Professional Documents
Culture Documents
365 Days 1ek
365 Days 1ek
1
کشیده بود .با مردهایی که توی اتاق بودن دست دادم و
در حالی که به طرف در میرفتم گفتم:
***
یکی دیگه از دکمه های پیراهن سیاهم رو باز کردم ،به
صندلی عقب ماشین تکیه دادم و از هوای تازه و
خنکی که از دریچه های کولر وارد فضای ماشین
میشدن لذت میبردم.
2
-برو خونه
3
سریع در جوابش این رو نوشتم و بعد روی صندلی لم
دادم و از پنجره ماشین جهان اطرافم رو تماشا میکردم
که چطور از جلوی چشمم ناپدید میشن.
چشمامو بستم و دوباره فکر اون دختر توی ذهنم نقش
بست و آلتم رو در عرض چند ثانیه به سختی فوالد
کرد.
خدایا ،اگه پیداش نکنم دیوونه میشم.از اون حادثه
لعنتی 5سال میگذره؛ پنج سال طوالنی از زمانی که
دکتر گفت "معجزه شده"
من مردم و دوباره زنده شدم و توی بیهوشی رویای
زنی رو دیدم که هیچوقت توی زندگی واقعی ندیده
بودمش .
وقتی توی کما بودم اونو در خیاالت خودم دیدم .رایحه
موهاش ،نرمی و لطافت پوستش ،حتی میتونم نوازش
شدنم توسط دستاش رو هم به یاد بیارم.
هر زمان که با آنا و یا هر زن دیگه ای عشقبازی
میکنم در حال تصور کردن اونم و انگار که دارم با
4
اون عشقبازی میکنم .اسمشو گذاشتم" بانوی من ".
اون درمان من بود ،عامل دیوونگی و جنون منه و
احتماال کسیه که میتونه منو نجات بده و به رهایی و
رستگاری برسونه.
ماشین از حرکت ایستاد.کتم رو برداشتم و پیاده شدم،
دومینیکو ،ماریو و بقیه افرادی که با خودمون آورده
بودم از قبل روی مسیر آسفالت شده باند فرودگاه برام
صف کشیده بودن و منتظرم ایستاده بودن .شاید به
نظر بیاد که دارم توی کارا زیاده روی میکنم اما بعضی
وقتا به نمایش کشیدن قدرت الزمه تا رقیب هام دست و
پاشونو جمع کنن و بدونن با کی طرفن .
به خلبان پرواز سالمی دادم و در حالی که مهماندار
لیوان ویسکی پر از یخی رو به دستم میداد خودمو
روی صندلی نرم جت شخصیم رها کردم.
نگاه کوتاهی به اون دختر انداختم؛ میدونه که از چی
خوشم میاد!
5
مستقیم و بی پروا بهش زل زدم و اون کمی گونه
هاش گل انداخت و با عشوه و به طرز جذابی برام
لبخند زد؛ مشخص بود که قصد الس زدن داره .
"حاال که دلش میخواد چرا که نه؟"
این جمله از ذهنم گذشت و با وقار و صالبت خاص
خودم از جا بلند شدم .دست دختر مهماندار که حاال با
قیافه متعجبی بهم نگاه میکرد رو گرفتم و اونو همراه
خودم به طرف قسمت خصوصی جت کشیدم.
🔞🔞🔞🔞
6
سر خلبان داد زدم .در کابین رو بستم و با اون دختر
پشت درهای بسته از دید همه خارج شدیم .توی اتاقک
خصوصی جتم گردنش رو گرفتم و به آرومی به سمت
دیوار هلش دادم .مستقیما به چشماش نگاه کردم،
میتونستم ببینم که کمی ترسیده .لب هامو نزدیک لب
هاش بردم و خیلی یواش لب پایینش رو بین دندونام
کشیدم ،صدای ناله ش توی گوشم پیچید ،دستاش
آزادنه کنار بدنش افتادن و نگاهش دقیقا توی چشمام
ثابت شد .موهاشو به چنگ کشیدم ،حاال حرکت کردن
براش سخت شده بود و نمیتونست ذره ای از جاش
تکون بخوره.چشم هاشو بست ،سرشو به دیوار تکیه
داد و دوباره ناله سکسی از دهنش خارج شد.
اون خیلی دوست داشتنی بود ،تمام ویژگی های زنونه
ای که من بهشون عالقه داشتم رو داشت .تمام
دخترایی که میان زیر دست من باید همینجوری باشن،
زیبا و جذاب.
7
-زانون بزن
-ببندشون
8
با آرامش بهش گفتم و انگشتامو نوازش گونه اطراف
چشم هاش میکشیدم.
-تا وقتی بهت اجازه ندادم چشماتو باز نمیکنی
آلتم رو از توی شلوارم بیرون کشیدم ،تقریبا سفت و
دردناک شده بود.اونو رو لب های دخترک فشار دادم و
دختر هم با اشتیاق و ناز دهنش رو باز کرد .توی ذهنم
بهش پوزخندی زدم و گفتم:
9
آره خودشه ،عاشق همین حسیم ،وقتی که با وحشت
چشماشون رو باز میکنن و ترسیدن که نکنه واقعا با
این کارم خفه شون کنم.
به آرومی عقب کشیدم ،ضربه ای به گونه ش زدم،
البته نه خیلی محکم فقط در حدی که روش تاثیر گذار
باشم
دیدم که خیالش راحت شد و لباش رو لیس زد تا خیسی
بزاقش که توسط آلتم روی لب هاش پخش شده بود رو
بگیره
بدنش از هیجان میلرزید ،ازش پرسیدم:
10
و بعد از چند ثانیه به نشونه موافقت سرش رو باال و
پایین کرد.
-ممنونم
12
کشیدم و چند قطره از مایع سفید رنگ روی کفش های
پاشنه بلندش چکید.
-لیسش بزن
13
وقتی کارش تموم شد عقب کشیدم و دکمه شلوارم رو
بستم
-ممنونم
14
------------------------
16
حاال صورتم رو به طرف برادرم چرخوندم که تمام این
مدت بدون پلک زدن محو من بود
-افرادت رو بفرست تا اون آلفرد عوضی رو پیدا کنن.
دوباره برگشتم و ماریو نگاه کردم
-دلت تیراندازی و شلیک میخواست؟خب حدس میزنم
اصال دلت نمیخواد که این یکی رو از دست بدی
و یک جرعه دیگه از مشروبم رو نوشیدم.
بعد از یه پرواز طوالنی وقتی بالخره در فرودگاه کاتانیا
به زمین نشستیم آفتاب در سراسر سیسیلی خودنمایی
میکرد .کتم رو تنم کردم و به سمت ترمینال خروجی
راه افتادم.عینک دودیم رو روی چشم گذاشتم و گرمای
مطبوع هوا حالم رو سرجاش آورد .نگاهی به کوه اتنا
انداختم ،امروز هوا صاف و آفتابیه و اون داره تمام
عظمت و شکوهش رو به رخ تمام مردم جزیره
میکشه ".خوش به حال توریست ها که چه کیفی
میکنن"
17
این فکر از سرم گذشت و وارد فضای بسته فرودگاه
شدم که کولر ها خنکی دلپذیری رو اونجا برقرار کرده
بودن.
-چند نفر از دار و دسته آروبا میخوان باهات مالقات
کنن و درباره موضوعی که قبال درباره ش صحبت
کرده بودیم ،گپ و گفتی باهات داشته باشن.
دومینیکو کنار من شروع به راه رفتن کرد
-درضمن باید به وضعیت کالب های پالرمو هم رسیدگی
کنیم.
داشتم با دقت به لیست کارهایی که برام ردیف میکرد و
باید امروز بهشون رسیدگی میکردیم گوش میدادم.
یهو ،حتی یا اینکه چشمام باز بودن ،همه جا سیاه شد
و من اونو دیدم
چندین بار با استرس و پشت سرهم پلک زدم ،قبال
هروقت خودم اراده میکردم بانوی من رو توی خیاالتم
میدیدم .چشمام رو تا جایی که میتونستم باز کردم و با
دقت به اطراف نگاه کردم ،اما اون اینجا نبود .یعنی
18
وضعیتم بدتر شده بود و داشتم بیشتر از قبل توهم
میزدم؟
باید برم پیش مورون،روانپزشکم ،تا منو ویزیت کنه.
اما بعدا ،االن باید برم ترتیب کانتینر کوکائینی که ازم
دزدیده شده بود رو بدم .فقط کشتن اون دزد خائن توی
این وضعیت برام کافی نبود و راضیم نمیکرد.
تقریبا نزدیک ماشین بودیم که باز دوباره دیدمش .
لعنت ،این ممکن نیست
با عجله خودمو داخل ماشین پرت کردم و دومینیکو رو
که در حال باز کردن در جلوی ماشین بود دنبال خودم
کشیدم و روی صندلی کنارم انداختم
-خودشه
کلمات خیلی آروم و زمزمه وار از دهنم خارج شدن،
گلوم خشک شده بود و اصال انگار توان حرف زدن
نداشتم
19
به دختری که توی پیاده روی کنارمون ایستاده بود و
پشتش به ما بود اشاره کردم
-همون دختره
مغزم تازه داشت به کار میوفتاد اما باورم نمیشد .نکنه
دوباره دچار توهم شدم و اون جزئی از خیاالتمه؟
دارم عقلمو از دست میدم ،دیوونه شدم .و ماشین
شروع به حرکت کرد.
وقتی ماشینم با فاصله خیلی کمی از کنار اون دختر
عبور کرد صدای مرد جوونی که کنارش ایستاده بود
رو شنیدم .رو به ما غرولند کنان گفت"یواشتر"و
ظاهرا زیر لب چند تا فحش هم بهمون داد.
قلبم یک لحظه از حرکت ایستاد.اون دختر دقیقا داشت
به من نگاه میکرد اما از پشت شیشه های سیاه
عینکم،نمیتونست ببینه که چشمام تمام اجزای
صورتش رو زیر نظر گرفتن .چشم ها ،بینی ،لب ها،
تمام اعضای صورتش دقیقا شبیه همون چیزی بودن
که همیشه تصور میکردم.
20
دستمو به طرف دستگیره در برم تا بازش کنم اما
برادرم جلوم رو گرفت .اون مرد قوی هیکل و کچل
داشت بانوی من رو صدا کرد و اون هم به طرفش
رفت.
-االن نه ماسیمو
و من مثل یک انسان فلج،بی حرکت روی صندلیم باقی
موندم.اون اینجا بود ،زنده بود،اون واقعا وجود داشت.
من میتونستم اونو بدست بیارم ،میتونستم لمسش کنم
و تا ابد کنارش بمونم.
-داری چه غلطی میکنی؟
سر برادرم داد کشیدم
-اون کنار مردیه که ما نمیشناسیمش ،ممکنه خطرناک
باشه
ماشین با سرعت بیشتری شروع به حرکت کرد و من
نمیتونستم از اون دختر چشم بردارم ،به نیم رخ بانوی
من خیره بودم که داشت از جلوی چشمم محو میشد.
21
-افرادی رو فرستادم تا برن دنبالشون و درباره ش
تحقیق کنن.قبل از اینکه برسیم خونه میفهمی که اون
مرد کی بود و تمام اطالعاتش در اختیارته.
برادرم وقتی دید جوابی نمیدم کمی صداش رو باال برد
و با تحکم اسمم رو صدا زد
-ماسیمو!
و ادامه داد:
-تو که این همه سال صبر کردی چند ساعت دیگه هم
طاقت بیار.
با چنان خشم و غصبی برگشتم بهش نگاه کردم که
انگار هرلحظه ممکن بود با دستای خودم بکشمش.
بخشی ازمغزم که منطقی فکر میکرد با حرفاش موافق
بود ،اما بخش دیگه که خیلی قوی تر هم بود بهم
میگفت نباید به حرفش گوش کنم.
-فقط یک ساعت وقت داری
22
خیلی جدی اینو به زبون آوردم و به فضای خالی رو
به روم خیره شدم و تکرار کردم:
-توی لعنتی فقط 60دقیقه فرصت داری تا بهم خبر
بدی اون مرد کی بوده.
***
ماشین از حرکت ایستاد ،به محض اینکه پیاده شدیم،
افراد دومینیکو به طرفمون اومدن،و پاکت نامه ای رو
به دستش دادن و برادرم هم بدون هیچ حرفی اون
پاکت رو به سمت من گرفت .حاال پاکت دست من بود و
داشتم به طرف کتابخونه میرفتم .دلم میخواست تنها
باشم تا بتونم این ماجرا رو هضم کنم و باور کنم اون
چیزی که دیدم واقعی بوده.
پشت میز نشستم و با دست هایی که کمی میلرزیدن
قسمت باالیی پاکت رو پاره کردم و محتویات و مدارک
داخلش رو ،روی میز ریختم.
"لعنت"باورم نمیشد ،با دستام سرمو محکم گرفتم و
فشار دادم.
23
عکسای بانوی من جلوم بودن ،عکس های واقعی !نه
پرتره های گرونقیمتی که سفارش میدام تا نقاش ها
برام بکشن.
اون یه اسم داشت ،فامیل داشت ،گذشته ای داشت و
آینده ای که خودش ازش خبر نداشت و من میخواستم
براش بسازم.
صدای ضربه هایی که به در کتابخونه کوبیده میشد به
گوشم رسید
-االن نه
بدون اینکه حتی ثانیه ای از اون عکسا و نوشته ها
چشم بردارم داد زدم.
"-لورا بیل"
اسمش رو آروم زیر لب زمزمه کردم و صورتش رو از
پشت کاغذ عکس نوازش کردم.
24
بعد از نیم ساعت زیر و رو کردن و بررسی دقیق
مدارکی که جلوم بود ،کمی روی صندلیم عقب رفتم و
به دیوار رو به روم زل زدم.
-میتونم بیام تو؟
صدای دومینیکو بود که داشت از الی در سرک
میکشید .چون هیچ واکنشی از خودم نشون ندادم به
خودش جرات داد و اومد داخل ،روی صندلی که مقابل
میز قرار داشت نشست و پرسید:
-حاال میخوای چیکار کنی؟
خالی از احساس و خیلی یواش چشمام باال آوردم و به
سمت مرد جوان رو به روم نگاهی انداختم و جواب
دادم:
-میاریمش اینجا
دومینیکو سری تکون داد و گفت:
-باشه ،ولی چجوری میخوای اینکارو بکنی؟
25
طرز نگاهش داشت آزارم میداد ،یه جوری نگاه میکرد
انگار با کودن طرفه
-میخوای پاشی بری دم در هتل و بهش بگی ،هی
سالم من وقتی توی کما بودم و داشتم با مرگ دست و
پنجه نرم میکرد تورو توی خیاالتم دیدم و االن هرچند
وقت یکبار توهم میزنم...
یهو ساکت شد و به کاغذهایی که جلوی دستم بود
خیره شد و باز ادامه داد
-توهم میزنم که تو" لورا بیل "مال منی و االن هم
میخوام توی واقعیت تورو مال خودم کنم.
-میدزدمش
بدون لحظه ای تردید ،فکری که توی سرم گذشت رو
به زبون آوردم.
-چند نفرو بفرست به این آپارتمان...
حرفمو قطع کردم و توی برگه های رو به روم دنبال
اسم دوست پسرش گشتم و بعد ادامه دادم:
26
-مارتین ،میخوام خیلی دقیق آمارشو برام در بیارن تا
ببینم کیه و چی کاره ست.
-چطوره این کارو بسپرم به کارل؟ االن همون طرفاست.
برادرم این پیشنهادو داد اما من زیاد خوشم نیومد
-کارل زیادی محتاط عمل میکنه و لفتش میده ،باید یه
راهی پیدا کنم تا هرچه سریعتر اون دخترو بیارم اینجا
-الزم نیست تو دنبال راهی باشی
نگاهمو به سمت در چرخوندم ،همونجایی که صدای
یک زن ازش اومده بود.دومینیکو هم مثل من به سمت
در چرخید
-من اینجام
آنا لبخند زنان داشت به سمت ما میومد
به اندازه کافی خودش پاهای بلند و کشیده ای داشت و
حاال با اون کفشای پاشنه بلند داشت قدش به سقف
آسمون میرسید
27
"خدا لعنتت کنه"توی ذهنم به خودم فحش دادم.آنا رو
کامال فراموش کرده بودم.
-من شما دوتا رو تنها میذارم
دومینیکو اینو گفت و از جاش بلند و همراه با لبخند
احمقانه ای به سمت در خروجی راه افتاد و در همون
حین گفت:
-خودم به اون موضوعی که داشتیم درباره ش حرف
میزدیم رسیدگی میکنم و سعی میکنم تا فردا حلش کنم،
تا ته این ماجرا من کنارتم.
دومینیکو رفت و حاال اون دختر بلوند کنار من ایستاده
بود.
🔞🔞🔞🔞
با آرامش پاشو بین زانوهام گذاشت و اونارو از هم
فاصله داد.مثل همیشه بوی محشر و دیوونه کننده ای
میداد،ترکیبی از سکس و قدرت.
28
لباس مشکی ابریشمی و بدن نماش رو باال داد و
فاصله بیشتری بین پاهام انداخت ،بدون هیچ اخطار و
خیلی یهویی زبونشو وارد دهنم کرد،خیلی هم
محکم.واژنشو روی برآمدگی جلوی شلوارم میکشید و
در همون حال گفت:
-منو بزن
بعد الله گوشمو با دندوناش به بازی گرفت ،و من
خیره شدم به عکس هایی که روی میزم پخش و پال
بودن.آنا رو کمی به عقب هل دادم و از جام بلند
شدم.کراواتمو جلو کشیدم و کمی شلش کردم و بعد
کامال اونو از گردنم بیرون کشیدم.آنارو به پشت
چرخوندم و با کراوات چشماشو بستم.لبخند پر شهوتی
زد و لب پایینش رو لیس زد.دستاشو روی میزی که از
جنس چوب بلوط بود گذاشت،پاهاشو تا جایی که
میتونست ازهم باز کرد ،خودشو روی میز خم کرد و
باسنش رو به سمت عقب هل داد.
شورت پاش نبود ،پشتش ایستادم و ضربه محکمی به
باسنش زدم.از درد دادی کشید و دهنش باز موند.
29
عکسایی که از گوشه چشمم میدیدمشون و این واقعیت
که میدونستم االن بانوی من توی همین جزیزه ست
باعث شد آلتم یه سفتی و سختی سنگ بشه.
"آره ،همینه "نفسام سنگین شده بودن و در حالی که
هنوز چشمم به عکسای لورا بود با انگشتم شکاف
مرطوب بین پاهاش رو میمالیدم،گردنشو کشیدم و کمی
بلندش کردم ،دستی روی میز کشیدم و کاغذای روی
میز رو مرتب به گوشه چیدم و دوباره هلش دادم به
طرف میز ،دستاشو گرفتم و باال سرش بردم .عکسای
لورا رو طوری روی میز چیده بودم که انگار اون
لحظه لورا داره واقعا تو چشمام نگاه میکنه،در این
لحظه اگر اون زن توی تصویر رو زیر خودم داشتم،
دیگه از دنیا هیچی نمیخواستم.حتی با فکر کردن بهش
هم میتونستم هر لحظه ارضا بشم.
سریع شلورامو از پام بیرون کشیدم.دو تا از
انگشتامو وارد آنا کردم و اون از شدت لذت آهی کشید
و زیر دستم پیچ و تاب خورد .واژنش خیلی تنگ بود
و حسابی و خیس و داغ ،با انگشتام شروع کردم به
30
مالیدن کلیتوریسش و اون انگار دیگه نمیتونست طاقت
بیاره ،با دستاش محکم لبه های میزو چنگ زد تا
پخش زمین نشه.
با دست چپم گردنشو گرفته بودم و با دست راستم به
باسنش ضربه میزدم ،حس فوق العاده خوبی داشتم،
دوباره به عکسای روی میز نگاه کردم و با شدت
بیشتری ضربه های بعدی رو زدم.دوست دخترم داشت
جیغ میکشد و من جوری محکم میزدمش که انگار
اینکار باعث میشه اون تبدیل به لورا بشه.باسنش از
شدت کبودی تقریبا بنفش شده بود ،خم شدم و شروع
کردم به لیسیدنش ،داغ بود و نبض میزد .باسنش رو
ازهم باز کردم و زبونم رو دور سوراخ شیرین باسنش
چرخوندم ،پشت چشم های بسته م داشتم بانوی من
رو تصور میکردم
"خودشه"به آرومی برام آه میکشید.
باید لورا رو بدست بیارم ،باید تمام وجودش مال من
بشه ،از روی زمین بلند شدم.
31
آنا به کمرش قوسی داد و روی پارکت های چوبی کف
اتاق دراز کشید .من سخت و محکم گاییدمش در حالی
که هنوز داشتم به لورا فکر میکردم.
به زودی اون چشم های سیاه در حالی که لورا جلوم
زانو زده به من نگاه خواهند کرد.
فکر کردن به بدن آنا آلتم رو سفت تر کرد ،خودمو
محکم و بی وقفه داخل واژن آنا میکوبیدم و اصال برام
اهمیتی نداشت که به ارگاسم رسیده و داره به خودش
میپیچه .تصور چشمای لورا باهام کاری میکردن که
دیگه نمیتونستم طاقت بیارم در عین حال بازم بیشتر
میخواستم.
آلتم رو از واژنش بیرون کشیدم و بی رحمانه وارد
سوارخ تنگ باسنش کردم.
مرز های درد و لذت رو گم کرده بود و داشت گریه
میکرد و من حس کردم بدنش دور عضوم سفت تر و
تنگتر شد ،بالخره آلتم منفجر شد و خودمو خالی کردم،
32
اون لحظه تنها چیزی که جلوی چشمم میدیدم فقط
بانوی من بود.
------------------------
8ساعت قبل
لورا
33
مارتین با یه لبخند پت و پهن توی قاب در حمام
ایستاده بود .با بی میلی چشمامو بازم کردم ،از نظر
من که هنوز نصف شب بود.نمیدونم ایده احمقانه کی
بود که برای همچین ساعتی بلیت بگیریم .چند هفته
بعد از اینکه یه معامله بزرگ رو از دست داد ،از کارم
استعفا داده بودم برای همین شبا خیلی دیر میخوابیدم
و صبح ها هم دیر از خواب بیدار میشدم و بدترین
قسمتش این بود که کل روز عمال هیچ کاری برای
انجام دادن نداشتم.
سالهای زیادی توی صنعت هتلداری گیر افتاده بودم و
وقتی ترفیع گرفتم و شدم مدیر فروش دیگه دل و دماغ
کار کردن نداشتم و همین باعث شد که آخرش استعفا
بدم.هیچ وقت فکرشو نمیکردم که توی 29سالگی
بگم به ته خط رسیدم ،اما آره حاال دقیقا همینطوری
شده بود و من ته خط بودم .کار کردن توی هتل و منو
راضی میکرد و حس میکردم به تمام آرزوهام رسیدم
و همین باعث شد غرور و اعتماد به نفسم پرورش
پیدا کنه.وقتی سر معامالت بزرگ با گله کنده ها وارد
34
مذاکره میشدم ،هیجان تمام وجودم رو فرا میگرفت ،و
وقتی با آدمای با تجربه ای که میخواستن کالهبرداری
کنن و گولم بزنن سر میز مذاکره مینشستم ،شاید
عجیب باشه اما بی نهایت احساس شادی میکردم
مخصوصا موقعی که ازشون میبردم.
هر بردی توی زمینه مالی بدست میاوردم ،احساس
برتری میکردم و شخصیت مغرورم به رضایت
میرسید.شاید به نظر بعضیا احمقانه باشه اما برای
دختری مثل من که اهل یه شهر کوچیکم و حتی از
دانشگاه هم فارغ التحصیل نشدم این یه افتخار
محسوب میشد که خودمو بدون داشتن هیچی به اون
آدما ثابت کنم.
35
رومو برگردوندم و بالشت رو گذاشتم روی سرم
خورشید پرنور ماه آگوست تا وسط اتاق خودشو پهن
کرده بود .مارتین از تاریکی خوشش نمیومد ،برای
همین حتی پنجره های اتاق خواب هم پرده
نداشتن.میگفت تاریکی به راحتی باعث میشه که
افسردگی بگیره ،حتی راحتتر از پیدا کردن قهوه توی
استارباکس!
پنجره ها رو به جنوب بودن و هرروز صبح انگار
خورشید قصد عصبانی کردن منو داشته باشه،نورش
رو با تمام توان توی اتاق میتابید.
36
-بیرون هوا خیلی گرمه برای همین فکر کنم نوشیدنی
خنک رو انتخاب کنی
41
االن ساعت 9صبح بود و دمای هوا باالی 30درجه،
محض احتیاط یه ژاکت خاکستری هم برداشتم .همیشه
توی هواپیما از سرما یخ میزنم ،شاید اگه االن اینو تنم
کنم اون بیرون از گرما آبپز بشم اما حداقل توی
هواپیما خیالم راحته و میتونم باهاش دمای بدنم رو به
تعادل برسونم .پاهامو داخل کفشای کتونی سفید و
خاکستریم که از برند ایزابل مارانت بود فرو کردم و
حاال دیگه کامال حاضر و آماده بودم .وارد هالی شدم
که چسبیده به آشپزخونه بود ،دکوراسیون خونه خیلی
مدرن ،سرد و بی روح بود.دیوارهای شیشه ای
مشکلی رنگ ،باری که چند تا چراغ از باالش آویزون
بود و به جای میز غذا خوری فقط یه میز اپن اونجا
بود که دوتا صندلی چرمی پایه بلند پشتش قرار داشت .
اتاق خواب توسط یه اکواریوم بزرگ از هال جدا میشد .
قیافه خونه داد میزد که هیچ زنی توی چیدمانش
دخالتی نداشته .کامال مناسب یه مرد مجرد بود تا
هرچقدر دلش میخواست توی این خونه بریز و بپاش
کنه.مارتین مثل همیشه سرشو توی لپ تاپش فرو برده
42
بود.اصال مهم نیست که چیکار داره میکنه ،چه در حال
استخدام یکنفر باشه و چه در حال فیلم نگاه کردن
باشه لپ تاپش مثل بهترین دوستش به جونش وابسته
ست و باید همیشه کنار دستش باشه و اینکارش منو
دیوونه میکنه ،ولی خب عادتیه که از اول آشناییمون
داشته و منم به خودم اجازه نمیدم که تغییرش بدم.حتی
خودم منم از یکسال پیش به لطف همین لپ تاپ بود
که سروکله م توی زندگی مارتین پیدا شد برای همین
فکر میکنم خودخواهیه که ازش بخوام اونو کنار بذاره.
اوایل فوریه پارسال بود که با مارتین آشنا شدم.به
طرز عجیبی بیشتر از شش ماه بود که با هیچ پسری
وارد رابطه نشده بودم .دیگه حوصله م سر رفته بود و
یا شاید زیادی احساس تنهایی میکردم ،برای همین
تصمیم گرفتم توی یه سایت دوست یابی یه پروفایل
برای خودم درست کنم.اینکار اعتماد به نفس از دست
رفته م رو بهم برمیگردوند و شور و هیجان خاصی به
زندگیم میبخشید.توی یکی از شبایی که بیخوابی زده به
سرم ،بین هزاران مردی که توی اون سایت بودن،
43
مارتین رو دیدم که داشت دنبال دختری میگشت تا به
دنیای سرد و خالیش هیجان ببخشه و لحظاتش رو کنار
اون بگذرونه.
تعجب کرده بودم که مردی مثل اون تنهاست ،و یه
حسی دختر کوچولوی درونم رو وسوسه میکرد که به
اون هیوالیی که بدنش پر از خالکوبی بود جواب مثبت
بدم.رابطه ما اولش خیلی متعادل و استاندارد به نظر
نمیرسید ،چون دوتامون شخصیت های قوی و
پرانرژی داشتیم و هردوتامون اطالعات زیادی درباره
شغل هم داشتیم و این یه جورایی حس رقابت طلبی
درونمون رو قلقلک میداد.اما خیلی زود به همدیگه
جذب شدم و یه رابطه فوق العاده رو شروع کردیم.تنها
چیزی که توی رابطه مون میلنگید یکم غرایز حیوانی
و شهوت بود .مارتین به بار بهم گفت"من یه بار توی
زندگی عشقیم شکست خوردم و هیجانم نسبت به این
چیزارو از دست دادم "اما من مثل یک آتشفشان در
حال انفجار بودم .تشنه سکس بودم و همین باعث شده
بود که تقریبا هرشب دست به خودارضایی بزنم .اما
44
خب به هرحال کنار مارتین حس خوبی داشتم ،احساس
امنیت و آرامش میکردم ،و این ارزشش برای من
بیشتر از سکس و هر شب رابطه جنسی داشتن بود،
حداقل خودم که اینطور فکر میکردم.
45
-آخه چه احتیاجی به این همه کیف و سی جفت کفش
و صندل داری؟!نصف کمد لباساتو خالی کردی این تو
در حالی که فقط به ده درصد از این لباس ها برای
یک سفر پنج روزه احتیاج داری!
-لورا
50
ورودی هتل هیلتون جیاردینی ناکسوس با گلدون های
بزرگ و گردی که پر از نیلوفر های سفید و صورتی
بودن تزئین شده بود .عطر گل ها فضارو در بر گرفته
بود و سالن ورودی هتل با تزئینات طالیی رنگ خیلی
جذاب و تاثیر گذار بود.
-بیا عزیزم
-آخ ببخشید یادم نبود باز اومدی سفر تا عقده هات رو
خالی کنی ،متاسفانه من مثل تو معتاد الکل نیستم
53
یه پیراهن مشکی بلند تنم کرده بودم که پشتش باز بود
و بند های پالتینی رنگ داشت.با صندل های بندی
مشکی رنگ و یک کیف دستی چرمی.ساعت طالیی
رنگی دستم کرده بودم و گوشواره های دایره ای
بزرگی به همون رنگ به گوش انداخته بودم.خیلی
عجله ای با مداد مشکلی خطی پشت پلک هام کشیدم و
کمی ریمل به مژه هام زدم و در آخر هم پودر به
صورتم زدم.هل هلکی برق لبم که اکلیل های طالیی
داشت رو برداشتم و در حالی که از در اتاق خارج
میشدم بدون آینه و از حفظ اونو روی لب هام
کشیدم.کارولینا و مایکل توی راهرو ایستاده بودن و
حیرت زده منو تماشا میکردن.دقیقا همون لباسای توی
هواپیما تنیشون بود.
54
کارولینا غرغرکنان در حالی که به سمت آسانسور
میرفت این سوالو پرسید.
-خب....
55
هر چهارنفرمون با آسانسور به البی هتل رفتم و تا
اونجارو ترک کنیم.جیاردینی ناکسوس در شب واقعا
زیبا و چشم نواز بود .خیابون های باریک که صدای
موسیقی در اونها پیچیده بود و زندگی در اون موج
میزد .هم دختر و پسرای جوون اونجا بودم و هم مادر
و پدرهایی که با بچه هاشون اومده بودن.
توی سیسیلی شبها تازه زندگی شروع میشد چون
صبح انقدر خورشید داغ و سوزانه که هیچکس جرات
بیرون اومدن نداره.به ساحلی رسیدیم که این وقت شب
از همه جای دیگه شهر شلوغتر بود.تعداد زیادی کافه،
رستوران و بار کنار خط ساحلی قرار گرفته بودن.
58
نگاه تیزبینش رو به اطراف چرخوند و همه جارو
خوب بررسی کرد و بعد سرشو نزدیک گوشم آورد و
گفت:
59
گارسونهای اینجا ایتالیایی اصیل بودن و این یعنی نباید
توقع میداشتیم که به محض درخواست ما خودشونو
برسونن تا سفارش بگیرن ،باید صبر میکردیم تا
خودشون هروقت دلشون میخواست میومدن سراغمون.
60
ای از دهنم خارج شد،گیج شده بودم سرمو باال آوردم
و نگاهی به شخص رو به روم انداختم .یه مرد
ایتالیایی قد بلند و بسیار خوش قیافه رو به روم
بود.قبال جایی ندیده بودمش؟!چشمای سرد و بی
روحش رو دوخته بود به من و با نگاهش داشت تا
مغز استخون هام رو سوراخ میکرد.وقتی با اون
چشمای سیاهش اونطوری بهم خیره شده بود اصال
نمیتونستم از جام تکون بخورم .یه چیزی در وجودش
بود که منو به شدت میترسوند و حس میکردم ممکنه
تا چند دقیقه دیگه با دستای خودش منو همینجا چال
کنه.
61
-اگر بهم بگی دنبال چی میگردی ،شاید بتونم کمکت
کنم.
62
وقتی سر میز برگشتم سفارش شراب هامون رو آورده
بودن .همراهام نوشیدنی هاشون رو خورده بودن و
سفارش دور دوم رو هم داده بودن.تقریبا خودمو روی
مبل پرت کردم ،جامی که شراب پروسکوم توش بود
رو چنگ زدم و یک نفس همه ش رو سر کشیدم.در
همون حال ،بدون اینکه جام شرابم رو از لبم فاصله
بدم به گارسون اشاره ای زدم و خواستم دوباره جامم
رو پر کنه.
مارتین انگار داشت صحنه جالب و خنده داری رو
میدید ،گفت:
شاید خنده دار باشه اما هنوز الکل کامل از گلوم پایین
نرفته بود و من احساس گیجی میکردم ،جواب دادم:
63
-نمیدونم ،امشب بدجوری هوس نوشیدن شراب کردم.
64
بودمش اما خیلی خوب خودش و طرز نگاهش رو یادم
مونده بود.
-لورا
65
همه مون راه افتاده بود.هشت پای گریل شده محشر
بود و تنها چیزی که بهش اضافه کرده بودن گوجه
فرنگی شیرین بود.مارتین داشت یه ماهی مرکب بزرگ
رو میخورد که از وسط بازش کرده بودن و شکمش با
سیر و گشنیز پر شده بود.
وسط خرودن بودیم که یهو مارتین از جاش پرید و
گفت:
66
اون دونفر دیگه هم بلند شده بودن و داشتن با هیجان
و صدای بلند باهاش همراهی میکردن و برام آهنگ
تولد مبارک میخوندن .کم کم توجه بقیه افرادی که توی
رستوران بودن به ما جلب شد و بعد از مدتی اونا هم
همراهی کردن و به زبون ایتالیایی داشتن برام اهنگ
تولد مبارک میخوندن.بعد از تموم شدنش همه به
افتخارم دست زدن و من دلم میخواست از شدت خجالت
زمین دهن باز کنه و من توش آب بشم.این یکی از
آهنگ هایی بود که ازش به شدت متنفر بودم.فکر کنم
تقریبا همه با من هم عقیده باشن چون وقتی بقیه
شروع میکنن به خوندن این آهنگ و برات دست
میزنن تو نمیدونی باید چیکار کنی !بخندی ،باهاشون
همراهی کن یا دست بزنی؟آدم توی اون لحظه شبیه یه
احمق به تمام معنا میشه که هیچ ایده ای نداره باید چه
واکنشی از خودش نشون بده.
با لبخند زورکی که کمی نشات گرفته از مستی بود از
جام بلند شدم ،به نشونه تشکر برای همه کسایی که
تولدم رو تبریک میگفتن و برام آرزوهای خوب
67
میکردن سری خم و راست کردم و بعد رو به مارتین
کردم با همون نیمچه لبخند نقش بسته روی لبم گفتم:
68
-عاشقتم
69
دستشویی برسونم.ایندفعه تصمیم گرفتم از کارکنان
رستوران کمک بخوام تا دستشویی رو بهم نشون
بدن.گارسون مسیری که باید میرفتم تا به دستشویی
برسم رو بهم نشون داد .بعد از ساعت دوازده
رستوران تبدیل به یک کالب شبانه شده بود.نور های
رنگی که توی فضا به رقص در اومده بودن کال جو
اونجارو تغییر داده بودن.محیط سفید ،شیک و تقریبا
ساکت اونجا حاال غرق در نورهای رنگی شده بود.حاال
تقریبا دیگه رنگ سفید اونجا بی معنا بود و تازه داشتم
میفهمیدم که چرا اونجا انقدر سفید بود ،این نورها
میتونستن در ترکیب با سفید فضارو به هررنگی در
بیارن.از میون جمعیتی که توی هم میلولیدن راهم رو
باز کردم و به سمت دستشویی رفتم ،حس عجیبی
داشتم و فکر میکردم بازم یکی با نگاهش منو زیر
نظر گرفته.از حرکت ایستادم و با دقت شروع کردم به
بررسی اطرافم.دوباره دیدمش .به یکی از ستون ها
تیکه داده بود و مرد سیاه پوستی کنارش ایستاده بود،
بازم با نگاهش منو سر جام میخکوب کرد.با آرامش
70
نگاه خیره و بی احساسش رو بهم دوخته بود و داشت
از فرق سر تا نوک پام رو دید میزد.این رفتارش مثل
همه ایتالیایی های معمولی بود اما میتونستم قسم
بخورم این مرد یه آدم معمولی نیست و با تمام
مردهایی که توی زندگیم دیدم فرق داره.
موهای سیاهش آزادنه و به طرز نامنظمی رو
پیشونیش پخش شده بودن،معلوم بود چند روزی
اصالح نکرده چون موهای صورتش پر بودن و انگار
از قصد اینکارو کرده و میدونه که این ظاهرش چقدر
برای خانم ها خوشایند و جذابه.چشماش خیلی سرد
بودن و نگاهش تک تک سلول های آدم رو سوراخ
میکرد ،جوری نگاه میکرد که انگار یه حیوون وحشیه
و هرلحظه ممکنه بهت حمله کنه.از همین فاصله دور
هم مشخص بود که قد بلندی داره از زنی که کنارش
ایستاده بود خیلی بلند تر بود و میتونستم تقریبی حدس
بزنم که باال صد و نود سانته قدش.نمیدونم چند دقیقه
محو همدیگه بودم اما انگار دیگه روی زمین نبودم،
انگار زمان از حرکت ایستاده بود.وقتی مردی که
71
داشت از کنارم رد میشد به شونه م بخورد کرد تازه به
خودم اومدم ،نمیدونم چطور شد اما یکی از پاهام پیچ
خورد و افتادم روی زمین.
-حالت خوبه؟
مرد سیاه پوش مثل روح یهو کنارم سبز شده بود.
73
خودمم بعضی وقتا اگر مرد خوش قیافه ای میدیدم
نگاهم دنبالش کشیده میشد و بهش خیره میشدم اما
رفتار های این آدم واقعا اعصابمو بهم ریخته بود.
پورخند تمسخر آمیزی روی لباش نقش بست و جواب
داد:
74
-خب پس ممنونم که نقش جرثقیل رو برام بازی
کردی ،شب خوبی داشته باشی.
75
خیلی ازمون دور بود و من حتی نمیدیدمش ،فقط
حضورش رو حس میکردم.
نمیدونم سروکله ای کارولینا یهو از کجا پیدا شد،
دستمو کشید و گفت:
76
مارتین با قیافه متعجبی بهم گفت:
77
بی وقفه بطری دوم رو هم باز کردیم و تا آخرین قطره
اونو وارد معده هامون کردیم.توی مبل راحت رستوران
فرو رفته بودم و با خودم فکر میکردم که اون مرد
سیاه پوش عجیب و غریب واقعا کی بود؟چرا تمام شب
به من زل زده بود و اصال اسمم رو از کجا میدونست؟
بقیه شب رو درحال گشت و گذار بودیم و از این کالب
به اون کالب میرفتیم .وقتی بالخره به هتل برگشتیم
خورشید طلوع کرده بود.با سر درد وحشتناکی از
خواب بیدار شدم.خب باید اعتراف کنم عاشق شامپاین
های موئت اند شندونم اما روز بعدش جوری خمار
میشم که حس میکنم هر لحظه ممکنه سرم از درد
بترکه.واقعا چرا دیشب انقدر زیاده روی کردم که حاال
به این وضع بیوفتم؟!با آخرین جونی که توی تنم باقی
مونده بود از روی تخت بلند شدم و به سمت حمام
رفتم ،از کیف دستیم سه تا قرص مسکن بیرون کشیدم
و خوردم و دوباره زیر پتو برگشتم.بعد از چند ساعت
وقتی دوباره بیدار شدم ،مارتین کنارم نبود،سر دردم
بهتر شده بود و صدای جشن و شادی که از استخر
78
هتل میومد رو میتونستم از پنجره باز اتاق بشنوم .
"من اومدم تعطیالت و باید حموم آفتاب بگیرم "این
فکر بهم انرژی و انگیزه داد .در عرض نیم ساعت
دوش گرفتم ،مایوم رو پوشیدم و آماده آفتاب گرفتن
بودم.
مایکل و کارولینا جرعه جرعه از شراب خنکشون رو
مینوشیدن و روی صندلی های مخصوص کنار استخر
دراز کشیده بودن.
مایکل به محض دیدن من لیوانی رو به سمتم گرفت و
گفت:
79
مشروبی که توی لیوان بود واقعا خوشمزه بود ،خنک
بود و منو سرحال میاورد ،خیلی سریع و یک نفس
همه ش رو سر کشیدم.
81
به طرف کارولینا چرخیدم و اون با چشمای گشاد
داشت منو نگاه میکرد
82
کارولینا توی جاش چرخید و به بازوش تکیه داد و
گفت:
83
-فکر کنم ما به مشروب احتیاج داریم ،چون تو زیادی
نگرانی و داری بهونه میگیری و من میدونم این
غرغر کردنات چیزی رو تغییر نمیدن.یه نگاه به
اطرافت بنداز ببینم کجاییم !انگار تمام نعمات الهی
اینجا جمع شدن و تو هم یک دختر خوش هیکل ،زیبا
و جذابی .بذار به نصیحتی بهت بکنم همیشه یاد باشه
اگر این یکی نشد بگو گور باباش و برو سراغ نفر
بعدی.
-فقط همین؟
86
-حست درست نیست ولی خب نمیتونم بگم که این
دیدار ها اتفاقین .تولدت 29سالگیت مبارک لورا !
احتماال سالی که در پیش رو داری بهترین سال زندگیت
باشه.
87
کیک خوش رنگ کوچولو قرار داشت که شمع روشنی
روش بود.
-لعنت بهت
88
شونه براش باال انداختم با استرس نگاهم رو اطراف
بار چرخوندم تا اون مرد رو پیدا کنم اما انگار اون آب
شده بود و توی زمین فرو رفته بود.
کارت اعتباریم رو از کیفم بیرون کشیدم و به طرف
متصدی بار گرفتمش اما اون کارت رو قبول نکرد و با
انگلیسی دست و پا شکسته سعی کرد بهم بفهمونه که
قبال حساب شده.
کارولینا لبخند َگل و گشادی به پسر پشت بار زد و بعد
بطری شامپاین رو همراه ظرف یخی که توش قرار
داشت برداشت و به طرف استخر راه افتاد.شمعی رو
که هنوز روی کاپ کیک در حال ذوب شدن بود رو
فوت کردم و دنبال کارولینا راه افتادم.
به شدت از دست اون مرد عصبانی شده بودم و لجمو
در آورده بود در عین حال گیج و مبهوت هم بودم .
چندین مدل داستان توی سرم برای خودم بافته بودم که
اون مرد مرموز ممکنه کی باشه.
89
اولین داستان احتمالیم این بود که اون یه منحرف
سیریشه.اما خب خیلی با عقل جور در نمیومد ،اون
انقدر جذاب و خواستنی بود که الزم نبود بیوفته دنبال
یه دختر و تعقیبش کنه و قطعا همه دخترا تو کف ش
بودن و اونا تعقیبش میکردن .از روی کفش و لباس
های مارکدار و گرون قیمتش میتونستم بگم که اصال و
ابدا آدم فقیری نیست ،و در ضمن دیشب یه چیزایی
درباره چک کردن عملکرد کارکنان رستوران و
رضایت مشتری ها داشت میگفت.پس یه داستان
احتمالی دیگه اینه که اون ممکنه مدیر رستوران باشه
اما اینجا توی این هتل چیکار داشت؟سرمو تکون دادم،
انگار با اینکارا میتونم این افکار مزاحم رو از توی
مغزم بیرون بریزم ،و جامم رو به دست گرفتم".اصال
برای چی بهش اهمیت میدم و فکرمو بهش مشغول
کردم"این جمله از توی مغزم گذشت و جرعه ای از
شامپاینم رو نوشیدم.
تا آخرین قطره بطری شامپاین رو خالی کردم و حس
میکردم به جای خون ،الکل توی رگ هام جریان
90
داره،حاال دیگه همه چیز از ذهنم پاک شده بود.دوست
پسرامون بالخره سروکله شون پیدا شد .مارتین خیلی
خوشحال و سرخوش بود و با خنده پرسید:
92
ببرم.تازه متوجه شده بودم که تمام این مدت اشکام
روی گونه هام جاری بودن و داشتم هق هق میکردم،
جوری تمام مسیر هتل تا اینجارو دویده بودم که انگار
داشتم از چیزی فرار میکردم.
خورشید در حال غروب بود و آسمون نارنجی رنگ
شده و من همچنان داشتم به سمت مقصد نامشخصی
قدم میزدم.وقتی عصبانیت و خشم اولیه ام از بین رفت
تازه متوجه درد پاهام شدم ،صندل های پاشنه بلندم پام
بودن که صبح وقتی پوشیدمشون به نظرم خیلی زیبا
بودن اما االن توی این موقعیت مطمئنا زیبایی شون
برام هیچ فایده ای نداشت و اصال برای این پیاده روی
طوالنی مدت مناسب نبودن.
توی اون خیابون یه کافه کوچیک و خیلی معمولی
ایتالیایی به چشمم خورد و متوجه شدم مکان مناسبی
برای آروم شدنه چون یه شراب دست ساز و
آرامشبخش توی منو شون داشتن.روی یکی از صندلی
های بیرون کافه نشستم و به سطح صاف و بدون موج
آبهای دریا چشم دوختم .یه خانم مسن لیوان شرابم رو
93
برام آورد ،به ایتالیایی یه چیزایی بهم گفت که و دستم
رو با محبت فشرد.با اینکه یک کلمه از حرفاش رو
نفهمیده بودم اما کامال میتونستم درک کنم که داشته
بهم دلداری میداده و میگفته که هیچ مردی لیاقت
اشک های ما زن هارو نداره.همونجا نشستم و دریایی
رو تماشا کردم که کم کم داشت توی سیاهی های شب
غرق میشد.انقدر شراب خورده بودم که نمیتونستم از
روی صندلی کافه بلند شم،همون بین یه پیتزای 4پنیر
سفارش دادم و تازه اونموقع بود که فهمیدم پیتزا خیلی
بهتر از شامپاین و شراب دست ساز اون خانوم مسن
میتونه درد و غمم رو تسکین بده.
آماده بودم که برگردم و با افرادی که ازشون فرار
کرده بودم و عواقب دردسرهایی که توی هتل درست
کرده بودم رو به رو بشم.خیلی یواش شروع کردم به
راه رفتن به سمت هتل ،خیابون هایی که ازشون
میگذشتم خیلی خلوت بودن و تقریبا میشد گفت شبیه
بیابون بودن ،چون از شهرکی که کنار ساحل اصلی
سیسیلی قرار داشت خیلی دور بود .
94
یه لحظه دیدم که دو تا ماشین شاسی بلند همزمان از
کنارم رد شدن.یکیشون به نظرم آشنا میومد،اون روز
که دم در فرودگاه منتظر بودم یه ماشین همین شکلی
از کنارم رد شده بود.هوا امشب خیلی گرم بود ،من
مست بودم و روز تولدم داشت به پایان میرسید ،امشب
واقعا هیچ چیز سرجای خودش نبود و اصال اونجوری
که انتظار داشتم پیش نرفته بود.وقتی پیاده رو به انتها
رسید دور زدم و مسیرم رو تغییر دادم اما متوجه شدم
که وارد یک کوچه ناشناخته شدم که حتی پرنده توش
پر نمیزنه.لعنت به من و این انتخاب مسیر افتضاحم.به
اطرافم نگاهی انداختم و تنها چیزی که دیدم نور کور
کننده ای بود که از چراغ ماشینی که به سمتم میومد
توی کوچه تابیده میشد.
فصل دوم
95
لورا
وقتی چشمامو باز کردم شب شده بود و همه جا تاریک
بود.به اطراف اتاق نگاهی انداختم و تازه فهمیدم که
اصال نمیدونم کجام .روی یه تخت خیلی بزرگ دراز
کشیده بودم و اتاق فقط توسط چندتا چراغ دیوارکوب
که نور کمی داشتن روشن شده بود .سردرد بدی داشتم
و حس میکردم هرلحظه ممکنه تمام محتویات معده م
رو باال بیارم.دقیقا چه اتفاق کوفتی افتاده و من
کجام؟سعی کردم از جام بلند شم اما دست و پاهام کامال
بی حس بودن و توان اینکار رو نداشتم ،انگار یه
وزنه یک تنی روی تنم گذاشته باشن ،حتی نمیتونستم
سرمو از روی بالشت بردارم.دوباره چشمامو بستم و
به خواب رفتم ،وقتی دوباره بیدار شدم هنوز هوا
تاریک بود.هیچ ایده ای نداشتم که چه مدته خوابیدم،
شاید یک شب دیگه هم گذشته و خواب بودم و خودم
نفهمیدم .هیچ ساعتی توی اون اتاق لعنتی نبود ،حتی
یه روزنامه نبود تا تاریخ رو بفهمم و یا حتی نه یک
96
تلفن .ایندفعه بدنم باهام همکاری کرد و تونستم از جام
پاشم و لبه تخت بشینم.
چند لحظه صبر کردم تا سرگیجه م از بین بره و تازه
متوجه چراغ کنار دستم شدم.چراغو روشن کردم و به
محض تابیده شدن نورش توی اتاق شروع کردم به
سرک کشیدن ،مشخص بود که یک خونه قدیمیه و من
اصال اینجارو نمیشناختم.
پنجره های عظیم و پر از نقش و نگاری داشت یه
شومینه سنگی بزرگ دقیقا رو به روی تخت چوبی
بود ،دقیقا مثل همونایی که فقط تو فیلما دیده
بودمشون.سرستون های قول پیکر که از کف زمین تا
سقف ادامه داشتن و دقیقا همرنگ قاب پنجره ها
بودن.اتاق گرمای مطبوعی داشت خیلی باکالس و
آراسته بود و در یک کلمه میتونم بگم زیادی ایتالیایی
بود.به طرف پنجره رفتم و وارد بالکنی شدم که منظره
چشم گیری رو به یک باغ بی نظیر داشت.
همینطور که محو تماشای اطراف بودم یهو چشمم به
یک مرد جوون ایتالیایی افتاد.البته اولش مطمئن نبودم
97
که حتما ایتالیایی باشه ولی وقتی انگلیسی صحبت
کردنش با لهجه غلیظ ایتالیایی رو شنیدم فهمیدم که
حدسم اشتباه نبوده.البته ظاهرش هم داد میزد که یک
ایتالیایی اصیله،قد خیلی بلندی نداشت ،مثل اکثر مردای
ایتالیایی که میشناختم،موهای مشکی بلندی داشت که
تا روی شونه هاش میرسیدن که البته خیلی به چهره
ش میومدن و لب و دهن نسبتا درشتی داشت .از
ظاهرش میشد گفت پسر دوست داشتنیه.یک کت شلوار
شیک و بی نقص تنش کرده بود اما با این حال بازم
شبیه یه پسر بچه در سن بلوغ بود.ولی مشخص بود
که ورزش میکنه ،خیلی هم زیاد،عرض شونه اش در
تناسب با بقیه اندامش زیادی پهن و عریض بودن.
-من کجام؟ اصال چرا اینجام؟
با عصبانیت ازش پرسیدم و به سمتش رفتم.
-لطفا دست و صورتت رو بشور تا کمی سرحال بیای،
من به زودی دوباره میام پیشت و همه چیز رو خواهی
فهمید
98
اینو گفت و پشت در بسته ناپدید شد.انگاری داشت
ازم فرار میکرد اونم در حالی که من وحشت زده و
حیرون وسط اتاق ایستاده بودم.سعی کردم در رو باز
کنم اما نه قفلی روی در دیدم و نه پسری رو که کلید
داشت.
زیر لب چندتا بد و بیراه بهش گفتم.در نهایت بیچارگی
توی اتاق ناشناس ایستاده بودم و واقعا نمیدونستم باید
چیکار کنم ،چشمم به در دیگه ای افتاد که کنار
شومینه بود.
چراغ کلید برقی که کنار اون در بود رو فشردم و یه
حموم شگفت انگیز جلوی چشمم ظاهر شد.یه وان
خیلی خیلی بزرگ وسط حمام بود ،یه ست میز و آینه
و کمد لباس در گوشه سمت راست بود و سرویس
روشویی و آینه سرتاسری کنار اون قرار داشتن و در
اخر در طرف دیگه چندتا دوش و سرویس حمامی که
قطعا یه تیم فوتبال میتونستن به راحتی اونجا دوش
بگیرن.
99
هیچ پرده یا دیواری نداشت فقط اطرافش شیشه بود و
زمینش کاشی شده بود.این حمام اندازه کل آپارتمانی
بود که یه زمانی من و مارتین باهمدیگه اونجا زندگی
میکردیم.
مارتین!...حتما تا االن حسابی نگرانم شده ،شایدم نه،
شاید خوشحاله که بالخره از شرم خالص شده و دیگه
کسی نیست که با حضورش باعث اذیت و آزارش بشه.
100
هنوز همون لباسای روز تولدم تنم بود ،همون روزی
که از هتل فرار کردم،یه مایو مشکی و تونیکی که
روش پوشیده بودم.
بدون گوشی و کیف پولم چجوری از اینجا برم بیرون؟
لباسامو از تنم بیرون کشیدم و دوش مختصری گرفتم
که خیلی چسبید و بعد حوله ضخیم و نرم سفید رنگی
رو که به جالباسی حموم آویزون بود برداشتم و به تن
کشیدم.
داشتم توی اتاق ناشناسی که توش به هوش اومده
بودم و هیچ ایده ای نداشتم که کجاست سرک میکشیدم
که ناگهان در اتاق باز شد و دوباره یه مرد جوون
ایتالیایی دیگه جلوم ظاهر شد و مسیرنگاهم رو به
طرف خودش کشید ،پاهامو تکون دادم و سریع دنبالش
راه افتادم.قدم داخل راهرویی گذاشتیم که با تاج های
گل تزئین شده بودن.
101
خونه در هوای گرگ و میش غرق شده بود و فقط نور
فانوس های بیرون که از پنجره های بی شمار به داخل
تابیده میشدن روشنایی کمی رو به ارمغان اورده بودن.
توی راهروهای که بیشتر مثل هزارتو میموندن اینور
و اونور رفتیم تا بالخره جلوی یک در از حرکت ایستاد
و بازش کرد .وارد اتاق شدم و اون درو پشت سرم
بست و قفل کرد ،بدون اینکه خودش وارد اتاق بشه و
یا توضیحی بهم بده.
این اتاق بیشتر شبیه کتابخونه بود ،دیوار های بلندی
که سرتاسر با قفسه های کتاب پوشیده شده بودن و
نقاشی های گرون قیمتی که توی قاب های مجلل چوبی
روی دیوار خودنمایی میکردن.
یه شومینه دیگه که شعله های سوزانش هوای اینجارو
گرم و دلپذیر کرده بودن وسط اتاق قرار داشت و
اطراف اون پر از مبل های نرم و سبز رنگی بود که
کوسن های طالیی به اونها زینت بخشیده بودن.یه میز
هم اونجا قرار داشت که سریع تونستم بطری خوش
رنگ شامپاینو روش ببینم.
102
یهو تصویر اون مرد توی ذهنم اومد ،یاد آخرین باری
که مست شدم و دیوونه بازی هایی که بعدش در اوردم
افتادم و فهمیدم که شراب چیزی نیست که االن بهش
احتیاج داشته باشم.
-بشین لطفا ،نسبت به آرامبخشی که بهت دادم واکنش
بدی نشون دادی ،نمیدونستم مشکل قلبی داری
صدای یه مرد رو شنیدم و هیکل کسی رو دیدم که
پشت به من روی بالکن ایستاده بود
انقدر جا خوردم و ترسیدم که نمیتونستم هیچ حرکتی
بکنم
-لورا با زبون خوش خودت روی یکی از مبل ها بشین
وگرنه دفعه بعد ازت درخواست نمیکنم ،مجبورت
میکنم اینکارو انجام بدی
خون توی مغزم جوشید ،صدای ضربان قلبم رو به
وضوح میشنیدم،و حس میکردم که هر لحظه ممکنه از
هوش برم.چشمام داشتن سیاهی میرفتن
-چرا به حرفم گوش نمیکنی؟
103
مرد درشت هیکل که توی بالکن ایستاده بود اومد به
سمتم و قبل از اینکه از حال برم و پخش زمین بشم
شونه هام رو گرفت.
.چندبار پلک زدم تا شاید هوش و حواسم برگرده
سرجاش و بتونم تمرکز کنم.اون خیلی جدی ،خشن،
خطرناک و به شدت قدرتمند به نظر میومد .منو روی
مبل نشوند و یه تیکه یخ گذاشت توی دهنم.
105
-جوابمو بده عوضی!
106
اغراق نمیکنم ،از شدت عصبانت داشت از چشمام
آتیش بیرون میزد و من روی مبل کم مونده بود از
ترس غش کنم.به آرومی از روم بلند شد ،دستی به
لباساش کشید و اونارو صاف و صوف کرد و بعد نفس
عمیق و بلندی کشید.انقدر ترسیده بودم که ترجیح دادم
یک کلمه دیگه حرف نزم و سر به سرش نذارم چون
نمیدونستم اگر یکم دیگه با اعصابش بازی میکردم
ممکن بود چه بالیی به سرم بیاره.
به سمت شومینه رفت ،رو به روش ایستاد و دست
هاشو باالی دیوار شومینه تکیه داد و چشم دوخت به
شعله های نارنجی رنگ آتش.ثانیه های زیادی گذشت
و صدای هیچکدوممون در نیومد.اگه به هرکسی جز
اون آدم سیلی زده بودم و حتما تا االن از کارم پشیمون
شده بودم و هزار بار ازش معذرت خواهی میکردم ،اما
این آدم فرق داشت ،حس خیلی بدی بهم میداد و االن
تمام وجودم پر از خشم و عصبانیت بود.
به طرفم برگشت و در حالی که هنوز شعله های خشم
توی چشم هاش مشهود بودن گفت:
107
-لورا تو خیلی سرکش و نافرمانی ،تعجب میکنم که با
این رفتار تند و تیزت ایتالیایی نیستی.
-دُن *ماسیمو...
