You are on page 1of 2

‫خالصه کتاب بادبادک باز‬

‫امیر راوی داستان در خانه‌ای مجلل در کابل افغانستان با پدرش به نام بابا زندگی می‌کند‪ .‬آن‌ها دو خادم هزاره (اقلیت قومی) دارند و علی‬

‫و پسرش حسن از نزدیک‌ترین همب‪1‬ازی ام‪1‬یر هس‪1‬تند‪ .‬ام‪1‬یر احس‪1‬اس می‌کن‪1‬د ب‪1‬رای پ‪11‬درش پس‪11‬ری ناامی‪1‬د کنن‪1‬ده ب‪11‬وده اس‪1‬ت‪ .‬ام‪1‬یر و حس‪1‬ن‬

‫‪.‬بادبادک‌ها را پرواز می‌دهند و داستان‌هایی را با هم می‌خوانند‬

‫روزی سه پسر به نام‌های آصف‪ ،‬ولی و کمال‪ ،‬امیر را تهدید می‌کنند اما حسن با تیرکمان آن‌ه ا را می‌ترس اند‪ .‬در زمس‪11‬تان ی‪11‬ک مس‪11‬ابقه‬

‫بزرگ مبارزه با بادبادک‌ها برگزار می‌شود که پسران سعی می‌کنند بادبادک‌ه‪11‬ای یک‪11‬دیگر را ب‪11‬ا رش‪11‬ته‌های شیش‪1‬ه‌ای ب‪11‬رش دهن‪11‬د و س‪1‬پس‬

‫‪.‬بادبادک بازها به دنبال بادبادک‌های افتاده می‌روند‬

‫امیر در مسابقات قهرمان می‌شود و سپس حسن برای بازیابی بادبادک بازنده می‌رود‪ 1.‬وقتی امیر به دنبال حسن می‌رود او را در ک‪11‬وچه‌ای‬

‫پیدا می‌کند که در دام آصف‪ ،‬ولی و کمال گرفتار شده است‪ .‬امیر می‌بیند که کمال و ولی حسن را گرفته‌اند و آصف ب‪11‬ه او تج‪11‬اوز می‌کن‪11‬د!‬

‫‪.‬امیر فرار کرده و بعداً هم او و هم حسن وانمود می‌کنند که اتفاقی نیفتاده است‬

‫امیر و حسن خیلی زود از هم دور می‌شوند‪ .‬امیر از این گناه عذاب می‌کشد و او تصمیم می‌گیرد حسن را در خانه ت رک کن د‪ .‬او مقداری‬

‫پول را زیر تشک حسن پنهان می‌کند و به پدرش می‌گوید که او آن را دزدیده است و حسن آن را انکار نمی‌کند‪ .‬بابا حسن را می‌بخشد‪ ،‬اما‬

‫‪.‬علی و حسن خانه را ترک می‌کنند‬

‫در سال ‪ ،۱۹۸۱‬بابا و امیر از کابل که توسط شوروی مورد‪ 1‬حمله قرار گرفت‪1‬ه اس‪1‬ت‪ ،‬ف‪1‬رار می‌کنن‪1‬د‪ .‬آن‌ه‪1‬ا س‪1‬رانجام خ‪1‬ود را ب‪1‬ه پاکس‪1‬تان‬

‫می‌رسانند و ماه‌ها بعد به فریمونت‪ ،‬کالیفرنیا نقل مکان می‌کنند‪ .‬بابا در یک پمپ بنزین کار می‌کند و امیر دبیرستان را به پای‪11‬ان می‌رس‪11‬اند‬

‫‪.‬و سپس در دانشگاه در رشته نویسندگی تحصیل می‌کند‬

‫بابا و امیر چیزهایی را در بازار می‌فروشند‪ ،‬جایی که امیر شروع به عالقه و دلبستن به ثریا‪ ،‬دختر دوس‪11‬ت باب‪11‬ا ژن‪11‬رال ط‪11‬اهری می‌کن‪11‬د‪.‬‬

‫بعد از تأخیر زیاد‪ ،‬امیر به خواستگاری او می‌رود‪ .‬به زودی در بابا سرطان ریه تشخیص داده می‌شود‪ .‬ام‪1‬یر از باب‪1‬ا می‌پرس‪11‬د آی‪1‬ا ژن‪1‬رال‬

