You are on page 1of 21

MoDaoZuShi

Mo
of Xiang
Grandmaster
Demonic
(Persian Translation)
Tong
Xio

Boy Loves
‫چپتر چهل وسوم‪:‬‬
‫افسون‬
‫(قسمت اول)‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫وی ووشیان هیچ وقت توقع نداشت که الن وانگجی توی نوشیدن‪ ،‬همراهیش کنه و انقدر‬
‫راحت مشروب رو سر بکشه‪ .‬همینطور بی صدا بهش زل زده بود؛ الن وانگجی آستین هاش‬
‫رو به نرمی کنار زد و یه پیاله برای خودش ریخت و بعد کمی مکث‪ ،‬به آرومی مشروب رو‬
‫سر کشید‪.‬‬

‫وی ووشیان حسابی تعجب کرده بود‪ "،‬هانگوانگ جون‪ ،‬واقعا با مالحظه ای‪ ،‬مگه نه؟ جداً‬
‫میخوای با من مشروب بخوری؟ "‬

‫آخرین باری که با هم مشروب خوردن‪ ،‬وی ووشیان زیاد به حالت چهرهِ الن وانگجی‬
‫اهمیت نداده بود‪ ،‬ولی این بار بیش از حد معمول تالش کرد تا چهره اش رو زیر نظر بگیره‪.‬‬

‫الن وانگجی وقتی که مشروب خورد‪ ،‬پلک هاش رو روی هم گذاشت‪ .‬با اخم کوچکی‬
‫مشروب رو تموم کرد‪ ،‬لب هاش رو بهم فشرد و چشم هاش رو باز کرد‪ .‬پلک هاش سنگینی‬
‫میکرد‪ ،‬انگار وزنه ای بهشون آویزون شده بود‪.‬‬

‫وی ووشیان دستش رو زیر چونه اش گذاشت و ساکت شروع به شمردن کرد‪ .‬وقتی به‬
‫هشت رسید؛ همونطور که توقع داشت‪ ،‬الن وانگجی پیاله رو کنار گذاشت؛ پیشونیش رو‬
‫لمس کرد و چشماش رو بست‪ ،‬خوابید‪.‬‬

‫وی ووشیان کامالً مطمئن شد که الن وانگجی واقعاً قبل از اینکه مست کنه‪ ،‬خوابش میبره!‬

‫به دالیل نامعلوم‪ ،‬کم کم احساس اشتیاق به اذیت کردنش بهش دست داد‪ .‬هر چیزی که‬
‫از مشروب باقی مونده بود رو با یه قلپ خورد‪ .‬بلند شد و با دست هایی که پشتش گره‬
‫کرده بود‪ ،‬دوری توی اتاق زد‪ .‬یکم بعد‪ ،‬به طرف الن وانگجی رفت‪ .‬خم شد و توی گوشش‬
‫زمزمه کرد‪ ":‬الن ژان؟ "‬

‫جوابی نگرفت‪ .‬ووشیان ادامه داد‪":‬برادر وانگجی؟ "‬

‫الن وانگجی دست راستش رو زیر سرش گذاشته بود؛ از همیشه آروم تر نفس می کشید‪.‬‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫صورتش و دستش که روی پیشونیش بود‪ ،‬بی عیب و نقص و به رنگ سرخ و سفید میزد‪.‬‬
‫طوری به نظر میرسید که انگار یه تکه یشمِ ظریف بود‪.‬‬

‫رایحه چوب صندل احاطه اش کرده بود‪ .‬رایحه ای سرد و خنک و تا حدودی خشن و تلخ‪،‬‬
‫ولی حاال که با بوی مالیم مشروب ترکیب شده بود‪ ،‬مثلِ این بود که چند قطره گرما از‬
‫درون سرما و یخبندان رد میشد و باریکه ای از شیرینی هم راهش رو داخل اون سرما پیدا‬
‫کرده بود‪ .‬عطر الن وانگجی رو تقریباً می شد‪ ،‬مست کننده توصیف کرد‪.‬‬

‫وی ووشیان به قدری نزدیک شده بود که نفس هاش با عطر وانگجی یکی شده بود‪.‬‬
‫نتونست جلوی خودشو بگیره‪ ،‬خم شد و بیشتر به الن وانگجی نزدیک شد‪ .‬چیزی براش‬
‫مبهم بود؛ با خودش فکر کرد‪ ‘ :‬عجیبه‪...‬چرا هوا داره گرم تر میشه؟ ’‬

‫با ترکیب شدنِ بوی مشروب و چوب صندل‪ ،‬وی ووشیان صورتش رو نزدیک و نزدیکتر‬
‫می برد؛ در حالیکه خودش هم متوجه این موضوع نبود‪ .‬تن صداش پایین اومده بود و با یه‬
‫لحن تقریباً طعنه آمیز‪ ،‬زیر لب گفت‪":‬برادر‪...‬دو‪"...-‬‬

‫یک دفعه صدایی شنید‪ ".‬ارباب جوان‪" ...‬‬

‫صورت وی ووشیان کمتر از یه اینچ با صورت الن وانگجی فاصله داشت‪ .‬کلمه "دوم" سرِ‬
‫زبونش بود‪ .‬تا اون صدا رو شنید‪ ،‬یکه خورد و نزدیک بود با سُر خوردنِ پاش‪ ،‬پخشِ زمین‬
‫بشه‪.‬‬

‫سریع تعادل خودش رو جلوی الن وانگجی به دست آورد و به سمت پنجره چوبی‪ ،‬جایی که‬
‫صدا ازش اومده بود‪ ،‬چرخید‪.‬‬

‫صدای تق تقِ با احتیاطی‪ ،‬از طرف پنجره شنیده شد؛ و بعد صدای آرومی از دریچه به‬
‫گوشش رسید‪ "،‬ارباب جوان‪"...‬‬

