Professional Documents
Culture Documents
Chapter52 GMDC MDZS Boy Loves
Chapter52 GMDC MDZS Boy Loves
شجاعت
(قسمت دوم)
الن وانگجی مستقیم به جلوش خیره بود ".هیچی"
وی ووشیان ":ما دیگه با هم صمیمی شدیم ،نشدیم؟ چقدر یخی ،حتی زحمت نمیکشی یه نگاه بهم بندازی.
پات واقعا خوبه؟ "
وی ووشیان چرخید و برعکس راه رفت ،سمج شده بود تا الن وانگجی به صورتش نگاه کنه ".اگه خوب
نیستی به خودت فشار نیار .پات زخمی شده یا شکسته؟ کی اینطوری شد؟ "
همین که میخواست بگه’ میخوای کولت کنم؟ ‘ ،یه رایحه خوش بو به مشامش رسید .چرخید و به کنارش
نگاه کرد .چشم هاش فوراً درخشید.
الن وانگجی که دید یکباره ساکت شده ،نگاهش رو دنبال کرد و چند تا دختر که کنار هم راه می رفتن رو
دید .دختری که وسط بود یه پارچه حریر روی کت قرمز کمرنگش پوشیده بود .وقتی باد می وزید ،حریر هم
اینور و اونور میرفت .از پشت هیکلش خیلی خوب بنظر می اومد.
یکی از دختر ها خندید ".میانمیان ،کیسه عطرت واقعا خاصه .از وقتی استفاده کردم ،حشره ها نزدیکم
نشدن .بوش هم خیلی خوبه .وقتی بوش میکنم خواب از سرم میپره" .
صدای دختری که بهش میانمیان میگفتن واقعا نرم و شیرین بود ".توی کیسه پرِ گیاه های دارویی خرد شده
است .توی مسیرهای طوالنی هم بدرد میخوره .هنوز چند تا دارم .کسی میخواد؟ "
وی ووشیان مثل عجل معلق ظاهر شد ".میانمیان ،منم نجات بده" .
دختر تعجب کرده بود .انتظار نداشت که یه غریبه بی اجازه وسط حرفشون بپره .چرخید و صورت خوشگلش
معلوم شد .البته وقتی سوال میکرد کمی اخم داشت ".تو کی هستی؟ چرا منو میانمیان صدا میکنی؟ "
وی ووشیان نیشش رو باز کرد ".شنیدم که میانمیان صدات کردن ،منم فکر کردم اسمت اینه .چرا؟ مگه
نیست؟ "
الن وانگجی به سردی نگاهشون میکرد .جیانگ چنگ که دید باز شروع کرده ،با حرص چشم غره رفت.
گونه ی میانمیان سرخ شده بود ".تو نمیتونی منو اینطوری صدا بزنی! "
وی ووشیان ":چرا که نه؟ این چطوره ،اگه اسمتو بهم بگی ،دیگه میانمیان صدات نمی کنم .نظرت چیه؟ "
میانمیان ":چرا باید جواب سوالتو بدم؟! قبل از اینکه اسم کسی رو بپرسی ،باید اول اسمتو بگی ،اینطور
نیست؟ "
وی ووشیان ":درسته ،اگه اسممو میخوای ...یادت باشه ،اسمم یوان دائو ئه" .
میانمیان بی صدا چند بار یوان دائو رو تکرار کرد .یادش نمی اومد که هیچ کدوم از حزب ها ارباب جوانی
به این اسم داشته باشن .با توجه به قیافه و ظاهر پسر ،فکر نمیکرد که یه شاگرد معمولی باشه .به لبخند
مسخره ایی که روی لب های وی ووشیان بود نگاه کرد ،نمی دونست چی شده!
یکدفعه ،صدای آروم الن وانگجی از کنارش بلند شد ".بازی با کلمات" .
