Professional Documents
Culture Documents
بهرام صادقی
فصل اول :
حلول جن
کرد .میزان تعجّب آقای مودت را پس از بروز این سانحه ،با علم به اینکه چھرهء
او بطور طبیعی ھمیشه متعجّب و خوشحال است ،ھر کس می تواند تخمین
بزند .آقای مودت و سه نفر از دوستانش ،در آن شب فرح بخش مھتابی ،بساط
ماه بدر تمام بود و آنچنان به ھمه چیز رنگ و روی شاعرانه می داد و سایه ھای
در حال تکوین بود .در فضا خنکی و لطافت و جوھر نامرئی نور موج می زد و
از دور دور زمزمه ھای ناشناخته ای در ھوا پراکنده می شد و مثل مه برزمین
می نشست .یکی از دوستان آقای مودت ،که جوانتر از ھمه بود و ھمیشه
آنجا تا دیر نشده است از رمال یا جن گیر و یا کسی که در این امور تخصصی
او را در جیپ سوار کردند و ھمین دوست جوان که منشی اداره ای بود به
افتاد و راه درازش را بسوی شھر آغاز کرد .آقای مودت را با وضع نزاری
تقریبا" در عقب ماشین پرت کرده بودند و ھیچ یک از سه نفری که خود روی
کیفیت حال او را تماشا کنند .راه با دست اندازھای بی شمار و پیچ ھای
متعددش به نظر تمام ناشدنی می آمد ،در حالیکه ،به ھنگام غروب ،وقتی که
با دلی شاد و فارغ از غم و اسبابی آماده برای طرب؛ از شھر بسوی باغ آقای
مودت راه افتاده بودند از اینکه می دانستند سرانجام خواھند رسید و از لذت
سایه ھای تند و زودگذر بوته ھای خار و پشته ھای سنگ و تپه ھای خاک و
زمزمهء غافلگیر کنندهء حیوانات شبخیز را به حساب عوامل مابعد طبیعی و
به شھر رسیدند و منشی جوان چراغ ھای جلو را روشن کرد .از خیابان
ھای خواب آلود و خلوت که ماالمال جلوه ھای غریبانه ای بود که تنھا آخر
شب در شھرستان ھ ای دورافتاده ممکن است پدیدار شود گذشتند .یکی از
سه نفر ،که بی اندازه چاق بود و چشمھایش به ھمین علت در میان صورت گرد
حاال می خواھ م بدانم دنبال چه کسی می گردید؟ فکر می کنید نتیجه ای
داشته باشد؟
راننده گفت:
ـ اینکار خیلی فوری است .می بینید که نمی توانیم صبر کنیم .تازه
آمدیم و خسته شدیم ،چه اھمیت می تواند داشته باشد؟ البته ...شاید برای
شما که ھمیشه به فکر خودتان ھ ستید زیاد مھم نباشد ،ولی ما نمی توانیم
او را ھمینطور رھا کنیم .خنده دار است ،شما به ھمین زودی از میدان رفاقت
در رفتید؟ ماشین را کنار خیابانی نگاه داشتند که بتوانند تصمیم بگیرند .مرد
چاق جواب داد؟ ـ در رفتم یا در نرفتم ،به کسی مربوط نیست .حاال که چاره
شبھا تا صبح کار می کند دکتر »حاتم« است و او ھم بعد از ساعت یک می
زنید ،اما من اصال به فکر تعبیر و تفسیر نمی افتم ،در این مورد توضیح بدھم،
اگر تا به حال به مطب دکتر حاتم رفته بودید به آگھی او توجه می کردید که
می گوید فقط تا ساعت یک بعد از نیمه شب آمادهء پذیرائی است ،از آن
گذشته خود او شفاھا به ھمه تذکر می دھد که خواب و استراحت برای ھر
انسانی الزم است و نباید بیھوده مزاحم او بشوند .معھذا بارھا مریض ھای بی
کرده است.
کدائی نجات بدھد کارھا تمام است .برای اینکه ھر کس در این میان به وظیفهء
ناشناس گفت:
ـ ولی من چیزھ ای دیگر احساس می کنم .مثل اینکه امشب چیری
می خواھد اتقاق بیفتد ،حوادثی می خواھد رخ بدھد که از دائرهء وظیفهء خود
و حق و معالجه و این بدبختی تازه که برای مودت پیش آمد کرده بیرون است.
بودی می گفتم علم غیب پیدا کرده ای .پس حاال که این طور مثل بلبل
شیرین زبانی می کنی آیندهء مرا پیشگوئی کن .بیا این ھم کف دستم!
ناشناس به نرمی کف دست گرد و سنگین مرد چاق را در دست گرفت و سر
ـ سکته می کنی.
منشی جوان بی اراده پایش را روی ترمز گذاشت و باز برداشت؛ ھمه به
باال جستند .مرد چاق خندهء خود را فرو خورد و دستش را از دست دوستش
بیرون کشید؟
ـ صدبار گفته ام که از این شوخی ھا بدم می آید .حاال به کوری چشم تو،
درست گوش کن ،خیال دارم صد سال عمر کنم ،به ھمین چاقی و سالمتی،
بخورم و کیف کنم ،باز ھ م زن بگیرم ،صیغه بگیرم و لذت ببرم .انشاء اﷲ با
این شوخی ھا چقدر کثیف و احمقانه است .اگر می خواھید باز ھم ادامه بدھید
ساکت ماند و دیگر ھیچ نگفت ،درگفتگوھا شرکت نکرد و حتا سوال ھائی را
جیب اکنون در تنھا خیابان اسفالت شھر به سرعت حرکت می کرد .از
المپ ھ ای کوچک و کم نور خیابان به فواصل دور لکه ھائی گرد و زرد و رنگ
روی اسفالت افتاده بود .خانه ھای کوچک و باالخانه ھای تاریک و خاموش از
روبروی خانه و مطب »دکتر حاتم« رفقای آقای مودت پیاده شدند و او را
کشان کشان به آن طرف بردند .چراغ خانه می سوخت .دکتر حاتم که با بیژامه
به سالمشان پاسخ گفت ،ظاھرا غیر از »ناشناس« که او را پیش از این دیده
دکتر حاتم مرد چھارشانهء قد بلندی بود که اندامی متناسب و با نشاط داشت،
به ھمان چاالکی و زیبائی که در جوان نوبالغی دیده می شود ،اما سر و گردنش
...پیرتر و فرسوده ترین سر و گردن ھائی بود که ممکن است در جھان وجود
داشته باشد .موھای انبوه فلفل نمکیش به موازات ھم و در دو دستهء مجزا از
دو سوی سر بزرگش به عقب می رفت ،در حالی که آن قسمت از سرش که
میان این دو دستهء مشخص مو قرار داشت طاس و براق و یکدست بود .منشی
تا بی نھ ایت امتداد داشته باشد .از این تصور خنده اش گرفت.
ھمه به اتاق مطب وارد شدند .مرد چاق از مشاھدهء پیشانی برآمده و
چشمھای سوزان و پرفروع و بینی عقابی و ریش کوتاه و گردن کلفت و پرچین
ـ خیلی خوب ،آقایان ،چیست؟ مست کرده است؟ تریاک خورده است؟
و در ھ مان حال با منشی جوان کمک کرد که آقای مودت را روی تخت
بخوابانند و تکمه ھای کت و پیراھنش را باز کنند .آقای مودت ،تسلیم شده و
متعجب به ھمه چیز و ھمه جا نگاه می کرد .ناشناس روی یک صندلی نشست
و مرد چاق که عرق کرده بود و سخت نفس می زد اجازه خواست تا برای
استفاده از ھ وای آزاد به حیاط برود ،زیرا نمی توانست خستگی و کار زیاد را
تحمل کند و می ترسید که اگر تقال کند از وزنش کاسته شود و اشتھایش
نقصان یابد و سرخی گونه اش به نارنجی میل کند و جز اینھا ...دکتر حاتم
گفت:
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۴
منشی جوان تمجمج کنرد .دکتر حاتم نیش آقای مودت را در دست
ـ این روزھا ناراحتی ھ ا خیلی زیاد شده است ،مریض و غیر مریض از سر
و کولم باال می رود .اما من ھم خسته شده ام .شما فکرش را بکنید ،چند سال
در ھمین شھرستان کوچک با ھمین اتاق و ھمین وسائل ،ھمان آدمھا و ھمان
حرفھا ...ھ مین االن بود که زنم خوابید .او از اینکه من روز به روز افسرده تر
می شوم غصه می خورد و باز مثل ھمیشه پیشنھاد می کرد که دست بکشم
و مسافرت کنم .پیش خود من بماند ،این کاری است که حتما" می کنم.
صدای سرفهء مرد چاق که از حیاط می آمد و به گوش رسید .دکتر حاتم
یک دست بر قلب آقای مودت گذاشت و با دست دیگرش به ناشناس اشاره
کرد:
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ناشناس ھ مان طور که بی حرکت روی صندلی نشسته بود با سماجت در
چشم ھای ملتھ ب و عمیق دکتر حاتم خیره شد .دکتر حاتم این بار و بی
ـ باالخره چیست؟
مرد جوان ،شرم زده و اندیشنانک ،چنانکه گپوئی بار سنگین ھمهء
پاسخ داد":
دکتر حاتم ریش خود را خاراند .در گرمای اتاق به نظر مرد جوان آمد
ـ ببینید! من مدتھا است از این قبیل کارھا نداشته ام ،اما به خاطر
شما که راه درازی آمده اید و بیشتر برای خود بیمار و ھم چنین از نظر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وظیفه ی که احساس می کنم ،ھر کار از دستم برآید انجام خواھم داد .ولی
یک لوله بگردم .لولهء درازی است که در معده فرو می برند .مدتھا است
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۵
دکتر حاتم از درون جعبهء چوبی گردآلود که در میان انبوه شیشه ھای
خالی و نیمه پر دوا و پنس ھایزنگ زده و سرنگ ھای شکسته گم شده بود
لولهء الستیکی درازی بیرون کشید .لوله مثل مار کوتاه و بلند می شد و به
بنفش رنگ بود و چند سرنگ کوچک و بزرگ آماده کرد و روی میزی که
پھ لوی تخت قرار داشت گذاشت .آقای مودت با تکمه ھای باز در حالی که
موھ ای وزکردهء سینه اش بیرون زده بود وحشت زده و حیران او را می
پائید .دکتر حاتم لولهء الستیکی را به نرمی و احتیاط به معدهء آقای مودت
که گویا ھمیشه به فکر خودش است .شما دلتان می خواھد برای رفیقتان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
موثر باشید و در راھش فداکاری کنید ....چند دقیقهء دیگر شکم او را ماساژ
خواھید داد.
دکتر حاتم تمام مایع بنفش رنگ را با سرنگ از راه لولهء الستیکی به
خود جمع شد .شکم آقای مودت از اطراف نفخ کرد و ھر دم برجسته تر
می شد.
که دکتر حاتم را به شک و تعجب انداخت شکم آقای مودت را از باال به
پائین و از پائین به باال و از اطراف به مرکز ماساژ می داد .دکتر حاتم گفت:
ـ این کار باید یک ربع تا بیست دقیقه ادامه پیدا کند ،تازه برای شما
که به فوت و فنش آشنائید واال بیش از این طول می کشید .قبال" جائی
بوده اید؟
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ خنده آور نیست .من سالھا پیش دستیاری داشتم که بدون تمرین و
تعلیم قبلی ھمه چیز می دانست.
شاید چھ ل سال پیش .افسوس که خیلی زود مرد.
ـ شما چند سال دارید؟
ـ خیلی زیاد ،بھتر است بگویم معلوم نیست!
ـ اما معذرت می خواھم ،اجازه می دھید فضولی کنم؟
ـ آه ،می دانم! چرا من او را کشته باشم؟ فکر می کنید نمی د انم مردم
پشت سرم چه می گویند؟ اینھا سزای خدمت ھائی است که به آنھا می
کنم.
ـ اما ای کاش ،به ھمین جا ختم می شد! شایعات دیگری؛ حتا در آبادی
ھای اطراف و شھرستان ھ ای دور و نزدیک دیگر ،رواج دارد .می گویند
ـ بله ،اما چه کسی باور می کند؟ من قاتل نیستم .قبل از ھر چیز طبیبم
و حتا اگر روزی به اینکار مایل بشوم وجدان پزشکیم اجازه نمی دھد .این
می کنند .اغلب از دھات اطراف یا محالت دور شھر آمده اند .فقیر و بیچاره
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اند و تصور کار راحت و مزد فراوان چشم ھایشان را کور و خیره کرده است.
من نمی توانم مخالفت کنم زیرا دست تنھا ھستم .ولی آنھا!
پس از مدتی کار زیاد و خسته کننده ،میکروب ھای گوناگونی که در محیط
خانهء من پراکنده اند و من خود به آنھا
۶
عادت کرده ام ،بی غذائی ھا و ناتوانی ھای قبلی و روبرو شدن با این واقعیت
که پول زیادی به دست نمی آیدانھ ا را از پا در می آورد .چه باید کرد؟ و
دربارهء صابون ...من صابون خود را از پایتخت تھیه می کنم ،یکجا و ارزان.
ـ آیا بھتر است شما خودتان تنھا کار کنید؟ در این صورت
دھان مردم را ھم بسته اید.
ـ مگر شما توانستید تنھ ا به معالجهء رفیقتان بپردازید؟ از این
گذشته ،مردم ھیچ وقت ساکت نخواھند شد ،زیرا دست دیگران در کار
است .آن چند طبیب جوانی که تازه به این شھرستان آمده اند و جویای
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ اینھا را به خوبی می دانم ،ھر چند تاکنون با شما آشنا نبوده ام .اما
ھم مھمان مریض می رسد .آنھا را بیشتر دوست می دارم ،.چون راه درازی
پیموده اند .ھ م اکنون در باال خانهء من مردی خوابیده است که احتیاج به
یک عمل جراحی دارد ،یعنی خودش چنین احتیاجی را احساس می کند.
اسمش »م .ل «.است .اما اینکه از کجا آمده است؟ مجاز نیستم بگویم...
من به شوفر او که درعین حال پیشکار و پیشخدمت او نیز ھست جائی در
سرداب خانه د اده ام .اربابش گوئی ارزش پول را نمی داند یا گنجی زیر سر
دارد ،بی حساب خرج می کند ...اما من از او پولی نخواھم گرفت ،حتا بابت
می دانید ،او به میل خودش می خواھد یکی از اعضای بدنش را قطع کنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من این گونه عمل ھا را به خوبی و تمامی انجام نمی دھد .این نکته را ھر دو
سواد دارد ،خاطرات می نویسد ،کتاب می خواند و گاھی ھم مرا مجاب می
کند.
است و راه را از چاه نمی شناسد .در این کار سابقه فراوانی دارد و از دیگران
سر خورده است .عمل ھای پزشکان دیگر برایش با درد و ناراحتی ھای بعدی
توأم بوده است .این است که به سراغ من آمده است .او اکنون می خواھد
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
که خودش را جراحی می کند .شاید بنیهء بسیار قوی و ارادهء عجیب و
زندگی آسودهء بی دردسرش به این مقصود کمک می کند .در این سالھای
راستش.
ـ می شود او را دید؟
ـ نه ،نه ،این حرف را نزنید .گمان نکنید که خانهء
من باغ وحش است.
