You are on page 1of 3

‫یکی از نامه های‬

‫کتاب‪ :‬نامه هایی به پدرم‬

‫نوشته‪ :‬کریما اوچان‬

‫برگردان‪ :‬نادر پورخلخالی‬

‫)یا ابی المحترم‪( ٬‬‬

‫پدر گرامی‪٬‬‬

‫هرچه بیشتر در آن باره می اندیشم‪ ٬‬بهتر می بینم چگونه تکه های آن پازل با هم جور در میاید‪ .‬هنگامی که ازدواج پدر بزرگ و‬
‫مادر بزرگ را جور کردند و براه انداختند‪ ٬‬آنها هنوز همدیگر را ندیده بودند‪ .‬آن روز ها مادرها از پسرهای خود می پرسیدند آیا‬
‫می خواهد زنش نام خانوادگی ویژه ای داشته باشد؛ پسرها می توانستند از میان چندین نام یکی را انتخاب کنند‪ ٬‬نه از میان چهره‬
‫ها‪ .‬بیگمان پدربزرگ گفته بود‪” :‬آره‪ ٬‬خوب‪ ٬‬می خواهم با دختر فالنی عروسی کنم‪ “.‬او چهره زنش را برای نخستین بار شب‬
‫عروسی شان دید‪ .‬اما هنوز روشن نبود آیا آن زناشویی پا می گیرد و دوام می آورد؟ فرض کن او باکره نبود‪ ٬‬در آن صورت‪٬‬‬
‫همان شب او را پس می فرستادند‪ .‬مادر بزرگ شب عروسی هنوز بچه بود‪ ٬‬تا آن زمان خونریزی نکرده بود! از بچگی شد زن‬
‫یک مرد‪ ٬‬بی آنکه بلوغ را تجربه کند‪ .‬از فردای آن شب کنیزی پدر بزرگ را کرد‪ ٬‬هم در زمینه خانه داری و هم در زمینه‬
‫نیازها و هوس های شهوانی او‪ .‬برای او خبری از فاز پخته و زن شدن در میان نبود‪ .‬زود شوهر دادن او خیال پدر و مادر او را‬
‫از نگرانی های دوستی میان دختران و پسران در دوره بلوغ آسوده می کرد‪ .‬زود شوهر دادن او تضمینی بود برای پدر و مادرش‬
‫که شرف خانوادگی شان به خطر نخواهد افتاد‪.‬‬

‫پیش از آنکه تو با مادرم عروسی کنی‪ ٬‬او را دیده بودی‪ .‬تو دیده بودی که او چگونه زنیست‪ .‬برایم این پرسش پیش آمده است که‬
‫آیا شما با هم حرف زدید؟ آیا می دانستید آن یک چه شخصیتی دارد؟ می دانم که تو دل در گرو زیبایی او نهادی‪ .‬مادر بزرگ‬
‫مخالف آن ازدواج بود‪ .‬از خود می پرسم برای چه‪ .‬آیا برای آن نبود که مادرم به مدرسه رفته بود؟ یک زن خوب برای هر‬
‫مردی‪ ٬‬در فرهنگ ما‪ ٬‬بدون شک برای پسر او هم‪ ٬‬یک زن گوش به فرمان و پا براه می باشد‪ ٬‬زنی که کنیزی شوهرش را بکند‪٬‬‬
‫نادان باشد‪ .‬پیرو هنجارهای رایج آن روز مامان من چنین نبود‪ .‬آیا مادر بزرگ از این که مامانم بیدار گشته بود‪ ٬‬می ترسید؟‬
‫خوشبختانه تو محسور زیبایی او گشتی و نگذاشتی جلو آن ازدواج گرفته شود‪ ٬‬وگرنه منی که امروز هستم‪ ٬‬از مادر زاده نمی‬
‫شدم‪.‬‬