فورا فهمید که این اسم از شعر"حرکات بی وقفه اش در آرزوی مسافت طوالنی بود " .برداشته شده و
داشته دستش می انداخته .با حرص پاش رو به زمین کوبید ".کی تو رو آرزو کرده؟ خیلی بی حیایی! "
دختر ها که از خنده غش کرده بودن ،با جیغ جیغ گفتن ":وی ووشیان ،واقعا بی حیایی!"
میانمیان کشیدشون و چرخید تا بره ".بیاین بریم ،بیاین بریم! نمیتونی بهش بگی" .
وی ووشیان از پشت سر داد زد ":میخوای بری ،برو ولی یه کیسه به من بده ،نمیدی؟ محلم نمیذاری؟
نمیخوای؟ اگه ندی ،یکی دیگه رو پیدا می کنم و اسمتو ازش میپرسم .حتما یکی هست که بخواد به من
بگه" ...
قبل از اینکه حرفش تموم بشه ،یه کیسه عطر به سمتش پرت شد و درست به وسط سینه اش خورد .با یه "
آخ! " تظاهر کرد که قلبش درد گرفته .بند کیسه رو دور انگشتش انداخته بود و دور دستش میچرخوند.
حتی وقتی سمت الن وانگجی برگشت ،هنوز کیسه رو می چرخوند و می خندید .با دیدن قیافه الن وانگجی
که سرد تر از قبل شده بود ،پرسید" چیه؟ باز که داری اینطوری نگاهم میکنی .خب ،کجا بودیم؟ بیا ادامه
بدیم .نظرت چیه کولت کنم؟ "
الن وانگجی بی صدا بهش خیره بود ".با همه اینطوری شوخی میکنی؟ "
الن وانگجی به زمین خیره شد .تنها بعد یه دقیقه جواب داد "،چقدر گستاخ! "
این دو کلمه رو با دندون های قفل شده و با کینه ی عجیبی گفت .حتی وی ووشیان رو الیق ندونست که یه
نگاه دیگه بهش بندازه! الن وانگجی به اجبار سرعتش رو زیاد کرد و تند تر قدم برداشت .وی ووشیان که
دید باز داره به خودش فشار میاره ،تندی گفت ":باشه .نمیخواد اینقدر تند راه بری .من میرم" .
با قدم های بلندش فوری به جیانگ چنگ رسید .اما جیانگ چنگ هم خوب نگاهش نمیکرد .با تهدید گفت":
واقعا خیلی رقت انگیزی! "
وی ووشیان ":تو که الن ژان نیستی پس چرا مثل اون میگی رقت انگیز؟ صورتش امروز از همیشه بدتره!
پاش چی شده؟ "
جیانگ چنگ با صدای خشنی حرف میزد ".اونقدر وقت داری که حواست پرت اون بشه؟ پس چرا یه ذره
حواست به خودت نیست؟ نمیدونم این دفعه اون احمق ،ون چائو ،چه کلکی سوار کرده که مجبورمون کرده
اینجا ،توی کوهستان نهر تاریک دنبال ورودی غار بگردیم .باز خوبه مثل دفعه پیش دور هم حلقه مون
نکرده تا سپر انسانی بشیم".
یکی از شاگردهای کنارشون آروم گفت ":معلومه که صورتش خیلی خوب نیست .ماه پیش ،مقر ابرو آتیش
زدن .خبر نداشتین ،نه؟ "
با شنیدن این خبر وی ووشیان تکون خورد ".آتیش زدن؟ "
توی این چند روز جیانگ چنگ خیلی از این داستان ها شنیده بوده ،برای همین به اندازه وی ووشیان شوکه
نشد ".کار آدمهای حزب ون بوده؟ "
شاگرد ":هم میشه اینطوری گفت هم میشه گفت ...که حزب الن خودش همه چی رو آتیش زده .بزرگترین
پسر حزب ون ،ون شائو به گوسو رفت .رهبر حزب الن رو به یه چیزی متهم کرد و مردم حزب رو مجبور
کرد که خودشون خونه و زندگیشون رو آتیش بزنن! یه اسم قشنگ هم براش گذاشتن :پاک کردن مکان و
تولد دوباره اش از آتیش! بیشتر مقر ابر و جنگل اطرافش سوخته ،به همین راحتی یه بهشت چند صد ساله
نابود شد .رهبر حزب الن هم شدیداً زخمی شده .حتی نمیدونیم که زنده است یا نه .خب ،خب " ...
