You are on page 1of 93

‫مدینه دروازی | ‪1‬‬

‫گیسویِِدار ِ‬
‫مدینهِدروازی ِ‬

‫پاییز ‪ ۱۴۰۲‬ھ ‪ .‬خورشیدی‬


‫‪ | 2‬گیسوی دار‬

‫شناسنامۀِکتاب‪ِ :‬‬
‫ِ‬
‫نام‪ ِ :‬گیسوی دار‬
‫نویسنده‪ ِ :‬مدینه دروازی‬
‫ویراستار‪ ِ :‬تمنا توانگر‬
‫طراحیِجلدِوِبرگآرایی‪ ِ :‬ژکفر حسینی‬
‫شمارهگان‪ ِ :‬یکصد نسخه‬
‫تاریخ‪ ِ :‬پاییز ‪ ۱۴۰۲‬ھ ‪ .‬خورشیدی‬

‫© حق چاپ برای نویسنده محفوظ است‪.‬‬


‫مدینه دروازی | أ‬

‫سرِسخن ِ‬

‫وقتی قلم را به دست میگیرم انگار جوهرش از خون من سرچشمه‬


‫میگیرد‪ ،‬میخواهم بنویسم؛ با وجود اینکه من نویسندهی زبردستی‬
‫نیستم؛ اما همیشه نوشتهام تنها برای خودم و آن حسی که چون اسب‬
‫سرکشی طغیان میکرد و من مدام در نبرد با او بودم‪ ،‬کودک سرکش و‬
‫بازیگوش؛ اما قلبم کلبهی کوچکی مملو از احساس‪ .‬کمتر کسی‬
‫کودکیهایش را در گنجینهی ذهن حفظ کرده و من از جملهی آنانم‪،‬‬
‫به یاد دارم‪ :‬با این که بینهایت بازیگوش بودم همه چیز را زیر ذرهبین‬
‫داشتم‪ ،‬وقتی به بیرون میرفتیم به آدمها نگاه میکردم‪ ،‬دوست داشتم‬
‫از همه چیز سر در بیاورم از آدمها و زندهگیشان از اینکه در خانهی‬
‫دیگران چه میگذرد و روش زندهگیشان چگونه است و برای فهمیدن‬
‫این موضوع وقتی با دختربچههای همسن و سالم در کوچه بازی‬
‫میکردیم اجازه میدادم خالهبازی به روش آنها پیش برود؛ تا چیزی‬
‫از زندهگیشان دستگیرم شود‪ ،‬دوست داشتم؛ مثل قهرمانهای کارتون‬
‫به همه کمک کنم‪ ،‬برای همین کوچکترین قهرمانیام بخشیدن‬
‫تغذیهی ساعت تفریحم به نیازمندی بود که سد راهم میشد و آن روز‬
‫حس قهرمان بودن مانع این میشد که ضعف بر من غلبه کند‪ .‬دوست‬
‫داشتم بدانم آدمها چگونه میمیرند‪ ،‬به همین دلیل ماهی کوچک‬
‫حوض خانه را قربانی کردم؛ تا جواب این ذهن گنگ را پیدا کنم‪ ،‬دقیق‬
‫میدیدمش و در ذهنم او را چون انسانی تجسم میکردم که وقت‬
‫ب | گیسوی دار‬

‫وداعش رسیده‪ ،‬چقدر برای زنده بودن تکاپو داشت و آرام آرام از تالشی‬
‫که بیهوده بود دست کشید‪ .‬آدمها هم همینطورند وقتی میفهمند‬
‫دیگر نمیتوانند کاری کنند آنوقت کوتاه میآیند و روحشان را رها‬
‫میکنند‪ ،‬تنها با یک تفاوت از ماهی کوچک سرخ و آن هم این که‬
‫ماهیگک بیگناهست و انسانها پر از گناه و تالطم‪ ،‬همیشه به این‬
‫فکر میکردم که اگر مادرم نباشد پدرم چه میشود‪ ،‬روزی را به یاد دارم‬
‫که برای فهمیدن این موضوع هم لنگهی کفشی را از دکان برداشته‬
‫بودم؛ تا بفهمم چه بالیی سر آن یکی میآید با وجود این که کارم برای‬
‫پدرم احمقانه به نظر میرسید و سرزنشم کرد؛ اما مشتاق بودم بفهمم‬
‫برای آن یکی چه اتفاقی افتاده و وقتی روز بعد برای عذرخواهی و پس‬
‫دادن لنگ کفش دوباره به آن دکان رفتیم هیجان زده بودم؛ تا آن یکی‬
‫را ببینم؛ وقتی دیدمش اصالا هیچ اتفاقی برای آن یکی نیفتاده بود‪ .‬آن‬
‫روز با خودم به این نتیجه رسیدم که آدمها هم مثل لنگههای کفش‬
‫بدون هم به هیچ دردی نمیخورند؛ ولی اگر همدیگر را هم از دست‬
‫بدهند هیچ تغییری در آنان ایجاد نمیشود و هزاران سؤ ال و‬
‫جوابهایی که برایشان میساختم؛ تا شبها به جای ستاره شمردن‬
‫برای خوابیدن‪ ،‬ذهنم به آنها مشغول نشود‪ .‬وقتی به دورهی نوجوانی‬
‫رسیدم از تغییرات فیزیکی بدنم؛ تا تغییر برخورد پدر و اطرافیانم برایم‬
‫جالب بود که چرا وقتی بزرگتر شدم همه چیز تغییر کرد؛ حتی دیگر‬
‫سؤالهای گذشته در ذهنم غوطهور نمیشدند و مرا چون مورچهی زیر‬
‫گیالس کودکان به هر طرف نمیدواندند؛ تا جوابشان را بیابم؛ دیگر‬
‫شخصیتم شکل گرفته بود و باید به بزرگ شدن عادت میکردم کاری‬
‫که هرگز برای انجام دادنش تالش نکردم‪ ،‬من کودکیام را میخواستم‬
‫با تمام تغییرات جسمانیام‪ ،‬به صنف ششم که رسیدم و وارد مقطع‬
‫راهنمایی در کشور ایران شدم شروع کردم به نوشتن شعر و‬
‫داستانهای کوتاه‪ .‬گاهی هم زمزمهی شعرهایی که مینوشتم آن هم‬
‫فقط برای همصنفیهایم در صنف؛ در غیر آن باید صدایم را در گلو خفه‬
‫مدینه دروازی | ج‬

‫میکردم چون پدرم از آوازخوانی متنفر بود و خواست او برایم با ارزشتر‬


‫از تمام خواستههای خودم بود‪ ،‬با زمان در گذرم‪ ،‬نه با دقیقه و ساعتها‬
‫من با ثانیهها میگذرم‪ ،‬به صنف دهم رسیدهام و کولهباری از دیدهها‬
‫و شنیدهها را با خود حمل میکنم‪ ،‬به وطن برگشتیم‪ ،‬متأهل شدم‪،‬‬
‫زندهگی را مزه مزه کردم و فهمیدم کلوچهی زندهگی طعمهای مختلفی‬
‫دارد‪ ،‬شیرین‪ ،‬تلخ‪ ،‬ترش‪ ،‬شور و گاهی بیمزه آنقدر بیمزه که آدم از‬
‫ادامهی خوردنش دل زده میشود؛ اما گرسنه است و مجبور است این‬
‫کلوچه را تا آخر بخورد؛ از یار قدیمیام تنها قسمت سوختهیی از جلد‬
‫آبی رنگش را که با خاکستر در آمیخته است در دست دارم‪ ،‬زحماتم و‬
‫تمام نوشتههایم را در بخاری بین اتاق سوزاندند در آن جا تبری خورد‬
‫به ریشهی احساسم؛ تا دیگر ننویسم؛ اما مگر میشود مانع این نبض‬
‫شد؛ که قلم را به فراموشی بسپارد؟! پس دوباره لمسش کردم و با‬
‫نوشتن بند بند این کلوچهی طعمدار بغض حاکم در دلم را شکستم که‬
‫اگر روزی نوشتههایم به چاپ برسند و بعد از مرگم کسی در گوشهیی از‬
‫دنیا آن را به خوانش گرفت برای شادی روحم که همیشه ناشاد بود‬
‫دستی به سوی آسمان بلند کند‪.‬‬

‫مدینهِدروازی ِ‬
‫زمستان ‪ 1399‬ـ کابل؛ افغانستان‬
‫د | گیسوی دار‬

‫بیانیِصمیمانه! ِ‬

‫وقتی برگهای کتاب «گیسویدار» را ورق میزدم‪ ،‬واگویههای هزاران‬


‫انسانی را لمس میکردم که به یکباره از فصلهای زندهگی کنده شده‬
‫اند؛ شبیه برگههای کتابی که دست کودکی افتادهاند و یا مثل شاخهی‬
‫ا‬
‫عمدا شکستانده شده‪ ،‬به گوشهیی پرتاب شده است‪.‬‬ ‫نونهالی که‬
‫در این کتاب زنی حرف میزند که شکل زندهگیاش تفاوت چندانی با‬
‫هزاران انسان دیگر آن سرزمین ندارد‪ ،‬روایتی از واقعیتهای عینی‬
‫کشوریست که در آن زن و دختر بودن‪ ،‬خود ماجراییست‪.‬‬
‫«مدینه دروازی» در سطرهای این کتاب با نخی از تارهای سرنوشت‪،‬‬
‫تکههای فصول شکسته ـ ریختهاش را بخیه میزند و دست‬
‫خوانندهاش را گرفته او را به خانهیی فرا میخواند که دیوارهایش‬
‫نمناک و عزادار اند و پنجرههایش با شیشههای شکسته به سمت‬
‫روشنی باز شدهاند‪.‬‬
‫در این کتاب خواننده به خانهیی دعوت میشود که در یک کنج آن‬
‫مادریست در بند زنجیر رسم‪ ،‬رواج‪ ،‬در گوشهی دیگرش زن دیگری که‬
‫برای رهایی از داغ ناکامیهای خودش‪ ،‬نوجوان دیگری را به غم‬
‫میکشاند‪.‬‬
‫در این کتاب مفاهیمی مثل وطن‪ ،‬خانه‪ ،‬خانواده‪ ،‬پیوندهای خونی و‬
‫در نهایت شکل و ساختار یک جامعهی در حال گذار‪ ،‬خواننده را به تفکر‬
‫و تعمق وا میدارد‪.‬‬
‫افغانستان شاید از جمله نادر سرزمینهای جهان باشد که اهالی آن با‬
‫فرهنگ چند رنگ زیستی خیلی آمیخته و در آمیختهاند‪.‬‬
‫مدینه دروازی | ه‬

‫مدینه دروازی با مهارت آغاز کتاب خود را نیز با ماجرای مشابه رنگ‬
‫میدهد و نشان میدهد که لت و کوب زنان ریشه در مناسباتی دارد‬
‫که از دیرها به اینسو دست نخورده باقی ماندهاند‪ ،‬در این کتاب قدرت‬
‫و اعتماد به نفس تعریف وارونه دارد‪.‬‬
‫در این کتاب همچنان به یکی از معضالت مهم دیگر اجتماعی پرداخته‬
‫شده است‪ ،‬به معضل فراگیر جنسیتزدهگی و حقیر انگاری زنان‪،‬‬
‫پدیدهیی که چنان اژدهای هفت سر ریشههای زنان را در جامعه‬
‫میسوزاند‪ .‬در اینجا از یکسو زن خود آنقدر عادت میکند به ضعیف‬
‫انگاری خودش که هر بار نیازمند کمک دیگران میشود‪.‬‬
‫قهرمان این داستان بارها شکنجه میشود؛ اما یکبار هم به موقف‬
‫تهاجمی جهت عوض نمیکند‪.‬‬
‫تضادها و تناقضهای اجتماعی از ضعیف انگاری زن؛ تا ستم زن بر زن‪،‬‬
‫از نبود اعتماد به نفس؛ تا خالی حرمت به انسان‪ ،‬از اطالعات ناشیانه‬
‫به مفاهیمی گنگ به شمول مناسبات خانوادهگی‪ ،‬حرف مردم؛ تا وداع‬
‫کامل با خود و تن و آرزوهای خویشتن مواردیاند که با زبان ساده و‬
‫روان بیهیچ پردهپوشییی بیان شدهاند که این نشانی آشکار از‬
‫شجاعت و صراحت نویسنده است‪.‬‬
‫در نهایت خوانندهی این کتاب‪ ،‬لحظه به لحظه لمس میکند که زن‬
‫نوجوانی چگونه در کورهی آتش پخته میشود و باز هم برای رسیدن‬
‫به روزنهی امید‪ ،‬سعی میکند و برای یافتن خودش منزل میزند‪.‬‬
‫امیدوارم خامهی بانو مدینه دروازی‪ ،‬روایتگر فراز و نشیب زندهگیهای‬
‫هزاران انسان دیگر آن سرزمین باشد که هنوز ناگفته ماندهاند و چراغی‬
‫باشد برای رهایی آن عده مردان آن سرزمین که شخصیت پنهانی شمار‬
‫زیادی از آنان را به موجودات خشن و متقلب بدل کرده است‪.‬‬

‫نادیهِفضل ِ‬
‫شاعر‪ ،‬نویسنده‪ ،‬روزنامهنگار‬
‫زمستان ‪ 1399‬ـ آلمان‬
‫و | گیسوی دار‬

‫سخنِویراستار ِ‬

‫تمام درد و مشکالت بشر به خاطر نگفتن است‪ ،‬ما عالقهی وافری به‬
‫پردهپوشی داریم؛ حال آنکه در بسا مواقع پردهدری درهای بسیاری را باز‬
‫میکند و گرههای فراوانی را میگشاید‪ ،‬گرههایی که به شدت تیزی دندان‬
‫هستند؛ اما با دست باز میشوند‪.‬‬
‫ما «نه» گفتن را بلد نیستیم؛ اما نگفتن را خیلی خوب بلدیم و نیک گفتهاند‪:‬‬
‫یک «نه» به آسانی به ز صد «بلی» که در آن در مانی‪.‬‬
‫این کتاب ماحصل اسارت در نگفتن است‪.‬‬
‫نویسندهی اثر پس از گذر از دوزخ دنیا بدتر از دوزخ آخرت به این نقطه‬
‫رسیده است که بگوید‪ .‬این کتاب حکایت آشکاری از این روایت است که‬
‫باید کنار زد و نفی کرد و این نفع فردیست‪ ،‬نفع فردی فردی که قربانی‬
‫نفع جمع شده است چه بسا نفعی که بود و نبودش چندان هم برای جمع‬
‫فرقی نمیکرده است‪ :‬نگفتن و پرهیز از نه گفتن‪ ،‬برای بستن دروازهی‬
‫دهان مردم که من نمیگویم؛ اگر بمیرم هم نمیگویم؛ تا مردم هم نگویند‬
‫و این حقالسکوت سنگینی است که ما به مردم جامعهی خود میپردازیم‬
‫که دهانشان را به یاوه نگشایند؛ حتی اگر این یاوهسراییها دروغی بیش‬
‫نباشد‪.‬‬
‫«گیسوی دار» عنوانی زنانه با داستانی با ظرافت زنانه از یک نویسندهی زن‬
‫است که فقط به خاطر خوشبختی زنان تمام جهان نوشته شده است‪،‬‬
‫زنانی که در تمام جهان داستان و راوی داستانشان یکی است‪.‬‬
‫مدینه دروازی | ز‬

‫من نوعیت این اثر ارزشمند را «خاطرهی داستانی» میدانم هرچند‬


‫نویسنده‪« ،‬گیسوی دار» را یک اثر داستانی بلند میداند که از زندهگی‬
‫حقیقی سرچشمه گرفته است‪ ،‬تیاتری که خود شخص نویسنده بازیگر‬
‫اصلی آن است؛ اما به باور من این یک خاطره است و خاطره نویسی در‬
‫ادبیات پارسی در افغانستان بسیار یتیم مانده است و علت اصلی آن در‬
‫کنار تمام کمکاریها در عرصهی ادبیات همانا «نگفتن» و ترس از فاش‬
‫شدن است‪.‬‬
‫در روزگاری که؛ حتی مردان از گفتن حقایق زندهگی خود بیم دارند؛ وقتی‬
‫زنی با صراحت و جدیت این ریسک بزرگ را میپذیرد؛ تا بگوید و از حقایق‬
‫پوشیده پرده بردارد‪ ،‬سزاوار تحسین است‪.‬‬
‫بگذاریم خاطره‪ ،‬خاطره بماند و با لباس خاطره به نمایش گذاشته شود چه‬
‫آنکه نظر به رمان و داستان با رویکرد خیالپردازی و دروغپروریهای‬
‫شیرین‪ ،‬برای جامعهی حقیقتبین چندان قابل لمس نیست؛ آنقدر که‬
‫خاطره با چهرهی واقعی و حقیقیاش برای مردم سرزمین ما که گویا دل‬
‫خوشی از از این رویابافیها ندارند ملموس و تأثیرگذار است‪.‬‬
‫اهمیت دیگر خاطرهنویسی پیام رسانی قطعی و صد در صدی است که‪:‬‬
‫خواننده به باور اینکه این اتفاق برای یک آدم زنده و قابل لمس چون‬
‫خودش و کنار گوش خودش اتفاق افتاده؛ پس باید از آن درس بگیرد و‬
‫در زندهگی خویش از آن بهرهجویی کند‪ ،‬درست مثل اینکه مردم اخبار را‬
‫بشنوند و از آن پند گیرند چنانچه میدانیم خبر رسانی در جهان امروز‬
‫چشم و گوشهای فراوانی را باز کرده است‪.‬‬
‫اهمیت دارد که در کنار ویراستاری تکنیکی‪ ،‬ویراستاری محتوایی را هم یک‬
‫بانو عهدهدار شود‪ ،‬زمانی که نویسندهی اثر خود یک بانوست‪.‬‬
‫به عنوان ویراستار و پیش از آن به عنوان یک زن که با دردهای زن درون‬
‫نویسنده همواره آشنا بودم و هستم تالش کردم در کنار ویراستاری اثر به‬
‫اصل متن نیز وفادار بمانم‪.‬‬
‫ح | گیسوی دار‬

‫به بانو «مدینه دروازی» نویسندهی توانای «گیسوی دار» که پس از عمری‬


‫سکوت فریادی به پهنای کاینات سر داده است و این صدا مشت‬
‫محکمیست بر دهان تمام آنانی که صدای ما را از ما میگیرند؛ تا همواره‬
‫حرف اول از خودشان باشد‪ ،‬آفرینش این اثر را خجسته باد میگویم‪.‬‬
‫امیدوارم مدینه دروازی همواره از تجاربش بنویسد و اگر او خاطرهی‬
‫داستانی را به عنوان قالب تثبیت شدهی آثارش برگزیده کاریست نیک‪.‬‬
‫با همین امید شما را به این داستان بسیار زیبا دعوت میکنم‪.‬‬

‫تمناِتوانگر ِ‬
‫دیماه ‪ 1399‬ـ کابل؛ افغانستان‬
‫مدینه دروازی | ‪1‬‬

‫گیسویِدار ِ‬

‫شب تاریک همهجا سایه انداخته بود‪ .‬پدر و مادرم کنار هم نشسته‬
‫بودند و من از این خوشبختی با خیالی آرام به نوشتن مشغول بودم‪:‬‬
‫قلمم هیچ کلمهیی را جز لبخند و خوشبختی و خانواده به یاد نداشت‪.‬‬
‫صدای مهیبی از کوچه به گوش رسید چیزی شبیه فریاد؛ ولی آن صدا‬
‫در خانه بود‪ :‬زن جوانی صدایش را بلند کرده بود‪ ،‬دقت کردم در حال‬
‫خندیدن بود؛ اما چه خندهیی؟ او که جیغ میزد‪.‬‬
‫به سرعت خودم را به پنجره رساندم‪ .‬به پشت سرم نگاه کردم خانه‬
‫تاریک بود و پدر و مادرم نبودند‪.‬‬
‫ترسیدم؛ اما دیدن منظرهی حویلی مرا به خود جذب کرد‪ :‬دختری در‬
‫باد میرقصید و گیسوانش را به باد سپرده بود‪ .‬بیخیال و بیپروا بود‬
‫و باز هم خندید از همان دست خندههایی که آدم اشتباه میکرد که‬
‫خنده است یا جیغ‪.‬‬
‫با لبخند او لبخند زدم‬
‫او خندید‬
‫خندید‬
‫خندید‬
‫ناگهان مردی از پشت سرش گیسویش را کشید‬
‫آنچنان که کسی اسبی را از ریسمان بگیرد و بکشد‪.‬‬
‫دخترک جیغ میزد و ناله سر میداد و مرد او را گرداگرد حویلی‬
‫میچرخاند‪.‬‬
‫صداهای وحشتناک بلند رفتند‪.‬‬
‫دخترک گلویش پاره شد و خون تمام صورتش را گرفت‪.‬‬
‫خانه تاریک شد و ناگهان من هم جیغ زدم از آن دست جیغهایی که‬
‫شبیه وحشت بود‪.‬‬
‫‪ | 2‬گیسوی دار‬

‫مدینه!‬
‫مدینه!‬
‫چشمانم را باز کردم و مادرم را دیدم که کنارم است با تمام وجود خودم‬
‫را به بغل او انداختم‪.‬‬
‫باید آماده میشدیم‪ .‬فرش خانه جمع شده بود و وسایل را در‬
‫پالستیکها گره زده بودند‪.‬‬
‫چیزی به ظهر نمانده بود‪ .‬طعم تلخ خواب شب در ذهن و ضمیرم بود‪.‬‬
‫ظهر است خورشید وسط پردهی آسمان خود را به نمایش گذاشته روی‬
‫چوکیهای پالستیکی نشستهایم منتظریم؛ تا تاکسی آماده شود و به‬
‫سوی مرز حرکت کنیم‪ .‬پدرم آشفته است از عرقهای پی در پی‬
‫پیشانیاش در آن هوای نیمه سرد و دستهای لرزانش که برای‬
‫تسکین دلش آنها را به هم میمالد میشود فهمید که چه طغیانی در‬
‫دلش برپاست‪ ،‬این اولین باری است که من و خواهر کوچکترم ملکه‬
‫از آنها دور میشویم من شانزده و ملکه پانزده سال دارد‪ ،‬ساعات انتظار‬
‫برای رویایی با یک سرنوشت نامعلوم چنان به سرعت میگذرد که یک‬
‫دقیقه کمتر از یک صدم ثانیه نیز حساب نمیشود‪ .‬تا چشم به هم‬
‫میزنم یک ساعت انتظار گذشته است‪ ،‬راننده صدایمان میزند دیگر‬
‫وقت رفتن فرا رسیده است نمیتوانم از پدرم خداحافظی کنم برایم‬
‫سخت مثل کوه است؛ اما چارهیی نیست‪ ،‬مادرم گفته بود زن باید از‬
‫سنگ خارا سختتر باشد‪ .‬هردویمان آماده میشویم برای حرکت به‬
‫کشورمان «افغانستان» ملکه پدرم را در آغوش میگیرد و گریه سر‬
‫میدهد با دقت به آنها نگاه میکنم پدرم جمپر و پتلون سیاهی به‬
‫تنش است‪ ،‬موهایش کم کم سفید شدهاند و از چین خوردهگیهای‬
‫گوشهی چشمش برای اولین بار متوجه میشوم پدرم خیلی شکسته و‬
‫ضعیف شده در این فکر غرق هستم که ناگهان خودم را در آغوشش‬
‫حس میکنم‪ .‬تمام این دقیقههای ارزشمند به فکر و سؤال میگذرد‪.‬‬
‫چیزی نگذشت که از آغوشش جدا شده سوار تاکسی و حرکت میکنیم‪،‬‬
‫از پنجرهی پشت موتر پدرم را میبینم در همانجا ایستاده و به تاکسی‬
‫نگاه میکند‪ ،‬گویا همین لحظه است لحظهی از دست رفته یا آن‬
‫سالهای دور‪ :‬آن نگاه را دقیق به یاد دارم نگاهی که با فشار به پلکها‬
‫مدینه دروازی | ‪3‬‬

‫اجازه نمیداد؛ تا قطره اشکی لغزش کند و دنیای ما را بتکاند‪ ،‬نگاه‬


‫استوار پدرم که میشد دنیایی را رو به ویرانی در آن دید‪ .‬کاکای‬
‫کوچکمان به ایران آمده بود و بعد از صحبت با پدرم ما را با خود به‬
‫افغانستان میبرد؛ تا پدر و مادرم هم بعد از ما حرکت کنند‪ ،‬تاکسی از‬
‫شهر بیرون شد و در جادهیی که دو طرفش را بیابان احاطه کرده بود‬
‫سفر را آغاز کردیم؛ از پنجره به آن بیابان نگاه کرده و با خود فکر میکردم‬
‫افغانستان چگونه جایی است‪ ،‬راستش خیلی میترسیدم یکساله‬
‫بودم که از دست طالبان و وحشیگریشان عازم ایران شدیم‪ ،‬گاهی‬
‫مادرم از خاطراتش میگفت از این که وقتی راهی کابل شده بودند‬
‫طالبان گهوارهام را به درون آب انداختهاند‪ ،‬از این که برای آنها هیچ‬
‫چیزی جز افکار و عقاید خودشان مهم نبود‪ ،‬مادرم از ظلمها و از‬
‫بیعدالتیهای طالبان میگفت؛ میگفت بارها شاهد این بوده که‬
‫زنانی را به دالیلی چون ظاهر شدن پنجابیاش از زیر چادری (تکهای‬
‫ا‬
‫اکثرا به رنگ آبی است‪ ،‬مانند خریطهای دوخته شده و تنها قسمتی‬ ‫که‬
‫را برای دیدن باز گذاشتهاند) یا پوشیدن تنبانهای پاچهگشاد و یا زدن‬
‫رنگ ناخن یا مردی را به دلیل تراشیدن ریشش یا داشتن سالح در‬
‫خانهاش یا شنیدن موسیقی در دکان و موترش‪ ،‬به گونهی فجیعی مورد‬
‫شکنجه و آزار و اذیت قرار دادهاند؛ در حالی که این کارها حق طبیعی‬
‫هر انسانی بوده؛ ولی آنها عالقه داشتند در تمام امور و تمام موضوعات‬
‫مداخله کنند و ترس را بر مردم و ملک حاکم کرده بودند‪.‬‬
‫عدهیی که میتوانستند مهاجر شدند و آنانی که ماندند خاطرات تلخ و‬
‫شوم گذشته را در کولهبار خاطراتشان دارند و آدمهایی مثل من هم‬
‫با وجود این که زیر سایهی شوم آنها قد نکشیدهام؛ اما از حرفهایی‬
‫که راجبشان شنیدهام نسبت به آنان شکوفهی نفرت در دلم جوانه زده‬
‫بود؛ بعد از رسیدن به مرز ‪ ،‬شب را آنجا سپری کردیم و فردای آن روز‬
‫از مرز گذشته وارد خاک افغانستان شده عازم هرات شدیم؛ وقتی به‬
‫هرات رسیدیم مردهایی با لباسهای گشاد و کالههای بزرگ و عدهیی‬
‫از آنها هم پارچهیی را به گرد کالهی حلقه کرده بودند و در سرشان‬
‫بود؛ البته بعدها فهمیدم که آن لباسها پیراهن تنبان و آن کاله پارچه‬
‫پیچیده‪« ،‬لونگی» نام داشتند و بخشی از جاماندههای فرهنگ نیاکان‬
‫‪ | 4‬گیسوی دار‬

‫ما بودند‪ .‬ناگهان این مردان عجیب غریب جلو راه ما را گرفتند‪ ،‬آن قدر‬
‫ترسیده بودم که اصالا نمیتوانستم حرفی بزنم چون این حرف مادرم‬
‫که با وجود رانده شدن طالبان از شهر هنوز هم عدهیی تحت تأثیر افکار‬
‫و عقاید آنها زندهگی میکنند ذهنم را تاریک کرده بود‪ ،‬کامالا دورمان‬
‫حلقه زده بودند چون کرکسهای خونخواری که گرد الشهی مردهگان‬
‫میچرخند‪ .‬با وجود تمام سرسختی چیزی نمانده بود که از تجمعشان‬
‫جیغ بزنم‪ ،‬بعدش به شدت ته دلم به آنان خندیدم چون فکر میکردم‬
‫برای این که چادری نپوشیدهایم میخواهند سنگسارمان کنند؛ ولی تا‬
‫به خود آمدم متوجه شدم که هر کدامشان چیزی میگویند‪ :‬یکی‪:‬‬
‫تکسی تکسی بیا باال شو‬
‫دیگری‪ :‬کجا میروید؟!‬
‫و دیگری‪ :‬کردت کارت کردت کارت کار دارین؟!‬
‫متوجه شدم علت این عجله و سراسیمهگی آنان فقط به خاطر لقمهیی‬
‫نان بوده است که چند مسافر خارجی از ایران برگشته را از دست ندهند‪.‬‬
‫آنان آنقدر ساده بودند که گول ظاهر خوشبخت ما را خوردند غافل از‬
‫اینکه به قول مادرم‪ :‬درون این زندهگی ما را کشته و بیرونش دیگران‬
‫را‪ .‬آنچنان که به دقت صورتکهای سادهی آنان نگاه میکردم‬
‫میتوانستم به یقین بگویم‪ :‬الاقل آنچنان آشوبی که در آن لحظه در‬
‫قلب من میگذشت در قلب آنان خبری از آن نبود‪.‬‬
‫من مصداق این بدبختی را در ایران هم دیده بودم این چهرهها برایم‬
‫آشنا بودند درست مانند افغانستانیهایی که در ایران با انجام کارهای‬
‫فیزیکی مختلف زحمت میکشیدند؛ تا شب با لقمه نانی حالل وارد‬
‫خانهی خود شوند اینها هم هر کدامشان برای لقمه نانی در تکاپو‬
‫بودند‪ ،‬طوری هم به ما نگاه میکردند که گویی تازه از ّآسمان افتاده‬
‫باشیم؛ کاکایم با مردی صحبت و با تاکسی او به منزل یکی از‬
‫خویشاوندانمان رفتیم خیابانهای پاک و منظمی بودند‪ ،‬با دقت تمام‪،‬‬
‫همه جا را از نظر میگذراندم‪ ،‬شب را هم در خانهی خویشاوندانمان‬
‫ماندیم و صبح روز بعد با اولین پرواز به کابل آمدیم‪ ،‬میدان هوایی کابل‬
‫امید از دست رفتهام را به من بازگرداند‪ .‬افغانستان آنقدر هم که با‬
‫توصیفهای زشت تصویر شده بود تحمل ناپذیر نبود‪ .‬میدان هوایی‬
‫مدینه دروازی | ‪5‬‬

‫زیبایی بود؛ وقتی از میدان هوایی بیرون شدیم‪ ،‬کاکایم تاکسی گرفته‬
‫و ما به سمت خانهاش حرکت کردیم هوا تاریک شده بود به بیرون نگاه‬
‫میکردم‪ ،‬بادی که به صورتم میخورد و موهایم را پریشان میکرد را‬
‫دوست داشتم؛ چون به این خاک حس بیگانهگی نمیکردم و خودم را‬
‫با این هوا انس میدادم‪ ،‬باید ریههایم از هوای وطنم سرشار میشدند‪،‬‬
‫به بیرون نگاه میکردم بعضی از نقاط روشن‪ ،‬بعضی هم تاریک همانند‬
‫آسمان شب‪ ،‬در بعضی قسمتها خیابان هموار و خوب و در بعضی‬
‫قسمتها آنقدر ویران بود که به سختی میشد موتر را کنترول کرد‪،‬‬
‫پس از رسیدن به محل زندهگیشان اصالا نمیخواستم از موتر پیاده‬
‫شوم کوچههای کثیف که از بوی بد نمیشد تنفس کرد‪ ،‬همه جا تاریک‬
‫بود‪ ،‬فکر کردم مشکلی برایشان پیش آمده و برقها را قطع کردهاند؛‬
‫ولی مثل این که برقها همیشه در زمستان برای ساعتها قطع‬
‫میشدند‪ ،‬وارد خانه شدیم به اتاقی رفتیم خستهکن و تاریک‪ .‬اندکی‬
‫بعد برقها وصل شدند و حداقل توانستیم همدیگر را ببینیم زن کاکا و‬
‫مادر کالنم کنار ما نشستند‪ ،‬بعد از کمی صحبت با آنها‪ ،‬استراحت‬
‫کردیم‪ ،‬صبح با صدای جیغ و داد از خواب بیدار شدیم با عجله از اتاق‬
‫بیرون شدم‪ ،‬حویلی بینظمی بود در گوشهیی مواد فضله‪ ،‬گوشهی دیگر‬
‫هم یک جاروی دسته شکسته‪ ،‬سرپاییهایی که لنگه به لنگه در هر‬
‫گوشه نقش گلهای حویلی را بازی میکردند‪ ،‬گوشهی حویلی هم یک‬
‫منبع آب که اوایل نمیفهمیدم چی هست و به چه دردی میخورد؛ اما‬
‫بعد فهمیدم که اینجا سیستم آب رسانی نیست و باید برای هر کاری‬
‫که نیاز به آب هست یک ساعت با آن میله سر و کله بزنی تا ظرفهایت‬
‫را پر از آب کنی و بدتر از همه پسری بود که میان حویلی فیلمی را به‬
‫راه انداخته بود‪ :‬دختریست قد بلند‪ ،‬پیراهن گل گلی به تنش است و‬
‫موهای خرمایی زیبایی دارد؛ اما حیف که آن موها به جای نوازش‪،‬‬
‫کشیده شدن به دور حویلی را تجربه میکردند‪ ،‬پسری بود چهار شانه‬
‫و قد متوسطی داشت پیراهن و تنبانی نصواری رنگ به تنش بود با‬
‫مشت به سر و روی آن دختر میکوبید در دست دیگرش هم موهای‬
‫او را پیچیده بود و با غروری که نمیدانم از برای چه بود خودش را به‬
‫رخ دیگران میکشید‪ ،‬دلم خیلی گرفته بود‪ ،‬گرفتهگییی توأم با‬
‫‪ | 6‬گیسوی دار‬

