Professional Documents
Culture Documents
رکیکتر از ادبیات
رکیکتر از ادبیات
| 2رکیکتر از ادبیات
ركیکتر از ادبیات
علی عبدالرضایی
علی عبدالرضایی | 3
http://kalej.net/
..........................................................
رکیکتر از ادبیات
علی عبدالرضایی
کلیه حقوق این اثر برای نویسنده و نشر کالج شعر محفوظ است.
| 4رکیکتر از ادبیات
فهرست
تفمالی 1.......................................................................................................................................................................................
آیهبانی 1.........................................................................................................................................................................................
سریال -متنِ هفتاح (آغای گاوندپور مشهور باید گردد!) 21 .......................................................................................................
علی عبدالرضایی | 5
| 6رکیکتر از ادبیات
تفمالی
قریبِ دو دهه صرفِ حال کردن در شعرسازی و فکربازی ،طی حملهی انتحااری برخای آغایاانِ هار ها ار
سمتی ،بر باد رفت! تا سهرابهای تازه از گورهای دستهجمعی خیلِ سهرابهای قبلی بیخبر ماناده باشاند!
نسلی که قسمتِ ب رگی از آن را فقر خورد و بقیه را تریااک و هماه را جهال حکاومتی جعلای قاورت داد.
پرخاش-متنِ هفتسریالی رکیکتر از ادبیات اگرچه بیاغراق به کرسی ننشسته اما در شرح حاال و وصافِ
همین زمانهی مافنگی زبانیده شد! شاید گ ارههای خبری این دفتر صرفن کنکاش متنی بحرانی در جامعاهای
بحرانزده باشد و حکایت مولفی را که کاوش هویت گمشدهی خود میکناد ،نوشاته باشاد .ماولفی کاه در
گذشتهخوانی خود فقط دود تریاک از پای بافور پیشکسوت نوش کارد و از کساوتِ پیشاین فاراریسات!
متنیتی که در کتاب رکیکتر از ادبیات راوی خود را پشت فرمان زبانی لمپنی و پای وافوری موروثی نشااند،
روایتگر فرهنگی فروپاشیده و مملو از نویسندگان تریاکیست! شاالودهی ایان ماتن دشانامیسات کاه باا
عصبیتِ تمام نثار فرهنگ ،اخالق ،هویت و سنّتی مافنگی و تریاکی میشود .شاید نشر این ماتن چیا ی باه
پروندهی ادبی من اف وده نکند! با اینهمه الزم است با صدای بلند اعالم کنم ،هیچ اعتقادی به اعتقادی که از
پشت بافور آب میخورد ،ندارم .سنِ گذشته ،سنّت ،گذشتهی ما را پخش و پال کرد ،آینده را عقب کشاید و
حال ما را کنفیکون کرد! پس گذشته را برای همیشه در این کتاب کشتهام چون نمیخواستم کسی را بکشم.
علی عبدالرضایی | 7
آیهبانی
دیشب خدا به شبهای حیّ آمد .به پای تختم چنان دو زانو نشست که آفتاب باال رفت ،و آب هی آمد! باه
لطفِ ال در حضورِ باال وضو داللت نکرد و فوری دالیل از انجیل که بیرون شد ،توراتخوانی خلیال باهناامِ
ابلیس شد آغاز و افاعیلِ اباطیل که موزون شد ،خدا چنان به خود آمد که آسمان ول کرد و قاری حبشی باه
شرطِ دنیا حشری شد .اذان که دربرداد مناره اکبر شد ،زمین هوا درداد ،در آسمان افتاد! صدا کاه افسار شاد،
اضافه اِنس آمد که آدم انسان کند دوجنسی! عالوه جن آورد که سُرپَرای م ملِک کند ،فرَج نیامد فرشاته آماد
نوشته آورد و من قبول ننوشتم! به قولِ قالَ فالنفالن شدهای ،جنابِ حضرتِ کیرم به اطرافِ طاوافِ هرچاه
میگشتم زیست! سوفی به این صافی کیست؟ ابلیس که اهلِ لِفت و لیس نیست! شیطان تعارف نادارد ،قلام
که برمیدارد ،ادب نگه نمیدارد که آیه دالیل کند برای این ادبیات چیست؟ ایانهاا کاه نونویسای نیسات،
نانویسی بین و حینِ سرپاشاشیست ،چند تکه خیس به هرکدام که دیواریست کالهپوشی پاشاید کاه خاود
چه میداند نا میماند .پس آنکه من میخواند ،نا نخواند! آنان که نا میخوانند بخوانند!
| 8رکیکتر از ادبیات
قرار بود در سرنوشتم نباشد آنچه درسرگذشتم بود .تا گذشته باشم ،گذاشاتهام ردّی اگار در پانوشاتم ،گنااهِ
دربدریست .واِالّ من آدم خوبی بودم ،فقط آدم نبودم! در ینگهی دنیا جنبِ ریا خانه داشاتم .دور و بَارِ مان
دوره پیرکان طور میکردند .باید فرار میکردم که برقرار بمانم .چه میدانستم دنیا خانهای کیریسات .جنابِ
سه کاف هر که پایتخت کرده حرفی کنارِ حق در کار نیست! اگر کسی در کار نباشد ،کسی سیاسی نمیشود.
و ج برای آسی کشیدن عاصی نمیشود! به سنِّ سنت میانهها از ه ار رأس در خاورمیانه اگر بههام نرساند،
میانِ یک من ریش کسی درویش نمیشود .پس تا به سنّت ریده باشم ،پایش از آنکاه مرگیاده باشام ،پایش
میروم! پیش میبرم در پیش دستی که پیشاپیش شاشیده باشم بر هرچه ریش سفید! و دید! دید زده باشم در
صدماتی که از سروکلّهی کلماتم پایین و باال رفتهاند!
خوب که فکر میکنم میبینم چه بسا شعرکی مرا ننوشت .فقط یکی در یکای از گوشاههاای دنیاا گوشاهی
دفترم شاشید و گوش ندادم ،نکردهام! دست و دلم را با هر چه کوننشور درگیر کردهام ،کیر خوردهام! همه را
کیر کردهام ،واگیر کردهام بیماری دلی را که دچارم شد .دیگر نه چی ی که اسمش شعر باشد ماینویسام ،ناه
کیری راست دارم تا کسی را راست کرده باشد ...شکر!
میتوانم در کجای جهان با هرکه در خر زوری بَروبازویی در همهطوری دارد ،مچ بیندازم و نبازم
همیشه در همهجایی با جنگ در نبردم ،ج با خودم دوئل نکردم .نه اینجا که کیرها همه خوابیادهاناد ،ناه
آنجا که در کارند آمدم
جا ماندم!
خیرِ مرا شرِّ من تعریف میخواهد کرد .پس به تازیانهی حالی من این بیخیاالی در آینادهی ساالیانِ ماضای
نویسم نه حالی که حالی داشتم و اینجا گم شد .در سالیانی که بر من گذشت نشستهام! نگاه میکنم به ایان
سالیانی که یک مرد ،در هر نسل ،دلی حاضر کرد! مردی که مقصد هرچه از قصد داشت ،فسخ شد! وقتی که
ایران به دورِ دنیا پیچ میخورد ،نسلهای پیش از او ،حملِ ما هیچ ،ما درویش کرد و پاهای بندی تا بخواهاد
قدّی علم کند ،جنگی قلم شد! مردی که میخواست همان واکس را که سرِ مارکس به عنوان یک ایدئولوژی
مالیدند به گرمابهی فین ببرد تا دیگر به کیرِ لنین ظنین نباشند ،نشد! مایخواسات ساکس را از پشاتِ پارده
بجنباند ،دوباره در سینما رکس روی پرده بنشاند ،نشد! به عنوانِ یک دستنیافتنیِ ب رگ میخواسات دنباال
یک زندگی آزادِ کیری در ایران بگردد ،نشد! نگذاشتند شما نگذاشتید! چنان ماابینِ ماضای و آیناده حاال
انداختید که نه ب ر ماضی تاختید نه آینده ساختید ،شغلی در این حاال شما راست که مرا هام شااغل باه ایان
حال میخواهد ،حالیم شد! منی را اگر در شمایی و آن اویی میگذاشاتم کساانی در کساانی ،برخای درونِ
برخی و بعضی با بعضی از چه حالی داشتند بال برمیداشتند که نگذاشتم .مرا با کس و ناکس و مارکس کاه
برنامه از برای زبرسازی کویینِ لندن کتابت کرد و اندر جهانِ سوم کیرساز شد ،کاری نیست! هرگ نخواستم
کسی را ج کسی بدانم! این هر دو چشم هم اگر بخواهد دیدم ب ند ،چون نخواهم نمیبیند! تا سدِّ رمق کنم،
پیشِ هرکس و ناکس نان خورشت نکردهام که درحالِ آغا مستری کنم!
علی عبدالرضایی | 11
اصلن من کیام در این میانه که هی شرط میکنید!؟ اما مدهید! تا نکنم! هر که خواهد گویم:
از ابتدای حالم با چگونههای گذشته حال میکردهام ،حال و احوالی با آیندهی حاال همیشه داشتهام ،دستی در
ارتکابِ اصلی نداشتهام! ندارم! نسلی هم که بعدِ من میآید ،به من نمیآید! پاس تاا پاسابانِ خاودم هساتم،
شاغلم! دور و بَرِ دیدهباانیِ دل ،دلام! هناوز هام ول ول ،ولام! هناوز کیارم بلنادترین مناارهی اذانِ هار دو
کلیساییست که مانی باب کرد! من به عنوانِ مراجعِ دنیا مهاراجه پخش کردهام در سراسر کاه مهااجر بارای
هاجر ابراهیمی کند حاجی شود با یک من ریش ...پس پیش بهسوی کهنه کعبهای که تختِ جمشید باشد!
جاده تعریف میشود که پای عابر شاغل بماند و اِال ّ پا را که ج درجا زدن قصدی نیست.
بعدی کیست؟
در عنفوانِ من عنوان چه کسی دارد که حالیبهحالی میشود در حاالِ مایمیارم؟ لعنات باه هرچاه ادبیااتِ
سیاستزدهی بیات که از سیاست اندازهی گاو هم نمیفهمد! دوباره سعی رأی میگیرد تاا چناد ساپاهی باه
سیاهی کمک کند! امام!؟ که از اول تمام شد ،حرفهایش دوباره دستبهدست شود به دستِ چندم برسد تاا
لباسی تازه تنِ مالّ که از اَسر دوالّ شد کرده باشد .دوباره آزادی بادباادی شاده عماماهی کوساه چاون کاسِ
مایکل جکسون روی تیشرتها مینشیند که نمّامهی دیگری توی سرهای تازهجوان جاا بگیارد .از دوبااره
مردم که مردم از بس حال و احوالم بههم زدهاند ،پای سیّد و صندوق میروند که جاای درو و دو قااطی
شود .در این هر کی به هر کی آغایان هم یکی شدند و باسنی سرِ زا برده امضا جمع کارده روشانفکر را کاه
واژهی تندرستی بود به گُه کشیدند و همگرایی گراف شد! یک مشت مُالی به دو افتادهی خردادچَر ،سه پهلو
سرِ وافورپردازِ از هفت دولت آزادی که زیرِ فمنیعملِ شاملو آباد شد ،چنان از درِ جلو ریدناد کاه شابان و
حرامسرایش را که به ارواحِ یوش! خیلی هوش دارد ،با قیمتی به مراتب لو خریدناد! بعادِ ماسااژِ ایانهماه
تریاک رو که بوی الرحمن گرفته با گُهِ زیادی دمخورند ،کوفت و روفت از تنِ حاجی معقدی به در آمد و با
پیشِ کیفور و کونِ گُهی از حجره خارج شد و دادار دادار از نگو و نپرس گذشت و گُل گفتی بر لب و دهانِ
مردم راه افتاد و گُروپ گَروپ گَروگوری از بس گشادگشاد تی یدند و پای چنار و کنار ریدند ،گنادِ گاردن
کلفتی درآمد و دیگر از این گوشم ضمانت که راست میگویم خالی تلقّی شاد! باودور کاه واردور نُنُار کاه
نونوار شد ،از ننهباشی که در نمیگذرد که هیچ ،به دنگ و فنگِ نُنُس هم رحم نمیکند ،چه رسد باه پیا ی-
| 02رکیکتر از ادبیات
گشاد جماعت که از اُالرسال خریّت را پیشخرید کرده بودند .البد دو فردای دیگر به صحنه درمیآیند که از
برای نجاتِ هنگِ فرهنگ ،خایههای پشتِ خاکری رفتهی خاملاهای را خاواب دادهاناد .دریغاا یکای مثالِ
نادرپور که العقل نادر بود ،این وسط چیکپر ب ند ،جان بکنَد ،ولی گوز را گنده کنناد هار سااله در وفااتِ
پیشاپیشِ در مرگ دویدهای کون بخارانند و شاعری به این پارسی جنبِ پنهانی سرا ِ درد بگیارد بمیارد تاا
دلی درد نگیرد! من این اندازه را کجا مقیاس کنم تا داسِ دوباره از ماهِ نو برخی د؟ نباید برای باید فرصتی از
دوباره طرز کرد .به طرزِ گرفتاری در اندازههای خیلی دریازدهام ،به خواب میگویم برو که خواب میمانم در
درجاتِ هوای دیگری که لبهای معشوقه سیگارم کشید،حالج نبودم و من من به دارم کشید!
آغایان!
