You are on page 1of 17

‫چپتر پنجاه و دوم‪:‬‬

‫شجاعت‬
‫(قسمت دوم)‬
‫الن وانگجی مستقیم به جلوش خیره بود‪ ".‬هیچی"‬

‫وی ووشیان‪ ":‬ما دیگه با هم صمیمی شدیم‪ ،‬نشدیم؟ چقدر یخی‪ ،‬حتی زحمت نمیکشی یه نگاه بهم بندازی‪.‬‬
‫پات واقعا خوبه؟ "‬

‫الن وانگجی‪ ":‬ما صمیمی نیستیم‪" .‬‬

‫وی ووشیان چرخید و برعکس راه رفت‪ ،‬سمج شده بود تا الن وانگجی به صورتش نگاه کنه‪ ".‬اگه خوب‬
‫نیستی به خودت فشار نیار‪ .‬پات زخمی شده یا شکسته؟ کی اینطوری شد؟ "‬

‫همین که میخواست بگه’ میخوای کولت کنم؟ ‘‪ ،‬یه رایحه خوش بو به مشامش رسید‪ .‬چرخید و به کنارش‬
‫نگاه کرد‪ .‬چشم هاش فوراً درخشید‪.‬‬

‫الن وانگجی که دید یکباره ساکت شده‪ ،‬نگاهش رو دنبال کرد و چند تا دختر که کنار هم راه می رفتن رو‬
‫دید‪ .‬دختری که وسط بود یه پارچه حریر روی کت قرمز کمرنگش پوشیده بود‪ .‬وقتی باد می وزید‪ ،‬حریر هم‬
‫اینور و اونور میرفت‪ .‬از پشت هیکلش خیلی خوب بنظر می اومد‪.‬‬

‫این هیکل همونی بود که وی ووشیان دنبالش می گشت!‬

‫یکی از دختر ها خندید‪ ".‬میانمیان‪ ،‬کیسه عطرت واقعا خاصه‪ .‬از وقتی استفاده کردم‪ ،‬حشره ها نزدیکم‬
‫نشدن‪ .‬بوش هم خیلی خوبه‪ .‬وقتی بوش میکنم خواب از سرم میپره‪" .‬‬

‫صدای دختری که بهش میانمیان میگفتن واقعا نرم و شیرین بود‪ ".‬توی کیسه پرِ گیاه های دارویی خرد شده‬
‫است‪ .‬توی مسیرهای طوالنی هم بدرد میخوره‪ .‬هنوز چند تا دارم‪ .‬کسی میخواد؟ "‬

‫وی ووشیان مثل عجل معلق ظاهر شد‪ ".‬میانمیان‪ ،‬منم نجات بده‪" .‬‬

‫دختر تعجب کرده بود‪ .‬انتظار نداشت که یه غریبه بی اجازه وسط حرفشون بپره‪ .‬چرخید و صورت خوشگلش‬
‫معلوم شد‪ .‬البته وقتی سوال میکرد کمی اخم داشت‪ ".‬تو کی هستی؟ چرا منو میانمیان صدا میکنی؟ "‬

‫وی ووشیان نیشش رو باز کرد‪ ".‬شنیدم که میانمیان صدات کردن‪ ،‬منم فکر کردم اسمت اینه‪ .‬چرا؟ مگه‬
‫نیست؟ "‬

‫الن وانگجی به سردی نگاهشون میکرد‪ .‬جیانگ چنگ که دید باز شروع کرده‪ ،‬با حرص چشم غره رفت‪.‬‬
‫گونه ی میانمیان سرخ شده بود‪ ".‬تو نمیتونی منو اینطوری صدا بزنی! "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬چرا که نه؟ این چطوره‪ ،‬اگه اسمتو بهم بگی‪ ،‬دیگه میانمیان صدات نمی کنم‪ .‬نظرت چیه؟ "‬

‫میانمیان‪ ":‬چرا باید جواب سوالتو بدم؟! قبل از اینکه اسم کسی رو بپرسی‪ ،‬باید اول اسمتو بگی‪ ،‬اینطور‬
‫نیست؟ "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬درسته‪ ،‬اگه اسممو میخوای‪ ...‬یادت باشه‪ ،‬اسمم یوان دائو ئه‪" .‬‬

‫میانمیان بی صدا چند بار یوان دائو رو تکرار کرد‪ .‬یادش نمی اومد که هیچ کدوم از حزب ها ارباب جوانی‬
‫به این اسم داشته باشن‪ .‬با توجه به قیافه و ظاهر پسر‪ ،‬فکر نمیکرد که یه شاگرد معمولی باشه‪ .‬به لبخند‬
‫مسخره ایی که روی لب های وی ووشیان بود نگاه کرد‪ ،‬نمی دونست چی شده!‬

‫یکدفعه‪ ،‬صدای آروم الن وانگجی از کنارش بلند شد‪ ".‬بازی با کلمات‪" .‬‬

‫فورا فهمید که این اسم از شعر"حرکات بی وقفه اش در آرزوی مسافت طوالنی بود‪ " .‬برداشته شده و‬
‫داشته دستش می انداخته‪ .‬با حرص پاش رو به زمین کوبید‪ ".‬کی تو رو آرزو کرده؟ خیلی بی حیایی! "‬

