Professional Documents
Culture Documents
پدر گرامی٬
هرچه بیشتر در آن باره می اندیشم ٬بهتر می بینم چگونه تکه های آن پازل با هم جور در میاید .هنگامی که ازدواج پدر بزرگ و
مادر بزرگ را جور کردند و براه انداختند ٬آنها هنوز همدیگر را ندیده بودند .آن روز ها مادرها از پسرهای خود می پرسیدند آیا
می خواهد زنش نام خانوادگی ویژه ای داشته باشد؛ پسرها می توانستند از میان چندین نام یکی را انتخاب کنند ٬نه از میان چهره
ها .بیگمان پدربزرگ گفته بود” :آره ٬خوب ٬می خواهم با دختر فالنی عروسی کنم “.او چهره زنش را برای نخستین بار شب
عروسی شان دید .اما هنوز روشن نبود آیا آن زناشویی پا می گیرد و دوام می آورد؟ فرض کن او باکره نبود ٬در آن صورت٬
همان شب او را پس می فرستادند .مادر بزرگ شب عروسی هنوز بچه بود ٬تا آن زمان خونریزی نکرده بود! از بچگی شد زن
یک مرد ٬بی آنکه بلوغ را تجربه کند .از فردای آن شب کنیزی پدر بزرگ را کرد ٬هم در زمینه خانه داری و هم در زمینه
نیازها و هوس های شهوانی او .برای او خبری از فاز پخته و زن شدن در میان نبود .زود شوهر دادن او خیال پدر و مادر او را
از نگرانی های دوستی میان دختران و پسران در دوره بلوغ آسوده می کرد .زود شوهر دادن او تضمینی بود برای پدر و مادرش
که شرف خانوادگی شان به خطر نخواهد افتاد.
پیش از آنکه تو با مادرم عروسی کنی ٬او را دیده بودی .تو دیده بودی که او چگونه زنیست .برایم این پرسش پیش آمده است که
آیا شما با هم حرف زدید؟ آیا می دانستید آن یک چه شخصیتی دارد؟ می دانم که تو دل در گرو زیبایی او نهادی .مادر بزرگ
مخالف آن ازدواج بود .از خود می پرسم برای چه .آیا برای آن نبود که مادرم به مدرسه رفته بود؟ یک زن خوب برای هر
مردی ٬در فرهنگ ما ٬بدون شک برای پسر او هم ٬یک زن گوش به فرمان و پا براه می باشد ٬زنی که کنیزی شوهرش را بکند٬
نادان باشد .پیرو هنجارهای رایج آن روز مامان من چنین نبود .آیا مادر بزرگ از این که مامانم بیدار گشته بود ٬می ترسید؟
خوشبختانه تو محسور زیبایی او گشتی و نگذاشتی جلو آن ازدواج گرفته شود ٬وگرنه منی که امروز هستم ٬از مادر زاده نمی
شدم.
در مراکش به دخترهایی که مدرسه می روند ٬دختران بیدار می گویند .من دیده ام که دختران بیدار ترس در دلها می افکنند.
پدرها و جوانانی که به سن ازدواج میرسند ٬از دختران بیدار می ترسند .آنان زیادی میدانند! ما می گوئیم چشم و گوش شان باز
شده است .جوانانی که به مرز ازدواج رسیده اند ٬می خواهند زن نادان داشته باشند ٬تا سرش تنها به خانه داری و بچه داری گرم
باشد .شمار خریداران دختران بیدار در بازار زناشویی کم است .آنان زیادی می دانند ٬حرف شان را می زنند ٬بستن دهان آنان
ساده نیست ٬می توانند خواست های بسیار داشته باشند و درد سر ساز شوند .زناشوئی با یک چنین زنی ٬برای مردهایی که سده
هاست به سروری بر زنان با چوب و چماق خو گرفته اند ٬بسیار سخت است .با این همه چهارچوب های قانونی و سنت هنوز
پشت سر شماست.
