You are on page 1of 12

‫ماجرای ناپدید شدن‬

‫استفانی ِم ِلر‬
‫نویسنده‪ :‬ژوئل دیکر‬
‫مترجم‪ :‬آریا نوری‬
‫سرشناسه‪ :‬دیکر‪ ،‬ژوئل ‪1985 -‬‬
‫‪Dicker,Joel‬‬
‫عنوان و نام پدیدآور‪ :‬ماجرای ناپدیدشدن‬
‫استفانی ملر ‪ /‬نویسنده‪ :‬ژوئل دیکر ‪ /‬مترجم‪:‬‬
‫آریا نوری‬
‫مشخصات نشر‪ :‬تهران‪ :‬البرز‪1397 ،‬‬
‫مشخصات ظاهری‪ 694 :‬ص ‏‫‏‬‬
‫شابک‪978-600-9876-17-4 :‬‬
‫وضعیت فهرست‌نویسی‪ :‬فیپا‬
‫یادداشت‪ :‬عنوان اصلی ‪La disparition de‬‬
‫‪Stéphanie Mailer‬‬
‫‏يادداشت‪ ‌:‬کتابنامه‬
‫موضوع‪ :‬داستان‌های فرانسوی ‪ --‬قرن ‪ 21‬م‬
‫موضوع‪French fiction‪-- 21th century‬:‬‬
‫شناسه افزوده‪ :‬نوری‪ ،‬آریا‪ ،‬‏‫‪- 1370‬‏‪ ،‬مترجم‬‬
‫رده‌بندی كنگره‪2 1397 :‬م‪8‬ی‪PQ2705/‬‬
‫رده‌بندی دیویی‪‭843/6 :‬‬
‫شماره کتابشناسی ملی ‪‬5136623 :‬‬
‫کتاب ماجرای ناپدید شدن استفانی ِم ِلر برگردانی است از‪:‬‬
‫‪La disparition de Stéphanie Mailer Par Joel Dicker‬‬
‫شرکت نشر البرز‬

‫امور فنی‪ :‬آریا نوری ‪ /‬ویراستار‪ :‬مینو ابوذرجمهری‪ /‬صفحه‌آرا‪ :‬یاسر عزآباد ‪ /‬لیتوگرافی‪:‬‬
‫‪ /98‬شمارگان‪ 500 :‬نسخه ‪ /‬بها‪ 110000 :‬تومان‬ ‫مینا ‪ /‬چاپ‪ :‬کاج ‪ /‬چاپ اول‪ :‬پاییز‬
‫زﻣﺴﺘﺎن ‪98‬‬

‫همــه حقوق چاپ و نشــر این ترجمــه برای نشــر البرز محفوظ اســت‪ .‬تکثیر‪،‬‬
‫انتشــار و بازنویسی این ترجمه یا قســمتی از آن به هر روش بدون مجوز کتبی‬
‫از ناشر ممنوع است و پیگرد قانونی دارد‪.‬‬
‫مرکز توزیع‪ :‬پخش البرز ـ ـ تلفن ‪ ۸۸۴۲۳۱۰۱ :‬ـ ـ ‪۸۸۴۲۳۲۱۲‬‬
‫‪،‬‬ ‫‪،‬‬
‫نشــر البــرز‪ :‬تهــران خیابــان شــهید بهشــتی بیــن چهــارراه اندیشــه و‬
‫‪.‬‬
‫سهروردی ساختمان شماره ‪۶۸‬‬ ‫‪،‬‬
‫ـــ‬ ‫ـــ‬
‫تلفن و نمابر‪ ۸۸۴۰۵۱۸۲ ۸۸۴۱۷۴۴۶ :‬صندوق پستی‪۱۵۶۹۷۵۴۶۱۱ :‬‬

‫‪www.Alborzpublication.com‬‬
‫‪alborzpublication1970@gmail.com‬‬
‫‪Alborzpublication‬‬
‫‪T.me/Alborzpublication‬‬
‫داستان فرانسوی‬
‫درمورد اتفاقاتی که‬

‫در‬
‫پرتگاه‬
‫اتفاقاتیسال‪9‬‬
‫که‬ ‫درموردژوئیۀ‬
‫در سی‏ام‬
‫اعماق‬‫در‬
‫پرتگاه‬
‫که‬
‫سال‬ ‫دادژوئیۀ‬
‫اتفاقاتی‬ ‫رخی‏ام‬
‫‪۱۹۹۴‬س‬
‫درمورد‬ ‫در‬
‫در اعماق‬
‫پرتگاه‬
‫اعماق‬ ‫ژوئیۀ سال‬ ‫داد‬ ‫رخ‏ام‬‫‪۱۹۹۴‬سی‬ ‫در‬
‫دوشنبه‪ ۲۳ ،‬ژوئن‪-‬سه‌شنبه اول ژوئیۀ ‪۲۰۱۴‬‬

