Professional Documents
Culture Documents
صرع
صرع
[ فیلمنامه کوتاه ]
1
اشخاص:
سارا -بیست و هفت ساله ،از خانواده ای مرفه ،کارمند شرکت معماری ،نامزد مصطفا
2
عصر /داخلی /کافه پاتوق
کافه ای دنج با میزهای محدود که اغلب آنها پر است ،جمع پنج نفره دور میزی با شش صندلی نشسته اند ،
صندلی مشخصن خالی مانده برای عضو غایب دوستان که مصطفا ست ،سارا روبروی صندلی خالی نشسته و کنار دستش
آشا و بعد هومن است ،روبروی هومن مهسا نشسته و بین مهسا و صندلی خالی مجید نشسته است ،سالن کارهای کافه
که نازنین و امیر هستند ،با این جمع خودمانی و صمیمی برخورد می کنند
هومن :نه بابا ،چی مصطفا هم بیاد ،امریکانو منو بده بهم ،شما منتظر باش
هومن :آخه این دوتا می خوان دل و قلوه بگیرن من چرا باید هالک بشم ؟
3
( همگی حتی خود سارا هم لبخندی به لب دارند ) هالک نشی هومن جان ! ( به مهسا نگاه می کند و می خندند ) سارا :
( با ذوق به آشا نگاه می کند ) آخه من قربون اون سفارش دادنت ،شیک شاتوت مهسا :
نازنین :مهسا تو چی ؟
نه بابا ،دیگه کسی تره هم خرد نکرد برای مصطفا ی بدبخت سارا :
نازنین :سارا
آخی ،خجالت کشیدی ؟ ( بچه های دور میز را نشان می دهد ) از اینا ؟ مهسا :
4
هومن :نه ،اینجا اوکیه کلن ولی جای دیگه نگو
ای بابا بس کنین دیگه ( ....رو به مهسا ) ماکیاتو یا شیک ؟ سارا :
هومن :ای بابا ول کن این اخالق نونورت رو ( ادا در می آورد ) یا مثل این دوست جونم یا مثل اون آبجی ی دوست جونم
آشا در حال آب خوردن با ادایی که هومن در می آورد خنده اش می گیرد ،آب ازبینی اش بیرون می زند
همه می خندند
مجید :کیک هویج دارین ؟ ( نازنین در حال نوشتن سرتکان می دهد ) یه هویج هم به من بدید
هومن :شش تا چنگال بذارید لطفن ( همه می خندند ،نازنین با لبخند منو را برمی دارد و می رود )
چه می دونم ،از همونجا قراره مستقیم بیاد اینجا سارا :
مجید :خوب فردا می اومدیم که اقلن زهر ردی آقا گرفته بشه بعد ببینیم همو
نگو مجید ،این دوتا خودشون به اندازه کافی دلهره دارن مهسا :
مجید :مهسا خانم شما و دوستتون دو ساله می بینیدش ،من ده سال ،قرار بود کارش بشه شده بود
( سرش را روی شانه آشا گذاشته ،آشا با صورت بی حس صورت سارا را نوازش می کند ) مهسا یه چیزی بهشون بگو سارا :
هومن :راست می گه دیگه هرکی یه مشکلی داره ،من بچه ام نمی شه ،مصطفا کارش نمی شه ،مجید هم کلن ( همه لبخند )
مجید بطری در بسته ی آشا را برمی دارد به سمت هومن ادای آب پاشیدن را در می آورد ،هومن ناخواسته
دستش باال می آید
5
هشت سال و ده سال ،خوشم اومد ،بچه ام آدم نگه داره سارا :
هومن ( :به هیجان آمده ) تو مثل اینکه اشتباه سیم پیچی شدی یا ادا در میاری !
