم هدیه داده بود و من اونو توی سیسیلی‬
‫گذاشته بودم و با خودم نیاورده بودم رو دور مچم‬
‫بست ‪.‬به شوخی ازش پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬نکنه اینم ردیاب داره؟‬

‫‪-‬نه لورا‪ ،‬این فقط یک ساعت معمولیه‪ ،‬همون یدونه‬


‫ردیاب کافیه و لطفا دوباره سر بحث رو باز نکن‪.‬‬

‫اینو گفت و نگاه هشدار دهنده ای بهم انداخت و بعد‬


‫ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬یاال بیا بریم‪ ،‬االن باز دوباره داغ دلت تازه میشه و‬
‫شروع میکنی به غرغر کردن‪.‬‬

‫‪704‬‬
‫سوویچ بی ام دبلیو شاسی بلندم رو برداشتم اما‬
‫ماسیمو اونو از دستم بیرون کشید ‪.‬اونو روی میز‬
‫کنسول انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬نه عزیزم‪ ،‬تو همین االن یه لیوان مشروب خوردی‬


‫پس نمیتونی رانندگی کنی‪.‬‬

‫‪-‬خب باشه تو رانندگی میکنی‪ ،‬مگر اینکه بلند نباشی‬


‫چجوری یه ماشینو برونی!‬

‫ماسیمو داشت با لبخد گل و گشادی بهم نگاه میکرد‪،‬‬


‫یه لنگ ابروشو انداخت باال و گفت‪:‬‬

‫‪-‬عزیزم من قبال توی مسابقات رالی شرکت میکردم‬


‫پس باور کن که روش های حمل و نقل رو بلدم ‪.‬اما با‬

‫‪705‬‬
‫ماشین تو نمیریم چون از روندن ماشین های گنده‬
‫خوشم نمیاد‪.‬‬

‫پوف کالفه ای کشیدم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬خیلی خب پس زنگ میزنم به تاکسی‪.‬‬

‫و بعد گوشیم رو از توی کیفم بیرون کشیدم و شماره‬


‫تاکسی رو گرفتم ‪.‬ماسیمو گوشی رو از دستم بیرون‬
‫کشید و دستشو روی دکمه قرمز فشرد تا تماس رو‬
‫قطع کنه ‪.‬کنار میز کنسولی که نزدیک در ورودی‬
‫خونه قرار داشت ایستاد و کشوی آخرش رو باز کرد ‪.‬‬
‫دوتا پاکت از اونجا بیرون کشید و با طعنه پرسید‪:‬‬

‫‪-‬اینجارو نگاه نکرده بودی نه؟‬

‫‪706‬‬
‫یکی از پاکت هارو باز کرد‪ ،‬چیزی رو از توش بیرون‬
‫کشید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬توی پارکینگ ماشین های دیگه ای هم داریم که‬


‫بیشتر باب میل منن ‪.‬بیا بریم‪.‬‬

‫با آسانسور به طبقه منفی یک که پارکینگ بود رفتیم و‬


‫وقتی به اونجا رسیدیم ماسیمو ریموت توی دستش رو‬
‫فشار داد ‪ .‬چراغای یکی از ماشینایی که اونجا پارک‬
‫شده بودن چشمک زد و من تازه متوجه اون فراری‬
‫مشکی رنگ شدم ‪.‬البته فقط اون نبود چند تا ماشین‬
‫دیگه هم اونجا ردیف شده بودن ‪.‬با ناباوری سرجام‬
‫ایستاده بودم و مات و مبهوت صحنه ای که مقابلم‬
‫میدیدم شده بودم ‪.‬از ماسیمو پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬کدومش مال توئه؟‬

‫‪707‬‬
‫و اون در حالی که در فراری رو برام باز میکرد جواب‬
‫داد‪:‬‬

‫‪-‬هرکدوم که تو دوست داشته باشی عزیزم‪ ،‬حاال سوار‬


‫شو‪.‬‬

‫فضای داخل ماشین بیشتر شبیه صفینه فضایی بود ‪.‬یه‬


‫عالمه دکمه رنگارنگ و دم و دستگاه اونجا وجود‬
‫داشت که هیچ ایده ای درباره کاربرد هیچکدومشون‬
‫نداشتم و حتی نمیتونستم تشخیص بدم دنده ماشین‬
‫کدومه ‪.‬با بهت زدگی پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬چطور بدون اینکه دفترچه راهنمای استفاده از این دم‬


‫و دستگاه رو بخونی‪ ،‬میخوای این ماشینو برونی؟ نگو‬
‫که کاربرد تک تک اینارو از حفظی؟‬

‫‪708‬‬
‫ماسیمو دکمه استارت رو فشار داد و ماشین روشن شد‪.‬‬

‫‪-‬معلومه که بلدم‪ ،‬پس اگه داخل پاگانی زوندا رو‬


‫میدیدی چی میگفتی؟ البته خودمم ترجیح میدادم با‬
‫همون بریم ولی متاسفانه خیابونای لهستان خیلی‬
‫وضعیت خوبی ندارن و برای روندن اون ماشین‬
‫مناسب نیستن‪ ،‬ممکنه جلوبندی ماشین صدمه ببینه‪.‬‬

‫ابروشو با شیطنت باال انداخت‪ ،‬پاشو روی پدال گاز‬


‫فشرد و از پارکینگ خارج شدیم‪.‬‬
‫توی همون چند متر اولی که ماسیمو پشت فرمون‬
‫نشسته بود و ماشین رو میروند فهمیدم که دست‬
‫فرمونش حرف نداره و رانندگی کردن با این مدل‬
‫ماشینای خفن براش مثل آب خوردنه ‪.‬از چهار راه اول‬
‫رد شدیم و من آدرس یک بیمارستان خصوصی رو که‬

‫‪709‬‬
‫در محله ویالنو قرار داشت روی جی پی اس تنظیم‬
‫کردم ‪.‬‬
‫اون بیمارستانو انتخاب کردم چون با چند از دکتر های‬
‫اونجا دوست بودم ‪.‬اولین بار اونارو توی یک کنفرانس‬
‫پزشکی که تدارکات مراسمش به عهده من بود دیدم و‬
‫همونجا از همدیگه خوشمون اومد و باب آشنایی مون‬
‫باز شد ‪.‬از اون مدل دکترایی بودن که دلشون‬
‫میخواست از هر فرصتی برای خوشگذرونی استفاده‬
‫کنن‪ ،‬عاشق نوشیدن مشروب های گرونقیمت بودن و‬
‫از تدارکاتی که من برای اون مراسم محیا کرده کرده‬
‫بودم حسابی خوششون اومد و ازم تعریف کردن ‪.‬‬
‫با یکیشون که جراح عمومی بود تماس گرفته بودم و‬
‫بهش گفته بودم که به کمکش احتیاج دارم ‪.‬‬
‫چند تا دختر جوون توی قسمت پذیرش ایستاده بودن ‪.‬‬
‫به سمتشون رفتم و خودمو معرفی کردم و ازشون‬
‫خواستم مارو راهنمایی کنن تا به مطلب" دکتر اومه "‬
‫بریم ‪.‬دخترا تقریبا منو نادیده گرفته بودن و همه شون‬

‫‪710‬‬
‫محو دیدن زدن پسر ایتالیایی خوشتیپی که کنارم‬
‫ایستاده بود‪ ،‬شده بودن ‪.‬‬
‫اولین بار بود که میدیدم دخترا همچین واکنشی نسبت‬
‫به ماسیمو نشون میدن ‪.‬آخه چیزی که توی ایتالیا‬
‫فراوون بود‪ ،‬پسرای چشم و ابرو مشکی بود و اون‬
‫توی کشور خودش هیچ چیز خاصی نسبت به بقیه‬
‫نداشت‪ ،‬البته منکر خوش قیافه بودنش نمیشم فقط االن‬
‫توی کشور من که همه عادت به دیدن مرد های بور و‬
‫چشم رنگی با پوست شیربرنجی داشتن‪ ،‬دیدن همچین‬
‫چهره متفاوتی خیلی اتفاق عجیبی بود‪.‬‬
‫درخواستم رو دوباره تکرار کردم و یکی از دخترهای‬
‫جوون خجالت زده طبقه و شماره اتاقی که مطب دکتر‬
‫اونجا قرار داشت رو بهمون گفت و در حالی که سعی‬
‫میکرد روی کارش تمرکز کنه زیر لب به آرومی‬
‫زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪-‬دکتر منتظر شما هستن‪.‬‬

‫‪711‬‬
‫وقتی وارد آسانسور شدیم یهو ماسیمو سرشو بهم‬
‫نزدیک کرد‪ ،‬لباشو تقریبا به گوشم چسبونده بود و‬
‫توی گوشم پچ زد‪:‬‬

‫‪-‬عاشق وقتاییم که لهستانی حرف میزنی‪ ،‬درسته که‬


‫هیچی از حرفات نمیفهمم و این اعصابمو بهم میریزه‬
‫اما خیلی خوبه چون پسرمون میتونه به سه زبون‬
‫صحبت کنه‪.‬‬

‫وقت نکردم برگردم جوابشو بدم چون در آسانسور باز‬


‫شد و مجبور شدیم وارد راهرو بشیم‪.‬‬

‫دکتر اومه یک مرد میانسال و خوش تیپ بود‪ ،‬و‬


‫خداروشکر بخاطر سن و سال باالش ماسیمو ازش‬

‫‪712‬‬
‫خوشش اومده بود و به چیزی گیر نداد ‪.‬دکتر با خوش‬
‫رویی به سمتمون اومد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬لورا‪ ،‬خوش اومدی؟ چطوری؟‬

‫جوابشو دادم و احوالپرسی کوتاهی باهاش کردم بعدم‬


‫گفتم که بهتره سه تامون به انگلیسی صحبت کنیم تا‬
‫حرفای همدیگه رو متوجه بشیم‪.‬‬
‫دکتر اومه یک مرد میانسال و خوش تیپ بود‪ ،‬و‬
‫خداروشکر بخاطر سن و سال باالش ماسیمو ازش‬
‫خوشش اومده بود و به چیزی گیر نداد ‪.‬دکتر با خوش‬
‫رویی به سمتمون اومد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬لورا‪ ،‬خوش اومدی؟ چطوری؟‬

‫‪713‬‬
‫جوابشو دادم و احوالپرسی کوتاهی باهاش کردم بعدم‬
‫گفتم که بهتره سه تامون به انگلیسی صحبت کنیم تا‬
‫حرفای همدیگه رو متوجه بشیم‪.‬‬

‫میخواستم ماسیمو رو بهش معرفی کنم که ذهنم یهو‬


‫قفل کرد‪:‬‬

‫‪-‬ایشون‪...‬‬

‫‪-‬نامزدش هستم‪.‬‬

‫ماسیمو نذاشت حرف از دهنم بیرون بیاد و خودش‬


‫جمله م رو کامل کرد ‪.‬بعد هم دستش رو به طرف دکتر‬
‫دراز کرد و گفت‪:‬‬

‫‪714‬‬
‫‪-‬ماسیمو توریچلی هستم‪ ،‬ممنون که با وجود برنامه‬
‫شلوغ کاریتون قبول کردین منو ویزیت کنین‪.‬‬

‫و دکتر در حالی که دست ماسیمو رو میفشرد جواب‬


‫داد‪:‬‬

‫‪-‬منم پاول اومه هستم‪ ،‬بیا باهم راحت باشیم و به اسم‬


‫کوچیک همدیگه رو صدا کنیم ‪.‬خب بگو ببینم‪ ،‬مشکل‬
‫چیه؟‬

‫توریچلی !اینو توی ذهنم هی برای خودم تکرار‬


‫میکردم ‪.‬جالبه توی چند هفته گذشته کال یادم نبود که‬
‫درباره فامیلش کنجکاوی کنم و کم مونده که جلوی‬
‫دکتر ضایع بشم‪.‬‬
‫ماسیمو لباسش رو باال داد تا زخم های روی کمر و‬
‫شکمش رو به دکتر نشون بده و دکتر با دیدن زخم‬

‫‪715‬‬
‫هایی که آثار به جا مونده از گلوله بودن زبونش بند‬
‫اومد ‪.‬ماسیمو زد به در لودگی و رو به دکتر گفت‪:‬‬

‫‪-‬رفته بودم شکار و خب میدونین فکر کنم قبلش زیادی‬


‫کیانتی *خورده بودم و حسابی مست شده بودم که‬
‫همچین بالیی به سر خورد آوردم‪.‬‬
‫*کیانتی‪:‬نوعی شراب قرمز که در منطقه توسکانی‬
‫درست میشود‬
‫دکتر اومه سعی کرد خودشو خونسرد نشون بده و‬
‫شروع کرد به شوخی کردن با ماسیمو‪:‬‬

‫‪-‬آره میدونم چی میگی‪ ،‬منم یه بار بعد از مهمونی‬


‫انقدر مست کرده بودم که میخواستم بپرم جلوی قطار و‬
‫با دست جلوی حرکتش رو بگیرم ‪.‬بذار برات از اولش‬
‫تعریف کنم‪.‬‬

‫‪716‬‬
‫دکتر اومه در حال تعریف کردن داستانش داروی بی‬
‫حسی رو به ماسیمو تزریق کرد و شروع کرد به بخیه‬
‫زدن زخم های باز شده ش ‪.‬بعد از تموم شدن کارش‬
‫چند تا قرص آنتی بیوتیک و پماد تجویز کرد و تاکید‬
‫کرد که حتما روی زخم هاش مالیده بشه ‪.‬از بیمارستان‬
‫بیرون اومدم و سوار و ماشین شدیم‪.‬‬

‫‪-‬ناهار؟‬

‫ماسیمو در حالی که موهامو پشت گوشم میزد این‬


‫سوال رو پرسید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬هنوز به این رنگ و مدل موی جدیدت عادت نکردم‪،‬‬


‫خیلی بهت میاد اما‪....‬‬

‫‪717‬‬
‫چند لحظه ای سکوت کرد و غرق در افکارش شد و‬
‫بعد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬انگار دیگه اون دختری که مال من بود نیستی‪.‬‬

‫‪-‬ولی من ازشون خوشم میاد ماسیمو‪ ،‬بعدم مو‪ ،‬موئه‬


‫دیگه الکی قضیه رو بزرگش نکن ‪.‬خیلی وقت بود مدل‬
‫موهامو تغییر نداده بودم دوست دارم فعلی همینجوری‬
‫بمونن ‪.‬بزن بریم‪ ،‬یه رستوران ایتالیایی خوب همین‬
‫اطراف میشناسم‪.‬‬

‫خداروشکر ماسیمو دیگه درباره مدل موهام چیزی‬


‫نگفت و بحثو کشش نداد‪ ،‬لبخندی زد و در حالی که‬
‫آدرس رو وارد جی پی اس میکرد گفت‪:‬‬

‫‪718‬‬
‫‪-‬غذاهای ایتالیایی رو باید توی ایتالیا بخوری‪ ،‬تا جایی‬
‫که یادم میاد االن وسط لهستانیم ‪.‬کمربندتو ببند‪.‬‬

‫با ماشین توی خیابون های شلوغ میروندیم و به سمت‬


‫مقصد در حال حرکت بودیم ‪.‬خداروشکر میکردم که‬
‫شیشه های ماشین دودی بود و از بیرون داخل ماشین‬
‫دیده نمیشد چون همچین ماشین خفن و آخرین مدلی‬
‫برای خیابون های لهستان زیادی غیرقابل تصور بود و‬
‫مردمی که از کنارشون رد میشدیم سعی میکردن به‬
‫داخل ماشین سرک بکشن تا ببین کسی که سوار این‬
‫ماشین شده چجور آدمیه ‪.‬این ماشین دقیقا مثل خود‬
‫ماسیمو بود‪ ،‬پیچیده‪ ،‬خطرناک‪ ،‬غیر قابل نفوذ و به‬
‫شدت جذاب و خیره کننده ‪.‬‬
‫ماسیمو نزدیک یکی از رستوران های معروف شهر‬
‫ماشینو پارک کرد و ما ازش پیاده شدیم ‪.‬به محض‬
‫اینکه پامونو داخل رستوران گذاشتیم‪ ،‬سالن دار‬
‫رستوران با خوشرویی به استقبالمون اومد ‪.‬ماسیمو‬
‫یه چیزی به اون مرد گفت و اون هم بعد از اینکه مارو‬
‫‪719‬‬
‫به سمت میزمون راهنمایی کرد‪ ،‬غیبش زد ‪.‬چند دقیقه‬
‫بعد مردی مسن که خیلی شیک و پیک بود و موهای‬
‫سرش رو از ته تراشیده بود به سمتمون اومد ‪.‬کت‬
‫شلوار ذغالی رنگ تنش بود که راه های نازک بنفش‬
‫تیره داشت ‪.‬مشخص بود که کت شلوار خیلی‬
‫گرونقیمت و دست دوزیه‪ ،‬از اون مدالیی بود که توی‬
‫مغازه ها نمیشد به راحتی پیداش کرد و مخصوص‬
‫طراحی میشد ‪.‬زیر کتش پیراهن تیره ای که چند تا‬
‫دکمه ی اولش باز بودن تنش کرده بود و کفش های‬
‫زیبایی که از تمیزی برق میزد هم به پا کرده بود‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو‪ ،‬دوست عزیزم‪.‬‬

‫انقدر تعجب کرده بودم که به زور تونستم از جام بلند‬


‫شم ‪.‬توی مغزم هی برای خودم تکرار میکردم" ضایع‬
‫بازی در نیار‪ ،‬ضایع بازی در نیار‪".‬‬

‫‪720‬‬
‫‪-‬چقدر خوبه که بالخره تورو توی کشور خودم میبینم‪.‬‬

‫اون دوتا مرد غرق در صحبت و تعریف کردن از‬


‫کشورهای خودشون بودن و انگار اصال یادشون رفته‬
‫بود که من اینجام ‪.‬بعد از چند دقیقه ماسیمو تازه‬
‫متوجه من شد که عین مجسمه اونجا وایستاده بودم و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬کارول‪ ،‬با نامزدم لَورا آشنا شو‪.‬‬

‫اون مرد دستم رو گرفت‪ ،‬بوسه ای روش نشوند و‬


‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬از آشنایی باهات خوشبختم‪ ،‬میتونی راحت باشی و‬


‫منو کارول صدا کنی‪.‬‬

‫‪721‬‬
‫تعحب کرده بودم که ماسیمو صاحب یک رستوان توی‬
‫مرکز شهر ورشو رو میشناسه اونم در حالی که‬
‫خودش قبال گفته بود حتی یکبار هم پاشو توی لهستان‬
‫نذاشته ‪.‬رو به ماسیمو کردم و پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬میشه بپرسم شما دوتا از کجا همدیگه رو میشناسید؟‬

‫کارول با نگاه پر از سوالی به ماسیمو خیره شد‪ ،‬و‬


‫ماسیمو در حالی که نگاه سرد و یخیش رو به روم‬
‫میپاشید جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬بخاطر مسائل کاری ‪.‬باهمدیگه همکاری میکنیم ‪.‬افراد‬


‫کارول بودن که از فرودگاه تا خونه تورو همراهی‬
‫کردن و در نبود من اینجا مراقبت بودن‪.‬‬

‫‪722‬‬
‫‪-‬چیزی سفارش دادین‪ ،‬اگر هنوز سفارش ندادین بذار‬
‫من براتون انتخاب کنم‪.‬‬

‫صدای میزبانمون‪ ،‬کارول‪ ،‬بود که اجازه نداد من‬


‫سواالت بیشتری بپرسم و همراه ما سر میز نشست ‪.‬‬

‫بعد از خوردن انواع اقسام غذاهایی که سر میزمون‬


‫چیده شد و نوشیدن چند جام شراب حس کردم که‬
‫حضور من اینجا واقعا بی دلیله و شبیه یه موجود بی‬
‫اضافی و مزاحم توی جمع دونفره شونم ‪.‬صحبتاشون‬
‫همش درباره کار بود و انقدر تخصصی بود که چیزی‬
‫ازشون سر در نمیاوردم ‪.‬ال به الی حرفاشون فهمیدم‬
‫که کارول دورگه ست ‪.‬یک رگش لهستانی و یک رگش‬
‫روسیه ‪.‬صاحب اصلی این رستوانه و عالوه بر اون‬
‫یک شرکت بزرگ حمل و نقل بین المللی داره ‪.‬‬
‫خوشبختانه صدای زنگ موبایل کارول به دادم رسید و‬
‫اون مکالمه حوصله سربر رو خاتمه داد ‪.‬کارول‬

‫‪723‬‬
‫ازمون عذرخواهی کرد ومارو برای چند دقیقه ای تنها‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫ماسیمو رد نگاهم رو که خیره دستام بود دنبال کرد ‪.‬به‬
‫آرومی دستامو گرفت و با نوک انگشتاش نوازش کرد‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪-‬میدونم حوصله ت سر رفته ولی متاسفانه این قراره‬


‫بخشی از زندگی تو باشه ‪.‬بعد از این شاید مجبور‬
‫باشی در بعضی از جلسات منو همراهی کنی و بعضی‬
‫جاهام هست که تو نمیتونی با من بیای و شاید مجبور‬
‫بشی چند روزی تنها بمونی ‪.‬باید درباره چند تا مسئله‬
‫مهم با کارول صحبت میکردم‪.‬‬

‫ماسیمو کمی به من نزدیک تر شد صداشو پایین آورد‬


‫و زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪724‬‬
‫‪-‬البته بهت قول میدم وقتی برسیم خونه توی تک تک‬
‫قسمت های خونه و از تمام سوراخ هات تورو بکنم‪.‬‬

‫خیلی جدی این حرفو زد و بعد عقب رفت ‪.‬حرفاش‬


‫باعث شدن موجی از حرارت توی بدنم به حرکت در‬
‫بیاد ‪.‬عاشق سکس خشن بودم و حرفی که بهم زده بود‬
‫باعث شد برای به خونه رفتن لحظه شماری کنم ‪.‬‬
‫دستامو از حصار دستاش بیرون کشیدم و جرعه ای از‬
‫جام شرابم نوشیدم ‪.‬به صندلی تکیه زدم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬حاال تا ببینیم چی میشه!‬

‫‪-‬لورا من ازت درخواست نکردم که منتظر جواب باشم‪،‬‬


‫فقط داشتم برنامم رو برای خونه به اطالعت میرسوندم‪.‬‬

‫‪725‬‬
‫با نگاه کردن به چشماش میتونستم بفهمم که کامال‬
‫جدیه و هیچ شوخی توی کارش نیست‪ ،‬اما من عاشق‬
‫بازی کردن و سر به سر ماسیمو گذاشتن بودم ‪.‬‬
‫خودشو در ظاهر خیلی خونسرد و آروم نشون میداد‬
‫اما میدونستم که از درون خونش به جوش اومده و در‬
‫حال قل قل کردنه ‪.‬همینو میخواستم‪ ،‬هرچقدر بیشتر‬
‫عصبیش میکردم اون میتونست سکس خشن تری رو‬
‫بهم بده و منم دقیقا عاشق همین بودم ‪.‬برای اینکه‬
‫بیشتر حرصشو در بیارم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬امروز اصال حس و حالشو ندارم‪.‬‬

‫بعد هم برای نشون دادم بیخیالیم براش شونه ای باال‬


‫انداختم ‪.‬شعله های خشم توی چشمای ماسیمو زبونه‬
‫کشیدن و از همونجا هم میتونستم حس کنم که دارن‬
‫منو میسوزونن ‪.‬چیزی نگفت‪ ،‬فقط یک پوزخند کجکی‬
‫بهم زد به این معنی که" مطمئنی؟"جو سنگینی که‬

‫‪726‬‬
‫بینمون به وجود اومده بود با صدای کارول که دوباره‬
‫سر میز برگشته بود به حالت عادی برگشت‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو‪ ،‬مونیکا رو یادته؟‬

‫‪-‬البته‪ ،‬مگه میشه همسر دوست داشتنیت رو فراموش‬


‫کنم؟‬

‫ماسیمو از جاش بلند شد و دو طرف گونه های زنی‬


‫رو که همراه با کارول سر میز اومده بود بوسید و بعد‬
‫هم به من اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬با نامزدم آشنا شو مونیکا‪َ ،‬لورا‪.‬‬

‫مونیکا به من نزدیک تر شد و خیلی متین و موقر‬


‫دستم رو فشرد‪.‬‬
‫‪727‬‬
‫‪-‬سالم‪ ،‬چقدر خوب که بالخره به جای ماریو یک زن‬
‫رو همراه ماسیمو میبینم‪.‬‬

‫متوجه شدم که منظورش از ماریو همون مشاور‬


‫ماسیوئه که همه جا مثل دم بهش چسبیده و باهاش‬
‫میره ‪.‬کفش هایی که پاش بودن بینظیر بودن و توی‬
‫همون نگاه اول چشممو گرفته بودن‪ ،‬برخالف تفاوت‬
‫سنی زیادی که با مونیکا داشتم بعد از دیدن سلیقه ش‬
‫توی انتخاب کفش حدس زدم بتونیم خیلی خوب باهم‬
‫کنار بیایم و همصحبت خوبی باهم بشیم ‪.‬مونیکا زن قد‬
‫بلند و سبزه رویی بود که اجزای صورتش واقعا زیبا و‬
‫دوست داشتنی بودن ‪.‬نمیشد دقیقا حدس زد که چند‬
‫سالشه‪ ،‬نمیدونم آدم فضایی چیزی بود که انقدر خوب‬
‫مونده بود و یکدونه چروکم روی پوستش نداشت یا‬
‫کار دکتر زیباییش خیلی خوب بوده که تونسته همچین‬
‫پوست صافی براش بسازه ‪.‬بعد از اینکه در عرض چند‬
‫ثانیه تمام این افکار از ذهنم گذشتن جواب دادم‪:‬‬
‫‪728‬‬
‫‪-‬از آشنایی باهاتون خوشبتم ‪.‬لَورا هستم‪.‬‬

‫و بعد در حالی که به کفشاش اشاره میکردم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬بوت های زیبایی هستن‪ ،‬مال آخرین کلکسیون‬


‫گیوانچی هستن درسته؟‬

‫مونیکا لبخندی زد که دندون های یک دست و سفیدش‬


‫رو به نمایش گذاشت و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬میبینم که عالئق مشترکی داریم‪.‬‬

‫‪729‬‬
‫و بعد هم به باری که در انتهای رستوران قرار داشت‬
‫اشاره کرد تا همراهش به اونجا برم ‪.‬در حالی که از‬
‫جام بلند میشدم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬خدا تورو از آسمون برای من فرستاد‪ ،‬یک ساعت‬


‫منتظر بودم که یکی بیاد منو از این وضعیت عذاب‬
‫دهنده نجات بده‪.‬‬
‫خداروشکر که ماسیمو یک کلمه هم از حرفامون رو‬
‫نمیفهمید چون داشتیم به زبون لهستانی حرف میزدیم ‪.‬‬
‫وقتی دید صندلی رو عقب کشیدم و دارم بلند میشدم‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪-‬جایی میری؟‬

‫‪730‬‬
‫‪-‬آره میخوام برم با مونیکا یه گپ و گفت دوستانه که‬
‫خیلی برام مهمتر از مسائل کاری و مالی توئه داشته‬
‫باشم‪ ،‬مثال درباره کفش ها‪.‬‬

‫در جوابش اینو گفتم بعد با شیطنت و خیلی نامحسوس‬


‫جوری که بقیه متوجه نشن براش زبونمو بیرون‬
‫آوردم‪.‬‬

‫‪-‬خوش بگذره‪ ،‬فقط صحبتاتون رو کوتاه کنین چون کار‬


‫من و کارول به زودی تموم میشه و بعدش همونطور‬
‫که حتما یادته باید بریم به یک کار خیلی مهم رسیدگی‬
‫کنیم‪.‬‬

‫حاال من باالی سر ماسیمو ایستاده بودم و داشتم با‬


‫تعجب ساختگی بهش نگاه میکردم و با لحن متعجبی‬
‫پرسیدم‪:‬‬

‫‪731‬‬
‫‪-‬چه کاری من که چیزی یادم نمیاد!‬

‫در عرض یک ثانیه مردمک چشم های ماسیمو از‬


‫شدت عصبانیت انقدر گشاد شدن که میتونم قسم بخورم‬
‫کل سفیدی چشمش سیاه شد‪.‬‬

‫‪-‬آها اون مسئله رو میگی‪ ،‬خب دُن ماسیمو من که گفتم‬


‫باید درباره ش فکر کنم و ببینم چی میشه‪.‬‬

‫داشتم میز رو ترک میکردم که یهو ماسیمو مچ دستم‬


‫رو چسبید و از جاش بلند شد ‪.‬منو هل داد و به دیوار‬
‫چسبوند و یهو به لب هام حمله کرد ‪.‬عمیقا منو‬
‫میبوسید و انگار نه انگار که وسط رستورانیم و یه‬
‫عالمه آدم دارن مارو تماشا میکنن ‪.‬بالخره از لب هام‬
‫دل کند و ازشون جدا شد و گفت‪:‬‬

‫‪732‬‬
‫‪-‬پس خواهشا سریعتر فکراتو بکن عزیزم‪.‬‬

‫چند لحظه ای همونطور به دیوار تکیه زدم و هاج و‬


‫واج کاراش مونده بودم ‪.‬وقتی خودمون دوتا تنها‬
‫نبودیم و افراد دیگه ای هم کنارمون بودن ماسیمو کال‬
‫تبدیل یه یک آدم دیگه میشد ‪.‬انگار نقاب سردی و‬
‫خشونت به چهره ش میزد و فقط وقتایی که با من تنها‬
‫بود این نقاب رو از صورتش برمیداشت ‪.‬ماسیمو خیلی‬
‫خونسرد و بیخیال دوباره روی صندلیش نشست و‬
‫مشغول صحبت کردن با کارول شد و منم دنبال مونیکا‬
‫راه افتادم و همراه اون به سمت باری که انتهای سالن‬
‫قرار داشت رفتیم ‪.‬اینجا رستوران خیلی جالبی بود‪،‬‬
‫فقط غذاهای لهستانی سرو میکردن و کل فضای‬
‫رستوران با نماد هایی که یادآور فرهنگ و کشور‬
‫لهستان بودن تزئیین شده بود ‪.‬رستوران توی یک‬
‫ساختمون قدیمی قرار داشت و مساحتش تقریبا یک‬
‫طبقه کامل ساختمون رو در بر میگرفت ‪.‬سقف خیلی‬
‫‪733‬‬
‫بلندی داشت که با ستون های عظیم به زمین متصل‬
‫شده بود و قدرت و شکوه رو توی ذهن مشتری ها‬
‫تداعی میکرد ‪.‬تقریبا وسطای سالن یک پیانو مشکی‬
‫رنگ وجود داشت که مرد مسن و شیکی پشتش‬
‫نشسته بود و بی وقفه ساز میزد ‪.‬همه چیز رستوران‬
‫به جز همون پیانو سفید بود ‪.‬میز و صندلی ها‪ ،‬دیوار‬
‫ها‪ ،‬میز بار و در کل همه چیز ‪.‬مونیکا روی صندلی‬
‫پایه بلند بار نشست و گفت‪:‬‬

‫‪-‬من النگ آیلند *میخوام‪ ،‬توام همینو میخوای؟‬


‫*النگ آیلند ‪:‬یک نوع نوشیدنی الکی که از ترکیب‬
‫تکیال‪ ،‬وودکا‪ ،‬کوکا و نوشیدنی های الکی دیگه درست‬
‫میشه‬

‫‪-‬اوه نه النگ آیلند خیلی نوشیدنی قویه‪ ،‬دیشبم یکم‬


‫زیاده روی کردم برای همین ترجیح میدم یه پروسکو‬
‫ساده بخورم‪.‬‬
‫‪734‬‬
‫ما مدت زیادی رو درباره بوت های خفن مونیکا و‬
‫کفش های ورزشی ساده من حرف زدیم ‪.‬برام از هفته‬
‫مد نیویورک تعریف کرد و گفت که چقدر به طراح های‬
‫لباس جوان لهستانی کمک میکنه چون به نظرش این‬
‫کشور هنوز یک طراح درست و حسابی نداره ‪.‬اما خب‬
‫مشخص بود که دلیل اصلیش برای دور کردن من از‬
‫ماسیمو صرفا گپ زدن درباره مد و فشن نبوده‪.‬‬

‫‪-‬پس تو واقعا وجود داری‪.‬‬

‫خیلی یهویی اینو گفت و موضوع بحث رو عوض کرد‬


‫داشت با ناباوری بهم نگاه میکرد و من چند لحظه‬
‫اصال متوجه نشدم که منظورش از حرفی که زده چیه‬
‫تا اینکه نقاشی هایی که از چهره م توی عمارت‬
‫ماسیمو بودن رو به یاد آوردم‪.‬‬

‫‪735‬‬
‫‪-‬منم اولش باورم نمیشد ولی خب آره مثل اینکه‬
‫همینطوره‪ ،‬تنها تفاوت من با اون زن رویاهای ماسیمو‬
‫در حال حاضر اینه که چند روزیه موهامو کوتاه و‬
‫بلوند کردم‪.‬‬

‫‪-‬کی تورو پیدا کرد و از همه مهم تر اصال از کجا‬


‫پیدات کرد؟ توروخدا بهم بگو چون منو کارول داریم از‬
‫فضولی میمیریم ‪.‬حاال شاید اون یکمی کمتر کنجکاو‬
‫باشه اما من واقعا از شدت هیجان قلبم داره میوفته‬
‫بیرون‪.‬‬

‫خیلی خالصه جریان آشنایی با ماسیمو رو براش‬


‫تعریف کردم و خیلی وارد جزئیات نشدم چون‬
‫نمیدونستم دقیقا به زنی که تازه همین چند دقیقه پیش‬
‫دیدمش تا کجای ماجرامون رو اجازه دارم که بگم‬

‫‪736‬‬
‫برای همین سعی کردم توی تعریف کردم کمی محتاط‬
‫تر باشم‪.‬‬

‫‪-‬راه سختی رو در پیش داری لورا ‪.‬همراهی کردن‬


‫مردی مثل ماسیمو به عنوان یک زن‪ ،‬چالش سخت و‬
‫طاقت فرساییه‪.‬‬

‫با لحن هشدار دهنده ای اینو بهم گفت و لیوان‬


‫نوشیدنیش رو توی دستش جا به جا کرد‪.‬‬

‫‪-‬من خوب میدونم که شغل نامزد تو و همسر من چیه‪،‬‬


‫برای همین میخوام از قبل بهت هشدار بدم تا آماده هر‬
‫چیزی باشی ‪.‬یادت باشه هرچی کمتر بدونی برای‬
‫خودت بهتره و شب ها راحت تر میتونی سرتو بذاری‬
‫روی بالشت‪.‬‬

‫‪737‬‬
‫‪-‬مگه چیزی هم برای دونستن وجود داره؟ ماسیمو‬
‫هیچوقت به سواالت من جواب درست و حسابی نمیده‪.‬‬

‫‪-‬خب پس توام چیزی ازش نپرس‪ ،‬اگر خودش الزم‬


‫بدونه بعضی چیزا رو بهت میگه‪ ،‬با خودت فکر نکن‬
‫که مشکل از توئه یا بهت اعتماد نداره و نمیخواد سر‬
‫از کاراش در بیاری اون در اصل خیر و صالح خودت‬
‫رو میخواد ‪.‬و از همه مهم تر اینکه هیچوقت درباره‬
‫مسائل امنیتی و روش هایی که برای حفاظت ازت به‬
‫کار میبره ازش سوالی نپرس یا بهش شکایت نکن ‪.‬‬
‫یادت باشه که همه کارایی که اون میکنه فقط و فقط‬
‫برای حفط امنیت توئه ‪.‬من فقط یکبار به حرف همسرم‬
‫گوش نکردم‪.‬‬

‫آستین های بلند بلوز سفید رنگش رو باال زد ‪.‬رد دوتا‬


‫زخم روی مچ دستش خودنمایی میکردن که مثل رد‬
‫سیم بودن‪.‬‬

‫‪738‬‬
‫‪-‬این شد نتیجه شد‪ ،‬منو دزدیدن ‪.‬خداروشکر که کارول‬
‫در کمتر از یک روز منو پیدا کرد اما بعد از اون‬
‫فهمیدم که نباید با تصمیماتش مخالفت کنم و از اینکه‬
‫یکسره منو زیر نظر داره و تحت کنترل و محافظت‬
‫شدیدم بهش شکایتی بکنم ‪.‬میدونم که ماسیمو حتی‬
‫نسبت به تو ممکنه خیلی محافظه کارانه تر عمل کنه‬
‫چون چندین سال همه جا دنبالت بوده و حاال زنی که‬
‫تو تصوراتش میدیده رو واقعا پیدا کرده ‪.‬اون با تو مثل‬
‫ارزشمند ترین گنج زندگیش رفتار میکنه و االن تو‬
‫بزرگترین نقطه ضعف ماسیمویی ‪.‬همه میخوان تورو‬
‫به چنگ بیارن تا از طریق تو بهش ضربه بزنن ‪.‬اون‬
‫این همه سال برای به دست اوردن تو صبوری کرد و‬
‫هیچ وقت امیدش رو از دست نداد به نظرم لیاقتش رو‬
‫داره که بهش این فرصت رو بدی تا خوشبختت کنه‪.‬‬

‫ساکت سرجام نشسته بودم و سعی میکردم حرفایی که‬


‫مونیکا زده بود رو هضم کنم ‪.‬میدونستم که زندگی‬
‫‪739‬‬
‫کردن با ماسیمو یک رویا یا داستان شاه پریون نیست‬
‫و همه چیز اطراف اون خیلی جدی و خطرناکه ‪.‬صدای‬
‫ماسیمو منو از عالم افکار سردرگم کننده ای که به‬
‫مغزم هجوم آورده بودن بیرون کشید‪.‬‬

‫‪-‬خانومای عزیز‪ ،‬دیگه وقتشه که ما بریم ‪.‬من و لورا‬


‫یه کار خیلی مهم داریم که باید بریم بهش برسیم ‪.‬‬
‫مونیکا واقعا از دیدنت خوشحال شدم امیدوارم به‬
‫زودی تو و کارول رو توی سیسیلی ببینم‪.‬‬

‫باهمدیگه خداحافظی کردیم و به سمت در خروجی‬


‫رفتیم ‪.‬قبل از اینکه از رستوران خارج بشیم مونیکا‬
‫دستم رو گرفت و دم گوشم زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪-‬حرفایی که بهت زدم رو یادت نره‪.‬‬

‫‪740‬‬
‫لحن جدیش‪ ،‬منو ترسوند و باعث شد بدنم بلرزه ‪.‬آخه‬
‫چرا باید یکی منو بدزده؟ خب البته چرا باید یکی اونو‬
‫میدزدید؟‬

‫‪-‬عزیزم سوار شو‪.‬‬

‫ماسیمو اینو گفت و در ماشین رو برام باز کرد ‪.‬روی‬


‫صندلی نشستم سرمو تکون دادم و این افکار احمقانه‬
‫رو ازش بیرون ریختم ‪.‬تازه یادم افتاد که توی چه‬
‫وضعیتی هستیم و پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬خودت میخوای رانندگی کنی؟ مگه مشروب نخوردی؟‬

‫ماسیمو ماشین رو دور زد و روی صندلی راننده‬


‫نشست ‪.‬با انگشتاش چونه م رو به طرف خودش‬
‫برگردوند و گفت‪:‬‬
‫‪741‬‬
‫_من از بعد از ظهر تا االن فقط چند جرعه شراب‬
‫نوشیدم تو بودی که پشت سر هم هی جامت رو پر و‬
‫خالی میکردی ‪.‬کمربندت رو ببند ‪.‬عجله دارم که زودتر‬
‫برسیم به خونه‪.‬‬

‫اینو گفت و کمربند خودش رو توی قفل فرو کرد ‪.‬‬


‫فراری مشکی رنگ با سرعت توی خیابون های ورشو‬
‫پیش میرفت و من مونده بودم که ماسیمو توی سرش‬
‫چه نقشه هایی برام چیده‪.‬‬
‫چند تا سناریوی مختلف از اتفاقاتی که توی خونه‬
‫ممکن بود برام بیوفته توی ذهنم ول ول میخوردن که‬
‫حتی فکر کردن بهشون باعث میشد هیجانم سر به‬
‫فلک بکشه و موجی از گرما زیر دلم به جریان بیوفته ‪.‬‬
‫تمام مسیر رو در سکوت طی کرده بودیم و صدایی از‬
‫هیچکدومم در نیومد ‪.‬وارد پارکینگ آپارتمان شدیم ‪.‬یه‬
‫حس عجیبی داشتنم‪ ،‬حس و حالم دقیقا شبیه همون‬

‫‪742‬‬
‫روزی بود که باهم توی خیابون های تائورمینا راه‬
‫میرفتیم و خرید میکردیم ‪.‬تنها فرقی که حس االنم با‬
‫اون روز داشت این بود که اون روز ماسیمو کامال منو‬
‫نادیده میگرفت و این منو ناراحت میکرد اما االن‬
‫میدونستم که تمام توجهش به منه و همین شادی‬
‫زیادی رو به رگ هام تزریق میکرد ‪.‬وقتی از ماشین‬
‫پیاده شدیم نگهبان پارکینگ به طرفمون اومد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬خانم لورا بیل براتون چند تا بسته اومده‪ ،‬توی البی‬


‫طبقه همکف میتونید اونارو از مسئول پذیرش تحویل‬
‫بگیرید‪.‬‬

‫با تعجب برگشتم و به ماسیمو که داشت با چشمای‬


‫باریک شده بهم نگاه میکردم‪ ،‬خیره شدم و منتظر‬
‫جواب بودم ‪.‬ماسیمو به نشونه انکار و دفاع کردن از‬
‫خودش کف دستاشو باال آورد گفت‪:‬‬

‫‪743‬‬
‫‪-‬هرچی هست مال من نیست‪.‬‬

‫تمام وسایلم از سیسیلی از قبل به اینجا آورده شده‬


‫بودن و تقریبا مطمئن بودم که دیگه چیزی نمونده که‬
‫بخوان بهم تحویل بدن ‪.‬در ضمن هیچکسی هم آدرس‬
‫خونه جدیدم رو نداشت و من یه جورایی کنجکاو و‬
‫نگران شده بودم که این بسته چیه و از طرف کیه ‪.‬‬
‫سوار آسانسور شدیم و دکمه همکف رو فشار دادم تا‬
‫به البی بریم ‪.‬وقتی در آسانسور باز شد و پامو داخل‬
‫البی گذاشتم دریایی از الله های سفید جلوی چشمم‬
‫ظاهر شد ‪.‬نزدیک میز پذیرش رفتم و خودمو معرفی‬
‫کردم‪:‬‬

‫‪-‬لورا بیل هستم ‪.‬ظاهرا به بسته برای من اومده‪.‬‬

‫‪-‬بله درسته‪ ،‬تمام این گل ها برای شما هستن‪ ،‬میخواین‬


‫بگم براتون اونارو بیارن باال؟‬
‫‪744‬‬
‫با دهنی که تقریبا تا نوک انگشتای پام کش اومده بود‬
‫به اطراف سالن البی نگاه انداختم ‪.‬بیشتر از صد شاخه‬
‫الله سفید اونجا بود ‪.‬نزدیک یکی از گلدون ها شدم و‬
‫کارتی رو که بین گلها قرار گرفته بود برداشتم‪.‬‬

‫"اون میدونه که تو از چه گلی خوشت میاد؟"‬

‫به طرف گلدون بعدی رفتم و کارت بعدی رو برداشم‬

‫"اون میدونه که چقدر به چاییت شکر اضافه میکنی؟"‬

‫گلدون بعدی و کارت بعدی‬

‫"اون میدونه که به چه چیزهایی عالقه داری؟"‬

‫‪745‬‬
‫با وحشت یکی کارت هارو باز میکردم و بعد از‬
‫خوندنشون اونارو پاره و مچاله میکردم و فرو میکردم‬
‫توی جیب شلوار جینم ‪.‬ماسیمو دست به سینه یه‬
‫گوشه ایستاده بود و فقط حرکات احمقانه منو تماشا‬
‫میکرد ‪.‬وقتی آخرین کارت رو از آخرین دسته گل‬
‫بیرون کشیدم و پاره پورهش کردم به سمت پسر جوون‬
‫پشت میز پذیرش برگشتم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬میدونی چیه؟ لطفا همه اینارو بنداز دور‪ ،‬مگر اینکه‬


‫خودت دوست دختر داشته باشی و مطمئنم اگر اینارو‬
‫ببری بهش بدی حسابی خوشحال میشه‪.‬‬

‫بعد از تموم شدن حرفم سریع به سمت آسانسور رفتم‬


‫و دکمه باز شدن در رو فشار دادم ‪.‬ماسیمو کنار من‬
‫ایستاده بود و بدون اینکه یک کلمه حرف از دهنش‬
‫بیرون بیاد همراه من وارد اتاقک آسانسور شد ‪.‬به‬
‫‪746‬‬
‫محض اینکه در خونه رو باز کردم یک پاکت سفید‬
‫رنگ جلوی پامون سر خورد و روی زمین افتاد‪.‬‬
‫ماسیمو سریع پاکت رو برداشت و به من فرصت نداد ‪.‬‬
‫سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم و رفتم روی مبل‬
‫راحتی نشستم ‪.‬چشمم به ماسیمو بود که برگه های‬
‫سفید رنگ رو از پاکت بیرون کشید و اونارو بین‬
‫انگشتاش جا به جا میکرد و سرسری خط های نامه‬
‫رو میخوند ‪.‬میتونستم حدس بزنم محتویات اون نامه‬
‫چیه و توی دلم فقط خدا خدا میکردم که ماسیمو بیش‬
‫از حد واکنش نشون نده اما متاسفانه اینطور نشد ‪.‬‬
‫ماسیمو وسط راهروی ورودی خونه ایستاده بود و‬
‫لحظه به لحظه شعله های سوزان خشم‪ ،‬توی چشماش‬
‫پررنگ تر میشدن ‪.‬دندوناشو محکم روی هم فشار‬
‫میداد و فکش از شدت فشار داشت میلرزید ‪.‬از دیدن‬
‫این صحنه وحشت کردم ‪.‬سریع از جام پریدم و به‬
‫طرف ماسیمو رفتم‪.‬‬

‫‪-‬داره با این کاراش اعصابمو به گه میکشه!‬


‫‪747‬‬
‫از بین دندون های چفت شدهش و در حالی که از شدت‬
‫عصبانیت به نفس نفس افتاده بود این جمله رو غرید‪.‬‬

‫‪-‬بیخیال ماسیمو فقط چند شاخه گل بود‪.‬‬

‫‪-‬چند شاخه گل؟ آره‪ ،‬پس این نامه چه کوفتیه؟‬

‫کاغذ هارو با عصبانیت از دستش بیرون کشیدم و داد‬


‫زدم‪:‬‬

‫‪-‬نمیدونم !و باور که اصال برام ذره ای اهمیت نداره که‬


‫چه زری اون تو زده‪.‬‬

‫‪748‬‬
‫بعد هم درجا کاغذهای توی دستم رو داخل شومینه‬
‫پرت کردم ‪.‬شعله های آتش اون چند برگ کاغذی رو‬
‫که باعث بحث و دعوای ما شده بودن رو در عرض‬
‫چند ثانیه توی خودشون بلعیدن و به خاکستر تبدیل‬
‫کردن‪.‬‬

‫‪-‬حاال خیالت راحت شد دُن ماسیمو؟‬

‫مستقیم به چشماش زل زدم اما اون همچنان عصبانی‬


‫بود و جوابمو نمیداد‪.‬‬

‫‪-‬وای محض رضای خدا ماسیمو !یعنی تو تا حاال نشده‬


‫دلت بخواد بخاطر یک زن با رقیبت بجنگی؟ اون حق‬
‫داره که تمام تالشش رو برای ابراز احساساتش به من‬
‫بکنه و منم حق دارم که خودم تصمیم بگیرم که اونو‬
‫میبخشم و دوباره قبولش میکنم یا نه‪.‬‬

‫‪749‬‬
‫صورت سرخ شده از خشمش رو بین دوتا دستم گرفتم‬
‫و صدامو پایین تر آوردم‪:‬‬

‫‪-‬و میبینی که تصمیمم رو گرفتم و االن کنار تو‬


‫ایستادم ‪.‬پس حتی اگر االن گروه ارکستر هم بیاره زیر‬
‫پنجره این خونه و برام سمفونی های عاشقانه بنوازه‬
‫هیچ چیز عوض نمیشه و من از تصمیمی که گرفتم‬
‫برنمیگردم ‪.‬برای من اون دیگه ُمرده دقیقا مثل همون‬
‫مردی تو‪ ،‬توی عمارتت با دستای خودت کشتی‪.‬‬

‫ماسیمو همچنان فقط به من خیره بود‪ ،‬میدونستم که‬


‫احتماال حرفام هیچ تاثیری روش نذاشته و نتونستم‬
‫آتیش خشمم رو خاموش کنم ‪.‬صورتشو از بین دستام‬
‫خالص کرد و با عصبانیت به طرف اتاق خواب رفت ‪.‬‬
‫صدای باز شدن در کشو و بیرون کشیدن یه چیزی از‬
‫داخلش رو شنیدم و بعدش اون دوباره به هال برگشت ‪.‬‬
‫‪750‬‬
‫از کنار من عبور کرد و در حالی که تفنگ توی دستش‬
‫رو چک میکرد گفت‪:‬‬

‫‪-‬میکشمش تا خیال جفتمون راحت بشه‪.‬‬

‫بعد هم گوشیش رو از توی جیب شلوارش بیرون‬


‫کشید ‪.‬از راه حلی که میخواست برای حل مشکلمون‬
‫ارائه کنه ترسیده بودم و عین مجسمه همونجا خشکم‬
‫زده بود ‪.‬نه‪ ،‬هیچ ایده ای به ذهنم نمیرسید که چطور‬
‫میتونم باهاش جلوی این ببر وحشی و خشمگین رو‬
‫بگیرم‪.‬‬

‫‪751‬‬
‫فصل پانزدهم‬

‫‪752‬‬
‫یهو انگار جرقه ای توی مغزم زده بشه‪ ،‬گوشی‬
‫ماسیمو رو از دستش بیرون کشیدم و اونو توی‬
‫کشوی کیز کنسول کنار در انداختم و بعد هم بدون‬
‫اینکه نگاهم رو از روی ماسیمو بردارم کلید رو توی‬
‫قفل در خونه چرخوندم و اونو توی شورتم انداختم ‪.‬‬
‫ماسیمو از شدت عصبانیت در حال منفجر شدن بود و‬
‫از گوشاش داشت بخار بلند میشد ‪.‬مثل ببر وحشی بهم‬
‫حمله کرد‪ ،‬با دستش گردنم رو گرفت و منو به دیوار‬
‫پشت سرم کوبوند ‪.‬چشماش پر از خشم و نفرت بودن‬
‫اما حاال میتونستم رگه هایی از شهوت رو هم میون‬
‫احساساتش ببینم ‪.‬داشت واقعا گردنم رو فشار میداد و‬
‫میتونست با یک حرکت یا خفه م کنه یا گردنم رو‬
‫بکشنه اما با این وجود میدونستم که اون هیچوقت‬
‫آسیبی به من نمیزنه یا حداقل امیدوار بودم که اینطور‬
‫باشه !خیلی آروم رو به روش ایستاده بودم ‪.‬هیچ‬
‫تقالیی برای جدا کردن دستش از گلوم نمیکردم و با‬
‫جسارت به تخم چشماش زل زده بودم‪.‬‬

‫‪753‬‬
‫‪-‬کلیدو بهم بده لورا‬

‫‪-‬اگر میخوای خودت برش دار‪.‬‬

‫اینو گفتم و بعد دستم رو به طرف دکمه شلوارم برم تا‬


‫بازش کنم ‪.‬ماسیمو در حالی که دست راستش هنوز‬
‫دور گردنم حلقه شده بود با خشونت دست چپش رو‬
‫توی شورتم فرو کرد ‪.‬وقتی انگشتاش به قسمت‬
‫حساسم برخورد کردن ناله ای کردم و در عرض ثانیه‬
‫ای عصبانیت از چشمای ماسیمو پر کشید و به جاش‬
‫حاال شهوت‪ ،‬از اون چشم هایی که توی شعله های‬
‫آتش میسوختن‪ ،‬چکه میکرد‪.‬‬

‫‪-‬فکر کنم باید انگشتاتو عمیق تر فرو کنی تا پیداش‬


‫کنی‪.‬‬

‫‪754‬‬
‫اینو بهش گفتم و چشمامو بشم ‪.‬نتونست حاال که خودم‬
‫با زبون خودم ازش خواسته بودم ترتیبمو بده دعوتم‬
‫رو رد کنه‪.‬‬

‫‪-‬عزیزم‪ ،‬اگر میخوای اینطوری باهام بازی راه بندازی‬


‫بذار از قبل بهت هشدار بدم که نمیتونم خیلی آروم و با‬
‫لطافت باهات برخورد کنم‪.‬‬

‫🔞🔞🔞🔞🔞🔞‬
‫اخطارش رو داد و کلیتوریسم رو با انگشتش مالید و‬
‫بعد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬اینطوری مجبور میشم تمام خشمم رو‪ ،‬روی تو خالی‬


‫کنم و ممکنه طوری باهات رفتار کنم که خوشت نیاد‪،‬‬
‫پس بذار برم!‬

‫‪755‬‬
‫چشمامو باز کردم و دوباره به چشمای مرد رو به روم‬
‫خیره شدم‪.‬‬

‫‪-‬منو بکن دُن ماسیمو‪....‬لطفا‪.‬‬

‫دست ماسیمو دور گردنم شل شد ‪.‬صورتشو تا جایی که‬


‫میتونست بهم نزدیک کرد و چشمای سرد و یخش رو‬
‫به چشمام که در شهوت میسوختن انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬لورا بذار بی تعارف بهت بگم اگر شروع کنیم من‬


‫جرت میدم‪ ،‬متوجهی چی میگم؟ حتی اگه وسط کار‬
‫پشیمونم بشی من دیگه عقب نمیکشم‪.‬‬

‫حرفی که زد آدرنالین خونم رو باال برد و از شدت‬


‫هیجان دست و پاهام شل شدن ‪.‬از هیچ چیزی توی‬
‫زندگیم ترس نداشتم و حتی معتقد بودم ترس و هیجان‬
‫‪756‬‬
‫برای زندگی آدم ها ضروریه ‪.‬از اول هم همین کار های‬
‫پر هیجان و دلهره آور ماسیمو بود که باعث شد رو به‬
‫روز بیشتر بخوامش و حاال اینجا کنارش باشم ‪.‬فکر‬
‫کردن به اینکه چقدر میتونست باهام بیرحم و خشن‬
‫رفتار کنه منو به نفس نفس مینداخت و بیقرارم‬
‫میکرد ‪.‬‬
‫‪-‬پس لطفا همینکارو باهام بکن‪.‬‬

‫به محض اینکه این حرف از دهنم بیرون اومد ماسیمو‬


‫محکم لب هاش رو روی لب هام کوبید و منو توی‬
‫بغلش باال کشید ‪.‬بدون اینکه بوسه مون رو قطع کنه‬
‫باهم به نشیمن رفتیم و منو روی مبل راحتی بزرگ‬
‫پرت کرد ‪.‬انقدر راحت منو بغل کرده بود و تا اینجا‬
‫آورده بود که انگار یه عروسک کاهی ام ‪.‬کنترلی رو‬
‫از روی میز عسلی برداشت و دکمه ش رو فشار داد ‪.‬‬
‫پرده های ضخیم پایین اومدن و پنجره بزرگ و‬
‫سراسری هال رو پوشوندن ‪.‬نزدیک در رفت و کلید‬

‫‪757‬‬
‫خاموش شدن چراغ هارو زد ‪.‬هنوز سر شب بود اما‬
‫آپارتمان غرق در تاریکی شده بود‪.‬‬
‫نمیدونستم که االن ماسیمو کجاست چون فضای خونه‬
‫یهو تاریک شده بود و چشمام هنوز به تاریکی عادت‬
‫نکرده بودن ‪.‬یهو حس کردم که گردنم رو باال کشید و‬
‫انگشت شستش رو توی دهنم فرو کرد‪.‬‬

‫‪-‬لیسش بزن‪.‬‬

‫بعد از اینکه چند لحظه ای انگشتش رو خوب لیس زدم‬


‫و خیسش کردم اونو از دهنم بیرون کشید‪.‬‬

‫‪-‬میخوای به جای اون دوست پسر عوضیت تو تنبیه‬


‫بشی؟ باشه!‬

‫‪758‬‬
‫و سریعا عضو مردونه ش رو جایگزین انگشتش کرد‬
‫و اونو تا ته حلقم فرو برد ‪.‬سرمو گرفته بود و با‬
‫خشونت عقب و جلو کردم ‪.‬لبام دور آلتش چفت شده‬
‫بودن و ماسیمو حتی یک ثانیه هم بهم اجازه نفس‬
‫کشیدن نمیداد ‪.‬لحظه به لحظه حرکاتش رو سریعتر و‬
‫وحشیانه تر میکرد و انقدر عمیق خودشو توی دهنم‬
‫فرو میکرد که حس میکردم دارم خفه میشم ‪.‬وقتی دید‬
‫که دارم برای به دست آوردن اکسیژن تقال میکنم و‬
‫فاصله ای تا خفه شدن ندارم به آرومی خودشو بیرون‬
‫کشید ‪.‬چند ثانیه ای صبر کرد تا نفس بگیرم و دوباره‬
‫مردونگیش رو توی دهنم هل داد ‪.‬ایندفعه حرکاتش‬
‫آرومتر شده بود اما آلتش رو بیشتر تا ته حلقم‬
‫میفرستاد و برمیگردوند‪.‬‬

