You are on page 1of 40

MoDaoZuShi

Mo
of Xiang
Grandmaster
Demonic
(Persian Translation)
Tong
Xio

Boy Loves
‫چپتر چهل و نهم‪:‬‬
‫تزویر‬
‫(قسمت چهارم)‬
‫وی ووشیان باالخره تونست مطمئن بشه که به کدوم صحنه نگاه می کنه‪.‬‬

‫قبالً‪ ،‬وقتی نیه مینگ جو اطالعات رو دریافت کرد‪ ،‬یه حمله غافلگیرانه به یانگ چوان رو شروع‬
‫کرد‪.‬‬

‫حمله های نیه مینگ جو تقریباً همیشه موفقیت آمیز بود‪ .‬اما چه به خاطر اطالعات اشتباه یا‬
‫فقط شانس محض‪ ،‬هیچ کس انتظار نداشت که حمله‪ ،‬اونا رو مستقیم به رهبر حزب چیشاون‬
‫ون‪ ،‬ون روهان‪ ،‬برسونه‪.‬‬

‫به خاطر محاسبه اشتباه نیروها‪ ،‬حزب چیشان ون از ضعفشون استفاده کرد و همه تذهیبگر هایی‬
‫که اونجا بودن رو گرفتن و به شهر بدون شب بردن‪.‬‬

‫منگ یائو روی یه زانو کنار نیه مینگ جو نشست‪ ".‬هیچ وقت توقع نداشتم‪ ،‬به همچین وضع‬
‫افتضاحی بیفتی‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو فقط دو کلمه گفت‪ ":‬گم شو! "‬

‫خنده ی منگ یائو احساس ترحم داد‪ ".‬هنوز فکر میکنی که پادشاه هِجیانی؟ با دقت نگاه کن_‬
‫اینجا عمارت خورشیده‪" .‬‬

‫یکی از تذهیبگرها از گوشه ای گفت‪ ":‬عمارت خورشید؟ اینجا فقط لونه ی سگ های ونه! "‬

‫قیافه منگ یائو تغییر کرد و شمشیرش رو از غالف بیرون کشید‪.‬‬

‫بالفاصله یه خط خون از گردن تذهیبگر پایین ریخت‪ .‬بدون صدایی مرد‪ .‬افرادی که از حزبش‬
‫بودن‪ ،‬همونطور که خودشون رو عقب میکشیدن‪ ،‬فریاد میزدن‪ .‬نیه مینگ جو عصبی شد‪".‬‬
‫تــــو! "‬

‫یه تذهیبگر دیگه غرید‪ ":‬تو سگِ ون! اگه خیلی اعتماد بنفس داری‪ ،‬چرا منم نمیکشی؟ "‬
‫منگ یائو حتی ابرو هاش رو تکون نداد‪ .‬با یه حرکت به سمت عقبِ دیگه‪ ،‬خون از گلوی‬
‫تذهیبگر فوران زد‪ .‬منگ یائو لبخند زد‪ ":‬حتما‪" .‬‬

‫با شمشیر توی دستش‪ ،‬وسط دریایی از خون ایستاده بود؛ جنازه های دو تا تذهیبگر سفید پوش‬
‫جلوی پاش افتاده بود‪ .‬هنوز لبخند میزد و پرسید‪ ":‬کس دیگه ای میخواد حرفی بزنه؟ "‬

‫نیه مینگ جو به سردی جواب داد‪ ":‬سگِ ون‪" .‬‬

‫میدونست حاال که توی دست های ون روهان اسیر بود‪ ،‬فقط مرگ انتظارش رو می کشید‪،‬‬
‫برای همین از چیزی نمی ترسید‪ .‬اگه وی ووشیان کسی بود که توی همچین موقعیتی بود‪ ،‬اون‬
‫هم قبل از هرکاری‪ ،‬هرچقدر که میخواست فحش می داد – به هرحال که قرار بود‪ ،‬بمیره‪ .‬با‬
‫این حال منگ یائو فقط لبخند زد و اصالً عصبی نشد‪ .‬با انگشت هاش بشکن زد‪ ،‬یکی از تعلیم‬
‫دیده های حزب ون روی زانو هاش جلو اومد‪ .‬هر دو دستش رو باالی سرش گرفته بود‪ ،‬یه‬
‫جعبه طویل رو جلوی دست های منگ یائو گرفت‪.‬‬

‫منگ یائو جعبه رو باز کرد و چیز خاصی بیرون آورد‪ ".‬رهبر حزب نیه‪ ،‬چرا یه نگاه نمیکنی که‬
‫ببینی این چیه؟ "‬

‫سابر نیه مینگ جو‪ ،‬باشیا بود‪.‬‬

‫نیه مینگ جو عصبی شد‪ ".‬گم شـــو‪ ،‬همین حــاال! "‬

‫با این حال‪ ،‬منگ یائو باشیا رو بیرون آورده و توی دستش گرفته بود‪ ".‬رهبر حزب نیه‪ ،‬باشیا‬
‫رو قبالً چند باری دست گرفته بودم‪ .‬فکر نمیکنی که االن برای اینکه عصبی بشی‪ ،‬خیلی دیره؟‬
‫"‬
‫نیه مینگ جو شمرده شمرده گفت‪ ":‬دستتو ازش بکش‪" .‬‬
‫منگ یائو انگار که از قصد سعی می کرد عصبانیش کنه‪ ،‬با دست سابر رو وزن کرد و گفت‪":‬‬
‫رهبر حزب نیه‪ ،‬میتونم بگم‪ ،‬سابرت‪ ،‬به عنوان یه سالح معنویِ سطح باال‪ ،‬قابل قبوله‪ .‬اما در‬
‫مقایسه با سابر پدرت‪ ،‬رهبر قبلی حزب نیه‪ ،‬هنوز سطح پایینه‪ .‬چرا حدس نمیزنی رهبر حزب‬
‫ون چند بار باید بهش ضربه بزنه تا این دفعه بشکنه؟ "‬

‫در کمتر از یه ثانیه‪ ،‬همه خون توی بدن نیه مینگ جو به سرش هجوم آورد‪ .‬سر وی ووشیان‬
‫هم از این خشم ناگهانی بی حس شده بود‪ .‬توی سکوت گفت‪‘ :‬واقعا بی رحمانه است‪‘ .‬‬

‫چیزی که نیه مینگ جو بیشتر از همه ازش متنفر بود و بخاطرش افسوس میخورد‪ ،‬مرگ‬
‫پدرش بود‪.‬‬

‫قبالً وقتی نیه مینگ جو فقط یه نوجوون بود و رهبر حزب چینگ هه نیه پدرش بود؛ کسی به‬
‫ون روهان یه سابر کمیاب هدیه داد‪ .‬ون روهان چند روزی خوشحال بود‪ .‬از تذهیبگرهای‬
‫مهمان پرسیده بود‪ ":‬نظرتون درباره سابر من چیه؟ "‬

‫ون روهان همیشه غیر قابل پیش بینی بود؛ یه لحظه می خندید و لحظه ای بعد عصبی می شد‪.‬‬
‫معلومه که همه همونطور که دوست داشت چاپلوسیش رو کردن و تعریف کردن که هیچ‬
‫سابری در کل تاریخ با این سابر قابل مقایسه نیست‪ .‬اما بدبختانه‪ ،‬یکی از مهمان ها که با رهبر‬
‫قبلی حزب نیه مشکل داشت و می خواست جواب فراموش نشدنی بهش بده و جلب توجه کنه‪،‬‬
‫گفت‪ ":‬صد البته که سابر شما بی نظیره اما‪ ،‬می دونید‪ ،‬من نگرانم که یه فرد خاصی نظرش‬
‫متفاوت باشه‪" .‬‬

‫و بنابراین‪ ،‬ون روهان دیگه خوشحال نبود‪ .‬پرسید که اون فرد کیه‪ .‬مهمان جواب داد‪ ":‬معلومه‬
‫که رهبر حزب چینگ هه نیه‪ ،‬حزبی که برای تعلیمات سابرشون معروفن‪ ،‬اون فوق العاده‬
‫مغروره؛ همیشه درباره این که سابر عزیزش چقدر بی نظیره‪ ،‬الف میزنه و چطور حتی توی این‬
‫صد سال هیچ شمشیری قابل مقایسه با اون نیست‪ .‬فرقی نداره چقدر سابر یه نفر خوب باشه‪،‬‬
‫اون تو قلبش قبولش نمیکنه‪".‬‬

‫ون روهان بعد از این حرف‪ ،‬خندید‪ ".‬در این باره مطمئنی؟خب‪ ،‬می خوام ببینم‪".‬‬

‫به این ترتیب‪ ،‬فوراً رهبر قبلی حزب نیه از چینگ هه رو احضار کرد‪ .‬ون روهان سابر رو گرفت‬
‫و مدتی بهش نگاه کرد و بعد فقط با یه جمله جواب داد‪ ":‬درسته‪ ،‬واقعا شمشیر خوبیه‪".‬‬

‫چند بار با دستش به سابر زد و به رهبر حزب نیه گفت که پسش بگیره‪.‬‬

‫اون موقع‪ ،‬هیچ اتفاق عجیبی نیفتاد‪ .‬حتی رهبر قبلی حزب نیه هم گیج شده بود‪ .‬فقط به خاطر‬
‫طرز برخورد دستوری عصبی شده بود‪ .‬با این حال‪ ،‬در یه شکارشبانه بعد از چند روزی که‬
‫برگشته بود‪ ،‬وقتی با یه هیوال میجنگید‪ ،‬یک دفعه سابرش چند تیکه شد و شکست‪ .‬بعدش‬
‫شدیداً با شاخ هیوال زخمی شد‪.‬‬

‫نیه مینگ جو که با پدرش به شکار شبانه رفته بود‪ ،‬این صحنه رو با چشم های خودش دید‪.‬‬

‫بعد از اینکه رهبر حزب نیه برگردونده شد‪ ،‬نتونست هر طور شده با چنین اتفاقی کنار بیاد و‬
‫زخم هاش اصالً بهبود پیدا نکردن‪ .‬نصف سال مریض بود و در نهایت یا از خشم و یا از‬
‫مریضی از دنیا رفت‪ .‬دلیل این که نیه مینگ جو و کل حزب چینگ هه نیه‪ ،‬به این شدت از‬
‫حزب چیشان ون بیزار بودن‪ ،‬همین بود‪.‬‬

‫حاال‪ ،‬درست جلوی ون روهان‪ ،‬منگ یائو سابرش رو گرفته بود و یه بار دیگه اشاره کرد که‬
‫چطور هم شمشیر پدر و هم پدربزرگش نابود شده بودن‪ .‬این بی رحمانه ترین چیزی بود که یه‬
‫نفر می تونست بگه!‬

‫با ضربه دست نیه مینگ جو‪ ،‬منگ یائو گیج و مبهوت عقب رفت و کمی خون باال آورد‪ .‬با‬
‫دیدن این‪ ،‬کسی که روی صندلی یشمی نشسته بود‪ ،‬جلو اومد انگار که می خواست تکون‬
‫بخوره‪ .‬منگ یائو فورا بلند شد و به سینه نیه مینگ جو لگد زد‪ .‬ضربه قبلی نیه مینگ جو بیشتر‬
‫از حدی بود که بتونه تحملش کنه‪ .‬به شدت روی زمین افتاده بود‪ .‬باالخره تونست جلوی خون‬
‫جوشانی که توی سینه اش می چرخید‪ ،‬بگیره‪.‬‬

‫از طرف دیگه‪ ،‬وی ووشیان بی صدا خشکش زده بود‪.‬‬

‫شایعات زیادی وجود داشت اما هیچ وقت فکر نمیکرد که جزییات عجیب و غربی مثل لگد‬
‫زدن لیانگ فنگ زون به چی فنگ زون وجود داشته باشه‪.‬‬

‫با نیروی زیادی‪ ،‬منگ یائو سینه نیه مینگ جو رو لگدمال کرد‪ ".‬چطور جرأت میکنی اینطوری‬
‫جلوی چشم رهبر حزب ون رفتار کنی؟ "‬