بابا ٬من بر این باورم که خدا دادگر است و همه آدم ها را برابر آفریده است .مگر ممکن است خدای مهربان و دادگر دسته ای از
آدمیان را بر دسته ای دیگر سرور کند؟ نه ٬زن و مرد در برابر خدا یکسان هستند .دختران هم به اندازه پسران حق دارند به
مدرسه بروند .خوشبختانه آن حق را تو بمن دادی .پیامد مدرسه رفتن آن بود که بتوانم بخوانم ٬راه خواندن نوشته ها برویم گشوده
شود ٬بتوانم بخوانم آدم خوب و مسلمان خوب کیست و چگونه است .از همین رو می توانم بگویم ٬بابا ٬جای جای پایه های اصلی
باور های کهن ٬سنت ٬آداب و عاداتی که از رهگذر بده و بستان های میان آدمیان سر برآورده است ٬قوانینی که از فشارهای
اشکال گوناگون زندگی اجتماعی آدمیان سر برآورده است و به گذشته تعلق دارد ٬در برابر جامعه نوین به لرزه درآمده است .من
در برابر آنها به پا خاسته ام بابا.
در دوران نوجوانی ٬در هلند ٬که روز بروز دستور های چگونه زیستن من ٬چه باید بکنم ٬چه باید نکنم ٬افزایش می یافت ٬مدرسه
رفتن خوب به دادم رسید :کتاب خواندن برایم شد پناهگاه ٬در آن سال ها تنها همدم من کتاب بود ٬همه آنچه را که دلم می خواست
از صحبت های دیگران یاد بگیرم ٬در آنها نوشته بود .هر چه را می خواستم به دیگران بگویم ٬در آنها طنین افکنده بود .اینگونه
بود که من کرم کتاب گشتم .از هر کتابی چیز نوی آموختم .با خواندن هر کتابی خردمندی من بیشتر می گشت .با خواندن بود که
نگرش من به جهان باز تر و گسترده تر شد ٬برداشت هایم بُعد دیگری یافت و توانستم تفاوت های جزئی ارزش ها و هنجار ها را
ببینم.
در کتاب هایی که می خواندم ٬دنبال آن می گشتم ٬این چیست که آدم ها را وامیدارد دیگران را بکشند ٬آزار دهند و تبهکاری
کنند؟ از کتاب های آگاتا کریستی و کانوندویل براستی خوشم می آمد .ادگار آلن پو و ژول ورن روزنه دیگری برویم گشودند .با
خواند کتاب های کودکان فان ترلو ٬هارتمان و به آ بکمان یاد گرفتم احساس هایم را بشناسم و عنان آنها را در دست گیرم .در
بسیاری از آن کتاب ها که با زبان ساده و روشن نوشته شده است ٬خودم را می دیدم.
رمان گور مونت کریستو ٬نوشته آلکساندر دوما ٬در از کف ندادن افسار احساس ها ٬خشم و کینه ای که به تو داشتم ٬مرا یاری
بسیار کرد .در آن داستان مونت کریستو بی آنکه گناهی کرده باشد ٬زندانی می شود .او به قدری تحقیر می گردد که از خشم
آرزو میکند ٬از همه کسانی که باعث شده بودند او به زندان بیافتد ٬انتقام بگیرد .آن حس انتقام انرژی منفی زیادی به او می دهد و
او تقریبا فراموش می کند به زندگی خود برسد و آنرا سر و سامان دهد.
