You are on page 1of 26

‫چپتر پنجاه و یکم‪:‬‬

‫شجاعت‬
‫(قسمت اول)‬
‫یونمنگ دریاچه های بسیاری داشت‪ ".‬اِسکله ی نیلوفر" متعلق به حزب یونمنگ جیانگ بود‪،‬‬

‫همینطور محل اقامت بزرگ ترین حزب در نزدیکی دریاچه بنا شده بود‪.‬‬

‫از انتهای اسکله ن یلوفر‪ ،‬درست بعد از کمی پارو زدن میشد فهمید که وسعت دریاچه ی نیلوفر‬

‫بیشتر از صد ها مایلِ‪ .‬برگ های فراخ‪ ،‬سبز رنگ و گل های صاف و صیقلیِ صورتی رنگ شونه‬

‫به شونه ی هم قرار گرفته بودن‪ .‬وقتی نسیمی شروع به وزیدن میکرد‪ ،‬گل برگ ها و برگ ها‬

‫طوری به رقص درمی اومدن که انگار به قصد تعظیم سرهاشون رو خم می کردن‪ .‬در میون این‬

‫پاکی و ظرافت انسان می تونست بی آالیشی و طبع ساده ی اون رو احساس کنه‪.‬‬

‫اسکله ی نیلوفر مثل اقامتگاه سایر حزب ها که درهاشون رو می بستن و از پذیرش افراد معمولی‬

‫و غیراشرافی که از فرسنگ ها دورتر می اومدن امتناع می کردن؛ آخرت اندیش نبودن‪ .‬اسکله‬

‫ای که درست در مقابل ووردی اسکله نیلوفر قرار داشت اغلب مملو از دست فروشانی بود که‬

‫به فروش دانه های نیلوفر‪ ،‬شاه بلوط های آبی و انواع و اقسام شیرینی های خانگی مشغول بودن‪.‬‬

‫بچه کوچولو هایی که آب دماغشون روون بود و ساکن خونه هایی که همون حوالی قرار داشت‬

‫بودن هم گاهی یواشکی به زمین های اسکله نیلوفر سَرک می کشیدن تا تذهیبگرها رو موقع‬

‫تمرین شمشیربازی تماشا کنن‪ .‬حتی اگه کسی هم مچشون رو موقع دزدکی نگاه کردن می گرفت‬

‫خبری از سرزنش شدن نبود‪ .‬قوانین حزب جیانگ حتی این اجازه رو بهشون می داد تا همون‬

‫اطراف مشغول بازی بشن‪.‬‬


‫زمونی که وی ووشیان بچه بود‪ ،‬اغلب در ساحل دریاچه ی نیلوفر بادبادک هوا می کرد‪.‬‬

‫جیانگ چنگ بدون پلک زدن به بادبادک خودش خیره شده بود و هر از چندگاهی نگاهی‬

‫زیرچشمی به بادبادک وی ووشیان می انداخت‪ .‬بادبادک وی ووشیان تا بلندای آسمون به پرواز‬

‫در اومده بود‪ ،‬اما اون هنوز هم قصد کشیدن کمانش رو نداشت‪ .‬دست راستش رو روی خط‬

‫ابروانش گذاشت و سایه بان چشم هاش کرد‪ ،‬بعد ازینکه به آسمون نگاه کرد پوزخندی زد‪ ،‬به‬

‫نظر می رسید هنوز هم از دور شدن بادبادک به قدر کافی خرسند نشده بود‪.‬‬

‫جیانگ چنگ با دیدن اینکه بادبادک به اندازه ای کافی اوج گرفته و به جایی رسیده که می تونه‬

‫با موفقیت اون رو مورد هدف قرار بده‪ ،‬دندون هاش رو روی هم سایید‪ .‬تیر رو توی کمان گذاشت‬

‫و زهش رو به سمت عقب کشید‪ .‬تیری که انتهاش به پر سفید رنگی ختم می شد از کمان رها‬

‫شد‪ .‬تیر درست وسط چشم هیوالی تک چشمی که روی بادبادک نقاشی شده بود فرو نشست و‬

‫بادبادک رو به زمین انداخت‪ .‬جیانگ چنگ ابروهاش رو باال انداخت و گفت‪ ":‬خورد بهش!"‬

‫بعد از اون سریع پرسید‪ "،‬بادبادک تو خیلی دور شده‪ ،‬مطمئنی که میتونی بزنیش؟"‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬دلت میخواد شرط ببندی؟"‬

‫باالخره تیری بیرون کشید و بادبادک رو نشونه گرفت‪ .‬وقتی زه کمان تا آخرین حد کشیده شد‪،‬‬

‫تیر با سرعت رها شد‪.‬‬


‫تیر به هدف خورد !‬

‫ابروهای جیانگ چنگ بار دیگر در هم رفت‪ .‬هوا رو با شدت و صدای همــف مانندی از بینی‬

‫خارج کرد‪ .‬تموم پسرها کمان هاشون رو روی زمین گذاشتن و سراغ جمع کردن بادبادک هاشون‬

‫رفتن‪ ،‬اینطور می تونستن بر اساس فاصله به قدرت تیراندازیشون امتیاز بدن‪ .‬قانون اینطور بود‬

‫که به نزدیک ترین بادبادک کمترین امتیاز تعلق می گرفت‪ .‬همیشه نفر آخر‪ ،‬شیدی یعنی شاگرد‬

‫ششم بود‪ .‬طبق معمول همیشه زمانی صرف خندیدن به اون میشد‪ .‬گرچه حالت صورتش نشون‬

‫می داد که پوست کلفت تر از اونیه که به این مسائل اهمیتی بده‪ .‬بادبادک وی ووشیان دورترین‬

