You are on page 1of 1

‫سالم من آرش هستم‪،‬داستانی که میخوام بگم مربوط به گذشته من میشه البته نه فقط من‪،‬داستانه من و رفقایی که باهم فقط یک بار

رو قله پا گذاشتیم داستان‬


‫موقعی شروع شد که وارد دوازده سالگیم شدم‪،‬بله دوره‬
‫نوجوانی و وقتی تو این سن هستید هر کسی با یه کلمه شما رو مثل میخ میکوبه‪،‬بله بله درسته ‪ ،‬اوقات فراقت! این کلمه نفرین شده سالهایه ساله بین نسل ها‬
‫‪.‬دهن به دهن میگرده و حاال‪.......‬نوبت نسل بدبخت منه‬
‫خب از اینا بگذریم بزار یکم درباره خودم براتون بگم من‬
‫متولد ‪ ۱۳‬شهریور سال ‪ ۱۳۷۰‬هستم اسمم آرش ساده هستش‪،‬لطفا نخندید میدونم یکم عجیبه ولی به اندازه کافی در طول این یازده سال توسط دوستان‪...‬خب‬
‫دوستان که نمیشه گفت‪،‬توسط هم مدرسه ای هایه شلغمم مسخره شدم پس فکر میکنم تا همین حد کافی باشه چون از این به بعد دیگه میخوام بترکونم دیگه‬
‫دوره من رسیده که رو قله وایسم ‪ ،‬البته اینطوری فکر میکردم‪،‬واقعیت مثل بوی پا بابات تو رو از خواب و خیالت بیدار میکنه منو بگو با اون مغز فندقیم که‬
‫درباره همه اینا فکر کرده بودم ولی کاری نکرده بودم که بخواد تغییری ایجاد کنه البته نه هیچ کاری یه سری کارا‬
‫‪:‬انجام داده بودم مثال‬
‫تمرینات فوتبال‪:‬کسی نبود که بهم یاد بده منم خیلی فوتبالی نبودم ولی بسکتبال بلد بودم اما خب تو مدرسه هایه ایران بسکتبال خیلی ورزش معروفی نیست‬
‫چون که یه ورزش نسبتا جدید آمادگی سازیش سخت تره‪،‬طرفدار هاش کمتره‪،‬وسایلش گرون تره و ساخت کشور آمریکاست و مردم هم سخت چیزهای‬
‫خارجی رو میپذیرن‪،‬من از داداشم یه چیزایی یاد گرفتم ولی وقتی کوچیک تر بودم داداشم به یه سفر رفت و من دیگه ندیدمش ولی هر از چند گاهی نامه‬
‫برام میفرسته تو یکی از نامه هاش برام نوشته بود که تو یه تیم بسکتبال واقعی بازی میکنه منم خیلی حال‬
‫میکردم که داداشه به این باحالی دارم یه بار هم برام عکس یه بازیکن رو فرستاد به اسم (مایکل جُر َدن) اگه درست یادم باشه‪ ،‬یه مرد سیاه پوست بود که تو‬
‫کشور اسمشو نبر بازی میکرد داداشم میگفت اون نابغه بسکتباله و قد خیلی بلندی هم داره‪،‬همیشه به من سفارش میکرد که شیر بخورم و همیشه با خودم‬
‫مسابقه پرش درجا بزارم‪،‬این مسابقه ای که گفتم یه بازی بود که منو برادرم باهم بازی میکردیم و همونطور که گفتم بعد رفتنش هم این بازی رو میکردم ولی‬
‫‪،‬خب اونها هم گذشت و حاال دیگه نوبت من رسیده بود که شگفتی بیافرینم ارواح عمه بابام‬
‫بعد از تمرینات سرسام آور و سنگین فوتبال به روش عمو برزیلی یه سوباسا و در رفتن دست و استراحت مطلق دو ماه اول تابستان در خانه با فوتبال‬
‫خداحافظی‬
‫‪.‬کردم‪،‬اوه خواهشا ً نخندید چونکه تازه این اول ماجرای من و تمریناتم برای تبدیل شدن به یه فرد باحال بود‬
‫‪:‬تمرینات درسی‬
‫خب در طول اون دو ماه مصدومیت با اینکه واقعا ً میلی‬
‫!به این کار نداشتم اما انجامش دادم‪،‬بله دوستان درست حدس زدید‪..‬من‪...‬من‪...‬من تو تابستون درس خوندم‬
‫‪:‬گوروووووم!گوگوروووووم! (ها؟چی؟این چیه نوشتم؟ این صدای آسمون قلمبه ست)آره داشتم میگفتم‬
‫از اونجایی که نمراتم متوسط بودن خدارو شکر قرقر نمیشنیدم یعنی اصال هیچی نمیشنیدم کالً نگاه هایه پوکر فیس پدر‪،‬سکوت مادر‪،‬خنده برادر‪،‬دلداری‬
