Professional Documents
Culture Documents
Chapter55 GMDC MDZS Boy Loves
Chapter55 GMDC MDZS Boy Loves
شجاعت
(قسمت پنجم)
بعد از مکث کوتاهی ،وی ووشیان ادامه داد ":حاال به فرض اینکه به خواب زمستونی هم رفته
باشه ،ولی دیگه نیاز نبود چهارصد سال بگیره بخوابه ،مگه نه؟ مگه خودت نگفتی که شوان وو
سالخ فقط انسان های زنده رو میخوره؟_ یعنی چند تا رو تا حاال خورده؟"
الن وانگجی ":کتاب میگه که قبال ،هرموقع سر و کلش پیدا میشده ،از روستا بگیر تا شهر ،همه
رو شکار میکرده؛ حداقل پنج هزارتایی بودن" .
بنظر میومد هیوال از اینکه یه آدم کامل رو توی الکش ببره لذت میبرده ،احتماال از خوردن
انسان ها و آروم هضم کردنشون خوشش میومده .احتماال چهارصد سال پیش اونقدر غذا توی
الکش برده بود که حتی تا حاال هم همه رو هضم نکرده.
الن وانگجی حرفش رو تایید نکرد .وی ووشیان ادامه داد ":راستی حرف از خوردن شد ،تا حاال
بی خوراکی رو امتحان کردی؟ کسایی مثل ما احتماال تا سه چهار روز بدون خوردن و نوشیدن
میتونن دووم بیارن .ولی اگه بعد از چند روز ،هیچکس برای نجاتمون نیاد ،انرژیمون ،قدرتمون
و انرژی روحانی مون کم کم از بین میره".
خیلی خوب میشد اگه ون چائو و افرادش بعد از فرار فقط یه گوشه می ایستادن و اهمیتی به
اون ها نمی دادن .اگه سه تا چهار روز صبر میکردن ،کمک بقیه حزب ها حتماً به موقع می
رسید .ولی چیزی که بیشتر از همه ازش میترسیدن این بود که حزب ون نه تنها نمیذاشتن
شاگردها بهشون برسن ،بلکه مشکل درست میکردن .منظور از "بقیه حزب ها" حزب یونمنگ
جیانگ و گوسو الن بود .اگه حزب ون جلوشون رو میگرفت اونوقت "سه تا چهار روز" دو برابر
میشد.
وی ووشیان شاخه ای که روی زمین بود رو برداشت؛ روی زمین یه نقشه کشید و چند جا رو
بهم وصل کرد ".فاصله کوهستان نهر تاریک تا گوسو یکم کوتاه تر از یونمنگ جیانگه .پس
احتماال افراد حزبت زودتر میرسن .بیا فقط صبر کنیم .حتی اگه اونا هم نیان ،مجبوریم یکی دو
روز صبر کنیم تا جیانگ چنگ به اسکله نیلوفر برسه .جیانگ چنگ خیلی باهوشه ،افراد حزب
ون نمیتونن جلوش رو بگیرن .نیاز نیست نگران باشیم".
چشم های الن وانگجی ناراحت بود .وقتی داشت زمزمه میکرد بنظر خسته میومد ".اونا نمیان.
"
وی ووشیان با کنجکاوی پرسید ... ":کسی هنوز اونجاست؟ پدرت ،برادرت؟"
فکر میکرد حتی اگه رئیس حزب الن ،پدر الن وانگجی ،شدیداً هم زخمی شده باشه؛ احتماالً
الن چیرن و الن شیچن هستن که کنترل اوضاع رو بدست بگیرن ،با این حال صدای الن
وانگجی هیچ تغییری نکرد ".پدر تقریباً مُرده ،برادر هم گم شده".
دستِ وی ووشیان که داشت با چوب روی زمین نقاشی میکشید ،یخ زد.
وقتی داشتن از کوه باال میومدن ،شاگردها گفته بودن که رهبر حزب الن خیلی بد زخمی شده،
ولی هیچوقت فکرش رو نمیکرد که زخم ها به قدری شدید باشن که رهبر حزب رو به کام
مرگ بکشه .شاید الن وانگجی توی این چند روز اخیر متوجه شده بود و خبرایی به گوشش
رسیده بود که پدرش مُرده.
با اینکه رهبر حزب الن بیشتر اوقات مشغول مراقبه و گوشه نشینی بود و به هیچی جز دنیای
خودش اهمیت نمیداد ،اما هنوز هم پدر الن وانگجی بود و عالوه بر این ،الن شیچن هم گم شده
بود ،طبیعی بود که امروز اینقدر ناراحت ،حساس و عصبی بود .وی ووشیان بالفاصله معذب
شد ،نمیدونست چی بگه.
با این حال وقتی با گیجی چرخید ،حس کرد کل بدنش فلج شده.
نور آتیش روی صورت الن وانگجی افتاده بود طوری که انگار از یشم گرم ساخته شده بود .رد
اشک هایی که از گونه اش پایین می ریخت ،روشن و شفاف می درخشید.
وی ووشیان از شوک زبونش بند اومده بود .با خودش فکر کرد‘ :وای نه!’
آدم هایی مثل الن وانگجی ،در طول زندگیشون ،تعداد دفعاتی که گریه میکردن انگشت شمار
بود ،و حاال هم انگار اتفاقی افتاده بود که یکی از اون دفعات بود .وی ووشیان کسی بود که نمی
تونست گریه کردن بقیه رو ببینه .نمی تونست اشک ریخت زن ها رو تحمل کنه و وقتی می
دید که گریه میکنن ،دلش میخواست نزدیکشون بشه و اونقدر شوخی کنه تا بخندن .اشک
مردها هم چیزی بود که اصالً نمیتونست تحمل کنه .همیشه فکر میکرد که دیدن گریه مردی
که معموالً آدم قوی هست ،حتی از دیدن تصادفی حموم کردن یه دختر نجیب هم ترسناک تر
بود! مسئله اصلی این بود که حتی نمیتونست الن وانگجی رو آروم کنه.