گاوی که کونش گُهی باشد به آب اندر نمیشود ،چون میزند باال! الجرم بر کرانه مااآ ...ماا مایکشاد کاه
علف سرخود مهیا شود حیا کنید! صدایی که تریاک میکشد فریاد نمیکشد ،خفه شید! چنان میشاوانید مارا
هر خواب که گوش بیآنکه در پی باشدش وردی میشنوانید! با اینهمه درحوزهی حیلهی کسی معنی نشدم
که یعنی چه یعنی چه معنا کنم .مانی نبودهام تا مانیفستی همگرا کرده پشتهای عیسا و موسا هرکسی کنم در
کانون و موساد هم کارخانهی پرتولیدِ سیداتی از جنسِ موسویهای انقالبی شود در ایران که از برای ظهاورِ
ناکس به جمکران نایبی پیشا مارکس ظاهر میکنند .اصلن کسی در کسی نیست و چون کسای نیساتم تاا باا
کسی ناکسی کرده باشم! البد از جهنم اگر نمیگذشتم مقصد نمیکردم اندر بهشاتم! مان از نااگ یری گریا
کردم! کم واژه از شعری که مراست در سوروساتِ سانسور فوت نشد .به ایاران کاه عمار مایباردم در هار
قلمقلم کردنی نگهداری دست میکردم! حالی هم که میگویید دست نگهدار و در تارکهاای هرچاه هسات
عالقه کن! باشد! از این پس با کیرم که از آن الهام میگیرم مینویسم! البد اینطوری اگر ترک بام کنم در دام
نمیمیرم! گیرم سه ماهه زندانی از من پر شده باشد باید عنوان کنم که عمری در اوین زماین خاورده باودم؟
کسی که ترک ایران کند ترک میکندش ایران ،من نکردهام! هنوز ایران و ایرانی توأمانم! قطعن باهغلاط باینِ
عن و انیرانیانم! مرا با اصرارِ هر ه ار عدّه ربطی نیست! از من به اختیار در صفحه حرف درز نمیکند ،انفجار
از درون چون برم میدارد اضطرار مینویسدم در بیرون! در کسوتی که دارم کسی نبود و نیسات در زیسات!
پیشکسوتی هم سر نمیبینم تا پیری بر خود امیر کنم! اینان بسته به آنند که از آنند و برهمانناد کاه هماننادِ
آنند! مستی به خود دست نداده قومی پوچاند ،دمادم از هیچی باه هایچِ دیگار مایکوچناد .غیارت باه غیار
نمیکنند معاصر اغیارند! با شرّی مقابلِ شرّی ،حبّی برابرِ حقی همراهند! همیشه درحاالِ صافات مایگردناد،
ثابت دمی نبودهاند اندر اقدامی که از هر قدم تا یک قدمی کردهاند! از اینان که عمری گوش در جغرافیای هر
چه در دست هست میبُرّند ،بی ارم! نسلی هم که هرشبه از من صحبت میخواست تا درآمدم بار در برابارم
خاست! بیهوده نیست که با ی ید و بای ید به یکسانم دشمنیست ،مرا دوست به اصرار کسی هسات هماه را
علی عبدالرضایی | 13
دشمن اختیار کردهام ،زیرا اینهمه سمت اندر اندکی برداشتند صحبتی را که به ن دم کم نیافتند .همیشه هرکه
این حرفها به گوش نیاویخت زوال آمدش از همانجایی که گوش نمیداد تا بداند کجاسات! از کناارِ مان
مدعی خیلی رفت که بعدها در هوای ابردارِ گُه خوردهام مراجعت خواهد کرد .ماندهام بارای چاه ایانهماه
سعی اسراف میکنید و نمیدانید از پسِ من کسی که از پیشِ من آید برمیآید ،نه آنکه پس از من مایآیاد!
دریغا که بعدِ من چون منی آید بر منی نمیآید تا در کسی آینه بنماید! ما بینِ خوانندگانم هم هنوز آنکه مان
خواهم این صورت بخواند حاضر نیست ،با اینهمه از غیابِ علت نیست که ترس میخورم ،کسی که مرگِ
مرا کشت ارزان نمیفروشدم به آنکه او را خرید! پس در کسی برگا ارم کنیاد کاه وامایگاذاردم در بادنام
بگذارم و از دام بگذرم.
آغایان!
من ح بِ کثیفِ شما را به اندازهی پسوپیش رفتن این در آن تحویل نمیگیرم! دسیسهچینی چنان مایکنیاد
علیه هم که به من نی چندینی رسید .حاال که الف در گ اف میزنید چرا معاف کنم قلمی که مایتواناد سارِ
هر سطر برخی د؟ من شما رام! شما که رایید که از کجا در چرایید؟ بی من و با من از من جدا نباشید ،بی من
شما خود مرا باشید ،اُوباشید اگر بی من او باشید! اگر همه شمشیر باشید نمایبرّیادم ،چاون در کانفیکاون
دست دارم ،برحذر باشید! بیهمهکس نیستم! نبودهام! تا با منم با همگانم! اگر در دلم دیدهبانی میکردید چاه
نمیکردید؟ دریغا که تا پاسی با خود نباشم در این وانفسای همه هیچی بر همه باشم! پس ناه در بلاخام کاه
پاریس را به پرسه گیرم نه با خلق! برای چه این همه تلخم؟ با حضرتی که شما باشید دلی حاضر کردم .دارم
مرگِ خودم را میسازم که در ناگهان از کارش بیندازم! قطعن پیش از آنکه بمیرم از مرگ انتقام میگیرم! مان
با اژدهای در تموزِ حالّج خمرِ نوین در وادی کهن خوردم .چند فرسخی قدم درست کردهام که راهی پایشِ
پایم راست کرد در برو! میروم که من را در آن پیاده کنم! با من از سالیانی که بر من گذشت بی من نیامادم!
از صدای هرجا که خواهی میرو! در دویدن آمدم! هنوز در حالِ شاعرم! عمارتی هم در شکم باال نبردهام که
از شکّم کم کنم .یککاره از خود طالق گرفتهام چون خود طالقم داد تا از االغی که شما باشید گرفته باشام
سبقت! اگر در دو ایرانی امام کنم دو دسته باشم .در سهای هم سه! نمیشوم .همیشاه از هار انیرانای در هار
ه ار دستهای بیرون بودم .هرآنکه میشناسدم چنانم که میگوید نمیشناسد پس چگونه از اشرافِ بر شرّ من
گوید کسی ک ه هرگ م ندید؟ من چه کردم که شما دادید؟ چرا دادید که کرده باشم؟ حاال که هم را گرفتید و
هم میکنید و به هم میدهید چراستید که سرراستی در شمایان راست کنم؟ اگر همه بگذاشتم و در پای خود
ریختم خود دانم! باقی را همه میدانند .جنبِ غریب تا نشستم اندوه از همهجا برخاست .هرکه دیادم کسای
نبود و هرچه کردم همه با من کردم .عمری در حضرتِ من حاضری دادم ،توافق نکارد و از خاود رخصات
گرفتم و تنها رفتم .آبرو به غربت نیاوردهام که آبروبری کنید .آب ،توی کثیفِ شما هم نمیری م! مریضی کاه
| 04رکیکتر از ادبیات
پیشِ اطبا آمد خود طبیبی بود و نمیدانست که به دیوانهخانه اندر خواهد شد .شاعری که در خاال دیگار و
در مال دیگری باشد در سعی هم که رود راوی شعورِ دری نباشد! پس با شمایان عتابی ندارم ،خطابی دارم!
این سالها ،سالهایی که در من زیست ،خود میکند ورود! بر سر درِ خروجی آمااده کاردهام لگاد! آماادهام!
نیامدهام در لنگرود که دنیا نباشم .همیشه از رفتم و تا ته راندم و از وقتی که به از تا همه با هستم نیستم! فکر
کردید من کی هستم که ونک در وُلِک صدا میکنید!؟ برخی با قدّ کوتاهی که دارند خیلی کنار مایآیناد اماا
نمیدانم چرا دست از سرِ من یکی برنمیدارند! این روزها نوخاله دور و بَرم کم نیست ،کیریکیاری از سارِ
شکمسیری دور و بَرم قلم میزنند تا نامی در شهرتی کیری زور چپان کرده باشند! یکی از این الپرهاا را کاه
اکبرش میخوانند ،از هر جهت که بخواهی متر زدم ،قد کیرم هم نبود! ماندهام چگونه این واویال برای برخی
سر میدوزد! بعدی که ساسی سیاسیست یک جعفر اساسیست ،و بعدیترین پاچنبری قد باقریست که از
سوزاک آتشی سرباال میرود تا گفته باشندش نوش! آتشی را به آتشی خاموش کاردن؟ از علای برنمایآیاد
اصلن این به من نمیآید! ماندهام چگونه برخی مشتهای خود را از طریقِ من به انجام مایرساانند؟ دریغاا
میدان بدان علت که پا کسی در آن نمیگذارد خالی نیست ،شما نمیگذارید! فالنفالن شده هم دیگر فالنای
و بهمان کس نیست خودتانید!
چون قباحت دارد قبا آرخُلُقی پوشم که پشتهای قُبل منقلی که راه افتااده شاعر نفروشام .از سارِ پیسای و
کاسهلیسی پپسی نمیچسبد! قِرو غربیلهی عربی هم به من نمیآید! پامنبری نیستم که پادرمیانی پادوهای مال
افندی پاگشایم کرده باشد .برخی خوب خورده خوابیده خوابنماشده تایید و تهمت را تیلیت کرده باا چاه
جانکندنی خواندنی شدند! کلّهگندهها همه کلّهطاقیاند ،فقط کمری کمروست! البد منی که ایانهماه تفناگِ
خوشدست ساختم باید تقاص هم پس بدهم!؟
زکّی!
برای شکم سیرکنک از همه انواع نشخوار دارید! مرا که تکوعدهخوارم چه به هار خیکای! عایادی هماین
صفحهی سفیدم کافیست .چقدر بخوابم که اِزّ و چِ ِّ بچه بخوابد؟ اللمونی بگیرید! کوسلیسای یاک فقاره
ابوقراضهی ابروپیوستهی کشمیری که تازه در کارخانهی من تولید شد چه اندکمندکتاان کارد؟ الَاخپلَخای
اسیر و ابیرِ اطوارِ اکبیری شدید!؟
کالّشی و عیاشی عین کون دادنِ دو وریست! سهراب ندیدید که پای برهنه فروفقای سودابه تا صاب کارده
درمالی الهامی را جانشینِ خایهمالی اسالمی کرد؟ باعث و بانی بختبرگشتگی هیچکس کسی نیست .امورات
اگر نمیگذرد تورات بخوانید که حیواناتِ اهلی هنوز هم کم نیستند! بعضِ کسی نباشد دیگار از برخای کاه
علی عبدالرضایی | 15
پسپسکی پسرخالهی دستهدی ی شاعرانِ از حالرفتاهی هفتااد شادند حاالم باههام مایخاورد! یاک رأس
بدقوارهی بدترکیبِ ب خو توی این معرکه همچین برمامگوزید شد که بدشگونی میآورد اگار باه کاونی کاه
ندارد فشار بد بدهم! بدنام خجالت هم نمیکشد! بقّال و چقّال را چه به قال و مقال؟ بالنسبت بِکِش ندیادم
که سازی در گوشهی بکُشبکُش کوک کرده باشد! همچی همه عیبه هنوز آمادهام! من از تبارِ ماارد )،(mard
ابلیس زادهای پدرآوردهام که از سمتِ مادر کاس آمد و دریای بیکادوسِ کاسپین که از اَسر کیران بود و بعد
گیران و حال گیالن شد ،سرنگهدارِ من است .به عباسچی جماعت که دم به ساعت جوادی میکنند عمارتِ
مفتی بدهم که چی!؟ کدّی که افراسیابی نمیداند اکبرچی!؟ یک کاره یاالنچی یکه ب ن شاد!؟ ساوزمونی کاه
زیرِ مانتو چی ی نمیپوشد! هرچه گفتم پیشخریدِ بهبه و چهچه صنّارساه شااهی هام نمایارزد گیاوههاا را
ورکشید و گمشید که پسرهای خوشوردار بدکارتر و بدکیرترند ،به خوردِ کسی نه رفت نه آماد! یاککااره
ودولپی لنترانیپرانی مد شد ،هرچه به خشک و به تر زدند نصیبِ کس نه خیر شد نه شر! به خنس و پانس
افتادند از بس که خوابنماشده عاق کرده برزوگوزویی هوا داده نیت برآورد نشد .پس به دلم برات شد کاه
قضاقورتکی در دیگ و دیگبرِ این غذای بیات ،کیرم ادبیات کنم که دارم میکنم!
حاال که اختالف افتاده بینِ عمامهسرکنکهای دکونخراب و این امتِ شترمآب ،بداخمی نمیکانم کاه امثاالِ
من از اسر امثالِ من بودند .تکرویهای من از جنسِ خودروی بود ،تبالزمای داشات ،دارد! چشامم کاور!
دندهم نرم! من که خر نخواستم تا تخت و تبارک چسرَوی کنم .هروقت طالق شیشمیخهای نصایبِ مان و
شعر شد بنالید! نه حالی که این قلم وردِ عالی دارد! نه آن شااعرم کاه در شاعرش شاراب و شارابخاوری
سرخود اجیر کرده باشد ،نه آن ساقی که ساق سک ب ند تنهاا! مان جنادهام! پرونادهام خاراب! باه آب کام
دستهگل ندادهام! سان دیدهام از ناز ،باز کردهام ناناز که دکترباز بود کتمان نمیکانم! اماا ندیاد کسای جاایی
سیتیسماقی به این االغی سک زده باشم.
هی!
عرب به این بیخی!؟ چوپان به این عراقی درعربستان هم نریده بودم .سر شب این آسمان که چاادر سارش
کردند سری به شعر میکشم دستی به دیوار و مینویسم من! برعکسِ این آسمان آسان سیاه نمیشوم! باازی
با مشتهای ضعیفهای که دستهای خود در طفره تالی ساقی کالفه کرده انجام نمیدهم که مرا وقت اندک
| 06رکیکتر از ادبیات
و کار دیگر است! تا در همه حالی شبانهروزی کرده باشم چه شبهایی که در دو بایحاالی باه روز آوردم،
من از اندرون مادر من آمدم! به حضرت نیامدم که در حضور ...عذر خواهم و حاضر نباشم ،همه را قبلِ هار
احضار در هر دو جا دیدم و همهجایی به خود رسانده اینجا ماندم .از علی بیارون زدهام ،بیارونِ علایهاایم!
