You are on page 1of 17

‫چپتر پنجاه و ششم‪:‬‬

‫سموم‬
‫(قسمت اول)‬
‫هنوز هم نتونست به وضوح اسم آهنگ رو بشنوه‪ .‬جریان خون به سمت صورتش هجوم برد‪.‬‬
‫سر و مفاصل دست و پاهاش از شدت گرما درد می کرد‪ .‬صدای طنین انداز در گوشش می‬
‫رفت و میومد‪.‬‬

‫وقتی وی ووشیان بیدار شد و چشمهاشو باز کرد چیزی که مقابل چشمهاش دید نه سقف سیاه‬
‫غار زیرزمینی بود و نه صورت رنگ پریده و بی نقص الن وانگجی بلکه تخته چوبی باالی سرش‬
‫بود‪ .‬روی تخته چوب اشکال بامزه ی سرهایی بود که داشتن همدیگه رو می بوسیدن‪.‬‬

‫این طرح هایی بود که خودش روی تخت متعلق به خودش تو اسکله ی نیلوفر کشیده بود‪.‬‬

‫وی ووشیان روی تخت خودش دراز کشیده بود‪ .‬جیانگ یانلی همچنان که سرش به سمت‬
‫پایین خم شده بود داشت کتاب میخوند‪ .‬با دیدن بیدار شدن ووشیان‪ ،‬ابروهای خوش فرمش‬
‫رو باال برد و کتابش رو پایین گذاشت‪ "،‬آ شیان "‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬شیجیـه"‬

‫به زحمت تونست از روی تخت بلند شه‪ .‬دست و پاهاش دیگه نمی سوخت اما هنوز هم‬
‫احساس ضعف می کرد‪ .‬گلوش کمی خشک شده بود‪ .‬وی ووشیان پرسید‪ ":‬من برگشتم؟ کی‬
‫ازون غار اومدم بیرون؟عمو جیانگ کسیو برای نجاتم فرستاد؟ الن ژان کجاست؟جیانگ چنگ‬
‫کجاست؟"‬

‫در چوبی باز شد و جیانگ چنگ در حالی که کوزه ی چینی سفید رنگی با خودش حمل می‬
‫کرد وارد شد و با صدای خش داری گفت‪ ":‬واسه چی داری داد میزنی؟"‬

‫و بعد رو به جیانگ یانلی کرد و گفت‪ ":‬خواهر‪ ،‬سوپی که جوشونده بودی رو برات آوردم‪".‬‬

‫جیانگ یانلی کوزه رو گرفت و محتویاتش رو داخل کاسه ای خالی کرد‪ .‬وی ووشیان گفت‪":‬‬
‫جیانگ چنگ بی صفت‪ ،‬بیا اینجا ببینم"‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ ":‬واسه چی ازم میخوای بیام پیشت؟ نکنه میخوای زانو بزنی و ازم تشکر‬
‫کنی؟"‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬بعد از هفت روز آزگار سر و کله ات پیدا شده‪...‬نکنه میخواستی سر به‬
‫نیستم کنی؟"‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ ":‬تو سر به نیست بشی؟ پس اونی که حاال داره زبون درازی میکنه کیه؟"‬

‫وی ووشیان گفت‪":‬شرط میبندم برگشتنت از کوهستان نهر تاریک به یانمنگ فقط پنج روز‬
‫طول کشیده!"‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ ":‬مغزت پوک شده؟ فقط زمان رفتو حساب کردی‪ ،‬پس زمان برگشت‬
‫چی؟ بگذریم ازاینکه وقتی برگشتم باید افرادمو راهنمایی میکردم تا کل کوهستان رو دنبال یه‬
‫درخت انجیر پیر بگردیم و بعدش حفره ای که توسط ون چائو و نوچه هاش مسدود شده بود‬
‫باز میکردیم تا تو رو نجات بدیم و تمام این کارا طی هفت روز انجام شد‪...‬ادبت کجا رفته؟"‬

‫حاال که وی ووشیان با دقت بیشتری بهش فکر میکرد فهمید که واقعا زمان برگشتن به‬
‫کوهستان رو از یاد برده و حساب نکرده‪ ،‬حاال که تسلیم شده بود حرفی برای گفتن نداشت‪"،‬به‬
‫نظر میاد واقعا مساله همین بوده‪ .‬اما چرا الن ژان بهم یادآوری نکرده بود؟"‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ ":‬حتی دیدنت حالشو بهم میزنه‪ ،‬اونوقت انتظار داری از تمام فرمایشاتت‬
‫یادداشت برداره؟"‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬گل گفتی!"‬

