Professional Documents
Culture Documents
گیسویِِدار ِ
مدینهِدروازی ِ
شناسنامۀِکتابِ :
ِ
نام ِ :گیسوی دار
نویسنده ِ :مدینه دروازی
ویراستار ِ :تمنا توانگر
طراحیِجلدِوِبرگآرایی ِ :ژکفر حسینی
شمارهگان ِ :یکصد نسخه
تاریخ ِ :پاییز ۱۴۰۲ھ .خورشیدی
سرِسخن ِ
وداعش رسیده ،چقدر برای زنده بودن تکاپو داشت و آرام آرام از تالشی
که بیهوده بود دست کشید .آدمها هم همینطورند وقتی میفهمند
دیگر نمیتوانند کاری کنند آنوقت کوتاه میآیند و روحشان را رها
میکنند ،تنها با یک تفاوت از ماهی کوچک سرخ و آن هم این که
ماهیگک بیگناهست و انسانها پر از گناه و تالطم ،همیشه به این
فکر میکردم که اگر مادرم نباشد پدرم چه میشود ،روزی را به یاد دارم
که برای فهمیدن این موضوع هم لنگهی کفشی را از دکان برداشته
بودم؛ تا بفهمم چه بالیی سر آن یکی میآید با وجود این که کارم برای
پدرم احمقانه به نظر میرسید و سرزنشم کرد؛ اما مشتاق بودم بفهمم
برای آن یکی چه اتفاقی افتاده و وقتی روز بعد برای عذرخواهی و پس
دادن لنگ کفش دوباره به آن دکان رفتیم هیجان زده بودم؛ تا آن یکی
را ببینم؛ وقتی دیدمش اصالا هیچ اتفاقی برای آن یکی نیفتاده بود .آن
روز با خودم به این نتیجه رسیدم که آدمها هم مثل لنگههای کفش
بدون هم به هیچ دردی نمیخورند؛ ولی اگر همدیگر را هم از دست
بدهند هیچ تغییری در آنان ایجاد نمیشود و هزاران سؤ ال و
جوابهایی که برایشان میساختم؛ تا شبها به جای ستاره شمردن
برای خوابیدن ،ذهنم به آنها مشغول نشود .وقتی به دورهی نوجوانی
رسیدم از تغییرات فیزیکی بدنم؛ تا تغییر برخورد پدر و اطرافیانم برایم
جالب بود که چرا وقتی بزرگتر شدم همه چیز تغییر کرد؛ حتی دیگر
سؤالهای گذشته در ذهنم غوطهور نمیشدند و مرا چون مورچهی زیر
گیالس کودکان به هر طرف نمیدواندند؛ تا جوابشان را بیابم؛ دیگر
شخصیتم شکل گرفته بود و باید به بزرگ شدن عادت میکردم کاری
که هرگز برای انجام دادنش تالش نکردم ،من کودکیام را میخواستم
با تمام تغییرات جسمانیام ،به صنف ششم که رسیدم و وارد مقطع
راهنمایی در کشور ایران شدم شروع کردم به نوشتن شعر و
داستانهای کوتاه .گاهی هم زمزمهی شعرهایی که مینوشتم آن هم
فقط برای همصنفیهایم در صنف؛ در غیر آن باید صدایم را در گلو خفه
مدینه دروازی | ج
مدینهِدروازی ِ
زمستان 1399ـ کابل؛ افغانستان
د | گیسوی دار
بیانیِصمیمانه! ِ
مدینه دروازی با مهارت آغاز کتاب خود را نیز با ماجرای مشابه رنگ
میدهد و نشان میدهد که لت و کوب زنان ریشه در مناسباتی دارد
که از دیرها به اینسو دست نخورده باقی ماندهاند ،در این کتاب قدرت
و اعتماد به نفس تعریف وارونه دارد.
در این کتاب همچنان به یکی از معضالت مهم دیگر اجتماعی پرداخته
شده است ،به معضل فراگیر جنسیتزدهگی و حقیر انگاری زنان،
پدیدهیی که چنان اژدهای هفت سر ریشههای زنان را در جامعه
میسوزاند .در اینجا از یکسو زن خود آنقدر عادت میکند به ضعیف
انگاری خودش که هر بار نیازمند کمک دیگران میشود.
قهرمان این داستان بارها شکنجه میشود؛ اما یکبار هم به موقف
تهاجمی جهت عوض نمیکند.
تضادها و تناقضهای اجتماعی از ضعیف انگاری زن؛ تا ستم زن بر زن،
از نبود اعتماد به نفس؛ تا خالی حرمت به انسان ،از اطالعات ناشیانه
به مفاهیمی گنگ به شمول مناسبات خانوادهگی ،حرف مردم؛ تا وداع
کامل با خود و تن و آرزوهای خویشتن مواردیاند که با زبان ساده و
روان بیهیچ پردهپوشییی بیان شدهاند که این نشانی آشکار از
شجاعت و صراحت نویسنده است.
در نهایت خوانندهی این کتاب ،لحظه به لحظه لمس میکند که زن
نوجوانی چگونه در کورهی آتش پخته میشود و باز هم برای رسیدن
به روزنهی امید ،سعی میکند و برای یافتن خودش منزل میزند.
امیدوارم خامهی بانو مدینه دروازی ،روایتگر فراز و نشیب زندهگیهای
هزاران انسان دیگر آن سرزمین باشد که هنوز ناگفته ماندهاند و چراغی
باشد برای رهایی آن عده مردان آن سرزمین که شخصیت پنهانی شمار
زیادی از آنان را به موجودات خشن و متقلب بدل کرده است.
نادیهِفضل ِ
شاعر ،نویسنده ،روزنامهنگار
زمستان 1399ـ آلمان
و | گیسوی دار
سخنِویراستار ِ
تمام درد و مشکالت بشر به خاطر نگفتن است ،ما عالقهی وافری به
پردهپوشی داریم؛ حال آنکه در بسا مواقع پردهدری درهای بسیاری را باز
میکند و گرههای فراوانی را میگشاید ،گرههایی که به شدت تیزی دندان
هستند؛ اما با دست باز میشوند.
ما «نه» گفتن را بلد نیستیم؛ اما نگفتن را خیلی خوب بلدیم و نیک گفتهاند:
یک «نه» به آسانی به ز صد «بلی» که در آن در مانی.
این کتاب ماحصل اسارت در نگفتن است.
نویسندهی اثر پس از گذر از دوزخ دنیا بدتر از دوزخ آخرت به این نقطه
رسیده است که بگوید .این کتاب حکایت آشکاری از این روایت است که
باید کنار زد و نفی کرد و این نفع فردیست ،نفع فردی فردی که قربانی
نفع جمع شده است چه بسا نفعی که بود و نبودش چندان هم برای جمع
فرقی نمیکرده است :نگفتن و پرهیز از نه گفتن ،برای بستن دروازهی
دهان مردم که من نمیگویم؛ اگر بمیرم هم نمیگویم؛ تا مردم هم نگویند
و این حقالسکوت سنگینی است که ما به مردم جامعهی خود میپردازیم
که دهانشان را به یاوه نگشایند؛ حتی اگر این یاوهسراییها دروغی بیش
نباشد.
«گیسوی دار» عنوانی زنانه با داستانی با ظرافت زنانه از یک نویسندهی زن
است که فقط به خاطر خوشبختی زنان تمام جهان نوشته شده است،
زنانی که در تمام جهان داستان و راوی داستانشان یکی است.
مدینه دروازی | ز
تمناِتوانگر ِ
دیماه 1399ـ کابل؛ افغانستان
مدینه دروازی | 1
گیسویِدار ِ
شب تاریک همهجا سایه انداخته بود .پدر و مادرم کنار هم نشسته
بودند و من از این خوشبختی با خیالی آرام به نوشتن مشغول بودم:
قلمم هیچ کلمهیی را جز لبخند و خوشبختی و خانواده به یاد نداشت.
صدای مهیبی از کوچه به گوش رسید چیزی شبیه فریاد؛ ولی آن صدا
در خانه بود :زن جوانی صدایش را بلند کرده بود ،دقت کردم در حال
خندیدن بود؛ اما چه خندهیی؟ او که جیغ میزد.
به سرعت خودم را به پنجره رساندم .به پشت سرم نگاه کردم خانه
تاریک بود و پدر و مادرم نبودند.
ترسیدم؛ اما دیدن منظرهی حویلی مرا به خود جذب کرد :دختری در
باد میرقصید و گیسوانش را به باد سپرده بود .بیخیال و بیپروا بود
و باز هم خندید از همان دست خندههایی که آدم اشتباه میکرد که
خنده است یا جیغ.
با لبخند او لبخند زدم
او خندید
خندید
خندید
ناگهان مردی از پشت سرش گیسویش را کشید
آنچنان که کسی اسبی را از ریسمان بگیرد و بکشد.
دخترک جیغ میزد و ناله سر میداد و مرد او را گرداگرد حویلی
میچرخاند.
صداهای وحشتناک بلند رفتند.
دخترک گلویش پاره شد و خون تمام صورتش را گرفت.
خانه تاریک شد و ناگهان من هم جیغ زدم از آن دست جیغهایی که
شبیه وحشت بود.
| 2گیسوی دار
مدینه!
مدینه!
چشمانم را باز کردم و مادرم را دیدم که کنارم است با تمام وجود خودم
را به بغل او انداختم.
باید آماده میشدیم .فرش خانه جمع شده بود و وسایل را در
پالستیکها گره زده بودند.
چیزی به ظهر نمانده بود .طعم تلخ خواب شب در ذهن و ضمیرم بود.
ظهر است خورشید وسط پردهی آسمان خود را به نمایش گذاشته روی
چوکیهای پالستیکی نشستهایم منتظریم؛ تا تاکسی آماده شود و به
سوی مرز حرکت کنیم .پدرم آشفته است از عرقهای پی در پی
پیشانیاش در آن هوای نیمه سرد و دستهای لرزانش که برای
تسکین دلش آنها را به هم میمالد میشود فهمید که چه طغیانی در
دلش برپاست ،این اولین باری است که من و خواهر کوچکترم ملکه
از آنها دور میشویم من شانزده و ملکه پانزده سال دارد ،ساعات انتظار
برای رویایی با یک سرنوشت نامعلوم چنان به سرعت میگذرد که یک
دقیقه کمتر از یک صدم ثانیه نیز حساب نمیشود .تا چشم به هم
میزنم یک ساعت انتظار گذشته است ،راننده صدایمان میزند دیگر
وقت رفتن فرا رسیده است نمیتوانم از پدرم خداحافظی کنم برایم
سخت مثل کوه است؛ اما چارهیی نیست ،مادرم گفته بود زن باید از
سنگ خارا سختتر باشد .هردویمان آماده میشویم برای حرکت به
کشورمان «افغانستان» ملکه پدرم را در آغوش میگیرد و گریه سر
میدهد با دقت به آنها نگاه میکنم پدرم جمپر و پتلون سیاهی به
تنش است ،موهایش کم کم سفید شدهاند و از چین خوردهگیهای
گوشهی چشمش برای اولین بار متوجه میشوم پدرم خیلی شکسته و
ضعیف شده در این فکر غرق هستم که ناگهان خودم را در آغوشش
حس میکنم .تمام این دقیقههای ارزشمند به فکر و سؤال میگذرد.
چیزی نگذشت که از آغوشش جدا شده سوار تاکسی و حرکت میکنیم،
از پنجرهی پشت موتر پدرم را میبینم در همانجا ایستاده و به تاکسی
نگاه میکند ،گویا همین لحظه است لحظهی از دست رفته یا آن
سالهای دور :آن نگاه را دقیق به یاد دارم نگاهی که با فشار به پلکها
مدینه دروازی | 3
ما بودند .ناگهان این مردان عجیب غریب جلو راه ما را گرفتند ،آن قدر
ترسیده بودم که اصالا نمیتوانستم حرفی بزنم چون این حرف مادرم
که با وجود رانده شدن طالبان از شهر هنوز هم عدهیی تحت تأثیر افکار
و عقاید آنها زندهگی میکنند ذهنم را تاریک کرده بود ،کامالا دورمان
حلقه زده بودند چون کرکسهای خونخواری که گرد الشهی مردهگان
میچرخند .با وجود تمام سرسختی چیزی نمانده بود که از تجمعشان
جیغ بزنم ،بعدش به شدت ته دلم به آنان خندیدم چون فکر میکردم
برای این که چادری نپوشیدهایم میخواهند سنگسارمان کنند؛ ولی تا
به خود آمدم متوجه شدم که هر کدامشان چیزی میگویند :یکی:
تکسی تکسی بیا باال شو
دیگری :کجا میروید؟!
و دیگری :کردت کارت کردت کارت کار دارین؟!
متوجه شدم علت این عجله و سراسیمهگی آنان فقط به خاطر لقمهیی
نان بوده است که چند مسافر خارجی از ایران برگشته را از دست ندهند.
