You are on page 1of 17

‫چپتر پنجاه و سوم‪:‬‬

‫شجاعت‬
‫(قسمت سوم)‬
‫'جزیره' به سرعت به سمت ساحل حرکت کرد‪.‬‬

‫با نزدیک شدن اون هیوال غیرعادی‪ ،‬بدون شک تنشی براشون ایجاد کرد‪ .‬صرف نظر از تعداد کمی از‬
‫اون ها–الن وانگجی‪ ،‬جین زیشوان‪ ،‬جیانگ چنگ‪ ،‬و ون ژولیو– بقیه‪ ،‬تلو تلو خوران عقب رفتن‪ .‬درست‬
‫زمانیکه همه فکر می کردن ممکنه هر لحظه هیوال از آب بیرون بپره‪ ،‬از حرکت ایستاد‪.‬‬

‫هیوال خفته بدلیل پریدن وی ووشیان به پشتش از خواب بیدار شده بود‪ .‬وی ووشیان جرات نمی کرد‬
‫کوچکترین حرکتی بکنه‪ .‬سرجاش موند و صبر کرد‪.‬‬

‫در باالی آب تیره ای که جزیره رو احاطه کرده بود‪ ،‬چند برگ افرا که طیف غیرعادی از قرمز روشن رو‬
‫داشت‪ ،‬به آرومی شناور بود‪.‬‬

‫در زیر برگها‪ ،‬در اعماق تاالب‪ ،‬چیزی شبیه یک جفت آینه برنز درخشان دیده میشد‪.‬‬

‫آینه های برنز بزرگ و بزرگتر‪ ،‬نزدیک و نزدیکتر شدن‪ .‬وی ووشیان زیر نفس حبس شده اش فریاد زد‪.‬‬
‫با کشیدن ون چائو‪ ،‬همونطور که سطح زیر پاش می لرزید‪ ،‬چند قدم به عقب برداشت که ناگهان سطح‬
‫زیر پاش شروع به ارتفاع گرفتن کرد‪' .‬جزیره' به هوا برخاست‪ .‬سر بزرگ و به رنگ سیاه زغالی هیوال‬
‫که روی اون رو یکی دوتا برگ افرا پوشونده بود‪ ،‬از آب خارج شد و اوج گرفت!‬

‫در حالی که جیغ و فریاد در فضا میپیچید‪ ،‬هیوال به آرومی سرشو چرخوند و با چشمای بزرگ خود به‬
‫دو انسانی که پشتش قرار داشتن‪ ،‬خیره شد‪.‬‬

‫سر گرد هیوال نسبتاً عجیب و غریب و شبیه به سر الک پشت و مار بود‪ .‬با نگاه کردن به سرش به‬
‫راحتی میشد تشخیص داد که‪ ،‬بیشتر شبیه یک مار غول پیکره‪ ،‬اما با نگاه کردن به بدنش‪ ،‬که تا حد‬
‫زیادی از آب بیرون آمده بود‪ ،‬به نظر می رسید بیشتر شبیه …‬

‫وی ووشیان‪ ..." :‬چه الکپشت‪ ...‬بزرگی‪"...‬‬

‫اون یک الکپشت معمولی نبود‪.‬‬

‫اگر اون الکپشت روی زمینِ تمرین اسکله نیلوفر سقوط می کرد‪ ،‬پوسته ی اون به تنهایی می تونست‬
‫کل بخش هنرهای رزمی رو پر کنه‪ .‬اگر سه مرد تنومند دست هاشونو باز میکردن و دور سر تیره هیوال‬
‫رو میگرفتن‪ ،‬باز هم دور سر هیوال رو بطور کامل پوشش نمیداد‪ .‬حتی یک الکپشت متوسط و معمولی‬
‫نمی تونست از الکش به اندازه یک مار بلند و غول پیکر بیرون بیاد‪ ،‬با سری چرخان که به هر جهت‬
‫میچرخید‪ ،‬چه برسه به اینکه در دهنش دندونهای نیش زرد رنگ و معوج باشه‪ ،‬یا اینکه چهار پنجهی‬
‫تیز که فرز بنظر میرسیدن‪ ،‬داشته باشه‪.‬‬

‫وی ووشیان با یک جفت چشم بزرگ و طالیی روبرو شد‪ .‬مردمک اون فقط یک شکاف بود‪ ،‬ضخامت‬
‫مردمک دائم درحال تغییر بود‪ ،‬انگار چشم هاش قادر به تمرکز کردن نبودن و نمیتونستن تشخیص بدن‬
‫چیزی روی پشتش وجود داره یا نه‪.‬‬

‫انگار که یکی دیگه از ویژگی های این هیوال با مارها مشترک بود– بینایی ضعیف‪ .‬تا زمانی که حرکت‬
‫نمی کردن‪ ،‬احتمال داشت که هیوال متوجه شون نشه‪.‬‬

‫ناگهان‪ ،‬بخار آب از حفره هایی که بنظر میاومد سوراخ بینیش هستن‪ ،‬خارج شد‪.‬‬

‫برگهای افرایی که در آب شناور بودن‪ ،‬اتفاقاً نزدیک بینی اش بودن‪ .‬به احتمال زیاد بخار آب رو به این‬
‫دلیل با فشار بیرون داده بود‪ ،‬چون برگها باعث خارش بینیش شده بودن‪ .‬وی ووشیان هنوز مثل‬
‫مجسمه بی حرکت مونده بود‪ .‬با این حال‪ ،‬کوچکترین حرکت از طرف هیوال‪ ،‬ون چائو رو تا سر حد مرگ‬
‫ترسوند‪.‬‬