‫جیانگ یانلی باالخره کارش با آماده کردن سوپ تموم شد و کاسه رو به دست ووشیان داد‪.‬‬
‫داخل کاسه ی سوپ پر از ریشه ی نیلوفر و گوشت دنده ی تازه و قطعه شده که به خوبی‬
‫پخته شده بود‪،‬بود‪ .‬سطح سوپ هنوز هم داشت به آرومی می جوشید‪ .‬عطری دلپذیر با هم زدن‬
‫سوپ فضا رو پر کرد‪ .‬وی ووشیان چند روزی که تو غار گیر افتاده بود هیچ غذایی نخورده بود‪.‬‬
‫بعد از تشکر از شیجیه‪ ،‬بی درنگ مشغول خوردن شد و همچنان که کاسه ی سوپ رو محکم‬
‫تو دستش نگه داشته بود پرسید‪ ":‬الن ژان کجاست؟اون هم نجات پیدا کرد درسته؟ اینجاست‬
‫یا به مقرش تو گوسو برگشته؟"‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ ":‬چرا مزخرف میگی‪ ،‬مگه اون از حزب ماست که بیاد اینجا؟ معلومه که‬
‫برگشته به گوسو‪".‬‬

‫وی ووشیان گفت‪":‬تنها برگشته؟ تا گوسو‪...‬مقرشــون‪"...‬‬

‫قبل ازاینکه بتونه جمله اش رو به پایان برسونه‪ ،‬جیانگ فنگ میان وارد شد‪ .‬وی ووشیان کاسه‬
‫ی سوپ رو پایین گذاشت‪ "،‬عمو جیانگ!"‬

‫جیانگ فنگ میان گفت‪ ":‬بشین‪ ،‬راحت باش"‬

‫جیانگ یانلی دستمالی برداشت تا وی ووشیان دهنشو پاک کنه‪ "،‬خوشمزه بود؟"‬

‫وی ووشیان دستمال رو نگرفت و به جاش بعد از جمع کردن لب هاش صورتشو جلو برد تا‬
‫خواهرش دهنشو تمیز کنه‪ "،‬آره"‬

‫جیانگ چنگ غرید‪ "،‬مگه خودت دست نداری؟"‬

‫جیانگ یانلی با لبخند گرمی روی صورتش دهن و چونه ی وی ووشیان رو تمیز کرد و با‬
‫خوشحالی و خرسندی کاسه ی سوپ رو به دست گرفت و از اتاق بیرون رفت‪ .‬جیانگ فنگ‬
‫میان‪ ،‬همون جایی که دخترش نشسته بود نشست‪ .‬نگاهی به کوزه ی سفید رنگ انداخت‪ ،‬به‬
‫نظر می رسید که اون هم میخواست طعم سوپ رو بچشه اما کار از کار گذشته بود و جیانگ‬
‫یانلی کاسه رو با خودش برده بود‪.‬‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ ":‬پدر‪ ،‬افراد حزب ون هنوز هم شمشیرهامونو برنگردوندن؟"‬


‫جیانگ فنگ میان نگاهشو از کوزه برداشت و گفتک"طی این چند روز اخیر سرشون گرم جشن‬
‫گرفتن بود‪".‬‬

‫وی ووشیان پرسید‪ ":‬چه جشنی؟"‬

‫جیانگ فنگ میان گفت‪ ":‬بخاطر اینکه ون چائو دست تنها شوان وو سالخ رو از پا در آورده‪".‬‬

‫با شنیدن این حرف‪ ،‬وی ووشیان تقریبا تو جاش چرخی زد‪ "،‬حزب ون اونو کشته؟!"‬

‫جیانگ چنگ با حرص نفسشو بیرون داد‪ "،‬پس چی؟ نکنه انتظار داری بگن تو اونو کشتی و‬
‫ازت قدردانی کنن؟"‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬اون سگای کثیف دارن بلوف میزنن‪ ،‬اصال شرف ندارن‪ ،‬واضحه که الن ژان‬
‫اونو کشته‪".‬‬