آنان آنقدر ساده بودند که گول ظاهر خوشبخت ما را خوردند غافل از
اینکه به قول مادرم :درون این زندهگی ما را کشته و بیرونش دیگران
را .آنچنان که به دقت صورتکهای سادهی آنان نگاه میکردم
میتوانستم به یقین بگویم :الاقل آنچنان آشوبی که در آن لحظه در
قلب من میگذشت در قلب آنان خبری از آن نبود.
من مصداق این بدبختی را در ایران هم دیده بودم این چهرهها برایم
آشنا بودند درست مانند افغانستانیهایی که در ایران با انجام کارهای
فیزیکی مختلف زحمت میکشیدند؛ تا شب با لقمه نانی حالل وارد
خانهی خود شوند اینها هم هر کدامشان برای لقمه نانی در تکاپو
بودند ،طوری هم به ما نگاه میکردند که گویی تازه از ّآسمان افتاده
باشیم؛ کاکایم با مردی صحبت و با تاکسی او به منزل یکی از
خویشاوندانمان رفتیم خیابانهای پاک و منظمی بودند ،با دقت تمام،
همه جا را از نظر میگذراندم ،شب را هم در خانهی خویشاوندانمان
ماندیم و صبح روز بعد با اولین پرواز به کابل آمدیم ،میدان هوایی کابل
امید از دست رفتهام را به من بازگرداند .افغانستان آنقدر هم که با
توصیفهای زشت تصویر شده بود تحمل ناپذیر نبود .میدان هوایی
مدینه دروازی | 5
زیبایی بود؛ وقتی از میدان هوایی بیرون شدیم ،کاکایم تاکسی گرفته
و ما به سمت خانهاش حرکت کردیم هوا تاریک شده بود به بیرون نگاه
میکردم ،بادی که به صورتم میخورد و موهایم را پریشان میکرد را
دوست داشتم؛ چون به این خاک حس بیگانهگی نمیکردم و خودم را
با این هوا انس میدادم ،باید ریههایم از هوای وطنم سرشار میشدند،
به بیرون نگاه میکردم بعضی از نقاط روشن ،بعضی هم تاریک همانند
آسمان شب ،در بعضی قسمتها خیابان هموار و خوب و در بعضی
قسمتها آنقدر ویران بود که به سختی میشد موتر را کنترول کرد،
پس از رسیدن به محل زندهگیشان اصالا نمیخواستم از موتر پیاده
شوم کوچههای کثیف که از بوی بد نمیشد تنفس کرد ،همه جا تاریک
بود ،فکر کردم مشکلی برایشان پیش آمده و برقها را قطع کردهاند؛
ولی مثل این که برقها همیشه در زمستان برای ساعتها قطع
میشدند ،وارد خانه شدیم به اتاقی رفتیم خستهکن و تاریک .اندکی
بعد برقها وصل شدند و حداقل توانستیم همدیگر را ببینیم زن کاکا و
مادر کالنم کنار ما نشستند ،بعد از کمی صحبت با آنها ،استراحت
کردیم ،صبح با صدای جیغ و داد از خواب بیدار شدیم با عجله از اتاق
بیرون شدم ،حویلی بینظمی بود در گوشهیی مواد فضله ،گوشهی دیگر
هم یک جاروی دسته شکسته ،سرپاییهایی که لنگه به لنگه در هر
گوشه نقش گلهای حویلی را بازی میکردند ،گوشهی حویلی هم یک
منبع آب که اوایل نمیفهمیدم چی هست و به چه دردی میخورد؛ اما
بعد فهمیدم که اینجا سیستم آب رسانی نیست و باید برای هر کاری
که نیاز به آب هست یک ساعت با آن میله سر و کله بزنی تا ظرفهایت
را پر از آب کنی و بدتر از همه پسری بود که میان حویلی فیلمی را به
راه انداخته بود :دختریست قد بلند ،پیراهن گل گلی به تنش است و
موهای خرمایی زیبایی دارد؛ اما حیف که آن موها به جای نوازش،
کشیده شدن به دور حویلی را تجربه میکردند ،پسری بود چهار شانه
و قد متوسطی داشت پیراهن و تنبانی نصواری رنگ به تنش بود با
مشت به سر و روی آن دختر میکوبید در دست دیگرش هم موهای
او را پیچیده بود و با غروری که نمیدانم از برای چه بود خودش را به
رخ دیگران میکشید ،دلم خیلی گرفته بود ،گرفتهگییی توأم با
| 6گیسوی دار
شکل کنترل میکرد ،تنها شانسم این بود که به خوبی میتوانستم طرف
مقابل را قانع کنم و بعد از صحبت با مدیره قرار شد؛ تا در همان صنف
یعنی صنف یازدهی الف در مکتب «رخشانه» بمانم ،یکی دو روز را خیلی
از من خوششان نمیآمد؛ اما بعد از آن تمام صنف طوری طرفدار و
دوستم شدند که به قول خودشان اگر روزی بنا بر مشکلی به مکتب
نمیرفتم آن روز خستهکن میشد ،میگفتند :هیچگاه فکر نمیکردند
این ایرانیگک اینقدر در دلشان جا باز کند و من از این مؤفقیت بزرگ
خشنود بودم من هم تمام استادها ،هم صنفیها و بانو ماهره را
بینهایت دوست داشتم با وجود این که بازیگوشی میکردم؛ اما
هیچوقت در درسهایم ضعیف نبودم برای همین هم بانو ماهره و هم
استادهایم دوستم داشتند و این را از گذشتشان در مقابل
بازیگوشیهایم درک میکردم در حالی که کمتر کسی بود که بانو ماهره
طعم لتهایش را به آن نچشانده باشد؛ اما خدا را شکر دو سالی را که
در آن مکتب بودم جان سالم به در بردم و یک بار هم چنین اتفاقی
برایم رخ نداد و از هیچ تالشی برای مؤفق بودن در درسهایم دریغ
نمیکردم ،امروز هم مثل هر روز بعد از زنگ رخصتی به طرف خانه
حرکت میکنیم ،به خانه میرسیم لباسهایم را تبدیل میکنم ،مادرم که
امروز به سر کار نرفته نان را آماده کرده ،بعد از تمام شدن نان ظهر ما
مصروف درس خواندن میشویم و مادرم به منزل مالی مسجد که
خانمش یکی از خویشاوندان ما بود میرود .بلی این روز چون برق و
باد به خاطرم میآید احساس میکنم همین لحظه است چقدر نزدیک
است این لحظه .درسهایمان را که تمام کردیم پیش تلویزیون
ا
تقریبا سه یا سه و نیم بعد از نشستیم و مصروف تماشا شدیم؛ ساعت
ظهر بود که دروازهی کوچه به صدا در آمد .نرگس خواهر کوچکم را
فرستادم؛ تا ببیند چی کسی آمده لحظهی بعد برگشت و صدایم زد:
«مدینه بیا سه دختر آمدهاند میگویند طفل ما توقک شده مادرتان
میتواند ببیند چی مشکلی دارد» در کشور ما زنان با تجربه بعضی از
مشکالت کودکان را با روشهای سنتی حل میکنند از این رو به حویلی
رفتم سه دختر خانم در حویلی منتظر بودند .یکی از آنها که چادری به
سر داشت برای صحبت آن را باال زد زیر آن چادری صورتی سفید ،با
| 14گیسوی دار
توانسته دلش را به دست بیاورد خیلی تعریف میکرد« :پسر خوبی به
نظر میرسید،اصالا حرف نمیزد ،چهرهی مقبولی داشت ،خانه و موتر
هم دارد ،به نظر من که مشکلی نداره» شب شد همه مثل همیشه دور
هم جمع شدیم ،مادرم شروع کرد به تعریف کردن و قانع ساختن پدرم،
چرا که پدرم روی خوشی به این حرف نشان نمیداد؛ چند وقتی را کار
مادرم شده بود تعریف و راضی ساختن پدرم؛ حتی در عین زمان دو
خواستگار دیگر را رد کرد؛ تا این که در یکی از روزها باز هم آن خانم
برای صحبت با مادرم آمد ،مادرم برایش چای آورد او زن عجیبی بود
بدون مقدمه شیرینیدانی را برداشت و با عذر و زاری به مادرم گفت:
دخترت را خوشبخت میکنم؟
مادرم یاد آور شد که :دختر من هنوز آمادهی تشکیل زندهگی مشترک
نیست ،چطور توقع دارید من عروساش کنم؟!
خانم همسایه در جواب گفت :من که او را برای نوکری نمیبرم هنوز
میخواهم زیر دست خودم بزرگ شود .و حرفهایی که هیچ کدامش
با منطق جور نمیآمدند ،آن شیرینیدانی را هم به عنوان جواب بلی با
خودش برده بود .آن شب مادرم یاد آور شد که شیرینیدانی را به عنوان
نشانهی رضایت با خود بردند منتظر واکنشی از جانب پدرم بودم ولی
او همان جا رضایتش را اعالن کرد و بردن آن شیرینیدانی شد جواب
بلهیی که هیچگاه از زبانم بیرون نشده بود؛ حتی از من پرسیده نشد
که من چه تصمیمی دارم و چه میگویم پس باید آمادهی رو به رویی
با واقعیتی؛ که حتی فکرش را نمیکردم میشدم .روزها میگذشتند و
من انگار نه انگار که عروس میشوم غرق در خوشیهای خودم بودم،
پدرم با ما مثل کودک برخورد میکرد او هیچ وقت اجازه نداده بود تا
آب در دلمان تکان بخورد؛ حتی در عین مشکالت لبخند را روی
لبهایمان حفظ میکرد ،ما هم برای آینده هزاران فکر در ذهنمان
میرقصید و وارد شدن به مرحلهی ازدواج برای منی که هنوز وقتی
شبها میترسیدم در آغوش پدر و مادرم میخوابیدم جز یک حرف
چیز دیگری نبود ،آنها کم کم برای برگزاری محفل نامزدی خرید
میکردند نمیدانستم چه بینشان میگذرد گاهی از مادرم میشنیدم
این شد ،آن شد ،این میشود ،آن میشود و من فقط نظارهگر بودم که
| 18گیسوی دار
نفر را برای خوردن نان چاشت به اتاق دیگر بردند ،با فامیلها کمی
عکس گرفتیم و آنها رفتند ما دو نفر را تنها گذاشتند؛ تا راحت نان
بخوریم؛ اما نتوانستم چیزی بخورم و او برعکس من به راحتی نانش را
تمام کرد و در هنگام نان خوردنش فرصت خوبی پیدا کردم که با دقت
نگاهش کنم ،چند لحظه که گذشت ،دوباره همه جمع شدند و خواستند
به اتاق قبلی پیش مهمانها برویم در آن لحظه عثمان که همان پسر
همسایه بود از من خواست که؛ اصالا پیش مهمانها با هم حرف نزنیم
تعجب کردم که این حرف چه معنی دارد ،خودش این گونه بیان کرد
که فامیلهای ما کمی عادت سخن چینی دارند بهتر است حرف
دستشان ندهیم ،پیش مهمانها برگشتیم طبق خواست او؛ اصالا با
هم حرف نزدیم ،بعد از هدایایی که دو فامیل بین هم رد و بدل کردند
محفل به اتمام رسید همه رفتند ،من لباسهایم را تبدیل کردم و به
حمام رفتم خواهرهایم به همراه مادرم خانه را منظم کردند ،شب هم
عثمان به همراه یازنهاش برای نان شب پیش پدرم آمدند بعد از
خوردن نان شب رفتند ،دیگر نامزد شده بودم ،بزرگ شده بودم ،من با
این که چیزی از زندهگی نمیفهمیدم باید؛ مثل آدمهای بالغ رفتار
میکردم ،به قول عمه و خاله و مادرم باید شوخیها ،شیطنتها و بلند
پروازیها را کنار میگذاشتم ،به قول مردم هم باید سنگین میشدم
سنگینی که یک عمر را خاموشم میکرد تا مردم نگویند دختر فالنی،
فالن کرد و فالن شد؛ فردای آن روز مثل همیشه راهی مکتب شدم در
مکتب هم صنفیهایم تبریک میگفتند و از نامزدم سؤال میکردند؛
قوارهاش چطوراست؟ چی وظیفه داره؟ چقدر درس خوانده؟ دیروز
چطو گذشت؟ و سؤالهایی که از روی شیطنت پرسیده میشد ،از هم
صنفیهایم گرفته تا مدیرهی مکتب برایم ارزش قایل بودند؛ اما
مدیرهیمان از این که نامزد شده بودم خوشحال نبود میگفت نباید
زود وارد چنین مرحلهیی از زندهگی میشدم ،هنوز خیلی وقت داشتم
ولی باز هم برایم آرزوی خوشبختی را داشت؛ به دنبال این روز ،روزها
گذشتند؛ اما خبری از نامزدم نبود فقط گاهی وقتها مادرش به دیدنم
میآمد ،من اصالا حس نمیکردم که کسی وارد زندهگیم شده چون بعد
از رفتنش پشت سرش را هم نگاه نکرد ،در آن زمان دختر ماما و سه
مدینه دروازی | 21
تمام روزم را با ناراحتی و فکر گذارندم ،فکر میکردم شاید بخاطر این
که شب در را باز نکردم میخواهد انتقام بگیرد؛ ولی این چنین انتقامی
که اصالا عادالنه نیست نباید به من چنین تهمتی میزد؛ شب شد
ساعت هشت بود که خشو ،خسر و ننویم به خانهی ما آمدند فکر کردم
برای عذر خواهی آمدند خواستم با مادرش در میان بگذارم که عثمان
چنین توهینی به من کرده ،مادر و خواهرش را به اتاق خودم خواستم.
