You are on page 1of 151

‫‪1‬‬

‫زنانی که زیادی عشق می ورزند‬

‫نوشته خانم‬
‫روبین نُور وود‬

‫برگردان‪ :‬نادر پورخلخالی‬

‫‪2013‬‬
‫‪2‬‬

‫فهرست نوشته ها‬

‫‪۴‬‬ ‫پیشگفتار‬

‫‪۷‬‬ ‫‪ ۱.‬دوست داشتن مردی که دوست مان ندارد‬


‫‪۲۰‬‬ ‫‪ ۲.‬همخوابگی خوب در زناشویی بد‬

‫‪۳۱‬‬ ‫‪ ۳.‬اگر برای تو خودم را به رنج و بال بیاندازم‪ ٬‬دوستم میداری؟‬


‫‪۴۰‬‬ ‫‪ ۴.‬نیاز به اینکه نیازمان داشته باشند‬
‫‪۴۸‬‬ ‫‪ ۵.‬میایی برقصیم؟‬

‫‪۶۰‬‬ ‫‪ ۶.‬که بدنبال زنانی می روند که زیادی دوست دارند‬


‫‪۷۶‬‬ ‫‪ ۷.‬فرشته و اهرمن‬

‫‪۹۷‬‬ ‫‪ ۸.‬هنگامی که اعتیادی آبشخور اعتیاد دیگر می گردد‬


‫‪۱۰۵‬‬ ‫‪ ۸.‬هنگامی که اعتیادی آبشخور اعتیاد دیگر می گردد‬
‫‪۱۱۸‬‬ ‫‪ ۱۰.‬راهی بسوی بهبودی‬

‫‪۱۴۰‬‬ ‫‪ .۱۱‬بهبودی و یکی گشتن‪ :‬بهم آوردن شکاف‬


‫‪۱۴۸‬‬ ‫پیوست ‪۱‬‬
‫‪3‬‬

‫یادآوری مترجم‬

‫این کتاب برای زنانی نوشته شده است که در فرهنگ باختر زمین با شوهران و دوست پسرهای شان‬
‫دشواری هایی دارند‪ .‬بی گمان خواننده می داند و می بیند که آن فرهنگ‪ ٬‬آزادی زنان در آن فرهنگ‪٬‬‬
‫ارزش ها و هنجارهای اجتماعی‪ ٬‬اخالقی‪ ٬‬اقتصادی و نیز درمانی آن با از آ ِن ما ایرانی ها‪ ٬‬به ویژه‬
‫ت مشتی خرافه پرست پایگاه بلند و تاریخی زن ایرانی را‬ ‫در این روزگار سیاه و اسالم زده که حکوم ِ‬
‫بزیر کشیده است‪ ٬‬همخوانی بسیار کمی دارد‪ .‬رهنمود های آورده شده در کتاب برای زنانی است که‬
‫در آن فرهنگ‪ ٬‬با آن ارزش ها و هنجارها بزرگ شده اند‪.‬‬
‫این کتاب نوعی خودآموز درمان دردها‪ ٬‬رنج ها و دشواری های زنان در زندگی زناشوئی می باشد‪.‬‬
‫پاره ای از آموزه های آن برای همه زنان‪ ٬‬در همه فرهنگ ها می تواند سودمند باشد‪ .‬آنها برای زنان‬
‫دید و بینش بهتری می دهد‪ ٬‬تا در پرتو آگاهی ژرفتر و گسترده تر به سختی ها و آسیب های روابط‬
‫خویش بنگرند و در بهتر کردن آنها بکوشند‪ .‬از دید من خواندن آن برای همه زن و شوهرها سودمند‬
‫خواهد بود‪.‬‬
‫خواندن این کتاب برای درمانگرها‪ ٬‬روانشناسان‪ ٬‬دانشجویان رشته های علوم انسانی‪ ٬‬آموزگاران و‬
‫یاری رسان های اجتماعی نیز کمک می کند‪ ٬‬رویدادها را از چشم انداز دیگری ببینند و از آن دیدگاه‬
‫ها به درمان درد ها و آسیب ها بپردازند‪.‬‬
‫در پایان کتاب چند پیوست دیگر بود‪ ٬‬مانند نشانی سازمان هایی که می توان از آنها در ایاالت متحده‬
‫کمک خواست‪ ٬‬فهرست کتاب هایی که می شود برای آگاهی بیشتر آنها را خواند و ‪ ...‬چون آن پیوست‬
‫ها برای خوانندگان ایرانی‪ ٬‬به ویژه ایرانی هایی که در داخل ایران زندگی می کنند‪ ٬‬سودی ندارد‬
‫(بچشم من) از ترجمه و آوردن آنها خودداری کردم‪.‬‬
‫‪4‬‬

‫پیش گفتار‬

‫‪ .۱‬هنگامی که عاشق شدن با درد کشیدن یکی شود‪ ٬‬زیادی دوست داریم‪.‬‬

‫‪ .۲‬هنگامی که در گفتگوهای خود با دوستان و نزدیکان مان همه اش از او‪ ٬‬از مشکالت او‪ ٬‬از افکار او‪ ٬‬از احساس های او‬
‫می گوییم ‪ -‬و تقریبان همه جمله های مان با ”او ‪ “...‬شروع می شود‪ ٬‬زیادی دوست داریم‪.‬‬

‫‪ .۳‬هنگامی که بدرفتاری های او‪ ٬‬تندخویی ها و پرخاش های او‪ ٬‬بی تفاوتی های او‪ ٬‬و تحقیر های او را به حساب رویداد های‬
‫ناگوار کودکی او می گذاریم و می خواهیم جای درمانگر او را بگیریم‪ ٬‬زیادی دوست داریم‪.‬‬

‫‪ .۴‬هنگامی که کتابی در باره حل مشکالت خود می خوانیم‪ ٬‬اما زیر همه جمله هایی خط می کشیم که گمان می بریم مشکالت‬
‫او را حل می کند‪ ٬‬زیادی دوست داریم‪.‬‬

‫‪ .۵‬هنگامی که از بیشتر خصلت های مهم او‪ ٬‬ارزش های او‪ ٬‬و رفتار های او خوش مان نمی آید‪ ٬‬اما با همه آنها می سازیم به‬
‫این امید که اگر ببیند دوستش داریم و با هاش مهربان هستیم به خاطر ما عوض خواهد شد‪ ٬‬زیادی دوست داریم‪.‬‬

‫‪ .۶‬هنگامی که روابط ما با او تندرستی عاطفی و حتی سالمتی جسمانی مان را به خطر می اندازد‪ ٬‬بی گمان زیادی دوست‬
‫داریم‪.‬‬

‫علیرغم همه رنج ها و آزردگی های آن‪ ٬‬زیادی دوست داشتن چنان در میان ما زنان سکه رایج بازار گشته است که بسیاری از‬
‫ماها گمان می بریم داشتن روابط خصوصی و محرمیت یعنی همین‪ .‬شمار فراوانی از ماها دست کم یکبار زیادی دوست داشته ایم‬
‫و در زندگی بسیاری از ماها اگر هم روزی زیادی دوست داشتن از در بیرون رفته‪ ٬‬از پنجره بدرون آمده است‪ .‬برخی از ماها‬
‫چنان شیفته شوهران مان و روابط زناشوئی مان می شویم که بالکل خودمان را از یاد می بریم‪.‬‬

‫در این کتاب نگاهی موشکافانه خواهیم داشت به اینکه چرا شمار بسیاری از زنانی که دنبال کسی هستند که عاشق آنان باشد‪ ٬‬در‬
‫دام همسران ناباب و همسرانی گرفتار می آیند که آنان را دوست ندارند‪ .‬در اینجا همچنین می پردازیم به کند و کاو در باره‬
‫چرایی دشواری های دل کندن از رابطه ای که به بیهده و نابسنده بودن آن در برآوردن خواست های مان‪ ٬‬پی برده ایم‪ .‬در این‬
‫کتاب خواهید دید هنگامی دوست داشتن‪ ٬‬به رخت زیادی دوست داشتن درمیاید که شوهری ناالیق و نامناسب داریم‪ ٬‬به ما بی‬
‫اعتنایی می کند و باما نیست‪ ٬‬با این همه نمی توانیم از چنین شوهری دل بکَنیم که هیچ‪ ٬‬حتی نیاز مان به او افزایش می یابد‪ .‬در‬
‫این کتاب یاد خواهیم گرفت چگونه خواست و خواهش بی تابانه ما به دوست داشتن‪ ٬‬نیز عشق مان‪ ٬‬به اعتیاد تبدیل می گردد‪.‬‬

‫اعتیاد واژه ترسناکی است‪ .‬با شنیدن آن واژه صحنه های مصرف کنندگان هرویین‪ ٬‬معتاد هایی که سوزن در بازوی خود تزریق‬
‫می کنند و زندگی خویش را تبه می گردانند‪ ٬‬جلو چشم مان میاید‪ .‬از آن واژه خوش مان نمی آید و نمی خواهیم کسی آنرا درباره‬
‫روابط مان با مرد ها بکار برد‪ .‬با این همه خیلی از ما ها معتاد مرد هستیم و مانند هر اعتیاد دیگری می باید پیش از آغاز درمان‬
‫و پالوده شدن از آن‪ ٬‬به عمق اعتیاد خویش اعتراف کنیم‪.‬‬

‫اگر دیوانه وار عاشق مردی شده باشید‪ ٬‬شاید خودتان بو ببرید ریشه آن دوست داشتن دیوانه وار نه عشق که ترس است‪ .‬آن که‬
‫دیوانه وار عاشق می شود سراپا ترس است ‪ -‬ترس از تنهایی‪ ٬‬ترس از دوست داشته نشدن‪ ٬‬ترس از بی ارزش شمرده شدن‪٬‬‬
‫ترس از بی محلی شدن‪ ٬‬ترس از تنها گذاشته شدن‪ ٬‬یا نابود شدن‪ .‬ما در میان امید باختگی همه عشق مان را به پای مردی می‬
‫ریزیم که دیوانه وار دوستش داریم‪ ٬‬به این امید که کمک مان کند ترس های مان بریزد‪ .‬اما در این راه ‪ -‬دیوانه وار دوست داشتن‬
‫‪ -‬ترس های مان بیشتر و بدتر می گردد تا این که اندک اندک ریختن عشق خود به پای وی‪ ٬‬به امید رسیدن به عشق او‪ ٬‬تنها‬
‫نیروی محرک زندگی مان می گردد‪ ٬‬و چون می بینیم با راهی که در پیش گرفته ایم هنوز به سر منزل مقصود نرسیده ایم‪ ٬‬پس‬
‫بر دوست داشتن دیوانه واری که داریم‪ ٬‬می افزاییم و رو به زیادی دوست داشتن می آوریم‪.‬‬

‫پس از سال ها مشاوره با مصرف کنندگان افراطی الکل و مواد مخدر‪ ٬‬برای نخستین بار متوجه شدم پدیده ”زیادی دوست داشتن“‬
‫سیندروم ( نشانه بیماری) فکری‪ ٬‬احساسی‪ ٬‬و رفتاری می باشد‪ .‬پس از صد ها مصاحبه با معتادان و خانواده های آنان‪ ٬‬کشف‬
‫عجیبی کردم‪ .‬برخی از بیمارانی که پیش من می آمدند‪ ٬‬در خانواده های مساله دار بزرگ شده بودند‪ ٬‬برخی هم نه؛ اما پدر و‬
‫‪5‬‬

‫مادر آنها‪ ٬‬تقریبا همه‪ ٬‬از خانواده هایی می آمدند که ازهم پاشیدگی‪ ٬‬نابسامانی و درگیری در آنها بسیار باال بود‪ ٬‬آنان در آن‬
‫ی الکلی ها با ”هم‪ -‬باده خوار“ از‬‫خانواده ها تنش ها و رنج های بی شمار از سر گذرانده بودند‪ .‬اینان که در سرزمین درمانگر ِ‬
‫آنان یاد می شود‪ ٬‬با دست و پازدن های خود در گرداب اعتیاد شوهران شان‪ ٬‬برای رهانیدن آنها از اعتیاد‪ ٬‬ناخودآگاه بخش های‬
‫چشمگیری از کودکی خویش را بازآفرینی کرده‪ ٬‬دوباره از سر می گذرانند‪.‬‬

‫کم کم از داستان های همسران و دوست دختر های مردان معتاد بود که به سرشت زیادی دوست داشتن پی بردم‪ .‬داستان ها و‬
‫سرگذشت های آنان‪ ٬‬نیاز آنان به برتری داشتن و رنج کشیدن در مقام یک ”ناجی“ مرا توانا ساخت تا به ژرفای اعتیاد آنان به‬
‫مردی که خود معتاد مواد بود‪ ٬‬پی ببرم‪ .‬برایم روشن گشت که در این گونه زن و شوهر ها‪ ٬‬هر دو آنان به یکسان نیازمند کمک‬
‫هستند‪ ٬‬در واقع هر دو آنان داشتند از اعتیاد خویش می مردند‪ ٬‬یکی از عواقب مصرف مواد‪ ٬‬آن دگر از پیامد های تنشی‬
‫ویرانگر‪.‬‬

‫این زنان هم‪-‬باده خوار چشم مرا بروی نیروی پرتوان و تاثیر ژرف تجربیات دوران بچگی روی الگو های رفتار آنان با مرد ها‬
‫باز کردند‪ .‬آنها پیام آموزنده ای برای ما دارند‪ ٬‬برای ماهایی که حداقل یکبار در زندگی زیادی دوست داشته ایم ‪ :‬پیامی درباره‬
‫چگونگی رشد گرایش و کشیده شدن مان به روابط پر دردسر‪ ٬‬چگونگی ریشه کن نشدن مسائل و بدبختی های زناشویی مان در‬
‫نتیجه ندانم کاری های خودمان‪ ٬‬چگونگی یافتن راه عوض کردن خود و بهتر شدن مان‪.‬‬

‫قصد گفتن آنرا ندارم که تنها زنان زیادی دوست دارند‪ ٬‬بعضی از مردان نیز با همان سرسختی و دلهره زنان آن اشتیاق و شیفتگی‬
‫را پیدا می کنند‪ ٬‬البته مشکالت احساسی و رفتاری آنان هم از دینامیک و تجربیات کودکی شان سر برمیاورد‪ .‬با این همه اکثر‬
‫مرد هایی که در کودکی آسیب دیده اند‪ ٬‬به لحاظ نقش عوامل فرهنگی و زیست شناسانه‪ ٬‬اعتیاد به رابطه پیدا نمی کنند‪ .‬آنان برای‬
‫محافظت از خود و فرار از درد و رنج های شان اغلب دنبال مشغله های بیرون از خانه می روند تا درون خانه؛ به کارشان‪ ٬‬به‬
‫ورزش‪ ٬‬یا به سرگرمی های شان عالقه مفرط پیدا می کنند‪ ٬‬در صورتی که زنان به علت تاثیر عوامل فرهنگی و زیست شناختی‬
‫به رابطه ‪ -‬شاید هم با مردی گوشه گیر و بسیار آسیب دیده ‪ -‬شیفتگی شدید پیدا می کنند‪.‬‬

‫امیدواریم این کتاب برای همه کسانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬کمکی باشد‪ .‬این کتاب بویژه برای زنها نوشته شده است‪ ٬‬چرا که‬
‫دوست داشتن زیادی یک پدیده زنانه است‪ .‬هدف از این نوشته روشن است؛ کمک به زنان و آگاهانیدن آنان از الگو های ویرانگر‬
‫در رابطه با مردان‪ ٬‬درک و بینش یافتن از سرچشمه آن الگو ها و دستیابی به افزار هایی جهت دگرگون ساختن آن‪ .‬اگر شما هم‬
‫از آن دسته زنانی هستید که زیادی عشق می ورزند‪ ٬‬باید هشدار دهم خواندن این کتاب برای تان ساده نخواهد بود‪ .‬در واقع اگر‬
‫دیدید تعاریف آورده شده در این نوشته در خصوص شما صادق است‪ ٬‬اما شما بی آنکه تالطمی در درون تان پدید آید از ال به الی‬
‫این نوشته ها گذشتید‪ ٬‬خشمگین و آزرده شدید‪ ٬‬یا نتوانستید پی ببرید چقدر برای آدم های دیگر مفید می تواند باشد‪ ٬‬پیشنهاد می کنم‬
‫در فرصتی دیگر آنرا دوباره بخوانید‪ .‬همه ما آنچه را که برای مان درد آور و ترس آور است‪ ٬‬انکار می کنیم‪ .‬انکار یکی از‬
‫ابزارهای معمول محافظت از خود بشمار می آید که بیشتر اوقات خودکار و سرکوب ناپذیر بکار می افتد‪ .‬شاید هنگامی که پس از‬
‫گذشت مدتی کتاب را برای بار دوم می خوانید‪ ٬‬بتوانید با تجربیات و احساس های عمیق خود روبرو شوید‪.‬‬

‫هنگام خواندن کتاب شتاب نکنید‪ ٬‬خودتان را از نظر احساسی و عقلی بگذارید جای آن زن ها در آن داستان ها‪ .‬شاید برخی از‬
‫خوانندگان گمان برند در داستان سرگذشت زنهایی که در این نوشته آورده شده است‪ ٬‬غلو و اغراق کرده ایم‪ ٬‬اما باید برای تان‬
‫بگویم که عکس آن درست است‪ .‬شخصیت ها‪ ٬‬ویژگی های آدم ها‪ ٬‬و سرگذشت زن هایی که به خاطر حرفه ام در میان صد ها‬
‫زن دیده و شناخته ام‪ ٬‬هرگز بزرگنمایی نشده است‪ .‬همه آنها از جمله زن هایی هستند که زیادی دوست دارند‪ .‬داستان راستین آنها‬
‫خیلی دلخراش تر و دردناکتر است‪ .‬اگر گمان می برید مسایل آنها آزار دهنده تر و رنج آورتر از آن شماست‪ ٬‬باید بگویم که‬
‫بسیاری از بیماران من هم همان را می گویند‪ .‬اکثر آنها خیال می کنند ”مشکل خودشان به آن اندازه هم بد“ نیست‪.‬‬

‫این یکی از ریشخند های زندگیست که ما زن ها می توانیم به رنج ها و درد های زندگی یکدیگر همدردی و درک فراوان داشته‬
‫باشیم‪ ٬‬لیکن دردها و محنت هایی را که در زندگی خود داریم نمی توانیم ببینیم‪ .‬من این را خوب می شناسم‪ ٬‬چرا که بخش بزرگی‬
‫از زندگی خویش را به عنوان زنی که زیادی دوست داشت‪ ٬‬گذراندم تا روزی که تاوان آن روی زندگی احساسی و جسمانی ام‬
‫چندان سنگین گشت که ناگزیر شدم آن الگو ها را بشکنم و دگرگون سازم‪ .‬آن سال ها‪ ٬‬شادی آورترین و سرشارترین سال های‬
‫زندگیم هستند‪.‬‬

‫امیدوارم این کتاب همه شما زنانی را که زیادی دوست دارید‪ ٬‬نه فقط کمک کند به واقعیت شرایط زندگی خود وقوف یابید‪ ٬‬که‬
‫مشوق شما برای تغییر دادن آن واقعیات‪ ٬‬از طریق برگرداندن فکر و ذکر خود از شیفتگی به یک مرد‪ ٬‬بسوی زندگی خویش و‬
‫سر و سامان دادن بدان شود‪.‬‬
‫‪6‬‬

‫در این جا ناگزیر از هشدار دیگری نیز هستم‪ .‬در این کتاب‪ ٬‬مانند بسیاری از کتاب های خودآموز دیگر‪ ٬‬برای عوض شدن‪٬‬‬
‫فهرستی از گام هایی را که می باید برداشته شود‪ ٬‬آورده ام‪ .‬هرگاه به طور جدی برای برداشتن آن گام ها تصمیم گرفتید‪ ٬‬مانند‬
‫همه تحوالت درمانی‪ ٬‬این یک نیز مستلزم سال ها ممارست‪ ٬‬اخالص و تعهد کامل شما می باشد‪ .‬راه های میان بُری برای‬
‫دررفتن از دام دوست داشتن زیادی که شما هم در مغاک آن فرو افتاده اید‪ ٬‬یافت نمی شود‪ .‬آنها الگو هایی هستند که در سال های‬
‫آغازین زندگی آموخته و سال ها آنها را خوب تمرین کرده ایم‪ ٬‬دست شستن از آنها ترسناک و دلهره آور است و پیکاری درنگ‬
‫ناپذیر می خواهد‪ .‬این هشدار به هیچ روی برای دلسرد کردن شما نیست‪ .‬خودتان نیک می دانید اگر درصدد تغییر رفتار خود‬
‫برنیایید‪ ٬‬در سال های پیش رو‪ ٬‬با مناسباتی که دارید‪ ٬‬به دردسر های فراوان خواهید افتاد‪ .‬اما آن نبرد نه برای پیشرفت که برای‬
‫زنده ماند خواهد بود‪ .‬انتخاب با شماست‪ .‬اگر فرایند بهبود را در پیش گیرید‪ ٬‬بجای زنی که کسی دیگر را چنان دیوانه وار دوست‬
‫می دارد که از آن در رنج است‪ ٬‬زنی می شوید که چندان خود را دوست دارد که جلو آن رنج را می گیرد‪.‬‬
‫‪7‬‬

‫‪.۱‬‬

‫دوست داشتن مردی که دوستمان ندارد‬


‫این نخستین نشست مان با جیل بود‪ ٬‬ناباور می نمود‪ .‬ریزه میزه و خوشگل بود‪ ٬‬موهای بلوندش پیچ پیچ بود‪ ٬‬روی لبه صندلی با‬
‫بدنی پُر تنش و سفت شده نشسته بود ‪ ٬‬روبروی من‪ .‬گویی همه چیز او گرد بود‪ ٬‬رخسارش‪ ٬‬تن و بدنی که کمی گوشتالو و نرم‬
‫می نمود‪ ٬‬مخصوصا چشمان آبی رنگش که روی دانشنامه هایی که به دفتر کارم چسبانده بودم می چرخید‪ .‬یکی دو سوال در باره‬
‫دانشگاهی که رفته بودم و مدرک مشاوره ام پرسید‪ ٬‬سپس با غرور آشکار گفت که حقوق می خواند‪ .‬سکوت کوتاهی پیش آمد‪ ٬‬به‬
‫دستانش که بهم گره خورده بودند می نگریست‪” .‬بهتر است نخست بگویم که برای چه اینجا آمده ام‪ “.‬تند تند حرف می زد‪ ٬‬گویی‬
‫می خواست دل و جرات بیشتری بیابد ‪.‬‬

‫”این کار را برای آن می کنم ‪ -‬منظورم آمدن به پیش یک درمانگر است ‪ -‬برای این که دلم گرفته است‪“.‬‬

‫شرش را باال گرفت‪ ٬‬بسوی من‪ ٬‬چشمانش می درخشید‪ ٬‬اشک در چشمانش می جوشید‪ ٬‬می خواست جلو آنرا بگیرد‪ ٬‬آهسته و آرام‬
‫به سخن درآمد‪.‬‬

‫”می خواهم بدانم کجای کارم اشتباه است‪ ٬‬چکار باید بکنم ‪ -‬از این وضعیت خسته شده ام‪ ٬‬دیگر نمی خواهم بهمان بن بست برسم‪٬‬‬
‫دلم می خواهد این وضع را تغییر دهم‪ ٬‬به هر قیمتی که بشود‪ .‬دلم نمی خواهد دست روی دست بگذارم و گوشه ای بنشینم‪ “.‬اینک‬
‫باز تند تند حرف میزد‪.‬‬

‫”اصال این طور نیست که من نه خواهم‪ .‬نمی دانم چرا همه اش این بال سر من میاید‪ .‬می ترسم با یکی دوستی کنم‪ .‬هربار با کسی‬
‫دوستی می کنم جز درد و اندُه چیزی برایم نمی ماند‪ .‬کم کم دارم از مردها می ترسم‪“.‬‬

‫سرش را تکان می داد‪ ٬‬موهای پیچ پیچش لرزش داشت‪ ٬‬با لحنی ناله آلود می گفت‪” ٬‬نمی خواهم بازهم آن بدبختی سرم بیاید‪٬‬‬
‫خیلی تنها هستم‪ .‬در دانشکده کلی درس دارم‪ ٬‬کار هم می کنم تا زندگیم را بچرخانم‪ .‬واقعا وقت سر خاراندن ندارم‪ .‬سراسر سال‬
‫گذشته کارم همین بود ‪ -‬کار کنم‪ ٬‬بروم دانشگاه‪ ٬‬درس هایم را بخوانم‪ ٬‬و بخوابم‪ .‬در سراسر آن مدت دلم می خواست مردی توی‬
‫زندگی خود داشته باشم‪“.‬‬

‫سپس تند تند گفت‪” ٬‬تا اینکه راندی را دیدم‪ .‬رفته بودم ساندیگو برای دیدن دوستانم‪ ٬‬دو ماه پیش بود‪ .‬اون یک وکیله‪ .‬دوستانم مرا‬
‫هم با خود برده بودند برای رقص‪ ٬‬همانجا دیدمش‪ ٬‬خیلی زود باهم جور شدیم‪ .‬از هر دری سخن گفتیم ‪ -‬بگمانم همه اش من‬
‫صحبت می کردم‪ .‬مثل اینکه از صحبت های من خوشش میامد‪ .‬توی آسمان ها پرواز می کردم‪ ٬‬با مردی دمخور شده بودم چیز‬
‫هایی را که برایم اهمیت داشت خوب درک می کرد‪“ .‬‬

‫به سخنانم گوش میداد‪ ٬‬گاه ابروهایش را درهم می کشید‪” .‬کم کم بیشتر بسویم کشیده می شد‪ .‬میدونی‪ ٬‬ازم پرسید شوهر کرده ام یا‬
‫نه ‪ -‬جدا شده ام‪ ٬‬دو سالی می شود ‪ -‬تنها زندگی می کنم‪ .‬بیشتر صحبت هایمان سر این جور چیز ها بود‪“.‬‬

‫می توانستم حدس بزنم در میان آن سر و صدا های موزیک و گفتگوی شیرین با راندی‪ ٬‬جیل چه شور و حالی داشته است‪٬‬‬
‫مخصوصا شور و شوق یک هفته بعد او‪ ٬‬هنگام خوش آمد گویی به راندی در لُس آنجلیس‪ .‬وی مسافرت کاری خود را تمدید‬
‫کرده‪ ٬‬صد مایل بیشتر گاز داده بود تا خودش را به جیل برساند‪ .‬سرشام جیل به وی پیشنهاد کرده بود شب را پیش او بخوابد تا‬
‫مجبور نگردد شبانه صد مایل برگردد‪ .‬او هم پیشنهاد وی را پذیرفته بود و از همان شب با هم رابطه گذاشته بودند‪.‬‬

‫”آنروز خیلی خوش گذشت‪ .‬از این که بهش می رسیدم و برایش آشپزی می کردم چقدر خوشحال بود‪ ٬‬لذت می برد‪ .‬آنروز صبح‬
‫پیش از پوشیدن لباس هایش‪ ٬‬پیراهنش را برایش اطو کردم‪ .‬عاشق تر و خشک کردن یک مردَم‪ .‬چه خوب باهم جور درمیومدیم‪“.‬‬
‫لبخند آرزومندی زد‪ .‬چون داستانش را دوباره از سر گرفت‪ ٬‬برایم روشن شد که جیل از همان نخست محسور و شیفته راندی‬
‫گشته است‪.‬‬
‫‪8‬‬

‫راندی تازه برگشته بود توی آپارتمان خود در ساندیگو‪ ٬‬که تلفن زنگ زد‪ .‬جیل بود‪ ٬‬نگرانش بود‪ ٬‬برای اینکه راه زیادی را می‬
‫باید رانندگی می کرد‪ .‬از این که می دید سالمت به خانه رسیده است‪ ٬‬خیالش آسود‪ .‬چون فهمید راندی فکر نمی کرد او زنگ‬
‫بزند‪ ٬‬عذر خواهی کرد و گوشی را گذاشت‪ .‬اما دلواپسی او را از درون می جوید‪ .‬کم کم پی می برد باز هم از همه چیز خود‬
‫برای مردی میگذرد‪ ٬‬که او بهش اعتنایی ندارد‪” .‬روزی راندی بهم گفت این قدر بمن فشار نیار‪ ٬‬اگرنه از این زندگی می روم و‬
‫گم می شوم‪ .‬خیلی ترس برم داشت‪ .‬همه اش گناه خودم بود‪ ٬‬هم می باید عاشق اش می شدم‪ ٬‬و هم دست از سرش برمیداشتم‪ .‬آن‬
‫کار از من ساخته نبود‪ .‬این بود که بیشتر ترس برم داشت‪ .‬هرچه ترسم بیشتر می شد‪ ٬‬بیشتر هوایش را می کردم‪“.‬‬

‫چندی نگذشت که جیل هر شب بهش زنگ میزد‪ .‬قرار شان آن بود که یکبار جیل زنگ بزند و یکبار او‪ .‬اما اغلب وقتی نوبت او‬
‫می شد‪ ٬‬تا دیرهنگام زنگ نمی زد و با گذشت ساعت ها جیل بی تاب می شد و تاقتش ته می کشید‪ .‬خواب به چشمانش راه نمی‬
‫یافت‪ ٬‬چاره را در آن میدید که شماره او را بگیرد‪ .‬گفتگو های شان نه سر داشت و نه ته‪.‬‬

‫”اون می گفت یادم رفته بود‪ ٬‬منهم می گفتم ’مگر میشه از یاد ببری؟ پس چرا من فراموش نمی کنم‪ .‬همه صحبت های ما شده بود‬
‫چرا‪ .‬به نظرم میامد از نزدیک شدن بمن می ترسد‪ ٬‬کمکش می کردم بهم نزدیک شود‪ .‬مدام می گفت نمی داند از زندگی چی می‬
‫خواهد‪ ٬‬منهم سعی می کردم کمکش کنم مشکالت زندگیش را روشنتر ببیند‪ “.‬بدین ترتیب جیل شده بود ”دایه“ راندی تا به وی‬
‫کمک کند دریچه احساس هایش را بروی او نبندد‪.‬‬

‫جیل نمی خواست بپذیرد که راندی او را نمی خواهد‪ .‬چرا که خودش پیشتر تصمیم گرفت بود راندی به او نیاز داشته باشد‪.‬‬

‫در این مدت دوبار بسوی ساندیگو پرواز داشت تا آخر هفته را با وی بسر برد؛ بار دومی که پیش او بود‪ ٬‬وی اعتنایی بهش نمی‬
‫کرد‪ ٬‬جلو تلویزیون می نشست و آبجو می خورد‪ .‬برای جیل‪ ٬‬آن یکی از بدترین روز هایی بود که یادش میامد‪ .‬ازش پرسیدم‬
‫”الکل زیاد می خورد؟“ سرآسیمه پاسخ داد‪:‬‬

‫”خب‪ ٬‬نه به آن صورت‪ ٬‬نمی دونم‪ ٬‬راستش هیچگاه در این باره فکر نکردم‪ ٬‬البته شبی که دیدمش‪ ٬‬پیاله باده ای دستش بو ِد‪ ٬‬که به‬
‫نظرم میامد طبیعی باشد‪ ٬‬به هر حال توی کافه بودیم‪ .‬بعضی وقت ها که با تلفن صحبت می کردیم‪ ٬‬صدای افتادن یخی در لیوان‬
‫بگوش می رسید‪ ٬‬آنگاه منهم سر بسرش میگذاشتم ‪ -‬پس تنهایی می خوری و یادی از ما هم نمی کنی‪ .‬راستش را گفته باشم‪ ٬‬نشد‬
‫یکبار من پیش او باشم و او پیاله بدست نگیرد‪ .‬با خود گفتم شاید از باده خوردن خوشش میاید‪ .‬این که چیز معمولیه‪ ٬‬مگر نه“‬
‫دمی در اندیشه فرو رفت‪ ٬‬چیزی نمی گفت‪” ٬‬میدانی‪ ٬‬در تلفن حرف های خنده داری میزد‪ ٬‬آدم از یک وکیل انتظار نداره‪٬‬‬
‫سخنانش گنگ و بی معنی بود؛ رشته کالم از یادش می رفت‪ ٬‬از این شاخه به آن شاخه می پرید‪ .‬هیچ فکر نکردم دلیل بی سر و‬
‫ته بودن حرف هایش میخوارگی باشد‪ .‬یادم نمی آید چه توجیهی برای خودم تراشیدم‪ .‬شاید هم نخواستم در آن باره فکر کنم‪“.‬‬

‫غمگین نگاهم کرد‪.‬‬

‫”شاید هم از حرف های من حوصله اش سر می رفت و برای آن پیاله ای بدست می گرفت‪ .‬کسی چه می داند‪ ٬‬شاید هم زیاد از‬
‫من خوشش نمی آید‪ ٬‬برای همین دوست ندارد با من باشد‪ “.‬انگار کمی نگران شده بود‪ ٬‬با دلواپسی به سخنانش ادامه داد ”شوهرم‬
‫هم هیچگاه دوست نداشت دور و بر من باشد ‪ -‬این یکی را یقین دارم! از تالشی که می کرد چشمانش تابناک گشته بود‪” .‬پدرم هم‬
‫‪ ...‬این چیست که در من است؟ چرا همه از من فرار می کنند؟ من چه ام هست؟“‬

‫اگر روزی جیل خبر دار می شد که میان او و کسی که برایش مهم است‪ ٬‬مشکلی پیش آمده است‪ ٬‬نه تنها برای چاره کردن آن گام‬
‫پیش می نهاد‪ ٬‬مسئولیت آنرا نیز خود به گردن می گرفت‪ .‬اگر راندی‪ ٬‬همسر یا پدرش در دوست داشتن او کوتاهی می کردند‪٬‬‬
‫گمان می کرد حتما ً کاری را که می باید میکرد‪ ٬‬نکرده بود‪ ٬‬یا کاری را که نمی باید‪ ٬‬کرده بود‪.‬‬

‫برداشت ها‪ ٬‬احساس ها‪ ٬‬و تجربه های زندگی جیل از همان هایی استکه زنان دارنده آنها عاشق شدن را با درد کشیدن یکی‬
‫میدانند‪ .‬او بسیاری از ویژگی های زنانی را به نمایش میگذارد که آنها را در زنانی می توان دید که زیادی عشق می ورزند‪.‬‬

‫بکنار از اینکه جز ئیات این داستان ها چه می خواهد باشد‪ ٬‬خواه رابطه طوالنی با یک مرد باشد‪ ٬‬خواه رابطه های کوتاه‪٬‬‬
‫نافرجام و غم انگیز با مردان متعدد‪ ٬‬آنها نمود های یک چهره هستند‪ .‬زیادی دوست داشتن خود را با عاشق مردان گوناگون شدن‪٬‬‬
‫با عاشق شدن های پی درپی‪ ٬‬یا عشقی عمیق و سوزان داشتن به یک مرد مرد نیز بروز می دهد‪ .‬در واقع زیادی دوست داشتن‬
‫یعنی محسور و مقتون مردی شدن و نام آنرا عشق نهادن‪ ٬‬اختیار بیشترین احساس ها و رفتار های خود را بدست او سپردن‪ ٬‬پی‬
‫بردن به اینکه آن رابطه تندرستی و بهزیستی شمارا نابود می کند‪ ٬‬اما یارای رها کردن آنرا ندارید‪ .‬زیادی دوست داشتن یعنی‬
‫اندازه گیری میزان عشق خود با ژرفای رنج و انده‪.‬‬
‫‪9‬‬

‫با خواندن این نوشته ها‪ ٬‬شاید خودتان را با جیل هم سرنوشت بیابید‪ ٬‬و از خویش بپرسید‪ ٬‬آیا منهم زنی هستم که زیادی دوست‬
‫دارد؟ شاید هنگامی که در می یابید مشکالت و درگیری های شما با مردها از همان دستی است که آن زنها هم دارند‪ ٬‬از خوردن‬
‫”برچسب“ هایی روی خود ‪ -‬که روی آنها خورده است ‪ -‬خوش تان نیاید‪ .‬با شیندن کلماتی چون‪ ٬‬میخوارگی‪ ٬‬زنا‪ ٬‬خشونت‪ ٬‬و‬
‫اعتیاد‪ ٬‬از روی احساس رگ های گردن همه ماها میزند بیرون‪ .‬بعضی وقت ها از ترس اینکه مبادا آن برچسب ها را به ما یا‬
‫یکی از عزیران مان بچسبانند‪ ٬‬جرات نگاه واقع بین به زندگی خویش را نداریم‪ .‬غم انگیز تر آنکه‪ ٬‬ناتوانی ما در بکار بردن آن‬
‫واژه ها‪ ٬‬درست هنگامی که می باید بکار برد‪ ٬‬جلو دسترسی به کمک الزم را می گیرد‪ .‬شاید هم آن برچسب های چندش آور و‬
‫دلگیر کننده در مورد زندگی شما صدق نکند و بچه های شما مشکالت دیگری داشته باشند‪ .‬مثال پدر تان در عین حال که خانه‬
‫خوب و آبرومندانه ای تهیه کرده بود‪ ٬‬از زن ها خیلی بدش میامده و به آنها هیچ اعتمادی نداشته است‪ .‬پیامد این ناتوانی او در‬
‫دوست داشتن شما‪ ٬‬باعث شده است شما نیز نتوانید خویشتن را دوست داشته باشید‪ .‬شاید هم برخورد مادرتان با شما در خلوت به‬
‫حسادت و رقابت آلوده بوده‪ ٬‬در حضور دیگران با شما پز میداده و شما را با سربلندی به رخ دیگران می کشیده است‪ .‬در نتیجه‬
‫کار شما به آنجا کشیده است که از یکسر برای بدست آوردن دل او بیشتر سعی تان را بکار بندید‪ ٬‬از آنسر هم نگران و بیمناک‬
‫گردید که نکند موفقیت تان دشمنی او را برانگیزد‪.‬‬

‫در این کتاب ما قادر نخواهیم بود راه های بی پایانی را که در آنها‪ ٬‬خانواده ها تندرستی شان را از دست می دهند بیاوریم ‪ -‬آن‬
‫کار مثنوی صد من کاغذ می خواهد‪ ٬‬و منظور ما را برآورده نمی سازد‪ .‬با این همه بهتر است دانسته شود آنچه که همه خانواده‬
‫های ناسالم باهم دارند ناتوانی آنها در بررسی مسائل ریشه ایست‪ .‬گاه مسائلی هست که روی آنها بحث می شود‪ ٬‬و این با آب در‬
‫هاون کوفتن یکیست‪ ٬‬چرا که آنها پوششی هستند برای کشیدن بر روی راز های زیرین‪ ٬‬راز هایی که خانواده ها را از کارآیی‬
‫می اندازد‪ .‬این میزان و شدت راز داریست ‪ -‬ناتوانی از بمیان آوردن مشکل ‪ -‬که کارآیی خانواده را از بین می برد و به اعضای‬
‫خانواده آسیب می رساند‪ ٬‬نه حدت و شدت آن مسائل‪.‬‬

‫خانواده ناکارآمد خانواده ایستکه اعضای آن نقش های خشک و نرمش ناپذیری را بازی می کنند و در آنها ارتباطات منحصرا به‬
‫بیاناتی محدود می شود که مناسب آن نقش است‪ .‬اعضای خانواده آزاد نیستند همه دیده ها و شنیده های خود‪ ٬‬خواست های خود‪٬‬‬
‫نیاز های خود‪ ٬‬و احساس های خود را برزبان آورند‪ ٬‬بلکه می باید نقش خود را به بازی کردن تنها آن بخش محدود کنند که در‬
‫خدمت تسهیل اجرای نقش اعضای دیگر خانواده می باشد‪ .‬نقش ها در همه خانواده ها بازی می شود‪ ٬‬اما با دگرگون گشتن‬
‫اوضاع‪ ٬‬اعضا ناگزیر می شوند خود را عوض و سازگار کنند تا خانواده بتواند سالم بماند‪ .‬بر همگان دانسته است‪ ٬‬آنگونه‬
‫پرستاری و مادری کردن که برای یک بچه یکساله پسندیده است‪ ٬‬برای یک بچه سیزده ساله پسندیده نیست‪ .‬پس شیوه مادری می‬
‫باید تغییر یابد تا با واقعیت مطابقت و مناسبت داشته باشد‪ .‬در خانواده های ناکارآمد‪ ٬‬بخش های عمده واقعیت انکار می شود و‬
‫نقش ها همان می ماند که بود‪ ٬‬خشک و تغییر ناپذیر‪.‬‬

‫هنگامی که هیچکس جرات نمی کند آنچه را که همه افراد خانواده و همچنین کل خانواده را به درد مبتال کرده است‪ ٬‬به میان بکشد‬
‫و در باره آن حرفی بزند ‪ -‬در حقیقت وقتی بحث در آن باره ممنوع می شود‪ ٬‬چه غیر مستقیم ( با عوض کردن موضوع) یا‬
‫مستقیم ( ”ما در باره آن چیز ها صحبت نمی کنیم!“) ‪ -‬یاد میگیریم دیده ها‪ ٬‬شنیده ها و احساس های خود را باور نکنیم‪ .‬چون‬
‫خانواده ما واقعیت ما را انکار می کند‪ ٬‬پس ما هم آنرا انکار می کنیم‪ .‬و این آسیبی جبران ناپذیر به رشد آن امکانات بنیادین ما‬
‫می زند که برای زیستن‪ ٬‬با مردم و پیرامون خویش رابطه گذاشتن بدان ها نیاز داریم‪ .‬آنچه در زنانی که زیادی دوست دارند‪٬‬‬
‫عمل می کند‪ ٬‬همین آسیب خوردگی بنیادین است‪ .‬چنین است که ما از تشخیص کسی یا چیزی که برایمان خوب نیست درمی‬
‫مانیم‪ .‬از شرایط و مردمی که دیگران به طور طبیعی دوری می جویند‪ ٬‬چونکه خطرناک‪ ٬‬ناباب‪ ٬‬و ناپاک هستند‪ ٬‬ما رمیده نمی‬
‫شویم‪ ٬‬برای این که در ما چیزی بنام ارزیابی واقع بینانه‪ ٬‬یا محافظت از خویشتن نیست‪ .‬ما نه به احساس های خویش باور داریم‬
‫و نه آنها را رهنمای خود می سازیم‪.‬‬

‫بجای فرار‪ ٬‬ما بسوی خطر‪ ٬‬دام‪ ٬‬و آسیبی کشیده می شویم‪ ٬‬که کسانی که گذشته سالم و متعادلی نسبت به ما دارند‪ ٬‬به طور طبیعی‬
‫از آن دوری می جویند‪ .‬با کشیده شدن بسوی خطر بیشتر زحم می خوریم و بیشتر آسیب می پذیریم؛ چرا که آنچه بسویش کشیده‬
‫می شویم‪ ٬‬رونوشتی از همان چیزیست که با آن زیسته و بزرگ شده ایم‪ .‬بدین سان جایی از ما بدون زخم و خون نمی ماند‪.‬‬

‫هیچکس بی خودی زنی نمی گردد که زیادی عشق می ورزد‪ .‬بزرگ شدن در این جامعه‪ ٬‬در جایگاه یک دختر‪ ٬‬آنهم در چنین‬
‫خانواده ای‪ ٬‬پاره ای الگو های قابل پیش بینی را به وجود میاورد‪ .‬ویژگی های زیرین به زنانی اختصاص دارد که زیادی عشق‬
‫می ورزن ِد‪ ٬‬زنانی مانند جیل‪ ٬‬شاید هم زنانی مانند شما‪.‬‬

‫‪ .۱‬شما از خانواده ای ناکارآمد میائید‪ ٬‬خانواده ای که در آن نیاز های عاطفی تان ارضا نشده است‪.‬‬
‫‪10‬‬

‫‪ ۰۲‬چون در تربیت و ناز و نوازش شما کوتاهی شده است‪ ٬‬سعی دارید جای این نیاز برآورد نشده را به طور نیابتی با‬
‫تیمارداری و مراقبت از دیگران‪ ٬‬بویژه مرد هایی که بگونه ای نشان میدهند بدان نیاز دارند‪ ٬‬پر کنید‪.‬‬

‫‪ ۰۳‬چون هرگز نتوانستید پدر و مادرتان را به پرستارهایی که عشق و گرما میدهند‪ ٬‬به پرستارهایی که آرزویش را‬
‫داشتید‪ ٬‬تغییر دهید‪ ٬‬پس از اعماق وجود خود بسوی مردهایی کشیده می شوید که عاطفه ای ندارند‪ ٬‬به این امید که بار‬
‫دیگر سعی کنید او را با عشق خود تغییر دهید‪.‬‬

‫‪ ۰۴‬چون از ترک و جدا شدن وحشت دارید‪ ٬‬برای پیشگیری از آن تن به هر کاری می دهید‪.‬‬

‫‪ ۰۵‬برای ”کمک“ به مردی که با وی دوستی و رابطه دارید‪ ٬‬از دید شما هیچ کاری زحمت زیادی ندارد‪ ٬‬وقت زیاد‬
‫نمی گیرد‪ ٬‬یا هزینه گزاف برنمی دارد‪.‬‬

‫‪ ۰۶‬شما که در روابط شخصی با کمبود و فقدان عشق الفت گرفته اید‪ ٬‬چاره را در شکیبایی پیشه کردن‪ ٬‬امیدوار بودن‬
‫و تالش بیشتر برای خشنودی او می بینید‪.‬‬

‫‪ ۰۷‬شما آماده اید در هر رابطه ای پیش از ‪ ۵۰‬درصد گناهان‪ ٬‬مسئولیت ها‪ ٬‬و سرزنش ها را بگردن بگیرید‪.‬‬

‫‪ ۰۸‬حرمت خویشتن را داشتن در شما به پایین ترین میزان خود رسیده است‪ ٬‬و در ژرفای درون خویش باور دارید که‬
‫شایستگی شادی و شاد بودن را ندارید‪ .‬گمان می برید برای داشتن زندگی شاد‪ ٬‬نخست می باید استحقاق آنرا بدست‬
‫آورید‪.‬‬

‫‪ ۰۹‬چون دوران بچگی را با ناامنی سپری کرده اید‪ ٬‬پس از روی استیصال در صدد کنترل شوهر و روابط زناشویی‬
‫خود برمیایید‪ .‬برای پوشیده نگهداشتن کنترل خود روی آدم ها و اوضاع‪ ٬‬زیر پوست ” کمک کردن“ می خزید‪.‬‬

‫‪ ۰۱۰‬در روابط خود با مرد ها‪ ٬‬بجای اینکه با واقعیات آن روابط در تماس باشید‪ ٬‬با رویا های خود‪ ٬‬چگونه می تواند‬
‫یا می باید باشد در پیوند هستید‪.‬‬

‫‪ ۰۱۱‬شما به مردها و درد های عاطفی معتاد گشته اید‪.‬‬

‫‪ ۰۱۲‬شما احتماال از نظر احساسی و مواد شیمیائی بدن تان‪ ٬‬آمادگی بیشتری برای اعتیاد به مواد‪ ٬‬الکل‪ ٬‬یا برخی‬
‫خوراکی ها‪ ٬‬مخصوصا آنهایی که دارای شکر هستند‪ ٬‬دارید‪.‬‬

‫‪ ۰۱۳‬چون اغلب بسوی آدم هایی جلب می شوید که مشکل دارند و می باید کمک شان کرد‪ ٬‬یا درگیر آشفته بازار ها و‬
‫شرایط درهم و برهم‪ ٬‬بی سرانجام و از نظر عاطفی درد آور می شوید‪ ٬‬یا از پرداختن به خود و مسئولیت پذیری در‬
‫آن خصوص طفره می روید‪.‬‬

‫‪ ۰۱۴‬شما احتماال در برابر افسردگی های دوره ای آسیب پذیری دارید‪ ٬‬افسردگی هایی که می کوشید از طریق‬
‫هیجانات ناشی از روابط ناپایدار‪ ٬‬جلو آنرا بگیرید‪.‬‬

‫‪۰۱۵‬مردهایی که مهربان‪ ٬‬قابل اتکا‪ ٬‬متین هستند و بشما دلبستگی دارند‪ ٬‬کششی در شما برنمی انگیزند‪ .‬این چنین مرد‬
‫های ”نازنینی“ از دید شما خسته کننده هستند‪.‬‬

‫جیل بیش و کم همه آن ویژگی های آورده شده را بنمایش گذاشت‪ .‬درست همین تجمع صفات باال در وی بود که مرا به میخوارگی‬
‫دوست وی بدگمان کرد تا چیزی های دیگر که می توانست در باره راندی بمن بگوید و مرا به میخواره بودن وی بدگمان کند‪.‬‬
‫زنانی که دست به این بزک های احساسی می برند پیوسته بدنبال مرد هایی می روند که به هر دلیل فراچنگ آنها نخواهند آمد‪.‬‬
‫داشتن اعتیاد یکی از راه های پیش پا افتاده در دسترس نبودن یا فراچنگ نیامدن آنان می باشد‪.‬‬
‫‪11‬‬

‫از همان آغاز‪ ٬‬این جیل بود که بیشتر تالش می کرد تا رابطه بگذارد‪ ٬‬مسئولیت بیشتری بگردن بگیرد و آن رابطه را تداوم‬
‫بخشد‪ .‬مانند اکثر زنانی که زیادی عشق می ورزند‪ ٬‬روشن بود که او زنی است متعهد و سختکوش‪ ٬‬موفق در گستره های فراوان‬
‫زندگی‪ ٬‬اما غافل از ارزش خویشتن‪ .‬دستیابی او به آرمانهای تحصیلی و شغلی‪ ٬‬شکست هایی را که در روابط عشقی داشت‪٬‬‬
‫جبران نمی کرد‪ .‬هر بار که راندی فراموش می کرد به او زنگ بزند‪ ٬‬پتکی بود که بر روی شناخت وی از خویشتن ( تصویری‬
‫که از خویشتن داشت) فرود میامد‪ ٬‬آنگاه او مانند قهرمانان افسانه ای می کوشید با پرستاری و رسیدگی به آن مرد در صدد‬
‫زدودن نشانه های آن خرابی ها و شکستگی های پیوندشان آید و آن زورق شکسته را به ساحل امن بکشاند‪ .‬آمادگی و آغوش باز‬
‫وی برای پذیرفتن مسئولیت تمام و کمال رابطه شکست خورده از ویژگی های دوست داشتن زیادی است‪ .‬همچنین ناتوانی او از‬
‫ارزیابی واقع بینانه شرایط خویش و بیرون کشیدن خود از آن گرداب‪ ٬‬آنهم هنگامی که دیگر نشانی از دوجانبه بودن آن دوستی‬
‫نمانده بود‪ ٬‬نشان از زیادی دوست داشتن داشت‪.‬‬

‫زنهایی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬در روابط عشقی به یکپارچگی و همگونی شخصیت خود کمتر اهمیت می دهند‪ .‬آنان توان و‬
‫نیروی خود را در راه تغییر رفتار یا احساس شخص دیگر نسبت بخود‪ ٬‬با دوز و کلک هایی که از سر درماندگی ست‪ ٬‬فرسوده‬
‫می کنند‪ ٬‬مانند تلفن های راه دور جیل یا پرواز های او به ساندیگو ( با آن درآمد اندکی که داشت)‪ .‬دوا و درمان های او برای‬
‫رندی از راه دور‪ ٬‬بیشتر تالشی بود برای براه آوردن مردی که او خود به آن نیاز داشت تا کمک به راندی برای باز شدن‬
‫چشمانش بر روی حقایق زندگیش‪ ٬‬برای کشف استعداد هایش‪ ٬‬و برای آنکه بداند کیست و چه می خواهد‪ .‬اگر واقعا او می‬
‫خواست پای در راه خویشتن شناسی بنهد‪ ٬‬خیلی کارها بود که خودش می توانست بکند‪ ٬‬تا این که بی رغبت و وارفته کنار جیل‬
‫بنشیند و آن خانم هم او را هل بدهد که به تحلیل خود بپردازد‪ .‬جیل چاره ای نداشت مگر پیوسته بر سر دست گرفتن علم پاره آن‬
‫تالش های بیهده‪ .‬یک راه دیگر هم برایش مانده بود‪ ٬‬اینکه او را همان طور که بود بپذیرد ‪ -‬مردی که هیچ غم احساس ها و‬
‫دوستی با او را نداشت‪.‬‬

‫بگذارید برگردیم به نشست خود با جیل‪ ٬‬تا آنچه را که انگیزه آمدن او پیش من بود‪ ٬‬بهتر ببینیم‪.‬‬

‫اینک جیل از پدرش می گفت‪.‬‬

‫یی ”او مردی خشن و سرسخت بود‪ .‬با خود پیمان بسته بودم روزی در بحثی از او برنده شوم‪ “.‬دمی در اندیشه فرورفت و‬
‫خاموش ماند‪.‬‬

‫هیچوقت نشدم‪ .‬شاید همان باعث سقوط من شد‪ .‬عاشق بحث کردن روی موضوعی و برنده شدن در آن بحث هستم‪ .‬از آن اندیشه‬
‫خنده ای پهن به چهره اش نشست‪ .‬اما پس از لحظاتی دوباره چهره اش جدی گشت‪.‬‬

‫”میدونی یکبار چکارش کردم؟ وادارش کردم بهم بگوید که دوستم دارد‪ ٬‬و مرا در آغوش بگیرد‪ “.‬جیل سعی می کرد آن داستان‬
‫ت سال های بلوغ خود‪ ٬‬تعریف کند‪ ٬‬اما به این سادگی هم نبود‪ ٬‬شبح‬
‫را به عنوان یکی از رویدادهای پیش پا افتاده و کم اهمی ِ‬
‫دختری جوان و دلشکسته بر آن داستان سایه افکنده بود‪.‬‬

‫”اگر وادارش نمی کردم‪ ٬‬آن کار را نمی کرد‪ .‬اون براستی مرا دوست داشت‪ .‬اما نشان نمی داد‪ .‬همان یکبار آنرا گفت و پس از‬
‫آنهم دیگر نتوانست آنرا دوباره بگوید‪ .‬برای همین خوشحالم که آنروز وادارش کردم‪ ٬‬وگرنه خودش هیچ وقت آنرا بهم نمی گفت‪.‬‬
‫سال های سال برای شنیدن آن انتظار کشیده بودم‪ .‬هیجده سالم شده بود که بهش گفتم ’یا بهم میگی دوستم داری یا ولت نمی کنم‘‪٬‬‬
‫جدی می گفتم‪ ٬‬تا نمی گفت ولش نمی کردم‪ .‬بعدش هم ازش خواستم بغلم بکند که مجبور شدم اول خودم بغلش کنم‪ .‬اون هم کمی‬
‫فشارم داد و با دست یکی دو بار زد به شانه ام‪ .‬همین هم خوب بود‪ .‬به محبت او نیاز داشتم‪ “.‬اشک دوباره به چشمانش برگشته‬
‫بود و از روی گونه های گردش به پایین سر می خورد‪.‬‬

‫”برای چی آن کار برایش آن قدر سخت بود؟ این که چیزی نبود‪ ٬‬خیلی ساده به دخترش میگفت‪’ ٬‬دوستت دارم‪ ‘.‬باز به دستان تا‬
‫شده اش نگاه می کرد‪“.‬‬

‫”چه قدر تالش کردم‪ ٬‬سر آن باهاش بحث کردم‪ ٬‬جنگیدم‪ .‬فکر می کردم اگر برنده شوم‪ ٬‬بمن افتخار خواهد کرد‪ .‬هیچ وقت نگفت‬
‫منهم در زمینه ای خوب هستم‪ .‬دلم می خواست تشویق ام می کرد ومی گفت دوستم دارد‪ ٬‬این یکی از بزرگترین آرزوهایم بود‬
‫‪“....‬‬

‫در دنباله گفتگو های مان روشن شد پدر جیل‪ ٬‬بگفته افراد خانواده‪ ٬‬دلش پسر می خواسته اما دختر گیرش آمده بود‪ .‬این بود که او‬
‫را از خود میراند‪ ٬‬بهش رو نمی داد‪ .‬همه آنها‪ ٬‬از جمله خود جیل‪ ٬‬خیلی ساده با آن داستان جعلی‪ ٬‬سردی رفتار آن پدر با دخترش‬
‫را توجیه می کردند‪ ٬‬تا قبول واقعیت در باره وی‪ .‬جیل پس از صرف زمان قابل توجهی در نشست های درمانی‪ ٬‬دریافت که‬
‫‪12‬‬

‫پدرش با هیچکس رابطه عاطفی نزدیک نداشت‪ ٬‬او حتی قادر نبود به یکی از دور و بری های خود عشق و گرما بدهد‪ ٬‬یا از او‬
‫پشتیبانی کند‪ .‬همیشه برای پا پس کشیدن احساسی وی ”دلیلی“ تراشیده می شد؛ با طرف دعوا کرده بود‪ ٬‬یا اختالف نظر داشت و‬
‫یا حقایق غیر قابل تغییر را دوست نداشت‪ ٬‬مانند دختر بودن بچه اش‪ .‬همه هم توی خانواده بجای بررسی علت فاصله گرفتن‬
‫عاطفی او با افراد خانواده‪ ٬‬مانند گوسفند آن دالیل را می پذیرفتند‪.‬‬

‫در واقع برای جیل آسانتر بود خودش را گنهکار بداند و سرزنش کند تا اینکه بپذیرد پدرش توانایی دوست داشتن را ندارد‪ .‬تا‬
‫مادام که گناه را برگردن خود می گرفت‪ ٬‬می توانست امید داشته باشد ‪ -‬باالخر روزی خود را آن قدر تغییر می دهم که او هم‬
‫ناچار شود خودش را تغییر دهد‪.‬‬

‫هنگامی که اتفاقی دردناک از نظر احساسی برای مان پیش میاید و ما بخودمان میگوییم گناه خودم بود‪ ٬‬به این معنی است که‬
‫هنوز کنترل آن دست خودم است‪ ٬‬اگر خودم را عوض بکنم‪ ٬‬درد متوقف می شود‪ .‬این است دینامیک پشت سر اکثر گنهکار‬
‫دانستن های خویشتن در میان زنانی که زیادی دوست دارند‪ .‬ما با بگردن گرفتن گناهان‪ ٬‬این امید را در خود زنده نگهمیداریم که‬
‫باالخره سر درمیاورم کجای کار من درست نیست و آنرا تصحیح می کنم‪ ٬‬و از آنجا بر اوضاع مسلط می گردم و جلو درد را می‬
‫گیرم‪.‬‬

‫این الگوی رفتاری در مورد جیل خیلی آشکار‪ ٬‬درست در نشستی که پس از تعریف روابط زناشویی اش داشتیم‪ ٬‬به نمایش درآمد‪.‬‬
‫او برای آن بسوی آن مرد‪ ٬‬با چنان کششی مقاومت ناپذیر کشیده شده بود‪ ٬‬که با او می توانست فضا و اوضاع عاری از احساس و‬
‫عاطفه سالهای بلوغ خود با پدرش را بازسازی کند‪ .‬ازدواج با او برایش فرصتی فراهم میاورد تا دوباره آن عشقی را که از او‬
‫دریغ شده بود به چنگ آورد‪.‬‬

‫همچنانکه جیل چگونگی آشنایی خویش با شوهرش را می گفت‪ ٬‬یاد گفته یکی از همکاران درمانگر خود افتادم‪ :‬آدم های گرسنه‬
‫دنبال خواراکی های خوش مزه نمی گردند‪ .‬جیل که دیوانه وار تشنه عشق‪ ٬‬تایید و پشتیبانی از خود بود‪ ٬‬او طعم مطرود گشتن و‬
‫کنار گذاشته شدن را چشیده بود‪ ٬‬محکوم بود این بار به پائول بچسبد و دنبالش برود‪.‬‬

‫میگفت‪” ٬‬ما همدیگر را در یک کافه دیدیم‪ .‬در یک مغازه لباس شویی داشتم لباس هایم را می شستم‪ ٬‬با خود گفتم‪ ٬‬بروم و این‬
‫کافه کهنه بغلی سرکی بکشم‪ .‬پائول داشت تنهایی بیلیارد بازی می کرد و از من پرسید می خواهم باهاش بازی کنم‪ .‬گفتم‪ ٬‬معلومه‪.‬‬
‫از همانجا شروع شد‪ .‬ازم خواست باهاش بروم بیرون‪ .‬گفتم نه‪ ٬‬من با مردهایی که توی کافه می بینم شان بیرون نمی روم‪ .‬دنبالم‬
‫راه افتاد و آمد تا رختشویی‪ ٬‬در آنجا کلی برایم صحبت کرد‪ .‬آخر سر تلفنم را دادم بهش و شب بعد باهم رفتیم بیرون‪“.‬‬

‫”شاید باورت نشود‪ ٬‬دو هفته نگذشته بود که باهم زندگی می کردیم‪ .‬او جایی برای زندگی نداشت‪ .‬منهم باید آپارتمانم را خالی می‬
‫کردم‪ .‬این چنین بود که دوتایی جایی را پیدا کردیم‪ .‬هیچ چیز او در من شوقی برنمی انگیخت‪ ٬‬نه همخوابگی مان شکوهی داشت‪٬‬‬
‫و نه هم‪-‬صحبت خوبی بود‪ ٬‬هیچکدام‪ .‬یکسالی گذشت‪ ٬‬مادرم نگران بود‪ ٬‬می خواست بداند باالخره من چکار می کنم‪ .‬برای همین‬
‫عروسی کردیم‪ “.‬جیل می لرزید و آن موهایش هم‪.‬‬

‫علیرغم این آغاز دلبخواه و انتخابی‪ ٬‬پس از اندکی جیل محسور و مفتون وی می گردد‪ .‬جیل در زندگی اینگونه بزرگ شده بود‪٬‬‬
‫همیشه سعی داشت عیب و ایراد کار های نادرست دیگران را رفع و رجوع بکند‪ ٬‬پس این الگوی رفتاری را بدرون زندگی‬
‫زناشویی اش نیز می برد‪.‬‬

‫چه سختی ها که نکشیدم‪ ٬‬خیلی تالش کردم‪ ٬‬واقعا دوستش داشتم‪ ٬‬دلم می خواست هر کاری که از دستم برمیاید برایش بکنم تا ”‬
‫او هم عاشق ام شود‪ .‬می خواستم برایش همسر نمونه شوم‪ .‬مانند دیوانه ها هی خانه و زندگی را می شستم‪ ٬‬جارو می کردم‪٬‬‬
‫برایش همه چی می پختم‪ ٬‬دانشگاه هم می رفتم‪ .‬اغلب او بیکار بود‪ .‬این یا آن گوشه دراز می کشید‪ ٬‬به یکباره چند روزی غیب‬
‫اش میزد‪ .‬زندگی جهنمی بود‪ ٬‬اعصاب ام خرد می شد‪ ٬‬روز ها انتظار می کشیدم که هر لحظه بیاید تو‪ ٬‬با خود می گفتم پس او‬
‫کجا مانده است؟ اما کم کم یاد گرفتم ازش نپرسم کجا می رود‪ ٬‬برای این که ‪ “....‬گویی دو دل مانده بود‪ ٬‬خود را روی صندلی‬
‫جابجا کرد‪” .‬گفتن این برایم خیلی سخت است‪ .‬یقین زیاد داشتم که اگر تالش خود را بکنم‪ ٬‬می توانم همه چیز را روبراه کنم‪ ٬‬آن‬
‫ناپدید شدن های او سخت عصبانی ام می کرد‪ ٬‬بگو مگوی مان میشد‪ ٬‬و او کتکم میزد‪“.‬‬

‫”در این باره هیچگاه چیزی به کسی نگفته ام‪ .‬خیلی خجالت می کشم‪ .‬هرگز فکر نمی کردم آن بدبختی سر من هم بیاید‪ ٬‬میدونی ؟‬
‫کسی نبودم که بگذارم دست رویم بلند کنند‪ ٬‬یا کتکم بزنند‪“.‬‬

‫زناشویی جیل هنگامی به پایان رسید که شوهرش در یکی از آن غیبت های طوالنی از خانه و زندگی‪ ٬‬زنی دیگر به تور زد‪.‬‬
‫هرچند زندگی شان جهنم شده بود‪ ٬‬با رفتن پائول‪ ٬‬جیل دربداغون شد‪.‬‬
‫‪13‬‬

‫” میدانم که آن زن هرکی بود‪ ٬‬همه آن چیز هایی را که من نداشتم او داشت‪ .‬راستش‪ ٬‬می توانستم ببینم برای چی پائول مرا‬
‫گذاشت و رفت‪ .‬احساس می کردم دیگر چیزی ندارم که برایش‪ ٬‬یا برای هرکسی دیگر بدهم‪ .‬از این که ترکم کرد‪ ٬‬سرزنش اش‬
‫نمی کنم‪ .‬دیگر خودم هم تحمل خودم را ندا شتم‪“.‬‬

‫بیشترین کار من با جیل در کمک به او برای دیدن و فهمیدن بیماریی گذشت که دیرگاهی بود در باتالق آن فرو رفته بود‪ ٬‬در‬
‫بیماری اعتیاد به روابط محتوم به شکست با مرد هایی که از نظر عاطفی فراچنگ آمدنی نیستند‪ .‬جنبه اعتیادی رفتار وی در‬
‫روابط اش با مصرف اعتیادی دوا موازی بود‪ .‬همه روابط او در آغاز نوعی از ”نشئگی“ اولیه بود‪ ٬‬نوعی شنگل و سر کیف‬
‫بودن‪ ٬‬و آن از این باور وی سرچشمه می گرفت که سرآخر نیاز های ژرفی که به عشق‪ ٬‬توجه‪ ٬‬و امنیت احساسی داشت‪٬‬‬
‫برآورده خواهد شد‪ .‬این باور او را بیشتر از پیش به مرد ها وابسته می کرد و احساس خوبی بهش میداد‪ .‬مانند هر معتادی که با‬
‫گذشت زمان از اعتیاد آنها نشئگی دوا کمتر می شود و آنان مجبور می گردند بیشتر مصرف کنند تا همان نشئگی اولیه حاصل‬
‫شود‪ ٬‬جیل نیز مجبور می شد هر رابطه ای را پس از سپری شدن مدتی با شدت بیشتر دنبال کند‪ ٬‬چرا که دیگر او را ارضا و اقنا‬
‫نمی کرد‪ .‬برای رسیدن دوباره به آنچه که روزی برایش احساس باشکوه و نویدبخش داشت‪ ٬‬ناچار می شد بدتر از برده‪ ٬‬مانند‬
‫سگ از شوهرش مراقبت و پاسداری کند‪ ٬‬اما با گذشت روز ها به کنترل و تضمین بیشتر نیاز پیدا می کرد‪ ٬‬و هرچه کمتر عشق‬
‫دریافت می کرد‪ ٬‬نیازش بدان فزونی می گرفت‪ .‬هرچه شرایط او بدتر می شد‪ ٬‬دل کندن از آن برایش سخت تر و رنج آور تر می‬
‫گشت‪ ٬‬چرا که نیازش نیز عمیق تر می گشت‪ .‬او دیگر نمی توانست از آن رابطه دست بکشد‪.‬‬

‫وقتی جیل برای نخستین بار پیش من آمد‪ ٬‬بیست و نه سالش بود‪ .‬در آن هنگام هفت سالی می شد که پدرش مرده بود‪ ٬‬اما هنوز‬
‫مرد بسیار مهم زندگیش بشمار میامد‪ .‬از باره ای پدرش تنها مرد آسمان زندگی او بود‪ ٬‬چرا که در هر مردی که با وی رابطه می‬
‫گذاشت یا بسویش کشیده می شد‪ ٬‬بدنبال پدرش می گشت‪ .‬همه سعی خود را برای بدست آوردن عشق او می کرد‪ ٬‬اما آن مرد از‬
‫دادن آن عشق ناتوان بود‪ ٬‬چرا که وی با مشکالت خود دست به گریبان بود‪.‬‬

‫هنگامی که آزمون های دوران کودکی مان بس دردناک و رنج آلود می گردد‪ ٬‬در سراسر زندگی خود‪ ٬‬با انگیزه پیروزی یافتن بر‬
‫آن‪ ٬‬به بازآفرینی شرایط مشابه روی میاوریم‪.‬‬

‫برای مثال‪ ٬‬اگر ما هم‪ ٬‬مانند جیل‪ ٬‬پدرمان را دوست و به محبت او نیاز فراوان داشتیم‪ ٬‬اما او بما اعتنایی می کرد‪ ٬‬ما هم پس از‬
‫بزرگ شدن بدنبال شخصی مشابه او می رفتیم‪ ٬‬تا آن نبرد نافرجام روزگار کودکی را به فرجام ”پیروزی“ برسانیم‪ ٬‬به عشق او‬
‫برسیم و او دوست مان داشته باشد‪ .‬جیل که ناخواسته از مردی ناشایست و ناالیق بسوی مرد ناالیق و بی کفایت دیگری کشیده می‬
‫شد‪ ٬‬نمونه زنده این دینامیک بود‪.‬‬

‫یک لطیفه قدیمی هست که می گوید‪ ٬‬مردی نزدیک بین نیمه شبی کلید خود را گم کرده بود و در زیر روشنایی چراغ خیابان‬
‫دنبال آن می گشت‪.‬‬

‫رهگذری پیش می رود و می خواهد کمکش کند‪ ٬‬از وی می پرسد‪” ٬‬مطمئنی کلیدت را اینجا گم کرده ای؟“ و او پاسخ می دهد‪٬‬‬
‫”نه‪ ٬‬اما روشنایی اینجاست‪“.‬‬

‫جیل نیز مانند آن مرد‪ ٬‬دنبال چیزی بود که در زندگیش گم کرده بود‪ ٬‬اما در جایی دنبال آن نمی گشت که امیدی به یافتن آن بود‪٬‬‬
‫بلکه چون وی زنی بود که زیادی دوست می داشت‪ ٬‬در جایی دنبال آن می گشت که گشتن در آنجا برایش آسان بود‪.‬‬

‫در سراسر این کتاب به واگشودن زیادی دوست داشتن خواهم پرداخت تا دانسته شود آن چیست‪ ٬‬از چیست که ما زیادی دوست‬
‫داریم‪ ٬‬از کجا آنرا یاد می گیریم‪ ٬‬و چگونه می توانیم برای دوست داشتن خود جایگزینی سالم پیدا کنیم‪ .‬بگذارید بار دیگر نگاهی‬
‫بیاندازیم به ویژگی های زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬این بار آنها را یک به یک باز و موشکافی می کنیم‪.‬‬

‫‪.۱‬‬

‫شما به ویژه از خانواده ای ناکارآمد میائید که در آن نیاز های عاطفی تان برآورده نشده است‪.‬‬

‫شاید بهتر باشد برای فهمیدن این ویژگی از نیمه دوم ”‪ ...‬که در آن نیاز های عاطفی تان برآورده نشده است“ آن شروع کنیم‪ .‬یاد‬
‫مان باشد که ”نیاز های عاطفی“ صرفا به نیاز های ما به عشق و محبت ختم نمی شود‪ .‬درست است که آن بخش نیز مهم می‬
‫باشد‪ ٬‬اما بچه ها بیشترین ضربه را در خانواده های ناکار آمد از آنجا می خورند که بجای پذیرفتن و ارزش قایل شدن به احساس‬
‫‪14‬‬

‫ها‪ ٬‬درک‪ ٬‬و بینش آنان‪ ٬‬غالبا آنها را نادیده می گیرند و مردود می شمارند‪ .‬برای مثال‪ :‬پدر و مادر با هم دعوا می کننند‪ .‬بچه در‬
‫گوشه ای کز می کند‪ ٬‬می ترسد‪ .‬پس از آنکه آب ها از آسیاب می افتد‪ ٬‬آهسته از مادرش می پرسد‪” ٬‬برای چی از دست بابا‬
‫عصبانی هستی؟“ مادر خشمگین و از کوره در رفته‪ ٬‬با فریادی فروخورده می گوید ”عصبانی نیستم“‪ .‬بچه که گیج شده است با‬
‫ترس می گوید‪” ٬‬اما من دیدم تو جیغ می کشیدی“‪ ٬‬و مادر با خشم بیشتر پاسخ می دهد‪” ٬‬گفتم که عصبانی نیستم‪ ٬‬اما اگر تو دست‬
‫ورنداری عصبانی خواهم شد!“ اینک بچه هم می ترسد‪ ٬‬هم عصبانی شده است و هم احساس گناه می کند‪ .‬مادر آن دختر کوچک‬
‫به طور ضمنی بهش گفته است درک و برداشت تو درست نیست‪ ٬‬اما اگر این گفته راست باشد‪ ٬‬پس ترس او از کجا سرچشمه می‬
‫گیرد؟ در اینجا بچه ناگزیر از گزینش میان دو راهیی استکه پیش رویش گشوده است‪ .‬میان اینکه او راست می گوید و مادرش‬
‫دانسته به او دروغ تحویل می دهد‪ ٬‬یا گمان کند هرآنچه را که می بیند‪ ٬‬می شنود‪ ٬‬و احساس می کند نادرست است‪ .‬اغلب بچه این‬
‫چنین سردرگمی ها را با خاموش کردن کلید دریافت کننده های خود حل می کند‪ ٬‬تا دگر بار برای باطل کردن آنها به رنج مبتال‬
‫نگردند‪ .‬این روند به توانایی بچه در داشتن اعتماد به خویشتن و دریافت های خویش آسیب می زند‪ ٬‬هم در خرد سالی و هم بعد ها‬
‫در بزرگسالی‪ ٬‬مخصوصا در روابط نزدیکی که پیدا می کند‪.‬‬

‫نیاز بچه ها به محبت پدر و مادر یا نزدیکان امکان دارد از سوی آنان یکسره نادیده گرفته شود‪ ٬‬یا به اندازه کافی رفع نشود‪.‬‬
‫هنگامی که پدر و مادر باهم درگیری دارند‪ ٬‬یا یا به هر روی باهم درگیر می شوند‪ ٬‬دیگر در خانواده برای بچه نه چندان که باید‬
‫وقت می ماند و نه به او توجه می شود‪ .‬از این جاست که بچه تشنه عشق و محبت می گردد‪ ٬‬بی آنکه یاد بگیرد و بداند چگونه‬
‫می باید بدان اعتماد کرد یا آنرا پذیرا شد‪ .‬آنان دیگر خود را شایسته آن نمی دانند‪.‬‬

‫اکنون می رویم سراغ بخش نخست این ویژگی‪ :‬شما از یک خانواده ناکارآمد میایید‪ .‬خانواده های ناکارآمد خانواده هایی هستند که‬
‫از موارد آورده شده در زیر یکی یا بیشتر در آن بچشم می خورد‪:‬‬

‫٭ مصرف نادرست و بی رویه الکل و یا مواد دیگر ( چه با نسخه دکتر‪ ٬‬چه بدون آن)‪.‬‬

‫٭ رفتار های افراطی مانند پرخوری افراطی‪ ٬‬کارکردن افراطی‪ ٬‬تمیز کردن افراطی‪ ٬‬قماربازی افراطی‪ ٬‬ولخرجی افراطی‪٬‬‬
‫الغرشدن افراطی‪ ٬‬ورزش افراطی‪ ٬‬و غیره؛ اینگونه اعمال نشانه رفتار های اعتیاد آور و نیز مراحل پیشرفته بیماری می باشد؛‬
‫از جمله پیامد های مخرب و زیانبار آنها که اغلب اتفاق می افتد‪ ٬‬از میان رفتن رابطه محرمیت و رابطه رو راست و بدون دوز و‬
‫کلک در خانواده می باشد‪.‬‬

‫٭ کتک زدن همسر و بچه ها‪.‬‬

‫٭ رفتار ناشایست سکسی پدر یا مادر با بچه‪ ٬‬از فریب دادن گرفته تا زنا‪.‬‬

‫٭ بگومگو های تنش زا و پایان ناپذیر‪.‬‬

‫٭ قهر کردن ها و امتناع والدین از صحبت کردن با یکدیگر به مدت طوالنی‪.‬‬

‫٭ پدر و مادر هایی که برداشت ها و ارزش های متضاد دارند و از آن طریق روی وفاداری بچه به یکی از یا هردو والدین و‬
‫حرف شنوی او از آنها تاثیر منفی می گذارند‪.‬‬

‫٭ پدر و مادر هایی که با همدیگر یا با بچه رقابت میگذارند‪.‬‬

‫٭ پدر یا مادری که نمی تواند با افراد دیگر خانواده دوستی و همدلی کند‪ ٬‬پس از آنان دوری می جوید‪ ٬‬و گناه این دوری جستن‬
‫را بگردن آنها می اندازد‪.‬‬

‫٭ انعطاف ناپذیری بیش از حد در مورد پول‪ ٬‬مذهب‪ ٬‬کار‪ ٬‬صرف وقت‪ ٬‬ابراز محبت‪ ٬‬سکس‪ ٬‬تلویزیون‪ ٬‬تکالیف خانه‪ ٬‬ورزش‪٬‬‬
‫سیاست‪ ٬‬و غیره؛ افراط در هرکدام از این ها که مانع تماس و نزدیکی و همدلی می گردد‪ ٬‬برای این که در اینجا تاکید نه روی‬
‫همدلی و رابطه دوستی که روی پیروی از قوانین است‪.‬‬

‫اگر هرکدام از پدر و مادر ها یکی از رفتار های باال را داشته باشند‪ ٬‬روی بچه تاثیر زیانبار خواهد گذاشت‪ .‬اگر هردو آنان این‬
‫رفتار های ناسالم را داشته باشند‪ ٬‬عواقب آن بسیار وخیم خواهد بود‪ .‬اغلب پدر و مادر ها آسیب دیدگی های مکمل بروز می دهند‪.‬‬
‫برای مثال یک الکلی با آدمی که پرخوری افراطی دارد‪ ٬‬ازدواج می کند‪ .‬سپس هرکدام از آن دو سعی می کند اعتیاد دیگری را‬
‫‪15‬‬

‫کنترل کند ( پابرجا نگهدارد)‪ .‬پدر و مادر ها اغلب به طرق ناسالم‪ ٬‬رفتارهای غلط یکدیگر را تداوم می بخشند؛ مادری که همه‬
‫هم و غمش مواظبت و رسیدگی به بچه است‪ ٬‬با پدری تند خو ازداواج می کند که به بچه ها رو نمی دهد و اعتنایی ندارد‪ ٬‬یا از‬
‫خود میراند‪ ٬‬بدین سان رفتار هرکدام از آنها به رفتار نادرست آن دیگر استمراری ویرانگر می بخشد‪.‬‬

‫خانواده های ناکارآمد انواع و اشکال متنوع دارد‪ ٬‬اما همه آنها روی بچه هایی که در آن خانواده ها بزرگ می شوند‪ ٬‬تاثیر مشابه‬
‫دارد‪ :‬از نظر توانایی احساس کردن و دوستی گذاشتن‪ ٬‬این بچه ها تاحدودی آسیب می بینند‪.‬‬

‫‪.۲‬‬

‫چون در تربیت و ناز و نوازش شما کوتاهی شده است‪ ٬‬سعی دارید این نیاز برآورد نشده را به طور نیابتی با‬
‫تیمارداری و مراقبت از دیگران‪ ٬‬خاصه مرد هایی که بگونه ای نشان میدهند بدان نیاز دارند‪ ٬‬پر کنید‪.‬‬

‫چگونگی رفتار بچه ها‪ ٬‬بویژه دختر کوچولوها را‪ ٬‬هنگامی که عشق و محبتی را که نیاز دارند و می خواهند بدست نمی آورند‪٬‬‬
‫تجسم کنید‪ .‬در حالی که پسر های خردسال خشمگین می شوند و آن رنجیدگی را با رفتار هایی مانند زدن‪ ٬‬شکستن و جنگیدن‬
‫نشان می دهند‪ ٬‬اکثرا ً دختر کوچولو ها می روند سراغ عروسک دلخواه خود‪ ٬‬آنرا بغل می گیرند‪ ٬‬ناز و نوازش می کنند‪ ٬‬و گاه‬
‫خود را با آن یکی می انگارند‪ ٬‬گویی تالش می کنند با نوازش آن‪ ٬‬مهر و عشقی را که از آن محروم گشته اند‪ ٬‬بدست آورند‪.‬‬
‫زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬نمونه های بزرگسال آن دختر کوچولو ها هستند که همان کار را اندکی زیرکانه تر می کنند‪ .‬به‬
‫طور کلی کار ما‪ ٬‬اگر نه در همه شیونات زندگی مان‪ ٬‬که در بیشتر آنها مهربانی به‪ ٬‬پرستاری و مراقبت از دیگران منحصر می‬
‫شود‪ .‬زنانی که از خانه های ناکارآمد می آیند ( و تا آنجا که دیده ام‪ ٬‬بویژه از خانواده های الکلی)‪ ٬‬در زمینه های درمانی و‬
‫مراقبت از بیماران‪ ٬‬در نقش پرستار‪ ٬‬مشاور‪ ٬‬درمانگر‪ ٬‬مددکاران اجتماعی و مددکاران دیگر حضور فراوان دارند‪ .‬ما بسوی آدم‬
‫هایی که نیازمند هستند کشیده می شویم‪ ٬‬با شوریدگی فراوان خود را با آنان همدرد می بینیم‪ ٬‬درصدد تسکین و تلطیف آن درد ها‬
‫برمیائیم تا مگر درد و رنج خودمان کاهش یابد‪ .‬این که مردهایی ما را با نیروی بیشتر بسوی خود می کشند که به نظر میرسد‬
‫نیازمند کمک هستند‪ ٬‬از آنروست که که در ریشه آن کشش‪ ٬‬آرزو و اشتیاق خود ما به دوست داشته شدن و کمک شدن نهفته‬
‫است‪.‬‬

‫نیازی نیست‪ ٬‬مردی که چشم ما را می گیرد بی نوا و بیمار باشد‪ .‬او می تواند آدمی گوشه گیر باشد که نمی تواند با دیگران‬
‫دوستی کند‪ ٬‬سرد مزاج و بی عاطفه‪ ٬‬یا خودبین و سرسخت‪ ٬‬یا اخم آلود و سودازده باشد‪ .‬آنها می توانند کمی سرکش و بی‬
‫مسئولیت باشند‪ ٬‬یا نتوانند پایبند و رام هیچ زنی شوند‪ .‬امکان دارد خودشان بگویند که هرگز نتوانسته اند دل در گرو مهر زنی به‬
‫بندند‪ .‬هرکدام از ما ها با توجه به گذشته ای که داشته ایم به نیاز های گوناگون او پاسخی دگرگونه خواهیم داد‪ .‬بیگمان همه ما در‬
‫مقام پاسخگویی برخواهیم آمد‪ ٬‬با این یقین که آن مرد بکمک ما‪ ٬‬به محبت ما‪ ٬‬راهنمایی ها و فراست ما نیاز دارد‪ ٬‬تا بتواند‬
‫زندگیش را نجات دهد‪.‬‬

‫‪.۳‬‬

‫چون هرگز نتوانستید پدر و مادرتان را به پرستارهایی که عشق و گرما میدهند‪ ٬‬به پرستارهایی که آرزویش را داشتید‪ ٬‬تغییر‬
‫دهید‪ ٬‬پس از اعماق وجود خود بسوی مردهایی کشیده می شوید که عاطفه ای ندارند‪ ٬‬به این امید که بار دیگر سعی کنید او را‬
‫با عشق خود تغییر دهید‪.‬‬

‫شاید در آن تالش و تقال با یکی از والدین تان درگیری داشتید‪ ٬‬شاید هم با هردو‪ .‬آن کمبود‪ ٬‬آن کار نادرست‪ ٬‬آن درد و رنج‪٬‬‬
‫هرچه بود در گذشته بود‪ ٬‬اما شما اکنون به ترمیم و تصحیح آن می پردازید‪.‬‬

‫کم کم روشن می شود که راهی نادرست‪ ٬‬ناصواب‪ ٬‬و به زیان خود در پیش گرفته اید‪ .‬کار درست آن بود که همه مهر‪ ٬‬همدردی‪٬‬‬
‫و دانایی خود را به مردی ارزانی می داشتید که آسیب دیده و بیمار نبود و در دوستی با او امیدی به برآورده شدن نیاز های‬
‫خودتان بود‪ .‬اما ما بسوی مردی سالم که بتواند نیاز های ما را برآورده کند‪ ٬‬کشش نمی یابیم‪ .‬مردهایی از این دست برای ما مالل‬
‫آور می باشند‪ ٬‬ما مجذوب مردهایی می شویم که نوید تالش و تقالی های مشابه با آنچه را که با پدر و مادر مان داشتیم‪ ٬‬برای‬
‫مان می آورند‪ ٬‬در آن تالش ها برای رسیدن به عشق‪ ٬‬محبت‪ ٬‬توجه‪ ٬‬و تایید کسانی که قادر نبودند‪ ٬‬به لحاظ مشکالت و گرفتاری‬
‫های خودشان‪ ٬‬آنها را بما بدهند‪ ٬‬سعی می کردیم به اندازه کافی خوب باشیم‪ ٬‬مهربان باشیم‪ ٬‬شایسته و ارزشمند باشیم‪ ٬‬یاری رس‬
‫‪16‬‬