‫جیانگ فنگ میان لبخندی تحویل داد و گفت‪ ":‬واقعا؟ چه تصادفی‪ .‬ارباب جوان دوم حزب الن‬
‫گفت که تو اون هیوال رو از پا در آوردی‪ .‬پس کار خودش بوده‪ ،‬درسته؟"‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬فکر میکنم هردومون یه کارایی کردیم اما کار اصلی رو اون انجام داد‪ .‬من‬
‫فقط وارد اون هیوال شدمو از مخفیگاه بیرون کشیدمش‪ ،‬الن ژان تنها بیرون منتظر بود‪ .‬بعد از‬
‫شش ساعت نبرد باالخره تونست از پا درش بیاره‪".‬‬

‫ووشیان اتفاقی که طی این چند روز براش افتاده بود رو برای پدرش و جیانگ چنگ توضیح‬
‫داد‪ .‬بعد از گوش دادن به حرف های ووشیان‪ ،‬صورت جیانگ چنگ تو هم رفت‪ ،‬کمی بعد‬
‫گفت‪ ":‬تقریبا همون حرفاییه که الن وانگجی زد‪ .‬خب به نظر میاد هردوتون با هم اون هیوال رو‬
‫کشتین‪ .‬کاری که تو انجام دادی مال خودته‪ ،‬چرا اصرار داری اعتبارشو به یه نفر دیگه بدی؟"‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬اینکارو نکردم‪ ،‬فقط حس میکنم در مقایسه با اون کار زیادی انجام ندادم‪".‬‬

‫جیانگ فنگ میان حرفشو تایید کرد‪ "،‬آفرین"‬


‫اون تونسته بود تو سن ‪ 71‬سالگی یه هیوالی چهارصد ساله رو بکشه‪ .‬باید تعریفی بیشتر از "‬
‫آفرین" نصیبش میشد‪.‬‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ ":‬تبریک میگم"‬

‫لحن تبریک گفتنش حسابی عجیب به نظر می رسید‪ .‬با دیدن باال رفتن ابرو ها و به هم گره‬
‫شدن دست هاش روی سینه اش‪ ،‬وی ووشیان فهمید که چی تو دل برادرش میگذره‪ .‬بدون‬
‫شک حاال تو دل جیانگ چنگ آشوبی به پا بود و داشت به خودش لعنت می فرستاد و از‬
‫خودش می پرسید چرا نباید خودش کسی میبود که تو غار میموند و اون هیوال رو می کشت‪.‬‬
‫اگه اونجا میموند بدون شک از پس کارهایی که ووشیان تعریف کرده بود برمیومد‪.‬‬

‫وی ووشیان خندید‪"،‬حیف که اونجا نبودی‪ ،‬اونوقت بخشی از اعتبار این افتخار هم نصیب تو‬
‫میشد‪.‬به عالوه میتونستیم باهم دو کلوم اختالط کنیم تا خستگی از تنمون بره‪ .‬فقط خدا میدونه‬
‫تو این چند روز که چشم تو چشم الن ژان کنارش نشسته بودم داشتم از بی حوصلگی‬
‫میمردم‪".‬‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ ":‬حقت بود که از بی حوصلگی بمیری‪ .‬نباید ادای قهرمانا رو در میاوردی و‬
‫به همچین چیزای کوفتی اهمیت میدادی‪ .‬اگه از اولش هم‪"...‬‬

‫ناگهان جیانگ فنگ میان گفت‪":‬جیانگ چنگ!"‬

‫جیانگ چنگ مکث کرد‪ ،‬میدونست که زیاده روی کرده‪ .‬پس ترجیح داد که سکوت اختیار‬
‫کنه‪.‬‬

‫جیانگ فنگ میان طوری نگاهش کرد که انگار میخواد بخاطر انجام کار اشتباهی سرزنشش کنه‬
‫اما حالت چهره ی آرومش بیشتر جدی شد و گفت‪ ":‬میدونی که این طرز حرف زدنت اصال‬
‫شایسته و مناسب نیست؟"‬

