You are on page 1of 18

‫صرع‬

‫[ فیلمنامه کوتاه ]‬

‫نویسنده ‪ :‬میالد اردوبادی‬

‫براساس طرحی از حمید خزایی‬

‫‪1‬‬
‫اشخاص‪:‬‬

‫سارا ‪ -‬بیست و هفت ساله ‪ ،‬از خانواده ای مرفه ‪ ،‬کارمند شرکت معماری ‪ ،‬نامزد مصطفا‬

‫مصطفا ‪ -‬سی ساله ‪ ،‬تحصیل کرده ‪ ،‬بی کار ‪ ،‬نامزد سارا‬

‫مهسا ‪ -‬دوست و همکار سارا ‪ ،‬همسن سارا‬

‫هومن ‪ -‬دوست مصطفا و مجید ‪ ،‬نامزد مهسا‬

‫آشا ‪ -‬هجده ساله ‪ ،‬خواهر دوست صمیمی سارا‬

‫مجید ‪ -‬دوست مصطفا و هومن ‪ ،‬مجرد‬

‫نازنین ‪ -‬سالن کار کافه‬

‫امیر ‪ -‬سالن کار کافه‬

‫فرهاد ‪ -‬میانسال ‪ ،‬شاگرد جگرکی‬

‫پدر و مادر سارا‬

‫‪2‬‬
‫عصر ‪ /‬داخلی ‪ /‬کافه پاتوق‬

‫کافه ای دنج با میزهای محدود که اغلب آنها پر است ‪ ،‬جمع پنج نفره دور میزی با شش صندلی نشسته اند ‪،‬‬
‫صندلی مشخصن خالی مانده برای عضو غایب دوستان که مصطفا ست ‪ ،‬سارا روبروی صندلی خالی نشسته و کنار دستش‬
‫آشا و بعد هومن است ‪ ،‬روبروی هومن مهسا نشسته و بین مهسا و صندلی خالی مجید نشسته است ‪ ،‬سالن کارهای کافه‬
‫که نازنین و امیر هستند ‪ ،‬با این جمع خودمانی و صمیمی برخورد می کنند‬

‫نازنین ‪ :‬بچه ها انتخاب کردین ؟‬

‫نه عزیزم ‪ ،‬منتظریم مصطفا بیاد بعد‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫نازنین ‪ :‬باشه ‪ ،‬پس منو ها باشه‬

‫هومن ‪ :‬نه بابا ‪ ،‬چی مصطفا هم بیاد ‪ ،‬امریکانو منو بده بهم ‪ ،‬شما منتظر باش‬

‫خوب حاال ‪ ،‬کولی بازی چرا در میاری با دوستم ؟‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬آخه این دوتا می خوان دل و قلوه بگیرن من چرا باید هالک بشم ؟‬

‫‪3‬‬
‫( همگی حتی خود سارا هم لبخندی به لب دارند ) هالک نشی هومن جان ! ( به مهسا نگاه می کند و می خندند )‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫نازنین ‪ ( :‬یادداشت می کند ) خوب ‪ ،‬یه دونه امریکانو ‪ ،‬دیگه ؟‬

‫آشا تو چی می خوری ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫من ‪....‬‬ ‫آشا ‪:‬‬

‫مجید ‪ :‬امریکانو رو بکن دوتا‬

‫آقا مجید شما هم هالکی ‪ ،‬نه ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مجید ‪ ( :‬فکرش جای دیگری است ) من ؟ نه !‬

‫یه شیک شاتوت‬ ‫آشا ‪:‬‬

‫( با ذوق به آشا نگاه می کند ) آخه من قربون اون سفارش دادنت ‪ ،‬شیک شاتوت‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫نازنین ‪ :‬مهسا تو چی ؟‬

‫نه دیگه سارا خواست سفارش بده‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫نه بابا ‪ ،‬دیگه کسی تره هم خرد نکرد برای مصطفا ی بدبخت‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬بدبخت رو هستم ‪ ،‬کی گفت مصطفای بدبخت ؟‬

‫غلط کن هومن‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬خودت گفتی‬

‫( رو به هومن ) اِه ‪ ( ....‬رو به نازنین ) کارامل ماکیاتو‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫نازنین ‪ :‬سارا‬

‫سارا به منو نگاه می کند‬

‫هومن ‪ :‬ولی با من جلوی دیگران اینجوری حرف نزن‬

‫اِه ‪ ...‬گفتم ؟‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬آره دیگه‬

‫آخی ‪ ،‬خجالت کشیدی ؟ ( بچه های دور میز را نشان می دهد ) از اینا ؟‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫هومن ‪ ( :‬اخم الکی ) نه ‪ ،‬از اینا که نه‬

