Professional Documents
Culture Documents
نام کتاب
خود را نمی توانم از باد پس بگیرم
1
نویسنده
مسعود سالجقه
2
از برق تیشه گفت که در ریشه خواب نیست
ای ریشه ی شکسته نسوزی که آب نیست
از فطرت سیاه گر آتش بلند شد
در سرنوشت آینه جای نقاب نیست
برق نگاه فرصت تردید می برد
در شعر عشق قافیه ی انتخاب نیست
پنهان نمی شود گره انتظار من
ای فالگیر خسته ،باید و شاید جواب نیست
تیغ از سر بریده نیاموخت انتقام
بر نیزه ی مکاشفه رنگ عذاب نیست
می پروری تبانی آوازه و آه را
در ذهن باد حوصله ی آفتاب نیست
آواز های کودکی از یاد رفته اند
نفرین به روزگار که حتی سراب نیست
باید هنوز مکث کنم در گلوی خود
بغض شکسته گفت که حالم خراب نیست
جرأت نمی کنیم بگوئیم ،آسمان
در سینه ی سکوت چرا التهاب نیست
3
خود را نمی توانم از باد پس بگیرم
خود را نمی توانم از باد پس بگیرم
وقت وداع با خود از گریه ناگزیرم
هر روز انتظارم هر روز التماسم
فرقی نداشت ،تنها می خواستی بمیرم
یک لحظه از گذشته ،انگیزه ی بزرگی است
بگذار جا بماند آینده در مسیرم
در جمعه می گذارم یک صفحه از تنت را
تا هیچ کس نداند در ذهن خود اسیرم
از چل پیاله ی من آغوش می ربایی
لبخند پس نگیری – که بی خدا بمیرم
چنگ از جوانی من با آنکه تار برداشت
سرمی کشد همیشه عشق تو در ضمیرم
می خواستم ببینی ،دیوانه یعنی اینکه
خود را نمی شناسم – خود را نمی پذیرم
از ناگهان
آتش رسید از گل مازندران به من
باید چه می رسید از آتش فشان به من
دریا گذاشت ماه بلندی بیاورد
روح کویر از هیجان زمان به من
آواره تر نمی شوم -امشب که آمدی
4
از من بگو پرنده ی بی آشیان به من
از بوسه ی کدام زمستان دمیده ای
ای جنگل غریب بگو داستان به من
از چشم ناشناخته می ترسم و هنوز
داری نگاه می کنی از ناگهان به من
از کوچه های گم شده خاموش می گذشت
دیوانه ای که داد خدا را نشان به من
از بس به جای زندگی از خود گذشته ام
دیگر نمیدهی تو هم ای عشق جان به من
راز تنت نمی شود افشاء اگر هنوز
با یورش لبت اگر نگذاری دهان به من
از عمق چشم های من آنقدر بی دریغ
لبخند می زنی که بخندد جهان به من
می خواستم پرنده نباشم ،نمی شود
فرصت نمیدهد نفس آسمان به من
5
در بین دست های تو
هر شب که برگی از سفرم کنده م شود
انگار نیمی از جگرم کنده می شود
در بین دست های تو پرواز می کنم
با آنکه هر غروب سرم کنده می شود
امنیتم چقدر به نفرین شبیه بود
در النه ای که بال و پرم کنده می شود
برصفحه ی اجابتم افسوس مانده است
از پیش هر دعا سحرم کنده می شود
بعد از کدام صاعقه ابر هزارگی
از آسمان شعله ورم کنده می شود
از زخم آشیانه شدن سرکشیده است
هر شاخه ای که با تبرم کنده می شود
وقتی به قاب پنجزه نزدیک می شوم
برگی دوباره از سفرم کنده می شود
6
ای نامتان سیاه
دشنامتان نمی دهد ای نامتان سیاه
آئینتان قساوت و پیغامتان سیاه
گاهی خدا به حرمله محتاج می شود
برگشته ایم از شب اعدامتان سیاه
گنج بهشتتان به جهنم شبیه تر
یعنی همیشه سکه انعامتان سیاه
ماوارثان خیمه ی وارونه نیستیم
ای درگمان بادیه دشمنامتان سیاه
گردد سموم از تک تا تارتان بلند
روز سیاه حادثه از نامتان سیاه
شد روزگار ما گره انتقامتان
چون چله ی برآمده از بامتان سیاه
هنوز
در قلعه های سوخته آواز گم نشد
بالی شکست ،قصه ی پرواز گم نشد
چشم سیاه دختر کولی ستاره بود
که از هزار قصه ی ما ساز گم نشد
زردشتم آفتاب از آتش سرشته بود
7
اینگونه شد که رشته ی اعجاز گم نشد
از هر گدازه ی دلمان وقت سوختن
پروانه ای دمید که شیر ازگم نشد
قرنی میان حنجره ها خواب رفته است
اما کنار پنجره ها ناز گم نشد
ما وارثان حلقه ی تاکیم هیچ گاه
از خاکمان پرنده ی آواز گم نشد
هراس
سرود سایه ها گاهی تبانی با تبر دارد
سکوت از انزوای خود هوایی سردتر دارد
مهاجر از تمام ابرها افسانه می بافد
که در رویای بارانش غروبی شعله ور دارد
نمیدانم کجای قصه باید چشم بردارم
که می ترسم زمین از آسمانم چشم بردارد
برای کوچم آوازی نمی سازند ،می گویند
که تاراجم هوای با تو بودن در سفر دارد
8
تردید روز آخری
با آسمان بگو پریم را نیاورد
تردید روز آخریم را نیاورد
مصلوبم آنقدر که دگر کاش هیچ کس
آئینه ی پیمبریم را نیاورد
چوپان گریست گوشه ی شمعی که سوختم
ای کاش قلب خنجریم را نیاورد
عاشق نمی شوم که گریبان خستگی
می ترسم اسب شاعریم را نیاورد
9
در میان دار
جای گل در سینه مشتی خار پنهان کرده ام
در گلویم پنجه ی کفتار پنهان کرده ام
از کمان خون فشان شاعری برداشتم
سرزمینی را که در آوار پنهان کرده ام
گرچه از بار محبت شانه خالی می کنم
کتف هایم را برای مار پنهان کرده ام
وحشت دیدار اگر خاکستری باقی گذاشت
گرد بادی پشت هر دیوار پنهان کرده ام
می تواند عاقبت مضمون بی تابی شود
طبل بد نامی که در اسرار پنهان کرده ام
در هوای نیزه ی پیغمبران پیچیده است
آن پریزادی که من در غار پنهان کرده ام
از گلویم هیچ دستی برنمیدارد نشان
من سرم را در میان دار پنهان کرده ام
از بخت
خدا باور کند یا نه دلم از بخت می لر زد
از این پیالن دیوانه غرورم سخت می لرزد
دلم یک دشنه می خواهد مگو که زندگی زیباست
که دارد بر صلیب شانه ات از بخت می لرزد
اگرچه مأمن خود را شب معراج می بیند
10
ولی انگار تخت از شاه و شاه از تخت می لرزد
بگو پیراهن یوسف نگه دارد نشانم را
که خلعت بخش دارد گوشه ی این رخت می لرزد
درین باغ هزار افسانه ی انسان و کابوسش
تو شاعر می شوی گنجشگ بدبخت می لرزد
11
خودم را به پایان رساندم
مثل بادم که آغاز خود را به پایان رساندم
جاده ی هق هقم را به آغوش باران رساندم
فکر کردم مرا تکه تکه به هم می رساند
ازسر ناامیدی خودم را به طوفان رساندم
پیش از آنی که از فرط بیهودگی می شکستم
دست خود را به هر کس که می گفت انسان رساندم
یک قیامت پر از تاک و لبخند احساس خود
در لباسی پر از حس غربت به کرمان رساندم
آخرین خنده ی نسل من خنده ی بی خیالی است
آرزو آرزو حسرتم را به این قرن ویران رساندم
غربت آنقدر مفهوم سرگشته دارد که یک شب
فارغ از خود خودم را به دستان شیطان رساندم
مثل بادم که در دور پایانیم ناگهان ایستادم
مثل بادم که یکباره خود را به پایان رساندم
ری را بگو
ری را بگو شکوفه ی هذیان چه می کنی
در زلف برکشیده ی طوفان چه می کنی
این زخم اگر شگفت فراموش می کنیم
فردا دوباره با سر مژگان چه می کنی
آهوی هفت خال تو از خود رمیدن است
12
در دست گرگ های هراسان چه می کنی
بانوی مهرپرور زردشت بعد از این
با چشم های هرزه ی تهران چه می کنی
بغض تو در گلوی دماوند مانده ایست
طغیان کن و بسوز و بسوزان ،چه می کنی
دریا به عمق فاجعه عادت نمی کند
با خویت ای جزیره ی تفتان چه می کنی
در نقطه ی شروع تر کرمان سکوت کرد
با عمق چشم های سپاهان چه می کنی
گیرم خدا خدا شدو گیرم وطن وطن
با این همه شبیه به انسان چه می کنی
ای قصر شاه و شیخ تو از سنگ نیستی
با قلب زخم دیده ی ایران چه میکنی
وقت حماسه سوزی کفتار ها بگو
دیدی ،گریستی ،ولی االن چه میکنی
13
به آخر دنیا
طوفان اگر به وسعت دریا نگاه کرد
دریا ولی به ماهی تنها نگاه کرد
در قاب بی شباهت این شهر ناتمام
خورشید دل گرفته به فردا نگاه کرد
می آفرینمت شبی ای آسمان بلند
دلخواه هر کسی که به باال نگاه کرد
با هر غروب بیشتر آشفته می شود
دنیا مگر به آخر دنیا نگاه کرد
با بوسه ای به من بگو افسانه نیستم
مثل کسی که معجزه ای با نگاه کرد
زیبا به احترام همین قوی ناامید
رقصیدی آن چنان که تماشا نگاه کرد
14
قرنی بدون عشق
در یک شب سیاه از ایوان سوخته
خون می گریست دختر ایران سوخته
فریاد زد حماسه ی این خاک ،آتش است
از گوشه ای ،کنار خیابان سوخته
حاال پرنده ای که اسیر پرنده است
می خواند از شکوفه ی باران سوخته
عمق سکوت وسعت ما را نوشته است
بر نیزه است حرمت انسان سوخته
روزی که گرگ پیر به افسانه می رسد
دنیا پر است از نی چوپان سوخته
با شعله های این هیجان همیشگی
آدم نمیرسد به گریبان سوخته
شهری بدون خاطره ،قرنی بدون عشق
بیغوله آفرید زمستان سوخته
شهربانو
نرگسی گوشه ی لبخند تو ویران شده است
چه کنم ،خانه ی ما ،خانه ی طوفان شده است
پلک سنگین شده ام را بتکان روی تنت
که نگوید کسی ،آواز زمستان شده است
شهر بانو تو اگر خاطره ای یادت هست
15
بروو آنجا که تهی از نی چوپان شده است.