‫بود‪ .‬نزدیک ترین بادبادک به اون که به عنوان نفر دوم در نظر گرفته می شد بادبادک جیانگ‬

‫چنگ بود‪ .‬هم جیانگ چنگ و هم وی ووشیان تنبل تر از اونی بودن که به دنبال بادبادک هاشون‬

‫برن‪ .‬دو پسر دوون دوون به سرسرای پر پیچ و خمی که روی سطح آب بنا شده بود هجوم بردن‪.‬‬

‫مشغول بازیگوشی شدن‪ ،‬باال و پایین می پریدن تا اینکه دو زن جوون و خوش اندام مقابل اون ها‬

‫ظاهر شدن‪.‬‬

‫هردوی اون ها لباس بانوان جنگجو رو به تن داشتن و خنجر های کوچکی با خود حمل می کردن‪.‬‬

‫خدمتکار بلند قامت تر با بادبادک و کمانی در دست مانعشون شد و با لحن سرد و خشکی‬

‫پرسید‪ "،‬اینا مال کیه؟"‬


‫تموم پسرها با دیدن اون دو زن زیر لب لعنتی به شانسشون فرستادن‪ .‬وی ووشیان دستی به‬

‫چونش کشید و قدم پیش گذاشت‪ "،‬مال منه"‬

‫خدمتکار دیگه با فشار هوا رو از بینی خارج کرد و گفت‪ ":‬تو از همشون راستگو تری‪ ،‬درسته؟"‬

‫دو زن خدمتکار از هم جدا شدن و از میون اون ها بانویی که لباس بنفشی به تن داشت و شمشیر‬

‫بلندی حمل می کرد ظاهر شد‪.‬‬

‫اون زن پوستی به سفیدی شیر داشت و بیش از اندازه زیبا بود‪ ،‬هرچند ته چهره ی ظریفش کمی‬

‫تند خویی و بی رحمی پیدا بود‪ .‬گوشه ی لب هاش چیزی میون اخم و لبخند بود‪ ،‬مثل این بود‬

‫که با تحقیر نگاه کردن و پوزخند زدن در ذات اون بود‪ ،‬درست مثل جیانگ چنگ‪ .‬جامه ی بلند‬

‫و بنفش رنگی دور کمر باریکش پیچیده بود‪ .‬هم صورت و هم دست راستی که به قبضه ی‬

‫شمشیرش تکیه داده بود به سردیه سنگ یشم بود‪ .‬انگشتری مزین به یاقوت ارغوانی رنگ در‬

‫انگشت اشاره اش فخر می فروخت‪.‬‬

‫جیانگ چنگ با دیدن اون زن خندید و گفت‪ ":‬مامان!"‬

‫در همون حال بقیه ی پسر ها با احترام به اون درود فرستادن‪ "،‬بانو یو "‬

‫بانو یو مادر جیانگ چنگ بود‪ ،‬یو زی یوان‪ .‬البته در این شکی وجود نداشت که اون زن همسر‬

‫فنگ میان بود و در زمان قدیم در کنار اون به تهذیب گری می پرداخت‪ .‬اصوال باید با نام بانو‬
‫جیانگ خطاب می شد‪ .‬اما به دالیلی‪ ،‬تموم افراد همیشه اون رو بانو یو صدا می زدن‪ .‬برخی حدس‬

‫می زدن که بخاطر شخصیت جسور و پر ادعاش اسم شوهرش رو نپذیرفته‪ .‬درباره ی این موضوع‬

‫نه زن و نه شوهر هیچ کدومشون هیچ بحثی با هم نداشتن‪.‬‬

‫بانو یو از حزب برجسته ی مِی شوان اومده بود‪ .‬در قبیله ی خودش به عنوان سومین شخص‬

‫پرقدرت شناخته می شد و همچین نام بانوی سوم رو داشت‪ .‬در دنیای تهذیب گری اون رو با‬

‫عنوان " عنکبوت بنفش" می شناختن‪ .‬تنها اومدن نامش باعث به لرزه در اومدن اندام خیلی ها‬

‫میشد‪ .‬از زمان جوونی شخصیت سردی داشت و هیچوقت زمان گفت و گو با بقیه مورد پسند و‬

‫دوست داشتنی ظاهر نمی شد‪ .‬حتی بعد از ازدواج با جیانگ فنگ میان همیشه به شکار شبانه‬

‫می رفت و برای موندن در اسکله نیلوفر اشتیاقی نشون نمیداد‪ .‬مهم تر از همه محل زندگی اون‬

‫در اسکله نیلوفر با جایی که جیانگ فنگ میان سکونت داشت فرق می کرد‪ .‬اون قلمرو مخصوص‬

‫به خودش رو داشت‪ ،‬مکانی که خودش به همراه تعداد کمی از اعضای خانواده ای که از حزب‬

‫یو با خودش آورده بود‪ ،‬زندگی می کردن‪ .‬دو زن جوون با نام های جین ژو و یین ژو خدمتگزارهای‬

‫مورد اعتماد اون بودن که هیچوقت تنهاش نمیذاشتن‪.‬‬

‫بانو یو نیم نگاهی به جیانگ چنگ انداخت و گفت‪ ":‬بازم داری وِل میچرخی؟ بیا اینجا ببینمت‪".‬‬

‫جیانگ چنگ نزد اون رفت‪ .‬بانو یو با انگشت های باریک و کشیده اش بازوی اون رو محکم‬

‫فشرد و بعد با صدای بلند ضربه ای با شونه اش زد و با لحن سرزنش گرانه ای گفت‪ ":‬هیچ‬
‫پیشرفتی تو تذهیبت نداشتی‪ ،‬دیگه هفده سالت شده اما رفتارت مثل یه بچه ی گستاخ و خیره‬