‫همونطور که حرف میزد‪ ،‬شمشیرش رو پایین فرو میکرد‪ .‬نیه مینگ جو با دستش به شمشیر‬
‫منگ یائو زد و به چند تیکه خردش کرد‪ .‬منگ یائو به خاطر این حمله افتاد‪ .‬همین که نیه‬
‫مینگ جو آماده ضربه به فرق سر منگ یائو شد‪ ،‬احساس کرد که با یه نیروی غیر عادی به‬
‫سمت دیگه ایی کشیده شد و به سمت صندلی ون روهان رفت‪ .‬با سرعت زیادی‪ ،‬بدن نیه‬
‫مینگ جو یه خط خونی به طول ده متر روی کاشی های کهربایی سیاه کشید‪ .‬طول خط هنوز در‬
‫حال زیاد شدن بود‪.‬‬

‫نیه مینگ جو دستش رو به سمت یکی از شاگردهای حزب ون که زانو زده بود دراز کرد و به‬
‫سمت صندلی یشمی پرتش کرد‪ .‬با یه انفجار‪ ،‬خون قرمز توی هوا‪ ،‬مثل هندونه ای که چند‬
‫تیکه شده باشه‪ ،‬پخش شد و گوشت بدنش همه جای زمین پخش شد‪ .‬ون روهان سر شاگرد رو‬
‫با یه ضربه هوایی ترکونده بود‪ .‬با اینحال‪ ،‬بازهم برای نیه مینگ جو زمان خریده بود‪.‬‬
‫عصبانیتش باعث افزایش ناگهانی قدرتش شده بود‪ .‬از جا پرید و با دستش مهر و موم درست‬
‫کرد‪ ،‬باشیا یکباره به سمتش پرواز کرد‪.‬‬

‫منگ یائو فریاد زد‪ ":‬رهبر حزب‪ ،‬مراقب باشید‪" .‬‬


‫یه صدای دیوونه بار خندید‪ ".‬بذار بیاد! "‬

‫یه صدای جوون بود‪ .‬وی ووشیان حداقل شوکه نشد‪ .‬سطح تعلیمات ون روهان فوق العاده باال‬
‫بود پس معلوم بود که بدن جسمانیش هم به خوبی جوون مونده‪ .‬به محض اینکه دستِ نیه‬
‫مینگ جو قبضه ی باشیا رو گرفت‪ ،‬به طرف جلو ضربه زد‪ .‬چند تا تعلیم دیدهِ حزب ون که‬
‫دورش حلقه زده بودن‪ ،‬از وسط نصف شدن‪.‬‬

‫جنازه های بد شکل بی شماری روی کاشی های به رنگ زغال پخش شدن‪ .‬یکباره‪ ،‬وی ووشیان‬
‫احساس کرد پایین ستون فقراتش می لرزه‪.‬‬

‫در عرض یه چشم بهم زدن‪ ،‬کسی پشتش ظاهر شد‪ .‬نیه مینگ جو با خشونت به صورت‬
‫ضربدری حمله کرد‪ ،‬نیروی روحانیش قسمت هایی از زمین رو به تیکه های کوچیکی خرد کرد‬
‫اما چیزی رو نزد‪ .‬با اینحال‪ ،‬ضربه سنگینی توی سینه اش احساس کرد‪ .‬به یکی از ستون های‬
‫طالیی عمارت خورد و خون گرم باال آورد‪ .‬خون از پیشونیش هم پایین می چکید و باعث تار‬
‫شدن دیدش شد‪ .‬با احساس اینکه کسی نزدیک میشه‪ ،‬دستش رو برای یه حمله دیگه تکون‬
‫داد‪ .‬این بار‪ ،‬یه مشت به وسط سینه اش خورد‪ .‬کل هیکلش روی کاشی های زمین سقوط کرد!‬

‫حواس وی ووشیان هم به نیه مینگ جو متصل بود‪ .‬همین که کتک خورد‪ ،‬از درون شوکه شده‬
‫بود‪.‬‬

‫توانایی های ون روهان جداً به طرز عجیبی زیاد بود!‬

‫وی ووشیان هیچ وقت مستقیماً با نیه مینگ جو مبارزه نکرده بود‪ ،‬پس خبر نداشت که کی‬
‫برنده و کی بازنده می شد‪ .‬اما با توجه به چیزهای که دیده بود‪ ،‬سطح تعلیمات نیه مینگ جو‬
‫میتونست جز سه نفر برتری که به عمرش دیده بود‪ ،‬در نظر گرفته بشه‪ .‬اما با همه این ها‪ ،‬اون‬
‫هنوز بدون شک جلوی ون روهان شانسی نداشت! و حتی اگه خودش هم اینجا بود‪ ،‬جرأت‬
‫نداشت که بگه زخم هایی که بر میداشت کمتر از نیه مینگ جو بود ‪...‬‬
‫ون روهان سینه نیه مینگ جو رو لگدمال کرد‪ .‬دید وی ووشیان شروع به تاریک شدن کرد‪.‬‬
‫مزه خون هنوز توی گلوش باال و پایین می شد‪.‬‬

‫صدای منگ یائو بلند شد‪ ":‬خدمتکارتون بدرد نخوره که به به حضور شما نیاز داره‪ ،‬رهبر‬
‫حزب‪" .‬‬

‫ون روهان خندید‪ ":‬ای بدردنخور! "‬

‫منگ یائو هم خندید‪ .‬ون روهان پرسید‪ ":‬این کسیه که ون شائو رو کشته؟ "‬

‫منگ یائو‪ ":‬درسته‪ .‬خودشه‪ .‬رهبر حزب‪ ،‬قصد دارین دشمنتون رو االن بکشید یا ببریدش به‬
‫عمارت آتش؟ نظر شخصی من اینه که به عمارت آتش ببریمش‪" .‬‬

‫"عمارت آتش" زمین بازی ون روهان بود‪ .‬اونجا‪ ،‬هزاران وسیله شکنجه برای شکنجه دادن‬
‫مردم‪ ،‬جمع کرده بود‪ .‬این به این معنی بود که منگ یائو نمیخواست یه مرگ راحت نصیب نیه‬
‫مینگ جو بشه‪ .‬میخواست نیه مینگ جو رو به زمین شکنجه ون روهان ببره و با وسایلی که‬
‫خودش ساخته اونقدر شکنجه اش بده تا باالخره بمیره‪.‬‬

‫نیه مینگ جو با شنیدن اینکه چطور اون دوتا درباره کشتنش شوخی میکنن؛ خشم توی وجودش‬
‫زبونه کشید و خون توی سینه اش به جوش اومد‪ .‬ون روهان جواب داد‪ " :‬چرا کسی که همین‬
‫االن نیمه جونه رو اینور اونور بکشیم؟ "‬

‫منگ یائو‪ ":‬حاال‪ ،‬کاری در این باره نمیشه کرد‪ .‬با بدن قویی که رهبر حزب نیه داره‪ ،‬ممکنه‬
‫بعد از چند روز استراحت‪ ،‬خوب و سالم بشه‪" .‬‬

‫ون روهان‪ ":‬هر کاری میخوای‪ ،‬بکن‪" .‬‬

‫منگ یائو‪ ":‬چشم‪" .‬‬


‫اما‪ ،‬به محض اینکه جواب داد یه نور سرد و باریک تر از باریک‪ ،‬فرو رفت و تکون خورد‪.‬‬

‫ون روهان یکباره ساکت شد‪.‬‬

‫قطرات گرم خون روی صورت نیه مینگ جو ریخت‪ .‬بنظر می رسید هنوز به هوش بود‪ ،‬سعی‬
‫کرد به باال نگاه کنه و ببینه چه اتفاقی افتاده‪ .‬اما به خاطر زخم های شدید‪ ،‬سرش روی زمین‬
‫افتاد و باالخره چشم هاش رو بست‪.‬‬

‫وی ووشیان نمیدونست چقدر گذشته بود که باالخره باریکه ی نوری توی دیدش احساس کرد‪.‬‬
‫نیه مینگ جو آروم چشمهاش رو باز کرد‪.‬‬

‫همین که بیدار شد‪ ،‬فهمید که یکی از دست هاش دور شونه منگ یائو افتاده‪ .‬منگ یائو که‬
‫وزنش رو تحمل میکرد‪ ،‬به سمت جلو میکشیدش‪.‬‬

‫منگ یائو‪ ":‬رهبر حزب نیه؟ "‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬ون روهان مرد؟ "‬

‫انگار پای منگ یائو لیز خورد‪ .‬با صدای لرزون جواب داد‪ " :‬احتماالً ‪ ...‬مرده‪" .‬‬

‫چیزی هم توی دستش داشت‪.‬‬

‫نیه مینگ جو با صدای آرومی گفت‪ ":‬سابرو بده به من‪" .‬‬

‫وی ووشیان نمی تونست حالت صورت منگ یائو رو ببینه‪ .‬فقط می تونست از صداش یه لبخند‬
‫غمگین رو حس کنه‪ " .‬رهبر حزب نیه‪ ،‬تو همچین موقعیتی‪ ،‬لطفاً به ریز ریز کردن من با‬
‫سابرتون فکر نکنین‪" .‬‬
‫نیه مینگ جو لحظه ای ساکت موند‪ .‬روی قدرتش دوباره تمرکز کرد و سابر رو گرفت‪ .‬با اینکه‬
‫منگ یائو فرز بود اما قدرت خالص می تونست به همه مهارت ها پیروز بشه‪ .‬با سابری که‬
‫برداشته بود‪ ،‬فوراً به گوشه ای پرید‪ ".‬رهبر حزب نیه‪ ،‬شما هنوز زخمی هستین‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو با سابر توی دستش‪ ،‬به سردی گفت‪ ":‬تو اونا رو کشتی‪" .‬‬

‫منظورش تذهیبگرهایی بود که با خودش اسیر شده بودن‪.‬‬

‫منگ یائو‪ ":‬رهبر حزب نیه‪ ،‬شما باید درک کنید‪ .‬تو اون موقعیت ‪ ...‬هیچ انتخابی نداشتم‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو بیشتر از همه از این حرف های غیر مسئوالنه متنفر بود‪ .‬با سابرش خیز برداشت‬
‫و با خشم غرید‪ ":‬انتخابی نداشتی؟ اینکه این کارو بکنی یا نه به خودت بستگی داشت و کشتن‬
‫اونا هم دست خودت بود‪" .‬‬

‫منگ یائو جا خالی داد و با اعتراض گفت‪ ":‬واقعا به خودم بستگی داشت؟ رهبر حزب نیه‪ ،‬اگه‬
‫ما از دیدِ همدیگه ‪" ...‬‬

‫نیه مینگ جو میدونست که چی میخواد بگه؛ حرفش رو قطع کرد‪ ":‬ما نمیتونیم‪" .‬‬

‫منگ یائو طوری به نظر می رسید که انگار انرژیش تموم شده‪ .‬سعی میکرد که از حمله ها‬
‫دوری کنه اما پاهاش می لغزید و نشون میداد که چطور شرایطی که توش گیر کرده‪ ،‬سخته‪.‬‬
‫بعد از مدتی که نفس گرفت‪ ،‬انگار که باالخره منفجر بشه‪ .‬یکدفعه داد زد‪ ":‬چی فنگ زون!!!!‬
‫نمی فهمی که اگه من اونا رو نکشته بودم‪ ،‬تو جاشون مرده بودی؟!! "‬

‫این حرف درواقع مثل گفتن" من کسیم که جونتو نجات دادم‪ ،‬پس نمیتونی منو بکشی چون‬
‫این کار غیر اخالقیه‪ ".‬بود‪ .‬بهرحال جین گوانگ یائو واقعاً شایسته شهرتش بود‪ .‬یه مفهوم رو با‬
‫یه جمله بندی متفاوت رسونده بود و تونسته بود احساسی شامل بیچارگی و حس پنهانی از غم‬
‫و غصه رو بوجود بیاره‪ .‬همونطور که انتظار داشت‪ ،‬حرکات نیه مینگ جو متوقف شد‪ .‬رگ های‬
‫پیشونیش بیرون زده بود‪.‬‬