‫در مراکش به دخترهایی که مدرسه می روند‪ ٬‬دختران بیدار می گویند‪ .‬من دیده ام که دختران بیدار ترس در دلها می افکنند‪.‬‬
‫پدرها و جوانانی که به سن ازدواج میرسند‪ ٬‬از دختران بیدار می ترسند‪ .‬آنان زیادی میدانند! ما می گوئیم چشم و گوش شان باز‬
‫شده است‪ .‬جوانانی که به مرز ازدواج رسیده اند‪ ٬‬می خواهند زن نادان داشته باشند‪ ٬‬تا سرش تنها به خانه داری و بچه داری گرم‬
‫باشد‪ .‬شمار خریداران دختران بیدار در بازار زناشویی کم است‪ .‬آنان زیادی می دانند‪ ٬‬حرف شان را می زنند‪ ٬‬بستن دهان آنان‬
‫ساده نیست‪ ٬‬می توانند خواست های بسیار داشته باشند و درد سر ساز شوند‪ .‬زناشوئی با یک چنین زنی‪ ٬‬برای مردهایی که سده‬
‫هاست به سروری بر زنان با چوب و چماق خو گرفته اند‪ ٬‬بسیار سخت است‪ .‬با این همه چهارچوب های قانونی و سنت هنوز‬
‫پشت سر شماست‪.‬‬

‫بابا‪ ٬‬من بر این باورم که خدا دادگر است و همه آدم ها را برابر آفریده است‪ .‬مگر ممکن است خدای مهربان و دادگر دسته ای از‬
‫آدمیان را بر دسته ای دیگر سرور کند؟ نه‪ ٬‬زن و مرد در برابر خدا یکسان هستند‪ .‬دختران هم به اندازه پسران حق دارند به‬
‫مدرسه بروند‪ .‬خوشبختانه آن حق را تو بمن دادی‪ .‬پیامد مدرسه رفتن آن بود که بتوانم بخوانم‪ ٬‬راه خواندن نوشته ها برویم گشوده‬
‫شود‪ ٬‬بتوانم بخوانم آدم خوب و مسلمان خوب کیست و چگونه است‪ .‬از همین رو می توانم بگویم‪ ٬‬بابا‪ ٬‬جای جای پایه های اصلی‬
‫باور های کهن‪ ٬‬سنت‪ ٬‬آداب و عاداتی که از رهگذر بده و بستان های میان آدمیان سر برآورده است‪ ٬‬قوانینی که از فشارهای‬
‫اشکال گوناگون زندگی اجتماعی آدمیان سر برآورده است و به گذشته تعلق دارد‪ ٬‬در برابر جامعه نوین به لرزه درآمده است‪ .‬من‬
‫در برابر آنها به پا خاسته ام بابا‪.‬‬

‫در دوران نوجوانی‪ ٬‬در هلند‪ ٬‬که روز بروز دستور های چگونه زیستن من‪ ٬‬چه باید بکنم‪ ٬‬چه باید نکنم‪ ٬‬افزایش می یافت‪ ٬‬مدرسه‬
‫رفتن خوب به دادم رسید‪ :‬کتاب خواندن برایم شد پناهگاه‪ ٬‬در آن سال ها تنها همدم من کتاب بود‪ ٬‬همه آنچه را که دلم می خواست‬
‫از صحبت های دیگران یاد بگیرم‪ ٬‬در آنها نوشته بود‪ .‬هر چه را می خواستم به دیگران بگویم‪ ٬‬در آنها طنین افکنده بود‪ .‬اینگونه‬
‫بود که من کرم کتاب گشتم‪ .‬از هر کتابی چیز نوی آموختم‪ .‬با خواندن هر کتابی خردمندی من بیشتر می گشت‪ .‬با خواندن بود که‬
‫نگرش من به جهان باز تر و گسترده تر شد‪ ٬‬برداشت هایم بُعد دیگری یافت و توانستم تفاوت های جزئی ارزش ها و هنجار ها را‬
‫ببینم‪.‬‬