‫از نازنین ؟ ( نازنین لبخند دارد )‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫‪4‬‬
‫هومن ‪ :‬نه ‪ ،‬اینجا اوکیه کلن ولی جای دیگه نگو‬

‫اِه نگم ؟ ‪ ...‬چی بگم‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫ای بابا بس کنین دیگه ‪ ( ....‬رو به مهسا ) ماکیاتو یا شیک ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬ای بابا ول کن این اخالق نونورت رو ( ادا در می آورد ) یا مثل این دوست جونم یا مثل اون آبجی ی دوست جونم‬

‫آشا در حال آب خوردن با ادایی که هومن در می آورد خنده اش می گیرد ‪ ،‬آب ازبینی اش بیرون می زند‬

‫همه می خندند‬

‫باور کن دیوانه ای تو هومن ‪ ،‬نازنین جانم کارامل ماکیاتو‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مجید ‪ :‬کیک هویج دارین ؟ ( نازنین در حال نوشتن سرتکان می دهد ) یه هویج هم به من بدید‬

‫هومن ‪ :‬شش تا چنگال بذارید لطفن ( همه می خندند ‪ ،‬نازنین با لبخند منو را برمی دارد و می رود )‬

‫سارا مصاحبه ی مصطفا چی شد ؟‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫چه می دونم ‪ ،‬از همونجا قراره مستقیم بیاد اینجا‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مجید ‪ :‬خوب فردا می اومدیم که اقلن زهر ردی آقا گرفته بشه بعد ببینیم همو‬

‫نگو مجید ‪ ،‬این دوتا خودشون به اندازه کافی دلهره دارن‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مجید ‪ :‬مهسا خانم شما و دوستتون دو ساله می بینیدش ‪ ،‬من ده سال ‪ ،‬قرار بود کارش بشه شده بود‬

‫هومن ‪ :‬اینم هست ‪ ،‬منم هشت سال‬

‫( سرش را روی شانه آشا گذاشته ‪ ،‬آشا با صورت بی حس صورت سارا را نوازش می کند ) مهسا یه چیزی بهشون بگو‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫بسه دیگه !‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫( با لبخند ) ممنونم‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬راست می گه دیگه هرکی یه مشکلی داره ‪ ،‬من بچه ام نمی شه ‪ ،‬مصطفا کارش نمی شه ‪ ،‬مجید هم کلن ( همه لبخند )‬

‫مجید بطری در بسته ی آشا را برمی دارد به سمت هومن ادای آب پاشیدن را در می آورد ‪ ،‬هومن ناخواسته‬
‫دستش باال می آید‬

‫هومن ‪ :‬راست می گم دیگه‬

‫‪5‬‬
‫هشت سال و ده سال ‪ ،‬خوشم اومد ‪ ،‬بچه ام آدم نگه داره‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ‪ ( :‬به هیجان آمده ) تو مثل اینکه اشتباه سیم پیچی شدی یا ادا در میاری !‬

‫( حق به جانب ) چرا ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ول کن‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬نه آخه وایسا ‪ ،‬یارو سی سالشه دوتا رفیق داره ‪ ،‬به این می گم آدم نگه ندار ‪ ،‬نه نگه دار‬

‫امیر کنار میزشان می آید ‪ ،‬سالم می کند ‪ ،‬همه پاسخ می دهند‬

‫سالم ‪ ....‬بچه ها سفارش دادین ؟‬ ‫امیر ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬ما خیلی وقته ‪ ....‬ولی کسی توجه نکرد‬

‫شوخی می کنه امیر ‪ ،‬تازه سفارش دادیم دیر نشده‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫( رو به آشا ) شما خواهرت جمع رو ترک کرد ؟‬ ‫امیر ‪:‬‬

‫با من صحبت کن شما‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫چشم ‪ ،‬آذین خانم جمع رو ترک کردند ؟‬ ‫امیر ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬خیر هنوز اعتیاد دارن ( همه می خندند )‬

‫نه ‪ ،‬سفره‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫با اجازه‬ ‫امیر ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬کال می ( با لحن مسخره )‬

‫بوس بوس ( با لحن مسخره )‬ ‫امیر ‪:‬‬

‫آشا و مجید به موبایلشان مشغولند‬

‫مهسا اگر نشه ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫حاال هی پیشکی برای خودت عزا بگیر ‪ ،‬بذار میاد می فهمیم‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬بابا سخت نگیر دیگه یه طوری می شه ‪ ،‬رها کن‬

‫کاش می شد مثل تو خجسته بود هومن‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬از ما گفتن بود‬

‫نمی دونی که آخه تو‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫‪6‬‬
‫هومن ‪ :‬چیو ؟‬

‫بابام مهلت داده‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬تا کی ؟‬

‫این آخرین باره‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬تچ ‪ ،‬بابات هم سخت می گیره دیگه ‪ ،‬همین ماجرای منو بگو براش‬