‫دختر ها که از خنده غش کرده بودن‪ ،‬با جیغ جیغ گفتن‪ ":‬وی ووشیان‪ ،‬واقعا بی حیایی!"‬

‫" تا حاال کسی به اعصاب خورد کنی تو ندیدم‪" .‬‬

‫" بذار بهت بگم‪ ،‬اسمش‪"...‬‬

‫میانمیان کشیدشون و چرخید تا بره‪ ".‬بیاین بریم‪ ،‬بیاین بریم! نمیتونی بهش بگی‪" .‬‬

‫وی ووشیان از پشت سر داد زد‪ ":‬میخوای بری‪ ،‬برو ولی یه کیسه به من بده‪ ،‬نمیدی؟ محلم نمیذاری؟‬
‫نمیخوای؟ اگه ندی‪ ،‬یکی دیگه رو پیدا می کنم و اسمتو ازش میپرسم‪ .‬حتما یکی هست که بخواد به من‬
‫بگه‪" ...‬‬

‫قبل از اینکه حرفش تموم بشه‪ ،‬یه کیسه عطر به سمتش پرت شد و درست به وسط سینه اش خورد‪ .‬با یه "‬
‫آخ! " تظاهر کرد که قلبش درد گرفته‪ .‬بند کیسه رو دور انگشتش انداخته بود و دور دستش میچرخوند‪.‬‬
‫حتی وقتی سمت الن وانگجی برگشت‪ ،‬هنوز کیسه رو می چرخوند و می خندید‪ .‬با دیدن قیافه الن وانگجی‬
‫که سرد تر از قبل شده بود‪ ،‬پرسید" چیه؟ باز که داری اینطوری نگاهم میکنی‪ .‬خب‪ ،‬کجا بودیم؟ بیا ادامه‬
‫بدیم‪ .‬نظرت چیه کولت کنم؟ "‬

‫الن وانگجی بی صدا بهش خیره بود‪ ".‬با همه اینطوری شوخی میکنی؟ "‬

‫وی ووشیان لحظه ایی فکر کرد‪ ".‬فکرکنم‪" ...‬‬

‫الن وانگجی به زمین خیره شد‪ .‬تنها بعد یه دقیقه جواب داد‪ "،‬چقدر گستاخ! "‬

‫این دو کلمه رو با دندون های قفل شده و با کینه ی عجیبی گفت‪ .‬حتی وی ووشیان رو الیق ندونست که یه‬
‫نگاه دیگه بهش بندازه! الن وانگجی به اجبار سرعتش رو زیاد کرد و تند تر قدم برداشت‪ .‬وی ووشیان که‬
‫دید باز داره به خودش فشار میاره‪ ،‬تندی گفت‪ ":‬باشه‪ .‬نمیخواد اینقدر تند راه بری‪ .‬من میرم‪" .‬‬

‫با قدم های بلندش فوری به جیانگ چنگ رسید‪ .‬اما جیانگ چنگ هم خوب نگاهش نمیکرد‪ .‬با تهدید گفت‪":‬‬
‫واقعا خیلی رقت انگیزی! "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬تو که الن ژان نیستی پس چرا مثل اون میگی رقت انگیز؟ صورتش امروز از همیشه بدتره!‬
‫پاش چی شده؟ "‬

‫جیانگ چنگ با صدای خشنی حرف میزد‪ ".‬اونقدر وقت داری که حواست پرت اون بشه؟ پس چرا یه ذره‬
‫حواست به خودت نیست؟ نمیدونم این دفعه اون احمق‪ ،‬ون چائو‪ ،‬چه کلکی سوار کرده که مجبورمون کرده‬
‫اینجا‪ ،‬توی کوهستان نهر تاریک دنبال ورودی غار بگردیم‪ .‬باز خوبه مثل دفعه پیش دور هم حلقه مون‬
‫نکرده تا سپر انسانی بشیم‪".‬‬

‫یکی از شاگردهای کنارشون آروم گفت‪ ":‬معلومه که صورتش خیلی خوب نیست‪ .‬ماه پیش‪ ،‬مقر ابرو آتیش‬
‫زدن‪ .‬خبر نداشتین‪ ،‬نه؟ "‬

‫با شنیدن این خبر وی ووشیان تکون خورد‪ ".‬آتیش زدن؟ "‬

‫توی این چند روز جیانگ چنگ خیلی از این داستان ها شنیده بوده‪ ،‬برای همین به اندازه وی ووشیان شوکه‬
‫نشد‪ ".‬کار آدمهای حزب ون بوده؟ "‬
‫شاگرد‪ ":‬هم میشه اینطوری گفت هم میشه گفت‪ ...‬که حزب الن خودش همه چی رو آتیش زده‪ .‬بزرگترین‬
‫پسر حزب ون‪ ،‬ون شائو به گوسو رفت‪ .‬رهبر حزب الن رو به یه چیزی متهم کرد و مردم حزب رو مجبور‬
‫کرد که خودشون خونه و زندگیشون رو آتیش بزنن! یه اسم قشنگ هم براش گذاشتن‪ :‬پاک کردن مکان و‬
‫تولد دوباره اش از آتیش! بیشتر مقر ابر و جنگل اطرافش سوخته‪ ،‬به همین راحتی یه بهشت چند صد ساله‬
‫نابود شد‪ .‬رهبر حزب الن هم شدیداً زخمی شده‪ .‬حتی نمیدونیم که زنده است یا نه‪ .‬خب‪ ،‬خب ‪" ...‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬پای الن ژان هم به همین قضیه ربط داره؟"‬