هومن :نه آخه وایسا ،یارو سی سالشه دوتا رفیق داره ،به این می گم آدم نگه ندار ،نه نگه دار
شوخی می کنه امیر ،تازه سفارش دادیم دیر نشده مهسا :
حاال هی پیشکی برای خودت عزا بگیر ،بذار میاد می فهمیم مهسا :
6
هومن :چیو ؟
هومن :تا کی ؟
هومن :تچ ،بابات هم سخت می گیره دیگه ،همین ماجرای منو بگو براش
هومن :بچه ام نمی شه ( ....مهسا با پا به پای هومن می زند برای تذکر ) بگو کارش نمی شه
( با خنده ای عصبی) اون روز می گم بهش ،نمی شه که آدمه همه چی تموم باشه ،بعد دیگه زندگی ساختنی نداره ، سارا :
من می شم ویترین زندگیش ،بابام یه نگاه کرد گفت ،بابا جان همه چی تموم ،نه ! یه دو تا چیز رو شروعش رو داشته
باشه اقلن
شما هم با من حرف بزن ( به امیر نگاه می کند ،امیر و آشا لبخند می زنند ) سارا :
7
خوب اگر گشنته چرا نمی گیری یه چیزی ؟ مهسا :
مصطفا از راه می رسد ،هومن زودتر از همه متوجهش شده و بلند می شود ،سالم و عیک گرم ،در این میان
امیر می رسد ،کیک را روی میز می گذارد و با مصطفا دست می دهد ،مصطفا دمق است
( آهسته جوری که فقط هومن بشنود ) یه دقیقه زبون به دهن بگیر مهسا :
هومن :چشم
یکی یکی پس از مصطفا می نشینند ،آشا سرش پایین است ،چندین ثانیه سنگین و با سکوت سپری می شود
مصطفا :جان ؟
مصطفا ( :در حال جادادن کیف دستی و بیرون آوردن سیگار ) چی قربونت
( سیگار را از دست مصطفا می قاپد و روی میز می کوبد ) نکش دو دقیقه این کثافت رو ...برای چی رفته بودی ؟ سارا :
رمال نیستم مصطفا ،دارم می پرسم چی شد ...یه کلمه بگو .... سارا :
مصطفا :نشد سارا ،نشد ،این بار هم نشد ،گفتن نه ،خوبه ؟ راحت شدی ؟ ( سکوت سنگین ،سیگار می گیراند )
8
من االن جواب بابام رو چی بدم ؟ مهسا ...تو یه چیزی بگو ....بابا چرا کسی این وسط نمی فهمه من چی دارم می گم ؟ سارا :
خب ...االن من تو رو چی کارت کنم مصطفا
مصطفا :همون کاری که بابات می گه بکن سارا ،مگه نگفت خواستگار برات صف کشیده ؟
مصطفا یک چیز ،یک چیز ازت خواستم ،نه گفتم ماشین ،نه گفتم خونه ،نه هیچ کوفت و زهر مار دیگه ای ،نه حتی سارا :
نگفتم که چقدر درآمدت باشه ،فقط گفتم کار ،فقط کار ...یه کار ،یه کاری که خودت حاضر باشی انجامش بدی ،
شماها بگید این خیلی خواسته ی احمقانه و بزرگیه ؟
مصطفا :سارا ....سارا جانم ،قربونت برم ،مگه من گفتم ،نه ؟ چه کنم ؟ تو بگو من چه کنم که هرجا می رم می گن نه ؟
آخه من قبول کنم ....بابای من نمی گه یه آدم سی ساله با لیسانس کامپیوتر ،فوق لیسانس مدیریت چه جوریه که نمی سارا :
تونه یه شغل دوزاری پیدا کنه ؟
مصطفا :آخه
اون دفعه گفتی انبار داریه سابقه کار می خواستن ،گفتم خب ،دفعه های قبل هم که هر کدوم یه جور ،این یکی که سارا :
هم معرف داشتی هم مربوط به رشته ات بود ،هم سابقه کار نمی خواست ،آخه تو چی می ری اونجا می گی که یارو می
گه نه ؟ هرکی جلوت می شینه می گه نه ؟ مگه می شه ؟
همه ساکت نشسته اند ،مصطفا به سیگارش پک می زند ،سارا سرش را دستانش گرفته ،مصطفا چشمش به
امیر می افتد ،چشم هایش را می بندد و باز می کند و بی حرف امیر را تایید می کند ،امیر به میز آن ها می رسد ،
شمعی در کیک فرو می کند ،با فندک شمع را روشن می کند ،با صدای فندک سارا سرش را باال می آورد ،به شمع و
امیر و بقیه نگاه می کند ،نمی فهمد چه شده ،نازنین می دود و خودش را به میزمی رساند ،شمع که روشن می شود
همه ی دوستان دور میز به همراه امیر و نازنین دست می زنند که باعث می شود میزهای دیگر هم همراهی کنند ،سارا