شاگرد ":آره .اولین جایی که ون شائو دستور داد تا آتیش بزنن ،عمارت کتابخونه بود .گفته بود به کسی که
این کارو نکنه ،یه درس حسابی میده .الن وانگجی مخالفت کرده .آدمهای ون شائو بهش حمله میکنن و یه
پاشو میشکنن .حتی هنوز خوب نشده ولی به زور آوردنش اینجا .کی میدونه میخوان چیکارکنن؟ "
وی ووشیان با دقت فکر کرد .توی این چند روز ،به جز وقت هایی که ون چائو اوقات تلخی میکرد ،الن
وانگجی زیاد راه نمیرفت .همیشه یا ایستاده یا نشسته بود و اصالً هیچی نمیگفت .کسی بود که رفتار شایسته
اش بیشتر از هر چیزی براش مهم بود ،پس طبیعی بود که اجازه نده ،کسی ببینه پاش آسیب دیده.
جیانگ چنگ که دید انگار میخواد طرف الن وانگجی بره ،عقب کشیدش ".حاال دیگه چته؟ هنوز جرأت
میکنی عصبیش کنی؟ واقعا داری قبر خودتو میکنی ها!! "
وی ووشیان ":نمیخوام عصبیش کنم .پاشو نگاه کن .چند روزه داره بدون استراحت راه میره ،حتما وضعیت
زخمش بدتر شده .چون دیگه نمیتونه پنهونش کنه ،جلب توجه میکنه .اگه همینطوری روش راه بره ،ممکنه
نتونه هیچ وقت بتونه از پاش استفاده کنه .میخوام کولش کنم" .
جیانگ چنگ بیشتر سمت خودش کشیدش ".باز احساس صمیمیت برندار! نمیبینی چقدر ازت بدش میاد؟
میخوای کولش کنی؟ حتی خوشش نمیاد یه قدم بهش نزدیک بشی" .
وی ووشیان ":حتی اگه واقعاً از من بدش میاد ،من که ازش بدم نمیاد .همین که بگیرمش ،فوری کولش
میکنم .میتونه وقتی رو کولمه خفه ام کنه تا بمیرم؟ "
جیانگ چنگ ":ما حتی نمیتونیم مراقب خودمون باشیم ،چطور میتونیم به مسائل ناچیز بقیه اهمیت بدیم؟ "
وی ووشیان ":اوال که ناچیز نیست .دوما به چیزایی مثل این مسائل ،یکی باید اهمیت بده ،دیر یا زود! "
وقتی که با صدای آروم مشغول جر و بحث بودن ،یکی از خدمتکار های حزب ون نزدیک شد و غر زد ":با
هم حرف نزنید .حواستون رو به کارتون بدید" .
بعد از اینکه خدمتکار رفت ،دختر خوش قیافه ایی بهشون نزدیک شد .اسمش وانگ لینگ جیائو بود .یکی از
خدمتکار هایی بود که ون چائو نزدیک خودش نگه داشته بود .البته همه خودشون خبر داشتن که چجوری
خدمت می کرد! قبالً خدمتکار زن رسمی ون چائو بود .از اونجایی که قیافه خیلی خوبی داشت ،بعد از رد و
بدل کردن چند تا نگاه وارد تخت خوابش شد .از اونجایی که وقتی مقام کسی باالتر میرفت ،اطرافیانش هم
بهره می بردن؛ توی دنیای تعلیمات" ،حزب یینگ چوان وانگ" هم ظاهر شد!
چون انرژی روحانیش ضعیف بود ،نمیتونست شمشیر رده باال استفاده کنه ،به همین دلیل یه میله داغ بلند
توی دستش بود .همه خدمتکار های حزب ون یکی از این میله های داغ رو داشتن .بدون نیاز به اینکه
داغش کنن ،هر جایی رو لمس میکرد یه عالمت دردناک به جا میذاشت.
