Professional Documents
Culture Documents
Chapter51 GMDC MDZS Boy Loves
Chapter51 GMDC MDZS Boy Loves
شجاعت
(قسمت اول)
یونمنگ دریاچه های بسیاری داشت ".اِسکله ی نیلوفر" متعلق به حزب یونمنگ جیانگ بود،
همینطور محل اقامت بزرگ ترین حزب در نزدیکی دریاچه بنا شده بود.
از انتهای اسکله ن یلوفر ،درست بعد از کمی پارو زدن میشد فهمید که وسعت دریاچه ی نیلوفر
بیشتر از صد ها مایلِ .برگ های فراخ ،سبز رنگ و گل های صاف و صیقلیِ صورتی رنگ شونه
به شونه ی هم قرار گرفته بودن .وقتی نسیمی شروع به وزیدن میکرد ،گل برگ ها و برگ ها
طوری به رقص درمی اومدن که انگار به قصد تعظیم سرهاشون رو خم می کردن .در میون این
پاکی و ظرافت انسان می تونست بی آالیشی و طبع ساده ی اون رو احساس کنه.
اسکله ی نیلوفر مثل اقامتگاه سایر حزب ها که درهاشون رو می بستن و از پذیرش افراد معمولی
و غیراشرافی که از فرسنگ ها دورتر می اومدن امتناع می کردن؛ آخرت اندیش نبودن .اسکله
ای که درست در مقابل ووردی اسکله نیلوفر قرار داشت اغلب مملو از دست فروشانی بود که
به فروش دانه های نیلوفر ،شاه بلوط های آبی و انواع و اقسام شیرینی های خانگی مشغول بودن.
بچه کوچولو هایی که آب دماغشون روون بود و ساکن خونه هایی که همون حوالی قرار داشت
بودن هم گاهی یواشکی به زمین های اسکله نیلوفر سَرک می کشیدن تا تذهیبگرها رو موقع
تمرین شمشیربازی تماشا کنن .حتی اگه کسی هم مچشون رو موقع دزدکی نگاه کردن می گرفت
خبری از سرزنش شدن نبود .قوانین حزب جیانگ حتی این اجازه رو بهشون می داد تا همون
جیانگ چنگ بدون پلک زدن به بادبادک خودش خیره شده بود و هر از چندگاهی نگاهی
در اومده بود ،اما اون هنوز هم قصد کشیدن کمانش رو نداشت .دست راستش رو روی خط
ابروانش گذاشت و سایه بان چشم هاش کرد ،بعد ازینکه به آسمون نگاه کرد پوزخندی زد ،به
نظر می رسید هنوز هم از دور شدن بادبادک به قدر کافی خرسند نشده بود.
جیانگ چنگ با دیدن اینکه بادبادک به اندازه ای کافی اوج گرفته و به جایی رسیده که می تونه
با موفقیت اون رو مورد هدف قرار بده ،دندون هاش رو روی هم سایید .تیر رو توی کمان گذاشت
و زهش رو به سمت عقب کشید .تیری که انتهاش به پر سفید رنگی ختم می شد از کمان رها
شد .تیر درست وسط چشم هیوالی تک چشمی که روی بادبادک نقاشی شده بود فرو نشست و
بادبادک رو به زمین انداخت .جیانگ چنگ ابروهاش رو باال انداخت و گفت ":خورد بهش!"
بعد از اون سریع پرسید "،بادبادک تو خیلی دور شده ،مطمئنی که میتونی بزنیش؟"
باالخره تیری بیرون کشید و بادبادک رو نشونه گرفت .وقتی زه کمان تا آخرین حد کشیده شد،
ابروهای جیانگ چنگ بار دیگر در هم رفت .هوا رو با شدت و صدای همــف مانندی از بینی
خارج کرد .تموم پسرها کمان هاشون رو روی زمین گذاشتن و سراغ جمع کردن بادبادک هاشون
رفتن ،اینطور می تونستن بر اساس فاصله به قدرت تیراندازیشون امتیاز بدن .قانون اینطور بود
که به نزدیک ترین بادبادک کمترین امتیاز تعلق می گرفت .همیشه نفر آخر ،شیدی یعنی شاگرد
ششم بود .طبق معمول همیشه زمانی صرف خندیدن به اون میشد .گرچه حالت صورتش نشون
می داد که پوست کلفت تر از اونیه که به این مسائل اهمیتی بده .بادبادک وی ووشیان دورترین
بود .نزدیک ترین بادبادک به اون که به عنوان نفر دوم در نظر گرفته می شد بادبادک جیانگ
چنگ بود .هم جیانگ چنگ و هم وی ووشیان تنبل تر از اونی بودن که به دنبال بادبادک هاشون
برن .دو پسر دوون دوون به سرسرای پر پیچ و خمی که روی سطح آب بنا شده بود هجوم بردن.