‫مدتی ایستاد‪ ،‬مشتش رو دور قبضه سابر محکم تر کرد و داد زد‪ ":‬خیلی خُب! بعد از اینکه تو‬
‫رو کشتم‪ ،‬خودمم می کشم‪" .‬‬

‫منگ یائو بعد از فریاد قبلیش فوراً خودش رو جمع و جور کرد‪ .‬با دیدن اینکه باشیا به سمتش‬
‫میاد‪ ،‬از ترس جونش‪ ،‬با حداکثر سرعتش شروع به دویدن کرد‪ .‬اون دو‪ ،‬یکی با خشم می دوید‬
‫و دیگری مثل دیوانه ها فرار می کرد‪ .‬هر دوشون می لنگیدن و هنوز غرق در خون بودن‪ .‬توی‬
‫چنین موقعیت سرگرم کننده ای که وی ووشیان داشت رهبر تذهیبگرهای آینده رو ریز ریز‬
‫میکرد‪ ،‬توی دلش به شدت می خندید‪ .‬فکر کرد که اگه نیه مینگ جو اینقدر شدید زخمی نبود‬
‫و انرژی روحانیش کم نبود‪ ،‬منگ یائو تا این لحظه مرده بود‪.‬‬

‫وسط درگیری‪ ،‬یکدفعه یه صدای شوکه صدا زد‪ ":‬برادر مینگ جو! "‬

‫کسی که ردای تمیز و سفیدی به تن داشت از توی جنگل بیرون پرید‪ .‬قیافه منگ یائو طوری‬
‫بود که انگار یه خدا از بهشت رو دیده‪ .‬فوراً به سمتش دوید و پشتش پنهون شد‪ ".‬زوو جون!!!‬
‫زوو جون!!! "‬

‫نیه مینگ جو وسط عصبانیتش بود‪ .‬حتی فرصت این رو نداشت که از الن شیچن بپرسه که‬
‫چرا اونجاست؛ فریاد زد‪ ":‬شیچن‪ ،‬برو اونور! "‬

‫حمالت باشیا به قدری خطرناک بود که شو یو از غالف بیرون کشیده شد‪ .‬الن شیچن جلوش‬
‫رو گرفت؛ صاف سر جاش ایستاد و جلوی حمله اش رو گرفت‪ ".‬برادر مینگ جو‪ ،‬آروم باش!‬
‫چرا عصبانی هستی؟ "‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬چرا نمی پرسی این چیکار کرده؟ "‬
‫الن شیچن چرخید و به منگ یائو نگاه کرد‪ ،‬صورتش پر از ترس بود‪ .‬به من من افتاده و انگار‬
‫جرأت حرف زدن نداشت‪.‬‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬چند وقت پیش‪ ،‬بعد از اینکه تو از النگیا فرار کردی‪ ،‬متعجب بودم که چرا‬
‫نمیتونم هیچ جوره پیدات کنم! پس یه سگ ون بی ارزش شده بودی و با اون ظالم توی شهر‬
‫بدون شب دست به یکی کرده بودی‪" .‬‬

‫الن شیچن‪ ":‬برادر مینگ جو‪" .‬‬

‫کم پیش می اومد که حرف بقیه رو قطع کنه‪ .‬نیه مینگ جو مکث کرد‪ .‬الن شیچن ادامه داد‪" :‬‬
‫میدونی کی بود که نقشه های تشکیالت جنگی حزب چیشان ون رو چند دفعه گذشته‪ ،‬بهت‬
‫داد؟ "‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬تو‪" .‬‬

‫الن شیچن‪ ":‬من اونا رو به دستت رسوندم‪ .‬میدونی کی منبع همه اون اطالعات بود؟ "‬

‫توی همچین وضعیتی‪ ،‬فهمیدن اینکه منظورش چی بود‪ ،‬سخت نبود‪ .‬نیه مینگ جو به منگ یائو‬
‫که پشت الن شیچن با سرِ پایین ایستاده بود‪ ،‬خیره شد‪ .‬بی اراده ابرو هاش بهم گره خوردن‪،‬‬
‫انگار که نمیتونست این مسئله رو باور کنه‪.‬‬

‫الن شیچن‪ ":‬الزم نیست بدبین باشی‪ .‬امروز‪ ،‬من فقط به خاطر اینکه برام پیام فرستاده بودی‪،‬‬
‫اومدم تا کمکت کنم‪ .‬وگرنه چطور ممکن بود اینجا ظاهر بشم؟ "‬

‫نیه مینگ جو قادر به گفتن حرفی نبود‪.‬‬

‫الن شیچن ادامه داد‪ ":‬بعد از ماجرای النگیا‪ ،‬آ یائو پشیمون بود اما می ترسید که با تو روبرو‬
‫بشه‪ .‬فقط تونست به حزب چیشان ون نفوذ کنه و به ون روهان نزدیک بشه و بعد پنهانی به‬
‫من نامه بنویسه‪ .‬اولش من هم نمیدونستم کی نامه ها رو میفرسته‪ .‬فقط وقتی فهمیدم فرستنده‬
‫کیه که از یکی دو تا نشونه‪ ،‬چند تا سرنخ پیدا کردم‪" .‬‬

‫به طرف منگ یائو چرخید و صدا رو پایین آورد‪ ":‬به برادر مینگ جو اینا رو نگفتی؟ "‬

‫" ‪" ...‬‬

‫منگ یائو زخم روی دستش رو گرفته بود و سعی کرد لبخند بزنه‪ ".‬زوو جون‪ ،‬تو هم دیدی‪.‬‬
‫حتی اگه همینا رو میگفتم‪ ،‬رهبر حزب نیه اصالً باورش نمی شد‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو ساکت بود‪ ،‬در حالیکه که باشیا و شویو به مبارزه ادامه می دادن‪ .‬منگ یائو به‬
‫درخشش هایی که از برخورد سابر و شمشیر بوجود اومده بود‪ ،‬نگاهی انداخت‪ .‬اما کمی بعد یه‬
‫قدم جلو اومد‪ .‬جلوی نیه مینگ جو زانو زد‪.‬‬

‫الن شیچن‪ ":‬منگ یائو؟ "‬

‫منگ یائو زمزمه کرد‪ ":‬رهبر حزب نیه‪ ،‬قبال توی عمارت خورشید‪ ،‬با اینکه برای جلب اعتماد‬
‫ون روهان بود‪ ،‬اما من قطعاً بهتون آسیب زدم و حرف های ناشایستی زدم‪ .‬من عمداً نمک روی‬
‫زخمتون پاشیدم‪ ،‬با اینکه می دونستم صحبت درباره رهبر قبلی حزب نیه شما رو ناراحت‬
‫میکنه ‪ ...‬اما چاره دیگه ای نداشتم‪ ،‬من از صمیم قلب متاسفم‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬کسی که باید جلوشون زانو بزنی من نیستم‪ ،‬اون تذهیبگراین که با دست های‬
‫خودت کشتی‪" .‬‬

‫منگ یائو‪ ":‬ون روهان شخصیت تند و خشنی داشت‪ .‬هر بار که نافرمانی بود‪ ،‬مثل دیوونه ها‬
‫رفتار می کرد‪ .‬از اونجایی که داشتم بعنوان کسی که میتونه بهش اعتماد کنه‪ ،‬نقش بازی می‬
‫کردم؛ چطور وقتی بقیه بهش توهین میکردن‪ ،‬میتونستم عکس العملی نشون ندم؟ پس ‪" ...‬‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬خوبه‪ .‬مثل اینکه از خیلی وقت پیش از این کارا میکردی‪" .‬‬
‫منگ یائو آه کشید‪ ":‬من توی چیشان بودم‪" .‬‬

‫الن شیچن هم آه کشید؛ حمله ها هنوز مصرانه بود‪ " .‬برادر مینگ جو‪ ،‬اون توی چیشان مخفی‬
‫شده بود و بعضی اوقات مسائلی بوده که ‪ ...‬چاره ای براشون نبوده‪ .‬وقتی داشته اون کارها رو‬
‫میکرده‪ ،‬توی قلبش هنوز ‪" ...‬‬

‫وی ووشیان‪ ،‬توی دلش سر تکون داد‪ .‬زوو جون‪ ،‬هنوز هم ‪ ...‬خیلی مهربون و نجیب بود‪.‬‬

‫بعد از یه فکر دوباره‪ ،‬به این نتیجه رسید که بخاطر شک و تردید های فراوونی که نسبت به‬
‫جین گوانگ یائو داشت‪ ،‬خیلی جلوش گارد گرفته‪ .‬در حالی که منگ یائو در دید الن شیچن‬
‫کسی بود که بدون چاره ایی مخفیانه زندگی کرده بود و تنهایی سختی های زیادی رو تحمل می‬
‫کرد‪ .‬این دو‪ ،‬دیدگاه های متفاوتی داشتن‪ ،‬پس چطور میشد که احساساتشون رو باهم مقایسه‬
‫کرد؟‬

‫یه لحظه بعد‪ ،‬هنوز نیه مینگ جو سابر رو باال نگه داشته بود‪ .‬الن شیچن‪ ":‬برادر مینگ جو! "‬

‫منگ یائو چشم هاش رو بست‪ .‬الن شیچن هم شویو رو محکم تر توی مشتش گرفت‪ ".‬لطفاً‬
‫ببخشیــ ‪" ...‬‬

‫قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه‪ ،‬نور نقره ای تیغه شمشیر با خشونت روی تخته سنگ‬
‫کنارش فرود اومد‪.‬‬

‫منگ یائو از صدای تیز خرد شدن تخته سنگ به خودش لرزید‪ .‬نگاه کرد و دید که از باال تا‬
‫پایین دو نیم شده‪.‬‬

‫حتی در نهایت‪ ،‬سابر نتونست روی اون فرود بیاد‪ .‬نیه مینگ جو با‪ ،‬باشیای بیرون از غالف توی‬
‫دستش دور شد و اصالً به عقب نگاه نکرد‪.‬‬
‫حاال که ون روهان مرده بود‪ ،‬حتی با وجود اینکه بقایای حزب چیشان ون هنوز پا برجا بود‪،‬‬
‫امیدی نبود _ شکستشون قطعی شده بود‪.‬‬

‫و منگ یائو فداکار که سال ها مخفیانه توی شهر بدون شب دووم آورده بود‪ ،‬به سرعت بعد از‬
‫جنگ معروف شد‪.‬‬

‫وی ووشیان هم تازه متوجه عجیب بودن ماجرا شد‪ .‬از وقتی که منگ یائو به حزب چیشان ون‬
‫خیانت کرده بود‪ ،‬رابطه بین نیه مینگ جو و اون مثل قبل نشد‪ .‬پس چرا بعدش با هم برادر‬
‫های قسم خورده شدن؟ از نظر اون‪ ،‬عالوه بر اینکه چطور الن شیچن گفته بود‪ ،‬همیشه امیدوار‬
‫بود که اون دو تا باهم کنار بیان؛ مهم ترین دلیل احتماال حس قدردانی به خاطر نجات جونش‬
‫و نوشتن نامه ها بود‪ .‬به طور دقیق تر‪ ،‬توی جنگ های قبلی‪ ،‬کم و بیش به اطالعاتی که منگ‬
‫یائو از طریق الن شیچن به دستش می رسوند‪ ،‬اتکا میکرد‪ .‬هنوز فکر میکرد که جین گوانگ‬
‫یائو آدمی با استعداده که نظیرش کم پیدا میشه و میخواست به سمت مسیر درست‬
‫راهنماییش کنه‪ .‬اما جین گوانگ یائو دیگه یکی از زیر دست هاش نبود‪ .‬فقط بعد از اینکه برادر‬
‫های قسم خورده میشدن‪ ،‬میتونست جایگاه و موقعیتی برای فشار آوردن به جین گوانگ یائو‬
‫پیدا کنه؛ درست همون طور که برادر کوچکترش‪ ،‬نیه هوایسانگ‪ ،‬رو تربیت می کرد‪.‬‬