وانگ لینگ جیائو با میله توی دستش ،با آب و تاب غر زد ":ارباب ون بهتون گفته دنبال ورودی غار
بگردید ،اونوقت شما چیکار می کنید ،با هم پچ پچ میکنید؟ "
توی این موقعیت ،یه خدمتکار ساده که با خزیدن توی تخت خواب یکی دیگه به مقام رسیده میتونست
جلوشون با تکبر قیافه بگیره! نمیدونستن باید بخندن یا گریه کنن!
با عجله رفت و نگاهی بهش انداخت .بعد با نیش باز گفت ":ارباب جوان ون! پیداش کردن! ورودی پیدا شد!
"
یه سوراخ توی زمین زیر درخت انجیر پیری که تنه اش به بزرگی بغل سه تا مرد بود ،پنهان شده بود .اولین
دلیلی که نتونسته بودن ورودی رو پیدا کنن ،این بود که تقریبا کوچک بود و حتی پهناش 1/5متر هم نبود،
دلیل دوم هم وجود ریشه ها و شاخه های زیاد و بهم پیچیده ای بود که شبکه ی محکمی رو درست کرده
بودن و ورودی رو پوشونده بودن .روی اونها هم یه الیه برگ ،شاخه ،گل و سنگ بود به خاطر همین تقریبا از
نظر پنهان بود.
با کنار زدن برگ های پوسیده و گل و بریدن ریشه ها ،سوراخ تاریک و ترسناک پیداش شد.
ورودی برای یه غارِ زیر زمینی بود .از هوای سردی که به صورتشون میخورد ،پشتشون میلرزید .هیچ صدایی
از سنگریزه هایی که داخلش انداختن بلند نشد .مثل اینکه توی دریا غرق شده بودن.
ون چائو به وجد اومده بود ".حتما خودشه! زود باشین! همتون ،برید پایین! "
جین زیشوان دیگه نمیتونست تحمل کنه .به سردی گفت ":ما رو کشوندی اینجا و گفتی قراره با هیوال
بجنگیم .میخوام بدونم چه جور هیوالییه؟ اگه از قبل درباره اش بدونیم میتونیم بهتر با هم همکاری کنیم و
مثل آخرین بار گیج نمیشیم" .
بلند شد و اول به جین زیشوان و بعد به خودش اشاره کرد ".چند بار دیگه مجبورم براتون روشن کنم؟
اشتباه نکن .شما ها فقط چند تا تعلیم دیده اید که به من خدمت میکنید .من کسی ام که دستور میدم .الزم
نیست بقیه به من راهکار بدن .من تنها کسیم که مبارزه رو هدایت میکنم و به گروه دستور میدم .فقط مـن
میتونم از پس هیوال بر بیام! "
‘ فقط من ‘ رو با تاکید زیاد گفت .صدا و لحن مغرورش هم خنده و هم نفرت رو توی شنونده ،بیدار میکرد.
وانگ لیانگ جیائو توپید ":نشنیدید ارباب ون چی گفت؟ برید پایین ،زود "
جین زیشوان جلوی جمعیت ایستاده بود .خشمش رو سرکوب کرد ،لبه رداش رو باال گرفت .یکی از ضخیم
ترین ریشه ها رو گرفت و بدون مکث توی سوراخ بی انتها پرید.
این بار وی ووشیان میتونست عمیقاً احساسش رو درک کنه .مهم نبود با چه موجودی توی غار سر و کله
میزدن ،دیدن اونها خیلی راحت از دیدن ون چائو و گروهش بود .اگه این زوج جهنمی بیشتر از این جلوی
چشمش بودن ،می ترسید که خودش و اون دو تا رو به کشتن بده!
افرادی که دنبال جین زیشوان اومده بودن ،یکی یکی وارد سوراخ شدن.