‫ماجرای‪۲۰۱۴‬ناپدید شدن‬ ‫داد‬


‫‌شنبه اول ژوئیۀ‬
‫ژوئن‪-‬سه‬
‫قبل‬ ‫دوشنبه‪،‬ی‪۲۳‬رخ‬
‫‌وسه روز‬ ‫‪۱۹۹۴‬س‬

‫پنجشنبه‪ ،‬بیست‌وششم ژوئن ‪۲۰۱۴‬‬


‫‪13‬‬
‫ِد ِرک اسکات‬
‫شدن‬ ‫‏نگار‬
‫ِد ِرک اسکات‬
‫روزنبرگ‬
‫شدن‬ ‫جس‬
‫روزنامه‬
‫ناپدید‬
‫ناپدید‬
‫‏نگار‬
‫ماجرای‬
‫ماجرایروز‬
‫روزنامه‬
‫یکت‌ونه‬
‫یک‬
‫اول ژوئیۀ ‪۲۰۱۴‬‬ ‫برگزاری‌شنبه‬
‫‪ ۲۳‬ژوئن‪-‬سه‬
‫ی‌وسه روز قبل‬
‫فستیوال‬
‫برگزاریقبلبیس‬
‫روز‬
‫دوشنبه‪،‬‬
‫آغاز‬
‫از س‬
‫اولینازسی‬
‫آغاز‌وسه‬
‫اسکاتبیست‌وششم ژوئن ‪۲۰۱۴‬‬ ‫قبل ِداز ِرک‬
‫پنجشنبه‪،‬‬ ‫سی روز‬
‫روزنبرگ‬ ‫‏نگار‬
‫برگزاری یک روزنامهجس‬ ‫اورفه‌آ‬
‫فستیوال‬ ‫تئاتراز‬
‫اولینآغاز‬
‫روزنبرگ‬ ‫مراسمروز جس‬
‫بیسازت‌ونه‬
‫فستیوالقبل‬
‫روزنبرگ‬
‫‌وششم ژوئن ‪۲۰۱۴‬‬ ‫مراسم جس‬
‫پنجشنبه‪ ،‬بیست‬ ‫قبل از‬ ‫روز‬
‫کانرقبل از‬
‫سی‬
‫جشناز مراسم آناسی روز‬
‫بیست‌ونه روز‬
‫قبل‬ ‫‌آ‬
‫ه‬ ‫اورف‬ ‫اولین‬
‫تئاتر‬
‫روزنبرگ‬
‫‌وهفتم ژوئن ‪۲۰۱۴‬‬ ‫ت‬ ‫جس‬
‫بیس‬ ‫جمعه‪،‬‬ ‫مراسم‬ ‫کانر‬ ‫آنا‬ ‫تئاتر اورفه‌آ قبل‬
‫جشناز مراسم‬

‫سیاه‬ ‫شب‬
‫آنا کانر مراسم جس روزنبرگ‬
‫شبی‬
‫بهبهبه‬

‫جمعه‪ ،‬بیست‌وهفتم ژوئن ‪۲۰۱۴‬‬ ‫جشن‬

‫سیاه‬ ‫شب‬ ‫‪239‬‬


‫شبی‬

‫جمعه‪ ،‬بیست‌وهفتم ژوئن ‪۲۰۱۴‬‬


‫‏نگار‏نگار‬
‫روزنامه‬ ‫مرگیکیک‬
‫سیاه‬ ‫شب‬
‫قتل‬
‫شبیکهکه‬

‫‪297‬‬
‫روزنامه‬ ‫مرگ‬
‫قتل‬

‫مرگ یک روزنامه‏نگار‬
‫قتل رسیدند‬

‫چهارشنبه‪،‬‬

‫افشاگری‬
‫رسیدند‬
‫که چهار‬

‫چهارشنبه‪،‬‬
‫روزنبرگ‬ ‫جس‬
‫افشاگری‬
‫رسیدند‬

‫چهارشنبه‪،‬‬

‫افشاگری‬
‫چهار نفر‬

‫روزنبرگ‬ ‫جس‬
‫روزنبرگ‬ ‫جس‬ ‫ژوئیۀنهم‬
‫نهم نهم‬
‫چهار‬

‫ژوئیۀ‬
‫ژوئیۀ‬
‫برگدورف‬
‫برگدورف‬
‫برگدورف‬ ‫استون‬
‫استون‬
‫استون‬ ‫‪،۲۰۱۴،۲۰۱۴ ،۲۰۱۴‬‬