‫وحشت‪ .‬چطور یک مرد میتواند به این راحتی زنی را شکنجه کند و‬


‫بعد برای این کارش به خود ببالد‪ ،‬کنترولم را از دست داده بودم تا‬
‫خواستم حرفی بزنم‪ ،‬زنی میان سال از اتاق دیگر بیرون شد و آنها را با‬
‫خود به داخل برد‬
‫مادرکالنم شاهد ماجرا بود؛ ولی مانند من از این حادثه حیرت نکرده‬
‫بود‪.‬‬
‫از او پرسیدم‪ :‬در حویلی مشترک زندهگی میکنین؟‬
‫گفت‪« :‬بله دو اتاق از ماست و سه اتاق از اونا»‬
‫دوباره سؤال کردم‪:‬چرا دخترک ره لت میکنه؟‬
‫«حقش اس کسی که با دوست بچهی خود عروسی کنه عاقبتش امی‬
‫میشه هر روز لت میخوره و از خانه بیرونش میکنن‪».‬‬
‫مادرکالنم پس از این جمله نفس راحتی کشید؛‬
‫ا‬
‫لطفا او را نجات بتین!‪...‬‬
‫در دلم برای این وضعیت به شدت ناراحت بودم‪ ،‬بیچاره دخترک مگر‬
‫چه گناهی کرده بود که باید اینطور تاوانش را میداد‪ ،‬به اتاق برگشتم‬
‫وسایلم را آماده کردم که دست و صورتم را شسته و حمام کنم‪ ،‬زن‬
‫کاکایم به تشناب راهنماییام کرد؛ اما تا در را باز کردم نظرم کامالا عوض‬
‫شد و فهمیدم که از همهی اوضاع بدتر چهار دیواری بود که یک گودال‬
‫را برای رفع حاجت در وسطش درست کرده بودند و باید با آن عادت‬
‫میکردم؛ اما خیلی سخت بود با این اوضاع عادت کردن و دلم هم‬
‫نمیخواست با حرکت بیجایی زن کاکایم را ناراحت کنم‪ .‬ناچار داخل‬
‫فورا بیرون شده روی حویلی دست و‬ ‫ا‬ ‫شدم اندکی صبر کردم و بعد‬
‫صورتم را شستم‪ ،‬سپس با حالت خجلی که داشتم به زن کاکایم گفتم‬
‫که نمیتوانم با آن تشناب کنار بیایم او هم که درک میکرد مرا به خانهی‬
‫همسایهی روبه رویشان که یکی از وطندارهای ما بود برد خدا خیرش‬
‫بدهد زن خوبی بود و اجازه داد؛ تا زمانی که آن جا هستیم آزادانه به‬
‫خانهاش برویم و خوشحال بودم که حداقل برای یک مشکل راه حلی‬
‫پیدا کردم؛ اما از شانس بد چیزی نگذشت که آن خانم به دلیل سرطانی‬
‫که داشت فوت کرد و دیگر مجبور بودم با مشکل به آن جا عادت کنم؛‬
‫البته نه تنها تشناب بلکه با خیلی چیزها باید عادت میکردم‪ ،‬از ازدواج‬
‫مدینه دروازی | ‪7‬‬

‫کاکا و زن کاکایم مدت زیادی میگذشت؛ اما خانمش به تازهگی باردار‬


‫شده بود او وضعیت خوبی نداشت‪ ،‬کاکایم هم به این موضوع توجهی‬
‫نمیکرد و صبح به کار رفته بود‪ ،‬بیتفاوتیاش در مقابل همسرش برایم‬
‫ا‬
‫تقریبا سه هزار و پنجصد افغانی میشد‬ ‫آزار دهنده بود‪ ،‬مقداری پول که‬
‫با خود داشتم برای همین از زن کاکایم خواستم آماده شود که او را به‬
‫داکتر ببرم‪ ،‬آماده شده و از خانه بیرون شدیم‪ ،‬کوچه را نظاره میکردم‬
‫همه چیز طور دیگری بود به خیابان که رسیدیم با تاکسی صحبت کردم‬
‫و به شفاخانه رفتیم‪ ،‬داکتر بعد از معاینه خواست که بیشتر مواظبش‬
‫باشیم و به او رسیدهگی کنیم‪ .‬تا سیروم زن کاکایم تمام شود دوری در‬
‫شفاخانه زدم مکانی شیک و منظم بود‪ ،‬داکتران با لباسهای سفید با‬
‫برخوردی مؤدبانه به بیماران رسیدهگی میکردند؛ حتی وقتی دیدم‬
‫دختران هم در آن جا بودند روحیهام کامالا عوض شد؛ اما عجلهی‬
‫برگشتن به خانه را داشتم چرا که نگاههای یک عده افراد برایم زننده و‬
‫غیر قابل تحمل بود با این که اهمیتی نمیدادم؛ اما فشار نگاههایشان‬
‫ا‬
‫حتما‬ ‫خفهام میکرد آن قدر دقیق نگاه میکردند که فکر میکردی‬
‫موجود فضایی هستی و دیدنت برایشان جالب است دقیق مثل‬
‫نگاههای روز اول که وارد هرات شدیم؛ حتی وقتی به آنها نگاه‬
‫میکردی؛ تا خجالت بکشند هم فایدهیی نداشت؛ مثل پشهیی بودند‬
‫که هر چقدر هم دورشان میکردی باز هم میخواستند به تو بچسپند‪،‬‬
‫به خانه برگشتیم همین که وارد حویلی شدیم‪ ،‬متوجه شدم پسری قد‬
‫بلند‪ ،‬سفید چهره با موهای بور و چشمهای سبز که پیراهن تنبان‬
‫ا‬
‫فورا توجه‬ ‫پستهای رنگی با کالهی که بر سر داشت و چهرهی جذابش‬
‫آدم را جلب میکرد کنار در اتاق ایستاده است‪ ،‬با نزدیک شدنمان با‬
‫زن کاکایم سالم و احوال پرسی کرد‪ ،‬زن کاکایم هم چون حالش خوب‬
‫نبود با خواهرم به اتاق رفتند‪ ،‬من کنار دروازه کفشهایم را میکشیدم‬
‫که گفت‪ :‬چرا از خانه بیرون رفتین برای دختران جوان مثل شما‬
‫خطرناک است؟ حرفش را نمیتوانستم هضم کنم؛ شاید منظورش‬
‫همان نگاههای حریصانهیی بود که از سنگینیشان به مغز استخوانم‬
‫فشار میآمد؛ اما تا کی باید از ترس این چنین انسانها خودم را در آن‬
‫خانه حبس میکردم‪ ،‬با بیتوجهی به حرف او وارد اتاق شدم‪ ،‬من‬
‫‪ | 8‬گیسوی دار‬

‫دختری بودم که در درون من دخترهایی با شخصیتهای مختلف خود‬


‫را پنهان کرده بودند و هر بار یکی از آنها خود را به تصویر میکشید‬
‫البته این خاصیت خانمهای متولد جوزاست؛ جوزا یعنی کودک‬
‫طبیعت‪ ،‬متولدین ماه جوزا مانند بارانهای بهاری هستند‪،‬گاهی آرام و‬
‫نمناک و درخشان و گاهی توفانی و سرد و سخت‪ ،‬پر تحرک‪ ،‬غیرقابل‬
‫پیش بینی‪ ،‬پیشرو‪ ،‬سازگاری به سرعت با هر محیطی‪ ،‬معتقد به برابری‬
‫و حقوق مساوی زن و مرد (البته من به این موضوع معتقد بودم که‬
‫به قول آقای «ویلیام گلدینگ» زنان با مردان مساوی نه بلکه از آنان‬
‫باالترند خیلی باالتر‪ ،‬زنان دارای توانمندی و قدرت باالیی هستند که؛‬
‫حتی مردان قوی و قدرتمند امروزی را در نطفه پرورش داده و به دنیا‬
‫آوردهاند این خود نشان دهندهی توانایی یک زن است که؛ حتی مردی‬
‫برای بودن در دنیا باید به بند ناف زنی گره بخورد؛ تا متولد شود و تنها‬
‫راه کنترول و داشتن یک زن ارزانی محبت و دوست داشته شدن به‬
‫اوست)‪ ،‬مهربان و دلسوز‪ ،‬سنگ دل‪ ،‬زود رنج‪ ،‬رمانتیک‪ ،‬حساس‪،‬‬
‫جذاب‪ ،‬دارای حس مالکیت پرقدرت‪ ،‬سرکش و حالتهای متضاد‬
‫دیگری که با هم در وجود یک زن متولد جوزا مدام با هم درگیرند‪،‬‬
‫درست مثل حضور همزمان سه زن‪« :‬هستیا‪ ،‬آرتمیس و پرسفون» من‬
‫هم متولد این ماه بودم دختری که دوست داشتم همیشه بفهمم‪ ،‬از‬
‫همه چیز سر در بیاورم؛ اما این خصلتم با فضولی فرق داشت‪ .‬برای‬
‫خواستم میجنگیدم به این که مردان برترند یا همیشه در اولویت قرار‬
‫دارند هیچ باوری نداشتم با حس پر کشیدن و رها بودن نفس‬
‫میکشیدم و بودن در جامعهیی که؛ حتی با بیرون رفتنم از منزل هم‬
‫باید نگرانم میشدند یا با دیدنم در بیرون باید با نگاه و متلکهایشان‬
‫عذابم میدادند خیلی برایم سخت و نگران کننده بود‪ .‬آن جوان زیبا‬
‫پشت سرم داخل خانه شد پسر دیگری داخل اتاق بود‪ ،‬لباسهای‬
‫نظامی بر تن داشت‪ ،‬سالم کردم گوشهیی نشستم‪ ،‬زن کاکایم شروع‬
‫به معرفی کردنشان کرد یکی خواهر زاده و دیگری برادرش بودند که‬
‫بعد از نیم ساعتی رفتند ما هم نان درست کردیم و به زن کاکایم گفتیم‬
‫تا وقتی که هستیم نیازی نیست به خودش فشار بیاورد‪ ،‬آن روز هم‬
‫سپری شد به دنبالش دو سه روز دیگر نیز گذشتند؛ اما هر روز‬
‫مدینه دروازی | ‪9‬‬

‫خستهکنتر از دیروز و ما هم خودمان را به آن فضا عادت میدادیم‬


‫برای من که خیلی سخت نبود؛ اما حس میکردم که خواهرم خیلی‬
‫اذیت میشود‪ ،‬تا این که در یکی از روزها خالهام همراه شوهر و‬
‫فرزندانشان به دیدن ما آمدند یکی دو ساعتی را آن جا بودند هنگام‬
‫رفتنشان دختر کاکای مادرم که ننوی خالهام هم به حساب میآمد با‬
‫اصرار از کاکایم خواست؛ تا ما را با خودش ببرد‪ ،‬کاکایم اجازه داد ما نیز‬
‫با خالهام راهی خانهیشان شدیم‪ ،‬خیابانهای پر از سنگ و خاک‪،‬‬
‫فضای دلگیر؛ مثل این که به منطقهی دور دستی و بیرون از شهر‬
‫میرویم‪ .‬به خانهی خالهام رسیدیم و مدتی را آن جا سپری کردیم‪ ،‬چون‬
‫دختر کاکای مادرم با ما بود دوست داشتیم آنجا بمانیم برای همین از‬
‫کاکایم خواستیم اجازه بدهد همان جا باشیم او هم اجازه داد و خودش‬
‫نیز گهگاهی به ما سر میزد و جویای احوالمان میشد‪ ،‬حدود یک ماه‬
‫یا کمتر را در خانهی خالهام گذراندیم؛ ولی کم کم متوجه شدیم که‬
‫حضورمان در آن خانه برای خالهام ناراحت کننده بود و این موضوع را‬
‫میشد از حرکاتش فهمید‪ ،‬برای همین تصمیم گرفتند من و ملکه را نزد‬
‫مامای کالنم به کندز بفرستند بنابر این به همراه بچهی کاکای مادرم‬
‫آمادهی رفتن به کندز شدیم‪ ،‬آوارهگی و دربهدری که شاخ و دم نداشت‬
‫بیآنکه بخواهیم و یا از قبل برایش آماده باشیم تا گلو در آوارهگی غرق‬
‫شدیم از این خانه به آن خانه‪ ،‬از این شهر به آن شهر‪ .‬صبح زود بیدارمان‬
‫کردند به جایی رفتیم که به نام «ایستادگاه» یاد میشد و میدانستم‬
‫منظورشان از ایستادگاه آنچنان که در ایران مسمأ میشد‪ ،‬همان‬
‫ترمینال است؛ اما هیچ جای نبود که بخواهیم به نام ایستادگاه یادش‬
‫کنیم؛ فقط منطقهیی بود که موترهای مسافربری در آن ردیف بودند و‬
‫همان لحظه هر کسی از راه میرسید سوار موتری میشد که به‬
‫منطقهی مورد نظرش میرفت ما هم سوار موتری شدیم؛ اما اصالا موتر‬
‫معیاری و مجهز نبود سفر با چنین موتری هم یک ریسک بزرگ بود؛‬
‫ولی مثل این که مردم در افغانستان به وضعیتهایی چون نداشتن‬
‫سیستمهای آب رسانی و گاز کشی همچنان نبود برق‪ ،‬وجود‬
‫خیابانهای نامناسب و خراب و موترهای غیر استاندارد و خیلی‬
‫‪ | 10‬گیسوی دار‬

‫چیزهای دیگر عادت کرده بودند و ما هم باید خودمان را با این اوضاع‬


‫وفق میدادیم‪.‬‬
‫ا‬
‫واقعا افغانستان‬ ‫موتر حرکت کرد‪ ،‬درمسیر راه همه جا را تماشا میکردم‬
‫بهشتی پنهان بود و اگر بودجههایی که برای ساخت و ساز به این کشور‬
‫کمک شده بود در راه ساخت و ساز مصرف میشدند یقین دارم تمام‬
‫دنیا حسرت یک بار آمدن به این کشور را میخوردند‪ .‬تمام راه را برای‬
‫یک لحظه هم چشم نبستم؛ تا مبادا فرصت دیدن این زیبایی جاودان‬
‫و طبیعی را از دست بدهم البته من تنها یک مسیر را میدیدم خدا‬
‫میداند که تمام این کشور چه زیبایهایی را با خود دارد و بعد از طی‬
‫کردن راهی طوالنی به کندز رسیدیم‪ ،‬به خانهی مامایم رفتیم و چند‬
‫روزی را آن جا گذراندیم‪ ،‬زن مامایم که خانم مهربانی بود به خوبی از ما‬
‫پذیرایی میکرد؛ اما مامایم به دلیل مشکلی که درست نمیفهمم برای‬
‫چه بود با پدرم رابطهی خوبی نداشت و سبب آزار و اذیت ما میشد‬
‫برای همین مامای کوچکترم ما را به خانهی کاکای مادرم که همان خسر‬
‫خالهام بود و ما پدر کالن میدانستیمش برد‪ ،‬زن کاکای مادرم که مادر‬
‫کالن صدایش میزدیم زنی بود از جنس فرشتهگان‪ ،‬زنی مهربان طوری‬
‫از ما مراقبت میکرد که طفل هستیم و بودن در کنارشان برایمان‬
‫راحت و درست عین بودن کنار پدر و مادرمان بود؛ با وجود سپری کردن‬
‫مشکالت روزهای خوبی را کنارشان گذراندیم‪ .‬روزهای سختی شاید‬
‫تمام شده بودند هرچند غم دوری از مادر و پدر‪ ،‬غم آوارهگی در خانهی‬
‫اقوام و غم نبود امکانات و کمبودیهای فراوان سرزمین مادری مرا از‬
‫درون میخورد؛ تا این که پدرم به همراه مادر و خواهرانم به کابل آمدند‪،‬‬
‫با ما به تماس شده و خواستند؛ تا برگردیم کابل‪ .‬دریچهی امید و آرزو‬
‫در قلبم گشوده شد‪ ،‬زندهگی تحملش آسان شد و دلم میخواست بال‬
‫داشتم؛ تا خودم به کابل بروم پیش پدر و مادرم؛ اما این یک خیال بود‪،‬‬
‫راه دور بود و پر خطر شاید اگر بال هم میداشتم در آسمان به تیرم‬
‫میزدند‪ ،‬ما زن بودیم و حتی در آسمان تنها در امان نبودیم‪ ،‬برای همین‬
‫کاکایم را فرستادند؛ تا در مسیر راه تنها نباشیم‪ .‬از این که تازه جوان‬
‫شده بودم و خودم میتوانستم به تنهایی از عهدهی کارهایم برآیم‬
‫دوست نداشتم کسی برای بردنم تصمیم بگیرد یا دنبالم بیاید؛ اما وقتی‬
‫مدینه دروازی | ‪11‬‬

‫اوضاع را میدیدم حس میکردم باید کمی کوتاه بیایم‪ ،‬بعد از‬


‫خداحافظی با پدر کالن و مادر کالنمان دوباره راهی کابل شدیم؛ اما در‬
‫مسیر راه به دلیل بارش برف شدید در تونلی که به نام «سالنگ» یاد‬
‫میشد گیر کردیم‪ ،‬نه تلیفونها آنتن میدادند و نه کسی بود که‬
‫کمکمان کند موترهای دیگر هم به تعقیب ما ایستاده بودند‪ ،‬راننده‬
‫ا‬
‫تقریبا پختهیی به نظر میرسید و به قول خودش عمرش را‬ ‫هم که آدم‬
‫در این راه هدر کرده بود به جای دل پری و تسلی فقط میگفت‪:‬‬
‫««دعایتان ره بخوانین تا صبح اگر برف کوچ بیاید‪ ،‬یکی از ما زنده‬
‫نمیمانیم» با حرفهایش روح از تنم جدا شده بود و مرگ وحشتناکی‬
‫که قرار بود نصیب ما شود را تصور میکردم‪ ،‬شب را با هزار مشکل در‬
‫همان جا به سر کردیم و خدا را شکر حرفهای راننده جامهی حقیقت‬
‫به تن نکردند و حدود ساعت هفت گروهی برای کمک و پاکسازی‬
‫مسیر به آن جا رسیدند و به دنبال آنها راهی شدیم‪ ،‬چیزی که در آن‬
‫وضعیت و آن زمان برایم خیلی با ارزش و خوشحال کننده بود این بود‬
‫که تمام افراد داخل موتر به خوبی مراقب یکدیگر بوده و با برخوردی‬
‫بسیار نیک با هم رفتار میکردند‪ ،‬کسانی که با خودشان خوراک داشتند‬
‫در احتیار اطفال و خانمها قرار میدادند‪ ،‬کسانی هم باال پوشهایشان‬
‫را به فامیلهایی که طفل کوچک داشتند میدادند؛ تا روی آنها‬
‫بیندازند که در آن سرمای سخت تاب آورند‪ ،‬یکی دو بار هم که طفلها‬
‫و پیرمردانی نیاز به بیرون رفتن پیدا کردند پسرهای جوان کمک کرده‬
‫و آنها را بیرون بردند‪ .‬تا صبح به فکر یکدیگر بودند و به هم کمک‬
‫میکردند‪ ،‬به خوبی میشد فهمید که مردم افغانستان به دور از تعصب‬
‫قومی‪ ،‬زبانی‪ ،‬مذهبی‪ ،‬نژادی در هنگام نیاز و خطر تکیهگاه هم شده و‬
‫به سوی همدیگر دست دراز میکنند‪ ،‬بعد از حرکت‪ ،‬ظهر به کابل‬
‫رسیدیم و درست مثل یک فامیل همه با هم خداحافظی و از موتر پیاده‬
‫شدیم‪ ،‬پدرم قبل از ما خودش را به ایستادگاه رسانده بود با دیدنش‬
‫چشممان روشن شد‪ ،‬پیراهن تنبانی ماشی رنگ به تنش بود و این‬
‫اولین باری بود که او را در این لباس میدیدم‪ :‬دقیق نگاهش کردم‬
‫لبخندی زدم و دست و رویش را بوسیدم‪ ،‬دلمان برایشان تنگ شده‬
‫بود بعد از احوال پرسی با پدرم به خانهی خالهام رفتیم‪ ،‬خیلی خوشحال‬
‫‪ | 12‬گیسوی دار‬

‫بودیم چون در هنگام دوری از پدر و مادرمان لحظات سختی را نیز‬


‫سپری کردیم‪ ،‬یکی دو روز را همان جا ماندیم‪ ،‬پدر و مادرم مصروف‬
‫پیدا کردن خانه بودند که زودتر جابجا شویم‪ ،‬تا این که در منطقهیی به‬
‫نام «سرک شورا» خانهیی را به کرایه گرفتند به آن جا رفتیم‪ ،‬خانهی‬
‫زیبایی بود وارد که میشدی حویلی نه چندان بزرگی داشت باغچهیی‬
‫داشت که کم کم سبز شده بود بعد هم دهلیزی و سه اتاق که برای ما‬
‫و جمعیتمان کامالا مناسب بود و در همان جا شروع به یک زندهگی‬
‫جدید کردیم‪ ،‬زندهگییی که بسیار سخت میگذشت‪ ،‬پدرم وظیفهیی‬
‫نداشت و پولی هم که داشتیم به صاحب خانه داده بودیم؛ تا هر ماه از‬
‫آن کرایه خانه را کم کند‪ ،‬میتوان گفت وضعیتمان هر روز بدتر از‬
‫دیروز میشد و ما فقط با مشکالت دست و پنجه نرم میکردیم؛ تا این‬
‫که پدرم با هزار بدبختی در یکی از دفاتر دولتی با معاش اندکی مصروف‬
‫به کار شد مدتی بعد مادرم هم در یک پروژه سهیم و کار را شروع کرد‪.‬‬
‫کم کم زندهگیمان سر و سامان گرفت خانهیمان فضایی آرام و‬
‫بیدردسری داشت پدر‪ ،‬مادر‪ ،‬ما پنج خواهر و برادر کوچکی که شیرینی‬
‫خانهیمان بود‪ ،‬صبح که میشد همه درگیر درس و کار بودیم و برای‬
‫آیندهی بهتری زحمت میکشیدیم به خاکمان به مردمانمان و به‬
‫وضعیت اجتماعی هم عادت گرفتیم‪ ،‬عصرها دور هم جمع میشدیم و‬
‫از کنار هم بودنمان لذت میبردیم با آرزوهایی که در دل داشتیم‬
‫تالشمان را برای رسیدن به هدف بیشتر میکردیم؛ برای اینکه مکتب‬
‫برویم یونیفورم مکتب را برایمان تهیه کردند‪ :‬لباس سیاه و روسری‬
‫سفید که خیلی با آن احساس راحتی نمیکردم؛ اما سرشار از جوش و‬
‫خروش و به امید رسیدن به آرزوهایم مسیر مکتب را طی میکردم‪،‬‬
‫شروع با دوستان جدید‪ ،‬معلمان جدید‪ ،‬درسها و کتابهای جدید‬
‫برایمان جالب بود و با ذوق تمام آن را دنبال میکردیم‪ ،‬روز اول وقتی‬
‫وارد صنف شدم دخترها بهانه جویی میکردند؛ تا از آن صنف بروم و‬
‫وقتی متوجه شدم چه میخواهند پایم را در یک موزه کردم که هرگز‬
‫نمیخواهم صنفم تبدیل شود‪ ،‬زنی که آن را مدیرهی مکتب میگفتند‬
‫نامش بانو «ماهره» بود‪ ،‬خانمی الغر و قد بلند‪ ،‬آن قدر هم تند که اصال ا‬
‫نمیشد با او حرف زد و همان جذبهاش بود که مکتب را به بهترین‬
‫مدینه دروازی | ‪13‬‬

‫شکل کنترل میکرد‪ ،‬تنها شانسم این بود که به خوبی میتوانستم طرف‬
‫مقابل را قانع کنم و بعد از صحبت با مدیره قرار شد؛ تا در همان صنف‬
‫یعنی صنف یازدهی الف در مکتب «رخشانه» بمانم‪ ،‬یکی دو روز را خیلی‬
‫از من خوششان نمیآمد؛ اما بعد از آن تمام صنف طوری طرفدار و‬
‫دوستم شدند که به قول خودشان اگر روزی بنا بر مشکلی به مکتب‬
‫نمیرفتم آن روز خستهکن میشد‪ ،‬میگفتند‪ :‬هیچگاه فکر نمیکردند‬
‫این ایرانیگک اینقدر در دلشان جا باز کند و من از این مؤفقیت بزرگ‬
‫خشنود بودم من هم تمام استادها‪ ،‬هم صنفیها و بانو ماهره را‬
‫بینهایت دوست داشتم با وجود این که بازیگوشی میکردم؛ اما‬
‫هیچوقت در درسهایم ضعیف نبودم برای همین هم بانو ماهره و هم‬
‫استادهایم دوستم داشتند و این را از گذشتشان در مقابل‬
‫بازیگوشیهایم درک میکردم در حالی که کمتر کسی بود که بانو ماهره‬
‫طعم لتهایش را به آن نچشانده باشد؛ اما خدا را شکر دو سالی را که‬
‫در آن مکتب بودم جان سالم به در بردم و یک بار هم چنین اتفاقی‬
‫برایم رخ نداد و از هیچ تالشی برای مؤفق بودن در درسهایم دریغ‬
‫نمیکردم‪ ،‬امروز هم مثل هر روز بعد از زنگ رخصتی به طرف خانه‬
‫حرکت میکنیم‪ ،‬به خانه میرسیم لباسهایم را تبدیل میکنم‪ ،‬مادرم که‬
‫امروز به سر کار نرفته نان را آماده کرده‪ ،‬بعد از تمام شدن نان ظهر ما‬
‫مصروف درس خواندن میشویم و مادرم به منزل مالی مسجد که‬
‫خانمش یکی از خویشاوندان ما بود میرود‪ .‬بلی این روز چون برق و‬
‫باد به خاطرم میآید احساس میکنم همین لحظه است چقدر نزدیک‬
‫است این لحظه‪ .‬درسهایمان را که تمام کردیم پیش تلویزیون‬
‫ا‬
‫تقریبا سه یا سه و نیم بعد از‬ ‫نشستیم و مصروف تماشا شدیم؛ ساعت‬
‫ظهر بود که دروازهی کوچه به صدا در آمد‪ .‬نرگس خواهر کوچکم را‬
‫فرستادم؛ تا ببیند چی کسی آمده لحظهی بعد برگشت و صدایم زد‪:‬‬
‫«مدینه بیا سه دختر آمدهاند میگویند طفل ما توقک شده مادرتان‬
‫میتواند ببیند چی مشکلی دارد» در کشور ما زنان با تجربه بعضی از‬
‫مشکالت کودکان را با روشهای سنتی حل میکنند از این رو به حویلی‬
‫رفتم سه دختر خانم در حویلی منتظر بودند‪ .‬یکی از آنها که چادری به‬
‫سر داشت برای صحبت آن را باال زد زیر آن چادری صورتی سفید‪ ،‬با‬
‫‪ | 14‬گیسوی دار‬

‫چشمهایی بزرگ‪ ،‬ابروهای کم پشت و لبهای متوسطی که هنگام‬


‫صحبت کردن دندانهای پیش آمدهاش را میشد دید پنهان شده بود‪،‬‬
‫سالم کردم بعد از احوال پرسی همان دختر شروع به حرف زدن کرد‪.‬‬
‫طبق گفتههای خواهرم نوزادشان توقک شده و میخواستند؛ تا مادرم‬
‫او را معاینه کند آنها را به داخل راهنمایی کردم و نرگس را به دنبال‬
‫مادرم فرستادم‪ .‬مادرم با خونسردی آمد و به اتاقی که دختران آنجا‬
‫بودند رفت‪ .‬کنجکاوی من گل کرده بود و خیلی دلم میخواست دروازه‬
‫را آهسته باز کنم و ببینم آنها چه میگویند و مادرم چگونه مشکل آنان‬
‫را حل میکند؛ اما مادرم در حین مهربانی چنان هیبتی داشت که ما‬
‫جرأت نداشتیم در کارش دخالت کنیم‪ .‬نیم ساعت بعد از صحبت با‬
‫مادرم آنها رفتند‪ ،‬مادرم به اتاق برگشت بیصبرانه منتظر بودم که‬
‫مادرم دهان باز کند دهان باز کرد و گفت‪:‬‬
‫چرا آدمهای ناشناس را به خانه ماندین؟!‬
‫ما سکوت کردیم آنها رفتند؛ اما نوزادشان را نیاوردند؛ تا این که عصر‬
‫یکی از همان دختر خانمها با زنی میانسال که سرحال و به خود رسیده‬
‫بود دوباره به خانهی ما آمدند‪ ،‬مادرم به مهمان خانه راهنماییشان کرد‬
‫حدود یک ساعتی را مصروف صحبت بودند‪ ،‬بعد از رفتنشان مادرم به‬
‫اتاق برگشت گوشهیی نشست و به فکر فرو رفت‪ .‬پدرم سؤال کرد که‬
‫چه کسی آمده بود‪ ،‬مادرم با بیتفاوتی گفت‪:‬همسایهی روبروی ما‬
‫بودند که آن روز دخترانشان به بهانه برای دیدن دختران آمدند و امروز‬
‫مادرشان آمده بود که دخترانم دختر شما را پسندیدهاند‪ ،‬برای پسر‬
‫بزرگش به خواستگاری آمده بود‪.‬‬
‫تازه فهمیدم که آن سه دختر دروغ گفته به این شکل به خانهی ما‬
‫آمدند‪.‬‬
‫پدرم چیزی نگفت و به فکر رفت‪ ،‬متوجه نشدیم کدام همسایه بوده‬
‫چرا که به جز مالی مسجد و همسایهی کناریمان که از خویشاوندان‬
‫مان بودند با هیچ یک از همسایهها در ارتباط نبودیم‪ ،‬توجهی به این‬
‫حرف نکردیم و این اولین باری نبود که برای خواستگاری به خانهیمان‬
‫میآمدند‪ ،‬اگر کسی هم پیشنهاد میکرد پدرم میگفت نه هنوز زود‬
‫است باید درس بخوانند؛ اما این بار با این که مادرم جواب رد میداد‬
‫مدینه دروازی | ‪15‬‬

‫آنها دست بر نمیداشتند‪ .‬رفت و آمدهایشان نیز بیشتر شده بود‬


‫طوری که آن خانم بعد از ظهرها وقتی از کارش بر میگشت سری به‬
‫منزل ما میزد این رفت و آمدها مدتی را در بر گرفت؛ اما پدرم رضایت‬
‫نمیداد؛ ولی مادرم به دلیل این که ما پنج خواهر بودیم و به قول‬
‫خودش رو به رشد و جوان شدن خواست یکی از ما را پشت بختش‬
‫بفرستد؛ کمی بارش سبک شود‪ ،‬حرفی که با هر بار شنیدنش احساس‬
‫اضافی بودن و سر بار بودن را به من میداد؛ یعنی منی که دختر بودم‬
‫بار اضافی و درد سر به حساب میآمدم‪ ،‬این افکار وقتی به افغانستان‬
‫آمدیم در ذهن مادرم ریشه بسته بودند وگرنه مادرم زنی روشن و با‬
‫درک بود؛ اما فضا و محیط او و پدرم را کمی تغییر داده بود‪ ،‬با این حال‬
‫پدرم هنوز با ازدواج در آن سن راضی نبود؛ ولی مادرم میگفت صبر‬
‫کنید خودم بهتر میفهمم چه کار کنم‪ .‬تا این که در یکی از روزها خانم‬
‫همسایه بعد از آمدنش به خانهیمان عکسی از پسرشان را به مادرم‬
‫داده بود‪ ،‬پس از رفتنش مادرم عکس را به من داد؛ تا او را ببینم‪ ،‬خیلی‬
‫اهمیت ندادم و عکس را زیر فرش در گوشهی اتاق گذاشتم‪ ،‬شب وقتی‬
‫مصروف نوشتن شعری بودم شعر و نویسندهگی را که از صنف ششم‬
‫آغاز کرده بودم نا گفته نماند که از صنف شش شروع به نوشتن شعر‬
‫کرده بودم‪ ،‬حس شیطنتم وادارم کرد؛ تا عکس را با دقت ببینم‪ ،‬قدش‬
‫متوسط‪ ،‬چهارشانه‪ ،‬جلدی سفید‪ ،‬موهای سیاه و لخت که کمی جلوی‬
‫چشمش را پوشانده بودند‪ ،‬چشمهای کالن‪ ،‬مژه و ابروهای پر و تند‪،‬‬
‫بینی بلند و لبهای کلفت و بزرگ که به چهرهاش میآمد داشت‪.‬‬
‫دوباره عکس را زیر فرش گذاشتم و خودم را مصروف کردم؛ تا به آن‬
‫فکر نکنم چون هنوز ذهنم جایی برای گنجاندن این مسائل را نداشت‬
‫و نباید با فکر کردن به این موضوع مصروفش میکردم‪ ،‬روز بعدش‬
‫دوباره آن خانم آمده و از مادرم خواسته بود که عکسی از من را به آنها‬
‫بدهد مادرم هم عکسی را به آنها داده بود و این موضوع فکرم را‬
‫ا‬
‫حتما مادرم راضی شده ولی باز هم با خود میگفتم‬ ‫خیلی درگیر کرد که‬
‫که پدرم قبول نمیکند و دلم را به این موضوع خوش میکردم غافل از‬
‫این که آن خانم دست بردار نبود‪ .‬هر بار میآمد و وعدهی خوشبخت‬
‫‪ | 16‬گیسوی دار‬