‫بعد از اینکه نبرد نورافشان تموم شد‪ ،‬حزب النلینگ جین یه ضیافت گل برای چند روز برگزار‬
‫کرد‪ ،‬تذهیبگرهای بی شماری رو دعوت کردن‪ ،‬حزب های بی شماری اومدن و بهشون تبریک‬
‫گفتن‪.‬‬

‫توی برج کپور‪ ،‬مردم در رفت و آمد بودن‪ .‬جلوی دیدِ بلند نیه مینگ جو‪ ،‬جمعیت بارها و بارها‬
‫تقسیم میشدن و از هر دو طرف‪ ،‬سرشون رو با احترام براش خم می کردن و " چی فنگ زون‬
‫" صداش می کردن‪ .‬وی ووشیان فکر کرد‪‘ :‬صدای همچین نمایش پر زرق و برقی حتی به‬
‫بهشت هم میرسه‪ .‬همه اون آدم ها هم از نیه مینگ جو میترسیدن و هم بهش احترام می‬
‫ال فقط چند نفر از من میترسیدن‪ ،‬اما تعداد زیادی هم بهم احترام می ذاشتن‪‘ .‬‬
‫ذاشتن؛ ‘ک ً‬

‫جین گوانگ یائو درست در مرکز عمارت ایستاده بود‪ .‬حاال که با نیه مینگ جو و الن شیچن‬
‫برادر قسم خورده شده بود و توی قبیله اش پذیرفته شده بود‪ ،‬بین دو ابروش عالمت قرمز رو‬
‫گذاشته بود و ردای سفید با حاشیه های طالیی جرقه میون برف رو پوشیده بود‪ .‬یه کاله توری‬
‫سرش کرده و با ظاهر جدیدش تقریباً فراتر از به رسمیت شناخته شدن بودن! مثل همیشه‬
‫خوشتیپ و با هوش بود‪ ،‬اما حال و هواش از همیشه آروم تر بود‪.‬‬

‫وی ووشیان با دیدن قیافه آشنایی که کنارش ایستاده بود‪ ،‬شوکه شد‪.‬‬

‫ژو یانگ‪.‬‬

‫توی این مقطع زمانی‪ ،‬ژو یانگ هنوز خیلی جوون بود‪ .‬حتی صورتش هنوز بچگونه بود و قدش‬
‫نسبتاً بلند بود‪ .‬اون هم ردای جرقه میون برف رو پوشیده بود و کنار جین گوانگ یائو ایستاده‬
‫بود‪ ،‬فضا طوری بود که انگار نسیم بهاری به درخت های بید می وزید _ پر از حس استعداد‬
‫جوونی بود‪ .‬بنظر می رسید درباره موضوع سرگرم کننده ای حرف می زدن‪ .‬جین گوانگ یائو‬
‫لبخند می زد و با دست هاش چیزی نشون میداد‪ .‬به هم نگاهی انداختن و ژو یانگ به قهقهه‬
‫افتاد‪ .‬چشم هاش پر از تحقیر همیشگی بود‪ ،‬انگار که همه آدم ها یه تیکه آشغال متحرک بودن‪.‬‬
‫وقتی نیه مینگ جو رو دید‪ ،‬هیچ ترسی که بقیه داشتن‪ ،‬نداشت‪ .‬در عوض پوزخند زد و دندون‬
‫های نیشش برق زدن‪ .‬جین گوانگشان متوجه شد که قیافه نیه مینگ جو خیلی مشتاق نیست‪.‬‬
‫با عجله‪ ،‬لبخندش رو سرکوب کرد و چیزی برای ژو یانگ زمزمه کرد‪ .‬ژو یانگ دست هاش‬
‫رو تکون داد و به جای دیگه ای رفت‪.‬‬

‫جین گوانگ یائو جلو اومد و با لحن محترمانه ای گفت‪ ":‬برادر‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬اون کی بود؟ "‬


‫بعد از لحظه ای تردید‪ ،‬جین گوانگ یائو با احتیاط جواب داد‪ ":‬ژو یانگ‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو اخم کرد‪ ":‬ژو یانگ از کویژو؟ "‬

‫جین گوانگ یائو سر تکون داد‪ .‬ژو یانگ از وقتی که خیلی جوون بود‪ ،‬بدنام بود‪ .‬وی ووشیان به‬
‫وضوح احساس کرد که گره ابرو های نیه مینگ جو محکم تر شد‪ .‬گفت‪ ":‬چرا وقتت رو با‬
‫همچین آدمی تلف میکنی؟ "‬

‫جین گوانگ یائو‪ ":‬حزب النلینگ جین اونو به خدمت گرفته‪" .‬‬

‫جرأت نداشت‪ ،‬بیشتر از این مخالفت کنه‪ .‬رسیدگی به مهمون ها رو بهونه کرد و به سرعت به‬
‫طرف دیگه ای رفت‪ .‬نیه مینگ جو سرش رو باال انداخت و چرخید‪ .‬به محض چرخیدن‪،‬‬
‫یکدفعه وی ووشیان احساس کرد که چشم هاش روشن شد‪ .‬احساس می کرد که برف شروع‬
‫به باریدن از آسمون کرده و باد اون رو توی سالنی که با نور مهتاب روشن شده‪ ،‬آورده‪ .‬شونه‬
‫به شونه هم‪ ،‬الن شیچن و الن وانگجی جلو اومدن‪.‬‬

‫دو تا یشم الن کنار هم ایستاده بودن‪ ،‬یکی شیائو همراه داشت و اون یکی گیوچین حمل میکرد‪،‬‬
‫یکی نجیب و گرم‪ ،‬اون یکی سرد و تلخ‪ .‬بهرحال‪ ،‬هر دو مثل هم خیره کننده و خونسرد بودن؛‬
‫واقعا که با یه رنگ اما با حال و هوای متفاوتی بودن‪ .‬تعجبی نداشت که بقیه همیشه به چنین‬
‫صحنه ای خیره می شدن و آه میکشیدن‪.‬‬

‫الن وانگجی حاال هنوز اثراتی از سادگی داشت اما قیافه ی سردش که هر کسی رو به اندازه ی‬
‫طول یه دست عقب نگه میداشت‪ ،‬همون بود‪ .‬نگاه وی ووشیان بی هوا به صورتش چسبیده بود‬
‫و به هیچ وجه قادر به تکون دادنش نبود‪ .‬بی توجه به اینکه می تونست بشنوه یا نه‪ ،‬وی‬
‫ووشیان با شوق و ذوق داد زد‪ " :‬لــان ژاااان! خیلی دلم برات تنگ شــده! ها ها ها ها ها ها‬
‫ها! "‬
‫یکباره‪ ،‬صدایی گفت‪ ":‬رهبر حزب نیه‪ ،‬رهبر حزب الن‪" .‬‬

‫با شنیدن صدای آشنا‪ ،‬قلب وی ووشیان از جا پرید‪ .‬نیه مینگ جو باز چرخید‪ .‬جیانگ چنگ‬
‫نزدیک شد‪ .‬بنفش پوشیده و دستش روی شمشیرش بود‪.‬‬

‫و کسی که کنار جیانگ چنگ ایستاده بود‪ ،‬کسی جز خودِ وی ووشیان نبود‪.‬‬

‫خودش رو دید که با دست های پشت کمر‪ ،‬راه می رفت و سر تا پا مشکی پوشیده بود‪.‬‬

‫یه فلوت به تیرگی جوهر به کمرش بود‪ ،‬که آویز های قرمز رنگ ازش آویزون بود‪ .‬شونه به‬
‫شونه ی جیانگ چنگ ایستاده و سرش رو در این جهت تکون داد تا احترامش رو نشون بده‪.‬‬
‫برخوردش کمی مغرورانه بود‪ .‬ظاهری مرموز و متکبر داشت‪ .‬همین که وی ووشیان بدن جوون‬
‫خودش رو دید‪ ،‬ریشه دندونش با درد‪ ،‬تیر کشید‪ .‬احساس کرد که واقعاً پر ادعا بوده و تمایل‬
‫زیادی داشت تا خودش رو به شدت کتک بزنه‪.‬‬

‫الن وانگجی هم وی ووشیان رو که کنار جیانگ چنگ ایستاده بود‪ ،‬دید‪ .‬گوشه ی ابرو هاش‬
‫کمی بهم نزدیک شد‪ .‬بالفاصله بعدش‪ ،‬چشم های روشنش به جایی که بودن چرخید‪ ،‬باز با‬
‫خونسردی به روبروش خیره شد‪ .‬جیانگ چنگ و نیه مینگ جو با صورت های جدی سرشون‬
‫رو برای هم تکون داد‪ .‬هیچ حرف دیگه ای الزم به گفتن نبود‪ .‬بعد از یه سالم عجوالنه‪ ،‬اون دو‬
‫به سمت مسیر های جداگونه ای رفتن‪ .‬وی ووشیان‪ ،‬خودِ سیاه پوشش رو دید که به دور و بر‬
‫نگاه میکرد که باالخره الن وانگجی رو دید‪ .‬به نظر می رسید می خواست قبل از اینکه جیانگ‬
‫چنگ نزدیک بشه و کنارش بیاسته‪ ،‬حرفی بزنه‪ .‬با سر های پایین‪ ،‬هر کدوم چیزی گفتن‪ ،‬قیافه‬
‫های جدی به خودشون گرفته بودن‪ .‬وی ووشیان با صدای بلند خندید‪ .‬هنوز کنار جیانگ چنگ‬
‫قدم میزد و به طرف دیگه ای رفت‪ .‬آدم های دورشون‪ ،‬تکون خوردن تا براشون جایی باز کنن‪.‬‬

‫وی ووشیان با دقت درباره اش فکر کرد‪ .‬داشتن درباره چی حرف میزدن؟ در واقع‪ ،‬هر کاری‬
‫هم میکرد‪ ،‬یادش نمی اومد‪ .‬فقط بعد از اینکه از دید نیه مینگ جو‪ ،‬با توجه به شکل دهنشون‬
‫لب خونی کرد‪ ،‬یادش اومد‪ .‬اون موقع‪ ،‬گفته بود‪ ":‬جیانگ چنگ‪ ،‬چی فنگ زون خیلی ازت بلند‬
‫تره‪ ،‬هـاهـا‪".‬‬

‫و چیزی که جیانگ چنگ هم گفته بود‪ ":‬گمشو‪ ،‬هوس مردن کردی؟ "‬

‫نگاه نیه مینگ جو باز چرخید‪ ":‬چرا وی یینگ با خودش شمشیر نداره؟ "‬

‫همراه داشتن شمشیر‪ ،‬مثل پوشیدن لباس رسمی بود‪ .‬توی چنین مراسم هایی‪ ،‬نشونه مهمی از‬
‫آداب و رسوم بود‪ .‬مخصوصاً از دید افرادی که از حزب های برجسته بودن‪ ،‬خیلی مهم بود‪.‬‬
‫الن وانگجی با لحن بی تفاوتی جواب داد‪ ":‬احتماالً فراموش کرده‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو یه ابرو باال انداخت‪ ".‬حتی میتونه چیزی مثل اینو فراموش کنه؟ "‬

‫الن وانگجی‪ " :‬اصال غیر عادی نیست‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪ ‘ :‬باشــه‪ ،‬باشــه‪ ،‬پشت سر من غیبت میکنی‪ .‬مچتو گرفتم! ‘‬

‫الن شیچن لبخند زد‪ " .‬ارباب جوان وی قبالً هم گفته بود نمی خواد به هیچ کدوم از تشریفات‬
‫بیهوده‪ ،‬اهمیت بده‪ .‬حتی لباس رسمی هم نپوشیده‪ ،‬چه برسه به همراه داشتن شمشیر! بقیه در‬
‫مقابلش چه کاری از دستشون برمیاد؟ واقعاً نیروی جوونی همینه‪" .‬‬