108
مرد سیاهپوش نگاه غضبناک و هشدار دهنده ای به
پسر بیچاره انداخت که حرف توی دهنش خشک
شد.پسر جوون به طرف مرد سیاهپوش اومد و انقدر
بهش نزدیک شد که تقریبا گونه هاشون بهم برخورد
میکرد .اون دو نفر حداقل 12سانتی باهم اختالف قدی
داشتن برای همین مرد سیاهپوش مجبور بود کمی خم
بشه تا پسر جوون بتونه حرفاش رو در گوشش
بگه.خیلی آروم حرف میزد و چیزی از حرفاش متوجه
نمیشدم فقط تونستم بفهمم که داره یه چیزایی به زبون
ایتالیایی به مردی که منو اینجا زندانی کرده بود میگه
و اونم با دقت به حرفاش گوش میداد.مرد سیاهپوش
در جواب اون همه حرف فقط یک جمله گفت و بعد
پسر جوون ایتالیایی خیلی سریع پشت در
های بسته غیبش زد.
109
رو به طرف جلو خم کرد.زیر لب چیزهایی رو با
خودش زمزمه میکرد.
پس بهش میگن دُن...قبال این کلمه رو توی فیلم
پدرخوانده شنیده بودم ،مالون براندو نقش رئیس مافیا
رو داشت و اینجوری صداش میکردن.یهو مغزم به کار
افتاد ،قطعات بهم ریخته پازل توی ذهنم کنار هم قرار
گرفتن.محافظا،ماشین هایی که شیشه های دودی
داشتن،این خونه دراندشت و مخوف ،عادت نداشتن به
سرپیچی.فکر میکردم کوسانوسترا *ساخته ذهن
فرانسیس فورد کوپوال *بوده ،اما االن تازه فهمیدم که
اونا واقعیت داشتن و من االن دقیقا وسط خونه یکی از
مافیاهای سیسیلی ایستادم.
-ماسیمو...؟!
110
-میتونم اینطوری صدات کنم یا باید بهت بگم دُن؟
111
-میدونم که ازم انتظار داری برات همه چیزو توضیح
بدم ،منم میخوام همینکارو بکنم اما نمیدونم چه
واکنشی نسبت به حرفایی که بهت میزنم ممکنه نشون
بدی ،پس بهتره اول کمی نوشیدنی بخوری.
112
حرفش رو قطع کرد ،از جاش بلند شد و به طرف
شومینه رفت ،جامش رو روی قسمت برآمده جلوی
شومینه گذاشت ،آه بلندی کشید و ادامه داد:
116
-من مال کسی نیستم ،من وسیله نیستم ،نمیتونی بازور
منو کنار خودت نگه داری ،نمیتونی منو بدزدی و فکر
کنی که مال تو شدم.
-خدای من
119
بغض گلومو گرفت ،پاهام توان تحمل وزنم رو نداشتن،
زانوهام خم شدن و روی زمین افتادم .صورتمو با
دستام پوشوندم.قلبم درد میکرد و اشک هام بی محابا
روی گونه هام جاری میشدن.توی اون عکسا مارتین
بود که داشت با یک زن سکس میکرد.عکس ها خیلی
واضح بودن و هیچ جای سوالی باقی نمیذاشتن،
مطمئنا شخص توی تصویر دوست پسر من بود.
-لورا
124
بدنش کامال چسبیده بود به بدن من و هیچ فاصله ای
بینمون نبود ،میتونستم عضالت سفت و سخت این مرد
ورزیده و خوش هیکل رو کامال حس کنم.وقتی
واکنشی به حرفاش نشون ندادم زانوش رو بین دوتا
پام گذاشت ،ناله ظریفی از دهنم خارج شد و اون انگار
نقطه ضعفم رو پیدا کرده باشه پاشو باالتر آورد و به
نقطه حساسم فشار وارد کرد،دلم میخواست داد بزنم
اما خودمو کنترل کردم و دوباره نالیدم ،کمرم رو کمی
رو به باال قوس دادم و صورتمو کامال ازش برگردوندم
و به طرف دیگه ای چرخیدم.همیشه مواقعی که
هیجانی میشدم بدنم همین واکنشو از خودش نشون
میداد ،این همه نزدیکی ماسیمو بهم ،با اینکه دست
کمی از تجاوز نداشت ،اما کنترل بدنم رو از دستم
خارج کرده بود و یه چیزی زیر شکمم داشت تکون
میخورد .ماسیمو از بین دندون های بهم چسبیده ش و
در حالی نفس نفس میزد گفت:
126
بهترین وقته که تورو وارد زندگیم کنم.بعد از رفتن تو
دوست پسرت ککشم نگزید و انگار زیادی براش مهم
نبود که تو از دستش ناراحت شدی،میدونستم که اون
لیاقت تورو نداره و دنبالت نمیاد.بعد از رفتنت دوستات
رفتن ناهار خوردن ،انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.من
افرادم رو فرستادم به اتاقت توی هتل تا وسایلت رو
بردارن و از طرف تو یه نامه برای مارتین اونجا
گذاشتن .توی اون نامه نوشته بود که داری ترکش
میکنی و میخوای برگردی لهستان ،وسایلت رو از
خونه ش جمع میکنی و برای همیشه از زندگیش محو
میشی.امکان نداره اون نامه رو ندیده باشه چون بعد
از ناهار برگشت توی اتاق.شب هم لباس های شیکی
پوشیده بودن و خیلی خوش و خرم بودن .از مهماندار
های هتل آدرس بهترین کالب شهر رو پرسیدن تا برن
اونجا خوشگذرونی کنن و اونا هم"تورو "رو بهشون
پیشنهاد دادن .کالب"تورو "هم خوشبختانه یکی از
دارایی های منه ،برای همین به خوبی تونستم اون
شب همه شون رو تحت نظر داشته باشم.اگه به عکسا
127
نگاه کنی میبینی داستانی که تا االن برات تعریف کردم
مو به مو توی اون تصاویر ثبت شدن،فکر نکن دارم
بهت دروغ میگم.و اینکه توی کالب چه اتفاقی
افتاد...خب ،اونا مست بودن و داشتن خوش
میگذروندن تا اینکه یکی از رقاص های کالب چشم
مارتینو گرفت و اون ازش خوشش اومد ،بقیه شو
دیگه خودت دیدی ،عکس ها گویای همه چیز هستن.
130
بذاری از این اتاق برم بیرون ،سریعا فرار میکنم و تا
آخر عمرت دیگه منو نمیبینی.من هیچوقت تبدیل به
یکی از دارایی های تو نمیشم ،نه تو و نه هیچکس
دیگه.
-ایناها چی ان؟
133
وقتی حرفاش تموم شد چشمامو بستم و ماشه رو
کشیدم.
134
وقتی داد زدنش تموم شد دستاشو بین موهاش فرو
برد ،آه عمیقی کشید و با چشمای سردش که حاال رگه
هایی از خشم هم توشون دیده میشد بهم نگاه میکرد.
-دومینیکو!
138
جیغ و داد های مرد تموم بشه.وقتی اون مرد ساکت
شد ،ماسیمو تفنگشو بیرون کشید ،دو جمله به
ایتالیایی گفت و به سر مرد شلیک کرد.بدن بی جون
اون مرد روی سنگفرش محوطه افتاد.ناله ای از گلوم
خارج شد و سریع دستامو باال آوردم و روی لب هام
فشار دادم تا صدای دیگه ای ازم بیرون نیاد.به هرحال
همون ناله ای که کرده بودم به اندازه کافی بلند بود
چون ماسیمو نگاهشو از جنازه مردی که روی زمین
افتاده بود گرفت و به طرف من برگشت.نگاهش خالی
از هر احساسی بود ،انگار نه انگار که االن یکنفرو
کشته بود.
صدا خفه کن رو از روی تفنگش باز کرد و اسلحه رو
به دست مرد کنارش سپرد.و من تقریبا از حال رفتم و
روی زمین افتادم ،سعی کردم نفس بکشم اما انگار
هوای اطرافم ته کشیده بود.صدای ضربان قلب ضعیفم
رو میشنیدم و فشار خونی که به مغزم هجوم آورده
بود رو حس میکردم.چشمام سیاهی میرفت و دلم
میخواست محتویات شکمم که به جز شامپاین چیزی
139
نبود رو باال بیارم.دستمو دور بند تونیکم انداختم و
سعی کردم آزادش کنم ،انگار هرلحظه دور بدنم تنگتر
و تنگتر میشد و راه تنفسمو بند میاورد.من مرگ
یکنفرو با چشمای خودم دیدم ،تصویر اون مرد که یک
گلوله توی مغزش خالی شده بود دوباره جلوش چشمم
اومد ،با یادآوری این صحنه همون یک ذره اکسیژنی
هم که بهم میرسید کامال قطع شد.دستم شل شد و دیگه
سعی نکردم تا بند لباسم رو باز کنم .دوتا انگشت روی
گردنم قرار گرفت و سعی داشت نبض ضعیفم رو حس
کنه ،بعد دستی پشت کمرم قرار گرفت و دست دیگه ای
زیر پاهای بی جونم و یکی منو از روی زمین بلند
کرد.میخواستم چشمامو باز کنم اما توان تکون دادن
پلکامو نداشتم .صداهای مبهمی از اطراف به گوشم
میرسید که هیچکدومو نمیفهمیدم.
140
چه لهجه آشنایی ،تازه فهمیدم بین بازوهای کسی ام که
چند لحظه پیش با همین دست ها جون یکنفرو گرفته
بود.ماسیمو وارد اتاق شد و با پاش درو بست.وقتی
منو روی تخت گذاشت هنوز داشتم تقال میکردم تا نفس
بکشم ،حاال کمی هوا به ریه هام وارد میشد اما هنوز
به اندازه کافی نبود.ماسیمو با یک دست دهنمو باز
کرد و با دست دیگه ش قرصی رو زیر زبونم گذاشت.
141
فصل سوم
142
لباسامو عوض کرده؟اگر اینطور باشه یعنی اون بدن
برهنه منو دیده!با اینکه ماسیمو خیلی پسر جذابی بود
ولی واقعا این کارش برام خوشایند نبود.اتفاقات شب
گذشته دوباره جلوی چشمام نقش بستن ،نفس عمیقی
کشیدم و صورتمو با لحاف پوشوندم.تمام اون
اطالعاتی که بهم داده بود ،فرصت سیصد و شصت و
پنج روزه،خانواده م ،خیانتی که مارتین بهم کرده بود
و کشته شدن اون مرد.حجم اتفاقاتی که دیشب افتاده
بود واقعا فراتر از ظرفیت و گنجایش مغزم بود .
143
چسبونی که عضالت پهن شونه هاش و بازوهای
خوش تراشش رو به خوبی نمایش میدادن.پابرهنه بود
و موهاش با حالت زیبا و بهم ریخته ای توی صورتش
پخش شده بودن.البته در عین حال خیلی سرحال،تمیز
و مرتب بود و مشخص بود خیلی وقته از تخت خوابش
اومده بیرون.ماسیمو ادامه داد:
144
بود،اولین باری بود که خنده شو میدیدم .خیلی بی
خیال و سرخوش به نظر میومد .انگار کال فراموش
کرده بود که دیشب چه اتفاقاتی افتاده .کمی جا به جا
شدم و به تاج چوبی تخت تکیه دادم.اون لبخند شرارت
آمیز و مرموز هنوز روی لبای ماسیمو خودنمایی
میکرد.پای راستشو باال آورد و روی پای چپش
انداخت و با قیافه مشتاقی چشم دوخته بود به من و
منتظر بود اولین جمله از دهنم خارج بشه.
145
-اون به خانواده مون خیانت کرده بود ،و خانواده یعنی
من ،پس یعنی اون به من خیانت کرده بود.
147
کنم.واقعا نمیشد انکار کرد که اون مرد بسیار خوش
قیافه ایه و خیلی با سلیقه من جوره.چشمای سیاهش،
موهای تیره ش ،لب های فوق العاده بزرگ و گوشتی
زیباش و ته ریشش که االن داشت صورتمو قلقلک
میداد.و بدنش ،خدای من!اون پاهای بلند و کشیده که
بدنمو محاصره کرده بودن ،بازوهای قوی و سینه پهن
و ستبرش که حتی از پشت تی شرت کامال خودشونو
به رخ میکشیدن.
148
ناله آرومی کردم و متوجه شدم که نفسای ماسیمو
شدیدتر و عمیق تر شدن.به آرومی پای راستشو بین
رون هام قرار داد و قسمت مردونه ش رو محکم به
بدنم فشار میداد.خیلی خوب میفهمیدم که چقدر منو
میخواد اما من فقط احساس ترس میکردم.
149
وقتی داشت این حرفارو میزد به آرومی باسنش رو
تکون میداد و خودشو به من میمالید و من فهمیده
بودم که بازی ما دوتا از همین االن شروع شده.
هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم.میتونستم سیصد
و شصت و پنج روز آینده رو یکسره با این مرد در
حال جنگ و دعوا باشم و یا میتونستم قبول کنم طبق
قوانین اون پیش برم و عروسک خیمه شب بازی،
بازی که راه انداخته بود بشم.دستامو باال آوردم و به
حالت تسلیم کنار صورتم روی بالشت قراردادم ،بهش
نشون دادم که شکست خوردم و قراره بعد از این مثل
یه برده حرف گوش کن ،طبق دستوراتش عمل
کنم.موهامو ول کرد و انگشتاشو بین انگشتام قفل کرد
و به بالشت فشار داد.
150
ماسیمو حرکت باسنش رو سریعتر کرد و بیشتر
خودشو به من فشار داد،حتی از پشت لباس هم
میتونست کاری باهام بکنه که زیر دلم به ولوله بیوفته
و یه حسی توی شکمم پیچ و تاب بخوره.زمزمه وار
ازش پرسیدم:
-منو میخوای؟
151
ازم دور شه و همزمان با دست آزادم سیلی محکمی به
صورتش زدم.سرش داد زدم:
152
-چیکار میکنی؟منو میکشی؟
153
خنده ش هنوز قطع نشده بود ،از روی تخت بلند شد،
به طرفم برگشت و گفت:
155
میخوام به ماسیمو نشون بدم که چه دختر سرسخت و
دست نیافتنی هستم!ماسیمو ادامه داد:
156
دستگیره درو ول کرد و به قاب در تیکه داد.گفتم:
157
*کاپو دی توتی کاپی:سردسته اصلی مافیا و یا همون
پدرخوانده که رئیس تمام رؤسای مافیاست.
*کاپوفامیلیا:سرپرست خانواده(مافیا ها افراد
گروهشون رو خانواده میدونن)که یک مرد نسبتا جوان
و مجرد هست.
یه مدت بدون هیچ حرکت خاصی تو اتاق نشستم و
اطرافمو تماشا کردم.اما از بیکار بودن خسته شدم و
تصمیم گرفتم یه کاری انجام بدم.اولین باری بود که
میتونستم این عمارت رو در نور روز ببینم.اتاقم تقریبا
هشتاد متر میشد و یه جای راحت و مناسب بود که هر
زنی آرزوشو داشت.مثال یه کمد لباس خیلی بزرگ که
به راحتی میشد توش سکس کرد !ولی تنها مشکلش
این بود که خالیه.وسایلی که با خودم به سیسلی آورده
بودم فقط یک صدم این اتاق دراندشت رو پر کرده
بودن.کمد کفش ها تقریبا خالی بود و همین به حس
درونم سیخ میزد و منو تحریک میکرد برم کلی کفش
بخرم و تا خرخره اون کمدو پر کنم و یه عالمه کشو
که منتظر بودن با جواهرت پر بشن .عالوه بر اون کمد
158
لباس وسیع یه حمام خیلی خیلی بزرگ هم توی اتاق
بود که دیشب اونجا دوش گرفته بودم.دیروز انقدر توی
شوک بودم که وقت نکردم به تجهیزات خیره کننده
اونجا دقت کنم.گوشه حمام یه اتاقک بود که به نظر
سونای بخار میومد یه دستگاه ماساژور هم داشت که
شبیه جالباسی که روش سوراخ داشته باشه بود.میز
آینه ای توی حمام قرار داشت که کشو هاش با تمام
برند های آرایشی محبوبم پر شده بودن،دیور ،وای اس
ال ،گرلن ،شنل و کلی چیزهای دیگه .روی میز عطر و
ادکلن های مختلف و گرون قیمت چیده شده بودن که
بینشون تونستم شیشه عطر مورد عالقه رو
ببینم،میدنایت رز از برند النکلوم.اولش با خودم فکر
کردم از کجا فهمیده عطر مورد عالقه من چیه،و بعد
یادم افتاد اون آدم همه چیزو میدونه و فهمیدن عطر
مورد عالقه م اونم وقتی توی چمدونم یه شیشه ازش
رو داشتم براش کار خیلی سختی نیست و جای تعجب
نداره .یه دوش طوالنی با آب گرم گرفتم ،موهام واقعا
به شسته شدن احتیاج داشتن ،و بعد هم به طرف کمد
159
لباس ها رفتم تا یه چیز راحت برای پوشیدن انتخاب
کنم.دما هوای اون بیرون باالی سی درجه بود و من یه
پیراهن بلند مرجانی رنگ انتخاب کردم که پشتش باز
بود و به صندل های پاشنه بلندم خیلی
میومد.میخواستم موهامو خشک کنم اما انقدر هوا گرم
بود که تا به خودم بجنبم خودشون خشک شده بودن.با
یه کش خیلی شل و ول اونارو نامرتب پشت سرم جمع
کردم ،از اتاق خارج شدم و وارد راهروها شدم.این
خونه شبیه عمارت قدیمی خاندان های سلطنتی بود اما
ورژن ایتالیاییش.خیلی بزرگ بود و آدم از عظمت و
شکوهش انگشت به دهن میموند.یکی یکی به تمام
اتاق ها سرک میکشیدم و توی تمام اتاق ها نقاشی
های بیشتری از زنی که ماسیمو میگفت تو رویاهاش
میبینه،که یعنی من ،به دیوار نصب بود.خیلی زیبا
بودن و چهره منو در زوایای مختلف به تصویر کشیده
بودن.هنوز نمیتونم بفهمم چطور انقدر دقیق چهره
زنی که توی بیهوشی دیده رو یادشه.از ساختمون
خارج شدم و رفتم پایین داخل باغ ،توی راه هیچکسو
160
ندیدم.پس اون همه خدمتکاری که ماسیمو میگفت همه
شون در اختیار منن کجا بودن؟روی سنگفرش های
تمیزی که بعضی قسمت هاش با طاق گل تزئین شده
بود قدم میزدم.مسیری رو که به ساحل میرسید پیدا
کردم .یه قایق سفید رنگ و چندتا جت اسکی کنار اون
ساحل قرار داشت.کفشامو در آوردم ،پامو بلند کردم و
سوار قایق شدم.سوویچ قایق دقیقا کنار موتورش
بود.خوشحال شدم و نقشه شیطانی به سرم افتاده
بود،میخواستم قانونای مسخره اون مرد سیاهپوش رو
زیر پا بذارم.به محض اینکه سوویچ رو از جاش
برداشتم صدایی رو از پشت سرم شنیدم:
161
ترسیدم و به عقب برگشتم،همون مرد جوون ایتالیایی
بود،دومینیکو!لبخند احمقانه ای رو لب هام نشوندم و
انگار میخواستم بچه گول بزنم بهش گفتم:
-خیالت راحت مال همین قایقه ،و اگر هوس شنا کردی
خب بعد از صبحانه میتونم ترتیبشو بدم و ببرمت آب
بازی.
163
شب اول توی رستوران تورتوگا دیده بودم ،چهارچوب
های چوبی قطوری که اطرافشون با حریر های نازک
پوشیده شده بود و مانع تابش مستقیم نور آفتاب
میشد.یه میز بزرگ چوبی که جنس و رنگش دقیقا
مشابه چهارچوب های آالچیق بود اونجا قرار داشت و
اطرافش هم چند تا صندلی خیلی راحت که کوسن های
سفید رنگ داشتن چیده شده بود.میز صبحانه حسابی
پر و پیمون بود و انگار برای یه اشراف زاده یا یه
مقام سلطنتی چیده شده ،با دیدن اون همه خوراکی
های رنگارنگ بزاق دهنم ترشح شد و واقعا احساس
کردم روده بزرگم داره روده کوچیکمو میخوره.چندین
مدل پنیر ،انواع اقسام زیتون ،چند گوشت و
ژامبون،پنکیک،انواع و اقسام میون ها،تخم مرغ و
تقریبا هرچیزی که عاشقش بودم روی اون میز وجود
داشت .من پشت میز نشستم و دومینیکو منو ترک
کرد.یه جورایی به تنهایی غذا خوردن عادت داشتم اما
این منظره فوق العاده و این همه غذا با تنوع باال واقعا
نیاز به یک همراه و همنشین داشت.بعد از چند دقیقه
164
دومینیکو برگشت و چندتا مجله و روزنامه رو جلوم
گذاشت.
165
بعد از صبحانه مفصلی که خورده بودم دیگه نمیتونستم
از جام بلند شم و حس و حال انجام هیچکاری رو
نداشتم.حالم بد شده بود ،ظاهرا خوردن اون همه غذا
بعد از چند روز گرسنگی اصال ایده خوب و عاقالنه ای
نبود.کمی دورتر گوشه باغ مبل راحتی بزرگی به
چشمم خورد که سایه بونی باالش قرار داشت.روز
نامه هامو زیر بغلم زدم و به طرفش راه فتادم.کفشامو
در اوردم و روی مبل راحتی دراز کشیدم.به نظرم این
بهترین روش بود تا کمی ریلکس کنم و از شر دل
دردی که در اثر سوهاضمه به سراغم اومده بود
خالص بشم.چشم انداز اونجا معرکه بود،میتونستم
امواج دریا رو که با ریتم آرومی باال و پایین میشدن
ببینم ،در دور دست ها یه قایق موتوری با سرعت
زیادی روی آب حرکت میکرد و موج های زیادی پشت
سرش به هوا بلند میشدن و بعد به سطح دریا کوبیده
میشدن.صخره های بلندی اطراف ساحل قرار داشتن که
یه مکان خوب برای شیرجه زدن داخل آب دریا
بودن.نسیم خنکی از سمت دریا میوزید و بدنم رو
166
نوازش میکرد ،انقدر حس خوبی داشتم که کم کم خمار
شدم و به چرت کوتاهی فرو رفتم.
167
-قبال هیچوقت توی زندگیم این حرفو به کسی نزده
بودم ،چون واقعا هیچکسو نداشتم که دلم براش تنگ
بشه.تمام روز داشتم به تو فکر میکردم ،به اینکه تو
بالخره اینجایی توی خونه من و همین باعث شد
کارامو سریع جمع و جور کنم و برگردم.
168
اینو گفت و نگاه ترسناک و هشدار دهنده ای بهم
انداخت.
169
با لحن دلخوری این حرفارو بهش زدم.و اون جواب
داد:
170
-بله ،چند تا قرار کاری توی شهر دارم و تو هم باید
منو همراهی کنی ،در ضمن من فقط سیصد و پنجاه و
نُه روز دیگه برای در کنارت بودن فرصت دارم و دلم
نمیخواد ثانیه ای ازش رو از دست بدم.
172
بعد از اینکه از یه راهروی طوالنی از داخل عمارت
گذاشتم دوباره وارد یه فضای باز شدیم که ماشیناش
اونجا پارک بودن .انگار پاهام به سنگفرش ها میخ
شده بودن و قدرت راه رفتن نداشتم ،اینجا دقیقا
همونجایی بود که دیشب اون مرد بیچاره رو کشته
بود.تصاویر دیشب دوباره جلوی چشمم به نمایش در
اومدن و دچار وحشتزدگی شدم.ماسیمو خیلی نرم کمرم
رو نوازش کرد و سعی داشت از این طریق بهم حس
آرامش رو القا کنه.دستمو گرفت و منو سمت یکی از
ماشین های شاسی بلندش برد و کمکم کرد تا سوار
بشم.تند تند پلک میزدم و سعی میکردم تصاویر دیشب
رو ،که مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد میشدن ،از
ذهنم دور کنم و از شر استرسی که به جونم افتاده بود
خودمو رها کنم.
173
روز بیوفتی و تا مرز خفگی پیش بری فکر کنم باید
اینجا رو خراب کنم و دوباره از نو بسازمش.
174
-وقتی بچه بودم مادرم اینکارو برام میکرد و بیشتر
مواقع جواب میداد و حالمو خوب میکرد.
176
بدون اینکه چشماشو از پنجره برداره اینارو بهم گفت.
فصل چهارم
178
و رستوران خیابونی.اینجا پر از مغازه هایی بود که
سردرشون اسم برند های فوق لوکس و گرونقیمت به
چشم میخورد.تاحاال پامو تو فروشگاه همچین برند
های خاصی نذاشته بودم ،نکنه دنیا داره به آخر
میرسه؟دیدن همچین مغازه هایی حتی توی مرکز شهر
ورشو هم شبیه رویا بود.ماشین از حرکت ایستاد،
راننده پیاده شد و درو برامون باز کرد ،ماسیمو اول
پیاده شد و بعد و دستشو به طرفم دراز کرد تا کمکم
کنه از اون ماشین شاسی بلند که ارتفاعش برای قد
من زیادی بلند بود پیاده بشم.تازه فهمیدم که تمام این
مدت یه ماشین سیاه دیگه هم پشت سر ما داشته
میومده و از توی اون ماشین دوتا مرد خیلی قوی
هیکل که بیشتر شبیه غول بودن و کت شلوار یکدست
سیاه به تن داشتن پیاده شدن.ماسیمو دستمو گرفت و
منو به سمت خیابون اصلی هدایت کرد.افرادش با
فاصله زیادی پشت سر ما راه میومدن و سعی میکردن
خیلی جلب توجه نکنن.کارشون واقعا عجیب و مسخره
بود به نظرم ،اگر واقعا نمیخواستن باعث جلب توجه
179
بشن باید مثل بقیه مردم شلوارک و صندل میپوشیدن،
نه اینکه با لباسای یکدست سیاه که توشون بیشتر
شبیه عزارئیل شده بودن دنبالمون راه بیوفتن.خب
البته مخفی کردن اسلحه هاشون توی لباس های
ساحلی کار خیلی سختی بود.
اولین مغازه ای که واردش شدیم بوتیک رابرت کاوالیا
بود.وقتی پامونو داخل مغازه گذاشتیم ،یکی از
فروشنده ها با عجله و تقریبا بدو بدو به سمتمون اومد
و به گرمی بهمون خوش آمد گفت.یه مرد خیلی شیک
و تقریبا مسن از پشت یکی از اتاقک های مغازه
بیرون اومد ،با ماسیمو روبوسی کرد ،یه چیزایی به
ایتالیایی بهش گفت و بعد برگشت به طرف من و گفت:
-بال !
(در زبان ایتالیایی به معنای خوشگل و زیبا)
180
دستمو به نرمی فشرد "،بال "یکی از چند تا کلمه
محدود ایتالیایی بود که معنیش رو میدونستم.لبخند
درخشانی روی لب هام شکل گرفت و بخاطر تعریفش
ازش تشکر کردم.
181
قسمت سینه های لباس چه اندازه ای باشه ،همونطور
که میبینی خدا خیلی توی این قسمت بدنم دست و
دلبازی به خرج نداده.
182
جامی رو براش پر میکرد.ماسیمو نگاه پر شهوتی بهم
انداخت و بعد چهره ش رو پشت روزنامه مخفی کرد.
آنتونیو چندین پیراهن و لباس مختلف رو توی اتاق
پرو برای من ردیف کرده بود ،یکی یکی اونارو تنم
میکرد ،با رضایت لبخندی میزد و میرفت سراغ بعدی،
اتیکت قیمت هایی که به لباس ها آویزون بود برق از
سرم میپروند ،با قیمت این چند دست لباس میشد تو
ورشو یه آپارتمان خرید.بعد از چند ساعت پرو کردن
لباس ،چندتایی رو انتخاب کردم ،اونهارو توی بسته
بندی های فوق العاده زیبایی گذاشتن و بهم تحویل
دادن.توی مغازه های بعدی هم همین برنامه برقرار
بود ،استقبال گرم و بعد خرید های بی شمار .پرادا،
لویی ویتون،شنل،لوبوتین و در نهایت ویکتوریا
سکرت.
وارد هر مغازه ای که میشدیم ماسیمو روی یه صندلی
میشست یا سرشو میکرد توی روزنامه یا با تلفنش
حرف میزد و یا چیزی رو توی آیپدش چک
میکرد.کامال منو نادیده میگرفت و این هم منو
183
خوشحالم میکرد و هم ناراحت.اصال درکش نمیکردم،
نه به صبح که اونجوری منو زیر دست و پاش گرفته
بود و نمیتونست یه لحظه ازم چشم برداره و نه به
االن که حتی یه نیم نگاهم بهم نمیندازه.اون همه لباس
خوشگل پوشیدم و جلوش رژه رفته بودم اما هیچ
توجهی بهم نشون نداد ،البته نه اینکه عقده کمبود
توجه داشته باشم ولی بی توجهیاش داشت باهام کاری
میکرد که دلم بخواد ادای زنای بدکاره رو در بیارم و
تبدیلش کنم به یه مرد حشری که خب مطمئنا ایده
جالبی نبود.
وارد مغازه ویکتوریا سکرت که شدیم حجم عظیمی از
صورتی بودن خورد توی صورتم.دیوارها ،مبل ها،
لباس فروشنده ها تقریبا همه جا صورتی بود ،انگار
افتاده بودم توی دستگاه پشمک سازی،دلم میخواست
باال بیارم.ماسیمو نگاهی بهم انداخت ،گوشیش رو از
کنار گوشش کنار کشید و گفت:
184
-اینجا آخرین مغازه ست ،دیگه بیشتر از این وقت
نداریم ،موقع انتخاب کردنت به این نکته توجه کن و
زیادی لفتش نده.
-سینیورا
(خانم به زبان ایتالیایی)
185
چندین دست لباس زیر و ست های مخصوص حمام ،از
قبل برام اونجا چیده شده بود.
186
در عرض ثانیه ای دختر فروشنده از جاش پرید و به
سمتم اومد و جواب داد:
-متوجه شدم!
187
نه.سوتینش عالی بود وسینه ای کوچیکم رو فوق
العاده خوش فرم نشون میداد.حتی از این مدالی ابری
که سینه هارو میارن باال و پرحجم نشون میدن هم
نبود اما محشر شده بودم توی اون لباس و خودمم که
یک زن بودم از سینه های خودم خوشم اومده بود.خم
شدم و شورت تانگ همون ست رو از پام رد کردم و
باال کشیدم.وقتی صاف ایستادم تا توی آینه نگاهی به
خودم بندازم دیدم که ماسیمو پشت سرم ایستاده.
به دیوار اتاقک پرو تکیه داده بود و در حالی که
دستاش توی جیب شلوارش بود از باال تا پایین بدنمو
زیر نظر گرفته بود و تقریبا با چشماش داشت منو
قورت میداد.به طرفش برگشتم و تقریبا داد زدم:
-داری چه غلطی....
-تکون نخور
-عالی شدی!
189
از بین دندوناش اینو گفت و بعد ادامه داد:
190
عمیق میکشد و قفسه سینه ش تند تند و با شدت باال و
پایین مشید.
-ماسیمو
192
شدم و به طرفم اومدم اما من بی تفاوت از کنارش رد
شدم.کنار مبلی که ماسیمو روش نشسته بود ایستادم و
لباس زیر هایی که توی دستم بود به طرفش پرت کردم.
194
من مشکلی ندارم اما افرادم حسابی خسته شدن و دیگه
جون دویدن ندارن.
سرمو به عقب برگردوندم.ماسیمو روی پله ها ایستاده
بود و مشخص بود که داشته میدویده چون باد
موهاشو حسابی پخش و پال و نامرتب کرده بود ،اما
نفس نفس نمیزد ،برعکس من!به دیوار تیکه داد و با
خونسردی دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد.
-سمت راست
197
داشتم وارد راهرو اشتباهی میشد و اون خیلی آروم
بهم تذکر داد .توی دلم ازش بخاطر راهنمایی که کرد
تشکر کردم و بعد از چند دقیقه بالخره به اتاقم
رسیدم.دومینیکو توی چهارچوب در ایستاده بود،
انگار کسی بهش گفته بود حق نداره پاشو تو اتاق
بذاره یا منتظر اجازه بود.
198
وارد حمام شدم ،لباسمو یه گوشه ای پرت کردم و درو
پشت سرم بستم .زیر دوش ایستادم و آب سرد رو باز
کردم.یه لحظه نفسم بند اومدم ،خیلی سرد بود و
نزدیک بود یخ بزنم اما بعد از چند لحظه بدنم به
سردی آب عادت کرد و حس خوشایندی بهم دست
داد.باید خودمو آروم میکردم.جریان آب سرد باعث شد
آتیش خشمم فروکش کنه ،کمی که آرومتر شدم آب گرم
رو باز کردم.موهامو با شامپو شستم و کمی نرم کننده
بهشون زدم ،بعد از اینکه موهامو آب کشیدم ،کف
زمین نشستم و به کاشی ها تیکه دادم.
آب گرمی که از دوش جاری بود واقعا دلپذیر بود و
پوستم رو نوازش میداد.به اتفاقاتی که امروز صبح و
توی مغازه افتادن فکر میکردم ،واقعا گیج شده
بودم.ماسیمو خیلی شخصیت پیچیده ای داشت و
هردفعه غیرقابل پیش بینی بود.کم کم داشتم متوجه
میشدم که اگر این شرایط رو نپذیرم و و زندگی عادیم
رو همینجا ادامه ندم ،همه چیز برام خیلی سخت خواهد
شد.به هرحال موقعیتی بود که توش قرار گرفته بودم و
199
نمیتونستم باهاش بجنگم و ازش فرار کنم.توی ورشو
هیچ چیزی منتظر من نبود چون هرچی که داشتم رو
از دست داده بودم
200
لباس زیر قرمز توری رو پیدا کردم و بیرون کشیدم و
بعد رفتم سراغ پاکت بعدی و پیراهن مشکی نازک و
بدننمایی بیرون کشیدم .در اخر هم کفش های مارک
لوبوتین مشکی رنگی که با پیراهنم همخونی داشت
انتخاب کردم .ماسیمو وقتی منو توی این لباس ببینه
دیگه طاقت نمیاره.
بطری شامپاینی که کنار شومینه قرار گرفته بود رو
همراه جام برداشتم و به طرف میز آرایشی که توی
حمام بود راه افتاد.جامم رو پر کردم و یک نفس سر
کشیدم .نیاز به شهامت داشتم و الکل میتونست این
شهامت رو بهم بده .جام دیگه ای پر کردم و روی
صندلی ،رو به روی آینه نشستم و لوازم آرایشی رو
بیرون کشیدم.
وقتی کارم تموم شد ،چشمام با آرایش تیره شون توی
صورتم خودنمایی میکردن ،پوستم با کرم پودر کامال
پوشیده شده بود صاف و یکدست بود و رژ لب شَنل،
برق خیره کننده ای به لب هام بخشیده بود.موهامو
201
کمی فر کردم و گوجه ای باالی سرم بستم .چند الخی
هم گذاشتم آزادانه اطراف صورتم قرار بگیرن.
صدای دومینیکو از داخل اتاق به گوشم رسید:
-تو خیلی....
203
-این کفشای پاشنه بلند معرکه ن.
204
پوشیده بود با یک پولیور نازک بهاره به همون رنگ
که آستیناشو تا آرنجش باال زده بود .به طرف میز
اومد و لیوانی که دستش بود رو روی اون گذاشت.هر
قدمی که برمیداشتم رو زیرنظر گرفته بود و وقتی
جلوش ایستادم از سرتاپام رو با نگاهش داشت قورت
میداد.کمی به میز تکیه داد و پاهاشو از هم فاصله داد .
رفتم جلوتر و بین پاهاش ایستادم و لحظه ای چشمامو
که به چشماش دوخته شدن بودن عقب نمیکشیدم .توی
چشماش شعله های شهوت زبونه میکشیدن ،حتی اگر
کور بودم هم میتونستم حرارت بدنش رو روی پوستم
حس کنم و میفهمیدم که چقدر منو میخواد.
205
حتی با اون کفشای پاشنه بلند هم هنوز ازش خیلی
کوتاهتر بودم .غرغر کنان گفت:
206
الی موهاش فرو بردم و فشاری آرومی به سرش وارد
کردم تا کمی به پایین خم بشه.بدون اینکه نگاهشو ازم
برداره سرشو پایین تر آورد و من خودمو باال کشیدن
تا لبم دقیقا جلوی لبش قرار بگیره و بعد به آرومی و
جوری که صدامو فقط خود ماسیمو توی اون فاصله
نزدیک میتونست بشنوه پرسیدم:
207
-غذامونو بخوریم؟
-محشر شدی!
208
-یادم نمیاد که تا به حاال زنی انقدر روی من تاثیر
گذاشته باشه و احساساتم رو به جوشش در آورده
باشه.
209
-میتونم رایحه بدنت رو حس کنم ،میدونم که حتما االن
حسابی خیس شدی ،دلم میخواد سرمو بذارم بین پاهات
و تا آخرین قطره ترشحاتت رو با زبونم پاک کنم.
211
تونست دوباره به من غلبه کنه و برنده بازی بشه،البته
نمیشد این حقیقت رو که دوباره شلوارش حسابی
براش تنگ شده بود رو انکار کرد.الکی وانمود کردم
که اصال تحت تاثیر قرار نگرفتم و حتی از دست
کاراش عصبانی ام ،اما این فقط باعث شد که یه لبخند
بزرگ روی لب های ماسیمو شکل بگیره.روی
صندلیش نشسته بود با گیالس شراب خوریش بازی
میکرد و اون لبخند بازیگوشانه لحظه از روی
صورتش جدا نمیشد.
دومینیکو به همراه دوتا مرد جوون دیگه که همراهش
بودن سروکله شون پیدا شد.برای پیش غذا یه چیزی
که با هشت پا درست شده بود روی میز چیدن ،طعمش
بینظیر بود ،اما وقتی نوبت غذای اصلی رسید تازه
فهمیدم که اون هشت پا در مقابل این همه غذاهای
رنگارنگ هیچی نبوده ،میز با خوراکی های متنوع پر
میشد و هر لحظه اشتهای من برای تست کرده مزه
تک تک اون غذا ها بیشتر میشد.به آرومی غذامون
رو میخوریم و هر از چندگاهی نگاهی زیر چشمی به
212
همدیگه مینداختیم .بعد از خودن دسر صندلیم رو از
میز فاصله دادم و جام شراب سرخم رو به دست گرفتم
و با لحن محکمی رو به ماسیمو گفتم:
214
-هیچ چیز خاصی درباره من وجود نداره که بخوام
برات تعریف کنم ،نمیدونم منظورت دقیقا از این حرفا
چیه و آخرش میخوای به کجا برسی؟!
-شغلت چیه؟
217
میلیون ها سوال توی مغزم داشتم اما نیازی به
پرسیدن هیچکدوم و شنیدین جوابشون نداشتم.از قبل
هم همه چیز واضح و روشن بود ،همون دیشب ،بعد از
کشتن اون مرد ،جواب تمام سواالتم رو گرفته بودم.
220
تصور حضور سردسته مافیای سیسیل توی ورشو منو
به خنده انداخت ،جام شرابم رو به لبام نزدیک کردم،
کمی از اون مایع سرخ و گس رو نوشیدم و گفتم:
222
روشن دیده میشدن.وقتی به مبل راحتی بزرگی که
صبح روش چرت زده بودم رسیدم ،کنارش ایستادم.
223
جوابشو دادم و جرعه ای از جام شراب توی دستم
نوشیدم.ماسمیو جامو از دستم بیرون کشید و متحویات
داخلش رو روی چمن ها خالی کرد.بازو هامو گرفت و
خیلی آروم منو روی بالشتک نرم و سفید مبل راحتی
خوابوند.ضربان قلبم سرعت گرفته بود و تند تند
خودشو به قفسه سینه م میکوبید ،میدونستم که باید
انتظار هرچیزی رو داشته باشم.یک پاشو بین رون
پاهام گذاشت ،دقیقا مثل امروز صبح که منو روی تخت
زیر خودش اسیر کرده بود ،اما با این تفاوت که صبح
حس ترس داشتم اما االن پر از کنجکاوی و هیجان
بودم.شاید الکلی که توی خونم جریان داشت مستم
کرده بود و باعث شده بود خیلی راحت شرایطی که
توش قرار گرفتم رو قبول کنم و همه چیز به آسونی
پیش بره.دستشو بین موهام فرو برد و سرشو نزدیکتر
آورد و به آرومی زمزمه کرد:
224
مکثی کرد و به لب هام که از شدت هیجان میلرزیدن
نگاه کرد ،بعد دوباره چشماشو آورد باال و نگاهشو به
نگاهم دوخت و ادامه داد:
225
رو روی من انداخته بود و با شهوت خودشو به من
میفشرد ،با دستاش شونه هامو محکم گرفته بود و من
توی آغوشش داشتم له میشدم.کامال جاذبه ای که
بینمون موج میزد رو حس میکردم و میفهمیدم که
چقدر جفتمون به همدیگه نیاز داریم.زبون هامون با
حرارت و خشونت توی دهنامون در حال رفت و آمدن
بودن و به خوبی نشون میدادن که چه تمایالت جنسی
داریم.بعد از مدتی وقتی اون شور و حرارت اولیه از
بین رفت تازه عقلم اومد سرجاش و فهمیدم که دارم
چیکار میکنم.
226
و کم کم باالتر آوردش تا رسید به شورت توریم و
چنگی بهش زد .باهاش مخالفت نمیکردم و نمیجنگیدم
چون میدونستم که توانش رو ندارم.توی اون باغ هیچ
چراغی وجود نداشت و فقط نور فانوس ها بود که به
اونجا روشنایی کمی بخشیده بودن.توی همون نور کم
انگار ماسیمو تازه متوجه چهره وحشت زده م شد و
به خودش اومد .اعتراضی نکردم ،ساکت روی مبل
دراز کشیده بودم و اشک هام روی گونه هام جاری
شده بودن.ماسیمو با دیدن اشک هام ،دستامو ول کرد
و آروم از روم بلند شد و روی چمن ها مقابلم زانو زد.
-عزیزم...
فصل پنجم
229
وقتی بیدار شدم ،نور خورشید توی اتاق پهن شده بود
و همه جا روشن بود.سنگینی دستی رو روی کمرم
حس کردم.به پهلو چرخیدم و دیدم که ماسیمو کنارم
خوابیده ،از پشت بغلم کرده بود و دستاشو دور کمرم
حلقه کرده بود .موهاش توی صورتش پخش شده بود
و لب هاش کمی از هم فاصله داشتن.خیلی آروم
وعمیق نفس میکشید ،همون لباس های راحتی دیروز
صبح تنش بود و هیکلش بین مالفه های سفید گم شده
بود.پوست برنزه ش تضادی عجیبی با مالفه های سفید
داشت و خیلی خواستنی بود.
231
کشیدم و زیر دوش ایستادم.آب روی تنم جاری بود
داشتم با دستم شامپو بدن روی پوستم حرکت میدادم که
در حموم باز شد و ماسیمو اومد داخل.نه در زده بود و
نه یه اهن و اهونی کرده بود ،شرم و حیا سرش نمیشد
و بدون خجالت داشت مستقیما به من نگاه میکرد.
-باشه ،بیا.
233
تماشا کردنش بودم که نفهمیدم تمام این مدت فقط
داشتم شامپو رو روی سینه هام میمالیدم و برای مدت
خیلی طوالنی هم داشتم اینکارو انجام میدادم!
234
بود که هورمون هام غوغا به پا کرده بودن و یه جایی
بین پاهام داشت بدجوری پیچ و تاب میخورد.عجب
عذابی !دسته شیر آب رو گرفتم و اونو به طرف آب
سرد چرخوندم.از شدت هیجان اینکه تا چند ثانیه دیگه
خصوصی ترین بخش بدن اون مرد رو میبینم انگشتای
پامو روی زمین فشار میدادم و عضله های بدنم بی
اختیار منقبض شده بودن.جهت حفظ امنیت و آبروی
خودم چشمامو بستم و بدنمو زیر دوش آب سرد
کشوندم و وانمود کردم که مثال دارم کف های روی
بدنم رو میشورم.متاسفانه آب سرد اینبار هیچ کمکی
بهم نکرد و ذره ای از حرارت بدنم رو کم
نکرد.ماسیمو جلوتر اومد و دقیقا ریز دوشی که کنار
دوش من قرار داشت قرار گرفت.در کل چهار تا دوش
اونجا بود و هرکدومشون با دیوارهای شیشه ای از هم
جدا شده بودن.
-امروز میریم
235
ماسیمو شروع به صحبت کرد
236
و شکم عضالنی و خوش تراشش که مشخص بود کلی
وقت صرف کرده و ورزش کرده تا به این شکل در
بیان .همینجور که از باال تا پایین بدنش رو دید میزدم
چشمام روی یه نقطه قفل شد.چیزی که ازش میترسیدم
حاال جلوی چشمام بود ،آلت زیبا ،بی نقص و زیادی
کلفتش ،صاف و مستقیم مثل همون شمعی که روز
تولدم روی کاپ کیک فرو شده بود و توی هتل جلوم
گذاشته بود ،از بین پاهاش بیرون زده بود.بینظیر بود،
شاید خیلی بلند نبود اما حسابی کلفت بود ،تقریبا میشد
گفت ضخامتش اندازه دور مچ دست منه.زیر آب یخ
وایستاده بودم اما همچنان حرارت از بدنم بلند میشد .
آب دهنمو پر سروصدا قورت دادم.ماسیمو چشماش
بسته بود و قطره های آب روی صورتش میریختن.به
آرومی سرشو از زیر آب کنار برد و دستی توی
موهای خیسش کشید.یک وری ،روی بازوش به دیوار
تکیه داد وحاال که سرش از پشت بخار آب داغی که
زیرش بود بیرون اومده بود ،بهتر میتونستم ببینمش.
237
-ازم چیزی میخوای ،یا همینجوری داری نگاهم میکنی؟
239
کرده بودم ،االن تنها چیزی که بهش فکر میکردم این
بود که عضو اونو توی دهنم بذارم و دهنمو به فاک
بدم.خلق و خوی حیوانیم فعال شده بود و مثل یه
حیوون وحشی هرلحظه آماده حمله بهش بودم.
ماسیمو قدم به قدم داشت بهم نزدیکتر میشد و من
داشتم تمام توانم رو به کار میگرفتم که چشمامو از
وسط پاهاش بگیرم و به صورتش نگاه کنم ،اما میتونم
بگم که تالشم ناموفق بود.تقریبا با سه تا قدم بلند
خودشو به من رسونده بود ،داشتم تو دلم خداروشکر
میکردم چون این جابجایی باعث شده بود زاویه دیدم
تغییر کنه و مسیر نگاهم باال بیاد و به چهره ش نگاه
کنم.اما متاسفانه این وضعیت خیلی طول نکشید چون
ماسیمو انقدر بهم نزدیک شده بود که عضو مردونه
ش داشت به شکمم میخورد و حالمو خراب کرده
بود.خودمو کمی عقب کشیدم اما اون جلوتر اومد ،با
هر دو قدمی که رو به عقب برمیداشتم اون با یک قدم
بلند خودشو دوباره بهم نزدیک میکرد و میدونستم این
حمام با اینکه خیلی بزرگه ولی تا ابد ادامه نداره و
240
بالخره یه جایی مجبورم از حرکت بایستم و همینطور
هم شد ،پشتم به دیوار کاشی شده حمام خورد و دیگه
جای عقب رفتن نداشتم مگر دیوار رو سوراخ
میکردم!بین دیوار و ماسیمو گیر افتاده بودم و اون
خودشو کامال به من چسبونده بود در حدی که میتونم
بگم هوا هم نمیتونست از فاصله بین بدن هامون رد
بشه.
241
تر میشدن.ماسیمو ناله ای کرد ،سرشو از کنار سرم
رد کرد و پیشونیش رو به دیوار پشتم تکیه داد.
242
باهم عوض کردم .حاال اون به دیوار حمام تکیه داده
بود و من مقابلش بودم.یهو برگشتم و با تمام توان از
اونجا فرار کردم ،حوله ای که به جالباسی جلوی در
حمام آویزون بود رو تنم کردم و شروع کردم به دویدن
و حتی پشت سرمم نگاه نمیکردم.
از راهروی های پیچ در پیچ اون عمارت میگذشتم اما
صدای پای کسی رو پشت سرم نمیشنیدم،خداروشکر
که دنبالم نمیومد چون واقعا از واکنشش میترسیدم و
نمیدونستم اونموقع چجوری باید از دستش فرار
کنم.انقدر دویدم که حتی از باغ خونه هم عبور کردم و
لب ساحل خصوصی عمارت ماسیمو رسیدم.یه قایق
موتوری که بیشتر شبیه یه کشتی جمع و جور بود لب
ساحل قرار داشت ،سوار قایق شدم و خودمو روی
مبلی که توی قایق قرار داشت انداختم.انقدر دویده بودم
که نفسم بند اومده و بود و سعی داشتم با دم و بازدم
های عمیق ریتم نفس کشیدنم رو به حالت عادی
برگردونم.سعی کردم موقعیت رو بسنجم و بفهمم که
دقیقا چه غلطی کردم اما تصاویری که توی ذهنم
243
میگذشت قدرت تفکر رو ازم گرفته بود.مثل فیلمی که
روی دور تکرار گذاشته شده باشه و روی یک صحنه
خاص متوقف شده باشه فقط تصویر عضو مردونه و
بی نقص ماسیمو رو پشت پلک هام میدیدم.فقط داشتم
لحظه ای که آلتش رو توی دهنم باال و پایین میکردم
رو تصور میکردم ،لحظه ای که انگشتامو روی اون
عضو میکشم و پوستش رو لمس میکنم.نمیدونم چقدر
توی اون قایق موندم و به آب دریا خیره شدم اما حس
کردم که دیگه وقتشه که از جام بلند شم و به عمارت
برگردم .
با ترس و لرز و احتیاط کامل در اتاقم رو یواش باز
کردم و دیدم که دومینیکو وسط اتاق ایستاده و یک
چمدون لویی ویتون بزرگ هم جلوش بازه.
244
با صدای خیلی آرومی که انگار داشت از ته چاه در
میومد و در حالی که هنور توی چهارچوب در ایستاده
بودم ازش پرسیدم .دومینیکو سرشو باال آورد و دنبالم
گشت تا ببینه صدام از کجا در اومده ،وقتی منو دید
لبخندی زد و جواب داد:
وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم ،با حالت وحشت
زده به عالمت منفی دستامو توی هوا تکون دادم و
گفتم:
دومینیکو سری تکون داد و برام لبخند زد ،این یعنی با
پیشنهادم موافقه.
247
-راستشو بخوای آره میدونم اما اجازه ندارم درباره
شون بهت چیزی بگم ،دن ماسیمو بعدا خودش برات
توضیح میده ،من فقط میتونم بهت کمک کنم تا لباس
های مناسبی برداری ،نگران نباش.
248
دومینیکو به عادت همیشه و به نشونه تایید سری برام
تکون داد و مشغول انتخاب لباس از توی اون کمد بی
انتها شد.وارد حمام شدم ،هنوز بوی شهوت از اونجا
بلند میشد و باعث شد یه حسی زیر دلم
بپیچه.نمیتونستم طاقت بیارم ،دیگه تحمل نداشتم .
سریع از حمام زدم بیرون و به طرف دومینیکو رفتم و
ازش پرسیدم:
-وسایلم که قرار بود از ورشو فرستاده بشن ،هنوز
نرسیدن؟
دومینیکو در یکی دیگه از کمد های بزرگ این اتاق
رو باز کرد و جعبه هایی که روی هم چیده شده بودن
رو بهم نشون داد.
249
"عالی شد "این فکر از ذهنم گذشت و بعد به مرد
جوون رو به روم گفتم:
250
*کوت دازور یا فرنچ ریویرا منطقه ساحلی مشترک
بین ایتالیا و فرانسه در امتداد سواحل دریای مدیترانه
🔞🔞🔞
252
دراز کشیدم و پاهامو تا جایی که میتونستم از هم
فاصله دادم.دو تا از انگشتامو داخل دهنم فرو کردم و
حسابی با زبون و بزاقم خیسشون کردم که بین پاهام
بمالمشون تا مرطوب بشن و راحتتر اون شی صورتی
رو توی واژنم جا بدم ،اما وقتی انگشتام به اون قسمت
از بدنم خوردن فهمیدم که از قبل انقدر خیس بودم و
ترشح داشتم که اینکار اصال الزم نبوده.دکمه کنار
دیلدو رو فشار دادم و ویبراتورش شروع به لرزیدن
کرد ،پاهام از شدت هیجان میلرزیدن و دیگه طاقت
نداشتم ،خیلی آروم اونو وارد شکاف خیس و مشتاقم
کردم .دیلدو طوری بود که هرچی بیشتر وارد بدنم
میشد کلفت تر میشد و لذت بیشتری بهم میداد ،از
انتهاش دوتا گلوله پشمی مثل گوش خرگوش آویزون
بودن که سوراخ باسنم رو نوازش میکرد و باالش هم
برآمدگی داشت که روی کلیتوریسم کشیده میشد و لذتم
رو چندین برابر میکرد.تمام بدنم به لرزش افتاده بود و
میدونستم که خیلی طول نمیکشه تا به ارگاسم
برسم.چشمامو بستم و پشت پلک هام فقط یک چیز رو
253
تصور میکردم.ماسیمویی که زیر دوش ایستاده بود و
آلت خوش فرمش رو توی دستاش گرفته بود و
میمالید.اولین ارگاسم بعد از چند ثانیه بدنم رو فرا
گرفت و ارگاسم دومم با فاصله کمتر از یک دقیقه بعد
از ارگاسم اول کل بدنم رو لرزوند.با دستم محکم جلوی
دهنم رو گرفته بودم که صدام از حمام بیرون نره و
دومینیکو متوجه نشه توی چه وضعیتی هستم ،پاهام
کامال خیس بودن و آبی که حاصل دوتا ارگاسم پشت
سرهم بود روی رون هام جاری بود.چند ثانیه دیگه
اون وسیله صورتی رو درون خودم نگه داشتم ،بعد از
اینکه حس کردم که بدنم کامال آروم گرفته و دیگه کارم
تمومه به آرومی اونو از واژنم بیرون کشیدم و پاهام
رو که هنور کمی لرزش داشتن جمع کردم و روی هم
گذاشتم.
-----------------------------------------
نیم ساعت بعد جلوی آینه ایستاده بودم و داشتم لوازم
آرایشم رو که روی میز پخش و پال بودن جمع میکردم
و توی کیف چرمی میچپوندم.به تصویر خودم توی آینه
254
نگاه کردم ،هیچ چیزم شبیه همون زن هفته پیش
نبود.پوستم کمی رنگ گرفته بود و برنزه تر شده بودم
و خیلی شاداب و سالم به نظر میومد.موهامو شل و ول
باالی سرم جمع کرده بودم ،کمی سایه پشت پلک هام
زده بودم و یک رژلب خیلی تیره و پررنگ که به شدت
توی صورتم خودنمایی میکرد هم به لب هام مالیده
بودم.دومینیکو یک لباس سرهمی سفید رنگ از مارک
شنل برام انتخاب کرده بود که در طول سفر تنم کنم،
جنس پارچه ش به چیزی بین ساتن و حریر بود،
شلوار دمپا گشادی داشت و بلوزی که با دوتا بند
ظریف روی شونه هام نگه داشته میشد.
255
-میخوام ماسیمو رو ببینم ،همین االن.
257
نبود اما بعد که لباسم و چهره آراسته م رو دید اخماش
باز شد و نگاهش کنی نرمتر شد.بدون اینکه نگاهشو
از روم برداره به ایتالیایی به چیزایی گفت که واضح
بود با من نیست و طرف صحبتش مشاوره شه و بعد
به طرف من قدم برداشت.
ماسیمو نزدیکم ایستاد و کمی سرشو خم کرد تا گونه م
رو ببوسه در حالی که سرشو پایین میاورد دم گوشم
گفت:
258
-منم مجبور شدم تنهایی انجامش بدم.
دستمو دراز کردم تا با اون مرد دست بدم اما اون به
جاش جلوتر اومد ،شونه هام رو گرفت و دوتا بوسه
روی دو طرف گونه هام کاشت.هنوز به این رفتار ها
عادت نداشتم ،توی لهستان ما فقط افراد خیلی نزدیک
خانواده مون رو میبوسیدیم اما توی ایتالیا اینطور نبود
و بوسه یکی از متداول ترین روش های حال و احوال
کردن با هرکسی بود.لبخندی روی لبم نشوندم و گفتم:
259
-خب ،پس آقای مشاور!
260
-آخه میدونی نقاشی چهره تو همه جای این خونه
هست ،چندین ساله که اون نقاشی ها به دیوار ها این
خونه آویزونن ،هیچکس انتظار نداشت که تو واقعا
وجود خارجی داشته باشی ،مطمئنم خودتم وقتی این
داستان رو شنیدی حسابی شوکه شدی و تعجب کردی
مگه نه؟
261
ماسیمو خندید و" فروتنی و تواضع "رو تکرار کرد،
بعد هم به طرف مشاور ایتالیایش برگشت و چند کلمه
ایتالیایی بهش گفت که باعث شد روی لب های ماریو
هم خنده پررنگ و شروری بشینه.
262
ماریو این حرفو زد ،توجهی بهش نشون ندادم و درو
پشت سرم بستم.قبل از اینکه به محوطه سنگفرش
شده ورودی خونه برم یک لحظه سرجام ایستادم،
هنوز تصویر مردی که اون شب روی همین سنگفرش
ها کشته شده بود توی ذهنم زنده بود.آب دهنمو قورت
دادم و بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم مستقیم و با
سرعت به سمت ماشین شاسی بلند سیاه رنگی که چند
متر جلوتر پارک شده بود ،رفتم.راننده در ماشینو برام
باز کرد و بعد دستشو به طرفم گرفت و کمکم کرد که
راحتتر سوار بشم.گوشیم روی صندلی ماشین بود و
لپ تاپم هم کنارش قرار داشت.داشتم از خوشحالی بال
در میاوردم.دکمه ای که روی دستگیره بود رو فشار
دادم تا شیشه سیاه رنگی که بین قسمت راننده و
صندلی های عقب قرار داشت باال بیاد.با ذوق و شوق
گوشیمو روشن کردم ،یه عالمه تماس از دست رفته از
طرف مامانم داشتم و در نهایت تعجب دیدم که یه
تماس هم از طرف مارتین دارم.خیلی عجیب و ناراحت
کننده بود که بعد از یکسال باهم بودن یکنفر اونطوری
263
به من خیانت کرد و داغونم کرد.شماره مامانم رو لمس
کردم و بعد از چند ثانیه صدای نگران و وحشت زده
ش توی گوشم پیچید:
264
نفس عمیقی کشیدم،میدونستم گول زدن و قانع کردن
مادرم کار راحتی نیست .نگاهی به اطرافم انداختم و
گفتم:
269
نتونستم خیلی قانعش کنم و باید حتما یک سر برم
لهستان ،مخصوصا االن که اون فکر میکنه من
برگشتم و در واقع االن اونجام.
حرفم که تموم شد سرمو چرخوندم و به ماسیمو نگاه
کردم تا ببینم واکنشش چیه ،یک وری به پشتی صندلی
تکیه داده بود و داشت منو نگاه میکرد.