مشغول بازیگوشی شدن ،باال و پایین می پریدن تا اینکه دو زن جوون و خوش اندام مقابل اون ها
ظاهر شدن.
هردوی اون ها لباس بانوان جنگجو رو به تن داشتن و خنجر های کوچکی با خود حمل می کردن.
خدمتکار بلند قامت تر با بادبادک و کمانی در دست مانعشون شد و با لحن سرد و خشکی
خدمتکار دیگه با فشار هوا رو از بینی خارج کرد و گفت ":تو از همشون راستگو تری ،درسته؟"
دو زن خدمتکار از هم جدا شدن و از میون اون ها بانویی که لباس بنفشی به تن داشت و شمشیر
اون زن پوستی به سفیدی شیر داشت و بیش از اندازه زیبا بود ،هرچند ته چهره ی ظریفش کمی
تند خویی و بی رحمی پیدا بود .گوشه ی لب هاش چیزی میون اخم و لبخند بود ،مثل این بود
که با تحقیر نگاه کردن و پوزخند زدن در ذات اون بود ،درست مثل جیانگ چنگ .جامه ی بلند
و بنفش رنگی دور کمر باریکش پیچیده بود .هم صورت و هم دست راستی که به قبضه ی
شمشیرش تکیه داده بود به سردیه سنگ یشم بود .انگشتری مزین به یاقوت ارغوانی رنگ در
در همون حال بقیه ی پسر ها با احترام به اون درود فرستادن "،بانو یو "
بانو یو مادر جیانگ چنگ بود ،یو زی یوان .البته در این شکی وجود نداشت که اون زن همسر
فنگ میان بود و در زمان قدیم در کنار اون به تهذیب گری می پرداخت .اصوال باید با نام بانو
جیانگ خطاب می شد .اما به دالیلی ،تموم افراد همیشه اون رو بانو یو صدا می زدن .برخی حدس
می زدن که بخاطر شخصیت جسور و پر ادعاش اسم شوهرش رو نپذیرفته .درباره ی این موضوع
بانو یو از حزب برجسته ی مِی شوان اومده بود .در قبیله ی خودش به عنوان سومین شخص
پرقدرت شناخته می شد و همچین نام بانوی سوم رو داشت .در دنیای تهذیب گری اون رو با
عنوان " عنکبوت بنفش" می شناختن .تنها اومدن نامش باعث به لرزه در اومدن اندام خیلی ها
میشد .از زمان جوونی شخصیت سردی داشت و هیچوقت زمان گفت و گو با بقیه مورد پسند و
دوست داشتنی ظاهر نمی شد .حتی بعد از ازدواج با جیانگ فنگ میان همیشه به شکار شبانه
می رفت و برای موندن در اسکله نیلوفر اشتیاقی نشون نمیداد .مهم تر از همه محل زندگی اون
در اسکله نیلوفر با جایی که جیانگ فنگ میان سکونت داشت فرق می کرد .اون قلمرو مخصوص
به خودش رو داشت ،مکانی که خودش به همراه تعداد کمی از اعضای خانواده ای که از حزب
یو با خودش آورده بود ،زندگی می کردن .دو زن جوون با نام های جین ژو و یین ژو خدمتگزارهای
بانو یو نیم نگاهی به جیانگ چنگ انداخت و گفت ":بازم داری وِل میچرخی؟ بیا اینجا ببینمت".