بعد شروع کردم به توضیح ماجرا مادر و خواهرش در عین صحبت
کردن حرفم را قطع کردند و بدون هیچ شرمی ،بدون هیچ احترامی و
بدون هیچ تحقیقی شروع کردند که:
مادرش :مدینه دیشب دروازه ره به کی باز کدی ،بچیم خودش دیده
که تو دروازه را برای بچهی همسایهی آخر کوچه باز کدی!
خواهرش :بیادرم خودش دیده تو دروازه ره باز کدی بعد بچه داخل
حویلی شده ،بیادرم خو دروغ نمیگه!
دهانم باز ماند ،اصالا دیگر نمیتوانستم هیچ چیز بگویم از فشار زیاد
فکر میکردم دنیا روی سرم خراب میشود باورم نمیشد که آنها هم
حرفهای عثمان را تأیید میکنند .گریه را سر دادم دلم تاب آن حرفها
را نداشت؛ مثل این که آنها خودشان با چشم سر شاهد این دروغی
که بافتهاند ،بودند .مغزم یخ زده بود و توان استدالل را نداشت ،با
گریهام مادرم به اتاق دیگر پیش مردها رفت به خسرم گفت :این چی
بیشرمی است خجالت نمیکشید؟
بعد پدرم خواست؛ تا عثمان به خانهی ما بیاید چند دقیقه گذشت که
عثمان آمد من هم بیرون در ایستاده بودم و میشنیدم که چه میگویند
پدرم از عثمان پرسید:
ـ با چشمای خودت دیدی که مدینه در ره باز کد؟
ـ مدینه ره ندیدم فقط فکر میکنم کسی در ره باز کد.
ـ فکر میکنی یا دیدی؟
ـ تاریک بود درست متوجه نشدم.
ـ کدام همسایه بود؟
ـ همسایهی آخر کوچه دروازهی سبز رنگ
ـ مطمئن استی که داخل خانهی ما شد؟
| 26گیسوی دار
بیرون شود ،اول یک دختر بیرون شد و رفت بعدش مردی مسن با
نانی که در دست داشت میخواست داخل خانه شود صدایش کردم
گفت :سالم بفرمایین برادر کاری داشتین؟ مرد خوش اخالقی به نظر
میرسید ،مناسب ندیدم ماجرا را تعریف کنم و پرسیدم ببخشین
دیشب دیر وقت کسی خانهیتان آمده بود؟ بلی! شما ببخشن اگر
مزاحمتان شدیم دیشب برادرم وضعیتش خوب نبود بچیم را روان
کردم؛ تا او را به شفاخانه ببرد ناوقت آمده بود هر چقدر با خانمش به
تماس شده او نشنیده به همین جهت مجبور شده محکمتر در بزند،
ببخشید اگر مزاحم استراحتتان شدیم.
و پدرم گفته بوده :نه خواهش میکنم فقط دیشب طفلهایم ترسیده
بودند گفتم از همسایهها بپرسم ببخشین اگر باز هم سؤال میکنم چند
بچه دارید؟ دو تا یکی همین بچیم که بزرگتر است و ازدواج کرده و
دومی متاسفانه مشکل عصبی دارد و در خانهی مادرش از او مراقبت
میکند ،من هم که تقاعد گرفتم و فقط نگهبان خانه ،بچه و عروسم هر
دو کار میکنند از سابق اینجا خانهی ما است و...
پدرم به سرعت برق و باد و با ریتم بلند این قصه را تعریف کرد :گفتم
و گفتهایش را چنان سریع میگفت که گویا میخواهد از قصهی
تهمت ناروا به دخترش به سرعت عبور کند.
ا
ناگهان سکوت اختیار کرد ،قصهی بدنامی من ظاهرا تمام شده بود.
مادرم گفت :نمیفاموم دلیل ای کارشان چی بود ،خدا لعنتشان کنه،
ما چی بدی د حقشان کدیم که با ما ایطو کدن
در همان لحظه صدای دروازهی خانهی آنها بلند شد ،پدرم برخاست
از خانه بیرون شد من هم پنهانی گوشهی در را باز کردم میخواستم
ببینم که چه میگویند و چه میشود ،با دیدن پدرم از موتر پیاده شدند
مادر و خواهرش هم با او بودند سالم کردند.
پدرم بعد از سالم گفت :نمیفاموم منظورتان از کارهای دیشب چی
بود؛ اما مه با همسایه حرف زدم» مادرش شروع کرد« :نه کار خوبی
نکدین گپ مهمی نبود ما که چیزی نگفتیم فقط پرسان کدیم»
او هم به ادامهی حرفهای مادرش گفت«:کاکا جان مه اشتباهی دیدم
نگفتم که داخل خانه شد».
| 28گیسوی دار
به تو چی؟
چرا امشب ناراحتی؟
زیاد گپ نزن!
مهر سکوت بر لبم گذاشتم و دستور عثمان را فرمانبرداری کردم .بعد از
سوار شدن باسط و خانمش حرکت کردیم ،در مسیر راه موتر را به هر
طرف میکوبید .با این کار عصبانیتش را نشان میداد ،نزدیک هوتل با
موتری برخورد کردیم دلش میخواست پیاده شده و جنگ کند؛ اما
باسط مانع شد به هوتل رسیدیم از موتر پیاده شدیم وارد سالن شدیم
چند تا از مردهای فامیلهایشان آن جا ایستاده بودند از زینهها باال
رفتیم در زینهها دستم را دراز کردم؛ تا دستش را بگیرم؛ اما عثمان دستم
را پس زد خجالت کشیدم فیلمبردار و مردهایی که آن جا بودند متوجه
شدند:عکاسان عکس گرفتند و فیلمبردارها فیلم گرفتند و زمان این
ا
واقعا کم آمدم او گدی پران تاریخ را ثبت کرد .احساس کمی کردم.
احساسم را رها کرد و به دست باد دلمردهگی سپرد .به سالن برگزاری
محفل رسیدیم همه تماشایمان میکردند پشت سرمان باسط و
خانمش وارد شدند در جایگاهمان نشستیم آن دو مصروف خنده و
حرف ،ما دو نفر حتی به هم نگاه نمیکردیم و با اخمهای عثمان همه
متوجهمان شده بودند ،لحظهیی بعد برای تعویض لباس و نکاح به
اتاق دیگری رفتیم لباسم را تبدیل کردم و بعد از نکاح دوباره به سالن
برگشتیم چادری که با هزاران امید آن را تزئین کرده بودند روی سرمان
گرفتند؛ تا آیهیی از قرآن را بخوانیم ،آیینه در روبرویمان بود آیهیی را
خواندم ،در آیینه نگاهش کردم و به خودم وعده دادم با وجود همهی
اتفاقات هم دوستش بدارم؛ نگاهها به ما دو نفر بود متوجه بودم همه
به ما اشاره میکردند و بین خود چیزی میگفتند ،دعا میکردم محفل
زودتر تمام شود عثمان روی تمام آرزوهایم خاک پاشید او شب
آرزوهایم را به شب تلخ رسوا شدن بین مردم مبدل کرد ،به خانه
رسیدیم قرار بود خانم آن خانه شوم از زینههای آهنی باال رفتیم ،وارد
دهلیزی و بعد مهمان خانه شدیم ما دو عروس و دامادها در گوشهیی
نشستیم هر دویمان گریه میکردیم باسط دست زنش را گرفته بود و
مدینه دروازی | 31
نگه دارد ،وسواسم وادارم کرد؛ تا بیشتر فکرم به شوهرم باشد و برای
این که بفهمم چه میکند پنهانی متوجه کارهایش بودم ،ننوی دومیام
مریم که هم سن و سال من بود کمکم کرد؛ تا بتوانم بفهمم عثمان چه
میکند ،بعد از مدتی تعقیب و توجه شکام به یقین تبدیل شد که
شوهرم با کسی در ارتباط است ،من میدانستم او به من خیانت
میکند؛ اما نمیتوانستم هیچ کاری بکنم من شاهد خیانت شوهرم
بودم و فقط خود خوری میکردم ،اشک میریختم و همه را زیر سنگ
دل پنهان میکردم ،با چشمهای خودم میدیدم به هزاران بهانه بیرون
میرفت و با تلیفون صحبت میکرد ،من با گوشهای خودم شنیدم او
در تلیفون با کسی حرف میزد از حرفهایش میفهمیدم او با زنی دیگر
حرف میزند و من رنج میبردم از این که چه کمی در وجودم داشتم
که شوهرم مرا نمیخواست ،شب را میگذراندم با لت خوردن و هزاران
حرف بد که عثمان نثارم میکرد و روز را میگذراندم با دردهایی که از
بیمهری شوهرم در کتاب دلم نوشته شده بودند ،عثمان؛ حتی مرا آن
گونه که باید نمیخواست و روزهای تاریک چون شبم به دنبال هم
میگذشتند من از این که مادرش با دروغ مرا عروسش کرده بود رنج
میبردم؛ اما به خاطر زندهگی مشترکمان با این که خوب هم
نمیگذشت ،گذشت میکردم نمیخواستم عثمان از این حرفها رنج
ببرد؛ اما او نمیفهمید ،درک نمیکرد چون افکار ،خواستها و منطق ما
با هم دنیایی تفاوت داشت .من او را صادقانه دوست داشتم
میخواستم با وجود تمام شکنجههایی که در حقم میکرد از خود
بگذرم؛ تا شاید روزی مرا بفهمد و به من باور کند؛ تا این که زن ایورم
باردار شد و مدت کمی بعد از او متوجه شدم که من هم باردارم پس از
ا
حتما عثمان هم تغییر فهمیدن این که باردار شدم خوشحال بودم که
ا
حتما تالش میکند؛ میکند هوش و فکرش از همه جا جمع میشود،
تا مواظب من باشد .آن روز که فهمیدم باردار شدهام تا شب را با خیال
بافی گذراندم ،وقتی شب عثمان به خانه آمد پیش او رفتم لباسش را
تبدیل کرده و در گوشهیی نشسته بود کنارش نشستم بعد از کمی حرف
زدن و مقدمه چینی به او گفتم که عثمان من حاملهام! منتظر واکنش
خوبی بودم یک هیجان ،یک حس مملو از محبت ،یک نوازش برای
| 36گیسوی دار
آرام شدن؛ اما او لبخند ملیحی زد و بعد مشغول بازی با تلیفونش شد
دیگر حتی اهمیتی به این حرف نداد و من ناامیدتر از همیشه در خود
فرو رفتم چون جوانهیی که در آغاز بهار از خاک سر میکشد و باران او
را میشکند؛ تا شکوفه ندهد ،من با وجود بارداریام نادیده گرفته
میشدم هم از طرف عثمان و هم از طرف فامیل او برای هیچ کدامش
مهم نبود که من باردارم و من بودم و شب و روزهایی که با جنگ و
ماتم میگذشت در لحظهی حساسی که نیاز به روحیه و همدم داشتم،
در لحظهیی که هراس از مادر شدن و به دنیا آوردن نوزادی را داشتم
همهیشان تنهایم گذاشتند به هر روی از فامیلش شکایتی نداشتم
ا
طبعا فامیلش هم به تو وقتی شوهرت برایت ارزشی قایل نباشد،
اهمیتی نمیدهند؛ من حق رفتن به بیرون و حتی رفتن به خانهی پدرم
را نداشتم تنها جایی که میرفتم مکتب بود آن هم اگر خواهرهای
شوهرم مشتاق بودند میرفتیم و اگر دوست نداشتند باید خانه
میماندم ،یک هزار ناز و منت آنان را تحمل میکردم ،یک هزار بهانه
برای رفتن آنان با من به مکتب میساختم ،هربار که فرصت پیدا
میشد به آنان ذهنیت میدادم که مکتب عالی است و در راه مکتب
به ما خوش میگذرد و ...اما بر دل سنگشان اثر نمیکرد ،هوای آنها
را نمیفهمیدم که کدام روزها میل به مکتب رفتن دارند .با تمام اینها
اگر مکتب هم میرفتم از شدت خستهگی و کوفتگیهای مشت عثمان
از درسها عقب میماندم ،تمرکزم را از دست میدادم؛ ولی همان
همصنفیهایم که درکشان میکردم و درکم میکردند در درسها کمکم
میکردند و مواظبم بودند .لحظهیی را روی میزهای خشک استراحت
میکردم ،وضعیت من روی تمام هم صنفیهایم تأثیر بدی گذاشته بود
هر روز در ساعتی که معلم نداشتیم دور هم جمع میشدیم .آنها می
خواستند به من بفهمانند که تنها نیستم ،دلداریام میدادند که همه
چیز خوب میشود؛ اما من امیدی به خوب شدن اوضاع نداشتم تنها
چیزی که در آن جا میدیدم بد گویی ،بیاحترامی و منت گذاشتن برای
هر کار و هر چیزی بود البته این نوع برخورد با من و زن ایورم میشد
و گاهی به خاطر نفرت از ما شوهرانمان را هم زیر ذره بین میگرفتند،
زن ایورم اهمیتی به کارها و حرفهایشان نمیداد؛ چون میدانست
مدینه دروازی | 37
شوهرش کنارش است و اجازه نمیدهد کسی اذیتش کند؛ اما من که
جز خدا کسی را نداشتم فقط تحمل میکردم ،هم حرفها و کارهای
خودش را هم رفتارهای ناپسند فامیلش را که آن هم بخاطر تحریک
کردنشان به وسیلهی فریحه بود وگرنه مادر و پدرش انسانهای بدی
نبودند ،بعضی حرفهایی هم که پیش میآمد من به حرمت
بزرگیشان چیزی نمیگفتم و احترامشان را نگه میداشتم؛ اما آنها از
این سکوت برداشت اشتباهی کردند.