‫ون چائو خوب میدونست که این هیوال چقدر اشتیاق به کشتن و سالخی داره‪ .‬با دیدن اینکه ناگهان بخار‬
‫آب رو از بینیش شلیک کرد‪ ،‬حس کرد که هر لحظه ممکنه که هیوال حمله کنه‪ .‬بی اعتنا به شمشیر روی‬
‫گردنش‪ ،‬به سمت ون ژولیو که در ساحل بود‪ ،‬فریاد زد‪ ":‬چرا هنوز همونجا وایسادی و به من کمک نمی‬
‫کنی؟! همین حاال کمکم کن! منتظر چی هستی؟!"‬

‫جیانگ چنگ با دندونهای فشرده فحش داد‪ ":‬اون احمق!"‬

‫با توجه به دو چیز تار و مبهم که مقابل چشماش بود (وی ووشیان و ون چائو)‪ ،‬ناگهان مثل کرم توی‬
‫خودش پیچید و صداهای گوش خراشی سر داد‪ .‬هیوال به یکباره تحریک شده بود‪ .‬ابتدا سر مار مانندش‬
‫رو عقب کشید و بالفاصله در هوا تکون داد‪ .‬نیشهای زرد و تیرهاش از هم باز شدن و به سمت پشتش‬
‫حملهور شدن!‬

‫وی ووشیان بازوشو تکون داد‪ .‬شمشیر ون چائو با سرعت به سمت جایی که قلب هیوال باید میبود‪ ،‬به‬
‫پرواز در آمد‪.‬‬

‫هرچند که سر هیوال با فلس های مشکی پوشیده شده بود اما به اندازه ی زره سخت و محکم بود‪ .‬قبل از‬
‫اینکه شمشیر در آب فرو بره‪ ،‬انگار که به تکه ای از آهن برخورد کرده بود‪ ،‬تیغۀ شمشیر دنباله ای از‬
‫جرقه‪ 1‬رو با صدای بلندی ازش عبور کرد‪ .‬به نظر می رسید که هیوال لحظه ای مکث کرد‪ .‬چشم های‬
‫عظیمش رو به پایین چرخوند تا به جسم باریکی که حتی در زیر آب هم می درخشید‪ ،‬نگاه کنه‪ .‬وی‬
‫ووشیان هم از فرصت استفاده کرد و همراه با ون چائو در هوا جستی زد و روی جزیره ی دیگه ای فرود‬
‫اومد‪ ،‬با خودش فکر میکرد‪ :‬خدا کنه این یکی دیگه یه الکپشت غول پیکر از آب درنیاد!‬

‫ناگهان صدای جیانگ چنگ رو شنید که میگفت‪ ":‬مواظب باش! دست هسته ذوب کن داره میاد!"‬

‫همین که وی ووشیان چرخید‪ ،‬دو دست بزرگ رو دید که بدون صدا به سمتش می اومد‪ .‬بی اختیار‪ ،‬با‬
‫ضربه ای حمله ی ون ژولیو رو دفع کرد‪ .‬ووشیان می تونست قدرتی که بطور خارق العاده نیرومند و‬
‫شیطانی که منبعش ون ژولیو بود‪ ،‬رو احساس کنه‪ .‬انگار که چیزی داشت از دستش بیرون کشیده میشد‪.‬‬
‫وی ووشیان به طور غریزی دستشو عقب کشید‪ ،‬در حالیکه ون ژولیو از این فرصت استفاده کرد و ون‬
‫چائو رو از چنگ ووشیان بیرون آورد و به ساحل برگشت‪.‬‬

‫وی ووشیان زیر لب فحشی داد و به دنبال اون ها به سمت ساحل رفت‪ .‬تمام شاگردهای حزب ون‬
‫کمان هایی رو که پشت خودشون داشتن رو پایین آوردن و در حالیکه هیوال رو هدف قرار داده بودن‪ ،‬در‬
‫گوشه ای پناه گرفتن‪ .‬تیرها هوا رو میشکافتن و مانند باران بر سر و بدن هیوال فرو میرفتن و با برخورد‬
‫با بدن و فلس های هیوال صدایی ایجاد میکردن‪ .‬درخشش فلز سر ِپیکان ها در همه جا دیده میشد‪.‬‬
‫گرچه به نظر می رسید که نبرد بسیار شدید و پرخطره‪ ،‬اما در واقع‪ ،‬حمالت هیچ فایده ای نداشت‪.‬‬
‫ضربه ی پیکانها کارساز و مخرب نبود‪ .‬ضربه ی تیرها بر پوستۀ بدن هیوال مثل خاروندن بدنش بود‪.‬‬
‫هیوال سر بزرگش رو به چپ و راست تکان میداد‪ .‬به نظر میرسید پوستۀ خارجی بدنش رو‪ ،‬سنگهای‬
‫سیاه پوشونده‪ .‬حتی اگر پیکان ها برخورد می کردن‪ ،‬عمیق تر فرو نمیرفتن‪.‬‬

‫وی ووشیان یکی از شاگردهای ون رو دید که همونطور که پیکان رو در زه میگذاشت به نفس نفس‬
‫افتاده بود‪ ،‬درگیر کشیدن زه بود اما هرچه تالش میکرد‪ ،‬نمیتونست بطور کامل زه رو بکشه‪ .‬آخر سر‬
‫طاقت ووشیان تمام شد‪ ،‬جلو رفت‪ ،‬کمان رو از دستش گرفت و اون رو به طرفی هل داد‪ .‬سه پیکان در‬
‫تیردان مونده بود‪ .‬همه رو به یکباره روی کمان گذاشت‪ ،‬زه رو تا آخر کشید و هدف گرفت‪ .‬زه کمان تا‬
‫گوشش کشیده شد‪ .‬درست زمانی که قصد رها کردن زه رو داشت‪ ،‬ناگهان صدای گریه از پشت به‬
‫گوشش رسید‪.‬‬