پلک بر هم نزنی ،ساعت آبادی ما
روی تنهایی چشمان تو میزان شده است
جانمازت سرگل دسته ی سرواست هنوز
گرچه این شهر پراز سایه ی شیطان شده است
با من از لحظه تردید نگو ،می دانم
در نفس های تو رویای که پنهان شده است
16
ازنو
زوالم را اگر در باد بگذارم دوباره زندگی جاری است
اگر یک شب سر از این خاک بردارم دوباره زندگی جاری است
صدای بیست سال مردنم در انزوا پیچید و خندیدی
گلویم را اگر از نیزه بردارم دوباره زندگی جاری است
طلسمم در من آغوشی به قدر گور پنهان کرد در قصدی
اگر یک بار برخیزم در آوارم دو باره زندگی جاری است
قفس از الله می سازم ،نفس از ناله می گیرم تو می گفتی
شروعم را ،به طوفان تو بسپارم دوباره زندگی جاری است
پناه آخرین لبخند من یک قاب شد در باد آویزان
چرا با نیستن خود را بیازارم -دوباره زندگی جاری است
اگر چه نیستم ،بی تابیم مهتاب را تکرار خواهد کرد
دعا کن من بمیرم ،تا نفس دارم دوباره زندگی جاری است
حباب از سایه ام انگشتری بدنام می ریزد ،اگرچه من
درون پرده ی طنزم گرفتارم ،دوباره زندگی جاری است
اگر ابرم -ا گر دردم -اگر کوهم -اگر رودم نمی دانم
برای سوختن هر وقت می بارم – دوباره زندگی جاری است
17
در جگرم
وقتی بهار دور سرم النه کرده بود
رویای کوچ روی پرم النه کرده بود
وقتی به خوابم آمدی آتش نداشتم
مشتی عقاب در جگرم النه کرده بود
فرصت نمی رسید به ابروی زیستن
نزدیک خانه ات ،خبرم النه کرده بود
یعنی کدام واژه از آشوب بیشتر
در روزهای پشت سرم النه کرده بود.
18
بیاد آور
بیاد آور ،چگونه آرزو برچیدم و رفتم
غریبی های خود را در کفن پیچیدم و رفتم
به یاد آور که در پایان این افسانه گم کردن
که عمری با دهان دیگران خندیدم و رفتم
برای لحظه ای در باد رقصیدن ،نمی دانم
غرورم را چرا از نیزه ها دزیدم و رفتم
19
هراس کودکی
کبودی از توام امشب که ماه می رقصد
برآتشم نگذاری که راه می رقصد
ستاره کودکی ام را به قصه برگردان
دوباره حرمله در قتل گاه می رقصد
بدون آنکه از این شعله گم شده باشیم
برای یا حقِ مان خانقاه می رقصد
شروع کن به شکفتن که قاصدک دارد
بر این غبار تهی اشتباه می رقصد
صلیب و آبله می خواستی ،مگر امشب
کدام کولی بی سرپناه می رقصد
چگونه باورمان می شود که گرگ شدیم
و آنکه گم شده نزدیک چاه می رقصد
زنان که به طاووس دیرشان گفتند
کسی که آینه دارد سیاه می رقصد
پریم از عزل سوختن بهانه مگیر
تو عاشقانه بخوان ،پادشاه می رقصد
20
ققنوس مغرور
تو یهودای من امشب غزل آخریم را
ُپر ِنی کن که بسوزی من تنهاتریم را
دیِو بی حوصله انگشتر و آواز نمی خواست
دست باران زده ای ُبرد به دریا َپریم را
سنگ بر خود زدنم سعی فراموش شدن بود
چشمت از عربده آویخت خدا باوریم را
تو همان شعله تر از معجزه را آینه ام کم
من به دیوانه شدن می دهم اسکندریم را
ُپرم از آبله اّم ا همه ی مردم این شهر
نگرانند که شاید بخورم دیگریم را
سبز خویشم شده بودم بگذارید که باران
از ته رود بشوید مِن خاکستریم را
21
با آب و نان مدرسه
آغوش بی بهانه ی دریا غریبه نیست
آن چشم کودکانه که آقا غریبه نیست
مجنونی از قبیله ی ما پیر می شود
ای دختران صاعقه لیال غریبه نیست
من شبنم تهی شده ی روز آخرم
آری بگری دخترم اینجا غریبه نیست
شاید هنوز عربده ،شاید دوباره کوچ
با آب و نان و مدرسه بابا غریبه نیست
دل گیر خاک نیستم اما کالغ پیر
با سرنوشِت آدِم تنها غریبه نیست
شوخی نمی کنم ،دِل من ساده است و او
مغرور -بی کنایه بفرما غریبه نیست
هر کس که قلِب خسته ی من را شیار زد
یا از خود است آخر سر ،یا غریبه نیست
باران گرفته است ،دریغا شغاد هم
باور نمی کند که یهودا غرییبه نیست
با سیبی از ُاُحد وسِط صفحه ایستاد
این هنِد تشنه ،یا جگِر ما غریبه نیست
ناگاهی از شنیدِن من تلخ می شوی
22
اما غریب کوچه که دریا ،غریبه نیست
23
بوی پیراهن یوسف
دست بردارید از نیرنگتان
ای گلوی زخمیم در چنگتان
خون به رقص آرید در پیراهنم
نابرادرها ،نیاید ننگتان
24
زمستان
پیلی بی تابی که از تردیدهاِی زیستن آورده ام
با خودم امشب به این افسانه بی پیلتن آورده ام
اینک انگار از تماِم فصل های دورتر بر گور خود
کولی بی سرنوشتم را برای دف زدن آورده ام
این زمستان نیز گیرم بگذرد ،دیگر چه فرقی می کند
من که حتی ریشه هایم را برای سوختن آورده ام
کاهنانی نامقدس در صدایم ناله می سوزند و من
شیوه ای از سروهای ریشه در خون ،در چمن آورده ام
گرچه در دلتنگِی آوازهای ناشناست سوختم
تا بیایی توده ی خاکسترم را در سخن آورده ام
25
باقی افسانه
من مسیحم باغ کرکس دیده ام از جان پر است
جانب تنهائیم از خاک تابستان پر است
هرچه از ققنوس عریان می شود خاکسترم
باقی افسانه ام از روح سرگردان پر است
یک دو جای قصه شاید آسمان سنگی شود
راست می گویند ،این ویرانه از شیطان پر است
من خودم می دانم از کابوس یک شب دورتر
هفت قرنم از صدای تندر و طوفان پر است
ای هبوط تازه از بس آه نقشم را گزید
فکر کردم سفره ی پیغمبران از نان پر است
ای رمه های شب از ناقوس سنگی پیرتر
این بیابان از پریشان گردی چوپان پر است
بر عصای هیچ ،گاهی هدهد دیوانه ام
از سلیمانی که در خود می شو د عریان پر است
گفت می دانی کجا -گفتم به تاول می کشد
پیش رو انگار از انسان بی انسان پر است
26
در قاب کودکی
دیدی محاق ،پنجره را در میان گرفت
لیالی کودکی که شکست آسمان گرفت
هی فال می زدی« اگر اینبار بشنود
شاید دوباره سینه ی خود را نشان گرفت»
می خواستی کبود بمانم غروب من
امروز هم بهانه ی آتش فشان گرفت
باور نمی کنی ولی از بس نشسته ایم
در قاب کو دکی ،دل بی پیرمان گرفت
دیگر بس است شعله نیاشوب اینقدر
تاول که می زدم نفس باغبان گرفت
بگذار کتف های مرا بوسه بشکفد
این قصه گرد پیر از آتش امان گرفت
پائیز من تناقض آشوب و دشنه است
سروی که سوختم وسط شعله جان گرفت
27
گناه
تمام راه خودت را غریب می دید
خدای من تو نبایست سیب می دیدی
انار کوچک خود را دوباره قسمت کن
چقدر ساده مرا بی نصیب می دیدی
28
مردن دوباره باعث انشان شدن شود
گیرم بهار خاک زمستان شدن شود
باید زمین شکوفه ی حیران شدن شود
می ترسم از هبوط سیاهم که بگذری
مردن دوباره باعث انسان شدن شود
29
کدام چلچه همزاد باد خواهد شد
کبودم اشک به یک ناله شاد خواهد شد
و عشق پنجه ی آشوب باد خواهد شد
هنوز در زه خویشم ،شگفت می نالد
مگر فرشته ی صبحم شغاد خواهد شد
میان حلقه ی خونم نشاط می بندم
به قاه قاه من آیا معاد خواهد شد؟
هنوز شیون معصومیت عنان دارد
اگر ضیافتم اینگونه شاد خواهد شد
دهان مان گس مرداب می کشد ،آدم
به خاک حوصله بی اعتماد خواهد شد
سالم دختر ناقوس ها تو می دانی
کدام چلچله همزاد باد خواهد شد؟
30
گفتمان 1
-محاق -باد نیاشفت -سرپناه کجاست
-سالم گم شده بودم ،رفیق راه کجاست
-نگاه خال کبودم به خاک می ریزد؟
-مجال را یله ای هست قتلگاه کجاست
نه زمهریر -سکوتی به خاک پیوستی
-بهار آمده باشد بگو گیاه کجاست
-به تنگ آمده بودم ،دوباره برگشتید
-دوباره گم شده بودیم -اشتباه کجاست
-بهانه است مسیحم سکون نمیدانست
-وگرنه نه دیر نشستیم ،بی گناه کجاست
-به اشک می گذرم -یاس را؟ -که خاکستر
هنوز چّله بگیرد که خانقاه کجاست
-ترانه ای نه سرودن -نه بی خیال شدن
-دوباره زمزمه – دیوانه ایم ماه کجاست
گفتمان2
-شروعم را دوید انگار -گاهی ابر ،گاهی باد
-اگر خیسم کند -آنگاه داری سرپناهی -باد؟!