از بخت بد آن هنگام نتوانستم کتابی گیر بیاورم که نشان از حال و روز زندگی من در آن خانه را داشته باشد و پیرامون فراتر از
خانه را ٬که آنهمه بدبختی سرم میاورد ٬برایم روشن سازد .آن دلشکستگی ها ٬رنج ها و ترس هائی را که بر سرم آمد ٬از همه
کتابها بیشتر در کتاب یادداشت های روزانه آنا فرانک یافتم ( یادداشت های آنا فرانک سرگذشت یک دختر یهودی ده دوازده
ساله ٬در جنگ جهانی دوم ٬در آمستردام است که نشان می دهد وی برای فرار از دست سربازان آلمانی -که یهودیان را قطار
قطار از آمستردام به اردوگاه های اسرا در آلمان و لهستان می بردند -چه سختی ها کشید .امروز خانه آنا فرانک یکی از جاهای
دیدنی آمستردام برای توریست ها می باشد -م .).هر بار که شروع بخواندن آن کتاب می کردم ٬تمام تنم می لرزید ...با آن ترس
ها آشنا بودم و با خود می گفتم ” :خودش است!“ ترس او از رویدادهای شومی است که پیرامونش می گذرد ٬در جهان خشمگین
بیرون .اما من آن ددمنشی ها و وحشت ها را درون خانه از سر میگذراندم ٬راه فرار از آنها برویم بسته بود.
زندگی روزانه خود را ناچار بودم در دو دنیا بسر برم :یکی در جهان روشن اندیشی و خردمندانه اندیشیدن سر برکشیده از سده
ها تردید ورزیدن و بحث کردن و دیگری جهل و خردباختگی لنگر انداخته در باورهائی که سده ها خاک خورده و سخت جانی
کرده است .شاید گفتن این گستاخی به نظر آید ٬بابا ٬شنیدن گفته های من برای مردی که خواندن و نوشتن نمی دانست ٬تاب شنیدن
اندیشه های نو را نداشت ٬اندیشه های نوی که با اندیشه ها و ارزش هایی که به طور موروثی از پدر به پسر رسیده بود ٬نمی
خواند ٬سخت بود .تو و کسان بسیاری که با تو هم سنگرند ٬برداشت هائی از خوب و بد ٬از راست و ناراست دارید که نیاکان
نیاکان تان داشتند .آن ایده ها در روزگاران بسیار دور کارآیی داشتند ٬اما در روزگار ما کارآئی و سودمندی شان را از دست
نهاده اند و می باید نو سازی شوند .ما در پایان سده بیست بسر می بریم و ما -دختران جوان مراکشی -با دستانی خالی در برابر
دگرگونی های بی امان اجتماعی قرار گرفته ایم ٬هم در هلند و هم در مراکش.
من سال ها بی حاصل بودن بحث با تو را ٬به ویژه در سالهایی که مرا در آن دخمه سیاه ٬در قصر ( منظور القصر الکبیر یکی
از شهر های شمال مراکش است -م ٬).زندانی کرده بودی ٬آزمودم .اگر تو چیزی را ممنوع می کردی ٬نباید روی آن کسی
حرفی می زد :فرمان ٬فرمان تو بود و من باید گوش می کردم .تصورات و افکار تو را نمی شد از جایش تکان داد .همه آنها در
چشم من پوچ ٬بیهده ٬بیدادگرایانه و از نابخردی بود .اگر ذهن بازی داشتی و می شد با تو حرف زد ٬اگر با دید من از اوضاع
آشنا می شدی ٬شاید کار به این جا نمی کشید و این همه از هم دور نمی شدیم ٬شاید اخگری از درک متقابل بر می افروخت.
برای ایجاد هماهنگی با پیرامون زیستی خود ٬بهترین راه ارتباط و پیوند داشتن با پیرامونیان است .اگر من به ایده نوی برسم و تو
با آن موافق نباشی ٬می توانیم سر آن بحث کنیم .خوبی بحث آنستکه فرصتی فراهم میاورد تا مرا از درستی دیدگاه ها و برداشت
های خود متقاعد سازی ٬یا من تو را .کسی که خواندن نمی داند ٬از آنچه در جهان می گذرد و دگرگونی های آن بی خبر می ماند
و نمی فهمد دیگران چگونه می اندیشند ٬به سختی می تواند از نظم رایج و چیزهایی که آموخته است دل بکَند.