‫وی ووشیان باالخره متوجه ضربانِ فوق العادهِ تندِ قلبش شد‪ .‬دوباره دست و پاش رو گم‬
‫کرده بود‪ .‬خونسردیش رو بدست آورد و به سمت پنجره رفت‪ .‬پنجره رو کمی باز کرد و‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫شخصی سیاه پوشی که وارونه از پاهاش آویزونِ سقف بود رو دید؛ قصد داشت دوباره در‬
‫بزنه‪ .‬وی ووشیان پنجره رو سریع باز کرد که باعث شد‪ ،‬به سرِ اون آدم بخوره‪ .‬آه آرومی‬
‫کشید و در رو با هر دو دستش گرفت و باالخره تونست با وی ووشیان چشم تو چشم بشه‪.‬‬

‫نسیم خنکی وارد اتاق شد‪ .‬چشم های باز ون نینگ دیگه سفیدِ خاکستری نبودن و با یه‬
‫جفت مردمک سیاه و بی حرکت پر شده بودن‪.‬‬

‫هر دو‪ ،‬یکی ایستاده و دیگری آویزون‪ ،‬چند لحظه ای به هم زل زدن‪.‬‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬بیا پایین‪".‬‬

‫ون نینگ بی هوا تعادلش رو از دست داد؛ افتاد و پخشِ زمینِ بیرونِ مسافرخونه شد‪.‬‬

‫وی ووشیان عرق خیالی رو از پیشونیش پاک کرد‪.‬‬

‫فکر کرد‪’:‬واقعا جای مناسبی رو انتخاب کردیم!’‬

‫خوب بود که این مسافرخونه رو انتخاب کرده بودن‪ .‬چون پنجره های اتاق خصوصی به‬
‫جای خیابون رو به یه بیشه کوچیک باز می شد‪ .‬وی ووشیان به کمک یه میله پنجره رو باز‬
‫نگه داشت؛ به سمت بیرون خم شد و پایین رو نگاه کرد‪ .‬از سنگینی ون نینگ یه گودی به‬
‫شکل بدنش روی زمین درست شده بود‪ .‬همونطور که توی گودال افتاده بود‪ ،‬به وی ووشیان‬
‫زل زده بود‪.‬‬

‫وی ووشیان با صدای خفه ای داد زد‪ ":‬بهت گفتم بیا پایین‪ ،‬نه بپر پایین‪ʼ .‬بیا‪ ʻ‬فهمیدی؟"‬

‫ون نینگ به طرفش نگاه کرد‪ .‬لباس هاش رو تکوند و از گودال بیرون اومد؛ با عجله جواب‬
‫داد‪ ":‬اوه‪ .‬دارم میام‪".‬‬

‫همین که حرفش تموم شد‪ ،‬به ستونی تکیه داد و آماده ی باال رفتن شد‪ .‬وی ووشیان سریع‬
‫جلوش رو گرفت و گفت‪ ":‬وایسا! همونجا که هستی بمون‪ ،‬االن میام‪".‬‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫به سمت الن وانگجی رفت؛ خم شد و توی گوشش گفت‪ ":‬الن ژان‪ ،‬ای الن ژان‪ .‬لطفا یکم‬
‫دیگه بخواب‪ .‬قبل از اینکه بفهمی برگشتم‪ .‬نمیخوای پسر خوبی باشی؟ "‬

‫از حرف هایی که زده بود‪ ،‬احساس عجیبی بهش دست داد‪ .‬نتونست جلوی خودش رو‬
‫بگیره و با سرِ انگشتش‪ ،‬مژه های الن وانگجی رو نوازش کرد‪.‬‬

‫مژه های الن وانگجی به آرومی لرزید و اخم هاش توی هم رفت‪ .‬به نظر آشفته می رسید‪.‬‬
‫وی ووشیان دست هاش رو برداشت و از پنجره بیرون زد‪ .‬رویِ شاخه درختی کنار سقف‬
‫پرید‪ .‬از شاخه ای به شاخه ای پرید و درنهایت روی زمین فرود اومد‪ .‬همین که برگشت‬
‫ون نینگ جلوش زانو زد‪.‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬داری چیکار میکنی؟ "‬

‫ون نینگ چیزی نگفت و سرش رو خم کرد‪.‬‬

‫وی ووشیان باز پرسید‪ ":‬واقعا مجبوری تو این حالت با من حرف بزنی؟"‬

‫ون نینگ با لحن آرومی گفت‪ ":‬متاسفم‪ ،‬ارباب جوان‪".‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬خب پس‪" ...‬‬

‫همین که این رو گفت‪ ،‬روبروی ون نینگ زانو زد‪ .‬ون نینگ شوکه شد و سریعاً تعظیم کرد‪،‬‬
‫وی ووشیان هم بلند شد و تعظیم کرد‪ .‬ون نینگ به قدری تعجب کرده بود که بی هوا از جا‬
‫پرید‪ .‬وی ووشیان هم باز بلند شد و روبروش ایستاد؛ درحالیکه گرد و خاک رو از روی‬
‫خودش می تکوند‪ ،‬گفت‪ ":‬میدونی‪ ،‬از همون اولشم میتونستی پاشی و حرف بزنی‪".‬‬

‫ون نینگ هنوز نگاهش به زمین بود و میترسید که چیزی بگه‪ .‬وی ووشیان پرسید‪ ":‬چند‬
‫وقتِ که هوشیاری و آگاهی بدست آوردی؟ "‬

‫ون نینگ گفت‪ ":‬یکم پیش‪".‬‬

‫وی ووشیان پرسید‪ ":‬اتفاق هایی که وقتی میخ ها تو سرت بودن‪ ،‬یادت میاد ؟"‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫ون نینگ‪ ":‬یه چیزایی‪ ،‬ولی همه چیز یادم نیست‪".‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬چی یادته؟ "‬

‫ون نینگ‪ ":‬که یه جای خیلی تاریک زنجیر شده بودم و فکر کنم هر از گاهی یکی میومد و‬
‫بهم سر میزد‪".‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬یادته اونا کی بودن؟"‬

