You are on page 1of 27

‫چپتر پنجاه و پنجم‪:‬‬

‫شجاعت‬
‫(قسمت پنجم)‬
‫بعد از مکث کوتاهی‪ ،‬وی ووشیان ادامه داد‪ ":‬حاال به فرض اینکه به خواب زمستونی هم رفته‬
‫باشه‪ ،‬ولی دیگه نیاز نبود چهارصد سال بگیره بخوابه‪ ،‬مگه نه؟ مگه خودت نگفتی که شوان وو‬
‫سالخ فقط انسان های زنده رو میخوره؟_ یعنی چند تا رو تا حاال خورده؟"‬

‫الن وانگجی‪ ":‬کتاب میگه که قبال‪ ،‬هرموقع سر و کلش پیدا میشده‪ ،‬از روستا بگیر تا شهر‪ ،‬همه‬
‫رو شکار میکرده؛ حداقل پنج هزارتایی بودن‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬اوه‪ ،‬پس خیلی زیاده‪".‬‬

‫بنظر میومد هیوال از اینکه یه آدم کامل رو توی الکش ببره لذت میبرده‪ ،‬احتماال از خوردن‬
‫انسان ها و آروم هضم کردنشون خوشش میومده‪ .‬احتماال چهارصد سال پیش اونقدر غذا توی‬
‫الکش برده بود که حتی تا حاال هم همه رو هضم نکرده‪.‬‬

‫الن وانگجی حرفش رو تایید نکرد‪ .‬وی ووشیان ادامه داد‪ ":‬راستی حرف از خوردن شد‪ ،‬تا حاال‬
‫بی خوراکی رو امتحان کردی؟ کسایی مثل ما احتماال تا سه چهار روز بدون خوردن و نوشیدن‬
‫میتونن دووم بیارن‪ .‬ولی اگه بعد از چند روز‪ ،‬هیچکس برای نجاتمون نیاد‪ ،‬انرژیمون‪ ،‬قدرتمون‬
‫و انرژی روحانی مون کم کم از بین میره‪".‬‬

‫خیلی خوب میشد اگه ون چائو و افرادش بعد از فرار فقط یه گوشه می ایستادن و اهمیتی به‬
‫اون ها نمی دادن‪ .‬اگه سه تا چهار روز صبر میکردن‪ ،‬کمک بقیه حزب ها حتماً به موقع می‬
‫رسید‪ .‬ولی چیزی که بیشتر از همه ازش میترسیدن این بود که حزب ون نه تنها نمیذاشتن‬
‫شاگردها بهشون برسن‪ ،‬بلکه مشکل درست میکردن‪ .‬منظور از "بقیه حزب ها" حزب یونمنگ‬
‫جیانگ و گوسو الن بود‪ .‬اگه حزب ون جلوشون رو میگرفت اونوقت "سه تا چهار روز" دو برابر‬
‫میشد‪.‬‬
‫وی ووشیان شاخه ای که روی زمین بود رو برداشت؛ روی زمین یه نقشه کشید و چند جا رو‬
‫بهم وصل کرد‪ ".‬فاصله کوهستان نهر تاریک تا گوسو یکم کوتاه تر از یونمنگ جیانگه‪ .‬پس‬
‫احتماال افراد حزبت زودتر میرسن‪ .‬بیا فقط صبر کنیم‪ .‬حتی اگه اونا هم نیان‪ ،‬مجبوریم یکی دو‬
‫روز صبر کنیم تا جیانگ چنگ به اسکله نیلوفر برسه‪ .‬جیانگ چنگ خیلی باهوشه‪ ،‬افراد حزب‬
‫ون نمیتونن جلوش رو بگیرن‪ .‬نیاز نیست نگران باشیم‪".‬‬

‫چشم های الن وانگجی ناراحت بود‪ .‬وقتی داشت زمزمه میکرد بنظر خسته میومد‪ ".‬اونا نمیان‪.‬‬
‫"‬

‫وی ووشیان‪ ":‬همم؟"‬

‫الن وانگجی‪ ":‬مقر ابر تا االن سوخته‪".‬‬

‫وی ووشیان با کنجکاوی پرسید‪ ... ":‬کسی هنوز اونجاست؟ پدرت‪ ،‬برادرت؟"‬

‫فکر میکرد حتی اگه رئیس حزب الن‪ ،‬پدر الن وانگجی‪ ،‬شدیداً هم زخمی شده باشه؛ احتماالً‬
‫الن چیرن و الن شیچن هستن که کنترل اوضاع رو بدست بگیرن‪ ،‬با این حال صدای الن‬
‫وانگجی هیچ تغییری نکرد‪ ".‬پدر تقریباً مُرده‪ ،‬برادر هم گم شده‪".‬‬

‫دستِ وی ووشیان که داشت با چوب روی زمین نقاشی میکشید‪ ،‬یخ زد‪.‬‬

‫وقتی داشتن از کوه باال میومدن‪ ،‬شاگردها گفته بودن که رهبر حزب الن خیلی بد زخمی شده‪،‬‬
‫ولی هیچوقت فکرش رو نمیکرد که زخم ها به قدری شدید باشن که رهبر حزب رو به کام‬
‫مرگ بکشه‪ .‬شاید الن وانگجی توی این چند روز اخیر متوجه شده بود و خبرایی به گوشش‬
‫رسیده بود که پدرش مُرده‪.‬‬

‫با اینکه رهبر حزب الن بیشتر اوقات مشغول مراقبه و گوشه نشینی بود و به هیچی جز دنیای‬
‫خودش اهمیت نمیداد‪ ،‬اما هنوز هم پدر الن وانگجی بود و عالوه بر این‪ ،‬الن شیچن هم گم شده‬
‫بود‪ ،‬طبیعی بود که امروز اینقدر ناراحت‪ ،‬حساس و عصبی بود‪ .‬وی ووشیان بالفاصله معذب‬
‫شد‪ ،‬نمیدونست چی بگه‪.‬‬

‫با این حال وقتی با گیجی چرخید‪ ،‬حس کرد کل بدنش فلج شده‪.‬‬

‫نور آتیش روی صورت الن وانگجی افتاده بود طوری که انگار از یشم گرم ساخته شده بود‪ .‬رد‬
‫اشک هایی که از گونه اش پایین می ریخت‪ ،‬روشن و شفاف می درخشید‪.‬‬

‫وی ووشیان از شوک زبونش بند اومده بود‪ .‬با خودش فکر کرد‪‘ :‬وای نه!’‬

‫آدم هایی مثل الن وانگجی‪ ،‬در طول زندگیشون‪ ،‬تعداد دفعاتی که گریه میکردن انگشت شمار‬
‫بود‪ ،‬و حاال هم انگار اتفاقی افتاده بود که یکی از اون دفعات بود‪ .‬وی ووشیان کسی بود که نمی‬
‫تونست گریه کردن بقیه رو ببینه‪ .‬نمی تونست اشک ریخت زن ها رو تحمل کنه و وقتی می‬
‫دید که گریه میکنن‪ ،‬دلش میخواست نزدیکشون بشه و اونقدر شوخی کنه تا بخندن‪ .‬اشک‬
‫مردها هم چیزی بود که اصالً نمیتونست تحمل کنه‪ .‬همیشه فکر میکرد که دیدن گریه مردی‬
‫که معموالً آدم قوی هست‪ ،‬حتی از دیدن تصادفی حموم کردن یه دختر نجیب هم ترسناک تر‬
‫بود! مسئله اصلی این بود که حتی نمیتونست الن وانگجی رو آروم کنه‪.‬‬