‫شاگرد‪ ":‬آره‪ .‬اولین جایی که ون شائو دستور داد تا آتیش بزنن‪ ،‬عمارت کتابخونه بود‪ .‬گفته بود به کسی که‬
‫این کارو نکنه‪ ،‬یه درس حسابی میده‪ .‬الن وانگجی مخالفت کرده‪ .‬آدمهای ون شائو بهش حمله میکنن و یه‬
‫پاشو میشکنن‪ .‬حتی هنوز خوب نشده ولی به زور آوردنش اینجا‪ .‬کی میدونه میخوان چیکارکنن؟ "‬

‫وی ووشیان با دقت فکر کرد‪ .‬توی این چند روز‪ ،‬به جز وقت هایی که ون چائو اوقات تلخی میکرد‪ ،‬الن‬
‫وانگجی زیاد راه نمیرفت‪ .‬همیشه یا ایستاده یا نشسته بود و اصالً هیچی نمیگفت‪ .‬کسی بود که رفتار شایسته‬
‫اش بیشتر از هر چیزی براش مهم بود‪ ،‬پس طبیعی بود که اجازه نده‪ ،‬کسی ببینه پاش آسیب دیده‪.‬‬

‫جیانگ چنگ که دید انگار میخواد طرف الن وانگجی بره‪ ،‬عقب کشیدش‪ ".‬حاال دیگه چته؟ هنوز جرأت‬
‫میکنی عصبیش کنی؟ واقعا داری قبر خودتو میکنی ها!! "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬نمیخوام عصبیش کنم‪ .‬پاشو نگاه کن‪ .‬چند روزه داره بدون استراحت راه میره ‪ ،‬حتما وضعیت‬
‫زخمش بدتر شده‪ .‬چون دیگه نمیتونه پنهونش کنه‪ ،‬جلب توجه میکنه‪ .‬اگه همینطوری روش راه بره‪ ،‬ممکنه‬
‫نتونه هیچ وقت بتونه از پاش استفاده کنه‪ .‬میخوام کولش کنم‪" .‬‬

‫جیانگ چنگ بیشتر سمت خودش کشیدش‪ ".‬باز احساس صمیمیت برندار! نمیبینی چقدر ازت بدش میاد؟‬
‫میخوای کولش کنی؟ حتی خوشش نمیاد یه قدم بهش نزدیک بشی‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬حتی اگه واقعاً از من بدش میاد‪ ،‬من که ازش بدم نمیاد‪ .‬همین که بگیرمش‪ ،‬فوری کولش‬
‫میکنم‪ .‬میتونه وقتی رو کولمه خفه ام کنه تا بمیرم؟ "‬

‫جیانگ چنگ‪ ":‬ما حتی نمیتونیم مراقب خودمون باشیم‪ ،‬چطور میتونیم به مسائل ناچیز بقیه اهمیت بدیم؟ "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬اوال که ناچیز نیست‪ .‬دوما به چیزایی مثل این مسائل‪ ،‬یکی باید اهمیت بده‪ ،‬دیر یا زود! "‬
‫وقتی که با صدای آروم مشغول جر و بحث بودن‪ ،‬یکی از خدمتکار های حزب ون نزدیک شد و غر زد‪ ":‬با‬
‫هم حرف نزنید‪ .‬حواستون رو به کارتون بدید‪" .‬‬

‫بعد از اینکه خدمتکار رفت‪ ،‬دختر خوش قیافه ایی بهشون نزدیک شد‪ .‬اسمش وانگ لینگ جیائو بود‪ .‬یکی از‬
‫خدمتکار هایی بود که ون چائو نزدیک خودش نگه داشته بود‪ .‬البته همه خودشون خبر داشتن که چجوری‬
‫خدمت می کرد! قبالً خدمتکار زن رسمی ون چائو بود‪ .‬از اونجایی که قیافه خیلی خوبی داشت‪ ،‬بعد از رد و‬
‫بدل کردن چند تا نگاه وارد تخت خوابش شد‪ .‬از اونجایی که وقتی مقام کسی باالتر میرفت‪ ،‬اطرافیانش هم‬
‫بهره می بردن؛ توی دنیای تعلیمات‪" ،‬حزب یینگ چوان وانگ" هم ظاهر شد!‬

‫چون انرژی روحانیش ضعیف بود‪ ،‬نمیتونست شمشیر رده باال استفاده کنه‪ ،‬به همین دلیل یه میله داغ بلند‬
‫توی دستش بود‪ .‬همه خدمتکار های حزب ون یکی از این میله های داغ رو داشتن‪ .‬بدون نیاز به اینکه‬
‫داغش کنن‪ ،‬هر جایی رو لمس میکرد یه عالمت دردناک به جا میذاشت‪.‬‬

‫وانگ لینگ جیائو با میله توی دستش‪ ،‬با آب و تاب غر زد‪ ":‬ارباب ون بهتون گفته دنبال ورودی غار‬
‫بگردید‪ ،‬اونوقت شما چیکار می کنید‪ ،‬با هم پچ پچ میکنید؟ "‬