‫جیانگ چنگ سرشو پایین انداخت‪ ":‬بله‪".‬‬


‫وی ووشیان گفت‪ ":‬اون فقط عصبانیه و حواسش نیست داره چی میگه‪".‬‬

‫جیانگ فِنگمیان با دیدن اینکه جیانگ چنگ چطور حرف دلش با حرفی که میزد‪ ،‬هنوز در‬
‫تناقض بود؛ از دهانش حرفی خارج میشد و چیز دیگه ای در قلبش بود و اینکه چطور هنوز‬
‫لجبازی میکرد‪ ،‬سری تکون داد و گفت‪" :‬آ‪-‬چنگ‪ ،‬یه حرفایی هست که حتی وقتیکه عصبانی‬
‫هم هستی نباید به زبون بیاری‪ .‬اگه اون حرفا رو بزنی یعنی هنوز شعار حزب جیانگ رو درک‬
‫نکردی‪ ،‬این یعنی هنوز تو‪" ...‬‬

‫صدای تند و خشن زنی از بیرون شنیده شد‪ " :‬آره‪ ،‬اون درک نمیکنه‪ ،‬مگه تا زمانی که وی‬
‫یینگ میفهمه اهمیتی داره؟"‬

‫بانو یو مثل رعد بنفشی ناگهان ظاهر شد و همزمان با ورودش نسیم سردی با خودش آورد‪.‬‬
‫تنها پنج قدم با تخت ووشیان فاصله و با ابروهایی باال انداخته‪ ،‬گفت‪ ":‬تالش برای به دست‬
‫آوردن غیرممکن ها (شعار حزب جیانگ)‪ ،‬دقیقا همونطوری که اون (وی ووشیان) هست؛ مگه‬
‫نه؟ هر غلطی دلش میخواد میکنه با اینکه میدونه با کاراش برای حزبش دردسر میسازه‪ ،‬مگه‬
‫غیر اینه؟!"‬

‫جیانگ فنگ میان گفت‪ ":‬بانوی من‪ ،‬شما اینجا چیکار میکنین؟"‬

‫بانو یو گفت‪ ":‬اینجا چیکار میکنم؟ مضحکه که همچین سوالی ازم میپرسی! رهبر حزب جیانگ‬
‫نکنه فراموش کردی که منم رهبر اسکله ی نیلوفر هستم؟ نکنه فراموش کردی که قدم به قدم‬
‫از زمین اینجا جز قلمروی من محسوب میشه؟ نکنه یادت رفته بین کسی که اونجا دراز کشیده‬
‫و کسی که اینجا ایستاده کدوم پسرته؟"‬

‫طی سالها‪ ،‬انقدر همچین سواالتی رو شنیده بود که حسابش از دستش در رفته بود‪ .‬جیانگ‬
‫فنگ میان پاسخ داد‪ "،‬البته که بیاد دارم‪".‬‬
‫مادام یو قهقه ی تلخی زد‪ " :‬پس یادت هست‪ .‬اما چه فایده؟ وی یینگ تا زمانی که شر به پا‬
‫نکنه روزش شب نمیشه! اگه میدونستم مجبورش میکردم مثل بچه ی آدم تو اسکله بمونه و‬
‫هیچوقت بهش اجازه ی خروج نمیدادم‪ .‬واقعا ون چائو تونسته به خودش جرئت بده تا بالیی‬
‫سر ارباب زاده های گوسوالن و النلینگ جین بیاره؟ اگر هم جرئتشو کرده‪ ،‬از بخت بد اونها‬
‫بوده‪ .‬از کی تا حاال تو جرئت میکنی ادای قهرمانا رو در بیاری؟"‬

‫مقابل جیانگ فنگ میان‪ ،‬وی ووشیان باید در برابر بانو یو ادبش رو حفظ می کرد‪ .‬هیچ‬
‫اعتراضی هم نکرد با اینکه با خودش فکر کرد؛ اون جرات نداره هیچ کاری باهاشون بکنه؟ بعید‬
‫میدونم‪.‬‬

‫مادام یو گفت‪ ":‬بذار همین حاال برات روشن کنم‪ ،‬بشین و ببین چطور یه روزی این پسره‪،‬‬
‫حزبمون رو تو بد دردسری میندازه‪".‬‬

‫جیانگ فنگ میان بلند شد‪" :‬وقتی برگشتیم باهم صحبت میکنیم‪".‬‬

‫مادام یو گفت‪ ":‬در مورد چی صحبت میکنیم؟ کجا برگشتیم؟ میخوام همینجا در موردش‬
‫حرف بزنم‪ .‬چیزی نیست که ازش خجالت بکشم! جیانگ چنگ بیا اینجا ببینم‪".‬‬