‫با شنیدن حرف های متکبرانه ایی که قبالً زده بود‪ ،‬از دهن یه نفر دیگه‪ ،‬وجودش پر از یه‬
‫احساس وصف نشدنی شد‪ .‬کمی خجالت کشید اما واقعاً کار دیگه ای از دستش بر نمی اومد‪.‬‬
‫یکباره‪ ،‬شنید که الن وانگجی زیر لب غر غر کرد‪ ":‬چقدر احمق‪" .‬‬

‫صداش به شدت آروم بود‪ ،‬انگار که فقط با خودش حرف می زد‪ .‬این دو تا کلمه به گوش وی‬
‫ووشیان رسید‪ ،‬که باعث شد قلبش چند باری محکم بزنه‪.‬‬

‫الن شیچن نگاهش کرد‪ ".‬همم؟ چرا هنوز اینجایی؟ "‬


‫الن وانگجی کمی گیج بود‪ .‬با قیافه عادی جواب داد‪ ":‬برادر اینجاست‪ ،‬پس معلومه که منم باید‬
‫اینجا باشم‪" .‬‬

‫الن شیچن‪ ":‬چرا هنوز نرفتی باهاش حرف بزنی؟ به زودی دیگه امیدی نیست‪" .‬‬

‫به نظر وی ووشیان خیلی عجیب بود؛ ‘ چرا زوو جون این حرف رو پیش کشید؟ ممکنه که الن‬
‫ژان حرفی برای گفتن به من داشته؟ ‘‬

‫قبل از اینکه بتونه ببینه که الن وانگجی چطور واکنش نشون میده‪ ،‬یکدفعه صدای یه سری داد‬
‫و فریادی از انتهای تاالر بلند شد‪ .‬وی ووشیان فریاد عصبی خودش رو شنید‪ ".‬جین زیشوان!‬
‫یادت رفته چی گفتی و چیکار کردی؟ االن منظورت از این کار چیه؟ "‬

‫وی ووشیان یادش اومد‪ .‬پس این بار بود!‬

‫از طرف دیگه‪ ،‬جین زیشوان هم با غضب غرید‪ ":‬من داشتم از رهبر حزب جیانگ می پرسیدم‪،‬‬
‫نه تو! کسی هم که داشتم درباره اش سوال می کردم بانو جیانگ بود‪ .‬چطور به تو ربط داره؟! "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬خوب گفتی! چطور شیجیه من به تو ربط داره؟ قبالً کی بود که پشت سرش هم‬
‫چشم داشت؟ "‬

‫جین زیشوان‪ ":‬رهبر حزب جیانگ_ اینجا ضیافت گل حزب ماست و این هم آدم حزب‬
‫شماست! میخواین مراقبش باشین یا نه؟ "‬

‫الن شیچن‪ ":‬باز شما ها چرا شروع به دعوا کردید؟ "‬

‫الن وانگجی به اون طرف خیره شده بود اما پاهاش هنوز به زمین چسبیده بودن‪ .‬مدتی بعد‪،‬‬
‫مثل اینکه باالخره تصمیم گرفت تا کاری کنه‪ ،‬به سمت جلو قدم برداشت‪ .‬نزدیک به اون‬
‫طرف شده بود که صدای جیانگ چنگ به گوش رسید‪ ":‬وی ووشیان‪ ،‬فقط دهنتو ببند‪ .‬ارباب‬
‫جوان جین‪ ،‬متاسفم‪ .‬خواهرم حالش خیلی خوبه‪ .‬ممنون بابت نگرانیتون‪ .‬می تونیم دفعه بعد‪ ،‬در‬
‫این باره حرف بزنیم‪" .‬‬

‫وی ووشیان به سردی خندید‪ ".‬دفعه بعد؟ دفعه بعدی وجود نداره! اینکه حال شیجیه خوبه یا‬
‫نه‪ ،‬اصالً هیچ ربطی به این نداره! فکر کرده کیه؟ "‬

‫چرخید و شروع به رفتن کرد‪ .‬جیانگ چنگ داد زد‪ ":‬برگرد اینجا ببینم!! کجا میری؟ "‬

‫وی ووشیان دستش رو تکون داد‪ ".‬هرجایی غیر اینجا! فقط نمیخوام قیافه اینو ببینم‪ .‬اصالً هیچ‬
‫وقت نمی خواستم بیام! خودت میتونی با هرچی که اینجاست‪ ،‬کنار بیای‪" .‬‬

‫جیانگ چنگ که وی ووشیان ترکش کرده بود‪ ،‬صورتش فوراً بهم پیچید‪ .‬جین گوانگ یائو که‬
‫خودش رو با انواع و اقسام کارها‪ ،‬بیرون و داخل تاالر مشغول کرده بود‪ .‬به همه مهمون ها‬
‫لبخند می زد و همه مشکالت رو حل می کرد‪ .‬با دیدن این که اونجا مشکلی پیش اومده‪ ،‬باز‬
‫ظاهر شد‪ ".‬ارباب جوان وی‪ ،‬لطفاً صبر کنید!! "‬

‫وی ووشیان با دست های پشت کمرش با سرعت زیادی راه می رفت‪ .‬صورتش تاریک بود و‬
‫به هیچ کس محل نمی داد‪ .‬الن وانگجی یه قدم به سمتش رفت اما قبل از اینکه فرصت حرف‬
‫زدن داشته باشه‪ ،‬شونه هاشون بهم خورد و از هم جدا شدن‪.‬‬

‫جین گوانگ یائو نتونست به وی ووشیان برسه‪ .‬پاش رو به زمین کوبید و آه کشید‪ ".‬اون طرفی‬
‫رفت‪ .‬رهبر حزب جیانگ‪ ،‬فقط ‪ ...‬فقط چیکار از دستم بر میاد؟ "‬

‫جیانگ چنگ حالت صورتش رو درست کرد‪ ".‬بهش توجه نکن‪ .‬دیدی چقدر بی ادبه‪ .‬توی‬
‫خونه هم همین رفتار زشت رو داره‪" .‬‬

‫بعد شروع به صحبت با جین زیشوان کرد‪.‬‬


‫با دیدن اون دوتا‪ ،‬وی ووشیان توی سکوت‪ ،‬آه طوالنی کشید‪ .‬خوب بود که نیه مینگ جو خیلی‬
‫به اتفاق هایی که اونجا می افتاد عالقمند نبود‪ .‬فوراً به سمت دیگه ای نگاه کرد‪ ،‬وی ووشیان‬
‫نمی تونست اونا رو ببینه‪.‬‬

‫اقامتگاه حزب چینگ هه نیه‪ ،‬قلمرو ناپاک‬

‫نیه مینگ جو روی یه تشک نشسته بود‪ .‬یه گیوچین به صورت افقی جلوی الن شیچن بود و‬
‫انگشت هاش روی تار ها کشیده می شد‪ .‬وقتی که آهنگ تموم شد‪ ،‬جین گوانگ یائو خندید‪":‬‬
‫خُب‪ ،‬حاال که مهارت های برادر توی زدن گیوچین رو شنیدم‪ ،‬ممکنه همین که برسم خونه‪،‬‬
‫گیوچین خودم رو خرد کنم‪" .‬‬

‫الن شیچن‪ ":‬مهارت های تو هم بیرون از گوسو کامالً خوب در نظر گرفته میشه‪ .‬مادرت بهت‬
‫یادشون داده؟ "‬

‫جین گوانگ یائو‪ ":‬نه‪ ،‬من خودم با دیدن بقیه یاد گرفتم‪ .‬مادرم هیچ وقت همچین چیزایی یادم‬
‫نداد‪ .‬فقط خوندن و نوشتن یادم داد و یه شمشیر گرون قیمت و چند تا راهنمای تعلیمات خرید‬
‫تا تمرین کنم‪" .‬‬

‫الن شینچن انگار شوکه شده بود‪ ".‬شمشیر و راهنمای تعلیمات؟ "‬

‫جین گوانگ یائو‪ ":‬برادر‪ ،‬قبالً اونا رو ندیدی‪ ،‬نه؟ اون کتابچه های کوچولو رو مردم عادی می‬
‫فروشن‪ .‬اول طرح هایی از شمایل انسانی رو با هم ترکیب می کنن و بعد عمداً توضیحاتش رو‬
‫سخت می نویسن‪" .‬‬
‫الن شیچن با لبخند سرش رو تکون داد‪ .‬جین گوانگ یائو هم سرش رو تکون داد‪ ".‬همه ی اونا‬
‫آشغال بودن‪ ،‬مخصوصاً برای یه زن احمق مثل مادرم و بچه های عامی‪ .‬با تمرین کردن اونا‬
‫چیزی از دست نمیدادی اما قطعاً چیزی هم به دست نمی آوردی‪" .‬‬

‫آه سوزناکی کشید‪ ".‬ولی مادرم از کجا خبر داشت؟ مهم نبود که اونا چقدر گرون بودن‪ ،‬اونا رو‬
‫خرید و می گفت که اگه من برگردم‪ ،‬در آینده می تونم پدرم رو ببینم‪ ،‬باید با بیشترین‬
‫شایستگی ممکن می دیدمش پس نباید از بقیه عقب می افتادم‪ .‬همه پولمون اینطوری خرج شد‪.‬‬
‫"‬
‫الن شیچن به تار های گیوچین ضربه زد‪ ".‬تو خیلی با استعدادی‪ .‬از نگاه کردن ساده به بقیه‬
‫این همه موفق شدی‪ .‬اگه یه استاد میتونست بهت درس بده‪ ،‬پیشرفت سریعی می کردی‪" .‬‬

‫جین گوانگ یائو پوزخند زد‪ ".‬استاد درست جلوی چشم هامه‪ ،‬اما جرأت نمی کنم که براش‬
‫دردسر بشم‪" .‬‬

‫الن شیچن‪ ":‬چرا که نه؟ ارباب جوان‪ ،‬بشین لطفا‪" .‬‬

‫و جین گوانگ یائو روبروش نشست‪ ،‬کمرش صاف و ثابت بود‪ .‬وانمود می کرد که انگار‬
‫شاگردیِ که با فروتنی به درس ها گوش میده‪ ".‬استاد‪ ،‬الن‪ ،‬چه چیزی قراره تدریس کنید؟ "‬

‫الن شیچن‪ ":‬نوای روشن بینی چطوره؟ "‬

‫چشم های جین گوانگ یائو روشن شد اما قبل از اینکه بتونه حرف بزنه‪ ،‬نیه مینگ جو باال رو‬
‫نگاه کرد‪ ".‬نوای روشن بینی یکی از درس های اختصاصی حزب النه‪ .‬نباید به بیرون درز کنه‪.‬‬
‫"‬
‫انگار الن شیچن اهمیتی نمی داد‪ .‬لبخند زد‪ ".‬نوای روشن بینی با صدای انهدام فرق داره‪.‬‬
‫استفاده اش برای پاک کردن ذهن یه نفره‪ .‬چقدر باید خسیس باشم که این تکنیک درمانی رو‬
‫برای خودم نگه دارم؟ عالوه به این‪ ،‬چرا درس دادنش به برادر سوممون به بیرون درز کردن‬
‫حساب میشه؟"‬

‫نیه مینگ جو با دیدن اینکه تصمیم خودش رو گرفته‪ ،‬حرف دیگه ای نزد‪.‬‬

‫یه روز‪ ،‬درست لحظه ای که به تاالر اصلی قلمرو ناپاک برگشت‪ ،‬نزدیک به دوازده تا بادبزن‬
‫تاشو دید که همگی با طال تزیین شده بودن و کنار هم دیگه‪ ،‬جلوی نیه هوایسانگ پخش شده‬
‫بودن‪ .‬نیه هوایسانگ با مالیمت لمسشون میکرد و زیر لب حرف میزد‪ ،‬انگار که نوشته های‬
‫روی اونا رو با هم مقایسه می کرد‪ .‬بالفاصله‪ ،‬رگ های پیشونی نیه مینگ جو بیرون زدن‪ ".‬نیه‬
‫هوایسانگ!! "‬