‫سره‪ ،‬مدام با بقیه ول می چرخی‪ .‬مگه تو مثل اونایی؟ کسی چی میدونه بقیه قراره بعدا تو چه‬

‫گندابی غوطه ور بشن اما تو رهبر آینده ی حزب جیانگی‪".‬‬

‫جیانگ چنگ بخاطر ضربه سکندری خورد‪ ،‬سرش رو پایین گرفت‪ ،‬جرأت اعتراض نداشت‪ .‬وی‬

‫ووشیان متوجه بود – هرچند ناگفته هم پیدا بود که باز مخاطب سرزنش های بانو یو اون بود‪،‬‬

‫چه آشکار و چه نه‪ .‬از طرف دیگه یکی از شاگرد های جوون تر زبونش رو برای ووشیان بیرون‬

‫آورد‪ .‬وی ووشیان ابروش رو باال انداخت و به اون شاگرد خیره شد‪ .‬مادام یو گفت‪ ":‬وی یینگ‪،‬‬

‫ایندفعه میخوای چه شری به پا کنی؟"‬

‫وی ووشیان صاف ایستاد‪ ،‬به این کار خو گرفته بود‪ .‬مادام یو نق نق کنان گفت‪ ":‬بازم مثل همیشه!‬

‫اگه خودت دنبال پیشرفت نیستی‪ ،‬پس جیانگ چنگ رو تو ول چرخیدنات دنبال خودت نکش‪،‬‬

‫تو با این کارات تاثیر بدی روش میذاری‪".‬‬

‫وی ووشیان بهت زده پرسید‪ "،‬من دنبال پیشرفت نیستم؟ چرا‪ ،‬مگه من تو کل اسکله نیلوفر‬

‫بهترین نیستم؟"‬
‫جوون ها هیچوقت صبور نیستن‪ .‬تا زمونی که هم جوابی پیدا نکنن دلشون راضی نمی شد‪ .‬با‬

‫شنیدن این حرف ابری از خشم و غضب باالی سر بانو یو شکل گرفت‪.‬جیانگ چنگ پیش دستی‬

‫کرد‪ "،‬وی ووشیان خفه شو "‬

‫به سمت بانو یو چرخید و ادامه داد‪ "،‬اینطور نیست که خودمون دلمون بخواد به بادبادک هایی‬

‫که هوا کردیم تیر اندازی کنیم‪ ،‬مگه غیر از اینه که هیچ کدوم از ما اجازه ی ترک اسکله رو‬

‫نداره؟ حزب وِن تموم منطقه های شکار شبانه رو به نام خودش زده‪ .‬حتی اگه خودمون هم‬

‫بخوایم به شکار شبانه بریم هیچ جایی برامون باقی نمونده‪ .‬خونه بمونید و بیرون نرید و برای‬

‫شکار با حزب ون در نیوفتید و اون ها رو تحریک نکنید! مگه این همین حرفی نبود که شما به‬

‫پدر گفتی؟"‬

‫بانو یو پوزخند تلخی زد‪ "،‬نگرانم که این بار‪ ،‬حتی اگه خودت هم نخوای اینجا رو ترک کنی‪،‬‬

‫مجبور به این کار شی‪"..‬‬

‫جیانگ چنگ متوجه منظور بانو یو نشد‪ .‬بانو یو هم دیگه به اون ها توجهی نکرد و در حالیکه‬

‫سرش رو باال گرفته بود از میونشون عبور کرد و از اونجا دور شد‪ .‬دو خدمتکار نگاه غضبناکی به‬

‫وی ووشیان انداختن و به دنبال بانوی خود به راه افتادن‪.‬‬


‫وقتی غروب شد‪ ،‬اون ها باالخره متوجه منظور بانو یو از حرفی که زده بود شدن‪ ’،‬حتی اگه خودت‬

‫هم نخوای اینجا رو ترک کنی‪ ،‬مجبور به این کار شی’‪.‬‬

‫معلوم شده بود که حزب چیشان ون نماینده ای رو برای رسوندن پیامی به اون ها مامور کرده‬

‫بود‪ .‬به دلیل اینکه حزب ها با آموزش نادرست موجب هدر رفتن استعداد تهذیبگرهای جوون‬

‫می شدن‪ ،‬حزب ون خواستار اعزام شاگردهای حداقل بیست ساله تا سه روز آینده به چیشان‬

‫بود تا از این طریق افراد کارآزموده بتونن بهشون آموزش بدن‪.‬‬

‫جیانگ چنگ حیرت زده بود‪ "،‬حزب ون واقعا همچین پیامی فرستاده؟ اون ها هیچ شرمی سرشون‬

‫نمیشه‪".‬‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬خب اونا فکر میکنن خورشید درخشان‪ ،‬باالی سر حزب ها هستن‪ .‬این اولین‬

‫باری نیست که حزب ون بی شرمانه رفتار میکنه‪ .‬اونا از بزرگی حزب و قدرت نفوذشون‬

‫سواستفاده کردن و از سال گذشته شکار شبانه رو برای بقیه ی حزب ها ممنوع کردن‪ .‬فقط‬

‫فکرشو کن چند تا شکار و چقدر زمین رو از اون موقع تا االن دزدیدن؟"‬

‫جیانگ فنگ میان روی واال ترین صندلی نشست‪ "،‬مراقب حرف زدنت باش و غذاتو بخور‪".‬‬

‫تنها پنج نفر در سالن بزرگ نشسته بودن‪ .‬مقابل هرکس میز چهارگوش کوچیکی که مقدار کمی‬