فکر میکردند من بلد نیستم حرف بزنم یا جرأت حرف زدن را ندارم
غافل از این که من طوری بزرگ شده بودم که به خودم اجازه نمیدادم؛
حتی اگر با سیلی به رویم میزدند حرفی بزنم نه تنها خودشان بلکه؛
حتی به کوچکترین عضو فامیلشان که فرخنده بود بیاحترامی نکردم؛
اما آنها از این سکوت سوء استفاده کردند و بارها با تنها گذاشتنم با
وجود بارداریام زیر بار لتهای عثمان روحیهام را شکستند به قول
خودشان میخواستند زیر دستشان باشم حرفی که در منطق
نمیگنجید؛ مثالا من پرنده بودم که زندانیام میکردند یا در قفس نگهام
میداشتند؛ اما با همهی این حرفها دوستشان داشتم چون آنها
فامیل من شده بودند و من فقط صبر را پیشه میکردم؛ تا بتوانم
شوهرم را به دست بیاورم؛ در یکی از روزها خالهام هر چقدر با عثمان
تماس گرفته بود او تلیفون را جواب نداده ناچار به خسرم زنگ زده و از
او خواسته بود که شب برای تولد پسرش به خانهی آنها برویم ،البته
خالهام با مادرم زندهگی میکرد و قرار شد؛ تا شب با عثمان به تولد
برویم ،روز تمام کارهایم را با اشتیاق انجام دادم و برای شب آماده شدم
که بعد از مدت طوالنی به بهانهی همین تولد به خانهی پدرم بروم چون
آنها به خاطر برخورد بد عثمان دیگر تا کاری پیش نمیآمد رفت و
آمد به خانهی ما را قطع کرده بودند؛ عصر شد آماده شدم عثمان روی
تخت دراز کشیده بود کنارش نشستم:
عثمان
بلی
بخیز کاالیت بپوش بریم
کجا؟
| 38گیسوی دار
تولد سینا بچهی خاله مهدیه است صبح پدر جان که گفت شب برین
الزم نیست نمیریم
عثمان بد است به خدا! بخیز بریم خالیم ناراحت میشه
مه جایی نمیرم
من هم که با اخالقش آشنا شده بودم و میفهمیدم هر کاری دلش
خواست میکند با ناامیدی لباس را تبدیل کردم در گوشهیی نشستم.
عثمان مرا از رفتن به خانهی پدرم و رفت و آمد با اعضای فامیلم کامال ا
منع کرده بود و من به خوشی و خواست او بیشتر از هر چیزی اهمیت
میدادم برای همین طبق میل او به خانهی هیج کس؛ حتی پدرم
نمیرفتم؛ تا شاید خودش روزی بفهمد و از کارهایش پشیمان شود،
هوا در حال تاریک شدن بود که او هنوز روی تخت دراز کشیده بود و
من در گوشهیی نشسته بودم ،خسرم که بیرون بود به خانه آمد وارد
اتاق ما شد ،گروپ را روشن کرد سالم کردم عثمان از جایش بلند شد
گفت :نرفتین؟
نه نمیریم
چرا نمیرین؟
دلم نمیشه
دلت اس آبروی مره ببری؟ خالهاش به مه زنگ زد گفتم روانشان
میکنم مردم ریشخند میکنی ها؟
چیزی نیست نمیریم
بحث عثمان و پدرش شدت گرفت هر چه گفتم مهم نیست ،نمیریم
نشد ،خسرم دستم را گرفت بلندم کرد گفت :خودم تو را میبرم
عثمان صدایش را باال برد :اگر رفتی بر نگردی!
دوباره سر جایم شستم و این بار پدرش با عصبانیت تمام دستم را
کشیده با همان سر و وضع نامناسب راهی خانهی پدرم شدیم در راه
گریه میکردم ،پدرش بد و بیراه میگفت اعصابش خیلی خراب بود به
خانهی پدرم رسیدیم با وارد شدنمان همه متوجه من و چشمهای پر
از اشکم شدند؛ تا آن زمان فقط خواهرهایم از این که چه بر سرم
میگذرد خبر داشتند آن هم وقتی در مکتب هم دیگر را میدیدیم با
ا
حتما مشکلی حال آشفته و دست و صورت کبودم چه میفهمیدند که
مدینه دروازی | 39
دارم و من برای سبک شدن دلم با آنها درد و دل میکردم؛ اما آن شب
با ورودم به خانه همه متوجه سر و صورت و چشمهای پر از اشکم
شدند برای این که مشکلم از خاطرشان دور شود بهانه کردم مریض
هستم و خسرم به زور خواست؛ تا اشتراک کنم وگرنه حال خوشی برای
اشتراک نداشتم ،بعد از پایان تولد خسرم به خانه برگشت و از من
خواست یکی دو روز را آن جا بمانم من هم همان جا ماندم ،صبحش
مادرم بیدارم کرد که به مکتب بروم؛ اما خواستم تا اجازه بدهد آن روز
را فقط استراحت کنم راستش آن قدر از کار و جان کندن در آن خانه
مانده شده بودم که دستهایم درشتتر از دست یک کارگر شده بودند.
مادرم هم چیزی نگفت سرم را زیر کمپل کردم نمیفهمم چقدر خوابیده
بودم که ناگهان خاله و شوهر خالهام کمپل را از سرم کشیدند ترسیدم
از بس که لت خورده بودم؛ حتی وقتی کسی بلندتر صدایم میکرد تا
یک ساعت قلبم میلرزید .از جایم بلند شدم:
پرسیدم :چی شده؟
گفتند :هیچ مکتب نرفتی؟
گفتم :نه مانده بودم!
خالهام میخواست چیزی بگوید ولی دوباره کمپل را روی من انداخت
و گفت :راحت بخواب خواستم ببینم مکتب رفتی یا نه من هم سرم را
زیر کمپل کردم چند لحظهیی بعد صدای مادرم آمد:
ـ مدینه......مدینه.......
ـ بله مادر!
ـ بخیز کارت دارم!
سرم را بلند کردم خاله و شوهر خالهام کنار مادرم نشسته بودند
ـ بله مادر
ـ بچیم پیشتر عثمان زنگ زده بود
ـ خب
ـ از تو پرسید من هم گفتم که مکتب نرفتی و خانهی ما هستی
گفت :دخترت از خانه بیرون شد و کته یک مرد سوار موتر شده رفت
مه گفتم که تو خانه استی؛ ولی دو زدن ره شروع کرد مه هم قهر شدم
و هر چیزی که از دهنم بیرون آمد بارش کدم بعد به خالهات زنگ زدم؛
| 40گیسوی دار
تا بیدارت کنه که به او بیشرف زنگ بزنی؛ ولی خالهات دلش نیامده
بیدارت کنه.
دوباره عثمان میخواست لکهی بد نامی را به دامنم بزند شوکه شده
بودم و اصالا نمیفهمیدم باید چه کنم بعد از آمدن عثمان به زندهگیم
این کار هر روزم بود بلند گریه سر دادم و از مادرم خواستم؛ تا مرا به
حوزه ببرد؛ اما او مانعام شد ،به مادرم گفتم :شما که نمیفهمید من در
آن خانه چه میکشم ،شما چه میفهمید بر سر من چه میگذرد ،من
خسته شدم دیگر صبری برایم باقی نمانده .از سیر تا پیاز ماجرا را برایش
تعریف کردم که از وقتی وارد آن خانه شدم روز خوش را ندیدم فکر
کردید او فقط با آمدن شما مشکل دارد؟ نه او اخالق بدی دارد با هیچ
کس کنار نمیآید بیکار که بماند مرا زیر مشت میگیرد ،کارش فقط
صحبت و ناز کشیدن کسی است که نمیفهمم کیست .حاال هم فیلم
بازی میکند درست مثل شبی که در را برایش باز نکردم و به من تهمت
زد که با پسر همسایه رابطه دارد حاال دوباره برای ماندنم در این جا
میخواهد انتقام بگیرد .شوهر خالهام از حرفهایم ناراحت شد باورش
نمیشد که من بار این بدبختی را به دوش میکشم و پدر ،مادرم کاری
نمیکنند به من دلداری داد و خواست؛ تا آرام باشم گفت :خودم با او
حرف میزنم نمیگذارم فکر کند شما پشتیبانی ندارید.
ساعتی گذشت پدر عثمان به مادرم زنگ زد پس از احوال پرسی گفت:
مدینه از خانه بیرون رفته عثمان میگوید من او را دیدم ،مادرم که از
گریه و حرفهای من حوصلهاش سر رفته بود حرمت را شکست و
فریادش را به آسمان رساند:
کاکا بشرمین ای چی گپ است دختر مه نو از خواب بیدار شده خاله و
شوهر خالهاش در خانه با او بودند شما راجع به ما چی فکری کردید؟!
تلیفون را قطع کرد .مثل همیشه حال خوشی نداشتم پدرم که به خانه
آمد مادرم تمام ماجرا را تعریف کرد پدرم خیلی ناراحت بود به مادرم
گفت:
ا
دیدی میگفتم نیاز نیست فعال ازدواج کند؛ ولی اصرار کردی که نه
خوب است جوان شده ،دیدی گفتم این آدم به درد ما نمیخورد ولی
نگذاشتی در نامزدی همه چیز را به هم بریزم؟
مدینه دروازی | 41
خودش را از زیر بار سؤالم نجات داد .به من وعده داد دیگر هرگز با او
حرف نمیزند و میخواهد کنار من و طفلام به آرامی زندهگی کند.