جدا از اینکه محل زندگیش سوخته بود و نابود شده بود ،حزبش آسیب دیده بود ،پدرش
داشت می مُرد ،برادرش گمشده بود و خودش هم زخمی شده بود؛ دلداری دادنش فایده ای
نداشت.
وی ووشیان نمیدونست چیکار کنه ،برای همین سرش رو به سمت مخالف چرخوند .یکم بعد
گفت ":امم ،الن ژان" .
الن وانگجی با سردی جوابش رو داد ":خفه شو".
الن وانگجی آروم گفت ":وی یینگ ،تو واقعا آدم بدی هستی" .
با خودش فکر کرد ’:با اون همه اتفاقی که واسش افتاده ،االن اعصاب نداره ،ولی من هنوز جلو
چشمش میچرخم .واسه همین اینقدر عصبانیه .برای زدن من هم انرژی کافی نداره چون پاش
درد میکنه ،واسه همین فقط میتونه گاز بگیره ...فکر کنم باید بذارم یکم آروم و ساکت باشه’.
کمی جلوی خودش رو گرفت ولی آخرش گفت" :نمیخواستم اذیتت کنم ...فقط میخواستم ازت
بپرسم سردته یا نه .لباس ها خشک شدن ،میتونی زیرپوش رو برداری ،من همین ردا کافیه" .
زیرپوش همون چیزی بود که زیر لباسش میپوشید و نزدیک ترین الیه لباس به بدنش بود.
هرگز مناسب الن وانگجی نبود که اون ها رو بپوشه .اما رداش کامالً کثیف شده بودن .همه
افراد حزب الن دوست داشتن همیشه تمیز باشن .دادن چنین لباسی به الن وانگجی بنظر کمی
توهین آمیز بود .الن وانگجی هیچی نگفت .حتی نگاهش هم نکرد .بنابراین وی ووشیان زیر
پوش سفید خشک رو به طرفش پرت کرد .خودش هم ردا رو پوشید و سکوت کرد.
هیچ نوری داخل غار نبود .فقط ازروی الگوی خواب ترسناک افراد حزب الن که سروقت
میخوابیدن و بیدار میشدن ،فهمیدن که سه روز گذشته .به همین دلیل از روی تعداد دفعات
خوابِ الن وانگجی میتونستن زمان رو محاسبه کنن.
با استفاده نکردن از انرژیشون توی این سه روز ،پای الن وانگجی بدتر نشد و داشت آروم
خوب میشد .باالخره میتونست چهارزانو بشینه و مراقبه کنه.
این چندروز ،وی ووشیان زیاد جلوی چشمش ظاهر نمی شد .بعد از اینکه الن وانگجی آروم شد
و احساساتش رو کنترل کرد ،دوباره همون الن ژان با صورت بی حس شد و برای همین وی
ووشیان هم جوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده .با پررویی طوری رفتار میکرد که
مثالً اون شب نه چیزی دیده و نه شنیده .با احتیاط زیاد دیگه اذیتش نکرد .رابطه شون غیر
صمیمی اما صلح آمیز بود.
طی این مدت ،چند باری دور تاالب گشت زده بودن .شوان ووی سالخ همه جنازه ها رو توی
الکش برده بود .الک مشکی و بزرگش مثل یه کشتی جنگی غیر قابل نفوذ روی آب شناور
بود .اولش ،صداهای گاز زدن از داخلش میومد ،ولی بعد صدا ها کمتر شد و انگار خوابش برده
بود و صداهایی مثل خر و پف جاش رو گرفت .صدای خر و پفش مثل غرش رعد و برق بود.
هر دو فکر کردن که وقتی هیوال خواب بود یواشکی زیر آب برن و سوراخ کف تاالب رو پیدا
کنن .ولی فقط سی دقیقه قبل ازاین که هیوال متوجه حضورشون توی آب بشه میتونستن زیر
آب بمونن و با اینکه یه چندباری گشته بودن ولی نمیتونستن سوراخی که جیانگ چنگ گفته
بود رو پیدا کنن .وی ووشیان این احتمال رو میداد که احتماال بدن هیوال سوراخ رو پوشونده .با
این حال قصد داشت هیوال رو از آب بیرون بکشه اما بنظر میومد بخاطر اون همه جنگ و دعوا
خسته شده بود و نمیخواست از سر جاش تکون بخوره.
اونا همه ی کمون ها ،تیرها و میله های آهنی که روی زمین افتاده بودن رو جمع کردن و بردن
تا بشمارن .نزدیک به صد تا کمون ،سی تا تیر ،و نزدیک ده تا میله ی اهنی بود.
الن وانگجی یه تیر با دست چپش برداشت ،نگاهی بهش انداخت .با دست راستش زه کمان رو
چند بار امتحان کرد .مثل اینکه تونسته بود قالب فلزی رو درست کنه.