‫توی این موقعیت‪ ،‬یه خدمتکار ساده که با خزیدن توی تخت خواب یکی دیگه به مقام رسیده میتونست‬
‫جلوشون با تکبر قیافه بگیره! نمیدونستن باید بخندن یا گریه کنن!‬

‫یکدفعه کسی از کناری داد زد‪ ":‬پیدا شد! "‬

‫وانگ لینگ جیائو دیگه واسه توجه به اونا وقت نداشت‪.‬‬

‫با عجله رفت و نگاهی بهش انداخت‪ .‬بعد با نیش باز گفت‪ ":‬ارباب جوان ون! پیداش کردن! ورودی پیدا شد!‬
‫"‬
‫یه سوراخ توی زمین زیر درخت انجیر پیری که تنه اش به بزرگی بغل سه تا مرد بود‪ ،‬پنهان شده بود‪ .‬اولین‬
‫دلیلی که نتونسته بودن ورودی رو پیدا کنن‪ ،‬این بود که تقریبا کوچک بود و حتی پهناش ‪ 1/5‬متر هم نبود‪،‬‬
‫دلیل دوم هم وجود ریشه ها و شاخه های زیاد و بهم پیچیده ای بود که شبکه ی محکمی رو درست کرده‬
‫بودن و ورودی رو پوشونده بودن‪ .‬روی اونها هم یه الیه برگ‪ ،‬شاخه‪ ،‬گل و سنگ بود به خاطر همین تقریبا از‬
‫نظر پنهان بود‪.‬‬
‫با کنار زدن برگ های پوسیده و گل و بریدن ریشه ها‪ ،‬سوراخ تاریک و ترسناک پیداش شد‪.‬‬

‫ورودی برای یه غارِ زیر زمینی بود‪ .‬از هوای سردی که به صورتشون میخورد‪ ،‬پشتشون میلرزید‪ .‬هیچ صدایی‬
‫از سنگریزه هایی که داخلش انداختن بلند نشد‪ .‬مثل اینکه توی دریا غرق شده بودن‪.‬‬

‫ون چائو به وجد اومده بود‪ ".‬حتما خودشه! زود باشین! همتون‪ ،‬برید پایین! "‬

‫جین زیشوان دیگه نمیتونست تحمل کنه‪ .‬به سردی گفت‪ ":‬ما رو کشوندی اینجا و گفتی قراره با هیوال‬
‫بجنگیم‪ .‬میخوام بدونم چه جور هیوالییه؟ اگه از قبل درباره اش بدونیم میتونیم بهتر با هم همکاری کنیم و‬
‫مثل آخرین بار گیج نمیشیم‪" .‬‬

‫ون چائو‪ "،‬بهتون توضیح بدم؟ "‬

‫بلند شد و اول به جین زیشوان و بعد به خودش اشاره کرد‪ ".‬چند بار دیگه مجبورم براتون روشن کنم؟‬
‫اشتباه نکن‪ .‬شما ها فقط چند تا تعلیم دیده اید که به من خدمت میکنید‪ .‬من کسی ام که دستور میدم‪ .‬الزم‬
‫نیست بقیه به من راهکار بدن‪ .‬من تنها کسیم که مبارزه رو هدایت میکنم و به گروه دستور میدم‪ .‬فقط مـن‬
‫میتونم از پس هیوال بر بیام! "‬

‫‘ فقط من ‘ رو با تاکید زیاد گفت‪ .‬صدا و لحن مغرورش هم خنده و هم نفرت رو توی شنونده‪ ،‬بیدار میکرد‪.‬‬
‫وانگ لیانگ جیائو توپید‪ ":‬نشنیدید ارباب ون چی گفت؟ برید پایین‪ ،‬زود "‬

‫جین زیشوان جلوی جمعیت ایستاده بود‪ .‬خشمش رو سرکوب کرد‪ ،‬لبه رداش رو باال گرفت‪ .‬یکی از ضخیم‬
‫ترین ریشه ها رو گرفت و بدون مکث توی سوراخ بی انتها پرید‪.‬‬

‫این بار وی ووشیان میتونست عمیقاً احساسش رو درک کنه‪ .‬مهم نبود با چه موجودی توی غار سر و کله‬
‫میزدن‪ ،‬دیدن اونها خیلی راحت از دیدن ون چائو و گروهش بود‪ .‬اگه این زوج جهنمی بیشتر از این جلوی‬
‫چشمش بودن‪ ،‬می ترسید که خودش و اون دو تا رو به کشتن بده!‬

‫افرادی که دنبال جین زیشوان اومده بودن‪ ،‬یکی یکی وارد سوراخ شدن‪.‬‬

‫چون به اجبار شاگردها رو جمع کرده بودن و شمشیر هاشون رو گرفته بودن؛ فقط میتونستن آروم به سمت‬
‫پایین بخزن‪ .‬ریشه ها توی تمام دیوارِ ورودی روییده بود‪ .‬کامال محکم بودن و ضخامتشون به اندازه مچ یه‬
‫بچه بود‪ .‬وی ووشیان همونطور که بهشون چسبیده بود و خوش خوشان پایین می رفت‪ ،‬حساب میکرد که‬
‫چقدر پایین اومدن‪.‬‬