‫دیگران باشیم‪ ٬‬و با هوش باشیم‪ .‬اینک کار ما بجایی رسیده است که گویی عشق‪ ٬‬توجه و تایید بدرد نمی خورد‪ ٬‬مگر آنکه آنها را‬
‫از مردی دربیاوریم که او نیز قادر به دادن آنها برای ما نیست‪ ٬‬چرا که که او در گرداب مشکالت و گرفتاری های خویش دارد‬
‫غرق می شود‪.‬‬

‫‪.۴‬‬

‫شما چون از ترک شدن در بیم و هراسید‪ ٬‬برای حفظ رابطه ای که دارید‪ ٬‬به هرکاری تن در میدهید‪.‬‬

‫ترک شدن بار سنیگینی روی روان ما دارد‪ .‬ترک شدن گاه به معنی ول کردن و گاه به این معنی است که یکی را رهایش کنی تا‬
‫در تنهایی خود بمیرد‪ ٬‬چرا که احتماال نمی توانیم به تنهایی زنده بمانیم‪ .‬یک ترک شدن عملی هست و یک ترک شدن عاطفی‪ .‬همه‬
‫زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬دست کم ترک شدن عاطفی را با همه ترسناکی و پوچی ترس آور آن تجربه کرده اند‪ .‬هنگامی که‬
‫مردی‪ ٬‬پس از رسیدن به بزرگسالی ترک مان می کند ‪ -‬با توجه به مشابهت های فراوان او با کسانی که پیشتر ترک مان کردند ‪-‬‬
‫همه آن خوف و وحشت ها دوباره در یاد مان زنده می شود و این راه را برای ویژگی بعدی ما باز می کند‪.‬‬

‫‪.۵‬‬

‫از دید شما هیچ کوششی برای ”کمک“به مردی که با وی دوستی دارید‪ ٬‬زحمت زیاد‪ ٬‬وقت زیاد‪ ٬‬و هزینه زیاد برنمی دارد‪.‬‬

‫تئوری پشت سر همه این کمک کردن ها آنستکه‪ ٬‬اگر آن کارگر بیافتد‪ ٬‬آن مرد همه آنچه را که آرزو و نیاز دارید او بشود‪٬‬‬
‫خواهد شد‪ .‬به سخن دیگر در نبردی پیروز می شوید و با آن پیروزی به چیز هایی میرسید که آنهمه سال‪ ٬‬با آن همه آرزومندی‬
‫در طلب اش بودید‪ .‬بدین سان ما که عمری را با صرفه جویی زندگی کرده‪ ٬‬از گلوی خودمان زده ایم‪ ٬‬برای کمک به او از هیچ‬
‫چیز فروگذار نیستیم‪ .‬برخی از کارهایی که برایش می کنیم از این قرار است‪:‬‬

‫برایش رخت خوب می خریم تا به ارزش خود پی ببرد‪.‬‬


‫برایش یک درمانگر روانی پیدا کرده‪ ٬‬سپس التماس می کنیم پیش او برود‪.‬‬
‫برایش سرگرمی های گران پیدا می کنیم تا وقتش را به بطالت نگذراند‪.‬‬
‫کار‪ ٬‬زندگی و آسایش مان را ول می کنیم‪ ٬‬از این گوشه کشور به آن گوشه کشور اسباب کشی می کنیم‪ ٬‬چرا‬
‫که ”او از این جا خوشش نمی آید‪“.‬‬
‫همه یا نیمی از دار و ندار خود را به او پیشکش می کنیم تا خود را کمتر از ما نبیند‪.‬‬
‫برایش یک جای مناسب زندگی فراهم می کنیم تا احساس امنیت بکند‪.‬‬
‫اجازه می دهیم از ما سوء استفاده عاطفی بکند‪ ٬‬برای این که ”هیچ وقت بهش اجازه نداده اند احساسات خود را بروز‬
‫دهد‪“.‬‬
‫برایش کار پیدا می کنیم‪.‬‬

‫فهرست باال گوشه ای از کمک هایی می باشد که می کوشیم برایش بکنیم‪ .‬ما هیچگاه از خود نمی پرسیم این کارهایی که برایش‬
‫می کنیم درست هستند‪ .‬در واقع بخش بزرگی از عمر و توان خویش را صرف یافتن راه های نو برای کمک به او می کنیم که در‬
‫چشم ما نسبت به اقدام هایی که پیشتر برایش انجام داده ایم‪ ٬‬تاثیر بهتر خواهد داشت‪.‬‬

‫‪.۶‬‬

‫شما که طعم کمبود عشق در روابط شخصی را چشیده اید‪ ٬‬چاره را در شکیبایی پیشه کردن‪ ٬‬امید داشتن‪ ٬‬و تالش بیشتر برای‬
‫خشنودی او می بینید‪.‬‬

‫هرگاه آدم دیگری با سرگذشتی دیگر‪ ٬‬بجای ما بود‪ ٬‬بیگمان با خود می گفت‪” ٬‬این راه به ترکستان می رود‪ ٬‬پس من پای در آن‬
‫راه نمی گذارم‪ “.‬ولی ما بخود می گوییم اگر با اقداماتی که کرده ایم‪ ٬‬گرهی از مشکل گشوده نمی شود و ما روی شادی را نمی‬
‫بینیم‪ ٬‬پس یک جای کارمان می لنگد‪ ٬‬یا چندان که باید همه تالش خود را نکرده ایم‪ .‬هر تفاوت کوچکی را که در رفتار شریک‬
‫زندگی خود می بینیم‪ ٬‬آنرا به حساب تغییر او می گذاریم ‪ -‬کم کم دارد عوض می شود‪ .‬امیدمان را بچیزی واهی می بندیم و در‬
‫‪17‬‬

‫پندار دلمان را خوش می کنیم که به احتمال زیاد فردا عوض خواهد شد‪ .‬تو گویی به امید عوض شدن او نشستن برای مان آسانتر‬
‫است تا عوض کردن خود و مسیر زندگی مان‪.‬‬

‫‪.۷‬‬

‫شما در هر رابطه ای آماده هستید بیشتر از ‪ ۵۰‬درصد مسئولیت‪ ٬‬گناهان‪ ٬‬و سرزنش ها را بگردن بگیرید‪.‬‬

‫شمار فراوانی از ماها که از خانه های ناکارآمد میاییم‪ ٬‬پدر و مادر هایی داشتیم که مسئولیت پذیر نبودند‪ ٬‬بچه مانده بودند‪ ٬‬و‬
‫ضعیف بودند‪ .‬ما ها خودمان خیلی زود بزرگ و بزرگساالن دروغین شدیم‪ ٬‬خیلی زودتر از آنکه بتوانیم بار و سنگینی نقش‬
‫بزرگسالی را بردوش بکشیم‪ .‬با این همه‪ ٬‬از قدرتی که خانواده و دیگران بما عطا می کردند‪ ٬‬خرسند بودیم‪ .‬اکنون که در جایگاه‬
‫بزرگساالن نشسته ایم‪ ٬‬گمان می بریم دیگر اختیار و موفقیت روابط مان دست خودمان است‪ .‬پس به دنبال شرکای زندگی بدون‬
‫مسئولیت و ایراد گیری می رویم که بر آن احساس و پندار ما در باره اختیار موفقیت روابط خویش را در دست خود داشتن‪ ٬‬دامن‬
‫میزنند‪ .‬ما هم که خدای بردوش کشیدن بار همه گناهان هستیم‪.‬‬

‫‪.۸‬‬

‫حرمت خویشتن را داشتن در شما به پایین ترین میزان خود رسیده است و در ژرفای درون خویش باور دارید که شایستگی‬
‫شادی و شاد بودن را ندارید‪ .‬گمان می برید برای داشتن زندگی شاد‪ ٬‬نخست می باید شایستگی آنرا بدست آورید‪.‬‬

‫اگر پدر و مادر های ما‪ ٬‬ما را شایسته عشق و محبت‪ ٬‬توجه و مراقبت خود نیابند‪ ٬‬ما چگونه می توانیم باور کنیم که براستی آدم‬
‫های خوبی هستیم؟ شمار بسیار اندکی از زنانی که زیادی دوستدارند‪ ٬‬در ته دل خویش باور دارند که به صرف بودن شان در این‬
‫جهان شایسته دوست داشتن و دوست داشته شدن هستند‪ .‬ما بجای آن‪ ٬‬باور داریم کاستی ها و کژی های هراس انگیزی در ما النه‬
‫کرده است‪ ٬‬از آنرو پیش از دوست داشتن یا دوست داشته شدن می باید نخست خیلی کار های خوب زیادی بکنیم‪ .‬ما خویشتن را‬
‫به سبب کمبود هایمان گنهکار میدانیم و از اینکه روزی آنها برمال شوند مانند بید برخود می لرزیم‪ .‬همه توان و نیروی خویش را‬
‫بکار می بندیم تا به دیگران نشان دهیم که آدم خوبی هستیم‪ ٬‬چرا که خود بدان باور نداریم‪.‬‬

‫‪.۹‬‬

‫چون دوران بچگی را با ناامنی سپری کرده اید‪ ٬‬پس از روی استیصال در صدد کنترل شوهر و روابط زناشویی خود برمیایید‪.‬‬
‫برای پوشیده نگهداشتن کنترل خود روی آدم ها و اوضاع‪ ٬‬وانمود می کنید‪ ٬‬می خواهید ”کمک شان کنید“‪.‬‬

‫پیامد بزرگ شدن در هر نوع خانواده ناکارآمد مانند خانواده الکلی‪ ٬‬خانواده ای که در آن کتک کاری است‪ ٬‬یا خانواده ای که در‬
‫آن به بچه ها تجاوز می شود‪ ٬‬آنستکه بچه از اینکه کنترل از دست خانواده در رفته است‪ ٬‬در بیم و هراس بسر می برد‪ .‬از‬
‫آنجایی که این گونه آزمون ها بس ویرانگر و آسیب زاست‪ ٬‬بسیاری از ما ها که آن بدبختی ها را کشیده ایم‪ ٬‬در صدد برگرداندن‬
‫اوضاع و نقش ها به نفع خود برمیاییم‪ .‬به بهانه ناجی و یاری رس دیگران گشتن‪ ٬‬می خواهیم خودمان را‪ ٬‬از دهشتی که با سپردن‬
‫سرنوشت خود به دیگری جان مانرا فرا می گیرد‪ ٬‬در امان نگه داریم‪ .‬ما برای این که خویشتن را امن و اوضاع را تحت کنترل‬
‫خویش احساس کینم‪ ٬‬به آدم هایی نیاز داریم که بتوانیم کمک شان کنیم‪.‬‬

‫‪.۱۰‬‬

‫در روابط خود با مرد ها‪ ٬‬بجای اینکه با واقعیات آن روابط در تماس باشید‪ ٬‬با رویا های خود‪ ٬‬چگونه می تواند یا باید باشد در‬
‫پیوند هستید‪.‬‬

‫هنگامی که زیادی دوست داریم‪ ٬‬در دنیایی خیالی بسر می بریم‪ ٬‬دنیایی که در آن مردی که آنهمه از وی رنج و نگون بختی‬
‫داریم‪ ٬‬به هیکل مردی درمیاید که مطمین هستیم با کمک ما می تواند آنی بشود که می خواهیم‪ .‬از آنجا که ما از رابطه شاد چیزی‬
‫‪18‬‬

‫بدان صورت سرمان نمی شود و تجربه ناچیزی با کسی داشته یم که به برآورده شدن نیاز های عاطفی مان اهمیت می داد‪ ٬‬پس‬
‫برای رسیدن به ارزوهای مان آن دنیای خیالی نزدیکترین دنیا میشود‪.‬‬

‫اگر مردی را داشتیم که همه خواست هایمان در او بود‪ ٬‬دیگر او چه نیازی بما داشت؟ در آن صورت همه آن استعدادها و توانایی‬
‫های ( و نگرانی و اضطرار) ما برای کمک کردن‪ ٬‬همه برباد میرفت‪ ٬‬چرا که دیگر مصرفی نداشت‪ .‬بدین ترتیب بخش بزرگی‬
‫از هویت ما ( نقش ناجی ‪ -‬م‪ ).‬در این حالت از میان می رفت‪ .‬پس ما دنبال مردی می رویم که ایده آل مان نیست ‪ -‬در آرزویش‬
‫نیستیم‪.‬‬

‫‪.۱۱‬‬

‫شما معتاد مرد و رنج عاطفی گشته اید‪.‬‬

‫بگفته سانتون پله‪ ٬‬نویسنده کتاب عشق و اعتیاد‪” ٬‬آزمون اعتیادی آنچنان آزمونی استکه آگاهی شخص را بخود می کشد و مانند‬
‫داروی مسکن‪ ٬‬درد ها و نگرانی های او را تسکین می دهد‪ .‬شاید بتوان گفت هیچ چیزی به خوبی نوعی از رابطه عشقی نمی‬
‫تواند آگاهی ما را برباید‪ .‬ویژگی رابطه اعتیاد آور‪ ٬‬در تمنای یکی به حضور اطمینان بخش آن دیگریست ‪ ....‬ویژگی دیگر آن‬
‫کاستن از توان فرد برای پرداختن و توجه دادن به جنبه های دیگر زندگی می باشد‪“.‬‬

‫محسور و مفتون شدن یا عالقه بیش از حد یافتن ما به مردی که عاشق اش هستیم برای فرار از درد ها‪ ٬‬پوچی ها‪ ٬‬ترس ها‪ ٬‬و‬
‫خشم های خود مان می باشد‪ .‬ما از روابط خود مانند دارو استفاده می کنیم تا جلو آن احساسی را بگیریم که درصورت فکر کردن‬
‫به وضعیت خود سراغ مان می آید‪ .‬هر چه روابط و رفتار متقابل ما با شوهران مان دردناکتر و رنج آور تر باشد‪ ٬‬به همان اندازه‬
‫حواس پرتی حاصل از آن بیشتر خواهد بود‪ .‬یک رابطه جهنمی‪ ٬‬خیلی ساده‪ ٬‬برای ما جای یک داروی مخدر قوی را دارد‪ .‬بدون‬
‫مردی که بتوانیم شش دانگ حواس مان را معطوف او بکنیم‪ ٬‬خماری و عالیم نرسیدن مواد به معتاد‪ ٬‬سراغ مان میاید‪ ٬‬بیشتر‬
‫وقت ها این عالیم درست مانند بسیاری از عالیم بدنی و عاطفی ترک اعتیاد می باشد‪ ٬‬مانند حالت تهوع‪ ٬‬عرق کردن‪ ٬‬احساس‬
‫سرما‪ ٬‬لرزه‪ ٬‬مدام راه رفتن‪ ٬‬افکار سمج‪ ٬‬دلمردگی‪ ٬‬بی خوابی کشیدن ها‪ ٬‬ترس فراوان‪ ٬‬و نگرانی‪ .‬برای خالصی یافتن از این‬
‫عوارض بیماری‪ ٬‬اغلب سعی می کنیم برگردیم پیش شوهر آخری مان‪ ٬‬یا با درماندگی دنبال شوهری تازه می گردیم‪.‬‬

‫‪.12‬‬

‫شما احتماال از نظر احساسی و مواد شیمیایی بدن تان آمادگی بیشتری برای اعتیاد به مواد‪ ٬‬الکل‪ ٬‬یا برخی خوراکی ها دارید‪٬‬‬
‫مخصوصا آنهایی که دارای شکر هستند‪.‬‬

‫آنچه در باال آورده شد‪ ٬‬در خصوص زنهایی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬نیز دخترانی که مواد اعتیاد آور مصرف می کنند‪ ٬‬مصادقت‬
‫دارد‪ .‬همه زنانی که زیادی دوست دارند پسمانده های عاطفی یی را با خود بهمراه دارند که می تواند استفاده نادرست از مواد را‪٬‬‬
‫به عنوان گریزگاهی برای آسودن از آن احساس ها‪ ٬‬جلو پای شان باز کند‪ .‬از سویی نیز گمان می رود فرزندان پدر و مادر های‬
‫معتاد‪ ٬‬برای روی آوردن به اعتیاد آمادگی ژنتیک دارند‪ .‬شاید به خاطر شباهت زیاد مولکول های شکر تصفیه شده به الکل‬
‫اتیلیک استکه شمار بزرگی از دختران پدر و مادر های الکلی نیز به آن معتاد می شوند و یا پرخوری افراطی دارند‪.‬‬

‫شکر تصفیه شده را نمی شود خوراکی گفت‪ ٬‬آن یک دواست‪ .‬شکر تصفیه شده فاقد ارزش خوراکی و صرفا کالری است‪ ٬‬که می‬
‫تواند در ترکیبات شیمیایی مغز دگرگونی های اساسی پدید آورد و برای آدم های زیادی اعتیاد آور می باشد‪.‬‬

‫‪.۱۳‬‬

‫چون اغلب بسوی آدم هایی که جلب می شوید که مشکل دارند و می باید کمک شان کرد‪ ٬‬درگیر آشفته بازار ها و شرایط درهم‬
‫و برهم‪ ٬‬نامشخص و از نظر عاطفی درد آور می شوید‪ ٬‬از پرداختن به خود و مسئولیت پذیری در آن خصوص طفره می روید‪.‬‬
‫‪19‬‬

‫اگر چه ما خیلی خوب می توانیم از احساسات آدم های دیگر خوب سردربیاوریم یا خوب می دانیم آنها به چه نیاز دارند و چکار‬
‫می باید بکنند‪ ٬‬اما از احساس های خود غافل هستیم‪ ٬‬و از اتخاذ تصمیمات معقول در زمینه های مهم زندگی خویش که از آنها در‬
‫رنج و بال هستیم‪ ٬‬ناتوان می باشیم‪ .‬حقیقت را گفته باشم‪ ٬‬بسیاری از ما ها نمی دانیم کی هستیم‪ .‬چون در برخورد با مسائل پیش‬
‫بینی نشده و نگران کننده دچار احساسات می شویم‪ ٬‬مجالی برای وقت گذاشتن و فکر کردن به این که کی هستیم نمی ماند‪.‬‬

‫کنیم‪ ٬‬زار بزنیم‪ ٬‬جیغ بکشیم‪ ٬‬داد‬


‫البته گفته های باال به این معنی نیست که نباید احساساتی و هیجانی شد‪ .‬همه ما حق داریم گریه ِ‬
‫بزنیم‪ ٬‬اما از بکار بردن احساس های خود به عنوان راهنمایی برای گرفتن تصمیم های مهم و ضروری در زندگی مان ناتوان‬
‫هستیم‪.‬‬

‫‪.۱۴‬‬

‫شما احتماال در برابر افسردگی های دوره ای آسیب پذیری دارید‪ ٬‬افسردگی هایی که می کوشید از طریق هیجانات ناشی از‬
‫روابط ناپایدار‪ ٬‬جلو آنرا بگیرید‪.‬‬

‫یک نمونه‪ :‬یکی از بیماران من که مدتی افسرده و با یک الکلی ازدواج کرده بود‪ ٬‬می گفت زندگی با وی مثل این بود که هر روز‬
‫با ماشینت تصادف می کردی‪ .‬دست انداز های وحشت آور زندگیش‪ ٬‬دسته گل آب دادن های شوهرش‪ ٬‬دوز و کلک هایش‪ ٬‬نا‬
‫مشخص بودن دوام زناشویی شان و تپه چاله های جاده زندگی شان‪ ٬‬مانند ضرباتی بود که هر روز به بدنه سیستم آنها وارد می‬
‫شد‪ .‬اگر سرتان آمده باشد که تصادفی بکنید و زیاد زخمی و زیلی نشوید‪ ٬‬می بینید آنروز یا پس از آن تصادف ” قبراق و سرحال“‬
‫هستید‪ .‬این به خاطر آنست که به بدن تان شوک یا ضربه ای محکم وارد می شود‪ ٬‬در نتیجه مقدار زیادی آدرنالین وارد خون می‬
‫شود‪ .‬آدرنالین باعث شنگول شدن می گردد‪ .‬اگر آدمی باشید که با دلمردگی دست بگریبان است‪ ٬‬ناخودآگاه دنبال رویداد ها و‬
‫شرایطی می گردید که برای تان هیجان آور باشد‪ ٬‬مانند تصادف ماشین ( یا همسر یک الکلی گشتن)‪ ٬‬تا شمار را شارژ کند و‬
‫پژمرده نشوید‪.‬‬

‫افسردگی‪ ٬‬میخوارگی‪ ٬‬و پرخوری از آسیب ( نابسامانی) هایی هستند که بهم ربط دارند و به نظر می رسد منشا ژنتیک داشته‬
‫باشند‪ .‬پدر و مادر بسیاری از خانم هایی که اختالل روانی کم خوری ( آنورکسیا) دارند و من با آنها کار کرده ام‪ ٬‬هر دو می‬
‫خواره بودند‪ ٬‬و دست کم پدر یا مادر شمار فراوانی از خانم هایی که از افسردگی رنج می بردند‪ ٬‬می خوارگی میکردند‪ .‬اگر شما‬
‫هم از خانواده ای میایید که سرپرست های آن میخواره هستند‪ ٬‬از دو باره در معرض دلمردگی می باشید‪ ٬‬یکی به خاطر گذشته‬
‫تان‪ ٬‬دیگری به خاطر وراثت ژنتیک‪ .‬هر چند مسخره به نظر میاید‪ ٬‬اما رابطه گذاشتن با کسی که به آن بیماری مبتال است‪ ٬‬شاید‬
‫برای شما کشش و هیجان زیادی ایجاد کند‪.‬‬

‫‪.۱۵‬‬

‫مردهای مهربان‪ ٬‬قابل اتکا‪ ٬‬دارای وقار و قابل اعتمادی که بشما دلبستگی دارند‪ ٬‬کششی در شما ایجاد نمی کنند‪ .‬این گونه مرد‬
‫های ”دوست داشتنی“ در چشم شما خسته و دلگیر کننده هستند‪.‬‬

‫در چشم ما مردهای متزلزل و دمدمی مزاجی که به هیچ سراطی مستقم نیستند هیجان انگیز هستند‪ ٬‬مردان غیر قابل اعتماد چالش‬
‫برانگیزند‪ ٬‬مرد های سطحی نگر و بی خیال رمانتیک هستند‪ ٬‬مردی که هنوز بچه مانده است دلرباتر است‪ ٬‬مرد ترشرو ناشناخته‬
‫و پر از رمز و راز است‪ .‬مرد عصبانی به حوصله و درک ما نیاز دارد‪ .‬مرد غمگین غمخوارگی و تیمار داری ما را می‬
‫خواهد‪ .‬مرد بی لیاقت محتاج تشویق و پشت گرمی ماست و مرد پیر به شور و گرمای ما نیازمند است‪ .‬اما اگر مردی عیب و‬
‫ایراد نداشته باشد ما که نمی توانیم ”تعمیرش“کنیم‪ ٬‬و اگر هم مهربان باشد و مثل پروانه دور ما بچرخد‪ ٬‬که دیگر نمی گذارد رنج‬
‫و عذاب بکشیم‪ .‬بدبختی ما آنجاست که اگر نتوانیم زیادی دوست داشته باشیم‪ ٬‬ترجیح می دهیم هیچ دوست نداشته باشیم‪.‬‬

‫در بخش های آتی‪ ٬‬زنانی را می بینید‪ ٬‬که هر کدام‪ ٬‬مانند جیل داستانی در باره زیادی دوست داشتن می گویند‪ .‬امیدوارم از ورای‬
‫داستان آنها بتوانید الگوی زندگی خویش را بهتر و روشتنر ببینید‪ .‬پس از آنست که خواهید توانست از ابزار هایی که در بخش‬
‫های پایانی عرضه می شود بهره بگیرید‪ ٬‬الگو های زندگی تان را دگرگونه سازید و با اعتماد به خویشتن‪ ٬‬آنرا با عشق و شادی‬
‫بیارائید‪.‬‬
‫‪20‬‬

‫‪.۲‬‬
‫همخوابگی خوب در زناشویی بد‬

‫شوهرم را تا بی کران ها دوست دارم ‪ -‬او هرگز این را نخواهد فهمید‪.‬‬

‫برای او سراسر زندگیم را در یاس و نومیدی گذرانده ام ‪ -‬اما چه اهمیتی دارد‪.‬‬

‫هر بار که مرا در میان بازوانش می گیرد‪ ٬‬جهان برایم روشن می گردد ‪.....‬‬

‫زن جوانی که جلوم نشسته بود‪ ٬‬خود را در میان شوالیی از ناامیدی می پیچید و پنهان می کرد‪ .‬چهره زیبایش هنوز از ضربه و‬
‫کوفتگی یک ماه پیش زرد و کبود بود‪ ٬‬عمدا و به قصد خودکشی ماشین را از پرتگاه گاز داده بود به ته دره‪.‬‬

‫آهسته و در حالی که درد می کشید گفت‪” ٬‬روزنامه ها با آب و تاب فراوان همه چیز را نوشته بودند‪ ٬‬عکس های ماشین را هم که‬
‫از صخره ای آویزان مانده بود‪ ٬‬انداخته بودند‪ ....‬اما او‪ ٬‬حتی زنگ هم نزد‪ “.‬چون به اینجا رسید‪ ٬‬یک آن کمی صدایش بلند شد‪٬‬‬
‫سر خورد و در پریشانی و غم فرو رفت‪.‬‬‫در آن دم می شد خشمی سالم‪ ٬‬لرزان و رنگ پریده را در او دید‪ ٬‬اما لحظه ای دیگر ُ‬

‫ترودی که در راه عشق تا لب گور رفته و برگشته بود‪ ٬‬آرام آرام سوال اش را مطرح کرد‪ .‬سوال او در باره غیر قابل توضیح و‬
‫باور نکردنی بودن رفتار شوهرش بود‪ ٬‬که بی سر و صدا او را ترک کرده بود‪ ” :‬مگر می شود‪ ٬‬ما که سکس به آن خوبی‬
‫داشتیم‪ ٬‬هردو از آن خیلی لذت می بردیم‪ .‬سکس تنها چیزی بودک که ما را با هم یکدل و یک تن می ساخت‪ ٬‬غیر از آن سر هیچ‬
‫چیز دیگر با هم سازش نداشتیم‪ .‬مگر می شود هیچ چیز خوب پیش نرود و تنها آن یک خوب پیش برود؟“ پس از آن زد زیر‬
‫گریه‪ ٬‬در این جا می شد بچه بسیار کوچک و بسیار آسیب دیده ای را که نمایان می گشت‪ ٬‬به روشنی دید‪” .‬فکر می کردم اگر‬
‫خودم را در اختیارش بگذارم‪ ٬‬عاشقم می شود‪ .‬از همه چیزم برایش گذشتم‪ ٬‬از همه چیزم که می توانستم بگذرم‪ “.‬بجلو خم شد‪٬‬‬
‫دستانش را روی شکمش تا کرد‪ ٬‬خودش را پیج و تاب می داد و می گفت‪” ٬‬چه قدر دردناکه وقتی می بینم همه آن سختی هایی را‬
‫که کشیدم برای هیچ بود‪“.‬‬

‫ترودی خم شده بود و می گریست‪ .‬مدتی طوالنی هق هق میکرد‪ .‬در آن جای تهی مانده و خالی از عشق و دلدادگی که روزی‬
‫افسانه عشق اش زیسته بود‪ ٬‬سرگردان و گمگشته بود‪ .‬وقتی دوباره توانست حرف بزند‪ ٬‬باز با همان صدای ناله مانند و‬
‫فروخورده ادامه داد‪” ٬‬تنها چیزی که برایم اهمیت داشت آن بود که بتوانم جیم را خوشحال کنم و او پیشم بماند‪ .‬هیچ چیزی ازش‬
‫نمی خواستم‪ ٬‬جز این که پیش من باشد‪“.‬‬

‫ترودی دوباره گریه می کرد‪ ٬‬پس از مدتی از گریستن باز ایستاد‪ ٬‬یادم آمد که در باره خانواده اش چی می گفت‪ ٬‬یواشکی ازش‬
‫پرسیدم‪” ٬‬راستی‪ ٬‬این همان چیزی نبود که مادرت هم از پدرت می خواست؟ که وقتش را با او بگذراند؟“‬

‫به یکباره صاف نشست‪” ٬‬آره‪ ٬‬خدای من! راست میگی‪ .‬منهم مانند مادرم شده ام‪ .‬هیچ وقت نمی خواستم مانند او بشوم‪ .‬برای اینکه‬
‫به خواستش برسه‪ ٬‬تهدید به خودکشی می کرد‪ .‬آه‪ ٬‬خدای من‪ “.‬همچنانکه این ها را می گفت‪ ٬‬به من نگاه می کرد‪” ٬‬چقدر‬
‫وحشتناکه!“‬

‫چون او دم فرو بست من به سخن درآمدم‪” ٬‬بسیاری از اوقات می بینیم کارهایی را می کنیم که شوهر قبلی مان یا پدر و مادر مان‬
‫می کردند‪ ٬‬و ما با خود عهد بسته بودیم هرگز آن کار ها را نکنیم‪ .‬اما ما خیلی چیز ها را از روی رفتار های آنان یاد گرفتیم‬
‫وسرمشق خود قراردادیم‪ ٬‬بی آنکه خود متوجه آن باشیم‪ ٬‬حتی احساس های آنها را یاد گرفتیم‪ ٬‬احساس هایی که نشان میداد مرد یا‬
‫زن بودن چیست‪“.‬‬

‫ترودی به اعتراض گفت‪” ٬‬اما من برای اینکه دوباره به جیم برسم دست به خودکشی نزدم‪ .‬دیگر تاب و تحمل آن احساس هایی را‬
‫که از خود داشتم نمی آوردم؛ احساس بی ارزش بودن‪ ٬‬احساس زاید و نامطلوب بودن را‪ “.‬دوباره مکثی کرد ”شاید مادرم هم‬
‫‪21‬‬

‫همین احساس را داشت‪ .‬آخر و عاقبت بستن خود به دُم یکی‪ ٬‬آنهم یکی که خیال می کند برای خودش کار های مهم تری دارد‪٬‬‬
‫بهتر از این نمی توانست باشد‪“.‬‬

‫کار ترودی از باره ای درست بود‪ ٬‬برای بدام انداختن و فریب دادن‪ ٬‬وی همخوابگی را برگزیده بود‪.‬‬

‫در نشست بعدی که درد کمی کهنه شده و فروکش کرده بود‪ ٬‬دوباره رشته سخن رفت روی سکس‪ .‬با آمیزه ای از گناه و غرور‬
‫گفت‪” ٬‬از نظر سکسی خیلی زود تحریک می شوم‪ .‬توی دبیرستان که بودم می ترسیدم به حشری بودن اسم در کنم‪“.‬‬

‫”همه فکر و خیالم آن بود که کی من و دوست پسرم با هم خواهیم بود تا بتوانیم دوباره عشق بازی کنیم‪ .‬همیشه سعی داشتم طوری‬
‫ترتیب کار ها را بدهم که جای خالی و خلوت گیر بیاوریم و دوتایی برویم آنجا‪ .‬می گویند همیشه مرد ها طالب سکس هستند‪ .‬اما‬
‫خوب می دانم که من بیشتر از او می خواستم‪ .‬حداقل برای روبراه شدن آن کار‪ ٬‬خیلی بیشتر از او خودم را به آب و آتیش‬
‫میزدم‪“.‬‬

‫ترودی شانزده ساله بود که با نخستین دوست پسر خود در دبیرستان‪ ٬‬بگفته خودش ”تا آخر خط رفت‪ “.‬اون یک بازیکن فوتبال‬
‫بود‪ ٬‬هفته ای چند بار بازی می کرد و با جدیت سعی می نمود بازیش بهتر شود‪ .‬گویا باور داشت سکس با ترودی جنگندگی و‬
‫رزمندگی او را در زمین بازی کاهش می دهد‪ .‬از آنرو بهانه می آورده است که شب های قبل از بازی نباید تا دیر وقت بیرون‬
‫می ماند‪ ٬‬تردوی هم می گفته‪ ٬‬نمی خواهد تا دیر وقت بیرون بمانی‪ ٬‬من امروز عصر از یک بچه پرستاری می کنم‪ ٬‬خونه کسی‬
‫نیست بیا آنجا‪ ٬‬و همانجا در اتاق نشیمن‪ ٬‬روی کاناپه‪ ٬‬او را فریب می داد و با هم می خوابیدند‪ ٬‬در حالی که بچه را هم همون بغل‬
‫خوابانده بود‪ .‬آخر سر هم هنر های خالق ترودی در خواباندن شور و شوق او به ورزش و کشاندن او سوی خود‪ ٬‬بجایی نرسید‪.‬‬
‫دانشگاهی در گوشه دوری از کشور هزینه تحصیلی آن مرد جوان را پرداخت تا برود در تیم فوتبال آنها بازی کند‪ .‬ترودی پس از‬
‫مدتی گریه و مویه‪ ٬‬از اینکه نتوانسته بود عشق و آرزوی های او را از فوتبال بکَند و خودش را در دل وی جای دهد‪ ٬‬به فکر‬
‫افتاد دوباره بخت خود را با پسری دیگر امتحان کند‪.‬‬

‫در آن تابستانی که فرا می رسید‪ ٬‬ترودی دبیرستان را تمام کرده بود و سال تحصیلی بعد می رفت دانشگاه‪ .‬هنوز در خانه پدری‬
‫زندگی می کرد‪ ٬‬اما از قراین برمیامد که درز های خانه کم کم وامیرود و فاتحه آن خوانده است‪ .‬مادر ترودی پس از سال ها‬
‫تهدید به جدا شدن‪ ٬‬سر آخر وکیلی گرفته و گام های اولیه را برای جدایی برداشته بود‪ .‬وکیلی که مادرش گرفته بود به یکسره‬
‫کردن کار معروف بود‪ .‬روابط زناشویی پدر و مادرش همیشه توفانی بود‪ .‬کار کردن زیاد و افراطی ( اعتیاد به کار) پدرش با‬
‫تالش های خستگی ناپذیر‪ ٬‬پُرتنش و گاه همراه با های و هوی مادرش برای وادار کردن او به گذراندن اوقات بیتشر با خود و دو‬
‫بچه شان‪ ٬‬ترودی و بت خواهر بزرگش‪ ٬‬سایش و درگیری ایجاد می کرد‪ .‬پدرش دیگر خانه نمی آمد‪ ٬‬هر از گاهی چند ساعتی‬
‫می آمد و میرفت‪ .‬برای همین زنش برای ریشخند می گفت میرود چاه بکَند‪.‬‬

‫ترودی بیاد میاورد که هر بار پدرش برای دیدن آنها می آمد‪ ٬‬جنگ و قشقرق راه می افتاد و تمام هم نمی شد‪ .‬مادرش داد میزده و‬
‫می گفته که او هیچکدام از آنها را دوست ندارد‪ ٬‬پدرش هم دلیل میاورده که به خاطر آنها آنهمه کار می کند و جان می کند‪ .‬به‬
‫نظر میامد سراسر مدتی را که پدرش خانه بود‪ ٬‬آندو یکریز سر هم داد میزدند‪ .‬در پایان هم پدرش در را محکم می کوبید و با داد‬
‫و هوار میرفت بیرون‪ ” .‬بیخود نبود که من زیاد خانه نمی ماندم“‪ ٬‬اما بعضی وقت ها که مادرم زیادی می گریست‪ ٬‬یا او را تهدید‬
‫می کرد که طالق خواهد گرفت‪ ٬‬یا کلی قرص می خورد و می بردندش بیمارستان‪ َ٬‬برای مدتی رفتارش عوض می شد‪ ٬‬زودتر‬
‫می آمد خانه‪ ٬‬ساعات بیشتری با ما بود‪ .‬مادرم هم‪ ٬‬بگمانم برای پاداش و تشویق او به این کار‪ ٬‬هر بار که او خانه می آمد و پیش‬
‫ما بود‪ ٬‬خوراکی های خوش مزه درست می کرد‪ ٬‬اما ”همچنان اخم هایش تو هم می رفت‪ “.‬هنوز سه چهار شب نگذشته دوباره‬
‫دیر آمدن ها شروع می شد‪ ٬‬دیرهنگام بهش زنگ میزدند‪” ٬‬آهان‪ ٬‬فهمیدم ‪ ٬‬راست میگی؟“ مادرم با خونسردی می گفت باز باید‬
‫شروع کنم به بد و بیراه گفتن که گوشی با صدای بلند کوبیده می شد روی تلفن‪ .‬چه روز هایی که من و بت لباس های شیک می‬
‫پوشیدیم و منتظر می نشستیم‪ .‬برای این که آن شب قرار بود بابام بیاد خانه‪ ٬‬خیلی وقت ها میز را هم شیک و خوب می چیدیم‪٬‬‬
‫هربار که او می خواست بیاد خونه‪ ٬‬مادرم از ما می خواست روی میز شمع و گل بگذاریم‪ .‬پس از ساعت ها انتظار به یکباره می‬
‫دیدیم مادرم سراسیمه‪ ٬‬در حالی که خشمگین و فریاد کشان به پدرم فحش میداد و ناسزا می گفت‪ ٬‬به آشپزخانه حمله می آورد‪٬‬‬
‫قابلمه ها را بهم می کوبید و پرت می کرد‪ .‬پس از آنکه از جوش و خروش می افتاد‪ ٬‬با خونسردی میامد و بما می گفت باید‬
‫خودمان‪ ٬‬تنها شام بخوریم‪ ٬‬بدون او‪ ٬‬این کارش بدتر از جیغ کشیدن هایش بود‪ .‬سهم ما را می کشید و می گذاشت جلو مان‪٬‬‬
‫هیچگاه به صورت مان نگاه نمی کرد‪ .‬از کسی صدایی درنمی آمد‪ .‬اعصاب من و بت داغون می شد‪ .‬نه جرات داشتیم حرفی‬
‫بزنیم و نه جرات داشتیم نخوریم‪ .‬برای اینکه مادرم تنها نماند می نشستیم سر میز‪ ٬‬اما کاری از دستمان نمی آمد که برایش بکنیم‪.‬‬
‫بارها پس از آنچنان شامی‪ ٬‬نیمه شب مریض شدم‪ ٬‬حالم بهم خورد و هرچی خورده بودم باال آوردم“‪ .‬ترودی که کوشش داشت‬
‫درد برا بروی خود نیاورد‪ ٬‬سرش را تکان می داد و می گفت‪” ٬‬شکی نیست که آن تنش ها برای سالمتی دستگاه گوارش او خوب‬
‫نبوده است‪“...‬‬
‫‪22‬‬

‫منهم افزودم‪” ٬‬همچنین برای یادگیری روابط و دوستی های سالم‪ “٬‬چرا که ترودی آن چند چیزی را هم که درباره کوتاه آمدن و‬
‫ساختن با کسی که دوستش داشت‪ ٬‬می دانست‪ ٬‬در جو و اوضاع همین خانه یادگرفته بود‪.‬‬

‫پرسیدم‪” ٬‬از دید تو در خانواده چه می گذاشت؟“‬

‫او پیش از آنکه پاسخی بگوید اندکی اندیشید‪ ٬‬سپس در حالیکه سرش را در تایید جوابی که می خواست بدهد‪ ٬‬تکان می داد‪ ٬‬گفت‪٬‬‬
‫”در آن گیر و دار می ترسیدم‪ ٬‬اما بیشتر از ترس‪ ٬‬خودم را تنها می دیدم‪ .‬هیچکس توجهی به من نداشت و خیالش نبود که برمن‬
‫چه می گذرد‪ .‬خواهرم خیلی خجالتی بود‪ ٬‬خیلی کم با هم صحبت می کردیم‪ .‬وقتی درس موسیقی اش تمام می شد میرفت توی اتاق‬
‫خودش و بیرون نمی آمد‪ .‬اکثر اوقات صدای فلوت زدنش میامد‪ .‬بگمانم‪ ٬‬آنرا بهانه می کرد تا به میان آن معرکه کشیده نشود و از‬
‫جنگ و دعوا ها دور بماند‪ .‬منهم یادگرفته بودم خودم را درگیر نکنم‪ .‬خاموش در گوشه ای می ماندم و وانمود می کردم نمی بینم‬
‫پدر و مادرم چه برسر همدیگر میاورند‪ ٬‬همه چیز را می دیدم و باخودم می اندیشیدم‪ ٬‬باید سعی کنم درس هایم را خوب بخوانم‪.‬‬

‫احساس می کردم تنها در آن لحظه ها مرا می دیدند‪ ٬‬حتی پدرم نیز‪ .‬می گفت‪’ ٬‬کارنامه ات را بده ببینم‪ ‘.‬بعد سر آن کمی با هم‬
‫صحبت می کردیم‪ ٬‬او هرگونه پیشرفتی را تحسین می کرد‪ ٬‬منهم سعی می کردم به خاطر او هم که شده بود خوب درس بخوانم‪“.‬‬

‫کمی ابرویش را خارش و سپس به داستانش ادامه داد‪” ٬‬احساس دیگری هم داشتم‪ ٬‬احساس غم و انده‪ ٬‬همیشه غمگین بودم‪ ٬‬تا حاال‬
‫در آن باره چیزی به کسی نگفته ام‪ .‬اگر کسی می پرسید‪’ ٬‬توی دلت چی می گذره؟‘ می گفتم همه چیز خوبه‪ ٬‬خیلی خوبه‪ .‬پیش‬
‫آنها گله نمی کردم‪ .‬حتی اگر می گفتم غمگین هستم‪ ٬‬نمی توانستم آنرا توضیح دهم‪ .‬چونکه از دید آنها غمی نداشتم‪ ٬‬چیزی کم‬
‫نداشتم یا از چیزی رنج نمی بردم‪ .‬منظورم اینه که خورد و خوراک کم نداشتیم‪ ٬‬هرچی هم می خواستم‪ ٬‬می خریدیم‪ “.‬هنوز‬
‫ترودی قادر نبود عمق تنهایی عاطفی و احساسی خود در آن خانواده را بیان کند‪ .‬او و خواهرش به سبب پدری که نمی شد به او‬
‫دسترسی داشت و مادری که در خشم‪ ٬‬واماندگی و بیچارگی خود می سوخت‪ ٬‬از کمبود و نبود تیمار داری‪ ٬‬پرستاری و محبت می‬
‫سوختند‪ .‬این بود که او و خواهرش گرسنگی عاطفی داشتند‪ .‬البته درماندگی مادرش نیز از دست همان مرد بود‪.‬‬

‫ایده آل آن بود که ترودی موضوع کیستی خود را در روند بزرگ شدنش از پدر و مادرش می توانست یاد بگیرد‪ ٬‬که آنهم با‬
‫دریافت عشق و محبت و توجه آنان میسر می شد‪ ٬‬اما والدین او از دادن این موهبت به او عاجز بودند؛ چرا که آنان برای بکرسی‬
‫نشاندن خواست خویش در برابر آن دیگر‪ ٬‬پیوسته با هم سرشاخ می شدند‪ .‬چنین بود که وی با پا نهادن در آستانه بزرگسالی این‬
‫موهبت عشق خود را ( که در زر ورق سکس پیجیده شده بود) ارزانی کسی دیگر می کرد‪ .‬اما خودش را این بار نیز به کسانی‬
‫پیشکش می کرد که یا ( مانند پدر و مادرش ‪-‬م‪ ).‬به او بی رغبتی نشان می دادند یا فراچنگ او نمی آمدند‪ .‬آیا چاره دیگری هم‬
‫داشت؟ یا راه دیگری بلد بود؟ هیچ چیز دیگری جز نوشداروی عشق جای کمبود توجه‪ ٬‬مهر و محبتی را که او بدنبالش بود‪ ٬‬نمی‬
‫توانست پر کند‪.‬‬

‫در این میان‪ ٬‬نبرد میان پدر و مادر وی به میدان دیگری راه یافته بود‪ ٬‬به میدان جدایی‪ .‬در هنگامه آن آتش افروزی ها خواهر‬
‫ترودی با معلم موسیقی خود در رفت‪ .‬پدر و مادر وی دمی از کار زار دست نکشیدند تا بیاندیشند و به بینند دختر بزرگ آنان با‬
‫چ‪ ٬‬نان شب خود را هم ندارد‪ .‬ترودی هم در جستجوی عشق بود‪ ٬‬با هر‬ ‫مردی دررفته است که دو برابر وی سن دارد که هی ِ‬
‫مردی قرار می گذاشت‪ ٬‬و با هرکسی که سر راهش قرار می گرفت‪ ٬‬می خوابید‪ .‬وی در ته دل خویش باور داشت گناه مسا ئلی‬
‫که در خانه تاخت و تاز می کرد‪ ٬‬بگردن مادرش است‪ ٬‬اوست که با نق زدن هایش و با تهدید هایش پدر او را از خانه می راند‪.‬‬
‫با خود پیمان بسته بود هیچگاه مانند مادرش زنی طلبکار و پرخاشگر نشود‪ .‬او می خواست دل شوهرش را با عشق‪ ٬‬با درک او‪٬‬‬
‫و با ارزانی کردن خویش بدست آورد‪ .‬او پیشتر یکبار آنرا آزموده بود‪ ٬‬با آن بازیکن فوتبال‪ ٬‬عاشق از جان گذشته شده بود‪ ٬‬از‬
‫همه چیز خود برای وی چشم پوشیده بود‪ ٬‬اما راه بجایی نبرده بود‪.‬‬

‫نتیجه گیری او این نبود که بینش یا راه او غلط است یا مردی که ترودی به او عشق می ورزد‪ ٬‬ضعف دارد‪ ٬‬بلکه آن بود که همه‬
‫تالش خود را نکرده است‪ .‬پس همچنان به تالش خود می افزود و ادامه می داد؛ به پیشکش کردن خویش‪ .‬اما هیچکدام از آن‬
‫مردهای جوانی که با آنها قرار می گذاشت‪ ٬‬پیش او نمی ماندند‪.‬‬

‫ترم پاییزی شروع شده بود‪ ٬‬ترودی در یکی از کالس هایی که در دانشکده ای توی همان شهر بود‪ ٬‬با مردی زن و بچه دار بنام‬
‫جیم آشنا شد‪ .‬او یک پلیس بود که در آن دانشکده تئوری اجرای قانون را میخواند‪ ٬‬تا بتواند در سرکار خود ترفیع بگیرد‪ .‬سی سال‬
‫داشت‪ ٬‬با دو بچه و زنی آبستن‪ .‬در بعد از ظهری با هم نشسته بودند و قهوه می خوردند که وی به ترودی تعریف می کند هنگام‬
‫ازدواج اش خیلی جوان بوده است و در زنگی با زنش هیچ دلخوشی ندارد‪ ٬‬سپس مانند پدری که به دخترش پند دهد‪ ٬‬به وی‬
‫مسولیت های سنگین گیر می‬ ‫هشدار می دهد از تله های خانگی دوری جوید و بیخودی زود ازدواج نکند‪ ٬‬وگرنه دمش الی تله ٔ‬
‫کند و از زندگی چیزی نمی فهمد‪ .‬ترودی احساس کرد او خیلی بزرگ و عزیزش میدارد که بهش اعتماد می کند و راز‬
‫‪23‬‬

‫خصوصی زندگیش‪ ٬‬سرد شدن رابطه زن و شوهری شان را با او در میان می گذارد‪ .‬به نظر میامد مهربان‪ ٬‬و بگونه ای آسیب‬
‫پذیر باشد‪ ٬‬همین طور تنها و فراموش شده‪ ٬‬از آن دسته آدم هایی که دیگران کمتر درک شان می کنند‪ .‬جیم بهش گفته بود صحبت‬
‫کردن با او خیلی برایش ارزش دارد ‪ -‬در واقع هیچگاه با کسی مانند او صحبت نکرده بود ‪ -‬در پایان هم از وی خواسته بود اگر‬
‫بشود باز هم همدیگر را ببینند‪ .‬ترودی فورا ً با آن پیشنهاد موافقت کرده بود‪ .‬اگرچه گفتگو های آنروز یک طرفه بود و تمام وقت‬
‫جیم گوینده شده بود‪ ٬‬باز از همه گفتگو هایی که او در خانواده خود داشت بیشتر بود‪ .‬گفتگوی آنان برای نخستین بار او را با مزه‬
‫توجه که تشنه آن بود‪ ٬‬آشنا ساخت‪ .‬دو روز بعد آن دو باز با هم در گفتگو بودند‪ ٬‬این بار در میان تپه های محوطه دانشگاه قدم می‬
‫زدند‪ .‬در پایان آن گشت‪ ٬‬وی ترودی را بوسیده بود‪ .‬یک هفته بعد آنها توی خانه یکی از همکاران وی که رفته بود سرکار با هم‬
‫خوش می گذراندند‪ .‬پس از این دیدار‪ ٬‬سه بعد از ظهر از پنج بعد از ظهری را که ترودی در دانشگاه بود‪ ٬‬با هم در خانه آن‬
‫همکار وی بسر می بردند‪.‬‬

‫زندگی وی اندک اندک دور آن سه بعد از ظهری می گشت که از دانشگاهش می دزدید‪ .‬عین خیال ترودی نبود که دوستی با جیم‪٬‬‬
‫زندگی او را بکجا می برد‪ .‬پیوسته از کالس ها غیبت می کرد‪ ٬‬پس برای نخستین بار رفوزه شد‪ .‬در باره این که کجا می رفت و‬
‫چکار می کرد‪ ٬‬به دوستانش دروغ می گفت و برای آن که مدام مجبور نشود به آنان توضیح دهد یا دروغ بگوید‪ ٬‬از آنان دوری‬
‫می کرد‪ .‬تقریبا قید همه فعالیت ها و ارتباط های خود با دوستانش را زده بود تا جایی که می شد با جیم باشد‪ .‬اگر هم آن میسر‬
‫نمی شد‪ ٬‬روزها را با فکر و خیال او میگذراند‪ .‬هر آن که وقت گیر می آورد می رفت پیش او تا با هم باشند‪.‬‬

‫جیم هم در برابر به او بسیار توجه می کرد و هر بار باهم بودند از چرب زبانی و باد کردن او کم نمی آورد‪ .‬بزرگترین هنر او‬
‫آن بود که درست چیز هایی را می گفت که ترودی در آرزوی شنیدنش بود ‪ -‬این که او چه قدر تحسین برانگیز‪ ٬‬چه قدر بی‬
‫نظیر‪ ٬‬چه قدر دوست داشتنی بود‪ ٬‬و این که چه قدر او را در زندگی شاد می کرد‪ ٬‬شادتر از هر زمان‪ .‬سخنان او دل ترودی را‬
‫آب می کرد و لرزشی در درون او پدید میاورد‪ ٬‬پس او نیز برای آنکه جیم را شادتر کند‪ ٬‬بیشتر سعی خود را می کرد‪ .‬نخست‬
‫رفت سینه بند و شورت قشنگی خرید که فقط برای او بپوشد‪ ٬‬سپس روغن ها و عطر های خوشبو‪ ٬‬که جیم بهش گفت این کار را‬
‫نکند‪ ٬‬برای این که بویش در تن او می ماند و زنش بهش شک می کرد‪ .‬خستگی ناپذیر کتاب های زیادی در باره شیوه های‬
‫همخوابگی می خواند‪ ٬‬و هرچه را که یاد می گرفت سر او می آزمود‪ .‬هر چه او بیشتر واله و شیفته هنر نمایی های ترودی می‬
‫گشت‪ ٬‬ترودی بیشتر لذت می برد‪ .‬هیچ نیروی جنسی و غریزی برای او نیرومندتر از تحریک آن مرد نبود‪ .‬نیرومندترین واکنش‬
‫های او به جیم دربرابر کشش یافتن او بسویش بود‪ .‬آنچه را ترودی بنمایش می گذاشت نه نیاز های جنسی اش که احساس ارزش‬
‫یافتن و ارزش داشتنی بود که آنرا در واکنش جنسی آن مرد بخود می یافت‪ .‬درواقع ترودی بیشتر با برانگیخته شدن او درپیوند‬
‫بود تا برنگیخته شدن خودش‪ ٬‬هرچه واکنش و پاسخگویی وی نیرومند تر می گشت‪ ٬‬ترودی بیشتر احساس ارضا شدن می کرد‪.‬‬
‫ترودی آن وقتی را که وی از زندگی دیگرش می دزدید تا با او باشد‪ ٬‬نشانه ارج و قرب بیشتر خود‪ ٬‬که برای آن لَه لّه میزد‪ ٬‬به‬
‫حساب میاورد‪ .‬دقایقی را که در پیش وی نبود‪ ٬‬دنبال راه های دیگر بود تا او را بیشتر اسیر و عاشق دلخسته خویش بکند‪ .‬به‬
‫تدریج دوستانش دست از سرش برداشتند و دیگر ازش نمی خواستند همراه آنها برود‪ .‬پس از آن زندگیش تنها در یک نقطه‬
‫خالصه می شد‪ :‬همه سعی و تالش خود را روی شادی و لذت جیم بگذارد و او را شادتر از پیش بکند‪ .‬هر همخوابگی آنها‬
‫آوردگاه نوی بود برای ترودی تا بر دلخستگی او از زندگی‪ ٬‬ناتوانی او در عشق و رسیدن به اوج لذت جنسی پیروز شود‪ .‬تنها‬
‫دلخوشی ترودی آن بود که بتواند او را خوشحال کند‪ .‬باالخره عشق او‪ ٬‬در زندگی یکی دیگر معجزه می آفرید‪ .‬این چیزی بود که‬
‫سراسر عمرش در پی آن بود‪ .‬او زنی مانند مادرش نبود که با زیاده خواهی هایش مردی را که بسوی او آمده است از خود براند‪.‬‬
‫بجای آن او پیوندی می ساخت با عشق و از خودگذشتگی‪ .‬از اینکه چیزی از جیم نمی خواست‪ ٬‬بخود می بالید‪.‬‬

‫”وقتی با او نبودم‪ ٬‬خودم را خیلی تنها می دیدم‪ ٬‬که اکثرا هم چنین بود‪ .‬من هفته ای سه روز و هربار دوساعت می دیدمش ”‪٬‬‬
‫دیگر اون وسط ها با من تماس نمی گرفت‪ .‬او روز های دوشنبه‪ ٬‬چهار شنبه‪ ٬‬و جمعه کالس داشت و ما پس از کالس وی‬
‫همدیگر را می دیدیم‪ .‬اکثر مدتی را که باهم بودیم عشق بازی می کردیم‪ .‬تا با هم تنها می شدیم‪ ٬‬وقت تلف نمی کردیم‪ .‬آنچنان‬
‫برانگیزنده و آنچنان توفنده بود که هیچکدام از ما دوتن باور مان نمی شد توی دنیا کسان دیگری هم باشند که مانند ما از سکس‬
‫لذت ببرند‪ .‬تنها پس از آن بود که می توانستیم از هم جدا شویم‪ .‬هر ساعتی از هفته را که بدون او سر می کردم‪ ٬‬برایم پوچ و تُهی‬
‫بود‪ .‬اغلب مدتی را که بدون او می گذراندم‪ ٬‬در خیال دیدن دوباره اش بسر می بردم‪ .‬موهایم را با شامپو های مخصوص می‬
‫شستم‪ ٬‬ناخن هایم را الک میزدم‪ ٬‬بی آنکه خود بدانم کجا میروم‪ ٬‬با فکر و خیال او می رفتم‪ ٬‬غرق در دیداری دیگر با او‪ .‬نه دلم‬
‫می خواست به زن و بچه او بیاندیشم و نه خودم‪ ٬‬خیال می کردم پیش از آنکه به اندازه کافی بزرگ شود و بفهمد چی می خواهد‪٬‬‬
‫در دام آن ازدواج گرفتار شده بود‪ .‬نرفتن او یا تصمیم نگرفتن او به رفتن از آن زندگی و مسئولیت هایش‪ ٬‬به ارج و قرب او در‬
‫دل من می افزود‪ .‬و کار مرا با وی آسانتر می نمود‪“.‬‬

‫البته بهتر بود ترودی اینرا هم می گفت که چون او توانایی حفظ یک رابطه محرمیت مستمر را نداشت‪ ٬‬نقش ضربه گیری خانواده‬
‫و زناشویی جیم برایش یک هدیه آسمانی بشمار میامد‪ ٬‬درست همان طور که آن بازیکن فوتبال به خاطر عالقه ای که به ورزش‬
‫‪24‬‬

‫یاد شده داشت از پیش او در می رفت‪ .‬ما در دوستی های مان تنها هنگامی خودمان را راحت و خودمانی احساس می کنیم که‬
‫بتوانیم به راه هایی که برای مان آشناست‪ ٬‬رابطه بگذاریم‪ ٬‬جیم در رابطه خود با ترودی هم به وی زیاد نزدیک نمی شد‪ ٬‬دوری‬
‫می نمود و از نشان دادن تعهد و پایبندی خودداری می کرد‪ ٬‬ترودی هم در خانواده پدری با هر دو آنها آشنایی دیرین داشت‪.‬‬

‫ترم دوم پایان می یافت و تابستان فرا می رسید‪ .‬یک روز ترودی از وی پرسید پس از تعطیل شدن دانشگاه که آنها بهانه خوبی‬
‫برای دیدن یکدیگر ندارند‪ ٬‬برنامه دیدار شان چه می شود‪ .‬او اخمی کرده گفته بود‪” ٬‬مطمین نیستم‪ ٬‬باید به بینم چه بهانه ای می‬
‫شود درآورد‪ “.‬آن اخم کردن و ترشرویی کافی بود تا وی زبانش را گاز بگیرد‪ .‬تنها چیزی که آن دو را بهم پیوسته نگهمیداشت‬
‫توانایی ترودی در خوشحال و خرسند ساختن او بود‪ .‬با ذایل شدن شادی و خشنودی او هرچه میان آن دو بود به پایان می رسید‪.‬‬
‫پس ترودی نمی باید کاری می کرد که باعث اخم کردن وی می شد‪.‬‬

‫سال تحصیلی به پایان رسید و جیم هنوز بهانه ای پیدا نکرده بود‪ .‬به ترودی گفته بود‪” ٬‬بهت زنگ می زنم‪ “.‬و او انتظار می‬
‫کشید‪ .‬پدر یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد برود تابستان را در هتل او کار کند‪ .‬هتلی در منطقه ای با صفا‪ ٬‬کنار یک دریاچه‬
‫زیبا‪ .‬چند تا از دوستانش هم در آنجا کار می کردند و به اصرار ازش می خواستند به آنان به پیوندد‪ ٬‬بهش قول می دادند هر‬
‫کاری از دست شان برمیاید بکنند تا برایش خوش بگذرد‪ .‬سراسر تابستان را کنار دریاچه می گذراندند‪ .‬همه آن پیشنهاد ها را رد‬
‫کرد‪ ٬‬می ترسید جیم زنگ بزند و او خانه نباشد‪ .‬سه هفته از خانه بیرون نیامد‪ ٬‬اما از تلفن خبری نبود‪.‬‬

‫در یک بعداز ظهر داغ‪ ٬‬میانه های جوالی رفته بود پایین شهر و بی خیال همه جا مشغول خرید بود‪ .‬از مغاازه ای که دستگاه‬
‫خنک کننده داشت‪ ٬‬آمد بیرون‪ ٬‬در آن هوای داغ و آفتاب درخشانی که چشم را میزد‪ ٬‬جیم را دید‪ ٬‬دست زنی در دستش و خنده بر‬
‫لب‪ ٬‬که بی گمان زنش بود‪ .‬همراه شان دو بچه بود‪ ٬‬یک پسر و یک دختر‪ ٬‬و روی سینه جیم ساک بچه آبی رنگی بسته بود و‬
‫توی آن نوزادی آرمیده‪ .‬چشمان ترودی دنبال چشمان جیم می گشت‪ .‬او یک آن بسویش نگریست‪ ٬‬سپس نگاهش را برگرداند‪ ٬‬با‬
‫خانواده اش‪ ٬‬با زنش‪ ٬‬و با زندگیش از جلو او گذشت و رفت‪.‬‬

‫درد شدیدی روی سینه اش احساس می کرد‪ ٬‬گرما و درد نفس اش را بند می آورد‪ ٬‬با هر بدبختی بود خود را به ماشین اش‬
‫رساند‪ .‬همانجا توی محوطه پارکینگ‪ ٬‬داخل ماشین داغ نشست و تا ساعت ها پس از فرورفتن آفتاب زار زار گریست‪ .‬سپس آرام‬
‫با چراغ های خاموش بسوی محوطه دانشگاه راند‪ ٬‬به سمت تپه های پشت محوطه‪ ٬‬همان تپه هایی که برای نخستین بار با جیم در‬
‫میان آنها گشتی زده بود و برای نخستین بار همدیگر را بوسیده بودند‪ .‬او گاز داد و رفت تا سر پیچ تندی رسید‪ ٬‬اما بی آنکه به‬
‫پیچید همچنان گاز داد‪ ٬‬احتماال ماشین همانجا برگشته بود‪.‬‬

‫این که او با جراحات و خراش های اندکی از آن تصادف جان بدربرده بود به معجزه شباهت داشت‪ .‬هرچند آن جان بدر بردن‬
‫برای خود وی یاس آور بود‪ .‬توی بیمارستان روی تخت دراز کشیده بود و با خود عهد می بست که تا از آنجا مرخص اش کردند‪٬‬‬
‫دوباره همان کار را بکند‪ .‬او را به بخش روانی بیمارستان انتقال دادند‪ .‬در آنجا می باید در نشست های گفت و شنود های اجباری‬
‫با روانپزشکان شرکت می کرد و دارو های خمودگی آور می خورد‪ .‬پدر و مادرش‪ ٬‬طبق برنامه ریزی بخش مراقبت از بیماران‪٬‬‬
‫جداگانه به مالقات اش آمدند‪ .‬پدرش موعضه غرایی در باره اهمیت تالش برای زنده ماندن کرد‪ ٬‬و او در سراسر آن مدت تعداد‬
‫دفعاتی را می شمرد که وی به ساعت اش نگاه میکرد‪ .‬طبق معمول روضه خود را با این کلمات به پایان برد‪” ٬‬عزیز بابا‪ ٬‬میدانی‬
‫که من و مادرت چه قدر دوستت داریم‪ ٬‬بمن قول بده که دیگر از این کارها نمیکنی‪ ٬‬و او با وظیفه شناسی قول داد‪ .‬لبخندی بی‬
‫سر خورد‪ ٬‬لبخندی سرد از اینکه روی موضوعی به آن مهمی‪ ٬‬به پدرش دروغ می گفت‪ .‬پس از پدرش‪٬‬‬ ‫رنگ و گذرا بر لبانش ُ‬
‫نوبت به مادرش رسید که بدیدنش بیاید‪ .‬یکریز از این سر اتاق تا آن سر اتاق راه می رفت و برمی گشت‪ ٬‬با سماجت فراوان از او‬
‫می خواست بگوید چه طور این کار را می تواند در حق خود بکند؟ چه طور می تواند با آنان چنین کند؟“‪” ٬‬برای چی یکبار هم‬
‫بمن نگفتی چه مشکلی داری؟“‪” ٬‬آخه چی شده؟“ ”از دست من و پدرت ناراحتی؟“ سپس خودش را انداخت روی یکی از صندلی‬
‫هایی که برای مالقات کنندگان بود و با آب و تاب جزییات کامل مراحل پیشرفت طالق را تعریف کرد‪ ٬‬که در اصل تایید قطعی‬
‫بودن آن بشمار میامد‪ .‬پس از آن دیدار ها برسبیل عادت همیشگی‪ ٬‬ترودی حالت تهوع و دل پیچه داشت‪.‬‬

‫شب آخری را که در بیمارستان می گذراند‪ ٬‬پرستاری پیشش نشسته بود و آرام ازش چند سوال کرد که او را به اندیشیدن واداشت‪.‬‬
‫او همه داستانی را که در درونش انباشته بود‪ ٬‬بیرون ریخت‪ .‬پرستار بهش گفته بود‪” ٬‬میدانم که نقشه کشیدی دوباره دست به آن‬
‫کار بزنی‪ ٬‬چرا که نکنی؟ مگر امشب با شب یک هفته پیش هیچ فرقی می کند؟ اما پیش از اقدام به آن‪ ٬‬دلم می خواهد یکی را‬
‫ببینی‪ “.‬آن پرستار یکی از بیماران پیشین من بود‪ .‬او را پیش من فرستاد‪.‬‬

‫عرضهٔ عشق بیشتر از آنچه دریافت می کرد‪ ٬‬کار پیشکش کردن بیشتر و‬ ‫درمان َ‬
‫ِ‬ ‫کار من و ترودی از همانجا شروع شد‪ ٬‬کار‬
‫بیشتر‪ ٬‬از جایی خالی در درون خویش‪ .‬در دوسال بعدی دو سه مرد در زندگی او پیدا شدند تا وی بتواند کاربرد سکس در‬
‫زندگیش را امتحان کند‪ .‬یکی از آنان از استادان دانشگاهی بود که هنوز او در آنجا درس می خواند‪ .‬او نیز مانند پدر ترودی به‬
‫‪25‬‬

‫کارش اعتیاد داشت‪ ٬‬در اوایل دوستی شان ترودی سخت می کوشید او را در آغوش پُرمهر خویش بگیرد تا مگر از این روند او‬
‫بودن تالش های خود را بروشنی دید و پس‬ ‫ِ‬ ‫را از اعتیاد به پرکاری افراطی دور گرداند‪ .‬اما طولی نکشید که با تیزبینی بی ثمر‬
‫از دوماهی ولش کرد‪ .‬در آغاز آن چالش ها با هر ”پیروزیی“ که نصیب تردوی می گشت و شب هنگام موفق می شد توجه او را‬
‫بخود جلب کند‪ ٬‬احساس می نمود ارج و قرب فراوان یافته است‪ ٬‬این برایش امید و دلگرمی می داد‪ .‬بدین سان از نظر احساسی‬
‫به او وابسته تر می شد‪ ٬‬اما عشق و توجه او با گذشت زمان نقصان می پذیرفت‪ .‬در یکی از نشست ها‪ ٬‬ترودی بمن گفت که ”شب‬
‫پیش با دیوید بودم و گریه کردم‪ ٬‬بهش گفتم که او خیلی برایم مهم بود‪ .‬مثل همیشه شروع کرد به گفتن این که من باید درک کنم او‬
‫کارش مهم است و به آن تعهد دارد ‪ -‬من هم دیگر به سخنانش گوش نکردم‪ .‬چون قبال هم آنرا شنیده بودم‪ .‬ناگهان به نظرم آمد این‬
‫صحنه را قبال هم بازی کرده ام‪ ٬‬با دوست پسر فوتبالیست ام‪ ٬‬خودم را جلو دیوید بی ارزش می کردم‪ ٬‬درست بهمان سان که جلو‬
‫پای آن فوتبالیست انداخته بودم‪“.‬‬

‫خنده اندوهناکی کرد‪” .‬ای بسا که هرگز باورت نشود من برای جلب توجه مردان چه ها که نکرده ام‪ .‬زیر دست و پای آنان آفتاده‬
‫ام‪ ٬‬رخت هایم را درآورده و به گوشه ای پرت کرده ام‪ ٬‬در گوش شان نجوا‪ ٬‬و برای فریفتن شان هر کاری بلد بودم‪ ٬‬کرده ام‪.‬‬
‫هنوز دنبال توجه مرد هایی هستم که کششی بمن ندارند‪ .‬بیشترین و شدید ترین لذت را هنگامی از دیوید می بردم که می توانستم‬
‫چنان تحریک اش کنم که از کاری که می کند دست بکشد‪ .‬از گفتن این خیلی بدم میاد‪ ٬‬اما این بزرگترین نیروی محرکه من آن‬
‫است که بتوانم دیوید‪ ٬‬جیم یا هر کسی دیگر را وادار کنم از کاری که می کنند دست بردارند و بمن توجه کنند‪ .‬بگمانم در باره‬
‫تک تک آن روابط چنان احساس بدی داشتم که تنها سکس می توانست آنهمه تسکین بخش باشد‪ .‬چنان می نماید که در دقایقی کوتاه‬
‫همه دیوار ها و بارو ها را فرو می ریخت و مارا بهم میرساند‪ .‬و من چه بی تابانه آن یکی شدن را می خواستم‪ .‬اما دیگر نمی‬
‫خواهم خودم را جلو پای دیوید بیاندازم‪ .‬احساس می کنم با آن کار بیش از حد خودم را تحقیر می کنم‪“.‬‬

‫هنوز دیوید آخرین مرد دسترسی ناپذیر ترودی نبود‪ .‬مرد زنباره دیگری که با وی جور شد‪ ٬‬جوانی بود دالل سهام‪ ٬‬که زندگیش به‬
‫شرکت در رقابت های سه گانه ( شنا‪ ٬‬دوچرخه سواری‪ ٬‬و دو ‪ -‬م‪ ).‬خالصه می شد‪ .‬ترودی هم با همان سرسختی او رقابت می‬
‫کرد‪ ٬‬اما برای بدست آوردن توجه وی‪ ٬‬همه کوشش اش آن بود که او را با بدنش که آماده بود‪ ٬‬بفریبد و از تمرینات سنگینی که‬
‫داشت دور گرداند‪ .‬اکثر اوقاتی که باهم عشق بازی می کردند‪ ٬‬یا خیلی خسته بود یا بی حال و تحریک نمی شد‪ ٬‬اگر هم می شد‬
‫چندان دوامی نمی آورد‪.‬‬

‫یک روزی‪ ٬‬توی دفتر من‪ ٬‬داشت آخرین باری را که تالش کرده بودند عشق بازی کنند و به شکست انجامیده بود‪ ٬‬تعریف می‬
‫کرد که پوزخندی زد‪” ٬‬وقتی فکرش را می کنم‪ ٬‬دود از کله ام بلند می شود! گمان نمی کنم کسی مانند من با جان و دل برای‬
‫همخوابگی با مردی که تمایلی به آن نداشت‪ ٬‬خودش را به آب و آتش زده باشد‪ “.‬دوباره پوزخندی زد‪ .‬سپس با قاطعیت گفت‪٬‬‬
‫”بهتر است دست از این کار بردارم‪ .‬دیگر نمی خواهم دنبال مرد ها بیافتم‪ .‬انگار من همیشه بسوی مرد هایی کشیده می شوم که‬
‫چیزی برای دادن بمن ندارند‪ ٬‬و آنچه را هم که من می خواهم بهشان بدهم‪ ٬‬نمی خواهند‪“.‬‬

‫این برای ترودی نقطه برگشت مهمی بود‪ .‬آن نشان می داد در فرایند درمان‪ ٬‬او یاد گرفته است خودش را دوست بدارد‪ .‬اکنون‬
‫بجای آنکه نتیجه گیری کند چون یک دختر دوست داشتنی نیست‪ ٬‬پس برای راه یافتن در دل مردی می باید از همه چیز خود‬
‫بگذرد‪ ٬‬می توانست به بیند رابطه ای که گذاشته‪ ٬‬بیخودی و بدرد نخور است‪ .‬انگیزه نیرومند بکارگیری همخوابگی برای راه‬
‫گشودن به دوستی مرد هایی که تمایلی به او نداشتند یا اصال با او جور درنمی آمدند‪ ٬‬کاهش چشمگیری یافته بود‪ .‬تا دو سال بعد‬
‫که درمانگری او پایان می یافت و از پیش من می رفت‪ ٬‬باز با چند مرد جوان قرار گذاشت‪ ٬‬اما با هیچکدام از آنان نخوابید‪.‬‬

‫”خیلی فرق می کند با یکی قرار بگذاری و حواس ات به این باشد که آیا براستی او را دوست داری یا نه‪ ٬‬آیا واقعا با او بهت‬
‫خوش می گذرد یا نه‪ ٬‬آیا از دید تو اون آدم خوبی هست یا نه‪ .‬پیشتر ها من هیچگاه به این چیز ها فکر نمی کردم‪ .‬همیشه تمام‬
‫سعی من آن بود که یکی مثل خودم گیر بیاورم و باهاش بخوابم‪ ٬‬از هیچ کاری برای خوشایند او دریغ نکنم و با آن کار گمان کنم‬
‫آدم خوب و مهربانی هستم‪ .‬راستش‪ ٬‬پس از به پایان رسیدن هیچ کدام از آن همخوابگی ها‪ ٬‬هرگز فکر نکردم آیا باز هم می‬
‫خواهم ببینمش؟ همه فکر من آن بود که آیا از ام خوشش آمد؟ بهم زنگ میزند تا دوباره قرار بگذارد؟ کارم شده بود پس روی‪“.‬‬

‫هنگامی که ترودی تصمیم گرفت دوره درمان را به پایان برساند‪ ٬‬دیگر نشانی از پسروی نداشت‪ ٬‬درجا می توانست یک رابطه‬
‫ناممکن را به آسانی تشخیص دهد‪ ٬‬اگر هم شرری از کشش کوچکی میان او و آن طرفِ بی میل و افسرده برمی افروخت‪ ٬‬در‬
‫سردی ارزیابی وی از آن مرد بی حال‪ ٬‬از اوضاع‪ ٬‬و از امکانات‪ ٬‬به خاموشی می گرایید‪ .‬اکنون او کسی را می خواست که‬
‫برایش همسر و یار زندگی گردد‪ ٬‬و نه کمتر‪ .‬دیگر دنبال دستگرمی های کوتاه مدت نمی رفت‪ .‬اما حقیقت آن بود که ترودی هنوز‬
‫چیزی در باره نقاط متقابل رنج کشیدن و طرد شدن ‪ -‬آسایش و پایبندی داشتن ‪ -‬نمی دانست‪ .‬او هرگز با میزان محرمیت در‬
‫رابطه ای که اکنون می خواست‪ ٬‬درخور و شایسته چنین رابطه ای می توانست باشد‪ ٬‬آشنایی نداشت‪ .‬هرچند مشتاق نزدیکی و‬
‫صمیمیت با شریک آتی خود بود‪ ٬‬اما هرگز در جو و فضای صمیمیت واقعی نزیسته و تجربه ای نیاندوخته بود‪ .‬بیخودی نبود که‬
‫‪26‬‬

‫جذب مرد هایی میشد که او را از خود می راندند و دور می کردند؛ تاب و توان ترودی برای محرم و صمیمی بودن راستین‪٬‬‬
‫اندک بود‪ .‬در خانواده ای که او بزرگ شد‪ ٬‬نشانی از محرمیت نبود‪ ٬‬همه اش جنگ بود‪ ٬‬قرار و موافقت‪ ٬‬هر موافقتی بیش و کم‬
‫طالیه دار رزم بعدی می شد‪ .‬همیشه در خانه آنها تشنج و داد و فریاد بود‪ ٬‬هر از گاهی از آن کم میشد‪ ٬‬اما هرگز از یکدل و‬
‫یکی شدن‪ ٬‬یا صمیمیت و عشق خبری نبود‪ .‬واکنش ترودی در برابر نیرنگ بازی های مادرش آن بود که بدون کوچکترین‬
‫چشمداشتی خودش را در اختیار دیگری بگذارد‪ .‬تراپی ُکمکش کرد از دام شهادتی که در آن خویشتن را بجای قربانی پیشکش می‬
‫برهد‪ ٬‬تازه می فهمید که چه کاری را نباید میکرد و این گام بزرگی در راستای بهبودی او بشمار میامد‪ ٬‬اما هنوز به نیمه‬
‫کرد‪َ ٬‬‬
‫راه سر منزل مقصود نرسیده بود‪.‬‬

‫وظیفه بعدی ترودی دوستی‪ ٬‬نشست و برخاست با مردهایی بود که از دید خود او خوب بودند‪ ٬‬ولو آنها را کمی خسته کننده می‬
‫یافت‪ .‬خسته و بی حوصله شدن از احساس هایی است که به زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬در معیت مرد های ”خوب“ دست می‬
‫دهد‪ :‬نه کسی با داد و هوار خود گوش آسمان را کر می کند؛ نه ستاره ای از آسمان می افتد؛ نه کسی خانه و زندگی را خراب می‬
‫کند‪ .‬در نبود هیجان آنان بی تابی و ناشکیبی می کنند‪ ٬‬زود رنج می شوند‪ ٬‬احساس بیهدگی و بیکارگی می کنند‪ ٬‬حالتی مالل انگیز‬
‫دارند که روی همه آنها برچسب خستگی آور ( خسته کننده) میزنند‪ .‬ترودی نمی دانست در حضور مردی که مهربان است و‬
‫بهش می رسد و او را از ته دل دوست دارد‪ ٬‬چگونه می باید رفتار کند؛ مانند همه زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬همه فوت و فن‬
‫های او برای چالش بود‪ ٬‬نه برای سرمستی از همدمی و همدلی با مردی‪ .‬اگر برای استمرار رابطه خود با مردی نمی توانست‬
‫نیرنگی بکار زند‪ ٬‬و یا او را فریب دهد‪ ٬‬آن رابطه برایش دشوار می گشت و در آن احساس راحتی نمی کرد‪ .‬چرا که او به داشن‬
‫هیجان‪ ٬‬درد کشیدن‪ ٬‬به مبارزه و پیروزی یا شکست عادت داشت‪ .‬رفاقتی که فاقد آن اجزا تشکیل دهنده نیرومند بود‪ ٬‬بچشم او‬
‫آبکی‪ ٬‬بی رمق‪ ٬‬کم اهمیت و بی سرانجام می آمد‪ .‬بدبختی آنجاست اکثر زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬در حضور مردهای موقر‪٬‬‬
‫قابل اعتماد‪ ٬‬تحسین برانگیز‪ ٬‬و ثابت قدم‪ ٬‬به مراتب زیادتر ناراحت هستند تا در کنار مردهای بی اعتنا‪ ٬‬بی توجه‪ ٬‬از نظر عاطفی‬
‫دوری کننده‪ ٬‬دسترسی ناپذیر و بی عالقه به او‪.‬‬

‫زنی که زیادی دوست دارد به صفات و رفتار های منفی خوگیر شده است و با آنها بیشتر احساس راحتی می کند تا صفات و‬
‫رفتار های متضاد با آنها‪ َ٬‬مگر آنکه با سختکوشی فراوان آن حقیقت را برای خود دگرگون سازد‪ .‬تا آن دم که ترودی یاد نگرفته‬
‫است با مردی که منافع او را هم مانند منافع خودش محترم می شمارد‪ ٬‬دوستی راحت داشته باشد‪ ٬‬امیدی به رابطه موفق و بی‬
‫دغدغه او نمی توان داشت‪.‬‬

‫زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬پیش از بهبودی‪ ٬‬ویژگی های زیر را در خصوص احساس کردن و رابطه جنسی گذاشتن با یک‬
‫مرد بنمایش می گذارند‪:‬‬

‫_ از خود می پرسد ”چه قدر دوستم دارد (بمن نیاز دارد؟)“ نه این که بپرسد ”چقدر دوستش دارم ؟“‬

‫_ انگیزه بسیاری از رفتارها و بده و بستان های جنسی او بر این پایه استکه ”چه کاری می توانم بکنم که بیشتر مرا دوست (یا‬
‫بمن نیاز) داشته باشد؟“‬

‫_ وادار شدن او به گذاشتن خود در اختیار دیگرانی ( از نظر جنسی) که گمان می برد به وی نیاز دارند‪ ٬‬شاید منجر به رفتاری‬
‫گردد که خودش آنرا همخوابگی از روی هوس یا همخوابگی های گذرا می بیند‪ ٬‬اما رفتار او در درجه نخست برای فروخواباندن‬
‫نیاز او و فراهم آوردن خشنودی او می باشد‪ ٬‬تا خشنودی خودش‪.‬‬

‫_ سکس تنها یکی از افزار های او برای بازی دادن و براه آوردن مردیست که به او کشش پیدا کرده است است‪.‬‬

‫_ او غالبا نیروی دوز و کلک ها و بازی دادن های دوجانبه را شور انگیز تر می یابد‪ .‬برای آنکه بتواند کارش را پیش ببرد‪ ٬‬از‬
‫دلبری و عشوه گری چیزی فروگذار نمی کند‪ ٬‬هر بار که نیرنگ هایش کارگر می افتد‪ ٬‬شادمان می گردد و اگر آنها نگیرند‪٬‬‬
‫غمباد می کند‪ .‬ناکامی در نیل به مقصود با کارگر نیافتادن حربه هایی که دارد‪ ٬‬او را برآن میدارد آن حربه ها را کارآمدتر سازذ‬
‫بهتر بکار گیرد‪.‬‬

‫_ او نگرانی‪ ٬‬ترس‪ ٬‬و رنج را با عشق و هیجانات عشقی یکی می گیرد‪ .‬پیچش درد و رنجی را در دلش می گیرد‪ ٬‬بجای‬
‫”عشق“ می پندارد‪.‬‬

‫_ هیجان او از تحریک و تهییج شریک اش نشات می گیرد‪ .‬نمی داند خودش از چه لذت می برد‪ .‬او از احساس های خود در بیم‬
‫و هراس است‪.‬‬
‫‪27‬‬

‫_ تا چالش رابطه ای بی فرجام و ناخشنودی آور از میانه برمی خیزد‪ ٬‬بی تابی و سراسیمگی به سراغش می آید‪ .‬بسوی مرد‬
‫هایی که وی را به مبارزه نمی خوانند یا به چالش نمی کشند‪ ٬‬کششی ندارد و آنها را “خسته کننده و تلنگ دررفته” می نامد‪.‬‬

‫_ معموال سراغ مردهایی می رود که تجربه سکسی اندکی دارند‪ ٬‬احساس می کند از این راه آسانتر می تواند آنها در کنترل خود‬
‫آورد‪.‬‬

‫_ در تب نزدیکی جسمانی بسر می برد‪ ٬‬اما چون می ترسد نیاز های طرف دیگر یا نیاز های خود به آموختن و آزمودن مانند‬
‫بهمنی او را زیر بگیرد‪ ٬‬پس به حفط نوعی فاصله عاطفی که زاده تَنِش می باشد‪ ٬‬رضایت می دهد‪ .‬هر گاه مردی از نظر عاطفی‬
‫و جنسی به او نزدیک شود‪ ٬‬هراسان می گردد‪ .‬یا او را از خود می راند یا خویشتن از او دوری می جوید‪.‬‬

‫جا دارد اکنون آن پرسش تند و تیز ترودی را در آغاز راهی که با با هم پیمودیم ‪” -‬چگونه امکان دارد که سکس میان ما می‬
‫توانست آنچنان خوب باشد‪ ٬‬هر دو ما را سرمست کند‪ ٬‬ما را چنان بهمدیگر نزدیک سازد‪ ٬‬در حالیکه هیچ چیز دیگری میان ما‬
‫نبود؟“ ‪ -‬واشکافیم و بررسی کنیم‪ ٬‬چرا که شمار فراوانی از زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬در دوراهی همخوابگی خوب در‬
‫رابطه ای غم افزا و نومید کننده گیر می کنند‪ .‬به اکثر ما ها یاد داده اند که ”همخوابگی خوب“ به معنی ”عشق واقعی“ می باشد‪ ٬‬و‬
‫بر عکس‪ ٬‬اگر کل رابطه مان خوب نباشد‪ ٬‬نه از همخوابگی ارضا می شویم و نه آن طور که باید‪ ٬‬برای مان لذت بخش و ارضاء‬
‫کننده می باشد‪ .‬دروغی شاخدار تر از این برای زنانی که زیادی دوست دارند نمی شود گفت‪ .‬به سبب آن دینامیکی که در همه‬
‫سطوح رفتار های متقابل مان با مرد ها وجود دارد‪ ٬‬از جمله در سطح فعالیت جنسی‪ ٬‬یک رابطه زناشویی بد نیز به احساسی‬
‫بودن بیشتر‪ ٬‬هیجان آور بودن بیشتر و وسوسه آمیز بودن بیشتر آن همخوابگی کمک می کند‪.‬‬