‫گریهای سرشار از ترس بود‪ .‬ووشیان چرخید و دید وانگ لینگجیائو به سه خدمتکار دستور میداد‪ .‬دو‬
‫نفر از اونها به طرز وحشیانه ای میانمیان رو نگه داشته بودن و صورتش رو محکم گرفته بودن و این‬
‫درحالی بود که خدمتکار سوم میلۀ آهنی عالمت گذاری رو در دست گرفته بود و اون رو به سمت‬
‫صورتش میبرد!‬

‫نوک آهن چنان داغ شده بود که جلز و ولز میکرد و از قرمزی می درخشید‪ .‬وی ووشیان با اونها فاصله‬
‫داشت‪ .‬با دیدن اونچه که داشت اتفاق می افتاد‪ ،‬بالفاصله جهت پیکان ها رو تغییر داد و زه رو رها کرد‪.‬‬

‫سه پیکان به یکباره شلیک شدن و به هر سه نفر اثابت کردن‪ .‬اونها بی صدا روی زمین افتادن‪ .‬با این‬
‫حال‪ ،‬حتی قبل از اینکه لرزش ناشی از کشش زه متوقف بشه‪ ،‬وانگ لینگجیائو یکباره میلۀ ی آهنی رو‬
‫که روی زمین افتاده بود رو برداشت‪ .‬موهای میانمیان رو گرفت و دوباره اون رو به سمت صورتش برد!‬

‫با اینکه سطح تذهیب وانگ لینگجیائو بسیار پایین بود‪ ،‬حرکتاتش سریع و بی رحمانه بود‪ .‬اگه‬
‫لینگجیائو واقعاً اینکار رو می کرد؛ حتی اگر میانمیان چشم هاش رو از دست نمیداد‪ ،‬صورتش کامل از‬
‫بین میرفت‪ .‬زنی مثل اون‪ ،‬حتی چنین شرایط خطرناکی ‪-‬که همه گوش به زنگ بودن تا موقعیتی پیش‬
‫بیاد تا فرار کنن‪ -‬جلوی یکدندگی و سماجتش برای آسیب زدن به بقیه رو نمیگرفت!‬

‫بقیۀ شاگردها پیکان هاشون رو تنظیم می کردن و با تمام دقت با هیوال مقابله میکردن‪ .‬هیچ کس‬
‫نزدیک اون دوتا نبود‪ .‬وی ووشیان دیگه تیری نداشت و زمان کافی برای گرفتن تیر از شخص دیگه ای‬
‫رو هم نداشت‪ .‬تحت چنین شرایط اضطراری‪ ،‬لحظه ای تردید نکرد و به سمت اونها هجوم برد‪ ،‬با یک‬
‫دست‪ ،‬به بازوی وانگ لینگ جیائو که موهای میانمیان رو گرفته بود کوبید و با دست دیگش محکم به‬
‫سینه ی اون زد‪.‬‬

‫بعد از ضربه‪ ،‬وانگ لینگجیائو با دهنی پر خون‪ ،‬به عقب پرتاب شد‪.‬‬

‫با این همه‪ ،‬میله ی عالمت گذاری روی سینۀ وی ووشیان فرو رفته بود‪.‬‬

‫وی ووشیان بوی سوختگی لباس و پوستش‪ ،‬همچنین بوی وحشتناک گوشت پخته رو حس کرد‪ .‬زیر‬
‫ترقوه و در نزدیکی قلبش درد طاقت فرسایی رو حس کرد‪ .‬درد به قدری شدید بود که مانع توجه به‬
‫چیز دیگری میشد‪.‬‬

‫دندون هاش رو بهم فشرد‪ ،‬اما باز هم نتونست فریاد مملو از دردشو در گلوش خفه کنه‪ .‬درنهایت‬
‫فریادش بلند شد‪.‬‬

‫ضربه ای که زده بود به هیچ وجه مالیم و آروم نبود‪ .‬وانگ لینگجیائو به پرواز در اومده و خونش همه‬
‫جا پاشیده شده بود‪ ،‬اون همین که به زمین برخورد کرد‪ ،‬ناله ای سر داد‪ .‬کف دست جیانگ چنگ به‬
‫سمت فرق سر وانگ لینگجیائو رفت‪ .‬ون چائو فریاد کشید‪" :‬جیائوجیائو! زودباش‪ ،‬همین االن جیائوجیائو‬
‫رو بیار اینجا!"‬

‫ون ژولیو کمی اخم کرد‪ .‬چیزی نگفت و با عجله بسمت اونها رفت‪ .‬جیانگ چنگ رو کنار زد‪ ،‬وانگ لینگ‬
‫جیائو رو برداشت و اون رو جلوی پای ون چائو انداخت‪ .‬وانگ لینگجیائو خودش رو به آغوش ون چائو‬
‫انداخت با گریه کردن و ضجه زدن‪ ،‬همینطور خون باال میآورد‪ .‬جیانگ چنگ برای مبارزه با ون ژولیو به‬
‫طرف اونها رفت‪ .‬ون چائو چشم های به خون نشسته و حالت وحشتناک جیانگ چنگ رو دید‪ .‬باقی‬
‫شاگردها هم آشفته و مضطرب بودن چون هیوال توی تاالب با پنجه ی چپش وارد ساحل شده بود‪.‬‬
‫باالخره ترسید و گفت‪" :‬عقب نشینی‪ ،‬عقب نشینی‪ .‬همین حاال عقب نشینی کنین!"‬