‫جیانگ چنگ بین پدر و مادرش گیر کرده بود‪ .‬بعد از لحظاتی درنگ به سمت مادرش حرکت‬
‫کرد‪ .‬مادام یو شونه هاشو گرفت و به سمت جیانگ فنگ میان هلش داد تا اونو ببینه‪:‬‬

‫"رهبر حزب جیانگ‪ ،‬به نظر میرسه باید یه سری چیزا رو برات روشن کنم‪ .‬خوب نگاه کن‪...‬‬
‫این پسر توئه‪ ،‬رهبر آینده ی اسکله ی نیلوفر‪ .‬حتی اگه بخاطر اینکه من به دنیا آوردمش بهش‬
‫کم توجهی کنی بازم فامیلیش جیانگه!‪ ...‬باور نمیکنم حتی یه بارم شایعاتی که اون بیرون در‬
‫مورد اینکه رهبر حزب جیانگ با گذشت اینهمه سال هنوز هم نتونسته از فکر و خیال سانرن‬
‫بیرون بیاد و پسر دوست قدیمیش رو مثل پسر خودش بزرگ کرده‪ ،‬رو نشنیده باشی‪ ،‬اونها‬
‫شک دارن که وی یینگ ‪" ...‬‬
‫جیانگ فنگ میان فریاد کشید‪" :‬یو زی یوان"‬

‫بانو یو هم به همون اندازه صداشو باال برد‪" :‬جیانگ فنگ میان! فکر میکنی اگه صداتو باال ببری‬
‫اوضاع عوض میشه؟! فکر کردی نمیشناسمت؟!"‬

‫مشاجره به بیرون از اتاق کشیده شد‪ .‬در راه خروج از اتاق‪ ،‬صدای خشمگین بانو یو لحظه به‬
‫لحظه بلندتر میشد‪ .‬جیانگ فنگ میان همچنان که سعی داشت خشم خودشو کنترل کنه به‬
‫بحث و مشاجره ادامه داد‪ .‬جیانگ چنگ گیج و متحیر همونجا ایستاده بود‪ .‬کمی بعد نیم نگاهی‬
‫به وی ووشیان انداخت و ناگهان چرخید تا اون هم از اتاق بیرون بره‪.‬‬

‫وی ووشیان گفت‪" :‬جیانگ چنگ‪".‬‬

‫اما جیانگ چنگ پاسخی نداد‪ .‬با چند قدم به گوشه ی راهرو رسید‪ .‬وی ووشیان به زحمت‬
‫خودشو از تخت بیرون کشید تا به دنبال برادرش بره‪ ،‬بدن کوفته و زخمیشو کشون کشون جلو‬
‫برد‪" :‬جیانگ چنگ! جیانگ چنگ!"‬

‫جیانگ چنگ بدون اینکه کوچکترین اهمیتی بده به راهش ادامه داد‪ .‬وی ووشیان بشدت‬
‫عصبانی بود که به سمتش هجوم آورد و گردنش رو گرفت‪" :‬اگه صدامو میشنوی جوابمو بده!‬
‫نکنه میخوای دعوا کنیم؟"‬

‫جیانگ چنگ با حرص جواب داد‪" :‬برگرد به تختت و مثل بچه ی آدم دراز بکش‪".‬‬

‫وی ووشیان گفت‪" :‬نمیتونم‪ ،‬باید بین خودمون این مساله رو حلش کنیم! تو واقعا نباید به اون‬
‫مزخرفات گوش بدی‪".‬‬

‫جیانگ چنگ با لحن سردی گفت‪" :‬به کدوم مزخرفات؟"‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬همون حرفایی که تنها با به زبون آوردنش دهنتو کثیف میکنی‪ .‬پدر و مادر‬
‫من تو این دنیا وجود داشتن‪ .‬دلم نمیخواد بقیه منو جزئی از خانواده ی کس دیگه ای بدونن‪".‬‬
‫دستشو روی شونه ی جیانگ چنگ گذاشت و تونست اونو با خودش به سمت نرده های چوبی‬
‫اون سمت راهرو ببره‪ .‬هردو روی زمین نشستن‪" :‬بیا رو راست باشیم‪ ،‬نباید انقدر قضایا رو با‬
‫ترش رویی توی دلت نگه داری‪ .‬تو پسرِ عمو جیانگی‪ ،‬رهبر آینده ی حزب جیانگ‪ .‬البته که‬
‫عمو جیانگ بیشتر بهت سخت میگیره‪".‬‬

