You are on page 1of 18

‫از طرف «والدو»‬

‫تنهایی تمام شد‬ ‫ترجمه این کتاب را تقدیم میکنم به‬

‫پدر و مادر عزیزم‪ ،‬که صمیمانه دوستشان دارم‪.‬‬

‫مترجم‪.‬‬
‫بگذارید رازی را برایتان بگویم‪ .‬وقتی من هم سن شما بود‪ ،‬اغلب‬
‫احساس تنـهایی زیـادی میکردم‪ .‬بعضی وقتها هـیچ دوسـتی‬
‫نداشتم تا با او بـازی کنم و فکر میکردم برای کـسی مهم نیست‬
‫که چه احساسی دارم‪.‬‬
‫هنوز آن زمان را به خاطر دارم‪ .‬آدم بزرگها فراموش کرده اند‬
‫که تنهایی چه احساسی دارد‪ ،‬چون همیـشه به نظر سرشان شـلوغ‬
‫است و کار دارند‪.‬‬
‫»شاه بلوطی«‪ ،‬سنجاب داستان ما‪ ،‬هم احساس تنهایی میکرد‪ .‬اما‬
‫یک روز اتفاقی افتاد که چشمان او را باز کرد‪.‬‬

‫دوست شما‪،‬‬

‫والدو‬
‫تنهایی تمام شد‬

‫هانس ویلهلم‬
‫یک روز صبح «شاه بلوطی» بیشتر از معمول در تخت خوابش ماند‪.‬‬
‫او حس برخاستن از جایش را نداشت‪ .‬هیچ کاری برای انجام دادن‬
‫نداشت‪ ،‬و بدتر از همه‪ ،‬هیچ دوستی نداشت که با او بازی کند‪.‬‬

‫او با خودش فکر کرد‪» ،‬بهتره همینطور به خوابیدن ادامه بدهم‪ «.‬اما‬
‫ناگهان تمام خانه اش شروع کرد به تکان خوردن و لرزیدن‪.‬‬

‫شاه بلوطی فکر کرد‪» ،‬یک زلزله!« و فوراً از جایش پرید‪.‬‬


‫اما زلزله ای در کار نبود‪ .‬فقط‬
‫»موریس«‪ ،‬سمور آبی‪ ،‬بود‬
‫که داشت با یک شاخه درختِ‬
‫شاه بلوط بازی میکرد‪.‬‬
‫موریس پاسخ داد‪» ،‬مشکل چیه؟ چرا تو هم بیرون نمیایی تا بازی کنی؟«‬
‫شاه بلوطی با عصبانیّت گفت‪» ،‬دیوانه شدی که اوّل صبح چنین‬
‫شاه بلوطی گفت‪» ،‬برو بابا!« او نمیخواست که موریس بفهمد هیچ‬ ‫سر و صدایی به راه انداختی؟«‬
‫دوستی ندارد تا با او بازی کند‪.‬‬
‫موریس همانطور که داشت خودش را خشک میکرد گفت‪» ،‬فکر کنم‬
‫میدونم مشکلت چیه‪ ،‬تو تنهایی حوصله ات سر رفته! این مشکل گاهی‬
‫برای همه ما رخ میده‪«.‬‬

‫موریس ادامه داد‪» ،‬آیا تا حاال از خودت پرسیدی که ما سمورهای آبی‬


‫چرا همیشه اینقدر خوشحالیم؟ به خاطر این که ما هر روز باید دوستی‬
‫تازه برای خودمان پیدا کنیم‪«.‬‬

‫شاه بلوطی با تردید پرسید‪» ،‬پس تو باید صدها دوست داشته باشی؟«‬

‫موریس گفت‪» ،‬اوه‪ ،‬شاید حتی بیشتر از اون‪ ،‬با من بیا تا بعضی از دوستانم‬
‫را بهت نشون بدهم!«‬

‫شاه بلوطی اصال حرف موریس را باور نمیکرد‪ .‬اما آنقدر کنجکاو‬
‫بود‪ ،‬که با او رفت‪.‬‬
‫موریس گفت‪» ،‬اینجا را ببین! اینها چند تا از دوستانم هستند!« و پرید‬
‫وسط یک دسته از گلها‪.‬‬
‫شاه بلوطی فریاد کشید‪» ،‬اما اینها فقط گلهای زبان بسته هستند! اونها‬
‫که نمیتونند دوستان تو باشند‪«.‬‬
‫موریس با اصرار گفت‪» ،‬چرا نمیتونند؟ با این عطر خوشبویی که دارند‬
‫خیلی دوست داشتنی هستند! بهشون نگاه کن‪ ،‬انگار همگی دارند به ما‬
‫لبخند میزنند! کسی که به من لبخند میزنه دوست منه!«‬
‫موریس گفت‪» ،‬حاال بیا یک پروانه بگیریم‪ ،‬اونها دوستان خیلی شیطونی‬
‫موریس هر بار که پروانه ای را میگرفت‪ ،‬به سرعت او را آزاد میکرد‪.‬‬
‫هستند‪«.‬‬
‫او با خنده گفت‪» ،‬ما که نمیتونیم دوست خودمون را اسیر کنیم‪«.‬‬ ‫شاه بلوطی هنوز فکر میکرد که موریس خیلی ابله است‪ ،‬اما او از‬
‫گرفتن پروانه خوشش میآمد‪.‬‬
‫بعد موریس به یک سری سنگ که برای عبور از عرض رودخانه‬
‫چیده شده بود اشاره کرد‪ .‬او گفت‪» ،‬این دوستها بیشتر از یک‬
‫پل ما را سرگرم میکنند‪«.‬‬