جیانگ چنگ نزد اون رفت .بانو یو با انگشت های باریک و کشیده اش بازوی اون رو محکم
فشرد و بعد با صدای بلند ضربه ای با شونه اش زد و با لحن سرزنش گرانه ای گفت ":هیچ
پیشرفتی تو تذهیبت نداشتی ،دیگه هفده سالت شده اما رفتارت مثل یه بچه ی گستاخ و خیره
سره ،مدام با بقیه ول می چرخی .مگه تو مثل اونایی؟ کسی چی میدونه بقیه قراره بعدا تو چه
جیانگ چنگ بخاطر ضربه سکندری خورد ،سرش رو پایین گرفت ،جرأت اعتراض نداشت .وی
ووشیان متوجه بود – هرچند ناگفته هم پیدا بود که باز مخاطب سرزنش های بانو یو اون بود،
چه آشکار و چه نه .از طرف دیگه یکی از شاگرد های جوون تر زبونش رو برای ووشیان بیرون
آورد .وی ووشیان ابروش رو باال انداخت و به اون شاگرد خیره شد .مادام یو گفت ":وی یینگ،
وی ووشیان صاف ایستاد ،به این کار خو گرفته بود .مادام یو نق نق کنان گفت ":بازم مثل همیشه!
اگه خودت دنبال پیشرفت نیستی ،پس جیانگ چنگ رو تو ول چرخیدنات دنبال خودت نکش،
وی ووشیان بهت زده پرسید "،من دنبال پیشرفت نیستم؟ چرا ،مگه من تو کل اسکله نیلوفر
بهترین نیستم؟"
جوون ها هیچوقت صبور نیستن .تا زمونی که هم جوابی پیدا نکنن دلشون راضی نمی شد .با
شنیدن این حرف ابری از خشم و غضب باالی سر بانو یو شکل گرفت.جیانگ چنگ پیش دستی
به سمت بانو یو چرخید و ادامه داد "،اینطور نیست که خودمون دلمون بخواد به بادبادک هایی
که هوا کردیم تیر اندازی کنیم ،مگه غیر از اینه که هیچ کدوم از ما اجازه ی ترک اسکله رو
نداره؟ حزب وِن تموم منطقه های شکار شبانه رو به نام خودش زده .حتی اگه خودمون هم
بخوایم به شکار شبانه بریم هیچ جایی برامون باقی نمونده .خونه بمونید و بیرون نرید و برای
شکار با حزب ون در نیوفتید و اون ها رو تحریک نکنید! مگه این همین حرفی نبود که شما به
پدر گفتی؟"
بانو یو پوزخند تلخی زد "،نگرانم که این بار ،حتی اگه خودت هم نخوای اینجا رو ترک کنی،
جیانگ چنگ متوجه منظور بانو یو نشد .بانو یو هم دیگه به اون ها توجهی نکرد و در حالیکه
سرش رو باال گرفته بود از میونشون عبور کرد و از اونجا دور شد .دو خدمتکار نگاه غضبناکی به
معلوم شده بود که حزب چیشان ون نماینده ای رو برای رسوندن پیامی به اون ها مامور کرده
بود .به دلیل اینکه حزب ها با آموزش نادرست موجب هدر رفتن استعداد تهذیبگرهای جوون
می شدن ،حزب ون خواستار اعزام شاگردهای حداقل بیست ساله تا سه روز آینده به چیشان
جیانگ چنگ حیرت زده بود "،حزب ون واقعا همچین پیامی فرستاده؟ اون ها هیچ شرمی سرشون
نمیشه".
وی ووشیان گفت ":خب اونا فکر میکنن خورشید درخشان ،باالی سر حزب ها هستن .این اولین
باری نیست که حزب ون بی شرمانه رفتار میکنه .اونا از بزرگی حزب و قدرت نفوذشون
سواستفاده کردن و از سال گذشته شکار شبانه رو برای بقیه ی حزب ها ممنوع کردن .فقط
جیانگ فنگ میان روی واال ترین صندلی نشست "،مراقب حرف زدنت باش و غذاتو بخور".