همان جایم که وقتی باید پیشِ او آیند نه آنکه از دور آینه بنمایند.
نامم طریقِ وسواس شد و همهطوری نسناس در حوالی من کون تلو داد! ساسِ گُه رمانی هم گوزید در این
حوالی که یککاره پهلوانی بر سرش رید تا شاش هم پاش خورده باشد در توده وِب ریدی کاه ساگِ عاباد
ارمنی کم ندید! از خرده ملیجکانی که سرخود پریده باشند چشم پوشیدهام همیشه و هنوز چشم در راهم تاا
به این شنطیایی شاعری آید و اینهمه خالی را که به اطرافم بار میزنند در ماتحاتشاان بگاذارد و نگاذارد
وقتهای پشتِ سر رفتهام دوباره پیش آید ،پیش آورد دوباره میدانی کنارِ درو زن زنی ماه نیستینام که جار
میزند در همه جایی علی یعنی منی که اینهمه نام در معروف کردهام از نامی که ندارد در هر ه ار وبناماه
رخی شاه کرده سودِ سو بردهام!
چه در گُه روانی در همه آنی صفت درخور میکنند و نمیدانند با راستم در صحنه سرراسات کاردهام .علای
این قلم علم نکرده که در پاسخگویی به ضعفِ آغایان و ضعیفه مشغول بماند .من خودِ طوفانم! نسیم نیساتم
که جنباند سر و بادی در بادیه بادبادی شده نداند که خایهمالی به خایهداری نمیآید .در پوزهمالی هر آغاایی
که وقتِ خود گم کرده استادم! طوری نه ایستادم که بادی تکانی به دست و بالم داده حالیبهحالی شوم .حاال
دیگر به چه میدانم ایمان خیلی دارم ،به نمیدانمی که میداند چه نمیداند هم! پس نمیگری م از کسای کاه
میدرسم ،فوری از پر و بالش ترس میپرسم! سَرپاسَرپا هم از کسی سرما نمیخورم ،تب نمیکانم ،همیشاه
نانِ دیروز را سرِکار امروز میخورم که فردا را مرتب کنم.
علی عبدالرضایی | 17
در کفش من این پاها جا نمیشود دیگر ،از وقتی که افتادهام غریب و شعرم آستین باال زد کاه جهاان بکناد،
هرچه عربها کون دادند ،کارگر نشد! هرچه ترکها اون دادند ،اوضاعم دو در نشد! حاال براهنی هام بیایاد
کیرم را بخورد!
| 08رکیکتر از ادبیات
ابوسفید ابیالکیر
گفتم به نام ننویسم با ه ار نامه نویسم که هر که در هر سمتی از من به هر طرزی یاد کنااد ،او را دسات هار
چه هست مری اد! اما کسانِ بسیاری از بسیار جاهان زنگ زدی و چت و ایمیل کردی که :
علی! ول معطلی؟ پاسخی راست کن که از هر طرف همه سنخی هفتاد را چپ و راست کردهاند!
باشد! گرچه برخی از این پرخاشیان یککاره همنسلِ منند و در خوابهای من درس دیده و باردارناد اماا
چه باک!؟ مرا با نسل کار نیست با اصل کارهاست! چه در افراسیاب هواداری سهراب میکنند! اگر درصادی
اطمینانم به حاصل مینشست که سنگِ شعر به سینه میزنند و شاعران مقیمِ هر سمتی یقین داریاد هماهجاا
جار میزدم شعرهایم همین جوانان بر دوش کشیدهاند! همین شاعران بدنام و بایناام کاه ساهرابهاای در
شاهنامه خوابکردهی منند! گرچه رستمِ رودابههای دربندم اما عقیدهمندم که این جماعت به کشتِ سهراب
قصد در قصر کرده بیسببی پشتِ آرامشی که دوست دارند ،آرام گرفتهاند.
ازیرا که اینان را هیچ کرمِ شعر در خون و پی نیست ،حتی شباهت با همین مستهای نخاورده مای نیسات.
بهسانِ آنان که در ایران فوکوپرست و دریدازاده اند و کم که میآورند براهنیخواه میشاوند و رویادوسات،
یککاره پی آرامشی که دوست دارند ،رهسپارند .پس به این زیراهاست که سالهاسات ساکوت قیماهقُرماه
میکنم .چو این را علم کنم قلم راست میشود ،پس نه نامی به دور و بر میبیانم کاه بگاویم چاون نیساتند
عددی! نمینویسم ،نه بامی به اطراف که نویسم کوتاهترم! علی با نفر سرِ کارزار دارد ،او را با نوچهگان کاری
| 21رکیکتر از ادبیات
نیست! پس در این سرشاخنامه از کژجمالتی که راست میکنم ،هر که میخواند ،بداند این تابلو بر جاادهای
که من راست کردهام هرگ نمیماند!
علی عبدالرضایی | 21
شاعر ریا نمیکند ،کافر همی شود تا بر ساسهای سیاسی ارج گردد! او خاود ،جاای خاود بااز مایکناد،
نیمکت به جای خالی نمیفروشد.
صرفِ بیان!؟
نه! از زبان پیشتر همی رود ،دید در مخفی زند و حالی مرا در میان با وی به هر حوالیست .چون در خانه
بجنبانم ،ابیانه تکان میخورد .درویش میشود ،ریش میگذارد و بعدان کاه صااف و صاوف گشاتی ،در بار
خالفِ سوفی راه کردی و از این اوقات با هر که خودداری از او کند ،حسرتی همیشاه هماراه خواهاد شاد.
شاعر نگفتنیست! همیشه ترس میکند در پدر حتی اگر لرس از پسر خورده باشد! باری شراب مایفروشاد
مدام و نمیداند ...راستی را به جای آن چه میخرد؟
القصّه از هر صفحه و گذر کاه بگاذرد ،هار کاه در او بنگارد ،خاود مایگاذارد و باا او همای رَوَد! شااعر
ستودنیست ،چون همیشه حق با اوست ،چون با او نیست!
| 22رکیکتر از ادبیات
من از من هیچ نمیدانم اگر بدانم نیک میدانم که زنده نمیمانم .در چند و چونِ بیتاابی جاایی در جناوبِ
غربی با مساحتِ پنج در پنج اتاقی توی کنجِ یک پنجرهی دنج دارم در تمامِ دنیا ،هر که اینجا بیاید در اندکی
قدم از جا بکند ،اقدام در هوا کند تا هوای شر از منی بیآکند که دل کندهام از ترس! از پیشِ مان درس هار
که بیشتر لرس میخورد میبرد .مرا با شاعر هماره این شیوهست که با او ترک دوساتی کارده در وی مادام
دشمن بَرم تا عالوه بر ن دیکان دُوران نی بر او عالوه کنم .حسرتا که این طرز مقبولِ این جماعات نیسات!
اینگونهست که از قبول من یکی فراریام! اصلن به ج من کسی در قبول نیسات! مارا ساطحی در زشاتی و
عمیقی در جمال ،مدام بود .برخی تمرک در این کنند و باقی مرک نشینِ آن شدی! چه ترسی مراست؟ بر این
دوراهه آنقدر میمانم که علیهای دیگری آید و در یکی راهبر شود! حقّا که با منرهان را نیاز نیاماد ،وظیفاه
رفت .پس روزی نکرده خدای خودم بودهای تا با کسی کنار بیایم ،دارم به خود میآیم ،یکای بیایاد باه مان
بگوید راه چیست؟ آدمی کیست؟ غیر از جنازهایست؟
علی عبدالرضایی | 23
معاصرانم همه در بدخُسبی راه میروند ،من اما تا چشمها را بسته میکانم در بااز مایشاود .پاس در مُناام
نوشتن راه میبرم .مقصودِ من همیشه دنیاویست! در خود خداگری که خود مختار شد منم! آناان ولای سارِ
آخر اُخروی میدهند! سرا ِ آب در سوراخ جُست میکنند ،جهدی با خود نمیکنند تا خود به درآیاد .بااری
مدرسه میگیرند تا از شکمسیری بمیرند .دلی خلوت نگه نمیدارند تا درس بگیرند .گاهی همیشه باا ایناانم
راستی! اینان چگونه با خودند؟ با من رای نی و راه نی بسیار کردهاند ،رهبری اما کس نمایکناد بار مان! در
همه یک تازهواردم! مرا که پس و پیش نیست ،چگونه به من پشت میکنند؟ بادینساان انساانی کاه اینانناد
مرایی مدام زحمت بود و باشد و میشکنجد هنوز!
| 24رکیکتر از ادبیات
اگر میشد با شلیکی همه آدمها را کشت و از دوباره زنی را قادر کرد باردارِ همه عالم باشد چه میشد؟ چاه
میشد اگر زایمانِ برابری رُخ میداد و مردمی را برادرِ هم میکرد؟
نمیشد!
فقط آنها که میفهمند دچارِ سو تفاهماند! طوری که بفهمینفهمی هنوز فهمیده و نفهم با همند و گوشی که
تاب آورد شنود از منی که آبشارِ پرسشم تحصیالتِ صدا دارد ،در کار نیست چه جوابی!؟
پاسخِ شاعر وقتی حاصل میشود که بداند به وقتِ پاسخ محصول میشاوند اماا نمایشاوند ،فقاط گوشاه
میگیرند که با هر دو گوش به او بدهند و نمیدانند که وی را با گوش و گوشه کار نیست ،همیشاه تنهاایی
خودش را در ازدحام انجام میدهد که در صحنه مرد کرده باشد و با شحنه زرد نه!
آنچه از وی عوام برمیدارند با همانچه درکی که در خواص میگذارد چه ربطها که ندارد .بینِ این دو عدّه
البته فاصله چندان نیست که زود باشند .هر دو دائم جاده غلط کردند ،زیرا هر آنچه پیداست گم شاد! ایان
دو عدّه من را کجا دیدند و ایشان را با من چه بود ،نمیدانم! اینان مگسانند به گردِ زرد خرمگسی گرد شده!
با زن در بیرون من! مترادف دارند ،دریغا انسان! که ایشان در پنهان بر این باورند که زن یعنی به تصادف آدم
شد! شاعر اما چند صباحیست که از سفره پرهی کرده تا عورت بیاید! او را دیگر هاوا و هاوس سارد شاد،
چون نیامد! پس بر آتشی افتاد و آتش بر همه افتاد و ریا نکرد چو حافظ موسموسکنان ن د زن! که مان باه
تمامی کافر شدی ه اردست! حرفهاست مرا که نمییارم نوشت .خُمسی خود خطاب شاد و انگاار همای
کافیست! الباقی را میگذارم بر دلها و در گذرم تا بعدان دیگری از علیهای عالی خواند و این فمنیعمال
بجنباند!
علی عبدالرضایی | 25
در جمع همیشه یک توافق هست ،من مخالفم! آیا نیستم؟ همه عالم در من من در همه عاالم هساتم ،چاون
دریا که عجیبی عمیق دارد .پس چرا من از من فقط نبارد؟ خیلی خانه در پایام آماد و هار چاه آورد اینجاا
ریخت ،بیفایده بود ،من رفتم! که انسان بیگمان تنها در رکابِ خود میتاخت .منی که خانه از خاود بیارون
کردهام در خلوت ،به هر که ن دیک شدم ازهمهچی دور شد!
| 26رکیکتر از ادبیات
عجیب است! من توانِ احضارِ یک گورستان دارم اما کفنپوشیده در انتظارم! چشمهای مان هناوز هماان درِ
نیمه باز -بستهی همان با ِ سرسب ند ،دمِ همان کوچهی کودکی که ادرار از دو پهلاو مایکارد .هناوز هماان
کودکم که جوانی و پیریِ توأمانی دارد .دیگر همزبانی در کار نیست ،مادرم هم جنبِ دو چند سکتهای که در
کلماتم داشتهام بارها سکته کرد .دیگر خیال نمیکنم در خالی که بر صورتم دارم ،زیرا خیاالِ در صاورت باا
خیالِ راحت خال می خورد .هنوز کودکم زیرا چابکی در راهای کاه ناازکی دارد نیاا ِز مادا ِم آدم باود .هناوز
کودَنم! چون نمیدانم این چندین و هرچند پوری را که بر من بود با من چه بود؟ اما میدانم کاه هرچاه در
صفحه سطر دارد دامِ اوست که در من پیچید .ماندهام این جوانِ شدید که با یاار چناین اسات باا دار چاون
است؟ گمان میکردم اهلِ این بالد همه حق دارند زیرا به تمامی حیرانند .در صورت چنینند و نمیدانند که
در سیرت چنانند .خیال میکردم آن عّدهای که میروند این تیرهپارچه میدرند و بینا میشوند .دریغاا! پااک
احول شدهاند .دیگر اینها را و آنها را که در دایرهام میآیند نمیبینم! شما هم در به روی آب باریکه بساته
کرده دریارَوی کنید که مرگ بر در است و ما کاری نکردهایم ،چی ی ندیدهایم و هنوز در حاالِ اطارافِ ایان
حرفها مشغولیم! آخر این چه رسمیست که به هر وبخانهای تحریف تورات میکنید و موسای جعل؟ آن
نستعلیقِ دروج تنها به آیههایی میچسبد که من پیاامبرش نباودهام هرگا ! دریاا شاوید رودهاای گلوتناگ!
ننوشتههایم را زدید و نگنجید در این عبا که دیگر هیچ درزِ مرا نمایگیارد! لاو دادهایاد زیارا ساخنشاناس
مینبودید به طرزِ زبانِ حلقویِ من!