‫رازها‬
‫رازها‬
‫رازها‬
‫نفر‬

‫‌آنجلس‬
‫س‬ ‫لس لسل‬
‫نفر‬

‫‌آنجلس‬
‫‌آنجلس‬
‫قبلروز قبل‬
‫چهارده روز قبل‬ ‫چهارده روز‬
‫چهارده‬
‫فستیوال‬ ‫از آغاز‬ ‫خیابان اصلی اورفه‏آ‬
‫فستیوالفستیوال‬
‫از آغاز از آغاز‬ ‫اورفه‏آه‏آ‬
‫اصلی اورف‬
‫خیابان اصلی‬
‫انتخابخیابان‬
‫انتخاب‬
‫انتخاب‬
‫‪359‬‬
‫ِدرک اسکات دوشنبه‪ ،‬بیست‌ویکم ژوئیه‪-‬جمعه‪،‬‬
‫ژوئیه‪-‬جمعه‪،‬‬ ‫ِدر ِک اسکات دوشنبه‪ ،‬بیست‌ویکم‬
‫‌ویکم ژوئیه‪-‬جمعه‪،‬‬
‫ت‪۲۰۱۴‬‬ ‫بیس‬
‫ژوئیۀ‬ ‫دوشنبه‪،‬‬
‫‌وپنجم‬
‫ک اسکات بیست‬
‫بازیگر‬
‫در ِ‬
‫بازیگر روز خشم بیست‌وپنجم ژوئیۀ ‪۲۰۱۴‬‬
‫روز خشم بیست‌وپنجم ژوئیۀ ‪۲۰۱۴‬‬ ‫ِ ِ‬
‫بازیگر‬
‫‪522‬‬ ‫مراسم‬
‫شبمراسم‬
‫مراسم‬
‫فستیوال‬ ‫شب‬
‫شب‬
‫بخشیازاز‬
‫روز خشم‬

‫فستیوال‬
‫روزی که‬
‫بخشی‬
‫دفترچۀاز‬
‫دفترچۀ‬ ‫بخشی‬
‫‌هم‬
‫روزیبهکه‬
‫همه‌چیز‬

‫‪537‬‬
‫فستیوال همه‌چیز به‌هم‬
‫درک اسکات ریخت‬
‫همه‌چیز به‌هم‬
‫روزی که‬ ‫ِ ِ‬

‫خاطرات ارتقا‬
‫ریخت‬
‫اکتبر ‪۱۹۹۴‬‬ ‫شنبه‪،‬کسیزدهم‬
‫اسکات‬ ‫ِد ِر‬
‫ریخت‬
‫ِد ِرک اسکات‬ ‫خاطرات ارتقا‬
‫شنبه‪ ،‬سیزدهم اکتبر ‪۱۹۹۴‬‬
‫دفترچۀ‬
‫جس روزنبرگ‬
‫مگان‬
‫خاطرات ارتقا‬ ‫‪612‬مگان‬
‫کانرروزنبرگشنبه‪ ،‬سیزدهم اکتبر ‪۱۹۹۴‬‬ ‫آنا‬ ‫پنج روز‬

‫‪653‬‬
‫جس‬
‫پادالن‬
‫جس روزنبرگ‬ ‫پس از‬
‫کانر‬
‫پس ِد ِرک اسکات‬ ‫آنا روز‬
‫دو‬ ‫پنج روز‬
‫مراسم‬

‫مگان‬
‫پادالنپنج روز‬
‫روزنبرگ‬ ‫جس‬ ‫پس از‬
‫آنا کانر ناپدید شدن‬
‫جس روزنبرگ‬ ‫مراسم‬ ‫از‬ ‫افتتاحیۀ‬
‫پس ِدرک اسکات‬‫ِ‬ ‫دو روز‬
‫افتتاحیه‬ ‫تئاتر‬
‫مراسم‬ ‫اوایل دسامبر‬
‫‪ ،۱۹۹۴‬مرکز پلیس افتتاحیۀ‬
‫شدن‬ ‫ناپدید‬
‫از مراسم‬
‫استفانی ملر‬ ‫جس روزنبرگ‬
‫دو روز پس ِد ِرک اسکات‬ ‫پادالن مراسم‬
‫پس از‬‫افتتاحیه‬ ‫تئاتر‬ ‫دسامبر‬‫ایالتی‬
‫اوایل‬
‫‪ ،۱۹۹۴‬مرکز پلیس‬