تنها پنج نفر در سالن بزرگ نشسته بودن .مقابل هرکس میز چهارگوش کوچیکی که مقدار کمی
ظرف غذا روشون بود ،قرار داشت .وی ووشیان سرش رو پایین انداخت ،چند لقمه ی ناچیز
خورده بود که یک نفر گوشه ی آستینش رو کشید .سرش رو چرخوند و جیانگ یانلی رو دید
که ظرف کوچکی از غذا به اون میداد .درون ظرف ده ها دانه ی پوست کنده ی نیلوفر ،نرم و
جیانگ یانلی لبخند زد .رنگ به رخسار مهربون اون صورت نشست .یو یی زوان با لحن سردی
گفت ":غذا خوردن؟ چند روز دیگه وقتی به مقر حزب چیشان برن ،اصال شک دارم که بهشون
هیچ غذایی بدن .پس چطوره که از همین حاال با گرسنگی کشیدن خودشونو آماده کنن؟ بذار
هیچ راهی برای رد درخواست حزب چیشان ون وجود نداشت .موارد بی شماری وجود داشت
که ثابت می کرد اگر هریک از حزب ها جرأت سرپیچی از دستورشون رو به خودش بده متهم
به عناوین عجیب و غریبی مثل"سرکشی" و " ویرانگری" می شد و با همین دالیل با اقدامی به
ظاهر منصفانه و در راستای اجرای عدالت اون ها رو از روی زمین محو می کردن.
جیانگ فنگ میان با بی میلی پاسخ داد "،چرا اوقاتمون رو با این حرفا تلخ کنیم؟ مهم نیست چه
که همینطوره! چطور میتونی انقدر بی تفاوت باشی؟ مگه نشنیدی نماینده ی حزب ون چی گفت
یه کُلفَتت بی ارزش به خودش جرأت داده سرشو جلوی من باال نگه داره! شاگردای حداقل
بیست ساله ای که باید فرستاده شن باید از شاگردای عضو حزب باشن .این یعنی چی؟ این یعنی
بین آ-چنگ و آ-لی یکی از اون ها باید فرستاده بشه! اونجا بفرستیمشون که چی بشه؟ آموزش
ببینن؟ اینکه هر حزب چطور شاگرداشو آموزش میده ...از کی تا حاال حزب ی ون به خودش
جرأت فضولی تو کار بقیه رو داده؟ اینکه شاگردامون رو برای اون ها بفرستیم همش یه بازیه ،تا
بانو یو با لحن تمسخرآمیزی گفت ":البته که تو باید بری! نکنه انتظار داری خواهرت بره؟ یه
نگاه بهش بنداز ،نیشش تا بناگوش بازه و داره دانه ی نیلوفر پوست میکنه .آ-لی دست از اینکار
بردار .فکر کردی داری برای کی اینکارو میکنی؟ تو بانوی این اقامتگاهی نه خدمتکار یه نفر
دیگه".
وی ووشیان با شنیدن کلمه ی ‘خدمتکار‘ هیچ اهمیتی نداد .تموم دانه های نیلوفر رو یک باره در
دهن خود فرو برد و با دهنی پر مشغول جویدن دانه های نرم و آب دار و شیرین شد .از طرف
دیگه جیانگ فنگ میان به آرومی سرش رو باال آورد "،بانوی من"
بانو یو گفت ":چیه؟ نکنه حرف بدی زدم؟ خدمتکار؟ دلت نمیخواد همچین کلمه ای رو بشنوی؟
جیانگ فنگ میان بذار ازت بپرسم ...قصد داری بهش اجازه ی رفتن بدی؟"
جیانگ فنگ میان گفت ":به خودش بستگی داره ،اگه بخواد میتونه بره".
بانو یو با عصبانیت قهقه زد "،چقدر عالی .اگه بخواد میتونه بره اگه هم نخواد موندنش هیچ
ایرادی نداره! چرا آ-چنگ بدون هیچ چون و چرایی باید بره؟ بزرگ کردن بچه ی یه غریبه با
درون قلبش پر از خشم و نفرت بود ،تنها چیزی که میخواست خالی کردن عصبانیتش به هر
قیمتی بود ،حتی اگر حرف هایی که میزد با هیچ منطقی سازگار نبود .همه سکوت اختیار کرده
بودن و تند مزاجی اون رو تحمل کردن .جیانگ فنگ میان گفت ":بانوی من ،خیلی خسته ای.