‫گاه افراد خانواده یا دوستان مان زیاد فشار میاورند که توضیح دهیم چه طور ممکن است آدمی که نه زیبایی دارد و نه دوست‬
‫داشتنی است در دل ما چنان آرزومندی و مهری توفانی و پرتوان برمی انگیزد که به هیچ وجه با احساس مان به کسی که‬
‫مهربانتر و زیباتر از اوست‪ ٬‬قابل قیاس نمی باشد‪ .‬برزبان آوردن این که ما افسون و جادوی فراخوان همه آن صفات مثبت ‪-‬‬
‫دلباختگی‪ ٬‬دلدادگی‪ ٬‬توجه‪ ٬‬پاکی و راستی‪ ٬‬و بزرگواری ‪ -‬می شویم که در دلدار نهفته و منتظر است با عشق ما آبیاری و‬
‫شکوفان شود‪ ٬‬کار هر کسی نیست‪ .‬زنانی که زیادی دوست دارند اغلب می گویند مردانی که آنان با آنها سر و سر دارند‪ ٬‬کسانی‬
‫هستند که پیشتر هیچگاه دوست داشته نشده اند‪ ٬‬نه بوسیله والدین شان‪ ٬‬نه همسران قبلی شان‪ ٬‬و نه دوست دختر های شان‪ .‬ما تا‬
‫می بینیم او سخت آسیب دیده است‪ ٬‬فوری وظیفه بهبود و جبران آسیب هایی را که سال ها پیش از پیدا شدن ما در زندگی شان‬
‫برداشته اند‪ ٬‬به عهده می گیریم‪.‬‬

‫در واقع سناریو همان داستان سفید برفی است که در آن جای زن و مرد از نظر جنسی به نفع آن مرد وارونه شده است‪ .‬در آن‬
‫افسانه سفید برفی افسون شده و خواب رفته است‪ .‬وی منتظر است با نخستین بوسه عاشق راستین خود طلسم باطل‪ ٬‬و او رهانیده‬
‫شود‪ .‬در داستان زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬این ماییم که می خواهیم آن افسون را باطل کنیم و او را از آنچه خیال می کنیم‬
‫زندان اوست‪ ٬‬آزاد سازیم‪ .‬ما دسترسی ناپذیری احساسی او را‪ ٬‬خشم یا افسردگی او را‪ ٬‬بدرفتاری و زورگویی او را‪ ٬‬بی تفاوتی‬
‫یا خشونت او را‪ ٬‬دروغگویی و روراست نبودن او را و اعتیاد او را‪ ٬‬بجای نشانه های محبت ندیدن یا کمتر محبت دیدن او می‬
‫گذاریم‪ .‬با عشق مان در برابر دغل کاری ها‪ ٬‬ناتوانی ها و واماندگی های او به رقابت برمیخیزیم و مصمم می شویم با نیروی‬
‫عشق خود او را نجات دهیم‪.‬‬

‫همخوابگی یکی از راه های ساده ما برای بازگرداندن سالمتی اوست‪ .‬در هر برخورد جنسی که با وی داریم همه دست و پازدن‬
‫های ما برای عوض کردن اوست‪ .‬با هر بوسه و هر دست نوازشگری که لمس اش می کینم‪ ٬‬این پیام را بوی می رسانیم که تافته‬
‫جدا بافته ایست‪ ٬‬بسیار ارزشمند و شگفتی انگیز‪ ٬‬نازنینی بی مانند است‪ .‬یقین داریم که اگر عشق ما را باور کند و بپذیرد‪ ٬‬از این‬
‫رو به آن رو خواهد شد‪ ٬‬خود راستینش را باز خواهد یافت و به صورت همه خواست ها و آرزو هایی که از وی داریم نمایان‬
‫خواهد گشت‪.‬‬

‫از باره ای سکس تحت چنین شرایطی خوب است‪ ٬‬برای اینکه بخش بزرگی از انرژی خود را روی آن میگذاریم تا تاثیر مطلوب‬
‫را داشته باشد و همخوابگی را برای او مستی آور بکند‪ .‬با هر پاسخ مثبتی که از آن بدست آوریم امیدوار تر می شویم‪ ٬‬نیروئی‬
‫درونی مارا به و مهر ورزی هرچه بیشتر و لجام گسیخته تر وامیدارد تا بواسطه آن بتوانیم بیشتر او را رام و مقهور خویش کنیم‪.‬‬
‫عوامل دیگری هم هست که تاثیر دارد‪ .‬برای مثال‪ ٬‬هرچند مبادرت به عمل جنسی در رابطه ای که شادی در آن نیست‪ ٬‬بعید به‬
‫نظر می رسد‪ ٬‬شایان یادآوریست که رسیدن به اوج لذت جنسی با تخلیه فزیکی و احساسی تنش همراه است‪ .‬در عین حال که‬
‫برخی خانم ها به علت تضاد و درگیری میان آنان و شوهران شان‪ ٬‬با آنان همخوابگی نمی کنند‪ ٬‬برخی دیگر از آنان در شرایط‬
‫مشابه همخوابه شدن را راهی موثر برای خالصی از آن تنش ها‪ ٬‬حداقل برای مدتی کوتاه‪ ٬‬می بینند‪ .‬عمل سکس برای زنی که با‬
‫‪28‬‬

‫مردی روابط غمباری دارد‪ ٬‬یا با او جور در نمی آید‪ ٬‬ممکن است یکی از جنبه های روابط شان باشد که هنوز پیوند و دوستی‬
‫میان آن دو را حفظ و ارضا می کند‪.‬‬

‫در واقع‪ ٬‬میزان رهایش و تخلیه جنسی که وی تجربه می کند‪ ٬‬رابطه مستقیم با میزان نارضایتی او از شوهرش دارد‪ .‬این را به‬
‫آسانی می توان فهمید‪ .‬بسیاری از زن و شوهر ها چه رابطه سالم داشته باشند چه هر نوع دیگر پس از مخصوصا یک جنگ و‬
‫دعوا سکس خوب دارند‪ .‬دو عامل پس از دعوا به عشق بازی خلسه آور و پرشور کمک می کند‪ :‬یکی رهایش تنش های یاد شده‬
‫است؛ دیگری سرمایگذاری بسیار سنگین ما روی ”کارگر“ افتادن سکس پس از دعوا می باشد‪ ٬‬تا از آن طریق پیوند میان آن‬
‫زوج‪ ٬‬که در پی دعوای آن دو به مخاطره افتاده است‪ ٬‬ترمیم گردد‪ .‬این حقیقت که زوج ها تحت آن اوضاع و احوال‪ ٬‬بویژه تجربه‬
‫همخوابگی لذت بخش و ارضا کننده دارند‪ ٬‬تاکیدی است به اهمیت دوستی و پیوند آنها‪ ٬‬به طور کل‪” .‬به بین ما چه قدر بهم‬
‫نزدیکیم‪ ٬‬چه قدر خوب می توانیم با همدیگر یکی شویم‪ ٬‬چه قدر زیاد می توانیم به یکدیگر کمک کنیم احساس خوب داشته باشیم‪.‬‬
‫ما واقعا متعلق به یکدیگر هستیم‪“.‬‬

‫هرگاه عمل سکس از نظر جسمانی‪ ٬‬ارضا کنندگی بیشتری داشته باشد‪ ٬‬دارای قدرت آفرینش پیوندی میان زن و شوهرمی شود‬
‫که عمیقا می توان آنرا احساس کرد‪ .‬برای زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬به خصوص‪ ٬‬این شدت مبارزه آنها با یک مرد است که‬
‫موجب شدت تجربه جنسی و از آن طریق تقویت پیوند میان آنها می شود‪ .‬باژگونه این نیز درست است‪ .‬وقتی با مردی رابطه‬
‫داریم که وی را حریف قَدری به حساب نمی آوریم یا مرد میدان نمی بینیم‪ ٬‬جنبه سکس آن رابطه نیز فاقد آتشبازی‪ ٬‬شور و شکوه‬
‫می شود‪ .‬چون شرایط طوری نیست که پیوسته با او در هیجان و بی تابی بسر بریم‪ ٬‬چون از سکس برای چیزی دیگر استفاده‬
‫نمی شود‪ ٬‬امکان دارد ما یک رابطه آسان و بی دردسر را تا اندازه ای رام شده و بی رمق تلقی کنیم‪ .‬این نوع تجربه رام و دست‬
‫آموز‪ ٬‬در مقایسه با روابط توفانی و متالطم که ما با آن آشنایی خوبی داریم‪ ٬‬ممکن است به توهمی دامن بزند که گویا ”عشق‬
‫واقعی“ همیشه با تشنج‪ ٬‬جنگ و دعوا‪ ٬‬دل شکستگی و رویداد های ناگوار همراه است‪.‬‬

‫با آن گفتار می رسیم به این که عشق واقعی چیست‪ .‬اگرچه تعریف عشق ساده نمی نماید‪ ٬‬می پذیرم که آن دشواری از تلفیق دو‬
‫جنبه متضاد و شاید هم ناسازگار و نا همخوان عشق با همدیگر‪ ٬‬در یک تعریف می باشد‪ .‬از همانرو هرچه بیشتر در باره تعریف‬
‫عشق سخن می گوییم‪ ٬‬بیشتر به ضد و نقیض گویی با خویشتن می پردازیم‪ ٬‬هرچه جلوتر می رویم‪ ٬‬می بینیم یکی از جنبه های‬
‫عشق تخالف بیشتر با جنبه دیگر آن پیدا می کند‪ ٬‬پس دست از آن کار می کشیم و در حالی که گیج گشته ایم‪ ٬‬می گوییم عشق‬
‫چیزی به غایت شخصی‪ ٬‬بی نهایت غامض و اسرار آمیز‪ ٬‬و بسیار سیال و گنگ است‪ ٬‬لذا نمی شود تعرف دقیقی از آن داد‪.‬‬

‫یونانیان باستان در این خصوص باهوش تر بودند‪ .‬آنان برای تمایز گذاشتن میان این دو شیوه تجربه که بدان ”عشق“ می گوییم‪ ٬‬از‬
‫معرف عشقی پایدار و‬
‫واژگان متفاوت استفاده می کردند‪ :‬اروس و اگیپ‪ .‬اروس به عشقی آتشین برمیگردد‪ ٬‬در حالی که اگیپ َ‬
‫پایبندی عاشق و معشوق به دوستی و پیوند میان شان است‪ ٬‬که بدور از شور و تب و تاب مملو از احساس‪ ٬‬عمیقا به همدیگر‬
‫دلبستگی بسیار دارند‪ .‬تباین و تفاوت میان اروس و اگیپ‪ ٬‬کمک مان می کند تا خوب ببینیم هنگامی که این دو نوع عشق را در‬
‫یک زمان‪ ٬‬در یک رابطه‪ ٬‬و در یک شخص‪ ٬‬می جوییم‪ ٬‬بر سر یک دوراهی قرار می گیریم‪ .‬از این دیدگاه می توانیم به علت‬
‫هوا داری عده ای از این یا آن یک مفهوم نیز پی ببریم‪ .‬کسانی هستند که پافشاری می کنند این یا آن مفهوم تنها راه واقعی تجربه‬
‫عشقی می باشد‪ .‬در واقع امر هم هرکدام از آن دو راه زیبایی‪ ٬‬حقیقت‪ ٬‬و ارزش خود را دارد‪ .‬هر کدام از این دو نوع عشق‬
‫عاری از بخش مهمی است که تنها آن مفهوم دیگر‪ ٬‬قادر به عرضه آنست‪ .‬بگذارید نگاهی بیافکنیم به شرح و توصیف هر کدام‬
‫آنها از عشق‪.‬‬

‫اروس‪ :‬عشق راستین همه چیز آدمی را برباد می دهد‪ ٬‬آن بی قراری و آرزومندی برای رسیدن به معشوق است‪ ٬‬بگونه ای دیگر‬
‫دریافت می گردد‪ ٬‬رمز آلود‪ ٬‬و گریزان است‪ .‬در اینجا ژرفای عشق با شدت محسور و مفتون شدن و دلدادگی ( دیوانه وار دوست‬
‫داشتن) سنجیده می شود‪ .‬در این عشق مجال توجه برای مشغله ها و دلخوشی های دیگر نمی ماند‪ ٬‬چرا که همه تاب و توان در‬
‫یاد دیدار های گذشته یا تصور دیدار های آتی‪ ٬‬فرسوده می شود‪ .‬خیلی وقت ها‪ ٬‬دشواری های بزرگی را می باید از میان‬
‫برداشت‪ ٬‬بدین سان در عشق های راستین عواملی از رنج و سختی نیز هست‪ .‬یکی دیگر از نشانه های عمیق بودن عشق‪ ٬‬آمادگی‬
‫عاشق به تقبل رنج و بال در راه حفظ آن رابطه می باشد‪ .‬عشق واقعی با احساس هایی چون شور و بی تابی‪ ٬‬بیچارگی و‬
‫درماندگی‪ ٬‬نگرانی و تنش‪ ٬‬راز آلودگی و آرزومندنی فراوان همراه می باشد‪.‬‬

‫اگیپ‪ :‬عشق واقعی در پای بندی دو دلداده به روابطی استکه با هم دارند‪ .‬آن دو ارزش ها‪ ٬‬منافع‪ ٬‬و اهداف اساسی و مشترک‬
‫دارند‪ ٬‬تفاوت های فردی یکدیگر را با خوش خلقی تحمل می کنند‪ .‬در اینجا عمق عشق با میزان اعتماد و احترام متقابل آن دو به‬
‫یکدیگر سنجیده می شود‪ .‬روابط آنان میدانی برای آفرینشگری‪ ٬‬شکوفایی استعداد ها‪ ٬‬و بارآوری در این جهان پدید می آورد‪ .‬از‬
‫تجربیات مشترک‪ ٬‬چه در گذشته و چه اکنون‪ ٬‬لذت فراوان می برند‪ ٬‬همچنین از تجربیاتی که انتظار میرود در آینده کسب کنند‪.‬‬
‫هرکدام از آنان دیگری را گرانمایه ترین و بهترین دوست خود می داند‪ .‬یکی دیگر از معیار های اندازه گیری ژرفای مهر و‬
‫‪29‬‬

‫دوستی در این نوع عشق‪ ٬‬آنست که آمادگی دارند‪ ٬‬در راه رشد و تعمق روابط خود‪ ٬‬از روی صداقت به خویشن بنگرند‪ .‬عشق‬
‫واقعی با احساس هایی چون‪ ٬‬آرامش و متانت‪ ٬‬امنیت‪ ٬‬از خود گذشتگی‪ ٬‬تفاهم‪ ٬‬همکاری‪ ٬‬همراهی و همیاری‪ ٬‬آسایش و آسودگی‬
‫خاطر مالزمت دارد‪.‬‬

‫اروس یا عشق آتشین و پرسوز همان استکه‪ ٬‬زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬نسبت به مرد هایی احساس می کنند‪ ٬‬که با آنان هیچ‬
‫سازگاری ندارند‪ .‬در حقیقت چون او با آنان جور درنمی آید‪ ٬‬آنهمه احساس های آتشین و پرسوز و گداز بکار گرفته می شود‪.‬‬
‫برای این که آن احساس های برافروخته فروکش نکند‪ ٬‬می باید تنش و مبارزه میان آن دو تداوم یابد‪ ٬‬موانع و سختی هایی برای‬
‫برداشته شدن باشد‪ ٬‬اشتیاق و خواستی سوزان برای دستیابی به‪ ٬‬افزون بر آنچه که هست‪ ٬‬باشد‪ .‬سوز و گداز یعنی رنج و تالم‪٬‬‬
‫اغلب نیز دیده شده است هرچه رنج و درد بیشتر باشد‪ ٬‬سوز و گداز نیز جانکاه تر است‪ .‬ماهیت و شدت تب و تاب یک عشق‬
‫آتشین با آسوده خیالی های یک رابطه پایدار و توام با تعهد‪ ٬‬سازگاری ندارد‪ .‬اگر بنا بود عاشق چیزی را که آنهمه با بی تابی و‬
‫اشتیاق می خواهد‪ ٬‬به همین راحتی بدست آورد‪ ٬‬رنج و تالم از میان میرفت و آن احساس آتشین خود می سوخت و دود می شد‪.‬‬
‫آنگاه می توانست بخود بگوید چون آن درد شیرین و جانکاه رخت بربسته‪ ٬‬پس عشق از سرش پریده است‪.‬‬

‫در این شهروندی که ما بسر می بریم‪ ٬‬رسانه های گروهی همه جا سر می کشند‪ ٬‬همه جا سراغ مان می آیند و آگاهی ما را‬
‫انباشته می کنند‪ .‬اما آن رسانه ها پیوسته این دو نوع عشق را بجای یکدیگر بخورد مان میدهند‪ .‬آنها به هزاران زبان‪ ٬‬بما می‬
‫گویند‪ ٬‬رابطه ای آتشین ( اروس) با شکوفایی خود برای مان رضایت خاطر و خرسندی خواهد آورد (اگیپ)‪ .‬البته آنها می‬
‫خواهند این پیام را برسانند که با احساسی سوزان و فراگیر می توان پیوندی ماندگار پدید آورد‪ .‬همه زناشویی هایی که با‬
‫احساسات آتشین آغاز شده به شکست انجامیده اند‪ ٬‬گواه بر نادرست بودن این سخن است‪ .‬درماندگی و امید باختگی‪ ٬‬رنج و عذاب‪٬‬‬
‫اشتیاق و بی قراری‪ ٬‬کمکی به یک رابطه پایدار‪ ٬‬مانا‪ ٬‬که در آن زن و شوهر به رشد و شکوفایی یکدیگر میدان می دهند‪ ٬‬نمی‬
‫کند‪ ٬‬اما به یقین روی روابط پرسوز و گداز تاثیر می گذارند‪.‬‬

‫برای دگردیسی دلدادگی و شیفتگی آغازین یک جفت (عشق آتشین) به پایبندی و وفاداری همراه با تیمار دارای که بتواند با گذشت‬
‫زمان دوام یابد‪ ٬‬منافع مشترک‪ ٬‬ارزش ها‪ ٬‬اهداف مشترک‪ ٬‬داشتن توانایی و زمینه برای محرمیت و صمیمیت عمیق و ماندگار‬
‫ضرورت دارد‪ .‬اما آنچه اغلب اتفاق می افتد از این قرار است‪ :‬در یک رابطه احساساتی که مملو از هیجان‪ ٬‬رنج و عذاب‪ ٬‬و امید‬
‫باختگی هاست‪ ٬‬پاره ای احساس های مهم گم می گردد و یافته نمی شود‪ .‬آنچه در این میان بدان نیاز است‪ ٬‬تعهد‪ ٬‬وسیله ای برای‬
‫تثبیت و آرام کردن جریان تند‪ ٬‬آشفته و بهمریخته آن تجربه هیجان آور و دست یافتن به آرامش و اعتماد می باشد‪ .‬اگر دو دلداده‬
‫روزی بتوانند موانع و سد هایی را که سر راه باهم بودن شان است‪ ٬‬بردارند و تعهدی قابل اعتماد نسبت به یکدیگر به وجود‬
‫آورند‪ ٬‬پس از همه این ها آن دو بهمدیگر نگاه می کنند و در شگفت می شوند که آن سوز و گذاز آن احساسات آتشین کجا رفت‪.‬‬
‫اینک آنها رابطه شان را امن و گرم احساس می کنند‪ ٬‬با هم مهربان هستند‪ ٬‬اما کمی نیز گول خورده اند‪ ٬‬برای آنکه دیریست آتش‬
‫اشتیاق و تمنی برای یکدیگر زبانه نمی کشد‪.‬‬

‫بهایی که در برابر آن احساس های پر سوز و تند می پردازیم ترس است‪ ٬‬همان ترسی که آبشخور عشق خانمانسوز بود‪ ٬‬ویرانگر‬
‫آنهم می شود‪ .‬بهایی که بابت پایبندی مانا می پردازیم مالل آور بودن است‪ ٬‬همان امنیت و و مصونیتی که آنچنان روابطی را بهم‬
‫پیوسته و مستحکم می ساخت‪ ٬‬عامل خشک و بی روح شدن آن نیز می گردد‪.‬‬

‫اگر بناست در رابطه ای پس از برقراری تعهد‪ ٬‬همچنان هیجان و چالش باشد‪ ٬‬آن نباید برپایه آرزومندی و امیدباختگی که بر پایه‬
‫کاوش ژرفش یابنده در آن چیزی باشد که دی‪ .‬اچ‪ .‬الرنس از آن با ”رمز و راز شادی آور“ میان مردان و زنانی که بهم متعهد‬
‫هستند‪ ٬‬یاد می کند‪ .‬همچنانکه الرنس می گوید‪ ٬‬شاید همان بهتر باشد که یکی از جفت ها این کار را بکند‪ ٬‬چرا که راستی و‬
‫درستکاری اگیپ می باید با دلیری و آسیب پذیری احساس سوزناک درهم آمیزد تا محرمیت و صمیمیت راستین را پدید آورد‪.‬‬
‫روزی من از یک الکلی که داشت ترک اعتیاد می کرد این را شنیدم‪ ٬‬و چه زیبا می گفت‪” :‬آن روز هایی که میخوارگی می‬
‫کردم‪ ٬‬با زنان جور واجوری می خوابیدم‪ ٬‬و اساسا هر بار همان تجربه پیشین برایم تکرار می شد‪ ٬‬اما از وقتی که لب به جام باده‬
‫نزده ام‪ ٬‬تنها با زنم می خوابم‪ ٬‬هر بار که با هم هستیم‪ ٬‬آزمونی نو داریم‪“.‬‬

‫هیجان و لرزش هایی که از برانگیخته شدن و برانگیختگی برنمی خیزد‪ ٬‬بلکه از شناختن و شناخته شدن سر برمی کشد‪ ٬‬خود‬
‫داستان شگفتی است‪ .‬بسیاری از ماها از داشتن رابطه ای که در آن ثبات و تعهد است‪ ٬‬در آن همنشنی و همراهی است‪ ٬‬تنش در‬
‫آن نیست‪ ٬‬سر باز می زنیم‪ ٬‬برای این که از کاوش رازهایی که به مثابه زن و مرد در میان مان است می ترسیم‪ ٬‬از کاوش‬
‫ژرفای خویشتن خویش می ترسیم‪ .‬برای همین‪ ٬‬از پی بردن به ترس ناشناخته های درون خویش و ناشناخته های میان مان ( زن‬
‫و شوهر ‪-‬م‪ َ٬).‬بزرگترین ارمغانی را که پایبندی برای مان میاورد ‪ -‬محرمیت راستین ‪ -‬محروم می مانیم‪.‬‬
‫‪30‬‬

‫برای زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬برقراری محرمیت و صمیمیت واقعی با همسر شان تنها پس از بهبودی میسر است‪ .‬در‬
‫دنباله داستان باز ترودی را در چالش بهبودی خویش خواهیم دید چالش و بهبودیی که در انتظار همه ماست‪.‬‬
‫‪31‬‬

‫‪.۳‬‬
‫”اگر برای تو خودم را به رنج و بال بیاندازم‪ ٬‬دوستم میداری؟“‬

‫مادر عزیزم‬

‫هنگامیکه بتو می اندیشم‬

‫دلم می خواهد همه خوبی ها را داشته باشم‬

‫این حقیقتی است‪.‬‬

‫همه چیزهایی را که ارزشمند‪ ٬‬پاک‪ ٬‬و باشکوه است‬

‫تو بمن داده ای‪.‬‬

‫همه چیزهای خوبی را که دارم‪ ٬‬از تو یا راهنمایی های تو برایم رسیده است‪.‬‬
‫لیزا‪ ٬‬هنرمندی با درآمدی اندک‪ ٬‬که خانه و زنگیش کمی بزرگتر از استودیو نقاشی اش می شد به این شعر که توی قابی کهنه‬
‫روی دیوار جاخوش کرده بود‪ ٬‬نگاهی کرد‪ ٬‬با خنده ای سرسری سری تکان داد‪.‬‬

‫خیلی َحرفه‪ ٬‬مگرنه؟ از آن خیلی متاسفم! ” گفته های بعدی وی احساس های او را بیشتر روشن می ساخت‪“ .‬‬

‫”یکی از دوستانم داشت اسباب کشی می کرد و می خواست آنرا بیاندازد دور که ازش گرفتم‪ .‬می گفت آنرا برای خنده گرفته‬
‫است‪ .‬فکر می کنم حقیقتی در آنست‪ ٬‬تو این طور فکر نمی کنی؟“ پس از آن دوباره خندید و اندوهناک گفت‪” ٬‬دوست داشتن‬
‫مادرم‪ ٬‬باعث شد در زندگی با مرد های زیادی دردسر پیدا کنم‪“.‬‬

‫لیزا مکثی کرد و در اندیشه فرورفت‪ .‬بلند باال بود‪ ٬‬با چشمان آبی درشت‪ .‬موهای سیاه‪ ٬‬صاف و بلند داشت‪ .‬از مهرویان بود‪.‬‬
‫اشاره ای کرد روی تشکی که روی کف خالی اتاق انداخته بود بنشینم‪ .‬روی تشک را لحافی می پوشاند‪ .‬برایم چایی گذاشت‪ .‬تا دم‬
‫کشد سکوت کرد‪.‬‬

‫لیزا را از طریق دوستی می شناختم‪ .‬آن دوست من دوست او هم بود‪ .‬در باره گذشته او بعضی چیز ها را برایم تعریف کرده بود‪.‬‬
‫او در خانواده الکلی بزرگ شده بود‪ ٬‬برای همین یک هم‪-‬الکلی بود‪ .‬واژه هم ‪ -‬الکلی خیلی ساده به کسانی اتالق می شود که در‬
‫نتیجه رابطه تنگاتنگ با کسی که به بیماری الکلیسم مبتالست‪ ٬‬یک سری الگو های رفتاری و دوستی ناسالم با مرد ها پیدا می‬
‫کند‪ .‬آن الکلی هرکس که می خواهد باشد‪ ٬‬پدر و مادر‪ ٬‬فرزند‪ ٬‬یا دوست‪ ٬‬رابطه با آنان منجر به رشد رفتار یا احساس های‬
‫خاصی در هم‪ -‬الکلی میگردد‪ :‬ارزش ‪ -‬خویشتن را پایین دیدن یا کم ارزش دانستن خود‪ ٬‬نیاز به نیازمند بودن دیگران به او‪٬‬‬
‫تمایل و تحریک شدگی شدید برای عوض کردن و کنترل دیگران و خواست و آمادگی داشتن برای رنج کشیدن‪ .‬در واقع همه‬
‫ویژگی های زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬در دختران و همسران آنهایی که به الکل یا هر مواد دیگر اعتیاد دارند‪ ٬‬دیده می شود‪.‬‬

‫من پیشاپیش میدانستم پیامدهای سال های کودکی لیزا که صرف مراقبت و مواظبت از مادر الکلی اش شده بود‪ ٬‬تاثیری ژرف‬
‫روی رفتار و دوستی آتی او با مرد ها خواهد داشت‪ .‬با شکیبایی گوش می کردم‪ ٬‬تا این که خودش گوشه هایی از آنرا فاش کرد‪.‬‬

‫او بچه وسطی بود‪ .‬یک خواهر بزرگتر داشت‪ ٬‬که ظاهرا ازدواج شتابزده پدر و مادرش هم به خاطر او بوده است‪ ٬‬و یک برادر‬
‫جوانتر که بدنیا آمدن او همه شان را متعجب کرده بود‪ .‬هشت سال دیرتر از لیزا زاییده شده بود‪ ٬‬در گرماگرم باده خواری های‬
‫مادرش‪ .‬لیزا دستاورد تنها بارداری برنامه ریزی شده آنها بود‪.‬‬
‫‪32‬‬

‫”همیشه گمان می بردم مادرم‪ ٬‬زنی بی همتا و نمونه است‪ ٬‬شاید هم به این دلیل که نیاز شدیدی برای نمونه بودن او داشتم‪ .‬در‬
‫خیال خود از او مادری ساختم که آرزویش را می کردم‪ ٬‬سپس با خود عهد بستم مانند او بشوم‪ .‬چه خواب و خیالی!“ سرش را‬
‫تکانی داد و سپس دنباله داستانش را گرفت‪” .‬در دور و بر بدنیا آمدنم اون و پدرم بیشتر از هر زمان همدیگر را دوست داشتند‪٬‬‬
‫برای همین شدم سوگلی او‪ .‬هر چند می گفت همه ما را به یکسان دوست دارد‪ ٬‬می دیدم که من برای او چیز دیگری هستم‪ .‬همیشه‬
‫بیشترین اوقات ما با هم می گذشت‪ .‬هر دو ما آنرا می خواستیم‪ .‬هنگامی که بچه بودم او از من نگهداری می کرد‪ ٬‬اما چندی بعد‬
‫نقش های مان عوض شد و اینبار من بودم که از او مراقبت می کردم‪“.‬‬

‫” پدرم غالب اوقات مرد ترسناکی بود‪ .‬با او خیلی بد رفتاری می کرد‪ ٬‬همه پول های مان را قمار بازی می کرد و می باخت‪.‬‬
‫مهندس بود‪ ٬‬درآمد خوبی داشت‪ ٬‬اما ما هیچگاه چیزی نداشتیم و مدام از این خانه به آن خانه اسبابکشی می کردیم‪.‬‬

‫” میدانی‪ ٬‬آن شعر کوتاه آنچه را که آرزویش را داشتم‪ ٬‬بهتر بیان می کند تا آنچه را که در زندگی بر سرم آمد‪ .‬کم کم توانستم‬
‫آنرا ببینم‪ .‬سراسر زندگیم در این آرزو بودم‪ ٬‬مادرم آنی باشد که آن شعر تعریف می کند‪ ٬‬اما خیلی وقت ها سایه کمرنگی از آن‬
‫هم نبود‪ ٬‬چونکه همیشه مست و مدهوش بود‪ .‬هنوز بچه بودم که همه عشق و نیروی خود را در راه او گذاشتم‪ ٬‬به این امید که‬
‫منهم نیاز خود را از او بگیرم‪ ٬‬آنچه را که میدهم‪ ٬‬بتوانم ازش پس بگیرم‪ “.‬لیزا اندکی درنگ کرد‪ ٬‬بخار اشک چشمانش را تار‬
‫رم‪ ٬‬خوب ببینم کودکیم چگونه بود‪ ٬‬چگونه گذشت و خیلی وقت ها از‬ ‫می کرد‪” .‬من در نشست های درمانی ( تراپی) یاد می گی ِ‬
‫دیدن آنچه که در خیال خود ساخته بودم‪ ٬‬آنچنان که می خواستم باشد و از دیدن آنچه که بود‪ ٬‬درد زیادی می کشم‪“.‬‬

‫من و مادرم خیلی بهم نزدیک بودیم‪ ٬‬اما خیلی زود ‪ -‬چنان زود که یادم نمی آید ِکی ‪ -‬کار من شده بود مادری کردن به مادرم و او‬
‫شده بود بچه من‪ .‬نگرانش بودم‪ ٬‬سعی می کردم در برابر پدرم از او محافظت کنم‪ .‬دلم می خواست با کار های کوچکی شادش‬
‫کنم‪ ٬‬برای اینکه او همه چیز من بود‪ .‬میدونستم که منو دوست داشت‪ ٬‬خیلی وقت ها ازم می خواست بروم پیشش بنشینم‪ ٬‬ساعت ها‬
‫با هم بسر می بردیم‪ .‬همدیگر را بغل می کردیم‪ ٬‬بی آنکه چیزی بگوئیم به همان حال می ماندیم‪ ٬‬در میان بازوان یکدیگر‪ .‬اکنون‬
‫که به پشت سر نگاه می کنم‪ ٬‬پی می برم همیشه دلواپس و نگرانش بودم‪ .‬گمان می بردم هر لحظه حادثه بدی برایش اتفاق می افتد‬
‫‪ -‬چیزی که اگر حواس ام را جمع کنم‪ ٬‬می توانم جلوش را بگیرم‪ .‬این طور زندگی کردن برام دشواری های فراوانی داشت‪٬‬‬
‫بویژه که در سن رشد بودم‪ .‬اما من که در آن سن راه دیگری نمی دانستم‪ ٬‬برای آن تاوان پرداختم‪ .‬تا به دوران نوجوانی برسم‬
‫افسردگی های دوره ای سخت به سراغم آمده بود‪“.‬‬

‫یک آن لبخدی بی روح روی چهره اش نمایان شد‪” ٬‬بیشترین ترسم از این افسردگی آن بود که در میانه آن‪ ٬‬نتوانم بمادرم برسم‪٬‬‬
‫وجدانم نمی گذاشت تنهایش بگذارم و ‪ ...‬طاقت نداشتم برای یک لحظه هم تنها بماند‪ .‬برای رها کردن او یک راه برایم مانده بود‪٬‬‬
‫به یکی دیگر بچسبم‪“.‬‬

‫روی یک سینی سرخ و سیاه رنگ که الک الکل رویش زده بود‪ ٬‬چایی را آورد و گذاشت کف زمین جلو مان‪.‬‬

‫”وقتی نوزده سالم بود فرصتی پیش آمد و همراه دو دوست دخترم رفتیم مکزیک‪ .‬براستی آن نخستین باری بود که مادرم را تنها‬
‫می گذاشتم‪ ٬‬قرار بود سه هفته آنجا بمانیم‪ ٬‬هفته دومی که آنجا بودم‪ ٬‬آن مرد مکزیکی زیبا را دیدم‪ ٬‬انگلیسی را خوب صحبت می‬
‫کرد و در چشم من به غایت جذاب و برازنده بود‪ .‬هفته سوم مسافرت هر روز ازم می خواست باهاش ازدواج بکنم‪ .‬می گفت‬
‫عاشق من شده است‪ ٬‬حاال که مرا پیدا کرده است‪ ٬‬نمی تواند بدون من بماند‪ .‬برای من چه دلیلی باالتر از این می توانست باشد‪.‬‬
‫منظورم اینه که می گفت بهم نیاز دارد‪ ٬‬نیازمند بودن یکی دیگر بمن بزرگترین انگیزه ای بود که تک تک سلول هایم را به جنبش‬
‫و واکنش درمیاورد‪ .‬از این گذشته بیش و کم در گوشه های دور و تاریک ذهنم میدانستم که یکروزی می باید از مادرم جدا شوم‪.‬‬
‫جو خونه خیلی دلگیر بود‪ ٬‬و این مکزیکی‪ ٬‬امید و وعده زندگی زیبایی را میداد‪ .‬خانواده او ثروتمند بود‪ .‬خودش هم تحصیالت‬ ‫ّ‬
‫ً‬
‫خوبی داشت‪ .‬ندیدم او کار بکند‪ ٬‬با خود می گفتم حتما آن قدر پول دارند که به کار کردن او نیازی نیست‪ .‬از این که با آنهمه پول‬
‫و دارایی برای شادیش بمن نیاز داشت‪ ٬‬بخود می بالیدم‪ ٬‬احساس اهمیت و ارزش فراوانی می کردم‪.‬‬

‫”به مادرم زنگ زدم و با آب و تاب ماجرا را برایش تعریف کردم‪ .‬گفت‪’ ٬‬من اطمینان دارم تو درست تصمیم می گیری‘‪ ٬‬که‬
‫نباید می داشت‪ .‬تصمیم به ازدواج با وی گرفتم‪ ٬‬که یکسر خطا بود‪.‬‬

‫”می توانی ببینی که هیچ نمی دانستم چکار می کنم‪ .‬نمی دانستم آیا دوستش دارم‪ ٬‬آیا آنی هست که می خواهمش‪ .‬تنها این را می‬
‫دانستم باالخره یکی پیدا شده دوستم دارد‪ .‬تا آن موقع تنها یکی دوبار با پسرها قرار گذاشته بودم و چیزی از مرد ها نمی دانستم‪.‬‬
‫همیشه سرم گرم کارهای خانه و راست و ریست کردن ریخت و پاش ها بودم‪ .‬اکنون این جوان آمده بود چیزی را بمن بدهد که‬
‫در چشم من خیلی زیاد بود‪ .‬بهم می گفت دوستم دارد‪ .‬من که دیرگاهی بود عشق و محبت می دادم‪ ٬‬اینک فرصت و نوبتی یافته‬
‫‪33‬‬

‫بودم عشق دریافت کنم‪ ٬‬و چه موقع مناسبی‪ .‬میدانستم که هرچه عشق و محبت در من بود ته کشیده‪ ٬‬دیگر چیزی برای دادن نمانده‬
‫است‪.‬‬

‫” هنور از آشنایی مان چیزی نگذشته بود که عروسی کردیم‪ .‬بی آنکه پدر و مادرش خبر شان بشود‪ .‬اکنون که به آن می اندیشم به‬
‫نادانی خویش پی می برم‪ ٬‬اما آنروز همه آنها را نشانه عشق بی کران او بخود می دیدم ‪ -‬به خاطر من پدر و مادرش را می‬
‫گذارد کنار‪ .‬خیال می کردم از پدر و مادرش سرکشی می کند‪ ٬‬آنهم برای رسیدن بمن‪ ٬‬گستاخی بزرگی که امکان داشت پدر و‬
‫مادرش را آزرده کند‪ ٬‬امان نه چنان تند که آنها او را از خانه بیرون بیاندازند‪ .‬اکنون طور دیگری می بینم‪ .‬بعد ها فهمیدم‪ ٬‬پنهان‬
‫کاری هایی در باره ماهیت و رفتار جنسی خود داشت‪ ٬‬برای پوشیده داشتن و ”عادی“ جلوه دادن آن بود‪ ٬‬به نفع اش بود همسری‬
‫داشته باشد تا کارش را در نهان خوب پیش ببرد‪ .‬بگمانم هنگامی که می گفت بمن نیاز دارد‪ ٬‬منظورش همین بود‪ .‬و من برای این‬
‫کار بهترین گزینه بودم‪ ٬‬من امریکایی‪ ٬‬در فرهنگ او‪ ٬‬اگر هم روزی میان ما مساله ای پیش میامد‪ ٬‬همه گمان می کردند من‬
‫اشتباه می کنم‪ ٬‬بمن بیشتر مشکوک می شدند‪ .‬هر زن دیگری از فرهنگ و جامعه خودش‪ ٬‬چیز هایی را که من از او دیدم‪ ٬‬اگر او‬
‫هم می دید‪ ٬‬دیر یا زود آنها را به زن های دیگر هم می گفت‪ .‬بعد از آن هم همه چیز تمام میشد‪ .‬اما من این درد را به چه کسی‬
‫می توانستم بگویم؟ مگر کسی با من صحبت می کرد؟ مگر کسی گفته های مرا باور می کرد؟‬

‫”فکر نمی کنم هیچکدام از این ها را او از روی قصد یا حساب و کتاب کرد‪ ٬‬اال این که خودم خواستم باهاش ازدواج کنم‪ .‬ما با هم‬
‫خیلی جور درمیامدیم‪ ٬‬از همانرو فکر کرد که عشقی در کار است‪.‬‬

‫”می توانی حدس بزنی بعد عروسی چی شد؟ ما باید می رفتیم توی خانه ای‪ ٬‬با کسانی زندگی می کردیم که از عروسی ما روح‬
‫شان هم خبر نداشت! ماندن با آنها چندش آور بود‪ ٬‬چه قدر از آن بدم میاید‪ .‬آنها از من بیزار بودند‪ ٬‬احساس می کردم مدت های‬
‫زیادی است از دست او عصبانی هستند‪ .‬یک کلمه هم اسپانیایی بلد نبودم‪ .‬همه خانواده او می توانستند انگلیسی صحبت کنند‪ ٬‬اما‬
‫نمی کردند‪ .‬همه از من رویگردان بودند و تنهایم می گذاشتند‪ ٬‬از همه این ها بدتر آنکه از همان آغاز ترس برم داشته بود‪ .‬شب ها‬
‫مرا تنها خانه می گذاشت و می رفت‪ ٬‬منهم از اتاق بیرون نمی آمدم‪ ٬‬کم کم یاد گرفتم چه او بیاید و چه نه بگیرم بخوابم‪ .‬من پیشتر‬
‫به رنج کشیدن خو گرفته بودم‪ .‬گمان می بردم این بهایی استکه می باید برای زندگی با کسی که دوستم دارد‪ ٬‬بپردازم و این هم‬
‫عادی است‪.‬‬

‫”اغلب مست و مدهوش‪ ٬‬اما برانگیخته ( از نظر جنسی) برمی گشت خونه‪ ٬‬چندشم می شد‪ ٬‬بوی عطر زنهای دیگر را می داد‪.‬‬

‫” یک شب چند ساعتی بود خوابیده بودم که با صدایی بیدار شدم‪ .‬شوهرم بود‪ ٬‬لباس خواب مرا به تن کرده‪ ٬‬جلو آینه ایستاده و‬
‫خودش را تحسین می کرد‪ .‬ازش پرسیدم چکار دارد می کند و او پاسخ داد‪’ ٬‬به نظر تو من خوشگل نیستم؟‘ به حالت عشوه‬
‫صورتش را برگرداند بسوی من‪ ٬‬دیدم به لبانش ماتیک زده است‪.‬‬

‫”باالخره آن راز از پرده برون افتاد‪ .‬دیگر جای من در آن خانه نبود‪ .‬تا آن لحظه فکر می کردم همه گناه ها گردن خودم است‪ ٬‬آن‬
‫قدر که باید تالش نمی کنم‪ ٬‬بهش نمی رسم که پیشم بماند‪ ٬‬از پدر و مادرش بخواهد که مرا بپذیرند‪ ٬‬دوستم داشته باشند‪ ٬‬منهم در‬
‫برابر‪ ٬‬خودم بیشتر تالش می کردم‪ ٬‬همچنانکه در مورد مادرم می کردم‪ .‬اما آن چیز دیگری بود‪ ٬‬دیگر حوصله تحمل این یکی‬
‫برایم نمانده بود‪.‬‬

‫” نه پولی داشتم و نه از کسی می توانستم پولی بگیرم‪ .‬فردای آنروز بهش گفتم اگر منو تا ساندیگو نبری‪ ٬‬به پدر و مادرت میگم‬
‫که دیشب چکار می کردی‪ .‬بهش دروغ گفتم‪ ٬‬گفتم که بمادرم زنگ زده ام و او منتظرم است‪ ٬‬اگر مرا تا آن جا ببری دیگر کاری‬
‫به کارت ندارم‪ .‬نمی دونم آن دل و جرات را از کجا آورده بودم‪ ٬‬ازش می ترسیدم‪ ٬‬فکر می کردم مرا می کشد‪ ٬‬اما آن کلک من‬
‫گرفت‪ ٬‬از اینکه پدر و مادرش بویی ببرند خیلی ترسیده بود‪ .‬تا لب مرز مرا با ماشین خود رساند‪ ٬‬کرایه اتوبوس تا ساندیگو را به‬
‫اضافه پانزده دالر هم بخودم داد‪ .‬بدین ترتیب توانستم خودم را به خانه یکی از دوستانم در ساندیگو برسانم‪ .‬چندی پیش آن دوستم‬
‫بودم تا اینکه کاری گیر آوردم‪ ٬‬پس از آنهم با سه هم‪-‬خانه ای دیگر اتاقی گرفتم و رفتم رو خط زندگی خوشگذرانی و بی خیالی‪.‬‬

‫”تا به اینجا برسم هیچ احساسی از خود نداشتم‪ .‬گویی یکسره کرخت شده بودم‪ .‬تنها چیزی که داشتم همان احساس همدردی با‬
‫دیگری بود که از آن کم بال سرم نیامده بود‪ .‬در سه یا چهار سال آتی با مردان بیشماری خوابیدم‪ ٬‬تنها به این دلیل که دلم برای‬
‫شان می سوخت‪ .‬شانسی که آوردم این بود در آن راه گرفتاری زیادی برایم پیش نیامد‪ .‬بسیاری از مردانی که با هاشان رابطه‬
‫می گذاشتم‪ ٬‬معتاد الکل یا مواد بودند‪ .‬آنها را توی میهمانی ها‪ ٬‬اینجا و آنجا‪ ٬‬توی کافه‪ ٬‬و ‪ ...‬میدیدم‪ ٬‬انگار به من نیاز داشتند تا‬
‫درک شان بکنم‪ ٬‬کمک شان بکنم‪ ٬‬و این نیاز آنها مانند آهنربایی مرا بسوی خود می کشید‪“ .‬‬
‫‪34‬‬

‫کشش لیزا به و ربایش او توسط مردانی از آن دست‪ ٬‬با آنچه میان او و مادرش گذشته بود‪ ٬‬کامال همخوانی داشت‪ .‬نزدیکترین‬
‫احساسی که او بجای دوست داشته شدن تجربه کرده بود‪ ٬‬نیازمند بودن دیگران به او بود‪ ٬‬از آنرو هرگاه می دید مردی به او‬
‫نیازمند است‪ ٬‬گمان می برد به او اظهار عشق می کند‪ .‬نمی خواست او مهربان باشد‪ ٬‬از خودگذشتگی نشان دهد‪ ٬‬یا غمخوار او‬
‫شود‪ .‬همین که به او نیاز داشت‪ ٬‬کافی بود تا احساس های آشنا و پیشین او را به جنبش درآورد‪ ٬‬و احساس مواظبت و مراقبت از‬
‫دیگری را در او مشتعل کند‪.‬‬

‫باری او به داستان خویش ادامه داد‪” ٬‬یک زندگی جهنمی داشتم‪ ٬‬مادرم هم زندگی جهنمی داشت‪ .‬نمی شد گفت کدام یک از ما‬
‫دوتن بیشتر بیمار بودیم‪ .‬وقتی مادرم الکل را گذاشت کنار بیست و چهار سالم بود‪ .‬از راه خوبی نرفت‪ .‬تنها توی اتاق نشیمن‬
‫نشسته بوده که تلفن را برمیدارد و به ا‪ .‬ا‪ ( .‬سازمانی که معتادان الکلی را بدون آنکه از نام و نشان آنها بپرسد‪ ٬‬کمک می کند ‪-‬‬
‫م‪ ).‬زنگ می زند و از آنها کمک می خواهد‪ .‬دو تن را می فرستند تا با او صحبت کنند‪ ٬‬بعد از ظهر همان روز می برندش به‬
‫یکی از نشست های ا‪ .‬ا‪ .‬از آن پس لب به الکل نزده است‪“.‬‬

‫از اینکه مادرش چنان شهامتی داشته‪ ٬‬لبخندی زد‪.‬‬

‫”بی گمان کارد به استخوانش رسیده بوده که ناچار شده به ا‪.‬ا‪ .‬زنگ بزند‪ ٬‬زن خیلی پر غروری است‪ .‬خدا را شکر که آنجا نبودم‬
‫و آنرا ندیدم‪ .‬من زیاد تالش می کردم بهش برسم و تر و خشکش کنم‪ ٬‬احتماالً اگر پیشش می بودم‪ ٬‬نمی رفت از جایی کمک‬
‫بگیرد‪.‬‬

‫” مادرم هنگامی به می گساری سنگین روی آورد که تازه نُه سالم شده بود‪ .‬از دبستان که بر می گشتم‪ ٬‬روی کاناپه مدهوش افتاده‬
‫بود‪ ٬‬با یک شیشه باده در کنارش‪ .‬خواهر بزرگم از دست من خیلی خشمگین می شد‪ ٬‬برای اینکه از دید او من چشمم را بر روی‬
‫آن واقعیت تلخ و زشت می بستم و آنرا تقبیح نمی کردم‪ .‬اما من مادرم را بیشتر از آن دوست داشتم که بخودم اجازه دهم کار او را‬
‫غلط بدانم‪.‬‬

‫”من و او یک جان در دو بدن بودیم‪ .‬وقتی اوضاع میان او و پدرم رو به وخامت گذاشت‪ ٬‬همه سعی من آن بود که او زیاد سختی‬
‫نکشد‪ ٬‬اندکی بتوانم از ناراحتی هایش کم کنم‪ .‬بزرگترین آرزوم در این جهان شادی و خوشی او بود‪ .‬احساس میکردم هر کاری‬
‫را که پدرم می کند و باعث رنج و آزردگی او میگردد‪ ٬‬می باید من جبران کنم‪ .‬تنها راهی را هم که برای رسیدن به آن مقصود‬
‫بلد بودم‪ ٬‬این بود که دختر خوبی باشم‪ .‬پس در هر زمینه ای که میدانستم خوب بودن چگونه است‪ ٬‬کوشش می کردم خوب بشوم‪.‬‬
‫بهش می گفتم هر کمکی بخواهد برایش می کنم‪ ٬‬خانه را برایش آب و جارو میکردم‪ ٬‬پخت و پز می کردم‪ ٬‬بدون آنکه ازم خواسته‬
‫باشد‪.‬‬

‫”اما هیچکدام از آن کار ها گرهی از مشکل نمی گشود‪ .‬اکنون پس از گذشت سال ها می توانم ببینم‪ ٬‬در آن روز ها می کوشیدم با‬
‫دو نیروی سهمگین در بیافتم ‪ :‬ازدواج درحال فروپاشی پدر و مادرم‪ ٬‬و می گساری های مادرم‪ ٬‬که هیچ شانسی برای پیروزی در‬
‫برابر آنها نداشتم‪ .‬اما آن مرا از تالش در آن باره نمی توانست بازدارد ‪ -‬نیز از مقصر دانستن خودم‪ ٬‬هنگامیکه تالش هایم با‬
‫شکست مواجه می شد‪.‬‬

‫”از دیدن ناراحتی او داغون می شدم‪ ٬‬روزگارم تیره می گشت‪ ٬‬میدانستم هنوز چیز هایی هست که بتوانم برایش بهتر و خوشایند‬
‫بکنم؛ مثال یکی درس و مشق ام بود‪ .‬التبه نمی توانستم در آن توفیق زیادی داشته باشم‪ ٬‬چرا که در خانه فشار زیادی روی من‬
‫بود‪ .‬از برادر کوچکم نگهداری می کردم‪ ٬‬کار های خانه بود‪ ٬‬بیرون خانه هم کاری پیدا کرده بودم‪ .‬تنها آن قدر برایم نیرو می‬
‫ماند که بتوانم هر سال قبول بشوم‪ .‬خوب برنامه ریزی می کردم‪ ٬‬سپس به اجرا درمیاوردم و موفق می شدم تا به آموزگاران خود‬
‫نشان دهم که خنگ نیستم‪ .‬اما تا خودم را به آنجا برسانم تلنگم در می رفت‪ .‬آموزگاران من می گفتند تو همه تالش خودت را نمی‬
‫کنی‪ .‬چی نمی کنم! آنها نمی دانستند که چه بدختیی می کشم و چه تالشی می کنم ‪ -‬تا توی خانه همه چیز از هم نپاشد‪ .‬اما کارنامه‬
‫ام خوب نبود‪ ٬‬پدرم داد میزد و نعره می کشید‪ ٬‬مادرم در گوشه ای می گریست‪ .‬منهم خودم را سرزنش می کردم که دختر خوبی‬
‫نبودم‪ .‬از آن پس همه سعی خودم را می کردم‪“.‬‬

‫در خانهٔ ناکارآمدی چون این یک‪ ٬‬که مشکالت و مسایل الینحل زیادی کالف شده است‪ ٬‬افراد خانواده توجه خویش را به مسائل‬
‫پیش پا افتاده و کوچکی معطوف می دارند که امیدی به حل آنها دارند‪ .‬چنین استکه نمرات کارنامه لیزا کانون توجه همه خانواده‬
‫از جمله خود وی می گردد‪ .‬خانواده نیاز دارد که باور کند اگر همین یک مشکل چاره شود‪ ٬‬همه چیز بر وفق مراد پیش خواهد‬
‫رفت‪.‬‬

‫فشار روی لیزا کمر شکن بود‪ .‬بکنار از اینکه بار سنیگین مسئولیت مادرش را بر دوش می کشید‪ ٬‬کوشش داشت مشکالت میان‬
‫پدر و مادرش را نیز حل کند‪ ٬‬اینک علت اصلی همه این بدبختی ها هم او شناخته می شد‪ .‬روشن بود که لیزای کوچک در نبرد‬
‫‪35‬‬

‫افسانه ای و فهرمانانه خود با آن دشواری های سهمگین هرگز پیروز نمی شد‪ .‬حاصل آنکه این شکست ها پتک گرانی بود که بر‬
‫روی ارزش خویشتن وی میامد‪ ٬‬و او خود را کم می دید‪.‬‬

‫”روزی به یکی از بهترین دوستانم زنگ زدم و گفتم‪ ’٬‬خواهش می کنم بگذار باهات صحبت کنم‪ .‬هنگامی که من صحبت می کنم‪٬‬‬
‫می توانی کتابت را بخوانی‪ ٬‬گوش ندی‪ ٬‬دلم می ترکد‪ ٬‬می خواهم با کسی صحبت کنم‪ ‘.‬فکر می کردم حتی این قدر ارزش ندارم‬
‫که کسی به داستان بدبختی هایم گوش کند! اما او گوش کرد‪ .‬پدر او در ا‪ .‬ا‪ .‬اعتیادی را که به الکل داشت‪ ٬‬ترک می کرد‪ ٬‬خود او‬
‫می رفت به بخش نوجوانان ا‪ .‬ا‪ ( .‬بخشی که در آن به بچه هایی که از زندگی در کنار پدر و مادر های معتاد آسیب های روانی‬
‫دیده اند‪ ٬‬کمک می شود ‪ -‬م‪ ٬).‬بمن این شانس را داد که منهم برای دریافت کمک بروم آنجا‪ .‬اما آن کار برایم خیلی سخت بود‪٬‬‬
‫نمی توانستم بپذیرم کار مادرم درست نیست‪ ٬‬همه گناه ها را گردن پدرم می انداختم‪ ٬‬پدری که ازش بیزار بودم‪“.‬‬

‫من و لیزا در خاموشی چایی مان را آرام آرام می خوردیم‪ .‬او با خاطرات تلخ خود کلنجار می رفت‪ .‬پس از آنکه کمی حالش جا‬
‫آمد گفت‪” ٬‬شانزده سالم بود که پدرم ما را گذاشت و رفت‪ .‬خواهرم پیشتر از او رفته بود‪ .‬او سه سال بزرگتر از من بود‪ ٬‬تا هیجده‬
‫سالش شد‪ ٬‬یک کار تمام وقت گیر آورد و از خانه زد بیرون‪ .‬من ماندم‪ ٬‬برادرم و مادرم‪ .‬منهم زیر سنگینی شاد و سالم نگهداشتن‬
‫مادرم‪ ٬‬و مراقبت از برادرم‪ ٬‬داشتم از پا درمیامدم‪ .‬رفتم مکزیک و عروسی کردم‪ ٬‬برگشتم و جدا شدم‪ ٬‬چند سالی هم با مرد های‬
‫بی شماری همبستر شدم‪.‬‬

‫” پنج ماهی می شد که مادرم برای ترک اعتیاد می رفت به نشست های ا‪.‬ا‪ .‬که گری را دیدم‪ .‬روز نخست که دیدمش حشیش‬
‫کشیده و منگ بود‪ .‬با ماشین یکی از دوستان دخترم گشت میزدیم‪ ٬‬آن دو همدیگر را می شناختند‪ .‬سیگاری از حشیش پیچید و دود‬
‫کرد‪ .‬از من خوشش آمد‪ ٬‬منهم از او خوشم آمد‪ .‬از طریق دوست دخترم هم او از من اطالعاتی بدست آورده بود و هم من از او‪.‬‬
‫مدتی بعد او زنگ زد و سپس آمد به دیدن من‪ .‬نشسته بود جلوم‪ ٬‬منهم به برای سرگرم شدن مشغول کشیدن طرحی از او شدم‪.‬‬
‫هنوز یادم هست که احساس شدیدی به او پیدا کردم‪ .‬نسبت به مرد های دیگری که با آنها بودم‪ ٬‬او را با سراسر وجودم می‬
‫خواستم‪.‬‬

‫”او دوباره منگ شده بود‪ ٬‬همچنان نشسته بود و آروم صحبت می کرد‪ ٬‬کلمات را می کشید ‪ -‬میدونی که‪ ٬‬مثل همه آنهایی که بنگ‬
‫میزنند ‪ -‬ناچار شدم دست از نقاشی کردن بردارم‪ ٬‬دست هایم بشدت می لرزید‪ .‬دیگر نمی توانستم به کشیدن طرح ادامه دهم‪.‬‬
‫نقاشی را طوری نگهداشتم که به زنوهایم بچسبد و کمتر بلرزد‪ ٬‬تا او لرزش دستانم را نبیند‪.‬‬

‫”با دید امروزی می توانم ببینم واکنش آن روز من به طرز صحبت کردن او بود‪ ٬‬درست مانند مادرم صحبت می کرد‪ .‬مادرم پس‬
‫از آنکه سراسر روز را نوشیده بود و سر از پا نمی شناخت‪ ٬‬آن طور صحبت می کرد؛ آن مکث های طوالنی‪ ٬‬آن کلمات سنجیده‬
‫و خوب انتخاب شده‪ ٬‬و تاکید زیادی که روی آنها می شد‪ .‬همه عشق و دلبستگی من بمادرم‪ ٬‬همراه با کشش جمسانی فراوان به‬
‫این مرد خوش چهره بهم می آمیخت و مرا متوجه او می کرد‪ .‬آن هنگام نمی دانستم چرا چنین واکنشی نسبت به او داشتم‪ ٬‬اما اسم‬
‫آنرا گذاشته بودم‪ ٬‬عشق‪“.‬‬

‫سر و سّر داشتنش با وی‪ ٬‬آنهم اندکی پس از متوقف شدن باده گساری های مادرش‪ ٬‬تصادفی نبود‪ .‬پیوند‬ ‫کشش لیزا بسوی گری و َ‬
‫میان آن دو زن هرگز نگسسته بود‪ .‬هرچند میان آنها برای مدتی بُعد جغرافیایی پیش آمد‪ ٬‬همچون همیشه لیزا بزرگترین و‬
‫بیشترین مسیولیت را نسبت به مادرش احساس می کرد‪ ٬‬و او را از همه ببیشتر دوست داشت‪ .‬تا متوجه شد مادرش عوض می‬
‫شود‪ ٬‬بدون کمک او دارد خودش را از ورطه الکل می کشد بیرون‪ ٬‬از ترس اینکه مبادا روزی به او نیازی نباشد‪ ٬‬رفت دنبال‬
‫یکی دیگر‪ .‬دیری نکشید که با یک آدم معتاد دیگر دمخور شد‪ .‬پس از بهم خوردن آن ازدواجی که داشت‪ ٬‬رابطه او با مردها شده‬
‫بود‪ ٬‬هرکی پیش آمد‪ ٬‬خوشامد‪ .‬تا این که مادرش می گساری را گذاشت کنار و به باده لب نزد‪ .‬او وقتی ”عاشق“ یک معتاد دیگر‬
‫گشت که مادرش برای درخواست کمک و ترک اعتیاد به سازمان ا‪ .‬ا‪ ( .‬معتادان ناشناس الکل ‪ -‬م‪ ).‬روی آورد‪ .‬برای این که لیزا‬
‫بتواند خود را ”عادی“ احساس کند‪ ٬‬ناگزیر بود با یک معتاد رابطه تنگاتنگ داشته باشد‪.‬‬

‫لیزا تعریف کرد که روابط اش در شش سال پس از آن چگونه پیش رفت‪ .‬گری وقت را هدر نداده بود و به فاصله کمی اسبابکشی‬
‫کرده بود به آپارتمان او‪ .‬در همان یکی دو هفته نخستی که پیش هم بودند‪ ٬‬گفته بود اگر روزی بخواهد میان پرداخت اجاره خانه و‬
‫خرید مواد یکی را انتخاب کند‪ ٬‬از نظر او اولویت با خرید بنگ بود‪ .‬لیزا امیدوار بود او عوض بشود‪ .‬چشمش را باز بکند و ببیند‬
‫که با هم بودن آنها ارزشمند است و در نگهداری آن بکوشد‪ .‬یقین داشت می تواند او را وادار کند به همان میزان عاشق اش بشود‬
‫که خودش عاشق او بود‪.‬‬

‫گری اکثر اوقات بیکار بود‪ ٬‬هر از گاهی هم که کاری گیر میاورد‪ ٬‬به قول خود وفادار می ماند و می رفت گرانترین حشیش یا‬
‫بنگ را می خرید‪ ٬‬اوایل لیزا هم به او می پیوست و با هم می کشیدند‪ .‬اما چون دید مصرف مواد روی کار کردنش و درآمدش‬
‫‪36‬‬

‫تاثیر بد می گذارد‪ ٬‬خودش را کشید کنار‪ .‬بهر حال زندگی دوتایی شان روی درآمد او می چرخید و او می بایست مسئولیت خویش‬
‫را جدی می گرفت‪ .‬هربار ‪ -‬پس از آنکه خسته و کوفته از سر کار برمیگشت خانه و میدید گری و دوستانش بساط بنگ و حشیش‬
‫براه انداخته اند‪ ٬‬یا سراسر شب را بخانه نمی آمد‪ ٬‬یا می دید باز از کیفش پول برداشته است ‪ -‬می خواست به او بگوید جل و‬
‫پالس ات را بگیر و از این خانه برو‪ ٬‬می دید برای بستن دهان او‪ ٬‬یک کیسه چیز هایی از بقالی خرید کرده است‪ ٬‬یا شامی‬
‫حاضر کرده و منتظر اوست‪ ٬‬یا کوکاینی خریده تا مخصوصا دوتایی با هم بزنند‪ ٬‬و لیزا با دیدن آنها دلش غنچ می رفت و بخود‬
‫می گفت‪ ٬‬واقعا دوستم دارد‪.‬‬

‫از شنیدن داستان کودکی گری گریه اش گفته بود‪ .‬دلش برای وی می سوخت‪ ٬‬یقین داشت اگر به اندازه کافی دوستش داشته باشد‪٬‬‬
‫می تواند آن تلخی ها و رنج های کودکی او را جبران کند‪ .‬احساس می کرد درست نیست او را به خاطر رفتار های نادرست و‬
‫ناشایستی که داشت سرزنش کند یا مسئول بداند‪ ٬‬چرا که در بچگی آسیب دیده بود‪ .‬چون همه تمرکز خود را روی درمان و‬
‫رسیدگی به او می گذاشت‪ ٬‬پاک فراموش می کرد که خودش هم در گذشته‪ ٬‬درد و غم کم نداشت‪.‬‬

‫یکبار که باهم حرف شان شد ‪ -‬او از لیزا می خواست پولی را که پدرش به عنوان کادو تولد برایش فرستاده بود‪ ٬‬به او بدهد‪ ٬‬لیزا‬
‫از این کار خودداری می کرد ‪ -‬وی چاقو را برداشت و همه تابلو هایی را که به دیوار ها زده بود‪ ٬‬پاره کرد‪.‬‬

‫لیزا در دنباله داستان خود می گفت‪” ٬‬تا آن هنگام به قدری بیمار شده بودم که واقعا فکر می کردم‪ ٬‬همه اش تقصیر خودم است‪٬‬‬
‫نباید عصبانی اش می کردم‪ ٬‬هنوز همه گناهان را بگردن خود می گرفتم‪ ٬‬با این امید که آنچه را که درست شدنی نبود‪ ٬‬درست‬
‫کنم‪“.‬‬

‫”فردای آنروز شنبه بود‪ .‬گری مدتی بود رفته بود بیرون و من ریخت و پاش ها را جمع می کردم‪ .‬نقاشی هایی را که سه سال‬
‫روی آنها کار کرده بودم‪ ٬‬می ریختم دور‪ .‬تلویزیون را باز گذاشته بودم تا کمی حواسم پرت شود‪ .‬برنامه تلویزیون مصاحبه زنی‬
‫را نشان می داد که شوهرش او را کتک ه بود‪ .‬صورت آن زن را نمی شد دید‪ ٬‬او تعریف می کرد که زندگیش چگونه بود و‬
‫جزییات دلخراش گوشه هایی از آنرا توضیح میداد‪ .‬آنگاه وی گفت‪’ ٬‬زنگیم خیلی هم زجر آور نبود‪ ٬‬هنوز می توانستم آنرا تحمل‬
‫کنم‘‪“....‬‬

‫لیزا آهسته سرش را تکان داد‪” ٬‬این درست همان چیزی بود که من می کردم‪ ٬‬توی آن وضعیت دلگیر کننده مانده بودم‪ ٬‬چون‬
‫هنوز می توانستم طاقت بیاورم‪ .‬هنگامی که سخنان آن زن را شنیدم‪ ٬‬بلند گفتم‪ ٬‬تو شایستگی داشتن زندگی بسیار خوب را داری تا‬
‫تاب و تحمل آوردن آن شرایط بد!ْ و چون گفته خودرا شنیدم‪ ٬‬گریه ام گرفت‪ .‬می دیدم خود من هم همان را می کنم‪ .‬من هم‬
‫شایستگی بیش از درد و رنج‪ ٬‬دلسردی و ناامیدی‪ ٬‬پرداخت هزینه ها و زندگی پر آشوب و متشنج را داشتم‪ .‬هر نقاشی پاره پاره‬
‫شده ای را که از روی زمین برمیداشتم‪ ٬‬بخود می گفتم‪ ٬‬دیگر تحمل نمی کنم‪“.‬‬

‫وقتی گری برگشت خانه‪ ٬‬خرت و پرت های او همه بسته بندی شده بیرون در خانه منتظرش بود‪ .‬لیزا به دوست خوبش زنگ زده‬
‫بود او نیز همراه شوهرش آمده بود و لیزا را کمک کرده بودند‪ ٬‬اکنون با بودن آنها در کنارش دل آنرا داشت که به گری بگوید‪٬‬‬
‫از این جا برو‪.‬‬

‫”جایی برای زورگویی های او نمانده بود‪ ٬‬دوستانم کنار من بودند‪ ٬‬چاره ای نداشت‪ ٬‬وسایلش را برداشت و رفت‪ .‬پس از چندی‬
‫زنگ میزد و مرا تهدید می کرد‪ ٬‬هیچکدام از تلفن هایش را جواب ندادم تا اینکه خسته شد و از آن هم دست کشید‪“.‬‬

‫سر خود و نیاندیشیده اینکار را نکردم ‪ -‬غروب پس از آنکه گرد و خاک خوابید و همه چیز آروم شد‪ ٬‬به مادرم زنگ‬
‫”میدونی‪ِ ٬‬‬
‫زدم و همه داستان را گفتم‪ .‬گفت بهتر است بروم به بخش کودکان بزرگسا ِل پدر و مادر های میگسار‪ ٬‬دلم نمی خواست بروم‪ ٬‬اما‬
‫خیلی اذیت شده بودم‪ ٬‬دلم درد گرفته بود‪ ٬‬برای همین حرف اش را بگوش گرفتم و رفتم‪“.‬‬

‫این بخش از سازمان معتادن ناشناس‪ ٬‬مانند بخش ا‪ .‬ا‪ .‬برای نوجوانان‪ ٬‬یک گروه همیاری خویشان و آشنایان معتادان الکل بشمار‬
‫میاید‪ .‬که گرد هم میایند و بهمدیگر کمک می کنند تا از درگیری ها و گرفتاری هایی که با معتادان الکل در دور و بر خویش‬
‫کودکان برزگسال برای بهبود روحی دختران و پسران معتاد هایی استکه کودکی خود را با‬
‫ِ‬ ‫دارند‪ ٬‬نجات پیدا کنند‪ .‬نشست های‬
‫پدر و مادر الکلی بسر برده اند‪ .‬پیامد هایی که بزرگ شدن با پدر یا مادر الکلی روی آن کودکان می گذارد‪ ٬‬با ویژگی های زیادی‬
‫دوست داشتن‪ ٬‬همانندی های فراوانی دارد‪.‬‬

‫”در آنجا بود که اندک اندک چشمم باز شد و خودم را شناختم‪ .‬گری برای من همان نقشی را داشت که الکل برای مادرم داشت‪ :‬او‬
‫تا روزی که بهش گفتم از پیشم برود‪ ٬‬نوشدارویی بود که گمان می بردم بدون آن زنده نمی مانم‪ .‬تا آنروز همه ترس من آن بود که‬
‫او از پیشم برود‪ .‬از آنرو برای خوشحال کردن او از هیچ کاری فروگذار نبودم‪ .‬همه کار برایش می کردم‪ ٬‬همه آن کار هایی را‬
‫‪37‬‬

‫که در کودکیم کرده بودم ‪ -‬سختکوشی‪ ٬‬دختر خوبی بودن‪ ٬‬نخواستن هیچ چیز برای خودم‪ ٬‬و بردوش کشیدن مسئولیت یکی‬
‫دیگر‪“.‬‬

‫”از خود گذشتگی و بشمار نیاوردن خود الگوی رفتار من شده بود‪ ٬‬بدون وجود کسی که بتوانم کمکش کنم‪ ٬‬یا بدون تحمل رنج‪٬‬‬
‫نمیدانستم کی هستم‪“.‬‬

‫رابطه عاطفی عمیق لیزا با مادرش‪ ٬‬چشم پوشی از نیاز ها و خواست های خود که زاده آن محبت و عشق عمیق بود‪ ٬‬او را برای‬
‫داشتن چنان رابطه ای در آینده آماده می کرد که بخشی از آن رنج کشیدن بود‪ ٬‬نه شکوفایی استعداد ها‪ ٬‬شادی و خشنودی خویش‪.‬‬
‫در آن عالم بچگی وی تصمیمی اساسی و تاثیر گذار در زندگی آتی را گرفت‪ .‬با خود عهد بسته بود همه دشواری های زندگی‬
‫مادرش را با عشق و از خودگذشتگی خویش از میانه بردارد‪ .‬پس از گذشت صباحی چند‪ ٬‬آن تصمیم دیگر ناخودآگاه عمل می‬
‫کرد و او را راه بر می شد‪ .‬او که یکسر از راه های برآوردن آسایش و راحتی خویش بیگانه گشته و پیوسته در پی بهتر شدن‬
‫آسایش دیگران بود‪ ٬‬تنها وارد روابطی می شد که در آنها امید و فرصتی می دید برای استمرار سرو سامان دادن به زندگی و‬
‫آسایش دیگری با نیروی عشق و مهرورزی خویش‪ .‬او که به گذشته خود وفادار مانده بود‪ ٬‬با هر شکستی در بدست آوردن عشق‬
‫دیگری از ورای تالش خویش‪ ٬‬چاره را در سختکوشی بیشتر می دید‪.‬‬

‫گری با آن اعتیادا ش‪ ٬‬با وابستگی های احساسی و عاطفی اش‪ ٬‬و با بد خلقی و بد رفتاریش‪ ٬‬بدترین صفات پدر و مادر لیزا را‬
‫تجسم می بخشید‪ .‬از قضا‪ ٬‬همین صفات گری بود که لیزا را جذب او می کرد‪ .‬هرگاه رابطه ای که با پدر و مادر مان داشتیم‪ ٬‬یک‬
‫رابطه تعلیم و تربیت درست‪ ٬‬همراه با ابراز متناسب عواطف‪ ٬‬منافع‪ ٬‬ارزش قائل شدن بخود و قدر خویشتن را دانستن می بود‪٬‬‬
‫آنگاه در بزرگسالی با آدم هایی که احساس هایی چون امنیت‪ ٬‬دلگرمی‪ ٬‬و دانستن ارزش خویش‪ ٬‬در ما برمی انگیزند‪ ٬‬مشکلی پیدا‬
‫نمی کردیم‪ .‬از آن گذشته‪ ٬‬از کسانی که با انتقاد ها و بازی دادن های شان‪ ٬‬باعث تقلیل خوشبینی و دید و برداشت مثبت از‬
‫خودمان می شدند‪ ٬‬دوری می جستیم‪ .‬رفتار های آنان را بیزاری آور می دیدیم‪.‬‬

‫از سوی دیگر‪ ٬‬هرگاه رابطه پدر و مادر های مان با ما دوستانه نباشد‪ ٬‬یا همه اش انتقاد‪ ٬‬سختگیری‪ ٬‬تندخویی‪ ٬‬بازی دادن‪ ٬‬تکبر‪٬‬‬
‫ناخشنودی‪ ٬‬وابستگی افراطی‪ ٬‬یا با هر روش ناشایست دیگر باشد‪ ٬‬در آینده برخورد کسانی را که از روی رندی و زرنگی است‪٬‬‬
‫یا اندکی رنگ پریده تر از رفتار ها و برخورد های تند پدر و مادرمان را با ماست ”خوب و درست“ نمی پنداشتیم‪ .‬با کسانی که‬
‫الگو های روابط و دوستی های ناسالم پیشین مان بازآفرینی می شود‪ ٬‬خود را راحت و خودمانی احساس می کنیم و ای بسا در‬
‫کنار آدم های آرام‪ ٬‬مهربان‪ ٬‬و کال سالم‪ ٬‬احساس ناراحتی و غریبی می کنیم‪ .‬بسخن دیگر‪ ٬‬در نبود چالشی برای شاد کردن کسی‪٬‬‬
‫از مهر و محبت کردن به کسی که از آن محروم گشته‪ ٬‬یا بی محلی هایی که به او شده است‪ ٬‬در دوستی هایی که با آدم های سالم‬
‫داریم‪ ٬‬خویشتن را خسته و دلگیر احساس می کنیم‪ .‬خسته و دلگیر بودن شامل آن احساس های ناچیز یا بسیار ناخوشایندی می‬
‫باشد‪ ٬‬که زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬هنگامی که از نقش مالوف خود ‪ -‬کمک کننده و حامی‪ ٬‬همیشه امیدوار‪ ٬‬نگران آسایش‬
‫دیگران‪ ٬‬و چشم پوشی کننده از آسایش خود‪ -‬دور می گردند‪ ٬‬به آنان دست می دهد‪ .‬در بسیاری از کودکان بزرگسا ِل می گساران‬
‫افراطی‪ ٬‬همچنین در فرزندان خانه هایی که به هر دلیل ناکارآمد هستند‪ ٬‬می توان دلبستگی و کشش فراوانی را به اشخاصی دید‬
‫که نشانه های دردسر آفرینی دارند‪ ٬‬آنان همان کشش را به هیجان یا اعتیاد به هیجان نیز دارند‪ .‬اگر نابسامانی و درهمریختگی‬
‫همیشه بخشی از زندگی ما بوده باشد‪ ٬‬اگر همواره ناچار گشته ایم بسیاری از احساس های خویش را‪ ٬‬درست در سنینی که در‬
‫دوره رشد و بزرگ شدن هستیم‪ ٬‬انکار کینم‪ ٬‬برای ایجاد هر احساسی در ما به یک رویداد تکان دهنده نیاز هست‪ .‬بنابراین‪ ٬‬ما‬
‫برای آنکه احساس کنیم هنوز زنده ایم‪ ٬‬به هیجان های برخاسته از عدم اطمینان‪ ٬‬درد‪ ٬‬امید باختگی‪ ٬‬جنگ و غوغا‪ ٬‬نیاز داریم‪.‬‬

‫لیزا داستان خود را چنین به پایان برد‪” ٬‬پس از رفتن گری‪ ٬‬آرامش و بی دغدغه بودن زندگیم‪ ٬‬داشت دیوانه ام می کرد‪ ٬‬از اینکه‬
‫نمی خواستم به او زنگ بزنم و دوباره با او همه چیز را از سر بگیریم‪ ٬‬داشتم از پا درمیامدم‪ .‬تآنکه آهسته آهسته به زندگی عادی‬
‫خو گرفتم‪.‬‬

‫اکنون دیگر با کسی قرار نمی گذارم‪ ٬‬میدانم بیمار و آسیب دیده تر از آنی هستم که بتوانم با مردی رابطه ای سالم برقرار کنم‪ .‬اگر‬
‫اکنون دنبال مردی بروم‪ ٬‬سراغ یک گری دیگر خواهم گشت‪ .‬اینک برای نخستین بار‪ ٬‬بجای تالش برای تغییر دیگری‪ ٬‬خودم را‬
‫در دستور کارم قرار داده ام‪“.‬‬

‫***‬ ‫***‬ ‫***‬


‫‪38‬‬

‫رابطه لیزا با گری همانند رابطه مادرش با الکل‪ ٬‬از فرایند یک بیماری‪ ٬‬معیوب گشته بود‪ ٬‬احساس بیچارگی می کرد؛ فشار و‬
‫اجباری نابود کننده که هیچ کنترلی روی آن نداشت؛ درست همانگونه که مادرش به الکل وابستگی فراوان پیدا کرده بود و خود‬
‫نمی توانست جلو باده خواریش را بگیرد‪ ٬‬بهمان سان لیزا نیز به داشتن رابطه ای اعتیاد آور با گری خوگیر شده بود‪ .‬من در این‬
‫همانند انگاری شرایط آن دو زن‪ ٬‬واژه وابستگی آور را سرسری بکار نمی برم‪ .‬مادر لیزا برای فرار از دیدن و احساس سیه‬
‫روزی و درماندگیی‪ ٬‬که در آن زندگی دامنگیرش شده بود‪ ٬‬به میگساری پناه می برد‪ .‬هرچه او برای فرار از احساس های‬
‫دردناکی که داشت‪ ٬‬به باده خوری رو میاورد‪ ٬‬باده هم روی سیستم عصبی او تاثیر می گذاشت تا موجد همان احساس هایی گردد‬
‫که وی از دست آنها درمی رفت‪ .‬می گساری ها‪ ٬‬سر آخر‪ ٬‬از آن درد ها نمی کاست که هیچ‪ ٬‬بر آنها دامن هم میزد‪ .‬البته او نیز‬
‫هر روز بیشتر می نوشید‪ .‬این چنین بود که او در سرازیری آن مارپیچ رو به پایین فرو می رفت‪.‬‬

‫لیزا نیز کوشش داشت از رنج و درد فرار کند‪ .‬در پشت پرده آن ”باده گساری“ این یک از افسردگی ژرفی رنج می بُرد که ریشه‬
‫در کودکی دشوار و غمبار او داشت‪ .‬این افسردگی پشت پرده را همه بچه هایی که از خانه های ناکارآمد میایند‪ ٬‬دارند‪ ٬‬تنها فرق‬
‫را در شیوه های کنار آمدن آنان با آن مساله‪ ٬‬یا مخصوصا اهتراز از آن می بینی‪ ٬‬که آنهم بیشتر به جنسیت آنان‪ ٬‬تمایالت آنان‪٬‬‬
‫جایگاه و نقش کودکی شان در خانواده بستگی دارد‪.‬‬

‫تا آنها به سن نوجوانی برسند‪ ٬‬بسیاری از آن بانوان جوان‪ ٬‬مانند لیزا‪ ٬‬با روی آوردن به زیادی دوست داشتن‪ ٬‬آن افسردگی را از‬
‫خود دور نگهمیدارند‪ .‬با گام نهادن در میدان روابط بیمارگون اما تحریک کننده‪ ٬‬با مرد های ناسالم‪ ٬‬که حواس آنها را از درد های‬
‫شان پرت می میکند‪ ٬‬هیجاناتی در آنان پدید میاید تا از افتادن در گرداب افسردگی که زیر پوسته آگاهی در گشت و گذار است‪٬‬‬
‫بجهند‪.‬‬

‫از این چشم انداز یک شریک زندگی خشن و بد اخالق‪ ٬‬بی اعتنا و بی توجه به آنان‪ ٬‬دروغگو و نیرنگ باز‪ ٬‬یا کتک زن‪ ٬‬برای‬
‫این زنان بجای داروی کرخت کننده و سستی آوریست (روی روان آنها) که به فرار آنان از احساس های دردناک شان کمک می‬
‫کند ‪ -‬درست همانگونه که باده یا هر ماده ای که روی مزاج یا خلق و خوی آدمی تاثیر می گذارد و برای شخص معتاد به مواد‪٬‬‬
‫روزنه ای جهت فرار موقت می گشاید‪ .‬البته آنان را تاب جدایی از آن اعتیاد نیست‪ .‬مانند الکل و مواد مخدر‪ ٬‬آن روابط غیر قابل‬
‫مدیریت نیز که حواس پرتی مورد نیاز را فراهم میاورد‪ ٬‬بار سنگینی درد خویش را نیز روی آنان خالی می کند‪ .‬وابستگی به‬
‫روابط نیز به موازات رشد بیماری اعتیاد به الکل پیش میرود‪ ٬‬عمق و تشدید می یابد‪ ٬‬تا جایی که به اعتیاد برسد‪ .‬نداشتن رابطه ‪-‬‬
‫به عبارت دیگر تنها بودن ‪ -‬برای آنان درد و غم بیشتری دارد تا داشتن بدترین درد ها و سختی ها در یک رابطه‪ .‬تنها ماندن‬
‫برای آنان به معنی بهم زدن دیگ درد های گذشته و آمیختن آن با درد های کنونی می باشد‪.‬‬

‫این دو اعتیاد‪ ٬‬از دیدگاهی که آورده شد موازی هم پیش می روند‪ ٬‬و پیروزی بر آنها ساده نیست‪ .‬اعتیاد یک زن به شوهرش‪ ٬‬یا‬
‫شریک های ناپایدارش‪ ٬‬می تواند ریشه در مسایل خانوادگی عدیده داشته باشد‪ .‬از باره ای کودکان بزرگسا ِل معتادان به الکل‪ ٬‬در‬
‫قیاس با آنهایی که از خانواده های ناکارآمد دیگر میایند‪ ٬‬خوش بخت ترند‪ ٬‬برای این که در شهر های بزرگ سازمان های ا‪ .‬ا‪.‬‬
‫وجود دارد که می تواند به آنها کمک کند تا بر مشکالتی که با حرمت و ارزش خویش و با برقراری رابطه سالم دارند‪ ٬‬فایق آیند‪.‬‬

‫بهبود یافتن از اعتیاد به رابطه‪ ٬‬مستلزم دریافت کمک از یک گروه کمک رسانی درخور آن کار‪ ٬‬برای درهم شکستن مدار بسته‬
‫اعتیاد می باشد‪ .‬همچنین بهبود یافتن در گرو دستیابی به منابع کمک رسانی خوب و مناسب برای بدست آوردن احساس هایی مانند‬
‫ارزشمند دانستن خود و تندرستی خویشتن است‪ ٬‬نه تقاضای آن از مردی که ناتوان از پرورش دادن آنها در آن زنان آسیب دیده‬
‫است‪ .‬رمز پیروزی در یادگیری زندگی شاد‪ ٬‬سالم‪ ٬‬برآورد کننده نیاز های آدمی و آرامش بخش است‪ ٬‬بدور از وابستگی به‬
‫دیگری برای شاد بودن‪.‬‬

‫بدبختانه‪ ٬‬کسانی که در روابط اعتیاد آور گرفتار آمده اند‪ ٬‬نیز آنانکه معتاد مواد شیمایی هستند‪ ٬‬در این پندارند که خودشان از پس‬
‫آن اعتیاد برمیایند و بدین سان راه را برای جستن کمک می بندند و از بهبودی خویش پیشگیری می کنند‪.‬‬

‫به سبب این اعتقاد ‪” -‬خودم از پس آن برمیایم“ ‪ -‬استکه بسیاری از آدم هایی که در گیر این دو اعتیاد هستند‪ ٬‬نخست چندان دست‬
‫روی دست می گذارند که کار از کار بگذارد تا پس از آن در پی چاره روند‪ .‬لیزا هم پیش از آنکه تایید و اعتراف کند‪ ٬‬برای‬
‫رهایی از دام اعتیا ِد به درد‪ ٬‬به کمک نیاز دارد‪ ٬‬زندگیش سخت غیر قابل تحمل گشته بود و امیدی به بهبودی آن نمی رفت‪.‬‬

‫این حقیقت که در فرهنگ ما‪ ٬‬هم مبتال شدن به درد در راه عشق و هم اعتیاد به یک رابطه‪ ٬‬رمانتیک جلوه داده می شود‪ ٬‬هیچ‬
‫کمکی به بهتر شدن شرایط لیزا ها نمی کند‪ .‬از آواز های دلخواه گرفته تا اُپرا‪ ٬‬از ادبیات کالسیک گرفته تا داستان های عشقی‬
‫سرهم بندی شده‪ ٬‬از سایر های هر روزه گرفته تا فیلم ها و نمایش های با نام و نشان‪ ٬‬همه آنها روابط نابهنگام و بچگانه را الی‬
‫زر ورق های فریبنده‪ ٬‬زیبا و پرشکوه می پیچند‪ .‬در همه آن الگو ها و نمونه های فرهنگی بار ها و بار ها بما رهنمود می دهند‬
‫‪39‬‬

‫که ژرفای مهر ورزی و عشق‪ ٬‬با رنجی که در راه آن می کشیم سنجیده می شود‪ ٬‬عاشقان واقعی کسانی هستند که در ره عشق‬
‫براستی در رنج و بال می افتند‪ .‬وقتی خواننده ای با سوز و گداز شکوه می کند علیرغم دردناک و رنج آور بودن آن‪ ٬‬نمی تواند از‬
‫عشق خود دل بکند‪ ٬‬شاید ما نیز به خاطر گوش کردن های مکرر به آن شعر و آواز باور می کنیم‪ ٬‬آنچه آن آواز خوان می گوید‪٬‬‬
‫بی گمان درست می باشد‪ .‬پس ما نیز می پذیریم که رنج کشیدن در راه عشق طبیعی است و آمادگی داشتن به رنج بردن در راه‬
‫عشق نشانه مثبتی است و نه نشانه ای بد‪.‬‬