ـ معذرت می خواھ م .پس در این مدت پول زیادی خرج کرده است؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
20 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
با وجود این امیدوارم او را ببینید ،شاید ھمین امشب ،اما نه در مطب
من .از اینھا گذشته ،بھتر استآرام تر ماساژ بدھید و فاصله دارتر.
کنم.
پول بیشتری به دست بیاورم و زندگیم را کمی بھتر کنم .خیلی چیزھاست
که برایم مفھومی ندارد؛ ھ نوز خانه ندارم ،پس انداز ندارم و به آینده ام
ـ درست است ،در آن صورت کارمند ساده نبودید ،مالک بودید یا
تاجر و یا الاقل رئیس اداره تان.
ـ نه ،آنقدرھا ھم نمی خواھم .ھمین آقای مودت مالک است ،ولی به او
حسد نمی برم ،.زیرا خوشبخت نیست .خودش نمی خواھد خوشبخت باشد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
21 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
و به مفھوم زندگی خیلی پیچ و تاب می دھد .معلوم است که آنرا نخواھید
فھ مید؛ آن رفیقمان که در حیاط است و شما به او تنومند لقب داده اید،
تاجر معتبری است و پولش از پارو باال می رود .ولی گمان می کنید در چه
خیاالتی است؟ ھمیشه در عذاب است ھمه اش ھمین که مبادا رنگ صورتش
بپرد یا تیره شود و زبانش بار پیدا کند و شکمش یبس بماند .از این جھت
دست و به سیاه و سفید نمی زند و ھمیشه در حال استراحت است و ھیچ
فکر ناراحت کننده ای را به مغزش راه نمی دھد ،به فکر ھیچ کس نیست،
ھ مه چیز غیر از خودش برایش بی معنی است ...اما من ،درست است که
خیلی جوان و بی تجربه ام ،نه فیلسوفم و نه می خواھم باشم ،ولی زندگی
نمی دھم و رشته ھایش را به دست و پایم نمی بند .برای ھمین است که عده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
22 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
ای را دوست می دارم و عده ای را دوست نمی دارم .اما به کسی کینه ندارم.
آماده ام که به دیگران کمک کنم ،زیرا دلیلی نمی بینم که از این کار سرباز
زنم .ھوا و آفتاب و عشق و غذا و علم و مرگ و حیات و کوھھا را می پسندم
و به آنھا دل می بندم .بھر چیز قانعم ،اما قناعتی که نتیجهء تصور خاص
ـ تبریک می گویم .مدتھا بود ندیده بودم .شما خیلی شبیه آدم ھای
نخستین ھستید که در ھمه چیز به طبیعت ھمان چیز نزدیک بودند .حتی
بیاورم؛ شما حتا حاضرید فداکاریھای کوچک و بزرگ بکنید ،به عشق ...
سیب بخورید و آواره بشوید ،با ھمه خوب باشید .بله ،شما نمی توانید ...
کنید که بدی وجود داشته باشد و یا در راه ادامهء یک زندگی ساده و طبیعی
دیگرند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
23 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
عادالنه مھ ر بورزد ،موانعی بیش بیاید .خیلی خوب ،ببینم! رفیق تنومندتان
قفسهء کتابھ ایش کتاب کوچکی بیرون کشید و نشان داد و سکوت را
شکست.
رفیقمان در جدال است .شما بھتر است استراحت کنید .شاید نیم ساعت
24 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
می زد نیم خیز شد و مثل کسی که لقمه در دھان داشته باشد گفت:
بود .آه ،آقای دکتر ،آیا خوب می شود؟ دکتر حاتم جواب داد:
25 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
ـ ....می توانید داشته باشید ،البته اگر بتوانید داشته باشید .ھر دو جوانید
و در ابتدای زندگی ھستید.
حتما" زنتان خیلی خوشگل است.
ـ اوه ،چه باید گفت؟ ....شما ،آقای دکتر ،مرا مسحور کرده اید .مثل
برق خودش را برای کسی که از او خوشش آمده حرف بزند .اما باور کنید،
ھ ایش فرو ریخته است .در لباس چیت گلدارش می خرامد .آخر او سادگی
را بسیار می پسندد! آیا بازوھای لطیفش را به شاخهء یاس تشبیه کنم!
کرد که ما باید خوشبخت باشیم ،باید با ھم باشیم ،بچه دار شویم ،و اسمش
26 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
کنم ،من در این سن و سال خودم رابیش از ھر وقت برای دوست داشتن و
عشق ورزیدن آماده می بینم .شاید کسی نفھمد ،اما خودتان می بیند،
دستھا و پاھ ای من چاالکند ،قوی و تازه ،اما سرم پیر است ،به اندازهء سال
کرده ام نتیجهء این وضع بوده است .یک گوشهء بدنم مرا به زنگی می
شدیدتر حس می کنم...
خیری ندیده ام .ھر چند تاکنون چندین زن گرفته ام و اکنون آخرین آن ھا
با من زندگی می کند ،اما ھیچکدام یکدیگر را دوست نمی داشته ایم .آن
27 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
اسرار شما قرار گرفته ام ،ھ ر چند اسرار ی رنج آور است ،اما با صداقت فرض
می کنم ،آیا کاری از دستم برنمی آید که برایتان انجام بدھم؟
ـ نه ،متشکرم .شما مرا به سر شوق آوردید که حرف بزنم .ھمین کافی
است .مدت ھا بود برای کسی از ته دل حرف نزده بودم .ولی باید به من قول
بدھید که ھ رچه می شنوید برای خودتان نگاه دارید .من سال ھای درازی
با تنگ نظریھای مردمش ،این طرز زندگی ،خیابان ھایش ،بعدازظھرھای
خسته کننده اش ،غروب ھ ای غم انگیزش و این برقش که فقط آخر شب
نورانی می شود می سازم .در اینجا بیش از ھر محل دیگر پوسیده و فرسوده
شده ام .پیش از این در شھرھا و آبادی ھا و سرزمین ھا ی دیگری بوده ام،
بسیار دور از اینجا .وقتی دیگر نمی توانستم بمانم با مأموریت و جدانیم را
28 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
طبابتم تنھ ا سرمایه ام بود .تازه آخرین زن جوان و زیبایم را که بیشتر از
ـ چه بود؟
ـ این تصادف است» .ملکوت« بود ...او مسموم شده بود .آنروز ھم مثل
ھمیشه و ھمه جا ھمان دوگانگی سخت جان ھمراھیم می کرد ....یا ...
بگذارید مثل شما شاعر بشوم ،در درون من بود ،زیرا او ھمسفر نامرئی و
زیادی دارید .علم زیادی دارید و من فقط در برابرتان به اعجاب دچار می
شوم.
ـ از شما تشکر نمی کنم ،زیرا مبالغه کردید .ولی به ھر حال مسئله
برای من باور کردن یا باور نکردنی است ،نه »بودن« یا »نبودن«؛ زیرا من
ھمیشه بوده ام .در ھمهء سفرھایم ،پای پیاده ،در دل کجاوه ھا ،روی اسب
ھا و درون اتوموبیل ھا ،وقتی که برف و بوران جاده ھا را مسدود می کرد ،یا
29 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
بودم ،ھ میشه بوده ام .یا اگر برایتان ثقیل است جور دیگر بیان می کنم.
احساس می کنم که ھمشه می توانم باشم .ولی درد من این است ،نمی دانم
آسمان را قبول کنم یا زمین را ،ملکوت کدام یک را؟ این جا دیگر کامال
تصادف است ،آن ھا ھ ر کدام برایم جاذبهء بخصوص دارند .من مثل خرده
30 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
می خوردم و گاھ ی فکر می کنم که خدا دیگر شورش را در آورده است.
دکتر حاتم نفس عمیقی کشید .آشکارا به نفس افتاده بود .منشی جوان
از العالجی به رفیق ناشناس نگاه کرد .ناشناس چه کمکی می توانست در
فھ م این مطالب به او بکند؟ صدای غُرغُر مرد چاق که نشان بی حوصلگی
و عصبانیتش بود ازحیاط به درون اتاق می آمد .دکتر حاتم به سخن ادامه
داد.
ـ خودم را وقف مردم کرده ام ،ھر کار که خودشان خواسته اند برایشان
انجام داده ام ،بی آنکه عقیده ام را به آنھا تحمیل کرده باشم یا از آنھا
مزد و پاداشی خواسته باشم .من دو نوع آمپول دارم که خواص جداگانه ای
دارند .انبارم از آنھا پر است .زن ھا و مردھا شھر ،چه پیر و چه جوان،
آمپول ھا به آن ھا تزریق کنم .تقریبا" نود و پنچ درصد ساکنان شھر از
خواستاران این نوع تزریقات بوده اند .می دانید ،من فردا صبح از این شھر
کوچ خواھ م کرد ،اما کار مردم را سامان داده ام و به ھمهء آنھا یک دورهء
31 ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ادامهء میلی جنسی که در آن بسیار حریصند .اگر از نظر شرافت ،این کار
من زیاد نجیبانه نباشد که تقریبا کار دالالن محبت را می کنم ،در پیشگاه
حقیقت که خود من ھستم مشکور خواھد بود .زیرا نه اراده و میل آنھا را
عملی ساخته ام و نه اراده و میل خودم را ،آنھا جز این چه لذت دیگری
دارند .چه موضوع جالب دیگری؛ چه سرگرمی و امیدواری و ھدف دیگر می
باشد .اما کسانی که جور دیگر ھستند و طور دیگر می اندیشند و به سراغ
دانستید؟
ـ خیلی مبھم ،از زنم چیزھائی شنیده ام .او از آمپول ھائی حرف می
زد که اخیرا" تزیرق کرده بود.
ـ پس ھمان است.
ـ اما او احمق نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
32 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
اما در مورد این آمپول ھا ،حساب جوانی را ھم بکنید .جوانی نیروی عجیبی
ـ پس به من ھم خواھید زد؟
ـ اگر مایل باشید .ھم به شما و ھم به دوستانتان .نوعی از آنھا ھست
از کتابش تعریف کند .شما این خودخواھی را به یک پزشک پیر خرف
ببخشید .اینگونه شادی ھای حقیر پاداش یک عمر رنج ھا و شاید خدمت
ھای من است.
ـ این موھبتی استکه شما بدون تظاھر و چشم داشت پاداش ،در حالی
که خودتان محروم و نومید ھستید ،به دیگران خدمت می کنید .شاید امثال
33 ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ھستید ،در اداره تان منشی خوبی ھستید ،وظیفه شناس و مھربانید،
بشمار می روید ،در مواقع لزوم به دوستانتان کمک ھای گرانبھا می کنید،
اید .شاید این تصادف نیکو که در این لحظات آخر گذارتان را به این جا
پاداش کوچکی باشد ،پاداش ناقابلی باشدبرای در پیش گرفتن شیوهء خاص
ـ به چه چیز؟
آقای مودت در این ھنگام حقیقتا" بحران سختی را می گذراند .مرد
چاق را صدا زدند تا به کمک بیاید .ناشناس از روی صندلی برخاست و شانهء
آقای مودت را نگاه داشت .منشی جوان طشت لعابی را زیر دھان آقای مودت
بود به آقای مودت خیره شد .آقای مودت به حال سکسه و تھوع افتاد و
فریادھ ای شدیدی زد .بعد نوار باریک و درخشان و لزجی از دھانش بیرون
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
34 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
آمد .دکتر حاتم سر این نوار راگرفته بود و آھسته دور چوب کبریتی می
باز کرد .من از ھ مان روز اول که با این مودت رفیق شدم می دانستم یک
ھمچو سرنوشتی دارد! آدمی که ھمیشه لودگی و مسخرگی کند بھتر از
این نمی شود .حاال را نبین که مثل موش مرده اینجا آفتاده است ،وقتی
بپرسم.
35 ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاتم نگاه کرد .گوئی می خواست پوزش بطلبد .دکتر حاتم فکر کرد» :مثل
بعد از آن جن بیرون آمد .معلوم شد نواری که قبال خارج شده بود دم
او بوده است .جن به اندازهء یک کف دست بود .شبکاله قرمز و درخشان و
دراز و منگوله داری به سرداشت .قبا و ردائی زراندود و ملیله دوزی شده به
بر کرده بود و نعلین ھایی ظریف و کوچولو پایش را می پوشاند .مثل منشیان
درباری قاجار بود ،تمیز و باوقار .قلمدان و طومار کوچکی در دست راست
گرفته بود و با دست چپ پسر بچهء جنی زیبارو و سبز خطی را که چشم
ھ ائی بادامی داشت تنگ در بغل می فشرد .لعاب لزجی سر و رویش را
گوشهء دیگر اتاق رفت تا اسباب ترزیق آمپول ھا را فراھم کند .جن چیزی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
36 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
روی ورقه ای نوشت و سالنه سالنه به طرف دکتر حاتم رفت و آن را به او
دکتر حاتم کتاب قطور و سیاه رنگی از قفسهء کتابھا درآورد و چندبار
ورق زد و دست آخر آنرا روی بخاری گذاشت و به مطالعه و نوشتن پرداخت.
تیکا
آقای مودت به دوران نقاھت پا می گذاشت و پسر بچهء زیبا با ریش
حاتم پشت به آنھ ا کرده بود و سربزرگش به روی کتاب خم شده بود.
37 ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دچار است .آثار و شکوفه ھای این گیاه در ھمه جای مخاط
مرا از مأموریتم بازداشتید .ھمین امشب خود شیطان ،رئیس مستقیم من،
به سراغتان می آید .اگر حرفی دارید و با او بزنید و اگر ھم توانستید به
جنگش بروید.
شبیه یک جنگجوی مغولی شده بود به دکتر حاتم تعظیم کرد و صفیر کشان
از درز در بیرون رفت و در فضا ناپدید شد .آقای مودت و مرد چاق و منشی
38 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
زدند .ناشناس از شیشهء پنجره به آسمان خیره شد ،قوس قرمزی در ھوا
و پس از آنکه منشی جوان برای مرد چاق توضیحات الزم و کافی داد و
مخصوصا" تاکید کرد که این دارو عمر و میل جنسی را زیاد می کند ،چھار
خداحافظ گفتند .دکتر حاتم کیف ھای پول آقای مودت و مرد چاق را به
عقب زد .منشی جوان گفت:
ـ آیا باز ھم می توان شما را ببینم؟ این آرزوی من است.
دکتر حاتم جواب داد:
ـ من فردا خواھم رفت ،اما شما باز ھم مرا خواھید دید.
آنھا بیرون رفتند .ھوز به خیابان نرسیده بودند که دکتر حاتم ناشناس
را صدا زد .دیگران آن سوی خیابابان ،کنار جیبپ ایستادند .دکتر حاتم
آیا مودت این اواخر ناراحتی ھای گوارشی نداشته است؟ دردھائی در
شکمش احساس نمی کرده؟ گاھگاھی خون باال نمی آورد؟ ناشناس با
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
39 ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حرکت سر به تصدیق جواب داد .دکتر حاتم نگاه سوزانش را درچشم ھای
او انداخت:
کمک خواھ ی کرد .اما این راز را بشنو ،من ھمهء زن ھا و شاگردھا و
آمپول ھائی ھم که به ھمهء مردم این شھر و به دوستان تو ترزریق کرده ام
وقتی که من اینجا نیستم ،وقتی که فرسنگ ھا از شھر لعنتی شما دور شده
سرنگ ھایم را برای ت زریق به مردمانش جوشنانده و آماده کرده ام ،اثر
خواھد کرد .کودکان را خیلی زود خواھد کشت و بزرگترھا را با رنج ھای
تحمل ناپذیر گوناگون و عوارض وحشتناک سرانجام از میان خواھد برد .من
از ھ م اکنون آن روز فرخنده را به چشم می بینم! ھفت روز دیگر را! روزی
که حتا قویت رین و سمج ترین افراد را از پا درخواھند آورد و شھرستان
40 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ھم انباشته شده است .الشخورھا فضای شھر را سیاه کرده اند .بو ...بو...