جیانگ چنگ همچنان که نشسته بود سرش رو باال آورد و به مادرش نگاه کرد "،مامان"
بانو یو برخاست و با تمسخر گفت ":ازم انتظار داری چیکار کنم؟ عین پدرت دهنمو ببندم؟ واقعا
که احمقی .خیلی وقت پیش بهت گفتم که هرگز تو تموم عمرت نمیتونی از کسی که کنارت
نشسته جلو بزنی ،نه تو تهذیب گری نه تو شکار شبانه و حتی تو تیراندازی به بادبادک ها ،هیچ
وقت نمیتونی ازش بهتر باشی! این کارا فایده ای نداره .کی میتونه این حقیقتو که مادر تو از مادر
اون بدتره ،عوض کنه؟ پس تو هم از اون بدتری .حس میکنم در حقت ظلم شده ،هزار بار بهت
گفتم با این پسر نرو ولگردی ،اونوقت تو اینجا نشستی و صاف تو چشمم نگاه میکنی و ازش دفاع
بانو یو به تنهایی از اونجا خارج شد و جیانگ چنگ رو با صورتی رنگ پریده و کبود همونجا رها
کرد .جیانگ یانلی به آرومی ظرفی پر از دانه های نیلوفر پوست کنده رو روی میز اون گذاشت.
بعد از اندکی نشستن ،جیانگ فنگ میان به حرف اومد "،امشب ،هجده نفر دیگه رو حساب
جیانگ چنگ سری تکان داد و تردید داشت که حرفی بزنه یا نه .هیچوقت نمی دونست چطور
با پدرش سر حرف رو باز کنه در حالی که وی ووشیان در این کار استاد بود .بعد از پایان سوپش
جیانگ فنگ میان لبخند زد "،خیلی وقت پیش بهتون دادم ،شمشیری که با خودتون حمل میکنید
روز پیش از عزیمت ،جیانگ فنگ میان بعد از گوشزد کردن ضروریات ،تنها یک جمله به زبان
آورد "،شاگردهای حزب ی یونمنگ جیانگ اونقدر ضعیف نیستن که تنها با موجی از دنیای
بیرونی در هم بشکنن".
جیانگ یانلی برای بدرقه ی اون ها جاده ها رو پشت سر گذاشت .آستین های هردوی اون ها رو
مملو از هر نوع خوردنی کرد ،نگران بود که حزب چیشان ون به اون ها گرسنگی بده .جامه
هاشون پر از غذا شده بود و بیست پسر باالخره اسکله نیلوفر رو ترک کردن .بر اساس زمانی که
حزب وِن مشخص کرده بود ،به محل مقرر واقع در چیشان رسیدن.
تعدادی شاگرد از هر حزبی چه کوچیک و چه بزرگ اومده بودن .تموم اون ها کم سن و سال و
مبتدی بودن .میون صد ها نفر تنها تعداد کمی همدیگر رو میشناختن .در حزب های سه یا هفت
نفره ،هر کسی به آرومی مشغول صحبت بود ،چهره شون نشون میداد هیچکدومشون از این وضع
راضی نیستن .به نظر نمی رسید نیت خیری پشت جمع شدن همه شون وجود داشته باشه .وی
ووشیان نگاهی به اطراف انداخت و گفت ":همونطور که انتظارشو داشتم ،از گوسو هم اومدن".