‫در کتاب هایی که می خواندم‪ ٬‬دنبال آن می گشتم‪ ٬‬این چیست که آدم ها را وامیدارد دیگران را بکشند‪ ٬‬آزار دهند و تبهکاری‬
‫کنند؟ از کتاب های آگاتا کریستی و کانوندویل براستی خوشم می آمد‪ .‬ادگار آلن پو و ژول ورن روزنه دیگری برویم گشودند‪ .‬با‬
‫خواند کتاب های کودکان فان ترلو‪ ٬‬هارتمان و به آ بکمان یاد گرفتم احساس هایم را بشناسم و عنان آنها را در دست گیرم‪ .‬در‬
‫بسیاری از آن کتاب ها که با زبان ساده و روشن نوشته شده است‪ ٬‬خودم را می دیدم‪.‬‬

‫رمان گور مونت کریستو‪ ٬‬نوشته آلکساندر دوما‪ ٬‬در از کف ندادن افسار احساس ها‪ ٬‬خشم و کینه ای که به تو داشتم‪ ٬‬مرا یاری‬
‫بسیار کرد‪ .‬در آن داستان مونت کریستو بی آنکه گناهی کرده باشد‪ ٬‬زندانی می شود‪ .‬او به قدری تحقیر می گردد که از خشم‬
‫آرزو میکند‪ ٬‬از همه کسانی که باعث شده بودند او به زندان بیافتد‪ ٬‬انتقام بگیرد‪ .‬آن حس انتقام انرژی منفی زیادی به او می دهد و‬
‫او تقریبا فراموش می کند به زندگی خود برسد و آنرا سر و سامان دهد‪.‬‬

‫از بخت بد آن هنگام نتوانستم کتابی گیر بیاورم که نشان از حال و روز زندگی من در آن خانه را داشته باشد و پیرامون فراتر از‬
‫خانه را‪ ٬‬که آنهمه بدبختی سرم میاورد‪ ٬‬برایم روشن سازد‪ .‬آن دلشکستگی ها‪ ٬‬رنج ها و ترس هائی را که بر سرم آمد‪ ٬‬از همه‬
‫کتابها بیشتر در کتاب یادداشت های روزانه آنا فرانک یافتم ( یادداشت های آنا فرانک سرگذشت یک دختر یهودی ده دوازده‬
‫ساله‪ ٬‬در جنگ جهانی دوم‪ ٬‬در آمستردام است که نشان می دهد وی برای فرار از دست سربازان آلمانی ‪ -‬که یهودیان را قطار‬
‫قطار از آمستردام به اردوگاه های اسرا در آلمان و لهستان می بردند ‪ -‬چه سختی ها کشید‪ .‬امروز خانه آنا فرانک یکی از جاهای‬
‫دیدنی آمستردام برای توریست ها می باشد ‪ -‬م‪ .).‬هر بار که شروع بخواندن آن کتاب می کردم‪ ٬‬تمام تنم می لرزید ‪ ...‬با آن ترس‬
‫ها آشنا بودم و با خود می گفتم‪ ” :‬خودش است!“ ترس او از رویدادهای شومی است که پیرامونش می گذرد‪ ٬‬در جهان خشمگین‬
‫بیرون‪ .‬اما من آن ددمنشی ها و وحشت ها را درون خانه از سر میگذراندم‪ ٬‬راه فرار از آنها برویم بسته بود‪.‬‬

‫زندگی روزانه خود را ناچار بودم در دو دنیا بسر برم‪ :‬یکی در جهان روشن اندیشی و خردمندانه اندیشیدن سر برکشیده از سده‬
‫ها تردید ورزیدن و بحث کردن و دیگری جهل و خردباختگی لنگر انداخته در باورهائی که سده ها خاک خورده و سخت جانی‬
‫کرده است‪ .‬شاید گفتن این گستاخی به نظر آید‪ ٬‬بابا‪ ٬‬شنیدن گفته های من برای مردی که خواندن و نوشتن نمی دانست‪ ٬‬تاب شنیدن‬
‫اندیشه های نو را نداشت‪ ٬‬اندیشه های نوی که با اندیشه ها و ارزش هایی که به طور موروثی از پدر به پسر رسیده بود‪ ٬‬نمی‬
‫خواند‪ ٬‬سخت بود‪ .‬تو و کسان بسیاری که با تو هم سنگرند‪ ٬‬برداشت هائی از خوب و بد‪ ٬‬از راست و ناراست دارید که نیاکان‬
‫نیاکان تان داشتند‪ .‬آن ایده ها در روزگاران بسیار دور کارآیی داشتند‪ ٬‬اما در روزگار ما کارآئی و سودمندی شان را از دست‬
‫نهاده اند و می باید نو سازی شوند‪ .‬ما در پایان سده بیست بسر می بریم و ما ‪ -‬دختران جوان مراکشی ‪ -‬با دستانی خالی در برابر‬
‫دگرگونی های بی امان اجتماعی قرار گرفته ایم‪ ٬‬هم در هلند و هم در مراکش‪.‬‬