-عبورم می دهد -هذیان نگو -نه خواب می بینم
که می سازد برای دست هایت سرپناهی باد؟!
-زمین انگار می داند -زمین انگار می دانست
-مرا هم کاشت شاید در دو سوی کوره راهی باد
-بلوغی داشتیم ای کاش -با دریا و خاکستر؟!
31
-و ما را می برد تا هیچ جا خواهی نخواهی باد
32
باید هنوز منتظر فالگیر بود
خاموش بود ،ملتهب و سربزیر بود
انگار از ادامه ی خود ناگزیر بود
وقتی نوشت حوصله اش را که سرنوشت
در گام های دورترش گوشه گیر بود
اینگونه پایمال شغاالن نمی شدیم
در انزوای بیشه اگر شیر ،شیر بود
یک لحظه دورتر همه ی واژه های شهر
هم داستان شدند که سهراب پیر بود
اما بگو که باقی افسانه را شغاد
وقتی به خون کشید که رستم اسیر بود
ما می رویم خنجر و آئینه از شما
باید هنوز منتظر فالگیر بود
33
مصلوب می نوشت
او سبز را وفاخته را خوب می نوشت
لبخند را بلند و پرآشوب می نوشت
از گونه ی نسیم و نیایش گیاه را
می آفرید و معجزه را خوب می نوشت
از بوسه ای که اشک ،فراموش کرده بود
آینده را مردد و مطلوب می نوشت
تنها درخت را و حضور نسیم را
در تند باد و صاعقه بر چوب می نوشت
شاید مسیح بود که حتی نگاه را
در آسمان دهکده مصلوب می نوشت
34
طرح مبهم
طرحی کشیده ام که به انسان شبه نیست
همزاد آتش است و به شیطان شبیه نیست
این کیست کز میان چراگاه بی رمه
هی هی کنان گذشت و به چوپان شبیه نیست
روزی هزار شیوه بر انگشت می زند
اما به سرنوشت سلیمان شبیه نیست
گرگی کنار خانه ام آغوش کرده است
اما دیار من که به کنعان شبیه نیست
35
تباه تر
هر لحظه بی تو می شوم امشب تباه تر
روزم سیاه خواستی ،این هم سیاه تر
آسوده باش ،می روم آرام و بی صدا
از لحظه های گمشده هم بی پناه تر
یک عمر در جهّنم انگار سوختم
از کودکان عاطفه هم بی گناه تر
بر چار میخ سلسله نقش تبّسم است
دیوانه دیده ای تو از این سربراه تر؟
مثل همیشه می گذرم دل شکسته ،حیف
حدس تو بود از همه شب اشتباه تر
36
حرمت پرواز
من بر جدار تشنه ی یک صبح مرده ام
خود را به پای حوصله از یاد برده ام
داروی زخم کاری من می رسد ولی
وقتی که روی دست پدر جان سپرده ام
دیگر مجال تهمت عشق که مانده است؟
بر سینه ای که داغ د لم را فشرده ام
بویی شبیه حرمت پرواز می دهد
زخمی که در حوالی این باغ خورده ام
هر روز در نگاه کسی آب می روند
من خواب های گمشده ام را شمرده ام
از شام گور خاطره بر گشته ای؟ خوش است
حاال که از قساوت طوفان فسرده ام
دیشب دلم جنازه ی خود را بهانه کرد
آخر کجای این شب فرسوده مرده ام
حس پرواز
من حدس می زنم که غروبم رسیده است
قلبم صدای آمدنش را شنیده است
ذهنم تهی است دیگر از آئینه ها که اشک
بین حضور و خاطره دیوار چیده است
بوی غریب دربدری می دهد تنم
شهر مرا غروب به آتش کشیده است
خورشید را به حافظه ی خاک داده اند
37
اینجا که تاِر نم زده ی خون تنیده است
پشت سکوت پنجره ای رو به سمت گور
از این عبور و همهمه رنگم پریده است
هی می زند رفیق کجا سرگرفته ای
هر وقت غم ،مرا نفسی شاد دیده است
گیرم زما گذشت تو فکر پرنده باش
پرواز در تمام تنش آرمیده است
38
احساس کوه
آری شکسته بودم و باور نداشتم
بر خاک می تپیدم و سر بر نداشتم
من در بهار اولم این فصل تشنه را
در خواب دیده بودم و باور نداشتم
امروز در نبود تو تعبیر می شود
خوابی که در جوانی خود سرنداشتم
آن التهاب تشنه ی پیش از غروب را
در دشتهای هر شبه دیگر نداشتم
احساس کوه در نفسم بود و هیچ و قت
گامی به سوی دیدن خود برنداشتم
پرواز تا حوالی آن روح سبز را
می خواستم ولی به خدا پر نداشتم
39
معجزه
می خواهم از خیال تو امشب سفر کنم
خود را به جستجوی خودم دربدر کنم
یک لحظه با تو داشتم آن هم دلت نخواست
با طعم گونه های تواش تازه تر کنم
جز هم نشینِی نفس شعله در سکوت
می خواستی چگونه شبم را سحر کنم
در دست صبر معجزه بودن مگر کم است
دیگر تو هم مخواه که شّق القمر کنم
40
بخند حرفی نیست
به التماس نجیبم بخند حرفی نیست
شکسته پای شکیبم بخند حرفی نیست
در امتداد جنونم بیا و رودررو
به خنده های عجیبم بخند حرفی نیست
از آخرین نفس کوچه هم پرم دادند
به این غروب غریبم بخند حرفی نیست
طلسم اشک مرا با فریب دزدیدند
تو هم برای فریبم بخند حرفی نیست
من از عبور نگاهی شکسته ام ،آری
شکستن است نصیبم بخند حرفی نیست
به حال من پرِی دل گرفته هم خندید
تو هم بخند ،حبیبم بخند حرفی نیست
41
تکرار مرگ
وقتی سکوت تلخمان تکرار می شد
خون از عروق سردمان بیزار می شد
با نعش کش ها کوچه ها را خاک کردند
یک ریز دیشب مرگمان تکرار می شد
در مسلخ دم کرده ی این نارسوالن
حتی خدا هم میخ کوب دار می شد
از اختناق دخمه های گیج مرداب
خون بر جدار لحظه ها مردار می شد
باید از این درد و از این دل می گذشتم
یک شهر اینجا برسرم آوار می شد
این چارچوب خالی فرسوده در باد
کاش از حضور بوسه ها سرشار می شد
دلداری تنها غریب کوچه است
اما عزیزم نازنین ،یکبار می شد
42
خشکسالی سالی
دیری است کوچ کردی باران از این حوالی
مرهم که می گذارد بر زخم این اهالی
یک پیش گوی بومی می گفت قرن ننگی است
هنگامه می کند باز امسال خشکسالی
فارغ نمی توان برد سرزپر از امشب
دیدیم در قفس هم خواب شکسته بالی
این سنگ آخری چیست ای دست بی حالوت
خون می چکد هنوزم از زخم پارسالی
یک آه بی نهایت شور جنون ما بود
این هم برای چشمت ای لیلی خیالی
پائیزیان نشستند بر شاخه شاخه ی باغ
آه ای پرنده هایم جای بهار خالی
43
درد ماندن
درد ماندن بی حضورم کرده است
از نماز عشق دورم کرده است
زخم نقشی می کند برگونه ام
سایه ی دستی که کورم کرده است
لحظه ها را می شمارد فرصتم
هم نشینی با غرورم کرده است
کورسوی چشم ها پیش از غروب
گوشه ای زنده به گورم کرده است
هم قسم با آب بودم پیش از این
غربت باران شرورم کرده ا ست
می گذشتم حیف شد که مادرم
گریه را سّد عبورم کرده است
از همین امشب مرا مجنون بخوان
خنده ات از نو مرورم کرده است
44
دل نازکان
با رفتن تو زندگی از یاد می رود
هر جا گلی است در قدم باد می رود
با این دل گرفته امید خیالیم
بیرون زانتظار من از یاد می رود
ما هم به قاف واهی افسانه می رویم
اینجا حقیقتی است که بیداد می رود
پشت دریچه های سکوتم هنوز هم
دیوانه ای است کز پی فریاد می رود
در لحظه ها نشان زرِد پای فرصت است
شاید اجل به دیدن صیاد می رود
دل نازکان عاطفه غمگین نشسته اند
آن کس که بوی خاطره می داد می رود
آه آن طرف حکایت شیرین هم دلی است
حتمًا کسی به یاری فرهاد می رود
45
زخم کاری
آخرین زخم کاریم دل بود
اوج چشم انتظاریم دل بود
دیده بودی تو خواب مرگم را
قاتل اصِل کاریم دل بود
به تمام نجابتم خندید
باعث شرمساریم دل بود
مانده ام با وجود این ،عمریست
اولین بد بیاریم دل بود
از خودم دور می شدم اما
شاهد بی قراریم دل بود
ولی اقرار می کنم شب کوچ
نبض امیدواریم دل بود
در سکوتی که فرصتم یخ زد
خون بر دشنه جاریم دل بود
46
بال شکسته
بال شکسته فرصت پرواز می شود
خون در دهان چلچله آواز می شود
بر کتف های بسته ام اقبال مبهمی است
دارد طلسم سلسله ام باز می شود
فکر خطور در تن آئینه ام ،ولی
با التهاب هم مگر اعجاز می شود؟
در این دیار زوزه ی گرگی غنیمت است
قرنی به نابرادری آغاز می شود
47
آواره سایه ها
برگشته ایم ،شهر بزنگار سایه هاست
مثل همان قدیم در آوار سایه هاست
از لحظه ای که عشق به قلبم خطور کرد
حس می کنم عروج من از دار سایه هاست
دیشب به طرز مبهمی آئینه ات شکست
ای عشق فکر می کنم این کار سایه هاست
دل مرد درد بود نمی دانم از کجا
اینگونه سرشکسته ی دیوار سایه هاست
همسایه ها غروب مبارک ،گمان کنم
امشب غریب کوچه گرفتار سایه هاست
48
سوال
دل تنگ رفتنیم و کسی دم نمی زند
حتی پرنده ای مژه بر هم نمی زند
دیوانگی درست ،ولی هیچ کس چرا
سنگی بدون طعنه به آدم نمی زند
حسرت به سرنوشت تو لبخند زد ،ولی
اینجا کسی به زخم تو مرهم نمی زند
امسال هم به عادت هر ساله اش بهار
دستی به شانه های تبارم نمی زند
با نخل مرده ای گره خوردیم ،هیچ کس
بر ریشه های کهنه تبرهم نمی زند
49
یک خواب
یک لحظه خواب دیدم شهر از پرنده خالی است
یک خواب بود ،اما هر شب دلم خیالی است
آری پدر نفهمد ،مادربزرگ می گفت
روز تولد من آغاز خشک سالی است
بر پنجه های خونین سر کن جوانیم را
این آخرین ترّنم با دارهای قالی است
در کوچه باغ ها چیست این قار قار مغشوش
گفتند یک کبوتر رویای این اهالی است
خیلی دلم گرفته ،همسایه شک ندارم
رویای مبهم من امشب همین حوالی است
شهر از پرنده خالی ،من بی پرنده غمگین
دیگر تمام شبها دنیای من خیالی است
50
پرسه
تا صبح پرسه می زد یک سایه بر مزارم
دیگر مزار خود را تنها نمی گذارم
چیزی شبیه رویا آن دورتر فرو ریخت
حتمًا ستاره ی من افتاد بر مزارم
بخت جنون کشیده دل را نمی شناسی؟!