‫جدا از اینکه محل زندگیش سوخته بود و نابود شده بود‪ ،‬حزبش آسیب دیده بود‪ ،‬پدرش‬
‫داشت می مُرد‪ ،‬برادرش گمشده بود و خودش هم زخمی شده بود؛ دلداری دادنش فایده ای‬
‫نداشت‪.‬‬

‫وی ووشیان نمیدونست چیکار کنه‪ ،‬برای همین سرش رو به سمت مخالف چرخوند‪ .‬یکم بعد‬
‫گفت‪ ":‬امم‪ ،‬الن ژان‪" .‬‬
‫الن وانگجی با سردی جوابش رو داد‪ ":‬خفه شو‪".‬‬

‫وی ووشیان خفه شد‪.‬‬

‫آتش جرقه میزد‪.‬‬

‫الن وانگجی آروم گفت‪ ":‬وی یینگ‪ ،‬تو واقعا آدم بدی هستی‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬اوه‪"...‬‬

‫با خودش فکر کرد‪ ’:‬با اون همه اتفاقی که واسش افتاده‪ ،‬االن اعصاب نداره‪ ،‬ولی من هنوز جلو‬
‫چشمش میچرخم‪ .‬واسه همین اینقدر عصبانیه‪ .‬برای زدن من هم انرژی کافی نداره چون پاش‬
‫درد میکنه‪ ،‬واسه همین فقط میتونه گاز بگیره‪ ...‬فکر کنم باید بذارم یکم آروم و ساکت باشه‪’.‬‬

‫کمی جلوی خودش رو گرفت ولی آخرش گفت‪" :‬نمیخواستم اذیتت کنم ‪ ...‬فقط میخواستم ازت‬
‫بپرسم سردته یا نه‪ .‬لباس ها خشک شدن‪ ،‬میتونی زیرپوش رو برداری‪ ،‬من همین ردا کافیه‪" .‬‬

‫زیرپوش همون چیزی بود که زیر لباسش میپوشید و نزدیک ترین الیه لباس به بدنش بود‪.‬‬
‫هرگز مناسب الن وانگجی نبود که اون ها رو بپوشه‪ .‬اما رداش کامالً کثیف شده بودن‪ .‬همه‬
‫افراد حزب الن دوست داشتن همیشه تمیز باشن‪ .‬دادن چنین لباسی به الن وانگجی بنظر کمی‬
‫توهین آمیز بود‪ .‬الن وانگجی هیچی نگفت‪ .‬حتی نگاهش هم نکرد‪ .‬بنابراین وی ووشیان زیر‬
‫پوش سفید خشک رو به طرفش پرت کرد‪ .‬خودش هم ردا رو پوشید و سکوت کرد‪.‬‬

‫هردو شون سه روز کامل صبر کردن‪.‬‬

‫هیچ نوری داخل غار نبود‪ .‬فقط ازروی الگوی خواب ترسناک افراد حزب الن که سروقت‬
‫میخوابیدن و بیدار میشدن‪ ،‬فهمیدن که سه روز گذشته‪ .‬به همین دلیل از روی تعداد دفعات‬
‫خوابِ الن وانگجی میتونستن زمان رو محاسبه کنن‪.‬‬

‫با استفاده نکردن از انرژیشون توی این سه روز‪ ،‬پای الن وانگجی بدتر نشد و داشت آروم‬
‫خوب میشد‪ .‬باالخره میتونست چهارزانو بشینه و مراقبه کنه‪.‬‬

‫این چندروز‪ ،‬وی ووشیان زیاد جلوی چشمش ظاهر نمی شد‪ .‬بعد از اینکه الن وانگجی آروم شد‬
‫و احساساتش رو کنترل کرد‪ ،‬دوباره همون الن ژان با صورت بی حس شد و برای همین وی‬
‫ووشیان هم جوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده‪ .‬با پررویی طوری رفتار میکرد که‬
‫مثالً اون شب نه چیزی دیده و نه شنیده‪ .‬با احتیاط زیاد دیگه اذیتش نکرد‪ .‬رابطه شون غیر‬
‫صمیمی اما صلح آمیز بود‪.‬‬

‫طی این مدت‪ ،‬چند باری دور تاالب گشت زده بودن‪ .‬شوان ووی سالخ همه جنازه ها رو توی‬
‫الکش برده بود‪ .‬الک مشکی و بزرگش مثل یه کشتی جنگی غیر قابل نفوذ روی آب شناور‬
‫بود‪ .‬اولش‪ ،‬صداهای گاز زدن از داخلش میومد‪ ،‬ولی بعد صدا ها کمتر شد و انگار خوابش برده‬
‫بود و صداهایی مثل خر و پف جاش رو گرفت‪ .‬صدای خر و پفش مثل غرش رعد و برق بود‪.‬‬

‫هر دو فکر کردن که وقتی هیوال خواب بود یواشکی زیر آب برن و سوراخ کف تاالب رو پیدا‬
‫کنن‪ .‬ولی فقط سی دقیقه قبل ازاین که هیوال متوجه حضورشون توی آب بشه میتونستن زیر‬
‫آب بمونن و با اینکه یه چندباری گشته بودن ولی نمیتونستن سوراخی که جیانگ چنگ گفته‬
‫بود رو پیدا کنن‪ .‬وی ووشیان این احتمال رو میداد که احتماال بدن هیوال سوراخ رو پوشونده‪ .‬با‬
‫این حال قصد داشت هیوال رو از آب بیرون بکشه اما بنظر میومد بخاطر اون همه جنگ و دعوا‬
‫خسته شده بود و نمیخواست از سر جاش تکون بخوره‪.‬‬

‫اونا همه ی کمون ها‪ ،‬تیرها و میله های آهنی که روی زمین افتاده بودن رو جمع کردن و بردن‬
‫تا بشمارن‪ .‬نزدیک به صد تا کمون‪ ،‬سی تا تیر‪ ،‬و نزدیک ده تا میله ی اهنی بود‪.‬‬

‫حاال روز چهارم شده بود‪.‬‬

‫الن وانگجی یه تیر با دست چپش برداشت‪ ،‬نگاهی بهش انداخت‪ .‬با دست راستش زه کمان رو‬
‫چند بار امتحان کرد‪ .‬مثل اینکه تونسته بود قالب فلزی رو درست کنه‪.‬‬

‫این همون سالحی بود که توی دنیای تعلیمات استفاده میشد تا هیوالها و شیاطین رو شکار‬
‫کنن‪ .‬موادی که برای ساخت تیر و کمان ها استفاده شده بود معمولی نبودن‪ .‬الن وانگجی نخ‬
‫همه ی تیر ها رو درآورد و همه شون رو از باال به پایین بهم گره زد تا یه طناب بلند درست‬
‫کنه ‪.‬با دوتا دستش طناب رو کشید و بعد دستش رو تکون داد‪ .‬طناب مثل صاعقه حرکت‬
‫کرد‪ .‬نور سفیدی جلوش روشن شد و بعد صخره ای که جلوش بود تیکه تیکه کرد‪.‬‬