‫نمونه دوستی های سالم‪ ٬‬رشد و نضج یافته‪ ٬‬بدون رنگ و ریا‪ ٬‬بدون آنکه طرفین دنبال سود و بهره کشی از یکدیگر باشند‪٬‬‬
‫احتماال به دو دلیل کم است‪ :‬نخست باید رو راست گفت که چینین دوستی هایی در زندگی واقعی کم است‪ .‬دوم آنکه کیفیت‬
‫احساسات به نمایش درآمده در این گونه روابط از ظرافت خاصی برخوردار می باشد و قابل قیاس با تب وتاب های بی پروا و‬
‫احساس های تند و پرتوانی که در روابط ناسالم می بینیم‪ ٬‬نیست‪ .‬لذا در ادبیات از پتانسیل نمایشی آن چشم پوشی می شود‪.‬‬

‫به خاطر فقدان عشق نضج یافته‪ ٬‬بالغ و سالم در رسانه های گروهی‪ ٬‬سال ها آرزو داشتم روزی برسد که بتوانم برای یک قسمت‬
‫از هرکدام از آن سایر های عشقی مهم که هرروز بنمایش درمیاید‪ ٬‬سناریو بنویسم‪ .‬در سناریو من‪ ٬‬بازیکنان از روی راستی و‬
‫درستکاری‪ ٬‬بدون حالت تدافعی و محق جلوه دادن خود‪ ٬‬احترام و دوستی با یکدیگر رفتار می کردند‪ ٬‬نه دروغی می گفتند‪ ٬‬نه غل‬
‫و غشی داشتند‪ ٬‬نه در میان آنها رندی و فریبکاری بود‪ ٬‬نه کسی که بخواهد قربانی دیگری باشد‪ ٬‬نه کسی که بخواهد دیگران را‬
‫قربانی کند‪ .‬بجای این ها تماشاگران می توانستند‪ ٬‬برای یکروز هم که شده آدم هایی را ببینند که پایبند روابط سالم با یکدیگر‬
‫هستند‪ ٬‬با هم روابطی بدور از فریب و نیرنگ دارند‪.‬‬

‫این سبک دوستی نه تنها با اشکال معمولی آن برنامه ها زمین تا آسمان فرق داشت‪ ٬‬بلکه به علت ناهمانندی و ناهمسانی شدید آن‬
‫با برنامه های هر روزه‪ ٬‬نشان می داد ما ها تا چه حد تحت تاثیر تصویر پردازی‪ ٬‬مغزشویی های آن‪ ٬‬ملعبه و مضحکه آن‪٬‬‬
‫زهرخند ها و انتقام جویی دام های برنامه ریزی شده هستیم؛ زخم زبان ها‪ ٬‬دروغگویی ها‪ ٬‬تهدید ها‪ ٬‬درماندگی هایی از روی‬
‫حسادت و کینه است ‪ -‬و هیچکدام به بازی آن بازیگران سودی نمی رساند‪ .‬اگر به این بیاندیشید که تنها با جایگزین کردن روابط‬
‫بی رنگ و ریا‪ ٬‬دوستی و دلدادگی رو راست در یک بخش از این سایر ها بی پایان‪ ٬‬چه قدر کیفیت آن عوض می شود‪ ٬‬می‬
‫توانید حدس بزنید با عوض شدن آن روابط در کل زندگی ماها چه پیش میاید‪.‬‬

‫همه چیز در بافت و متنی روی میدهد‪ ٬‬عشق هم همین طور‪ .‬ما می باید از کمبود های زیان آور دیدگاه های اجتماعی مان از‬
‫عشق آگاه شویم و در برابر روابط خام و ناپخته‪ ٬‬سطحی نگر و پوچی که در الی زر ورق های فریبنده بخوردمان می دهند‬
‫بایستیم‪ .‬می باید آگاهانه در پی دستیابی به شیوه های باز و نضج یافته روابط و دوستی ها باشیم و خود را به آنچه رسانه های‬
‫اجتماعی و فرهنگی عرضه می کنند و آشفته بازار و هیجان را جای محرمیت عمیق جا می زنند‪ ٬‬راضی نکنیم‪.‬‬
‫‪40‬‬

‫‪.۴‬‬
‫نیاز به اینکه نیازمان داشته باشند‬

‫” ‪.‬سردرنمیاورم چگونه از پس آن کار ها برمیاید‪ .‬اگر آنچه را که آن مرد سر او میاورد‪ ٬‬کسی سر من بیاورد دیونه میشم“‬

‫” ‪.‬تا حاال نشنیده ام یکبار هم شکوه ای بکند “‬

‫”چه طوری با اون می سازد؟ برای چی؟ “‬

‫”آخه اون چی داره؟ دختر به اون قشنگی چرا با اون مونده؟ از اون خیلی سرتره! “‬

‫مردم با دیدن تالش های پاک‪ ٬‬بی آالیش و بی ریای زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬برای بهتر کردن شرایطی که بوی خوش از‬
‫آن به مشام نمی رسد‪ ٬‬اغلب این چیز ها را می پرسند‪ .‬اما برای دستیابی به نشانی هایی که پرده از روی راز آن وابستگی و از‬
‫خودگذشتگی برمیدارد‪ ٬‬می باید در میان تجربیات کودکی او گشت‪ .‬بسیاری از ما ها با نقش هایی که در خانواده پدری ( آغازین)‬
‫خود پیدا می کنیم‪ ٬‬بزرگ می شویم و باآنها بزندگی ادامه می دهیم‪ .‬برای شمار زیادی از زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬آن نقش‬
‫به معنی انکار نیاز های خود‪ ٬‬و کوشش بی امان برای برآورده شدن نیاز های افراد دیگر خانواده بود‪ .‬شاید آن روز شرایط‬
‫مجبور مان کرد زودتر بزرگ شویم‪ ٬‬و زود هنگام بار مسیولیت بزرگتر ها را بر دوش کشیم‪ ٬‬چرا که مادر و پدر مان از نظر‬
‫جسمانی یا روانی بیمارتر از آنی بودند که بتوانند وظایف پدر و مادر بودن را با شایستگی پیش ببرند‪ .‬شاید پدر یا مادری باالی‬
‫سر خود نداشتیم‪ ٬‬چرا که مرده یا جدا شده بود‪ ٬‬از آنرو سعی داشتیم جای خالی او را برای خواهران و بردرهای مان یا یکی از‬
‫والدین مان که پیش ما بود‪ ٬‬پر کنیم‪ .‬شاید چون می دیدیم مادرمان برای گذران زندگی بیرون از خانه کار می کند‪ ٬‬شدیم مادر‬
‫خانه‪ .‬شاید والدین مان هردو پیش ما بودند‪ ٬‬اما یکی شان عصبانی بود و زود از کوره درمیرفت‪ ٬‬یا دلمرده بود و دیگری به وی‬
‫اعتنایی نمی کرد‪ ٬‬همدردی نشان نمی داد‪ ٬‬پس ناچار می شدیم به شکوه های او گوش کنیم‪ ٬‬جزییات دعواهای آنان را بشنویم‪٬‬‬
‫محرم اسرار آنان شویم‪ ٬‬چیز هایی را بشنویم که از نظر عاطفی در آن سن و سال نمی توانستیم هضم کنیم‪ .‬ما گوش می کردیم‬
‫برای اینکه از پیامد های سر پیچی از گوش کردن روی پدر یا مادر مان که بدون آن سر پیچی نیز در عذاب بود‪ ٬‬می ترسیدیم‪٬‬‬
‫می ترسیدیم اگر از نقشی که برای مان خواب دیده بودند شانه خالی کنیم‪ ٬‬از عشق و محبت آنها محروم شویم‪ .‬چنین شد که دفاع و‬
‫مواظبت از خویش را فراموش کردیم‪ ٬‬پدر و مادرهای مان نیز از تیمار داری و رسیدگی بما غفلت کردند‪ ٬‬چون ما را نیرومندتر‬
‫از آنی می پنداشتند که بودیم‪ .‬با همه ناتوانی و ناآزمودگی مان‪ ٬‬آن مسئولیت سنگین را بگردن گرفتیم و شدیم محافظ و مراقب‬
‫آنها‪ .‬چون کار به اینجا کشید‪ ٬‬در سنی خیلی کم‪ ٬‬خیلی خوب آموختیم مواظب همه چیز و همه کس باشیم‪ ٬‬مگر خودمان‪ .‬نیاز های‬
‫خودمان به مهربانی و عشق‪ ٬‬تر و خشک شدن‪ ٬‬و احساس داشتن پشت و پناهی برآورده نشد‪ ٬‬در حالیکه وانمود می کردیم‬
‫نیرومندتر‪ ٬‬بی باک تر‪ ٬‬و کم نیاز تر از آنی هستیم که بودیم‪ .‬چون یاد گرفتیم نیاز های شدید خویش به ناز و نوازش‪ ٬‬پرستاری و‬
‫نگهداری را زیر پا نهیم و بروی خود نیاوریم‪ ٬‬هرچه بزرگتر میشدیم‪ ٬‬دنبال فرصت هایی می گشتیم که بتوانیم آنچه را خوب‬
‫آموخته ایم‪ ٬‬انجام دهیم‪ :‬سرگرم داشتن خویش به خواست ها و درخواست های دیگری تا بازگو کردن ترس ها‪ ٬‬دردها‪ ٬‬و خواست‬
‫های برآورده نشده خویش‪ .‬از آنجا که دیرگاهی است وانمود می کنیم در ردیف بزرگتر ها هستیم‪ ٬‬پیوسته برای خود بسیار کم‬
‫خواسته ایم و برای دیگران زیاد‪ ٬‬حاال هم گمان می کنیم خیلی دیر شده و از ما گذشته است‪ .‬پس از کمک کردن باز نمی ایستیم‪٬‬‬
‫به این امید که روزی ترس های مان خواهد ریخت و در برابر آن کمک ها عشق و محبت نصیب مان خواهد گشت‪.‬‬

‫داستان مالنی نمونه خوبی از این دست می باشد‪ .‬نمونه ای که نشان میدهد پیامد های زود بزرگ شدن و مسئولیت های سنگین‬
‫بزرگساالن را بردوش کشیدن ‪ -‬در اینجا‪ ٬‬پر کردن جای پدر یا مادری که در زندگی خانواده نبوده است ‪ -‬منجر به پرستاری و‬
‫مراقبت از دیگران می گردد‪.‬‬

‫روزی که ما همدیگر را دیدیم‪ ٬‬پس از سخنرانی من به دانشجویان رشته پرستاری بود‪ .‬نمی توانستم جلو آن احساس ام را بگیرم‬
‫که در چهره اش چیز های ضد و نقیض بود‪ .‬دماغ کوچک و سرباالیش پر از کک و مک بود‪ ٬‬گودی عمیق گونه هایش روی آن‬
‫پوست شاداب که گویی روی آن الیه ای از خامه مالیده بود‪ ٬‬شیطنت خاصی به چهره اش میداد‪ .‬ترکیب های شاد و زنده چهره‬
‫اش آمیختگی ناهماهنگی داشت و زیر چشم های روشن و خاکستری وی حلقه های سیاهی پدید میاورد‪ .‬رخسار مه فامش زیر آن‬
‫موهای بافته و بور تیره مانند یک پری رنگ پریده بود‪.‬‬
‫‪41‬‬

‫پس از پایان سخنرانی ام با هفت هشت دانشجویی که مانده بودند تا با من گفتگویی داشته باشند‪ ٬‬صحبت های طوالنی داشتم‪ ٬‬و او‬
‫در همه آن مدت گوشه ای ایستاده بود‪ .‬خیلی وقت ها پیش می آمد که پس از سخنرانی در باره بیماری خانوادگی ناشی از الکل‪٬‬‬
‫تنی چند از دانشجویان که سوال های شان را به خاطر شخصی و خصوصی بودن‪ ٬‬نمی توانستند در پایان سخنرانی و هنگام‬
‫پرسش و پاسخ مطرح کنند‪ ٬‬می آمدند پیش من تا آنها را جداگانه درمیان بگذارند‪.‬‬

‫مالنی صبر کرد تا همه رفتند‪ ٬‬کمی بمن مجال داد تا بخود بیایم‪ ٬‬سپس خودش را معرف کرد‪ .‬دستم را خیلی دوستانه و محکم‬
‫فشار داد‪ ٬‬از آدمی ظریف و باریک مانند او انتظار نداشتم‪.‬‬

‫برای صحبت کردن با من‪ ٬‬زیاد منتظر شده و شکیبایی نشان داده بود‪ .‬علیرغم اعتماد به نفس ظاهری که داشت‪ ٬‬عمق احساسی را‬
‫که سخنرانی آنروز صبح در او سرریز کرده بود‪ ٬‬بیش و کم حدس می زدم‪ .‬برای اینکه فرصت داشته باشد تا بتواند همه حرف‬
‫هایش را بزند‪ ٬‬ازش خواستم همراه من بیاید کمی در محوطه دانشگاه قدم بزنیم‪.‬‬

‫در خالل مدتی که من وسایلم را جمع می کردم تا با هم از سالن سخنرانی برویم بیرون‪ ٬‬او دوستانه و با گشاده رویی صحبت می‬
‫کرد‪ ٬‬اما پس از آنکه از راهرو رفتیم بیرون و زیر آسمان خاکستری نوامبر قرار گرفتیم‪ ٬‬خاموش بود و می اندیشید‪.‬‬

‫در یکی از راهرو های خلوت میان چمن ها راه می رفتیم‪ ٬‬هیچ صدایی بگوش نمی رسید مگر خرد شدن برگ های خشک‬
‫درختان چنار در زیر پای مان‪.‬‬

‫مالنی از پله ها رفت پایین و مشتی از میوه های ستاره شکل خشک را جمع کرد‪ .‬نوک های تیز آنها به باال پیج می خورد و ته‬
‫شان کمرنگ تر بود‪ .‬پس از کمی نگاه کردن به آنها آهسته گفت‪” ٬‬مادرم می خواره نبود‪ ٬‬اما با تعریفی که تو امروز صبح از‬
‫چگونگی آسیب هایی که آن بیماری به خانواده می زند‪ ٬‬کردی‪ ٬‬گمان می کنم او هم بوده است‪ .‬او بیماری روانی داشت ‪ -‬حال و‬
‫روز خوبی نداشت ‪ -‬آخر سر هم از آن بیماری مرد‪ .‬از افسردگی شدیدی رنج می برد‪ ٬‬مدام میرفت بیمارستان‪ ٬‬یکهو می دیدی‬
‫روزها میگذشت و خانه نمی آمد‪ .‬دارویی که برای ”درمان“ او داده بودند‪ ٬‬وضع او را بدتر می کرد‪ .‬با مصرف آن دارو ها از‬
‫زنی هشیار و روانپریش تبدیل شده بود به زنی خل که هوش و حواسی برایش نمانده بود‪ .‬هرچند آن دارو ها او را در خمودگی‬
‫روانی نگهمیداشت‪ ٬‬باالخره موفق شد یکی از تالش هایی را که برای خودکشی داشت‪ ٬‬به ثمر رساند‪ .‬آنروز همه ما رفته بودیم‬
‫بیرون‪ ٬‬هرکسی دنبال کاری رفته بود‪ ٬‬خودش را در گاراژ خانه دار زده بود‪ ٬‬پدرم او را پیدا کرد‪“.‬‬

‫مالنی سرش را که اندیشه های تاریک و تاب و توان فرسا بدان هجوم میاورد تند تند تکان داد‪ ٬‬سپس گفت‪” ٬‬چیز های زیادی‬
‫شنیده ام که با گفته های امروز تو جور درمیاید‪ .‬اما تو در سخنرانی خودت گفتی که فرزندان آدم های الکلی یا آنهاییکه از خانواده‬
‫های ناکارآمد‪ ٬‬مانند خانواده ما میایند‪ ٬‬غالبا ً همسری کسانی را برمیگزینند که الکلی هستند‪ ٬‬یا به مواد دیگر اعتیاد دارند‪ ٬‬اما این‬
‫ها در مورد سیان صدق نمی کند‪ .‬گوش شیطان کر‪ ٬‬او دنبال می گساری نیست و شکم خود را با الکل پر نمی کند‪ .‬اما ما‬
‫مشکالت دیگری داریم‪ “.‬نگاهش را از من برگرداند و چانه اش را باال گرفت‪.‬‬

‫”من از پس هر مشکلی می توانم بربیایم‪ - “...‬چانه اش دوباره پایین افتاده بود ‪ ” ... -‬اما از پس این یک برنمی آیم‪ “.‬آنگاه ”‬
‫صاف در چشمانم نگاه کرد‪ ٬‬لبخدی زد و شانه هایش را باال انداخت‪ ” ٬‬همه اش کم میاورم‪ ٬‬پول‪ ٬‬خوراک‪ ٬‬وقت‪ ٬‬همین‪ “.‬این را‬
‫بگونه ای گفت که انگار بخش خنده دار یک لطیفه است و می باید به آن خندید‪ ٬‬نه که جدی گرفت‪ .‬ناچار شدم جزییات آنرا‬
‫بپرسم‪ ٬‬که او نیز تنها به گفتن حقایق بسنده میکرد‪.‬‬

‫”سیان دوباره رفته است‪ .‬ما سه بچه داریم‪ :‬سوزی شش ساله؛ جیمی چهار ساله؛ و پیتر که دوسال و نیمش است‪ .‬توی یکی از‬
‫بخش های بیمارستانی کار نیمه وقت دارم‪ ٬‬برای گرفتن لیسانس پرستاری میروم دانشگاه‪ ٬‬خونه هم همه کار ها را من میکنم‪.‬‬
‫سیان اگر به دانشکده هنرهای زیبا یا جای دیگری نرفته باشد‪ ٬‬از بچه ها نگهداری می کند‪ “.‬بهنگام گفتن این‪ ٬‬کمترین رنجش و‬
‫خشمی در صدایش نمی دیدی‪.‬‬

‫”ما هفت سال پیش باهم زناشویی کردیم‪ .‬هفده سالم بود و تازه دبیرستان را تمام کرده بودم‪ .‬او بیست و چهار ساله بود‪ ٬‬می رفت‬
‫کالس شبانه و گهگاهی هم تمرین هنرپیشگی می کرد‪ .‬همراه سه دوست در یک آپارتمان زندگی می کرد‪ .‬من یکشنبه ها می رفتم‬
‫پیش آنها و برای شان جشن و میهمانی بزرگی راه می انداختم‪ .‬او یکشنبه شب ها با من قرار داشت‪ .‬جمعه ها و شنبه ها یا با یکی‬
‫دیگر قرار داشت‪ ٬‬یا کارآموزی نمایش داشت‪ .‬بگذریم‪ ٬‬همه آنهایی که توی آن آپارتمان بودند‪ ٬‬مرا دوست داشتند‪ .‬بزرگترین‬
‫رویداد هفته همه شان همان پخت و پز من برای آنها بود‪ .‬آنها به سیان می خندیدند و می گفتند بهتر است با من ازدواج کند و‬
‫بگذارد تا من تر و خشکش کنم‪ .‬بگمانم از آن ایده خوشش میامد‪ ٬‬چرا که آخر سر هم همان کار را کرد‪ .‬ازم خواست باهاش‬
‫ازدواج بکنم‪ ٬‬منهم از خدا خواسته آره را بهش گفتم‪ .‬قلب ام میلرزید‪ ٬‬التهاب داشتم‪ ٬‬خیلی خوشگل بود‪ .‬نیگاش کن!“ کیف اش را‬
‫باز کرد و از الی آن چند عکس که الی یک پالستیک بود‪ ٬‬بیرون آورد‪ .‬عکس سیان روی آنهای دیگر بود‪ :‬چشمانی سیاه‪ ٬‬گونه‬
‫‪42‬‬

‫هایی که گویی تراشیده اند‪ ٬‬چانه ای با گودی عمیق که به رخساری اندیشناک می پیوست‪ .‬آن عکس به اندازه ای بود که توی کیف‬
‫جا می گرفت اما به نظر میرسید اندازه اصلی آن بزرگتر بود و توسط عکاس از هنرپیشه یا مدلی برداشته شده است‪ .‬ازش‬
‫پرسیدم که آیا حدس من درست است‪ ٬‬مالنی گفت آره‪ ٬‬و اسم عکاس معروفی را برد که آن عکس را گرفته بود‪ .‬گفتم‪” ٬‬شبیه‬
‫هنرپیشه های خیلی خوش تیپ است‪ “.‬و او با غرور سری جنباند‪ .‬باهم به عکس های دیگر نیز نگاه کردیم‪ ٬‬که سه فرزند آنها را‬
‫در سنین مختلف نشان میدادند‪ :‬چهار دست و پا راه رفتن‪ ٬‬تازه راه افتادن و زبان باز کردن‪ ٬‬فوت کردن شمع تولد‪ .‬امیدوار بودم‬
‫عکس بدون ژست سیان را ببینم که نشد‪ .‬پس به وی گفتم سیان با بچه ها عکس نگرفته است!‬

‫”نه‪ ٬‬او معموال عکس می گیرد‪ ٬‬در زمینه عکاسی‪ ٬‬هنرپیشگی‪ ٬‬و هنر ها سررشته دارد‪“.‬‬

‫پرسیدم‪” ٬‬آیا کارش در آن رشته هاست؟“ و او پاسخ داد‪” ٬‬نه‪ ٬‬کار نمی کند‪ .‬مادرش مقداری پول برایش فرستاده بود و او با آن‬
‫پول باز رفت نیویورک‪ ٬‬تا ببیند کاری آنجا گیر میاورد‪ “.‬صدایش پایین افتاده بود‪ ٬‬به طوری که خوب نمی شد فهمید چی میگه‪.‬‬

‫چون وفا داری او به سیان را دیدم‪ ٬‬گمان بردم مالنی از اینکه او به نیویورک رفته است بیش و کم خوشبین می باشد‪ ٬‬اما دیدم‬
‫نیست‪ ٬‬پرسیدم ”مالنی‪ ٬‬میتوانی بهم بگی موضوع از چه قراره؟“‬

‫با همان لحن شکوه آمیز پیشین گفت‪” ٬‬مشکل ازدواج ما نیست‪ ٬‬مشکل مادر اوست‪ .‬اوست که دست از فرستادن پول برنمیدارد‪.‬‬
‫هربار که میانه او با ما بهتر می شود‪ ٬‬یا وی به کاری می چسبد و می خواهد مسیر زندگی خود را عوض کند‪ ٬‬مادرش برایش‬
‫پولی‪ ٬‬چکی می فرستد و همه رشته های ما را پنبه می کند‪ .‬مادرش نمی تواند به او نه بگوید‪ .‬اگر آن خانم از دادن پول به او‬
‫دست می کشید‪ ٬‬زندگی ما سر و سامان می یافت و به اینجا نمی کشید‪“.‬‬

‫پرسیدم‪” ٬‬اگر او هیچ وقت دست نکشد چی؟“‬

‫”در آن صورت سیان باید خودش را عوض کند‪ .‬من بهش نشان می دهم که با آن کارش چه قدر ما را به دردسر می اندازد‪“.‬‬
‫اشک در میان مژه های سیاهش نمایان گشت‪.‬‬

‫”او باید هربار که مادرش پول فرستاد‪ ٬‬آنرا پس بفرستد‪“.‬‬

‫”اما مالنی‪ ٬‬با چیز هایی که تو از او میگی‪ ٬‬به نظر نمی رسد او هرگز دست از این کار بردارد‪“.‬‬

‫صدایش را بلندتر و آمرانه کرده بود و می گفت‪” ٬‬اگر او زندگی ما را ویران نکند‪ ٬‬سیان عوض می شود‪“.‬‬

‫مالنی برگ بزرگی را که زمین افتاده بود‪ ٬‬پنج شش بار با پا زد و جلو راند‪ ٬‬هر بار که لگد میزد‪ ٬‬تکه هایی از آن کنده می شد‪.‬‬

‫کمی صبر کردم‪ ٬‬سپس پرسیدم‪” ٬‬باز چیزی هست؟“ در حالی که آن برگ را با لگد میزد‪ ٬‬پاسخ داد‪” ٬‬توی نیویورک یکی را‬
‫دارد‪ ٬‬هربار که میرود آن شهر‪ ٬‬سراغ او هم میرود‪ “.‬باز هم او به گفتن حقایق اکتفا می کرد‪ ٬‬گویی گزارش میداد‪.‬‬

‫پرسیدم‪” ٬‬پای زن دیگری درمیان است؟“ شانه هایش را با بی قیدی باال انداخت‪” .‬با نخستین بارداری من آغاز شد‪ .‬زیاد سرزنشش‬
‫نکردم و نمی کنم‪ .‬من خیلی مریض و داغون اینجا افتاده بودم‪ ٬‬او هم جای دوری رفته بود‪ ٬‬از ما خیلی دور بود‪“.‬‬

‫عجیب بود‪ ٬‬مالنی گناه بی وفایی سیان بخود را‪ ٬‬سنگینی بار راه بردن زندگی او و بچه ها‪ ٬‬همه آنها را بگردن می گرفت‪ .‬می‬
‫دید که او در هیچ کاری پی گیر نیست و تن بکار نمی دهد‪ .‬ازش پرسیدم هیچ به فکر طالق گرفتن افتاده است‪.‬‬

‫”راست گفته باشم‪ ٬‬یکبار از هم جدا شدیم‪ .‬گفتن این کمی خنده داره‪ ٬‬با کار هایی که او می کرد‪ ٬‬ما همیشه از هم جدا بودیم‪ .‬یکبار‬
‫برای این که درسی بهش داده باشم‪ ٬‬گفتم می خواهم ازش جدا شوم‪ ٬‬بدین سان شش ماه از هم جدا شدیم‪ .‬اما او همچنان زنگ می‬
‫زد و منهم برایش پول می فرستادم تا کارش را راه بیاندازد‪ .‬در بقیه موارد هرکدام از ما کاری به کار دیگری نداشتیم‪“.‬‬

‫حتی در آن فاصله با دو مرد دیدارهایی داشتم‪ .‬مالنی از اینکه مردهایی هم پیدا می شوند که به او عالقه نشاندهند‪ ٬‬شگفت زده می‬
‫شد‪” .‬از روی شگفت زدگی می گفت آنها‪ ٬‬هردو با بچه ها مهربان بودند‪ ٬‬هردو در کارهای خانه کمکم می کردند‪ ٬‬بعضی چیز ها‬
‫را برایم تعمیر می کردند‪ ٬‬یا پاره ای چیز ها را که الزم داشتم‪ ٬‬می خریدند و میاوردند‪ ٬‬آن برخورد آنان بهم دلگرمی میداد‪٬‬‬
‫خوشم میامد‪ .‬اما آن احساس را به هیچکدام از آنها نداشتم‪ .‬آن کششی را که به سیان داشتم‪ ٬‬هرگز در مورد آنها احساس نکردم‪٬‬‬
‫پس برگشتم بسوی او‪’ .‬لبخند شادی زد‪ ‘.‬برایش تعریف کردم که سر و سامان گرفتن خانه کار کی ها بود‪“.‬‬
‫‪43‬‬

‫از نیمه محوطه دانشگاه گذشته بودیم‪ ٬‬هنوز مالنی خیلی چیز ها را نگفته بود‪ .‬می خواستم بیشتر از رویداد ها و چگونگی دوران‬
‫کودکی او بدانم تا بتوانم به حوادث و تجربیاتی پی ببرم که او را اماده سختی های شرایط کنونی کرده بود‪.‬‬

‫پرسیدم‪” ٬‬وقتی به کودکی خود می اندیشی‪ ٬‬چه می بینی؟“ در حالی که از ورای سال ها به آن می نگریست‪ ٬‬ابرو هایش چین‬
‫برداشته بود‪.‬‬

‫”آه‪ ٬‬خیلی خنده داره‪ ٬‬خودم را جلو اجاقی می بینم‪ ٬‬که روی یک صندلی ایستاده ام و دیگی را بهم می زنم‪ .‬ما پنج بچه بودیم‪ ٬‬من‬
‫بچه وسطی بودم‪ ٬‬وقتی مادرم مرد چهارده سالم بود‪ .‬اما خیلی پیشتر از آن پخت و پز و خانه را تمیز می کردم‪ ٬‬برای آنکه میدیدم‬
‫مادرم سخت مریض است‪ .‬او دیگر از اتاق اندرونی بیرون نمی آمد‪ ٬‬دو برادرم که بزرگتر از من بودند‪ ٬‬کارگیر آورده بودند و‬
‫بعد از مدرسه میرفتند سر کار تا کمک خرجی باشند‪ ٬‬من هم جای مادرم را برای آنها پر می کردم‪ ٬‬دو خواهر کوچکتر داشتم که‬
‫یکی سه سال و دیگری پنج سال از من کوچکتر بودند‪ .‬برای همین همه کار های خانه افتاده بود گردن من‪ .‬خوب و بد‪ ٬‬زندگی را‬
‫می گذراندیم‪ ٬‬پدرم کار میکرد و خرید هم پای او بود‪ .‬پخت و پز و تمیز کردن خانه به عهده من بود‪ .‬با همه توان کار می کردیم‪.‬‬
‫بابام واقعا بکوب کار می کرد‪ ٬‬خیلی وقت ها دو جا کار می کرد‪ .‬برای همین اغلب خونه نبود‪ .‬فکر می کنم برای آن بخانه نمی‬
‫آمد که باید کار می کرد‪ ٬‬دیگر آنکه نمی خواست مادرم را ببیند‪ ٬‬در واقع همه ما‪ ٬‬تا جایی که می شد‪ ٬‬از او دوری می کردیم‪.‬‬
‫کنار آمدن با او کار هر کس نبود‪“.‬‬

‫”تازه رفته بودم دبیرستان که پدرم دوباره ازدواج کرد‪ .‬پس از آن ازدواج اوضاع خیلی سریع رو به بهبودی نهاد‪ ٬‬زن بابام نیز‬
‫کار میکرد‪ ٬‬دختری هم داشت که دوازده سال داشت و با خواهر کوچکترم همسال بود‪ .‬همه چیز با هم خوب جور درآمد‪ .‬دیگر‬
‫پول کم نمی آوردیم‪ .‬پدرم شادتر از هر زمان بود‪ .‬برای نخستین بار می توانستیم برویم دور و بر بگردیم‪“.‬‬

‫مالنی جدی به نظر می رسید‪” .‬آنکه ُمرد سال ها بود دیگر مادر من نبود‪ .‬او کسی دیگری شده بود ‪ -‬یا پیوسته می خوابید‪ ٬‬یا‬
‫یکریز داد و هوار می کرد و باعث ناراحتی همه میشد‪ .‬یادم میاید که روزگاری هم مادر من بود‪ ٬‬تصویری رنگ باخته و محو‪.‬‬
‫می باید برای یافتن او در گوشه های روبه فراموشی ذهن ام دنبال کسی بگردم که مهربان و خوش برخورد بود‪ ٬‬هنگامی که کار‬
‫یا با ما بازی می کرد‪ ٬‬آواز می خواند‪ .‬میدونی‪ ٬‬ایرلندی بود‪ ٬‬چه خوب آهنگ های غم انگیز می خواند ‪ ....‬بهر حال وقتی مرد‪٬‬‬
‫فکر می کنم همه مان راحت شدیم‪ .‬اما من احساس گناه هم می کردم‪ ٬‬برای آنکه با خود می گفتم اگر می دانستم دردش چیست‬
‫ازش بیشتر مراقبت می کردم تا به آن حال و روز نمی افتاد‪ .‬اگر دست خودم بود‪ ٬‬بهش فکر نمی کردم‪“.‬‬

‫داشتیم میرسیدیم به جایی که می باید از او جدا می شدم و می رفتم‪ .‬در این چند دقیقه باقی مانده امیدوار بودم مالنی را کمی‬
‫متوجه سرچشمه گرفتاری های امروزش بکنم‪.‬‬

‫پرسیدم‪” ٬‬هیچ تشابهی میان کودکی خود ت و آنی که اکنون هستی‪ ٬‬می بینی؟“‬

‫خنده تلخ و کوتاهی کرد‪” ٬‬بیتشر از گذشته‪ ٬‬هم اکنون که باهم صحبت می کنیم‪ ٬‬خیلی همانندی ها می بینم‪ .‬می بینم که هنوز‬
‫منتظرم سیان برگرده خونه‪ ٬‬درست همان طور که برای دیدن پدرم‪ ٬‬هنگامیکه از خونه میرفت منتظر می شدم ‪ -‬اینک پی می برم‬
‫چرا از کارهایی که سیان می کند‪ ٬‬خشمگین نمی شوم‪ ٬‬سرزنشش نمی کنم‪ .‬برای این که بیرون رفتن های او از خانه را در ذهن‬
‫خود با بیرون رفتن های پدرم از خانه آمیخته بودم‪ ٬‬او نیز از خانه میزد بیرون تا پرستاری و نگهداری ما ها بگردنش نیافتد‪.‬‬
‫اکنون کم و بیش می بینم که کار آن دو همیشه هم یکی نیست‪ ٬‬اما این یک نیز در من همان احساس ها را برمی انگیزد‪ ٬‬گویی‬
‫ناچارم با این یکی هم بسازم و بسوزم‪“.‬‬

‫اندکی مکث کرد‪ ٬‬انگار می خواست با چشمان نیمه باز صحنه هایی را که آرام آرام در بربرش نمایان می شد‪ ٬‬خوب بنگرد‪.‬‬
‫”هنوز آن مالنی کوچکی هستم که از هیچ چیز نمی ترسد‪ ٬‬نمی خواهد بگذارد شیرازه همه خانواده از هم بگسلد‪ ٬‬دیگ روی اجاق‬
‫را بهم میزند‪ ٬‬از بچه ها نگهداری می کند‪ ’ .‬گونه های خامه گونش از آگاهی یافتن به این واقعیات گل انداخته بود‪ ‘.‬آنچه تو در‬
‫سخنرانی خود به بچه هایی که مانند من بودند‪ ٬‬می گفتی‪ ٬‬درست است‪ .‬براستی ما دنبال آدم هایی می رویم که می توانیم با آنها‬
‫همان نقش هایی بازی کنیم که در سال های بزرگ شدن مان بازی کرده ایم!“‬

‫هنگامی که از هم جدا می شدیم‪ ٬‬مالنی محکم بغلم کرد و گفت‪” ٬‬ممنونم از این که گوش کردی‪ .‬فکر می کنم واقعا نیاز داشتم در‬
‫آن باره با کسی صحبت کنم‪ .‬حاال کم کم خوب می فهمم‪ ٬‬اما هنوز هم دست بردار نیستم ‪ -‬نه هنوز! ’حاال روحیه اش کمی بهتر‬
‫شده بود‪ ‘٬‬چانه اش را باال گرفت و گفت‪ ٬‬از این گذشته‪ ٬‬سیان هم باید بزرگ بشود‪ ٬‬بزرگ هم می شود‪ ٬‬باید هم بزرگ بشود‪ ٬‬تو‬
‫این طور فکر نمی کنی؟“‬

‫بی آنکه منتظر پاسخ من باشد‪ ٬‬برگشت و با گام های بلند از روی برگ هایی که ریخته بود دور شد و رفت‪.‬‬
‫‪44‬‬

‫اکنون او بود‪ ٬‬که فراسوی آگاهی او‬


‫ِ‬ ‫بی گمان دید و بینش مالنی ژرفتر گشته بود‪ ٬‬اما هنوز همانندی های فراوانی میان کودکی و‬
‫قرار داشت‪.‬‬

‫زنی مانند مالنی به آن جوانی‪ ٬‬زیبایی‪ ٬‬باهوش و پر انرژی‪ ٬‬برای چه به آدمی مانند سیان در یک رابطه سراسر رنج و دشواری‪٬‬‬
‫نیاز داشت؟ برای اینکه او و زنان دیگری که در خانه هایی بزرگ شده اند که عمیقا غمگین هستند‪ ٬‬خانه هایی که در آنها بار‬
‫عاطفی بسیار سنگین و بار مسئولیت بسیار بزرگ است‪ ٬‬برای آن زنها خوب و بد جای یکدیگر را می گیرد‪ ٬‬با هم کالف می‬
‫شود و یکی میگردد‪.‬‬

‫برای مثال‪ ٬‬در خانه مالنی‪ ٬‬از توجه پدر و مادر نشانی نمانده بود‪ ٬‬برای این که اداره امور خانه از دست همه خارج شده بود‪٬‬‬
‫همه توان و وقت آنها صرف بیماری مادرش ( فروپاشی شخصیتی او) می شد‪ .‬پاداش مالنی از این تالش پهلوان آسای وی برای‬
‫سر و سامان دادن بخانه‪ ٬‬یکی هم احساسی نزدیک به مهربانی و محبت بود که وی آنرا به احتمال زیاد با عشق یکی می گرفت؛‬
‫احساس وابستگی آمیخته با امتنان پدرش به او‪ .‬احساس های ترس و تحت فشار قرار گرفتن‪ ٬‬که در آن شرایط‪ ٬‬برای یک بچه‬
‫طبیعی بشمار میاید‪ ٬‬در شرایط او با درخشش لیاقت در سایه می خزید‪ ٬‬لیاقتی که از نیاز پدرش به کمک او و ناتوانی و بی‬
‫کفایتی مادرش سرچشمه می گرفت‪.‬‬

‫اینگونه رفتار ها در بچه شور و سرافرازی ویژه ای را دامن می زند؛ که او از پدر یا مادر برتر است و زندگی آنها بی او پاشیده‬
‫است! این نقش دوران کودکی‪ ٬‬به او هویتی می دهد‪ ٬‬هویت یک ناجی را‪ ٬‬که می تواند فراتر از آشفتگی ها و دشواری های‬
‫خانواده برخیزد و کسانی را که در دور و بر وی هستند‪ ٬‬با دلیری‪ ٬‬نیرومندی‪ ٬‬و اراده آهنین خویش نجات دهد‪.‬‬

‫این کالف یا عقده ناجی بدتر از آنی استکه به نظر میاید‪ .‬در عین حال که ایستادگی و از پای درنیامدن‪ ٬‬در هنگامه بحران تحسین‬
‫برانگیز است‪ ٬‬مالنی نیز مانند زنان دیگری که پیشینه او را دارند‪ ٬‬برای داشتن و نشان دادن کارآیی خود به بحران نیاز داشت‪.‬‬
‫بدون داد و هوار‪ ٬‬بدون فشار و تنش‪ ٬‬یا وضعیتی اضطراری که می باید هرچه زودتر کاری کرد و اوضاع را آرام ساخت‪٬‬‬
‫احساس های مدفون گشته کودکی که عنان اختیار از کف ما می ربایند‪ ٬‬امکان دارد سر برآورند و ما را در کام وحشت فرو برند‪.‬‬
‫هنگامیکه مالنی بچه بود‪ ٬‬یار و یاور مادرش بود‪ ٬‬در کمک کردن به بچه های دیگر‪ ٬‬در کمک کردن به پدرش‪ .‬اما خود او هم‬
‫بچه ای بود که به پدر و مادری باالی سر خود نیاز داشت‪ ٬‬اما چون آشفتگی روانی مادرش شدید بود و اکثرا به پدرش دسترسی‬
‫نداشت‪ ٬‬آن نیاز های او برآورده نشد‪ .‬بچه های دیگر مالنی را داشتند که نگران شان باشد‪ ٬‬به خواست های شان برسد‪ ٬‬اما خود‬
‫او کسی را نداشت که پشت و پناهش باشد‪ .‬درد تنها آن نبود که مادر ندارد‪ ٬‬او ناچار بود بیاموزد مانند بزرگساالن بیاندیشد و عمل‬
‫فقدان فرصت برای ابراز‬
‫ِ‬ ‫بکند‪ .‬او نه مجالی برای ابراز ترس ها و خوف خویش داشت و نه کسی را‪ ٬‬دیری نکشید که آن‬
‫عواطف و احساسات‪ ٬‬عادی شد‪ .‬گمان می برد‪ ٬‬اگر توان و تالش خود را بیشتر روی تظاهر به بالغ و بزرگ بودن می گذاشت‪٬‬‬
‫می توانست آن احساس را که خود بچه ای هراسان و بیم زده بود‪ ٬‬کنترل کند‪ .‬چنین بود که پس از اندک زمانی نه تنها مالنی می‬
‫توانست تحت شرایط بهمریخته و آشفته کارآیی داشته باشد‪ ٬‬که برای کارآیی خود به آن شرایط نیاز داشت‪ .‬باری را که بردوش‬
‫می کشید‪ ٬‬برایش کمک میکرد تا بتواند از درد و وحشت خویش فرار کند‪ .‬هرچند آن دختر کوچک زیر آن بار از پا درمیامد‪٬‬‬
‫همان بار برایش تسکین هم میداد‪.‬‬

‫از آن گذشته‪ ٬‬احساس ارزشمند بودنی که او می یافت‪ ٬‬از کشیدن بار مسئولیت هایی بر دوش خود حاصل می گشت‪ ٬‬که به احتمال‬
‫زیاد تا ورای توانایی های او در مقام یک بچه گسترش می یافت‪ .‬او با سختکوشی‪ ٬‬پرستاری از و خدمت به دیگران‪ ٬‬با قربانی‬
‫کردن امیال و خواست هایش در جلو پای دیگران‪ ٬‬خود را پیش آنان جای می داد و عزیز می کرد‪ .‬بدین منوال قربانی و شهید‬
‫کردن خود بخشی از شخصیت او میگشت و با عقده ناجی که داشت‪ ٬‬بهم می آمیخت و از او آهنربایی می ساخت برای جذب‬
‫کسانی چون سیان که درد سر ”آفرین“ هستند‪ .‬برای درک بهتر نیروهایی که در زندگی مالنی تاثیر می گذاشتند‪ ٬‬شایسته است به‬
‫طور اجمال نظری بیافکنیم به جنبه های مهم رشد کودک‪ ٬‬چرا که به علت شرایط غیر عادی دوران کودکی‪ ٬‬آن احساس ها و‬
‫واکنش هایی که می توانست معمولی باشد‪ ٬‬در مورد مالنی تهدید کننده می شد و حالت اغراق آمیز می یافت‪.‬‬

‫برای نمونه‪ ٬‬بچه ای که در یک خانواده بزرگ می شود‪ ٬‬به طور طبیعی آرزو می کند خود را از دست یکی از والدین که با او‬
‫جنسیت مشترک دارد‪ ٬‬رها کند تا آن یک از والدین را که با وی جنسیت مخالف دارد‪ ٬‬برای خودش داشته باشد‪ .‬پسر بچه های‬
‫خردسال از ته دل آرزو می کنند بابای آنها ناپدید گردد تا عشق و توجه مامان شان تنها معطوف آنان شود‪ .‬دختر کوچولو ها آرزو‬
‫می کنند در زندگی پدرشان جای مادر خود را بگیرند‪ .‬بسیاری از پدر و مادر ها دیده اند که بچه های خردسال آنان که از نظر‬
‫جنسی با آنها یکی نیستند از ایشان ”خواستگاری“ می کنند‪ ٬‬و این نشاندهنده امیال آنها می باشد‪ .‬شاید برای نمونه پسر بچه های‬
‫چهار ساله را دیده باشید که به مادرشان می گویند‪” ٬‬وقتی بزرگ شدم‪ ٬‬می خواهم با تو ازدواج بکنم‪ “.‬یا یک دختر بچه سه ساله‬
‫به پدرش می گوید‪” ٬‬بیا باهم یک خانه درست کنیم‪ ٬‬بدون مامان‪ “.‬این آرزو های معمولی بازتاب کننده پاره ای احساس های‬
‫‪45‬‬

‫شدیدی استکه بچه های کوچک دارند‪ .‬با اینهمه اگر بالیی برسر پدر یا مادری که به او رشک می شود‪ ٬‬بیاید‪ ٬‬او آسیب ببیند‪ ٬‬یا‬
‫از خانه برود‪ ٬‬تاثیری ویرانگر روی بچه خواهد داشت‪.‬‬

‫اگر در چنین خانواده ای مادر از نظر احساسی پریشانی و آسیب روانی داشته باشد‪ ٬‬از نظر جسمانی به شدت و به مدت مدید‬
‫مریض گردد‪ ٬‬به الکل یا مواد مخدر دیگر اعتیاد پیدا کند ( یا به هر علت حضور جسمانی و عاطفی نداشته باشد)‪ ٬‬در آن صورت‬
‫دختر ( اگر چند دختر داشته باشند‪ ٬‬دختر بزرگتر) برای پر کردن جای خالی مادری که مریض یا غایب است‪ ٬‬برگزیده می شود‪.‬‬
‫داستان مالنی‪ ٬‬پیامد های ”ترفیع“ آنچنانی یک دختر بچه را به نمایش می گذارد‪ .‬به سبب بیماری روانی فرساینده مادرش‪ ٬‬نقش‬
‫سرپرست مونث خانواده بر دوش مالنی نهاده می شود‪ .‬در طول سالیان درازی که هویت او شکل می گرفت‪ ٬‬آن دختر خردسال‬
‫جای شریک زندگی پدرش را گرفته بود تا جای دختر او را‪ .‬در بحث و راه حل هایی که سر مسائل اداره خانه داشتند‪ ٬‬آن دو‬
‫مانند یک تیم عمل می کردند‪ .‬اکنون او پدرش را برای خودش داشت‪ .‬روابطی که او با پدرش داشت بالکل از روابطی که خواهر‬
‫و برادرش با وی داشتند بسیار متفاوت بود‪ .‬او همسان و هم ردیف پدرش گشته بود‪ .‬برای چند سالی او نیرومندتر از مادرش بود‬
‫و کمتر از او تزلزل نشان میداد‪ ٬‬به سخن دیگر آن آرزو های دوران بچگی مالنی‪ ٬‬داشتن پدرش تنها برای خودش‪ ٬‬همه برآورده‬
‫شده بود‪ ٬‬به بهای تندرستی و سرآخر هم زندگی مادرش‪.‬‬

‫اگر آرزوی کسی برای رهایی از دست یکی از والدین که با او از نظر جنسی مشابهت دارد‪ ٬‬در راه رسیدن به آن یک از والدین‬
‫که از نظر جنسی با او مخالفت‪ ٬‬برآورده شود‪ ٬‬چه اتفاقی می افتند؟ پیامد آن سه روند نیرومند تاثیر گذار و تعیین کنند ٔه شخصیت‬
‫می باشد که به طور ناخودآگاه عمل می کند‪.‬‬

‫نخستین آنها ترس است‪.‬‬

‫پس از آنکه مالنی یاد خودکشی مادرش و ناکامی خود در پیشگیری از آن افتاد‪ ٬‬احساس گناه کرد‪ ٬‬درست به همانگونه که هر فرد‬
‫خانواده با آگاهی یافتن از چنین رویداد غم انگیزی به طور طبیعی احساس گناه می کرد‪ .‬در ذهن مالنی آن احساس گناه آگاهانه‪٬‬‬
‫به لحاظ رشد شدید و افراطی مسئولیت نسبت به همه اعضای دیگر خانواده‪ ٬‬توان فرسا می گشت‪ .‬اما او افزون بر سنگینی این‬
‫گناه آگاهانه‪ ٬‬بار سنگین تر دیگری هم بردوش می کشید‪.‬‬

‫واقعیت یافتن آرزوی دوران بچگی او‪ ٬‬دشتن پدر برای خود‪ ٬‬در مالنی عالوه بر گناه آگاهانه‪ ٬‬گناه ناخودآگاهی را نیز به همراه‬
‫می آورد‪ ٬‬چرا که احساس می کرد‪ ٬‬نتوانسته است جلو خودکشی مادرش را بگیرد‪ .‬آن نیز به نوبه خود در او نیاز به تاوان‬
‫پرداختن‪ ٬‬سختی و عذاب کشیدن برای جبران کوتاهی خویش در پیشگیری از آن رویداد را‪ ٬‬دامن میزد‪ .‬از آمیزش این نیاز با‬
‫نقش قربانی یا شهید‪ ٬‬که برای مالنی بیگانه نبود‪ ٬‬در او احساسی نزدیک به مازوخیسم (لذت بردن از درد و تحقیر ‪-‬م‪ ).‬را بر می‬
‫انگیخت‪ .‬از آنرو بود که رابطه او با سیان‪ ٬‬علیرغم رنج‪ ٬‬تنهایی و مسئولیت سنگین آن‪ ٬‬اگر هم برایش شادی آور نبود‪ ٬‬برایش‬
‫آرامش بخش بود‪.‬‬

‫پیامد دوم‪ ٬‬داشتن احساس ناخود آگاه ناراحتی و سختی با عواقب مرتبط با شهوت و جنسیت داشتن پدر یا مادر محبوب خود است‪.‬‬
‫معموال حضور مادر ( یا در این روزگار جدایی ها‪ ٬‬یک همدم و شریک برای همخوابگی با پدر‪ ٬‬مثل نامادری‪ ٬‬یا دوست دختر)‬
‫برای دختر و پدر امنیت میاورد‪ .‬دختر آزادی می یابد تا احساس کند در چشم پدرش زیبا و دلرباست‪ ٬‬پدرش هم او را دوست‬
‫دارد‪ ٬‬در عین حال از زیاده روی در آن راه‪ ٬‬که به علت پیوند نیرومند میان آنها‪ ٬‬خواهی نخواهی انگیزش جنسی پدید می آورد‪٬‬‬
‫توسط وجود زنی در این میان که برای آن کار مناسب است و برای خود سن و سالی هم دارد‪ ٬‬در برابر آن تمایالت محافظت می‬
‫شود‪.‬‬

‫میان مالنی و پدرش رابطه آلوده به زنا پیش نیامد‪ ٬‬اما در اوضاع و احوالی که آنها بسر می بردند‪ ٬‬احتمال وقوع آن به یقین بود‪.‬‬
‫دینامیکی در آن خانواده ها عمل می کند‪ ٬‬همان دینامیکی که اغلب بهنگام رشد روابط آلوده به زنا میان پدر و دختر‪ ٬‬حاضر و‬
‫شوهرش‪ ٬‬یا سرپرست بچه‪ ٬‬رها می کند‪ ٬‬موجب‬ ‫ِ‬ ‫آماده می گردد‪ .‬وقتی مادری‪ ٬‬به هر دلیل‪ ٬‬نقش خود را به مثابه شریک زندگی‬
‫ترفیع دخترش به آن موقعیت می گردد‪ ٬‬وی نه تنها با آن کار دخترش را وامیدارد مسئولیت های او را به عهده بگیرد‪ ٬‬بلکه او را‬
‫در معرض خطر کام جویی های پدرش نیز رها می کند‪ ( ٬‬هرچند از این دیدگاه به نظر میرسد مسئولیت و گناه آن کار به گردن‬
‫مادر انداخته می شود‪ ٬‬بهتر است گفته شود که اگر زنایی صورت پذیرد‪ ٬‬مسئولیت کامل آن به عهده پدر است‪ .‬چونکه به عنوان‬
‫فرد بالغ‪ ٬‬این وظیفه اوست تا از دخترش محافظت کند‪ ٬‬نه آنکه برای فرو نشاندن شهوت خود بجان او بیافتد‪).‬‬

‫از آن گذشته حتی اگر پدر دیدی شهوت آلود به دخترش نداشته باشد‪ ٬‬فقدان پیوندی نیرومند میان زن و شوهر و دخترشان‪ ٬‬با‬
‫برخاستن او به جایگاه و نقش مادر خانواده‪ ٬‬کشش جنسی میان دختر و پدر را افزایش می دهد‪ .‬به سبب پیوند نزدیکی که میان‬
‫دختر و پدر در چنین خانواده ای پیش میاید‪ ٬‬دختر جوان ممکن است با آگاهی آزار دهنده ای پی برده باشد که توجه و عالقه‬
‫‪46‬‬

‫خاص پدرش به او به درجاتی و در جاهایی رنگ شهوانی میگیرد‪ .‬یا آنکه مهر و محبت بی ریای پدری باعث شود دختر جوان‬
‫احساسات جنسی خویش را که تازه شکوفا می شود‪ ٬‬بیشتر از آن معطوف پدر بکند که تحت شرایط معمولی بدان مبادرت نمی‬
‫کند‪ .‬پس آن دختر برای احتراز از تخطی و ارتکاب به تابوی نیرومند زنا‪ ٬‬حتی در عالم فکر و خیال‪ ٬‬چاره را در کرخت و بی‬
‫حس کردن خویش در برابر غالب احساسات جنسی تا تمامی آن می ببیند‪ .‬از پیامد های تصمیم گرفتن به اینکار‪ ٬‬که ناخودآگاه می‬
‫باشد‪ ٬‬اتخاذ نوعی حالت تدافعی در برابر کشش جنسی به شوهر می گردد‪ .‬و چون آن تصمیم ناخودآگاه می باشد‪ ٬‬به همین سادگی‬
‫ها نمی توان آنرا بررسی و عوض کرد‪.‬‬

‫حاصل یک تصمیم آنچنانی‪ ٬‬زن جوانی استکه با هرگونه احساس جنسی راحت نیست‪ ٬‬برای آنکه احساس های جنسی او ناخودآگاه‬
‫با تخطی از تابوی زنا گره خورده است‪ .‬اگر آن گره خوردگی اتفاق بیافتد‪ ٬‬تنها راه امن اظهار عشق‪ ٬‬مراقبت و پرستاری می‬
‫گردد‪.‬‬

‫حالت دوستی مالنی با سیان در درجه نخست بر پایه احساس مسئولیت در برابر او بود‪ .‬مدت ها بود این‪ ٬‬شیوه احساس و ابراز‬
‫عشق در او گشته بود‪.‬‬

‫هنگامیکه هفده سالش بود‪ ٬‬پدرش همسر تازه خود را ”جایگزین“ او کرد‪ .‬مالنی از آن ازدواج شاد شد و نفس راحتی کشید‪ .‬شاید‬
‫به خاطر ظهور سیان و دوستان وی در زندگی مالنی بود که او زیاد غم از دست دادن نقش و مقام خود در خانواده را نمی‬
‫خورد‪ .‬چرا که غالب آن کار هایی را که در خانه می کرد‪ ٬‬اینک برای سیان و هم خانه ای های وی انجام میداد‪ .‬اگر آن وضع‬
‫پیش نمی آمد و دوستی با سیان به ازدواج آن دو منجر نمی شد‪ ٬‬احتمال داشت در این مقطع از زندگی خود‪ ٬‬مالنی گرفتار بحران‬
‫هویت گردد‪ .‬همچنانکه دیدیم‪ ٬‬وی خیلی زود باردار شد‪ ٬‬تا نقش خود را بازآفرینی کند‪ ٬‬سیان هم با وی همکاری میکرد و مانند‬
‫پدرش یکریز از خانه میزد بیرون و پیش او نمی ماند‪.‬‬

‫در همان دوره ای که از هم جدا شده بودند‪ ٬‬مالنی برایش پول می فرستاد‪ ٬‬چرا که می خواست با مادر او‪ ٬‬زنی که خیلی خوب از‬
‫او مراقبت می کرد‪ ٬‬رقابت کند‪ ( .‬این همانند رقابتی بود که قبال در آن از مادر خود پیروز شده بود)‪.‬‬

‫در مدتی که از سیان جدا گشته بود مرد هایی در زندگی وی پیدا شدند که از او چیزی نمی خواستند‪ ٬‬در واقع آنها می خواستند‬
‫نقش ها را وارونه و کمک کنند تا چیز هایی را که سخت بدانها نیاز داشت‪ ٬‬بدست آورد‪ .‬اما او از نظر احساسی نمی توانست با‬
‫آنان دوستی کند‪ .‬برای آنکه تنها در نقش مراقب و پرستار احساس آرامش می کرد‪.‬‬

‫دینامیک جنس ِی رابطهٔ میان مالنی و سیان هرگز آن پیوند نیرومندی را که میان آنان بود نمی توانست پدید آورده باشد‪ .‬آن تنها‬
‫زاده نیاز مالنی به مراقبت ها و پرستاری ها بود‪ .‬در حقیقت‪ ٬‬خیانت و بی وفایی سیان به او تجربه دیگری از دوران کودکی او‬
‫را بازتاب می کرد‪ .‬مادر او هر روز بیشتر تصویر کمرنگی می گشت از ”زنی دیگر“‪ ٬‬زنی محو و سایه وار‪ ٬‬ناپیدا و نهان در‬
‫اتاق اندرونی خانه‪ ٬‬که از نظر عاطفی و جسمانی از زندگی و از افکار او رخت برمی بست‪ .‬او با نیاندیشیدن به و با فاصله‬
‫گرفتن از مادرش توانسته بود رابطه اش را با وی حفظ کند‪ .‬پس از چندی که سیان با آن زن رابطه عشقی داشت‪ ٬‬آن زن نیز‪٬‬‬
‫برای مالنی محو و خیلی دور بود‪ .‬او را تهدید چندانی نمی دید‪ ٬‬رابطه او با سیان را گونه ای از رابطه پیشین خویش با پدرش‬
‫می دید‪ ٬‬کمی شهوانی اما رابطه ای کاری‪ .‬یادمان باشد که رفتار سیان هم بی مقدمه نبود‪ .‬پیش از ازدواج شان الگوی رفتاری وی‬
‫آن بود که دنبال زن های دیگر برود‪ ٬‬اما نیاز های عملی و خر حمالی ها را بگردن مالنی بیاندازد‪ .‬مالنی نیز با علم بر این ها با‬
‫وی ازدواج کرد‪.‬‬

‫پس از زناشویی شان‪ ٬‬مالنی نبرد با او را در میدان دگرگون سازی وی با اراده و عشق خویش آغاز کرد‪ .‬و این ما را به پیامد‬
‫سوم به حقیقت پیوستن هوس و آرزوی کودکی او راهبر می شود‪ :‬باور به اینکه او توانایی همه چیز را دارد‪.‬‬

‫بچه های کوچک گمان می برند افکار و آرزو های آنان نیرویی بزرگ و جادویی دارد و همه حوادث مهم زندگی شان را آن نیرو‬
‫رقم می زند‪ .‬هرچند این آرزو عادی به نظر برسد‪ ٬‬هر چندان هم یک دختر کوچولو با بی تابی و تمنای فراوان بخواهد برای همه‬
‫عمر شریک زندگی پدرش گردد‪ ٬‬واقعیت به او میاموزد که این کار شدنی نیست‪ .‬چه او خوشش بیاید چه نه‪ ٬‬چاره ای ندارد مگر‬
‫آنکه بپذیرد او شوهر مادرش است‪ .‬این در زندگی آن دختر جوان درس بزرگی بشمار میاید ‪ -‬تا یاد بگیرد با نیروی اراده خویش‬
‫نمی تواند باالترین و بی تابانه ترین خواست خود را بدست آورد‪ .‬در حقیقت‪ ٬‬این درس بی پایه بودن آن باور را که به همه چیز‬
‫تواناست‪ ٬‬روشن می سازد و او را وامیدارد با محدودیت های اراده شخصی خود کنار بیاید‪.‬‬

‫در مورد مالنی جوان آن آرزوی بی تابانه و نیرومند به واقعیت پیوست‪ .‬او در بسیاری از زمینه ها جای مادرش را گرفت‪ .‬گویی‬
‫با نیروی جادویی خواست و آرزوهایش‪ ٬‬پدرش را برای خودش بدست آورد‪ .‬پس از آن با نیروی شکست ناپذیر و بی واهمه ای‬
‫که در خواست و اراده او بود‪ ٬‬بسوی شرایطی که بار احساسی سنگین تر و سخت تری داشت کشیده شد‪ ٬‬که می خواست آنها را‬
‫‪47‬‬

‫با آن نیروی جادویی که داشت‪ ٬‬حل کند‪ .‬آن چالش هایی که بعدها تنها به امید نیروی اراده خویش‪ ٬‬مانند بچه های سربزیر و پا‬
‫براه به آنها تن درداد ‪ -‬داشتن شوهری بی عار و بی خیال‪ ٬‬که بچه مانده بود‪ ٬‬و خیانت میکرد‪ ٬‬بردوش کشیدن بار سنگین بزرگ‬
‫کردن سه بچه به تنهایی‪ ٬‬درافتادن با سختی های بی پولی‪ ٬‬درس ها و برنامه های دانشگاهی سخت و مبرم همراه با یک کار ‪-‬‬
‫همه گواه بر این بود‪.‬‬

‫در برابر تالش های مالنی برای دگرگون ساختن کسی دیگر‪ ٬‬با بکاری گیری نیروی اراده خویش‪ ٬‬سیان بهترین پادزهر را بکار‬
‫می بست‪ ٬‬او نیاز های دیگر مالنی را که با نقش یک آدم بزرگسال دروغین در دوران بچگی پرورش یافته بود‪ ٬‬با فراهم آوردن‬
‫فرصت کافی به او‪ ٬‬برای زجر کشیدن‪ ٬‬تاب و تحمل آوردن‪ ٬‬پرهیز از همخوابگی هم زمان با واداشتن او به پرستاری و مواظبت‬
‫از خود‪ ٬‬برآورده می کرد‪.‬‬

‫شاید تاکنون خوب روشن شده باشد که مالنی قربانی بدبخت و بیچاره یک ازدواج شوم نبود‪ .‬باژگونه آن راست و درست می‬
‫باشد‪ .‬او و سیان تک تک نیاز های عمیقا ً روانشناسانه یکدیگر را برآورده می کردند‪ .‬آن دو خیلی خوب با هم جور درمیامدند‪ .‬در‬
‫این که ارسال به موقع پول توسط مادر سیان به او‪ ٬‬مشکلی شده بود‪ ٬‬تردیدی نیست‪ ٬‬چرا که خیلی آسان هرگونه انگیزه ای را‬
‫برای بالغ شدن و ازدواج او دود می کرد و می فرستاد هوا‪ .‬اما نه برای مالنی و آنگونه که او می دید‪ .‬آنچه خطا بشمار میامد این‬
‫واقعیت بود که الگو های بیمار زندگی آن دو‪ ٬‬گرایش های نادرست آنان به زندگی را‪ ٬‬که به هیچ روی با هم همسانی نداشت‪٬‬‬
‫چنان خوب درهم می امیختند که به بیمار ماندن آنان کمک می کرد‪.‬‬

‫خیال کنید این دو‪ ٬‬سیان و مالنی‪ ٬‬در جهانی که همه در آن رقاص هستند دو رقاص می باشند‪ .‬درجهانی که هر کسی تا بزرگ‬
‫شدن حرکات و شیوه های رقص خود را یاد میگیرد‪ .‬به سبب رویداد ها و شخصیت های ویژه هر کسی‪ ٬‬باالتر از همه‪ ٬‬به سبب‬
‫یادگیری رقص هایی که از بچگی به آنان یاد داده بودند‪ ٬‬سیان و مالنی هرکدام مجموعه ای از حرکات‪ ٬‬سکنات‪ ٬‬پیچ و تاب ها و‬
‫گامهای یگانه و بیمانند روانشناختی در خود پرورش دادند‪.‬‬

‫تا اینکه آنها روزی همدیگر را دیدند و پی بردند هنگامی که آن دو‪ ٬‬رقص های منحصر به فرد خویش را باهم اجرا می کنند‪ ٬‬در‬
‫یک رقص جفتی همگامی و همگاهی بی نظیری می یابد‪ ٬‬یک همگونی و هماهنگی بی مانندی از کنش و واکنش های آن دو‪ .‬هر‬
‫پیچ و تابی که یکی از آنان بخود می دهد‪ ٬‬با حرکت جفت مقابل پاسخ داده می شود‪ ٬‬تا آرایش و نمایش رقصی را پدید آورد که‬
‫بدون وقفه و مکث روان میگردد و پیش میرود‪.‬‬

‫هر بار که سیان مسیولیت هایش را پشت گوش می انداخت‪ ٬‬او آنها را بجا میاورد‪ .‬هر بار که مالنی بار سنگین اداره خانواده را‬
‫به تنهایی بر دوش خود می کشید‪ ٬‬او مانند جفت رقاصان می چرخید و دور می شد‪ ٬‬تا فضای مراقبت و مواظبت کافی برای او‬
‫باشد‪ .‬هر بار که او درصحنه رقص سراغ زنهای دیگر می رفت‪ ٬‬مالنی نفس راحتی می کشید و آهنگ رقص خود را تند تر می‬
‫کرد تا آنرا نبیند‪ .‬و هر بار که او دست از رقصیدن می کشید و صحنه را ترک می کرد‪ ٬‬مالنی با یک رقص تماشایی‪ ٬‬انتظار می‬
‫کشید‪ ٬‬بار ها و بار ها این دور رقص به اجرا درمیامد و همچنان ادامه می یافت‪.....‬‬

‫برای مالنی آن رقصی دلگشا بود که غالبا آنرا تنها اجرا می کرد؛ هر از گاهی نیز خستگی آور و دلگیر کننده می گشت‪ .‬اما به‬
‫هیچ وجه حاضر به ترک کردن آن نبود‪ .‬آن گام ها‪ ٬‬پیچ و تاب ها‪ ٬‬و حرکات‪ ٬‬چنان راست و درست درمیامد که وی یقین داشت‪٬‬‬
‫چیزی غیر از رقص عشق نمی تواند باشد‪.‬‬
‫‪48‬‬

‫‪.۵‬‬
‫میایی برقصیم؟‬

‫چه طور شد که زن آن مرد شدی؟‬

‫حاال مگه می تونی آنرا به کسی بگویی؟ با چه خفت و خواری سرش را پایین آورد و چشمانش را باال گرفت که تو‬
‫صورت تو نگاه کند‪ ٬‬درست همان طور که یک نوزاد می کند ‪ ...‬چه طور توانست مانند کرمی به قلب تو راه پیدا کند‪:‬‬
‫مهربانی می کرد‪ ٬‬تورا می پرستید‪ ٬‬شاد و سرمست بود‪ .... ٬‬میگفت‪” ٬‬محبوب من‪ ٬‬تو چه پرتوان هستی‪ “.‬من هم‬
‫باورش میکردم‪ .‬باورش میکردم!‬

‫مرلین فرنچ‪ ٬‬قلبی خون چکان‬

‫چگونه زن هایی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬مردهایی را گیر میاورند که با آنان می توانند الگو های دوستی و رابطه بیمارگونی را‬
‫که در بچگی یاد گرفته اند‪ ٬‬ادامه دهند؟ برای نمونه‪ ٬‬زنی که پدرش از نظر احساسی حضور نداشت‪ ٬‬چگونه می تواند مردی را‬
‫پیدا کند که پیوسته برای بدست آوردن توجه او همه کار می کند‪ ٬‬اما موفق نمی شود؟ درست همانگونه که در مورد پدرش کرد و‬
‫موفق نشد‪ .‬چگونه است زنی که از خانه ای میاید که در آن جنگ و کتک کاری بود‪ ٬‬درست با مردی جور درمیاید که او را‬
‫میزند؟ چگونه است زنی که در خانه الکلی بزرگ شده است‪ ٬‬مردی را پیدا می کند که الکلی یا در آستانه الکلی شدن است؟‬
‫چگونه است زنی که مادرش از باره احساسی به او وابسته بود‪ ٬‬مردی را به شوهری برمی گزیند که دقیقا برای مراقبت و‬
‫پرستاری از خودش به آن زن نیاز دارد؟‬

‫از میان شوهر های احتمالی فراوانی که سر راه شان قرار می گیرد‪ ٬‬آن چه رمز و سری استکه این زنان را به مرد هایی‬
‫رهنمون می شود که با آنان می توانند‪ ٬‬رقصی را که از کودکی به آن خوبی یاد گرفته اند‪ ٬‬اجرا کنند؟ پاسخ دادن ( یا ندادن) آنها‬
‫در رویارویی با مردی که رفتاری سالم و نیاز اندک به آنها دارد‪ ٬‬از نظر ذهنی بچه نمانده است‪ ٬‬دست بزن ندارد‪ ٬‬و رقص او با‬
‫رقص آنان به نرمی پیش نمی رود‪ ٬‬در مقایسه با مردهایی که آنان از آن مرد ها خوش شان می آید‪ ٬‬چگونه می باشد؟‬

‫این گفته که آدم ها معموال با کسی ازدواج می کنند که شبیه پدر و مادرشان است؛ پدر و مادری که در سنین رشد با آنها تنش ها و‬
‫چالش های زیادی داشتند‪ ٬‬در دنیای درمان کلیشه شده است‪ .‬بحث آن نیست جفتی که انتخاب می کنیم شبیه پدر یا مادرمان است‪٬‬‬
‫بلکه آنستکه ما با این مرد قادر خواهیم بود به رویا رویی با همان احساس ها و چالش هایی برخیزیم که در سنین رشد با پدر و‬
‫مادر مان داشتیم؛ به بازسازی آن حال و هوای دوران کودکی که با آن خو گرفته بودیم خواهیم پرداخت‪ ٬‬و همان فوت و فن هایی‬
‫را که سال ها تمرین کرده ایم دوباره بکار خواهیم گرفت‪ .‬این همان چیزیست که بیشتر ماها آنرا عشق می پنداریم‪ .‬هنگامیکه می‬
‫توانیم پیش کسی خودمان باشیم‪ ٬‬رفتار ها و احساس های معمول خودمان را داشته باشیم‪ ٬‬خودمان را با او یکی میدانیم‪ ٬‬پیش او‬
‫راحت هستیم و بطرز بدیع و دلخواهی احساس ”یگانگی“ می کنیم‪ .‬حتی اگر بدانیم آن حرکات هیچگاه تاثیری نداشت و آن احساس‬
‫آن مردی می دانیم که میگذارد‪ ٬‬به‬ ‫ها ناراحت کننده هم بود‪ ٬‬ما تنها آنها را می شناسیم و آنها را می خواهیم‪ .‬ما خودمان را از ِ‬
‫عنوان همسرش‪ ٬‬با همان حالت و گام هایی به رقصیم که با آنها آشنایی دیرین داریم‪ .‬ما به چنان مردی احساس خاصی پیدا می‬
‫کنیم‪ .‬این است آن آدمی که می خواهیم برای رسیدن به او‪ ٬‬برای دوستی بااو خود را به آب و آتش بزنیم‪.‬‬

‫هیچ ترکیب شیمایی نیرومند تر از احساس آشنایی راز آلود و اسرار آمیز زنی یا مردی نیست که پس از رسیدن بهم می بینند‬
‫رفتار و کردار شان مانند در و لوال بهم جفت می شود‪ .‬اگر مرد در چنین شرایطی این امکان را برای زن فراهم آورد که او‬
‫بتواند با احساس های دوران کودکی مانند‪ ٬‬درد و درماندگی سر برآورده از دوست داشته نشدن و مطرود گشتن‪ ٬‬گالویز شود و‬
‫گمان کند بر آنها پیروز خواهد شد‪ ٬‬در برابر آن کشش‪ ٬‬دیگر هیچ تاب و توانی برایش نمی ماند‪ .‬در حقیقت هرچه درد دوران‬
‫کودکی شدید و زیاد باشد‪ ٬‬انگیزه برای آستین باال زدن و از پای درآوردن آن درد‪ ٬‬نیرومندتر خواهد بود‪.‬‬
‫‪49‬‬

‫بگذارید ببینیم از چه روی این گفته درست می باشد‪ .‬اگر بچه کوچک رویداد یا تجربه ای وحشت آور ( تراما) از سر گذرانده‬
‫باشد‪ ٬‬آن رویداد تا زمانی که بچه احساس نکند بیش و کم بر آن چیره شده است‪ ٬‬در بازی های او خود را به کرات‪ ٬‬در نقش‬
‫عامل یا قربانی‪ ٬‬بروز می دهد‪ .‬برای نمونه اگر بچه ای تحت عمل جراحی قرار گرفته باشد‪ ٬‬بهنگام بازی با عروسک هایش‪٬‬‬
‫امکان دارد یکبار نقش بیمار و باردیگر نقش دکتر را بازی کند‪ ٬‬تا زمانی برسد که ترسی که جفت آن گشته است نقصان یابد‪.‬‬
‫ماها در مقام زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬تقریبا همان کار را می کنیم‪ :‬با اقدام دوباره به و آزمودن دگربار آن ها سعی می کنیم‬
‫بر آنها چیره شویم‪.‬‬

‫بدین سان می توان گفت زناشویی ها بر سبیل تصادف نیست و دوستی ها برا اساس اتفاق پیش نمی آید‪ .‬هنگامی که زنی باور‬
‫دارد‪ ٬‬بی آنکه بداند چرا و به چه دلیل‪ ٬‬با مرد خاصی‪” ٬‬باید عروسی کند“‪ ٬‬که هرگز آگاهانه وی را برای زناشویی با خود‬
‫انتخاب نکرده است‪ ٬‬بهتر است بررسی کند و به بیند برای چه می خواهد با آن مرد رابطه محرمیت بگذارد‪ ٬‬اصال برای چه می‬
‫خواهد از آن مرد باردار شود؟‬

‫بهمین سان‪ ٬‬هنگامیکه زنی میگوید ازدواج او بر اساس هوی و هوس بود‪ ٬‬یا جوانتر از آن بود که بفهمد چکار می کند‪ ٬‬یا کامال‬
‫هوش و حواسم سرجایش نبود و نمی توانستم انتخاب معقولی بکنم‪ ٬‬این ها بهانه هایی هستند که درخور بررسی عمیق می باشد‪.‬‬

‫واقعیت آنستکه او‪ ٬‬هر چندان هم بی هوا انتخاب کرده باشد‪ ٬‬انتخاب همسر آینده اش با گنجینه ای از اطالعات و آگاهی همراه‬
‫بوده است‪ ٬‬از همان آغاز‪ .‬انکار این‪ ٬‬یعنی انکار مسئولیت در برابر انتخاب هایی در زندگی خودمان می کنیم‪ .‬چنین انکارهایی‬
‫جلو درمان را می گیرد‪.‬‬

‫اما ما چگونه این کار را می کنیم؟ آن فرایند راز گونه‪ ٬‬آن ترکیب شیمایی وصف ناپذیز میان زنی که زیادی دوست دارد و مردی‬
‫که او بسویش کشیده می شود‪ ٬‬چیست؟‬

‫بگذارید سوال را بگونه دیگری مطرح کنیم ‪ -‬چرا زنی که نیاز دارد به او نیازمند باشند و مردی که دنبال کسی است تا مسئولیت‬
‫های او را به عهده گیرد‪ ٬‬مانند دو قطب ناهمنام آهنربا همدیگر را جذب می کنند؟ یا چرا آن کشش میان زنی که در زمینه از خود‬
‫گذشتگی و فدایی گشتن مرزی نمی شناسد و مردی که به غایت خود پسند و خود خواه است‪ ٬‬پیش میاید؟ یا زنی که از هستی و‬
‫زندگی خود برای رسیدن به مردی میگذرد و مردی که هویت او بر بنیاد قدرت و تجاوز استوار است‪ ٬‬پیش میاید؟ یا مردی که‬
‫نیاز دارد کنترل کند و زنی که بی دست و پاست و توسری خور‪ ٬‬پیش میاید؟ ‪ -‬به این ترتیب می توان دید کم کم رمز و راز آن‬
‫فرایند از پرده برون می افتد‪ .‬برای اینکه در این رقص جفتی هر کدام از طرفین عالیم و اشاراتی می فرستد و آن دیگری آنرا‬
‫می گیرد تا آن رقص جفتی و دوتایی را ادامه دهند‪ .‬یاد مان باشد روی هر زنی که زیادی دوست دارد دو عامل تاثیر می گذارد‪:‬‬

‫درآمدن رفتار و کردار یکی با از آن دیگری‬


‫ِ‬ ‫(‪ )۱‬مانند قفل و کلید جور‬

‫(‪ )۲‬انگیزه بازآفرینی و پیروزی بر الگو های درد آور گذشته‬

‫اجازه بدهید نگاهی بیافکنیم به نخستین گام های لرزن آن جفت رقاص‪ ٬‬که هرکدام از آن دو به دیگری پیام میرساند‪ ٬‬کسی پیدا شده‬
‫است که با او جور درخواهد آمد‪ ٬‬خوب چفت و بست خواهد شد‪ ٬‬و احساس خوبی خواهد داشت‪.‬‬

‫داستان های زیرین‪ ٬‬آن رد و بدل شدن نیمه خودآگاه اطالعات را‪ ٬‬بین زنی که زیادی دوست دارد‪ ٬‬مردی که او بسویش کشش‬
‫یافته است و مبادله ای که بالفاصله صحنه را برای الگوی ارتباط میان آن دو آماده می کند تا رقص از آنجا شروع شود‪ ٬‬روشنتر‬
‫می سازد‪.‬‬
‫‪50‬‬

‫‪.‬کلوا‪ :‬دانشجوی بیست و سه ساله دانشکده و دختر پدری که توی خانه دست بزن دارد‬

‫خانواده ای که در آن بزرگ شدم جای دیوانگان بود‪ .‬این را اکنون می فهمم اما آن هنگام که جوانتر بودم به این چیز ها فکر نمی‬
‫کردم‪ ٬‬تنها به یک چیز فکر می کردم‪ ٬‬کسی نفهمد چگونه پدرم با بی رحمی مادرم را میزند‪ .‬او همه مارا میزد‪ .‬تا حدودی همه ما‬
‫را قانع کرده بود کتک خودرن حق مان است‪ .‬اما مادرم قانع نشده بود‪ .‬همیشه آرزو می کردم‪ ٬‬ای کاش بجای مادرم مرا میزد‪.‬‬
‫میدانستم که می توانم کتک های او را طاقت بیاورم‪ ٬‬اما یقین نداشتم مادرم هم می توانست‪ .‬همه ما بمادرم می گفتیم ازش جدا‬
‫شود‪ ٬‬اما او جدا نمی شد‪ .‬پدرم هیچ مهری به او نداشت‪ .‬همواره دوستش داشتم‪ ٬‬بهش مهربانی و محبت کافی می کردم تا در‬
‫گرداب غم فرو نرود‪ .‬اما هیچگاه آن برایش میسر نشد‪ .‬پنج سال پیش از سرطان درگذشت‪ .‬پس از خاکسپاری او دیگر به خانه‬
‫نرفتم و با پدرم حرف نزدم‪ .‬احساس می کردم مادرم را او کشت‪ ٬‬نه سرطان‪ .‬مادربزرگ پدریم برای هرکدام از ماها سپرده ای‬
‫روی را دیدم‪.‬‬
‫گذاشته بود و من توانستم با آن پول به دانشگاه بروم‪ .‬در آنجا بود که ُ‬

‫ما نیمسال نخست دانشکده‪ ٬‬کالس های هنر را باهم داشتیم‪ .‬هیچگاه باهمدیگر صحبت نمی کردیم‪ .‬وقتی نیمه دوم سال شروع شد‪٬‬‬
‫تعدادی از ماها باز در یکی از کالس ها باهم افتادیم‪ .‬روز نخست کالس بحثی داشتیم سر روابط میان زن و مرد‪ .‬او شروع کرد‬
‫به اینکه زن امریکایی نه خدا را می شناسد‪ ٬‬نه بنده خدا را‪ .‬همه جا می خواهد حرف‪ ٬‬حرف او باشد و از مرد ها سواری بگیرد‪.‬‬
‫وقتی این ها را می گفت‪ ٬‬به نظرم آمد مانند اسفنج اشباع شده ای است که از آن زهر می چکد‪ ٬‬با خود اندیشیدم‪ ٬‬آه که آن بدبخت‬
‫چه قدر اذیت شده است‪ .‬از او پرسیدم‪” ٬‬فکر می کنی حرفی که زدی درسته؟“ پس از آن خواستم نشان دهم همه زن ها آن طور‬
‫که او می گوید نیستند ‪ -‬من از آن دسته زنها نیستم‪ ٬‬تو همین جوری هم می بینی که زن افتاده ای هستم‪ .‬بعد ها که با هم رابطه‬
‫داشتیم‪ ٬‬هیچگاه نتوانستم چیزی از او بخواهم یا بخودم برسم‪ ٬‬با آن بیزاری که وی از زن ها داشت‪ ٬‬سر همه چیز می باید ثابت‬
‫می کردم که درست می گویم‪ .‬سر کالس آنروز صبح‪ ٬‬آن شور و دلبستگی که من نشان دادم‪ ٬‬کارگر افتاد‪ .‬وی گفت‪” ٬‬بسیار خب‪٬‬‬
‫من سر این کالس میام‪ .‬راستش نمی خواستم بیایم به این کالس‪ ٬‬اما حاال که این طور شد‪ ٬‬میام‪ .‬تا با تو حرف هایم را بزنم!“‬
‫هنوز یادم میاید‪ ٬‬درست همانجا بود که احساس فشار و بی تابی برای بحث با وی پیدا کردم‪ ٬‬احساس کردم می توانم کمی دیدش را‬
‫عوض کنم‪.‬‬

‫هنوز دو ماه از آن بحث نگذشته بود که ما با هم زندگی می کردیم‪ .‬کرایه خانه را من می دادم‪ ٬‬خیلی از هزینه های دیگر نیز از‬
‫جیب من می رفت‪ ٬‬مانند خرید روزانه‪ .‬مدت دو سال به این وضع ادامه دادم‪ ٬‬تا به او ثابت کنم که آدم خوب و مهربانی هستم‪٬‬‬
‫مانند آنهایی نیستم که قبال او را اذیت کرده اند‪ .‬در این راه زخم و زیل زیادی برداشتم‪ .‬آسیب ها نخست روحی روانی بودند‪ ٬‬بعدا‬
‫آسیب های جسمانی هم بر آنها افزوده شد‪ .‬فکر نمی کنم کسی به اندازه او از زنها متنفر باشد و به یکی از آنها آنهمه بد و بیراه‬
‫بگوید‪ .‬گفتن ندارد که آن‪ ٬‬اشتباه من هم بود‪ .‬خالص شدن من از آن مهلکه شبیه یک معجزه بود‪ .‬روزی یکی از دوست دختر های‬
‫قدیمی او را دیدم و او بدون این که صغرا و کبرا بچیند‪ ٬‬صاف پرسید‪” ٬‬آیا کتک ات میزند؟“ گفتم‪” ٬‬نه به آن صورت‪ “.‬البته که‬
‫نمی خواستم او را لو بدهم‪ ٬‬از باره ای هم نمی خواستم آبروی خودم برود‪ .‬اما میدانستم که او میداند‪ ٬‬چرا که سر خود او هم آمده‬
‫بود‪ .‬ابتدا ترس برم داشت‪ ٬‬درست همان ترس آشنایی را داشتم که در کودکیم با آن بزرگ شدم ‪ -‬نگذارم کسی بو به برد در پشت‬
‫آن صورتک چه می گذرد‪ .‬گویی تک تک سلول هایم می خواستند دروغ بگویم‪ ٬‬وانمود کنم این چه سوالیه که می کنی‪ .‬اما چنان‬
‫با همدلی و درک درد و غم به من نگاه کرد‪ ٬‬که جایی برای تظاهر نماند‪.‬‬

‫ساعت ها با هم صحبت کردیم‪ .‬او برایم از گروه درمانی تعریف کرد که در آن شرکت کرده بود و می گفت همه زنهای آن گروه‬
‫از یک باره مثل هم بودند‪ ٬‬از این باره که پس از افتادن در راه روابط ناسالم‪ ٬‬اکنون می خواستند یاد بگیرند دیگر نگذارند آن‬
‫بدبختی سرشان بیاید‪ .‬او پیش از رفتن شماره تلفن اش را داد بمن‪ .‬پس از آنکه دو ماه جهنمی دیگر را با ُروی سر کردم‪ ٬‬بهش‬
‫زنگ زدم‪ .‬او از من خواست باهاش بروم به نشست گروه آنها‪ ٬‬بگمانم همان زندگی مرا نجات داد‪ .‬آن زنها درست مثل من بودند‪.‬‬
‫آنها هم با درد و رنج بی پایان می ساختند‪ ٬‬فرایندی که از کودکی شان آغاز شده بود‪.‬‬

‫چند ماهی کشید تا توانستم از او جدا شوم‪ .‬حتی با کمکی که گروه می کرد و پشتم ایستاده بودند‪ ٬‬آن کار برایم خیلی سخت بود‪.‬‬
‫همه اش گمان می کردم اگر به اندازه کافی دوستش داشته باشم‪ ٬‬عوض می شود‪ .‬خدای را سپاس که از آن بال جستم‪ ٬‬وگرنه هنوز‬
‫داشتم پیش او جان می کَندم‪.‬‬
‫‪51‬‬