ناکس دخیل می بست شبها به چوب دارم
رنگ پریده ام را بیخود به دل گرفتی
ای عشق دیر وقتی است کاری به دل ندارم
گفتی تبسم ات را آئینه ی عطش کن
آخر تو هم ...ولی نه ...باشد قبول دارم
51
خواب گیر
می خوانیم به سوگ شکوه تو مرده است
تقدیر چشم های تو را خواب برده است
انگاری از تبسم داغ است زندگی
ما را خدا به چاک گریبان سپرده است
بد جور باورم شده فکر شکستن ات
حتمًا دلم از آینه رو دست خورده است
بر من صلیب میکشی امشب ،خدای من
این گوشه گیر خاطره هایت نمرده است
52
نگریستی مگر
برامتداد شعله نمی ایستی مگر؟
تعبیر خواب گمشده ام نیستی مگر؟
می خواهم آه را به عبورت نشان کنم
اما به پای حوصله می ایستی مگر؟
از روزهای مرده سرودم کسی نگفت
آخر سیاه روز تو هم ،زیستی مگر؟
ای دیده داری الفتی از سنگ می شوی
روزی که عشق مرد تو نگریستی مگر؟
53
یک ماه -یک قفس
آواری از سکوت ،غباری است گریه ام
رویای دور لحظه شماری است گریه ام
یک ماه -یک قفس دلم امشب گرفته است
تعبیر خوابهای قناری است گریه ام
دارم میان ثانیه ها سنگ می شوم
از زخم جوش حوصله جاری است گریه ام
دیگر کسی به یاد ندارد پرنده را
دیگر پر از هوای بهاری است گریه ام
54
با ماه هم بگو
یک لحظه از غریبی این راه هم بگو
در فصل نابرادری از چاه هم بگو
فرصت که می کنی به تمام پرنده ها
زین آسمان مبهم و کوتاه هم بگو
داروی زخم تازه ای از مرگ خواستی
احساس دشنه را به جگر گاه هم بگو
آری هنوز سوختن اندوه کوچکی است
با نخل های تشنه ام از آه هم بگو
سرگشته ی کدام غروبی غریب من
از خواب های گم شده با ماه هم بگو
56
عبور
شکوفه دادی و آواز از قفس رد شد
به خنده آمدی و ناز از قفس رد شد
بهار در تن گلهای ملتهب می دید
چگونه لحظه ی پرواز از قفس رد شد
هزار و یک شب پیغمبران هیمن جا بود
صلیب نی زد و اعجاز از قفس رد شد
فسیل ابرهه اینک عقیم خواهد شد
که پیر خاطره پرداز از قفس رد شد
دوباره زمزمه ی انتقام می آید
که حس مشترکم باز از قفس رد شد
میان حنجره ام بی دلیل می رقصی
مگر ستاره! هم آواز از قفس رد شد
57
گره بر شب
خودمان بوسه بر آن شانه ی ناپاک زدیم
وقت اهریمنی خود گره بر تاک زدیم
مسخ ابلیس شدیم و شب خون خواهیمان
کاوه ها کشته شد و ما زره بر خاک زدیم
کودکی آینه آورد و فراموش شدیم
بی هوا بود هواری که در ادارک زدیم
بعد از این مار هم از شکلکمان می ترسد
بسکه لبخند در آئینه ی ضحاک زدیم
ننگمان باد که از پنجره ی فروردین
دلمان را گره بر این شب بی باک زدیم
58
ملعبه
همین که خاطره ای از هزار کس باشیم
نمی شود همه ی عمر در قفس باشیم
برای عربده با دختران العاذر
خدا کند شب میعاد خار و خس باشیم
اگر گناه نکردیم بعد از این باید
میان مردم این شهر بوالهوس باشیم
برای حرمت این نان بی نمک آخر
چقدر ملعبه ی زهر خرمگس باشیم
میان وسعتی از راهزن مقّد ر شد
امیرزاده ی این شهر بی عسس باشیم
59
قاب سفر
می نشیند وسط دایره :نام لیالست
و خیالش که تو مجنون شده ای ،واویالست
گفت رستم که بیاید پی سهراب کشی
آسمانم دل تهمینه ترین مادرهاست
وقتی از شیهه ی خود قاب سفر را برداشت
که از آوار تنش چلچله ای برمی خاست
بعد از این گر خم ابروی تو معلوم شود
راست گفتند :غزل گفتن آدم زیباست
60
سهراب ترین
سالها پیش که آغاز جهان بر هم خورد
کودکی آئینه آورد و زمان بر هم خورد
وسط باغ تو بودم وسط قبله ی خود
که شنیدم دهل کوزه گران بر هم خورد
گرچه تصویر من از آدم و حّوا می گفت
کودکی گفت که :آقا دلمان بر هم خورد
زیر باران کسی از لحظه ی رفتن می گفت
چشم باران زده ام گوشه ی نان بر هم خورد
باید امشب بروم جانب سهراب ترین
ولی از شدت رستم چمدان بر هم خورد
بگذار آینه بر هم زده باشم وقتی
صورتم از نفس باد خزان بر هم خورد
گاهی افسوس به تاول زده بودم ،اما
آنقدر حوصله کردم که جهان بر هم خورد
61
نخست زاد
هر وقت در تو پیچیدم یک تکه از سرم گم شد
یک بار هم که رقصیدم آن نیم دیگرم گم شد
گفتم خدا -خدا بودی در جان من رها بودی
می خواستم ترا بکشم یکباره خنجرم گم شد
با باد پشت در بودم -در باز شد ....نمیدانم
اول بهار آوردم بعد از برابرم گم شد
آری نخست زادم خواند -باید همیشه می رفتم
گیرم دوباره خواهد گفت :دیشب کبوترم گم شد
انگار مثل قربانی :یک ظرف آب آوردند
قدری نگاهشان کردم آن گاه پیکرم گم شد
62
مثل آبی
دیده ام یک بار اگر کابوس سرگردان شدن را
در چراغ دیو ژن گم کرده ام انسان شدن را
در عتاب باد می گفتم شکفتن ناگزیر است
یافتم اما میان برگ ها حیران شدن را
من درین زندان هارون چشم بر هم می گذارم
تا مگر روزی ببینم خواب نخلستان شدن را
باغبارم نور می رقصید اما پیش آتش
با خدایی داشتم اندیشه ی شیطان شدن را
گوشه ای از قاب این پیغمبران بی کبوتر
می کشم آوازهای زخمی چوپان شدن را
در نقاب کودکی پیچیده ام دل تنگی ام را
از کسی پنهان ندارم حسرت ویران شدن را
می روم سمتی که می گویند آبی مثل آبی
پیش دریا می گذارم عادت طوفان شدن را
روبرویم ای زمستان های طوالنی سکون است
هیچ کس باور ندارد شعر تابستان شدن را
دیده ام تنهاترین مردان این قرن تهی را
از صلیب پیرشان آویختم عریان شدن را
63
شکوفه ی محّر م
پاییز با تبسم آدم شکوفه داد
کولی صبور بود و محّرم شکوفه داد
با صد هزار زخم به افسانه آمدیم
در ناکجای حادثه مرهم شکوفه داد
خود را نگاه کرد و به لبخند فکر کرد
باران گرفت و خانه ی ما هم شکوفه داد
از چشم های کودکش آشوب می کشید
گفتند آسمان جهنم شکوفه داد
دیدی حریف دختر حّوا نمی شویم
دیدی دوباره شانه ی آدم شکوفه داد
نزدیک بود پنجره نفرین مان کند
آهی کشید کولی و کم کم شکوفه داد
64
نباید بمانم
من آری فراموش کردم که عاشق نباید بمانم
تو اما فراموش کردی که من کوه آتش فشانم
من آن روح دیوانه وارم که حتی نباید ببارم
من آن مرغ بی همزبانم که حتی نباید بخوانم
به اندازه ی یک پرستو به تصمیم خود پای بندم
در این قاف واهی نه باید بمانم نه باید نمانم
چنان پیر و بیهوده می خواهیم تا زمستان دیگر
که حتی دوا بر سترون نگنجید در آسمانم
65
هنگام انزلی
امکان صبح در تن من خواب رفته است
من ماندم و دلی که به مرداب رفته است
بگذار اعتراف کنم :نیمی از بهار
در انزوای ریشه ی من خواب رفته است
قدری خالصه تر شده است آسمان چرا؟
کنج حقیر بودن من آب رفته است
در پلک های خود به تفاهم رسیده اند
مثل جنون من که به مرداب رفته است
هنگام انزلی است که انبوهی از بهار
با قابی از پرنده به تاالب رفته است
66
مکث
دیگر از قابی که می نوشد تنم را التهاب آموختم
از کبوترهای آغوشت تپش در پشت قاب آموختم
چشمی از آهوتران قصه در بادام تلخ کودکی
چّله می بست آن قدرهایی که من هم آفتاب آموختم
مکث گاهی در تنم احساس حرکت می کند آخر چقدر
در پریشان گردی خود احتمال پیچ و تاب آموختم
بر عصایم راه می بستم که شاید آخر دل تنگیم
بشکند کوری که از چشمان دشخوارش نقاب آموختم
فکر کردم بعد از این هر روز باید جمعه بارانی شود
بس که در کنج کویری های خود رویا و خواب آموختم
67
آخر اسفند
اینبار تازیانه و لبخند با همند
آری بخند دشنه و ترفند با همند
خون پلنگ صاعقه بر دوش می کشد
گرگان در مخاطره هر چند با همند
آخر گناه کردن انسان نتیجه داد
پیغمبران گم شده در بند با همند
مصلوب قصه گفت که حتی کالغها
در روزهای آخر اسفند با همند
مردان بد قواره ی شطرنج و آستین