‫من سال ها بی حاصل بودن بحث با تو را‪ ٬‬به ویژه در سالهایی که مرا در آن دخمه سیاه‪ ٬‬در قصر ( منظور القصر الکبیر یکی‬
‫از شهر های شمال مراکش است ‪ -‬م‪ ٬).‬زندانی کرده بودی‪ ٬‬آزمودم‪ .‬اگر تو چیزی را ممنوع می کردی‪ ٬‬نباید روی آن کسی‬
‫حرفی می زد‪ :‬فرمان‪ ٬‬فرمان تو بود و من باید گوش می کردم‪ .‬تصورات و افکار تو را نمی شد از جایش تکان داد‪ .‬همه آنها در‬
‫چشم من پوچ‪ ٬‬بیهده‪ ٬‬بیدادگرایانه و از نابخردی بود‪ .‬اگر ذهن بازی داشتی و می شد با تو حرف زد‪ ٬‬اگر با دید من از اوضاع‬
‫آشنا می شدی‪ ٬‬شاید کار به این جا نمی کشید و این همه از هم دور نمی شدیم‪ ٬‬شاید اخگری از درک متقابل بر می افروخت‪.‬‬

‫برای ایجاد هماهنگی با پیرامون زیستی خود‪ ٬‬بهترین راه ارتباط و پیوند داشتن با پیرامونیان است‪ .‬اگر من به ایده نوی برسم و تو‬
‫با آن موافق نباشی‪ ٬‬می توانیم سر آن بحث کنیم‪ .‬خوبی بحث آنستکه فرصتی فراهم میاورد تا مرا از درستی دیدگاه ها و برداشت‬
‫های خود متقاعد سازی‪ ٬‬یا من تو را‪ .‬کسی که خواندن نمی داند‪ ٬‬از آنچه در جهان می گذرد و دگرگونی های آن بی خبر می ماند‬
‫و نمی فهمد دیگران چگونه می اندیشند‪ ٬‬به سختی می تواند از نظم رایج و چیزهایی که آموخته است دل بکَند‪.‬‬

‫تو هرگونه سر پیچی و انحراف از حرف و قانون خود را اهانت به و ضدیت با خود و چاره را در متوسل شدن به زور و‬
‫خشونت می دیدی‪ .‬بابا‪ ٬‬کودک تنها به داشتن جای خواب‪ ٬‬خوردن و آشامیدن نیاز ندارد‪ .‬کودک به عشق و محبت هم نیاز دارد‪.‬‬
‫این عشق و محبت است که کودک را برای گام نهادن د ر جهان و پیروزی بر دشواری ها آماده می سازد و دلگرمی می دهد‪.‬‬
‫اگر از عشق و محبت به فرزندان خود دریغ کنی‪ ٬‬پیامدهای ناخوشایند بسیاری در انتظارت خواهد بود‪ .‬آن روزها که بچه‬
‫کوچکی بودم‪ ٬‬تاجی بر سرم نهادی‪ .‬تا هفت یا هشت سالگی بمن محبت می کردی‪ .‬اما تا آگاه شدم‪ ٬‬مانند برگ درختان رنگ و‬
‫ریخت تو دگرگونه گشت‪ .‬بی هیج پیش آمدی و دلیل روشنی همه چیز را برای من ممنوع می کردی‪ .‬تربیت کردن به معنی‬
‫توضیح دادن هم هست‪ .‬در جایگاه پدر می توان ثمره و میوه تعلیم و تربیت خوب را بعد ها چید‪.‬‬