‫ون نینگ‪ ":‬نه‪ .‬فقط اونی که یه چیزی توی سرم فرو کرد‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬احتماال کارِ ژو یانگ بوده‪ .‬قبال هم از این میخ ها استفاده کرده تا سونگ الن‬
‫رو کنترل کنه‪ ،‬اون تعلیم دیده مهمون حزب النلینگ جین بوده‪ .‬ولی خب هنوزم مطمئن‬
‫نیستم این کار قصد و نیتش خودش بوده یا خواسته حزب النلینگ جین بوده‪ ".‬یکم بیشتر‬
‫که بهش فکر کرد‪ ،‬ادامه داد‪ ":‬به احتمال زیاد خواسته حزب النلینگ جین بوده‪ .‬اون موقع‬
‫ها همشون گفتن که تو کامال نابود شدی‪ .‬اگه اونا توی این قضیه دستی نداشتن؛ خودش‬
‫تنهایی به این راحتی ها نمیتونست این حقیقت رو مخفی کنه‪ ".‬با یه مکث کوتاه وی ووشیان‬
‫پرسید‪ " :‬خب‪ ،‬بعدش چی شد؟ چطور به کوه دافان رفتی؟ "‬

‫ون نینگ‪ ":‬بعدش‪ ،‬نمیدونم چقدر گذشته بود ولی یهو صدای دست زدن کسی رو شنیدم و‬
‫بعدش‪ ،‬ارباب جوان‪ ،‬شما گفتی ‪ʼ‬بیدار شو‪ ʻ‬پس منم ‪ ...‬حسابی تالش کردم و خودم رو از‬
‫زنجیرها خالص کردم و سریع بیرون زدم ‪"...‬‬

‫این همون دستوری بود که وی ووشیان به اون سه جسد درنده تو روستای مو داده بود‪.‬‬

‫در گذشته؛ وی ووشیان دستورات بی شماری به ژنرال روح داده بود‪ .‬بنابراین‪ ،‬اولین‬
‫دستوری که وی ووشیان بعد از برگشتش به این دنیا داده بود‪ ،‬هم شنیده بود‪.‬‬

‫ون نینگ با ذهنی آشفته و درهم؛ همون کاری رو میکرد که جسد ها میکردن‪ ،‬از دستورات‬
‫وی ووشیان پیروی میکرد‪ .‬از طرفی حزب النلینگ جین نمیتونست در مالعام این حقیقت‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫رو که ژنرال روح رو مخفی کردن‪ ،‬آشکار کنه‪ .‬اگر خبرها به بیرون درز پیدا میکرد‪ ،‬نه تنها‬
‫شهرت خودشون خدشه دار میشد‪ ،‬به عالوه کم کم رعب و وحشت بین مردم می افتاد؛ به‬
‫همین علت‪ ،‬با وجود فرار ون نینگ‪ ،‬جرأت نکردن با هیاهو دنبال ون نینگ بگردن‪ .‬ون‬
‫نینگ بعد از یه سفر درهم و برهم‪ ،‬باالخره به وی ووشیانی که در قله ی کوه دافان فلوت‬
‫می نواخت‪ ،‬رسید و اون ها باز هم دیگه رو مالقات کردن‪.‬‬

‫وی ووشیان آهی کشید و گفت‪ ":‬تو گفتی ‪ʼ‬نمیدونی چقدر گذشته بود‪ ، ʻ‬ولی خب همین‬
‫االنشم بیشتر از ده سال گذشته‪ ".‬سکوتی کرد و دوباره ادامه داد‪ ":‬منصفانست اگه بگم‪ ،‬منم‬
‫بیشتر از تو نمیدونم‪ .‬میخوای بعضی از چیزهایی که اتفاق افتاد رو بهت بگم؟ "‬

‫ون نینگ‪ ":‬خودم یه چیزایی شنیدم‪".‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬مثال چی؟ "‬

‫ون نینگ‪ ":‬شنیدم قضیه ی تپه تدفین تموم شده و همه رفتن و کسی دیگه اونجا پر‬
‫نمیزنه‪".‬‬

‫راستش‪ ،‬وی ووشیان فقط میخواست شایعاتِ پیش پا افتاده رو بگه‪ ،‬مثل اینکه قوانین حزب‬
‫الن از سه هزار تا‪ ،‬چهار هزار تا شده؛ اصال و ابدا توقع نداشت که ون نینگ همچین موضوع‬
‫جدی و سنگینی رو وسط بکشه؛ به جز سکوت حرفی نداشت که بزنه‪.‬‬

‫با وجود موضوع جدی که پیش کشیده بود‪ ،‬لحن و صدای ون نینگ اصال غمگین نبود‪ .‬انگار‬
‫از قبل میدونست که این اتفاق میوفته‪ .‬در واقع‪ ،‬این یه قضیه واضح و روشن بود‪ .‬اونا‬
‫دفعات بی شماری توقعِ بدترین حالت ممکن رو داشتن؛ همون طورکه تقریبا یه دهه پیش‬
‫داشتن‪.‬‬

‫بعد از لحظه ای سکوت‪ ،‬وی ووشیان دوباره پرسید‪ ":‬دیگه چی شنیدی؟ "‬

‫ون نینگ زیر لب گفت‪ ":‬رهبر حزب جیانگ‪ ،‬جیانگ چنگ‪ ،‬تپه تدفین رو محاصره کرد و‬
‫شما رو کشت‪" .‬‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬خب باید این یکی رو برات روشن کنم‪ .‬اون منو نکشت‪ .‬من توی انفجار‬
‫مُردم‪".‬‬

‫ون نینگ باالخره سرش رو باال آورد و گفت‪ ":‬ولی رهبر حزب جیانگ خیلی واضح ‪"...‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬هیچ کس نمیتونه بدون خطر کل زندگیش روی یه پل تک تخته ای راه بره‪.‬‬
‫چاره ای نبود‪" .‬‬