هاج و واج نگاه می کند به اطراف
مصطفا از جا بلند می شود و دست برسینه گذاشته تشکر می کند ،سارا متوجه شده که رکب خورده و مصطفا کار را
گرفته
9
مصطفا :می دونه ( لبخند ) ولی من خواستم ازشون
( به مهسا ) برای تو که دارم ( به آشا ) تو هم فکر نکن سرت بو انداختی پایین قسر در می ری سارا :
مصطفا :شرکت رفیق پسر داییمه ،یه بخش جدید دارن راه اندازی می کنن ،مدیر پروژه می خوان
مصطفا :خودشون آموزش دارن ،یعنی بر اساس تحصیالت و نمره و اینا نیرو می گیرن ،آموزش می دن
هومن :صلوات
مصطفا :این پسر دایی من مثل اینکه خیلی تعریف کرده ،گفت برای مدیریت پروژه انتخاب نشی ،حتمن توی بخش انفورماتیک
الزمت داریم
مصطفا ( :لبخند ) نه ،گفتن الزم داریم ،تو هم بیکار شدی می برمت همونجا ....فقط یه چیزی دارن رو مخه
مصطفا :آخه چه می دونم یه شب آدم می خواد نیم ساعت دیر بخوابه ،هفت دیگه جنایته
10
مصطفا :نه همین ته قهوه ی تو رو می خورم
هومن :عزیزم دیگه نسیه خوری رو بذار کنار صاحب منصب شدی
تو آشا ی به این کوچیکی رو ول نکردی تا ازش قهوه نگرفتی مهسا :
هومن :سارا جان می دونم نگرانی ولی اون االن چپش پره ،من می شناسم اینو ( رو به مصطفا ) امروز ؟
مصطفا :بریم
هومن :کاپ زیبایی نمی دن سارا ،می چپیم توی ماشین مجید ،می ریم و می آیم
یکی یکی در حال خارج شدن اند ،سارا از پشت آستین مصطفا را می کشد و به کناری می بردش
مصطفا ،آخر ماهه من پول توی جیبم نیست قد شش نفر جگرکی سارا :
بیا من به بچه ها می گم حالم خوب نیست ،یه روز دیگه می ریم سارا :
11
می دونم اونجا یه چیزی گفتی ،بذار بهونه می کنم بندازیم یه وقت دیگه اینا که فرار نمی کنن ... ،چه می دونم اقلن سارا :
توی راه بریم دم خونه من کارت مامان رو بردارم
مصطفا :قربونت داداشم پول ریخته برام ،بریم ،فوقش دو روز کمتر می رم اینور اونور
مصطفا :برو سوار شو ،خیلی هم مطمین باشه آدم خوب نیست ( لبخند می زنند )
سارا ،مهسا ،آشا ،هومن و مجید دور میزی چهار نفره نشسته اند ،مصطفا باالسرشان ایستاده ،شاگرد
جگرکی که فرهاد نام دارد ،با سینی پر به سمت او می آید ،فرهاد سینی را روی میز می گذارد
فرهاد :بفرما ( فرهاد نگاه مصطفا برایش سنگین است ) جگر اومدی بخوری خرچنگ که نمی ذارم جلوت
نه که توی ماشین جا زیاد داریم ،تو هم پیاز باید بخوری سارا :
12
مجید :مهسا خانم پیاز اشتها رو باز می کنه
هومن :دیدم
فرهاد با پیشدستی لیمو و سبد نون می آید ،به محض گذاشتن روی میز
هومن می خواهد بلند شود ،مصطفا می نشاندش و مجید اشاره به نهی می کند
مجید :نمی خواد ( فرهاد می رود ) تو حرف بلد نیستی ،زر می زنی
13
آشا می خندد
خنده و خوردن جگر و سفارش های اضافی و نگاه های فرهاد و راحتی جمع شش نفره در مکانی که همه
آرامند ادامه دارد تا به لقمه ی آخر می رسند
همه می روند ،مصطفا لقمه ی آخر را با خیال راحت می خورد و بلند می شود ،کنار صندوق می رود و منتظر
می شود تا لقمه اش را قورت دهد ،مرد تنومندی پشت صندوق ایستاده
فرهاد پای صندوق می آید ،از میان فیش های روی پیش خوان ،دو سه فیش را جدا می کند به مصطفا نشان
می دهد
فرهاد فیش ها را به صندوق دار می دهد ،مصطفا از بین چند کارت یکی را انتخاب می کند به دست صندوق
دار می دهد ،صندوق دار جمع می زند اما اعالم نمی کند
14
صندوق دار :سی و هشت ،بیست و هفت ؟ ( مصطفا با سر تایید می کند ) نداره موجودی ،می خوای یه موجودی بگیرم برات ؟