گفت :تا چه وقت میخواهی اینجا بمانی بیا یرویم خانه طفلمان به
دنیا میآید وعده میکنم که خودم را تغییر میدهم .این جمالت همواره
در ذهنم تکرار میشوند .به او باور کردم فکر میکردم با برگشتم همه
چیز خوب میشود و زندهگیمان سر و سامان میگیرد برای همین در
یکی از شبها با پدرش به دنبالم آمدند و به خانه برگشتیم ،به اتاق که
داخل شدم همه جا به همه ریخته و نا منظم بود عکسی که در شب
عروسی گرفته شده بود را با هزار امید بزرگ چاپ کرده و در گوشهی
اتاق نصب کرده بودم؛ اما عثمان او را برداشته و برعکس در گوشهی
اتاق گذاشته بود؛ شاید دیدن چهرهام هم برایش خوشایند نبود دلم
خیلی شکست ولی به روی خودم نیاوردم او به تشناب رفت من هم
عکس را دوباره سرجایش گذاشتم و به آشپزخانه رفتم در آشپزخانه آب
نبود ،برای همین به روی حویلی رفتم؛ تا دکمهی آب را بزنم و ذخیره پر
شود وقتی به حویلی رفتم صدای عثمان را شنیدم که میگفت:
«ها جان پس آوردمش دلت جمع»
دیگر دلم تاب نکرد؛ تا به باقی حرفهایش گوش بدهم و دوباره به
داخل خانه رفتم چند روزی را آرام بود؛ یعنی فقط لت نمیخوردم و برای
منی که هر لحظهام را با لت کنارش میگذراندم غنیمتی بود ،روز جمعه
ساعت هشت بود که از خواب بیدار شدیم ،ننویم صبحانه را آماده کرده
بود پس امروز روز منت کشیدن بود؛ چون اگر آنها صبحانه درست
ا
یقینا تمام روز را باید به منت آنها گوش میدادیم ،دست و میکردند
صورتم را شستم با عثمان وارد اتاق شدیم گوشهی دسترخوان نشستیم
در یک گیالس کمی شیر ریختم؛ تا خواستم شیر را بخورم خشویم شروع
کرد :خجالت بکشید چه کسی تا این وقت صبح خوابیده از دست شما
دیوانه شدیم دلم خوش است عروس آوردهام و هزاران بد و حرف تلخ
دیگر ،به ننویم گفت :برو آن دو نفر را هم بیدار کن مگر ما نوکر اینها
هستیم و همین طور منت میگذاشت شیر در گلویم گیر کرد همان طور
که قورتش میدادم گفتم :خدا از سرت نگذرد ما حاملهایم به استراحت
نیاز داریم چطور دلت به حال ما نمیسوزد به خودم فشار میآوردم؛ تا
مدینه دروازی | 43
همان شماره بود .عثمان تلیفون را برداشت و به پشت بام رفت منتظر
ماندم؛ تا برگردد؛ وقتی برگشت به او گفتم عثمان مگر قرار نبود هر چی
که بین شماست تمام کنی؛ اما او بحث را شروع کرد با حرفهای رکیک
همیشگیاش به من گفت حق نداری راجع به او حرف بزنی به تو ربطی
ندارد و آن شب جوابم را از او گرفتم او به من فهماند که من فقط برای
نوکری آنجا هستم و محبتش مال کس دیگریست .تمام شب را با
دردی که بدنم داشت و گریهیی که امانم را بریده بود سر کردم فردایش
همه به سوی کار و بارشان رفتند من ماندم ،زن ایورم و ننوهایم آنها
را هم گذاشته بودند که حواسشان به من باشد که مبادا بالیی سر
خودم بیاورم ،هر لحظه که حرف عثمان به ذهنم خطور میکرد آتشی
در دلم زبانه میکشید که از سوختنش وجودم میسوخت ،نه جسمم
خوب بود و نه روحم ،به برندهی اتاقم رفتم چادر سرمهای رنگم را به
میلهها بستم خواستم؛ تا خودم را در آن جا حلق آویز کنم؛ اما جرأت
نکردم این کار را بکنم من نتوانستم به سرنوشت رو به تباهیم خاتمه
بدهم آن هم به خاطر طفلی که در شکمم تالش برای زنده ماندن
داشت با خودم فکر کردم او که با وجود این همه زجر و لت سالم مانده
من چطور تصمیم بگیرم نفسش را ببرم ،از اتاق بیرون شدم دخترها
صبحانه میخوردند به حویلی رفتم نفس عمیقی کشیدم دلم دیگر توان
تحمل این همه بدبختی را نداشت پس باید آن جا را ترک میکردم از
خانه بیرون شدم بعد از ازدواج من ،فامیلم از این محله رفته بودند پس
به منزل خویشاوندانمان که هنوز آن جا بود رفتم در زدم وارد خانه
شدم با دیدن من آنها نگران شدند خواستند؛ تا همان جا بمانم
پرسیدند که چه اتفاقی افتاده؛ اما حالی برای حرف زدن نداشتم ،از حال
میرفتم کمرم درد شدیدی داشت برای همین تلیفونش را گرفته به
مادرم زنگ زدم :پرسیدم که کجاست کسی که آن سوی خط بود گفت:
مادرت وظیفه رفته است .چادرییی از آنها گرفتم و راهی شدم ،از
کوچهها گذشتم کوچههایی که یک روز با هزاران امید و شوق آن را تا
مکتب طی میکردم ،به خیابان رسیدم تاکسی گرفتم و راهی دفتر
مادرم شدم به نزدیکی آنجا که رسیدم از شمارهی راننده به مادرم زنگ
زدم خواستم؛ تا بیاید بیرون وقتی رسیدیم مادرم همان جا ایستاده بود،
مدینه دروازی | 49
پیاده شدم مرا نشناخت چادری را باال زدم با دیدنم نزدیک بود از حال
برود ،خواهر کوچکم با مادرم بود کرایه را حساب کردند مرا به داخل
دفترش برد مادرم گریه را سر داد و هر دم با خودش تکرار کرد :دخترم
را کشتند! این کار را کدام مسلمان میکند؟ مگر من چه بدی به حق
آنها کردم.
خواست بگویم چرا این کار را کردند تمام قضیه را تعریف کردم و هر
چقدر میگفتم غصهی دل مادرم بروز میکرد با پدرم تماس گرفت و به
او گفت که میخواستند دخترم را بکشند در میان هر جمله گریه میکرد
و گریهاش بند نمیآمد ،ادامه داد :حال دخترم خوب نیست
پدرم خواست؛ تا به حوزه برویم او هم خودش را میرساند .ما هم به
حوزه رفتیم ،پدرم آمد در آن جا شکایت درج کردیم ،برایمان دوسیه
تشکیل و به ثارنوالی فرستادند و با خواست ثارنوالی به طب عدلی
مراجعه کردیم در آن جا داکتران خانم معاینهام کردند و با یکی از افراد
خود آن جا به شفاخانه برای معاینهی تلویزیونی و اکسری برای درد
کمر فرستاده شدم ،به دلیل بارداریام مجبور به آزمایش ام -آر -آی
شدم .داکتران آن جا به ما چیزی نگفتند برایم دارو تجویز کردند و
شدیدا مواظب خودم و طفلام باشم ،گفتند نتایج ا خواستند؛ تا
آزمایشها را به طب عدلی میفرستند و ما به خانه رفتیم یکی دو روز
منتظر ماندیم و در آن مدت پدر ،مادر و شوهرخواهرش به خانهی ما
میآمدند ،در حال دیوانه شدن بودم ،غمگین بودم؛ مانند دریایی که
دیگر حالی برای به تصویر کشیدن امواجش را ندارد ،من مانده بودم و
سرنوشتی نا معلوم ،بعد از رسیدن نتایج معاینات طب عدلی به ثارنوالی
دوسیه فعال و عثمان را احضار کردند او که مقصر بود دلیلی برای
کارهایش نداشت کارمان شده بود رفت و آمد به ثارنوالی ،در آن مدت
زمان فشار بارداریام هم بیشتر شده بود و فقط میخواستم؛ تا زودتر
همه چیز تمام شود در ثارنوالی درخواست طالق کردم؛ اما به من گفته
شد به دلیل بارداری نمیتوانم جدا شوم و اگر جدا شوم بعد از به دنیا
آمدن طفل را باید به پدرش بدهم ،روحیهام را باخته بودم با خودم فکر
میکردم اگر جدا شوم و طفلام را از من بگیرند چه کار کنم او بدون
مادر چگونه بزرگ میشود ،مدتی را در خانهی پدرم سپری کردم؛ تا
| 50گیسوی دار
اینکه به خاطر آیندهی طفلم که نمیشد رهایش کنم تصمیم گرفتم به
آن غمخانه برگردم و دوباره عثمان را ببخشم .راهی به جز این نداشتم،
اگر بر نمیگشتم سرنوشتی بدتر از خودم را برای کودکم رقم میزدم برای
همین خواستم؛ تا با شرایطی که دیگر عثمان نباید شکنجهام کند و
نباید به من توهین کند ،همچنان رابطهاش را با کسی که هست قطع
کند دوباره به آن جا بر میگردم ،عثمان با قبول کردن این شروط و دادن
تعهد در ثارنوالی خواست؛ تا شکایتم را پس بگیرم؛ ولی قبل از پس
گرفتن شکایتم به او گفتم که قبالا به من دروغ گفته و اگر واقعیت را
نگوید به خانه بر نمیگردم .گفتم که میفهمم هنوز هم با کسی در ارتباط
است و باید بگوید او کیست ،قصه را برایم شروع کرد و با اتمام
حرفهایش از حس دوست داشتنم حالم به هم ریخت .همه چیز برایم
دود هوا شد ،عثمان شوهرم با زنی از خویشاوندانشان رابطه داشت
او به من بدی میکرد؛ تا زنی را که چهار طفل داشت نرنجاند ،به
چشمهایش خیره شدم گریهام بند نمیآمد چطور چنین خیانتی به من
میکرد ،چطور زنی که با شوهرم رابطه داشت به نامزدیام آمده بود او
که جای مادرم بود چطور به منی که حیثیت دخترش را داشتم چنین
بدی میکرد؟
روز نامزدی مثل ویدیویی که روبروی آدم باشد از نظرم رد میشد و
لحظهیی که عثمان تأکید کرد؛ تا در بین جمع با هم حرف نزنیم را به
یاد آوردم ،حاال دلیلش را به خوبی درک کردم که او از حضور آن زن در
محفل نگران بود و میخواست؛ تا او را از دست ندهد ،اصالا عثمان
حالش از آن رابطه به هم نمیخورد ،باورم نمیشد دلیل دل سردیها،
دلیل آن همه لت خوردنها ،دلیل بدبختیهای من آن زن بوده؛ دلم
آن روز تکه تکه شد ،پنجرههای قلبم بسته شدند و تاریکی مطلق قلبم
را فرا گرفت؛ ولی چشمهایم را بستم او را بخشیدم با وجود تمام
دروغها ،شکنجهها ،آزارها و خیانتها .بعد از پس گرفتن دوسیه به
خانه برگشتم؛ تا برای طفلام آیندهی بدی را رقم نزنم .یازنهی عثمان او
را پیش داکتر اعصاب برای معاینه برد و تعداد زیادی قرص و دارو به
او داده بودند قرار شده بود ماهی یک بار به داکتر اعصاب مراجعه کند؛
تا بتواند خودش را تغییر بدهد؛ با برگشتم دوباره برای زمان کوتاهی
مدینه دروازی | 51
نخستینبار بود که چنان دردی را تجربه میکردم .تا این که صبح شد
دیگر جانی در تنم نبود خشویم بیدار شد از او خواستم؛ تا عثمان را بیدار
کند دیگر حوصلهیی نداشتم .آن شب فهمیدم مادر شدن ،مادر بودن و
مادر ماندن کار آسانی نیست و چه زجری میکشند زنانی مانند من که
با هجوم فشارها و مشکالت میخواهند مادر خوبی باشند ،خشویم
خواست؛ تا لباسم را بپوشم ،گویا میخواست مرا به شفاخانه ببرد.
خودش به اتاق دیگر رفت ،برای دقیقهای دردم کم شد ،چشمهایم را
بستم و با اندک فشاری که با دستهایم به شکمم وارد کردم متوجه
شدم که طفلم به دنیا میآید و در زمان کوتاهی دخترم به دنیا آمد.
من تمام شب را درد کشیدم هیچ کس برایم اهمیت و ارزشی قایل
نشد و دخترم در خانه به دنیا آمد ،دختران و زنان؛ حتی از درد زایمان
وحشت میکردند و من چنین دردی را در خانه و بدون هیچ داکتر و
پرستاری تحمل کردم خدا خودش شاهد بود که من در کنار درد مادر
شدن ،درد بیمهری و تنهایی را با تمام وجود چشیدم و سختتر از درد
مادر شدن درد بیکسی و بیارزشی پیش شوهرم مرا میسوزاند ،گناه
من نه خیانت به همسر بود و نه بیاحترامی و بیتفاوتی تنها گناه من
چپ بودن و چپ ماندن در مقابل تمام کارهای او و فامیلش بود ،تنها
گناه من دوست داشتن همسرم و گذشت در مقابل بدیهایش بود،
دخترم که به دنیا آمد با کمک زن ایورم لباس منظم پوشیدم چادری را
به سرم بستم ،روی تختم نشستم؛ لحظهیی بعد عثمان که مثالا به دنبال
موتر رفته بود به خانه رسید ،خواهرهایش به او خبر دادند که دخترت
به دنیا آمده .وارد اتاق شد دخترم را در آغوش گرفت ،دلم خوش بود
که با به دنیا آمدن دخترم همه چیز خوب میشود ،عثمان برای دخترم
تولدی را به پا کرد و مادرم مثل عروسی برایش جهیزیه آورد .فردای آن
روز همهی ما به خانهی خالهی زن ایورم دعوت بودیم ،برای همین
صبح آماده شدیم عثمان میخواست اشتراک نکند؛ اما خشویم او را به
زور وادار کرد؛ تا با ما برود ،همهی ما بودیم؛ حتی ننویم با طفلها و
شوهرش حضور داشتند ،سوار موتر شده و راهی شدیم در مسیر راه
خشویم برای خرید کیک از موتر پیاده شد وقتی دوباره برگشت
نمیفهمم برای چی ،من حتی دلیل جنگشان را نفهمیدم با عثمان
مدینه دروازی | 53
گفت که :چرا دختر بیچاره را بدبخت کردید ،خشویم هیچ حرفی به جز
این که:
اشتباه کردیم فکر کردیم شاید تغییر کند نداشت.
او من را قربانی اشتباهش کرده بود.