‫در گذر زمان‪ ٬‬من دیده ام که تو نمی خواهی از جای خود تکان بخوری‪ .‬اما من‪ ٬‬آن دختر کوچولو تنها و دست خالی جلو سیل‬
‫دگرگونی های اجتماعی فرستاده شدم‪ ٬‬از ده ریف رفتیم به شهر‪ ٬‬از مراکش رفتیم به هلند‪ .‬من با زمان همراه و همگام گشتم‪ .‬رفتم‬
‫مدرسه با این آرزو که بدانشگاه بروم و کار خوبی گیر بیاورم‪ .‬اما قربانی محافظه کاری ها و سنت پرستی تو گشتم‪ .‬ما با هم‬
‫رابطه خوبی نداشتیم‪ ٬‬نمی خواستیم با هم صحبت کنیم‪ .‬بابا‪ ٬‬خیلی دلم می گیرد‪ ٬‬هر آن که می اندیشم نشد تو یکبار هم لی آن در‬
‫را باز بگذاری‪ .‬آن موضع گیری محافظه کارانه تو مرا‪ ٬‬همچنین پسرانت علی وخالد را‪ ٬‬از پیوستن به ترن زندگی و ساختن آینده‬
‫ای برای خود‪ ٬‬باز داشت‪.‬‬

‫پس از آنکه کار از کار گذشته بود‪ ٬‬در قصر ازت شنیدم که گفتی‪” :‬من َگند زدم‪ .‬آینده بچه هایم را نابود کردم‪ .‬علی را نگاه کن‪٬‬‬
‫خالد را ببین‪ ٬‬هیچ کدام دیپلم ندارند‪ ٬‬با بدبختی برای حقوق ناچیزی کار می کنند که به سختی می شود با آن شکم یک نفر را سیر‬
‫کرد‪ “.‬تو خودت جرات نمی کردی از در بروی بیرون‪ ٬‬برای اینکه در و همسایه تو را مردی می دیدند که توی خودش است و نم‬
‫پس نمی دهد‪ .‬جای آن خشم و خروش فراموش نشدنی تو را اینک درماندگی و ناتوانی گرفته بود‪ .‬بابا‪ ٬‬هنوز می بینم که چگونه‬
‫در خود فرو می رفتی‪ ٬‬غم و انده تو را در چهره ات می دیدم‪ ٬‬اما نمی دانستم در آن کله تو چه می گذرد‪ .‬اکنون که می بینم از‬
‫اسب ات به زیر افتاده ای‪ ٬‬خیلی چیز ها به مغزم هجوم می آورد‪ .‬آن روزها که چرخ گردون بکام تو می چرخید‪ ٬‬تو خدایی می‬
‫کردی‪ ٬‬نمی خواستی روی مرا ببینی‪ ٬‬گفته هایم را بشنوی‪ .‬برای گرفتن امضای تو که سال ها آرزویش را داشتم و برای آسایش‬
‫خودم بود‪ ٬‬چه قدر بهت التماس کردم‪ .‬برای آن امضا دوازده سال بدبختی کشیدم‪ ٬‬دندان روی جگر گذاشتم و در زندان تو ماندم‪.‬‬
‫تاوان گزافی برای برگشتن قانونی و شرافتمندانه به هلند پرداختم‪.‬‬