‫الن وانگجی طناب رو برگردوند‪ .‬زه های کمان با صدای بلند هوا رو شکافتن‪.‬‬

‫وی ووشیان‪" :‬طناب قتل؟"‬

‫طناب قتل یکی از تکنیک های منحصر به فرد حزب گوسوالن بود؛ توسط نوه ی موسس‬
‫حزب‪ ،‬الن آن_سومین رهبر حزب‪ ،‬الن یی ساخته شده بود و بعد از اون هم دست به دست به‬
‫نسل های آیندشون رسید‪ .‬الن یی تنها رهبر زن حزب گوسوالن بود‪،‬که با گیوچین تهذیبگری‬
‫میکرد‪ .‬گیوچینش هفت تار داشت که در یه لحظه بهم میپیچید و همه چی رو نابود میکرد‪ .‬این‬
‫هفت تار از باریک ترین به ضخیم ترین تقسیم شده بودن‪ .‬یه لحظه‪ ،‬نوا های باشکوهی با‬
‫انگشت های نرم و باریکش میزد و یه لحظه بعد به سالحی کشنده توی دست هاش تبدیل‬
‫میشدن که مثل فرو رفتن توی گل‪ ،‬توی بدن دشمن فرو میرفتن و گوشت و استخونش رو از‬
‫همه جدا می کردن‪.‬‬

‫الن یی طناب قتل رو ساخت تا افرادی که مخالفش بودن رو بکشه‪ ،‬برای همین همه ازش‬
‫انتقاد میکردن‪ .‬نظر حزب الن هم برای چنین رهبر حزبی همیشه مبهم بود‪.‬‬
‫هرچند‪ ،‬نمیشد انکار کرد که طناب قتل یکی از قوی ترین و روان ترین تکینک های رزمی‬
‫حزب گوسو الن بود‪.‬‬

‫الن وانگجی‪ ":‬باید واردش بشیم‪" .‬‬

‫پوسته ی الک پشت مثل دژ محکم بود‪ .‬سطحش خیلی سفت بود و بنظر غیر قابل نفوذ بود‪.‬‬
‫ولی هر قدر غیرقابل نفوذ تر بود‪ ،‬احتمال وجود داشتن نقطه ضعف داخلش بیشتر و بیشتر بود‪.‬‬

‫وی ووشیان توی این چند روز بهش فکر کرده بود ‪.‬میدونست منظور الن وانگجی چی بود‪.‬‬

‫خوب میدونست توی چه موقعیتی هستن‪ .‬بعد از سه روز استراحت‪ ،‬وضعیت فیزیکیشون بهتر‬
‫شده بود‪ .‬اگه کمی دیگه صبر میکردن‪ ،‬انرژیشون از بین میرفت‪ .‬روز چهارم هم رسیده بود و‬
‫هنوز کمک نرسیده بود‪.‬‬

‫بجای اینکه دست رو دست بذارن و منتظر مرگشون باشن‪ ،‬ترجیح میدادن برای آخرین بار با‬
‫تمام توانشون بجنگن‪ .‬اگه شوان ووی سالخ رو میکشتن‪ ،‬میتونستن از سوراخ زیر تاالب فرار‬
‫کنن‪.‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬منم همین فکرو میکنم‪ .‬باید از داخل حمله کنیم‪ ،‬ولی از حزبتون شنیدم روش‬
‫طناب قتل‪ ،‬اگه داخل فضای تنگ الک باشه‪ ،‬خیلی بدرد نمیخوره‪ .‬تازه زخم پات هم هنوز‬
‫خوب نشده‪ ،‬نمیتونی کار زیادی باش انجام بدی‪ ،‬مگه نه؟"‬

‫حقیقت بود‪ ،‬الن وانگجی هم خوب میدونست ‪.‬هردوشون میدونستن اصرار به انجام کاری که‬
‫تواناییش رو نداشتن فایده ای نداشت جز اینکه برای همدیگه دردسر درست کنن‪.‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬گوش کن ببین چی میگم‪".‬‬

‫کمی از الک شوان وو هنوز باالی سطح آب بود‪.‬‬

‫سرش‪ ،‬دمش و هر چهارتا پاهاش داخل آب بودن‪ .‬یه سوراخ بزرگ جلوش بودو پنج تا سوراخ‬
‫کوچیک دور و برش بودن‪ .‬مثل یه جزیره یا کوهستان کوچک بود‪ .‬بدنش سیاه و ناهموار بودو‬
‫با خزه پوشونده شده بود و جلبک های دراز سبز تیره ازش آویزون بودن‪.‬‬

‫وی ووشیان بدون سرو صدا درحالی که کلی میله ی آهنی و تیر پشتش حمل میکرد‪ ،‬توی‬
‫سوراخ بزرگی که جلوش بود‪ ،‬مثل یه ماهی باریک نقره ای رنگ‪ ،‬شیرجه زد‪.‬‬

‫بخش کوچیکی از سوراخ داخل آب فرو رفته بود‪ ،‬برای همین وی ووشیان از توی آب شنا کرد‪.‬‬
‫بعد از اینکه وارد سوراخ شد‪ ،‬انگار از یه الیه ضخیم از گل فاسد که با آب قاطی شده بود‪ ،‬رد‬
‫شده بود‪.‬‬

‫بوش به قدری حال بهم زن بود که نزدیک بود فحش بده‪.‬‬

‫بوش ترشیده و تهوع آور بود‪ .‬این وی ووشیان رو یاد یه موش چاق مرده که کنار یکی از‬
‫رودخونه های یونمنگ دیده بود انداخت‪.‬دماغش رو گرفت‪.‬‬

‫’خوب شد نذاشتم الن ژان بیاد اینجا وگرنه حتما باال میورد‪.‬کسی که اگه لباسش به آب هم‬
‫بخوره باز هم میشورتش‪ ،‬تا میومد اینجا و این رو بو میکرد باال میورد‪ .‬حتی اگر هم باال نمیورد‪،‬‬
‫دیگه حتما غش میکرد‪’.‬‬

‫خر و پف های مالیم از شوان ووی سالخ به گوش می رسید‪.‬وی ووشیان درحالی که نفسش رو‬
‫نگه داشته بود به راهش ادامه داد‪ ،‬پاهاش عمیقتر و عمیقتر فرو میرفتن بعد از سه تا قدم‪ ،‬لجن‬
‫تا زانوهاش باال اومده بود‪ .‬بین اون همه آب و گل‪ ،‬انگار یه چند تا توده هم بود‪.‬وی ووشیان‬
‫یکم خم شد تا ببینه اون توده ها چی هستن‪ .‬ناغافل دستش به یه چیز پرزدار خورد‪.‬‬

‫بنظر می اومد موی انسان باشه‪.‬‬

‫وی ووشیان سریع دستش رو پس کشید‪ .‬میدونست احتماال موی یکی از آدم هایی بوده که‬
‫شوان ووی سالخ خورده بود‪ .‬باز هم گشت‪ ،‬این بار یه چکمه پیدا کرد‪ .‬نصفی از پایی که توی‬
‫چکمه بود فاسد شده بود و تا جایی که نصف گوشت و نصف استخون ازش مونده بود‪.‬‬
‫بنظر می اومد هیوال چیزی از تمیزی سرش نمیشد و اونایی که کامل نخورده بودیا نتونسته بود‬
‫بخوره از بین دندون هاش بیرون زده بودن و وارد الکش شده بودن‪.‬‬

‫هر چی بیشتر میخورد‪ ،‬بیشتر میشدن‪ .‬توی این صد سال‪،‬کلی چاق و چله شده بود ‪.‬و االن وی‬
‫ووشیان دقیقا وسط جنازه های فاسدی که از استخون های شکسته تشکیل شده بودن‪ ،‬ایستاده‬
‫بود‪.‬‬

