You are on page 1of 34

‫نویسنده ‪ :‬جلوه سادات‬

‫آسمان صاف و نیلگون بعد از بارش برف که مروارید‬


‫های برف سطح زمین را پوشانیده بود‪ ،‬شاخه های‬
‫درختان که خیلی وقت بود خشکیده بودند بابت لطف‬
‫طبیعت لباس سفید برتن کرده بودند گویی عروس شده‬
‫بودند‪ ،‬من کنار پنجره یی اطاق با لیوان از چای به‬
‫تماشای زیبایی طبیعت و یادآوری آن خاطره های شیرین‬
‫و زود گذر ناخودآگاه لبخند برلبانم نقش بسته بود‪ ،‬هرچند‬
‫خیلی روز های سخت را هم پشت سر گذشتاندیم ‪.‬‬
‫من جلوه متولد شهر کابل دو برادر و یک خواهر دارم‪،‬‬
‫برادر بزرگم عمر پسر خیلی مهربان و همیشه حامی من‬
‫بود‪ ،‬عطیه خواهر یکدانه ام که سه سال از من کوچکتر‬
‫است و عمران هم از همه کوچکتر و نازدانه یی خانه‬
‫ما‪...‬‬
‫خاطرات شش سال قبل که آن زمان دختر ‪ 16‬ساله یی‬
‫بودم و همراه با مادرم در کابل زنده گی خوب داشتیم‪،‬‬
‫پدرم آن زمان در خارج از کشور به سر میبرد‪ ،‬در یکی‬
‫از آن روز های برفی و زمستان خوشایند که خانه کاکایم‬
‫رفته بودیم با دیدن بارش برف هر لحظه میخواستم‬
‫بیرون بروم اما با ممانعت مادرم مواجه میشدم تا اینکه‬
‫صبح فرا رسید و با دختران کاکایم رفتیم به پارک‬
‫نزدیک خانه شان‪ ،‬چقدر آن هوای برفی حالم را خوب‬
‫میساخت و چه قشنگ با هم آدم برفی ساخته بودیم بعد‬
‫چندین قطعه عکس یادگاری نیز گرفتیم‪ ،‬من آن دو روز‬
‫از حال خودم لذت میبردم بی خیال کسیکه دو روز هر‬
‫لحظه چشم به راه من بود که چی وقت به خانه‬
‫برمیگردم حتی چندین بار از بالکن خانه شان که سمت‬
‫کوچه بود به راه رو خانه ما نظر انداخته بود تا اگر آمده‬
‫باشم از نقش پاهایم روی برف زمین آگاه شود‪ ،‬بالخره‬
‫برگشتیم و عمر در عین زمان رفت تا برفهای بام را‬
‫پاک کند سبحان که دلش برای دیدنم میتپید آن لحظه‬
‫کمک کردن با برادرم را بهانه کرده به خانه ما آمد‪ ،‬در‬
‫زده شد من که نزدیک دروازه بودم در را گشودم ناگهان‬
‫متوجه نگاه های عمیق و پر از مهر او شدم خیلی‬
‫خجالت شدم با آن پطلون سیاه چرمی‪ ،‬جاکت نسبتا کوتاه‪،‬‬
‫موهای سیاه و باز که درازیش از کمرم هم میگذشت‪ ،‬با‬
‫آن سردی هوا احساس میکردم گونه هایم از خجالت داغ‬
‫و سرخ شدن‪ ،‬سالمی کرده و دوان دوان برگشتم سوی‬
‫خانه سبحان هم به دنبالم سمت باال رفت بعد از اتمام‬
‫کارشان به گفته مادرم شیرچای و کلچه آماده کرده برای‬
‫شان بردم تا کمی گرم شوند و بابت زحمت کشیدنش‬
‫ازش تشکر کردم‪.‬‬
‫سبحان پسر همسایه ما بود و سالها قبل او را میشناختم‪،‬‬
‫او از من چهار سال بزرگتر بود و همیشه در مقابل‬
‫دیگران از من دفاع میکرد‪ ،‬حواسش به من بود و هرگز‬
‫اجازه نمیداد کسی مرا اذیت کند با وجود که آن زمان‬
‫طفل بودم اما حضورش همیشه منبع آرامشم بود همچنان‬
‫او دوست نزدیک عمر بود بعضی اوقات همراه با عمر‬
‫به خانه ما هم میامد‪ ،‬از همان دوران تا صنف دهم‬
‫مکتب همیشه با من بود اگرچه دور اما حضورش را‬
‫احساس میکردم بخصوص در آن اواخر که خیلی متوجه‬
‫من بود طوریکه من آگاه نشوم‪ ،‬بعضی اوقات که از‬
‫مکتب به سوی خانه میامدم متوجه انتظار کشیدنش برای‬
‫خودم میشدم اما آن حجب چشمهایش برایش مجال نگاه‬
‫کردن نمیداد و سریع دور میشد تا مبادا سبب اذیت من‬
‫شده باشد‪،‬صبح ها هنگام که مکتب میرفتم سبحان برای‬
‫یکبار دیدن من همان قدر وقت از خواب بیدار میشد و از‬
‫بالکن خانه شان پنهانی مرا میدید اما چندین بار که موفق‬
‫نشد از دیدم پنهان نمانده بود‪ ،‬یک روز صبح وقت از‬
‫خانه بیرون شدم برای رفتن به مکتب ناگهان متوجه‬
‫دستگیر دروازه شدم که زنجیر با حرف اول اسمم بر آن‬
‫آویزان بود مات و متحیر نگاهش میکردم که چه کسی‬
‫آنرا آنجا گذاشته بود تنها شخصی که در ذهنم خطور‬
‫میکرد سبحان بود غیر او چه کسی میتوانست این کار را‬
‫انجام دهد به سمت پنجره های خانه شان نگاه کردم او را‬
‫ندیدم اما میدانستم کار او بوده لذا آن گردن بند را همانجا‬
‫رها کردم چون میدانستم بعد رفتن من دوباره برش‬
‫میدارد‪ ،‬با وجودیکه رفتارش بنظرم عادی نبود با آن هم‬
‫احساسش را نسبت به خودم کامل نمیدانستم دقیقا همان‬
‫روز های کهبا هر بار دیدنش حس آرامش تمام وجودم‬
‫را فرا میگرفت‪ ،‬حس که نمیدانستم منشأ اش کجا است‪...‬‬
‫عمران برایم گفت‪ :‬جلوه میدانی سبحان و فامیلش به‬
‫زودی میروند ترکیه‬
‫از شیندن این خبر دفعتا جا خوردم اول باور نکردم فکر‬
‫میکردم حتما با برادرم شوخی کرده ‪ ،‬چند روز بعد از‬
‫آن یک روز که از کورس طرف خانه میامدم ناگهان‬
‫چشمم به سبحان خورد که با تعداد از بچه ها در کوچه‬
‫خداحافظی دارند‪ ،‬دلم ریخت‪...‬‬
‫ندانستم چطور تا خانه خودم را رساندم‪ ،‬قلبم تند تند‬
‫میزد‪ ،‬احساس خفقان داشتم قبل از آن اصال فکر هم‬
‫نمیکردم که با رفتن سبحان حالم اینطور شود تا آن زمان‬
‫هم از احساسم نسبت به او آگاه نبودم‬
‫رفتم طبقه دوم از آنجا کوچه معلوم میشد خواستم به‬
‫آخرین بار سبحان را ببینم در حال دیدن او بودم که‬
‫چشمش به من افتاد وچشمانش پر از اشک بود‪ ،‬برای‬
‫اینکه اشک های مرا نبیند زود از آنجا دور شدم‪ ،‬بعد از‬
‫آن دیگر هیچ ندیدیمش‪...‬‬
‫یک ماه بعد از رفتنش یک روز که بعد از سپری نمودن‬
‫آخرین امتحان صنف دهم از مکتب به خانه آمدم متوجه‬
‫مبایلم شدم که از شماره جدید برایم پیام آمده بود‬
‫نمیدانستم کی بود جواب دادم و پرسیدم که خودش را‬
‫معرفی کند‪...‬‬
‫‪ -‬سالم‬
‫‪ +‬علیکم شما ؟‬
‫‪ -‬جلوه سبحانم فرصت نشد همرایت حرف بزنم‬
‫میخواستم قبل از رفتن همرایت خداحافظی کنم‬
‫‪ +‬بلی اما همین که بخیر رسیدین خوشحال شدم و‬
‫امیدوارم هر جا که باشید خوش و آرام باشید‬
‫دوباره آفالین شدم و بحث را بر خالف میل سبحان‬
‫ادامه ندادم‬
‫چند روز بعد دوباره برایم پیام گذاشت‪ ،‬اول جواب‬
‫ندادم ولی او دست بر نداشت روز بعد با پرسیدن‬
‫اینکه چرا جوابش را نمیدهم باز هم پیام گذاشت‪،‬‬
‫اینبار جواب دادم‪...‬‬
‫‪+‬چیزی برای گفتن ندارم که جواب ندادم اما اگر شما‬
‫حرف مهمی دارید بفرمائید‬
‫‪ -‬نه فقط میخواستم احوالت را بپرسم‬
‫‪ +‬ممنون من خوبم‬
‫‪ -‬اگر از پیام گذاشتن من ناراحت شدی معذرت‬
‫میخواهم‬
‫‪ +‬نخیر فقط زیاد نمیخواهم به تماس باشیم‬
‫‪ -‬درست است وقت خوش‬
‫دیگر جواب ندادم و فکر میکردم با این طرز برخورد‬
‫من هرگز مرا یاد نخواهد کرد‪...‬‬