‫نیه هوایسانگ بی هوا افتاد‪.‬‬

‫واقعاً از ترس روی زانو هاش زمین خورد‪ .‬بعد از زانو زدنش‪ ،‬تلو تلو خوران بلند شد‪ ".‬بــ ‪...‬‬
‫بــ‪ ....‬بــ‪ ....‬بـرادر‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬سابرت کو؟ "‬

‫نیه هوایسانگ از ترس خودش رو جمع کرد‪ ".‬تو ‪ ...‬توی اتاقمه‪ .‬نه‪ ،‬توی زمین تدریسه‪ .‬نه‪ ،‬بذار‬
‫‪ ...‬فکر کنم ‪" ...‬‬

‫وی ووشیان می تونست احساس کنه که نیه مینگ جو تقریباً می خواست همونجا‪ ،‬برادرش رو‬
‫تیکه تیکه کنه‪ ".‬هر جا که میری‪ ،‬دوازده تا بادبزن با خودت میبری‪ .‬ولی حتی نمیدونی سابر‬
‫خودت کجاست؟!! "‬

‫نیه هوایسانگ با عجله گفت‪ ":‬همین االن میرم پیداش کنم!!! "‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬الزم نیست‪ .‬حتی اگه پیداش هم کنی چیزی ازش نصیبت نمیشه‪ .‬برو همه ی‬
‫اینا رو بسوزون!! "‬
‫همه رنگ های توی صورت نیه هوایسانگ پرید‪ .‬با عجله رفت تا همه بادبزن ها رو بغل بگیره‪.‬‬
‫با التماس گفت‪ ":‬نه‪ ،‬برادر! همه اینا رو به من دادن! "‬

‫نیه مینگ جو با کف دستش به میز کوبید که باعث شد میز ترک بخوره‪ ".‬کی داده؟ بهشون‬
‫بگو همین االن بیان اینجـــا! "‬

‫کسی گفت‪ ":‬من دادم‪" .‬‬

‫جین گوانگ یائو از بیرون قدم به داخل تاالر گذاشت‪ .‬نیه هوایسانگ طوری بود که انگار یه‬
‫قهرمان با زره درخشان دیده‪ .‬با خوشحالی گفت‪ ":‬برادر! اینجایی! "‬

‫در واقع‪ ،‬اینطوری نبود که جین گوانگ یائو بتونه عصبانیت نیه مینگ جو رو آروم کنه‪ ،‬اما از‬
‫وقتی که جین گوانگ یائو اومد‪ ،‬همه عصبانیت نیه مینگ جو فقط به سمت اون می رفت و‬
‫فرصتی برای دعوا کردن با بقیه نداشت‪ .‬پس گفتن این که اون قهرمان نیه هوایسانگ با یه زره‬
‫درخشان بود‪ ،‬مشکلی نداشت‪ .‬نیه هوایسانگ کامالً خوشحال بود‪ .‬همونطور که با عجله بادبزن‬
‫ها رو جمع می کرد‪ ،‬چند بار با جین گوانگ یائو سالم و احوال پرسی کرد‪ .‬نیه مینگ جو با‬
‫دیدن اینکه برادر کوچکترش چطور رفتار میکنه‪ ،‬اونقدر عصبانی شد که تقریباً براش خنده دار‬
‫بود‪ .‬به سمت جین گوانگ یائو چرخید‪ ".‬از این چیزهای بی فایده براش نفرست! "‬

‫نیه هوایسانگ به خاطر عجله‪ ،‬چند تا از بادبزن رو زمین انداخت‪ .‬جین گوانگ یائو برشون‬
‫داشت و توی دست های نیه هوایسانگ گذاشت‪ ".‬عالیق نیه هوایسانگ خیلی زیبا هستن‪ .‬به‬
‫هنر و خوشنویسی عالقه داره و هیچ تمایلی به شیطنت نداره‪ .‬چطور می تونی بگی که بی فایده‬
‫ان؟ "‬

‫نیه مینگ جو با بیشترین سرعتی که میتونست سرش رو تکون می داد‪ ".‬بله‪ ،‬برادر راست‬
‫میگه! "‬
‫نیه مینگ جو ‪ ":‬ولی رهبر های حزب نیازی به این چیزا ندارن‪" .‬‬

‫نیه هوایسانگ‪ ":‬من که قرار نیست رهبر حزب بشم‪ .‬تو میتونی باشی برادر‪ .‬من این کارو‬
‫نمیکنم‪" .‬‬

‫همین که نگاه برادرش به سمتش کج شد‪ ،‬بی هوا دهنش رو بست‪ .‬نیه مینگ جو به طرف جین‬
‫گوانگ یائو چرخید‪ ".‬واسه چی اومدی اینجا؟ "‬

‫جین گوانگ یائو‪ ":‬برادر دوممون گفته که یه گیوچین به شما داده‪" .‬‬

‫گیوچین وقتی داده شده بود که الن شیچن اینجا اومده بود تا نوای روشن بینی رو برای نیه‬
‫مینگ جو اجرا کنه تا اعصابش آروم بشه‪ .‬جین گوانگ یائو ادامه داد‪ ":‬برادر‪ ،‬توی این روزها‪،‬‬
‫حزب گوسو الن به خاطر باز سازی مقر ابر توی وضعیت سختی قرار داره و شما هم به برادر‬
‫دوم اجازه ندادین تا بیان‪ .‬بخاطر همین به من نوای روشن بینی رو یاد داد‪ .‬میدونم که اصال به‬
‫اندازه برادر دوممون ماهر نیستم اما هنوز می تونم به شما کمک کنم که تا حدی آروم بشید‪،‬‬
‫برادر‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬فقط حواست به کارهای خودت باشه‪" .‬‬

‫نیه هوایسانگ اما خیلی عالقه مند شده بود‪ ".‬برادر‪ ،‬کدوم آهنگ؟ منم میتونم بشنوم؟ بذار‬
‫براتون بگم‪ .‬اون نسخه محدودی که آخرین بار بهم دادی ‪" ....‬‬

‫نیه مینگ جو نعره کشید‪ ":‬برگرد به اتاقـــت!! "‬

‫نیه هوایسانگ فوراً فرار کرد‪ ،‬البته نه به اتاقش‪ ،‬بلکه به اتاق نشیمن جایی که هدیه های جین‬
‫گوانگ یائو قرار داشت‪ .‬بعد از کمی وقفه‪ ،‬بیشتر عصبانیت نیه مینگ جو از بین رفته بود‪.‬‬
‫چرخید تا به جین گوانگ یائو که صورتش خیلی خسته بود و ردای جرقه میون برفش خاکی‬
‫بود‪ ،‬نگاه کنه‪ .‬احتماالً از برج کپور مستقیم به اینجا اومده بود‪ .‬بعد از یه مکث‪ ،‬نیه مینگ جو‬
‫گفت‪ ":‬بشین‪" .‬‬

‫جین گوانگ یائو سرش رو تکون داد و همونطور که بهش گفته شده بود‪ ،‬نشست‪ ".‬برادر‪ ،‬اگه‬
‫برای هوایسانگ نگرانی‪ ،‬بهتره با مالیمت رفتار کنی تا احساساتش آسیب نبینه‪ .‬چرا اینطوری؟‬
‫"‬
‫نیه مینگ جو‪ ":‬حتی وقتی هم که تیغه شمشیر رو گردنشه هنوز همینطوریه‪ .‬مثل اینکه همیشه‬
‫بدردنخور باقی می مونه‪" .‬‬

‫جین گوانگ یائو‪ ":‬این به این معنی نیست که هوایسانگ بدردنخوره‪ ،‬شاید قلبش جای دیگه‬
‫اییه‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬خب تو واقعاً خبر داری که قلبش کجاست‪ ،‬نه؟ "‬

‫جین گوانگ یائو لبخند زد‪ ".‬صد البته‪ .‬این چیزی نیست که من توش بهترینم؟ تنها کسی که‬
‫نمی تونم درکش کنم‪ ،‬شمایید برادر‪" .‬‬

‫جین گوانگ یائو کسی بود که چون از عالیق و تنفر مردم باخبر بود‪ ،‬پس میتونست بهترین راه‬
‫حل رو پیدا کنه؛ دوست داشت ماموریت ها رو اجرا کنه و میتونست دو کار رو همزمان با‬
‫نصف تالش انجام بده‪ .‬بنابراین‪ ،‬میشه گفت که جین گوانگ یائو توی تحلیل کردن عالیق بقیه‬
‫فوق العاده ماهر بود‪ .‬نیه مینگ جو تنها کسی بود که جین گوانگ یائو نتونسته بود هیچ‬
‫اطالعات مفیدی درباره اش پیدا کنه‪ .‬وی ووشیان قبالً این رو دیده بود‪ ،‬اون موقعی که منگ‬
‫یائو زیر نظر نیه مینگ جو کار میکرد‪ .‬زن ها‪ ،‬شراب‪ ،‬ثروت _ به هیچ کدوم دست نمی زد‪.‬‬
‫هنر‪ ،‬خوشنویسی‪ ،‬آثار باستانی _ یه مشت جوهر و گل بود‪ .‬بهترین برگ های چای سبز و پس‬
‫مونده های یه اطاقک کنار جاده _ هیچ فرقی براش نداشت‪ .‬منگ یائو هر چیزی که به فکرش‬
‫می رسید‪ ،‬امتحان کرد اما هنوز نتونسته بود بفهمه که به چه چیزی جز تمرین با سابر و کشتن‬
‫سگ های ون‪ ،‬عالقه منده‪ .‬واقعاً یه دیوار آهنی بود که حتی با تیز ترین شمشیرها هم نمی شد‬
‫بهش نفوذ کرد‪ .‬نیه مینگ جو با شنیدن لحن جین گوانگ یائو که خودش رو مسخره می کرد؛‬
‫مثل قبل‪ ،‬ناراحت نبود‪ ".‬کمکش نکن که همچین رفتاری نشون بده‪" .‬‬

‫جین گوانگ یائو لبخند کمرنگی زد و بعد پرسید‪ ":‬برادر‪ ،‬گیوچین برادر دوممون کجاست؟ "‬

‫نیه مینگ جو به طرفی اشاره کرد‪.‬‬

‫از وقتی که جین گوانگ یائو از النلینگ به چینگ هه سفر کرده بود‪ ،‬هر روز نوای روشن بینی‬
‫رو برای فرونشوندن خشم نیه مینگ جو اجرا می کرد‪ .‬بدون حتی کلمه ای شکایت‪ ،‬بیشترین‬
‫تالشش رو می کرد‪ .‬نوای روشن بینی واقعا تاثیرگذار بود‪ .‬وی ووشیان می تونست به وضوح‬
‫حس کنه که انرژی خشم وجودی نیه مینگ جو سرکوب می شه‪ .‬وقتی که گیوچین رو می‬
‫نواخت‪ ،‬طوری که اون دو با هم صحبت می کردن و با هم کنار می اومدن حتی نشونه ای از‬
‫آرامشی که قبل از مشاجره شون‪ ،‬داشت‪ .‬نیه مینگ جو شروع به فکر کرد که شاید به اصطالح‬
‫درگیری های بازسازی مقر ابر فقط یه بهونه بوده‪ .‬شاید الن شیچن به سادگی قصد داشته که‬
‫شانسی به نیه مینگ جو و جین گوانگ یائو برای بهبود روابطشون بده‪.‬‬