-دقیقا پیش بینی کرده بودم که همینطور بشه ،برای
همین بعد از تموم شدن سفرمون برنامه ریختم که یک
سری هم به ورشو بزنیم ،متاسفانه نمیتونیم همین االن
سریعا بریم اونجا و باید چند روزی صبر کنی،
امیدوارم مادرت این چند روز با تماس های تلفنی قانع
بشه و بتونی نگرانی هاش رو کم کنی.
با شنیدن این حرفا از زبون ماسیمو خیلی خوشحال
شدم و گفتم:
-واقعا از لطفت ممنونم.
اون سرشو به پشتی صندلی تیکه داد آهی کشید و
گفت:
270
-من اونقدارم که تو فکر میکنی آدم بدی نیستم،
نمیخوام زندانیت کنیم یا با جون پدر و مادرت تهدیدت
کنم و مجبورت کنم کنارم بمونی ،اما صادقانه خودت
بگو ببینم اگر اینکارا رو نمیکردم با زبون خودش
پیشم میموندی؟
با نگاه پر سوالی بهم خیره شده بود و منتظر جواب
بود ،دوباره سرمو به طرف پنجره برگردوندم و توی
ذهنم از خودم پرسیدم"باهاش میموندم؟ "البته که نه !
ماسیمو چند لحظه ای منتظر جوابم موند اما وقتی دید
چیزی نمیگم گوشیشو از جیبش بیرون کشید و مشغول
خوندن چیزی توی اینترنت شد .سکوتی که بینمون
حکمفرما شده بود ،غیر قابل تحمل بود ،امروز واقعا
دلم میخواست که بیشتر باهاش حرف بزنم .شاید
بخاطر لطفی که در حقم کرده بود و میخواست منو به
سفر به کشورم ببره یا شاید هم بخاطر اتفاقی که صبح
توی حموم افتاده بود ،همچین حسی داشتم .بدون
اینکه نگاهم رو از شیشه ماشین و خیابون ها بردارم
ازش پرسیدم:
271
-االن کجا داریم میریم؟
-فرودگاه کاتانیا ،اگر ترافیک نباشه کمتر از یک ساعت
دیگه میرسیم اونجا.
273
آوردم و لباسم رو پایین تر کشید ،بند های نازک بلوزم
کامال از بازوم هام به پایین سر خورده بود و دوتا
سینه هام که توی سوتین کرمی رنگ بودن از لباسم
افتادن بیرون و جلوی چشم ماسیمو قرار گرفتن .
ماسیمو کمی کج تر نشست تا دید بهتری به بدنم داشته
باشه ،یه حسی درونم بود که مانع از این میشد که
جلوشو بگیرم ،انگار بعد از خودارضایی که امروز
صبح با دوست صورتیم داشتم فکر میکردم شهوتم
خوابیده و دیگه همچین حسی بهم دست نمیده ولی
ظاهرا متاسفانه اینطور نبود .ماسیمو دستشو جلو
آورد و شستش رو ،روی شونه برهنه ام گذاشت و
آروم آروم به طرف سینه م انگشتش رو حرکت
میداد.لمس انگشتش با پوستم باعث شد که دوباره بدنم
بلرزه البته اینبار لرزش بدنم بخاطر ترس از پرواز
نبود و واضح بود که دلیل دیگه ای داره.
-سردته؟
274
🔞🔞🔞🔞
276
بعد لباسم رو که روی شونه هام آویزون بود پایین تر
کشید و تا روی شکمم پایین آوردش ،سوتینم رو هم
آزاد کرد و حاال سینه هام بدون هیچ پوششی تحت
اختیار اون بودن .با لب هاش سینه هام رو میمکید و
من تازه داشتم میفهمیدم خودارضایی صبح نتونسته
بود منو خالی کنه و هنوز پر از عطش و شهوت
بودم.داشتم توی ذهنم اونو تصور میکردم که شلوارمو
پاره میکنه و بدون اینکه اونو کامل از پام بکشه
بیرون ،آلتشو از پشت فرو میکنه توی سوراخ باسنم
و در همون حال با دست دیگه ش کلیتوریسم رو از
پشت شورت توریم میماله .از توی خیاالتم بیرون
اومدم ،سرش همچنان روی سینه هام خم بود ،دستمو
توی موهاش فرو بردم و سرشو بیشتر به خودم فشار
دادم و گفتم:
-بیشتر ماسیمو ،بیشتر!
281
چیزارو ازت گرفتم اما تو کم کم میتونی همه شون رو
پس بگیری.
به آرومی این کلمات رو برام زمزمه کرد و ساعت رو
دور مچم بست.
فصل ششم
283
ترمینال به سمت هواپیما میرفتیم اینبار ماشین های
شخصی روی باند آسفالت شده فرودگاه منتظر ما بودن
تا مارو به هواپیما برسونن.وقتی به وسیله ای که قرار
بود باهاش پرواز کنیم رسیدیم ،چیزی که میدیم رو
باور نمیکردم .هواپیمای رو به روم انقدر کوچیک بود
که بیشتر شبیه یه لوله استوانه ای بود که دوتا بال
بهش وصل کرده باشن.من وقتی با هواپیما های غول
پیکر سفر میکردم حالم به شدت بد میشد االن چطور
میخواستم با این هواپیمایی که بیشتر شبیه اسباب
بازی بود برم توی آسمون؟ !حالت تهوع بهم دست
داده بود و داشتم باال میاوردم
-از پله ها برو باال
صدای ماسیمو رو از پشت سرم شنیدم.با صدای
وحشت زده ای گفتم:
-نه ماسیمو ،من نمیتونم!بهم نگفته بودی که با این
اسباب بازی مسخره قراره پرواز کنیم ،من پامو توی
این نمیذارم.
284
تقریبا داشتم فرار میکردم و به سمت ماشین برمیگشتم
که ماسیمو گفت:
-الم شنگه راه ننداز لَورا ،اگر با زبون خوش سوار
نشی خودت میدونی که تا چند دقیقه دیگه مجبورت
میکنم که با زور اینکارو بکنی.
با وجود تهدیدی که کرده بود بازم پاهام رو به جلو
حرکت نمیکردن و دلم نمیخواست سوار اون هواپیمای
کوچولو بشم.ماسیمو وقتی دید از جامُ ،جم نمیخورم و
همونجا خشکم زده مثل یه کیسه سیب زمینی منو زیر
بغلش گرفت و به طرف پله های هواپیما راه افتاد.
جیغ کشیدن ها و دست و پا زدن هام هیچ تاثیری
نداشت و دستاش ذره از دورم شل نمیشدن .باالی پله
ها که رسیدیم سر خلبان داد زد و به ایتالیایی یه
چیزایی گفت .مهماندار های بیچاره خشکشون زده بود
و نمیدونستن باید بهمون خوش آمد بگن یا باید به
ماسیمو کمک کنن تا منو بازور وارد اتاقک هواپیما
کنه ،اون همه تقال کردنم هیچ فایده ای نداشت و
دوباره ماسیمو در مقابلم پیروز شده بود و بالخره در
285
های هواپیما پشت سرمون بسته شد .انقدر ترسیده
بودم که قلبم داشت از جاش در میومد و میتونستم
صدای ضربان قلبم رو توی سرم بشنوم .به محض
اینکه منو روی زمین گذاشت ،دستمو باال آوردم و با
تمام قدرتم سیلی محکمی به صورتش کوبیدم و با
وحشت داد زدم:
-داری چه غلطی میکنی؟بذار برم بیرون ،میخوام برم!
و بعد به طرف در بسته هواپیما هجوم بردم تا ازش
خارج بشم اما ماسیمو سریع منو گرفت و روی صندلی
چرمی و بزرگ هواپیما که تقریبا نصف فضای
اونجارو آشغال کرده بود پرت کرد ،خودش هم جلو
اومد و جوری بین تن ماسیمو و صندلی گیر کردت
بودم و داشتم له میشدم که هیچ جای فراری برام باقی
نمونده بود.
-لعنت بهت ماسیمو!
هنوز داشتم جیغ میکشیدم و بهش فحش میدادم و اون
تنها راهی که برای خفه کردن صدام پیدا کرد این بود
286
که لباشو روی لبام بذاره و زبونشو وارد دهنم کنه .
توی این لحظه اصال از احساس کردن زبونش توی
دهنم خوشحال نشدم و هیچ لذتی برام نداشت ،برای
همین با تمام توان دندونامو روی لب و زبونش فشار
دادم و محکم گازش گرفتم .ماسیمو شوکه شد و عقب
رفت ،انقدر از حرکتم عصبانی شده بود که دستشو باال
آورد و من چشمامو بستم و منتظر بودم با دستش
بکوبه توی صورتم .چند ثانیه با چشمای بسته منتظر
بودم اما وقتی دیدم هیچ اتفاقی نیوفتاد آروم آروم پلک
هامو از هم فاصله دادم .ماسیمو رو به روم ایستاده
بود و داشت کمربندش رو باز میکرد .وای خدا میخواد
چیکار کنه؟ نکنه میخواد با کمربند سیاه و کبودم
کنه؟روی صندلی خودمو عقب تر میکشیدم و پاشنه
های کفشم با کف هواپیما برخورد میکردن ،وقتی
سگک کمربندش رو باز کرد با یک حرکت کمربند
چرمی رو از بندینک های شلوارش بیرون کشید .کتشو
از تنش در آورد و اونو روی صندلی کنارش انداخت.
287
از شدت عصبانت داشت از چشماش آتیش میبارید و
انقدر دندوناشو محکم بهم فشار میداد که فکش
میلرزید.
-ماسیمو ،نه ،لطفا...من...من...
گلوم خشک شده بود و نمیتونستم زبونمو تکون بدم تا
حرف دیگه ای بزنم .ماسیمو با لحن خشک و بی
احساس گفت:
-بلند شو!
وقتی دید جوابی نمیدم حسابی قاطی کرد و داد زد:
-بهت گفتم بلند شو لعنتی!
انقدر ترسیدم که یهو ناخوآگاه از جام پریدم و جلوش
ایستادم .کمی نزدیکتر اومد ،با انگشتاش چونه مو
گرفت و سرمو باالتر آورد تا دقیقا توی چشماش نگاه
کنم و بعد گفت:
288
-حاال خودت انتخاب میکنی که چجوری تنبیه ت کنم،
قبال بهت هشدار داده بودم که اگر دوباره منو بزنی
عواقب خوبی برات نداره ،دستاتو بیار جلو.
درحالی که هنوزم نگاهم به چهره ش بود ،به
دستورش عمل کردم و مطیعانه دستامو جلو آوردم.مچ
دستامو گرفت و محکم اونارو با کمربند چرمی
بست.وقتی کارش تموم شد منو روی صندلی نشوند و
کمربند صندلی رو از روی بدنم رد کرد و اونو برام
بست.بعد از چند دقیقه متوجه تکون خوردن هواپیما
شدم و فهمیدم که راه افتادیم .ماسیمو روی صندلی رو
به روی من نشست و نگاهش رو از روم برنمیداشت،
هنوزم به شدت از دستم عصبانی بود و چهره ش از
شدت عصبانیت به سرخی میزد.
-اگر کولی بازیات تموم شد و دیگه لنگ و لگد
نمیپرونی بهت میگم که قراره از بین چه گزینه هایی
تنبیهت رو انتخاب کنی.
صداش آروم تر شده بود وظاهرا از اون خشم و
عصبانیت اولیه ش کاسته شده بود ،ادامه داد:
289
-هردفعه که به من سیلی میزنی بی احترامی بزرگی
بهم میکنی .لَورا با اینکارت تو کامال بهم توهین
میکنی برای همین میخوام بهت نشون بدم که چه حسی
بهم دست میده .مجازاتی که برات در نظر گرفتم یه
تنبیه بدنیه و مطمئنم همونطور که من از سیلی خوردن
خوشم نمیاد توام اصال از اینکار خوشت نمیاد.گزینه
هات اینان ،میتونی آلت منو توی دهنت بذاری و برام
بخوریش یا میتونی پاهات و برام باز کنی و بذاری من
مال تورو بخورم ،کدومشو میخوای؟
وقتی حرفای ماسیمو تموم شد هواپیما هم از روی
زمین بلند شد و به سمت آسمون اوج گرفت ،چیزی که
شنیده بودم و بلند شدن هواپیما چنان شوک و استرسی
بهم وارد کردن که یهو همه چیز جلوی چشمم سیاه شد
و از هوش رفتم.
وقتی به هوش اومدم ،هنوز دستام بسته بود و روی
صندلی هواپیما دراز کشیده بودم.ماسیمو روی صندلی
مقابلم نشسته بود و یک پاشو روی پای دیگه ش
انداخته بود ،مستقیما به من زل زده بود و با جام پایه
290
بلند شامپاین توی دستش بازی میکرد.وقتی دید بیدار
شدم با اشتیاق بهم زل زد و ازم پرسید
-خب؟ کدوم گزینه رو انتخاب کردی؟
با شنیدن سوالش چشمام گشاد شدن و یهو از جام
پریدم ،روی صندلی نشستم و ازش پرسیدم:
-داری شوخی می کنی دیگه مگه نه؟
ماسیمو جواب داد:
-به نظرت شبیه کسی ام که داره شوخی میکنه؟ وقتی
که تو زدی توی صورتم داشتی باهام شوخی میکردی؟
جلوتر اومد .تا جایی که میتونست بهم نزدیک شد ،و
بعد ادامه داد:
-ما یک ساعت پرواز پیش رو داریم و توی یک ساعت
آینده تنبیه تو حتما انجام میشه .من خیلی عادالنه تر از
تو باهات رفتار کردم چون حداقل بهت این اجازه رو
دادم که خودت انتخاب کنی تنبیهت چی باشه!
291
چشماشو باریک کرد و خیلی موشکافانه بهم خیره
شد ،زبونشو روی لب هاش کشید و ادامه داد:
-اما اگر تا یک دقیقه دیگه تصمیمت رو نگیری و به
من نگی که کدوم گزینه رو انتخاب کردی ،مثل خودت،
هر کاری که دلم خواسته باشه انجام میدم و بعدش
انتخاب تو دیگه هیچ اهمیتی برام نداره.
-خیلی خب من مال تورو میخورم!
بدون هیچ احساسی این حرف رو زدم و بعد خیلی
عصبانی ادامه دادم:
-دستامو باز می کنی یا فقط با دهنم باید این کار رو
برات بکنم؟
نمیتونستم به خوبی خشمی که تمام وجودم رو فرا
گرفته بود بهش نشون بدم ،میدونستم اگر اعتراضی
بکنم این کار فقط تحریکش میکنه و ممکنه دست به
کارهای بدتری بزنه ،ماسیمو دقیقا شبیه یه حیوان
درنده خونخوار بود که وقتی بوی خون به مشامش می
خورد به شکارش رحم نمیکرد ،بهش حمله میکرد و
292
اونو تیکه پاره میکرد .بلند شد و در حالی که کمربند
ایمنی هواپیما رو باز می کرد گفت:
-توقع شنیدن همین جوابو ازت داشتم.
وقتی ماسیمو کنارم ایستاد چشمامو بستم و توی ذهنم
به خودم گفتم"بذار هرچی میخواد بشه ،بشه ،سعی کن
باهاش کنار بیای".فکر میکردم االن باید آلتش رو
روی لب هام حس کنم اما به جاش دستاش روی کمرم
قرار گرفت و منو باال کشید تا از جام بلند کنه .چشمامو
باز کردم .انتهای هواپیما یه راهروی باریک قرار
داشت که به یک اتاقک میرسید .همراه ماسیمو وارد
اون اتاقک شدم ،چیز خاصی توش نبود فقط یک تخت
کوچیک و به همراه یک کابین دوش ایستاده.ماسیمو
کمی شونه هام رو به سمت پایین هل داد و منو روی
مالفه های نرم تخت انداخت ،بعدش خودش به سمت
کابین دوش رفت .چند ثانیه ای اونجا مشغول بود و
وقتی اومد بیرون بند پارچه ای که دور حوله حمام
بسته میشد ،دستش بود.داشتم با دقت حرکاتش رو
تماشا میکردم و یه جورایی فهمیده بودم برخالف ترس
293
اولیه ام این تنبیه برام خیلی هم ترسناک نیست و شاید
حتی خوشایند هم باشه.ماسیمو مچ دستامو گرفت و
کمربند سفت چرمی رو از دورشون باز کرد ،منو از
پشت ،به شکم روی تخت خوابوند و دستامو با بند
حوله تن پوش حمام از پشت بست.
جوری دستامو پشت سرم بسته بود که نمیتونستم
تکونشون بدم و حتی خودمم نمیتونستم تکون بخورم و
همونجوری از پشت روی تخت افتاده بودم.از میز
پاتختی که سمت راست تخت قرار داشت چشم بندی رو
بیرون آورد ،قبال توی ورشو وقتی صبحا میخواستم
بخوابم و نور آفتاب مزاحمم بود از این مدل چشم بند
استفاده میکردم تا فضا رو تاریک کنم.چشم بند سیاه
مخملی رو روی چشمام قرار داد و من دیگه هیچ چیز
به جز سیاهی نمیدیدم.
ماسیمو در گوشم زمزمه کرد:
-عزیزم ،نمیدونی که االن چه کارایی دلم میخواد باهات
بکنم!
294
بی حرکت روی تخت مونده بودم و گیج شده بودم،
نمیدونستم که دقیقا باید چیکار کنم یا در اصل ماسیمو
میخواست چیکار کنه.با استرس زبونمو روی لب هام
میکشیدم تا کمی خیس و مرطوب بشن و خودمو برای
قرار دادن عضو مردونه ماسیمو توی دهنم آماده
میکردم که یهو احساس کردم ماسیمو دستاشو پایین
آورده و داره دکمه شلوارمو باز میکنه.
-داری چیکار میکنی؟
روی مالفه غلت میزدم و صورتمو به تخت میمالیدم و
سعی میکردم تا چشم بند رو از روی چشم هام بردارم
که البته بی فایده بود،غرغر کنان گفتم:
-فکر میکردم برای انجام تنبیهم فقط باید از لب و دهنم
استفاده کنم ،به اون پایین چیکار داری؟
ماسیمو خنده بلندی سر داد ،دستاش از کار افتادن و
دیگه تالشی برای بیرون آوردن شلوارم از پام نکرد و
گفت:
295
-به نظرم ارضا کردن من با دهنت ،بیشتر از اینکه
برات تنبیه باشه شبیه تشویقه و میدونم که تو از
اینکار بدت نمیاد!بعد از اتفاقی که امروز صبح توی
حموم افتاد خوب فهمیدم که توام نسبت به من بی میل
نیستی اما اگر من کاری رو باهات بکنم که میدونم تو
ازش بدت میاد اونوقت حسابمون باهم صاف میشه.
حرفاش که تموم شد با یک حرکت شلوارمو کشید و
پاره کرد.روی تخت افتاده بودم و تا جایی که میشد
پاهامو جمع کرده بودم تا ماسیمو هیچ دسترسی به
بینشون نداشته باشه ،اما با این حال میدونستم اگر اون
بخواد کاری رو انجام بده ،به هرقیمتی که شده باشه به
انجام میرسونه ش و مخالفت کردن من هیچ فایده ای
نداره.
-ماسیمو لطفا اینکارو نکن.
-منم قبال ازت خواسته بودم که دیگه بهم سیلی نزنی...
جمله ش رو قطع کرد.
296
اون چشم بند لعنتی نمیذاشت که ببینم ماسیمو کجاست
و چیکار داره میکنه ،فقط میتونستم صداشو بشنوم،
حس کردم که از پشت بهم نزدیکتر شد و حاال
میتونستم نفس هاشو روی گونه م حس کنم ،گاز
آرومی از الله گوشم گرفت و گفت:
-نترس عزیزم
دستشو بین پاهام گذاشت و رون پاهامو از هم فاصله
داد و ادامه داد:
-قول میدم خیلی آروم و مثل یک جنتلمن باهات رفتار
کنم.
🔞🔞🔞
297
-هیسس ،تا چند لحظه دیگه پاهاتو کامل از هم باز
میکنم و برای شروع یه انگشتم رو فرو میکنم توی
واژنت ،پس آروم باش!
میدونستم که اون کاری رو که گفته میکنه و مخالفت
من ذره ای براش اهمیتی نداره ،برای همین سعی کردم
کمی بدنم رو شل تر کنم تا مجبور نشه دست به
خشونت بزنه و شرایط رو برای هردومون سختتر کنه.
-عالیه عزیزم ،خیلی خوبه ،حاال پاهاتو برای من باز
کن و بذار ببینم اون بین چی داری.
بی چون و چرا کاری رو که ازم خواسته بود رو انجام
دادم
-باید مثل یه دختر خوب هر حرفی که بهت میزنم رو
گوش کنی چون من دلم نمیخواد بهت صدمه ای بزنم
عزیزم.
خیلی آروم لب هامو بوسید ،یک دستش بدنم رو
نوازش میکرد و به سمت پایین میرفت و دست دیگه
ش سرمو محکم گرفته بود.بعد از چند ثانیه بوسه رو
298
عمیقتر کرد و من اجازه دادم زبونشو وارد دهنم
کنه.تسلیم خواسته ش شده بودم ،چند لحظه بعد زبون
هامون داشتن به زیبایی روی هم میلغزیدن .با تمام
وجودم ماسیمو رو میخواستم ،با لب هام حریصانه
بیشتر و بیشتر لب و زبونش رو توی دهنم میکشیدم.
-آرومتر عزیزم ،انقدر عجله نداشته باش ،یادت نره که
این برای تو یک تنبیهه.
کنارم گوشم به آرومی زمزمه کرد و در همون حال
دستشو پایین تر برد تا به شورتم رسید ،دستشو از
زیر پارچه توی رد کرد و حاال به همون جایی که
میخواست ،رسیده بود.
-ترکیب بدنت رو با این لباس زیر توری خیلی دوست
دارم.
هنوز بی حرکت سر جام دراز کشیده بودم .انگشتاش
به آرومی داشتن خصوصی ترین بخش بدنم رو نوازش
میکردن.لب هاش الله گوشم رو به بازی گرفته بودم و
در همون حال اولین انگشتش رو آروم آروم وارد
299
واژنم کرد ،بعد از اینکه کمی انگشتش رو توی بدنم
باال پایین کرد انگشت دوم رو هم اضافه کرد .وقتی
دوتا انگشتش رو توی خودم حس کردم از شدت لذت
کمرم قوس برداشت و سرم به عقب خم شد و
ناخودآگاه ناله ای از سر لذت از توی گلوم رها شد.
-تکون نخور و ساکت باش!نباید هیچ صدایی ازت در
بیاد ،فهمیدی؟
به نشونه فهمیدم سرمو تکون دادم .انگشتاش داشتن
عمیقتر و عمیقتر داخل واژنم فرو میشدن .دندونامو
محکم روی هم فشار میدادم تا بتونم خودمو کنترل کنم
و صدایی ازم خارج نشه اما اون لعنتی تازه کارشو
شروع کرده بود و با مهارت تمام انگشتاش حساس
ترین نقاط بدنم رو به بازی گرفته بودن.انگشت
وسطش توی واژنم باال و پایین میشد و با انگشت
شستش کلیتوریس خیس و مرطوبم رو نوازش
میکرد.حس کردم وزنشو از روی بدنم برداشت و
خودشو پایین تر کشید .انگشتاش هنوز مشغول بودن
و داشتن بزرگترین لذت زندگیم رو بهم میدادن .درست
300
لحظه ای نفسم بند اومده بود و داشتم ارضا میشدم یهو
انگشتاشو بیرون کشید و ولم کرد .حالم داغون و
خراب بود و میخواستم اعتراض کنم که نفس های
داغشو روی رون پام حس کردم.
-لَورا از روزی که دیدمت آرزوی همچین لحظه ای رو
داشتم.دوست دارم وقتی کارمو شروع کردم باهام حرف
بزنی و بگی چه کاری انجام بدم تا باعث رضایت
بیشترت بشه.
شورتم رو تا روی زانوهام پایین کشید.ناخودآگاه از
روی شرم و خجالت پاهامو جمع تر کردم.
-پاهاتو باز کن عزیزم ،میخوام ببینمش.
حاال فهمیدم که چرا اون چشم بند رو روی چشمام
گذاشته بود ،میخواست برای اولین بار باهم چشم تو
چشم نشیم و شرم و خجالت باعث نشه من احساس
ناراحتی و نارضایتی کنم.ماسیمو واقعا بامالحظه تر از
اونچه بود که فکرشو میکردم ،مثل بچه هایی که موقع
ترس چشماشونو میگیرن و فکر میکنن اگر اونا عامل
301
ترسشون رو نبینن اونم ،اوناهارو نمیبینه ،منم حاال که
ماسیمو رو نمیدیدم کمی راحتتر بودم و ساده تر
میتونستم با این قضیه کنار بیام.کاری رو که ازم
خواسته بود رو انجام دادم و به آرومی پاهامو از هم
فاصله دادم،شنیدم که ماسیمو نفس سنگینی کشید و
هوای داخل ریه هاش رو با سروصدا به بیرون فوت
کرد .با دستاش پاهامو بیشتر از هم باز کرد و من
میدونستم اون االن خیره شده به خصوصی ترین
بخشی که توی بدن هر زنی وجود داره.دیگه هیچ
کنترلی رو خودم نداشتم و با التماس گفتم:
-لیسش بزن ،لطفا دُُ ن ماسیمو
با شنیدن این حرفا ماسیمو دستشو دوباره بین پاهام
قرار داد و با شستش مشغول مالیدن کلیتوریسم شد.
-خیلی کم طاقتی ،مثل اینکه واقعا دلت هوس تنبیه
شدن کرده!
302
سرشو پایین آوردن و زبونشو فرو کرد داخل واژنم.دلم
میخواست دستامو توی موهاش فرو کنم و سرشو
بیشتر به واژنم فشار بدم تا عمیق تر زبوشو درون
خودم حس کنم اما دستامو از پشت بسته بود و
هرچقدر تالش کردم نتونستم اینکارو بکنم.زبونش رو
محکم تر توی واژنم عقب و جلو کرد .با انگشتاش دو
لبه واژنم رو گرفت و اونو کامل از هم باز کرد و بعد
زبونش رو روی حساس ترین نقطه بدنم کشید.
-دلم میخواد هرچه زودتر به ارگاسم برسی تا من
دوباره کارمو از اول شروع کنم و بارها و بارها پشت
سرهم انقدر به ارگاسم برسونمت که التماس کنی
تمومش کنم .اما من بازم دست از کار نمیکشم چون
این تنبیه توئه لَورا!
این حرفارو زد و با یک حرکت ناگهانی چشم بندم رو
کشید و از سرم بیرون آورد.
-دلم میخواد بهم نگاه کنی ،دلم میخواد وقتی داری به
ارگاسم میرسی تو چشمام نگاه کنی و لرزیدن مردمک
چشم هاتو ببینم.
303
بالشتی رو از باالی تخت برداشت و زیر سرم گذاشت و
گفت:
-اینطوری دید بهتری به همدیگه داریم.
ماسیمو بین پاهای از هم باز شده م ایستاده بود ،مردی
که رو به روم بود به شدت سکسی و در عین حال
ترسناک بود.هیچوقت خوشم نمیومد که موقع به
ارگاسم رسیدن کسی چهره مو ببینه ،اون لحظه ،یک
لحظه خیلی خصوصی و شخصی برای هر زنیه ،اما
ظاهرا اینبار هیچ حق انتخابی نداشتم و باید دل به
خواسته ماسیمو میدادم.ماسیمو لب هاشو روی
کلیتوریسم میکشد و اونجارو میکمید و در همون حال
دوتا انگشتش رو توی واژنم عقب و جلو
میکرد.چشمامو بستم و به لب مرز رسیده بودم و
نزدیک به ارگاسم رسیدن بودم.
-تندتر ماسیمو!
نفهمیدم جیغ زدم یا چی ،مچ دست ماسیمو با مهارت
پیچ و تاب میخورد و انگشتاش محکم تر و عمیق تر
304
توی واژنم فرو میشدن.انقدر توی لذت غرق شده بودم
که همه چیز یادم رفته بود و به زبون لهستانی فریاد
زدم
-لعنت بهت ،خودشه ،همینو میخوام!
و بعد برای اولین بار با شدت و خیلی طوالنی به
ارگاسم رسیدم.بدنم از شدت لذت و هیجان میلرزید و
لحظه ای لرزشم متوقف نمیشد.وقتی اثرات اولیه
ارگاسم از بین رفت و بدنم داشت به آرامش میرسید
ماسیمو انگشتشو روی کلیتوریس آزرده و حساس
شده ام فشار داد و باعث شد درد غیرقابل تحملی توی
بدنم بپیچه .دندونامو از شدت درد روی هم فشار دادم
دستمو روی دست ماسیمو گذاشتم تا متوقفش کنم و
گفتم:
-معذرت میخوام ماسیمو ،خواهش میکنم نکن.
ماسیمو فشار دستش رو کم کرد ،روی واژنم رو
بوسید و با زبونش قسمت های خیسم رو لیسید.باسنم
که تا االن از شدت درد و لذت روی هوا مونده بود رو
305
پایین آوردم و روی تخت گذاشتم.ماسیمو دستشو زیر
بندی که دستامو باهاش بسته بود انداخت با یک حرکت
اونو باز کرد و دستام بالخره آزاد شدن.چشمامو باز
کردم و به ماسیمو نگاه کردم .سریع از روی تخت بلند
شد .از توی کشوی پاتختی جعبه دستمال مرطوب رو
بیرون کشید ،و با دستمال مرطوب به آرومی بدنم رو
تمیز کرد.
-عذرخواهیت رو قبول میکنم.
اینو گفت و از در اتاقک خارج شد ،وارد فضای اصلی
هواپیما شد و منو گیج و مبهوت توی اتاقک تنها
گذاشت.
------------------------------------
چند دقیقه ای همونجا روی تخت موندم و داشتم با
خودم فکر میکردم االن دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟باور
کردنش برام سخت بود و انگار همه چیز توی خواب و
رویا گذشته بود.فقط یک چیزی رو خوب میتونستم
حس کنم ،بدنم آنچنان به اوج رسیده بود و انقدر خسته
306
شده بودم که انگار نه انگار کل این ماجرا 20دقیقه
هم طول نکشیده و حس میکردم یک شب کامل با
ماسیمو سکس داشتم.نمیدونستم شلوار پاره م رو
چجوری وصله و پینه کنم به هم ،با هر بدبختی که بود
یکجوری خودمو جمع و جور کردم و به فضای اصلی
هواپیما برگشتم .ماسیمو روی صندلی نشسته بود و
لب باالش رو بین دندوناش کشیده بود.نگاهی بهم
انداخت و گفت:
-رایحه و طعم واژنت هنوز روی لب هام مونده،
نمیدونم این تنبیه برای تو بود یا برای خودم.
روی صندلی مقابلش نشستم و سعی کردم وانمود کنم
حرفی که زده رو نشنیدم .جام شامپاینی که توی
دستش بود رو از دستش بیرون کشیدم و در حالی که
جام رو به طرف لب هام میبردم پرسیدم:
-برنامه مون برای امروز چیه؟
-لَورا ،رفتار و حرکاتت روز به روز دارن برام جذابتر
میشن.
307
لبخندی به روم زد و جام دیگه ای برداشت تا دوباره
برای خودش شامپاین بریزه.
-میبینم که کوچیک و جمع و جور بودن هواپیما رو
دیگه از یاد بردی و برات اهمیتی نداره!
راست میگفت ،ترسم رو کال از یاد برده بودم ،البته با
کاری که ماسیمو باهام کرد دیگه توی ذهنم جای برای
ترسیدن باقی نمونده بود .جواب دادم:
-داخلش با اون چیزی که از بیرون به نظر میومد خیلی
متفاوته و یه جورایی راحتتر از اون هواپیماهای غول
پیکره ،خب نگفتی برنامه امروز چیه؟
ماسیمو دوباره توی قالب پسر بچه شر و شیطون فرو
رفته بود ،بازیگوشانه جواب داد:
-به وقتش خودت میفهمی ،من باید به یکسری از
کارهام رسیدگی کنم و توام به عنوان دوست دختر
رئیس مافیا میتونی هرکاری دلت میخواد بکنی و از
وقتت لذت ببری.
308
بعد از حدود یکساعت پرواز هواپیما فرود اومد .
ماشین های شاسی بلند مشکی با تیم حفاظتی روی باند
فرودگاه منتظر ما بودن .یکی از محافظا در ماشینو
برام باز کردم و وقتی روی صندلی نشستم درو برام
بست .هر دفعه که این ماشین های شاسی بلند یک
شکل و این همه خدم و حشم رو میدیم فکر میکردم
ماسیمو عالوه بر رئیس مافیا بودن جادوگری چیزی
هم هست .این همه ماشین و آدم چطور تونسته بودن
خودشونو قبل از ما برسونن به فرودگاه اونم وقتی که
بعد از رفتن ما هنوز توی فرودگاه کاتانیا بودن؟انگار
بعد از اینکه به ارگاسم رسیده بودم و آبم از بدنم خارج
شده بود مغزمم باهاش ریخته بود بیرون ،چون هنوز
گیج و منگ بودم و هیچی نمیفهمیدم.
ماسیمو سرشو زیر گوش من گذاشت و با لحن
وسوسه گری گفت:
-دلم میخواست آبمو توی واژنت میریختم.
نفس گرمش به الله گوشم برخورد میکرد اما برخالف
حرارتی که داشت بدن من یخ زد و مور مورم شد.
309
-دلم میخواست آلتم رو داخلت فرو کنم و فشار و تنگی
واژن خیست رو دور خودم حس کنم.
حرفاش باعث شد بخشی که توی مغزم مسئول غرایز
حیوانی بود به کار بیوفته و حسی رو توی وجودم فعال
کنه که با حرفای ماسیمو موافق بود و دلم میخواست
دقیقا چیزایی که میگفت اتفاق بیوفته.چشمامو بستم و
سعی کردم ضربان قلبم رو کنترل کنم تا انقدر پر
سروصدا نکوبه و بیشتر از این آبروم جلوی ماسیمو
نره ،به اندازه کافی تا همین االن جلوش رسوا شده
بودم.ماسیمو یهو سرشو عقب کشید و دیگه نفس
گرمش با پوستم برخورد نمیکرد .یه چیزایی به مردی
که پشت فرمون نشسته بود گفت.اصال کلماتی که از
دهنش خارج میشدن رو نمیشنیدیم ،یعنی میشنیدم اما
قدرت تشخیص اینکه داره چی میگه رو نداشتم ،بعد از
چند ثانیه راننده دور زد ،ماشین رو کنار کشید و پارک
کرد ،بعد خودش پیاده شده و مارو تنها گذاشت.ماسیمو
نگاه سرد و بی احساسی بهم انداخت و گفت:
-برو جلو روی صندل کنار راننده بشین.
310
حرفاش منو گیج تر از قبل کردن ،حس یه عقب مونده
ذهنی رو داشتم که جمله به همین سادگی رو هم
نمیتونست بفهمه.پرسیدم:
-برای چی؟
یه حالتی توی چهره ماسیمو بود که متوجه ش
نمیشدم ،انگاری با خودش درگیر بود ،بعد از چند ثانیه
دندوناشو روی هم قفل کرد و فکش داشت میلرزید.
-لَورا برای آخرین بار بهت میگم ،جاتو عوض کن و
برو جلو ،دیگه از دست این زبون نفهمیت خسته شدم
و داری عصبانیم میکنی.
و من واقعا یک آدم کله خر بودم ،لحن و خشونتی که
توی صداش بود منو تحریک میکرد تا از دستورش
پیروی نکنم و خالف میلش عمل کنم تا ببینم آخرش
چی میشد .دفعه قبلی که گفته بود تنبیهم میکنه آخرش
به جایی رسیده بودم که تنبیه برام تبدیل به تشویق
شده بود و بی نهایت ازش لذت برده بودم ،البته
مطمئن نبودم ایندفعه ام بخواد همون راهو در پیش
311
بگیره و ممکنه بود واقعا یه بالیی به سرم بیاره ،اما
کنجکاوی داشت منو از پا در میاورد و نمیتونستم
خودمو کنترل کنم و باهاش مخالفت نکنم.
-تو داری مثل یک سگ باهام رفتار میکنی ،بشین،
پاشو ،برو ،بیا...این رفتار درست نیست ،قرار نیست
همیشه همه چیز باب میل تو باشه و هرچی تو ازم
میخوای رو انجام بدم....
یک لحظه مکث کردم تا نفس بگیرم و کلمه مناسبی
برای توصیف این رفتارش پیدا کنم ،اما ماسیمو بهم
مهلت نداد و قبل از اینکه جمله بعدی رو شروع کنم با
خشونت منو از ماشین بیرون کشید و تقریبا روی
صندلی جلو پرت کرد.
دستامو محکم کشید و با خشونت تمام اونارو از پشت
بست و گفت:
-سگ نیستی ،یه هرزه عوضی که داری اعصاب منو
بهم میریزی
312
انقدر سریع این اتفاقات افتاده بود و شوکه شده بودم
که نتونستم هیچ واکنشی از خودم نشون بدم و وقتی به
خودم اومدم ماسیمو روی صندلی راننده کنار من،
پشت فرمون نشسته بود.انگشتامو روی بندی که
باهاش دستامو بسته بود کشیدم تا ببینم چیه و متوجه
شدم همون بند حوله حمامیه که توی هواپیما هم
باهاش دستامو بسته بود.
-از بستن دست زنا خوشت میاد؟
داشت توی جی پی اس ماشین آدرسی رو وارد میکرد
و در همون حال جواب داد:
-در مورد تو ،قضیه ربطی به عالیق من نداره،
مجبورم میکنی که اینکارو باهات بکنم.
وقتی آدرس رو کامل وارد کرد دکمه شروع رو زد و
صدای لطیف زنونه ای که مارو تا مقصد راهنمایی
میکرد توی ماشین پیچید.
313
چند دقیقه ای توی سکوت ماسیمو داشت رانندگی
میکرد و من هیچی نمیگفتم ،اما وضعیتی که توش
قرار داشتم منو کفری کرد و با لحن معترضی کنم.
-دست ها و کمرم درد گرفتن.
ماسیمو عصبانیت فریاد زد:
-منم یه جای دیگه م به یه دلیل دیگه خیلی درد
میکرد ،میتونی حدس بزنی منظورم کجاست؟
-میتونم حدس بزنم منظورت چیه ،ولی مگه من کاری
کردم که باعث درد تو بشه؟ همش تقصیر خودت بود .
مگه من چیزی گفتم؟ خودت از اول شروع کردی و
حاال میخوای همه تقصیرا رو بندازی گردن منی که
هیچ دخالتی نداشتم.
و بعد برای اینکه نفهمه به زبون لهستانی با حرص
گفتم:
-عوضی خودخواه روانی ،فقط منتظرم دستامو باز کنی
تا آنچنان با مشت بکوبم توی دهنت که دندونای
خوشگل مافیاییت بریزن کف آسفالت خیابون.
314
ماسیمو سرعت ماشینو کم کرد و پست چراغ قرمز
ایستاد ،سرشو به طرف من برگردوند و از بین
دندوناش با خشم گفت:
-حرفی که زدی رو به انگلیسی تکرار کن.
خوب فهمیده بودم که چجوری میتونم حرصشو در
بیارم ،یه لبخند احمقانه به روش زدم ،صاف توی
چشماش نگاه کردم و پشت سر هم به زبون لهستانی
بهش فحش میدادم .ماسیمو هیچی نمیگفت و فقط بهم
نگاه میکرد ،توی چشماش آتش خشم رو میدیم که
هرلحظه شعله ور تر میشد.بعد از چند دقیقه چراغ سبز
شد و ماسیمو ماشینو به حرکت درآورد و گفت:
-دستاتو باز نمیکنم ،اما کاری میکنم که حواست از
درد دست و کمرت پرت بشه و فراموششون کنی.
و در حالی که یک دستش به فرمون بود ،دست دیگه
ش رو به طرفم دراز کرد و دکمه شلوارمو باز کرد.
در حالی که یک دستش به فرمون بود ،دست دیگه ش
رو به طرفم دراز کرد و دکمه شلوارمو باز کرد.از
315
روی صندلی خودمو بلند کردم و تکون تکون میخوردم
و پشت سرهم بهش فحش میدادم و ازش میخواستم که
اینکارو نکنه ،اما دیگه دیر شده بود تقال کردن من
فایده ای نداشت.
-ماسیمو من معذرت میخوام ،اصال دستام دیگه درد
نمیکنن ،اون حرفاییم که به لهستانی میگفتم
معنیشون....
-دیگه برام اهمیتی نداره و نمیخوام چیزی بشنوم و
اگر خفه نشی مجبور میشم دهنتو ببندم چون میخوام
صدای جی پی اس رو بشنوم .پس از این لحظه به بعد
دهنتو ببند و مثل یک دختر خوب ساکت بشین سرجات.
دستاشو کم کم به زیر شورتم سر داد ،حس وحشت
تمام وجودم رو فرا گرفته بود ،حس میکردم برده
ماسیمو ام و اصال اینو دوست نداشتم.سرمو به پشتی
صندلی ماشین تکیه دادم و با بغض گفتم:
-ماسیمو تو بهم قول داده بودی بدون اجازه من کاری
باهام نمیکنی.
316
ماسیمو انگشتاش رو روی کلیتوریسم میکشید و
لمسش باعث میشد که من هرلحظه خیس تر بشم و
گفت:
-من بدون اجازه و برخالف میلت کاری نکردم که،
خودت گفتی دستت درد میکنه و منم دارم کمکت میکنم
که دردشو فراموش کنی.
فشار انگشتاش داشتن بیشتر میشدن و با حرکات دایره
وار اونارو روی عضو حساس بدنم میکشید ،در اصل
االن باید حس کسی رو میداشتم که داره ازش سو
استفاده جنسی میشه و حالم بد بشه اما حرکاتش منو
به خلسه فرو برده بودن و از اینکه این همه کنترل
روی من داشت و همیشه از قدرتش استفاده میکرد
خوشم میومد.چشمامو بستم و از کاری که داشت باهام
میکرد لذت بردم .میدونستم االن خیلی روی حرکات
دستش کنترل نداره و فقط به صورت غریزی داره
اونارو تکون میده ،چون همزمان باید روی دو تا کار
تمرکز میکرد ،رانندگی و دستمالی کردن من ،برای
همین خودم بهش کمک کردم با حرکاتی نرمی باسنم
317
رو روی صندلی ماشین باال و پایین میکردم تا
انگشتشو بیشتر توی خودم حس کنم.یهو احساس کردم
که ماشین از حرکت ایستاد و ماسیمو دستشو از
شلوارم بیرون کشید ،دستامو باز کرد و اعالم کرد:
-رسیدیم.
ماشین رو خاموش کرد .با چشمایی که به زور باز
نگهشون داشته بود بهش نگاه کردم صدایی توی مغزم
فریاد میزد و میگفت "چطور میتونه انقدر بی رحم
باشه و یک زنو که فقط چند ثانیه تا به اوج رسیدن
فاصله دارن یهو ول کنه؟ "الزم نبود این سوالو بلند به
زبون بیارم .میدونستم قصد ماسیمو از اینکار چی بوده
و خیلی خوب منظورشو رسونده بود.میخواست بهم
ثابت کنه که با وجود تمام مخالفت ها و سرکشی ها
میدونه که چقدر منم اونو میخوام و بدنم تشنه لمسشه.
-عالی شد.
318
با تمسخر این جمله رو گفتم و با دستام سعی کردم کمر
دردناکم رو ماساژ بدم .اما مچ دستام خودشون انقدر
درد میکردن و قرمز شده بودن که یکی رو میخواست
اونارو ماساژ بده .درد دست و کمرم داشت دیوونه م
میکرد و عصبی رو به ماسیمو گفتم:
-امیدوارم درد پایین تنه ت خوب شده باشه.
حرفم مثل پارچه قرمزی که جلوی گاو وحشی تکون
داده بشه ،اعصاب ماسیمو رو تحریک کرد و یهو َرم
کرد .منو هل دادم و دوتاییمون روی صندلی عقب
ماشین پرت شدیم .دست راستشو محکم دور گردنم
حلقه کرده بود و داشت فشار میداد .آلت سفت شده ش
رو از پشت شلوار روی واژنم میمالید .اولش خیلی
آروم با حرکات دایره وار خودشو رو من تکون میداد
اما کم کم حرکاتش تند تر شدن و لحظه به لحظه بیشتر
عضو مردونه ش رو به کلیتوریس تحریک شده م
فشار میداد.
-هنوز...درد دارم
319
از بین دندون های بهم چفت شده و بین نفس نفس
زدنش این کلمات رو گفت و بعد ادامه داد:
-تا وقتی که آبمو توی دهنت خالی نکنم دردم از بین
نمیره.
حرکت آلتش روی واژنم نفسمو بریده بود .سرمو جلو
بردم و لبامو دقیقا جلوی لباش قرار دادم و زمزمه
کردم:
-پس باید حاال حاال ها درد بکشی چون بهت اطمینان
میدم همچین اتفاقی به این زودیا نمیوفته.
و بعد از سر لجاجت و برای اینکه بیشتر تحریکش کنم
زبونمو رو لب هاش کشیدم .داشت از بازی که ماسیمو
باهام شروع کرده بود خوشم میومد و برام سرگرم
کننده شده بود .بدنش از حرکت ایستاد ،چشماش توی
صورتم میگشتن و تمام اجزای صورتم رو از زیر نظر
میگذروند ،سوالی ازم نپرسیده بود اما انگار توی
اجزای صورتم دنبال جواب میگشت.نمیدونم چند دقیقه
در سکوت و بدون حرکت توی همون وضعیت نشسته
320
بودیم اما صدای ضربه هایی که به شیشه ماشین خورد
مارو از جا پروند و به خودمون اومدیم.ماسیمو سرشو
چرخوند ،پنجره رو پایین کشید و به برادرش که
بیرون ماشین ایستاده بود نگاه کرد .دومینیکو انگار
دیدن همچین صحنه ای براش عادی بود چون با دیدن
ما توی اون وضعیت هیچ نشونه ای از شوکه شدن
توی چهره ش دیده نمیشد.وای خدا االن از خجالت آبم
میشم ،یعنی دومینیکو از اول همه چیزو دیده
بود؟دومینیکو بی توجه به ماسیمویی که روی من
نشسته بود چند جمله به ایتالیایی گفت که ظاهرا
ماسیمو هیچ عالقه ای به شنیدنشون نداشت و خودشو
به نفهمیدن زده بود.نمیفهمیدم چی میگه اما مشخص
بود که از حرفایی که دومینیکو میزنه خوشش
نمیاد.وقتی حرفاشون تموم شد ماسیمو در ماشینو باز
کرد و بدون اینکه منو ول کنه و از خوش جدا کنه
همونجوری که بهم چسبیده بودیم از ماشین خارج
شدیم و به سمت در ورودی هتلی که جلوش پارک
کرده بود رفتیم.
321
پاهامو دور کمر ماسیمو حلقه کرده بودم و بقیه مهمان
های هتل که توی البی بودن با دیدن وضعیت ما با
تعجب بهمون خیره شده بودن اما ظاهرا هیچکدومشون
جرات نداشتن چیزی بگن .سرمو تکون آروم دادم و
ابرویی باال انداختم و گفتم:
-ماسیمو من فلج نیستم ،خودم میتونم راه برم!
-خوشحالم که اینو میشنوم اما من یک یا حتی دو دلیل
موجه دارم که بخاطر اونا نمیتونم تورو ول کنم و
بذارمت زمین.
با همون وضعی که من مثل کواال به بدن ماسیمو
چسبیده بودم از جلوی کانتر پذیرش هتل عبور کردیم و
وارد آسانسور شدیم .توی اتاقک آسانسور ماسیمو به
دیوار تکیه داد و لب هامون در چند میلیمتری همدیگه
قرار گفتن.
-دلیل اولم آلت راست شدمه که چیزی نمونده شلوارمو
پاره کنه و بپره بیرون و دلیل دوم شلوار توئه که از
ترشحات واژنت خیس شده .به جز این وضعیت هیچ
322
راه دیگه ای نداشتیم که با کمترین میزان آبروریزی از
جلوی این جمعیت رد بشیم و بریم باال.
بعد از اینکه حرفاشو شنیدم از شدت شرم لبامو گاز
گرفتم .حرفاش با عقل و منطق جور در میومد.درهای
آسانسور باز شد و صدایی اعالم کرد که به طبقه مورد
نظر رسیدیم.بعد از چند قدم دیگه راه رفتن ماسیمو
کارت ورودی اتاق رو که دم در هتل از دومینیکو
گرفته بود جلوی در گرفت و درو باز کرد.وارد اتاقی
شدیم که شبیه یک آپارتمان کامل با تمام تجهیزات بود
و بالخره منو از خودش جدا کرد و روی زمین گذاشت.
-من میخوام برم دوش بگیرم.
این حرفو زدم و چشمامو اطراف اتاق چرخوندم تا
چمدونمو پیدا کنم.
-هرچیزی که الزم داشته باشی توی حموم هست ،من
االن باید به یک کار دیگه ای رسیدگی کنم.
اینو گفت و تلفن همراهش رو به گوشش چسبوند و
وارد هال پذیرایی اتاق شد و منو تنها گذاشت.دوش
323
گرفتم و با لوسیون بدن وانیلی که توی کشوی حمام
بود بدنمو چرب کردم.از حمام بیرون اومدم و به اتاق
های دیگه اون سوئیت مجلل سرک کشیدم .روی میز
توی هال شامپاین مورد عالقه م رو پیدا کردم.یک جام
برای خودم پر کردم ،بعد دومی و بعد سومی.تلوزیون
تماشا میکردم و شامپاین مینوشیدم و با خودم فکر
میکردم که فرشته عذابم کجا غیبش زده؟بعد از مدتی
حوصله م سر رفت و شروع کردم به راه رفتن توی
سوئیت .اون سوئیت انقدر بزرگ بود که میتونستم
قسم بخوردم که اندازه ش حداقل نصف مساحت یک
طبقه هتل بود .به آخرین اتاقی که توی سوئیت بود
رسیدم ،درشو باز کردم و وقتی پامو از چهارچوب در
عبور دادم و واردش شدم چشمام به جز سیاهی هیچی
ندیدن .اونجا هیچ چراغ روشنی نداشت و تاریک
تاریک بود.چند لحظه ای صبر کردم تا چشمام به
تاریکی عادت کنن و کم کم داشتم سایه محوی از
وسایل اتاق رو میدیم که صدایی به گوشم خورد.
-بشین.
324
و اون صدا و لحجه آشنای بریتانیایی مسلما متعلق به
کسی غیر از ماسیمو نبود.
.بدون لحظه ای تعلل کاری رو که ازم خواسته بود
انجام دادم ،میدونستم مخالفت عواقب خوبی برام
نداره.بعد از چند ثانیه ماسیمو با بدن برهنه جلوم
ظاهر شد و با حوله توی دستش داشت موهاشو خشک
میکرد .آب دهنمو با سروصدا قورت دارم و منظره
بدن لخت ماسیمو و الکلی که توی خونم جریان داشت،
عقلو از سرم پرونده بود و توی هپروت سیر
میکردم.جلوی یه تخت خیلی بزرگ که باالش چهارتا
پایه مثل ستون قرار داشتن ،ایستاده بود.یه عالمه
کوسن و بالشت بنفش ،طالیی و سیاه روی تخت وجود
داشت .در کل خیلی همه جا تاریک بود اما یه نور
بنفش خیلی مالیم که فضا رو شهوت انگیز میکرد هم
توی اتاق موج میزد .ماسیمو داشت قدم به قدم بهم
نزدیکتر میشد و من به لبه مبل چنگ زدم.وقتی دقیقا
رو به روم ایستاد ،آلتش درست جلوی چشمم بود و
من هرچی تالش میکردم نمیتونستم چشم ازش
325
بردارم.همونطوری که به عضوش خیره بودم
ناخودآگاه لب هام از هم فاصله گرفتن و دهنم کمی باز
شد.انقدر بهم نزدیک شده بود که پوست برهنه پاهاش
به زانوهام برخورد میکردن.حوله سفیدی که روی
موهاش بود رو پایین آورد و روی شونه ش گذاشت و
دو سر انتهایی اونو به دست گرفت.وقتی چشمای
وحشیش که دوباره اون خلق و خو و غریزه حیوانی
توش دیده میشد رو به من دوخت توی دلم شروع کردم
به دعا کردن .از خدا میخواستم که کمکم کنه و با
وجود منظره ای که جلوی چشمم بود ،توان مقابله با
احساساتم رو داشته باشم.ماسیمو فهمیده بود که چه
تاثیری روی من گذاشته ،چهره سرخ شده م و لب
پایینم رو که بدون کنترل توی دهنم میمکیدم منو رسوا
کرده بودن.عضو مردونه ش رو با دستش راستش
گرفت و دستش رو از پایین تا باالش میکشید و حرکت
میداد.به التماس افتاده بودم و با عجز از خدا
میخواستم بهم توانی برای مقابله بده.بدنش مثل یک
مجسمه یونانی خوش تراش ،عضله ای و سفت و
326
سخت بود .آلتش که خیلی سعی میکردم بهش نگاه
نکنم بلند و حجیم شده بود.
-بهم کمک میکنی؟
بدون اینکه ازم چشم برداره یا از بازی کردن با
عضوش دست بکشه این سوالو ازم پرسید و بعد ادامه
داد:
-یادته که گفته بودم بر خالف میلیت هیچکاری نمیکنم.
توی ذهنم لعنتی بهش فرستادم .الزم نبود هیچکاری
بکنه .حتی منو لمس هم نمیکرد ،اما با حضورش
باعث شده بود که خون توی رگ هام بجوشه و گونه
ها گل بندازه .افکارم رو نمیتونستم کنترل کنم و همش
تصورات کثیف میمومد توی ذهنم ،آرزوم توی این
لحظه این بود که آلتش رو توی دهنم بذارم.داشتم دیگه
جلوش وا میدادم و چیزی نمونده بود که جلوش زانو
بزنم ،ولی یهو یه صدایی ته مغزم پیچید و منو بیدار
کرد .اگر االن تسلیمش میشدم و هرکاری میخواست
براش میکردم دیگه بازی که شروع کرده بودیم خیلی
327
جالب پیش نمیرفت و من باید برده مطیع ماسیمو
میشدم.نمیشد این حقیقت رو انکار کرد که یک روزی
بالخره این مرد منو زیر خودش میکشه و هرکاری
دلش میخواد باهام میکنه ،اما االن وقتش نبود ،نباید
انقدر سریع بهش رو میدادم و باید بازیمون کمی کش
دار تر میشد.بخش هوشیار و منطقی مغزم به بخشی
که توی شهوت غرق شده بود هشدار داد" این مردی
که االن جلوت وایستاده و داره تحریکت میکنه همونیه
که چند روز پیش تهدیدت کرده بود که خانواده ت رو
میکشه "با یادآوردی این حرفش یهو هیجاناتم فروکش
کردن و خشم و عصبانیت تمام وجودم رو فرا گرفت.
با لحن معترض و عصبی گفتم:
-توی خواب ببینی که اینکارو برات بکنم ،من هیچ
کمکی بهت نمیکنم ،درضمن تو که برای همه کارت
کلی آدم داری ،برو از همونا بخواه که کمکت کنن.
سرمو باالتر گرفتم و با جسارت بهش خیره شدم و
پرسیدم:
328
-حاال میتونم برم؟
داشتم از جام بلند میشدم که ماسیمو گردنمو گرفت و
منو دوباره سرجای قبلیم نشوند.
به سمتم خم شد و با لبخند مرموزی پرسید:
-از حرفی که زدی مطمئنی َلورا؟
از بین دندون های به هم قفل شدم غریدم:
-ولم کن لعنتی ،میخوام برم!
و در نهایت تعجب دیدم که ماسیمو دیگه مخالفتی نکرد
و ولم کرد .خودش به سمت تخت رفت و روش
نشست .از جام بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم اما
به محض اینکه دستگیره رو چرخوندم فهمیدم که چه
خیال خامی داشتم ،در قفل بود .ماسیمو گوشیشو از
روی پاتختی برداشت و با یکنفر تماس گرفت ،چند
کلمه ای رد و بدل کردن و بعد گوشی رو قطع کرد .
جیغ و داد کردم و گفتم:
-درو باز کن میخوام برم!
329
دستگیره درو باال و پایین میکردم و داد و بیداد راه
انداخته بودم.حوله رو از روی دوشش برداشت و روی
تخت انداخت و بعد از جا بلند شد.چشم های یخی و
خالی از احساسش روی من بودن.
-بیا اینجا لَورا ،برای آخرین بار دارم میگم.
به در تکیه دادم و قصد نداشتم میلیمتری از جام تکون
بخورم و مسلما نمیخواستم طبق فرمایشات اون عمل
کنم.مثل ببر زخمی غرشی کرد و به سمتم حمله ور
شد.چشمامو از شدت ترس بستم و هیچ ایده ای نداشتم
که چه بالیی میخواد به سرم بیاره.حس کردم که بدنمو
از روی زمین بلند کرد و چند ثانیه بعد روی تخت فرود
اومدم.ماسیمو داشت زیر لب غرغر کنان یه چیزایی رو
به ایتالیایی میگفت و میتونستم حدس بزنم که داره
واسم خط و نشون میکشه.وقتی حس کردم که بین
بالشت ها افتادم آروم آروم چشمامو باز کردم و
ماسیمو رو دیدم که روم خیمه زده بود.دست راستمو
گرفت و قبل از اینکه به خودم بیام و بفهمم که داره
چیکار میکنه با زنجیر اونو به یکی از پایه های بلند
330
تخت بست.دست چپم رو هم گرفت اما اینبار تونستم
سریع واکنش نشون بدم و دستمو بیرون کشیدم و
سیلی محکمی به صورتش زدم .ماسیمو واقعا دیگه به
اوج دیوونگی و خشم رسیده بود .دندوناشو روی هم
فشار داد و سرم داد کشید.میدونستم که پامو از گلیمم
درازتر کرده بودم و از خط قرمز ها رد شده بودم.تمام
هیکلشو روی بدنم انداخت و جوری بین تنش و تخت
قفل شده بودم که دیگه نمیتونستم تکون بخورم،
ماسیمو دست چپم رو هم به پایه دیگه تخت زنجیر
کرد.ازم فاصله گرفت و در حالی که لبخند وحشیانه و
جنون آمیزی روی لب هاش نقش بسته بود گفت:
-هرکاری دلم بخواد باهات میکنم.
دستام بسته بودم اما پاهام هنوز آزاد بودن ،توی هوا
لگد میپروندم و خودمو به تخت میکوبیدم تا زمانی که
ماسیمو کامال از روم بلند شد و یک میله استوانه ای
رو از ناکجا آباد بیرون کشید.نمیدونستم اون میله
لعنتی چیه فقط میخواستم ولم کنه .میله رو بین دو پام
قرار داد و با حلقه هایی که بهش وصل بودن اونو به
331
دو طرف پایه های تخت وصل کرد و در آخر هم مچ
پاهای من بین میله اسیر شده بودن.من از چهار طرف
به تخت زنجیر شده بودم.