بوی مرده ...بوی زن ھ ای زشت و زیبای مرده و مردان شاد و یا ناشاد ...بوی
بچه ھای چند روزه و جوان ھای تازه بالغ ...ھمه جا ،ھمه جا! آه! افسوس
که من ھمیشه از لذت تماشای مناظر محروم بوده ام ،زیرا در ھر شھر و ھر
سرزمین مجبورم زودتر از موعد کوچ کنم .آن وقت دکترھای شما چه
خواھند کرد؟ بدبخت ھ ا! آن چند جوان بی چاره ...دیوانه خواھند شد ،بو
ھای آخر اقامتم در شھر و دھی که باید ترکش کنم انجام می دھم ،او اکنون
با خیال راحت و دلی سرشار از عشق و محبت من خوابیده است .چقدر دلم
می خواست عقیم نبودم و می توانستم بچه دار بشوم ،آن وقت تشنج ھا و
جان کندن ھای فرزندانم را نیز تماشا می کردم .اما این »م.ل ...«.او با ھمهء
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
41 ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کسانی که تاکنون در عمرم دیده ام فرق دارد و تنھا کسی است که خیالم
را ناراحت می کند ،او مرا به زانو در خواھد آورد! ذره ای از مرگ نمی ترسد،
به استقبال آن می رود .مرگ ،دھشت ،بیماری ،رنج برایش مسخره ای بیش
نیست .او چھل سال شکنجه ھا را تحمل کرده است و ھمین مرا در مقابلش
زیبائی ،اما نه در این ساعات آخر شب .مسلما" پیش از آن که کوچ کنم ،و
ناشناس لبخند زد و به سوی دوستانش رفت .در پشت سرش بسته شد.
به طنین گنگ و خفته ای مبدل شد .در بیرون ھمه جا مھتاب بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1۴
اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از ھر وقت و مثل
ھمیشه دنبال فراموشی می گردم .باز دلم می خواھد فراموش کنم و ھیچ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نفھمم (اما ،ای فراموشی ،می دانم که نخواھی آمد ،زیرا تو نیستی و من
می دانم که نمی توان فراموش کرد زیرا که فراموشی در جھان وجود ندارد،
اکنون سال ھاست که روزی ده بار بیا بیشتر از خودم می پرسم که چرا
چیزی را از من دریغ نداشته است ،جز خودم و این خود منم که سرآمد و
اتاق عجیب؟ پیش از این گفتم ،و شاید ...گاھی تعجب می کنم که
چگونه ھنوز چیزھای شگفت انگیزی وجود دارد .اما برای من ھر اتاقی که
ترکیب ھزاران رنگ گوناگون ،که گوئی ھر یک از بطن دیگری سر بیرون می
آورد ،متموج باشد و دریچه ھای بیضی شکلش با شیشه ھای ضخیم ملون
به جھان خارج باز شود ھنوز ھم عجیب است ،گرچه برای دکتر حاتم شاید
من این حدس ھا را دیروز ،در ھمان لحظهء ورودم ،به خیال خود راه
دادم .ناگھ ان تازگی و غرابت اتاقی که ناچار باید مدتی در آن زندگی کنم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
بر روحم ضربه ای زد .اندیشیدم که بیش از این چه سال ھای درازی را در
افتادهء متروکم ،در ھمان پنج دری بزرگی که سرتاپا سفید بود ...آه ،آیا
باور کردنی است که من بیست سال ،سی سال ،چھل سال ،فقط در یک اتاق
فنرھ ای چوب دست مردنم فشار بیاورم و سرم را خم کنم که قدم کوتاه
شود و بتوانم از در وارد شوم .دکتر حاتم از او خوشحال تر بود ،شاید از
اینکه برای نخستین بار چنین بیماری را در پنجه ھای خودش دیده بود ،و
1۵
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من گفتم:
ـ ولی آنھ ا بر سر مدرسه شان چیز دیگری نوشته بودند ،گویا شبیه
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
من روی تختخواب نشستم ،ھمانطور که اکنون نشسته ام .شکو بالش
ھ ا را دور و برم گذاشت و با اشارهء دست پرسید که آیا راحت ھستم؟ وقتی
بیرون رفت به خودم در آینه خیره شدم ،ھمانطور که اکنون خیره شده ام و
اندیشیدم.
خیلی خوب ،باید ھیچ چیز نداند .آیا من چه می دانم؟ من ھیچ نمی
دانم .اما نه ....اما نه ....این وحشتناک است ،این ترس آور است ،این دروغ
است ،من خیلی چیزھا می دانم ...من ھمه چیز می دانم و بنابراین اکنون که
پا به این دخمهء رنگارنگ گذاشته ام ،البد حادثهء مشئومی اتفاق خواھد
افتاد.
آه ،چه مضحک است! آیا منم که از وقوع حادثه ای شوم نگران شده
روز سوم
بعد به مغرب سفر کردیم ،وقتیکه دیگر حتا یک لحظه برایم ممکن نبود
و در آن پنج دری سفید قصرم زندگی کنم .چه خوب به یاد می آورم .مرا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بودم ،و خودشان روی اسب ھا و قاطرھا واالغ ھای بیشمار نشستند .ردیف
ھای فلزی و چوبی و بسته ھ ای بیشمار ...مثل اینکه قافلهء تاجران ابریشم
به کاروان غم انگیز خانواده ام ،خانوادهء »م.ل ،«.بیندازم .با ھمین یک نگاه
کافی بود که بتوانم طرحی کلی از ھیئت این کاروان در ذھنم تصویر کنم،.
تصویری که مقدر بود ساعت ھا و روزھا ھمدم و رفیقم باشد و خاطرم را
مشغول سازد ...و بعد دیگر ھمه چیز سیاه شد ،گوئی ناگھان روز به پایان
»شکو« کمکم کرد تا تکیه بدھم .آنروز ھنوز دست چپ و پای راست و گوش
ھا را با خود به ھمراه می بردم و البد بسیار سنگین تر از امروز بودم ،زیرا به
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
1۶
راننده و ھمه کارهء من است و حقندارد ،اینطور حرف بزند .ھمه از این قبیل
نان و زندگی خوب بھشدادم ،شکوی بیچاره! اکنون در سرداب خانهء دکتر
زبانت ھرگز نتوانسته ای انجام بدھی .چه می دانم؟ آه ،چه می دانم اما
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز چھارم
ھنوز از روز اول حرف می زنم ،زیرا این سه روز دیگر در یکنواختی و
تنھ ائی و یکسانی گذشته است .دکتر حاتم تاریخ جراحی مرا مرتبا"
عقب می اندازد ،شاید می خواھد میزان حوصله و استقامت مرا بسنجد یا
مقاومتم را ھ ردم بشکند و آنگاه لذت ببرد .اما در این میان مھمترین و
جالب ترین چیزی که ممکن است و جود داشته باشد روز بروز بھتر و
بیشتر به اثبات می رسید .او مرا نشناخته است و نمی داند کیستم و
حرفھ ایم را باور کرده است ،اما برای من محقق شده است که او کیست.
تعویض رنگ موھایش ،نتوانسته است مرا گول بزند .ھمو است .ھمان مرد
ناشناس مرموز است که بیست سال پیش به شھر ما آمد و با پسر من
دوست شد .آن روز خود را شاعر و فیلسوف می نامید و یک روز ھم بی
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
اما من از روز اول حرف می زدم .وقتی شکو رفت ناگھان خودم را
زورق خرد شده ای در تالطم این حالت ھا و اغماء ھا نوسان داشته است؟
آمده است ،آن تب و غبار لعنتی ،آن بحران که مثل آوار بر وجودم فرود می
آید و مرا منھ دم می کند تا از میان گرد و خاک ،از البالی گردباد و خرابه
ھا ،ھمو ،ھمو بتواند برخیزد ( ھمو که با لب و زبان من حرف می زند و با
لحن و صدای من ،و به دکتر حاتم پاسخ می دھد و ھمو که با دست ھای من
فرزندم را قطعه قطعه کرده است وزبان شکو را بریده است) و در ھیچکدام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از آن لحظه ھا ،خود من نبوده ام که آن کارھا را می کرده ام ...آه ،به چه
زد ...پس از آن ،توفان آرام می گرفت و من از میان دریای خستگی و ظلمت
بار دیگر مثل بچه ای معصوم متولد می شدم ( اما بچه ای که پیشاپیش،
باشد)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
52 ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دکتر حاتم را نمی دیدم .آن حال غریب ،آن نشئهء پر قدرت ،اکنون مرا
کامال" در بر می گرفت .مثل ھمان روزی شده بودم که دورازده سال داشتم
گل ھ ای سرخ باغچهء جلو ایوان بازی می کردم ،جوی آب از کنار باغچه می
بچه ھا پشت سرم به جست و خیز و بازی مشغول بودند و من باز ھم از آنھا
کناره گرفته بودم ،چیزی بود که مثل ھمیشه مرا بسوی انزوا و تنھائی می
کشاند ،ناگھان مادرم از فقا صدایم زد و در ھمین وقت بود که غنچه ای در
انگشتانم له شد ،دستم از تیغ خار آتش گرفت و من فریاد زدم» :می سوزد!«
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
53 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
و برای اولین بار ،برای اولین بار بود که خودم را در کشاکش کابوسی عجیب
احساس کردم .ھمه چیز زرد شد و پرده ای نگاھم را کدر کرد و مثل اینکه
کمی از زمین بلند شدم ،سرم گیج رفت و گرمای کشنده ای در سراسر بدنم
لول خورد ،ھمه این چیزھ ا چند ثاینه بیشتر طول نکشید ،باز بر زمین قرار
گرفتم و ھ ر چیز بسرعت رنگ حقیقی خود را باز یافت ،من به صدای مادرم
کرد .من ترسیدم به او چیزی بگویم ،آھسته به میان بچه ھا خزیدم و آنچه
را دیده بودم و بر وجودم گذشته بود برایشان تعریف کردم .ھمهء آنھا به
امیدوار بودم که آنجا چیزی باشد که حرف ھایم را باور کند .و آنجا فقط عطر
بود.
را جراحی می کنید .اما چرا باید فراموش کنید؟ چه اجباری در کار است؟
در حقیقت به جای اجبار میل و ھوس در کار است و بھتر بگویم شما دلتان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
54 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
می خواھ د که فراموش کنید ،شاید برای اینکه از حقیقت می ترسید ،و
می خواھ م .البته با من نیست که فضولی کنم ،اما شما با این کارھای بچگانه
ھمه چیز گرداگرد من می چرخید .در اتاق ودر آئینهء روبرویم و در ماه
و ستاره ھا توفان و گردباد بود ،خاک سبز رنگ به ھوا برمی خاست و درھم
می پیچید و مثل خون برزمین می ریخت و باد سفید صفیر زنان از راه می
دست صدایم می زد و دستش را بسویم دراز کرده بود .می خواستم جوابش
بدھم.
می خواستم فریاد بزنم» :مادر ،مادر ،من ھنوز دوازده ساله ام! من ھنوز
معصوم و بی پناھم و پسرم را نکشته ام!« و دستم را دراز کرده بودم که به
55 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
در این گردباد ملون گم خواھد شد و تنھا دھان خشک وتب زدهء من مثل
روز پنجم
آنوقت سفر مغرب اندک اندک به پایان خود نزدیک می شد .در طول
که روز اول در آستانهء قصر در ذھنم درخشیده بود باز ھم ھمه جا می
درخشید .اثاث خانواده ام بر پشتمال ھا ،و نوکرھا و کلفت ھایم بر اسب ھای
روزھای خوش که ھ مه زنده بودند سپری شده بود .پدرم ثروت و قصر و
امالک خود را برایم باقی گذاشته و روزی خود را در شکارگاه کشته بود .من
ناراحت نشدم ،چون دوستش نمی داشتم و زیاد مھم ندیده بودمش ،اما
مادرم ...وقتی او را از دست دادم پانزده سال داشتم و ھمانوقت بود که
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
56 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
دانستم در واقع خودم را برای ھمیشه از دست داده ام .اما چرا این چیزھا را
می نویسم و آن ھم برای خودم که می دانم چه کشیده و دیده ام؟ نه ،باید
بنویسم ،باید از مادرم یاد کنم و او را به خاطر داشته باشم ،زیرا تاکنون
می خواھم فریاد بکشم و مادرم را صدا بزنم و بگویم که ھنوز ھم بوی
چه خواھد گفت؟ من خود را در آینه جز ھیوال چیز دیگری نمی بینم،
ھیوالئی که دور تا دورش را با بالشھا و پتوھا پوشانده اند و تنھا دستی از
او بیرون آمده و در کنارش مانده است .آه ،مادر بیچاره ام ،تو حق داری ،تو
این چند روز فکر جالبی مرا مشغول کرده است ،آیا از پیش می دانسته
اند که من به اینجا خواھ م آمد و چرا دکتر حاتم چنین اتاقی ساخته است؟
شاید ھ م ابتکار او فقط در رنگ آمیزی دیوارھا باشد ،زیرا من از این اتاق
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
57 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ھای قدیمی که ماه و ستاره و پنجر ه ھای بیضوی دارند فراوان دیده ام .اما
ھر چه باشد ،وجود من در این میان الزم بوده است ،تا ھمه چیز را کامل کند
روز ششم
من در این اتاق از امتیازات جالبی برخوردارم .این را دیروز ھم نوشتم.
نگاه کنم و مھم این است که حتی نباید زحمت برگشتن یا چرخاندن سر را
جوانی و زیبائیش دریغ خوردم ،زیرا تلخ ترین تجربهء عمر من در ھمین
نکته است .چرا دکتر حاتم مخصوصا" می خواھد زندگی جوان ھا را تباه
58 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
بکشاند؟
اما باید ساکت بود .چرا پیش از موعد خودم را به دکتر حاتم بشناسانم.
او قاتل واقعی پسر من است و باید تلخ ترین عذاب ھا را به کیفر جنایتش
بچشد.
روز ھفتم
باز به یاد سفر مغرب افتادم .من ،تنھا و خسته در کالسکه ام .در
بودم .می دانستم که نوکرھای وفادارم به دنبال کالسکهء سیاھم راه می
معقولی گرفته و بدون احتیاج ھنوز آنھا را در خانهء خود نگاه داشته است
مسخره می کنند .اما ھمیشه در تصوراتم ،در خیالم و بر آن طرح سمجی که
در مدخل قصر به درون ذھنم خلیده بود ،یک نقطهء سیاه درخشان و
متحرک وجود داشت .این نقطهء مزاحم که مثلمگسی در روح من دور می
59 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
تنھاتر وغم انگیزتر از آن ،که پیشاپیش ھمهء ما می رفت و سورچی پیری
مومیائی شدهء فرزندم در میانش ،درون تابوت چوبی خوبی ،به اطراف می
می کردم که آیا ھمیشه ،تا ابد ،تا مغرب ،در ھمهء مکان ھا و زمان ھا ،آه! آیا
در یک خانهء معمولی زندگی کنم و یا ھمسایه ھایم حشر و نشر داشته باشم
و حتا خودم برای خرید به بازار بروم می توانم فراموش کنم و فراموش کنم
گذاشتم و خودم اتاق معمولی و آفتاب گیری ساکن شدم .آنجا یک ده زیبا
60 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
توانستند می خواستند این غریبهء اعیان را تماشا کنند .بچه ھای پابرھنه و
برای آن ھ ا من بدبخت ترین مردم بودم ،زیرا پول داشتتم و دست و پا
نداشتم .و خیلی زود شایعات فراوان ھمهء این چیزھا را به اضافهء جزئییات
زندگی من ،که معلوم نبود ساختهء کیست ،در سراسر ده پراکنده کرد.