‫خدمتکار هاش که معلوم بود خیلی وقتِ که با بدبختی دوومآورده بودن و مقاومت میکردن‪ ،‬فقط منتظر‬
‫دستور عقب نشینی اون بودن؛ با شنیدن حرف هاش‪ ،‬روی شمشیرهاشون سوار شدن و فوراً از اونجا فرار‬
‫کردن‪ .‬شمشیر ون چائو توسط وی ووشیان به درون آب پرتاب شده بود‪ ،‬به همین دلیل‪ ،‬اون شمشیر‬
‫شخص دیگه ای رو گرفت و با وانگ لینگ جیائو در آغوشش روی اون پرید و در یک چشم به هم زدن‬
‫ناپدید شدن‪ .‬همه شاگرد ها و خدمتکارهاش با فاصله کمی از اون‪ ،‬در پشت سرش حرکت میکردن‪.‬‬
‫جین زیشوان فریاد زد‪" :‬دست از نبرد بکشین! بیایین بریم!"‬

‫به هرحال شاگردها هم قصد ادامه نبرد رو نداشتن‪ ،‬به خصوص در برابر هیوالی که مانند کوهی از سنگ‬
‫بود‪ .‬اما وقتی به حفره ای که از اون وارد تاالب شدن‪ ،‬رسیدن؛ دیدن طناب هایی که با اون از توده پایین‬
‫اومدن‪ ،‬مثل مار مرده روی زمین افتادن‪.‬‬

‫جین زیشوان‪ ":‬اون سگهای دزد! طناب ها رو قطع کردن!"‬

‫بدون طناب‪ ،‬دیگه راهی برای باال رفتن از دیوار خاکی شیبدار نداشتن‪ .‬حفره بیش از سی فوت باالتر از‬
‫سرشون قرار داشت و نور سفیدی که از حفره وارد میشد‪ ،‬چشمشون رو میزد‪ .‬کمی بعد‪ ،‬نیمی از نور از‬
‫بین رفت و تاریکی جای اون رو گرفت‪ .‬انگار که تیانگو یک گاز از ماه زده بود‪.‬‬

‫کسی فریاد زد‪" :‬دارن ورودی رو میبندن!"‬

‫درست همون لحظه که فریادش تموم شد‪ ،‬بقیه نور سفید هم مسدود شد‪.‬‬

‫در اعماق زیرِ زمین‪ ،‬همه ی چیزی که مونده بود‪ ،‬چند مشعل سوزان بود که چهرهی جوان های مردد رو‬
‫روشن میکرد‪ .‬هیچکس نمی تونست چیزی بگه‪.‬‬
‫مدتی بعد‪ ،‬جین زیشوان فحشی داد و سکوت مرگبار رو شکست‪ ":‬اون نر و ماده ی عوضی واقعا تونستن‬
‫یه همچین کاری کنن؟"‬

‫یکی از پسرها زمزمه کرد‪ ":‬اشکالی نداره حتی اگه ما نتونیم از اینجا بیرون بریم‪ ...‬پدر و مادرم میان منو‬
‫پیدا می کنن‪ .‬اگه خبر دار بشن‪ ،‬حتماً دنبالم می گردن‪".‬‬

‫تعداد کمی از جمعیت با اون موافق بودن‪ .‬بالفاصله بعد از اون‪ ،‬کسی با صدای لرزون جواب داد‪ ":‬اونا‬
‫مطمئناً فکر میکنن که ما هنوز توی چیشان تحت تعلیم هستیم‪ .‬چه جوری میخوان بیان دنبالمون‪ ...‬تازه‪،‬‬
‫اینایی که از حزب ون فرار کردن‪ ،‬صد درصد واقعیت رو نمیگن‪ .‬مطمئناً یه بهونه ای میارن ‪ ...‬و ما اینجا‬
‫می مونیم‪"...‬‬

‫"فقط می تونیم توی این غار صبر کنیم‪ ...‬بدون هیچ غذایی‪ ...‬اونم با یه جونور ‪"...‬‬

‫همینطور که جیانگ چنگ آهسته به سمت اونها قدم برمیداشت و وی ووشیان رو سرپا نگه داشته بود‪،‬‬
‫اتفاقی قسمت ‘بدون هیچ غذایی’ از گفتگو رو شنیدن‪ .‬وی ووشیان‪ ":‬جیانگ چنگ‪ ،‬یکم گوشت پخته شده‬
‫دارم‪ .‬میخوای بخوریش؟ "‬

‫جیانگ چنگ‪ ":‬گم شو! اصال درس نگرفتی‪ ،‬نه؟ فکر میکنی تو چه شرایطی هستیم؟ نمیدونی چقدر دلم‬
‫میخوام لبات رو بهم بدوزم‪".‬‬

‫چشم های روشن الن وانگجی به اونها افتاد‪ .‬بالفاصله بعد‪ ،‬چشم هاش به میانمیان که پشت سرشون بود‬
‫افتاد که نمیدونست باید چیکار کنه‪ .‬همینطور که هق هق میکرد‪ ،‬اشکاش راهش رو به گونه هاش پیدا‬
‫کرده بود‪ ،‬اون رداش رو محکم توی دست های مشت کرده اش گرفته بود و می گفت‪ ":‬ببخشید‬
‫ببخشید واقعاً متاسفم‪,‬متاسفم‪".‬‬