این همون سالحی بود که توی دنیای تعلیمات استفاده میشد تا هیوالها و شیاطین رو شکار
کنن .موادی که برای ساخت تیر و کمان ها استفاده شده بود معمولی نبودن .الن وانگجی نخ
همه ی تیر ها رو درآورد و همه شون رو از باال به پایین بهم گره زد تا یه طناب بلند درست
کنه .با دوتا دستش طناب رو کشید و بعد دستش رو تکون داد .طناب مثل صاعقه حرکت
کرد .نور سفیدی جلوش روشن شد و بعد صخره ای که جلوش بود تیکه تیکه کرد.
الن وانگجی طناب رو برگردوند .زه های کمان با صدای بلند هوا رو شکافتن.
طناب قتل یکی از تکنیک های منحصر به فرد حزب گوسوالن بود؛ توسط نوه ی موسس
حزب ،الن آن_سومین رهبر حزب ،الن یی ساخته شده بود و بعد از اون هم دست به دست به
نسل های آیندشون رسید .الن یی تنها رهبر زن حزب گوسوالن بود،که با گیوچین تهذیبگری
میکرد .گیوچینش هفت تار داشت که در یه لحظه بهم میپیچید و همه چی رو نابود میکرد .این
هفت تار از باریک ترین به ضخیم ترین تقسیم شده بودن .یه لحظه ،نوا های باشکوهی با
انگشت های نرم و باریکش میزد و یه لحظه بعد به سالحی کشنده توی دست هاش تبدیل
میشدن که مثل فرو رفتن توی گل ،توی بدن دشمن فرو میرفتن و گوشت و استخونش رو از
همه جدا می کردن.
الن یی طناب قتل رو ساخت تا افرادی که مخالفش بودن رو بکشه ،برای همین همه ازش
انتقاد میکردن .نظر حزب الن هم برای چنین رهبر حزبی همیشه مبهم بود.
هرچند ،نمیشد انکار کرد که طناب قتل یکی از قوی ترین و روان ترین تکینک های رزمی
حزب گوسو الن بود.
پوسته ی الک پشت مثل دژ محکم بود .سطحش خیلی سفت بود و بنظر غیر قابل نفوذ بود.
ولی هر قدر غیرقابل نفوذ تر بود ،احتمال وجود داشتن نقطه ضعف داخلش بیشتر و بیشتر بود.
وی ووشیان توی این چند روز بهش فکر کرده بود .میدونست منظور الن وانگجی چی بود.
خوب میدونست توی چه موقعیتی هستن .بعد از سه روز استراحت ،وضعیت فیزیکیشون بهتر
شده بود .اگه کمی دیگه صبر میکردن ،انرژیشون از بین میرفت .روز چهارم هم رسیده بود و
هنوز کمک نرسیده بود.
بجای اینکه دست رو دست بذارن و منتظر مرگشون باشن ،ترجیح میدادن برای آخرین بار با
تمام توانشون بجنگن .اگه شوان ووی سالخ رو میکشتن ،میتونستن از سوراخ زیر تاالب فرار
کنن.
وی ووشیان ":منم همین فکرو میکنم .باید از داخل حمله کنیم ،ولی از حزبتون شنیدم روش
طناب قتل ،اگه داخل فضای تنگ الک باشه ،خیلی بدرد نمیخوره .تازه زخم پات هم هنوز
خوب نشده ،نمیتونی کار زیادی باش انجام بدی ،مگه نه؟"
حقیقت بود ،الن وانگجی هم خوب میدونست .هردوشون میدونستن اصرار به انجام کاری که
تواناییش رو نداشتن فایده ای نداشت جز اینکه برای همدیگه دردسر درست کنن.
سرش ،دمش و هر چهارتا پاهاش داخل آب بودن .یه سوراخ بزرگ جلوش بودو پنج تا سوراخ
کوچیک دور و برش بودن .مثل یه جزیره یا کوهستان کوچک بود .بدنش سیاه و ناهموار بودو
با خزه پوشونده شده بود و جلبک های دراز سبز تیره ازش آویزون بودن.
وی ووشیان بدون سرو صدا درحالی که کلی میله ی آهنی و تیر پشتش حمل میکرد ،توی
سوراخ بزرگی که جلوش بود ،مثل یه ماهی باریک نقره ای رنگ ،شیرجه زد.
بخش کوچیکی از سوراخ داخل آب فرو رفته بود ،برای همین وی ووشیان از توی آب شنا کرد.
بعد از اینکه وارد سوراخ شد ،انگار از یه الیه ضخیم از گل فاسد که با آب قاطی شده بود ،رد
شده بود.
بوش ترشیده و تهوع آور بود .این وی ووشیان رو یاد یه موش چاق مرده که کنار یکی از
رودخونه های یونمنگ دیده بود انداخت.دماغش رو گرفت.
’خوب شد نذاشتم الن ژان بیاد اینجا وگرنه حتما باال میورد.کسی که اگه لباسش به آب هم
بخوره باز هم میشورتش ،تا میومد اینجا و این رو بو میکرد باال میورد .حتی اگر هم باال نمیورد،
دیگه حتما غش میکرد’.
خر و پف های مالیم از شوان ووی سالخ به گوش می رسید.وی ووشیان درحالی که نفسش رو
نگه داشته بود به راهش ادامه داد ،پاهاش عمیقتر و عمیقتر فرو میرفتن بعد از سه تا قدم ،لجن
تا زانوهاش باال اومده بود .بین اون همه آب و گل ،انگار یه چند تا توده هم بود.وی ووشیان
یکم خم شد تا ببینه اون توده ها چی هستن .ناغافل دستش به یه چیز پرزدار خورد.