‫کشش کلوا به سوی ان مرد‬

‫هنگامی که کلواِ‪ ٬‬دانشجوی رشته هنر ها‪ ٬‬زن ستیزی ُروی را دید‪ ٬‬انگار ترکیبی از پدر و مادرش را می دید‪ .‬روی هم پُرخشم و‬
‫تندخود بود‪ ٬‬او نیز از زنها بیزاری می کرد‪ .‬رسیدن به عشق او‪ ٬‬برای کلواِ بدست آوردن عشق پدرش بشمار میامد‪ .‬دگرگون‬
‫ساختن ُروی با نیروی عشق خود‪ ٬‬برای او برابر بود با دگرگون ساختن مادرش و نجات دادن وی از آن زندگی‪ُ .‬روی را قربانی‬
‫افکار و احساس های بیمارگونه ای می دید که گریبان گیرش شده بود‪ ٬‬از آنرو می خواست تا جایی که می تواند او را دوست‬
‫بدارد‪ ٬‬بهش مهربانی کند تا مگر بهبود یابد‪ .‬کلواِ مانند همه زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬می خواست با پیروزی بر او در این‬
‫رزم‪ ٬‬بر همه کسانی که برایش عزیز و مهم بودند‪ ٬‬مانند پدر و مادرش‪ ٬‬و وی نمادی از آنها بود‪ ٬‬نیز پیروز شود‪ .‬این بود آنچه‬
‫که دست برداشتن از آن رابطه ویرانگر و نابودکننده را آن چندان دشوار و نامیسر می نمود‪.‬‬

‫‪.‬مری جین‪ :‬مدت سی سال زن مردی بود که به کارکردن افراطی اعتیاد داشت‬

‫ما همدیگر را در جشن کریسمس دیدیم‪ .‬با برادر کوچک او که با من هم سن و سال بود به آن جشن رفته بودم‪ .‬پیپ می کشید‪.‬‬
‫ژاکت پشمی راه راهی بوشیده بود که روی آرنج هایش وصله خوش فرمی شده بود‪ .‬مثل فتو مدل های شیک کالسیک بود‪ ٬‬با‬
‫همان لباس های شیک قدیمی‪ .‬ازش خیلی خوشم آمد‪ .‬چیز غم انگیزی در او بود‪ ٬‬نمی دانم چی‪ ٬‬که مرا بیشتر بسوی او می کشید‬
‫تا آن نگاه های گیرایش‪ .‬یقین داشتم که در مقطعی از زندگی خود به شدت اذیت شده‪ ٬‬دلم می خواست بیشتر بشناسمش‪ ٬‬بدانم چه‬
‫اتفاقی برایش افتاده است‪ .‬کنجکاو شده بودم از آن ”سر دربیاورم“‪ .‬احساس قرین به یقین داشتم‪ ٬‬نمی شود اورا فراچنگ آورد‪ ٬‬با‬
‫خود می گفتم اگر مهربانی های مرا ببیند‪ ٬‬شاید یخش آب شود و با من حرف بزند‪ .‬خنده دار بود‪ ٬‬آن شب ما خیلی باهم حرف‬
‫زدیم‪ ٬‬اما او یکبار هم با من رو به رو نایستاد‪ .‬تمام وقت با زاویه ای از من ایستاده بود‪ .‬گویی حواس اش جای دیگریست‪ ٬‬سعی‬
‫داشتم همه توجه او بمن باشد‪ .‬چیزی که پیش آمد‪ ٬‬آن بود تا حرفی بمن میزد‪ ٬‬آن حرف برایم مهم و با ارزش می شد‪ ٬‬چون‬
‫احساس می کردم علیرغم کار های مهمی که دارد بکند‪ ٬‬با من حرف میزند‪.‬‬

‫با پدرم نیز همان بساط را داشتیم‪ .‬در سال هایی که بزرگ می شدم‪ ٬‬پیش من نبود‪ .‬ما خانواده بی چیزی بودیم‪ .‬او و مادرم در‬
‫شهر کار می کردند و ما بچه ها را در خانه به امان خدا می گذاشتند‪ .‬پدرم آخر هفته ها نیز میرفت خانه های مردم کار میکرد‪٬‬‬
‫کار های تعمیراتی‪ .‬من تنها هنگامی او را می دیدم که توی خانه داشت چیزی را تعمیر می کرد‪ ٬‬مثل یخچال‪ ٬‬رادیو‪ ٬‬و چیز های‬
‫دیگر‪ .‬احساس می کردم همیشه پشتش به من است‪ .‬اما آن برایم اهمیتی نداشت‪ ٬‬همین که پیش ما بود‪ ٬‬برایم یک دنیا بود‪ .‬اغلب‬
‫دور و بر او می پلکیدم و برای اینکه توجهی بمن داشته باشد سوال هایی ازش می کردم‪.‬‬

‫در مدتی که من و پیتر باهم بودیم‪ ٬‬با او نیز همان کار را می کردم‪ .‬البته آن زمان این را نمیدیدم‪ .‬خوب یادم میاید که اکثر اوقات‬
‫سعی می کردم جلو دید او باشم‪ ٬‬اما او نگاهش را برمیگرداند بسوی دیگر و دود پیپ اش را پف می کرد توی هوا‪ .‬گاه نگاهش به‬
‫سقف بود‪ ٬‬گاه به دور دست‪ ٬‬به من نبود‪ ٬‬با پیپ اش ور می رفت تا نگذارد آن خاموش شود‪ .‬هر بار که پیشانی شخم و شیار‬
‫خودره اش با آن نگاه دور دستش را می دیدم‪ ٬‬با خود می اندیشیدم چه مرد دانا و فهمیده ای‪ ٬‬شدیدا ً جذب او می شدم‪.‬‬

‫کشش مری جین به پیتر‬

‫احساسات مری جین به پدرش مانند بسیاری از زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬دمدمی و همستیز نبود‪ .‬او عاشق پدرش بود‪ ٬‬او را‬
‫می پرستید‪ ٬‬برای همدمی و توجه او ثانیه شماری می کرد‪ .‬پیتر بزرگتر از او بود‪ ٬‬مشغله زیاد و حواس پرتی او برای مری جین‬
‫یادآور آن پدر گریزان و دوری گزین خود بود‪ .‬به چنگ آوردن توجه او مانند بدست آوردن توجه پدرش‪ ٬‬برای مری جین خیلی‬
‫مهم بود‪ ٬‬بویژه که تسخیر توجه او به مراتب متعذر می نمود‪ .‬مرد هایی که از خدا خواسته به سخنان او گوش می کردند‪ ٬‬از نظر‬
‫احساسی در مجالست او حضور بیشتر داشتند‪ ٬‬با او مهربانتر بودند‪ ٬‬در برانگیختن آن اشیتاق و عشق عمیقی که مری جین با‬
‫پدرش داشت‪ ٬‬ناکام می ماندند‪ .‬توی خود و اندیشناک بودن پیتر چالش آشنایی را در مری جین برمی انگیخت؛ دست یافتن به‬
‫عشق مردی که از او دوری می جست‪.‬‬
‫‪52‬‬

‫پگی‪ :‬پرورش یافته در دامان مادر بزرگی بسیار ایراد گیر و مادری که از نظر عاطفی هیچگاه برای او پشتیبانی نبود؛ اکنون‬
‫جدا شده و سرپرست دو دختر است‪.‬‬

‫هیچگاه پدرم را ندیدم و نشناختم‪ .‬پیش از آنکه بدنیا بیایم‪ ٬‬پدر و مادرم از هم جدا شده بودند‪ ٬‬مادرم برای گذران زندگی ماها می‬
‫رفت کار می کرد و ما می ماندیم خانه‪ ٬‬پیش مادر بزرگم‪ .‬با بینش کنونی می توانم بگویم خیلی هم بد نبود‪ ٬‬اما بود‪ .‬مادر بزرگم‬
‫زن بسیار سنگدل و سر سختی بود‪ .‬او من و خواهرم را کتک نمی زد‪ ٬‬اما با حرف هایش هر روز دل ما را می شکست‪ .‬می‬
‫گفت ما بچه های خیلی بدی هستیم‪ ٬‬او را زیاد اذیت می کنیم و ”بدرد هیچ کاری نمی خوریم“ ‪ -‬این یکی ورد کالم او بود‪ .‬هر بار‬
‫با شنیدن این گفته او من و خواهرم بیشتر می کوشیدیم خوب باشیم‪ ٬‬کاری نکنیم که او خشمگین شود‪ .‬مادرم از ما در برابر‬
‫سخنان زهرآلود او دفاع نمی کرد‪ .‬می ترسید چیزی بگوید که به زلف یار بخورد‪ ٬‬قهر کند و از پیش ما برود‪ ٬‬اگر از پیش ما‬
‫می رفت دیگر کسی نبود از ما نگهداری کند‪ .‬هر گاه مادر بزرگ ما را نفرین می کرد‪ ٬‬او صورت و نگاه خود را برمیگرداند‬
‫بسوی دیگر‪ .‬در سراسر سال های بزرگ شدنم‪ ٬‬خودم را تنهای تنها‪ ٬‬بی یار و یاور‪ ٬‬پوچ و بدرد نخور می دیدم‪ ٬‬همه کوشش من‬
‫آن بود که سربار بودنم را جبران بکنم‪ .‬یادم نمی رود چیز هایی را که شکسته و خراب بود درست می کردم تا از این راه کمی‬
‫صرفه جویی و از هزینه های نگهداری من کاسته شود‪.‬‬

‫باری بزرگ شدم و در هیجده سالگی ازدواج کردم‪ ٬‬چونکه باردار شده بودم‪ .‬از همان آغاز بدبختی کشیدم‪ .‬او شب و روز از من‬
‫انتقاد می کرد‪ .‬اوایل انتقادات او ظریف و با نیشخندی همراه بود‪ ٬‬اما بعدا ً با توهین و تحقیر همراه شد‪ .‬میدانستم که عاشق اش‬
‫نشده ام‪ ٬‬با این همه زنش شدم‪ .‬فکر می کردم راه دیگری پیش پایم نمانده است‪ .‬چنین بود که گام در یک زناشویی پانزده ساله‬
‫نهادم‪ .‬برای این که پانزده سال طول کشید تا متقاعد شوم برای پایان دادن به بدبختی هایم باید فاتحه آن ازدواج را بخوانم‪.‬‬

‫موقعی که از آن زناشویی بیرون آمدم‪ ٬‬عطش محبت داشتم‪ .‬شدیدا ً در جستجوی کسی بودم که دوستم داشته باشد‪ ٬‬اما احساس می‬
‫کردم آدم بیخود و بدرد نخوری هستم‪ ٬‬یقین داشتم به درد هیچ مردی نمی خورم‪ ٬‬چیزی ندارم که مردی بسویم بیاید‪.‬‬

‫شبی که بایرد را دیدم نخستین شبی بود که بدون قرار گذاشتن با کسی رفته بودم دیسکوتیک به رقصم‪ .‬با دوست دخترم رفته بودیم‬
‫خرید‪ ٬‬او برای خودش چیز هایی خرید ‪ -‬یک شلوار کوتاه‪ ٬‬یک تاپ‪ ٬‬و کفش نو ‪ -‬می خواست آنها را بپوشد و برود بیرون‪ .‬رفتیم‬
‫به یک دیسکو که هر دو تعریف آنرا شنیده بودیم‪ .‬یکی دو مرد که می گفتند در کار تجارت هستند به ما مشروب می خریدند و با‬
‫هم می رقصیدیم‪ .‬آدم های بدی نبودند‪ ٬‬رفتار دوستانه ای داشتند‪ ٬‬اما شور و حال نداشتند‪ .‬در یک آن چشمم به آن مرد افتاد‪ ٬‬پشت‬
‫میزی کنار دیوار نشسته بود‪ ٬‬قد بلندی داشت‪ ٬‬به نظرم آمد سرش به تنش می ارزید‪ ٬‬رخت برازنده ای به تن داشت‪ ٬‬ظاهرش‬
‫چشمم را گرفت‪ .‬اما سردی خاصی در او می دیدم‪ .‬در دلم گفتم‪ ٬‬این شیک پوش ترین و خودپسند ترین مردیست که تا به حال دیده‬
‫ام‪ .‬بخودم گفتم‪ ٬‬من خوب می توانم کاری بکنم که کمی شور و حال یابد‪ ٬‬از آن کرختی و دلمردگی بدرآید‪.‬‬

‫با دیدن او نخستین دیدارم با نخستین همسرم به یادم آمد‪ .‬ما هر دو در دبیرستان بودیم‪ .‬او را دیدم که در گوشه ای کنار دیوار لمیده‬
‫بود و وقت کشی می کرد‪ ٬‬در صورتی که آن موقع می باید توی کالس بود‪ .‬فکر کردم‪ ٬‬باید خیلی سرکش و رام نشدنی باشد‪ ٬‬با‬
‫خود گفتم‪ ٬‬باید بتوانم را َمش کنم‪ .‬می بینی که‪ ٬‬همیشه می خواستم کار هایی از این دست بکنم‪ .‬بگذریم‪ ٬‬رفتم جلو بایرد و ازش‬
‫خواستم با من برقصد‪ .‬خیلی متعجب شد‪ ٬‬غرورش باد کرده بود‪ .‬پس از آنکه مدتی باهم رقصیدیم‪ ٬‬گفت می خواهد با دوستانش‬
‫برود یک جای دیگر‪ .‬پرسید‪” ٬‬تو هم میای؟“ خیلی دلم می خواست بروم‪ ٬‬ولی گفتم‪ ٬‬نه‪ .‬من برای رقصیدن رفته بودم آنجا‪ ٬‬نه‬
‫چیزی دیگر‪ .‬برگشتم و با همان مرد های تجارت پیشه یکی دو دور رقصیدیم‪ .‬او آمد پیش من و ازم خواست با وی به رقصم‪ .‬باز‬
‫با هم رقصیدیم‪ .‬آنجا واقعا شلوغ و پر بود‪ .‬همه چسبیده بودند بهم‪ .‬اندکی بعد من و دوست دخترم بلند شدیم از آنجا برویم‪ ٬‬او در‬
‫گوشه ای با آدم های دیگر دور میزی نشسته بود‪ .‬اشاره ای کرد که بروم پیشش ‪ ٬‬من هم رفتم‪ .‬گفت‪” ٬‬شماره تلفن مرا پیش خودت‬
‫داری‪ “.‬نه فهمیدم در باره چی حرف میزند‪ .‬دستش را دراز کرد و از جیب پلوری که پوشیده بودم‪ ٬‬کارت خود را درآورد‪.‬‬
‫پیراهنی که پوشیده بودم‪ ٬‬یک جیب شل و آویزان در قسمت جلو داشت‪ ٬‬موقعی که از دور دوم رقص برمیگشتیم‪ ٬‬کارت خودش‬
‫را گذاشته بود توی آن‪ .‬خیلی تعجب کردم که چطور آن کار را کرده بود‪ ٬‬بی آنکه من متوجه بشوم‪ .‬از اینکه آن مرد خوش تیپ و‬
‫خوبرو برای من آنکار را کرده بود‪ ٬‬لرزشی در دلم احساس کردم‪ .‬در هر حال من نیز کارت خودم را به او دادم‪.‬‬

‫چند روز بعد او زنگ زد و ما رفتیم برای نهار خوردن‪ .‬وقتی با ماشین رفتم پیشش‪ ٬‬با نگاهش نشان داد که این کار من هیچ‬
‫درست نبود‪ .‬ماشین من قدیمی بود و فهمیدم که مناسب نیست ‪ -‬اما آن چه اهمیتی داشت‪ ٬‬مهم آن بود که وی با من نهار می خورد‪.‬‬
‫رفتار و کردارش خیلی شق ورق بود و وظیفه خود دانستم که کمی کمکش کنم از آن حالت شق و رق بیاید بیرون‪ ٬‬انگار گناه من‬
‫بود که رفتار او خشک و بیروح بود‪ .‬می گفت‪ ٬‬پدر و مادرش میایند شهر برای دیدن او اما نمی توانست پیش آنها بماند‪ .‬فهرست‬
‫بلند باالیی از آه و ناله هایی را که از دست آنها داشت برشمرد‪ ٬‬که بسیاری از آنها در چشم من مشکلی نبود‪ ٬‬با این همه از روی‬
‫همدردی به آنها گوش کردم‪ .‬هنگامی که از آن نهار بر می گشتم به این فکر می کردم که من اصالً با این آدم هیچ چیز مشترکی‬
‫ندارم‪ .‬بهم خوش نگذشت‪ .‬کمی ناراحت بودم و احساس می کردم با هم جور درنمی آییم‪ .‬دو روز بعد که زنگ زد و ازم خواست‬
‫‪53‬‬

‫که برویم بیرون‪ ٬‬نفس راحتی کشیدم‪ .‬بخودم گفته بودم اگر بهش خوش گذشته باشد به من زنگ میزند و دعوت می کند برویم‬
‫بیرون‪ ٬‬آن وقت می فهمم که میشه روی او حساب کرد‪.‬‬

‫راستش هیچ وقت برای مان خوش نمی گذشت‪ .‬همیشه یک جای کار خراب بود و من ناچار می شدم آنرا خوب بکنم‪ .‬هر بار که‬
‫پیش او می رفتم انگار روی میخ نشسته بودم‪ ٬‬همه اش تنش داشتم‪ ٬‬تنها هنگامی بما خوش می گذشت که تنش ها کم می شد‪ .‬آن‬
‫راحت شدن از تنش زیاد را بجای خوش گذشتن می گرفتیم‪ .‬با این همه‪ ٬‬من بشدت بسوی او کشش می یافتم‪.‬‬

‫شاید باور کردن آن برای تان سخت باشد‪ ٬‬ولی من با آن مرد زناشویی کردم‪ ٬‬بدون آنکه دوستش داشته باشم‪ .‬پیش از آنکه از هم‬
‫جدا شویم چند بار از پیش من رفت‪ ٬‬می گفت پیش من نمی تواند خودش باشد‪ .‬نمی توان توصیف کرد که با آن کارش چقدر‬
‫داغون می شدم‪ .‬با التماس ازش می خواستم بهم بگوید چکار بکنم که پیش من خودش را راحت احساس کند‪ .‬همه اش می گفت‪٬‬‬
‫”خودت بهتر می دانی که که چکار باید بکنی‪ “.‬اما من نمی دانستم‪ .‬مانده بودم از کجا سر دربیاورم چکار باید کرد‪ .‬بهر روی آن‬
‫زناشویی دوماه بیشتر دوام نیاورد‪ .‬یک روز بهم گفت که از دست من خیلی غصه می خورد و رفت‪ ٬‬پس از آن دیگر نمی بینمش‪٬‬‬
‫مگر هر از گاهی توی خیابان‪ .‬همیشه وانمود می کند که مرا نمی شناسد‪.‬‬

‫نمی توانم به هیچ زبانی برای تان تعریف کنم که تا چه حد فکر و ذکر من شده بود او‪ .‬هر بار که از پیشم میرفت‪ ٬‬بجای اینکه از‬
‫کشش من به او کاسته شود‪ ٬‬بیشتر بسویش کشیده می شدم‪ .‬هر بار هم که برمی گشت‪ ٬‬می خواست بداند من چی دارم که بهش‬
‫بدهم‪ .‬در دنیا روی من هیچ فشار و اجباری باالتر از آن نبود‪ .‬او را در آغوشم می گرفتم و او گریه می کرد و می گفت دیوانه‬
‫شده بود‪ .‬آن احساس تنها برای یک شب بود‪ ٬‬بعد آن شب باز آش همان بود و کاسه همان‪ .‬اوضاع خراب می شد و همه تالش خود‬
‫را می کردم تا از من راضی و خوشنود شود و باز مرا ترک نکند‪.‬‬

‫وقتی از زندگیم رفت‪ ٬‬دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت‪ .‬نمی توانستم کار کنم‪ .‬همه اش می نشستم و خودم را به پس و پیش‬
‫تکان میدادم و می گریستم‪ .‬گمان می بردم خواهم مرد‪ .‬برای اینکه دوباره دنبالش نروم‪ ٬‬باید از جایی کمک می گرفتم‪ .‬با همه‬
‫وجودم نمی خواستم آن زندگی را بگذارم از هم بپاشد‪ ٬‬می خواستم با او زندگی خوبی بسازم‪ ٬‬اما این را نیز خوب می دانستم که‬
‫اگر یکبار دیگر از پیشم برود‪ ٬‬کار من ساخته است‪.‬‬

‫کشش پگی بسوی بایرد‬

‫پگی در باره عشق و دوست داشته شدن چیزی نمی دانست‪ ٬‬چون بی پدر بزرگ شده بود‪ ٬‬از مرد ها هم چیزی نمی دانست‪ ٬‬بویژه‬
‫از مرد های مهربان و دلسوز‪ .‬اما در بچگی خود چیز های زیادی از مادر بزرگش در باره ایراد گیری و طرد شدن‪ ٬‬آنهم با‬
‫بدترین روش دیده و یادگرفته بود‪ .‬او همچنین یاد گرفته بود با همه توان خویش برای بدست آوردن مهر و عشق مادری بکوشد‬
‫که‪ ٬‬به دالیلی‪ ٬‬نمی توانست آنرا به او بدهد یا حتی از او مراقبت کند‪ .‬نخستین ازدواج او برای آن پیش آمد که دل به دریا زد و با‬
‫مرد جوانی همخوابه شد که سختگیر بودو همه اش از او ایرادگیری می کرد‪ .‬پگی به او عشقی نداشت‪ .‬همخوابگی با او بیشتر‬
‫برای قبول افتادن در چشم او بود تا ابراز محبت و دلبستگی به او‪ .‬یک زناشویی پانزده ساله با آن مرد جوان به تحکیم و تشدید‬
‫احساس های بیخودی و بی ارزش بودنی انجامید که پیشتر در او نهادینه شده بود‪.‬‬

‫نیاز به شبیه سازی و بازآفرینی فضای خصومت آلود دوران کودکی و تداوم بخشیدن به تالش و مبارزه جهت تسخیر عشق و مهر‬
‫کسانی که از دادن آن عاجز بودند‪ ٬‬چنان پرتوان و نیرومند بود‪ ٬‬که پگی به محض دیدن مردی سرد مزاج‪ ٬‬درخود فرورفته‪ ٬‬و بی‬
‫عالقه به او‪ ٬‬شدیدا جذب او می شود‪ .‬چرا که در آن فرصتی می دید برای تغییر دادن آدمی بدون عشق و عالقه‪ ٬‬به امید افروخته‬
‫شدن احتمالی بارقه ای از عشق‪ ٬‬بکمک تالش های بی امان خود‪ .‬پس از دوستی و ارتباط با آن مرد‪ ٬‬اشارات تلویحی و گهگاه او‬
‫به این که تعلیمات پگی در بیدار کردن عشق خفته اش خیلی هم بی ثمر نبوده است‪ ٬‬روغن به چراغ او می ریخت تا به بهای‬
‫ت نیاز او به عوض کردن بایرد ( مادر و‬‫نابودی زنگی خویش‪ ٬‬همچنان به آن جهد و تالش هایش ادامه دهد‪ .‬میزان شد ِ‬
‫‪.‬مادربزرگش که بایرد نماد آنها بود) را از آنجا می توان فهمید‪.‬‬
‫‪54‬‬

‫الینور‪ :‬شصت و پنج ساله؛ بزرگ شده توسط مادری سلطه جو و اکنون از شوهرش جدا شده‪.‬‬

‫مادرم با هیچ مردی سر سازش نداشت‪ .‬در روزگاری که احدی طالق نمی گرفت‪ ٬‬او دو بار طالق گرفت‪ .‬یک خواهر داشتم ده‬
‫سال بزرگتر از من بود‪ .‬مادرم گاه و بیگاه در گوشم می خواند‪” ٬‬خواهرت دختر پدرته‪ ٬‬برای همین من هم یکی برای خودم‬
‫آوردم‪ “.‬از دید او دقیقا من برایش همان بودم‪ ٬‬جزیی از مال و اموال‪ ٬‬و دنبالچه خود او‪ .‬وی باور نداشت که ما دو آدم جداگانه‬
‫بودیم‪.‬‬

‫پس از جدا شدن آنها خیلی دلم برای پدرم تنگ می شد‪ .‬مادرم نمیگذاشت او پیش من بیاید‪ .‬پدرم هم در برابر او سپر انداخته بود‪.‬‬
‫هیچکس نمی توانست با مادرم دربیافتد‪ .‬همواره خودم را در دست او مانند یک اسیر می دیدیم‪ .‬با این احوال می باید پیش او می‬
‫ماندم و موجبات شادی و مسرت خاطر او را فراهم می کردم‪ .‬ترک کردن او برایم خیلی دشوار بود‪ ٬‬ماندن در پیش او هم مانند‬
‫آن بود که گلویم را می فشردند و نفسم می گرفت‪ .‬رفتم به یک شهر دور‪ ٬‬در دانشکده بازرگانی نامنویسی کردم‪ .‬پیش خویشاوندان‬
‫مان می ماندم‪ .‬مادرم از اینکه آنها بمن جاد داده بودند‪ ٬‬به قدری از دست آنها عصبانی بود که دیگر هیچ وقت با آنها حرف نزد‪.‬‬

‫پس از پایان مدرسه در اداره پلیس یک شهر بزرگ منشی شدم‪ .‬روزی آن افسر پلیس خوش سیما با آن یونیفرم خوش دوخت‬
‫آمدی بسوی من و پرسید آب خوردن از کجا می تواند بدست آورد‪ .‬با دست بهش نشان دادم آب سردکن کجاست‪ .‬پس از آن پرسید‬
‫می تواند یک لیوان گیر بیاورد‪ .‬من فنجان قهوه خودم را به او دادم‪ .‬می خواست یکی دو تا آسپرین بخورد‪ .‬هنوز جلو چشمم‬
‫هست که چطوری سرش را به عقب می انداخت که بتواند قرص ها را قورت بدهد‪ .‬سپس گفت‪” ٬‬آخ ای‪ ٬‬دیشب خیلی بدمستی‬
‫کردم‪ “.‬با خود گفتم‪” ٬‬چه قدر غم انگیزه‪ .‬احتماال تنهاست و میره دنبال عرق خوری‪ “.‬درست همانی بود که می خواستم ‪ -‬کسی که‬
‫بتوانم ازش پرستاری کنم‪ ٬‬بهش برسم‪ ٬‬کسی که بمن نیاز داشت‪ .‬فکر کردم‪” ٬‬می توانم تر و خشکش کنم تا کمی در زندگی شادی‬
‫داشته باشد‪ “.‬دو ماه پس از آن با هم عروسی کردیم‪ ٬‬چهار سال آتی کار من شده بود تالش برای شاد و خرسند کردن او‪ .‬برایش‬
‫خوراکی های خیلی خوش مزه درست می کردم‪ ٬‬به این امید که بماند خانه‪ ٬‬اما او از خانه میزد بیرون‪ ٬‬میرفت باده خواری‪ ٬‬شب‬
‫ها دیر هنگام‪ ٬‬نیمه های شب بر می گشت خانه‪ .‬سر آن زیاد جنگ و دعوا داشتیم‪ ٬‬بعدش هم من گریه می کردم‪ .‬شب بعد باز او‬
‫میرفت بیرون و نمی آمد خانه‪ ٬‬من خودم را سرزنش می کردم‪ ٬‬بیخودی نیست که نمیاد خونه‪ .‬رابطه ما هر روز بدتر می شد‪ ٬‬تا‬
‫این که ازش جدا شدم‪ ٬‬همه آنها سی و هفت سال پیش بود‪ ٬‬تازه من پارسال فهمیدم که او الکلی بوده است‪ .‬همیشه فکر می کردم‬
‫تقصیر من بود که نمی توانستم موجبات خوشحالی او را فراهم کنم‪.‬‬

‫کشش الینور بسوی همسرش‬

‫اگر مادری می داشتید که بشما یاد میداد مرد ها خوب نیستند‪ ٬‬از سوی دیگر پدری را که از پیش تان رفته یا رانده شده بود‪٬‬‬
‫دوست می داشتید و در آرزوی دیدار او بودید‪ ٬‬از مرد ها خوش تان می آمد‪ ٬‬احتمال زیاد داشت با این ترس بزرگ شوید مردی‬
‫را هم که دوست دارید‪ ٬‬روزی از دست خواهید داد یا از پیش شما خواهد رفت‪ .‬پس دنبال مردی می رفتید که بشما‪ ٬‬به کمک تان‪٬‬‬
‫به تر و خشک کردن تان نیاز داشت تا بتوانید در رابطه و دوستی با وی دست باال را داشته باشید‪ .‬این همان چیزی بود که الینور‬
‫بسوی آن پلیس خوش ریخت و خوش سیما می کشید‪ .‬اگرچه این شیوهٔ کار شما را از آسیب دیدن محافظت می کند و این دلگرمی‬
‫را میدهد که شوهر تان به شما وابسته است‪ ٬‬کاستی و بدی آن روش این استکه ناگزیرید با مردی دوستی کنید که مشکل دارد‪ .‬به‬
‫دیگر سخن‪ ٬‬مردیست که در ”گروه مردان خوب“ جایی ندارد‪ .‬الینور می خواست یقین داشه باشد که شوهرش اورا ترک نخواهد‬
‫کرد (درست به همان سان که پدرش کرده بود و مادرش می گفت همه مرد ها می کنند)‪ ٬‬محتاج بودن افسر پلیس به او آن ایقان و‬
‫تضمین را که نیاز داشت به وی میداد‪ .‬اما آن‪ ٬‬ماهیت مساله رفتن او را بیشتر می کرد‪ ٬‬نه کمتر‪.‬‬

‫بدین سان اوضاغ و احوالی که گمان میرفت به الینور تضمین دهد آن مرد او را ترک نخواهد کرد‪ ٬‬به او اطمینان می داد که ترک‬
‫خواهد کرد‪ .‬هر شب که او خانه نمی آمد‪ ٬‬صحت گفته های مادر الینور را ”ثابت“ می کرد که به مرد ها اعتباری نیست و نمی‬
‫توان دل در گرو محبت آنان بست‪ ٬‬که آخر سر نیز‪ ٬‬مانند مادرش از مردی که ”خوب نبود“ جدا گشت‪.‬‬
‫‪55‬‬

‫آرلین‪ :‬بیست و هفت ساله؛ از خانواده ای میاید که خشونت در آن بیداد می کرد‪ .‬او همیشه سعی داشت از مادر‪ ٬‬خواهر و‬
‫برادرهایش در برابر خشونت های پدرش مراقبت و مواضبت کند‪.‬‬

‫ما باهم در دسته هنرمندانی بودیم که هنگام شام خوردن مشتریان‪ ٬‬با اجرای خود آنها را سرگرم می کردیم‪ .‬الیس هفت سال از من‬
‫بزرگتر بود‪ .‬ریخت و هیکلش در من رغبتی برنمی انگیخت‪ .‬از او خوشم نمی آمد‪ ٬‬کسی نبود که چنگی بدل بزند‪ .‬روزی باهم‬
‫رفتیم خرید‪ ٬‬بعد از خرید رفتیم جایی شام بخوریم‪ .‬سر شام باهم صحبت کردیم‪ ٬‬تنها چیزی که شنیدم آن بود که زندگیش سراسر‬
‫بهمریختگی و ناکامی است‪ .‬آنهمه توی زندگیش کار داشت‪ ٬‬اما دست رو دست گذاشته بود و کاری نمی کرد‪ .‬وقتی آن چیز ها را‬
‫می گفت‪ ٬‬دلم می خواست می رفتم توی زندگیش و کمکش می کردم‪ .‬همان شب بمن گفت که دوجنسی ( بای سکسویل) است‪.‬‬
‫اگرچه آن با طرز فکر من سازگاری نداشت‪ ٬‬به شوخی گفتم‪ ٬‬منهم هستم ‪ -‬هر کسی از نظر جنسی تمایلی به من پیدا میکرد‪٬‬‬
‫ردش می کردم‪ .‬راستش از مرد های قوی می ترسیدم‪ ٬‬شوهر قبلی ام مرا میزد‪ ٬‬پیش از او هم دوست پسری داشتم که دست رو‬
‫من بلند می کرد‪ .‬الیس آدم بی آزاری بود‪ .‬بهمان اندازه که مطمئن بودم می توانم کمکش کنم‪ ٬‬به همان اندازه هم اطمینان داشتم‬
‫نمی تواند روی من دست بلند کند‪ .‬مدت زیادی از آن شام نگذشته بود که ما با هم دوستان صمیمی شده بودیم‪ ٬‬تا اینکه ولش کردم‪٬‬‬
‫در تمامی آن مدت می ترسیدم و گوش بزنگ بودم‪ .‬از یکباره گمان می کردم در حق اش لطف می کنم‪ ٬‬چون کمکش می کردم‪٬‬‬
‫از یکسر هم اعصابم خرد بود‪ ٬‬غرورم هم خرد می شد‪ .‬کشش او به مرد ها بیشتر بود تا من‪ .‬شبی که سینه پهلوکرده در‬
‫بیمارستان بستری بودم‪ ٬‬نیامد پیش من‪ ٬‬با مردی دیگر نرد عشق می باخت‪ .‬سه هفته پس از آنکه از بیمارستان آمدم بیرون‪ ٬‬به‬
‫رابطه خود با او پایان دادم‪ .‬اما آن کار مستلزم کمک های فراوان بود‪ ٬‬خواهرم‪ ٬‬مادرم‪ ٬‬و درمانگرم‪ ٬‬در همه آن مدت پشت من‬
‫ایستادند و حمایت کردند‪ .‬به افسردگی جانکاهی دچار شده بودم‪ ٬‬نمی توانستم از او دست بکشم‪ .‬همچنان احساس می کردم‪ ٬‬بمن‬
‫نیاز دارد و با اندکی تالش و گذشت بیشتر از جانب من دوباره همه چیز روی غلطک می افتد و زندگی دوتایی مان به خوشی و‬
‫خرمی پیش می رود‪ .‬بچه که بودم ‪ ٬‬همه اش همین احساس را داشتم‪ ٬‬خیال می کردم اگر یک کم بیشتر وقت بگذارم می توانم یک‬
‫چیز خراب را راه بیاندازم‪.‬‬

‫ما پنچ تن بودیم و من بزرگترین بچه بودم‪ ٬‬مادرم خیلی چیز ها را بمن یاد میداد‪ .‬همه سعی خود را برای خوشحالی پدرمان می‬
‫کرد‪ ٬‬که کاری عبث بود‪ .‬تاکنون مردی به خساست او ندیده ام‪ .‬باالخره ده سال پیش از هم جدا شدند‪ .‬حدس می زنم در عالم‬
‫خودشان خیال می کردند منتی بر ما میگذارند که طالق نمی گیرند تا ما بزرگ شویم و از خونه برویم‪ ٬‬اما بزرگ شدن در‬
‫همچون خانه ای نکبت کم نداشت‪ .‬پدرم مرا میزد‪ ٬‬مادرم نیز‪ ٬‬اما پدرم‪ ٬‬خواهرم را سخت تر می زد‪ ٬‬به برادرم فحش می داد‪ ٬‬بد‬
‫و بیراه زیاد می گفت‪ .‬هرکدام از ما را به نوعی علیل و ذلیل کرده بود‪ .‬تنها چیزی که به آن می اندیشیدم این بود که باید کاری‬
‫کرد‪ ٬‬اما سر در نمی آوردم کدام کار را باید کرد‪ .‬سعی می کردم با مادرم در این خصوص صحبت کنم‪ ٬‬اما او چنان وارفته و‬
‫درمانده بود که هیچ کاری از دست او بر نمی آمد‪ .‬یک راه پیش رویم می ماند‪ ٬‬جلو پدرم دربیایم‪ ٬‬آن کار را می کردم‪ ٬‬اما نه‬
‫زیاد‪ ٬‬خطر داشت‪ .‬برادر و خواهرم را راهنمایی می کردم که هشیار باشند زیاد سر راه پدرمان سبز نشوند‪ ٬‬با او یک و دو نکنند‪.‬‬
‫از مدرسه که می آمدیم‪ ٬‬توی خانه می گشتیم تا ببینیم اگر امکان دارد چیزی او را ناراحت بکند‪ ٬‬پیش از آمدن او بخانه آنرا از‬
‫جلو چشم برداریم‪ .‬بیشتر روز ها را از ترس کتک های او در بیم و هراس فراوان بسر می بردیم‪.‬‬

‫کشش آرلین بسوی الیس‬

‫آرلین چون خودش را نیرومندتر‪ ٬‬پخته تر‪ ٬‬دست و پا دارتر از الیس میدید‪ ٬‬امیدوار بود در دوستی با او دست باال را داشته باشد‬
‫تا در رابطه ای که با او داشت کمتر ضربه ببیند‪ .‬حال و روز الیس در او انگیزه ای بسیار نیرومند را به جنبش درمیاورد‪ ٬‬چرا‬
‫که آرلین از بچگی‪ ٬‬سال ها کتک روانی و جسمانی خورده بود‪.‬‬

‫ترس و خشم فراوان او نسبت به پدرش‪ ٬‬از الیس چهره ای مفلوک و معصوم می ساخت که چاره درد او با مردها بود‪ ٬‬چرا که‬
‫محال به نظر میرسید او روی آرلین دست بلند کند‪ .‬شور بختا که وی در چند ماهی که با هم بودند‪ ٬‬از دست آن دوجنسی کمتر از‬
‫عزب اوغلو هایی که با آنان دوستی می کرد‪ ٬‬کتک نخورد و دلشکسته نگشت‪.‬‬

‫چالش و کوشش برای راست و ریست کردن زندگی مردی که خواهی نخواهی هم جنس باز است‪ ٬‬به ظاهر و در معنی‪ ٬‬با سطح‬
‫مبارزه ای همبستگی داشت که آرلین از بچگی با آن آشنایی خوبی داشت‪ .‬درد و رنج عاطفی همراه با و نهفته در آن نیز برایش‬
‫آشنا بود ‪ -‬همیشه در ترس و لرز بسر برده بود که باز کی تحقیرش خواهد کرد یا کتکش خواهد زد‪ ٬‬یا ِکی یکی از آنهایی که‬
‫خودش را با او یکی می داند‪ ٬‬نیش زبانی بهش میزند‪ .‬دلبستگی و پایبندی آرلین به دگرگونسازی الیس و ساختن آن چیزی که از‬
‫وی نیاز و در نظر داشت‪ ٬‬دست برداشتن از او را برایش دشوار می کرد‪.‬‬
‫‪56‬‬

‫سوزانه‪ :‬بیست و شش ساله؛ دوبار از دو الکلی جدا شده؛ دختر مادری که وابستگی عاطفی دارد‬

‫برای گرفتن لیسانس کمک رسانی اجتماعی خود‪ ٬‬در سمیناری توی سانفرانسیسکو‪ ٬‬یک دوره آموزش سه روزه را میگذراندم‪ .‬در‬
‫زنگ تفریح بعد از ظهر روز دوم‪ ٬‬چشمم به آن جوان زیبا افتاد‪ ٬‬هنگامی که از کنار من رد می شد خنده دلربایی تحویلش دادم‪.‬‬
‫پس از آن رفتم بیرون کمی بشینم و آرامش داشته باشم‪ .‬آمد پیشم و پرسید می خواهم بروم باال به کافه تریا‪ .‬گفتم آره‪ ٬‬می آیم‪٬‬‬
‫وقتی رسیدیم آنجا با دودلی پرسید‪” ٬‬می توانم چیزی برایت سفارش بدهم؟“ فکر کردم شاید پولش را ندارد‪ ٬‬برای همین تند گفتم‪٬‬‬
‫”آه‪ ٬‬نه‪ .‬خودم می خرم‪ “.‬من برای خودم آبمیوه خریدم و برگشتیم‪ .‬بقیه زنگ تفریح را با هم گپ زدیم‪ .‬به یکدیگر گفتیم که از کجا‬
‫می آییم‪ ٬‬کجا کار می کنیم‪ ٬‬آنگاه او گفت‪” ٬‬می خوام امشب با تو شام بخورم‪ “.‬قرار گذاشتیم همدیگر را در کافه بارانداز‬
‫ماهیگران ببینیم‪ ٬‬بدین سان شامگاه آنروز او را در محل قرار دیدم‪ .‬کمی دستپاچه به نظر میامد‪ .‬گفت مانده ام رمانتیک باشم یا‬
‫عادی‪ ٬‬چون پول زیادی ندارم فقط می توانم یا شام تو را میهمان کنم یا میهمان کنم برویم با کشتی گشتی روی دریا بزنیم‪ .‬منهم‬
‫معطل نکردم‪ ٬‬دویدم وسط حرف اش‪” ٬‬سوار کشتی تفریحی بشیم‪ ٬‬شام را من میهمان می کنم‪ “.‬همان کار را کردیم‪ ٬‬من بخود می‬
‫بالیدم و احساس قوی بودن می کردم‪ ٬‬کمکش کرده بودم به هر دو آن چیزهایی که می خواست برسد‪.‬‬

‫از روی عرشه کشتی خلیج زیبایی بی مانندی داشت‪ ٬‬آفتاب فرو می رفت‪ ٬‬ما گرم گفتگو بودیم‪ .‬او می گفت از نزدیک شدن به‬
‫کسی دیگر می ترسد‪ ٬‬چندین سال است با یکی رابطه دارد‪ ٬‬اما میداند که آن رابطه برایش خوب نیست‪ .‬نمی خواهد او را ترک‬
‫کند‪ ٬‬برای این که پسر شش ساله او را دوست دارد‪ ٬‬دلش نمی آید او را تنها بگذارد و او بدون پشتیبانی پدر یا کسی که می تواند‬
‫برای او جای پدر را بگیرد‪ ٬‬بزرگ شود‪ .‬او همچنین با کمرویی و دودلی گفت چون به آن زن رغبتی ندارد‪ ٬‬از نظر همخوابگی‬
‫با او مشکالتی دارد‪.‬‬

‫کم کم شرایط او برای من روشن می شد‪ .‬این مرد نازنین چون زن دلخواه خود را پیدا نکرده است‪ ٬‬آن همه بدبختی می کشد‪ .‬چه‬
‫مرد نازنین و مهربانی‪ .‬دیگر برایم اهمیتی نداشت که او سی و هفت سالش است و در این سال ها برای پایگذاری یک رابطه سالم‬
‫وقت کم نداشته است‪ ٬‬همین طور این که ای بسا خود یارو مشکلی دارد‪ ٬‬ای بسا!‬

‫در واقع او یک حساب سرانگشتی از معایب و ایرادات خود را داده بود‪ :‬ناتوانی جنسی‪ ٬‬ترس از صمیمیت و محرمیت و‬
‫مشکالت مالی‪ .‬هر کس که هوش و حواس اش سر جایش بود‪ ٬‬از روی رفتار و طرز عمل او می فهمید او آدم بی حال و بی‬
‫عاری است‪ .‬اما من چنان محسور و مخمور ایده نجات زندگی او و سر و سامان دادن به آن شده بودم که سخنان هشدار دهنده او‬
‫به خرجم نمی رفت‪.‬‬

‫باز هم رفتیم بیرون شام‪ ٬‬باز هم من حساب کردم‪ .‬او اعتراض کرد که از این کار خیلی ناراحت می شود‪ ٬‬چشمکی زدم که می‬
‫تواند دوباره بیاید‪ ٬‬مرا برای شام ببرد بیرون و او حساب کند‪ .‬گفت عقیده بسیار خوبی است‪ .‬خیلی می خواست بداند کجا و چه‬
‫جور جایی زندگی می کنم‪ ٬‬اگر بیاید شهر کجا می تواند بماند‪ ٬‬چه موقعیت های شغلی برای او می شود یافت‪ .‬می گفت پانزده‬
‫سال پیش آموزگار بوده است‪ ٬‬پس از عوض کردن مشاغل زیاد ‪ -‬که بگفته خودش پول کم میدادند‪ ٬‬منزلت شغلی باالیی نبود و ‪...‬‬
‫‪ -‬در کلینیکی مشاور آن دسته از بیماران الکلی بود که دوره درمان را به پایان رسانده بودند‪ .‬خب‪ ٬‬به این می شد گفت یک کار‬
‫خوب‪ .‬البته من در گذشته با آدم های الکلی سر و کار پیدا کرده و از دست آنها داغون شده بودم‪ .‬اما اینجا یکی بود که آدم سالمی‬
‫بود و دور و بر الکل نمی رفت‪ ٬‬خودش مشاور باده خواران بود‪ ٬‬چه رسد به میخواره شدن‪ ٬‬درسته؟ خانم مسنی که سر میز ما‬
‫شام می آورد‪ ٬‬با صدایی که گرد وخاک زیادی داشت یادی از مادر وی کرد بعد هم به او گفت که مادرش به الکل معتاد بوده‬
‫است‪ .‬من می دانستم که فرزندان آدم های معتاد به الکل‪ ٬‬خیلی آسانتر و زودتر به باده خواری رو میاورند‪ ٬‬اما او که هرگز‬
‫سراسر بعد از ظهر را به میگساری نمی گذراند‪ .‬فقط آب معدنی می نوشید‪ .‬در حالی که لیوان او را از آب معدنی پر می کردم‪٬‬‬
‫به این می اندیشیدم که مرد دلخواه خودم را یافته ام ‪ ٬‬بی خیال آن شغل عوض کردن ها‪ ٬‬بی خیال سیر نزولی مشاغل او‪ .‬همه آنها‬
‫از بدشانسی بوده است‪ .‬به نظرم میامد خیلی بدشانسی داشته است‪ .‬این بر ارج و قرب او پیش من می افزود‪ ٬‬خود را بیشتر مشتاق‬
‫کمک به او می دیدم‪ .‬دلم برایش می سوخت‪.‬‬

‫همه اش می گفت که خیلی مجذوب من شده است‪ ٬‬از اینکه پیش من است خودش را خیلی راحت احساس می کند‪ ٬‬و چه قدر ما با‬
‫هم جور بودیم‪ .‬من هم دقیقا همان احساس را داشتم‪ .‬آن شب او نقش خود به مثابه یک جنتلمن را تا آخر عالی بازی کرد و من نیز‬
‫هنگام جدا شدن او را دوستانه و محکم بوسیدم‪ .‬از دوستی با او احساس دلگر می زیاد می کردم؛ او مردی نبود که برای‬
‫همخوابگی مرا زیر منگنه بگذارد‪ ٬‬بزرگترین دلخوشی اش بودن در کنار من بود‪ ٬‬از مجالست با من لذت می برد‪ .‬هیچ فکر‬
‫نکردم آن نشانه بارز ضعف جنسی اوست‪ ٬‬و در نظر دارد زیر همه چیز بزند‪ .‬از خودم مطمئن بودم‪ ٬‬می دانستم که اگر ایراد‬
‫های جزیی هم داشت‪ ٬‬بلدم کار ها را روبراه کنم و طرف را راه بیاندازم‪.‬‬
‫‪57‬‬

‫فردای آنروز سمینار به پایان رسید و ما با هم قرار های مان گذاشتیم‪ ٬‬اینک او می دانست کجا به دیدن من بیاید‪ .‬گفت یک هفته‬
‫پیش از امتحانات میاید و پیش من می ماند‪ ٬‬اما روشن کرد که در آن مدت فقط می خواهد درس هایش را مطالعه کند‪ .‬من چند‬
‫روز تعطیلی داشتم‪ ٬‬با خود گفتم‪ ٬‬اگر آنها را بگذارم برای موقعی که او میاید خیلی عالی می شود‪ ٬‬میتوانیم کمی با هم راز و نیاز‬
‫کنیم‪ .‬باز بخود گفتم نه‪ ٬‬اولویت و اهمیت با امتحانات اوست‪ .‬دوباره‪ ٬‬خیلی زود پا روی همه خواست های خود می گذاشتم‪ ٬‬همه‬
‫چیز را کنار می نهادم تا جایی که بشود شرایط را بکام او آماده کنم‪ .‬ترس برم داشته بود‪ ٬‬نکند یکهو نیاید! با وجود آنکه می‬
‫دانستم هر روز که میروم سر کار کسی در خانه من است‪ .‬من میرفتم و او می ماند توی خانه تا مطالعه کند‪ .‬آیا می باید از خانه‬
‫می انداختمش بیرون؟ دلم به این رضا نمی داد‪ ٬‬اما اگر او ناراحت می شد احساس گناه می کردم‪ .‬نیرویی از درون وادارم می‬
‫کرد او را از خود آزرده نکنم‪ .‬با آن شور و شوقی که در آغاز بسوی من آمد‪ ٬‬اگر اکنون کاری می کردم و او خودش را پس می‬
‫کشید‪ ٬‬همه گناه ها بگردن خودم می افتاد‪ ٬‬برای همین حاضر بودم هر کاری بکنم که او از دستم نرود‪.‬‬

‫ما آنروز از هم جدا شدیم بی آنکه خیلی چیز ها را روشن سازیم یا برنامه ریزی کنیم‪ .‬حتی بعد از آن که من نقشه پشت نقشه‬
‫کشیدم و خواستم تا آمدن او بعضی چیز ها را روبراه کنم‪ ٬‬هنوز خیلی کار ها مانده بود‪ .‬پس از خداحافظی کردن از او دلم گرفته‬
‫بود‪ ٬‬نمی دانم چرا‪ ٬‬احساس می کردم همه چیز را آنچنان که باید خوب برنامه ریزی نکرده ام تا وقتی میاید خوشحال و راحت‬
‫باشد‪ ٬‬بهش خوش بگذرد‪.‬‬

‫فردای آنروز‪ ٬‬عصر زنگ زد‪ ٬‬انگار دنیا را بهم دادند‪ ٬‬دلم آرام گرفت‪.‬‬

‫شب بعد ساعت ‪ ۱۰:۳۰‬زنگ زد و ازم پرسید آن دوست دخترش را چکار کند؟ پاسخی برای آن آماده نکرده بودم و همین را هم‬
‫بهش گفتم‪ .‬با شنیدن پاسخ من توی تلفن داد میزد و بمن دری وری می گفت‪ ٬‬آخر سر هم گوشی را گذاشت‪.‬کم کم از دستش‬
‫عصبانی می شدم‪ .‬گیج و سراسیمه بودم‪ .‬با خود می اندیشیدم‪ ٬‬شاید گناه از خودم است؛ آن قدر که باید کمکش نمی کنم‪ .‬انگیزه ای‬
‫نیرومند بی تابم می کرد که بهش زنگ بزنم و از اینکه ناراحت و عصبانی اش کرده ام معذرت بخواهم‪ .‬اما به یادم آمد که تا این‬
‫لحظه از زندگیم با چندین الکلی گرفتاری ها داشتم و برای خالصی از مشکالتی که درگیر آنها شده بودم‪ ٬‬به نشست های ا‪.‬ا‪.‬‬
‫میرفتم؛ تاثیر آن نشست ها بود که جلو مرا گرفت و گفتم بگذار همه چیز به پای من حساب شود‪ .‬چند دقیقه بعد زنگ زد و به‬
‫خاطر قطع کردن تلفن معذرت خواست‪ .‬سپس باز همان سوال هایی را کرد که پاسخی برای آنها نداشتم‪ .‬دوباره داد و بیداد کرد و‬
‫گوشی را گذاشت‪ .‬این بار فهمیدم که مست کرده است‪ ٬‬اما همچنان احساس می کردم بهتر است زنگ بزنم و نگذارم روابط مان‬
‫خراب شود‪ .‬تصمیم گرفتم‪ ٬‬برای یکبار هم که شده روش همیشگی خودم را دنبال نکنم‪ ٬‬آستین باال نزنم و خودم همه چیز را‬
‫راست و ریست نکنم‪ .‬اگر آنشب گند کاری های او را ماله کشی می کردم‪ ٬‬اکنون باهم زندگی می کردیم‪ ٬‬و زندگی چندش آوری‬
‫داشتیم‪ .‬چند روز بعد یادداشتی دریافت کردم که در آن نوشته بود‪ ٬‬هنوز آماده یک رابطه دیگر نیست ‪ -‬بی آنکه سخنی از داد زدن‬
‫هایش و قطع کردن تلفن بمیان آورد‪ .‬بدین سان آن غائله پایان یافت‪.‬‬

‫رابطه مان یکسال پیش آغاز شد‪ ٬‬از آن مردهایی بود که تاب و توان مقاومت در برابر شان را ندارم‪ :‬خوشگل‪ ٬‬دلربا‪ ٬‬کمی هم‬
‫نیازمند که هنوز همه توانایی هایش را بکار نمی گیرد‪ .‬در سازمان کمک به معتادان ناشناس الکل‪ ٬‬هر وقت زنی تعریف می کند‬
‫که چگونه مجذوب توانایی های مردی شده است که هنوز شکوفان نگشته اند‪ ٬‬و نه آنچه که او هست‪ ٬‬ما همه می خندیم‪ .‬برای‬
‫آنکه دُم همه مان دست کم یکبار الی آن تله مانده است ‪ -‬بسوی مردی کشیده شده ایم که یقین داشتیم برای شکوفایی توانایی هایش‬
‫به کمک و تشویق ما نیاز دارد‪ .‬من همه فوت و فن ها و تالش هایی را که برای کمک کردن‪ ٬‬شاد کردن‪ ٬‬و به عهده گرفتن همه‬
‫مسئولیت های روابط و دوستی ها الزم بود می دانستم‪ .‬همه آنها را برای مادرم‪ ٬‬بعد ها هم برای تک تک شوهر یا دوست پسر‬
‫هایم کرده بودم‪ .‬من و مادرم هیچگاه نمی توانستیم با هم بسازیم‪ .‬مردهای زیادی به زندگی او آمدند و رفتند‪ ٬‬هر بار مرد تازه ای‬
‫در زندگیش پیدا می شد گویی من مزاحم اش بودم و مرا از خود میراند‪ ٬‬آخر سر هم برای آنکه شر مرا از سرش بکَند‪ ٬‬مرا‬
‫فرستاد به یک مدرسه شبانه روزی‪ .‬اما هربار که آنها ترک اش می کردند و او تنها می ماند‪ ٬‬مرا می برد پیش خودش تا به آه و‬
‫ناله هایش گوش کنم‪ ٬‬یاسر من داد بکشد‪ .‬در مدتی که باهم بودیم‪ ٬‬وظیفه من ناز و نوازش و دلداری دادن او بود‪ ٬‬اما در این کار‬
‫وارد نبودم و هیچگاه نمی توانستم رنج و محنت او را کم کنم‪ ٬‬در نتیجه همیشه از دست من عصبانی می شد که چرا ازش خوب‬
‫دلجویی نمی کنم‪ .‬پس از چندی باز مردی پیدا می شد و او پاک مرا از یاد می برد‪ .‬بدین گونه بود که من بزرگ گشتم و کار‬
‫کمک به دیگران را در زندگی پیشه کردم‪ .‬این تنها موقعی بود که احساس می کردم مهم هستم‪ .‬از آن گذشته در خودم نیازی را‬
‫پرورش داده بودم‪ ٬‬نیاز به بهتر و بهتر شدن در آن زمینه را‪ .‬بنا براین‪ ٬‬برای من غلبه بر فشار و ضرورت درون ِی افتادن به‬
‫دنبال مردی که چیزی برای دادن بمن نداشت‪ ٬‬مگر فرصتی برای کمک به او‪ ٬‬پیروزی بزرگی بشمار میامد‪.‬‬
‫‪58‬‬

‫کشش سوزانه بسوی آن مرد در سانفرانسیسکو‬

‫داشتن یک راه روش زندگی در زمینه مددکاری اجتماعی برای سوزانه تقریبا از سر ناگزیری بود‪ ٬‬چرا که او بسوی مردهایی‬
‫کشیده می شد که گویا به دلجویی و تشویق او نیاز داشتند‪ .‬نخستین نشانه و پیامی که از آن مرد دریافت کرد مشکل پولی او بود‪.‬‬
‫هنگامی که سوزانه پیام او را گرفت و پول آب میوه خودرا پرداخت‪ ٬‬آنها اطالعات بسیار مهمی را رد و بدل کردند؛ او سوزانه‬
‫را متوجه ساخت که اندکی نیاز دارد‪ ٬‬سوزانه هم بشیوه خود و با رعایت و عنایت به احساس او عمل کرد و پول خود را داد‪ .‬این‬
‫موضوع که او پول کم داشت و سوزانه به اندازه نیاز هر دو پول داشت‪ ٬‬در دیدار بعدی آنها‪ ٬‬که سوزانه پول شام دوتایی شان را‬
‫پرداخت‪ ٬‬تکرار گشت‪ .‬مشکل پول‪ ٬‬مشکل همخوابگی (سکس)‪ ٬‬مشکل یکی شدن و محرمیت ‪ -‬این پیام های هشدار آمیز در‬
‫مورد سوزانه‪ ٬‬با توجه به سابقه او با مردهای نیازمند و وابسته‪ ٬‬به عالیمی تبدیل می شدند که او را شدیدا جذب آن مرد ها می‬
‫کرد‪ ٬‬آن عالیم احساس ها و رفتار های پرستاری و تر و خشک کردن را در او بر می انگیخت و به جنبش در می آورد‪ .‬او نمی‬
‫توانست به همین سادگی از آنچه برایش ”نقطه قوت“ بشمار میامد‪ ٬‬چشم پوشی کند ‪ -‬هر مردی بدان سان که بود‪ ٬‬خوشایند و باب‬
‫دل او قرار نمی گرفت‪ ٬‬مگر آنکه در سایه کمک ها و مراقبت های او چیز عجیب و ایده آلی می گشت‪ .‬سوزانه در آن اوایل توان‬
‫آنرا نداشت که از خود بپرسد‪” ٬‬این مردی که جلو من نشسته چی توی چنته اش هست؟“ اما کم کم در میان مراجعه کنندگان به ا‪.‬‬
‫ا‪ .‬بهبودی روانی خود را باز می یافت‪ .‬این گونه بود که توانست آخر سر با واقع بینی متوجه شود چه اتفاقی می افتد‪ .‬بجای آن که‬
‫هوش و حواس خود را روی کمک به آن مرد نیازمند بگذارد‪ ٬‬برای نخستین بار در زندگی چشم هایش را باز کرد و دید از آن‬
‫رابطه چی گیرش میاید‪.‬‬

‫روشن است زنهایی که در باره آنها به گفتگو پرداخته ایم‪ ٬‬هرکدام با مردی آشنا شده بودند که در برابر آنها چالشی را می نهادند‬
‫که آن زن ها پیشتر با آن آشنایی داشتند‪ ٬‬از آنرو او کسی بود که آن زن با وی خود را راحت و خودمانی احساس می کرد‪ ٬‬پیش‬
‫او کامال خودش بود‪ ٬‬اما هیچکدام از آن زنان پی نمی بردند‪ ٬‬آن چه بود که بسوی آن کشیده می شدند‪ .‬اگر آن دانش و درک وجود‬
‫داشت‪ ٬‬انتخاب و تصمیم برای وارد شدن یا نشدن در یک چنین رابطه و اوضاع چالش برانگیزی با آگاهی بیشتر همراه می بود‪.‬‬
‫ما اغلب گمان می بریم جذب صفات و کیفیاتی می شویم که مخالف صفات و کیفیات پدر و مادر مان است‪ .‬برای نمونه‪ ٬‬آرلین‪٬‬‬
‫دنبال مردی رفت که زن و مرد برایش فرقی نداشت (دوجنسی بود)‪ ٬‬از او خیلی جوانتر بود‪ ٬‬الغر و مردنی بود‪ ٬‬هرچه هم بود‬
‫مردی نبود که بتواند به او شاخ و شانه بکشد‪ .‬او آگاه بود و احساس می کرد بسر بردن در کنار مردی که گمان نمیرود رفتارهای‬
‫خشونت آمیز پدرش از او سر بزند‪ ٬‬برایش امنیت بیشتر دارد‪ .‬اما جنگ و تنش کمتر آگاهانه برای تغییر و تبدیل او به آن چیزی‬
‫بود که او نبود‪ ٬‬پیروزی بر شرایطی بود که از همان آغاز روشن بود در آن روی عشق و امنیت را نخواهد دید ‪ -‬همان عاملی که‬
‫با دیدن آن دهانش آب افتاد و رفت پی رابطه گذاشتن‪ ٬‬همان عاملی که دست شستن از او را و چالشی را که او نمایندگی آنرا می‬
‫کرد‪ ٬‬برای همه زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬چنان دشوار می نماید‪.‬‬

‫سرگذشت کلواِ‪ ٬‬آن دانشجوی هنر ها‪ ٬‬دوست زن ستیز و وحشی او از این هم بغرنج تر و آشفته تر است که زیاد هم پیش میاید‪.‬‬
‫همه نشانه ها و رموز کی و چگونه بودن او را می شد در همان گفتگوی نخستین آنها دید‪ ٬‬اما نیاز شدید کلواِ به تقبل چالشی که او‬
‫میسر می ساخت‪ ٬‬چنان شدید و بزرگ بود که کلواِ بجای دیدن مردی پرخاشگر و خشمگین جلو خود‪ ٬‬او را قربانی درمانده و‬
‫مفلوکی می دید که می باید درک اش می کرد‪ .‬باید یادآور شوم که هر زنی با دیدن آن مرد‪ ٬‬چنان خیال خامی نمی کرد‪ .‬خانم های‬
‫دیگر او را به حال خودش می گذاشتند و می رفتند‪ ٬‬اما کلواِ آنچه را از او می دید بزک می کرد‪ ٬‬از این جا می توان به‬
‫آرزومندی عظیم او به ارتباط با آن مرد پی برد‪.‬‬

‫چگونه استکه پس از آغاز رابطه گذاشتن‪ ٬‬دیگر کنار کشیدن خود از آن و ول کردن طرف‪ ٬‬که شما را در این رقص نابود و‬
‫ویران کننده هردم بیشتر در ژرفای رنج و سختی فرو می برد‪ ٬‬آن چندان دشوار و دالزار می گردد؟ یک حساب سرانگشتی می‬
‫گوید‪ ٬‬هرچه پایان بخشیدن به رابطه ای که برای تان خوب نیست‪ ٬‬سخت تر باشد‪ ٬‬عوامل بیشتری از دوران کودکی در آن دخیل‬
‫و مستتر هستند‪ .‬بسیاری از زنان‪ ٬‬از آنرو زیادی دوست دارند که می خواهند بر ترس ها‪ ٬‬خشم ها‪ ٬‬ناکامی ها‪ ٬‬و درد های دوران‬
‫کودکی خویش پیروز شوند‪ ٬‬دست کشیدن از آن چالش به معنی سپر انداختن و وادادن در برابر یک فرصت بی نظیر برای‬
‫رسیدن به آرامش و دست یافتن به حقوقی استکه به ناحق از شما ربوده شده است‪.‬‬

‫در عین حال که این بنیاد های روانشناختی ناخودآگاه هستند که شما را علیرغم رنج بیشمار بسوی او سوق می دهند‪ ٬‬آنها هیچ‬
‫تاثیری در شدت و ضعف تجربه آگاهانه شما ندارند‪.‬‬

‫هرچه در خصوص بار صرفا احساسی این گونه روابط‪ ٬‬روی زنانی که در دام آنها گرفتار می شوند‪ ٬‬بگوییم‪ ٬‬گزافه گویی‬
‫نخواهد بود‪ .‬هنگامی که او تصمیم می گیرد پیوند خود را با مردی که زیادی دوستش دارد‪ ٬‬پاره کند‪ ٬‬احساس می کند هزاران‬
‫ولت انرژی دردناک در شبکه اعصاب او به جریان می افتد و از مقطع هایی که پاره گشته است‪ ٬‬چکه می کند‪ .‬پوچی و تهی‬
‫‪59‬‬

‫بودن دیرین مانند امواج خروشان برمیگردند و او را در میان می گیرند‪ ٬‬او را در مغاکی فرو می برند که ترس و وحشت‬
‫کودکیش هنوز در آن جا زنده است و او یقین حاصل می کند که از این درد جان بدر نخواهد برد‪.‬‬

‫این چنین بار انرژی نیرومندی ‪ -‬آتشین و پُر سوز‪ ٬‬آن ترکیب شیمیایی‪ ٬‬آن انگیزه پیوستن به یکی و از آن طریق براه آوردن او ‪-‬‬
‫را در روابط سالم و ارضا کننده بهمان میزان نمی توان دید‪ ٬‬به دلیل آنکه آنها همه امکانات را برای تسویه حساب های کهنه و‬
‫لرزان تصحیح‬
‫ِ‬ ‫پیروزی بر آنچه که روزی فراگیر و شکست ناپذیر می نمود‪ ٬‬فراهم نمی آورد‪ .‬درست همین امکان هیجان آور و‬
‫خطا های گذشته‪ ٬‬بدست آوردن عشق از دست رفته‪ ٬‬و کسب تائید و تمجیدی که دریغ شده است‪ ٬‬در مورد زنانی که زیادی دوست‬
‫دارند‪ ٬‬به صورت ترکیب شیمایی نیرومندی ورای عاشق شدن عمل می کند‪.‬‬

‫این است پاسخ آن پرسش که چرا مرد هایی که به آسایش‪ ٬‬آرامش‪ ٬‬خوشی و پیشرفت ما عالقه مند هستند‪ ٬‬و امکان یک رابطه‬
‫سالم و خوب را عرضه می کنند‪ ٬‬هنگامی که بزندگی ما راه پیدا می کنند‪ ٬‬در ما شوری برنمی انگیزند و ما دل به آنها نمی‬
‫سپاریم‪ .‬هیچ شکی نیست که ما خطا نمی کنیم‪ :‬این مرد ها بزندگی ما راه می یابند‪ .‬هرکدام از بیماران من که زیادی دوست داشتن‬
‫را آزموره بودند‪ ٬‬حداقل یکی را بیاد میاوردند‪ ٬‬خیلی های شان چندتا را‪ .‬مرد هایی که این زنان با آرزومندی از آنان با سخنانی‬
‫چون ”واقعا مهربان ‪ ...‬نازک دل ‪ ...‬براستی هوای مرا داشت ‪ “....‬یاد می کنند‪ .‬آنگاه این پرسش نیشدار پیش میاید که ”پس چرا‬
‫من ولش کردم؟ باهاش نماندم؟“ پس از آن تازه می فهمید که چرا! ”آن شور و هیجانی را که می خواستم او نمی توانست بهم بدهد‪٬‬‬
‫یا نمی توانستم از او بگیرم‪ ٬‬او زیادی مهربان بود‪ ٬‬درسته؟“‬

‫شاید پاسخ بهتر آنست که بگوییم رفتار او با رفتار متقابل ما باهم پیچ و تاب خوبی بر نمی داشت و خوب نمی خواند‪ ٬‬حرکات او‬
‫ت رقص کامل نمی ساخت‪ .‬هرچند نشست و برخاست با آن مرد ها خوشایند‪٬‬‬ ‫با حرکات متقابل من هماهنگی نمی کرد و از ما جف ِ‬
‫و آرامش بخش است‪ ٬‬دلگرمی می دهد‪ ٬‬اما پذیرفتن آن برای ما به عنوان یک رابطه ارزشمند و جدی گرفتن آن‪ ٬‬بسیار سخت می‬
‫باشد‪ .‬از آنرو مرد های این چنینی را یا زود از سرمان باز می کنیم‪ ٬‬یا حداکثر در مرتبه ”یک دوست“ پایین می نشانیم‪ ٬‬چرا که‬
‫او قلب ما را به طپش تند نمی اندازد و آن بی تابی و لرزش ترس آلودی را که بدان عشق نام نهاده ایم‪ ٬‬در ما برنمی انگیزد‪.‬‬

‫گاه می بینی این مردها سال ها در میان ”دوستان“ ما می مانند‪ ٬‬گاه و بیگاه همدیگر را می بینیم‪ ٬‬باهم در کافه ای یا رستورانی‬
‫چیزی می نوشیم و آنان هنگامی که ما داستان ناجوانمردی ها و بی وفایی های مردانی را که با آنها دوستی داشتیم‪ ٬‬اما آن دوستی‬
‫ها را با خوار داشتن ما بهم زدند‪ ٬‬می گوییم‪ ٬‬آنها اشک های ما را پاک می کنند‪ .‬این گونه مردان مهربان و غمخوار که مارا‬
‫درک می کنند‪ ٬‬آن غم و احساسات مالل آور‪ ٬‬آن درد و تنشی را که از آن سرمست می شویم و درست می دانیم‪ ٬‬در ما برنمی‬
‫انگیزند‪ .‬این از آنروست که ما‪ ٬‬آنچه را که می بایست بد دانست‪ ٬‬نیک میدانیم‪ ٬‬و آنچه را که می بایست خوب دانست‪ ٬‬غریب‪٬‬‬
‫مشکوک‪ ٬‬دلگیر کننده و آزار دهنده می بینیم‪ .‬ما سال ها ست که با درد خو گرفته ایم‪ .‬مردی که بما عشق می ورزد‪ ٬‬تندرست‬
‫است‪ ٬‬جایی در پیش ما ندارد‪ ٬‬مگر آنکه یاد بگیریم از جان دوباره دمیدن به آن جنگ و ستیز های کهنه دست برداریم‪.‬‬

‫واکنش و روابط زنانی که پیشینه سالم دارند یکسره متفاوت می باشد‪ .‬چون تالش و درد کشیدن برای آنها زیاد هم آشنا نیست ‪-‬‬
‫دست کم نه به عنوان بخشی از سرگذشت شان ‪ -‬از اینرو آنان با درد و غم خویشتن را راحت احساس نمی کنند‪ .‬اگر بسر بردن با‬
‫مردی برای شان دردسر داشته باشد‪ ٬‬رنج شان دهد‪ ٬‬نگران و دلسرد یا خشمیگین شان کند‪ ٬‬حسادت شان را برانگیزد‪ ٬‬یا‬
‫احساسات شان را جریحه دار کند‪ ٬‬از دید آنان چنین رابطه ای ‪ -‬رابطه ایست که می باید از آن سخت دوری جست تا اینکه‬
‫دنبالش رفت ‪ -‬بیزاری آور خواهد بود‪ .‬پس آنان زیر بار آنچنان روابطی نمی روند‪ .‬از سوی دیگر آنان دنبال رابطه ای می روند‬
‫که در آن برای شان عالقه و محبت‪ ٬‬رفاه و آسایش‪ ٬‬همراهی و همدلی هست‪ ٬‬چرا که این چیز ها برای شان احساس خوب می‬
‫دهد‪ .‬باید یادآور شوم کشش میان دو کس که توانایی آفرینش رابطه ای بر بنیاد واکنش های سالم و متقابل را دارند‪ ٬‬رابطه ای که‬
‫می تواند محکم و هیجان آور باشد‪ ٬‬هرگز به پای تحریک کنندگی کشش میان زنی که زیادی دوست دارد و مردی که آن زن با‬
‫وی می تواند ”به رقصد“‪ ٬‬نخواهد رسید‪.‬‬
‫‪60‬‬

‫‪.۶‬‬
‫مردانی که بدنبال زنانی می روند که زیادی دوست دارند‪.‬‬

‫صخره ایست آن زن که می توانم بدان تکیه دهم‬


‫او خورشید تابان روز من است‬
‫به سخنان تو در باره او گوش نخواهم کرد‬
‫خدای من‪ ٬‬او مرا بخانه خود برد و امروز من همه چیز خود را مدیون او هستم‬

‫کارکرد این رابطه روی مردی که یکی از طرفین آن رابطه است چگونه می باشد؟ در آن ثانیه های نخستین دیدار و مالقات با‬
‫زنی که زیادی دوست دارد‪ ٬‬دید و تجربه او از کنش و واکنش های شیمیایی میان شان چیست؟ بویژه هنگامی که در راستای تغییر‬
‫یافتن‪ ٬‬چه بسوی بهبودی و چه بدتر شدن بیماری‪ ٬‬گام برمیدارد‪.‬‬

‫در مصاحبه های مردانی که آورده خواهد شد‪ ٬‬روشن خواهد شد که آنان تا حدود زیادی به آگاهی از خویشتن رسیده اند و بینش‬
‫چشمگیری از الگوی روابط خود با زنانی که همسران آنان بودند‪ ٬‬بدست آورده اند‪ .‬تنی چند از این مرد ها که دوره بهبودی از‬
‫اعتیاد را می گذرانند و سال ها از مزایای سازمان معتادان ناشناس به الکل یا سازمان معتادان ناشناس مواد مخدر بهره مند شده‬
‫اند‪ ٬‬می توانند پیامی را که زنان هم‪-‬باده خوار‪ ٬‬در دم دمای فرو رفتن آنان در شبکه اعتیاد یا هنگامی که سراپا در اعتیاد مکیده‬
‫شده اند‪ ٬‬برای آنان دارند‪ ٬‬تشخیص دهند‪ .‬شمار دیگری از آنان هرچند مشکل اعتیاد نداشتند‪ ٬‬اما در شیوه درمان های سنتی‬
‫‪.‬شرکت کرده بودند تا دید بهتری از خود و روابط شان داشته باشند‬

‫اگرچه جزییات داستان های زیرین با همدیگر فرق دارد‪ ٬‬در همه آنها خواست زنی توانا بچشم می خورد‪ ٬‬زنی که می خواهد آنچه‬
‫را مردی خود یا در زندگی خود کم دارد‪ ٬‬برایش فراهم کند‪.‬‬

‫تام‪ :‬چهل و هشت ساله؛ دوازده سال است که ترک اعتیاد کرده است؛ پدرش در نتیجه اعتیاد به الکل مرده‪ ٬‬برادر بزرگش هم‪.‬‬

‫شبی که اِلین را دیدم هنوز بیاد میاورم‪ .‬موقعی بود که در باشگاه دهکده می رقصیدیم‪ .‬ما هر دو بیست و سه چهار سال مان بود‪٬‬‬
‫هر دو هم قرار داشتیم‪ .‬می گساری های من معضلی شده بود‪ ٬‬یکبار به خاطر این که مست پشت فرمان نشسته بودم‪ ٬‬دستگیر‬
‫شدم‪ .‬آن موقع بیست سالم بود‪ .‬دو سال بعد تصادف بدی با ماشین داشتم که دلیل آنهم نوشیدن بیش از حد الکل بود‪ .‬البته آن هنگام‬
‫فکر نمی کردم الکل ضرری بمن میزند‪ ٬‬جوان بودم و تازه اول راه‪ ٬‬می خواستم کمی بهم خوش بگذرد‪.‬‬

‫اِلین همراه یکی از آشنایان من بود که ما را با همدیگر آشنا ساخت‪ .‬او دختر دلنشین و دلربایی بود‪ .‬خیلی خوشحال شدم که در‬
‫یکی از رقص ها آن کار را کردیم‪” ٬‬جفت رقص خود را عوض کردیم“‪ ٬‬کاری که آن روز ها معمول بود‪ .‬آنشب باده زیاد خورده‬
‫بودم و دل و جرات بیشتری داشتم‪ .‬هنگامی که با هم می رقصیدیم‪ ٬‬دلم می خواست روی او تاثیر خوبی بگذارم‪ .‬یکی دو حرکت‬
‫بدیع کردم که کمی هم فانتزی بود‪ .‬سعی داشتم آنرا با نرمی اجرا کنم که با کله رفتم بطرف یک زوج دیگر‪ ٬‬زدم و آن زن را‬
‫پخش زمین کردم‪ .‬خیلی حالم گرفته شد‪ ٬‬نمی دانستم به آن زوج دیگر چی بگویم‪ ٬‬من و من کنان چیزی به عنوان معذرت خواهی‬
‫گفتم‪ ٬‬همین‪ .‬الین هیچ خودش را گم نکرد‪ ٬‬زود بازوی آن زن را گرفت و بلند کرد‪ ٬‬سپس از او و شوهرش معذرت خواهی نمود‪٬‬‬
‫آنها را به سر میز شان همراهی کرد‪ .‬او آن قدر با آن زن و شوهر مهربانی میکرد که بدون شک شوهر آن زن خوشحال بود آن‬
‫اتفاق افتاد‪ .‬پس از آن الین برگشت‪ ٬‬نگران من بود‪ .‬هر زن دیگری بود‪ ٬‬عصبانی می شد و با من یک کلمه هم حرف نمی زد‪.‬‬
‫پس از دیدن آن رفتار وی دیگر دلم نمی خواست ولش کنم‪.‬‬
‫‪61‬‬

‫من و پدر او‪ ٬‬تا مرگ وی‪ ٬‬خیلی با هم جور بودیم‪ .‬او از سرطان مرد‪ ٬‬البته الکلی بود‪ .‬مادر من الین را خیلی دوست داشت‪٬‬‬
‫همیشه به او می گفت من واقعا به یکی مانند او نیاز دارم که ازم مواظبت کند‪.‬‬

‫مدت ها الین مانند آن شب بی درنگ و پیش از هرچیز به داد من میرسید و نمی گذاشت زیاد گند کار درآید‪ .‬تا این که باالخره از‬
‫جایی برای خود کمک گرفت و پس از آن می گساری برای من سخت تر گشت‪ .‬به او گفتم که تو دیگر منو دوست نداری و با‬
‫منشی بیست و دو ساله ام رو هم ریختیم‪ .‬پس از آن در سراشیبی اعتیاد افتادم‪ .‬شش ماه از آن روز می گذشت که در اولین‬
‫نشست ا‪ .‬ا‪ .‬شرکت کردم‪ .‬از آن هنگام تاکنون دیگر لب به باده نیالوده ام‪.‬‬

‫پس از آنکه یک سالی ترک کرده بودم‪ ٬‬من و الین دوباره با هم جور شدیم‪ .‬خیلی سخت بود اما هنوز عشق زیادی بهم داشتیم‪ .‬ما‬
‫دیگر آن دو آدمی نبودیم که بیست سال پیش با هم ازدواج کردیم‪ ٬‬اکنون ما هردو هم خود و هم همدیگر را بیشتر از آن زمان‬
‫دوست داریم‪ ٬‬هر روز هم برای رو راست و یکرنگ شدن با یکدیگر تالش می کنیم‪.‬‬

‫کشش تام به الین‬

‫آنچه میان تام و الین اتفاق افتاد همانی استکه معموال در نخستین دیدار یک میخواره و یک هم‪ -‬میخواره پیش میاید‪ .‬او جایی گیر‬
‫می افتد‪ ٬‬و آن خانم بجای این که خود را کنار بکشد‪ ٬‬وارد معرکه می شود تا او را نجات دهد‪ ٬‬یک جوری اوضاع را پرده پوشی‬
‫و ماله کشی کند تا به داد او و دیگران برسد‪ .‬آن زن احساس خاطر جمعی و امنیت میاورد‪ ٬‬و این چیزیست که آن مرد را بسوی‬
‫خود می کشد‪ ٬‬چرا که زندگیش دارد از هم می پاشد‪ .‬هنگامی که الین به سازمان الکلی های ناشناس پیوست و یاد گرفت دست از‬
‫کمک و ماله کشی به خطا های تام بردارد و او را به حال خود بگذارد‪ ٬‬او نیز همان کاری را کرد که هر معتادی با دیدن متوقف‬
‫شدن پرده پوشی های همسرش‪ ٬‬می کند‪ .‬او بدترین کاری را که می توانست کرد‪ ٬‬و از آنجایی که در برابر هر مرد می خواره‬
‫چندین هم‪ -‬باده خوار زن هست‪ ٬‬بی درنگ برای او یک جایگزین یافت‪ .‬جانشینی برای الین‪ ٬‬زنی دیگر که حاضر بود آنچه را‬
‫الین اکنون از انجام آن سر باز میزد‪ ٬‬بکند و او را نجات دهد‪ .‬از سویی هم وی چنان بیمار گشت که دو راه بیشتر جلوش نماند‪:‬‬
‫ترک اعتیاد کند یا در آن راه بماند تا بمیرد‪ .‬وقتی کارش به آنجا کشید‪ ٬‬چاره را در برگشتن از راه رفته دید‪.‬‬

‫رابطه میان آن دو هنوز بهم نخورده است و این را مدیون شرکت شان در برنامه های جداگانه معتادان ناشناس برای تام و هم‪-‬باده‬
‫خوار های ناشناس برای الین‪ ٬‬می باشند‪ .‬آنها برای نخستین بار در زندگی شان‪ ٬‬در آنجا یاد می گیرند‪ ٬‬بدون دوز و کلک با هم‬
‫یک رابطه سالم داشته باشند‪.‬‬

‫چارلز‪ :‬شصت و پنج ساله؛ مهندس راه و ساختمان بازنشسته که دو بچه دارد؛ جدا شده‪ ٬‬دوباره ازدواج کرده‪ ٬‬حاال بیوه است‪.‬‬

‫اینک دوسالی بود که هلن مرده بود‪ ٬‬آن کم کم برایم جا می افتاد‪ ٬‬هرگز گمان نمی بردم گذارم به پیش یک درمانگر بیافتد‪ ٬‬آن هم‬
‫در سن و سال من‪ .‬اما بعد از مرگ او چنان خشمگین بودم که خودم می ترسیدم‪ .‬خیلی دلم می خواست آسیبی به او می رساندم‪.‬‬
‫یکریز خواب می دیدم‪ ٬‬می زنمش‪ ٬‬سرش داد میزنم‪ ٬‬با فریاد خود از خواب می پریدم‪ .‬داشتم دیوانه می شدم‪ .‬آخر سر دل به دریا‬
‫زدم و مساله را با دکتر خود در میان نهادم‪ .‬او نیز مانند من پیر و خویشتن دار است‪ .‬وقتی پیشنهاد کرد از یک مشاور روانی‬
‫کمک بگیرم‪ ٬‬غرورم را گذاشتم زیر پا و آن کار را کردم‪ .‬با کارکنان آسایشگاهی که در شهر بود‪ ٬‬تماس گرفتم‪ ٬‬آنها هم مرا با‬
‫درمانگری آشنا ساختند که در زمینه کمک به کسانی که غمی بر دل شان سنگینی می کند‪ ٬‬کارکشته بود‪ .‬مدتی با آن درمانگر‬
‫روی غم و اندُه من کار کردیم‪ ٬‬اما غم و انده من همچنان به صورت خشم تظاهر می یافت‪ .‬تا اینکه سر آخر پذیرفتم بسیار‬
‫عصبانی هستم و همراه درمانگر خود در پی علت آن برآمدم‪.‬‬

‫هلن همسر دوم من بود‪ ٬‬ژانت همسر اول ام در همین شهر با شوهر جدید خود زندگی می کرد‪ .‬گفتن جدید به نظرم مضحک می‬
‫آید‪ .‬چون بیست و پنج سال پیش شوهر جدید او شد‪ .‬هنگامی که هلن را دیدم‪ ٬‬در آن شهرستان کوچک مهندس راه و ساختمان‬
‫بودم‪ .‬او در بخش برنامه ریزی منشی بود‪ .‬بعضی وقت ها سر کار می دیدمش‪ ٬‬هفته ای یکی دو بار نیز در کافه کوچک قهوه‬
‫خوری مرکز شهر‪ ٬‬حول و حوش ظهر می دیدمش‪ .‬زن زیبایی بود‪ ٬‬از طرز نگاه و خنده اش می توانستم حدس بزنم از من‬
‫خوشش میاید‪ .‬منهم از این که او روی من چشم دارد‪ ٬‬بخود می بالیدم‪ .‬می دانستم که از شوهرش جدا شده است و دو بچه دارد‪.‬‬
‫دلم برایش می سوخت چون آن بچه ها را ناچار بود به تنهایی بزرگ کند‪ .‬روزی بهش گفتم می خواهم برایش یک قهوه بخرم‪.‬‬
‫پس از آن سر صحبت باز شد و کمی گپ زدیم‪ .‬رو راست بهش گفتم که من ازدواج کرده ام‪ ٬‬اما گمان می کنم در باره گرفتاری‬
‫ها و درگیری های زناشویی زیادی باال و پایین رفتم‪ .‬نمی دانم آنروز به چه شیوه ای آن پیام را بمن رساند که من مرد بسیار‬
‫‪62‬‬

‫خوبی هستم و خدا را خوش نمی آید یک آن هم مغموم و دلگیر باشم‪ .‬از آن قهوه خوری بیرون آمدم در حالی که گویی سرم به‬
‫آسمان می سود‪ ٬‬دلم می خواست دوباره به بینمش‪ ٬‬باز هم همان احساس را بمن بدهد‪ ٬‬یکی قدر مرا بداند‪ .‬شاید آن احساس من به‬
‫خاطر آن بود که او شوهری نداشت و از نبود مردی در زندگی خویش رنج می برد‪ ٬‬اما من پس از آن گفتگوی کوتاه خود را‬
‫نیرومند و آدم خاصی احساس می کردم‪.‬‬

‫سر داشتن با او رضا نمی داد‪ .‬پیشتر از این کار ها نکرده بودم‪ .‬پس از پایان جنگ برگشتم پیش همسری که‬
‫هنوز دلم به سر و ّ‬
‫پشت سر گذاشته و رفته بودم‪ ٬‬همسری که انتظارم را می کشید‪ .‬من و ژانت بدبخت ترین زن و شوهر ها نبودیم‪ ٬‬خوشبخت ترین‬
‫نیز نبودیم‪ .‬هرگز گمان نمی بردم که او را بگذارم و با یکی دیگر بروم‪.‬‬

‫هلن پیشتر دوبار زناشویی کرده و هر بار بدبختی ها کشیده بود‪ .‬هر دو شوهر او بهش خیانت کرده بودند و اینک او از هرکدام از‬
‫آنان بچه ای داشت‪ .‬بچه ها را یک تنه و بدون پشتیبانی کسی بزرگ می کرد‪.‬‬