‫استفانی ملر‬
‫شدن‬ ‫افتتاحیه ناپدید‬
‫از مراسم‬ ‫افتتاحیۀ‬
‫تئاتر‬
‫ایالتی‬
‫اوایل دسامبر‬
‫‪ ،۱۹۹۴‬مرکز پلیس‬

‫استفانی ملر‬ ‫ایالتی‬


‫خواننـدۀ گرامـی‪ ،‬قبـل ‌از آنکـه شـما غـرق در ماجـرای ایـن رمـان شـوید‪،‬‬
‫می‌خواهـم یـادی کنـم از برنـار فالـوا‪ ،‬مدیـر انتشـارات فالـوا و ویراسـتار‬
‫کتاب‌های من که ماه ژانویۀ ‪ ۲۰۱۸‬این جهان را وداع گفت‪.‬‬
‫او مـردی خارق‌العـاده بـوده و اسـتعدادی بی‌نظیـر در حـوزۀ ویرایـش و نیـز‬
‫صنعت نشـر داشـت‪ .‬من همه‌چیزم را بـه برتران مدیونم‪ .1‬او شانسـی بود‬
‫که در زندگی من حلول کرد و دلم بی‌اندازه برایش تنگ خواهد شد‪.‬‬
‫حاال خواندن را در کنار هم شروع کنیم!‬
‫‪ .1‬برتـران فالـوا از مطرح‌تریـن چهره‌هـای صنعـت نشـر فرانسـه بـود و انتشـارات فالـوا جـزو‬
‫مطرح‌تریـن ناشـران فرانسوی‌سـت‪ .‬تمـام کتاب‌هـای ژوئـل دیکـر در ایـن انتشـارات بـه چـاپ‬
‫ً‬
‫رسـیده اسـت‪ .‬برتـران فالـوا پـس از پذیرفتـن کتـاب پرونـدۀ هـری کبـر جهـت انتشـار‪ ،‬شـخصا‬
‫مسـئولیت ویرایـش نهایـی آن را عهـده‌دار شـده بـود‪ .‬کتابـی کـه توانسـت در دو هفتـۀ آغازیـن‬
‫فروش در فرانسه‪ ،‬رکوردی بی‌نظیر از خود به جای بگذارد‪ .‬مجموعه کتاب‌های ژوئل دیکر‬
‫در ایـران از نشـر البـرز منتشـر شـده اسـت‪( .‬م‪).‬‬
‫تقدیم به کنستانس‬
‫درمورد اتفاقاتی که در سی‏ام‬
‫ژوئیۀ سال ‪ ۱۹۹۴‬رخ داد‬
‫تنهــا افرادی کــه با منطقۀ هامپتــون‪ 1‬در ایالت نیویورک‪ 2‬آشــنایی دارنــد‪ ،‬می‌دانند‬
‫س ـی‌ام ژوئیۀ ســال ‪ ۱۹۹۴‬در اورف ـه‌آ‪ 3‬چه اتفاقاتــی رخ داد‪ .‬اورفه‌آ شــهری کوچک و‬
‫مرفه در امتداد ساحل بود‪ .‬آن شب قرار بود اولین فستیوال تئاتر در این شهر برگزار‬
‫شــود‪ .‬همین هم باعث شده بود این رویداد مهم در عرصۀ ملی‪ ،‬جمعیت زیادی‬
‫را به آنجا بکشــاند‪ .‬بــا غروب آفتاب‪ ،‬گردشــگران و نیز جمعیــت محلی کم‌کم در‬
‫خیابــان اصلی تجمع کرده بودند‪ .‬هدف آنها شــرکت در فســتیوال‌های گوناگونی‬
‫بــود که شــهرداری ترتیــب داده بود‪ .‬ســاکنان خانه‌های خــود را ترک کــرده بودند و‬
‫همین هم باعث شــده بود شــهر حالتی شــبح‌مانند به خود بگیرد‪ :‬دیگر نه عابری‬
‫در پیاده‌رو‌ها به چشــم می‌خورد‪ ،‬نه زوجی که در زیر چراغ خیابان نشســته باشند‬
‫و نه کودکانی با کفش‌های اسکیت‪ .‬در باغ‌ها هم کسی به چشم نمی‌خورد‪ .‬همۀ‬
‫مردم در خیابان اصلی جمع شده بودند‪.‬‬
‫ً‬
‫حوالــی ســاعت ‪ ،۲۰‬در محلــۀ پنفیلــد‪ 4‬کــه در آن لحظات کامــا خالی بــود‪ ،‬تنها‬
‫اثری که از زندگی به چشــم می‌خورد‪ ،‬اتومبیلی بود کــه به‌آرامی در خیابان حرکت‬
‫یکــرد‪ .‬مردی پشــت فرمــان اتومبیــل نشســته و اطرافش را ز یــر نظر گرفتــه بود‪ .‬در‬
‫م ‌‬
‫‪1. Hamptons‬‬
‫‪2. Newyork‬‬
‫‪3. Orphea‬‬
‫‪4. Penfild‬‬