وی ووشیان سریع دستش رو پس کشید .میدونست احتماال موی یکی از آدم هایی بوده که
شوان ووی سالخ خورده بود .باز هم گشت ،این بار یه چکمه پیدا کرد .نصفی از پایی که توی
چکمه بود فاسد شده بود و تا جایی که نصف گوشت و نصف استخون ازش مونده بود.
بنظر می اومد هیوال چیزی از تمیزی سرش نمیشد و اونایی که کامل نخورده بودیا نتونسته بود
بخوره از بین دندون هاش بیرون زده بودن و وارد الکش شده بودن.
هر چی بیشتر میخورد ،بیشتر میشدن .توی این صد سال،کلی چاق و چله شده بود .و االن وی
ووشیان دقیقا وسط جنازه های فاسدی که از استخون های شکسته تشکیل شده بودن ،ایستاده
بود.
بعد از این چند روزی که همش اینور و اونور رفته بود ،انقدر کثیف شده بود که نمی شد
نگاهش کرد .وی ووشیان براش مهم نبود که االن حتی کثیف تر هم شده ،راحت دست هاش
رو با لباس هاش پاک کرد و به راهش ادامه داد.
خرو پف های هیوال بلند و بلندتر میشدن .هوا سنگین تر شده بود و جسد های فاسد زیر
پاهاش سفت تر شده بودن.
همونطور که دست میکشید ،آروم آروم جلو میرفت و همونطور که فکرش رو میکرد ،فلس سر
و گردنش رو پوشونده بود ولی زیرش یه سطح سفت و سیاه بود.
حاال دیگه ،آب و لجن تا روی کمر وی ووشیان رسیده بود .خیلی از جنازه ها رو هنوز کامل
نخورده بود .به این دلیل تیکه های بزرگتری از جنازه ها مونده بود .نباید بهشون جنازه های
فاسد می گفت ،بیشتر شبیه یه خروار جنازه بود .وی ووشیان دستش رو پشتش برد که یه
کمون و میله ی آهنی دربیاره ولی ناگهان حس کرد که میله های آهنی به چیزی چسبیدن و
نمیشد تکونشون داد.
دسته میله های آهنی رو گرفت و باالخره با تمام قدرتش اون رو بیرون کشید .همون لحظه،
نوک میله اهنی یه چیز دیگه رو هم از داخل خروار جنازه ها با خودش کنده بود،که صدای
آرومی ازش در اومد.
وی ووشیان بی هوا سرجاش خشکش زد.
چند لحظه گذشت و هیچ صدایی از دور و برش نیومد .هیوال هم تکونی نخورده بود .نفس
راحتی کشید .انگار میله آهنی به یه چیز دیگه گیر کرده بوده ’.با توجه به صدایی که ازش
دراومد ،انگار آهنی بود؟ تازه بلند هم بود .شاید بدرد بخوره.ما که اینجا خیلی امکانات و اسلحه
نداریم .اگه یه شمشیر معنوی سطح باال باشه عالی میشه! ‘
دستش رو دراز کرد و دنبالش گشت .یه چیز طویل اما کُند و زنگ زده بود.
بار دومی که اون رو گرفت ،جیغ هایی توی گوش وی ووشیان پیچید.
مثل این بود که صدها هزار نفر توی گوشش با ناامیدی و بدبختی طوری جیغ میکشیدن که
انگار حنجره شون داشت پاره می شد .ناگهان جریان سردی از دستش باال اومد و کل بدنش رو
فرا گرفت .با لرزشی ،وی ووشیان دستش رو عقب کشید‘ .این دیگه چیه؟ انرژیش خیلی قویه!’
ناگهان دور و برش روشن شد .یه نور نارنجی سایه وی ووشیان رو منعکس کرد .شمشیر مشکی
رنگی که از آهن ساخته شده و جلوش بود رو نشون داد ،شمشیر توی قلب سایه اش فرو رفته
بود.
‘ اینجا مگه داخل الک شوان ووی سالخ نیست؟چطور ممکنه اینجا روشنایی باشه؟ ‘
وی ووشیان چرخید ،همون طور که فکر میکرد ،دو جفت چشم زرد رنگ در فاصله چند متری
اش بودن.
تازه فهمیده بود که خروپف های رعد و برق مانندش قطع شده بودن ،و نور نارنجی رنگ
داشت از چشم های شوان وو ساطع می شد.
شوان ووی سالخ دندون های تیزش رو نشون داد که ترکیبی از سیاه و زرد بودن و از بین دهن
بازش بیرون زده بودن.
وی ووشیان درست بین دندون هاش ایستاده بود و هیوال با غرش هاش بهش حمله میکرد،
حس میکرد پرده گوشش داره پاره میشه و حتی بدنش هم درد گرفته بود .همینطور که به
غرش کردنش نگاه میکرد،کل میله های آهنی رو توی دهنش فرو کرد .هم زمانبندیش و هم
موقعیتش خوب بود .حتی کمی اینور و اونور نشد؛ درست بین چونه پایینی و باالیی هیوال گیر
کرد!
همونطور که هیوال نمیتونست دهنش رو ببنده ،وی ووشیان همه تیر هارو توی ظریف ترین
قسمت بدنش فرو کرد .چون تیر ها کوچیک و باریک بودن ،وی ووشیان پنج تاشون رو بهم
بست و عمیقاً توی گوشت هیوال فرو کرد طوری که حتی پرهای سر تیر هم داخلش فرو رفت.