‫بعد از تقریبا ‪ 11‬متر‪ ،‬پاش زمین رو لمس کرد‪.‬‬

‫ون چائو از باال‪ ،‬روی زمین‪ ،‬یه چیزایی داد میزد‪ .‬بعد از اینکه مطمئن شد زیرِ زمین امنه‪ ،‬به راحتی با شمشیر‬
‫زیر پاش و جین لینگ جیائو توی بغلش‪ ،‬پایین اومد‪ .‬کمی بعد شاگردها و خدمتکارها به نوبت روی زمین‬
‫فرود اومدن‪.‬‬

‫جیانگ چنگ زمزمه کرد‪ "،‬امیدوارم چیزی که این بار میخواد شکار کنه‪ ،‬زیاد سخت نباشه‪ .‬نمیدونم اینجا‬
‫اصالً موجودی زندگی میکنه یا نه‪ .‬اگه اینجا یه غول یا هیوال از کوره در بره‪ ،‬ممکنه این درخت مو بلند از‬
‫وسط بشکنه و سخت باشه که فرار کنیم‪".‬‬

‫همه گروه به همین موضوع فکر میکردن و فقط میتونستن به لکه ی کوچیک و سفید ورودی نگاه کنن‪ .‬همه‬
‫ترسیده بودن‪.‬‬

‫ون چائو از شمشیرش پایین پرید " اینجا وایستادید که چی؟ باید بهتون یاد بدم چیکار کنید؟ راه بیفتین! "‬

‫گروه پسر ها مجبور شدن به سمت جلو راه بیفتن‪.‬‬

‫چون باید مسیر روبروشون رو بررسی می کردن‪ ،‬ون چائو به خدمتکارها دستور داد تا چند تا مشعل درست‬
‫کنن‪ .‬سقف غار هم بلند و هم بزرگ بود‪ ،‬پس نور مشعل ها بهش نمیرسید‪ .‬وی ووشیان به صدا ها توجه‬
‫کرد‪ .‬احساس کرد هرچی بیشتر جلوتر میرن‪ ،‬انعکاس صداها بیشتر می شد‪ .‬احتمال داشت که بیشتر از سی‬
‫متر از سطح زمین فاصله داشتن‪.‬‬

‫افرادی که جلو بودن کامالً مراقب بودن‪ .‬نمیدونستن چقدر گذشت که باالخره به یه تاالب عمیق پر آب‬
‫رسیدن‪.‬‬

‫اگه تاالب آب روی زمین بود میتونست یه دریاچه ی بزرگ باشه‪ .‬آب داخلش به طرز ترسناکی سیاه بود‪.‬‬
‫جزیره های سنگی با اندازه های مختلف از سطح آب بیرون اومده بود‪.‬‬

‫و البته دیگه راهی جلوشون نبود‪.‬‬


‫با اینکه مسیر تموم شده بود ولی هنوز شکار شبانه شون رو پیدا نکرده بودن‪ .‬حتی درست نمیدونستن که چی‬
‫هست‪ .‬قلب همه پر از شک و تردید بود ولی سفت و سخت حواسشون رو جمع کرده بودن‪.‬‬

‫چون‪ ،‬ون چائو هیوالیی که انتظار داشت رو ندیده بود‪ ،‬عصبی شده بود‪ .‬بعد از چند تا فحش‪ ،‬باالخره فکری‬
‫به سرش زد‪ "،‬یکی رو پیدا کنید‪ ،‬آویزونش کنید و برای طعمه کمی خون بریزید تا پیداش بشه‪" .‬‬

‫هیوالها معموال بیشتر از هرچیزی عاشق خون بودن‪ .‬حتما با بو کردن خون و آدمی که وسط هوا آویزون بود‪،‬‬
‫فریب میخورد‪.‬‬

‫وانگ لینگ جیائو فورا به یه دختر اشاره کرد و جواب داد " این چطوره؟ "‬

‫دختر همونی بود که وسط راه کیسه عطر رو داده بود‪ ،‬میانمیان‪ .‬بالفاصله بعد از اینکه انتخاب شد مغزش‬
‫کامال خالی شد‪ .‬با اینکه انگار انتخابش تصادفی بود اما مدت زیادی بود که نقشه اش رو کشیده بود‪ .‬بیشتر‬
‫افرادی که حزب ها فرستاده بودن پسر بودن‪ .‬بین همون تعداد کم دخترها‪ ،‬ون چائو نمیتونست جلوی‬
‫خودش رو بگیره مخصوصاً نسبت به میانمیان‪ .‬زیبا بود و چند باری ون چائو پاپیچش شده بود ولی بدون‬
‫حرفی اذیتهاش رو تحمل می کرد‪ .‬اما وانگ لینگ جیائو همه چی رو دیده بود و ناراحت شده بود‪.‬‬

‫میانمیان که فهمید وقعا خودش انتخاب شده؛ با صورتی ترسیده چند قدم عقب رفت‪ .‬با دیدن دختری که‬
‫انتخاب شده بود‪ ،‬ون چائو فکر کرد که ممکنه دیگه شانسی برای بدست آوردنش نداشته باشه و حیف میشه‬
‫" این یکی؟ یکی دیگه چطور؟ "‬

