Professional Documents
Culture Documents
که
باستان شناس مطرحی بود راجع به آریایی ها و شاهکارهایشان شنیده بود ،عاشق تاریخ بود ولی میان این تاریخ پر
.هیاهو آریاییان را خیلی دوست داشت
میان افکارش غرق بود که صدای آشنایی شنید که به آرامی اسمش را صدا میزد :آذر
.با خوشحالی و ذوق به طرف او دید و با هیجان بیش از حد فریاد زد :آریا نمیدانی چی پیدا کردم
آریا که از طفولیت آذر را میشناخت این رفتار او اصال برایش تازهگی نداشت با آرامش ادامه داد :آذر جان اول سالم بعد
کالم ،خب بگو بیبینم چی پیدا کردی؟
آذر با ذوق به ورق دستش اشاره کرد و گفت :عقد نامه آریایی ها را میان کتاب های پدرم پیدا کردم خیلی زیباست بیا
.بیبین
آریا ورق را از آذر گرفت و بلند شروع به خواندن متن کرد :به نام نامی یزدان ،تو را من برگزیدم از میان همه خوبان،
به لب آرام این سخن با تو ،وفا دار خواهم بود در هر لحظه و هر جا ،پذیرا میشوی آیا؟
بعد با لبخند ورق را دوباره به آذر برگرداند و گفت :فکر کنم بقیه اش مربوط تو باشد ،آذر هم با لبخند ادامه متن را
.خواند :پذیرا میشوم مهر تورا از جان و وفادار تو خواهم بود در هر لحظه و هر جا
آذر و آریا از طفولیت با هم بزرگ شده بود ولی در دو دنیایی متفاوت ،آذر عاشق تاریخ و گذشته بود و به نظر او تاریخ
و فرهنگ بخش اعظم هویت اش بود ولی آن طرف آریا عاشق فناوری و آینده بود و به نظر او تاریخ فقط نقص بشر
.است که روز به روز به سوی کمال میرود ولی با این همه آنها اصال با عقاید یکدیگر مشکل نداشتند
سال ها گذشت و این گذشت دو آدم از دو دنیایی متفاوت را حاال یک زوج ساخته بود آن دو در دو دنیا ولی کنار هم
زندگی می کردند ،آذر حاال یک باستان شناس و آریا یک مهندس فناوری بود ،پیشنهاد کار در یک شرکت آمریکایی در
کابل باعث نارضایتی آذر شده بود چون او نمیخواست شهر خود را ترک کند و آریا هم اصال دوست نداشت چنین فرصت
عالی را از دست بدهد بنابر این تالش میکرد آذر را رضی کند :آذر بیبین ،کابل موزیم و منابع زیادی دارد که برایت
کمک خواهد کرد بهتر از تاریخ بدانی و من برایت وعده میدهم هر زمانی بخواهی میتوانی به اینجا و یا شهر های دیگر
.باستانی که ضرورت است بروی خودم کمک ات خواهم کرد لطفا اینقدر خودخواه نباش
آذر از پیشنهادات آریا خوشش آمده بود برای همین بیشتر پافشاری برای ماندن نکرد و هردو به سوی شهری که همه
.چیز را برایشان تغییر خواهد داد روانه شدند
آریا عاشق شغل جدیدش بود به حدی که حتی شب ها بخاطر پروژه هایش به خانه نمی آمد آذر هم که اصال با شهر جدید
آشنایی نداشت مثل یک زندانی همیشه در خانه بود حتی نمی دانست از کجا باید کتاب های تاریخی بدست بیاورد ،شب
وقتی آریا به خانه آمد آذر از او خواست تا فردا با او به موزیم بروند ولی برخالف تصور آذر،آریا با عصبانیت گفت
حوصله ندارد و بهتر است آذر از این حماقت ها بیرون بیایید و به این فکر کند که چطور میتواند به مثل یک خانم
.عصری و بدور از خرافات رفتار کند
رفتار آریا برای آذر شوکه کننده بود چون او نه تنها به قول خود وفا نکرد حتی به او خرافاتی و احمق گفت گرچند او
خیلی زود از آذر معذرت خواست ولی آذر با ناراحتی برایش گفت :جایی خوانده بودم مردم در اوقات عصبانیت حرف دل
.خود را میزنند پس من در نظر تو یک احمقی خرافاتی بودم و خودم نمیدانستم
آنشب کلمه احمق خرافاتی هی برایش تکرار میشد و خواب را از او گرفته بود ،فردای آن روز آذر با کمک نقشه گوگل
خود را به موزیم رساند با دیدن آثار تاریخی آنقدر خوشحال شد که تمام اتفاقات شب را فراموش کرد ،با ذوق به آثاری
که قبال فقط عکس آن ها را دیده بود و در کتاب ها راجع به آنها خوانده بود میدید که نظرش را عکس کیومرث شاه که
با استفاده از هوش مصنوعی طراحی شده بود جلب کرد با خود فکر کرد که چقدر فناوری و تاریخ کنار هم میتوانند زیبا
باشند ولی یادآوری حرف آریا بغض بدی گرفت برای این که دیشب را فراموش کند دوباره به تصویر دیده و گفت :میبینم
.خیلی جذاب هستی آقای کیومرث