‫وی ووشیان گوشهاش رو گرفت‪ ":‬هی‪ ،‬میشه انقدر گریه نکنی؟ این من بودم که این وسط سوختم‪ ،‬نه تو‪.‬‬
‫نکنه میخوای دلداریت بدم؟ چطوره تو منو دلداری بدی؟ خب‪ ،‬بسه دیگه‪ ،‬جیانگ چنگ‪ .‬نمیخاد کولم‬
‫کنی‪ .‬پام که نشکسته‪".‬‬

‫دخترها دور میانمیان جمع شدن و همه باهم شروع کردن به تو دماغی صحبت کردن‪.2‬‬

‫الن وانگجی نگاهش رو از اون ها گرفت و برگشت تا اونجا رو ترک کنه‪.‬‬

‫جیانگ چنگ‪ ":‬ارباب جوان الن‪ ،‬کجا میری؟ جونور هنوز توی تاالبه‪".‬‬
‫الن وانگجی‪ ":‬برمیگردم به تاالب‪ .‬یه راه خروجی هست‪".‬‬

‫بعد از اینکه پسر ها شنیدن راهی به بیرون وجود داره‪ ،‬گریه ها متوقف شد‪ .‬وی ووشیان‪":‬چی؟"‬

‫الن وانگجی‪ ":‬داخل تاالب یه برگهایی هست‪".‬‬

‫گرچه این جمله بسیار عجیب به نظر می رسید‪ ،‬وی ووشیان فوراً متوجه شد‪.‬‬

‫در سطح آب تاالب تاریک‪ ،‬جاییکه هیوال در اون ساکن بود‪ ،‬در واقع چند برگ وجود داشت‪ .‬اما داخل‬
‫غار نه درخت افرا و نه اثری از فعالیتهای مردم بود‪ ،‬در نزدیکی ورودی هم‪ ،‬تنها یک درخت لور‪ 3‬وجود‬
‫داشت‪ .‬هرچند که برگهای افرا مانند آتش سرخ بودن و تازگی و طراوتشون رو به نمایش میگذاشتن‪.‬‬
‫وقتیکه از کوه باال میاومدن‪ ،‬برگهایی که در امتداد آب نهر در حرکت بودن‪ ،‬رو دیده بودن‪.‬‬

‫جیانگ چنگ هم متوجه ماجرا شده بود‪ ":‬به احتمال زیاد پایین تاالب یه حفره ای وجود داره‪ ،‬که آب‬
‫بیرون از اینجا و تاالب رو بهم وصل میکنه و برگهای افرا رو از نهر جنگلی به اینجا میاره‪".‬‬

‫شخصی با لحنی مملو از ترس گفت‪" :‬ولی‪ ...‬از کجا معلوم سوراخ به اندازه کافی بزرگ باشه تا آدم بتونه‬
‫ازش رد بشه؟ اگه خیلی کوچیک باشه و فقط یه شکاف باشه چی؟"‬

‫جین زیشوان با اخم گفت‪ ":‬و اینکه جونور با سماجت تمام داره تاالب رو میپاد‪".‬‬

‫وی ووشیان یقه ی رداش رو بلند کرد و با یکی از دستاش زخم زیر لباسش رو باد زد‪ ،‬دست دیگه اش‬
‫رو روی زخم زیر لباسش کشید‪ ":‬اگه امیدی هست‪ ،‬پس بیاین ادامه بدیم و بریم جلو‪ .‬هرچی هم بشه‪،‬‬
‫بهتر از اینه که منتظر پدر و مادرمون بمونیم و کاری نکنیم‪ .‬داره تاالب رو میپاد؟ خب که چی؟ فقط باید‬
‫گولش بزنیم‪".‬‬

‫پس از مدتی گفتوگو‪ ،‬گروه پسر ها دوباره به حالت قبلی برگشتن‪.‬‬

‫دوباره در حفره ای در غار مخفی شدن و به دید زدن هیوال پرداختن‪.‬‬

‫هنوز بخش عظیمی از بدن هیوال در آب غوطه ور بود‪ .‬بدن طویل مار مانندش‪ ،‬از پوستۀ الکپشتش‬
‫بیرون اومد‪ .‬اون به ساحل نزدیک شد‪ ،‬آرواره شو باز کرد و قبل از بستن دهنش‪ ،‬به آرومی جسدی رو‬
‫بین دندونهاش گرفت و قبل از بستن دهنش جسد رو درون الک تاریک و قلعه مانندش کشوند‪ .‬انگار‬
‫می خواست اون رو در اونجا مزه کنه‪.‬‬

‫وی ووشیان مشعل رو به بیرون حفره پرتاب کرد‪.‬‬


‫مشعل در گوشه ای از غار فرود اومد‪ .‬صدای پرت شدن مشعل به ویژه در اون سکوت مرگبارِ زیرِ‬
‫زمین‪ ،‬بیش از حد به چشم می اومد‪ .‬سر هیوال به یکباره از الک بیرون اومد‪ .‬مردمک باریک چشم هاش‬
‫مشعل روشن رو دید‪ .‬هیوال ناخودآگاه جذب چیزهایی می شد که نور و گرما از خود ساتع میکردن‪،‬‬
‫میشد‪ .‬آهسته آهسته گردنش رو بیرون کشید‪.‬‬