‫چی ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬بچه ام نمی شه ‪ ( ....‬مهسا با پا به پای هومن می زند برای تذکر ) بگو کارش نمی شه‬

‫سارا و مهسا ناخواسته می خندند‬

‫( با خنده ای عصبی) اون روز می گم بهش ‪ ،‬نمی شه که آدمه همه چی تموم باشه ‪ ،‬بعد دیگه زندگی ساختنی نداره ‪،‬‬ ‫سارا ‪:‬‬
‫من می شم ویترین زندگیش ‪ ،‬بابام یه نگاه کرد گفت ‪ ،‬بابا جان همه چی تموم ‪ ،‬نه ! یه دو تا چیز رو شروعش رو داشته‬
‫باشه اقلن‬

‫هومن ‪ :‬هاه ‪ ...‬بابات هم تیکه بازه ها ‪ ....‬آفرین‬

‫امیر سفارش ها را آورده روی میز می گذارد‬

‫مجید ‪ :‬آشا خانم تو دانشگاهت چی شد ؟‬

‫آشا هنوز لب باز نکرده‬

‫شما هم با من حرف بزن ( به امیر نگاه می کند ‪ ،‬امیر و آشا لبخند می زنند )‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مجید ‪ :‬خوب شما بگو‬

‫ثبت نامش کردیم‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مجید ‪ :‬به سالمتی‬

‫خوب ‪ ....‬این نوشیدنی ها ‪ ،‬چی مونده دیگه ؟‬ ‫امیر ‪:‬‬

‫مجید ‪ :‬یه کیک هم بود‬

‫االن می آرم اونو‬ ‫امیر ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬چنگال زیاد داشته باشه ( همه خنده )‬

‫چشم‬ ‫امیر ‪:‬‬

‫‪7‬‬
‫خوب اگر گشنته چرا نمی گیری یه چیزی ؟‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬نه همون یه چنگال بسه‬

‫مصطفا از راه می رسد ‪ ،‬هومن زودتر از همه متوجهش شده و بلند می شود ‪ ،‬سالم و عیک گرم ‪ ،‬در این میان‬
‫امیر می رسد ‪ ،‬کیک را روی میز می گذارد و با مصطفا دست می دهد ‪ ،‬مصطفا دمق است‬

‫خوبی ؟‬ ‫امیر ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬آره بابا ‪ ،‬تجارت ایران بار دیگر او را از دست داد‬

‫اِاِه ‪...‬‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مصطفا بدون حرف و لبخندی می رود و روی صندلی خالی می نشیند‬

‫( آهسته جوری که فقط هومن بشنود ) یه دقیقه زبون به دهن بگیر‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬چشم‬

‫یکی یکی پس از مصطفا می نشینند ‪ ،‬آشا سرش پایین است ‪ ،‬چندین ثانیه سنگین و با سکوت سپری می شود‬

‫خوب !‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫همچنان همه ساکت اند‬

‫خوب ؟! ‪ ...‬مصطفا‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬جان ؟‬

‫چی شد ؟ ( همه به سارا و مصطفا خیره اند به جز آشا )‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ ( :‬در حال جادادن کیف دستی و بیرون آوردن سیگار ) چی قربونت‬

‫( سیگار را از دست مصطفا می قاپد و روی میز می کوبد ) نکش دو دقیقه این کثافت رو ‪ ...‬برای چی رفته بودی ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬چی می خوای بشنوی سارا ؟ ‪ ...‬معلوم نیست از قیافه ام ؟‬

‫رمال نیستم مصطفا ‪ ،‬دارم می پرسم چی شد ‪ ...‬یه کلمه بگو ‪....‬‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬نشد سارا ‪ ،‬نشد ‪ ،‬این بار هم نشد ‪ ،‬گفتن نه ‪ ،‬خوبه ؟ راحت شدی ؟ ( سکوت سنگین ‪ ،‬سیگار می گیراند )‬

‫هومن ‪ :‬خدا رو شکر ! ( هیچکس نمی خندد )‬

‫( بغض دارد ) خفه شو هومن ‪ ...‬یعنی چی نشد ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬باور کن منم نمی دونم یعنی چی‬

‫‪8‬‬
‫من االن جواب بابام رو چی بدم ؟ مهسا ‪ ...‬تو یه چیزی بگو ‪ ....‬بابا چرا کسی این وسط نمی فهمه من چی دارم می گم ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬
‫خب ‪ ...‬االن من تو رو چی کارت کنم مصطفا‬

‫مصطفا ‪ :‬همون کاری که بابات می گه بکن سارا ‪ ،‬مگه نگفت خواستگار برات صف کشیده ؟‬

‫چرا چرت می گی ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬سارا ‪....‬‬