روز ھشتم.
ھر روز بعدازظھر دکتر حاتم به دیدارم می آید و با ھم ساعت ھا گفتگو
می کنیم .این ساعت ھای دراز و سنگین و کسالت آور را به ھیچ طریق دیگر
نمی توان گذراند .آفتاب ،رنگ باخته به درون اتاق می افتاد ،من ھمچنان به
چه عالقه ای به این قبیل صندلی ھا دارد! آنوقت شروع می کند ،از مسافرت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
61 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ھایش می گوید ،از آدم ھائی که دیده است و بیمارانی که معالجه کرده است.
من اغلب گوش می کنم و گاھ ی نیز در دلم به او می خندم ،زیرا با ھمهء
ما می زیست سخن نمی گوید و ھمین مرا اندکی به شک و تردید دچار می
سازد.
خیلی چیزھا فھمیده ام؛ بعد ازظھرھا او را عذاب می دھد ،نمی داند
چه کار کند و چطور این ھمه لحظه ھای پوچ و خالی را تحمل کند ،شب ھا
خوابش نمی برد و وقتی ھم به خواب می رود کابوس ھای وحشتناک به
سراغش می آید .آه ،عجیب است ،در تمام این چیزھا من ھم با او شریکم.
ھیچوقت نمی توانم فراموش کنم که یک عمر با این دردھا و شکنجه ھا
زندگی کرده ام و تصور اینکه باز ھم باید نفس بکشم و زنده باشم مثل باد
اما این آرزو را ھم به گور خواھ م برد که حتا یک شب مثل مردم عادی ،مثل
خواب دیدن ھا و از خواب پریدن ھا سحر می کنم ،دیگر قرص ھای خواب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
62 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
آور ھم ،ھ ر قدر قوی باشند ،به فریادم نمی رسند ،و آنوقت وقتی سپیده می
اشک می ریزم .ظھر چیزی به اسم ناھار می خورم .شکو مثل سگ
غذا را بروی رختخواب می گذارد ودھانش را باز می کند و می بندد ،بعد با
چشمان ملتمسش خیره به من نگاه می کند .من در زیر نگاه ھای محبت
خوردم و با خودم می اندیشم؛ آیا این ھمان شکو است ،ھمون است که من
روزی زبانش را بریده ام؟ ھمو است که از من مثل کودکی پرستاری می کند؟
و با این کارھ ا دستم می اندازد .اما از دست من دیگر چه برمی آید ،وقتی
که ناسزا گفتن و کتک و شالق زدن و زبان بریدن ھم نتوانسته باشد او را،
ولی اندکی؛ اذیت کند و به درد کشیدن و ناله کردن مجبور سازد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
63 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
باز دور و برم می لولد و بو می کشد و ھمچنان که قوز کرده و سرش را در
الک خود فرو برده است بیرون می رود به خودم می آیم و به در نگه می
کنم .مثل اینکه انتظار دارم بعدازظھر مثل دیوی از راه برسد .آنگاه دلھر ه
را می سوزاند بی آنکه فرو ریزد ،می خواھم فریاد بزنم و فرار کنم ،به کسی
و به جائی پناه ببرم ،اما چه کسی پناھم می دھد؟ نه دوستی دارم و نه
خیالم شکل می گیرد ،قطره ھائی غلیظ و کشدار ،به آھستگی و سنگینی،
دانم که این ھمان بعدازظھر شوم است ،ھمان ساعت ھای بالتکلیفی و
64 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
چشمان سوزان و ملتھ ب من ،از دنیائی نامرئی بسوی زمین سرازیر می
شود.
روز نھم
او را د ر اتاقش یافتم .یک ربع از نیمه شب می گذشت .تازه از پیش
شده بود برگشته بود .چراغ اتاقش با نوری خیره کننده می سوخت .در
ھا بود که بخواب رفته بودند .من فانوس را برداشتم و از اتاقم بیرون آمدم.
شکو ناگھ ان مثل سگی ،بی صدا ،جلو پایم خزید و سایه اش روی زمین
پھ ن شد .به او اشاره کردم که برود بخوابد و او اطاعت کرد ،اما نگاه موذی
کنجکاوش مثل ھمیشه به دنبالم روانه شد .سایه وار تعقیبم می کرد .از پله
65 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
مشبک آھنی قصر منتھ ی می شد اندکی روشن کرد .من آنرا باالتر بردم
که شاید از دور گور زنم را ببینم ،خطی از نور تاریکی را شکافت و انتھای
راھرو در روشنی ابھام آمیزی جان گرفت .چه فایده داشت؟ می دانستم
که گور زنم آنجا است و می دیدم که اکنون در نوری غبارآلود به چشم می
خورد ،گور کسی که سال ھ ا دوستش داشته بودم ،اما از این حالت ھیچ
احساسی به من دست نداد و غمی یا رنجی تازه به دلم راه نیافت ،و گذشته
دستم با فانوس به پائین آمد و راھرو در تاریکی فرو مرد .من بسرعت
دویدم و در اتاق پسرم را ناگھ ان باز کردم .او با کفش و پالتو روی لبهء
شبھای پیش وقتی که دیر گاھی از پیش فیلسوف غریبه باز می گشت به
او خیره می شدم ،و دیگر نخواستم که حرف ھا و سرزنش ھا و التماس ھای
ھر شبه ام را تکرار کنم .تنھا کسی را که در این زمان در تمامی دنیا
66 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
بیگانه از من درخود فرو رفته است .آه ،چرا درد و غم خود را به پدرش
رشتهء سفید متبلور نقش بسته بود .فانوس از دست من افتاد و خاموش
شد ،او باز ھم ساکت ماند و حتا سرش را بلند نکرد .من دیگر چه می
توانستم بکنم؟ در درونم غیر از سیاھی چیزی نبود و غیر از خالء و مطمئن
که عزیزترین کس من بود ،تنھ ا امید و باور من بود پسر من بود ،و می
فاصله دارد.
پسر من بود ،اما دیگر پسر من نبود .ھیچ چیز برایش اھمیت نداشت و ھیچ
به فکر زندگی خودش و من نبود.دراین لحظه ھمهء سخن ھایی که بطور
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
67 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
مبھ م در بارهء آن فیلسوف ناشناس شنیده بودم به یادم آمد .او بود که
پسرم را تحت تأثیر قرار داده بود و به او فکر پوچی و بیھودگی و خودکشی
را تلقین می کرد ،در حقیقت فرزند من دیگر ماه ھا بود که زندگی نمی کرد
و در این جھ ان نمی زیست .عبوس و مردم گریز شده بود و ھمیشه می
شد و پرسش ھایم را بی پاسخ می گذاشت و تنھا لبان بی رحم خود را ھردم
چشمھ ایش بیفتد .لبخند تحقیر آمیزی برای یک ثانیه لب ھای بیگانه اش
را از ھم گشود ،اما نگاھمان حتا لحظه ای با ھم تالقی نکرد .آنوقت دشنه را
در قلبش فرو بردم و بیرون کشیدم .خون از سوراخی مورب فواره زد .او
گفت» :آخ! پدر چرا مرا واگذاشتی؟ «...و به زمین افتاد و زلف سیاھش
پریشان شد .من ضربهء دیگری به پشتش زدم و آنگاه گوشھایش را بریدم.
قالی نمناک و لزج شد و او باز گفت» :آخ! پدرجان «...خون به ھمین زودی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
68 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
بر سبیل زیبای سیاھش خشکیده بود .برف در روی سر و ابروھایش آب می
آنگاه رویش نشستم ،مثل قصابی که روی قربانیش می نشینید ،و دشنه
را زیرگلویش گذاشتم و از سر تفنن اندکی فشار دادم .او فقط توانست
مثل جریانی از برق ،در سراسر بدنم احساس کردم .صدایش در دم آخر می
لرزید و پژمرده و بی توان شده بود .اما به ھمان پاکی و گرمی زمان ھائی
وقت بود که سرش را بریده بودم .ناگھان شکو آرام و بی صدا مثل سگی به
درون خزید ،بو می کشید و چشم ھایش دودو می زد ،اما با آن که زبان
داشت حتا آھی ھم بر نیاورد ...تنھا حدقهء چشمش! وای ،چه وحشتناک
بود! مطمئن بودم که این حدقه ھا درشت ترین و وحشت زده ترین و گشاده
وجود داشته باشد .من برخاستم و او فرار کرد .به دنبالش ھمه راھروھا و پله
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
69 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ھا و اتاق ھا را دویدم ،نوکرھا ھنوز در خواب بودند ،و سرانجام ھر دو به حیاط
رسیده بودیم .برف مثل کفنی سرتاسر حیاط و باغچه ھا و استخرھا را
پوشانده بود ،انگار گورستان وسیعی است ،پست و بلند ...در این دنبای
ھ مان آالچیق قشنگی که زنم برای فرزندمان ساخته بود ،گیر آوردم .نور
آالچیق را نیمه روشن می کرد .شکو در دست ھای نیرومند خونینم به زانو
درآمد و نگاه التماس آمیزیش را تا اعماق جان سیاھم فرو برد و سرش را
چند بار به عالمت استرحام و امتناع تکان داد و اشک گرمش بر پشت دستم
چکید و زبان داغ و قرمز خون چکانش ،بر روی برف ھا،مثل لکه ای درشت
نقس بست.
روز دھم
یادداشت دیروز را امروز صبح باز خواند .معلوم بود که در التھاب و
اضطرابی خاص آنرا نوشته ام و نزدیک بود پاره اش کنم یا بسوزانمش .اما
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
70 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
بعد بر این خیاالت بچگانه خندیدم .راستی چرا؟ مگر قصد من جمله پردازی
ندارم .حتی به حالش افسوس و دریغ می خورم و برایش متأسفم .عالقه ام
را به مسافرت و جراحی نیز از دست داده ام و برعکس دلم می خواھد که
از این دخمهء کثیف آزاد شوم و بیرون بروم و با مردم حرف بزنم و بگویم و
بخندم و آسوده و راحت زندگی کنم .اما چه امیدھای عبثی! با کدام پا و با
کدام قیافه؟ چگونه می توانم برگردم در حالی که پشت سرم ھمهء گل ھا را
خراب کرده ام و چطور ممکن است باز سر بر آورم در حالی که با دست خود
دیشب خواب زیبائی دیدم که اکنون درست به یاد نمی آورم چه بود،
71 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
آخرین دستم را نگاه دارم و به کمک آن بار دیگر بسوی زندگی و خورشید
و فضای باز و ھ وای تازه بازگردم .خیلی خوب! چه وضع تأثرانگیز و خنده
به زندگی برگردم ...و آنوقت قیافه اش چیست؟ امروز صبح شادمانه به
شکو گفتم که بار دیگر امیدوار و نیرومند شده ام و او باید برایم دختری
زیبا دست و پا کند .شکوی بینوا خیلی زود فرار کرد ،شاید فکر کرده بود
که دیگر زنجیری شده ام! خیلی خوب ،ھمینطور به زندگی باز گردم؟ اکنون
از این قبیل خیاالت شیرین و رد یاھای دور و دراز خیلی زیاد به کله
ام زده است ،مثال دکتر حاتم را عفو می کنم و با او خداحافظ می گویم و
رازمان را تا ابد مکتوم نگاه می دارم ،پس از آن با شکوی با وفا به خانه می
رویم ،نعش پسرم را بعد از این سال ھای دربدری و آوارگی و سرگردانی از
72 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
دھ اتی می گیرم که فقط در فکر پول من باشد و از او بچه دار می شوم ،بچه
و به ھمه چیز اعتراف می کنم .آیا چه خواھد کرد؟ آیا مرا خواھد کشت یا
خواھد بخشید؟ نمی دانم ،ھیچ نمی دانم ،و به او التماس می کنم ،فریاد می
زنم که »این شیطان را در درون من به قتل برسان ،این غبار مزاحم را ،این
تب و وسوسهء لعنتی را ،این دلھرهء تمام ناشدنی را ،این رنج واضطراب
سالیان را ،این درخت گناه را در من برخاک بیانداز و ریشه ھایش را برای
آه ،چه لحظهء خوبی است ،چه دم نوید بخشی است ...اما چه سال
73 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
و من چگونه با پای لنگ و تن خسته در این راه قدم بردارم و این سال
اما اکنون چند نکته ھ ست که ناگزیرم بنویسم .یکی اینکه امشب اتاق کار
دکترحاتم شلوغ و پر سروصدا است ،با آنکه از نیمه شب گذشته است گویا
برایش بیمار تازه ای آورده اند .این را شکو به من گفت و گرنه خودم به
صرافت نمی افتادم و متوجه نمی شدم که دکتر حاتم برخالف شب ھای پیش
سری به من نزده است .به این بازی ھا ھم کالمال" بی عالقه شده ام ،باید
اطالعاتی به دست می آورم .واقعا اگر می خواھد فردا صبح به سفر برود چرا
74 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
نمی دانم که شکو این ھمه خبرھ ای جور واجور را از کجا به دست می
مطلبی به غرابت و تازگ ی این آخری از او نشنیده ام .می گفت که ظاھرا"
دکتر حاتم مریضی دارد که جن در بدنش رفته است .آیا شکو راست می
آماده تر و دست بکارتر از خود دکتر حاتم در این جھان ممکن است وجود
داشته باشد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
2۴
فصل سو م :
١٣
آن روز خواھد آمد! آن روز مقدس که فراموشی و شادی ھمچون عسل
غلیظ در کام انسان غمزده آب شود و باد راحت در بوستان ھای سرسبز و
خرم بوزد و شکوفه ھای جوان و رنگارنگ بھار بر تمامی زمین خشک و
تشنه بپراکند و شکوفه ھای بھارھا بر گور تن ھای من خواھد ریخت و بر
ــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
او در سرمای خفیف صبحگاھی می لرزید و من با خود می گفتم :آیا این او
است که این چنین الغر و نحیف شده است و در این ھوای لطیف شانه ھا
ای نیست و مرا تنھا خواھد گذاشت و این مقدر است .و برخود گریستم،
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
خواستم بمیرم و می اندیشیدم که آیا باید به زیر خاک بروم و چرا؟ و شبی
چھرهء مردانهء او در سرخی نور سیگارھا عبوس و تلخ بود و فرمان داد که
آماده باشیم و بمن گفت »پسرم« و من ناگھان وقتی در خود احساس کردم
که نزدیک بود فریاد بزنم و خودم را از اسب برزمین بیاندازم و دست ھای
خشن پدرم را ببوسم و التماس کنم و بگویم که نمیرد و زنده باشد و ھمیشه
زنده باشد و نگذارد که مرگ بر من چیره شود و مرا ھم زنده نگاه دارد،
زیرا می دانستم که پدرم سرانجام خواھد مرد و این لحظه را دیگر نخواھم
دید و چھرهء او ھرگز در سرخی نور سیگارھا عبوس نخواھد بود ،از این پس،
که ھمه چیز طعمهء مرگ است و به یاد می آورم که باز ھم آن صدای خفهء
لحظه ھا را جاویدان کنی که دیگر بازشان نخواھی یافت و این رفت ھا را
منجمد
ــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
2۵
سازی که ھمیشه به یادگار داشته باشی ...و من گوش به فرمان بودم و او
بوی خاک مرده در دھانم بود و زنم و پسر شھیدم ،که آن زمان خردسال
بود ،پیشاپیش می رفتند و دیگران دور و برم می لولیدند .آنھا را نمی دیدم
و فقط چیزی مبھم احساس می کردم ،مثل اینکه ھوا بود که فشارش کم
زمین چنان فراخ و وسیع بود که باز در خود آن حال وقت کشنده را احساس
پیاده شدم و برفراز پشته ای رفتم و نگاه کردم .گوشه به گوشه گندم ھا را
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
انبوه کرده بودند تا درو کنند و تا دور دست ،تا آنجا که نگاه منتظرم یارای
می رفت و یا مثل شبحی ھول انگیز بر زمین سایه می انداخت و در ھمین
برمی گردد .او را می دیدم که از میان سبزه راھی پیچاییچ می گذشت و دم
آن چه بود؟ و بچهء کوچکی برروی خر نشسته بود و قوز کرده بود.این را
می دانستم ،می دانستم که مرد دھ قان با بچه اش و خرش از بازار ده برمی
گردد و برای شب و فردایش قند و دود و نفت خریده است و شاید ھم
پارچهء چیت گلدار و قرمزی برای زنش و کفش ساغری پولک نشانی
برای دختر دم بختش .و او مثالی نقطه ای بود و کوچکتر از نقطه می شد
بسویش نشانه رفت و دستم ماشه را چکاند و صدائی برخاست که مرا اندکی
به عقب راند و دیگر نقطه ھای بر سبزه راه پیچاپیچ نبود ،مگر غبار وھمناک
غروب که بوی گندم درو شده ،و علف تازه می داد و صدائی از دور که آھسته
آواز می خواند و غم انگیز می خواند و خونی که البد بر زمین ریخته بود ،و
ــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
من خری را می دیدم که در تاریکی فرار می کرد ،بی آنکه بچه ای رویش
باشد.