ماشین مجید کنار خیابان دوبله ایستاده و روشن است ،جلویش باز است ،مصطفا از مغازه خارج می شود ،
هومن جلو نشسته ،سه دختر صندلی عقب نشسته اند ،مصطفا از شیشه ی جلو کنار صورت هومن سرش را داخل می
کند
مصطفا از کیفش یک کارت بیرون می آورد ،مجید سرش روی فرمان است و به مصطفا چشم دوخته ،مصطفا
که می خواهد سرش را بیرون ببرد
هومن :نکن
مصطفا با موبایل خودش را مشغول می کند و به سمت ماشین می آید ،سر برمی گرداند و فرهاد را نگاه می
کند ،وقتی فرهاد به در گاهی مغازه می رسد مصطفا به سمت ماشین می جهد ،در ماشین را باز می کند و خودش را
کنار هومن جای می دهد
ماشین حرکت می کند ،فرهاد از مغازه بیرون می آید و به دنبال ماشین می دود ،دم دستش سنگی می آید
برمی دارد و به سمت ماشین پرتاب می کند ،شیشه عقب ماشین آسیب جدی می بیند ،و تقریبن خرد می شود
15
هومن و مصطفا می خندند
( فریاد ) خوب این چه کار کثافتیه ،هرچی خوشی کردیم که زهر شد مهسا :
هومن ( :لبخند به لب ) یه چیزی بود گذشت دیگه ،کوتاه بیا ،این بابا حقشه بعد از این همه سگ دو زدن
مجید از آینه وسط نگاه می کند ،مصطفا و هومن رو برمی گردانند به سمت صندلی عقب ،سارا تشنج کرده ،
مهسا سر آشا را در بغل می گیرد
هومن :این چش شد ؟
ماشین کنار جوی آب ایستاده ،در راننده و دو در سمت شاگرد باز می شود ،مهسا آشا را از ماشین بیرون می
کشد و کنار جوی می نشاند ،مصطفا به صندلی عقب رفته و پاهای سارا را دراز می کند ،مجید از طرف دیگر در را باز
کرده سر سارا را روی صندلی می خواباند و ادامه ی بلند شالش را در دهانش می گذارد ،بدن سارا می جهد و مجید و
مصطفا نگاه می کنند با نگرانی ،چشم های سارا رفته ،مهسا شلنگی پیدا کرده و با دست آب به صورد آشا می پاشد ،
مصطفا بر سرش می زند ،مهسا دو دستی به سینه ی هومن می کوبد و هلش می دهد دو بار ،مهسا سرش را در
16
دستانش می گیرد ،هو من به سمت مهسا می آید ،مجید دست های مصطفا را می گیرد و از حالت نشسته بلندش می
کند
سارا زیر سرم است و مهسا کنارش نشسته ،بقیه حیران در راهروی بیمارستان در حال راه رفتن یا گوشه ای
نشسته اند ،آشا در گوشه ای مبهوت مانده ،ساعت بیمارستان ساعت دوازده شب را نشان می دهد ،هومن خودش را
کنار مصطفا می رساند
مصطفا :چی ؟
مصطفا :وقتی یارو می گه ،خوبه فردا معارفه ی نیروهای جدیدمونه ،فردا می بینمتون ،چی بگم ؟ بگم ببخشید من از سر ماه
کار می خوام ؟
مصطفا :چطوره ؟
تعریف کردم برای دکتر ،می گه این اتفاق ها هم نمی افتاد ممکن بود دچار حمله بشه بخاطر بیماریش مهسا :
خب اینا رو به خودش بگو ....االن پاشو برو ،باباش اینا میان تو رو نبینن کینه کنن مهسا :
17
اومدیم بیمارستان زنگ زدم بهشون ،نیم ساعت پیش مامانش گفت را افتادن ،اِه مصطفا حرف نکش پاشو برو االن مهسا :
مصطفا :تچ
هومن :صبح هم که باید بری سر کار ،روز اولته ،پاشو برو بدبخت می کنی خودت رو
مصطفا ( :خشم دارد اما سعی می کند صدایش باال نرود ) شلوغ می کنم ؟ من چیز پنهونی از سارا داشتم ؟ از سارا که هیچ ،از
شماها پنهون داشتم ؟ بعد بیماریش رو باید اینجوری بفهمم ؟
مصطفا :مهسا ...من حق ام رو ،حق پدر و مادرم رو شده به زور از این خیابونا می گیرم
مجید :بیان ،قراره باباش کس دیگه ای رو غیر از مصطفا مقصر بدونه ؟ ...بذار جلو چشمش باشه دیگه
ساعت پنج صبح است ،پدر و مادر سارا وارد بیمارستان می شوند ،مهسا به استقبالشان می رود ،مصطفا
ساعتش را نگاه می کند و خود را جلوی پدر سارا می بیند .
تمام
18