‫‪-‬دهنتو بیشتر باز کن ‪.‬میخوام کل آلتم رو توش جا بدی‪.‬‬

‫‪759‬‬
‫اینو گفت و سرمو به عقب هل داد تا جایی که به پشتی‬
‫مبل راحتی برخورد کرد و انقدر وضعیتم ناجور بود که‬
‫مجبورم شدم پایین بیام و روی زمین جلوش زانو‬
‫بزنم ‪.‬دستامو به طرف باسنش دراز کردم و اونو‬
‫جلوتر کشیدم ‪.‬وقتی بقیه آلتش رو توی دهنم فرو کرد‬
‫حس کردم از حلقمم جلوتر رفت و داره وارد مریم‬
‫میشه ‪.‬با حس کردن مزه ترشحاتش توی دهنم ناله ای‬
‫کردم ‪.‬دیگه نمیتونستم بیشتر از این طاقت بیارم و الزم‬
‫داشتم که دستمالیم کنه ‪.‬کمی به عقب هلش دادم و تخم‬
‫هاشو که سنگین و باد کرده شده بودن توی دستام‬
‫گرفتم ‪.‬با تخماش بازی میکردم و آلتش رو توی دهنم‬
‫به عقب و جلو میفرستادم ‪.‬ماسیمو دوتا دستاشو روی‬
‫قسمت باالی پشتی مبل راحتی قرار داد و نفس های‬
‫عمیق میکشید ‪.‬میدونستم که اگر یکم دیگه تالش کنم‬
‫میتونم به زودی ماسیمو رو ارضا کنم ‪.‬با شدت‬
‫بیشتری لب ها و زبونم رو‪ ،‬روی عضو مردونه ش‬
‫کشیدم ‪.‬یهو ماسیمو موهامو گرفت و منو به عقب‬
‫کشید ‪.‬سرمو توی کوسن مبل فرو کرد و گفت‪:‬‬

‫‪760‬‬
‫‪-‬با خودت خیال نکردی که به همین راحتی ولت میکنم‬
‫و ماجرا به همینجا ختم میشه؟ دراز بکش و تکون‬
‫نخور‪.‬‬

‫به حرفش گوش ندادم و سرمو از روی کوسن بلند‬


‫کردم ‪.‬سعی کردم که از جام پاشم و بغلش کنم ‪.‬ماسیمو‬
‫با عصبانیت گردنمو گرفت از رویزانوهام بلندم کرد و‬
‫منو به گوشه مبل پرت کرد ‪.‬به پشت برم گردوند و در‬
‫حالی که دستش روی گردنم بود و سرمو محکم به‬
‫نشیمنگاه مبل فشار میداد شلوار و شورتم رو از پام‬
‫بیرون کشید‪.‬‬

‫‪-‬میخوای ببینیم که تا کجا میتونی طاقت بیاری لورا؟‬


‫امشب باهم امتحان میکنیم تا ببینم چقدر تحمل درد‬
‫داری!‬

‫‪761‬‬
‫حرفاش اینبار منو ترسوند ‪.‬زیر دستاش اسیر شده‬
‫بودم و هی دست و پا میزدم تا خودمو خالص کنم اما‬
‫قطعا اون خیلی از من قوی تر بود و کاری از دستم بر‬
‫نمیومد ‪.‬دستشو زیر کمرم انداخت و کمی منو باالتر‬
‫کشید ‪.‬حاال باال تنه م به مبل چسبیده بود و روی‬
‫زانوهام ایستاده بودم ‪.‬باسنم باال رفته بود و در اختیار‬
‫ماسیمو قرار گرفته بود ‪.‬ناگهان ضربه محکمی به‬
‫باسنم زد و صدای دادم در اومد ‪.‬اما ماسیمو دست‬
‫بردار نبود‪ ،‬دستشو دور موهام چنگ کرده بود و‬
‫همچنان صورتمو به مبل فشار میداد ‪.‬ضربه محکمتری‬
‫زد و جیغ دیگه ای از گلوم خارج شد ‪.‬خیلی آروم‬
‫سر داد و یهو‬‫انگشت وسطش رو بین لبه های واژنم ُ‬
‫لذت جایگزین درد شد‪.‬‬

‫‪-‬میبینم از کاری که دارم باهات میکنم خوشت میاد!‬

‫‪762‬‬
‫اینو گفت و انگشتش که از ترشحاتم خیس شده بود رو‬
‫لیس زد‪.‬‬

‫‪-‬عاشق رایحه بدنتم لورا‪ ،‬خوب شد که دوش نگرفتی‪.‬‬

‫و دوباره انگشتش رو به واژنم فشار داد ‪.‬دوباره سعی‬


‫کردم از زیر دستش فرار کنم اما اون دستم رو از آرنج‬
‫رو به باال خم کرد ‪.‬کف دستم رو روی سرم گذاشت و‬
‫با همون دست قبلی حاال سرم و دستم رو اسیر کرده‬
‫بود و به مبل فشار میداد‪.‬‬

‫خیلی از حرفش خجالت زده شده بودم‪ ،‬اصال فکرشم‬


‫نمیکردم که کار به اینجاها برسه‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو همین االن ولم کن برم‪ ،‬میفهمی چی میگم؟‬

‫‪763‬‬
‫وقتی جوابی ازش نشنیدم داد زدم‪:‬‬

‫‪-‬لعنت بهت دُن ماسیمو!‬

‫و این فقط وضعیت رو بدتر کرد ‪.‬در همون حالی که‬


‫انگشت وسطش رو بین واژنم میکشید‪ ،‬شستش رو‬
‫باال اوردم و داخل ورودی مقعدم هل داد‪.‬‬

‫‪-‬سوراخ باسنت خیلی تنگه‪.‬‬

‫زمزمه وار اینو گفت ‪.‬هجوم اوردن انگشتاش به‬


‫سوراخام منو از خود بیخود کرده بود و وقتی حرکات‬
‫انگشتاش سرعت گرفتن احساس کردم که دیگه روی‬
‫زمین نیستم ‪.‬ماسیمو که دید دارم لذت میبرم و دیگه‬
‫تقال نمیکنم فشار دستش روی سرم رو کم کرد و‬
‫موهامو رها کرد ‪.‬ماسیمو آلتش رو روی ورودی‬
‫‪764‬‬
‫مقعدم میکشید و من حس میکردم که خیس خیس شدم‬
‫و ترشحاتم روی رون پاهام جاری بودن ‪.‬بدون اینکه‬
‫دستش از حرکت بایسته خودشو جلو کشید و گردنم رو‬
‫بوسید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬آروم باش لورا‪ ،‬تا چند لحظه دیگه از پشت واردت‬


‫میشم‪.‬‬

‫با شنیدن حرفش کمی جا به جا شدم و پاهامو بیشتر از‬


‫هم فاصله دادم ‪.‬انقدر هیجان زده و پر از شهوت بودم‬
‫که اگر خودش اینکارو نمیکردم مطمئنا خودم دست به‬
‫کار میشدم و اون آلت کلفتش رو توی یکی از‬
‫سوراخام فرو میکردم ‪.‬ماسیمو حس کرد که میخوام‬
‫دوباره از دستش فرار کنم برای همین دوباره دستشو‬
‫توی موهام چنگ کرد و به مبل فشارم داد‪.‬‬

‫‪-‬فکر کنم متوجه حرفی که زدم نشدی عزیزم‪.‬‬


‫‪765‬‬
‫اینو گفت و به آرومی آلتش رو داخل سوراخ باسنم هل‬
‫داد ‪.‬هیسی از درد کشید و نفسم بند اومد و ماسیمو‬
‫کمی بیشتر خودشو داخلم فرو کرد‪.‬‬

‫‪-‬آروم باش عسلم‪ ،‬نمیخوام اذیتت کنم‪.‬‬

‫برخالف تمام وحشی بازی ها و خشونت هایی که تا‬


‫االن به کار برده بود صداش آروم و پر احساس بود و‬
‫معلوم بود که نگرانمه ‪.‬سعی کردم بهش اعتماد کنم‬
‫چون میدونستم اون همیشه دلش میخواد به من لذت‬
‫بده و خب همه لذت ها مسلما اولش با کمی درد‬
‫همراهن ‪.‬انگشت ماسیمو کمی باالتر رفت و شروع‬
‫کرد به مالیدن کلیتوریسم‪.‬‬

‫‪-‬خوبه عزیزم‪ ،‬همینه‪.‬‬

‫‪766‬‬
‫ماسیمو حس کرده بود که بدنم کمی آرومتر شده و‬
‫آماده ام برای همین با یک حرکت تمام آلتش رو توی‬
‫مقعدم فرو کرد ‪.‬به آرومی اونو دوباره بیرون کشید و‬
‫همونطور که کلیتوریسم رو مالش میداد دوباره واردم‬
‫کرد ‪.‬لذتی که حاال بدنم داشت ازش دریافت میکرد منو‬
‫به مرز جنون کشونده بود ‪.‬عضو مردونه ماسیمو توی‬
‫باسنم عقب و جلو میشد و حاال دست از بازی کردن با‬
‫کلیتوریسم برداشته بود و انگشتاشو توی واژنم فرو‬
‫کرد ‪.‬ماسیمو رو توی تک تک سوراخ ها و اجزای‬
‫بدنم حس میکردم و همین وباعث شد به ارگاسم‬
‫نزدیک شم ‪.‬داد زدم‪:‬‬

‫‪-‬تندتر ماسیمو!‬

‫و ماسیمو دستوری که بهش داده بودم رو اجرا کرد‪،‬‬


‫انچنان با شدت و شتاب درونم ضربه هاش رو کوبید‬
‫‪767‬‬
‫که در عرض چند ثانیه دوباره به ارگاسم رسیدم ‪.‬‬
‫دندونام تق تق بهم میخوردن و لرزش بدنم که حاصل‬
‫موج لذت بود متوقف نمیشد ‪.‬صدای برخورد بدنش با‬
‫باسنم رو میشنیدم که شبیه تشویق کردن بود ‪.‬کارش‬
‫واقعا نیاز به ایستادن و تشویق کردن داشت تونسته‬
‫بود باهام کاری بکنه که بی وقفه دوباره پشت سرهم‬
‫ارضا بشم ‪.‬بدن ماسیمو شروع کرد به لرزیدن و چند‬
‫لحظه از حرکت ایستاد ‪.‬بعد ناله ای که بیشتر شبیه‬
‫غرش شیر بود از دهنش خارج شد و رها شدن مایع‬
‫داغی رو داخل باسنم حس کردم ‪.‬چند ثانیه ای توی‬
‫همون حالت موند و تکون نخورد ‪.‬کوبش های بی امان‬
‫قلبش و صدای نفس های تند و عمیقش رو میشنیدم ‪.‬‬
‫بالخره آلتش رو از درونم بیرون کشید و روی زمین‬
‫ولو شد ‪.‬‬
‫‪------------------------------‬‬
‫از جام بلند شدم و سریع خودمو به حمام رسوندم چون‬
‫شدیدا نیاز به دوش گرفتن داشتم ‪.‬وقتی برگشتم‬

‫‪768‬‬
‫ماسیمو رو هیچ جا ندیدم ‪.‬وحشت زده به سمت در‬
‫خونه هجوم برد و دستگیره رو پایین کشیدم‪.‬‬

‫وقتی برگشتم ماسیمو رو هیچ جا ندیدم ‪.‬وحشت زده به‬


‫سمت در خونه هجوم بردم و دستگیره رو پایین کشیدم‪.‬‬

‫‪-‬مثل اینکه یادت رفته در قفله‪.‬‬

‫چراغای خونه رو روشن کردم و کلید رو دیدم که کنار‬


‫شورتم روی زمین افتاده بود و دُن ماسیمو با حوله ای‬
‫که دور کمرش پیچیده بود داشت از پله ها پایین میومد‪.‬‬

‫‪-‬نمیخواستم مزاحمت بشم برای همین از حمام طبقه‬


‫باال استفاده کردم‪.‬‬

‫‪769‬‬
‫اینو گفت و حوله رو از دور کمرش باز کرد و روی‬
‫پله ها انداخت ‪.‬صحنه ای که جلوم میدیدم باعث شد که‬
‫دوباره دست و پام شل بشه ‪.‬پاهای کشید و بلندش که‬
‫به باسن خوش فرم و عضله ایش ختم میشدن ‪.‬ماسیمو‬
‫بدون اینکه نگاهشو ازم برداره یواش یواش به سمتم‬
‫قدم برمیداشت ‪.‬رد زخم ها و باند هایی که روی بدنش‬
‫بودن اصال و ابدا جذابیتش رو کم نکرده بودن و حتی‬
‫به چشمم با اون رد هایی که روی بدنش به جا مونده‬
‫بودن حتی سکسی تر هم شده بود ‪.‬خودش خوب‬
‫میدونست که چه تیکه خوبیه و بلد بود که چطور‬
‫جاذبه هاش رو به رخ بکشه ‪.‬نزدیکم ایستاد و پیشونیم‬
‫رو بوسید‪.‬‬

‫‪-‬همه چیز مرتبه عزیزم؟‬

‫‪770‬‬
‫سرمو تکون دادم‪ ،‬دستشو گرفتم و به سمت اتاق‬
‫خواب کشیدمش ‪.‬در حالی که روی تخت دراز میکشیدم‬
‫گفتم‪:‬‬

‫‪-‬بازم میخوام ماسیمو‪.‬‬

‫ماسیمو خندید و بدن نیمه برهنه م رو که براش به‬


‫نمایش گذاشته بودم با پتو پوشوند‪.‬‬

‫‪-‬واقعا خستگی ناپذیری لَورا‪ ،‬ولی مثل اینکه یادت‬


‫رفته بود تمام اون کارا برای تنبیه کردن تو و خالی‬
‫کردن خشم من بود‪.‬‬

‫بعد شونه ای باال انداخت و ادامه داد‪:‬‬

‫‪771‬‬
‫‪-‬در ضمن اگر شروع کنم دوباره میرم سراغ سوراخ‬
‫باسنت و فکر نکن به عقبت استراحت میدم چون اگر‬
‫یادت باشه خودت گفتی دلت نمیخواد پای بچه بیاد‬
‫وسط!‬

‫از وقتایی که اینطور شوخ و شنگ میشد خوشم‬


‫میومد ‪.‬با شیطنت بهش نگاهی انداختم و پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬خب پس چیکار کنیم؟‬

‫‪-‬مردم لهستان معموال یکشنبه شب ها چیکار میکنن؟‬

‫‪-‬میخوابن !چون فردا صبحش باید پاشن برن سرکار‪.‬‬

‫‪772‬‬
‫با خنده جوابش رو دادم ‪.‬ماسیمو منو بغل کرد و‬
‫دستش رو برای برداشتن کنترل تلوزیون به سمت‬
‫پاتختی دراز کرد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬خب پس ما هم همون کارو میکنم و میخوابیم چون‬


‫فردا روز پرمشغله و سختی رو پیش رو داریم‪.‬‬

‫از جام بلند شدم و با استرس به ماسیمو نگاهی انداختم‪.‬‬

‫‪-‬منظورت از سخت و پرمشغله چیه؟‬

‫‪-‬خب من و کارول یکسری کارا داریم که باید بهشون‬


‫رسیدگی کنیم و میخوام که توام همراهم باشی ‪.‬باید‬
‫بریم شچچین *میتونیم همه باهم بریم اما میدونم که تو‬
‫خوشت نمیاد در طول سفر کسی همراهمون باشه برای‬
‫همین ما دوتا باهم میریم و اون هم اونجا منتظرمونه‬
‫‪773‬‬
‫مگر اینکه خودت نخوای بیای اما بهت بگم که محافظ‬
‫ها یک ثانیه هم تنهات نمیدازن و در طول مدتی که من‬
‫نیستم یکسره کنارت میمونن‪.‬‬
‫*شچچین ‪:‬یکی از شهرهای لهستان‬
‫با شنیدن جمله آخر ماسیمو یاد حرفایی که مونیکا بهم‬
‫زده بود افتادم‪.‬‬

‫‪-‬یعنی افراد کارول مراقبمن؟‬

‫‪-‬نه افراد خودم ‪.‬واحد رو به روی آپارتمان تورو هم‬


‫خریدم اونا همین نزدیکی هستن ولی مطئن باش که‬
‫مزاحمت نمیشن و تو اصال متوجه حضورشون نمیشی ‪.‬‬
‫توی همه اتاق ها دوربین مداربسته نصب شده برای‬
‫همین از راه دور هم میتونم کنترلت کنم و ببینم در‬
‫نبودم توی خونه چه خبره‪.‬‬

‫‪774‬‬
‫‪-‬دُن ماسیمو فکر نمیکنی داری زیاده روی میکنی؟‬

‫ماسیمو با لبخند روی تخت غلت زد و یک وری به‬


‫پهلو خوابید‪ ،‬بهم نزدیک تر شد‪ ،‬پاهاشو دورم حلقه‬
‫کرد و با شیطنت گفت‪:‬‬

‫‪-‬دُن ماسیمو؟؟ اگه دوست داری رسمی ترم باهام حرف‬


‫بزنی میتونی دُن توریچلی صدام کنی ‪.‬البته فکر نکنم‬
‫بعد از اتفاقات همین نیم ساعت پیش دیگه جایی واسه‬
‫رسمیت و صدا کردن با القاب مونده باشه ‪.‬سوراخ‬
‫باسنت چطوره راستی؟‬

‫و بازیگوشانه یکی از انگشتاش رو‪ ،‬روی درز باسنم‬


‫کشید ‪.‬بعد لبخند بازیگوشش از روی لبش محود شد و‬
‫با جدیت ادامه داد‪:‬‬

‫‪775‬‬
‫‪-‬لورا بذار باهات رو راست باشم ‪.‬من هنوزم دلم‬
‫میخواد اون عوضی رو بکشم و قسم میخورم اگر دست‬
‫از پا خطا کنه و دوباره منو مسخره خودش بکنه‬
‫اینکارو میکنم!‬

‫دوباره افکار عجیب و غریب به ذهنم هجوم آورده‬


‫بودن و در حالی که به چشمای ماسیمو خیره شده‬
‫بودم پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬کشتن آدما انقدر برات آسونه؟‬

‫‪-‬هیچوقت آسون نیست اما اگر یک دلیل قانع کننده‬


‫براش داشته باشم آسون میشه‪.‬‬

‫‪-‬خب پس بذار من باهاش حرف بزنم‪.‬‬

‫‪776‬‬
‫ماسیمو نفس عمیقی کشید و طاق باز خوابید‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو من عاشقتم پس‪...‬‬

‫تازه فهمیدم که چه حرفی از دهنم پریده بیرون و الل‬


‫شدم ‪.‬ماسیمو مثل جن زده ها یهو از جاش بلند شد و‬
‫مقابلم نشست ‪.‬منم بلند شدم تا رو به روش قرار بگیرم‬
‫و مجبور نباشم برای دیدن صورتش انقدر چشم ها و‬
‫گردنمو باال بگیرم اما وقتی صورتم مقابل صورتش‬
‫قرار گرفت حس حماقت بهم دست داد ‪.‬چشمامو بستم و‬
‫سرمو پایین انداختم ‪.‬االن اصال وقت خوبی نبود و با‬
‫اینکه حقیقتا عاشقش بودم اما برای اعتراف کردن‬
‫بهش آماده نبودم ‪.‬ماسیمو با جدیت انگشتش رو زیر‬
‫چونه م گذاشت و سرمو باال آورد و با صدای آروم و‬
‫شمرده ای گفت‪:‬‬

‫‪-‬دوباره بگو‪.‬‬
‫‪777‬‬
‫چند ثانیه ای دهنم رو مثل ماهی از اب بیرون افتاده‬
‫هی باز و بسته میکردم اما به جز هوا هیچی ازش‬
‫خارج نمیشد ‪.‬انگار صدام ته گلوم گیر کرده بود و‬
‫نمیخواست بیرون بیاد ‪.‬یهو شهامتم رو جمع کردم و‬
‫یک نفس و بی وقفه گفتم‪:‬‬

‫‪-‬عاشقتم ماسیمو !همون روزی که منو توی هتل ول‬


‫کردی و رفتی اینو فهمیدم ‪.‬بعدا که فهمیدم ممکنه مرده‬
‫باشی و منم داشتم از استرس جون میدادم متوجه شدم‬
‫که حسم بهت الکی نیست و واقعا میخوامت ‪.‬حس‬
‫تنفری که قبال بهت داشتم از بین رفته بود ‪.‬تو منو‬
‫زندانی کردی‪ ،‬اذیتم کردی و جون خانواده م رو تهدید‬
‫کردی اما وقتی که بهم گفتی اجازه دارم برم فهمیدم که‬
‫نمیخوام ترکت کنم و دوست دارم پیشت بمونم‪.‬‬

‫‪778‬‬
‫وقتی حرفام تموم شد دونه های اشک شروع کردن به‬
‫چکه کردن از چشمام ‪.‬انگار بعد از گفتن این حرفا یه‬
‫بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود و احساس‬
‫سبکی میکردم ‪.‬ماسیمو بدون اینکه کلمه ای از دهنش‬
‫در بیاد از جاش بلند شد و به سمت کمد ها رفت ‪.‬عالی‬
‫شد !حتما االن وسایلش رو جمع میکنه و میره ‪.‬لبه‬
‫تخت نشستم و با حوله ای که روی زمین افتاده بود‬
‫بدنم رو پوشوندم ‪.‬وقتی رومو برگردوندم ماسیمو‬
‫شلوار گرمکن پاش کرده بود و داشت مشتشو بهم‬
‫فشار میداد‪.‬‬

‫‪-‬نمیخواستم اینطوری باشه‪.‬‬

‫اینو گفت و جلوم زانو زد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬لورا ازت میخوام که باهام ازدواج کنی!‬

‫‪779‬‬
‫و جعبه مخمل سیاه رنگی رو که توی مشتش فشار‬
‫میداد رو مقابلم باز کرد ‪.‬بزرگترین الماسی که تا به‬
‫حال توی عمرم دیده بودم رو به روم ظاهر شد ‪.‬هاج و‬
‫واج به ماسیمو خیره شده بودم و سعی میکردم نفسم‬
‫رو که بند اومده بود دوباره پیدا کنم ‪.‬حس کردم یه‬
‫وزنه ده تنی روی تنم گذاشتن و ضربان قبلم به شدت‬
‫باال رفته بود‪ ،‬داشتم باال میاوردم ‪.‬ماسیمو فهمیدم که‬
‫حالم بد شده و سریع به سمت پاتختی دوید و قوطی‬
‫قرصم رو ازش بیرون کشید و قرصی رو زیر زبونم‬
‫قرار داد‪.‬‬

‫‪-‬تا زمانی که بهم جواب مثبت ندی نمیذارم بمیری لورا‪.‬‬

‫با لبخند و دلنشین ترین لحنی که تاحاال ازش شنیده‬


‫بودم اینو دم گوشم زمزمه کرد و حلقه رو توی انگشتم‬
‫هل داد‪.‬‬
‫‪780‬‬
‫حس کردم که اون هیجان و فشار اولیه داره از تنم‬
‫بیرون میره و لحظه به لحظه حالم بهتر میشد ‪.‬ماسیمو‬
‫دست بردار نبود ‪.‬همونطور جلوم زانو زده بود و‬
‫منتظر جوابم بود‪.‬‬

‫‪-‬اما‪...‬من‪...‬‬

‫سعی کردم یه جمله سرهم کنم اما مغزم خالی بود و‬


‫نمیدونستم چی باید بگم ‪.‬کمی خودمو جمع و جور کردم‬
‫و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬اخه هنوز خیلی زوده ماسیمو‪ ،‬ما تازه چند روزه که‬
‫عمال رابطه مون رو شروع کردیم و‪...‬من هنوز گیجم‪.‬‬

‫‪-‬من عاشقتم عزیزم ‪.‬من همیشه مراقبت خواهم بود و‬


‫نمیذارم هیچکس آسیبی بهت بزنه و یا تورو از من‬
‫‪781‬‬
‫بگیره ‪.‬تمام تالشم رو میکنم تا تو در رفاه و آرامش‬
‫باشی‪ ،‬هر چیزی بخوای برات فراهم میکنم‪ ،‬حتی اگر‬
‫روزی خودم کنارت نباشم ‪.‬لورا قسم میخورم که به جز‬
‫تو دیگه به هیچ زن دیگه ای حتی نگاه نندازم‪ ،‬فقط‬
‫تورو میخوام‪.‬‬

‫حرفاشو باور میکردم ‪.‬تک تک حرفایی که میزد‬


‫مشخص بود که از ته قلبشه ‪.‬این صداقتش قلبم رو نرم‬
‫کرده بود و من دیگه هیچ چیز برای از دست دادن‬
‫نداشتم ‪.‬تمام عمرم رو کنار صرف این کرده بودم که‬
‫بقیه رو از خودم راضی نگه دارم و تصویر یه دختر‬
‫خوب و حرف گوش کن رو توی ذهن همه از خودم‬
‫ایجاد کرده بودم ‪.‬همیشه در تالش بودم که بهترین‬
‫خودم باشم ‪.‬هیچوقت توی زندگیم ریسک بزرگی نکردم‬
‫چون میترسیدم شکست بخورم و همون زنده ساده ای‬
‫که داشتمم بهم بریزه‪ ،‬دلم میخواست حداقل یکبار توی‬
‫زندگیم برای دل خودم تصمیم بگیرم و جسور باشم و‬
‫خب ما تازه اول راه بودیم قطعا از نامزدی تا عروسی‬
‫‪782‬‬
‫راه درازی رو در پیش داشتیم و قرار نبود همین االن‬
‫ازدواجمون رو ثبت کنیم‪.‬‬

‫‪-‬بله!‬

‫اینو زمزمه کردم ‪.‬ماسیمو سرشو پایین انداخت و‬


‫نفسی از سر آسودگی کشید" ‪.‬خدایا من چیکار کردم "‬
‫روی تخت دراز کشیدم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬میدونی که اینطوری زندگی رو برای خودمون سختتر‬


‫میکنیم؟‬

‫ماسیمو ساکت بود و سری که خم کرده بود رو هنوز‬


‫باال نیاورده بود‪.‬‬

‫‪783‬‬
‫‪-‬گوش کن ماسیمو‪ ،‬بذار بحثی که شروع کرده بودیم‬
‫رو یکبار برای همیشه تموم کنم ‪.‬مارتین هیچ اهمیتی‬
‫برای من نداره‪ ،‬اما نمیخوام تو بخاطر من مرتکب یه‬
‫جرم بشی و کار خطایی بکنی ‪.‬تو منو داری و من فقط‬
‫مال توام اما فقط منم که میتونم اینو به اون مردک‬
‫زبون نفهم حالی کنم ‪.‬روابط انسان ها بر اساس اعتماد‬
‫و صداقت پیش میره‪ ،‬پس اگر بهم اعتماد داری بذار‬
‫باهاش حرف بزنم‪.‬‬

‫ماسیمو سرشو باال آورد و نگاهم کالفه ش رو بهم‬


‫دوخت‪:‬‬

‫‪-‬حتی توی این لحظه مهم هم اون عوضی باید اسمش‬


‫بیاد وسط و گند بزنه به حالم !باشه فقط برای اینکه‬
‫اسم اون مرتیکه نحس برای همیشه از زندگیمون پاک‬
‫بشه این اجازه رو بهت میدم اما یادت باشه اگر بعد از‬

‫‪784‬‬
‫حرف زدن باهاش بازم سروکله ش پیدا بشه اینبار به‬
‫روش خودم اونو از سرراه برمیدارم‪.‬‬

‫میدونستم که کامال جدیه و من فقط یک فرصت برای‬


‫نجات جون دوست پسر سابقم دارم‪.‬‬

‫‪-‬ممنونم عزیزم‪.‬‬

‫اینو گفتم و به آرومی ماسیمو رو بوسیدم و بعد گفتم‪:‬‬

‫‪-‬حاال بپر بیا روی تخت کنارم بخواب‪ ،‬چون بعد از این‬
‫به عنوان نامزدم در قبالم وظایف بیشتری داری‪.‬‬

‫ما اون شب باهم عشق بازی نکردیم و اصال نیازی هم‬


‫بهش نداشتیم ‪.‬همونطوری که توی بغل همدیگه‬

‫‪785‬‬
‫خوابیده بودیم‪ ،‬نزدیکی و عشق رو به اندازه کافی‬
‫میتونستیم حس کنیم‪.‬‬

‫‪786‬‬
‫فصل شانزدهم‬

‫از اینکه صبح زود از خواب بیدار بشم متنفر بودم‪ ،‬اما‬
‫میدونستم چاره دیگه ندارم چون ماسیمو نمیذاشت‬
‫راحت به خوابم برسم و از همه مهمتر اینکه قطعا بعد‬
‫از پیشنهاد ازدواج دیشبش منو تنها نمیذاشت و باید‬
‫امروز همراهش میرفتم ‪.‬به هر زور و بدبختی که بود‬
‫از تخت گرم و نرمم دل کندم و به سمت حمام رفتم ‪.‬در‬
‫عض کمتر از بیست دقیقه حاضر و آماده بودم ‪.‬‬
‫ماسیمو توی هال نشسته بود‪ ،‬لپ تاپش روی پاش بود‬
‫و گوشیشم توی دستش بود ‪.‬خیلی قیافه ش جدی بود‬
‫و تمام حواس و تمرکزش رو‪ ،‬روی کارش گذاشته‬
‫بود ‪.‬بازم همون لباسایی رو که من بهشون عادت کرده‬
‫‪787‬‬
‫بودم تنش کرده بود ‪.‬پیراهن مشکی و شلوار پارچه ای‬
‫تیره‪ ،‬مثل همیشه خیلی شیک و آراسته بود ‪.‬پشت‬
‫دیوار ایستاده بودم و در حالی که با حلقه بزرگ توی‬
‫انگشتم بازی میکردم یواشکی اونو دید میزدم ‪.‬اون‬
‫قرار بود شوهر من بشه و من بقیه عمرم رو در کنار‬
‫اون بگذرونم ‪.‬از یک چیزی مطمئن بودم‪ ،‬زندگیمون‬
‫اصال قرار نبود یک زندگی عادی و خسته کننده باشه‬
‫بلکه میدونستم شبیه یه فیلم گانگستری با چاشنی‬
‫پورن قراره بشه ‪.‬بعد از چند دقیقه ای که خوب اونو‬
‫زیر نظر گرفتم‪ ،‬ازش دل کندم و به طرف کمد لباس ها‬
‫رفتم ‪.‬چند دست لباس که با تیپ ماسیمو همخونی‬
‫داشتن و میتونستم باهاش ست بزنم رو انتخاب کردم و‬
‫یک چمدون جمع و جور بستم ‪.‬وقتی دوباره وارد هال‬
‫شدم ماسیمو سرش رو آروم باال اوردم و بهم نگاهی‬
‫انداخت ‪.‬شلوار ذغالی رنگ فاق بلندی پوشیده بودم که‬
‫قدش تا نوک انگشتای پام میرسید ‪.‬کفشای پاشنه بلند‬
‫هم پوشیده بودم که زیر پاچه های گشاد شلوارم مخفی‬
‫شده بودن و باعث میشدن قدم بلندتر دیده بشه ‪.‬یه‬

‫‪788‬‬
‫بافت پشمی ظریف که رنگش ذغالی روشن بود هم تنم‬
‫کرده بودم ‪.‬حسابی شیک و پیک کرده بودم و لقب‬
‫"نامزد آقای توریچلی "واقعا برازنده م بود‪.‬‬

‫‪-‬خیلی جذاب و چشمگیر شدی‪.‬‬

‫ماسیمو اینو گفت و لپ تاپ رو از روی پاش کنار‬


‫گذاشت تا بلند شه و به سمت من بیاد و بعد گفت‪:‬‬

‫‪-‬امیدوارم این شلوار راحت از پات در بیاد‪ ،‬چون اگه‬


‫اینطور نباشه متاسفانه تیپت ممکنه یکمی بهم بریزه و‬
‫داغون بشه‪.‬‬

‫بازیگوشانه بهش نگاهی انداختم و گفتم‪:‬‬

‫‪789‬‬
‫‪-‬اوال که دُن ماسیمو فراری جمع و جور شما برای‬
‫انجام کارای خاکبرسری یه خورده زیادی تنگ و‬
‫کوچیکه و حتی نشستن توشم سخته چه برسه به انجام‬
‫اینجور حرکات ‪.‬دوما‪ ،‬با وجود محافظ هایی که االن‬
‫میدونم یکسره دنبالمونن و چشمشون به ماست حواسم‬
‫پرت میشه و معذبم نمیتونم توی ماشین باهات از اون‬
‫کارا بکنم پس لطفا فراموشش کن و فکرای کثیف رو‬
‫از مغزت بریز بیرون‪.‬‬

‫‪-‬و کی گفته که قراره با فراری بریم؟‬

‫ماسیمو با شیطنت یه ابروش رو باال انداخت و سوویچ‬


‫دیگه ای رو از کشوی میر کنسول بیرون کشید ‪.‬در‬
‫خونه رو باز کرد و در حالی که با دستش مسیر رو‬
‫بهم نشون میداد گفت‪:‬‬

‫‪-‬بفرمایید‪.‬‬
‫‪790‬‬
‫چهار تا مرد غول پیکر از دم در خونه تا پارکینگ‬
‫مارو همراهی کردن‪ ،‬واسه همین فضای آسانسور‬
‫خیلی خفه شده بود و من حتی نمیتونستم جم بخورم ‪.‬‬
‫وقتی توی ذهنم وضعیت االنمون رو به تصویر کشیدم‬
‫خنده م گرفت ‪.‬من یه زن ریزه میزه بودم که بین ‪ 5‬تا‬
‫مرد هیکلی و گنده که وزن هرکدومشون حداقل صد‬
‫کیلو بود ایستاده بودم ‪.‬ماسیمو داشت به ایتالیایی یه‬
‫چیزایی بهشون میگفت‪ ،‬انگار داشت برنامه کاری و‬
‫وظایفشون رو بهشون گوشزد میکرد ‪.‬وقتی در‬
‫آسانسور باز شد دو تا بی ام دبلیو جلومون پارک شده‬
‫بودن ‪.‬سوار اونا شدیم و به طرف انتهای پارکینگ که‬
‫مخصوص واحد من بود حرکت کردیم ‪.‬ماسیمو ریموتی‬
‫که توی دستش بود رو فشرد و من منتظر بودم که‬
‫ببینم ایندفعه چراغ های چه ماشینی قراره چشمک‬
‫بزنه ‪.‬چراغ های پورشه پانامرایی که قطعا مشکی بود‬
‫و شیشه هاشم دودی بودن روشن و خاموش شد ‪.‬نفس‬
‫راحتی کشیدم‪ ،‬چون سکس داشتن توی ماشین تنگ و‬
‫‪791‬‬
‫خفه ای مثل فراری حتی برای منی که ورزشکار بودم‬
‫و انعطاف بدنی باالیی داشتم هم کار سختی بود ‪.‬‬
‫ماسیمو در شاگرد رو برام باز کرد ‪.‬به محض اینکه‬
‫باسنم روی صندلی قرار گرفت به سمتم خم شد‪،‬‬
‫صورتشو تا چند میلی متری صورتم جلو کشید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬هر صد کیلومتر میزنم کنار و روی صندلی عقب‬


‫میکنمت !امیدوارم از این ماشین خوشت اومده باشه و‬
‫دیگه بهانه ای نداشته باشی ‪.‬‬

‫این همه تحکم و غرورش منو به وجد میاورد‪ ،‬عاشق‬


‫این بودم که هیچوقت نظرمو نمیپرسید و کال همیشه‬
‫دستور میداد و فقط منو در جریان برنامه هاش قرار‬
‫میداد ‪.‬یکمی توی جام ول ول کردم تا راحتتر بشینم و‬
‫گفتم‪:‬‬

‫‪792‬‬
‫‪-‬تا اونجا ششصد کیلومتر راهه‪ ،‬مطمئنی جون داری‬
‫که هر صد کیلومتر اینکارو باهام بکنی؟‬

‫پوزخندی زد و درو به روم بست و با لحن هشدار‬


‫دهنده ای گفت‪:‬‬

‫‪-‬منو تحریک نکن‪ ،‬وگرنه میکنمش هر پنجاه کیلومتر‪.‬‬

‫در طول مسیر ورشو تا شچچین کلی با همدیگه حرفای‬


‫مسخره زدم و خندیدم ‪.‬توی هر استراحتگاه جنگلی که‬
‫سرراهمون بود ماسیمو وارد پارکینگش میشد و وعده‬
‫ای که بهم داده بود رو عملی میکرد ‪.‬شبیه دو تا‬
‫نوجوون بودیم که ماشین مامان باباشون رو با یک‬
‫جعبه بزرگ کاندوم کش رفتن و دنبال ماجراجویی و‬
‫هیجانن ‪.‬هر دفعه که وارد پارکینگ استراحتگاه‬
‫میشدیم محافظاش یهو گم و گور میشدن و فضای‬
‫خصوصی برامون ایجاد میکردن ‪.‬چند روزی رو توی‬
‫‪793‬‬
‫شچچین گذروندیم‪ ،‬من میرفتم گشت و گذار و سالن‬
‫ماساژ و ماسیمو به جلسات کاریش میرسید ‪.‬با وجود‬
‫مشغله کاری که داشت برای تمام وعده های غذاییش‬
‫خودشو به من میرسوند و باهم غذامونو میخوردیم ‪.‬‬
‫هر شب توی بغل ماسیمو میخوابیدم و صبح ها بین‬
‫بازوهاش از خواب بیدار میشدم‪.‬‬
‫چهارشنبه وقتی توی مسیر برگشت به ورشو بودیم‬
‫مادرم زنگ زد‪.‬‬

‫‪-‬سالم عزیزم‪ ،‬چطوری؟‬

‫‪-‬سالم مامان‪ ،‬عالیم‪ ،‬کلی کار دارم اما در کل حال و‬


‫روزم خیلی خوبه‪.‬‬

‫‪-‬عالیه !امیدوار بین این همه مشغله کاری‪ ،‬عروسی‬


‫دختر خاله ت که شنبه ست رو یادت نرفته باشه‪.‬‬

‫‪794‬‬
‫‪-‬وای نه ُگه توش!‬

‫یه لحظه اصال یادم رفت که مامانم پشت خطه و عصبی‬


‫توی تلفن اینو فریاد زدم‪.‬‬

‫‪-‬لورا بیل این چه طرز حرف زدنه؟‬

‫مامانم با توبیخ کننده ترین لحنی که تا به حال توی‬


‫عمرم ازش شنیده بودم سرم فریاد کشید ‪.‬کلمه" ُگه "‬
‫یکی از معدود کلماتی بود که ماسیمو از زبون لهستانی‬
‫بلد بود ‪.‬وقتی دید دارم همچین کلمه ای رو به فرد‬
‫پشت خط میگم قیافه ش توی هم رفت و به نظر اصال‬
‫از مکالمه مون رضایت نداشت ‪.‬صدای مامانم دوباره‬
‫توی گوشم پیچید‪:‬‬

‫‪795‬‬
‫‪-‬با اون کلمه قشنگی که به کار بردی کامال فهمیدم که‬
‫همه چیزو از یاد بردی ‪.‬محض یادآوری بهت بگم که‬
‫مراسم عروسی ساعت ‪ 4‬شروع میشه اما اگر سعی‬
‫کنی و خودتو زودتر برسونی خیلی بهتره‪.‬‬

‫‪-‬نه مامان‪ ،‬از شدت خوشحالی یهو اون کلمه از دهنم‬


‫در رفت‪ ،‬معلومه که یادم مونده بود ‪.‬فقط اگه میشه‬
‫بهشون اطالع بده که ما دو نفریم یعنی من یه همراهم‬
‫دارم‪.‬‬

‫بعد از گفتن جمله آخرم سکوت محض برقرار شد و از‬


‫پشت تلفن هیچ صدایی نیومد ‪.‬تقریبا میدونستم که بعد‬
‫از این سکوت نسبتا طوالنی قراره چی بشنوم‪.‬‬

‫‪-‬یعنی چی دو نفرین؟ کیو میخوای با خودت بیاری؟ یاال‬


‫بگو ببینم!‬

‫‪796‬‬
‫داشتم فکرامو جمع و جور میکردم تا ببینم دقیقا چه‬
‫جوابی باید به مادرم بدم‪ ،‬نوک زبونم رو با استرس‬
‫گاز گرفتم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬مامان توی سیسیلی با یکی آشنا شدم ‪.‬از همکارامه و‬


‫اونو میخوام با خودم بیارم ‪.‬چون االن اومده ورشو و‬
‫خوشبختانه چند روزی اینجا میمونه تا دوره‬
‫کارآموزشیش رو بگذرونه ‪.‬همینقدر اطالعاتی که بهت‬
‫دادم برات کافیه یا میخوای فتوکپی شناسنامه و همچین‬
‫چیزایی برات ایمیل کنم؟‬

‫‪-‬شنبه میبینمت‪.‬‬

‫مادرم اینو گفت و بدون هیچ کلمه دیگه ای تلفن رو‬


‫قطع کرد ‪.‬معلوم بود که حسابی بهش برخورده و از‬

‫‪797‬‬
‫دستم ناراحت شده ‪.‬رو صندلی خودمو عقبتر کشیدم و‬
‫از پشت شیشه ماشین شاخه های درخت ها که با‬
‫وزش باد به اینو و اونور پرواز میکردن رو تماشا‬
‫کردم ‪.‬چطور باید به ماسیمو میگفتم و قانعش میکردم‬
‫که همراهم بیاد و والدینم رو ببینه اونم توی جشن‬
‫عروسی دختر خالم؟ !زیر چشمی نگاهی بهش انداخت‬
‫و توی ذهنم تجزیه و تحلیل میکردم و سعی داشتم‬
‫حدس بزنم واکنشش بعد از شنیدن این خبر چی میتونه‬
‫باشه ‪.‬ماسیمو حس کرد که دارم دیدش میزنم و‬
‫میتونست حس کنه که یه جای کار میلنگه‪ ،‬برای همین‬
‫اولین خروجی اتوبان رو که دید سریع کنار کشید و‬
‫ماشین رو متوقف کرد ‪.‬روی صندلیش چرخید و به‬
‫طرف من برگشت‪.‬‬

‫‪-‬گوش میکنم‪.‬‬

‫‪798‬‬
‫با لحن آروم اما دستوری اینو گفت ‪.‬دوتا بی ام دبلیو‬
‫مشکی رنگ که ماشین محافظاش بودن بالفاصله پشت‬
‫سر ما پارک کردن‪ ،‬یکی از محافظا از ماشین پیاده شد‬
‫و به طرف ما اومد ‪.‬ماسیمو شیشه ماشینو پایین‬
‫کشید‪ ،‬دستی توی هوا براش تکون داد و یک جمله به‬
‫ایتالیایی گفت ‪.‬اون مرد عقب کشید‪ ،‬به بدنه ماشین‬
‫خودشون تکیه داد و سیگاری روشن کرد‪.‬‬

‫‪-‬خب چیزه‪ ،‬راستش شنبه باید بریم دیدن والدینم و‬


‫اینکه من یادم رفته بود عروسی دخترخالمه‪.‬‬

‫اینو گفتم و بعد ساکت شدم‪ .‬انقدراسترس داشتم و‬


‫اعصابم خورد شده بود که رومو ازش برگردوندم و‬
‫صورتمو با دستام پوشوندم ‪.‬حس میکردم که یه لبخند‬
‫موذی روی لب های ماسیمو شکل گرفته و داره منو‬
‫نگاه میکنه‪.‬‬

‫‪799‬‬
‫‪-‬خب که چی؟ همین؟ فکر کردم اتفاق خاصی افتاده‬
‫حاال !انگاری باید کم کم لهستانی یاد بگیرم چون یهو‬
‫فحش دادی فکر کردم اتفاق بدی افتاده‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو یه فاجعه توی راهه ‪.‬تو مامان منو‬


‫نمیشناسی‪ .،‬وقتی ببینمون‪ ،‬مارو زیر رگبار سواالش‬
‫میگیره و دیوونه مون میکنه ‪.‬و تازه بیشتر از تو من‬
‫قراره جون به لب بشم چون باید نقش مترجمم براتون‬
‫بازی کنم‪ ،‬تنها زبان خارجی که اون بلده روسی ـه‪.‬‬

‫‪-‬لَورا‬

‫با آرامش اسممو صدا کرد و بعد دستامو از روی‬


‫صورتم جدا کرد تا بتونه منو ببینه و گفت‪:‬‬

‫‪800‬‬
‫‪-‬نمیدونم بهت گفتم یا نه اما والدینم یه برنامه تحصیلی‬
‫خیلی فشرده و دقیق برای من چیده بودن و من در‬
‫حین تحصیل عالوه بر ایتالیایی و انگلیسی‪ ،‬زبان‬
‫روسی‪ ،‬آلمانی و فرانسوی هم یاد گرفتم ‪.‬پس نگران‬
‫نباش اوضاع اونقدارم قرار نیست بد باشه‪.‬‬

‫با ناباوری بهش خیره شدم و حس حماقت بهم دست‬


‫داده بود ‪.‬چون خودم فقط یک زبون خارجی بلد بودم‬
‫فکر نمیکردم که اون چند تا زبون دیگه بلد باشه و‬
‫خیال میکردم اونم مثل خودمه‪.‬‬

‫‪-‬ولی بازم روسی بلد بودن تو باعث نمیشه که من‬


‫خیالم راحت بشه و آروم باشم‪.‬‬

‫ماسیمو دیگه چیزی نگفت فقط خندید و بعد ماشین رو‬


‫راه انداخت ‪.‬وقتی به خونه رسیدیم شب شده بود و هوا‬

‫‪801‬‬
‫کامال تاریک بود ‪.‬ماسیمو ماشینو توی پارکینگ پارک‬
‫کرد و چمدون منو از صندوق عقب بیرون گذاشت‪.‬‬

‫‪-‬تو برو باال‪ ،‬من باید با پاول صحبت کنم‪.‬‬

‫اینو گفت و به سمت ماشینی که طرف دیگه پارک شده‬


‫بود راه افتاد ‪.‬چمدونم رو برداشتم و به سمت آسانسور‬
‫رفتم ‪.‬دکمه رو فشار دادم اما متوجه شدم که انگار‬
‫خرابه و کار نمیکنه ‪.‬به طرف در ورودی راه پله ها‬
‫قدم برداشتم و مجبور شدم با پله خودمو به طبقه باال‬
‫برسونم ‪.‬وقتی به البی رسیدم جلوی چشمم صدها‬
‫شاخه گل رز سفید ظاهر شدن" ‪.‬وای خدا من نه "!‬
‫عاجزانه و ناله کنان این کلمه ها از بین لب هام بیرون‬
‫پریدن‪.‬‬

‫‪-‬خانم لورا‪.‬‬

‫‪802‬‬
‫پسری که مسئول پذیرش بود با دیدن من اسممو بلند‬
‫صدا زد و به طرفم اومد‪.‬‬

‫‪-‬خوشحالم که برگشتین و تونستم ببینمتون چون‬


‫دوباره براتون گل فرستادن‪.‬‬

‫با وحشت به اطرافم نگاه کردم و با خودم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬آسانسو کار نمیکنه ماسیمو اگه بخواد بره باال باید از‬
‫اینجا رد بشه‪.‬‬

‫‪-‬ببخشید متوجه منظورتون نشدم؟‬

‫‪803‬‬
‫پسر رو به روم که گیج شده بود این سوالو پرسید ‪.‬گل‬
‫ها انقدر زیاد بودن که هیچ جوری امکان نداشت بتونم‬
‫یه جایی قایمشون کنم تا چشم ماسیمو بهشون نیوفته‬
‫و تا ماسیمو برسه باال اونقدر وقت نداشتم که بتونم از‬
‫ساختمون ببرمشون بیرون ‪.‬کارتی که به دسته گل کنار‬
‫دستم چسبیده بود رو ازش جدا کردم و خوندم " ‪.‬من‬
‫دست بردار نیستم و بیخیالت نمیشم"‬

‫‪-‬الهی گور به گور بشی!‬

‫با عصبانیت داد زدم و کاغذ توی دستم رو تیکه پاره‬


‫کردم ‪.‬در همون لحظه در ورودی راه پله ها باز شد و‬
‫ماسیمو وارد البی شد ‪.‬به دریای گل های سفیدی که‬
‫اطرافش رو فرا گرفته بودن نگاه انداخت و با‬
‫عصبانیت مشتش رو بهم فشرد ‪.‬قبل از اینکه بتونم‬
‫کلمه ای بگم و یا حرکتی بکنم ماسیمو از جلوی‬

‫‪804‬‬
‫چشمام ناپدید شد و من فقط صدای کوبیده شدن در‪،‬‬
‫پشت سرش رو شنیدم‪.‬‬
‫سرجام خشکم زده بود و به دیوار رو به روم خیره‬
‫مونده بودم ‪.‬توی ذهنم اتفاقاتی که ممکن بود بیوفتن‬
‫رو مرور میکردم ‪.‬انگار پاهام رو به زمین میخ کرده‬
‫بودن ‪.‬صدای کشیده شدن الستیک های پورشه که با‬
‫سرعت سرسام آوردی از جلوی سنگفرش آپارتمان‬
‫عبور کرد به گوشم رسید و حس کردم که کل بدنم یخ‬
‫بست ‪.‬یهو جون به پاهام برگشت و با سرعت به سمت‬
‫پله ها دویدم و با بیشترین سرعتی که میتونستم پاهامو‬
‫حرکت بدم خودمو از طریق پله ها به طبقه چهارم و‬
‫پشت در خونه م رسوندم ‪.‬با دستایی که میلرزیدن کلید‬
‫رو توی قفل چرخوندم‪ ،‬وقتی بالخره در باز شد تقریبا‬
‫خودمو توی خونه پرت کردم و سوویچ بی ام دبلیو‬
‫شاسی بلندم رو از روی میز چنگ زدم و شتابان‬
‫دوباره به سمت پارکینگ دویدم ‪.‬توی ماشین که‬
‫نشستم سریع شماره مارتین رو گرفتم و به بلند گو‬
‫وصل کردم‪.‬‬
‫‪805‬‬
‫‪-‬میبینم از گل هایی که ایندفعه برات فرستادم بیشتر از‬
‫قبلی ها خوشت اومده‪.‬‬

‫صدای آروم و سرخوش مارتین از بلند گو های‬


‫ماشین به گوشم رسید ‪.‬با عصبانیت داد زدم‪:‬‬

‫‪-‬کجایی؟‬

‫‪-‬چی؟‬

‫‪-‬میگم کدوم قبرستونی هستی؟‬

‫‪-‬چرا داد میزنی؟ خونه م ‪.‬برای چی؟ نکنه میخوای‬


‫بیای اینجا؟‬

‫‪806‬‬
‫وای خدا نه‪ ،‬چقدر این بشر احمق بود ‪.‬پامو بیشتر‬
‫روی پدال گاز فشار دادم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬مارتین سریع از خونه برو بیرون ‪،‬فهمیدی؟ برو اون‬


‫مغازه مک دونالد کنار خونه ت ‪.‬منتظرم باش تا برسم ‪.‬‬
‫پنج دقیقه دیگه اونجام‪.‬‬

‫‪-‬فکر کنم جدی جدی از گال خوشت اومدن ‪.‬خب چرا‬


‫نمیای خونه م؟ سفارش سوشی دادم االنا باید برسه‪،‬‬
‫بیا اینجا همونو باهم میخوریم‪.‬‬

‫از دست خنگی و حماقتش اعصابم بهم ریخته بود و‬


‫خونم به جوش اومده بود ‪.‬با سرعت وحشتناکی توی‬
‫خیابون میروندم و تقریبا تمام قوانین راهنمایی و‬
‫رانندگی رو زیر پا گذاشته بودم‪.‬‬

‫‪807‬‬
‫‪-‬مارتین خدا لعنتت کنه‪ ،‬زود از اون خراب شده برو‬
‫بیرون و همونجا که بهت گفتم منتظر باش تا بیام‪.‬‬

‫وقتی داشتم اینارو میگفتم یهو از پشت گوشی صدای‬


‫زنگ در خونه مارتین به گوشم رسید و تقریبا قلبم از‬
‫حرکت وایستاد‪.‬‬

‫‪-‬یکی داره در میزنه‪ ،‬فکر کنم غذا رو آوردن ‪.‬پنج‬


‫دقیقه دیگه همونجایی که گفتی منتظرم‪.‬‬

‫‪-‬نه درو باز‪....‬‬

‫اما اون احمق قطع کرده بود و دیگه صدامو نمیشنید ‪.‬‬
‫دوباره شماره شو گرفتم اما جواب نداد ‪.‬دوباره و‬
‫دوباره و دوباره اما هیچکدمو جواب نمیداد ‪.‬وحشت‬
‫‪808‬‬
‫تمام وجودم رو فرار گرفته بود ‪.‬هیچوقت توی زندگیم‬
‫انقدر نترسیده بودم ‪.‬میدونستم که اگر بالیی به سرش‬
‫بیاد تقصیر منم هست ‪.‬وقتی به آپارتمانش رسیدم بدون‬
‫اینکه فکر کنم جای مناسبیه یا نه همون وسط خیابون‬
‫ماشینو ول کردم و به سمت در ورودی دویدم ‪.‬رمز در‬
‫رو که از قبل حفظ بودم وارد کردم و به آسانسور‬
‫خودمو به طبقه باال رسوندم ‪.‬وقتی به در خونه ش‬
‫رسیدم دوباره رمز ورودی رو زدم‪ ،‬دستگیره رو پایین‬
‫کشیدم و در باز شد ‪.‬رو به روم ماسیمو رو دیدم ‪.‬دست‬
‫چپم رو به دیوار گرفته بودم تا بتونم تعادلم رو حفظ‬
‫کنم و یهو نیوفتم زمین اما همین که پامو از چهارچوب‬
‫سر خوردم و پخش‬ ‫در عبور دادم همونجا کنار دیوار ُ‬
‫زمین شدم ‪.‬ماسیمو روی مبلی نزدیک مارتین نشسته‬
‫بود با دیدن من که بی حال روی زمین افتادم سریع از‬
‫جاش بلند شد و به سمتم اومد و مارتین هم پشت‬
‫سرش به سمت من دوید‪.‬‬
‫ماسیمو روی مبلی نزدیک مارتین نشسته بود با دیدن‬
‫من که بی حال روی زمین افتادم سریع از جاش بلند‬
‫‪809‬‬
‫شد و به سمتم اومد و مارتین هم پشت سرش به سمت‬
‫من دوید ‪.‬محافظای ماسیمو جلوشو گرفتن و دوباره‬
‫اونو روی مبل نشوندن‪.‬‬

‫‪-‬داروهات کجان؟‬

‫صدای ماسیمو رو شنیدم ‪.‬نگاهم به بازوی ماسیمو بود‬


‫که دورم حلقه شد‪.‬‬

‫‪-‬لورا !بذارین کمکش کنم‪.‬‬

‫صدای مارتین بود که تقال میکرد تا خودشو از دست‬


‫اون محافطای غول پیکر نجات بده و به سمت من بیاد‪،‬‬
‫این آخرین چیزی بود که شنیدم و بعدش همه چیز‬
‫جلوی چشمم سیاه شد‪.‬‬

‫‪810‬‬
‫********^~^********‬

‫وقتی چشمامو باز کردم‪ ،‬روی تخت خوابید بودم و‬


‫ماسیمو کنارم نشسته بود‪.‬‬

‫‪-‬لورا با اومدنت به اینجا فقط یه دلیل به دالیلی که باید‬


‫اونو بکشم اضافه کردی‪.‬‬

‫عصبانی بود و کلمات رو مثل غرش ببر وحشی از‬


‫دهنش بیرون میریخت‪:‬‬

‫‪-‬خداروشکر که داروهات اینجا بودن و گرنه‪....‬‬

‫جمله ش رو قطع کرد و دندوناشو از سر خشم محکم‬


‫روی هم فشار داد ‪.‬در حالی که سعی داشتم از جام بلند‬
‫شم و روی تخت بشینم گفتم‪:‬‬
‫‪811‬‬
‫‪-‬بذار باهاش حرف بزنم ‪.‬تو بهم قول دادی و منم بهت‬
‫اعتماد کردم‪.‬‬

‫ماسیمو چند لحظه ای ساکت موند و بعد در حالی به‬


‫ایتالیایی زیر لب غرولند میکرد از جاش بلند شد ‪.‬به‬
‫مردهایی که توی هال دور مارتین رو گرفته بودن‬
‫اشاره ای زد و اونا در عرض ثانیه ای پشت در خونه‬
‫ناپدید شدن ‪.‬بعد به طرف من برگشت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬باشه‪ ،‬اما منم کنارت میمونم ‪.‬به هرحال شما به‬


‫لهستانی صحبت میکنین و منم یک کلمه از حرفاتون‬
‫رو نمیفهمم فقط کنارت میمونم تا مطمئن بشم انگشت‬
‫اون عوضی بهت نخوره‪.‬‬

‫‪812‬‬
‫به آرومی از روی تخت بلند شدم ‪.‬یکمی سرم گیج‬
‫میرفت برای همین آهسته و با احتیاط خودم رو به هال‬
‫رسوندم ‪.‬مارتین خشمگین و عصبانی روی مبل ذغالی‬
‫رنگ گوشه هال نشسته بود ‪.‬وقتی منو دید کمی‬
‫نگاهش نرمتر شد ‪.‬من مبلی که زیر آکواریوم قرار‬
‫گرفته بود و رو انتخاب کردم و کنار ماسیمو اونجا‬
‫نشستم‪.‬‬

‫‪-‬بهتری؟‬

‫مارتین با نگرانی این سوالو پرسید‪.‬‬

‫‪-‬مارتین حوصله ادا بازی ندارم و یه راست میرم سر‬


‫اصل مطلب ‪.‬انقدر از دستتون عصبانیم که میتونم همین‬
‫وسط بزنم جفتتون رو بُکُشم ‪.‬میشه بهم توضیح بدی‬
‫دقیقا داری چه غلطی میکنی؟ قضیه اون گال چی بود؟‬

‫‪813‬‬
‫‪-‬یعنی چی که چی بود؟ مگه خودت همینو نمیخواستی‬
‫که بخاطرت بجنگم؟ مگه ازم توقع نداشتی بهت توجه‬
‫بیشتری نشون بدم و بخاطرت تالش کنم؟ درضمن اول‬
‫از همه این تویی که باید به چندتا از سواالت من جواب‬
‫بدی ‪.‬مثال اون افراد اسلحه به دست کی بودن و این‬
‫مردک ایتالیایی توی خونه من دقیقا داره چه غلطی‬
‫میکنه؟‬

‫با کالفگی سری تکون دادم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬من قبال خیلی واضح بهت گفتم که همه چیز بین ما‬
‫تموم شده ‪.‬تو بهم خیانت کردی و منم نمیتونم خیانت‬
‫رو ببخشم ‪.‬این مردی هم که االن کنار من روی مبل‬
‫نشسته شوهر آیندمه!‬

‫‪814‬‬
‫میدونستم این جمالت به احساساتش آسیب میزنن اما‬
‫این تنها راهی بود که میتونستم باهاش اونو از خودم‬
‫دور کنم و جونشو نجات بدم ‪.‬مارتین با قیافه رنگ‬
‫پریده ای که حس میکردم هرلحظه ممکنه جون از‬
‫تنش بیرون بره ‪ ،‬زل زده بود به من ‪.‬همه صورتش‬
‫مثل ماست سفید شده بود به جز چشماش که شعله‬
‫های نارنجی خشم توشون میسوختن‪.‬‬