‫وانگ لینگ جیائو جوری نگاه کرد انگار بهش ظلم شده‪ "،‬چرا یکی دیگه؟ من اینو انتخاب کردم‪ .‬نگو که دلت‬
‫به حالش می سوزه؟ "‬

‫عشوه ایی ریخت‪ .‬ون چائو که توی آسمون ها سِیر میکرد‪ ،‬نصف قلبش تقریباً نرم شد‪ .‬بعد چرخید و به طرز‬
‫لباس پوشیدن میانمیان نگاه کرد‪ ،‬مطمئن بود که یکی از اعضای قبیله حزبها نبود‪ .‬نهایت یه شاگرد بود پس‬
‫طعمه ی خوبی بود‪ ،‬حتی اگه می مُرد حزبها نمیتونستن اذیتش کنن‪ ".‬چرت نگو‪ .‬چرا فکر میکنی دلم براش‬
‫میسوزه؟ هر کار میخوای بکن‪ .‬همه چی به عهده خودته جیائو جیائو‪" .‬‬
‫میانمیان میدونست که اگه آویزون بشه احتماال نمیتونه زنده برگرده‪ .‬سعی کرد فرار کنه اما هر طرف‬
‫میرفت مردم از دورش پراکنده می شدن‪ .‬یکباره‪ ،‬متوجه دو نفری شد هنوز سرجاشون ایستاده بودن‪ .‬پشت‬
‫سرشون قایم شد‪ ،‬می لرزید‪.‬‬

‫اون دو نفر جین زیشوان و الن وانگجی بودن‪.‬‬

‫خدمتکار های حزب ون که میخواستن میانمیان رو ببندن با دیدن اون دو تا که قصد تکون خوردن نداشتن‪،‬‬
‫داد زدن‪ ".‬برید کنار "‬

‫الن وانگجی بی تفاوت و ساکت بود‪.‬‬

‫ون چائو که دید وضعیت زیاد خوب نیست تهدید کرد‪ ".‬چرا اونجا وایستادین؟ حرف آدم سرتون نمیشه؟ یا‬
‫میخواین با دردسر دختره رو نجات بدین؟ "‬

‫جین زیشوان ابرو باال انداخت‪ "،‬کافی نیست؟ این که آدم ها رو سپر خودت کردی کافی نیست حاال‬
‫میخوای خون یه آدم زنده رو بریزی و بعنوان طعمه استفاده کنی؟ "‬

‫وی ووشیان کمی شوکه شده بود‪ ،‬پس جین زیشوان واقعا چند تا خوبی هم داشت‪.‬‬

‫ون چائو بهشون اشاره کرد‪ ".‬داری سرکشی میکنی؟ بذار بهت هشدار بدم‪ ،‬از خیلی وقت پیش دارم تحملت‬
‫میکنم‪ .‬همین حاال اون بچه رو با دستهای خودت بگیر! یا هیچ کس از اعضای حزبت نمیتونه برگرده‪" .‬‬

‫جین زیشوان پوزخند زد و تکون نخورد‪ .‬الن وانگجی هم که اصال انگار چیزی نمی شنید‪ ،‬اونقدر بی حرکت‬
‫بود که بنظر میرسید در حال مراقبه است‪.‬‬

‫ولی یکی از شاگرد های حزب گوسو الن که کناری ایستاده بود‪ ،‬با شنیدن تهدید های ون چائو لرزید‪ .‬باالخره‬
‫نتونست بیشتر از این طاقت بیاره با عجله میانمیان رو گرفت و برای بستن نگه اش داشت‪ .‬ابروهای الن‬
‫وانگجی تو هم رفت‪ .‬فورا شاگرد رو به عقب هل داد‪.‬‬

‫با اینکه چیزی نمیگفت اما طوری که به شاگرد نگاه میکرد ترسناک تر بود‪ .‬معنی چنین نگاهی برای همه‬
‫واضح بود _ تربیت شاگردی مثل تو‪ ،‬مایه ننگ حزب گوسو النه!‬
‫شونه های شاگرد همون طور که آروم عقب برمیگشت میلرزید‪ ،‬خجالت میکشید به چشم های بقیه نگاه کنه‪.‬‬
‫وی ووشیان با صدای آروم به جیانگ چنگ گفت‪ ":‬اوهـه‪ .‬با توجه به شخصیت الن ژان‪ ،‬این ماجرا خوب‬
‫پیش نمیره‪" .‬‬

‫جیانگ چنگ هم دستهاش رو مشت کرده بود‪.‬‬

‫تو این وضع‪ ،‬تقریباً غیر ممکن بود که فقط به خودش اهمیت بده و امیدوار بود هیچ خونی ریخته نشه‪.‬‬

‫ون چائو با خشم فریاد زد‪ ".‬چطور جرأت میکنید! بکشیدشون‪" .‬‬

‫چند تا از شاگردهای حزب ون شمشیر هاشون رو از غالف درآوردن و به سمت الن وانگجی و جین زیشوان‬
‫رفتن‪ " .‬دست هسته ذوب کن "‪ ،‬ون ژولیو‪ ،‬با دستهایی پشت کمر‪ ،‬پشت سر ون چائو ایستاده بود‪ .‬تا وقتی‬
‫که فکر میکرد الزم نیست‪ ،‬هیچ وقت حمله نمیکرد‪ .‬حق داشت‪ ،‬اون دو پسر هم از نظر اسلحه و هم تعداد‬
‫کمتر بودن و حتی بیشتر‪ ،‬بعد از چند روز بدون استراحت راه رفتن‪ ،‬توی وضعیت بدی بودن و الزم نیست‬
‫اشاره بشه که الن وانگجی زخمی هم بود؛ حتما زیاد دووم نمی آوردن!‬