‫مصطفا یک چیز ‪ ،‬یک چیز ازت خواستم ‪ ،‬نه گفتم ماشین ‪ ،‬نه گفتم خونه ‪ ،‬نه هیچ کوفت و زهر مار دیگه ای ‪ ،‬نه حتی‬ ‫سارا ‪:‬‬
‫نگفتم که چقدر درآمدت باشه ‪ ،‬فقط گفتم کار ‪ ،‬فقط کار ‪ ...‬یه کار ‪ ،‬یه کاری که خودت حاضر باشی انجامش بدی ‪،‬‬
‫شماها بگید این خیلی خواسته ی احمقانه و بزرگیه ؟‬

‫مصطفا ‪ :‬سارا ‪ ....‬سارا جانم ‪ ،‬قربونت برم ‪ ،‬مگه من گفتم ‪ ،‬نه ؟ چه کنم ؟ تو بگو من چه کنم که هرجا می رم می گن نه ؟‬

‫آخه من قبول کنم ‪ ....‬بابای من نمی گه یه آدم سی ساله با لیسانس کامپیوتر ‪ ،‬فوق لیسانس مدیریت چه جوریه که نمی‬ ‫سارا ‪:‬‬
‫تونه یه شغل دوزاری پیدا کنه ؟‬

‫مصطفا ‪ :‬آخه‬

‫اون دفعه گفتی انبار داریه سابقه کار می خواستن ‪ ،‬گفتم خب ‪ ،‬دفعه های قبل هم که هر کدوم یه جور ‪ ،‬این یکی که‬ ‫سارا ‪:‬‬
‫هم معرف داشتی هم مربوط به رشته ات بود ‪ ،‬هم سابقه کار نمی خواست ‪ ،‬آخه تو چی می ری اونجا می گی که یارو می‬
‫گه نه ؟ هرکی جلوت می شینه می گه نه ؟ مگه می شه ؟‬

‫همه ساکت نشسته اند ‪ ،‬مصطفا به سیگارش پک می زند ‪ ،‬سارا سرش را دستانش گرفته ‪ ،‬مصطفا چشمش به‬
‫امیر می افتد ‪ ،‬چشم هایش را می بندد و باز می کند و بی حرف امیر را تایید می کند ‪ ،‬امیر به میز آن ها می رسد ‪،‬‬
‫شمعی در کیک فرو می کند ‪ ،‬با فندک شمع را روشن می کند ‪ ،‬با صدای فندک سارا سرش را باال می آورد ‪ ،‬به شمع و‬
‫امیر و بقیه نگاه می کند ‪ ،‬نمی فهمد چه شده ‪ ،‬نازنین می دود و خودش را به میزمی رساند ‪ ،‬شمع که روشن می شود‬
‫همه ی دوستان دور میز به همراه امیر و نازنین دست می زنند که باعث می شود میزهای دیگر هم همراهی کنند ‪ ،‬سارا‬
‫هاج و واج نگاه می کند به اطراف‬

‫هومن ‪ :‬آقا مبارکه‬

‫مصطفا از جا بلند می شود و دست برسینه گذاشته تشکر می کند ‪ ،‬سارا متوجه شده که رکب خورده و مصطفا کار را‬
‫گرفته‬

‫خیلی بی شعورید‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬می دونیم‬

‫تو از همه بی شعورتری‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫‪9‬‬
‫مصطفا ‪ :‬می دونه ( لبخند ) ولی من خواستم ازشون‬

‫( بی خیال ) ولی خوب شد‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫( به مهسا ) برای تو که دارم ( به آشا ) تو هم فکر نکن سرت بو انداختی پایین قسر در می ری‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫من از وقتی مصطفا اومده سرم پایینه که نخندم‬ ‫آشا ‪:‬‬

‫مجید ‪ ( :‬رو به مصطفا ) خب کاره چیه حاال ؟‬

‫مصطفا ‪ :‬شرکت رفیق پسر داییمه ‪ ،‬یه بخش جدید دارن راه اندازی می کنن ‪ ،‬مدیر پروژه می خوان‬

‫مجید ‪ :‬از کجا فهمیدن تو به دردشون می خوری ؟‬

‫مصطفا ‪ :‬خودشون آموزش دارن ‪ ،‬یعنی بر اساس تحصیالت و نمره و اینا نیرو می گیرن ‪ ،‬آموزش می دن‬

‫مجید ‪ :‬چه متمدن ‪ ،‬یعنی ممکنه که دوماه دیگه بیرونت کنن‬

‫هومن ‪ :‬صلوات‬

‫مصطفا ‪ :‬این پسر دایی من مثل اینکه خیلی تعریف کرده ‪ ،‬گفت برای مدیریت پروژه انتخاب نشی ‪ ،‬حتمن توی بخش انفورماتیک‬
‫الزمت داریم‬