‫فردا روز تولد بهترین دوستم مریم است باید‬


‫غافلگیرش بسازم تحفه یی را که برایش گرفته بودم‬
‫داخل یک قوطی مقبول گذاشتم برایش یک متن قشنگ‬
‫تبریکی هم نوشتم و برای روز تولد آماده گذاشتم‪...‬‬
‫صبح با صدای پر از مهر و قشنگ مادرم از خواب‬
‫بیدار شدم‬
‫‪ -‬جلوه عزیزم بیدار شو‪ ،‬میخواستی خانه مریم شان‬
‫بروی ناوقت میشود‬
‫‪ -‬بیدار شدم مادر جانم میایم حالی‬
‫بعد از خوردن صبحانه و آماده شدن رفتم تا یک کیک‬
‫قشنگ برای مریم جانم بگیرم و بعد از اتمام کارهایم‬
‫آماده شده به خانه شان رفتم‪ ،‬مریم که از آمدنم خبر‬
‫نداشت خیلی متعجب شد و سخت مرا در آغوش کشید‬
‫آن روز هم خیلی به خوشی گذشت‬
‫بعد از آن چندین بار دیگر سبحان برایم پیام گذاشت و‬
‫من به پاس دوستی سابق و شناخت چندین ساله کوتاه‬
‫کوتاه جواب میدادم‬
‫روز بعد برای رفتن به کورس آماده گی میگرفتم چون‬
‫سمینار داشتیم و با در نظر داشت اینکه استاد ما خیلی‬
‫باالیم حساب میکرد و یکی از نخبه گان کورس بودم‬
‫باید خیلی خوب میدرخشیدم‬
‫بعد از آمدن از کورس و مستحق شدن تشویقات بیش‬
‫از حد از سوی استاد و دوستهایم از فرط خسته گی به‬
‫بستر خواب پناه بردم‪...‬‬
‫‪ -‬جلوه بیدار شو شام شده چقدر خوابیدی‬
‫‪ +‬آه من چطور این همه خوابیدم‪ ،‬نماز عصر هم‬
‫قضا شد‬
‫عاجل بلند شدم و بعد از شستن دست و رویم به سمت‬
‫آشپزخانه رفتم تا با مادرم در پختن غذای شب کمک‬
‫کنم‬
‫غذا میل شد‪ ،‬بعد از شستن ظرفها و انجام کارخانه گی‬
‫کورس دوباره به اطاقم رفتم اما خوابم نمیبرد چون‬
‫روز زیاد خوابیده بودم مبایلم را برداشتم و کمی در‬
‫صفحات مجازی باال و پایین رفتم ناگهان متوجه مسچ‬
‫سبحان شدم در اول نخواستم جواب دهم اما دلم طاقت‬
‫نکرد وبرایش دوباره پیام دادم‪ ،‬ثانیه یی نگذشت که‬
‫دوباره جواب داد و آن شب برای اولین بار آنقدر‬
‫طوالنی با هم حرف زدیم‪ ،‬از گذشته ها قصه کرد و‬
‫کم کم عالیقش را برایم ابراز میکرد بعد از آن روز به‬
‫روز با هم صمیمی تر میشدیم و من از اخالق اش‬
‫خیلی راضی بودم چون پسر بود سرشار از ادب و بی‬
‫نهایت محجوب‪.‬‬
‫هر روز که سپری میشد بیشتر برایم میفهماند از حس‬
‫پاک و ناب که داشت نسبت به من‪ ،‬از دلتنگی هایش‬
‫از اینکه چطور برای اولین بار مرا دید و مجذوب من‬
‫شد از اینکه چقدر از رفتار و کردار از استعداد و‬
‫وقار و حیایی من خوشش میامد از اینکه چقدر مدت‬
‫طوالنی حرفهای ناگفته اش را درون سینه اش پنهان‬
‫کرده بود و چقدر احساسش با هر بار دیدن من‬
‫پررنگ تر میشد برایم گفت ‪ :‬میدانی اولین بار در کجا‬
‫و چگونه تو را دیدم ؟‬
‫‪ +‬اولین بار یادم نیست اما میدانم صنف سوم مکتب بودم‬
‫که شما همسایه ما شدین‬
‫‪ -‬بلی و من آن زمان صنف هفت بودم‪ ،‬یک روز که‬
‫دنبال خواهرم به مکتب تان آمدم تو و خواهرم را‬
‫باهم دیدم همین که مریم را صدا زدم از پشت سر‬
‫تان تو هم روی چون ماهت را سمت من گشتاندی‬
‫همان لحظه مرا جذب کردی و غرق تو بودم در آن‬
‫لحظه فقط مشتاق دانستن اسمت بودم‪ ،‬گویی خدا‬
‫حرف دلم را شنید و خواهرم سما اسمت را صدا زده‬
‫گفت جلوه فردا میبینمت‪...‬‬
‫چقدر اسمت شبیه خودت بود‪ ...‬غرق در ناز و جلوه‬
‫نما‬