‫اما همین که به این مسئله فکر میکرد‪ ،‬یه لحظه بعدش‪ ،‬به شدت عصبانی می شد‪.‬‬

‫نیه مینگ جو دو تا شاگردهایی که جرأت نداشتن جلوش رو بگیرن‪ ،‬پرت کرد و مستقیم توی‬
‫باغ خرم قدم گذاشت‪ .‬الن شیچن و جین گوانگ یائو توی اتاق مطالعه درباره چیزی بحث می‬
‫کردن‪ .‬صورت هر دوشون جدی بود‪ .‬چند تا طرح روی میز جلوشون قرار داشت که پر از‬
‫نوشته با همه رنگ ها بود‪ .‬با دیدن اینکه چطور نیه مینگ جو سرزده وارد شد‪ ،‬الن شیچن با‬
‫کمی مکث گفت‪ ":‬برادر؟ "‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬تکون نخور‪" .‬‬


‫بعد به سمت جین گوانگ یائو چرخید و با صدای سردی گفت‪ ".‬بیا بیرون‪" .‬‬

‫جین گوانگ یائو چرخید تا نگاهش کنه‪ ،‬بعد باز به الن شیچن نگاه کرد و با لبخند گفت‪":‬‬
‫برادر‪ ،‬میشه لطفاً کمکم کنی تا این یکی رو حل کنم؟ چند تا مسئله خصوصی هست که باید‬
‫درباره اش با برادر بزرگترمون صحبت کنم‪ .‬باید بعداً از شما بخوام توضیح بدید‪" .‬‬

‫صورت الن شیچن‪ ،‬نگرانیش رو نشون می داد اما جین گوانگ یائو جلوش رو گرفت و بعد‬
‫دنبالِ نیه مینگ جو از باغ خرم بیرون رفت‪ .‬به محض اینکه به گوشه برج کپور رسیدن‪ ،‬نیه‬
‫مینگ جو کف دستش رو به طرف اون پاپین آورد‪ .‬شاگرد های کنارشون شوکه شدن‪ .‬جین‬
‫گوانگ یائو با زیرکی از ضربه جاخالی داد‪ .‬همونطور که با نیه مینگ جو صحبت می کرد به‬
‫شاگرد ها اشاره کرد تا کاری نکنن‪ ".‬برادر‪ ،‬این عصبانیت واسه چیه؟ بیا آروم باشیم‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬ژو یانگ کجاست؟ "‬

‫جین گوانگ یائو‪ ":‬توی سیاه چال حبسش کردیم‪ .‬حبس تا اخر عمرش ‪" ...‬‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬قبالً به من چی گفته بودی؟ "‬

‫جین گوانگ یائو ساکت بود‪ .‬نیه مینگ جو ادامه داد‪ ":‬میخوام تقاص کاراشو با خونش پس بده‬
‫ولی تو اونو تا آخر عمرش حبس کردی؟ "‬

‫جین گوانگ یائو با احتیاط جواب داد‪ ":‬تا وقتی که تنبیه بشه و نتونه مرتکب جرم دیگه ای‬
‫بشه‪ ،‬شاید پس دادن تقاص کاراش با خونش و حبس ابد ‪" ...‬‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬این تعلیم دیده مهمان که سفارشش رو میکردی‪ ،‬کارهای خوبی انجام داده!!!‬
‫وضعیت اینطوریه و هنوز هم جرأت می کنی ازش دفاع کنی! "‬
‫جین گوانگ یائو اعتراض کرد‪ ":‬من ازش دفاع نکردم‪ .‬منم به خاطر اتفاق حزب چانگ یانگ‬
‫یو شوکه شدم‪ .‬از کجا میتونستم بدونم که ژو یانگ بیشتر از پنجاه نفر رو می کشه؟ ولی پدرم‬
‫قرار بود نگهش داره ‪" ...‬‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬شوکه شدی؟ کی بود که دعوتش کرد؟ کی بود که سفارشش رو کرد؟ کی‬
‫بود که خیلی براش احترام قائل بود؟ پدرت رو بهونه نکن‪ .‬چطور نمی تونستی بدونی که ژو‬
‫یانگ چیکار می کنه؟! "‬

‫جین گوانگ یائو آه کشید‪ ".‬برادر‪ .‬واقعاً دستور های پدرم بود‪ .‬نمی تونستم سرپیچی کنم‪ .‬حاال‬
‫اگه شما ازم میخواین تا مراقب ژو یانگ باشید‪ ،‬چی باید بهش بگم؟ "‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬نیازی به توضیح نیست‪ .‬وقتی سر ژو یانگ تو دستته‪ ،‬با من پیشش میریم‪" .‬‬

‫جین گوانگ یائو هنوز میخواست حرف بزنه اما صبر نیه مینگ جو دیگه تموم شده بود‪ ".‬منگ‬
‫یائو‪ ،‬از این حرف های ریاکارانه جلوی من نزن‪ .‬از خیلی وقت پیش همه کارات روی من هیچ‬
‫تاثیری نداره!! "‬

‫در عرض یه ثانیه‪ ،‬صورت جین گوانگ یائو از اضطراب آتش گرفت‪ ،‬مثل کسی بود که یه‬
‫مریضی غیرقابل گفتن داشت که بی هوا بین مردم لو رفته بود و حاال جایی برای پنهون شدن‬
‫نداشت‪.‬‬

‫به حرف اومد‪ ":‬همه کارای من؟ کدوم همه کارا؟ برادر‪ ،‬شما همیشه به خاطر اینکه از آدم ها‬
‫استفاده می کنم و خیلی بی شرمم سرم داد میزنی‪ .‬میگی که آدم پر افتخار و درستی هستی که‬
‫هیچ وقت از چیزی نمی ترسی‪ .‬میگی که آدم های شایسته نباید نیازی به نقشه‪ ،‬داشته باشن‪.‬‬
‫درسته‪ .‬شما نجیب زاده ای و سطح تعلیماتت باالست‪ .‬ولی من چی؟ منم مثل شمام؟ اوالً‪،‬‬
‫تعلیمات من مثل شما محکم و درست نیست‪ .‬از وقتی که به دنیا اومدم‪ ،‬کسی بود که یادم‬
‫بده؟ و دوماً‪ ،‬من هیچ سابقه درست و حسابی ندارم‪ .‬فکر می کنی که جایگاه محکمی اینجا‪ ،‬توی‬
‫حزب النلینگ جین‪ ،‬دارم؟ فکر می کنی حاال که جین زیشوان مرده میتونم به قدرت برسم؟‬
‫قبل از این که بخوام به جین گوانگشان غلبه کنم‪ ،‬زودتر یه بچه نامشروع دیگه اش رو میاره‪.‬‬
‫فکر میکنی نباید از چیزی بترسم؟ خب‪ ،‬من از همه چی می ترسم؛ حتی از بقیه مردم! آدم سیر‬
‫از گرسنه خبر نداره! "‬

‫نیه مینگ جو با سردی جواب داد‪ ":‬آخرش‪ ،‬منظورت اینه که نمیخوای ژو یانگو بکشی‪ ،‬که‬
‫جایگاهت توی حزب النلینگ جین متزلزل نشه‪" .‬‬

‫جین گوانگ یائو‪ ":‬معلومه که نمی خوام‪" .‬‬

‫به باال نگاه کرد‪ ،‬آتش نامعلومی توی چشم هاش شعله ور شد‪ ".‬ولی‪ ،‬برادر‪ ،‬من همیشه‬
‫میخواستم چیزی ازتون بپرسم_ آدمهایی که به دست شما کشته شدن به طرز قابل توجهی از‬
‫من بیشترن؛ من فقط چند تا تذهیبگر رو از روی ناچاری کشتم؛ چرا شما همش این موضوع رو‬
‫پیش می کشی‪ ،‬حتی تا همین حاال؟ "‬

‫نیه مینگ جو اونقدر عصبی بود که شروع به خندیدن کردن‪ ":‬خوبه‪ .‬بهت جواب میدم‪ .‬آدم‬
‫های زیادی زیر سابر من جون دادن اما من هیچ وقت کسی رو به خاطر اهداف خودم نکشتم‪،‬‬
‫چه برسه به اینکه ازشون نردبون بسازم و باال برم!! "‬

‫جین گوانگ یائو‪ " :‬برادر‪ ،‬فهمیدم منظورت چیه‪ .‬میخوای بگی همه آدم هایی که کشتی‬
‫مستحق مرگ بودن؟ "‬

‫شجاعتی که معلوم نبود از کجا اومده بود جمع کرد‪ ،‬خندید و چند قدمی به نیه مینگ جو‬
‫نزدیک شد‪ .‬صداش هم بلند شده بود‪ ،‬با لحن تقریباً پرخاشگری پرسید‪ ":‬پس‪ ،‬میشه بپرسم‪ ،‬از‬
‫کجا می تونی تصمیم بگیری که کی مستحق مرگه؟ همه معیار های شما کامالً درسته؟ اگه من‬
‫یکی رو بکشم اما صد ها نفر رو نجات بدم‪ ،‬خیرش بیشتر از شره یا هنوزم مستحق مرگم؟‬
‫برای انجام کار های بزرگ‪ ،‬باید فدا شد‪" .‬‬
‫نیه مینگ جو‪ ":‬پس چرا خودتو فدا نکردی؟ تو از اونا شایسته تر بودی؟ با اونا هیچ فرقی‬
‫داری؟ "‬

‫جین گوانگ یائو بهش خیره شد‪ .‬یه لحظه بعد‪ ،‬انگار که باالخره یا روی چیزی مصمم شده بود‬
‫یا چیزی رو رها کرده بود‪ ،‬با خونسردی جواب داد‪ ":‬بله‪" .‬‬

‫به باال نگاه کرد‪ .‬توی صورتش کمی غرور‪ ،‬کمی خونسردی و کمی جنون خفیف وجود داشت‪" .‬‬
‫من و اونا‪ ،‬معلومه که با هم فرق داریم! "‬

‫نیه مینگ جو فوق العاده از حرف ها و حالتش عصبی شد‪.‬‬

‫پاش رو بلند کرد‪ .‬اما جین گوانگ یائو نه جاخالی داد و نه از خودش دفاع کرد‪ .‬لگد درست‬
‫روی بدنش فرود اومد و مثل یه سنگریزه از برج کپور به سمت پایین سرازیر شد‪.‬‬

‫نیه مینگ جو به پایین نگاه کرد و داد زد‪ ":‬از بچه یه فاحشه بیشتر از اینم توقعی نمیره!! "‬

‫جین گوانگ یائو بعد از سقوط بیشتر از پنجاه تا پله‪ ،‬زمین خورد‪.‬‬

‫مدت زیادی از زمین خوردنش نگذشته بود که دوره اش کردن‪ .‬با حرکت دستش‪ ،‬خدمتکارها‬
‫و شاگردهایی که دوره اش کرده بودن رو دور کرد‪ .‬همونطور که خاک رو از رداش می تکوند‪،‬‬
‫سرش رو بلند کرد تا به نیه مینگ جو نگاه کنه‪ .‬چشم هاش کامالً آروم و تقریباً خونسرد بود‪.‬‬
‫همین که نیه مینگ جو سابرش رو از غالف بیرون کشید‪ ،‬الن شیچن هم که از زیادی منتظر‬
‫بودن‪ ،‬نگران شده بود؛ از عمارت بیرون اومد‪ .‬با دیدن وضعیت روبروش‪ ،‬شو یو رو از غالف‬
‫بیرون کشید‪ ".‬این دفعه چی شده؟ "‬

‫جین گوانگ یائو‪ ":‬هیچی‪ ،‬برادر بابت نصیحتتون ممنونم‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬جلوی منو نگیر‪" .‬‬


‫الن شیچن‪ ":‬برادر‪ ،‬اول سابرتو غالف کن‪ ،‬ذهنت آشفته شده‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬نه نشده‪ .‬میدونم دارم چیکار میکنم‪ .‬دیگه امیدی بهش نیست‪ .‬اگه همه چی‬
‫همینطوری پیش بره‪ ،‬کل دنیا رو به خطر می اندازه‪ .‬همین که بمیره‪ ،‬میتونیم راحت بشیم! "‬