می پیچید ،اما در رویا دیدم و رویائی بود که ھرگز ندیده بودم و می دانم که
دیگر آن روز فرخنده خواھد آمد و رستاخیز من شروع شده است و باید از
خندید و از مرگ نخواھد ترسید و در این جھان تتھا و بی پناه نخواھد ماند
شب و فردایش قند و دود و نفت خریده است و شاید ھم پارچه ای برای
زنش و کفشی برای دخترش ،ھدف گلوله ھای ناشناس قرار نخواھد گرفت و
خونش در تیرگی وسوسه انگیز غروب بر زمین سبز بی گناه نخواھد ریخت
و طفلش در میان بوته ھای خار جان نخواھد داد...اما این زمین بی گناه
ھا و شالق ھا است و من او را نمی بخشم زیرا ریشه ھای درخت من از خاک
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ھا خواھم برد و آن کس که مرا در رویا بوسید و تاج نور بر سرم گذاشت
صورت بود و تنھا دست ھ ای گرمی داشت که بوی مادرم را می داد و زبر
2۶
عودھ ا ،و نوائی مالیم از نامعلوم می آمد و آن وجود مرموز مھربان به صدا
در آمد و گفت» :اینک با ابرھا می آید و ھر چشمی او را خواھد دید و آواز
او مثل صدای »آبھای بسیار است« ،و من گفتم» :چه کسی می آید؟« و او
جواب داد» :ھمان که باید بیاید ،«،و آنگاه بر سر من دست کشید و بر فرزندم
ــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
نیز بوسه زد و گفت» :نزدیک است ،نزدیک است آن روز پاک مقدس« ،و
من گفتم» :کدام روز؟ و در آن روز چه خواھد شد« و او جواب داد» :روزی
است برای ھر انسان که دیگر خوب باشد و دوست بدارد و بدی را فراموش
کند و خدا ھر اشکی را از چشمان ایشان پاک خواھد کرد و بعد از آن موت
بسوی مرگ می روم و می خواستم فریاد بزنم ،اما زبانم بریده بود و از دھانم
خون گرم سفید بر زمین می چکید و فقط در درون خودم بود که فریاد می
آن را می شنود و می گفتم :کجا است ،کجا است آن روز گرامی که بیاید و
روح مرا بشوید؟ زیرا که من می خواھم زنده باشم و زندگی کنم و دوست
می خواھم به خوبی ھا رو کنم و بار دیگر ھر چیز پاک را از سر بگیرم و باز
عاشق بشوم و از ھمسرم بچه دار شوم و فرزندم را با مھربانی بزرگ کنم و
به او ،روزی که بتواند دشنه ای بدھم .و در این لحظه شنیدم که بادی سیاه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
آن رویا رو به پایان می رفت و موجودی بود که صورتی نداشت و شکلی ،و
بیدار شدم.
شکو گفت که این قاری پیری است که بیرون کوچه می خواند و برکت می
طلبد و گدائی می کند .من از کرخی و سستی رویا بیرون آمدم ،عرق سردی
بر پیشانیم نشسته بود و شکو را دیدم که نگاھش طعنه زن است و ھمچنان
مسخره می کند و به وضوح تمام شنیدم که در بیرون قاری پیر قرائتش را
ادامه می داد .به شکو اشاره کردم و او پنجره ھای اتاق پانسیون دکتر حاتم
را گشود و من توانستم کلمات را تشخیص بدھم .فمأاله من قوة والناصر .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
84 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مودت خسته اش کرده بود ،می خواست کمی استراحت کند و از آن گذشته
تدارک سفر فردا را ببیند .زنش پشت به در کرده و برزمین نشسته بود و
بی خیال در گنجه به دنبال چیزی می گشت .ناگھان از حضور او یکه خورد،
پنھ ان بود به سرعت به درون سینه فرو برد و بیرون آورد .اما ھمهء این ھا
چند ثانیه بیشتر طول نکشید و چنین وانمود شد که او لباسش را مرتب می
کند و از ورود شوھرش ذوق زده شده است .معھذا دکتر حاتم در دل زمزمه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
85 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
گفت:
می خواسته ای با گنجه وداع کنی .آخر تو به ھمه چیز انس گرفته ای و
ساقی آرامش خود را بازیافته بود .قد کشید .زلف شبرنگ دراز و بافته
اش به نرمی و با پیچ و تاب مادری که آھسته آھ سته جان بگیرد و از شانه
ھای سفید عریانش به پائین خزید .در چشم ھای سیاھش برقی زد:
ـ ھمینطور است ،ما به ھ م وفادار بوده ایم ،مثل آین شکو به ارباش ،اما الزم
نبود شما به من تذکر بدھید.
دکتر حاتم بر لب تختخواب بزرگ دو نفره که اکنون آشفته و به ھم
می کوشید که به ساقی چشم ندوزد ،تا نشان بدھد که مشکوک نشده است،
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
86 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
اما گاه به گاه نگاه کدر بی احساسش بر سینه و پستان ھای او می افتاد و
ھمچن ان به زیبائی و طراوت و سر سبزی درخت گل ،در میان اتاق قد
برافراشته بود .ھنوز مردد بود و دست ھایش بی اختیار بسوی پستان بندش
ساقی خمیازه کشید و اندام لغزانش را ماھی وار به پیچ و تاب افکند و
پس از آن روی کاناپهء قرمز رنگی دراز کشید .گوشت بدنش در مخمل
ـ خسته ام! فقط خسته ام و دیگر ھیچ .آیا این خستگی از تابستان
87 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
خستگی ھمیشه ھست .خستگی جاویدان است و نمی شود گفت از
خیلی وقت است فراموش کرده اید که من باید ھمسرتان باشم .منتھی
ـ اوه ،ساقی ،تو زیبا و با ھوشی و به رنج ھا و بدبختی ھای من بیش از
ھر کس آشنا ئی .از آن گذشته اغلب فکر می کنی و کتاب می خوانی ،از
88 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
ساقی دست ھایش را زیر سر گذاشت ،بی حرکت ماند و به سقف خیره
شد .دو زلف بافنهء درازش که اکنون در نور تند برق پس از نیمه شب مثل
ـ ساقی ،ساقی ،چرا نمی توانم خوب نگاھت کنم ،زیبائیت سحر و
سوزاند .و من ھمیشه ترسیده ام که مبادا آنھا را از دست بدھم .اینست که
فقط دورادور تو را نگاه می کنم ،بطور مبھم و گنگ مثل کسی که میدان
دیدش تغییر کرده باشد ،و آنوقت تو را در خیالم تماشا می کنم ،دنبالهء تو
ساقی گفت:
ـ پس شما مر ا دوست نمی دارید ،بلکه با تصورات و خیال ھای
خودتان خوش ھستید...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
89 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
ـ تو را دوست نمی دارم؟ نه ،نه ،این بی انصافی است .اما نمی توانم
نشان بدھ م و این بزرگترین عذاب من است .من محکوم به تحمل این عقوبت
زشت ھستم.
چیز از آن ھا نمی فھمم .از آن گذشته ،من شما را نمی شناسم و از زندگی
گذشته تان خبر ندارم ،شما این کنجکاوی مشروع را ھمان روزھای اول
آشنائی در من سرد کرده اید .این است که نیم توانم باور کنم.مگر شما
ـ ساقی ،می خواھی گذشتهء مرا به یادم بیاوری؟ و آنھم در این شب
گرم تابستان ،شب بیش از سفر که معلوم نیست چه بر سرمان بیاید ،و
رساند .کافی است که پول ھا را در جیبش به صدا در بیاورد ـ اگر سکه باشد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
90 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
ـ و یا بیرون بکشد و نشان بدھد .اما آیا ممکن است که کسی قلبش را در
ـ برای محبوب گاھی اشاره ای ھم کافی است و دیگر الزم نیست که عاشق
زیاد قھرمان بازی در بیاورد.
دکتر حاتم دست ھایش را به کمک گرفت و چھره اش را پرچین و شکن
کرد تا حرف خود را نظیر مسئلهمشکلی برای ساقی اثبات کند ،اما
ساقی! ساقی! آخر تو نقش ھمهء آرزوھای منی ،زیبائیت به گریه ام
اما از این زیبائی من چه سھمی دارم؟ و چه سھمی داشته ام؟ ھمه و ھیچ!
ھمان آرزوھا و ھمان بھشت خدا دور دست و دیریابی و من فقط بویت را
91 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
ـ شما ھمیشه مثل کتاب ھ ا حرف زده اید ،و امشب مثل کتاب ھای
خوب حرف می زنید .من خوشم می آید ،برای اینکه سال ھا است سرگرمیم
ھمین بوده است و تازه ...این باعث می شود گه گاھی و شاید ھم ھمیشه
خیلی خوب ،اما دیگر این چیزھا برای من مھم نیست ،باید خوب درک کرده
من بوده ای .پستان ھا و گردنت ...و آن روزھا که به خاطر من لباس بنفش
92 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
می شدی و افسرده تر ...تو دست ھای جوان الزم داری ،دست ھائی وحشی
که پستان ھایت را فشار بدھد و لب ھای گرمی که گردنت را ببوسد ،ببوید
ـ خیلی خوب ،خیلی خوب ،باز ھم ،می دانم االن چه خواھد گفت:
»اما دست ھای من پیر است و لب ھایم یخ زده«.دیگر عادت کرده ام .ولی
کشده اید؟
مورد تجربه ھای زیادی دارم ،ھمیشه ھمین طور تمام می شده است.
ـ شب آخر؟ کدام آخر ،کدام شب ...تمام می شده است؟ مگر بنا است
چیزی تمام بشود؟ مگر تنھ ائی من ،خستگی من و این زندگی بیجان من
آخری ھم می تواند داشته باشد؟ باز ھم فردا است و یک مسافرت دراز بی
فایده و بدون ھدف ،ساعت ھای کشنده در راه ،بی آنکه یک کلمه با ھم
حرف بزنیم و آن قیافه تلخ و عبوس شما ...بعد یک شھر دیگر و یک خانهء
93 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
ـ برای شما ممکن است حادثه باشد ،چون البد می دانید چه می کنید،
ـ حادثه اتفاق خواھد افتاد،؛ حتا برای کورھا .برای ھمین است که باید
ھمین امشب درد دل ھایمان را بھم بگوئیم ،سرزنش ھا و گالیه ھایمان را
دست سرنوشت و تقدیر است،از حمال ھا گرفته تا دکترھا .ولی شما می
و ھیجان ،پر از اسرار و رمزھای ناگشودنی ،می خواھید مرا گیج و حیران
کنید ،اما من دیگر خسته ام ،خسته ام و افسرده و نومید ،تنم فرسوده است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
94 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
و خودم را تحقیر شده حس می کنم .زن شما بوده ام ،اما یک بار ھم در
جریان کارھ ایتان قرار نگرفته ام ،از تصمیمات ناگھانی تان سر در نمی
آورم ،حرفم را گوش نمی کنید و ھیچوقت با من مشورت نکرده اید و نظرم
ـ مگر تفاوتی ھست؟ تو مایهء زندگی من بوده ای ،ھمین برایت کافی
سرنوشت ،یا اگر بدت می آید و تکراری و مبتذل شده است طور دیگر
روزی مرا به گردش ببرید زندگی کرده ام .نه بچه داشتم و نه امید داشتنش
را .و گاھی چیزھ ای وحشتناکی از این و آن می شنیده ام ،دربارهء شما و
کارھایتان ،که مو بر تنم راست می شده است .با خود می گفته ام :آیا درست
آه ،چرا به این بال گرفتار شده ام؟ تقصیر من در این میان چیست؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
95 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
خوب بود یک لحظه فکر می کردی .پس گوش کن ،ھمان است که گفتم ،این
کفارهء رفتار تو است و عذاب ھائی که به پدر و مادر داده ای .تو بودی که
دیوانهء من شدی و عشق من آواره ات کرده بود ،از خانه و کاشانه بریدی و
بودی ،از نفرین شان نترسیدی و آن ھا طردت کردند .آنوقت پدرت زھر
خورد و در کاغذی نوشت که ساقی مرا کشته است ،ساقی مرا زجرکش کرده
است «...و فراموش کرده ای که سال ھا پس از مرگ فجیع پدرت ،یک شب
نامه ای از سرزمینت رسیده بود ،آن شبی که توفان و باران بیداد می کرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
96 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
و شب تاریکتر از ھمیشه بود ،در اتاق کاه گلی مان ،زیر آن تاق ضربی ،در
آن ده دور افتاده ...بله ،ساقی ،بگذار مثل کتاب ھا حرف بزنم ،الاقل سرگرم
می شوی .آنوقت کاغذ را باز می کردیم و در نور چراغ نفتی که دود می زد
بازش کردیم .تو آنرا از دست من ربودی و گفتی» :دکتر ،نگاه کن ،نگاه کن،
خشکیده و لکه انداخته است .وای ،چه ھوائی بود ،چه مھی و چه سرمائی!...