نمی دونست چرا اما تموم پسرایی که از گوسوالن اومده بودن رنگ به رخسار نداشتن .صورت
الن وانگجی رنگ پریده تر از همه بود و حالت چهره ی همیشه یخ زده اش اون رو از بقیه دور
می کرد .شمشیر بــیچن بر روی دوشش قرار داشت و تنها بدون اینکه کسی اطرافش باشه اونجا
ایستاده بود .وی ووشیان قصد داشت تا پیش اون بره و سالمی عرض کنه اما جیانگ چنگ به
ناگهان شخصی مقابلشون ظاهر شد و تموم شاگردها رو دور سکوی بلندی جمع کرد و تموم
قوانین رو با صدای بلندی خوند ،چند نفر از شاگردهای ون جلو اومدن و با لحن سرزنشگرانه ای
مردی که روی سکو ایستاده بود از بقیه سن بیشتری نداشت ،تقریبا هیجده یا نوزده ساله به نظر
می رسید .سینه اش رو ستبر کرده و به زحمت گذرش به کلمه ی " خوشتیپ" می افتاد .اما
درست مثل موهای روغن مالی شده اش ،تموم اون ها متملق به نظر می رسیدن .اون جوون ترین
به نظر می رسید ون چائو حسابی از قمپز در کردن لذت می برد .در پیش آمد های ناچیز جلوی
بقیه ی حزب ها جوالن می داد و همین دلیل بود که بیشتر مردم اون رو می شناختن .پشت سر
اون دو نفر ایستاده بودن؛ یک نفر سمت چپ و دیگری سمت راست .سمت چپش دختر فریبنده
و الغر اندامی با ابروهایی کشیده و چشمایی درشت و لب هایی به رنگ قرمز آتشین ایستاده بود.
تنها لکه ی ننگ صورتش خال سیاه رنگی بود که باالی لبش قرار داشت .طوری توی جای اشتباه
قرار داشت که همیشه انسان رو وسوسه می کرد تا اون رو بکنه .سمت راستش مردی بلند قامت
و چهارشو نه که حدودا بیست ساله به نظر می رسید ایستاده بود .تنها حالتی که روی صورتش
ون چائو در قسمت بلند تر سکو ایستاد و از باال به همه نگاه کرد .کامال خرسند از این وضعیت
دستش رو در هوا گرفت و گفت ":از حاال به بعد ،تک تک شما ،شمشیر هاتونو باید تحویل بدید".
در جمعیت همهمه ای شد .یک نفر با اعتراض گفت ":هر تهذیبگری باید همیشه شمشیرشو به
همراه داشته باشه ،تو چرا ازمون میخوای شمشیر هامونو تحویل بدیم؟"
ون چائو گفت ":کی این حرفو زد؟ از کدوم حزبی؟ بیا جلو ببینم".
شخصی که حرف زده بود خیلی سریع خودش رو باخت .جمعیت مقابل سکو باالخره ساکت شد
و ون چائو راضی از اوضاع گفت ":دقیقا بخاطر اینه که شاگردایی مثل شما هستن که نه چیزی
از رسم و رسوم سرشون میشه نه از ادب و شعور ،تواضع و فروتنی ! من اینجام تا بهتون درس
بدم و جلوی از دست رفتن هسته ی درونیتونو بگیرم .شما یه مشت جوون جاهل و گستاخین.
اگه همین االن افسارتون به دست گرفته نشه ،در آینده فکر آشوب و به دست گرفتن قدرت به
گرچه همه می دونستن هیچ نیت خیری پشت تسلیم کردن شمشیرهاشون وجود نداره ،با توجه
به اینکه چیشان ون خودش رو خورشید تابان می دونست ،همه ی حزب ها روی لبه ی باریکی
از یخ قرار داشتن و هیچکس حتی به خودش جرأت مخالفت نمی داد .همگی می ترسیدن که
مخالفتشون باعث نارضایتیشون بشه و به همراه حزبشون متهم بشن ،پس چاره ای جز پیشکش
جیانگ چنگ محکم بازوی وی ووشیان رو گرفت .وی ووشیان با صدای آهسته ای پرسید ":واسه
جیانگ چنگ با خشم پاسخ داد ":واسه اینکه کارای بیخودی نکنی".
وی ووشیان گفت ":انقدر به خودت سخت نگیر ،با اینکه این یارو اونقدر روغن مالی شده است
که حالمو بهم میزنه و مهم نیست که چقدر دلم میخواد بزنمش! حواسم هست که همچین زمونی
جیانگ چنگ گفت ":دلت میخواد بندازیش تو یه گونی و بزنیش؟ نگرانم که به مراد دلت نرسی.