‫سر و سر داشتن با هم بدترین چیزی بود که ما می توانستیم خودمان را درگیر آن کنیم‪ ٬‬که خودمان را درگیر آن کردیم‪ .‬دلم برای‬
‫او می سوخت‪ ٬‬اما کاری هم از دستم بر نمی آمد که برایش بکنم‪ .‬در آن روز ها به همین سادگی نمی شد طالق گرفت‪ ٬‬آنهم به این‬
‫بهانه که دل در گرو عشق یکی دیگر گذاشته ای‪ .‬من درآمد چندانی نداشتم که هرچه داشتم از دست بدهم‪ ٬‬بعد با یک خانواده دیگر‬
‫زندگی از سر گیرم و هزینه های خانواده ای را نیز بپردازم که از آن جدا می شدم‪ .‬از آن گذشته براستی نمی خواستم از زنم جدا‬
‫شوم‪ .‬درسته که کشته و مرده زنم نبودم‪ ٬‬اما بچه هایم را خیلی دوست داشتم و از باره ای هم نمی خواستم آنچه را که با هم ساخته‬
‫ایم ویران کنم‪ .‬با ادامه دیدار های من و هلن همه آنها کم کم برگشت‪ .‬هیچکدام از ما دو تا دست بردار نبودیم‪ .‬هلن تنهای تنها بود‬
‫و می گفت دلش می خواهد دست کم‪ ٬‬کمی از مرا داشته باشد تا هیچ چی نداشته باشد‪ ٬‬می دانستم که این را از ته دل می گوید‪.‬‬
‫پس از آنکه آن کار زار را با هلن شروع کردم‪ ٬‬دانستم که راه برگشت دیگری برایم نمانده است مگر رنجاندن و شکستن دل او‪.‬‬
‫طولی نکشید که فهمیدم توی این گوری که برای خود کنده ام جای نفس کشیدن برایم نمانده است‪ .‬هردو آن زنها روی من حساب‬
‫می کردند و من هردو آنها را بازی داده و دست انداخته بودم‪ .‬هلن برای من می مرد‪ .‬او برای دیدن من از هیچ چیز فروگذار‬
‫نبود‪ .‬سعی کردم با او بهم بزنم‪ ٬‬اما آن چهره دوست داشتنی و غم گرفته او را سر کار می دیدم و دلم آتش می گرفت‪ .‬پس از‬
‫یکسال ژانت به سر و سر داشتن ما پی برد و از من خواست یا از رفتن به پیش هلن دست بردارم یا از پیش او بروم‪ .‬بر آن شدم‬
‫به دیدن هلن نروم‪ ٬‬اما مگر می شد طاقت آورد‪ .‬از سویی هم میان من و ژانت همه چیز بر گشته بود‪ .‬انگیزه ای برای بهم زدن با‬
‫هلن نمانده بود‪.‬‬

‫این داستان سر دراز دارد‪ .‬من و هلن نه سال با هم رابطه داشتیم و ژانت‪ ٬‬همسرم نخست کوشش داشت جلو مرا بگیرد و پایبند‬
‫زندگی مشترکمان بکند‪ ٬‬بعد هم سعی داشت به خاطر اینکه او را ترک کرده بودم‪ ٬‬مرا مجازات کند‪ .‬در آن مدت من و هلن چندین‬
‫دوره باهم زندگی کردیم و باز من برمی گشتم پیش خانواده ام‪ ٬‬تا اینکه ژانت خسته شد و پیه جدا شدن را به تنش مالید‪.‬‬

‫هنوز از اندیشیدن به آنچه سر همه مان آوردم‪ ٬‬بیزارم‪ .‬در آن روز ها زن و شوهری از هم جدا نمی شد‪ .‬در آن سال ها همه‬
‫غرور و سربلندیم بخاک مالیده شد‪ .‬از خودم‪ ٬‬از بچه هایم‪ ٬‬از هلن و بچه هایش‪ ٬‬از ژانت که گناهی نکرده بود آن بال را سرش‬
‫بیاورم‪ ٬‬شرم داشتم‪ ٬‬خجالت می کشیدم‪.‬‬

‫باالخره پس از آنکه ژانت از جنگیدن دست کشید و ما جدا شدیم‪ ٬‬من و هلن عروسی کردیم‪ .‬اما پس از آنکه ما طالق رسمی‬
‫گرفتیم‪ ٬‬رابطه من و هلن خیلی عوض شد‪ .‬در تمامی آن سال ها هلن پرشور‪ ٬‬مهربان‪ ٬‬و دلربا بود ‪ -‬بسی دلربا‪ .‬من شیفته آن‬
‫دلبری او بودم‪ .‬آن شیفتگی بود که مرا علی رغم رنجی که بچه هایم‪ ٬‬همسرم‪ ٬‬او و بچه هایش ‪ -‬همه مان ‪ -‬داشتیم‪ ٬‬مرا با او‬
‫پیوسته می داشت‪ .‬او با آن کارش بمن احساسی می داد که گمان می کردم خوشبخت ترین و دوست داشتنی ترین مرد جهانم‪ .‬هیچ‬
‫شکی نیست که ما قبل از ازدواج مان باهمدیگر جنگیده بودیم‪ ٬‬چرا که تنش و اعصاب خرد کنی کم نبود‪ ٬‬اما همه آن دعوا ها با‬
‫همخوابگی ما پایان پایان می یافت و پس از هر بار همبستر شدن‪ ٬‬احساس می کردم او بیشتر از پیش مرا می خواهد‪ ٬‬به من نیاز‬
‫دارد‪ ٬‬و دل در گرو من سپرده است‪ .‬آنچه میان من و هلن بود‪ ٬‬چنان یگانه و بی مانند بود که به همه هزینه هایی که بابت آن‬
‫پرداخت کردیم می ارزید‪.‬‬

‫اما پس از آنکه بهم رسیدیم و سری توی سرها درآوردیم‪ ٬‬به یکباره هلن سرد شد‪ .‬هنوز سر کار که می رفت خودش را می‬
‫ساخت و زیبا می شد‪ ٬‬اما توی خانه به خودش نمی رسید‪ .‬این برایم اهمیت زیادی نداشت‪ ٬‬اما بچشم میامد‪ .‬همخوابگی های مان‬
‫هم دیگر آن پرتو افشانی های پیشین را نداشت‪ .‬نمی خواستم بهش فشار بیاورم‪ ٬‬اما آن برای من خیلی دلسر کننده بود‪ .‬اینک کمتر‬
‫احساس گناه می کردم‪ ٬‬خودم را آماده کرده بودم از بودن در کنار او‪ ٬‬هم در خانه و هم برون از خانه لذت ببرم‪ ٬‬اما او خود را‬
‫کنار می کشید‪.‬‬
‫‪63‬‬

‫هنوز دو سال از زناشویی ما نگذشته بود که اتاق خواب های مان را از هم جدا کرده بودیم‪ .‬من با آن وضع‪ ٬‬سرد و دور از هم‪٬‬‬
‫همچنان می ساختم تا اینکه وی مرد‪ .‬هرگز به فکر ترک کردن او نیافتادم‪ .‬برای رسیدن به او تاوان بسیار سنگینی پرداخته بودم‪٬‬‬
‫مگر می شد از او جدا گشت؟‬

‫هنگامی که به پشت سر می نگرم‪ ٬‬می بینم در سراسر آن سال هایی که ما با هم رابطه داشتیم هلن بیشتر از من رنج و محنت‬
‫کشید‪ .‬او تا به آخر نمی دانست من ژانت را ترک خواهم کرد یا او را‪ .‬از این که زن ”دیگر“ باشد‪ ٬‬نفرت داشت‪ .‬با همه سختی‬
‫هایی که سال های پیش از ازدواج ما داشت‪ ٬‬آن سال های دلدادگی شیرین ترین و خوشکام ترین سال های زندگی ما بودند‪.‬‬

‫پس از ازدواج من مانند شکست خوردگان بودم‪ ٬‬پس از آنکه سختی ها را پشت سر گذاشتیم دیگر نمی توانستم او را شاد و‬
‫خوشبخت کنم‪.‬‬

‫در آن نشست های درمانی به خیلی چیز های خود آگاه گشتم‪ ٬‬کمی هم عالقه پیدا کردم به چیز هایی در باره هلن آگاه شوم که‬
‫پیشتر نخواسته بودم با آنها روبرو گردم‪ .‬او زیر فشار‪ ٬‬تنش و روابط نهانی ما کارکرد بهتری داشت تا روز هایی که اوضاع‬
‫عادی شده بود‪ .‬از روزی که رابطه پنهانی ما پایان یافت و زندگی زناشویی را آغاز کردیم‪ ٬‬آتش عشق او خاموش گشت و افسرد‪.‬‬

‫وقتی از روی صداقت به همه آن رویدادها می نگرم‪ ٬‬به خشم بی امانی که از هنگام مرک وی دارم‪ ٬‬غلبه می یابم‪ .‬برای این از‬
‫هلن بخشم آمده بودم که برای رسیدن به او تاوان گزافی پرداخته بودم‪ :‬زندگی زناشویی خودم‪ ٬‬عشق و محبت بچه هایم و احترام‬
‫دوستانم‪ .‬احساس می کردم گول خورده ام‪.‬‬

‫کشش چارلز بسوی هلن‬

‫هلن زیبا و دلربا پس از نخستین دیدار آن دو‪ ٬‬چارلز را در آغوش بهشتی خود رستگاری بخشید‪ ٬‬او را سرسپردهٔ چشم و گوش‬
‫بست ٔه خود کرد‪ ٬‬دلباخته خود نمود‪ ٬‬دلدادگی یی که سر به پرستش می سود‪ .‬ربایش و کشش او بسوی هلن‪ ٬‬علیرغم زناشویی نسبتا ً‬
‫جا افتاده و رضایت بخش او جایی برای توضیح و توجیه نمی گذارد‪ .‬هلن خیلی ساده‪ ٬‬از همان آغاز و در سرتاسر سال هایی که‬
‫با هم رابطه گذاشته بودند‪ ٬‬تعمیق عشق چارلز بخویشتن را و تحمل پذیر گشتن یا ارزش داشتن پیکار او برای رهانیدن خویش از‬
‫آن زناشویی را وظیفه حیاتی خود می دانست‪.‬‬

‫آنچه شایسته تامل و توضیح است دلسردی و سردی ناگهانی و آشکار هلن به مردی بود که آن همه برایش صبر کرده و رنج‬
‫کشیده بود‪ ٬‬آنهم اکنون که رنج ها بسر آمده بود و او با فراغ بال می خواست زندگیش را با وی شریک شود‪ .‬چرا هنگامی که او‬
‫زن داشت هلن دیوانه وار دوستش می داشت‪ ٬‬اما با جدا شدن وی از زنش‪ ٬‬هلن از وی زده شد؟‬

‫برای این که هلن چیزی را می خواست که هنوز فراچنگ او نیامده بود‪ .‬برای تحمل عمل متقابل با چارلز‪ ٬‬هم از باره شخصی و‬
‫هم جنسی‪ ٬‬هلن به تضمین فاصله گیری و دسترسی ناپذیذی او نیاز داشت‪ ٬‬که آنرا هم ازدواج وی میداد‪ .‬او تنها تحت آن شرایط‬
‫می توانست خودش را در اختیار چارلز بگذارد‪ .‬او یارای تحمل‪ ٬‬تعمیق و تداوم رابطه ای پاک و بی غل غش را که عاری از‬
‫فشار های درهم شکننده ازدواج چارلز بود نداشت‪ ٬‬رابطه ای که در آن فشار های کمر شکن زناشویی چارلز با ژانت پایه های‬
‫نبرد و در افتادن آن دو با جهان را پی می ریخت‪ .‬هلن به هیجانات‪ ٬‬تنش ها و رنج های عاطفی ناشی از دوست داشتن مردی‬
‫دسترسی ناپذیر‪ ٬‬نازمند بود تا بتواند با همه آنها در بیافتد‪ .‬پس از اتمام آن جنگ ها برای تصاحب چارلز در واقع هیچ ظرفیت و‬
‫استعدادی برای محرم و صمیمی شدن در او نبود‪ .‬حاال که او را بدست آورده بود می شد دورش انداخت‪.‬‬

‫باری وی در همه آن سال هایی که چشم براه رسیدن به او بود‪ ٬‬همه نمود های زنی را که زیادی دوست داشت به نمایش گذاشت‪.‬‬
‫او برای مردی که عاشق اش بود ولی نمی توانست او را داشته باشد‪ ٬‬سوخت و ساخت‪ ٬‬نابود شد‪ ٬‬از ته دل گریست و شیون کرد‪.‬‬
‫او را کانون هستی خویش و برگترین نیروی این جهان می دید ‪ -‬تا این که به وی رسید‪ .‬پس از آنکه شیرینی ها و تلخی های‬
‫دلدادگی پنهانی آنان فرو ریخت و با این واقعیت روبرو شد که او شوهرش است‪ ٬‬زان پس مردی که هلن نُه سال آزگار دل در‬
‫گرو مهر او سپرده بود‪ ٬‬از برافروختن آن آتش پر شور و لرزش های شادی آور در او ناتوان ماند‪.‬‬

‫بار ها دیده ایم وقتی دو تن که سال ها با هم دوستی و دلدادگی داشته اند‪ ٬‬آخر سر بر آن می شوند که باهم یکی و زن و شوهر‬
‫شوند‪ ٬‬چیزی از روابط آنها ناپدید می گردد؛ آن شور و شادی گم می گردد و عشق به خاموشی می گراید‪ .‬این پیشامد ضرورتا ً به‬
‫سبب متوقف شدن خوشی و دلدادگی آنان از یکدیگر نیست‪ .‬این امر امکان دارد ناشی از نادیده گرفتن محدودیت ظرفیت خود‪٬‬‬
‫توسط یکی یا هر دو آنان باشد‪ .‬داشتن رابطه آزاد اغلب و به طور ضمنی پیام آور جای گرفتن و فرورفتن در ژرفای رایطه ای‬
‫‪64‬‬

‫امن و راحت می باشد‪ .‬اما هنگامی که پای تعهد و پای بندی بمیان می آید‪ ٬‬می بینیم طرفین برای محافظت از خود پسرفت عاطفی‬
‫بروز می دهند‪.‬‬

‫این دقیقا همان چیزیست که میان هلن و چارلز پیش آمد‪ .‬چارلز به نوبه خود با غروری که از رسیدگی ها و تر و خشک کردن‬
‫های هلن بهش دست می داد‪ ٬‬از همه نشانه های عمیق نبودن عاطفی او چشم پوشی می کرد‪ .‬چارلز هیچ هم قربانی دسیسه چینی‬
‫یا دوز و کلک او نبود‪ ٬‬او دانسته و عامدا ً آن بخش از شخصیت و منش هلن را که با دید و بصیرت وی نمی خواند ‪ -‬دیدی که‬
‫ساخته و پرداخته هلن بود و او دلش می خواست آنرا باور کند ‪ -‬که او یگانه مرد مردان است و هیچ زنی به همخوابگی با او نه‬
‫نمی گوید را پشت گوش می انداخت‪ .‬او سال های فراوانی را با هلن در یک دنیای خیالی که با وسواس و دقت ساخته شده بود‬
‫سپری کرد؛ بی آنکه تمایلی به خالی کردن باد توهم َمن ّیت باد کرده خود داشته باشد‪ .‬پس از مرگ هلن‪ ٬‬بیشترین بخش خشم اواز‬
‫دست خودش بود‪ ٬‬همچنانکه خود وی دیرهنگام تایید کرد‪ ٬‬انکار و نقش خود او در آفرینش خواب و خیالی مستمر از عشقی‬
‫خانمانسوز که همه چیز او را می سوزاند و خاکستر می کرد‪ ٬‬سر آخر زناشویی آنان را به کویری مبدل نمود‪.‬‬

‫روسل‪ :‬سی و دو ساله؛ کارشناس کمک رسانی اجتماعی ( با دریافت عفو از مقامات دولتی) برای جوانان مرتکب جرایم جزیی‬
‫برنامه ریزی می کند‪.‬‬

‫نو جوان هایی که با آنان کار می کنم‪ ٬‬همیشه از دیدن اسم من که روی بازوی چپم خالکوبی شده است شگفت زده می شوند‪ .‬آن‬
‫خالکوبی در باره زندگی یی که داشتم حکایت از خیلی چیز ها میکند‪ .‬هنگامی که هفده سالم بود‪ ٬‬دادم آن خالکوبی را کردند‪ ٬‬برای‬
‫این که می دانستم روزی مرده ام را گوشه ای خواهند یافت‪ ٬‬و کسی نخواهد دانست آن جسد متعلق به کیست‪ .‬فکر می کنم جوانی‬
‫نادان‪ ٬‬سرکش و تبهکار بودم‪.‬‬

‫تا هفده سالگی پیش مادرم زندگی می کردم‪ .‬اما او دوباره ازدواج کرد‪ ٬‬من و شوهر جدید او آب مان توی یک جوب نمی رفت‪.‬‬
‫من خیلی از خونه درمی رفتم‪ ٬‬آنروز ها سر این جور چیز ها آدم را می انداختند توی اتاق و در را رویش می بستند‪ .‬اوایل مرا‬
‫می بردند به خانه های مخصوص کمک به جوانانی که در خانه های شان مشکل دارند‪ ٬‬بعد زندان تادیبی و بند نوجوانان‪ .‬طولی‬
‫نکشید که مرا بردند به بازداشتگاه جوانان‪ .‬هرچه بزرگتر می شدم گذرم به زندان های گوناگون می افتاد‪ .‬تا به بیست و پنج‬
‫سالگی برسم‪ ٬‬میهمان همه زندان های تادیبی‪ ٬‬ایالتی‪ ٬‬دور و نزدیک کالیفرنیا شده بودم‪.‬‬

‫نیازی به گفتن ندارد که در طول آن سال ها اکثرا توی زندان بودم تا بیرون‪ .‬بهر صورت ترتیب مالقات و دیدار با مونیکار را‬
‫میدادم‪ .‬روزی من و یکی از همپالکی هایم که از بند جوانان می شناختمش‪ ٬‬توی سان خوزه با یک ”ماشین کرایه ای“ گشت‬
‫میزدیم‪ .‬رفتیم توی یک پارکنیگ همبرگر فروشی و زدیم کنار ماشین پارک شده ای که دو دختر توی آن بودند‪ .‬با آنها صحبت‬
‫کردیم‪ ٬‬کمی که گرم گرفتیم رفتیم صندلی پشت ماشین آنها‪.‬‬

‫دوست من در دختربازی لنگه نداشت‪ .‬هر جا که سر و کله دختری پیدا می شد‪ ٬‬من خودم را عقب می کشیدم تا او کار خودش را‬
‫بکند‪ .‬رام کردن آن دو دختر برایش مثل آب خوردن بود‪ ٬‬اما همیشه هم دختر خوشگله را خودش می گرفت‪ ٬‬اون کارکشته بود و‬
‫زحمت اصلی را هم می کشید‪ ٬‬بهر حال دومی بمن میرسید‪ .‬آنشب از دختری که نصیب ام شد گله ای نداشتم‪ ٬‬او با دختری ریزه‬
‫میزه‪ ٬‬خوشگل و بلوندی که ماشین را می راند جور شد و مونیکا ماند برای من‪ .‬مونیکا پانزده سالش بود‪ ٬‬خیلی خوشگل بود‪٬‬‬
‫نرم‪ ٬‬با چشمانی درشت‪ ٬‬پرشور و در آرزوی عشق و دوستی‪ .‬از همان لحظه نخست مهربانی و ذوق و شوق او را می شد دید‪.‬‬

‫اگر این کار ها را زیاد کرده باشی می بینی که زن هایی هستند می فهمند تو ریگی توی کفش ات است و از تو دوری می کنند‪.‬‬
‫زنهایی هم هستند که انگار دوز و کلک تو‪ ٬‬روغن به چراغ آنها می ریزد‪ .‬آنها می بینند که تو بزرگتر هستی‪ ٬‬بدی با این همه در‬
‫دام می افتند و در صدد برمیایند تو را رام کنند‪ .‬شاید هم گمان می کنند در زندگی رنج زیادی کشیدی‪ ٬‬دلشان برایت می سوزد و‬
‫می خواهند کمکت کنند‪ .‬مونیکا از آن دسته دختر هایی بود که می خواست کمک کند‪ .‬براستی دختر خوبی بود‪ .‬بی گدار به آب‬
‫نمی زد‪ .‬چون دوست من و آن دختر بلونده دست بکار شدند‪ ٬‬ما رفتیم در زیر مهتاب گشتی و گپی بزنیم‪ .‬می خواست همه چیز را‬
‫در باره من بداند‪ .‬برای آنکه توی ذوقش نزنم‪ ٬‬داستان خودم را خوب سوزناک کردم‪ ٬‬چیزهایی را بزرگ می کردم که دلش برایم‬
‫بسوزد‪ ٬‬مثل نفرت شدید ناپدریم از من‪ ٬‬یا از بدبختی های بعضی خانه هایی که مرا به فرزند خواندگی پذیرفته بودند و پول هایی‬
‫را که برای من بود بدون مشورت با من خرج بچه های خود می کردند‪ .‬هنگامی که من داستانم را می گفتم او دستم را فشار‬
‫میداد‪ ٬‬محکم‪ ٬‬و گاه نوازش می کرد‪ ٬‬در چشمان قهوه ای درشتش اشک می جوشید‪ .‬پس از آنکه از هم جدا شدیم‪ ٬‬دوستم می‬
‫خواست با آب و تاب ریز شاهکار ها و پیروزی های خود با آن دختر بلونده را برایم تعریف کند‪ ٬‬اما من حال شنیدن آنها را‬
‫نداشتم‪ .‬مونیکا آدرس و شماره تلفن خود را بهم داده بود‪ ٬‬می خواستم فردای آنروز بهش زنگ بزنم‪ .‬از شهر که می خواستیم بیایم‬
‫‪65‬‬

‫بیرون پلیس ها جلو ماشین را گرفتند‪ .‬ماشین تازه دزدیده شده بود‪ .‬من همه اش به مونیکار فکر می کردم‪ .‬یقین داشتم که دیگر‬
‫کار تمام است و نمی بینمش‪ .‬بهش گفته بودم تمام تالش خود را می کنم که خطا های گذشته را پاک کنم و آدم درستکاری بشوم‪.‬‬

‫وقتی که مرا برگرداندند به بازداشتگاه جوانان‪ ٬‬تصمیم گرفتم برایش نامه ای بنویسم‪ .‬برایش نوشتم مرا دوباره گرفته اند‪ ٬‬بی گناه‪٬‬‬
‫چون پلیس ها می دانند که من سابقه دارم و از من خوشش شان نمی آید‪ .‬او بالفاصله نامه مرا پاسخ داد و از آنروز تا دو سال‬
‫تقریبا هر روز برای من می نوشت‪ .‬تنها چیزی که برای همدیگر می نوشتم‪ ٬‬آن بود که چه قدر همدیگر را دوست داریم و دلمان‬
‫برای هم تنگ می شود‪ ٬‬و اینکه پس از آزاد شدنم چه کارهایی خواهیم کرد‪.‬‬

‫مادرش اجازه نداد روزی که آزاد می شدم بیاید جلو زندان ( استاکتون) برای دیدنم‪ ٬‬برای همین با یک اتوبوس رفتم سان خوزه تا‬
‫ببینمش‪ .‬از فکر دیدنش دل تو دلم نبود‪ ٬‬راستش کمی هم ترسیده بودم‪ .‬ته دلم نگران بودم‪ ٬‬نکند پس از آنهمه دیگر نخواهد مرا‬
‫ببیند‪ .‬برای این که یکراست به دیدن او نروم‪ ٬‬نخست رفتم دیدن چند تا از هم بندی ها که پیش از من آزاد شده بودند‪ .‬تباهی‪ ٬‬تباهی‬
‫می آورد‪ .‬ما شروع کردیم به تبهکاری و شرارت‪ .‬تا آنها مرا با ماشین شان جلو خانه مونیکار ببرند‪ ٬‬از آزاد شدنم چهار روز‬
‫گذشته بود‪ .‬خسته و کوفته بودم‪ .‬می باید کمی بخود میامدم و نیرو می گرفتم تا شهامت رفتن به پیش او را پیدا می کردم‪ ٬‬می‬
‫ترسیدم بگوید برو گم شو‪ .‬وقتی دوستانم مرا در پیاده رو کنار خانه آنها پیاده کردند‪ ٬‬خدا را شکر‪ ٬‬مادرش خانه نبود‪ .‬مونیکا‬
‫لبخند به لب در را باز کرد‪ ٬‬از دیدن من خیلی خوشحال بود‪ ٬‬هرچند که از روز ورود من به شهر تا حاال چیزی از من نشنیده‬
‫بود‪ .‬آنروز با هم گشت خوبی داشتیم‪ ٬‬کمی راه رفتیم‪ ٬‬من هنوز بنگ نزده بودم‪ .‬نه پولی داشتم که ببرمش به جایی و نه ماشینی‪٬‬‬
‫اما به نظر نمی رسید این چیز ها برای او مهم باشد‪.‬‬

‫برای مدتی طوالنی در چشم مونیکا من نمی توانستم خطا کرده باشم‪ .‬برای هر کاری که کرده یا نکرده بودم بهانه ای می تراشید‬
‫و آنرا توجیه می کرد‪ .‬سال ها زندان رفته‪ ٬‬بیرون آمده‪ ٬‬باز زندان افتاده بودم‪ ٬‬با همه این ها او با من ازدواج کرد‪ .‬پدرش‪ ٬‬زمانی‬
‫که او بچه کوچکی بود‪ ٬‬از پیش آنها رفته بود‪ .‬مادرش هنوز از آن باره تلخ کام بود و از من هم خوشش نمی آمد‪ ٬‬دلیل اصلی‬
‫ازدواج من و مونیکا هم همین بود‪ .‬یکبار به خاطر جعل چک و کاله برداری زندان افتاده بودم‪ ٬‬پس از آنکه با ضمانت آزاد شدم‬
‫مادرش نمی گذاشت او را ببینم‪ ٬‬ما هم با هم فرار و در شهری دیگر ازدواج کردیم‪ .‬آن موقع مونیکا تازه هیجده سالش شده بود‪.‬‬
‫مدتی بود با هم در هتلی می ماندیم تا محاکمه من برسد‪ .‬در جایی‪ ٬‬توی رستورانی پیشخدمت بود‪ ٬‬اما برای این که هر روز بتواند‬
‫با من به دادگاه بیاید‪ ٬‬کارش را ول کرد‪ .‬آخرش هم من رفتم زندان و او برگشت خانه‪ ٬‬پیش مادرش‪ .‬آن ها با هم دعوا های زیادی‬
‫داشتند‪ ٬‬تا اینکه مونیکا از خانه رفت و در شهری نزدیک زندان باز پیشخدمت رستوران شد‪ .‬آنجا یک شهر دانشگاهی بود‪٬‬‬
‫همیشه آرزو می کردم دوباره برگردد سر درس و مشق و در آن دانشگاه تحصیل کند‪ .‬او دختر بسیار باهوشی بود‪ .‬آن کار را‬
‫نکرد‪ ٬‬پیشخدمتی کرد و منتظر من ماند‪ .‬با هم نامه نگاری می کردیم‪ ٬‬او هر آن فرصتی می یافت‪ ٬‬می آمد دیدن من‪ .‬می رفت با‬
‫زندانبان صحبت می کرد‪ ٬‬برای وی از من داستان ها می گفت و ازش می خواست کمکم بکند‪ .‬تا آنکه روزی بهش گفتم آن کار‬
‫را نکند‪ .‬من زهره ام می رفت با آن زندانبان حرف بزنم‪ ٬‬سر درنمی آوردم او برای چه آن کار را می کند‪ .‬هرچند پیوسته به‬
‫دیدنم میامد‪ ٬‬نامه هم می نوشت‪ ٬‬کتاب برایم میاورد‪ ٬‬کتاب هایی در زمینه تقویت روحیه خویش‪ .‬همیشه می گفت برایم دعا می کند‬
‫که عوض بشوم‪ .‬دلم نمی خواست توی زندان بمانم‪ ٬‬اما من سالها بود آن کار ها را میکردم و کار دیگری بلد نبودم‪.‬‬

‫باالخره روزی عقل ام کار کرد و در برنامه ای که مسئولین زندان می خواستند بمن کمک کنند تا دوره ای ببینم و کاری پیدا کنم‪٬‬‬
‫شرکت کردم‪ .‬در عین حال که زندان بودم اجازه یافتم بروم مدرسه و حرفه ای یاد بگیرم‪ .‬بدین سان دبیرستان را تمام کردم و رفتم‬
‫دانشگاه‪ .‬این بار پس از آزاد شدن دیگر دور و بر کار های خالف نرفتم‪ ٬‬چسبیدم به تحصیل تا اینکه دکترای مددکاری اجتماعی‬
‫ام را گرفتم‪ .‬اما در این راه همسرم را از دست دادم‪ .‬آن اوایل که هردو سخت تالش می کردیم بر موانع غلبه کنیم‪ ٬‬خیلی خوب‬
‫باهم سازش می کردیم‪ ٬‬اما هرچه اوضاع ما بهتر می شد و به شرایطی نزدیک می شدیم که همیشه آرزویش را داشتیم‪ ٬‬اما مونیکا‬
‫روز بروز خشمگین تر می شد‪ ٬‬چیزی که من در سراسر آن سال های پر از رنج و سختی‪ ٬‬از او ندیده بودم‪ .‬درست هنگامی که‬
‫به ساحل خوشبختی می رسیدیم‪ ٬‬هنگامی که می توانستیم در کنار هم شاد و خوشبخت باشیم‪ ٬‬او از پیش من رفت‪ .‬اکنون حتی نمی‬
‫دانم کجا بسر می برد‪ .‬مادرش نه با من حرف می زند و نه می گوید او کجاست‪ .‬منهم دستم بجایی نمی رسد‪ ٬‬با خود گفتم اگر او‬
‫نمی خواهد با من زندگی کند‪ ٬‬بهتر است ولش کنم‪ .‬بعضی وقت ها فکر می کنم برای مونیکا بهتر بود آدمی مثل مرا که در خیال‬
‫خود ساخته بود‪ ٬‬دوست می داشت تا خودم را‪ .‬آن هنگام که گهگاه همدیگر را می توانستیم ببینیم‪ ٬‬سخت عاشق یکدیگر بودیم‪٬‬‬
‫آنچه داشتیم نامه نگاری‪ ٬‬مالقات ها‪ ٬‬و آرزوی روزی بود که با هم باشیم‪ .‬زمانی که من شروع کردم به ساختن آنچه آرزویش را‬
‫داشتیم‪ ٬‬از هم دور شدیم‪ ٬‬هرچه به طبقه میانه نزدیکتر می شدیم‪ ٬‬او از آن بدش میامد‪ .‬بگمانم مشکل آنجا بود که شرایط عوض‬
‫شده بود و دیگر نمی توانست برای من دلسوزی کند‪.‬‬
‫‪66‬‬

‫کشش روسل بسوی مونیکا‬

‫در گذشت ِه روسل چیزی نبود که او را آماده پای بندی احساسی یا فیزیکی به کسی کند که با وی بتواند یک رابطه عشقی توام با‬
‫مفر اقدام به کار های مخاطره‬
‫مسئولیت و تعهد بکند‪ .‬او بیشترین بخش زندگی خود را در جستجوی احساس قدرت و امنیت از ّ‬
‫آمیز‪ ٬‬شلنگ اندازی و جفتک پرانی گذرانده بود‪ .‬از طریق اقدام به کار های مخاطره آمیز سعی داشت از امید باختگی ها و‬
‫درماندگی های خود بگریزد‪ .‬دلخوشی او به دست و پنجه نرم کردن با خطر برای گریختن بود‪ ٬‬گریختن از این درد و درماندگی‬
‫برجای مانده از ترک شدنش توسط مادرش بود‪.‬‬

‫وقتی مونیکا را دید فریفته نگاه های ساده‪ ٬‬مهربان و نرمخویی او در برابر خود شد‪ .‬بجای پس راندن او که پسر ”بدی“ بشمار‬
‫میامد‪ ٬‬مونیکا به مشکالت او عالقه فراوان و دلبستگی عمیق نشان داد‪ .‬بی درنگ به او رساند که زیر بالش را خواهد گرفت‪٬‬‬
‫دیری نکشید که او پایمردی مونیکا را آزمود‪ .‬آن هنگامی بود که او ناپدید گشت و مونیکا با شکیبایی چشم براه وی نشست‪ .‬به‬
‫نظر میرسید او عشق‪ ٬‬پایداری‪ ٬‬و بردباری چندان داشته باشد تا بتواند هر گند کاری یی را که روسل می کند‪ ٬‬راست و ریست‬
‫بنماید‪ .‬هرچند به نظر می آمد مونیکا در برابر روسل و رفتار های ناشایست او تحمل زیادی دارد‪ ٬‬خالف آن صادق است‪ .‬آنچه‬
‫که هیچکدام از آن دو جوان بدان پی نبردند‪ ٬‬این بود که مونیکا تا هنگامی برای روسل بود که او برای مونیکا نبود‪ .‬روسل تا‬
‫هنگامی که از مونیکا جدا بود‪ ٬‬او را همسر ایده آل می دید‪ ٬‬همسر ایده آل یک زندانی‪ .‬مونیکا دانسته و خواسته زندگی خود را به‬
‫امید و آرزوی روزی گذاشته بود که روسل عوض شود و آنها بهم برسند‪ .‬همسران زندانی که مونیکا هم یکی از آنان است‪ ٬‬نمونه‬
‫غایی زنانی هستند که زیادی دوست دارند‪ .‬چرا که آنان پاک ناتوان از خودمانی و محرم شدن با یک مرد می باشند‪ ٬‬بجای محرم‬
‫و صمیمی شدن با یک مرد‪ ٬‬آنان در خواب و خیال خویش بسر می برند‪ ٬‬در رویای روزی که همسر شان عوض خواهد شد و‬
‫آنان او را و او آنان را بیشتر از یک دنیا دوست خواهند داشت‪.‬‬

‫هنگامی که روسل موفق شد آن کار محال را بکند و آدمی درست و حسابی شود‪ ٬‬زندان نرود‪ ٬‬مونیکا از وی برگشت‪ .‬بودن‬
‫حضور روسل در زندگیش از وی صمیمیتی می خواست که برایش تهدید کننده بود؛ این وضع به مراتب برای او ناراحت کننده‬
‫بود تا غیبت هایی که روسل داشت‪ .‬از سویی نیز واقعیت زندگی روز مره با روسل هرگز به پای آن خواب و خیالی که وی از‬
‫عشق متقابل شان ساخته و پرداخته بود‪ ٬‬نمی رسید‪ .‬در بین مجرمین مثلی هست که می گوید کنار پیاده رو برای هرکدام از آنها‬
‫کادیالکی پارک شده که منتظر شان است‪ ٬‬این نشان می دهد دید و برداشت آنان از زندگی‪ ٬‬پس از آنکه از زندان بیرون آمدند‪ ٬‬تا‬
‫چه حد با خیال پردازی ساخته شده است‪ .‬در خواب و خیال زنان زندانی یی همچون مونیکا احتماال بجای کادیالک که نماد پول و‬
‫قدرت است‪ ٬‬کنار پیاده رو کالسکه ای با شش اسب پارک شده است‪ ٬‬که نماد عشقی رویایی و خیال انگیز می باشد‪ .‬چگونگی‬
‫دوست داشتن و دوست داشته شدن این زنان در رویاهای شان است‪ .‬برای آنان زندگی با آن رویاها همراه یک شوهر مجرم‬
‫آسانتر است تا تالش و کوشش برای تحقق یافتن آن رویا ها در این جهان واقعی‪.‬‬

‫آنچه مهم است بدانیم‪ ٬‬این استکه چنین می نمود روسل توانایی دوست داشتن عمیق کسی را نداشت‪ ٬‬در حالی که مونیکای بسیار‬
‫بردبار و مهربان‪ ٬‬به آن توانا بود‪ .‬واقعیت این استکه هر دو آنها به یکسان ناتوان ِی محرمیت داشتند‪ .‬این بود دلیل زن و شوهر‬
‫شدن آنها‪ ٬‬هنگامی که نمی توانستند با هم باشند‪ .‬این بود دلیل گسیختن روابط آنها‪ ٬‬هنگامی که می توانستند با هم باشند‪ .‬آموزنده‬
‫است که بدانیم روسل هنوز در زندگی شریک جدیدی ندارد‪ .‬او هنوز با سختی های خودمانی و محرم شدن دست بگریبان است‪.‬‬

‫تایلور؛ چهل و دو ساله؛ مدیر اجرایی یک شرکت بازرگانی؛ جدا شده‪ ٬‬بدون بچه‬

‫آن زمان که هنوز باهم بودیم‪ ٬‬به شوخی برای دوستانم می گفتم‪ :‬وقتی برای اولین بار نانسی را دیدم قلب ام چنان طپش داشت که‬
‫نفسم بند آمده بود‪ .‬این گفته من حقیقت دارد‪ :‬او پرستار بود و در شرکتی که من کار می کردم‪ ٬‬مشغول کار بود‪ .‬برای معاینه‬
‫دستگاه تنفس خود رفته بودم دفتر او تا روی یک دستگاه‪ /‬باند راه پیمایی کمی راه بروم یا بدوم ‪ -‬طپش قلب و بند آمدن نفس ام از‬
‫آن جا بود‪ .‬مرا ر ئیس ام به آنجا فرستاده بود‪ ٬‬چون خیلی چاق شده بودم‪ ٬‬روی قفسه سینه ام هم درد داشتم‪ .‬راست گفته باشم حال‬
‫و روز خوبی نداشتم‪ .‬همسرم یکسال و نیمی میشد که گذاشته بود از پیشم رفته بود‪ ٬‬با مردی دیگر‪ .‬موقعی که مرد های دیگر می‬
‫رفتند بار و خوش می گذراندند‪ ٬‬من تنها می نشستم خانه جلو تلویزیون و می خوردم‪.‬‬

‫همیشه دوست داشتم بخورم‪ .‬من و همسرم خیلی باهم تنیس بازی می کردیم‪ ٬‬بگمانم در طول مدتی که باهم بودیم آن ورزش‬
‫کالری های اضافی را می سوزاند‪ ٬‬اما با رفتن او رغبتی به بازی تنیس نداشتم و دیگر از آن بازی دلم می گرفت‪ .‬از همه چیز دلم‬
‫می گرفت‪ .‬آنروز توی اتاق نانسی تازه پی می بردم که در هیجده ماه گذشته شصت و پنج پوند به وزن ام اضافه شده است‪.‬‬
‫اگرچه دیگر لباس هایم به تنم نمی رفت‪ ٬‬اما یکبار هم نرفته بودم خودم را وزن بکنم‪ .‬قید همه چیز را زده بودم‪.‬‬
‫‪67‬‬

‫ابتدا صحبت های نانسی خیلی جدی و فقط درباره کارش بود‪ ٬‬اینکه مساله چاق شدن را نباید سرسری گرفت و چگونه می شود‬
‫خود را از آن نجات داد‪ .‬اما من گمان می کردم پیر شده ام و از من گذشته است‪ ٬‬برای وزن کم کردن تالشی نمی کردم‪.‬‬

‫دلم به حال خودم می سوخت‪ .‬حتی دل همسر جدا شده ام بمن می سوخت‪ ٬‬وقتی که مرا دید سرزنشم کرد و گفت‪” ٬‬چرا خودت را‬
‫این جوری ول کردی؟“ نیمه امیدی داشتم که دوباره برگردد پیشم‪ ٬‬اما برنگشت‪.‬‬

‫نانسی ازم پرسید آیا واقعه ای در گذشته نزدیک با اضافه شدن وزن من ارتباط دارد؟ هنگامی که گفتم همسرم جدا شده‪ ٬‬مطابق‬
‫اصول حرفه اش سکوت کرد و از روی همدردی دستی روی دستم کشید‪ .‬یادم میاید وقتی او آن کار را کرد‪ ٬‬لرزشی در خود‬
‫احساس کردم‪ ٬‬عجیب بود من مدت های زیادی بود همچون احساسی در باره هیچکس نکرده بودم‪ .‬او کلی بروشور‪ ٬‬نمودار و‬
‫کاتالوگ در باره خطرات چاقی و روش های وزن کم کردن برایم آورد و یک رژیم غذایی هم داد‪ ٬‬سپس افزود که هر دو هفته‬
‫یکبار بروم پیشش تا ببیند پیشرفت من چگونه است‪ .‬دلم نمی خواست برگردم پیش او‪ .‬دوهفته گذشت و من نه رژیم غذایی او را‬
‫دنبال کردم و نه وزنی کم کردم‪ ٬‬اما همدردی او را بدست آورده بودم‪ .‬سراسر جلسه دوم ما به صحبت کردن در باره چگونگی‬
‫تاثیر طالق روی من گذشت‪ .‬او به حرف هایم گوش کرد سپس با اصرار از من خواست همان کار هایی را بکنم که همه ازم می‬
‫خواستند‪ :‬بروم در دوره های آموزشی ( فربه یا الغر شدن) شرکت کنم‪ ٬‬بروم به یک کلوپ تندرستی‪ ٬‬با گروهی بروم مسافرت‪٬‬‬
‫دنبال سرگرمی ها و دلخوشی های تازه بروم‪ .‬با همه آنها موافقت کردم‪ ٬‬اما هیچ کاری نکردم‪ ٬‬دو هفته سپری شد و باز رفتم‬
‫پیشش‪ .‬در این دیدار بود که‪ ٬‬نمی دانم آن دل و جرات را از کجا پیدا کردم‪ ٬‬ازش خواستم با هم شبی برویم بیرون‪ ٬‬و او قبول‬
‫کرد‪ .‬شب شنبه با ماشین رفتم سراغش تا سوار کنم‪ ٬‬یک دنیا تکه پاره های روزنامه‪ ٬‬بروشور‪ ٬‬دفترچه هایی که در باره رژیم‬
‫الغری‪ ٬‬تمرینات بدنی‪ ٬‬قلب و غصه خوردن اطالعات میداد همراه خود آورده بود‪ .‬مدت مدیدی بود که کسی این همه بمن توجه‬
‫نمی کرد‪.‬‬

‫شبگردی یا بیرون رفتن های ما از آنشب آغاز شد‪ .‬دیری نکشید که ما بهم عالقه پیدا کردیم‪ .‬گمان می کردم نانسی می تواند همه‬
‫غم های مرا بزداید‪ .‬باید بگویم که وی کوشش خود را کرد‪ .‬او یک شب انواع خوراکی ها و خورشت های کم چربی ( به لحاظ‬
‫چربی خون من) پخته بود‪ ٬‬تا من بدون دلواپسی دلی از عزا دربیاورم و سیر بخورم‪ .‬حتی برای فردای من نهار درست کرده بود‬
‫تا با خود به سر کارم ببرم‪ .‬هرچند دیگر لب به آن چیزی هایی که جلو تلویزیون می خوردم‪ ٬‬نمی زدم اما وزنم کم نمی شد‪ .‬نه‬
‫الغر می شدم و نه چاق همانی مانده بودم که بودم‪ .‬برای الغر شدن من نانسی بیشتر از من تالش می کرد‪ .‬رفتار هردو ما بگونه‬
‫ای بود که گویی الغر شدن من پروژه و مسئولیت او بود‪.‬‬

‫راستش بگمان خودم سوخت و ساز بدن من بگونه ایست که برای سوزاند کالری های اضافی باید ورزش سنگین بکنم‪ ٬‬که ورزش‬
‫نمی کردم‪ .‬نانسی گلف بازی میکرد‪ ٬‬منهم هر از گاهی با او بازی می کردم‪ ٬‬اما آن برای من ورزشی نبود‪.‬‬

‫هشت ماهی می شد که ما باهم بودیم‪ ٬‬من یک مسافرت بازرگانی داشتم به ایوانستون‪ ٬‬شهری که زادگاه من است‪ .‬دو روز از‬
‫ماندنم در آنجا گذشته بود که به یکی دو تن از دوستان دوره دبیرستان برخوردم‪ .‬قصدم دیدن دوستان قدیم نبود‪ ٬‬اما این دو را از‬
‫دیر باز می شناختم و گفتگو هایمان گل انداخت‪ .‬آنها از شنیدن جدایی من و همسرم شگفت زده شدند‪ .‬همسر من هم از دخترهای‬
‫همان شهر بود‪ .‬از این بگذریم‪ ٬‬با آنها قرار گذاشتیم برویم تنیس بازی کنیم‪ .‬بازی آن دو خوب بود و می دانستند که من از دوره‬
‫دبیرستان تنیس بازی می کنم‪ .‬به آنان گفتم که نفس ندارم و تا آخر بازی یک به یک نفس کمی میاورم و می بُرم‪ ٬‬اما آنها پافشاری‬
‫می کردند‪.‬‬

‫از اینکه دوباره بازی می کردم خیلی خوش حال بودم‪ .‬چربی های اضافی باعث کند شدن بازی من می شد‪ ٬‬هر بازی هم که کردم‬
‫باختم‪ ٬‬اما به آنها گفتم که سال دیگر برمی گردم و از هر دو آنها می برم‪.‬‬

‫وقتی برگشتم نانسی گفت رفته بوده به یک سمینار بسیار خوب در باره تغذیه سالم و می خواست همه آن چیز های جدید را روی‬
‫من بیازماید‪ .‬بهش گفتم نه‪ ٬‬من می خواهم این بار بروش خودم وزن کم کنم‪.‬‬

‫تا آن هنگام من و نانسی دعوای مان نشده بود‪ .‬او باال سر من بود و همیشه می گفت باید مواظب خودم باشم‪ ٬‬تا این که من شروع‬
‫کردم به بازی تنیس و بگو مگو های ما آغاز گشت‪ .‬من نیمروز می رفتم برای بازی تنیس تا در ساعاتی که با هم هستیم اختاللی‬
‫به وجود نیاید‪ .‬اما دیگر روابط ما مثل سابق نبود‪.‬‬

‫نانسی زن جوان و دلفریبی است‪ ٬‬هشت سال از من جوانتر می باشد‪ ٬‬من گمان می بردم پس از آنکه هیکل ام میزان شد روابط‬
‫مان هم بهتر خواهد شد و او بیشتر از من خوشش خواهد آمد‪ .‬خدا می داند که من چقدر خوش حال بودم و از خودم خوشم میامد‪.‬‬
‫اما چنین نشد که من می پنداشتم‪ .‬او مدام شکوه می کرد که من عوض شده ام‪ ٬‬دیگر آنی نیستم که بودم‪ .‬آخر سر هم ازم خواست‬
‫‪68‬‬

‫جمع کنم و بروم‪ .‬این وقتی بود که من تنها هفت پوند بیشتر از جدا شدن زنم وزن داشتم‪ .‬جدا شدن از نانسی برایم خیلی سخت‬
‫بود‪ .‬آرزو داشتم روزی با او عروسی کنم‪ .‬اما پس از الغر شدنم‪ ٬‬او راست می گفت ‪ -‬روابط ما دیگر آنی نبود که بود‪.‬‬

‫کشش تایلور بسوی نانسی‬

‫تایلور مردی بود که نیاز او به وابستگی را می شد دید‪ ٬‬نیازی که بحران طالق آنرا تشدید کرده بود‪ .‬خراب شدن تا اندازه ای‬
‫حساب شدهٔ حال و روز او و تنهایی کشیدنش‪ ٬‬برا ی دلسوزی و باز گرداندن همسرش‪ ٬‬در دل همسر وی اثر نکرد اما همدردی‬
‫زنی دیگر را که زیادی دوست داشت برانگیخت‪ ٬‬زن که به بهروزی رساندن یکی دیگر را‪ ٬‬پوششی برای اهداف زندگی خویش‬
‫میکرد‪ .‬رنج و بیچارگی تایلور و اشتیاق نانسی به کمک کردن‪ ٬‬اساس کشش آن دو به یکدیگر را فراهم می آورد‪.‬‬

‫آن هنگام تایلور هنوز در سوزش رانده شدن از همسرش می گداخت و در سوگ جدایی او و پاشیدن زندگی زناشویی اش زانوی‬
‫غم بغل گرفته بود‪ .‬در آن شرایط ناگوار که نزدیک به همه گرفتاران درد و رنج جدایی از سر می گذرانند‪ ٬‬کشش او به نانسی نه‬
‫به خاطر زنانگی او که به خاطر نقش او به عنوان یک پرستار و درمانگر بود‪ ٬‬به خاطر و وقفه ای بود که در درد و انده او‬
‫میاورد‪.‬‬

‫بیش و کم بهمان سان که مقادیر معتنابهی خوراکی برای پرکردن پوچی خود و خفه کردن درد از دست دادن زنش بکا برده بود‪٬‬‬
‫اکنون نگرانی و دلشوره نانسی را که بزندگی وی سایه افکن شده بود‪ ٬‬مانند بالشتکی ضربه گیر برای امنیت عاطفی خویش و‬
‫محافظت از ارج و قرب لگد مال شده اش بکار می برد‪ .‬باری نیاز تایلور به توجه کامل نانسی گذرا بود‪ ٬‬مرحله ای سپری شونده‬
‫در فرایند بهبودی او بشمار میامد‪ .‬گذشت زمان با جایگزین سازی وسواس و دلسوزی به خویشتن‪ ٬‬با اعتماد به خویشتن‪ ٬‬آن‬
‫محافظت و پرستاری فراوان نانسی که روزگاری برایش آرام جان بود‪ ٬‬اکنون او را دلزده می کرد‪ .‬بر خالف وابستگی موقت و‬
‫تشدید یافته تایلور‪ ٬‬نیاز او به نیازمند بودن دیگران به او گذرا نبود‪ ٬‬آن یکی از نمود های ویژه و کانونی شخصیت او بود‪ ٬‬شاید‬
‫هم یگانه روزنه ای بود که وی می توانست از آنجا با دیگران ارتباط بگذارد‪ .‬او هم در خانه و هم در سر کار یک ”پرستار“ بود‪.‬‬
‫هر چه هم تایلور شوهر وابسته ای می خواست باشد‪ ٬‬حتی پس از بهبودی او از تکانه ها و تنش های جانفرسای آغازین جدایی‪٬‬‬
‫نیاز او به پرستاری و نگهداری شدن هرگز به پای عمق نیاز نانسی به سرو سامان دادن و کنترل زندگی کسی دیگر نمی رسید‪.‬‬
‫بازیافتن تندرستی خود برای تایلور‪ ٬‬که برای آن نانسی خستگی ناپذیر خود را به آب و آتش میزد‪ ٬‬ناقوس مرگ دوستی و رابطه‬
‫آنان را به صدا درمی آورد‪.‬‬

‫بارت‪ :‬سی و شش ساله؛ مدیر پیشین؛ میخواره از سن چهارده سالگی‪ .‬دو سالی است که میخوارگی را ترک کرده است‪.‬‬

‫یکسالی می شد که جدا شده بودم و شب ها تنهایی می رفتم کافه ها و دیسکو ها که ریتا را دیدم‪ .‬دختری بود با ساق های بلند‪٬‬‬
‫چشمان تیره‪ ٬‬که سر و وضع هیپی ها را داشت‪ .‬در آغاز ما باهم خیلی بنگ می زدیم و می رفتیم هپروت‪ .‬آن روز ها خیلی‬
‫خرجم می شد‪ ٬‬اما بهترین روز ها را داشتیم‪ .‬ریتا یک هیپی واقعی نبود‪ ٬‬او آن قدر ها هم ول نبود که خودش را به بی خیالی‬
‫بزند‪ .‬مقدار اندکی با من حشیش می کشید به طوری که آن آداب و منش خوب بوستونی خود را هیچگاه از دست نمی داد‪ .‬آپارتمان‬
‫او همیشه شسته و رفته بود‪ .‬همیشه پیش او احساس امنیت می کردم‪ ٬‬گویی نیرویی داشت که اگر هم می افتادم‪ ٬‬نمی گذاشت محکم‬
‫زمین بخورم‪.‬‬

‫اولین شبی که باهم رفتیم بیرون یک شام عالی خوردیم و برگشتیم به آپارتمان او‪ .‬آنشب من مست مست شدم و از حال رفتم‪ .‬در‬
‫هر حال وقتی بیدار شدم دیدم افتاده ام روی تخت او و لحاف خوشرنگ و نرمی رویم را پوشانده است‪ ٬‬بالش زیر سرم بوی‬
‫خوشی میداد‪ ٬‬احساس می کردم برگشته ام خانه ‪ -‬جایی امن‪ ٬‬میدونی؟ ریتا همه فوت و فن های الزم برای پرستاری از الکلی ها‬
‫را خوب بلد بود‪ .‬پدرش بانکداری می کرده است و از همین بیماری مرده بود‪ .‬بهر صورت‪ ٬‬پس از آن‪ ٬‬برای چند هفته ای رفتم‬
‫پیش او بمانم‪ ٬‬و دو سال بعد را مانند کسبه کارکشته خرید و فروش می کردم و همه فن حریف شده بودم‪ ٬‬همه جور کار می کردم‬
‫تا این که همه چیز را از دست دادم‪.‬‬

‫پس از آنکه شش ماهی باهم بودیم او دیگر بنگ نمی زد‪ .‬فکر می کنم فهمیده بود که نباید بگذارد رشته امور از دستش خارج‬
‫شود‪ ٬‬من که قید همه چیز را زده بودم‪ .‬در همین هیر و ویر با هم عروسی کردیم‪ .‬پس از عروسی ترس برم داشت‪ .‬من که‬
‫مسئولیت های قبلی خود را خوب انجام نمی دادم‪ ٬‬حاال مسئولیت دیگری هم افتاده بود روی دوشم‪ .‬درست دم دمای عروسی مان‬
‫ضرر می کردم و همه چیز را داشتم از دستم می دادم‪ .‬کنترل همه چیز از دستم می رفت‪ ٬‬همه روز ها را به باده خواری می‬
‫‪69‬‬

‫گذراندم‪ .‬ریتا خبر نداشت که وضع من خراب است‪ ٬‬بهش می گفتم باید جایی معامله ای بکنم و با بنزی که داشتم می رفتم کنار‬
‫ساحل پارک می کردم و می نوشیدم‪ .‬باالخره ته کار درآمد‪ ٬‬من توی شهر به هرکی که بگی بدهکار بودم و نمی دانستم چه خاکی‬
‫بسرم بریزم‪.‬‬

‫رفتم یک مسافرت طوالنی با این نیت که با ماشین خودم خودکشی کنم و وانمود کنم تصادف بوده است‪ .‬اما آمد دنبالم‪ ٬‬مرا توی‬
‫هتلی دربداغون پیدا کرد و برگرداند خانه‪ .‬دیگر پولی برای مان نمانده بود اما او مرا برد به بیمارستانی که معتادان به الکل را‬
‫درمان می کرد‪ .‬مسخره است‪ ٬‬من به آن کار او ناسپاسی می کردم‪ .‬گیج و خشمگین بودم‪ ٬‬می ترسیدم ‪ -‬سال اول ترک اعتیاد از‬
‫نظر جنسی به او نزدیک نشدم‪ .‬هنوز نمی دانم کار ما بکجا می کشد‪ ٬‬اما با گذشت زمان کمی بهتر شده است‪.‬‬

‫کشش بارت بسوی ریتا‬

‫در نخستین قرار آن دو هنگامی که بارت مست کرد و کله پا شد‪ ٬‬ریتا به داد وی رسید و نگذاشت او به دردسر فراوان بیافتد‪ ٬‬با‬
‫این کار وی پیامی به آن مرد فرستاد‪ َ٬‬که نخواهد گذاشت وی یکراست با کله بسوی نابودی خویش پیش برود‪ .‬برای مدتی نیز‬
‫چنین می نمود که وی با مهربانی و کاردانی خود خواهد توانست بارت را از بدبختی های اعتیاد نجات دهد‪ .‬ظاهرا ً با این شیوه‬
‫محافظت از او‪ ٬‬در واقع کمک می کرد تا بارت بی آنکه عواقب اعتیاد خود را احساس کند و جلو چشمش ببیند‪ ٬‬مدت ها به آن‬
‫ادامه دهد؛ ریتا با آرامش دادن به او و تلطیف عواقب می گساری هایش‪ ٬‬به استمرار بیماری وی کمک می کرد‪ .‬تا مادام که‬
‫معتادی به اعتیاد خود ادامه می دهد‪ ٬‬بدنبال کسی نمی گردد که کمکش کند تا بهتر شود‪ ٬‬بلکه در پی کسی میرود که بتواند با خیال‬
‫راحت و بدون مزاحمت در کنار وی همچنان بیمار بماند‪ .‬مدتی ریتا برای وی ایده آل بود‪ ٬‬تا اینکه چنان بیمار گشت که در برابر‬
‫بالیی که سر خود میاورد‪ ٬‬از دست ریتا هم کاری برایش ساخته نبوند‪.‬‬

‫پس از آنکه ریتا رفت و او را پیدا کرد‪ ٬‬آورد در بیمارستان ترک اعتیاد الکلی ها خواباند‪ ٬‬بارت باده خواری را گذاشت کنار و‬
‫بهبود یافت‪ .‬اما ریتا که خود را میان او و دوای او جای داده بود‪ ٬‬دیگر نمی توانست بداد او برسد و بهش نشان دهد مشروب‬
‫خوردن چه بالیی به سرش میاورد و رفتار او را تصحیح کند‪ ٬‬از آنسر بارت هم از دست وی رنجیده و خشمگین بود که دیگر آن‬
‫کار ها را برایش نمی کرد و بگونه ای بی وفایی می نمود‪ .‬بارت از این باره نیز از دست وی خشمگین و رنجیده بود‪ ٬‬که هنگام‬
‫ناتوانی وی‪ ٬‬ریتا چنان توانا و دانا بود‪.‬‬

‫هرکدام از ما ها هرچندان هم زندگی خود را بخواهیم هدر دهیم‪ ٬‬می خواهیم زمام امور زندگی خویش را در دست خود داشته‬
‫باشیم‪ .‬هر آن ببینیم کسی که کمک مان می کند‪ ٬‬از آن راه به طور ضمنی روی ما برتری و قدرت می یابد‪ ٬‬از وی رنجشی به دل‬
‫می گیریم‪ .‬از این گذشته‪ ٬‬یک مرد برای این که احساس کند به همسرش کشش دارد‪ ٬‬نیاز دارد که احساس کند از همسرش‬
‫نیرومندتر و برتر می باشد‪ .‬از این دیدگاه‪ ٬‬کمکی که ریتا به بارت کرد و او را در بیمارستان خواباند‪ ٬‬تنها روی وخامت بیماری‬
‫او انگشت می نهاد‪ ٬‬درست همین نشانه دلبستگی عمیق او‪ ٬‬دست کم برای مدتی‪ ٬‬از کشش جنسی بارت به وی می کاست و از وی‬
‫دور می ساخت‪.‬‬

‫گذشته از این جبنه احساسی‪ ٬‬احتمال کارکرد یک عامل روانشناختی را در اینجا نباید نادیده گرفت‪ .‬شاید بهتر است آنرا باز کنیم‪.‬‬
‫هنگامی که مردی از الکل با همان قصد و نیتی که بارت آنرا می خورد‪ ٬‬استفاده می کند‪ ٬‬اگر در صدد ترک آن بربیاید‪ ٬‬بدن او‬
‫یکسال یا بیشتر زمان نیاز دارد تا بتواند به طور طبیعی و بدون دخالت دوا در آن سیستم‪ ٬‬از نظر سکسی واکنش نشان دهد‪ .‬در‬
‫خالل این دوره تعدیل و تطبیق جسمانی امکان دارد همسر آن شخص از درک و پذیرش قصور یا ناتوانی او در اجرای وظایف‬
‫همخوابگی ناتوان باشد‪.‬‬

‫امکان وقوع عکس آن نیز هست‪ .‬معتادی که تازه الکل را کنار گذاشته است‪ ٬‬احتمال دارد به سبب بهم خوردن تعادل هورمون‬
‫هایش‪ ٬‬اشتهای فراوانی به همخوابگی پیدا کند‪ .‬البته این امر می تواند دالیل روانشناسانه نیز داشته باشد‪ .‬چنانکه یک مرد جوان‬
‫پس از خود داری از مصرف الکل و دوا های دیگر به مدت چندین هفته می گفت‪” ٬‬اکنون سکس تنها چیزیست که از آن سرمست‬
‫می شوم‪ “.‬بدین سان می بینیم سکس برای رهایی از نگرانی هایی که در اوایل ترک اعتیاد سر برمیاورند‪ ٬‬جایگزینی برای دوا‪/‬‬
‫الکل می گردد‪.‬‬

‫بهبود یافتن از اعتیاد و هم‪-‬اعتیادی‪ ٬‬برای زن و شوهر ها فرایند بسیار پیچیده و ظریفی می باشد‪ .‬شاید بارت و ریتا بتوانند از آن‬
‫گذار و دگرگونی زنده جان بدربرند‪ .‬حقیقت آنست که در آغاز رسیدن آن دو بهمدیگر به سبب بیماری شان به الکل و هم‪-‬الکلی‬
‫بودن میسر گشت‪ .‬اما الزمه نیل بدان‪ ٬‬در غیاب اعتیاد موثر‪ ٬‬برای مدتی پیمودن مسیر های جداگانه می باشد‪ ٬‬تا هردو بتوانند‬
‫‪70‬‬

‫روی بهبودی خویش تمرکز بگذارند‪ .‬هر دو آنان می باید به درون خویش بنگرند و خویشتنی را در آغوش کشند که با آنهمه‬
‫سرسختی‪ ٬‬از طریق عشق ورزیدن بهمدیگر‪ ٬‬و رقص با همدیگر‪ ٬‬از آن پرهیز می کردند‪.‬‬

‫گرگ‪ :‬سی و هشت ساله؛ چهارده سال است که پاک است و در سازمان کمک به معتادان ناشناس مواد مخدر می باشد؛ اکنون‬
‫ازدواج کرده است و دو بچه دارد‪ ٬‬به عنوان مشاور جوانانی که استفاده نادرست از مواد می کنند‪ ٬‬سرگرم کار می باشد‬

‫آرام تابستانی گرم‬


‫یک روز همدیگر را توی پارک دیدیم‪ .‬او داشت یک شبنامه می خواند و من رفته بودم هوا خوری‪ .‬نمیروز ِ‬
‫بود‪.‬‬

‫بیست و دو سالم بود و سال اول دانشکده بودم که مرا از دانشگاه انداخته بودند بیرون‪ ٬‬اما همه جا هو انداخته بودم که می خواهم‬
‫برگردم دانشگاه‪ .‬بدین ترتیب پدر و مادرم هنوز برایم پول می فرستادند‪ .‬آنها نمی توانستند از این رویای خود دست بردارند که‬
‫من دانشگاه را تمام می کنم و می روم سر کار‪ .‬برای آن رویای خود سال ها پس از بیرون انداخته شدن از دانشگاه‪ ٬‬همچنان‬
‫هزنیه تحصیل مرا میدادند‪.‬‬

‫آالنا گوشتالو و فربه بود‪ ٬‬حدودا ً چهل تا پنجاه پوند بیشتر وزن داشت‪ ٬‬می شد گفت خطری برایم نداشت‪ .‬برای اینکه از من َ‬
‫سرتَر‬
‫نبود و اگر هم روزی ترکم می کرد‪ ٬‬برایم خیالی نبود‪ .‬سر صحبت را با پرسیدن این که چی می خواند‪ ٬‬باز کردم‪ .‬از همان لحظه‬
‫اول همه چیز راحت پیش رفت‪ .‬او زیاد می خندید‪ ٬‬احساس می کردم این من هستم که او را می خندانم‪ .‬او از میسی سیپی و‬
‫االباما برایم داستان ها می گفت‪ ٬‬از راه پیمایی همراه با مارتین لوترکینگ‪ ٬‬از چگونگی آن راه پیمایی‪ ٬‬از کار با همه آنهایی که‬
‫می خواستند تحولی در زندگی پدید آورند‪.‬‬

‫من پای بند هیچ جنبشی نبودم‪ ٬‬تنها می خواستم بهم خوش بگذرد‪ .‬خوشگذرانی و کامرانی چراغ راهنمای من بود‪ .‬به لطف‬
‫دوستان از آن باره هم کم نمی آوردم‪ .‬آالنا خیلی حرص می خورد‪ .‬بعضی وقت ها می گفت‪ ٬‬دلش می خواهد برگردد کالیفرنیا‪٬‬‬
‫اما خود را مجاز به آنکار نمی دانست‪ ٬‬می گفت‪ ٬‬تا وقتی که آن همه مردم در این کشور نداری و بدبختی می کشند‪ ٬‬درست نیست‬
‫من خوشگذرانی کنم‪.‬‬

‫آنروز دو سه ساعتی توی پارک با هم گپ زدیم و وقت تلف کردیم‪ ٬‬بهم دیگر می گفتیم که کی هستیم‪ .‬پس از آن برگشتیم به خانه‬
‫ای که من با چند تن به اشتراک داشتم و بیشتر برای حشیش کشیدن و رفتن به هپروت بود‪ .‬وقتی رسیدیم آنجا وی گرسنه اش بود‪.‬‬
‫شروع کرد به خوردن هرچی گیرش میامد و پس از آن هم سرگرم تمیز کردن آشپزخانه شد‪ ٬‬منهم توی اتاق نشیمن خودم را می‬
‫ساختم‪ ٬‬یادم می میاید که با یک شیشه خمیر بادام زمینی و کره‪ ٬‬با یک بسته نان خشک کوچک که می شد خمیر بادام زمنی را‬
‫روی آن مالید از آشپزخانه آمد بیرون‪ ٬‬آمد نزدیک من نشست‪ .‬همه اش با هم خندیدیم‪ .‬بگمانم آن روز هردو ما به وضوح مانند‬
‫معتادان رفتار می کردیم‪ ٬‬روز های بعد هم‪ .‬آنروز هیچکدام از ما ادا درنمی آوردیم‪ ٬‬خودمان بودیم‪ .‬هردو آن کاری را می کردیم‬
‫که دلمان می خواست‪ ٬‬یکی را پیدا کرده بودیم که سر آن چیز ها زیاد سختگیری نمی کرد‪ .‬بی آنکه حرفی بزنیم‪ ٬‬میدانستیم که‬
‫خوب با هم جور درمیاییم‪.‬‬

‫پس از آن‪ ٬‬با هم اوقات خوش زیادی داشتیم‪ ٬‬فکر می کنم بهتر از آن‪ ٬‬ایام خوش دیگری وجود نداشت‪ ٬‬همه چیز راحت پیش می‬
‫رفت بی آنکه هیچکدام از ما ها اصال حالت تدافعی بگیریم و بهم دیگر دروغ بگوییم‪ .‬آدم های معتاد معموال حالت تدافعی دارند‪.‬‬

‫سر اینکه یکبار هم بتوانم بدون بنگ زدن باهم سکس داشته باشیم‪ ٬‬خیلی باهم دعوا می کردیم‪ .‬او یقین داشت که چاق و بی ریخت‬
‫کار من‪ ٬‬برای این است که بتوانم تحملش کنم‪.‬‬‫است‪ .‬وقتی که من قبل از همخوابگی با وی خودم را می ساختم‪ ٬‬گمان می کرد آن ِ‬
‫راستش با هرکسی دیگری هم می خواستم همخوابه شوم‪ ٬‬می باید نخست خودم را می ساختم‪ .‬اعتماد به نفس هردو ما کم بود‪.‬‬
‫برای من پنهان شدن پشت سر اعتیاد او آسانتر بود‪ ٬‬برای این که فربه بودن او نشان میداد مشکلی در میان است‪ .‬نبود انگیزه در‬
‫من و این که زندگی من راه بجایی نمی برد‪ ٬‬زیاد بچشم نمی آمد تا آن پنجاه پوند اضافی که وی با خود اینسو و آنسو می کشید‪ .‬به‬
‫این ترتیب ما مدام سر این که علیرغم سنگینی وزن او هنوز می توانستم دوستش داشته یانه‪ ٬‬با هم جنگ داشتیم‪ .‬کار را بجایی‬
‫رساند که بهش گفتم برای من آنچه در درون اوست دوست داشتنی است نه آنکه از برون وی نمایان است‪ .‬اینگونه بود که برای‬
‫مدتی دعوا ها خوابید‪.‬‬

‫می گفت برای آن می خورد که ناراحت است‪ .‬منهم می گفتم برای این خودم را می سازم که نمی توانم او را خوشحال کنم‪ .‬بر این‬
‫سپر بالی یکدیگر می شدیم‪ .‬هرکدام از ما دوتن بهانه خوبی داشتیم برای کاری که می کردیم‪.‬‬
‫منوال من و او ِ‬
‫‪71‬‬

‫خیلی وقت ها وانمود می کردیم که مشکلی به آن صورت نداریم‪ .‬تنها که ما نبودیم‪ ٬‬خیلی های دیگر هم چاق بودند یا بنگ می‬
‫زدند‪ .‬بدین ترتیب بی خیال همه آنها می گشتیم‪.‬‬

‫مرا به خاطر همراه داشتن داوا های خطرناک دستگیر کردند‪ .‬ده روزی می شد زندان رفته بودم که پدر و مادرم بدادم رسیدند‪٬‬‬
‫وکیل ورزیده ای برایم گرفتند و او بجای آنکه زندان اضافی برایم ببرند‪ ٬‬قرار گذاشت بروم به یک سازمان ترک اعتیاد‪ .‬در آن ده‬
‫روزی که توی زندان بودم آالنا جل و پالس اش را گرفت و رفت‪ .‬من از آن باره خیلی کفری شده بودم‪ .‬احساس می کردم ترکم‬
‫کرده است‪ .‬البته هر روز دعوای ما بیشتر می شد‪ .‬اکنون که بر می گردم و به آن روز های می نگرم‪ ٬‬می بینم زندگی کردن با‬
‫من کار هرکسی نبود‪.‬‬

‫آن پارانوا و بدگمانی که دامن هر مصرف کننده مواد مخدر برای مدتی را می گیرد‪ ٬‬داشت آثار خودش را روی من میگذاشت‪.‬‬
‫هر روز نیز یا در حال هپروت بودم یا حشیش می پیچیدم که بکشم‪ .‬آالنا همه چیز را شخصی تلقی می کرد‪ ٬‬گمان می برد اگر‬
‫فربه نبود وضع فرق می کرد من بیشتر پیش او می ماندم‪ ٬‬همه لحظات زندگی مان را در نشئگی و َمنگی نمی گذراندیم‪ .‬فکر می‬
‫کرد من از او فرار می کنم‪ .‬بدبختی این جا بود که من از خود فرار می کردم!‬

‫باری او برای ده ماه ناپدید شد‪ ٬‬شاید هم سرگرمی دیگری پیدا کرده بود‪ .‬درمانگری که پیش وی رفتم اصرار داشت بروم نشست‬
‫های سازمان معتاد های ناشناس مواد مخدر‪ .‬چاره نداشتم و پذیرفتم‪ ٬‬چون باید میان زندان و آنجا یکی را انتخاب می کردم‪ .‬در‬
‫آنجا آدم های زیادی را دیدم که پیشتر توی خیابانها دیده بودم‪ .‬پس از گذشت مدتی اندک اندک به عقل ام رسید شاید منهم با مواد‬
‫مشکل دارم‪ .‬این آدم ها هر روز بیشتر به زندگی برمیگشتند‪ ٬‬اما من هر روز‪ ٬‬سراسر روز‪ ٬‬از مصرف مواد منگ منگ می‬
‫شدم‪ .‬این بود که دیگر به آن جلسات نرفتم‪ ٬‬بدرد من نمی خورد‪ .‬با یکی از کارکنان آنجا دوست شده بودم و فکر می کردم می‬
‫تواند کمکم بکند‪ ٬‬رفتم و ازش کمک خواستم‪ .‬از آن پس او شد مسئول من در سازمان معتادان ناشناس الکل‪ .‬هر روز دوبار به او‬
‫زنگ میزدم‪ .‬می باید همه چیزم را عوض می کردم ‪ -‬دوستانم را‪ ٬‬میهمانی ها را‪ ٬‬همه چیز را ‪ -‬باالخره آنکار را کردم‪ .‬درمانگر‬
‫من هم کمکم کرد‪ ٬‬او همه مراحلی را که می باید از سر می گذراندم‪ ٬‬پیشاپیش می دانست و مرا از همه آنها به موقع می آگاهانید‪.‬‬
‫چنین شد که توانستم از الکل و مواد مخدر دوری جویم‪.‬‬

‫پس از آنکه در آن سازمان پاک شدم و مواد را گذاشتم کنار‪ ٬‬آالنا آمدم بدیدنم‪ .‬از همان دم تا چهار ماه دوباره آش همان شد و‬
‫کاسه همان‪ ٬‬ما باز با همدیگر همان بازی ها را می کردیم‪ .‬مشاور من از آن با ”ساخت و پاخت“ یاد می کرد‪ .‬آن شیوه ما بود‬
‫برای سوء استفاده از همدیگر تا با خوب و بد هم بسازیم و به اعتیاد خود ادامه دهیم‪ .‬می دانستم که اگر با وی وارد آن بازی می‬
‫شدم‪ ٬‬می رفتم توی اعتیاد‪ .‬اکنون دیگر با او دوست هم نیستم‪ .‬آن دوستی بدون بیمار شدن و بیمار ماندن ما سرنمی گرفت‪.‬‬

‫کشش گرگ به آالنا‬

‫گرگ و آالنا از همان دیدار نخست کشش و پیوند نیرومندی پدید آمد‪ .‬هرکدام از آنان اعتیادی داشتند که زندگی شان را می‬ ‫میان ِ‬
‫چرخاند و برای کمتر و ناچیز جلوه دادن اعتیاد خویش‪ ٬‬توجه خود را معطوف اعتیاد آن یکی می کردند‪ .‬سپس‪ ٬‬از طریق روابط‬
‫خود‪ ٬‬گاه با ظرافت و گاه نه چندان با کاردانی بهمدیگر میدان میدادند تا همچنان بیمار بمانند‪ ٬‬حتی مواقعی که سر یکدیگر داد می‬
‫زدند‪ .‬این یکی از الگوهای عادی میان زن و شوهر های معتاد می باشد‪ ٬‬چه اعتیاد آنها به یک ماده باشد چه به مواد متفاوت‪ .‬آنان‬
‫اعتیاد دیگری را بهانه می گیرند تا حدت اعتیاد خود را از انظار مخفی بدارند ‪ -‬هر چه شدت خرابی وضع آنها بیشتر باشد‪ ٬‬نیاز‬
‫به آن بهانه برای ایز گم کردن‪ ٬‬برای بیمارتر گشتن‪ ٬‬بیشتر غرق شدن‪ ٬‬کمتر اختیار خود را داشتن‪ ٬‬فزونتر خواهد بود‪.‬‬

‫گرگ مهربان و دلسوز بود و می خواست در راه آنچه که باور دارد‪ ٬‬از خود بگذرد‪.‬‬ ‫در کنار آنچه که آورده شد‪ ٬‬آالنا در چشم ِ‬
‫این چیزیست که هر معتادی را به طمع می اندازد‪ ٬‬چرا که آمادگی داشتن به رنج کشیدن و از خودگذشتگی پیش شرط رابطه‬
‫گذاشتن با یا یک معتاد می باشد‪ .‬آن ضمانتی است برای ماندن او هنگامی که اوضاع رو به تباهی می گذارد‪ .‬پس از ماه ها جنگ‬
‫گرگ به زندان بود که جرات یافت او را ترک کند‪ ٬‬آنهم به طور موقت‪ .‬او به ناچار‬ ‫و داد دل آزار آالنا تنها پس از افتادن ِ‬
‫برگشت‪ ٬‬تا دوتایی کاری را که نیمه کاره گذاشته و رفته بودند‪ ٬‬دوباره از سرگیرند و به اعتیاد خود ادامه دهند‪.‬‬

‫گرگ و آالنا میدانستند چگونه می توانند باهم در آن بیماری بمانند‪ .‬آالنا با اعتیادی که به خوردن داشت‪ ٬‬تنها هنگامی خویشتن را‬
‫ِ‬
‫گرگ مدام بنگ میزد و در عالم بی خبری بسر می برد‪ ٬‬درست همان گونه که گرگ‬ ‫نیرومندتر و سرتر احساس می کرد که ِ‬
‫گرگ‬‫ِ‬ ‫افتن‬‫ی‬ ‫بهبود‬ ‫گذاشت‪.‬‬ ‫ی‬‫م‬ ‫نفس‬ ‫کف‬ ‫حساب‬ ‫به‬ ‫‪٬‬‬‫او‬ ‫ی‬‫اضاف‬ ‫وزن‬ ‫و‬ ‫ی‬ ‫پرخور‬ ‫برابر‬ ‫مصرف مواد خود را با خونسردی‪ ٬‬در‬
‫مشکل ریختن گوشت های اضافی او را بیشتر آشکار کرد و آن دو پی بردند که بیش از این ماندن شان در کنار هم آسان نخواهد‬
‫‪72‬‬

‫بود‪ .‬آالنا می باید یک خراب کاری پیش میاورد‪ ٬‬تا وضع قابل تحمل و کاری پیشین اعاده میشد‪ ٬‬تا می توانستند باز پیش هم‬
‫بمانند‪.‬‬

‫اریک‪ :‬چهل و دو ساله؛ جدا شده و دوباره زن گرفته‬

‫هنگامی که سو را دیدم یک سال و نیم بود که جدا شده بودم‪ .‬یکی از مربی های دانشگاهی که من سرپرست تیم فوتبال آنجا بودم‬
‫به خاطر خرید خانه جدید خود پاگشایی داده بود و با اصرار از من خواسته بود در میهمانی او شرکت کنم‪ .‬همه توی اتاق میهمانی‬
‫خوش میگذراندند غیر از من که در اتاق خواب روی تختخواب بزرگی جلو تلویزیون دراز کشیده بودم و مسابقه فوتبال امریکایی‬
‫روز یکشنبه را تماشا می کردم‪.‬‬

‫سو آمد تو تا کت خود را بگذارد توی کمد‪ ٬‬ما بهمدیگر سالم کردیم‪ .‬سپس او رفت و نیم ساعت بعد برگشت ببیند من باز آنجا‬
‫هستم‪ .‬کمی سر به سر من گذاشت و گفت توی اتاق اندرونی تنها جلو تلویزیون نشستی‪ ٬‬وقتی پخش آگهی ها شروع شد با هم‬
‫گفتگوی کوتاهی داشتیم‪ .‬او دوباره رفت و با کلی خوردنی های خوش مزه که از اتاق میهمانی آورده بود‪ ٬‬برگشت‪ .‬آنگاه برای‬
‫نخستین بار نگاهش کردم و زیبایی بی مانند او را دیدم‪ .‬پس از پایان پخش مسابقه رفتم به اتاق میهمانی‪ ٬‬اما او رفته بود‪ .‬پس از‬
‫کمی پرس و جو فهمیدم در دپارتمان زبان انگلیسی نیمه وقت تدریس می کند‪ .‬روز دوشنبه رفتم اتاق او و گفتم به خاطر نهاری‬
‫که در میهمانی برایم آورده بود‪ ٬‬می خواهم نهار میهمانش کنم‪.‬‬

‫او گفت با کمال میل‪ ٬‬اگر جایی برویم که تلویزیون نداشته باشد‪ ٬‬هر دو خندیدیم‪ .‬اما او جوک نمی گفت‪ .‬شاید گزافه گویی نباشد‬
‫اگر بگویم تا روزی که سو را ندیده بودم‪ ٬‬بزرگترین دلخوشی من در زندگی ورزش بود‪ .‬دنیای من ورزش بود‪ .‬برای من دنبال‬
‫کردن ورزش به این معنی بود که همه هوش و حواس خود را روی آن بگذارم‪ ٬‬و کار های دیگر را کنار نهم‪ .‬من هر روز می‬
‫دویدم‪ ٬‬خودم را برای دو ماراتن آماده می نمودم‪ ٬‬همراه بازیکنان خود بازی و مسافرت می کردم‪ ٬‬بازی های کشوری را در‬
‫تلویزیون دنبال می کردم و تمرین هایم نیز سرجایش بود‪.‬‬

‫البته از یکسر هم تنهایی می کشیدم‪ ٬‬سو خیلی دلربا بود‪ .‬از همان دیدار نخست توجه زیادی بمن داشت‪ ٬‬به ویژه که من هم آنرا‬
‫می خواستم‪ ٬‬کاری هم بکار من نداشت که چی می خواهم و چی می کنم‪ .‬او یک پسر شش ساله داشت‪ ٬‬بنام تیم‪ ٬‬از دید من بچه‬
‫بدی نبود‪ ٬‬ازش خوشم میامد‪ .‬شوهر پیشین او در آن ایالت زندگی نمی کرد و پسرش را کمتر می دید‪ ٬‬بنا براین من و اون بچه‬
‫می توانستیم دوستان خوبی باشیم‪ .‬تیم هم بدش نمی آمد مردی در دور و برش باشد‪.‬‬

‫یکسالی از آشنایی ما می گذشت که من و سو با هم عروسی کردیم‪ ٬‬اما اندکی پس از آن میان ما خیلی چیز ها رو به بد شدن‬
‫گذاشت‪ .‬او گله می کرد که من نه به او توجهی دارم و نه به تیم‪ ٬‬و این که اغلب خانه نیستم وقتی هم خانه می آیم برنامه های‬
‫ورزشی تلویزیون را تماشا می کنم‪ .‬من با خود می گفتم اگر او از من خوشش نمی آید پس برای چی با من مانده است؟ خیلی وقت‬
‫ها از دست سو عصبانی می شدم‪ ٬‬اما مگر میشد از دست تیم هم عصبانی باشم‪ ٬‬او که گناهی نداشت‪ ٬‬می دانستم که از دعوا های‬
‫من و سو خیلی اذیت می شود‪ .‬البته آن موقع من زیر بار این حرف نمی رفتم‪ ٬‬از آن باره سو حق داشت‪ .‬این حقیقتی استکه من به‬
‫او و تیم اعتنایی نداشتم‪ .‬ورزش همه چیز من بود‪ ٬‬می توانستم با خیال راحت و آسوده در باره آن فکر‪ ٬‬صحبت و کار بکنم‪ .‬در‬
‫خانواده ای که بزرگ شده بودم ورزش تنها موضوعی بود سر آن می شد با پدرم حرف بزنم و او بمن توجه بکند‪ .‬بیشترین درک‬
‫و آموزش من از مردی و مردانگی همین بود‪.‬‬

‫من و سو پیه جدایی را به تن مان مالیده بودیم‪ ٬‬همه اش باهم می جنگیدیم‪ .‬هرچه او بیشتر بمن فشار می آورد‪ ٬‬منهم برای فرار از‬
‫دست او می رفتم تمرین دو‪ ٬‬بازی با توپ‪ ٬‬یا هرچه که پیش میامد‪ .‬تا این که یک روز یکشنبه نشسته بودم مسابقه میامی دولفین و‬
‫اوکالند رایدر را تماشامی کردم که تلفن زنگ زد‪ .‬سو و تیم رفته بودند بیرون‪ .‬یادم میاید که با چه دلخوری مجبور شدم از جلو‬
‫تلویزیون بلند شوم و بروم تلفن را بردارم‪ .‬تلفن از برادرم بود‪ ٬‬می گفت پدرم ایست قلبی کرده و مرده است‪.‬‬

‫برای خاکسپاری بدون سو رفتم‪ .‬شب و روز با هم دعوا داشتیم‪ ٬‬نمی خواستم سر خاک هم با او دعوا کنم‪ ٬‬تنها رفتم و خوشحالم‬
‫که چنین کردم‪ .‬تنها رفتن به آنجا سراسر زندگیم را دگرگون ساخت‪ .‬رفته بودم به خاکسپاری پدری که هرگز نتوانستم با وی‬
‫دوستی و ارتباط داشته باشم‪ ٬‬اینک در آستانه دومین جدایی خود بودم‪ ٬‬چرا که نمی دانستم چگونه با همسرم ارتباط بگذارم‪.‬‬
‫احساس می کردم دارم همه چیز را می بازم‪ ٬‬اما نمی دانستم برای چه همه آن بدبیاری ها سرم میامد‪ .‬من آدم خوبی بودم‪ ٬‬سخت‬
‫کار می کردم‪ ٬‬آزارم به کسی نمیرسید‪ ٬‬دلم برای خودم می سوخت‪ ٬‬تنهای تنها بودم‪.‬‬
‫‪73‬‬