علی! دوباره رفتی تو جاده خاکی قرن چندم! یه نیمدهن هم کوچه پسکوچهای بیا که بد دَساندازیست!
امیدوارم حالِ تو پیدا باشد و چون همه وقت گم نکرده باشی .تقّی به توقّی همی خورد و نقنقِ نقای دعاای
ناشتای تقی شد؟ گیرم که خرخرفتی مسری هم شده باشد ،سرایت به هر طوری در همه سنخی کرده باشاد،
تو را دیگر چه میشود؟ آخر چگونه بنویسم وقتی که دشمن فرضیست ،وقتی که دوست فرعیست ،وقتای
علی عبدالرضایی | 27
که خود مجازیام! به که شلیک کنم؟ همه مثلِ همند! مثلِ منند! از شصتِ پا تا فرقِ سر سنّتی! سنّتی! قورت
داده ما رو این المصَب! درغیابِ تو ناتو میشوند و در حضور از برای خوشمردی با تو راندوو میگذارناد.
نیک میدانم این فمنیعملی که در برابر من راست کردهاند ،سر آخر به اندرونی ایشاان سارایت همای کناد.
هراسِ من بیشتر از رسمیست که مرسوم خواهد شد و اِالّ همین جاوان و آن پیاران آتشای بار آب روشان
کردهاند و خود نمیدانند.
نشد! تو هم جفت کردی پسر! کارو به جایی کشوندن که با خایههای قدِّ تلنبارت مجبوری توی هلفدونی خوودت درد
دل هشلهَف بکنی ،پاشو! اصال خودم میرینم!
توی گلوی آدمِ سگخُلق تو نمیفهمی ،کوفت و ماشرا هم کنی کم کاردی! ایناا شاام و نهارشاونو کوفتاهی
دست به گردن کوفت میکنن .آغایونِ از سگ بدتر از لچک به سرهای کوچهی قجر هام جلاو زدن! بادونِ
پول توجیبی همه پَنتی شدن .بد پاپاخی داره بدجوری سرِ شاعرجماعت میره جماعت! دیگه باس سوارِ خرِ
شیطون شد تا همونجا که هستن الاقل بتمرگن!
شَمَره از دو طرف داخیل و خاریج ندانه اگه ای تورف موسون دسّه بکونن موی کیورِ قورصوی بوونین؟ نبوونین پوس
شالهکوسی نکونین که سیا باد میَن سکنتری ،اگه کشکرت بشی گومابونه!
دو سه خط چوسناله بودین اونِ ایسم و رسمَ چودین داستان! سر و کلّه شلوغودین تا بمام! شیمه خطخطَّه نویشتا
مو بگام!
شاخ تی لیگوَر بگا زاکون کی گونه هدَا نی یَه؟ می تبر دسّه پالو چی جراتی موت گوشادوده مو اگه راسّا کنم دوسبنم
فوسبَنم
هر چی مو هیچی نگونم گوشِ ور لب سوالغودین علی قای تی شقِّ قربون دوسَن! چی واسین؟
مگه از زندیگی سیرین کیرین که تورنگی چوس و فیس ایفاده کونین پیف پاف!؟
فاکآف!
هرچی آدم چودَم تا گیلکه کنار بَنم یه پَهلو فارسی دُخونم ،دوسه چارک کوس و موس حواله بودین موی تبور دسّوه
واسین؟ چی واسین!؟
| 28رکیکتر از ادبیات
این سالها زیادی اُورت پول و َپله از دست و پای حکومت سرِ شعر ریخت! تا شاعرانِ در جبهاه کاون داده
شکم جلو بردند و آغایانِ به قیلیویلی افتاده یککاره دیدند شااملو رفات و سارِ خار نیسات دمِ حکومات
تی یدند که دیگر کارتان نباشد ما خود کار چاق میکنیم و جارنامه پای آتاش بیااری از زیار باار دررفات و
کارچاقکن شد! به هر شماره چنان در مَکُشمرگِمایی سرِ منبر رفت که حوزه را هام روسافید کارد و ایان
چون کاک از پشتِ بافور به هر چه هیچ کاک گفت :
کجایی شاملو که یککاره چشمی در راستهی بازاری که قلم ،قلَم میکنند و مُفتی میفروشاند روشان کارده
باشی؟ آن آتشی را که سالها پیش از پیشِ تهران لبِ خلیج راندی و تا دمِ مرگِ تو خاموش بود ،دوباره آمد
ق پساتا
و کارباشِ نگالی سیتیسُماقی شد! تو با فردوسی هم باه جارم همکااری باا حکومات باه زور قاشا ِ
میکردی ،شاگردانِ تواما فقطافقط با جریناگجریناگ ساکهای کاه خارجِ یاک شابهی فمانیَعملای تاوی
بالماسکهست ،در حوزهی اذان شعر میخوانند و مثلِ قاشق نشسته رفت و آمد با همه درها داشاته در شاعرِ
مالعلیخانِ دامغانی کشفِ معانی میکنند .چه ناخَلف شاخههای تو شاگرد شاخ کردهاناد؟ یللّای باه حادّی
رسیده که دیگر قیصرهَپلی هم پا در چاروقِ ملّی کرده شاعرِ بالّست! اگر حاوزه بخواهاد سارِ شاعر خنادقِ
بالیی در گفتوگوی مهاجرانی که محمودِ دمِ مرگ هم مریدِ خودخواندهی درگااهش شاد ُپار بکناد ،هماه
شاگردان تو جنگی میتی ند :
ما مگه اینجا قاقیم؟ سُک بزنید و سی کنید که رفت وآمد با همه درها داریم ،از هفت ماهه بیشتر چاقیم! ندیدیود
بابت شعری که در حسین صحرای کربال میدوید پارسال اونی به مویّد دادیم و در عوض سرِ سفرهی کتواِِ سوال
آتشی روشن شد؟ امسال هم بغلدست شاعرَکی تهرانجلسی که موشدَوانی در ماجرای هفتادعلیخوان مویکورد،
علی عبدالرضایی | 29
مدالی دورِ گردن سانسورزادهای تلنگیدیم و در هوای گوزمرّهگی نرّهخری نونواریم که مادر منغریبم به هر طرف در
میآرد و واز و وَلنگ هندوانه سرِ سفرهی غرِ برده هرساله اسرارِ مگو آورده چنان از کیسهی خلیفه شر برداشت که
آن قماش حتی شک برنداشت که سرِ حق نمیشود کاله شرعی گذاشت! القصّه چنان مشغولِ ماساژیم که کوفت و
روفت از تنِ ارشاد درآوردهایم و در سطرهای سانسوری شینما دوالّدوالّ زیر مالّ رفته عَرق کرده خوردهایوم و تموام
مست داریم توی دهانِ چند الفبچهی بسیجی که با گُه زیادی دمخورند ها میکنیم!
با قمّه و قمچیلِ در غالف ،دَررفتن که قمپُ ندارد شاعر! کجایی که دارِ تو شاخ کرده با آن جلاق مایزنناد و
گشادگشاد تی یدهاند و کسی نیست که نشناسد و نداند این فمنیعمل در ه ار دایه خایه دارد! دریغا سکوت
که ُمهرِ معاصری بر لبهاست! گرچه نوهی بَهمان اوتورخانِ رشتی نیستی که هی ابرو بیایی و جُعلّقجماعت
را مشدی صدا ب نی اما ایل و تبار که داری ،نگذار هرچه از کونشان افتاد بارِ هفتاد کنند! تو با احاوالپرسای
کسی اُخت نشدی که خوشبختی را آنطرفِ دیفال تور زده باشی .اُمّلی امورات میخواسات! جا در پایش،
ریش و پشم تلنبار نکردی که جای سنگ ،از آرو ِ مُرده بنا باال برده باشی .تویی کاه در شاعر اکردوکرباازی
نکردی ،باسمهای نبودی الاقل آستینی ب ن باال که از بس فِسفِسو کار کردی اوقاتِ کشت تلخ شد ،گذشات!
تا وقتی که اینجا بودی ،جلوجلو فمنیعملی عقب-جلو کرده آغایان وسطِ صحنه کون تلاو نمایدادناد و باا
چُلو در مردهخوری خندق بال جلو نمیبردند .پس چی شد؟ غالف کردی!؟ تو از پسِ پستو هام مایتاوانی
وتو بکنی! پس چرا نمیکنی؟
باد و بَروتِ گوزو همه را از حال برده کسی را حالِ باالبانی نیست.
هفتادیها همه حبِّ جیم خوردند ،باجی هم بابتِ بادی که خورد ،کف رید ،خرج بافورِ هماه را بااجی کاه
میدهند میدهد.
زیر جُلکی انگشت توی دما بردن ،آبروبَری خیلی داشت ،نمیدانساتند یاککااره تاا دساته در ژرف رفتاه
عروسِ شبِ زفاف گشته با نخ ابرو برداشتند .با چادر ژرژتِ گُلمنگاولی وساط اوراقِ روزناماه های ژسات
گرفتند و ماندهام پیشِ چشمِ ساقدوش ،عروسِ خجالتی چگونه روش شد که داماادِ در حاوزه کاونِ علمای
داده تا دسته توش کرد .هورتکشیِ آبشنگولیِ آبدو خیاری آبروبَاری در پای داشات ،چاه مایدانساتند
سرپوش از سَرِ آشِ گَلِ گیوه بلند کرده بَلَدی با روزناماه بنویسای چاون فالنای کاه از اسَار غالمای باود و
هرشبهرشب شام را کوفتهی دست به گردن کوفت میکند ،ندارند .دیگر از من گذشاته تاوی ایان واویاال
سربهسرِ کوتولهواویالیی جد کمر زده که ترک ساواک نکارده یاککااره سار از کابال درآورد و باا مُالعمار
جنگیجنگی اِوااِوا کرد و تاتیتاتی ،تیتیشمامانی گشت و پای همه را توی دو کشید بگذارم .سَری هم باه
آقای سیاسی که سیاه و سفید هم نیست و هرساله جای ه از کفِ مالّ کوفت مایکناد و انگااری سافید دارد،
نمیزنم .آخه زاخار! پدرت خوب ،مادرت خوب ،تو چرا چوب توی اون مرطوب میکنی؟ چادر شارندهای
| 01رکیکتر از ادبیات
سَرت کردی و هی کبکی سجده پای کیر بردی ،آخه از حسن در الموت ،موت ساوراختار! بااالخره دساتی
چند!؟ گیرم که نوبل هم بدهند ،بعدش چی!؟ بُل میگیرند افنادی! زیارِ مُاالّ دوالّ شاده شُرّوشُارعرق کارده
خوردهای و اون تلودادهای و به این گمانی که مستی!؟ خُب هستی! بنشین که باشی امّا دم به ساعت جای ه از
کفِ مُالّ کفرفتن و از دور قهروتَهر وَرچُساندن که جماعت من سیاسیام! دیگر چه صیغهایست؟ تو سیاه و
سفید هم نیستی اونی! چونی چنان میکنی و به این گُمانی که مردم بَبو شدهاند! سرِ بو اُدکلن میزنی!؟ با ن!
اما به من نگو سرِ مقالهای که از برای مایه تابیدی الکی بیتابم که میکتابم .تو نموری! صبور بودی و شاوهر
در اجنبی کردی ،گیرم که شاعرَکی هم باشی ،خُب باش! اما سُقلمه به پهلوی خوشبختیت ن ن کاه اگار پاا
بدهد بدجور میزنم.
چی شد!؟
طفلی شمس از وقتی که این چی ِ گُنده لمس کرد ،کنار کشید و موسموسِ حافظ موس کرد و بیخیال شدم.
اما ولکنِ کاکاسیاهِ مو وِزوِزی که به ابروهای پاچهب ی پُ میدهد و فالنی که در کانون کیا بیایی داشت و تاا
کیشّی به فیشّی شد ،پشتِ بافور از آخ و باخ کیفور شد ،نیستم .مرتیکهی شهوتی از بس که خوابید و پا نشد،
گِی شد!
کی شد؟
القصّه در حینِ این گاوبندی همه گامبو شدند ،گداگُدوله دیگر گُشنه نیست ،مثل دو تا خرمهره چشمی توی
دو حدقه میلقّانند و میلُندند و در لولِهِنگ خانه لَوَندی پیشِ نهنگ میکنند و برخالفِ سمکِ عیاار ،عنایات
به سمعِ یار دارند که بُ خو و بوچارِ لنجان شد.
بیچاره سیمین که از سرِ سالمت این آخرِ عمری هی سرِ مینِ دستسازِ آغایان رفت.
سی نفر و سی مین زیرِ پاهام ،بگذار بگذارند کمین تا بیم نکنم!
پس چه کنم با مردمانِ مردهخوری کاه مشاغول ذماهی مایناد و باا فاینِ شااعر تاوی کاشاان حماام کارده
پدرپروردهی قرمساق نشنیدهاند؟ سرِ شعر و شاعر هی هوو میآورند و به خیالی که دارند سرگرم مایکنناد،
سرِ جماعت را میبرند و سرِ کیسهها که شُل میشود ،دو کوچی میخورند و انگار احدی را خیاالی نیسات،
من هم گذاشتهام اون تلو بدهند ،اما نمیگذارم گشادگشاد راه بروند که گذر تنگ است .گیتار قادیمی باا دو
سیمِ قاطی فقط دو ساز دارد به کشت هم که رَود گاهی سهتار و گاهی به تاار مایرود .هاوای دلای دلای
دیگر از سرم رفته یادم نرفته در خانه کتکخوری جای عَرقخوری از برای دو لبخوری که هرشبهرشاب
بر سَر و دستهی سهتارم میریخت .سیاه و سفید میریختند سارِ جُرمای سیاسای و الجارم غا ل پاارهپاوره
میکردند:
«قیدِ خطر زدند!؟ چه حرف مُفتی! زکّی! پس چرا جا زدی ،رفتی؟ مگر الباقی از سرِ مجبوری طاغی نشادند؟
رفتی و از دارنامه تا جارنامه از بارگاهِ تو بار برده دخالت در خوابِ طویالِ تاو کارده از تخاتخاوابهاای
تکشبه هم عُدول کردهاند ،پس چرا دخول نمیکنی؟»
«باشد! میکنم! هرچند زیان به شعر رساندی که امشب از وی برگرفتی تا ورای برخی کااری شاود کاه مان
نمیدانم مستعارند یا وجود خارجی دارند .به هرسبب سرِ این صفحه ژاژ مینویسم تا ژاژِ آنان پااک شادی،
پس به این بهانه هشداری به ژاژاگویانِ پسِ پرده دَهم شاید که دست بردارند».