چشم انتظار لحظه ی پیوند با همند
68
کنار خانه ی صیاد
تنها صدای صاعقه و باد مانده بود
با خنده گفت کاش دلم شاد مانده بود
می خواست زخم شانه ی خود را نشان دهد
شب را کنار خانه ی صیاد مانده بود
کفتاری از جنازه ی خود کوزه می سرشت
می گفت خانه ای مگر آباد مانده بود
باران گرفته بود که کولی به جاده زد
بر شانه اش پرنده ای آزاد مانده بود
نزدیک می شدم به خودم فکر می کنی
در من کسی به هیئت فرهاد مانده بود
69
تهی از لبخند
در هیمن شهر که مردم به عصا محتاجند
خلوت آشوب ترانش به گدا محتاجند
سروی اندازه ی این چّله و ناقوس نریخت
مثل این است که گرگان به دعا محتاجند
باقی نقص من از گوشه ی لبخند تهی است
سادگی های من امشب به شما محتاجند
سر آن کوچه که مجنون مرا رقصیدی
کودکانش به همین وسوسه ها محتاجند
دارد از شیوه ی خورشید فرو می ریزد
نقش هایی که به تن پوش و غذا محتاجند
سبز چشمان نفس از کتف ادا می کندند
زیرکی گفت که شاید به خدا محتاجند
در قفس هایی از افسانه و آواز و ترنج
نازنین مردم این قصه چرا محتاجند
70
برگشت
درای قافله چندان به قصه برگردد
که عشق با-نی چوپان به قصه برگردد
زبان مردم این شهر را نمی فهمیم
دوباره کاش سلیمان به قصه برگردد
هنوز وسوسه ی نابرادران باقیست
چگونه رستم دستان به قصه برگردد
کنار آتشم افسانه ای نمی الیند
نشسته ام که زمستان به قصه برگردد
کسی که عشق نداند دچار خواهد شد
بدون آنکه ازین خوان به قصه برگردد
چرا نگفتمش؟ احساس می کنم دیگر
نباید آن همه عریان به قصه برگردد
میان هروله ی گرگ ها و کرکس ها
چرا گذاشتم انسان به قصه برگردد؟
71
خاطره
شیطان حریف اللی آدم نمی شود
آتش بگیرد اشک که مرهم نمی شود
قدر نگاه گفتمت احساس می کنم
آدم که رفت خاطره آدم نمی شود
در سرزمین من همه ی روزهای سال
دست بریده هست و محرم نمی شود
از بس دویده بر لبم آواز سوختن
با خنده از غریبی من کم نمی شود
بیهوده انتظار کشیدیم نازنین
با این مسیح معجزه ای هم نمی شود
72
بر صلیب
عاشق شدیم با سری آسوده بر صلیب
پنداشتیم دیگری آسوده بر صلیب
این روزها برادرمان فکر می کند
در سایه نابرادری آسوده بر صلیب
مزد عصا و معجزه معلوم می شود
در خانه ای که ساحری آسوده بر صلیب
هر جای کوچه خاطره لبخند می زند
همسایه ها -کبوتری آسوده بر صلیب
73
پایان قصه
سرگشته می شویم -نفس گیر می شویم
در انتهای امشبمان پیر می شویم
اینسان که آب و آینه طاووس کرده ایم
سوگند می خورم که عطش گیر می شویم
دارد سراب در تنمان آه می کشد
داریم در مکاشفه تبخیر می شویم
ای خواب های آخر لبخند و کودکی
اینجا برای مسخره تعبیر می شویم
آخر چگونه معجزه نفرینمان نکرد
با یک عصای سوخته تسخیر می شویم
پیغمبران بادیه عاشق نمی شوند
ما بی دلیل باعث تزویر می شویم
از بس نشسته ایم گوشه ی آواز و انتظار
با یک نگاه از همه دلگیر می شویم
آنقدر از رسیدن خود ناله ساختیم
داریم پیش آبله تحقیر می شویم
پایان قصه است و انا الحق نگفته ایم
فردا هزار مرتبه تکفیر می شویم
74
لبریز
گاهی از یک حس دل تنگی پرم
از صدای این شب سنگی پرم
با خودم احساس غربت می کنم
از جنون و ناهماهنگی پرم
75
هر آینه
هر گوشه ای از نانم آویخته دندانی
خود را گره خواهم زد از حاشیه ی نانی
ویران شده ی خویشم هر آینه می خواهم
برگردم از این کابوس اما به چه عنوانی
76
پیری
باال بلند عربده زنجیر می کند
لبخند را بهانه ی تحقیر می کند
من در دو سوی باغچه ابرو دویده ام
زیبای کودکانه چرا دیر می کند
پیری به آب و آینه تبدیل می شود
در من هبوط و سنبله تخمیر می کند
امشب تمام غربتم آواز می شود
در من مسیح چلچله تکثیر می کند
این خانه آتش است و رویای بی دلیل
دارد در التهاب مرا پیر می کند
انسان قساوت است نیایش نمی کند
تنها درنده ای است که تزویر می کند
حاال که نیستم بگو اینگونه بی صدا
آدم چگونه این همه تغییر می کند
بسیار خواستم به خدا رو بیاورم
شیطان مرا همیشه نمک گیر می کند
شناخت
امروز را پرنده ی تنهاترم شناخت
این خانه را به چّله ی خاکسترم شناخت
شبگیر آمدم که بلوغ سترونی
در سینه های تف زده تان حنجرم شناخت
تاول زدیم از هیجان دروغ خود
آنقدرها که وسوسه را باورم شناخت
77
برداشتم ستاره ی عین القضاه را
شاید کسی مرا به تن بی سرم شناخت
یأس مرا به زخم گیاهم که می کشی
می گویی ابر و باد اگر مادرم شناخت
با آنکه فصل کوچ به پایان رسیده است
دیدی چگونه چلچله را دخترم شناخت
آئینه است و حوصله شاید مسیح را
از شکل های تازه ی دور و برم شناخت
78
یک شب که باران بگیرد
می شوید آشوب ما را باران اگر جان بگیرد
شاید به پایان رسیدیم یک شب که باران بگیرد
ما از جذامی ترانیم آلوده ی بوی نانیم
می ترسد انگاری آدم از دستمان نان بگیرد
باید دو گیسوی خونی یک جایی از شب ببندم
شاید کسی خواست فردا از شهر تاوان بگیرد
طغرای خون می نگاریم ای کاش دیوی بیاید
فرمان پیغمبران را از دست انسان بگیرد
در زیر باران من و تو همزاد صبح و سکوتیم
اما نباید بگویی هر وقت باران بگیرد
79
شکلک
پرسید با خود چه داری گفتم دو چشم پر از شک
سر را تکان داد و خندید گفتم و یک زخم کوچک
ابرو گره کرد و خندید -سر را تکان داد و خندید
می خواستم ُگ ر بگیرم از بس در آورد شکلک
پایان خود را دویدم خود را به آتش کشیدم
آنگاه با یک تبسم گفتی جنونت مبارک
وقتی به پایان رسیدم در بهت خود آرمیدم
لبهای خود را گزیدی گفتی مترسک مترسک
گفتی که با خود چه داری گفتم دو چشم پر از شک
خندیدی و ُگ ر گرفتم گفتم و یک زخم کوچک
80
بشمر ضربانم را
اینبار نمی بینی در خانه نشانم را
همسایه ی خود کردی آخر سیالنم را
هر روز که رقصیدم در گوشه این معبد
رقاصه ی مصلوبی بوسید دهانم را
در عربده افتادم از اسب سپید خود
از بس که پریشاندی با شیوه جهانم را
از زخم چه برخیزد من ناله عصا کردم
تا نقص بجنباند دل تنگی جانم را
هر گوشه ای از نانم آویخته دندانی
لبریز دهان کردم از دست تو نانم را
می خواستم آغازی همزاد جهان باشم
بر نیزه فرو خوردم قلب نگرانم را
خرمن زده ام در ماه مجموع و پراکنده
من صاعقه ی خویشم بشمر ضربانم را
تا خون نزده بیرون از گوشه ی تابوتم
یک مرتبه ی دیگر بنگر دورانم را
انتقام
از یک نگاه فاصله ای کم نمی شود
آدم به هیچ قیمتی آدم نمی شود
امکان انتقام نداریم نازنین
طفل ترنج دیده که رستم نمی شود
باور کنید دخترکان سیاه بخت
دیگر در این دیار محرم نمی شود
81
می سوزم از حرارت خوناب منجمد
اما چراغ دهکده مبهم نمی شود
وقتی بهار تاول و لبخند می گزد
هم آفتاب می شود و هم نمی شود
گفتی بیا و چّله در آغوش خون بگیر
چشمت مگر گذاشت بگویم نمی شود
قدیسه ی غریب بشارت که می دهد
وقتی که جای گریه فراهم نمی شود
لیالی هفت طایفه طاعون گرفته است
در این دیار معجزه ای هم نمی شود
شیوه ی ققنوس
سروم آموخته ای خویشتنم حامله است
در که آشوب کنم پیل تنم حامله است
آنقدر چشم بر این شعله بکوبم امشب
که بگویی شب بی کوهکنم حامله است
آخر قصه ام آواز پری می آید
نکند گوشه ای از زخم تنم حامله است
مگر این صاعقه دل تنگ نفس های من است
که بگویم شب فردا شدنم حامله است
مکث خاکسترم از شیوه ی ققنوس پر است
چه بمیرم چه نمیرم کفنم حامله است
شده ام چون نی از آغوش قلندر لبریز
از فراموش شدن خویشتنم حامله است
82
در بم
یک روز جمعه بود که تردید راه رفت
تاریخ با جنازه ی انسان به چاه رفت