‫بعد از این چند روزی که همش اینور و اونور رفته بود‪ ،‬انقدر کثیف شده بود که نمی شد‬
‫نگاهش کرد‪ .‬وی ووشیان براش مهم نبود که االن حتی کثیف تر هم شده‪ ،‬راحت دست هاش‬
‫رو با لباس هاش پاک کرد و به راهش ادامه داد‪.‬‬

‫خرو پف های هیوال بلند و بلندتر میشدن‪ .‬هوا سنگین تر شده بود و جسد های فاسد زیر‬
‫پاهاش سفت تر شده بودن‪.‬‬

‫باالخره دستش به پوست سخت هیوال رسید‪.‬‬

‫همونطور که دست میکشید‪ ،‬آروم آروم جلو میرفت و همونطور که فکرش رو میکرد‪ ،‬فلس سر‬
‫و گردنش رو پوشونده بود ولی زیرش یه سطح سفت و سیاه بود‪.‬‬

‫هر قدر جلوتر میرفت‪ ،‬پوست هم ظریفتر و کوچیکتر میشد‪.‬‬

‫حاال دیگه‪ ،‬آب و لجن تا روی کمر وی ووشیان رسیده بود‪ .‬خیلی از جنازه ها رو هنوز کامل‬
‫نخورده بود‪ .‬به این دلیل تیکه های بزرگتری از جنازه ها مونده بود‪ .‬نباید بهشون جنازه های‬
‫فاسد می گفت‪ ،‬بیشتر شبیه یه خروار جنازه بود‪ .‬وی ووشیان دستش رو پشتش برد که یه‬
‫کمون و میله ی آهنی دربیاره ولی ناگهان حس کرد که میله های آهنی به چیزی چسبیدن و‬
‫نمیشد تکونشون داد‪.‬‬

‫دسته میله های آهنی رو گرفت و باالخره با تمام قدرتش اون رو بیرون کشید‪ .‬همون لحظه‪،‬‬
‫نوک میله اهنی یه چیز دیگه رو هم از داخل خروار جنازه ها با خودش کنده بود‪،‬که صدای‬
‫آرومی ازش در اومد‪.‬‬
‫وی ووشیان بی هوا سرجاش خشکش زد‪.‬‬

‫چند لحظه گذشت و هیچ صدایی از دور و برش نیومد‪ .‬هیوال هم تکونی نخورده بود‪ .‬نفس‬
‫راحتی کشید‪ .‬انگار میله آهنی به یه چیز دیگه گیر کرده بوده‪ ’.‬با توجه به صدایی که ازش‬
‫دراومد‪ ،‬انگار آهنی بود؟ تازه بلند هم بود‪ .‬شاید بدرد بخوره‪.‬ما که اینجا خیلی امکانات و اسلحه‬
‫نداریم‪ .‬اگه یه شمشیر معنوی سطح باال باشه عالی میشه! ‘‬

‫دستش رو دراز کرد و دنبالش گشت‪ .‬یه چیز طویل اما کُند و زنگ زده بود‪.‬‬

‫بار دومی که اون رو گرفت‪ ،‬جیغ هایی توی گوش وی ووشیان پیچید‪.‬‬

‫مثل این بود که صدها هزار نفر توی گوشش با ناامیدی و بدبختی طوری جیغ میکشیدن که‬
‫انگار حنجره شون داشت پاره می شد‪ .‬ناگهان جریان سردی از دستش باال اومد و کل بدنش رو‬
‫فرا گرفت‪ .‬با لرزشی‪ ،‬وی ووشیان دستش رو عقب کشید‪‘ .‬این دیگه چیه؟ انرژیش خیلی قویه!’‬

‫ناگهان دور و برش روشن شد‪ .‬یه نور نارنجی سایه وی ووشیان رو منعکس کرد‪ .‬شمشیر مشکی‬
‫رنگی که از آهن ساخته شده و جلوش بود رو نشون داد‪ ،‬شمشیر توی قلب سایه اش فرو رفته‬
‫بود‪.‬‬

‫‘ اینجا مگه داخل الک شوان ووی سالخ نیست؟چطور ممکنه اینجا روشنایی باشه؟ ‘‬

‫وی ووشیان چرخید‪ ،‬همون طور که فکر میکرد‪ ،‬دو جفت چشم زرد رنگ در فاصله چند متری‬
‫اش بودن‪.‬‬

‫تازه فهمیده بود که خروپف های رعد و برق مانندش قطع شده بودن‪ ،‬و نور نارنجی رنگ‬
‫داشت از چشم های شوان وو ساطع می شد‪.‬‬

‫شوان ووی سالخ دندون های تیزش رو نشون داد که ترکیبی از سیاه و زرد بودن و از بین دهن‬
‫بازش بیرون زده بودن‪.‬‬
‫وی ووشیان درست بین دندون هاش ایستاده بود و هیوال با غرش هاش بهش حمله میکرد‪،‬‬
‫حس میکرد پرده گوشش داره پاره میشه و حتی بدنش هم درد گرفته بود‪ .‬همینطور که به‬
‫غرش کردنش نگاه میکرد‪،‬کل میله های آهنی رو توی دهنش فرو کرد‪ .‬هم زمانبندیش و هم‬
‫موقعیتش خوب بود‪ .‬حتی کمی اینور و اونور نشد؛ درست بین چونه پایینی و باالیی هیوال گیر‬
‫کرد!‬

‫همونطور که هیوال نمیتونست دهنش رو ببنده‪ ،‬وی ووشیان همه تیر هارو توی ظریف ترین‬
‫قسمت بدنش فرو کرد‪ .‬چون تیر ها کوچیک و باریک بودن‪ ،‬وی ووشیان پنج تاشون رو بهم‬
‫بست و عمیقاً توی گوشت هیوال فرو کرد طوری که حتی پرهای سر تیر هم داخلش فرو رفت‪.‬‬
‫انگار سوزن های سمی بودن و زیر اون همه درد‪ ،‬شوان وو مجبور شد دهنش رو ببنده برای‬
‫همین همه میله هایی که بین دندون هاش بودن خم شدن؛ میله های عمودی بخاطر گازی که‬
‫زد تبدیل به کمان شدن‪ .‬وی ووشیان چند تا تیر دیگه توی پوست نرمش فرو کرد‪ .‬از وقتی که‬
‫بدنیا اومده بود‪ ،‬تا حاال توی همچین موقعیت بدی قرار نگرفته بود‪ .‬دیوونه کننده و دردناک‬
‫بود‪ .‬بدن مار مانندش تا جایی که میتونست توی الکش به خودش پیچید و سرش رو اینور و‬
‫اونور کوبید‪ .‬باعث شد که خروار جنازه ها بخاطر حرکتش مچاله بشن‪ .‬وی ووشیان تقریبا توی‬
‫استخون های فاسد فرو رفته بود‪ .‬شوان ووی سالخ چشم هاش رو باز کرد‪ ،‬نور زردی ازش‬
‫بیرون زد‪ .‬دهنش باز شد‪ ،‬انگار میخواست همه چی رو قورت بده‪ .‬خروار جنازه ها از توی‬
‫دهنش بیرون ریختن؛ وی ووشیان داشت دست و پا میزد و توی جریان آب شنا میکرد‪ .‬وقتی‬
‫دستش ناگهان به شمشیر آهنی خورد‪ ،‬قلبش از ترس ایستاد‪ .‬دوباره همون جیغ های گوش‬
‫خراش گوشش رو پر کردن‪.‬‬