‫کردن من را میداد؛ تا این که در یکی از همان روزها مادرم کنجکاو‬


‫شده سؤاالتی را از آن خانم پرسیده بود‪:‬‬
‫«د کجا وظیفه دارین؟»‬
‫«ده یکی از دفاتر دولتی مربوط به ارگ »‬
‫«شوهرتان مصروف چی کار اس؟»‬
‫«قبال دگروال بود بعد از تقاعدی فعالا ده یکی از شفاخانهها موتر ران اس»‬
‫« از کدام شهرهستین؟!»‬
‫« از چهار_دهی کابل»‬
‫«چند اوالد دارین؟»‬
‫«هفت اوالد»‬
‫«چطو که دخترایتان به خانهی ما آمدن؟»‬
‫«شوهرم یکی دو بار وقتی دخترایتان به مکتب میرفتن اونا ره دیده‬
‫بود و دخترایم ره روان کده بود؛ تا از نزدیک ببیننشان‬
‫«بچهتان چند ساله است؟»‬
‫«بیست و شش»‬
‫«تحصیالتش ره تا کجا پیش برده؟»‬
‫«تا صنف دوازده درس خوانده‪ ،‬تصمیم داره بعد از ازدواج با همسرش‬
‫ادامه بته»‬
‫«فعالا مصروف چی کاری اس؟ چون مه تا حال ده کوچه ندیدمش»‬
‫«ده یکی از دفاتر ساختمان سازی خصوصی کارمند اس‪ ،‬صبح زود‬
‫میره و شبها دیر خانه میایه‪ ،‬بچه زحمت کشی است‪ ،‬خانۀ ما ره او‬
‫ساخته‪ ،‬از لحاظ مالی خدا ره شکر اصالا نیازی نداریم بسیار بچهی پخته‬
‫و مؤدب است»‬
‫و تعریفهای دیگری که شاید یکی یا دوتایشان درست بودند‪ ،‬فامیل‬
‫ساده و از همه جا بیخبر من هم که عمری را در مهاجرت و غربت به‬
‫سر کرده بودند فکر میکردند که همهی گفتههای آن خانم عین واقعیت‬
‫است؛ بعد از آن روز مدتی گذشت مادرم خواست که پسر آنها را ببیند‬
‫بنابر این روزی را مشخص کردند‪ ،‬مادرم هم با یکی دوتا از خانمهای‬
‫فامیل در آن روز به منزلشان رفتند دو ساعت را آن جا بودند؛ وقتی‬
‫برگشتند از حرفهای مادرم کامالا مشخص میشد که پسر همسایه‬
‫مدینه دروازی | ‪17‬‬

‫توانسته دلش را به دست بیاورد خیلی تعریف میکرد‪« :‬پسر خوبی به‬
‫نظر میرسید‪،‬اصالا حرف نمیزد‪ ،‬چهرهی مقبولی داشت‪ ،‬خانه و موتر‬
‫هم دارد‪ ،‬به نظر من که مشکلی نداره» شب شد همه مثل همیشه دور‬
‫هم جمع شدیم‪ ،‬مادرم شروع کرد به تعریف کردن و قانع ساختن پدرم‪،‬‬
‫چرا که پدرم روی خوشی به این حرف نشان نمیداد؛ چند وقتی را کار‬
‫مادرم شده بود تعریف و راضی ساختن پدرم؛ حتی در عین زمان دو‬
‫خواستگار دیگر را رد کرد؛ تا این که در یکی از روزها باز هم آن خانم‬
‫برای صحبت با مادرم آمد‪ ،‬مادرم برایش چای آورد او زن عجیبی بود‬
‫بدون مقدمه شیرینیدانی را برداشت و با عذر و زاری به مادرم گفت‪:‬‬
‫دخترت را خوشبخت میکنم؟‬
‫مادرم یاد آور شد که‪ :‬دختر من هنوز آمادهی تشکیل زندهگی مشترک‬
‫نیست‪ ،‬چطور توقع دارید من عروساش کنم؟!‬
‫خانم همسایه در جواب گفت‪ :‬من که او را برای نوکری نمیبرم هنوز‬
‫میخواهم زیر دست خودم بزرگ شود‪ .‬و حرفهایی که هیچ کدامش‬
‫با منطق جور نمیآمدند‪ ،‬آن شیرینیدانی را هم به عنوان جواب بلی با‬
‫خودش برده بود‪ .‬آن شب مادرم یاد آور شد که شیرینیدانی را به عنوان‬
‫نشانهی رضایت با خود بردند منتظر واکنشی از جانب پدرم بودم ولی‬
‫او همان جا رضایتش را اعالن کرد و بردن آن شیرینیدانی شد جواب‬
‫بلهیی که هیچگاه از زبانم بیرون نشده بود؛ حتی از من پرسیده نشد‬
‫که من چه تصمیمی دارم و چه میگویم پس باید آمادهی رو به رویی‬
‫با واقعیتی؛ که حتی فکرش را نمیکردم میشدم‪ .‬روزها میگذشتند و‬
‫من انگار نه انگار که عروس میشوم غرق در خوشیهای خودم بودم‪،‬‬
‫پدرم با ما مثل کودک برخورد میکرد او هیچ وقت اجازه نداده بود تا‬
‫آب در دلمان تکان بخورد؛ حتی در عین مشکالت لبخند را روی‬
‫لبهایمان حفظ میکرد‪ ،‬ما هم برای آینده هزاران فکر در ذهنمان‬
‫میرقصید و وارد شدن به مرحلهی ازدواج برای منی که هنوز وقتی‬
‫شبها میترسیدم در آغوش پدر و مادرم میخوابیدم جز یک حرف‬
‫چیز دیگری نبود‪ ،‬آنها کم کم برای برگزاری محفل نامزدی خرید‬
‫میکردند نمیدانستم چه بینشان میگذرد گاهی از مادرم میشنیدم‬
‫این شد‪ ،‬آن شد‪ ،‬این میشود‪ ،‬آن میشود و من فقط نظارهگر بودم که‬
‫‪ | 18‬گیسوی دار‬

‫با من و سرنوشتم چه میکنند؛ در یکی از روزها صبح مادرم مانع رفتنم‬


‫ا‬
‫حتما‬ ‫به مکتب شد خواست آن روز خانه بمانم من هم که میدانستم‬
‫کاری دارد خانه ماندم‪ ،‬بعد از خوردن صبحانه مادرم گفت که آماده‬
‫شوم چرا که قرار بود آن روز با فامیل آنها برای خرید لباس برویم‪ ،‬سر‬
‫پتلونی سادهی خواهرم را که کمی نوتر بود به تن کردم‪ ،‬روسری و پتلون‬
‫سیاهم را پوشیده و با تماس خانم همسایه که مادرم تأکید داشت پس‬
‫از این «مادر » صدایش بزنم از خانه بیرون شدیم‪ .‬مادر‪ ،‬پدر‪ ،‬خواهران‬
‫و یازنهاش منتظر ما بودند‪ ،‬سالم کردم از خجالت آب میشدم سرم‬
‫پایین بود و نتوانستم او را ببینم سوار موتر شده و حرکت کردیم به طال‬
‫فروشیها رسیدیم از موتر پیاده شده وارد دکانی شدیم؛ تا حلقهی‬
‫نامزدی بخریم آن جا بود که پشت سر ما وارد شد مردی که میبایست‬
‫همواره چون کوه پشت سر من باشد‪ .‬سالمی کرد و بیرون منتظر ماند‬
‫باز هم از خجالت نتوانستم ببینم که چهرهاش چطور بود‪ ،‬به جز همان‬
‫عکسی که دیده بودم‪ .‬دو حلقه را انتخاب کرده و خریدیم از آنجا به‬
‫فروشگاه رفتیم لباسی را برای من خریدند‪ .‬به دکان دیگری سر زدیم؛‬
‫تا برای لباسم کفش مجلسی بخریم و اتفاق بدی که آن جا برایم رخ‬
‫داد را هرگز از یاد نمیبرم خیلی استرس داشتم و از خجالت‬
‫نمیتوانستم سرم را درست باال بگیرم به ویترین کفشها نزدیک شدم‬
‫و اصالا متوجه نشدم که کفشها پشت ویتریناند و ناگهان سرم به‬
‫شیشهی ویترین خورد هم خندهام گرفته بود و هم از خجالت این اتفاق‬
‫دیگر نتوانستم کفشها را نگاه کنم با عجله یکی را برداشتم؛ تا زودتر به‬
‫خانه برگردیم و بعد از تمام شدن خرید در همانجا او به همراه یازنهاش‬
‫برای خرید دریشی رفتند و ما راهی خانه شدیم؛ بعد از ظهر هم من و‬
‫مادرم به همراه مادر و خواهرش به آرایشگاه رفتیم‪ .‬همه برای فردا‬
‫آماده میشدند فکر میکردم این یک خواب است هر آن یکی بیدارم‬
‫میکند و همه چیز تمام میشود؛ ولی مثل این که خواب نبود من باید‬
‫لباس کودکی را از تن ذهن و ضمیرم بیرون کنم و قبول کنم که بار‬
‫همسرداری را باید به دوش بکشم‪ ،‬شب را با هزاران فکر صبح کردم‬
‫دست به صورت صاف و بیمویم کشیدم آیینهی جیبی کوچک را که‬
‫معموال ا دختران مکتب در کیفشان داشتند از کیف بیرون کردم و‬
‫مدینه دروازی | ‪19‬‬

‫صورتم را در آن نظاره کردم آن صورت صاف مرا بیشتر به زن بودن‬


‫نزدیک کرده بود سنم بزرگ به نظر میرسید‪.‬‬
‫خوابم نبرد و حدود بیست و سه صفحه حرفهای دلم را نوشتم و‬
‫تصمیم گرفتم به خاطر پدرم حاال که این اتفاق میافتد بگذارم خوب‬
‫رقم بخورد‪ ،‬پس صبح به همراه خواهران من و او راهی آرایشگاه‬
‫شدیم؛ تا مرا برای محفل نامزدی آرایش کنند‪ ،‬نامزدی ظهر بود همهی‬
‫ما تا ظهر آماده شدیم خواهرش با آنها به تماس شد و لحظهیی بعد‬
‫آمدند‪ ،‬دلم میلرزید‪ ،‬حس عجیبی بود از شدت دلهره غرق عرق شده‬
‫بودم‪ ،‬دخترها دلداریام میدادند که چیزی نیست چرا ترسیدهای؟!‬
‫ولی آرام نمیشدم‪ ،‬آیتالکرسی را زیر زبان زمزمه کردم؛ تا دلم آرام‬
‫بگیرد؛ اما ضربان قلبم کم نمیشد گویی میخواهد از جا کنده شود با‬
‫وارد شدنش به داخل آرایشگاه دیگر روح از تنم جدا شد و گوشهایم‬
‫چیزی نمیشنیدند‪.‬سالم کرد‪ ،‬دستم را گرفت و کنارم ایستاد بعد از‬
‫گرفتن چند قطعه عکس حرکت کردیم؛ تا سوار موتر شویم؛ اما او ایستاد‬
‫شد‪ ،‬از خواهرش خواست؛ تا چیزی را روی سرم بیندازند در حالی که‬
‫لباسهایم نامناسب نبودند آنها هم با عجله طوری که نگران چیزی‬
‫باشند شال بزرگی را روی سرم انداختند از شدت ترس اول سرم به‬
‫دروازهی موتر برخورد کرد و وقتی سوار موتر شدیم حس میکردم که‬
‫زکام شدهام و نفسم بند شده‪ ،‬دستمالی سفید در دستش بود و آن را‬
‫به من داد در همان لحظه فرصت شد و به چهرهاش نگاهی کردم‬
‫چهرهاش با چیزی که در عکس بود تفاوت اندکی داشت‪ ،‬جلدش سبزه‬
‫بود‪ ،‬بین پیشانیاش کمی فرو رفتهگی و جای زخمی بود‪ ،‬چشم و‬
‫ابروهایش مانند عکس زیبا بودند‪ ،‬بینی بلند؛ اما کمی کجی داشت‪،‬‬
‫لبهایش درست مثل تصویر کالن و گوشهیی از لبش کمی چاک‬
‫خورده بود؛ اما چهرهی جذابی داشت‪ ،‬چیزی نگذشت که به منزلمان‬
‫رسیدیم‪ ،‬محفل را در منزل ما برگزار کرده بودند؛ چون پدرم نمیخواست‬
‫آنها اذیت شوند و پولشان بیجا به هدر برود‪ ،‬وارد حویلی شدیم‪ ،‬به‬
‫اتاق رفتیم و در محلی که برای ما درست شده بود نشستیم همه‬
‫مصروف رقص و بازی بودند ما هم یکی دوبار با هم حرف زدیم‪،‬‬
‫نمیدانم چه گفت و چه گفتم چون متوجه حرفش نشدم بعدش ما دو‬
‫‪ | 20‬گیسوی دار‬

‫نفر را برای خوردن نان چاشت به اتاق دیگر بردند‪ ،‬با فامیلها کمی‬
‫عکس گرفتیم و آنها رفتند ما دو نفر را تنها گذاشتند؛ تا راحت نان‬
‫بخوریم؛ اما نتوانستم چیزی بخورم و او برعکس من به راحتی نانش را‬
‫تمام کرد و در هنگام نان خوردنش فرصت خوبی پیدا کردم که با دقت‬
‫نگاهش کنم‪ ،‬چند لحظه که گذشت‪ ،‬دوباره همه جمع شدند و خواستند‬
‫به اتاق قبلی پیش مهمانها برویم در آن لحظه عثمان که همان پسر‬
‫همسایه بود از من خواست که؛ اصالا پیش مهمانها با هم حرف نزنیم‬
‫تعجب کردم که این حرف چه معنی دارد‪ ،‬خودش این گونه بیان کرد‬
‫که فامیلهای ما کمی عادت سخن چینی دارند بهتر است حرف‬
‫دستشان ندهیم‪ ،‬پیش مهمانها برگشتیم طبق خواست او؛ اصالا با‬
‫هم حرف نزدیم‪ ،‬بعد از هدایایی که دو فامیل بین هم رد و بدل کردند‬
‫محفل به اتمام رسید همه رفتند‪ ،‬من لباسهایم را تبدیل کردم و به‬
‫حمام رفتم خواهرهایم به همراه مادرم خانه را منظم کردند‪ ،‬شب هم‬
‫عثمان به همراه یازنهاش برای نان شب پیش پدرم آمدند بعد از‬
‫خوردن نان شب رفتند‪ ،‬دیگر نامزد شده بودم‪ ،‬بزرگ شده بودم‪ ،‬من با‬
‫این که چیزی از زندهگی نمیفهمیدم باید؛ مثل آدمهای بالغ رفتار‬
‫میکردم‪ ،‬به قول عمه و خاله و مادرم باید شوخیها‪ ،‬شیطنتها و بلند‬
‫پروازیها را کنار میگذاشتم‪ ،‬به قول مردم هم باید سنگین میشدم‬
‫سنگینی که یک عمر را خاموشم میکرد تا مردم نگویند دختر فالنی‪،‬‬
‫فالن کرد و فالن شد؛ فردای آن روز مثل همیشه راهی مکتب شدم در‬
‫مکتب هم صنفیهایم تبریک میگفتند و از نامزدم سؤال میکردند؛‬
‫قوارهاش چطوراست؟ چی وظیفه داره؟ چقدر درس خوانده؟ دیروز‬
‫چطو گذشت؟ و سؤالهایی که از روی شیطنت پرسیده میشد‪ ،‬از هم‬
‫صنفیهایم گرفته تا مدیرهی مکتب برایم ارزش قایل بودند؛ اما‬
‫مدیرهیمان از این که نامزد شده بودم خوشحال نبود میگفت نباید‬
‫زود وارد چنین مرحلهیی از زندهگی میشدم‪ ،‬هنوز خیلی وقت داشتم‬
‫ولی باز هم برایم آرزوی خوشبختی را داشت؛ به دنبال این روز‪ ،‬روزها‬
‫گذشتند؛ اما خبری از نامزدم نبود فقط گاهی وقتها مادرش به دیدنم‬
‫میآمد‪ ،‬من اصالا حس نمیکردم که کسی وارد زندهگیم شده چون بعد‬
‫از رفتنش پشت سرش را هم نگاه نکرد‪ ،‬در آن زمان دختر ماما و سه‬
‫مدینه دروازی | ‪21‬‬

‫دختر دیگر از فامیلهایمان هم مثل من نامزد شده بودند و گاهی یا‬


‫آنها به خانهی ما میآمدند یا ما به خانهی آنها میرفتیم و بین‬
‫خودمان بگو و بخندی را راه میانداختیم بیشتر اوقات هر کدام از‬
‫نامزدهایشان‪ ،‬از ابراز محبتشان‪ ،‬از هدایایشان‪ ،‬از احترام و ارزش‬
‫بخشیدن به آنها میگفتند و من؛ حتی یک کلمه حرف برای گفتن‬
‫نداشتم ورود عثمان به زندهگیام وضعیتم را درست مثل گودی پرانی‬
‫کرده بود که در هوا رها شده‪ ،‬از این موضوع رنج میبردم که چرا عثمان‬
‫احساسی به من ندارد‪ ،‬چرا این قدر سرد و بیتفاوت است تا این که‬
‫شبی بعد از تماس با مادرم خواست؛ تا تلیفون را به من بدهد؛‬
‫سالم‬
‫سالم‬
‫خوب استی؟‬
‫تشکر تو خوب استی؟‬
‫شکر خدا خوب استم‪ ،‬خانه همه خوب استن؟‬
‫شکر خوبن‬
‫مکتب چطو میگذره؟‬
‫خوب است بد نیست‬
‫چیزی که الزم نداری؟‬
‫نه تشکر‬
‫چی میکنی؟‬
‫هیچ درسم ره خواندم تلویزیون میدیدم‬
‫خوب‪ ،‬خوب شد صدایت ره شنیدم‪ ،‬اگر بعضی اوقات زنگ بزنم مادرت‬
‫ناراحت نمیشه؟‬
‫ا‬
‫اکثرا خانه نیست‬ ‫نه چون بخاطر پروژه‬
‫راستش خوش ندارم تلیفون داشته باشی میخوایم برت تلیفون نگیرم‬
‫اگر کاری داشتم یا کارم داشتی به گوشی مادرهای خود زنگ میزنیم‬
‫صحیست؟‬
‫سکوت‪....‬‬
‫آفرین‬
‫سکوت طوالنی‬
‫‪ | 22‬گیسوی دار‬

‫خو کاری نداری؟‬


‫نه‬
‫پس خداحافظ شب بخیر‬
‫خداحافظ‪ ،‬شب بخیر‪.‬‬
‫تلیفون را قطع کرد‪ ،‬خیره به پنجره با خود فکر کردم مگر میشود پسری‬
‫که در این سن و سال باشد محبت سرش نشود؛ چرا آن طوری که‬
‫دیگران میگویند نیست‪ .‬چند روز بعد مادرش به خانهی ما آمد کمی‬
‫حرف زدیم راجع به احساسات سرد و مردهی عثمان با او حرف زدم؛‬
‫ولی او مرا درک نکرد خواست هر طوری که پسرش دوست دارد پیش‬
‫بروم‪ ،‬بنابراین دیگر اهمیتی ندادم حاال تلیفون که هیچ حداقل گاهی‬
‫باید به من سر میزد و جویای احوالم میشد؛ اما اصالا برایش مهم نبود‬
‫که من نامزدش هستم و وقتی به مادرم شکایت میکردم میگفت از‬
‫این کارها خوشش نمیآید‪ ،‬تو هم به دیگران حسادت نکن سبک بازی‬
‫مرد که هنر نیست و اینها همه حرفهایی بودند برای آرام کردن من‬
‫وگرنه کدام دختر یا پسری در دوران نامزدی برای خود خاطرههای خوب‬
‫و احساس دوست داشتن را رقم نزدهاند؛ یا برای شناخت بیشتر هم با‬
‫هم در ارتباط نبودهاند و من از این فاصلهها برداشت خوبی نداشتم‬
‫حسی به من میگفت عثمان چیزی را از من پنهان میکند؛ ولی مادرم‬
‫قانعام میکرد؛ تا گلهیی نکنم من هم فقط سکوت اختیار میکردم چون‬
‫دیگران نمیفهمیدند که من چه میگویم یا میفهمیدند و اهمیتی‬
‫نمیدادند‪ ،‬عثمان هم بعد از آن روز که با مادرش حرف زده بودم بعضی‬
‫روزها برای نیم ساعتی به دیدنم میآمد آن هم فقط اخالق بدش را‬
‫نشانم میداد و میرفت؛ تا این که در یکی از شبها خواست گوشی‬
‫همراه مادرم را پیشم نگه دارم آن شب ساعت یازده شب زنگ زد‬
‫تلیفون را برداشتم؛‬
‫سالم‬
‫سالم‬
‫خوب استی؟‬
‫شکر تو خوب استی مادر جان و پدر جان خوب استن؟‬
‫شکر خوب استن خواب شدن‬
‫مدینه دروازی | ‪23‬‬

‫خو خدا ره شکر‬


‫خاله و کاکایم خوب استن؟‬
‫شکر خوبن‬
‫دخترها چطور استن؟‬
‫خوبن شکر‬
‫بیدار استین؟‬
‫نه همه خوابیدن‪ ،‬مه منتظر تماست بودم‪.‬‬
‫خوب کدی؛ مدینه؟‬
‫بله‬
‫بیا دروازه ره باز کن‬
‫دروازهی کجا ره؟‬
‫کوچه ره!‬
‫چرا چی شده؟!‬
‫هیچ میخوایم بیایم پیشت؟‬
‫پیش مه د ای وقت شب؟ خوب بشین فردا بیا حال که نمیشه‬
‫میشه میشه آرام بیا دروازه ره باز کن‬
‫نه بخدا نمیشه عثمان نمیتانم ای کار ره بکنم‬
‫بیا اگر نیای تلیفون قطع میکنم دیگه برت زنگ نمیزنم‬
‫دیوانه شدی ای وقت شب میخواهی پدرم پوستم ره بکنه؟‬
‫مدینه تو مه ره دوست نداری؟!‬
‫عثمان دوست داشتن چی ربطی به در باز کدن داره‬
‫درست است نکن!‬
‫تلیفون را قطع کرد با آنکه پریشان شده بودم باز هم خوابیدم‪ .‬صبح‬
‫بعد از خوردن صبحانه هر کس مصروف کاری شد من هم خواستم‬
‫لباسها را بشویم هنوز کارم را شروع نکرده بودم که نرگس تلیفون‬
‫مادرم را آورد و گفت‪ :‬عثمان زنگ میزند تلیفون را برداشتم سالم کردم‬
‫جوابی نداد‪ ،‬خواست در را برایش باز کنم‪ ،‬روسری سرخ را پوشیده با‬
‫خوشحالی در را برایش باز کردم‪ .‬باورم نمیشد چهرهاش طور دیگر شده‬
‫بود‪ ،‬خیلی ترسناک به نظر میرسید‪ ،‬چشمهایش سرخ شده بودند‪،‬‬
‫کفشهای کهنهیی به پایش‪ ،‬کاله سیاهی به سرش و درست مثل‬
‫‪ | 24‬گیسوی دار‬

‫همان معتادهایی که مواد به آنها نرسیده باشد؛ همین که در را باز‬


‫کردم بدون هیچ گپی گفت‪:‬‬
‫چلهام ره بته؟‬
‫می فهمی چی میگی طفل شدی؟‬
‫دیشب کی پیشت آمده بود؟‬
‫پیش کی ‪ ....‬پ‪...‬پ‪...‬پیش مه؟ هیچ کس مه بعد از ای که تلیفون ره‬
‫قطع کدی خوابیدم‪.‬‬
‫دروغ نگو مه دیشب دیدم بچهی همسایه آمد خانهیتان تو دروازه ره‬
‫برش باز کدی‬
‫کی؟ مه! چی میگی عثمان به خدا مه دیشب بعد از گپ زدن ما‬
‫خوابیدم‬
‫کدام همسایه مه اصالا هیجکسی ره نمیشناسم‬
‫مدینه تو دیشب با بچهی همسایه قرار ماندی به همی خاطر بر مه‬
‫دروازه ره باز نکدی‬
‫عثمان چی میگی دیوانه شدی به خدا قسم اگه کسی ره بشناسم‬
‫از من رو گشتاند و بیتفاوت رفت‪ ،‬فکر کردم کسی سطل آب را بر سرم‬
‫ریخت‪ ،‬مسیر قدمهای او را با دهان باز نظاره کردم‪ .‬متعجب بودم که‬
‫چه میگوید‪ .‬عقلم به جایی نمیرسید‪ ،‬با گریه وارد خانه شدم مستقیم‬
‫راه اتاق مادرم را در پیش گرفتم‪ .‬به مادرم فهماندم نمیدانم به کدام‬
‫زبان موضوع را برایش رساندم که‪ :‬عثمان آمده بود پشت در و گفت از‬
‫من جدا میشود گفت‪ :‬دیشب بچهی همسایه آمده خانهی شما!‬
‫مادرم پرسید‪ :‬کدام همسایه؟ گفتم نمیفهمم فقط گفت دیشب دیدم‬
‫که تو در را برایش باز کردی‪ .‬مادرم عصبی شد چادرش را پوشید همراه‬
‫خواهرم به خانهی آنها رفتند‪ ،‬دلم آرام نمیگرفت؛ یعنی چی‪ ،‬او چه‬
‫میگفت‪ ،‬او چه منظوری داشت‪ ،‬کدام همسایه را میگفت؛ اصالا‬
‫حرفش برایم معلوم نبود‪ .‬ساعتی بعد مادرم آمد با عجله پیشش رفتم‬
‫پرسیدم چی شده چرا اینطور گفته؟ جواب داد که پدر و مادرش خانه‬
‫بودند‪ ،‬گفتند دقایقی پیش از خواب بیدار شد و از خانه بیرون رفت‪،‬‬
‫هنوز نیامده پدرش زنگ زد و هرچه به دهانش آمد به او گفت بعد‬
‫برای خاطر جمعی من به من گفتند‪ :‬شاید قهر است مشکلی نیست‪.‬‬
‫مدینه دروازی | ‪25‬‬

‫تمام روزم را با ناراحتی و فکر گذارندم‪ ،‬فکر میکردم شاید بخاطر این‬
‫که شب در را باز نکردم میخواهد انتقام بگیرد؛ ولی این چنین انتقامی‬
‫که اصالا عادالنه نیست نباید به من چنین تهمتی میزد؛ شب شد‬
‫ساعت هشت بود که خشو‪ ،‬خسر و ننویم به خانهی ما آمدند فکر کردم‬
‫برای عذر خواهی آمدند خواستم با مادرش در میان بگذارم که عثمان‬
‫چنین توهینی به من کرده‪ ،‬مادر و خواهرش را به اتاق خودم خواستم‪.‬‬
‫بعد شروع کردم به توضیح ماجرا مادر و خواهرش در عین صحبت‬
‫کردن حرفم را قطع کردند و بدون هیچ شرمی‪ ،‬بدون هیچ احترامی و‬
‫بدون هیچ تحقیقی شروع کردند که‪:‬‬
‫مادرش‪ :‬مدینه دیشب دروازه ره به کی باز کدی‪ ،‬بچیم خودش دیده‬
‫که تو دروازه را برای بچهی همسایهی آخر کوچه باز کدی!‬
‫خواهرش‪ :‬بیادرم خودش دیده تو دروازه ره باز کدی بعد بچه داخل‬
‫حویلی شده‪ ،‬بیادرم خو دروغ نمیگه!‬
‫دهانم باز ماند‪ ،‬اصالا دیگر نمیتوانستم هیچ چیز بگویم از فشار زیاد‬
‫فکر میکردم دنیا روی سرم خراب میشود باورم نمیشد که آنها هم‬
‫حرفهای عثمان را تأیید میکنند‪ .‬گریه را سر دادم دلم تاب آن حرفها‬
‫را نداشت؛ مثل این که آنها خودشان با چشم سر شاهد این دروغی‬
‫که بافتهاند‪ ،‬بودند‪ .‬مغزم یخ زده بود و توان استدالل را نداشت‪ ،‬با‬
‫گریهام مادرم به اتاق دیگر پیش مردها رفت به خسرم گفت‪ :‬این چی‬
‫بیشرمی است خجالت نمیکشید؟‬
‫بعد پدرم خواست؛ تا عثمان به خانهی ما بیاید چند دقیقه گذشت که‬
‫عثمان آمد من هم بیرون در ایستاده بودم و میشنیدم که چه میگویند‬
‫پدرم از عثمان پرسید‪:‬‬
‫ـ با چشمای خودت دیدی که مدینه در ره باز کد؟‬
‫ـ مدینه ره ندیدم فقط فکر میکنم کسی در ره باز کد‪.‬‬
‫ـ فکر میکنی یا دیدی؟‬
‫ـ تاریک بود درست متوجه نشدم‪.‬‬
‫ـ کدام همسایه بود؟‬
‫ـ همسایهی آخر کوچه دروازهی سبز رنگ‬
‫ـ مطمئن استی که داخل خانهی ما شد؟‬
‫‪ | 26‬گیسوی دار‬

‫ـ نه تاریک بود درست ندیدم‪.‬‬


‫ـ ساعت چند بود؟‬
‫ا‬
‫تقریبا ساعت یازده‪.‬‬ ‫ـ‬
‫ـ د خانهیتان تفنگ دارین؟‬
‫ـ بله!‬
‫«دختر مه ناموس توست‪ ،‬اگر تو ایقدر با غیرت استی چرا امونجه به‬
‫مرمی نزدیش؟ اگه راست بود مه خونش ره حاللت میکدم‪ ،‬اگر تو‬
‫راست میگی چرا امو لحظه نیامدی تا مه ره خبر کنی؟ یعنی مه ایقدر‬
‫خواب برده و ساده استم که به قول شما دخترم د روی حویلی بروه‪،‬‬
‫دروازه ره باز کنه و یک بیگانه ره داخل خانه بیاره و مه بیخبر بمانم؟!‬
‫ببین عثمان مه طفل نیستم مه سرم ره د آسیاب سفید نکدم تمام عمرم‬
‫ره تجربه کسب کدم به مه دروغ نگو و به دختر مه تهمت نزن مه‬
‫دخترایم ره میشناسم نیاز نیست تو به اونا تهمت بزنی صبح ای‬
‫موضوع را مالوم میکنم!»‬
‫پدرم از اتاق بیرون شد و آنها هم رفتند؛ شب تلخ و بدی بود تاریکی‬
‫بیرون بر خانه سایه افکنده و همهی ما غرق در غم بودیم خدا از تهمت‬
‫ناحق نجات بدهد چطور ثابت میکردم من کاری نکردهام درست؛ مثل‬
‫کسی بودم که جرمش را نمیداند و قاضی حکمش را صادر کرده است‪.‬‬
‫پدرم تمام شب بیدار بود چیزی نمیگفت؛ اما از ظاهرش خوانده‬
‫میشد که این حرف زیاد او را رنجانده این اولین باری بود که کسی‬
‫چنین تهمتی را به ما وصله میزد‪ .‬دلم به حال پدرم میسوخت ما هم‬
‫سنی نداشتیم که بخواهیم چیزی بگوییم یا کاری بکنیم؛ اصالا چیزی‬
‫بلد نبودیم که دخالت کنیم‪ ،‬تنها کاری که میتوانستیم انجام بدهیم‬
‫گریه کردن و پناه بردن به آغوش پدرم بود؛ صبح زود پدرم برای ثابت‬
‫کردن این حرف از خانه بیرون شد همهی ما روی حویلی منتظر نشسته‬
‫بودیم هیچکداممان حال خوشی نداشتیم؛ حتی خواهرهایم به مکتب‬
‫نرفتند و خانه ماندند‪ ،‬حدود دو ساعت بعد پدرم برگشت با دیدن ما‬
‫روی حویلی به کنارمان آمد همان جا نشست‪ ،‬مادرم پرسید چی شد با‬
‫همسایه گپ زدی؟ پدرم تعریف کرد که‪ :‬خواستم بروم در بزنم دیدم‬
‫صبح زود خوب نیست به همین خاطر منتظر ماندم؛ تا یکی از خانه‬
‫مدینه دروازی | ‪27‬‬

‫بیرون شود‪ ،‬اول یک دختر بیرون شد و رفت بعدش مردی مسن با‬
‫نانی که در دست داشت میخواست داخل خانه شود صدایش کردم‬
‫گفت‪ :‬سالم بفرمایین برادر کاری داشتین؟ مرد خوش اخالقی به نظر‬
‫میرسید‪ ،‬مناسب ندیدم ماجرا را تعریف کنم و پرسیدم ببخشین‬
‫دیشب دیر وقت کسی خانهیتان آمده بود؟ بلی! شما ببخشن اگر‬
‫مزاحمتان شدیم دیشب برادرم وضعیتش خوب نبود بچیم را روان‬
‫کردم؛ تا او را به شفاخانه ببرد ناوقت آمده بود هر چقدر با خانمش به‬
‫تماس شده او نشنیده به همین جهت مجبور شده محکمتر در بزند‪،‬‬
‫ببخشید اگر مزاحم استراحتتان شدیم‪.‬‬
‫و پدرم گفته بوده‪ :‬نه خواهش میکنم فقط دیشب طفلهایم ترسیده‬
‫بودند گفتم از همسایهها بپرسم ببخشین اگر باز هم سؤال میکنم چند‬
‫بچه دارید؟ دو تا یکی همین بچیم که بزرگتر است و ازدواج کرده و‬
‫دومی متاسفانه مشکل عصبی دارد و در خانهی مادرش از او مراقبت‬
‫میکند‪ ،‬من هم که تقاعد گرفتم و فقط نگهبان خانه‪ ،‬بچه و عروسم هر‬
‫دو کار میکنند از سابق اینجا خانهی ما است و‪...‬‬
‫پدرم به سرعت برق و باد و با ریتم بلند این قصه را تعریف کرد‪ :‬گفتم‬
‫و گفتهایش را چنان سریع میگفت که گویا میخواهد از قصهی‬
‫تهمت ناروا به دخترش به سرعت عبور کند‪.‬‬
‫ا‬
‫ناگهان سکوت اختیار کرد‪ ،‬قصهی بدنامی من ظاهرا تمام شده بود‪.‬‬
‫مادرم گفت‪ :‬نمیفاموم دلیل ای کارشان چی بود‪ ،‬خدا لعنتشان کنه‪،‬‬
‫ما چی بدی د حقشان کدیم که با ما ایطو کدن‬
‫در همان لحظه صدای دروازهی خانهی آنها بلند شد‪ ،‬پدرم برخاست‬
‫از خانه بیرون شد من هم پنهانی گوشهی در را باز کردم میخواستم‬
‫ببینم که چه میگویند و چه میشود‪ ،‬با دیدن پدرم از موتر پیاده شدند‬
‫مادر و خواهرش هم با او بودند سالم کردند‪.‬‬
‫پدرم بعد از سالم گفت‪ :‬نمیفاموم منظورتان از کارهای دیشب چی‬
‫بود؛ اما مه با همسایه حرف زدم» مادرش شروع کرد‪« :‬نه کار خوبی‬
‫نکدین گپ مهمی نبود ما که چیزی نگفتیم فقط پرسان کدیم»‬
‫او هم به ادامهی حرفهای مادرش گفت‪«:‬کاکا جان مه اشتباهی دیدم‬
‫نگفتم که داخل خانه شد‪».‬‬
‫‪ | 28‬گیسوی دار‬