قانون نوشته اند خدایان به تازگی
دیگر نمی شود به تماشای ماه رفت
آدم هنوز چّله نبایست می شکست
هوهو گریست دیشب و از خانقاه رفت
دیدم خدای صبح به معبد روانه است
زین خط خون که بر قدم صبح گاه رفت
خورشید از قساوت آن روز خسته بود
از حرکت ایستاد و زمین اشتباه رفت
می گفتی آن ستاره ،که در خون خود دوید
دیگر کدام چلچله ی بی پناه رفت؟
کفتارها به فاصله سوگند می خورند
روز نخست بر سر ماهم کاله رفت
83
صلوات کودکی
سمت بهار می روم با نفحات کودکی
چلچله می پراکنم با حرکات کودکی
اسب سپید ،هیچ وقت ،یال رها نکرده ای
هرچه نگاه می کنم در صفحات کودکی
آه خدای من ،چرا گوشه ی آه می جوم؟
هیچ اثر نمانده است از شکالت کودکی
پیر شدم عصای من معجزه ای نمی کند
هرچه عبور می کنم از عرفات کودکی
من که شتاب داشتم وقت نوشتن خودم
کاش ستاره می زدم روی فالت کودکی
خاطره گفتم و هنوز تلخ نگاه می کنی
دیو فرشته می شود با صلوات کودکی
84
آدم چرا باید بخندد؟
ای دوست با تعبیر من امشب خدا باید بگرید
انبان موال را ببندد یا بی صدا باید بگرید
آری :علی از سبز تا لبخند باید خون ببارد
آری علی از نینوا تا نینوا باید بگرید
ای سبز کوهستان من دیروز در باران نبودی
انگار میدانی ،علی امشب کجا باید بگرید
گیرم بهار از نخل های کوفه باال رفت ،اما
خورشید دارد بار می بندد ،صبا باید بگرید
سلطان ابروهای وحشی چنگم از حسرت فرو ریخت
بر طور آوارم مکن ،امشب عصا باید بگرید
از نوح تا ساحل غریبا بعد از تو وهللا
باران خون باید بیاید ناخدا باید بگرید
از عشق گیرم بگذریم ،اما کسی ای کاش می گفت
آدم چرا باید بخندد یا چرا باید بگرید
85
سهم چوپان
:آه من!
-یک گام برداری به پایان می رسد
-یعنی از تنهائیم سهمی به چوپان می رسد؟!
-شب که برگردی
-هنوز از سال های کودکی
-منتظر هستیم می گویند انسان می رسد
-راست می گویی ،برقصیم؟! آن طرف انسان ،گیاه
-حیف! می دانی؟ برقصی گفت :شیطان می رسد
-شاید امشب ،شاید اینجا
-شاید آن سوی غروب
-باقی من با سالم تو به پایان می رسد
-مثل کابوسی که در خواب عمیقی قد کشید
-مثل فردایی که بعد از این زمستان می رسد
-سبز ،ابرو ،ناشناس ،انگار ...می دانی ،سکوت
هی کبوتر ،هی تبسم ،راستی نان می رسد
-هی نشستی
-هی نشستم
-دیر می آیی
-غریب
-کاش بودی
-کاش بودم ،باز باران می رسد
86
هیاهو
گوشه ی خشم تو خندید هیاهو کردن
آه از این ساحره ی یکسره جادو کردن
گرگ ،کفتار ،شتر ،این همه ی چهره ی اوست
خوب دانست کدام آینه را رو کردن
کاش با رفتن آن مرد به پایان برسد
همه ی آن همه خود بینی و هوهو کردن
خواب نفرین شده شان قاب همین حادثه بود
در چراغ شب طوفان زده سوسو کردن
جانشان شیفته ی کرکس و آرامششان
نیزه های تن آن گم شده را بو کردن
مانده از قهقهه ی کولی دیروزیمان
واژه های شب دل تنگی و کوکو کردن
87
تو نیستی
تکرار می کنم :اگر از سنگ نیستی؟
وقتی برو که خاطره ها را گریستی
در این دو سمت یکسره آواز و گردباد
من یک طلسم گم شده ،اما تو چیستی؟!
مرداب نیستم ،ولی احساس می کنم
در زخم های یک شبم آسوده زیستی
می خواست در حوالی تردید بشکنم
پایان قصه بود که پرسید کیستی؟
سمت بهار و شعله هنوز ایستاده ای
با چشم خون گرفته ،تو اما تو نیستی
88
بی سؤال
معلوم می شود که نپرسیده می کشی
ما با تو دل خویشیم تو هم آب و آتشی
در پیش کودکان زره بر خاک می زنیم
می آید از حوالی رفتن سیاوشی
شوریده ایم در پس سجاده ای که هست
بر شانه های آدمش ابلیس سرکشی
از چشم های این یل روئین که بگذری
باقی نمانده است در این قصه ترکشی
دیدی غبار هم گره بر خوابمان نزد
برخاستیم صاعقه ای بود و آرشی
89
مکتب دریا
می شد اما کاش امشب با همین رّم ال ها
شبنمی بردارم و برگردم از این سال ها
خط زردی شد هبوطم در میان نقطه ها
سرنوشتم قاب شد در حاشیه ی تمثال ها
مکث خواهد کرد دریا در غروبی دورتر
بس که می کوبند با هم روزها و سال ها
می تراشم پیکری از سنگ در فانوس خود
تا در انسانم نپیچد سایه ی دالل ها
مثل اینکه کودکت از خواب می ترسد هنوز؟
بهتر است افسانه ای باشی میان الل ها
هیچ کس شاید نمی دانست روزی آفتاب
محو خواهد شد چنین در البالی کال ها
90
مار قصه
او رّد پای گم شده ای در غبار بود
در من گریست زمزمه اش ،او بهار بود
امشب به زخم های زمین خیره می شوم
دیشب هزار صاعقه چشم انتظار بود
بر کتف های بسته ی خود آه می کشم
و تازیانه ای که در این قصه مار بود
یک بار در جنون گیاهم به شبنمی
آویختم که حادثه ی این تبار بود
91
چهار فصل بی تردید
بگری ،خانه اگر بی پناه می ماند
شب از نیایش خونم سیاه می ماند
پدر که روز ندارد ،صدای مادر هم
گرفته است و حضورش به آه می ماند
مرا به عربده بگذار ،بعد از این ای عشق
هزار گم شده در قعر چاه می ماند
زبان ببند که در چار فصل بی تردید
سهیل خاطره در قتل گاه می ماند
از انزوای حقیرم چگونه برگردم
که بر تمامیتم حزن ماه می ماند
مگر به مرگ بخندم که فصلی از اندوه
در این قبیله ی بی سرپناه می ماند
92
رهام کن
بر این هجوم یکسره دریا رهام کن
سروم غبار سوخته ،حاال رهام کن
من نیستم ،تو در نی بی ماجرای کوچ
هرگونه خواستی دگر اینجا رهام کن
امشب تمام کوچه پر از کور می شود
امشب میان امشب و فردا رهام کن
یعنی چه؟! یأس موج که شبنم نمی کشد
دریا از آن نوح ،خدایا رهام کن
بسیار در تگرگ نفس هام سوختی
من آتشم بیا و همین جا رهام کن
93
سرگردان
مترسکی شده ام در غبار سرگردان
میان همهمه و قار قار سرگردان
کالغ پیر وداعم نگفت ،می دانست
که می شویم در این شوره زار سرگردان
اگر به کتف مسیحم صلیب می کندند
نبودم این همه ناقوس وار سرگردان
درفش غائله ای نقش کن که می ماند
عصای معجزه در دست مار سرگردان
مرا بسوز ،از این بیشتر نخواهم ماند
بر این دریچه ی دور از بهار سرگردان
94
گریه
شب ها بیاد روی تو تنها گریستم
پنهان زخلق بی تو چه شب ها گریستم
من بی تو در سکوت شبانگاه همچو شمع
یا سوختم در آتش دل یا گریستم
بر زخم های کهنه و خاموش سینه ام
آتش زدم به آه سحر تا گریستم
اشکم زبان گریه ی امروزیان نبود
در کوچه سار خاُم ش فردا گریستم
کم بود دجله دجله بیادت گریستن
بر ساحل زمانه چو دریا گریستم
در من مجال صاعقه ی نو بهار نیست
ابر خزانیم که به نجوا گریستم
95
رسم
می ترسم آفتاب دوامی نیاورد
وین قرعه را بگوشه ی بامی نیاورد
در این قبیله رسم همین است ،هیچ کس
از سروهای سوخته نامی نیاورد
دیدند این شراب به افسانه می کشد
دستی نمانده است که جامی نیاورد
این زخم های کهنه فراموش می شوند
حتی اگر بهار پیامی نیاورد
96
رفتن
میروم حادثه ای چشم براهم دارد
قرعه باقی است مگر عشق نگاهم دارد
سایه ام ریخته ،انگار بهارم باشد
رعد لبخند در آغوش گیاهم دارد
آسمانی شده ام از همه نزدیک به تو
دورتر لحظه ای آغاز سیاهم دارد
نکند آینه ام را به کسی بسیاری
که پس چّله ی دیروز نگاهم دارد
رفتم و رفتم اگر پنجره را بگشایی
تا ته جاده کسی چشم براهم دارد
97
خواب بودم
من که پشت قاب بودم -خسته بودم خواب بودم
نوبت باران که می شد هم قسم با آب بودم
بلکه از پیری ببندم احتمال گردبادی
سال های کودکی در گوشه ی مرداب بودم
در دو سمتم زلف می بندی که دل تنگی نکردم
کاشکی بی تاب بودم کاشکی بی تاب بودم
98
فال من
من همان نوحم که امشب هفت سالم می شود
بعد از این افسانه طوفان بی خیالم می شود
