You are on page 1of 2

‫سال ‪ ۲۰۰۰‬خورشیدی‪.

‬‬
‫من متوجه شدم که در طول این قرن ایران و دنیا دچار تغییرات خیلی زیادی شد و به چیزی که االن‬
‫هست تبدیل شد‪.‬‬
‫ولی تغییرات جغرافیای دنیا تنها چیزی نبود که من در ‪ ۱۰‬سالگیم متوجهش شدم! یکسری از اونها‬
‫نباید گفته میشدن و یکسری هم نباید فاش میشدن اما خب متاسفانه من هم راز ها رو فهمیدم و هم‬
‫چیزایی که نباید میگفتم رو گفتم‪.‬‬
‫از همون اولین روز مدرسه تصمیمم رو گرفته بودم که چه مسیری رو انتخاب کنم‪ ،‬و به خودم قول‬
‫دادم که صبورانه با پشتکار و استوار در راه رسیدن به اون قدم بردارم‪ ،‬فقط در راه رسیدن به اون!‬
‫معلم‪:‬رادمن جان شما دوست داری چیکاره بشی؟‬
‫[رادمن بلند میشه‪ ،‬تمام اعضای کالس مشغول صحبت باهم هستن و هیچ توجه‌ای هم روی رادمن‬
‫نیست‪ ،‬به محض اینکه رادمن حرفش رو تموم میکنه همه به اون خیره میشن]‬
‫رادمن‪:‬من میخوام‪...‬یه مافیا بشم!‬