«دِ نشد! با این زبان خایمال نه! تا میتوانی از سرِ شکمسیری ،کیاری بناویس ،عرباده ابا ار کاار مایخاواد،
اینطور که تو میمالی ورز نمیآد».
علی عبدالرضایی | 33
«چه هالوپَشندی پسر! برخی هِر از بِرِ هِرزن هام تشاخین نمایدهناد ،ایان روزهاا بگاذار و وَردار شااعرِ
شعرشاشیده کم نیست که با چی ِ شاعر جَلق میزنند و نمیدانند که بچاههاا را هفاتماهاه پاس مایدهناد.
میگذارم دمِ قمچیل اون تلو بدهند ،من که بخیل نیستم! این فمنَیعمل اگر سر برنمیکند از خماری نیسات،
یادش نرفته پاشدن ،پایی نیست».
در جنبِ مُالّرَوی ماهرند ،غوطه در اونِ هم میخورند و هنوز در هره ار سمتی سرِ خرناد .همیشاه از ایان
حسرت میخورم که با رَمه طرفم .برخی را فقط طفره تالی دو سهتا سیتیسُماقی کالفاه کارده و االّ صادای
شعورشان قدِّ گوز هم نیست ،گرچه ظفتِ ما فوقِ صوتی دارند ،یعنی بهشان دادناد کاه ایانهماه عرّوباوق
میکنند و نمیدانند ،این آسمانی که سیاهش کردهاند ،سَرنگهدارشان نیست .سربازهایی که اندر جنگِ با مان
فرستادهاند ،همه سیالخورند! من که بچهباز نیستم.
بگذار بیاید! چادر شبی سَرم شبیهِ خیلِ نویسندهی تریاکی سر نمیکنم که سَرسَری در زبانِ دَری چُسنالاهی
فارسی کتابت کرده باشم! کاتب به نرخِ این روزهای روزنامهای هم نیستم ،شغلِ من است شااعری! شاب را
سحر کردن و در بستری مردن ،نقلِ من است .من با باشپُرت آمدم که باشم ،پرت میافتم اگر که برگردم .اگر
بخواهم دوباره لختلخت بگردم خیالتان جمع! معرکهای در همان مهرآباد فرو میکنم که دستیدستی علای
را چون هدایت به هدر نداده باشم .عقلِ خِرفت را دوباره آب کشیدهام که از توبه دریغ کرده باشم ،روزهایم
که از نو شد ،از سرِ دیوار جنگی پریدم و تا دیدند که اینجایم قلم به م دانی اجیریده و عَلمشنگه برپا شد.
اینهمه اُستاچُسک را که چندکالسی اکابر بلغور کرده در مساابقاتِ شااعردَوانی آژان مایکشاند و آنتریاک
میکنند ،از کجا آوردهاید؟ پیش از ورودِ هفتااد ،ایانهماه داور-اساتاد ،هماه هفتادسااله بودناد ،هناوز هام
هفتادسال دارند .این کتابها را نه میتوانستند بخوانند ،نه میخوانند .آغایان! شعر هناوز پاایی باه پایاداری
تیمور لنگ دارد .در کشوری که زندانی و زندانبان در آن شاعرند ،راضی به این یاهقُالدوقُالباازی نیسات.
شاعرجماعت از اسَر در رُفت و روبِ خودش بلَدی داشت ،هنوز هم دارد ،با عشوهی روحوضی نمایشاود
دشنهی نوازش بر سروکلّهی کلماتش کشید .رونمای صدی نسخهی منسوخیست ،بایاد بارای شاعرِ دیگار
ه اری درآورد ،نمیشود از زورِ پیسی زورزورَکی پپسیِ گازوگوزرفتاهی دولات زهرِماار کارد .ایان روزهاا
ریخت و روزِ خیلیها تعویضیست ،دریغا که خیلیها روواتی نفس میکشند .انگار شعرِ دههی هفتاد دچاار
اسهالِ فنّیست .چقدر دکتر برای درمانِ سالمت عالّفناد! گویاا دهاهی هفتااد ،دهاهی شااعرانیسات کاه
جفتاجفتِ پاهاشان را به درختِ نه نع! چفت کردهاند .شاعرانی که آنها را نمیبینناد .جواناانِ پیاری کاه در
جنگِ با گُهجماعت بر همه ریدند و لولِهنگ خانه را دربست ،به از ما بهتران بخشیدند .ایان بانیاانِ انقاالب
سوم را گرامی اگر مینتوانید بدارید ،الاقل از چشمانداز دور نگه دارید .در این هفتاد کندوی ن دیاک و دور،
زنبورهای جورواجور عسل کردهست .با ریدمانی که دو پیرپسر درلولِهِنگ خانه ساز کردهاند ،زباانِ شاعر را
سرِ مهر نیست ،با زلم زیمبوی دو عدد گردن و یک جفت دست که نمیشود تمام زرگریهاا را بسات .آیاا
علی عبدالرضایی | 35
برای شعر ،این گناهِ نساناس دوبااره بایاد روی بنایعبااس را ماساتماالی کارد؟ عادلِ شاما مخاطاب را
حالیبهحالی کردهست ،دارم از حس دیگرخواهیِ برخی شاخی سهسر در میآرم .در برابرِ این رفتار کجدار و
مریض عذرِ واجب دارم ،ببخشید! پشت بندِ این جمله دیگر چی ی به عنوان دِسِر ندارم ،کاری کردند که مانِ
حاشیهنشین هم ربّ و رُبّم را یاد کردم ،ببخشید!
«چه بخشی؟ چه رخشی؟ رستم از کدام رخصت کرایه کردی که جنگی ،رَکب به قرنِ بعادی زدی؟ برگارد!
همهی میراث ما همین زندگیست که تو انگار از دستش دادهای».
«سهراب و رستمی سرخودَم که خوب زندگی میکند ولی به عبث! نیفتادهام در درو یک ناامرد! درو ِ ایان
زندگی ناامنی مرا بیشتر کرد».
روی اهلِ دنیا سفید! چون خلقِ نابکار دَم دردمَند که با نقشه گردن ب نند .طعناه باه کاافر همای زنناد ،کفار
نیکوست ،ازیرا که در هر کفری اوست .به یک القبایی مشغول ،از دوست غافلند ،در هوا نمیپرناد ،همااره
در همه عالم بیهوا میچرند .به دِیت ،دیگری قصاص کنند نه خویش! کاتبانِ مرحوم را به گادایی ،شُاعرای
معدوم را به بیسروپایی نسبت همی دهند ،غافل از این هردوهایند که نه بر مالِ دنیا حسرت میبخورند ،ناه
نابرسیده به باال به نابایست میپرند ،فلذا به راه خدا اُشتر با عجله مینبرند که عاشق به دریا رَود ناه باه رود!
نه دل در قبضه میبیارامد نه تن در هرزه میدرست شود .تپانچهی ق ّاقی بر صورتی میاگر بنشیند رواسات!
از البه نوشابه اگر کف به سرآرد دواست! چون عابری سهل است چه مهابا؟ اصل وصل است ،دل باه دریاا
میزن! به دریوزه بر درِ کوزه سر م ن! که تو را بیرونِ از در کرد ناه کاه از سار ،اگار دری فاگذارناد مفارّی
بربندند ،عجله کارِ شیطان همی بُود زینهار! صرفِ صوفی اطوارِ یک القبایی کوفیست ،خاکبرسری کاه اثار
در خاک میبجوید!
به هر چه دست میپسودند دا شد! چون که فراداشتند حوصله اوراق شد ،بو که سراسر فا او بمانند که این
جماعت به هرچه میارزند ،عشق میورزند!
اگر مُنادی زنند ،دری بازم! اگر نه از همهکس بینیازم! بیعجله تقصیر نه همی کردم ،در عجله تااخیر باردم.
بینِ هر دو آهسته پیوسته در راهم! همان تشنهام که به انهار غوطه میبخورم .رودخاناههاا فقاط گیلکای ناه
همیخوانند .صالحِ دنیا اگر در چی یست ،من درویشم! چنانچه در تی یست ،نابرفته در پایشم! ناه آنچاه
خواهم دارم ،نه آنچه دارم خواهم ،هر آنچه خواهم بَراندازم ،با کلمات اندَراندازم .اگرچه رومی نژادماردی
زیر این ه ارخرقه همی گشت ،لیکن در مدارسِ درسِ مندرس کس مینتواند چون منی به تنبانِ سَحبان کک
| 06رکیکتر از ادبیات
تی پایی به دراندازد .زمین که آنهمه این و آن داشت ،صاحبهی خاود را اناار انگاشات ،عجباا کاه ایاران را
عُمومن و بالد گیالن را خصوصن تنها یکی در لنگرود حاصل بود .چون یکی در شود ،دیگری به درآید ،من
اهلِ این دو عدّه هرگ مینبودهام .اگر میبترسم ،میپرسم ،کار من نیست که تعریف کنم ،معروف در مجلس
حروفم! و اعتقادی به اعتقاد ندارم ،فقط سوال را دنبال میکنم .اگر بپرسند میگویم ب رگترم! اما از چاه چیا
کوچک؟ میتوانم حقیرتر بشوم اما از چه چی ب رگ؟ من فرق دارم با خیلیها که عاشق سگشاان هساتند،
عاشق ماشیناند ،ایناند! و واهمه دارند در شعرشان عاشق کسی باشند .من مالک چی ی نیستم ،نمیخواستم!
وقتی که دنیا آمدم ،دنیا سرِ جایش بود .پدرب رگم خسیس بود ،وقتی که در گورش میگذاشتیم ،کفانش در
هر دو سمت ،بهخدا جیب نداشت ،مثل شااعرانی کاه مایاه در خایاه دارناد و نمایدانناد شاعرِ با رگ دل
میخواهد ،کسی که از کیرش آوی ان است آغایان! نمیتواناد! شاما درباارهی زنادگی خیلای مایدانیاد اماا
نمیدانید که درباره یعنی اطراف! اهل اطرافید و نسبت به اطرافیها بیطرف نیستید .سالهاست شاعر را کاه
پشتِ شعر و پسِ بافور ،در پستوی خانه مخفی کرده بودید سرِ صحنه لخت کردهایم! تهمت چرا باه خاوک
شما کثیفترید! میبندید جناب دوک!
هنوز با سایه آنقدر رفاقت داریم که گاهی پای درختی ،دیواری ،کالهی سرِمان بگاذارد ،شاما چارا جاوش
میزنید؟ تیرِ برقی که باال بردیم معشوقهی لختِ کال هاست ،معاشقه با سایمهاای دراز ،در درازمادّت دارد.
کمی صبر کنید! دربان ندارد درِ خانهی ما ،ورودِ همه رابطه با باز دارد .ما درسهای تازهای فرموله کاردهایام
که معادالتِ شما را بههم زد و همه را شیمیایی کرد .مینویسید که شاعر مادرن و پساتمادرن زمیناهای در
زیستِ پیشامدرن انسان ایرانی ندارد .یعنی که در گوشهی غ ل زاناوی غام بغال کنیاد و باه هماان غاذای
کپکزده در کلبهی توسریخورده ،بسنده و آه ماه در چاه را دوبارهنویسی کنید ،شما که خیلی خوب میدانید
از مثل من در هر ه ار سمت کیر میخورید ،بیهوده چرا کون تلو میدهید؟ آخر به من چه ربطی دارد فاالن
روستایی در خانه رادیو هم ندارد؟ من که نمیتوانم منتظر بمانم تا جماعت جمیعن لیسانس بگیرند! منی کاه
همین االن میتوانم پشت اینترنت بنشینم و آخرین متن فالن شاعر دست و پادارِ شرقی-غربی را بخوانم چرا
فقط چَهچَهی عربی ب نم؟ دوست دارم در دهکدهی مارشال مکلوهان قدم با نم ،نمایتاوانم؟ خاب! ساعی
میکنم نشد به دَرَک! به خوشبختی بهقدری نخ دادهام کاه بخواهاد مثال بادباادک دور و های دورتار شاود.
نمیتوانم تکلیف خودم را با چشمهایی که نمیدانم چه رنگی فکس میشود ،گم کنم ،ببینید! این صفحه این
مانیتور هی دارد چرخ میخورد و رنگ عوض میکند ،نجنبم عقب میمانم ،چرا ندوم؟ دایام خبار حقیقات
نیست ،اخبار درو میگویند ،باور کنید! از ما غولی دوسَر ساختهاند ،نقلِ قول کذب میکنند ،سالهاست کاه
جای شعر ،انگشتِ اشارهمان را چاپ میزنند ،نمیدانم پشتِ صحنهی هر بیخبریست ،ولی ما میدانیم کاه
میتوانیم با هرکسی دست بدهیم اما هیچکس دستهایش نیست .وقتی کاه مایگویناد تاو را دوسات دارم،
علی عبدالرضایی | 37
درو گویند! چون «را» این «را»ی الاُبالی را پشت تو میگذارند ،آنها نادرستنویساانناد و نادرسات انجاامِ
آسانِ ریاکاریست ،آساننویسان میدانند چه مینویسند اما نمیبینند به چی به کی اشاره میکنند ،گاهی سارِ
مرضهایی هم که دارند پُ میدهند .هرگا درو نمایگویناد چاون راساتگاویی رازِ تجااری آنهاسات!