‫در پشت سرش‪ ،‬جیانگ چنگ بی صدا در آب شیرجه زد‪.‬‬

‫حزب یونمنگجیانگ در نزدیکی آب مستقر بود‪ .‬به همین علت‪ ،‬توانایی شاگردهای این حزب در غواصی‬
‫استثنایی بود‪ .‬لحظه ای که جیانگ چنگ شیرجه زد‪ ،‬ریزموج های ایجاد شدۀ ناشی از شیرجه روی سطح‬
‫آب‪ ،‬بالفاصله ناپدید شدن‪ .‬سطح آب کوچکترین تکونی هم نمیخورد‪ .‬همه به آب خیره شده بودن و هر‬
‫از گاهی هم به هیوال نگاه می کردن‪ .‬با دیدن اینکه سر بزرگ مشکی هیوال‪ ،‬مردد دور مشعل می چرخید‬
‫و بین نزدیک شدن یا نشدن به مشعل درگیر بود‪ ،‬قلب همگی فشرده شد‪.‬‬

‫ناگهان‪ ،‬انگار که هیوال نهایتا تصمیمش رو گرفته بود‪ ،‬برای تشخیص چیزی که روبرویش قرار داشت‬
‫بینیشو نزدیک مشعل برد تا اون رو بچشه‪ .‬ولی بینیش با حرارت شعلهها کمی سوخت‪.‬‬

‫گردن هیوال به یکباره از شعله دور شد و از اون پرهیز کرد‪ .‬بخار آبی که از روی عصبانیت از سوراخ‬
‫بینیش خارج شد‪ ،‬مشعل رو خاموش کرد‪.‬‬

‫در همان لحظه‪ ،‬جیانگ چنگ از آب بیرون اومد و نفس عمیقی کشید‪ .‬هیوال زمانیکه پی برد شخصی وارد‬
‫قلمروش شده‪ ،‬سری تکون داد و به سمت جیانگ چنگ رفت‪.‬‬

‫وی ووشیان با توجه به شرایط‪ ،‬انگشت خودشو گاز گرفت و چیزی ناخوانا کف دستش کشید‪ .‬با سرعت‬
‫از حفره ای که در اون پنهان شده بودن‪ ،‬خارج شد و کف دستش رو روی زمین کوبید‪ .‬همین که دستش‬
‫رو برداشت‪ ،‬آتشی به بلندی یک آدم از زمین جوونه زد و زبانه کشید!‬

‫هیوال که متحیر شده بود‪ ،‬چرخید و نگاهش رو به آتش دوخت‪ .‬جیانگ چنگ از فرصت استفاده کرد‪ ،‬از‬
‫ساحل باال رفت و فریاد زد‪ ":‬اون پایین یه سوراخی هست‪ ،‬خیلی کوچیک نیست!"‬

‫وی ووشیان‪ ":‬این 'خیلی کوچیک نیست'ی که میگی چقدره؟"‬

‫جیانگ چنگ‪ ":‬تقریباً یه شش نفری میتونن با هم از توش رد بشن!"‬


‫وی ووشیان فریاد زد‪" :‬همه گوش کنین‪ .‬دنبال جیانگ چنگ برین و بسمت سوراخ زیر آب شنا کنین‪.‬‬
‫اونایی که زخمی نیستن و سالمن‪ ،‬مراقب کسایی که مجروحن باشن‪ .‬اونایی هم که می تونن شنا کنن‬
‫مراقب کسایی باشن که نمی تونن شنا کنن‪ .‬شش نفر می تونن بطور همزمان عبور کنن‪ ،‬پس هجوم‬
‫نیارین و عجله نکنین‪ .‬حاال برین!"‬

‫به محض اینکه صحبتش تمام شد‪ ،‬شعلهای که جوونه زده بود به آرومی خاموش شد‪ .‬حدود ده قدم‬
‫عقب رفت و برای بار دوم کف دستش رو به زمین کوبید و شعلۀ دیگه ای رو آزاد کرد‪ .‬چشم های‬
‫طالیی هیوال به واسطه ی شعله ی آتش‪ ،‬سرخ رنگ به نظر می رسید‪ .‬درحالیکه شعله ها دیوانه وار‬
‫میسوختن‪ ،‬پاهاش رو در راستای آتش حرکت داد‪ ،‬از ساحل باال اومد و بدن کوه مانندش رو باال کشید‪.‬‬

‫جیانگ چنگ با عصبانیت گفت‪ ":‬چیکار میکنی؟"‬

‫وی ووشیان‪ ":‬تو داری چیکار میکنی؟! اونا رو از اینجا ببر!"‬

‫اون تونسته بود هیوال رو با موفقیت فریب بده و از آب‪ ،‬به سمت ساحل بیرون بکشه‪ .‬اگر همون موقع‬
‫اونجا رو ترک نمیکردن‪ ،‬پس منتظر بودن چی به سرشون بیاد؟ جیانگ چنگ دندون هاش رو بهم‬
‫فشرد‪ ":‬همه بیان اینجا‪ .‬کسایی که می تونن شنا کنن‪ ،‬سمت چپ بایستن‪ .‬کسانی که نمی تونن‪ ،‬سمت‬
‫راست بایستن! "‬

‫وی ووشیان همینطور که با آتش عقب میرفت‪ ،‬غار رو هم بررسی میکرد‪ .‬یکدفعه‪ ،‬دردی در بازوش‬
‫پیچید‪ .‬نگاهی به پایین انداخت و متوجه ی تیری شد که به بازوش اصابت کرده بود‪ .‬کاشف به عمل‬
‫اومد که کسی که به اون تیر زده‪ ،‬شاگرد حزب الن که الن وانگجی به اون چشم غره رفت‪ ،‬اون یکی از‬
‫کمانهایی رو که حزب ون جا گذاشته بودن رو برداشته و به هیوال شلیک کرده بود‪ .‬هرچند‪ ،‬شاید از‬
‫ترس اینکه هیوال بطور مرگباری سریع و فرز بود باعث شده بود تا دستش لیز بخوره و تیرش خطا بره‪ ،‬و‬
‫به جای هیوال‪ ،‬به دست ووشیان فرو بره‪ .‬وی ووشیان وقت نداشت که تیر رو بیرون بکشه‪ ،‬دوباره دستش‬
‫رو به زمین کوبید‪ .‬بعد از پدیدار شدن شعله فحش داد‪ ":‬بکش کنار!! برام دردسر نتراش! "‬