مشخص بود از شاهکارش خیلی راضی و
خوشحاله.اما من گیج بودم و احساس ناامنی
میکردم.دوباره پاهامو تکون دادم تا اعتراضمو نسبت
به این وضعیت نشون بدم اما میله یهو بلند تر شد و
فاصله بین پاهام بیشتر شد .ماسیمو لبخندی زد و لب
پایینش رو گاز گرفت و گفت:
-امیدوارم بودم که همینکارو بکنی ،میله تلسکوپیکه،
هرچقدر بیشتر تکون بخوری بیشتر باز میشه و بین
پاهات فاصله بیشتری میندازه.
ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود و با پاهای باز
جلوی ماسیمو دراز کشیده بودم.صدای چند تقه که به
در خوردن منو از جا پروند و ماسیمو نقس عمیقی
کشید و اکسیژن رو به ته ریه هاش فرستاد.ماسیمو
نزدیکم اومد و با لحاف نازک تخت بدنم رو که در اثر
تقال های زیاد از پست حوله حمام بیرون زده بود و در
332
معرض دید قرار گرفته بود پوشوند و دم گوشم زمزمه
کرد:
-نترس!
بعد هم به طرف در رفت .در که باز شد یک دختر
جوون وارد اتاق شد .نمیتونستم درست ببینمش اما
موهای تیره بلندی داشت و کفش های پاشنه بلندی
پاش بود که باعث شده بود ساق کشیده پاهاش بیشتر
خودنمایی کنن.ماسیمو دو جمله به دختر گفت و اون
دختر همونجا سرجاش ایستاد و دیگه تکون نخورد .
تازه یادم افتاد که ماسیمو تمام این مدت با بدن کامال
برهنه جلوی اون دختر ایستاده بود و به نظر نمیومد
اون دختر هم از دیدن همچین صحنه ای تعجب کرده
باشه.ماسیمو به سمت من اومد و بالشتی رو زیر سرم
قرار داد تا سرم باالتر بیاد و بتونم تمام اتاق رو به
خوبی ببینم.
-حاال میخوام بهت نشون بدم که چه چیزی رو از دست
دادی.
333
اینارو دم گوشم زمزمه کرد و به آرومی الله گوشم رو
گاز گرفت بعد به سمت دیگه اتاق رفت .روی مبلی که
دقیقا مقابل تخت قرار داشت نشست و حاال ما فقط چند
متر باهم فاصله داشتیم.ماسیمو چشم از من
برنمیداشت ،به دختری که مثل جالباسی اونجا وایستاده
بود یه چیزایی به ایتالیایی گفت و اون دختر هم
لباساشو در اورد و حاال فقط با لباس زیر جلوی
ماسیمو ایستاه بود.وقتی دیدم اون دختر جلوی فرشته
عذاب من زانو زد و آلتش رو توی دهنش کشید
احساس کردم قلبم داره از جاش کنده میشه .ماسیمو
دستاشو بین موهای تیره اون دختر فرو کرد .چیزی
رو میدیدم باور نمیکردم.چشمای سیاه ماسمیمو لحظه
از من جدا نمیشد و من هم میدیدم که اون هرلحظه
دهنش از شدت لذت بازتر میشه و به نفس نفس افتاده
بود.
مشخص بود که اون دختر خوب کارشو بلده .ماسیمو
هر چند لحظه یکبار کلمه ای رو به ایتالیایی میگفت و
اون دختر رو راهنمایی میکرد تا چطور لذت بیشتری
334
رو بهش بده.داشتم این صحنه رو جلوش چشمم
میدیدیم و با خودم فکر میکردم که االن واقعا چه حسی
دارم؟چشمای پر از عطش و شهوتش باعث میشدن
بدنم به لرزه بیوفته اما این حقیقت که االن من بین
پاهاش نیستم واقعا ناراحتم میکرد.یعنی به اون هرزه
حسودیم شده بود؟ سعی کردم این فکر رو که االن دلم
میخواست به جای اون دختر باشم رو از ذهنم دور کنم
اما چشمام از روی صورت ماسیمو جدا
نمیشدن.ماسیمو گردن اون دخترو محکم گرفت و انقدر
به پایین فشار داد که میتونستم حدس بزنم عضو
مردونه ماسیمو االن داره به ته حلقش برخورد میکنه
و دخترو خفه میکنه .اما ظاهرا اون دختر خیلی
خوشش اومده بود و حرفه ای تر از این حرفا بود
همونطور که ماسیمو میخواست عمیقتر آلتش رو توی
دهنش فرو میکرد و تا ته حلقش میفرستاد.دست و پام
بسته بود و بی حرکت روی تخت افتاده بودم .داشتم
نفس کم میاوردم و قفسه سینه م تند تند باال و پایین
میشد.االن میتونستم صادقانه جواب سوال چند دقیقه
335
پیشم رو بدم ،بله من به اون دختر حسودی
میکردم.دیگه طاقت نداشتم بیشتر از این به اون
نمایش نگاه کنم ،چشمامو بستم و روی به طرف دیگه
ای برگردوندم.
-چشماتو باز کن و به من نگاه کن.
ماسیمو بین نفس نفس زدن هاش بهم دستور داد و من
با صدای خشداری که به زور از گلوم بیرون میومد
جواب دادم:
-اینکارو نمیکنم ،نمیتونی مجبورم کنی.
-لَورا همین االن چشماتو باز کن ،وگرنه این دخترو
برمیدارم و میام باهاش کنارت روی تخت دراز میکشم
و کارمون رو باالی سرت ادامه میدیم.حاال خودت
تصمیم بگیر که میخوای چیکار کنی.
تهدیدش انقدر جدی و کارساز بود که سریع از
دستورش پیروی کردم و چشمامو باز کردم.وقتی
نگاهمو دوباره روی خودش دید از سر رضایت لبخندی
زد و لب هاشو با اشتیاق مکید.از جاش بلند شد و
336
جلوتر اومد ،حاال بهم نزدیکتر شده بود و دختری که
جلوش زانو زده بود االن کمرش به تخت چسبیده بود،
االن دهن من و آلت ماسیمو کمتر از یک و نیم متر
باهم فاصله داشتم.باسنم رو تکون میدادم و روی
روتختی ساتن میمالیدم .زبونم رو روی لب ها خشکم
کشیدم و مرطوبشون کردم.با تمام وجود ماسیمو رو
میخواستم ،اگر دست و پام بسته نبود خجالت رو کنار
میذاشتم ،اون دخترو از اتاق پرت میکردم بیرون و
خودم کارشو تموم میکردم.ماسیمو هم خوب میدونست
که چه حسی دارم و چی میخوام .بعد از مدتی چشماش
سیاه تر و خمار تر شدن و قطره های عرق روی سینه
تازه شسته شده و از حموم بیرون اومده ش جاری
بود.میدونستم که نزدیک لحظه ارضا شدنش بود چون
دختری که مقابلش زانو زده بود حرکاتش رو تند تر
کرد و ماسیمو ناله کنان گفت:
-آره لورا ،همینه ،ادامه بده.
عضالت ماسیمو سفت شد ،ناله عمیقی از ته گلوم
خارج شد و مایع سفید رنگ روی لب ها و توی گلوی
337
دختر خالی شد.انقدر هیجان زده و پر از شهوت بودم
که حس میکردم هر لحظه منم ممکنه ارضا بشم.موج
گرمی توی بدنم جریان پیدا کرده بود .ماسیمو همچنان
به من خیره بود و بدون ثانیه ای پلک زدن چشماش
توی صورتم میخ شده بودن.نفسی از سر آسودگی
کشیدم و امیدوار بودم که این نماش بالخره تموم شده
باشه.ماسیمو یک جمله به ایتالیایی گفت و دختر که
کارش تموم شده بود از جاش بلند شد ،لباسشو پوشید
و از اتاق خارج شد.ماسیمو هم پشت در حمام غیبش
زد.صدای برخود قطره های آب با دیواره و کف حمام
رو میشنیدم.چند دقیقه بعد ماسیمو دوباره جلوی من
ایستاده بود و داشت با حوله موهاشو خشک میکرد.
چند دقیقه بعد ماسیمو دوباره جلوی من ایستاده بود و
داشت با حوله موهاشو خشک میکرد .
-آروم باش عزیزم ،دست و پات رو باز میکنم و رهات
میکنم ،مگر اینکه چیز دیگه ای بخوای ،میخوای آلتم
رو درونت حس کنی؟اونوقت میتونم کارای دیگه ای
هم باهات بکنم.
338
وقتی این حرفارو از دهن ماسیمو شنیدم ضربان قلبم
به اوج خودش رسید ،انگار توی کنسرت بیانسه بودم
و انقدر باال پایین پریده بودم و جیغ زده بودم که قلبم
داشت از جاش کنده میشد.میخواستم مخالفت کنم و
نذارم بهم دست بزنه اما انقدر حالم بد بود و نیاز به
ارضا شدن داشتم که نتونستم چیزی بگم.ماسیمو پتوی
نارکی رو که روم انداخته بود برداشت و حوله تن
پوش حمام رو رو که نصفه و نیمه از تنم بیرون اومد
بود رو باز تر کرد تا بدن برهنه م کامال نمایان بشه و
گفت:
-این هتلو به دو دلیل دوست دارم ،اول اینکه همه ش
مال خودمه و دوم بخاطر این سوئیت مجهز و کامل که
هر وسیله ای که دوست داشته باشم اینجا برام حاضر
و مهیا ست.
صداش آروم و سکسی بود.
-میبینی لَورا ،آنچنان تورو اسیر خودم کردم که
نمیتونی فرار کنی و حتی دیگه زبونت هم توان مخالفت
کردن با من رو نداره.
339
زبونش رو روی قسمت داخلی رون پام کشید و رد
خیسی رو به جا گذاشت.
-االن من به تمام نقاط بدن دوست داشتنیت دسترسی
دارم و کامال در اختیار منی.میخوای شروع کنم؟
زانومو گرفت و پاهامو بیشتر از هم فاصله داد.میله
تلسکوپیک چند درجه باز تر شد و در نهایت وقتی
پاهام به شکل حرف Vدر اومدن قفل شد.
-لطفا!
تنها چیزی که بعد از کلی زور زدن تونستم بگم همین
یک کلمه بود.
جواب دادن به همچین سوال ساده ای توی این لحظه
واقعا برام سخت بود و فقط ناله ای از گلوم خارج شد .
ماسیمو باالتر اومد ،صورتش رو دقیقا رو به روی
صورتم قرار داد و با نگاهش داشت منو نابود
میکرد.بینیم ،گونه هام و گوشه لبم رو بوسید .گفت:
-تا چند دقیقه دیگه جوری میکنمت که صدای جیغ و
ناله ت رو توی جزیره سیسیلی هم بشنون.
340
-لطفا نه!
با آخرین توانی که توی وجودم مونده بود اینو گفتم و
بعد چشمامو بستم ،قطره اشکی از روی ترس از پشت
پلک سر خورد و روی گونه م افتاد.ماسیمو سکوت
کرده بود و هیچی نمیگفت و همین منو بیشتر
میترسوند و جرات اینکه چشمامو باز کنم
نداشتم.صدای" تق "شنیدم و بعد حس کردم که دست
راستم آزاد شد.دوباره صدای تق دیگه ای توی فضا
پیچید و حاال دوتا دستام از بند زنجیر ها خالص شده
بودن و روی بالشت های تخت افتاده بودن .دو تا
صدای تق دیگه هم اومد و من حاال کامال آزاد بودم و
دیگه دست و پام به هیچ جا بسته نبود.
-برو لباساتو بپوش ،باید تا یکساعت دیگه بریم به
یکی از کالب های من.
ماسیمو اینو گفت و همونطور برهنه از اتاق خارج
شد.چند لحظه همونجا دراز کشیدم و سعی کردم توی
ذهنم اتفاقایی که افتاده بود رو هضم کنم و بعد یهو
موجی از خشم توی وجودم طغیان کرد .از جام پریدم و
341
با عجله دنبال ماسیمو رفتم .اون لباساشو پوشیده بود .
کت شلوار رسمی تنش بود جام شامپاین هم توی
دستش گرفته بود.
-میشه لطفا برام توضیح بدی اون چه غلطی بود که
کردی؟
سرش داد کشیدم و مردمک های چشمم رو که از
عصبانیت میلرزیدن به چهره ماسیمو دوختم.
-دقیقا چیشو برات توضیح بدم عزیزم؟
این سوالو پرسید و کمی تنه ش رو به میز پشت
سرش ،که بطری شامپاین روش بود ،تکیه داد و گفت:
-منظورت اون دختره ست؟ اون فقط یه هرزه ست .من
با چند تا شرکت که کارشون جور کردن دختره در
ارتباطم .تو نمیخواستی بهم کمکی بکنی و منم چاره
ای نداشتم .ظاهرا از بسته شدن به تخت و تماشا کردن
ما هم بیشتر لذت بردی .پس حرفی برای گفتن نمیمونه
و توضیحی بهت بدهکار نیستم.من از کاری که
342
ورونیکا کرد خیلی خوشم اومد و ازش راضی بودم از
حالت چهره توام مشخص بود که دوستش داشتی.
گوشه ابروی سمت چپش رو کمی باالتر فرستاد و
ادامه داد:
-خب ،چیز دیگه ای هست که بخوای بشنوی؟
با ژست خاصی دستاشو روی قفسه سینه ش بهم گره
زد .
-من از اول بهت قول دادم که بدون اجازه خودت
کاری باهات نکنم ،خیلی سخته که جلوی خودمو بگیرم
اما چاره ای نیست ،چون دلم نمیخواد بهت تجاوز کنم
پس خودمو کنترل میکنم.
ماسیمو اینو گفت و شروع کرد به قدم زدن توی هال.
-هردوتامون میدونیم اون لحظاتی که توی اتاق داشتیم
ممکن بود تبدیل به بهترین سکس کل زندگیمون بشه و
بعدش تو هرروز ازم میخواستی که اینکارو دوباره
باهات تکرار کنم ،اما خودت نخواستی و فرصتو از
دست دادی.
343
سرجام خشکم زده بود و نمیتونستم حرفاشو انکار
کنم.حق با اون بود منم دلم میخواست ماسیمو رو
درون خودم حس کنم اما مغرور تر از این بودم که
بخوام اعتراف کنم.فقط چند دقیقه طول کشید بود که
ماسیمو مثل یک برده منو به زنجیر بکشه و من کامال
تحت اختیارش بودم تا هرکاری دلش میخواست باهام
بکنه ،اما با وجود اینکه میدونستم منو میخواد ،کاری
نکرد .اون میخواد من خودم به سمتش برم،خودش و
احساساتش رو بپذیرم ،میخواد من با تمام وجودم
خودشو بخوام ،نه فقط آلتش رو که توی واژنم
باشه.خدایا اون خیلی حقه باز و زیرکه و این کاراش
داره منو دیوونه میکنه.ماسیمو از سوئیت بیرون رفت
و با رفتنش عطش شهوت توی وجودم بیشتر شد .دلم
نمیخواست دوباره روی یکی از مبل های این سوئیت
دراز بکشم و دست به خود ارضایی بزنم .دستامو
مشت کردم و به سمت حمام رفتم تا شاید دوش آب
سرد بهم کمک کنه و عقلم برگرده سرجاش .وقتی از
344
حمام خارج شدم دومینیکو توی اتاق بود و داشت
بطری شامپاین رو از روی میز برمیداشت.
-تعجب کردم که بطری شامپاین مورد عالقه ت هنور
پره و هنوز چیزی ازش نخوردی.
اینو گفت و جامی رو از شامپاین برام پر کرد.
-کی گفته این شامپاین ،شراب مورد عالقه منه؟ تو
هیچوقت ازم نپرسیدی که من چی دوست دارم و
همیشه همین نوشیدنی صورتی رنگ پر کربوهیدارت
رو برام میاری.
اینو بهش گفتم و همراه با خنده جام رو از دستش
بیرون کشیدم و جرعه ای ازش نوشیدم و بعد پرسیدم:
-اسم کالبی که داریم میریم اونجا چیه؟
-نوسترو ،به نظرم اونجا کالب مورد عالقه ماسیمو
ئه ،خودش شخصا روی بازسازی و دکوراسیون اونجا
نظارت داشتو معموال پاتوق سیاستمدار و تاجراست و
اونا همراه با....
345
و یهو حرفشو قطع کرد که باعث شد حس کنجکاویم
تحریک بشه.
-همراه با کی ،با جنده هاشون میان اونجا؟ کسایی مثل
ورونیکا؟
اینو که گفتم ،برگشتم زل زدم به دومینیکو تا ببینم
واکنشش چیه ،با حالت موشکافانه ای صورتم رو زیر
نظر گرفته بود و سعی داشت از چهره م بخونه که
چقدر از جریانات اون کالب مطلعم یا دارم بلوف میزنم
و الکی روی هوای یه چیزی پروندم .چشمامو از
دومینیکو برنمیداشتم و قصد نداشتم تا زمانی که جوابم
رو نداده تکون بخورم ،جامم رو نزدیک لبم بردم و
جرعه دیگه ای رو راهی گلوم کرد و اون بالخره
جواب داد:
-خب دقیقا مثل ورونیکا که نه ،با کسایی که نمیتونن
توی مکان های عمومی ظاهر بشن و نیاز به جای
خصوصی تری برای مالقات با اونها دارن توی کالب
قرار میذارن.
346
-بعد از اینکه جلوی من آلت ماسیمو رو توی دهنش
گذاشت و حسابی اونو براش خورد و لیسید ،کامال
مشخص بود که خوب بلده چجوری باید ماسیمو رو
راضی کنه و دفعه اولش نیست ،ظاهرا توی اون کالب
قبال دفعات زیادی اینکارو براش کرده!
وقتی حرفم تموم شد تازه فهمیدم چی گفتم و خشکم
زد ،دستپاچه شده بودم و دلم نیخواست همین االن
زمین دهن باز کنه و منو ببلعه ،سریع رومو از
دومینیکو برگردوندم و در حالی که به خودم بخاطر
حرفای احمقانه م فحش میدادم به طرف حمام رفتم تا
مثال آرایش کنم .در حمامو کامل نبستم و کرم پودر رو
برداشتم و روی صورتم مالیدم .دومینیکو توی چهار
چوب در حمام ظاهر شد و یک وری به در تیکه داد .
ذره ای شرم و حیا نداشت و نمیخواست وانمود کنه که
چیزی نشنیده تا من بیشتر از این از خجالت آب نشم .
انگار خوششم اومده بود و موضوع سرگردم کننده ای
برای اذیت کردن من گیرش اومده بود.
347
-میدونی خب ،این وظیفه من نیست که کسایی که
میخوان به ماسیمو حال بدن رو انتخاب کنم و براش
دختر جور کنم.
-خب از اول همینو میگفتی ،به نظرم بهتره از این به
بعد روی این مورد نظارت داشته باشی.
دومینیکو از خنده منفجر شد.
-لَورا منو ببخش که این سوالو میپرسم ،ولی تو
حسودیت شده؟
با شنیدن سوالش بدنم لرزید و عرق سرد روی مهره
های کمرم جاری شد .چرا بلد نبودم یکم نقش بازی کنم
و الکی وانمود کنم که برام اهمیتی نداشته؟!
-صبرم داره تموم میشه ،فقط دلم میخواد این یک سال
کوفتی تموم بشه و زودتر برگردم سر خونه و زندگی
خودم .چجور لباسی باید بپوشم؟
رومو از آینه برگردوندم و سعی داشتم با پرسیدن این
سوال موضوعو عوض کنم.دومینیکو در حالی که
348
همچنان لبخند روی لب داشت از در حمام جدا شد و به
سمت هال راه افتاد و گفت:
-نباید به یک جنده که شغلش همینه و داشته کارشو
انجام میداده حسودی کنی .لباستو از قبل برات حاضر
کردم .
بعد از اینکه دومینیکو از حمام فاصله گرفت دوباره
جلوی آینه ایستادم و سرمو محکم با دستام فشار دادم
و به خودم هشدار دادم"تمرکز کن "و بعد هم سیلی
نرمی به صورتم کوبید تا مثال حواسمو جمع کنم.
-اگر دلت نمیاد خودزنی کنی و نیاز به گوشمالی داری
من میتونم بهت کمک کنم و خوشحال میشم که یه
سیلی محکم بخوابم توی گوشت.
با شنیدن این صدا سرمو باال اوردم و توی آینه
ماسیمو رو دیدم که روی مبل پشت سرم نشسته.
-اگر دلت نمیاد خودزنی کنی و نیاز به گوشمالی داری
من میتونم بهت کمک کنم و خوشحال میشم که یه
سیلی محکم بخوابم توی گوشت.
349
با شنیدن این صدا سرمو باال اوردم و توی آینه
ماسیمو رو دیدم که روی مبل پشت سرم نشسته.
-انقدر دلت میخواد منو بزنی؟
ازش پرسیدم و مداد ابروم رو برداشتم تا فرم دلخواهم
رو به ابروهام بدم.
-اگه اینکار باعث میشه که دست از لجبازی برداری و
عقلت بیاد سرجاش چرا که نه!
سعی داشتم روی ابروهام تمرکز کنم و به حرفاش
توجهی نداشته باشم ،اما چشماش که از پشت سر بهم
دوخته شدن بودن و سنگینی نگاهش رو که روی
خودم حس میکردم ،باعث میشد که کار به همین
آسونی رو هم نتونم درست انجام بدم.
-میشه بری بیرون و منو تنها بذاری تا حاضر بشم؟
-ورونیکا یکی از هرزه های کالبمه ،گاهی اوقات میاد
اینجا ،با دهنش یه حالی به آلتم میده و من هم اگر حال
و حوصله شو داشته باشم بعدش میکنمش .اون عاشق
خشونت و پوله ،توی کارش خیلی وارده و میتونه
350
سختگیرترین و وسواسی ترین مشتری هاش مثل منو
کامال راضی کنه.تمام هرزه هایی که توی کالب من کار
میکنن...
-باید به چرت و پرتات گوش کنم؟
رومو به طرفش برگردوندم ،دستامو روی سینه م گره
زدم و گفتم:
-میخوای منم برات تعریف کنم مارتین چجوری منو
میکرد؟یا دوست داری خودت بشینی و سکس مارو
تماشا کنی؟
خشم توی چشماش فوران کرد و مردمک چشم هاش
انقدر گشاد شد که تمام چشمش به سیاهی میزد .
صورتش که تا چند لحظه پیش نیمچه لبخند شیطنت
امیزی توش موج میزد یهو تبدیل به یک تیکه سنگ
شد.از جاش بلند شد و با قدم های محکم به سمتم
اومد.بازوهامو گرفت ،منو از زمین بلند کرد و روی
کانتر کنار سینک روشویی گذاشت و غرید:
-هر چیزی که اینجا میبینی مال منه.
351
صورتمو گرفت و به طرف آینه برگردوند تا چهره
خودمو توی آینه ببینم و بعد با حرص تاکید کرد:
-هرچیزی....که میبینی...مال منه !و کسی رو که سعی
کنه به چیزهایی که مال منه دست درازی کنه میکشم!
بعد هم منو توی همون حال ول کرد و از حمام رفت
بیرون.درسته ،همه چیز مال اون بود ،این هتل مال
اونه ،تمام اون هرزه ها مال اونن و حتی این بازی رو
هم که شروع کردیم مال اونه.یهو یه نقشه شیطانی به
ذهنم اومد که میتونستم باهاش ماسیمو از خودراضی و
مغرور رو حسابی تنبیه کنم و عذابش بدم.
به اتاق برگشتم و به پیراهن طالیی پر زرق و برقی که
دومینیکو برام آماده کرده بود و روی تخت گذاشته بود
نگاهی انداختم .لباس فوق العاده زیبایی بود اما
متاسفانه برای اجرای نقشه پلیدی که من توی ذهنم
داشتم مناسب نبود.به طرف کمدی که لباس های
جدیدی که ماسیمو برام خریده بود ،با دقت تمام اونجا
آویزون شده بودن رفتم و در کمد رو باز کردم.
352
-از هرزه ها خوشت میاد نه؟ بهت نشون میدم یه هرزه
واقعی چه شکلیه.
به زبون لهستانی و برای ماسیموی فرضی توی
خیاالتم خط و نشون کشیدم .لباس و کفش َمدنظرم رو
انتخاب کردم و دوباره به حمام برگشتم تا آرایشم رو
غلیط تر کنم.نیم ساعت بعد وقتی دومینیکو چند تا تقه
به در اتاق زد و وارد شد ،من حاضر و آماده بودم و
داشتم بند بوت های جلو بازم رو میبستم.
-لعنت!
دومینیکو با استرس این کلمه رو به من گفت و در
اتاق رو سریع پشت سرش بست ،انگار یه چیز
ممنوعه توی این اتاق دیده بود و دلش نمیخواست
هیچکس دیگه اونو ببینه و بعد گفت:
-لَورا اگر با این ریخت و قیافه پاتو از اتاق بیرون
بذاری ،ماسیمو اول تورو میکشه و بعد هم منو.
با حالت تمسخر آمیزی خندیدم و رو به روی آینه قدی
ایستادم.لباس رنگ روشنم که بند های نازکی داشت
353
بیشتر از اینکه شبیه پیراهن باشه مثل لباس خواب
بود.پست لباسام تا روی باسن کامال لخت بود و از بغل
هاش قسمتی از سینه هام بیرون ریخته بود و دیده
میشد .این پیراهن فوقالعادهکوتاه تقریبا هیچ جایی از
بدنم رو نپوشونده بود اما خب منم دقیقا قصدم همین
بود.یقیه اویزون و شل و ول لباس یکمی سنگین بود
و سینه های کوچیکم توان نگه داشتنش رو نداشتن
برای همین یک رشته بندی کریستال مشکی رنگ که
نمیدونم مال چی بود رو از دور گردنم رد کرده بود و
مثل گردنبد برعکس روی قسمت لخت کمرم انداخته
بود تا یقه لباسو صاف و صوف تر نگه داره و البته
توجه بیشتری رو هم به برهنگی کمرم جلب کنه.بوت
های بندی تا زیر زانویی پوشیده بودم و اونها هم به
توی چشم اومدن برهنگی پاهای نه چندان بلند اما
سفید و خوش فرمم کمک میکردن .خداروشکر میکردم
که طراحای کفش فهمیده بودن بوت های ساق بلند فقط
مخصوص فصل های سرد سال نیست و با طراحی بوت
های بندی و جلو باز که خنک بودن و هوا به راحتی
354
توشون رد و بدل میشد ،باعث شده بودن که ما زن ها
توی هر فصلی بتونیم بوت ساق بلند بپوشیم.موهامو
خیلی محکم باالی سرم دم اسبی بسته بودم و انقدر
محکم کشیده بودمشون که شقیقه هام کمی به سمت
باال فرم گرفته بودن و چشمام کشیده تر و خمارتر دیده
میشد.مدل موهام با آرایش غلیط و تیره رنگی که به
چمشام داده بودم و رژ لب براقی که روی لب هام
کشیده بودم همخونی داشت.
-دومینیکو این لباسارو کی برام خریده؟اگر ماسیمو
پولشونو داده پس یعنی حتما میدونسته که قراره یه
روزی اینارو بپوشم و خوشش میومده که منو توی
همچین لباس هایی ببینه .توام خیلی خوشتیپ کردی،
قراره باهامون بیای؟
دومینیکو وسط اتاق ایستاده بود ،سرشو با دوتا
دستاش گرفته بود و قفسه سینه ش از شدت استرس
تند تند باال و پایین میشد.
355
-من قراره باهات بیام ،ماسیمو یه کار دیگه ای داره و
نمیتونه تا اونجا همراهیت کنه.میدونی اگه تورو با این
لباس ببینه من بدجوری به دردسر میوفتم؟
-خب میتونی بهش بگی که سعی کردی جلومو بگیری
اما زورت بهم نرسید .زودباش ،بیا بریم.
کیف دستی کوچیک مشکی رنگم که سگکش شکل
روباه بود رو برداشتم و با لبخند از کنار دومینیکو
گذشتم و به طرف در رفتم.شنیدم که دومینیکو پس
سرم شروع به غرغر کرد اما همش به زبون ایتالیایی
بود و متاسفانه من هنوز زبونشون رو بلد نبودم تا
بفهمم چی داره میگه.وقتی از آسانسور پیاده شدیم و
پامونو داخل البی هتل گذاشتم ،تمام کارکنان هتل دست
از کار کشیدن و با احترام منتظر بودن که ما از در هتل
خارج بشیم .دومینیکو سری براشون تکون داد که
راحت باشن و برگردن سرکارشون.به خودم افتخار
میکردم و قدم های پرغروری برمیداشتم.از در هتل که
خارج شدیم لیموزینی رو دیدم که مقابل خروجی هتل
356
پارک شده بود و منتظر ما بود تا مارو به مهمونی
توی کالب ببره.
توی ماشین نشستیم و دومینیکو در حالی که نوشیدنی
کهربایی رنگی رو توی جام میریخت گفت:
-من امروز میمیرم ،خیلی بدجنسی لورا ،چرا اینکارو
باهام میکنی؟
جامی رو که پر کرده بود یک نفس سرکشید و من
گفتم:
-آه ،دومینیکو انقدر شلوغش نکن ،بعدم من که با تو
کاری ندارم ،میخوام لج ماسیمو رو در بیارم.تازه به
نظر خودم که خیلی هم شیک و سکسی شدم.
دومینیکو دستشو دراز کرد تا جام دیگه ای از اون
نوشیدنی کهربایی رنگ برای خودش پر کنه .اونم
خیلی خوشتیپ شده بود.شلوار طوسی روشن پاش بود
با کفش هایی به همون رنگ به همراه بلوز سفید
رنگی که آستین هاشو تا آرنج باال زده بود.یه ساعت
رولکس طالیی خیلی زیبا دور مچ دست چپش بسته
357
بود و دور مچ دست راستش هم چند تا دستبند چرمی،
پالتینی و چوبی خودنمایی میکردن .در حالی که جام
دوم شرابش رو به لب هاش نزدیک میکرد جواب داد:
-سکسی که آره ،ولی بعید میدونم همچین سر و وضعی
از نظر ماسیمو شیک باشه!
فصل هفتم
358
کالب نوسترو دقیقا انعکاسی از شخصیت ماسیمو
بود.دوتا محافظ با هیکل های گنده جلوی در ورودی
کالب ایستاده بود .یه فرش بنفش رنگ طوالنی جلوی
اون در پهن بود و امتدادش تا پله هایی که به سمت
پایین میرفتن ادامه داشت.وقتی از پله ها پایین رفتیم
یه فضای خیلی مجلل و البته تاریک و کم نور جلوم
ظاهر شد .فضای اطراف کالب پر از اتاقک هایی بود
که از هم جدا شده بودن و به جای در ورودیشون با
پارچه ای پرده مانند که خیلی ضخیم و تیره بود،
پوشیده شده بود .نور کمی که از دیوارکوب ها و شمع
های قرار گرفته توی کالب ساطع میشد باعث میشد
فضا خیلی پراحساس ،شهوت انگیز و محسور کننده
باشه.دو تا زن نیمه برهنه که ماسک روی صورتشون
بود ،روی سکویی وسط کالب ایستاده بودم و با ریتم
موسیقی کر کننده ای که پخش میشد میرقصیدن و
بدنشون رو پیچ و تاب میدادن .چندتا زن هم که شورت
و سوتین چرمی و خیلی تنگ به همراه کفش پاشنه
359
بلند تنشون بود و دست کش های چرمی بلند و کراوات
هم داشتن ،بین جمعیت میگشتن و مشروب سرو
میکردن.آره ،خیلی واضح بود که اینجا متعلق به
ماسیموئه چون همه چیز دقیقا طبق سلیقه اون بود.به
همراه دومینیکو از بین جمعیتی که دیوانه وار
خودشون رو به همدیگه میمالیدن و مثال مشغول رقص
بودن عبور میکردیم .یه محافظ همراهمون بود که
جلوتر میرفت و راه رو برامون باز میکرد تا زیر دست
و پای این جمعیت وحشی و از خود بی خود شده له
نشیم.به طبقه دوم رفتیم ،برام جالب بود که سقف طبقه
دوم هم مثل طبقه اول خیلی بلند بود و تقریبا دو برابر
سقف مکان های دیگه ارتفاع داشت.توی طبقه دوم هم
چندتا اتاقک به چشم میخورد.بالخره جلوی یکی از
اتاقک ها توقف کردیم ،اون بادیگارد پرده رو برامون
کنار زد و ما وارد اتاق شدیم .اولین چیزی که دیدم یه
مجسمه چوبی بزرگ سیاه بود که شبیه بدن زن و
مردی بود که همو به آغوش کشیده بودن ،ابعادش
خیلی بزرگ بود و تقریبا میتونستم بگم دوبرابر هیکل
360
من بود.اتاقی که توش ایستاده بودم به نظرم از بقیه
اتاق های کالب بزرگتر بود و وسط اتاق یک میله
فلزی قرار داشت که میتونستم حدس بزنم کاربردش
چیه.دومینیکو روی یکی از مبل ها نشست و قبل از
اینکه حتی باسنش به بالشتک ساتن مبل برسه،
دختری با چرخ دستی نقره ای رنگ وارد اتاقک شد و
انواع مشروبات و خوراکی ها روی میز جلوش ردیف
شدن .با دیدن اون نوشیدنی های رنگارنگ یهو هوش
کردم یه مشروب قوی با درصد الکل باال بخورم اما به
محض اینکه دستمو دراز کردم تا بطری رو بردارم
دومینیکو دستمو گرفت و به عالمت منفی سرشو برام
تکون داد .جامی شامپاین سبک برام پر کرد و به دستم
داد و گفت:
-امشب قرار نیست تنها باشیم و یکسری افراد دیگه
ای هم اینجا حضور خواهند داشت که میخوایم یکسری
معامالتی رو باهاشون انجام بدیم.
سری تکون دادم و تکرار کردم:
361
-یکسری افراد ،یکسری معامالت ،یعنی قراره مافیا
بازی راه بندازین.
جام شامپاینم رو که توی معده م خالی کرده بودم رو به
طرفش گرفتم تا دوباره برام پرش کنه.
-ما تجارت میکنیم لورا ،سعی کن بهش عادت کنی.
یهو چشماش به اندازه ته نعلبکی گشاد شدن و به
فضای پشت سر من خیره شد و ادامه داد:
-و فکر کنم به زودی تجارتمون شروع بشه.
اینو گفت و انگشتاشو بین موهاش کشید تا مرتبشون
کنه.سرمو برگردوندم و دیدم که چند تا مرد وارد
اتاقک شدن و بین اونا ماسیمو هم حضور داشت .وقتی
چشمش به من افتاد سر جاش میخکوب شد .چشمای
سرد و عصبانیش ،روی بدنم باال و پایین میشدن و سر
تا پامو از زیر نگاهش میگذروند.
آب دهنمو با زور قورت دادم و به این فکر کردم که
امشب واقعا وقت مناسبی برای اجرا کردن نقشه
شیطانیم و لباس پوشیدن شبیه هرزه ها نبوده .
362
همراهان ماسیمو از کنارش عبور کردن و به سمت
دومینیکو اومدن در حالی که اون هنوز سرجاش
خشکش زده بود و هیچ حرکتی نمیکرد و میزان
عصبانیتش انقدر زیاد بود که کامال میتونستم حسش
کنم.نزدیکم اومد و بازوم رو با خشونت گرفت و بعد
غرید:
-این چه کوفتیه که پوشیدی؟
-کمی از چندین هزار یوروی تو!
مثل خودش با غرش جوابشو دادم و بازوم رو از
دستش بیرون کشیدم و خودمو آزاد کردم.حرفم باعث
شد که خونش به جوش بیاد و شاید اغراق آمیز به
نظر برسه اما انقدر داغ کرده بود که واقعا میتونستم
ببینم داره از گوشاش بخار بلند میشه.
یکی از افراد حاضر در اتاق در حالی که داد میزد تا
صداش بین موسیقی به گوش ماسیمو برسه یه چیزایی
رو گفت ،اما ماسیمو توجهی نکرد و ثانیه ای چشم ازم
برنمیداشت.پشت میز نشستم و دست دراز کردم تا جام
363
دیگه ای شامپاین برای خودم بریزم.میخواستم برم
باالی اون میله وسط اتاق و حسابی هنرنمایی کنم،
البته هنرنمایی که نه !دست و پا شکسته یه چیزایی
درباره رقص میله بلد بودم و با همون میخواستم
حرص ماسیمو رو بیشتر در بیارم .امشب واقعا به
الکل نیاز داشتم تا برم روی هوا و دست به کارای
احمقانه بزنم.
یک کلمه از حرفایی که میزدن رو متوجه نمیشدم و از
یکجا نشستن و نگاه کردن به ماسیمو و همراهاش
خسته شده بودم و حسابی حوصله م سررفته بود .
صحبت کردنش به زبون ایتالیایی جذابیتش رو چندین
برابر میکرد و صداش واقعا منو تحریک میکرد.توی
افکار خودم غرق بودم که دومینیکو منو از عالم
خیاالت بیرون کشید .یه سینی نقره ای رنگ رو روی
میز گذاشت و من وقتی چشمم به پودر سفید رنگ
داخل سینی افتاد حالم بد شد .کوکائین بود .پودر سفید
رنگ تقسیم بندی شده بود و توی چند ردیف خطی
داخل سینی قرار گرفته و سینی داشت دست به دست
364
بین افراد اون اتاق میچرخید.توی خونه ما این مدل
سینی رو روز های عید پاک استفاده میکردیم و مامانم
توش بوقلمون سرو میکرد .با دیدن این منظره حس
کردم دارم باال میارم .آهی کشیدم وسریع از پشت اون
میز نحس بلند شدم .به سمت خروجی اتاقک به راه
افتادم اما هنوز پامو کامل بیرون نذاشته بودم که یکی
از بادیگارد های غول پیکر ماسیمو مثل دیوار جلوم
سبز شد و راهمو سد کرد.سرمو به عقب برگردوندم و
به ماسیمویی که خیره بهم زل زده بود نگاهی انداختم،
بعد هم خم شدم و مثال ساق پامو خاروندم اما در اصل
میخواستم کوتاهی لباسم رو به رخش بکشم.ماسیمو
مثل یک حیوون درنده از جاش پرید و به سمتم حمله
کرد ،صورتش در فاصله چند میلیمتری از صورتم قرار
گرفت ،وحشیانه غرید:
-منو تحریک نکن!
-چرا؟ میترسی کارمو خوب بلد باشم؟
این سوالو ازش پرسیدم و با عشوه خاصی که
میدونستم روی مغز ماسیمو رژه میره زبونمو روی لب
365
پایینم کشیدم.الکل همیشه منو از خودم دور میکرد .
وقتی الکل توی خونم جریان پیدا میکرد انگار لَورای
واقعی رو از توی بدنم بیرون میکشیدن و یه دختر بی
کله و سرتق میومد جاش مینشست .اما حاال ترکیب
الکل و ماسیمو در کنار هم از من یک شیطان ساخته
بود.
-آلبرتو همراهت میاد.
-بحثو نپیچون!
لبه های کتش رو گرفتم و به بینیم نزدیک کردم ،نفس
عمیقی کشید و بوی ادکلنش رو ته ریه هام فرستادم و
گفتم:
-لباسم انقدر کوتاهه که بدون اینکه الزم باشه از تنم
درش بیاری میتونی آلتتو بکنی توم.
دستشو گرفتم ،اونو روی کمرم کشیدم و پایین بردم و
در آخر از زیر لباسم رد کردم و روی شورتم گذاشتم.
-شورت سفید توری ،همون مدلی که دوست
داری....آلبرتو!
366
اسم بادیگاردش رو فریاد زدم .آلبرتو وقتی اسمشو از
زبونم شنید در عرض ثانیه ای خودشو به من رسوند
و من همراه اون از اتاقک بیرون زدم و به طرف
سکوی رقص راه افتادم.آخرین لحظه برگشتم و با
شیطنت به ماسیمو نگاهی انداختم ،به ستون تکیه داده
بود و دستشو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و با
لبخند محوی داشت به من نگاه میکرد و بعد روشو
برگردوند و به همراهانش که داخل اتاقک بودن
پیوست.بیرون از اتاق موزیک با صدای بلندی در حال
پخش شدن بود .مردم مست بودن و در حال رقص و
توی اون اتاقک های خصوصی احتماال پشت پرده ها
داشتن همدیگه رو میکردن.اصال حال و حوصله این
چیزا رو نداشتم ،دلم میخواست همه شون خفه شن و
هیچ صدایی نشنوم .به متصدی بار اشاره زدم تا بیاد
سفارشم رو بگیره اما قبل از اینکه دهنمو باز کنم و
چیزی بگم یک جام شامپاین صورتی رنگ مقابلم قرار
گرفت .انقدر تشنه بودم و گلوم خشک شده بود که یک
نفس تمام جام رو توی حلقم خالی کردم و جام دومی
367
که به طرز شگفت انگیزی دوباره رو به روم ظاهر
شده بود رو برداشتم .یک ساعتی رو همونجا پشت بار
نشستم و وقتی حس کردم که دیگه ظرفتیم تکمیله به
اتاقکی که اون مردهای معتاد توش نشسته بودن
برگشتم .وقتی پرده رو کنار زدم از شدت تعجب چشمام
گشاد شد ،مرد ها دیگه تنها نبودن !چند تا دختر دور و
برشون میپلکیدن و خودشون رو مثل گربه به پاها،
بازوها و سینه های اون مردها میمالیدن .همه شون
خیلی زیبا بودن و مسلما همه شون جنده های کالب
ماسیمو بودن.
ماسیمو دقیقا وسط اون همه آدم نشسته بود و من در
عین تعجب دیدم که هیچ زنی دور و برش نیست و
کسی ازش دلبری نمیکرد.نمیدونم از قصد خودش
نخواسته بود کسی دور و برش بیاد یا چیزی که میدیدم
تصادفی بود اما به هرحال خوشحال شدم که کسی
خودشو به ماسیمو نمیماله چون الکلی که توی خونم
جریان پیدا کرده بود منو حسابی وحشی کرده بود اگر
دختری رو روی ماسیمو میدیم توانایی اینو داشتم که
368
همین وسط سرشو از تنش جدا کنم.توی این لحظه من
باید میرفتم طرف ماسیمو رو روی پاهاش مینشتم و
مثل دخترای دیگه این اتاق ازش دلبری میکردم ولی
اولین چیزی که مغز مست و پاتیلم دید میله مخصوص
رقص بود .عجیب بود اما هیچکس دور میله در حال
رقصیدن نبود و انگار همه عالم و آدم دست به دست
هم داده بودن و صحنه رو برای من باز گذاشته بودن .
وقتی برگردم ورشو اولین کاری که میکنم اینه که یک
کالس رقص میله ثبت نام کنم .فکر میکردم رقصیدون
دور اون میله کار آسونی باشه فقط باید خودمو دورش
پیچ و تاب میدادم و حرکات سکسی و تحریک کننده به
باسن و کمرم میدادم ،اما کامال اشتباه فکر میکردم .
رقص میله دقیقا یک ورزش محسوب میشد و میتونم
قسم بخورم که یکی از بهترین روش ها برای روی
فرم نگه داشتن اندامه .رقصدن دور اون میله بیشتر
شبیه انجام ژیمناستیک بود البته با این تفاوت که روی
زمین نبودم و باید به صورت عمودی روی هوا حرکات
نفس گیر ژیمناستیک رو اجرا میکردم .به طرف میزی
369
که ماسیمو پشتش نشسته بود رفتم ،مستقیم توی
چشمای سیاهش نگاه کردم و آروم دستمو پشت سرم
بردم و اون نوار کریستالی که روی کمرم انداخته بودم
رو در آوردم .به آرومی اونو بوسیدم روی میز مقابل
ماسیمو گذاشتمش .آهنگ"باال رفتن از اون تپه "از
گروه راک پالسیبو توی فضا در حال پخش بود و منو
دعوت میکرد که رقص میله رو شروع کنم.میدونستم
به خاطر قد کوتاه لباسم و حضور مهمون هاش توی
اتاق نمیتونم هرغلطی که دلم میخواد بکنم و به محض
اینکه دستم به اون میله بخوره اخالق ماسیمو برزخی
میشه .اما از روی کنجکاوی دستمو جلو بردم و میله
نقره ای رنگ رو دور انگشتام گرفتم و بعد برگشتم تا
ببینم واکنش ماسیمو چیه.
از روی مبل بلند شده بود و همه مرد های اون اتاق
دیگه توجهی به زن های توی بغلشون نمیکردن و
چشماشونو به ماسیموی ایستاده دوخته بودن".دهنتو
سرویس میکنم "این فکر از سرم گذشت و اجرای
ژیمناستیک عمودی رو شروع کردم .بعد از چند ثانیه
370
فهمیدم که با اینکه چندین سال از ورزش دور بودم اما
دست و پا شکسته یه حرکاتی رو به یاد داشتم و به
خوبی هنوز میتونستم از بدنم استفاده کنم .رقصیدن
برای من مثل راه رفتن یک کار طبیعی بود .از بچگی
مامانم منو به انواع و اقسام کالس های رقص فرستاده
بود.چه رقص التین آمریکایی باشه و چه رقص میله
هردوتاشون برام به یک اندازه لذت بخشن و به خوبی
میتونم از پسشون بر بیام .الکل ،صدای بلند موسیقی
و جو محیطی که توش قرار داشتم کال از من یک آدم
دیگه ساخته بود.بعد از چند دقیقه که خوب خودمو دور
اون میله پیچ و تاب دادم و هنرنمایی کردم دوباره
برگشتم و به جایی که ماسیمو ایستاده بود نگاهی
انداختم تا ببینم االن چه حالی داره .ولی اونجا خالی
بود و دیگه اثری از ماسیمو دیده نمیشد و به جاش
تمام مردها از جمله دومینیکو با چشماشو داشتن منو
قورت میدادن.صورتمو از اونا برگردوندم و سرجام
خشکم زد .ماسیمو با اون چشمای وحشی و سرد در
فاصله چند سانتی متریم ایستاده بود و داشت با
371
نگاهش بدنمو سوراخ میکرد .پاهامو دور کمرش حلقه
کردم و انگشتامو الی موهاش فرو بردم و اونو همراه
خودم کشید تا کمرشو به میله تکیه بده.
-سلیقه جالبی برای انتخاب آهنگای کالبت داری.
-خوبه خودم فهمیدی که اینجا کالبه و نه دیسکو.
پاهامو دور کمرش محکمتر کردم و خودمو کمی جلوتر
کشیدم .باسنم رو روی قسمت جلوی شلوارش کشیدم و
خودمو روش تکون دادم .گردنمو گرفت و سرمو روی
شونه ش گذاشت و دم گوشم با حرص زمزمه کرد:
-تضمین میکنم که یه روزی بالخره مال من میشی و
اونوقت هروقت که دلم بخواد و هرجایی که دلم بخواد
میکنمت.
با عشوه خندیدم و خودم ازش جدا کردم .از میله دور
شدم و به طرف میز رفتم .یکی از مردایی که دور میز
نشسته بود از جاش بلند شد ،کمرمو گرفت و منو به
سمت خودش کشید.تعادلمو از دست دادم و روی مبل
فرود اومدم .اون مرد لباسمو باال زد و به باسن برهنه
372
م چنگ انداخت ،به باسنم ضربه میزد و به ایتالیایی و
با هیجان یک چیزایی رو میگفت .میخواستم دستمو
دراز کنم و از روی میز یکی از شیشه های مشروب
رو بردارم و بکوبم توی سرش اما یه جوری منو زیر
خودش گیر انداخته بود که اصال نمیتونستم تکون
بخورم .حس کردم یکی شونه مو گرفت و منو از زیر
دست و پای اون عوضی حرومزاده بیرون کشید .
چشمامو که باال اوردم دیدم که دومینیکو منو نجات
داده .وقتی برگشتم ،دیدم که ماسیمو گردن اون مرد رو
گرفته و توی دستش اسلحه ای بود که سرشو به طرف
اون مرد نشونه گرفته بود.
خودمو از زیر دست دومینیکو که داشت منو از اتاقک
بیرون میبرد آزاد کردم و با سرعت به طرف ماسیمو
دویدم .موهای ماسیمو رو نوازش میکردم و سعی
داشتم که آرومش کنم .در همون حال گفتم:
-اون نمیدونست که من کی ام.
ماسیمو داد زد و به دومینیکو یه چیزی گفت و اینبار
دومینیکو منو محکم گرفت و دیگه نمیتونستم از زیر
373
دستش فرار کنم .دُن ماسیمو برای مرد هایی که روی
مبل نشسته بودن سری تکون داد و ثانیه ای بعد هیچ
اثری از اون مردها و زنای همراهمشون توی اتاق
دیده نمیشد.وقتی توی اتاق تنها شدیم گردن اون مرد
رو فشار داد و مرد به زانو افتاد.تفنگشو به سمت
پیشونی مرد نشونه گرفت و من احساس کردم قلبم از
جاش کنده شد.جلوی چشمم دوباره صحنه اون شب
روی سنگفرش حیاط عمارت ماسیمو رو میدیدم .اون
صحنه هنوز کابوس شب های من بود .به طرف
دومینیکو برگشتم و سرمو به شونه ش فشار دادم.
-اون نمیتونه بکشش ،اینجا یه مکان عمومیه امکان
نداره!
-خب چرا شاید بتونه.
دومینیکو به آرومی جواب داد و دستاشو دورم حلقه
کرد و منو بیشتر به خودش فشرد و گفت:
-و مطمئنم که اینکارو میکنه.
374
خون توی رگ هام یخ بست و رنگم مثل گچ سفید
شد.احساس کردم به جای استخون توی پاهام پنبه
گذاشتن ،توان تحمل وزنم رو نداشتم ،بین دستای
سر خوردم و داشتم روی زمین میوفتادم امادومینیکو ُ
قبل از اینکه پخش زمین بشم اون منو گرفت ،یه
چیزی رو فریاد زد که نشنیدم و بعد منو روی دستاش
بلند کرد و بردم یه جای دیگه .صدای موسیقی قطع
شده بود و سرم روی بالشت نرمی قرار گرفته بود.
-همیشه دوست داری خروج چشمگیر و متفاوتی
داشته باشی.
اینو گفت و قرصی رو زیر زبونم هل داد.
-اینو بخور و سعی کن آروم باشی لَورا.
ضربان قلبم داشت به حالت عادی برمیگشت که یهو
در با صدای ناهنجاری باز شد و ماسیمو با اسلحه ای
که پشت کمربندش گذاشته بود وارد شد .روی زمین
کنار من زانو زد و با نگاهی که ترس توش مشهود
بود بهم نگاهی انداخت .پرسیدم:
375
-کشتیش؟
توی دلم خدا خدا میکردم که جوابش منفی باشه و اون
گفت:
-نه
نفسی از سر آسودگی کشیدم .چرخیدم و طاق باز دراز
کشیدم و ماسیمو جمله قبلیش رو کامل کرد:
-فقط به دستاش که جرات کردن بدن تورو لمس کنن
شلیک کردم.
اینو که گفت از جاش بلند شد و اسلحه ش رو به دست
دومینیکو سپرد.
-میخوام برگردم هتل .میشه لطفا؟
اینو گفتم و سعی کردم از جام بلند شم ،اما الکل و
تاثیر داروی آرامبخشی که مال قلبم بود باعث شد سرم
گیج بره حس کردم اتاق داره دور سرم میچرخه .یه
لحظه حس کردم دارم میوفتم دستامو با وحشت به
سمت بالشت ها بردم و اونارو چنگ زدم تا مثال
376
خودمو نگه دارم .ماسیمو منو روی دستاش بلند کرد و
سفت منو توی آغوشش گرفت .دومینیکو دری رو باز
کرد و از طریق اون در به آشپرخونه کالب رفتیم و بعد
هم از در پشتی کالب خارج شدیم .لیموزین جلوی در
منتظر ما بود .ماسیمو بدون اینکه منو زمین بذاره منو
توی ماشین برد و روی صندلی نشوند .کتشو روم
کشید .منو محکم بین بازوهاش گرفت و من کم کم
چشمام سنگین شد و به خواب رفتم.
وقتی چشمامو باز کردم توی هتل بودم .ماسیمو پایین
پام نشسته بود .زیر لب هی فحش میداد و سعی داشت
بند های بوت های ساق بلندم که دور پام پیچیده بودن
رو باز کنه.
-پشتش زیپ داره.
در حالی که هنوز اثرات مستی توی رفتارم مشهود بود
و به زور تونسته بودم چشمامو نیمه باز نگه دارم اینو
بهش گفتم و بعد با تمسخر اضافه کردم:
377
-با خودت فکر نکردی که یکنفر انقدر عالفه که بشینه
این همه بند رو به هم گره بزنه!
با عصبانیت سرشو باال آورد و نگاهی بهم انداخت و
بعد کفشامو از پام بیرون کشید و گفت:
-دقیقا با خودت چه فکری کردی که امشب شبیه...
-تمومش کن.
حرفشو قطع کردم ،ماسیمو چند ثانیه سکوت کرد اما
کم نیاورد و جمله ناتموم قبلیش رو کامل کرد و گفت:
-شبیه هرزه ها لباس پوشیدی؟دقیقا قصدت از اینکار
چی بود؟
دستاشو مشت کرده بود و انقدر محکم فشار میداد که
مطمئنم بود اگر اونارو باز کنه ناخناش توی گوشت
کف دستش فرو رفتن و خون از کف دستش فوران
میکنه .و همینطور فکش ،انقدر دندوناشو محکم فشار
میداد که هرلحظه ممکن بود آرواره ش از جا در بره.
378
-تو که از هرزه ها خوشت میاد ،مثال ورونیکا ،اینطور
نیست؟
چشماش خالی از هر احساسی بودن ،پوچ پوچ .انگار
دوتا سیاه چاله عمیق توی چشماش کاشته بودن که
تهش به هیچ جا نمیرسید و میشد توی عمقش غرق
شد .انقدر مشتشو محکم فشار میداد که بند های
انگشتاش سفید شده بودن .یهو به سمتم حمله ور شد .
پاهاشو دو طرف بدنم گذاشت و مچ دستامو گرفت،
اونارو باالی سرم برد و به تشک نرم فشار میداد .با
این حرکتش دوباره نفسم ته سینه م حبس شده بود و
یه در میون از مجراهای تنفسیم خارج میشد .چند ثانیه
به لبام خیره شد و دیگه نتونست طاقت بیاره .سرشو
پایین اورد و زبونشو محکم روی لب هام میکشید و
فشار میداد .ناله ای کردم و زیر دستش لرزیدم اما
نمیخواستم باهاش مقابله کنم و پسش بزنم .دهنمو باز
کردم و زبونشو انقدر عمیق وارد دهنم کرد که
میتونستم اونو ته حلقم حس کنم .هر دومون به نفس
نفس افتاده بودیم .ماسیمو تصمیم گرفت چند لحظه ازم
379
جدا بشه تا بتونیم کمی اکسیژن وارد ریه هامون بکنیم
و بین نفس های عمیقی که میکشید گفت:
-وقتی امشب تورو در حال رقص دیدم...لعنت.
نتونست جمله ش رو کامل کنه.صورتشو توی گردنم
فرو کرد و حاال زبونش پوست گردنم رو به بازی
گرفته بود .در حالی که بوسه های ریزی روی گردنم
میذاشت دوباره صداشو شنیدم که میگه:
-با کار امروزت میخواستی چیو بهم ثابت کنی
لَورا؟میخواستی ببینی خط قرمز های من کجاست؟یادت
باشه که این بازی رو من شروع کردم و قوانینش رو
هم من تعیین میکنم .میخواستی ببینی تا کجا طاقت
میارم و جلوی خودمو میگیرم؟ لَورا من میتونم همین
االن بدون اجازه و رضایتت تورو بکنم!
-داشتم باهات بازی میکردم امشب .تو که از بازی
کردن خوشت میاد .بعدم منو ول کن میخوام برم
مشروب بخورم.
380
سرشو از توی گردنم بیرون کشید و با چهره متعحبی
بهم نگاه کرد و پرسید:
-گفتی چی میخوای؟
سرش فریاد زدم و جواب دادم:
-مشروب.
بعد هم شروع کردم به دست و پا زدن تا ولم کنه .
دستاش کم کم از دور بدنم شل شدن .از روم کنار رفت
و به پهلو سمت دیگه تخت دراز کشید.
-گه زدی به اعصابم ماسیمو.
اینو گفتم و غرغر کنان به سمت میزی که گوشه اتاق
بود رفتم .بطری که مایع کهربایی رنگ توش بود رو
برداشتم و لیوانی رو تا نصفه برای خودم پر کردم.
-لَورا تو هیچوقت مشروب سنگین با درصد الکل باال
نمیخوری .در ضمن بعد از داروی آرامبخشی که
خوردی و اون همه شامپاینی که توی معده ت ریختی
خوردن اون اصال ایده خوبی نیست.
381
-کی گفته من مشروب سنگین نمیخورم؟ خوب چشماتو
باز کن و ببین!
برای اینکه حرصشو در بیارم لیوانو به لبم نزدیک
کردم و تمام اون مایع کهربایی رنگ رو روانه معده م
کردم" .خدایا ،این دیگه چه کوفت حال بهم زنی بود که
خوردم "این فکر از سرم گذشت و از مزه زهرماری
که اون مشروب میداد بدنم مور مور شد .اما این
واکنش غیر ارادی بدنم نتونست جلوی لجبازیم رو
بگیره و لیوان دیگه ای رو برای خودم پر کردم .در
حالی که با لیوان توی دستم بازی میکردم به سمت
تراس اتاق هتل رفتم .وسط راه برگشتم و به ماسیمو
نگاهی انداختم .همونطور که روی تخت دراز کشیده
بود دستشو ستون زیر سرش کرده بود و داشت
نمایشی رو که راه انداخته بودم تماشا میکرد.
-از اینکارت پشیمون میشی عزیزم.
اینو گفت و من بی توجه پامو از در تراس بیرون
گذاشتم و از محدوه دیدش خارج شدم .هوای امشب
عالی بود ،گرمای هوای ظهر از بین رفته بود و با
382
اینکه ما توی مرکز ُرم بودیم و قاعدتا باید از گرما
میپختیم اما باد خنک و دلپذیری میوزید .روی صندلی
تراس نشستم و جرعه ای از مشروب توی لیوان رو
نوشیدم .بعد از چند دقیقه که لیوان دوم هم خالی کرده
بودم حس کردم سرم داره گیج میره .من هیچوقت الکل
درصد باال نمینوشیدم و میدونستم که این اتفاق قراره
بیوفته.احساس میکردم سرم مثل پره های هلیکوپتر در
حال چرخشه و راه رفتن برام سخت بود .همه چیزو
جلوی چشمم دوتا میدیدم و همین باعث شد محکم به
در تراس برخورد کنم .چشمامو بستم و سعی کردم
تمرکز کنم تا بتونم بقیه مسیر رو ادامه بدم و خودمو
به تخت برسونم .داشتم همچنان تلو تلو میخوردم که
یهو مغزم زرنگ بازی در آورد و برای حفط تعادلم به
در تراس چنگ زدم و خودمو به زور سرپا نگه داشتم .