میتوانند دری را ببندند درِ دیگر چی؟
درهای بستهای دارند و سو تفاهم همهی درکیست که از همه دارند ،درواقع فقاط حارف و فقاط حارف و
فقط حرف میزنند و نمیدانند درپوش روی ظرفِ خالی میگذارند .گاهی برای کسبِ احترام دست باه هار
کار احمقانهای میزنند و مایخواهناد دیگاران را عاوض کنناد ،خودشاان؟ ناه! هرگا ! عوضایتار از ایان
حرفهایند ،کلمات آثارشان خودشان نیستند ،مثل خودشاانناد عوضای! ایانهاا و ایانهاا و ایانهاا هماه
مصنوعیاند ،حشراتند! و به تاریکی میبالند ،خودشان را با چشم دیگری میبینند دیگاران! در درون کسای
هستند و در بیرون کسانی! البته مردم آثارشان را میخرند اما نمیخرند ،فقط پول روی کلماتی که کشته شاد
میری ند .اگر درو ب رگی را به درستی تبلیغ کنند به انکارناکردنی حقیقتای بادل مایشاود چاون بااج باه
روزنامههای پرتیراژ میدهند ،مجلهها را در محاصره دارند ،تمام این سالها را بیآنکه پشات سار بگذارناد،
بینگاهی به پیشِرو سَرکردند .هرروز سال دیگری را با غفلت دیگری پشت سر میگذارند و اعالم مایکانم
که فردا نباید آنها را به دادگاه ببرد ،زیرا هیچ قاتلی مجرم نیست ،جُرم از جماعت سَر میزند که مخفایگااهِ
درندشتِ قاتل است!
«این هوای کتکخورده در این شبِ دهاتی که روانداز نمیخواهد پسر! برهنهتر بنویس!»
بیشتر از اهالی حمله به لشکر جملههام ،دستم میلرزد حتی اگر دشنه به روی خودخوانده شااعری بکشام.
هرگ کسی را تحقیر ،کسی را تخریب نکردهام ،همیشه قسمتی از دیگری در خودم بودهام ،مثل قوها کاه در
دسته آن باال پرواز میکنناد ،خودخاواهم! آری پرنادههاا خودخاواهناد ،از راهای کاه مایروناد ردّی بااقی
نمیگذارند ،رهرو نیستند تکرَوی میکنند ،آری بیسوادم! زیاد نمیخوانم! چون انباشاتِ هرچیا ی انباار را
تلف میکند ،اهل زبان و این حرفها نیستم ،فقط میزبانم! زیرا افعال ضرورتند ،نامها اضافی! در فکرهایم
مهر و نشان خودم را نمیزنم ،ضایع میشوند! آخر زیرای برای چی؟ برای کی؟ سرِکاریست! در فیلمی کاه
دیگران باب کردهاند من بازی نمیکنم .خودم را در خودم به نمایش میگذارم چون روزنامهها این سمساری
فکرهای دستدوم هنوز پُرمشتریاند .آنجا به امثال من نیازی نیست ،اصلن به من نیاازی نیسات! شکساتِ
امثالِ من قطعیست ،چون اسبهای آرام همیشه اسبِ آرام دیگری را دنبال میکنند! همیشه درعلیه زنادگی
کردهام ،همهکاری علیه علی مرتکب شدهام ،بیفایده بود! شهری مقالهانداز و شاعر به اسم و رسم رسااندهام
| 08رکیکتر از ادبیات
که مجبورند تا دنیا دنیاست برخالفم سواره پیاده کنند .هنوز به اندازهای که اجازه دارم نفس میکشام .هناوز
هر اتفاقی تازهست ،هرکاری ،هرشعری که انجام میدهم و این ،و این ،و این برای من کافیست!
آنها جادوگرانند! کاری نمیدهند انجام ،پشیمان نمیشوند هرگ ! حسرتِ آری آنهاا را باه گااری خواهاد
بست ،میدانم! در جانِ من جهان گوشت خود را ریختهست ،من گوشت چند مادیان وحشی را رام کاردهام،
نثارشان کردهام به ایشان ،بخورند نوشِ جان!
هنوز زمینِ باردارم ،همین زمینِ کوچک که ضاربان را حمل و ضربهها را تحمّل کردهسات .هناوز مثال ایان
قرن تازه جوانم ،خودم را از همه چی کنار گذاشتهام که از قدّ خودم باال بروم .بین دو نقطه تنها دو نقطه آیاا
این نطفهی اسبق اجازه دارد!؟
کسی که هرگ شکنجه نشد ،اینجا بت نمیشود! دوافتادهام در غرب ،که دور و بَرِ غریب مرگ کرده باشم تا
نسلِ بعدی دستیدستی بتپرستی دور و بَرِ این « »...گیومه کرده باشد! توی این لحظه بینِ این دو پرانت ،چرا
سه نقطه نگذارم؟ زندگی یعنی این! این! و این برای من کافیست!
علی عبدالرضایی | 39
پکِ اول
این خانهی خراب المصب بامِ ب رگی داره خیلیها برف ریختن روش ،حالش نبود پارو ب نم .نیمچکهای که
از کجدستی ریختی سرِ این بیهوده بوم ،غوزِباالغوز شد .کارِ من شده این سالها حسرت به دلِ آدمهای اهلِ
گپهای پامنقلی گذاشتن .بهت بیست میدم جوون! تونستی پای منو هم توی دو بکشای ،حااال کاه دورهی
حاجی رو گرفتی و چرچرت راه افتاد ،بشنو تا ازاب ا هم داشته باشی! با چشم و دلسیری که نمیشه به اهالِ
حال ،حاالحاالها گیرِ خالی داد .راستی از شاباجی شاباش گرفتی کاه قِار و اطاوارِ سایتیسُاماقی ریختای!؟
خیلیها پشتِ سرم سوسه دووندن وایستادم تا خیط شدن .در شغلِ شریفِ شرخری هر که این سالها شاغل
شد ،ناغافل شَرقّی توی گوشم خوابوند .همیشه گفتم بیخیال و گذشتم ،به خودم گفتم:
تو اگه شاعری فقط شوفری! به تو ربطی نداره کی سوارو کی پیاده شد! اینا شرفروشی به شرط چاقو میکونن ،بوا
کهنهی گُهی که نمیشه لب و دهانِ دروغ رو مهر و موم کرد.
باالخره این و اون هرچه تو ایرون آنتریک کردند سکوتی قرص کردم .اما سگمحلی به سگدهنیهای تو رو
واجب نه! نمیدونم .تو قبلن خوشبختی رو اونطرفِ دیفال انداختی پسر! من چهکارهم که شهرت از منِ سرتا
پانحیف میستونی؟ آخه حاجی معدهای چکولیدن در حال که تو رو حاجی من شریک شاعرِ دهاهی هفتااد
نمیکنه ،تو شیر پاک خوردهای جوون! فقطم شش قرون شیربهاته ،شیرواشیر میشاشی و میزایی و شیشکی
میبندی!؟ اونقدر شارت وشورتکنان نوشتی که شاشبند هم شدی و تا یکی جوابِ سرباال داد شاشیدی و
در پاسخ تخمیتخمی هرجا که خواستی تخمه جاپونی لومبوندی!
اولندش برای ای گمکردن ،ایرادِ بنیاسرائیلی گرفتی ،حاال خر بیاار و باقاالی باار کان! دومَاندش بخیاه باه
آبدو زدی بامبولباز! مردم که ببو نیستند.
علی عبدالرضایی | 41
پُک دویُّم
آغای برمامگوزید!
تو هم بعله! قاطی بعلهبرون شدی؟ بهبه و چهچه چقد شنیدی که پا انداختی؟ بلبشوی بلهبلهچی در دو رفت
وآمد خودش میخوابه .فکر کردین می ذارم جنس بُنجل به خوردِ مخاطب بدین و سرِ فصلِ بارون بری ین و
مشتری کف برین؟ زیرآبِ منو مادرزاد زدن پسر! مثل تو بسیارن که سرِ سبیل شاهنشاه نقارهزنان فاوری سارِ
شعرهام هَوو میآرن .برای در و دیوار شاعرجماعت که سروگردن نمیآد .تو باس از سروکولِ پیاادهروهاای
کلن و استکهلم باال بری و توری اندر تورنتو وَتو کنی ،در چسانفسان مقالهی تو سگِ عابد ارمنای ریادمان
داشت .اصلن تو رو سَننه که دوستان سورچران حاضر یراقیاند خالاه خاانبااجی!؟ از شاکم هفاتماهاه و
عروسی هفتروزه حکایت کردی؟ ای بهخشکی شانس! واقعن واسه پای لنگه هرجایی که این هوا سانگه!؟
جای آباد رو تنم نیست ،آخه چن نفر به یکی؟ مثل اینکه منازعه با منِ دردِسرزاده تعطیلوَردار نیست ،مان
جیم باندی قلم میزنم بلدین؟ به هر کجای چُسنالههاتون اگه هنی پخ کنم تلنگش درمیره چون تودمااغی
با تفنگِ حسن موسا شلیک میکنین! پیشِ قاضی و معلقبازی؟ مان جنگای جاواب سارباال مایدم فاوتین؟
چادردریِ چالهمیدونی رو منم بلدم! با جادو و جنبل جونِ کُردی کندن رو خَفنای فاولم! جاد و امجاد مان
شمس بود (منظورم اون اال نیست) مدّعی کم بود شما هم محلل شعرهای من شدین؟
| 42رکیکتر از ادبیات
پُکِ سَیُّم
سخلویستّ و سیری داره این غروبِ مراکشی که در سجافِ سَکندری سحری خورد و سی ردیف سپلشک
آورد.
زرشک! موسموسِ کی رو میکنی نسناس!؟ به تو چی ی نمایماساه اکبرسااس! الغاری نکان! ناانِ شاعر
میخوری و حلیم حاجعباس هم میزنی؟ عقبسریها (شاعران جوانتر) خستهن ،هی بوق میزنن ،من کاه
کر نیستم ،میشنفم! جلوتریها هم سرِ شعر فقط دارن خندقِ بال پُر میکنن.
علی عبدالرضایی | 43
به جای زیرلفظی زیرم رفتهاند که زیرشان بکنم تا هملفظی با امثالِ مُالنتر بوق کنند ،باشد! میکنم! اما با ایان
وقتِ اندکمندک و خرج معیشت و فالن و بَهمان من که نمیتوانم برای هر اراجیفی پاسخیه صادر کنم ،مان
الاقل 12ساعت از اوقات یومیه رو مجبورم صرفِ خوشوقتی کنم تا چند سطری شعر از بلغورخاناه بریا م
بیرون! اما چه کنم با این دوستان بادبادی که هی میپرسند جواب دادی؟ آنها نمیدانند که من نمیتوانم مثل
بچهی آدم گپ لب کنم .دوباره اون تلو میدهند که دشمنتراشی کنم ،باشد! میکنم! اما همینجا به دوساتانِ
کونگندهام بگویم که خودکارِ سیاهِ من مِنبعد چی ی ج شعر در صفحه توو نمیکند و همقدِّ مادعی کوتااه
نمیآید.
«من که نسبتی با نثرِ تخمی و روزنامهای جماعتِ خرکوسنویس ندارم ،چطوری تکلیف این شبا رو روشان
کنم؟ ولی باشد! سعی میکنم طوری طیِّ قلم کنم که حالی هر نابلدی هم بشود!»
دربارهی خوشدستی عبدالرضایی پیشترنی در مطبوعاتِ ایاران دو نفار کلامفرساایی کردناد ،اولای علای
لمبرینام شاعرمآبیست که جوان بود و جویای نام! وی بعد از نشرِ کتابِ اولش که باباچاهینامه نام داشات
مقالهای در روزنامهی ایران خودکار کرد و سطرهای مرا جهتِ خوشرقصی ن دِ باباچهچه ببخشید! رویاچاه!
به این پیرپسر نسبت داد! من این سطرها را با سطری که از من برخاسته در آن ذیل فرو میکنم تاا ماموشاکا
قضاوت کند.
-7حرا از تو نگفتن شنیده بود /عصا از تو نرفتن بهسوی اژدها /و آتاش در تاو نیاویخات کاه بساپاری پار
(پاریس در رنو(83-
| 44رکیکتر از ادبیات
از تو سخن از بهآرامی /از تو سخن /از به تو گفتن /از تو سخن از بهآزادی /وقتی سخن از تو مایگاویم (از
دوستت دارم -رویایی)12-
-8در سعی این جاده که از روی خودش برگشت ( این گربه ع ی ( 83-
لمبَری در یکهمثالی که از این آخری آورده مدعی شد که از اُستاش (طفلکای زیاادی پنچاره مثالِ الساتیکِ
ماشینم سه اُستاچُسک عوض کرده تا حاال!) تاثیر پذیرفتهام.
چنان پُرم که از شیشه بیرونترم /روی ساحل گشتهام موجی و از خود رفتهام /مثل دریاا ماوج ماوجم /روی
خود افتادهام ( پاریس در رنو( 13-
پرم من از تو چنان پر که دیگرم /....../و از ه ار دریا و دریاچه عبور کردم /و بادبانهای کشتیها را به نام تو
افراشتم (خطاب به پروانه ها ( 31-
این که لمبری چگونه سطرِ دومِ شعری از این! را کنار خط ناوزدهی آن کاشاته تاا ارواحِ لمبرهااش فضاای
مشابهای اختراع کرده باشد برای خودش تختخوابی تلاف کارده کاه فعلان بایگاانیش مایکانم ،طفلاک
نمیدانست که در کتابِ بعدی مجبور است دستوپابسته سرِ سفرهی شعرهای من تورَنگی نشسته نامه کرده
الجرم برای ردگمکنی نانی هم به رویا رو کی میگاد قرض دهد! اما شخنِ شخینِ دومی که در مقاالت و
چوسنالههای مکررش سرِ شعرهایم هَوو آورد ،سُرایدار یک کبابی آغای چنجهایست کاه بار ساردرِ خاود
مدام مینویسد ...شعرهای عبدالرضایی اثر از داستانهای نجدی دارد ...چه بگویم؟ ب حاضر و چی حاضار!