‫هومن ‪ :‬پس اینا دیگه نگفتن الدنگ الزم نداریم‬

‫مصطفا ‪ ( :‬لبخند ) نه ‪ ،‬گفتن الزم داریم ‪ ،‬تو هم بیکار شدی می برمت همونجا ‪ ....‬فقط یه چیزی دارن رو مخه‬

‫چی ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬سر ساعت هفت صبح باید ساعت بزنم‬

‫خوب تو که سحر خیزی‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬آخه چه می دونم یه شب آدم می خواد نیم ساعت دیر بخوابه ‪ ،‬هفت دیگه جنایته‬

‫آره ولی اونش مهم نیست‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬بر بخیل و حسود لعنت‬

‫بشمار‬ ‫مجید و مصطفا ‪:‬‬

‫آخیش‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬ای جان‬

‫یعنی قلبم اومد توی دهنم ‪ ...‬چیزی می خوری ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫‪10‬‬
‫مصطفا ‪ :‬نه همین ته قهوه ی تو رو می خورم‬

‫هومن ‪ :‬عزیزم دیگه نسیه خوری رو بذار کنار صاحب منصب شدی‬

‫مجید ‪ :‬ولی شیرینی داره‬

‫شیرینی چیه ‪ ،‬سور داره‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مهسا جان ‪ ،‬بُل نگیر‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫تو آشا ی به این کوچیکی رو ول نکردی تا ازش قهوه نگرفتی‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مصطفا گویی در کیفش دنبال چیزی می گردد‬

‫خوبه حاال کولی‪ ....‬میز امروز با ما‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬نه بابا ‪ ....‬اینجا با خودتون ‪ ،‬می ریم جگرکی‬

‫هوریا‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫کی آقا مصطفا‬ ‫آشا ‪:‬‬

‫بذارید حقوق اول‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬سارا جان می دونم نگرانی ولی اون االن چپش پره ‪ ،‬من می شناسم اینو ( رو به مصطفا ) امروز ؟‬

‫مصطفا ‪ :‬بریم‬

‫آقا خوب من هول هولی اومدم بیرون‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬کاپ زیبایی نمی دن سارا ‪ ،‬می چپیم توی ماشین مجید ‪ ،‬می ریم و می آیم‬

‫عصر ‪ /‬خارجی ‪ /‬جلوی در کافه‬

‫یکی یکی در حال خارج شدن اند ‪ ،‬سارا از پشت آستین مصطفا را می کشد و به کناری می بردش‬

‫مصطفا ‪ ،‬آخر ماهه من پول توی جیبم نیست قد شش نفر جگرکی‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬خیالت راحت قربونت‬

‫بیا من به بچه ها می گم حالم خوب نیست ‪ ،‬یه روز دیگه می ریم‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬سارا جانم‬

‫‪11‬‬
‫می دونم اونجا یه چیزی گفتی ‪ ،‬بذار بهونه می کنم بندازیم یه وقت دیگه اینا که فرار نمی کنن ‪ ... ،‬چه می دونم اقلن‬ ‫سارا ‪:‬‬
‫توی راه بریم دم خونه من کارت مامان رو بردارم‬

‫مصطفا ‪ :‬قربونت داداشم پول ریخته برام ‪ ،‬بریم ‪ ،‬فوقش دو روز کمتر می رم اینور اونور‬

‫مطمینی ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬برو سوار شو ‪ ،‬خیلی هم مطمین باشه آدم خوب نیست ( لبخند می زنند )‬

‫هومن ‪ :‬بیاین برین عقب مهربون بشینین‬

‫غروب ‪ /‬داخلی ‪ /‬جگرکی قدیمی و شلوغ‬

‫سارا ‪ ،‬مهسا ‪ ،‬آشا ‪ ،‬هومن و مجید دور میزی چهار نفره نشسته اند ‪ ،‬مصطفا باالسرشان ایستاده ‪ ،‬شاگرد‬
‫جگرکی که فرهاد نام دارد ‪ ،‬با سینی پر به سمت او می آید ‪ ،‬فرهاد سینی را روی میز می گذارد‬

‫فرهاد ‪ :‬این جگر و دل ‪ ،‬بقیه ی سفارشتون رو هم می آرم‬

‫مصطفا ‪ :‬آقا فرهاد ‪ ،‬یه صندلی دیگه هم بدی ممنونت می شم‬

‫هومن ‪ :‬می شناسی ؟‬

‫مصطفا ‪ :‬نه ‪ ،‬موقع سفارش دادن اسمش رو پرسیدم‬

‫فرهاد چهار پایه ای برای مصطفا می آورد‬

‫فرهاد ‪ :‬بفرما ( فرهاد نگاه مصطفا برایش سنگین است ) جگر اومدی بخوری خرچنگ که نمی ذارم جلوت‬