فردی که پشت او ایستاده بود با خنده گفت :ولی جذاب بود فعال که نیست بهتر است به جذابیت های اطرافیان هم توجه
.کنی
آذر با وجود اینکه از بلند حرف زدن با خود خجالت کشیده بود با خنده گفت :ولی فال گوش ایستادن و تجسس در امور
.دیگران کار خیلی زشتی است بهتر است به این موارد هم توجه کنی
.مرد جوان گفت :دقیقا ،بهتر است هردو به این موارد توجه کنیم ،من یزدان کاویانی هستم مدیر مسئول این موزیم
.از آشنایی با شما خرسندم ،منم آذر ابدالی هستم باستان شناس -
خیلی خوشحالم هم از آشنایی با شما هم از این که یک باستان شناس هستید ،در واقعیت ما به یک باستان شناس در-
اینجا ضرورت داریم اگر میتوانید و دوست دارید اینجا کار کنید خوشحال میشوم چون از اینکه کار دو نفر را انجام بدهم
خسته شدم ،بعد با خنده گفت و البته فرصت این را داری که آقای جذاب را هر روز بیبینی و اینکه چند روزی را باید
.امتحانی کار کنی
آذر از این فرصت عالی واقعا خوشحال بود چون میتوانست به طور رسمی و با امکانات عالی به کار و رویایش بپردازد
برای همین خیلی زود پیشنهاد را پذیرفت و بعد انجام چند کار برای استخدام با خوشحالی فراوان به طرف خانه رفت،
شب هم وقتی آریا علت خوشحالی او را جویا شد با بی تفاوتی گفت :بعد امروز به صورت رسمی به حماقت هایم ادامه
.خواهم داد یعنی در موزیم کابل کار میکنم
رابطه یزدان و آذر خیلی بیشتر از یک دوست عادی شده بود آن دو بیشترین اوقات شان را با حرف زدن با يکديگر
سپری میکردند ولی باوجود این آذر خیلی آریا را دوست داشت برای همین هم به درخواست های یزدان همیشه جواب رد
.میداد
بعد هشت ماه کار کردن در موزیم قرار بود آذر برای کاوش به یکی از شهر های باستانی برود برای همین هم تصمیم
گرفت برای آخرین بار از آریا بخواهد که او را همراهی کند هنوز امیدوار بود آریا دست از این بی تفاوتی هایش بکشد
ولی آریا مثل دفعات قبل با گفتن این که پروژه مهم دارد درخواست او را رد کرد ،با وجودیکه آذر انتظار این حرف را از
.آریا داشت ولی خیلی ناراحت شد برای همین هم تصمیم گرفت در جریان سفر درخواست یزدان را قبول کند
ماه بعد وقتی با آریا در یک رستورانت شیک و مجلل غذا میخورد و به آریا که با ذوق از موفقیت در پروژه اش حرف
میزد و برای اینکه این ماه ها را مصروف بود معذرت میخواست گوش میداد دفعتا از حال رفت ،آریا هم خیلی زود او را
به بیمارستان برد و وقتی از بارداری او آگاه شد او را در آغوش گرفت و با خوشحالی میگفت :وای آذر میبینی من چی
مردی خوشبختی هستم؟ -من با فردی که عاشقش شدم ازدواج کردم ،در پروژیی به چنین بزرگی موفق شدم و دقیقا
.روز بعدش این را دانستم که عشق من قرار است برایم بزرگترین هدیه زندهگی ام را بدهد
آذر لبخند تلخی زد و با سر حرف او را تایید کرد و آریا را در آغوش گرفت ،حس خیلی بدی داشت چون او میدانست که
.این طفل مربوط او نمیشود و طفل از یزدان است
یزدان برای اینکه توانسته باشد آذر را خوشحال کند او را به بخدی کنار فامیل اش برد ،آذر انگار مرده متحرک گشته
بود نه چیزی میخورد و نه حرفی میزد فقط به هر طرف خیره می ماند و بزرگترین آرزویش شده بود برگشت به
گذشته ،جایی که همیشه عاشقش بود ولی این بار فقط میخواست برای اینکه حال را درست کند به گذشته برود نه برای
عالقه به گذشته ولی این امر محال بیش نبود ،آریا هم حاال تمام عالقه اش بود حال اصال به آینده فکر نمیکرد تمام
حواسش و مطالعاتش این بود که طفل و آذر در چی حالت هستند ،گاهی هم در انترنت به دنبال فلم های از اطفال در بطن
...مادر می گشت و آن هارا به آذر نشان میداد و میگفت حاال طفل مان در این حالت است و صدایمان را میشنود
دوباره روی سنگ نشست و دارو های که در دستش بود را یکجا به دهنش انداخت و با جرعهیی آب همه اش را قورت
داد و به شهر خیره شد با صدای بلند گریه میکرد با خود روزی را به یاد میاورد که با آریا عقد را میخواند :وفا دار تو
.خواهم بود در هر لحظه و هر جا
....وفا دار تو خواهم بود در هر لحظه و هر جا