انگار سوزن های سمی بودن و زیر اون همه درد ،شوان وو مجبور شد دهنش رو ببنده برای
همین همه میله هایی که بین دندون هاش بودن خم شدن؛ میله های عمودی بخاطر گازی که
زد تبدیل به کمان شدن .وی ووشیان چند تا تیر دیگه توی پوست نرمش فرو کرد .از وقتی که
بدنیا اومده بود ،تا حاال توی همچین موقعیت بدی قرار نگرفته بود .دیوونه کننده و دردناک
بود .بدن مار مانندش تا جایی که میتونست توی الکش به خودش پیچید و سرش رو اینور و
اونور کوبید .باعث شد که خروار جنازه ها بخاطر حرکتش مچاله بشن .وی ووشیان تقریبا توی
استخون های فاسد فرو رفته بود .شوان ووی سالخ چشم هاش رو باز کرد ،نور زردی ازش
بیرون زد .دهنش باز شد ،انگار میخواست همه چی رو قورت بده .خروار جنازه ها از توی
دهنش بیرون ریختن؛ وی ووشیان داشت دست و پا میزد و توی جریان آب شنا میکرد .وقتی
دستش ناگهان به شمشیر آهنی خورد ،قلبش از ترس ایستاد .دوباره همون جیغ های گوش
خراش گوشش رو پر کردن.
وی ووشیان همین االن هم کامالً توی دهن شوان وو فرو رفته بود .وقتی دید هیوال میخواد
دهنش رو ببنده ،با شمشیری که دستش بود دوباره همون تکنیک رو انجام داد و اون رو بین
چونه هیوال فرو کرد.
معموال تمام قسمت های بدن چنین هیوالی هزار ساله ای تا االن دیگه باید فرسوده میشد و
اگه یکی رو قورت میداد ،سریع توی اسید بدنش تبدیل به خاکستر میشد!
وی ووشیان شمشیر رو محکم گرفت ،مثل خالل دندونی که به دهنش چسبیده باشه ،شوان وو
نمیتونست از دستش خالص بشه .شوان وو سالخ کمی خودش رو اینور و اونور کوبید ،هر
کاری میکرد باز هم نمیتونست شمشیر رو قورت بده ،چون نمیتونست دهنش رو ببنده .ولی از
اونجایی که دهنش بیشتر از این باز نمیشد،باالخره خودش تسلیم شد!
شوان وو از اینکه وی ووشیان چطور با این شمشیر باعث تیرکشیدن دهنش شده ،اونم با اینکه
توی الکش بود ،ترسیده بود .با اینکه میخواست فرار کنه ،خیلی تالش کرد که بدنش رو بیرون
بندازه ،تا جایی که دیگه گوشت ظریفی که زیر آرواره اش مخفی شده بود پیدا شد.
الن وانگجی خیلی وقت بود که طناب رو کنار سوراخ سرش تنظیم کرده بود .خیلی وقت بود
منتظر بود .وقتی شوان وو سعی کرد بیرون بره ،طناب رو محکم کشید و اونو روی پوستش
کشید.طناب لرزید و پوستش رو تا گوشتش برید!
هیوال نه راه پس داشت و نه پیش ،از همه طرف داشتن بهش حمله میکردن .اون فقط یه
هیوالی بد شکل بود نه یه موجود الهی .هیچوقت اونقدر باهوش نبود که بخواد کاری انجام بده.
زیر اون همه درد ،دیگه داشت دیوونه میشد ،سرش رو با حرص می چرخوند و دمش رو توی
آب تیره می کوبیدحرکاتش گردابی بزرگ و موج های طوفانی درست کرده بود .اما مهم نبود
چیکار می کرد ،یکی محکم به دهنش چسبیده بود و ولش نمیکرد و نمیذاشت چیزی بخوره و
اون یکی هم با استفاده از یه طناب میخواست پوست نازکش رو پاره کنه ،هر قدر زخمش
عمیقتر میشد ،بیشتر خون میومد!
الن وانگجی طناب رو محکم کشید ،یک ثانیه هم هم ولش نمیکرد.شیش ساعت تمام نگهش
داشت.
شیش ساعت بعد شوان ووی سالخ باالخره دست از حرکت کردن برداشت.
قسمت نازک و بقیه بدن هیوال به لطف طناب الن وانگجی تقریبا جدا شده بود .از کل قدرتش
استفاده کرده بود ،کف دستاش پر از خون و زخم بودن.
سر الکش روی آب شناور بود.آب تاالب از قرمزی به بنفش میزد .بوی خون به قدری زیاد
بود که ممکن بود بقیه تصور کنن اینجا تاالبی از برزخ بود!
الن وانگجی با صدای تلپی توی آب پرید و به طرف سر شوان وو شنا کرد .چشم های شوان وو
کامالً باز بودن .مردمک چشمش خاموش شده بود،ولی دهنش هنوز محکم بسته بود.
الن وانگجی دستش رو دراز کرد ،دو طرف دندوناش رو گرفت و با زور از هم بازشون کرد.
بدون اینکه چیزی برای محافظت از خودش بیاره توی آب شنا کرده بود و با هر زوری بود
بازش کرد .یه شمشیر سیاه آهنی رو دید که توی دهن هیوال فرو رفته بود .هم تیغه و هم قبضه
تا انتها توی دهن هیوال فرو رفته بودن؛ به حدی که تیغه شمشیر خم شده بود.
کل بدن وی ووشیان مثل ماهی جمع شده بود .سرش پایین بود .دست هاش هنوزم تیغه _ نه
خیلی _ تیز شمشیر رو گرفته بودن .نزدیک بود توی گلوی شوان وو بره .الن وانگجی فوراً یقش
رو گرفت و بیرون کشیدش .تا چونه شوان وو شل شد ،شمشیر آهنی توی آب افتاد و کف
تاالب سقوط کرد.