‫‪،‬خواهر‬
‫تعریف های ننه از جوانی و غیره و غیره‪...‬منتها تنها کسی که بهم آفرین میگفت بابا بزرگم بود همیشه باعث میشد من اعتماد به نفس پیدا کنم یادمه وقتی که‬
‫میخواستم جدول ضرب رو حفظ کنم وضعم خیلی خراب بود خصوصا وقتی که بابا خونه بود مامان ازم درس میپرسید‪،‬یک یکی میشد هشتا دیگه خودت تا‬
‫تهش رو برو که چه داستانی داشتیم اما خب به لطف پدر بزرگم این مشکل حل شد اگه درست یادم باشه دقیقا روزی من جدول ضرب رو حفظ شدم که با یه‬
‫ورقه امتحان ریاضی با نمره صفر اومدم خونه‪،‬خب دیگه نیازی به گفتن نداره که همگی این پروسه رو طی کردیم‪،‬چون از واکنش مامان میترسیدم و دهن‬
‫آبجی هم که از اخبار هم سریع تر بود از ناچاری دست به تومبان ننه میشدیم ولی خب فرقی ایجاد نمیکرد‪،‬از ننه به مادر از مادر به خواهر و از خواهر به‬
‫اهالیه محل حتی حیوانات! و بعد از اهالیه محل به پدر!واااااای یعنی وقتی اومد خونه نگاهش مثل نگاه قصاب به گوساله بود هنوز یک دقیقه از داد و‬
‫ی بار بیجیر)منم نفهمیدم‬
‫فریادش نگذشته بود که بابا بزرگم اعصاش که مثله اعصای میتی کومان بود رو گرفت جلو دهن بابام و بهش گفت؛(تی صدا ِ‬
‫منظورش چی بود چون گیلکی بلد نبودم آها راستی یادم رفته بود بگم ما تا قبل ‪ ۹‬سالگیم تهران بودیم ولی بعدش اومدیم اینجا یعنی رشت‪،‬من تو تهران به دنیا‬
‫اومدم چون محل کار پدرم تهران بود واسه مدتی اونجا موندیم تا اینکه بابا انتقالی گرفت و اومدیم رشت‪،‬خالصه اینکه بابا بزرگم به همه فهموند مشکل من‬
‫!چی بوده‪،‬استرس‬
‫و بعد خودش اون روز بهم جدول ضرب رو یاد داد منم حفظ کردمو خالص‪،‬حاال از خاطره جدا شیم بچسبیم به‬
‫ماجرا‪،‬خب از بین درسها از ریاضی متنفر بودم حس میکردم اگه برم سراغش بجای پیش رفت پس رفت میکنم واسه همین بیخیالش شدم‪،‬تصمیم گرفتم رویه‬
‫علوم مانور بدم طرز فکر من اون موقع این بود که علوم‬
‫با تجربه بهتر کسب میشه واسه همین شروع کردم به خوندن روزنامه وار کتاب سال جدید‪،‬آزمایش هایی که دستگاه های خاص میخواست به کنار اون هایی‬
‫‪:‬که میشد رو تصمیم گرفتم انجام بدم‬
‫آزمایش ‪،۱‬سیر کردن محلول‪:‬باید انقدر قند تو آب مینداختم و حل میکردم تا دیگه حل نکنه ولی از اونجایی که خیلی تیز هوش بودم بجایه اینکه با لیوان دونه‬
‫دونه این کار رو کنم قندون رو پر آب کردمو شروع کردم مثل مسئول باری که میخواد معجون درست کنه قندون رو تکون دادن‪،‬نتیجه‪:‬انقالب مورچه ها به‬
‫‪.‬پا شد‬
‫آزمایش ‪،۲‬خاصیت آهن ربا‪:‬همونطور که میدونید اگه آهن ربا رو رویه یه فلز غیر آهن ربا بکشیم اون فلز خاصیت ربایش پیدا میکنه‪،‬خب آهن ربا تهیه‬
‫شد‪،‬روی فلز کشیده شد‪،‬سوزن ها توسط فلز جذب شد و در آخر‬
‫‪.‬بر روی صندلی جاگذاشته و فراموش شد‬
‫‪.‬نتیجه‪:‬آزمایش با موفقیت سپری شد‬
‫تلفات‪:‬کون پدر تبدیل به آبکش شد و کون من تبدیل به تنبک‪،‬این دو آزمایش رو که انجام دادم با خودم گفتم اینا چرا برای من تکراری به نظر میان؟ بعد یه‬
‫‪.‬نگاه به کتاب انداختم دیدم دارم کتاب سالهای اول و دوم رو میخونم و اینطوری شد که با علوم خداحافظی کردم‬

You might also like