‫با حرفهای سبحان قند در دلم آب میشد‪ ،‬حرفهای را‬


‫که از آن زمان برایم میگفت اصال به یاد نداشتم و‬
‫خیلی متعجب شدم از اینکه اولین دیدار و نگاه های‬
‫مرا به آن خوبی به یاد داشت‪.‬‬
‫حاال چندین ماه از رفتنش میگذرد و در این مدت‬
‫گهگاهی به من پیام میگذاشت‬
‫او مرا ذره ذره می فهمید‪ ،‬بعضی اوقات چنان در‬
‫بار ٔه خصوصیاتم برایم میگفت که فکر میکردم از‬
‫همه برایم نزدیکتر بوده در حالیکه من او را دور از‬
‫خودم تصور میکردم‪ ،‬برایم از شدت عالقه اش‬
‫برای موج موهای مشکی و درازم میگفت و شعر‬
‫که خودش برایم نوشته بود‪:‬‬
‫دنیا مو زیبا کرد‬ ‫موهاش دریا بود‬
‫موهاشو کوتاه کرد‬ ‫فهمید دیوونم‬

‫وقتی این نوشته را برایم فرستاد تازه به یاد آوردم‬


‫که چند روز قبل از رفتنش به ترکیه موهای درازم‬
‫را کوتاه کرده بودم‪.‬‬
‫بنظر من کسیکه تو را بفهمد‪ ،‬حرفهایت را با عمق‬
‫وجود بشنود و درک کند با ارزش تر از دوست‬
‫داشتن است‪...‬‬
‫مدت یک سال که با هم بودیم روز به روز متوجه ازدیاد‬
‫وابسته گی سبحان و بی قراری برای این دوری میشدم‪،‬‬
‫برایم می گفت که هر طور شده بالخره بخاطر من‬
‫دوباره خواهد آمد اما هر دو میدانستیم که آمدن دوباره و‬
‫به هم رسیدن ما کار ساد ٔه نیست و شاید سالها طول بکشد‬
‫بعضی اوقات فکر میکردم شاید امریست محال‪ ،‬این‬
‫وابسته گی مرا اذیت میکرد همچنان خیال او را هم‬
‫راحت نمیگذاشت‪ ،‬دیگر تصمیم داشتم خودم را از‬
‫سبحان دور بسازم روی دلم سنگ گذاشته مسچ هایش را‬
‫به آسانی جواب نمیدادم‪ ،‬بعد از چند روز او را هم قانع‬
‫ساختم و برایش فهماندم که باید به این دوری و تقدیر‬
‫قناعت کنیم و بپذیریم‪ ،‬سبحان همیشه از تقدیر گله داشت‬
‫چون خواسته یی شیرین را در زمان نامناسب سر راهش‬
‫قرار داده بود‪ ،‬باوجود که پذیرفت از من دور بماند و‬
‫حتی دیگر احوالی برایش نرسد اما با خودش عهد بسته‬
‫بود که یک روز این جدایی و فراق را تمام کند هر چند‬
‫آن زمان نمیتوانستم درست حرفهایش را تحلیل نمایم اما‬
‫حاال تعریف واقعی از تعهد را اینگونه بیان میکنم که اگه‬
‫یک نفر واقعا دوستت داشته باشد پس خیلی مهم نیست‬
‫که با چند نفر دیگه آشنا میشود احساساتش نسبت به تو‬
‫ق واقعی هرگز قابل ربوده‬
‫هیچوقت تغییر نمیکنه؛ عش ِ‬
‫شدن نیست‪.‬‬