‫جیانگ چنگ نیم نگاهی با گوشه ی چشم بهش انداخت‪.‬‬

‫وی ووشیان ادامه داد‪" :‬اما من فرق میکنم‪ ،‬من پسر یکی دیگه ام‪ .‬پدر و مادرم هردو از‬
‫دوستای خوب عمو جیانگ هستن‪ .‬معلومه که بهم ساده میگیره و آزادی عمل بیشتری میده‪ .‬یه‬
‫همچین مساله ی ساده ای رو که میتونی متوجه بشی‪ ،‬مگه نه؟"‬

‫جیانگ چنگ نفسشو با فشار از بینی خارج کرد و گفت‪" :‬اون بهم سخت نمیگیره‪ ،‬فقط از من‬
‫خوشش نمیاد‪".‬‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬مگه میشه کسی پسر خودشو دوست نداشته باشه؟ این فکرا رو از سرت‬
‫بیرون کن! اون دهن گشادایی که مزخرف میبافن رو هر وقت ببینم اونقدر میزنمشون که حتی‬
‫مادر خودشون هم نتونه اونا رو بشناسه‪".‬‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ ":‬اما همینه‪...‬اون حتی مادرمو دوست نداره و همینطور منو‪".‬‬

‫انکار کردن این حقیقت سخت بود‪.‬‬

‫تمام دنیای تعلیمات میدونست که بانوی سوم یو و جیانگ فنگ میان‪ ،‬زمانیکه جوون بودن در‬
‫کنار هم تهذیبگری میکردن‪ .‬جیانگ فنگ میان شخصیت آرومی داشت اما یو زی یوان خشن و‬
‫بی رحم بود‪ .‬اون دو نفر تناسب چندانی باهم نداشتن‪ .‬گرچه پیشینه ی خانوادگیشون کامال با‬
‫هم همخونی داشت اما هیچکس نمیتونست به اون دو نفر به چشم یک زوج نگاه کنه‪ .‬بعدها‬
‫زانگسه سانرِن از کوهستان خارج شد و از یونمنگ عبور کرد و بر حسب اتفاق با جیانگ فنگ‬
‫میان دوست شد‪ .‬چند باری با هم به شکار شبانه رفتن‪ .‬هردو بسیار به فکر همدیگه بودن‪ .‬همه‬
‫ی مردم گمان میکردن که زانگسه سانرن می تونه بانوی بعدی اسکله ی نیلوفر باشه‪.‬‬

‫هرچند‪ ،‬زمان زیادی نگذشت که حزب میشان یو برای اتحاد با حزب یونمنگ جیانگ‪ ،‬بواسطۀ‬
‫ازدواج پیشنهاد داد‪.‬‬

‫اون زمان رهبر حزب جیانگ حسابی از این پیشنهاد استقبال کرد اما جیانگ فنگ میان هیچ‬
‫اشتیاقی نداشت‪ .‬اون از رفتار یو زی یوان خوشش نمیومد و حس میکرد اونها نمیتونن به خوبی‬
‫در کنار هم زوج خوبی باشن‪ .‬چندین بار مودبانه این پیشنهاد رو رد کرد‪ .‬هر چند حزب میشان‬
‫یو با فرستادن نماینده های متعدد‪ ،‬جیانگ فنگ میانی که در اون زمان جوون بود و تکیه گاهی‬
‫نداشت رو‪ ،‬تحت فشار قرار دادن‪ .‬مدت زیادی نگذشت که زانگسه سانرن شریک تهذیبگریِ‬
‫یکی از خدمتکاران وفادار جیانگ فنگ میان‪ ،‬وِی چانگزه شد و به سمت غروب خورشید راهی‬
‫شدند‪ ،‬تا دور دنیا رو بگردند و نتیجتاً جیانگ فنگ میان دلسرد شد‪.‬‬