‫‪-‬االن اینی که گفتی یعنی چی؟ تو میخواستی ازدواج‬


‫کنی و چون من بهت پیشنهاد ازدواج ندادم رفتی یه‬
‫گانگستر ایتالیایی پیدا کردی واسه خودت و خرش‬
‫کردی تا زنش بشی؟ با من پاشدی واسه تعطیالت و‬
‫خوشگذرونی اومدی ایتالیا اما به جای من رفتی یه‬
‫بچه سوسول خوشگل پیدا کردی و آوردی اینجا؟‬

‫صدای مارتین کمی باال رفته بود و لحن تمسخر آمیزش‬


‫داشت اعصاب ماسیمو رو تحریک میکرد و اون به‬

‫‪815‬‬
‫شدت عصبانی شده بود ‪.‬اینو از اونجایی فهمیدم که‬
‫دستشو به سمت پشت شلوارش برد و اسلحه ای توی‬
‫کمربندش جاسازی شده بود رو بیرون کشید و روی‬
‫پاش گذاشت ‪.‬گستاخی و بیشعوری مارتین و دست به‬
‫اسلحه شدن ماسیمو باعث شد که به اوج عصبانیت‬
‫برسم ‪.‬این وضعیت مسخره واقعا گه کشیده بود به‬
‫اعصابم ‪.‬بیخیال زبون لهستانی شدم و زدم کانال‬
‫انگلیسی تا هردوتاشون متوجه حرفام بشن ‪.‬از ته‬
‫اعماق وجوم سر مارتین داد کشیدم‪:‬‬

‫‪-‬من عاشقش شدم میفهمی؟ نمیخوام با تو باشم ‪.‬تو‬


‫بهم خیانت کردی و منو مضحکه دست خودت کردی ‪.‬‬
‫روز تولدم حتی ذره ای به من توجه نداشتی و سرت‬
‫توی لپ تاپ و کار تخمیت بود ‪.‬مطمئنم که هنوزم‬
‫همون عوضی سابقی پس دیگه دلم نمیخواد حتی یک‬
‫لحظه ام اون قیافه نحست رو ببینم یا چیزی درباره ت‬
‫بشنوم ‪.‬االنم دیگه از دست جفتتون خسته شدم ‪.‬اصال‬
‫به درک اگه دلتون میخواد بزنین همدیگه رو بکشین !‬
‫‪816‬‬
‫بعد به طرف ماسیمو برگشتم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬اما یادتون باشه هربالیی به سر همدیگه بیارین من‬


‫حرفم عوض نمیشه ‪.‬تصمیمم رو درباره زندگی آینده م‬
‫از قبل گرفتم و هیچکدوم از شما نمیتونین تغییری توی‬
‫تصمیمم ایجاد کنین ‪.‬حاال هر گهی دلتون میخواد‬
‫بخورین‪.‬‬

‫و بعد به سمت در آپارتمان دویدم تا از اون جهنم بزنم‬


‫بیرون ‪.‬ماسیمو به سمت افرادش که توی راهرو‬
‫ایستاده بودن چیزی رو فریاد زد و اونا پشت سر من‬
‫راه افتادن ‪.‬اما من از اونا خیلی فرزتر بودم و با همه‬
‫سوراخ سمبه های این آپارتمان آشنا بودم ‪.‬سریع‬
‫خودمو به ماشین رسوندم‪ ،‬پامو روی پدال گاز فشار‬
‫دادم و الستیک ها با صدای قیژ ناهنجاری روی‬
‫آسفالت ها کشیده شدن و من اونارو پشت سر خودم جا‬
‫‪817‬‬
‫گذاشتم ‪.‬میدونستم اگر در شرایط دیگه ای بود اونا‬
‫اسلحه هاشون رو بیرون میکشیدن و برای متوقف‬
‫کردن ماشینی که از دستشون فرار کرده شروع‬
‫میکردن به تیراندازی ولی خب در برابر من همچین‬
‫کاری نمیتونستن بکنن ‪.‬گوشیم یکسره زنگ میخوره و‬
‫کلمه " شماره ناشناس "روی صفحه نمایش داده‬
‫میشد ‪.‬میدونستم که ماسیموئه اما االن اصال حال و‬
‫حوصله حرف زدن باهاش رو نداشتم برای همین‬
‫گوشی رو برداشتم و خاموشش کردم‪.‬‬
‫به سمت خونه اولگا میروندم و توی دلم دعا میکردم‬
‫که خونه باشه ‪.‬زنگ در خونه ش رو فشردم و بعد از‬
‫چند ثانیه دوست عزیزم درو به روم باز کرد‪.‬‬

‫‪-‬اوه‪ ،‬تو زنده ای‪.‬‬

‫اینو گفت و منو همراه خودش داخل خونه کشید‪.‬‬

‫‪818‬‬
‫‪-‬بیا تو‪ ،‬دیروز خیلی روز مسخره ای داشتم و سرم‬
‫داره منفجر میشه‪.‬‬

‫درو پشت سرم بستم و همراهش به نشیمن رفتم ‪.‬روی‬


‫مبل راحتی بزرگ نشست و پتویی رو دور خودش‬
‫پیچید‪.‬‬

‫‪-‬از یکشنبه که اون پسر بلونده رو توی کالب تور زدم‬


‫بدجوری رفته روی مخم و نمیذاره یه نفس راحت‬
‫بکشم‪ ،‬فرت و فرت هی زنگ میزنه و میگه عاشقم‬
‫شده‪.‬‬

‫کنارش نشستم اما هیچ حرفی برای گفتن بهش نداشتم ‪.‬‬
‫فکرم توی آپارتمان مارتین‪،‬جایی که اون دوتا مرد رو‬
‫با اسلحه تنها گذاشته بودم و گفته بودم همدیگه رو‬
‫بکشید جا مونده بود‪.‬‬

‫‪819‬‬
‫‪-‬لورا رنگ و روت شده شبیه گچ دیوار‪ ،‬مثل اون‬
‫دختره دومینیکا کالوز که توی دبستان باهامون‬
‫همکالسی بود و پوستش عین ارواح سرگردان سفید‬
‫بود شدی‪ ،‬چه مرگت شده؟‬

‫سرمو باال آوردم و نگاهی بهش انداختم ‪.‬باید بهش‬


‫حقیقت رو میگفتم چون تمام این رازهایی که توی دلم‬
‫نگه داشته بودم داشتن منو نابود میکرد و دیگه تحمل‬
‫نداشتم‪.‬‬

‫‪-‬بهت دروغ گفتم اوال‪.‬‬

‫اولگا با دقت خیره شده به چهره م و من ادامه دادم‪:‬‬

‫‪820‬‬
‫‪-‬توی خونه دوستم زندگی نمیکنم و توی ایتالیا هم با‬
‫یک مرد معمولی آشنا نشدم‪.‬‬

‫تقریبا دوساعتی وقت گرفت تا بتونم ماجرا رو برای‬


‫اولگا کامل تعریف کنم و وقتی حرفام تموم شد حلقه م‬
‫رو از جیبم بیرون کشیدم و توی انگشتم فرو کرد‪.‬‬

‫‪-‬اینم مدرک برای اثبات حرفام‪.‬‬

‫با آهی جمله آخرم رو از گلوم بیرون فرستادم و بعد‬


‫عقب رفتم و سرمو به پشتی مبل تیکه دادم‪.‬‬

‫‪-‬حاال دیگه همه چیزو میدونی اوال‪.‬‬

‫‪821‬‬
‫اولگا مقابل من روی زمین نشسته بود و با چشمایی‬
‫که داشتن از حدقه بیرون میپریدن‪ ،‬محو و مات من‬
‫شده بود‪.‬‬

‫‪-‬لعنت بهت دختر‪ ،‬انگار داشتی یه فیلم رمانتیک‪،‬‬


‫اروتیک و جنایی رو برام تعریف میکردی ‪.‬حاال فکر‬
‫میکنی چه بالیی به سر مارتین بیاد؟‬

‫توی چشماش برق هیجان و خباثت نشسته بود‪.‬‬

‫‪-‬وای اوال‪ ،‬بیخیال‪ ،‬حتی نمیخوام بهش فکر کنم بعد تو‬
‫درباره ش ازم سوال میکنی و نظر میخوای؟!‬

‫چند ثانیه بعد اولگا به سمت گوشیش هجوم برد‪،‬‬


‫شماره ای رو گرفت و گذاشت روی بلندگو‪.‬‬

‫‪822‬‬
‫‪-‬االن میفهمیم چه بالیی به سرش اومده‪.‬‬

‫چند ثانیه بعدی برام مثل یه قرن گذشتن ‪.‬بعد از پنجمین‬


‫بوق بالخره جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬چی میخوای زنیکه حشری؟‬

‫مارتین با صدایی که انگار از ته چاه در میومد این‬


‫سوالو پرسید ‪.‬اولگا زد به در مسخره بازی و گفت‪:‬‬

‫‪-‬عه سالم‪ ،‬خوشحالم که صداتو میشنوم‪ ،‬میگم تو از‬


‫لورا خبر نداری؟ نمیتونم پیداش کنم‪.‬‬

‫‪-‬خب تو تنها کسی نیستی که دنبالش میگردی!من نه‬


‫میدونم کجاست و نه دلم میخواد بدونم کدوم گوریه ‪.‬‬
‫خداحافظ‬
‫‪823‬‬
‫و قطع کرد ‪.‬چند ثانیه بهم زل زدم و بعد یهو از خنده‬
‫منفجر شدیم‪.‬‬

‫در حالی که خنده م بند نمیومد گفتم‪:‬‬

‫‪-‬زنده ست‪.‬‬

‫‪-‬خداروشکر‪ ،‬مرتیکه کچل انقدر خوش شانسه که‬


‫مافیای ایتالیایی هم بیخیالش شده و ولش کرده به‬
‫امون خدا‪.‬‬

‫اولگا در حالی که از روی زمین بلند میشد ادامه داد‪:‬‬

‫‪824‬‬
‫‪-‬خب حاال که همه زندهن و منم میدونم اصل ماجرا چی‬
‫بوده میخوای امشب پیش من بمونی تا نامزدت یه‬
‫کوچولو نگرانت بشه؟‬

‫نفسی از سر آسودگی کشیدم و سرمو به نشونه مثبت‬


‫براش باال و پایین کردم ‪.‬بین شادی و خوشیمون یهو‬
‫صدای چند تا ضربه که به در میخورد شنیده شد‪.‬‬

‫‪-‬کیه این وقت شب؟‬

‫اولگا متعجب به سمت در رفت و در همون حال گفت‪:‬‬

‫‪-‬حتما باز اون پسر بلونده ست‪ ،‬چون جواب تلفناشو‬


‫ندادم پاشده اومده در خونه ‪.‬االن حسابی حالشو‬
‫میگیرم و دهنشو سرویس میکنم‪.‬‬

‫‪825‬‬
‫اما به محض اینکه درو باز کرد نطقش کور شد و‬
‫سکوت مطلق توی خونه حاکم شد ‪.‬اولگا یک قدم به‬
‫عقب برداشت و ماسیمو وارد آپارتمان شد‪.‬‬
‫نگاه ماسیمو آنچنان سرد بود که هرلحظه ممکن بود‬
‫تبدیل به یک قالب یخ بشم ‪.‬وارد راهروی ورودی‬
‫خونه شد و یه جوری طلبکارانه اونجا وایستاده بود که‬
‫انگار منتظر چیزیه‪.‬‬

‫‪-‬فکر کنم که بدجوری دهنت سرویسه لورا‪.‬‬

‫اولگا به لهستانی اینو گفت و میدونست که ماسیمو‬


‫کلمه ای حرفاشو متوجه نمیشه بعد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬این که اومده اینجا وایستاده توام اونجا لم دادی و جا‬


‫خوش کردی‪ ،‬انگار من توی خونه خودم اضافیم ‪.‬‬
‫میخوای برم دنبال نخود سیاه؟‬

‫‪826‬‬
‫جوابی به اولگا ندارم و به جاش از ماسیمو پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬تو اینجا چیکار میکنی؟ اصال اینجارو از کجا پیدا‬


‫کردی؟‬

‫‪-‬ماشینت ردیاب داره‪ ،‬و قطعا منم آدرس خونه بهترین‬


‫دوستت رو بلدم ‪.‬راستی خودمو معرفی نکردم‪.‬‬

‫یهو رو به اوال برگشت و در حالی که دستشو به‬


‫سمتش دراز میکرد گفت‪:‬‬

‫‪-‬ماسیمو توریچلی هستم‪.‬‬

‫‪-‬خودم میدونم کی هستی‪.‬‬

‫‪827‬‬
‫و در حالی که دست ماسیمو رو توی دستش میفشرد‬
‫اضافه کرد‪:‬‬

‫‪-‬ماشاال لورا انقدر دقیق تورو برای من توصیف کرده‬


‫بود که همون لحظه که درو باز کردم فهمیدم کی‬
‫هستی ‪.‬میخواین همینجور وایستین بهم زل بزنین یا‬
‫میخواین من برم تا باهم حرفاتونو بزنین؟ یا شایدم‬
‫کارای دیگه بکنین؟‬

‫چشمای ماسیمو از اون حالت یخ و خشک اولیه در‬


‫اومدن و کمی نرمتر شدن ‪.‬دلم میخواست بزنم زیر‬
‫خنده اما به زور جلوی خودمو گرفتم ‪.‬وضعیت االنمون‬
‫دقیقا به اندازه بالهایی که در عرض چندماه گذشته به‬
‫سرم اومده بود مسخره و مضحک بود ‪.‬از روی مبل‬
‫بلند شدم و سوویچ ماشینم رو از روی میز برداشتم ‪.‬‬
‫نزدیک دوست عزیزم رفتم و پیشونیش رو بوسیدم‪.‬‬
‫‪828‬‬
‫‪-‬من دیگه میرم‪ ،‬فردا میبینمت باشه؟‬

‫‪-‬برو و حتما با دهنت یه حال اساسی به پایین تنه‬


‫ایشون بده ‪.‬لعنتی انقدر جیگره که منم با دیدنش خیس‬
‫شدم‪.‬‬

‫اولگا اینو گفت و ضربه ای در باسنم زد‪.‬‬

‫‪-‬میگم دوستی چیزی نداره به من معرفیش کنی؟‬

‫در حالی که دوش به دوش ماسیمو از در خونه خارج‬


‫میشیدم جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬باور کن دلت نمیخواد گیر آدمی مثل این بیوفتی‪.‬‬

‫‪829‬‬
‫بعد هم به نشونه خداحافظی دستی توی هوا براش‬
‫تکون دادم ‪.‬هیچ حرفی بین من و ماسیمو رد و بدل‬
‫نمیشد ‪.‬دکمه باز شدن قفل درهای ماشین رو فشار دادم‬
‫و روی صندلی راننده نشستم ‪.‬ماسیمو هم بی هیچ‬
‫حرفی در سمت دیگه رو باز کرد و روی صندلی کنارم‬
‫نشست‪.‬‬

‫‪-‬پورشه ت کجاست؟‬

‫‪-‬پائولو اونو برد خونه‪.‬‬

‫استارت زدم و راه افتادم ‪.‬در کل مسیری که از خونه‬


‫اوال تا آپارتمانم طی کردیم حتی یک جمله هم از دهن‬
‫هیچکدوممون خارج نشد انگار دوتامون منتظر این‬
‫بودیم که اون یکی جمله اول رو شروع کنه ‪.‬وقتی‬

‫‪830‬‬
‫پامونو توی خونه گذاشتیم ماسیمو خودشو روی یکی‬
‫از مبل های راحتی رها کرد‪ ،‬با استرس دستی توی‬
‫موهاش کشید و پرسید‪:‬‬

‫‪-‬دوستت میدونه که من واقعا کی ام؟ براش همه چیزو‬


‫تعریف کردی؟‬

‫‪-‬آره‪ ،‬چون دیگه جونم به لبم رسیده بود و نمیتونستم‬


‫با دروغ زندگی کنم ماسیمو ‪.‬موقعی که باهمدیگه توی‬
‫ایتالیا بودیم همه چیز آسونتر بود چون همه میدونستن‬
‫که تو کی هستی‪ ،‬اما اینجا کال یه دنیای متفاوته با‬
‫آدمای متفاوتی که نزدیک ترین و عزیز ترین افراد‬
‫زندگی من هستن ‪.‬من واقعا نمیتونم اینجوری به زندگیم‬
‫ادامه بدم ‪.‬هردفعه که میبینمشون باید بهشون دروغ‬
‫بگم‪ ،‬حس بدی بهم دست میده‪.‬‬

‫به طرفم برگشت و با نگاه کشنده ای بهم خیره شد‪.‬‬


‫‪831‬‬
‫‪-‬بعد از تعطیالت آخر هفته برمیگردیم سیسیلی‪.‬‬

‫اینو گفت و از جاش بلند شد‪.‬‬

‫‪-‬هرکی اومده اینجا و مسافره خودش برگرده‪ ،‬اینجا‬


‫کشور منه و جایی نمیام و در ضمن فکر کنم تو یه‬
‫عذرخواهی به من بدهکار باشی‪.‬‬
‫ماسیمو به طرفم خیز برداشت ‪.‬کل هیکلش از شدت‬
‫خشم داشت میلرزید ‪.‬با عصبانیت دندون قروچه میکرد‬
‫و دوباره تبدیل به یک ببر وحشی خشمگین شده بود‪.‬‬

‫‪-‬من اونو نکشتم‪ ،‬نمیتونی منو سرزنش کنی و‬


‫تقصیری رو بندازی گردنم ‪.‬من فقط رفتم اونجا تا کمی‬
‫بترسونمش و بهش بفهمونم که با کی طرفه تا فاصله‬

‫‪832‬‬
‫ش رو با تو حفظ کنه و بین خودت و خودش یه دیوار‬
‫سنگی محکم بکشه‪.‬‬

‫‪-‬میدونم که زنده ست و میدونم که دیگه کامال بیخیالم‬


‫شده ‪.‬خودش به اوال گفت که دیگه کاری به کارم نداره‪.‬‬

‫ماسیمو مثل یه پسر بچه شیطون دستاشو توی جیب‬


‫شلوارش فرو کرد‪ ،‬روی پاشنه پاهاش کمی خودشو‬
‫باال و پایین کرد و با سرخوشی نامحسوسی که زیر‬
‫پوستش خزیده بود گفت‪:‬‬

‫‪-‬خب اگه بعد از حرفایی که اول از تو و بعد از من‬


‫شنید میخواست بازم سعی کنه که خودشو به تو‬
‫بچسبونه اوضاع خیلی عجیب و غریب و شیر تو شیر‬
‫میشد‪.‬‬

‫‪833‬‬
‫سرمو باال بردم و با چشمای پرسوالی به ماسیمو نگاه‬
‫انداختم ‪.‬اون کمی خم شد و بوسه ای رو پیشونیم‬
‫نشوند و بعد گفت‪:‬‬

‫‪-‬من نکشتمش و برای این باید ازم ممنون باشی‪.‬‬

‫بعد هم پشت در های اتاق خواب غیبش زد ‪.‬چند ثانیه‬


‫ای همونجا ایستادم و مونده بودم که اون نگاه موذی و‬
‫مکالمه عجیبی که داشتیم دقیقا چه معنایی میتونست‬
‫داشته باشه؟ مغزم واقعا کشش فکر کردن نداشت برای‬
‫همین فقط دنبال ماسیمو منم وارد اتاق شدم ‪.‬ماسیمو‬
‫داشت لباساشو عوض میکردم برای همین من بی‬
‫توجه از کنارش گذشتم و وارد حمام شدم ‪.‬دوش گرفتم‬
‫و فقط دلم میخواست هرچه زوتر برم و یه خواب‬
‫راحت داشته باشم ‪.‬وقتی دوباره توی اتاق برگشتم‬
‫ماسیمو روی تخت دراز کشیده بود ‪.‬حوله حمام تنش‬
‫بود و داشت تلوزیون تماشا میکرد ‪.‬کامال عادی به‬

‫‪834‬‬
‫نظر میومد‪ ،‬نه شبیه کسی که همین چند ساعت پیش‬
‫داشت یه مرد دیگه رو با اسلحه ش تهدید میکرد و کم‬
‫مونده بود که جونشو بگیره ‪.‬من دوباره تحت تاثیر این‬
‫همه اقتدا رو قدرت ماسیمو قرار گرفته بودم ‪.‬از نظر‬
‫من ‪ ،‬اون مرد ایده آلی بود که ازم حمایت میکرد و‬
‫همه جوره هوامو داشت نه یک مافیای خطرناک و‬
‫خونخوار ایتالیایی ‪.‬زندگی کردن باهاش عجیب و در‬
‫عین حال هیجان انگیز بود‪ ،‬اما من تا کی میتونستم این‬
‫مدل زندگی رو تحمل کنم؟ از دیشب که جلوم زانو زده‬
‫بود و بهم پیشنهاد ازدواج داده بود من همش داشتم به‬
‫این فکر میکردم که آیا کار درستی کردم که بهش‬
‫جواب بله دادم وآیا واقعا میتونم بقیه عمرم رو کنار‬
‫همچین آدمی بگذرونم؟‬

‫‪-‬لورا ما باید باهم حرف بزنیم‪.‬‬

‫‪835‬‬
‫ماسیمو بدون اینکه نگاهشو از روی تلوزیون برداره‬
‫اینو گفت و بعد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬امیدوارم کار امروزت رو دیگه تکرار نکنی‪ ،‬حق‬


‫نداری که دیگه تماسم رو رد کنی و تلفنت رو خاموش‬
‫کنی‪ ،‬این اولین و آخرین باری بود که اینکارو کردی ‪.‬‬
‫بخاطر امنیت خودت دارم اینو میگم ‪.‬اگه حس و حالشو‬
‫نداشتی و یا دلت نمیخواست که باهام حرف بزنی‬
‫جواب بده و همینو بهم بگو اما منو توی موقعیتی‬
‫قراره نده که مجبور بشم دست به دامن قدرتم بشم و با‬
‫ردیابی و ترفند های دیگه پیدات کنم ‪.‬‬

‫همچنان توی چهارچوب در حمام ایستاده بودم و اصال‬


‫حال و حوصله جر و بحث کردن باهاش رو نداشتم ‪.‬یاد‬
‫حرفای مونیکا افتادم و پیش خودم با پشیمونی اعتراف‬
‫کردم که ماسیمو حق داره ‪.‬به سمت تخت رفتم و همون‬
‫وسط راه حوله ای که دور بدنم پیچیده بودم رو رها‬

‫‪836‬‬
‫کردم ‪.‬من برهنه رو به روش ایستاده بودم اما اون‬
‫هیچ توجهی بهم نشون نمیداد ‪.‬از بی توجهیش‬
‫عصبانی شدم‪ ،‬روی تخت دراز کشید و پتو رو دور‬
‫خودم پیچیدم ‪.‬بالشتو روی سرم گذاشتم و انقدر خسته‬
‫بودم که هنوز به دقیقه نرسیده بود خوابم برد‪.‬‬

‫🔞🔞🔞🔞🔞🔞‬

‫با حس کردن چیزی که داشت به آرومی وارد واژنم‬


‫میشد یهو از خواب پریدم ‪.‬هنوز وسط خواب و بیداری‬
‫بودم اما میتونستم تشخیص بدم که انگار دوتا انگشته ‪.‬‬
‫نمیدونستم واقعا داره همچین اتفاقی میوفته یا من توی‬
‫عالم خواب و رویا غرقم‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو؟‬

‫‪837‬‬
‫‪-‬بله؟‬

‫صدای زمزمه وارش رو زیرگوشم شنیدم‪.‬‬

‫‪-‬چیکار داری میکنی؟‬

‫‪-‬باید اینکارو میکردم وگرنه دیوونه میشدم‪.‬‬

‫اینو گفت و بعد کمی بدنش رو جلوتر کشید‪ ،‬تا جایی که‬
‫تقریبا از پشت بهم چسبید و آلتش به باسنم برخورد‬
‫کرد‪.‬‬

‫‪-‬اما من نمیخوام االن اینکارو بکنیم!‬

‫‪-‬میدونم‪.‬‬
‫‪838‬‬
‫با اینکه جوابم" میدونم "بود اما اون بی توجه به‬
‫حرفم به کارش ادامه داد و بعد وحشیانه آلتش رو وارد‬
‫واژنم کرد که با آب دهنش و کمک انگشتاش کمی‬
‫خیس و باز شده بود ‪.‬ناله خفه ای کردم و سرمو به‬
‫عقب پرت کردم تا جایی که روی شونه ماسیمو قرار‬
‫گرفت ‪.‬به پهلو دراز کشیده بودیم و بازوهای قدرتمند و‬
‫عضله ایش دور من حلقه شده بودن ‪.‬ماسیمو عین یه‬
‫ربات تنظیم شده باسنش رو عقب و جلو میکرد و‬
‫درونم ضربه میزد ‪.‬دستام بی اختیار باال رفتم و شروع‬
‫کردم به لمس کردن سینه هام ‪.‬دستای ماسیمو هم‬
‫بیکار نبودن روی تمام سطح بدن برهنه م در حال‬
‫حرکت بودن‪ ،‬گاهی دستاش به سر سینه هام میرسیدن‬
‫و نیشگونی ازشون میگرفتن ‪.‬حرکاتش کم کم خوابو از‬
‫سرم پروند و حاال پر از شهوت و اشتیاق بودم‪.‬‬

‫‪-‬میخوام بیشتر حست کنم لورا‪.‬‬

‫‪839‬‬
‫بعد از شنیدن حرفش به باسنم حرکتی دادم و شروع‬
‫کردم به تکون دادن خودم دور آلتش اما یهو دستور‬
‫داد‪:‬‬

‫‪-‬تکون نخور‬

‫اعصابمو بهم ریخته بود‪ ،‬از وسط خواب ناز بیدارم‬


‫کرده بود و حاال بهم میگفت مثل یه سگ چالق بی‬
‫حرکت بمونم تا هرکار خودش دلش میخواد باهام بکنه ‪.‬‬
‫زدم به در بیخیالی و به حرفش اهمیتی ندارم‪ ،‬کمی‬
‫خودمو چرخوندم و حاال ماسیمو زیر من بود و پاهام‬
‫دو طرف کمرش قرار گرفته بودن ‪.‬دستامو روی‬
‫گردنش گذاشتم و گفتم‪:‬‬

‫‪840‬‬
‫‪-‬اینطوری میتونی عمیق تر درونم فرو بری و بیشتر‬
‫حسم کنی‪.‬‬

‫ماسیمو دیگه اعتراضی نکرد ‪.‬دستاشو روی باسنم‬


‫گذاشت و منو با حرکات هماهنگ خودش عقب و جلو‬
‫میکرد ‪.‬حتی با اینکه االن زیر من بود بازم باید یه‬
‫جوری برتری و تسلطش رو به رخ میکشید ‪.‬حلقه‬
‫دستامو دور گردنش تنگ تر کردم و گفت‪:‬‬

‫‪-‬من میخوام خودم روت سواری کنم تو هیچکار نکن‪.‬‬

‫و شروع کردم به باال و پایین کردم خودم روی آلتش‬


‫که مثل یک تیکه سنگ سفت و عمودی بود ‪.‬کمی‬
‫جلوتر خم شدم تا کلیتوریسم به شکمش برخورد کنه و‬
‫حس بهتری بهم بده ‪.‬حرکاتم رو تندتر و عمیقتر کردم ‪.‬‬
‫ماسیمو انگشتاشو لیس زد و یهو وارد سوراخ باسنم‬
‫کرد‪ ،‬همینکارش باعث شد که درد بدی توی بدنم بپیچه‬
‫‪841‬‬
‫و ناله بلندی از دهنم خارج بشه ‪.‬دیگه نمیتونستم‬
‫طاقت بیارم و به ارگاسم رسیدم ‪.‬چند لحظه ای بی‬
‫حرکت روی ماسیمو نشستم تا موج ارگاسم در تمام‬
‫بدنم پخش بشه و به آرامش برسم‬
‫تمام عضالت بدنم منقبض شده بودن اما ماسیمو بهم‬
‫رحم نکرد و برای بار دوم محکمتر آلتش رو درونم‬
‫فرو کرد و شروع کرد به ضربه زدن ‪.‬بعد از چند دقیقه‬
‫حس کردم که انگشتاش وارد مقعدم شدن و انقدر‬
‫عمیق و محکم اونارو توی باسنم فشار میداد که‬
‫نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و داشتم تقریبا جیغ‬
‫میکشیدم ‪.‬برای بار دوم به ارگاسم رسیدم اما ماسیمو‬
‫ول کن نبود و گفت‪:‬‬

‫‪-‬یه دور دیگه عزیزم‪.‬‬

‫دستامو که دورش حلقه کردم بودم کنار کشیدم و سیلی‬


‫به صورتش کوبیدم ‪.‬هیچوقت از بدنم انقدر کار نکشیده‬
‫‪842‬‬
‫بودم و چندبار با فاصله کم به ارگاسم نرسیده بودم ‪.‬‬
‫ماسیمو بدون اینکه خودشو ازم بیرون بکشه منو‬
‫چرخوند و به پشت روی تخت انداخت ‪.‬داشتم از‬
‫خستگی جون میدادم اما خودمم باز دلم میخواست‪.‬‬

‫‪-‬فکر نکن که دست برمیدارم و تمومش میکنم من‬


‫هنوز ارضا نشدم‪.‬‬

‫نمیدونستم که این مرد چرا انقدر سرسخت بود و در‬


‫حالی که من دوبار ارضا شده بودم اون هنوز یکبارم‬
‫خودشو خالی نکرده بودم ‪.‬ارضا کردن ماسیمو واقعا‬
‫یک چالش نفس گیر بود و اگر میتونستم اونو ارضا‬
‫کنم برام از به ارگاسم رسیدن خودمم لذت بخش تر‬
‫بود ‪.‬کمی سرمو به عقب چرخوندن تا صورتشو ببینم‬
‫اما انقدر تاریک بود که هیچی دیده نمیشد ‪.‬با یه حرکت‬
‫خودمو از زیرش خالص کردم و گفت‪:‬‬

‫‪843‬‬
‫‪-‬خیلی خب اگه نمیخوای تمومش کنی خودم االن برات‬
‫تمومش میکنم‪.‬‬

‫و بعد التش رو تا انتهای حلقم فرو بردم و بقیه قسمت‬


‫هایی که توی دهنم جا نمیشد رو با دست گرفتم ‪.‬ماسیو‬
‫نفس بلند و عمیقی کشید و من فهمیدم که با چند تا‬
‫حرکت میتونم کارشو تموم کنم و حتما ارضا میشه ‪.‬‬
‫دستشو گرفتم و روی سرم گذاشتم تا خودش با ریتمی‬
‫که دوست دارم سرمو عقب و جلو کنه ‪.‬ماسیمو با‬
‫انگشتاش به موهام چنگ زد و صورتمو به وسط‬
‫پاهاش نردیکتر کرد و مجبورم کرد تمام عضوش رو‬
‫توی دهنم جا بدم ‪.‬همون لحظه بود که ماسیمو هم به‬
‫اوج رسید و اسپرم هاش توی دهنم ریختن و حتی‬
‫مقدار کمیش هم از گلوم پایین رفت ‪.‬آلتش تا ته حلقم‬
‫فرو شده بود و نمیتونستم به راحتی مایعی که دهنم رو‬
‫پر کرده بود رو قورت بدم برای همین مایع سفید رنگ‬
‫از گوشه های لبم به بیرون جاری شده بود ‪.‬انقدر توی‬
‫لذت غرق شده بود که انگار یادش رفته بود من این‬
‫‪844‬‬
‫زیر دارم خفه میشم ‪.‬بالخره دستشو از روی سرم‬
‫برداشت و منو رها کرد ‪.‬خودشو از پشت روی مالفه‬
‫های تخت انداخت و من با شهوت به مایع سفیدی که‬
‫کمی روی شکمش پاشیده بود چشم دوختم ‪.‬خم شدم و‬
‫با ولع اونارو لیس زدم‪.‬‬
‫‪---------------------------------‬‬
‫‪-‬خیلی دوست داشتنی هستی‪.‬‬

‫اینو گفتم و کنار ماسیمو دراز کشیدم ‪.‬ماسمیو کنترلی‬


‫رو از کنار تخت برداشت و دکمه ای رو فشار داد ‪.‬نور‬
‫کمرنگی توی اتاق تابید و من تونستم صورت ماسیمو‬
‫رو ببینم ‪.‬قیافه ش یه جوری بود که انگار عصبانیه و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬تو واقعا خیلی حشری و منحرفی لورا‪.‬‬

‫‪845‬‬
‫قفسه سینهش تند تند باال و پایین میرفت و به جای دی‬
‫اکسید کربن انگار بخار از دماغش خارج میشد ‪.‬با‬
‫پرویی گفتم‪:‬‬

‫‪-‬خب االن از این قیافه ت چه برداشتی بکنم‪ ،‬یعنی‬


‫خوشت نیومده؟‬

‫و بعد هم برای اینکه بیشتر تحریکش کنم باقی مونده‬


‫اسپرم هاشو که روی لبم مونده بودم رو لیسیدم‪.‬‬

‫‪-‬همیشه درباره سکس با تو خیال پردازی میکنم و‬


‫برای خودمه برنامه میچینم که دفعه بعد چطوری‬
‫بکنمت اما هردفعه که وارد عملیات میشیم یه جوری‬
‫منو سورپرایز میکنی و تمام محاسباتم رو بهم‬
‫میریزی ‪.‬اصال توی تخت انگار خودت نیستی و یه‬
‫دختر حشری وحشی رو میذارن جات‪.‬‬

‫‪846‬‬
‫خودمو بهش نزدیک کردم و بوسه ای روی بیضه‬
‫هاش کاشتم و بعد گفتم‪:‬‬

‫‪-‬متاسفانه باید بگم چهره واقعی من همینیه که توی‬


‫تخت میبینی‪ ،‬بعضی وقتا منم نیاز دارم که احساس‬
‫قدرت کنم و کنترل رو بدست بگیرم ‪.‬اما نگران نباش‬
‫این اتقاق خیلی کم میوفته و من اکثرا ترجیح میدم مثل‬
‫یه برده مطیع باشم ‪.‬و در ضمن من منحرف نیستم فقط‬
‫یکم بی پروام این دوتا خیلی باهم فرق دارن‪.‬‬

‫‪-‬واال به نظر من که بعضی وقتا نیست و تو اکثر اوقات‬


‫همین شکلی ‪.‬اما مهم نیست میتونم باهاش کنار بیام‪.‬‬

‫اینو گفت و انگشتاشو نوازش وار توی موهام کشید و‬


‫با خنده گفت‪:‬‬

‫‪847‬‬
‫‪-‬تو منحرف‪ ،‬سرکش‪ ،‬بی پروا و بی بند و باری و‬
‫خداروشکر که فقط مال خودمی‪.‬‬

‫فصل هفدهم‬

‫دو روز بعدی همه چیز خیلی ساده و معمولی بود ‪.‬من‬
‫میرفتم دیدن اولگا و ماسیمو یکسره با کارول جلسه‬
‫داشت ‪.‬باهمدیگه صبحانه میخوردیم و قبل از خواب‬
‫باهم تلوزیون تماشا میکردیم ‪.‬‬
‫شنبه از ساعت شش صبح مثل خروس از خواب بیدار‬
‫شدم و دیگه نتونستم بخوابم چون داشتم از شدت‬
‫‪848‬‬
‫استرس میمردم و تمام فکر و ذکرم این شده بود که‬
‫امروز دیدار والدینم با ماسیمو چجوری قراره پیش‬
‫بره؟!‬
‫همین چند ماه پیش از ترس کشته شدنشون به دست‬
‫این مرد‪ ،‬مجبور شدم که قبول کنم سیسصد و شصت و‬
‫پنج روز از زندگیم رو در اختیارش قرار بدم و اسیرش‬
‫بشم اما حاال خودم میخواستم این مرد رو ببرم و‬
‫بهشون معرفیش کنم ‪.‬‬
‫وقتی ماسیمو بالخره از خواب بیدار شد سعی کردم‬
‫اضطراب رو از خودم دور کنم و وانمود کنم که همه‬
‫چیز مرتبه ‪.‬‬
‫کمد لباس هامو زیر و رو کردم تا لباسی مناسب برای‬
‫این مراسم پیدا کنم ‪.‬تقریبا یادم رفته بود که بهترین‬
‫لباسام توی سیسیلی جا موندن ‪.‬از گشت و گذار توی‬
‫کمد دست کشیدم ‪.‬روی قالیچه نرم کف اتاق نشستم و‬
‫خیره شدم به چوب لباسی هایی که از میله آویزون‬
‫بودن بعدش آهی کشیدم و صورتمو با دستام پوشوندم‪.‬‬

‫‪849‬‬
‫‪-‬همه چیز مرتبه؟‬

‫ماسیمو در حالی که با فنجون قهوه توی دستش به‬


‫چهارچوب در تکیه زده بود اینو ازم پرسید ‪.‬شونه ای‬
‫باال انداختم و جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬یه مشکلی دارم که تقریبا همه خانوم های جهان‬


‫همیشه باهاش درگیرن؛ هیچی برای پوشیدن ندارم!‬

‫ماسیمو جرعه ای از قهوه ش رو نوشید بعد‬


‫موشکافانه خیره شده بهم‪ ،‬انگار ضمیر ناخودآگاه‬
‫بهش میگفت که مشکل اصلیم فقط لباس نیست و دارم‬
‫الکی بهونه میگیرم‪.‬‬

‫‪-‬یه چیزی برات دارم‪.‬‬


‫‪850‬‬
‫اینو گفت و جلوتر اومد ‪.‬در کمد لباسی رو که مال‬
‫خودش بود رو باز کرد و در حالی که چیزی رو ازش‬
‫بیرون میکشید گفت‪:‬‬

‫‪-‬این‪ ،‬جمعه به دستم رسید‪ ،‬سلیقه دومینیکو ئه‪،‬‬


‫امیدوارم ازش خوشت بیاد‪.‬‬

‫و من کاوری که به چوب لباسی آویزون بود و لوگوی‬


‫برند شنل روش خودنمایی میکرد رو دیدم ‪.‬‬
‫با خوشحالی از جام پریدم و به طرف ماسیمو دوویدم‬
‫که داشت به آرومی زیپ کاور لباس رو باز میکرد ‪.‬‬
‫وقتی پیراهن کوتاه ابریشمی که رنگ روشنی داشت‬
‫رو دیدم از شدت خوشحالی بی اختیار جیغ خفه ای‬
‫کشیدم ‪.‬آستین های بلند و چسبونی داشت و مدل یقه‬
‫ش شل و چین دار بود ‪.‬پیراهن ساده ای بود اما به‬
‫شدت شیک و باکالس بود و همچنین سکسی‪.‬‬
‫‪851‬‬
‫‪-‬ممنونم‬

‫با ذوق اینو گفتم و روی پنجه پا کمی بلند شدم و گونه‬
‫ماسیمو رو بوسیدم ‪.‬با شیطنت پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬چجوری میتونم این لطفت رو جبران کنم؟‬

‫و بعد کم کم خودمو پایین کشیدم و مقابل ماسیمو روی‬


‫زمین نشستم؛ جوری که صورتم دقیقا وسط پاهاش‬
‫قرار گرفته بود و ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬میخوام بهت نشون بدم که چقدر این کارت و هدیه‬


‫زیبات منو خوشحال کرده‪.‬‬

‫‪852‬‬
‫🔞🔞🔞🔞‬

‫ماسیمو به در کمد تکیه داد و دستشو توی موهام‬


‫چنگ کرد ‪.‬شلوارشو تا روی زانوهاش پایین کشیدم و‬
‫دهنمو باز کردم اما جلوتر نرفتم تا خودش تصمیم‬
‫بگیره که دلش میخواد اینکارو بکنم براش یا نه؟ !‬
‫ماسیمو با چشمایی که غرق در شهوت شده بودن بهم‬
‫نگاهی انداخت ولی حرکتی نکرد ‪.‬صبرم داشت تموم‬
‫میشد و میخواستم هرچه زودتر عضوش رو توی دهنم‬
‫مزه کنم ‪.‬دستامو باال آوردم تا لمسش کنم اما ماسیمو‬
‫با انگشتایی که الی موهام پیچیده شده بودن سرمو به‬
‫عقب هل داد و بهم هشدار داد‪:‬‬

‫‪-‬تکون نخور‪ ،‬دکمه های لباست رو باز کن و اونو از‬


‫تنت در بیار‪.‬‬

‫‪853‬‬
‫بی معطلی کاری که ازم خواسته بودم رو انجام دادم و‬
‫اون دوباره دستور داد‪:‬‬

‫‪-‬دهنتو تا جایی که میتونی باز کن‪.‬‬

‫و بعد از اینکه اینکار رو هم انجام دادم عضوش رو تا‬


‫ته ته حلقم وارد دهنم کرد جوری که حتی یک سانتی‬
‫مترش هم بیرون نمونده بود ‪.‬با لذت آه کشیدم و‬
‫شروع کردم به عقب و جلو کردنش توی دهنم ‪.‬عاشق‬
‫خوردن عضوش بودم‪ ،‬عاشق مزه ش بودم و عاشق‬
‫این بودم که وقتی اینکارو براش میکردم واکنشش رو‬
‫تماشا کنم‪.‬‬

‫‪-‬بسه!‬

‫‪854‬‬
‫بعد از چند دقیقه کوتاه ماسیمو اینو گفت و یهو‬
‫خودشو از دهنم بیرون کشید و شلوارش رو باال کشید‪.‬‬
‫‪-----------------------------------‬‬
‫‪-‬نمیتونی همیشه هرچی که دلت میخواد رو داشته‬
‫باشی عزیزم و درضمن وقت آرایشگاهت داره دیر‬
‫میشه‪.‬‬

‫با بدنی که از شدت خشم و غرایض ارضا نشده به‬


‫لرزش افتاده بود وسط اتاق نشسته بودم و به‬
‫ماسیمویی خیره شده بودم که خیلی ریلکس به طرف‬
‫کمد لباس ها میرفت ‪.‬میدونستم اونقدر آدم خودداری‬
‫نیست که از همچین لذتی خودشو محروم کنه و از‬
‫قصد و برای در آوردن حرص من اینکارو کرده ‪.‬‬
‫نگاهی به ساعت دور مچم انداختم و فهمیدم که حق با‬
‫اون بوده و وقتم خیلی کمه ‪.‬‬
‫سریع به سمت آشپزخونه رفتم‪ ،‬لیوانی چای برای‬
‫خودم ریختم و تند تند چند قلپ ازش خوردم و از روی‬
‫‪855‬‬
‫کابینت یه شیرینی برای خودم برداشتم ‪.‬وقتی اولین‬
‫گاز رو به شیرینی توی دستم زدم و اون از گلوم پایین‬
‫رفت حس کردم که حالم داره بهم میخوره ‪.‬‬
‫خوشبختانه تونستم خودمو کنترل کنم و در آخرین‬
‫لحظات‪ ،‬قبل از اینکه وسط خونه باال بیارم‪ ،‬خودمو به‬
‫دستشویی رسوندم ‪.‬انقدر عجله داشتم که وسط راه تنه‬
‫ای به ماسیمو زدم و کم مونده بود دوتایی پخش زمین‬
‫بشیم ‪.‬چند ثانیه بعد صدای تقه هایی که به در‬
‫دستشویی میخورد به گوشم رسید ‪.‬‬
‫از روی زانوهام بلند شدم‪ ،‬دهنمو آب کشیدم و از‬
‫دستشویی اومدم بیرون‪.‬‬

‫‪-‬حالت خوبه؟‬

‫ماسیمو این سوالو پرسید و با نگرانی بهم خیره شد ‪.‬‬


‫سرمو به نشونه مثبت باال و پایین کردم ‪.‬پیشونیم رو‬
‫به سینه ماسیمو تکیه دادم و گفتم‪:‬‬
‫‪856‬‬
‫‪-‬خیلی استرس دارم ‪.‬همش نگران مالقات تو با مادر و‬
‫پدرمم و فکر کردن بهش منو وحشت زده میکنه ‪.‬اصال‬
‫نمیدونم چرا اون روز دهنمو باز کردم و گفتم باهم‬
‫میایم!‬

‫بعد از اینکه حرفام تموم شد پیشونیم رو از سینه ش‬


‫جدا کردم‪ ،‬سرمو باال گرفتم و نگاهی بهش انداختم‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو من واقعا نگران و عصبیم‪ ،‬دلم نمیخواد برم ‪.‬‬


‫میخوام بمونم خونه!‬

‫ماسیمو با پوزخندی سعی داشت کنترلش کنه به منی‬


‫که با بیچارگی جلوش ایستاده بودم نگاه میکرد‪.‬‬

‫‪857‬‬
‫‪-‬اگه یه جوری بٌکٌنمت که دیگه نتونی روی باسنت‬
‫بشینی‪ ،‬استرست کم میشه و آرومتر میشی؟‬

‫با چهره ای کامال جدی که اثری از شوخی توش دیده‬


‫نمیشد اینو پرسید ‪.‬کمی گردنمو کج کردم و با خودم‬
‫فکر کردم که حالت تهوعم بهتر شده یا نه؟ حتی با‬
‫فکر کردن به سکس با ماسیمو هم‪ ،‬همین االن احساس‬
‫بهتری پیدا کرده بودم و بعد از چند ثانیه به این نتیجه‬
‫رسیدم که یک سکس عالی میتونه باعث بشه حس و‬
‫حالی بهتری داشته باشم و راحتتر این روز پر استرس‬
‫رو پشت سر بذارم ‪.‬‬
‫ماسیمو نگاهی به ساعت مچیش انداخت‪ ،‬دستمو گرفت‬
‫و به سمت نشیمن کشیدم‪.‬‬
‫جلوی میز غذا خوری که ایستادیم‪ ،‬ماسیمو شلوارم رو‬
‫از پام پایین کشید و با صدای آرومی دستور داد‪:‬‬

‫‪-‬خم شو‬
‫‪858‬‬
‫و من روی میز شیشه ای خودمو خم کردم جوری که‬
‫شکم و سینه هام به شیشه سرد میز چسبیده بودن و‬
‫نمای خوبی از باسنم رو برای ماسیمو به نمایش‬
‫گذاشته بودم ‪.‬ماسیمو هیسی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬عضالت باسنت رو برام شل کن‪ ،‬خیلی وقت نداریم‬


‫پس سریع و محکم اینکارو میکنم‪.‬‬

‫و دقیقا همونطوری که گفته بود عمل کرد ‪.‬بعد از چند‬


‫دقیقه که بدنم به آرامش رسید و حس کردم که ذهنمم‬
‫رها تر شده و از شدت استرسم کم شده حاضر شدم تا‬
‫برم آرایشگاه ‪.‬‬
‫بیشتر از یک ساعت کارم اونجا طول کشید و وقتی‬
‫برگشتم خونه ماسیمو رو هیچ جا پیدا نکردم ‪.‬گوشیمو‬
‫برداشتم و شماره شو گرفتم اما جواب نمیداد ‪.‬از قبل‬
‫بهم نگفته بود که امروز جلسه یا چیز دیگه ای داره‬
‫‪859‬‬
‫برای همین کمی نگرانش شدم اما به خودم دلداری‬
‫دادم و گفتم اون یه مرد بزرگ و بالغه و قطعا بالیی به‬
‫سرش نمیاد ‪.‬‬
‫بعد از گذشتن دو ساعت و سی تا تماس تلفنی که همه‬
‫شون بی جواب مونده بودن اعصابم واقعا بهم ریخته‬
‫بود ‪.‬رفتم سراغ واحد رو به رویی که ماسیمو بهم‬
‫گفته بود افرادش اونجا میمونن تا شاید اونا ازش‬
‫خبری بهم بدن اما کسی درو باز نکرد ‪.‬نگاهی به‬
‫ساعتم انداختم و زیر لب چندتا فحش آبدار و حسابی‬
‫نثار ماسیمو کردم‪ ،‬االن دیگه وقت رفتن به مراسم بود‬
‫و من باید هرچه سریعتر آماده میشدم ‪.‬‬
‫پیراهن کوتاهی که هدیه ماسیمو بود با کفشایی که‬
‫پاشنه های خیلی بلندی داشتن ست کردم و پوشیدم ‪.‬‬
‫حاضر و آماده روی مبل راحتی وسط هال نشستم و با‬
‫خودم فکر کردم‪ ،‬االن باید چیکار کنم؟ دلم نمیخواست‬
‫برم اما اگه دوباره برخالف میل و خواسته مادرم کاری‬
‫میکردم اون قطعا منو میکشت !‬

‫‪860‬‬
‫کیف دستی و سوویچ بی ام دبلیو م رو برداشتم و به‬
‫طرف پارکینگ راه افتادم ‪.‬تا برسم پایین با خودم فکر‬
‫کردم که حاال جواب پدر و مادرم رو چی بدم و بگم‬
‫اونی که قرار بود همراهم بیاد چی شده؟ و آخرم به این‬
‫نتیجه رسیدم که همون دروغ همیشگی یهو حالش بد‬
‫شد و مریض بود میتونه بهترین بهونه باشه ‪.‬‬
‫هنوز دویست متر هم از خونه دور نشده بودم که توی‬
‫آینه دیدم‪ ،‬یه ماشین با سرعت داره پشت سرم میاد‪،‬‬
‫اون ماشین از کنارم گذشت و راهمو بند آورد و بعد‬
‫ماسیمو خیلی شیک و آراسته از فراری مشکی رنگ‬
‫پیاده شد و به سمتم اومد ‪.‬یه کت شلوار خاکستری‬
‫پوشیده بود که به خوبی روی بدن عضالنیش نشسته‬
‫بود و زیبایی هاش رو به نمایش گذاشته بود ‪.‬در‬
‫ماشینم رو باز کرد‪ ،‬دستشو به سمتم دراز کرد تا بهم‬
‫بفهمونه از ماشین پیاده شم و بعد در حالی که شونه‬
‫ای برام باال مینداخت خیلی مختصر گفت‪:‬‬

‫‪-‬کار داشتم ‪.‬بیا پایین‪.‬‬


‫‪861‬‬
‫مثل دخترای سرتق با دوتا دستم فرمون ماشین رو‬
‫چسبیدم و حتی برنگشتم بهش نگاه کنم ‪.‬اصال قصد‬
‫نداشتم کوتاه بیام و به حرفش گوش کنم و یا میلی‬
‫متری از جام تکون بخورم ‪.‬متنفرم بودم از اینکه در‬
‫مقابلش حس ناتوانی پیدا میکردم و اون کار پر رمز و‬
‫رازش که هیچی ازش سر در نمیاوردم هم اعصابم رو‬
‫بهم میریخت ‪.‬میدونستم که حق سوال پرسیدن ندارم و‬
‫حتی اگر بپرسم هم اون جوابی بهم نمیده‪ ،‬پس الکی‬
‫خودمو به زحمت ننداختم چون میدونستم اونجوری‬
‫ممکنه بیشتر از این عصبانی بشم ‪.‬چند لحظه بعد یه‬
‫ماشین شاسی بلند مشکی‪ ،‬پشت ماشین من پارک کرد‬
‫و ماسیمو در حالی که از رفتارم آزرده شده بود گفت‪:‬‬

‫‪-‬لورا‪ ،‬اگه تا دو ثانیه دیگه نیای پایین‪ ،‬خودم از‬


‫ماشین میکشمت بیرون‪ ،‬لباستو توی تنت جر میدم و‬
‫موهایی که آرایشگر جون کنده تا درستشون کنه رو‬
‫بهم میریزم‪.‬‬
‫‪862‬‬
‫این حرفا رو خیلی جدی میزد و من حوصله و اعصاب‬
‫جنگ و جدل باهاش رو نداشتم برای همین دستمو‬
‫توی دستش گذاشتم و به طرف فراری مشکی رنگ‬
‫رفتیم‪.‬‬
‫چند لحظه ای توی ماشینش منتظر موندم و نمیدونستم‬
‫داره اون بیرون چه غلطی میکنه !بعد از ثانیه های‬
‫زیادی که خیلی طوالنی گذشتن بالخره در سمت راننده‬
‫رو باز کرد و روی صندلی نشست و بعد هم انگار نه‬
‫انگار که اصال اتفاقی افتاده باشه خیلی عادی و‬
‫ریلکس دستشو روی رون پام گذاشت‪ ،‬نوازش گونه‬
‫انگشتاشو روی پوست برهنه پام کشید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬خیلی زیبا شدی‪ ،‬اما یه چیزی کمه‪.‬‬

‫بعد دستشو به سمت داشبور جلو برد و جعبه مخملی‬


‫رو که روش تیفانی اند کو *حک شده بود رو بیرون‬
‫‪863‬‬
‫کشید ‪.‬دلم میخواست فضولی کنم و ببینم چیه اما‬
‫ماسیمو باید تنبیه میشد برای همین سعی کردم خودمو‬
‫بی تفاوت نشون بدم ‪.‬وقتی جعبه رو باز کرد و گردنبد‬
‫زیبایی که سنگ های قیمتی روش خودنمایی میکردن‬
‫توی محدوده دیدم قرار گرفت گفتم‪:‬‬

‫‪-‬فکر نکن با یه گردنبند زپرتی میتونی خرم کنی و‬


‫میبخشمت!‬

‫گردنبند رو از توی جعبه بیرون کشید و اونو دور‬


‫گردنم بست و بوسه نرمی روی گونه م کاشت‪.‬‬

‫‪-‬حاال عالی شدی‪.‬‬

‫اینو گفت و ماشین رو راه انداخت‪.‬‬

‫‪864‬‬
‫‪-‬محض اطالع بگم این یه گردنبند پالتنیومی با سنگ‬
‫های الماسیه‪ ،‬اگر از سطح معیار های تو پایین تره و‬
‫نپسندیدی واقعا معذرت میخوام‪.‬‬

‫با یه لبخند مرموز این حرفارو زد‪ ،‬انگار میخواست‬


‫برتری و ثروتش رو به رخم بکشه و بهم بفهمونه که‬
‫واژه" زپرتی "در برابر این جواهر ارزشمند مثل یک‬
‫شوخی مسخره است ‪.‬روشو به طرف من برگردوند تا‬
‫ببینه چه واکنشی از خودم نشون میدم اما یهو دوباره‬
‫چشماش آتیشی شدن و پرسید‪:‬‬

‫‪-‬حلقه ت کجاست لورا؟ اگر اونو دستت نکردی که‬


‫خانواده ت چیزی نفهمن باید بگم که تو بالخره باید‬
‫این قضیه رو بهشون بگی و هیچ راه فراری نداری‪،‬‬
‫ما داریم باهم ازدواج میکنیم و پنهون کاری بیفایده‬
‫ست!‬

‫‪865‬‬
‫تا االن جلوش کوتاه اومده بودم اما دیگه نتونستم‬
‫جلوی خودمو بگیرم و مثل کوه آتشفشان منفجر شدم‪،‬‬
‫سرش داد کشیدم‪:‬‬

‫‪-‬ولی امروز نمیتونم بهشون چیزی بگم میفهمی؟‬


‫ماسیمو االن بریم پیششون مثال من چی بگم؟ برم بگم‬
‫سالم این یارو منو دزدید و بهم گفت که توی توهماتش‬
‫رویای منو میدیده ‪.‬بعدم منو زندانی کرد و تهدیدم کرد‬
‫که اگر بخوام فرار کنم شمارو میکشه اما آخرش من‬
‫عاشقش شدم و حاال میخوام باهاش ازدواج کنم !هان؟‬
‫نظرت چیه؟ فکر کردی اونا میخوان همچپن چیزی رو‬
‫بشنون؟‬

‫ماسیمو مستقیم به جلو خیره شده بود و چشماش‬


‫داشتن شیشه ماشین رو سوراخ میکردن ‪.‬انقدر فکش‬
‫رو منقبض کرده بودن که دندوناش تیک تیک بهم‬
‫برخورد میکردن و ممکن بود هرلحظه توی دهنش‬

‫‪866‬‬
‫خرد بشن و هیچی نمیگفت‪ ،‬حتی یک کلمه !برای‬
‫همین خودم ادامه دادم‪:‬‬

‫‪-‬اگر اجازه بدی ایندفعه من برنامه ریزی کنم که کارا‬


‫قراره چجوری پیش بره ‪.‬بذار االن بهت میگم چجوری‬
‫بهتره‪ ،‬مثال من تا چند هفته دیگه به مادرم میگم که‬
‫عاشق شدم و چند ماه بعدش میگم که باهم نامزد کردیم‬
‫اینطوری همه چیز خیلی عادی و طبیعی جلوه میکنه و‬
‫امکانش خیلی کمه که اونا به چیزی شک کنن و‬
‫بفهمن که این رابطه یه جورایی بو داره‪.‬‬

‫ماسیمو همچنان به جلوش زل زده بود و من میتونستم‬


‫هاله های خشمی که ازش ساطع میشدن رو کامال حس‬
‫کنم‪.‬‬

‫‪867‬‬
‫‪-‬لورا تو همین هفته آینده با من ازدواج میکنی‪ ،‬نه چند‬
‫سال دیگه و نه حتی چند ماه دیگه بلکه هفت روز‬
‫دیگه!‬

‫با چشمایی که از حدقه بیرون جهیده بودن به ماسیمو‬


‫نگاه میکردم و ضربان قلبم انقدر تند تند و بلند میزد‬
‫که به جز صدای تاالپ و تولوپش که توی مغزم پیچیده‬
‫بود هیچ چیز دیگه ای نمیشنیدم‪.‬‬
‫اصال توقعشو نداشتم که ماسیمو انقدر عجله داشته‬
‫باشه ‪.‬برنامه من این بود که در زودترین حالت ممکن‪،‬‬
‫تابستون امسال مراسم عروسیمون رو بگیرم نه هفته‬
‫دیگه !‬
‫هزارتا فکر و خیال به مغزم هجوم آوردن و بینشون‬
‫سوالی که این چند روز ذهنمو درگیر کرده بود‪ ،‬از همه‬
‫شون پررنگتر بود " چرا بهش جواب مثبت دادم؟ "‬
‫ماسیمو جلوی خونه والدینم توقف کرد ‪.‬به طرف من‬
‫چرخید و گفت‪:‬‬
‫‪868‬‬
‫‪-‬گوش کن عزیزم‪ ،‬االن بهت میگم که چه حرفایی باید‬
‫تحویل پدر و مادرت بدی ‪.‬یکشنبه هفته آینده تو رسما‬
‫و قانونا زن من میشی اما میتونیم چند ماه دیگه‬
‫دوباره یه مراسم ازدواج سوری راه بندازیم تا خیال‬
‫والدینت هم راحت باشه و یهو دچار شوک نشن‪.‬‬