‫هیچ نمیگفتی که دیشب همین آدمها هر چی دلشان میخواست‬


‫را بارمان کرده بودند به من و فامیلم با حرفهایشان توهین کردند؛‬
‫تمام حرفهایشان را پس گرفتند و بعد از کمی توضیح از پدرم معذرت‬
‫خواسته و رفتند‪ .‬پدرم به خانه برگشت‪،‬‬
‫به مادرم گفت‪ :‬تمام حرفهایشان را پس گرفتند؛ ولی با خوب فامیلی‬
‫سر نخوردیم خدا عاقبت این وصلت را بخیر کند‪.‬‬
‫چون شب قبلش نخوابیده بود سرکار نرفت آن روز را در خانه استراحت‬
‫کرد و این ماجرا بدون این که آنها به خاطر بیحرمتیشان مجازات یا‬
‫جوابگو شوند خاموش شد؛ تا مدتی را کامالا از هم بیخبر بودیم آنها‬
‫رویی برای آمدن نداشتند و رابطههایمان کامالا قطع بود‪ ،‬در آن زمان‬
‫کار من شده بود غم خوردن برای سرنوشتی که معلوم نبود عاقبتش چه‬
‫میشود‪ ،‬حسرت دوستان و آشنایان را میخوردم که مرد زندهگیشان‬
‫مردانه دوستشان دارد؛ تا این که در یکی از شبها پدر‪ ،‬مادر و خواهر‬
‫کوچکش به خانهی ما آمدند دلم میخواست پدرم از خانه بیرونشان‬
‫کند‪ ،‬دلم میخواست مادرم؛ مثل آن شب که داشتند بیهیچ شرمی به‬
‫پیشانیام مهر بدنامی میزدند بیهیچ احترامی حرفهایشان را به‬
‫رخشان میکشید؛ ولی نه مادر و پدرم به حرمت ریش سفید پدرش‬
‫که برای عذر خواهی آمده بود و سرش را باال نمیکرد آن شب تمام چیز‬
‫را نادیده گرفتند‪ ،‬مادرم با حرفهایش وادارم کرد دست زنی را که با‬
‫دخترش به چشمهایم نگاه میکرد و میگفت بگو چی کردهای ببوسم‬
‫و بوسیدن دستهایش غرور و شخصیت مرا مانند چهارمغزی در‬
‫هاونگ کوبیده و خرد کرد‪ ،‬آن شب با این حرف که سوءتفاهم شده‬
‫بود و با عذر خواهی آنها همه چیز تمام شد و دوباره رابطهها برقرار‬
‫شدند؛ اما من و عثمان تا مدتی را نه با هم حرف میزدیم نه همدیگر‬
‫را میدیدیم؛ تا این که بعد از مدتی دوباره پایش به خانهیمان باز شد‪،‬‬
‫گاهی اوقات به دیدنم میآمد و بعد از چند دقیقه میرفت در طول آن‬
‫مدت هم چندین بار به بهانههای مختلف مثل این که شبی سر مامای‬
‫کوچکم را ماساژ دادم جنجالی به پا کرد که ماما نا محرم است و هزاران‬
‫بهانهی دیگر برای فشار آوردن به من و هر دقیقه جنگ میکرد؛ تا این‬
‫حد که حالم را از این رابطه به هم زده بود؛ روزی حلقهام را به مادرم‬
‫مدینه دروازی | ‪29‬‬

‫دادم از او خواستم تا این پیوند را به هم بزند صبرم را بریده بود؛ اما‬


‫مادرم به جای این که به آیندهی این موضوع فکر کند سر و صدا به پا‬
‫کرد و به حرف مردم بیشتر از آیندهی من ارزش بخشید‪:‬‬
‫«وای میخواهی رسوایمان کنی؟ میفامی با ای کارت هم خودت و‬
‫هم خواهرهایت ره بدنام میکنی‪ ،‬میفامی آبروی پدرت ره میبری‪ ،‬به‬
‫مردم چی بگویم هر مرد ای خصلت ره داره بعد از عروسی جور میشه‬
‫و‪» ...‬‬
‫این قدر گفت و گفت که تسلیم شدم‪ ،‬تصمیم گرفتم دیگر هر کاری که‬
‫کردند چیزی نگویم با این که میفهمیدم این زندهگی عاقبت به خیری‬
‫ندارد چشمهایم را بستم و به سمتش روانه شدم و خودم را قربانی‬
‫افکار مادرم کردم؛ بعد از مدت زمانی برادر کوچکتر از عثمان نیز با دختر‬
‫مورد عالقهاش نامزد شد‪ ،‬باسط با عثمان خیلی فرق داشت بچهی‬
‫هوشیاری بود دل نامزدش را به دست میآورد و برایش کارهایی‬
‫میکرد که عثمان؛ حتی یکی از آنها را برای من نکرده بود یکی دو بار‬
‫به باسط گفتم که عثمان اخالق خوبی ندارد؛ اصالا چیزی از احساس و‬
‫محبت سرش نمیشود او خواست در مقابل برادرش صبر پیشه کنم‬
‫تذکر میداد‪ :‬وفتی عروسی کنید درست میشود‪ .‬روزها هم مثل باد‬
‫میگذشتند و تصمیم بر این گرفته شد که عروسی من و زن ایورم در‬
‫یک زمان باشد‪ ،‬کارها شروع شدند‪ ،‬خریدها را کردند‪ ،‬آمادهگیها گرفته‬
‫شد و صبح روز عروسی فرا رسید‪ ،‬با دعای مادر‪ ،‬پدر و بدرقهی فامیل‬
‫راهی آرایشگاه شدم؛ تا شب آماده شدیم و زمان رفتن به هوتل رسید‪،‬‬
‫نمیدانستم زن باسط چه حالی دارد؛ اما میتوانستم حدس بزنم که در‬
‫پوست نمیگنجد‪ ،‬باسط او را عاشقانه دوست داشت و تمام دختران‬
‫در این حالت خوشحالند جز من که تافتهی جدابافته بودم‪ .‬دامادها‬
‫آمدند فیلم بردار وارد آرایشگاه شد و از عثمان که داماد بزرگتر بود‬
‫خواست؛ تا داخل بیاید‪ ،‬داخل شد طبق رسومات پیراهن و تنبان سفید‬
‫با واسکتی که دامادها در شب عروسی به تن میکنند به تن داشت‪،‬‬
‫سالم کردیم اخم هایش در هم کشیده‪ ،‬آن قدر ناراحت که گویی مجبور‬
‫به آمدن شده به سمت موتر حرکت کردیم سوار شدیم گفتم‪:‬‬
‫خوب استی؟‬
‫‪ | 30‬گیسوی دار‬

‫به تو چی؟‬
‫چرا امشب ناراحتی؟‬
‫زیاد گپ نزن!‬

‫مهر سکوت بر لبم گذاشتم و دستور عثمان را فرمانبرداری کردم‪ .‬بعد از‬
‫سوار شدن باسط و خانمش حرکت کردیم‪ ،‬در مسیر راه موتر را به هر‬
‫طرف میکوبید‪ .‬با این کار عصبانیتش را نشان میداد‪ ،‬نزدیک هوتل با‬
‫موتری برخورد کردیم دلش میخواست پیاده شده و جنگ کند؛ اما‬
‫باسط مانع شد به هوتل رسیدیم از موتر پیاده شدیم وارد سالن شدیم‬
‫چند تا از مردهای فامیلهایشان آن جا ایستاده بودند از زینهها باال‬
‫رفتیم در زینهها دستم را دراز کردم؛ تا دستش را بگیرم؛ اما عثمان دستم‬
‫را پس زد خجالت کشیدم فیلمبردار و مردهایی که آن جا بودند متوجه‬
‫شدند‪:‬عکاسان عکس گرفتند و فیلمبردارها فیلم گرفتند و زمان این‬
‫ا‬
‫واقعا کم آمدم او گدی پران‬ ‫تاریخ را ثبت کرد‪ .‬احساس کمی کردم‪.‬‬
‫احساسم را رها کرد و به دست باد دلمردهگی سپرد‪ .‬به سالن برگزاری‬
‫محفل رسیدیم همه تماشایمان میکردند پشت سرمان باسط و‬
‫خانمش وارد شدند در جایگاهمان نشستیم آن دو مصروف خنده و‬
‫حرف‪ ،‬ما دو نفر حتی به هم نگاه نمیکردیم و با اخمهای عثمان همه‬
‫متوجهمان شده بودند‪ ،‬لحظهیی بعد برای تعویض لباس و نکاح به‬
‫اتاق دیگری رفتیم لباسم را تبدیل کردم و بعد از نکاح دوباره به سالن‬
‫برگشتیم چادری که با هزاران امید آن را تزئین کرده بودند روی سرمان‬
‫گرفتند؛ تا آیهیی از قرآن را بخوانیم‪ ،‬آیینه در روبرویمان بود آیهیی را‬
‫خواندم‪ ،‬در آیینه نگاهش کردم و به خودم وعده دادم با وجود همهی‬
‫اتفاقات هم دوستش بدارم؛ نگاهها به ما دو نفر بود متوجه بودم همه‬
‫به ما اشاره میکردند و بین خود چیزی میگفتند‪ ،‬دعا میکردم محفل‬
‫زودتر تمام شود عثمان روی تمام آرزوهایم خاک پاشید او شب‬
‫آرزوهایم را به شب تلخ رسوا شدن بین مردم مبدل کرد‪ ،‬به خانه‬
‫رسیدیم قرار بود خانم آن خانه شوم از زینههای آهنی باال رفتیم‪ ،‬وارد‬
‫دهلیزی و بعد مهمان خانه شدیم ما دو عروس و دامادها در گوشهیی‬
‫نشستیم هر دویمان گریه میکردیم باسط دست زنش را گرفته بود و‬
‫مدینه دروازی | ‪31‬‬

‫دلداریش میداد حس خوبی دارد که در وقت دلتنگی کسی نوازشت‬


‫کند؛ اما من از این حس محروم بودم عثمان مرا تنها گذاشت و رفت‬
‫او میخواست به کسی ثابت کند که من برایش ارزشی ندارم و همان‬
‫کار را هم کرد لحظهیی بعد باسط خانمش را به اتاقشان برد‪ ،‬من به‬
‫همراه خواهر عثمان به اتاقی که برایم درست کرده بودند رفتم‪ ،‬اتاقی‬
‫که کریمی رنگ شده بود و تختی چوبی و کم کم همرنگ اتاق که دورش‬
‫را گل زده بودند در گوشهیی و در گوشهیی دیگر هم میز آرایشی را‬
‫گذاشته بودند و المارییی که به دیوار نصب شده بود جلوهی خاصی‬
‫به آن اتاق میداد‪ ،‬با کمک خواهرش لباسم را تبدیل کردم‪ .‬همه رفتند‬
‫در اتاق تنها شدم گریهام بند نمیآمد دلم گرفته بود از شب عروسی که‬
‫به این بدی گذشت‪ ،‬لحظهیی بعد او آمد روی تشک نشسته بودم‬
‫کنارم نشست گفت‪« :‬برای چی گریه میکنی؟ خانهیتان نزدیک است‬
‫جای دوری که نرفتی‪ ،‬برو بخواب!»‬
‫من هم که نیاز داشتم برای لحظهیی آرام شدن‪ ،‬روی تخت دراز کشیدم‪،‬‬
‫نفهمیدم چطور خوابم برد ساعت شش صبح بود که بیدار شدم‪ ،‬پهلویم‬
‫را نگاه کردم او نبود‪ ،‬بلند شدم پایین تخت خوابیده بود‪ ،‬دقیق نگاهش‬
‫کردم و در دلم دوست داشتن را با تمام وجود حس کردم آن قدر حس‬
‫شیرین بود که فکر میکردم در دنیا هیچ کسی را به اندازهی او نخواهم‬
‫دوست داشت‪ ،‬دلم نیامد بیدارش کنم آرام از تخت پایین شدم و بیرون‬
‫رفتم‪ ،‬خشویم در آشپز خانه بود سالم کردم به حمام راهنماییام کرد‬
‫بعد از حمام کردن و صبح بخیری به اتاق برگشتم او هنوز خواب بود‪،‬‬
‫کنار آیینه ایستادم‪ ،‬کمی به سر و وضعم رسیدم وقتی از جلوهی زیبای‬
‫زنانهام اطمینان یافتم باال سر عثمان رفتم‪ ،‬آرام موهایش را نوازش کردم‬
‫و بعد از صبح بخیری خواستم بلند شود او هم رفت که دست و‬
‫صورتش را بشوید‪ .‬دقایقی بعد به اتاق برگشت‪ .‬خواهر کوچکش‬
‫برایمان صبحانه آورد وقتی صبحانه خوردیم‪ ،‬عثمان در گوشهیی با‬
‫تلیفونش مصروف بازی کردن شد به او گفتم‪:‬‬
‫عثمان کمی حرف بزن چرا چیزی نمیگویی؟‬
‫جوابی نداد‪ .‬نزدیکش شدم‪،‬‬
‫عثمان با توام نمیشنوی؟‬
‫‪ | 32‬گیسوی دار‬

‫تلیفونش را به گوشهیی انداخت با عصبانیت نگاهم کرد و گفت‪ :‬مدینه‬


‫امروز وقتی از حمام بیرون شدی چرا به خواهرم سالم نکردی؟‬
‫ا‬
‫حتما با من شوخی میکند‪.‬‬ ‫تعجب کردم با خود اندیشیدم‬
‫گفتم‪ :‬عثمان از حمام که بیرون شدم همهیشان پیش دروازه بودند‬
‫سالم کردم بعد به اتاق آمدم به کی سالم نکردم؟‬
‫به فریحه!‬
‫فریحه خواهر بزرگترش بود که سه طفل داشت و برای عروسی ما‬
‫خانهی پدرش آمده بود همان خانمی که به عنوان اولین عضو‬
‫فامیلشان برای دیدن ما به خانهیمان آمده بود‪.‬‬
‫عثمان‪ ...‬به خدا قسم من سالم کردم دلیل این حرف فریحهجان را‬
‫نمیفهمم!‬
‫ناگهان سیلی محکمی به صورتم نواخت! چنان دستش سنگین بود که‬
‫صورتم برگشت چه درد عجیبی بود باورم نمیشد این عشق من بود و‬
‫تکیهگاه من که چنین استقبالی از من و عشقم میکرد آن هم در روز‬
‫اول زندهگی!‬
‫این موضوع به نظر من موضوع مهمی هم نبود که عثمان چنین‬
‫عکسالعملی از خود نشان دهد! چقدر بیگانه بودم در آن خانه که‬
‫خانهی خودم بود‪ .‬با سیلی عثمان آن اتاق برایم قفسی شد که هر لحظه‬
‫تنگتر میشد؛یعنی این استقبال من نو عروس بود و باید این گونه‬
‫خوش آمد گویی میشدم‪ ،‬سرم را پایین کرده خودم را مصروف جمع‬
‫و جور کردن دور و برم کردم؛ ساعت نزدیک ده بود که طبق رسومات‬
‫مادرم ناشتا و وسایلی که برایم تدارک دیده بودند را فرستاد‪ .‬لحظهیی‬
‫را با آنها گذراندم؛ روز هم با تمام دلتنگی که داشتم گذراندم‪ ،‬شب بعد‬
‫از خوردن نان من روی تخت و عثمان دوباره روی تشک خوابید‬
‫میفهمیدم او مرا نمیخواهد؛ اما مجبور بودم کنارش بمانم‪ ،‬چند شبی‬
‫گذشت مادر عثمان متوجه شده بود که ما حتی کنار هم نمیخوابیم‬
‫برای همین بهانهیی ساخت و ما دو نفر بسترمان را مشترک کردیم؛ اما‬
‫با خوابیدنش در کنارم و نزدیک شدنش به من که نمیتوانست عشق‬
‫را نشانم بدهد‪ ،‬نمیتوانست بفهماند برایش ارزش دارم‪ .‬ما کنار هم‬
‫بودیم چون خانوادههایمان میخواستند و فکر میکردند با نزدیک‬
‫مدینه دروازی | ‪33‬‬

‫شدنمان به هم همه چیز حل میشود در حالی که وقتی احساسی در‬


‫کار نباشد نزدیک شدن و نزدیک بودن به همدیگر هم نمیتواند محبت‬
‫را بنا کند او مرا میبوسید‪ ،‬مرا لمس میکرد؛ اما از روی عشق نه فقط‬
‫برای این که قانون زندهگی مشترک بود؛ حتی در مهمانیهایی که‬
‫فامیلهای ما و آنها برگزار کردند اشتراک نمیکرد و من آن هم به‬
‫خواست خشویم مجبور به رفتن میشدم وگرنه با حضورم به تنهایی در‬
‫آن مهمانیها و این که هر کسی سؤال میکرد که چرا عثمان نیامده‪،‬‬
‫چطور دامادی است که عروس را تنها گذاشته قلبم هزار تکه میشد‪ ،‬به‬
‫خصوص وقتی میدیدم باسط به خانمش و خوشیهایش چقدر ارزش‬
‫میدهد‪ :‬در مهمانیها با هم عکس میگرفتند‪ ،‬میخندیدند‪ ،‬شاد‬
‫بودند‪ .‬من ولی محزون و پرکنده به گوشهیی ایستاده بودم‪ .‬باسط سعی‬
‫میکرد؛ تا به من هم خوش بگذرد با این که به روی خودم نمیآوردم‬
‫ولی بد رقم میشکستم از بیارزش به نظر رسیدن‪ .‬در همان گوشه‬
‫مینشستم؛ تا مهمانی تمام شود و به خانه بر گردیم و همیشه سعی‬
‫میکردم با وجود همهی این موارد هرگز زندهگی خودم را با زن ایورم‬
‫مقایسه نکنم و تالشم بر این بود که خودم را طبق میل عثمان بسازم؛‬
‫مگر تغییر کند‪ ،‬اصالا نفهمیدم اوایل ازدواجم چطور گذشت؛ روزها سپری‬
‫میشدند من و زن ایورم سعی میکردیم خودمان را به خانهی‬
‫جدیدمان عادت بدهیم او را نمیدانم؛ اما من نمیتوانستم با آنها کنار‬
‫بیایم هنوز از ازدواجمان چیزی نگذشته بود که حرفها‪ ،‬طعنهها و‬
‫حرکاتی که آدم را نسبت به حضور و بودن در جایی دل زده میکند‬
‫شروع شد‪ .‬از من به زن ایور ام و از زن ایور ام به من میگفتند‪،‬‬
‫میخواستند بین ما را به هم بزنند این کار را هم میکردند؛ اما دلیلش‬
‫برایم معلوم نبود‪ ،‬حس میکردم شاید ما بینشان بیگانهایم و بودنمان‬
‫و این که تحملمان کنند‪ ،‬زمان میگیرد‪ .‬سنگ سنگین و بی صدا تمام‬
‫ضربات و دردها را تحمل میکردم و کاری به کار کسی نداشتم سرم به‬
‫کار خودم بود هر چیزی هم که میگفتند قبول میکردم و نه نمیگفتم‪،‬‬
‫روز کارهایم را که تمام میکردم اگر خسته میشدم به اتاقم رفته‬
‫استراحت میکردم و اگر حوصلهیی برایم باقی میماند با ننوهایم‬
‫تلویزیون میدیدم‪ ،‬از این که مدتی را نمیتوانستم به دلیل ازدواج به‬
‫‪ | 34‬گیسوی دار‬

‫مکتب بروم و رخصتی گرفته بودم دلم میگرفت‪ ،‬عثمان هم پس از‬


‫مدتی رفتن به کارش را شروع کرده بود‪ ،‬روزها تا شب که بر میگشت‬
‫ثانیهها را حساب میکردم با وجود این که اگر خانه هم بود تا وقت‬
‫ا‬
‫حتما کاری‬ ‫خواب نمیتوانستم کنارش باشم یا اگر هم کنارش بودم‬
‫میکرد که یا گریه کنم یا از کنارش بروم؛ اما همین که بود دوست داشتم‬
‫باشد‪ ،‬ولی یک موضوع کمی ذهنم را درگیر میکرد‪ ،‬او وقتی خانه بود‬
‫بیشتر ساعت را یا در دستشوی‪ ،‬یا در پشت بام‪ ،‬یا در کوچه به بهانهی‬
‫این که به مسجد میرود میگذراند‪ ،‬خیلی حساسیت نشان نمیدادم‪،‬‬
‫سعی میکردم با این حرف که او میل چندانی به من ندارد عادت کنم ؛‬
‫ماه رمضان از راه رسید با آمدن رمضان دلتنگیام بیشتر و بیشتر شد‬
‫چرا که من فهمیده بودم شوهرم اصالا سواد ندارد و شغلش رانندهگی‬
‫در یک شرکت است‪ ،‬اخالقش هم نسبت به قبل بدتر شده بود و متوجه‬
‫شدم که از سیگار و نصوار استفاده میکند‪ ،‬در شبی از شبهای رمضان‬
‫به شدت لتم کرد که چرا شب گروپ خواب را روشن کردی‪ ،‬کار من شده‬
‫بود رنج بردن و اشک ریختن برای حالت بدی که داشتم‪ ،‬دلیل لتهای‬
‫او را نمیدانستم اگر هم سؤال میکردم که دلیل کارش چیست بیشتر‬
‫لت میخوردم که زبان درازی میکنم‪ ،‬فقط تحمل میکردم چون‬
‫چارهیی جز آن نداشتم‪ .‬شبی از شبهای تلخ بعد از خوردن افطاری و‬
‫نان شب وقتی ظرفها را شستم میخواستم کثافات را بیرون بگذارم‬
‫متوجه شدم که عثمان با تلیفون صحبت میکند‪ ،‬او با دیدن من‬
‫بالفاصله تلیفون را پنهان کرد از آن شب به بعد آرام آرام وسواس این‬
‫که عثمان موضوع مهم دیگری را پنهان میکند در دلم خیمه زد؛ اما‬
‫نمیتوانستم کاری بکنم برای همین این موضوع را با مادرش در میان‬
‫گذاشتم مادرش هم مثل گذشته به جای این که دلداریام بدهد یا با‬
‫عثمان حرف بزند با این حرف که عیبی ندارد یک مرد با هزار زن هم‬
‫باشد مهم این است که شب کنار توست به حرفم بیاعتنایی میکرد او‬
‫با این حرفهایش درد کشیدن من را نادیده میگرفت در حالی که‬
‫میفهمید شبها هم سهم من از شوهرم جز مشت و سیلی چیزی‬
‫نیست‪ ،‬او میدانست پسرش چه کار میکند ولی از او دفاع میکرد او‬
‫هم جنس من بود و درحقم خیانت و بدی میکرد؛ تا پسرش را راضی‬
‫مدینه دروازی | ‪35‬‬

‫نگه دارد‪ ،‬وسواسم وادارم کرد؛ تا بیشتر فکرم به شوهرم باشد و برای‬
‫این که بفهمم چه میکند پنهانی متوجه کارهایش بودم‪ ،‬ننوی دومیام‬
‫مریم که هم سن و سال من بود کمکم کرد؛ تا بتوانم بفهمم عثمان چه‬
‫میکند‪ ،‬بعد از مدتی تعقیب و توجه شکام به یقین تبدیل شد که‬
‫شوهرم با کسی در ارتباط است‪ ،‬من میدانستم او به من خیانت‬
‫میکند؛ اما نمیتوانستم هیچ کاری بکنم من شاهد خیانت شوهرم‬
‫بودم و فقط خود خوری میکردم‪ ،‬اشک میریختم و همه را زیر سنگ‬
‫دل پنهان میکردم‪ ،‬با چشمهای خودم میدیدم به هزاران بهانه بیرون‬
‫میرفت و با تلیفون صحبت میکرد‪ ،‬من با گوشهای خودم شنیدم او‬
‫در تلیفون با کسی حرف میزد از حرفهایش میفهمیدم او با زنی دیگر‬
‫حرف میزند و من رنج میبردم از این که چه کمی در وجودم داشتم‬
‫که شوهرم مرا نمیخواست‪ ،‬شب را میگذراندم با لت خوردن و هزاران‬
‫حرف بد که عثمان نثارم میکرد و روز را میگذراندم با دردهایی که از‬
‫بیمهری شوهرم در کتاب دلم نوشته شده بودند‪ ،‬عثمان؛ حتی مرا آن‬
‫گونه که باید نمیخواست و روزهای تاریک چون شبم به دنبال هم‬
‫میگذشتند من از این که مادرش با دروغ مرا عروسش کرده بود رنج‬
‫میبردم؛ اما به خاطر زندهگی مشترکمان با این که خوب هم‬
‫نمیگذشت‪ ،‬گذشت میکردم نمیخواستم عثمان از این حرفها رنج‬
‫ببرد؛ اما او نمیفهمید‪ ،‬درک نمیکرد چون افکار‪ ،‬خواستها و منطق ما‬
‫با هم دنیایی تفاوت داشت‪ .‬من او را صادقانه دوست داشتم‬
‫میخواستم با وجود تمام شکنجههایی که در حقم میکرد از خود‬
‫بگذرم؛ تا شاید روزی مرا بفهمد و به من باور کند؛ تا این که زن ایورم‬
‫باردار شد و مدت کمی بعد از او متوجه شدم که من هم باردارم پس از‬
‫ا‬
‫حتما عثمان هم تغییر‬ ‫فهمیدن این که باردار شدم خوشحال بودم که‬
‫ا‬
‫حتما تالش میکند؛‬ ‫میکند هوش و فکرش از همه جا جمع میشود‪،‬‬
‫تا مواظب من باشد‪ .‬آن روز که فهمیدم باردار شدهام تا شب را با خیال‬
‫بافی گذراندم‪ ،‬وقتی شب عثمان به خانه آمد پیش او رفتم لباسش را‬
‫تبدیل کرده و در گوشهیی نشسته بود کنارش نشستم بعد از کمی حرف‬
‫زدن و مقدمه چینی به او گفتم که عثمان من حاملهام! منتظر واکنش‬
‫خوبی بودم یک هیجان‪ ،‬یک حس مملو از محبت‪ ،‬یک نوازش برای‬
‫‪ | 36‬گیسوی دار‬

‫آرام شدن؛ اما او لبخند ملیحی زد و بعد مشغول بازی با تلیفونش شد‬
‫دیگر حتی اهمیتی به این حرف نداد و من ناامیدتر از همیشه در خود‬
‫فرو رفتم چون جوانهیی که در آغاز بهار از خاک سر میکشد و باران او‬
‫را میشکند؛ تا شکوفه ندهد‪ ،‬من با وجود بارداریام نادیده گرفته‬
‫میشدم هم از طرف عثمان و هم از طرف فامیل او برای هیچ کدامش‬
‫مهم نبود که من باردارم و من بودم و شب و روزهایی که با جنگ و‬
‫ماتم میگذشت در لحظهی حساسی که نیاز به روحیه و همدم داشتم‪،‬‬
‫در لحظهیی که هراس از مادر شدن و به دنیا آوردن نوزادی را داشتم‬
‫همهیشان تنهایم گذاشتند به هر روی از فامیلش شکایتی نداشتم‬
‫ا‬
‫طبعا فامیلش هم به تو‬ ‫وقتی شوهرت برایت ارزشی قایل نباشد‪،‬‬
‫اهمیتی نمیدهند؛ من حق رفتن به بیرون و حتی رفتن به خانهی پدرم‬
‫را نداشتم تنها جایی که میرفتم مکتب بود آن هم اگر خواهرهای‬
‫شوهرم مشتاق بودند میرفتیم و اگر دوست نداشتند باید خانه‬
‫میماندم‪ ،‬یک هزار ناز و منت آنان را تحمل میکردم‪ ،‬یک هزار بهانه‬
‫برای رفتن آنان با من به مکتب میساختم‪ ،‬هربار که فرصت پیدا‬
‫میشد به آنان ذهنیت میدادم که مکتب عالی است و در راه مکتب‬
‫به ما خوش میگذرد و‪ ...‬اما بر دل سنگشان اثر نمیکرد‪ ،‬هوای آنها‬
‫را نمیفهمیدم که کدام روزها میل به مکتب رفتن دارند‪ .‬با تمام اینها‬
‫اگر مکتب هم میرفتم از شدت خستهگی و کوفتگیهای مشت عثمان‬
‫از درسها عقب میماندم‪ ،‬تمرکزم را از دست میدادم؛ ولی همان‬
‫همصنفیهایم که درکشان میکردم و درکم میکردند در درسها کمکم‬
‫میکردند و مواظبم بودند‪ .‬لحظهیی را روی میزهای خشک استراحت‬
‫میکردم‪ ،‬وضعیت من روی تمام هم صنفیهایم تأثیر بدی گذاشته بود‬
‫هر روز در ساعتی که معلم نداشتیم دور هم جمع میشدیم‪ .‬آنها می‬
‫خواستند به من بفهمانند که تنها نیستم‪ ،‬دلداریام میدادند که همه‬
‫چیز خوب میشود؛ اما من امیدی به خوب شدن اوضاع نداشتم تنها‬
‫چیزی که در آن جا میدیدم بد گویی‪ ،‬بیاحترامی و منت گذاشتن برای‬
‫هر کار و هر چیزی بود البته این نوع برخورد با من و زن ایورم میشد‬
‫و گاهی به خاطر نفرت از ما شوهرانمان را هم زیر ذره بین میگرفتند‪،‬‬
‫زن ایورم اهمیتی به کارها و حرفهایشان نمیداد؛ چون میدانست‬
‫مدینه دروازی | ‪37‬‬

‫شوهرش کنارش است و اجازه نمیدهد کسی اذیتش کند؛ اما من که‬
‫جز خدا کسی را نداشتم فقط تحمل میکردم‪ ،‬هم حرفها و کارهای‬
‫خودش را هم رفتارهای ناپسند فامیلش را که آن هم بخاطر تحریک‬
‫کردنشان به وسیلهی فریحه بود وگرنه مادر و پدرش انسانهای بدی‬
‫نبودند‪ ،‬بعضی حرفهایی هم که پیش میآمد من به حرمت‬
‫بزرگیشان چیزی نمیگفتم و احترامشان را نگه میداشتم؛ اما آنها از‬
‫این سکوت برداشت اشتباهی کردند‪.‬‬
‫فکر میکردند من بلد نیستم حرف بزنم یا جرأت حرف زدن را ندارم‬
‫غافل از این که من طوری بزرگ شده بودم که به خودم اجازه نمیدادم؛‬
‫حتی اگر با سیلی به رویم میزدند حرفی بزنم نه تنها خودشان بلکه؛‬
‫حتی به کوچکترین عضو فامیلشان که فرخنده بود بیاحترامی نکردم؛‬
‫اما آنها از این سکوت سوء استفاده کردند و بارها با تنها گذاشتنم با‬
‫وجود بارداریام زیر بار لتهای عثمان روحیهام را شکستند به قول‬
‫خودشان میخواستند زیر دستشان باشم حرفی که در منطق‬
‫نمیگنجید؛ مثالا من پرنده بودم که زندانیام میکردند یا در قفس نگهام‬
‫میداشتند؛ اما با همهی این حرفها دوستشان داشتم چون آنها‬
‫فامیل من شده بودند و من فقط صبر را پیشه میکردم؛ تا بتوانم‬
‫شوهرم را به دست بیاورم؛ در یکی از روزها خالهام هر چقدر با عثمان‬
‫تماس گرفته بود او تلیفون را جواب نداده ناچار به خسرم زنگ زده و از‬
‫او خواسته بود که شب برای تولد پسرش به خانهی آنها برویم‪ ،‬البته‬
‫خالهام با مادرم زندهگی میکرد و قرار شد؛ تا شب با عثمان به تولد‬
‫برویم‪ ،‬روز تمام کارهایم را با اشتیاق انجام دادم و برای شب آماده شدم‬
‫که بعد از مدت طوالنی به بهانهی همین تولد به خانهی پدرم بروم چون‬
‫آنها به خاطر برخورد بد عثمان دیگر تا کاری پیش نمیآمد رفت و‬
‫آمد به خانهی ما را قطع کرده بودند؛ عصر شد آماده شدم عثمان روی‬
‫تخت دراز کشیده بود کنارش نشستم‪:‬‬
‫عثمان‬
‫بلی‬
‫بخیز کاالیت بپوش بریم‬
‫کجا؟‬
‫‪ | 38‬گیسوی دار‬

‫تولد سینا بچهی خاله مهدیه است صبح پدر جان که گفت شب برین‬
‫الزم نیست نمیریم‬
‫عثمان بد است به خدا! بخیز بریم خالیم ناراحت میشه‬
‫مه جایی نمیرم‬
‫من هم که با اخالقش آشنا شده بودم و میفهمیدم هر کاری دلش‬
‫خواست میکند با ناامیدی لباس را تبدیل کردم در گوشهیی نشستم‪.‬‬
‫عثمان مرا از رفتن به خانهی پدرم و رفت و آمد با اعضای فامیلم کامال ا‬
‫منع کرده بود و من به خوشی و خواست او بیشتر از هر چیزی اهمیت‬
‫میدادم برای همین طبق میل او به خانهی هیج کس؛ حتی پدرم‬
‫نمیرفتم؛ تا شاید خودش روزی بفهمد و از کارهایش پشیمان شود‪،‬‬
‫هوا در حال تاریک شدن بود که او هنوز روی تخت دراز کشیده بود و‬
‫من در گوشهیی نشسته بودم‪ ،‬خسرم که بیرون بود به خانه آمد وارد‬
‫اتاق ما شد‪ ،‬گروپ را روشن کرد سالم کردم عثمان از جایش بلند شد‬
‫گفت‪ :‬نرفتین؟‬
‫نه نمیریم‬
‫چرا نمیرین؟‬
‫دلم نمیشه‬
‫دلت اس آبروی مره ببری؟ خالهاش به مه زنگ زد گفتم روانشان‬
‫میکنم مردم ریشخند میکنی ها؟‬
‫چیزی نیست نمیریم‬
‫بحث عثمان و پدرش شدت گرفت هر چه گفتم مهم نیست‪ ،‬نمیریم‬
‫نشد‪ ،‬خسرم دستم را گرفت بلندم کرد گفت‪ :‬خودم تو را میبرم‬
‫عثمان صدایش را باال برد‪ :‬اگر رفتی بر نگردی!‬
‫دوباره سر جایم شستم و این بار پدرش با عصبانیت تمام دستم را‬
‫کشیده با همان سر و وضع نامناسب راهی خانهی پدرم شدیم در راه‬
‫گریه میکردم‪ ،‬پدرش بد و بیراه میگفت اعصابش خیلی خراب بود به‬
‫خانهی پدرم رسیدیم با وارد شدنمان همه متوجه من و چشمهای پر‬
‫از اشکم شدند؛ تا آن زمان فقط خواهرهایم از این که چه بر سرم‬
‫میگذرد خبر داشتند آن هم وقتی در مکتب هم دیگر را میدیدیم با‬
‫ا‬
‫حتما مشکلی‬ ‫حال آشفته و دست و صورت کبودم چه میفهمیدند که‬
‫مدینه دروازی | ‪39‬‬