‫اگرچه جیانگ فنگ میان و بانو یو باهم ازدواج کردن‪ ،‬اما زوجی بودن که سر هیچ مساله ای با‬
‫هم اتفاق نظر نداشتن‪ .‬همیشه جدا از هم زندگی می کردن و ناسازگارترین مکالمات رو باهم‬
‫داشتن‪ .‬جدا از تقویت قدرت حزبشون‪ ،‬کسی نمیدونست چه سودی از این ازدواج عایدشون‬
‫شده‪.‬‬

‫جیانگ چی موسس حزب یونمنگ جیانگ‪ ،‬تهذیبگر سرکشی بود‪ .‬راه و روش حزب بر مبنای‬
‫صداقت و آزادی بود‪ .‬اما راه و رسم بانو یو دقیقا برخالفش بود‪ .‬و هم صورت و هم شخصیت‬
‫جیانگ چنگ به مادرش شبیه بود‪ .‬اون هیچوقت مورد مهر و محبت جیانگ فنگ میان قرار‬
‫نمیگرفت‪ .‬از زمان تولد جیانگ فنگ میان از راه های گوناگونی بهش آموزش داده بود اما‬
‫همچنان نمیتونست تغییری ایجاد کنه برای همین جیانگ فنگ میان هم طوری به نظر می‬
‫رسید که انگار عالقه ی چندانی بهش نداره‪.‬‬
‫جیانگ چنگ دست وی ووشیان رو کنار زد و بلند شد‪ ،‬اون عصبانیتش رو خالی کرد‪" :‬من‬
‫میدونم! میدونم که اون شخصیتی که اون دوست داره رو ندارم‪ ،‬میدونم که من وارثی نیستم که‬
‫میخواد! اون فکر میکنه من لیاقت ندارم رهبر حزب باشم‪ ،‬فکر میکنه نمیتونم شعار حزبمون رو‬
‫درک کنم‪ ،‬فکر میکنه هیچ بویی از خاندان حزب جیانگ نبردم!‪ ...‬تمامش درسته!"‬

‫صداشو باالتر برد‪ "،‬تو به همراه الن وانگجی شوان وو سالخ رو کشتی و تو حمامی از خون‬
‫غرقش کردی‪ ،‬کارت خیلی بزرگ بود‪ ،‬نه؟! اما من چی؟!"‬

‫مشتش رو به یکی از ستون های تاالر کوبید و دندون هاشو با حرص روی هم فشرد‪..." :‬روزها‬
‫بدون اینکه حتی یک ثانیه هم استراحت کنم داشتم می دویدم‪ ،‬جونم به لبم رسیده بود‪".‬‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬خب که چی که شعار چی میگه؟! حتما باید ازش پیروی کنی چون فقط یه‬
‫شعاره؟ یه نگاه به قوانین حزب گوسوالن بنداز‪ -‬بیشتر از سه هزار قانون اونجاست‪ .‬اگه همشون‬
‫بخوان از تک تک قوانین پیروی کنن به نظرت میتونن به زندگی ادامه بدن؟"‬

‫از روی نرده پایین پرید و گفت‪" :‬و کی گفته رهبر یه حزب شدن یعنی پیروی از رسم و رسوب‬
‫حزب؟ حزب یونمنگ جیانگ کلی رهبر داشته‪ ،‬فکر نمیکنم همشون شبیه هم بوده باشن‪ .‬حتی‬
‫حزب گوسوالن هم یه آدم انزوا طلب مثل الن یی داشته‪ ،‬اما مگه کسی هم هست که موقعیت‬
‫و تواناییشو نادیده بگیره و انکار کنه؟ وقتی حرف از تهذیبگران پرآوازه ی حزب الن میشه‪،‬کیه‬
‫که اسمشو از قلم بندازه؟ کیه که بتونه تکنیک نوای کشتارش رو نادیده بگیره؟"‬

‫جیانگ چنگ ساکت بود‪ ،‬به نظر می رسید که باالخره آروم شده‪ .‬وی ووشیان بار دیگه دستشو‬
‫روی شونه اش گذاشت و گفت‪" :‬در آینده‪ ،‬تو رهبر این حزب میشی و منم زیر دستت‪ ،‬درست‬
‫مثل پدرت و پدرم‪ .‬پس اگه حزب گوسوالن میتونه دو تا یشم داشته باشه پس یونمنگ جیانگ‬
‫هم میتونه دو تا مایه ی غرور و افتخار داشته باشه‪ .‬پس دهنتو ببند‪ .‬کی گفته که تو لیاقت رهبر‬
‫حزب شدن رو نداری؟ هیچکس نمیتونه همچین حرفی بزنه‪،‬حتی تو هم نمیتونی‪ .‬اگه همچین‬
‫حرفی بزنی پس تنت حسابی میخاره‪".‬‬