چشم های وی ووشیان محکم بسته شده بود و بی جون روی بدن الن وانگجی افتاده بود .الن
وانگجی یه بازوش رو دور شونه اش انداخت و کمرش رو نگه داشت .الن وانگجی همراه با وی
ووشیان توی آب خونی شنا کرد.
دست هاش کمی میلرزید .به محض اینکه میخواست به گونه وی ووشیان دست بکشه ،ناگهان
وی ووشیان لرزید و بیدار شد.
" چی شد؟ چی شد؟ مُرد؟ مُرد؟ "
با صدای تلپی تکون خورد ،باعث شد بدن هر دو شون بیشتر توی آب فرو بره .دست الن
وانگجی دور کمرش محکم شد.
نگاه وی ووشیان خالی از هرگونه احساس بود .انگار هنوز نفهمیده بود دور و برش چه خبر بود.
بعد از یکم فکر کردن جواب داد " :مُرده؟ پس مرده ...عالیه! مُرده .آخه قبالً دائم جیغ میزد.
جیغ میزد و میچرخید ،بعدش هم من غش کردم .آه راستی ،اون سوراخه!سوراخ زیر آب.
زودباش ،بیابریم .بیا از اون سوراخ بریم بیرون".
الن وانگجی حس می کرد که رفتارش عجیب شده " .چی شده؟ "
وی ووشیان انگار تازه جون گرفته بود".هیچی ،بیا زود از اینجا بریم بیرون .نباید وقت رو هدر
بدیم" .
واقعا هم نباید وقت رو هدر میدادن .الن وانگجی سرش رو تکون داد" .من میبرمت".
ولی بازوی الن وانگجی هنوز مثل یه کمربند آهنی دور کمرش پیچیده شده بود ،با صدای
محکمی گفت ":نفس بگیر" .
رفتن زیر آب اون هم با چنین وضعیتی احتماالً ایده خوبی نبود.وی ووشیان هم دوست نداشت
خودش رو مجبور کنه .سرش رو تکون داد .هردو شون نفس عمیقی گرفتن و توی آب شیرجه
زدن.
چند لحظه بعد ،صدای چلپ چلپی از آب قرمز مایل به بنفش اومد .هر دوشون دوباره بیرون
اومدن.
جیانگ چنگ خودش گفت که یه سوراخ کف تاالب بود که شش نفر همزمان میتونستن ازش
رد بشن .بقیه شاگرد هاهم از سوراخ فرار کرده بودن .وی ووشیان فکر میکرد بخاطر این
نمیتونن پیداش کنن که بدن شوان وو راهشون رو بسته بود .بدن شوان حاال یه طرف دیگه
بود ،ولی باز هم نمیتونستن اونجا هیچ سوراخی پیدا کنن.
آب از موهای خیس الن وانگجی پایین میریخت .جوابی نداد .به همدیگه نگاه کردن .هر دو
شون به یه چیز فکر میکردن.
مثل اینکه چون شوان ووی سالخ خیلی درد میکشید ،وقتی بدنش رو تکون میداده ،احتماالً
سنگ هایی که زیر آب بوده رو هول داده یه طرف و باعث شده تنها سوراخی که میتونستن
ازش فرار کنن بسته بشه.
وی ووشیان از بین بازوهای الن وانگجی بیرون اومد .دوباره توی آب شیرجه زد .الن وانگجی
هم دنبالش رفت .ولی بعد از کمی گشتن ،باز هم نتونستن هیچ سوراخی پیدا کنن .حتی یدونه
هم نبود که حداقل یه نفر بتونه ازش رد بشه.
بعد از چند دقیقه سکوت ،الن وانگجی جواب داد ":بذار اول بریم باال" .
هیچکدومشون انرژی نداشتن .آروم به سمت کنار تاالب شنا کردن .وقتی از آب بیرون اومدن،
پر از آب قرمز و بنفش بودن .وی ووشیان لباس هاش رو درآورد.
خشکشون کرد و توی هوا چرخوندشون ،ناخودآگاه فحش داد ":مسخرمون کردن؟ داشتم فکر
میکردم که اگه هیچکس برای نجاتمون نیومد،حتی اگه بخوایم نمیتونیم بکشیمش ...واسه همین
رفتم سراغش؛ حاال هم که کشتیمش ،اون حرومزاده سوراخ رو بسته ....فاک! "
ابروهای الن وانگجی با شنیدن " فاک " تکون خورد انگار میخواست چیزی بگه ،ولی جلوی
خودش رو گرفت.
وی ووشیان همونطور که فحش میداد لباس هاش رو چرخوند .ناگهان زانو هاش خم شدن .الن
وانگجی به موقع به طرفش دوید تا بگیرتش .وی ووشیان به دستش تکیه داد و گفت ":خوبم،
خوبم ....فقط دیگه حال ندارم .آها راستی ،الن ژان ،اون شمشیری که وقتی توی دهن اژدها
بودم دستم بود ندیدی؟ نمیدونی شمشیر چیشد؟ "
وقتی شمشیر رو گرفته بود ،دائم یه سری جیغ و فریادهایی کنار گوشش می شنید .بدنش سرد
شده بود و سرش گیج میرفت .احتماالً اون شمشیر آهنی چیز خاصی بود .شوان ووی سالخ
حداقل پنج هزار نفر رو خورده بود .وقتی آدمها وارد الکش میشدن بدنشون هنوز صحیح و
سالم بود ،احتماال بعضی ها هم هنوز زنده بودن .شمشیر احتماالً متعلق به تهذیبگری بوده که
خورده شده .نزدیک چهارصد سال داخل خروار جنازه ها قایم شده بود و با درد و باقی مونده
جنازه هزاران انسان عجین شده بود؛هم زنده و هم مرده .احتماال اون ها هم داد و فریادشون
بود.