‫شاگرد در واقع می خواست‪ ،‬تنها با تک شلیکی به نقطه ی حیاتی هیوال اون رو از پا دربیاره تا بتونه وجهه‬
‫ی از دست رفته اش رو برگردونه‪ .‬هرچند‪ ،‬اصالً انتظار نداشت که اوضاع اینطور پیش بره‪ .‬شرمندهتر از‬
‫قبل‪ ،‬به درون آب پرید و با نهایت سرعتش از اونجا دور شد‪ .‬جیانگ چنگ با عجله به وی ووشیان گفت‪:‬‬
‫" بیا اینجا!"‬
‫وی ووشیان‪ ":‬االن میام!"‬

‫هنوز سه شاگردی که شنا بلد نبودن در کنار جیانگ چنگ بودن‪ .‬این آخرین گروه بود‪ .‬اون خوب‬
‫میدونست که اونها نمی تونن صبر کنن‪ ،‬مجبور بودن بدون وی ووشیان درون آب شیرجه بزنن و اونجا‬
‫رو ترک کنن‪ .‬وی ووشیان بعد از این که پیکان رو از بازوش بیرون کشید به این قضیه پی برد‪ :‬وای نه!‬

‫بوی خون هیوال رو تحریک کرده بود‪ .‬یک مرتبه گردنش سریعتر از قبل از پوسته اش خارج شد و‬
‫آرواره هاش از هم باز شدن!‬

‫قبل از اینکه وی ووشیان به اینکه چه کاری باید بکنه‪ ،‬فکر کنه‪ ،‬بدنش پرتاب شد‪ ،‬انگار که کسی اون رو‬
‫به طرفی هل داده بود‪.‬‬

‫الن وانگجی اون رو به کناری رونده بود‪.‬‬

‫با این فرصتی که برای هیوال فراهم شد‪ ،‬آرواره هیوال بسته شد و پاش رو گاز گرفت‪.‬‬

‫وی ووشیان فقط با دیدن صحنه‪ ،‬پای راستش درد گرفت‪ .‬با این وجود چهره الن وانگجی بیانگر هیچ‬
‫احساسی نبود‪ .‬فقط کمی اخم کرده بود‪ .‬اون‪ ،‬بالفاصله توسط هیوال کشیده شد!‬

‫با توجه به اندازه و قدرت گزیدن نیشش‪ ،‬به راحتی می تونست فردی رو از کمر به دو نیم کنه‪.‬‬
‫خوشبختانه‪ ،‬به نظر میرسید که دوست نداره غذاهای تکه شده رو بخوره‪ .‬بعد از اینکه کسی رو گاز‬
‫میگرفت‪ ،‬مهم نبود که فرد مرده یا زنده باشه‪ ،‬توی پوسته اش جمع میشد‪ ،‬تا آروم فرد رو بخوره‪.‬‬
‫وگرنه‪ ،‬اگر کمی بیشتر فکش رو میفشرد‪ ،‬پای الن وانگجی خرد شده بود‪ .‬پوسته ی اون بسیار سخت و‬
‫محکم بود و هیچ نوع جسم تیزی نمیتونست پوسته ی نفوذناپذیرش رو بشکافه‪ .‬اگر الن وانگجی رو‬
‫داخل پوسته اش می برد‪ ،‬اونوقت احتمالش زیاد بود که هیچوقت از اونجا برنگرده!‬

‫وی ووشیان با تمام قدرت به سرعت دوید‪ .‬درست همون موقعی که سر داشت وارد پوسته میشد‪ ،‬به‬
‫سمت یکی از دندانهای آرواره ی باال پرید و محکم به اون چسبید‪.‬‬

‫قدرت اون دربرابر هیوال هیچ بود و هیچوقت نمیتونست با همچین هیوالیی مقابله کنه با اینحال که‬
‫مسئله مرگ و زندگی بود‪ ،‬قدرتی فوق بشری درونش فوران کرد‪ .‬هرطور شده بود پاهاش رو روی پوسته‬
‫هیوال تکیه داد‪ ،‬در حالیکه دستهاش به نیش چسبیده بود‪ .‬اون از بدنش استفاده کرد تا راهش رو سد‬
‫کنه و مانع جمع شدنش بشه و فرصت لذت بردن از غذای لذیذش رو از اون گرفت‪.‬‬
‫الن وانگجی توقع نداشت که وی ووشیان بتونه بهشون برسه‪ ،‬مخصوصاً تحت چنین شرایطی‪ .‬واقعاً شوکه‬
‫شده بود‪.‬‬

‫وی ووشیان می ترسید که هیوال ناگهان فرار کنه یا اونها رو زنده زنده بخوره و یا اینکه پای الن وانگجی‬
‫رو از جا بکنه‪ .‬همچنان که دست راستش نیش باالیی رو چسبیده بود‪ ،‬دست چپش نیش پایینی رو گرفته‬
‫بود و هم زمان دست هاش رو درجهت مخالف یکدیگر میفشرد‪ .‬اون تمام قوا و نیروش رو وارد دستاش‬
‫میکرد‪ ،‬گویی که تمام زندگیش بستگی به اونها داشت‪ .‬رگ پیشونیش چنان بیرون زده بود که انگار‬
‫هرلحظه امکان داشت منفجر بشه‪ .‬صورتش از سرخی به خون مینمود‪.‬‬