‫‪.‬طاهری اجازه می‌دهد که او با ثریا ازدواج کند یا خیر؟ ژنرال طاهری قبول می‌کند و امیر و ثریا خیلی زود ازدواج می‌کنند‬

‫بابا از ازدواج امیر راضی است و یک ماه بعد می‌میرد‪ .‬امیر اولین کتاب خ‪1‬ود را منتش‪1‬ر می‌کن‪1‬د و س‪1‬پس ثری‪1‬ا ب‪1‬اردار می‌ش‪1‬ود‪ .‬در همین‬

‫حال‪ ،‬شوروی‌ها‪ 1‬از افغانستان رانده می‌شوند‪ .‬روزی امیر با رحیم خان که در حال مرگ است تم اس می‌گ یرد و او از ام یر می‌خواه د ب ه‬

‫‪.‬پاکستان بیاید‬

‫به محض ورود‪ 1‬امیر‪ ،‬رحیم خان از وحشت رژیم طالبان و کابل جنگ زده به او می‌گوید که او مدتی خانه بابا را تماشا کرده بود اما سپس‬

‫‪.‬حسن را پیدا کرد و او و همسرش فرزانه را راضی کرد که به کابل برگردند‪ .‬بعدها فرزانه صاحب پسری شد‪ ،‬به نام سهراب‬
‫پس از رفتن رحیم خان به پاکستان‪ ،‬فهمید که حسن و فرزانه توسط طالبان اعدام شدند و سهراب را به ی‪1‬تیم خان‪1‬ه فرس‪1‬تادند‪ .‬رحیم خ‪1‬ان از‬

‫‪.‬امیر می‌خواهد که به کابل برود و سهراب را پیدا کند و می‌گوید این فرصت امیر است تا بتواند گذشته را جبران کند‬

‫او همچنین نشان می‌دهد که بابا پدر واقعی حسن بوده است‪ .‬امیر موافقت می‌کند که برود و او یتیم خانه‌ای را که قرار ب‪11‬ود س‪11‬هراب در آن‬

‫‪.‬باشد را پیدا می‌کند اما می‌فهمد که یکی از مقامات طالبان او را یک ماه زودتر با خود بُرده است‬

‫امیر (و همراه او فرید)‪ ،‬به یک بازی فوتبال می‌روند‪ .‬امیر با مقام مالقات می‌کند و او سهراب را که به وضوح م‪11‬ورد آزار جنس‪11‬ی ق‪11‬رار‬

‫گرفته است را فرا می‌خواند‪ .‬سپس این مقام که خود را به عنوان آصف قلمداد می‌کن‪1‬د‪ ،‬ب‪1‬ا بن‪1‬دهای ب‪1‬رنجی خ‪1‬ود ام‪1‬یر را می‌زن‪1‬د‪ ‬ت ا اینک ه‬

‫‪.‬سهراب با تیرکمان چشم او را هدف می‌گیرد‬

‫امیر و سهراب فرار می‌کنند و امیر در پاکستان بهبود می‌یابد‪ .‬سپس امیر از سهراب می‌خواهد که با او به ایاالت متحده برگردد و سهراب‬

‫با تردید قبول می‌کند‪ .‬امیر متوجه می‌شود که پذیرفتن سهراب برای او تقریبا ً غیرممکن است و به او می‌گوی‪11‬د ش‪11‬اید مجب‪11‬ور باش‪11‬د ب‪11‬ه ی‪11‬تیم‬

‫‪.‬خانه برگردد‬

‫ثریا به چگونگی گرفتن ویزای آمریکا برای سهراب پی می‌برد اما بعد امیر درمی‌یابد که سهراب سعی کرده خود را بکشد‪ .‬سهراب زن‪11‬ده‬

‫می‌ماند اما دیگر نمی‌تواند صحبت کند‪ .‬امیر سهراب را به کالیفرنیا می‌آورد اما او ساکت و گوش‪1‬ه گ‪11‬یر می‌ش‪11‬ود‪ .‬ی‪1‬ک روز آن‌ه‪1‬ا در ی‪1‬ک‬

‫‪.‬پارک قدم می‌زدند و برخی از افغان‌ها را می‌بینند که بادبادک‌هایی را به پرواز در می‌آورند‬

You might also like