‫جیانگ چنگ غرید‪" :‬یه نگاه به سر و وضعت بنداز‪ ،‬کیو میتونی بزنی آخه؟"‬

‫همزمان به وسط سینه ی وی ووشیان کوبید‪ .‬گرچه روی زخمش دارو و مرحم قرار گرفته بود‪،‬‬
‫اما با این ضربۀ ناگهانی‪ ،‬بدنش تیر کشید و با صدای بلندی فریاد زد‪" :‬جیانگ چنگ! نکنه‬
‫هوس مردن کردی؟"‬

‫جیانگ چنگ از ضربه ی ووشیان جاخالی داد و فریاد زد‪" :‬االن خیلی درد داری‪ ،‬تا تو باشی‬
‫هوای قهرمان بازی به سرت نزنه‪ .‬حقته! درس عبرتی باشه برات تا دیگه از این غلطا نکنی‪".‬‬

‫وی ووشیان گفت‪" :‬من داشتم قهرمان بازی در میاوردم؟! چاره ی دیگه ای نداشتم‪ ،‬با تمام‬
‫توانم فرار کردم‪ .‬فکرشم نمیکردم بتونم انقر سریع حرکت کنم! واستا فرار نکن‪ ،‬ایندفعه رو ازت‬
‫میگذرم‪ .‬میخوام ازت یه سوال بپرسم‪ ...‬یه کیسه ی عطر دور کمرم بود‪ ،‬خالی بود‪ ،‬تو‬
‫ندیدیش؟"‬

‫جیانگ چنگ گفت‪" :‬همونی که میان میان بهت داد؟ نه ندیدمش‪".‬‬

‫وی ووشیان با افسوس گفت‪" :‬بعدا یکی دیگه براش جور میکنم‪".‬‬

‫جیانگ چنگ ابروهاشو تو هم برد‪" :‬بازم که داری کار خودتو میکنی‪ .‬تو که واقعا ازش خوشت‬
‫نمیاد‪ ،‬میاد؟ اون دختر خوبی به نظر می رسه اما فکر نمیکنم اصل و نسبی داشته باشه‪ .‬شاید‬
‫حتی شاگرد هم نباشه‪ .‬به نظر میاد دختر یه خدمتکار باشه‪".‬‬

‫وی ووشیان گفت‪" :‬خدمتکار بودنش چه ایرادی داره؟ منم پسر یه خدمتکارم‪ ،‬مگه غیر از‬
‫اینه؟"‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ ":‬چطور میتونی خودتو با اون دختر مقایسه کنی؟ کدوم خدمتکاری اربابش‬
‫براش دونه ی نیلوفر پوست میگیره و براش سوپ حاضر میکنه‪ .‬ازون سوپ حتی یه ذره هم‬
‫بهم نرسید!"‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬اگه خیلی دلت میخواد به شیجیه بگو واست بپزه‪ .‬راستی داشتیم در مورد‬
‫الن ژان حرف میزدیم‪ ،‬هیچ پیغامی برام نذاشته؟ برادرش پیدا شد؟ اوضاع توی حزبش در چه‬
‫حاله؟"‬

‫جیانگ چنگ گفت‪" :‬انتظار داشتی برات پیغام هم بذاره؟ خیلی خوش شانسی که تا االن یه‬
‫چاقو تو سینه ات فرو نکرده‪ .‬اون برگشته‪ ،‬ولی هنوز خبری از الن شیچن نیست‪ .‬الن چیرن هم‬
‫انقدر کار کرده از پا در اومده‪".‬‬

‫وی ووشیان گفت‪" :‬رهبر حزب الن چی؟ اون حالش چطوره؟"‬

‫جیانگ چنگ گفت‪" :‬اون فوت کرده‪".‬‬


@Novel_Boy_Loves @Boy_Loves
‫تهیه شده توسط تیم ترجمهی‬
‫کانال بوی الوز‪:‬‬

‫‪Translated by:‬‬
‫‪#Saji‬‬

You might also like