‫همراه برادر کوچکترم از سر خاک برگشتم خانه‪ .‬توی راه او همه اش گریه می کرد‪ .‬در میان گریه می گفت اکنون دیگر دیر شده‬
‫است‪ .‬او هیچگاه نتوانست با پدرمان دوستی خوب و صمیمی داشته باشد‪ .‬هنگامی که برگشتیم خانه‪ ٬‬همه در باره پدرمان صحبت‬
‫می کردند‪ ٬‬می دانید که پس از خاکسپاری چکار می کنند‪ ٬‬بعضی ها در باره عشق او به ورزش چیزی های خنده دار می گفتند‪٬‬‬
‫که او ورزش را دوست داشت و همیشه به برنامه های ورزشی تلویزیون تماشا میکرد‪ .‬داماد ما که سعی داشت کمی گفته هایش‬
‫خنده دار باشد گفت‪” ٬‬این نخستین بار استکه من توی این خونه هستم‪ ٬‬تلویزیون روشن نیست و او جلو تلویزیون ننشسته است و‬
‫مسابقه تماشان نمی کند‪ “.‬به برادرم نگاه کردم‪ ٬‬او زد زیر گریه‪ ٬‬نه گریه درد آلود که گریه ای تلخ‪ .‬به ناگاه پی بردم پدرم در‬
‫سرتاسر زندگیش چکار کرده است‪ ٬‬من نیز درست همان را می کردم‪ .‬مانند او نمی گذاشتم کسی بمن نزدیک شود‪ ٬‬مرا بشناسد‪ ٬‬با‬
‫من گفتگو کند‪ .‬تلویزیون در این جنگ زره من بود‪.‬‬

‫برادرم را سوار ماشین کردم تا ببرم کنار دریاچه کمی راه برویم‪ .‬مدت زیادی کنار دریاچه نشستیم‪ .‬او می گفت زمانی طوالنی‬
‫منتظر شد تا پدرمان متوجه او بشود‪ ٬‬که او هم هست‪ .‬این گفته او مرا بیدار کرد‪ ٬‬برای نخستین بار خودم را می دیدم‪ ٬‬تازه می‬
‫فهمیدم چه قدر شبیه پدرم شده ام‪ .‬یاد پسر خوانده خودم‪ ٬‬تیم‪ ٬‬افتادم که ساعت ها ساکت و آرام منتظر توجه کمی از من می ماند‪٬‬‬
‫و من خودم را به او و مادر او سخت مشغول و درگیر نشان میدادم‪.‬‬

‫در راه برگشت به خانه توی هواپیما نشسته بودم و فکر می کردم پس از مردنم مردم درباره من چه فکر خواهند کرد‪ ٬‬می خواهم‬
‫آنها در باره من چگونه فکر کنند‪ ٬‬این اندیشه مرا به دانستن آنچه باید می کردم‪ ٬‬رهنمون گشت‪.‬‬

‫چون به خانه برگشتم رو راست با سو برای نخستین بار در زندگیم‪ ٬‬گفتگویی داشتم‪ .‬با هم گریستیم‪ ٬‬تیم را هم پیش خود صدا‬
‫کردیم‪ ٬‬او نیز با ما گریست‪.‬‬

‫پس از آن برای مدتی همه چیز بسیار خوب و خوش پیش می رفت‪ .‬کار های زیادی با هم می کردیم‪ ٬‬دوچرخه سواری‪ ٬‬گشت و‬
‫گذار در طبیعت همراه تیم‪ .‬باهم میرفتیم بیرون‪ ٬‬دوستان مان می آمدند دیدن مان‪ .‬برایم خیلی سخت بود به یکباره از ورزش دل‬
‫بکنم‪ ٬‬اما چاره ای نبود و می بایست برای مدتی دندان روی جگر می گذاشتم و یکبار برای همیشه قال قضیه کنده میشد‪ .‬براستی‬
‫دلم می خواست زندگیم را پیش عزیزان ام بگذرانم‪ ٬‬نه آنکه همه اش توی خودم باشم و پس از مردنم‪ ٬‬مردم در باره منهم مانند‬
‫پدرم فکر کنند‪.‬‬

‫اما معلوم شد که ماندن من پیش همسر و فرزند خوانده ام برای سو ناگوارتر از آنستکه می پنداشتم‪ .‬پس از آنکه چند ماهی گذشت‬
‫او گفت که برای آخر هفته ها می خواهد یک کار نیمه وقت بگیرد‪ .‬باورم نمی شد آن سخنان را او می گفت‪ .‬آن هم زمانی که بهم‬
‫نزدیک شده بودیم و می توانستیم اوقات مان را باهم سپری کنیم‪ .‬اما گویی حاال همه چیز برگشته بود؛ او از من فرار میکرد‪ .‬با‬
‫هم قرار گذاشتیم از جایی کمک بگیریم‪.‬‬

‫در نشستی که با درمانگر داشتیم سو تایید کرد که باهم بودن مان دارد او را دیوانه می کند‪ ٬‬نمی داند چکار بکند‪ ٬‬یا چگونه در‬
‫کنار من باشد‪ .‬ما هردو گفتیم که بودن با یکی دیگر برای مان خیلی سخت است‪ .‬اگرچه او مرا به خاطر رفتار های قبلی سرزنش‬
‫می کرد‪ ٬‬اما ناراحتی او حاال از این بود که از من توجه می گرفت‪ .‬این برایش غریب بود‪ .‬یک چیز روشن بود‪ ٬‬خانواده او در‬
‫زمینه توجه و مهربانی بدتر از خانواده من بود‪ .‬پدرش ناخدای یک کشتی بود‪ ٬‬می شد گفت هیچگاه خانه نبود‪ ٬‬مادرش هم آنرا از‬
‫خدا می خواست‪ .‬سو در تنهایی بزرگ شده بود‪ ٬‬همیشه انتظار می کشید که یکی به او نزدیک و با او دوست شود‪ ٬‬اما مانند من‬
‫نمی دانست چگونه‪.‬‬

‫چند ماهی بود که می رفتیم پیش درمانگر‪ ٬‬او پیشنهاد کرد برویم به انجمن خانواده های ناتنی به پیوندیم‪ .‬من و تیم بهم نزدیک شده‬
‫بودیم‪ ٬‬اما سو دوست نداشت من به او نظم و دیسیپلن یاد دهم‪ .‬احساس می کرد اگر من آن کار را بکنم همه چیز از دستش‬
‫درمیرود و دیگر اختیار بچه اش را نخواهد داشت‪ .‬اما من می دانستم اگر با تیم بخواهم دوستی کنم‪ ٬‬می باید مرز خودم را نشان‬
‫دهم‪.‬‬

‫پیوستن به آن انجمن خیلی کمکم کرد‪ .‬آنها برای خانواده هایی مانند ما نشست های گروهی برگزار می کردند‪ .‬گوش کردن به‬
‫کلنجار رفتن هایی که شرکت کنندگان دیگر با احساس های خود داشتند چشمم را روی خیلی چیز ها باز می کرد‪ .‬آنها کمکم کردند‬
‫تا من نیز با آنان در باره مشکالت خودم با سو صحبت کنم‪.‬‬

‫هنوز ما با هم هستیم و صحبت می کنیم‪ ٬‬یاد می گیریم بهم نزدیکتر شویم اعتماد کنیم‪ .‬هیج کدام مان آن قدر که می خواهیم در این‬
‫زمینه ها خوب نیستیم‪ ٬‬اما از تمرین و ممارست دست نمی کشیم‪ .‬این برای هردو ما بازی تازه ایست‪.‬‬
‫‪74‬‬

‫کشش اریک بسوی سو‬

‫اریک که در تنهایی خود ساخته ای فرو رفته بود‪ ٬‬آرزو داشت کسی دوستش داشته باشد‪ ٬‬دلباخته اش شود‪ ٬‬بی آنکه او را با خطر‬
‫نزدیک شدن مواجه کند‪ .‬در همان روز دیدار نخست شان‪ ٬‬هنگامی که سو با وی آشنایی یافت‪ ٬‬با خاموشی خود به وی رساند که‬
‫علت اصلی دوری گزینی او را که دلبستگی افراطی وی به ورزش بود‪ ٬‬می پذیرد‪ .‬اریک محو او شده بود و از خود می پرسید‬
‫آیا این زن رویاهایش نیست ‪ -‬زنی که از وی پرستاری می کند و کاری بکارش ندارد‪ .‬اگرچه سو با ظرافت و نرمی از عدم توجه‬
‫او با اشاره به قرار مالقات نخست در جایی به دور از تلویزیون شکوه کرده بود‪ ٬‬اما او بدرستی تشخیص میداد که تاب و توان‬
‫سو در برابر دوری گزینی و گریز او کم نیست‪ .‬اگر جز این بود در همان دیدار نخست او را می گذاشت کنار‪.‬‬

‫فهرستی از کمبودهای آشکاری که اریک در زمینه مهارت های اجتماعی داشت (برخی از مهارت های اجتماعی او) این هاست‪:‬‬

‫‪.۱‬‬

‫نگاه کردن به طرف مقابل هنگام صحبت کردن‪.‬‬

‫‪۲.‬‬

‫هنگام خوش و بش کردن با دیگرن خنده برلب داشتن و دست دادن‪.‬‬

‫‪۳.‬‬

‫ارتباط گذاشتن و دوستی کردن با مردم‪.‬‬

‫‪۴.‬‬

‫کاربرد کوتاهی و بلندی متناسب صدا هنگام صحبت کردن‪.‬‬

‫‪۵.‬‬

‫خوش برخورد بودن‪.‬‬

‫‪۶.‬‬

‫اظهار نظر کردن به دگران‪.‬‬

‫‪۷.‬‬

‫درک و فهم احساس های دیگران و همدردی نشان دادن با آنان‪.‬‬

‫‪۱۰.‬‬

‫واکنش احساسی متناسب نشان دادن [ مثال گریستن هنگامی که واقعه دلخراشی پیش می آید‪ ٬‬یا خندیدن هنگامی که کسی چیزی‬
‫خنده دار می گوید ‪ -‬م‪ ].‬و ناتوانی وی در برقراری ارتباط عاطفی‪ ٬‬که موجب جلب سو به او می شد‪ .‬دست و پا چلفتی اریک وی‬
‫را در چشم سو دوست داشتنی تر می کرد و به وی اطمینان می داد کبوتر حرم او خواهد ماند و دور بر آدم های یا زن های دیگر‬
‫نخواهد پلکید‪ ٬‬و این برای سو خیلی مهم بود‪ .‬او نیز مانند بسیاری از زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬از ترک شدن بیمناک بود‪.‬‬
‫چه بهتر با مردی باشد که هرچند به همه نیاز های او نمی توانست پاسخ دهد اما پیش او می ماند‪ ٬‬تا بودن با مردی دلباخته او که‬
‫دوست داشتنی تر بود اما امکان داشت او را ول کند و برود دنبال یکی دیگر‪.‬‬

‫انزوای اجتماعی اریک مشغله ای برای سو ایجاد می کرد‪ ٬‬ساختن پلی بر روی شکاف ژرفی که میان او و مردمان دیگر دهان‬
‫گشاده بود‪ .‬سو می بایست او و ویژگی های شخصیتی او را برای جهانیان تفسیر و تعبیر می کرد‪ .‬او پس کشیدن های اریک از‬
‫تماس های اجتماعی را به حساب کمرویی وی می گذاشت‪ .‬ساده گفته باشیم اریک به او نیاز داشت‪.‬‬
‫‪75‬‬

‫از سوی دیگر‪ ٬‬سو دست خود را در گستره ای آزاد و رها می دید؛ پهنه ای که می توانست بدترین بخش های کودکی او را‬
‫برگرداند و بازسازی کند ‪ -‬تنهایی را‪ ٬‬با امید و آرزو چشم براه عشق و توجه کسی نشستن را‪ ٬‬امیدباختگی ژرف را و سرآخر‬
‫خشم سر برآورنده از ناامیدی را‪ .‬هر چه او بیشتر برای عوض شدن اریک تالش می کرد‪ ٬‬این رفتار او بر ترس اریک از رابطه‬
‫با وی را می افزود و او را بیشتر رم میداد‪.‬‬

‫اما حوادث تکان دهنده چندی در زندگی اریک‪ ٬‬او را بسیار دگرگون ساخت تا او را آماده رویا رویی با اژدهای خویش کرد‪ ٬‬با‬
‫ترسی رو برو کرد که از نزدیک شدن داشت‪ ٬‬تا بتواند از دام تبدیل شدن به نسخه دیگری از پدر بی احساس و دسترسی ناپذیر‬
‫خود بگریزد‪ .‬یکی دیدن خود با تیم کوچولو‪ ٬‬نشان از پایبندی او به دگرگون ساختن خویش را داشت‪ .‬این دگرگونی او الجرم به‬
‫عوض شدن اعضای دیگر خانواده نیز منجر می شد‪ .‬سو که از اعماق بی توجهی و نادیده گرفته شدن به بلندای گرامیداشت و‬
‫پیروی از گفته هایش برکشیده می شد‪ ٬‬بناچار درمی یافت‪ ٬‬کسب و تحصیل توجه توام با عشق را که آنهمه حسرت آنرا می کشید‪٬‬‬
‫بر نمی تابد‪ .‬ای بسا که برای آن دو بهتر می بود در همین جا می ماندند‪ ٬‬جایی که نقش های شان عوض شد‪ ٬‬از آنی که دنباله رو‬
‫بود دنباله روی می شد‪ ٬‬از آنی که گریزان بود گریخته می شد‪ .‬اگر آن کار را می کردند‪ ٬‬خیلی ساده می توانستند نقش های شان‬
‫را تعویض کنند‪ ٬‬فاصله ای را که می خواستند‪ ٬‬حفظ کنند و در همان حدی که راحت بودند‪ ٬‬بمانند‪ .‬اما اریک و سو هردو دلیری‬
‫نگرش ژرفتر را‪ ٬‬دالوری آزمودن و مخاطره کردن برای نزدیکتر شدن بهمدیگر را همراه تیم به عنوان بخشی از خانواده‪ ٬‬با‬
‫کمک گروهی که از آنان پشتیبانی و درک شان می کرد‪ ٬‬یافته بودند‪.‬‬

‫هیچ گزافه گویی نخواهد بود اگر بگوییم تماس های اولیه برای همه ما از اهمیت بسیار باالیی برخوردار است‪ .‬به عنوان یک‬
‫درمانگر‪ ٬‬می باید بگویم که تاثیر یک مراجعه کننده جدید روی من‪ ٬‬در نخستین دیدار مان‪ ٬‬با اطالعات ذیقیمتی که ارائه می کند‪٬‬‬
‫بسی باالست‪ ٬‬چرا که آن اطالعات را تنها در آن هنگام می توانم بدست آورم‪ ٬‬هم آنچه که گفته می شود و هم آنچه که ناگفته می‬
‫ماند اما می شود دید‪ ٬‬در آنچه که از ظاهر او پیداست ‪ -‬در طرز ایستادن و حالت او‪ ٬‬آراستگی او‪ ٬‬احساسی که با حالت چهره اش‬
‫می دهد‪ ٬‬مبادی آداب بودنش‪ ٬‬سکناتش‪ ٬‬آهنگ صدایش‪ ٬‬نگاه کردن یا نکردنش‪ ٬‬لباس پوشیدنش‪ ٬‬ریخت و پیکرش ‪ -‬اطالعات‬
‫ذیقیمتی در باره چگونگی کارکرد او در این جهان‪ ٬‬بویژه زیر فشار و تنش بدست میاورم‪ .‬این اطالعات در پدید آمدن تصوری‬
‫ذهنی از وی تاثیری نیرومند می گذارد و تصویری سایه وار از چگونگی پیشرفت کار درمانی با یک چنین شخصی را برای من‬
‫فراهم می آورد‪.‬‬

‫در عین حال که سعی می کنم به عنوان درمانگر از طرز نگرش مراجعه کننده به زندگی‪ ٬‬آگاهانه تصویری بدست آورم‪ ٬‬میدانم‬
‫که همگام با آن‪ ٬‬فرایند دیگری راه می افتد که‪ ٬‬چندان هم از روی قصد و آگاهی نیست‪ ٬‬اما در مالقات میان دو آدم پیش میاید‪.‬‬
‫هر کدام از آنها بر پایه میزان عظیم اطالعاتی که در آن لحظات اندکِ آغازین ناخودآگاه بهمدیگر مخابره می کنند‪ ٬‬پاسخ پاره ای‬
‫از پرسش هایی را که از دیگری دارند‪ ٬‬بدست میاورند‪ .‬پرسش هایی که در خاموشی پرسیده می شود و اغلب ساده هستند‪ :‬آیا تو‬
‫کسی هستی که من چیزی با وی به اشتراک داشته باشم؟ آیا تو کسی هستی که اگر با او دوستی گذاشتم از آن دوستی چیزی هم‬
‫نصیب من بشود؟ آیا از دوستی با تو بهم خوش خواهد گذشت؟‬

‫اما با توجه به اینکه اشخاص فوق چه کسانی باشند و خواست شان چه باشد‪ ٬‬سوال های دیگری بمیان میاید‪ .‬برای شمار بزرگی از‬
‫زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬پرسش های بنیادینی زیر سوال های روشن‪ ٬‬منطقی و عملی شان آرمیده است‪ ٬‬سوال هایی که با‬
‫همه توان سعی می کنم تا آنجا که می توانیم خوب به آنها پاسخ دهم‪ ٬‬چرا که آنها از ژرفا و کانون هستی سر برمیاورد‪.‬‬

‫”به من نیاز داری؟“‬

‫این است پرسش پنهانی همه زنانی که زیادی دوست دارند‪.‬‬

‫”می توانی از من مراقبت کنی‪ ٬‬مشکالت مرا برایم حل کنی؟“ این پرسش پشت پرده گفتگو های مردهایی است که چنین زنانی را‬
‫به همسری برمی گزیند‪.‬‬
‫‪76‬‬

‫‪.۷‬‬
‫فرشته و اهرمن‬

‫فرشته گفت‪” ٬‬بسیارند مردانی که اهرمن تر از تو می باشند‪ ٬‬من تو را برتر می شمارم چرا که در برابر نگاه تو تاب و توانی‬
‫برایم نمی ماند‪“....‬‬

‫در داستان های دو بخش پیشین‪ ٬‬آن زنان همگی خود می گفتند به مردهایی از آن دست که با آنان رابطه می گذارند‪ ٬‬نیاز دارند تا‬
‫به آنان خدمت گذاری و کمک کنند‪ .‬در واقع بدست آوردن فرصتی برای کمک به آن مرد ها از عوامل اصلی کشیده شدن آنان به‬
‫مرد های مذکور بود‪ .‬مرد ها هم در برآورده شدن آن نیاز آنان‪ ٬‬به آنان نشان میدادند دنبال کسی هستند که کمک شان کند و رفتار‬
‫آنان را کنترل نماید‪ ٬‬به آنان احساس آرامش دهد‪ ٬‬آنان را ” نجات“ بخشد ‪ -‬به قول یکی از مراجعه کنندگان بمن ” به دنبال زنی‬
‫می گردم که با رخت سفید“ بخانه ام بیاید‪.‬‬

‫این ایده که زن با موهبت عشق بی کران‪ ٬‬کامل و فراگیر‪ ٬‬عشقی که همه چیز آن مرد را می پذیرد‪ ٬‬رفتار های نادرستش را می‬
‫بخشد و برایش آسایش میاورد‪ ٬‬هیچ هم ایده نوی نیست‪ .‬افسانه های پریان که آموزش های مهم فرهنگی‪ ٬‬در آفرینش و ماندگاری‬
‫آنها سهم بسزایی دارد‪ ٬‬سده هاست که نمونه های داستان های غم انگیز یاد شدهٔ زنان را استمرار می بخشد‪ .‬در داستان ”پری و‬
‫اهرمن“‪ ٬‬پری جوان و زیبائی اهریمنی بسیار زشت و بدریخت را می بیند‪ .‬او برای نجات خانواده خود از دژخویی های آن‬
‫اهرمن‪ ٬‬می پذیرد که با وی بسر برد‪ .‬پس از آشنایی با و خو گرفتن به وی‪ ٬‬تنفر طبیعی خود از وی را مهار می کند و سرانجام‬
‫علیرغم حیوان بودن او‪ ٬‬از وی خوشش میاید‪ .‬پس از آنکه پری از او خوشش میاید‪ ٬‬معجزه ای اتفاق می افتد و او از نفرین‬
‫حیوان صفتی آزاد می گردد‪ ٬‬نه تنها ریخت آدمیزاد‪ ٬‬که ریخت شاهزادگی و راستین خود را باز می یابد‪ .‬پس از درآمدن به ریخت‬
‫شاهزادگی است که شوهری سپاسگزار و شایسته برای وی میگردد‪ .‬بدین سان پس از پذیرفتن و نشستن بر جای شایسته خویش‬
‫بر آن شاهزاده است که پری از خوشبختی‪ ٬‬زندگی شکوهمند و آینده ای تابناک بهره مند می گردد‪.‬‬
‫در ِ‬

‫افسانه ”پری و اهرمن“ که مانند بسیاری از افسانه های دیگر سده ها گفته و بازگفته شده است‪ ٬‬در کانون داستانی شورانگیز به‬
‫واقعیت معنوی عمیقی جان می بخشد‪ .‬درک و کاربست واقعیات معنوی با سختی های بسیار فراوان همراه می باشد چرا که آنها‬
‫غالبا ً با ارزش های معمول و امروزی در ستیز می باشد‪ .‬در جهان امروزی روندی برای تفسیر آن افسانه ها جا افتاده است که به‬
‫تحکیم پیشداوری های فرهنگی می انجامد‪ .‬در این بستر استکه مفهوم عمیق آنها بسادگی برباد میرود‪ .‬بعدا ً برمیگردیم به افسانه‬
‫”پری و اهرمن“ تا ببینیم آن چه مفهوم عمیقی برای ما به ارمغان میاورد‪ .‬نخست می پردازیم به پیشداوری های فرهنگی آن افسانه‬
‫پریان که گمان میرود این پیام را میاورد‪ ٬‬اگر زنان مرد ها را به اندازه کافی دوست داشته باشند‪ ٬‬می توانند آنها را از آن رو به‬
‫این رو سازند‪.‬‬

‫این باور‪ ٬‬در کانون روان گروهی و روان تک تک ما رخنه ناخوش و بسیار فراگیر کرده است‪ .‬بازتاب پیوسته آن پنداشت‪ ٬‬در‬
‫رفتار و گفتار هر روزه ما این پندار فرهنگی را دامن میزند که ما می توانیم دیگران را با نیروی عشق خود دگرگون و بهتر‬
‫سازیم‪ ٬‬اگر در این میان زن بودیم آنرا وظیفه خود میسازیم‪ .‬هنگامی که می بینیم کسی که دوستش داریم پیرو خواست و خواهش‬
‫ما احساس و رفتار نمی کند‪ ٬‬دنبال یافتن راه هایی برمیاییم تا رفتار یا حال و هوای او را تغییر دهیم‪ ٬‬معموال به لطف دوستانی که‬
‫رهنمود می دهند و به انجام آن کار تشویق می کنند (”این کار را هم کردی ‪...‬؟ “)‪ .‬پیشنهاد های آنان اگر چه به اندازه شمار شان‬
‫ضد و نقیض است‪ ٬‬اما کم هستند دوستان و خویشانی که بتوانند دم فروبندند و راهنمایی نکنند‪ .‬همه می خواهند به نوعی کمک‬
‫کنند‪ .‬رسانه ها هم وارد این گود شده اند‪ ٬‬آنها نه تنها بازتاب کننده این گونه باورها هستند که با تاثیر گذاری خود در صدد تحکیم‪٬‬‬
‫تثبیت و تداوم آنها نیز هستند و هر آن فرصتی می یابند‪ ٬‬آن وظایف را به گردن زنان می اندازند‪ .‬برای نمونه هفته نامه های زنان‬
‫و مجالتی که فروش زیادی دارند‪ ٬‬همیشه مطلبی در باره از ”چه راهی می توانید به شوهر تان کمک کنید که ‪ ...‬بشود“ دارند‪٬‬‬
‫در صورتی که هیچ مطلبی در باره ”از چه راهی می توانید به زن تان کمک کنید که ‪ ...‬بشود“‪ ٬‬در نشریات مردانه نمی یابید‪ .‬ما‬
‫زنها هم آن هفته نامه ها را می خریم و آن پیشنهاد ها را بکار می بندیم‪ ٬‬با این امید که به شوهرمان کمک کنیم آنی بشود که بهش‬
‫نیاز داریم و می خواهیمش‪.‬‬

‫از چیست که دگرگون سازی آدمی غمزده‪ ٬‬بیمار یا بدتر به مرد ایده آل خود‪ ٬‬این قدر برای ما زن ها دلخوش کننده و گیراست؟‬
‫برای چه آن برداشت چنان فریبا و ماندگار است؟‬
‫‪77‬‬

‫پاسخ برای شماری از زنان روشن است‪ :‬در اخالقیات مسیحی ‪ -‬یهودی آمده است به کسانی که بخت بلند ما را نداشته اند کمک‬
‫کنیم‪ .‬بما آموخته اند این وظیفه ماست که با مهربانی و گشاده دستی به یاری کسی که در رنج و سختی افتاده است بشتابیم‪ .‬در باره‬
‫وی قضاوت نکنیم‪ ٬‬تنها کمکش کنیم؛ گمان می رود وظیفه اخالقی ما همین باشد‪.‬‬

‫بدبختانه‪ ٬‬آن کار های نیک و انگیزه های انسان دوستانه‪ ٬‬آن طور که باید و شاید رفتار میلیون ها زنی را که مردی بدخو و‬
‫دژخیم‪ ٬‬بی اعتنا‪ ٬‬بد دهن و کتک زن‪ ٬‬بی احساس و بی توجه به او را‪ ٬‬مردی معتاد را که بهر شکل از دوست داشتن و مهر‬
‫ورزی ناتوان می باشد‪ ٬‬به شوهری برمی گزینند‪ ٬‬توجیح نمی کند‪ .‬انگیزه زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬در چنین انتخابی‪ ٬‬نیاز‬
‫آنان به کنترل آدم هایی استکه به آنان نزدیکترند‪ .‬نیاز به کنترل دیگران ریشه در کودکی آنان دارد‪ ٬‬که در آن مکررا ً احساس های‬
‫سرکش و ویرانگر بر آنان مستولی شده است‪ :‬ترس‪ ٬‬خشم‪ ٬‬تنش و فشار های جانکاه‪ ٬‬گنهکاری‪ ٬‬شرمندگی‪ ٬‬دلسوزی به دیگران و‬
‫خویشتن‪ .‬کودکی که تحت چنین شرایطی بزرگ می شود‪ ٬‬درگذرگاه آن احساس های نابود کننده توانایی اجرای وظایف خود را از‬
‫دست می دهد‪ ٬‬مگر آنکه شیوه هایی برای محافظت از خود بیابد‪ .‬افزار دفاع و محافظت از خویشتن چنین زنی همواره شامل ساز‬
‫و کار بسیار نیرومند انکار و همچنین انگیزه ناخودآگاه کنترل می باشد‪ ٬‬که بهمان نیرومندیست‪ .‬همه ما در زندگی خود از ساز و‬
‫کار های دفاعی مانند انکار استفاده می کنیم‪ .‬بعضی وقت ها در خصوص موضوعات پیش پا افتاده و گاه در مورد مسائل و‬
‫پیشامد های بسیار مهم‪ .‬در غیر این صورت ناگزیر از رویا رویی با حقایقی در باره این که کی هستیم و چه احساسی داریم و چی‬
‫فکر می کنیم‪ ٬‬می گردیم که با تصور ایده آل ذهنی مان از خویشتن و اوضاع و احوال خویشتن‪ ٬‬نمی خواند‪ .‬ساز و کار تکذیب و‬
‫انکار بویژه در خصوص نادیده گرفتن اطالعاتی سودمند است که نمی خواهیم به آنها برخورد کنیم‪ .‬برای مثال‪ ٬‬بروی خود‬
‫نیاوردن ( انکار) بزرگ شدن بچه ( از سوی پدر و مادر ‪-‬م‪ ).‬می تواند برای احتراز از این احساس باشد که آن بچه اکنون‬
‫بزرگ شده‪ ٬‬تا چندی دیگر خانه را ترک خواهد کرد‪ .‬یا نادیده گرفتن و احساس نکردن ( انکار) فربه شدگی که آینه و تنگ شدن‬
‫لباس ها بروشنی آنرا نشان میدهد‪ ٬‬بما امکان میدهد از خوردن خوراکی های دلخواه خویش دست برنداریم‪.‬‬

‫انکار را می توان سرپیچی از اعتراف به واقعیت در دو سطح بشمار آورد‪ :‬در سطح آنچه که در واقعیت روی میدهد و در سطح‬
‫احساس آن‪ .‬بگذارید نگاهی بیافکنیم به اینکه چگونه انکار به دختر کوچکی کمک می کند بزرگ شود و زنی گردد که زیادی‬
‫دوست دارد‪ .‬امکان دارد پدر دختر بچه ای به خاطر مشغله ای که برون از رابطه زناشویی دارد‪ ٬‬شب ها در خانه نباشد‪ .‬او به‬
‫خود می گوید که پدرش ” می رود سر کار“ یا چیزی غیر عادی دارد اتفاق می افتد‪ ٬‬شاید هم دیگران آنرا به وی می گویند‪ ٬‬بدین‬
‫ترتیب او انکار می کند که مشکلی بین پدر و مادرش است یا چیزی غیر عادی در شرف وقوع می باشد‪ .‬این کار او را از‬
‫احساس نگرانی در باره ثبات خانواده اش و آسایش خودش بازمیدارد‪ .‬از این گذشته او بخود می گوید پدرش بکوب کار می کند‪٬‬‬
‫این نیز بجای خشم و سرشکستگیی که درصورت رویارویی با واقعیت برنگیخته میشد‪ ٬‬در او نسبت به پدرش غمخواری و‬
‫دلسوزی برمی انگیزد‪ .‬بدین سان‪ ٬‬او واقعیت و احساس خود نسبت به واقعیت را حاشا می کند و در خیال خود افسانه ای سرهم‬
‫می بافد که زندگی با آن آسانتر و شیرین تر است‪ .‬از طریق تمرین و ممارست در این راه‪ ٬‬مهارت فراوان می یابد تا خویشتن را‬
‫در برابر درد و رنج محافظت کند‪ ٬‬اما از یکسر هم آزادی گزینش کاری را که می خواهد بکند‪ ٬‬از دست می دهد‪ .‬انکار کردن‬
‫او‪ ٬‬بی آنکه او آنرا خواسته باشد‪ ٬‬خودسر و سرکش بکار می افتد‪.‬‬

‫در یک خانواده ناکارآمد همواره همگی آنها در انکار واقعیت همدستی دارند‪ .‬این کار آنان نه تنها از وخامت و حدت مشکالت‬
‫موجود در خانواده کم نمی کند‪ ٬‬بلکه با میدان دادن به انکار خانواده را بیشتر ناکارآمد می کند‪ .‬از این گذشته هر گاه فردی از‬
‫اعضای خانواده بخواهد چرخه انکار را بشکند‪ ٬‬مثال از طریق توصیف شرایط دقیق خانوادگی‪ ٬‬بقیه خانواده در برابر آن دیدگاه‬
‫بسختی مقاومت خواهند کرد‪ .‬اغلب آنان سعی می کنند با تمسخر و ریشخند فرد خاطی و متمرد را به”راه راست“ برگردانند‪ ٬‬اگر‬
‫مراد شان حاصل نشد‪ ٬‬آن عضو نمک نشناس خانواده از چشم آنان می افتد‪ ٬‬از محبت و جمع آنان محروم می گردد‪.‬‬

‫هیچکدام از کسانی که به مکانیسم دفاعی انکار متوسل می شوند‪ ٬‬آگاهانه درصدد خاموش کردن آهنگ واقعیت برنمی آیند‪ ٬‬یا از‬
‫روی آگاهی چشم و گوش خود را به گفته ها و کرده های دیگران نمی بندند‪ .‬بهمان سان‪ ٬‬کسی که انکار در او رخنه کرده است‪٬‬‬
‫تصمیم به احساس نکردن عواطف خود نمی گیرد‪ .‬این چیز ها همگام با دست و پا زدن های من ( ایگو) در برابر ستیز ها‪٬‬‬
‫مسئولیت های سنگین و ترس های ویرانگر‪ ٬‬برای بستن راه ورودی اطالعات مضطرب کننده‪ ٬‬یا بدنبال جستجو برای یافتن ما ٔمن‬
‫و محافظی در برابر آنها‪ ” ٬‬بهمین سادگی پیش می آید“‪.‬‬

‫بچه ای که پدر و مادرش اغلب جنگ و دعوا دارند‪ ٬‬شاید روزی یکی از دوستانش را دعوت کند شب پیش آنها بماند‪ .‬هر دو‬
‫دختر نیمه شب هراسان با داد و هوار پدر و مادر از خواب می پرند‪ .‬دخترک میهمان به نجوا می پرسد‪” ٬‬هی‪ ٬‬پدر و مادرت سر‬
‫و صدا می کنند؟ برای چی آنهمه بلند بلند داد می کشند و فریاد می زنند؟“‬

‫آن یکی دختر کوچولوی دستپاچه شده‪ ٬‬که این گونه دعوا ها شبهای زیادی خواب خوش را از چشمانش را ربوده است‪ ٬‬پریشان‬
‫خیال پاسخ میدهد‪” ٬‬نمیدونم“ و با وجدانی که در رنج و عذاب است همانجا دراز می کشد و خود را بخواب میزند‪ ٬‬در حالی که‬
‫‪78‬‬

‫جنگ و فریاد ادامه دارد‪ .‬دخترک میهمان سر درنمی آورد چی شد که به یکباره آن دوستش خاموش گشت و دیگر با وی حرف‬
‫نمی زند‪.‬‬

‫از میهمان پرهیز می شود‪ ٬‬چرا که بر اسرار خانوادگی دوستش وقوف یافته است و آن یادآوریست پیوسته به چیزی که می‬
‫خواست آنرا از دوستش پنهان دارد و انکار کند‪ .‬رویداد های دستپاچه و شرمسار کننده‪ ٬‬مانند دعوای شب هنگام آن پدر و مادر‪٬‬‬
‫آنهم درست زمانی که دوستی میهمان شان بود‪ ٬‬چنان دردناک هستند که انکار آن برای آن دختر کوچولو خیلی راحت می باشد‪٬‬‬
‫پس با پشتکار بسیار از هر آنچه و هر آنکس که می خواهد پرده از روی ساز و کار دفاعی وی در برابر درد بردارد‪ ٬‬پرهیز می‬
‫کند‪ .‬نمی خواهد احساس شرمساری‪ ٬‬ترس‪ ٬‬خشم‪ ٬‬درماندگی‪ ٬‬وحشت زدگی‪ ٬‬دلسوزی‪ ٬‬رنجیدگی و بیزاری کند‪ .‬اگر او قرار باشد‬
‫احساسی بکند‪ ٬‬چون ناگزیر از احساس ها شدید و متضاد باال خواهد گشت‪ ٬‬پس ترجیح میدهد هیچ احساسی نکند‪ .‬این است‬
‫سرچشمه نیاز او به کنترل مردم و رویداد ها در زندگی خویش‪ .‬با کنترل آنچه در پیرامون وی اتفاق می افتد‪ ٬‬درصدد برمیاید‬
‫برای خویشتن احساس امنیت پدید آورد؛ نه اتفاقی غیر مترقبه‪ ٬‬نه اتفاقی هولناک و نه هیچ احساسی‪.‬‬

‫هرکسی که در شرایط ناجوری گیر بیافتد‪ ٬‬تا آنجا که بتواند در صدد کنترل آن برمیاید‪ .‬این واکنش طبیعی در خصوص خانواده‬
‫هایی که فاقد سالمت هستند‪ ٬‬به سبب درد فراوان‪ ٬‬اغراق و تشدید می یابد‪ .‬داستان لیزا یاد تان می آید‪ ٬‬که پدر و مادرش به او‬
‫فشار میاوردند در مدرسه نمره های بهتر بگیرد‪ :‬امید به بهتر شدن درس و مشق او در مدرسه خیلی واهی نبود‪ ٬‬اما امیدی به‬
‫تغییر در رفتار می گساری مادرش اندک بود؛ پس آنان بجای رویا رویی با پیامد های ویرانگر درماندگی شان در برابر می‬
‫گساری مادر‪ ٬‬خواستند باور کنند که اگر و هر آن لیزا توی مدرسه درس خواندش را بهتر کند‪ ٬‬زندگی خانوادگی شان نیز بهتر‬
‫خواهد شد‪.‬‬

‫لیزا هم ”با خوب بودن“ تالش خود را برای بهتر شدن ( کنترل) اوضاع کرد‪ .‬رفتار خوب او به هیچ وجه تصویر درستی از‬
‫خوشی و سرور او در خانواده و زنده بودنش نداشت‪ .‬درست باژگونه آن بود‪ .‬هر کار سخت و سنگینی را که در خانه میکرد‪ ٬‬بی‬
‫پرده نشان میداد‪ ٬‬لیزا برای بهتر شدن اوضاع جانفرسای در آن خانواده‪ ٬‬که او در مقام یک بچه خویشتن را مسئول آن می‬
‫دانست‪ ٬‬خود را به هر آب و آتشی میزند‪.‬‬

‫بیگمان بچه ها گناه و سرزنش مشکالتی را که خانواده های شان درگیر آنها هستند‪ ٬‬بر دوش می کشند‪ .‬این برای آنستکه آنان در‬
‫عالم بچگی گمان می برند به هر کاری توانا هستند‪ ٬‬پس این آنها هستند که خانواده های شان را گرفتار آن مشکالت کرده اند‪٬‬‬
‫توان و کلید تغییر آن شرایط برای بهتر یا بدتر شدن هم در دست خود آنهاست‪ .‬مانند لیزا هستند بچه های نگون بخت فراوانی که‬
‫پدر و مادر های شان‪ ٬‬یا کسانی دیگر در خانواده های آنان‪ ٬‬آن بچه های را به خاطر مسائلی که هیچ نقشی در آنها نداشتند‪٬‬‬
‫گنهکار دانسته و نکوهیده اند‪ .‬اما یک بچه بدون سرزنش و سخنان آزار دهنده کسی نیز خویشتن را مسئول بخشی از گرفتاری‬
‫های خانواده اش می داند‪.‬‬

‫ژرف نگری و پی بردن به از خودگذشتگی های آنان‪ ٬‬برای ما کار ساده و آسانی نیست‪” ٬‬خوب بودن“ یا کوشش آنان برای کمک‬
‫کردن‪ ٬‬می تواند با انگیزه تسلط و کنترل صورت گیرد و از روی پایبندی به راستی و درستکاری نباشد‪ .‬چکیده و ساده شده این‬
‫ساز و کار را روزی در نماد سازمانی دیدم که در آن کار می کردم‪ .‬آن نماد به صورت دایره ای دو رنگ بود‪ .‬نیمه باالی آن‬
‫زرد روشن بود‪ ٬‬به نشانه خورشیدی که می دمید‪ .‬نیمه پایین آن رنگ سیاه داشت‪ .‬روی آن نوشته بود کمک بخش آفتابی کنترل‬
‫کردن بشمار میاید‪ .‬آنرا برای این درست کرده بودند که یادآوری باشد برای ما مشاوران و مراجعه کنندگان بما‪ ٬‬تا پیوسته انگیزه‬
‫نیاز خود به تغییر دادن دیگران را امتحان کنیم‪.‬‬

‫هنگامی که تالش برای کمک کردن‪ ٬‬مکررا توسط کسانی صورت می گیرد که گذشته و خانواده شادی نداشته اند‪ ٬‬یا اکنون روابط‬
‫پر تنش و اعصاب خرد کن دارند‪ ٬‬همواره باید نگران نیاز آنان به کنترل کردن بود‪ .‬هنگامی که کارهایی را می کنیم که شوهران‬
‫مان خودشان می توانند بکنند‪ ٬‬هنگامی که کارهای روزانه یا آتی یکی را برنامه ریزی می کنیم‪ ٬‬هنگامی که فوری جلو می پریم‪٬‬‬
‫نصیحت و یادآوری می کنیم‪ ٬‬هنگامی که لی لی به الالیی مردی میگذاریم‪ ٬‬که دیگر بچه کوچک نیست‪ ٬‬هنگامی که طاقت نمی‬
‫آوریم او پیامد های کارهایش را جلو چشمش ببیند‪ ٬‬هنگامی که سعی داریم او دست از آن کار هایش بردارد‪ ٬‬بر آنیم که واردارش‬
‫کنیم کردار خود را عوض کند یا از پیامد های کردار خود دربرود ‪ -‬این کنترل نامیده می شود‪ .‬ما به امید آن‪ ٬‬این کار ها را می‬
‫کنیم که با کنترل او بتوانیم در جاهایی که زندگی ما با زندگی او برخورد و سایش دارد‪ ٬‬احساس خود را کنترل کنیم‪ .‬هر چه بر‬
‫کوشش خود برای کنترل او می افزاییم در این کار ناکام تر می مانیم‪ .‬با این همه از آن دست بردار نیستیم‪.‬‬

‫زنانی که بر سبیل عادت انکار و کنترل می کنند‪ ٬‬خواهی نخواهی به شرایطی سوق می یابند که الزمه آن‪ ٬‬داشتن خصیصه های‬
‫فوق می باشد‪ .‬انکار و حاشا‪ ٬‬رابطه او را از واقعیات پیرامونش و احساس او را از آن واقعیات می گسلد‪ ٬‬تا با سر در روابط و‬
‫دوستی هایی فرود آید که مملو از مشکالت است‪ .‬پس از یکسو همه هنر ها و مهارت های خود را در زمینه کمک ‪ /‬کنترل کردن‬
‫‪79‬‬

‫بکار می بندد تا مگر آن شرایط را برای خویش تحمل پذیر سازد‪ ٬‬از سویی هم در انکار خرابی اوضاع می کوشد‪ .‬انکار آبشخور‬
‫نیاز به کنترل‪ ٬‬و شکست در بدست آوردن کنترل‪ ٬‬آبشخور نیاز به انکار می باشد‪.‬‬

‫این دینامیک را در داستان های زیرین روشنتر خواهید دید‪ .‬این زنان اکنون به یمن شرکت در نشست های درمانی بینش خوبی از‬
‫رفتار و کردار خود دارند و شماری از آنان با توجه به اقتضای مشکالت خود‪ ٬‬در دوره های کمکی و گروهی دیگری نیز شرکت‬
‫جسته اند‪ .‬آنان توانسته اند رفتار های خود از جمله کمک کردن به دیگران را تشخیص دهند و چرائی آن رفتار ها را درک کنند‪.‬‬
‫چرائی آن رفتار ها کوشش هایی استکه انگیزه آن در ناخودآگاهی ما آرمیده است و ما را کمک می کند تا درد و رنج خویش را‪٬‬‬
‫از طریق کنترل کسانی که به ما نزدیک هستند‪ ٬‬انکار کنیم‪ .‬شدت و حدت تمنای کمک به شوهر هایمان کلید پی بردن به یک نیاز‬
‫است تا یک انتخاب‪.‬‬

‫سیمونا‪ :‬سی و دو ساله؛ جدا شده‪ ٬‬یک پسر یازده ساله دارد‬

‫پیش از درمان هیچ سر درنمیاوردم پدر و مادرم سر چی آن همه شب و روز با عم دعوا داشتند‪ .‬آنها با هم سازش نداشتند‪ ٬‬از هم‬
‫ایراد گیری می کردند‪ ٬‬از تحقیر و توهین به یکدیگر مضایقه نمی نمودند‪ ٬‬من و برادرم هم نگاه شان می کردیم‪ .‬پدرم تا آنجا که‬
‫می توانست می ماند سر کار یا میرفت جایی وقت بگذراند تا دیرتر خانه بیاید‪ ٬‬اما دیر یا زود باالخره برمیگشت خانه‪ ٬‬پاگذاشتن‬
‫به خانه همان‪ ٬‬جنگ و دعوا همان‪ .‬کاری که من در آن میان می کردم این بود از یکسر چنان رفتار کنم که گویی هیچ مشکلی در‬
‫میان نیست‪ ٬‬از آن سر هم با پذیرایی و سرگرم داشتن آن دو‪ ٬‬حواس شان را پرت کنم‪ ٬‬تا دست از دعوا بکشند‪ .‬سری تکان‬
‫میدادم‪ ٬‬بروی شان لبخند میزدم‪ ٬‬هر کار مضحکی که از دستم برمیامد‪ ٬‬برای شان می کردم‪ ٬‬تا توجه شان بمن جلب شود‪ .‬راستش‬
‫در باطن معموال از ترس دل تو دلم نبود‪ ٬‬می ترسیدم دستم رو شود و به فهمند نقش بازی می کنم‪ .‬این چنین بود که توی خانه‬
‫اغلب حرف های خنده دار می گفتم‪ ٬‬ادای دلقک ها را درمیاوردم‪ ٬‬دیری نکشید که خوش مزگی شد شغل تمام وقت من‪ ٬‬هر وقت‬
‫خانه می آمدم‪ ٬‬کارم می شد لودگی‪ ٬‬گویی مدام در حال تمرین نقش خود بودم‪ ٬‬کم کم در همه جا به اجرای آن پرداختم‪ .‬همیشه و‬
‫در همه حال می کوشیدم ایرادات آنها را رفع و رجوع کنم و نشان دهم بی عیب و نقص هستند‪ :‬اگر جایی خطایی پیش میامد‪ ٬‬آنرا‬
‫به روی خود نمیاوردم‪ ٬‬یا آنرا پرده پوشی می کردم‪ .‬جمله آخری حقیقت زندگی زناشویی خودم را نیز بازگویی می کند‪.‬‬

‫بیست سالم بود کنِت را در آرپارتمانی که زندگی می کردم‪ ٬‬کنار استخر دیدم‪ .‬خیلی برنزه و خوش بر و باال بود‪ ٬‬آفتاب سوختگی‬
‫خوشایندی داشت‪ .‬از دوستی ما زمان درازی نگذشته بود که به زندگی کردن با من عالقه پیدا کرد‪ ٬‬منهم بخود گفتم از این بهتر‬
‫چی می خواهم‪ .‬او هم زیبا بود و هم سرزنده و شاد‪ ٬‬مثل خودم‪ ٬‬فکر کردم برای داشتن یک زندگی شاد‪ ٬‬عوامل زیادی به اشتراک‬
‫داریم‪.‬‬

‫کنِت در باره این که از زندگیش چی می خواهد‪ ٬‬در آینده چکاره می خواهد بشود‪ ٬‬دید روشنی نداشت‪ ٬‬نمی توانست تصمیم‬
‫بگیرد‪ ٬‬من هم در آن زمینه ها راهنما و مشوق او بودم‪ .‬حتم داشتم کمکش می کنم شکوفان شود‪ ٬‬هر جا می دیدم به رهنمود نیاز‬
‫دارد‪ ٬‬بهش می گفتم چکار کند‪ ٬‬هر آن می دیدیم به کمک نیاز دارد بهش کمک می کردم‪ .‬از همان آغاز‪ ٬‬تصمیم گیری روی‬
‫مسائل زندگی مشترک مان بگردن من بود‪ .‬با این همه هر طور که دلش می خواست‪ ٬‬کارهایش را می کرد‪ .‬من خودم را‬
‫نیرومندتر احساس می کردم‪ ٬‬او هم بدش نمی آمد بمن تکیه کند‪ .‬بگمانم هر دو مان همان ها را می خواستیم‪.‬‬

‫سه چهار ماه از زندگی زناشویی مان می گذشت که روزی یکی از دوست دختر های قدیمی او‪ ٬‬از سر کار همدیگر را می‬
‫شناختند‪ ٬‬زنگ زد به خانه‪ .‬از این که فهمید من با کنِت زندگی می کنم متعجب شد‪ .‬گفت آنها هفته ای دو سه بار همدیگر را در‬
‫محل کار می بینند‪ ٬‬اما کنِت هیچگاه به او نگفته بود با یکی دیگر رابطه دارد‪ .‬همه این ها هنگامی از دهنش پرید که ّمن و ّمن می‬
‫کرد و می خواست از این که زنگ زده است پوزش بخواهد‪ .‬آن تلفن کمی مرا تکان داد و از کنِت در آن باره یکی دو سوال‬
‫کردم‪ .‬گفت خیال نمی کردم شنیدنش برای او مهم باشد‪ ٬‬برای آن نگفتم‪ .‬هنوز درد و ترسی را که آن موقع داشتم‪ ٬‬بیاد میاورم‪ .‬اما‬
‫فقط برای یک لحظه آن احساس را داشتم‪ .‬پس از آن احساس های یاد شده را بوسیدم و گذاشتم کنار‪ ٬‬خودم را زدم به روشنفکر‬
‫نمایی‪ .‬دو راه بیشتر نداشتم‪ :‬یا می باید سر آن با وی می جنگیدم‪ ٬‬یا ولش می کردم و ازش انتظار نداشتم همه چیز را از دریچه‬
‫چشم من ببیند‪ .‬گزینه دوم را در پیش گرفتم و دست از سرش برداشتم‪ .‬همه آن ماجرا را مانند یک لطیفه تلقی کردم‪ .‬با خود پیمان‬
‫سرگرم شاد‬
‫ِ‬ ‫بسته بودم هرگز مانند پدر و مادرم نجنگم‪ .‬راستش از فکر خشمگین شدن بدنم می لرزید‪ .‬هنگامی که بچه بودم چنان‬
‫و مشغول کردن دیگران می شدم که مجالی برای حس کردن احساسات تند و نیرومند نمی ماند‪ ٬‬احساسات تند مرا به وحشت می‬
‫انداخت و تعادل ام بهم می ریخت‪ .‬همیشه دلم می خواست کار ها را با صلح و صفا پیش ببرم‪ ٬‬برای همین بود که گفته های کنِت‬
‫را قبول و شکیات خود در باره صداقت‪ ٬‬تقید و تعهد او بخودم را دفن کردم‪ .‬چون چند ماهی از آن ماجرا گذشت ‪ ٬‬عروسی‬
‫کردیم‪.‬‬
‫‪80‬‬

‫دوازده سال آن راه را کوبیدم و رفتم‪ ٬‬تا اینکه روزی به پیشنهاد دوستی‪ ٬‬خودم را در دفتر یک درمانگر یافتم‪ .‬گمان می بردم‬
‫کنترل زندگیم را در دست خود دارم‪ ٬‬اما دوستم می گفت نگران من است و پاقشاری می کرد بروم دیدن یک درمانگر‪.‬‬

‫من و کنِت دوازده سال بود ازدواج کرده بودیم‪ ٬‬خیال می کردم زندگی شادی داریم‪ ٬‬اما اکنون به پیشنهاد من از هم جدا شده بودیم‪.‬‬
‫درمانگر برای این که ماجرا را به فهمد‪ ٬‬پرسید کجای کار اشکال داشت‪ .‬مسائل مختلفی را پیش کشیدم که سر آنها با هم مشکل‬
‫داشتیم‪ ٬‬همچنین در آن میان گفتم که او شب ها می رود بیرون‪ ٬‬در آغاز هفته ای یکی دو شب می رفت بیرون‪ ٬‬بعد شد سه چهار‬
‫شب در هفته و در این پنج سال آخری شش شب از هفت شب هفته را می رفت‪ .‬آخر سر بهش گفتم اگر دلش می خواهد جای‬
‫دیگری بماند بهتر است جمع کند و برود‪ ٬‬برای همیشه‪.‬‬

‫درمانگر از من پرسید آیا میدانستم آنهمه شب ها کجا می ماند‪ ٬‬پاسخ دادم نه‪ ٬‬نمی دانستم‪ ٬‬هیچ وقت ازش نپرسیدم‪ ” .‬آنهمه شب ها‬
‫در طول آن همه سال ها ازش یکبار هم نپرسیدی؟“ بهش گفتم نه‪ ٬‬هرگز نپرسیدم‪ ٬‬فکر می کردم زن و شوهر ها می باید کمی‬
‫همدیگر را آزاد بگذارند‪ .‬اما می خواهم با او در باره این که چطور می تواند با پسر مان با باشد و وقت بیشتری روی او بگذارد‪٬‬‬
‫صحبت کنم‪ .‬او همیشه خود را با من موافق نشان میداد‪ ٬‬ولی باز شب ها بر سبیل عادت میرفت‪ ٬‬شاید بد نباشد گاه و بیگاه آخر‬
‫هفته ها بیاید و باهم پیش پسر مان باشیم و کاری بکنیم که برای او خوش بگذرد‪ .‬با خودم می گفتم آدم کودنی است و به راهنمایی‬
‫ها و سخنرانی های طوالنی من نیاز دارد تا مانند یک پدر عتاب و خطاب اش بکنم تا بتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد‪ .‬هرگز‬
‫گمان نمی کردم بتواند دقیقا ً کاری را بکند که در پی آنست‪ .‬من از عوض شدن او نا امید شده بودم‪ ٬‬کاری از دستم برنمی آمد‪.‬‬
‫راستش با گذشت سال ها‪ ٬‬علیرغم رفتار های بسیار خوب من‪ ٬‬اوضاع بدتر می شد‪ .‬در همان نشست نخست درمانگر از من‬
‫پرسید گمان می کنم او ساعاتی را که در خانه نبود‪ ٬‬چکار می کرد‪ .‬از این سوال او رنجیده شدم‪ .‬اصال نمی خواستم به آن فکر‬
‫کنم‪ ٬‬چون اگر آنرا نمی خواستم‪ ٬‬دیگر برایم آزار دهنده نمی شد‪.‬‬

‫اکنون می دانم که کنت نمی توانست به یک زن قانع باشد‪ ٬‬با این همه امنیتی را که در رابطه با من داشت نمی خواست از دست‬
‫بدهد‪ .‬او هزاران سرنخ بمن داده بود که هم به پیش از ازدواج مان مربوط می شد و هم پس از آن‪ :‬در پیک نیک های سر کار می‬
‫دیدی ناگهان ساعت ها گم و گور میشد‪ ٬‬در میهمانی ها با زن های دیگر گرم می گرفت و بعد میهمانی را می گذاشت و با آنها می‬
‫رفت‪ .‬من هم بدون آنکه به فهمم چکار دارم می کنم‪ ٬‬با هنر نمایی های خود انظار دیگران را از آنچه اتفاق می افتاد‪ ٬‬پرت می‬
‫کردم‪ ٬‬به آنان نشان می دادم که ورزشکار خوبی هستم ‪ ...‬شاید هم دوست داشتنی‪ ٬‬هیچکس‪ ٬‬هیچ مردی یا دوست پسری نمی‬
‫تواند مرا از او بگیرد‪.‬‬

‫در نشست های درمانی زمان درازی کشید تا توانستم پی ببرم زن های دیگری هم بودند که در زندگی شوهرم بودند‪ .‬همین بودن‬
‫آنها یکی از سرچشمه های مشکالت زناشویی شوهرم بشمار میامد‪ .‬به آن دعوا های توی خانه پدری می اندیشیدم و می دیدم سر‬
‫این بود که پدرم می رفت بیرون و خانه نمی آمد‪ ٬‬مادرم آنرا صاف و پوست کنده با وی در میان نمی گذاشت‪ ٬‬می خواست با ایما‬
‫اشاره به او حالی کند که خیانت می کند‪ ٬‬پس به سرزنش او می پرداخت و از ماها غافل می شد‪ .‬من فکر می کردم مادرم او را‬
‫از خود می راند‪ ٬‬از آنرو تصمیم گرفته بودم هرگز مانند او رفتار نکنم‪ .‬آن آموزه یادم ماند و از آن پس همیشه به دیگران لبخند‬
‫میزدم‪ .‬این بود آنچه که مرا به پیش درمانگر کشاند‪ .‬فردای روزی که پسر نه ساله ام خودکشی کرده بود‪ ٬‬هنوز لبخند می زدم‪.‬‬
‫آنرا بجای یک شوخی گرفته بودم‪ ٬‬این بود که دوستم سرکار از آن رفتار من سخت نگران شد‪ .‬دیر گاهی بود می پنداشتم‪ ٬‬اگر آدم‬
‫خوبی باشم و عصبانی نشوم‪ ٬‬همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرود‪.‬‬

‫چل و خل پنداشتن کنِت بهم اطمینان می داد‪ .‬فکر می کردم کار درستی می کنم و راهش می برم‪ .‬بهش می گفتم چکار بکند یا‬
‫نکند‪ ٬‬زندگیش را رو براه می ساختم و این برای او خرج چندانی نداشت‪ ٬‬چرا که کسی را داشت که برایش پخت و پز می کرد‪٬‬‬
‫رفت و روب می کرد‪ ٬‬چیزی ازش نمی خواست‪ ٬‬چیزی ازش نمی پرسید و می گذاشت هر غلطی خواست بکند‪.‬‬

‫عمق انکار من در این که پاره ای چیزها می توانست خطا و نادرست باشد‪ ٬‬چنان ژرف بود تا روزیکه کمک نگرفته بودم‪ ٬‬نمی‬
‫توانستم خودم را از آن خالص کنم‪ .‬پسرم خیلی غمگین بود‪ ٬‬اما من نمی خواستم آنرا ببینم و بپذیرم‪ .‬می خواستم با موعضه و‬
‫نصیحت او را از آن گودال بیرون بکشم‪ ٬‬در باره مغموم بودنش جوک می گفتم‪ ٬‬که احتماال تاثیر آن‪ ٬‬خالف خواست من و مانند‬
‫بنزین روی آتش بود‪ .‬در عین حال نمی خواستم قبول کنم که کسی از آشنایان دور و نزدیک من عیب و ایرادی دارد‪ .‬کنِت شش‬
‫ماه بود که از خانه رفته بود اما من هنوز از جدایی مان در برابر کسی سخنی بمیان نمی آوردم‪ ٬‬این برای پسر مان هم سختی‬
‫هایی بهمراه میاورد‪ .‬او نیز ناگزیر می شد آن راز را نگهدارد‪ ٬‬درد و رنج خود از آنرا پنهان کند‪ .‬نه خودم در باره آن با کسی‬
‫صحبت می کردم و نه او را می گذاشتم آن کار را بکند‪ .‬نه از نیاز او به سخن گفتن از آن راز در پیش کسی خبر داشتم و نه آنرا‬
‫می دیدم‪ .‬درمانگر من با اصرار فراوان وادارم ساخت به همه بگویم که زناشویی رویایی من سر آمد‪ .‬آه که پذیرفتن آن چه قدر‬
‫برایم دشوار بود‪ .‬بگمانم تالش تاد برای خودکشی‪ ٬‬ساده گفته باشم‪ ٬‬فریاد او بود که به دور و بری های خویش می گفت‪ ” ٬‬آی‪٬‬‬
‫ایهاالناس! بدادم برسید‪ ٬‬دارم دیوانه می شوم!“ سر همین چیز ها بود‪.‬‬
‫‪81‬‬

‫اکنون کار ها خوب پیش می رود‪ .‬تاد و من هردو می رویم پیش درمانگر‪ ٬‬گاه با هم و گاه بی هم‪ ٬‬در آنجا یاد می گیریم چگونه‬
‫بتوانیم با هم صحبت کنیم و احساس هایی را هم که داریم‪ ٬‬حس کنیم‪ .‬در تراپی من یک قانون هست که دیگر نمی گذارد از هر‬
‫چیزی که در آن یک ساعت گفته می شود‪ ٬‬جوکی بسازم‪ .‬برایم خیلی سخت بود آن شیطنت و حواس پرتی را ول کنم‪ ٬‬بچسبم به‬
‫این که با جوک ساختن چه احساسی پیدا می کنم‪ ٬‬اما کم کم راه می افتادم‪ .‬پیشتر وقتی می رفتم سر قرار حواسم به این بود که این‬
‫یا آن مرد بمن نیاز دارد تا کمی اینجا و آنجای زندگیش را سر و سامان دهم‪ ٬‬اما اکنون آگاه تر گشته ام و دُم به چنین تله هایی‬
‫نمی دهم‪ .‬نیش و کنایه های کوتاه در مورد آن هوس های شدید برای ”کمک کردن“ این روز ها‪ ٬‬تنها مزه پرانی ُمجاز در نشست‬
‫های درمانی من می باشد‪ .‬ریشخند زدن به آن رفتار های بسیار بیمار شایسته تر است تا پوشاندن کارهای غلط در پشت خنده ای‪.‬‬

‫در آغاز سیمونا برای پرت کردن حواس خود و پدر و مادرش از روابط متزلزل شان‪ ٬‬به منحرف کردن حواس آنها با استفاده از‬
‫ناز و دلبری و هوش و ذکاوت خود‪ ٬‬موفق می گشت‪ ٬‬دست کم برای مدتی‪ .‬هر بار که جنگی میان آن دو پیش میامد‪ ٬‬او نقش خود‬
‫را به مثابه چسبی می دید که وظیفه بهم چسباندن و آشتی دادن آن دو جنگاور را دارد‪ ٬‬با همه مسئولیتی که آن نقش بر دوش او‬
‫می گذاشت‪ .‬این رفتار متقابل آنها بذر نیاز او به کنترل دیگران‪ ٬‬جهت احساس امنیت و محافظت خویش در برابر خطر را آبیاری‬
‫می کرد‪ .‬چنین شد که برای پوشیده داشتن کنترل خود بگو‪ ٬‬بخند و بذله گویی را چاشنی آن می کرد‪ .‬او یاد گرفته بود به عالیم‬
‫خصومت و عصبانیت آنهایی که در دور و َبرش هستند حساسیت زیاد پیدا کند و با لطیفه ای به موقع‪ ٬‬یا لبخندی فریبا‪ ٬‬از آن‬
‫حاالت احتراز کند‪.‬‬

‫سیمونا برای انکار احساس های خود انگیزه مضاعف داشت‪ :‬نخست آنکه پاشیده شدن روابط پدر و مادرش برای او بیش از آن‬
‫ترسناک و دردناک بود که بتواند تحمل کند؛ دوم آنکه گمان می برد هرگونه احساسی هم که داشته باشد‪ ٬‬کار و بازدهی او را تفلیل‬
‫می دهد‪ .‬بدون شک‪ ٬‬های و هوی ظاهری او برخی از نزدیکانش را از وی دور می کرد‪ ٬‬اما بودند کسانی مانند کنِت که رغبتی‬
‫به روابط عمیق نداشتند و داشتن دوستی های سطحی برای شان ایده آل بود‪ .‬این آدم ها به وی کشش می یافتند‪.‬‬

‫این که سیمونا توانست آن همه سال با چنان مردی زندگی کند که در آغاز یکی دو ساعت از خانه می رفت و با گذشت زمان‬
‫سرتاسر شب را ناپدید می شد و به شمار شب ها هم افزوده می گشت‪ ٬‬اما او هیچگاه از وی نمی پرسید آنهمه مدت کجا بود و‬
‫چکار می کرد‪ ٬‬پرده از روی رازی برمیداد‪ :‬گنجایش بی کران او به انکار و ترسی که پشت آن نهفته بود‪ .‬سیمونا نمی خواست‬
‫آن وحشت دوران کودکی خویش را که جنگ و دعوا‪ ٬‬نبود سازش همه زندگی او را برباد میداد‪ ٬‬ببیند‪ ٬‬به فهمد‪ ٬‬با آن رو در رو‬
‫شود و پیکار کند‪ ٬‬بدتر از همه این ها‪ ٬‬هیچ دلش نمی خواست آنرا احساس کند‪.‬‬

‫پای بند ساختن سیمونا به یک فرایند درمانی که او را به چشم پوشیدن از ساز و کار دفاعی اصلی خویش‪ ٬‬بگو و بخند‪ ٬‬ملزم می‬
‫کرد‪ ٬‬کار آسانی نبود‪ .‬چشم پوشی از آن مانند آن بود که کسی از وی می خواست نفس نکشد؛ در برخی مقاطع گمان می برد‬
‫دیگر زنده نمی ماند‪ .‬در خواست های پسرش که با درماندگی و امید باختگی از وی می خواست همکاری کند تا مگر با هم چاره‬
‫ای برای واقعیات دردناک زندگی شان بیاندیشند‪ ٬‬به خاطر دفاع نفوذ ناپذیر و محکم سیمونا در وی کارگر نمی افتاد‪ .‬او پیوند با‬
‫واقعیت را تا مرز دیوانگی از دست داده بود‪ .‬در نشست های درمانی مدت ها تنها روی مشکالت پسرش‪ ٬‬تاد تاکید می کرد‪٬‬‬
‫منکر هرگونه مشکل خود می گشت‪ .‬او که همیشه نقش ”طرف نیرومندتر را داشت“‪ ٬‬نمی خواست میدان را بدون نبردی سخت‬
‫خالی کند‪ .‬اما با فزونی یافتن آمادگی وی به آزمودن ترسی که در صورت عدم توسل به بذله گویی سر برمیاورد‪ ٬‬اندک اندک‬
‫احساس امنیت کرد‪ .‬آموخت که به عنوان یک فرد بالغ‪ ٬‬برای مقابله‪ ٬‬ساز و کار های سالم و بهتری در اختیار دارد تا آنهایی که‬
‫از بچگی به استفاده افراطی از آنها روی آورده است‪ .‬پس شروع کرد به سوال کردن‪ ٬‬رو در رو شدن‪ ٬‬سخن گفتن از خویشتن و‬
‫مطرح کردن نیاز های خود‪ .‬او یاد گرفت با خود و دیگران بیشتر از آن صادق باشد که سال های سال بود‪ .‬باالخره توانست آن‬
‫بگو و بخند خود را که اینک شامل پوز خند های سالم به خود نیز می گشت‪ ٬‬بیش و کم باز یابد‪.‬‬

‫پَم‪ :‬سی و شش ساله؛ دو بار جدا شده‪ ٬‬مادر دو پسر نوجوان‬

‫در خانواده ای غمزده و پر از تنش بزرگ شدم‪ .‬پدرم‪ ٬‬پیش از آنکه به دنیا بیایم‪ ٬‬مادرم را گذشته و رفته بود‪ ٬‬مادرم از دید من‬
‫بدعت گذار ”تک سرپرستی“ بود‪ .‬پدر و مادر هیچکدام از دوستان و آشنایان من جدا نشده بودند‪ ٬‬در آنجایی که من زندگی می‬
‫کردم‪ ٬‬شهری از طبقه متوسط دهه پنجاه‪ ٬‬با آن فرهنگی که داشت‪ ٬‬ما بیشتر غیر عادی به نظر میامدیم تا آنی که بودیم‪.‬‬
‫‪82‬‬

‫در مدرسه سختکوشی می کردم و درسم خوب بود‪ ٬‬چون بچه خوشگلی هم بودم آموزگارهایم دوستم داشتند‪ .‬دوست داشتن آنها و‬
‫سختکوشی ها کمکم کرد تا خودم را به دانشگاه برسانم‪ .‬در دوره دبستان بهترین شاگرد بودم‪ ٬‬همه نمرات ام آ ( ‪ )۲۰‬بود‪ .‬در‬
‫دوره دبیرستان فشار عواطف و احساسات رو به تزاید گذاشته بود و نمی توانستم تمرکز کنم‪ ٬‬نمرات ام پایین میامد‪ ٬‬اما هرگز‬
‫بخود اجازه نمی دادم نمرات بدی بگیرم‪ .‬از این باره همیشه احساس می کردم مادرم از من دلسرد شده است‪ ٬‬نگران بودم و نمی‬
‫خواستم از من رنجیده شود‪.‬‬

‫مادرم سخت کار می کرد تا زندگی ما را بچرخاند‪ ٬‬اکنون پی می برم که چرا همه اش نای نداشت و توان درباخته می نمود‪ .‬او‬
‫زن پرغروری بود‪ ٬‬بگمانم از این که جدا شده بود‪ ٬‬سرافکنده بود‪ .‬وقتی بچه های دیگر می آمدند خانه ما نا ارام و تند خو می شد‪.‬‬
‫ما بی نوا بودیم‪ ٬‬روزگارمان بسختی می گذشت‪ ٬‬از سوی دیگر نیاز شدیدی داشتیم به اینکه جلو مردم ظاهر را حفظ کنیم‪ .‬شاید هم‬
‫آسانترین راه آن بود که دیگران بخانه ما نمی آمدند و نمی دیدند کجا زندگی می کنیم‪ ٬‬چنین بود که در خانه ما برخوردی که با‬
‫آنان می شد از روی گشاده رویی نبود‪ .‬هنگامی که دوستانم دعوت می کردند شب پیش آنها بخوابم‪ ٬‬مادرم می گفت‪” ٬‬آنها از ته‬
‫دل نمی خواهند تو بروی پیش شان“ او آن کار را می کرد که مجبور نشود برای تالفی از دوستانم بخواهد آنها هم شبی را در‬
‫خانه ما بمانند‪ .‬البته آن موقع من این چیزها را نمی فهمیدم؛ هر چه او می گفت آنرا باور داشتم‪ ٬‬که این آنها بودند نمی خواستند‬
‫بمن نزدیک شوند‪.‬‬

‫با این ایده بزرگ شدم که یک چیزیم هست‪ .‬خوب نمی دانستم آن چیست‪ ٬‬اما هرچه بود به دوست داشته نشدن و ناخوشایند بودن‬
‫مربوط می شد‪ .‬در خانه ما نشانی از عشق و محبت نبود‪ ٬‬هرچه بود وظیفه بود‪ .‬از همه بدتر آنکه در باره دروغ هایی که می‬
‫گفتیم‪ ٬‬کسی حق نداشت صحبت کند‪ ٬‬تالش می کردیم در بیرون از خانه خودمان را بهتر از آنی نشان دهیم که بودیم ‪ -‬شادتر‪٬‬‬
‫پولدار تر‪ ٬‬کامران تر‪ .‬برای آنکه چنین کنیم فشار بسیار روی ما بود‪ ٬‬اما بر زبان آورده نمی شد‪ .‬هرگز گمان نمی بردم من آنرا‬
‫خوب در سینه خود نگه خواهم داشت‪ .‬همیشه می ترسیدم چون مانند اعضای دیگر خانواده در راز داری خوب نبودم‪ ٬‬هر لحظه‬
‫ممکن بود آنرا بروز دهم‪ .‬اگرچه می دانستم و می توانستم روپوش و لباس های مدرسه را تمیز نگهدارم‪ ٬‬ظاهری خوب داشته‬
‫باشم‪ ٬‬اما همواره احساس می کردم ظاهرم ننگین است‪ .‬در باطن می دانستم که عیب و نقص تا اعماق هستیم ریشه دوانیده است‪.‬‬
‫اگر مردم دوستم داشتند برای آن بود که گول شان می زدم‪ .‬اگر روزی می دانستند که کی هستم‪ ٬‬پشت شان را بمن می کردند‪.‬‬

‫در بی پدری بزرگ شدن هم‪ ٬‬گمان می کنم‪ ٬‬وضع بد مرا بدتر کرد‪ ٬‬برای این که هرگز یاد نگرفتم با یک جنس مذکر چگونه‬
‫دوستی بکنم‪ ٬‬چیزی بدهم و در برابر آن چیزی بگیرم‪ .‬آنها برایم موجودات غریب و ناشناخته ای بودند‪ ٬‬ترسناک و در عین حال‬
‫دوست داشتنی‪ .‬مادرم هرگز در باره پدرم برایم چیز زیادی نگفت‪ ٬‬از همان مقدار کمی هم که گفت فهمیدم کسی نبود که‬
‫سرافرازم کند‪ ٬‬دیگر ازش در باره او چیزی نپرسیدم؛ از آنچه امکان داشت درباره او بدانم می ترسیدم‪ .‬او از دیگران زیاد‬
‫خوشش نمی آمد‪ ٬‬می گفته آنها آدم های خطرناک‪ ٬‬خودپسند و غیر قابل اعتماد هستند‪ .‬اما من با آن گفته های وی همدلی نداشتم‪٬‬‬
‫آنها برای من شگفت انگیز بودند‪ .‬این احساس را از همان روز نخست کودکستان و دبستان داشتم‪ .‬با همه توان بدنبال یافتن گمشده‬
‫زندگیم بودم‪ ٬‬اما نمی دانستم آن چیست‪ .‬گمان می کنم آن خواست بی تابانه من برای نزدیک شدن به دیگران‪ ٬‬برای دادن و گرفتن‬
‫توجه بود‪ .‬می دانستم که زنها و مرد ها‪ ٬‬همسران و شوهران بهم عشق می ورزند‪ ٬‬اما مادرم گاه با کیاست و گاه بی هیچ پرده‬
‫پوشی می گفت مرد ها خوشبختت نمی کنند‪ ٬‬آنها نگون بختت می کنند‪ ٬‬با بهترین دوستت روهم می ریزند و از پیشت می روند‪٬‬‬
‫یا بدتر از آن بهت خیانت می کنند‪ .‬در آن سال های بزرگ شدنم داستان های این چنینی زیادی از او می شنیدم‪ .‬از روز های‬
‫خیلی دور تصمیم گرفتم کسی را برای خود بیابم که نه از پیشم برود و نه بتواند برود‪ ٬‬یکی که هیچکس او را نخواهد‪ .‬حدس می‬
‫زنم بعد ها فراموش کردم که چنین تصمیمی گرفته ام‪ .‬اما همیشه در اجرای آن کوشیدم‪.‬‬

‫در آن سال های که بزرگ شدنم هرگز این را بر زبان نیاوردم‪ ٬‬اما تنها راهی که برای دوستی با دیگران یاد گرفته بودم‪ ٬‬نیاز او‬
‫بمن بود‪ ٬‬به خصوص با یکی که از جنس نرها بود‪ .‬یقین داشتم اگر مردی را کمک می کردم و بهش نشان می دادم از من بهتر‬
‫نمی تواند پیدا کند‪ ٬‬هرگز تَرک ام نمی کند‪ ٬‬از پیشم نمی رود‪ .‬جای شگفتی نیست که نخستین دوست پسر من یک پسر فلج بود‪ .‬با‬
‫ماشین تصادف کرده و پشتش شکسته بود‪ .‬برای این که بتواند راه برود به پاهایش ساق بند های آهنی مخصوص می بست و از‬
‫چوب های زیر بغل آهنی استفاده می کرد‪ .‬شب ها دعا می کردم خدا مرا بجای او فلج کند و او را شفا دهد‪ .‬با هم می رفتیم به‬
‫سالن های رقص‪ ٬‬سراسر شب را پیش وی می نشستم‪ .‬پسر خوبی بود‪ ٬‬دختر ها می توانستند از همنشینی با وی لذت ببرند‪ .‬اما‬
‫من هدف دیگری داشتم‪ .‬من برای آن با او بودم که برایم امنیت داشت؛ من بهش لطف می کردم‪ ٬‬از آنرو ترکم نمی کرد و مرا در‬
‫رنج و بال گرفتار نمی آورد‪ .‬بودن با او مانند آن بود که خودم را در برابر رنج و درد بیمه می کردم‪ .‬دیوانه اش شده بودم‪ ٬‬اما‬
‫اکنون می توانم ببینم برای آن او را برگزیدم‪ ٬‬که او نیز مانند من عیبی داشت‪ .‬عیب او عیان بود و عیب من نهان‪ ٬‬از آنرو با‬
‫خیال راحت درد او را احساس و برایش دلسوزی می کردم‪ .‬تا به امروز تنها دوست پسرم بود که بی تابش می شدم و دلم برایش‬
‫پر می کشید‪ .‬پس از او نوبت رسید به نوجوان های بزهکار‪ ٬‬تنبل های کالس‪ ٬‬عاطل و باطل ها‪.‬‬
‫‪83‬‬

‫هفده سالم که شد نخستین شوهرم را دیدم‪ .‬او رفوزه شده بود و از مدرسه می انداختندش بیرون‪ .‬پدر و مادرش از هم جدا شده‬
‫بودند‪ ٬‬اما جنگ میان آن دو پایانی نداشت‪ .‬اگر حال و روز خود را با او مقایسه می کردم‪ ٬‬انصافا وضع من بهتر بود‪ .‬باز من‬
‫کمی آرامش داشتم و به اندازه او شرمساری نمی کشیدم‪ .‬دلم برایش خیلی می سوخت‪ .‬سرکش و رمیده می نمود‪ ٬‬از دید من از‬
‫آنرو به این روز افتاده بود چون پیش از من کسی او را آن طور که شاید و باید مانند من درک نکرده بود‪.‬‬

‫از سوی دیگر ضریب هوشی من دست کم بیست امتیاز باالتر از او بود‪ .‬من به این اختالف نیاز داشتم‪ .‬همه آنها و خیلی برتری‬
‫های دیگر الزم بود تا خود را قرین او ببینم و احساس کنم به خاطر یکی دیگر مرا نمی گذارد و نمی رود‪.‬‬

‫در آن دوازده سالی که با او زندگی می کردم‪ ٬‬ستیزی میان من و او بود‪ ٬‬نپذیرفتن آنی که او بود و تالش من برای تبدیل او به آنی‬
‫که می خواستم‪ .‬حتم داشتم اگر می گذاشت یادش دهم چگونه بچه های مان را بزرگ کنیم‪ ٬‬چگونه کارهایش را نظم دهد و پیش‬
‫ببرد یا چگونه با خانواده اش دوستی کند‪ ٬‬زندگیش خیلی شادتر می شد و نسبت به خودش هم احساس خوبی پیدا می کرد‪ .‬باری‬
‫من رفتم دانشگاه و کارشناسی رشته روانشناسی را گرفتم‪ .‬زندگی خودم دربداغون و یک پا در هوا بود اما رشته ای را که خوانده‬
‫بودم در زمینه کمک بدیگران بود‪ .‬سخت در پی یافتن پاسخی در زندگی می گشتم‪ ٬‬گمان می بردم کلید شادی من در زندگی‪٬‬‬
‫واداشتن او به عوض شدن است‪ .‬روشن بود که او بکمک نیاز دارد‪ .‬صورت حساب ها و برگه های مالیاتی خود را پرداخت نمی‬
‫کرد‪ .‬به من و بچه ها قول هایی میداد که زیر همه شان میزد‪ .‬مشتری هایش بمن زنگ میزدند و شکایت می کردند‪ ٬‬کارهایی را‬
‫که پیش آنان شروع کرده تمام نمی کرد و به پایان نمی برد‪.‬‬

‫نمی توانستم ازش دل بکنم‪ ٬‬تا روزی که بجای آنی که می خواستم او باشد‪ ٬‬توانستم ببینم او خود کیست‪ .‬سه ماه آخری را که باهم‬
‫بودیم فقط تماشا می کردم ‪ -‬آن سخنرانی های پایان ناپذیر را گذاشته بودم کنار و فقط تماشایش می کردم‪ .‬تازه آن موقع بود فهمیدم‬
‫با آنی که او بود‪ ٬‬نمی توانم بسر ببرم‪ .‬تمام آن مدت‪ ٬‬در آرزوی رسیدن به عشق آن مرد رویاهایم بودم‪ ٬‬که امیدوار بودم او با‬
‫کمک من آن خواهد شد‪ .‬تنها این اندیشه که به خاطر من عوض خواهد شد‪ ٬‬آنهمه سال مرا پیش او نگهداشته بود‪.‬‬

‫هنوز آن برایم خوب روشن نبود‪ ٬‬چون مرد هایی را انتخاب می کردم که‪ ٬‬از دید خودم‪ ٬‬بگونه ای که آنها بودند‪ ٬‬مرد خوب‬
‫بشمار نمی آمدند‪ ٬‬بلکه آنها مرد هایی بودند که برای خوب شدن‪ ٬‬بکمک من نیاز داشتند‪ .‬پس از چندین بار دوستی با مرد هایی از‬
‫این دست بود که به آن نتیجه رسیدم‪ :‬یکی به بنگ اعتیاد داشت؛ یکی هم‪-‬جنس باز بود؛ یکی ناتوانی جنسی داشت؛ یکی هم که‪٬‬‬
‫مدتی نسبتا طوالنی با وی رابطه داشتم‪ ٬‬گویا تجربه تلخی از ازدواج قبلی اش داشت‪ .‬پس از آنکه رابطه من با او به پایان آمد‪٬‬‬
‫مدت ها باورم نمی شد که روابط ما خیلی بد بود‪ ٬‬باالخره خود من هم در آنچه سرم می آمد‪ ٬‬نقش داشتم‪.‬‬

‫اکنون یک روانشناس شده بودم و زندگیم از طریق کمک به مردم می گذشت‪ .‬اکنون می فهمم میدان و پهنه کار من پر است از آدم‬
‫هایی مثل خودم‪ ٬‬آدم هایی که سر کار خود سراسر روز را با کمک کردن به دیگران می گذرانند‪ ٬‬اما در روابط شخصی خود‬
‫احساس می کنند‪ ٬‬نیاز به ”کمک“ شدن دارند‪ .‬راه دوستی و رابطه گذاشتن با پسر هایم آن بود که بهشان یادآوی کنم چکار باید‬
‫بکنند‪ ٬‬تشویق شان کنم خودشان را بیشتر باال بکشند‪ ٬‬مربی شان و نگران شان باشم‪ .‬همین ها بود‪ ٬‬برداشت من از عشق و محبت‪٬‬‬
‫کمک کردن و دلبستگی به آنها‪ .‬هیچ رمزی از رموز پذیرفتن دیگران را بدان صورت که هستند نداشتم‪ ٬‬شاید علت آن بود که‬
‫هرگز خودم را نپذیرفته بودم‪.‬‬

‫در این برهه‪ ٬‬زندگی بخت بزرگی پیش پایم نهاد‪ .‬پس از آنکه رابطه ام با مردی که زنی دیگر داشت‪ ٬‬به پایان رسید‪ ٬‬همه چیز در‬
‫زندگیم فرو ریخت‪ ٬‬کار پسر هایم به دادگاه و زندان کشیده بود و سالمتی خودم را از دست داده بودم‪ .‬دیگر نمی توانستم از کسی‬
‫مراقبت کنم‪ .‬افسر پلیسی که به پسرم عفو مشروط داد‪ ٬‬بمن گفت بهتر است از حاال به بعد شروع کنی به مواظبت از خودت‪ .‬نمی‬
‫دانم چه طور شد که این گفته او توی گوش من رفت‪ .‬پس از سال ها کار در زمینه روانشناسی‪ ٬‬سر آخر او بود که مرا سر عقل‬
‫آورد‪ .‬تا روزی که زندگیم در آستانه فروپاشی قرار نگرفته بود به حرف دیگران گوش نمی کردم و خودم را و عمق نفرت از‬
‫خویشتنم را نمی دیدم‪.‬‬

‫یکی از سخت ترین چیز هایی که می باید با آن رو به رو می شدم آن بود که مادرم مسئولیت بزرگ کردن مرا نمی خواست‪ ٬‬خود‬
‫مرا هم نمی خواست‪ .‬اکنون می فهم این برایش چه دردناک و سخت بوده است‪ .‬همه آن پند و پیام هایی را که درباره دوست‬
‫نداشتن آدم های دیگر بمن میداد‪” ٬‬آنها دوست ندارند تو نزدیک شان بشوی“ ‪ -‬وصف حال خودش بود‪ .‬درست است که آن هنگام‬
‫بچه بودم‪ ٬‬بیش و کم حدس می زدم‪ ٬‬اما جرات گفتن آن را به مادرم نداشتم‪ ٬‬پس آنرا به روی خود نمی آوردم‪ .‬اندک اندک خیلی‬
‫چیز های دیگر را هم بروی خود نیاوردم‪ .‬دیگر سرزنش های پیوسته او را نمی شنیدم یا خشم او را هنگامیکه شادی می کردم‬
‫نمی دیدم‪ .‬رویارویی با آنهمه دشمنی که او سر من می خواست خالی کند‪ ٬‬برایم ترس آور بود‪ ٬‬پس چاره را در احساس نکردن‪٬‬‬
‫در پاسخ ندادن‪ ٬‬گذاشتن توان و نیروی خود روی دختر خوبی بودن و بکمک دیگران شتافتن‪ ٬‬یافتم‪ .‬تا مادام که بدیگران کمک می‬
‫کردم‪ ٬‬مجالی برای پرداختن بخودم و احساس درد های خودم نمی ماند‪.‬‬
‫‪84‬‬