‫بنظر می اومد که ون نینگ میخواد آهی بکشه اما نفسی نداشت که بیرون بده‪ .‬وی ووشیان‬
‫به گفت و گو خاتمه داد‪ ":‬بسه‪ ،‬بیا دیگه راجع به اون حرف نزنیم‪ .‬چیز دیگه ای نشنیدی؟‬
‫"‬
‫" آره‪ ".‬ون نینگ به وی ووشیان زل زد‪ ":‬ارباب جوان وی‪ ،‬شما به طرز وحشتناکی مُردید‪.‬‬
‫"‬
‫"‪ "...‬وی ووشیان وقتی دید که چقدر بدبخت و بیچاره است؛ آهی کشید‪ ":‬اصال خبر خوبی‬
‫نشنیدی؟ "‬

‫ون نینگ اخمی کرد‪ ".‬اصال خبر خوبی در کار نبود‪".‬‬

‫"‪ "...‬زبون وی ووشیان بند اومده بود‪.‬‬

‫یکباره صدای تق و توق بلندی از سالن اصلی طبقه اول‪ ،‬به گوش رسید‪ .‬صدای الن سیژوی‬
‫به دنبالش‪ ،‬بلند شد‪ ":‬مگه در مورد ژو یانگ حرف نمیزدیم؟ حاال چرا سر این قضیه دعوا‬
‫می کنیم؟ "‬

‫جین لینگ‪ ":‬درسته‪ ،‬داریم درمورد ژو یانگ حرف می زنیم‪ .‬مگه چیزِ اشتباهی گفتم؟ ژو‬
‫یانگ چیکار کرده؟ اون از آشغال هم کثیف تره؛ وی یینگ هم از اون حال بهم زن تره!‬
‫منظورت چیه که ‘ نباید همه رو به یه چشم ببینیم؟’ اون هیوال ها‪ ،‬انگلِ دنیای ما هستن!!‬
‫ما باید تک تکشون رو بکشیم‪ ،‬تیکه تیکه کنیم و سالخی کنیم! "‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫ون نینگ شکه شد‪ .‬وی ووشیان بهش اشاره کرد که سرجاش بمونه‪ .‬از طرفی الن جینگ یی‬
‫وارد بحث شد‪ ":‬چرا یهو عصبی میشی؟ سیژوی نگفت که وی ووشیان نباید کشته می شد‪،‬‬
‫فقط گفت هرکسی که راه تذهیبگری ارواح رو پیش گرفته مثلِ ژو یانگ نیست‪ .‬مجبوری‬
‫این ها رو پرت کنی؟ هنوز یه دونه شم نخورده بودم‪"...‬‬

‫جین لینگ پوزخندی زد و گفت‪ " :‬مگه نگفت که ‪ʼ‬ممکنه موسس این راه‪ ،‬قصد آسیب‬
‫رسوندن با استفاده این تعالیم رو نداشته باشه؟‪ ʻ‬خب حاال ‪ʼ‬موسس این راه‪ ʻ‬کیه؟ بگو ببینم‪،‬‬
‫مگه کسی جز وی یینگ میتونه باشه؟ واقعا نمیتونم درکت کنم‪ .‬حزب گوسو النت هم که‬
‫یه حزب برجسته ست‪ ،‬اون موقع ها تو هم کلی از عزیزاتو از دست دادی که باعث و‬
‫بانیش وی یینگ بود‪ .‬مگه غیره اینه؟ کشتن همه ی اون جنازه ها و فالن‪ ،‬که تحت کنترلش‬
‫بودن‪ ،‬سخت نبود؟ الن یوآن‪ ،‬چرا انقدر عجیب به این موضوع نگاه میکنی؟ اینجور که تو‬
‫حرف میزنی؛ نگو که داری برای وی یینگ بهونه میتراشی؟ "‬

‫الن یوآن اسم تولد سیژوی بود‪ .‬الن سیژوی اعتراض کرد‪ ":‬من براش بهونه نتراشیدم‪ ،‬فقط‬
‫خیلی ساده پیشنهاد دادم که بهتره وقتی کل ماجرا رو نمی دونیم‪ ،‬قضاوت نکنیم‪ .‬میدونی‪،‬‬
‫قبل اینکه به شهر یی بریم؛ مردم ادعا میکردن که چانگ پینگ از قبیله یوئیانگ چانگ‬
‫بخاطر انتقام به دست دائو ژانگ شیائو شینگچن کشته شده‪ .‬درسته؟ خب حاال حقیقت چی‬
‫بود؟"‬

‫جین لینگ‪ ":‬هیچکس ندیده بود که واقعا دائو ژانگ شیائو شینگچن‪ ،‬چانگ پینگ کشته‬
‫باشه‪ .‬اونا همه شون حدس زده بودن و تو چرا میگی ادعا داشتن؟ فقط سعی کن بشماری‬
‫که چند تا تعلیم دیده بدست وی یینگ‪ ،‬ون نینگ و مهر ببر؛ توی جنگ‪ ،‬توی مسیرِ چیونگ‬
‫چی‪ ،‬توی روزِ بدون شب‪ ،‬کشته شدن‪ .‬اینا همش حقایقیِ که بقیه قبولش کردن‪ ،‬حقایقی که‬
‫نمیشه انکارشون کرد! و اینکه من هیچوقت فراموش نمیکنم که اون به ون نینگ دستور داد‬
‫تا پدر و مادر منو بکشه‪".‬‬

‫اگه ون نینگ ردی از خون توی بدنش داشت‪ ،‬توی صورتش هجوم می آورد‪.‬‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫زیر لب گفت‪ ...":‬پسر بانو جیانگ؟ "‬