‫صورتشو جلوتر کشید‪ ،‬انقدر که بتونه با لب هاش‬


‫بوسه ای رو پیشونیم بنشونه و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬من عاشقتم‪ ،‬و ازدواج کردن با تو دومین چیزیه که‬


‫توی زندگیم بیشتر از هرچیزی میخوامش‪.‬‬

‫ماشینو دوباره حرکت داد تا جای مناسبی کناره پیاده‬


‫رو پارک کنه و من با تعجب ازش پرسیدم‪:‬‬

‫‪869‬‬
‫‪-‬پس اولیش چیه؟‬

‫‪-‬اولیش داشتن یه پسر کوچولوئه‪.‬‬

‫اینو گفت و بعد از ماشین پیاده شد تا درو برام باز کنه‪.‬‬

‫انگار به صندلی میخم کرده بودن‪ ،‬نمیتونستم تکون‬


‫بخورم و نفسام یکی در میون از دهنم خارج میشدن ‪.‬‬
‫هنوز باورم نمیشد ‪.‬دقیقا چه غلطی با زندگی خودم‬
‫کرده بودم؟ زندگیم در عرض کمتر از دو ماه چطور‬
‫این همه دچار تغییر شده بود؟‬
‫"خودتو جمع و جور کن "توی ذهنم به خودم هشدار‬
‫دادم و از ماشین پیاده شدم ‪.‬دستی به لباسم کشیدم تا‬
‫صاف و صوف بشه و نفس عمیقی رو به ته ریه هام‬
‫فرستادم ‪.‬‬

‫‪870‬‬
‫همون لحظه در ورودی خونه باز شد و من پدرم رو‬
‫دیدم که توی چهارچوب در ایستاده و منتظر ماست تا‬
‫به سمتش بریم ‪.‬زیر لبی آروم به ماسیمو گفتم‪:‬‬

‫‪-‬خیلی خب‪ ،‬بزن بریم ‪.‬حرفایی که از قبل باهم هماهنگ‬


‫کرده بودیم رو یادته دیگه؟‬

‫ماسیمو جوابی نداد فقط لبخندی رو لبش نشوند و با‬


‫اعتماد به نفس به طرف پدرم قدم برداشت ‪.‬چند جمله‬
‫کوتاه به زبون آلمانی باهم رد و بدل کردن که فکر‬
‫نکنم خیلی چیز مهم بوده باشن و بعد پدرم به سمت‬
‫من برگشت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬عزیزم معرکه شدی‪ ،‬این موهای کوتاه خیلی بهت‬


‫میاد ‪.‬نمیدونم تاثیر حضور این مرد در کنارته یا بخاطر‬
‫تغییر مدل موهاته‪ ،‬اما امروز خیلی درخشانی!‬

‫‪871‬‬
‫‪-‬احتماال تاثیر هردوتاشونه‪.‬‬

‫این جواب رو به پدرم دادم و اونو به آغوش کشیدم ‪.‬‬


‫به سمت بالکن بزرگ خونه مون رفتیم و روی مبل‬
‫های نرمی که دور میز بزرگی که اونجا قرار داشت‬
‫چیده شده بودن‪ ،‬نشستیم ‪.‬ماسیمو مثل یه پسر خوب‬
‫داشت دقیقا همونطوری رفتار میکرد که من ازش‬
‫خواسته بودم و خیلی مودب و متواضع برخورد‬
‫میکرد ‪.‬یهو احساس کردم حالت چهره ش تغییر کرد و‬
‫به نقطه ای پشت سرم خیره موند ‪.‬با کنجکاوی سرمو‬
‫به عقب برگردوندم و مادرم رو دیدم که با زیباترین‬
‫لباس کرمی رنگی که روی کره زمین وجود داشت‬
‫داره به ما نزدیک میشه و با لبخند پت و پهنی که‬
‫روی لباش کاشته شده بود اونم متقابال چشماش روی‬
‫ماسیمو بود ‪.‬از جام بلند شدم و دو بوسه کوتاه روی‬
‫گونه مادرم گذاشتم و بعد رو به ماسیمو گفتم‪:‬‬

‫‪872‬‬
‫‪-‬ماسیمو با مادرم آشنا شو‪ ،‬کالرا بیل‪.‬‬

‫ماسیمو مثل نوجوونای نابالغ با حالت دستپاچه ای از‬


‫سرجاش بلند شد‪ ،‬سعی کرد خودشو جمع و جور کنه و‬
‫بعد به زبان روسی شروع کرد به حال و احوال کردن‬
‫با مادرم و مثل یک جنتلمن واقعی بوسه ای پشت دست‬
‫مادرم نشوند ‪.‬بعد از اینکه صحبت کوتاهشون تموم شد‬
‫مادرم چشماشو به من دوخت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬عزیزم‪ ،‬میشه بیای آشپزخونه به من کمک کنی؟‬

‫این حرفارو با یه لبخند عجیب و غریب بهم گفته بود و‬


‫من میدونستم اون لبخند یه جور هشدار و نشونه‬
‫خطره و بعد هم پشتشو به من کرد و به سمت‬
‫ساختمون راه افتاد‪.‬‬

‫‪873‬‬
‫دنبالش رفتم وقتی وارد آشپزخونه شدم دیدم که جلوی‬
‫میز کوچیک غذا خوری‪ ،‬با حالت مواخذه گرانه ای‬
‫دست به سینه ایستاده‪.‬‬

‫‪-‬لورا‪ ،‬میشه دقیقا برام توضیح بدی که چه خبره؟ یهو‬


‫محل کارت‪ ،‬محل زندگیت و حتی مول موهات رو‬
‫عوض میکنی و با یه مرد جوون ایتالیایی پا میشی‬
‫میای خونه !یاال زود باش همه چیزو برام تعریف کن‬
‫چون میدونم که داری یه چیزایی رو ازم مخفی میکنی‪.‬‬

‫شاخک های قویش مثل همیشه به کار افتاده بودن و‬


‫سریع فهمیده بود که یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست ‪.‬‬
‫میدونستم که قانع کردنش کار آسونی نیست اما توقع‬
‫نداشتم به این سرعت بفهمه که یه جای کار میلنگه‪.‬‬

‫‪-‬مامان فقط یه مدل موئه ساده ست‪ ،‬از قبلی خسته‬


‫شده بودم و دلم میخواست مدلشو عوض کنم ‪.‬درباره‬
‫‪874‬‬
‫خونه و کارمم که قبال برات توضیح داده بودم و‬
‫همچنین ماسیمو ‪.‬اون فقط یکی از همکارای منه و‬
‫قراره توی این مدت ازش چیزای زیادی رو یاد بگیرم ‪.‬‬
‫اصال چیزی ندارم که درباره اون بهت بگم چون خودمم‬
‫تازه چند هفته ست که باهاش آشنا شدم و چیز خیلی‬
‫زیادی ازش نمیدونم‪.‬‬

‫میدونستم هرچی کمتر بهش اطالعات بدم و خودمو‬


‫بزنم به ندونستن بهتره‪ ،‬چون واقعا دروغ دیگه ای به‬
‫ذهنم نمیرسید که بتونم باهاش مادرم رو گول بزنم ‪.‬‬
‫مادرم همچنان سرجاش ایستاده بود و با چشم های‬
‫نافذ خیره شده بود به من‪.‬‬

‫‪-‬نمیدونم برای چی داری بهم دروغ میگی اما اگه فکر‬


‫میکنی اینطوری بهتره باشه من دیگه اصرار نمیکنم ‪.‬‬
‫اما لورا یادت باشه که من دوتا پیرهن بیشتر از تو‬
‫پاره کردم و بهتر از تو چم و خم دنیا رو بلدم ‪.‬خیلی‬
‫‪875‬‬
‫خوب میدونم قیمت اون ماشینی که دم در خونه مون‬
‫پارک شده چقدره‪ ،‬و میدونم ماشینی نیست که با حقوق‬
‫یک کارمند هتل بشه خریدش‪.‬‬

‫توی دلم شروع کردم به فحش دادن به ماسیمو ‪.‬اگه‬


‫امروز غیبش نمیزد و یهو وسط راه جلوم سبز نمیشد‬
‫و مجبور نمیشدیم با ماشین اون بیایم اینجا االن مادرم‬
‫مشکوک نشده بود ‪.‬مادرم کمی بهم نزدیکتر شد و‬
‫دستی به گردنبندی که دور گردنم نشسته بود کشید و‬
‫حرفاشو ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬و در ضمن میدونم الماس چه شکلیه و چه قیمتی‬


‫داره ‪.‬همچین این لباسی که تنته مال آخرین کلکسیون‬
‫شَنله ‪.‬عزیزم مثل اینکه یادت رفته من خودم تورو با‬
‫دنیای مد و فشن آشنا کردم و کور نیستم که این چیزا‬
‫رو نبینم‪.‬‬

‫‪876‬‬
‫وقتی حرفاش تموم شد روی صندلی پشت میز‬
‫غذاخوری نشست و منتظر توضیحی از طرف من شد ‪.‬‬
‫من عین احمقا جلوش خشکم زده بود و هیچ دروغی‬
‫که با عقل و منطق جور در بیاد به ذهنم نمیرسید تا‬
‫بهش تحویل بدم ‪.‬پافشاری کردن روی دروغ های قبلی‬
‫دیگه فایده ای نداشت و باید کمی کوتاه میومدم ‪.‬نفس‬
‫عمیقی کشیدم و روی صندلی چوبی کنارم مادرم‬
‫نشستم و شروع کردم‪:‬‬

‫‪-‬خیلی خب‪ ،‬بذار از اول برات تعریف کنم ‪.‬اون در اصل‬


‫کارمند هتل نیست و صاحب هتله ‪.‬خانواده خیلی‬
‫ثروتمندی داره و صاحب دارایی ها و امالک زیادیه ‪.‬‬
‫اولش توی جلسات کاری باهم آشنا شدیم اما بعدش‬
‫دوتامون حس کردیم که دلمون میخواد رابطه مون یه‬
‫چیزی فراتر از رئیس و مرئوس باشه ‪.‬درباره این‬
‫هدایایی که بهم داده و بهشون اشاره کردی هم باید‬
‫بگم که اصال نمیدونم قیمتشون چقدره و برام مهمم‬

‫‪877‬‬
‫نیست ‪.‬فکر نکن ثروتش و هدایایی که بهم داده چیزی‬
‫بوده که روم تاثیر گذاشته و منو جذب اون کرد!‬
‫حالت نگاه مادرم تغییر کرده بود‪ ،‬انگار دیگه سوالی‬
‫براش باقی نمونده بود و اون نگاه تیر و بُرنده ش‪،‬‬
‫نرمتر شده بود‪.‬‬

‫‪-‬خیلی زیبا به زبون روسی صحبت میکنه‪ ،‬مشخصه‬


‫که از یک خانواده سرشناسه و تحصیالت عالی داره و‬
‫همچنین سلیقه خوبی در انتخاب زن و جواهرات هم‬
‫داره‪.‬‬

‫مادرم بعد از اینکه اینارو گفت از جاش بلند شد و‬


‫ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬خیلی خب‪ ،‬برگردیم پیش اونا وگرنه توماس حوصله‬


‫پسر بیچاره رو تا حد مرگ سر میبره‪.‬‬

‫‪878‬‬
‫انگار منو به مبل چسبونده بودن‪ ،‬توی شوک فرو رفته‬
‫بودم و این تغییر یهویی رفتار مادرم رو اصال درک‬
‫نمیکردم ‪.‬میدونستم که همیشه آرزو داشته من با مرد‬
‫ثروتمندی ازدواج کنم‪ ،‬اما این واکنشش منو شکوند و‬
‫به هزار تیکه خرد کرد ‪.‬بعد از لحظات طوالنی در حالی‬
‫که هنوز غرق فکر بودم از جام بلند شدم و با ناباوری‬
‫سرمو به چپ و راست تکون دادم‪ ،‬بعد هم دنبال مادرم‬
‫دوباره وارد بالکن خونه شدم ‪.‬مکالمه پرهیجانی بین‬
‫ماسیمو و پدرم به زبان آلمانی در جریان بود و‬
‫متاسفانه من هیچی ازش نمیفهمیدم ‪.‬فقط اینو‬
‫میدونستم که باید هرچه سریعتر اخبار جدید رو به‬
‫گوش ماسیمو برسونم و بگم که داستان تغییر کرده ‪.‬‬
‫متاسفانه با اینکه پدرم نمیتونست انگلیسی صحبت کنه‬
‫اما خیلی خوب میتونست این زبان رو متوجه بشه‬
‫برای همین مجبور بودم یه جوری ماسیمو رو از‬
‫جلوی چشمش دور کنم تا خبرای جدید رو به گوشش‬

‫‪879‬‬
‫برسونم ‪.‬به طرفش رفتم و در حالی که ضربه دوستانه‬
‫ای به شونه ش میزدم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬ماسیمو بیا بریم اتاقی که قراره توش بمونی رو بهت‬


‫نشون بدم ‪.‬بابا‪ ،‬اگر اجازه بدی ما دیگه بریم داخل‪.‬‬

‫پدرم در حالی که از جاش بلند میشد گفت‪:‬‬

‫‪-‬اوه آره آره حق باتوئه‪ ،‬خیلی دیر شد ‪.‬یهو چونه م‬


‫گرم شد و زمان از دستم در رفت‪.‬‬

‫از پله ها باال رفتیم و وارد اتاق قدیمی برادرم شدیم‪.‬‬

‫‪-‬اتاقی که قراره امشب توش بمونی اینجاست اما در‬


‫اصل به خاطر این نکشوندمت اینجا و میخواستم یه‬
‫چیز دیگه ای بهت بگم‪.‬‬
‫‪880‬‬
‫و شروع کردم به تعریف کردن داستان جدیدی که‬
‫برای مادرم سرهم کرده بودم و تحویلش دادم ‪.‬‬
‫وقتی حرفام تموم شد ماسیمو با شیطنت دستاشو توی‬
‫جیب شلوارش فرو کرد و نگاهی به اطراف اتاق‬
‫انداخت و بعد با خنده گفت‪:‬‬

‫‪-‬اینجا حس میکنم یه نوجوون ‪ 15‬ساله م ‪.‬اتاق تو‬


‫کجاست؟ با خودت فکر نکردی که من جدی جدی‬
‫امشب تورو ول میکنم و تنهایی اینجا میمونم؟‬

‫‪-‬اتاق من سمت دیگه راهروئه و بله تو امشب همینجا‬


‫میمونی ‪.‬مادر و پدرم فکر میکنن ما هنوز اول رابطه‬
‫مونیم و تو خیر سرت مثال رئیس منی برای همین نباید‬
‫سوتی بدیم که دستمون رو بشه‪.‬‬

‫‪881‬‬
‫‪-‬اتاقتو بهم نشون بده‪.‬‬

‫در حالی که سعی میکرد جدیتش رو حفظ کنه اینو گفت‬


‫و من دستشو گرفتم و اونو به سمت اتاق خودم کشیدم‪.‬‬
‫اتاقم توی این خونه قطعا از اتاقی که توی عمارت‬
‫ماسیمو داشتم کوچیکتر بود اما از نظر خودم زیبا بود‬
‫و خب منم به اتاق بزرگتری اینجا نیاز نداشتم ‪.‬یه‬
‫تخت‪ ،‬تلوزیون‪ ،‬یه میز توالت جمع و جور و صدها‬
‫عکس از دوران دبیرستان و دانشگاهم که اوقات‬
‫خوش و بی دغدغه م رو بهم یادآوری میکردن توی‬
‫اتاقم قرار داشتن‪.‬‬

‫‪-‬وقتی خونه والدینت زندگی میکردی‪ ،‬دوست پسر‬


‫داشتی؟‬

‫‪882‬‬
‫ماسیمو در حالی که با لبخند به عکسایی که از در و‬
‫دیوار اتاقم آویزون بودن نگاه میکرد اینو ازم پرسید‪.‬‬

‫‪-‬معلومه که داشتم‪ ،‬چرا این سوالو پرسیدی؟‬

‫‪-‬توی این اتاقم باهاش سکس داشتی؟‬

‫با چشمایی که از فرط تعجب گشاد شده بودن بهش‬


‫خیره شدم و باحالت پرسشگری ابروهامو براش باال‬
‫انداختم‪ ،‬خودش فهمیدم منظورم چیه و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬آخه وقتی اومدیم توی اتاق ناخودآگاه درو پشت‬


‫سرمون قفل کردی‪ ،‬انگار قراره کاری انجام بدیم و‬
‫میترسی یهو وسط عملیات مادر یا پدرت سر برسن‪.‬‬

‫‪883‬‬
‫حاال منظورشو فهمیده بودم‪ ،‬با شیطنت بهش نزدیکتر‬
‫شدم‪ ،‬به عقب هلش دادم تا کمرش به در اتاق بچسبه و‬
‫بعد جلوی پاش زانو زدم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬دقیقا همینطوری به همین در میچسبوندمش و یه حال‬


‫اساسی بهش میدادم ‪.‬تو دقیقا همونجایی وایستادی که‬
‫دوست پسرای قبلیم ده سال پیش ایستاده بودن‪.‬‬

‫و بعد هم زیپ شلوارش رو باز کردم ‪.‬خودمو جلوتر‬


‫کشیدم و ماسیمو رو بیشتر به در فشردم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬تکون نخور دُن ماسیمو و سروصدا هم نکن توی این‬


‫خونه صدا میپیچه و برعکس عمارت تو اصال عایق‬
‫صوتی خوبی نداره‪.‬‬

‫‪884‬‬
‫بعد هم یهو کل عضوش رو توی دهنم فرو کردم و‬
‫شروع کردم با خشونت و خیلی سریع به عقب و جلو‬
‫کردنش توی حفره تنگ و مرطوب دهنم ‪.‬میخواستم در‬
‫کوتاهترین زمان ممکن به اوج برسونمش‪ ،‬بعد از چند‬
‫دقیقه تالش بالخره مایع گرمی توی دهنم جاری شد و‬
‫کمی از گلوم پایین رفت ‪.‬مثل یک دختر خوب تا قطره‬
‫آخرش رو قورت دادم و انگشتامو دور دهنم کشیدم تا‬
‫اگر چیزی روی لبام مونده پاک کنم ‪.‬ماسیمو به زور‬
‫روی پاهاش ایستاده بود و چشماش نیمه باز بود و‬
‫اگر به قاب در تکیه نداده بود تا االن از شدت لذت‬
‫پخش زمین شده بود‪.‬‬

‫‪-‬عاشق وقتاییم که مثل هرزه ها رفتار میکنی‪.‬‬

‫در حالی که زیپ شلوارش رو باال میکشید اینو به‬


‫آرومی زمزمه کرد و من با لبخند طعنه آمیزی پرسیدم‪:‬‬

‫‪885‬‬
‫‪-‬پس از هرزه ها خوشت میاد؟‬

‫سر و وضعمون رو مرتب کردیم و دوباره رفتیم پایین‬


‫تا به سمت کلیسایی که مراسم عروسی دختر خاله م‬
‫قرار بود اونجا برگزار بشه راه بیوفتیم" ‪.‬لوبلین "‬
‫نسبت به" ورشو "شهر کوچیکتری بود و قطعا ماشین‬
‫های کمتری مشابه ماشینی که ما باهاش به اینجا سفر‬
‫کرده بودیم میشد توی این شهر کوچیک دید ‪.‬وقتی به‬
‫کلیسا رسیدیم چشم همه مهمونا به سمت فراری‬
‫مشکی رنگ برگشت و کم مونده بود با چشماشون‬
‫ماشینو قورت بدن‪.‬‬

‫‪-‬ندید بدیدا‪.‬‬

‫با خودم غرغر کردم و زیر فشار نگاهاشون داشتم له‬


‫میشدم ‪.‬ماسیمو با وقار و ژشت همیشگیش از ماشین‬
‫پیاده شد و بعد به سمت من اومد تا درو برام باز کنه و‬
‫‪886‬‬
‫از ماشین پیاده بشم ‪.‬با کمک ماسیمو از ماشین پیاده‬
‫شدم و چشمامو پشت عینک دودی تیره م مخفی کردم ‪.‬‬
‫سکوت وهم آوری بین جمعیت حاکم شده بود و همه‬
‫خیره شده بودن به منی که دست در دست ماسیمو‬
‫بهشون نزدیک میشدم ‪.‬توی ذهنم هی با خودم تکرار‬
‫میکردم " اونا همه شون فامیالتن آدمخوار یا چیزی‬
‫نیستن‪ ،‬آروم باش و سعی کن نگاه خیره شون رو‬
‫نادیده بگیری ‪" .‬داشتم به خودم دلداری میدادم که‬
‫صدای برادرم مثل پتک کوبیده شد به سرم و منو از‬
‫افکارم بیرون کشید‪:‬‬

‫‪-‬هی خواهر جون‪ ،‬فکر کنم داستانایی که درباره‬


‫شاهزاده ایتالیایی شنیده بودم حقیقت داشته‪.‬‬

‫در حالی که اینارو میگفت قدم به قدم به ما نزدیکتر‬


‫میشد و در آخر وقتی رو به رومون قرار گرفت‪،‬‬
‫بازوهاشو باز کرد و منو محکم به آغوش کشید‪.‬‬

‫‪887‬‬
‫‪-‬این وسر جذاب و دخترکشو چجوری گول زدی که‬
‫بیاریش اینجا؟ میخوای چشم دخترای اینجات رو در‬
‫بیاری؟‬

‫حرفایی که از دهن برادرم بیرون اومدن باعث شد‬


‫جلوی ماسیمو از خجالت آب بشم ‪.‬خیلی کم پیش میومد‬
‫همدیگه رو ببینیم چون توی شهرای متفاوتی زندگی‬
‫میکردم که فاصله شون خیلی از هم زیاد بود ‪.‬قبل از‬
‫ماسیمو برادرم تنها مردی بود که عاشقش بودم و‬
‫میپرستیدمش و هیچوقت فکر نمیکردم که کسی بتونه‬
‫جاشو توی قلبم بگیره ‪.‬اون پسر بینهایت با هوشی بود‬
‫و استعداد عجیب و غریبی توی ریاضی و حساب و‬
‫کتاب داشت و هم چنین خیلی هم خوش تیپ و قیافه‬
‫بود ‪.‬توی دوران دبیرستان دوستام یکی یکی بهم‬
‫التماس میکردن که شماره برادرم رو بهشون بدم و‬
‫آرزوشون بود که بتونن یک شب رو کنار اون‬
‫بگذرونن ‪.‬از لحاظ ظاهری ما کامال متضاد همدیگه‬
‫‪888‬‬
‫بودم ‪.‬اون پوست گندمی رنگی داشت با چشمای خیلی‬
‫تیره که تقریبا سیاه دیده میشدن ‪.‬قد بلند بود و موهای‬
‫زیتونی رنگ داشت ‪.‬وقتی بچه بودیم دقیقا مثل یک‬
‫فرشته کوچولو بود اونموقع موهاش بلوند خیلی‬
‫روشن بود و کمی هم موج داشت‪.‬‬

‫‪-‬جیکوب‪ ،‬داداش عزیزم‪ ،‬اصال یادم رفته بود که توام‬


‫میخوای بیای !بذارین به همدیگه معرفیتون کنم‪.‬‬

‫اینارو به لهستانی گفتم و بعد به زبون انگلیسی شروع‬


‫کردم به صحبت کردن‪:‬‬

‫‪-‬نامز‪...‬یعنی ایشون ماسیمو توریچلی هستن همکارم‪.‬‬

‫‪889‬‬
‫دوتاشون با نگاه داشتن برای همدیگه خط و نشون‬
‫میکشیدن‪ ،‬باهمدیگه دست دادن اما انگار داشتن زور‬
‫آزمایی میکردن تا ببینن کدومشون قوی تره‪.‬‬

‫‪-‬فراری ایتالیا‪ ،‬موتور چهارو نیم لیتری‪ ،‬قدرت پونصد‬


‫و هفتاد و هشت اسب بخار ‪.‬یه هیوالی واقعیه‪.‬‬

‫جیکوب اینو گفت و با تحسین سری براش تکون داد‪.‬‬

‫‪-‬اگه بخوای میتونم سوویچشو بهت تحویل بدم‪.‬‬

‫لحنش جوری بود که انگار میخواست کمی با بردارم‬


‫گرم بگیره اما جیکوب به این راحتیا وا نمیداد و‬
‫جوری به ماسیمو خیره بود که انگار میخواست‬
‫مغزشو سوراخ کنه و ببینه توی سرش چه خبره ‪.‬‬
‫مکالمه شون داشت حوصله مو سرمیبرد و برای زمان‬
‫‪890‬‬
‫طوالنی سرپا ایستاده بودیم و تمام فامیل هم همچنان به‬
‫مرد جذابی که کنارم ایستاده بود زل زده بودن ‪.‬توی‬
‫دلم دعا میکردم که مراسم عروسی هرچه سریعتر‬
‫شروع بشه تا شاید تمرکزشون از روی ما برداشته‬
‫بشه و به عروس و داماد توجه کنن و خداروشکر که‬
‫صدام به آسمون رسید و مراسم چند دقیقه بعد شروع‬
‫شد ‪.‬وقتی دختر خالم و همسرش کنار هم ایستاده بودن‬
‫و داشتن سوگند یاد میکردن ماسیمو زیر گوشم زمزمه‬
‫کرد‪:‬‬

‫‪-‬هفته دیگه ماهم مثل اونا داریم سوگند میخوریم تا زن‬


‫و شوهر بشیم ‪.‬‬

‫واقعا میخواستم هفته دیگه جای اونا باشم؟ میخواستم‬


‫مردی که هنوز خوب نمیشناختمش شوهرم بشه؟‬
‫مردی که نمیدونستم که ممکنه دیگه چجوری منو‬
‫بترسونه و تا چه حد ممکنه برام خطرناک باشه؟ اگر‬

‫‪891‬‬
‫میخواستیم سوگند بخوریم من واقعا چیزی برای تعهد‬
‫دادن بهش داشتم؟ چطور به مردی که دست و پای منو‬
‫بسته و نمیذاره آزادانه کارایی که دوست دارم رو انجام‬
‫بدم متعهد بشم؟ درسته که میگه اینکارا رو بخاطر‬
‫حفظ امنیت خودم میکنه اما واقعا میتونم تا آخر زندگیم‬
‫این رفتار رو تحمل کنم؟ متاسفانه عشق بدجوری‬
‫چشمم رو کور کرده بود و نمیتونستم یک تصمیم‬
‫عقالنی و منطقی بگیرم ‪.‬نمیتونستم دوباره نبودن و از‬
‫دست دادن ماسیمو رو تصور کنم پس قطعا جواب‬
‫منفی دادن بهش و ترک کردنش کار مسخره ای بود و‬
‫این سواالتی که داشتن مغزم رو میخوردن واقعا بیخود‬
‫و بی جواب بودن‪.‬‬
‫وقتی مراسم سوگند یاد کردن تموم شد ماسیمو دستمو‬
‫گرفت و با نگرانی پرسید‪:‬‬

‫‪-‬خوبی؟ خیلی رنگ و روت پریده‪.‬‬

‫‪892‬‬
‫این چند روزه کال حالم خوب نبود‪ ،‬همش احساس‬
‫خستگی و بی اشتهایی داشتم ‪.‬امروزم که کلی استرس‬
‫کشیده بودم پس تعجبی نداشت که یکم رنگ و روم‬
‫پریده باشه ‪.‬بازم خداروشکر که حداقل از حال نرفتم و‬
‫زنده م هنوز ‪.‬خیلی کوتاه جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬چیزی نیست حتما بخاطر استرسه‪.‬‬

‫و نخواستم با مطرح کردن بقیه مشکالتم ماسیمو رو‬


‫بیشتر نگران کنم ‪.‬بعد از پایان مراسم سوگند همه به‬
‫طرف دختر خاله م‪ ،‬ماریا میرفتن و بهش تبریک‬
‫میگفتن و براش آرزوهای خوب میکردن ‪.‬بعد از کلیسا‬
‫به طرف مجموعه بسیار زیبا و چشمگیری راهی شدیم‬
‫تا جشن و پایکوبیمون رو اونجا ادامه بدیم ‪.‬اون باغ‬
‫چند تا ساختمون داشت که یکیشون هتل بود و ادامه‬
‫مراسم عروسی قرار بود توی سالن اون هتل برگزار‬
‫بشه ‪.‬از ماسیمو خواستم تا کمی دیرتر به اونجا بریم‬

‫‪893‬‬
‫چون میخواستم همه مهمونا رفته باشن داخل و دوباره‬
‫چشم همه روی ماشین ما میخ نشه و اونم خوشبختانه‬
‫مخالفتی نکرد و طبق خواسته من عمل کرد ‪.‬بدون‬
‫اینکه توجه افراد رو به خودمون جلب کنیم از بین‬
‫شون گذشتیم و بین میز های دایره ای شکل دنبال‬
‫چهره آشنا میگشتم ‪.‬وقتی جیکوب رو دیدم که پشت‬
‫میزی همون نزدیکی نشسته نفسی از سر آسودگی‬
‫کشیدم ‪.‬عادت داشت که تنهایی به اینجور مراسما بیاد‬
‫و یه دختر خوب برای خودش تور بزنه ‪.‬عاشق این‬
‫بود که زنا ازش تعریف و تمجید کنن‪ ،‬خودشونو در‬
‫اختیارش بذارن و باهاش برن توی تخت ‪.‬اون صد در‬
‫صد یه دخترباز حرفه ای بود ‪.‬من اگر یک شریک‬
‫جنسی خوب نداشتم واقعا آزرده میشدم و اعصابم بهم‬
‫میریخت و برادرم از اینکه دختری دست رد به سینه‬
‫ش بزنه دیوونه میشد و قاطی میکرد ‪.‬وقتی پشت میز‬
‫نشستیم توجهم به یکی از صندلی ها جلب شد که خالی‬
‫بود ‪.‬نگاهم رو بین جمعیت چرخوندم تا ببینم کدوم‬
‫یکی از آشناهامون غیبش زده اما نتونستم تشخیص‬

‫‪894‬‬
‫بدم کی توی مراسم کمه ‪.‬وقتی پیش غذارو آوردن و‬
‫روی میز چیدن همه چیز از ذهنم پاک شد و به سمت‬
‫غذا حمله کردم‪.‬‬

‫از دیروز تاحاال تقریبا هیچی نخوردم‪ ،‬یعنی اصال‬


‫چیزی از گلوم پایین نمیرفت برای همین االن شکمم به‬
‫قار و قور افتاده ‪.‬‬

‫‪-‬نوش جان!‬

‫صدای آشنایی رو از باالی سرم شنیدم ‪.‬انقدر از شنیدن‬


‫این صدا شوکه شدم بودم که تقریبا غذام از دهنم پاشید‬
‫بیرون ‪.‬صندلی خالی رو به روم عقب کشیده شد و‬
‫یکی از دوست پسرای قبلیم که چندین سال پیش توی‬
‫کالس رقص باهم زوج بودیم پشت میز نشست ‪.‬لعنت‪،‬‬
‫یعنی از این گه شانس ترم میتونم باشم؟ سرمو از‬
‫بشقاب غذایی که روش چمبره زده بودم باال آورم و‬
‫‪895‬‬
‫نگاهی بهش انداختم ‪.‬برادرم داشت با شادی و ذوق‬
‫آشکاری که قصد پنهون کردنش رو نداشت به ما نگاه‬
‫میکرد ‪.‬خداروشکر ماسیمو متوجه جو عجیب و غریب‬
‫بینمون نشد یا حداقل من اینطور فکر میکردم ‪.‬خدارو‬
‫هزار باز شکر کردم که چیزی نگفت و نپرسید ‪.‬پیتر‬
‫بشقابش رو جلو کشید و شروع کرد به آرومی با‬
‫غذاش بازی کردن و لحظه ای نگاهش رو از روی من‬
‫برنمیداشت ‪.‬اشتهام کال کور شده بود ‪.‬بشقاب سوپ‬
‫کدو تنبلی که دیگه حالم ازش بهم میخورد رو به عقب‬
‫هل دادم و با دستم به رون پای ماسیمو که زیر میز‬
‫بود چنگ زدم ‪.‬به آرومی دستش رو روی دستم‬
‫گذاشت و انگشتامو نوازش کرد و نگاه پر از سوالش‬
‫رو بهم دوخت ‪.‬من براش مثل یک کتاب باز بودم و‬
‫اون میتونست خیلی راحت دستم رو بخونه ‪.‬میدونستم‬
‫که دیر یا زود باید این مرد که مربوط به گذشته م بود‬
‫رو بهش معرفی کنم و هیچ راه فراری ندارم‪.‬‬
‫پیتر بخشی از زندگیم بود که ترجیح داده بودم‬

‫‪896‬‬
‫فراموشش کنم ‪.‬وقتی اولین بار همدیگه رو دیدیم من‬
‫شونزده سالم بود ‪.‬اولش فقط برام زوج رقص بود اما‬
‫آخرش نمیدونم چی شد که تبدیل شد به دوست پسرم ‪.‬‬
‫اولش یه همکالسی بود‪ ،‬بعد دوست پسر و در آخر هم‬
‫شده بود مایه عذاب و شکنجه م ‪.‬‬
‫اون زمان بیست و پنج سالش بود ‪.‬هیکل درشتی‬
‫داشت‪ ،‬خوش تیپ و ورزشکار بود‪ ،‬اعتماد به نفس‬
‫باالیی داشت و یک رقاص حرفه ای بود ‪.‬دقیقا همون‬
‫تیپی بود که همه دخترا عاشقش میشدن و دل بستن‬
‫بهش اجتاب ناپذیر بود ‪.‬‬
‫اما متاسفانه یک انسان همیشه نمیتونست کامل و بی‬
‫نقص باشه و اونم نقطه تاریکی توی زندگیش داشت‬
‫که اعتیاد به کوکائین بود ‪.‬اولش متوجه این موضوع‬
‫نشده بودم اما یواش یواش تونستم سایه شوم اعتیادش‬
‫که روی رابطه مون افتاده بود رو حس کنم ‪.‬وقتی تازه‬
‫مواد میزد من براش مهم ترین موجود روی زمین‬
‫بودم‪ ،‬هرکاری دوست داشتم و هر چیزی ازش‬
‫میخواستم برام انجام میداد ‪.‬به هرحال اونموقع من فقط‬
‫‪897‬‬
‫یک نوجوون خام هفده ساله بودم و اونم پسر رویاهای‬
‫من بود ‪.‬نمیدونستم که اینجور روابط اصال چه معنی‬
‫دارن و یک رابطه سالم بین زوج ها چجوریه ‪.‬وقتی‬
‫اثر موادی که زده بود میپرید زندگی رو برام جهنم‬
‫میکرد و من پنج سال تموم کنار اون مردک معتاد‬
‫زندگیم رو ویرون کردم ‪.‬وقتی نعشگی از سرش میپرید‬
‫به پام میوفتاد و التماس میکرد که بخاطر کارای بدش‬
‫ببخشمش‪ ،‬بهم وعده و وعید الکی میداد و میگفت‬
‫بهشت رو به پام میریزه اما همه ش فقط حرف بود و‬
‫امان از وقتی که باز لب به اون پودر سفید که زندگیمو‬
‫سیاه میکرد‪ ،‬میزد‪.‬‬
‫نمیدونم بگم خوشبختانه یا بدبختانه بخاطر اون بود که‬
‫از زادگاهم فرار کردم و به ورشو رفتم ‪.‬میدونستم که‬
‫االنم اومده سر این میز نشسته تا دوباره منو عذاب‬
‫بده ‪.‬با صدایی که هنوز برام آشنا بود و خاطرات تلخ‬
‫گذشته رو یادآوری میکرد گفت‪:‬‬

‫‪-‬تا جایی که یادمه شراب قرمز دوست داشتی درسته؟‬


‫‪898‬‬
‫و بعد هم دستشو به طرف دیگه میز حرکت داد تا‬
‫بطری شراب رو برداره ‪.‬کمی روی میز خم شد و یک‬
‫سوم جامم رو با اون مایع شرابی رنگ پر کرد ‪.‬‬
‫چشمای سبزش رو به چشمام دوخته بود و جوری بهم‬
‫خیره مونده بود که انگار میخواست هیپنوتیزمم کنه ‪.‬‬
‫لب های پر و گوشتیش کمی باال رفتن و پوزخندی‬
‫گوشه لبش جا خوش کرد ‪.‬‬
‫توی این چند سال هیچ چیز از اون جذابیت و کششی‬
‫که داشت کم نشده بود ‪.‬فک محکم و خوش تراشش‬
‫سرجاش بود و تنها فرقش االن این بود که سرشو کچل‬
‫کرده بود و شبیه اون پسر رقاص قبلی نبود اما همین‬
‫جذابیتش رو بیشتر هم کرده بود ‪.‬مشخص بود که کمتر‬
‫از قبل ورزش میکنه چون کمی وزن اضافه کرده بود‬
‫اما عضالتش هنوز سرجاشون بودن ‪.‬جرعه ای از جام‬
‫شرابم نوشیدم و از الی دندون هایی که بهم چفت شده‬
‫بودن و در حالی که سعی میکردم توجه هیچکس‪ ،‬به‬

‫‪899‬‬
‫خصوص مردی که کنارم نشسته بود‪ ،‬رو جلب نکنم‬
‫پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬تو اینجا چه غلطی میکنی؟‬

‫‪-‬ماریا دعوتم کرد و همینطور شوهرش‪ ،‬چون نصف‬


‫سال داشتم تالش میکردم رقص مراسمشون رو‬
‫طراحی کنم و بهشون آموزش بدم و درضمن اگر یادت‬
‫نمیاد باید بگم قبال یکبار توی مراسم سالگرد ازدواج‬
‫مادر و پدرت با تمام فامیلت آشنا شده بودم و بخاطر‬
‫همین آشنایی قبلی به اینجا دعوت شدم ‪.‬‬

‫داشتم از شدت عصبانیت منفجر میشدم‪ ،‬دختر خاله‬


‫احمقم چطور تونسته بود اینکارو با من بکنه اونم در‬
‫حالی که میدونست چه گذشته ای باهاش داشتم؟ !‬
‫ماسیمو به آرومی دستش رو روی کمرم سر داد و با‬
‫لحنی که معلوم بود رو به عصبانیته گفت‪:‬‬
‫‪900‬‬
‫‪-‬میشه لطفا انگلیسی صحبت کنین؟ اعصابم بهم میریزه‬
‫وقتی هیچی از حرفاتون رو متوجه نمیشم‪.‬‬

‫آهی کوتاهی کشیدم و چشمامو بستم‪ ،‬توی این لحظه‬


‫فقط آرزو میکردم صاعقه بهم بخوره و همین وسط‬
‫بیوفتم بمیرم‪.‬‬

‫‪-‬حالم خوب نیست بیا بریم یکم راه بریم‪.‬‬

‫اینو گفتم و از جام پاشدم و ماسیمو هم پشت سرم راه‬


‫افتاد‪.‬‬
‫به طرف باغی که کنار سالن بود رفتیم و بعد از اونجا‬
‫گذشتیم ب اصبطل اسب ها رسیدیم‪.‬‬

‫‪-‬اسب سواری بلدی؟‬


‫‪901‬‬
‫اینو سوالو از ماسیمو پرسیدم به امید اینکه مثال‬
‫حواسشو از اتفاقی که سرمیز افتاد پرت کنم اما کور‬
‫خونده بودم و به این راحتیا نمیشد ماسیمو رو گول زد‪.‬‬

‫‪-‬اون مرد کی بود؟ از وقتی که اومد سر میز تو کال بهم‬


‫ریختی‪.‬‬

‫پاهای ماسیمو از حرکت ایستادن‪ ،‬دستاشو توی جیب‬


‫شلوارش فرو کرد و منتظر جواب من موند‪.‬‬

‫‪-‬توی کالس رقص قبال پارتنرم بود ‪.‬جوابمو ندادی‪،‬‬


‫اسب سواری بلدی؟‬

‫‪-‬فقط پارتنر رقصت بوده؟‬

‫‪902‬‬
‫‪-‬وای ماسیمو بس کن‪ ،‬چه اهمیتی داره که کی بوده؟‬
‫خوشم نمیاد درباره این مسئله باهات صحبت کنم‪ ،‬مگه‬
‫من میام درباره دوست دخترای قبلیت چیزی ازت‬
‫بپرسم؟‬

‫‪-‬پس یعنی دوست پسرت بوده!‬

‫نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم و کمی‬


‫خودمو کنترل کنم‪.‬‬

‫‪-‬قضیه مال خیلی سال پیشه‪ ،‬خودتم از همون اول خوب‬


‫میدونستی که من دختر آفتاب مهتاب ندیده ای نبودم و‬
‫قطعا توقع هم نداشتی که باکره باشم ‪.‬خواهشا قضیه‬
‫رو گنده ش نکن ‪.‬تو ماشین زمان نداری که بتونی‬
‫زمان رو به عقب برگردونی و بتونی جلوی دوست‬
‫پسرای قبلیم رو بگیری تا با من وارد رابطه نشن‪،‬‬
‫هرچی بوده مال گذشته ست و تموم شد پس دیگه این‬
‫‪903‬‬
‫بحثو پیش نکش چون اصال دلم نمیخواد درباره صحبت‬
‫کنم‪.‬‬

‫با عصبانیت اینارو گفتم و دوباره راهمو گرفتم و به‬


‫سمت سالن رفتم ‪.‬وقتی وارد سالن شدم رقص اول‬
‫عروس و داماد تموم شده بود و جمعیت با هیجان‬
‫وسط ریخته بودن و مشغول رقص و پایکوبی بودن ‪.‬‬
‫به محض اینکه ماریا چشمش به من افتاد به سمت‬
‫مجری مراسم رفت و میکروفن رو از دستش قاپید و‬
‫بعد هم با ذوق زیادی شروع به صحبت کرد‪:‬‬

‫‪-‬رقص دونفره ما شاهکار طراح رقص عزیزمون پیتر‬


‫بود که االن هم اینجا پیش ماست ‪.‬میخوام از پیتر و‬
‫پارتنر رقص قدیمیش که دختر خاله م لورا هست‬
‫خواهش کنم بیان وسط سالن و یه رقص به یاد موندنی‬
‫رو برای همه مون نمایش بدن‪.‬‬

‫‪904‬‬
‫با شنیدن این حرفا کم مونده بود روح از تنم جدا بشه ‪.‬‬
‫این دختره احمق داشت چه گهی میخورد؟!‬

‫‪-‬لطفا بهمون افتخار بدین و بیان روی صحنه‪.‬‬

‫تمام مهمونا شروع کردن به دست زدن و هورا‬


‫کشیدن‪ ،‬پیتر دستمو گرفت و منو به وسط سالن هدایت‬
‫کرد ‪.‬هیچ حسی توی تنم باقی نمونده بود و فقط مثل‬
‫یک عروسک بی اختیار دنبالش کشیده شدم ‪.‬پیتر به‬
‫دی جی گفت‪:‬‬

‫‪-‬آهنگ بایالموس از انریکه رو پخش کن‪.‬‬

‫و بعد رو به من ابرویی باال انداخت و زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪-‬رقص سالسا عزیزم‪.‬‬


‫‪905‬‬
‫و کتش رو از تنش بیرون کشید و روی یکی از‬
‫صندلی های همون اطراف پرت کرد‪.‬‬

‫مثل مترسک کنارش ایستاده بودم و فقط خداروشکر‬


‫میکردم که رقص تانگو رو انتخاب نکرده ‪.‬وقتی با‬
‫همدیگه توی رابطه بودیم رقصای تانگومون آخرش به‬
‫تخت خواب ختم میشد ‪.‬‬
‫صدای گیتار از اسپیکر های توی سالن پخش شد و من‬
‫چشم دوختم به در سالن و ماسیمویی که به چهارچوب‬
‫در تیکه زده بود و داشت توی شعله های خشم‬
‫میسوخت ‪.‬برادرم کنارش ایستاده بود و نمیدونستم‬
‫دقیقا داشت چی زیر گوشش ویز ویز میکرد اما ظاهرا‬
‫سعی داشت چیزی رو بهش توضیح بده ‪.‬ولی خب‬
‫انگار حرفای اونم تاثیری نداشت و ماسیمو همچنان‬
‫همون ببر خشمگین همیشگی بود ‪.‬دستای پیتر رو که‬
‫دور کمرم حلقه شده بودن کنار زدم‪ ،‬به طرف ماسیمو‬

‫‪906‬‬
‫دویدم و تاجایی که نفسم داشتم بوسیدمش‪ ،‬میخواستم‬
‫حس کنه که اون تنها مرد زندگی منه و من فقط متعلق‬
‫به اونم ‪.‬بعد سریعا دوباره به سمت پیتر برگشتم تا‬
‫رقصمون رو شروع کنیم‪.‬‬
‫دی جی دوباره آهنگ بایالموس رو از اول پخش کرد‬
‫و همه مشتاقانه به ما چشم دوخته بودن ‪.‬اون سه‬
‫دقیقه لعنتی که با پیتر پیچ و تاب میخوردم طوالنی‬
‫ترین لحظات عمرم بودن و برای اولین بار توی زندگیم‬
‫داشتم موقع رقصیدن جون میدادم و هیچ لذتی ازش‬
‫نمیبردم ‪.‬‬
‫وقتی بالخره رقص کذاییمون تموم شد صدای دست و‬
‫جیغ مهمونا باال گرفت و همه با هیجان تشویقمون‬
‫میکردن ‪.‬ماریا بدو بدو کنان خودشو به ما رسوند‪،‬‬
‫دوتامونو بغل کرد و بوسید ‪.‬مادرم هم با غرور گوشه‬
‫ای از سالن ایستاده بود و همه داشتن به خاطر‬
‫هنرنمایی دخترش بهش تبریک میگفتن ‪.‬‬

‫‪907‬‬
‫به ارومی از بغل ماریا بیرون اومدم و به سمت‬
‫ماسیمو راه افتادم ‪.‬وقتی بهش رسیدم هنوز با قیافه ای‬
‫که شبیه یک تیکه سنگ بود سرجاش ایستاده بود‪.‬‬

‫‪-‬عزیزم توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم و کاری‬


‫از دستم برنمیومد ‪.‬جلوی فامیالم ضایع بود اگه‬
‫درخواستشو رد میکردم‪.‬‬

‫تقریبا داشتم به زجه زدن میوفتادم و سعی داشتم اونو‬


‫آروم کنم ‪.‬با لحن پر التماسی گفتم‪:‬‬

‫‪-‬بیخیال دیگه‪ ،‬فقط یه رقص ساده بود‪.‬‬

‫اما حتی یک کلمه هم از دهن ماسیمو در نمیومد بعد‬


‫هم پشتشو به من کرد و از سالن خارج شد ‪.‬میخواستم‬
‫دنبالش برم اما از پشت سرم صدای مادرم رو شنیدم‪:‬‬
‫‪908‬‬
‫‪-‬لورا‪ ،‬میبینم که بعد از این همه مدت هنوزم رقاص‬
‫خوبی هستی و استعدادت هدر نشده‪.‬‬

‫به طرفش برگشتم و اون منو به آغوش کشید ‪.‬گونه م‬


‫رو بوسید و با چشمایی که توشون اشک حلقه زده بود‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬بهت افتخار میکنم‪.‬‬

‫‪-‬مامان اینطوری نگو‪ ،‬همش به لطف زحمات تو و‬


‫کالسایی که منو میفرستادی بود‪.‬‬

‫ما همچنان اونجا ایستاده بودم و کل فامیل به سمتمون‬


‫میومدن و یکی یکی تبریک میگفتن تا اینکه یهو یاد‬
‫ماسیمو افتادم و لبخند روی لبم خشک شد‪.‬‬
‫‪909‬‬
‫‪-‬چیزی شده عزیزم؟‬

‫مادرم وقتی تغییر ناگهانی چهره م رو دید اینو ازم‬


‫پرسید‪.‬‬

‫‪-‬خب ماسیمو یکم حسوده‪ ،‬خیلی از اینکه با دوست‬


‫پسر سابقم رقصیدم خوشش نیومد‪.‬‬

‫‪-‬لورا یادت باشه که نباید بهش اجازه بدی روی تو‬


‫احساس مالکیت داشته باشه ‪.‬و درضمن باید انقدر‬
‫درک و فهم داشته باشه و بدونه که تو" مال "اون‬
‫نیستی و اختیارت دست خودته‪.‬‬

‫چه مادر خوش خیالی داشتم !من" مال "اون بودم‬


‫همیشه و تا ابد و این فقط بحث تعهد و تعلق نبود من‬
‫‪910‬‬
‫عمیقا اونو میخواستم و برام مهم بود که ناراحت یا‬
‫عصبانیش نکنم ‪.‬میدونستم این حس مالکیتی که روم‬
‫داره حاصل طرز زندگی و نحوه بزرگ شدنش بین‬
‫مافیاست و خلق و خوییـه که درونش نهادینه شده ‪.‬‬
‫اینطور نیست که خودش از قصد بخواد منو تحت سلطه‬
‫بگیره بلکه این رفتار ها جزئی از ذات اونه‪.‬‬
‫از سالن بیرون زدم و کل اون مجموعه رو در به در‬
‫دنبال ماسیمو گشتم اما هیچ جا نتونستم پیداش کنم ‪.‬‬
‫فراری مشکی رنگش هنوز توی پارکینگ‪ ،‬پارک بود‬
‫و این یعنی نرفته خونه ‪.‬از میون پنجره باز یکی از‬
‫اتاق هایی که توی اون باغ قرار داشت صدای مکالمه‬
‫ای به زبون انگلیسی رو شنیدم و سریعا تونستم‬
‫صدای برادرم رو تشخیص بدم ‪.‬به سمت همون‬
‫ساختمونی که پنجره ش باز بود راه افتادم و وقتی به‬
‫دختری که پشت میز پذیرش ایستاده بود رسیدم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬شب به خیر‪ ،‬من دنبال نامزدم میگردم ‪.‬یه مرد‬


‫خوشتیپ و قد بلند ایتالیایی‪.‬‬
‫‪911‬‬
‫دختر لبخندی به روم زد ‪.‬نگاهی به صفحه کامپیوتر‬
‫رو به روش انداخت و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬طبقه سوم اتاق شماره یازده‪.‬‬

‫و بعد با دست مسیر پله هارو بهم نشون داد ‪.‬وقتی به‬
‫اتاقی که گفته بود رسیدم چند تقه به در زدم و چند‬
‫ثانیه بعد برادر موذیم درو باز کرد‪.‬‬

‫‪-‬تو اینجا چیکار میکنی؟‬

‫و بعد با تمسخر ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬پیتر از رقصیدن خسته شد؟‬

‫‪912‬‬
‫االن واقعا حوصله کل کل کردن یا این یکی رو نداشتم‪،‬‬
‫بی توجه اونو کنار زدم و بعد از رد شدن از راهروی‬
‫ورودی به سالن نشیمن رسیدم ‪.‬ماسیمو روی یکی از‬
‫صندلی های چرمی اونجا نشسته بود و کارت‬
‫اعتباریش رو بین انگشتاش حرکت میداد‪.‬‬

‫‪-‬بهت خوش گذشت عزیزم؟‬

‫اینو پرسید و عقب تر رفت تا به پشتی مبل تکیه بده ‪.‬‬


‫یهو متوجه پودر سفید رنگی شدم که روی میز شیشه‬
‫ای وسط هال ریخته شده بود و ظاهرا ماسیمو با اون‬
‫کارت توی دستش اونو به نوار های باریک تقسیم‬
‫کرده بود ‪.‬سر جام خشکم زد و مات و مبهوت تصویر‬
‫مقابلم شده بودم ‪.‬تا اینکه برادرم با یک بطری مشروب‬
‫سر رسید‪.‬‬

‫‪913‬‬
‫‪-‬دوست پسرت خیلی خفنه لورا‪.‬‬

‫به طرز مسخره ای دستاشو بهم مالید و بعد کنار‬


‫ماسیمو نشست ‪.‬ماسیمو به جلو خم شد‪ ،‬یک سوراخ‬
‫دماغش رو با انگشت گرفت و یک خط از اون پودر‬
‫سفید رو از سوراخ دیگه دماغش باال کشید‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو میشه باهم حرف بزنیم؟‬

‫‪-‬اگر میخوای ازم بپرسی که میتونی بهم ملحق بشی و‬


‫از اینا بکشی باید بگم جوابت از همین االن نه‪.‬‬

‫بعد از شنیدن این حرف برادرم از خنده منفجر شد و‬


‫در حالی که از شدت خنده نفس نفس میزد گفت‪:‬‬

‫‪-‬ترکیب خواهرم با کوکائین واقعا چیز کشنده ای میشه‪.‬‬


‫‪914‬‬
‫من هیچوقت توی زندگیم سمت مواد نرفته بودم نه‬
‫بخاطر اینکه خودم تصمیم گرفته بودم اینکارو نکنم‬
‫بلکه ازش به شدت میترسیدم ‪.‬دیده بودم که چه بالیی‬
‫میتونه به سر آدما بیاره و بعد از استفاده ازش ممکنه‬
‫دست به چه کارای غیر قابل پیش بینی ای بزنن ‪.‬دیدن‬
‫این صحنه دوباره خاطرات تلخ و عذاب آوری که‬
‫هیچوقت دلم نمیخواست دوباره تجربه شون کنم رو به‬
‫یادم آوردن‪.‬‬

‫‪-‬جیکوب میشه مارو تنها بذاری؟‬

‫از برادرم خواهش کردم و اونم وقتی چهره جدی منو‬


‫دید‪ ،‬خیلی آروم از جاش بلند شد‪ ،‬کتش رو پوشید و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪915‬‬
‫‪-‬به هرحال خودم داشتم میرفتم‪ ،‬اون دختر بلونده که‬
‫پشت میز سوم نشسته بود بدجوری بهم نخ میداد و‬
‫یک لحظه م دست از سرم برنمیداشت‪ ،‬باید برم‬
‫سراغش‪.‬‬

‫و در حالی که داشت اتاق رو ترک میکرد رو به‬


‫ماسیمو گفت‪:‬‬

‫‪-‬بازم برمیگردم‪.‬‬

‫بعد از رفتن جیکوب من همچنان وسط سالن ایستاده‬


‫بودم ‪.‬ماسیمو دوباره روی میز خم شد و خط دیگه ای‬
‫از مواد رو باال کشید و بعد هم جرعه ای از لیوان‬
‫مشروب کهربایی رنگ توی دستش نوشید ‪.‬چند لحظه‬
‫ای طول کشید تا تونستم افکارمو جمع و جور کنم ‪.‬‬
‫بهش نزدیک شدم و کنارش نشستم‪.‬‬

‫‪916‬‬
‫‪-‬میخوای کل شبو اینجوری بگذرونی؟‬

‫‪-‬برادرت پسر خیلی خوبیه‪.‬‬

‫انگار نه انگار که ازش سوالی پرسیده بودم و خودشو‬


‫زده بود به کوچه علی چپ و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬خیلی زرنگه و دانش خوبی در زمینه حسابداری داره ‪.‬‬


‫ما توی خانواده مون به یک حسابدار نیاز داریم‪.‬‬

‫فکر کردن به جیکوب کنار اعضای مافیا باعث شد که‬


‫یهو بزنم به سیم آخر‪.‬‬

‫‪917‬‬
‫‪-‬چی داری میگی واسه خودت ماسیمو‪ ،‬اون هیچوقت‬
‫با خانواده مافیا قاطی نمیشه‪.‬‬

‫ماسیمو با تمسخر خندید و جرعه دیگه ای نوشید‪.‬‬

‫‪-‬تو که قرار نیست تصمیم بگیری عزیزم‪ ،‬اگر خودش‬


‫بخواد من با کمال میل خوشحالش میکنم و اونو تبدیل‬
‫به مرد ثروتمندی میکنم‪.‬‬

‫نقطعه ضعف برادرم این بود که عالوه بر عالقه‬


‫زیادش به دختر بازی‪ ،‬خیلی هم پول دوست بود‪.‬‬

‫‪-‬تو اصال به من اجازه اظهار نظر میدی؟ نظر من اصال‬


‫برات مهمه؟ نه نیست‪ ،‬لعنت به تو و این زندگی که‬
‫برام درست کردی ماسیمو!‬

‫‪918‬‬
‫سرش داد زدم و از روی مبل بلند شدم‪.‬‬

‫‪-‬دیگه بسه‪ ،‬خسته شدم از اینکه حق انتخاب و تصمیم‬


‫گیری ندارم ‪.‬چندین هفته ست که هیچ کنترل و اختیاری‬
‫روی زندگیم ندارم‪.‬‬

‫با عصبانیت درو بهم کوبیدم و اتاقو ترک کردم‪.‬‬


‫بیرون از ساختمون روی یکی از نیمکت های چوبی‪،‬‬
‫توی باغ نشستم‪.‬‬

‫‪-‬لعنت به این زندگی‪.‬‬

‫با خشم از بین دوندنام غریدم و برای تکمیل شدن‬


‫بدترین شب زندگیم صدای پیتر رو از پشت سرم شنیدم‪:‬‬

‫‪919‬‬
‫‪-‬توی بهشتی که توش زندگی میکردی مشکلی پیش‬
‫اومده؟‬

‫و بعد هم با یک بطری مشروب که توی دستش بود‬


‫کنارم نشست‪.‬‬

‫‪-‬دوست پسرت رفته روی اعصابت؟‬

‫اینو پرسید و دهانه بطری رو بین لب هاش قرار داد و‬


‫کمی از اون نوشیدنی رو از گلوش پایین فرستاد ‪.‬‬
‫نگاهی بهش انداختم‪ ،‬یک لحظه تصمیم گرفتم که از‬
‫جام پاشم و هرچه سریعتر از اونجا برم اما حس و حال‬
‫فرار کرد و قایم موشک بازی نداشتم ‪.‬چنگی به بطری‬
‫توی دستش انداختم و بعد بی وقفه قلپ قلپ اون مایع‬
‫رو‪ ،‬روانه معده م کردم‪.‬‬