‫‪9‬‬
‫ماجرای ناپدیدشدن استفانی ِم ِلر‬ ‫‪10‬‬

‫نگاهش به‌خوبی می‌شــد تــرس را دید‪ .‬هیچ‌گاه تــا آن اندازه خود را تنها احســاس‬
‫نکــرده بــود‪ .‬هیچ‌کس نبــود که بــه او کمکی کنــد‪ .‬دیگر نمی‌دانســت بایــد چه‌کار‬
‫کنــد‪ .‬در کمــال اســتیصال به‌دنبال همســرش می‌گشــت‪ :‬همســرش بــرای دویدن‬
‫از خانــه خارج شــده و هرگز بازنگشــته بود‪ .‬ســاموئل‪1‬و مگان‪ 2‬پادالــن‪ 3‬جزو معدود‬
‫افــرادی بودنــد که تصمیــم گرفتــه بودند در اولین شــب فســتیوال شــرکت نکرده و‬
‫در خانــه بمانند‪ .‬به‌علــت هجوم مردم بــرای تهیۀ بلیت نمایش افتتاحیه‪ ،‬ایشــان‬
‫ً‬
‫موفق به تهیۀ بلیت نشده بودند و دیگر اصال انگیزه‌ای برای شرکت در برنامه‌های‬
‫عمومی خیابان اصلی و مارینا‪ 4‬نداشتند‪.‬‬
‫اواخــر روز‪ ،‬حوالی ســاعت ‪ ۱۸‬و ‪ ۳۰‬دقیقه‪ ،‬مگان مثل هــر روز دیگری برای دویدن‬
‫از خانه خارج شده بود‪.‬‬
‫به‌جــز روزهــای یکشــنبه کــه کمــی بــه بدنــش اســتراحت م ـی‌داد‪ ،‬هــر روز هفته‬
‫همیــن برنامــه را تکــرار می‌کــرد‪ .‬از خانــه خــارج شــده و از خیابــان پنفیلــد بــاال‬
‫می‌رفــت تــا بــه پنفیلد کرســان برســد کــه نیم‌دایــره‌ای حول یــک پارک تشــکیل‬
‫م ـی‌داد‪ .‬در آنجا با مجموعه‌ای از وســایل ورزشــی (همیشــه تکــراری) کار کرده‬
‫و درنهایت مســیر رفته را بازمی‌گشــت‪ .‬این کار همیشــه ‪ ۴۵‬دقیقه زمان می‌برد‪،‬‬
‫اگر هم حرکات ورزش ـی‌اش طوالنی‌تر می‌شــد‪ ،‬پنجاه دقیقه‪ .‬هیچ‌وقت بیشــتر از‬
‫این طول نمی‌کشید‪.‬‬
‫همیــن هم باعث شــد بــا فــرا رســیدن ســاعت ‪ ۱۹‬و ‪ ۳۰‬دقیقــه‪ ،‬ســاموئل پادالن از‬
‫اینکه همسرش هنوز به خانه بازنگشته بود‪ ،‬تعجب کند‪.‬‬
‫ساعت ‪ ۱۹‬و ‪ ۴۵‬دقیقه کم‌کم نگرانی‌اش آغاز شده بود‪.‬‬
‫ساعت ‪ ۲۰‬شروع به قدم زدن داخل سالن کرده بود‪.‬‬
‫ســاعت ‪ ۲۰‬و ‪ ۱۰‬دقیقــه‪ ،‬درحالی‌که دیگر طاقت نداشــت‪ ،‬اتومبیلش را برداشــته و‬