‫در قصر‪ ٬‬بارها در خواب می دیدم سوار بر یک مرسدس سفید‪ ٬‬از روی یکی از آن پل های چوبی کهنه و فرسوده‪ ٬‬میان تنجیر و‬
‫الجزیراس رانندگی می کنم‪ .‬پل می لرزید‪ ٬‬می ترسیدم هر آن فرو ریزد و به آن سو نرسم‪ .‬تا جایی که می توانستم گاز دادم‪٬‬‬
‫ماشین از جا کنده شد‪ ٬‬می دیدم که با گذشتن من از روی هرکدام از جوبهای عرضی پل یکی یکی آنها از جا کنده می شود‪ .‬آخر‬
‫سر خودم را به آن سو رساندم‪ .‬سفری پر هیجان و ترسناک بود‪ .‬اکنون‪ ٬‬بابا‪ ٬‬رویای من به حقیقت پیوسته است‪ .‬اکنون آزاد شده‬
‫ام‪ ٬‬آزاد‪ .‬اکنون اگر مراکشی هایی را که می شناسم‪ ٬‬در هلند ببینم‪ ٬‬می توانم با سر افرازی در چشمان شان نگاه کنم‪ .‬بسیاری از‬
‫آنان تا مرا می بینند‪ ٬‬می گویند‪” :‬چه خوب که پدرت گذاشت برگردی‪ ٬‬حال که برگشتی می باید کمکش کنی‪ .‬از این باره‪ ٬‬بابا‪٬‬‬
‫خوب است بهت بگویم که شرف و غرور ات را نجات داده ای‪ ٬‬چرا که مراکشی ها تحسین ات می کنند‪“ .‬‬

‫سخن آخر من این استکه‪ ٬‬بابا‪ ٬‬می خواهم از طریق تو به پدران هم سالن خود و دختران مسلمانی که می خواهند راه مرا به‬
‫پیمایند بگویم‪ :‬امیدوارم آن دختران دلیری و ایستادگی داشته باشند و بتوانند با پدران شان از در گفتگو درآیند‪ .‬من خوب می فهمم‬
‫که پدرها و برادرهای ما نمی خواهند از اریکه قدرت بیافتند‪ ٬‬با این همه ‪ ....‬تاکنون رسم بر این بوده است که دختر ها صحبت‬
‫کنند و پدران و برادرها داد بزنند‪ .‬این هر روز بارها پیش می آید‪ .‬دخترها می باید همچنان حرف بزنند تا مرد ها به آنها گوش‬
‫کنند‪ ٬‬خوب گوش کنند‪ .‬اگر شما حرف نزنید‪ ٬‬پدران و برادران ما گام بگام وضع کنونی را بدتر می کنند‪ ٬‬روز به روز بر فشار‬
‫های خود می افزایند و دختر ها را لگدمال می کنند‪ .‬آن کار واقعا دختر ها را داغون می کند و آنها ناگزیر می گردند زود وا‬
‫بدهند‪ .‬منهم زیر فشارها از پا درآمدم و از خانه فرار کردم‪ .‬پس از آن پدرم و برادرهایم گفتند‪” :‬هیچ اتفاقی نیافتاده است‪ ٬‬ما اصال‬
‫نمی فهمیم برای چه گذاشته رفته؟ ما هیچ کاریش نکردیم‪ .‬امروز صبح که خوب و سر حال بود‪“.‬‬

‫بابا‪ ٬‬کیارا‪ ٬‬یکی از دوستانم پس از خواندن نامه هایی به پدرم که هرگز فرستاده نشد‪ ٬‬می گفت نامه ها مانند تصاویر ایده هایی‬
‫استکه در ذهن خود داری‪ .‬منهم می گویم‪ ٬‬آنچه را که بتو نوشته ام‪ ٬‬در ذهن من است‪ ٬‬هرگز نتوانستم آنها را بتو بگویم‪ .‬آنها به‬
‫چیز های پیچیده ای مانند درد و غم‪ ٬‬غرور و تحقیر‪ ٬‬پرخاشگری و خشونت‪ ٬‬نیرومندی و ناتوانی‪ ٬‬به بن بست رسیدن در ارتباط‬
‫و دوستی‪ ٬‬تفاوت های فرهنگی و نسلی‪ ٬‬مربوط می شود‪ ٬‬اما من کوشیده ام آنها را روشن بنویسم‪ .‬امیدوارم از این راه برای‬
‫نزدیکتر کردن باورها و برداشت های مان گامی برداشته باشم‪.‬‬

‫امیدوارم با این گام بتوانیم بیشتر احترام همدیگر را داشته باشیم‪ .‬امیدوارم خداوند یاری مان کند راه نوی را آغاز کنیم که در آن‬
‫پیوند پدران و دختران برپایه بزرگداشت یکدیگر پی ریزی می شود‪.‬‬

‫ادامه دارد ‪...‬‬

You might also like