‫‪920‬‬
‫‪-‬اروم باش لورا‪ ،‬نمیخوای که خودتو خفه کنی!‬

‫‪-‬دیگه خودمم نمیدونم چی میخوام ‪.‬تو اصال برای چی‬


‫اومدی اینجا؟‬

‫‪-‬میدونستم که اینجایی‪ ،‬چند ساله که همو ندیدیم؟ شش‬


‫سال؟‬

‫‪-‬هشت‬

‫‪-‬تو اصال نخواستی که با من حرف بزنی‪ ،‬جواب ایمیل‬


‫ها و تلفنام رو نمیدادی‪ ،‬حتی نذاشتی ازت عذرخواهی‬
‫کنم و بهت توضیح بدم ‪.‬‬

‫دوباره به طرفش برگشتم و بطری که از دستم گرفته‬


‫بود تا زیاده روی نکنم رو دوباره ازش قاپیدم‪.‬‬
‫‪921‬‬
‫‪-‬چیو میخواستی توضیح بدی؟ تو داشتی جلوی چشم‬
‫من خودتو میکشتی!‬

‫پیتر سرشو پایین انداخت ‪.‬‬

‫‪-‬من یه احمق به تمام معنا بودم ‪.‬بعد از اون ماجرا‬


‫پیش روانپزشک رفتم ‪.‬سعی کردم زندگیم رو تغییر بدم ‪.‬‬
‫اما بعد از یه مدت فهمیدم که تو تنها زنی بودی که دلم‬
‫میخواست بخاطرش خودمو تغییر بدم و وقتی نبودی‬
‫دوباره دست از تالش کردن برداشتم ‪.‬خودمم نمیدونم‬
‫برای چی پاشدم اومدم به این مراسم‪ ،‬با خودم فکر‬
‫میکردم تو تنهایی و دوست پسر‪...‬‬

‫‪-‬پیتر تو فقط مربوط به گذشته منی‪ ،‬اون دوران دیگه‬


‫تموم شده و حاال همه چیز فرق میکنه ‪.‬زندگی من‬

‫‪922‬‬
‫خیلی تغییر کرده و اصال دلم نمیخواد تو‪ ،‬توی این‬
‫زندگی جدید نقشی داشته باشی‪.‬‬

‫به عقب خم شد و به پشتی چوبی نیمکت تکیه داد‪.‬‬

‫‪-‬میدونم‪ ،‬اما به هرحال از دیدنت خیلی خوشحال شدم‪،‬‬


‫به خصوص که نسبت به اون سالها خیلی زیباتر هم‬
‫شدی‪.‬‬

‫بی خیال از کل دنیا همونجا نشستیم و شروع کردیم به‬


‫صحبت کردن درباره اتفاقاتی که توی این چند سال‬
‫برامون افتاده ‪.‬من درباره زندگی جدیدم توی ورشو‬
‫براش حرف زدم و اون از آموزشگاه رقصی که‬
‫تاسیس کرده بود برام تعریف کرد ‪.‬یک بطری مشروب‬
‫رو تموم کردیم‪ ،‬بعدش یک بطری دیگه و بعد هم باز‬
‫یک بطری دیگه‪.‬‬

‫‪923‬‬
‫فصل هجدهم‬

‫تابش مستقیم نور خورشید روی صورتم‪ ،‬منو از خواب‬


‫بیدار کرد ‪.‬سرم داشت از درد میترکید" ‪.‬وای خدا "زیر‬
‫لب ناله کردم و از روی تخت بلند شدم ‪.‬نگاهی به‬
‫اطرافم انداختم و متوجه شدم که قطعا توی خونه مادر‬

‫‪924‬‬
‫و پدرم نیستم ‪.‬به طرف هال راه افتادم و وقتی پامو‬
‫اونجا گذاشتم با دیدن میز شیشه ای وسط نشیمن تمام‬
‫وقایع دیشب رو یادم اومد ‪.‬ماسیمویی که روی پودر‬
‫های سفید رنگ خم شد و اونارو باال کشید‪ ،‬بعد‬
‫مکالمه م با پیتر و بعد از اون دیگه هیچی یادم نبود ‪.‬‬
‫گوشیمو برداشتم و شماره ماسیمو رو گرفتم اما اون‬
‫جواب نداد ‪.‬خب انتظار دیگه ای هم نداشتم‪ ،‬حتی یه‬
‫جورایی ته قلبم دعا میکردم که جواب نده چون با این‬
‫سردرد کشنده ای که گریبان گیرم شده بود اصال‬
‫حوصله حرف زدن با اونو نداشتم ‪.‬به سمت حمام رفتم‬
‫و بعد از یک دوش طوالنی وقتی داشتم بیرون میومدم‬
‫از پشت پنجره ماشین شاسی بلندی رو بیرون محوطه‬
‫دیدم که پارک شده بود و پاول جلوش ایستاده بود و‬
‫سیگار میکشید ‪.‬به جایی که دیروز فراری مشکی‬
‫رنگ ماسیمو پارک شده بود نگاهی انداختم‪ ،‬اما اون‬
‫سرجاش نبود ‪.‬لباس پوشیدم و پایین رفتم‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو کجاست؟‬
‫‪925‬‬
‫پاول جوابی بهم نداد و فقط در حالی که ته سیگارشو‬
‫زیر پاش له میکرد به ماشین اشاره ای زد تا سوار‬
‫بشم ‪.‬وقتی روی صندلی جاگیر شدم درو برام بست و‬
‫به طرف خونه والدینم راه افتادیم ‪.‬پاول همون جلوی‬
‫در پارک کرد و با وجود اینکه در خونه باز بود وارد‬
‫محوطه نشد ‪.‬راننده م پیاده شد و در ماشینو برام باز‬
‫کرد‪.‬‬

‫‪-‬من همینجا منتظرتون میمونم‪.‬‬

‫اینو گفت و دوباره توی ماشین نشست‪.‬‬

‫کفشای پاشنه بلندم پامو اذیت میکردن برای همین‬


‫اونارو در آورده بودم و در حالی که توی دستم‬
‫نگهشون داشته بودم‪ ،‬پابرهنه به سمت در ورودی‬

‫‪926‬‬
‫خونه راه افتادم‪ ،‬زنگ رو فشردم و چند لحظه بعد‬
‫مادرم درو به روم باز کرد ‪.‬غرغر کنان گفت‪:‬‬

‫‪-‬توی این خونه از این خبرا نیست که شبو بیرون‬


‫بمونی و صبح دوباره برگردی‪ ،‬بیا تو صبحانه حاضره‪.‬‬

‫وارد خونه شدم و در حالی که به طبقه باال میرفتم تا‬


‫لباسامو عوض کنم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬االن میام‪.‬‬

‫وقتی پشت میزغذاخوری نشستم مادرم بشقابی که با‬


‫تخم مرغ و بیکن پر شده بود به دستم داد‪.‬‬

‫‪-‬نوش جان!‬

‫‪927‬‬
‫بویی که از محتویات بشقاب بلند میشد باعث شد دلم و‬
‫روده م بهم بپیچه و سریع به سمت دستشویی رفتم تا‬
‫باال بیارم‪.‬‬

‫‪-‬لورا حالت خوبه؟‬

‫مادرم در حالی که چند تقه به در میکوبید این سوالو‬


‫پرسید و من در حالی که صورتمو با پشت دست خشک‬
‫میکردم از دستشویی خارج شدم‪.‬‬

‫‪-‬دیشب توی مشروب خوردن زیاده روی کردم ‪.‬مامان‬


‫تو میدونی ماسیمو کجاست؟‬

‫مادرم با تعجب بهم خیره شد و گفت‪:‬‬

‫‪928‬‬
‫‪-‬فکر میکردم پیش تو باشه‪ ،‬اگه باهات نیست پس‬
‫چجوری تا اینجا اومدی؟‬

‫فعال وقت دروغ گفتن نبود برای همین راستشو گفتم‪:‬‬

‫‪-‬با راننده اومدم ‪.‬گفتم که یکی از شعبات شرکتش‬


‫اینجائه‪ ،‬برای همین یکی از کارمنداشو فرستاد منو‬
‫برسونه به اینجا و االنم بیرون منتظره ‪.‬وای خدا چرا‬
‫انقدر سرم درد میکنه!‬

‫داشتم از دردش کالفه میشدم و در حالی که با دوتا‬


‫دستم سرمو فشار میدادم روی یکی از صندلی های میز‬
‫غذاخوری نشستم ‪.‬مادرم بهم ملحق شد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬خب بذار اتفاقاتی که بعد از رفتنتون توی مهمونی‬


‫افتاد رو تعریف کنم ‪.‬بعد از اینکه بزن و بکوب و‬
‫‪929‬‬
‫رقص تموم شد‪ ،‬ادامه مراسم رو به باغ منتقل‬
‫کردن‪.....‬‬

‫میشنیدم که مادرم داره چی میگه اما اصال متوجه‬


‫نمیشدم ‪.‬حوصله گوش کردن به حرفای خاله زنکی رو‬
‫نداشتم ‪.‬بعد از اینکه با والدینم چای خوردیم به اتاقم‬
‫رفتم تا وسایلم رو جمع کنم و آماده رفتن بشم ‪.‬‬

‫‪-‬دوباره کی میای بهمون سر بزنی؟‬

‫مامان موقع خداحافظی این سوالو ازم پرسید و من‬


‫جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬هفته آینده برمیگردم سیسیلی‪ ،‬احتماال به این زودیا‬


‫نتونم دوباره بیام ‪.‬اما بهت زنگ میزنم‪.‬‬

‫‪930‬‬
‫مادرم محکم منو به آغوش کشید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬مواظب خودت باش عزیزم‪.‬‬

‫تمام مسیر از لوبلین تا ورشو رو خواب بودم‪ ،‬وقتی‬


‫بیدار شدم دو بار به ماسیمو زنگ زدم اما هیچکدمو‬
‫جواب نداد و من ترجیح دادم دوباره بخوابم‪.‬‬

‫‪-‬خانم لورا رسیدم‪.‬‬

‫صدای پاول منو از عالم شیرین خواب و رویا بیرون‬


‫کشید و چشمای خمارم رو باز کردم ‪.‬در ماشینو برام‬
‫باز نگه داشته بود و منتظر بود که پیاده بشم ‪.‬وقتی به‬
‫اطرافم نگاه کردم متوجه شدم که توی توی قسمت‬
‫ویژه و خصوصی ترمینال فرودگاه ورشو هستیم ‪.‬از‬

‫‪931‬‬
‫ماشین پیاده نشدم و سفت و محکم روی صندلیم‬
‫نشسته بودم ‪.‬پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬پس ماسیمو کجاست؟‬

‫‪-‬ایشون برگشتن سیسیلی‪ ،‬هواپیما منتظر شماست‪.‬‬

‫و بعد دستشتو به طرفم دراز کرد تا توی پیاده شدن‬


‫بهم کمک کنه‪.‬‬
‫با شنیدن واژه" هواپیما "از دهن پاول استرس به‬
‫جونم افتاد ‪.‬توی کیفم دنبال قرصام گشتم و بی قفه‬
‫دوتاشو راهی معده م کردم ‪.‬بعد هم برای چک کردن‬
‫بلیت و پاسپورت به طرف گیت پرواز رفتم ‪.‬بعد از نیم‬
‫ساعت توی جت خصوصی نشسته بودم و با اضطراب‬
‫منتظر شروع پرواز بودم ‪.‬خماری بعد از مستی قطعا‬
‫برای پرواز اصال حس مناسبی نبود اما ترکیبش با‬

‫‪932‬‬
‫قرص های آرامبخش باعث شده بود حس خوابالودگی‬
‫بهم دست بده و خداروشکر بیشتر مسیر پرواز رو‬
‫خواب بودم ‪.‬بعد از تقریبا چهار ساعت به فرودگاه‬
‫سیسیلی رسیدم و دوباره مثل قبل یک ماشین شاسی‬
‫بلند روی باند منتظر من بود ‪.‬به عمارت توریچلی که‬
‫رسیدیم دومینیکو توی ورودی باغ منتظر من ایستاده‬
‫بود‪.‬‬

‫‪-‬لورا خوشحالم که دوباره میبینمت‪.‬‬

‫و بعد انقدر محکم منو بین بازوهاش فشار داد که کم‬


‫مونده بود له بشم‪.‬‬

‫‪-‬دومینیکو منم دلم برات خیلی تنگ شده بود‪ ،‬دُن‬


‫ماسیمو کجاست؟‬

‫‪933‬‬
‫‪-‬توی کتابخونه ست‪ ،‬یه جلسه مهم داشت ‪.‬گفت بهت‬
‫بگم که خوب استراحت کنی و برای شام تورو میبینه‪.‬‬

‫‪-‬فکر نمیکردم انقدر یهویی بخوایم لهستان رو ترک‬


‫کنیم ‪.‬وسایلم که توی لهستان موندن چی؟ من تقریبا‬
‫هیچی با خودم نیاوردم‪.‬‬

‫‪-‬اونا فردا میرسن‪ ،‬ولی کمدت همین االنشم تا خرخره‬


‫پره ‪.‬فکر کنم اگر اونام بگین دیگه کمد لباسات جای‬
‫نفس کشیدن نداشته باشه‪.‬‬

‫از بین راهروهای پیچ در پیچ عمارت عبور میکردم تا‬


‫به اتاقم برسم ‪.‬وقتی پشت در کتابخونه رسیدم صدای‬
‫داد و فریاد و بحث شدیدی رو از پشت درهای بسته‬
‫شنیدم ‪.‬علیرغم میل باطنیم که میگفت الی درو باز کنم‬
‫و فضولی کنم ببینم چه خبره‪ ،‬سریع اونجارو ترک‬
‫کردم و نخواستم دردسر درست کنم ‪.‬ظاهرا ماسیمو‬
‫‪934‬‬
‫همین االنشم به اندازه کافی عصبانی بود و اگر متوجه‬
‫سرک کشیدن من میشد دیگه نمیشد هیچ جوری‬
‫آرومش کرد ‪.‬دوش کوتاهی گرفتم و برای شام حاضر‬
‫شدم ‪.‬اتفاقاتی که دیشب بعد از مست شدنم افتاده بودن‬
‫رو یادم نبود برای همین تصمیم گرفتم خودم و بزنم به‬
‫بیخیالی وانمود کنم که چیز خاصی رخ نداد ‪.‬به سمت‬
‫کمد لباس هام رفتم‪ ،‬ست لباس زیر حریر قرمز رنگم‬
‫رو که خیلی دوستش داشتم انتخاب کردم ‪.‬روش‬
‫پیراهن مشکی رنگی که قدش تا باالی زانوم بود و‬
‫کمی هم مدلش گشاد و شل و ول بود روش پوشیدم و‬
‫بعد از پا کردن صندل های بندیم حاضر بودم ‪.‬به طرف‬
‫بالکن اتاقم رفتم ‪.‬ماسیمو توی باغ پشت میزی که‬
‫غرق در نور شمع بود نشسته بود و داشت با تلفنش‬
‫حرف میزد ‪.‬از اتاق خارج شدم و پیشش رفتم رفتم‪،‬‬
‫وقتی بهش رسیدم کمی خم شدم و بوسه ای روی‬
‫گردنش به جا گذاشتم و روی صندلی کنارش نشستم ‪.‬‬
‫بدون اینکه مکالمه ش رو قطع کنه با چشمای مشکی‬
‫و یخیش بهم خیره شد ‪.‬نگاهش جوری بود که‬

‫‪935‬‬
‫میدونستم خبرای خوشی در انتظارم نیست ‪.‬وقتی‬
‫مکالمه ش تموم شد گوشیش رو روی میز گذاشت ‪.‬‬
‫جامش رو برداشت و جرعه ای ازش نوشید و ازم‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪-‬اتفاقات دیشب رو تا کجا یادت میاد لورا؟‬

‫با پورخند طعنه آمیزی جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬فکر کنم مهم ترین قسمتش که نشستن تو پشت میزی‬


‫که روش کوکائین ریخته بود رو خوب یادمه‪.‬‬

‫‪-‬و بعدش؟‬

‫‪936‬‬
‫چند ثانیه ای فکر کردم و یهو ترس به دلم افتاد ‪.‬بعد از‬
‫تموم کردن بطری دوم شراب با پیتر دیگه هیچی یادم‬
‫نبود ‪.‬با صدای لرزونی گفتم‪:‬‬

‫‪-‬رفتم قدم بزنم و مشروب خوردم‪.‬‬

‫‪-‬چیز دیگه ای یادت نیست؟‬

‫ماسیمو این سوالو در حالی ازم پرسید که چشماشو‬


‫باریک کرده بود و نگاه دلهره اوری رو از بین‬
‫چشمای نیمه بازش به روم میپاشید‪.‬‬

‫‪-‬خب یادمه که توی خوردن مشروب زیاده روی کردم ‪.‬‬


‫لعنت بهت ماسیمو !منظورت این سواال چیه؟ میخوای‬
‫مثل آدم برام تعریف کنی که دیشب چی شد یا نه؟ من‬
‫چیزی یادم نمیاد‪ ،‬یعنی اتفاق خیلی وحشتناکی افتاده؟‬
‫‪937‬‬
‫فقط یادمه که از دستت خیلی عصبانی شده بودم و رفتم‬
‫توی باغ تا با خودم خلوت کنم اما یهو سروکله پیتر از‬
‫ناکجاآباد پیدا شد ‪.‬میخواست یه مکالمه دوستانه باهام‬
‫داشته باشه برای همین ما کمی باهم حرف زدیم و‬
‫مشروب خوردیم فقط همین ‪.‬درضمن تو بازم منو تک‬
‫و تنها ول کردی و رفتی ‪.‬دیگه داری با اینکارت حالمو‬
‫بهم میزنی و خسته شدم از این یهویی ناپدید شدنات‪.‬‬

‫ماسیمو به پشتی صندلش تکیه داد و سینه پهنش با‬


‫هر نفسی که میکشید به شدت باال و پایین میرفت‪.‬‬

‫‪-‬همش همین نبود عزیزم ‪.‬بعد از اینکه برادرت برگشت‬


‫پیشم برام تعریف کرد که چرا بعد از دیدن کوکائین‬
‫روی میز اون واکنشو از خودت نشون دادی و اونقدر‬
‫عصبانی شدی ‪.‬من اومدم بیرون دنبالت و بعد تورو‬
‫دیدم که‪...‬‬

‫‪938‬‬
‫یهو حرفشو قطع کرد و من فکش رو دیدم که از شدت‬
‫عصبانیت منقبض شد و رگ گردنش بیرون زد‪.‬‬

‫‪-‬اولش همونطور که گفتی داشتین فقط باهمدیگه حرف‬


‫میزنین اما بعد از اینکه مست شدی اون مرتیکه‬
‫عوضی به وضوح سعی داشت از وضعیتت سو استفاده‬
‫کنه‪.‬‬

‫دوباره ساکت شد و من مردمک چشماشو دیدم که مثل‬


‫یک سیاهچاله عمیق شده بودن و میخواستن هرچیزی‬
‫که جلوشونه رو ببلعن و نابود کنن ‪.‬از روی صندلیش‬
‫بلند شد و جام شرابش رو محکم روی زمین پرت کرد ‪.‬‬
‫جام کریستالی خرد شد و به هزار تیکه تبدیل شد ‪.‬با‬
‫فریادی که هیچوقت مقابل خودم از ماسیمو نشنیده‬
‫بودم گفت‪:‬‬

‫‪-‬اون حرومزاده میخواست تورو بکنه !میفهمی؟‬


‫‪939‬‬
‫دستاشو مشت کرده بود و انقدر محکم فشار میداد که‬
‫هرلحظه ممکن بود استخوان هاش خرد بشن‪.‬‬

‫‪-‬انقدر مست بودی که فکر میکردی مردی که کنارته‬


‫منم ‪.‬راحت خودتو در اختیارش گذاشته بودی برای‬
‫همین مجبور شدم جلوشو بگیرم‪.‬‬

‫با وحشت سرجام میخکوب شده بودم و داشتم به مغزم‬


‫فشار میاوردم تا چیزایی که برام تعریف میکرد رو به‬
‫یاد بیارم اما انگار به جای اون خاطرات یک سوراخ‬
‫سیاه و خالی وسط سرم کاشته بودن‪.‬‬

‫‪-‬اما مامانم چیزی درباره این اتفاقات بهم نگفت ‪.‬خب‬


‫بعدش چی شد ماسیمو؟ زدیش؟‬

‫‪940‬‬
‫صدای قهقهه ناهنجار ماسیمو بلند شد ‪.‬به من نزدیک‬
‫شد‪ ،‬دسته های صندلی رو گرفت و منو به همراه‬
‫صندلی که روش نشسته بودم به سمت خودش‬
‫چرخوند ‪.‬در حالی که دستاشو دو طرف صندلی تکیه‬
‫داده بود به چشمام زل زد و از بین دندون های بهم‬
‫چفت شده ش غرید‪:‬‬

‫‪-‬کشتمش لورا !قبل از اینکه بتونه دهنشو باز کنه و به‬


‫غلط کردن بیوفته صداشو برای همیشه بریدم ‪.‬اگه از‬
‫اول میدونستم که توی گذشته باهات چیکار کرده‪،‬‬
‫پاهاشو قلم میکردم و نمیذاشتم اصال وارد اون سالن‬
‫عروسی کوفتی که توام توش بودی بشه‪.‬‬

‫انقدر حرص و خشم توی وجود ماسیمو بود که حس‬


‫میکردم بدنش داره تیکه تیکه میشه‪.‬‬

‫‪941‬‬
‫‪-‬چطور تونستی به من هیچی نگی و من دیشب با اون‬
‫حرومزاده عوضی سر یک میز نشسته بودم و داشتم‬
‫شام میخوردم!‬

‫بی اغراق میگم که داشتم از ترس سکته میکردم ‪.‬‬


‫نفسم بند اومده بود و برای پیدا کردن اکسیژن تقال‬
‫میکردم ‪.‬تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که‬
‫دعا کنم تمام حرفاش دروغ بوده باشه و بلوف زده‬
‫باشه ‪.‬ماسیمو ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬انگار اون کثافت از اولش برنامه ریخته بود که اون‬


‫شب بهت تجاوز کنه اما ظاهرا حضور من همه برنامه‬
‫هاشو بهم ریخت ‪.‬برای همین منتظر یه فرصت مناسب‬
‫میگشت ‪.‬توی اون مشروبی که برات اورده بود مواد‬
‫مخدر قاطی کرده بود تا بتونه از خود بیخودت کنه و‬
‫وقتی هوش و حواست سرجاش نیست مثل یه حیوون‬

‫‪942‬‬
‫بهت تجاوز کنه ‪.‬بهت دروغ نمیگم ازت آزمایش خون‬
‫گرفتن دیشب و میتونم نتیجه شو بهت نشون بدم‪.‬‬

‫ماسیمو عقبتر رفت ‪.‬کف دستاشو روی میز گذاشت و‬


‫تمام وزنشو روی اونا انداخت و غرید‪:‬‬

‫‪-‬وقتی به کاری که اون عوضی باهات کرد فکر میکنم‬


‫دلم میخواد دوباره با دستای خودم بکشمش‪.‬‬

‫خودمم نمیدونستم چه حسی دارم ‪.‬احساسم ترکیبی از‬


‫ترس و ناتوانی بود ‪.‬یک آدم بخاطر من مرده بود یا‬
‫شایدم ماسیمو داشت الکی بلوف میزد و میخواست با‬
‫ترسوندم بهم یه درسی بده؟ به آرومی از روی صندلی‬
‫بلند شدم ‪.‬ماسیمو داشت به طرفم قدم برمیداشت اما‬
‫براش دستی تکون دادم که جلوتر نیاد و بعد هم از اون‬
‫باغ لعنتی فرار کردم و وارد خونه شدم ‪.‬انقدر حالم بد‬
‫بود که نمیتونستم تعادلم رو حفظ کنم و به در و دیوار‬
‫‪943‬‬
‫راهرو میخوردم و در آخر با هزار بدبختی تونستم‬
‫خودمو به اتاقم برسونم ‪.‬درو محکم بهم کوبیدم و بعد‬
‫قفلش کردم ‪.‬نمیخواستم که ماسیمو پاشو توی اتاقم‬
‫بذاره‪ ،‬نمیخواستم ببینمش ‪.‬یکی از قرصای آرامبخشم‬
‫رو قورت دادم تا ضربان قلبم رو پایین بیارم ‪.‬باورم‬
‫نمیشد اینکارو کرده باشه ‪.‬وقتی بالخره قرصم اثر‬
‫کرد‪ ،‬چشمام سنگین شدن و به خواب فرو رفتم‪.‬‬

‫روز بعد صدای ضربه هایی که به در میخورد منو از‬


‫خواب بیدار کرد‪.‬‬

‫‪-‬لورا‬

‫صدای دومینیکو رو شنیدم‪.‬‬

‫‪-‬میشه درو باز کنی؟‬


‫‪944‬‬
‫به سمت در رفتم و کلید رو توی قفل چرخوندم ‪.‬‬
‫دومینیکو وارد اتاق شد و با چشمایی که میتونستم‬
‫ترحم و دلسوزی رو توشون ببینم نگاهی بهم انداخت‪.‬‬

‫‪-‬دومینیکو ازت یه چیزی میخوام اما نمیخوام دُن‬


‫ماسیمو ازش بویی ببره‪.‬‬

‫سرجاش ایستاده بود و با حالت گیجی نگاهم میکرد و‬


‫حتما با خودش فکر میکردم ازش چی میخوام و دقیقا‬
‫باید چه جوابی بهم بده‪.‬‬

‫‪-‬بستگی داره که چی بخوای!‬

‫‪-‬میخوام برم دکتر‪ ،‬حالم اصال خوب نیست اما نمیخوام‬


‫ماسیمو رو نگران کنم‪.‬‬
‫‪945‬‬
‫‪-‬اما من میتونم دکتر خودت رو خبر کنم که بیاد اینجا‪،‬‬
‫قبال هم معاینه ت کرده و در جریان مشکالتت هست‪.‬‬

‫‪-‬میخوام برم پیش یه دکتر دیگه‪ ،‬میشه لطفا بهم کمک‬


‫کنی؟‬

‫دومینیکو چند لحظه ای چیزی نگفت و من تقریبا‬


‫ناامید شده بودم و میدونستم که احتماال جوابش منفیه ‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه طوالنی که خوب چهره مو زیر نظر‬
‫گرفت و بررسی کرد بالخره جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬باشه‪ ،‬ساعت چند میخوای بری؟‬

‫‪-‬یک ساعت دیگه‪.‬‬

‫‪946‬‬
‫و بعد هم به سمت حمام رفتم تا آماده بشم‪.‬‬

‫میدونستم که ماسیمو بالخره از همه چیز با خبر میشه‬


‫اما قبلش الزم بود که خودم چک کنم ببینم حرفاش‬
‫راست بوده یا نه ‪.‬باید مطمئن میشدم که واقعا پیتر اون‬
‫مشروب چیزی ریخته بود یا نه ‪.‬‬
‫ساعت هنوز سه نشده بود که سوار ماشین شدیم و به‬
‫سمت بیمارستان خصوصی در کاتانیا راه افتادیم ‪.‬دکتر‬
‫"دیوایو "خیلی سریع منو پذیرش کرد و ما بدون‬
‫معطلی وارد اتاق دکتر شدیم ‪.‬اون متخصص قلب‪ ،‬قبلی‬
‫که توی عمارت ماسیمو دیده بودم‪ ،‬نبود فقط یک دکتر‬
‫عمومی بود و منم دقیقا به همچین دکتری نیاز داشتم‬
‫چون مسئله االن مشکل قلبیم نبود ‪.‬براش توضیح دادم‬
‫که مشکلم چیه و ازش خواستم که برام آزمایش‬
‫بنویسه ‪.‬در حینی که منتظر جواب آزمایش بودم‬
‫دومینیکو بهم پیشنهاد داد بریم یه چیزی بخوریم ‪.‬‬
‫ساعت سه و نیم بعد از ظهر من داشتم تازه اولین‬
‫وعده غذایی روزم رو میخوردم ‪.‬نیم ساعت بعد دکتر‬
‫‪947‬‬
‫منو صدا کرد تا دوباره به اتاقش برم ‪.‬روی صندلی‬
‫مقابل میز دکتر نشسته بودم و اون با دقت برگه نتایج‬
‫آزمایش رو زیر نظر گرفته بود ‪.‬بعد از چند دقیقه‬
‫سرش رو باال اورد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬لورا‪ ،‬توی خونت یک ماده مخدر دیده میشه ‪.‬بخوام‬


‫دقیق تر بگم کتامین ‪.‬یه جور ماده مخدره که باعث‬
‫فراموشی موقت میشه ‪.‬وجود همچین ماده ای تو‬
‫خونت نگران کننده ست و بهتره هرچه سریعتر نتیجه‬
‫آزمایش رو یا یک متخصص زنان و زایمان در میون‬
‫بذاری‪.‬‬

‫‪-‬متخصص زنان و زایمان؟‬

‫‪-‬تو بارداری و باید مطمئن بشیم که حال بچه خوبه‪.‬‬

‫‪948‬‬
‫چشمامو بستم و سعی کردم اطالعاتی که بهم داده شده‬
‫بود رو هضم کنه ‪.‬دکتر با تعجب بهم نگاهی انداخت و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬نمیدونستی؟ نتیجه آزمایش خونت نشون میده که‬


‫بارداری‪.‬‬

‫‪-‬اما من چند روز پیش چک کردم و جواب منفی بود‪،‬‬


‫تازه قبلشم پریود شده بودم‪ ،‬مگه همچین چیزی ممکنه؟‬

‫دکتر با مهربونی لبخندی به روم زد و بازوش رو یه‬


‫میز تکیه داد‪.‬‬

‫‪-‬توی دوران بارداری تا قبل از سه ماهگی خانوما‬


‫ممکنه روند پریودشون ادامه داشته باشه ‪.‬و اگر تست‬
‫کردی و جواب منفی بود ممکنه به علت های زیادی‬
‫‪949‬‬
‫بستگی داشته باشه مثال زمان لقاح ‪.‬من توصیه میکنم‬
‫برای جزئیات بیشتر سونوگرافی بدی و بری پیش‬
‫متخصص زنان ‪.‬خب فکر کنم الزم باشه دوباره ازت یه‬
‫آزمایش خون دیگه هم بگیریم‪.‬‬

‫سرجام میخکوب شده بودم و پلکامو محکم روی‬


‫همدیگه فشار میدادم انقدر زیاد که چشمام کمی درد‬
‫گرفته بود ‪.‬پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬یعنی شما صد در صد مطمئنین؟‬

‫‪-‬از اینکه بارداری؟ بله کامال‪.‬‬

‫سعی کردم آب دهنم رو قوردت بدم اما دهنم یک کویر‬


‫خشک و بی آب شده بود‪.‬‬

‫‪950‬‬
‫‪-‬دکتر شما قسم خوردن که اسرار بیمارتون رو‬
‫محرمانه نگه دارین دیگه؟‬

‫سری برام باال و پایین کرد و جواب مثبت بهم داد‪.‬‬

‫‪-‬پس ازتون ممنون میشم در این باره هیچ چیز به‬


‫هیچکس نگین‪.‬‬

‫‪-‬متوجهم‪ ،‬خیالت راحت باشه همچین کاری نمیکنم ‪.‬‬


‫میتونی بری از پذیرش بیمارستان و درخواست‬
‫سونوگرافی و وقت ویزیت از متخصص زنان کنی‪.‬‬

‫با دستای سرد و لرزونم با دکتر دست دادم و‬


‫خداحافظی کردم و بعد هم با پاهایی که مثل ژله شدن‬
‫بودن و توانی برای نگه داشتن وزنم نداشتن از اتاق‬
‫بیرون اومدم ‪.‬اول برگه آزمایش خون مجددم رو به‬
‫‪951‬‬
‫یکی از پرستار ها دادم و اونا دوباره ازم خون گرفتن‬
‫و بعد هم به سمت اتاق انتظار که دومینیکو اونجا‬
‫منتظرم نشسته بود راه افتادم ‪.‬بدون هیچ حرفی از‬
‫جلوش رد شدم و به سمت ماشین رفتم ‪.‬دومینیکو‬
‫سریع پشت سرم راه افتاد و وقتی بهم رسید با نگاه‬
‫پرسوالی بهم خیره شد‪.‬‬
‫عصبانی بودم‪ ،‬و االن هیچ چیز دیگه ای برام اهمیت‬
‫نداشت به جز اینکه من لعنتی حامله بودم!‬

‫‪-‬لورا چی شد؟ خوبی؟ همه چیز مرتبه؟‬

‫سعی کرده ته مونده توانم رو جمع کنم و با لبخند‬


‫زورکی که روی لبم نشونده بودم جواب دومینیکو‬
‫دادم‪:‬‬

‫‪952‬‬
‫‪-‬اره‪ ،‬کم خونی داشتم فقط‪ ،‬بخاطر همین انقدر همه ش‬
‫احساس کسلی و خستگی میکردم ‪.‬باید قرص آهن‬
‫بخورم و به زودی خوب میشم‪.‬‬

‫انگار توی خلسه فرو رفته باشم‪ ،‬میدونستم که چی‬


‫شده و چه بالیی به سرم اومده اما نمیتونستم درکش‬
‫کنم و هیچی نمیفهمیدم ‪.‬صدایی توی سرم ویز ویز‬
‫میکرد و انگار بهم برق وصل کرده باشن یهو بدنم‬
‫لرزید و پوستم مور مور شد ‪.‬سعی میکردم صدای‬
‫نفس نفس زدنم بلند نشه تا توجه دومینیکو رو جلب‬
‫نکنم اما واقعا نمیتونستم به اندازه کافی اکسیژن وارد‬
‫ریه هام کنم و نفس کم آورده بودم ‪.‬وقتی ماشین‬
‫شروع به حرکت کرد گوشیمو از توی کیفم بیرون‬
‫کشیدم و از بین تمام شماره هایی که توی گوشیم‬
‫ذخیره بود‪ ،‬شماره اولگا رو انتخاب کردم‪.‬‬

‫‪-‬سالم جنده خانم‪.‬‬

‫‪953‬‬
‫عجب سالم گرم و دلپذیری!‬

‫‪-‬اوال هفته دیگه سرت شلوغه؟‬

‫‪-‬نمیدونم ‪.‬اگه این پسره بلوند سیریش که مثل دودکش‬


‫یکسره هی سیگار دود میکنه رو در نظر نگیری فکر‬
‫نکنم کار خاص دیگه ای داشته باشم ‪.‬اون مثال دوست‬
‫پسرم برای معرفی محصوالت جدید آرایشیش رفته یه‬
‫گوری که نمیدونم کجاست و منم عین خر حوصله م‬
‫سررفته ‪.‬چه برنامه ای برام داری؟‬

‫دومینیکو بدون اینکه کلمه ای بگه فقط منو نگاه‬


‫میکرد و منم نهایت سعیم رو میکردم که عادی و‬
‫طبیعی رفتار کنم‪.‬‬

‫‪954‬‬
‫‪-‬میشه بیای سیسیلی پیش من؟‬

‫سکوت آزار دهنده ای پشت تلفن برقرار شده بود‪.‬‬

‫‪-‬چی شده لورا؟ برای چی یهو رفتی؟ همه چی مرتبه؟‬

‫‪-‬اوال فقط بهم بگو میای یا نه؟ من خودم ترتیب همه‬


‫چیزو میدم فقط توروخدا بگو که میای‪.‬‬

‫‪-‬البته که میام عزیزم‪ ،‬فقط بهم بگو که کی باید کجا‬


‫باشم ‪.‬ببینم نکنه اون مرتکیه بالیی به سرت آورده و‬
‫اذیتت کرده؟ اگر اینطور باشه اون حرمزاده رو‬
‫میکشمش !به هیچ جامم نیست که رئیس مافیا یا چه‬
‫پشمیه‪.‬‬

‫با خنده به صندلی تکیه دادم و گفتم‪:‬‬


‫‪955‬‬
‫‪-‬نه من خوبم و چیزی نشده‪ ،‬فقط میخوام اینجا کنارم‬
‫باشی ‪.‬وسایلتو که جمع و جور کردی بهم خبر بده‬
‫خودم ترتیب بقیه کارا رو میدم‪.‬‬

‫باهم خداحافظی کردیم و دوباره گوشیمو توی کیفم‬


‫انداختم‪.‬‬
‫نگاهی به دومینیکو انداختم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬میخوام دوستم تا فردا بیاد پیشم‪ ،‬میشه ترتیب کارا رو‬


‫بدی تا از لهستان به اینجا بیاد؟‬

‫‪-‬متوجهم شدم‪ ،‬تا روز عروسی پیشت میمونه؟‬

‫‪956‬‬
‫"لعنت "عروسی رو کال از یاد برده بودم ‪.‬بخاطر‬
‫اتفاقات این چند روز اخیر ذهنم کال از اون قضیه پاک‬
‫شده بود ‪.‬با دلخوری گفتم‪:‬‬

‫‪-‬فکر کنم همه به جز خودم خبر داشتن که قراره‬


‫عروسیم باشه!‬

‫دومینیکو عذرخواهانه سری برام تکون داد و شماره‬


‫ای رو توی گوشیش وارد کرد و زیر لب برام زمزمه‬
‫کرد‪:‬‬

‫‪-‬خیالت راحت باشه‪ ،‬همه چیزو ردیف میکنم‪.‬‬

‫و گوشی رو نزدیک گوشش چسبوند ‪.‬وقتی ماشین‬


‫توی عمارت از حرکت ایستاد‪ ،‬بدون اینکه منتظر‬
‫راننده یا دومینیکو باشم که درو برام باز کنن خودم از‬
‫‪957‬‬
‫ماشین پیاده شدم و به طرف خونه رفتم ‪.‬از راهروهای‬
‫پیچ در پیچ گذشتم و وارد کتابخونه شدم ‪.‬ماسیمو روی‬
‫یه صندلی بزرگی لم داده بود و چند تا مرد دیگه هم‬
‫کنارش نشسته بودن ‪.‬وقتی وارد اتاقم شدم همه نگاه‬
‫ها به سمت من برگشت و یهو سکوت اتاق رو فرا‬
‫گرفت ‪.‬ماسیمو چیزی بهشون گفت و بعد از روی‬
‫صندلی که روش جا خوش کرده بود بلند شد ‪.‬از بین‬
‫دونام با عصبانیت غرید‪:‬‬

‫‪-‬باید باهم حرف بزنیم‪.‬‬

‫‪-‬عزیزم االن نمیتونم‪ ،‬میبینی که جلسه دارم ‪.‬میشه‬


‫صحبت هاتو نگه داری برای شب؟‬

‫همونجا وایستاده بودم و فقط نگاهش میکردم‪ ،‬خیلی‬


‫سعی داشتم که جلوی خودم رو بگیرم و خشمم رو‬
‫کنترل کنم ‪.‬میدونستم که توی این وضعیت و جلوی‬
‫‪958‬‬
‫چشم اون همه آدم وقت بحث و جدل نیست ‪.‬خیلی ساده‬
‫گفتم‪:‬‬

‫‪-‬یه ماشین میخوام اما بدون راننده‪ ،‬نیاز دارم که گشتی‬


‫توی شهر بزنم و کمی توی خلوت با خودم فکر کنم‪.‬‬

‫چپ چپ نگاهم کرد ‪.‬میدونستم که اگر توی هر موقعیت‬


‫دیگه ای بودیم بازخواستم میکرد و باید به سیل سوال‬
‫هاش جواب میدادم اما به لطف مهموناش االن‬
‫نمیتونست مخالفتی بکنه‪ ،‬جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬دومینکیو یه ماشین برات حاضر میکنه اما بدون‬


‫محافظات نمیتونی بری ‪.‬لورا حالت خوبه؟‬

‫‪-‬آره‪ ،‬فقط میخوام یه جایی دور از این عمارت با خودم‬


‫خلوت کنم‪.‬‬
‫‪959‬‬
‫روی پاشنه پا چرخیدم‪ ،‬از کتابخونه خارج شدم و درو‬
‫پشت سرم بستم ‪.‬دومینیکو پشت در ایستاده بود‪،‬‬
‫مقابلش قرار گرفتم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬من یه ماشین میخوام‪ ،‬ماسیمو گفت مشکلی نداره و‬


‫ازت میخوام که سوویچو بهم بدی لطفا‪.‬‬

‫دمینیکو بدون اینکه کلمه ای جوابم رو بده پشتشو به‬


‫من کرد و به سمت پله هایی که به طرف مسیر‬
‫ماشینرو عمارت میرسیدن راه افتاد ‪.‬وقتی به در‬
‫خروجی عمارت رسیدیم گفت‪:‬‬

‫‪-‬همینجا منتظر بمون من ماشینتو برات میارم‪.‬‬

‫‪960‬‬
‫چند دقیقه بعد پورشه ماکان آلبالویی رنگی جلوم پارک‬
‫شد ‪.‬دومینیکو از ماشین پیاده شد و سوویچ رو به‬
‫دستم داد و بعد گفت‪:‬‬

‫‪-‬این ماشین موتور توربو داره که خیلی قدرتمنده‪،‬‬


‫سرعتش به دویست و هفتاد کیلومتر در ساعت هم‬
‫میرسه‪.‬‬

‫و بعد با خنده و لحن هشدار دهنده ای گفت‪:‬‬

‫‪-‬البته پیشنهاد میکنم که با همچین سرعتی باهاش‬


‫رانندگی نکنی ‪.‬برای چی میخوای تنها بری لورا؟‬
‫میخوای منم باهات بیام و باهم حرف بزنیم؟ دُن‬
‫ماسیمو تا دیروقت کار داره‪ ،‬میتونیم یه وقتی رو کنار‬
‫هم بگذرونیم و کمی هم شراب بخوریم‪.‬‬

‫‪961‬‬
‫‪-‬نمیتونم‪.‬‬

‫با همین یک کلمه جوابش رو دادم و بعد روی صندلی‬


‫کرمی رنگ و چرمی ماشین نشستم ‪.‬یه لحظه دچار‬
‫شوک شدم ‪.‬هزار تا دکمه و کلید رو به روم قرار گرفته‬
‫بود که نمیدونستم اصال چجوری باید ازشون استفاده‬
‫کنم ‪.‬ظاهرا مثل بقیه ماشین هایی که تا االن رونده‬
‫بودم فقط گاز و تمرمز و دنده نداشت و با هزارتا کوفت‬
‫دیگه باید کنترلش میکردم ‪.‬دومینیکو ضربه ای به‬
‫پنجره زد ‪.‬انگار از توی چهره م ناتوانیم توی روندن‬
‫این ماشین رو خونده بود برای همین شروع کرد با‬
‫حوصله به توضیح دادن کاربرد تک تک تمام اون دم‬
‫دستگاهی که جلوم قرار گرفته بود ‪.‬قطعا روندن سفینه‬
‫فضایی میتونست راحتتر از رانندگی با این ماشین‬
‫باشه ‪.‬آخراش دیگه داشت اشکم در میومد و همین که‬
‫فهمیده بودم چطور باید راهش بندازم برام کافی بود ‪.‬‬
‫پریدم وسط توضیحات مفصل دومینیکو و گفتم‪:‬‬

‫‪962‬‬
‫‪-‬خیلی خب باشه فهمیدم‪ ،‬من دیگه میرم‪.‬‬

‫و بعد پامو روی پدال گاز فشار دادم ‪.‬وقتی از دروزاه‬


‫عمارت ماسیمو خارج شد‪ ،‬ماشین شاسی بلند مشکی‬
‫رو دیدم که دنبالم راه افتاده بود ‪.‬امروز اصال حال و‬
‫حوصله همراه نداشتم و از اون مهمتر دلم نمیخواست‬
‫احساس کنم که تحت کنترل کسی ام ‪.‬برای همین به‬
‫محض اینکه وارد بزرگراه شدیم پامو بیشتر روی گاز‬
‫فشار دادم و غرش موتور ماشین بلند شد ‪.‬میتونستم به‬
‫وضوح اون قدرتی که دومینیکو ازش حرف زده بود‬
‫رو حس کنم ‪.‬مثل برق از کنار ماشین های دیگه‬
‫میگذشتم و انقدر جلو رفتم که دیده ماشین مشکی که‬
‫دنبالم بود رو توی آیینه نمیدیدم ‪.‬اولین خروجی‬
‫بزرگراه رو که دیدم ازش خارج شدم و از تابلویی که‬
‫باالش نصب بود متوجه شدم که دارم به سمت‬
‫جیاردینی ناکسوس میریم ‪.‬حدس میزدم که اون محافظا‬
‫به فکرشون نرسه که دارم دوباره به طرف شهر‬
‫برمیگردم برای همین توی اولین پارکینگی که دیدم‬
‫‪963‬‬
‫ماشین رو پارک کردم ‪.‬از ماشین پیاده شدم‪ ،‬عینک‬
‫آفتابیم رو روی چشمم گذاشتم و به طرف ساحل قدم‬
‫برداشتم ‪.‬روی ماسه های کنار دریا نشستم و اشک‬
‫هام گوله گوله روی گونه م روان شد‪.‬‬
‫چه بالیی به سر زندگیم اومده بود؟ دو ماه پیش برای‬
‫تعطیالت به این شهر اومده بودم و حاال قرار بود‬
‫همسر رئیس مافیای این شهر بشم و بچه شو به دنیا‬
‫بیارم !ناله میکردم‪ ،‬در واقع اشک نمیریختم و فریاد‬
‫بی صدای ناامیدی محض بود که قطره قطره از چشمام‬
‫فوران میکرد ‪.‬بی حرکت همونجا نشسته بودم و به‬
‫افق خیره بودم ‪.‬یک ساعت برایم مثل چند دقیقه کوتاه‬
‫گذشت ‪.‬هزارن فکر جور واجور از ذهنم عبور میکرد‬
‫از جمله اینکه از شر این بچه خالص بشم و مشکلم‬
‫رو از ریشه حل کنم ‪.‬جواب مامانمو چی بدم؟ اصال به‬
‫ماسیمو چطور این قضیه رو بگم؟ چطور تونستم‬
‫همچین کاری بکنم؟ چطور مثل یک دختر احمق بدون‬
‫هیچ محافظتی باهاش رابطه برقرار کردم؟ واسه چی به‬
‫حرف ماسیمو اعتماد کردم و هیچ اقدامی برای‬
‫‪964‬‬
‫پیشگیری نکردم؟ سرمو روی زانوم گذاشتم و با‬
‫درموندگی به زبون مادریم نالیدم‪:‬‬

‫‪-‬لعنت بهت!‬

‫‪-‬من معنی این کلمه رو بلدم‪.‬‬

‫سرمو باال اوردم و ماسیمو رو دیدم که خم شده بود و‬


‫میخواست کنار من روی ماسه ها بشینه‪.‬‬

‫‪-‬عزیزم نباید از دست محافظات فرار کنی‪ ،‬اونا‬


‫مزاحمتی برات نداشتن فقط میخواستن مراقبت باشن‪.‬‬

‫چشماش پر از نگرانی بود و جوری بهم خیره شده بود‬


‫که انگار منتظر توضیح یا جوابی از جانب منه‪.‬‬

‫‪965‬‬
‫‪-‬ببخشید اما میخواستم تنها باشم ‪.‬حواسم نبود که‬
‫ممکنه ماشین ردیاب داشته باشه‪ ،‬اونم ردیاب داشت‬
‫مگه نه؟‬

‫ماسیمو سری برام باال و پایین کرد و اینطوری حدسم‬


‫رو تایید کرد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬اگه گمت میکردن بد بالیی به سرشون میاوردم لورا ‪.‬‬


‫حواست باشه کارات ممکنه چه عواقبی داشته باشن ‪.‬‬
‫اگر نتونن مراقب یه دختر کوچولو مثل تو باشن و به‬
‫راحتی گمت کنن پس اون بی عرضه ها دیگه چه فایده‬
‫ای دارن؟‬

‫‪-‬میکشتیشون؟‬

‫‪966‬‬
‫ماسیمو خندید و دستی توی موهاش کشید‪.‬‬

‫‪-‬نه لورا‪ ،‬این دلیل کافی و منطقی برای کشتن کسی‬


‫نیست اما قطعا تنبیه میشدن‪.‬‬

‫‪-‬من خودم یک زن عاقل و بالغم و میتونم از خودم‬


‫مراقبت کنم‪.‬‬

‫ماسیمو بازوشو دورم حلقه کرد و منو به خودش‬


‫نزدیکتر کرد تا توی آغوشش فرو برم‪.‬‬

‫‪-‬البته عزیزم‪ ،‬هیچ شکی در این موضوع ندارم ‪.‬خب‬


‫حاال بگو ببینم چی شده؟ برای چی رفته بودی دکتر؟‬

‫"واقعا ممنونم دومینیکو این همه راز داریت منو‬


‫شیفته خودش کرد "این فکر از سرم گذشت اما چیزی‬
‫‪967‬‬
‫به زبون نیاوردم ‪.‬سرمو توی گردن ماسیمو فرو بردم‬
‫و با خودم فکر کردم که بهتره االن همه چیزو بهش‬
‫بگم یا نه اما آخرش تصمیم گرفتم فعال این قضیه رو‬
‫ازش مخفی کنم و دروغ بگم‪:‬‬

‫‪-‬چیز خاصی نبود‪ ،‬رفته بودم دکتر تا چک کنم ببینم‬


‫چیزایی که دیروز برام تعریف کردی حقیقت داشتن یا‬
‫نه ‪.‬توی خونم کتامین دیده شد که همونم باعث‬
‫فراموشیم شده بود‪.‬‬
‫کمی از ماسیمو فاصله گرفتم و عینکمو از روی چشمم‬
‫برداشتم و پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬ماسیمو تو واقعا اونو کشتی؟‬

‫دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و منو به سمت‬


‫خودش برگردوند‪.‬‬

‫‪968‬‬
‫‪-‬اولش فقط زدمش و بعدم بردمش اصبطل که تهدیدش‬
‫کنم و بترسونمش تا دیگه نزدیک تو نشه اما اون‬
‫عوضی توی عالم مستی شروع کرد به تعریف کردن‬
‫بالهایی که قبال به سر تو آورده بود و نقشه ای که‬
‫برای اون شب برات ریخته بود رو لو داد ‪.‬برای همین‬
‫منم یهو از کوره در رفتم و آره کشتمش !ترتیب جنازه‬
‫ش و بقیه کارا رو هم افراد کارول دادن‪.‬‬

‫‪-‬یا مسیح!‬

‫با درموندگی نالیدم و دوباره سیل اشکام جاری شد‪.‬‬

‫‪-‬چطور تونستی؟ برای چی آخه؟‬

‫‪969‬‬
‫ماسیمو بلند شد و شونه های منو گرفت تا منم همراه‬
‫خودش بلند کنه ‪.‬چشماش دوباره کامال سیاه و یخی‬
‫شده بودن‪.‬‬

‫‪-‬چون میتونستم و دلم خواست ‪.‬یادته یه بار بهم گفتی‬


‫"تو ماشین زمان نداری که به عقب برگردی و دوست‬
‫پسرای قبلی منو از سرراهم برداری؟ "ولی خب من‬
‫اینکارو کردم!‬

‫‪-‬ماسیمو برو میخوام اینجا تنها باشم‪.‬‬

‫با بعضی که داشت خفم میکرد دوباره روی ماسه ها‬


‫نشستم ‪.‬میدونستم که به این راحتی ولم نمیکنه و‬
‫نمیره برای همین باید یه چیزی میگفتم تا قانع بشه و‬
‫چند ساعتی منو در آرامش تنها بذاره ‪.‬به طرز مسخره‬
‫ای االن نگران مرگ پیتر نبودم و نگرانی اصلیم بچه‬

‫‪970‬‬
‫ی توی شکمم بود که پدرش این قاتلی بود که االن‬
‫کنارم ایستاده‪.‬‬

‫‪-‬تو یه نفرو بخاطر من کشتی‪ ،‬بار عذاب وجدانی که‬


‫االن روی دوش منه برام غیر قابل تحمله ‪.‬ماسیمو ازت‬
‫خواهش کردم که بری یا به حرفم گوش کن و برو یا‬
‫به تمام مقدسات قسم سوار هواپیما میشم و میرم و یه‬
‫جوری خودم گم و گور میکنم که دیگه هیچوقت دستت‬
‫بهم نرسه ‪.‬‬

‫چند ثانیه ای بهم نگاه کرد و بعد در حالی که به سمت‬


‫خیابون کنار ساحل میرفت گفت‪:‬‬

‫‪-‬اولگا فردا ساعت ‪ 12‬میرسه‪.‬‬

‫‪971‬‬
‫و خداروشکر منو تنها گذاشت و سوار یکی از ماشین‬
‫های شاسی بلند مشکی شد و اونجارو ترک کرد‪.‬‬
‫خورشید داشت غروب میکرد و من تازه یادم افتاد که‬
‫امروز تقریبا هیچی نخورده بودم ‪.‬نمیتونستم این‬
‫زندگی رقت بار رو ادامه بدم ‪.‬از جام بلند شدم و به‬
‫سمت رستوران های رنگارنگی که کنار ساحل بودن‬
‫راه افتادم ‪.‬توی مسیر مخصوص پیاده روی که کنار‬
‫ساحل بود قدم میزدم و متوجه رستورانی شدم که برای‬
‫اولین بار اونجا ماسیمو رو دیده بودم ‪.‬با دیدنش بدنم‬
‫یهو داغ کرد و شروع کردم به لرزیدن ‪.‬هنوز دو ماه‬
‫از اون روز نگذشته بود اما توی همین مدت کم انقدر‬
‫اتفاقات عجیب و غریب برام افتاده بود که کال زندگیم‬
‫زیر و رو شده بود ‪.‬وارد رستوران شدم و پشت میزی‬
‫که به دریا دید داشت نشستم ‪.‬گارسون به سرعت سر‬
‫میزم حاضر شد و به زبان انگلیسی بهم خوش آمد‬
‫گفت و بعد از اینکه منو رو جلوم قرار داد ناپدید شد ‪.‬‬
‫منو رو جلو کشیدم و فکر کردم که چی بخورم بهتره و‬
‫برای یک زن باردار مناسبتره ‪.‬در نهایت امن ترین و‬
‫‪972‬‬
‫لذیذ ترین غذا رو انتخاب کردم‪ ،‬پیتزا ‪.‬پامو روی پام‬
‫انداختم و به گوشیم نگاهی انداختم‪ ،‬دلم میخواست االن‬
‫با مامانم حرف بزنم ‪.‬اگر در هر شرایط دیگه ای بود‬
‫دوست داشتم اولین نفر به مامانم خبر حاملگیم رو بدم‬
‫اما االن وضعیت فرق میکرد و نمیتونستم ‪.‬مطمئن بودم‬
‫با شنیدن این خبر اصال خوشحال نمیشه و فقط تمام‬
‫دروغ هایی که بهش گفته بودم لو میره و این قطعا‬
‫قلبش رو میشکوند ‪.‬بعد از خودن پیتزام و نوشیدن یک‬
‫لیوان آبمیوه طبیعی کارت اعتباریم رو به گارسون دادم‬
‫تا بره فاکتور رو حساب کنه و دوباره به دریایی که‬
‫حاال در تاریکی شب به رنگ سیاه در اومده بود خیره‬
‫شدم‪.‬‬

‫‪-‬خانم بیل‬

‫صدای گارسون رو از پشت سرم شنیدم‪.‬‬

‫‪973‬‬
‫‪-‬ببخشید که شمارو با این رنگ موی جدید نشناختم‪.‬‬

‫به طرفش برگشتم و نگاه پر سوالم رو به صورتش‬


‫انداختم ‪.‬گارسون جوون با دستای لرزون کارتی که‬
‫بهش داده بودم رو به طرفم گرفت‪.‬‬

‫‪-‬متوجه نشدم‪ ،‬تو از کجا میدونی که من قبال چه شکلی‬


‫بودم؟‬

‫‪-‬عکس شما به عنوان یکی از مهمانان ویژه توسط‬


‫افراد دُن ماسیمو به ما داده شده ‪.‬عذرخواهی میکنم‪،‬‬
‫الزم نیست هزینه ای پرداخت کنین‪.‬‬

‫‪-‬یه لیوان آب گوجه فرنگی برام بیار‪.‬‬

‫‪974‬‬
‫اینو بهش گفتم و رومو ازش برگردوندم ‪.‬فکر برگشتن‬
‫به اون عمارت و رو به رو شدن با ماسیمو استرس‬
‫زیادی به جونم انداخت و دلم پیچ و تاب خورد ‪.‬این‬
‫چند ساعت به سرعت برق و باد گذشته بود و دیگه‬
‫وقت برگشتن بود ‪.‬نباید به هیچی فکر میکردم‪ ،‬میرفتم‬
‫میخوابیدم و فردا اوال کنارم بود‪ ،‬میتونستم هرچقدر که‬
‫دلم میخواد پیشش گریه کنم تا سبک بشم‪.‬‬

‫‪-‬به نظرم حوصله ت سر رفته‪ ،‬بذار همراهیت کنم‪.‬‬

‫سرمو به طرف صدا چرخوندم و مرد جوونی رو دیدم‬


‫که بی تعارف صندلی کنارم رو عقب کشید و پیشم‬
‫نشست‪.‬‬

‫‪-‬شنیدم که با گارسون انگلیسی صحبت میکردی‪ ،‬اهل‬


‫کجایی؟‬

‫‪975‬‬
‫با چشمای پر از خشم و عصبانیت به اون غریبه نگاه‬
‫کردم‪.‬‬

‫‪-‬حوصله کسی رو ندارم‪.‬‬

‫‪-‬هیچکس دلش نمیخواد تنها بمونه‪ ،‬بعضی وقتا بد‬


‫نیست که سفره دلت رو پیش یه غریبه باز کنی و باری‬
‫که روی دلت سنگینی میکنه رو کمی سبک کنی‪.‬‬

‫در عین حالی که با پررویش اعصابمو بهم ریخته بود‬


‫یه جورایی ازش خوشمم اومده بود‪.‬‬

‫‪-‬متوجهم که مثال میخوای خیلی دوستانه رفتار کنی و‬


‫مخ منو بزنی اما اوال من واقعا دلم میخواد تنها باشم و‬
‫دوما اصال جای خوبی رو برای نشستن انتخاب نکردی‬
‫‪976‬‬
‫و ممکنه برات دردسرساز بشه پس بهت توصیه میکنم‬
‫بری یه جای دیگه واسه نشستن پیدا کنی‪.‬‬

‫اما اون پسر پررو بیخیال نشد و صندلیشو به من‬


‫نزدیکتر کرد‪.‬‬

‫‪-‬میدونی دارم به چی فکر میکنم؟‬

‫برام ذره ای افکار اون مردک اهمیت نداشت ولی‬


‫میدونستم که من هرچی بگم یا نگم اون خفه خون‬
‫نمیگیره و به وراجی کردن ادامه میده و دقیقا هم‬
‫درست فکر میکردم چون گفت‪:‬‬