‫مصطفا ‪ :‬چشم ( همگی لبخند می زنند )‬

‫مشغول خوردن می شوند‬

‫هومن ‪ :‬بگو لیمو بده بهمون‬

‫پیاز نداره ؟‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫نه که توی ماشین جا زیاد داریم ‪ ،‬تو هم پیاز باید بخوری‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫‪12‬‬
‫مجید ‪ :‬مهسا خانم پیاز اشتها رو باز می کنه‬

‫خوب ؟‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مجید ‪ :‬هیچی ‪ ...‬به نظر نمی آد شما احتیاج داشته باشی‬

‫هومن ببین‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬دیدم‬

‫خاک توسرت !‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫فرهاد با سینی دیگری آمده‬

‫فرهاد ‪ :‬خوئک و خوش گوش ( رو به مصطفا ) چیز دیگه نمی خواین ؟‬

‫مصطفا ‪ :‬اگر لیمو بدی بهمون با یه چندتا نون ممنونتم‬

‫فرهاد رو بر می گرداند ‪ ،‬انگار توقع نداشته که چیز تازه ای بخواهند‬

‫از کارش ناراضیه ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬آره دیگه مثل تو‬

‫( رو به آشا ) تو هم فقط به هممون بخند ( آشا متعجب )‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫فرهاد با پیشدستی لیمو و سبد نون می آید ‪ ،‬به محض گذاشتن روی میز‬

‫هومن ‪ :‬خرچنگ که نمی ذارم جلوت ( فرهاد پشت سر هومن است )‬

‫فرهاد ‪ :‬شوخی دارم من با شما ؟‬

‫مصطفا ‪ ( :‬بلند می شود ) آقا اشتباه کرد ‪ ،‬نمی فهمه این‬

‫هومن با لبخند لقمه اش را می جود‬

‫فرهاد ‪ :‬معلومه نمی فهمه‬

‫هومن می خواهد بلند شود ‪ ،‬مصطفا می نشاندش و مجید اشاره به نهی می کند‬

‫هومن ‪ :‬آقا حرف بزنم‬

‫مجید ‪ :‬نمی خواد ( فرهاد می رود ) تو حرف بلد نیستی ‪ ،‬زر می زنی‬

‫راست می گه دیگه تو هم با هر کسی شوخی می کنی‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫هومن ‪ :‬آقا شوخی خیراته باید پخش بشه‬

‫‪13‬‬
‫آشا می خندد‬

‫( آشا را نشان می دهد ) اینو ( همه می خندند )‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫خنده و خوردن جگر و سفارش های اضافی و نگاه های فرهاد و راحتی جمع شش نفره در مکانی که همه‬
‫آرامند ادامه دارد تا به لقمه ی آخر می رسند‬

‫مجید ‪ :‬من برم ماشین رو بیارم جلوی در‬

‫مصطفا ‪ ( :‬به سارا ) شماها هم پاشید برید من می آم‬

‫همه بلند می شوند یک لقمه در سینی مانده‬

‫کیفت‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬این کارت هام رو بده ‪ ،‬باقیش دست خودت باشه‬

‫همه می روند ‪ ،‬مصطفا لقمه ی آخر را با خیال راحت می خورد و بلند می شود ‪ ،‬کنار صندوق می رود و منتظر‬
‫می شود تا لقمه اش را قورت دهد ‪ ،‬مرد تنومندی پشت صندوق ایستاده‬

‫مصطفا ‪ :‬چقدر شد حساب ما ؟‬

‫صندوق دار ‪ :‬فرهاد خان ‪ ،‬آقا چی داشتن ؟‬

‫فرهاد پای صندوق می آید ‪ ،‬از میان فیش های روی پیش خوان ‪ ،‬دو سه فیش را جدا می کند به مصطفا نشان‬
‫می دهد‬

‫فرهاد ‪ :‬همیناست ؟ ( مصطفا دقیق می بیند )‬

‫مصطفا ‪ :‬آره قربونت‬

‫فرهاد ‪ :‬به رفیقت هم بگو هرکسی حوصله نداره‬

‫فرهاد فیش ها را به صندوق دار می دهد ‪ ،‬مصطفا از بین چند کارت یکی را انتخاب می کند به دست صندوق‬
‫دار می دهد ‪ ،‬صندوق دار جمع می زند اما اعالم نمی کند‬

‫صندوق دار ‪ :‬رمز ؟‬

‫مصطفا ‪ :‬سی و هشت ‪ ،‬بیست و هفت‬

‫صندوق دار ‪ :‬موجودی نداره‬

‫مصطفا ‪ :‬مطمینی ؟ یه بار دیگه بکش‬

‫‪14‬‬
‫صندوق دار‪ :‬سی و هشت ‪ ،‬بیست و هفت ؟ ( مصطفا با سر تایید می کند ) نداره موجودی ‪ ،‬می خوای یه موجودی بگیرم برات ؟‬