جیانگ چنگ گفت ":اسمش ون ژولیوئه ،همه اونو با اسم" دست هسته ذوب کن"
میشناسن.وظیفه اش اینه که کنار ون چائو بایسته و ازش محافظت کنه ،پا رو دمش نذار".
جیانگ چنگ گفت ":درسته،کف دست هاش واقعا ترسناکه .دست راست یه آدم ظالمه ،قبل
درحالیکه پچ پچ می کردن سرشون رو باال گرفتن .با نزدیک شدن یکی از خدمتکارای حزب ون
برای گرفتن شمشیرهاشون هردو ساکت شدن .با اعتماد به نفس وی ووشیان شمشیرش رو جدا
کرد و به اون ها تحویل داد .در همون لحظه نتونست جلوی خودش رو بگیره و به سمت جایی
که شاگردهای حزب گوسوالن ایستاده بودن زیرچشمی نگاه کرد .طبق تصوراتش مطمئن بود که
الن وانگجی بدون شک از تحویل دادن شمشیرش امتناع می کنه .برخالف انتظار هرچند صورت
الن وانگجی به شکل رعب آوری سرد بود ،اون هم شمشیرش رو جدا کرد و بهشون تحویل داد.
تمسخر بانو یو به پیشگویی تبدیل شده بود .کسب تعالیم روحانی در چیشان هر روز با وعده های
غذایی بی نمک و ادویه همراه بود .آذوقه ی سفری که جیانگ یانلی برای اون ها تدارک دیده
بود خیلی وقت میشد که به اتمام رسیده بود .مهم تر از همه میون تعلیم دیده های جوون
هیچکدوم هنوز با روزه آشنایی نداشتن .هیچکس نمیتونست بگه که کار مشکلی نیست.
تعلیم روحانی نام برده از حزب چیشان ون شامل کپی هایی بود که از "اصیل ترین فلسفه ی
باستانی حزب ون" به ارث رسیده بود .کتابچه ای مملو از داستان ها و نقل قول هایی از رهبران
و بهترین تهذیبگرهای گذشته ی حزب ون .هر شاگردی نسخه ای از این کتاب رو به همراه
داشت .از اون ها خواسته شده بود تا خوب همه رو به خاطر بسپارن و در تموم لحظات به یاد
داشته باشن .از طرف دیگه ون چائو هر روز باالی سرشون می ایستاد و مستقیما به کارشون
نظارت می کرد .برای تک تکشون سخنرانی می کرد و از بقیه می خواست تا اون رو تشویق کنن
و تموم اعمالش رو به عنوان الگوی جهانی بشناسن .طی شکار شبانه ،شاگردها رو با خود همراه
می کرد و اون ها رو مجبور می کرد تا در خط مقدم قرار بگیرن .اون ها با پیشاهنگی حواس
شیاطین و هیوالها رو پرت می کردن و با تموم توان و قدرت به جنگ مشغول می شدن ،در
لحظه ی آخر ون چائو ظاهر می شد و به سادگی شکاری که توسط بقیه خورد و خمیر شده بود
رو از آن خودش می کرد .بعد از جدا کردن سر شکار ،قمپزدر کنان باز می گشت و از پیروزی
در نبردی که خودش تنهایی از پس آن برآمده بود برای دیگران می گفت .اگر حرفاش باب
میل کسی نبود اون رو از میون جمع بیرون می کشید و با گفتن اینکه اون از خوک هم کم ارزش
ووشیان و بقیه وارد میدون شد .ون چائو کامال مطمئن بود که مقاک اول از آن اوست ،با تصور
اینکه همگی در مقابلش تسلیم هستن .در نتیجه ی سه پرتاب تیر ،اولی به هدف خورد ،دومی
خطا رفت و سومی به عروسک کاغذی اشتباهی خورد .باید سریع میدون مسابقه رو ترک می
کرد اما از این کار امتناع کرد و بقیه هم برای صدا زدنش تردید داشتن .در پایان پس از محاسبه
چهار نفری که بهترین نتایج رو داشتن وی ووشیان ،الن شیچن ،جین زی شوان و الن وانگجی
بودن .اگه مجبور نبودن سریع زمین رو ترک کنن الن وانگجی حتی امتیاز بیشتری کسب می
کرد .ون چائو که به شدت احساس می کرد تحقیر شده چشم دیدن اون چهار نفر رو نداشت.