‫ون چائو با دیدن اون دو نفر که با زیردست هاش مبارزه میکردن حالش خیلی بهتر شده بود‪ .‬غرید‪ "،‬رو‬
‫حرف من حرف میزنید_خیال کردین کی هستین؟ آدمهایی مثل شما حقشونه که بمیرن‪" .‬‬

‫صدای پوزخند از یه طرف بلند شد‪ ".‬راست میگی‪ .‬همه اونایی که به خاطر قدرت قبیله شون به بقیه ظلم‬
‫میکنن و کارای بد میکنن باید کشته بشن‪ .‬نه فقط این‪ ،‬بلکه باید جلوی ده ها هزار نفر سرشون رو ببرن تا‬
‫تحقیر بشن و بقیه حساب کار دستشون بیاد‪" .‬‬

‫ون چائو با شنیدن این حرف چرخید‪ "،‬چی گفتی؟ "‬

‫وی ووشیان تظاهر کرد که شوکه شده‪ "،‬میخوای تکرارش کنم؟ باشه‪ .‬همه اونایی که به خاطر قدرت قبیله‬
‫شون به بقیه ظلم میکنن و کارای بد میکنن باید کشته بشن‪ .‬نه فقط این‪ ،‬بلکه باید جلوی ده ها هزار نفر‬
‫سرشون رو ببرن تا تحقیر بشن و بقیه حساب کار دستشون بیاد‪ .‬این دفعه شنیدی؟ "‬

‫ون چائو همونطور که به وی ووشیان خیره بود‪ ،‬به فکر فرو رفت و بعد منفجر شد‪ "،‬چطور جرأت میکنی‬
‫همچین حرفهای احمقانه و زشت و چرتی بزنی! "‬
‫اول گوشه لب های وی ووشیان با " پوف " باال رفت و بعد فوراً به خنده افتاد‪.‬‬

‫زیر نگاه مات بقیه جوری سخت میخندید که نفس کم آورده بود‪ ،‬حین حرف زدن به شونه جیانگ چنگ‬
‫آویزون شده بود‪ ".‬احمقانه؟ زشت؟ میگم تو خودت بودی همه ی اونا رو گفتی! ون چائو‪ ،‬میدونی کی اون‬
‫حرف ها رو زده؟ مطمئنم نمیدونی‪ ،‬نه؟ بذار بهت بگم‪ .‬این گفته معروف ترین‪ ،‬بزرگ ترین و برجسته ترین‬
‫تعلیم دیده حزبتونه‪ ،‬کسی که همه چی رو پایه گذاری کرد‪ ،‬ون مائو‪ .‬جرأت کردی که به حرف جدت بگی‬
‫احمقانه و زشت؟ خوب گفتی‪ ،‬خیلی خوب گفتی! هاهاهاهاهاها ‪" ...‬‬

‫توی اصول حزب ون که بینشون پخش شده بود‪ ،‬حتی معمولی ترین صحبت ها و نظرات بارها و بارها بررسی‬
‫شده بود و درباره معنی عمیق اونها با افراط زیاد نوشته بودن‪ .‬جدای از حفظ کردن اونها‪ ،‬وی ووشیان همین‬
‫که چند صفحه رو ورق زد‪ ،‬حوصله اش سر رفته بود‪ .‬اما این نقل قول از ون مائو رو کنایه آمیز دیده بود به‬
‫همین خاطر به این راحتی یادش اومد‪.‬‬

‫رنگ صورت ون چائو بین سفید و قرمز متغیر بود‪ .‬وی ووشیان اضافه کرد‪ ".‬درسته‪ ،‬چه مجازاتی برای کسی‬
‫که به تعلیم دیده های معروف حزب ون توهین کنه در نظر گرفتن؟ چطور تنبیه میشن؟ یادم میاد که اعدام‬
‫بود‪ ،‬نه؟ آره‪ ،‬خوبه‪ ،‬حاال خودت میتونی بری بمیری‪" .‬‬

‫ون چائو بیشتر از این نتونست خودش رو کنترل کنه‪ ،‬شمشیرش رو از غالف کشید و به سمت وی ووشیان‬
‫خیز برداشت‪ .‬با این کار‪ ،‬از محدوده محافظتی ون ژولیو خارج شد‪.‬‬

‫ون ژولیو که همیشه جلوی حمله بقیه رو می گرفت؛ هیچ وقت انتظار نداشت که ون چائو خودش جلو بره‪.‬‬
‫هنگام روبرو شدن با مشکالت ناگهانی‪ ،‬نمیتونست به موقع عکس العمل نشون بده‪ .‬در طرف دیگه‪ ،‬وی‬
‫ووشیان که ون چائو رو عصبی کرده بود‪ ،‬دقیقا منتظر همین لحظه خشم غیر قابل کنترل بود‪ .‬حتی وقتی به‬
‫سرعت نور به سمتش حمله میکرد‪ ،‬لبخند روی لبهاش از بین نرفت‪ .‬در عرض یه لحظه‪ ،‬شمشیر رو قاپید و‬
‫وضعیت رو برعکس کرد‪ ،‬ون چائو رو تنها با یه حرکت شکست داد!‬