خیلی خوب ،تو حتا به بالین مادرت ھم نرفتی و او یک ھفتهء تمام دور از تو
جان می کند و فقط اسم تو را بر زبان می آورد .این ھا را فراموش کرده ای؟
آن اشک ھای خشکیده ھنوز ھم بر کاغذ نقش بسته اند و آن التماس ھا و
حرف نمی زدی و راه نمی رفتی و مثل قفل غم ساکت و خاموش بودی .من
دوست می دارم ،من فقط تو را دوست می دارم ،بگذار آن بیرزن لھیده در
تنھ ائی خودش بپوسد و فریاد بزند ،بگذار بمیرد «...آه ،ساقی! ما ھر دو بی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
97 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
گناھ یم ،این نفس شوم و روح بدبختی و آن مایه غم و بیچارگی است که
سرنوشت من و تو را به ھم قفل
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
98 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کرده است ...و این قفل غم گشوده می شود ...باید گشوده شود ...و من چاره
ساقی بر خود پیچید و پاھ ای عریانش را دراز کرد و با مشت به سینه کوفت
و خمیازه ای طوالنی کشید.
دکتر حاتم سرش را در دست ھا گرفته بود و به کفش ھایش نگاه می کرد.
ساقی گفت:
ـ خسته نمی شوید؟ چطور ممکن است کسی اینقدر حرف بزند ،و
آنھ م بدون وقفه؟ اما من نزدیک است استفراغ کنم .ھیچ احساسی ندارم
و ھیچ خاطره ای .مادر و پدرم؟ آنھ ا خیلی دور شده اند ،خیلی از من دور
شده اند و من فقط خسته ام .راستی این خستگی چیست؟ خالصه ھمان
است و دیگر ھیچ ...من ھ م این تجربه را دارم ،تجربه ای به قسمت جوانیم.
این بدن سیراب نشدهء توست که تشنهء مرد است ،تشنهء بوس و کنار
است .و من چه بوده ام؟ یک سراب باطل! اما قلبت ھنوز ھم به من حق می
دھد و آن چشم ھای قشنگ اندوھگینت ،آن سیاھی عمیق ...و باز ھم ممکن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
99 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعدازظھر فرا می رسد نمی دانم چه بکنم .اضطراب و دلھره آتشم می زند.
تو زنی و باید دل نازکت بسوزد ،ھمانطور که ھمهء آن آدم ھای سالم که
تاجرھا حمال ھا و مردم کوچه و بازار ،و ھمه آن انسان ھای خوشبخت که به
دام بعدازظھرھا نیفتاده اند و ھرساعت روز برایشان خوش آیند و زیبا و
چگونه بگذارند و به حال او ترحم می کنند که سرگردان است و نمی داند با
در این لحظه ھای شوم پیش از غروب آفتاب،بر قلبش فرومی افتد چه کند.
چنین کسی شوھر توست ،او دیگر نمی توانست با تو ھم آغوش بشود.
ساقی گفت.
ـ یا »می خواست« ،چون ھر دو یکی است ،ھمانطور که » ھمسفر«
و »ھمسر« یکی بودند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
100 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ شاید ،اماحاال علتش را بدان .من نمی خواستم احساسم را کثیف کنم.
درخشان تو ،این زلف بافته که از سرِ گرد قشنگت روئیده است و صورت
می کشاند ..می خندی؟ خوشت نمی آید؟ و ھمهء این چیزھا در آنصورت
دیگر مفھ ویی خود را بتمامی از دست می داد و مبتذل و زشت می شد.
101 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ من ھیچوقت متأثر نمی شوم .آنھم برای واقعیت ھا ،ھم اکنون
عالمت بسیار خوبی نیست؟ و نباید آنرا در این دم آخر به فال نیک بگیریم؟
آدم تازه ای بشود .می گفت می خواھد ھمهء اعتیاداتش را ترک کند ،سیگار
ھمان »ئین« مختصری که در جایی ھست ،در عوض »ئین«ھ ای دیگر به او
کیف بدھد .خیال می کنید چه چیز باعث تغییر عقیده اش شده باشد؟
102 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ از چه کس حرف می زنی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
103 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به قعر سیاھی ھا و به آتش دوزخم پناه ببرم.در واقع من ھم به فکر فراموش
بود و پاکی و محبت جلوهء بیھوده و ابلھانه ای داشت .پس نمی توان در
این دنیا به چیزی دل بست ،نمی توان به کسی امید داشت ،پس جز دوزخ
و سیاھی کسی با تو دوستی نمی کند ،ھمان چیزھائی که ھیچکس نمی نتوا
د از تو بگیرد ،از تو دور کند ،آن ھا را بکشد و یا خفه کند؟ ...اینھا را به
خودم می گفتم و کالسکه ھا ،اتومبیل ھا ،اسب ھا بدن خسته و ھیکل محنت
ساقی در سکوت به دکتر حاتم خیره شده بود و چشم ھای سیاھش
ـ ...م.ل .نتوانست دوستی مرا بپذیرد و در پاکی آن تردید کرد .و مھمتر
از آن حسد و حسرت ناگھ ان مثل طاعون بر جانش افتاد و مثل خوره بر
104 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
حاتم او دیگر به من تعلق دارد؟« آه ،چه شئامتی! چه فاجعه ای! اما من به م.ل.
حق می دادم :او تنھا بود ،تنھ اتر از من ،و به اندازهء یک دنیا رنج کشیده
چه باید کرد ،باز ھم نحوست برھمهء ما شبیخون زد .م.ل .در اشتباه بود ،در
ساقی گفت:
ـ چه چیزی اتفاق افتاد؟ او که بود؟ پس حضور م.ل .در این خانه
105 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جراحی قشنگ ممنوعتان کردند ،و البد خیلی ھم ناراحت شده اید؟ دست
کسی را قطع بکنید و لذت ببرید و بعد حرف ھای شیرین بزنید ...اما م.ل.
به خود آمده است ،این را ھم خودش می گفت و ھم شکو ،این روزھا پشیمان
است و حتا گریه می کند که چرا بیھوده اعضای دیگرش را از دست داده
است .می گفت در من چیزی شروع شده است ...االن فراموش کرده ام ،نوک
106 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ حتما" رستاخیز بوده است! برای اینکه در این مواقع ،وقتی که کسی
می کنید؟ چه رمزی می تواند در کار باشد؟ فقط تنھائی است ،تنھائی و
دکتر حاتم مثل کسی که قانع شده است لبخند پرمھری بر
ساقی زد و به شوخی گفت:
ـ مصاحبت با یک آدم الل؟ ...فکر نمی کنی خیلی جالب نباشد؟ راستی
107 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قدی بزرگ که اکنون ورقه ای از غبار بر رویش نشسته بود دید و ناگھان
گفت:
108 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ باور می کنی که تنھا ھ مین لحظه است که در آرامش فرو رفته ام؟
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
3۴
ساقی ،با لحنی گرم و خواب آلود ،در گوش او زمزمه کرد:
ـ عمرھا؟ عمرھا؟ مگر تو پیش از یک عمر داشته ای؟
اکنون در آغوش ھ م فرو رفته بودند و دکتر حاتم قلب ساقی را که مثل
حاتم گفت:
ـ یک شھر بزرگ؟
ـ و پر جمعیت .آنجا که زندگی شب ھا شروع می شود .دست ھم را می
داشت!
دکتر حاتم چشم ھ ایش را بسته بود و دستش با زلف ساقی بازی می
کرد ،اما بوی عرق تن او را می شنید و تمامی طرح بدن عریان و سفیدش
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــ
این نارنجستان بدم می آید ،ھر چند که دیگر آنرا ترک می کنم.
ھمه به گردش و پیک نیک می رویم .آنجا تو دوباره گل خواھی کرد و شاداب
خواھی شد...
ـ با یک انگشتری الماس.
ـ و لباس و کفش و جوراب .من باید دل تمام زن ھا را بسوزانم.
ـ و یک الماس دیگر ،درشت و درخشان ،آنرا کمی باالی پیشانیت الی
موھا جا می دھی .باور کن ،ساقی ،باور کن ،چه زندگی خوبی خواھیم داشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چه سعادتی و چه آرامشی! تو تالفی ھمهء این سال ھای دربدری و ده نشینی
و تنھ ائی و دوری از پایتخت را در می آوری .شاید بچه دار شدیم ،گاھی ھم
یک مسافرت بزرگ می کنیم و ممکن است به اروپا برویم ...آنوقت شب ھا
ـ آه ،اما حاال دست ھایت را از روی آنھا بردار .تو می گفتی سراب
باطل ھ ستی .این تصور را باطل کن ،زیرا من تو را دوست می دارم ،ھنوز ھم
مثل ھمان سال ھای اول .و آماده ام که صدھا پدر و مادر را فدای تو کنم.
ـ ساقی! می دانی که فکر این چیزھا ھم مرا عذاب می دھد؟ اگر تو
روزی حتا به فکر گناه بیفتی من تمام می شوم .تو این را می دانی و حاال
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــ
3۵
دیگران ...و به من می گوئی که ھمه حرف ھای مردم دروغ است و تو پاک
ـ این ھا را می گویم ،به شرط آنکه ھمه کس را فراموش کنی ،م.ل .و
دیگران را ...این پسر م.ل .بود و نه کس دیگر .تو چرا نگران می شوی و
رفت .پس از آن دست ھایش را به گرد گردن او حلقه کرد و آھسته تر از
پیش گفت:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چنگ بزنم و چشم ھایت خیره بشوم شاید راز زیبائی مرموزت را کشف کنم.
اما تو ھمیشه آرام بوده ای و به من مدد نمی رسانده ای و نگاھت سیاه تر از
به خوابی راحت و لذت بخش .زیرا فردا راه درازی در پیش داریم و خسته
خواھ یم شد .من گردنت را مثل سنیهء گرم و سفید کبوتری با دست ھایم
و سکوتی است .ساقی! ساقی! مرا ببخش و یقین داشته باش که بیچاره ترین
و بی گناه ترین و بی اراده ترین فرزند آدم ھستم و مرا به آن رنج ھائی که
شب گرم تابستان و به این شھر دور افتاده و به این خانهء خلوت با
نارنجستان گناه آلودش ببخش و بگو که دوستم می داری .ھمین برایم کافی
است ،اگر صمیمانه گفته شود ،بگو ،بگو و مطمئن باش که تو را به شھری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــ
و لذت حتا از مژه ھایت خواھد چکید و این دست ھای مرا ببخش که اکنون
برساند.
تصور لذت نزدیک از خوشی سرشارش کرده بود .دکتر حاتم دست ھایش
را به ھم نزدیک کرد و گلوی ساقی در میان خشونت و نیروی ناگھانی این
نگاه دکتر حاتم سرد و خاموش بود .ساقی از میان لب ھایش که اکنون کبود
ـ تو را ...دوست می دارم ...تو را ...دوست ...می دارم ،و تو آیا ...به
برخاسته است و گرمایی عجیب در کاسهء سرت ھست و این ھا ھمه از بی
ھوائی است ،ھوا ...ھوا ...تو حاال نه به خانه و نه به باغ و نه طال و لباس و نه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حتی به عشق ...بلکه به یک قطره ھوا احتیاج داری ،یک قطره ھوا که مغزت
3۶
دکتر حاتم ناگھ ان چیزی را به یاد آورد .دست برد و کاغذ مچاله ای را
از درون پست ان بند ساقی بیرون کشید و بسوی در رفت ـ صدائی از پشت
در میان اتاق ،زیر چراغ برق ،کاغذ را گشود و غفلتا" دست ھایش به
لرزه افتاد .آیا ممکن بود؟ آیا ممکن بود که ساقی به شکو رو کرده باشد و
در این مدت ،دور از چشم شوھرش ،در خفا با مھارت تمام ھر روز و ھر شب
ساعت ھ ای دراز آن مرد الل را از زاللی سیراب کرده باشد که جان تشنهء
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــ
دکتر حاتم سال ھا در آرزوی آن ،مثل عربی در حسرت برکه ھا ،سوخته
بود؟ دکتر حاتم به زانو درآمد ـ سرانجام چیزی او را شکست داده و روحش
را در ھ م شکسته بود .احساس کرد که مثل بنائی کھنه در مقابل زلزله ای
مھیب و غیر منتظر فرو می ریزد و ھمه آن ستون ھا و عمارات و اتاق ھای
که پیش از این مستحکم می نمود بسرعت در کام زمین فرو می رود ،زمینی
که دھان باز کرده است و فریاد می کشد و ھمچون دیوی قاه قاه می خندد
و او را به مسخره می گیرد.
کاغذرا بار دیگر خواند،ساقی برای آخرین باربه شکو و عدهء دیدار داده
نزدیک به سحر و شکو ھم در ھمان نامه از او تشکر کرده بود و گفته بود
که می آید وخاطرات ھماغوشی ھ ای این چند مدت را باز بیان کرده و به
وحشت زده و فروزان ،با صورت تراشیده و گونه ھای فرو رفته ،سر در الک
خود فرو برده بود و به او مثل سگی ھار و زنجیر شده می نگریست.
دکتر حاتم برگشت و شکو به آرامی و نرمی ازکنار دیوار خزید و در تاریکی
گریخت .مثل برقی زد و ناپدید شد ،دکتر حاتم در را بست و کاغذ را پاره
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کرد و بسوی ساقی رفت .اندکی ایستاد و اندیشید ،آنگاه آستین ھایش را
ـ حاال یک بار دیگر باید تو را خفه کنم ،واین بار دیگر خودم ھستم،
می شنوی؟ این خود دکتر حاتم است که تو را خفه می کند و نه شیطان! و
برساند...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
118 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
فصل پنجم:
م.ل .از سرشب در انتظار دکتر حاتم بود .او ھم آماده شده بود که
فردا راھ ی دراز در پیش بگیرد .به خانه اش برود .ھمهء این چیزھا ،و آنچه
در این چند روز اتفاق افتاده بود ،برایش حکم رویایی بی سروته را داشت،
مثل اینکه در عالم خواب و بیداری چیزھائی به نظریش آمده است ،و اکنون
از خودش خجالت می کشید و بدش می آمد .چقدر بچگانه رفتار کرده بود
ھمان سال ھ ای گذشته ،تحقیر کند و الیق و قابل چنان رفتار و سرگذشتی
بداند .م.ل .در این میان فقط از تغییری که دراحوال شکو پدیدار شده بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
119 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
تعجّب می کرد و نمی دانست علتش چیست .اما به او چه مربوط بود؟ شکو
که تغییر کند ،خوشحال شود و یا نومید باشد و م.ل .مگر انسان بود و مگر
می توانست که خودش را با این حال البه الی بشرھا جا بزند و با مقیاس ھای
ـ بفرمائید.
ضربه ای بر در خورده بود .دکتر حاتم به درون آمد .نگاه آن دو برای
م.ل .گفت:
ـ شکو؟ راستی این شکو کیست؟ شما تا به حال به من نگفته اید ،با
وجود آنکه زیاد اصرار کرده ام.
ـ شما خیلی خسته اید ،دکتر! مثل اینکه چند سال پیر شده
120 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
در این ھوای داغ چطور زیر لحاف و پتو فرو رفته اید؟ ـ
چاره ای غیر از این ندارم ،من که نمی توانم مثل شما روی
صندلی بنشینم.