‫‪1. Samuel‬‬
‫‪2. Meghan‬‬
‫‪3. Padalin‬‬
‫‪4. Marina‬‬
‫‪11‬‬ ‫ لاس ۀیئوژ ما‏یس رد هک یتاقافتا درومردومرد درومرد‬

‫به جس ـت‌وجوی محله پرداخته بــود‪ .‬به نظرش آمده بود کــه منطقی‌ترین راه برای‬
‫یافتــن همســرش این اســت که همــان مســیری را طــی کند کــه او طی کــرده بود‪.‬‬
‫بنابراین همین کار را کرد‪.‬‬
‫از خیابان پنفیلد باال رفت تا به پنفیلد کرسان برسد‪ .‬در آنجا خبری نبود‪ .‬حوالی‬
‫ساعت ‪ ۲۰‬و ‪ ۲۰‬دقیقه بود و هیچ‌کس در آنجا به چشم نمی‌خورد‪ .‬لحظه‌ای توقف‬
‫کــرد تا داخل پــارک را نیز ببیند ولــی بازهم اثری از کســی نبود‪ .‬وقتی می‌خواســت‬
‫ً‬
‫مجددا حرکت کند‪ ،‬چشمش به چیزی در پیاده‌رو افتاد‪ .‬در ابتدا فکر کرد کپه‌ای‬
‫لباس اســت ولی بعد متوجه شــد کــه بدنی روی زمیــن افتاده اســت‪ .‬درحالی‌که‬
‫قلبش به‌شدت می‌زد از اتومبیلش خارج شد‪ .‬همسرش بود‪.‬‬
‫در ادارۀ پلیــس تعریف کرد که در ابتدا گمان کرده اســت حال همســرش به‌علت‬
‫گرمــا به‌هم خورده اســت‪ .‬حتی ترســیده بود مشــکل قلبی برای او رخ داده باشــد‪.‬‬
‫ولی نزدیک‌تر که شــده بود‪ ،‬چشــمش به حمــا ‌م خون و نیز جای گلوله روی ســر او‬
‫ً‬
‫افتــاده بود‪ .‬شــروع به فریاد زدن و درخواســت کمــک کرده بود‪ .‬اصال نمی‌دانســت‬
‫در آنها‬
‫آیا باید کنار همســرش بماند یا اینکه ب ‌هســمت خانه‌های اطــراف دویده و ِ‬
‫ـت کمــک بزند‪ .‬دیدش تار شــده بود و احســاس می‌کــرد پاهایش‬
‫را بــرای درخواسـ ِ‬
‫نمی‌تواننــد به‌خوبی وزن بدنــش را تحمل کنند‪ .‬درنهایت فریادهایش باعث شــد‬
‫ـان کناری به کمکــش بیاید‪ .‬چند دقیقۀ بعــد نیز پلیس به‬
‫یکی از ســاکنان خیابـ ِ‬
‫محل رسید‪.‬‬
‫یکی از اولین افســرانی که به محل حادثه رســیده بود‪ ،‬متوجه شــد جسد مگان در‬
‫در خانۀ شــهردار افتاده بود‪ ،‬دری کــه نیمه‌باز بود‪ .‬او کــه توجهش جلب‬
‫نزدیکــی ِ‬
‫شــده بــود‪ ،‬بــه آنجــا نزدیــک شــد‪ .‬متوجــه شــد در را شکســته بودنــد‪ .‬اســلحه‌اش‬
‫را بیــرون آورده و به‌آرامــی از پل ‌ههــا بــاال رفت‪ .‬ســپس حضورش را اعــام کرد‪ .‬ولی‬
‫هیچ پاســخی دریافت نکرد‪ .‬در را با پایش باز کرده و چشمش به جسد زنی افتاد‬
‫کــه روی پله‌ها افتــاده بود‪ .‬بالفاصله درخواســت کمــک کرده و اسلحه‌به‌دســت‪،‬‬
‫به‌آرامــی شــروع بــه پیشــروی کــرد‪ .‬در ســمت راســتش‪ ،‬در یــک هــال کوچــک‪ ،‬با‬
‫ماجرای ناپدیدشدن استفانی ِم ِلر‬ ‫‪12‬‬

‫وحشــت جســد پســری کوچک را کشــف کــرد‪ .‬وارد آشــپزخانه شــد‪ ،‬چشــمش به‬
‫جسد شهردار افتاد که غرق در خون روی زمین افتاده بود‪.‬‬
‫تمام خانواده را قتل‌عام کرده بودند‪.‬‬

You might also like