من چه خواهم گفت وقتی تا تمام روزها
خواب دیدن پاسخ تنها سوالم می شود
در سکوت گاه پروازم به دریا می زنم
صبح لبریز از صدای بال بالم می شود
دور خواهم شد که در پایان این دیوانگی
شبنمی دارم که می گویند فالم می شود
بر گلویم پنجه می بستید وقتی این چنین
زندگی کردن دلیل گوش مالم می شود
با دو خال کهنه می آیم به رقص آفتاب
با تمام نقص ها آئینه اللم می شود
مثل آوازی که بر لب های غربت داشتم
عشق تردیدی برای هفت سالم می شود
99
آشوب
خورشید را هر آینه مصلوب خواستیم
در سرزمین معجزه آشوب خواستیم
تردید قصه را به تو نسبت نمیدهیم
پایان چشم های ترا خوب خواستیم
می شد به باد و صاعقه ایمان نیاوریم
این باغ را همیشه لگدکوب خواستیم
حس گناه باعث تردیدمان شده
دیشب دوباره خنجری از چوب خواستیم
آن کولی صبور پذیرای شحنه شد
او را چرا شکسته و مرعوب خواستیم
دیگر صدای زنجره پا پس نمی کشد
دنیائی از قساوت و آشوب خواستیم
100
شکست
من در این شهر از غبار خصم خالی نیستم
ناگزیرم بشکنم اما سفالی نیستم
گر من از اندام موری لشکری می ساختم
می پذیرفتی که چندان هم خیالی نیستم
گفت و گویش با من آن شب آفتاب و رقص بود
ظاهرًا فهمیده بود از این حوالی نیستم
گفت می آیی به سمت شعله ی مجروح من
گفتم آن جایی که دیگر الابالی نیستم
پایمالم کردی و احساس می کردم هنوز
از تبار تیره ی گل های قالی نیستم
101
چوپان
چوپان به ماه می نگرد ،الل مانده است
می پرسد آفتاب چرا کال مانده است؟
کولی صبور می گذرد ،فکر می کند
دیوانه است منتظر بال مانده است
حاال میان کولی و چوپان شباهتی
در زیر یک درخت کهن سال مانده است
چوپان به ماه می نگرد آه می کشد
کولی در انتظار کسی الل مانده است
102
شب بوست دریدن
باید انگار دهل در کفنم می افتاد
تا تب آمدنت از دهنم می افتاد
زیر باران پرم از یال پریشان کردن
قطره ای کاش به خاک وطنم می افتاد
کوه در قاب جنونم یله می شد هر وقت
نقص در حوصله ی پیل تنم می افتاد
سعی کردم که شب پوست دریدن باشد
سایه ی دست تو بر دف زدنم می افتاد
103
زئوس
در نرده پیچیده گاهی حتی جنون خود من
این هرم شب بود انگار یابوی خون خود من
امشب پر از رستخیز است می رقصد و می گریزد
فردا قفس می گذارد روی سکون خود من
جرم جگرهای عاشق تاوان بگیر از عقابم
آتش به افسانه آورد بین قرون خود من
همسایه بستان از این گرگ پیراهن کودکی را
می ترسم افسون ببارد بر بیستون خود من
مصلوب شاید نباشم در قابی از سرنوشت
باید زمان را بسنجی با چند و چون خود من
لبخند کوتاهی از خود در سایه جا می گذارم
صد بار دل تنگی افتاد روی جنون خود من
104
وطن
مرا که این همه در قاب خویشتن بودم
اگرچه آینه محتاج زیستن بودم
چگونه تاب اناالحق بیاورم -آخر
مسیح را که شکستید گورکن بودم
وطن -وطن به کدامین دریغ بنشینم
بر این خرابه که ای کاش بی وطن بودم
رفیق حاشیه بر ابر و باد می کوبم
مرا به عربده بگذار من نه من بودم
چه التهاب عجیبی به قصه برمی گشت
اگر دو روز هم آواز پیلتن بودم
چقدر پنجره ی اعتماد دل گیر است
برای من که همه ی عمر راهزن بودم
گیاه یک شب دورم که فصلی از خود را
در انتظار قدمهای خارکن بودم
105
سلطان ابروهای وحشی
یک روز آدم باد را انگشتری کرد
یک روز دیگر با شغاد آهنگری کرد
سلطان ابروهای وحشی! بار دیگر
بر کتف های بسته ام جاودگری کرد
می دانی این افسانه بی افسون غریب است
انگار باید با خدایان ساحری کرد
من دشنه ای می خواستم اما خداوند
تا روز آخر قسمتم را شاعری کرد
می خواهی از فردا بگویم؟! رقص طوفان
حال و هوایم را چنین خاکستری کرد
106
نخواستم
اگر هنوز غرو تو در سرم باشد
غروب خاطره ای از کبوترم باشد
نخواستم -بگذار این مجال کوتاهت
برای سوختن اندوه آخرم باشد
همین که ماه به آئینه ام بیندیشد
بس است -می شود این دشت باورم باشد
کسی غرور دلم را به چاه می ریزد
غریبه نیست -گمانم برادرم باشد
نیامدی و در این سوگنامه می ترسم
مجال مرگ سیاووش دیگرم باشد
خیال هم تهی از درد آرزویم نیست
چه خوب می شد اگر عشق مادرم باشد
107
بی تابی
سایه ام دیری است با فانوس سرگردان خود
محو شد در واهه های پشت گورستان خود
همت از دست سیاه صخره ها می خواستم
با نفس گم کردن هر موج در طوفان خود
آن قدر این سالها داغ سیاوش دیده ایم
که گلو تر می کنیم از بغض خون افشان خود
من که همزاد غروبم با تمام فصل ها
می تکانم شانه از بی تابی انسان خود
دیگر از مجنون در خون مانده ام همسایه ها
شعله می دزدند و می رقصند در ایوان خود
هم سفر با دوست یا دشمن چه فرقی می کند
بهتر است امسال برگردم به شهرستان خود
108
روبرو
فالی زدیم و نوح به طوفان نشسته بود
موری به زخم های سلیمان نشسته بود
در حزن آفتاب گل آلود می گذشت
مردی که پشت صاعقه عریان نشسته بود
پیری نبود و الشخوران شیهه می زدند
کفتار بر جنازه ی شیطان نشسته بود
آئینه های کهنه غباری نداشتند
روباه در برابر انسان نشسته بود
در خانه ها عزای شبان بود و روستا
گرگی برای فاتحه بر خوان نشسته بود
فالی زدیم -خوب نیامد ،ولی بس است
بر بوته های سوخته باران نشسته بود
109
بیدار
در کوچه ها باد است و آواز شکستن
تکرار فریاد است و آواز شکستن
دیدی صدایی بر جدار سرد فردا؟
اینجا که بیداد است و آواز شکستن
امروز چشم انداز رویاهای شیرین
تصویر فرهاد است و آواز شکستن
از لحظه ی آوار آن دیوار سنگی
آئینه در یاد است و آواز شکفتن
خف برده ایم اینجا میان خواب و رویا
در کوچه ها باد است و آواز شکستن
110
دیوانه می شوم
در خواب دیدم از همه بیگانه می شوم
تعبیر کرده اند که دیوانه می شوم
خود را به انتهای غروبم رسانده ام
حاال که از خیال تو بیگانه می شوم
باور نکردنی است به قرآن ،اگرچه من
هر شب بروی دست تو ویرانه می شود
می دانم از بهار که برگردی این سفر
با ابرهای سوخته هم خانه می شوم
بی کفش و سر برهنه ،از این لحظه فکر کن
دیوانه ات نبودم و دیوانه می شوم
111
دریغ کردن
نه از غروب که اندوه دودمانش را
سروده بود و غوغای هفت خوانش را
دریغ کن که زمین هم دریغ خواهد کرد
از این قبیله ی بی درد آب و نانش را
چه روستای غریبی که گرگ و میشش را
به شب رساندم و نشناختم شبانش را
هنوز تشنه ی خود بود مانده ام آخر
چگونه تاب نیاورد آسمانش را
112
فراموشی اکنون
من که مثل یک غروب مبهم از دل تنگیم
آسمانی مانده روی شانه های سنگیم
بعد از این وقتی که بی تاب نگاهت می شوم
رعشه می گیرم کنار شعله از دل تنگیم
راستش دیگر من از تکرار این تصویرها
هم نشین سایه در آئینه های زنگیم
باز «اکنون» در فراموشی است بگذارید من
سر بگیرم در پناه آخرین بی رنگیم
خسته از تاوان عشقم کاش در تکرار فصل
ماه می رقصید در شب های بی آهنگیم
در بیابانت گرفتم سر بگیرم بعد ازین
گریه می آید غرور سنگ را بر لنگیم
دیشب احساس خودم را پشت در نشناختم
آه شاید من حریم قلب های سنگیم
113
دیوانه
خواب دیدم سنگ ها نفرین به حالم می کنند
آخر اینچا بچه ها عاقل خیالم می کنند
هیچ کس بغض غریبم را به طوفان هم نگفت
دیگر این صحرا نشینان پایمالم می کنند
روی تندیسم که طرح زخم بود و التهاب
شعله ای رسم از صدای بال بالم می کنند
آنقدر ماندم که بعد از روزهای واپسین
خواب های کودکی از هم سوالم می کنند
گیرم از نسل قفس باشم ولی این کوچه ها
از چه محو زوزه ی گرگ و شغالم می کنند
ریختم آهسته روی دست های حیرتم
مثل وقتی که دو چشمت بی خیالم می کنند