شما قیاس کنید! بابا یکی نیست به این چنجهای بگه ،تو هنوز دست و پات کثیفه آخه کبابخور! شیشالیک
که آب خورشت نداره! سرِ سفرهی شعرهام دو کوچی میخوری و بعدش سُقلمه به پهلوی خوشبختی خاود
میزنی؟ سر و پ ِ خوشگل هم که نداری!
بدون ساخت و پاخت انگار اسم و اسبِ کسی این سالها در محافلِ شعری به تاخت پیش نمیرود ،سرِ تغارِ
هرکه این روزها پایین میرود علیکشی پیشه کرده سرخود به سرماخوردگی تن میدهد ،چی شد؟ سرِ کیسه
شُل کردهاند؟ خفنی در پیچ راهِ دستخوردهی تو چهها رفت که در شورای شهرداری رشت جاای سانگ از
علی عبدالرضایی | 45
آرو ِ مرده بنا باال میبری هپلی!؟ من گاییدم آن حوزهی هنری رشت را کاه تاو درش کاون یاوَری خیارات
میکنی ،آخه شالهکوس! تره سگِ عابد ارمنی هم نگانه.
ای کاش بیژن بود و مینوشت چگونه این تحفه تمنّا در رشت ،کتاب یوزپلنگان ...را از ویترینِ کتابفروشی
نصرت پایین میکشید و هوار میزد که این کتاب ارتجاعیست و نمیفهمید راستِ کاارش ایان اسات کاه
دوخت و دوزِ دوباره نمیخواهد ،آخه بدبخت! من الاقل ده شعر دست نوشته از نجدی و نصارت دارم کاه
بر پیشانی به عبدالرضایی که شرِّ شعر شد ،تقدیم شدهاند و هرگ نخواساتم چاون برخای مااکرَتیم! تاابلوی
تبلیغاتی کنم.
مُدِ این روزهاست شاید چند کالسی اکابر بلغور کردن و افندی پی ی شدن...
بگذریم!
القصّه این و آن هرچه در ایران آنتریک کردند سکوتی قرص خوردم ،البد مخاطبانم میتوانستند این کتابها
را چون همه در ایران منتشر شدهاند با هم قیاس کنند که کردند و روسایاهی باه روی ذغاال ماناد .اماا ایان
سومین چادردرانی را که قلم به دستی به صورتِ چالهمیدانی اجرا کرد متاسفانه مجبورم جوابِ سر بااال داده
در همان چاله چالش کنم .اگرچه میدانم که سببسازِ شهرت نابهنگامش شده از این طریق موجباتِ فروشِ
فصلنامهی گافان و آن اَن هندی را فراهم میکنم که از بابت این دومی خوشحالم چون کتابِ درخوریست
و نمای بدی از شعر و شاعران مقیمِ همهجایی به دست نمیدهد .البته دربارهی این کتاب و برخی از شاعرانِ
آن قبلن در سخنرانیها و گفتگوهام گفتهام آغای مربوطه برای تکمیلِ تحقیقاتِ خود بد نیست سری نیا در
این مطالب افکنده از سرِ بیاطالعی به منبر نرود (شماره 711روزنامه همبستگی ،سال.(13
من داستانی به درازای تاریخِ ادبیات دارم ،به خیالی که همچو بیژنهای الهای ،پااترسِ یاک مشات پخماهی
روشنفکرنمای تودهای دستبستهام میکند ،چشم و ابرو نازک کردهاید که چی؟ به الهای درهماان رانادوُوی
چندسال و خُردهای پیش که به علتهای جوانمردی آمده بود و از دیوارِ کافه هم میترسید گفتاه باودم کاه
بیدِ این بادها نیستم .گفته بودم که با کیرِ من جلق ،هرچه بخواهند مایتوانناد! ب نناد! کاه الکاردار بلادباشِ
خوابیدن از این طریق نیست! طفلی حتا از همین اهمدرزای اهمدی که روی پُافِ هاردو لُاپِّ صاورتش دو
نینی خواب رفته چندکیسه پُر از کینه داشت و ج سیمین و چند کیلوگرمِ دیگر از همه ان جار داشت .مانده
بودم شاعری به این استعدادی برای چی!؟ که بماند!
آمده بود بگوید بوی بدی میآید با هفتاد همان میکنند که با ما کردند .گفته بودم کاه ماای ماا ماالِ ماسات
درحدّ قیاس با هیچ مای دیگر نیست! شبیخونِ ما چنان پارتی انی بود که هرچه طایِّ ساالهاا مجماوع شاد،
| 46رکیکتر از ادبیات
چندماهه ریختیم و یککاره دیدیم نوه و نتیجه پشتِ نتیجهای که راهی بازار کردهایم در خیابان شعر و معار،
دخترنوازی شیوه کردهاند .من کار و ما کارِ خود کردیم ،گیرم که مرا ما را ب نند با این قشون چه میکنند؟
سر از پا نشناخته میخوانند که من و ما را پشتِ سر بگذارند ،شما را؟ زکّی! بیشک در آمارِ تخمهای چاپِ
خود هم به حساب نمیآرند!
میخوانند که بخواهند ،میخواهند که دیگر نخواهند ،یعنی همه را میخواهند! البته شکی ندارم کاه شاهری
برای شما شلو میکنند و جنبِ سکوی شعرخوانی وسخنرانیتان که در همان میدانِ ب رگ احداث خواهناد
کرد ،هورا کشیده کف و سوت میزنند و در پایان که فالتان به حدّ اکمل ریخت ،بیآلخی حواله کرده فریااد
میزنند که ساعت از دیروز گذشت و دیگر زمانِ آن رسیده که وقتش نیست .قرنی دیرکرد داریاد ،بشاتابید!
بشناسید و بخوانید! درهایی که دنبالتان خواهد کرد ،ما باز کردهایم باور کنید! حقیقت دارد!
حیف! نمیمانم ببینم علیهایم که فعلن از مادرانِ خود ،من نیامدهاند چه بر سرتان میآرند .حیف! نمایماانم
که بخندم.
فردا باید از پاریس بخواهم کونش گشاد نکند ،لختی از خانه بیرونم ببرد تا به اسالمپور سالم کناد طفلای!
او هم بود!
علی عبدالرضایی | 47
شما زیادی زور در لو لِهنگ خانه میزنید و این نمیدانید طرف خالی بست ،دوستِ دوستِ من! عاشقِ مان
نبود ،فقط کارچاقکن بود! (البته منظورم آن زشتساحرهای که چنین میرزازایی میکند ،نیست!) این دو چیا
هردو سه چی بودند (باید بگویم این چی نامیه؟) که شما متاسفانه هیچکدام آنها نیستید ،پس که هستید؟ از
کجا آمدهاید؟ کاروانی خیلی جلوتر از شما هفتاد فرسخ رفات ،بشاتابید! بشناساید! آمادهای کاه شااهنامه را
دوباره از بَر بکنی؟ نمیتوانی! من آدمهای آهنی را در دههی شصت و پاریس را با عربدههای اکبرکش تاوی
رنوی اسقاطیام جار زدم و خودِ 11در جلساتِ کوهن و براهنی و صفدری ضبط شد ،البته نارنج هم نشری
نبود که قادر باشد تمامش را به تمامی تمام کند اما آن هم دَرش تخته شد .همیشه هر سانسِ شعرهام وساطِ
سانسور به اکران رفت .در هیچجای این قرنها ،هیچکجای این دنیا ،هیچ شاعری باا مان هامآرزو نباود .ای
کاش میتوانستم فقط باری یکی از کتابهایم را بدون دستکاری به دست خود برسانم .شاما اماا ناشارانی
همچو باران دارید که از هر کجای این آسمان بر همه وقتی میبارد اما این باران یعنی آقای گافان که اینهمه
آرام در آرام توی باران راه میدهد چی شد که چنین خوابیده خود را روبروی توپِ پاری گذاشات؟ حارفِ
حساب را از هر دهانی که افتاده باشد در همه گوشی باید بلند داد زد! مگر تو پاریس را در رناویی کاه الی
سطرهای کتابت پارک شد نمیبینی؟ کمکت میکنم که بینا شوی ،نشان باه آن نشاانی کاه در مطلابِ آبتاین
خودی نشان داد و بینشان شد در شمارهی بعدی فصلنامهی گافان!
| 48رکیکتر از ادبیات
با این وجود رانندگانِ گافنامهی فانفان از جماعتِ سانسور در ارشادِ مُالیان هیچ کم ندارند ،دارند!؟ چی شد
که در شمارهی بعدی به داد و قال افتادند که ما نبودیم و بیخیال!؟ چرا سردبیرِ محترمه به دَدَر رفات و تان
به چاپ پاسخ نداد؟ دستور از کجای آن باال آمد که جنگی ختم غائله اعالم کردید؟
تو یعنی این گربه ...آدمهای آهنی ،فیالبداهه ،پاریس در رنو ،شینما ،رسالهی سوفی و جامعه را از بَر نیستی؟
باور نمیکنم! تو اصال بیجا میکنی وقتی که نمیدانی ،وقتی که نمیخوانی شلتاق میکنی! عجب گیرِ خاری
افتادم! من نمیدانم این روزها چرا هرکه دنبالِ دو سهتایی دوزاری سگدو میزند آن را فقط توی جیبِ هار
که دستکردهی من پیدا میکند ،مثل اینکه این سالها فقط در راستای شهرتِ برخی اسباب راست کردهام...
میگذرم!
آخرای 11بود به گمانم که در مجلسِ کذایی یک خانهی کذاییتر که دوست دوبههمزنِ ما مریدِ مریدِ آقایان
هم مقیمِ اندرونی آن بود و امسال مدالِ کارچاقکنی در کارنامه کوفت کرد ،وارد شدم .خنّااس هرچاه از آن
بالد تاس میانداخت و شاعر رو میکرد آس در نمیآمد! من اما از الکردهشاعری نام بردم گمناامناام کاه باا
پوزخندِ حضّار برطرف شد! اندی بعد منتقدی بر جنگلی که در آن همین بیناام انگشات کارده باود نقادی
نوشت و جارنامه چاپ ن د! الجرم در مقالهای حمیدیهای شیرازیکُش که عنوان بیخیال بر پیشانی داشات
ازشعر همین گمنام که سطری از او درجامعه فیالبداهه شد! و مقالهای از مازندرانی ،به نیکی خیلی نیک یااد
کردم .خودکرده را چرا شالق میزنی پسر!؟ این شاعرِ بدنام! در بایخباری و خودخاواهی خیالِ مادعووینِ
ریش و سبیلدار و خوشنام که بارها به آن بالد آمدند و برگشت خوردناد و جا خاویش ندیدناد ،از باینِ
شمایان پیشتر چندخالی کشید و بر زمینِ لخت زد! مراتب قدردانی در مقالهی تو را هم خوب تحمّل کارد!
اما تو دیگر شورش را درآوردهای ،چی شد؟ توده چُسکهای خردادچَر راپورت دادهاند که دارم ترکِ وطان
میکنم!؟ خرابش کنید که میخواهد خراب کند برخی که خیس کردهاند؟ زمان تاوانِ هر قلمفروشی میدهد،
به من چه که پیشِ مشامِ سگ دارند کون تلو میدهند ،با ه ار نامه در ه ار سایت درنوشتید و دم فروبساتم.
ه ار پیغام فرستادید و دعوت به دعوا کردید و گفتم بیخیال! این نی بگذرد! من کاه مثالِ معروفای عبّااس
نیستم! داسی که دست وپا کردهای دمِ کندی دارد ،نمیبَرد! از تو گردن قرصتر نبود؟ ای بیخبر! من آمادهام
تا ه ار قرن در همه شاعر کنم ،تو فکر میکنی گ ک به دستِ گوز میدهم؟ تو را همین شاعرکهای کوچاه
پسکوچههای هفتاد دو کوچی قورت میدهند .تو و کشکیری هنوز در شیوهی شاملو ریدمانِ کشکی داریاد،
یه القبا به مصاف با غول رهسپار شدید؟ من که نمیتوانم در پاسخ به هر ادعاایی کاه د رغورغاورِ قورباغاه
بلغور میشود صرفِ وقت کنم ،دست و پنجهی نازکی هم ندارم تا تو و چنجهای بتوانید آن را وقافِ وقات
کنید .پسرک پساجانت مرا پاپتی کند! من یازده کتاب دارم که رویهمرفته هفتاد ه ار سطر دارد سه خطی از
علی عبدالرضایی | 49
آن را به سه سربازِ خطِ مقدَم ندیدهی گمنام نسبت داده دستیدستی لقبِ گندهی سارق باه علای دادی؟ مان
هنوز سرهنگم! زود است که از گَنگ سرقت کنم مانده تا سرلشکریم!
انگشت در ماتحتِ شعرهای کسی کردهام گاهی ،ولای ضابطصاوتِ هایچ صادایی نباودهام هرگا ،عجاب
بیحوصله تشریف داری! اگر از این نادرویش پیشاپیش میخواستی همانا از این کتاابهاا هفتااد ساطر رو
می کرد که عینهو از آنِ دیگرانند! برو بیدل بخوان و بیدل شو تا چند سطری دوباره از من جُست کرده باشی!
اصلن تو چه میفهمی که اگر شاعرِ حالج خوردهای چون من نتواند به قرن هفتم رفته پاای پیااده تاا خاودِ
هشتم و هشتادم برسد که اسبِ جاکشِ حافظ را کش برود ،به فردا نمیرسد ،همین امروز فراموش میشاود!