‫وی ووشیان بی حرکت مونده بود‪.‬‬

‫جین لینگ ادامه داد‪ ":‬داییم با اون بزرگ شد‪ ،‬پدربزرگم مثل بچه ی خودش دوستش‬
‫داشت‪ .‬مادربزرگم هم اصال با اون بد رفتار نکرد‪ .‬ولی خب آخرش چیکار کرد؟ اسکله‬
‫نیلوفر رو قربانیِ حزب ون کرد‪ .‬کلِ حزب یونمنگ جیانگ رو نابود کرد‪ .‬اون باعث مرگ‬
‫پدر و مادرم‪ ،‬پدربزرگ و مادربزرگم شد و االن تنها کسی که باقی مونده داییمه‪ .‬اون الم‬
‫شنگه باعث مرگ خودش هم شد‪ ،‬جوری که جسدش هم محو شد‪ .‬االن کجای ‪ʼ‬کل قضیه‪ʻ‬‬
‫رو نفهمیدی؟ هنوزم بهونه ای هم مونده که برای کار هاش بیاری؟ "‬

‫جین لینگ با اصرار بحث میکرد‪ ،‬درحالیه الن سیژوی اصال جوابی بهش نداد‪ .‬لحظه ای‬
‫بعد پسر دیگه ای شروع به صحبت کرد‪ ":‬چرا یهو سر همچین چیزی جوش آوردیم؟ بیاین‬
‫بیخیال موضوع بشیم‪ ،‬خب؟ تازشم هنوز غذامونو نخوردیم‪ .‬داره سرد میشه‪".‬‬

‫با توجه صداش‪ ،‬این همون پسرِ "احساسی" بود ‪ ،‬که وی ووشیان دستش مینداخت‪.‬‬

‫یکی دیگه موافقت کرد‪ ":‬زیژن راست میگه‪ .‬بهتره دعوا رو تموم کنیم‪ .‬سیژوی فقط یادش‬
‫رفت که کلماتش رو با دقت انتخاب کنه‪ .‬فقط یه نظر ساده بود _ نظری که زیاد روش فکر‬
‫نکرده بود‪ .‬ارباب جوان جین‪ ،‬لطفا بشینید‪ .‬بهتره غذامونو بخوریم‪".‬‬

‫" درسته‪ .‬تازه از شهر یی برگشتیم و خطر از بیخ گوشمون رد شده‪ ،‬نباید سر همچین اشتباه‬
‫پیش پا افتاده ای بحث کنیم‪" .‬‬

‫جین لینگ پوزخندی زد‪ .‬الن سیژوی با لحنی که از همیشه مودبانه تر بود‪ ،‬باالخره جواب‬
‫داد‪ ":‬من متاسفم‪ .‬باید بیشتر رو حرف ها و کلماتم دقت میکردم‪ .‬ارباب جوان جین لطفا‬
‫بشینید‪ .‬ما که نمیخوایم بحث رو ادامه بدیم و پای هانگوآنگ جون رو هم به این قضیه باز‬
‫کنیم‪ .‬مگه نه؟ "‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫واقعاً آوردن اسم هانگوانگ جون یه حرکت عالی بود که سریعاً جین لینگ رو متوقف کرد و‬
‫حتی دیگه صدایی از خودش درنیاورد‪ .‬با صدایی که از میز و صندلی ها به گوش می رسید‪،‬‬
‫بنظر می اومد که جین لینگ نشسته بود‪ .‬تاالر به سرعت از هیاهو پر شد و بالفاصله صدای‬
‫هیاهوی پسرها بین صدای کاسه ها و بشقاب ها گم شد‪ .‬با این حال ون نینگ و وی ووشیان‬
‫هنوز بی صدا در بیشه ایستاده بودن و قیافه هاشون درهم بود‪.‬‬

‫بدون هیچ حرفی‪ ،‬ون نینگ دوباره زانو زد‪ .‬وی ووشیان یکم بعد متوجه ون نینگ شد‪.‬‬
‫دستش رو با ضعف تکون داد‪ ،‬تا جلوش رو بگیره و بهش گفت‪ ":‬تقصیر تو نبود‪" .‬‬

‫درست وقتی که ون نینگ میخواست حرف بزنه‪ ،‬سرش رو باال آورد و با دیدن چیزی که‬
‫پشت سر وی ووشیان بود‪ ،‬مردد شد‪ .‬همین که وی ووشیان میخواست بچرخه‪ ،‬شخصی با‬
‫ردای سفید از کنارش رد شد و به شونه ون نینگ لگد زد‪.‬‬

‫با این حرکت الن وانگجی‪ ،‬باز یه گودال دیگه به شکلِ بدن ون نینگ رو زمین درست شد‪.‬‬

‫وی ووشیان با عجله به سمت الن وانگجی که بنظر می اومد باز هم قصد لگد انداختن‬
‫داشت‪ ،‬رفت‪ ":‬هانگوآنگ جون‪ ،‬هانگوآنگ جون! آروم بگیر! "‬

‫ظاهراً زمان ‘خوابیدن’ به پایان رسیده بود و زمان ‘مست بودن’ رسیده بود و در نتیجه‬
‫الن وانگجی یه جوری راهش رو به بیرون پیدا کرده بود‪.‬‬

‫این موقعیت به طرز عجیبی آشنا بنظر می رسید_ واقعا تاریخ دوباره تکرار می شد‪ .‬نه؟‬
‫گرچه این دفعه الن وانگجی از دفعه قبل هم آروم تر بنظر می رسید‪ .‬حتی چکمه هاش هم‬
‫لنگه به لنگه نپوشیده بود‪.‬‬

‫حتی با اینکه با بی نزاکتی به ون نینگ لگد زده بود‪ ،‬قیافه ی کامالً حق به جانبی به خودش‬
‫گرفته بود‪ ،‬طوری که هیچکس از روی قیافه اش نمیتونست حدس بزنه که مقصر بود‪ .‬بعد‬
‫از اینکه وی ووشیان اون رو عقب کشید‪ ،‬آستین هاش رو مرتب کرد و سر تکون داد‪ .‬با‬
‫غرور سرجاش ایستاد و جلو خودش رو گرفت که باز لگد نزنه‪.‬‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫وی ووشیان از این فرصت استفاده کرد و از ون نینگ پرسید‪ ":‬حالت خوبه؟"‬

‫ون نینگ‪ ":‬خوبم‪".‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬اگه خوبی پس بلند شو! واسه چی هنوز زانو زدی؟ "‬