‫وی ووشیان همین االن هم کامالً توی دهن شوان وو فرو رفته بود‪ .‬وقتی دید هیوال میخواد‬
‫دهنش رو ببنده‪ ،‬با شمشیری که دستش بود دوباره همون تکنیک رو انجام داد و اون رو بین‬
‫چونه هیوال فرو کرد‪.‬‬

‫معموال تمام قسمت های بدن چنین هیوالی هزار ساله ای تا االن دیگه باید فرسوده میشد و‬
‫اگه یکی رو قورت میداد‪ ،‬سریع توی اسید بدنش تبدیل به خاکستر میشد!‬

‫وی ووشیان شمشیر رو محکم گرفت ‪،‬مثل خالل دندونی که به دهنش چسبیده باشه‪ ،‬شوان وو‬
‫نمیتونست از دستش خالص بشه‪ .‬شوان وو سالخ کمی خودش رو اینور و اونور کوبید‪ ،‬هر‬
‫کاری میکرد باز هم نمیتونست شمشیر رو قورت بده‪ ،‬چون نمیتونست دهنش رو ببنده‪ .‬ولی از‬
‫اونجایی که دهنش بیشتر از این باز نمیشد‪،‬باالخره خودش تسلیم شد!‬

‫شوان وو از اینکه وی ووشیان چطور با این شمشیر باعث تیرکشیدن دهنش شده‪ ،‬اونم با اینکه‬
‫توی الکش بود‪ ،‬ترسیده بود‪ .‬با اینکه میخواست فرار کنه ‪،‬خیلی تالش کرد که بدنش رو بیرون‬
‫بندازه‪ ،‬تا جایی که دیگه گوشت ظریفی که زیر آرواره اش مخفی شده بود پیدا شد‪.‬‬

‫الن وانگجی خیلی وقت بود که طناب رو کنار سوراخ سرش تنظیم کرده بود‪ .‬خیلی وقت بود‬
‫منتظر بود‪ .‬وقتی شوان وو سعی کرد بیرون بره‪ ،‬طناب رو محکم کشید و اونو روی پوستش‬
‫کشید‪.‬طناب لرزید و پوستش رو تا گوشتش برید!‬

‫هیوال نه راه پس داشت و نه پیش‪ ،‬از همه طرف داشتن بهش حمله میکردن‪ .‬اون فقط یه‬
‫هیوالی بد شکل بود نه یه موجود الهی‪ .‬هیچوقت اونقدر باهوش نبود که بخواد کاری انجام بده‪.‬‬
‫زیر اون همه درد‪ ،‬دیگه داشت دیوونه میشد‪ ،‬سرش رو با حرص می چرخوند و دمش رو توی‬
‫آب تیره می کوبیدحرکاتش گردابی بزرگ و موج های طوفانی درست کرده بود‪ .‬اما مهم نبود‬
‫چیکار می کرد‪ ،‬یکی محکم به دهنش چسبیده بود و ولش نمیکرد و نمیذاشت چیزی بخوره و‬
‫اون یکی هم با استفاده از یه طناب میخواست پوست نازکش رو پاره کنه‪ ،‬هر قدر زخمش‬
‫عمیقتر میشد‪ ،‬بیشتر خون میومد!‬

‫الن وانگجی طناب رو محکم کشید‪ ،‬یک ثانیه هم هم ولش نمیکرد‪.‬شیش ساعت تمام نگهش‬
‫داشت‪.‬‬

‫شیش ساعت بعد شوان ووی سالخ باالخره دست از حرکت کردن برداشت‪.‬‬

‫قسمت نازک و بقیه بدن هیوال به لطف طناب الن وانگجی تقریبا جدا شده بود‪ .‬از کل قدرتش‬
‫استفاده کرده بود‪ ،‬کف دستاش پر از خون و زخم بودن‪.‬‬

‫سر الکش روی آب شناور بود‪.‬آب تاالب از قرمزی به بنفش میزد‪ .‬بوی خون به قدری زیاد‬
‫بود که ممکن بود بقیه تصور کنن اینجا تاالبی از برزخ بود!‬

‫الن وانگجی با صدای تلپی توی آب پرید و به طرف سر شوان وو شنا کرد‪ .‬چشم های شوان وو‬
‫کامالً باز بودن‪ .‬مردمک چشمش خاموش شده بود‪،‬ولی دهنش هنوز محکم بسته بود‪.‬‬

‫الن وانگجی‪ " :‬وی یینگ! "‬

‫از داخل دهن هیوال هیچ صدایی نمیومد‪.‬‬

‫الن وانگجی دستش رو دراز کرد‪ ،‬دو طرف دندوناش رو گرفت و با زور از هم بازشون کرد‪.‬‬
‫بدون اینکه چیزی برای محافظت از خودش بیاره توی آب شنا کرده بود و با هر زوری بود‬
‫بازش کرد‪ .‬یه شمشیر سیاه آهنی رو دید که توی دهن هیوال فرو رفته بود‪ .‬هم تیغه و هم قبضه‬
‫تا انتها توی دهن هیوال فرو رفته بودن؛ به حدی که تیغه شمشیر خم شده بود‪.‬‬

‫کل بدن وی ووشیان مثل ماهی جمع شده بود‪ .‬سرش پایین بود‪ .‬دست هاش هنوزم تیغه _ نه‬
‫خیلی _ تیز شمشیر رو گرفته بودن‪ .‬نزدیک بود توی گلوی شوان وو بره‪ .‬الن وانگجی فوراً یقش‬
‫رو گرفت و بیرون کشیدش‪ .‬تا چونه شوان وو شل شد‪ ،‬شمشیر آهنی توی آب افتاد و کف‬
‫تاالب سقوط کرد‪.‬‬

‫چشم های وی ووشیان محکم بسته شده بود و بی جون روی بدن الن وانگجی افتاده بود‪ .‬الن‬
‫وانگجی یه بازوش رو دور شونه اش انداخت و کمرش رو نگه داشت‪ .‬الن وانگجی همراه با وی‬
‫ووشیان توی آب خونی شنا کرد‪.‬‬

‫"وی یینگ! "‬

‫دست هاش کمی میلرزید‪ .‬به محض اینکه میخواست به گونه وی ووشیان دست بکشه‪ ،‬ناگهان‬
‫وی ووشیان لرزید و بیدار شد‪.‬‬
‫" چی شد؟ چی شد؟ مُرد؟ مُرد؟ "‬

‫با صدای تلپی تکون خورد‪ ،‬باعث شد بدن هر دو شون بیشتر توی آب فرو بره‪ .‬دست الن‬
‫وانگجی دور کمرش محکم شد‪.‬‬

‫" آره! "‬

‫نگاه وی ووشیان خالی از هرگونه احساس بود‪ .‬انگار هنوز نفهمیده بود دور و برش چه خبر بود‪.‬‬
‫بعد از یکم فکر کردن جواب داد‪ " :‬مُرده؟ پس مرده‪ ...‬عالیه! مُرده‪ .‬آخه قبالً دائم جیغ میزد‪.‬‬
‫جیغ میزد و میچرخید‪ ،‬بعدش هم من غش کردم‪ .‬آه راستی‪ ،‬اون سوراخه!سوراخ زیر آب‪.‬‬
‫زودباش‪ ،‬بیابریم‪ .‬بیا از اون سوراخ بریم بیرون‪".‬‬

‫الن وانگجی حس می کرد که رفتارش عجیب شده‪ " .‬چی شده؟ "‬

‫وی ووشیان انگار تازه جون گرفته بود‪".‬هیچی‪ ،‬بیا زود از اینجا بریم بیرون‪ .‬نباید وقت رو هدر‬
‫بدیم‪" .‬‬