با خودم فکر کردم ماسیمو حتما االن داره بهم نگاه
میکنه و تو دلش کلی بهم میخنده .اشتباه نکرده بودم .
روی تخت دراز کشیده بود و لپ تاپش هم روی پاهاش
بود .لخت بود و به جر باکسر سفید رنگ مارک کلوین
383
کالین چیز دیگه ای تنش نبود" .خدایا ،این لعنتی چرا
انقدر جذاب و دوست داشتنیه "وقتی چشمم بهش افتاد
که سرشو از پشت مانیتور لپ تاپ باال اورده و داره
منو نگاه میکنه این فکر از سرم گذشت .یکبار دیگه
مغز مستم کنترل بدنم رو در اختیار گرفت و نقشه شوم
و شیطانی دیگه ای به سرم افتاد.میخواستم جلوش
لخت بشم و بعد توی همون حال ولش کنم و برم.
کمی جلوتر رفتم ،دستمو باال اوردم و بند نازک
پیراهنم رو به دست گرفتم و اونارو کم کم روی شونه
هام پایین آوردم تا جایی که بند های لباس دیگه توان
نگه داشتن اونو توی تنم نداشتن و پیراهنم سر خورد
و پایین پام روی زمین افتاد .میخواستم خرامان
خرامان به سمت حمام برم اما متاسفانه پاهام باهام
همکاری نکردن .پای راستم به لباسی که زیر پام
افتاده بود گیر کرد و پای چپمم به پای راستم پیچید و
بعد با کله پخش زمین شدم و ناله ای از دهنم خارج
شد .انقدر وضعیتم اسف بار بود که خودمم به خنده
افتاده بودم و قهقهه عصبی میزدم .مثل اولین شبی که
384
ماسیمو رو توی توروتوگا دیده بودم و جلوش افتاده
بودم زمین دوباره اومد باالی سرم ایستاد .اما اینبار
بازومو نگرفت تا بلندم کنه بلکه دستاشو زیر زانو ها
و شونه م برد و بلندم کرد و منو روی تخت گذاشت .با
نگرانی همه جای بدنم رو نگاه میکرد تا مطمئن بشه
که صدمه ای ندیدم و زخمی نشدم .وقتی همه جای بدنم
رو خوب چک کرد و اثری از زخم و آسیب ندید با
نگرانی ازم پرسید:
-خوبی؟
-منو بکن!
اینو زمزمه کردم و آخرین تیکه لباسی که روی تنم
بود باقی مونده بود رو بیرون کشیدم .شورت تانگ
سفید توریم رو پایین کشیدم و وقتی به دور مچ پام
رسید ،پاهامو باال آوردم و اونو با دستم از دور مچم
بیرون کشید و پرتش کردم یه گوشه.
-خودتو توی من فرو کن ماسیمو.
385
دستامو پشت سرم گذاشتم و پاهامو تا جایی که
میتونستم از هم باز کردم تا منظره خوبی از واژنم رو
برای ماسیمو به نمایش بذارم .ماسیمو بی حرکت
سرجاش نشسته بود و با خنده ای که روی لب هاش
بازی میکرد به نمایش مضحکی که راه انداخته بودم
نگاه میکرد .به طرفم خم شد و به آرومی بوسه ای
روی لبم کاشت و بعد پتو رو روی بدنم برهنه م
انداخت و اونو پوشوند.
-بهت گفته بودم خوردن اون مشروب سنگین ایده
خوبی نیست .شب به خیر.
این همه تناقضی که توی رفتارش داشت ،منو عصبانی
کرد .دستمو باال اوردم تا دوباره بهش سیلی بزنم اما
نمیدونم من خیلی کند بودم یا اون زیادی سریع واکنش
نشون داد که مچ دستمو توی هوا گرفت و بعد با
همون زنجیری که عصر موقع نمایش ورونیکا باهاش
دستامو به تخت بسته بود دوباره مچ دستامو اسیر
کرد .روی تخت خودمو به اینور و اونور میکوبیدم و
386
مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشه ول ول میخوردم
و تقال میکردم تا خودم رها کنم.
-دستامو باز کن!
جیغ کشیدم اما اون توجهی نکرد فقط دوباره گفت
"شب به خیر "و چراغو خاموش کرد و از اتاق بیرون
رفت.
آفتاب درخشان و پرنور ماه آگوست که توی اتاق
میتابید باعث شد چشمامو باز کنم.سرم سنگین بود و
به شدت درد میکرد .اما مشکل اصلیم این نبود،
دستامو اصال حس نمیکردم .چه اتفاق کوفتی دقیقا
افتاده؟ این فکر از سرم گذشت و دستای بی حسم رو
تکون دادم .اما به جای اینکه دستامو بتونم حرکت بدم
صدای برخورد زنجیر فلزی با پایه های چوبی تخت
توی گوشم پیچید .صداش انقدر گوشخراش بود که سر
دردم رو چند درجه بدتر کرد .توی اتاق تنها بودم .
سعی کردم اتفاقات شب گذشته رو به یاد بیارم اما
آخرین و تنها چیزی که یادم میومد رقص میله بود.یا
مسیح ،یعنی بعد از اینکه برگشته بودیم دقیقا چه
387
اتفاقی افتاده بود؟ با این سر و وضعی که من اینجا
افتادم شک ندارم ماسیمو به اونچه دلش میخواسته
رسیده و هرکای که دوست داشته باهام کرده و من
دارم از شدت سردرد خماری بعد از مستی و احساس
گناه میمیرم .بعد از چند دقیقه که توی همون وضعیت
ترحم برانگیز موندم یهو مغزم تازه شروع کرد به کار
کردن .انگشتامو به طرف گیره هایی که دور زنجیر
بسته شده بود حرکت دادم و سعی میکردم اونارو از
دور زنجیر خالص کنم .اما کار نشدنی بود .جوری
سفت و محکم طراحی شده بودن که یک دستی و با
چند تا دونه انگشت امکان نداشت که باز بشن.
-لعنت ،لعنت ،لعنت.
با حرص داد میکشیدم و میون فریادهام صدای چند
ضربه آروم که به در خورد رو شنیدم .مطمئن نبودم
که کی پشت دره اما چاره دیگه ای هم نداشتم با لحن
نامطمئنی گفتم:
-بیا تو
388
و وقتی دومینیکو رو دیدم که وارد اتاق شد احساس
کردم دنیارو بهم دادن ،هیچوقت توی زندگیم به اندازه
این لحظه خوشحال نبودم .دومینیکو وقتی منو توی
اون وضعیت دید درجا خشکش زد و با خنده
بازیگوشی که روی لب هاش نقش بسته بود ،خیره شد
بهم .سرمو یکم پایین آوردم تا ببینم سینه هام از زیر
پتو بیرون نزده باشن و جلوی دومینیکو آبرو و حیثیتم
بر باد نره .خداروشکر پتو انقدر دور بدنم محکم
پیچیده شده بود که هیچی از زیرش معلوم نبود.
-میخوای وایستی همونجا به خندیدن ادامه بدی یا
میخوای بیای بهم کمک کنی؟
انقدر اعصابم بهم ریخته بود و حالم ناخوش بود که با
تشر و عصبانیت این هارو به دومینیکوی بیچاره گفتم .
به سرعت جلو اومد و دست های منو از شر اون
زنجیر ها خالص کرد .بعد با شیطنت گوشه یکی از
ابروهاشو باال انداخت و گفت:
-میبینم که ظاهرا شب خوبی داشتی!
389
-برو بیرون میخوام تنها باشم.
بی حوصله اینو گفتم و صورتم رو با پتو
پوشوندم.وقتی دستامو زیر پتو بردم و با بدنم برخورد
کردن از شدت شوک و وحشت داشتم سکته میکردم .
من حتی شورت هم پام نبود و لخت مادرزاد زیر اون
پتو خوابیده بودم !با درموندگی زیر لب نالیدم:
-نه!
-ماسیمو رفته ،خیلی سرش شلوغه و کلی کار داره که
باید بهشون رسیدگی کنه.پس این یعنی که تو مجبوری
کل روزت رو با من بگذرونی و من مثل یک پرستار
بچه باید مراقب تو باشم .توی هال منتظرتم تا بیای
باهم صبحانه بخوریم.
نیم ساعت بعد من دوش گرفته بودم ،دوتا قرص
پاراستامول برای سردردم خورده بودم و پشت میز
غذاخوری نشسته بودم و داشتم شیر و چاییم رو
مینوشیدم.
-دیروز بهت خوش گذشت؟
390
دومینیکو این سوالو پرسید و روزنامه ای رو که تمام
مدت جلوی صورتش گرفته بود رو تا کرد و کنار
گذاشت.
-تا جاییشو که یادمه معمولی بود ولی قسمت هایی رو
که یادم نمیاد ،با توجه به وضعیتی که خودت صبح
دیدی چجوری توی تخت بیدار شدم ،فکر کنم بهترم
شده بود .خداروشکر که یادم نمیاد حداقل.
دومینیکو آنچنان زد زیر خنده که کم مونده بود
کرواسانی رو که تازه بهش گاز زده بود بپره توی
گلوش و خفه بشه و بعد از اینکه نفسش سرجاش
اومد پرسید:
-دقیقا تا کجاشو یادته؟
-تا جای رقص میله و بعدش انگار توی سیاه چاله
غرق شده باشم ،مغزم خالی خالیه.
به نشونه تفهیم سری تکون داد و گفت:
391
-آره اونجاهاشو منم یادمه ،حتی یادمه که چه بدن
انعطاف پذیری داشتی و خوب به کمرت کش و قوس
میدادی.
بعد از گفتن این حرف خنده ش پررنگ تر شد و من از
شدت خجالت دلم میخواستم یه سوراخ توی زمین بکنم
و برم توش قایم بشم.
-خدایا منو بکش.
اینو گفتم و سرمو محکم به میز کوبیدم .بعد با قیافه
زاری سرمو باال اوردم و گفتم:
-خب ،بقیه شو بگو دومینیکو ،بعدش چی؟
یک لنگ ابروشو باال انداخت ،جرعه ای از فنجون
قهوه اسپرسوش نوشید و جواب داد:
-دُن ماسیمو تورو به اتاق برد و...
-مثل حیوون بهم حمله کرد و هرکار دلش میخواست
کرد.
392
نذاشتم دومینیکو جمله شو کامل کنه و خودم به جای
اون جمله رو به انتها رسوندم اما اون گفت:
-شک دارم که اینطور باشه ،بعد از اینکه برگشتیم هتل
و تورو گذاشت توی اتاق چند دقیقه بعدش اومد بیرون
و باهم گپ و گفتی داشتیم .بعدش دوباره برگشت توی
اتاق اما نیم ساعت بعد دوباره اومد بیرون و رفت توی
اتاق کناری خوابید .میدونی من خیلی وقته دُن ماسیمو
رو میشناسم وقتی از توی اتاق تو بیرون اومد قیافه
ش شبیه کسی نبود که....
چند ثانیه سکوت کرد تا کلمه مناسبی پیدا کنه و بعد
ادامه داد:
-خب چجوری بگم کسی که هیجاناتش رو تخلیه کرده
باشه و به رضایت رسیده باشه .یعنی به نظر من قیافه
ش شبیه کسی نبود که بعد از مدت ها بالخره به چیزی
که میخواسته رسیده باشه.
393
-آخ دومینیکو چرا باید با انبر از زیر زبونت حرف
بکشن؟ انقدر عذابم نده و درست تعریف کن ببینم
دیشب توی اون اتاق لعنت شده چه اتفاقی افتاد پس؟
-خب میتونم یک راست برم سر اصل مطلب و همه
چیزو برات توضیح بدم اما اونجوری دیگه خوش
نمیگذره و جالب نیست.
آنچنان بهش چشم غره رفتم و با خشم نگاهش کردم
که خودش دست و پاشو جمع کرد و فهمید که امروز
اصال حال و حوصله شوخی ندارم.
-خیلی خب ،باشه .خالصه ش اینه که تو بدجوری
مست کردی و داشتی شلوغ بازی در میاوردی برای
همین مجبور شد دستاتو ببنده و خودشم اومد بیرون و
رفت خوابید .همین ،هیچ اتفاق خاصی بینتون نیوفتاده .
خیالم راحت شد و نفس حبسم شده رو بیرون فرستادم .
اما یهو این فکر به سرم افتاد که مگه دقیقا داشتم
چیکار میکردم که اون مجبور شده دستامو ببنده؟
394
دومینیکو که دید باز به فکر فرو رفتم قبل از اینکه
دوباره سوالی بپرسم خودش گفت:
-نگران چیزی نباش و صبحانه ت رو بخور ،امروز
سرمون خیلی شلوغه و کلی برنامه برات چیدم.
ما فقط سه روز توی رم بودیم و توی اون سه روز من
حتی یک ثانیه هم ماسیمو رو ندیدم .اون شب نحس
توی کالب آخرین باری بود که چشمم به ماسیمو افتاده
بود و بعد از اون انگار آب شده بود و رفته بود توی
زمین .هیچ خبری ازش نداشتم و دومینیکو هم حتی
یک کلمه درباره ش حرفی نمیزد .کل روزم رو با
دومینیکو گذروندم .اون کل شهر رو بهم نشون داد،
باهام غذا خورد ،باهم خرید رفتیم و حتی منو به سالن
اسپا و ماساژ هم برد .نمیدونستم تمام مقاصد سفرمون
قراره همینجوری باشه و من باید تا آخر این سفر فقط
کنار دومینیکو باشم یا نه.
روز دوم داشتیم توی یک رستوران خیلی زیبا که
غذاهای اسپانیایی داشت ناهار میخوردیم که ازش
پرسیدم:
395
-اون بهم اجازه میده که دوباره برگردم سرکار؟نمیتونم
بیکار همینجا بشینم و منتظر بمونم تا اون هروقت
دلش خواست بیاد و خودشو بهم نشون بده و بعد
دوباره غیبش بزنه.
دومینیکو برای مدت طوالنی سکوت کرد و در نهایت
گفت:
-من نمیدونم توی فکر دُن ماسیمو چی میگذره و
نمیتونم به جای اون نظر بدم .اینجور چیزا رو از من
نپرس لَورا .باید اینو یادت بمونه که اون کیه .هرچقدر
کمتر بدونی ،بیشتر به نفعته.
با عصبانیت بشقاب غذام رو به عقب هل دادم و غریدم:
-لعنت بهتون ،من حداقل حق دارم که بدونم کجاست و
داره چه غلطی میکنه یا اینکه اصال زنده ست یا نه؟
-زنده ست.
دومینیکو همین یک کلمه رو گفت و مسلما جفتمون
میدونستم که این در اصل جواب سوال من نیست.
396
غرغرکنان دوباره ظرف ناهارم رو جلو کشیدم و
مشغول خوردن شدم .از یک طرف از زندگی قبلیم
خسته شده بودم و این زندگی رویایی که همه چیز برام
فراهم بود رو دوست داشتم و از طرف دیگه این همه
بیکاری و بی خبری با روحیه من سازگار نبود .من
زنی بودم که بیشتر روحیات مردونه داشتم و دلم
میخواست توی محیط کار باشم مخصوصا وقتایی مثل
االن که ماسیمو هم پیشم نبود .روز سوم مثل روز های
قبل داشتم با دومینیکو صبحانه میخوردم که گوشیش
زنگ خورد .ازم عذرخواهی کرد و از سر میز بلند شد
تا بره جواب تلفنشو بده .مکالمه ش نسبتا طوالنی بود
و بعد از تموم شدنش دوباره پیش من برگشت و گفت:
-لَورا امروز از رم میری ،بهتره زودتر حاضر شی.
با قیافه متعجبی بهش نگاه انداختم و گفتم:
-ما که تازه رسیده بودیم.
397
با لبخند شرمگینی نگاهم کرد و بعد به طرف کمد لباس
هام رفت .چای و شیرم رو با عجله تموم کردم و کاری
که بهم گفته بود رو انجام دادم.
موهامو باالی سرم دم اسبی بستم .به مژه هام ریمل
زدم و کارم تقریبا تموم بود .به لطف آفتاب داغ ایتالیا
پوستم رنگ گرفته بود و از حالت شیربرنجی دراومده
بود برای همین الزم نبود مثل قبل برای اینکه کمی
روح به صورتم ببخشم زیاد آرایش کنم .دمای هوا
اینجا هرروز باالی سی درجه بود برای همین یک
شلوارک جین آبی نفتی پوشیدم با یک تاپ نیم تنه
کوتاه سفید رنگ که قدش به زور تا زیر سینه های
کوچیکم میرسید .امروز توی انتخاب لباس حسابی
زیاده روی کرده بودم و انگار میخواستم بدنم رو در
معرض نمایش قرار بدم چون زیر اون تاپ کوتاه
سوتین هم نپوشیده بودم.پاهامو توی کفش های کتونی
مورد عالقه م که از طراحی های برند ایزابل مارانت
بود فرو کردم .بعد عینک آفتابیم رو به چشم زدم و
کیف دستیم رو هم برداشتم .دومینیکو وقتی منو دیدن
398
چشماش روم من میخ شدن و نتونست از جاش تکون
بخوره.
-مطمئنی میخوای با این سر و وضع بری بیرون؟
یه جوری که انگار خودشم از سوالش شرمنده و ست
و خجالت میکشه اینو پرسید و ادامه داد:
-بعید میدونم دُن ماسیمو از دیدنت توی این لباس ها
خوشحال بشه.
سهل انگارانه از کنارش رد شدم ،بعد به طرفش
برگشتم و عینکم رو تا نوک بینیم پایین آوردم .از
باالی عینک گستاخانه بهش نگاهی انداختم و گفتم:
-میخوای بهم بگی بعد از سه روز کدوم جهنمی
میخوام برم و کجا قراره ماسیموی لعنت شده رو ببینم
یا نه؟
بعد هم بدون اینکه منتظر جوابش بمونم رومو
برگردوندم و به سمت آسانسور حرکت کردم.
399
به ساعت فوق العاده گرونی که هدیه ماسیمو بود و
اون روز توی ماشین دور مچم بسته بود نگاه
کردم.ساعت 11بود .از دومینیکو پرسیدم:
-تو باهام نمیای؟
و مثل بچه کوچولو ها لب پایینم رو کمی بیرون
فرستادم و خودمو لوس کردم.
-من نمیتونم بیام ،اما کلودیا در طول سفر همراهت
هست و حواسش به همه چیز هست.
در ماشین رو بست و ماشین راه افتاد.احساس تنهایی
میکردم و خیلی ناراحت بودم.یعنی ممکنه بخاطر این
باشه که دلم برای ماسیمو تنگ شده؟ راننده م کلودیا،
که همزمان نقش محافظمم بازی میکرد ،خیلی آدم پر
حرفی نبود .گوشیمو برداشتم و با مادرم تماس گرفتم .
اولش آروم بود و داشتیم به خوبی باهم گپ میزدیم اما
وقتی فهمیدم تا چند هفته دیگه نمیتونم بهش سر بزنم
یهو اخالقش عوض شد و عصبانی شد .بعد از اینکه
مکالمه نسبتا طوالنیم با مادرم تموم شد و گوشی رو
400
قطع کردم ،ماشین از بزرگراه خارج شد و بعد از چند
دقیقه وارد محله فیومینو شدیم .کلودیا سعی داشت که
با دقت و احتیاط ماشین شاسی بلند غول پیکر رو
برونه تا توی اون کوچه های تنگ و قدیمی به جایی
برخورد نکنه .بعد از چند لحظه ماشین از حرکت
ایستاد و من رو به روم یک اسکله بزرگ که کشتی
های تفریحی کنارش لنگر انداخته بودن رو دیدم .یه
مرد مسن که سر تا پا لباس سفید تنش بود درو برام
باز کردم .با وحشت به راننده نگاه کرد و اون سری به
نشونه اطمینان و تایید برام تکون داد و تشویقم کرد
که پیاده شم.
-به اسکله پورتو د فیمونیکو خوش اومدید خانم لَورا .
من فابیو هستم و تا کشتی شمار رو همراهی میکنم .
بفرمایید لطفا.
سری برام تکون داد و با دستش مسیر رو بهم نشون
داد .بعد از چند قدم لبه اسکله از حرکت ایستادیم .
سرمو باال آوردم و غول تیتانیومی رنگی رو جلوم
دیدم .عظمت و بزرگی اون کشتی منو منو حیرت زده
401
کرده بود .بیشتر کشتی های تفریحی که توی اسکله
قرار گفته بودن سفید رنگ بودن اما این کشتی رنگ
نقره ای یخی داشت با شیشه های دودی و تیره .فابیو
شروع به توضیح دادن کرد:
-این کشتی نود متر طول داره و دوازده اتاق برای
مهمانان و مسافران .جکوزی ،سالن سینما ،اسپا و
اتاق ماساژ ،سالن ورزش و یک استخر شنای بزرگ
هم قسمت های دیگه این کشتی تفریحی رو تشکیل
میدن.
"چقدر ساده و محقر "در حالی که دهنم از شدت تعجب
کم مونده به کف زمین برخورد کنه این متلک رو توی
ذهنم پروندم .وقتی از عرشه شش متری عبور کردیم
جلوم اتاق پذیرایی رو دیدم که بینظیر بود و فقط بخش
های کمی از اون با سقف پوشیده شده بود و بقیه
سقف شیشه ای بود .خیلی شیک و تر و تمیز بود .
بیشتر مبلمان اونجا سفید بود و با وسایل تزئینی نقره
ای رنگ دکور شده بود .اتاق بعدی سالن غذا خوری
بود بعد از اون چند تا پله یه سمت پایین میرفت و توی
402
یک قسمت نیم دایره ای شکل جکوزی قرار داشت .
روی همه میز های اون کشتی گلدون هایی که پر از
گلهای سفید رنگ بودن قرار داشت ولی یک میز
توجهم رو جلب کرد .به جای گلدون چندتا سطل استیل
جا یخی مانند روی اون میز قرار داشت که توی همه
شون بطری های شامپاین مورد عالقه م،موئت رزه،
قرار گرفته بود.
قبل از اینکه تماشا کردنم تموم بشه فابیو همره جامی
که با شامپاین پر شده بود کنارم ایستاد .اینا فکر
میکنن من معتاد الکلم و کل روزم رو به نوشیدن
مشروب میگذرونم؟
-دوست دارین قبل از حرکت چیکار کنید خانم لَورا؟
توی کشتی گشت بزنید ،حمام آفتاب بگیرید یا ناهار
میل کنین؟
-اگر بشه میخوام یکم تنها باشم.
کیف دستیم رو روی لبه برآمده ای که جلوم قرار
داشت گذاشتم .فابیو سری به نشونه تاکید تکون داد و
403
غیبش زد .جلوی عرشه ایستادم و به دریا خیره شدم .
جام شامپانی رو که فابیو به دستم داده بود نوشیدم،
بعد یک جام دیگه برای خودم پر کردم و پشت سرش
باز یکی دیگه .تا زمانی که بطری خالی شد( .مترجم :
خداروشکر معتاد الکل نبود و یک بطری رو خالی
کرد ).دوباره حس سنگینی و بی حالی داشتم چون
مست شده بودم .کشتی از اسکله خارج شد و به
حرکت دراومد .وقتی منظره خشکی در دوردست ها و
افق جلوی چشمم ناپدید میشد با خودم فکر کردم که ای
کاش هیچوقت به سیسیلی نیومده بودم .کاش هیچوقت
ماسیمو رو ندیده بودم و مثل یک برده توی دستاش
اسیر نمیشدم .میتونستم به جای اینکه االن اینجا و
توی یک قفس طالیی باشم همون زندگی عادی اما بی
نقص خودم رو داشته باشم.
-این چه کوفتیه که پوشیدی؟
لحجه آشنای ماسیمو رو شنیدم.
-شبیه...
404
سریع برگشتم و مثل روز اولی که ماسیمو رو توی
رستوران دیده بودم بهش برخورد کردم و پخش زمین
شدم .دوباره مثل همون شب خم شد ،بازومو گرفت و
بلندم کرد .تقریبا مست بودم و نمیخواستم دردسر تازه
ای درست کنم برای همین به سمت مبلی که گوشه
عرشه بود رفتم و خودمو روی اون انداختم.
-شبیه هرچی که دلم بخواد شدم و به توام هیچ ربطی
نداره.
غرغرکنان ادامه دادم:
-تو بدون هیچ حرفی منو ول کردی و رفتی ،باهام مثل
یه عروسک رفتار میکنی که هروقت حال و حوصله
داشته باشی میای سراغش و باهاش بازی میکنی .
میدونی چیه؟ امروز عروسک میخواد با تو بازی کنه .
به سرعت از روی مبل بلند شدم و در حالی که اصال
تعادل نداشتم و دست و پام بهم میپیچید یه سمت میز
رفتم تا جام دیگه ای شامپاین برای خودم بریزم .وقتی
جامم رو پر کردم به سمت لبه عرشه که جایگاه
405
شیرجه بود نزدیک شدم.حتی کفش های بدون پاشنه و
کتونیم هم نمیتونستن کمکی به راه رفتنم بکنن و
میدونستم در حالی که دارم تلو تلو میخورم چقدر حقیر
و بدبخت به نظر میام .عصبانیت تمام وجودم رو فرا
گرفته بود و اون کفش های بی مصرف رو از پام
بیرون کشیدم .ماسیمو دنبالم اومد با فریاد چیزی رو
گفت اما صداش توی سرم پیچید و الکل جوری مغزم
رو از کار انداخته بود که هیچی نشنیدم .این کشتی رو
نمیشناختم و با هیچ جاش آشنا نبودم اما فقط
میخواستم از دست ماسیمو فرار کنم برای همین اولین
پله هایی رو که جلوم دیدم پامو روشون گذاشتم و
پایین رفتم و....این آخرین چیزی بود که یادم میاد.
406
فصل هشتم
-نفس بکش
احساس میکردم سرمو فرو کردن توی یک جعبه و از
پشت جعبه دارم این صداهارو میشنوم.
-لورا نفس بکش !صدامو میشنوی؟
صدا کمی واضح تر شد .احساس کردم یه چیزی از
توی معدم داره میاد توی حلقم .شروع کردم به باال
آوردن و مایع شوری که راه تنفسیم رو بند آورده بود
رو از حلقم بیرون ریختم.
-خداروشکر ،عزیزم صدامو میشنوی؟
ماسیمو در حالی که موهای خیسم رو از توی صورتم
کنار میزد و سرم رو نوازش میکرد این سوال رو
پرسید .به زور و با تالش زیاد تونستم پلک هامو از
هم فاصله بدم .چشمم اولین چیزی که دید ماسیمو بود .
سر تا پاش خیس بود و از سر و صورتش آب چکه
407
میکرد .لباسای خیسش به تنش چسبیده بود و فقط
کفشاشو از پاش در اورده بود .میتونستم ببینمش اما
هرکاری کرد یک کلمه از دهنم بیرون نیومد .مغزم
داشت سوت میکشید و آفتاب داغ و سوزانی که به
پوستم میتابید باعث شده بود قطراتی آبی که روی بدنم
بودن تبدیل به بخار بشن و به هوا بلند شن .فابیو
حوله ای رو به ماسیمو داد و اون هم حوله رو دور
من پیچید .بغلم کرد ،از عرشه عبور کردیم و وارد
یکی از اتاق ها شدیم ،بعد هم منو روی تخت گذاشت .
هنوز شوک زده ،گیج و منگ بودم .نمیدونستم که
دقیقا چه اتفاقی افتاده .ماسیمو حوله دیگه ای رو به
دستش گرفته بود و داشت موهای منو به سرعت
خشک میکرد .توی نگاهش ترکیبی از نگرانی و خشم
رو میدیدیم.
-چه اتفاقی افتاد؟
با صدای گرفته و خش دارم که به زور از ته گلوم در
میومد این سوال رو پرسیدم.
408
-از روی پل مخصوص شیرجه افتادی پایین .
خداروشکر که سرعت کشتی زیاد نبود و خیلی دور
پرت نشدی .البته این هیچ تفاوتی در این قضیه که
تقریبا غرق شدی ایجاد نمیکنه.
ماسیمو پایین تخت کنار من زانو زد و ادامه داد:
-لعنت لورا ،دلم میخواد با دستای خودم بکشمت اما در
عین حال به خاطر اینکه زنده و سالمی خدارو شکر
میکنم.
با انگشتام گونه ش رو لمس کردم و پرسیدم:
-تو منو نجات دادی؟
-خوب شد که کنارت بودم اونموقع .حتی نمیخوام به
این فکر کنم که اگر اون لحظه اونجا نبودم چه بالیی
ممکن بود به سرت بیاد .چرا انقدر نافرمانی میکنی و
لجبازی لورا؟
اینارو گفت و آه عمیقی کشید.
409
الکل هنوز توی خونم جریان داشت و سرم گیج میرفت
و از طرف دیگه مزه شور آب دریا رو هنوز توی دهنم
حس میکردم و بوی لجن و ماهی از بدنم بلند میشد.
-میخوام برم دوش بگیرم.
اینو گفتم و سعی کردم از روی تخت بلند شم اما
ماسیمو جلومو گرفت و به آرومی بازوم رو لمس کرد.
-نمیتونم االن بهت اجازه بدم اینکارو بکنی ،تازه 5
دقیقه ست که از مرگ نجات پیدا کردی !هنوز نفست
سرجاش نیومده و بدنت توان نداره ،اما اگر خیلی
اصرار داری من میتونم کمکت کنم تا خودتو بشوری.
با چشمای خسته م بهش نگاه کردم ،هیچ توانی توی
بدنم برای مخالفت باهاش نمونده بود .و درضمن اون
قبال هم بدن برهنه منو دیده بود ،نه تنها دیده بود بلکه
خصوصی ترین قسمت های بدنم رو هم لمس کرده
بود .دیگه جایی توی بدنم نمونده که بخوام ازش مخفی
کنم و بخاطر دیدنش از ماسیمو خجالت بکشم .سرمو
تکون دادم تا موافقتم رو بهش نشون بدم.
410
چند لحظه ای غیبش زد و وقتی برگشت صدای آب از
توی حمام به گوش میرسید .ماسیمو پیراهن و شلوار
خیسش ،و در آخر شورت باکسرش رو از تنش بیرون
کشید .اگه توی شرایط عادی بودم از دیدن همچین
صحنه ای خون توی رگ هام به جوش میومد و
حسابی داغ میکردم اما االن انقدر بی حال بودم که
واقعا نمیتونستم واکنش مناسبی نشون بدم .حوله ای
که دور بدنم پیچیده بود رو کنار زد و به آرومی تاپم
رو از تنم خارج کرد .بی توجه به سینه هام که بیرون
زده بود دستش رو به طرف دکمه شلوارکم برد و اون
رو هم از پام بیرون کشید و وقتی فهمید که زیر
شلوارکم هم لباس زیرم رو نپوشیدم حسابی شوکه شد.
-شورت پات نکردی؟
-به چه نکته جالبی اشاره کردی!
لبخند تمسخر آمیزی روی لب نشوندم و ادامه دادم:
-نمیدونستم که امروز قراره تورو ببینم.
-به این میگن عذر بدتر از گناه.
411
چشمای ماسیمو دوباره سرد و خشمگین شده بود
برای همین دیگه بحث رو کش ندادم و نخواستم سر
این مسئله شوخی کنم باهاش و خداروشکر خودشم
دیگه چیزی نگفت.
منو روی بازوهاش بلند کرد و به طرف حمامی که چند
متر با تخت فاصله داشت حرکت کردیم .وان بزرگی
کنار دیوار قرار داشت و بیش از نصفش با آب پر شده
بود .ماسیمو پاشو از زمین بلند کرد و داخل وان
گذاشت .اول خودش نشست و به گوشه وان تکیه داد
و بعد هم منو چرخوند و از پشت به خودش چسبوند .
بین پاهاش قرار گرفته بودم و سرم از پشت روی
قفسه سینه ش قرار گرفته بود .اول تمام بدنم رو بدون
اینکه کوچکترین نقطه ای رو جا بندازه کامال شست و
بعد هم شروع کرد به شستن موهام .تعجب کرده بودم
با اینکه االن لخت توی بغل هم نشستم وحشی بازی از
خودش در نمیاره و مثل یک جنتلمن خیلی آروم فقط
منو میشوره .وقتی کارش تموم شد و موهامو آب
کشید منو از وان بیرون آورد ،حوله حمام رو تنم کرد
412
و دوباره روی بازوهاش منو بلند کرد و به سمت تخت
برد .بعد از اینکه منو روی تخت گذاشت ،کنترلی رو
برداشت و یکی از دکمه های روش رو فشار داد .
کرکره های تیره رنگ پایین اومدن و جلوی نوری که
از پنجره ها به داخل اتاقک کشتی تابیده میشد رو
گرفتن .اتاق در تاریکی دلپذیری فرو رفته بود و بعد از
دوش آب گرم انقدر سنگین شده بودم که نفهمیدم کی
چشمام بسته شد و خوابم برد.
با وحشت از خواب پریدم و نفس نفس میرد تا هوا رو
وارد ریه هام کنم .ترسیده بودم و نمیدونستم کجام .بعد
از چند لحظه وقتی هوش و حواسم سرجاش برگشت،
اتفاقاتی که افتاده بودن رو به یاد آوردم .از جام بلند
شدم و کورمال کورمال دنبال کلید برق گشتم .وقتی
بالخره کلید برق رو پیدا کردم و چراغ ها روشن شد و
متوجه شدم که توی یکی از اتاقک های کشتی هستم .
اونجا مبل های راحتی نیم دایره ای شکل و سفید
رنگی داشت که با پارکت های سیاه رنگ کف اتاق
تضاد زیبایی داشتن .دکوراسیون داخلی اونجا خیلی
413
ساده و مینیمال بود و البته مردونه .حتی گل هایی که
توی گلدون قرار داشتن هم ظریف و ساده بودن .
"ماسیمو کجاست؟ "این فکر از ذهنم گذشت و بعد با
خودم گفتم " نکنه باز منو تنها گذاشته و غیبش زده؟ "
حوله حمام رو دور تنم محکم تر کردم تا مطمئن بشم
قسمتی از بدن برهنه م از پشت اون دیده نشه و به
سمت در حرکت کردم.
راهروهای این کشتی نسبتا عریض و طوالنی بودن و
من هیچ ایده ای نداشتم که کجا دارم میرم چون ظهر
به جای اینکه توی کشتی چرخی بزنم و باهاش آشنا
بشم ترجیح داده بودم خودمو توی الکل غرق کنم و
مست بشم .االن حتی با فکر کردن به الکل هم ممکن
بود باال بیارم .از پله هایی که جلوم بود باال رفتم و
متوجه شدم که به عرشه کشتی رسیدم .از اتفاق ظهر
خودم که چیزی یادم نمیومد ولی داستانی که ماسیمو
برام تعریف کرده و بهم گفته بود که چه بالیی به سرم
اومده باعث میشد که احساس ترس کنم .هیچکس
اونجا نبود و فضا تاریک بود .تنها چیزی که به عرشه
414
کشتی روشنایی میبخشید چراغ های ال ای دی بودن
که توی کف چوبی عرشه قرار داشتن .تنها چیزی که
از کشتی یادم میومد این بود که اگر از اینجا مستقیم
برم به اون نشیمنی که نصف سقفش شیشه ای بود
میرسم .پس همینکارو کردم و وارد نشیمین شدم و بعد
هم به سمت پله هایی که از انتهای نشیمن به جکوزی
میرسیدن حرکت کردم.
-خوب استراحت کردی؟
صدای ماسیمو رو شنیدم .توی جکوزی نشسته بود و
دستاشو دو طرفش باز کرده بود و به لبه های
جکوزی تکیه شون داده بود .توی یکی از دستاش
لیوان مشروبی هم بود که باهاش بازی بازی میکرد.
-میبینم که بهتر شدی .چرا نمیای داخل جکوزی و به
من ملحق نمیشی؟
سرشو کمی به طرف چپ خم کرد و به گردنش کش و
قوسی داد.بدون اینکه چشمای یخی و بی احساسش رو
از روم برداره لیوان دستش رو به لب هاش نزدیک
415
کرد و جرعه ای از اون مایع کهربایی رنگ رو نوشید .
امشب نسیم خنکی میوزید و آب دریا رو به حرکت در
آورده بود و همین باعث شده بود کشتی تکون ها آروم
و گهواره واری بخوره که خیلی دلنشین بود
-بقیه خدمه کشتی کجان؟
این سوال رو پرسیدم و ماسمیو جواب داد:
-همونجایی که باید باشن و این یعنی قطعا اینجا نیستن.
416
سر خورد و پایین افتاد .ماسیمو با کنجکاوی بهم خیره
شده بود و دندون قروچه میکرد .به آرومی نزدیکتر
شدم ،بدنم رو به آب گرم جکوزی سپردم و طرف
مقابل ماسیمو نشستم.
وقتایی که انقدر رام بود و خلق و خوی وحشیش رو
بهم نشون نمیداد واقعا برام جذاب و ستودنی میشد .
خودمو از لبه جکوزی فاصله دادم و به ماسیمو
نزدیکتر شدم .روی زانوهاش نشستم و بدنم رو آروم
به بدنش فشار دادم .بدون اینکه ازش اجازه بگیرم
دستامو توی موهاش فرو بردم ،ماسیمو ناله ای کرد،
سرشو به عقب خم کرد و چشماشو بست .منظره ای
که رو به روم میدیدم عقل از سرم پرونده بود و یهو
به لباش حمله ور شدم .سفت شدن عوضش رو زیرم
حس کردم و برای همین جری تر شدم و باسنم رو
روی بدنش حرکت میدادم .اولش داشتیم خیلی آروم
همدیگه رو میبوسیدیم اما کمی بعد اختیارم از دستم
خارج شد و زبونم رو با اشتیاق وارد دهنش کردم .
ماسیمو دستشو پایین آورد و به باسنم چنگ زد و منو
417
بیشتر به خودش فشرد .لب هامو از لب های ماسیمو
فاصله دادم و زمزمه کردم:
-دلم برات تنگ شده بود.
با شنیدن این حرف ماسیمو صورتمو از خودش دور
کرد و با نگاه پرسشگری به چهره م خیره شد.
-اینجوری میخوای دلتنگیت رو بهم ابراز کنی عزیزم؟
یا اگر میخوای قدردانی و تشکرت رو به کسی که
جونتو نجات داد نشون بدی باید بگم بدترین راه ممکن
رو انتخاب کردی .یادت نره که بهت قول داده بودم تا
وقتی منو به خاطر خودم نخوای باهات رابطه برقرار
نمیکنم.
با شنیدن این جمالت از زبون ماسیمو دلم شکست .
اونو به عقب هل دادم و با عجله از آب اومدم بیرون .
حوله م رو از روی زمین برداشتم و باخجالت و
شرمندگی بدنم رو پوشوندم .دلم میخواست گریه کنم و
دنبال سریعترین راهی میگشتم که از ماسیمو دور بشم .
از پله هایی که چند دقیقه پیش ازشون پایین اومده
418
بودم باال رفتم و به سمت راهروهای عریض دویدم .در
تمام اتاق هایی که توی اون راهرو بود قفل بودن .بعد
از چند دقیقه گشتن بالخره اتاقی رو دیدم که به چشمم
آشنا میومد و دستگیره در رو پایین کشیدم .
خوشبختانه در باز شد و وارد اتاق شدم .دستمو روی
دیوار میکشیدم تا کلید برق رو پیدا کنم .وقتی چراغ
روشن شد فهمیدم که اشتباه اومدم و اینجا اتاقی که
توش بیدار شدم نبوده .یهو صدای بسته شدن در و قفل
شدنش رو شنیدم و بعد هم تمام چراغ ها خاموش شد
و اتاق دوباره در تاریکی فرو رفت.
ترسیده بودم و با گیجی دور خودم میپرخیدم اما ضمیر
ناخوداگاهم مطمئنم میکرد که هیچ خطری اینجا منو
تهدید نمیکنه و قطعا در امانم.
-عاشق وقتیم که دستاتو فرو میکنی ال به الی موهام.
صدای ماسیمو رو شنیدم که دقیقا پشت سر من ایستاده
بود .بند حوله حمامی که هنوز تنم بود رو گرفت و منو
به طرف خودش چرخوند .پر قدرت و با یک حرکت
سریع حوله تنم رو بیرون کشید .وقتی حوله از تنم رها
419
شد گرما و رطوبتی که هنوز روی پوستم بود رو
بیشتر حس کردم .لب هام رو به تسخیر لب هاش در
آورد و با حرارت و عمیق منو میبوسید .دستاشو روی
تمام بدنم میکشید و نوازشم میکرد و در آخر باسنم رو
گرفت و دستاش همونجا متوقف شدن .بدون اینکه
وقفه ای بین بوسه مون بندازه منو باال کشید ،پاهامو
دور کمرش حلقه کردم و اون به سمت تخت راه افتاد .
منو روی تخت دراز کرد و بهم خیره شد .نمیخواست
نگاه کردن رو تموم کنه و منم طاقتم تموم شده بود .
دستامو پشت گردنش حلقه کردم و اونو به سمت خودم
کشیدم .میخواستم با اینکارم نشون بدم که بهش اعتماد
دارم و اجازه داره هرکاری میخواد باهام بکنه.
-مطمئنی؟ اگر از خط قرمز ها عبور کنیم من دیگه
نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و میکنمت ،چه بخوای و
چه نخوای.
ماسیمو خیلی جدی این حرفارو میزد اما جمالتی که
االن از دهنش بیرون میومد برام شبیه یه رویای
شیرین بود که دلم میخواست هرچه زودتر به حقیقت
420
بپیونده .خودمو باالتر کشید ،رو به روی ماسیمو به
تاج تخت تکیه زدم و گفتم:
-پس منو بکن!
🔞🔞🔞
421
لب هام رو لیس میزدم .جلوی ماسمیو زانو زدم و
صاف به چشمای ماسیمو خیره شدم و گفتم:
-سرمو با دستات بگیر و منو به خودت فشار بده،
میخوام مجازاتی که توی هواپیما نذاشتی برات انجام
بدم رو حاال بهت بدم.
ماسیمو موهامو با کمی خشونت گرفت و سرمو به
عقب کشید و غرید:
-داری ازم میخوای باهات مثل هرزه ها رفتار کنم؟
دهنمو براش باز کردم و انگار میخواستم بهش نشون
بدم آلتش قراره کجا فرو بشه و برای نشون دادن
موافقتم سرمو باال و پایین کردم و در همون حال
زمزمه کردم:
-آره دُن ماسیمو.
بعد از شنیدن این حرفا پنجه ش دور موهام محکمتر
شد .بهم نزدیکتر شد و خیلی آروم با حرکت نرمی تمام
آلت خیس و سفتش رو وارد دهنم کرد .وقتی سر آلتش
با ته گلوم برخورد کرد ناله ای از حلقم خارج شد .
422
شروع کرد به حرکت کردن و باسنش رو با ریتم
مشخصی عقب و جلو میکرد .حتی اجازه نمیداد یک
لحظه نفس بکشم .بدون اینکه دست از کار بکشه و در
حالی که محکم خودشو به ته گلوم میکوبید و داشت
خفه م میکرد گفت:
-اگر داری مسخره م میکنی و از یه جایی به بعد
میخوای بگی تموم کنم بگو که همین االن عقب بکشم.
سرمو کمی عقب بردم و آلتش رو از توی دهنم بیرون
کشیدم .دستام جایگزین دهنم شدن و انگشتامو روی
عضو مردونه ش عقب و جلو میکردم .جواب دادم:
-توام همینطور ،اگه میخوای وسط کار ولم کنی همین
االن بگو.
ماسیمو تمسخر آمیز خندید و من حرکت دستم رو دور
آلتش تند تر کردم تا بهش نشون بدم که شوخی ندارم
و اصال قصد عقب کشیدن هم ندارم .دوباره دهنم رو
جایگزین دستم کردم و با سرعت و عمیق آلتش رو
توی حفره مرطوب دهنم عقب و جلو میبردم .انقدر
423
حرکاتم سریع و حرفه ای بود که دیگه ماسیمو الزم
ندید سرمو بگیره و حرکاتم رو کنترل کنه ،داشتم دقیقا
همون چیزی که میخواست رو بهش میدادم .نفس نفس
میزد و از شدت لذت و هیجان دستاشو مشت کرده بود
و محکم فشار میداد .حس میکردم که آلتش توی دهنم
داره سفت تر و بزرگتر میشه ،این برام مثل یه تشویق
و نیروی محرکه بود تا بهش نشون بدم چه کارایی از
دستم برمیاد .ماسیمو شیرین بود ،پوست بدنش نرم
بود و بوی سکس و شهوت ازش بلند میشد .داشتم به
شدت لذت میبردم ،میخواستم خودمو با چیزی که مدت
ها منتظرش بودم و براش شهوت داشتم ،ارضا کنم .
بخش دیگه ای از وجودم میخواست به ماسیمو ثابت
کنه که چقدر راحت میتونم کنترلش رو به دست بگیرم
و بفهمه که االن کامال تحت فرمان و اختیار منه .
دوباره حرکاتم شتاب گرفت و میدونستم که ماسیمو
دیگه خیلی نمیتونه تحمل کنه و چیزی تا ارضا شدنش
باقی نمونده .سعی کرد جلومو بگیره و بهم بفهمونه
که حرکاتمو باید آرومتر کنم دستور داد:
424
-یواش تر.
اما من کامال دستورش رو نادیده گرفتم وبه کار خودم
ادامه دادم .بعد از چند لحظه که کنترل دست من بود و
داشتم ازش لذت میبردم ماسیمو عضوش رو از دهنم
بیرون کشید و منو به عقب هل داد.
با نگاه پرشهوتی به ماسیمو نگاه کردم و رطوبتی که
روی لب هام مونده بود رو لیسیدم .ماسیمو شونه
هامو گرفت ،منو از روی زمین بلند کرد و روی تخت
انداخت و بعدش منو به پشت چرخوند ،جوری که شکم
و صورتم با مالفه های تخت برخورد میکردن و
خودش رو از پشت چسبوند بهم.
-میخواستی چیزی رو بهم ثابت کنی لَورا؟
این سوالو ازم پرسید و دوتا از انگشتاشو لیس زد تا
با بزاق دهنش اونارو مرطوب و لغزنده کنه.
-آروم باش عزیزم!
425
اینو گفت و دوتا انگشتشو وارد واژنم کرد و شروع
کرد به حرکت دادنشون .ناله بلندی از دهنم خارج شد .
دوتا انگشتش برای پر کردن واژن تنگ من کافی بودن.
-فکر کنم حاال دیگه آماده باشی.
این حرفو زد و انگشتاشو بیرون کشید .بدنم به لرزش
افتاد .اشتیاق ،عدم اطمینان ،ترس و شهوت همزمان
بدنم رو فرا گرفته بودن.
ماسیمو به آرومی شروع کرد به وارد کردن آلتش
داخل واژنم .میتونستم هر سانتی متری که عضو
کلفتش داخلم جلو میره رو حس کنم .بازوهاشو دور
بدنم حلقه کرد و یهو کل عضوش رو درونم فرو کرد .
درد بدی توی بدنم پیچید .چند لحظه ای از حرکت
ایستاد تا به سایزش عادت کنم ،بعدش به آرومی آلتش
رو بیرون کشید و دوباره واردم کرد.
-آره ،تندترش کن.
ناله کنان این رو گفتم .وقتی حرکاتش تند تر شد دردم
با لذت و هیجان ترکیب شد .حرکات باسنش هر لحظه
426
بیشتر شدت میگرفت و متعاقب اون نفس هاشم تندتر و
عمیقتر شده بود .حرکت عضوش درونم و کشیده
شدنش به دیواره های واژنم باعث شده بود موجی از
لذت سراسر وجودم پخش بشه .ناگهان حرکاتش
متوقف شد و عقب کشید و من نفسی از سر آسودگی
کشیدم .دستشو زیر شکمم که به تخت چسبیده بود
انداخت و منو باالتر کشید .جوری که حاال چهار دست
و پا روی تخت ،پشت به ماسیمو قرار گرفته بودم .
ماسیمو با دستاش کمی رون های پامو از هم فاصله
داد و گفت:
-باسن خوشگلت رو بهم نشون بده.
و همزمان ضربه ای روی باسنم زد .ترسیده بودم،
قطعا انتظار نداشتم برای اولین رابطه مون بخواد وارد
مقعدم بشه و اصال برای اینکار آماده نبودم.
-دُن...
با درموندگی نالیدم و سرمو به عقب برگردم و به
ماسیمو نگاهی انداختم.
427
ماسیمو موهامو گرفت و سرمو به بالشت ها فشار داد
و گفت:
-آروم باش عزیزم .بعدا نوبت سوراخ باسنت هم
میرسه اما امروز کاری بهش ندارم.
و بعد دوباره آلتش رو وارد واژنم کرد و با حرکات
موزون و پر شتابی شروع به حرکت کرد.
-آهههه ،آره ماسیمو ،خودشه.
ناله میکردم و خودمو سفت گرفته بود تا عضوش رو
تنگ تر درونم حس کنم .عاشق کنترلی که روی من
داشت بودم .پوزیشنی که توش قرار گرفته بودیم هم
منو میترسوند و هم منو هیجان زده میکرد .یکی از
دستامو باال آوردم و کلیتوریسم رو لمس کردم .پاهامو
بیشتر از هم فاصله دادم تا تسلط بهتری داشته باشم و
راحتتر بتونم با خودم بازی کنم.
-دهنتو باز کن.
ماسیمو دستور داد و بعد انگشتاشو توی دهنم فرو
کرد .وقتی مطمئن شد که به اندازه کافی خیس و
428
مرطوب شدن اونارو بیرون کشید و شروع کرد به
مالش دادن قسمت حساس بدنم .عالی اینکارو انجام
میداد و دقیقا میدونست کجاهارو لمس کنه تا لذت
بیشتری بهم بده و دیوونه م کنه .به بالشت های روی
تخت چنگ میزدم و به زبون لهستانی فحش میدادم .
حس میکردم بدنم داره شروع میکنه به لرزیدن و
چیزی تا ارضا شدنم باقی نمونده.
-هنوز نه لورا
431
با عصبانیت سرش داد زدم و بعد ادامه دادم:
-خودت میدونی که من قرص ضدبارداری نمیخورم!
ماسیمو خندید و بعد روی بازوش کمی جا به جاش تا
راحتتر بتونم زیرش نفس بکشم و نمیرم ،اما بلند نشد .
گفت:
-قرصا ممکنه جواب بدن و ممکنه که جواب ندادن .
ریسکش باالست و نمیشه بهشون اعتماد کرد .توی
بدنت یک دستگاه ضدبارداری کار گذاشته شده .ببین.
با انگشتاش قسمت داخلی دست چپم ،یه جایی باالتر از
مچم رو لمس کرد .یک شی خیلی ریز و لوله مانند زیر
پوستم قرار داشت .ماسیمو دستمو ول کرد و من با
وحشت اونو باال آوردم و بهش نگاه کردم .دروغ
نمیگفت ،واقعا یه چیزی اونجا بود.
-روز اولی که تورو آوردم به خونه م این دستگاه رو
توی بدنت گذاشتم .نمیخواستم ریسک کنم و اگر روزی
باهم خوابیدم خطایی به بار بیاد .این وسیله سه سال
برات کار میکنه و خب البته اگر بخوای میتونی بعد از
432
اینکه قول و قرار یک ساله مون تموم شد از بدنت
خارجش کنی.
ماسیمو با لبخند اینارو برام توضیح میداد .اولین باری
بود که میدیدم انقدر خوشحال و خندونه و یک لحظه
لبخند از روی لباش محو نمیشه و البته این هیچ
تغییری توی این حقیقت که من بعد از فهمیدن این
ماجرا به شدت از دستش عصبانی شده بودم ،ایجاد
نمیکرد.
-میشه از روم پاشی؟
با درموندگی بهش نگاهی انداختم و ازش خواهش
کردم.
-متاسفانه فعال نمیتونم اینکارو بکنم ،ثانیه ای ازت
دور شدن برام غیرممکنه.
اینارو گفت و لب پایینم رو گاز گرفت.
-وقتی برای اولین بار چهره ت رو دیدم ،نمیخواستم
قبول کنم که خودتی ،اصال نمیخواستم نزدیکت بشم
چون میترسیدم بازم جزئی توهم من باشی و توی رویا
433
تورو دیده باشم .اما بعد تصمیم گرفتم که تورو پیش
خودم بیارم و کم کم شروع کردم به شناختنت .تو خیلی
شبیه منی لورا.
در حالی که اینارو میگفت بوسه های نرم و ریزی
روی لبم میکاشت.
همونطور که روم دراز کشیده بود بهش نگاه کردم و
حس کردم کم کم عصبانیتم داره فروکش میکنه .عاشق
وقتایی بودم که انقدر صادقانه باهام حرف میزد .
میتونستم درک کنم که چقدر منتظر من بوده و ازش
بخاطر این صبر و حوصله ش ممنون بودم .ماسیمو
باسنش رو حرکت داد و من دوباره سفتی آلتش رو
درونم حس کردم .صورتم رو بوسید و در همون حال
ادامه داد:
-شب اولی که آورده بودمت خونه تا صبح باالی سرت
نشسته بودم و فقط تماشات میکردم .عطرت تنت و
گرمای وجودت رو حس میکردم .تو زنده بودی ،واقعا
وجود داشتی و روی تختی که کمتر از یک متر با من
فاصله داشت خوابیده بودی .کل روز همونطوری
434
موندم و از اتاقت بیرون نرفتم .میترسیدم اگه برم و
برگردم دیگه اونجا نباشی.
لحن صداش غمگین و عذرخواهانه بود ،میخواست
بهم بفهمونه که اسیر کردن من براش افتخار نبوده و
از کارش شرمنده ست .اما اون منو ترسونده بود،
تهدیدم کرده بود و من ازش دل چرکین بودم.
اگر جون خانواده م رو تهدید نکرده بود همون روز
اول از دستش فرار میکردم ،و حاال داره اعتراف
میکنه که تمام کاراش بخاطر ترس از دست دادن من
بوده ،مسخره ست .حرکات باسنش تندتر شدن و
بازوهاش رو محکم تر دورم پیچید .حس میکردم که
بدنش داره دوباره داغ و مرطوب میشه .دیگه
نمیخواستم یک کلمه از حرفاشو بشنوم چون یادم اومد
که در اصل همه چیز برخالف خواسته من و باب میل
اون پیش رفته .حتی با اینکه من مشتاق به این رابطه
بودم اما همین تسلیم شدنم هم نشون میداد که ماسیمو
بازی رو برده و من از آدمی که با زور و تهدید چیزی
رو بدست میاره اصال خوشم نمیومد .این فکرایی که
435
توی سرم شکل میگرفتن باعث شدن که دوباره خشم و
عصبانیت به وجودم برگرده .حرکات موجی که به
بدنش میداد اعصابم رو بیشتر بهم میریخت و من از
شدت عصبانیت در آستانه منفجر شدن بودم .ماسیمو
صورتش رو از گونه های من دور کرد و به چشمام
نگاهی انداخت .حالتی که توی نگاه و چهره م دید
باعث شد دست از کار بکشه.
-لَورا چی شده؟
با حالت پرسشگری این سوال رو ازم پرسید.
-فکر نکنم بخوای بدونی چه م شده ،از روم بلند شو و
گمشو اونور.
زیر بدن سنگینش دست و پا میزدم تا خودمو آزاد کنم
اما اون اصال تکون نمیخورد .نگاهش سرد و یخی
شده بود .میدونستم که دارم با یک دُن در میوفتم و
دعوا کردن باهاش کار عاقالنه ای نیست اما لورای
سرکش و لحباز درونم بیدار شده بود و باید به هر
436
قیمتی که شده ازش انتقام میگرفتم تا کمی از عصبانیتم
رو تخلیه کنم.
-میخوام روت سواری کنم.
🔞🔞🔞
از پشت دندونایی که بهم فشارشون میدادم اینو گفتم و
باسن ماسیمو رو توی دستام فشار دادم .اون هنوز
نگاهش توی صورتم بود و سعی داشت بفهمه چی شد
که یهو رفتارم تغییر کرد .ناگهان کمرمو گرفت و بدونه
اینکه خودشو از درونم بیرون بکشه ،به پشت چرخید
و روی تخت دراز کشید .حاال جاهامون باهم عوض
شده بود من روی ماسیمو بودم.
-من در خدمتم ،هرکاری میخوای بکن.
زمزمه وار اینو گفت و چشماشو بست.
-نمیدونم چی باعث شد که یهو انقدر خشمگین بشی اما
اگر برای رها شدن از خشم و آروم کردن خودت
437
میخوای روی من تسلط داشته باشی و کنترلم کنی من
هیچ مشکلی ندارم.
یک چشمش رو نصفه و نیمه باز کرد و ادامه داد:
-در ضمن توی کشوی پاتختی تفنگ هم دارم اگر
احساس کردی الزمه میتونی از اونم استفاده کنی.
کمی خودم رو باال کشیدم و دوباره روی آلت ماسیمو
نشستم .از حرفی که زده بود خنده م گرفت اما سعی
کردم جدیتم رو حفظ کنم .گونه هاشو با سر انگشتام
گرفتم و خیلی آروم کشیدم .مشخص بود داره از دست
کارام حرص میخوره اما چیزی به روم نیاورد و فقط
دندوناشو محکمتر روی هم فشار داد .حرکاتم رو تند
تر کردم و حاال واقعا داشتم روی ماسیمو سواری
میکردم ،تا سر آلتش خودم رو بیرون میکشیدم و
دوباره میشتم روش ،حرکاتم خیلی تندتر شده بود .یه
جوری با حرص روی بدن ماسیمو فرود میومدم که
مطمئن بودم زیر ضربه هام داره له میشه اما این دقیقا
همون چیزی بود که میخواستم .دلم میخواست بهش
نشون بدم وقتی منو تحت کنترل میگیره و هرکاری
438
دلش میخواد باهام میکنه چه حسی افتضاحی داره .
بعد از چند دقیقه آلتش رو از درون واژنم بیرون
کشیدم و از روی ماسیمو بلند شدم.
وقتی حس کرد که دیگه سنگینی منو روی خودش
احساس نمیکنه با کنجکاوی چشماشو باز کرد و من
نگاه هشدار دهنده ای بهش انداختم .به طرف بند حوله
حمامی که چند ساعت پیش تنم بود و حاال نزدیک در
اتاقک کشتی افتاده بود رفتم و اونو از روی زمین
برداشتم .ترشحات ماسیمو از الی پاهام جاری شده بود
و کمی روی رون هام حرکت کرده بود و اونارو خیس
کرده بود .دستمو بین پاهام بردم و اون مایع لزج رو
لمس کردم .انگشتام از ترشحات ماسیمو خیس شده
بودن ،اونا رو به طرف دهنم برم و در حالی که به
سمت تخت برمیگشتم انگشتامو با زبونم لیس زدم .با
دیدن این صحنه عضو مردونه ماسیمو بیشتر منقبض
شد و شروع کرد به نبض زدن.