‫ون نینگ بلند شد و با مکث گفت‪ ":‬ارباب جوان الن‪" .‬‬

‫الن وانگجی اخم کرد و گوش هاش رو گرفت‪ .‬بعد پشتش رو به ون نینگ کرد‪ .‬جلوی وی‬
‫ووشیان ایستاد و از بدنش استفاده کرد تا جلوی ارتباط چشمی اون دو تا رو بگیره‪.‬‬

‫ون نینگ‪"...":‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬بهتره اونجا نمونی‪ .‬الن ژان‪ ،‬آمم‪ ،‬واقعاً دوست نداره ببینتت‪" .‬‬

‫ون نینگ‪ ... ":‬چه اتفاقی برای ارباب جوان الن افتاده؟ "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬هیچی بابا‪ .‬فقط مسته‪".‬‬

‫" چی؟ " صورت ون نینگ طوری گیج بود که انگار نمیتونست چنین چیزی رو باور کنه‪.‬‬
‫مدتی بعد‪ ،‬باالخره ادامه داد‪ ":‬پس ‪ ...‬شما چکار میخوای کنی؟"‬

‫وی ووشیان‪ ":‬خب‪ ،‬چیکار میتونم کنم؟ میخوام کولش کنم و ببرمش داخل‪" .‬‬

‫الن وانگجی‪ ":‬باشه‪".‬‬

‫وی ووشیان‪":‬هممم؟ مگه تو گوشِت رو نگرفته بودی؟ چی شد که یهو تونستی صدام رو‬
‫بشنوی؟"‬

‫این بار‪ ،‬الن وانگجی خودش رو به نشنیدن زد و جوابی نداد؛ تظاهر کرد کسی که یه لحظه‬
‫قبل وسط حرفشون پریده بود‪ ،‬خودش نبود‪ .‬وی ووشیان مطمئن نبود چطور باید واکنش‬
‫نشون بده‪ .‬به سمت ون نینگ برگشت‪ ":‬مواظب خودت باش‪".‬‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫ون نینگ سر تکون داد‪ .‬نمیتونست جلوی خودشو بگیره که باز به الن وانگجی نگاه نکنه‪.‬‬
‫همین که میخواست‪ ،‬اونجا رو ترک کنه‪ ،‬حرف وی ووشیان متوقفش کرد‪ ":‬واجب تر از همه‬
‫چیز ‪ ...‬ون نینگ چرا نمیری یه جایی پیدا کنی که مخفی بشی؟ "‬

‫ون نینگ برای لحظه ای درنگ کرد‪ .‬وی ووشیان اضافه کرد‪ ":‬هرچی نباشه تو تا حاال دوبار‬
‫مردی‪ .‬برو حسابی استراحت کن‪".‬‬

‫بعد از اینکه ون نینگ رفت‪ ،‬وی ووشیان دست های الن وانگجی رو از روی گوش هاش‬
‫برداشت‪ ".‬خیلی خب‪ .‬رفتِش‪ .‬دیگه نه صداشو می شنوی و نه می بینیش‪".‬‬

‫الن وانگجی باالخره گوش هاش رو ول کرد‪ .‬گیج و بی حس‪ ،‬با جفت چشم های روشنش به‬
‫وی ووشیان زل زد‪.‬‬

‫چشم هاش خیلی پاک بود‪ .‬اونقدر صادقانه به وی ووشیان زل زده بود‪ ،‬که بی هوا‪ ،‬یه فکر‬
‫شیطانی به ذهن وی ووشیان رسید‪ .‬از فکری که به ذهنش رسیده بود‪ ،‬حسابی هیجان زده‬
‫شده بود‪ .‬لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت‪ ":‬الن ژان؛ هنوزم هرچی ازت بپرسم جواب‬
‫میدی؟ هرکاری بگم میکنی؟"‬

‫الن وانگجی‪ ":‬هممم‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪":‬پیشونی بندت رو دربیار‪".‬‬

‫مطیعانه دستش رو پشت سرش برد و آروم گره پیشونی بندشو باز کرد‪ .‬روی پیشونی بند‬
‫سفید نقش ابرهای متحرک دوخته شده بود‪ ،‬اون رو درآورد‪.‬‬

‫وی ووشیان پیشونی بند رو به دست گرفت و چند بار زیر و روش کرد‪ .‬از هر زاویه ای‬
‫بررسیش کرد‪ ".‬پس واقعا چیز خاصی نداره‪ ،‬داره؟ گفتم شاید یه راز بزرگی پشتش قایم‬
‫کردی‪ .‬اون موقع‪ ،‬وقتی پیشونی بندتو باز کردم‪ ،‬چرا اونقدر عصبانی شدی؟ " یا شاید الن‬
‫وانگجیِ قدیمی ازش متنفر بود‪ ،‬همینطور که از بقیه ی چیزها متنفر بود‪.‬‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫یکدفعه‪ ،‬احساس کرد چیزی دور مچش بسته می شد‪ .‬الن وانگجی با پیشونی بند دو دست‬
‫وی ووشیان رو بهم بسته و شروع به گره زدن‪ ،‬کرده بود‪.‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬داری چیکار میکنی؟ "‬

‫میخواست ببینه الن وانگجی میخواد چیکار بکنه‪ ،‬برای همین جلوش رو نگرفت و اجازه داد‪،‬‬
‫ادامه بده‪ .‬ابتدا‪ ،‬وقتی الن وانگجی دست هاش رو بهم بست‪ ،‬یه گرهِ ساده زده بود‪ .‬کمی با‬
‫خودش فکر کرد و احساس کرد چیزی به نظر درست نمیاد؛ گره ی پیشونی بند رو سفت‬
‫تر کرد‪ .‬باز هم بیشتر با خودش فکر کرد؛ هنوز ناراضی بود و یه گره دیگه هم به باالی‬
‫پیشونی بند اضافه کرد‪.‬‬