یک هفته را همان جا بودم بعد از یک هفته سر و کلهی عثمان پیدا
شد ،حدود یک ماهی را در خانهی پدرم گذراندیم و عثمان خاطرات
تلخی را هم در آن جا برایم رقم زد او دست از لت کردن من بر
نمیداشت و من به خاطر این که پدرم متوجه نشود و چیزی به او
نگوید پنهان میکردم در آن مدت هم عثمان دنبال خانهیی برایمان
میگشت و از صاحب کارش که شوهر دختر کاکایش هم بود خواست
کمکمان کند او هم خانهی کهنهیی در منطقهی «تایمنی» شهر کابل
داشت که مردمی از «کنر» در آن زندهگی میکردند به عثمان پیشنهاد
کرده بود؛ تا آن جا برویم وقتی عثمان از کار برگشت به همراه او برای
دیدن آن خانه رفتیم ،حویلی بزرگی بود ،راهی مثل یک کوچهی تنگ
در آن طرف دیوار بود که بعد از دو سه تا زینه دروازهی چوبی بود دو
اتاق روبه رو و دروازهی آهنی بزرگی که به کوچه راه داشت ،اتاقهای
تاریک و ترسناکی بودند ،پنجرههای کوچک نزدیک به سقف داشت
درست؛ مثل یک زندان که اگر آدم مجبور نبود هرگز برای زندهگی به آن
جا نمیرفت؛ اما ما چون چارهیی نداشتیم قبول کردیم .عثمان با پسر
آن فامیل که در دفتر با او کار میکرد صحبت کرد و قرار شد وسایل
اضافیشان را از آن جا ببرند؛ تا به آن خانه نقل مکان کنیم .از آن خانه
میترسیدم خیلی ترسناک بود؛ ولی برای این که شوهرم میخواست
زودتر از خانه پدرم برویم چیزی نگفتم و روزی بعد از خداحافظی با
فامیلم به خانهی خسرم رفتیم هیچ کس جز خسر و دو ننویم آن جا
نبود به اتاق خودم رفتم وسایل را جمع کردیم عثمان موتر گرفت ،وسایل
را در موتر جا به جا و از خسرم و خواهرهای شوهرم که مقصران اصلی
این حال بودند خداحافظی و راهی خانه شدیم؛ در راه با خودم فکر
میکردم هر کاری که بتوانم میکنم؛ تا عثمان تمام گذشته را فراموش
کند به من و دخترم دل گرم شود و کمکی به او کنم؛ تا بتواند به آینده
خوشبین شود ،بعد از رفتنمان به آن خانه با این که عثمان تغییری
| 56گیسوی دار
نکرده بود؛ اما تمام کارم شده بود رسیدهگی به خانهیی که از دلتنگی
نمیشد آن جا را با جانورهایش تحمل کرد؛ اما من شکست را نپذیرفتم
و از آن خانه گل خانهیی ساختم برای پرورش احساس؛ تا همسرم به
من نزدیکتر شود و در آن جا احساس آرامش کند؛ اما فایدهیی
نداشت عثمان حساستر و بدتر و بدتر شده بود صبح که میرفت شب
دیر وقت به خانه میآمد و من تا آمدن او با ضربان قلبم میتپیدم،
خانهی ترسناکی بود این که قدیمی بود و زن همسایه یکی دوبار که
مرا دید چیزهایی راجع به آن جا گفته بود ترسم را هزار برابر میکرد و
تا آمدن عثمان هزار بار آیتالکرسی شریف را برای تسکین قلبم زیر لب
مرور میکردم و وقتی شوهرم به خانه بر میگشت بر خالف چیزی که
میخواستم ،اخمها در هم کشیده عصبی و به دنبال بهانهیی بود؛ تا مرا
زیر مشت بگیرد و این حسرت را که روزی با خوشی به خانه بیاید یا
برای لحظهیی دوستم بدارد را در دلم به یادگار گذاشت؛ تا این که روز
عروسی خواهرش رسید و پدرش خواسته بود که به شب خینه برویم
ما هم که بعد از آن روزی که وسایل خود را جمع و از آن جا بیرون شده
بودیم دیگر به آن جا نرفته بودیم ،من تصمیم گرفتم تا به این بهانه به
خانهی خسرم بروم چون من با آنها مشکلی نداشتم و مقصر خودشان
بودند .بنابراین در شب خینه با دخترم و عثمان به آن جا رفتیم خشویم
پیش مهمانها بود نزد او رفتم دستش را بوسیدم و گفتم که :دلم
برایتان تنگ شده بود و خواستم؛ تا بفهمد من با وجود همه چیز
کینهیی به دل ندارم و نمیخواهم بین ما فاصلهیی باشد ،آن شب
گذشت و شب به خانه برگشتیم چند وقت بعد هم عروسی شد و بعد
از عروسی هم در عید قربان با عثمان به خانهی خشویم رفتیم و یکی
دو شب را همان جا ماندیم ،رابطههایمان دوباره برقرار شد و این
موضوع برای من خوشایند بود چرا که دوست نداشتم شوهرم با مادر
و پدرش قهر و یا بینشان فاصلهیی باشد همان طور که من دخترم،
مادر و پدرم را دوست داشتم و برعکس آن ،مطمئن بودم که عثمان
مادر و پدرش را و آنها نیز عثمان را دوست دارند پس دلیلی برای این
دوریها نبود و پس از شروع رابطهها گاهی آنها به دیدن من و ما
هم از یک عید تا عید دیگر به دیدنشان میرفتیم ،البته فقط به خانهی
مدینه دروازی | 57
گرفت ،ترموز چای را به طرفم پرتاب کرد؛ اما خودم را کنار کشیدم وگرنه
سر و صورتم میسوخت به او گفتم :خوب مگر من چه کردهام ،گناه من
چه بود؟
با این حرفم او بیشتر مرا مثل توپی زیر پایش به بازی گرفت؛ تا این
که خسته شد ،خواستم به بیرون بروم و کارهایم را تمام کنم؛ ولی
نتوانستم حالم بد بود کم کم فشار بیشتر شد ،سرم گیج میرفت و
چشم چپم از شدت درد منفجر میشد ،حس میکردم که استخوان
قفسهی سینهام شکسته است .گریه کردم و وقتی از درد زیاد صدایم
بلند شد مرا به شفاخانهیی در نزدیکی بهارستان برد در مسیر راه به من
هشدار داد که اگر داکتر پرسید چه اتفاقی برایت افتاده بگو که از زینهها
افتادهام.
به شفاخانه که رسیدیم وقتی داکتر معاینهام کرد از عثمان خواست؛ تا
بیرون بماند به من گفت:
چی شده؟
با تردید گفتم :از زینهها افتادم
داکتر ناباورانه پرسید :از زینهها که بیفتی چشمت کبود میشه؟
فشارت ایقدر پایین بود که اگر دیرتر میرسیدی فلج میشدی
خب پایین میآمدم پایم گیر کد افتادم
سیرم برت نوشتم تمام شد عکس قفسهی سینهات ره بگیر شاید ضربه
دیده.
ـ صحیحست داکتر صاحب!
ـ کمکی از دستم میایه بگو.
ـ نه تشکر بهتر شدم.
بعد از رفتن داکتر و تمام شدن سیروم برای اکسری رفتیم؛ اما چون روز
جمعه بود تعطیل کرده بودند برای همین به خانه رفتیم از درد قفسهی
سینهام نفس کشیدن برایم سخت شده بود ،چند روز بعد از این ماجرا
شبی زن ایورم با فامیل شوهرم دعوا و با شوهرش به خانهی پدرش
رفته بودند و در آن شب عثمان ما را به آن جا برد ،فردای آن روز که
عثمان به کار رفت قرار شد همراه با خشویم دخترم را پیش داکتری
ببریم؛ تا چکاپ عمومی کرده و شیر خشک مناسبی را برایش بگیریم و
مدینه دروازی | 59
خودم هم برای درد قفسه سینهام پیش داکتر بروم ،بعد از خوردن
صبحانه با خسر و خشویم راهی شدیم ،به شفاخانه که رسیدیم داکتر
وقتی دخترم را معاینه و برایش شیر مناسبی را پیشنهاد کرد ،من هم
برای عکس برداری و اکسری به داکتر دیگری مراجعه کردم؛ وقتی
خواستم اکسری کنم داکتر خواست تا قبلش آزمایش بارداری بدهم
بعد از آزمایش مشخص شد که دوباره باردار شدهام و جواب آزمایش
مثبت بود ،راستش کمی ناراحت شدم چون برای درد کشیدن ،به
دوش کشیدن عذابها و شکنجه شدن من و ستایش کافی بودیم
نمیخواستم گناه طفل معصوم دیگری را به گردن بگیرم؛ اما کاری از
دستم نمیآمد ،از خودم پرسیدم چرا مانع نشدم؛ اما چطور میتوانستم
منی که اختیار نفسهایم را؛ حتی نداشتم .منی که برای خرید یا؛ حتی
برای بیماری فرزندم و یا هر چیز دیگری نمیتوانستم حرفی به زبان
آوردم رفتن به دنبال درمان که بماند.
با زنده شدن انسانی در شکمم دنیا بر سرم خراب شده بود ناگهان
متوجه شدم که سقف خانه در حال خراب شدن بر سرم است ،همین
را کم داشتم باورش نکردم اکنون به یادم میآید و سیاهی آن روز ذهن
و ضمیرم را سیاه میکند .زلزلهی خطرناکی در کابل رخ داد و من در
خانه زندانی بودم روز بدی بود با وجود این که تمام روزهایم بد بودند؛
اما آن روز خدا را با تمام وجود در کنارم حس کردم ،دخترم در اتاق
خواب بود و من در اتاق کناری مصروف نوشتن بودم که صدای گریهاش
را شنیدم به اتاق رفتم؛ مثل این که میفهمید قرار است اتفاقی بیفتد تا
او را بغل کردم دروازهها به شدت باز شدند ،قفسههای الماری کشیده
شدند و خانه شروع به حرکت کرد دخترم را در آغوشم فشردم و به
حویلی که به خانهی همسایه راه داشت رفتم؛ اما هیج راهی برای فرار
نبود ،حرکت زمین را زیر پاهایم به درستی حس میکردم؛ مثل این که
به آسمان میرفتم و دوباره به زمین برمیگشتم ،لرزش و تکان خوردن
دیوارها و درختها را به دقت میدیدم ،صدای چوبهایی که در
گوشهی انبار ویرانه بود و به شدت به زمین میخوردند وحشتم را زیادتر
میکرد ،تمام خانه میلرزید و چون خانهی قدیمی بود چیزی به ویران
شدنش روی سر من و دخترم نمانده بود و ما؛ حتی راهی برای فرار
| 60گیسوی دار
نداشتیم عثمان؛ حتی برای راهی که به خانهی همسایه بود دری درست
کرده و تا اجازه نمیداد حق نداشتم آن در را باز کنم میفهمم که زلزله
ترسناک است همه میترسند؛ اما وقتی ببینی راهی برای گریز نداری و
حرکت همه چیز را از نظر بگذرانی وحشت دیگری دارد ،وقتی دیدم
راهی نیست همانجا ایستادم و شروع کردم به خواندن آیتالکرسی،
عادتی که همیشه و در همه حالت به سراغم میآید ،شنیده بودم
میگفتند وقتی زمین سرکش شد به خدا پناه ببرید و دعا کنید در آن
روز من با طفلهای در آغوش و در شکمم خودم را به خدا سپردم و با
شروع آیه هم دلم و هم زمین آرام گرفت آن جا بود که دیگر از تنها
بودن در آن خانه هراسی نداشتم ،بعد از آن زلزلهی شدید تازه عثمان
تلیفون همراهی را در اختیارم گذاشت؛ تا اگر اتفاقی افتاد به او زنگ
بزنم ،داشتن تلیفون یک تغییر بود؛ اما باز هم با وجود بارداریام رفتار
عثمان تغییری نکرد هنوز دعواها ،بیحرمتیها ،اهانتها و تحقیرهای
عثمان ادامه داشت و هر بار به بهانههای مختلف لت میخوردم و او
توجهی به بارداریام و این که اتفاقی برای طفل نیفتد نمیکرد؛ حتی
روزی را به یاد دارم که شکمم بزرگتر شده بود با این که به خوردن
اهمیتی نمیدادم؛ حتی در زمان بارداری غذای درستی برای خوردن
پیدا نمیکردم .کودکی که در شکمم بود بر گرسنهگی من می افزود چنان
گرسنه میشدم که گویا سالهاست غذا نخورده باشم دلم هوس برخی
خوردنیها را داشت؛ اما جرأت نمیکردم بگویم یا اگر هم میگفتم
اهمیتی نمیداد و برای بار دوم غرور شکستهام اجازه نمیداد که تکرار
کنم .او پادشاه صاحب قدرت بود و اختیار همه چیز را داشت؛ حتی غذا
خوردن را اگر او اجازه نمیداد حق خوردن چیزی را نداشتم و اگر از
یخچال چیزی کم میشد باید مجازات میشدم برای همین ماکارانی را
در آب میجوشاندم و سپس در مقدار کمی روغن سرخ میکردم و آن
را همراه با شکر میخوردم بد مزه به نظر میرسد؛ اما در وضعیتی که
من قرار داشتم از هزاران غذای فرمایشی برایم دلچسپتر بود روزی
ماکارانیها تمام شده بودند و از شدت گرسنهگی توان حرکت نداشتم
و آن روز هم عثمان نان خشک نیاورده بود برای همین مجبور شدم با
هزاران خجالت به سوی همسایه دست دراز کنم؛ ولی او دستم را خالی
مدینه دروازی | 61
گذاشت و از دادن یک لقمه نان انکار کرد؛ وقتی به داخل خانه رفتم
خجالت و ناامیدی با هم یکجا شده بودند .دقایقی بعد صدای دروازهی
چوبی بین ما و همسایه را شنیدم که به آرامی زده میشد خودم را به
دروازه رساندم
کیستی؟
مه استم مادر عمر
عروس همسایه بود
برت نان آوردیم خشویم خبر نشه ،از زیر دروازه نان ره میتم بگیر خفه
نشی مقصد!