تو هرگونه سر پیچی و انحراف از حرف و قانون خود را اهانت به و ضدیت با خود و چاره را در متوسل شدن به زور و
خشونت می دیدی .بابا ٬کودک تنها به داشتن جای خواب ٬خوردن و آشامیدن نیاز ندارد .کودک به عشق و محبت هم نیاز دارد.
این عشق و محبت است که کودک را برای گام نهادن د ر جهان و پیروزی بر دشواری ها آماده می سازد و دلگرمی می دهد.
اگر از عشق و محبت به فرزندان خود دریغ کنی ٬پیامدهای ناخوشایند بسیاری در انتظارت خواهد بود .آن روزها که بچه
کوچکی بودم ٬تاجی بر سرم نهادی .تا هفت یا هشت سالگی بمن محبت می کردی .اما تا آگاه شدم ٬مانند برگ درختان رنگ و
ریخت تو دگرگونه گشت .بی هیج پیش آمدی و دلیل روشنی همه چیز را برای من ممنوع می کردی .تربیت کردن به معنی
توضیح دادن هم هست .در جایگاه پدر می توان ثمره و میوه تعلیم و تربیت خوب را بعد ها چید.
در گذر زمان ٬من دیده ام که تو نمی خواهی از جای خود تکان بخوری .اما من ٬آن دختر کوچولو تنها و دست خالی جلو سیل
دگرگونی های اجتماعی فرستاده شدم ٬از ده ریف رفتیم به شهر ٬از مراکش رفتیم به هلند .من با زمان همراه و همگام گشتم .رفتم
مدرسه با این آرزو که بدانشگاه بروم و کار خوبی گیر بیاورم .اما قربانی محافظه کاری ها و سنت پرستی تو گشتم .ما با هم
رابطه خوبی نداشتیم ٬نمی خواستیم با هم صحبت کنیم .بابا ٬خیلی دلم می گیرد ٬هر آن که می اندیشم نشد تو یکبار هم لی آن در
را باز بگذاری .آن موضع گیری محافظه کارانه تو مرا ٬همچنین پسرانت علی وخالد را ٬از پیوستن به ترن زندگی و ساختن آینده
ای برای خود ٬باز داشت.
پس از آنکه کار از کار گذشته بود ٬در قصر ازت شنیدم که گفتی” :من َگند زدم .آینده بچه هایم را نابود کردم .علی را نگاه کن٬
خالد را ببین ٬هیچ کدام دیپلم ندارند ٬با بدبختی برای حقوق ناچیزی کار می کنند که به سختی می شود با آن شکم یک نفر را سیر
کرد “.تو خودت جرات نمی کردی از در بروی بیرون ٬برای اینکه در و همسایه تو را مردی می دیدند که توی خودش است و نم
پس نمی دهد .جای آن خشم و خروش فراموش نشدنی تو را اینک درماندگی و ناتوانی گرفته بود .بابا ٬هنوز می بینم که چگونه
در خود فرو می رفتی ٬غم و انده تو را در چهره ات می دیدم ٬اما نمی دانستم در آن کله تو چه می گذرد .اکنون که می بینم از
اسب ات به زیر افتاده ای ٬خیلی چیز ها به مغزم هجوم می آورد .آن روزها که چرخ گردون بکام تو می چرخید ٬تو خدایی می
کردی ٬نمی خواستی روی مرا ببینی ٬گفته هایم را بشنوی .برای گرفتن امضای تو که سال ها آرزویش را داشتم و برای آسایش
خودم بود ٬چه قدر بهت التماس کردم .برای آن امضا دوازده سال بدبختی کشیدم ٬دندان روی جگر گذاشتم و در زندان تو ماندم.
تاوان گزافی برای برگشتن قانونی و شرافتمندانه به هلند پرداختم.