‫مدتهاست ازش احوال ندارم تقریبا ‪ 9‬ماه حتی یک حرف‬


‫هم بین ما رد و بدل نشد هر چند دلتنگ اما باید صبر‬
‫میکردم چون در اوج نزدیکی فاصله آزار دهنده تر از‬
‫دوری است‪.‬‬
‫فکر میکردم زنده گی در دنیایی که او نیست عجیب‬
‫باشد‪ ،‬با این حال خیلی وقت بود که عادت کرده بودم فقط‬
‫با خاطره اش زنده گی کنم‪...‬‬
‫در این مدت که بعد از مشقت های امتحان کانکور تازه‬
‫در یکی از رشته های پوهنتون کابل شروع به تحصیل‬
‫کرده بودم چندین باز شاهد خواستگاری های پی در پی‬
‫خاله ام نیز بودم که هر بار از من جواب رد شنیدند‪.‬‬
‫با وجودیکه از محبت پسر خاله ام نسبت به خودم آگاه‬
‫بودم اما خالی قلبم را محبت هیچ شخصی پر نمی‬
‫توانست مگر آنکه خودش آن خال را ایجاد کرده بود‪.‬‬
‫با وجود جواب های رد از سوی من باز هم فردوس پسر‬
‫خاله ام دست بردار نمیشد‪ ،‬حتی یک روز خودش به‬
‫خانه ما آمد چون میخواست از زبان خودم بشنود که چرا‬
‫نمیخواهم قبول کنم اما من حتی برای حرف زدن با او‬
‫نرفتم‪ ،‬از همه ناراحت کننده تر که متوجه رضایت فامیلم‬
‫بخصوص پدرم راجع به آن موضوع شدم دیگر دست و‬
‫پایم بسته بود‪...‬‬
‫شب در بستر خواب غرق در افکار و آینده نامعلوم خودم‬
‫بودم‪ ،‬چشمانم محو مهتاب مه ناخودآگاه شعری بر زبانم‬
‫جاری شد‪:‬‬
‫گرچه از فاصل ٔه ماه به من دورتری‬
‫ولی انگار همینجا و همین دور و بری‬
‫ماه میتابد و انگار تویی که میخندی‬
‫باد می آید و انگار تویی که میگذری‬
‫دیگر چشمانم خمار و سنگین شده بود تا میخواستم به‬
‫عالم خواب پناه ببرم که با صدای پیام از گوشی ام تکان‬
‫خوردم‪ ،‬برداشتم و بادیدن پیام سبحان خواب از چشمانم‬
‫پرید‪ ،‬انگار رویا میدیم باورم نمیشد بعد این همه مدت‬
‫دوباره و با این متن برایم پیام بفرستد‪:‬‬
‫ای زیبا ترین خیال من!‬
‫نمی دانم عشق تو از کدام جنس ناب است که چنین قلبم‬
‫را از من بیگانه کرده است‪.‬‬
‫در هر طپش تند این قلب کوچکم الفبایی اسم تو جاریست‬
‫گویا تورا فریاد میزند‪.‬‬
‫در کجایی این دنیا بی خیال نشسته ای؟‬
‫آرامش من!‬
‫از تو گله ها دارم که فقط با تو میگویم‪..‬‬
‫گاهی مینویسم‪...‬‬
‫گاهی با اشک هایم فریاد میزنم‪...‬‬
‫گاهی فقط سکوت میکنم‪...‬‬
‫محبوب من!‬
‫سکوتم را کم آوردن فرض نکنی‪.‬سکوت زیباست وقتی‬
‫در کل لغتنامه های دنیا واژه یی نیست که مهرم را به تو‬
‫خالصه کند‪.‬‬
‫خواستی ترین رویایی من!‬
‫میدانم روزی میرسد که با آن چشمان شرابی و نافذت به‬
‫من نگاه کنی‪...‬‬
‫کاش آن روز تیر نگاهت چشمان خسته ام را نشانه‬
‫بگیرد نه سنگ قبری را که روی آن چند تا واژه ی‬
‫عربی حک شده است‪...‬‬
‫من هرگز تو را فراموش نکردم‪ ،‬من تو را به خدا سپردم‬
‫و تو را از او میخواهم‪...‬‬
‫نمی دانم چگونه آنقدر طوالنی نوشته بود اما اینرا خوب‬
‫میدانم حرفهای که در قلب داشت فراتر از آن نوشته ها‬
‫بود‪ ،‬با خواندن آن نوشته ها چنان قلبم در سینه میکوبید‬
‫گویی سینه ام را می شگافد و گریه امانم را بریده بود‪...‬‬
‫صبح که بیدار شدم با دیدن چشمان پف کرده ام یاد‬
‫اتفاقات شب افتادم و باز دلم گرفت از اینکه بعد از‬
‫خواندن پیام چگونه بالکش کرده بودم چون نمیخواستم با‬
‫دانستن اینکه قرار است نامزد شوم بیشتر درد بکشد‪ ،‬هر‬
‫چند خبر میشد اما نخواستن از من خبر شود‪ ،‬دیگر‬
‫نمیخواستم به خیال محال رسیدن به او بیشتر تن بدهم‪،‬‬
‫میخواستم فراموشش کنم اما مگر میشد ؟‬
‫سبحان در قلبم نفوذ کرده بود و فراموش کردن جز خیال‬
‫باطل چیزی دیگری نبود‪...‬‬

‫‪ -‬جلوه‬
‫‪ +‬آمدم مادر‬
‫‪ -‬دخترم فردا خاله ات دوباره به خواستگاری میاید‬
‫‪ +‬اما جواب من را که میدانید‬
‫‪ -‬بلی عزیزم اما میدانی که پدرت رضایت دارد‪ ،‬هر‬
‫چند برایش گفتم مه جلوه نمیخواهد اما دلیل مناسب‬
‫برای قانع کردنش پیدا نتوانستم از طرفی فردوس تو‬
‫را دوست دارد پسر خوبی هم است خوشبخت‬
‫خواهی شد‬
‫خیلی فکر کردم که چگونه از آن بحث خالص شوم‬
‫اما انگار راه فرار نبود و میدانستم که روی حرف‬
‫پدرم حرف زدن ممکن نبود به تصمیم خانواده ام و به‬
‫تقدیر راضی شدم‬
‫شب از شدت دلتنگی با مریم تماس گرفتم‪ ،‬مریم که‬
‫مثل خواهرم بود تمام حرفهای ناگفته ام را برایش گفتم‬
‫و از سنگینی قلبم کاسته شد‪ ،‬مریم خوب میدانست که‬
‫چرا قلبم راضی به قبول کردن نبود چون در مورد‬
‫سبحان همه چیز را میفهمید و حتی مدتی من‪ ،‬مریم و‬
‫سبحان با هم در یک صنف درسی کورس زبان‬
‫انگلیسی می آموختیم البته آن زمان که سبحان هم کابل‬
‫بود‪.‬‬