الن شیچن که این بار نتونسته بود شرکت کنه پس تمرکزش روی سه نفر دیگه بود و هر روز
کسی که بیشتر از همه اذیت می شد ،جین زی شوان بود .اون توی پر قو بزرگ شده بود و
هیچوقت اینطور تحقیر نشده بود .اگر بقیه ی شاگردها حزب النلینگ جین جلوی اون رو نمی
گرفتن و آگاهی به این حقیقت که گالویز شدن با ون ژولیو کار آسونی نیست خودش همون روز
اول کار ون چائو رو یکسره می کرد .از طرف دیگه به نظر می رسید روح از بدن الن وانگجی
خارج شده چون در حالتی از آرامش درونی و بی تفاوتی مطلق به سر می برد .وی ووشیان سال
های سال در اسکله نیلوفر با انواع و اقسام روش های تحقیر شدن توسط بانو یو آشنا شده بود.
هر زمان که روی سکو می رفت می خندید و به سختی می تونست چشم از همچین لحظاتی
برداره.
امروز هم مثل همیشه تعلیم دیده ها با عجله بر طبق قوانین ون بیدار شدن و مثل گله ای از
مکانی که قرار بود این بار برای شکار به اونجا برن کوهستان نهر تاریک نام داشت.
هرچه بیشتر به دل جنگل می رفتن ،شاخه های باالی سرشون ضخیم تر و سایه های زیر پاشون
بزرگتر می شد .غیر از صدای بهم خوردن برگ ها و گام هاشون هیچ صدای دیگه ای شنیده
نمیشد .صدای پرنده ها ،حیوانات و حشرات به شکل غیرمعمولی در میون سکوت قابل درک
بود.
پس از مدتی حزب به نهری رسیدن .برگهای پرپیچ و خم افرا در سراسر رود خروشان سایه
انداخته بودن .هارمونی صدا و تصویر رفته رفته باعث دگرگون ساختن جو پریشون و حزن آلود
وی ووشیان و جیانگ چنگ در حال راه رفتن به سگ های وِن لعنت می فرستادن .وی ووشیان
بدون هیچ هدفی چرخید و نگاهی به اطراف انداخت و قامتی سفید پوش دید .الن وانگجی خیلی
وی ووشیان بارها میخواست به اون نزدیک بشه تا بفهمه چه اتفاقی براش افتاده .هرچند هربارکه
الن وانگجی اون رو می دید روش رو بر میگردوند و جیانگ چنگ هم مدام به اون گوشزد می
کرد که شر به پا نکنه .حاال که انقدر بهم نزدیک بودن نمیتونست بیشتر از این بی توجه بمونه.
وی ووشیان متوجه این موضوع شد که گرچه الن وانگجی سعی میکرد تا اونجا که در توانش بود
طبیعی راه بره اما واضح بود که پای راستش با فشار کمتری نسبت به پای چپش به زمین متصل
می شد ،طوری که انگار نمی تونست فشار زیادی به اون بیاره.
با دیدن این صحنه ،وی ووشیان سرعتش رو کم کرد تا بتونه کنار الن وانگجی قرار بگیره .بعد
از اینکه شونه به شونه ی اون راه رفت ،پرسید " چه بالیی سر پات اومده؟"
توضیحات:
جین ژو و یین ژو :جین ژو به معنی " مروارید طالیی" و یین ژو به معنای" مروارید نقره ای"
است.
بانوی من :ترجمه ی تحت الفظی این کلمه " همسر" یا " بانو" و همچنین"همسر سوم" ( که در
انگلیسی کاربرد ندارد) یا " بانوی سوم".من شخصا فکر میکنم که استفاده از این واژه کمی عجیب
ون چائو :چائو در واقع پس وندی بدون هیچ معنایی است که به دنبال اسم می یاد هرچند
Translated by:
#Saji