‫با یه دست ون چائو رو گرفت‪ ،‬با چند جست و خیز روی یکی از جزیره های توی تاالب فرود اومد و فاصله‬
‫اش رو با ون ژولیو حفظ کرد‪ .‬با دست دیگه اش شمشیر رو به گلوی ون چائو فشار داد‪ .‬تهدید کرد‪ "،‬هیچ‬
‫کس تکون نخوره‪ .‬اگه مراقب نباشید‪ ،‬ممکنه تصمیم بگیرم یه کم خون ارباب جوانتون رو بریزم‪" .‬‬
‫ون چائو جیغ و داد کرد‪ ":‬تکون نخورید! تکون نخورید! "‬

‫شاگردهای دور الن وانگجی و جین زیشوان باالخره دست از حمله برداشتن‪ .‬وی ووشیان داد زد‪ ":‬دست‬
‫ذوب هسته‪ ،‬تو هم تکون نخور! میدونی که اخالق رهبر حزب ون چطوره! اربابت توی دست منه‪ .‬اگه فقط یه‬
‫قطره خون ازش بریزه‪ ،‬اونوقت هیچ کدوم از آدمهای اینجا نمیتونن امیدی به زنده بودن داشته باشن‬
‫مخصوصاً خود تو! "‬

‫ون ژولیو همون طور که وی ووشیان میخواست دست هاش رو پایین آورد‪ .‬وی ووشیان با دیدن اینکه همه‬
‫چیز تحت کنترله‪ ،‬میخواست صحبت کنه که ناگهان احساس کرد زمینِ زیر پاش شروع به لرزیدن کرد‪.‬‬

‫فورا گارد گرفت‪ ".‬جیانگ چنگ! زلزله است؟ "‬

‫اونا حاال توی غار زیرزمینی بودن‪ .‬اگه زلزله یا ریزش زمین اتفاق می افتاد و ورودی بسته می شد یا اونا زنده‬
‫زنده دفن میشدن‪ ،‬خیلی ترسناک بود‪ .‬اما جیانگ چنگ جواب داد‪ ":‬نه! "‬

‫اما وی ووشیان احساس میکرد که تکون های زمین بیشتر شده‪ .‬تیغه ی شمشیر که چند باری گلوی ون چائو‬
‫رو لمس کرده بود‪ ،‬وادارش کرد جیغ بزنه‪ .‬جیانگ چنگ با عجله داد زد‪ ":‬زلزله نیست‪ .‬چیزی که تکون‬
‫میخوره همونیِ که زیر پاته!!! "‬

‫وی ووشیان هم توجه اش جلب شد‪ .‬زمین نمی لرزید‪ ،‬جزیره ایی که روش فرود اومده بود می لرزید‪ .‬فقط‬
‫نمیلرزید بلکه باال و باال تر می اومد‪ .‬سطح جزیره باالی آب بزرگ و بزرگ تر شد‪.‬‬

‫باالخره فهمید‪ .‬جزیره نبود‪ ،‬یه موجود بزرگ بود که توی عمق تاالب پنهان شده بود‪ .‬حاال روی پوستِ سخت‬
‫پشت هیوال ایستاده بود!‬
‫توضیحات‪:‬‬

‫میانمیان‪ :‬میان به معنی لطیف اما میتونه بی وقفه هم معنی بده‪.‬‬

‫*میانمیان رو لطفا میانمیان نخونین‪..‬درستش میانمیان هست*‬

‫حرکات بی وقفه اش در آرزوی مسافت طوالنی بود‪ :‬اینجا وی ووشیان با اشاره به یه شعر معروف درباره‬
‫یه چمنزار بزرگ‪ ،‬با کلمات بازی میکنه‪ .‬میانمیان به حرکات بی وقفه چمن اشاره داره و یوان دائو به‬
‫مسافت طوالنی‪ .‬یعنی میشه میانمیان در آرزوی یوان دائو ئه!!!‬

‫ون شائو‪ :‬شائو به معنی " طلوع خورشید"‬

‫وانگ لینگ جیائو‪ :‬وانگ یکی از فامیلی ها مرسوم توی چین هست اما از نظر ادبی ارزش خاصی نداره‪ .‬لینگ‬
‫به معنی "با نشاط" یا "روحانی" و جیائو هم به معنی "حساس" هست‪ .‬وقتی این دو تا واژه کنار هم قرار‬
‫میگیرن‪ ،‬نسبت به بقیه اسمهای رمان‪ ،‬یه اسم ابتدایی و غیر هنری است‪.‬‬

‫جیائو جیائو‪ :‬اسم خودمونی لینگ جیائو‬


@Novel_Boy_Loves @Boy_Loves
‫تهیه شده توسط تیم ترجمهی‬
‫کانال بوی الوز‪:‬‬

‫‪Translated by:‬‬
‫‪#GaZal‬‬

You might also like