‫امروز قرار است خاله ام با شوهرش و فردوس بیایند‬


‫من هم بنابر اصرار بیش از حد مادرم شلوار و بلوز‬
‫را که تازه خریده بودم پوشیده و فیشن ملیحی روی‬
‫صورتم پیاده کردم‪...‬‬
‫در صالون همه نشسته بودیم اما من فقط جسمانی آنجا‬
‫حضور داشتم اصال حواسم به بحث شان نبود تا اینکه‬
‫موضوع درس خواندن و دانشگاهم مطرح شد‪...‬‬
‫صدای فردوس متواتر در گوشم منعکس میشد‪...‬‬
‫»من نمیخواهم جلوه بعد از ازدواج دیگر به دانشگاه‬
‫برود و تصمیم دارم به زودترین فرصت ازدواج‬
‫نماییم»‬
‫تا خواستم حرف بزنم مادرم که کنارم نشسته بود مانع‬
‫شد و خودش سر صحبت را باز کرد‪...‬‬
‫شما که میدانید جلوه تمام دوره مکتب را با بلندترین‬
‫نمرات و درجه اعلی به اتمام رسانده و حاال هم در‬
‫یکی از بهترین پوهنتون ها با تالش و زحمت زیاد به‬
‫تحصیل میپردازد اینکه پوهنتون را رها کند نوعی حق‬
‫تلفی خواهد بود‪ ،‬تا اینجا ما در باره جلوه تصمیم‬
‫گرفتیم اما نظر به این خواست فردوس جان دیگر خود‬
‫جلوه بهتر میداند و ما به هیچ وجه چنین موضوع را‬
‫باالیش تحمیل نمیکنیم‪.‬‬

‫خدایا چقدر تو را شکر گذار هستم برای داشتن چنین‬


‫مادری‪ ،‬بدون اینکه حتی کلمه یی بگویم تمام ذهنم را‬
‫خواند‪.‬‬
‫فردوس هم با این خواست احمقانه اش دیگر کار به‬
‫دستم داده بود و تمام زحمات چندین ساله اش را برای‬
‫بدست آوردن من ضایع نمود‪ ،‬بعد از اینکه او را با‬
‫این خواستش کامال رد کردم و دیگر حتی پدرم هم با‬
‫تصمیمم مخالفت نکرد چندین بار دیگر هم کوشش کرد‬
‫با من صحبت نماید و از چنین حرف بی مالحظه اش‬
‫واقعا پشیمان بود اما من که منتظر همچین موقعی بودم‬
‫دیگر برایش فرصت ندادم‪.‬‬
‫عطیه خواهرم از عدم رضایت من از همان نخست‬
‫آگاه بود اما همیشه میخواست دلیل این همه بی میلی را‬
‫بداند‪ ،‬امشب که دوباره خواست دلیل را جویا شود من‬
‫از شدت خوشحالی که موضوع خانواده خاله ام بسته‬
‫شده بود همه حرفهای دلم را برایش قصه کردم و او‬
‫هم با تعجب گوش میکرد و خواهرانه درکم کرد‪.‬‬

‫دو ماه بعد از آن اتفاقات که تازه سمستر اول دانشگاه‬


‫را به خوبی به پایان رسانیده بودم و همه چیز خیلی‬
‫خوب پیش میرفت باز هم شاهد یک واقعه المناک‬
‫دیگر بودم این بار نه تنها من که تمام دختران و مردم‬
‫این ملت به خون نشستند با سقوط نمودن کابل توسط‬
‫طالبان و بسته شدن مکاتب و دانشگاه ها همه وارد‬
‫یک مرحله دشوار دیگر شدند‬
‫دیگر دانشگاه نمیرفتم و روز به روز به دلتنگی ام‬
‫افزوده میشد همان زمان بود که اکثریت کشور های‬
‫دیگر خواهان همکاری با افغانستان بودند و ما‬
‫دعوتنامه از سوی یکی از کشور های اروپایی که قبال‬
‫در آنجا به واسط ٔه پدرم کیس پناهنده گی داشتیم‪،‬‬
‫دریافت کردیم‪.‬‬
‫بعد از یک یا دوبار انترفیو موفق به اخذ ویزه و رفتن‬
‫به لندن شدیم‪...‬‬
‫حاال دیگر یک شروع تازه‪ ،‬باید از صفر آغاز‬
‫میکردیم‪...‬‬

