پس از دیدن ان نامه ترسیدم و سریع رفتم تا به ارشیا همه چیز را بگویم .
بعد چند دقیقه
صحبت ارشیا به من خندید و گفت تو از یک خواب میترسی !؟ من هم به حرف های او توجه نکردم و رفتم .پس از ان در خانه گشت و گذار کردم تا با ان اشنا شوم .حتی اتاق خودم را هم نمیشناختم ! این دقیقا همان خانه متروکه مونالیزا بود .چند دقیقه گذاشت تا سر .نخ هایی پیدا کنم که ناگهان در مخفی زیر تختم پیدا کردم وارد ان زیر زمین شدم چیز خاصی در انجا پیدا نکردم در انجا فقط عکس های خانوادگیمان بود و دیگر چیزی نبود اما در بین این عکس ها عکس پدرم و پدربزرگم را .دیدم که کنار تابلوی مونالیزا ایستاده بودند و عکس گرفته بودند .خیلی عجیب بود رفتم تا با ارشیا در مورد عکس حرف بزنم اما او رفته بود برای همین به پیش پدرم رفتم تا درمورد عکس با او صحبت کنم .وقتی با پدرم صحبت کردم و داستان خواب ها را برای او گفتم او برایم یک داستان از بچگیم گفت .او گفت {:حدود 15سال پیش که بچه بودی ما توی روستا زندگی میکردیم .کمی دور تر از روستایما یک کارخانه بود که عمویت در انجا نگهبان بود .ان کارخانه از خیلی وقت ها پیش تعطیل شده بود و داخلش پر از درخت های میوه بود و تبدیل به یک باغ شده بود که اطرافش دیوار های بزرگ و .سرتاسری کشیده بودند و یک در بزرگ هم داشت یادم هست که یکی از روز های اخر تابستون عمویت کاری برایش پیش امد و از من خواست که یک شب به جایش کامل به جایش نگهبانی بدهم و تو هم همراه من امدی و یک شب کامل در انجا ماندیم .نزدیک های غریب که شد من رفتم تا از روستا کمی غذا برای شب بیاورم و تو هم در انجا ماندی } .چیز دیگری یادم نمی اید چون برای خیلی سال پیش .بوده من هم کمی فکر کردم و چیز هایی از ان لحظه به یاد اوردم .شاید باورات نشود وقتی چیز هایی را که یادم امید را برای پدرم توضیح دادم او اطمینان کامل گفت درسته .چیز هایی کهد یادم امده بود این بود که :وقتی پدرم به روستا رفت من هم نشستم و به غروف افتاب نگاه کردم .کم کم هوا تاریک شد به طوری که فضای بین درختان از تاریکی اصال دیده نمیشد .ناگهان سایه ای تاریک در بین درختان دیدم .شبیه انسان بود ولی خیلی بزرگتر ! کمی به او توجه کردم متوجه شدم که او با چشم های قرمزش دارد به من نگاه !!!! میکند خیلی ترسیدم و سریع به سمت اتاق دویدم و در را قفل کردم و چراغ های اتاق را خاموش کردم و در گوشه ای نشستم .ان اتاق پنجره کوچکی به عنوان هواکش داشت .وقتی خواستم بیرون را ببینم دیدم که ان موجود دارد به سمت اتاق می اید .می تواستم صدای راه رفتن او را بشنوم .ناگهان حس کردم که دارد از دیوار اتاق باال میرود و چند لحظه بعد صدای راه رفتن او را روی سقف میشنیدم .او داشت سعی میکرد دستش را از داخل ! دودکش وارد اتاق کند پس از ان پدرم امد در زد و گفت چرا در را قفل کردی .از او درباره ان هیوال پرسیدم و او گفت که چیزی ندیده بود و گفت حتما خیاالتی شدی و ترسی .پس از ان ان شب .,را به سختی تموم کردم دیگر هیچ وقت به ان خانه باز نگشتم پس از 2روز گذشت هنوز در ان خانه بودم و حتی دیگر خواب هم نمی دیدم .به هر کسی میگفتم میگفت که خواب دیدی ترسیده ای ! اما ان خواب نبود پس چرا ان نامه به در خانه من امد ؟ حتی هیچ ادرسی روی ان نامه نبود ! و انگار یک شخص بی نام و نشان ان را ! برای من فرستاده برای همین من میخواهم به ان کارخانه برگردم و کل انجا را بررسی کنم .اما می ترسم ....چون خاطرات خوشی در انجا ندارم .امیدوارم که یک نفر همراه من بیاید و قبول کند پایان