‫دو ردیف نیش هیوال در پوست و استخوان الن وانگجی فرو رفته بودن‪ .‬با این همه‪ ،‬آروارههاش واقعا‬
‫داشت به زور و به آرومی از هم باز میشد!‬

‫آروارههاش دیگه نمیتونستن طعمه رو نگه دارن‪ .‬الن وانگجی در تاالب افتاد‪ .‬همین که وی ووشیان‬
‫متوجه شد دیگه خطری الن وانگجی رو تهدید نمی کنه‪ ،‬قدرت خدا مانندش ناپدید شد‪ .‬دیگه نتونست‬
‫فک های هیوال رو نگه داره‪ ،‬به یکباره اون رو رها کرد‪ .‬با بهم خوردن دو ردیف نیشهای براومده هیوال‬
‫بر روی هم‪ ،‬پژواکی به گوش خراشی شکافتن یک تخته سنگ بلند شد!‬

‫وی ووشیان هم داخل آب‪ ،‬کنار الن وانگجی افتاد‪ .‬با یک تلنگر‪ ،‬به خودش اومد و الن وانگجی رو در یک‬
‫دست نگه داشت و با دست دیگه شنا کرد‪ .‬در یک چشم به هم زدن‪ ،‬چندین متر به جلو شنا کرد و موج‬
‫بزرگ و عریضی رو در سطح تاالب ایجاد کرد‪ .‬همین که به ساحل رسید‪ ،‬الن وانگجی رو پشت خودش‬
‫انداخت و فوراً شروع به دویدن کرد‪.‬‬

‫الن وانگجی یکهو گفت‪ ":‬تو ؟"‬

‫وی ووشیان‪":‬آره منم! چه سوپرایز دلچسبی‪ .‬نه؟"‬

‫در لحن صدای الن وانگجی که پشت اون حمل می شد‪ ،‬احساس خاصی موج میزد‪ ":‬این کجاش‬
‫دلچسبِ؟! بذارم پایین! "‬

‫دهن وی ووشیان حتی وقتی که برای نجات زندگیش فرار می کرد‪ ،‬میجنبید‪ ":‬اگه فقط به خاطر این که‬
‫میگی بذارمت پایین اینکارو بکنم‪ ،‬اونوقت باعث نمیشه وجهم رو از دست بدم؟"‬

‫غرش هیوال که از پشت سرشون بگوش میرسید‪ ،‬گوش و سینهشان رو به لرزه میانداخت‪ .‬هردوی اونها‬
‫میتونستن هجوم خون رو درگلوشون حس کنن‪ .‬وی ووشیان سریع دهنشو بست تا بتونه روی فرار کردن‬
‫تمرکز کنه‪ .‬برای اینکه از رسیدن هیوال خشمگین به خودشون جلوگیری کنه‪ ،‬اون عمداً از سوراخ های‬
‫باریک فرار میکرد تا پوستۀ الکپشت نتونه از اونها رد بشه‪ .‬حتی لحظه ای برای استراحت توقف‬
‫نکرد‪ .‬حتی نمیدونست چه مدت درحال فراره‪ .‬درنهایت‪ ،‬وقتیکه دیگه صدایی به گوشش نرسید‪،‬‬
‫سرعتش رو کم کرد‪.‬‬

‫همینطور که سرعتش رو کاهش میداد‪ ،‬خیالش راحت میشد‪ .‬وی ووشیان بوی خون رو احساس میکرد‪.‬‬
‫مردد دست راستش که عقب بود تکون داد و خیسی خون رو روی اون رو احساسکرد‪.‬‬

‫وی ووشیان‪ :‬وای نه‪ ،‬زخم الن ژان دوباره بدتر شده‪.‬‬
‫توضیحات‪:‬‬

‫قلب‪ :‬در چین غالباً فرض می شود که قلب در فاصلۀ هفت اینچی (‪ 17.71‬سانتی متر) گردن مار است‪.‬‬
‫در اینجا ‪ ،‬از عبارت چینی "هفت اینچ" اشاره به قلب هیوال دارد‪.‬‬

‫تیانگو (‪ :)天狗‬تیانگو سگ شکاری است که در فولکور (فرهنگ و‬


‫افسانه های عامه) چینی نقل شده که ظاهراً با خوردن ماه باعث‬
‫کاهش حجم و بعد با باال آوردن آن باعث افزایش آن میشود‪.‬‬
‫(کم و زیاد شدن صورت ماه همان گام های ماه یا اَهِلِِّه قمر است)‬

‫‪ .1‬احتماال دیدین وقتی که شمشیر ها به یه چیز فلزی‬


‫برخورد میکنن‪ ،‬یه جرقه ای ازشون ساتع میشه‪ .‬اینجا به‬
‫فلزی برخورد نکرده ولی جرقه ایجاد شده و میخواد سختی‬
‫پوست هیوال رو بیان کنه‪.‬‬

‫‪ .2‬تو دماغی شدن صداشون اینجا بخاطر گریه کردن بوده‪.‬‬

‫‪ .3‬این درخت با اسم های دیگه هم شناخته میشه‪ .‬از‬


‫جمله انجیرهندی و انجیر معابد‬
@Novel_Boy_Loves @Boy_Loves
‫تهیه شده توسط تیم ترجمهی‬
‫کانال بوی الوز‪:‬‬

‫‪Translated by:‬‬

‫‪#S.A.‬‬
‫‪#Amaya‬‬

You might also like