Professional Documents
Culture Documents
مترجم.
بگذارید رازی را برایتان بگویم .وقتی من هم سن شما بود ،اغلب
احساس تنـهایی زیـادی میکردم .بعضی وقتها هـیچ دوسـتی
نداشتم تا با او بـازی کنم و فکر میکردم برای کـسی مهم نیست
که چه احساسی دارم.
هنوز آن زمان را به خاطر دارم .آدم بزرگها فراموش کرده اند
که تنهایی چه احساسی دارد ،چون همیـشه به نظر سرشان شـلوغ
است و کار دارند.
»شاه بلوطی« ،سنجاب داستان ما ،هم احساس تنهایی میکرد .اما
یک روز اتفاقی افتاد که چشمان او را باز کرد.
دوست شما،
والدو
تنهایی تمام شد
هانس ویلهلم
یک روز صبح «شاه بلوطی» بیشتر از معمول در تخت خوابش ماند.
او حس برخاستن از جایش را نداشت .هیچ کاری برای انجام دادن
نداشت ،و بدتر از همه ،هیچ دوستی نداشت که با او بازی کند.
او با خودش فکر کرد» ،بهتره همینطور به خوابیدن ادامه بدهم «.اما
ناگهان تمام خانه اش شروع کرد به تکان خوردن و لرزیدن.
شاه بلوطی با تردید پرسید» ،پس تو باید صدها دوست داشته باشی؟«
موریس گفت» ،اوه ،شاید حتی بیشتر از اون ،با من بیا تا بعضی از دوستانم
را بهت نشون بدهم!«
شاه بلوطی اصال حرف موریس را باور نمیکرد .اما آنقدر کنجکاو
بود ،که با او رفت.
موریس گفت» ،اینجا را ببین! اینها چند تا از دوستانم هستند!« و پرید
وسط یک دسته از گلها.
شاه بلوطی فریاد کشید» ،اما اینها فقط گلهای زبان بسته هستند! اونها
که نمیتونند دوستان تو باشند«.
موریس با اصرار گفت» ،چرا نمیتونند؟ با این عطر خوشبویی که دارند
خیلی دوست داشتنی هستند! بهشون نگاه کن ،انگار همگی دارند به ما
لبخند میزنند! کسی که به من لبخند میزنه دوست منه!«
موریس گفت» ،حاال بیا یک پروانه بگیریم ،اونها دوستان خیلی شیطونی
موریس هر بار که پروانه ای را میگرفت ،به سرعت او را آزاد میکرد.
هستند«.
او با خنده گفت» ،ما که نمیتونیم دوست خودمون را اسیر کنیم«. شاه بلوطی هنوز فکر میکرد که موریس خیلی ابله است ،اما او از
گرفتن پروانه خوشش میآمد.
بعد موریس به یک سری سنگ که برای عبور از عرض رودخانه
چیده شده بود اشاره کرد .او گفت» ،این دوستها بیشتر از یک
پل ما را سرگرم میکنند«.
شاه بلوطی از سنگی روی سنگ دیگر میپرید .او تقریبا به طرف دیگر
رودخانه رسیده بود که پایش سُر خورد و افتاد داخل آب.
حاال شاه بلوطی دیگر به خنده افتاد .او حس کرد که در این
مسائل خیلی بی تجربه و نادان است.
بعد از اینکه موریس دوش گرفتن زیر آب را تمام کرد ،هر دو تا
کامال خیس شده بودند .آنها خودشان را تکان دادند تا قدری
خشک بشوند و بعد موریس به باالی تپه دوید و بازوانش را کامال
از دو طرف باز کرد.