‫دارم و من برای سبک شدن دلم با آنها درد و دل میکردم؛ اما آن شب‬
‫با ورودم به خانه همه متوجه سر و صورت و چشمهای پر از اشکم‬
‫شدند برای این که مشکلم از خاطرشان دور شود بهانه کردم مریض‬
‫هستم و خسرم به زور خواست؛ تا اشتراک کنم وگرنه حال خوشی برای‬
‫اشتراک نداشتم‪ ،‬بعد از پایان تولد خسرم به خانه برگشت و از من‬
‫خواست یکی دو روز را آن جا بمانم من هم همان جا ماندم‪ ،‬صبحش‬
‫مادرم بیدارم کرد که به مکتب بروم؛ اما خواستم تا اجازه بدهد آن روز‬
‫را فقط استراحت کنم راستش آن قدر از کار و جان کندن در آن خانه‬
‫مانده شده بودم که دستهایم درشتتر از دست یک کارگر شده بودند‪.‬‬
‫مادرم هم چیزی نگفت سرم را زیر کمپل کردم نمیفهمم چقدر خوابیده‬
‫بودم که ناگهان خاله و شوهر خالهام کمپل را از سرم کشیدند ترسیدم‬
‫از بس که لت خورده بودم؛ حتی وقتی کسی بلندتر صدایم میکرد تا‬
‫یک ساعت قلبم میلرزید‪ .‬از جایم بلند شدم‪:‬‬
‫پرسیدم‪ :‬چی شده؟‬
‫گفتند‪ :‬هیچ مکتب نرفتی؟‬
‫گفتم‪ :‬نه مانده بودم!‬
‫خالهام میخواست چیزی بگوید ولی دوباره کمپل را روی من انداخت‬
‫و گفت‪ :‬راحت بخواب خواستم ببینم مکتب رفتی یا نه من هم سرم را‬
‫زیر کمپل کردم چند لحظهیی بعد صدای مادرم آمد‪:‬‬
‫ـ مدینه‪......‬مدینه‪.......‬‬
‫ـ بله مادر!‬
‫ـ بخیز کارت دارم!‬
‫سرم را بلند کردم خاله و شوهر خالهام کنار مادرم نشسته بودند‬
‫ـ بله مادر‬
‫ـ بچیم پیشتر عثمان زنگ زده بود‬
‫ـ خب‬
‫ـ از تو پرسید من هم گفتم که مکتب نرفتی و خانهی ما هستی‬
‫گفت‪ :‬دخترت از خانه بیرون شد و کته یک مرد سوار موتر شده رفت‬
‫مه گفتم که تو خانه استی؛ ولی دو زدن ره شروع کرد مه هم قهر شدم‬
‫و هر چیزی که از دهنم بیرون آمد بارش کدم بعد به خالهات زنگ زدم؛‬
‫‪ | 40‬گیسوی دار‬

‫تا بیدارت کنه که به او بیشرف زنگ بزنی؛ ولی خالهات دلش نیامده‬
‫بیدارت کنه‪.‬‬
‫دوباره عثمان میخواست لکهی بد نامی را به دامنم بزند شوکه شده‬
‫بودم و اصالا نمیفهمیدم باید چه کنم بعد از آمدن عثمان به زندهگیم‬
‫این کار هر روزم بود بلند گریه سر دادم و از مادرم خواستم؛ تا مرا به‬
‫حوزه ببرد؛ اما او مانعام شد‪ ،‬به مادرم گفتم‪ :‬شما که نمیفهمید من در‬
‫آن خانه چه میکشم‪ ،‬شما چه میفهمید بر سر من چه میگذرد‪ ،‬من‬
‫خسته شدم دیگر صبری برایم باقی نمانده‪ .‬از سیر تا پیاز ماجرا را برایش‬
‫تعریف کردم که از وقتی وارد آن خانه شدم روز خوش را ندیدم فکر‬
‫کردید او فقط با آمدن شما مشکل دارد؟ نه او اخالق بدی دارد با هیچ‬
‫کس کنار نمیآید بیکار که بماند مرا زیر مشت میگیرد‪ ،‬کارش فقط‬
‫صحبت و ناز کشیدن کسی است که نمیفهمم کیست‪ .‬حاال هم فیلم‬
‫بازی میکند درست مثل شبی که در را برایش باز نکردم و به من تهمت‬
‫زد که با پسر همسایه رابطه دارد حاال دوباره برای ماندنم در این جا‬
‫میخواهد انتقام بگیرد‪ .‬شوهر خالهام از حرفهایم ناراحت شد باورش‬
‫نمیشد که من بار این بدبختی را به دوش میکشم و پدر‪ ،‬مادرم کاری‬
‫نمیکنند به من دلداری داد و خواست؛ تا آرام باشم گفت‪ :‬خودم با او‬
‫حرف میزنم نمیگذارم فکر کند شما پشتیبانی ندارید‪.‬‬
‫ساعتی گذشت پدر عثمان به مادرم زنگ زد پس از احوال پرسی گفت‪:‬‬
‫مدینه از خانه بیرون رفته عثمان میگوید من او را دیدم‪ ،‬مادرم که از‬
‫گریه و حرفهای من حوصلهاش سر رفته بود حرمت را شکست و‬
‫فریادش را به آسمان رساند‪:‬‬
‫کاکا بشرمین ای چی گپ است دختر مه نو از خواب بیدار شده خاله و‬
‫شوهر خالهاش در خانه با او بودند شما راجع به ما چی فکری کردید؟!‬
‫تلیفون را قطع کرد‪ .‬مثل همیشه حال خوشی نداشتم پدرم که به خانه‬
‫آمد مادرم تمام ماجرا را تعریف کرد پدرم خیلی ناراحت بود به مادرم‬
‫گفت‪:‬‬
‫ا‬
‫دیدی میگفتم نیاز نیست فعال ازدواج کند؛ ولی اصرار کردی که نه‬
‫خوب است جوان شده‪ ،‬دیدی گفتم این آدم به درد ما نمیخورد ولی‬
‫نگذاشتی در نامزدی همه چیز را به هم بریزم؟‬
‫مدینه دروازی | ‪41‬‬

‫پدرم پریشانی عجیبی را تجربه کرده بود و از تصویر صورتش میشد‬


‫فهمید‪.‬‬
‫خودم را سرزنش کردم که کاش زبان به جگر میگرفتم و اینقدر سبب‬
‫پریشانی مادر و پدرم نمیشدم!‬
‫چند روزی را همانجا ماندم از آنها خبری نبود‪ ،‬کارم عزا گرفتن برای‬
‫بدبختیهایم شده بود‪ ،‬من طفل او را در بطنم پرورش میدادم و برای‬
‫او اصالا مهم نبود‪ .‬در مدتی که آن جا بودم خاله و شوهر خالهام مواظبم‬
‫بودند نمیگذاشتند تشویش کنم؛ اما هر چه میکردند این دل لعنتی‬
‫آرام نمیگرفت‪ ،‬چند روز گذشت روزی خسرم با عثمان و یازنهاش به‬
‫خانهی ما آمدند پدرم به آنان تأکید کرد که‪ :‬در این مدت هر چه که‬
‫کردید و هرچه که بوده را نادیده میگیرم؛ اما دلیل این که عثمان دخترم‬
‫را لت میکند برایم واضح نیست‪ ،‬باید بفهمم چرا دخترم را میزند اگر‬
‫گناهی کرده‪ ،‬اگر مقصر است به من بگوید؛ تا من هم بفهمم‪ ،‬اگر نه چرا‬
‫این گونه عذابش میدهید‪ ،‬نمیگذارم به جایی برگردد که شکنجهاش‬
‫میکنید‪.‬‬
‫پدرم خواست آنها را برای برگشتم به خانه رد کرد حدود سیزده روز را‬
‫آن جا بودم‪ ،‬روحیهام کالا به هم ریخته بود و مادرم هر روز مانند دوران‬
‫کودکیام تا مکتب و بعد تا خانه همراهیام میکرد‪ .‬میگفت‪:‬‬
‫باید به مکتب بروم نباید روحیهام را ببازم‪.‬‬
‫با دلخوری زیاد با خودم میگفتم‪ :‬کاش این ترحم را زمانی میکردند‬
‫که خواستم؛ تا در زمان نامزدی همه چیز را به هم بریزند؛ ولی حیف که‬
‫آب از سر گذشته بود و این حمایتها جایی را نمیگرفت‪ ،‬عثمان هر‬
‫روز و شب به خانهی پدرم میآمد و خواهش میکرد که بر گردم؛ اما‬
‫وقتی اخالق بد و رفتار زشتش به یادم میآمد نمیتوانستم قبول کنم‬
‫که برگردم در همان روزها که به دیدنم میآمد روزی پافشاری کردم و‬
‫به او گفتم‪:‬‬
‫اگر نگویی که با چه کسی رابطه داری تو را نمیبخشم! خواستم واقعیت‬
‫را بگوید‪ ،‬قسم خوردم که اگر راستش را بگوید با چه کسی ارتباط دارد‬
‫آن وقت به خانه برمیگردم‪ ،‬او هم با این قصه که دختری در شهر مزار‬
‫بوده و مدت زیادی با هم رابطه داشتند حاال دیگر با هم کاری ندارند‬
‫‪ | 42‬گیسوی دار‬

‫خودش را از زیر بار سؤالم نجات داد‪ .‬به من وعده داد دیگر هرگز با او‬
‫حرف نمیزند و میخواهد کنار من و طفلام به آرامی زندهگی کند‪.‬‬
‫گفت‪ :‬تا چه وقت میخواهی اینجا بمانی بیا یرویم خانه طفلمان به‬
‫دنیا میآید وعده میکنم که خودم را تغییر میدهم‪ .‬این جمالت همواره‬
‫در ذهنم تکرار میشوند‪ .‬به او باور کردم فکر میکردم با برگشتم همه‬
‫چیز خوب میشود و زندهگیمان سر و سامان میگیرد برای همین در‬
‫یکی از شبها با پدرش به دنبالم آمدند و به خانه برگشتیم‪ ،‬به اتاق که‬
‫داخل شدم همه جا به همه ریخته و نا منظم بود عکسی که در شب‬
‫عروسی گرفته شده بود را با هزار امید بزرگ چاپ کرده و در گوشهی‬
‫اتاق نصب کرده بودم؛ اما عثمان او را برداشته و برعکس در گوشهی‬
‫اتاق گذاشته بود؛ شاید دیدن چهرهام هم برایش خوشایند نبود دلم‬
‫خیلی شکست ولی به روی خودم نیاوردم او به تشناب رفت من هم‬
‫عکس را دوباره سرجایش گذاشتم و به آشپزخانه رفتم در آشپزخانه آب‬
‫نبود‪ ،‬برای همین به روی حویلی رفتم؛ تا دکمهی آب را بزنم و ذخیره پر‬
‫شود وقتی به حویلی رفتم صدای عثمان را شنیدم که میگفت‪:‬‬
‫«ها جان پس آوردمش دلت جمع»‬
‫دیگر دلم تاب نکرد؛ تا به باقی حرفهایش گوش بدهم و دوباره به‬
‫داخل خانه رفتم چند روزی را آرام بود؛ یعنی فقط لت نمیخوردم و برای‬
‫منی که هر لحظهام را با لت کنارش میگذراندم غنیمتی بود‪ ،‬روز جمعه‬
‫ساعت هشت بود که از خواب بیدار شدیم‪ ،‬ننویم صبحانه را آماده کرده‬
‫بود پس امروز روز منت کشیدن بود؛ چون اگر آنها صبحانه درست‬
‫ا‬
‫یقینا تمام روز را باید به منت آنها گوش میدادیم‪ ،‬دست و‬ ‫میکردند‬
‫صورتم را شستم با عثمان وارد اتاق شدیم گوشهی دسترخوان نشستیم‬
‫در یک گیالس کمی شیر ریختم؛ تا خواستم شیر را بخورم خشویم شروع‬
‫کرد‪ :‬خجالت بکشید چه کسی تا این وقت صبح خوابیده از دست شما‬
‫دیوانه شدیم دلم خوش است عروس آوردهام و هزاران بد و حرف تلخ‬
‫دیگر‪ ،‬به ننویم گفت‪ :‬برو آن دو نفر را هم بیدار کن مگر ما نوکر اینها‬
‫هستیم و همین طور منت میگذاشت شیر در گلویم گیر کرد همان طور‬
‫که قورتش میدادم گفتم‪ :‬خدا از سرت نگذرد ما حاملهایم به استراحت‬
‫نیاز داریم چطور دلت به حال ما نمیسوزد به خودم فشار میآوردم؛ تا‬
‫مدینه دروازی | ‪43‬‬

‫اشک از چشمانم سرازیر نشود خیلی سخت است بغضت بگیرد و‬


‫جلویش را بگیری و من بارها این لحظهی دردناک را تجربه کردهام‪،‬‬
‫ا‬
‫فورا به بهانهی جارو کردن خانه از اتاق بیرون شدم‪ ،‬خشویم هم بعد از‬
‫آن به سوی ده خودشان راهی شد که در دورهی خواستگاری به ما گفته‬
‫بود از چهار ده کابل هستند‪ ،‬کارهایم را تمام کردم عثمان در اتاق بود؛‬
‫اما از ترس این که ننوهایم به مادرشان شیطنت نکنند تمام روز خودم‬
‫را مصروف نگه داشتم و پیش او نرفتم‪ ،‬ساعت سه بعد از ظهر بود که‬
‫خشویم به مریم زنگ زده و گفته بود که در مسیر راه تصادف کردند و‬
‫در شفاخانه هستند با شنیدن این حرف خیلی ناراحت و نگران شدم‬
‫ا‬
‫فورا راهی شد‪ ،‬دلم تاب نیاورد به خشویم زنگ‬ ‫عثمان را صدا زدم او‬
‫زدم تلیفون را برداشت سالم کردم گفتم‪ :‬مادر حالت خوب است؟‬
‫اما او ناله میکرد و میگفت‪ :‬نه دخترم اصالا خوب نیستم!‬
‫دیگرنتوانستم ادامه بدهم تلیفون را قطع کردم منتظر ماندیم تا بیایند‪.‬‬
‫ساعت هفت شام بود که عثمان و خشویم به خانه آمدند‪ :‬کمرش‬
‫آسیب دیده بود و درد داشت بسترش را برایش آماده کرده بودیم تا‬
‫راحت استراحت کند‪ ،‬خودم را برای نفرین صبح که کرده بودم سرزنش‬
‫ا‬
‫تقریبا یکی دو هفته را در خانه استراحت کند‬ ‫میکردم؛ قرار بود خشویم‬
‫برای همین از کار برایش رخصتی گرفتند‪ ،‬سعی میکردم هر کاری‬
‫میخواهد برایش بکنم و خیلی مواظبش بودم روزهایمان سپری‬
‫میشدند و عثمان هنوز تغییری نکرده بود هنوز از همان شمارهی سابق‬
‫به او زنگ میزدند هنوز به بهانههای مختلف بیرون میرفت و هنوز‬
‫من بودم و تحقیر شدن‪ ،‬من بودم و لت خوردن با وجود بارداریام؛ در‬
‫یکی از شبها من و ننویم نان شب را سفارشی درست کردیم شب‬
‫وقتی عثمان به خانه آمد با هزاران شوق خودم را آماده کرده بودم البته‬
‫این عادتم بود با وجود این که شوهرم اهمیتی نمیداد؛ اما همیشه‬
‫برایش لباسهای خوب میپوشیدم‪ ،‬آرایش میکردم‪ ،‬به خودم‬
‫میرسیدم‪ ،‬به بعضی کتابهایی راجع به زندهگی زناشویی سرک‬
‫میکشیدم؛ تا دلش را تصرف کنم و تصرف دلی که برای کسی دیگر‬
‫میتپد کار بسیار دشواریست‪ ،‬وقتی پیش او رفتم مثل همیشه‬
‫اخمهایش درهم کشیده و بیتوجه به حضور و احساس من و با قهر‬
‫‪ | 44‬گیسوی دار‬

‫همیشهگیش بیرون رفت‪ ،‬نان شب آماده شد دسترخوان را پهن‬


‫کردیم همه جمع شدند من اناری را برای خشویم دانه کردم و وقتی به‬
‫او دادم از فرط دلتنگی و غمی که در دلم بخار میکرد به او گفتم که نان‬
‫شب نمیخورم و به اتاقم برگشتم‪ ،‬دلم خیلی گرفته بود من حامله بودم‬
‫نیاز به عشق و محبت عثمان داشتم من او و محبتش را میخواستم‪،‬‬
‫من سختیهای زیادی را تحمل میکردم؛ اما با وجود همهی آنها به‬
‫تمام کارهایم رسیدهگی میکردم‪ :‬برای عثمان کم نمیگذاشتم و او اصالا‬
‫به این از خود گذریام اهمیتی نمیداد‪ ،‬در تاریکی نشسته بودم ننویم‬
‫به اتاق آمد‪:‬‬
‫مدینه پدرم صدایت داره میگه بیا‬
‫بلند شدم پیش آنها رفتم خسرم گفت‪:‬‬
‫چرا نان نمیخوری؟‬
‫اشتها ندارم پدر جان‬
‫کمی بخور بدنت نیاز به نان داره‬
‫ا‬
‫حتما میخورم‬ ‫ا‬
‫بعدا اگر گرسنه شدم‬ ‫چشم‬
‫عثمان سرش را بلند کرد با لحن زشتر از همیشه جلوی همه از پدر و‬
‫مادرش گرفته تا خواهر کوچکش باز هم چیزی گفت که دیگر‬
‫نمیتوانستم سرم را باال بگیرم البته این بار اولش نبود؛ اما دیگر خسته‬
‫شده بودم‪ ،‬او با حرفش مرا پیش همه هرزه خطاب کرد و جمالتی‬
‫ا‬
‫حتما کسی چیزی برایش آورده که سیر است میلش به نان‬ ‫گفت؛ مثل‪:‬‬
‫ما نمیشود و حرفهای رکیک دیگری که به زبان آوردنشان هم برایم‬
‫خجالت آور است آنقدر که دلم میخواهد زمین دهان باز کند؛ تا مرا در‬
‫خود فرو برد‪ .‬دنیا در چشمم جهنم شد کاسهی صبرم را شکستم‪ ،‬چطور‬
‫میتوانست به من که خانمش بودم‪ ،‬منی که با هزار درد کودکش را‬
‫پرورش میدادم‪ ،‬منی که؛ حتی لباس درستی برای پوشیدن و نانی‬
‫مناسب و دل به خواهی برای خوردن پیدا نمیکردم اینطور حرفی را‬
‫بارم کند‪ ،‬او که خودش جز خیانت کاری نمیکرد چطور عیب خودش را‬
‫وصلهی تن من میکرد‪ .‬دیگر به اندازهی کافی برای آبروی پدرم سکوت‬
‫کرده بودم نمیتوانستم تحمل کنم من هم آدم بودم تا کی باید آرام‬
‫مینشستم و شاهد سرکوب شدن احساس و ذوب شدن ذره ذرهی‬
‫مدینه دروازی | ‪45‬‬

‫وجودم میشدم مانده بودم با چه رویی حرف میزند چشمهایم را‬


‫بستم و گفتم‪ :‬خجالت بکش مرا با زنهای دور و برت مقایسه نکن؛ از‬
‫جایش بلند شد دسترخوان را به هم ریخت‪ ،‬مرا به زمین انداخت‬
‫موهایم را به دست گرفت و دورا دور خانه میکشید و با پاهایش به‬
‫سر و صورتم میکوبید‪ ،‬مادرش که مریض بود و نمیتوانست کاری‬
‫بکند فقط میگفت جلویش را بگیرید برادرش همراه خانمش در‬
‫گوشهیی تماشا میکردند و هیچ چیز نمیگفتند میدانستند عثمان‬
‫شعوری برای حرف زدن و فهماندن ندارد‪ ،‬خواهرانش ترسیده بودند و‬
‫جرأت نمیکردند جلو بیایند‪ ،‬پدرش هر چقدر گفت تمامش کن او مرا‬
‫رها نمیکرد من هم دیگر خاموش نماندم راست است میگویند هر‬
‫چه از حد بگذرد رسوا شود دیگر وقت رسوا کردنش بود به اندازهی‬
‫کافی برایش درد کشیدم‪ ،‬لت خوردم او که دلش به حال کودک خودش‬
‫نمیسوخت چطور به حال من حامله رحم میکرد جیغ میزدم و گریه‬
‫میکردم و هرچه در دل دل داشتم به زبان آوردم‪ .‬با موهایم بلندم کرد‬
‫مرا به در و دیوار میکوبید مجال هیج کاری را به من نمیداد خون از‬
‫همهی بدن و سر و صورتم جاری شده بود با تمام توانش سرم را به‬
‫پنجره و سنگ پیش پنجره کوبید‪ .‬چشمم سیاهی رفت و به زمین‬
‫افتادم خواهرش با عجله خودش را پیش پای عثمان انداخت‪.‬‬
‫تصاویر مات و غیر شفافی از آدمهای اطرافم در چشمم ظاهر شد؛ اما‬
‫صدای آنها را میشنیدم‪ :‬صدای وحشت و فریاد آنان را خواهرش‬
‫جیغ میکشید‪ :‬او ره کشتی‪ ...‬کشتی از کل جانش خون میایه؛ ایال کن!‬
‫اما او رهایم نمیکرد و به لت کردنم ادامه میداد‪.‬‬
‫تنم چنان بیحس بود که به درد مشتهای سنگینش خو گرفت و دیگر‬
‫دردی حس نکردم‪ .‬قلبم عجیب درد میکرد؛ عجیب میسوخت با‬
‫همان حال از جایم بلند شدم به همهیشان گفتم‪ :‬تا زندهام شما را‬
‫نمیبخشم‪ ،‬شما با دروغ مرا به این خانه آوردید‪ ،‬خدا از شما نگذرد!‬
‫مرا بدبخت کردید!‬
‫عثمان وقتی دید که مشتهایش بر بدنم تأثیرش را از دست داده‬
‫است ناگهان با چراغ دستی بزرگی به سرم کوبید‪ .‬میخواست خفهام‬
‫کند گاهی با سیم تلویزیون و گاهی با پارچههایی که در خانه بودند‪ .‬با‬
‫‪ | 46‬گیسوی دار‬

‫هر چیزی که دم دستش میآمد به سر و صورتم میزد و موهایم را دور‬


‫دستش پیچیده بود و با خود به هر طرف میکشید‪.‬‬
‫مادر کالن!‬
‫جان‬
‫چرا او دخترک را لت میکنه؟!‬
‫حقش اس‬
‫نی ‪ ...‬مادرکالن‪....‬نی‪ ...‬او را نجات بتین‬
‫عثمان مرا به گرد گرد حویلی از مویم گرفته میکشید و جیغ و فریاد آن‬
‫دخترک معصوم در خاطرم مجسم میشد‪.‬‬
‫دختری که در نخستین سفرم به کابل در همسایهگی زن کاکایم زندهگی‬
‫میکرد‪.‬‬
‫آن موقع بود که با رگ رگ وجودم حس کردم آن دختر چه دردی‬
‫میکشید و بودن در چنین حالتی چقدر غم انگیز و سخت است‪ ،‬شاید‬
‫خدا آن روز آیندهام را نشانم داد و من نفهمیدم؛ تا این که پدرش او را‬
‫به زور با خود به داخل برد و من برای چند دقیقه نفس گرفتم‪ ،‬از شدت‬
‫درد وجودم حس میکردم که طفلام را از دست میدهم از درد به خود‬
‫میپیچیدم که دوباره مثل یک ببر خشمگین از خانه بیرون جست و به‬
‫من حمله کرد‪ :‬دستم را گرفت به زور به اتاق خودمان برد در را از پشت‬
‫بست مادر و خواهرانش پشت در آمدند و صدا میزدند که «عثمان‬
‫ایالیش کن چیکارش داری بس کن!»‬
‫با صدای بلند داد زد‪ :‬از اینجه بروید کاری با او ندارم ما ره تنها بانین!»‬
‫گلویم را گرفت به دیوار فشارم داد خودم را برای مرگ آماده کردم چون‬
‫هیچکس نبود که به دادم برسد‪.‬‬
‫در دلم از خدایم طلب بخشش کردم‬
‫ناگهان کودکم را دیدم که غرق خون بود‬
‫و او را با خون و بیکفن به قبرستان بردند‬
‫جایی برای دفن کردنش نبود‪ ،‬او را و تن خونین او را به کثافت کنار‬
‫قبرستان انداختند‪.‬‬
‫فریاد زدم ولی صدایم را نشنیدند‪.‬‬
‫مدینه دروازی | ‪47‬‬

‫طفلکم را دیدم که گرسنه است در گهوارهی چوبی شکستهیی و گریه‬


‫میکند میخواهم بغلش کنم و شیرش بدهم که ناگهان عثمان دستم‬
‫را میگیرد فریاد میزنم‪ ،‬گلویم را میگیرد‬
‫ناگهان به خود آمدم و دیدم که نفسهایم به شماره افتاده و عثمان‬
‫همچنان گلوی مرا فشار میدهد‪.‬‬
‫زندهگی طفل به دنیا نیامدهام به آنی از ذهنم عبور کرده بود‪.‬‬
‫که عثمان با فریاد گفت‪:‬‬
‫اگر یک بار دیگه گپ بزنی یا صدایت بشنوم به خدا میکشمت!‬
‫گریه میکردم به چشمهایش خیره شدم و دیگر چیزی نگفتم‪ ،‬روی‬
‫تخت دراز کشید و من که از سر و صورتم خون میآمد با همان حالت‬
‫به خواب رفتم‪ .‬فردای آن روز وقتی به حال آمدم خون به سر و صورتم‬
‫خشک شده بود‪ ،‬سرم شکسته‪ ،‬زیر چشمم و گونهام کبود شده بودند‪،‬‬
‫درد شدیدی را در قسمت کمر و شکمم حس میکردم؛ خشویم با همان‬
‫حال خرابش به اتاقم آمد کنارم نشست به ننویم گفت مرا به تشناب‬
‫ببرد‪ ،‬با مشکل خودم را به آن جا رساندم بعد از اینکه از شستن دست‬
‫و صورتم اطمینان حاصل کرد‪ ،‬به اتاق برگشت‪ .‬خشویم کمی سوپ را‬
‫به خوردم داد و از من خواست کمی استراحت کنم؛ اما اصالا وضعیت‬
‫خوبی نداشتم حالم بد بود درد داشتم هر کاری کردم نتوانستم چشم‬
‫روی هم بگذارم برای همین با ننویم راهی شفاخانه شدیم‪ ،‬داکتر پس‬
‫از معاینه برایم دارو نوشت و گفت‪ :‬طفل بیجا شده باید بیشتر احتیاط‬
‫کنم و دلیل درد کمرم را بارداریام دانست‪ ،‬تا به خانه برگشتیم عصر شد؛‬
‫وقتی به خانه رسیدیم عثمان خانه بود داروها را در دستم دید؛ اما‬
‫اهمیتی نداد هنوز اخمهایش روی چهرهاش بازی میکردند انگار‬
‫دیشب دلش یخ نکرده بود و عقدهی چندسالهاش باز نشده بود‪.‬‬
‫به اتاق پیش خسرم رفتم و همان جا کنارشان ماندم‪ ،‬لحظهیی بعد‬
‫عثمان از خانه بیرون رفت با این که اصالا خوب نبودم فکرم به عثمان‬
‫بود میفهمیدم برای حرف زدن به بیرون رفته حدود یک ساعت‬
‫بعد دوباره برگشت ما نان شب را خورده بودیم خسرم خواست به اتاق‬
‫خودم بروم داروهایم را خوردم و به اتاق رفتم‪ .‬عثمان روی تخت دراز‬
‫کشیده بود کنارش نشستم‪ ،‬تلیفونش زنگ خورد نگاهی کردم باز هم‬
‫‪ | 48‬گیسوی دار‬

‫همان شماره بود‪ .‬عثمان تلیفون را برداشت و به پشت بام رفت منتظر‬
‫ماندم؛ تا برگردد؛ وقتی برگشت به او گفتم عثمان مگر قرار نبود هر چی‬
‫که بین شماست تمام کنی؛ اما او بحث را شروع کرد با حرفهای رکیک‬
‫همیشگیاش به من گفت حق نداری راجع به او حرف بزنی به تو ربطی‬
‫ندارد و آن شب جوابم را از او گرفتم او به من فهماند که من فقط برای‬
‫نوکری آنجا هستم و محبتش مال کس دیگریست‪ .‬تمام شب را با‬
‫دردی که بدنم داشت و گریهیی که امانم را بریده بود سر کردم فردایش‬
‫همه به سوی کار و بارشان رفتند من ماندم‪ ،‬زن ایورم و ننوهایم آنها‬
‫را هم گذاشته بودند که حواسشان به من باشد که مبادا بالیی سر‬
‫خودم بیاورم‪ ،‬هر لحظه که حرف عثمان به ذهنم خطور میکرد آتشی‬
‫در دلم زبانه میکشید که از سوختنش وجودم میسوخت‪ ،‬نه جسمم‬
‫خوب بود و نه روحم‪ ،‬به برندهی اتاقم رفتم چادر سرمهای رنگم را به‬
‫میلهها بستم خواستم؛ تا خودم را در آن جا حلق آویز کنم؛ اما جرأت‬
‫نکردم این کار را بکنم من نتوانستم به سرنوشت رو به تباهیم خاتمه‬
‫بدهم آن هم به خاطر طفلی که در شکمم تالش برای زنده ماندن‬
‫داشت با خودم فکر کردم او که با وجود این همه زجر و لت سالم مانده‬
‫من چطور تصمیم بگیرم نفسش را ببرم‪ ،‬از اتاق بیرون شدم دخترها‬
‫صبحانه میخوردند به حویلی رفتم نفس عمیقی کشیدم دلم دیگر توان‬
‫تحمل این همه بدبختی را نداشت پس باید آن جا را ترک میکردم از‬
‫خانه بیرون شدم بعد از ازدواج من‪ ،‬فامیلم از این محله رفته بودند پس‬
‫به منزل خویشاوندانمان که هنوز آن جا بود رفتم در زدم وارد خانه‬
‫شدم با دیدن من آنها نگران شدند خواستند؛ تا همان جا بمانم‬
‫پرسیدند که چه اتفاقی افتاده؛ اما حالی برای حرف زدن نداشتم‪ ،‬از حال‬
‫میرفتم کمرم درد شدیدی داشت برای همین تلیفونش را گرفته به‬
‫مادرم زنگ زدم‪ :‬پرسیدم که کجاست کسی که آن سوی خط بود گفت‪:‬‬
‫مادرت وظیفه رفته است‪ .‬چادرییی از آنها گرفتم و راهی شدم‪ ،‬از‬
‫کوچهها گذشتم کوچههایی که یک روز با هزاران امید و شوق آن را تا‬
‫مکتب طی میکردم‪ ،‬به خیابان رسیدم تاکسی گرفتم و راهی دفتر‬
‫مادرم شدم به نزدیکی آنجا که رسیدم از شمارهی راننده به مادرم زنگ‬
‫زدم خواستم؛ تا بیاید بیرون وقتی رسیدیم مادرم همان جا ایستاده بود‪،‬‬
‫مدینه دروازی | ‪49‬‬

‫پیاده شدم مرا نشناخت چادری را باال زدم با دیدنم نزدیک بود از حال‬
‫برود‪ ،‬خواهر کوچکم با مادرم بود کرایه را حساب کردند مرا به داخل‬
‫دفترش برد مادرم گریه را سر داد و هر دم با خودش تکرار کرد‪ :‬دخترم‬
‫را کشتند! این کار را کدام مسلمان میکند؟ مگر من چه بدی به حق‬
‫آنها کردم‪.‬‬
‫خواست بگویم چرا این کار را کردند تمام قضیه را تعریف کردم و هر‬
‫چقدر میگفتم غصهی دل مادرم بروز میکرد با پدرم تماس گرفت و به‬
‫او گفت که میخواستند دخترم را بکشند در میان هر جمله گریه میکرد‬
‫و گریهاش بند نمیآمد‪ ،‬ادامه داد‪ :‬حال دخترم خوب نیست‬
‫پدرم خواست؛ تا به حوزه برویم او هم خودش را میرساند‪ .‬ما هم به‬
‫حوزه رفتیم‪ ،‬پدرم آمد در آن جا شکایت درج کردیم‪ ،‬برایمان دوسیه‬
‫تشکیل و به ثارنوالی فرستادند و با خواست ثارنوالی به طب عدلی‬
‫مراجعه کردیم در آن جا داکتران خانم معاینهام کردند و با یکی از افراد‬
‫خود آن جا به شفاخانه برای معاینهی تلویزیونی و اکسری برای درد‬
‫کمر فرستاده شدم‪ ،‬به دلیل بارداریام مجبور به آزمایش ام‪ -‬آر‪ -‬آی‬
‫شدم‪ .‬داکتران آن جا به ما چیزی نگفتند برایم دارو تجویز کردند و‬
‫شدیدا مواظب خودم و طفلام باشم‪ ،‬گفتند نتایج‬ ‫ا‬ ‫خواستند؛ تا‬
‫آزمایشها را به طب عدلی میفرستند و ما به خانه رفتیم یکی دو روز‬
‫منتظر ماندیم و در آن مدت پدر‪ ،‬مادر و شوهرخواهرش به خانهی ما‬
‫میآمدند‪ ،‬در حال دیوانه شدن بودم‪ ،‬غمگین بودم؛ مانند دریایی که‬
‫دیگر حالی برای به تصویر کشیدن امواجش را ندارد‪ ،‬من مانده بودم و‬
‫سرنوشتی نا معلوم‪ ،‬بعد از رسیدن نتایج معاینات طب عدلی به ثارنوالی‬
‫دوسیه فعال و عثمان را احضار کردند او که مقصر بود دلیلی برای‬
‫کارهایش نداشت کارمان شده بود رفت و آمد به ثارنوالی‪ ،‬در آن مدت‬
‫زمان فشار بارداریام هم بیشتر شده بود و فقط میخواستم؛ تا زودتر‬
‫همه چیز تمام شود در ثارنوالی درخواست طالق کردم؛ اما به من گفته‬
‫شد به دلیل بارداری نمیتوانم جدا شوم و اگر جدا شوم بعد از به دنیا‬
‫آمدن طفل را باید به پدرش بدهم‪ ،‬روحیهام را باخته بودم با خودم فکر‬
‫میکردم اگر جدا شوم و طفلام را از من بگیرند چه کار کنم او بدون‬
‫مادر چگونه بزرگ میشود‪ ،‬مدتی را در خانهی پدرم سپری کردم؛ تا‬
‫‪ | 50‬گیسوی دار‬