‫‪-‬دارم به این فکر میکنم که اون مرد لیاقت تورو‬


‫نداره‪...‬‬

‫‪977‬‬
‫پریدم وسط حرفش و برای اینکه صداشو ببرم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬من حامله ام و شنبه ام مراسم عروسیمه پس خواهشا‬


‫پاشو برو یه جای دیگه بشین و یکی دیگه رو پیدا کن‬
‫که مخشو بزنی‪.‬‬

‫‪-‬حامله ای؟‬

‫صدای اشنای مرد دیگه ای رو شنیدم که این سوال رو‬


‫پرسید و پسر وراج رو به روم باید دیدن مردی که سر‬
‫میزمون اومده بود سریع از جاش بلند شد و در عرض‬
‫یک چشم بهم زدن غیبش زد ‪.‬ماسیمو روی صندلی که‬
‫چند ثانیه پیش اون پسر مزاحم اشغالش کرده بود‬
‫نشست و با چشمای درشت شده از تعجب زل زد بهم ‪.‬‬
‫قلبم داشت از جاش در میومدم‪ ،‬سعی کردم نفس‬
‫عمیقی بکشم و طبیعی رفتار کنم ‪.‬صورتمو به سمت‬
‫دریا برگردوندم تا چشمام به چشم ماسیمو نیوفته ‪.‬االن‬
‫‪978‬‬
‫باید چه غلطی میکردم و چی بهش میگفتم؟ اینکه‬
‫میخوام به زودی بچه رو سقط کنم؟ !بهتر این بود که‬
‫خودمو بزنم به نفهمی و وانمود کنم که داشتم دروغ‬
‫میگفتم تا شر اون پسرو از سرم کم کنم ‪.‬بحثو پیچوندم‬
‫و پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬اینجا چیکار میکنی؟‬

‫‪-‬اومدم شام بخورم‪.‬‬

‫با طعنه گفتم‪:‬‬

‫‪-‬توی عمارت توریچلی غذا تموم کرده بودین؟‬

‫بی توجه به سوال مسخره م گفت‪:‬‬

‫‪979‬‬
‫‪-‬اومده بودم بهت خبر بدم که فردا دارم میرم و‬
‫میخواستم باهم اشتی کنیم‪.‬‬

‫چشم از دریا برداشتم و به سمت ماسیمو برگشتم‪ ،‬کمی‬


‫خودمو جلوتر کشیدم و پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬یعنی چی که دارم میرم؟‬

‫‪-‬یه کارایی دارم که باید بهشون رسیدگی کنم ‪.‬اما‬


‫نگران نباش برای مراسم عروسی خودمو میرسونم‪.‬‬

‫و بعد هم با خنده چشمک مسخره و حرص دراری به‬


‫روم زد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪980‬‬
‫‪-‬میخواستم توام با خودم ببرم اما چون فردا دوستت‬
‫داره میاد دیگه الزم نیست‪ ،‬میتونین دوتایی روز های‬
‫آخر مجردیت رو جشن بگیرین ‪.‬اون کارت اعتباری که‬
‫همراه کلید های اپارتمان بهت دادم تمام و کمال در‬
‫اختیارته و هرجوری دوست داشته باشی میتونی‬
‫پوالشو خرج کنی ‪.‬تازه هنوز لباس عروسم برای‬
‫خودت نخریدی عزیزم‪.‬‬

‫صداش گرم و دلنشین بود و تونسته بود منو اروم کنه‬


‫اما هنوز نمیتونستم قضیه بارداریم رو بهش بگم ‪.‬از‬
‫دست رفتاری ضد و نقیضش گیج شده بودم ‪.‬شخصیت‬
‫واقعی ماسیمو چه شکلی بود؟ این مرد شیرین و‬
‫مهربون یا اونی که ادم میکشت؟ این غیرقابل پیش‬
‫بینی بودنش در عین عذاب اور بودن برام جذاب هم‬
‫بود‪.‬‬

‫‪-‬کی برمیگردی؟‬

‫‪981‬‬
‫‪-‬یه سری مدارکی پیدا شده که ثابت میکنه من توی‬
‫مرگ امیلیا *که رهبر مافیای پالرمو بوده دست داشتم‬
‫و داره برام دردسرساز میشه اما تو فکرتو با این چیزا‬
‫مشغول نکن‪ ،‬همه شو حل میکنم‪.‬‬

‫از جاش بلند شد و بوسه نرمی رو پشیونیم به جا‬


‫گذاشت‪.‬‬

‫‪-‬اگر غذاتو خوردی و سیر شدی پاشو بریم‪ ،‬میخوام‬


‫توی خونه باهات خداحافظی کنم‪.‬‬

‫همراه ماسیمو به سمت ماشین رفتیم و سوویپچ ماشین‬


‫رو به دستش دادم ‪.‬در حالی که در ماشینو برام باز‬
‫میکرد پرسید‪:‬‬

‫‪982‬‬
‫‪-‬از ماشین خوشت نیومد؟‬

‫روی صندلی نشستم و منتظر ماسیمو شدم تا کنارم‬


‫روی صندلی راننده بشینه و بعد جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬مس ٔیله این نیست‪ ،‬ماشین خوشگلیه ولی خیلی دم و‬


‫دستگاه داره و پیچیده ست و در ضمن من ترجیح میدم‬
‫کنار تو بشینم و تو رانندگی کنی ‪.‬‬

‫موقع بستن کمربند یه لحظه دودل شدم‪ ،‬نمیدونستم‬


‫برای یک زن باردار بستن کمربند و فشاری که روی‬
‫شکم میاره کار درستیه یا نه ‪.‬از ماسیمو پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬از کجا فهمیدی که من توی اون رستورانم؟‬

‫‪983‬‬
‫دکمه استارت رو زد و صدای غرش موتور ماشین بلند‬
‫شد‪ ،‬خنده ای کرد و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬عزیزم اینو یادت بمونه که من همیشه میدونم تو‬


‫کجایی و چیکار داری میکنی‪.‬‬

‫بعد از حدود یک ربع به عمارت رسیدیم ‪.‬ماسیمو درو‬


‫برام باز کرد و تا پیاده بشم ‪.‬به محض اینکه وارد‬
‫خونه شدیم اعالم کردم‪:‬‬

‫‪-‬من میرم اتاق خودم‪.‬‬

‫و در حالی که خمیازه میکشیدم خیلی آروم دستم رو‬


‫روی شکمم حرکت دادم‪.‬‬

‫‪984‬‬
‫‪-‬باشه‪ ،‬ولی من اتاقتو عوض کردم‪ ،‬بذار تا اتاق‬
‫جدیدت همراهیت کنم‪.‬‬

‫اینو گفت و دستمو کشید‪.‬‬

‫‪-‬اما من اتاق قبلیمو دوست داشتم‪.‬‬

‫بهش اعتراض کردم اما اون توجهی نداشت و توی‬


‫راهرو ها منو دنبال خودش میکشید‪.‬‬

‫*اگر یادتون نمیاد امیلیا کیه ‪:‬داداش آنا بود که موقع‬


‫درگیری با ماسیمو کشته شد و با ماسیمو اشتباهش‬
‫گرفته بودن و جنازه ش رو توی اخبار نشون دادن‬

‫‪985‬‬
‫فصل نوزدهم‬

‫به طبقه دوم که رسیدیم ماسیمو پشت در یکی از اتاق‬


‫ها از حرکت ایستاد‪ ،‬دست منو رها کرد و دستگیره در‬
‫رو پایین کشید ‪.‬رو به روم اتاقی ظاهر شده بود که‬
‫مساحتش تقریبا هم اندازه اپارتمانم توی ورشو بود ‪.‬‬
‫دیواراش با چوب قهوه ای تیره پوشیده شده بودن‪،‬‬
‫وسط اتاق یه کاناپه نیم دایره ای قرار داشت و پشتش‬
‫هم یک شومینه چوبی و سنگی دیده میشد و روی‬
‫دیوار باالی شومینه تلوزیون بزرگی نصب شده بود ‪.‬‬
‫‪986‬‬
‫بقیه قسمت های اتاق شامل پنجره های بزرگ و پله‬
‫هایی بود که به اندازه یک نیم طبقه باال میرفتن و به‬
‫اتاق خواب میرسیدن ‪.‬یه تخت خیلی بزرگ سیاه رنگ‬
‫که چهار طرفش نرده های ستون مانند قرار داشت‪،‬‬
‫توی اتاق خواب خودنمایی میکرد ‪.‬سبک چیدمان اتاق‬
‫خواب جوری بود که منو یاد اتاق خواب های سلطنتی‬
‫توی دوران پادشاهی لویی شانزدهم مینداخت ‪.‬بقیه‬
‫قسمت های اتاق خواب شامل کمد لباس و حمام میشد‬
‫و البته تراسی که رو به دریا بود‪.‬‬

‫‪-‬بعد از این اتاقت اینجاست لورا‪ ،‬پیش من‪.‬‬

‫ماسیمو اینو گفت و بعد کمی منو به عقب هل داد تا‬


‫جایی که پشتم به میله تخت خورد و در حالی که‬
‫سرشو توی گردنم فرو کرده بود و لباش پوست گردنم‬
‫رو به بازی گرفته بودن ادامه داد‪:‬‬

‫‪987‬‬
‫‪-‬گفتم که وسایلتو فردا به این اتاق منتقل کنن اما‬
‫امشب فکر نکنم نیازی به لباس داشته باشی و‬
‫همینایی هم که تنته رو باید در بیاری‪.‬‬

‫وقتی حس کردم که خودشو بیشتر بهم چسبوند و پایین‬


‫تنه ش رو از پشت لباس بهم مالید‪ ،‬خودمو ازش جدا‬
‫کردم و خیره شدم توی صورتش‪ ،‬نفس عمیقی کشیدم‬
‫و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬ماسیمو‪ ،‬امشب نه‪.‬‬

‫اون دوتا دستشو از پشت سرم رد کرد و به میله تخت‬


‫تکیه داد ‪.‬وضعیتمون جوری بود که من تقریبا توی‬
‫اغوشش به دام افتاده بودم ‪.‬با نگاه پر سوالی چشمامو‬
‫نشونه گرفته بود و با اون مردمک های سیاهش داشت‬
‫سوراخم میکرد‪.‬‬

‫‪988‬‬
‫‪-‬چی شده عزیزم؟‬

‫‪-‬حالم خوب نیست‪ ،‬فکر کنم اثرات مهمونی چند شب‬


‫پیش هنوز باهامه‪.‬‬

‫میدونستم که این دروغ ساده نمیتونه اونو قانع کنه‬


‫برای همین استراتژیم رو تغییر دادم و برای اینکه‬
‫ماسیمو رو منصرف کنم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬میخوام بغلت کنم‪ ،‬برم حموم‪ ،‬بیام تلوزیون تماشا کنم‬


‫و بعدش بخوابم ‪.‬و در ضمن چند روز دیگه‬
‫عروسیمونه بیا این چند روز باقی مونده رو مثل یک‬
‫پسر خوب و مودب باش و کمی تحمل کن تا شب‬
‫عروسی یه حال اساسی بهت بدم‪.‬‬

‫‪989‬‬
‫ماسیمو از حرفام تعجب کرده بود و با چشمایی که حاال‬
‫پر از شیطنت شده بودن بهم نگاه میکرد‪.‬‬

‫‪-‬پسر خوب و مودب؟ انگار یادت رفته که من رییس‬


‫مافیام !باشه عزیزم‪ ،‬هرچی تو بخوای‪ ،‬مشخصه که‬
‫امروز اصال حس و حال نداری ‪.‬بیا بریم کمکت کنم‬
‫خودتو بشوری و بعد بیا بخواب‪.‬‬

‫دستمو گرفت و داشت به سمت حمام هدایتم میکرد که‬


‫متوقفش کردم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬نه خودم تنهایی میرم حموم‪ ،‬خودت میدونی که اگر‬


‫دوتامون باهم زیر دوش باشیم آخرش به کجا ختم‬
‫میشه!‬

‫‪990‬‬
‫یکساعت بعد من از حمام بیرون اومده بودم و دوتایی‬
‫روی تخت دراز کشیده بودیم و تلوزیون تماشا‬
‫میکردم ‪.‬ماسیمو زد شبکه خبر و گفت‪:‬‬

‫‪-‬نمیتونی از زیر ایتالیایی یاد گرفتن شونه خالی کنی ‪.‬‬


‫تو قراره اینجا زندگی کنی و باید این زبون رو بلد‬
‫باشی ‪.‬از دوشنبه برات یه برنامه یادگیری زبان ترتیب‬
‫میدم‪.‬‬

‫‪-‬توام لهستانی یاد میگیری؟ یا من باید همیشه توی‬


‫کشور خودم انگلیسی صحبت کنم؟‬

‫ماسیمو منو بیشتر توی آغوشش کشید و با انگشتاش‬


‫شروع کرد به نوازش کردن موهام و جواب داد‪:‬‬

‫‪991‬‬
‫‪-‬از کجا میدونی یاد گرفتنش رو شروع نکردم؟‬
‫خوشحالم که اولگا این چند روز کنارته ‪.‬آزادی‬
‫هرکاری که دلت میخواد بکنی اما فکرشم نکن که‬
‫دوباره بخوای محافظات رو بپیچونی و بدون اونا جایی‬
‫بری ‪.‬‬

‫کش و قوسی به بدنش داد و صدای تق تق شکستن‬


‫قلنج هاش شنیده شد و بعد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬اگر خواستی با ماشین بری دور دور یا کالب و پارتی‬


‫حتما به دومینیکو بگو اون ترتیب همه چیزو میده‪.‬‬

‫بعد یهو لحنش جدی شد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬لورا‪ ،‬یادت باشه که االن خیلیا تورو به عنوان نامزد‬


‫من میشناسن ‪.‬من نگران امنیتت هستم اما اگر خودت‬
‫‪992‬‬
‫همکاری نکنی نمیتونم این امنیت رو برات فراهم کنم‬
‫و مواظبت باشم‪.‬‬

‫گیج شده بودم و نمیتونستم درک کنم که منظورش از‬


‫این همه تایید روی حفظ امنیت من و لحن جدی و‬
‫هشدار دهنده ش چیه؟‬

‫‪-‬مگه خطر خاصی منو تهدید میکنه؟‬

‫‪-‬عزیزم از لحظه ای که من تورو به اینجا اوردم‬


‫زندگیت به خطر افتاده برای همین میخوام هرلحظه‬
‫مراقبت باشم ‪.‬من طاقت ندارم صدمه دیدن تورو ببینم‪.‬‬

‫به صورت ناخودآگاه و غریزی دستمو از زیر پتو روی‬


‫شکمم کشیدم ‪.‬انگار با اینکار منم میخواستم از بچه م‬
‫محافظت کنم ‪.‬میدونستم که االن من فقط مسئول جون‬
‫‪993‬‬
‫خودم نیستم بلکه مسئولیت جون بچه ای که توی‬
‫شکمم هست هم به گردن منه‪.‬‬

‫‪-‬هرچی تو بگی همونکارو میکنم‪.‬‬

‫ماسیمو با تعجب کمی گردنشو بلند کرد و نگاهی به‬


‫روم انداخت‪.‬‬

‫‪-‬لورا‪ ،‬این رفتارت رو تا حاال رو نکرده بودی !انگار‬


‫نمیشناسمت‪ ،‬چرا یهویی انقدر حرف گوش کن شدی؟‬

‫میدونستم که حقشه درباره بچه خبر دار بشه اما‬


‫میدونستم که اگر االن این خبرو بهش بدم مکالمه‬
‫کوتاه و خوشایندی نخواهیم داشت و یه بحث طوالنی‬
‫پر جنجال پیش رومون خواهد بود ‪.‬دلم نمیخواست قبل‬
‫از رفتنش بینمون دعوا راه بیوفته و با دلخوری از هم‬
‫‪994‬‬
‫جدا بشیم برای همین تصمیم گرفتم فعال هیچی بهش‬
‫نگم و موکولش کنم به یک وقت مناسبتر ‪.‬جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬میفهمم که حق با توئه‪ ،‬من دختر زرنگیم میدونی که!‬

‫منو به آرومی بوسید و حلقه دستاش رو دورم تنگتر‬


‫کرد‪.‬‬

‫🔞🔞🔞🔞‬

‫ساعت هفت صبح بود که احساس کردم چیزی داره‬


‫روی باسنم تکون میخوره ‪.‬خودمو توی آغوش‬
‫ماسیمو چرخوندم و چشمم به آلت راست شدهش افتاد ‪.‬‬
‫ماسیمو هنوز غرق خواب بود و نمیدونستم که دقیقا‬
‫داری توی رویاهاش چی میبینه که پایین تنه ش‬
‫‪995‬‬
‫همچین وضعی پیدا کرد ‪.‬دستمو پایین بردم و انگشتامو‬
‫از باال تا پایین روی عضو مردونه ش کشیدم ‪.‬ماسیمو‬
‫توی خواب آهی کشید و بعد غلت زد و طاق باز شد ‪.‬‬
‫یک طرفه شدم و روی پهلوی چپم خوابیدم‪ ،‬آرنجم رو‬
‫ستون بدنم کردم و چشم دوختم به صورت ماسیمو تا‬
‫ببینم چه واکنشی نسبت به لمس شدنش توسط دستم‬
‫نشون میده ‪.‬حرکات دستمو محکمتر و سریعتر کردم‪،‬‬
‫چند لحظه بعد یهو چشماشو باز کرد اما وقتی متوجه‬
‫وضعیت شد با آرامش روی تخت دراز کشید و دوباره‬
‫چشماشو بست ‪.‬دستشو از زیر پتو رد کرد و از روی‬
‫شورت شروع کرد به مالیدن قسمت حساس بدنم‪.‬‬

‫‪-‬سریعتر‪.‬‬

‫ماسیمو زیر لب اینو زمزمه کرد و منم کاری که ازم‬


‫خواسته بود رو انجام دادم ‪.‬احساس کردم دست‬
‫ماسیمو هم حرکت کرد‪ ،‬انگشتاشو از پارچه مزاحم‬

‫‪996‬‬
‫شورتم عبور داد و حاال داشت بی هیچ واسطه ای با‬
‫واژنم خیسم بازی میکرد ‪.‬عضو ماسیمو هر لحظه‬
‫بزرگتر و سفت تر میشد ‪.‬یهو انگشتاشو از درونم‬
‫بیرون کشید‪ ،‬پتو رو‪ ،‬روی زمین پرت کرد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬بیا روم سواری کن‪.‬‬

‫سر صبح شهوت باورنکردنی توی وجودم زبونه‬


‫کشید ‪.‬کمی خم شدم و بعد از گذاشتن بوسه نرمی روی‬
‫چونه ش جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬نه عزیزم‪ ،‬دوست دارم همینجوری با دستم به اوج‬


‫برسونمت‪.‬‬

‫‪-‬اما من دلم میخواد وقتی آلتم توی واژنته ارضا بشم‪.‬‬

‫‪997‬‬
‫بعد از گفتن این جمله منو چرخوند تا زیرش قرار‬
‫بگیرم ‪.‬شورت توریم رو از پام بیرون کشید و یکدفعه‬
‫تمام عضوش رو واردم کرد ‪.‬جیغی کشیدم و ناخنامو‬
‫توی کمرش فرو کردم ‪.‬سریع و محکم ضربه میزد اما‬
‫یهو وسط کار یادش افتاد که کاندوم نداره و نمیتونه‬
‫آبشو توی من خالی کنه ‪.‬خودشو ازم بیرون کشید‪،‬‬
‫باالتر اومد و عضوش رو‪ ،‬روی لب هام قرار داد و در‬
‫حالی که دستاشو به تاج تخت تکیه میداد گفت‪:‬‬

‫‪-‬تمومش کن!‬

‫و من آلتش رو تا ته حلقم داخل دهنم فرو بردم ‪.‬سریع‬


‫و با قدرت عضوش رو توی دهنم عقب و جلو میکردم‬
‫و دستام تخماش رو به بازی گرفته بودن ‪.‬بعد از چند‬
‫لحظه احساس کردم که بدنش کمی لرزید و مایع گرمی‬
‫توی حلقم جاری شد ‪.‬ناله مردونه و نسبتا بلندی از‬
‫دهنش خارج شد و دستای مشت شده ش رو به تاج‬

‫‪998‬‬
‫تخت کوبید ‪.‬وقتی ارگاسمش کامل شد کنار من دراز‬
‫کشید و سعی داشت نفس هاش رو به حالت عادی‬
‫برگردونه‪.‬‬
‫‪--------------------------------------‬‬

‫‪-‬خیلی خوب میشه اگر هرروز صبح منو همینجوری از‬


‫خواب بیدار کنی‪.‬‬

‫یهو احساس کردم محتویات معده م دارن به سمت حلقم‬


‫هجوم میارن ‪.‬از روی تخت پایین پریدم و به سمت‬
‫دستشویی دویدم و درو محکم پشت سرم بستم ‪.‬سرمو‬
‫توی کاسه توالت بردم و شروع کردم به عق زدن ‪.‬‬
‫وقتی تمام محتویات معده م خالی شد‪ ،‬به دیوار تکیه‬
‫دادم و دوباره یادم افتاد که حامله م ‪.‬وای خدا اینطوری‬
‫نمیشه که هردفعه بعد از کار کشیدن از دهنم حالت‬
‫تهوع بهم دست بده !فکر کنم تا چند ماه آینده باید این‬
‫مرحله رو از رابطه مون حذف کنیم ‪.‬ماسیمو دست به‬
‫‪999‬‬
‫سینه توی چهارچوب در حمام ایستاده بود‪ ،‬فقط بهم‬
‫نگاه میکرد و هیچی نمیگفت‪ ،‬خودم براش توضیح‬
‫دادم‪:‬‬

‫‪-‬فکر کنم پیتزای دیشب یه خرده زیادی برام سنگین‬


‫بود و بهم نساخته ‪.‬دیشبم حس میکردم هی دلم درد‬
‫میکنه‪.‬‬

‫‪-‬مشکل از پیتزای دیشب بوده؟‬

‫‪-‬اره و فکر کنم تاثیرات مصرف اون کوکا ٔیین های‬


‫کوفتی هم باشه چون مزه و بوی اسپرمت تغییر کرده‬
‫بود و حالمو بد کرد‪.‬‬

‫بعد از گفتن این جمالت از روی زمین بلند شدم و به‬


‫سمت روشویی رفتم و مسواک نویی که اونجا بود رو‬
‫‪1000‬‬
‫برداشتم ‪.‬ماسیمو همچنان به قاب در تکیه زده بود و با‬
‫دقت حرکات منو زیر نظر گرفته بود ‪.‬وقتی مسواک‬
‫زدنم تموم شد‪ ،‬گونه ماسیمو رو بوسیدم و از کنارش‬
‫رد شدم‪.‬‬

‫‪-‬هنوز سرصبحه‪ ،‬فکر کنم بهتر باشه دوباره برگردم‬


‫توی تخت و بخوابم‪.‬‬

‫زیر پتو خزیدم‪ ،‬و دراز کشیدم ‪.‬کنترل تلوزیون رو‬


‫برداشتم و روشنش کردم اما ماسیمو هنوزم توی درگاه‬
‫حمام ایستاده بود و از جاش تکون نمیخورد ‪.‬تنها‬
‫فرقی که کرده بود این بود که روشو برگردونده بود و‬
‫به جای داخل حمام داشت داخل اتاق خواب رو نگاه‬
‫میکرد ‪.‬الکی کانال هارو عوض میکردم و سنگینی‬
‫نگاه ماسیم رو کامال میتونستم حس کنم ‪.‬بالخره دل از‬
‫در حمام کند و در حالی که به سمت کمد لباس ها‬
‫میرفت گفت‪:‬‬

‫‪1001‬‬
‫‪-‬قبل از اینکه برم سفر میخوام دکتر معاینه ت کنه‪.‬‬

‫با شنیدن این حرف قلبم از حرکت ایستاد ‪.‬نمیدونستم‬


‫دقیقا کدوم دکترو میخواست خبر کنه اما خب قطعا دکتر‬
‫که نمیتونست با گرفتن نبضم یا گوش دادن به صدای‬
‫قبلم تشخیص بده که من باردارم؟ حداقل امیدوارم بودم‬
‫که اینطور باشه !بیست دقیقه بعد ماسیمو حاضر و‬
‫آماده کنار تخت ایستاد ‪.‬دقیقا شبیه روز اولی شده بود‬
‫که توی فرودگاه دیده بودمش ‪.‬کت شلوار و بلوز‬
‫سیاهش دقیقا همرنگ چشماش بودن ‪.‬بی نقص و فوق‬
‫العاده بود ‪.‬توی این لباس خیلی با ابهت بود و دقیقا‬
‫میشد بهش گفت یه گانگستر واقعی ‪.‬سعی کردم ارامشم‬
‫رو حفظ کنم و چیزی رو لو ندم‪ ،‬در همون حالی که‬
‫روی تخت ولو شده بودم و نگاهم به تلوزیون بود و‬
‫گفتم‪:‬‬

‫‪1002‬‬
‫‪-‬فکر نمیکنم بخاطر یک سوهاضمه ساده نیازی به‬
‫دکتر باشه اما تو همیشه هرکاری دلت میخواد میکنی !‬
‫میتونم خودم سوهاضمه م رو درمان کنم ‪.‬یه شربت‬
‫معده میخورم‪ ،‬یه چای گرم و کمی نون سوخاری‬
‫بعدش خوب میشم ‪.‬واقعا الزمه دکترو بکشونی بیاری‬
‫اینجا؟ با اینکارات به منم استرس میدی فکر میکنم‬
‫واقعا یه چیزیم شده!‬

‫ماسیمو با لبخند به من نزدیکتر شد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬پیشگیری بهتر از درمانه مگه نه؟‬

‫با بازیگوشی کمربند شلوار ماسیمو رو گرفتم و گفتم‪:‬‬

‫‪1003‬‬
‫‪-‬نکنه خودت نیاز به معالجه داری؟ کاری که صبح‬
‫باهات کردم برای درمانت کافی نبود آقای توریچلی؟‬
‫بیشتر میخوای؟‬

‫انگار تونسته بودم منصرفش کنم ‪.‬از ته دل خندید و‬


‫جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬هیچوقت برام کافی نیست عزیزم اما متاسفانه االن‬


‫وقتشو ندارم ‪.‬خودتو برای شنبه شب آماده کن که بعد‬
‫از عروسی باید حسابی برام جبران کنی‪.‬‬

‫خم شد و بوسه و طوالنی و پر احساسی رو لبم کاشت‬


‫و بعد به سمت پله ها رفت‪.‬‬

‫‪-‬یادت باشه بهم قول دادی که یهو فرار نکنی و همه‬


‫جا با محافظات باشی ‪.‬من یه برنامه توی گوشیم دارم‬
‫‪1004‬‬
‫که هرلحظه خبردار میشم که کجایی ‪.‬همون برنامه رو‬
‫توی گوشی تو هم نصب کردم تا خیال هردومون بابت‬
‫همدیگه راحت باشه ‪.‬دومینیکو بعدا نحوه کار کردن‬
‫باهاش رو بهت یاد میده ‪.‬اگر دلت نخواست با پورشه‬
‫رانندگی کنی‪ ،‬هر ماشین دیگه که بخوای در اختیارت‬
‫میذارن و بهت یاد میدن که چجوری اونارو برونی و‬
‫همچنین خودت میدونی که راننده ها هرلحظه ای از‬
‫شبانه روز که بخوای در خدمتت هستن ‪.‬اما خواهشا‬
‫طرف ماشین های اسپرت نرو من حتی خودمم بعضی‬
‫وقتا موقع روندن اونا استرسی میشم ‪.‬چند تا‬
‫سورپرایز برات آماده کردم تا توی این مدتی که نیستم‬
‫حوصله ت سر نره‪ ،‬دنبالشون بگرد ‪.‬جاهایی که برای‬
‫اولین دفعات همدیگه رو دیدم مخفیشون کردم‪،‬شنبه‬
‫میبینمت‪.‬‬

‫وقتی از پله ها پایین رفت و از جلوی دیدم غیبش زدم‪،‬‬


‫حس کردم که چشمام پر از اشک شد ‪.‬از روی تخت‬
‫پایین پریدم و بدو بدو رفتم دنبالش‪.‬‬
‫‪1005‬‬
‫خودمو توی بغلش پرت کردم و پاهامو دور کمرش‬
‫حلقه کردم‪ ،‬با اشتیاق و وحشیانه میبوسیدمش و دلم‬
‫نمیخواست یک لحظه ازش جدا بشم‪.‬‬

‫‪-‬عاشقتم ماسیمو!‬

‫ماسیمو بازور منو از خودش جدا کرد‪ ،‬نگاه شیشه ای‬


‫و شفافش تا عمق وجودم نفوذ کرد‪:‬‬

‫‪-‬منم عاشقتم عزیزم‪ ،‬حاال برگرد توی تخت و راحت‬


‫بگیر بخواب‪.‬‬

‫با چشمایی که خیس بودن بهش زل زده بودم ‪.‬لحظه‬


‫آخر قبل از اینکه از در اتاق خارج بشه به طرفم‬
‫برگشت و به آرومی زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪1006‬‬
‫‪-‬زود برمیگردم‪.‬‬

‫و رفت و در پشت سرش بسته شد ‪.‬چند دقیقه ای‬


‫همونجا ایستادم و با خودم فکر کردم که این رفتن‬
‫هاش تا کی قراره ادامه داشته باشه و من تا کی باید با‬
‫نگرانی ازش دور بمونم؟ !فعال تنها کاری که میتونستم‬
‫بکنم این بود که دعا کنم صحیح و سالم و خوشحال‬
‫دوباره برگرده پیشم ‪.‬فکرای بد و منفی رو از خودم‬
‫دور کردم و به طرف باغ راه افتادم ‪.‬دوباره یک روز‬
‫زیبای دیگه توی سیسیلی شروع شده بود ‪.‬ابرهای‬
‫پنبه ای و سفید آسمون رو فرا گرفته بودن و خورشید‬
‫با تمام توانش از ال به الی ابرها پرتو های طالیی‬
‫رنگ خودش رو‪ ،‬بر روی تمام شهر میتابوند ‪.‬پشت‬
‫یکی از صندلی های توی باغ نشستم و چشم دوختم به‬
‫تابی که در اثر وزش باد مالیم داشت به آرومی تکون‬
‫میخورد ‪.‬حس کردم پتوی نازکی روی شونه هام‬
‫انداخته شد‪.‬‬

‫‪1007‬‬
‫‪-‬برات چای و شیر آوردم‪.‬‬

‫دومینیکو اینو گفت و کنارم نشست‪.‬‬

‫‪-‬اینم چندتا دارو که برای درمان کم خونیته‪.‬‬

‫و بعد بسته قرص های رنگارنگ رو جلوم ردیف کرد‬


‫و شروع کرد به توضیح دادن‪:‬‬

‫‪-‬فولیک اسید‪ ،‬زینک‪ ،‬آهن و بقیه شون هم ویتامین‬


‫هایی که توی سه ماهه اول بارداری بهشون نیاز داری‪.‬‬

‫با چشمایی که داشتن از حدقه بیرون میزدن‪ ،‬مستقیما‬


‫به صورتش نگاه کردم و پرسیدم‪:‬‬

‫‪1008‬‬
‫‪-‬تو میدونی من حامله م؟‬

‫دومینیکو سری به نشونه تایید برام باال و پایین کرد و‬


‫همراه با لبخند آرامش بخشی گفت‪:‬‬

‫‪-‬نترس و نگران نباش‪ ،‬فقط من از این قضیه خبر دارم‬


‫و قرار هم نیست به کسی چیزی بگم چون متوجهم که‬
‫این یک قضیه شخصیه و فقط به خودت مربوطه‪.‬‬

‫‪-‬یعنی به ماسیمو چیزی نگفتی؟‬

‫با وحشت این سوالو ازش پرسیدم و اون جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬البته که نه لورا ‪.‬یه چیزایی هست که من حق ندارم‬


‫دخالتی توشون بکنم‪ ،‬خودت باید اینو بهش بگی نه‬
‫هیچکس دیگه‪.‬‬
‫‪1009‬‬
‫نفسم که توی سینه حبس شده بود رو با آسودگی‬
‫بیرون فرستادم و جرعه ای از لیوان توی دستم‬
‫نوشیدم‪.‬‬

‫‪-‬دلم میخواد دختر باشه ‪.‬‬

‫با لبخند غمگینی اینو گفتم‪ ،‬دومینیکو به طرفم چرخید‬


‫و خنده پر مهری به صورتم پاشید و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬یه دخترم میتونه ر ٔییس خانواده مافیا بشه‪.‬‬

‫میدونست که با این حرفش حرصمو در میاره و با‬


‫شیطنت یک لنگ ابروشو برام باال انداخت‪.‬‬

‫‪1010‬‬
‫ضربه آرومی به شونه ش کوبیدم‪:‬‬

‫‪-‬این حرفو نزن‪ ،‬حتی شوخیشم خنده دار نیست‪.‬‬

‫‪-‬به اسم خاصی برای بچه تون فکر کردی؟‬

‫ماتم برد و خیره بهش موندم ‪.‬من تازه همین دیروز‬


‫بود که درباره بارداریم فهمیده بودم و تنها چیزی که‬
‫بهش فکر نکرده بودم اسم بود‪.‬‬

‫‪-‬فعال باید برم دکترو یک سری چکاپ های دیگه انجام‬


‫بدم‪ ،‬درباره همچین جز ٔییاتی بعدا هم میشه تصمیم‬
‫گرفت و وقت زیاده‪.‬‬

‫‪-‬فردا ساعت سه بعد از ظهر از همون بیمارستانی که‬


‫قبال رفتیم‪ ،‬برات وقت گرفتم ‪.‬حاال پاشو لباساتو بپوش‬
‫‪1011‬‬
‫و بریم برای صبحانه ‪.‬من از این چیزا زیاد سر در‬
‫نمیارم اما غریزه م بهم میگه که باید حواسم به خورد‬
‫و خوراکت باشه‪.‬‬

‫وقتی وارد اتاق خواب شدیم متوجه جعبه بزرگی شدم‬


‫که زیر تخت قرار داشت‪.‬‬

‫‪-‬این چیه؟‬

‫به طرف دومینیکو چرخیدم و این سوال رو ازش‬


‫پرسیدم و اون توضیح داد‪:‬‬

‫‪-‬یه هدیه از طرف دُن ماسیمو‪.‬‬

‫خنده دندون نمایی به روم زد و بعد از پله ها پایین‬


‫رفت و در همون حال گفت‪:‬‬
‫‪1012‬‬
‫‪-‬من توی باغ منتظرتم‪.‬‬

‫جعبه بزرگ رو از زیر تخت بیرون کشیدم و باز کردم‪،‬‬


‫دوتا جعبه کوچیکتر توش قرار داشتن که مارک‬
‫گیوانچی روشون خودنمایی میکرد ‪.‬سریع اونارو‬
‫بیرون کشیدم و بازشون کردم ‪.‬دقیقا عین همون بوت‬
‫های خفنی بود که همسر کارول‪ ،‬وقتی توی رستوران‬
‫دیده بودمش‪ ،‬پاش کرده بود ‪.‬من به طرز دیوونه واری‬
‫عاشق کفش بودم اما هیچ آدم عاقلی هفت هزار دالر به‬
‫یک جفت کفش پول نمیداد !جعبه دوم رو که باز کردم‬
‫متوجه شدم اون یکی هم دقیقا از همین مدله و فقط‬
‫رنگش فرق میکنه ‪.‬اونارو توی دستم گرفتم و مثل یک‬
‫جسم عزیز بغلشون کردم و به سمت کمد لباس ها رفتم‪.‬‬
‫به صدها لباس زیبا و گرونقیمتی که میله های کمد‬
‫آویزون بودن نگاه کردم و با خودم فکر کردم که تا‬
‫چند ماه دیگه توی هیچکدوم از این لباسا جا نمیشم ‪.‬‬

‫‪1013‬‬
‫شب سال نو دیگه نمیتونم مشروب بخورم و نمیتونم‬
‫راحت و آزاد با اولگا به پارتی برم چون باید به فکر‬
‫سالمتی خودم و بچه باشم ‪.‬چطور میخواستم اینو به‬
‫والدینم توضیح بدم؟ حس و حال از بدنم رفت و روی‬
‫مبل نشستم ‪.‬فکرای عجیبی از سرم میگذشتن ‪.‬هنوز‬
‫کفشا بغلم بودن‪ ،‬اونارو زمین گذاشتم ‪.‬میتونستم این‬
‫چند ماه بهونه کارو بیارم و به دیدن مادر و پدرم نرم‬
‫اینجوری از راه دور متوجه حاملگی من نمیشدن اما‬
‫این نقشه درخشانم فقط یک مشکل داشت و اونم این‬
‫بود که وقتی بچه به دنیا میومد توضیح دادن اینکه این‬
‫بچه از کجا اومده ممکن بود خیلی سختتر از قانع‬
‫کردنشون برای حامله بودنم باشه‪.‬‬

‫‪-‬وای خدا دستشویی!‬

‫با عجله از روی صندلی پاشدم و طبق معمول هرروز‬


‫صبح به طرف حمام هجوم بردم تا باال بیارم ‪.‬‬

‫‪1014‬‬
‫وقتی از حمام بیرون اومدم قیافه م مثل یک هلوی له‬
‫شده ‪.‬تصمیم گرفتم از لباس های تو کمد استفاده کنم و‬
‫کمی به سر و وضعم برسم تا این قیافه بیحال و داغون‬
‫رو از خودم دور کنم ‪.‬برای اولین روز گشت زدنم با‬
‫اولگا تصمیم گرفتم اون بوت های روشنی رو که از‬
‫ماسیمو هدیه گرفتم بپوشم ‪.‬شلوراک کوتاه سفید رنگی‬
‫به همراه بلوز خاکستری که آستین های خیلی بلند و‬
‫گشادی داشت رو انتخاب کردم ‪.‬با دقت چشمامو آرایش‬
‫کردم و موهامو گوجه ای باال سرم بستم ‪.‬وقتی حاضر‬
‫شدم ساعت از ده گذشته بود ‪.‬یه کیف کرمی رنگ از‬
‫مارک پرادا که رگه های طالیی رنگ داشت با تیپم ست‬
‫کردم و حاال کامال حاضر و آماده بودم ‪.‬وقتی داشتم از‬
‫در اتاق خارج میشدم چند لحظه ای دم در ایستادم و‬
‫توی آینه ای که همون نزدیکی بود خودمو نگاه کردم ‪.‬‬
‫لباسایی که امروز تنم بود به اندازه اولین ماشینی که‬
‫خریده بودم قیمت داشتن البته اگر اون ساعت گرون‬
‫قیمت دور مچم رو در نظر نمیگرفتیم چون همون به‬
‫اندازه یک آپارتمان می ارزید ‪.‬این دختر جذابی که‬

‫‪1015‬‬
‫سرتاپاش با لباس های گرونقیمت پوشیده شده بود آیا‬
‫من بودم؟ واقعا من هنوزم همون زن قبلی بودم و هیچ‬
‫چیز درونم عوض نشده بود؟‬

‫ظاهرا دومینیکو نگران سالمتی من نبود و دقیقا مثل‬


‫مادرم فکر میکرد هرچی بیشتر شکمم رو با غذا پر‬
‫کنه من سالم تر خواهم بود‪.‬‬

‫‪-‬دومینیکو من حامله ام‪ ،‬سو تغذیه که نگرفتم!‬

‫با دهن پر نالیدم و اون بی توجه به اعتراضم قاشق‬


‫دیگه ای رو از خاگینه پر کرد و توی بشقابم ریخت‪.‬‬

‫‪-‬دیگه واقعا جا برای خوردن ندارم و حتی نگاه کردن‬


‫به غذا هم باعث میشه باال بیارم ‪.‬پاشو بریم‪ ،‬داره دیر‬
‫میشه‪.‬‬
‫‪1016‬‬
‫دومینیکو نگاه عجیبی به روم انداخت‪ ،‬خم شد و از‬
‫ظرف میوه وسط میز سیبی برداشت و درحالی که اونو‬
‫به سمتم گرفته بود گفت‪:‬‬

‫‪-‬خب میخوای این سیبو با خودت ببر شاید توی راه‬


‫گشنه ت شد‪.‬‬

‫‪-‬یا مسیح !بس کن توروخدا‪ ،‬دیووونه شدی تو‪.‬‬

‫مسیر تا ٔیورمینا تا فرودگاه کاتانیا خیلی کوتاه بود یا‬


‫شاید من فکرم زیادی درگیر بود و اینطوری برام به‬
‫نظر رسیده بود‪.‬‬
‫طبق توصیه های ماسیمو و برای اینکه وقتی اخبار‬
‫کارای روزانه م به گوشش میرسه اونم خیالش راحت‬
‫باشه‪ ،‬از راننده خواستم که منو برسونه و خودم پشت‬
‫‪1017‬‬
‫فرمون نشستم ‪.‬دومینیکو حس کرده بود که من دلم‬
‫میخواد با اولگا تنها باشم برای همین توی عمارت‬
‫موند و بخاطر این ازش خیلی ممنون بودم ‪.‬وقتی اوال‬
‫رو دیدم که از در فرودگاه خارج شد‪ ،‬منتظر راننده‬
‫نموندم تا درو برام باز کنه‪ ،‬سریع از ماشین بیرون‬
‫پریدم و خودمو توی بغلش پرت کردم‪.‬‬

‫‪-‬اینا همون بوت های گیوانچی ان که من اگه زندگیمم‬


‫بفروشم عمرا نمیتونم بخرمشون؟‬

‫داشت منو بین بازوهاش محکم میفشرد و در همون‬


‫حال با خنده و شوخی این سوال رو پرسید‪.‬‬

‫کمی خودمو از آغوشش بیرون کشیدم و با خوشحالی‬


‫گفتم‪:‬‬

‫‪1018‬‬
‫‪-‬سالم عزیزم‪ ،‬خیلی خوشحالم که اینجایی‪.‬‬

‫‪-‬واال با اون حال خراب و صدای داغونی که تو بهم‬


‫زنگ زدی و التماس کردی که بیام اینجا چاره دیگه ای‬
‫نداشتم‪.‬‬

‫راننده چمدون اولگا رو از دستش گرفت و درو‬


‫برامون باز کرد ‪.‬اولگا در حالی که سوار میشد گفت‪:‬‬

‫‪-‬مثل اینکه قضیه این مافیا بازیا و اینا الکی نبوده‪،‬‬


‫جدی جدی راننده داریم؟ دیگه چی؟‬

‫‪-‬محافظا‪ ،‬خدمتکارا و دستیاری که یکسره همراهمونه‪.‬‬

‫و بعد شونه ای باال انداختم و گفتم‪:‬‬

‫‪1019‬‬
‫‪-‬ردیاب‪ ،‬میکروفن استراق سمع و احتماال هر قدمی که‬
‫توی شهر برداری یه گانگستر و خالفکار از بغل‬
‫دستت رد بشه‪ ،‬آره عزیزم‪ ،‬به سیسیلی خوش اومدی!‬

‫اولگا چشمامو باریک کرد و جوری بهم خیره شد که‬


‫انگار از چشماش اشعه ایکس ری خارج میشه و‬
‫میخواد ببینه توی مغزم چه خبره‪.‬‬

‫‪-‬چی شده لورا؟ من خیلی وقت بود که صداتو انقدر‬


‫داغون نشنیده بودم و دیروز واقعا کم مونده بود از‬
‫ترس سکته کنم!‬

‫‪-‬ببین واقعا نمیدونم چطور این قضیه رو بهت بگم و‬


‫باور کن که قصد پنهون کاری نداشتم ولی‬
‫خب‪......‬میدونم که حرفام شاید مسخره و دور از باور‬

‫‪1020‬‬
‫باشن اما من شنبه قراره ازدواج کنم و میخوام که تو‬
‫ساقدوشم باشی‪.‬‬

‫اولگا سرجاش سیخ نشسته بود و با دهنی که تا پایین‬


‫کمرش کش اومده بود زل زده بود به من‪.‬‬

‫‪-‬دیوونه شدی؟‬

‫با جیغ و داد شروع کرد به نصیحت کردنم‪:‬‬

‫‪-‬ببین میدونم که عشق آتشین و هیجانی که زندگی با‬


‫یک مافیا برات فراهم میکنه دقیقا همون چیزیه که‬
‫همیشه دنبالش بودی و عاشقشی‪ ،‬مخصوصا وقتی‬
‫برات همچین زندگی فراهم کرده و شدی مثل شاهزاده‬
‫خانم های توی داستانا‪ ،‬اون دقیقا مثل یک سگ دست‬
‫آموز جلوت زانو میزنه و منتظره تا دهنتو باز کنی و‬
‫‪1021‬‬
‫برات هرکاری بکنه اما ازدواج؟؟ اونم بعد از فقط‬
‫دوماه؟؟ من مطم ٔینم که همچین ازدواجی آخرش به‬
‫طالق ختم میشه !تو همیشه دلت میخواست یک‬
‫ازدواج عاشقانه داشته باشی و مراسم با شکوه و‬
‫پرسروصدا با کل خانواده ت برگزار کنی‪ ،‬بچه دار بشی‬
‫و عاشقانه در کنار همسرت بچه هات رو بزرگ کنی‪،‬‬
‫اما حاال چی؟ اصال میدونی این ازدواج چه عواقبی‬
‫برات داره؟ نکنه اون عوضی مجبورت کرده اینکارو‬
‫بکنی؟ جرواجرش میکنم اون مردک از خود راضی‬
‫روانی رو که با زور تورو مجبور به همه کار میکنه ‪.‬‬
‫یهو بی خبر گذاشتی و از لهستان رفتی‪ ،‬مگه تو‬
‫عروسک خیمه شبازی که هر طرف خودش دلش‬
‫میخواد تورو میکشه؟ و حاال چی؟ ازدواج!!‬

‫تند تند پشت سرهم حرف میزد و به زور حتی بین‬


‫صحبتاش نفس میکشید ‪.‬رومو ازش برگردوندم و از‬
‫شیشه ماشین به بیرون خیره شدم ‪.‬دلم نمیخواست‬
‫دیگه جیغ جیغای اونو بشنوم برای همین بی مقدمه‬
‫‪1022‬‬
‫پریدم وسط هوار کشیدناش و شوک دوم رو بهش وارد‬
‫کردم‪:‬‬

‫‪-‬من حامله م‬

‫اولگا یهو ساکت شد و وقتی آروم سرمو دوباره به‬


‫طرفش برگردوندم تا ببینم واکنشش چیه‪ ،‬دیدم چشماش‬
‫به حدی گشاد شده بود که قسم میخورم همین االن‬
‫ممکن بود کُره چشمم از جاش در بیاد و قل بخوره‪،‬‬
‫بره کف ماشین‪.‬‬

‫‪-‬تو چی گفتی؟‬

‫‪-‬خودمم دیروز فهمیدم‪ ،‬واسه همین بهت گفتم که بیای ‪.‬‬


‫ماسیمو هنوز نمیدونه‬

‫‪1023‬‬
‫‪-‬میشه بگی ماشینو نگه داره باید برم پایین یه هوایی‬
‫به مغزم بخوره‪.‬‬

‫از راننده خواستم تا یک جای مناسب پیدا کنه و‬


‫ماشینو نگه داره ‪.‬وقتی بالخره ماشین از حرکت‬
‫ایستاد‪ ،‬اولگا بی وقفه ازش پرید بیرون و با دستای‬
‫لرزون سیگاری روشن کرد ‪.‬بدون اینکه حرفی بزنه‬
‫سیگار اول رو دود کرد و دومی رو از پاک بیرون‬
‫کشید و حرفاشم با سیگار دوم شروع شد‪:‬‬

‫‪-‬لورا درسته که تو االن توی یک قفس طالیی‬


‫هستی‪...‬ولی قفس هرچی باشه قفسه !خودت اصال‬
‫میفهمی چه بالیی داری به سر زندگیت میاری؟‬

‫‪-‬به نظر تو‪ ،‬توی این وضعیت چه غلطی میتونم بکنم؟‬


‫اتفاقیه که افتاده و منم نمیخوام بچه رو سقط کنم !‬

‫‪1024‬‬
‫در ماشین باز بود و من در حالی که پاهام هنوز به‬
‫بیرون آویزون بود روی صندلی نشستم‪ ،‬نگاهی به‬
‫اولگا انداختم و با صدایی که کمی باال رفته بود گفتم‪:‬‬

‫‪-‬یه جوری جیغ و داد راه انداختی و سرم فریاد میکشی‬


‫انگار معلول ذهنیم وخودم نمیفهمم دارم چه گهی‬
‫میخورم !درسته حمقات کردم‪ ،‬درسته بی احتیاطی‬
‫کردم‪ ،‬درسته گند زدم‪ ،‬ولی ماشین زمان که ندارم تا‬
‫برگردم و اشتباهاتم رو جبران کنم ‪.‬توام حاال که اومدی‬
‫ازت ممنونم میشم خفه شی و به جای داد زدن یکم بهم‬
‫دلداری بدی و ازم حمایت کنی‪.‬‬

‫اولگا وقتی دید اشکام جاری شدن و حالم خوب نیست‪،‬‬


‫ته سیگارشو زیر پاش له کرد‪ ،‬به سمتم اومد و‬
‫درحالی که دستاشو به دو طرف باز کرده بود گفت‪:‬‬

‫‪1025‬‬
‫‪-‬بیا بغلم ‪.‬من عاشق تو و اون بچه توی شکمتم‬

‫بعد مکثی کرد و دوباره برگشت به قالب لودگیش و‬


‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬حداقل با این پدر و مادری که داره قطعا بچه خوشگلی‬


‫میشه‪.‬‬

‫بقیه راهو تا عمارت هردومون سکوت کرده بودیم‪،‬‬


‫نیاز به این سکوت داشتیم تا چیزهایی که شنیده بودیم‬
‫رو توی مغزمون تجزیه و تحلیل کنیم ‪.‬میدونستم که‬
‫اونم حق داره و حرفاش کامال درسته اما جرات اینو‬
‫نداشتم که اینو به زبون بیارم و خب گفتنش هم تغییری‬
‫توی این حقیقت که زندگیم کال از کنترلم خارج شده بود‬
‫ایجاد نمیکرد ‪.‬وقتی به عمارت توریچلی رسیدیم به‬
‫طرفش برگشتم و گفتم‪:‬‬

‫‪1026‬‬
‫‪-‬بیا فقط خوش بگذرونیم‪ ،‬نمیخوام یه هیچ چیز دیگه‬
‫ای فکر کنیم‪.‬‬

‫اولگا از پشت شیشه های دودی عینک روی چشمش‬


‫به مسیر ورودی خونه چشم دوخت و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬ببخشید ولی با این خبرایی که بهم دادی حس و حال‬


‫خوش گذرونی از وجود منه همیشه سرخوش پرید کال‪.‬‬

‫‪-‬قراره توی این قلعه مخوف بمونیم؟ نگو که تمام مدت‬


‫تنها اینجا بودی؟ من نمیام اصال تورو خدا برم گردون‬
‫هتلی جایی‪.‬‬

‫حس کردم که دوباره اون روحیه شوخ و شنگش داره‬


‫برمیگیرده‪ ،‬لبخندی زدم و جواب دادم‪:‬‬
‫‪1027‬‬
‫‪-‬میدونم که ظاهرش یکمی ترسناکه ولی مطم ٔینم از‬
‫اینجا خوشت میاد‪ ،‬یاال بیا پایین‪.‬‬

‫به محض اینکه جمله آخرم تموم شد دومینیکو در‬


‫سمت منو برام باز کرد ‪.‬اون دوتا رو به همدیگه‬
‫معرفی کردم و میتونستم حس کنم که از همدیگه‬
‫خوششون اومد ‪.‬البته دور از انتظارم نبود‪ ،‬اولگا هم‬
‫مثل من عاشق مد و فشن بود و دومینیکو واقعا توی‬
‫این زمینه چیزی کم نداشت ‪.‬در حالی که از چهارچوب‬
‫ورودی در عبور میکردیم اولگا با صدای بلند و خنده‬
‫بهم گفت‪:‬‬

‫‪-‬شرط میبندم طرف گی (همجنسگرا)‬

‫و بعد در حالی که داشت از خنده منفجر میشد ادامه داد‪:‬‬

‫‪1028‬‬
‫‪-‬خداروشکر حداقل زبونمون رو بلد نیست‪.‬‬

‫صدامو کمی پایین آوردم و زیر لب براش زمزمه کردم‪:‬‬

‫‪-‬ببخشید که ناامیدت میکنم اما کلمه" گی "توی اکثر‬


‫زبون های دنیا یک معنی رو داره و مطم ٔینم که شنید‬
‫چی گفتی!‬

‫وقتی از جلو در اتاق قبلیم رد شدیم‪ ،‬یاد حرف ماسیمو‬


‫که گفته بود جاهایی که اولین بار همو دیدیم برات‬
‫سورپرایز مخفی کرده افتادم‪.‬‬

‫‪-‬به لحظه صبر کن‬

‫‪1029‬‬
‫به طرف اتاق رفتم و دستگیره در رو پایین کشیدم ‪.‬‬
‫وقتی پامو داخل اتاق گذاشتم احساس آرامش بهم دست‬
‫داد ‪.‬همه چیز مثل قبل سرجاش بود فقط کمد لباس هام‬
‫خالی شده بود و محتویاتش به اتاق باال منتقل شده‬
‫بود ‪.‬من به تمام وسایل و گوشه گوشه این اتاق حس‬
‫تعلق داشتم ‪.‬یک پاکت نامه مشکی رنگ روی تخت‬
‫قرار داشت ‪.‬روی تشک نرم نشستم و پاکت رو باز‬
‫کردم ‪.‬داخلش برگه رزرو یک سالن ماساژ و اسپا فوق‬
‫العاده لوکس قرار داشت و نوشته خوش خطی که پایین‬
‫برگه اضافه شده بود " همون چیزی که دوستش‬
‫داری ‪".‬کاغذ رو به قلب نزدیک کردم و فشردم‪ ،‬یهو‬
‫حس دلتنگی برای ماسیمو توی وجودم زبونه کشید‪.‬‬
‫حتی از راه دورم خوب بلد بود چطور منو سورپرایز‬
‫کنه و میدونست که چه چیزی حالمو خوب میکنه ‪.‬‬
‫گوشیمو بیرون کشیدم و شماره ماسیمو رو گرفتم‪.‬‬

‫‪-‬ما انتهای راهرو منتظرت هستیم‪.‬‬

‫‪1030‬‬
‫دومینیکو اینو گفت و اولگار رو همراه خودش از اتاق‬
‫بیرون کشید ‪.‬بعد از سه تا بوق لجحه بریتانیایی‬
‫آشنایی تو گوشم پیچید و لبخند گفتم‪:‬‬

‫‪-‬داشتم به تو فکر میکردم‪.‬‬

‫‪-‬منم همینطور عزیزم‪ ،‬اتفاقی افتاده؟‬

‫‪-‬نه فقط اون پاکتی که روی تخت برام گذاشته بودی‬


‫رو پیدا کردم و زنگ زدم که ازت تشکر کنم‪.‬‬

‫‪-‬فقط همون یکی رو پیدا کردی؟‬

‫‪-‬مگه بازم هست؟‬

‫‪1031‬‬
‫‪-‬بیشتر سعی کن لورا‪ ،‬مطمئنم ما اولین های زیادی رو‬
‫باهم تجربه کردیم ‪.‬اولگا رسید؟‬

‫‪-‬آره ازت ممنونم‪ ،‬االن رسیدیم خونه‪.‬‬

‫‪-‬خوش بگذره بهت عزیزم و نگران هیچی نباش‪ ،‬همه‬


‫چیز طبق برنامه پیش میره‪.‬‬

‫بعد از خداحافظی دکمه قرمز رو فشردم و تماس قطع‬


‫شد ‪.‬مکان های زیادی به ذهنم میرسید که ممکن بود‬
‫بقیه سورپرایز های ماسیمو اونجا مخفی شده باشن و‬
‫نمیدونستم که از کدومشون باید شروع کنم ‪.‬منطقی‬
‫ترین راه این بود که از اولین برخوردمون شروع کنم‬
‫و جلو بیام ‪.‬اولین بار اونو توی کتابخونه دیده بودم ‪.‬‬

‫‪1032‬‬
‫سریع از اتاق خارج شدم و به سمت کتابخونه راه‬
‫افتادم‪.‬‬
‫توی کتابخونه‪ ،‬روی همون صندلی که شب اول وقتی‬
‫توی این عمارت چشم باز کرده بودم و به این اتاق‬
‫آورده شده بودم و ماسیمو منو روی اون نشونده بود‪،‬‬
‫یک پاکت سیاه دیگه پیدا کردم ‪.‬بازش کردم و توش‬
‫کارت اعتباری قرار داشت که روش نوشته بود "‬
‫هرچی دلت میخواد بخر ‪".‬وای خدا‪ ،‬من حتی‬
‫نمیخواستم به این فکر کنم که چقدر پول ممکنه توی‬
‫اون کارت باشه ‪.‬بعد به طرف باغ قدم برداشتم‪ ،‬به‬
‫سمت همون میزی رفتم که برای اولین بار دورش با‬
‫ماسیمو شام خورده بودم و منو بوسیده بود ‪.‬روی‬
‫تشکچه مبل برگه سیاه رنگ دیگه ای به چشمم خورد‬
‫و وقتی برش داشتم متوجه شدم کارت دعوت‬
‫عروسیمونه و پایینش با دست خطی که روی دوتا‬
‫پاکت قبلی هک دیده بودم و حاال حدس میزدم مال‬
‫ماسیمو باشه نوشته شده بود" عاشقتم ‪".‬کارت‬
‫عروسی رو مثل یک شی باارزش توی آغوش گرفتم و‬
‫‪1033‬‬
‫به سمت خونه برگشتم ‪.‬دنبال دومینیکو و اولگا بودم‬
‫تا ببینم کجا غیبشون زده و بالخره اونارو روی تراسی‬
‫که انتهای سالن قرار داشت پیدا کردم ‪.‬مشخص بود که‬
‫خیلی خوب باهم کنار اومده بودن و یخ بینشون آب‬
‫شده بود ‪.‬اولگا وقتی چشمش به من افتاد‪ ،‬اشاره ای‬
‫به میزی که روش ظرف یخ و شراب های مورد عالقه‬
‫من چیده شده بود کرد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬نظرت درباره یه جام شامپاین به عنوان پیش غذا چیه؟‬