چون به اجبار شاگردها رو جمع کرده بودن و شمشیر هاشون رو گرفته بودن؛ فقط میتونستن آروم به سمت
پایین بخزن .ریشه ها توی تمام دیوارِ ورودی روییده بود .کامال محکم بودن و ضخامتشون به اندازه مچ یه
بچه بود .وی ووشیان همونطور که بهشون چسبیده بود و خوش خوشان پایین می رفت ،حساب میکرد که
چقدر پایین اومدن.
ون چائو از باال ،روی زمین ،یه چیزایی داد میزد .بعد از اینکه مطمئن شد زیرِ زمین امنه ،به راحتی با شمشیر
زیر پاش و جین لینگ جیائو توی بغلش ،پایین اومد .کمی بعد شاگردها و خدمتکارها به نوبت روی زمین
فرود اومدن.
جیانگ چنگ زمزمه کرد "،امیدوارم چیزی که این بار میخواد شکار کنه ،زیاد سخت نباشه .نمیدونم اینجا
اصالً موجودی زندگی میکنه یا نه .اگه اینجا یه غول یا هیوال از کوره در بره ،ممکنه این درخت مو بلند از
وسط بشکنه و سخت باشه که فرار کنیم".
همه گروه به همین موضوع فکر میکردن و فقط میتونستن به لکه ی کوچیک و سفید ورودی نگاه کنن .همه
ترسیده بودن.
ون چائو از شمشیرش پایین پرید " اینجا وایستادید که چی؟ باید بهتون یاد بدم چیکار کنید؟ راه بیفتین! "
چون باید مسیر روبروشون رو بررسی می کردن ،ون چائو به خدمتکارها دستور داد تا چند تا مشعل درست
کنن .سقف غار هم بلند و هم بزرگ بود ،پس نور مشعل ها بهش نمیرسید .وی ووشیان به صدا ها توجه
کرد .احساس کرد هرچی بیشتر جلوتر میرن ،انعکاس صداها بیشتر می شد .احتمال داشت که بیشتر از سی
متر از سطح زمین فاصله داشتن.
افرادی که جلو بودن کامالً مراقب بودن .نمیدونستن چقدر گذشت که باالخره به یه تاالب عمیق پر آب
رسیدن.
اگه تاالب آب روی زمین بود میتونست یه دریاچه ی بزرگ باشه .آب داخلش به طرز ترسناکی سیاه بود.
جزیره های سنگی با اندازه های مختلف از سطح آب بیرون اومده بود.
چون ،ون چائو هیوالیی که انتظار داشت رو ندیده بود ،عصبی شده بود .بعد از چند تا فحش ،باالخره فکری
به سرش زد "،یکی رو پیدا کنید ،آویزونش کنید و برای طعمه کمی خون بریزید تا پیداش بشه" .
هیوالها معموال بیشتر از هرچیزی عاشق خون بودن .حتما با بو کردن خون و آدمی که وسط هوا آویزون بود،
فریب میخورد.
وانگ لینگ جیائو فورا به یه دختر اشاره کرد و جواب داد " این چطوره؟ "
دختر همونی بود که وسط راه کیسه عطر رو داده بود ،میانمیان .بالفاصله بعد از اینکه انتخاب شد مغزش
کامال خالی شد .با اینکه انگار انتخابش تصادفی بود اما مدت زیادی بود که نقشه اش رو کشیده بود .بیشتر
افرادی که حزب ها فرستاده بودن پسر بودن .بین همون تعداد کم دخترها ،ون چائو نمیتونست جلوی
خودش رو بگیره مخصوصاً نسبت به میانمیان .زیبا بود و چند باری ون چائو پاپیچش شده بود ولی بدون
حرفی اذیتهاش رو تحمل می کرد .اما وانگ لینگ جیائو همه چی رو دیده بود و ناراحت شده بود.