‫واقعا هم نباید وقت رو هدر میدادن‪ .‬الن وانگجی سرش رو تکون داد‪" .‬من میبرمت‪".‬‬

‫وی ووشیان‪" :‬نیاز نیست‪".‬‬

‫ولی بازوی الن وانگجی هنوز مثل یه کمربند آهنی دور کمرش پیچیده شده بود‪ ،‬با صدای‬
‫محکمی گفت‪ ":‬نفس بگیر‪" .‬‬

‫رفتن زیر آب اون هم با چنین وضعیتی احتماالً ایده خوبی نبود‪.‬وی ووشیان هم دوست نداشت‬
‫خودش رو مجبور کنه‪ .‬سرش رو تکون داد‪ .‬هردو شون نفس عمیقی گرفتن و توی آب شیرجه‬
‫زدن‪.‬‬

‫چند لحظه بعد‪ ،‬صدای چلپ چلپی از آب قرمز مایل به بنفش اومد‪ .‬هر دوشون دوباره بیرون‬
‫اومدن‪.‬‬

‫وی ووشیان هر چی آب خونی تو دهنش بود بیرون تف کرد و صورتش رو که با آب قرمز و‬


‫بنفش پوشونده شده بود پاک کرد‪ .‬از قبل هم بدتر شده بود‪ " .‬پس چی شد؟! چرا سوراخ اونجا‬
‫نبود؟! "‬

‫جیانگ چنگ خودش گفت که یه سوراخ کف تاالب بود که شش نفر همزمان میتونستن ازش‬
‫رد بشن‪ .‬بقیه شاگرد هاهم از سوراخ فرار کرده بودن‪ .‬وی ووشیان فکر میکرد بخاطر این‬
‫نمیتونن پیداش کنن که بدن شوان وو راهشون رو بسته بود‪ .‬بدن شوان حاال یه طرف دیگه‬
‫بود‪ ،‬ولی باز هم نمیتونستن اونجا هیچ سوراخی پیدا کنن‪.‬‬

‫آب از موهای خیس الن وانگجی پایین میریخت‪ .‬جوابی نداد‪ .‬به همدیگه نگاه کردن‪ .‬هر دو‬
‫شون به یه چیز فکر میکردن‪.‬‬

‫مثل اینکه چون شوان ووی سالخ خیلی درد میکشید‪ ،‬وقتی بدنش رو تکون میداده‪ ،‬احتماالً‬
‫سنگ هایی که زیر آب بوده رو هول داده یه طرف و باعث شده تنها سوراخی که میتونستن‬
‫ازش فرار کنن بسته بشه‪.‬‬

‫وی ووشیان از بین بازوهای الن وانگجی بیرون اومد‪ .‬دوباره توی آب شیرجه زد‪ .‬الن وانگجی‬
‫هم دنبالش رفت‪ .‬ولی بعد از کمی گشتن‪ ،‬باز هم نتونستن هیچ سوراخی پیدا کنن‪ .‬حتی یدونه‬
‫هم نبود که حداقل یه نفر بتونه ازش رد بشه‪.‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬حاال چیکار کنیم؟"‬

‫بعد از چند دقیقه سکوت‪ ،‬الن وانگجی جواب داد‪ ":‬بذار اول بریم باال‪" .‬‬

‫وی ووشیان دستش رو تکون داد‪" .‬بریم باال‪".‬‬

‫هیچکدومشون انرژی نداشتن‪ .‬آروم به سمت کنار تاالب شنا کردن‪ .‬وقتی از آب بیرون اومدن‪،‬‬
‫پر از آب قرمز و بنفش بودن‪ .‬وی ووشیان لباس هاش رو درآورد‪.‬‬

‫خشکشون کرد و توی هوا چرخوندشون‪ ،‬ناخودآگاه فحش داد‪ ":‬مسخرمون کردن؟ داشتم فکر‬
‫میکردم که اگه هیچکس برای نجاتمون نیومد‪،‬حتی اگه بخوایم نمیتونیم بکشیمش ‪ ...‬واسه همین‬
‫رفتم سراغش؛ حاال هم که کشتیمش‪ ،‬اون حرومزاده سوراخ رو بسته‪ ....‬فاک! "‬

‫ابروهای الن وانگجی با شنیدن " فاک " تکون خورد انگار میخواست چیزی بگه‪ ،‬ولی جلوی‬
‫خودش رو گرفت‪.‬‬

‫وی ووشیان همونطور که فحش میداد لباس هاش رو چرخوند‪ .‬ناگهان زانو هاش خم شدن‪ .‬الن‬
‫وانگجی به موقع به طرفش دوید تا بگیرتش‪ .‬وی ووشیان به دستش تکیه داد و گفت‪ ":‬خوبم‪،‬‬
‫خوبم‪ ....‬فقط دیگه حال ندارم‪ .‬آها راستی‪ ،‬الن ژان‪ ،‬اون شمشیری که وقتی توی دهن اژدها‬
‫بودم دستم بود ندیدی؟ نمیدونی شمشیر چیشد؟ "‬

‫الن وانگجی‪ ":‬افتاد توی آب‪ ،‬چیز خاصی بود؟ "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬افتاد توی آب؟خب پس بیخیالش‪" .‬‬

‫وقتی شمشیر رو گرفته بود‪ ،‬دائم یه سری جیغ و فریادهایی کنار گوشش می شنید‪ .‬بدنش سرد‬
‫شده بود و سرش گیج میرفت‪ .‬احتماالً اون شمشیر آهنی چیز خاصی بود‪ .‬شوان ووی سالخ‬
‫حداقل پنج هزار نفر رو خورده بود‪ .‬وقتی آدمها وارد الکش میشدن بدنشون هنوز صحیح و‬
‫سالم بود‪ ،‬احتماال بعضی ها هم هنوز زنده بودن‪ .‬شمشیر احتماالً متعلق به تهذیبگری بوده که‬
‫خورده شده‪ .‬نزدیک چهارصد سال داخل خروار جنازه ها قایم شده بود و با درد و باقی مونده‬
‫جنازه هزاران انسان عجین شده بود؛هم زنده و هم مرده‪ .‬احتماال اون ها هم داد و فریادشون‬
‫بود‪.‬‬

‫وی ووشیان میخواست شمشیر رو نگه داره و درست حسابی نگاهی بهش بندازه‪ .‬حاال که توی‬
‫تاالب افتاده بود و اون ها هم اینجا گیر افتاده بودن و نمیتونستن فرار کنن؛ بهتر بود دیگه دنبال‬
‫این قضیه نباشه‪ .‬اگه زیاد به این مسئله اشاره میکرد و الن وانگجی هم میفهمید که دنبال چی‬
‫بود‪ ،‬اونوقت دوباره با هم سرسنگین میشدن‪ .‬وی ووشیان دستش رو تکون داد‪ ،‬به هر حال‬
‫گفتنش هم فایده ای نداشت‪ ،‬نه؟‬
‫به راهش ادامه داد‪ .‬الن وانگجی با فاصله کمی دنبالش میکرد‪ .‬چند تا قدم جلوتر‪ ،‬دیگه پاهای‬
‫وی ووشیان تسلیم شدن‪ .‬و الن وانگجی دوباره گرفتش‪ .‬ایندفعه یکی از دست هاش رو روی‬
‫پیشونیش گذاشت‪ ،‬بعد از مدتی گفت‪ ":‬وی یینگ‪ ،‬تو‪...‬خیلی گرمی‪" .‬‬

