You are on page 1of 2

‫ق ّص‌هی ما‬

‫كلر ژوبرت‬

‫صبا پرسيد‪« :‬مي‌داني چرا دروغ گفتن خوب نيست‬


‫پدربزرگ؟»‬
‫پدربزرگ گفت‪« :‬خب‪ ،‬اگر كسي زياد دروغ بگويد‪،‬‬
‫حرفش را ديگر باور نمي‌كنند‪».‬‬
‫دروغ گفتن خوب‬ ‫صبا اخم كرد و گفت‪« :‬اين را كه همه مي‌دانند‪ .‬خودم‬
‫نيست‪ ،‬پدربزرگ؟»‬ ‫بگويم؟»‬
‫پدربزرگ سر تكان‬ ‫پدربزرگ خنديد و گفت‪« :‬آره خودت بگو‪».‬‬
‫داد كه نــه‪ .‬صبا گفت‪:‬‬ ‫صبا روي زانوي پدربزرگ نشســت و گفت‪« :‬يكي‬
‫«كمي فكر كنيد خب‪ .‬دخترِ‬ ‫بود يكي نبود‪ .‬يك دخترِ كوچكي بود كه يك ساعت‬
‫كوچك فقط مي‌خواست يك‬ ‫قشــنگ را يواشكي برده بود مدرسه‪ .‬چون هِي ّ‬
‫بچه‌ها‬
‫دروغ كوچولو بگويد كه دعوايش‬ ‫يك چيزهايي مي‌آوردند كه پز بدهند‪ .‬دخترِ كوچك هم‬
‫نكنند‪ .‬ولي هِي مجبور شد يك عالم‬ ‫دلش مي‌خواست پُز بدهد خب‪».‬‬
‫دروغ ديگر هم بگويد‪ .‬خيلي خسته شد‪.‬‬ ‫پدربزرگ سر تكان داد و گفت‪« :‬خب؟»‬
‫غصه خورد‪ .‬خيلي هم ترسيد كه خانم‬ ‫خيلي ّ‬ ‫صبا گفت‪« :‬يك‌دفعه خانم ناظم آمد و گفت‪« :‬مگر‬
‫ناظم جلوي همه به‌او بگويــد دروغگو‪ .‬فهميدي‬ ‫نگفتم چيزي نياوريد مدرسه؟»‬
‫پدربزرگ؟»‬ ‫دخترِ كوچك زود فكري كرد و گفت‪« :‬من اين ساعت‬
‫پدربزرگ خنديد و با مهرباني پرسيد‪« :‬حاال ساعت‬ ‫بچه‬
‫را پيدايش كرده‌ام‪ .‬صبح توي راه مدرسه‪ ،‬ديدم سه ّ‬
‫قشنگ من كو؟»‬ ‫گربه به يك چيزي نگاه مي‌كنند‪ .‬آن‌وقت كيش كيش‌شان‬
‫صبا دســت‌هايش را دور گردن پدربزرگ‬ ‫كردم‪ .‬آن‌وقت ديدم يك ساعت قشنگ توي باغچه افتاده‪.‬‬
‫انداخت و گفت‪« :‬خب‪ ،‬توي دفتر خانم ناظم‬ ‫آن‌وقت‪ »...‬و دخترِ كوچك هِي تعريف كرد‪.‬‬
‫است ديگر! گفتم خوب مواظبش باشد تا‬ ‫آخرش هم خانم ناظم ساعت را گرفت و گفت‪« :‬توي‬
‫صاحبش بيايد‪».‬‬ ‫دفتر مي‌ماند تا صاحبش پيدا شود‪ .‬حاال فهميدي چرا‬
‫تصویرگر‪ :‬شیوا ضیایی‬

You might also like