‫پیشونی بند حزب گوسو الن؛ تکه پارچه ای نازک بود که وقتی دورِ سر بسته می شد‪ ،‬از‬
‫پشت آویزون بود‪ .‬وقتی که حرکت می کردن‪ ،‬پیشونی بند به زیبایی توی هوا موج میزد‪ ،‬که‬
‫به همین دلیل طولِ پیشونی بند بلند بود‪ .‬الن وانگجی هفت یا هشت تا گره به پیشونی بند‬
‫زد‪ ،‬که شبیه به یه توده ی کوچیک و بد شکل‪ ،‬شده بود‪ .‬نهایتاً اونقدر گره زد تا راضی شد‪.‬‬

‫وی ووشیان‪ " :‬هی‪ ،‬مگه هنوزم پیشونی بندتو نمیخوای؟ "‬

‫اخمای الن وانگجی درهم رفت‪ .‬سرِ پیشونی بند رو که گرفته بود‪ ،‬باال آورد و دست های‬
‫وی ووشیان رو روبروی خودش گرفت؛ انگار که بخاطر خلق چنین شاهکاری به خودش می‬
‫بالید‪ .‬وی ووشیان همین طور که دست هاش توی هوا معلق بود‪ ،‬با خودش فکر می کرد‪‘ :‬‬
‫احتماال االن خیلی شبیه یه مجرم بنظر میام ‪ ...‬وایسا ببینم‪ ،‬چرا اون داره منو بازی میده؟‬
‫مگه من کسی نبودم که میخواست بازیش بده؟ ‘‬

‫وی ووشیان باالخره متوجه شد‪ ":‬درش بیار‪".‬‬

‫الن وانگجی با خوشحالی دستش رو به طرف یقه و کمربند وی ووشیان برد‪ .‬دقیقاً همون‬
‫کاری که قبالً کرده بود‪ ،‬دوباره تکرار کرد‪ .‬وی ووشیان با داد و هوار گفت‪ " :‬اینو در نیار!‬
‫این چیزی که دور دستمه‪ ،‬باز کن‪ .‬همین چیزی که منو باهاش بستی‪ .‬پیشونی بندتو!!! "‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫اگر الن وانگجی بجز بستن دست هاش‪ ،‬لباس هاش رو هم در می آورد؛ صحنه ای که اتفاق‬
‫می افتاد‪ ،‬از چیزی که می شد تصور کرد‪ ،‬ترسناک تر میشد!‬

‫الن وانگجی با شنیدن خواسته ی وی ووشیان باز اخم کرد و هیچ عکس العملی از خودش‬
‫نشون نداد‪ .‬وی ووشیان دست هاش رو باال آورد و با چرب زبونی گفت‪ ":‬تو گفتی به حرفم‬
‫گوش میکنی‪ ،‬مگه نگفتی؟ پسر خوبی باش و اینو بازش کن‪" .‬‬

‫الن وانگجی نگاه مختصری بهش انداخت و بعد بی حرف روش رو برگردوند‪ ،‬انگار نمی‬
‫تونست متوجه حرف های وی ووشیان بشه و الزم بود کمی روی حرف هاش فکر کنه‪ .‬وی‬
‫ووشیان غرولند کرد‪ ":‬اوه‪ ،‬حاال گرفتم چی شد! سر کِیف میای اگه بهت بگم دستمو ببند‪،‬‬
‫ولی اگه بهت بگم بازش کن‪ ،‬نمی فهمی‪ .‬اینطوریه؟ "‬

‫جنس پیشونی بند حزب الن با لباس هاشون یکی بود‪ .‬اگرچه سست و کم دوام به نظر می‬
‫اومد‪ ،‬ولی درواقع خیلی مقاوم و خوش ساخت بود؛ از اون جایی که الن وانگجی پیشونی بند‬
‫رو محکم دور دستش پیچیده بود و با گره ها یه کالفِ بلند درست کرده بود؛ فرقی نداشت‬
‫که وی ووشیان چقدر تالش کنه‪ ،‬نمیتونست به این راحتی خالص بشه‪ .‬ساکت با خودش‬
‫گفت‪‘ :‬خودمو تو بد مخمصه ای انداختم‪ .‬نه؟! حاال خدا رو شکر که یه پیشونی بند ساده‬
‫است و یه طناب جادوییِ عجیب و غریب نیست؛ وگرنه واقعاً گیر می افتادم‪’.‬‬

‫الن وانگجی همانطور که به دوردست خیره بود‪ ،‬سرِ پیشونی بند رو گرفته بود و به این‬
‫طرف و اون طرف تاب میداد‪ .‬وی ووشیان دست به دامنش شد‪ ":‬خواهشاً میشه اینو بازش‬
‫کنی؟ هانگوآنگ جون چطور آدم برازنده و رعنایی مثل تو میتونه همچین کاری کنه؟ اصال‬
‫چه فایده ای داره که منو اینطوری ببندی؟ اگه یکی ما رو تو این وضع ببینه‪ ،‬خیلی بد میشه‪،‬‬
‫نه؟"‬

‫الن وانگجی با شنیدن جمله ی آخر وی ووشیان‪ ،‬شروع به کشیدنش به سمت خیابون کرد‪.‬‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫وی ووشیان همینطور که کشیده می شد‪ ،‬تلو تلو می خورد و می گفت‪ ":‬ص‪ -‬صـ ‪ -‬صبر‬
‫کن‪ .‬منظورم این بود که‪ ،‬بد میشه اگه کسی ما رو ببینه‪ .‬نه اینکه بذاری کسی اینو ببینه‪.‬‬
‫هــــی! انقدر خودتو به کوچه علی چپ نزن‪ .‬داری عمداً اینکارو میکنی؟ پس فقط چیزی‬
‫که خودت میخوای رو میفهمی؟ الن ژان‪ ،‬الن وانگجی! "‬

‫حتی قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه‪ ،‬الن وانگجی از بیشه بیرون کشیده بودتش‪ .‬توی‬
‫خیابون به طرف مسافرخونه راه افتادن و باز وارد تاالر اصلیِ طبقه اول شدن‪.‬‬