وی ووشیان میخواست شمشیر رو نگه داره و درست حسابی نگاهی بهش بندازه .حاال که توی
تاالب افتاده بود و اون ها هم اینجا گیر افتاده بودن و نمیتونستن فرار کنن؛ بهتر بود دیگه دنبال
این قضیه نباشه .اگه زیاد به این مسئله اشاره میکرد و الن وانگجی هم میفهمید که دنبال چی
بود ،اونوقت دوباره با هم سرسنگین میشدن .وی ووشیان دستش رو تکون داد ،به هر حال
گفتنش هم فایده ای نداشت ،نه؟
به راهش ادامه داد .الن وانگجی با فاصله کمی دنبالش میکرد .چند تا قدم جلوتر ،دیگه پاهای
وی ووشیان تسلیم شدن .و الن وانگجی دوباره گرفتش .ایندفعه یکی از دست هاش رو روی
پیشونیش گذاشت ،بعد از مدتی گفت ":وی یینگ ،تو...خیلی گرمی" .
وی ووشیان هم دستش رو روی پیشونی الن وانگجی گذاشت ".الن ژان ،تو خودت هم خیلی
گرمی" .
الن وانگجی دستش رو پس زد و با صدای سستی گفت ":بخاطر اینه که دست تو سرده" .
توی چهار یا پنج روز گذشته ،همه داروها رو به پای الن وانگجی زده بود .فقط یه چند باری
روی زخم روی سینه ی خودش دارو گذاشته بود .توی این چند روز ،خواب درست حسابی هم
نداشت .حاال هم که تازه از بین اون همه جنازه و آب جون سالم بدر برده بود ،زخمش
بدترشده بود.
بعد از اینکه کمی سعی کرد دووم بیاره ،بیشتر گیج و گیجتر شد .بیشتر از این نمی تونست راه
بره ،برای همین تصمیم گرفت همونجایی که بود بشینه ،گیج گفت ":چطوری انقدر راحت تب
کردم؟ چندساله تا حاال تب نکردم".
کاری که بهش گفت رو انجام داد .الن وانگجی دستش رو گرفت و انرژی روحانیش رو بهش
انتقال داد.
با اینکه مدتی میشد دراز کشیده بود .وی ووشیان دوباره زود نشست .الن وانگجی بهش
گفت ":درست دراز بکش" .
وی ووشیان دستش رو عقب کشید ".نیاز نیست انرژیتو بهم بدی .خودت هم انرژیت زیاد
نیست" .
الن وانگجی دوباره دستش رو گرفت و تکرار کرد ":درست دراز بکش" .
چند روز پیش ،الن وانگجی خودش انرژی کافی نداشت و هم زخمی شده بود و هم وی ووشیان
اذیتش میکرد .این بار ،نوبت وی ووشیان بود که انرژی نداشته باشه و الن وانگجی هر کاری
دلش میخواست باهاش بکنه.
ولی وی ووشیان حتی وقتی هم که دراز کشیده بود ،از تنهایی خوشش نمی اومد .کمی بعد،
شروع به غر غر کرد ":اینجا خیلی سفته ،خیلی سفته".
الن وانگجی با صورت بی تفاوتی گفت ":انقدر مسخره بازی درنیار" .
وی ووشیان ":جدی دارم میگم .خیلی سرم گیج میره .تو که دختر نیستی ،چرا نمیذاری یکم رو
پات بخوابم؟ "
الن وانگجی ":حتی اگه دختر هم نباشم ،نمیتونی روش بخوابی" .
وی ووشیان وقتی دید الن وانگجی داره اخم میکنه ،جواب داد ":من مسخره بازی درنمیارم.
کسی که باید دست از مسخره بازی برداره ،تویی! ...اصالً این وضع رو قبول ندارم .الن ژان،
بگو دیگه ،چرا؟ "
الن وانگجی با صدای آرومی جواب داد ":داری چرت و پرت میگی" .
شاید هم واقعا داشت چرت و پرت میگفت چون یکم بعد ،وی ووشیان باالخره خوابش برد.
ولی وقتی خوابیده بود ،حس میکرد جاش اونقدر هم بد نیست .انگار واقعا روی پای یکی
خوابیده بود .یه دست سرد روی پیشونیش بود .خیلی راحت بود .با خوشحالی ،تا جایی که
میتونست هی اینور و اونور شد و کسی هم نبود که بهش گیر بده .وقتی روی زمین غلت می
خورد ،قبل از اینکه دوباره سرش بلند بشه و روی همون پا قرار بگیره ،آروم و بامالیمت نوازش
می شد.
ولی وقتی بیدار شد ،هنوز روی زمین بود و بجای پا ،یه مشت برگ زیر سرش بود .که البته
وضعش بهتر از قبل بود .الن وانگجی یکم با فاصله ازش نشسته بود .آتش روشن کرده بود .نور
آتش روی گونه هاش افتاده بود انگار که گرم ،نرم و مالیم بود.
اون راهی هم که میخواستن ازش فرار کنن بسته شده بود .توی غار گیر افتاده بودن ،باید صبر
میکردن تا حزب یونمنگ جیانگ بیاد و نجاتشون بده .دو روز دیگه باید تحمل میکردن .توی
این دو روز ،وی ووشیان دائم تب خفیفی داشت ،مدام میخوابید و بیدار میشد و دوباره
میخوابید .همش به لطف الن وانگجی بود که انرژی روحانیش رو بهش میداد تا بتونه خودش
رو جمع و جور کنه و حالش بدتر از چیزی که بود نشه.