‫شاه بلوطی مطمئن نبود‪.‬‬


‫شاه بلوطی همینطور که خودش را به کنار رودخانه میکشاند‪،‬‬
‫قطراتِ آب از سر و دمش میچکید‪ .‬او با عصبانیت گفت‪» ،‬فکر‬
‫کنم آب هم یکی دیگر از دوستانت باشه!«‬

‫موریس با خنده گفت‪» ،‬البته! هیچ دلیلی نداره که غمگین بشی‪.‬‬


‫آب تنی هم تفریحه‪ .‬بیا‪ .‬من را نگاه کن!«‬

‫شاه بلوطی از سنگی روی سنگ دیگر میپرید‪ .‬او تقریبا به طرف دیگر‬
‫رودخانه رسیده بود که پایش سُر خورد و افتاد داخل آب‪.‬‬
‫حاال شاه بلوطی دیگر به خنده افتاد‪ .‬او حس کرد که در این‬
‫مسائل خیلی بی تجربه و نادان است‪.‬‬

‫بعد از اینکه موریس دوش گرفتن زیر آب را تمام کرد‪ ،‬هر دو تا‬
‫کامال خیس شده بودند‪ .‬آنها خودشان را تکان دادند تا قدری‬
‫خشک بشوند و بعد موریس به باالی تپه دوید و بازوانش را کامال‬
‫از دو طرف باز کرد‪.‬‬

‫»حاال بگذار دوستم باد پوستم را خشک کند!«‬

‫و خیلی زود هر دو تایی کامال خشک شده بودند‪.‬‬

‫موریس گفت‪» ،‬من عاشق آب تنی‬


‫هستم! همینطور که از سر و پایم‬
‫آب میچکد خنک میشوم!«‬
‫موریس گفت‪» ،‬بگذار آنجا زیـر تـابش خورشـید‬
‫دراز بکشیم‪ «.‬گرمای نور خورشید روی بدنهایشان‬
‫احساس خوبی به آنها میداد‪.‬‬
‫شاه بلوطی با خودش فکر کرد‪» ،‬انگار یکی دیگر‬
‫از دوستان خوبی که داریم‪ ،‬خورشید است«‪ .‬اما‬
‫چیزی به موریس نگفت‪.‬‬

‫موریس بعد از مدتی گفت‪» ،‬من دارم گرسـنه میشوم«‪.‬‬


‫این بار شاه بلوطی بود که گفت‪» ،‬دنبال من بیا‪ .‬یک کسی‬
‫را میشناسـم که به ما چیـزی برای خـوردن میدهد‪«.‬‬
‫موریس پرسید‪» ،‬منظورت یک دوست است؟«‬
‫شاه بلوطی با خنده گفت‪» ،‬مطمئنا!« و به سویی دوید‪.‬‬
‫موریس گفت‪» ،‬من از دوستت خوشم میاد!«‬ ‫شاه بلوطی یک درخت سیب را به موریس نشان داد که پر از‬
‫شاه بلوطی پاسخ داد‪» ،‬منم همینطور‪«.‬‬ ‫سیبهای رسیده و سرخ بود‪.‬‬
‫سپس آنها مشغول تماشای ابرهایی با‬
‫شکلهای مختلف شدند که در آسمان‬
‫حرکت میکردند‪.‬‬

‫هنگام غروب خورشید نزدیک بود‪ ،‬و‬


‫وقت آن رسیده بود که هر دو پسر به خانه‬
‫خود برگردند‪.‬‬
‫شاه بلوطی با خجالت پرسید‪،‬‬
‫»آیا امروز هم دوست تازه ای‬
‫پیدا کردی؟«‬

‫موریس پاسخ داد‪» ،‬نه‪ ،‬پیدا‬


‫نکردم‪ .‬این موضوع را یادم رفت‪.‬‬
‫ما خیلی مشغول بودیم‪«.‬‬

‫بعد او لبخند زد و افزود‪،‬‬


‫»خودت چی؟ عالقه داری که‬
‫دوست تازه من باشی؟«‬

‫شاه بلوطی از این فکر بسیار‬


‫خوشش آمد! همینطور که آنها به‬
‫سمت خانه پارو میزدند او‬
‫موریس را محکم گرفته بود تا‬
‫نیفتد‪.‬‬
‫بعد دو تا دوست به همدیگر شب بخیر گفتند‪.‬‬

‫موریس گفت‪» ،‬فردا صبح دوباره میبینمت‪ .‬هنوز هم‬


‫میخواهم تو دوستانم را ببینی؛ خرسها‪ ،‬خرگوشها‪،‬‬
‫و راکونها‪ «.‬و با گفتن این جمله او در آب ناپدید شد‪.‬‬
‫آن شب شاه بلوطی زودتر به تخت خواب رفت‪ .‬او زنگ‬
‫ساعتش را تنظیم کرد که مطمئن باشد صبح فردا زیادتر‬
‫نخوابد‪.‬‬

‫باالخره‪ ،‬او نمیتوانست تمام دوستانی را که منتظرش‬


‫بودند نا امید کند!‬

You might also like