‫تعلیم دیده های جوون هنوز در حال غذا خوردن و مسخره بازی بودن‪ .‬با وجود اختالفی که‬
‫بینشون پیش اومده بود‪ ،‬خیلی زود همه چیز رو فراموش کرده بودن‪ .‬وسط بازی "مشروب‬
‫خوردن" بودن‪ .‬چند تا از تعلیم دیده های جوون و نترسِ حزب الن هم میخواستن چند‬
‫جرعه ای مزه کنن‪ .‬دائماً کسی راه پله ای که به طبقه دوم منتهی می شد‪ ،‬می پایید و‬
‫حواسش به بیرون اومدن الن وانگجی بود‪ .‬هیچ کدوم توقع نداشتن که الن وانگجی‪،‬‬
‫درحالیکه وی ووشیان رو می کشید؛ از ورودی اصلی‪ ،‬جایی که هیچ وقت بهش اهمیت نداده‬
‫بودن‪ ،‬وارد بشه‪ .‬همه شاگردها بعد از اینکه چرخیدن‪ ،‬خشکشون زد‪.‬‬

‫همین که الن جینگ یی خودش رو به سمت پیاله مشروب روی میز پرت کرد تا پنهونش‬
‫کنه‪ ،‬توی مسیرش به چند تا کاسه و بشقاب خورد و چیزی که میخواست قایم کنه‪ ،‬حسابی‬
‫جلب توجه کرد‪ .‬الن سیژوی بلند شد‪ ":‬هـ هانگوآنگ جون‪ ،‬چرا شما دوباره از این ورودی‬
‫وارد شدید؟ "‬

‫وی ووشیان قهقهه زد‪ ":‬ها ها‪ .‬هانگوآنگ جونتون گرمِش شده بود و تصمیم گرفت بره‬
‫بیرون و یه قدمی بزنه؛ اینطوری هم میتونست وقتی حواستون نیست‪ ،‬مچتون رو بگیره‪.‬‬
‫دیدین؟! بـفـرمائید! با اینکه قرار بود مشروب نخوردین‪ ،‬حسابی مشروب به بدن زدید‪".‬‬

‫توی دلش دعا می کرد که بدون اینکه حرف یا کار بیهوده ایی از الن وانگجی سر بزنه‪،‬‬
‫مستقیم اونو به طبقه باال ببره‪ .‬اگر ساکت می موند و ظاهر سردش رو حفظ می کرد‪ ،‬هیچ‬
‫کس متوجه نمی شد که چه وضعیتی داره‪.‬‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫همینطور که داشت به این موضوع فکر میکرد‪ ،‬الن وانگجی به سمت میز تعلیم دیده ها‬
‫کشیدش‪.‬‬

‫الن سیژوی فوق العاده شوکه شده بود‪ ":‬هانگوآنگ جون‪ ،‬پیشونی بندتون ‪"...‬‬

‫قبل ازاینکه بتونه حرفش رو تموم کنه‪ ،‬نگاهش به دست های وی ووشیان افتاد‪.‬‬

‫پیشونی بند هانگوآنگ جون دور مچ های وی ووشیان بسته شده بود‪.‬‬

‫درست وقتی که با خودش فکر کرد هنوز کسی متوجه این قضیه نشده؛ الن وانگجی انتهای‬
‫پیشونی بند رو گرفت و دست های وی ووشیان رو بلند کرد و جلوی همه گرفت تا ببینن‪.‬‬

‫افسون‪ :‬مفهوم افسون از در این چپتر و چپتر های بعد‪ ،‬جاذبه‪ ،‬وسوسه‪ ،‬فریفتن‪ ،‬کشش و ‪...‬؛‬
‫که اشاره به جاذبه و کشش بین ووشیان و وانگجی داره ‪):‬‬

‫چوب صندل‪ :‬به روش های مختلف در سنت های روحانی هند استفاده می شود‪ .‬چوب‬
‫صندل برای مدیتیشن و آرامش و تمرکز ذهن انسان مفید در نظر گرفته می شود‪ .‬در معابد‬
‫یا محراب های شخصی به عنوان بخور و برای یادآوری بخش های معطر آسمان ها‬

‫[‪]Chapter43‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫(بهشت) استفاده می شود‪ .‬خدایان مختلف از چوب صندل ساخته شده و در معابد یا‬
‫زیارتگاه ها یا محراب های خانگی قرار داده می شوند‪ .‬زمانی که چوب صندل فراوان تر بود‪،‬‬
‫برای ساخت بخش های مختلف معابد از آن استفاده می شد‪ .‬قبل از آغاز مراسم روحانی از‬
‫قطره های روغن چوب صندل روی پیشانی‪ ،‬گیجگاه‪ ،‬یا بین ابرو استفاده می شود‪ .‬به این‬
‫ترتیب‪ ،‬به تنظیم و آماده کردن ذهن برای آغاز سفر به درون کمک می کند‪ .‬این درمان‬
‫برای مدیتیشن نیز استفاده می شود‪ .‬رایحه ی چوب صندل خواص آرامبخش دارند و‬
‫استرس را کاهش داده و باعث ایجاد خواب آرام می شود‪ .‬این رایحه به تقویت قوای جنسی‬
‫مشهور است‪ .‬این چوب سنگین و زرد و ریز دانه است و رایحه های متفاوتی دارد‪ .‬رایحه ی‬
‫خود مدت طوالنی حفظ می کند‪ .‬چوب صندل از نظر رایحه‪ ،‬حکاکی‪ ،‬پزشکی‪ ،‬و مذهبی‬
‫ارزشمند است‪.‬‬

‫[‪]Chapter43‬‬
@Novel_Boy_Loves @Boy_Loves
‫تهیه شده توسط تیم ترجمه ی‬
‫کانال بوی الوز‪:‬‬

‫‪Translated by:‬‬
‫‪#Amaya‬‬

You might also like