‫الن شیچن از تعجب تکون خورد‪ ".‬برادر‪ ،‬درباره چی حرف میزنین؟ این چند روز دائماً بین‬
‫النلینگ و چینگ هه در رفت و آمد بوده‪ .‬جواب کارش میشه اینکه امیدی بهش نیست؟ "‬

‫توی برخورد با آدم هایی مثل نیه مینگ جو‪ ،‬ذکر کردن خوبی ها و بدی های دیگران یه‬
‫تکنیک خوب بود‪ .‬طبق انتظاری که می رفت‪ ،‬کمی مکث کرد و به جین گوانگ یائو نگاه کرد‪.‬‬
‫از پیشونیش خون می ریخت‪ .‬جدای از زخمی که به خاطر سقوط بوجود اومده بود‪ ،‬یه زخم‬
‫قدیمی هم داشت که باند پیچی شده بود و چون کاله مشکی به سرش بود‪ ،‬مخفی شده بود‪.‬‬
‫حاال هر دوتا زخم باز شده بودن‪ .‬باند رو باز کرده بود و خونی که از زخم ها می ریخت پاک‬
‫میکرد تا لباس هاش کثیف نشن‪ .‬بعد روی زمین انداختش و ساکت ایستاد و به موضوع های‬
‫نامشخصی فکر کرد‪ .‬الن شیچن چرخید‪ ":‬تو میتونی برگردی‪ ،‬من با برادر بزرگمون حرف دارم‪.‬‬
‫"‬
‫جین گوانگ یائو به سمتش تعظیم کرد و رفت‪ .‬الن شیچن که احساس کرد‪ ،‬نیه مینگ جو نرم‬
‫تر شده‪ ،‬شمشیرش رو کنار گذاشت‪ ،‬به شونه نیه مینگ جو زد و به یه گوشه هدایتش کرد‪.‬‬

‫الن شیچن در حالی که راه میرفت‪ ،‬گفت‪ ":‬برادر‪ ،‬متعجم که چطور شما خبر نداری‪ .‬برادر‬
‫سوممون در حال حاضر توی وضعیت خیلی بدیه‪" .‬‬

‫صدای نیه مینگ جو هنوز سرد بود‪ ":‬طوری حرف میزنه که انگار همیشه توی وضعیت بدیه! "‬

‫در حالیکه حرف می زد‪ ،‬سابرش رو غالف کرد‪ .‬الن شیچن ادامه داد‪ ":‬کی گفته که نیست؟ یه‬
‫لحظه پیش‪ ،‬حاضر جوابی کرد؟ فکر میکنی قبالً این کارو کرده بود؟ "‬
‫درست بود که این کار رو نمی کرد‪ ،‬این رفتارش عادی نبود‪ .‬جین گوانگ یائو کسی نبود که‬
‫نتونه احساساتش رو سرکوب کنه‪ .‬میدونست که راه کنار اومدن با نیه مینگ جو‪ ،‬کوتاه اومدن‬
‫بود‪ .‬هیاهو و دعوا کردن قطعاً شبیه کاری که همیشه می کرد نبود‪.‬‬

‫الن شیچن‪ ":‬مادرش هیچوقت از اولش دوستش نداشت‪ .‬بعد از مرگ برادر زیشوان‪ ،‬معموالً‬
‫اذیتش می کنه و سرزنشش می کنه‪ .‬این روز ها حتی پدرش هم نمیخواد به حرف هاش گوش‬
‫بده‪ .‬همه طرح ها و پیشنهاداتش رو رد میکنه‪" .‬‬

‫وی ووشیان کوه طرح های آبی روی میز رو به یاد آورد و می دونست که درباره برج های‬
‫دیدبانی بودن‪.‬‬

‫نهایتاً الن شیچن نتیجه گیری کرد‪ ":‬فعالً بیا با خواسته های زیاد‪ ،‬تحت فشارش نذاریم‪ .‬من‬
‫باور دارم که میدونه که باید چیکار کنه‪ ...‬باید بهش زمان بیشتری بدیم‪" .‬‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬امیدوارم همین طور باشه‪" .‬‬

‫وی ووشیان فکر میکرد که جین گوانگ یائو بعد از لگدی که از نیه مینگ جو خورده بود‪،‬‬
‫احتماالً تا چند وقتی پیداش نمی شه‪ .‬اما چند روز بعد‪ ،‬مثل همیشه باز به قلمرو ناپاک اومد‪.‬‬

‫نیه مینگ جو توی زمین تدریس بود و شخصاً به نیه هواسانگ درس های سابر می داد و‬
‫نظارت می کرد‪ .‬به جین گوانگ یائو اهمیتی نداد‪ ،‬بنابراین اون‪ ،‬گوشه زمین با احترام منتظر‬
‫ایستاد‪ .‬از اونجایی که نیه هوایسانگ اصالً عالقمند نبود و خورشید هم سوزناک بود‪ ،‬تقریباً‬
‫مردد بود و بعد از چند تا حرکت شروع به شکایت کرد که خسته شده‪ .‬نیشش رو باز کرد و‬
‫آماده شد تا به طرف جین گوانگ یائو بره و ببینه که این بار چه هدایایی براش آورده‪ .‬قبالً نیه‬
‫مینگ جو توی چنین مواقعی فقط اخم میکرد اما امروز عصبی بود‪ ".‬نیه هوایسانگ‪ ،‬میخوای با‬
‫همین بزنم توی سرت؟ بیا اینجا ببینم! "‬
‫اگه فقط نیه هوایسانگ جای وی ووشیان بود و میتونست میزان خشم نیه مینگ جو رو حس‬
‫کنه‪ ،‬اونقدر بد لبخند نمی زد‪ .‬اصرار کرد‪ ":‬برادر‪ ،‬درس تموم شد‪ .‬حاال وقت استراحته! "‬

‫نیه مینگ جو‪ ":‬تو همین نیم ساعت پیش استراحت کردی‪ .‬اونقدر ادامه میدی تا یاد بگیری‪" .‬‬

‫نیه هوایسانگ هنوز گیج بود‪ ".‬بهرحال که یادش نمی گیرم‪ .‬امروز دیگه خسته شدم‪" .‬‬

‫معموالً همین حرف رو میزد اما واکنش امروز نیه مینگ جو کامالً با قبل فرق داشت‪ .‬نعره زد‪:‬‬
‫" یه خوکم تا االن یاد گرفته بود‪ ،‬پس تو چرا نمی تونی؟! "‬

‫نیه هوایسانگ که اصالً انتظار از کوره در رفتن ناگهانی نیه مینگ جو رو نداشت‪ ،‬صورتش پر از‬
‫تعجب شد و به طرف جین گوانگ یائو رفت‪ .‬نیه مینگ جو با دیدن اون دوتا کنار هم بیشتر‬
‫تحریک شد‪ ".‬االن یه سال شده و هنوز این مجموعه تکنیک سابر رو یاد نگرفتی‪ .‬فقط نیم‬
‫ساعت توی زمین ایستادی و شکایت میکنی که خسته شدی‪ .‬الزم نکرده بهتر بشی‪ ،‬حتی نمی‬
‫تونی از خودت مراقبت کنی‪ .‬چطور حزب چینگ هه نیه همچین بدردنخوری رو تربیت کرده!‬
‫هر جفتتون رو باید بست و روزی یه بار کتک زد‪ .‬هر چی تو اتاقشه بیارید بیرون! "‬

‫آخرین جمله اش خطاب به شاگردهایی بود که گوشه زمین ایستاده بودن‪ .‬نیه هوایسانگ با‬
‫دیدن رفتن اونا‪ ،‬احساس کرد که روی میخ و سوزن ایستاده‪ .‬یه لحظه بعد‪ ،‬شاگردها واقعا همه‬
‫بادبزن ها‪ ،‬نقاشی ها و چینی های توی اتاقش رو بیرون آوردن‪ .‬نیه مینگ جو همیشه تهدید‬
‫کرده بود که اتاقش رو می سوزونه اما هیچوقت واقعا حرفش رو عملی نکرده بود‪ .‬این بار انگار‬
‫جدی بود‪ .‬نیه هوایسانگ وحشت کرد‪ .‬خودش رو جلو انداخت‪ " .‬برادر! نمیتونی اونا رو‬
‫بسوزونی!! "‬

‫جین گوانگ یائو با دیدن اینکه وضعیت خوب نیست‪ ،‬به حرف اومد‪ ":‬برادر‪ ،‬تصمیم عجوالنه‬
‫نگیر‪" .‬‬
‫اما سابر نیه مینگ جو قبالً حرکت کرده بود‪ .‬همه اون اجناس ظریف که وسط زمین جمع شده‬
‫بودن‪ ،‬بین شعله های آتش سوختن‪ .‬نیه هوایسانگ ناله کردو به سمت آتش رفت تا وسایلش‬
‫رو نجات بده‪ .‬جین گوانگ یائو به سمتش رفت تا جلوش رو بگیره‪ ".‬هوایسانگ‪ ،‬مراقب باش! "‬

‫با حرکت دست نیه مینگ جو‪ ،‬دو تا چینی سفید عتیقه توی دست هاش تکه تکه شدن‪ .‬نسخه‬
‫های خطی و نقاشی ها هم در عرض یه ثانیه تبدیل به خاکستر شدن‪ .‬نیه هوایسانگ فقط‬
‫میتونست با گیجی به خاکستر شدن عزیزترین وسایلی که توی این سال ها جمع کرده بود‪،‬‬
‫خیره بمونه‪ .‬جین گوانگ یائو دست هاش رو گرفت تا بررسی کنه‪ ".‬سوختن؟ "‬

‫به سمت چند تا شاگرد چرخید‪ ":‬لطفاً کمی دارو آماده کنید‪" .‬‬

‫شاگردها جواب دادن و رفتن‪ .‬نیه هوایسانگ همونجا ایستاده بود‪ .‬همونطور که به نیه مینگ جو‬
‫خیره بود‪ ،‬کل بدنش می لرزید‪.‬‬

‫جین گوانگ یائو که دید حالش خوب نیست‪ ،‬دستش رو دور شونه هاش حلقه کرد و زمزمه‬
‫کرد‪ ":‬هوایسانگ‪ ،‬حالت چطوره؟ تماشا کردن بسه‪ .‬برگرد به اتاقت و استراحت کن‪" .‬‬

‫چشم های نیه هوایسانگ قرمز شدن‪ .‬حتی یه صدا هم ازش در نمی اومد‪.‬‬

‫جین گوانگ یائو اضافه کرد‪ ":‬اشکالی نداره که اون چیزا از بین رفتن‪ .‬دفعه بعد میتونم بیشتر‬
‫برات ‪" ...‬‬

‫نیه مینگ جو با کلماتی به سردی یخ حرفش رو قطع کرد‪ ":‬هر بار که اونا رو به این حزب‬
‫بیاره‪ ،‬می سوزونمشون‪" .‬‬

‫خشم و نفرت یکباره توی صورت نیه هوایسانگ برق زد‪ .‬سابرش رو زمین انداخت و فریاد‬
‫کشید‪ ":‬باشه بسوزون!!! "‬

‫جین گوانگ یائو فوراً جلوش رو گرفت‪ ":‬هوایسانگ! برادرت هنور عصبیه‪ .‬نکن ‪" ...‬‬
‫نیه هوایسانگ به سمت نیه مینگ جو غرید‪ " :‬سابر‪ ،‬سابر‪ ،‬سابـــر! کدوم خری میخواد این‬
‫لعنتی رو یاد بگیره؟! چی میشه اگه بخوام بدردنخور باشم؟! هر کی که بخواد میتونه رهبر‬
‫حزب بشه! وقتی نمیتونم یاد بگیرم یعنی نمیتونم و وقتی دوست ندارم یعنی دوست ندارم!! چه‬
‫فایده داره که بهم زور بگی؟!! "‬
@Novel_Boy_Loves @Boy_Loves
‫تهیه شده توسط تیم ترجمه ی‬
‫کانال بوی الوز‪:‬‬

‫‪Translated by:‬‬
‫‪#GaZal‬‬

You might also like