میانمیان که فهمید وقعا خودش انتخاب شده؛ با صورتی ترسیده چند قدم عقب رفت .با دیدن دختری که
انتخاب شده بود ،ون چائو فکر کرد که ممکنه دیگه شانسی برای بدست آوردنش نداشته باشه و حیف میشه
" این یکی؟ یکی دیگه چطور؟ "
وانگ لینگ جیائو جوری نگاه کرد انگار بهش ظلم شده "،چرا یکی دیگه؟ من اینو انتخاب کردم .نگو که دلت
به حالش می سوزه؟ "
عشوه ایی ریخت .ون چائو که توی آسمون ها سِیر میکرد ،نصف قلبش تقریباً نرم شد .بعد چرخید و به طرز
لباس پوشیدن میانمیان نگاه کرد ،مطمئن بود که یکی از اعضای قبیله حزبها نبود .نهایت یه شاگرد بود پس
طعمه ی خوبی بود ،حتی اگه می مُرد حزبها نمیتونستن اذیتش کنن ".چرت نگو .چرا فکر میکنی دلم براش
میسوزه؟ هر کار میخوای بکن .همه چی به عهده خودته جیائو جیائو" .
میانمیان میدونست که اگه آویزون بشه احتماال نمیتونه زنده برگرده .سعی کرد فرار کنه اما هر طرف
میرفت مردم از دورش پراکنده می شدن .یکباره ،متوجه دو نفری شد هنوز سرجاشون ایستاده بودن .پشت
سرشون قایم شد ،می لرزید.
خدمتکار های حزب ون که میخواستن میانمیان رو ببندن با دیدن اون دو تا که قصد تکون خوردن نداشتن،
داد زدن ".برید کنار "
ون چائو که دید وضعیت زیاد خوب نیست تهدید کرد ".چرا اونجا وایستادین؟ حرف آدم سرتون نمیشه؟ یا
میخواین با دردسر دختره رو نجات بدین؟ "
جین زیشوان ابرو باال انداخت "،کافی نیست؟ این که آدم ها رو سپر خودت کردی کافی نیست حاال
میخوای خون یه آدم زنده رو بریزی و بعنوان طعمه استفاده کنی؟ "
وی ووشیان کمی شوکه شده بود ،پس جین زیشوان واقعا چند تا خوبی هم داشت.
ون چائو بهشون اشاره کرد ".داری سرکشی میکنی؟ بذار بهت هشدار بدم ،از خیلی وقت پیش دارم تحملت
میکنم .همین حاال اون بچه رو با دستهای خودت بگیر! یا هیچ کس از اعضای حزبت نمیتونه برگرده" .
جین زیشوان پوزخند زد و تکون نخورد .الن وانگجی هم که اصال انگار چیزی نمی شنید ،اونقدر بی حرکت
بود که بنظر میرسید در حال مراقبه است.
ولی یکی از شاگرد های حزب گوسو الن که کناری ایستاده بود ،با شنیدن تهدید های ون چائو لرزید .باالخره
نتونست بیشتر از این طاقت بیاره با عجله میانمیان رو گرفت و برای بستن نگه اش داشت .ابروهای الن
وانگجی تو هم رفت .فورا شاگرد رو به عقب هل داد.
با اینکه چیزی نمیگفت اما طوری که به شاگرد نگاه میکرد ترسناک تر بود .معنی چنین نگاهی برای همه
واضح بود _ تربیت شاگردی مثل تو ،مایه ننگ حزب گوسو النه!
شونه های شاگرد همون طور که آروم عقب برمیگشت میلرزید ،خجالت میکشید به چشم های بقیه نگاه کنه.
وی ووشیان با صدای آروم به جیانگ چنگ گفت ":اوهـه .با توجه به شخصیت الن ژان ،این ماجرا خوب
پیش نمیره" .
تو این وضع ،تقریباً غیر ممکن بود که فقط به خودش اهمیت بده و امیدوار بود هیچ خونی ریخته نشه.
ون چائو با خشم فریاد زد ".چطور جرأت میکنید! بکشیدشون" .