‫وی ووشیان هم دستش رو روی پیشونی الن وانگجی گذاشت‪ ".‬الن ژان‪ ،‬تو خودت هم خیلی‬
‫گرمی‪" .‬‬

‫الن وانگجی دستش رو پس زد و با صدای سستی گفت‪ ":‬بخاطر اینه که دست تو سرده‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬حس میکنم سرم گیج میره‪" .‬‬

‫توی چهار یا پنج روز گذشته‪ ،‬همه داروها رو به پای الن وانگجی زده بود‪ .‬فقط یه چند باری‬
‫روی زخم روی سینه ی خودش دارو گذاشته بود‪ .‬توی این چند روز‪ ،‬خواب درست حسابی هم‬
‫نداشت‪ .‬حاال هم که تازه از بین اون همه جنازه و آب جون سالم بدر برده بود‪ ،‬زخمش‬
‫بدترشده بود‪.‬‬

‫وی ووشیان تب داشت‪.‬‬

‫بعد از اینکه کمی سعی کرد دووم بیاره‪ ،‬بیشتر گیج و گیجتر شد‪ .‬بیشتر از این نمی تونست راه‬
‫بره‪ ،‬برای همین تصمیم گرفت همونجایی که بود بشینه‪ ،‬گیج گفت‪ ":‬چطوری انقدر راحت تب‬
‫کردم؟ چندساله تا حاال تب نکردم‪".‬‬

‫الن وانگجی با ‘انقدر راحت ‘ توی صحبتش موافق نبود‪.‬‬

‫" دراز بکش‪" .‬‬

‫کاری که بهش گفت رو انجام داد‪ .‬الن وانگجی دستش رو گرفت و انرژی روحانیش رو بهش‬
‫انتقال داد‪.‬‬

‫با اینکه مدتی میشد دراز کشیده بود‪ .‬وی ووشیان دوباره زود نشست‪ .‬الن وانگجی بهش‬
‫گفت‪ ":‬درست دراز بکش‪" .‬‬
‫وی ووشیان دستش رو عقب کشید‪ ".‬نیاز نیست انرژیتو بهم بدی‪ .‬خودت هم انرژیت زیاد‬
‫نیست‪" .‬‬

‫الن وانگجی دوباره دستش رو گرفت و تکرار کرد‪ ":‬درست دراز بکش‪" .‬‬

‫چند روز پیش‪ ،‬الن وانگجی خودش انرژی کافی نداشت و هم زخمی شده بود و هم وی ووشیان‬
‫اذیتش میکرد‪ .‬این بار‪ ،‬نوبت وی ووشیان بود که انرژی نداشته باشه و الن وانگجی هر کاری‬
‫دلش میخواست باهاش بکنه‪.‬‬

‫ولی وی ووشیان حتی وقتی هم که دراز کشیده بود‪ ،‬از تنهایی خوشش نمی اومد‪ .‬کمی بعد‪،‬‬
‫شروع به غر غر کرد‪ ":‬اینجا خیلی سفته‪ ،‬خیلی سفته‪".‬‬

‫الن وانگجی‪ ":‬چی میخوای؟"‬

‫وی ووشیان‪ ":‬میخوام یجا دیگه دراز بکشم‪" .‬‬

‫الن وانگجی‪ ":‬توی همچین جایی‪،‬کجا میخوای دراز بکشی آخه؟"‬

‫وی ووشیان‪ ":‬بذار یکم پاتو قرض بگیرم‪ ،‬نمیذاری؟ "‬

‫الن وانگجی با صورت بی تفاوتی گفت‪ ":‬انقدر مسخره بازی درنیار‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬جدی دارم میگم‪ .‬خیلی سرم گیج میره‪ .‬تو که دختر نیستی‪ ،‬چرا نمیذاری یکم رو‬
‫پات بخوابم؟ "‬

‫الن وانگجی‪ ":‬حتی اگه دختر هم نباشم‪ ،‬نمیتونی روش بخوابی‪" .‬‬

‫وی ووشیان وقتی دید الن وانگجی داره اخم میکنه‪ ،‬جواب داد‪ ":‬من مسخره بازی درنمیارم‪.‬‬
‫کسی که باید دست از مسخره بازی برداره‪ ،‬تویی! ‪ ...‬اصالً این وضع رو قبول ندارم‪ .‬الن ژان‪،‬‬
‫بگو دیگه‪ ،‬چرا؟ "‬

‫الن وانگجی‪" :‬چی چرا؟"‬


‫وی ووشیان تونست بچرخه و روی شکمش دراز بکشه‪ ".‬از بین همه آدم ها‪ ،‬هیچکس نیست‬
‫که مخفیانه دوستم نداشته باشه حتی اگه بهم هم بگه اعصاب خورد کن! پس چرا‪ ،‬هرموقع به‬
‫تو میرسه‪ ،‬هیچوقت باهام خوب رفتار نمیکنی؟ ما که باهم تا ته جهنم هم رفتیم و برگشتیم‪،‬‬
‫مگه نه؟ اونوقت حتی نمیخوای پاتو یه دو دقیقه قرض بدی که سرمو روش بذارم و فقط‬
‫نشستی هی سخنرانی میکنی برام‪ .‬مگه پیرمردی چیزی هستی؟ "‬

‫الن وانگجی با صدای آرومی جواب داد‪ ":‬داری چرت و پرت میگی‪" .‬‬

‫شاید هم واقعا داشت چرت و پرت میگفت چون یکم بعد‪ ،‬وی ووشیان باالخره خوابش برد‪.‬‬

‫ولی وقتی خوابیده بود‪ ،‬حس میکرد جاش اونقدر هم بد نیست‪ .‬انگار واقعا روی پای یکی‬
‫خوابیده بود‪ .‬یه دست سرد روی پیشونیش بود‪ .‬خیلی راحت بود‪ .‬با خوشحالی‪ ،‬تا جایی که‬
‫میتونست هی اینور و اونور شد و کسی هم نبود که بهش گیر بده‪ .‬وقتی روی زمین غلت می‬
‫خورد‪ ،‬قبل از اینکه دوباره سرش بلند بشه و روی همون پا قرار بگیره‪ ،‬آروم و بامالیمت نوازش‬
‫می شد‪.‬‬

‫ولی وقتی بیدار شد‪ ،‬هنوز روی زمین بود و بجای پا‪ ،‬یه مشت برگ زیر سرش بود‪ .‬که البته‬
‫وضعش بهتر از قبل بود‪ .‬الن وانگجی یکم با فاصله ازش نشسته بود‪ .‬آتش روشن کرده بود‪ .‬نور‬
‫آتش روی گونه هاش افتاده بود انگار که گرم‪ ،‬نرم و مالیم بود‪.‬‬

‫وی ووشیان با خودش فکر کرد‪ ‘:‬میدونستم دارم خواب میبینم’‬

‫اون راهی هم که میخواستن ازش فرار کنن بسته شده بود‪ .‬توی غار گیر افتاده بودن‪ ،‬باید صبر‬
‫میکردن تا حزب یونمنگ جیانگ بیاد و نجاتشون بده‪ .‬دو روز دیگه باید تحمل میکردن‪ .‬توی‬
‫این دو روز‪ ،‬وی ووشیان دائم تب خفیفی داشت‪ ،‬مدام میخوابید و بیدار میشد و دوباره‬
‫میخوابید‪ .‬همش به لطف الن وانگجی بود که انرژی روحانیش رو بهش میداد تا بتونه خودش‬
‫رو جمع و جور کنه و حالش بدتر از چیزی که بود نشه‪.‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬اوف حوصلم سر رفت‪".‬‬