‫ظرف غذا روشون بود‪ ،‬قرار داشت‪ .‬وی ووشیان سرش رو پایین انداخت‪ ،‬چند لقمه ی ناچیز‬
‫خورده بود که یک نفر گوشه ی آستینش رو کشید‪ .‬سرش رو چرخوند و جیانگ یانلی رو دید‬

‫که ظرف کوچکی از غذا به اون میداد‪ .‬درون ظرف ده ها دانه ی پوست کنده ی نیلوفر‪ ،‬نرم و‬

‫سفید‪ ،‬تازه و آبدار وجود داشت‪.‬‬

‫وی ووشیان با صدای آرامی گفت‪ ":‬شیجیه‪ ،‬ممنونم"‬

‫جیانگ یانلی لبخند زد‪ .‬رنگ به رخسار مهربون اون صورت نشست‪ .‬یو یی زوان با لحن سردی‬

‫گفت‪ ":‬غذا خوردن؟ چند روز دیگه وقتی به مقر حزب چیشان برن‪ ،‬اصال شک دارم که بهشون‬

‫هیچ غذایی بدن‪ .‬پس چطوره که از همین حاال با گرسنگی کشیدن خودشونو آماده کنن؟ بذار‬

‫بهش عادت کنن‪".‬‬

‫هیچ راهی برای رد درخواست حزب چیشان ون وجود نداشت‪ .‬موارد بی شماری وجود داشت‬

‫که ثابت می کرد اگر هریک از حزب ها جرأت سرپیچی از دستورشون رو به خودش بده متهم‬

‫به عناوین عجیب و غریبی مثل"سرکشی" و " ویرانگری" می شد و با همین دالیل با اقدامی به‬

‫ظاهر منصفانه و در راستای اجرای عدالت اون ها رو از روی زمین محو می کردن‪.‬‬

‫جیانگ فنگ میان با بی میلی پاسخ داد‪ "،‬چرا اوقاتمون رو با این حرفا تلخ کنیم؟ مهم نیست چه‬

‫اتفاقی در آینده بیوفته‪ ،‬وعده ی غذای امروز باید خورده شه‪".‬‬


‫کاسه ی صبر بانو یو لبریز شد‪ .‬با مشت روی میز کوبید و گفت‪ ":‬من اوقات تلخی میکنم؟ البته‬

‫که همینطوره! چطور میتونی انقدر بی تفاوت باشی؟ مگه نشنیدی نماینده ی حزب ون چی گفت‬

‫یه کُلفَتت بی ارزش به خودش جرأت داده سرشو جلوی من باال نگه داره! شاگردای حداقل‬

‫بیست ساله ای که باید فرستاده شن باید از شاگردای عضو حزب باشن‪ .‬این یعنی چی؟ این یعنی‬

‫بین آ‪-‬چنگ و آ‪-‬لی یکی از اون ها باید فرستاده بشه! اونجا بفرستیمشون که چی بشه؟ آموزش‬

‫ببینن؟ اینکه هر حزب چطور شاگرداشو آموزش میده‪ ...‬از کی تا حاال حزب ی ون به خودش‬

‫جرأت فضولی تو کار بقیه رو داده؟ اینکه شاگردامون رو برای اون ها بفرستیم همش یه بازیه‪ ،‬تا‬

‫از این فرصت بر علیه ما استفاده کنن‪".‬‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ ":‬مامان انقدر عصبانی نباش‪ ،‬من میرم‪".‬‬

‫بانو یو با لحن تمسخرآمیزی گفت‪ ":‬البته که تو باید بری! نکنه انتظار داری خواهرت بره؟ یه‬

‫نگاه بهش بنداز‪ ،‬نیشش تا بناگوش بازه و داره دانه ی نیلوفر پوست میکنه‪ .‬آ‪-‬لی دست از اینکار‬

‫بردار‪ .‬فکر کردی داری برای کی اینکارو میکنی؟ تو بانوی این اقامتگاهی نه خدمتکار یه نفر‬

‫دیگه‪".‬‬

‫وی ووشیان با شنیدن کلمه ی ‘خدمتکار‘ هیچ اهمیتی نداد‪ .‬تموم دانه های نیلوفر رو یک باره در‬

‫دهن خود فرو برد و با دهنی پر مشغول جویدن دانه های نرم و آب دار و شیرین شد‪ .‬از طرف‬

‫دیگه جیانگ فنگ میان به آرومی سرش رو باال آورد‪ "،‬بانوی من"‬
‫بانو یو گفت‪ ":‬چیه؟ نکنه حرف بدی زدم؟ خدمتکار؟ دلت نمیخواد همچین کلمه ای رو بشنوی؟‬

‫جیانگ فنگ میان بذار ازت بپرسم ‪ ...‬قصد داری بهش اجازه ی رفتن بدی؟"‬

‫جیانگ فنگ میان گفت‪ ":‬به خودش بستگی داره‪ ،‬اگه بخواد میتونه بره‪".‬‬

‫وی ووشیان دستش رو باال آورد‪ "،‬من میخوام برم‪".‬‬

‫بانو یو با عصبانیت قهقه زد‪ "،‬چقدر عالی‪ .‬اگه بخواد میتونه بره اگه هم نخواد موندنش هیچ‬

‫ایرادی نداره! چرا آ‪-‬چنگ بدون هیچ چون و چرایی باید بره؟ بزرگ کردن بچه ی یه غریبه با‬

‫اینهمه اشتیاق‪ ،‬واقعا که معرکه ای رهبر حزب جیانگ!"‬

‫درون قلبش پر از خشم و نفرت بود‪ ،‬تنها چیزی که میخواست خالی کردن عصبانیتش به هر‬

‫قیمتی بود‪ ،‬حتی اگر حرف هایی که میزد با هیچ منطقی سازگار نبود‪ .‬همه سکوت اختیار کرده‬