من سوادِ چندانی ندارم اما تو واقعن بیسوادی! در همان کتابی که مثل محصّلِ مکتابخاناهای بارای فارو
انشا کردی اگر ندای هل من ناصرن سر میدادی چنان چی ی همین ناصر نشانت مایداد کاه ناام کتااب را
بگذاری فرو سارقِ ...بگذریم! من به دالیلی که تو قدّت نمیرسد بفهمی ،در همان ایران ه ار جور شاعر و
ناقد و ماهر به اسم و رسم رساندهام که برخیشان نمیتوانناد شاعر را از رو بخوانناد و برخای حتاا وجاود
خارجی ندارند .کاکلیسِ یونانی که علیه مافیای تریاک مینویسد! آرلن گرودی ایرلندی! قمصری و یاساری
را تو اصلن میشناسی؟ البته درباره آنها که مشهورترند آبروباری نکارده در مایگاذرم! عبدالرضااییِ شاعر
معاصر تولیدیِ عالیِ علیها داشته و دارد! همیشه در ه ار نام قلم فرو کرده که اغلب جای ه میگیرناد! شاده
ط ساوراخ شاهرت بگاذاری؟ خاب نمایتاوانی!
گاهی رهگذری از سرِ کوچه برداری و س ِر یک ساال وسا ِ
نمیدانی که چنین کون تلو دادهای!
تو چه میفهمی که روشنگری در دلِ دیکتاتوری یعنی چه؟ چه میدانی که از خوب خوبهای ملّتی هستی
تمام خوب! لیک می خواهی مثل همه نیک باشی! خب باش! چکار داری به من که خیلی شرّم! از شما از ماا
بهتران خیلیخیلی بدترم! باید ب نم در رَم!؟ خب آمدم خوب شد؟
اگر اثبات شود تئوریسین و بنیانگذار استتیک شر بودهام در ایران ،به من صفر میدهی؟
در اوانِ دانشجویی توی درکی ب رگ به درَک واصِل شدم و از سه دساتهی ریاکاار و همیشاه خاوب بارای
همیشه بدم آمد .از آخوندها ان جار داشتم چون آخوند بودند و ایرانی نبودند! از تودهایها بدم میآمد چاون
به شورِ سیاسی با آخوندها پرداخته انیرانی بودند! و از مردم ،مردم ،مردمی ان جار داشتم کاه از زماره ماردمِ
هیچ ایرانی نبودند و مُدام پای منبرِ آخوندها بودند! آیا ما واقعا ایرانی هستیم؟ هستیم هستیم؟
«علی جان خودکشی نکن! خرنشو! اوّل اقامت بگیر ،بعد شاعر شو!»
| 01رکیکتر از ادبیات
«ول کن! این طرف هم یه جورِ دیگه همهچی تخمی تخمی تخمییه! دنیا دیگه سوراخِ تنگی شده من تاوش
نمیرم!»
گاهی که سیگار میکشم خواهینخواهی خودخواهی سرخود مینشیند وسطِ شعرم و سطرهاش را بینِ آینه
شانه میکند تا بگویم که چی!؟ بیهوده نیست که در متنهام شرابی ملس ریختهام تاا وساطِ باداخمی نثارم
عرقسگی سگ بسته باشد این هم ماست خیار! نوش!
دیگر با کلماتم بازی نمیکنم ،فقط شوخی میکنم! هیچچی بازی نیست ،هماه چیا ی باه طارزِ احمقاناهای
شوخیست.
من آنقدر شاعری شجاع و شاعری ترسو بودهام که با تاالیفِ مقالاهی موهاوم هاادی بهادادی معادوم کاه
حاضری در هیچ آماری نداشت و ندارد بر سرِ زبان و زنها بیندازم که عبدالرضایی سرشاتی آنتایفمنیسات
دارد!
واسه چی؟
چون داشت حالم از هرچه مچوی ایرانی که هرشبهرشب زن کتک میزنند و طبقِ مد همه یکسر فمنیست
شدهاند بههم میخورد .راستی! از همان موسموس بخواه که نوارِ آن مصاحبه دستوپا کرده ارسالش کند تاا
بفهمی که در نفهمی چه پاپاخی سرت رفته و این شاعر تمام مست ،چگونه در مستیِ تماام ساخن الی ران
راندهست .من کتابهای دوستدار را که توسطِ نشرِ عشوهای خاوران هدیه شد ،تازه در پااریس خوانادهام.
دیگر به خودم میبالم چون با خواندن تنها یکی مقاله در مجلهای که توسطِ گلشایری ساال 12باه مان داده
شد ،به درک یک دوستدار که در گوشهای از کلن دارد به انیرانی شدن فکر میکند و فکر میکنم شاگردانی
چون تو! کم م احمِ آرامش او نباشند ،رسیده بودم! البته دوستدار هم کم از هایدگر تا آخوندزادهی خودمان
کش نیامده است! من هم اگر به شیوهی او فرو در فکر میکردم و مقاالتی را که در نامِ این و آن فرو کاردهام
به نام مینوشتم ،از آرامشِ تو کوتاهتر نمیشدم .یعنی تو فکر میکنی سیستم جاسوسی ارشاد نمایداناد کاه
آرامشِ تو همان بابک بامدادان است و بر نامش خط نمیکشد؟ نکشید!؟ گرچه مان هام ناامردی نکاردم و
پاسی بر آرامِ تو شاشیدهام در پاریس و پارس نکرد و ریدم در لولهنگ خانهای که دسات وپاا کارده باود و
هرچه فند توی پاسخ ریخت افاده نکرد و کاسهی چهکنمچهکنم دستش دادم که دست به آب یادش نرود.
دیگر هر قِرشمالی میداند که قرنها عربی کردیم و در فارسی دری وا نکردیم .مولوی اگر نیمی از مثنوی را
تخمیتخمی معنوی کرد ،معنی داشت ،شمسی پشتِ سر گذاشت که ه ارتای آرام اگر یک عمر بنالند ،یاک
نخ از فمنیعملش تاب نتوانند .طرف مولوی را بیعقل میخواند که تازه ترکها به یغمایش باردهاناد و در
علی عبدالرضایی | 51
هر ه ار شهر شهره کردهاند!؟ عجب دست کژ و چشم احولی دارد این استادت! او که اینهمه سنگِ عقل به
سینه میزند چطور ایراننوشتِ شمسِ تبری را نمیبیند که خرَد را ری ری کرد و تیغی چنین در فارسای تیا
کرد؟ این نابلد آنجا هم که خیام را علم میکند از نفهمی یک نه خیام توی نیشابورِ حرفهاش میتند!
این را دیگر هر محصّلخواندهای میداند که قرنهاست در عربی وادادهایم و از وقتی که اسالم تاا دساته در
ایران رفت و خدا را خرَکی قبول کردهایم سوال مینتوانیم پس فکر هم نداریم!
چرا یکی نمیآید فکری بکند؟ دیدی زده این تیرهپارچه را بادرد؟ شایوه در نثاری چاون شامس کناد کاه
میزباند؟ تخمیتخمی و نابلد که نمیشود گفت ،فارسی نمیتواند! پیدا نمیشود یکی در کلن که حالیِ ایان
نابلد کند تا بفهمد نوشته خیلی فرق با نوشتار دارد که زبان در متن میزباند و موضوعِ خود مایشاود؟ مان
نمیدانم چرا خانه هرکه در زبانی غریب میکند کرکری برای فارسی میخواند؟ چند قرنی شده شاید نشسته
چمباتمه بر سر میزنیم که فکر نداریم شعر نداریم شعور نداریم،
تا کی!؟
که چی!؟
چه کسانی!؟
بر ما مدام مُال حکومت کرده و اِالّ عوامِ ما از عامّهی کلن عامّیتر نیست.
اینان نخبهها را بر مسندِ امور مینشانند و ما خیرِسرمان از سرِ ناچاری خیلی کاه هاوش کنایم از نوخالاهای
چون خاتمی حمایت میکنیم! تازه سهمِ ایول و نوبل هم که به ایران میرسد یککاره و جنگی باینِ ماا وول
میخورند و زنی عامی را جهانی میکنند! مشتی احمق طی قرنها ترویجِ حماقت در ایران به ایران و ایرانای
خیانت کردند ،تحمّل کردیم و تآمّل نکردیم! آیا ما واقعا ایرانی هستیم هستیم هستیم!؟
«باشد! میکنم!»
نمونههایت ج در موردِ مصاحبهام که نامِ آرامش و آن دیگران را یدک نمیکشد و دلیلش را باا دسات وپاا
کردنِ نوار مصاحبه خواهی فهمید بیخود و باطلاند .تازه گیرم تمام این دالیل درست ،آخر که را دیدهای پای
متنِ مصاحبه پاآلنِ پانوشت پُر بکند؟ تو اصلن شاعری را سرا داری که باا کسای ن دیکای نکارده باشاد و
سرخود به حمامخانه رفته باشد؟ نکند دلت میخواست ماجرای غواص و شفیعی کدکنی را دوباره الهیجای
کنی؟ راستی اگر این بار خواستی کتابی مثلن دربارهی شاملو ،سهرابِ بیدلنویس سپهری یا همین شاعرمآب
محافلِ تشاریفاتی شاما شایانلو شایاه کنای بگاو تاا مان چناان دلیالالادالیلی راسات کانم کاه باه ایناان
بگویی...نمیگویم! گرچه خیلی بیشتر از شاعرانِ پیشترم اما نکند به این گمان که از اینان معروفترم شهرت
از من میستانی؟ به این هرگ فکر کردهای که اگر روزی اَن هندی تو در ایران منتشر و با کتابهاای شاعرم
قیاس شده و جماعت بفهمند که ماجرا برعکس بوده یا کیاریکیاری کااه را کاوه کاردهای قلام باه ما دت
میخوانند؟ چی نامهی گافان میداند که نچاپاندنِ اراجیفنامه و پاسخِ برخی به هتّاکی تو برچسبی تازه روی
نامِ برخی الصاق میکند؟ سردبیرِ گافان چگونه از فرداش هراس نکرد و جنبِ این واویال در همان شامارهی
کشکی توی تختخواب شاملو چشم و چالِ مقاله چاق کرد؟
عجبا!
آخه شالتسممد! تو چرا هی چوب توی اون مرطوب میکنی؟ از این شهرت کاذبی که مراست ،طّی این دو
ده سال اخیر ،ج ناس ا نوش جان نکردم چه شهرتی!؟ تا یادمه همیشه نانم سواره بود و خودم در راهپلههای
منازل مردمان پیاده! شما چه میفهمید که استادیِ کرسیِ خصوصی در حالی که یک کرور ریاضاتطلاب در
پسِ درداری یعنی چه؟ خبر دارید که فرزندانِ اغلبِ نویسندگان بیبضاعتی که این روزها پشتِ هر زدوبندی
زیرآبِ مرا میزنند در کالسهای مجانی این نابغهی ریاضی دانشگاه کردهاند؟ چه میفهمیاد کاه طای دو ده
سال ،فایتری تاثیرگذار بودن و مادام در تماام مطبوعااتِ حتای روشانفکری!؟ سانساور شادن یعنای چاه!؟
نمیفهمید که در نفهمی چنین بلغور کردهاید پس بگیرید! این هم شهرتی که سگدو به دنباالشیاد ارزونایِ
خودتان! سهدستی به شما تقدیم کردهام که تبریک هم گفته باشم بیاااااااااااه!
پاریس
اسفند 2114
علی عبدالرضایی | 53
| 04رکیکتر از ادبیات
کتابهای فارسی
شعر
داستان و رمان
سیاسی
نظریهی ادبی
انگلیسی
.0من در خطرناک زندگی کردم (ترجمه به ترکی) ،مترجم :سعید احمدزاده اردبیلی ،پاریس ،نشر پاریس.7838 ،
.2من در خطرناک زندگی کردم (ترجمه به انگلیسی) ،مترجم :ابول فروشان ،لندن ،اگ ایلد رایترز .7831 ،
.0سیکسولوژی(( )Sixologyترجمه به انگلیسی) ،مترجم :ابول فروشان ،پاریس ،نشر پاریس.7833 ،
.4آن (( )Eseترجمه به اسپانیایی) ،مترجم :الی ابت لورنا فیتارونا دفورد ،نشر پاریس.7833 ،
.0دوربین مخفی (ترجمه به انگلیسی) ،مترجم :ابول فروشان ،لندن ،پساهفتاد.7831 ،
.6دوربین مخفی( ،ترجمه به کردی) ،مترجم :طیب هوشیار ،لندن ،پساهفتاد.7831 ،
.7احتساب( ،ترجمه به اردو) ،مترجم :احسان ندیم شیخ ،پساهفتاد.7831 ،
( ،No one says yes twiceترجمه به انگلیسی) ،مترجم :ابول فروشان ،لندن ،لندن اسکول.7837 ، .8
.9بمبگذاری روی گریه ( ،ترجمه به آلمانی) ،کریستینا اهلرز ،پاریس ،نشر پاریس7833.
.01تنها آدمهای آهنی در باران زنگ میزنند (ترجمه به عربی) ،مترجم :الحبیب الواعی ،نشر پاریس7833.
.00کومولوس (ترجمه به ترکی) ،مترجم :جعفر ب رگ امین 7831 ،
.02اگر بمیرم چه کسی این تنهایی را تحمل میکند؟ (ترجمه به ترکی) ،مترجم :سعید احمدزاده اردبیلی7833 .
ترجمه
برای عطسهام به بیابان تو محتاجم (ترجمه به انگلیسی) ،نویسنده :ابول فروشان ،مترجم :علی عبدالرضایی ،پاریس، -
نشر پاریس.7833 ،
علی عبدالرضایی | 57