‫و بعد هم جام شامپاین رو به طرفم تعارف کرد ‪.‬‬


‫دومینیکو سریع پرید جلوش و درستش رو عقب کشید ‪.‬‬
‫نمیدونم بین اون همه بطری نوشیدنی الکلی از کدوم‬
‫ناکجاآبادی سریع یک لیوان آب گوجه فرنگی بیرون‬
‫کشید و به دستم داد و بعد با لحن عذرخواهانه ای گفت‪:‬‬

‫‪1034‬‬
‫‪-‬ببخشید ولی نمیتونی شامپاین بخوری‪ ،‬من از فرانسه‬
‫برات نوشیدنی گازدار بدون الکل سفارش دادم ولی‬
‫متاسفانه امروز در دسترس نیستن و فردا میرسن‪.‬‬

‫لیوان آب گوجه فرنگی رو از دستش گرفتم و در حالی‬


‫که روی مبل سفید رنگ مینشستم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬شلوغش نکن دومینیکو‪ ،‬بچه که نیستم‪ ،‬خودم میدونم‬


‫چی باید بخورم و چی نباید بخورم‪ ،‬تا چند ماهه آینده‬
‫هرنوع نوشیدنی الکلی ممنوعه قول میدم ‪.‬حتی به اون‬
‫نوشیدنی گازدار بدون الکلی که گفتی هم لب نمیزنم‪.‬‬

‫اولگا سریع خودشو روی مبل‪ ،‬بغل من‪ ،‬جا داد و‬


‫دستشو دور شونه م حلقه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪1035‬‬
‫‪-‬لورا چند روز دیگه عروسیته و یادت باشه که‬
‫ماسیمو نمیدونه تو بارداری‪ ،‬نمیتونی توی روز مهمی‬
‫مثل عروسیت از خوردن شامپاین شونه خالی کنی‪ ،‬چه‬
‫بهونه ای میخوای براش بیاری؟ اون میدونه که عاشق‬
‫شامپاینی و اینطوری مشکوک میشه ‪.‬نوشیدنی گازدار‬
‫با طعم شامپاین بهت ضرری نمیزنه‪.‬‬

‫اینکه بدونی یک موجود زنده داره درونت رشد میکنه‬


‫و مس ٔیولیت جونش با تو ٔیه خیلی حس وحشتناکیه و‬
‫خب البته این تازه شروع ماجراست و وقتی به دنیا‬
‫بیاد این بار مس ٔیولیت روی دوشم روز به روز بیشتر‬
‫میشه ‪.‬چند ماه طاقت اوردن و لب به شامپاین نزدن در‬
‫برابر سختی هایی که قرار بود در آینده برای بزرگ‬
‫کردن این بچه بکشم هیچ بود‪.‬‬

‫‪1036‬‬
‫‪-‬دومینیکو نمیخوام برای ناهار توی خونه بمونیم و‬
‫دلم میخواد بریم بیرون‪ ،‬میشه برامون یه رستوران‬
‫رزرو کنی؟‬

‫دومینیکو جام دیگه ای برای اولگا پر کرد و بعد از‬


‫اینکه به عادت همیشه برام سری تکون داد غیبش زد‬
‫تا کاری که بهش سپرده بودم رو انجام بده ‪.‬اولگا کش‬
‫و قوسی به بدنش داد و پرسید‪:‬‬

‫‪-‬چرا هنوز به ماسیمو چیزی درباره بچه نگفتی؟‬

‫‪-‬برای اینکه موقعی که تازه این موضوع رو فهمیدم‬


‫توی فکر سقط بچه بودم و نمیخواستم اون مانع کارم‬
‫بشه ‪.‬و خب االنم که تصمیم گرفتم بچه رو نگه دارم‬
‫دیدی که ماسیمو کار داشت و رفت‪ ،‬نمیخواستم لحظه‬
‫آخر این خبرو بهش بدم و بخاطر من برنامه هاش و‬

‫‪1037‬‬
‫سفر کاری مهمش رو کنسل کنه ‪.‬بعد از عروسی همه‬
‫چیزو بهش میگم‪.‬‬

‫‪-‬فکر میکنی از شنیدن این خبر خوشحال بشه؟‬

‫چند ثانیه ای سکوت کردم و به منظره دریا خیره شدم‬


‫و بعد جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬مطم ٔینم از شدت خوشحالی دیوونه میشه ‪.‬راستش خب‬


‫این حاملگی خیلیم یهویی و بدون برنامه نبوده و‬
‫درواقع ماسیمو برنامه شو از قبل چیده بود‪.‬‬

‫آهی کشیدم و شونه ای باال انداختم و چشمای اولگا‬


‫دوباره از شدت تعجب گشاد شده بودن ‪.‬داستان اولین‬
‫رابطه مون توی کشتی و دستگاهی که بهم گفته بود‬
‫توی بدنم قرار داده رو براش تعریف کردم و براش‬
‫‪1038‬‬
‫توضیح دادم که دلیل ماسیمو برای دروغ گفتن بهم چی‬
‫بوده ‪.‬بهش گفتم که اولین رابطه مون دقیقا توی دوره‬
‫تخمک گذاریم بوده و قضیه بیبی چکی که جوابش‬
‫منفی دراومده بود هم براش تعریف کردم‪.‬‬

‫‪-‬شاید خیلی مسخره به نظر بیاد ولی فکر کنم توی‬


‫همون اولین رابطه مون ازش حامله شدم‪.‬‬

‫اولگا چند دقیقه ای ساکت موند و مطم ٔین بودم که‬


‫سعی داره چیزایی که شنیده رو هضم کنه و اطالعاتی‬
‫که بهش داده بودم رو توی مغزش تجزیه و تحلیل کنه ‪.‬‬
‫جرعه ای از جامی که بین انگشتاش گرفته بود نوشید‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪-‬میدونی نمیخوام خیلی وارد جز ٔییات بشم یا از نظر‬


‫علمی وضعیتت رو تفسیر کنم اما همچین چیزی خیلی‬
‫کم پیش میاد‪ ،‬به هرحال هرچی بوده دیگه اتفاق افتاده‬
‫‪1039‬‬
‫و یه جورایی میشه گفت کار سرنوشت بوده مگه نه؟‬
‫شاید باید این اتفاق میوفتاده و جز اجتناب ناپذیری از‬
‫سرنوشت تو بوده ‪.‬تو خودت همیشه بهم میگفتی هر‬
‫اتفاقی که توی زندگی میوفته حتما یه دلیلی داره ‪.‬هنوز‬
‫فکر نکردی میخوای اسم بچه رو چی بذاری؟‬

‫جواب دادم‪:‬‬

‫انقدر همه چیز یهویی شد که وقت فکر کردن به این‬


‫چیزا رو نداشتم‪.‬‬

‫‪-‬خب میخوای اسم لهستانی روش بذاری یا ایتالیایی؟‬

‫‪-‬نمیدونم‪ ،‬دوست دارم اسمش مفهوم عمیقی داشته‬


‫باشه‪ ،‬به هرحال صبر میکنم تا بعدا با ماسیمو درباره‬
‫ش تصمیم بگیریم ‪.‬خب دیگه حرف زدن بسه‪ ،‬پاشو‬
‫‪1040‬‬
‫بریم ببینیم دومینیکو چه برنامه ای برامون چیده‪ ،‬من‬
‫که دیگه کم مونده از گشنگی غش کنم‪.‬‬

‫کل بعد از ظهر رو کنار هم گذروندیم و غیبت کردیم‪،‬‬


‫خاطرات بچگی و نوجوونیمون رو باهم مرور کردیم و‬
‫کلی خندیدم ‪.‬وقتی برگشتیم خونه دیر وقت بود و اولگا‬
‫مشخص بود که خیلی خسته شده‪.‬‬

‫‪-‬امشب بیا پیش من بخواب‪.‬‬

‫ازش خواهش کردم و اون جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬حتما عزیزم‪.‬‬

‫‪1041‬‬
‫دستشو گرفتم و اونو همراه خودم از پله ها باال کشیدم‬
‫و وارد اتاق مجللی که برای خودش یک واحد مجزا‬
‫بود شدیم‪.‬‬

‫‪-‬لعنت بهش!‬

‫اولگا از شدت هیجان زبونش بند اومده بود ‪.‬نگاهی به‬


‫اطراف اتاق انداخت و شوک زده پرسید‪:‬‬

‫‪-‬لورا فکر میکنی ثروت این یارو چقدره؟‬

‫با بیخیالی شونه ای باال انداختم و از پله ها به سمت‬


‫نیم طبقه ای که سرویس خواب اونجا قرار داشت رفتم‪.‬‬

‫‪-‬هیچ ایده ای درباره ش ندارم اما حدس میزنم خیلی‬


‫زیاد !خب منم نمیخوام دروغ بگم‪ ،‬خودت میدونی که‬
‫‪1042‬‬
‫چقدر عاشق زندگی های مجلل بودم و حاال که غرق‬
‫ناز و نعمت شدم قطعا بدم نمیاد و دارم لذت میبرم ‪.‬من‬
‫تا حاال نشده ازش چیزی بخوام‪ ،‬قبل از اینکه دهنمو‬
‫باز کنم و ازش درخواست کنم اون همه چیز برام‬
‫فراهم کرده حتی چیزایی که بهشون احتیاجی ندارم‪.‬‬

‫دوتامون روی تخت نشستیم‪ ،‬به کمد لباس ها اشاره‬


‫ای کردم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬میخوای یه گوشه از دست و دلبازی هاشو بهت‬


‫نشون بدم؟ برو در کمدو باز کن‪ ،‬با پول لباسایی که‬
‫توی اون کمد چیده شده میشه چندتا آپارتمان توی‬
‫ورشو خرید ‪.‬‬

‫اولگا به سمت کمد رفت و منم دنبالش راه افتادم ‪.‬وقتی‬


‫در اون کمد دراندشت که آدم توش گم میشد رو باز کرد‬
‫برق حیرت توی نگاهش نشست ‪.‬یه قسمت از کمد با‬
‫‪1043‬‬
‫پیراهن های مارک لوبوتین و پرادا پر شده بودن و‬
‫هنوز حتی اتیکت چسبیده بهشون هم ازشون جدا نشده‬
‫بود ‪.‬وسط کمد قفسه شیشه ای قرار داشت که با‬
‫ساعت های مچی‪ ،‬عینک های آفتابی و جواهرات‬
‫گرونقیمت پر شده بود ‪.‬لباس های من سمت راست‬
‫قرار داشت و لباس های ماسیمو سمت چپ ‪.‬اولگا بهت‬
‫زده روی کاناپه نرمی که کنار در حمام قرار داشت ولو‬
‫شد‪.‬‬

‫‪-‬لعنت بهت دختر‪ ،‬نمیدونم اصال چی باید بگم‪ ،‬من اگه‬


‫جای تو بودم یک لحظه ام پشیمون نمیشدم‪.‬‬

‫‪-‬منم پشیمون نیستم ولی بعضی وقتا حس میکنم‬


‫تصمیمم درست نبوده و من به اینجا تعلق ندارم و‬
‫لیاقت چیزایی که برام فراهم کرده رو ندارم‪.‬‬

‫‪1044‬‬
‫اولگا از جاش بلند شد و به طرفم اومد‪ ،‬شونه هام رو‬
‫گرفت و محکم بدنم رو لرزوند و بعد سرم داد زد‪:‬‬

‫‪-‬چه مرگته دقیقا؟ واسه چی انقدر تردید داری و خودتو‬


‫دست کم گرفتی؟ لورا اون یه میلیونره که با تمام‬
‫وجودش عاشق توئه و میدونه که توام عاشق اونی و‬
‫از همه مهم تر قراره بچه شو به دنیا بیاری ‪.‬چرا فکر‬
‫میکنی لیاقتشو نداری؟ درسته که اون هرچیزی که‬
‫میخوای رو برات فراهم میکنه اما قرار نیست که توام‬
‫با پول و ثروتت نیاز های اونو براش فراهم کنی‪ ،‬اون‬
‫نیاز به محبت و عشق تو داره و نه چیز دیگه ای چون‬
‫خودش همه چیز داره‪ ،‬پس دردت چیه؟ فکرتو الکی‬
‫درگیر چیزای بیخود و اشتباهی کردی لورا‪ ،‬ده هزار‬
‫دالر برای اون مثل یک صد دالری میمونه‪ ،‬با مقایس‬
‫و استانداردهای مالی خودت این چیزا رو نسنج چون‬
‫اصال با مقایس های اون قابل مقایسه نیست‪.‬‬

‫‪1045‬‬
‫حرفاش به نظرم منطقی بود‪.‬‬

‫‪-‬تو خودت اگر به اندازه اون مال و منال داشتی دلت‬


‫نمیخواست دنیا رو به پای کسی که عاشقی بریزی؟‬

‫سرمو براش باال و پایین کردم یعنی آره‪.‬‬

‫‪-‬پس خودتو جمع و جور کن و قدردان چیزایی باش که‬


‫در اختیارت قرار داده و دیگه هم به همچین چیز‬
‫مسخره ای فکر نکن که لیاقتش رو نداری ‪.‬دختره‬
‫احمق !حاال هم بیا بخوایم که من دیگه واقعا دارم‬
‫بیهوش میشم‪.‬‬

‫‪1046‬‬
‫فصل بیستم‬

‫روز بعد صبحانه رو خیلی دیر خوردیم چون دوتامون‬


‫دلمون نمیومد از تخت خواب دل بکنیم و تقریبا تا‬
‫نزدیکای ظهر زیر پتو بودیم‪.‬‬

‫‪1047‬‬
‫‪-‬باید یه کاری برام بکنی‪.‬‬

‫اینو گفتم و به سمت اولگا برگشتم‪.‬‬

‫‪-‬امروز قراره برم پیش متخصص زنان اما وقتم رو به‬


‫اسم تو گرفتم‪ ،‬یعنی در اصل امروز تو وقت دکتر داری‪.‬‬

‫اولگا نگاهی بهم انداخت و یک لنگ ابروش باال پرید‪.‬‬

‫‪-‬ببین خب من نمیدونم که ماسیمو چقدر منو تحت‬


‫کنترل داره و خبرا تا کجا به گوشش میرسه برای‬
‫همین محض احتیاط اینکارو کردم ‪.‬اگر بعدا چیزی‬
‫پرسید بهش میگیم که تو قرصای ضد بارداریت رو‬
‫فراموش کرده بودی و رفته بودیم کلینیک تا دکتر‬
‫تورو معاینه کنه و نسخه جدیدی برات بنویسه ‪.‬‬
‫اینجوری اگر وسط جلسات مهمش خبر کیلینک رفتن‬
‫‪1048‬‬
‫من به گوشش برسه‪ ،‬یهو شوکه نمیشه و نمیخواد‬
‫پاشه بیاد اینجا‪.‬‬

‫انگار داشتم با دیوار حرف میزدم‪ ،‬اولگا انچنان‬


‫مشغول خوردن شیرینی دارچینی و قهوه ش بود که‬
‫انگار جونش به جوییدن اون شیرینی بستگی داره ‪.‬با‬
‫دهنی که هنوز پر از شیرینی بود گفت‪:‬‬

‫‪-‬خودتم میدونی که گه کشیدی به همه چیز؟ به هرحال‬


‫که اون دیر یا زود میفهمه ولی باشه اشکالی نداره‪.‬‬

‫‪-‬ممنون ‪.‬بعد از معاینه دکتر میریم تا ٔیورمینا خرید کنیم ‪.‬‬


‫میخوام برای ساقدوشم لباس بخرم و البته لباس‬
‫عروس دلخواهمم انتخاب کنم‪.‬‬

‫‪1049‬‬
‫اینارو با لبخند و قدردانی بهش گفتم و اولگا یهو انگار‬
‫هیجان انگیز ترین خبر زندگیش رو شنیده باشه دل از‬
‫شیرینی دارچینی عزیزش کند و با ذوق فریاد کشید‪:‬‬

‫‪-‬خرررید؟؟‬

‫و بعد هم از جاش پاشد و شروع کرد به قر دادن‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو یه کارت اعتباری به من هدیه داده و من تا‬


‫اون کارتو خالی نکنم آروم نمیگیرم ولی راسشتو‬
‫بخوای از موجودی اون حساب یکم میترسم چون‬
‫ممکنه از توان من برای خرید کردن خیلی زیاد تر‬
‫باشه و به این راحتیا نشه ته اون حساب رو در آورد ‪.‬‬
‫من برم بهش یه زنگی بزنم و خبر بدم که کجاها‬
‫میخوایم بریم تا وسط روز با زنگ زدناش کالفه مون‬
‫نکنه‪.‬‬

‫‪1050‬‬
‫به طرف صندلی محبوبم توی باغ رفتم و روش‬
‫نشستم ‪.‬مکالمه م با ماسیمو خیلی راحت پیش رفت و‬
‫اون خیلی آسون تر از اونچه که انتظار داشتم داستان‬
‫دروغی قرص های جا مونده اولگا رو باور کرد ‪.‬فقط‬
‫پرسید که اون قرص ها قطعا مال جلوگیری از بارداری‬
‫هستن و مشکل جدی تری وجود داره یا نه؟ منم‬
‫خیالشو راحت کردم که قضیه فقط همینه و اولگا هیچ‬
‫مشکل خاصی نداره و بعد هم مکالمه عادی خودمون‬
‫رو ادامه دادیم و بحث رو به سمت عروسی کشوندم ‪.‬‬
‫بهم گفت که قرار نیست یه مراسم عروسی مفصل‬
‫داشته باشیم و بیشتر شبیه یه مهمونی خودمونیه‪.‬‬
‫آخر مکالمه مون یهو به طرز عجیبی ساکت شد ‪.‬با‬
‫نگرانی پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬ماسیمو‪ ،‬همه چیز مرتبه؟‬

‫‪1051‬‬
‫‪-‬آره‪ ،‬فقط دلم میخواست االن اونجا باشم‪.‬‬

‫‪-‬فقط سه روز دیگه از سفرت مونده ماسیمو‪ ،‬مثل بچه‬


‫های لوس رفتار نکن‪ ،‬به زودی برمیگردی تا ٔیورمینا‪.‬‬

‫دوباره چند ثانیه ‪ ،‬سکوت آزار دهنده پشت تلفن‬


‫برقرار شد ‪.‬ماسیمو آهی کشید و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬عزیزم قضیه جایی که میمونم نیست‪ ،‬مشکلم اینه که‬


‫تو کنارم نیستی !خونه من جاییه که تو اونجا باشی‬
‫وگرنه من االن توی اپارتمان خودم که توی پالرمو ٔیه‬
‫میمونم‪.‬‬

‫شنیدن این حرفا باعث شد حس خوشی و دلگرمی قلبم‬


‫رو پُر کنه و دلم بیشتر براش تنگ بشه ‪.‬هر دفعه که‬

‫‪1052‬‬
‫صداشو از پشت تلفن میشنیدم دلم بیشتر براش پَر‬
‫میکشید و برای دیدنش بی طاقت تر میشدم‪.‬‬

‫‪-‬لورا من باید برم ‪.‬شاید تا جمعه نتونی با من تماس‬


‫بگیری و در دسترس نباشم‪ ،‬اما نگران نباش ‪.‬اگر دلت‬
‫شور زد از اون برنامه ردیابی که توی گوشیت نصب‬
‫شده استفاده کن‪.‬‬

‫وقتی تماس رو قطع کرده دوباره سرمیز برگشتم و به‬


‫عادت چند روز گذشته گوشیم رو با عشق به قلبم‬
‫فشردم‪.‬‬

‫‪-‬بدجوری عاشقش شدی لورا‪ ،‬واقعا توقع نداشتم‬


‫رابطه تون انقدر عاشقانه باشه و منو شوکه کردی‪.‬‬

‫‪1053‬‬
‫اولگا روی صندلیش ول ول میخورد و با خنده‬
‫مرموزی به من خیره شده بود‪.‬‬

‫‪-‬یه جوری گوشیتو توی بغلت گرفتی که اگر این قابلیت‬


‫فراهم بود دلت میخواست آلتش رو از پشت تلفن فرو‬
‫کنه توی دهنت و حسابی بهش حال بدی‪.‬‬

‫‪-‬خفه شو اوال انقدر چرت و پرت نگو ‪.‬پاشو بریم توی‬


‫کمد لباسام یه چیزی برای پوشیدن پیدا کنیم ‪.‬بعد از‬
‫ویزیت دکتر قراره بریم توی خیابونای ایتالیا خرید کنیم‬
‫پس باید توی مهد مد و فشن‪ ،‬سر و وضعمون شبیه‬
‫مدالیی باشه که عکسشون میره روی جلد مجله ها‪.‬‬

‫انتخاب لباس از بین هزاران لباس بینظیری که توی‬


‫اون کمد آویزون بود وقت زیادی رو از ما گرفت و اگر‬
‫دومینیکو نبود و بهمون هشدار نمیداد‪ ،‬ممکن بود‬
‫وقت دکتر رو از دست بدیم ‪.‬جلوی عمارت‪ ،‬حاضر و‬
‫‪1054‬‬
‫اماده ایستادیم ‪.‬من یک پیراهن سیاه دکلته که بیشتر‬
‫رنگش مایل به ذغال سنگی بود پوشیده بودم به همراه‬
‫همون بوت های دیروزی اما رنگ سیاهش ‪.‬اولگا اما‬
‫سنگ تموم گذاشته بود و استایلش دقیقا شبیه یه هرزه‬
‫به تمام معنا بود ‪.‬یه شلوراک خیلی خیلی کوتاه انتخاب‬
‫کرده بود که تقریبا نمای خیلی خوبی از باسنش رو به‬
‫نمایش عموم میذاشت و خیلی زحمت کشیده بود و تاپی‬
‫تنش کرده بود که فقط قسمتی از سینه هاش رو‬
‫پوشونده بود ‪.‬برای تکمیل کردن تیپش هم کفش های‬
‫به شدت پاشنه بلند طالیی رنگی که جلب توجه‬
‫میکردن پاش کرده بود‪.‬‬
‫ما دوتا قطعا شبیه یک زن حامله که از نامزدش باردار‬
‫شده و دوست صمیمیش نبودیم و بیشتر شبیه دوتا‬
‫هرزه خیابونی شده بودیم که یکیشون توی یک رابطه‬
‫یک شبیه حامله شده و حاال دنبال یه راه حل برای‬
‫خالص شدن از شر بچه ست‪.‬‬
‫دکتر ونتیورا وقتی دید دو تا زن وارد مطلبش شدن‬
‫اول کمی تعحب کرد و من سریعا براش توضیح دادم که‬
‫‪1055‬‬
‫نامزدم در حال حاضر به سفر کاری رفته و من نیاز‬
‫دارم تا دوستم پیشم باشه و بهم دلگرمی بده و‬
‫خداروشکر دکتر هم مخالفتی نکرد و اجازه داد اولگا‬
‫توی اتاق بمونه ‪.‬وقتی معایناتم تموم شد از روی تخت‬
‫پاشدم‪ ،‬پیراهنم رو تنم کردم و کنار اوال روی مبل‬
‫نشستم ‪.‬دکتر برگه هایی که نتایج سونوگرافی روشون‬
‫چاپ شده بود رو برداشت و عینکش رو به چشم زد‪.‬‬

‫‪-‬طبق این نتایج تو قطعا بارداری و هیچ شکی نیست ‪.‬‬


‫تقریبا میتونم بگم که جنین شش هفته داره ‪.‬‬
‫خداروشکر طبق نتایج جنین هیچ مشکلی نداره و به‬
‫خوبی داره رشد میکنه اما نگران اینم که بخاطر مشکل‬
‫قلبیت زایمان سختی داشته باشی ‪.‬به نظرم بهتره به‬
‫زودی با یک متخصص قلب و عروق هم مشورت کنی‬
‫و شاید داروهات رو هم عوض کنی ‪.‬توی این چند ماه‬
‫اصال نباید دچار اضطراب بشی‪ ،‬این به شدت میتونه به‬
‫خودت و جنین آسیب برسونه‪.‬‬

‫‪1056‬‬
‫نگاهشو از من گرفت و به اوال چشم دوخت و ادامه‬
‫داد‪:‬‬

‫‪-‬لطفا به خوبی مراقب دوستت باش ‪.‬من چند تا قرص‬


‫تقویتی برات مینویسم‪ ،‬اگر سوالی داری بپرس وگرنه‬
‫دو هفته دیگه دوباره میبینمت‪.‬‬

‫‪-‬راستش یه سوالی دارم‪ ،‬چرا انقدر دارم الغر میشم و‬


‫وزن از دست دادم؟‬

‫دکتر عینکش رو از روی چشم برداشت و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬این اتفاق معموال میوفته‪ ،‬خانوما در دوران‬


‫بارداریشون اکثرا وزن اضافه میکنن اما بعضی ها هم‬
‫هستن که ابتدای دوران حاملگی وزن زیادی رو از‬
‫دست میدن ‪.‬لطفا به تغذیه ت خیلی دقت کن و حتی اگر‬
‫‪1057‬‬
‫گشنه نبودی هم سعی کن وعده های غذاییت رو کامل‬
‫بخوری ‪.‬اگر کل روز اشتها نداشتی با زور یه چیزی‬
‫بخور چون جنین نیاز به تغذیه داره تا بتونه درست‬
‫رشد کنه‪.‬‬

‫‪-‬و سکس؟‬

‫اولگا این سوال رو پرسید ‪.‬دکتر با چند تا سرفه‬


‫ساختگی گلوش رو صاف کرد و با حالت سوالی به من‬
‫نگاهی اندخت‪.‬‬

‫‪-‬منظورش با نامزدم بود‪ ،‬مانعی که نداره؟‬

‫دکتر لبخند دوستانه ای به روم زد و جواب داد‪:‬‬

‫‪1058‬‬
‫‪-‬نه هیچ منعی نداره‪ ،‬میتونی با خیال راحت با نامزدت‬
‫رابطه برقرار کنی‪.‬‬

‫‪-‬خیلی ممنونم دکتر‪.‬‬

‫اینو گفتم و از جام بلند شدم ‪.‬با دکتر دست دادم و بعد‬
‫از خداحافظی از اتاق خارج شدیم‪.‬‬

‫به سمت تائورمینا و مغازه هایی که منتظر ما بودن تا‬


‫خالیشون کنیم راه افتادیم ‪.‬اولگا با سرخوشی گفت‪:‬‬

‫‪-‬مثل اینکه جدی جدی حامله ای‪ ،‬باید به افتخار این‬


‫اتفاق خوشحال کننده مشروب بخوریم‪ ،‬یعنی من بخورم‬
‫و تو تماشا کنی‪.‬‬

‫‪-‬تو دیوونه ای اوال‪.‬‬


‫‪1059‬‬
‫یهو ساکت شدم و مغزم به کار افتاد ‪.‬زیر لب نالیدم‪:‬‬

‫‪-‬وای خداروشکر که بچه سالمه‪ ،‬بعد از اون همه‬


‫مشروبی که این چند وقت خوردم و قضیه موادی که‬
‫وارد بدنم شده واقعا جای شکر داره که بالیی به سرش‬
‫نیومده‪.‬‬

‫اوال قیافه شو توی هم کشید و پرسید‪:‬‬

‫‪-‬قضیه مواد چیه لورا؟ تو که اهل مواد نبودی!‬

‫خیلی مختصر و کوتاه اتفاقی که شب عروسی دختر‬


‫خاله م رخ داده بود رو براش تعریف کردم و البته‬
‫یکسری جزئیات از جمله کشته شدن پیتر رو ناگفته‬
‫باقی گذاشتم‪.‬‬
‫‪1060‬‬
‫‪-‬این دیگه چه وضعیت گهی بوده که توش قرار گرفتی !‬
‫همیشه بهت میگفتم که اون یه عوضیه و بالخره با‬
‫این دیوونه بازیاش اخر یه روزی خودشو به کشتن‬
‫میده ‪.‬لعنت بهش!‬

‫"آره و کشته هم شد "توی ذهنم این جواب رو بهش‬


‫دادم اما چیزی به زبونم نیومد ‪.‬سرمو چند بار به‬
‫اطراف تکون دادم تا اون خاطرات آزار دهنده ازش‬
‫بیرون بریزن‪ ،‬نمیخواستم امروزم رو خراب کنم و دلم‬
‫میخواست فقط کنار اوال خوش بگذرونم‪.‬‬
‫خرید کردن همراه با دومینیکو یکی از لذت بخش ترین‬
‫کارهای دنیا بود چون اون بهترین و گرون قیمت ترین‬
‫بوتیک های مخفی ایتالیا رو به خوبی بلد بود ‪.‬‬
‫تا ٔیورمینا یه محله فوق العاده زیبا و دوست داشتنی‬
‫بود و تنها عیبش این بود که جای پارک توش به زور‬
‫گیر میومد‪.‬‬

‫‪1061‬‬
‫‪-‬خیلی خب ما همینجا پیاده میشم تو برو یه جای پارک‬
‫برای ماشین پیدا کن‪.‬‬

‫دومینیکو اینو به راننده گفت و بعد از ماشین پیاده شد‬


‫تا در رو برای ما باز کنه ‪.‬دو تا محافظ غول پیکر از‬
‫ماشینی که تمام مسیر پشت سر ما حرکت کرده بود‪،‬‬
‫پیاده شدن و با فاصله مناسبی دنبال ما راه افتادن‪.‬‬

‫‪-‬دومینیکو قراره تمام مدت اونا مثل دُم به من آویزون‬


‫باشن؟‬

‫با حالت زاری ازش این سوال رو پرسیدم و اون جواب‬


‫داد‪:‬‬

‫‪1062‬‬
‫‪-‬بله متاسفانه ولی نگران نباش کم کم بهش عادت‬
‫میکنی ‪.‬خب حاال از عروس شروع کنیم یا ساقدوشش؟‬

‫میدونستم که پیدا کردن لباس عروس کار ساده ای‬


‫نیست مخصوصا برای من که به شدت توی انتخاب‬
‫لباس سختگیر بودم برای همین تصمیم گرفتیم که خرید‬
‫رو از من شروع کنیم ‪.‬از طرفی جشن ما هیچ مهمونی‬
‫نداشت و کسی قرار نبود اون لباس رو توی تن من‬
‫ببینه و از طرفی دیگه میخواستم به چشم ماسیمو‬
‫جذاب ترین و زیباترین عروس جهان باشم ‪.‬به چندین‬
‫مغازه و برند های مختلف سر زدیم اما هیچکدومشون‬
‫چیزی که چشم منو بگیره نداشتن ‪.‬اولگا از هر مغازه‬
‫ای که بیرون میومدیم یه پاکت به پاکت های توی‬
‫دستش اضافه میشد و حاال تقریبا زیر کوهی از پاکت‬
‫های خرید پنهان شده بود ‪.‬اگر در هر وضعیت دیگه‬
‫ای بودیم از دیدن اون که کلی خرید کرده و من هنوز‬
‫دست خالیم به شدت عصبانی میشدم اما حاال که بعد از‬

‫‪1063‬‬
‫چند ماه تنهایی و دور بودن از همه خوشحالی وقتی‬
‫خنده دوستم رو میدیم به جای عصبانیت‪ ،‬لذت میبردم‪.‬‬

‫‪-‬خیلی خب ظاهرا ما اینجا هیچی پیدا نمیکنیم!‬

‫دومینیکو اینو گفت و بعد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬باید بریم استودیوی دوستم‪ ،‬اونجا باهاش ناهار‬


‫میخوریم و یه حسی به من میگه که حتما اونجا‬
‫میتونی چیزی که میخوای رو پیدا کنی‪.‬‬

‫از خیابون باریکی عبورد کردیم و به کوچه ای رسیدیم‬


‫که با چند پله به سطح باالتری میرسید ‪.‬وقتی از پله ها‬
‫باال رفتیم رو به رومون در کوچیک فیلی رنگی ظاهر‬
‫شد ‪.‬دومینیکو رمز ورودی رو وارد کرد و ما دوباره‬
‫از پله هایی که پشت اون در بود باال رفتیم ‪.‬ظاهرا با‬
‫‪1064‬‬
‫صاحب این استودیو خیلی صمیمی بود چون رمز در‬
‫ورودیش رو میدونست ‪.‬اونجا یکی از جادویی ترین‬
‫جاهایی بود که توی عمرم دیده بودم ‪.‬اونجا هیچ اتاق‬
‫یا حتی دیواری نداشت‪.‬‬
‫کل فضا یک سالن خیلی بزرگ بود که هر چند متر‬
‫ستون های بلندی از زمین تا سقف کشیده شده بودن و‬
‫دورشون ریسه های نور پیچیده شده بود ‪.‬رنگ بندی‬
‫کلی اون استودیو ترکیبی از سفید و خاکستری بود ‪.‬‬
‫هزاران پیراهن زیبا به صورت نامرتب و شلخته ای از‬
‫رخت آویز هایی که هرجایی از اون سالن دیده میشدن‬
‫آویزون شده بودن؛ از لباس عروس گرفته تا پیراهن‬
‫های ساده مناسب جشن های خودمونی ‪.‬کنار پنجره‬
‫بزرگ و سرتاسری‪ ،‬آینه قدی قرار داشت که از کف‬
‫زمین تا سقف ادامه داشت و انعکاس تصویر سقف‬
‫درونش باعث شده بود اون قسمت بزرگتر و دلباز تر‬
‫دیده بشه ‪.‬جلوی آینه فرش قرمزی پهن شده بود و در‬
‫انتهای دیگه فرش یک مبل راحتی که با کوسن های‬
‫نرم و خوشرنگ تز ٔیین شده بود قرار گرفته بود ‪.‬یهو‬
‫‪1065‬‬
‫سروکله یه دختر قد بلند‪ ،‬الغر و خیلی زیبا توی سالن‬
‫پیدا شد ‪.‬موهای بسیار بلند و به شدت لَخت سیاه رنگی‬
‫داشت که آزادانه دور صورت باریک و استخوانیش‬
‫رها شده بودن ‪.‬لب های بزرگ و برجسته ای داشت و‬
‫چشمای خیلی خیلی درشت که منو یاد شخصیت‬
‫انیمیشن های ژاپنی مینداخت ‪.‬واقعا فوق العاده و بی‬
‫عیب و نقص بود ‪.‬یک پیراهن تنگ و کوتاه پوشیده‬
‫بود که پاهای باریک و بلندش رو به نمایش گذاشته‬
‫بود و یقه نسبتا بازی که سینه های پر و خوش فرمش‬
‫رو به زیبایی به چشم میکشید دقیقا نقطه مقابل سینه‬
‫های کوچیک و تخت من ‪.‬مشخص بود که وقت خیلی‬
‫زیادی برای هیکلش صرف کرده و زمان زیادی رو به‬
‫ورزش اختصاص میده اما با وجود هیکلی که نشون‬
‫دهنده تمرینات سنگین ورزشی بود هنوز ظرافت و‬
‫زیبایی های زنانه خودش رو حفظ کرده بود ‪.‬به‬
‫دومینیکو نزدیک شد و به گرمی بهش خوش آمد گفت ‪.‬‬
‫ثانیه های نسبتا طوالنی همدیگه رو به آغوش کشیدن‬

‫‪1066‬‬
‫و انگار هیچکدومشون قصد نداشتن از بغل اون یکی‬
‫بیاد بیرون ‪.‬کمی جلوتر رفتم و بهشون نزدیک شدم‪.‬‬

‫‪-‬سالم من لورا هستم‪.‬‬

‫دختر زیبای ایتالیایی باالخره دومینیکو رو ول کرد و با‬


‫لبخند دلنشینی دو بوسه روی گونه های من کاشت و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬خیلی خوب میدونم که کی هستی عزیزم و قطعا از‬


‫نزدیک و در واقعیت خیلی بهتر هستی ‪.‬من امی هستم‬
‫و قبال شانس اینو داشتم که چهره تورو توی نقاشی‬
‫های عمارت ماسیمو ببینم‪.‬‬
‫با شنیدن این حرف با حالت معذبی دستی به صورتم‬
‫کشیدم ‪.‬این دختر توی خونه ماسیمو چیکار داشت؟‬
‫یادمه که آنا هم دختر خیلی خوشگلی بود‪ ،‬نکنه امی‬

‫‪1067‬‬
‫هم مثل اون یکی از دوست دختر های قبلی‬
‫ماسیمو ٔیه؟ !قطعا دومینیکو انقدر احمق نیست که منو‬
‫با وضعیت بارداریم برداره بیاره ور دل دوست دختر‬
‫قبلی ماسیمو و بهم استرس وارد کنه یا شایدم هست؟‬
‫مغزم از فشار افکاری که بهش هجوم اورده بود داشت‬
‫میترکید ‪.‬امی دوباره به سمت دومینیکو برگشت و‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪-‬برادرت چطوره؟ خیلی وقته ندیدمش ‪.‬فکر کنم به چند‬


‫دست کت و شلوار احتیاج داشته باشه‪.‬‬

‫‪-‬برادر؟‬

‫بعد از شنیدن حرف امی این کلمه رو با تعجب تکرار‬


‫کردم و با نگاه پر از سوالی به دومینیکو خیره شدم‪.‬‬

‫‪1068‬‬
‫‪-‬من و ماسیمو از یک پدر هستیم و خب یعنی برادر‬
‫ناتنی همدیگه ایم ‪.‬اگر اطالعات بیشتری میخوای تو‬
‫خونه برات تعریف میگم و حاال بریم سر کار‬
‫اصلیمون‪ ،‬لباس عروس!‬

‫من هاج و واج به اون دوتا خیره بودم و اولگا بی خبر‬


‫از همه جا توی سالن گشت میزد و لباس های آویزون‬
‫شده از رگال هارو تماشا میکرد ‪.‬نمیدونستم االن‬
‫فهمیدن کدوم یکی برام هیجان انگیزتره؛ رابطه امی با‬
‫ماسیمو یا اینکه دومینیکو در اصل برادر ماسیمو بوده؟‬

‫‪-‬لورا‪.‬‬

‫امی اسمم رو صدا زد و پرسید‪:‬‬

‫‪-‬چیز خاصی َمد نظرت هست؟ مثال مدل یا پارچه؟‬


‫‪1069‬‬
‫شونه ای باال انداختم و لب هامو توی دهنم کشیدم ‪.‬‬
‫دومینیکو ضربه آرومی روی باسن امی زد و بهش‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬عزیزم خودت سورپرایزمون کن‪.‬‬

‫وضعیت عجیبی بود‪ ،‬من تقریبا مطم ٔین شده بودم که‬
‫دومینیکو همجسنگراست اما چیزی االن از رابطه اون‬
‫و امی میدیدم کامال خالف این نظریه رو ثابت میکرد‪.‬‬

‫‪-‬صبر کنین ببینم!‬

‫اینو گفتم و دستی توی هوا براشون تکون دادم‪ ،‬توجه‬


‫هر سه نفری که توی سالن بودن به من جلب شده بود‬
‫و با جدیت پرسیدم‪:‬‬
‫‪1070‬‬
‫‪-‬من واقعا گیج شدم میشه یکی برام توضیح بده که‬
‫اینجا چه خبره و رابطه شماها چیه؟‬

‫امی و دومینیکو نگاهی بهم انداختن و از خنده منفجر‬


‫شدن ‪.‬دختر زیبای ایتالیایی دوباره دومینیکو رو به‬
‫آغوش کشید و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬ما با همدیگه دوستیم و خانواده هامون چندین ساله‬


‫که همدیگه رو میشناسن ‪.‬پدر ماسیمو و دومینیکو با‬
‫پدر من از زمان دبستان دوستای صمیمی همدیگه‬
‫بودن ‪.‬یه زمانی من عالقه یک طرفه ای به ماسیمو‬
‫داشتم اما اون هیچ توجهی به من نشون نمیداد و‬
‫آخرش برادر کوچیکترش مخ منو زد‪.‬‬

‫‪1071‬‬
‫بوسه ای رو گونه دومینیکو گذاشت ‪.‬چشمکی به من‬
‫زد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬اگر بخوایم دقیقا تر بگم ما باهمدیگه میخوابیم اما‬


‫خیالت راحت باشه من با ماسیمو هیچ رابطه ای‬
‫نداشتم ‪.‬حاال اگر سواالت برطرف شدن بریم سراغ‬
‫انتخاب لباس ‪.‬بگو ببینم چی دوست داری؟‬

‫خیلی خجالت کشیده بودم و از رفتار و سوالم شرمنده‬


‫شده بودم اما حاال که همه چیز برام روشن شده بود‪،‬‬
‫روحیه م باالتر رفته بود و آماده پرو لباس بودم‪.‬‬

‫‪-‬خب من به پارچه های توری عالقه زیادی دارم یعنی‬


‫ترجیح میدم همه لباسم تور باشه نمیخوام خیلی شلوغ‬
‫و پفکی باشه یه چیز ساده و شیک‪.‬‬

‫‪1072‬‬
‫‪-‬اوممم خب جالبه چون دقیقا همین چند روز پیش یه‬
‫لباس با همین مشخصاتی که گفتی طراحی کردم ‪.‬بیا‬
‫بریم بهت نشونش بدم‪.‬‬

‫دستمو گرفت و منو پشت پرده بزرگی که همون‬


‫نزدیکی های آیینه قدی وصل شده بود کشید ‪.‬همون‬
‫موقع دومینیکو سفارش ناهار داد و از پخچال بطری‬
‫مشروبی رو بیرون کشید ‪.‬بعد از دقایق طوالنی‬
‫سروکله زدن با لباس توی تنم و فرو کردن صدها‬
‫سوزن توی پارچه برای اینکه دقیقا مناسب اندام من‬
‫بشه روی سکوی بلندی که دقیقا وسط فرش قرمز و‬
‫بین آینه و مبل راحتی قرار داشت ایستادم‪.‬‬

‫‪-‬لعنت!‬

‫اولگا با صدای آرومی که نشونه بهت زدگیش بود نالید‬


‫و گفت‪:‬‬
‫‪1073‬‬
‫‪-‬لورا تو خیلی‪...‬‬

‫اما اشک به چشماش هجوم آوردن و از گونه ها جاری‬


‫شدن و نتونست جمله ش رو کامل کنه‪.‬‬

‫‪-‬خیلی خوشگل شدی عزیزم‪.‬‬

‫در حال فخ فخ کردن اینو گفت و نزدیک من اومد ‪.‬به‬


‫عقب برگشتم تا تصویرم توی آیینه رو ببینم ‪.‬زبونم بند‬
‫اومده بود ‪.‬اولین بار بود که توی عمرم لباس عروس‬
‫تن میکردم و اولین بار بود که توی عمرم همچین‬
‫موجود جذابی رو توی آینه میدیدم( خودشیفه ‪:!).‬‬
‫پیراهن تنم سفید برفی نبود و کمی ته مایه هلویی رنگ‬
‫داشت‪ ،‬پشت لباس کامال باز بود و همونطور که‬
‫خواسته بودم جنس پارچه ش تماما توری بود ‪.‬کمرش‬

‫‪1074‬‬
‫تنگ و چسبون بود و از روی باسن به پایین کمی‬
‫گشاد میشد و دنباله بلندی داشت که حداقل طولش دو‬
‫متر بود و روی زمین کشیده میشد ‪.‬یقه ش حالت هفت‬
‫بود و به خوبی سینه های کوچیکم رو در بر گرفته‬
‫بود‪ ،‬انقدر خوب توی تنم نشسته بود که حتی الزم به‬
‫بستن سوتین هم نبود ‪.‬کریستال های درخشانی روی‬
‫پارچه دوخته شده بودن و برق کمرنگی رو بهش‬
‫بخشیده بودن ‪.‬بینظیر بود و میدونستم که قطعا ماسیمو‬
‫تحت تاثیر این همه زیبایی قرار میگیره‪.‬‬

‫‪-‬باید یه شنل برات پیدا کنم ‪.‬میدونی که اینجا سیسیلیه‬


‫و ماسیمو اجازه نمیده با این لباس پشت باز بین مردم‬
‫بگردی‪.‬‬

‫امی با انگشت اشاره ش ضربه ای به پشیونیم زد و‬


‫گفت‪:‬‬

‫‪1075‬‬
‫‪-‬یه چیزی که به پیراهنت بیاد و براش مناسب باشه‬
‫دارم ‪.‬بذار بیارمش‪.‬‬

‫امی سراغ رگال هایی که غرق در لباس بودن رفت و‬


‫من به خودم که الی پارچه توری پیچیده شده بودم‬
‫دوباره نگاه انداختم ‪.‬پارچه توری انقدر نازک و بدن‬
‫نما بود که میشد از زیرش همه بدنم رو دید و حق رو‬
‫به امی دادم ‪.‬قطعا ماسیمو خوشحال نمیشد که با‬
‫همچین لباسی جلوی کس دیگه ای به جز خودش ظاهر‬
‫بشم ‪.‬امی با شنل زیبایی که انگار دقیقا برای این لباس‬
‫دوخته شده بود برگشت و اونو روی دوشم انداخت و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬خب اینطوری دیگه خیلی جلب توجه نمیکنی و بدنت‬


‫زیادی مشخص نیست‪.‬‬

‫‪1076‬‬
‫اولگا روی مبل راحتی نشسته بود و داشت سومین‬
‫جام شرابش رو مینوشید ‪.‬در همون حال رو به ما گفت‪:‬‬

‫‪-‬به نظر من که همون مدل بدن نمای اول خیلی بهتر و‬


‫توی چشم تر بود ولی این مدلیشم قشنگه ‪.‬تو در هر‬
‫حالی فوق العاده ای لورا و مهم ماسیمو ٔیه که ببینه‬
‫زیر اون شنل چه خبره و خب قطعا بعدا میبینه‪ ،‬حتی‬
‫خیلی زیر ترش رو هم میبینه‪.‬‬

‫هرچی بیشتر به خودم توی اون لباس نگاه میکردم‬


‫بیشتر باورم میشد که دارم عروس میشم و حس‬
‫خوشی و شادی وجودم رو پر میکرد ‪.‬‬

‫‪-‬خیلی خب بهتره برم اینو در بیارم وگرنه از شدت‬


‫احساسات االن میزنم زیر گریه‪.‬‬

‫‪1077‬‬
‫از روی سکو پایین اومدم و شنل و دنباله لباس رو‬
‫کمی باال کشیدم تا بتونم راحتتر راه برم و لباس زیر‬
‫پام جمع نشه ‪.‬وقتی باالخره اون لباس رو از تنم‬
‫بیرون کشیدم به جمعی که روی مبل راحتی نشسته‬
‫بودن پیوستم و دیدم که غذاهای دریایی خوش رنگ و‬
‫بویی روی میز چیده شدن ‪.‬همه مشغول خوردن شدیم‬
‫و امی قاشقی رو به دهنش گذاشت و بعد از چند بار‬
‫جوییدن با دهن نیمه پر و نیمه خالی گفت‪:‬‬

‫‪-‬تا فردا ایراد های لباس رو رفع میکنم و دوختش‬


‫تموم میشه و میدمش به دومینیکو تا برات بیارش‬
‫عمارت ‪.‬امیدوارم توی تنت عالی باشه و هیچ ایرادی‬
‫نداشته باشه‪.‬‬

‫اولگا با خنده گفت‪:‬‬

‫‪1078‬‬
‫‪-‬پس با این حساب باید تا صبح بیدار بمونی‪ ،‬میخوای‬
‫من پیشت بمونم و همراهیت کنم تا خوابت نبره؟ واقعا‬
‫نمیتونم از این استودیو پر از لباس دل بکنم و دنبال یه‬
‫بهانه م تا بتونم بیشتر اینجا بمونم‪.‬‬

‫اولگا رو محکم بغل کردم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬تو همراه شبای تنهایی منی و حق نداری به جز من‬


‫پیش کس دیگه ای بمونی‪.‬‬

‫دومینیکو دور دهنش رو پاک کرد و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬دخترا دعوا نکنین من اینجا میمونم تا مطم ٔین بشم‬


‫همه چیز به خوبی پیش میره و لباس به موقع به دست‬
‫لورا میرسه ‪.‬و در ضمن بدم نمیاد شبم رو پیش یک‬

‫‪1079‬‬
‫خانوم زیبا بگذرونم ‪.‬البته قبلش باید نامزد برادرم رو‬
‫صحیح و سالم به عمارت برگردونم و بعد برگردم اینجا‪.‬‬
‫امی پشت چشمی نازک کرد و ضربه ای به شونه‬
‫دومینیکو کوبید و اعتراض گونه گفت‪:‬‬

‫‪-‬همه برادرت رو دُن صدا میکنن اما تو مثل دایه‬


‫افتادی دنبالش و انگار نه انگار که توام واسه خودت‬
‫کسی هستی‪ ،‬همش دنبال کارای اونی‪.‬‬

‫دومینیکو چشمکی به من و اوال زد و بعد گفت‪:‬‬

‫‪-‬ظاهرا خانوم دلخور شده و باید یه جوری از دلش در‬


‫بیارم ‪.‬اگر دوست ندارین میتونین این صحنه رو تماشا‬
‫نکنین‪.‬‬

‫‪1080‬‬
‫و بعد روی امی خم شد و دم گوشش چیزی رو زمزمه‬
‫کرد ‪.‬امی هم متقابال لبش رو به گوش دومینیکو‬
‫چسبوند و بعد از اینکه لب هاش جدا شدن دومینیکو‬
‫به لب هاش حمله کرد و سخت مشغول بوسیدنش شد‪.‬‬

‫به امی حسودیم شد‪ ،‬نه بخاطر اینکه داشت دستیار یا‬
‫برادر شوهرم رو میبوسید‪ ،‬بلکه چون اون دوتا االن‬
‫داشتن باهم خوش میگذروندن و من دور از ماسیمو‬
‫بودم ‪.‬دلم برای ماسیمو تنگ شده بود و نمیدونستم که‬
‫کی دوباره میتونم مزه لب هاش رو بچشم ‪.‬اولگا‬
‫چنگالی که چند دقیقه پیش باهاش مشغول خوردن‬
‫هشت پا بود رو زمین گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬پس من چی؟ درسته که کلی لباس خریدم اما‬


‫هیچکدومشون مناسب ساقدوش عروس نیستن‪.‬‬

‫‪1081‬‬
‫امی از دومینیکو جدا شد و به سمت یکی از رگال ها‬
‫رفت و در همون حال گفت‪:‬‬

‫‪-‬مشخصه که از لباس های باز و کوتاه خوشت میاد اما‬


‫این چیزا توی این شهر جواب نمیده ‪.‬مخصوصا برای‬
‫روز عروسی و رفتن به کلیسا و باز هم مخصوصا‬
‫جلوی کسی مثل ماسیمو ‪.‬بیا اینو امتحان کن‪.‬‬

‫اولگا با هیجان از جاش بلند شد و بعد از گرفتن لباس‬


‫از دست امی پشت پرده غیب شد ‪.‬صدای جیغ و دادش‬
‫میومد که میگفت‪:‬‬

‫‪-‬لورا ببین بخاطر تو چه سختی هایی رو باید تحمل کنم‬


‫و از لباس های خوشگل و لختیم چشم پوشی کنم‪.‬‬

‫‪1082‬‬
‫اما وقتی از پشت پرده بیرون اومد و جلوی آینه ایستاد‬
‫نظرش کامال تغییر کرد ‪.‬لباسش همرهنگ پیراهن من‬
‫بود اما برش و قدش قطعا با پیراهن عروس من فرق‬
‫داشت ‪.‬لباس راسته و چسبونی بود که از ساتن روشن‬
‫و براقی دوخته شده بود ‪.‬به خوبی باسن برجسته ‪،‬‬
‫شکم تخت و سینه های بزرگش رو به نمایش میکشید ‪.‬‬
‫اولگا ورجه ورجه کنان به سمت من دوید و گفت‪:‬‬

‫‪-‬درسته که رقصیدن با این لباس بلند و دست و پا گیر‬


‫کار سختیه اما به غیر این واقعا خوشگله و عاشقش‬
‫شدم‪.‬‬

‫نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم که دوستم توی‬


‫اون روز مهم میتونه کنارم باشه ‪.‬وقتی ناهارمون تموم‬
‫شد خیلی دیر شده بود و خورشید از آسمون تا ٔیورمینا‬
‫رخت بسته بود و هوا رو به تاریکی میرفت ‪.‬بعد از‬
‫اون بوسه هیجانی ظاهرا امی تونسته بود دومینیکو‬

‫‪1083‬‬
‫رو قانع کنه که مارو تا عمارت همراهی نکنه و‬
‫همینجا بمونه ‪.‬ما به اندازه کافی محافظ دنبال خودمون‬
‫راه انداخته بودیم و مطم ٔینا هیچ مشکلی پیش نمیومد ‪.‬‬
‫مشغول خداحافظی با امی بودم که دومینیکو اسمم رو‬
‫صدا زد‪:‬‬

‫‪-‬لورا‪ ،‬اگر مشکلی پیش اومد حتما بهم خبر بده‪.‬‬

‫‪-‬مگه قراره چه مشکلی پیش بیاد؟‬

‫اولگا این سوال رو پرسید و بعد ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬تو از مامان لورا هم سختگیر تر و حساس تری‪.‬‬

‫دومینیکو جوابی بهش نداد و به جاش گفت‪:‬‬

‫‪1084‬‬
‫‪-‬من تا ماشین همراهتون میام‪.‬‬

‫‪-‬میدونی چیه؟ من هنوز خسته نیستم و دوست دارم یه‬


‫گشتی توی تا ٔیورمینا بزنم نظر تو چیه اوال؟‬

‫اولگا با هیجان و به نشونه مثبت سرش رو برام باال و‬


‫پایین کرد و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬اره اره‪ ،‬منم فقط دو روز دیگه اینجام و هنوز هیچ‬


‫جایی رو ندیدم‪.‬‬

‫مشخص بود که دومینیکو از این ایده خوشش نیومده‬


‫اما مخالفتی هم نکرد چون هم محافظ ها با ما بودن و‬
‫هم من تنها نبودم و اولگا کنارم بود‪.‬‬

‫‪1085‬‬
‫‪-‬چند لحظه صبر کنین به افرادم خبر بدم و همه چیزو‬
‫باهاشون هماهنگ کنم‪.‬‬

‫پشت در‪ ،‬باالی پله ها ایستاده بودیم ولی هنوز خبری‬


‫از ماشین محافظا نبود ‪.‬دومینیکو با نگرانی نگاهی به‬
‫من انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬اصال منم باهاتون میام‪ ،‬نمیتونم با خیال راحت اینجا‬


‫بمونم‪.‬‬

‫در حالی که به طرف در هلش میدادم سرش فریاد زدم‪:‬‬

‫‪-‬دومینیکو !تو دیوونه ای ‪.‬من سی سال بدون محافظ‬


‫زندگی کردم و زنده موندم پس انقدر الکی نگران نباش‬
‫و منو عصبانی نکن‪.‬‬

‫‪1086‬‬
‫خداروشکر دیگه اصرار نکرد‪ ،‬فقط دست به سینه‬
‫کنارمون ایستاد و از الی دندوناش غرید‪:‬‬

‫‪-‬خیلی خب پس پایین پله ها منتظر بمونین تا اونا‬


‫برسن‪ ،‬سرخود جایی نرین‪.‬‬

‫درو پشت سرش بستم و اولگا از همون پشت داد زد‪:‬‬

‫‪-‬خداحافظ‪ ،‬فردا میبینمت‪.‬‬

‫و از پله ها پایین رفتیم ‪.‬چند دقیقه ای منتظر موندیم و‬


‫وقتی ماشین محافظ هارو اون طرف خیابون دیدیم به‬
‫سمتشون راه افتادیم ‪.‬عصر گرم و دلنشینی بود و‬
‫خیابون های تنگ و باریک تا ٔیورمینا پر از توریست و‬
‫مردم محلی بود‪.‬‬

‫‪1087‬‬
‫تا ٔیورمینا پر از صدای موسیقی محلی و بوی غذاهای‬
‫ایتالیایی بود ‪.‬دستمو دور بازوی اولگا حلقه کردم و‬
‫پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬میای اینجا پیش من زندگی کنی؟‬

‫اولگا با شدت گردنش رو به طرف من چرخوندم و با‬


‫تعجب بهم نگاه کرد‪:‬‬

‫‪-‬بیام اینجا؟‬

‫‪-‬میدونی که من هیچ وابستگی خاصی توی لهستان‬


‫ندارم که نتونم ازش دل بکنم اما اینجا دور از تو هیچ‬
‫چیز جذابی برام وجود نداره که بتونه توجهم رو جلب‬
‫کنه‪.‬‬

‫‪1088‬‬
‫‪-‬ماسیمو برات کافی نیست؟‬

‫‪-‬منظورم این نیست‪ ،‬خودت که دیدی چقدر طول کشید‬


‫تا بتونم با ورشو خو بگیرم ‪.‬از تغییر خوشم نمیاد و‬
‫ازش میترسم‪.‬‬

‫خاطرات زمانی که از لوبلین به ورشو نقل مکان کرده‬


‫بودم دوباره توی ذهنم زنده شد ‪.‬من برای فرار از‬
‫دوست پسر معتاد روانیم ‪،‬پیتر‪ ،‬به پایتخت لهستان‬
‫رفته بودم اما اونجا نه کسی رو میشناختم‪ ،‬نه جایی‬
‫برای زندگی داشتم و نه هیچ شغلی داشتم ‪.‬باالخره بعد‬
‫از کلی گشتن یه شغلی که مناسبم باشه پیدا کردم اما‬
‫حقوق اون کار منو راضی نمیکرد ‪.‬مامانم هنوزم‬
‫نمیدونه که اونموقع برای چی اون تصمیم رو گرفتم اما‬
‫االن بعد از سالها معتقده که تصمیم خوبی بوده ‪.‬اون‬
‫زمان دوتا پیشنهاد کاری داشتم میتونستم به عنوان‬
‫مدیر فروش یک هتل پنج ستاره کار کنم که حقوقش‬

‫‪1089‬‬
‫ممکن بود آخر ماه منو گشنه بذاره اما در عوض یک‬
‫عنوان شغلی دهن پر کن داشتم و یا میتونستم به‬
‫عنوان آرایشگر توی یک سالن زیبایی کار کنم و به‬
‫خانومای ثروتمند خدمت کنم و البته با حقوق خوب اما‬
‫شاید شغلم از نظر بقیه چیز جالبی نبود ‪.‬تضاد زیادی‬
‫بین این دو فرصت شغلی وجود داشت حقوقم به عنوان‬
‫مدیر فروش هتل یک سوم کار توی آرایشگاه بود ‪.‬‬
‫متاسفانه در نهایت تصمیم گرفتم عنوان شغلی خوب‬
‫رو انتخاب کنم و کارمو توی هتل شروع کردم ‪.‬‬
‫هتلداری یک شغل بیست و چهار ساعته بود و حتی‬
‫یک روزم در هفته استراحت نداشتم ‪.‬برای یک دختر‬
‫مجرد شاید این شغل مناسب باشه اما برای من که تازه‬
‫رابطه م رو با مارتین شروع کرده بودم فاجعه بود ‪.‬‬
‫برقرار کردن تعادل بین زندگی کاری و زندگی عشقی‬
‫واقعا کار سخت و طاقت فرسایی بود هر چقدر تالش‬
‫میکردم آخرش توی یکیش شکست میخوردم ‪.‬بعد از‬
‫چند سال کار کردن به عنوان مدیر فروش کلی پول پس‬
‫انداز کرده بودم اما وقت خرج کردن و خوش گذروندن‬