‫بودن و تند مزاجی اون رو تحمل کردن‪ .‬جیانگ فنگ میان گفت‪ ":‬بانوی من‪ ،‬خیلی خسته ای‪.‬‬

‫چطوره برگردی و کمی استراحت کنی؟"‬

‫جیانگ چنگ همچنان که نشسته بود سرش رو باال آورد و به مادرش نگاه کرد‪ "،‬مامان"‬

‫بانو یو برخاست و با تمسخر گفت‪ ":‬ازم انتظار داری چیکار کنم؟ عین پدرت دهنمو ببندم؟ واقعا‬

‫که احمقی‪ .‬خیلی وقت پیش بهت گفتم که هرگز تو تموم عمرت نمیتونی از کسی که کنارت‬

‫نشسته جلو بزنی‪ ،‬نه تو تهذیب گری نه تو شکار شبانه و حتی تو تیراندازی به بادبادک ها‪ ،‬هیچ‬
‫وقت نمیتونی ازش بهتر باشی! این کارا فایده ای نداره‪ .‬کی میتونه این حقیقتو که مادر تو از مادر‬

‫اون بدتره‪ ،‬عوض کنه؟ پس تو هم از اون بدتری‪ .‬حس میکنم در حقت ظلم شده‪ ،‬هزار بار بهت‬

‫گفتم با این پسر نرو ولگردی‪ ،‬اونوقت تو اینجا نشستی و صاف تو چشمم نگاه میکنی و ازش دفاع‬

‫میکنی‪ .‬چطور تونستم پسری مثل تو به دنیا بیارم؟"‬

‫بانو یو به تنهایی از اونجا خارج شد و جیانگ چنگ رو با صورتی رنگ پریده و کبود همونجا رها‬

‫کرد‪ .‬جیانگ یانلی به آرومی ظرفی پر از دانه های نیلوفر پوست کنده رو روی میز اون گذاشت‪.‬‬

‫بعد از اندکی نشستن‪ ،‬جیانگ فنگ میان به حرف اومد‪ "،‬امشب‪ ،‬هجده نفر دیگه رو حساب‬

‫میکنم‪ ،‬شما هم روز بعد عازم میشید!"‬

‫جیانگ چنگ سری تکان داد و تردید داشت که حرفی بزنه یا نه‪ .‬هیچوقت نمی دونست چطور‬

‫با پدرش سر حرف رو باز کنه در حالی که وی ووشیان در این کار استاد بود‪ .‬بعد از پایان سوپش‬

‫پاسخ داد‪ "،‬عمو جیانگ‪ ،‬قرار نیست چیزی بهمون بدی؟"‬

‫جیانگ فنگ میان لبخند زد‪ "،‬خیلی وقت پیش بهتون دادم‪ ،‬شمشیری که با خودتون حمل میکنید‬

‫و شعار قبیله ی ما که تو قلبتون نگه داشتید‪".‬‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬اوه‪" ،‬برای غیرممکن ها تالش کن"‪ ،‬درسته؟"‬


‫جیانگ فنگ میان سریعا هشدار داد" به این معنی نیست که اگه بدونی قراره شر به پا بشه‪،‬‬

‫خودتو تو دردسر بندازی‪".‬‬

‫باالخره جو بین اون ها خوب شد‪.‬‬

‫روز پیش از عزیمت‪ ،‬جیانگ فنگ میان بعد از گوشزد کردن ضروریات‪ ،‬تنها یک جمله به زبان‬

‫آورد‪ "،‬شاگردهای حزب ی یونمنگ جیانگ اونقدر ضعیف نیستن که تنها با موجی از دنیای‬

‫بیرونی در هم بشکنن‪".‬‬

‫جیانگ یانلی برای بدرقه ی اون ها جاده ها رو پشت سر گذاشت‪ .‬آستین های هردوی اون ها رو‬

‫مملو از هر نوع خوردنی کرد‪ ،‬نگران بود که حزب چیشان ون به اون ها گرسنگی بده‪ .‬جامه‬

‫هاشون پر از غذا شده بود و بیست پسر باالخره اسکله نیلوفر رو ترک کردن‪ .‬بر اساس زمانی که‬

‫حزب وِن مشخص کرده بود‪ ،‬به محل مقرر واقع در چیشان رسیدن‪.‬‬

‫تعدادی شاگرد از هر حزبی چه کوچیک و چه بزرگ اومده بودن‪ .‬تموم اون ها کم سن و سال و‬

‫مبتدی بودن‪ .‬میون صد ها نفر تنها تعداد کمی همدیگر رو میشناختن‪ .‬در حزب های سه یا هفت‬

‫نفره‪ ،‬هر کسی به آرومی مشغول صحبت بود‪ ،‬چهره شون نشون میداد هیچکدومشون از این وضع‬

‫راضی نیستن‪ .‬به نظر نمی رسید نیت خیری پشت جمع شدن همه شون وجود داشته باشه‪ .‬وی‬

‫ووشیان نگاهی به اطراف انداخت و گفت‪ ":‬همونطور که انتظارشو داشتم‪ ،‬از گوسو هم اومدن‪".‬‬
‫نمی دونست چرا اما تموم پسرایی که از گوسوالن اومده بودن رنگ به رخسار نداشتن‪ .‬صورت‬

‫الن وانگجی رنگ پریده تر از همه بود و حالت چهره ی همیشه یخ زده اش اون رو از بقیه دور‬

‫می کرد‪ .‬شمشیر بــیچن بر روی دوشش قرار داشت و تنها بدون اینکه کسی اطرافش باشه اونجا‬