‫اینکه به خاطر آیندهی طفلم که نمیشد رهایش کنم تصمیم گرفتم به‬
‫آن غمخانه برگردم و دوباره عثمان را ببخشم‪ .‬راهی به جز این نداشتم‪،‬‬
‫اگر بر نمیگشتم سرنوشتی بدتر از خودم را برای کودکم رقم میزدم برای‬
‫همین خواستم؛ تا با شرایطی که دیگر عثمان نباید شکنجهام کند و‬
‫نباید به من توهین کند‪ ،‬همچنان رابطهاش را با کسی که هست قطع‬
‫کند دوباره به آن جا بر میگردم‪ ،‬عثمان با قبول کردن این شروط و دادن‬
‫تعهد در ثارنوالی خواست؛ تا شکایتم را پس بگیرم؛ ولی قبل از پس‬
‫گرفتن شکایتم به او گفتم که قبالا به من دروغ گفته و اگر واقعیت را‬
‫نگوید به خانه بر نمیگردم‪ .‬گفتم که میفهمم هنوز هم با کسی در ارتباط‬
‫است و باید بگوید او کیست‪ ،‬قصه را برایم شروع کرد و با اتمام‬
‫حرفهایش از حس دوست داشتنم حالم به هم ریخت‪ .‬همه چیز برایم‬
‫دود هوا شد‪ ،‬عثمان شوهرم با زنی از خویشاوندانشان رابطه داشت‬
‫او به من بدی میکرد؛ تا زنی را که چهار طفل داشت نرنجاند‪ ،‬به‬
‫چشمهایش خیره شدم گریهام بند نمیآمد چطور چنین خیانتی به من‬
‫میکرد‪ ،‬چطور زنی که با شوهرم رابطه داشت به نامزدیام آمده بود او‬
‫که جای مادرم بود چطور به منی که حیثیت دخترش را داشتم چنین‬
‫بدی میکرد؟‬
‫روز نامزدی مثل ویدیویی که روبروی آدم باشد از نظرم رد میشد و‬
‫لحظهیی که عثمان تأکید کرد؛ تا در بین جمع با هم حرف نزنیم را به‬
‫یاد آوردم‪ ،‬حاال دلیلش را به خوبی درک کردم که او از حضور آن زن در‬
‫محفل نگران بود و میخواست؛ تا او را از دست ندهد‪ ،‬اصالا عثمان‬
‫حالش از آن رابطه به هم نمیخورد‪ ،‬باورم نمیشد دلیل دل سردیها‪،‬‬
‫دلیل آن همه لت خوردنها‪ ،‬دلیل بدبختیهای من آن زن بوده؛ دلم‬
‫آن روز تکه تکه شد‪ ،‬پنجرههای قلبم بسته شدند و تاریکی مطلق قلبم‬
‫را فرا گرفت؛ ولی چشمهایم را بستم او را بخشیدم با وجود تمام‬
‫دروغها‪ ،‬شکنجهها‪ ،‬آزارها و خیانتها‪ .‬بعد از پس گرفتن دوسیه به‬
‫خانه برگشتم؛ تا برای طفلام آیندهی بدی را رقم نزنم‪ .‬یازنهی عثمان او‬
‫را پیش داکتر اعصاب برای معاینه برد و تعداد زیادی قرص و دارو به‬
‫او داده بودند قرار شده بود ماهی یک بار به داکتر اعصاب مراجعه کند؛‬
‫تا بتواند خودش را تغییر بدهد؛ با برگشتم دوباره برای زمان کوتاهی‬
‫مدینه دروازی | ‪51‬‬

‫همه چیز عادی بود؛ یعنی داروهایش را مصرف میکرد‪ ،‬سیم‬


‫کارتهایش را تغییر داده بود و سعی میکرد به من کاری نداشته باشد‬
‫بعد از خوردن دارو استراحت میکرد‪ .‬او که میخوابید من هم آرامتر‬
‫بودم؛ اما طولی نکشید که عثمان همه چیز را فراموش کرد او دوباره‬
‫همان عثمان شد و من دوباره همان زنی که پشت دیوار حسرتی از‬
‫عشق برایش با ساز محبتم مینواختم و مثل همیشه همان آش بود و‬
‫همان کاسه؛ تا این که شب تولد دخترم فرا رسید‪ ،‬نان را درست کردم‬
‫بعد از خوردن نان شب دسترخوان را جمع کردم‪ ،‬ظرفها را شستم‪ ،‬درد‬
‫در رگ رگ وجودم جاری شده بود بیتاب بودم‪ ،‬نمیتوانستم حرفی‬
‫بزنم در دهلیز نشستم خواهرهای شوهرم کنارم بودند خواستند؛ تا‬
‫استراحت کنم به اتاق رفتم عثمان روی تخت دراز کشیده بود همین که‬
‫کنارش نشستم کمپل را برداشت و به گوشهیی از اتاق رفت دردم بیش‬
‫از حد شده بود صدایش زدم‪:‬‬
‫عثمان بخیز! به خدا میمیرم!‬
‫کمپل را کنار زد متوجه شد که اصالا حالم خوب نیست گفت‪:‬‬
‫میخواهی مادرم ره صدا بزنم؟‬
‫به او گفتم کمی صبر کند؛ شاید دردم آرام شود؛ اما نمیشد‪ .‬خشویم را‬
‫صدا زد به اتاق پیش من آمدند از عثمان خواست؛ تا به اتاق دیگر برود‬
‫و استراحت کند او هم رفت‪ ،‬خشویم روی تخت دراز کشید و اصالا‬
‫اهمیتی نداد که من درد میکشم‪ ،‬نیاز دارم کسی کنارم باشد‪ ،‬دستم را‬
‫بگیرد‪ ،‬به من انرژی بدهد که تنها نیستم‪ ،‬من از شدت درد به خود‬
‫میپیچیدم و همه بیتفاوت استراحت کرده بودند‪ ،‬اصالا هم برایشان‬
‫مهم نبود که شاید به چیزی نیاز پیدا کنم یا وضعیتم خراب شود‪ ،‬زن‬
‫ایورم کنارم بود؛ اما پسرش که به تازهگی به دنیا آمده بود گریه میکرد‬
‫او هم مجبور بود کنار طفلاش باشد و من مانده بودم و دردی که‬
‫کلمهیی برای وصفش نمیتوان بیان کرد‪ ،‬تمام شب را به تنهایی بدون‬
‫هم دردی درد کشیدم‪ ،‬خودم را به هر طرف میکشیدم تمام اعضای‬
‫بدنم دست به دست هم داده بودند و آن شب را برایم شبی مملو از‬
‫دردها کردند آن هم دردهایی که هرگز فراموش نمیشوند و حتی کسی‬
‫نبود؛ تا یک گیالس آب به دستم بدهد‪ ،‬آن درد دردی طبیعی نبود و‬
‫‪ | 52‬گیسوی دار‬

‫نخستینبار بود که چنان دردی را تجربه میکردم‪ .‬تا این که صبح شد‬
‫دیگر جانی در تنم نبود خشویم بیدار شد از او خواستم؛ تا عثمان را بیدار‬
‫کند دیگر حوصلهیی نداشتم‪ .‬آن شب فهمیدم مادر شدن‪ ،‬مادر بودن و‬
‫مادر ماندن کار آسانی نیست و چه زجری میکشند زنانی مانند من که‬
‫با هجوم فشارها و مشکالت میخواهند مادر خوبی باشند‪ ،‬خشویم‬
‫خواست؛ تا لباسم را بپوشم‪ ،‬گویا میخواست مرا به شفاخانه ببرد‪.‬‬
‫خودش به اتاق دیگر رفت‪ ،‬برای دقیقهای دردم کم شد‪ ،‬چشمهایم را‬
‫بستم و با اندک فشاری که با دستهایم به شکمم وارد کردم متوجه‬
‫شدم که طفلم به دنیا میآید و در زمان کوتاهی دخترم به دنیا آمد‪.‬‬
‫من تمام شب را درد کشیدم هیچ کس برایم اهمیت و ارزشی قایل‬
‫نشد و دخترم در خانه به دنیا آمد‪ ،‬دختران و زنان؛ حتی از درد زایمان‬
‫وحشت میکردند و من چنین دردی را در خانه و بدون هیچ داکتر و‬
‫پرستاری تحمل کردم خدا خودش شاهد بود که من در کنار درد مادر‬
‫شدن‪ ،‬درد بیمهری و تنهایی را با تمام وجود چشیدم و سختتر از درد‬
‫مادر شدن درد بیکسی و بیارزشی پیش شوهرم مرا میسوزاند‪ ،‬گناه‬
‫من نه خیانت به همسر بود و نه بیاحترامی و بیتفاوتی تنها گناه من‬
‫چپ بودن و چپ ماندن در مقابل تمام کارهای او و فامیلش بود‪ ،‬تنها‬
‫گناه من دوست داشتن همسرم و گذشت در مقابل بدیهایش بود‪،‬‬
‫دخترم که به دنیا آمد با کمک زن ایورم لباس منظم پوشیدم چادری را‬
‫به سرم بستم‪ ،‬روی تختم نشستم؛ لحظهیی بعد عثمان که مثالا به دنبال‬
‫موتر رفته بود به خانه رسید‪ ،‬خواهرهایش به او خبر دادند که دخترت‬
‫به دنیا آمده‪ .‬وارد اتاق شد دخترم را در آغوش گرفت‪ ،‬دلم خوش بود‬
‫که با به دنیا آمدن دخترم همه چیز خوب میشود‪ ،‬عثمان برای دخترم‬
‫تولدی را به پا کرد و مادرم مثل عروسی برایش جهیزیه آورد‪ .‬فردای آن‬
‫روز همهی ما به خانهی خالهی زن ایورم دعوت بودیم‪ ،‬برای همین‬
‫صبح آماده شدیم عثمان میخواست اشتراک نکند؛ اما خشویم او را به‬
‫زور وادار کرد؛ تا با ما برود‪ ،‬همهی ما بودیم؛ حتی ننویم با طفلها و‬
‫شوهرش حضور داشتند‪ ،‬سوار موتر شده و راهی شدیم در مسیر راه‬
‫خشویم برای خرید کیک از موتر پیاده شد وقتی دوباره برگشت‬
‫نمیفهمم برای چی‪ ،‬من حتی دلیل جنگشان را نفهمیدم با عثمان‬
‫مدینه دروازی | ‪53‬‬

‫درگیر شد با هم بحث کردند‪ ،‬مادر شوهرم او را پیش چشم همه خرد‬


‫کرد‪ ،‬حرفهایی به عثمان گفت که حتی برای من ناراحت کننده بودند‪،‬‬
‫او نباید عثمان را بین همه به خصوص یازنهاش این چنین توهین و‬
‫بیارزش میکرد؛ اما من به خودم حق مداخله یا گفتن حرفی را ندادم؛‬
‫ولی برایم جای تعجب بود که چرا خشو و ننوهایم کامالا با من برخورد‬
‫بد و نامناسبی میکردند مگر مقصر من بودم؛ اصالا من چه نقشی در‬
‫این ماجرا داشتم که با من چنین رفتاری میکردند‪ ،‬خاله و اعضای‬
‫فامیل زن ایورم انسانهای روشن فکر و خوبی بودند و با رفتارهای بد‬
‫آنها که؛ حتی دخترم را در آغوش نمیگرفتند‪ ،‬برای تفریح به باغ رفتند؛‬
‫حتی نگاهم نکردند متوجه شده بودند و خاله و خواهر زن ایورم کنار‬
‫من ماندند و نگذاشتند؛ تا خسته شوم و آن روز را با تمام اذیت‬
‫شدنهایم گذراندم‪ ،‬بعد از ختم مهمانی دوباره به طرف خانه برگشتیم‬
‫و بعد از آن روز دیگر رفتار آنها با من و شوهرم خوب نشد با ما نان‬
‫نمیخوردند‪ ،‬دخترم را بغل نمیکردند با من اصالا حرف نمیزدند‪ ،‬سؤالی‬
‫میکردم جوابم را نمیدادند و من دلیل این کارها را؛ اصالا نفهمیدم از‬
‫خودم میپرسیدم‪ :‬پسرش با او دعوا کرده گناه من چیست؟ منی که‬
‫اگر این قدر قدرت و حق تصمیم گیری داشتم حال و روز خودم هر‬
‫لحظه لت خوردن و توهین شدن نبود؛ اما آنها عقدهی پسر و‬
‫برادرشان را با فشار آوردن به من تخلیه میکردند و من فقط تحمل‬
‫میکردم؛ تا این که در یکی از شبها بعد از درست کردن نان شب‬
‫وقتی از آشپزخانه بیرون شدم و به زن ایورم گفتم تا به حمید ایور‬
‫کوچکم بگوید نان بیاورد ننویم حرفهای بیجا و بیمعنی را بارم کرد‬
‫من که همیشه در مقابل همه چیز آرام بودم آن شب فقط برای این که‬
‫از رفتارهای کودکانه و مسخرهیشان خسته شده بودم به او تذکر دادم‬
‫که من زن برادرش و از او بزرگترم بهتر است درست حرف بزند هنوز‬
‫سنی برای چنین رفتاری ندارد؛اصالا او دختر مجردی بود و چنین‬
‫رفتارهایی شایستهی یک دختر نبود؛ اما او با نهایت بیادبی با من‬
‫بحث کردن را شروع کرد که خشویم از اتاق بیرون و به جای این که‬
‫کمی به دخترش نحوهی احترام و ادب را بیاموزد هرچه از دهنش بیرون‬
‫شد به من گفت‪ ،‬من؛ حتی یک کلمه حرف نزدم سرم را پایین کردم به‬
‫‪ | 54‬گیسوی دار‬

‫اتاقم رفتم ستایش دخترم را در آغوش گرفتم و به حال خودم که درگیر‬


‫چنین فامیلی شده بودم غصه گریستم‪ .‬دقایقی بعد عثمان که بیرون‬
‫بود به خانه آمد با دیدن من سؤال کرد که‪:‬‬
‫چه اتفاقی افتاده ؟‬
‫ا‬
‫حتما با خودش گفته بود امشب که من این دختر را لت نکردم پس‬
‫کی او را لت کرده که اینقدر گریه میکند‪.‬‬
‫به او گفتم‪ :‬برو از مادرت بپرس گناه من چیست که جواب خوبیهایم‬
‫را با چنین بیاحترامی میدهند به او گفتم‪ :‬عثمان نمیفهمم لتها و‬
‫کارهای تو را تحمل کنم؛ یا حرفها و حرکات مادر و خواهرانت را‪ ،‬صبرم‬
‫به سر رسیده از آن روز که با مادرت جنگ کردی خون مرا در شیشه‬
‫کردهاند‪ ،‬خسته شدم به خدا! چه کردهام با شما؟ هر سازی زدید‬
‫رقصیدم‪ ،‬چکار کنم دیگر هنوز از تولد دخترم چیزی نگذشته‪ ،‬من هنوز‬
‫بهبود نیافتهام!‬
‫عثمان به اتاق نزد مادرش رفت و چون هردویشان کینهی جنگ آن‬
‫روز را به دل داشتند دوباره بحث را شروع کردند و مادرش آن شب به‬
‫وعدهیی که برای خوشبخت کردن من به مادرم داده بود وفا کرد او آن‬
‫شب من و دختر بیست روزهام را به همراه عثمان از خانه بیرون کرد‪،‬‬
‫او به من فهماند دنیا جای خوبی نیست و نباید به حرفهای خوب باور‬
‫کرد؛ عثمان مرا به خانهی پدرم برد و خودش رفت نمیفهمم کجا؛ اما‬
‫من را؛ مثل همیشه تنها گذاشت با دیدن من پدر و مادرم نگران شدند‬
‫که شاید دوباره عثمان کاری کرده‪ ،‬به آنها گفتم که‪ :‬این بار مقصر او‬
‫نیست و مادرش هر دوی ما را از خانه بیرون کرد‪ .‬شب را گذراندم و‬
‫فردا مادر عثمان‪ ،‬مادر و پدرم را به خانهیشان خواسته بود پدر و مادرم‬
‫به آن جا رفتند بعد از برگشتشان گفتند‪ :‬که مادر عثمان میگوید هر‬
‫کاری کردم پسرم اصالح نشد از این به بعد اگر شما میتوانید اصالحش‬
‫کنید در غیر آن ما دیگر کاری با او نداریم بعد از شنیدن این حرفها‬
‫فهمیدم که صبر آنها هم از دست عثمان لبریز شده است و دیگر ما را‬
‫در آن خانه نمیخواهند؛ حتی بارها شاهد این حرف بودم که مادرش‬
‫میگفت فکر کردم اگر ازدواج کند درست میشود؛ حتی یک بار وقتی‬
‫عثمان لتم کرده بود یازنهاش جلوی من خشویم را سرزنش کرد و به او‬
‫مدینه دروازی | ‪55‬‬

‫گفت که‪ :‬چرا دختر بیچاره را بدبخت کردید‪ ،‬خشویم هیچ حرفی به جز‬
‫این که‪:‬‬
‫اشتباه کردیم فکر کردیم شاید تغییر کند نداشت‪.‬‬
‫او من را قربانی اشتباهش کرده بود‪.‬‬
‫یک هفته را همان جا بودم بعد از یک هفته سر و کلهی عثمان پیدا‬
‫شد‪ ،‬حدود یک ماهی را در خانهی پدرم گذراندیم و عثمان خاطرات‬
‫تلخی را هم در آن جا برایم رقم زد او دست از لت کردن من بر‬
‫نمیداشت و من به خاطر این که پدرم متوجه نشود و چیزی به او‬
‫نگوید پنهان میکردم در آن مدت هم عثمان دنبال خانهیی برایمان‬
‫میگشت و از صاحب کارش که شوهر دختر کاکایش هم بود خواست‬
‫کمکمان کند او هم خانهی کهنهیی در منطقهی «تایمنی» شهر کابل‬
‫داشت که مردمی از «کنر» در آن زندهگی میکردند به عثمان پیشنهاد‬
‫کرده بود؛ تا آن جا برویم وقتی عثمان از کار برگشت به همراه او برای‬
‫دیدن آن خانه رفتیم‪ ،‬حویلی بزرگی بود‪ ،‬راهی مثل یک کوچهی تنگ‬
‫در آن طرف دیوار بود که بعد از دو سه تا زینه دروازهی چوبی بود دو‬
‫اتاق روبه رو و دروازهی آهنی بزرگی که به کوچه راه داشت‪ ،‬اتاقهای‬
‫تاریک و ترسناکی بودند‪ ،‬پنجرههای کوچک نزدیک به سقف داشت‬
‫درست؛ مثل یک زندان که اگر آدم مجبور نبود هرگز برای زندهگی به آن‬
‫جا نمیرفت؛ اما ما چون چارهیی نداشتیم قبول کردیم‪ .‬عثمان با پسر‬
‫آن فامیل که در دفتر با او کار میکرد صحبت کرد و قرار شد وسایل‬
‫اضافیشان را از آن جا ببرند؛ تا به آن خانه نقل مکان کنیم‪ .‬از آن خانه‬
‫میترسیدم خیلی ترسناک بود؛ ولی برای این که شوهرم میخواست‬
‫زودتر از خانه پدرم برویم چیزی نگفتم و روزی بعد از خداحافظی با‬
‫فامیلم به خانهی خسرم رفتیم هیچ کس جز خسر و دو ننویم آن جا‬
‫نبود به اتاق خودم رفتم وسایل را جمع کردیم عثمان موتر گرفت‪ ،‬وسایل‬
‫را در موتر جا به جا و از خسرم و خواهرهای شوهرم که مقصران اصلی‬
‫این حال بودند خداحافظی و راهی خانه شدیم؛ در راه با خودم فکر‬
‫میکردم هر کاری که بتوانم میکنم؛ تا عثمان تمام گذشته را فراموش‬
‫کند به من و دخترم دل گرم شود و کمکی به او کنم؛ تا بتواند به آینده‬
‫خوشبین شود‪ ،‬بعد از رفتنمان به آن خانه با این که عثمان تغییری‬
‫‪ | 56‬گیسوی دار‬

‫نکرده بود؛ اما تمام کارم شده بود رسیدهگی به خانهیی که از دلتنگی‬
‫نمیشد آن جا را با جانورهایش تحمل کرد؛ اما من شکست را نپذیرفتم‬
‫و از آن خانه گل خانهیی ساختم برای پرورش احساس؛ تا همسرم به‬
‫من نزدیکتر شود و در آن جا احساس آرامش کند؛ اما فایدهیی‬
‫نداشت عثمان حساستر و بدتر و بدتر شده بود صبح که میرفت شب‬
‫دیر وقت به خانه میآمد و من تا آمدن او با ضربان قلبم میتپیدم‪،‬‬
‫خانهی ترسناکی بود این که قدیمی بود و زن همسایه یکی دوبار که‬
‫مرا دید چیزهایی راجع به آن جا گفته بود ترسم را هزار برابر میکرد و‬
‫تا آمدن عثمان هزار بار آیتالکرسی شریف را برای تسکین قلبم زیر لب‬
‫مرور میکردم و وقتی شوهرم به خانه بر میگشت بر خالف چیزی که‬
‫میخواستم‪ ،‬اخمها در هم کشیده عصبی و به دنبال بهانهیی بود؛ تا مرا‬
‫زیر مشت بگیرد و این حسرت را که روزی با خوشی به خانه بیاید یا‬
‫برای لحظهیی دوستم بدارد را در دلم به یادگار گذاشت؛ تا این که روز‬
‫عروسی خواهرش رسید و پدرش خواسته بود که به شب خینه برویم‬
‫ما هم که بعد از آن روزی که وسایل خود را جمع و از آن جا بیرون شده‬
‫بودیم دیگر به آن جا نرفته بودیم‪ ،‬من تصمیم گرفتم تا به این بهانه به‬
‫خانهی خسرم بروم چون من با آنها مشکلی نداشتم و مقصر خودشان‬
‫بودند‪ .‬بنابراین در شب خینه با دخترم و عثمان به آن جا رفتیم خشویم‬
‫پیش مهمانها بود نزد او رفتم دستش را بوسیدم و گفتم که‪ :‬دلم‬
‫برایتان تنگ شده بود و خواستم؛ تا بفهمد من با وجود همه چیز‬
‫کینهیی به دل ندارم و نمیخواهم بین ما فاصلهیی باشد‪ ،‬آن شب‬
‫گذشت و شب به خانه برگشتیم چند وقت بعد هم عروسی شد و بعد‬
‫از عروسی هم در عید قربان با عثمان به خانهی خشویم رفتیم و یکی‬
‫دو شب را همان جا ماندیم‪ ،‬رابطههایمان دوباره برقرار شد و این‬
‫موضوع برای من خوشایند بود چرا که دوست نداشتم شوهرم با مادر‬
‫و پدرش قهر و یا بینشان فاصلهیی باشد همان طور که من دخترم‪،‬‬
‫مادر و پدرم را دوست داشتم و برعکس آن‪ ،‬مطمئن بودم که عثمان‬
‫مادر و پدرش را و آنها نیز عثمان را دوست دارند پس دلیلی برای این‬
‫دوریها نبود و پس از شروع رابطهها گاهی آنها به دیدن من و ما‬
‫هم از یک عید تا عید دیگر به دیدنشان میرفتیم‪ ،‬البته فقط به خانهی‬
‫مدینه دروازی | ‪57‬‬

‫خسرم و اگر دل عثمان میخواست برای چند دقیقهای حق داشتم؛ تا‬


‫با پدر‪ ،‬مادر و خواهرانم باشم و ببینمشان؛ من با این موضوع کنار‬
‫میآمدم و چیزی نمیگفتم چون برای من مهم فقط خوشی و‬
‫آیندهیمان بود میخواستم به عثمان بفهمانم که حرف و خواستش‬
‫برایم با ارزش است؛ ولی حیف که او نمیفهمید و اصالا برایش مهم‬
‫نبود که سرنوشتمان چه میشود؛ من دیگر به هیچ چیزی فکر‬
‫نمیکردم‪ ،‬من هیج آرزویی نداشتم‪ ،‬مردهی متحرکی بودم که در چهار‬
‫دیواری روی تمام امیدهایم خاک میپاشیدم و با گذشت روزهای‬
‫بیرنگ و بویم فهمیدم که شوهرم مواد مصرف میکند‪ ،‬متوجه شدم‬
‫که دلیل این که عثمان روی عواطف و کارهایش کنترلی ندارد استفاده‬
‫از چیزی بود که در گوشهی حویلی در یک سوراخ دیوار پیدا کرده بودم‪،‬‬
‫با پیدا کردن آن مواد و در میان گذاشتن این موضوع با خودش او‬
‫دیگر آشکارا روبروی من و دخترم موادش را مصرف میکرد او مواد را‬
‫درون یک بطری میگذاشت و وقتی پر دود میشد از آن استفاده‬
‫میکرد‪ ،‬با دیدن عثمان در آن حالت هراسام از این که روزی کنترلش‬
‫را از دست داده بالیی سر من و دخترم بیاورد‪ ،‬مرا درگیر کرد‪ .‬او هم‬
‫میزان مصرف موادش را بلند برده بود و من از این بابت رنج زیادی‬
‫میبردم جدا از این که این کار او میتوانست به من و دخترم ضرر‬
‫برساند بیشتر از این رنج میبردم که میدیدم او دارد خودش را نابود‬
‫میکند‪.‬‬
‫گاهی به عدالت دنیا شک میکردم چطور امکان دارد بال پشت بال بر‬
‫سر یک انسان که او را زن ظریف و ضعیف خطاب میکنند سرازیر شود‪.‬‬
‫مثل همیشه باید با لت میخوابیدم و این عادتم شده بود‪ ،‬راستش از‬
‫دست عثمان دیگر؛ حتی وقتی میخواستم کاری را درست انجام بدهم‬
‫خراب میشد آن قدر از او میترسیدم که حس میکردم خداوند او را‬
‫فرستاده تا عزرائیل جان من باشد‪.‬‬
‫جمعه بود و بعد از این که نان ظهر را خوردیم به حویلی رفتم؛ تا ظرفها‬
‫را بشویم عثمان با دخترم در اتاق بودند که ناگهان صدای جیغ دخترم‬
‫را شنیدم با عجله به اتاق برگشتم دخترم چای داغ را روی خودش ریخته‬
‫و کمی پایش سوخته بود تا این که وارد اتاق شدم عثمان مرا زیر مشت‬
‫‪ | 58‬گیسوی دار‬

‫گرفت‪ ،‬ترموز چای را به طرفم پرتاب کرد؛ اما خودم را کنار کشیدم وگرنه‬
‫سر و صورتم میسوخت به او گفتم‪ :‬خوب مگر من چه کردهام‪ ،‬گناه من‬
‫چه بود؟‬
‫با این حرفم او بیشتر مرا مثل توپی زیر پایش به بازی گرفت؛ تا این‬
‫که خسته شد‪ ،‬خواستم به بیرون بروم و کارهایم را تمام کنم؛ ولی‬
‫نتوانستم حالم بد بود کم کم فشار بیشتر شد‪ ،‬سرم گیج میرفت و‬
‫چشم چپم از شدت درد منفجر میشد‪ ،‬حس میکردم که استخوان‬
‫قفسهی سینهام شکسته است‪ .‬گریه کردم و وقتی از درد زیاد صدایم‬
‫بلند شد مرا به شفاخانهیی در نزدیکی بهارستان برد در مسیر راه به من‬
‫هشدار داد که اگر داکتر پرسید چه اتفاقی برایت افتاده بگو که از زینهها‬
‫افتادهام‪.‬‬
‫به شفاخانه که رسیدیم وقتی داکتر معاینهام کرد از عثمان خواست؛ تا‬
‫بیرون بماند به من گفت‪:‬‬
‫چی شده؟‬
‫با تردید گفتم‪ :‬از زینهها افتادم‬
‫داکتر ناباورانه پرسید‪ :‬از زینهها که بیفتی چشمت کبود میشه؟‬
‫فشارت ایقدر پایین بود که اگر دیرتر میرسیدی فلج میشدی‬
‫خب پایین میآمدم پایم گیر کد افتادم‬
‫سیرم برت نوشتم تمام شد عکس قفسهی سینهات ره بگیر شاید ضربه‬
‫دیده‪.‬‬
‫ـ صحیحست داکتر صاحب!‬
‫ـ کمکی از دستم میایه بگو‪.‬‬
‫ـ نه تشکر بهتر شدم‪.‬‬
‫بعد از رفتن داکتر و تمام شدن سیروم برای اکسری رفتیم؛ اما چون روز‬
‫جمعه بود تعطیل کرده بودند برای همین به خانه رفتیم از درد قفسهی‬
‫سینهام نفس کشیدن برایم سخت شده بود‪ ،‬چند روز بعد از این ماجرا‬
‫شبی زن ایورم با فامیل شوهرم دعوا و با شوهرش به خانهی پدرش‬
‫رفته بودند و در آن شب عثمان ما را به آن جا برد‪ ،‬فردای آن روز که‬
‫عثمان به کار رفت قرار شد همراه با خشویم دخترم را پیش داکتری‬
‫ببریم؛ تا چکاپ عمومی کرده و شیر خشک مناسبی را برایش بگیریم و‬
‫مدینه دروازی | ‪59‬‬

‫خودم هم برای درد قفسه سینهام پیش داکتر بروم‪ ،‬بعد از خوردن‬
‫صبحانه با خسر و خشویم راهی شدیم‪ ،‬به شفاخانه که رسیدیم داکتر‬
‫وقتی دخترم را معاینه و برایش شیر مناسبی را پیشنهاد کرد‪ ،‬من هم‬
‫برای عکس برداری و اکسری به داکتر دیگری مراجعه کردم؛ وقتی‬
‫خواستم اکسری کنم داکتر خواست تا قبلش آزمایش بارداری بدهم‬
‫بعد از آزمایش مشخص شد که دوباره باردار شدهام و جواب آزمایش‬
‫مثبت بود‪ ،‬راستش کمی ناراحت شدم چون برای درد کشیدن‪ ،‬به‬
‫دوش کشیدن عذابها و شکنجه شدن من و ستایش کافی بودیم‬
‫نمیخواستم گناه طفل معصوم دیگری را به گردن بگیرم؛ اما کاری از‬
‫دستم نمیآمد‪ ،‬از خودم پرسیدم چرا مانع نشدم؛ اما چطور میتوانستم‬
‫منی که اختیار نفسهایم را؛ حتی نداشتم‪ .‬منی که برای خرید یا؛ حتی‬
‫برای بیماری فرزندم و یا هر چیز دیگری نمیتوانستم حرفی به زبان‬
‫آوردم رفتن به دنبال درمان که بماند‪.‬‬
‫با زنده شدن انسانی در شکمم دنیا بر سرم خراب شده بود ناگهان‬
‫متوجه شدم که سقف خانه در حال خراب شدن بر سرم است‪ ،‬همین‬
‫را کم داشتم باورش نکردم اکنون به یادم میآید و سیاهی آن روز ذهن‬
‫و ضمیرم را سیاه میکند‪ .‬زلزلهی خطرناکی در کابل رخ داد و من در‬
‫خانه زندانی بودم روز بدی بود با وجود این که تمام روزهایم بد بودند؛‬
‫اما آن روز خدا را با تمام وجود در کنارم حس کردم‪ ،‬دخترم در اتاق‬
‫خواب بود و من در اتاق کناری مصروف نوشتن بودم که صدای گریهاش‬
‫را شنیدم به اتاق رفتم؛ مثل این که میفهمید قرار است اتفاقی بیفتد تا‬
‫او را بغل کردم دروازهها به شدت باز شدند‪ ،‬قفسههای الماری کشیده‬
‫شدند و خانه شروع به حرکت کرد دخترم را در آغوشم فشردم و به‬
‫حویلی که به خانهی همسایه راه داشت رفتم؛ اما هیج راهی برای فرار‬
‫نبود‪ ،‬حرکت زمین را زیر پاهایم به درستی حس میکردم؛ مثل این که‬
‫به آسمان میرفتم و دوباره به زمین برمیگشتم ‪،‬لرزش و تکان خوردن‬
‫دیوارها و درختها را به دقت میدیدم‪ ،‬صدای چوبهایی که در‬
‫گوشهی انبار ویرانه بود و به شدت به زمین میخوردند وحشتم را زیادتر‬
‫میکرد‪ ،‬تمام خانه میلرزید و چون خانهی قدیمی بود چیزی به ویران‬
‫شدنش روی سر من و دخترم نمانده بود و ما؛ حتی راهی برای فرار‬
‫‪ | 60‬گیسوی دار‬