121 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
در آھ سته باز شد و شکو به سبکی روحی به درون لغزید .از کنار دیوار
آویزان باشد به سختی جلوی ھیکلش تکان می خورد .م.ل .به حرف خود
ادامه داد؟
در قصر پدرم کار می کرد ،و کسی نمی دانست از کجا آمده است .به زبان
زمین بزرگ قصر ،پشت خمره ھای شراب ،گیر آوردند که در بغل باغبان فرو
رفته بود .باغبان ما ھ م آدم عجیبی بود ،گذشتهء تاریکی داشت و کسی از
رازش سر در نمی آورد .اما به زبان ما حرف می زد و در عین حال ھمه کاری
122 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ھای دیگری می کاشت .گاھی ھم در باغ آالچیق ھای بزرگ زیبا می ساخت.
لم داده است و سیگار می کشد .خدا ھمین یک شکو را برای آن ھا باقی
ـ در نظر او این منظره ھا خوشمزه آمده بود .به ھر حال قصر ما از بس
شلوغ و به ھم ریخته بود ک سی فرصت تحقیق و بررسی نداشت .و خود آن
ھا ھم زیاد پاپی نمی شدند .بعید نیست چند تا از بچه ھایشان االن در گوشه
و کنار مملکت پراکنده باشند .باالخره ...باالخره یک روز کنیز پیر سکته
و رفت و تا به حال کسی از حالش خبر ندارد ...این سرگذشت شکو و خانواده
اش بود .شکو بزرگ شد و من او را برای خودم انتخاب کردم چون وفادارتر
123 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
دکتر حاتم در این مدت دراز با نگاھی سوزان و نافذ به شکو خیره شده
بود .شکو از وقتی که سخن به مرگ مادر و فرار پدرش کشیده بود آھسته
می گریست و لب ھایش تکان می خورد و بدنش می لرزید .دکتر حاتم گفت:
که ساکت شد .شکو اشک ھایش را با آستین پاک کرد و ھمانطور که خودش
را به دیوار می کشاند نرم نرمک به در نزدیک شد .دزدانه نگاھی به دکتر
حاتم انداخت و ناگھان مثل تازی شکاری که رھا شود در تاریکی گریخت.
در پشت سرش به ھم خورد و نیمه باز ماند .دکتر حاتم آه کشید و عرقی
124 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
آفتاب و مھتاب استفاده کنم ،سحرخیز شوم ،غذا بخورم ،زن بگیرم و لباس
ـ آه ،ھیچکس این حقوق را از شما سلب نمی کند .خودتان دست و
ـ برای اینکه نمی توانستم ،بیشتر از این نمی توانستم .دکتر ،شما باید
تکه با ھ م اشتراک داریم و این بسیار جالب است ـ الاقل در جاھائی می
125 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
و نمی دانید چگونه آن ساعات شوم ودلھره انگیز را بگذرانید ،شما ھم
درجنگید و ھمانطور که بارھ ا گفته اید نمی دانید که زمینی را باید قبول
حتا به حرفتان گوش بدھد چه رسد به اینکه گرھی از کارتان باز کند و
خواھم مرد ،آمدن من به اینجا و دیدار شما اگر ھیچ فایده ای نداشت دست
کم توانست در بروز رستاخیز روح من موثر واقع بشود؛ رستاخیزی که ناچار
روزی می بایست پییش بیاید ،چون من ازخودم اطمینان داشتم ،خودم را
می شناختم و می داستنم که محال است غرور و مناعت و ایمانم یکسره از
دست برود...
حرف می زنید .غرور ،اطمینان ،اعتماد ...و چه ایمانی به نیروھ ای درون و به
شخبصیت خودتان دارید! حاال سئوالی دارم .و کینه چطور؟ ـ آنرا در خود
126 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ھمین سادگی و آسانی بود؟ ـ نه ،نه ،این فکر را نمی کنم،
۴0 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
۴1 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این بار نوبت دکتر حاتم بود که اندکی مرتعش بشود .ھردو به ھم خیره
شدند و لحظه ای سکوت در آینهء قدی و ماه و ستاره ھای سقف برق زد.
می زنم ،صبح ھا زود از خواب بلند می شوم ،دندان ھایم را مرتب مسواک
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۴2 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
می کنم ،به این ترتیب قطرهء ناچیزی می شوم در این دریای بزرگ ،در این
اقیانوس یکسان و یکرنگی که اسمش اجتماع آدم ھا است .یکی مثل آن ھا
می شوم با ھمان عالقه ھا و عادات و آداب ،ھر چند که حقیر و پوچ و احمقانه
میان زمین و آسمان معلق مانده ام ،تنھا ھستم و به جائی و کسی تعلق
ندارم و این به جای آنکه برایم فخر و غروری بیاورد رنجم می دھد .ممکن
است حاال افکارم خیلی عالی باشد ،آدم واقع بینی باشم که ھمه چیزھای
باطل و پوچ را احساس کرده است و ممکن است کسی باشم غیر از میلیون
ھا نفر مردم عادی که مثل حیوان ھا می خورند و می نوشند و جماع می
کننند و می میرند.
می آید .از این پس ...من یکی از ھزارھا خواھم بود...یکی ...از میلیون ھا ..و
در طبقه ای جا خواھم گرفت و دیگر آسوده خواھم شد! مثل ھمان ھا می
۴3 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ معذرت می خواھ م ،زیاد حرف زدن برای شما خوب نیست .از آن
گذشته ،مثل این که حاال دیگر شوخی می کنید .خیلی خوب ،ممکن است
کنم ،مثل حاال در فضا معلق نیستم ،تکلیفم معلوم شده است و به جائی
تعلق دارم .به آسمان طبقهء خودم ایمان می آورم و با ریشخند و آسودگی
به آن نداھای ھمیشگی درونم گوش می دھم .آن نداھا که ھمیشه از ابتذال
و یکسانی برحذرم داشته اند ...راستی آیا چه خواھند گفت؟ اینکه تسلیم
بگذار بگویند .دیگر به خودم زحمت نمی دھم که با زبان و عمل جوابشان
را بدھم .طبقهء من ،اجتماع من ،و ھمان دریای بزرگ یک رنگ و راکد و
یکنواخت ،البد از عضو خودشان ،از قصر کوچک گمنام و بی نام و نشان
ـ درست است ،آن ھا وکالی زبردستی ھستند ،و اینھم درست است
که شما واقعا" عوض شده اید ...می توانم خواھش کنم که آدرس آینده تان
را برای من بفرسیتد ،یا ھم اکنون لطف کنید؟ گاھی من و ساقی به شما
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۴4 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
سری می زنیم و خانوادهء خوشبختان را می بینم و یاد این روزھا را زنده می
کنیم.
ـ از شما متشکر خواھم شد .حتما" به ما سری بزنید .من و شما با
تکلیفش معلوم نبود؟ البته وقتی که زندگی تازهء شما شروع شود پول تازه
ـ مرا محظوظ می کنید .اما بھتر است تقویتم کنید ،دوائی که عمرم
۴5 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بگیرید و بچه ھای زیادی بوجود بیاورید ،و مسلما" با وضع کنونیش امید به
نیروی بدنی و جنسیم را اصالح کند ،مخصوصا" حاال که روحم آماده تحویل
داروی خوراکی به درتان نمی خورد .بعالوه تأثیر آمپول زیادتر خواھد بود.
۴6 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ نه ،نه ،از ھمان زود رسھا .ھر چه زودتر بھتر .می ترسم که یک بار
نظرم عوض بشود و باز مجبور بشوم که ھمین زندگی محنت بار و کشنده
ادامه بدھم.
ھ یوالئی خسته! با خود فکر می کرد که تزریق این آمپول ھا اولین ...
تازه در انتظار اوست ،روشن و آفتابی ...و بی آنکه آالچیق داشته باشد و
فردا با شکو اینجا را ترک خواھد گفت ،الاقل یک ھفته در راه ھستند و پس
از آن به خانه می رسند .راه از کنار کویر می گذرد .وقتی به میزل رسیدند
تازه آمپول ھا تأثیر کرده است .نعش پسرش را به خاک خواھد سپرد و ھمهء
نوشته ھا و یادداشت ھای خود و او را آتش خواھد زد .تفنگ شکاری را ھم
باید بشکند و دور بیندازد ،پیپ پدرش را و دستمال ھای مادرش را ھم باید...
بدنش بخوبی نگھداری کند ،عذر نوکرھا و کلفت ھای زیادی را بخواھد و
۴7 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آه ،برای او ھ م باید زنی دست و پا کرد ،زنی که آغوش گرمش پاداش یک
تاکنون رنگ زن را ندیده است و طعم بوسه و آغوش را نچشیده است؟ می
خواھ م برای او زنی بگیرم .او جوانی و نیرو و میل جنسی خود را به خاطر
ـ می خواھید به او ھم نتزریق
۴8 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
دانید؟ ـ معاینه
م.ل .به دکتر حاتم خیره شد .دکتر حاتم چنان سرد و بی اعتنا ایستاده
دکتر حاتم پیش آمد و آستین م.ل .را باال زد .اینک ھر دو در آینهء
ـ در رگ می زنید؟
دکتر حاتم بجای اینکه باو پاسخ بدھد زیر لب زمزمه کرد:
ـ ...از آن گذشته شکو باید مواظب حال شما باشد .این دوا یک ھفته
در بدن شما خواھد ماند ،یعنی ھمانوقتی که در راه ھستید ،و ناچار ضعف
ھائی برای شما پیش خواھ د آورد .این است که شکو را باید معاف کنیم که
بتواند ماشین را براند و شما را سوار و پیاده کند و پرستارتان باشد و باالخره
به جائی برساند .در آن بیابان دور و دراز و خشک و سوزان به آدمی ھست
۴9 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
م.ل .گفت:
ـ خیلی خوب ،ھر طور صالح می دانید .به ھر حال از شما متشکرم.
اولین قدم را بسوی زندگی تازه و دنیای سعادت بخش آینده ام به کمک
شما بر می دارم.
دکتر حاتم بر روی م.ل .خم شده بود و نگاھی شرربار و بی حوصله داشت.
ھ ر دو حرکت کند و غلیط مایع را ،که با خون مخلوط شده بود ،در سرنگ
شکو ،تو باید زنده بمانی تا تشنج و احتضار ارباب محبوبت را در میان
صحرای بی آب و علف و در وسط جادهء دور و دراز ببینی و آنگاه ندانی چه
باید کرد ...و باید سال ھ ا زنده بمانی شاید روزی پدر پیرت را و یا برادران و
آن بیابان فراخ ،که در آن نه آدم ھست و نه آبادی و نه جائی برای استراحت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۴10 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
نعش بیجان اربابت بر روی دستھایت سنگینی می کند و تو نمی دانی چه
باید کرد و با خود خواھی گفت که فقط جا برای دفن کردن ھست و به گور
در کفن داغ خود به دور دست ھا خواھند برد و ھنوز تو زنده ای و دیگر کسی
م.ل .گفت» :آخ!« و دکتر حاتم سوزن را از رگش بیرون کشید .در آینهء
بسوی طاقچه رفته بود .اکنون در آسمان اتاق ،در ملکوت ماه و ستاره ھای
الغر و شرم زده و در تاللؤ رنگین و سرگیجه آور دیوارھا ،سکوت و آرامش
و خاموشی بود ،ابدیتی ظلمانی بود و تنھا بر آئینه قدی ھیوالئی ناقص و
۴11 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باز صدائی نرم ،مثل طنین پای کسی که روی نمد راه برود ،از پشت در
برخاست .نقش آینه تکان خورد و بسوی صدا متوجه شد .دکتر حاتم نیز از
می شد که قوز کرده است و گونه اش فرو رفته ا ست ـ انگار چیزی را می
ـ ب ...ر ...و!...
شکو ،بی صدا و خاموش ،ناگھان مثل تیری از شست رھا شد و در فضای
تاریک بیرون اتاق فرو رفت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۴۴
فصل ششم:
زمین
ـ مولوی ـ
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
راه می رود و قدم بر می دارد .مرد چاق نمی دانست که دوستانش برای چه
در رفتن شتاب می کننند ـ مگر در باغ خبری ھست یا چیزی قسمت می
کنند که باید زودتر رسید؟ ـ و بناچار از آنھا عقب افتاده بود .تنگی نفس
توانست جلوتر برود .مثل کسی بود که در رویا بخواھد راه برود و بدنش
لخت و سنگین باشد و نتواند .ناشناس سر به زیر انداخته بود و زیر لب سوت
می زد .گاھ ی با پایش تکهء سنگی را مثل توپ بازی به کناری می انداخت
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
به استراحت داشت .بی گفتگو روی پل سنگی برزگی که کوچه باغ و درخت
برد .آب گل آلود شد و ماه در آن شکست .آقای مودت که پیشنھاد خود را
به این زودی پذیرفته دیده بود ،پیش از آنکه راضی باشد تعجب کرده بود.
آخر چرا کسی مخالفت نکرده و سخنی نگفته بود؟ در حالیکه او دوستانش
را می شناخت و می دانست که ھمیشه مثل خروس ھای جنگی آمادهء بحث
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
۴۵
نسا مرد چاق ھنوز نرسیده بود و به نظر می آمد که ھرگز نخواھد رسید.
تی متر به سانتی متر نزدیک می شد.
منشی جوان گفت:
ـ باید برای او فکری کرد ،اصال نمی تواند راه برود.
آقای مودت خندید؟
ـ خیلی ساده است.کمی غذا کمتر بخورد و خواب کمتر برود.
ـ آمدش ،مواظب باش! راستی اینجا ھم برای خودش لطفی دارد .الزم
باغ و در این سکوت و خنکی ،چند نفر نشسته باشند و حرف بزنند...
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
ـ تو ھیچوقت ذوق نداشته ای .این ھوا و این لطافت ابدا" خوشحالت
نمی کند و نمی فھمی که پشت در باغ نشستن چه معنائی دارد و فرقش با
وجود داشته باشد.کنار کوچه چه عیبی دارد؟ تنگ غروب ،یک سفیدی و
از دور آواز می خواند و نزدیک می شود ،چند بچه بازی می کنند ،عابری به
منتظر پایان کار است .چند زن جوان و زیبا که خنده کنان پیش می آیند
رنگ است در حین عبور نگاه تند و دزدانه و سرزنش آمیزی به آدم می
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
است؟
تر از دکتر حاتم این دور و برھا پیدا نشود .تو بی جھت به او مراجعه نمی
کنی که یک کمی الغرت کند .حیف است ھمین طور چاق بمانی.
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
۴۶
و آدمھ ای دیگر که الغر و استخوانی اند .این یک نظریهء علمی جدید است
که ھ مین چند روز پیش ثابت شده است .می گوید مجموع وزن بدن مردم
دنیا ھمیشه عدد ثابتی است ،منتھی نسبتش بین چاق و الغرھا نوسان می
کند .می فھمی؟ درست مثل آونگ ساعت که تکان می خورد ،این را می
گویند نوسان .و آنوقت ھر چه برگوشت و وزن بدن عده ای افزوده می بشود
به ھمان اندازه از وزن و گوشت عدهء دیگری کاسته می شود .با این حساب،
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
خورد .مرد چاق ظاھرا" در فکر این بود که نظریه تا چه اندازه می تواند
ـ پس علت کشمکش ھمیشگی شما ھمین است؟ حاال نمی توان به
باز عرق بخورم و کیف کنم .بھتر نیست به باغ برویم؟ خیلی احمقانه است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
ھایمان بی مصرف و خالی بیفتد و شیشه ھای مشروبمان دست نخورده و پر
باقی بماند.