-خیلی خوشمزه ای.
439
اینو گفتم و باقی مونده مایعی که روی لبم بود رو لیس
زدم .انگشتامو به طرف ماسیمو دراز کردم و گفتم:
-میخوای امتحان کنی؟
-نه فکر نکنم ،از اینکه مزه خودم رو بچشم خیلی
خوشم نمیاد.
با حالتی که مشخص بود چندشش شده جوابمو داد .
بهش خیره شدم و دستور دادم:
-بشین.
ماسیمو به آرومی بدنش رو از تخت جدا کرد و
دستاشو پشت تنش قرار داد ،انگار که میدونست
میخوام باهاش چیکار کنم.
-از کاری که میخوای بکنی مطمئنی لورا؟
با جدیت این سوال رو پرسید اما من کامال سوالشو
نادیده گرفتم و دستاشو پشت سرش بستم ،دقیقا مثل
دفعه های قبلی که خودش با من اینکارو کرده بود .
وقتی کارم تموم شد و گره آخر رو محکم کردم از درد
440
هیسی کشید .روی تخت هلش دادم و مجبورش کردم
که دراز بکشه .دستمو به طرف پاتختی سمت چپ دراز
کردم و تفنگ رو از کشو بیرون کشیدم و روی پاتختی
قرار دارم.
حالت چهره ماسیمو هیچ تغییر نکرد و ککش هم
نگزید ،با یه نگاهی بهم چشم دوخته بود که انگار
میخواست بهم بفهمونه "میدونم جرات و جربزه
همچین کاری رو ندادی "و خب حق با اون بود من
توی همچین وضعیتی قطعا دل و جرات کشتن یا آسیب
زدن به دُن ماسیموی بزرگ رو نداشتم .البته قصدش
رو هم نداشتم و فقط میخواستم یکمی حرصش بدم .
کشوی بعدی رو باز کردم اما چیزی که دنبالش بودم
اون تو نبود ،رفتم سراغ کشوی بعدی و آره بالخره
چیزی که میخواستم رو پیداش کردم .چشم بند رو
بیرون کشیدم.
-قراره باهم بازی کنیم دُن ماسیمو.
اینو گفتم و چشم بند رو روی چشماش قرار دادم و بعد
ادامه دادم:
441
-قبل از اینکه شروع کنیم یادت باشه اگر از چیزی
خوشت نیومد حتما بهم بگو تا تغییرش بدم.
میدونست که دارم مسخره ش میکنم برای همین چیزی
نگفت ،فقط لبخندی زد و سرش رو روی بالشت جا به
جا کرد تا راحتتر باشه.
-تو منو دزدیدی ،زندانی کرد ،جون خانواده م رو
تهدید کردی.
دوباره دستمو جلو بدم و دو طرف صورتش رو بین
دستام فشار دادم.
-تو هرچی که داشتم رو ازم گرفتی .درسته که تونستی
تحریکم کنی تا با رضایت خودم باهات رابطه داشته
باشم اما اینو بدون که ازت متنفرم ماسیمو .حاال
میخوام بهت نشون بدم وقتی یکی رو مجبور میکنی که
به زور یه کاری رو انجام بده چه حسی داره!
-دوباره
443
-من تعیین میکنم که چیکار دلم میخواد بکنم!
-بخورش.
444
فشار دادم .ماسیمو حاال چاره ای نداشت و برخالف
میلش مجبور شده بود که طعم خودش رو روی واژنم
بچشه .بعد از چند لحظه حس کردم که زبونشو بیرون
آورد و وارد واژنم کرد .چونه ش رو باال آورد و از
پایین واژنم تا باالی کلیتوریسم رو میلیسد .ناله ای
کردم و پیشونیم رو به تاج تخت تکیه دادم .لعنتی
کارشو خیلی خوب انجام میداد و برای چندمین بار توی
یک روز تونسته بود منو به ارگاسم برسونه .روی
زانوهام که زیر بدنم تا شده بودن کمی بلند شدم و به
ماسیمو که زیرم خوابیده بود نگاهی انداختم .داشت تا
آخرین قطره آبم که روی لب هاش ریخته بود رو
میلیسد و با زبون اونارو توی دهنش میبرد .بدنم رو
لرزش کمی که حاصل ارگاسم بود فرا گرفته بود و
ماسیمو مشخص بود که از این بخش تنبیهش حسابی
لذت برده .باسنم رو روی بدنش جا به جا کردم و از
روی سینه هاش و شکمش گذشتم تا به زیر شکمش
برسم و در همین حین رد خیسی از ترشحاتم رو روی
تنش باقی گذاشتم .آلتش سفت و قطور شده بود و
445
کامال آماده فرو شدن درون من بود .کمر ماسیمو رو
گرفتم و به سمت باال کشیدمش تا به حالت نشسته در
بیاد .جونی توی تنم نمونده بود که این مرحله رو
خودم تنهایی انجام بدم و به کمکش نیاز داشتم .تاج
تخت رو گرفتم و در حالی که روی پاهای ماسیمو
نشسته بودم خودمو بهش فشار داد و دوتایی مون هل
دادم به عقب تا جایی که کمر ماسیمو به تاج تخت
برخورد کرد و بهش تکیه زد .عاشق این پوزیشن
بودم ،بهم حس اینو میداد که روی ماسیمو کنترل کامل
دارم و در همون حال خیلی عمیق آلت ماسیمو رو
درون واژنم فرو کردم .موهاشو گرفتم و در حالی که با
ریتم خاصی بدنم رو تکون میدادم کلیتوریسم رو به
شکم ماسیمو میکشیدم .آلت سیخ شده ش تا ته واژنم
رسیده بود و من خودم و بیشتر و بیشتر بهش
میفشردم و میخواستم تا ته اعماق وجودم حسش کنم .
در حالی که یک دستم به موهای ماسیمو چنگ زده
بود و دست دیگه م دور گردنش بود ،ماسیمو رو
میگاییدم .ماسیمو تند تند نفس میکشید و میتونستم
446
حس کنم که در آستانه منفجر شدنه .به صورتش
ضربه ای زدم و گفتم:
447
-نمیخوام به این زودی به ارگاسم برسم.
-میدونم.
-منو بزن.
448
ببینم ازش میترسیدم و جرات همچین کاری رو نداشتم،
وقتی دید واکنشی نشون نمیدم سرم داد کشید:
450
اینارو گفت و منو همراه خودش از روی تخت بلند کرد
و به سمت حمام برد .باهم زیر دوش ایستادیم و
ماسیمو شیر آب رو باز کرد.
451
در حالی که اینارو میگفت به آرومی بین پاهام دست
میکشید و اونجارو میشست.
453
فصل نهم
455
از فرق سر تا نوک انگشتای پامو از زیر نظرش
میگذروند.
458
دکمه کنترلی که روی پاتختی بود رو فشار داد و کرکره
ها باال رفتن و حجم زیادی از نور خورشید توی اتاق
تابید و بعد ادامه داد:
459
جالباسی برداشت و روی بدن برهنه که روی شونه ش
بود انداخت و بعد هم وارد راهرو شد.
من مثل میمون سر شونه ش آویزون بودم و داشتم از
خنده منفجر میشدم .از جلوی در هر اتاق و راهرویی
که رد میشیدم یکی از خدمه های کشتی با تعحب و
حیرت بهمون خیره میشد .من نمیتونستم چهره
ماسیمو رو ببینم چون صورتم االن به کمرش چسبیده
بود اما مطمئن بودم که مثل همیشه قیافه ش عبوس و
جدی نیست .بالخره بعد از دقایق طوالنی به اتاق من
رسیدیم .ماسیمو منو روی زمین گذاشت و حوله ای که
روم انداخته بود رو ،روی تخت پرت کرد.
461
نگاه پر سوالی بهش انداختم تا بفهمم منظورش از
چیزای دیگه دقیقا چیه .ماسیمو خودش سوالمو از
توی نگاهم خوند و جواب داد:
463
-فکر میکردم میتونم خودمو کنترل کنم اما وقتی لخت
جلوم ایستادی واقعا قدرت تمرکز رو ازم میگیری،
برای همین میخوام روی این میز بذارمت و خیلی آروم
و سریع یه حالی بهت بدم .
465
-لعنت بهت لورا ،این دست و پا چلفتی بودنم آخر یه
روز منو میکشه.
467
اینو گفتم ،به سطح آبی دریا زل زدم و ادامه دادم:
469
مشخص بود که خودشم ناراحته و اعصابش بهم ریخته
ست چون طبق عادت همیشگی که موقع عصابیت
میومد سراغش ،داشت دندوناشو روی هم فشار میداد .
به دور و برم نگاهی انداختم و با تعجب پرسیدم:
470
ماسیمو هنوز سرجاش ایستاده بود و با خشم به ما
دوتا که با زبون بیگانه حرف میزدیم نگاه میکرد .
براش توضیح دادم:
471
فشار دستش دور مچم بیشتر شد و من با خشونت
خودمو ازش جدا کردم و غریدم:
472
اما من هنوز یک قدمم برنداشته بودم که پشت سرم
ظاهر شد ،منو به آغوش کشید و عمیقا شروع کرد به
بوسیدنم .دستشو زیر باسنم برد و منو کمی باال کشید
تا پاهامو دور کمرش حلقه کنم و بعد دستاشو دور
کمرم گذاشت تا منو نگه داره .یه جوری لبامون روی
هم بازی میکردن و حریصانه همو میبوسیدیم که انگار
آخرین باریه که قراره همو ببینیم و داریم برای همیشه
خداحافظی میکنیم .صدای هلیکوپتری که داشت به
کشتی نزدیک میشد کم کم به گوش میرسید و ماسیمو
بوسه مون رو متوقف کرد .دستاشو دو طرف صورتم
گذاشت ،لبخند عمیقی زد و همراه با چشمکی که بهم
زد زمزمه کرد:
473
حرفی که ماسیمو زد حالمو بد کرده بود .میدونستم که
دروغ نمیگه و واقعا توانایی کشتن اون پسر بیچاره
رو داره و اگر این اتقاق میوفتاد خون مارکو در اصل
گردن من بود و از عذاب وجدان میمردم.
475
دوباره خنده شیرینی کرد و ادامه داد:
برام جالب شده بود که مارکو همچین آدم کله گنده ایه .
جواب داد:
476
جمله آخرش رو در حالی که داد میزد گفت چون
دوباره موتور قایق رو روی تند گذاشته و ما با سرعت
روی آب ها به حرکت در اومده بودیم.
وقتی برنامه غواصی تموم شد و مارکو داشت وسایل
رو جمع میکرد ،خورشید در حال غروب بود و آسمون
نارنجی رنگ شده بود .در حالی که گازی به قاچ
هندونه توی دستم میزدم گفتم:
-معرکه بود!
-االن کجاییم؟
477
مارکو با دستش به خشکی که در دور دست ها به زور
دیده میشد اشاره کرد و گفت:
478
صدای یکی از خدمه کشتی رو از پشت سرم میشنیدم
که این حرفارو میزد ،با تعجب پرسیدم:
481
حساس بدنم رو میپوشوند یه آستر خیلی نازک و براق
زیرش دوخته شده بود تا خصوصی ترین قسمت های
بدنم در معرض دید عمومی قرار نگیره .من خودم
نمیتونستم به اون آستر نازک اعتماد کنم و میترسیدم
که نکنه اتفاقی جایی از بدنم دیده بشه و ببر وحشی
درون ماسیمو دوباره جلوی اون همه جمعیت فعال
بشه ،برای همین تصمیم گرفتم یه شورت تانگ حداقل
زیر این پیراهن بپوشم .کیف دستیم رو برداشتم و با
دست و دلبازی عطر رو روی خودم خالی کردم .کفش
های بندی و پاشنه بلندم رو پام کردم و حاال حاضر و
آماده بودم .قبل از اینکه از در اتاق خارج بشم جلوی
آینه ایستادم و به خودم نگاهی انداختم ،فوق العاده
شده بودم .آرایش تیره چشمام با سایه مشکی و طالیی
خیلی به پوست برنزه شده م میومد .لویجی موهامو
گوجه ای باالی سرم جمع کرده بود ،چند الخ از
موهامو گذاشته بود که آزادانه دور صورتم بیوفتم و
همین باعث شده بود که چهره م خیلی شیک و باکالس
تر جلوه کنه .البته برای این مدل مو مجبور شد کلی
482
اکستنشن و موی مصنوعی به سرم اضافه کنه و من
اولش کلی غرغر کردم که سرم سنگین شده و
نمیخوامشون ولی وقتی نتیجه رو دیدم از کارش راضی
بودم و به نظرم ارزش تحمل کردن اون وزن سنگین
روی سرم رو داشت .از آینه دل کندم و از اتاق خارج
شدم.نگاهی به اطراف انداختم .کسی رو نمیدیدم ،از
خدمه کشتی خبری نبود .به نشیمن که رسیدم دیدم که
یک بطری شامپاین و جامی که تا نیمه پر بود روی
میز قرار گرفتن .پس یعنی ماسیمو به جایی همین
اطرافه .به میز نزدیک شدم و جام تمیز و دست
نخورده ای رو برداشتم تا برای خودم پر کنم .چون
هیچ کسی رو اون اطراف نمیدیدم به طرف عرشه رفتم
شاید اونجا بتونم یه نفرو پیدا کنم .وقتی به عرشه
رسیدم تازه متوجه شدم که داریم به خشکی نزدیک
میشیم .منظره رو به روم خیلی جذاب و خیره کننده
بود .چراغ های شهر مثل یک آسمون پر ستاره توی
تاریکی شب میدرخشیدن.
483
-بهش میگن لیدو ،به اسم ساحل ونیز هم معروفه.
484
از ته دلم این حرفو زدم و اونو محکم بغل کردم.
485
دومینیکو رو فرستاده تا به جای خودش منو همراهی
کنه.
487
-نه دومینیکو اصال آماده نیستم ،اصال نمیدونم اینجا
دارم چه غلطی میکنم.
-لطفا لورا
-بیا عزیزم.
دستش رو به طرفم دراز کرد و من بعد از کلی تقال
کردن به دلیل گیر کردن لباسم زیر دست و پام تونستم
خودم رو باال بکشم و حاال روی اسکله کنار ماسیمو
ایستاده بودم .دستی به پیراهت توریم کشیدم تا صاف و
صوفش کنم و به محض اینکه کارم تموم شد ماسیمو
دوتا دستامو به نرمی گرفت و هردوتامون محو
تماشای همدیگه شده بودیم.
489
-لورا تو...
با شنیدن این حرفا لبخندی روی لبم نقش بست و حس
شادی و غرور زیر پوستم لغزید.
-دُن ماسیمو!
491
بدنم بشینه .ماسیمو خیلی یواش لب هاش رو ازم جدا
کرد و به طرف عکاس ها برگشت .به آرومی دستشو
دور کمرم حلقه کرد و منو نزدیک خودش کشید .مثل
همیشه خشک و جدی بود و برای عکاس ها لبخند
نمیزد فقط صبورانه ژست گرفته بود و منتظر ایستاده
بود تا کارشون تموم بشه .پاپارازی ها سروصدا راه
انداخته بود و به زبون ایتالیایی یه چیزایی رو فریاد
میزدن .خیلی سعی میکردم تا ظاهر معقولی به خودم
بگیرم تا توی عکس ها خوب بیوفتم .با پاهای صاف و
خیلی شق و رق کنار ماسیمو ایستاده بودم .ماسیمو
دستی توی هوا براشون تکون داد تا بهشون بفهمونه
که دیگه کافیه و بع شونه به شونه همدیگه به سمت
در ورودی سالنی که جلوش فرش قرمز بلندی پهن
شده بود راه افتادیم .وارد تاالر رقص بزرگی شدیم که
ستون های پرابهت و زیبایی در جای جای سالن
خودشون رو به رخ میکشیدن .میز های گردی که با
چشم و گل های سفید تزئین شده بودن به صورت
پراکنده و البته با نظم خاصی توی سالن چیده شده
492
بودن .تقریبا همه مهمون ها ماسک داشتن و این
موضوع منو خوشحال میکرد .حداقل پشت ماسک
احساس راحتی بیشتری میکردم و کمی از استرسم کم
شده بود .پشت میزی که مشخص بود از قبل برای ما
رزرو شده نشستم .بعد از چند دقیقه سروکله گارسون
ها پیدا شد اول پیش غذا رو برامون آوردن و بعد هم
غذا های اصلی روی میز جلومون ردیف شدن.
فصل دهم
493
مهمونی شام به طرز باورنکردی و مسخره ای حوصله
سر بر بود .من قبال بیش از صدتا مهمونی شام رو
توی هتل های بزرگ برنامه ریزی و مدیریت کرده
بودم ،برای همین تنها سرگرمیم توی اون مراسم این
بود که همه چیزو زیر نظر بگیرم و ایرادات و کم و
کسری هاشون رو توی ذهنم مرور کنم .ماسمیو با
مردی که سر میز ما نشسته بود غرق صحبت بود و
من حتی یه کلمه هم از حرفاشون متوجه نمیشدم .البته
هر از چندگاهی دستشو به رون پای من نزدیک میزد و
با نوک انگشتاش پوستم رو نوازش میداد .انقدر
حوصله م سررفته بود که خوابم گرفته بود ،اما به زور
جلوی خمیازه کشیدنم رو میگرفتم چون میدونستم
واقعا اینکار بی ادبی محسوب میشه و آبروی ماسیمو
رو جلوی جمع میبرم .چیزی نمونده بود که پلکام روی
هم بیوفتن و همونجا چرت بزنم که صدای ماسیمو منو
اجیر کرد:
494
-باید برم سالن بغلی ،یه کاری اونجا دارم .متاسفانه
نمیتونم توی اون جلسه تورو همراه خودم ببرم برای
همین میسپرمت دست دومینیکو تا تورو همراهی کنه.
497
با تعجب ازش پرسیدم و اون همراه با لبخندی که روی
لب هاش نقش بسته بود جواب داد:
498
اون دوتا مرد به زبون ایتالیایی باهم خوش و بش
کردن و ما دیگه داشتیم با مارکو خداحاحافظی میکردیم
تا بریم که یهو آهنگ عوض شد .نور هایی که روی
پیست رقص میتابیدن کمرنگ شدن و صدای موزیک
مالیمی که مخوص رقص تانگو بود توی فضا پیچید .
انقدر هیجان زده شدم که ناخودآگاه مثل بچه های توی
جام باال و پایین پریدم و اون دوتا با تعجب به من نگاه
کردن.
502
برقرار بود و ماسیمو پرسروصدا و از سر حرص نفس
میکشید .ماسیمو روشو به طرف مردهای کنارش
برگردوند و به ایتالیایی چیزی گفت که باعث شد همه
بزنن زیر خنده .از مارکو پرسیدم:
506
جورایی برای من هم تنبیه و هم تشویق .میدونستم به
محض اینکه آهنگ تموم بشه ماسیمو دست منو
میگیره و باهم این مراسم شام رو ترک میکنم و
اونجاست که تازه تنبیه اصلیم شروع میشه برای همین
توی دلم آرزو میکردم که ای کاش هیچوقت این آهنگ
به آخر نرسه .دلم میخواست برای همیشه همونجوری
بمونیم ،بدن هامون روی هم پیج و تاب بخورن و توی
آغوش ماسیمو غرق بشم .باید پایان این رقص رو
خیلی خاطره انگیز و خاص تموم میکردیم اما ترجیح
دادم زیادی هیجان زده نشم و پاهامو خیلی باال نبرم یا
از هم بازشون نکنم تا جاهایی که نباید ،دیده نشن .
موسیقی بالخره به پایان رسید و من بین بازوهای
ماسیمو خودم رو پناه داده بودم و نفس نفس میزدم .
بعد از چند ثانیه صدای دست زدن و هیاهوی جمعیت
باال رفت و همه داشتن مارو تشویق میکردن .ماسیمو
مثل یک جنتلمن منو بغل کرد ،پاهام از زمین جدا شدن
و اون چند بار توی هوا منو دور خودش چرخوند و
بعد هم منو روی زمین گذاشت و به طرف جمعیت
507
تعظیم کردیم .قدم های آروم ،پر غرور و مطمئنی
برمیداشت و دست منو محکم توی دستش میفشرد .
دوشادوش همدیگه از پیست رقص خارج شدیم .
ماسیمو کتش رو از دست دومینیکو گرفت و روی
شونه های من انداخت و بدون اینکه از بقیه
همراهانش و یا مهمان ها خداحافظی کنه خیلی سریع و
با عجله اون سالن رو ترک کردیم .ماسیمو دستشو
دور کمرم حلقه کرده بود و محکم منو به خودش فشار
میداد .به اواسط راهرو رسیده بودیم که صدای زنی
توی گوشم پیچید:
508
بلوندی داشت و پیراهن کوتاه طالیی رنگ و خیره
کننده ای هم تنش بود ،ایستاده بود .پاهاش انقدر بلند
و کشیده بودن که اگر میرفتم کنار وایمیستادم میتونستم
قسم بخورم تا زیر سینه م میرسن ،سینه های بزرگی
داشت که مشخص بود عملیه و یه صورت ظریف و
زیبا مثل فرشته ها .به آرومی به سمت ماسیمو قدم
برداشت ،گونه ش رو بوسید و بدون اینکه نگاهش رو
از من جدا کنه گفت:
-لَورا هستم
509
با اعتماد به نفس خودمو بهش معرفی کردم و دستمو
به طرفش دراز کردم .دستمو گرفت و تکون نرمی
بهش داد ،اما چیزی نگفت .یک لبخند طعنه آمیز روی
لبش نقش بسته بود که نمیتونستم معنیشو بفهمم .در
همون حالی که هنوز دستم بین دستش بود بالخره
تصمیم گرفت زبون باز کنه و گفت:
510
ماسیمو از بین دوندون های چفت شده اس این کلمات
رو بیرون ریخت و منو کشید تا از راهرو خارج بشیم .
ماسیمو منو به سرعت دنبال خوش میکشید .صدای
اون دختر رو از پشت سر میشنیدم که داشت به
ایتالیایی با داد و فریاد یه چیزایی میگفت .نمیدونم چی
میگفت اما هر کلمه ش مثل هیزمی بود که توی آتیش
خشم ماسیمو انداخته بشه و اونو شعله ور تر میکرد .
یهو دستمو ول کرد و به عقب برگشت .توی صورتش
هیچ حسی دیده نمیشد و مثل یک تیکه یخ بود .با
آرامشی که ازش بعید بود چند جمله به اون دختر گفت
و بعد هم دوباره دست منو گرفت و راهمون رو ادامه
دادیم .سالنی که مراسم توش برگزار شده بود در طبقه
همکف یک هتل قرار داشت .وقتی به البی هتل رسیدیم
ماسیمو راهش رو به سمت آسانسور کج کرد و حاال ما
سوار بر آسانسور به سمت باالترین طبقه هتل در حال
حرکت بودیم .ماسیمو تمام حرکاتش با عجله و هل
هلکی بود ،به سرعت کارتی رو از جیبش بیرون کشید
511
و در اتاقی رو باز کرد .در اتاق رو محکم پشت سرش
کوبید و بدون اینکه چراغی رو روشن کنه به لب هام
حمله کرد .با حرص و ولع منو میبوسید و هر لحظه
شور و اشتیاقش برای بوسیدن لب هام بیشتر میشد .
بعد از اتفاقی که توی راهروی پایین افتاده بود ،برام
عجیب بود که ماسیمو هیچی نمیگه و هیچ واکنش
خاصی نشون نمیده .بعد از چند لحظه که حس کردم
یک جای کار داره میلنگه ماسیمو رو از خودم دور
کردم و نذاشتم بیشتر ادامه بده .چراغ رو روشن کردم
و دست به سینه روی به روی ماسیمو ایستادم .اون
آهی کشید و موهای سیاهشو که حاال روی پیشونیش
پخش و پال شده بودن ،با دست به عقب هل داد و
معترضانه نالید:
512
بعد هم روی مبل راحتی بزرگی که پشت سرش قرار
داشت خودشو ولو کرد و توضیح داد:
513
-رابطه منو آنا مربوط به همین اخیره.
514
تو بخشی از توهمات منی و الکی به خودش امید میداد
که شاید رابطه ش با من بتونه فرارتر یک دوستی و
شریک جنسی ساده بوده پیش بره .اون روز وقتی
تورو دیدم ،سریع بهش دستور دادم که از زندگی من
بره بیرون و دیگه هم پشت سرش رو نگاه نکنه.
-من خسته م
517
-داشت بهم میگفت که تورو میکشه ،چون من ولش
کردم و مهم ترین چیز زندگیش رو ازش گرفتم اونم
میخواد ازم انتقام بگیره و مهم ترین چیز زندگیم رو
ازم بگیره.
-وایستا ببینم!
519
بکشم ،اون منو میشناخت و با اینحال بازم با زنی که
مال منه الس میزد.
-من عاشقتم.
521
-نمیتونم انکارش کنم لَورا من واقعا عاشقتم .عشقی
که من توی قلبم دارم خیلی قبل تر از اینکه خود
واقعیت پیدات بشه توی قلبم جوونه زده بود .من هر
شب خواب تورو میدیدم ،هرروز با خودم فکر میکردم
که اگر تو واقعا وجود داشته باشی و یک روزی پیدات
کنم چه سرنوشتی در انتظارمون خواهد بود و برای
آینده مون رویابافی میکردم.
522
خوب توی چشماش نگاه کنم .توی نگاهش به خوبی
میتونستم عشق و صداقت رو ببینم.
-ماسیمو ،عزیزم
-هی ،عزیزم.
525
ماسیمو به آرومی صورتم رو دوباره به طرف خودش
برگردوند و گفت:
526
و اونکارو نکن ،محض رضای خدا حداقل همین یکبار
ازم خواهش کن.
-باشه ،حتما!
527
و دوباره خودم رو روی فرش ،کف زمین رها کردم .با
کنجکاوی به ماسیمویی که حاال بلند شده بود و باالی
سرم ایستاده بود نگاه میکردم .کتش رو از تنش
بیرون کشید و روی مبل انداختش .دکمه های سر
آستش الماس نشانش رو باز کرد و آستین های
بلوزش رو تا باالی آرنجش رو به باال تا زد.
توی دلم داشتم از خنده ریسه میرفتم ،مثل اینکه داشت
برای انجام یک عملیات مهم آماده میشد .اما یهو از در
اتاق زد بیرون و من توی اتاق تنها موندم.
نگاهی به اطراف اتاق انداختم .یه سوئیت کوچیک بود
که فرش روشنی کفش پهن شده بود و رنگش با بقیه
وسایل به خوبی همخونی داشت .دوتا مبل راحتی
بزرگ توی اون اتاق قرار داشت به همراه یک میز
کوچیک سیاه رنگ .احتماال کمی اونور تر اتاق خواب
قرار داشت اما توی این وضعیتی که کف زمین دراز
کشیده بودم نمیتونستم به خوبی همه جای این سوئیت
رو ببینم .تنها چیز دیگه ای که میدیدم پرده های
528
زخیمی بود که پنجره هارو پوشونده بود .توی یک
قسمت ،پرده با حرکات مواج باد عقب و جلو میشد و
من حدس زدم که اون پشت باید یک بالکن وسیع قرار
داشته باشه که درش بازه و نسیم خنک نیمه شب داره
میوزه که پرده رو به بازی گرفته .انقدر توی عالم
خودم غرق بودم که کال آرایش سنیگین روی صورتم و
موهای مصنوعی که به سرم چسبیده بودن رو
فراموش کرده بودم .لعنت !من دو کیلو اکستنشن روی
سرم داشتم .غرغر کنان سعی کردم گیره هایی که ال به
الی موهام قرار داشتن رو باز کنم و خودمو از شر
اون موهای مسخره خالص کنم .چند دقیقه ای با
موهام درگیر بودم و توی دلم به خدا التماس میکردم
که ماسیمو حاال حاال ها برنگرده و این صحنه مضحک
رو نبینه .بالخره بعد از کلی کلنجار رفتم باهاشون
موفق شدم سرمو سبک کنم و حاال با وحشت داشتم به
اطراف اتاق نگاه میکردم و دنبال یه جایی بودم که این
لونه پرنده ویرون شده ای که روی دستم مونده بود
رو مخفی کنم .زیر فرش !فکری توی سرم جرقه زد و
529
دسته موهای مصنوعی رو زیر فرش زخیم هل دادم و
با دست چندباری روشو محکم فشار دادم تا مطمئنم
بشم سطحش صاف شده و چیزی از اون زیر معلوم
نمیشه .دستمو الی موهام کشیدم و تکونی بهشون دادم
تا کمی اطرافم و روی صورتم پخش بشن و از اون
حالت چسبیدگی به کف سرم در بیان .از سرجام بلند
شدم و به طرف آینه بزرگی که نصف دیوار پشت مبل
راحتی رو فرا گرفته بود ،رفتم .توی دلم یکم قربون
صدقه خودم رفتم چون بعد از اون همه تقال کردن
هنوزم چهره م دلپذیر و زیبا بود و خودم داشتم از
زیبایی های خودم لذت میبردم.
-چشماتو ببند.
530
کشیدم .تا وقتی که ماسیمو باالی سرم برسه خودمو
کمی جا به جا کردم تا دقیقا توی همون مکان قبلی که
منو گذاشته بود و رفته بود قرار بگیرم و اون نفهمه
که وقتی توی اتاق نبوده من از جام بلند شدم و به
خواهشش عمل نکردم.
532
و بعد هم گاز ریزی از چونه م گرفت .پرسیدم:
-میتونی.
534
لحن صدای ماسیمو اصال عصبانی نبود ،فقط کنجکاو
بود و شاید کمی هم شیطنت قاطی صداش بود .جواب
دادم:
🔞🔞🔞
-مثل اینکه خیلی عجله داری ،یا نکنه اون چند دقیقه
ای که منو توی اتاق تنها گذاشتی و رفتی بیرون
داشتی یه کارای دیگه ای میکردی؟ شورتت کجاست؟
536
موهام شدت گرفتن .با زبونم آلتش رو به بازی گرفتم
و می لیسیدمش ،تا جایی که به اندازه کافی سفت و
راست شد .بعد هم دهنمو باز کردم و تمام آلتش رو تا
آخر وارد دهنم کردم .باهاش بازی میکردم هی توی
دهنم عقب و جلوش میکردم و بعضی وقتا کامل درش
میاوردم و شروع میکردم به بوسیدنش .ماسیمو به
حرکاتم خیره بود و بلند و سنگین نفس میکشید .یهو
عقب کشید ،دستشو زیر بغلم انداخت و منو باال کشید .
پاهامو دورش حلقه کردم ،ماسیمو لب هامو میبوسید و
در همون حال به سمت جکوزی دایره ای شکل که
گوشه بالکن قرار داشت و ازش بخار بلند میشد حرکت
کردیم .ماسیمو وارد جکوزی شد ،خودش نشست و
منو هم روی خودش نشوند .از لب هام شروع کرد به
بوسیدن ،بعد به سمت گردنم رفت و در آخر هم به
نوک سینه هام رسید .اونارو میمکید و به آرومی گاهی
ازشون گاز میگرفت .انگشتاش روی کمرم به سمت
پایین حرکت کردن و وقتی به سوراخ باسنم رسید،
537
عضالتم رو سفت کردم و تا مخالفتم رو بهش نشون
بدم.
538
-از هیچی نترس.
539
بین ناله هام زمزمه کردم و تمام توانم رو به کار گرفته
بودم تا به این زودی به ارگاسم نرسم.
انگار این حرفم ماسیمو رو به اوج رسوند .زبونش رو
با شدت بیشتری وارد دهنم کرد ،جوری که میتونستم تا
ته حلقم اونو حس کنم و دندوناشو توی لب هام فرو
میکرد و وحشیانه منو میبوسید .دردی که بهم میداد
برام باالترین لذتی رو که تا حاال تجربه کرده بودم به
ارمغان آورده بود.
541
نفسمو بند میاورد ولی عاشق کاری بودم که باهام
میکرد .یهو با دستش گردنمو گرفت و کمی صورتمو
عقب کشید تا بتونه توی چشماش نگاه کنه و گفت:
-عاشقتم لَورا.
542
-خیلی سنگینی.
543
اینو گفتم و سعی کردم از جام بلند شم ولی ماسیمو
دستمو کشید و دوباره منو روی تخت یا بهتر بگم
همون مبل راحتی انداخت و گفت:
-نمیدونم.
546
از پشت به ماسیمو خیره شدم .باسنش واقعا خوش
فرم بود ،پاهاش کشیده و عضالنی بود و شونه هاش
از پشت پهن تر از هروقت دیگه ای دیده میشدن.
547
ماسیمو با دیدن خوشحالی من چشماش دوباره یخی
شده بودن .وقتی دید جوابی نمیدم با لحن ناامیدی گفت:
و رفت.
549
که در حال خمیازه کشیدن بود توی گوشم پیچید با
عجز و ناله گفتم:
مرد مسن ،که حاال تلفنش تموم شده بود ،چند جمله به
ایتالیایی گفت و بعد هم اتاق رو ترک کرد.
551
دومینیکو با لحن عذرخواهانه ای جوابم رو داد .
سرگیجه و حالت تهوع داشتم و همه جام درد میکرد.
-میدونه که من اینجام؟
554
این سوالو پرسیدن و دومینیکو جواب داد:
555
-واقعا نمیدونم لَورا ،قبال هیچوقت چنین موقعیتی قرار
نگرفته بودم و حاال واقعا هیچ راه حلی برات ندارم .
گفتنش سخته اما به نظرم بهتره صبر کنی تا دُن
ماسیمو تماس بگیره و با خودش صحبت کنی.
-میخوام برگردم.
-برگردی لهستان؟
556
با نگاه پرسشگری به دومینیکو چشم دوختم ،جوری
که انگار منتظر بودم تا اجازه به اونجا برگشتنم رو
صادر کنه.
558
حمامش شدم .دوش گرفتم و خودمو روی تخت انداختم
تا بخوابم .روزهای بعدی خیلی کسل کنده ،پر از
ناامیدی گذشت .انگار همه چیز افتاده بود روی دور
تکرار و بدون اینکه هیچ کار خاصی بکنم شب صبح
میشد و صبح شب .بیشتر وقتم رو توی تخت و در حال
خواب میگذروندم ،گاهی لب ساحل میرفتم و گاهی هم
دومینیکو منو مجبور میکرد که غذا بخورم .اما کارش
فایده ای نداشت ،بغض بزرگی که توی گلوم گیر کرده
بود نمیذاشت یک لقمه ها از اونجا پایین بره .مثل روح
سرگردان توی اون عمارت میگشتم و دنبال یه نشونه
کوچیک از حضور ماسیمو بودم .به مادرم ایمیل دادم،
اما باهاش تماس نگرفتم .میدونستم به محض اینکه
صدامو بشونه میفهمه یه جای کار میلنگه و حال
خوشی ندارم و دیگه تا همه چیزو از زیر زبونم بیرون
نمیکشید ول کن نبود .من هم توی این وضعیت اصال و
ابدا حوصله جواب پس دادن به اونو نداشتم.
برنامه های تلوزیونی لهستان رو تماشا میکردم که به
دستور ماسیمو برای تلوزیون اتاقم تنظیم شده بود .
559
بعضی وقتا هم میزدم کاناالی ایتالیایی ،اما هرچقدر
تالش میکردم بازم یک کلمه از حرفاشون رو متوجه
نمیشدم .تیتر اصلی تمام اخبار و روزنامه های ایتالیا
عکس ماسیمو بود که توی اون مهمونی شام داشت
منو میبوسید .انگار این عذاب برام کافی نبود و همه
دست به دست هم داده بودن تا نبودن ماسیمو در کنارم
رو بهم یادآوردی کنن .تیتری که باالی اون عکس
میزدن ،همه مشابه هم بود " دختر مرموزی که
سرمایه دار بزرگ سیسیلی داره اونو میبوسه کیه؟ "و
البته توی مقاله هاشون از هنرنمایی اون شب و
مهارت رقص من هم چند خط نوشته بودن .روز ها
پشت سرهم میگذشتن و من حس میکردم که دیگه
وقتشه به لهستان برگردم .هرچقدر صبر میکردم
ماسیمیو دیگه پیش من برنمیگشت .دومینیکو رو صدا
کردم و ازش خواستم تا وسایلم رو جمع کنه البته فقط
اونایی رو که خودم به جزیره آورده بودم نه وسایلی
رو که ماسیمو برام خریده بود .نمیخواستم هیچ چیزی
که برام یادآور ماسیمو باشه رو با خودم ببرم .توی
560
اینترنت یک آپارتمان جمع و جور که کمی با ورشو
فاصله داشت پیدا کردم و همونو اجاره کردم .
نمیدونستم که بعد از این قراره چه اتفاقی برام بیوفته
و قراره چجوری زندگی کنم اما عذاب کشیدن تا همینجا
برام کافی بود ،باید تمومش میکردم .فردا صبح با
صدای زنگ ساعت گوشی از خواب بیدار شدم ،شیر
کاکائویی که کنار پاتختی برام گذاشته بودن رو خوردم
و تلوزیون رو روشن کردم .امروز ،روز رفتنم بود .
برای همیشه از زندگی ماسیمو محو میشدم .دومینیکو
وارد اتاق شد و با لبخند تلخی گفت:
فصل یازدهم
563
چشمامو باز کردم ،اتاق روشن بود اما نور آفتاب انقدر
قوی و زیاد بود که چشمامو اذیت میکرد و نمیتونستم
هیچی ببینم .دستمو باال آوردم تا مثل سایه بون باال
پلک هام قرار بدم و جلوی نور کور کننده آفتاب رو
بگیرم اما یهو چشمم به شلنگ سرمی افتاد که با
سوزن به دستم آویزون بود .توی ذهنم از خودم
پرسیدم"چی شده؟"ولی هیچ جوابی برای سوالم
نداشتم .وقتی چشمام به نور عادت کرد ،نگاهی به
اطرافم انداختم .از ظاهر اتاقی که توش بیدار شده بودم
میتونستم حدس بزنم که اینجا بیمارستانه .به مغزم
فشار آوردم تا یادم بیاد چه اتفاقی افتاده و یهو همه
چیز دوباره از جلوی چشمم رد شد .ماسیمو،
اون....وقتی دوباره یادش افتادم ضربان قلبم سرعت
گرفت و با شدت شروع کرد به تپیدن .تمام دستگاه
هایی که بهم وصل بودن ،صدای بوق زدن و هشدار
دادنشون باال رفت .بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد و
دکتر به همراه چندتا پرستار با عجله وارد شدن و
پشت سر اونا هم دومینیکو اومد داخل .وقتی چشمم به
564
دومینیکو افتاد اشک هام روی گونه هام جاری شدن .
یک بعض بزرگ توی گلوم گیر کرده بود که نمیذاشت
حرف بزنم .بعض داشت خفه م میکرد ،دوباره در اتاق
باز شد و ماسیمو توی چهارچوب در ظاهر شد .همه
افراد داخل اتاق رو کنار زد و اومد کنار من روی زمین
زانو زد .دستمو گرفت و روی گونه هاش گذاشت .
انگشتامو میبوسید و نوازش میکرد .با چشم های
ترسیده و خسته ش بهم زل زده بود و گفت:
565
-خانم لَورا.
566
اصال نمیفهمیدم داره چی میگه ،چشمم فقط به ماسیمو
بود ،باورم نمیشد که االن اینجاست ،رو به روم،
صحیح و سالمت.
******
-لَورا ،صدامو میشنوی؟
567
نگاهش کردم ،نفس عمیقی کشید ،انگار خیالش راحت
شده باشه و گفت:
569
با وحشت بهش نگاه میکردم و حرفایی که میشنیدیم
رو باورم نمیشد .دومینیکو ادامه داد:
570
دومینیکو خشکش زد و خیلی داشت تالش میکرد تا
یک جواب مناسب برام پیدا کنه.
پرسیدم:
573
دستاش دیگه هیچوقت بدنم رو لمس نمیکنه باعث شد
که سیل اشک هام روی صورتم جاری بشه.
بعد از چند دقیقه یهو کور سوی امیدی تو دلم روشن
شد و با خودم فکر کردم حداقل خوبه که ماسیمو زنده
و سالمه ،یه جایی توی قلبم مطمئن بودم که بالخره یه
روی دوباره پیشم برمیگرده.
575
لهستانی باعث میشد که یادم بیاد چرا االن اینجا
برگشتم و به بالیی به سرم نازل شده.
زندگی مزخرفم که مثل یک کابوس بود یک شبه تبدیل
به یک داستان پر زرق و برق شده بود من شده بودم
دختر شاه پریون ،اما متاسفانه افسانه های سیندرالیی
هیچوقت تا ابد ادامه ندارن و بالخره یه جایی تموم
میشن و داستان من هم تموم شده بود و برگشته بودم
سر خونه اول.
576
هیچوقت توی زندگی به اندازه االن احساس بدبختی و
بیچارگی نکرده بودم.شاید مسخره به نظر بیاد اما تک
تک اعضای وجودم حتی بادی که توی موهام میپیچد و
اونارو به صورتم میکوبید یادم مینداخت که دیگه
دستای ماسیمو الی این موها فرو نمیشن و نوازشش
نمیکنن .هرچیز کوچیکی منو یاد غم از دست دادن
ماسیمو مینداخت و دلیل خوبی برای گریه کردن و
غرق شدن توی اشکام بهم میداد.
دلم نمیخواست کسی رو ببینم ،با کسی حرف بزنم ،دلم
نمیخواست غذا بخورم ،فقط دلم میخواست بمیرم.
577
طبقاتش خیلی زیاد نبود توقف کرد.سباستین درو برام
باز کرد و من از ماشین پیاده شدم و بعد چمدونم رو
جلوی پام روی زمین گذاشت .زیپ جلوی چمدون رو
باز کردم و یک پاکت که روش نوشته بود" خونه "از
بین وسایلش بیرون کشیدم .توی اون پاکت کلید های
خونه و اسناد مربوط بهش قرار داشت.
578
بیشتر از این واینستادم تا ببینم دارن چیکار میکنن
وارد البی خونه شدم و به سمت میز پذیرش که مرد
جوونی پشتش ایستاده بود رفتم.
582
وقتی کار باز کردن چمدون ها و جا به جا کردن
وسایلم تموم شد دیگه نزدیکای شب بود و من دلم
نمیخواست شب توی این خونه تنها باشم.
مدارک و سوویچ ماشین رو برداشتم و با آسانسور به
پارکینگ رفتم .محل پارکی که شماره واحد آپارتمان
من روش نوشته شده بود رو پیدا کردم و یک بی ام
دبیلو شاسی بلند رو دیدم که اونجا پارک شده .دکمه
باز شدن قفل ماشین رو زدم و همراه با صدای باز
شدن قفل در چراغ های ماشین هم روشن شدن.
ماسیمو یکی از بهترین و امن ترین ماشین ها رو برام
خریده بود .روی صندلی چرمی و نرمش نشستم و
استارت زدم و به سمت خروجی پارکینگ راه افتادم.
همه جای ورشو رو مثل کف دست بلد بودم و عاشق
رانندگی و گشت زدن توی خیابون هاش بودم .از
خیابونی به خیابونی بعدی میرفتم و بعد از یک ساعت
جلوی خونه بهترین دوستم ،که چند هفته بود باهاش
حرف نزده بودم ،متوقف شدم.
583
جلوی خونه بهترین دوستم ،که چند هفته بود باهاش
حرف نزده بودم ،متوقف شدم .جای دیگه ای رو
نداشتم که برم .رمز در ورودی حیاط رو وارد کردم و
وقتی در باز شد وارد شدم و به سمت در خونه رفتم و
زنگ زدم .ما از پنج سالگی باهم دوست بودیم .
اون مثل خواهرم بود .بعضی وقتا بزرگتر و بعضی
وقتا کوچیکتر .بستگی به موقعیت داشت که چطور
رفتار کنه .موهای سیاهی داشت و چشمای درشت و
گرد .مردا براش سر و دست میشکوندن و عاشقش
بودن .حرکاتش ذاتا با عشوه همراه بودن و چهره
خیلی زیبایی داشت .اولگا بی شک دختر خوشگلی بود
و جذابیت محسور کننده ای داشت .دو رگه بود و
خوشگلی هاش رو از رگ آمریکایش به ارث برده
بود ،همینطور پوست برنزه زیتونی رنگش رو که دلیل
اصلی جذابیتش بود .
اولگا هیچ وقت تالش خاصی برای جذب مردها
نمیکرد ،انگار مهره مار داشت ،توی همون نگاه اول
همه مردها شیفته ش میشدن .خیلی دختر پر جنب و
584
جوشی بود و سریع با همه گرم میگرفت ،از اول مدل
دخترایی بود که مامان باباها بهشون میگن دوست
ناباب و دختر خراب .
رابطه ش با مرد ها خیلی ساده بود ،اون هر چیزی که
مردها ازش میخواستن رو بهشون میداد و مردها در
عوض براش حسابی پول خرج میکردن .اون هرزه
نبود فقط دوست داشت با مردهای زیادی رابطه داشته
باشه و مدت زیادی با یکنفر موندن حوصله ش رو سر
میبرد و خب معتقد بود وقتی مردها انقدر احمقن که
حاضرن براش پول خرج کنن چرا مخالفت کنه؟
کلمه عشق برای اولگا هیچ معنا و مفهموم خاصی
نداشت و کال اعتقادی به عشق و عاشقی نداشت .در
حال حاضر با صاحب یک شرکت لوازم آرایشی قرار
میذاشت و وقت برای شیطنت های اضافه تر نداشت .
گاهی اوقات با اون مرد به مهمونی های رسمی میرفت
و هروقت که دوست پسرش خسته بود شقیقه هاشو
ماساژ میداد .کار خاص دیگه ای باهام نمیکردن و در
585
قبال همین چیز های ساده ای اون مرد یک زندگی
مجلل و راحت براش فراهم کرده بود.
-فکر کردم ُمردی ،فکر کردم یکی تورو دزدیده .بیا تو،
چرا دم در وایستادی!
586
اما اشکام روی گونه هام ریختن و دیگه نتونستم ادامه
بدم .اولگا وحشت زده به من خیره شده بودو دستشو
دور شونه م حلقه کرد و منو به سمت هال کشوند.
590
دروغی واسش سرهم کردم و جام هر دوتامون رو از
شراب پر کردم .روی زمین ولو شده بودیم و داشتیم
درباره اتفاقات یک ماه اخیر حرف میزدم .براش از
زیبایی و جذابیت های سیسیلی تعریف کردم .درباره
غذاهاش ،شراب هاش و کفش هاش .بعد از اینکه
نصف بطری بعدی شراب رو هم خالی کردیم اولگا
گفت:
593
-ولی ظاهرا تو خیلی ازش خوشت اومده و قبولش
داری ،وقتی داشتی درباره ش حرف میزدی چشمات
مثل فانوس میدرخشیدن و برق میزدن.
-دیر وقته اوال ،بیا بریم بخوابیم ،فردا باید برم به مادر
و پدرم سر بزنم.
595
فصل دوازدهم
597
وقتی گرمای آغوشش رو حس کردم و صدای
مهربونش رو شنیدم اشکام بی اختیار روی گونه هام
جاری شدن .یه جایی در درونم هنوز حس میکردم که
یک دختر کوچولو ام ،هر وقت به مشکلی برخورد
میکردم بدو بدو برمیگشتم خونه و به پدر و مادرم پناه
میاوردم.
598
-خدای من چقدر الغر شدی!
-مامان!
599
به طرفش دویدم و با بعض خودمو توی آغوشش پرت
کردم.
آغوشش برام مثل یک پناهگاه امن بود .میدونستم
همیشه ،حتی جلوی کل دنیا ،از من دفاع میکنه .
برخالف اخالق واسوس گونه و محافظه کاری که
داشت ،اون بهترین دوست من بود و هیچکس مثل اون
خوب منو نمیشناخت.
600
هیچ جوابی براش نداشتم چون خودمم واقعا نمیدونستم
دلیل گریه کردنم چیه.گفتم:
603
مادرم با چشمای مشکوک بهم خیره شد و وقتی
نتونست توی چهره م اثری از دروغ پیدا کنه ،خیالش
راحت شد .چه دروغ گوی خوبی شده بودم که تونسته
بودم مادر شکاکم رو انقدر راحت مجاب کنم.
606
بعد از ظهر با مادر و پدرم خداحافظی کردم ،سوار
ماشینم شدم و به ورشو برگشتم .
به اولگا زنگ زدم تا ببیتم توی چه حالیه و داره
چیکار میکنه.
607
-نه من میام پیشت ،سر راه یه کاری دارم که باید انجام
بدم.
608
شونه ای باال انداختم و این جوابو بهش دادم.
609
-چه فرقی داره آخه؟ آپارتمانی که توی براندو باهم
اونجا زندگی میکردیم رو یادته؟ یه چیزیه مثل همون.
-برو گمشو بابا !من فقط چند بار توی اون خونه بلند
جیغ کشیدم ،کار دیگه ای که نکردم.
610
-آره آره میدونم ،یادته یه بار زودتر از سرکار برگشتم
و فکر کردم یکنفر داره تورو میکشه که اینطوری جیغ
و داد راه انداختی؟
-وای یادم ننداز ،اون پسره عوضی منو یهو چپه کرد
و خودشو فرو کرد توی باسنم ،اصال انتظارشو نداشتم
و برام سخت بود .اما مورد خوبی بود حیف که پرید،
باباش کلینیک دندون پزشکی داشت.
611
خداروشکر که تونستم سریع بحثو عوض کنم و اوال
بیخیال خونه جدیدم شد.
بقیه مسیرو داشتیم درباره خاطرات زندگی جنسی و
خوش گذرونی های اولگا حرف میزدیم .
خریدن کردن همیشه باعث میشد که حالم بهتر بشه .از
یه مغازه در میومدیم و وارد یه مغازه دیگه می شدیم
و الکی و بی هیچ دلیلی فقط کفش میخریدیم که
میدونستیم الزمشون هم نداریم .بالخره بعد از چند
ساعت که با خودمون مسابقه ماراتن خرید کفش
گذاشته بودیم ،دوتامون حس کردیم که دیگه کافیه .
وارد پارکینگ طبقاتی شدیم و دنبال جایی که ماشینو
پارک کرده بودیم گشتیم .چند دقیقه ای طول کشید اما
بالخره پیداش کردیم و پاکت های خریدمون که دیگه
داشت از دستمون میوفتاد رو توی صندق عقب
چپونیدم.
612
صدای آشنایی رو شنیدم و وقتی برگشتم عقب ،دوست
صمیمی مارتین ،مایکل رو دیدم.
614
-اون مست بود.
-لعنت بهت.
617
داد زدم تا صدام به گوش اولگا برسه و از پله هایی که
به پشت بوم اختصاصی میرسیدن باال رفتم و در رو باز
کردم .
اونجا یه فضای بالکن مانند خیلی بزرگی بود و تقریبا
100متر میشد .یه میز با شش تا مبل راحتی که
دورش قرار گرفته بودن ،اونجا خودنمایی میکرد .
چهارتا تخت تاشو مخصوص آفتاب گرفتن و جکوزی
هم داشت .
بطری رو روی میز گذاشتم و لیوان هامون رو با
مشروب پر کردم.
یه لنگ ابرومو باال انداختم و از اولگایی که هاج و
واج وایستاده بود پرسیدم:
-سوالی داری؟
618
-دقیقا چه سرویسی به اون یارو ،همکارت داری که
همچین جایی رو بهت داد؟ زود باش اعتراف کن !
میدونم تو اهل اینکارا نیستی که به مردا خوش خدمتی
کنی و اونا یه آپارتمان که باالش یه حیاط اختصاصی
داره بهت تحویل بدن و اینکارا بیشتر مخصوص منه.
619
دستیار ماسیموئه و یه جورایی بهش وصله ،حتی به
شنیدن صدای دستیارشم راضی بودم.
فصل سیزدهم
620
جاسازی کردیم و یه دست لباس مناسب برای
خوشگذرونی امشب انتخاب کردیم و ساعت سه بعد از
ظهر رفتیم سالن ماساژ.
622
-بلوندش کن.
-چییییی؟
اولگا آنچنان داد کشید و از جاش پرید که تقریبا تمام
افرادی که توی سالن بودن سرشون رو به طرف ما
برگردوندن.
623
مگدا از حرفا و واکنش گ اولگا خنده ش گرفته بود .
دوباره بندینک های روپوش رو محکم تر گرده زد تا
مطمئن بشه اون پارچه مرتب روی لباسام قرار گرفته
و قرار نیست لباسام کثیف بشن و بعد پرسید:
624
بالخره مگدار بعد از دو ساعت اینو اعالم کرد و با
رضایت به تصویرم توی آینه خیره شد.
چیزی که توی آینه میدیدم حیرت انگیز بود ،رنگ
بلوند استخونی موهای کوتاهم به شدت به پوست
برنزه و چشمای مشکیم میومد .جوون تر ،شاداب تر و
شهوت انگیز به نظر میومدم.
اوال پشت سرم ایستاد بود با یه لنگه ابروی باال پریده
محو من شده بود.
625
ماشینو توی پارکینگ خونه م پارک کردم و با
آسانسور باال رفتیم .کلید درو توی قفل چرخوندم اما
متوجه شدم که در باز بوده .عجیبه ،تقریبا مطمئن
بودم که قبل رفتن در خونه رو قفل کرده بودم.
بعد از نوشیدن یک بطری شامپاین و پوشیدن یه لباس
باز و بی در و پیکر که فقط به درد کالب رفتن و
خوشگذرونی میخورد ،جلوی آینه ایستادم و نگاهی به
خودمون انداختیم .آماده رفتن بودیم .امروز تصمیم
گرفته بودم یه تیپ تماما مشکی بزنم .یه دامن باالی
زانو و کمر بلند مشکی رنگ که چاکدار بود و کمر
باریکم رو به خوبی نمایش میداد پوشیدم و یک نیم تنه
مشکی رنگ که چهار سانت با کمر دامنم فاصله داشت
و عضالت شکمم رو به نمایش میذاشت تنم کردم .
کفش های پاشنه بلند مشکیم که پاشنه های باریک
سوزنی داشت رو هم پام کردم و تیپم کامل بود .
کنار من اولگا ایستاده بود و لباسی تنش کرده بود تا
نقاط قوتاندامش رو به خوبی به رخ بقیه بکشه ،سینه
های بزرگ و باسن برجسته ش!
626
یه پیراهن کوتاه با آستین های بندی که تقریبا کرمی
رنگ بود تنش کرده بود .در نهایت کفش پاشنه بلند
کرم رنگ و جواهرات طالیی رنگش که از سر و
گردنش و دستاش آویزون بودن تیپش رو کامل کرده
بودن .
627
یکی از عجایب زندگی اولگا این بود که حداقل با یکی
از مدیر های تمام کالب های ورشو دوست بود و حتی
بعضی وقتا با صاحب اصلی خود کالب .
سوار تاکسی شدیم و به سمت یکی از کالب های مورد
عالقه مون که توی مرکز شهر بود راه افتادیم .اونجا
تا خرخره مشروب میخوردیم و مست میکردیم،
میرقصیدم و مخ پسرا رو میزدیم ،البته این مورد آخر
تخصص اوال بود و من هیچ استعدادی توی این زمینه
نداشتم.
وقتی تاکسی جلوی کالب نگه داشت و ما ازش پیاده
شدیم ،با صف دراز و طویلی که جلوی در کالب شکل
گرفته بود و حداقل صد نفر توی اون صف منتظر
ایستاده بودن ،مواجه شدیم .اولگا بی توجه به جمعیت
جلوی در از کنار همه شون رد شد و پشت طنابی که
جلوی در قرار گرفته بود و مانع ورود افراد میشد
ایستاد .دو طرف گونه بادیگاردی که جلوی در بود رو
بوسید و مرد هیکلی طناب رو کنار زد و ما در حالی
که یک صف صد نفره پشت سرمون بود وارد کالب
628
شدیم .به محض اینکه پامون رو داخل گذاشتیم همسر
صاحب کالب به استقبالمون اومد .مونیکا مچ بند های
مهمانان وی آی پی رو دور دستمون بست و رو به
اوال گفت:
629
-فکر نکن میذارم قسر در بری ،باید بیای باهم
مشروب بخوریم.
با صدای بلند اینو داد زدم تا بین موسیقی کر کننده ای
که پخش میشد صدام به گوش اولگا برسه و بعد
دستمو توی کیفم بردم تا کارت اعتباری که دومینیکو
بهم داده بود رو بیرون بکشم .میخواستم برای اولین و
آخرین بار امشب ازش استفاده کنم و فقط هم یک چیز
باهاش میخریدم ،مشروب!
630
به گارسون اشاره ای زدم تا بیاد و بعد بهش سفارشمو
گفتم .بعد از چند دقیقه با سینی که سفارشام توش بود
سر میزمون برگشت .اوال وقتی مشروب های گرون
قیمتی که روی میز چیده شده بودن رو دید از جاش
پرید و در حالی یک جام برای خودش برمیداشت داد
زد:
631
اینو گفتم و بعد از اینکه جامم رو به جام اوال زدم،
جرعه از از مشروبم رو نوشیدم .
در اصل میدونستم که این جام رو به سالمتی خودم و
اوال ننوشیده بودم .اینا همش برای ماسیمو و اون
سیصد و شصت و پنج روز لعنتش بود که هیچوقت به
آخر نرسید .احساس غم داشتم اما در عین حال
احساس آرامش و رهایی هم داشتم چون کم کم داشتم
با اون قضیه کنار میومدم و به زندگی عادی برگشته
بودم .
بعد از نوشیدن نصف بطری به سمت پیست رقص راه
افتادیم .با ریتم موسیقی بدنمون رو بین جمعیت تکون
میدادم .کفشای پاشنه سوزنیم اصال و ابدا مناسب
رقصیدن نبودن برای همین بعد از چند دقیقه که
احساس کردم پاهام دارن درد میکنن تصمیم گرفتم به
خودم استراحت بدم .سر میزمون برگشتم که احساس
کردم یک نفر دستمو گرفت.
632
-سالم
-سالم
634
روی مبل نشسته بودم و در حالی که جرعه جرعه از
جام توی دستم شامپاین مینوشیدم با ناامیدی بهش
نگاه میکردم .داشت صبرمو لبریز میکرد.
635
اونم ماجرا رو بشنوم .در نهایت تصمیمم رو گرفتم و
بهش جواب دادم:
637
با آرامش این حرفو زد و نیم نگاهی بهم انداخت .کامال
نادیده گرفتشم و هیچ جوابی بهش ندادم چون نظرش
ذره ای برام اهمیت نداشت .رومو ازش برگردوندم و
از پشت شیشه خیره شدم به منظره بیرون ماشین که
از جلوی چشمم به سرعت میگذشت.