‫‪1090‬‬
‫باهاشون رو نداشتم ‪.‬دلم میخواست از اون کار استعفا‬
‫بدم و دنبال یه کاری باشم که وقت استراحت بیشتری‬
‫داشته باشه و روحیه م رو شاداب تر کنه ‪.‬مارتین منو‬
‫تشویق کرد اما من خیلی ساده و احمق بودم و فکر‬
‫میکردم اون داره بخاطر خودم ازم حمایت میکنه اما‬
‫اصل قضیه این بود که اون میخواست من توی خونه‬
‫ش بشیم و نقش آشپز و خدمتکار رو براش بازی کنم‪.‬‬

‫‪-‬لورا میدونی‪...‬‬

‫صدای اولگا منو از دریای افکاری که توشون غرق‬


‫شده بودم نجات داد‪.‬‬

‫‪-‬اگر بخوای من میتونم بیام اینجا و تا زمانی که بچه به‬


‫دنیا بیاد کنارت باشم ‪.‬واسه بعدشم میتونم کنارت بمونم‬
‫اما باور کن هیچ ایده ای درباره نگهداری از بچه ها‬

‫‪1091‬‬
‫ندارم و واقعا ازشون متنفرم و میترسم ‪.‬به نظرم باید‬
‫اول دنبال یه راه حل برای بزرگ کردن بچه باشی‪.‬‬

‫سرمو با کالفگی تکون داد و پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬چه راه حلی آخه؟‬

‫‪-‬خب در حالت عادی من اگر بچه دار میشدم از مادرم‬


‫میخواستم که توی بزرگ کردنش بهم کمک کنه‪.‬‬

‫پورخندی زدم و جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬مامان من اگه بیاد اینجا و اون عمارت‪ ،‬ماشین ها‪،‬‬


‫افراد ماسیمو و اسلحه هاشون رو ببینه یا خودشو‬
‫میکشه‪ ،‬یا منو یا اوناهارو‪.‬‬

‫‪1092‬‬
‫‪-‬مادر ماسیمو چی؟ اون بهت کمک نمیکنه؟‬

‫‪-‬بهت گفته بودم که والدینش مردن ‪.‬توی یک حادثه‬


‫توی کشتی تفریحیشون مردن که احتماال توط ٔیه بوده ‪.‬‬
‫میگن که نقص فنی بوده و ثابت نشده که انفجار کشتی‬
‫از عمد باشه اما هرچی که بوده اونا توی دریا غرق‬
‫شدن ‪.‬اونطوری که ماسیمو برام تعریف میکرد‪ ،‬ظاهرا‬
‫مادر فوق العاده ای داشته‪ ،‬خون گرم و مهربون بود و‬
‫ماسیمو واقعا عاشق مادرش بوده ‪.‬وقتی درباره‬
‫مادرش صحبت میکنه طرز نگاهش کال تغییر میکنه ‪.‬و‬
‫پدرش قبل از اون ر ٔییس مافیا بوده و حتما آدمی نبوده‬
‫که خیلی احساساتش رو بروز بده و بیشتر با جدیت‬
‫سعی داشته اونو برای ر ٔییس بعدی شدن آموزش بده ‪.‬‬
‫از کل خانواده ش‪ ،‬همونطور که امروز تازه فهمیدم‪،‬‬
‫فقط دومینیکو رو دیدم و میشناسم‪.‬‬

‫‪1093‬‬
‫اولگا دستمو کشید و وارد خیابون دیگه ای شدیم و‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪-‬برای چی ازت مخفی کرده بود دومینیکو برادرشه؟‬

‫‪-‬فکر نکنم از قصد چیزی رو مخفی کرده باشن‪ ،‬فقط‬


‫حرفش پیش نیومده بود که بهم چیزی درباره ش بگن‬
‫و خب امروز فهمیدم ‪.‬فکر کنم ماسیمو چون بیشتر از‬
‫هرکسی به اون اعتماد داره گذاشتش کنار من تا‬
‫دستیار و همراهم باشه‪.‬‬

‫‪-‬یادته ماریزوس که مشاور امالک داشت هم یه بار‬


‫محافظشو باهامون فرستاد؟‬

‫اولگا اینو گفت و تقریبا از خنده غش کرد ‪.‬خاطرات‬


‫اون دوران توی ذهنم نقش بستن‪.‬‬
‫‪1094‬‬
‫اون یارو یه روانی تمام عیار بود ‪.‬دست به هرکاری‬
‫میزد تا خودشو به چشم من بکشه و بتونه منو عاشق‬
‫خودش بکنه ‪.‬یه بار قرار بود من و اون و اولگا سه‬
‫تایی بریم کالب اما یهویی خبر داد که خودش نمیتونه‬
‫بیاد و یکی رو میفرسته تا به جای اون مواظبمون‬
‫باشه البته بیشتر اون پسرو فرستاده بود تا حواسش‬
‫به ما باشه که دست از پا خطا نکنیم یا پسر دیگه ای‬
‫توی کالب نزدیک من نشه ‪.‬ماهم به یارو پول دادیم و‬
‫گفتیم شرشو کم کنه تا راحت به خوشگذرونی مون‬
‫توی کالب برسیم اما اون خیلی بی جنبه بود تمام پولی‬
‫که بهش داده بودیم رو برای خودش مشروب خریده‬
‫بود و انقدر خورده بود که عقل از سرش پریده بود ‪.‬‬
‫ماریزوس وقتی فهمید همچین کاری کردیم اومد‬
‫سراغمون و کلی توی کالب سروصدا راه انداخت و‬
‫اولگا هم که تقریبا با همه نگهبان های کالب آشنا بود‬
‫خبرشون کرد و اونا انقدر زدنش که با چشم گریون‬
‫بیرون رفت و دیگه سراغی از من نگرفت ‪.‬با یادآوری‬
‫این خاطرات خنده روی لبم نشست و اولگا ادامه داد‪:‬‬

‫‪1095‬‬
‫‪-‬حاال این که هیچی‪ ،‬اون مهمونی که مثل دوقلوها‬
‫لباس سفید تنمون کرده بودیم و پسرا رو سرکار‬
‫میذاشتیم و میگفتیم که دنبال رابطه سه نفره ایم یادته؟‬
‫همه فکر میکردن ما فاحشه ایم‪.‬‬

‫اولگارو رو محکمتر بغل کردم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬اما میدونی که من دیگه اون دختر سابق نیستم دیگه‬


‫نمیتونم همچین کارایی بکنم ‪.‬حاال همه چیز تغییر‬
‫کرده‪ ،‬االن شوهر و بچه دارم و توی سه ماه زندگیم‬
‫زیر و رو شده‪ ،‬دیگه برای این مدل خوشگذرونی ها‬
‫وقت ندارم‪.‬‬

‫اولگا چهره ش رو توی هم کشید و گفت‪:‬‬

‫‪1096‬‬
‫‪-‬لورا الکی داری پیاز داغشو زیاد میکنی‪ ،‬تو میتونی‬
‫برای بچه پرستار بگیری‪ ،‬با قدرت و ثروتی که‬
‫ماسیمو داره فقط کافیه یک بشکن بزنه تا بهترین‬
‫پرستار های این کشور توی خونه تون باشن و تو مثل‬
‫خانوما فقط بشینی و تماشا کنی که چطور بچه رو‬
‫بزرگ میکنن ‪.‬و درضمن اگر بخواین یک شبایی‬
‫دوتایی برین مهمونی چیکار میکنین پس؟ بچه رو کجا‬
‫میخواین بذارین؟‬

‫سرمو تکون دادم و جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬ولش کن اصال‪ ،‬آخرش که ماسیمو هرکاری دلش‬


‫بخواد میکنه و نظر منو نمیخواد‪ ،‬برای چی از االن‬
‫الکی فکر خودمو درگیر بچه داری میکنم‪ ،‬وای اولگا‬
‫اون که االن انقدر نگران منه و این همه محافظ دنبالم‬
‫میفرسته اگر بفهمه حامله م و بحث حفظ امنیت بچه‬
‫ش هم وسطه چیکار میکنه؟‬

‫‪1097‬‬
‫اولگا با قهقهه جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬حتما توی زیرزمین زندانیت میکنه که مطم ٔین بشه که‬


‫نمیتونی پاتو از خونه بیرون بذاری‪.‬‬

‫ما ساعت ها توی کوچه پس کوچه های تا ٔیورمینا راه‬


‫رفتیم و خاطرات قدیممون رو مرور کردیم تا وقتی که‬
‫واقعا دیر شد و تصمیم گرفتیم برگردیم ‪.‬راننده رو خبر‬
‫کردم و به سمت عمارت برگشتیم‪.‬‬

‫‪1098‬‬
‫فصل آخر‬

‫فردا صبح که بیدار شدم تک و تنها توی تخت بودم و‬


‫اولگا رو هیچ جا ندیدم ‪.‬واسه چی صبح زود بیدار شده‬
‫‪1099‬‬
‫و اصال کجا رفته؟ دستمو به سمت پاتختی دراز کردم تا‬
‫گوشیمو بردارم و ببینم ساعت چنده؟ وقتی عدد سیزده‬
‫رو روی صفحه نمایش دیدم و فهمیدم تا لنگ ظهر‬
‫خواب بودم لعنتی به خودم فرستادم ‪.‬نمیدونستم که یه‬
‫آدم میتونه انقدر بخوابه من بیشتر از دوازده ساعت‬
‫خواب بودم‪ ،‬البته دکتر گفته بود که توی دوران‬
‫بارداری ممکنه خوابم زیاد بشه و یه چیز طبیعیه اما‬
‫دیگه در این حد انتظارشو نداشتم ‪.‬با چشمای سنگین‬
‫از خواب به سمت حمام رفتم تا شاید آب داغ بتونه‬
‫کرختی رو از بدنم دور کنه ‪.‬وقتی از حمام بیرون‬
‫اومدم لباس پوشیدم و دنبال دوستم که معلوم نبود کجا‬
‫گم و گور شده گشتم ‪.‬به طرف باغ راه افتادم و اونجا‬
‫دومینیکو رو دیدم که روی یکی از مبل ها نشسته بود‬
‫و جرعه جرعه قهوه مینوشید‪.‬‬

‫‪-‬صبح به خیر !چطوری؟ برات چند تا روزنامه آوردم‪.‬‬

‫‪1100‬‬
‫اینارو گفت و دسته ای از کاغذ های روی هم قرار‬
‫گرفته رو به طرفم هل داد‪.‬‬

‫‪-‬هنوز گیج خوابم‪ ،‬اولگا کجاست؟‬

‫دومینیکو گوشیش رو از جیبش بیرون کشید‪ ،‬با یکنفر‬


‫تماس گرفت و در عرض چند ثانیه یکی از خدمه های‬
‫عمارت با لیوان چای و شیر جلوم ظاهر شد و به‬
‫زبون ایتالیایی چیزی هم به دومینیکو گفت و رفت‪.‬‬

‫‪-‬دوستت رفته لب ساحل آفتاب بگیره ‪.‬برای صبحانه‬


‫چی میخوای بگم برات آماده کنن؟‬

‫حتی با فکر کردن به غذا و خوردن هم حالم بهم‬


‫میخورد‪ ،‬دستمو جلوی دهنم گرفتم و حس کردم‬
‫محتویات معده م دوباره دارن به سمت گلوم هجوم‬
‫‪1101‬‬
‫میارن و دست دیگه م رو به نشونه منفی برای‬
‫دومینیکو تکون دادم ‪.‬وقتی حس کردم که معده م کمی‬
‫آروم تر شده دستم رو از جلوی لب هام برداشتم و‬
‫گفتم‪:‬‬

‫‪-‬حس میکنم اگر چیزی بخورم حالم بهم میخوره‪ ،‬من‬


‫میرم لب ساحل پیش اوال‪.‬‬

‫بطری آبی از روی میز برداشتم و به سمت مسیری که‬


‫به ساحل ختم میشد راه افتادم ‪.‬آفتاب امروز داغ و‬
‫سوزان بود و کمی احساس گرما میکردم ‪.‬باد دیدن‬
‫قایق موتوری که کنار ساحل اختصاصی عمارت پارک‬
‫شده بود یاد او روزی افتاده بودم که از زیر دوش و از‬
‫دست ماسیمو فرار کرده بودم و خودمو به اینجا‬
‫رسونده بودم تا از فکر اون آلت راست شده ای که‬
‫تمام مدت زیر دوش بهش خیره بودم بیرون بیام‪.‬‬

‫‪1102‬‬
‫‪-‬چرا یه جوری به این قایق خیره شدی که انگار‬
‫میخوای قورتش بدی؟‬

‫به طرف صدایی که شنیده بودم برگشتم و اوال رو دیدم‬


‫که نیمه برهنه از آب بیرون میومد‪.‬‬

‫‪-‬راستشو بگو چه فکر کثیفی توی سرت بود؟‬

‫اولگا دست بردار نبود ‪.‬لبخند مرموزی به روش زدم و‬


‫کمی بهش نزدیک شدم و در حالی که اَبرویی براش‬
‫باال مینداختم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬چه ممه های خوشگلی داری!‬

‫‪-‬خودم میدونم ولی نمیفهمم چرا دومینیکو انقدر در‬


‫برابر من محافظه کاره ‪.‬نیم ساعت پیش اومد اینجا و‬
‫‪1103‬‬
‫برام مشروب اورد‪ ،‬میتونستم حس کنم که بدجوری‬
‫دلش میخواد منو دید بزنه اما چشماشو میدزدید و باال‬
‫نمیاورد ‪.‬تو خوب خوابیدی؟‬

‫اینو پرسید و روی تخت تاشو کنار ساحل دراز کشید ‪.‬‬
‫منم کنارش دراز کشیدم و صورتم رو در معرض آفتاب‬
‫قرار داد و جواب دادم‪:‬‬

‫‪-‬نمیدونم‪ ،‬همه ش خسته م و دلم میخواد کل روز‬


‫بخوابم‪ ،‬اما حالم داره از این همه کسلی و سنگینی بهم‬
‫میخوره‪.‬‬

‫‪-‬حاال کار خاصی هم که نداری بکنی‪ ،‬بگیر بخواب مگه‬


‫چی میشه ‪.‬برو مایوت رو بپوش و بیا همینجا زیر‬
‫آفتاب چرت بزن ‪.‬یکم قبل از روز عروسیت آفتاب به‬
‫پوستت بخوره بد نیست و رنگ و رو میگیری‬

‫‪1104‬‬
‫‪-‬نمیدونم میتونم حمام آفتاب بگیرم یا نه از دکترم سوال‬
‫نکردم‪ ،‬ممکنه برای بچه ضرر داشته باشه ‪.‬تو‬
‫نمیدونی میتونم توی دوران حاملگی آفتاب بگیرم یا نه؟‬

‫اولگا چپ چپ نگاهم کرد و جواب داد‪:‬‬

‫‪-‬عزیزم مگه من چند شکم زاییدم که این چیزا رو‬


‫بدونم؟ از گوگل بپرس اون بهتر جوابت رو میدونه‪.‬‬

‫حرفش منطقی و درست بود ‪.‬گوشیم رو از جیبم بیرون‬


‫کشیدم و سوالم رو توی گوگل وارد کردم ‪.‬بعد از چند‬
‫دقیقه باال و پایین کردن صفحات مختلف به سمت اولگا‬
‫برگشتم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬بیا ببین یه چیز باحال پیدا کردم‪.‬‬


‫‪1105‬‬
‫و بعد شروع کردم به خوندن مقاله براش‪:‬‬

‫"در زیر اشعه خورشید پوست انسان ویتامین دی تولید‬


‫میکند که این ویتامین برای رشد جنین بسیار مفید و‬
‫موثر است ‪.‬مادر حامل جنین میتواند در طول روز‪ ،‬زیر‬
‫آفتاب پیاده روی های کوتاه مدت داشته باشد اما حمام‬
‫آفتاب توصیه نمیشود زیرا ممکن است اشعه فرابنفش‬
‫آسیب هایی را به بدن وارد کند که در این دوران بهتر‬
‫است از آنها جلوگیری شود ‪.‬پوست زنان در دوران‬
‫بارداری به شدت حساس میشود و ممکن است در اثر‬
‫تابش مستقیم نور آفتاب دچار سوختگی شدید و خشک‬
‫شدن آب بدن شود که برای جنین بسیار مضر است"‪.‬‬

‫اولگا به سمت من برگشت‪ ،‬عینک آفتابیش رو از روی‬


‫دماغش کمی پایین کشید و گفت‪:‬‬

‫‪1106‬‬
‫‪-‬تو قبل از اینکه بدونی‪ ،‬توی دوران حاملیگت چند‬
‫لیتر مشروب ریختی توی شکمت و حاال میگی یه اشعه‬
‫آفتاب زپرتی برای بچه مضر و خطرناکه؟ چرت محضه!‬

‫‪-‬حاال که میدونم حامله ام‪ ،‬نمیخوام ریسک کنم و‬


‫مشکلی برای بچه م در آینده به وجود بیاد و در ضمن‬
‫یادت نره که ما دوتا بلیط برای سالن اسپا و ماساژ‬
‫داریم که هدیه ماسیمو بوده‪ ،‬حاال انتخاب با خودته؛‬
‫میخوای زیر نور آفتاب دراز بکشی و اشعه فرابنفش‬
‫پوستت رو شل و چروک کنه و یا بریم یه ماساژ‬
‫درست و حسابی بگیریم تا بدنمون نرم بشه‪.‬‬

‫هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که اولگا از تخت‬


‫تاشو بیرون پرید و ساک وسایلش رو سر شونه ش‬
‫انداخت و با نگاه منتظری بهم چشم دوخت‪:‬‬

‫‪-‬چیه؟ پاشو بریم دیگه‪.‬‬


‫‪1107‬‬
‫بعد از یک ساعت ما آماده رفتن بودیم و دومینیکو‬
‫سوویچ پورشه آلبالویی رنگ رو به دستم سپرد ‪.‬کمی‬
‫به سمت من خم شد و در حالی که به ماشین شاسی‬
‫بلند سیاه رنگی که ماشین محافط هام بود اشاره میکرد‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬لطفا از دستشون فرار نکن‪ ،‬ماسیمو دفعه پیش‬


‫حسابی از دستشون عصبانی شد و مجازاتشون کرد‪.‬‬

‫دستمو روی شونه اش گذاشتم تا خیالش رو راحت کنم‬


‫که طبق خواسته ش عمل میکنم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬نگران نباش‪ ،‬قبال درباره این موضوع با دُن صحبت‬


‫کردیم و منم بهش قول دادم ‪.‬آدرس سالنی که داریم‬
‫میریم رو توی مسیریاب ماشین وارد کردی برام؟‬

‫‪1108‬‬
‫دومینیکو سری به نشونه مثبت تکون داد‪.‬‬

‫‪-‬این صفینه فضایی دیگه از کدوم جهنمی اومده؟!!‬

‫اولگا اینو گفت و مثل ندید بدید ها افتاد به جون ماشین‬


‫و زیر و روش کرد‪.‬‬

‫‪-‬این همه دکمه اینجا چیکار میکنه؟ ماشین مگه فقط‬


‫دنده و فرمون و گاز و ترمز نداره؟ پس این دم و‬
‫دستگاه های اضافه واسه چیه دیگه؟‬

‫‪-‬اولگا داری ابرومو میبری توروخدا خفه شو و فقط‬


‫سوار ماشین شو‪.‬‬

‫‪1109‬‬
‫اما وقتی سوار شد هم دست بردار نبود و مثل بچه ها‬
‫با دکمه های مختلف ور میرفت ‪.‬دستشو به سمت دکمه‬
‫دیگه ای دراز کرد تا فشارش بده که بهش هشدار دادم‪:‬‬

‫‪-‬اوال توروخدا انقدر بهشون دست نزن‪ ،‬من خودمم‬


‫هنوز نمیدونم کاربرد این کوفتیا دقیقا چیه پس واسه‬
‫حفظ امنیت جون خودمون هم شده دو دقیقه ساکت‬
‫بشین و به چیزی سیخ نزن‬

‫وقتی وارد بزرگراه شدیم تصمیم گرفتم یه گوشه از‬


‫جذابیت های این ماشین رو بهش نشون بدم تا دوستم‬
‫بیشتر کیف کنه ‪.‬پام رو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم‬
‫و صدای غرش موتور ماشین باال رفت و شتاب گرفتم‪.‬‬

‫‪-‬وای لعنتی چقدر خفنه‪.‬‬

‫‪1110‬‬
‫اولگا صندلیش رو سفت چسبیده بود و مثل بچه ای که‬
‫برای اولین بار به شهربازی برده باشنش هیجان‬
‫داشت ‪.‬صدای ضبط رو باال برد و صدای کر کننده‬
‫موسیقی بیشتر از قبل توی گوشم پیچید ‪.‬با شیطنت‬
‫گفتم‪:‬‬

‫‪-‬االن بهت نشون میدم که چطور میشه چهار تا مرد‬


‫گنده بک رو تا سر حد مرگ ترسوند‪.‬‬

‫و پام رو بیشتر روی پدال گاز فشردم‪.‬‬


‫ماشین های اطرافم رو که خیلی کند تر از من حرکت‬
‫میکردن یکی یکی پشت سر میذاشتم و ماشین شاسی‬
‫بلند سیاه رنگ دیگه توی محدوده دیدم نبود ‪.‬توی این‬
‫لحظه خیلی خوشحال بودم و از مردی که بهم رانندگی‬
‫رو یاد داده بود ممنونم بود‪ ،‬پدرم ‪.‬اون همیشه اصرار‬
‫داشت که بهمون یاد بده چطور در هر وضعیتی کنترل‬
‫کامل ماشین رو به عهده داشته باشیم و با امنیت کامل‬
‫‪1111‬‬
‫ماشین رو برونیم ‪.‬برای همین من و برادرم دوره های‬
‫سخت و پیچیده رانندگی رو پیش بابا پشت سر گذاشتیم‬
‫و توی اینکار حرفه ای شده بودیم ‪.‬البته بابا‬
‫نمیخواست از ما راننده رالی یا همچین چیزی بسازه‬
‫فقط قصدش این بود که بهمون یاد بده اگر یه وقت‬
‫توی موقعیت خطرناکی قرار گرفتیم چطور با امنیت‬
‫کامل خودمون رو نجات بدیم ‪.‬یهو از پشت سرم صدای‬
‫آژیر ماشین پلیس رو شنیدم که ازم میخواستن ماشین‬
‫رو نگه دارم‪.‬‬

‫‪-‬عالی شد !فقط همین یکی رو کم داشتم‪.‬‬

‫سرعتم رو پایین تر آوردم و گوشه بزرگراه جایی که‬


‫برای پارک اضطراری تعبیه شده بود ماشین رو کنار‬
‫کشیدم ‪.‬مردی که لباس فرم پلیس تنش بود به سمت‬
‫ماشین ما اومد و چند ضربه به پنجره نواخت و چند‬
‫کلمه به ایتالیایی گفت ‪.‬دستامو توی هوا تکون میدادم‬

‫‪1112‬‬
‫و سعی داشتم به انگلیسی براش توضیح بدم که یک‬
‫کلمه از حرفاش رو هم نمیفهمم ‪.‬به شانسم لعنت‬
‫فرستادم‪ ،‬نه اون پلیس‪ ،‬نه من و نه دوستم‪،‬‬
‫هیچکدوممون زبون دیگه ای برای ارتباط برقرار‬
‫کردن با همدیگه بلد نبودیم و با هزار بدبختی و زبون‬
‫اشاره اون مرد باالخره تونست بهم حالی کنه که‬
‫مدارکم رو میخواد ‪.‬کارت شناساییم رو از کیفم بیرون‬
‫کشید و به دستش دادم‪.‬‬

‫‪-‬وای نه !گه توی این شانس!‬

‫زیر لب فحش دادم‪ ،‬به سمت اولگا برگشتم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬یادم رفته کارت ماشین رو بیارم توی اون یکی کیفم‬


‫جا مونده‪.‬‬

‫‪1113‬‬
‫اولگا دستی به یقه لباسش کشید و سینه هاش رو‬
‫تنظیم کرد‪ ،‬جوری که برجستگی باالش خوب از توی‬
‫یقه لباس بیرون بزنه و گفت‪:‬‬

‫‪-‬میخوای برم پایین و یه جور دیگه باهاش مذاکره کنم؟‬

‫‪-‬منو نخندون اوال‪ ،‬االن وضعیت خیلی جدیه و ممکنه‬


‫گیر بیوفتیم‪.‬‬

‫یهو سروکله ماشین شاسی بلند سیاه رنگ که منو گم‬


‫کرده بودن هم پیدا شد و دوتا از محافظام ازش پیاده‬
‫شدن‪.‬‬

‫اوال یه نگاه به وضعیتی که توش گیر افتاده بودیم‬


‫انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪1114‬‬
‫‪-‬به فنا رفتیم دختر!‬

‫دوتا پلیس و دوتا محافظ من کنارهم قرار گرفتن ‪.‬با‬


‫همدیگه دست دادن و مشغول گفت و گو شدن ‪.‬انگار‬
‫چهارتا دوست بودن که اتفاقی توی راه همدیگه رو‬
‫دیده بودن ‪.‬بعد از اینکه چند جمله ای باهم رد و بدل‬
‫کردن همون پلیس قبلی دوباره کنار شیشه ماشین من‬
‫ظاهر شد ‪.‬کارت شناساییم رو به دستم داد و به‬
‫ایتالیایی گفت‪:‬‬

‫‪-‬عذر میخوام‪.‬‬

‫بعد از سه ماه زندگی توی ایتالیا حداقل معنی این کلمه‬


‫رو میدونستم ‪.‬دستی به کالهش کشید و به نشونه‬
‫احترام سری برام خم کرد و بعد بی هیچ حرف دیگه‬
‫ای راهشو کشید و رفت‪.‬‬

‫‪1115‬‬
‫اولگا با دهن باز به من خیره شده بود و گفت‪:‬‬

‫‪-‬پلیس از مجرم عذرخواهی میکنه‪ ،‬توی این چند روز‬


‫بیشتر از همه از دیدن این صحنه شوکه شدم‪.‬‬

‫وقتی ماشین پلیس آژیر کشان از ما دور شد یکی از‬


‫محافظا به طرف من اومد‪ ،‬کمی خم شد تا از پنجره‬
‫بتونه چهره منو ببینه و با لحن آرومی گفت‪:‬‬

‫‪-‬اگر میخواین قدرت ماشین رو تست کنین و مارو پشت‬


‫سر بذارین مجبوریم با ردیابی که دارین مکانتون رو‬
‫ردیابی کنیم‪ ،‬از طرف دُن ماسیمو اجازه داریم که اگر‬
‫قصد فرار داشتین این کار رو انجام بدیم پس انتخاب با‬
‫خودتونه یا ما ردیاب رو فعال میکنیم و یا شما آرومتر‬
‫ماشینتون رو میرونید‪.‬‬

‫‪1116‬‬
‫غرغرکنان سری براش تکون داد و اونم بعد از گفتم‬
‫کلمه" ببخشید "از ما دور شد ‪.‬بقیه مسیر رو در‬
‫آرامش رانندگی کردم ‪.‬وقتی به سالن ماساژ رسیدیم از‬
‫شدت مجلل بودن اونجا کم مونده بود فکم از جاش در‬
‫بیاد ‪.‬ده ها مدل ماساژ مختلف ارا ٔیه میدادن از جمله‬
‫ماساژ مخصوص خانم های باردار ‪.‬به لطف ماسیمو‬
‫میتونستم از تمام امکانات اون مکان زیبا استفاده کنم‬
‫و نگران هزینه هاش نباشم ‪.‬ما تقریبا پنج ساعت‬
‫اونجا وقت گذرونیدم‪ ،‬اگر به یک مرد بگی که این همه‬
‫وقت توی سالن ماساژ بودی ممکنه باالی سرش شاخ‬
‫در بیاد اما قطعا یک زن خوب میفهمه که برای‬
‫سالمتی بدن چقدر وقت صرف میشه و این کار چقدر‬
‫لذت بخشه و توی همچین مکانی زمان جوری میگذره‬
‫که اصال متوجهش نمیشی ‪.‬ماساژ کامل بدن و صورت‬
‫اونم نه یک ماساژ معمولی بلکه یک ماساژ درمانی که‬
‫تک تک عضالت بدن رو باز میکنه‪ ،‬پدیکور‪ ،‬مانیکور‬
‫و حتی ماساژ مو و کف سر و بعد از اون رسیدگی به‬
‫‪1117‬‬
‫موها ‪.‬من برای مراسم روز شنبه رنگ مویی که با‬
‫لباسم همخونی داشته باشه رو انتخاب کردم ‪.‬مارکو‪،‬‬
‫آرایشگر اونجا با اینکه یک پسر جوون بود اما از‬
‫هزارتا آرایشگر زن کارش بهتر بود ‪.‬ریشه های‬
‫موهامو که در اومده بودن دوباره روشن کرد و رنگ‬
‫بلوند هلویی رنگی به موهام زد و در آخر هم موهام‬
‫رو که کمی نامرتب شده بودن رو کوتاه کرد تا کامال‬
‫مرتب و یکدست بشه‪.‬‬
‫خوشگل‪ ،‬خوشبو و با عضالتی که نرم و ریلکس شده‬
‫بودن روی تراس اون سالن ماساژ که در اصل کافه‬
‫رستوران بود نشسته بودیم و منتظر بودیم که برامون‬
‫شام بیارن‪.‬‬

‫‪-‬تو خیلی کم غذا میخوری لورا‪ ،‬این اولین وعده غذایی‬


‫امروزته ‪.‬میدونی که نمیتونی این روش رو ادامه بدی‬
‫و به خودت و بچه آسیب میرسونی‪.‬‬

‫‪1118‬‬
‫‪-‬آه اوال باور کن حتی با فکر کردن به غذا هم میخوام‬
‫باال بیارم و هیچی از گلوم پایین نمیره و عالوه بر‬
‫حالت تهوع های دوران حاملگی استرس روز شنبه رو‬
‫هم دارم و همین حالم رو بدتر کرده‪.‬‬

‫اوال با اشتها قاشقی رو توی دهنش فرو کرد و پرسید‪:‬‬

‫‪-‬هنوزم شک داری که انتخابت درست بوده یا نه؟ لورا‬


‫یادت باشه که بچه به معنی ازدواج نیست فقط یه وجه‬
‫مشترک بین دو نفره و میتونه منجر به رابطه ابدیشون‬
‫بشه حاال چه از نوع خوب و چه از نوع بد‪.‬‬

‫‪-‬نه اوال‪ ،‬من عاشق ماسیمو ام و میخوام باهاش‬


‫ازدواج کنم هرچه زودتر بهش خبر بدم که حامله م ‪.‬‬
‫واقعا از این پنهون کاری دیگه خسته شدم‪.‬‬

‫‪1119‬‬
‫خداروشکر بعد از دیدن غذاهای خوش آب و رنگی که‬
‫روی میزمون چیده شده بود اشتهای منم کم کم باز شد‬
‫و بعد از خوردن سوپ‪ ،‬غذای اصلی و دسر انقدر‬
‫سنگین شده بودم که نمیتونستم از پشت میز تکون‬
‫بخورم ‪.‬خودمون رو به ماشین رسوندیم‪ ،‬به اولگا گفتم‪:‬‬

‫‪-‬حس میکنم بازم میخوام باال بیارم اما ایندفعه از‬


‫عوارض بارداری نیست و بخاطر خوردن بیش از حده‪.‬‬

‫استارت زدم و ماشین رو به حرکت در آوردم ‪.‬توی‬


‫آینه وسط روشن شدن چراغ های ماشین سیاه رنگ‬
‫پشت سرم رو دیدم و بعد کلمه" خونه "رو که‬
‫دومینیکو توی جی پی اس ماشین ذخیره کرده بود‬
‫لمس کردم و مسیر برگشت روی صفحه برام به نمایش‬
‫در اومد ‪.‬چون آخر شب بود بزرگراه خلوت بود و تک‬
‫و توک چند تا ماشین اونجا دیده میشد ‪.‬دکمه پایین‬
‫رفتن شیشه رو فشرد و دستم رو تا آرنج از پنجره‬

‫‪1120‬‬
‫بیرون دادم و گذاشتم نسیم شبانه مثل شالق به دستم‬
‫کوبیده بشه ‪.‬اولگا سرشو توی گوشیش فرو کرده بود‬
‫و اصال حواسش به من نبود و منم کم کم پشت فرمون‬
‫داشت خوابم میگرفت ‪.‬در طول مسیر از کنار کوه اتنا‬
‫عبور کردیم ‪.‬از آتشفشان فعال اتنا دود بلند میشد و در‬
‫عین زیبایی حس ترس رو به بیننده القا میکرد ‪.‬نگاهم‬
‫به آینه وسط افتاد و دیدم که ماشین شاسی بلند سیاه‬
‫به شدت و طرز خطرناکی به ما نزدیک شده ‪.‬یهو‬
‫ماشین رو از پشت به ماشین من کوبوند و بهت زده‬
‫کمی به جلو پرت شدم‪.‬‬

‫‪-‬دارن چه غلطی میکنن؟‬

‫داد کشیدم و دوباره ماشین از پشت به ما کوبیده شد و‬


‫سعی داشت از مسیر منحرفمون کنه‪.‬‬

‫‪1121‬‬
‫پامو روی گاز فشار دادم و با سرعت شروع کردم به‬
‫ویراژ دادن توی بزرگراه ‪.‬با وحشت کیفم رو به سمت‬
‫اولگا پرت کردم و فریاد کشیدم‪:‬‬

‫‪-‬گوشیمو در بیار و شماره دومینیکو رو بگیر‪.‬‬

‫اوال با دستای لرزون و وحشت زده گوشی رو بیرون‬


‫کشید و کاری که ازش خواسته بودم رو انجام داد ‪.‬‬
‫ماشین سیاه پشت سرمون دست بردار نبود و هرچقدر‬
‫سرعتم رو بیشتر میکردم اونم با سرعت بیشتری‬
‫دنبالمون میومد اما خداروشکر موتور ماشین من قوی‬
‫تر بود و این شانس رو بهم میداد که بتونم از‬
‫دستشون فرار کنم‪.‬‬

‫‪-‬اوال زود باش گوشی رو به اسپیکر ماشین وصل کن‪.‬‬

‫‪1122‬‬
‫چند ثاینه بعد صدای بوق های مکرری که نواخته‬
‫میشد از بلند گوی ماشین بلند شد و باالخره صدای‬
‫برادر شوهر آینده م توی ماشین پیچید‪:‬‬

‫‪-‬این همه وقت دارین چیکار میکنین؟ چرا هنوز‬


‫برنگشتین‪.‬‬

‫‪-‬دومینیکو اونا دارن تعقیبمون میکنن!‬

‫‪-‬چه خبر شده لورا؟ کی داره تعقیبتون میکنه؟‬

‫‪-‬اون محافظایی که باهامون فرستادی دیوونه شدن و‬


‫میخوان ماشینو از مسیر منحرف کنن‪ ،‬من چه غلطی‬
‫بکنم؟‬

‫‪1123‬‬
‫‪-‬اونا محافطات نیستن لورا‪ ،‬من پنج دقیقه پیش‬
‫باهاشون حرف زدم و گفتن هنوز دم در سالن ماساژ‬
‫منتظر شمان‪.‬‬

‫موجی از ترس و وحشت وجودم رو فرا گرفت ‪.‬نباید‬


‫میترسیدم و خودم رو میباختم اما ذهنم قفل شده بود و‬
‫نمیدونستم باید برای خالص شدن از شر این موقعیت‬
‫باید چیکار کنم‪.‬‬

‫‪-‬تلفن رو به هیچ وجه قطع نکن‪.‬‬

‫از پشت گوشی صداشو شنیدم که به ایتالیایی فریاد‬


‫میزد و یه چیزایی میگفت و بعد از چند لحظه دوباره‬
‫منو مخاطب قرار داد‪:‬‬

‫‪1124‬‬
‫‪-‬محافظات راه افتادن و چند دقیقه دیگه بهت میرسن ‪.‬‬
‫نترس خیلی زود میان پیشت ‪.‬با چه سرعتی داری‬
‫ماشین رو میرونی؟‬

‫با وحشت نگاهی به صفحه رو به روم انداختم و جواب‬


‫دادم‪:‬‬

‫‪-‬دویست و هفت کیلومتر بر ساعت‪.‬‬

‫‪-‬خوب گوش کن‪ ،‬من نمیدونم ماشینی که افتاده دنبالت‬


‫دقیقا چیه اما از اونجایی که فکر کردی افراد ما هستن‬
‫احتماال باید رنجروور باشه ‪.‬قدرت و سرعت اون‬
‫ماشین به ماشین تو نمیرسه پس اگر جراتش رو داری‬
‫بیشتر گاز بده و اینطوری میتونی گمشون کنی‪.‬‬

‫‪1125‬‬
‫پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم و حس کردم نور‬
‫چراغی که دنبالمون بود کمرنگ تر شد و کمی عقب‬
‫موندن‪.‬‬

‫‪-‬پونزده کیلومتر جلوتر یه خروجی به سمت مسینا‬


‫هست‪ ،‬برو به سمتش ‪.‬افرادم رو فرستادم که بیان‬
‫اونجا و محافطات هم فقط سی کیلومتر باهات فاصله‬
‫دارن ‪.‬یادت باشه که بعد از خروجی یک دوراهی هست‬
‫سر دوراهی محکم ترمز کن افرادم اونجا منتظرت‬
‫ایستادن اما اگر احیانا بهت رسیدن به هیچ وجه از‬
‫ماشین پیاده نشو و پنجره رو پایین نکش ‪.‬اون ماشین‬
‫ضدگلوله ست و هیچ اتفاقی واست نمیوفته‪.‬‬

‫‪-‬چیی؟ مگه قراه بهم شلیک کنن؟‬

‫‪-‬من نمیدونم قراره چیکار کن فقط دارم محض احتیاط‬


‫اینارو بهت میگم چون اینجوری برات امن تره‪.‬‬
‫‪1126‬‬
‫با دقت به حرفایی که بهم زده بود عمل کردم ‪.‬احساس‬
‫میکردم که گوشام داره سوت میکشه و قلبم دیوونه‬
‫وار میتپید ‪.‬جراتم رو جمع کردم و برای آخرین بار به‬
‫آینه وسط نگاه انداختم ‪.‬نور ماشین پشت سرم هر‬
‫لحظه داشت کمرنگ تر میشد و انگار داشتن ازم جا‬
‫میموندن ‪.‬همین باعث شد که دوباره با اعتماد به نفس‬
‫بیشتری پام رو روی پدال گاز فشار بدم ‪.‬مردن توی‬
‫تصادف رانندگی و یا کشته شدن به ضرب گلوله‬
‫دوتاش به یک اندازه دردناک و ناراحت کننده بود ‪.‬‬
‫دومینیکو همچنان اون پشت داشت برای خودش به‬
‫ایتالیایی داد و فریاد میکرد‪.‬‬

‫‪-‬دومینیکو دارم تابلوی دو راهی رو میبینم‪.‬‬

‫دومینیکو با شنیدن صدای من دوباره زبونش به‬


‫انگلیسی برگشت و جوابم رو داد‪:‬‬
‫‪1127‬‬
‫‪-‬عالیه‪ ،‬داری به افرادی که فرستادم میرسی ‪.‬‬
‫ماشینشون بی ام دبلیو ٔیه ‪.‬پاول رو که قبال دیدی و‬
‫میشناسی اونم توی ماشینه‪ ،‬به محض اینکه دیدیشون‬
‫بزن روی ترمز و نزدیک ترین جا بهشون نگه دار‪.‬‬

‫با سرعت سرسام آوردی دو راهی رو رد کردم و‬


‫باالخره بی ام دبلیو رو گوشه اتوبان دیدم ‪.‬پامو با تمام‬
‫توان روی ترمز فشار دادم و چند ثانیه بعد ماشین کمی‬
‫جلوتر از اونا متوقف شد ‪.‬چهار تا مرد سریع از بی ام‬
‫دبلیو بیرون پریدن ‪.‬پاول در ماشین رو برام باز کرد و‬
‫منی که دست پام مثل ژله شدن و بودن و میلرزیدم رو‬
‫بیرون کشید و روی صندلی عقب نشوندم و بعد هم‬
‫خودش پشت فرمون نشست ‪.‬سعی داشتم نفس های‬
‫عمیق بکشم و تپش های نامنظم قلبم رو به حالت‬
‫عادی برگردونم ‪.‬صدای دومینیکو رو میشنیدم که‬
‫آرومتر شده بود داشت به ایتالیایی با راننده م حرف‬
‫میزد ‪.‬توی این وضعیت اولگا رو کال فراموش کرده‬
‫‪1128‬‬
‫بودم ‪.‬بی حرکت روی صندلی جلو نشسته بود و به رو‬
‫به رو خیره بود ‪.‬آروم شونه ش رو لمس کردم و اون‬
‫سرش رو به طرف من چرخوند ‪.‬چشماش پر از اشک‬
‫بودن و مثل دوتا شیشه بلوری میدرخشیدن ‪.‬سریع‬
‫کمربندش رو باز کرد و از وسط دوتا صندلی جلویی‬
‫ماشین عبور کرد خودشو توی بغل من انداخت و‬
‫شروع کرد به زار زار گریه کردن‪.‬‬

‫‪-‬این دیگه چه وضعی بود لورا؟‬

‫ما دقایق زیادی رو توی بغل همدیگه نشستم و اشک‬


‫ریخیتم ‪.‬کامال درکش میکردم و میدونستم که چقدر‬
‫ترسیده‪ ،‬هیچوقت اونو انقدر وحشت زده ندیده بودم ‪.‬‬
‫خودمم دست کمی از اون نداشتم اما باید قوی میموندم‬
‫و بهش دلداری میدادم‪.‬‬

‫‪1129‬‬
‫‪-‬چیزی نیست اوال‪ ،‬دیگه جامون امنه ‪.‬اونا فقط‬
‫میخواستن مارو بترسونن‪.‬‬

‫خودمم حرفایی که میزدم رو زیاد باور نداشتم اما باید‬


‫هرجور که شده بود اون دختر بیچاره رو آروم‬
‫میکردم ‪.‬وقتی باالخره به عمارت رسیدیم و وارد‬
‫سنگفرش ورودی شدیم دومینیکو از قبل اونجا منتظر‬
‫ما ایستاده بود ‪.‬وقتی ماشین از حرکت ایستاد به‬
‫سرعت در عقب رو باز کردم‪ ،‬از ماشین پیاده شدم و‬
‫خودمو توی آغوش دومینیکو انداختم ‪.‬با وحشت ازم‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪-‬خوبی؟ حالت خوبه لورا؟ دکتر توی راهه و داره‬


‫میرسه‪.‬‬

‫‪-‬خوبم دومینیکو چیزیم نیست‪.‬‬

‫‪1130‬‬
‫اولگا با پاهایی که هنوز میلرزیدن از ماشین پیاده شد ‪.‬‬
‫دومینیکو دست دیگه ش رو دور شونه اون حلقه کرد‬
‫و دوتا مون رو به سمت هال بزرگ خونه هدایت کرد ‪.‬‬
‫بیست دقیقه بعد دکتر هم از راه رسید‪ ،‬فشار خونم رو‬
‫گرفت و داروی قلبم رو بهم داد که بخورم ‪.‬وقتی هیچ‬
‫زخم و آسیب ظاهری روی بدنم ندید به سمت اولگا‬
‫رفت تا به اون رسیدگی کنه ‪.‬دختر بیچاره هنوز توی‬
‫شوک بود و نتونسته بود اتفاقی که پشت سر گذاشته‬
‫بودیم رو هضم کنه برای همین دکتر بهش قرص‬
‫ارامبخش و خواب آور داد ‪.‬دومینیکو دستشو زیر‬
‫بازوی اولگا انداخت و بهش کمک کرد که جسم نیمه‬
‫هوشیارش رو به اتاق خواب برسونه ‪.‬وقتی اونا از‬
‫اونجا دور شدن دکتر بهم توصیه کرد که هرچه سریعتر‬
‫به دکتر زنان مراجعه کنم تا چکاپ بشم و مطم ٔین بشم‬
‫مشکلی برای جنین به وجود نیومده ‪.‬یه تعقیب و گریز‬
‫هیجانی و ترسناک رو پشت سر گذاشته بودیم اما االن‬
‫حالم خوب بود مطم ٔین بودم که حال بچه هم خوبه و‬
‫‪1131‬‬
‫مشکلی نداره ‪.‬دستم رو روی شکمم کشیدم و تصیمیم‬
‫گرفتم که فردا صبح برای اطمینان بیشتر طبق توصیه‬
‫پزشک پیش متخصص زنان برم ‪.‬چند دقیقه بعد‬
‫دومینیکو برگشت‪ ،‬با دکتر خداحافظی کرد و دکتر‬
‫عمارت رو ترک کرد‪.‬‬

‫‪-‬لورا گوش کن‪ ،‬باید برام دقیقا تعریف کنی که این‬


‫اتفاق چطور افتاد‪.‬‬

‫‪-‬وقتی از سالن اومدیم بیرون یه مردی که فکر میکردم‬


‫از محافظاست سوویچ ماشین رو بهم داد‪....‬‬

‫دومینیکو پرید وسط حرفم و پرسید‪:‬‬

‫‪-‬قیافه اونی که بهت سوویچ رو داد چه شکلی بود؟‬

‫‪1132‬‬
‫‪-‬نمیدونم‪ ،‬شکل بقیه ایتالیایی ها بود‪ ،‬خیلی دقیق‬
‫بهش نگاه نکردم ‪.‬از همون لحظه ای که ماشین رو‬
‫روشن کردم اونا پشت سرمون راه افتادن و به محض‬
‫اینکه وارد بزرگراه شدیم و این اتفاقات شروع شد ‪.‬‬
‫بقیه ش رو هم که خودت پشت تلفن بودی و شنیدی‬
‫حرفم که تموم شد‪ ،‬همون لحظه گوشی دومینیکو‬
‫شروع کرد به زنگ خوردن ‪.‬نگاهی به صفحه گوشی‬
‫انداخت و با عصبانیت و عجله هال رو ترک کرد ‪.‬‬
‫نگران شده بودم برای همین منم دنبالش راه افتادم ‪.‬‬
‫دومینیکو با سرعت از در خونه خارج شد و به سمت‬
‫ماشین محافظ هام که تازه به عمارت برگشته بودن‬
‫رفت ‪.‬وقتی راننده از ماشین شاسی بلند پیاده شد‬
‫دومینیکو بهش امان نداد و مشت محکمی توی‬
‫صورتش کوبید‪ ،‬مرد بیچاره روی زمین افتاد همون‬
‫لحظه دومینیکو پاش رو باال برد و لگدی به شکمش‬
‫زد ‪.‬اون چهار مردی که توی بی ام دبلیو بودن و منو‬
‫از بزرگراه به خونه آورده بودن گوشه دیگه ای‬
‫ایستاده بودن و به این معرکه ای که وسط سنگفرش‬
‫‪1133‬‬
‫ورودی عمارت راه افتاده بود نگاه میکردن ‪.‬دومینیکو‬
‫روی زمین نشسته بود و اون مرد رو زیر ضربات‬
‫دیوانه وار مشت هاش داشت له میکرد‪.‬‬

‫‪-‬دومینیکو!‬

‫اسمش رو فریاد زدم و اون دست نگه داشت ‪.‬چیزی‬


‫که االن میدیدم درست به اندازه تعقب و گریز امشب‬
‫منو ترسونده بود ‪.‬دومینیکو یقه اون مرد بدبخت که‬
‫تقریبا بیهوش شده بود رو ول کرد و از روی زمین‬
‫بلند شد ‪.‬دستش رو به شلوارش کشید تا لکه های‬
‫خونی که پشت دستش نقش بسته بودن رو پاک کنه و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪-‬به هرحال برادرم اون دوتا رو میکشه !بیا بریم‪ ،‬تا‬


‫اتاقت همراهت میام‪.‬‬

‫‪1134‬‬
‫روی تخت نشستم و دومینیکو به طرف حمام رفت تا‬
‫دستش رو بشوره ‪.‬کم کم حس کردم دارو هایی که‬
‫خورده بودم دارن اثر میکنن و گیج و خواب آلود شده‬
‫بودم‪.‬‬

‫‪-‬لورا نگران نباش‪ ،‬این اتفاق دیگه هیچوقت تکرار‬


‫نمیشه ‪.‬ما اونایی که دنبالت کرده بودن رو پیدا میکنیم‪.‬‬

‫به چشماش نگاه کردم و با حالت گیج و منگی زمزمه‬


‫کردم‪:‬‬

‫‪-‬قول بده که نمیکشیشون‪.‬‬

‫آهی کشید و به چهارجوب در حمام تکیه زد‪.‬‬

‫‪1135‬‬
‫‪-‬باشه من از طرف خودم قول میدم که نکشمشون اما‬
‫تصمیم نهایی رو ماسیمو میگیره ‪.‬تو الزم نیست فکرت‬
‫رو درگیر این چیزا بکنی‪ ،‬تنها چیزی که االن مهمه‬
‫اینه که تو صحیح و سالمی‪.‬‬

‫چند ضربه به در اتاق نواخته شد‪ ،‬دومینیکو به طرف‬


‫در رفت و بعد از چند لحظه با لیوان شکالت داغی که‬
‫توی دستش بود پیش من برگشت‪.‬‬

‫‪-‬در حالت عادی بعد از همچین ماجراجویی باید بهت‬


‫نوشیدنی الکلی تعارف میکردم‪.‬‬

‫اینو گفت و لیوان رو روی پاتختی گذاشت و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬اما وضعیتت االن یه جوریه که به جز آب‪ ،‬شیر‪ ،‬چای‬


‫و شکالت داغ تقریبا هیچ نوشیدنی دیگه ای نمیتونی‬
‫‪1136‬‬
‫بخوری ‪.‬من دیگه باید برم اما صبر میکنم تا لباس‬
‫هات رو عوض کنی‪ ،‬شکالت داغت رو بخوری و بری‬
‫زیر پتو‪.‬‬
‫به سمت کمد لباس ها رفتم و یکی از پیراهن های‬
‫ماسیمو رو انتخاب کردم تا تنم کنم ‪.‬برگشتم و‬
‫همونطور که دومینیکو ازم خواسته بود زیر پتو خزیدم‪.‬‬

‫‪-‬شب به خیر دومینیکو‪ ،‬بابت همه چیز ازت ممنونم‪.‬‬

‫‪-‬معذرت میخوام‪.‬‬

‫اینو گفت و لب پله ها ایستاد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬کنار تختت یک دکمه هست‪ ،‬اگر چیزی نیاز داشتی‬


‫اونو فشار بده‪.‬‬

‫‪1137‬‬
‫و بعد از پله ها پایین رفت ‪.‬به پهلو چرخیدم و تلوزیون‬
‫رو روشن کردم و صداش رو تا آخر بستم ‪.‬کنترل‬
‫چراغ هارو برداشتم و فضای اتاق رو تاریک کردم و‬
‫سرمو توی بالشت فرو کردم ‪.‬شبکه اخبار رو تماشا‬
‫میکردم و بعد از چند دقیقه خوابم برد ‪.‬نیمه های شب‬
‫بود که از خواب پریدم ‪.‬تلوزیون همچنان روشن بود و‬
‫صدایی ازش در نمیومد ‪.‬به طرف پاتختی چرخیدم تا‬
‫کنترل رو بردارم و خاموشش کنم که یهو خشکم زد ‪.‬‬
‫ماسیمو روی صندلی کنار تخت نشسته بود و نگاهش‬
‫خیره به من بود ‪.‬چند ثانیه سرجام دراز کشیدم و منم‬
‫فقط نگاهش کردم ‪.‬مطم ٔین نبودم که دارم خواب میبینم‬
‫یا اون واقعا اینجا کنار منه ‪.‬بعد از چند ثانیه ماسیمو‬
‫از روی صندلی بلند شد‪ ،‬پایین تخت کنار من زانو و‬
‫سرمو توی آغوشش گرفت و با بغض گفت‪:‬‬

‫‪-‬خیلی متاسفم عزیزم‪.‬‬

‫‪1138‬‬
‫سرمو از بین بازوهاش بیرون کشیدم و از تخت پایین‬
‫رفتم و کنارش منم روی زمین زانو زدم و محکم بغلش‬
‫کردم‪.‬‬

‫‪-‬ماسیمو حق نداری اونارو بکشی فهمیدی؟ من‬


‫هیچوقت ازت چیزی نخواستم اما این بار بهت التماس‬
‫میکنم که به حرفم گوش کنی ‪.‬دلم نمیخواد یکنفر دیگه‬
‫بخاطر من بمیره‪.‬‬

‫ماسیمو هیچی نمیگفت و ساکت منو توی آغوش‬


‫خودش حل کرده بود ‪.‬توی سکوت نشسته بودیم و من‬
‫به صدای نفس هاش آرامش بخشش گوش میکردم‪.‬‬

‫‪-‬همش تقصیر منه‪.‬‬

‫‪1139‬‬
‫اینو گفت و خودشو عقب کشید ‪.‬از جاش بلند شد‪ ،‬منو‬
‫روی بازوهاش بلند کرد و روی تخت گذاشت‪ ،‬با پتوم‬
‫رومو پوشوند و بعد خودش کنارم روی تخت نشست ‪.‬‬
‫تازه باورم شده بود که رویا نمیبینم و همه چیز‬
‫واقعیه ‪.‬خدارو بابت چیزی که چشمام میدید شکر کردم ‪.‬‬
‫مشخص بود که خیلی با عجله و از وسط یه مراسم‬
‫خیلی مهم خودشو به اینجا رسونده چون وقت نکرده‬
‫بود لباساشو عوض کنه و کت و شلوار رسمی تنش‬
‫بود ‪.‬ازش پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬مهمونی بودی؟‬

‫اما اون جوابم رو نداد ‪.‬دستش رو دور یقه ش انداخت‪،‬‬


‫کراواتش رو شل کرد و دو دکمه باالیی بلوزش رو باز‬
‫کرد‪.‬‬

‫‪1140‬‬
‫‪-‬من تورو از خودم ناامید کردم لورا‪ ،‬بهت قول داده‬
‫بود که ازت محافظت کنم و تحت هیچ شرایطی آسیبی‬
‫بهت نرسه ‪.‬من فقط سه روز ازت دور بودم و تو‬
‫داشتی با مرگ دست و پنجه نرم میکردی ‪.‬هنوز‬
‫نمیدونم کی پشت این ماجرا بوده و چطور این اتفاق‬
‫افتاده اما قول میدم اون حرومزاده هارو از زیر سنگم‬
‫که شده باشه بیرون بکشم‪.‬‬
‫ماسیمو غرید و از روی تخت بلند شد‪.‬‬

‫‪-‬لورا من توی دنیا بیشتر از هرچیزی عاشق توام اما‬


‫نمیتونم ببینم که بخاطر من داری زندگیت رو از دست‬
‫میدی ‪.‬من به زور تورو به اینجا آوردم‪ ،‬با خودخواهی‬
‫و بدترین روش های ممکن مجبورت کردم که پیشم‬
‫بمونی و حاال هم که بخاطر من جونت به خطر افتاده ‪.‬‬
‫وضعیت خیلی خوب نیست و همه چیز بهم ریخته لورا‬
‫و همونطور که میبینی من نمیدونم که چه اتفاقی‬
‫ممکنه برات بیوفته‪.‬‬

‫‪1141‬‬
‫با وحشت به حرفاش گوش میدادم و یه حسی ته قلبم‬
‫بهم میگفت که آخر این مکالمه قرار نیست به جای‬
‫خوبی برسه‪.‬‬

‫‪-‬به نظرم بهتره یه مدتی از اینجا بری و از من دور‬


‫باشی ‪.‬خیلی چیزها تغییر کرده و تا زمانی که این وضع‬
‫رو درست نکنم توی سیسیلی در امان نیستی‪.‬‬

‫سرجام نیم خیز شدم و پرسیدم‪:‬‬

‫‪-‬چی داری میگی ماسیمو؟ دو روز قبل از عروسیمون‬


‫منو کجا میخوای بفرستی؟‬

‫ماسیمو منو محکم توی بغلش گرفت و هیچی نگفت ‪.‬با‬


‫بعض ازش پرسیدم‪:‬‬
‫‪1142‬‬
‫‪-‬اصال این حرفارو از ته دلت زدی و خودت واقعا‬
‫همچین چیزی رو میخوای؟‬

‫‪-‬لورا شاید من واقعا باید تا آخر عمرم تنها بمونم ‪.‬من‬


‫خودم این زندگی رو انتخاب کردم اما به تو هیچ حق‬
‫انتخابی ندادم ‪.‬تورو مجبور کردم که با من بمونی و با‬
‫خودخواهیم تورو به خطر انداختم‪.‬‬

‫یهو منو رها کرد و به سمت پله ها رفت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬خیلی احمق بودم که فکر میکردم همه چیز در کنار تو‬


‫میتونه متفاوت باشه و میتونیم باهمدیگه خوشبخت‬
‫بشیم‪.‬‬

‫از حرکت ایستاد به سمت من برگشت و ادامه داد‪:‬‬


‫‪1143‬‬
‫‪-‬تو لیاقتت اینه که آدمی بهتر از منو پیدا کنی عزیزم‪.‬‬

‫‪-‬باورم نمیشه!‬

‫داد کشیدم و به سمتش دوویدم و فریاد زدم‪:‬‬

‫‪-‬حاال تازه این چیزا یادت افتاده و مغرت شروع کرده‬


‫به کار کردن؟ بعد از سه ماه که منو اینجا زندانی‬
‫کردی؟ بعد از اینکه منو عاشق خودت کردی؟ بعد از‬
‫اینکه بهم پیشنهاد ازدواج دادی و یه بچه توی شکمم‬
‫کاشتی؟‬
‫(برای خوندن سایر رمان های ترجمه شده توسط من‬
‫کانال تلگرامم رو دنبال کنید‪(@novel_negarin :‬‬

‫‪1144‬‬
1145

You might also like