چند تا از شاگردهای حزب ون شمشیر هاشون رو از غالف درآوردن و به سمت الن وانگجی و جین زیشوان
رفتن " .دست هسته ذوب کن " ،ون ژولیو ،با دستهایی پشت کمر ،پشت سر ون چائو ایستاده بود .تا وقتی
که فکر میکرد الزم نیست ،هیچ وقت حمله نمیکرد .حق داشت ،اون دو پسر هم از نظر اسلحه و هم تعداد
کمتر بودن و حتی بیشتر ،بعد از چند روز بدون استراحت راه رفتن ،توی وضعیت بدی بودن و الزم نیست
اشاره بشه که الن وانگجی زخمی هم بود؛ حتما زیاد دووم نمی آوردن!
ون چائو با دیدن اون دو نفر که با زیردست هاش مبارزه میکردن حالش خیلی بهتر شده بود .غرید "،رو
حرف من حرف میزنید_خیال کردین کی هستین؟ آدمهایی مثل شما حقشونه که بمیرن" .
صدای پوزخند از یه طرف بلند شد ".راست میگی .همه اونایی که به خاطر قدرت قبیله شون به بقیه ظلم
میکنن و کارای بد میکنن باید کشته بشن .نه فقط این ،بلکه باید جلوی ده ها هزار نفر سرشون رو ببرن تا
تحقیر بشن و بقیه حساب کار دستشون بیاد" .
وی ووشیان تظاهر کرد که شوکه شده "،میخوای تکرارش کنم؟ باشه .همه اونایی که به خاطر قدرت قبیله
شون به بقیه ظلم میکنن و کارای بد میکنن باید کشته بشن .نه فقط این ،بلکه باید جلوی ده ها هزار نفر
سرشون رو ببرن تا تحقیر بشن و بقیه حساب کار دستشون بیاد .این دفعه شنیدی؟ "
ون چائو همونطور که به وی ووشیان خیره بود ،به فکر فرو رفت و بعد منفجر شد "،چطور جرأت میکنی
همچین حرفهای احمقانه و زشت و چرتی بزنی! "
اول گوشه لب های وی ووشیان با " پوف " باال رفت و بعد فوراً به خنده افتاد.
زیر نگاه مات بقیه جوری سخت میخندید که نفس کم آورده بود ،حین حرف زدن به شونه جیانگ چنگ
آویزون شده بود ".احمقانه؟ زشت؟ میگم تو خودت بودی همه ی اونا رو گفتی! ون چائو ،میدونی کی اون
حرف ها رو زده؟ مطمئنم نمیدونی ،نه؟ بذار بهت بگم .این گفته معروف ترین ،بزرگ ترین و برجسته ترین
تعلیم دیده حزبتونه ،کسی که همه چی رو پایه گذاری کرد ،ون مائو .جرأت کردی که به حرف جدت بگی
احمقانه و زشت؟ خوب گفتی ،خیلی خوب گفتی! هاهاهاهاهاها " ...
توی اصول حزب ون که بینشون پخش شده بود ،حتی معمولی ترین صحبت ها و نظرات بارها و بارها بررسی
شده بود و درباره معنی عمیق اونها با افراط زیاد نوشته بودن .جدای از حفظ کردن اونها ،وی ووشیان همین
که چند صفحه رو ورق زد ،حوصله اش سر رفته بود .اما این نقل قول از ون مائو رو کنایه آمیز دیده بود به
همین خاطر به این راحتی یادش اومد.
رنگ صورت ون چائو بین سفید و قرمز متغیر بود .وی ووشیان اضافه کرد ".درسته ،چه مجازاتی برای کسی
که به تعلیم دیده های معروف حزب ون توهین کنه در نظر گرفتن؟ چطور تنبیه میشن؟ یادم میاد که اعدام
بود ،نه؟ آره ،خوبه ،حاال خودت میتونی بری بمیری" .
ون چائو بیشتر از این نتونست خودش رو کنترل کنه ،شمشیرش رو از غالف کشید و به سمت وی ووشیان
خیز برداشت .با این کار ،از محدوده محافظتی ون ژولیو خارج شد.