بالخره به مقصدمون رسیدیم ،مارتین با کنترل کرکره
های در پاکینگ رو باال زد و ما وارد پارکینگ
آپارتمانش شدیم .وقتی به راهرویی که واحد مارتین
توی اون قرار داشت رسیدیم احساس کردم دست و
پاهام شل شد .وارد خونه که شدیم ذهنم فقط رفت
ماسیمو و اینکه افرادی رو به اینجا فرستاده بود تا
وسایلم رو جمع کنن.
-نوشیدنی میخوای؟
639
-اون روز وقتی از هتل زدی بیرون ،تازه فهمیدم که
حق با تو بوده و منم سریع دوییدم دنبالت .اما وسط
راه یکی از کارکنان هتل جلومو گرفت و گفت اتاقمون
یه مشکلی داره و باید بیاد اتاق رو بررسی کنه .بعد از
اینکه باهاش رفتم باال توی اتاق و اون همه جارو چک
کرد بهش خبر دادن که مشکل کال از جای دیگه ای
بوده و اشتباه کردن .بعدش سریع از هتل اومدم بیرون
و تا زمانی که هوا تاریک شد توی خیابونا دنبالت
گشتم .اولش مطمئن بودم که میتونم پیدات کنم و فکر
میکردم که جای دوری نمیری اما اشتباه کرده بودم .
انقدر سریع از هتل زدم بیرون که گوشیمو جا گذاشتم
برای همین وقتی از پیدا کردنت ناامید شدم دوباره به
هتل برگشتم تا باهات تماس بگیرم اما وقتی به اتاق
برگشتم نامه ای که نوشته بودی و اونجا برام گذاشته
بودی رو دیدم .گند زده بودم اساسی و حالم حسابی
خراب بود.
640
سرشو پایین انداخت ،با استرس با انگشتاش بازی
میکرد و لبشو گاز میگرفت ،نفس عمیقی کشید و
دوباره ادامه داد:
641
مارتین نفس عمیقی کشید و دوباره سرشو انداخت
پایین.
643
-لَورا ،کامال حق با توئه ،میدونم ،اما توی این چند
هفته ای که پیشم نبودی تازه فهمیدم که چقدر دوستت
دارم و نمیخوام به هیچ وجه از دستت بدم .حاضرم
برات هرکاری بکنم اینو بهت ثابت میکنم ،خودمو
تغییر میدم و میشم همونی که تو میخوای .
644
دستشویی بیرون اومدم و سعی کردم کفشامو که جلوی
در ورودی بود پام کنم.
645
یه جوری بهم نگاه انداخت که فهمیدم حق مخالفت
ندارم و حوصله کل کل باهاش رو هم نداشتم .سوویچ
ماشینم رو به زور ازم گرفت تا خریت نکنم و نرم
دنبال ماشین خودم تا برگردم خونه .مارتین ماشینش
رو از پارکینگ بیرون آورد و بعد با قیافه ای که یه
عالمت سوال بزرگ توش دیده میشد بهم نگاه کرد .
یادم رفته بود که آدرس خونه جدیدم رو نداره .سرمو
تکون دادم و بهش گفتم:
-ممنونم
646
اینو بهش گفتم دستگیره در ماشینو رو گرفتم تا بازش
کنم ،اما قفل بود.
-همینجاست.
647
-ممنون بابت نگرانیت از اینجا به بعدشو دیگه خودم
میتونم برم.
648
سعی کردم درو ببندم اما دستای بزرگ و قوی مارتین
این اجازه رو بهم نمیدادن.
650
مارتین دست پاچه شده بود و چشم از ماسیمو
برنمیداشت .سعی کرد خودشو آروم نشون بده و گفت:
652
-بینظیر شدی عزیزم.
-این موها....
-بهم دست نزن کثافت ،اگه یکبار دیگه بهم دست بزنی
نمیدونم چه بالیی ممکنه به سرت بیارم.
-شونزده
656
-شونزده روز ،تو روزای زیادی رو به من بدهکاری
دُن.
-لورا بهت قول میدم که همه چیزو برات تعریف کنم اما
االن نه باشه؟ یه وقتی که خوابالو ،گشنه و از همه
مهمتر مست نباشی .لورا اصال چرا انقدر الغر شدی؟
658
🔞🔞🔞
661
-اینطوری نمیخوام ،میخوام تورو تویخودم حس کنم،
آلتتو فرو کن تو واژنم.
662
فوق العاده بود ،دوتامون تقریبا همزمان ارضا شده
بودم و همین لذتش رو برام چندین برابر کرده بود.
----------------------------------
حس کردم اشکام دارن به چشمام هجوم میارن،
احساس آرامش میکردم و گریه ام اصال از سر
ناراحتی نبود .سرمو توی سینه ماسیمو فرو کردم و به
اشکام اجازه دادم روی گونه م جاری بشن.
663
سر میخوردن و ال به الی موهام و روی لبم میچکیدن .
انقدر توی بغل ماسیمو گریه کردم تا بالخره خوابم برد.
وقتی بیدار شدم آفتاب با شدت از پشت پنجره های
بزرگ و سراسری هال خودشو به داخل خونه
میتابوند .با چشمای نیمه باز دستمو روی تخت کشیدم
و دنبال ماسیمو گشتم ،اون همونجا بود ،کنار من .اما
یهو از جام پریدم و با وحشت جیغ کشیدم .تمام مالفه
های تخت خونی شده بودن و ماسیمو از جاش تکون
نمیخورد.
-ماسیمو!
666
-باشه عزیزم ،هرکاری تو بخوای میکنم ولی قبلش
باید صبحانه بخوریم ،از دیروز تا حاال هیچی نخوردی.
667
عادی تشریف ببری خرید .لیست خریدو برات
مینویسم ،وقتی چیزایی که خواستمو برام خریدی و
آوردی منم برات صبحانه درست میکنم.
-خرید؟
668
-لیست خریدتو برام بنویس.
671
-خیلی خب ماسیمو ،به اندازه کافی منو پیچوندی و
لفتش داد ،حاال حرف بزن!
و من شروع کردم:
672
-یعنی تمام مدتی که من توی خونه نبودم تو اینجا
بودی؟
673
سر بحث قبلی که االن از سن و سال ماسیمو برام مهم
تر بود.
674
-دیروزم همینطور؟ افرادت رو فرستاده بودی دنبال من؟
675
میدونستم که صحبت منطقی روی ماسیمو تاثیری نداره
و توی این مدت خیلی خوب روش گول زدنش رو یاد
گفته بودم با ناراحتی گفتم:
676
ماسیمو هیچی نگفت ،سکوت کرده بود و با لیوان چای
توی دستش بازی میکرد بعد از چند ثانیه سکوتش رو
شکست و گفت:
678
-خب راستش خیلیم تقصیر من نبود .آخه کدوم آدمی به
محض اینکه مست میشه میره یه زن دیگه رو میکنه
اونم در حالی که دوست دخترش ولش کرده رفته .من
فقط یه چیزی توی مشروبش ریختم که زودتر مست
بشه به هرحال اون انقدر داشت میخورد که دیر یا زود
خودش مست میشد و همون کارو میکرده .من فقط به
این پروسه یکم سرعت دادم .نمیدونستم که دوست
پسر سابقت انقدر بی جنبه ش و به محض مست شدن
انقدر سریع وا میده .البته انکار نمیکنم که توی هتل
گفتم جلوشو بگیرن تا سریع نتونه بیاد دنبالت.
679
-لورا ظاهرا تو بعضی وقتا یادت میره که من کی ام و
چی ام .درسته که وقتی کنار توام تغییر میکنم اما این
معنی رو نمیده که دربرابر بقیه هم نرمش نشون بدم و
ماسیمو توریچلی نباشم .من دیر یا زود حاال به هر
طریقی تورو میدزدیدم و به عمارتم میاوردم ،فقط
ممکن بود زمانش یکی دو روز اینو و اونور بشه اما
امکانش اصال وجود نداشت که هیچوقت همدیگه رو
نبینیم و االن اینجا نباشیم.
680
ماسیمو خودشو روی مبل جلو کشید و یه جورایی چپ
چپ نگاهم کرد که حساب کار دستم بیاد و بحثتو
همینجا تمومش کنم .نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
682
-آره ،امیلیو رئیس باند مافیای ناپله و خاندان اونا
چندین نسله که بخش های غربی ایتالیا رو تحت سلطه
خودشون دارن .بعد از اینکه آنا مارو باهم دید و تورو
تهدید کرد ،و با توجه به اینکه من شخصیت اون دختر
رو به خوبی میشناسم ،حس کردم که میخواد یه کارایی
بکنه و تهدیدش تو خالی نبوده .برای همین اون شب
نقشه ای کشیدم و بخاطر همون بود که تورو ترک
کردم .میدونستم که آنا احتماال تعقیبم میکنه و
میخواستم نقشه هاشون رو بهم بریزم .به کشتی
برگشتم و با هلیکوپتر به سمت سیسیلی پرواز کردم .
برای اینکه ظاهر قضیه رو حفظ کنم و نقشه م لو نره
یکی از خدمه های کشتی که نسبتا شبیه تو بود و
لباسای تورو بهش داده بودم که بپوشه منو تا خونه
همراهی کرد و بعد از اون هم باهم به ناپل پرواز
کردیم .اونجا یه جلسه با امیلیو داشتم که قرار بود چند
هفته پیش برگزار بشه و به تاخیر افتاده بود ،خب
میدونی آخه من و اون عالیق مشترکی داشتیم و
میخواستیم باهم به یک سری توافقات برسیم .
683
دوباره حرف ماسیمو رو قطع کردم و پرسیدم:
684
بشیم یا باهم همکاری کنیم ،تنها تفاوت ما با شرکت
های عادی دیگه اینه که یکم با خشونت بیشتری
کارامون رو پیش میبریم .من از بچگی برای وارد
شدن با بازار تجارت آماده شده بودم و میدونستم که
یک روزی این دم و دستگاه به من میرسه .منم بلدم
که مثل یک تاجر معمولی با مذاکره مشکالتم رو حل
کنم و تجارتم رو پیش ببرم اما توی این مسیر گاهی
اوقات پیش میاد که مجبور بشم از خشونت استفاده
کنم .برای همینه که تا االن خاندان من دووم آوردن و
یکی از قدرتمندترین و ثروتمندترین خانواده های
مافیای ایتالیا و جهان هستن.
با شنیدین آخرین جمله ش چشمام تا آخرین حدی که
میتونستن گشاد شدن و حیرت زده پرسیدم:
-جهان؟؟
685
-آره من روابط تجاری گسترده ای در سطح جهان
دارم ،با کشورهایی مثل روسیه ،انگلیس ،آمریکا و
خیلی جاهای دیگه .در واقع اگه بخوام کشورهایی که
باهاشون در ارتباط نیستم رو نام ببرم راحتتره.
687
-چی؟ مگه این چیزا فقط مال توی فیلما نیست؟
689
-محض شفاف سازی و برای اینکه خیالت راحت بشه
اینم بگم که هیچ حاملگی در کار نبوده و امیلیو داشت
یه مشت اراجیف بهم میبافت .من همیشه توی روابطم
خیلی محتاط عمل میکنم.
690
-دارم
691
نذاشتم حرفشو تموم کنه و سرش داد کشیدم:
695
اینو گفتم و رومو ازش برگردوندم .در حالی که به
سمت دستشویی میرفتم بیبی چک رو از جعبه ش
بیرون کشیدم .در دستشویی رو پشت سرم بستم و بعد
طبق دستور العملی که روی کاغذ نوشته بود تست رو
انجام دادم .دستگاه رو کنار سینک روشویی گذاشتم و
منتظر نتیجه موندم .روی زمین نشستم و به سرامیک
های سرد دیوار تکیه دادم .نمیدونم چقدر زمان گذشت
اما مطمئنم بیشتر از اون چیزی که روی برگه نوشته
بود برای آشکار شدن نتیجه باید صبر کنم ،زمان
سپری شده بود .قلبم داشت از جاش در میومد ،انقدر
محکم خودشو به قفسه سینه م میکوبید که میتونستم
ضربانش رو از زیر پوستم ببینم .خون به سرم هجوم
آورده بود و حس میکردم هر لحظه رگای مغزم پاره
میشن .ترسیده بودم و از شدت استرس داشتم باال
میاوردم.
-لورا
696
ماسیمو چند تقه به در زد و پرسید:
داد زدم:
697
فصل چهاردهم
699
و بعد هم در حالی که قهقهه میزد سریع خودشو عقب
کشید چون میدونست که ممکنه االن بزنم لهش کنم .
دستمو که باال آورده بودم تا توی سرش فرود بیارم،
روی هوا گرفت و با لودگی ادامه داد:
700
عصبانیت اولیه م از بین رفته بود و دوباره باهاش
نرم شده بودم .ادامه دادم:
701
-آه ماسیمو بس کن ،حاال من یهو احساساتی شدم و
تحت تاثیر جو یه چیزی گفتم .برو لباساتو بپوش تا
سریعتر بریم کلینیک.
703
اینو گفت و ساعتی رو که اون روز توی مسیر
فرودگاه بهم هدیه داده بود و من اونو توی سیسیلی
گذاشته بودم و با خودم نیاورده بودم رو دور مچم
بست .به شوخی ازش پرسیدم:
-یاال بیا بریم ،االن باز دوباره داغ دلت تازه میشه و
شروع میکنی به غرغر کردن.
704
سوویچ بی ام دبلیو شاسی بلندم رو برداشتم اما
ماسیمو اونو از دستم بیرون کشید .اونو روی میز
کنسول انداخت و گفت:
705
ماشین تو نمیریم چون از روندن ماشین های گنده
خوشم نمیاد.
706
یکی از پاکت هارو باز کرد ،چیزی رو از توش بیرون
کشید و گفت:
707
و اون در حالی که در فراری رو برام باز میکرد جواب
داد:
708
ماسیمو دکمه استارت رو فشار داد و ماشین روشن شد.
709
در محله ویالنو قرار داشت روی جی پی اس تنظیم
کردم .
اون بیمارستانو انتخاب کردم چون با چند از دکتر های
اونجا دوست بودم .اولین بار اونارو توی یک کنفرانس
پزشکی که تدارکات مراسمش به عهده من بود دیدم و
همونجا از همدیگه خوشمون اومد و باب آشنایی مون
باز شد .از اون مدل دکترایی بودن که دلشون
میخواست از هر فرصتی برای خوشگذرونی استفاده
کنن ،عاشق نوشیدن مشروب های گرونقیمت بودن و
از تدارکاتی که من برای اون مراسم محیا کرده کرده
بودم حسابی خوششون اومد و ازم تعریف کردن .
با یکیشون که جراح عمومی بود تماس گرفته بودم و
بهش گفته بودم که به کمکش احتیاج دارم .
چند تا دختر جوون توی قسمت پذیرش ایستاده بودن .
به سمتشون رفتم و خودمو معرفی کردم و ازشون
خواستم مارو راهنمایی کنن تا به مطلب" دکتر اومه "
بریم .دخترا تقریبا منو نادیده گرفته بودن و همه شون
710
محو دیدن زدن پسر ایتالیایی خوشتیپی که کنارم
ایستاده بود ،شده بودن .
اولین بار بود که میدیدم دخترا همچین واکنشی نسبت
به ماسیمو نشون میدن .آخه چیزی که توی ایتالیا
فراوون بود ،پسرای چشم و ابرو مشکی بود و اون
توی کشور خودش هیچ چیز خاصی نسبت به بقیه
نداشت ،البته منکر خوش قیافه بودنش نمیشم فقط االن
توی کشور من که همه عادت به دیدن مرد های بور و
چشم رنگی با پوست شیربرنجی داشتن ،دیدن همچین
چهره متفاوتی خیلی اتفاق عجیبی بود.
درخواستم رو دوباره تکرار کردم و یکی از دخترهای
جوون خجالت زده طبقه و شماره اتاقی که مطب دکتر
اونجا قرار داشت رو بهمون گفت و در حالی که سعی
میکرد روی کارش تمرکز کنه زیر لب به آرومی
زمزمه کرد:
711
وقتی وارد آسانسور شدیم یهو ماسیمو سرشو بهم
نزدیک کرد ،لباشو تقریبا به گوشم چسبونده بود و
توی گوشم پچ زد:
712
خوشش اومده بود و به چیزی گیر نداد .دکتر با خوش
رویی به سمتمون اومد و گفت:
713
جوابشو دادم و احوالپرسی کوتاهی باهاش کردم بعدم
گفتم که بهتره سه تامون به انگلیسی صحبت کنیم تا
حرفای همدیگه رو متوجه بشیم.
-ایشون...
-نامزدش هستم.
714
-ماسیمو توریچلی هستم ،ممنون که با وجود برنامه
شلوغ کاریتون قبول کردین منو ویزیت کنین.
715
هایی که آثار به جا مونده از گلوله بودن زبونش بند
اومد .ماسیمو زد به در لودگی و رو به دکتر گفت:
716
دکتر اومه در حال تعریف کردن داستانش داروی بی
حسی رو به ماسیمو تزریق کرد و شروع کرد به بخیه
زدن زخم های باز شده ش .بعد از تموم شدن کارش
چند تا قرص آنتی بیوتیک و پماد تجویز کرد و تاکید
کرد که حتما روی زخم هاش مالیده بشه .از بیمارستان
بیرون اومدم و سوار و ماشین شدیم.
-ناهار؟
717
چند لحظه ای سکوت کرد و غرق در افکارش شد و
بعد ادامه داد:
718
-غذاهای ایتالیایی رو باید توی ایتالیا بخوری ،تا جایی
که یادم میاد االن وسط لهستانیم .کمربندتو ببند.
720
-چقدر خوبه که بالخره تورو توی کشور خودم میبینم.
721
تعحب کرده بودم که ماسیمو صاحب یک رستوان توی
مرکز شهر ورشو رو میشناسه اونم در حالی که
خودش قبال گفته بود حتی یکبار هم پاشو توی لهستان
نذاشته .رو به ماسیمو کردم و پرسیدم:
722
-چیزی سفارش دادین ،اگر هنوز سفارش ندادین بذار
من براتون انتخاب کنم.
723
ازمون عذرخواهی کرد ومارو برای چند دقیقه ای تنها
گذاشت.
ماسیمو رد نگاهم رو که خیره دستام بود دنبال کرد .به
آرومی دستامو گرفت و با نوک انگشتاش نوازش کرد
و گفت:
724
-البته بهت قول میدم وقتی برسیم خونه توی تک تک
قسمت های خونه و از تمام سوراخ هات تورو بکنم.
725
با نگاه کردن به چشماش میتونستم بفهمم که کامال
جدیه و هیچ شوخی توی کارش نیست ،اما من عاشق
بازی کردن و سر به سر ماسیمو گذاشتن بودم .
خودشو در ظاهر خیلی خونسرد و آروم نشون میداد
اما میدونستم که از درون خونش به جوش اومده و در
حال قل قل کردنه .همینو میخواستم ،هرچقدر بیشتر
عصبیش میکردم اون میتونست سکس خشن تری رو
بهم بده و منم دقیقا عاشق همین بودم .برای اینکه
بیشتر حرصشو در بیارم گفتم:
726
بینمون به وجود اومده بود با صدای کارول که دوباره
سر میز برگشته بود به حالت عادی برگشت.
729
و بعد هم به باری که در انتهای رستوران قرار داشت
اشاره کرد تا همراهش به اونجا برم .در حالی که از
جام بلند میشدم گفتم:
-جایی میری؟
730
-آره میخوام برم با مونیکا یه گپ و گفت دوستانه که
خیلی برام مهمتر از مسائل کاری و مالی توئه داشته
باشم ،مثال درباره کفش ها.
731
-چه کاری من که چیزی یادم نمیاد!
732
-پس خواهشا سریعتر فکراتو بکن عزیزم.
735
-منم اولش باورم نمیشد ولی خب آره مثل اینکه
همینطوره ،تنها تفاوت من با اون زن رویاهای ماسیمو
در حال حاضر اینه که چند روزیه موهامو کوتاه و
بلوند کردم.
736
برای همین سعی کردم توی تعریف کردم کمی محتاط
تر باشم.
737
-مگه چیزی هم برای دونستن وجود داره؟ ماسیمو
هیچوقت به سواالت من جواب درست و حسابی نمیده.
738
-این شد نتیجه شد ،منو دزدیدن .خداروشکر که کارول
در کمتر از یک روز منو پیدا کرد اما بعد از اون
فهمیدم که نباید با تصمیماتش مخالفت کنم و از اینکه
یکسره منو زیر نظر داره و تحت کنترل و محافظت
شدیدم بهش شکایتی بکنم .میدونم که ماسیمو حتی
نسبت به تو ممکنه خیلی محافظه کارانه تر عمل کنه
چون چندین سال همه جا دنبالت بوده و حاال زنی که
تو تصوراتش میدیده رو واقعا پیدا کرده .اون با تو مثل
ارزشمند ترین گنج زندگیش رفتار میکنه و االن تو
بزرگترین نقطه ضعف ماسیمویی .همه میخوان تورو
به چنگ بیارن تا از طریق تو بهش ضربه بزنن .اون
این همه سال برای به دست اوردن تو صبوری کرد و
هیچ وقت امیدش رو از دست نداد به نظرم لیاقتش رو
داره که بهش این فرصت رو بدی تا خوشبختت کنه.
740
لحن جدیش ،منو ترسوند و باعث شد بدنم بلرزه .آخه
چرا باید یکی منو بدزده؟ خب البته چرا باید یکی اونو
میدزدید؟
742
روزی بود که باهم توی خیابون های تائورمینا راه
میرفتیم و خرید میکردیم .تنها فرقی که حس االنم با
اون روز داشت این بود که اون روز ماسیمو کامال منو
نادیده میگرفت و این منو ناراحت میکرد اما االن
میدونستم که تمام توجهش به منه و همین شادی
زیادی رو به رگ هام تزریق میکرد .وقتی از ماشین
پیاده شدیم نگهبان پارکینگ به طرفمون اومد و گفت:
743
-هرچی هست مال من نیست.
745
با وحشت یکی کارت هارو باز میکردم و بعد از
خوندنشون اونارو پاره و مچاله میکردم و فرو میکردم
توی جیب شلوار جینم .ماسیمو دست به سینه یه
گوشه ایستاده بود و فقط حرکات احمقانه منو تماشا
میکرد .وقتی آخرین کارت رو از آخرین دسته گل
بیرون کشیدم و پاره پورهش کردم به سمت پسر جوون
پشت میز پذیرش برگشتم و گفتم:
748
بعد هم درجا کاغذهای توی دستم رو داخل شومینه
پرت کردم .شعله های آتش اون چند برگ کاغذی رو
که باعث بحث و دعوای ما شده بودن رو در عرض
چند ثانیه توی خودشون بلعیدن و به خاکستر تبدیل
کردن.
749
صورت سرخ شده از خشمش رو بین دوتا دستم گرفتم
و صدامو پایین تر آوردم:
751
فصل پانزدهم
752
یهو انگار جرقه ای توی مغزم زده بشه ،گوشی
ماسیمو رو از دستش بیرون کشیدم و اونو توی
کشوی کیز کنسول کنار در انداختم و بعد هم بدون
اینکه نگاهم رو از روی ماسیمو بردارم کلید رو توی
قفل در خونه چرخوندم و اونو توی شورتم انداختم .
ماسیمو از شدت عصبانیت در حال منفجر شدن بود و
از گوشاش داشت بخار بلند میشد .مثل ببر وحشی بهم
حمله کرد ،با دستش گردنم رو گرفت و منو به دیوار
پشت سرم کوبوند .چشماش پر از خشم و نفرت بودن
اما حاال میتونستم رگه هایی از شهوت رو هم میون
احساساتش ببینم .داشت واقعا گردنم رو فشار میداد و
میتونست با یک حرکت یا خفه م کنه یا گردنم رو
بکشنه اما با این وجود میدونستم که اون هیچوقت
آسیبی به من نمیزنه یا حداقل امیدوار بودم که اینطور
باشه !خیلی آروم رو به روش ایستاده بودم .هیچ
تقالیی برای جدا کردن دستش از گلوم نمیکردم و با
جسارت به تخم چشماش زل زده بودم.
753
-کلیدو بهم بده لورا
754
اینو بهش گفتم و چشمامو بشم .نتونست حاال که خودم
با زبون خودم ازش خواسته بودم ترتیبمو بده دعوتم
رو رد کنه.
🔞🔞🔞🔞🔞🔞
اخطارش رو داد و کلیتوریسم رو با انگشتش مالید و
بعد ادامه داد:
755
چشمامو باز کردم و دوباره به چشمای مرد رو به روم
خیره شدم.
757
خاموش شدن چراغ هارو زد .هنوز سر شب بود اما
آپارتمان غرق در تاریکی شده بود.
نمیدونستم که االن ماسیمو کجاست چون فضای خونه
یهو تاریک شده بود و چشمام هنوز به تاریکی عادت
نکرده بودن .یهو حس کردم که گردنم رو باال کشید و
انگشت شستش رو توی دهنم فرو کرد.
-لیسش بزن.
758
و سریعا عضو مردونه ش رو جایگزین انگشتش کرد
و اونو تا ته حلقم فرو برد .سرمو گرفته بود و با
خشونت عقب و جلو کردم .لبام دور آلتش چفت شده
بودن و ماسیمو حتی یک ثانیه هم بهم اجازه نفس
کشیدن نمیداد .لحظه به لحظه حرکاتش رو سریعتر و
وحشیانه تر میکرد و انقدر عمیق خودشو توی دهنم
فرو میکرد که حس میکردم دارم خفه میشم .وقتی دید
که دارم برای به دست آوردن اکسیژن تقال میکنم و
فاصله ای تا خفه شدن ندارم به آرومی خودشو بیرون
کشید .چند ثانیه ای صبر کرد تا نفس بگیرم و دوباره
مردونگیش رو توی دهنم هل داد .ایندفعه حرکاتش
آرومتر شده بود اما آلتش رو بیشتر تا ته حلقم
میفرستاد و برمیگردوند.
759
اینو گفت و سرمو به عقب هل داد تا جایی که به پشتی
مبل راحتی برخورد کرد و انقدر وضعیتم ناجور بود که
مجبورم شدم پایین بیام و روی زمین جلوش زانو
بزنم .دستامو به طرف باسنش دراز کردم و اونو
جلوتر کشیدم .وقتی بقیه آلتش رو توی دهنم فرو کرد
حس کردم از حلقمم جلوتر رفت و داره وارد مریم
میشه .با حس کردن مزه ترشحاتش توی دهنم ناله ای
کردم .دیگه نمیتونستم بیشتر از این طاقت بیارم و الزم
داشتم که دستمالیم کنه .کمی به عقب هلش دادم و تخم
هاشو که سنگین و باد کرده شده بودن توی دستام
گرفتم .با تخماش بازی میکردم و آلتش رو توی دهنم
به عقب و جلو میفرستادم .ماسیمو دوتا دستاشو روی
قسمت باالی پشتی مبل راحتی قرار داد و نفس های
عمیق میکشید .میدونستم که اگر یکم دیگه تالش کنم
میتونم به زودی ماسیمو رو ارضا کنم .با شدت
بیشتری لب ها و زبونم رو ،روی عضو مردونه ش
کشیدم .یهو ماسیمو موهامو گرفت و منو به عقب
کشید .سرمو توی کوسن مبل فرو کرد و گفت:
760
-با خودت خیال نکردی که به همین راحتی ولت میکنم
و ماجرا به همینجا ختم میشه؟ دراز بکش و تکون
نخور.
761
حرفاش اینبار منو ترسوند .زیر دستاش اسیر شده
بودم و هی دست و پا میزدم تا خودمو خالص کنم اما
قطعا اون خیلی از من قوی تر بود و کاری از دستم بر
نمیومد .دستشو زیر کمرم انداخت و کمی منو باالتر
کشید .حاال باال تنه م به مبل چسبیده بود و روی
زانوهام ایستاده بودم .باسنم باال رفته بود و در اختیار
ماسیمو قرار گرفته بود .ناگهان ضربه محکمی به
باسنم زد و صدای دادم در اومد .اما ماسیمو دست
بردار نبود ،دستشو دور موهام چنگ کرده بود و
همچنان صورتمو به مبل فشار میداد .ضربه محکمتری
زد و جیغ دیگه ای از گلوم خارج شد .خیلی آروم
سر داد و یهوانگشت وسطش رو بین لبه های واژنم ُ
لذت جایگزین درد شد.
762
اینو گفت و انگشتش که از ترشحاتم خیس شده بود رو
لیس زد.
763
وقتی جوابی ازش نشنیدم داد زدم:
766
ماسیمو حس کرده بود که بدنم کمی آرومتر شده و
آماده ام برای همین با یک حرکت تمام آلتش رو توی
مقعدم فرو کرد .به آرومی اونو دوباره بیرون کشید و
همونطور که کلیتوریسم رو مالش میداد دوباره واردم
کرد .لذتی که حاال بدنم داشت ازش دریافت میکرد منو
به مرز جنون کشونده بود .عضو مردونه ماسیمو توی
باسنم عقب و جلو میشد و حاال دست از بازی کردن با
کلیتوریسم برداشته بود و انگشتاشو توی واژنم فرو
کرد .ماسیمو رو توی تک تک سوراخ ها و اجزای
بدنم حس میکردم و همین وباعث شد به ارگاسم
نزدیک شم .داد زدم:
-تندتر ماسیمو!
768
ماسیمو رو هیچ جا ندیدم .وحشت زده به سمت در
خونه هجوم برد و دستگیره رو پایین کشیدم.
769
اینو گفت و حوله رو از دور کمرش باز کرد و روی
پله ها انداخت .صحنه ای که جلوم میدیدم باعث شد که
دوباره دست و پام شل بشه .پاهای کشید و بلندش که
به باسن خوش فرم و عضله ایش ختم میشدن .ماسیمو
بدون اینکه نگاهشو ازم برداره یواش یواش به سمتم
قدم برمیداشت .رد زخم ها و باند هایی که روی بدنش
بودن اصال و ابدا جذابیتش رو کم نکرده بودن و حتی
به چشمم با اون رد هایی که روی بدنش به جا مونده
بودن حتی سکسی تر هم شده بود .خودش خوب
میدونست که چه تیکه خوبیه و بلد بود که چطور
جاذبه هاش رو به رخ بکشه .نزدیکم ایستاد و پیشونیم
رو بوسید.
770
سرمو تکون دادم ،دستشو گرفتم و به سمت اتاق
خواب کشیدمش .در حالی که روی تخت دراز میکشیدم
گفتم:
771
-در ضمن اگر شروع کنم دوباره میرم سراغ سوراخ
باسنت و فکر نکن به عقبت استراحت میدم چون اگر
یادت باشه خودت گفتی دلت نمیخواد پای بچه بیاد
وسط!
772
با خنده جوابش رو دادم .ماسیمو منو بغل کرد و
دستش رو برای برداشتن کنترل تلوزیون به سمت
پاتختی دراز کرد و گفت:
774
-دُن ماسیمو فکر نمیکنی داری زیاده روی میکنی؟
775
-لورا بذار باهات رو راست باشم .من هنوزم دلم
میخواد اون عوضی رو بکشم و قسم میخورم اگر دست
از پا خطا کنه و دوباره منو مسخره خودش بکنه
اینکارو میکنم!
776
ماسیمو نفس عمیقی کشید و طاق باز خوابید.
-دوباره بگو.
777
چند ثانیه ای دهنم رو مثل ماهی از اب بیرون افتاده
هی باز و بسته میکردم اما به جز هوا هیچی ازش
خارج نمیشد .انگار صدام ته گلوم گیر کرده بود و
نمیخواست بیرون بیاد .یهو شهامتم رو جمع کردم و
یک نفس و بی وقفه گفتم:
778
وقتی حرفام تموم شد دونه های اشک شروع کردن به
چکه کردن از چشمام .انگار بعد از گفتن این حرفا یه
بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود و احساس
سبکی میکردم .ماسیمو بدون اینکه کلمه ای از دهنش
در بیاد از جاش بلند شد و به سمت کمد ها رفت .عالی
شد !حتما االن وسایلش رو جمع میکنه و میره .لبه
تخت نشستم و با حوله ای که روی زمین افتاده بود
بدنم رو پوشوندم .وقتی رومو برگردوندم ماسیمو
شلوار گرمکن پاش کرده بود و داشت مشتشو بهم
فشار میداد.
779
و جعبه مخمل سیاه رنگی رو که توی مشتش فشار
میداد رو مقابلم باز کرد .بزرگترین الماسی که تا به
حال توی عمرم دیده بودم رو به روم ظاهر شد .هاج و
واج به ماسیمو خیره شده بودم و سعی میکردم نفسم
رو که بند اومده بود دوباره پیدا کنم .حس کردم یه
وزنه ده تنی روی تنم گذاشتن و ضربان قبلم به شدت
باال رفته بود ،داشتم باال میاوردم .ماسیمو فهمیدم که
حالم بد شده و سریع به سمت پاتختی دوید و قوطی
قرصم رو ازش بیرون کشید و قرصی رو زیر زبونم
قرار داد.
-اما...من...
-اخه هنوز خیلی زوده ماسیمو ،ما تازه چند روزه که
عمال رابطه مون رو شروع کردیم و...من هنوز گیجم.
-بله!
783
-گوش کن ماسیمو ،بذار بحثی که شروع کرده بودیم
رو یکبار برای همیشه تموم کنم .مارتین هیچ اهمیتی
برای من نداره ،اما نمیخوام تو بخاطر من مرتکب یه
جرم بشی و کار خطایی بکنی .تو منو داری و من فقط
مال توام اما فقط منم که میتونم اینو به اون مردک
زبون نفهم حالی کنم .روابط انسان ها بر اساس اعتماد
و صداقت پیش میره ،پس اگر بهم اعتماد داری بذار
باهاش حرف بزنم.
784
حرف زدن باهاش بازم سروکله ش پیدا بشه اینبار به
روش خودم اونو از سرراه برمیدارم.
-ممنونم عزیزم.
-حاال بپر بیا روی تخت کنارم بخواب ،چون بعد از این
به عنوان نامزدم در قبالم وظایف بیشتری داری.
785
خوابیده بودیم ،نزدیکی و عشق رو به اندازه کافی
میتونستیم حس کنیم.
786
فصل شانزدهم
از اینکه صبح زود از خواب بیدار بشم متنفر بودم ،اما
میدونستم چاره دیگه ندارم چون ماسیمو نمیذاشت
راحت به خوابم برسم و از همه مهمتر اینکه قطعا بعد
از پیشنهاد ازدواج دیشبش منو تنها نمیذاشت و باید
امروز همراهش میرفتم .به هر زور و بدبختی که بود
از تخت گرم و نرمم دل کندم و به سمت حمام رفتم .در
عض کمتر از بیست دقیقه حاضر و آماده بودم .
ماسیمو توی هال نشسته بود ،لپ تاپش روی پاش بود
و گوشیشم توی دستش بود .خیلی قیافه ش جدی بود
و تمام حواس و تمرکزش رو ،روی کارش گذاشته
بود .بازم همون لباسایی رو که من بهشون عادت کرده
787
بودم تنش کرده بود .پیراهن مشکی و شلوار پارچه ای
تیره ،مثل همیشه خیلی شیک و آراسته بود .پشت
دیوار ایستاده بودم و در حالی که با حلقه بزرگ توی
انگشتم بازی میکردم یواشکی اونو دید میزدم .اون
قرار بود شوهر من بشه و من بقیه عمرم رو در کنار
اون بگذرونم .از یک چیزی مطمئن بودم ،زندگیمون
اصال قرار نبود یک زندگی عادی و خسته کننده باشه
بلکه میدونستم شبیه یه فیلم گانگستری با چاشنی
پورن قراره بشه .بعد از چند دقیقه ای که خوب اونو
زیر نظر گرفتم ،ازش دل کندم و به طرف کمد لباس ها
رفتم .چند دست لباس که با تیپ ماسیمو همخونی
داشتن و میتونستم باهاش ست بزنم رو انتخاب کردم و
یک چمدون جمع و جور بستم .وقتی دوباره وارد هال
شدم ماسیمو سرش رو آروم باال اوردم و بهم نگاهی
انداخت .شلوار ذغالی رنگ فاق بلندی پوشیده بودم که
قدش تا نوک انگشتای پام میرسید .کفشای پاشنه بلند
هم پوشیده بودم که زیر پاچه های گشاد شلوارم مخفی
شده بودن و باعث میشدن قدم بلندتر دیده بشه .یه
788
بافت پشمی ظریف که رنگش ذغالی روشن بود هم تنم
کرده بودم .حسابی شیک و پیک کرده بودم و لقب
"نامزد آقای توریچلی "واقعا برازنده م بود.
789
-اوال که دُن ماسیمو فراری جمع و جور شما برای
انجام کارای خاکبرسری یه خورده زیادی تنگ و
کوچیکه و حتی نشستن توشم سخته چه برسه به انجام
اینجور حرکات .دوما ،با وجود محافظ هایی که االن
میدونم یکسره دنبالمونن و چشمشون به ماست حواسم
پرت میشه و معذبم نمیتونم توی ماشین باهات از اون
کارا بکنم پس لطفا فراموشش کن و فکرای کثیف رو
از مغزت بریز بیرون.
-بفرمایید.
790
چهار تا مرد غول پیکر از دم در خونه تا پارکینگ
مارو همراهی کردن ،واسه همین فضای آسانسور
خیلی خفه شده بود و من حتی نمیتونستم جم بخورم .
وقتی توی ذهنم وضعیت االنمون رو به تصویر کشیدم
خنده م گرفت .من یه زن ریزه میزه بودم که بین 5تا
مرد هیکلی و گنده که وزن هرکدومشون حداقل صد
کیلو بود ایستاده بودم .ماسیمو داشت به ایتالیایی یه
چیزایی بهشون میگفت ،انگار داشت برنامه کاری و
وظایفشون رو بهشون گوشزد میکرد .وقتی در
آسانسور باز شد دو تا بی ام دبلیو جلومون پارک شده
بودن .سوار اونا شدیم و به طرف انتهای پارکینگ که
مخصوص واحد من بود حرکت کردیم .ماسیمو ریموتی
که توی دستش بود رو فشرد و من منتظر بودم که
ببینم ایندفعه چراغ های چه ماشینی قراره چشمک
بزنه .چراغ های پورشه پانامرایی که قطعا مشکی بود
و شیشه هاشم دودی بودن روشن و خاموش شد .نفس
راحتی کشیدم ،چون سکس داشتن توی ماشین تنگ و
791
خفه ای مثل فراری حتی برای منی که ورزشکار بودم
و انعطاف بدنی باالیی داشتم هم کار سختی بود .
ماسیمو در شاگرد رو برام باز کرد .به محض اینکه
باسنم روی صندلی قرار گرفت به سمتم خم شد،
صورتشو تا چند میلی متری صورتم جلو کشید و گفت:
792
-تا اونجا ششصد کیلومتر راهه ،مطمئنی جون داری
که هر صد کیلومتر اینکارو باهام بکنی؟
794
-وای نه ُگه توش!
795
-با اون کلمه قشنگی که به کار بردی کامال فهمیدم که
همه چیزو از یاد بردی .محض یادآوری بهت بگم که
مراسم عروسی ساعت 4شروع میشه اما اگر سعی
کنی و خودتو زودتر برسونی خیلی بهتره.
796
داشتم فکرامو جمع و جور میکردم تا ببینم دقیقا چه
جوابی باید به مادرم بدم ،نوک زبونم رو با استرس
گاز گرفتم و گفتم:
-شنبه میبینمت.
797
دستم ناراحت شده .رو صندلی خودمو عقبتر کشیدم و
از پشت شیشه ماشین شاخه های درخت ها که با
وزش باد به اینو و اونور پرواز میکردن رو تماشا
کردم .چطور باید به ماسیمو میگفتم و قانعش میکردم
که همراهم بیاد و والدینم رو ببینه اونم توی جشن
عروسی دختر خالم؟ !زیر چشمی نگاهی بهش انداخت
و توی ذهنم تجزیه و تحلیل میکردم و سعی داشتم
حدس بزنم واکنشش بعد از شنیدن این خبر چی میتونه
باشه .ماسیمو حس کرد که دارم دیدش میزنم و
میتونست حس کنه که یه جای کار میلنگه ،برای همین
اولین خروجی اتوبان رو که دید سریع کنار کشید و
ماشین رو متوقف کرد .روی صندلیش چرخید و به
طرف من برگشت.
-گوش میکنم.
798
با لحن آروم اما دستوری اینو گفت .دوتا بی ام دبلیو
مشکی رنگ که ماشین محافظاش بودن بالفاصله پشت
سر ما پارک کردن ،یکی از محافظا از ماشین پیاده شد
و به طرف ما اومد .ماسیمو شیشه ماشینو پایین
کشید ،دستی توی هوا براش تکون داد و یک جمله به
ایتالیایی گفت .اون مرد عقب کشید ،به بدنه ماشین
خودشون تکیه داد و سیگاری روشن کرد.
799
-خب که چی؟ همین؟ فکر کردم اتفاق خاصی افتاده
حاال !انگاری باید کم کم لهستانی یاد بگیرم چون یهو
فحش دادی فکر کردم اتفاق بدی افتاده.
-لَورا
800
-نمیدونم بهت گفتم یا نه اما والدینم یه برنامه تحصیلی
خیلی فشرده و دقیق برای من چیده بودن و من در
حین تحصیل عالوه بر ایتالیایی و انگلیسی ،زبان
روسی ،آلمانی و فرانسوی هم یاد گرفتم .پس نگران
نباش اوضاع اونقدارم قرار نیست بد باشه.
801
کامال تاریک بود .ماسیمو ماشینو توی پارکینگ پارک
کرد و چمدون منو از صندوق عقب بیرون گذاشت.
-خانم لورا.
802
پسری که مسئول پذیرش بود با دیدن من اسممو بلند
صدا زد و به طرفم اومد.
-آسانسو کار نمیکنه ماسیمو اگه بخواد بره باال باید از
اینجا رد بشه.
803
پسر رو به روم که گیج شده بود این سوالو پرسید .گل
ها انقدر زیاد بودن که هیچ جوری امکان نداشت بتونم
یه جایی قایمشون کنم تا چشم ماسیمو بهشون نیوفته
و تا ماسیمو برسه باال اونقدر وقت نداشتم که بتونم از
ساختمون ببرمشون بیرون .کارتی که به دسته گل کنار
دستم چسبیده بود رو ازش جدا کردم و خوندم " .من
دست بردار نیستم و بیخیالت نمیشم"
804
چشمام ناپدید شد و من فقط صدای کوبیده شدن در،
پشت سرش رو شنیدم.
سرجام خشکم زده بود و به دیوار رو به روم خیره
مونده بودم .توی ذهنم اتفاقاتی که ممکن بود بیوفتن
رو مرور میکردم .انگار پاهام رو به زمین میخ کرده
بودن .صدای کشیده شدن الستیک های پورشه که با
سرعت سرسام آوردی از جلوی سنگفرش آپارتمان
عبور کرد به گوشم رسید و حس کردم که کل بدنم یخ
بست .یهو جون به پاهام برگشت و با سرعت به سمت
پله ها دویدم و با بیشترین سرعتی که میتونستم پاهامو
حرکت بدم خودمو از طریق پله ها به طبقه چهارم و
پشت در خونه م رسوندم .با دستایی که میلرزیدن کلید
رو توی قفل چرخوندم ،وقتی بالخره در باز شد تقریبا
خودمو توی خونه پرت کردم و سوویچ بی ام دبلیو
شاسی بلندم رو از روی میز چنگ زدم و شتابان
دوباره به سمت پارکینگ دویدم .توی ماشین که
نشستم سریع شماره مارتین رو گرفتم و به بلند گو
وصل کردم.
805
-میبینم از گل هایی که ایندفعه برات فرستادم بیشتر از
قبلی ها خوشت اومده.
-کجایی؟
-چی؟
806
وای خدا نه ،چقدر این بشر احمق بود .پامو بیشتر
روی پدال گاز فشار دادم و گفتم:
807
-مارتین خدا لعنتت کنه ،زود از اون خراب شده برو
بیرون و همونجا که بهت گفتم منتظر باش تا بیام.
اما اون احمق قطع کرده بود و دیگه صدامو نمیشنید .
دوباره شماره شو گرفتم اما جواب نداد .دوباره و
دوباره و دوباره اما هیچکدمو جواب نمیداد .وحشت
808
تمام وجودم رو فرار گرفته بود .هیچوقت توی زندگیم
انقدر نترسیده بودم .میدونستم که اگر بالیی به سرش
بیاد تقصیر منم هست .وقتی به آپارتمانش رسیدم بدون
اینکه فکر کنم جای مناسبیه یا نه همون وسط خیابون
ماشینو ول کردم و به سمت در ورودی دویدم .رمز در
رو که از قبل حفظ بودم وارد کردم و به آسانسور
خودمو به طبقه باال رسوندم .وقتی به در خونه ش
رسیدم دوباره رمز ورودی رو زدم ،دستگیره رو پایین
کشیدم و در باز شد .رو به روم ماسیمو رو دیدم .دست
چپم رو به دیوار گرفته بودم تا بتونم تعادلم رو حفظ
کنم و یهو نیوفتم زمین اما همین که پامو از چهارچوب
سر خوردم و پخش در عبور دادم همونجا کنار دیوار ُ
زمین شدم .ماسیمو روی مبلی نزدیک مارتین نشسته
بود با دیدن من که بی حال روی زمین افتادم سریع از
جاش بلند شد و به سمتم اومد و مارتین هم پشت
سرش به سمت من دوید.
ماسیمو روی مبلی نزدیک مارتین نشسته بود با دیدن
من که بی حال روی زمین افتادم سریع از جاش بلند
809
شد و به سمتم اومد و مارتین هم پشت سرش به سمت
من دوید .محافظای ماسیمو جلوشو گرفتن و دوباره
اونو روی مبل نشوندن.
-داروهات کجان؟
810
********^~^********
812
به آرومی از روی تخت بلند شدم .یکمی سرم گیج
میرفت برای همین آهسته و با احتیاط خودم رو به هال
رسوندم .مارتین خشمگین و عصبانی روی مبل ذغالی
رنگ گوشه هال نشسته بود .وقتی منو دید کمی
نگاهش نرمتر شد .من مبلی که زیر آکواریوم قرار
گرفته بود و رو انتخاب کردم و کنار ماسیمو اونجا
نشستم.
-بهتری؟
813
-یعنی چی که چی بود؟ مگه خودت همینو نمیخواستی
که بخاطرت بجنگم؟ مگه ازم توقع نداشتی بهت توجه
بیشتری نشون بدم و بخاطرت تالش کنم؟ درضمن اول
از همه این تویی که باید به چندتا از سواالت من جواب
بدی .مثال اون افراد اسلحه به دست کی بودن و این
مردک ایتالیایی توی خونه من دقیقا داره چه غلطی
میکنه؟
-من قبال خیلی واضح بهت گفتم که همه چیز بین ما
تموم شده .تو بهم خیانت کردی و منم نمیتونم خیانت
رو ببخشم .این مردی هم که االن کنار من روی مبل
نشسته شوهر آیندمه!
814
میدونستم این جمالت به احساساتش آسیب میزنن اما
این تنها راهی بود که میتونستم باهاش اونو از خودم
دور کنم و جونشو نجات بدم .مارتین با قیافه رنگ
پریده ای که حس میکردم هرلحظه ممکنه جون از
تنش بیرون بره ،زل زده بود به من .همه صورتش
مثل ماست سفید شده بود به جز چشماش که شعله
های نارنجی خشم توشون میسوختن.
815
شدت عصبانی شده بود .اینو از اونجایی فهمیدم که
دستشو به سمت پشت شلوارش برد و اسلحه ای توی
کمربندش جاسازی شده بود رو بیرون کشید و روی
پاش گذاشت .گستاخی و بیشعوری مارتین و دست به
اسلحه شدن ماسیمو باعث شد که به اوج عصبانیت
برسم .این وضعیت مسخره واقعا گه کشیده بود به
اعصابم .بیخیال زبون لهستانی شدم و زدم کانال
انگلیسی تا هردوتاشون متوجه حرفام بشن .از ته
اعماق وجوم سر مارتین داد کشیدم:
818
-بیا تو ،دیروز خیلی روز مسخره ای داشتم و سرم
داره منفجر میشه.
کنارش نشستم اما هیچ حرفی برای گفتن بهش نداشتم .
فکرم توی آپارتمان مارتین،جایی که اون دوتا مرد رو
با اسلحه تنها گذاشته بودم و گفته بودم همدیگه رو
بکشید جا مونده بود.
819
-لورا رنگ و روت شده شبیه گچ دیوار ،مثل اون
دختره دومینیکا کالوز که توی دبستان باهامون
همکالسی بود و پوستش عین ارواح سرگردان سفید
بود شدی ،چه مرگت شده؟
820
-توی خونه دوستم زندگی نمیکنم و توی ایتالیا هم با
یک مرد معمولی آشنا نشدم.
821
اولگا مقابل من روی زمین نشسته بود و با چشمایی
که داشتن از حدقه بیرون میپریدن ،محو و مات من
شده بود.
-وای اوال ،بیخیال ،حتی نمیخوام بهش فکر کنم بعد تو
درباره ش ازم سوال میکنی و نظر میخوای؟!
822
-االن میفهمیم چه بالیی به سرش اومده.
-زنده ست.
824
-خب حاال که همه زندهن و منم میدونم اصل ماجرا چی
بوده میخوای امشب پیش من بمونی تا نامزدت یه
کوچولو نگرانت بشه؟
825
اما به محض اینکه درو باز کرد نطقش کور شد و
سکوت مطلق توی خونه حاکم شد .اولگا یک قدم به
عقب برداشت و ماسیمو وارد آپارتمان شد.
نگاه ماسیمو آنچنان سرد بود که هرلحظه ممکن بود
تبدیل به یک قالب یخ بشم .وارد راهروی ورودی
خونه شد و یه جوری طلبکارانه اونجا وایستاده بود که
انگار منتظر چیزیه.
826
جوابی به اولگا ندارم و به جاش از ماسیمو پرسیدم:
827
و در حالی که دست ماسیمو رو توی دستش میفشرد
اضافه کرد:
829
بعد هم به نشونه خداحافظی دستی توی هوا براش
تکون دادم .هیچ حرفی بین من و ماسیمو رد و بدل
نمیشد .دکمه باز شدن قفل درهای ماشین رو فشار دادم
و روی صندلی راننده نشستم .ماسیمو هم بی هیچ
حرفی در سمت دیگه رو باز کرد و روی صندلی کنارم
نشست.
-پورشه ت کجاست؟
830
پامونو توی خونه گذاشتیم ماسیمو خودشو روی یکی
از مبل های راحتی رها کرد ،با استرس دستی توی
موهاش کشید و پرسید:
832
ش رو با تو حفظ کنه و بین خودت و خودش یه دیوار
سنگی محکم بکشه.
833
سرمو باال بردم و با چشمای پرسوالی به ماسیمو نگاه
انداختم .اون کمی خم شد و بوسه ای رو پیشونیم
نشوند و بعد گفت:
834
نظر میومد ،نه شبیه کسی که همین چند ساعت پیش
داشت یه مرد دیگه رو با اسلحه ش تهدید میکرد و کم
مونده بود که جونشو بگیره .من دوباره تحت تاثیر این
همه اقتدا رو قدرت ماسیمو قرار گرفته بودم .از نظر
من ،اون مرد ایده آلی بود که ازم حمایت میکرد و
همه جوره هوامو داشت نه یک مافیای خطرناک و
خونخوار ایتالیایی .زندگی کردن باهاش عجیب و در
عین حال هیجان انگیز بود ،اما من تا کی میتونستم این
مدل زندگی رو تحمل کنم؟ از دیشب که جلوم زانو زده
بود و بهم پیشنهاد ازدواج داده بود من همش داشتم به
این فکر میکردم که آیا کار درستی کردم که بهش
جواب بله دادم وآیا واقعا میتونم بقیه عمرم رو کنار
همچین آدمی بگذرونم؟
835
ماسیمو بدون اینکه نگاهشو از روی تلوزیون برداره
اینو گفت و بعد ادامه داد:
836
کردم .من برهنه رو به روش ایستاده بودم اما اون
هیچ توجهی بهم نشون نمیداد .از بی توجهیش
عصبانی شدم ،روی تخت دراز کشید و پتو رو دور
خودم پیچیدم .بالشتو روی سرم گذاشتم و انقدر خسته
بودم که هنوز به دقیقه نرسیده بود خوابم برد.
🔞🔞🔞🔞🔞🔞
-ماسیمو؟
837
-بله؟
اینو گفت و بعد کمی بدنش رو جلوتر کشید ،تا جایی که
تقریبا از پشت بهم چسبید و آلتش به باسنم برخورد
کرد.
-میدونم.
838
با اینکه جوابم" میدونم "بود اما اون بی توجه به
حرفم به کارش ادامه داد و بعد وحشیانه آلتش رو وارد
واژنم کرد که با آب دهنش و کمک انگشتاش کمی
خیس و باز شده بود .ناله خفه ای کردم و سرمو به
عقب پرت کردم تا جایی که روی شونه ماسیمو قرار
گرفت .به پهلو دراز کشیده بودیم و بازوهای قدرتمند و
عضله ایش دور من حلقه شده بودن .ماسیمو عین یه
ربات تنظیم شده باسنش رو عقب و جلو میکرد و
درونم ضربه میزد .دستام بی اختیار باال رفتم و شروع
کردم به لمس کردن سینه هام .دستای ماسیمو هم
بیکار نبودن روی تمام سطح بدن برهنه م در حال
حرکت بودن ،گاهی دستاش به سر سینه هام میرسیدن
و نیشگونی ازشون میگرفتن .حرکاتش کم کم خوابو از
سرم پروند و حاال پر از شهوت و اشتیاق بودم.
839
بعد از شنیدن حرفش به باسنم حرکتی دادم و شروع
کردم به تکون دادن خودم دور آلتش اما یهو دستور
داد:
-تکون نخور
840
-اینطوری میتونی عمیق تر درونم فرو بری و بیشتر
حسم کنی.
843
-خیلی خب اگه نمیخوای تمومش کنی خودم االن برات
تمومش میکنم.
845
قفسه سینهش تند تند باال و پایین میرفت و به جای دی
اکسید کربن انگار بخار از دماغش خارج میشد .با
پرویی گفتم:
846
خودمو بهش نزدیک کردم و بوسه ای روی بیضه
هاش کاشتم و بعد گفتم:
847
-تو منحرف ،سرکش ،بی پروا و بی بند و باری و
خداروشکر که فقط مال خودمی.
فصل هفدهم
دو روز بعدی همه چیز خیلی ساده و معمولی بود .من
میرفتم دیدن اولگا و ماسیمو یکسره با کارول جلسه
داشت .باهمدیگه صبحانه میخوردیم و قبل از خواب
باهم تلوزیون تماشا میکردیم .
شنبه از ساعت شش صبح مثل خروس از خواب بیدار
شدم و دیگه نتونستم بخوابم چون داشتم از شدت
848
استرس میمردم و تمام فکر و ذکرم این شده بود که
امروز دیدار والدینم با ماسیمو چجوری قراره پیش
بره؟!
همین چند ماه پیش از ترس کشته شدنشون به دست
این مرد ،مجبور شدم که قبول کنم سیسصد و شصت و
پنج روز از زندگیم رو در اختیارش قرار بدم و اسیرش
بشم اما حاال خودم میخواستم این مرد رو ببرم و
بهشون معرفیش کنم .
وقتی ماسیمو بالخره از خواب بیدار شد سعی کردم
اضطراب رو از خودم دور کنم و وانمود کنم که همه
چیز مرتبه .
کمد لباس هامو زیر و رو کردم تا لباسی مناسب برای
این مراسم پیدا کنم .تقریبا یادم رفته بود که بهترین
لباسام توی سیسیلی جا موندن .از گشت و گذار توی
کمد دست کشیدم .روی قالیچه نرم کف اتاق نشستم و
خیره شدم به چوب لباسی هایی که از میله آویزون
بودن بعدش آهی کشیدم و صورتمو با دستام پوشوندم.
849
-همه چیز مرتبه؟
با ذوق اینو گفتم و روی پنجه پا کمی بلند شدم و گونه
ماسیمو رو بوسیدم .با شیطنت پرسیدم:
852
🔞🔞🔞🔞
853
بی معطلی کاری که ازم خواسته بودم رو انجام دادم و
اون دوباره دستور داد:
-بسه!
854
بعد از چند دقیقه کوتاه ماسیمو اینو گفت و یهو
خودشو از دهنم بیرون کشید و شلوارش رو باال کشید.
-----------------------------------
-نمیتونی همیشه هرچی که دلت میخواد رو داشته
باشی عزیزم و درضمن وقت آرایشگاهت داره دیر
میشه.
-حالت خوبه؟
857
-اگه یه جوری بٌکٌنمت که دیگه نتونی روی باسنت
بشینی ،استرست کم میشه و آرومتر میشی؟
-خم شو
858
و من روی میز شیشه ای خودمو خم کردم جوری که
شکم و سینه هام به شیشه سرد میز چسبیده بودن و
نمای خوبی از باسنم رو برای ماسیمو به نمایش
گذاشته بودم .ماسیمو هیسی کشید و گفت:
860
کیف دستی و سوویچ بی ام دبلیو م رو برداشتم و به
طرف پارکینگ راه افتادم .تا برسم پایین با خودم فکر
کردم که حاال جواب پدر و مادرم رو چی بدم و بگم
اونی که قرار بود همراهم بیاد چی شده؟ و آخرم به این
نتیجه رسیدم که همون دروغ همیشگی یهو حالش بد
شد و مریض بود میتونه بهترین بهونه باشه .
هنوز دویست متر هم از خونه دور نشده بودم که توی
آینه دیدم ،یه ماشین با سرعت داره پشت سرم میاد،
اون ماشین از کنارم گذشت و راهمو بند آورد و بعد
ماسیمو خیلی شیک و آراسته از فراری مشکی رنگ
پیاده شد و به سمتم اومد .یه کت شلوار خاکستری
پوشیده بود که به خوبی روی بدن عضالنیش نشسته
بود و زیبایی هاش رو به نمایش گذاشته بود .در
ماشینم رو باز کرد ،دستشو به سمتم دراز کرد تا بهم
بفهمونه از ماشین پیاده شم و بعد در حالی که شونه
ای برام باال مینداخت خیلی مختصر گفت:
864
-محض اطالع بگم این یه گردنبند پالتنیومی با سنگ
های الماسیه ،اگر از سطح معیار های تو پایین تره و
نپسندیدی واقعا معذرت میخوام.
865
تا االن جلوش کوتاه اومده بودم اما دیگه نتونستم
جلوی خودمو بگیرم و مثل کوه آتشفشان منفجر شدم،
سرش داد کشیدم:
866
خرد بشن و هیچی نمیگفت ،حتی یک کلمه !برای
همین خودم ادامه دادم:
867
-لورا تو همین هفته آینده با من ازدواج میکنی ،نه چند
سال دیگه و نه حتی چند ماه دیگه بلکه هفت روز
دیگه!