‫اکنون که یک سال از آمدن ما به اینجا می گذارد من‬


‫که قبال هم با زبان انگلیسی آشنایی داشتم فعال دیگر‬
‫هیچ مشکل ندارم و در یکی از پوهنتون های دولتی‬
‫مصروف ادامه تحصیل هستم‪ ،‬خواهر و دو برادرم‬
‫نیز مانند من بعد آشنایی کامل با زبان مصروف درس‬
‫های خود هستند‪.‬‬
‫باوجود اینکه فعال زنده گی ما به شکل عادی و بدون‬
‫دغدغه جریان دارد اما کابل و دیگر والیات افغانستان‬
‫هنوز هم در همان وضعیت دشوار قرار دارد و روز‬
‫به روز اوضاع بدتر میشود دیگر مکتب و دانشگاه به‬
‫روی دختران سرزمینم بسته شده میخواهند همه را به‬
‫سیاه چاه جهالت بکشانند دلم برای وطنم خون گریه‬
‫میکند اما کاری هم از دستم ساخته نیست‬
‫بعضی اوقات که با دوستانم در افغانستان تماس‬
‫میگیرم از اوضاع نابسامان برایم میگویند روز قبل هم‬
‫همرای مریم حرف زدم وقتی همرایش حرف میزدم‬
‫احساس میکردم که میخواست چیزی را برایم بگوید‬
‫اما ابا میورزید‪ ،‬برایش گفتم مریم جان اگر حرف است‬
‫برایم راحت گفته میتوانی‬
‫مریم ‪ :‬بلی میخواستم برایت بگویم که یک دوست و‬
‫آشنایی قدیم چند روز قبل از من نمبر موبایل و آدرست‬
‫را دریافت کرد و به زودی خواهی دانست که‬
‫کیست‪...‬‬
‫با وجود اصرار من اما حاضر نشد برایم معرفی اش‬
‫کند‪ ،‬حاال چند روز از حرف زدن ما باهم میگذرد‪ ،‬من‬
‫که کامال آن موضوع را فراموش کرده بودم بعد از‬
‫آماده شدن به طرف دانشگاه حرکت کردم‪ ،‬امروز‬
‫احساس عجیبی دارم‪ ،‬درس هم برایم خسته کن بود‬
‫بالخره درس تمام شد و من که حالم به دلیل ناشناخته‬
‫یی دگرگون بود زودتر میخواستم بیروت بروم‪،‬‬
‫همینکه بیرون رفتم کمی راحت شدم و به سمت خانه‬
‫حرکت کردم میخواستم مسیر را قدم زده بروم و از‬
‫هوای گوارا که باران نرم را نیز با خود همراه داشت‬
‫لذت ببرم‪...‬‬
‫در خیال خودم غرق بودم که ناگهان صدای از عقب‬
‫شنیدم‪...‬‬
‫صدای که مدتها دلتنگی بودم‪...‬‬
‫صدای که به سلول سلول بدونم رخنه میکرد‪...‬‬
‫صدای که با شنیدنش قلبم در سینه میکوبید‪....‬‬
‫در جایم میخکوب شده بودم که دوباره اسمم را‬
‫فراخواند‪ ،‬این بار حواسم را جمع کرده به عقب‬
‫برگشتم‬
‫آری خودش بود سبحان اما چگونه؟‬
‫تازه یاد حرفهای چند روز قبل مریم افتادم « یار آشنا‬
‫و دیرین به دنبالت خواهد آمد‪»...‬‬
‫هر قدم که سبحان نزدیکتر میشد ضربان قلبم بیشتر‬
‫میشد دیگر پاهایم توان ایستادن نداشت فقط میخواستم‬
‫نگاهش کنم‪ ،‬نگاه کنم تا مبادا خواب باشد و دیگر‬
‫نتوانم سبحانم را ببینم اما این اشک های گرم و مزاحم‬
‫نمیگذاشت درست نگاهش کنم‬
‫فقط یک قدم از هم فاصله داشتیم‪ ،‬به چشمان سیاه‬
‫نافذش همچون گم شدن در سیاهی تاریکی شب ناپیدا‬
‫بودم‬
‫‪ +‬سبحان‬
‫‪ -‬جان سبحان‬
‫‪ +‬نکند رویا میبینم‬
‫‪ -‬نخیر خواب و خیال دیگر بس است این حقیقته‬
‫نفهمیدم چگونه اما خودم در آغوشش یافتم‪ ،‬آغوش که‬
‫برایم معنی زنده گی داشت‪ ،‬آغوش که سالها برایش‬
‫انتظار کشیدم حتی بدون اینکه به روی خودم بیارم به‬
‫خیال خودم از ذهنم بیرونش کرده بودم اما دانستم که‬
‫چقدر قلبم برای نبودنش زجر کشیده بود و چقدر‬
‫دلتنگش بودم ‪ ،‬از آغوشش جدا شدم به چشمانم نگاه‬
‫کرده گفت‪ :‬جلوه ام نمیدانی که این سالها با دوریت‬
‫چی ها کشیدم اما خدا شاهد است که لحظهٔ از ذهن و‬
‫قلبم دور نبودی مگر این چشمان شرابی تو راحتم‬
‫میگذاشت‪ ،‬هربار که چشمانم را می بستم مقابل‬
‫چشمانم حاضر میشدی گویا به من نگاه میکردی و با‬
‫آن نگاه های افسونت مست و عاشقترم میکردی‪...‬‬
‫چه کسی گفت که مستی فقط از جام شراب است‪...‬‬
‫من زمیخانه یی چشمان تو هر لحظه خرابم‬
‫جلوه ام بارها خواستم همرایت به تماس شوم اما خودم‬
‫را باز داشتم چون میدانستم تحمل دوری برای هر‬
‫دوی ما طاقت فرسا میشد و بعضی اوقات احوال تو را‬
‫از مریم میگرفتم او هم به خواست مه هرگز در باره‬
‫مه برایت نمی گفت‪ ،‬حاال دیگر وقتش رسیده که من و‬
‫تو ما شویم‬
‫یادت است برایت گفته بودم که تو را به خدا سپرده‬
‫بودم حاال ببین دیگر موعودش رسیده که رویا های‬
‫مان به حقیقت مبدل شود‪ ،‬من تمام جریان را برای‬
‫مادرم نیز گفتم قرار است تا یک هفته یی دیگر به‬
‫خواستگاری تو بیایند‪...‬‬