تشکر کردم و نان را گرفتم ،سپس به داخل خانه برگشتم ،نان را تکه
تکه کردم و در مقدار کمی روغن سرخ و با شکر خوردم ،برای این که
عثمان پیدایش نشود و دوباره در دردسر نیفتم که از کجا نان پیدا کردی
ظرفش را به روی حویلی بردم؛ تا بشویم که ستایش دخترم از خواب
بیدار شد او را در پای روک که مادرم برایش خریده بود نهادم و ظرف را
شسته به داخل بردم؛ تا سر جایش بگذارم که صدای گریهی دخترم را
شنیدم با عجله از اتاق بیرون شدم دیدم ستایش از پلهها با پای روکش
ا
فورا بغلش کردم ،از بینیاش خون میآمد ،وای خدایا چه خاکی افتاده
بر سرم بریزم جواب عثمان را چی بدهم به خدا که زنده به گورم میکند،
این ترسها در ذهنم در حال گشت زدن بودند .این بار عثمان بهانهی
خوبی برای لت کردن من پیدا کرده بود .بینی ستایش را تمیز کردم و
کمی یخ روی آن گرفتم به عثمان زنگ زدم و گفتم که دخترم از پیشم
افتاده و بینیاش افگار شده تلیفون را قطع کرد و فهمیدم که خدا خوب
بهانهیی را به دستش داده ،برای شام و آمدنش کمی لوبیا درست کردم
و منتظر ماندم؛ تا بیاید ،باران به تندی میبارید و من نگران از این که
چگونه مجازات میشوم .دخترم در آغوشم و اتاق را طی میکردم که
صدای باز کردن قفل بلند شد او وقتی بیرون میرفت در را از پشت با
یک قفل بزرگ میبست ،از اتاق بیرون شده سالم کردم دخترم را از
بغلم گرفت و بدون هیچ سؤالی با کفشهای پر از گل و الی که به
پایش بودند لگد محکمی به من زد روی زمین افتادم از جایم بلند شدم؛
اما با سیلیهای پشت سر هماش دوباره به زمین افتادم به دروازهیی
| 62گیسوی دار
که به روی حویلی باز میشد و به رنگ سفید بود تکیه دادم که با
لگدهای پشت سر هم به سر و صورتم کوبید .همین که محکم به
صورتم زد خون بینیام روی دروازه نقش بست فکر کردم که بینیام
شکسته و فقط ضربههای پی در پی عثمان را بر بدن و سر و صورتم
حس میکردم بعد از این که آرام گرفت به حال خودم رهایم کرد ،به
حویلی رفتم بینیام را شستم با دستمالی بینیام را گرفتم و نزد عثمان
و دخترم برگشتم؛ اما عثمان آرام نمیگرفت؛ «چی بد میکردی که افتاد،
مصروف کدام .....بودی ،خدا میفهمه تو چی میکدی که دخترم افتاد،
تو ......استی» و حرفهای همیشهگی و ناسزاهای ناروا .من که عادتم
شده بود سکوت کنم باز هم سکوت کرده و فقط نگاه میکردم ،به بیرون
رفتم برایش نان کشیده و به اتاق بردم؛ اما نخورد ،دوباره همه چیز را
جمع کردم وقتی به اتاق برگشتم ستایش خوابیده بود او هم کنارش
دراز کشیده بود .جرأت نکردم به آنها نزدیک شوم و در گوشهی اتاق
بالشی را شانهیی برای سرم کردم و با صدای باران که قطرات اشکم
همراهیشان میکرد چشمهایم را به روی این کابوس وحشتناک
بستم؛ عثمان صبح به وظیفه رفت و هنگامی که شب از وظیفه برگشت
خواست؛ تا دخترم را آماده کنم و نزد داکتر ببرم برای معاینه رفتیم،
داکتر بینی ستایش را معاینه کرد و گفت که هیچ مشکلی ندارد فقط
کمی ضربه خورده و با خوردن پرستامول دردش هم کم میشود و با
کنایه به عثمان که بینی مرا کبود کرده بود گفت :بینی دخترت مشکلی
ندارد؛ اما فکر کنم بینی مادرش شکسته.
او هم با خندهی زهرآلودش که اصالا به چهرهاش نمیآمد از داکتر تشکر
کرد و به خانه برگشتیم .بینی من خیلی درد میکرد؛ اما در مقابل
دردهای دلم اصالا چیزی نبود و روز بعدش متوجه شدم که بینیام کمی
کج شده؛ ولی هیچ اهمیتی به آن ندادم زیبایی هیچ جایی در زندهگی
من نداشت .به زندهگی پر از ذلتم ادامه میدادم روز و شب را
میگذراندم به امید لحظهیی که چشمهایم برای همیشه بسته شوند،
تا این که شب تولد پسرم فرا رسید با تماس عثمان مادرم به خانه آمد
و تا صبح را کنارم ماند دستم را گرفت و به من امید میداد ،تمام طول
شب را بدتر از دور اول زایمان گذراندم و صبح زود پسرم کنار مادرم به
مدینه دروازی | 63
با یک دست سرم و دستی دیگر دخترم را گرفتم .به آشپزخانه رفتم نان
شب را آماده کردم؛ اما عثمان صدایم زد و گفت که بیرون میرود .او
رفت و ساعت هشت و نیم برگشت ،من و طفلهایم هم منتظرش
بودیم؛ تا برگردد؛ وقتی آمد نان شب را خوردیم بعد از شستن ظرفها
به اتاق آمدم عثمان در گوشهی اتاق جایی را برای استراحت خودش
درست کرد و من هم مصروف خواباندن طفلها شدم .سروش بیتابی
میکرد ،ستایش هم نمیخواست بخوابد؛ شاید خبر از شومی آن شب
میدادند و سرنوشت تاریکی که در راه بود ،تا ساعت یک و نیم هر
کاری کردم نتوانستم آنها را بخوابانم خیلی مانده شده بودم؛ ستایش
را از گهواره پایین و سروش را در آن خواباندم؛ اما ستایش هم گریه را
شروع کرد برگشتم؛ تا او را بغل کنم که ناگهان چیزی محکم به سرم
خورد؛ اصالا نفهمیدم چی شد دنیا پیش چشمم تاریک و بدنم را بیحال
حس کردم فقط میفهمیدم با مشت به سر و صورتم کوبیده میشود؛
تا این که دیگر از حال رفتم و نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد ،با صدای
بسته شدن دروازه با هراس زیادی چشمانم را باز کردم فهمیدم که
عثمان رفت ،روی کمپلی آبی رنگ افتاده بودم همه جا پر خون بود
خواستم مانند همیشه از جایم بلند شوم خانه را جمع و جور کنم ،به
طفلها برسم؛ اما نمیشد ،نمیتوانستم من توان بلند شدن از جایم را
نداشتم :بدنم از شدت درد حالی برای حرکت نداشت ،دختر و پسرم
بیدار شدند هر دویشان گریه میکردند؛ ولی نمیتوانستم کاری کنم
من هم با آنها گریه را شروع کردم با هر دو کودکم گریه میکردم و از
دستم هیج کاری بر نمیآمد دلم برای طفلهایم میسوخت با هزار
بدبختی به عثمان زنگ زدم خواهش کردم که برگردد به او گفتم:
بیا میمیرم طفلها را نگهدار؛ اما او بیتفاوت تلیفونم را قطع کرد با
قطع کردن تلیفون ،تمام امیدهایم در دلم مردند ،کشان کشان خودم
را به روی حویلی رساندم با صدای بلند زن همسایه را صدا زدم لحظهی
بعد او صدایم زد که :چی شده؟
گریه کنان گفتم :خواهش میکنم بیا میمیرم ،او با عجله خودش را به
در رساند؛ اما در قفل بود دوباره صدایم زد که :دختر در باز نمیشود؛
خواهش کردم؛ تا پسرش را از روی دیوار بفرستد که قفل در را برایش
مدینه دروازی | 65
شدم ،پدر پیرم در کنار مشکالت و دردسرهای زندهگی بار نگرانی از حال
مرا نیز به دوش میکشید؛ مثالا مرا شوهر داده بود؛ تا باری از
مشکالتش کاسته شود .وقتی داخل شد و مرا در آن حالت دید اول
مرا با جنازه اشتباه گرفت و پاهایش سست شد .همینکه اندک تکانی
ا
فورا تاکسی گرفت .در خانه را قفل کرد و کلید را به خانم به خود دادم
همسایه داد؛ اما آنها به دلیل اخالق بد عثمان کلیدها را نگرفتند.
سپس راهی ثارنوالی شدیم در مسیر راه پدرم با مادرم به تماس و او
هم خودش را به ثارنوالی رسانده بود؛ وقتی به آن جا رسیدیم اجازهی
ورود تاکسی را نمیدادند؛ اما وقتی وضعیت من را دیدند اجازهی ورود
دادند .به ساختمانی رسیدیم از تاکسی پیاده و وارد دهلیزی شدیم
جایی که برایم تکراری بود ،جایی که بعد از ورود عثمان به زندهگیام
طعم تلخ نگاههای حریص را در آن جا چشیدم ،به طبقهی باال رفتیم
وارد اتاقی شدیم یکی دو ثارنوال که آن جا بودند برایم دوسیهیی را
تشکیل دادند و دوباره به طب عدلی مراجعه کردیم و بعد از معاینهی
طب عدلی حکم بازداشت عثمان را صادر کردند ،مرا چون اصالا وضعیت
خوبی نداشتم به شفاخانهی جمهوریت بردند بعد از معاینهی داکتران
تجویز کردند برای مدتی استراحت کرده ،داروها و پیچکاریهایم را به
موقع استفاده کنم و راهی خانه شدیم؛ وقتی به خانه رسیدیم در بستری
که خواهرانم برایم درست کرده بودند دراز کشیدم دختر و پسرم را در
آغوش گرفتم و آرام به خواب رفتم ،خیلی وقت بود که چنین خواب
راحتی را تجربه نکرده بودم.ساعت هشت و نیم بود که بیدار شدم ،از
اتاق بیرون آمدم همه روی حویلی نشسته بودند نزد آنها رفتم ،مادرم
سروش را کنارش خوابانده بود؛ چون حالم خوب نبود و سرم درد میکرد
کنار سروش دراز کشیدم به آسمان خیره شدم ،ستایش با خالههایش
مصروف شوخی بود و صدای قهقهه خندههایش در حویلی میپیچید.
باورش سخت است؛ اما این اولین باری بود که من صدای خندههای
دخترم را میشنیدم او یک ساله بود و تا هنوز بلد نبود بخندد؛ دروازهی
کوچه به صدا در آمد ،پدرم در را باز کرد و دوباره به شدت آن را بست.
از جایم بلند شدم فهمیدم که عثمان آمده ،پدرم نرگس را صدا زد و
خواست؛ تا کلیدهای در خانه را بیاورد بعد از گرفتن کلیدها دوباره در را
مدینه دروازی | 67
طالق بررسی شود ،عثمان را به زندان بردند و ما راهی خانه شدیم .در
آن مدت من با طفلهایم در خانهی پدرم بودیم و فامیل شوهرم برای
صحبت میآمدند؛ ولی هر چه میکردم نمیتوانستم باور کنم که عثمان
آیندهی خوبی برایمان میسازد یا تغییر میکند .بیشتر هم هراسم از
این بود که مبادا بالیی بدتر سرم بیاورد .پس از مدت زمانی کوتاه
توسط همسایهی آنها اطالع یافتم که عثمان زودتر از موعود تعیین
شده آزاد شده است و دلیل این را که چرا زودتر آزاد شده نتوانستم
بفهمم .حوصلهیی برای پیگیری این موضوع نداشتم برای همین به
حوزه رفته فقط خواهان جداییمان شدم؛ ولی فامیل عثمان خواستند
مشکل را بین خودمان حل کنیم برای همین قرار شد در یکی از روزها
بزرگترهای فامیل ما و آنها دور هم جم شده و این قضیه را حل کنند.
آن روز عصر همه در خانهی ما جمع شدند ،عصر تلخی بود ،خانهام
ویران میشد و شراب تلخ زندهگی کامم را میسوزاند ،زندهگییی که
تالش برای ساختنش کردم فرو میپاشید؛ هوش و حواسم درست کار
نمیکرد ،اصالا نمیفهمیدم چی میکنم با وجود این که تصمیم خودم
بود و خود را استوار نگه میداشتم؛ اما نمیشد و غمگین بودم از
تالشهایی که کردم و بیهوده بودند ،فقط نگران یک موضوع بودم و
آن هم از دست دادن طفلهایم بود به هیچ عنوان نمیخواستم
سروش و ستایش را از دست بدهم و بسپارم به کسانی که بود و نبود
ا
حتما خراب طفلهایم برایشان اهمیتی نداشت و آیندهی طفلهایم
میشد .آنها شروع کرده بودند به مذاکره همانگونه که بین خودشان
در مورد ازدواج من مذاکره کرده بودند ،حاال در مورد طالق من هم
تصمیم میگرفتند .کنار پنجره ایستاده و گوش میکردم که برایم چه
تصمیمی میگیرند و باز هم سنت حاکم بر جامعه که خودم حق شرکت
در بین بزرگان را نداشتم و مادرم مجبورم میکرد؛ تا در آن جلسه حاضر
نشوم و من فقط تماشاگر بودم ،همهی حرفها روی مهریه و دو کودک
بود.