869
-پس اولیش چیه؟
870
همون لحظه در ورودی خونه باز شد و من پدرم رو
دیدم که توی چهارچوب در ایستاده و منتظر ماست تا
به سمتش بریم .زیر لبی آروم به ماسیمو گفتم:
871
-احتماال تاثیر هردوتاشونه.
872
-ماسیمو با مادرم آشنا شو ،کالرا بیل.
873
دنبالش رفتم وقتی وارد آشپزخونه شدم دیدم که جلوی
میز کوچیک غذا خوری ،با حالت مواخذه گرانه ای
دست به سینه ایستاده.
876
وقتی حرفاش تموم شد روی صندلی پشت میز
غذاخوری نشست و منتظر توضیحی از طرف من شد .
من عین احمقا جلوش خشکم زده بود و هیچ دروغی
که با عقل و منطق جور در بیاد به ذهنم نمیرسید تا
بهش تحویل بدم .پافشاری کردن روی دروغ های قبلی
دیگه فایده ای نداشت و باید کمی کوتاه میومدم .نفس
عمیقی کشیدم و روی صندلی چوبی کنارم مادرم
نشستم و شروع کردم:
877
نیست .فکر نکن ثروتش و هدایایی که بهم داده چیزی
بوده که روم تاثیر گذاشته و منو جذب اون کرد!
حالت نگاه مادرم تغییر کرده بود ،انگار دیگه سوالی
براش باقی نمونده بود و اون نگاه تیر و بُرنده ش،
نرمتر شده بود.
878
انگار منو به مبل چسبونده بودن ،توی شوک فرو رفته
بودم و این تغییر یهویی رفتار مادرم رو اصال درک
نمیکردم .میدونستم که همیشه آرزو داشته من با مرد
ثروتمندی ازدواج کنم ،اما این واکنشش منو شکوند و
به هزار تیکه خرد کرد .بعد از لحظات طوالنی در حالی
که هنوز غرق فکر بودم از جام بلند شدم و با ناباوری
سرمو به چپ و راست تکون دادم ،بعد هم دنبال مادرم
دوباره وارد بالکن خونه شدم .مکالمه پرهیجانی بین
ماسیمو و پدرم به زبان آلمانی در جریان بود و
متاسفانه من هیچی ازش نمیفهمیدم .فقط اینو
میدونستم که باید هرچه سریعتر اخبار جدید رو به
گوش ماسیمو برسونم و بگم که داستان تغییر کرده .
متاسفانه با اینکه پدرم نمیتونست انگلیسی صحبت کنه
اما خیلی خوب میتونست این زبان رو متوجه بشه
برای همین مجبور بودم یه جوری ماسیمو رو از
جلوی چشمش دور کنم تا خبرای جدید رو به گوشش
879
برسونم .به طرفش رفتم و در حالی که ضربه دوستانه
ای به شونه ش میزدم گفتم:
881
-اتاقتو بهم نشون بده.
882
ماسیمو در حالی که با لبخند به عکسایی که از در و
دیوار اتاقم آویزون بودن نگاه میکرد اینو ازم پرسید.
883
حاال منظورشو فهمیده بودم ،با شیطنت بهش نزدیکتر
شدم ،به عقب هلش دادم تا کمرش به در اتاق بچسبه و
بعد جلوی پاش زانو زدم و گفتم:
884
بعد هم یهو کل عضوش رو توی دهنم فرو کردم و
شروع کردم با خشونت و خیلی سریع به عقب و جلو
کردنش توی حفره تنگ و مرطوب دهنم .میخواستم در
کوتاهترین زمان ممکن به اوج برسونمش ،بعد از چند
دقیقه تالش بالخره مایع گرمی توی دهنم جاری شد و
کمی از گلوم پایین رفت .مثل یک دختر خوب تا قطره
آخرش رو قورت دادم و انگشتامو دور دهنم کشیدم تا
اگر چیزی روی لبام مونده پاک کنم .ماسیمو به زور
روی پاهاش ایستاده بود و چشماش نیمه باز بود و
اگر به قاب در تکیه نداده بود تا االن از شدت لذت
پخش زمین شده بود.
885
-پس از هرزه ها خوشت میاد؟
-ندید بدیدا.
887
-این وسر جذاب و دخترکشو چجوری گول زدی که
بیاریش اینجا؟ میخوای چشم دخترای اینجات رو در
بیاری؟
889
دوتاشون با نگاه داشتن برای همدیگه خط و نشون
میکشیدن ،باهمدیگه دست دادن اما انگار داشتن زور
آزمایی میکردن تا ببینن کدومشون قوی تره.
891
میخواستیم سوگند بخوریم من واقعا چیزی برای تعهد
دادن بهش داشتم؟ چطور به مردی که دست و پای منو
بسته و نمیذاره آزادانه کارایی که دوست دارم رو انجام
بدم متعهد بشم؟ درسته که میگه اینکارا رو بخاطر
حفظ امنیت خودم میکنه اما واقعا میتونم تا آخر زندگیم
این رفتار رو تحمل کنم؟ متاسفانه عشق بدجوری
چشمم رو کور کرده بود و نمیتونستم یک تصمیم
عقالنی و منطقی بگیرم .نمیتونستم دوباره نبودن و از
دست دادن ماسیمو رو تصور کنم پس قطعا جواب
منفی دادن بهش و ترک کردنش کار مسخره ای بود و
این سواالتی که داشتن مغزم رو میخوردن واقعا بیخود
و بی جواب بودن.
وقتی مراسم سوگند یاد کردن تموم شد ماسیمو دستمو
گرفت و با نگرانی پرسید:
892
این چند روزه کال حالم خوب نبود ،همش احساس
خستگی و بی اشتهایی داشتم .امروزم که کلی استرس
کشیده بودم پس تعجبی نداشت که یکم رنگ و روم
پریده باشه .بازم خداروشکر که حداقل از حال نرفتم و
زنده م هنوز .خیلی کوتاه جواب دادم:
893
چون میخواستم همه مهمونا رفته باشن داخل و دوباره
چشم همه روی ماشین ما میخ نشه و اونم خوشبختانه
مخالفتی نکرد و طبق خواسته من عمل کرد .بدون
اینکه توجه افراد رو به خودمون جلب کنیم از بین
شون گذشتیم و بین میز های دایره ای شکل دنبال
چهره آشنا میگشتم .وقتی جیکوب رو دیدم که پشت
میزی همون نزدیکی نشسته نفسی از سر آسودگی
کشیدم .عادت داشت که تنهایی به اینجور مراسما بیاد
و یه دختر خوب برای خودش تور بزنه .عاشق این
بود که زنا ازش تعریف و تمجید کنن ،خودشونو در
اختیارش بذارن و باهاش برن توی تخت .اون صد در
صد یه دخترباز حرفه ای بود .من اگر یک شریک
جنسی خوب نداشتم واقعا آزرده میشدم و اعصابم بهم
میریخت و برادرم از اینکه دختری دست رد به سینه
ش بزنه دیوونه میشد و قاطی میکرد .وقتی پشت میز
نشستیم توجهم به یکی از صندلی ها جلب شد که خالی
بود .نگاهم رو بین جمعیت چرخوندم تا ببینم کدوم
یکی از آشناهامون غیبش زده اما نتونستم تشخیص
894
بدم کی توی مراسم کمه .وقتی پیش غذارو آوردن و
روی میز چیدن همه چیز از ذهنم پاک شد و به سمت
غذا حمله کردم.
-نوش جان!
896
فراموشش کنم .وقتی اولین بار همدیگه رو دیدیم من
شونزده سالم بود .اولش فقط برام زوج رقص بود اما
آخرش نمیدونم چی شد که تبدیل شد به دوست پسرم .
اولش یه همکالسی بود ،بعد دوست پسر و در آخر هم
شده بود مایه عذاب و شکنجه م .
اون زمان بیست و پنج سالش بود .هیکل درشتی
داشت ،خوش تیپ و ورزشکار بود ،اعتماد به نفس
باالیی داشت و یک رقاص حرفه ای بود .دقیقا همون
تیپی بود که همه دخترا عاشقش میشدن و دل بستن
بهش اجتاب ناپذیر بود .
اما متاسفانه یک انسان همیشه نمیتونست کامل و بی
نقص باشه و اونم نقطه تاریکی توی زندگیش داشت
که اعتیاد به کوکائین بود .اولش متوجه این موضوع
نشده بودم اما یواش یواش تونستم سایه شوم اعتیادش
که روی رابطه مون افتاده بود رو حس کنم .وقتی تازه
مواد میزد من براش مهم ترین موجود روی زمین
بودم ،هرکاری دوست داشتم و هر چیزی ازش
میخواستم برام انجام میداد .به هرحال اونموقع من فقط
897
یک نوجوون خام هفده ساله بودم و اونم پسر رویاهای
من بود .نمیدونستم که اینجور روابط اصال چه معنی
دارن و یک رابطه سالم بین زوج ها چجوریه .وقتی
اثر موادی که زده بود میپرید زندگی رو برام جهنم
میکرد و من پنج سال تموم کنار اون مردک معتاد
زندگیم رو ویرون کردم .وقتی نعشگی از سرش میپرید
به پام میوفتاد و التماس میکرد که بخاطر کارای بدش
ببخشمش ،بهم وعده و وعید الکی میداد و میگفت
بهشت رو به پام میریزه اما همه ش فقط حرف بود و
امان از وقتی که باز لب به اون پودر سفید که زندگیمو
سیاه میکرد ،میزد.
نمیدونم بگم خوشبختانه یا بدبختانه بخاطر اون بود که
از زادگاهم فرار کردم و به ورشو رفتم .میدونستم که
االنم اومده سر این میز نشسته تا دوباره منو عذاب
بده .با صدایی که هنوز برام آشنا بود و خاطرات تلخ
گذشته رو یادآوری میکرد گفت:
899
خصوص مردی که کنارم نشسته بود ،رو جلب نکنم
پرسیدم:
902
-وای ماسیمو بس کن ،چه اهمیتی داره که کی بوده؟
خوشم نمیاد درباره این مسئله باهات صحبت کنم ،مگه
من میام درباره دوست دخترای قبلیت چیزی ازت
بپرسم؟
904
با شنیدن این حرفا کم مونده بود روح از تنم جدا بشه .
این دختره احمق داشت چه گهی میخورد؟!
906
دویدم و تاجایی که نفسم داشتم بوسیدمش ،میخواستم
حس کنه که اون تنها مرد زندگی منه و من فقط متعلق
به اونم .بعد سریعا دوباره به سمت پیتر برگشتم تا
رقصمون رو شروع کنیم.
دی جی دوباره آهنگ بایالموس رو از اول پخش کرد
و همه مشتاقانه به ما چشم دوخته بودن .اون سه
دقیقه لعنتی که با پیتر پیچ و تاب میخوردم طوالنی
ترین لحظات عمرم بودن و برای اولین بار توی زندگیم
داشتم موقع رقصیدن جون میدادم و هیچ لذتی ازش
نمیبردم .
وقتی بالخره رقص کذاییمون تموم شد صدای دست و
جیغ مهمونا باال گرفت و همه با هیجان تشویقمون
میکردن .ماریا بدو بدو کنان خودشو به ما رسوند،
دوتامونو بغل کرد و بوسید .مادرم هم با غرور گوشه
ای از سالن ایستاده بود و همه داشتن به خاطر
هنرنمایی دخترش بهش تبریک میگفتن .
907
به ارومی از بغل ماریا بیرون اومدم و به سمت
ماسیمو راه افتادم .وقتی بهش رسیدم هنوز با قیافه ای
که شبیه یک تیکه سنگ بود سرجاش ایستاده بود.
و بعد با دست مسیر پله هارو بهم نشون داد .وقتی به
اتاقی که گفته بود رسیدم چند تقه به در زدم و چند
ثانیه بعد برادر موذیم درو باز کرد.
912
االن واقعا حوصله کل کل کردن یا این یکی رو نداشتم،
بی توجه اونو کنار زدم و بعد از رد شدن از راهروی
ورودی به سالن نشیمن رسیدم .ماسیمو روی یکی از
صندلی های چرمی اونجا نشسته بود و کارت
اعتباریش رو بین انگشتاش حرکت میداد.
913
-دوست پسرت خیلی خفنه لورا.
915
-به هرحال خودم داشتم میرفتم ،اون دختر بلونده که
پشت میز سوم نشسته بود بدجوری بهم نخ میداد و
یک لحظه م دست از سرم برنمیداشت ،باید برم
سراغش.
-بازم برمیگردم.
916
-میخوای کل شبو اینجوری بگذرونی؟
917
-چی داری میگی واسه خودت ماسیمو ،اون هیچوقت
با خانواده مافیا قاطی نمیشه.
918
سرش داد زدم و از روی مبل بلند شدم.
919
-توی بهشتی که توش زندگی میکردی مشکلی پیش
اومده؟
920
-اروم باش لورا ،نمیخوای که خودتو خفه کنی!
-هشت
922
خیلی تغییر کرده و اصال دلم نمیخواد تو ،توی این
زندگی جدید نقشی داشته باشی.
923
فصل هجدهم
924
و پدرم نیستم .به طرف هال راه افتادم و وقتی پامو
اونجا گذاشتم با دیدن میز شیشه ای وسط نشیمن تمام
وقایع دیشب رو یادم اومد .ماسیمویی که روی پودر
های سفید رنگ خم شد و اونارو باال کشید ،بعد
مکالمه م با پیتر و بعد از اون دیگه هیچی یادم نبود .
گوشیمو برداشتم و شماره ماسیمو رو گرفتم اما اون
جواب نداد .خب انتظار دیگه ای هم نداشتم ،حتی یه
جورایی ته قلبم دعا میکردم که جواب نده چون با این
سردرد کشنده ای که گریبان گیرم شده بود اصال
حوصله حرف زدن با اونو نداشتم .به سمت حمام رفتم
و بعد از یک دوش طوالنی وقتی داشتم بیرون میومدم
از پشت پنجره ماشین شاسی بلندی رو بیرون محوطه
دیدم که پارک شده بود و پاول جلوش ایستاده بود و
سیگار میکشید .به جایی که دیروز فراری مشکی
رنگ ماسیمو پارک شده بود نگاهی انداختم ،اما اون
سرجاش نبود .لباس پوشیدم و پایین رفتم.
-ماسیمو کجاست؟
925
پاول جوابی بهم نداد و فقط در حالی که ته سیگارشو
زیر پاش له میکرد به ماشین اشاره ای زد تا سوار
بشم .وقتی روی صندلی جاگیر شدم درو برام بست و
به طرف خونه والدینم راه افتادیم .پاول همون جلوی
در پارک کرد و با وجود اینکه در خونه باز بود وارد
محوطه نشد .راننده م پیاده شد و در ماشینو برام باز
کرد.
926
خونه راه افتادم ،زنگ رو فشردم و چند لحظه بعد
مادرم درو به روم باز کرد .غرغر کنان گفت:
-االن میام.
-نوش جان!
927
بویی که از محتویات بشقاب بلند میشد باعث شد دلم و
روده م بهم بپیچه و سریع به سمت دستشویی رفتم تا
باال بیارم.
928
-فکر میکردم پیش تو باشه ،اگه باهات نیست پس
چجوری تا اینجا اومدی؟
930
مادرم محکم منو به آغوش کشید و گفت:
931
ماشین پیاده نشدم و سفت و محکم روی صندلیم
نشسته بودم .پرسیدم:
932
قرص های آرامبخش باعث شده بود حس خوابالودگی
بهم دست بده و خداروشکر بیشتر مسیر پرواز رو
خواب بودم .بعد از تقریبا چهار ساعت به فرودگاه
سیسیلی رسیدم و دوباره مثل قبل یک ماشین شاسی
بلند روی باند منتظر من بود .به عمارت توریچلی که
رسیدیم دومینیکو توی ورودی باغ منتظر من ایستاده
بود.
933
-توی کتابخونه ست ،یه جلسه مهم داشت .گفت بهت
بگم که خوب استراحت کنی و برای شام تورو میبینه.
935
میدونستم خبرای خوشی در انتظارم نیست .وقتی
مکالمه ش تموم شد گوشیش رو روی میز گذاشت .
جامش رو برداشت و جرعه ای ازش نوشید و ازم
پرسید:
-و بعدش؟
936
چند ثانیه ای فکر کردم و یهو ترس به دلم افتاد .بعد از
تموم کردن بطری دوم شراب با پیتر دیگه هیچی یادم
نبود .با صدای لرزونی گفتم:
938
یهو حرفشو قطع کرد و من فکش رو دیدم که از شدت
عصبانیت منقبض شد و رگ گردنش بیرون زد.
940
صدای قهقهه ناهنجار ماسیمو بلند شد .به من نزدیک
شد ،دسته های صندلی رو گرفت و منو به همراه
صندلی که روش نشسته بودم به سمت خودش
چرخوند .در حالی که دستاشو دو طرف صندلی تکیه
داده بود به چشمام زل زد و از بین دندون های بهم
چفت شده ش غرید:
941
-چطور تونستی به من هیچی نگی و من دیشب با اون
حرومزاده عوضی سر یک میز نشسته بودم و داشتم
شام میخوردم!
942
بهت تجاوز کنه .بهت دروغ نمیگم ازت آزمایش خون
گرفتن دیشب و میتونم نتیجه شو بهت نشون بدم.
-لورا
946
و بعد هم به سمت حمام رفتم تا آماده بشم.
948
چشمامو بستم و سعی کردم اطالعاتی که بهم داده شده
بود رو هضم کنه .دکتر با تعجب بهم نگاهی انداخت و
گفت:
950
-دکتر شما قسم خوردن که اسرار بیمارتون رو
محرمانه نگه دارین دیگه؟
952
-اره ،کم خونی داشتم فقط ،بخاطر همین انقدر همه ش
احساس کسلی و خستگی میکردم .باید قرص آهن
بخورم و به زودی خوب میشم.
953
عجب سالم گرم و دلپذیری!
954
-میشه بیای سیسیلی پیش من؟
956
"لعنت "عروسی رو کال از یاد برده بودم .بخاطر
اتفاقات این چند روز اخیر ذهنم کال از اون قضیه پاک
شده بود .با دلخوری گفتم:
960
چند دقیقه بعد پورشه ماکان آلبالویی رنگی جلوم پارک
شد .دومینیکو از ماشین پیاده شد و سوویچ رو به
دستم داد و بعد گفت:
961
-نمیتونم.
962
-خیلی خب باشه فهمیدم ،من دیگه میرم.
-لعنت بهت!
965
-ببخشید اما میخواستم تنها باشم .حواسم نبود که
ممکنه ماشین ردیاب داشته باشه ،اونم ردیاب داشت
مگه نه؟
-میکشتیشون؟
966
ماسیمو خندید و دستی توی موهاش کشید.
968
-اولش فقط زدمش و بعدم بردمش اصبطل که تهدیدش
کنم و بترسونمش تا دیگه نزدیک تو نشه اما اون
عوضی توی عالم مستی شروع کرد به تعریف کردن
بالهایی که قبال به سر تو آورده بود و نقشه ای که
برای اون شب برات ریخته بود رو لو داد .برای همین
منم یهو از کوره در رفتم و آره کشتمش !ترتیب جنازه
ش و بقیه کارا رو هم افراد کارول دادن.
-یا مسیح!
969
ماسیمو بلند شد و شونه های منو گرفت تا منم همراه
خودش بلند کنه .چشماش دوباره کامال سیاه و یخی
شده بودن.
970
ی توی شکمم بود که پدرش این قاتلی بود که االن
کنارم ایستاده.
971
و خداروشکر منو تنها گذاشت و سوار یکی از ماشین
های شاسی بلند مشکی شد و اونجارو ترک کرد.
خورشید داشت غروب میکرد و من تازه یادم افتاد که
امروز تقریبا هیچی نخورده بودم .نمیتونستم این
زندگی رقت بار رو ادامه بدم .از جام بلند شدم و به
سمت رستوران های رنگارنگی که کنار ساحل بودن
راه افتادم .توی مسیر مخصوص پیاده روی که کنار
ساحل بود قدم میزدم و متوجه رستورانی شدم که برای
اولین بار اونجا ماسیمو رو دیده بودم .با دیدنش بدنم
یهو داغ کرد و شروع کردم به لرزیدن .هنوز دو ماه
از اون روز نگذشته بود اما توی همین مدت کم انقدر
اتفاقات عجیب و غریب برام افتاده بود که کال زندگیم
زیر و رو شده بود .وارد رستوران شدم و پشت میزی
که به دریا دید داشت نشستم .گارسون به سرعت سر
میزم حاضر شد و به زبان انگلیسی بهم خوش آمد
گفت و بعد از اینکه منو رو جلوم قرار داد ناپدید شد .
منو رو جلو کشیدم و فکر کردم که چی بخورم بهتره و
برای یک زن باردار مناسبتره .در نهایت امن ترین و
972
لذیذ ترین غذا رو انتخاب کردم ،پیتزا .پامو روی پام
انداختم و به گوشیم نگاهی انداختم ،دلم میخواست االن
با مامانم حرف بزنم .اگر در هر شرایط دیگه ای بود
دوست داشتم اولین نفر به مامانم خبر حاملگیم رو بدم
اما االن وضعیت فرق میکرد و نمیتونستم .مطمئن بودم
با شنیدن این خبر اصال خوشحال نمیشه و فقط تمام
دروغ هایی که بهش گفته بودم لو میره و این قطعا
قلبش رو میشکوند .بعد از خودن پیتزام و نوشیدن یک
لیوان آبمیوه طبیعی کارت اعتباریم رو به گارسون دادم
تا بره فاکتور رو حساب کنه و دوباره به دریایی که
حاال در تاریکی شب به رنگ سیاه در اومده بود خیره
شدم.
-خانم بیل
973
-ببخشید که شمارو با این رنگ موی جدید نشناختم.
974
اینو بهش گفتم و رومو ازش برگردوندم .فکر برگشتن
به اون عمارت و رو به رو شدن با ماسیمو استرس
زیادی به جونم انداخت و دلم پیچ و تاب خورد .این
چند ساعت به سرعت برق و باد گذشته بود و دیگه
وقت برگشتن بود .نباید به هیچی فکر میکردم ،میرفتم
میخوابیدم و فردا اوال کنارم بود ،میتونستم هرچقدر که
دلم میخواد پیشش گریه کنم تا سبک بشم.
975
با چشمای پر از خشم و عصبانیت به اون غریبه نگاه
کردم.
977
پریدم وسط حرفش و برای اینکه صداشو ببرم گفتم:
-حامله ای؟
979
-اومده بودم بهت خبر بدم که فردا دارم میرم و
میخواستم باهم اشتی کنیم.
980
-میخواستم توام با خودم ببرم اما چون فردا دوستت
داره میاد دیگه الزم نیست ،میتونین دوتایی روز های
آخر مجردیت رو جشن بگیرین .اون کارت اعتباری که
همراه کلید های اپارتمان بهت دادم تمام و کمال در
اختیارته و هرجوری دوست داشته باشی میتونی
پوالشو خرج کنی .تازه هنوز لباس عروسم برای
خودت نخریدی عزیزم.
-کی برمیگردی؟
981
-یه سری مدارکی پیدا شده که ثابت میکنه من توی
مرگ امیلیا *که رهبر مافیای پالرمو بوده دست داشتم
و داره برام دردسرساز میشه اما تو فکرتو با این چیزا
مشغول نکن ،همه شو حل میکنم.
982
-از ماشین خوشت نیومد؟
983
دکمه استارت رو زد و صدای غرش موتور ماشین بلند
شد ،خنده ای کرد و جواب داد:
984
-باشه ،ولی من اتاقتو عوض کردم ،بذار تا اتاق
جدیدت همراهیت کنم.
985
فصل نوزدهم
987
-گفتم که وسایلتو فردا به این اتاق منتقل کنن اما
امشب فکر نکنم نیازی به لباس داشته باشی و
همینایی هم که تنته رو باید در بیاری.
988
-چی شده عزیزم؟
989
ماسیمو از حرفام تعجب کرده بود و با چشمایی که حاال
پر از شیطنت شده بودن بهم نگاه میکرد.
990
یکساعت بعد من از حمام بیرون اومده بودم و دوتایی
روی تخت دراز کشیده بودیم و تلوزیون تماشا
میکردم .ماسیمو زد شبکه خبر و گفت:
991
-از کجا میدونی یاد گرفتنش رو شروع نکردم؟
خوشحالم که اولگا این چند روز کنارته .آزادی
هرکاری که دلت میخواد بکنی اما فکرشم نکن که
دوباره بخوای محافظات رو بپیچونی و بدون اونا جایی
بری .
🔞🔞🔞🔞
-سریعتر.
996
شورتم عبور داد و حاال داشت بی هیچ واسطه ای با
واژنم خیسم بازی میکرد .عضو ماسیمو هر لحظه
بزرگتر و سفت تر میشد .یهو انگشتاشو از درونم
بیرون کشید ،پتو رو ،روی زمین پرت کرد و گفت:
997
بعد از گفتن این جمله منو چرخوند تا زیرش قرار
بگیرم .شورت توریم رو از پام بیرون کشید و یکدفعه
تمام عضوش رو واردم کرد .جیغی کشیدم و ناخنامو
توی کمرش فرو کردم .سریع و محکم ضربه میزد اما
یهو وسط کار یادش افتاد که کاندوم نداره و نمیتونه
آبشو توی من خالی کنه .خودشو ازم بیرون کشید،
باالتر اومد و عضوش رو ،روی لب هام قرار داد و در
حالی که دستاشو به تاج تخت تکیه میداد گفت:
-تمومش کن!
998
تخت کوبید .وقتی ارگاسمش کامل شد کنار من دراز
کشید و سعی داشت نفس هاش رو به حالت عادی
برگردونه.
--------------------------------------
1001
-قبل از اینکه برم سفر میخوام دکتر معاینه ت کنه.
1002
-فکر نمیکنم بخاطر یک سوهاضمه ساده نیازی به
دکتر باشه اما تو همیشه هرکاری دلت میخواد میکنی !
میتونم خودم سوهاضمه م رو درمان کنم .یه شربت
معده میخورم ،یه چای گرم و کمی نون سوخاری
بعدش خوب میشم .واقعا الزمه دکترو بکشونی بیاری
اینجا؟ با اینکارات به منم استرس میدی فکر میکنم
واقعا یه چیزیم شده!
1003
-نکنه خودت نیاز به معالجه داری؟ کاری که صبح
باهات کردم برای درمانت کافی نبود آقای توریچلی؟
بیشتر میخوای؟
-عاشقتم ماسیمو!
1006
-زود برمیگردم.
1007
-برات چای و شیر آوردم.
1008
-تو میدونی من حامله م؟
1010
ضربه آرومی به شونه ش کوبیدم:
-این چیه؟
1013
شب سال نو دیگه نمیتونم مشروب بخورم و نمیتونم
راحت و آزاد با اولگا به پارتی برم چون باید به فکر
سالمتی خودم و بچه باشم .چطور میخواستم اینو به
والدینم توضیح بدم؟ حس و حال از بدنم رفت و روی
مبل نشستم .فکرای عجیبی از سرم میگذشتن .هنوز
کفشا بغلم بودن ،اونارو زمین گذاشتم .میتونستم این
چند ماه بهونه کارو بیارم و به دیدن مادر و پدرم نرم
اینجوری از راه دور متوجه حاملگی من نمیشدن اما
این نقشه درخشانم فقط یک مشکل داشت و اونم این
بود که وقتی بچه به دنیا میومد توضیح دادن اینکه این
بچه از کجا اومده ممکن بود خیلی سختتر از قانع
کردنشون برای حامله بودنم باشه.
1014
وقتی از حمام بیرون اومدم قیافه م مثل یک هلوی له
شده .تصمیم گرفتم از لباس های تو کمد استفاده کنم و
کمی به سر و وضعم برسم تا این قیافه بیحال و داغون
رو از خودم دور کنم .برای اولین روز گشت زدنم با
اولگا تصمیم گرفتم اون بوت های روشنی رو که از
ماسیمو هدیه گرفتم بپوشم .شلوراک کوتاه سفید رنگی
به همراه بلوز خاکستری که آستین های خیلی بلند و
گشادی داشت رو انتخاب کردم .با دقت چشمامو آرایش
کردم و موهامو گوجه ای باال سرم بستم .وقتی حاضر
شدم ساعت از ده گذشته بود .یه کیف کرمی رنگ از
مارک پرادا که رگه های طالیی رنگ داشت با تیپم ست
کردم و حاال کامال حاضر و آماده بودم .وقتی داشتم از
در اتاق خارج میشدم چند لحظه ای دم در ایستادم و
توی آینه ای که همون نزدیکی بود خودمو نگاه کردم .
لباسایی که امروز تنم بود به اندازه اولین ماشینی که
خریده بودم قیمت داشتن البته اگر اون ساعت گرون
قیمت دور مچم رو در نظر نمیگرفتیم چون همون به
اندازه یک آپارتمان می ارزید .این دختر جذابی که
1015
سرتاپاش با لباس های گرونقیمت پوشیده شده بود آیا
من بودم؟ واقعا من هنوزم همون زن قبلی بودم و هیچ
چیز درونم عوض نشده بود؟
1018
-سالم عزیزم ،خیلی خوشحالم که اینجایی.
1019
-ردیاب ،میکروفن استراق سمع و احتماال هر قدمی که
توی شهر برداری یه گانگستر و خالفکار از بغل
دستت رد بشه ،آره عزیزم ،به سیسیلی خوش اومدی!
1020
باشن اما من شنبه قراره ازدواج کنم و میخوام که تو
ساقدوشم باشی.
-دیوونه شدی؟
-من حامله م
-تو چی گفتی؟
1023
-میشه بگی ماشینو نگه داره باید برم پایین یه هوایی
به مغزم بخوره.
1024
در ماشین باز بود و من در حالی که پاهام هنوز به
بیرون آویزون بود روی صندلی نشستم ،نگاهی به
اولگا انداختم و با صدایی که کمی باال رفته بود گفتم:
1025
-بیا بغلم .من عاشق تو و اون بچه توی شکمتم
1026
-بیا فقط خوش بگذرونیم ،نمیخوام یه هیچ چیز دیگه
ای فکر کنیم.
1028
-خداروشکر حداقل زبونمون رو بلد نیست.
1029
به طرف اتاق رفتم و دستگیره در رو پایین کشیدم .
وقتی پامو داخل اتاق گذاشتم احساس آرامش بهم دست
داد .همه چیز مثل قبل سرجاش بود فقط کمد لباس هام
خالی شده بود و محتویاتش به اتاق باال منتقل شده
بود .من به تمام وسایل و گوشه گوشه این اتاق حس
تعلق داشتم .یک پاکت نامه مشکی رنگ روی تخت
قرار داشت .روی تشک نرم نشستم و پاکت رو باز
کردم .داخلش برگه رزرو یک سالن ماساژ و اسپا فوق
العاده لوکس قرار داشت و نوشته خوش خطی که پایین
برگه اضافه شده بود " همون چیزی که دوستش
داری ".کاغذ رو به قلب نزدیک کردم و فشردم ،یهو
حس دلتنگی برای ماسیمو توی وجودم زبونه کشید.
حتی از راه دورم خوب بلد بود چطور منو سورپرایز
کنه و میدونست که چه چیزی حالمو خوب میکنه .
گوشیمو بیرون کشیدم و شماره ماسیمو رو گرفتم.
1030
دومینیکو اینو گفت و اولگار رو همراه خودش از اتاق
بیرون کشید .بعد از سه تا بوق لجحه بریتانیایی
آشنایی تو گوشم پیچید و لبخند گفتم:
1031
-بیشتر سعی کن لورا ،مطمئنم ما اولین های زیادی رو
باهم تجربه کردیم .اولگا رسید؟
1032
سریع از اتاق خارج شدم و به سمت کتابخونه راه
افتادم.
توی کتابخونه ،روی همون صندلی که شب اول وقتی
توی این عمارت چشم باز کرده بودم و به این اتاق
آورده شده بودم و ماسیمو منو روی اون نشونده بود،
یک پاکت سیاه دیگه پیدا کردم .بازش کردم و توش
کارت اعتباری قرار داشت که روش نوشته بود "
هرچی دلت میخواد بخر ".وای خدا ،من حتی
نمیخواستم به این فکر کنم که چقدر پول ممکنه توی
اون کارت باشه .بعد به طرف باغ قدم برداشتم ،به
سمت همون میزی رفتم که برای اولین بار دورش با
ماسیمو شام خورده بودم و منو بوسیده بود .روی
تشکچه مبل برگه سیاه رنگ دیگه ای به چشمم خورد
و وقتی برش داشتم متوجه شدم کارت دعوت
عروسیمونه و پایینش با دست خطی که روی دوتا
پاکت قبلی هک دیده بودم و حاال حدس میزدم مال
ماسیمو باشه نوشته شده بود" عاشقتم ".کارت
عروسی رو مثل یک شی باارزش توی آغوش گرفتم و
1033
به سمت خونه برگشتم .دنبال دومینیکو و اولگا بودم
تا ببینم کجا غیبشون زده و بالخره اونارو روی تراسی
که انتهای سالن قرار داشت پیدا کردم .مشخص بود که
خیلی خوب باهم کنار اومده بودن و یخ بینشون آب
شده بود .اولگا وقتی چشمش به من افتاد ،اشاره ای
به میزی که روش ظرف یخ و شراب های مورد عالقه
من چیده شده بود کرد و گفت:
1034
-ببخشید ولی نمیتونی شامپاین بخوری ،من از فرانسه
برات نوشیدنی گازدار بدون الکل سفارش دادم ولی
متاسفانه امروز در دسترس نیستن و فردا میرسن.
1035
-لورا چند روز دیگه عروسیته و یادت باشه که
ماسیمو نمیدونه تو بارداری ،نمیتونی توی روز مهمی
مثل عروسیت از خوردن شامپاین شونه خالی کنی ،چه
بهونه ای میخوای براش بیاری؟ اون میدونه که عاشق
شامپاینی و اینطوری مشکوک میشه .نوشیدنی گازدار
با طعم شامپاین بهت ضرری نمیزنه.
1036
-دومینیکو نمیخوام برای ناهار توی خونه بمونیم و
دلم میخواد بریم بیرون ،میشه برامون یه رستوران
رزرو کنی؟
1037
سفر کاری مهمش رو کنسل کنه .بعد از عروسی همه
چیزو بهش میگم.
جواب دادم:
-حتما عزیزم.
1041
دستشو گرفتم و اونو همراه خودم از پله ها باال کشیدم
و وارد اتاق مجللی که برای خودش یک واحد مجزا
بود شدیم.
-لعنت بهش!
1044
اولگا از جاش بلند شد و به طرفم اومد ،شونه هام رو
گرفت و محکم بدنم رو لرزوند و بعد سرم داد زد:
1045
حرفاش به نظرم منطقی بود.
1046
فصل بیستم
1047
-باید یه کاری برام بکنی.
1049
اینارو با لبخند و قدردانی بهش گفتم و اولگا یهو انگار
هیجان انگیز ترین خبر زندگیش رو شنیده باشه دل از
شیرینی دارچینی عزیزش کند و با ذوق فریاد کشید:
-خرررید؟؟
1050
به طرف صندلی محبوبم توی باغ رفتم و روش
نشستم .مکالمه م با ماسیمو خیلی راحت پیش رفت و
اون خیلی آسون تر از اونچه که انتظار داشتم داستان
دروغی قرص های جا مونده اولگا رو باور کرد .فقط
پرسید که اون قرص ها قطعا مال جلوگیری از بارداری
هستن و مشکل جدی تری وجود داره یا نه؟ منم
خیالشو راحت کردم که قضیه فقط همینه و اولگا هیچ
مشکل خاصی نداره و بعد هم مکالمه عادی خودمون
رو ادامه دادیم و بحث رو به سمت عروسی کشوندم .
بهم گفت که قرار نیست یه مراسم عروسی مفصل
داشته باشیم و بیشتر شبیه یه مهمونی خودمونیه.
آخر مکالمه مون یهو به طرز عجیبی ساکت شد .با
نگرانی پرسیدم:
1051
-آره ،فقط دلم میخواست االن اونجا باشم.
1052
صداشو از پشت تلفن میشنیدم دلم بیشتر براش پَر
میکشید و برای دیدنش بی طاقت تر میشدم.
1053
اولگا روی صندلیش ول ول میخورد و با خنده
مرموزی به من خیره شده بود.
1056
نگاهشو از من گرفت و به اوال چشم دوخت و ادامه
داد:
-و سکس؟
1058
-نه هیچ منعی نداره ،میتونی با خیال راحت با نامزدت
رابطه برقرار کنی.
اینو گفتم و از جام بلند شدم .با دکتر دست دادم و بعد
از خداحافظی از اتاق خارج شدیم.
1061
-خیلی خب ما همینجا پیاده میشم تو برو یه جای پارک
برای ماشین پیدا کن.
1062
-بله متاسفانه ولی نگران نباش کم کم بهش عادت
میکنی .خب حاال از عروس شروع کنیم یا ساقدوشش؟
1063
چند ماه تنهایی و دور بودن از همه خوشحالی وقتی
خنده دوستم رو میدیم به جای عصبانیت ،لذت میبردم.
1066
و انگار هیچکدومشون قصد نداشتن از بغل اون یکی
بیاد بیرون .کمی جلوتر رفتم و بهشون نزدیک شدم.
1067
هم مثل اون یکی از دوست دختر های قبلی
ماسیمو ٔیه؟ !قطعا دومینیکو انقدر احمق نیست که منو
با وضعیت بارداریم برداره بیاره ور دل دوست دختر
قبلی ماسیمو و بهم استرس وارد کنه یا شایدم هست؟
مغزم از فشار افکاری که بهش هجوم اورده بود داشت
میترکید .امی دوباره به سمت دومینیکو برگشت و
پرسید:
-برادر؟
1068
-من و ماسیمو از یک پدر هستیم و خب یعنی برادر
ناتنی همدیگه ایم .اگر اطالعات بیشتری میخوای تو
خونه برات تعریف میگم و حاال بریم سر کار
اصلیمون ،لباس عروس!
-لورا.
وضعیت عجیبی بود ،من تقریبا مطم ٔین شده بودم که
دومینیکو همجسنگراست اما چیزی االن از رابطه اون
و امی میدیدم کامال خالف این نظریه رو ثابت میکرد.
1071
بوسه ای رو گونه دومینیکو گذاشت .چشمکی به من
زد ادامه داد:
1072
-اوممم خب جالبه چون دقیقا همین چند روز پیش یه
لباس با همین مشخصاتی که گفتی طراحی کردم .بیا
بریم بهت نشونش بدم.
-لعنت!
1074
تنگ و چسبون بود و از روی باسن به پایین کمی
گشاد میشد و دنباله بلندی داشت که حداقل طولش دو
متر بود و روی زمین کشیده میشد .یقه ش حالت هفت
بود و به خوبی سینه های کوچیکم رو در بر گرفته
بود ،انقدر خوب توی تنم نشسته بود که حتی الزم به
بستن سوتین هم نبود .کریستال های درخشانی روی
پارچه دوخته شده بودن و برق کمرنگی رو بهش
بخشیده بودن .بینظیر بود و میدونستم که قطعا ماسیمو
تحت تاثیر این همه زیبایی قرار میگیره.
1075
-یه چیزی که به پیراهنت بیاد و براش مناسب باشه
دارم .بذار بیارمش.
1076
اولگا روی مبل راحتی نشسته بود و داشت سومین
جام شرابش رو مینوشید .در همون حال رو به ما گفت:
1077
از روی سکو پایین اومدم و شنل و دنباله لباس رو
کمی باال کشیدم تا بتونم راحتتر راه برم و لباس زیر
پام جمع نشه .وقتی باالخره اون لباس رو از تنم
بیرون کشیدم به جمعی که روی مبل راحتی نشسته
بودن پیوستم و دیدم که غذاهای دریایی خوش رنگ و
بویی روی میز چیده شدن .همه مشغول خوردن شدیم
و امی قاشقی رو به دهنش گذاشت و بعد از چند بار
جوییدن با دهن نیمه پر و نیمه خالی گفت:
1078
-پس با این حساب باید تا صبح بیدار بمونی ،میخوای
من پیشت بمونم و همراهیت کنم تا خوابت نبره؟ واقعا
نمیتونم از این استودیو پر از لباس دل بکنم و دنبال یه
بهانه م تا بتونم بیشتر اینجا بمونم.
1079
خانوم زیبا بگذرونم .البته قبلش باید نامزد برادرم رو
صحیح و سالم به عمارت برگردونم و بعد برگردم اینجا.
امی پشت چشمی نازک کرد و ضربه ای به شونه
دومینیکو کوبید و اعتراض گونه گفت:
1080
و بعد روی امی خم شد و دم گوشش چیزی رو زمزمه
کرد .امی هم متقابال لبش رو به گوش دومینیکو
چسبوند و بعد از اینکه لب هاش جدا شدن دومینیکو
به لب هاش حمله کرد و سخت مشغول بوسیدنش شد.
به امی حسودیم شد ،نه بخاطر اینکه داشت دستیار یا
برادر شوهرم رو میبوسید ،بلکه چون اون دوتا االن
داشتن باهم خوش میگذروندن و من دور از ماسیمو
بودم .دلم برای ماسیمو تنگ شده بود و نمیدونستم که
کی دوباره میتونم مزه لب هاش رو بچشم .اولگا
چنگالی که چند دقیقه پیش باهاش مشغول خوردن
هشت پا بود رو زمین گذاشت و گفت:
1081
امی از دومینیکو جدا شد و به سمت یکی از رگال ها
رفت و در همون حال گفت:
1082
اما وقتی از پشت پرده بیرون اومد و جلوی آینه ایستاد
نظرش کامال تغییر کرد .لباسش همرهنگ پیراهن من
بود اما برش و قدش قطعا با پیراهن عروس من فرق
داشت .لباس راسته و چسبونی بود که از ساتن روشن
و براقی دوخته شده بود .به خوبی باسن برجسته ،
شکم تخت و سینه های بزرگش رو به نمایش میکشید .
اولگا ورجه ورجه کنان به سمت من دوید و گفت:
1083
رو قانع کنه که مارو تا عمارت همراهی نکنه و
همینجا بمونه .ما به اندازه کافی محافظ دنبال خودمون
راه انداخته بودیم و مطم ٔینا هیچ مشکلی پیش نمیومد .
مشغول خداحافظی با امی بودم که دومینیکو اسمم رو
صدا زد:
1084
-من تا ماشین همراهتون میام.
1085
-چند لحظه صبر کنین به افرادم خبر بدم و همه چیزو
باهاشون هماهنگ کنم.
1086
خداروشکر دیگه اصرار نکرد ،فقط دست به سینه
کنارمون ایستاد و از الی دندوناش غرید:
1087
تا ٔیورمینا پر از صدای موسیقی محلی و بوی غذاهای
ایتالیایی بود .دستمو دور بازوی اولگا حلقه کردم و
پرسیدم:
-بیام اینجا؟
1088
-ماسیمو برات کافی نیست؟
1089
ممکن بود آخر ماه منو گشنه بذاره اما در عوض یک
عنوان شغلی دهن پر کن داشتم و یا میتونستم به
عنوان آرایشگر توی یک سالن زیبایی کار کنم و به
خانومای ثروتمند خدمت کنم و البته با حقوق خوب اما
شاید شغلم از نظر بقیه چیز جالبی نبود .تضاد زیادی
بین این دو فرصت شغلی وجود داشت حقوقم به عنوان
مدیر فروش هتل یک سوم کار توی آرایشگاه بود .
متاسفانه در نهایت تصمیم گرفتم عنوان شغلی خوب
رو انتخاب کنم و کارمو توی هتل شروع کردم .
هتلداری یک شغل بیست و چهار ساعته بود و حتی
یک روزم در هفته استراحت نداشتم .برای یک دختر
مجرد شاید این شغل مناسب باشه اما برای من که تازه
رابطه م رو با مارتین شروع کرده بودم فاجعه بود .
برقرار کردن تعادل بین زندگی کاری و زندگی عشقی
واقعا کار سخت و طاقت فرسایی بود هر چقدر تالش
میکردم آخرش توی یکیش شکست میخوردم .بعد از
چند سال کار کردن به عنوان مدیر فروش کلی پول پس
انداز کرده بودم اما وقت خرج کردن و خوش گذروندن
1090
باهاشون رو نداشتم .دلم میخواست از اون کار استعفا
بدم و دنبال یه کاری باشم که وقت استراحت بیشتری
داشته باشه و روحیه م رو شاداب تر کنه .مارتین منو
تشویق کرد اما من خیلی ساده و احمق بودم و فکر
میکردم اون داره بخاطر خودم ازم حمایت میکنه اما
اصل قضیه این بود که اون میخواست من توی خونه
ش بشیم و نقش آشپز و خدمتکار رو براش بازی کنم.
-لورا میدونی...
1091
ندارم و واقعا ازشون متنفرم و میترسم .به نظرم باید
اول دنبال یه راه حل برای بزرگ کردن بچه باشی.
1092
-مادر ماسیمو چی؟ اون بهت کمک نمیکنه؟
1093
اولگا دستمو کشید و وارد خیابون دیگه ای شدیم و
پرسید:
1095
-حاال این که هیچی ،اون مهمونی که مثل دوقلوها
لباس سفید تنمون کرده بودیم و پسرا رو سرکار
میذاشتیم و میگفتیم که دنبال رابطه سه نفره ایم یادته؟
همه فکر میکردن ما فاحشه ایم.
1096
-لورا الکی داری پیاز داغشو زیاد میکنی ،تو میتونی
برای بچه پرستار بگیری ،با قدرت و ثروتی که
ماسیمو داره فقط کافیه یک بشکن بزنه تا بهترین
پرستار های این کشور توی خونه تون باشن و تو مثل
خانوما فقط بشینی و تماشا کنی که چطور بچه رو
بزرگ میکنن .و درضمن اگر بخواین یک شبایی
دوتایی برین مهمونی چیکار میکنین پس؟ بچه رو کجا
میخواین بذارین؟
1097
اولگا با قهقهه جواب داد:
1098
فصل آخر
1100
اینارو گفت و دسته ای از کاغذ های روی هم قرار
گرفته رو به طرفم هل داد.
1102
-چرا یه جوری به این قایق خیره شدی که انگار
میخوای قورتش بدی؟
اینو پرسید و روی تخت تاشو کنار ساحل دراز کشید .
منم کنارش دراز کشیدم و صورتم رو در معرض آفتاب
قرار داد و جواب دادم:
1104
-نمیدونم میتونم حمام آفتاب بگیرم یا نه از دکترم سوال
نکردم ،ممکنه برای بچه ضرر داشته باشه .تو
نمیدونی میتونم توی دوران حاملگی آفتاب بگیرم یا نه؟
1106
-تو قبل از اینکه بدونی ،توی دوران حاملیگت چند
لیتر مشروب ریختی توی شکمت و حاال میگی یه اشعه
آفتاب زپرتی برای بچه مضر و خطرناکه؟ چرت محضه!
1108
دومینیکو سری به نشونه مثبت تکون داد.
1109
اما وقتی سوار شد هم دست بردار نبود و مثل بچه ها
با دکمه های مختلف ور میرفت .دستشو به سمت دکمه
دیگه ای دراز کرد تا فشارش بده که بهش هشدار دادم:
1110
اولگا صندلیش رو سفت چسبیده بود و مثل بچه ای که
برای اولین بار به شهربازی برده باشنش هیجان
داشت .صدای ضبط رو باال برد و صدای کر کننده
موسیقی بیشتر از قبل توی گوشم پیچید .با شیطنت
گفتم:
1112
و سعی داشتم به انگلیسی براش توضیح بدم که یک
کلمه از حرفاش رو هم نمیفهمم .به شانسم لعنت
فرستادم ،نه اون پلیس ،نه من و نه دوستم،
هیچکدوممون زبون دیگه ای برای ارتباط برقرار
کردن با همدیگه بلد نبودیم و با هزار بدبختی و زبون
اشاره اون مرد باالخره تونست بهم حالی کنه که
مدارکم رو میخواد .کارت شناساییم رو از کیفم بیرون
کشید و به دستش دادم.
1113
اولگا دستی به یقه لباسش کشید و سینه هاش رو
تنظیم کرد ،جوری که برجستگی باالش خوب از توی
یقه لباس بیرون بزنه و گفت:
1114
-به فنا رفتیم دختر!
-عذر میخوام.
1115
اولگا با دهن باز به من خیره شده بود و گفت:
1116
غرغرکنان سری براش تکون داد و اونم بعد از گفتم
کلمه" ببخشید "از ما دور شد .بقیه مسیر رو در
آرامش رانندگی کردم .وقتی به سالن ماساژ رسیدیم از
شدت مجلل بودن اونجا کم مونده بود فکم از جاش در
بیاد .ده ها مدل ماساژ مختلف ارا ٔیه میدادن از جمله
ماساژ مخصوص خانم های باردار .به لطف ماسیمو
میتونستم از تمام امکانات اون مکان زیبا استفاده کنم
و نگران هزینه هاش نباشم .ما تقریبا پنج ساعت
اونجا وقت گذرونیدم ،اگر به یک مرد بگی که این همه
وقت توی سالن ماساژ بودی ممکنه باالی سرش شاخ
در بیاد اما قطعا یک زن خوب میفهمه که برای
سالمتی بدن چقدر وقت صرف میشه و این کار چقدر
لذت بخشه و توی همچین مکانی زمان جوری میگذره
که اصال متوجهش نمیشی .ماساژ کامل بدن و صورت
اونم نه یک ماساژ معمولی بلکه یک ماساژ درمانی که
تک تک عضالت بدن رو باز میکنه ،پدیکور ،مانیکور
و حتی ماساژ مو و کف سر و بعد از اون رسیدگی به
1117
موها .من برای مراسم روز شنبه رنگ مویی که با
لباسم همخونی داشته باشه رو انتخاب کردم .مارکو،
آرایشگر اونجا با اینکه یک پسر جوون بود اما از
هزارتا آرایشگر زن کارش بهتر بود .ریشه های
موهامو که در اومده بودن دوباره روشن کرد و رنگ
بلوند هلویی رنگی به موهام زد و در آخر هم موهام
رو که کمی نامرتب شده بودن رو کوتاه کرد تا کامال
مرتب و یکدست بشه.
خوشگل ،خوشبو و با عضالتی که نرم و ریلکس شده
بودن روی تراس اون سالن ماساژ که در اصل کافه
رستوران بود نشسته بودیم و منتظر بودیم که برامون
شام بیارن.
1118
-آه اوال باور کن حتی با فکر کردن به غذا هم میخوام
باال بیارم و هیچی از گلوم پایین نمیره و عالوه بر
حالت تهوع های دوران حاملگی استرس روز شنبه رو
هم دارم و همین حالم رو بدتر کرده.
1119
خداروشکر بعد از دیدن غذاهای خوش آب و رنگی که
روی میزمون چیده شده بود اشتهای منم کم کم باز شد
و بعد از خوردن سوپ ،غذای اصلی و دسر انقدر
سنگین شده بودم که نمیتونستم از پشت میز تکون
بخورم .خودمون رو به ماشین رسوندیم ،به اولگا گفتم:
1120
بیرون دادم و گذاشتم نسیم شبانه مثل شالق به دستم
کوبیده بشه .اولگا سرشو توی گوشیش فرو کرده بود
و اصال حواسش به من نبود و منم کم کم پشت فرمون
داشت خوابم میگرفت .در طول مسیر از کنار کوه اتنا
عبور کردیم .از آتشفشان فعال اتنا دود بلند میشد و در
عین زیبایی حس ترس رو به بیننده القا میکرد .نگاهم
به آینه وسط افتاد و دیدم که ماشین شاسی بلند سیاه
به شدت و طرز خطرناکی به ما نزدیک شده .یهو
ماشین رو از پشت به ماشین من کوبوند و بهت زده
کمی به جلو پرت شدم.
1121
پامو روی گاز فشار دادم و با سرعت شروع کردم به
ویراژ دادن توی بزرگراه .با وحشت کیفم رو به سمت
اولگا پرت کردم و فریاد کشیدم:
1122
چند ثاینه بعد صدای بوق های مکرری که نواخته
میشد از بلند گوی ماشین بلند شد و باالخره صدای
برادر شوهر آینده م توی ماشین پیچید:
1123
-اونا محافطات نیستن لورا ،من پنج دقیقه پیش
باهاشون حرف زدم و گفتن هنوز دم در سالن ماساژ
منتظر شمان.
1124
-محافظات راه افتادن و چند دقیقه دیگه بهت میرسن .
نترس خیلی زود میان پیشت .با چه سرعتی داری
ماشین رو میرونی؟
1125
پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم و حس کردم نور
چراغی که دنبالمون بود کمرنگ تر شد و کمی عقب
موندن.
1129
-چیزی نیست اوال ،دیگه جامون امنه .اونا فقط
میخواستن مارو بترسونن.
1130
اولگا با پاهایی که هنوز میلرزیدن از ماشین پیاده شد .
دومینیکو دست دیگه ش رو دور شونه اون حلقه کرد
و دوتا مون رو به سمت هال بزرگ خونه هدایت کرد .
بیست دقیقه بعد دکتر هم از راه رسید ،فشار خونم رو
گرفت و داروی قلبم رو بهم داد که بخورم .وقتی هیچ
زخم و آسیب ظاهری روی بدنم ندید به سمت اولگا
رفت تا به اون رسیدگی کنه .دختر بیچاره هنوز توی
شوک بود و نتونسته بود اتفاقی که پشت سر گذاشته
بودیم رو هضم کنه برای همین دکتر بهش قرص
ارامبخش و خواب آور داد .دومینیکو دستشو زیر
بازوی اولگا انداخت و بهش کمک کرد که جسم نیمه
هوشیارش رو به اتاق خواب برسونه .وقتی اونا از
اونجا دور شدن دکتر بهم توصیه کرد که هرچه سریعتر
به دکتر زنان مراجعه کنم تا چکاپ بشم و مطم ٔین بشم
مشکلی برای جنین به وجود نیومده .یه تعقیب و گریز
هیجانی و ترسناک رو پشت سر گذاشته بودیم اما االن
حالم خوب بود مطم ٔین بودم که حال بچه هم خوبه و
1131
مشکلی نداره .دستم رو روی شکمم کشیدم و تصیمیم
گرفتم که فردا صبح برای اطمینان بیشتر طبق توصیه
پزشک پیش متخصص زنان برم .چند دقیقه بعد
دومینیکو برگشت ،با دکتر خداحافظی کرد و دکتر
عمارت رو ترک کرد.
1132
-نمیدونم ،شکل بقیه ایتالیایی ها بود ،خیلی دقیق
بهش نگاه نکردم .از همون لحظه ای که ماشین رو
روشن کردم اونا پشت سرمون راه افتادن و به محض
اینکه وارد بزرگراه شدیم و این اتفاقات شروع شد .
بقیه ش رو هم که خودت پشت تلفن بودی و شنیدی
حرفم که تموم شد ،همون لحظه گوشی دومینیکو
شروع کرد به زنگ خوردن .نگاهی به صفحه گوشی
انداخت و با عصبانیت و عجله هال رو ترک کرد .
نگران شده بودم برای همین منم دنبالش راه افتادم .
دومینیکو با سرعت از در خونه خارج شد و به سمت
ماشین محافظ هام که تازه به عمارت برگشته بودن
رفت .وقتی راننده از ماشین شاسی بلند پیاده شد
دومینیکو بهش امان نداد و مشت محکمی توی
صورتش کوبید ،مرد بیچاره روی زمین افتاد همون
لحظه دومینیکو پاش رو باال برد و لگدی به شکمش
زد .اون چهار مردی که توی بی ام دبلیو بودن و منو
از بزرگراه به خونه آورده بودن گوشه دیگه ای
ایستاده بودن و به این معرکه ای که وسط سنگفرش
1133
ورودی عمارت راه افتاده بود نگاه میکردن .دومینیکو
روی زمین نشسته بود و اون مرد رو زیر ضربات
دیوانه وار مشت هاش داشت له میکرد.
-دومینیکو!
1134
روی تخت نشستم و دومینیکو به طرف حمام رفت تا
دستش رو بشوره .کم کم حس کردم دارو هایی که
خورده بودم دارن اثر میکنن و گیج و خواب آلود شده
بودم.
1135
-باشه من از طرف خودم قول میدم که نکشمشون اما
تصمیم نهایی رو ماسیمو میگیره .تو الزم نیست فکرت
رو درگیر این چیزا بکنی ،تنها چیزی که االن مهمه
اینه که تو صحیح و سالمی.
-معذرت میخوام.
1137
و بعد از پله ها پایین رفت .به پهلو چرخیدم و تلوزیون
رو روشن کردم و صداش رو تا آخر بستم .کنترل
چراغ هارو برداشتم و فضای اتاق رو تاریک کردم و
سرمو توی بالشت فرو کردم .شبکه اخبار رو تماشا
میکردم و بعد از چند دقیقه خوابم برد .نیمه های شب
بود که از خواب پریدم .تلوزیون همچنان روشن بود و
صدایی ازش در نمیومد .به طرف پاتختی چرخیدم تا
کنترل رو بردارم و خاموشش کنم که یهو خشکم زد .
ماسیمو روی صندلی کنار تخت نشسته بود و نگاهش
خیره به من بود .چند ثانیه سرجام دراز کشیدم و منم
فقط نگاهش کردم .مطم ٔین نبودم که دارم خواب میبینم
یا اون واقعا اینجا کنار منه .بعد از چند ثانیه ماسیمو
از روی صندلی بلند شد ،پایین تخت کنار من زانو و
سرمو توی آغوشش گرفت و با بغض گفت:
1138
سرمو از بین بازوهاش بیرون کشیدم و از تخت پایین
رفتم و کنارش منم روی زمین زانو زدم و محکم بغلش
کردم.
1139
اینو گفت و خودشو عقب کشید .از جاش بلند شد ،منو
روی بازوهاش بلند کرد و روی تخت گذاشت ،با پتوم
رومو پوشوند و بعد خودش کنارم روی تخت نشست .
تازه باورم شده بود که رویا نمیبینم و همه چیز
واقعیه .خدارو بابت چیزی که چشمام میدید شکر کردم .
مشخص بود که خیلی با عجله و از وسط یه مراسم
خیلی مهم خودشو به اینجا رسونده چون وقت نکرده
بود لباساشو عوض کنه و کت و شلوار رسمی تنش
بود .ازش پرسیدم:
-مهمونی بودی؟
1140
-من تورو از خودم ناامید کردم لورا ،بهت قول داده
بود که ازت محافظت کنم و تحت هیچ شرایطی آسیبی
بهت نرسه .من فقط سه روز ازت دور بودم و تو
داشتی با مرگ دست و پنجه نرم میکردی .هنوز
نمیدونم کی پشت این ماجرا بوده و چطور این اتفاق
افتاده اما قول میدم اون حرومزاده هارو از زیر سنگم
که شده باشه بیرون بکشم.
ماسیمو غرید و از روی تخت بلند شد.
1141
با وحشت به حرفاش گوش میدادم و یه حسی ته قلبم
بهم میگفت که آخر این مکالمه قرار نیست به جای
خوبی برسه.
-باورم نمیشه!
1144
1145