‫وی ووشیان‪ ":‬حوصلم خیلی سر رفته هــااااااااا‪".‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬چــقــدر ساکته اینجا‪".‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬عــَــــــح "‬

‫وی ووشیان‪ "،‬گرسنمه‪ ...‬الن ژان‪،‬میتونی بلند شی برام یه چیزی درست کنی؟یکم از گوشت‬
‫اون الک پشته برام درست کن‪".‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬بیخیال‪ ...‬منصرف شدم گوشت همچین هیوالی آدم خواری حتما تا حاال فاسد‬
‫شده‪ .‬به هرحال توام نباید زیاد تکون بخوری‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬چرا اینطوری میکنی‪ ،‬الن ژان؟ حوصله آدمو سر میبری‪ .‬هم دهنت بسته اس هم‬
‫چشمات؛ نه باهام حرف میزنی نه نگاهم میکنی‪ .‬داری تمرکز میکنی یا فکر کردی راهبی چیزی‬
‫هستی؟ راستی‪ ،‬موسس حزبتون واقعاً راهب بوده‪ .‬یادم رفته بود‪" .‬‬

‫الن وانگجی‪ ":‬ساکت باش‪ .‬هنوز تب داری‪ .‬حرف نزن‪ .‬انرژیتو هدر نده‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬باالخره جوابمو دادی‪ .‬چند روز دیگه باید صبر کنیم؟ چرا هنوز کسی نیومده‬
‫دنبالمون؟ "‬

‫الن وانگجی‪ ":‬هنوز یه روزم نشده‪".‬‬

‫وی ووشیان صورتش رو پوشوند‪ ".‬پس چرا انقدر دیر میگذره؟ فکر کنم بخاطر اینه که با توام‪.‬‬
‫جیانگ چنگ باید میموند‪ .‬حتی بحث کردن با اون باحال تر از اینه که اینجوری یه گوشه‬
‫باهات بشینم‪ .‬جیانگ چنگ! کدوم قبرستونی گیر کردی؟!! هفت روز شد دیگه!!!!! "‬

‫الن وانگجی شاخه ای توی آتیش فرو کرد‪ ،‬مثل شمشیر تکونش داد و آتش همه جا پخش شد‪.‬‬
‫جرقه ها توی هوا میرقصیدن‪ .‬به سردی گفت‪ ":‬استراحت کن‪" .‬‬

‫وی ووشیان دوباره مثل یه ماهی خودش رو جمع کرد‪ ،‬به طرفش چرخید‪ ".‬االن داری جدی‬
‫حرف میزنی؟ تازه بیدار شدم و داری بهم میگی استراحت کنم؟ انقدر بدت میاد من بیدار‬
‫باشم؟"‬

‫شاخه رو کنار کشید‪ ،‬الن وانگجی به آرومی جواب داد‪ ":،‬زیادی فکر و خیال می کنی‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪‘ :‬اصال هیچی روش جواب نمیده‪ .‬دیگه مثل چندروز پیش باحال نیست‪ ،‬صورتش‬
‫مثل ته دیگ سیاه شده بود‪ ،‬با یه صدای عجیبیم صحبت میکرد‪ ،‬وقتی هم عصبانی بود گاز‬
‫میگرفت؛ اما هیچ کس نباید فکر کنه که دیدن اون الن ژان کار آسونیه؛ احتماال خودمم تا آخر‬
‫عمرم نمیتونم دوباره ببینمش!’‬

‫گفت‪ ":‬خیلی حوصلم سر رفته‪ .‬الن ژان‪ ،‬بیا حرف بزنیم‪ .‬تو میتونی شروع کنی‪" .‬‬

‫الن وانگجی‪ ":‬معموال کی میخوابی؟ "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬شروعت هم خسته کننده است‪ ،‬انقدر خشکی که منصرف شدم‪ ،‬دیگه واقعاً‬
‫نمیـــخوام ادامه بدم ‪ ....‬ولی خب از اونجایی که دلم برات میسوزه ادامه میدم‪ .‬بذار بهت‬
‫بگم_ توی اسکله نیلوفر‪ ،‬تا حاال قبل ساعت یک صبح نخوابیدم‪ .‬معموال کل شب بیدارم‪" .‬‬

‫الن وانگجی‪ ":‬رفتار کامال نادرستیه! یه عادت بده‪".‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬فکر میکنی همه مثل اعضای حزب خودتن؟ "‬

‫الن وانگجی‪ ":‬بهتره این عادت رو کنار بذاری‪" .‬‬

‫وی ووشیان گوش هاش رو گرفت‪ ".‬من مریضم‪ .‬تب دارم‪ .‬برادر دوم الن‪ ،‬نمیشه یکم باهام‬
‫مهربون تر باشی؟ و یه کاری کنی منِ بدبخت بیچاره حالم بهتر بشه؟ "‬

‫الن وانگجی حرفی نزد‪.‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬نمیدونی چی بگی؟ باشه‪،‬میدونستم‪ .‬پس‪ ،‬اگه نمیدونی چی بگی‪ ،‬میتونی بخونی؟‬
‫چطوره یه آهنگ بخونی؟ "‬

‫این حرف رو جدی نزده بود‪ .‬فقط داشت با الن وانگجی حرف میزد که وقت بگذره و انتظار‬
‫نداشت که واقعا قبول کنه‪ .‬ولی بعد از چند دقیقه سکوت‪ ،‬صدای مالیمی به نرمی توی اون غار‬
‫خالی پیچید‪.‬‬

‫الن وانگجی واقعا شروع به خوندن کرده بود‪.‬‬

‫وی ووشیان چشم هاش رو بست‪ .‬چرخید و خودش رو روی زمین پهن کرد‪ ".‬خیلی خوبه‪" .‬‬

‫پرسید‪ ":‬اسمش چیه؟"‬

‫بنظر میومد الن وانگجی چیزی رو زمزمه میکرد‪ .‬وی ووشیان چشم هاش رو باز کرد‪ ":‬گفتی‬
‫اسمش چی بود؟ "‬
‫توضیحات‪:‬‬

‫زیرپوش‪ :‬یجورایی مثل یه ردای خوابه که زیر ردای بیرونی میپوشن ‪.‬معلومه که لباس‬
‫زیرهاشون رو شریکی استفاده نمیکنن‪.‬‬

‫کسی که لباسش به آب هم بخوره باز هم میشوره‪ :‬این یجورایی یه ضرب المثل چینی توی‬
‫چین باستانه 'دست نزدن به آب بهاری' مثل همون ضرب المثل خودمون که دست به سیاه و‬
‫سفید نمیزنه‪ ،‬که یعنی یکی ترجیح میده خیلی تمیز باشه یا یکی اونقدر مغروره که وقتی داره‬
‫لباس میشوره دست به آب سرد بهاری نمیزنه‪.‬‬

‫بی خوراکی‪ :‬بی خوراکی در واقع یه جور آیین بودایی هست‪ ،‬که میگن نور خورشید برامون‬
‫بسه و غذا نمیخوایم‪ .‬البته پزشکان هم این قضیه رو رد کردند‪.‬‬
@Novel_Boy_Loves @Boy_Loves
‫تهیه شده توسط تیم ترجمهی‬
‫کانال بوی الوز‪:‬‬

‫‪Translated by:‬‬
‫‪#PurpleAuguste‬‬

You might also like