ون ژولیو که همیشه جلوی حمله بقیه رو می گرفت؛ هیچ وقت انتظار نداشت که ون چائو خودش جلو بره.
هنگام روبرو شدن با مشکالت ناگهانی ،نمیتونست به موقع عکس العمل نشون بده .در طرف دیگه ،وی
ووشیان که ون چائو رو عصبی کرده بود ،دقیقا منتظر همین لحظه خشم غیر قابل کنترل بود .حتی وقتی به
سرعت نور به سمتش حمله میکرد ،لبخند روی لبهاش از بین نرفت .در عرض یه لحظه ،شمشیر رو قاپید و
وضعیت رو برعکس کرد ،ون چائو رو تنها با یه حرکت شکست داد!
با یه دست ون چائو رو گرفت ،با چند جست و خیز روی یکی از جزیره های توی تاالب فرود اومد و فاصله
اش رو با ون ژولیو حفظ کرد .با دست دیگه اش شمشیر رو به گلوی ون چائو فشار داد .تهدید کرد "،هیچ
کس تکون نخوره .اگه مراقب نباشید ،ممکنه تصمیم بگیرم یه کم خون ارباب جوانتون رو بریزم" .
ون چائو جیغ و داد کرد ":تکون نخورید! تکون نخورید! "
شاگردهای دور الن وانگجی و جین زیشوان باالخره دست از حمله برداشتن .وی ووشیان داد زد ":دست
ذوب هسته ،تو هم تکون نخور! میدونی که اخالق رهبر حزب ون چطوره! اربابت توی دست منه .اگه فقط یه
قطره خون ازش بریزه ،اونوقت هیچ کدوم از آدمهای اینجا نمیتونن امیدی به زنده بودن داشته باشن
مخصوصاً خود تو! "
ون ژولیو همون طور که وی ووشیان میخواست دست هاش رو پایین آورد .وی ووشیان با دیدن اینکه همه
چیز تحت کنترله ،میخواست صحبت کنه که ناگهان احساس کرد زمینِ زیر پاش شروع به لرزیدن کرد.
اونا حاال توی غار زیرزمینی بودن .اگه زلزله یا ریزش زمین اتفاق می افتاد و ورودی بسته می شد یا اونا زنده
زنده دفن میشدن ،خیلی ترسناک بود .اما جیانگ چنگ جواب داد ":نه! "
اما وی ووشیان احساس میکرد که تکون های زمین بیشتر شده .تیغه ی شمشیر که چند باری گلوی ون چائو
رو لمس کرده بود ،وادارش کرد جیغ بزنه .جیانگ چنگ با عجله داد زد ":زلزله نیست .چیزی که تکون
میخوره همونیِ که زیر پاته!!! "
وی ووشیان هم توجه اش جلب شد .زمین نمی لرزید ،جزیره ایی که روش فرود اومده بود می لرزید .فقط
نمیلرزید بلکه باال و باال تر می اومد .سطح جزیره باالی آب بزرگ و بزرگ تر شد.
باالخره فهمید .جزیره نبود ،یه موجود بزرگ بود که توی عمق تاالب پنهان شده بود .حاال روی پوستِ سخت
پشت هیوال ایستاده بود!
توضیحات:
حرکات بی وقفه اش در آرزوی مسافت طوالنی بود :اینجا وی ووشیان با اشاره به یه شعر معروف درباره
یه چمنزار بزرگ ،با کلمات بازی میکنه .میانمیان به حرکات بی وقفه چمن اشاره داره و یوان دائو به
مسافت طوالنی .یعنی میشه میانمیان در آرزوی یوان دائو ئه!!!
وانگ لینگ جیائو :وانگ یکی از فامیلی ها مرسوم توی چین هست اما از نظر ادبی ارزش خاصی نداره .لینگ
به معنی "با نشاط" یا "روحانی" و جیائو هم به معنی "حساس" هست .وقتی این دو تا واژه کنار هم قرار
میگیرن ،نسبت به بقیه اسمهای رمان ،یه اسم ابتدایی و غیر هنری است.
Translated by:
#GaZal