میگفتند :ما طفلها را میخواهیم؛ چون میدانستند نقطه ضعف من
همین دو کودکاند.
مدینه دروازی | 71
پدرم گفت :مشکلی نیست کودکان مال شما هستند مهریهی دخترم را
بدهید و کودکان را ببرید.
در صدای پدرم لرزشی را حس میکردم میدانستم او میداند که من
یک ثانیه بدون دختر و پسرم نمیتوانم نفس بکشم؛ ولی مجبور بود
طوری نشان بدهد که کودکان برایش مهم نیستند ،دلم میلرزید؛ مثل
بید ضعیفی که در مسیر توفان مانده بود نه میتوانست ریشهاش را
در خاک رها کند و نه میتوانست خودش را به دست باد بسپارد،
مامایم را که در بین آنها بود صدا زدم پیش من آمد ،گلویم خشکی
میکرد ،سخت است بفهمی پارهی تنت را میخواهند از تو بگیرند و تو
قادر به انجام هیچ کاری نیستی به او گفتم:
ماما جان تو را به خدا کاری کن که نتوانند طفلها را بگیرند هیچ چیز
نمیخواهم فقط طفلها را به آنها ندهید!
او با ناامیدی به دیوار تکیه داد و گفت:
آنها به هیچ عنوان از طفلها نمیگذرند باز هم ببینیم به چه نتیجهیی
میرسیم.
سروش و ستایش را در آغوش گرفتم خدایا نمیدانم چه کنم با خود
میگفتم اگر طفلهایم را بخواهد بگیرد دوباره به آن جهنم بر میگردم؛
حتی اگر به بهای جانم تمام شود .منتظر ماندم که چه میشود
صحبتهایشان چند ساعتی طول کشید بعد از آن مامایم به اتاق
پیش ما برگشت خیلی خوشحال نبود بسیار ساده و عادی گفت:
به توافق رسیدیم قرار شد طفلها تا هجده سالهگی پیش تو بمانند و
در مقابلش تو از مهریهات بگذری!
چنین خبر تکاندهنده و معجزهی بزرگ را مامایم بسیار ساده بیان کرد
تو گویی که این خبر شیرین با یک خبر عادی و یا حتی تلخ هیچ
تفاوتی نداشته باشد .در پوستم نمیگنجیدم که مامایم ادامه داد:
جهیزیه و وسایلت را هم میآورند؛ البته پدرکالنشان گاهی میآید و
طفلها را برای یک شب پیش پدرشان میبرد .برای جدا شدنتان هم
به حوزه رفته و رسمی جدا شوید.
نفس عمیقی کشیدم به هیچ چیز فکر نکردم همین که طفلهایم را از
دست ندادم برایم کافی بود ،پدرم به اتاق آمد گفت :پدر عثمان
| 72گیسوی دار
چون پول خوبی در مقابل آن همه جان کندن میداد؛ اما بعد از این که
از آن خانه کوچکشی کردیم مسیرش برایم دور و مجبور شدم؛ تا کار در
آن جا را رها کنم و مدتی را بیکار و با هزار مشکل گذراندم؛ تا این که در
یکی از روزها مادرم با تاجر قالینی که همکارش بود در رابطه به من
صحبت و او خواسته بود؛ تا در دفترش به عنوان منشی شروع به کار
کنم برای من هم که نیاز به کار داشتم فرصت مناسبی بود بنا بر این کار
را در آن جا شروع کردم ،در روز اول کاری وقتی روز تمام شد و راهی
خانه میشدم رییس کارم صد دالر را به من داد و خواست که برای
خودم لباسهای مفشنی بگیرم .نه این که لباسهایم نامنظم بودند؛
نه! این طور نبود؛ اما او خواست؛ تا برای خودم خرید کنم نمیخواستم
قبول کنم؛ اما پول را در بغل پسرم گذاشت.
در دوران بارداری لتها و فشارهای مختلف روحی و روانی روی پسرم
تأثیر گذاشته بودند و او دچار بیماری شده بود هر از گاهی ناگهان دست
و پاهایش کج و درست؛ مثل یک مردهی بیروح میشد چشمهایش
کج میشدند و هیچ کس نمیتوانست در آن حالت کاری بکند.
بارها بعد از مراجعه به داکتر فقط دارو میدادند؛ تا آرام شود و از ترس
این بیماریاش هر جا که میرفتم سروش را با خود میبردم،
نمیتوانستم تنهایش بگذارم به همین دلیل او را با خودم به کار میبردم
و در دورهی کارم در مارکیت چون خانه نزیک بود در وقت نان ظهر به
او سر زده و شیر میدادم.
آن روز وقتی به طرف خانه حرکت کردم تمام آن پول را شیر ،بیسکیت
و خوراکی برای طفلهایم گرفتم و مقداری را برای کرایه راه نگه داشتم؛
مدتی را به وظیفه رفتم و خوشحال بودم که با پول اندکی که برای
معاش در نظر گرفته بودند میتوانستم از طفلها به خوبی نگه داری
کنم؛ تا این که در یکی از روزها وقتی به شرکت رفتم همه جا خلوت و
کسی نیامده بود ،از زینهها باال رفتم به سالن که رسیدم ،در زده وارد
اتاق رییس شدم روی چوکی نشسته بود سالم کردم ،سروش را در
گوشهیی نشاندم و گیالسهای روی میز را جمع کردم تا بشویم؛ اما او
ا
بعدا به کارم برسم. خواست
| 76گیسوی دار
ا
حتما گفت :اول باید کمی حرف بزنیم در گوشهیی نشستم فکر کردم
میگوید با وجود طفلت نمیتوانی اینجا کار کنی که شروع به صحبت
کرد:
کارت که سخت نیست؟
نه ،سخت هم باشه مشکلی نیست انجامش میتم
ا
حتما به مه بگو خوب است ،مشکلی داشتی
ا
حتما خدا خیرتان بته
مدینه!
بله بفرمایین!
با مه راحت باش
راحت استم مشکلی ندارم
نه منظورم ای است که ،بیا راحت گپ بزنیم
خوب راحت یعنی چی؟
یعنی ببین تو مدتی است از شوهرت جدا شدی برت سخت نیست
تنها باشی؟
اندکی صبر کردم در ذهنم هزار فکر تحریر شد
نه مه مشکلی ندارم ،با اجازه کارم ره شروع کنم
صبر کن مه تو ره میخوایم!
ضربان قلبم شدید شد ترسیدم ترسی که هیچ وقت در زندهگی به من
دست نداده بود.
یعنی چی؟
تو نیاز به یک حامی داری ،تو به پول ،سرپناه به همه چیز نیاز داری تا
چی وقت میخواهی پدرت کمکت کنه؟
گلویم خشک شده بود با قورت دادن آب دهانم گلویم را صاف کردم و
من ...من کنان گفتم:
خدا بزرگ است دهن را که داد روزیاش ره هم میرسانه
مدینه من با تو کاری ندارم ،کمکت میکنم؛ فقط در هفته دو روز را در
اختیارم باش.
بدنم میلرزید ،پاهایم سست شده بودند و هیچ چیزی برای گفتن
نداشتم ،نمیتوانستم چیزی بگویم پسرم را در آغوش گرفتم و از آنجا
مدینه دروازی | 77
بیرون شدم؛ وقتی از زینهها پایین آمدم دیدم که دروازه را قفل کرده
ا
حتما میخواهد بالیی سرم بیاورد .بلند صدا زدم: بودند .با خودم گفتم:
نگهبان با عجله آمد و در را باز کرد .از آن جا بیرون شدم دلم در حال
منفجر شدن بود؛ وقتی به بیرون رفتم با شدت نفس میگرفتم و قدم
بر میداشتم ،خدایا چه گناهی کرده بودم که این بالها سرم میآید او
چطور از من خواست؛ تا در مقابل تنفروشی به من پول بدهد ،او چطور
خواست بردهی جنسیاش باشم تا کمکم کند .سروش را در بغلم فشردم
و راهی خانه شدم در راه آرام آرام با خودم گریه میکردم و تنها همدمم
برای گریههای همیشهگیام سروش بود که او هم چیزی نمیفهمید؛
فقط نگاهم میکرد و با نگاههایش برای به دنیا آوردنش در دنیای مملو
از بدبختی خودم را شرمنده میدیدم.
به خانه که رفتیم مادرم پرسید که چرا دوباره برگشتم ،حرفی نزدم روز را
با هزار فکر و رنج گذراندم؛ اما شب دیگر صبرم تمام و به مادرم گفتم
که برایم چه اتفاق تلخی رخ داده بود او هم مناسب دید تا دیگر به آن
جا نروم و دوباره بیکار شدم .به جاهای مختلفی برای کار سر زدم؛ اما
کاری پیدا نمیشد و هر روز زندهگی بدتر از دیروز میشد خیلی سخت
میگذشت خیلی زیاد و من جز خودخوری نمیتوانستم کاری کنم هر
جا که کاری اعالن میشد مجبور میشدم؛ تا خودم را به آن جا برسانم؛
حتی بارها مجبور شدم مسیرهای طوالنی را پیاده بروم؛ تا بتوانم فورم
درخواست کار را تهیه کنم .بارها مجبور شدم گرسنهگی و منتظر ماندن
را برای مصاحبهی کاری تحمل کنم؛ حتی یادم میآید زمستانی را از
مسیر «دارالمان» تا «تخنیکم» برای گرفتن فورم پیاده رفتم که درون
کفشهایم پر از آب شده بودند و تمام بدنم از شدت سرما بیحس
شده بود و وقتی به آن جا رسیدم کارمند غرفهی پیش دروازه که
پیرمردی بود مرا به داخل غرفه برد؛ تا خودم را گرم کنم و روزهای بدی
که بیشترشان را؛ حتی نمیخواهم مرور کنم؛ ولی برای طفلهایم قد خم
نکردم مبادا بشکنم و آنها کمی را احساس کنند؛ تا این که در یک
شرکت ساجق فروشی در بخش تبلیغات کاری را پیدا و مجبور شدم که
شروع کنم .رییس شرکت مرد ایرانی بود و به ما وعده داده بود؛ تا هر
کداممان که کارمان را بهتر انجام دادیم در معاشمان مبلغی را اضافه
| 78گیسوی دار
من نیز چون در خانه تنها میماندم با آنها راهی شدم پس از اتمام
محفل عروسی و برگشت به خانه صبح روز اول که تازه به خانه رسیده
بودیم برادر عثمان به پدرم زنگ زده و به او گفت :میخواهیم بیاییم و
طفلها را ببریم پدرم به او گفت :تازه امروز از کندز رسیدیم طفلها
خسته هستند فردا دنبالشان بیاید.
او پشت تلیفون به پدرم تذکر داد که :شما حق نداشتید طفلها را با
خود جایی ببرید ما به شما اجازه نمیدهیم.
تلیفون را قطع کرد و دنیا روی سرم ویران شد؛ چون خسته بودم چیزی
نگفتم پس از سپری شدن آن روز فردا صبح اول وقت پسرم را در آغوش
کشیده و به حوزه که خاطرهی بدی هم از آن داشتم رفتم صبرم لبریز
شده بود به آنها گفتم :که چرا از من دفاع نمیکنید ،خسته شدم ،با
همهی بدبختیها کنار میآیم ،از صبح تا شب جان میکنم ولی هنوز
اجازه ندارم طفلهایم را با خودم جایی ببرم ،پس من چه کارهام که
تمام بدبختیها را بکشم و آخر حق تصمیم گیری برای طفلهایم
نداشته باشم ،قرار بود جهیزیهام را به من برگردانند؛ اما حتی لباس من
و طفلهایم را ندادند ،قرار شد در مخارج طفلها کمکم کنند؛ اما یک
افغانی هم برای طفلها کمک نکردند.
پس چرا باید برادرش زنگ بزند و به ما برای بردن فرزندانم با خودم
اخطار بدهد؟
مدیر بخش رسیدهگی به دوسیهام با دیدنم در آن حالت روحی
ا
فورا به پدر عثمان زنگ و او در حوزه حاضر شد ،با حضورش نامناسب
در حوزه به او گفتم که دیگر تحمل چنین حالتی را ندارم اگر میخواهند
هر بار این طور روحیهام را به هم بریزند بیایند و طفلها را ببرند؛ ولی
او با برخورد بدی که انجام داد حرمت بین ما را شکست باعث شد؛ تا
به او بیاحترامی کنم به او گفتم تا حاال که کوچکترین کمکی به طفلها
نکردید از این به بعد هم فقط از ما دور باشید دیگر به سراغ من و
طفلهایم نیایید!
او هم که از خدایش بود؛ تا از شر بزرگ کردن طفلها راحت شود قبول
و از آن جا دیگر راهمان جدا شد .آنها دنبال طفلها نیامدند و من با
مشکالت زیاد توانستم در نشریهیی به عنوان ویراستار تکنیکی کتاب
| 80گیسوی دار