‫نداشتیم عثمان؛ حتی برای راهی که به خانهی همسایه بود دری درست‬
‫کرده و تا اجازه نمیداد حق نداشتم آن در را باز کنم میفهمم که زلزله‬
‫ترسناک است همه میترسند؛ اما وقتی ببینی راهی برای گریز نداری و‬
‫حرکت همه چیز را از نظر بگذرانی وحشت دیگری دارد‪ ،‬وقتی دیدم‬
‫راهی نیست همانجا ایستادم و شروع کردم به خواندن آیتالکرسی‪،‬‬
‫عادتی که همیشه و در همه حالت به سراغم میآید‪ ،‬شنیده بودم‬
‫میگفتند وقتی زمین سرکش شد به خدا پناه ببرید و دعا کنید در آن‬
‫روز من با طفلهای در آغوش و در شکمم خودم را به خدا سپردم و با‬
‫شروع آیه هم دلم و هم زمین آرام گرفت آن جا بود که دیگر از تنها‬
‫بودن در آن خانه هراسی نداشتم‪ ،‬بعد از آن زلزلهی شدید تازه عثمان‬
‫تلیفون همراهی را در اختیارم گذاشت؛ تا اگر اتفاقی افتاد به او زنگ‬
‫بزنم‪ ،‬داشتن تلیفون یک تغییر بود؛ اما باز هم با وجود بارداریام رفتار‬
‫عثمان تغییری نکرد هنوز دعواها‪ ،‬بیحرمتیها‪ ،‬اهانتها و تحقیرهای‬
‫عثمان ادامه داشت و هر بار به بهانههای مختلف لت میخوردم و او‬
‫توجهی به بارداریام و این که اتفاقی برای طفل نیفتد نمیکرد؛ حتی‬
‫روزی را به یاد دارم که شکمم بزرگتر شده بود با این که به خوردن‬
‫اهمیتی نمیدادم؛ حتی در زمان بارداری غذای درستی برای خوردن‬
‫پیدا نمیکردم‪ .‬کودکی که در شکمم بود بر گرسنهگی من می افزود چنان‬
‫گرسنه میشدم که گویا سالهاست غذا نخورده باشم دلم هوس برخی‬
‫خوردنیها را داشت؛ اما جرأت نمیکردم بگویم یا اگر هم میگفتم‬
‫اهمیتی نمیداد و برای بار دوم غرور شکستهام اجازه نمیداد که تکرار‬
‫کنم‪ .‬او پادشاه صاحب قدرت بود و اختیار همه چیز را داشت؛ حتی غذا‬
‫خوردن را اگر او اجازه نمیداد حق خوردن چیزی را نداشتم و اگر از‬
‫یخچال چیزی کم میشد باید مجازات میشدم برای همین ماکارانی را‬
‫در آب میجوشاندم و سپس در مقدار کمی روغن سرخ میکردم و آن‬
‫را همراه با شکر میخوردم بد مزه به نظر میرسد؛ اما در وضعیتی که‬
‫من قرار داشتم از هزاران غذای فرمایشی برایم دلچسپتر بود روزی‬
‫ماکارانیها تمام شده بودند و از شدت گرسنهگی توان حرکت نداشتم‬
‫و آن روز هم عثمان نان خشک نیاورده بود برای همین مجبور شدم با‬
‫هزاران خجالت به سوی همسایه دست دراز کنم؛ ولی او دستم را خالی‬
‫مدینه دروازی | ‪61‬‬

‫گذاشت و از دادن یک لقمه نان انکار کرد؛ وقتی به داخل خانه رفتم‬
‫خجالت و ناامیدی با هم یکجا شده بودند‪ .‬دقایقی بعد صدای دروازهی‬
‫چوبی بین ما و همسایه را شنیدم که به آرامی زده میشد خودم را به‬
‫دروازه رساندم‬
‫کیستی؟‬
‫مه استم مادر عمر‬
‫عروس همسایه بود‬
‫برت نان آوردیم خشویم خبر نشه‪ ،‬از زیر دروازه نان ره میتم بگیر خفه‬
‫نشی مقصد!‬
‫تشکر کردم و نان را گرفتم‪ ،‬سپس به داخل خانه برگشتم‪ ،‬نان را تکه‬
‫تکه کردم و در مقدار کمی روغن سرخ و با شکر خوردم‪ ،‬برای این که‬
‫عثمان پیدایش نشود و دوباره در دردسر نیفتم که از کجا نان پیدا کردی‬
‫ظرفش را به روی حویلی بردم؛ تا بشویم که ستایش دخترم از خواب‬
‫بیدار شد او را در پای روک که مادرم برایش خریده بود نهادم و ظرف را‬
‫شسته به داخل بردم؛ تا سر جایش بگذارم که صدای گریهی دخترم را‬
‫شنیدم با عجله از اتاق بیرون شدم دیدم ستایش از پلهها با پای روکش‬
‫ا‬
‫فورا بغلش کردم‪ ،‬از بینیاش خون میآمد‪ ،‬وای خدایا چه خاکی‬ ‫افتاده‬
‫بر سرم بریزم جواب عثمان را چی بدهم به خدا که زنده به گورم میکند‪،‬‬
‫این ترسها در ذهنم در حال گشت زدن بودند‪ .‬این بار عثمان بهانهی‬
‫خوبی برای لت کردن من پیدا کرده بود‪ .‬بینی ستایش را تمیز کردم و‬
‫کمی یخ روی آن گرفتم به عثمان زنگ زدم و گفتم که دخترم از پیشم‬
‫افتاده و بینیاش افگار شده تلیفون را قطع کرد و فهمیدم که خدا خوب‬
‫بهانهیی را به دستش داده‪ ،‬برای شام و آمدنش کمی لوبیا درست کردم‬
‫و منتظر ماندم؛ تا بیاید‪ ،‬باران به تندی میبارید و من نگران از این که‬
‫چگونه مجازات میشوم‪ .‬دخترم در آغوشم و اتاق را طی میکردم که‬
‫صدای باز کردن قفل بلند شد او وقتی بیرون میرفت در را از پشت با‬
‫یک قفل بزرگ میبست‪ ،‬از اتاق بیرون شده سالم کردم دخترم را از‬
‫بغلم گرفت و بدون هیچ سؤالی با کفشهای پر از گل و الی که به‬
‫پایش بودند لگد محکمی به من زد روی زمین افتادم از جایم بلند شدم؛‬
‫اما با سیلیهای پشت سر هماش دوباره به زمین افتادم به دروازهیی‬
‫‪ | 62‬گیسوی دار‬

‫که به روی حویلی باز میشد و به رنگ سفید بود تکیه دادم که با‬
‫لگدهای پشت سر هم به سر و صورتم کوبید‪ .‬همین که محکم به‬
‫صورتم زد خون بینیام روی دروازه نقش بست فکر کردم که بینیام‬
‫شکسته و فقط ضربههای پی در پی عثمان را بر بدن و سر و صورتم‬
‫حس میکردم بعد از این که آرام گرفت به حال خودم رهایم کرد‪ ،‬به‬
‫حویلی رفتم بینیام را شستم با دستمالی بینیام را گرفتم و نزد عثمان‬
‫و دخترم برگشتم؛ اما عثمان آرام نمیگرفت؛ «چی بد میکردی که افتاد‪،‬‬
‫مصروف کدام‪ .....‬بودی‪ ،‬خدا میفهمه تو چی میکدی که دخترم افتاد‪،‬‬
‫تو‪ ......‬استی» و حرفهای همیشهگی و ناسزاهای ناروا‪ .‬من که عادتم‬
‫شده بود سکوت کنم باز هم سکوت کرده و فقط نگاه میکردم‪ ،‬به بیرون‬
‫رفتم برایش نان کشیده و به اتاق بردم؛ اما نخورد‪ ،‬دوباره همه چیز را‬
‫جمع کردم وقتی به اتاق برگشتم ستایش خوابیده بود او هم کنارش‬
‫دراز کشیده بود‪ .‬جرأت نکردم به آنها نزدیک شوم و در گوشهی اتاق‬
‫بالشی را شانهیی برای سرم کردم و با صدای باران که قطرات اشکم‬
‫همراهیشان میکرد چشمهایم را به روی این کابوس وحشتناک‬
‫بستم؛ عثمان صبح به وظیفه رفت و هنگامی که شب از وظیفه برگشت‬
‫خواست؛ تا دخترم را آماده کنم و نزد داکتر ببرم برای معاینه رفتیم‪،‬‬
‫داکتر بینی ستایش را معاینه کرد و گفت که هیچ مشکلی ندارد فقط‬
‫کمی ضربه خورده و با خوردن پرستامول دردش هم کم میشود و با‬
‫کنایه به عثمان که بینی مرا کبود کرده بود گفت‪ :‬بینی دخترت مشکلی‬
‫ندارد؛ اما فکر کنم بینی مادرش شکسته‪.‬‬
‫او هم با خندهی زهرآلودش که اصالا به چهرهاش نمیآمد از داکتر تشکر‬
‫کرد و به خانه برگشتیم‪ .‬بینی من خیلی درد میکرد؛ اما در مقابل‬
‫دردهای دلم اصالا چیزی نبود و روز بعدش متوجه شدم که بینیام کمی‬
‫کج شده؛ ولی هیچ اهمیتی به آن ندادم زیبایی هیچ جایی در زندهگی‬
‫من نداشت‪ .‬به زندهگی پر از ذلتم ادامه میدادم روز و شب را‬
‫میگذراندم به امید لحظهیی که چشمهایم برای همیشه بسته شوند‪،‬‬
‫تا این که شب تولد پسرم فرا رسید با تماس عثمان مادرم به خانه آمد‬
‫و تا صبح را کنارم ماند دستم را گرفت و به من امید میداد‪ ،‬تمام طول‬
‫شب را بدتر از دور اول زایمان گذراندم و صبح زود پسرم کنار مادرم به‬
‫مدینه دروازی | ‪63‬‬

‫دنیا آمد یکی دو روز را مادر و خشویم آن هم نه برای من بلکه برای‬


‫چشم و هم چشمی بین خودشان کنارم ماندند و مثالا از من مراقبت‬
‫کردند و بعد از آن هر دویشان رفتند و خودم مجبور دست به کار شدم‪،‬‬
‫رمضان هم از راه رسید و من به جز از مراقبت از خودم‪ ،‬طفلها و خانه‬
‫مجبور بودم؛ تا در ماه رمضان بیشتر احتیاط کنم چون عثمان در آن ماه‬
‫بیشتر عصبی میشد و اصالا نمیشد به او چیزی گفت‪ ،‬حیران مانده‬
‫بودم اگر مواد مصرف میکرد دیوانه میشد و اگر مصرف نمیکرد فقط‬
‫میماند؛ تا زنده زنده گوشتم را بخورد‪ ،‬برای همین وقت افطار همه چیز‬
‫را برایش آماده میکردم و بعد خودم و کودکانم در اتاق دیگر‬
‫مینشستیم تا او نانش را بخورد و وقتی نانش تمام میشد و برای‬
‫استفاده از موادش میرفت من و کودکانم نان میخوردیم‪ .‬این رمضان‬
‫را هم با وجود عذابهای عثمان جان سالم به در بردم و در عید به‬
‫دیدن پدرش؛ سپس خانهی کاکایش رفتیم شب را آن جا گذراندیم و‬
‫روز بعدش به خانه برگشتیم؛ تا بعد از ظهر به کارهایم رسیدم و بعد از‬
‫ظهر دو دختر همسایه به خانهی ما آمدند‪ ،‬پسرم سروش را خوابانده‬
‫بودم؛ اما ستایش نمیخوابید و اذیت میکرد عثمان در اتاق دیگر که‬
‫به عنوان آشپزخانه از آن استفاده میکردم بود‪ ،‬ستایش را بغل کردم؛‬
‫تا کنار او ببرم وقتی به پشت در رسیدم متوجه شدم که عثمان غرق در‬
‫صحبت بود؛ تا وارد اتاق شدم تلیفون را زیر پایش پنهان کرد انگار من‬
‫کودکم و متوجه نمیشوم دخترم را همان جا گذاشتم و نزد مهمانها‬
‫برگشتم‪ .‬نیم ساعت بعد دخترها رفتند‪ .‬ظرفها و اتاق را جمع کردم به‬
‫اتاقی که عثمان بود رفتم همان طور که ظرفها را جابجا میکردم‪:‬‬
‫مگر قرار نبود دیگر با او حرف نزنی؟‬
‫کسی اصالا زنگ نزده بود‪ ...‬یک رفیقم بود‪.‬‬
‫اگر رفیقت بود چرا با آمدن من در اتاق تلیفون را پنهان کردی؟‬
‫سکوت‪...‬‬
‫ا‬
‫سکوت حق به جانب‪ .‬فهمیدم که باز هم شروع شده؛ اصال شاید قطع‬
‫نشده بود که شروع شود‪ .‬عثمان بلند شد و از خانه بیرون رفت با دخترم‬
‫به اتاق رفتیم روبروی تلویزیون نشسته بودیم که عثمان وارد اتاق شد‬
‫تلیفونش را محکم به سرم کوبید و گفت‪ :‬به شب نان جور کن!‬
‫‪ | 64‬گیسوی دار‬

‫با یک دست سرم و دستی دیگر دخترم را گرفتم‪ .‬به آشپزخانه رفتم نان‬
‫شب را آماده کردم؛ اما عثمان صدایم زد و گفت که بیرون میرود‪ .‬او‬
‫رفت و ساعت هشت و نیم برگشت‪ ،‬من و طفلهایم هم منتظرش‬
‫بودیم؛ تا برگردد؛ وقتی آمد نان شب را خوردیم بعد از شستن ظرفها‬
‫به اتاق آمدم عثمان در گوشهی اتاق جایی را برای استراحت خودش‬
‫درست کرد و من هم مصروف خواباندن طفلها شدم‪ .‬سروش بیتابی‬
‫میکرد‪ ،‬ستایش هم نمیخواست بخوابد؛ شاید خبر از شومی آن شب‬
‫میدادند و سرنوشت تاریکی که در راه بود‪ ،‬تا ساعت یک و نیم هر‬
‫کاری کردم نتوانستم آنها را بخوابانم خیلی مانده شده بودم؛ ستایش‬
‫را از گهواره پایین و سروش را در آن خواباندم؛ اما ستایش هم گریه را‬
‫شروع کرد برگشتم؛ تا او را بغل کنم که ناگهان چیزی محکم به سرم‬
‫خورد؛ اصالا نفهمیدم چی شد دنیا پیش چشمم تاریک و بدنم را بیحال‬
‫حس کردم فقط میفهمیدم با مشت به سر و صورتم کوبیده میشود؛‬
‫تا این که دیگر از حال رفتم و نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد‪ ،‬با صدای‬
‫بسته شدن دروازه با هراس زیادی چشمانم را باز کردم فهمیدم که‬
‫عثمان رفت‪ ،‬روی کمپلی آبی رنگ افتاده بودم همه جا پر خون بود‬
‫خواستم مانند همیشه از جایم بلند شوم خانه را جمع و جور کنم‪ ،‬به‬
‫طفلها برسم؛ اما نمیشد‪ ،‬نمیتوانستم من توان بلند شدن از جایم را‬
‫نداشتم‪ :‬بدنم از شدت درد حالی برای حرکت نداشت‪ ،‬دختر و پسرم‬
‫بیدار شدند هر دویشان گریه میکردند؛ ولی نمیتوانستم کاری کنم‬
‫من هم با آنها گریه را شروع کردم با هر دو کودکم گریه میکردم و از‬
‫دستم هیج کاری بر نمیآمد دلم برای طفلهایم میسوخت با هزار‬
‫بدبختی به عثمان زنگ زدم خواهش کردم که برگردد به او گفتم‪:‬‬
‫بیا میمیرم طفلها را نگهدار؛ اما او بیتفاوت تلیفونم را قطع کرد با‬
‫قطع کردن تلیفون‪ ،‬تمام امیدهایم در دلم مردند‪ ،‬کشان کشان خودم‬
‫را به روی حویلی رساندم با صدای بلند زن همسایه را صدا زدم لحظهی‬
‫بعد او صدایم زد که‪ :‬چی شده؟‬
‫گریه کنان گفتم‪ :‬خواهش میکنم بیا میمیرم‪ ،‬او با عجله خودش را به‬
‫در رساند؛ اما در قفل بود دوباره صدایم زد که‪ :‬دختر در باز نمیشود؛‬
‫خواهش کردم؛ تا پسرش را از روی دیوار بفرستد که قفل در را برایش‬
‫مدینه دروازی | ‪65‬‬

‫باز کند‪ ،‬پسرش هم در را باز کرد و با آمدنش به روی حویلی و دیدن‬


‫حال بد من با دو فرزندم ا‬
‫فورا عروسهایش را صدا زد؛ تا طفلها را نگه‬
‫دارند خودش نیز مرا به داخل خانه برد؛ خانم همسایه که هم سن و‬
‫سال مادرم بود گاهی اوقات برای آب گرفتن از حویلیشان آن هم با‬
‫اجازهی عثمان میرفتم؛ چون خانه قدیمی بود و آب نداشت مجبور‬
‫بودیم؛ تا از حویلی همسایه در ظرفها آب بگیریم و گاهی وقتها‬
‫هنگام آب گرفتن با هم حرف میزدیم و چندین بار وقتی دید که سر و‬
‫صورتم زخمی یا کبود است متوجه شد که عثمان دست بزن دارد و به‬
‫خاطر او در خانه زندانیام و حق ندارم با هیچ کسی کاری داشته باشم‬
‫آن روز هم همین که مرا دید فهمید که عثمان لتم کرده‪ .‬از او خواستم؛‬
‫تا مرا به شفاخانه ببرد؛ اما قبول نکرد اصرار داشت که‪ :‬با این حالی که‬
‫داری اگر اتفاقی برایت بیفتد من درگیر میشوم‪.‬‬
‫سرم را روی زمین گذاشتم و چشمهایم را بستم به این فکر کردم که‬
‫عثمان برایش مهم نبود میمیرم یا زنده میمانم یا چه اتفاقی برایم‬
‫ا‬
‫واقعا برای زندهگی‬ ‫میافتد دیگر بودن یا نبودنم هم ارزشی ندارد او اگر‬
‫و طفلهایمان ارزشی قایل بود هیچ وقت چنین رفتارهای‬
‫وحشیانهیی را مرتکب نمیشد‪ .‬با ناله و ناتوانی به خانم همسایه‬
‫فهماندم؛ که به مادرم زنگ بزند به او گفتم‪ :‬دیگر جانی برای ادامهی این‬
‫زندهگی ندارم من دیگر توان لت خوردن را ندارم از روز اولی که عثمان‬
‫وارد زندهگیم شد تا حال سهم من از او فقط مشت و لت بوده بهتر‬
‫است این زندهگی لعنتی زودتر تمام شود‪.‬‬
‫او هم که میدانست من حال خوشی ندارم به مادرم زنگ زد با شنیدن‬
‫صدای همسایه مادرم به شدت نگران شده بود‪ ،‬خانم همسایه از او‬
‫خواسته بود؛ تا خودش را به آن جا برساند؛ اما در آن روز آقای انوری که‬
‫یکی از سیاستمداران افغانستان بود فوت کرده بود و خیابانهای آن‬
‫منطقه مسدود بودند برای همین مادرم نمیتوانست به آن جا بیاید‪.‬‬
‫به پدرم زنگ زده بود؛ تا خودش را به خانهام برساند‪ ،‬روز چهارم عید‬
‫بود که پدرم وظیفه رفته بود با تماس مادرم به عجله خودش را به آن‬
‫جا رساند‪ ،‬با صدای در عروسهای همسایه رفتند و خودش در را باز‬
‫کرد پدرم همینکه وارد خانه شد با دیدن پدرم بیشتر شکستم و خرد‬
‫‪ | 66‬گیسوی دار‬

‫شدم‪ ،‬پدر پیرم در کنار مشکالت و دردسرهای زندهگی بار نگرانی از حال‬
‫مرا نیز به دوش میکشید؛ مثالا مرا شوهر داده بود؛ تا باری از‬
‫مشکالتش کاسته شود‪ .‬وقتی داخل شد و مرا در آن حالت دید اول‬
‫مرا با جنازه اشتباه گرفت و پاهایش سست شد‪ .‬همینکه اندک تکانی‬
‫ا‬
‫فورا تاکسی گرفت‪ .‬در خانه را قفل کرد و کلید را به خانم‬ ‫به خود دادم‬
‫همسایه داد؛ اما آنها به دلیل اخالق بد عثمان کلیدها را نگرفتند‪.‬‬
‫سپس راهی ثارنوالی شدیم در مسیر راه پدرم با مادرم به تماس و او‬
‫هم خودش را به ثارنوالی رسانده بود؛ وقتی به آن جا رسیدیم اجازهی‬
‫ورود تاکسی را نمیدادند؛ اما وقتی وضعیت من را دیدند اجازهی ورود‬
‫دادند‪ .‬به ساختمانی رسیدیم از تاکسی پیاده و وارد دهلیزی شدیم‬
‫جایی که برایم تکراری بود‪ ،‬جایی که بعد از ورود عثمان به زندهگیام‬
‫طعم تلخ نگاههای حریص را در آن جا چشیدم‪ ،‬به طبقهی باال رفتیم‬
‫وارد اتاقی شدیم یکی دو ثارنوال که آن جا بودند برایم دوسیهیی را‬
‫تشکیل دادند و دوباره به طب عدلی مراجعه کردیم و بعد از معاینهی‬
‫طب عدلی حکم بازداشت عثمان را صادر کردند‪ ،‬مرا چون اصالا وضعیت‬
‫خوبی نداشتم به شفاخانهی جمهوریت بردند بعد از معاینهی داکتران‬
‫تجویز کردند برای مدتی استراحت کرده‪ ،‬داروها و پیچکاریهایم را به‬
‫موقع استفاده کنم و راهی خانه شدیم؛ وقتی به خانه رسیدیم در بستری‬
‫که خواهرانم برایم درست کرده بودند دراز کشیدم دختر و پسرم را در‬
‫آغوش گرفتم و آرام به خواب رفتم‪ ،‬خیلی وقت بود که چنین خواب‬
‫راحتی را تجربه نکرده بودم‪.‬ساعت هشت و نیم بود که بیدار شدم‪ ،‬از‬
‫اتاق بیرون آمدم همه روی حویلی نشسته بودند نزد آنها رفتم‪ ،‬مادرم‬
‫سروش را کنارش خوابانده بود؛ چون حالم خوب نبود و سرم درد میکرد‬
‫کنار سروش دراز کشیدم به آسمان خیره شدم‪ ،‬ستایش با خالههایش‬
‫مصروف شوخی بود و صدای قهقهه خندههایش در حویلی میپیچید‪.‬‬
‫باورش سخت است؛ اما این اولین باری بود که من صدای خندههای‬
‫دخترم را میشنیدم او یک ساله بود و تا هنوز بلد نبود بخندد؛ دروازهی‬
‫کوچه به صدا در آمد‪ ،‬پدرم در را باز کرد و دوباره به شدت آن را بست‪.‬‬
‫از جایم بلند شدم فهمیدم که عثمان آمده‪ ،‬پدرم نرگس را صدا زد و‬
‫خواست؛ تا کلیدهای در خانه را بیاورد بعد از گرفتن کلیدها دوباره در را‬
‫مدینه دروازی | ‪67‬‬

‫باز کرد کلیدها را انداخت و به عثمان گفت‪ :‬بیغیرت این جواب‬


‫خوبیهای ما بود؟‬
‫و در را محکم بست‪ ،‬به کنار ما آمد‪ .‬بغضی که میفهمیدم از برای‬
‫چیست گلویش را تنگ کرده بود و با صدای لرزانش گفت‪ :‬این آدم‬
‫مرد زندهگی نمیشود تصمیمت را بگیر!‬
‫چیزی نگفتم جسم و روحم هم زمان درگیر دردی بودند که از شدتش‬
‫قلبم را به زجه در آورده بود خسته بودم حس بدی داشتم‪ ،‬حسی که‬
‫هیچ کسی تا تجربهاش نکند نه میتواند قضاوتم کند و نه میتواند‬
‫بفهمد من چی کشیدهام‪ ،‬به اتاق برگشتم تمام طول شب را به این فکر‬
‫میکردم که اگر از شوهرم جدا شوم مردم مرا به چشم بد میبینند‪ ،‬همه‬
‫مرا مقصر میدانند میگویند اگر زن خوبی بود با شوهرش مدارا‬
‫میکرد‪ ،‬نمیگویند خودش درخواست طالق کرد‪ ،‬میگویند‪ :‬اگر زن‬
‫خوبی بود یا گناهی نمیکرد شوهرش طالقش نمیداد‪ ،‬اسم مطلقه‬
‫رویم میگذارند و آن وقت فامیل ما میشود حرف دهن مردم و‬
‫نشانهی انگشتشان و ‪ ....‬فکرهایی که چون خوره به جانم افتاده‬
‫بودند؛ ولی وقتی به گذشته فکر کردم و حرفهای مادرم که مردم‬
‫میگویند و مردم میشنوند و حالی که کشیدم و حالی که میکشم و‬
‫مردم؛ حتی خیالشان هم نمیآید دیگر تصمیمم را گرفتم با خود گفتم‪:‬‬
‫گور پدر مردم بگذار بگویند یک گوشم را در میکنم و دیگری را دروازه‬
‫اینقدر بگویند؛ تا جانشان برآید‪ .‬دیگر برای خودم زندهگی میکنم و‬
‫تصمیمم بر این شد؛ تا از عثمان جدا شوم‪ ،‬صبح وقتی از خواب بیدار‬
‫شدم با مادرم راهی ثارنوالی شدیم به آن جا که رسیدیم عثمان را دیدم‬
‫باورم نمیشد با وجود همهی از خودگذریهایم این بال را سرم آورده‬
‫بود‪ .‬از کنارش رد شدم به اتاق ثارنوال رفتم و آن جا از اول ماجرا و تمام‬
‫مشکالتی که چه بر سرم آورده و دالیلی که چرا چنین برخوردی داشت‬
‫و قصدش چه بوده را جواب دادم و درخواست طالق کردم‪ ،‬درخواستی‬
‫که هنوز پدر و مادرم با وجود این که به خاطر من چیزی نمیگفتند؛ اما‬
‫این کار را مایهی ننگ و بدنامی میدانستند‪ ،‬سنتهای پوچی که من‬
‫قربانی آنها شده بودم و این بار سینهام را در مقابل این عقیدهی خالی‬
‫از معنا سپر کردم و این سنت را شکستم؛ تا چون زنانی که قربانی‬
‫‪ | 68‬گیسوی دار‬

‫میشدند قربانی نشوم و نه تنها خود بلکه طفلهایم را از آیندهی تاریک‬


‫نجات بدهم‪ ،‬از اتاق که بیرون شدم عثمان جلوی راهم را گرفت خواست‬
‫تا دوباره او را ببخشم؛ اما نمیشد او هر بار وعده میداد و بعد وعده‬
‫خالفی میکرد‪ ،‬دیگر نمیتوانستم به او اعتماد کنم او باور مرا شکسته‬
‫بود و مطمئن بودم که این بار اگر برگردم اتفاق خیلی بدی خواهد افتاد‬
‫برای همین چشمهایم را بستم از کنارش رد شدم و او را به زندان بردند‪،‬‬
‫به خانه برگشتیم همه چیز عادی بود همه مصروف کار و زندهگیشان؛‬
‫ولی من غرق اشکهایی که امانم را بریده بودند‪ .‬یک زن با وجود این‬
‫که خیلی هم قوی باشد؛ اما گاهی در خلوتش باید گریه کند؛ تا‬
‫دردهایش کم شوند و پرهایش سبک؛ تا بالی بگیرد برای پرواز‪.‬‬
‫بعد از ظهر بود که پدر و زن برادر عثمان به خانهی ما آمدند پدرش گریه‬
‫را سر داد خواست برای بار آخر عثمان را ببخشم‪ ،‬خواست از او بگذرم؛‬
‫اما دیگر نمیشد‪ ،‬دیگر نه توانی برای لت خوردن داشتم‪ ،‬نه دلی برای‬
‫برداشت حرفهای بدش و نه صبری برای تحمل خیانتهایش‪،‬‬
‫طفلهایم کم کم لقب بیپدر را میگرفتند و من لقب بیوه را و این‬
‫القاب چنان بار سنگینی را بر دوش میگذارند که گویی کوهی را حمل‬
‫میکنی؛ اما برای دیگران فقط حرف آبرو مهم بود‪ ،‬آبرویی که هیچ وقت‬
‫با کنار هم بودن من و عثمان به دست نمیآمد‪ ،‬آبرویی که وقتی‬
‫نپرسیده من را به شوهر دادند رفته بود‪ ،‬آبرویی که وقتی عثمان با زن‬
‫پسر کاکایش در ارتباط بود رفته بود‪ ،‬آبرویی که تمام خوشبختی و‬
‫خوشیهایم را در دلم خاک ریخته بود‪ ،‬آبرویی که سرنوشت طفلهایم‬
‫را به تباهی میکشید و آبرویی که باید رویش آب میریختم؛ تا از‬
‫تحقیر‪ ،‬توهین و لت خوردنهای عثمان خالص میشدم پس از پدر‬
‫عثمان عذر خواستم و به او گفتم‪:‬‬
‫تصمیمم را گرفتهام و میخواهم جدا شوم‪ ،‬چند روزی را آنها به خانهی‬
‫ما میآمدند؛ مگر بتوانند من و فامیلم را راضی کنند؛ اما هر بار‬
‫بیرحمیهای عثمان را به یاد میآوردم نمیتوانستم از او بگذرم‪ ،‬چند‬
‫روز بعد دوباره ثارنوالی ما را احضار و روز محکمه را مشخص کردند‪ .‬در‬
‫آن روز به محکمه رفتیم بعد از حضورمان در آنجا منتظر ماندیم؛ تا‬
‫زندانیها را بیاورند‪ .‬دقایقی بعد زندانیها را آوردند‪ ،‬لباس زندان به‬
‫مدینه دروازی | ‪69‬‬

‫تنشان بود‪ ،‬پاها و دستهایشان را به هم زنجیر بسته بودند با دیدن‬


‫عثمان در آن حالت اصالا خوش حال نشدم‪ ،‬با وجود همهی بدیهایش‬
‫دلم تکان خورد؛ اما احساسم را قورت دادم و فقط نگاهش کردم‪ .‬در‬
‫قطار زندانیها نفر چهارم بود آنها در گوشهیی ایستادند‪ .‬دیگر کاسهی‬
‫صبرم شکست پسرم در آغوشم بود عثمان پدرش را فرستاد؛ تا سروش‬
‫را پیشش ببرد‪ .‬برای لحظهیی پسرم را به آغوشش دادم؛ وقتی دوباره‬
‫سروش را گرفتم دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم پسرم را زیر سینه‬
‫گرفتم و به بهانهی این که به او شیر میدهم اشکهایی که از سوختن‬
‫روحم بودند را بر گونههای پسرم جاری کردم دلم برای او نمیسوخت‬
‫دلم به حال سرنوشت طفلها و خودم میسوخت‪ ،‬دلم برای آیندهی‬
‫نامعلوم خودمان میسوخت‪ .‬نوبت به ما رسید وارد اتاق شدیم قاضی‬
‫یک خانم جوان بود و دو نفر دیگر که یک خانم و یک مرد میانسال‬
‫بودند در آن جا نشسته بودند‪ ،‬قاضی در قدم اول از من خواست؛ تا‬
‫ماجرا را برایش تعریف کنم من هم شروع کردم‪ .‬سپس خواست؛ تا‬
‫عثمان حرف بزند؛ ولی پدر و برادرش فرصت نداند که حرف بزند‪ .‬پدر‬
‫من هم با آنها بحث را شروع کرد و قاضی به دلیل این که نظم جلسه‬
‫را به هم زدند آنها را بیرون کرد و با من و عثمان صحبت کرد همهی‬
‫حرفها را زدیم و آقایی که کنار من نشسته بود و یادداشت میگرفت‬
‫رو به قاضی گفت‪« :‬حرفهایش منطقی هستند درست میگوید»‬
‫جلسه را ختم کردند و از ما خواستند در بیرون منتظر بمانیم‪ ،‬آن انتظار‬
‫انتظار تلخ و تازهیی بود‪ ،‬مثل اعدامییی که منتظر حکم مرگ باشد‪.‬‬
‫بلی مرگ!‬
‫آنقدر تیرم به سنگ خورده بود و با مشت نه برخورده بودم که امیدی‬
‫به جواب مثبت محکمه نداشتم‪ .‬سرانجام قضاوت بر این شد که عثمان‬
‫به مدت شش ماه در زندان بماند‪ .‬برایم قابل قبول نبود چطور در مقابل‬
‫این همه بیرحمیها‪ ،‬تکرار همیشهگیاش در جرم و شکنجههایی که‬
‫در حقم کرده بود فقط شش ماه باید حبس میشد‪ ،‬آن هم گفتند‪ :‬سه‬
‫ماهش گذشته و فقط سه ماه دیگر باید به زندان برود‪ .‬من توان مالی‬
‫نداشتم و نتوانستم وکیل بگیرم او با وکیلی که گرفته بود توانست‬
‫خودش را نجات بدهد حکم این بود که بعد از آزاد شدنش در خواست‬
‫‪ | 70‬گیسوی دار‬

‫طالق بررسی شود‪ ،‬عثمان را به زندان بردند و ما راهی خانه شدیم‪ .‬در‬
‫آن مدت من با طفلهایم در خانهی پدرم بودیم و فامیل شوهرم برای‬
‫صحبت میآمدند؛ ولی هر چه میکردم نمیتوانستم باور کنم که عثمان‬
‫آیندهی خوبی برایمان میسازد یا تغییر میکند‪ .‬بیشتر هم هراسم از‬
‫این بود که مبادا بالیی بدتر سرم بیاورد‪ .‬پس از مدت زمانی کوتاه‬
‫توسط همسایهی آنها اطالع یافتم که عثمان زودتر از موعود تعیین‬
‫شده آزاد شده است و دلیل این را که چرا زودتر آزاد شده نتوانستم‬
‫بفهمم‪ .‬حوصلهیی برای پیگیری این موضوع نداشتم برای همین به‬
‫حوزه رفته فقط خواهان جداییمان شدم؛ ولی فامیل عثمان خواستند‬
‫مشکل را بین خودمان حل کنیم برای همین قرار شد در یکی از روزها‬
‫بزرگترهای فامیل ما و آنها دور هم جم شده و این قضیه را حل کنند‪.‬‬
‫آن روز عصر همه در خانهی ما جمع شدند‪ ،‬عصر تلخی بود‪ ،‬خانهام‬
‫ویران میشد و شراب تلخ زندهگی کامم را میسوزاند‪ ،‬زندهگییی که‬
‫تالش برای ساختنش کردم فرو میپاشید؛ هوش و حواسم درست کار‬
‫نمیکرد‪ ،‬اصالا نمیفهمیدم چی میکنم با وجود این که تصمیم خودم‬
‫بود و خود را استوار نگه میداشتم؛ اما نمیشد و غمگین بودم از‬
‫تالشهایی که کردم و بیهوده بودند‪ ،‬فقط نگران یک موضوع بودم و‬
‫آن هم از دست دادن طفلهایم بود به هیچ عنوان نمیخواستم‬
‫سروش و ستایش را از دست بدهم و بسپارم به کسانی که بود و نبود‬
‫ا‬
‫حتما خراب‬ ‫طفلهایم برایشان اهمیتی نداشت و آیندهی طفلهایم‬
‫میشد‪ .‬آنها شروع کرده بودند به مذاکره همانگونه که بین خودشان‬
‫در مورد ازدواج من مذاکره کرده بودند‪ ،‬حاال در مورد طالق من هم‬
‫تصمیم میگرفتند‪ .‬کنار پنجره ایستاده و گوش میکردم که برایم چه‬
‫تصمیمی میگیرند و باز هم سنت حاکم بر جامعه که خودم حق شرکت‬
‫در بین بزرگان را نداشتم و مادرم مجبورم میکرد؛ تا در آن جلسه حاضر‬
‫نشوم و من فقط تماشاگر بودم‪ ،‬همهی حرفها روی مهریه و دو کودک‬
‫بود‪.‬‬
‫میگفتند‪ :‬ما طفلها را میخواهیم؛ چون میدانستند نقطه ضعف من‬
‫همین دو کودکاند‪.‬‬
‫مدینه دروازی | ‪71‬‬