‫مصطفا ‪ :‬ببینم ! ( کارت را می گیرد ) آخ آخ ‪ ،‬صبر کن یه لحظه االن می آم‬

‫صندوق دار به فرهاد مصطفا را نشان می دهد‬

‫غروب ‪ /‬خارجی ‪ /‬جلوی جگرکی داخل ماشین‬

‫ماشین مجید کنار خیابان دوبله ایستاده و روشن است ‪ ،‬جلویش باز است ‪ ،‬مصطفا از مغازه خارج می شود ‪،‬‬
‫هومن جلو نشسته ‪ ،‬سه دختر صندلی عقب نشسته اند ‪ ،‬مصطفا از شیشه ی جلو کنار صورت هومن سرش را داخل می‬
‫کند‬

‫مصطفا ‪ ( :‬رو به سارا ) اون کیف رو به من بده‬

‫مصطفا از کیفش یک کارت بیرون می آورد ‪ ،‬مجید سرش روی فرمان است و به مصطفا چشم دوخته ‪ ،‬مصطفا‬
‫که می خواهد سرش را بیرون ببرد‬

‫هومن ‪ :‬نکن‬

‫مصطفا ‪ :‬تچ ‪ ...‬نه بابا‬

‫برمی گردد ‪ ،‬کارت را به فرهاد که به دنبالش تا بیرون مغازه آمده می دهد‬

‫مصطفا ‪ :‬سی ‪ ،‬بیست و پنج‬

‫مصطفا با موبایل خودش را مشغول می کند و به سمت ماشین می آید ‪ ،‬سر برمی گرداند و فرهاد را نگاه می‬
‫کند ‪ ،‬وقتی فرهاد به در گاهی مغازه می رسد مصطفا به سمت ماشین می جهد ‪ ،‬در ماشین را باز می کند و خودش را‬
‫کنار هومن جای می دهد‬

‫مصطفا ‪ :‬برو مجید‬

‫ماشین حرکت می کند ‪ ،‬فرهاد از مغازه بیرون می آید و به دنبال ماشین می دود ‪ ،‬دم دستش سنگی می آید‬

‫برمی دارد و به سمت ماشین پرتاب می کند ‪ ،‬شیشه عقب ماشین آسیب جدی می بیند ‪ ،‬و تقریبن خرد می شود‬

‫( فریاد ) این چه کاری بود مصطفا ؟‬ ‫سارا ‪:‬‬

‫‪15‬‬
‫هومن و مصطفا می خندند‬

‫هومن ‪ :‬گفتم که این الدنگه‬

‫( فریاد ) خوب این چه کار کثافتیه ‪ ،‬هرچی خوشی کردیم که زهر شد‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬مجید بپیچ اینو‬

‫مجید ‪ :‬بلدم مصطفا‬

‫مصطفا دارم با تو حرف می زنما‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫هومن ‪ ( :‬لبخند به لب ) یه چیزی بود گذشت دیگه ‪ ،‬کوتاه بیا ‪ ،‬این بابا حقشه بعد از این همه سگ دو زدن‬

‫هومن شعار ‪....‬‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫( جیغ می کشد و جیغ می کشد و جیغ )‬ ‫آشا ‪:‬‬

‫مجید از آینه وسط نگاه می کند ‪ ،‬مصطفا و هومن رو برمی گردانند به سمت صندلی عقب ‪ ،‬سارا تشنج کرده ‪،‬‬
‫مهسا سر آشا را در بغل می گیرد‬

‫هومن ‪ :‬این چش شد ؟‬

‫مصطفا ‪ ( :‬خشم و فریاد ) مجید بزن بغل‬

‫مجید ‪ :‬صبر کن‬

‫مجید االن بزن بغل‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مجید فرمان را می چرخاند‬

‫سر شب ‪ /‬خارجی ‪ /‬کنار خیابان – داخل و خارج ماشین‬

‫ماشین کنار جوی آب ایستاده ‪ ،‬در راننده و دو در سمت شاگرد باز می شود ‪ ،‬مهسا آشا را از ماشین بیرون می‬

‫کشد و کنار جوی می نشاند ‪ ،‬مصطفا به صندلی عقب رفته و پاهای سارا را دراز می کند ‪ ،‬مجید از طرف دیگر در را باز‬
‫کرده سر سارا را روی صندلی می خواباند و ادامه ی بلند شالش را در دهانش می گذارد ‪ ،‬بدن سارا می جهد و مجید و‬
‫مصطفا نگاه می کنند با نگرانی ‪ ،‬چشم های سارا رفته ‪ ،‬مهسا شلنگی پیدا کرده و با دست آب به صورد آشا می پاشد ‪،‬‬
‫مصطفا بر سرش می زند ‪ ،‬مهسا دو دستی به سینه ی هومن می کوبد و هلش می دهد دو بار ‪ ،‬مهسا سرش را در‬