در قصر ٬بارها در خواب می دیدم سوار بر یک مرسدس سفید ٬از روی یکی از آن پل های چوبی کهنه و فرسوده ٬میان تنجیر و
الجزیراس رانندگی می کنم .پل می لرزید ٬می ترسیدم هر آن فرو ریزد و به آن سو نرسم .تا جایی که می توانستم گاز دادم٬
ماشین از جا کنده شد ٬می دیدم که با گذشتن من از روی هرکدام از جوبهای عرضی پل یکی یکی آنها از جا کنده می شود .آخر
سر خودم را به آن سو رساندم .سفری پر هیجان و ترسناک بود .اکنون ٬بابا ٬رویای من به حقیقت پیوسته است .اکنون آزاد شده
ام ٬آزاد .اکنون اگر مراکشی هایی را که می شناسم ٬در هلند ببینم ٬می توانم با سر افرازی در چشمان شان نگاه کنم .بسیاری از
آنان تا مرا می بینند ٬می گویند” :چه خوب که پدرت گذاشت برگردی ٬حال که برگشتی می باید کمکش کنی .از این باره ٬بابا٬
خوب است بهت بگویم که شرف و غرور ات را نجات داده ای ٬چرا که مراکشی ها تحسین ات می کنند“ .
سخن آخر من این استکه ٬بابا ٬می خواهم از طریق تو به پدران هم سالن خود و دختران مسلمانی که می خواهند راه مرا به
پیمایند بگویم :امیدوارم آن دختران دلیری و ایستادگی داشته باشند و بتوانند با پدران شان از در گفتگو درآیند .من خوب می فهمم
که پدرها و برادرهای ما نمی خواهند از اریکه قدرت بیافتند ٬با این همه ....تاکنون رسم بر این بوده است که دختر ها صحبت
کنند و پدران و برادرها داد بزنند .این هر روز بارها پیش می آید .دخترها می باید همچنان حرف بزنند تا مرد ها به آنها گوش
کنند ٬خوب گوش کنند .اگر شما حرف نزنید ٬پدران و برادران ما گام بگام وضع کنونی را بدتر می کنند ٬روز به روز بر فشار
های خود می افزایند و دختر ها را لگدمال می کنند .آن کار واقعا دختر ها را داغون می کند و آنها ناگزیر می گردند زود وا
بدهند .منهم زیر فشارها از پا درآمدم و از خانه فرار کردم .پس از آن پدرم و برادرهایم گفتند” :هیچ اتفاقی نیافتاده است ٬ما اصال
نمی فهمیم برای چه گذاشته رفته؟ ما هیچ کاریش نکردیم .امروز صبح که خوب و سر حال بود“.
بابا ٬کیارا ٬یکی از دوستانم پس از خواندن نامه هایی به پدرم که هرگز فرستاده نشد ٬می گفت نامه ها مانند تصاویر ایده هایی
استکه در ذهن خود داری .منهم می گویم ٬آنچه را که بتو نوشته ام ٬در ذهن من است ٬هرگز نتوانستم آنها را بتو بگویم .آنها به
چیز های پیچیده ای مانند درد و غم ٬غرور و تحقیر ٬پرخاشگری و خشونت ٬نیرومندی و ناتوانی ٬به بن بست رسیدن در ارتباط
و دوستی ٬تفاوت های فرهنگی و نسلی ٬مربوط می شود ٬اما من کوشیده ام آنها را روشن بنویسم .امیدوارم از این راه برای
نزدیکتر کردن باورها و برداشت های مان گامی برداشته باشم.
امیدوارم با این گام بتوانیم بیشتر احترام همدیگر را داشته باشیم .امیدوارم خداوند یاری مان کند راه نوی را آغاز کنیم که در آن
پیوند پدران و دختران برپایه بزرگداشت یکدیگر پی ریزی می شود.