‫وای خدا باورم نمیشود سبحان چی میگوید اصال فکر‬


‫نمیکند که منی بی جنبه تحمل ای همه حرف و خوشی‬
‫را به یکباره ندارم‬
‫بعد از برگشت به خانه آرام و قرار نداشتم‪ ،‬نمیدانستم‬
‫چی خواهد شد اما فکر رسیدن به عشقم دیوانه ام‬
‫میکرد آخر حق داشتم پاداش سالها صبرم را دریافت‬
‫میکردم‪ ،‬عطیه که متوجه حالت من بود چندین بار ازم‬
‫پرسید بالخره دیگر نتوانستم ازش پنهان کنم و تمام‬
‫موضوع را برایش گفتم او هم از شدت تعجب‬
‫نمیدانست چیبگوید‪.‬‬
‫چهار روز گذشت در این مدت که بعضا سبحان برایم‬
‫پیام میگذاشت خبر آمدن خانواده اش را به لندن نیز‬
‫برایم گفت‪،‬برای مریم هم تمام ماجرا را قصه کردم و‬
‫قهر شدم که چرا ازم پنهان کرده بود اما او گفت که‬
‫مجبور بود چون سبحان میخواست عهد که برایم کرده‬
‫بود را عملی نماید و برایم نشان دهد که هرگز از‬
‫دوست داشتن من دست نکشیده بود‪.‬‬
‫خیلی کم مانده بود که به هم برسیم من هم که میدانستم‬
‫این روزها سبحان خیلی مصروف است تا خودش پیام‬
‫نمیگذاشت من نمی گذاشتم‪...‬‬
‫بالخره امروز بعد از یک هفته قرار است که سبحان‬
‫با فامیلش به خواستگاری بیایند‪ ،‬خیلی هیجانی بودم‬
‫عطیه برایم گفت که کمی آرام باشم تا برایم لباس‬
‫مناسب انتخاب کنیم‪ ،‬مادرم هم که از طریق عطیه از‬
‫موضوع آگاه بود برایم گفت که بعد از آمدن فامیل‬
‫سبحان همرای پدرم و برادرهایم نیز حرف میزند و‬
‫تصمیم میگیرند‪.‬‬
‫وقت آمدن شان بود اما هنوز نامدند طاقت نتوانستم و‬
‫برای سبحان زنگ زدم که چرا ناوقت کردند‪...‬‬
‫‪ +‬الو سبحان‬
‫‪ -‬جانم عشقم‬
‫‪ +‬کجایی‬
‫‪ -‬در موتر طرف خانه میروم گل و شیرینی فراموشم‬
‫شده بود رفتم گرفتم حاال خانه رفته مادرم شانرا‬
‫گرفته و میاییم‬
‫‪ +‬درست است پس حاال قطع کن مواظب خودت باش‬
‫‪ -‬جلوه‬
‫‪ +‬بلی‬
‫‪ -‬خیلی دوستت دارم‬
‫‪ +‬میدانم‬
‫‪ -‬اوووف یعنی حاال هم برایم ابراز نمیکنی‬
‫‪ +‬کمی دیگر هم صبر کن‬
‫‪ -‬اما‪...‬‬

‫نمی دانم چی شد حرف سبحان نیمه ماند بعدش هم‬


‫صدای دلخراش شنیدم چند بار صدا زدم سبحان اما‬
‫جواب نمیداد بعدش هم تماس قطع شد چندین بار تماس‬
‫گرفتم اما جواب نداد خدایا نه اینکه حادثه کرده بود‪،‬‬
‫نمیتوانستم مانع اشکهایم شوم دیگر به زانو نشسته و‬
‫زار زدم ‪ ،‬امکان ندارد این انصاف نیست‪ ،‬دقیقا هنگام‬
‫وصلت این جدایی و این حادثه را تحمل نمیتوانم ‪ ،‬این‬
‫چه تقدیری است که من دارم‬
‫با صدای آه و ناله ام عطیه به شتاب وارد اطاق شد‬
‫هر چند کوشش میکرد من را آرام سازد اما بی فایده‬
‫بود‬
‫من هم که متواتر همین جمله را تکرار میکردم که‬
‫خدایا لطفا سبحانم را چیزی نشود‪ ،‬عطیه از سخنانم پی‬
‫برده بود عاجل موبایل مرا گرفته و به سبحان تماس‬
‫گرفت اینبار صدای مرد ناشناس که در محل حادثه‬
‫بود و به عطیه گذارش حادثه و همچنان اسم شفاخانه‬
‫یی را که سبحان را انتقال داده بودند را گفت‪ ،‬از جایم‬
‫برخاسته و به عجله به سمت شفاخانه حرکت کردم‬
‫خدارا شکر که پدرم و عمر خانه نبودند‬
‫بعد از رسیدن به شفاخانه و پرسیدن از چند کارمند‬
‫بالخره اطالع حاصل کردم که سبحانم در اطاق عاجل‬
‫بود دیگر نفس گرفتن برایم دشوار بود و به سختی‬
‫خودم را کنترول میکردم که از پا در نیایم چند لحظه‬
‫بعد از من عرفان برادر سبحان هم رسید او هم که‬
‫حال مساعد نداشت از من سراغ سبحان را گرفت که‬
‫به عوض من عطیه برایش جواب داد تقریبا یک‬
‫ساعت آنجا ماندم که متوجه داکتر سبحان شدم به سمت‬
‫ما میامد و گفت که باید عاجل خون پیدا کنیم چون‬
‫سبحان خیلی خون ضایع کرده بود گروپ خونش هم ‪-‬‬
‫‪ ORH‬که به آسانی پیدا نمیشد‪ ،‬خیلی نگران بودم ‪ ،‬از‬
‫طرفی هم عطیه متواتر برایم میگفت باید برگردیم خانه‬
‫چون ناوقت شده و مادر به تشویش میشه پدرم هم نباید‬
‫خبر شوه از رفتن ما به شفاخانه بالخره عرفان با گفتن‬
‫اینکه مرا در جریان میگذارد مجبورم کرد با عطیه به‬
‫خانه برویم‬
‫خانه رسیدیم اما هر لحظه چشمم به گوشی بود که‬
‫عرفان زنگ زده و برایم خبر خوش بدهد‬
‫از جایم برخاسته وضو گرفته و نماز میخواندم‪ ،‬سر به‬
‫سجده دعا کرده با اشک سبحانم را از خدا میخواستم‬
‫او را به خدا سپردم همانگونه که او قبال مرا به خدا‬
‫سپرده و از خدا طلبیده بود ‪ ،‬در حال سجده و حرف‬
‫زدن با خدایم بودم که صدای زنگ گوشی رشته یی‬
‫افکارم را برید‪ ،‬عرفان بود‪...‬‬
‫‪-‬الو عرفان‬
‫جلوه خون پیدا کردیم به زودی سبحان خوب خواهد‬
‫شد‬
‫خدا را هزار بار شکر بالخره صدایم را شنید‬
‫با قطرات اشک چشمانم از خداوند سپاسگذاری‬
‫میکردم و فقط سالمتی سبحان را میخواستم‬
‫شب شد و مادرم مرا به خوردن غذا فرا خواند اما گفتم‬
‫که میل ندارم و میخوابم‪ ،‬شب هم از فکر سبحان خوابم‬
‫نمیبرد تا نزدیک های صبح که بالخره چشمانم که از‬
‫شدت گریه می سوخت و ورم کرده بود سنگین شد و‬
‫خواب رفتم‪...‬‬
‫سه روز گذشت و من لحظهٔ آرام نداشتم و هر چند‬
‫ساعت بعد به عرفان تماس گرفته در باره سبحان می‬
‫پرسیدم‬
‫امروز میخواهم به پوهنتون نرفته و مستقیم شفاخانه‬
‫بروم دیگر تحمل ندیدن سبحانم را نداشتم‬
‫همین که رسیدم با عرفان مقابل شدم و گفت که مادرش‬
‫و خواهش به خاطر آوردن بعضی لوازم به خانه رفتند‬
‫و من میتونم راحت سبحان را ببینم داکترش هم اجازه‬
‫داده بود‬
‫رفتم به اطاق سبحان بی هوش بود نزدیک رفته‬
‫کنارش نشستم دستش را به دستم گرفته و بوسیدم‪...‬‬
‫سبحان خیلی میترسم دیگر تحمل دوری تو را ندارم ‪،‬‬
‫بعد از این همه سال فکر میکردم همه چیز خوب شده‬
‫و باهم میباشیم اما ببین چی شد‬
‫چکیدن قطره های اشکم همراه بود با دوستت دارم‬
‫گفتن من و باز شدن چشمان سبحانم‬
‫آرام و آهسته گفت جلوه ام باید به این حال می رسیدم‬
‫که دوستت دارم را از زبانت می شنیدم‬
‫‪ +‬سبحانم به هوش آمدی خدا را شکر باش که داکترت‬
‫را صدا کنم‬
‫‪ -‬نروو‬
‫‪ +‬اما باید داکتر را صدا کنم ببیند حالت خوبست یا نی‬
‫‪ -‬مگر میشود عشقم کنارم باشد و خوب نباشم‬
‫نمیخواهم لحظه یی دیدنت را از دست دهم‬
‫‪ +‬اوووف سبحان نمیدانی این مدت که بی هوش بودی‬
‫چی کشیدم‬
‫‪ -‬حاال گذشت ببین دیگر پیشت هستم‬
‫‪ +‬هرگز ترکم نکن‬
‫‪ -‬حتی اگر بخواهم هم نمیتوانم‬