‫ایستاده بود‪ .‬وی ووشیان قصد داشت تا پیش اون بره و سالمی عرض کنه اما جیانگ چنگ به‬

‫اون هشدار داد‪ "،‬شر به پا نکن"‬

‫و به این طریق بیخیال این کار شد‪.‬‬

‫ناگهان شخصی مقابلشون ظاهر شد و تموم شاگردها رو دور سکوی بلندی جمع کرد و تموم‬

‫قوانین رو با صدای بلندی خوند‪ ،‬چند نفر از شاگردهای ون جلو اومدن و با لحن سرزنشگرانه ای‬

‫گفتن‪":‬ساکت باشید‪ ،‬با همتونم! حرف نزنید‪".‬‬

‫مردی که روی سکو ایستاده بود از بقیه سن بیشتری نداشت‪ ،‬تقریبا هیجده یا نوزده ساله به نظر‬

‫می رسید‪ .‬سینه اش رو ستبر کرده و به زحمت گذرش به کلمه ی " خوشتیپ" می افتاد‪ .‬اما‬

‫درست مثل موهای روغن مالی شده اش‪ ،‬تموم اون ها متملق به نظر می رسیدن‪ .‬اون جوون ترین‬

‫فرزند حزب چیشان ون‪ ،‬ون چائو بود‪.‬‬

‫به نظر می رسید ون چائو حسابی از قمپز در کردن لذت می برد‪ .‬در پیش آمد های ناچیز جلوی‬

‫بقیه ی حزب ها جوالن می داد و همین دلیل بود که بیشتر مردم اون رو می شناختن‪ .‬پشت سر‬
‫اون دو نفر ایستاده بودن؛ یک نفر سمت چپ و دیگری سمت راست‪ .‬سمت چپش دختر فریبنده‬

‫و الغر اندامی با ابروهایی کشیده و چشمایی درشت و لب هایی به رنگ قرمز آتشین ایستاده بود‪.‬‬

‫تنها لکه ی ننگ صورتش خال سیاه رنگی بود که باالی لبش قرار داشت‪ .‬طوری توی جای اشتباه‬

‫قرار داشت که همیشه انسان رو وسوسه می کرد تا اون رو بکنه‪ .‬سمت راستش مردی بلند قامت‬

‫و چهارشو نه که حدودا بیست ساله به نظر می رسید ایستاده بود‪ .‬تنها حالتی که روی صورتش‬

‫نشون می داد بی تفاوتی بود‪ ،‬بی تفاوتی غرق در ابری از سردی‪.‬‬

‫ون چائو در قسمت بلند تر سکو ایستاد و از باال به همه نگاه کرد‪ .‬کامال خرسند از این وضعیت‬

‫دستش رو در هوا گرفت و گفت‪ ":‬از حاال به بعد‪ ،‬تک تک شما‪ ،‬شمشیر هاتونو باید تحویل بدید‪".‬‬

‫در جمعیت همهمه ای شد‪ .‬یک نفر با اعتراض گفت‪ ":‬هر تهذیبگری باید همیشه شمشیرشو به‬

‫همراه داشته باشه‪ ،‬تو چرا ازمون میخوای شمشیر هامونو تحویل بدیم؟"‬

‫ون چائو گفت‪ ":‬کی این حرفو زد؟ از کدوم حزبی؟ بیا جلو ببینم‪".‬‬

‫شخصی که حرف زده بود خیلی سریع خودش رو باخت‪ .‬جمعیت مقابل سکو باالخره ساکت شد‬

‫و ون چائو راضی از اوضاع گفت‪ ":‬دقیقا بخاطر اینه که شاگردایی مثل شما هستن که نه چیزی‬

‫از رسم و رسوم سرشون میشه نه از ادب و شعور‪ ،‬تواضع و فروتنی ! من اینجام تا بهتون درس‬

‫بدم و جلوی از دست رفتن هسته ی درونیتونو بگیرم‪ .‬شما یه مشت جوون جاهل و گستاخین‪.‬‬
‫اگه همین االن افسارتون به دست گرفته نشه‪ ،‬در آینده فکر آشوب و به دست گرفتن قدرت به‬

‫سرتون میزنه و میخواین از حزب وِن پیشی بگیرید‪".‬‬

‫گرچه همه می دونستن هیچ نیت خیری پشت تسلیم کردن شمشیرهاشون وجود نداره‪ ،‬با توجه‬

‫به اینکه چیشان ون خودش رو خورشید تابان می دونست‪ ،‬همه ی حزب ها روی لبه ی باریکی‬

‫از یخ قرار داشتن و هیچکس حتی به خودش جرأت مخالفت نمی داد‪ .‬همگی می ترسیدن که‬

‫مخالفتشون باعث نارضایتیشون بشه و به همراه حزبشون متهم بشن‪ ،‬پس چاره ای جز پیشکش‬

‫کردن شمشیرهاشون براشون باقی نمی موند‪.‬‬

‫جیانگ چنگ محکم بازوی وی ووشیان رو گرفت‪ .‬وی ووشیان با صدای آهسته ای پرسید‪ ":‬واسه‬

‫چی منو نگه داشتی؟"‬

‫جیانگ چنگ با خشم پاسخ داد‪ ":‬واسه اینکه کارای بیخودی نکنی‪".‬‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬انقدر به خودت سخت نگیر‪ ،‬با اینکه این یارو اونقدر روغن مالی شده است‬

‫که حالمو بهم میزنه و مهم نیست که چقدر دلم میخواد بزنمش! حواسم هست که همچین زمونی‬

‫رو انتخاب نکنم و حزبمون رو به دردسر نندازم ‪...‬نگران نباش‪".‬‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ ":‬دلت میخواد بندازیش تو یه گونی و بزنیش؟ نگرانم که به مراد دلت نرسی‪.‬‬