وی ووشیان "،گرسنمه ...الن ژان،میتونی بلند شی برام یه چیزی درست کنی؟یکم از گوشت
اون الک پشته برام درست کن".
وی ووشیان ":بیخیال ...منصرف شدم گوشت همچین هیوالی آدم خواری حتما تا حاال فاسد
شده .به هرحال توام نباید زیاد تکون بخوری" .
وی ووشیان ":چرا اینطوری میکنی ،الن ژان؟ حوصله آدمو سر میبری .هم دهنت بسته اس هم
چشمات؛ نه باهام حرف میزنی نه نگاهم میکنی .داری تمرکز میکنی یا فکر کردی راهبی چیزی
هستی؟ راستی ،موسس حزبتون واقعاً راهب بوده .یادم رفته بود" .
الن وانگجی ":ساکت باش .هنوز تب داری .حرف نزن .انرژیتو هدر نده" .
وی ووشیان ":باالخره جوابمو دادی .چند روز دیگه باید صبر کنیم؟ چرا هنوز کسی نیومده
دنبالمون؟ "
وی ووشیان صورتش رو پوشوند ".پس چرا انقدر دیر میگذره؟ فکر کنم بخاطر اینه که با توام.
جیانگ چنگ باید میموند .حتی بحث کردن با اون باحال تر از اینه که اینجوری یه گوشه
باهات بشینم .جیانگ چنگ! کدوم قبرستونی گیر کردی؟!! هفت روز شد دیگه!!!!! "
الن وانگجی شاخه ای توی آتیش فرو کرد ،مثل شمشیر تکونش داد و آتش همه جا پخش شد.
جرقه ها توی هوا میرقصیدن .به سردی گفت ":استراحت کن" .
وی ووشیان دوباره مثل یه ماهی خودش رو جمع کرد ،به طرفش چرخید ".االن داری جدی
حرف میزنی؟ تازه بیدار شدم و داری بهم میگی استراحت کنم؟ انقدر بدت میاد من بیدار
باشم؟"
شاخه رو کنار کشید ،الن وانگجی به آرومی جواب داد ":،زیادی فکر و خیال می کنی" .
وی ووشیان‘ :اصال هیچی روش جواب نمیده .دیگه مثل چندروز پیش باحال نیست ،صورتش
مثل ته دیگ سیاه شده بود ،با یه صدای عجیبیم صحبت میکرد ،وقتی هم عصبانی بود گاز
میگرفت؛ اما هیچ کس نباید فکر کنه که دیدن اون الن ژان کار آسونیه؛ احتماال خودمم تا آخر
عمرم نمیتونم دوباره ببینمش!’
گفت ":خیلی حوصلم سر رفته .الن ژان ،بیا حرف بزنیم .تو میتونی شروع کنی" .
وی ووشیان ":شروعت هم خسته کننده است ،انقدر خشکی که منصرف شدم ،دیگه واقعاً
نمیـــخوام ادامه بدم ....ولی خب از اونجایی که دلم برات میسوزه ادامه میدم .بذار بهت
بگم_ توی اسکله نیلوفر ،تا حاال قبل ساعت یک صبح نخوابیدم .معموال کل شب بیدارم" .
وی ووشیان ":فکر میکنی همه مثل اعضای حزب خودتن؟ "
وی ووشیان گوش هاش رو گرفت ".من مریضم .تب دارم .برادر دوم الن ،نمیشه یکم باهام
مهربون تر باشی؟ و یه کاری کنی منِ بدبخت بیچاره حالم بهتر بشه؟ "
وی ووشیان ":نمیدونی چی بگی؟ باشه،میدونستم .پس ،اگه نمیدونی چی بگی ،میتونی بخونی؟
چطوره یه آهنگ بخونی؟ "
این حرف رو جدی نزده بود .فقط داشت با الن وانگجی حرف میزد که وقت بگذره و انتظار
نداشت که واقعا قبول کنه .ولی بعد از چند دقیقه سکوت ،صدای مالیمی به نرمی توی اون غار
خالی پیچید.
وی ووشیان چشم هاش رو بست .چرخید و خودش رو روی زمین پهن کرد ".خیلی خوبه" .
بنظر میومد الن وانگجی چیزی رو زمزمه میکرد .وی ووشیان چشم هاش رو باز کرد ":گفتی
اسمش چی بود؟ "
توضیحات:
زیرپوش :یجورایی مثل یه ردای خوابه که زیر ردای بیرونی میپوشن .معلومه که لباس
زیرهاشون رو شریکی استفاده نمیکنن.
کسی که لباسش به آب هم بخوره باز هم میشوره :این یجورایی یه ضرب المثل چینی توی
چین باستانه 'دست نزدن به آب بهاری' مثل همون ضرب المثل خودمون که دست به سیاه و
سفید نمیزنه ،که یعنی یکی ترجیح میده خیلی تمیز باشه یا یکی اونقدر مغروره که وقتی داره
لباس میشوره دست به آب سرد بهاری نمیزنه.
بی خوراکی :بی خوراکی در واقع یه جور آیین بودایی هست ،که میگن نور خورشید برامون
بسه و غذا نمیخوایم .البته پزشکان هم این قضیه رو رد کردند.
@Novel_Boy_Loves @Boy_Loves
تهیه شده توسط تیم ترجمهی
کانال بوی الوز:
Translated by:
#PurpleAuguste