‫‪16‬‬
‫دستانش می گیرد ‪ ،‬هو من به سمت مهسا می آید ‪ ،‬مجید دست های مصطفا را می گیرد و از حالت نشسته بلندش می‬
‫کند‬

‫شب ‪ /‬داخلی ‪ /‬بیمارستان‬

‫سارا زیر سرم است و مهسا کنارش نشسته ‪ ،‬بقیه حیران در راهروی بیمارستان در حال راه رفتن یا گوشه ای‬
‫نشسته اند ‪ ،‬آشا در گوشه ای مبهوت مانده ‪ ،‬ساعت بیمارستان ساعت دوازده شب را نشان می دهد ‪ ،‬هومن خودش را‬
‫کنار مصطفا می رساند‬

‫هومن ‪ :‬تو از کی باید مشغول بشی ؟‬

‫مصطفا ‪ :‬چی ؟‬

‫هومن ‪ :‬از کی می ری سر کار ؟‬

‫مصطفا ‪ :‬فردا صبح‬

‫هومن ‪ :‬حاال نمی شد از سر ماه بری ؟‬

‫مصطفا ‪ :‬وقتی یارو می گه ‪ ،‬خوبه فردا معارفه ی نیروهای جدیدمونه ‪ ،‬فردا می بینمتون ‪ ،‬چی بگم ؟ بگم ببخشید من از سر ماه‬
‫کار می خوام ؟‬

‫هومن به غلط خوردن افتاده از حرفی که زده ‪ ،‬مهسا به سمتشان می آید‬

‫مصطفا ‪ :‬چطوره ؟‬

‫خوبه داره استراحت می کنه‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬خب ‪ ،‬چی می گن ؟‬

‫تعریف کردم برای دکتر ‪ ،‬می گه این اتفاق ها هم نمی افتاد ممکن بود دچار حمله بشه بخاطر بیماریش‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬آخه صرع ؟‬

‫یه جوری می گی انگار انتخاب کرده‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬این که به من نگه رو انتخاب کرده‬

‫خب اینا رو به خودش بگو ‪ ....‬االن پاشو برو ‪ ،‬باباش اینا میان تو رو نبینن کینه کنن‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬مگه شمال نبودن ؟‬

‫‪17‬‬
‫اومدیم بیمارستان زنگ زدم بهشون ‪ ،‬نیم ساعت پیش مامانش گفت را افتادن ‪ ،‬اِه مصطفا حرف نکش پاشو برو االن‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬تچ‬

‫هومن ‪ :‬صبح هم که باید بری سر کار ‪ ،‬روز اولته ‪ ،‬پاشو برو بدبخت می کنی خودت رو‬

‫مصطفا ‪ :‬یعنی نشدم هنوز ؟ ‪ ...‬واقعن حق من نیست رودست خوردن‬

‫رو دست چیه ؟ چرا شلوغش می کنی ؟‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ ( :‬خشم دارد اما سعی می کند صدایش باال نرود ) شلوغ می کنم ؟ من چیز پنهونی از سارا داشتم ؟ از سارا که هیچ ‪ ،‬از‬
‫شماها پنهون داشتم ؟ بعد بیماریش رو باید اینجوری بفهمم ؟‬

‫( خشم ) نه افتخار کن که دزدی هم با ما می ری‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬من اسم اونو دزدی نمی ذارم‬

‫نه ‪ ...‬مبارزه مدنیه‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مصطفا ‪ :‬مهسا ‪ ...‬من حق ام رو ‪ ،‬حق پدر و مادرم رو شده به زور از این خیابونا می گیرم‬

‫شعار نده مصطفا‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫بس کنین‬ ‫مجید ‪:‬‬

‫مجید اینو بگو بره خونه‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مجید ‪ :‬چی کار داری ! نمی خواد بره‬

‫بابا اینای سارا میان‬ ‫مهسا ‪:‬‬

‫مجید ‪ :‬بیان ‪ ،‬قراره باباش کس دیگه ای رو غیر از مصطفا مقصر بدونه ؟ ‪ ...‬بذار جلو چشمش باشه دیگه‬

‫ساعت پنج صبح است ‪ ،‬پدر و مادر سارا وارد بیمارستان می شوند ‪ ،‬مهسا به استقبالشان می رود ‪ ،‬مصطفا‬
‫ساعتش را نگاه می کند و خود را جلوی پدر سارا می بیند ‪.‬‬

‫تمام‬

‫‪18‬‬

You might also like