‫اون یارویی که کنار ون چائو ایستاده رو میبینی؟"‬


‫وی ووشیان گفت‪ ":‬آره‪ ،‬قدرت تهذیبگریش باالست‪ ،‬اما به نظرمیاد سن و سالی نداشته باشه‪،‬‬

‫انگاری دیر به بلوغ رسیده‪".‬‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ ":‬اسمش ون ژولیوئه‪ ،‬همه اونو با اسم" دست هسته ذوب کن"‬

‫میشناسن‪.‬وظیفه اش اینه که کنار ون چائو بایسته و ازش محافظت کنه‪ ،‬پا رو دمش نذار‪".‬‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬دست هسته ذوب کن؟"‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ ":‬درسته‪،‬کف دست هاش واقعا ترسناکه‪ .‬دست راست یه آدم ظالمه‪ ،‬قبل‬

‫اینکه به ون خدمت کنه‪"...‬‬

‫درحالیکه پچ پچ می کردن سرشون رو باال گرفتن‪ .‬با نزدیک شدن یکی از خدمتکارای حزب ون‬

‫برای گرفتن شمشیرهاشون هردو ساکت شدن‪ .‬با اعتماد به نفس وی ووشیان شمشیرش رو جدا‬

‫کرد و به اون ها تحویل داد‪ .‬در همون لحظه نتونست جلوی خودش رو بگیره و به سمت جایی‬

‫که شاگردهای حزب گوسوالن ایستاده بودن زیرچشمی نگاه کرد‪ .‬طبق تصوراتش مطمئن بود که‬

‫الن وانگجی بدون شک از تحویل دادن شمشیرش امتناع می کنه‪ .‬برخالف انتظار هرچند صورت‬

‫الن وانگجی به شکل رعب آوری سرد بود‪ ،‬اون هم شمشیرش رو جدا کرد و بهشون تحویل داد‪.‬‬

‫تمسخر بانو یو به پیشگویی تبدیل شده بود‪ .‬کسب تعالیم روحانی در چیشان هر روز با وعده های‬

‫غذایی بی نمک و ادویه همراه بود‪ .‬آذوقه ی سفری که جیانگ یانلی برای اون ها تدارک دیده‬
‫بود خیلی وقت میشد که به اتمام رسیده بود‪ .‬مهم تر از همه میون تعلیم دیده های جوون‬

‫هیچکدوم هنوز با روزه آشنایی نداشتن‪ .‬هیچکس نمیتونست بگه که کار مشکلی نیست‪.‬‬

‫تعلیم روحانی نام برده از حزب چیشان ون شامل کپی هایی بود که از "اصیل ترین فلسفه ی‬

‫باستانی حزب ون" به ارث رسیده بود‪ .‬کتابچه ای مملو از داستان ها و نقل قول هایی از رهبران‬

‫و بهترین تهذیبگرهای گذشته ی حزب ون‪ .‬هر شاگردی نسخه ای از این کتاب رو به همراه‬

‫داشت‪ .‬از اون ها خواسته شده بود تا خوب همه رو به خاطر بسپارن و در تموم لحظات به یاد‬

‫داشته باشن‪ .‬از طرف دیگه ون چائو هر روز باالی سرشون می ایستاد و مستقیما به کارشون‬

‫نظارت می کرد‪ .‬برای تک تکشون سخنرانی می کرد و از بقیه می خواست تا اون رو تشویق کنن‬

‫و تموم اعمالش رو به عنوان الگوی جهانی بشناسن‪ .‬طی شکار شبانه‪ ،‬شاگردها رو با خود همراه‬

‫می کرد و اون ها رو مجبور می کرد تا در خط مقدم قرار بگیرن‪ .‬اون ها با پیشاهنگی حواس‬

‫شیاطین و هیوالها رو پرت می کردن و با تموم توان و قدرت به جنگ مشغول می شدن‪ ،‬در‬

‫لحظه ی آخر ون چائو ظاهر می شد و به سادگی شکاری که توسط بقیه خورد و خمیر شده بود‬

‫رو از آن خودش می کرد‪ .‬بعد از جدا کردن سر شکار‪ ،‬قمپزدر کنان باز می گشت و از پیروزی‬

‫در نبردی که خودش تنهایی از پس آن برآمده بود برای دیگران می گفت‪ .‬اگر حرفاش باب‬

‫میل کسی نبود اون رو از میون جمع بیرون می کشید و با گفتن اینکه اون از خوک هم کم ارزش‬

‫تره اون رو مقابل همه تحقیر می کرد‪.‬‬


‫سال گذشته‪ ،‬حضور در گردهمایی حزب چیشان و مسابقه تیراندازی ون چائو به همراه وی‬

‫ووشیان و بقیه وارد میدون شد‪ .‬ون چائو کامال مطمئن بود که مقاک اول از آن اوست‪ ،‬با تصور‬

‫اینکه همگی در مقابلش تسلیم هستن‪ .‬در نتیجه ی سه پرتاب تیر‪ ،‬اولی به هدف خورد‪ ،‬دومی‬

‫خطا رفت و سومی به عروسک کاغذی اشتباهی خورد‪ .‬باید سریع میدون مسابقه رو ترک می‬

‫کرد اما از این کار امتناع کرد و بقیه هم برای صدا زدنش تردید داشتن‪ .‬در پایان پس از محاسبه‬

‫چهار نفری که بهترین نتایج رو داشتن وی ووشیان‪ ،‬الن شیچن‪ ،‬جین زی شوان و الن وانگجی‬

‫بودن‪ .‬اگه مجبور نبودن سریع زمین رو ترک کنن الن وانگجی حتی امتیاز بیشتری کسب می‬