‫پدرم گفت‪ :‬مشکلی نیست کودکان مال شما هستند مهریهی دخترم را‬
‫بدهید و کودکان را ببرید‪.‬‬
‫در صدای پدرم لرزشی را حس میکردم میدانستم او میداند که من‬
‫یک ثانیه بدون دختر و پسرم نمیتوانم نفس بکشم؛ ولی مجبور بود‬
‫طوری نشان بدهد که کودکان برایش مهم نیستند‪ ،‬دلم میلرزید؛ مثل‬
‫بید ضعیفی که در مسیر توفان مانده بود نه میتوانست ریشهاش را‬
‫در خاک رها کند و نه میتوانست خودش را به دست باد بسپارد‪،‬‬
‫مامایم را که در بین آنها بود صدا زدم پیش من آمد‪ ،‬گلویم خشکی‬
‫میکرد‪ ،‬سخت است بفهمی پارهی تنت را میخواهند از تو بگیرند و تو‬
‫قادر به انجام هیچ کاری نیستی به او گفتم‪:‬‬
‫ماما جان تو را به خدا کاری کن که نتوانند طفلها را بگیرند هیچ چیز‬
‫نمیخواهم فقط طفلها را به آنها ندهید!‬
‫او با ناامیدی به دیوار تکیه داد و گفت‪:‬‬
‫آنها به هیچ عنوان از طفلها نمیگذرند باز هم ببینیم به چه نتیجهیی‬
‫میرسیم‪.‬‬
‫سروش و ستایش را در آغوش گرفتم خدایا نمیدانم چه کنم با خود‬
‫میگفتم اگر طفلهایم را بخواهد بگیرد دوباره به آن جهنم بر میگردم؛‬
‫حتی اگر به بهای جانم تمام شود‪ .‬منتظر ماندم که چه میشود‬
‫صحبتهایشان چند ساعتی طول کشید بعد از آن مامایم به اتاق‬
‫پیش ما برگشت خیلی خوشحال نبود بسیار ساده و عادی گفت‪:‬‬
‫به توافق رسیدیم قرار شد طفلها تا هجده سالهگی پیش تو بمانند و‬
‫در مقابلش تو از مهریهات بگذری!‬
‫چنین خبر تکاندهنده و معجزهی بزرگ را مامایم بسیار ساده بیان کرد‬
‫تو گویی که این خبر شیرین با یک خبر عادی و یا حتی تلخ هیچ‬
‫تفاوتی نداشته باشد‪ .‬در پوستم نمیگنجیدم که مامایم ادامه داد‪:‬‬
‫جهیزیه و وسایلت را هم میآورند؛ البته پدرکالنشان گاهی میآید و‬
‫طفلها را برای یک شب پیش پدرشان میبرد‪ .‬برای جدا شدنتان هم‬
‫به حوزه رفته و رسمی جدا شوید‪.‬‬
‫نفس عمیقی کشیدم به هیچ چیز فکر نکردم همین که طفلهایم را از‬
‫دست ندادم برایم کافی بود‪ ،‬پدرم به اتاق آمد گفت‪ :‬پدر عثمان‬
‫‪ | 72‬گیسوی دار‬

‫میخواهد؛ تا ستایش و سروش را پیش پدرشان ببرد‪ .‬هر دویشان را‬


‫بغل کرده و بردند‪ .‬از پشت پنجره طفلهایم را نگاه میکردم؛ تا نقطهی‬
‫آخر نگاهشان کردم‪ .‬پشت پنجره ماندم؛ تا دوباره بیاورندشان به دروازه‬
‫خیره بودم؛ ولی هیچ خبری نبود به خاطر مادر و پدرم گریه نمیکردم؛‬
‫اما آتش گرفته بودم مغز استخوانم میسوخت هر چه ماندم خبری‬
‫نشد سکوت مطلق خانه را گرفته بود همه از رنج کشیدنم رنج میبردند؛‬
‫اما چارهیی نداشتیم باید تحمل میکردیم‪ ،‬پسرم هنوز شیر میخورد‪،‬‬
‫دخترم هنوز برای دور بودن از مادر خیلی کوچک بود‪ ،‬تمام لباسم از‬
‫شیری که باید سروش میخورد تر شده بود و من فقط درد نبودنش را‬
‫ا‬
‫حتما گرسنه شده و شیر میخواهد با‬ ‫در دل ناله میکردم میدانستم‬
‫ا‬
‫حتما‬ ‫خودم تکرار میکردم‪ :‬خدایا دخترک من ستایش من چه میکند‬
‫گریه میکند و مرا میخواهد‪.‬‬
‫این فکرها ذوبم میکردند‪ ،‬هوا تاریک شده بود که دروازه به صدا در‬
‫آمد نتوانستم تاب بیاورم با عجله خودم را به پیش دروازه رساندم پدر‬
‫عثمان بود وارد خانه شد سروش در آغوشش بود؛ اما ستایش را نیاورده‬
‫بود‪ ،‬نزدیک شدم سروش با دیدنم خندید و لباسم را کشید تا دم مرگ‬
‫آن لحظه را فراموش نمیکنم آن لبخند را که بعد از دیدن من سروش‬
‫به لب داشت و آن تلخی را که از نبود دخترم کل وجودم را میسوزاند‬
‫و آن روزی را که کودکانم را بیرحمانه از آغوشم دور کردند‪ .‬دیوانهوار‬
‫همه جا را دیدم سرم را از دروازه بیرون کردم و قدم به قدم کوچه را‬
‫کاویدم؛ اما هیچ کسی نبود که ستایش مرا در بغل داشته باشد‪.‬‬
‫ستایش نبود این غم تلخ‪ ،‬شیرینی دیدار سروش را سخت برهم زد‪.‬‬
‫پدر عثمان گفت‪ :‬خیلی گریه کرد مجبور شدیم آوردیمش‬
‫آنها سروش را آورده بودند‪ .‬دوباره به اتاق برگشتم و به سروش شیر‬
‫دادم؛ تا آرام بگیرد با شوق شیر میخورد‪ ،‬گرسنه شده بود به او نگاه‬
‫میکردم و با اشکهایی که از سوز جان و درد نبود دخترم میریختم‬
‫شب را سحر کردم و صبح را به امید این که دخترم را میآورند بار‬
‫بیخوابی و خستهگیها را تحمل کردم و روزم با نا امیدی از آمدن‬
‫دخترم شب شد‪ ،‬روزها همینطور گذشتند و ستایش من در خانهیی‬
‫مدینه دروازی | ‪73‬‬

‫بود که روی رویاها و آیندهاش چادر بدبختی کشیده بودند‪ .‬غروبها‬


‫تلخ و غمانگیز و شامها سیاه و کابوسزا‪.‬‬
‫بعد از چهار روز‪ ،‬در شبی پدر عثمان دخترم را آورد با آمدنش تازه شدم‬
‫نفس گرفتم؛ اما مگر خالههایش فرصت میدادند؛ تا او را در آغوش‬
‫بگیرم‪ ،‬خواهرانم خاله نه بلکه برای طفلهایم مادر بودند؛ حتی بیشتر‬
‫و بهتر از من فکرشان به طفلهایم بود؛ تا فرصت کردم ستایشم را به‬
‫آغوش کشیدم‪ ،‬خواهرهایم به دور من نشسته بودند و هر پنجتایمان‬
‫به حال این سرنوشت رقم خورده گریه سر دادیم تا کمی دلمان آرام‬
‫شود‪.‬‬
‫چه شب دلانگیزی بود بستر استراحتمان را پهن کردیم هر دویشان‬
‫کنارم بودند‪ ،‬لمسشان میکردم‪ ،‬بویشان میکشیدم‪ ،‬میبوسیدمشان‬
‫و نفس میگرفتم از بودنشان در کنارم‪.‬‬
‫چند هفته بعد برای این که از هم جدا شویم به حوزه رفتیم و رسمی از‬
‫هم جدا شدیم‪ ،‬دیگر اسمش از شریک بودنش در زندهگیام پاک شد؛‬
‫اما به خاطر این که حق داشت به عنوان پدرش گاهی طفلها را ببرد‪،‬‬
‫نامش در سرنوشتم مرور میشد و خاطرات تلخ گذشته را تازه میکرد؛‬
‫اما همین که در تفاهمنامهی بین دو فامیل این موضوع یاد آور شده‬
‫بود؛ تا هجدهسالهگی طفلها باید پیش من باشند و پدرشان در‬
‫مخارج کمکم کند برایم مرحمی بود؛ ولی باز هم راحت نبودم؛ چون‬
‫نمیتوانستم به مراکز عدلی و قضایی اعتماد کنم که نشود در آینده با‬
‫پرداخت پول یا میانجیگری بعضی از آشناهایی که در رأس قدرت‬
‫بودند‪ ،‬طفلهایم را از من بگیرند و این خودش موضوعی بود که روح‬
‫و روانم را اذیت میکرد‪ .‬هر روز میگذشت بدتر از دیروز و من سپری‬
‫بودم در مقابل بدبختیها؛ تا نشود روحیهی طفلهایم خراب شود و‬
‫کمی چیزی را احساس کنند؛ تا این که مدتی بعد دوباره پدر عثمان با‬
‫مادرم به تماس شده و دخترم را خواست دوباره دلم بیقرار شد و‬
‫وجودم به لرزه افتاد آن روز لباسهایش را منظم کردم و همراه مادرم‬
‫راهی شد؛ تا به دست پدر کالنش برسانندش و من به شوق و امید‬
‫آمدنش تالش برای زنده ماندن میکردم و این بار هر چقدر منتظر‬
‫ماندم دخترم را نیاوردند یک هفته گذشت؛ اما خبری نشد‪ .‬دلهره‬
‫‪ | 74‬گیسوی دار‬

‫داشتم و میترسیدم نکند بالیی سرش آمده‪ ،‬نکند عثمان با او از اینجا‬


‫رفته و هزاران فکر دیگر که دیوانهام میکردند‪ ،‬طاقتم به سر رسید پس‬
‫به پدر عثمان زنگ زدم‬
‫سالم‬
‫سالم‬
‫خوب استین؟‬
‫شکر‬
‫پدر جان میخواستم ستایش را بیارین خانه‪ ،‬زیاد وقت شد که اونجه‬
‫است‬
‫امروز کسی خانه نیست‬
‫گپی نیست مه خودم مییایم پشتش‬
‫صحیحست به یکی از دخترها میگم بیارنش لب سرک‬
‫درست است خداحافظ‬
‫بعد از قطع کردن تلیفون راهی شدم‪ ،‬دخترم را از خواهر عثمان گرفتم‬
‫و به خانه برگشتم‪ ،‬به خانه که رسیدیم‪ ،‬به او نان دادم و هر دویشان‬
‫را خواباندم؛ به آینده امیدی نداشتم‪ ،‬زندهگیام ویران شده بود و‬
‫نمیدانستم در آینده چه اتفاقی میافتد‪ ،‬آرزوهایم خاکستر شده بودند‬
‫و باد زندهگی به هر طرف میبردشان؛ بعد از زمانی تحمل فشارها‬
‫متوجه شدم که پدر و مادرم توان پرداخت مصارف طفلهایم را ندارند‬
‫با وجود این که آنها چیزی نمیگفتند من خودم را باری اضافی حس‬
‫میکردم و میخواستم استقاللیت مالی داشته باشم‪ .‬بنا بر این تصمیم‬
‫گرفتم و شروع به درس و اشتراک در برنامههای مختلف کردم در‬
‫کنارش به دنبال کاری بودم؛ تا بتوانم از پس مخارج طفلها بیرون‬
‫بیایم‪.‬‬
‫پس از مدتی طوالنی سرگردانی در یک فروشگاه بزرگ نزدیک‬
‫خانهیمان به عنوان گارسون کار را شروع کردم کار خیلی سختی بود‬
‫صبح که میرفتم تا عصر آن جا بودم و به جز وقت نان ظهر حق این‬
‫که بیکار باشیم و استراحت کنیم را نداشتیم‪ ،‬درست مثل رباتها فقط‬
‫باید کار میکردیم‪ ،‬کار من‪ ،‬تمیز کردن زمین‪ ،‬میزها و گرفتن سفارش از‬
‫مشتریها بود با وجود همهی مشکالت و خسته شدنم تالش میکردم‬
‫مدینه دروازی | ‪75‬‬

‫چون پول خوبی در مقابل آن همه جان کندن میداد؛ اما بعد از این که‬
‫از آن خانه کوچکشی کردیم مسیرش برایم دور و مجبور شدم؛ تا کار در‬
‫آن جا را رها کنم و مدتی را بیکار و با هزار مشکل گذراندم؛ تا این که در‬
‫یکی از روزها مادرم با تاجر قالینی که همکارش بود در رابطه به من‬
‫صحبت و او خواسته بود؛ تا در دفترش به عنوان منشی شروع به کار‬
‫کنم برای من هم که نیاز به کار داشتم فرصت مناسبی بود بنا بر این کار‬
‫را در آن جا شروع کردم‪ ،‬در روز اول کاری وقتی روز تمام شد و راهی‬
‫خانه میشدم رییس کارم صد دالر را به من داد و خواست که برای‬
‫خودم لباسهای مفشنی بگیرم‪ .‬نه این که لباسهایم نامنظم بودند؛‬
‫نه! این طور نبود؛ اما او خواست؛ تا برای خودم خرید کنم نمیخواستم‬
‫قبول کنم؛ اما پول را در بغل پسرم گذاشت‪.‬‬
‫در دوران بارداری لتها و فشارهای مختلف روحی و روانی روی پسرم‬
‫تأثیر گذاشته بودند و او دچار بیماری شده بود هر از گاهی ناگهان دست‬
‫و پاهایش کج و درست؛ مثل یک مردهی بیروح میشد چشمهایش‬
‫کج میشدند و هیچ کس نمیتوانست در آن حالت کاری بکند‪.‬‬
‫بارها بعد از مراجعه به داکتر فقط دارو میدادند؛ تا آرام شود و از ترس‬
‫این بیماریاش هر جا که میرفتم سروش را با خود میبردم‪،‬‬
‫نمیتوانستم تنهایش بگذارم به همین دلیل او را با خودم به کار میبردم‬
‫و در دورهی کارم در مارکیت چون خانه نزیک بود در وقت نان ظهر به‬
‫او سر زده و شیر میدادم‪.‬‬
‫آن روز وقتی به طرف خانه حرکت کردم تمام آن پول را شیر‪ ،‬بیسکیت‬
‫و خوراکی برای طفلهایم گرفتم و مقداری را برای کرایه راه نگه داشتم؛‬
‫مدتی را به وظیفه رفتم و خوشحال بودم که با پول اندکی که برای‬
‫معاش در نظر گرفته بودند میتوانستم از طفلها به خوبی نگه داری‬
‫کنم؛ تا این که در یکی از روزها وقتی به شرکت رفتم همه جا خلوت و‬
‫کسی نیامده بود‪ ،‬از زینهها باال رفتم به سالن که رسیدم‪ ،‬در زده وارد‬
‫اتاق رییس شدم روی چوکی نشسته بود سالم کردم‪ ،‬سروش را در‬
‫گوشهیی نشاندم و گیالسهای روی میز را جمع کردم تا بشویم؛ اما او‬
‫ا‬
‫بعدا به کارم برسم‪.‬‬ ‫خواست‬
‫‪ | 76‬گیسوی دار‬

‫ا‬
‫حتما‬ ‫گفت‪ :‬اول باید کمی حرف بزنیم در گوشهیی نشستم فکر کردم‬
‫میگوید با وجود طفلت نمیتوانی اینجا کار کنی که شروع به صحبت‬
‫کرد‪:‬‬
‫کارت که سخت نیست؟‬
‫نه‪ ،‬سخت هم باشه مشکلی نیست انجامش میتم‬
‫ا‬
‫حتما به مه بگو‬ ‫خوب است‪ ،‬مشکلی داشتی‬
‫ا‬
‫حتما خدا خیرتان بته‬
‫مدینه!‬
‫بله بفرمایین!‬
‫با مه راحت باش‬
‫راحت استم مشکلی ندارم‬
‫نه منظورم ای است که‪ ،‬بیا راحت گپ بزنیم‬
‫خوب راحت یعنی چی؟‬
‫یعنی ببین تو مدتی است از شوهرت جدا شدی برت سخت نیست‬
‫تنها باشی؟‬
‫اندکی صبر کردم در ذهنم هزار فکر تحریر شد‬
‫نه مه مشکلی ندارم‪ ،‬با اجازه کارم ره شروع کنم‬
‫صبر کن مه تو ره میخوایم!‬
‫ضربان قلبم شدید شد ترسیدم ترسی که هیچ وقت در زندهگی به من‬
‫دست نداده بود‪.‬‬
‫یعنی چی؟‬
‫تو نیاز به یک حامی داری‪ ،‬تو به پول‪ ،‬سرپناه به همه چیز نیاز داری تا‬
‫چی وقت میخواهی پدرت کمکت کنه؟‬
‫گلویم خشک شده بود با قورت دادن آب دهانم گلویم را صاف کردم و‬
‫من‪ ...‬من کنان گفتم‪:‬‬
‫خدا بزرگ است دهن را که داد روزیاش ره هم میرسانه‬
‫مدینه من با تو کاری ندارم‪ ،‬کمکت میکنم؛ فقط در هفته دو روز را در‬
‫اختیارم باش‪.‬‬
‫بدنم میلرزید‪ ،‬پاهایم سست شده بودند و هیچ چیزی برای گفتن‬
‫نداشتم‪ ،‬نمیتوانستم چیزی بگویم پسرم را در آغوش گرفتم و از آنجا‬
‫مدینه دروازی | ‪77‬‬

‫بیرون شدم؛ وقتی از زینهها پایین آمدم دیدم که دروازه را قفل کرده‬
‫ا‬
‫حتما میخواهد بالیی سرم بیاورد‪ .‬بلند صدا زدم‪:‬‬ ‫بودند‪ .‬با خودم گفتم‪:‬‬
‫نگهبان با عجله آمد و در را باز کرد‪ .‬از آن جا بیرون شدم دلم در حال‬
‫منفجر شدن بود؛ وقتی به بیرون رفتم با شدت نفس میگرفتم و قدم‬
‫بر میداشتم‪ ،‬خدایا چه گناهی کرده بودم که این بالها سرم میآید او‬
‫چطور از من خواست؛ تا در مقابل تنفروشی به من پول بدهد‪ ،‬او چطور‬
‫خواست بردهی جنسیاش باشم تا کمکم کند‪ .‬سروش را در بغلم فشردم‬
‫و راهی خانه شدم در راه آرام آرام با خودم گریه میکردم و تنها همدمم‬
‫برای گریههای همیشهگیام سروش بود که او هم چیزی نمیفهمید؛‬
‫فقط نگاهم میکرد و با نگاههایش برای به دنیا آوردنش در دنیای مملو‬
‫از بدبختی خودم را شرمنده میدیدم‪.‬‬
‫به خانه که رفتیم مادرم پرسید که چرا دوباره برگشتم‪ ،‬حرفی نزدم روز را‬
‫با هزار فکر و رنج گذراندم؛ اما شب دیگر صبرم تمام و به مادرم گفتم‬
‫که برایم چه اتفاق تلخی رخ داده بود او هم مناسب دید تا دیگر به آن‬
‫جا نروم و دوباره بیکار شدم‪ .‬به جاهای مختلفی برای کار سر زدم؛ اما‬
‫کاری پیدا نمیشد و هر روز زندهگی بدتر از دیروز میشد خیلی سخت‬
‫میگذشت خیلی زیاد و من جز خودخوری نمیتوانستم کاری کنم هر‬
‫جا که کاری اعالن میشد مجبور میشدم؛ تا خودم را به آن جا برسانم؛‬
‫حتی بارها مجبور شدم مسیرهای طوالنی را پیاده بروم؛ تا بتوانم فورم‬
‫درخواست کار را تهیه کنم‪ .‬بارها مجبور شدم گرسنهگی و منتظر ماندن‬
‫را برای مصاحبهی کاری تحمل کنم؛ حتی یادم میآید زمستانی را از‬
‫مسیر «دارالمان» تا «تخنیکم» برای گرفتن فورم پیاده رفتم که درون‬
‫کفشهایم پر از آب شده بودند و تمام بدنم از شدت سرما بیحس‬
‫شده بود و وقتی به آن جا رسیدم کارمند غرفهی پیش دروازه که‬
‫پیرمردی بود مرا به داخل غرفه برد؛ تا خودم را گرم کنم و روزهای بدی‬
‫که بیشترشان را؛ حتی نمیخواهم مرور کنم؛ ولی برای طفلهایم قد خم‬
‫نکردم مبادا بشکنم و آنها کمی را احساس کنند؛ تا این که در یک‬
‫شرکت ساجق فروشی در بخش تبلیغات کاری را پیدا و مجبور شدم که‬
‫شروع کنم‪ .‬رییس شرکت مرد ایرانی بود و به ما وعده داده بود؛ تا هر‬
‫کداممان که کارمان را بهتر انجام دادیم در معاشمان مبلغی را اضافه‬
‫‪ | 78‬گیسوی دار‬

‫کند‪ .‬من هم شروع به فروش ساجق در قسمتی از شهر کردم که با‬


‫معاشش خرج طفلها را پیدا کنم‪ ،‬کارم در آن جا عالی پیش میرفت‬
‫قسمت مزدحم شهر بود و مردم باقی پولهایشان را از من ساجق‬
‫میخریدند‪ ،‬بارها خانمهایی بودند که تشویقم میکردند و میگفتند‪:‬‬
‫آفرین به غیرتت که با این جوانی و چهرهات زحمت میکشی و گاهی‬
‫هم مردهایی به بهانهی خرید ساجق شمارهی خود را روی غرفه‬
‫میگذاشتند و با حرفهایشان به روی روح خستهام زخمی هک‬
‫میکردند‪ .‬با وجود همهی مشکالتی که از لحاظ روحی به من فشار‬
‫میآوردند‪ ،‬از کارم دست نمیکشیدم و تا ساعت پنج عصر کار میکردم‪،‬‬
‫آدمهای زیادی با فامیل و زن و طفلهایشان برای خرید میآمدند‪،‬‬
‫گاهی رنج میبردم و حسرت میخوردم از حالتی که داشتم؛ اما باز هم‬
‫تحملش میکردم؛ ولی بدترین قسمتش روزی بود که یکی دوبار یکی‬
‫دو نفر از فامیلها مرا در آن جا دیدند از کارم خجالت نمیکشیدم افتخار‬
‫میکردم که با لقمهی حالل به طفلهایم رسیدهگی میکنم؛ اما دوست‬
‫نداشتم کسی در فامیل از این موضوع با خبر شود راستش باز هم همان‬
‫حرف مردم بود که اذیتم میکرد‪ .‬بعد از مدتی کار کردن در آنجا این‬
‫بار هم رییس شرکت از من تقاضای نامشروعی کرد و دوباره ترس از‬
‫ریختن آبرویم در دلم فوران کرد‪ ،‬وقتی این موضوع را با «موسوی»‬
‫یکی از پسرهایی که در آن شرکت کار میکرد و از بچههای هزارهی ما‬
‫بود در میان گذاشتم به من یادآور شد که‪ :‬یکی از دخترانی که مثل ما‬
‫در آن جا کار میکرد با رییس شرکت رابطه برقرار کرده بوده‪ ،‬برای همین‬
‫فکر میکند میتواند از هر دختری که بخواهد استفاده کند با این حرف‬
‫موسوی‪ ،‬بعد از وقت کارم به شرکت رفته باز هم مجبور شدم؛ تا کار را‬
‫رها کنم و بعد از تسویه حساب دیگر برای کار به آنجا نرفتم؛ البته این‬
‫بار مجبور شدم در خانه بگویم کار تمام شد؛ چون با خودم فکر میکردم‬
‫که اگر این بار هم بگویم از من تقاضایی شده راجع به من برداشت‬
‫بدی میکنند در حالی که من از روی ناچاری کار میکردم و هرگز‬
‫نمیتوانستم به بچههایم نان حرام بخورانم‪ ،‬باز هم بیکاری و مشکالت‬
‫دامنگیرم شدند و من پشت به خنجر مشکالت پیش میرفتم‪ ،‬بعد از‬
‫گذشت مدتی برای ازدواج مامای کوچکم همه به شهر «کندز» رفتند و‬
‫مدینه دروازی | ‪79‬‬

‫من نیز چون در خانه تنها میماندم با آنها راهی شدم پس از اتمام‬
‫محفل عروسی و برگشت به خانه صبح روز اول که تازه به خانه رسیده‬
‫بودیم برادر عثمان به پدرم زنگ زده و به او گفت‪ :‬میخواهیم بیاییم و‬
‫طفلها را ببریم پدرم به او گفت‪ :‬تازه امروز از کندز رسیدیم طفلها‬
‫خسته هستند فردا دنبالشان بیاید‪.‬‬
‫او پشت تلیفون به پدرم تذکر داد که‪ :‬شما حق نداشتید طفلها را با‬
‫خود جایی ببرید ما به شما اجازه نمیدهیم‪.‬‬
‫تلیفون را قطع کرد و دنیا روی سرم ویران شد؛ چون خسته بودم چیزی‬
‫نگفتم پس از سپری شدن آن روز فردا صبح اول وقت پسرم را در آغوش‬
‫کشیده و به حوزه که خاطرهی بدی هم از آن داشتم رفتم صبرم لبریز‬
‫شده بود به آنها گفتم‪ :‬که چرا از من دفاع نمیکنید‪ ،‬خسته شدم‪ ،‬با‬
‫همهی بدبختیها کنار میآیم‪ ،‬از صبح تا شب جان میکنم ولی هنوز‬
‫اجازه ندارم طفلهایم را با خودم جایی ببرم‪ ،‬پس من چه کارهام که‬
‫تمام بدبختیها را بکشم و آخر حق تصمیم گیری برای طفلهایم‬
‫نداشته باشم‪ ،‬قرار بود جهیزیهام را به من برگردانند؛ اما حتی لباس من‬
‫و طفلهایم را ندادند‪ ،‬قرار شد در مخارج طفلها کمکم کنند؛ اما یک‬
‫افغانی هم برای طفلها کمک نکردند‪.‬‬
‫پس چرا باید برادرش زنگ بزند و به ما برای بردن فرزندانم با خودم‬
‫اخطار بدهد؟‬
‫مدیر بخش رسیدهگی به دوسیهام با دیدنم در آن حالت روحی‬
‫ا‬
‫فورا به پدر عثمان زنگ و او در حوزه حاضر شد‪ ،‬با حضورش‬ ‫نامناسب‬
‫در حوزه به او گفتم که دیگر تحمل چنین حالتی را ندارم اگر میخواهند‬
‫هر بار این طور روحیهام را به هم بریزند بیایند و طفلها را ببرند؛ ولی‬
‫او با برخورد بدی که انجام داد حرمت بین ما را شکست باعث شد؛ تا‬
‫به او بیاحترامی کنم به او گفتم تا حاال که کوچکترین کمکی به طفلها‬
‫نکردید از این به بعد هم فقط از ما دور باشید دیگر به سراغ من و‬
‫طفلهایم نیایید!‬
‫او هم که از خدایش بود؛ تا از شر بزرگ کردن طفلها راحت شود قبول‬
‫و از آن جا دیگر راهمان جدا شد‪ .‬آنها دنبال طفلها نیامدند و من با‬
‫مشکالت زیاد توانستم در نشریهیی به عنوان ویراستار تکنیکی کتاب‬
‫‪ | 80‬گیسوی دار‬

‫شروع به کار کنم‪ ،‬رییس آن دفتر نویسندهیی بود که کتابها را‬


‫ویراستاری میکرد‪ ،‬من هم کار را با او شروع کردم‪ .‬او شخص خوب و‬
‫مهربانی بود‪ .‬بعد از آن همه مشکل و بدبختی تنها مردی بود که بدون‬
‫کدام مقصدی حمایتم میکرد و میخواست؛ تا پیشرفت کنم‪ ،‬حتی‬
‫برای کار به من فشار نمیآورد میخواست از لحاظ روحی دوباره خودم‬
‫را بسازم و شروع کنم‪ .‬من مدیون خوبیهایش بودم و هستم‪ ،‬او مردی‬
‫بود از جنس مهربانی مردی که اجازه داده بود با پسر کوچکم در دفتری‬
‫که رفت و آمد اشخاص مختلف در آن زیاد بود کار کنم و هیچ وقت از‬
‫این که پسرم را با خود به دفتر میبردم شکایت یا ناراحتی نکرد او به‬
‫من نشان داد که هنوز هم انسانهای خوب و مهربان روی کرهی خاکی‬
‫هستند‪ ،‬مدت طوالنی را در دفتر نشریه کار کردم؛ اما مسیر دور دیگر‬
‫امانم را برید و در ماه مبارک رمضان از کار کردن در آن دفتر دست‬
‫کشیدم؛ البته گاهی برای کمک به آنجا میرفتم ولی به صورت رسمی‬
‫آنجا کار نمیکردم‪.‬‬
‫بیکاری و مشکالت مالی سخت و طاقت فرسا بود؛ اما من همه دردها‬
‫را به زمان گذاشته سپرده بودم تا آن را درمان کند‪.‬‬
‫باالخره در یکی از مکاتب خصوصی معلم شدم و تدریس به شاگردان‬
‫را شروع کردم در کنارش به فعالیتهای مدنی و دادخواهی برای به‬
‫دست آوردن حقوق و برقراری عدالت میپرداختم‪ .‬بیشترین فعالیت‬
‫دادخواهانهی من در خصوص زنان بود؛ تا پای جان از حق آنان دفاع‬
‫میکردم‪ ،‬بزرگترین آرزوی زندهگی من این بود که هیچ زنی در دنیا‬
‫دردی را که من دیدم تجربه نکند‪ .‬با شدت کارم در امر تدریس هم‬
‫دست از فعالیت بر نداشتم‪ .‬یکسالی را که به عنوان معلم گذراندم‬
‫تالش کردم؛ تا بتوانم چیزهای بیشتری را یاد بگیرم و در سال بعدی به‬
‫خاطر این که خواهرانم به دانشگاه میرفتند و کسی نبود؛ تا از طفلها‬
‫نگهداری کند‪ .‬من توان این که آنها را به کودکستان ببرم را نداشتم‬
‫معاشم در مکتب ناچیز بود؛ بازهم مجبور شدم دست از کار بکشم‪.‬‬
‫در ماه اسد سال بعد در یکی از دفاتر انتخابات ریاست جمهوری به‬
‫عنوان مدیر اداری شروع به کار کردم و در آن زمان تصمیم بر این شد؛‬
‫تا مادرم از طفلها نگهداری و من کار را پیش ببرم‪ ،‬کار سختی نبود و‬
‫مدینه دروازی | ‪81‬‬

‫توانسته بودم در آنجا با اشخاص مختلفی آشنایی پیدا کنم پس از آن‬


‫دوره با کارزارهای مختلفی که در راستای عدالت خواهی بودند آشنا‬
‫شدم‪ .‬با افرادی که مرزی برای رسیدن به خواستههایشان نمیدیدند‬
‫باعث شده بود روحیهی مبارزهام قویتر و فعالیتهایم گسترده شود‪.‬‬
‫یاد گرفتم هرگز امیدم را از دست ندهم با وجود این که هنوز سر دچار‬
‫مشکالت و آیندهی نامعلومی هستم؛ اما هرگز عقب نمیکشم از‬
‫واقعیتهای جامعهام مینویسم‪ ،‬از زنانی که چون من درد کشیده و‬
‫میکشند و زنانی که به جرم زن بودن نادیده گرفته میشوند‪ .‬من با‬
‫وجود تمام این مشکالت هنوز لبخندم را حفظ کردهام و هنوز برای‬
‫طفلهایم از خوبیهای زندهگی قصه میکنم؛ با این که زندهگی نه خوب‬
‫است و نه زیبا؛ ولی من پردهی زیبایی را روی آن میکشم؛ تا فرزندانم‬
‫دنیا را زیبا ببینند و این پایان ماجرا نیست‪ ،‬هنوز راههایی هستند که‬
‫نرفتهام و برای رسیدن و رساندن طفلهایم به آرزوهایشان هنوز تالش‬
‫میکنم و بار سختی بیشتری را به دوش میکشم و میخندم؛ مگر که‬
‫دین مادر بودنم را ادا کنم‪.‬‬
‫تنهایی ترسی بود که همواره در من بود؛ مثل خون در رگهایم و باالخره‬
‫در زندهگی حقیقیام اتفاق افتاد‪.‬‬
‫نام من مدینه بود مدینهیی که ساالنه هزاران نفر برای دیدن آن‪ ،‬کشور‬
‫به کشور سفر میکنند؛ اما من چه مدینهیی بودم که همه از من دور‬
‫شدند؟‬
‫زندهگی تابلوی غم انگیزی است میدانم‪ :‬خطهای خشن و سیاه دارد؛‬
‫اما عشق همان خطوط رنگی بسیار خفیف است که به یادم میماند‪.‬‬
‫عاشق بودم عاشق اولین و آخرین همسرم ولی یک ذره عشق و توجه‬
‫از سوی او مدینهی فاضلهیی بود دست نیافتنی!‬

You might also like