‫تقریبا دو ماه از آن حادثه میگذشت حال سبحان هم‬


‫خوب شده بود و در این مدت بعد از چند جلسه‬
‫خواستگاری با هم نامزد شده بودیم و نظر به خواست‬
‫و میل سبحان فقط یک ماه بعد از نامزدی عروسی‬
‫کردیم‪ ،‬شب عروسیم هم بهترین شب زنده گیم بود‬
‫خودم را کنار سبحان خوشبخترین خانم دنیا حس‬
‫میکردم همه چیز عالی بود سبحان چنان برنامه ریزی‬
‫کرده بود که هر لحظه یی آن شب را برایم مملو از‬
‫خاطرات شیرین و فراموش ناشدنی ساخت‪...‬‬

‫حاال ده ماه از عروسی ما گذشته و روز به روز عشقم‬


‫نسبت به سبحان بیشتر میشود دیگر سبحان مرد زنده‬
‫گیم و صاحب قلب و روحم بود‬

‫زنگ سبحان رشته یی افکارم را گسست و باعث شد‬


‫از تماشای بیرون دست کشیده از پنجره دور شدم و‬
‫تماس را جواب دادم‬
‫‪ +‬الو عشقم‬
‫‪ -‬جانم خانم مقبولم تا یک ساعت دیگر خانه میرسم‬
‫چیزی نیاز نداری از راه با خودم برایت بیاورم‬
‫‪ +‬نخیر فقط زودتر بیا برایت خبرهایی دارم‬
‫بعد از تماس با سبحان طرف آشپزخانه رفتم تا برای‬
‫شب غذای مورد عالقه سبحان را آماده سازم‪...‬‬

‫بعد از غذا وقتش رسیده که دلیل خاص بودن امشب‬


‫را برایش بگویم او هم مشتاق دانستن خبر خوش بود‬
‫برایش یک جعبه کوچک دادم وقتی باز کرد داخلش‬
‫یک جوره بوت های طفالنه خیلی کوچک و ناز‪،‬‬
‫طرفم حیران حیران نگاه میکرد با تعجب برایم گفت‬
‫جلوه ام تو حامله یی؟‬
‫با چشمانم برایش جواب دادم که بلی‬
‫اینبار دیگر من را به آغوش کشید و از فرط‬
‫خوشحالی مرا در آغوشش به اطراف صالون‬
‫میچرخاند‬
‫‪ +‬وای سبحان سرم گیچ شد بس است دیگر‬
‫‪ -‬نمی دانم خدارا با کدام الفاظ شکرگذاری کنم بابت‬
‫این همه نعمتهایش‬
‫جلوه ام همسر قشنگم ممنون از اینکه مرا در کنار‬
‫خودت این همه خوشبخت ساختی‪ ،‬تو را دوست‬
‫میدارم بیشتر زجانم‪...‬‬
‫آدم برای این که احساس زنده بودن کند باید کسی را‬
‫دوست داشته باشد‪،‬باید کسی رل دوست بداری تا هر‬
‫نفس که فرو میرود ممد حیات باشد و هر نفس که‬
‫بیرون میرود مفرح ذات‪...‬‬
‫آنان که کسی را دوست دارند‪ ،‬احساس زنده بودن‬
‫می کنند و آنان که توسط کسی دوست داشته میشوند‬
‫زنده گی میکنند‬
‫چه خوشبخت اند آنان که دوست دارند و چه‬
‫خوشبخت ترند آنان که دوست داشته می شوند‪...‬‬

‫پایان‪...‬‬

You might also like