‫کرد‪ .‬ون چائو که به شدت احساس می کرد تحقیر شده چشم دیدن اون چهار نفر رو نداشت‪.‬‬

‫الن شیچن که این بار نتونسته بود شرکت کنه پس تمرکزش روی سه نفر دیگه بود و هر روز‬

‫اون ها رو سرزنش می کرد و براشون قلدری می کرد‪.‬‬

‫کسی که بیشتر از همه اذیت می شد‪ ،‬جین زی شوان بود‪ .‬اون توی پر قو بزرگ شده بود و‬

‫هیچوقت اینطور تحقیر نشده بود‪ .‬اگر بقیه ی شاگردها حزب النلینگ جین جلوی اون رو نمی‬

‫گرفتن و آگاهی به این حقیقت که گالویز شدن با ون ژولیو کار آسونی نیست خودش همون روز‬

‫اول کار ون چائو رو یکسره می کرد‪ .‬از طرف دیگه به نظر می رسید روح از بدن الن وانگجی‬

‫خارج شده چون در حالتی از آرامش درونی و بی تفاوتی مطلق به سر می برد‪ .‬وی ووشیان سال‬

‫های سال در اسکله نیلوفر با انواع و اقسام روش های تحقیر شدن توسط بانو یو آشنا شده بود‪.‬‬
‫هر زمان که روی سکو می رفت می خندید و به سختی می تونست چشم از همچین لحظاتی‬

‫برداره‪.‬‬

‫امروز هم مثل همیشه تعلیم دیده ها با عجله بر طبق قوانین ون بیدار شدن و مثل گله ای از‬

‫گوسفند به سمت مقصد بعدی شکار شبانه کشیده می شدن‪.‬‬

‫مکانی که قرار بود این بار برای شکار به اونجا برن کوهستان نهر تاریک نام داشت‪.‬‬

‫هرچه بیشتر به دل جنگل می رفتن‪ ،‬شاخه های باالی سرشون ضخیم تر و سایه های زیر پاشون‬

‫بزرگتر می شد‪ .‬غیر از صدای بهم خوردن برگ ها و گام هاشون هیچ صدای دیگه ای شنیده‬

‫نمیشد‪ .‬صدای پرنده ها‪ ،‬حیوانات و حشرات به شکل غیرمعمولی در میون سکوت قابل درک‬

‫بود‪.‬‬

‫پس از مدتی حزب به نهری رسیدن‪ .‬برگهای پرپیچ و خم افرا در سراسر رود خروشان سایه‬

‫انداخته بودن‪ .‬هارمونی صدا و تصویر رفته رفته باعث دگرگون ساختن جو پریشون و حزن آلود‬

‫بینشون شد‪ .‬حتی صدای بلند قهقه از مقابلشون شنیده میشد‪.‬‬

‫وی ووشیان و جیانگ چنگ در حال راه رفتن به سگ های وِن لعنت می فرستادن‪ .‬وی ووشیان‬

‫بدون هیچ هدفی چرخید و نگاهی به اطراف انداخت و قامتی سفید پوش دید‪ .‬الن وانگجی خیلی‬

‫از اون فاصله نداشت‪.‬‬


‫بخاطر سرعت آهسته اش‪ ،‬الن وانگجی از صف جمعیت عقب افتاده بود‪.‬طی این چند روز اخیر‬

‫وی ووشیان بارها میخواست به اون نزدیک بشه تا بفهمه چه اتفاقی براش افتاده‪ .‬هرچند هربارکه‬

‫الن وانگجی اون رو می دید روش رو بر میگردوند و جیانگ چنگ هم مدام به اون گوشزد می‬

‫کرد که شر به پا نکنه‪ .‬حاال که انقدر بهم نزدیک بودن نمیتونست بیشتر از این بی توجه بمونه‪.‬‬

‫وی ووشیان متوجه این موضوع شد که گرچه الن وانگجی سعی میکرد تا اونجا که در توانش بود‬

‫طبیعی راه بره اما واضح بود که پای راستش با فشار کمتری نسبت به پای چپش به زمین متصل‬

‫می شد‪ ،‬طوری که انگار نمی تونست فشار زیادی به اون بیاره‪.‬‬

‫با دیدن این صحنه‪ ،‬وی ووشیان سرعتش رو کم کرد تا بتونه کنار الن وانگجی قرار بگیره‪ .‬بعد‬

‫از اینکه شونه به شونه ی اون راه رفت‪ ،‬پرسید " چه بالیی سر پات اومده؟"‬
‫توضیحات‪:‬‬

‫جین ژو و یین ژو‪ :‬جین ژو به معنی " مروارید طالیی" و یین ژو به معنای" مروارید نقره ای"‬

‫است‪.‬‬

‫بانوی من‪ :‬ترجمه ی تحت الفظی این کلمه " همسر" یا " بانو" و همچنین"همسر سوم" ( که در‬

‫انگلیسی کاربرد ندارد) یا " بانوی سوم"‪.‬من شخصا فکر میکنم که استفاده از این واژه کمی عجیب‬

‫است و جای بحث دارد‪.‬‬

‫ون چائو‪ :‬چائو در واقع پس وندی بدون هیچ معنایی است که به دنبال اسم می یاد هرچند‬

‫کاراکتری که استفاده شده می تونه نماد خورشید باشه‪.‬‬

‫ون ژولیو‪ :‬به معنای " در تعقیب طوفان"‬


@Novel_Boy_Loves @Boy_Loves
‫تهیه شده توسط تیم ترجمهی‬
‫کانال بوی الوز‪:‬‬

‫‪Translated by:‬‬
‫‪#Saji‬‬

You might also like