‫(‪ ۳‬سال قبل)‬


‫رادمن! رادمن! بجنب! تا سه میشمرم اگه نیومدی همینجا جات میزاریماااا~ رادمن‪:‬اومدم مامان!‬
‫وایستاااا~‬
‫‪...‬پسرت کامال به تو رفته خصوصا این دیر کردنش با اخالق تو مو نمیزنه‪ ،‬دقیقا همونه! ‪...‬عزیزم‬
‫چرا انقدر عجله داری؟ خب االن میاد دیگه‪...‬فقط واسه چند دقیقه دیر کردن بچه من شدم مقصر؟‬
‫[مادر که بخاطر حاملگی و تغییرات در هورمون هاش عصبی بوده یه نگاه تهدید آمیز به پدر میندازه‬
‫و با فریاد میگه چی گفتی؟!]‬
‫پدر‪:‬هیچی عزیزم! بله شما درست میگی همش زیرسر منه‪ ،‬شما حرص نخور فقط به من بگو که چی‬
‫میل داری که من برای راه سفرمون خرید کنم‪،‬هم؟ چیپس خوبه؟ شایدم دلت یه چیز ترش بخواد یا نه!‬
‫شایدم یکم میوه بخرم بهتر باشه‪،‬نه؟‬
‫مادر‪:‬وقتی رسیدیم فروشگاه بهت یه لیست میدم حاال وقت داریم عجله ای نیست!‬
‫پدر‪/: :‬‬
‫مادر‪:‬رادمممممن!!! واااااااای امیدوارم تا قبل تولد ‪ ۱۰‬سالگیش این اخالق ل ُم‌لس دادنش رو ترک کنه‬
‫وگرنه مثل تو همیشه از بقیه عقب میمونه‪ ،‬راااااادممممن!!!! بیا دیگه!!!‬
‫پدر‪/: :‬‬
‫مادر‪:‬چرا وایسادی مثل کاکتوس زل زدی به من! برو رادمن رو بیار‪ ،‬دیرمون میشه ها!‬
‫پدر زیر لب‪:‬این تاثیرات تغییر هورمونهاست یا تاثیرات ترک کوکائین؟‬
‫مادر‪:‬چیزی گفتی؟ پدر‪... :‬ن‪..‬نه‪..‬نه چیزی نگفتم! االن میرم میارمش‪[ .‬پدر در حال بازکردن در‬
‫ورودی حیاط بود که ناگهان صدای بلندی از داخل خانه آمد‪ ،‬با عجله به سمت خانه دوید در رو باز‬
‫کرد و شروع کرد به گشتن اتاقها و رادمن رو صدا میزد]‬
‫پدر‪:‬رادمن! رادمن!‬
‫صدایی خفه به گوش میرسید‪:‬باباااا‪...‬بابا من اینجام!‬
‫مادر‪:‬عزیزم اون صدای چی بود؟! رادمن کو؟!‬
‫پدر‪:‬صدا از سمت اتاق کار من میاد!‬
‫[پدر با عجله به سمت اتاق کار خود رفت و در رو بازکرد‪ ،‬قفسه چوبی کتابخانه‌ای که در اتاق کار‬
‫قرار داشت برگشته بود و کتاب ها یک تپه ایجاد کرده بودند و قفسه روی آنها افتاده بود]‬
‫رادمن‪:‬بابا من اینجام! این زیر!‬
‫[در همان حال که پدر ماتش برده بود که چطور یک همچین قفسه‌ای رو یک بچه انداخته‪ ،‬رادمن رو‬
‫از زیر کتابها بیرون کشید‪ ،‬یک نگاه به سر و دست رادمن انداخت و گفت‪ :‬رادمن خوشحالم که‬
‫چیزیت نشده ولی میشه سریع برام توضیح بدی که داشتی چیکار میکردی پسرم؟!]‬
‫رادمن‪:‬آممم خب راستش من‪...‬میخواستم کتابای قفسه باال رو ببینم واسه همین ازش رفتم باال و بعدش‬
‫هم‪...‬‬
‫پدر‪:‬رادمن~ تو میدونی که بابا از دروغ خیلی بدش میاد درسته؟ [رادمن با سرش حرف پدر رو تایید‬
‫کرد]‬
‫رادمن‪:‬کتاب سیاه و سفید‪...‬میخواستم اونو بخونم‪ ،‬ببخشید که دروغ گفتم‪[.‬رادمن درحالی که اشک تو‬
‫چشماش جمع شده بود و سرش رو به سینه پدرش تکیه داده بود عذرخواهی کرد‪ ،‬پدر هم سرش رو‬
‫نوازش کرد و گفت‪ :‬آفرین‪ ،‬هربار که رادمن مثل یه مرد بزرگ راستش رو میگه بابا هی بیشتر به‬
‫پسرش افتخار میکنه!]‬
‫رادمن‪:‬به داداش آرین هم افتخار میکنی؟‬
‫پدر‪:‬آها هاهاها~ معلومه که افتخار میکنم هم به تو هم به داداش هم به خواهر کوچولو که تو شیکمه‬
‫مامان هستش ولی از همه بیشتر‪[...‬مادر که از چند لحظه پیش رسیده بود‪ ،‬کنار در فال گوش ایستاده‬
‫و منتظر فرصتی بود تا حرفهای پدر تمام بشه تا بتونه کمی رادمن رو دعوا کنه‪ ،‬اما بعد از شنیدن‬
‫حرف پدر اشک در چشماش جاری شد]‪...‬به داشتن مامانتون کنار خودم افتخار میکنم‪ ،‬میدونی مامان‬
‫خیلی کنار من بهش سخت گذشت و من همیشه دردسرهاش رو بیشتر میکنم‪.‬‬
‫رادمن‪:‬بابا تو هم مثل من خرابکاری کردی؟‬
‫پدر با خنده گفت‪:‬آآاااه!~ یه عالمه! ولی همیشه مامان کمکم میکرد که درستشون کنم‪.‬‬
‫رادمن‪:‬مامان به منم کمک میکنه‪ ،‬اون بهم خواندن یاد داد اونم کمک کردن میشه دیگه درسته؟‬
‫پدر‪:‬آره درسته اونم میشه‪ ،‬خب دیگه وروجک خرابکار بریم که به سفرمون برسیم‪.‬‬

‫از اینجا به بعد دیگه هیچی یادم نمیاد‪ ،‬نه یادم میاد که کی سوار ماشین شدیم‪ ،‬نه یادم میاد که چه‬
‫اتفاقی افتاد‪ ،‬فقط تنها چیزی که یادم میاد صدای خفه پدرم‪...‬‬
‫(کتاب‪...‬یه‪..‬خاطرهست‪...‬آرین‪..‬بگو‪...‬تیپو‪...‬نسل آخر مافیا)‬

You might also like