کند.
این بار آقای مودت به ما نگاه کرد و بلند خندید .منشی جوان گفت:
ـ من یک نصیحت به تو می کنم .چرا زود عصبانی می شودی؟ شاید
الی کنار جوی فرو برد و آنھا را به بازی واداشت .منشی جوان به جلو غلتید
ـ چه مھتابی! این سنگ چه برقی می زند! مثل چشم ھای ملکوت من ،او
ھم اکنون به یاد من است.
آقای مودت آھسته و محبت آمیز گفت:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
است که وضعمان شاعرانه است ،اما شما دیگر شعرھای نا مربوطی می گوئید.
۴22 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ
او (به ناشناس اشاره کرد) .ایشان توی حیاط خودشان را باد می زدند.
آمد ...تنھ ا و یا با میم .یا یکی از بیمارانش به اسم میم...گویا میم الم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۴23 ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و ھمانطور که من بیچاره آقای »محمود مودت« ھستم آنھا مثال" دکتر و یا
پرفسور مودت می شوند .می توان گفت که از ھمان بچگی شانس آورده اند.
باقی است ،زیرا وقتی فکر میکنم که انسان ھائی در این دنیا ھستند که مثل
راضی می شوم!
۴24 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
آدم بی پا افتاد .آقای مودت با ھمان لحن معصومانه و غم انگیز جواب داد:
ـ نه ،نشنیده ام ،اما در جائی خوانده ام و یک چیز دیگر ھم ھست که
باید بگویم .ھرکس این قصه را برای تو گفته است با سعدی دشمنی و غرضی
داشته است ،برای اینکه سعدی اگر روزی ھم به نان شب محتاج شده است
در بارهء زندگی خالی و دردناک تو،شب ھای بی خوابی و رنج ھا و غم ھایت...
غمی داشته ای ،که بی خوابی به کله ات زده است ،کجای زندگیت خالی
بوده است؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۴25 ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ ولی اگر دکتر حاتم بخواھ د بیاید جای ما را نمی داند ،مگر اینکه
اسبابی داشته باشد که محل آدم ھای چاق و اندھگین را نشان بدھد.
دیگر از ھمهء ما متنفر شده است ،مثل دیوانه ھا اینطرف و آنطرف قدم می
زند.
ـ خیلی خوب ،می فرستیمش دکتر حاتم را بیاورد .بعد از آن به باغ می
رویم و از او پذیرائی می کنیم.
باالخره باید به نحوی ازخجالت زحماتش در بیائیم.
ـ او این چیزھا را زحمت نمی داند و مزدی ھم نمی خواھد .از روی
وظیفه و بزرگی طبع این کارھ ا را می کند راستی ،آیا باور کردنی است که
مردی به این پاکی و خوبی ،با این ھمه لطف و بشر دوستیش ،در این شھر
خراب و کثیف و میان ما آدم ھ ای احمق و معمولی و در جوار این مردم نفع
۴26 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
سحر برخاسته بود و شب بتدریج ضعیف می شد .مدت درازی ھمه ساکت
سکوت قطب از خواب زمستانی خود بیدار شوند .از پشت درخت ھا و شاخه
ھ ا ،گرد و خاکی بی شکل و تنبل ،مثل مه غلیظ ،به ھوا برخاسته بود .مرد
۴27 ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ردیف درخت بید که به موازات دیوار باغ تا دور دست کشیده شده بود قدم
می زد .سایه اش روی زمین تکان می خورد و بلند و کوتاه و جا به جا می
شد.
گردنش را در سینه فرو برده و دست ھایش را صلیب وار روی فرمان
گذاشته بود و سرش بر این صلیب آرام گرفته بود .از دور مثل الک پشتی
می نمود که به قالبی آویزان شده باشد .در ردیف عقب ،پشت سر راننده و
در ظلمت ،دو چشم درشتش ،گوئی که بر صورت یک ھیوال ،شکل گرفته و
نقش بسته بود .چشم ھا خیره بود .دکتر حاتم از اتومبیل خارج شد ،در را
به ھم زد و بسوی آن ھا آمد .راننده و ھیوال ھمچنان بر جای خود باقی مانده
بودند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۴28 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
منشی جوان به استقبال دکتر حاتم رفت و با او دست داد ،دکتر حاتم
شنل بلند سیاھ رنگی پوشیده بود و دستش بی احساس و یخ زده بود .آقای
مودت گفت:
ـ خوش آمدید ،قربان .بفرمائید ،ھمین االن در را باز می کنیم .ما فکر
دانستید؟ ـ می دانستم.
بزرگ پل در مھ تاب رنگ باخته برق می زد .خواب از چشم می پرید .دکتر
حاتم گفت:
۴29 ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ او م .ل .است؟
ـ بله ،با نوکرش ...و اتومبیلش .آوردمش کمی ھوا بخورد .او ھم
فردا از اینجا خواھد رفت.
ـ پس قطع نمی کند؟ جراحی نمی کند؟
ـ اوه ،نه ...در ھمان فاصله ای که من دوستتان را معالجه می کردم او ھم
تصمیم خود را عوض می کرد.
ـ اینطور بھ تر است ،نیست؟ شما را از انجام یک کار طبی وحشتناک
دکتر حاتم جواب نداد .آنھا ھر کدام گوشه ای نشسته و وضع پیشین
خود را بازیافته بودند ،تنھا ناشناس خودش را پشت بوته ای از علف ھای
خودرو پنھان کرده بود .دکتر حاتم به درختی تکیه داد و شنل سیاھش را
ـ آقای دکتر ،به نظر شما نظریهء ما خیلی شاعرانه است؟ این
عقیدهء بیمارتان است.
دکترحاتم جواب داد.
ـ متأسفم که حوصلهء این حرف ھا را ندارم .آمده ام که حقایقی را
برایتان بگویم .آقای مودت گفت:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۴30 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
ـ خیلی تلخ
دکتر است؟
علف ھ ا مخفی شده است .چه باید کرد ....قوی باشید! این پیش آمد و اتفاق
است.
زھر کشنده نیست که به نحو وحشتناکی ،ھمراه با عذاب و شکنجه ،شما را
سکوتی ناگھانی ،گوئی از آسمان ،بر ھمه چیز فرو افتاد ،اما لحظه ای
بیش نپایید و آقای مودت با خندهء بلند و پر صدای خود آنرا درھم شکست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۵0 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منشی جوان نمی توانست باور کند که این حرف ھا را از زبان ھمان
ـ آقای دکتر ،من ھمان دوست شما ھستم که با من حرف ھای خوب
این چیزھا اعتراف می کنیم .ما آدم ھای معمولی و مبتذلی ھستیم و ھیچ
ادعائی نداریم.
ـ نه ،با من نیست که از کسی امتحان کنیم .کار من غیر از آن است ،و
۵1 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
الزم نبود.
ـ خیلی خوب ،خیلی خوب ،پس بفرمائید بازی در آورده اید ،منتھی
۵2 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
مرد چاق و منشی جوان در فکر بدبختی خود بودند .برای آنھا دیگر
ثمری نداشت که بفھمند دکتر حاتم کیست و م.ل .چه کاره است .اگر واقعا
موضوع سوزن ھ ا راست باشد ..آه ،بگذار اقای مودت و ناشناس وخوشمزه
بازی در بیاروند ،آنھ ا دلشان خوش است که زنده می مانند ...اما ما؟ آقای
تریاقی ندارد که دنبالش بروید ،به من ھم نمی توانید اذیتی برسانید و مثال"
انتقام بکشید و مجبورم کنید که نجاتتان بدھم .دیگر کار از کار گذشته
است .از آن گذشته شما تنھا نیستید ،با اقوام و ھمسایگان و ھمشھریان و
زن و بچه خود خواھید مرد .این خودش نعمت بزرگی است.
۵3 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
نمی کردم ،اما به خاطر شما ـ زیرا به شما عالقه پیدا کرده ام.ـ به خاطر شما
که جوان و پاک ھ ستید و فلسفهء زندگیتان را برایم تشریح کردید و به
خاطر ملکوت زیبایتان ،این بار دست از عادتم برداشتم .شما می توانید در
این چند روز باقی مانده ،در این یک ھفتهء باقی مانده ،به اندازه صدھا سال
عمر کنید ،از زندگی و از ھم تمتع کافی بگیرید ،بخوانید ،برقصید ،چند رمان
مطالعه کنید ،بخورید ،بنوشید ،یکی دو شاھکار موسیقی گوش کنید .چه
فرق می کند؟ اگر قرن ھا ھم زنده باشید ھمین کارھا را خواھید کرد .پس
مسئله فقط در کمیت است و نه کیفیت ،و آدم عاقل کارھای یکنواخت و
ھمیشگی را سال ھای سال تکرار نمی کند .به عقیدهء من یک ھفته زندگی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۵4 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
در این جھ ان کافی است ،به شرط آنکه آدم از تاریخ مرگ خود واقعا خبر
داشته باشد و شما این موھبت را دارید .بنابراین چه جای نگرانی است؟ شما
ناسزاھای درشت ،بسوی دکتر حاتم دوید .اما ناگھان بزمین افتاد منشی
ـ مرد؟
منشی جوان زیر لب زمزمه کرد:
ـ نبضش که نمی زند ...شاید ھم می زند و من نمی فھمم ،آخر دستش
خیلی چاق است .اما دیگر مثل اینکه نفس نمی کشد .شاید سکته کرده
باشد.
دکتر حاتم باگام ھای مطمئن و شمرده از آنھا دور شد .آقای مودت به
۵5 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
منشی جوان زیر لب گفت » :باید کاری کرد ...باید کاری کرد «...و ھیکل
تنومند مرد چاق را جا به جا کرد ،تکمه ھای پیراھنش را گشود ،صدایش زد،
دست ھ ایش را به اطراف تکان داد .مرد چاق سرد و رنگ پریده بود و به
ھمین زودی بوی مرده می داد .آقای مودت ھمچنان می خندید و گاھی به
ناشناس اشاره می کرد .ناشناس از مدتی پیش بر سر نعش مرد چاق ایستاده
بود و دندان ھای خود را به ھم می فشرد .اشک به آرامی از چشم ھایش فرو
می ریخت.
اما گیج شده بود .ناگھان دست مرد چاق را ھوا کرد و وحشیانه به ناشناس
پس شما زنده می مانید ،ھا؟ شما که من خوب می شناسمتان .وای ،وای ،به
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۵6 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ملکوت من ھم ...به او از این زھرھا داده است ....شما که ھیچ چیز خوب یا
بد در روح و زندگیتان ندارید ،شما سال ھا زنده می مانید و این بیچاره باید
بمیرد .او به کسی بدی نکرده بود ..ھر کس می تواند کمی بد باشد ،ھر کس
می تواند از مرگ بترسد ...آنوقت این طور بی سروصدا و احمقانهباید بمیرد.
دکتر حاتم زیر درختی ،در تاریک خاکستری رنگ ،ایستاده بود و به
آنھا نگاه می کرد .دستھایش را در زیر شنل سیاه به کمر زده بود .منشی
زمین انداخت و بی آنکه توجھی بکند پا روی مرد چاق گذاشت و بسوی
دکتر حاتم دوید؟ گوئی مصروعی است که می خواھد از چنگال حمله محتوم
خود بگریزد و حمله او را از ھر طرف احاطه کرده است و امانش نمی دھد.
کمک کند؟ تازه اگر خدا ھم نباشد برای خودش آدمی است .ھمه چیز را
برایش می گویم ،فریاد می زنم و می پرسم :آیا حق است؛ آیا واقعا" باید
اینطور باشد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۵7 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ نه ،او نباید چیزی بداند ،مخصوصا" از آمپول ھا .از آن گذشته،
خودش بیشتر از شما به کمک احتیاج خواھد داشت و کسی ھم نخواھد بود
خواست.
بکنید .نه به پای تو می افتم ونه به پای آن ھمکار دست و پا بریده ات.
۵8 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
سستی و پستی و ترس ھای قربانیان خودتان ،از ما آدم ھای معمولی حرف
می زنید و کیف می کنید .اینطور باشد! اما من ھمه عذاب ھا و شکنجه ھا
ناشناس و آقای مودت دیده بودند که دست ھای الک پشت به حرکت درآمد
و اتومبیل مشکی رنگ زیبا دور زد و چشم ھاه ھیوال از دور بر آنھا خیره
شد و دکتر حاتم سر خود را در شنلش پنھان کرد و بار دیگر گرد و خاکی
۵9 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ باید برسانیمش به دکتر ،اما نه به دکتر حاتم .ممکن است ھنوز دیر
تقصیری ندارم و البد یک اشتباه ،یا تصادف و یا شاید بدبختی ،باعث شده
۵10 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
ـ بله ،این کار را باید بکنم ،و از تو ھ م گله ای ندارم ،حتا از دکتر حاتم
کردم و حرف زدم و راه رفتم ،زندگی معتدل و پاکی داشتم ،مال کسی را
نخوردم و به ھمه کمک رساندم .اما احمق بودم ،در تمام آن سال ھا که من
مثل معصومان و مقدّسان زندگی می کردم و به خیال خود نمونهء کامل یک
فرد انسانی بودم در حقیقت خودم را فریب می دادم و گول می زدم و احمق
بیچاره ای بیش نبودم ،زیرا برای ھیچ و پوچ زحمت می کشیدم و یخه می
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۵11 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
دراندم و اگر جز این بود چرا می بایست به این سرنوشت کثیف دچار بشوم؟
چرا می بایست محکوم به مرگی باشم که مایهء خنده و شوخی است؟ درست
آسوده نکردم و حاال ھیچکس مقصر نیست ،و من شایستهء این تحقیر و
توھین ھستم ،شایسته ام زیرا می توانستم به میل خود و به فکر خود بمیرم
و نمردم.
اگر شوخی باشد و دکتر حاتم دستمان انداخت باشد ،و یا این ھمه خواب و
رویائی بیش نباشد و اگر من بتوانم بار دیگر مثل دیروز و پریروز مالک
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۵12 ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
زندگی و ملکوت و خانه و ادارهء خودم باشم ،نه یک ھفته بلکه یک عمر ،و
ملکوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۵۴
مرگ زودتر از موعد به زمین بیفتد و یاروی دست آشنایانم بماند .بله ،اگر
این بار آقای مودت به راندن پرداخت .جیپ تکان خورد و به
راه افتاد .آقای مودت گفت:
ـ آه ،ھمه اش تقصیر جن من است .اما من با تو ھم ھعقیده نیست .اگر
جای تو بودم و قرار بود عمر دوباره ام بدھند و یا مثال" موضوع آمپول ھا
دروغ از کار در می آمد ،بشکن می زدم و آواز می خواندم .چقدر خوب بود!
و باز ھم سال ھا مثل گذشته زندگی می کردم ،با ھمان شیوه و با ھمان
حماقت ھا ...چه عیبی دارد؟ این کار را ھم ھمیشه کرده ام و از این پس با
ملکوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
نقش الستیک ھای اتومبیل م.ل .بر روی خاک ھا انگار جان گرفته بود.
ـ چه گفتی؟
مودت اقای
جواب داد:
ـ ھ یچ! تو نباید گله ای داشته باشی ،برای این که خودت گفتی ،گفتی
که اگر ھم زنده بمانی خودکشی می کنی .بنابراین حتما" از ما بدت نیامده
است و کینه ای به دل نگرفته ای .اما من خودکشی نمی کنم ،سالم و آسوده