114
پناه
آخر به شب رساندی تقدیر خسته ات را
حاال چگونه دیدی بال شکسته است را
می دانم آسمانت فصل پرنده اش نیست
دیگر نمی شناسی مرغان خسته ات را
با شانه ی کبودت از تازیانه گفتند
وقتی غریب دیدند دستان بسته ات را
ای درد اگر گذشتی از غربت سکوتم
سر کن برای طوفان خشم نشسته ات را
115
چه فایده
این اشک ها که فرصت خوابم نمیدهند
تسکین چرا به حال خرابم نمیدهند
موالی من کجاست ،خدایا چه می شود؟
دیوارهای کوفه جوابم نمیدهند
ای چاه لب مبند که درهای آسمان
راهی در آن ترنم نابم نمیدهند
من کربال نبوده ام اما در این دیار
حتی به دست حرمله آبم نمیدهند
انگار مرده ام که سفیهان گور زاد
دیگر به جرم عشق عذابم نمیدهند
گیرم هنوز کودکم اما چه فایده
وقتی که دست های تو تابم نمیدهند
116
کمان
بر گرده ی زمین به کشاکش نیامده بودم
فتنه نکن به سوگ سیاوش نیامده بودم
چندین عقاب خون مرا شیهه می کشند
من که برای بردن آتش نیامده بودم
بیهوده از خیال شبم چهره می کشی -ای کاش
در یاد این تبار عصاکش نیامده بودم
می ساختم کمانی از اندامتان -اگر این سان
بی دست بر جنازه ی آرش نیامده بدم
117
خودخواهی
خودخواهی تو بد بود خود خواهی تو بد کرد
دیدی چگونه آخر عمر مرا سر آورد
دیگر غرور ما را باور نمی کند عشق
دیگر به گریه ی ما راضی نمی شود درد
بعد از نگاهت انگار در این هوای ساکن
خاکسترم زیادی است امشب دوباره برگرد
باید تمام می شد دل تنگی شبانم
اما دوباره دیشب در دره ها سحر کرد
118
کشاکش
افسانه ات مرا به کشاکش گرفته است
مژگان کشی مکن ،دلم آتش گرفته است
نفرین به یال مان زده ایم ،این قبیله هم
قابی به زخم های تبارش گرفته است
تهمینه ی سیاه به افسانه ات ببر
خونی که دست های کمان کش گرفته است
باید به گرد صاعقه می سوختی مرا
وقتی که عشق ریشه در آتش گرفته است
119
تاوان
می خواهم امشب بسوزم ،می خواهم امشب بمیرم
می خواهم از سرنوشتم تاوان خود را بگیرم
من یأس بی سرپناهم -پرورده ی یک گیاهم
می جوید از متن طاعون تن پوش خود را ضمیرم
قصدت همین بود؟ موجی ،سرگشته در خواب ،اما
ای کاش تندیس کوری می ساختی از ضمیرم
می تابیم در نی و اشک ،این رسم آهن گری نیست
بگذار دور جهان را قابی از آتش بگیرم
من تاب رفتن ندارم در تشت خونین سرم را
می گیری و سرد و غمگین می ایستی در مسیرم
دل شانه گیرم تهی کرد یک روز از سر نوشتم
حتی اگر زهر هم هست حاال دگر می پذیرم
120
سکوت
با من نمی گوید از عشق دیوانه ای بی خیالم
انگار باید همیشه از روزگار بنالم
دربان نوحم مبادا بیرون کشد گردبادم
چوپان شیرم مبادا در خون بگیرد شغالم
سیمرغ مستم که تا قاف می گستری ناله ام را
ققنوس پیرم که آتش می ریزی از بال بالم
:یک کودک سال خورده :یک کولی بی ترنم
پیران افسانه ات را می آوری در مثالم؟
آری پرستوی غمگین فردا چقدر آفتابی است!
اما تو با کوچ خو کن من با همین روز و حالم
شاید تمام غزل ها از ذهن من رفته باشند
شاید برای همیشه مردم بگویند اللم
121
قاب های گریزان
آخر غبار عشق به انسان پناه برد
دریاچه ی غریب به طوفان پناه برد
تعبیرهای مبهمی از عشق می کنند
باید به قاب های گریزان پناه برد
دیگر مگر خدا به کرامت بایستد
ادریس هم به خانه ی شیطان پناه برد
بر سرنوشت این رمه گرد خیانت است
از لحطه ای که گرگ به چوپان پناه برد
دیوانه ی مرا به هیچ نگیری که حزن موج
گم کرد و چون گدا به سلیمان پناه برد
آشوب می کنی که چه؟ آتش که نیستم
گیرم زمین به خواب زمستان پناه برد
بیهوده ایم بر تف این آتش سیاه
نمرود هم به رحمت باران پناه برد
سرو از غبار می کشم اما چه فایده؟
وقتی عقاب خسته به زندان پناه برد
شهر بی افسانه
این قدر در این ریاضت خانه زنجیرم مکن
خسته ام در شهر بی افسانه ات پیرم مکن
چون حباب از موج می گیرم سراغ زیستن
با غبار روزهای رفته دم گیرم مکن
با سبوی سنگینم هر لحظه فالی می زنم
آتشی دارم در این افسانه دلگیرم مکن
122
یأس بی تردید خاکم ،کولی بی سرنوشت
فصلی از بی تابیم ،بیهوده تحقیرم مکن
بر زمینت بال می ریزد خیال خسته ام
بعد از این با خواب این دیوانه تعبیرم مکن
123
آهنگ
دارد کسی به خانه ی من زنگ می زند
حتمًا برای مرده ام آهنگ می زند
دیگر صدای خنده اش از حد گذشته است
دستی که بر جنازه ی من چنگ می زند
تابوت کهنه است که باشد برای چه؟
خورشید با کنایه بر آن زنگ می زند
همسایه هم که رسم فراموش کرده است
دارد به سایه های شما سنگ می زند
این از خدا گذشته ی سرگشته در غبار
حتی به چشم های تو نیرنگ می زند
124
افسانه
دیگر سری افسانه بر این دار ندارد
این معرکه آئینه نگهدار ندارد
حق دارد اگر روز و شبم بیشتر از این
تاب نفس آلودن کفتار ندارد
ای خشم قدیم از دم این چله نریزی
این زال جگر سوخته آزار ندارد
بیهوده ام از حزن تگرگ این همه اما
این جنگل فرسوده تبر دار ندارد
سروی به کف آبله دادیم که برگرد
گردی است که این قافله انگار ندارد
125
آرزوی خدایان
دریا تهی است ماهی افسانه مرده است
حتی بهار هم گره با مرگ خورده است
اینک نخست زاد تمام گذشته ها
خود را به آرزوی خدایان سپرده است
دیگر مگری عشق ،تبر زین کهنه ام
در خانقاه گم شده ات زنگ خورده است
آن سان گریستم که تگرگ و گیاه را
بی تابیم به هیئت دریا سپرده است
برگشتم از کبود شدن ،بس که آفتاب
اندوه بر غرور سیاهم فشرده است
126
ویران شدن
از بس این خاک بر آسوده ی طوفان شده است
ریشه در ریشه ام اندوه بیابان شدن است
دیگر انگار ندارد دل برپا ماندن
بغض فرسوده ام آماده ای ویران شدن است
آفتابم که سیاه همه ی حادثه هاست
اینک آویخته ی خواب پریشان شدن است
در کدام آبله آغوش کند عربده ام
که تمام تنم آئینه ی حیران شدن است
گره بر یأس بهارم زدی اما دیری است
خاک این باغچه بی تاب زمستان شدن است
بس که بوی گل نفرین شدن دارد این شهر
بعد از این خوب ترین خاطره شیطان شدن است
صبح بی حادثه مجنون مرا می شکند
بغض فرسوده ام آماده ی طوفان شدن است
127
شبنم سیاه
دریا نشت یال پریشانی مرا
آبی نکرد خانه ی ویرانی مرا
دورم مکن -ستاره ام از بوی یأس و اشک
گم کرده است قرعه ی چوپانی مرا
دیری است مرده ام ،کسی اما نمی برد
از این دیار روح بیابانی مرا
افسانه ام سرآمد و باور نمی کنند
این کوچه ها ترنم بارانی مرا
گفتم که سنگ می کند این شبنم سیاه
فانوس های قلعه ی طوفانی مرا
آنقدر عاشقی که فراموش کرده ای
پروازهای کوچ زمستانی مرا
گاهی برای عربده گاهی برای آه
می سوزی آشیانه ی حیرانی مرا
128
دورم کنید
از سایه ها غریب ترم در دیارتان
دورم کنید یک سره از انتظارتان
هر چند سوختم ،ولی احساس شبنمی
می آورم به کوچه ی دور از بهارتان
از رقصتان کبود کبودم خدای را
تا فرصت است دور شوم از کنارتان
می رفتم از همیشه ی دل گیرتان ولی
انگار باز گم شده ام بر مدارتان
دیگر شما و سوخته های ستاره ام
از این به بعد کار ندارم به کارتان
129
گیرم بهار
گیرم بهار ،شوق دمیدن نمانده است
دنیا شکوفه ،رغبت دیدن نمانه است
ای ابر دل گرفته میا شوب این قدر
در این دیار امید دمیدن نمانده است
ای کاش خاطرات فراموش می شدند
نایی برا آه کشیدن نمانده است
رستم ،حماسه ی تو به پایان خود رسید
دیگر دلی برای تپیدن نمانده است
این شیوه ی تو نیست چرا فکر می کنی
در جاده آرزوی رسیدن نمانده است
وقتی گذاشتند بنالم که نیستم
حتی گلی برای نچیدن نمانده است
130