‫اگر چه اقدام به آن عمل غرورم را می شکست‪ ٬‬با این همه رفتم به یک گروه خود‪-‬یاری که همه شان زن بودند و مشکالت شان‬
‫مشابه مشکالت من با مرد ها بود‪ .‬آن گروه مانند یکی از گروه هایی بود که گرداننده آن خودم بودم و در آن تخصص داشتم‪ ٬‬اما‬
‫اکنون مانند شرکت کنندگان بدون ادعای دیگر در آن میان نشسته بودم‪ .‬هرچند نفس (ایگو) ام خرد می شد‪ ٬‬اما آن گروه کمکم‬
‫کرد نیاز خود به مدیریت و تسلط بر دیگران را ببینم و از آن دست بردارم‪ .‬کم کم از درون بهبودی می یافتم‪ .‬بجای کمک به این‬
‫و آن‪ ٬‬سر انجام به یاری خودم شتافته بودم‪ ٬‬به پرستاری از خودم‪ .‬باید خیلی کار ها می کردم‪ .‬پس از آنکه نیروی خود راگذاشتم‬
‫روی دست کشیدن از کمک به همه کسانی که در زندگیم بودند‪ ٬‬دیدم‪ ٬‬می باید جلو دهان خود را بگیرم و از رهنمود دادن به آنها‬
‫هم خودداری کنم! تا آن دم گمان می بردم هر چه می گفتم برای ”کمک کردن“ بود‪ .‬از اینکه می دیدم تا کجا خودم را به تسلط و‬
‫اداره امور دیگران مجاز می دانستم‪ ٬‬وحشت زده شدم‪ .‬دگرگون گشتن رفتارم باعث جرح و تعدیل اساسی در کار حرفه ای من‬
‫گردید‪ .‬اکنون از مراجعه کنندگانم که می خواستند مشکالت شان را حل کنند‪ ٬‬بیشتر می توانستم حمایت کنم‪ .‬پیشتر مسئولیت عظیم‬
‫سر و سامان یافتن آنان را بردوش خود می کشیدم‪ .‬اکنون می بینم مساله مهم درک کردن آنان است‪.‬‬

‫مدتی گذشت تا اینکه مردی خوب پیدایش شد‪ .‬نه بمن نیازی داشت و نه هیچ عیب و ایرادی‪ .‬اوایل ازش خوشم نمی آمد‪ .‬سعی‬
‫داشتم بشناسمش و درصدد ساختن یک مرد کامل از وی برنیامدم‪ .‬بهر حال روش من برای دوستی با دیگران این طور بود‪ .‬یاد‬
‫گرفتم خودم باشم و کاری به کار دیگران نداشته باشم‪ .‬به نظرم می رسد که این راه موثر می باشد‪ .‬کم کم زندگیم معنی پیدا می‬
‫کند‪ .‬همچنان در گروه شرکت می کنم تا دوباره در سرازیری تند عادات گذشته نیافتم‪ .‬بعضی وقت ها فیلم یاد هندوستان می کند‪٬‬‬
‫اما اکنون چندان عاقل شده ام که بار دگر در آن دام نیافتم‪.‬‬

‫چگونگی پیوستگی همه این ها با انکار و تسلط‬

‫آغاز زار شدن کار َپم از آنجا شد که وی واقعیت خشم و دشمنی مادرش به خویشتن را انکار می کرد‪ .‬او نمی خواست بپذیرد و‬
‫احساس کند‪ ٬‬بجای فرزند محبوب خانواده‪ ٬‬خود را یک چیز ناخوشایند‪ ٬‬زاید و مطرود در خانواده می بیند و این برایش بسیار دل‬
‫آزار بود‪ .‬او نمی خواست آن زاید و مطرود بودن را احساس کند‪ ٬‬چرا که از آن درد‪ ٬‬رنج می برد‪ .‬بعد ها این ضعف او در‬
‫دریافت و ابراز احساسات اش راهی شد برای این که بتواند از همان راه‪ ٬‬با مرد هایی که ورچین می کرد‪ ٬‬از در دوستی درآید‪.‬‬
‫سیستم هشدار دهنده احساسات او‪ ٬‬که می توانست او را از آن مردهای ناجور و ناباب دور سازد‪ ٬‬در آغاز برقراری روابط وی به‬
‫سبب انکار شدیدی که داشت‪ ٬‬از کار می افتاد‪ .‬از آنرو نمی توانست احساس کند‪ ٬‬بودن با آن مرد ها از نظر احساسی‪ ٬‬چه معنایی‬
‫دارد و بکجا ره می سپارد‪ .‬وی آنها را صرفا به عنوان کسانی می دید که به درک و کمک او محتاج هستند‪.‬‬

‫الگوی رفتاری َپم در دوستی و رابطه گذاشتن‪ ٬‬که در آن نقش وی درک‪ ٬‬تشویق و بهتر ساختن شریک زندگیش بود‪ ٬‬فرمولی‬
‫است که همه زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬آنرا بکار می بندند‪ ٬‬اما همواره نتایج آن عکس چیزی می باشد که انتظار دارند‪.‬‬
‫بجای آنکه شوهرهای آنان به خاطر صمیمیت و دلبستگی هایی که به آنها ابراز می شود‪ ٬‬از همسر های شان سپاسگزار باشند‪٬‬‬
‫چندی نمی گذرد که آنها می بینند شوهرانشان هر روز ناسازگار تر و زود رنج تر میگردند‪ ٬‬با هر بهانه ای خرده گیری می کنند‪.‬‬
‫با توجه به نیازی که هر مردی به داشتن و حفظ اختیار زندگی خود و حرمت خویشتن دارد‪ ٬‬آن مرد ها نیز می فهمند که آن زنان‬
‫گرهی از مشکالت آنها را باز نمیکنند که هیچ‪ ٬‬بلکه سرچشمه بسیاری از مشکالت شان هم هستند‪.‬‬

‫پس از اینکه آن اتفاق میافتد و روابط فرو می ریزد‪ ٬‬زن در مغاک احساس شکست و ناامیدی بیشتر فرو می رود‪ .‬پس بخود می‬
‫گوید‪ ٬‬من که از وادار کردن آدمی محتاج و مفلوکی برای عشق ورزیدن بخود درمی مانم‪ ٬‬مگر می توانم امیدی برای بدست‬
‫آوردن عشق مردی سالم و درست و حسابی را داشته باشم؟ این مساله نشاندهنده دلیل دنبال کردن یک رابطه ناسالم و بد‪ ٬‬با رابطه‬
‫ناسالم و بدتر دیگر توسط این گروه از زنان می باشد‪ -‬برای این که با هر شکستی خود را بی ارزش تر احساس می کنند‪.‬‬

‫آن مساله همچنین روشن می سازد‪ ٬‬برای آن زنان درهم شکستن و خرد کردن الگوهای رفتاری خویش‪ ٬‬بدون دید و بینش یافتن بر‬
‫انگیزه بنیادین نیازی که آنان را به جنبش در میارود‪ ٬‬بسیار دشوار خواهد بود‪ .‬پم نیز مانند خیلی های دیگر که در کار کمک‬
‫رسانی هستند‪ ٬‬از حرفه خود بهره می گرفت تااحساس شکنند ٔه ارزشمند بودن خویش را ترمیم کند‪ .‬او تنها می توانست به خاطر‬
‫نیازمندی دیگران‪ ٬‬از جمله نیازمندی مراجعه کنندگان به او‪ ٬‬نیازمندی بچه هایش به او‪ ٬‬نیازمندی شوهرش یا هرکس دیگر به او‪٬‬‬
‫با آنها ارتباط برقرار کند‪ .‬او در همه زمینه های زندگیش‪ ٬‬کوشش داشت از احساس عمیق پایین و بی خودی بودن خود بگریزد‪.‬‬
‫تا این که کیفیات پرتوان و التیام بخش پذیرفته شدن و درک شدنی را که از همگنان خود در گروه دریافت می کرد‪ ٬‬دید و تجربه‬
‫کرد و آن باعث رشد اعتماد به نفس وی گشت‪ ٬‬اندک اندک یاد گرفت بروشی دیگر با دیگران‪ ٬‬از جمله با مردان سالم رابطه‬
‫بگذارد‪.‬‬
‫‪85‬‬

‫سل استه‪ :‬چهل و پنج ساله؛ مادر سه فرزند که با پدرشان در بیرون از کشور بسر می برند‪.‬‬

‫تا اینجای زندگیم با بیشتر از صد مرد بوده ام‪ ٬‬به پشت سر که می نگرم‪ ٬‬می بینم بسیاری شان خیلی جوانتر از من بودند‪٬‬‬
‫هنرمندان آسمان جل و فریبکار‪ ٬‬میخواره ها‪ ٬‬مصرف کنندگان مواد‪ ٬‬همجنس باز ها یا گوش بر ها و کاله بردار ها بودند‪ .‬یکصد‬
‫مرد ناجور و نا اهل! من آنها را کجا پیدا می کردم؟‬

‫پدرم کشیش سربازخانه بود‪ ٬‬به سخن دیگر همه جا وانمود می کرد مردی مهربان و دلسوز است‪ ٬‬مگر توی خانه‪ ٬‬که نیازی به‬
‫تظاهر نداشت و خودش بود ‪ -‬دون‪ ٬‬خسیس‪ ٬‬سخت گیر‪ ٬‬ایراد گیر و خودپسند‪ .‬در باور او و مادرم‪ ٬‬ما بچه ها برای این بدنیا آمده‬
‫بودیم که کمک کنیم دو روئی ها‪ ٬‬ریاکاری ها‪ ٬‬دروغگوئی های و جا نماز آب کشیدن های حرفه ای او را مردم باور کنند‪ .‬انتظار‬
‫آنها این بود که ما بچه های نمونه ای باشیم‪ ٬‬همه نمره های مان بیست باشد‪ ٬‬از نظر اجتماعی رفتار مان چنان باشد که همه‬
‫جو درون خانواده می شد دید که این‬ ‫حسرت داشتن بچه های خوبی مثل ما را بکشند و هیچگاه دردسر ایجاد نکنیم‪ .‬با نگاهی به ّ‬
‫کار امکان نداشت‪ .‬هر بار پدرم می آمد خانه هر کسی در گوشه ای کز می کرد و جیک نمی زد‪ .‬او و مادرم هیچ وقت با هم‬
‫خوب نبودند‪ .‬مادرم همیشه بسیار خشمناک بود‪ .‬صدای دعوایش را نمی شنیدی‪ ٬‬اما می دیدی که در درون خون خونش را می‬
‫خورد‪ .‬هر بار مادرم از او می خواست کاری برایش بکند‪ ٬‬او عمدا ً با دهن کجی گفته او را می پیچاند‪ .‬یکبار که در جلو خانه‬
‫خراب شده بود‪ ٬‬مادرم ازش خواست که آنرا درست کند و او با چند میخ کلفت و دراز افتاد به جان در‪ ٬‬آنرا بالکل نابود کرد‪ .‬از‬
‫آن پس دیگر کاری از وی نمی خواستیم‪.‬‬

‫پس از بازنشستگی شب و روز می ماند خانه‪ ٬‬با ترش رویی می نشست روی صندلی اش‪ .‬زیاد حرف نمی زد‪ ٬‬اما همین خانه‬
‫ماندش‪ ٬‬زندگی را برای همه ما زهر مار می کرد‪ .‬من براستی ازش بیزار بودم‪ .‬آن موقع نمیدیدم که او مشکالت خود را دارد و‬
‫ماهم با آن برخوردی که با وی می کردیم‪ ٬‬برایش امکان می دادیم با خانه ماندن روی ما تسلط پیدا کند‪ .‬گویی مسابقه ای در آن‬
‫خانه بود‪ :‬چه کسی روی چه کس دیگر تسلط می یابد و حرف اش را پیش می برد؟ همیشه هم برنده او بود‪.‬‬

‫بهر صورت از همان روزها من بنای عناد و سرکشی را در خانواده گذاشتم‪ .‬منهم مانند مادرم خشمگین بودم‪ ٬‬راهی را که برای‬
‫آن عصبانیت دیدم نفی و رد همه ارزش هایی بود که پدر و مادرم پایبند آنها بودند‪ .‬این بود که از خانه می زدم بیرون و با هرچیز‬
‫و هر کس که در خانه بود مخالفت و ضدیت میکردم‪ .‬به نظرم آنچه خون مرا بیشتر بجوش میاورد‪ ٬‬این بود که از بیرون همه‬
‫خانواده ما را عادی می دیدند‪ .‬دلم می خواست بروم باالی بلندترین ساختمان ها و داد بزنم تا آی مردم بدانید اوضاع در خانواده ما‬
‫بسیار خراب است‪ .‬اما کسی از آن خبر نداشت‪ .‬مادرم و خواهر هایم از خدای شان بود که من نقش بچه مشکل دار را بازی می‬
‫کردم‪ ٬‬پس منهم ناچار شدم نقش دسته آن چاقو را بازی کنم تا آن ها کمتر به دردسر بیافتند‪.‬‬

‫شروع کردم به بیرون دادن روزنامه ای زیرزمینی در زیرزمین دبیرستان که به خاطر آن کلی آزار و اذیت شدم‪ .‬پس از آن رفتم‬
‫به دانشگاهی در یک شهر دیگر‪ ٬‬در اولین فرصتی که پیش آمد از آن شهری که زندگی می کردیم‪ ٬‬رفتم‪ .‬کمی دل چرکین بودم‪٬‬‬
‫چون نتوانستم چنانکه دلم می خواست از خانه دورتر بروم‪ .‬بیرونم نشان از سرکشی داشت اما در درونم آشفتگی و سر درگمی‬
‫بیداد میکرد‪.‬‬

‫نخستین آزمون همخوابگی را هنگامی داشتم که رفته بودم به کشور دیگری در اروپا‪ .‬با آن کسی که همخوابه شدم امریکایی نبود‪.‬‬
‫یک دانشجوی سیاه پوست افریقایی بود‪ .‬او به دانستن چیز های زیادی در باره ایاالت متحده عالقه نشان میداد‪ ٬‬من هم خودم را‬
‫مانند استاد راهنمای وی می دیدم ‪ -‬نیرومندتر‪ ٬‬داناتر و جهاندیده تر‪ .‬این که من سفید بودم و او سیاه‪ ٬‬خیلی ها را کنجکاو می‬
‫کرد‪ ٬‬اما کی به این چیز ها اهمیت میداد؛ آن مساله‪ ٬‬برداشت هایی را که از خود داشتم تقویت می کرد‪.‬‬

‫چند سال بعد که هنوز توی دانشگاه بودم با یک انگلیسی آشنا شدم و با وی ازدواج کردم‪ .‬روشن اندیشی از یک خانواده مرفه بود‪.‬‬
‫او بیست و هفت ساله و باکرده بود‪ .‬من آموزگار او هم شدم‪ ٬‬خودم را تواناتر از او می دیدم‪ ٬‬به کسی غیر از خودم وابسته نبودم‬
‫و اعتمادم بخودم بود‪.‬‬

‫هفت سال میشد که با هم ازدواج کرده بودم‪ ٬‬در کشوری دیگر بسر می بردیم‪ ٬‬اما نمی دانم چرا ناآرام بودم و دلم می گرفت‪.‬‬
‫روزی یک دانشجوی جوان و یتیمی را دیدم‪ ٬‬دیری نکشید که با وی روابط بسیار توفانی داشتم‪ .‬برای رسیدن به او شوهر و دو‬
‫فرزندم را گذاشتم و رفتم‪ .‬این مرد جوان پیش از دیدن من تنها با مرد ها رابطه داشت‪ .‬دو سال با آن مرد بودم‪ ٬‬در آپارتمان من‬
‫می ماندیم‪ .‬او معشوقه های مرد هم داشت‪ ٬‬اما من غم آنها را نمی خوردم‪ .‬در زمینه سکس چیزی نماند که ما باهم نیازمودیم و چه‬
‫نکردنی ها که که نکردیم! چه چیز ها که از سر نگذراندم‪ ٬‬اما پس از چندی باز نا آرامی سراغم آمد‪ ٬‬پس همخوابگی با او را نیز‬
‫از زندگیم کنار گذاشتم‪ ٬‬اما دوستی مان تا به امروز ادامه دارد‪ .‬پس از این‪ ٬‬یک دوره با انواع و اقسام آدم های پایین و پست‬
‫‪86‬‬

‫رابطه داشتم‪ .‬همه آنها دست کم برای سرپناه داشتن‪ ٬‬میامدند پیش من‪ .‬شمار زیادی از آنان از من پول وام میگرفتند و نمی دادند‪٬‬‬
‫تنی چند از آنان پای مرا هم به زدو بنده های غیرقانونی و خطرناک می کشاندند‪.‬‬

‫هیچ به خیالم نمی رسید که مشکلی دارم‪ ٬‬حتی با همه این ماجرا ها‪ .‬از آنجایی که هرکدام از آن مرد ها چیزی از من می گرفتند‪٬‬‬
‫خودم را نیرومند تر از آنها احساس می کردم‪ ٬‬کسی که مسئولیت بیشتر را بردوش می کشید‪.‬‬

‫باالخره برگشتم امریکا و با مردی بنای دوستی گذاشتم که از همه آنها بدتر بود‪ .‬دائم الخمری بود‪ ٬‬از بس باده خواری کرده بود‬
‫که مغزش آسیب دیده بود‪ .‬مثل آب خوردن از کوره در می رفت و دستش روی من بلند می شد‪ ٬‬حمام نمی رفت‪ ٬‬کار نمی کرد‪٬‬‬
‫در انتظار زندانی بود که برایش بریده بودند‪ .‬یکبار همراه او رفتم به سازمانی برای آموزش کسانی که مست پشت فرمان نشسته‬
‫بودند‪ ٬‬از دست اندرکاران آنجا یکی بمن پیشنهاد کرد با یکی از مشاوران آنها مالقاتی بکنم‪ ٬‬گویا متوجه شده بود که منهم مشکل‬
‫دارم‪ .‬آن مشکل را یکی از آموزگاران کالس رانندگان مست در من می دید‪ ٬‬اما خودم نمی دیدم؛ گمان می بردم همه مشکالت‬
‫زیر سر آن مردی بود که با وی زندگی می کردم‪ ٬‬من عیب و ایرادی نداشتم‪ .‬رفتم به مالقات آن زن‪ ٬‬از همان برخورد نخست‬
‫وی مرا به فکر انداخت‪ ٬‬به طرز دوستی من با مردها‪ .‬پیشتر‪ ٬‬از آن چشم انداز به زندگیم ننگریسته بودم‪ .‬تصمیم گرفتم باز به‬
‫دیدنش بروم‪ ٬‬پس از آن بود که توانستم آن الگوی رفتاری را که برای خود ساخته و پرداخته بودم‪ ٬‬ببینم‪.‬‬

‫گویا در دوران بچگی‪ ٬‬آن چندان از کلید های احساس های خود را خاموش کرده بودم‪ ٬‬که برای احساس زنده بودنم به آنهمه‬
‫بدبختی که این مرد ها سرم می آوردند‪ ٬‬نیاز داشتم‪ .‬درگیری با پلیس‪ ٬‬گرفتار مواد گشتن‪ ٬‬دوز و کلک های مالی‪ ٬‬همنشینی با آدم‬
‫های خطرناک‪ ٬‬سکس دیوانه وار ‪ -‬همه این ها جزیی از چاشنی های زندگیم گشته بود‪ .‬حتی با وجود همه آنها هم احساس چندانی‬
‫نداشتم‪ .‬همچنان به نشست های مشاور روانی می رفتم تا این که به پیشنهاد وی رفتم به نشست های گروه زنان‪ .‬در آنجا اندک‬
‫اندک چیز هایی در باره خویش یادگرفتم‪ ٬‬در باره کششی که به مردهای نا سالم و نا الیق می یافتم‪ ٬‬مرد هایی که از طریق کمک‬
‫کردن‪ ٬‬بر آنان مسلط می شدم‪ .‬اگر چه در انگلیس سال ها پیش روانشناس رفته و در باره نفرتی که از پدرم و خشمی که بمادرم‬
‫داشتم صحبت کرده بودم‪ ٬‬اما هرگز رابطه ای میان آن ها با سرسختی یی که برای دوستی با مردان ناباب داشتم‪ ٬‬نمی دیدم‪ .‬هر‬
‫چند همیشه گمان می بردم تحلیل رفتارم در بهبود آن خیلی کمک می کند‪ ٬‬اما کمکم نکرده بود الگو های رفتارم را تغییر دهم‪ .‬هر‬
‫آن که به پشت سرم نگاه می کنم‪ ٬‬می بینم آن سال ها حال و روز من از بد به بدتر می گرائید‪.‬‬

‫اکنون بکمک مشاور ِه روانی و گروه‪ ٬‬کم کم دارم بهتر می شوم‪ .‬روابط ام نیز با مرد ها اندکی بهتر شده است‪ .‬مدتی پیش با یکی‬
‫وسر پیدا کردم که بیماری قند داشت‪ ٬‬داروی انسولین خود را نمیخورد‪ ٬‬من تالش می کردم کمکش کنم دارویش را بخورد‪٬‬‬ ‫ّ‬ ‫سر‬
‫در باره این که با نخوردن دارویش چه بالیی سر خود میاورد‪ ٬‬داد سخن میدادم و سعی داشتم کمکش کنم احترام به خویشتن او باال‬
‫برود‪ .‬شاید خنده دار باشد‪ ٬‬اما رابطه من با او گامی بجلو محسوب می شد‪ .‬برای اینکه‪ ٬‬دست کم این یکی معتاد تمام عیار نبود‪.‬‬
‫این نیز درست است که هنوز در جلد قبلی و آشنای خود می رفتم؛ زنی توانا که مسئولیت رفاه و آسایش مردی را بگردن می‬
‫گیرد‪.‬‬

‫چندیست که دنبال مرد ها نمی افتم‪ ٬‬برای این که مدتی است پی برده ام واقعا ً دلم نمی خواهد از مرد ها پرستاری کنم‪ .‬پرستاری و‬
‫مراقبت تنها راهی است که من برای ارتباط گذاشتن با مرد ها یاد گرفته ام‪ .‬پرستاری از آنان در واقع شیوه من برای گریز از‬
‫پرستاری خودم بود‪ .‬حاال سرگرم یادگیری دوست داشتن خودم هستم‪ .‬یاد می گیرم از خودم مراقبت کنم تا به تدریج عوض شوم و‬
‫از چسبیدن به مشغله هایی که حواس ام را از خودم دور می کند‪ ٬‬دست بردارم‪ ٬‬چرا که علت کشیده شدن پای مرد های جور‬
‫واجور به زندگی من‪ ٬‬از همین مجرا بوده است‪ .‬این کار تا حدودی نگرانی آور آورست‪ ٬‬برای آنکه من در کمک کردن به مردها‬
‫مهارت بیشتری دارم تا مراقبت از خودم‪.‬‬

‫در این جا هم دو موضوع انکار و تسلط را می بینیم‪ .‬خانواده سِل اِستِه در آشفتگی و درهم ریختگی احساسی بسر می برد‪ ٬‬اما آن‬
‫آشفتگی هرگز به طور واضح برزبان رانده نمی شد‪ .‬آن سرکشی و شورش او علیه ارزش ها و قوانین خانوادگی نیز بگونه ای‬
‫کمرنگ نشان از کانون بهم ریخته خانواده داشت‪ .‬او داد و فریاد می کرد‪ ٬‬اما گوش شنوایی نبود‪ .‬در میان آن تنها ماندگی و امید‬
‫باختگی برآن شد که همه احساس های خود را خاموش کند تا دست کم یکی را بتواند روشن نگهدارد‪ ٬‬خشم را‪ .‬خشم به پدری که‬
‫برای وی نبود‪ ٬‬خشم به پدر و مادری که از بیان مشکل خود یا قبول درد وی سر باز میزدند‪ .‬اما خشم او روی امواج آزاد شناور‬
‫بود؛ نمی فهمید که زبانه های آن خشم از درماندگی خودش برای پدید آوردن تغییر در خانواده ای که بدان نیاز داشت و عشق می‬
‫ورزید‪ ٬‬سرچشمه می گرفت‪ .‬نمی توانست به هیچکدام از نیاز های عاطفی خویش به دوست داشته شدن‪ ٬‬به امنیت در پیرامون‬
‫زیستی خویش دست یابد‪ ٬‬پس دنبال کسانی و روابطی رفت که بتواند آنها کنترل کند؛ کسانی که مانند او دانش اندوخته نبودند‪ ٬‬از‬
‫خانواده های مرفه نمی آمدند‪ ٬‬حال و روز اجتماعی شان خوب نبود‪ .‬عمق نیاز او به این الگوی ارتباط گذاشتن را در بی کفایتی‬
‫کامل آخرین شریک زندگی او می توان دید‪ ٬‬مانند آن بود یکی دیر بخود بیاید و ترمز کند‪ ٬‬ترمز کردن همان و تصادف همان‪ .‬با‬
‫همه هوش‪ ٬‬دانایی‪ ٬‬کار ُکشتگی‪ ٬‬تحصیالت و تجربه هایش‪ ٬‬سل استه از پی بردن به بیمار‪ ٬‬بی هوده و بدرد نخور بودن آن روابط‬
‫‪87‬‬

‫و الگو های ارتباط ناتوان می ماند‪ .‬انکار احساس ها و دریافت های خود و نیازش به کنترل و تسلط بر مرد ها و روابط با آنان‬
‫چنان نیرومند بود که هوش و ذکاوت او را به گوشه ای می راند‪ .‬بخش عمده بهبودی سل استه برمی گشت به دست کشیدن از‬
‫تحلیل روشن اندیشانه اش از خود و زندگی خویشتن و گام نهادن در راه احساس آن دردهای ژرفی که در تنهایی بیکران خود به‬
‫آنها خو گرفته بود‪ .‬همبستر شدن های بی شمار و عجیب و غریب او تنها از آنرو امکان پذیر میشد که وی از ارتباط با آدم های‬
‫دیگر و تن خویش‪ ٬‬احساسی بدان صورت نمی کرد‪ .‬در حقیقت تماس هایی از این دست او را از نزدیکی واقعی با دیگران باز‬
‫می داشت‪ .‬آن رویداد های غمبار و هیجانات ناگهانی اساسی می شد برای تشدید بیم و هراس از نزدیکی و یکی شدن‪ .‬الزمه‬
‫بهبودی‪ ٬‬رسیدن به ساحل آرامش با خویشتن‪ ٬‬بی آنکه مردی وی را از آن راه منحرف کند‪ ٬‬احساس کردن احساس هایش بود‪ ٬‬از‬
‫جمله احساس تنها ماندگی دردناک خویش‪ .‬برای سل استه‪ ٬‬بهبود یافتن ایجاب می کند یاد بگیرد به زنان دیگر اعتماد کند با آنان‬
‫رابطه بگذارد‪ ٬‬همین طور به خویشتن اعتماد کند و با خویشتن از در دوستی درآید‪.‬‬

‫سل استه پیش از هر گونه دوستی و رابطه با مرد های می باید نخست با خویشتن دوستی و ارتباط ایجاد کند‪ .‬برا رسیدن به آن‬
‫هنوز راه سختی در پیش داشت‪ .‬همه آن دوستی هایی که با مرد ها می گذاشت بازتاب ترس ها‪ ٬‬آشفتگی ها و آشوب درون خودش‬
‫بود‪ .‬مساعی وی برای تسلط بر مرد ها نشاندهنده کوشش های وی برای رام ساختن نیروی ها و احساس های درونی و‬
‫برانگیزنده خود بود‪ .‬او می باید روی خویشتن کار کند‪ ٬‬هرچه آرامش درونی بیشتری بدست آورد‪ ٬‬بازتاب آن در برخوردهایی که‬
‫با مرد ها دارد نمایان خواهد گشت‪ .‬پس از یادگیری دوست داشتن و اعتماد کردن به خویشتن استکه خواهد توانست‪ ٬‬دوستی و‬
‫اعتماد داشتن به مرد ها را بیازماید‪ ٬‬بهمان سان دوست داشتن و اعتماد کردن به خویشتن را‪.‬‬

‫بسیاری از زنان این اشتباه را می کنند‪ ٬‬آنها پیش از آنکه با خویشتن رابطه و دوستی بگذارند‪ ٬‬ابتدا سراغ گذاشتن رابطه و دوستی‬
‫با یک مرد می روند؛ آنان در جستجوی گمشده درون خویش از مردی به مرد دیگر پناه می برند‪ .‬آن کاوش و پژوهش می باید‬
‫نخست از خانه خود آغاز یابد ( یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم ‪ -‬م‪ .).‬اگر ما خویشتن را دوست نداشته باشیم‪ ٬‬عشق‬
‫هیچکس ارضای مان نخواهد کرد‪ ٬‬چرا که در آن درون خالی خویشتن دنبال عشق خواهیم گشت اما بجای آن پوچی و تهی بودن‬
‫را خواهیم یافت‪ .‬آنچه را که در زندگی خویش بنمایش می گذاریم‪ ٬‬بازتابی است از آنچه که در ژرفای هستی مان می گذرد‪ :‬باور‬
‫های مان به ارزشمند بودن خود ‪ ٬‬به سزاوار شادی و خوشی بودن‪ ٬‬به آنچه که در زندگی شایستگی آنرا داریم‪ .‬هنگامی که آن‬
‫باور ها دگرگونی پذیرد‪ ٬‬زندگی نیز دگرگونه می گردد‪.‬‬

‫جینیس‪ :‬سی و هشت ساله؛ مادر سه پسر نوجوان‬

‫گاه برخی از ما ها‪ ٬‬مدت های مدید برای حفظ ظاهر چنان سخت کوشش و تالش می کنیم که نشانی از آنچه را در درون مان‬
‫میگذرد‪ ٬‬در برون مان نمی توان دید‪ .‬در چنین شرایطی دانستن این که ما کی هستیم نیز بس دشوار می گردد‪ .‬من آنچه را که در‬
‫خانه پیش میامد پنهان می کردم و برای کسانی که در بیرون خانه بودند تظاهر می کردم که زندگی بسیار خوب و خوشی داریم‪.‬‬
‫هنوز بچه کوچکی بودم و تازه دبستان می رفتم که بار آن مسئولیت بردوشم افتاد‪ .‬در آن هنگام این کار برایم غرور آفرین بود‪.‬‬
‫بعضی وقت ها آرزو می کنم کاش می توانستم برای همیشه در دبیرستان بمانم‪ .‬در آنجا همه جور موفقیت داشتم‪ .‬مانند شهبانویی‬
‫بودم‪ ٬‬رهبری تیم ورزشی را داشتم‪ ٬‬دستیار کالس های باال بودم‪ .‬حتی پیشنهاد دادند اسم من و روبی به عنوان دوست داشتنی‬
‫ترین زوج در کتاب سال ثبت شود‪ .‬در آنجا همه چیز بر مراد دل پیش میرفت‪.‬‬

‫توی خانه هم همه چیز خوب پیش میرفت‪ .‬پدرم خرید و فروش می کرد و پول خوبی درمیاورد‪ .‬خانه بسیار بزرگ و خوبی‬
‫داشتیم با همه وسایل و امکانات خوب‪ ٬‬با استخری بزرگ‪ .‬تنها چیزی که نداشتیم در درون بود و آنهم از برون بچشم نمی آمد‪.‬‬

‫پدرم را کمتر می شد در خانه دید‪ ٬‬همیشه از خانه می رفت‪ .‬دوست داشت در متل ها بماند‪ ٬‬زن هایی را از بارها و کافه ها پیدا‬
‫می کرد و با خود می برد‪ .‬هر بار هم میامد خونه با مادرم جنگ میکرد‪ ٬‬داد و هوار راه می انداخت‪ .‬آنگاه مادرم و همه آنهایی‬
‫که در آن دم توی خانه بودند‪ ٬‬باید به مقایسه ای که او از مادرم با سوگلی هایش می کرد‪ ٬‬گوش فرامیدادند‪ .‬در دعوا های آن ها از‬
‫زد و خورد مضایقه نمی شد‪ .‬بعضی وقت ها برای جدا کردن آنها برادرم خودش را وسط آنها می انداخت‪ ٬‬یا من به پلیس زنگ‬
‫میزدم‪ .‬بدبختی بزرگی بود‪.‬‬

‫پس از آنکه دوباره او میرفت شهری دیگر‪ ٬‬مادرم باز ساعت ها با من و برادرم درد دل های خسته کننده خود را شروع می کرد‬
‫و طبق معمول در آخر هم می پرسید‪ ٬‬می خواهیم از پدرمان جدا شود‪ .‬درست است که ما از دعواها و بزن بزن های آن دو بستوه‬
‫آمده بودیم‪ ٬‬اما هیچکدام مان نمی خواستیم مسئولیت آن تصمیم بگردن ما بیافتد‪ ٬‬برای همین پاسخی به سوال او نمی دادیم‪ .‬می‬
‫دانستم که مادرم از او جدا نمی شد‪ ٬‬می ترسید حمایت مالی او را از دست بدهد‪ .‬پس چاره دیگری ُجست‪ ٬‬مدت ها رفت پیش‬
‫‪88‬‬

‫دکتر‪ ٬‬کم کم شروع کرد بخوردن قرص تا بتواند آنرا تحمل کند‪ .‬قرص ها را که می خورد دیگر برایش مهم نبود که پدرم دنبال‬
‫چه کارهایی می رود‪ .‬میرفت توی اتاق خود‪ ٬‬یکی دو قرص اضافی می خورد‪ ٬‬در را می بست و بیرون نمی آمد‪ .‬پس از آنکه‬
‫میرفت اتاق خود‪ ٬‬بسیاری از کار های او می افتاد دوش من‪ .‬چاره ای نبود‪ ٬‬دست کم بهتر از آن بود که شاهد دعوای آنها می‬
‫شدم‪.‬‬

‫تا رسیدن روزی که همسر آتی خود را دیدم‪ ٬‬در طول این مدت پرستاری از دیگران را به نحو احسن یادگرفته بودم‪.‬‬

‫زمانی که روبی را در دبیرستان مقدماتی دیدم‪ ٬‬میگساری های او برایش مشکل آفرین شده بود‪ ٬‬دوستانش او را با اسم مستعارش‬
‫”بورگی“ صدا میکردند‪ ٬‬بس که آبجو بورگر مایستر می نوشید‪ .‬آن برای من مساله ای نبود‪ ٬‬روبی هر مشکلی هم می خواست‬
‫داشته باشد‪ ٬‬یقین داشتم از پس آنها برمیامدم و می توانستم یک کاری برایش بکنم‪ .‬همیشه بمن می گفتند از نظر عقلی بزرگتر از‬
‫سن ام هستم‪ ٬‬من نیز آنرا باور داشتم‪.‬‬

‫چیزی دوست داشتنی و گیرا در روبی بود که خیلی زود بسویش کشیده شدم‪ .‬مرا به یاد سگ های پا کوتاه‪ ٬‬مهربان و دوست‬
‫داشتنی می انداخت‪ ٬‬مانند آنها با آن چشمان قهوه ای درشت‪ ٬‬خیلی نرم و خوشایند بود‪ .‬قرار های ما از زمانی آغاز شد که از‬
‫طریق بهترین دوست او بهش رساندم‪ ٬‬ازش خوشم میاید‪ ٬‬اساسا ً همه چیز را خودم روبراه ساختم‪ .‬احساس می کردم باید آن کار را‬
‫میکردم‪ ٬‬برای این که او خیلی خجالتی بود‪ .‬پس از آن با هم جور شدیم‪ .‬هر از گاهی سر قرار پیدایش نمی شد‪ ٬‬اما فردای آن روز‬
‫خیلی شرمنده و پوزشخواه می شد‪ ٬‬از اینکه زیاده روی در باده خوری باعث شده بود نتواند بیاید‪ ٬‬اظهار تاسف و پشیمانی می‬
‫کرد‪ .‬من هم پس از یک سخنرانی بلند و باال و سرزنش‪ ٬‬می بخشیدمش‪ .‬به نظر میرسید از اینکه مواظب هستم به گرفتاری و درد‬
‫سر نیافتد‪ ٬‬ممنون من بود‪ .‬بیشتر از آنکه دوست دخترش باشم‪ ٬‬برایش مادر بودم‪ .‬زیرپوش هایش را می شستم و تا می کردم‪٬‬‬
‫تاریخ تولد فامیل هایش را بهش یادآور می شدم و می گفتم توی مدرسه چکار بکند یا در آینده چه کاره بشود‪ .‬پدر و مادر روبی‬
‫آدم های خوبی بودند‪ ٬‬اما آنها تنها که او را نداشتند‪ ٬‬پنچ بچه دیگر هم بود‪ .‬از این گذشته پدر بزرگش مریض بود و پیش آنها می‬
‫ماند‪ .‬افراد خانواده به خاطر فشار هایی که بود کم و بیش همه شان درگیر بودند‪ ٬‬منهم می خواستم توجهی را که روبی نمی‬
‫توانست در خانواده اش بدست آورد‪ ٬‬به او بدهم‪.‬‬

‫پس از آنکه یکی دو سالی از دبیرستان بیرون آمده بود‪ ٬‬گرایش او به می خوارگی فزونی گرفت‪ ٬‬اوایل شدت گیری جنگ ویتنام‬
‫بود‪ ٬‬آن روز ها اگر مرد جوانی زن داشت از رفتن به خدمت سربازی معاف می شد‪ .‬جرات نداشتم فکرش را هم بکنم‪ ٬‬اگر روبی‬
‫میرفت ویتنام‪ ٬‬چه بالیی بر سر دوستی مان می آمد‪ .‬می توانم بگویم که ترسم از زخمی یا کشته شدن وی در آنجا بود‪ ٬‬اما راستش‬
‫را گفته باشم‪ ٬‬بیشترین ترس من از آن بود که برود آنجا‪ ٬‬خیلی چیز ها را یاد بگیرد‪ ٬‬روی پای خود بایستد و پس از برگشتن‪٬‬‬
‫دیگر نیازی بمن نداشته باشد‪.‬‬

‫بهش گفتم که حاضرم باهاش ازدواج کنم تا از سربازی معاف شود‪ ٬‬همان کار را هم کردیم‪ .‬وقتی عروسی کردیم هردو بیست‬
‫ساله بودیم‪ .‬یادم نمی رود شب عروسی آن قدر باده نوشید که پس از پایان جشن ناچار شدم پشت فرمان بنشینم و ماشین را خودم‬
‫برانم‪ .‬ماه عسل مان نیز بهمان سان گذشت‪ .‬همه بما می خندیدند‪.‬‬

‫پس از بدنیا آمدن پسر های مان‪ ٬‬باده خواری روبی بدتر شد‪ .‬بمن می گفت می خواهد خودش را از همه فشار هایی که رویش‬
‫است راحت و آزاد بکند‪ .‬با دلخوری می گفت که ما زود ازدواج کردیم‪ .‬اغلب با چند پسر دیگر می رفت ماهی گیری‪ ٬‬جاها و‬
‫شهر های دیگر‪ ٬‬شب ها را همان جای ماهی گیری می ماندند‪ ٬‬هیچگاه از دست او عصبانی نمی شدم‪ ٬‬دلم برایش می سوخت‪٬‬‬
‫جو خانه متشنج شود‪.‬‬
‫هربار مست می کرد من برایش بهانه ای می تراشیدم و سعی می کردم‪ ٬‬نگذارم با دعوا و دلخوری ّ‬

‫فکر می کنم اگر میگساری های او را سر کارش نمی فهمیدند‪ ٬‬ما تا اخر عمر می توانستیم زندگی مان را بر همان منوال پیش‬
‫ببریم‪ ٬‬با این تفاوت که هرسال وضع مان بدتر می شد‪ .‬همکاران و رییس او که متوجه باده خواری هایش شده بودند‪ ٬‬دو راه پیش‬
‫پایش گذاشتند‪ :‬یا می باید می خوارگی را کنار می گذاشت‪ ٬‬یا کارش را از دست می داد‪ .‬این بود که وی ترک اعتیاد کرد‪.‬‬

‫مشکل از همان جا آغاز گشت‪ .‬در سراسر سال هایی که روبی میگساری و بدمستی می کرد‪ ٬‬من دو چیز را خوب می دانستم‪:‬‬
‫نخست آنکه او بمن نیاز داشت‪ ٬‬دوم آنکه هیچ کس دیگری با وی نمی ساخت‪ ٬‬این تنها راهی بود که بمن احساس امنیت می داد‪.‬‬
‫این نیز هست که در آن راه به خیلی چیزها ناچار می شدم تن در دهم‪ .‬به هر حال کار دیگری از من ساخته نبود‪ .‬من از خانواده‬
‫ای می آمدم که پدرم کارهای بس دهشتناک تر از بدترین کار های روبی کرده بود‪ .‬پدرم‪ ٬‬مادرم را میزد و سراغ زنهایی می‬
‫رفت که از کافه ها و بار ها گیر میاورد‪ .‬این بود داشتن شوهری که بیشتر می نوشید‪ ٬‬برایم زیاد آزار دهنده نبود‪ .‬از آن گذشته‬
‫خانه دست من بود و هر طور که دلم می خواست آنرا می چرخاندم‪ .‬هر گاه او پایش را از گلیمش دراز تر می کرد‪ ٬‬سرش داد‬
‫‪89‬‬

‫می زدم‪ ٬‬سرزنشش می کردم‪ ٬‬او هم خودش را جمع می کرد و یکی دو هفته ای رفتارش مثل آدمیزاد می شد‪ .‬من بهمان راضی‬
‫بودم و چیز زیادی نمی خواستم‪.‬‬

‫زندگی من همچنان در بی خبری می گذشت تا اینکه او مشروب را گذاشت کنار و هشیار گشت‪ .‬به ناگاه دیدم روبی درمانده و بی‬
‫دست و پای من هر شب می رود به نشست های سازمان کمک به الکلی های ناشناس‪ ٬‬در آنجا دوستانی یافته است‪ ٬‬که یکی شان‬
‫را هم نمی شناسم و در تلفن با آنان صحبت های بسیار جدی دارد‪ .‬هنوز چندی نگذشته بود که برای خود مسئولی در آنجا پیدا‬
‫کرد‪ ٬‬مسئول اش همان مردی شد که هر بار سوال یا مشکلی داشت پیش او می رفت‪ .‬احساس می کردم کارم را از دستم گرفته‬
‫اند‪ ٬‬خشم سراپایم را گرفته بود‪ .‬اگر از روی صداقت بگویم‪ ٬‬کل اوضاع در روزهایی که او میگساری می کرد‪ ٬‬برایم بهتر بود تا‬
‫وضع کنونی‪ .‬پیش از هشیار گشتن او ( ترک الکل)‪ ٬‬من به رئیس اش تلفن می کردم و با بهانه های واهی سر و ته قضیه سر کار‬
‫نرفتن روبی را‪ ٬‬که در واقع به خاطر خماری بود‪ ٬‬بهم میاوردم‪ .‬در باره مشکالتی که سر کار یا هنگام رانندگی پیدا می کرد‪ ٬‬به‬
‫خانواده‪ ٬‬دوستان و آشنایان وی دروغ می گفتم‪ .‬به طور کلی من بین او و زندگیش نقش واسطه را داشتم‪ ٬‬اما اکنون دیگر به بازی‬
‫گرفته نمی شدم‪ .‬هرجا که کارش گیر می کرد‪ ٬‬تلفن را برمیداشت و به مسئول خود زنگ میزد‪ .‬او هم با پافشاری از روبی می‬
‫خواست خودش بدون آنکه کسی را دخالت دهد‪ ٬‬با مسائلی که دارد پنجه در پنجه افکند‪ .‬روبی گفته های او را مو به مو عمل می‬
‫کرد‪ ٬‬در آخر هم باز به او تلفن می کرد تا گزارش دهد کار ها چگونه پیش رفته است‪ .‬به این ترتیب کار من یکی ساخته بود و‬
‫کنار نهاده می شدم‪.‬‬

‫اگر چه سال ها با مردی زندگی کرده بودم که مسئولیت سرش نمی شد‪ ٬‬قابل اعتماد نبود‪ ٬‬ذره ای صداقت نداشت‪ ٬‬اما تنها پس از‬
‫گذشت نُه ماه از هشیار گشتن روبی و بهبود تدریجی او بود که دعوا های ما بسیار تکرار و تشدید یافته بود‪ .‬آنچه که بیشتر از‬
‫همه لج مرا درمیاورد‪ ٬‬این بود که تلفن را برمیداشت و به آن مسئول خود در سازمان الکلی های ناشناس زنگ می زد ومی‬
‫پرسید با من چه رفتاری در پیش بگیرد‪ .‬انگار بزرگترین دشمن ترک اعتیاد یا هشیار گشتن او من بودم‪.‬‬

‫داشتم خودم را برای جدایی و دادگاه کشی آماده می کردم که زن مسئول وی زنگ زد و از من خواست با هم برویم جایی قهوه‬
‫بخوریم‪ .‬با بی میلی فراوان پذیرفتم‪ ٬‬جزییات قرار را او تعیین کرد‪ .‬سر قرار او رشته سخن را برگرداند به این که وقتی شوهرش‬
‫ترک الکل کرده بود‪ ٬‬او دشواری های فراوانی داشته است‪ ٬‬برای این که اداره همه امور زندگی از دستش خارج شده بود و راهی‬
‫برای کنار آمدن با آن نمی یافت‪ .‬می گفت از دست مسئول او در سازمان الکلی های ناشناس ( س‪ .‬ا‪ .‬ن‪ ).‬و نشست های آن بستوه‬
‫آمده بود‪ ٬‬بعضی وقت ها بخود می گفته با هم ماندن شان بیشتر به یک معجزه شباهت دارد‪ .‬در آخر هم افزود که سازمان الکلی‬
‫های ناشناس جدا ً خیلی کمکش کرده بود‪.‬‬

‫خب‪ ٬‬من نیمی از گفته های او را گوش نمی کردم‪ .‬هنوز باور داشتم که چیزیم نیست و روبی به خاطر آنهمه سال ها که با وی‬
‫ساخته بودم خیلی مدیون من است‪ .‬پیش خود می گفتم حاال باید پیش من بماند و آن خدمت های مرا جبران کند‪ ٬‬نه که وقت و بی‬
‫وقت بگذارد برود به آن جلسات‪ .‬اصال فکر نمی کردم که او با کنار گذاشتن الکل چه سختی هایی می کشد‪ .‬او جرات نمی کرده‬
‫است که در آن باره حرفی بمن بزند‪ ٬‬می دانست که اگر دهن باز می کرد چیزی بگوید‪ ٬‬من کلی راهنماییش می کردم ‪ -‬انگار که‬
‫در آن باره چیزی هم می فهمیدم‪.‬‬

‫در حول و حوش همان دوره یکی از پسر های مان شروع کرده بود به دزدی و توی مدرسه مشکالتی پیدا کرده بود‪ .‬من و روبی‬
‫رفتیم به کالس های آموزشی پدرو مادر بودن و بچه بزرگ کردن‪ .‬در آنجا معلوم شد که روبی به نشست های س‪ .‬ا‪ .‬ن‪ .‬میرود‪.‬‬
‫مشاور ما در آنجا با تاکید فراوان گفت که پسرمان هم باید به بخش جوانان س‪ .‬ا‪ .‬ن‪ .‬برود‪ .‬سپس از من پرسید آیا منهم به آن‬
‫نشست ها می روم‪ .‬کمی دلواپس بودم و می ترسیدم‪ ٬‬اما آن زن کوله باری پر از تجربه با خانواده هایی مانند خانواده ما داشت‪.‬‬
‫رفتارش با من خونسرد و دوستانه بود‪ .‬همه پسر های ما میرفتند به بخش جوانان س‪ .‬ا‪ .‬ن‪ .‬اما من هنوز از رفتن به آنجا‬
‫خودداری می کردم‪ .‬سرگرم آماده شدن برای مراحل جدایی بودم‪ .‬همراه بچه ها اسبابکشی کردیم و رفتیم به یک آپارتمان‪ .‬وقتی‬
‫مساله طالق جدی و جزییات آن مطرح شد‪ ٬‬پسر ها به من رساندند می خواهند پیش پدرشان بمانند‪ .‬از آن مساله داغان شدم‪ .‬پس‬
‫از جدا شدن از روبی همه هم و غم خود را گذاشته بودم روی آنها‪ ٬‬حاال آنها هم مرا به او می فروختند‪ .‬چاره ای نداشتم و باید می‬
‫گذاشتم راه خودشان را بروند‪ .‬آنها دیگر بزرگ شده بودند و خودشان می توانستند روی این گونه مسائل تصمیم بگیرند‪ .‬آنها رفتند‬
‫و مرا با خودم تنها گذاشتند‪ .‬پیش از آن هیچگاه با خودم تنها نمانده بودم‪ .‬هم ترس برم داشته بود‪ ٬‬هم دلم شکسته و سخت زود رنج‬
‫شده بودم‪.‬‬

‫زن مسئول روبی زنگ زدم‪ .‬داد زدم به شوهرش و س‪ .‬ا‪ .‬ن‪.‬‬ ‫پس از آنکه چند روزی از واگذاری بچه ها به پدرشان گذشت به ِ‬
‫که باعث شده بودند این همه بال سرم بیاید‪ ٬‬بد و بیراه گفتم‪ .‬او در سکوت به همه فریاد زدن های من گوش کرد‪ .‬سپس آمد پیش‬
‫من‪ ٬‬نشست در کنارم و من بی امان گریستم‪ ٬‬گویی پایانی برای گریه های من نبود‪ .‬فردای آنروز باز آمد پیشم و مرا با خود برد‬
‫به یکی از نشست های الکلی های ناشناس‪ .‬علیرغم ترس و خشمی که داشتم به گفته های آنها گوش کردم‪ ٬‬کم کم چشمم باز شد و‬
‫‪90‬‬

‫عمق زیاد بیماری خودم را دیدم‪ .‬سه ماه تمام هر روز رفتم به آن نشست ها‪ .‬بعد از آن‪ ٬‬مدتی مدید هفته ای سه یا چهار بار می‬
‫رفتم به آن جا‪.‬‬

‫پس از آنکه در آنجا برخی چیز ها را آموختم‪ ٬‬خنده ام می گرفت که پاره ای چیز ها را بی خودی چه قدر جدی می گرفتم و‬
‫باعث اذیت خودم می شدم‪ ٬‬مانند سعی در عوض کردن آدم های دیگر‪ ٬‬یا تسلط داشتن روی آنها‪ .‬به داستان ها و سخنان سایر‬
‫شرکت کنندگان در آن جلسات گوش می دادم؛ آنان می گفتند چه سختی ها و رنج ها کشیدند تا یاد بگیرند‪ ٬‬بجای گذاشتن همه فکر‬
‫و توجه خود روی یک آدم دائم الخمر‪ ٬‬مواظب خودشان باشند و بخود شان برسند‪ .‬خود من هم آن مشکل را داشتم‪ .‬هیچ نمی‬
‫دانستم چه چیزی مرا شاد می کند‪ .‬همیشه می پنداشتم اگر همه سر و سامان بگیرند منهم خوشحال خواهم شد‪ .‬آدم های خوب‬
‫زیادی را در آنجا دیدم‪ ٬‬برخی های شان با شوهران شان‪ ٬‬که هنوز باده خواری می کردند‪ ٬‬بسر می بردند‪ .‬آنان یاد گرفته بودند‬
‫دست از سر دیگران بردارند و بزندگی خود بچسبند‪ .‬از همه آنان آموختم که دست برداشتن از عادات قدیمی‪ ٬‬پرستاری کردن از‬
‫همه کس و رسیدگی به همه چیز‪ ٬‬جای پدر و مادر یک شوهر الکلی را گرفتن کاری بیهده و بسیار دشوار است‪.‬‬

‫داستان هایی که آنها از چگونگی درگیری های شان‪ ٬‬از تنهایی شان‪ ٬‬از درماندگی های شان و از سر گذراندن آنها تعریف می‬
‫کردند‪ ٬‬به من امید داد تا من نیز راهم را پیدا کنم‪ .‬آموختم از زانوی غم بغل کردن و دلسوزی برای خود دست بردارم و از چیز‬
‫هایی که در زندگی دارم لذت ببرم‪ ٬‬شادی کنم‪ .‬دیری نکشید که دیگر ساعت ها گوشه ای نمی نشستم گریه کنم‪ .‬پس از آن دیدم‬
‫کلی وقت دارم‪ ٬‬این بود که رفتم یک کار نیمه وقت گیر آوردم‪ .‬کار کردن نیز کمکم کرد‪ .‬از این که باالخره کاری می کردم‪٬‬‬
‫خوشحال بودم‪ .‬اندکی پس از آن روبی و من گفتگو هایی داشتیم و هردو می خواستیم پیش هم برگردیم‪ .‬من می خواستم همان روز‬
‫این کار را بکنیم‪ ٬‬اما مسئول روبی او به او گفته بود کمی دست نگهدارد و شکیبائی پیش گیرد‪ .‬مسئول وی همان چیز ها را بمن‬
‫نیز گفت‪ .‬سر در نمی آوردم برای چه می باید صبر می کردیم‪ ٬‬اما همه آنهایی که در گروه شرکت می کردند با آنها هم رای‬
‫بودند‪ ٬‬پس چاره ای نبود مگر شکیبایی‪ .‬اکنون به اهمیت آن پی می برم‪ .‬آن‪ ٬‬از آنرو برایم مهم بود که پیش از برگشتن به روبی‬
‫صبر می کردم تا در درون خالی خودم کسی را برای خود داشته باشم‪.‬‬

‫آن اوایل چنان درون خودم را تُهی می دیدم که احساس می کردم اگر بادی می وزید‪ ٬‬سرتاسر درونم را می نوردید‪ .‬اما هر‬
‫تصمیمی که برای خود گرفتم‪ ٬‬گوشه ای از آن جای خالی را پُر کرد‪ .‬می باید سر درمیاوردم که من کیستم‪ ٬‬از چی خوشم میاید و‬
‫از چی خوشم نمی آید‪ ٬‬برای خود و زندگی خویش چی می خواهم‪ .‬این چیز ها را نمی آموختم مگر آنکه مدتی تنها می ماندم‪ ٬‬بی‬
‫آنکه کسی دیگر در زندگیم بود که نگرانش باشم‪ ٬‬برای این که با بودن کسی در نزدیکیم ترجیح میدادم زندگی او را پیش ببرم تا‬
‫زندگی خود را‪.‬‬

‫زمانی که شروع کردیم به برنامه ریزی برای برگشتن به پیش هم‪ ٬‬دیدم من سر هر چیزی کوچکی پیوسته به روبی زنگ می‬
‫سر می خورم می افتم‬ ‫زنم‪ ٬‬می خواهم ببینمش تا روی تک تک جزییات با وی صحبت کنم‪ .‬می دیدم هربار که بهش زنگ میزنم‪ُ ٬‬‬
‫توی گذشته‪ .‬از آن پس هر گاه به مصاحبت کسی نیاز پیدا می کردم‪ ٬‬می رفتم به نشست های کانون‪ ٬‬یا به یکی از کسانی که در‬
‫گروه بود زنگ می زدم‪ .‬مانند بچه ای بودم که از شیر مادر گرفته باشند‪ ٬‬اما می دانستم که می باید یاد می گرفتم بپذیرم روی‬
‫مسائل با هم تصمیم بگیریم با هر پیشامدی فوری جلو نپرم و آنرا براهی که خودم دلم می خواهد نرانم‪ .‬برایم گرفتن جلو خودم‬
‫خیلی دشوار بود‪ .‬بگمانم دور شدن از روبی برایم بسیار سخت تر بود تا دور شدن او از الکل‪ .‬اما میدانستم که باید آنکار را می‬
‫کردم‪ ٬‬وگرنه باز در آن سرازیری عادات کهن فرو می غلتیدم‪ .‬خنده دار بود‪ :‬اندک اندک پی می بردم تا هنگامی که یاد نگرفته‬
‫بودم تنها زندگی کردن را دوست داشته باشم‪ ٬‬آمادگی بازگشت به زندگی زناشویی را نمی توانستم داشته باشم‪ .‬نزدیک به یک سال‬
‫بهمان سان گذشت‪ ٬‬تا اینکه من‪ ٬‬بچه ها و روبی باز بهم رسیدیم‪ .‬روبی هیچگاه نمی خواست جدا شود‪ ٬‬هنوز هم نمی دانم چرا‪.‬‬
‫من روی همه آنها تسلط زیاد و عجیبی داشتم‪ .‬با این همه بهتر شدم‪ ٬‬بسیاری از آن رفتار ها را ول کردم‪ ٬‬اکنون همه مان بیش و‬
‫کم بهتر شده ایم‪ .‬پسر ها میروند به بخش جوانان س‪ .‬ا‪ .‬ن‪ ٬.‬روبی میرود به نشست های الکلی های ناشناس ( ا‪ .‬ن‪ ).‬و من نیز در‬
‫بخش دیگر همان کانون هستم‪ .‬فکر می کنم از هر زمان سالم تر هستیم‪ ٬‬چرا که هر کدام از ما ها سرگرم زندگی خود هستیم‪.‬‬

‫داستان جینیس چنان روشن و گویاست که الزم نیست چیز دیگری بدان افزود‪ .‬نیاز بی کران او به نیازمند بودن دیگران به او‪٬‬‬
‫داشتن مردی بی عُرضه و بی لیاقت و در دست گرفتن کنترل زندگی آن مرد‪ ٬‬همه راه هایی بود برای انکار و احتراز از پوچ و‬
‫تهی بودن کانون جانش‪ ٬‬که پیامد بزرگ شدن در آن خانواده بود‪ .‬پیشتر یادآور شدیم بچه هایی که در خانواده های ناکارآمد بزرگ‬
‫می شوند‪ ٬‬خود را مسئول مشکالت خانواده و نیز حل آن مشکالت می دانند‪ .‬این بچه ها معموال از سه راه به حل آن مشکالت می‬
‫پردازند‪ :‬ناپیدا گشتن‪ ٬‬بد بودن‪ ٬‬خوب بودن‪.‬‬

‫ناپیدا بودن به این معناست که آنها هیچگاه چیزی نمی خواهند‪ ٬‬هیچگاه دردسر درست نمی کنند و هیچ خواستی ندارند‪ .‬بچه ای که‬
‫این راه را برمیگزیند‪ ٬‬با وسواس زیاد نمی خواهد به مسائل و مشکالت خانواده اش که به اندازه ”کافی“ سختی و تنش در آن‬
‫هست‪ ٬‬افزوده شود‪ .‬دختر بچه هایی از این دست یا میروند توی اتاق شان و بیرون نمی آیند‪ ٬‬یا در گوشه ای کز می کنند و حرفی‬
‫‪91‬‬

‫نمی زنند‪ ٬‬اگر هم چیزی گفتند‪ ٬‬پشتوانه تعهد و پای بندی بدان را خالی می کنند‪ :‬منظوری نداشتم‪ ٬‬همین جوری گفتم‪ ٬‬از دهنم در‬
‫رفت‪ .... ٬‬در مدرسه نه شاگرد بدی هستند‪ ٬‬نه شاگرد خوب‪ ٬‬در واقع‪ ٬‬در هیچ جا نه به چشم می آیند نه به یاد‪ .‬او کمک به‬
‫خانواده خود را در نبودن خود می بیند‪ .‬در برابر دردهای خویش کرخت می شود‪ ٬‬چیزی احساس نمی کند‪.‬‬

‫بد بودن به این معناست که یاغی و سرکش شوی‪ ٬‬به دسته بزهکاران نوجوان به پیوندی‪ ٬‬آشوبگر و خطا کار باشی‪ .‬این گونه بچه‬
‫ها خود را فدای خانواده می کنند‪ ٬‬یا با خود پیمان می بندند سپر بال گردان خانواده گردند‪ .‬خویشتن را کانون درد‪ ٬‬خشم و‬
‫درماندگی های خانواده می سازند‪ .‬ای بسا که روابط پدر و مادرشان در حال فروپاشیدن باشد‪ ٬‬پس وی برای همکاری آنها بهانه‬
‫ای فراهم میاورد‪ .‬آنها بجای اینکه بپرسند‪” ٬‬با این زناشویی چکار می شود کرد؟“ می پرسند‪” ٬‬با این بچه چکار می شود کرد؟“‬
‫این چنین است راه او برای ”نجات“ خانواده اش‪ .‬او تنها یک احساس دارد؛ خشم‪ ٬‬خشمی که ترس و درد او را می پوشاند‪.‬‬

‫برای خوب بودن می باید مانند جینیس بود‪ ٬‬وانمود کرد در این جهان آدم موفقی هستی که سری توی سر ها در درآورده ای‪٬‬‬
‫خانواده را نجات می دهی و درون پوچ و تهی خویش را انباشته نشان می دهی‪ .‬به ظاهر خود رنگ شاد‪ ٬‬لعاب روشن فکری و‬
‫شور و شوق میزنی تا تنش‪ ٬‬ترس و خشم خویش را پنهان داری‪ .‬برای این دوشیزگان‪ ٬‬شاد و خوب دیده شدن بسیار ارزشمند تر‬
‫است تا شاد و خوب بودن ‪ -‬یا داشتن هر احساسی دیگر‪.‬‬

‫جینیس در هر حال نیاز داشت پرستاری از کسی دیگر را نیز به فهرست موفقیت های خویش بیافزاید‪ .‬آن چه کسی بهتر از روبی‬
‫می توانست باشد‪ ٬‬که یاد اعتیاد به لکل پدرش را و گردن افتادگی مادر وارفته اش را‪ ٬‬در او زنده می کرد‪ .‬روبی ( پس از رفتن‬
‫روبی‪ ٬‬بچه ها) راه زندگی او‪ ٬‬برنامه آتی او‪ ٬‬راه گریز او از احساس های خود شد‪.‬‬

‫جینیس بدون شوهرش یا پسرهایش که هوش و حواس اش را معطوف آنها می کرد‪ ٬‬از پای درمیامد آنها بهترین وسیل ٔه او برای‬
‫فرار از درد‪ ٬‬پوچی و ترس بود‪ .‬بدون آنها احساسات اش بر وی چیره می شد‪ .‬او همواره خود را طرف قوی دیده بود‪ ٬‬او بود که‬
‫به دور و بری های خویش کمک می کرد‪ ٬‬به آنها دلگرمی میداد و آنها را راه می برد‪ ٬‬با این همه‪ ٬‬کمک شوهر و پسرهایش به‬
‫او بیشتر بود تا کمک او به آنها‪ .‬اگر چه آنها ”نیرومندی“ و ”کاردانی“ او را نداشتند‪ ٬‬اما بدون او هم می توانستند کار های شان‬
‫را پیش ببرند‪ .‬این او بود که بدون آنها کارش لنگ می ماند‪ .‬خوشبختانه آنها یک مشاور خوب و کارآزموده داشتند‪ .‬بخت با آنها‬
‫یار بود که در سایه رفتار های سنجیده و معقول مسئول روبی و زنش‪ ٬‬خانواده مذکور آخر سر توانست جان سالم بدر برد و از‬
‫آن روبی نیست و هرگام کوچکی‬ ‫هم نپاشد‪ .‬همه آن آدمها تشخیص دادند که ناتوانی و درماندگی ناشی از بیماری جینیس کمتر از ِ‬
‫در راستای بهبودی او اهمیت بسیار دارد‪.‬‬

‫روث‪ :‬بیست و هشت ساله؛ زناشویی کرده‪ ٬‬مادر دو دختر‬

‫حتی پیش از عروسی مان میدانستم که سام در زمینه اجرای وظایف همخوابگی ضعف هایی دارد‪ .‬چند بار سعی کرده بودیم باهم‬
‫بخوابیم‪ ٬‬اما خوب پیش نرفته بود‪ ٬‬هر دو مان گمان می کردیم چون باهم عروسی نکرده ایم این مشکل پیش میاید‪ .‬ایمان هر دو ما‬
‫به مذهب راسخ و محکم بود ‪ -‬به واقع‪ ٬‬همدیگر را در کالس های شبانه یک دانشگاه مذهبی دیدیم و پیش از آنکه با هم همخوابه‬
‫شویم‪ ٬‬دو سالی دوست بودیم‪ .‬البته در این میان نامزد شده و تاریخ ازدواج را تعیین کرده بودیم‪ .‬من و او ناتوانی او را جدی نمی‬
‫گرفتیم و آنرا به حساب کار خدا می گذاشتیم‪ ٬‬که می خواست ما را از آلوده شدن به گناه‪ ٬‬پیش از عروسی مان‪ ٬‬حفظ کند‪ .‬فکر می‬
‫کردم سام مرد جوان و کمرویی است‪ ٬‬پس از عروسی مان به راحتی می توانم کمکش کنم تا آن اشکال کوچک برطرف شود‪.‬‬
‫چشم اندازی که از آینده مان داشتم این بود که در آن ماجرا این من هستم که باید او را راه ببرم‪ ٬‬غافل از اینکه آن مساله به همین‬
‫سادگی حل نمی شود‪.‬‬

‫شب عروسی مان کمی مانده بود سام راه بیافتد‪ ٬‬که برانگیختگی او پژمرده گشت و آهسته در گوش من گفت‪” ٬‬هنوز باکره ای؟“‪٬‬‬
‫چون دید من جواب نمیدهم‪ ٬‬گفت‪” ٬‬فکر نمی کنم“ بعد هم بلند شد و رفت زیر دوش و در را بست‪ ٬‬هردو مان در دو سوی در‬
‫گریستیم‪ .‬آن شب نخستین شب از شب های بی پایان‪ ٬‬دل آزار و بیشمار زندگی مان بود‪.‬‬

‫پیش از آشنایی با سام‪ ٬‬نامزد مردی شده بودم که زیاد ازش خوشم نمی آمد‪ ٬‬روزی او توانست مرا شیفته خود کند تا اینکه باهم‬
‫خوابیدیم‪ ٬‬پس از آن برای اینکه آن گناه شسته شود‪ ٬‬همچنین برای نجات خودم از گناهی که بدان آلوده شده بودم‪ ٬‬تصمیم گرفتم با‬
‫او عروسی کنم‪ .‬باالخره او از من خسته شد‪ ٬‬راهش را گرفت و رفت‪ .‬وقتی سام را دیدم هنوز انگشتر او دستم بود‪ .‬پس از آن‬
‫تجربه ای که داشتم‪ ٬‬نمی خواستم هرگز شوهر کنم‪ ٬‬اما سام مرد مهربانی بود و برای همخوابه شدن مرا زیر فشار نمی گذاشت‪٬‬‬
‫برای همین خودم را پیش او امن احساس می کردم‪ ٬‬می دیدم پیش او جایی دارم و مرا با آغوش باز می پذیرد‪ .‬دیده بودم که او در‬
‫‪92‬‬

‫زمینه های سکس از من محافظه کارتر است و زیاد سخت نمی گیرد‪ ٬‬آن کمکی بود برایم تا بر اوضاع تسلط داشته باشم‪ .‬واقعیت‬
‫فوق و نیز ایمان مذهبی مشترک مان‪ ٬‬باعث می شد یقین حاصل کنم که ما جفت کاملی می شویم‪.‬‬

‫پس از عروسی مان‪ ٬‬که به خاطر گناه من (با او) بود‪ ٬‬مسئولیت دوا و درمان ناتوانی سام را بر دوش خود کشیدم‪ .‬هر کتابی در‬
‫آن زمینه گیر آوردم‪ ٬‬خواندم‪ .‬اما خود او از خواندن یک کتاب هم گریزان بود‪ .‬همه آن کتاب ها را نگه میداشتم به این امید که‬
‫روزی بخواند‪ .‬بعد ها فهمیدم‪ ٬‬وقتی من خانه نبودم همه آنها را می خوانده است‪ .‬با پاسخ هایی هم که من میدادم‪ ٬‬او از کوره در‬
‫می رفت‪ ٬‬نمی دانستم که هیچ نمی خواهد در آن باره سخنی بمیان آید‪ .‬از من می پرسید می خواهم باهاش همین طوری فقط‬
‫دوست باشم‪ ٬‬منهم به دروغ می گفتم‪ ٬‬آره‪ .‬برای من بدترین بخش زندگی مان نداشتن سکس نبود؛ از خیر آن گذشته بودم‪ .‬احساس‬
‫گناه داشت مرا داغان می کرد‪ ٬‬احساس می کردم با آن گناهی که کرده بودم‪ ٬‬از همان آغاز همه چیز نابود شده بود‪.‬‬

‫چیزی را که تا آن موقع آزمایش نکرده بودم تراپی ( درمان) بود‪ .‬ازش پرسیدم می خواهد برود تراپی‪ .‬گفت بکشندش هم نمی‬
‫رود‪ .‬تا پیش از عروسی همه اش در این فکر بودم که او را از شگفتی ها و لذات زندگی جنسی محروم می کنم‪ ٬‬چونکه باهاش‬
‫عروسی نکرده بودم‪ .‬هنوز گمان می بردم احتماال چیزی هست که اگر درمانگری آنرا بمن بگوید‪ ٬‬می توانم کاری بکنم و مشکل‬
‫رفع شود‪ ٬‬چیزی که در آن کتاب هایی که می خواندم‪ ٬‬ننوشته بود‪ .‬برای یافتن چاره درد سام هر کاری از دستم برمیامد کردم‪ .‬اما‬
‫راه به جائی نبردم‪ .‬هنوز عاشق اش بودم‪ .‬حاال که چشمم باز شده است‪ ٬‬می بینم بخش بزرگی از عشق من به او آمیزه ای از گناه‬
‫و دلسوزی بود‪ ٬‬هرچند بهش دلبستگی هم داشتم‪ .‬مردی بود خوب‪ ٬‬مهربان و دوست داشتنی‪.‬‬

‫آخر سر رفتم به نخستین جلسه مشاوره با مشاوری که از طریق سازمان تشکیل خانواده برنامه ریزی شده‪ ٬‬برای آن بهم او را‬
‫سفارش کرده بودند که در زمینه مسائل و مشکالت جنسی زن و شوهر ها کارشناسی داشت‪ .‬من صرفا برای کمک به سام رفته‬
‫بودم آنجا‪ ٬‬همین را هم به آن خانم مشاور گفتم‪ .‬او گفت ما نمی توانیم به سام کمک کنیم‪ ٬‬برای اینکه سامی در آنجا نبود‪ ٬‬اما می‬
‫توانستیم روی من کار کنیم‪ ٬‬اینکه من در باره آنچه میان ما می گذاشت‪ ٬‬یا نمی گذشت چه احساسی داشتم‪ .‬هیچ آمادگی و حوصله‬
‫صحبت در باره احساس های خود را نداشتم‪ .‬آن ساعت نخست را بدینگونه گذراندیم که من پیوسته کوشش داشتم رشته سخن را‬
‫برگردانم بسوی سام و او آهسته و آرام مرا بازمیگرداند به موضوع سخن گفتن از احساس های خودم‪ .‬این نخستین بار بود که می‬
‫دیدم با چه مهارتی از سخن گفتن در باره خویشتن فرار می کنم‪ .‬چون خانم مشاور خیلی با من رو راست و راستگو بود‪ ٬‬علیرغم‬
‫صحبت نکردن روی مشکل سام که یقین داشتم مساله اصلی ما آنست‪ ٬‬تصمیم گرفتم بازهم بروم پیشش‪.‬‬

‫در میان نشست دوم و سوم رویای ترسناک و عجیبی دیدم‪ ٬‬آن چنان زنده بود که گویی واقعیت را می دیدم‪ .‬در آن رویا یکی که‬
‫نمی توانستم چهره اش را ببینم دنبالم می کرد و تهدید می نمود‪ .‬هنگامی که آنرا با به درمانگرم گفتم‪ ٬‬او پیشنهاد کرد که روی آن‬
‫کار کنم‪ ٬‬باالخره فهمیدم آن شبحی که تهدیدم میکرد‪ ٬‬پدرم بود‪ .‬این نخستین گام در راه درازی بود که کم کم یادم آمد در میان نُه تا‬
‫پانزده سالگی‪ ٬‬پدرم بار ها با من رابطه جنسی داشت‪ .‬همه آن رویداد ها را در ذهنم بگور سپرده بودم‪ ٬‬هنگامی که آن خاطرات‬
‫اندک اندک بر میگشت‪ ٬‬سعی می کردم هر بار پاره کوچکی از آن به آگاهیم راه یابد‪ ٬‬چرا که آنها براستی دیوانه کننده بودند‪.‬‬

‫پدرم اوایل شب می رفت بیرون و تا نیمه های شب برنمی گشت‪ .‬مادرم نیز شب هایی که دیر بخانه می آمد‪ ٬‬او را به اتاق خواب‬
‫راه نمی داد تا تنبیه شود‪ .‬منظور مادرم آن بود که او مجبور شود روی کاناپه بخوابد‪ .‬پس از گذشت مدتی او روی کاناپه نمی‬
‫خوابید راهش را کج می کرد بسوی تختخواب من‪ .‬به تهدید و تحبیب از من می خواست که هیچگاه به کسی در آن باره چیزی‬
‫نگویم‪ ٬‬منهم چنین کردم‪ ٬‬برای این که از خجالت داشتم آب می شدم‪ .‬شکی نداشتم گناه آنچه میان ما اتفاق می افتاد‪ ٬‬برگردن من‬
‫بود‪ .‬در خانواده ما هرگز روی مسایل جنسی سخنی گفته نمی شد‪ ٬‬اما برداشت عمومی خانواده‪ ٬‬که سکس کردن کار بدی است‪٬‬‬
‫بگونه ای بمن تفهیم می شد‪ .‬می دیدم که به کثافت آلوده شده ام‪ ٬‬اما نمی خواستم کسی از آن بویی ببرد‪.‬‬

‫پانزده سالم بود که کاری پیدا کردم‪ ٬‬شب ها‪ ٬‬آخر هفته ها و تابستان ها کار می کردم‪ .‬تا جایی که می توانستم‪ ٬‬نمی رفتم به خانه‪٬‬‬
‫برای اتاق خود قفلی خریدم‪ .‬نخستین بار که در را بروی پدرم بستم‪ ٬‬همانجا پشت در ماند‪ ٬‬میکوبید به در‪ .‬وانمود کردم خوابیده‬
‫ام‪ ٬‬مادرم بیدار شد و پرسید چکار دارد می کند‪ .‬او هم جواب داد‪” ٬‬روث در اتاق خود را قفل کرده است!“ مادرم پاسخ داد‪” ٬‬که‬
‫چی؟ برو بگیر بخواب!“ این چنین شد که آن ممه را لولو برد‪ .‬دیگر نه مادرم ازم چیزی پرسید‪ ٬‬نه پدرم بسراغم آمد‪.‬‬

‫هرچه دل و جرات داشتم بکار بردم تا توانستم آن قفل را به در اتاقم بزنم‪ .‬می ترسیدم نتوانم جلوش را بگیرم‪ ٬‬پدرم بیاید تو و از‬
‫این که او را راه نمی دهم بمن خشمگین شود‪ .‬آماده بودم سختی های زیادی را بجان بخرم اما کسی از آن راز بویی نبرد‪.‬‬

‫هفده سالم بود که برای رفتن به دانشگاه از خانه بیرون آمدم‪ .‬در آنجا مردی را دیدم و در هیجده سالگی با وی نامزد شدم‪ .‬با دو‬
‫دختر دیگر در آپارتمانی زندگی می کردم‪ ٬‬روزی چند تن از دوستان آنها بدیدن شان آمده بودند که من نمی شناختم شان‪ .‬زودتر‬
‫رفتم توی اتاقم بخوابم‪ ٬‬آنزمان حشیش کشیدن باب روز شده بود و همه جا داشت راه می افتاد‪ ٬‬منهم نمی خواستم در جمع آنها‬
‫‪93‬‬

‫باشم‪ .‬دانشجویان زیادی مقررات سخت دانشکده ها در زمینه خوردن نوشابه های الکلی و مواد مخدر را زیر پا می گذاشتند‪ ٬‬اما‬
‫در توالت‪ .‬یکی از آن‬‫من دنبال آنها نرفتم و خودم را به آنها مبتال نکردم‪ .‬در هر حال اتاق من در انتهای راهرو درازی بود‪ ٬‬کنار ِ‬
‫پسر ها که می خواست به توالت برود‪ ٬‬به اشتباه آمد توی اتاق من‪ .‬وقتی متوجه شد چکار کرده است‪ ٬‬بجای اینکه برگردد‪ ٬‬پرسید‬
‫می تواند با من صحبت بکند‪ .‬بهش نگفتم‪ ٬‬نه‪ .‬توضیح دادنش برایم سخت است‪ ٬‬راستش نمی توانستم به او نه بگویم‪ .‬به هر‬
‫صورت او نشست در گوشه ای از تختخواب من و با هم صحبت کردیم‪ .‬از من خواست دمرو بخوابم و پشتم را مالش داد‪ .‬طولی‬
‫نکشید که توی رختخواب من بود و باهم خوابیده بودیم‪ .‬دوستی ما از آنجا شروع شد و به نامزدی کشید‪ .‬نمی دانم او هم حشیش‬
‫می کشید یا نه‪ ٬‬اما مانند من محافظه کار و مومن بود‪ ٬‬می گفت حاال که باهم می خوابیم‪ ٬‬می باید باهم بمانیم‪ .‬چهار ماه پیش هم‬
‫بودیم تا اینکه او کم کم از من دور گشت‪ .‬اندکی بیشتر از یک سال از آن می گذشت که سام را دیدم‪ .‬هیچکدام از ما درباره‬
‫همخوابگی سخنی نمی گفتیم‪ ٬‬از آن فرار می کردیم‪ ٬‬فکر می کردم این کار را به خاطر ایمان مذهبی مان می کنیم‪ .‬هیچ حواسم‬
‫نبود که ما هردو به خاطر آسیب دیدگی های شدید جنسی از آن فرار می کنیم‪ .‬دوست داشتم به سام کمک کنم‪ ٬‬من و او سخت‬
‫تالش مان را بکنیم تا مساله باردار شدن من حل شود‪ .‬دوست داشتم احساس کنم یاری رس دیگران هستم‪ ٬‬درک شان می کنم‪ ٬‬در‬
‫برابر شان حوصله و بردباری نشان میدهم ‪ -‬کنترل می کنم‪ .‬اگر کنترل کامل نداشتم‪ ٬‬احساس ها و یاد پیدا شدن پدرم در نیمه های‬
‫شب توی رختخوابم و ور رفتن او با من در طول شب ها و سال ها در خاطرم زنده می شد و دیوانه ام می کرد‪.‬‬

‫پس از آنکه در نشست های درمانی آنچه میان من و پدرم گذشته بود را بیاد آوردم‪ ٬‬خانم درمانگر با اصرار زیاد از من خواست‬
‫در جلسات دختران بهم پیوسته‪ ٬‬یک گروه خود‪-‬همیار دخترانی که پدران شان از آنان سوء استفاده جنسی کرده اند‪ ٬‬بروم‪ .‬مدت‬
‫های دراز دلم نمی خواست بروم آنجا‪ ٬‬تا اینکه باالخره راه آنجا را یافتم‪ .‬از اینکه میدیدم زنان بسیار زیاد دیگر نیز تجربه من و‬
‫اغلب تجربه های تلخ تر و دلخراش تر از مرا دارند‪ ٬‬دلگرمی و تسکین می یافتم‪ .‬شمار اندکی از آن زنان همسر مرد هایی شده‬
‫بودند که ناتوانی جنسی داشتند‪ .‬آن مردان نیز گروه همیاری تشکیل داده بودند‪ ٬‬که سام به هر صورت شهامت آنرا یافت به آنان‬
‫ملحق شود‪.‬‬

‫درد و دلبستگی افراطی پدر و مادر سام آن بود که بگفته خودشان او را ”پسری پاک و درستکار “ بار آورند‪ .‬اگر سر میز شام‬
‫دستانش توی بغلش بود فوری بهش می گفتند دستانش را روی میز بگذارد ”تا آنها ببینند که او چکار می کند“‪ .‬اگر کمی توی‬
‫توالت یا حمام بیشتر می ماند آنها با مشت به در می کوبیدند و همراه با داد و فریاد می پرسیدند ”آنجا داری چکار می کنی؟“ این‬
‫رفتارها شب و روز ادامه داشت‪ .‬کشو های میزش را می گشتند که مجله نداشته باشد‪ ٬‬لباس های زیر َیش را بازرسی می کردند‬
‫که نکند لکه ای داشته باشد‪ .‬او چنان از داشتن احساس یا تجربه جنسی ترسیده بود که اگر هم می خواست دل و جرات انجام آنرا‬
‫نداشت‪.‬‬

‫به تدریج که ما بهبودی می یافتیم‪ ٬‬از باره هایی زندگی برای مان‪ ٬‬در مقام یک زن و شوهر‪ ٬‬سخت تر می گشت‪ ٬‬من هنوز نیاز‬
‫عظیمی به کنترل ابراز و تظاهر جنسیت سام داشتم ( درست همان کاری که پدر و مادرش کرده بودند)‪ ٬‬چرا که هرگونه خشونت‬
‫جنسی از سوی او را تهدید بزرگی می دیدم‪ .‬اگر او روزی از روی شادی و بر انگیختگی بسوی من میامد‪ ٬‬برخود میلرزیدم و‬
‫کز می کردم‪ ٬‬یا رویم را برمیگرداندم و ازش دور می شدم‪ ٬‬سرش را با صحبت گرم می کردم‪ ٬‬یا کاری می کردم که جلوش را‬
‫بگیرم‪ .‬نمی توانستم تاب بیاورم و ببینم من روی تخت دراز کشیده ام و او روی من خم شده است‪ .‬آن‪ ٬‬صحنه های ترسناکی را‬
‫بیادم می آورد که پدرم با آن حالت بمن نزدیک می شد‪ .‬اما بهبودی او مستلزم داشتن اختیار همه تن و احساس هایش‪ ٬‬در دست‬
‫خودش بود‪ .‬من می باید از تسلط داشتن روی او دست می کشیدم تا او می توانست توان خویش را تجربه کند‪ .‬هنوز بزرگ ترین‬
‫ترسم آن بود که جوشش احساسات مرا مقهور خود کند و اختیار خود را از دستم بگیرد‪ .‬از درمانگرم یاد گرفته بودم برای‬
‫پیشگیری از غلیان ناخواسته احساسات در زندگی با سام‪ ٬‬پیش از آنکه دیر شود بگویم ‪” ٬‬اکنون ترس برم میدارد“‪ ٬‬سام می باید‬
‫پاسخ می داد‪” ٬‬می خواهی من چکار کنم؟“ معموال همین کافی بود تا متوجه شوم که او هوای من و احساس های مرا دارد و بگفته‬
‫هایم گوش می کند‪.‬‬

‫هربار که میان ما مشکلی از نظر جنسی پیش میامد‪ ٬‬از همان روش استفاده می کردیم‪ .‬هر کدام از ما حق داشتیم اگر از چیز‬
‫خوش مان نمی آمد‪ ٬‬یا کاری را دوست نداشتیم بکنیم‪ ٬‬نه‪ ٬‬بگوییم‪ .‬اما این هم بود که باالخره یکی از ما دوتن می باید کار را آغاز‬
‫می کرد‪ .‬آن یکی از بهترین ایده هایی بود که داشتیم‪ ٬‬در واقع‪ ٬‬آن نیاز ما به داشتن اختیار تن خویش را و آنچه که را می خواستیم‬
‫از نظر جنسی با آن بکنیم‪ ٬‬روشن می ساخت‪ .‬اندک اندک یاد گرفتیم بهمدیگر اعتماد بکنیم و باور داشته باشیم که با بدن خود می‬
‫توانیم عشق و لذت بدهیم و بگیریم‪ .‬ناگفته نماند که در این راه گروه هایی که در آنها بودیم‪ ٬‬از ما پشتیبانی می کردند‪ .‬مشکالت و‬
‫احساس های همه ما ها همانندی های فراوان داشت از آنرو گشودن راز رنج ها و کوشش هایی که هرکدام از ما ها متحمل می‬
‫شدیم‪ ٬‬جلو چشم هم گروهی ها‪ ٬‬کمک فراوان می کرد‪ .‬شبی گروه های ما ( گروه سام و گروه من) جلسه مشترکی داشت تا یکا‬
‫یک ما واکنش و نظر خود را در مورد ناتوانی جنسی و سرد مزاجی بیان کنیم‪ ٬‬هم اشک های مان درآمد‪ ٬‬هم خندیدیم‪ ٬‬هم درک و‬
‫همدلی داشتیم‪ ٬‬هم خیلی چیز ها را با هم به اشتراک داشتیم‪ ٬‬می گفتیم و می شنیدیم‪.‬‬
‫‪94‬‬

‫شاید به خاطر آنکه من و سام تا آن زمان توانسته بودیم چیز های زیادی با هم به اشتراک داشته باشیم و اعتماد زیادی میان مان‬
‫بود‪ ٬‬رابطه جنسی مان را هم توانستیم ترمیم کنیم و راه بیاندازیم‪ .‬حاال دو دختر خوشگل داریم و از داشتن آنها‪ ٬‬از خودمان و از‬
‫همدیگر بسیار خرسندیم‪ .‬برای سام خیلی کمتر مادری و خیلی بیشتر همسری می کنم‪ .‬او کمتر وارفته و توسری خور و بیشتر‬
‫چاالک و سرزنده شده است‪ .‬دیگر از من نمی خواهد راز ناتوانی جنسی او را از عالم و آدم پنهان کنم‪ ٬‬منهم دیگر به نداشتن‬
‫تمایالت او راضی نیستم‪ .‬اکنون هردو ما گزینه های زیادی داریم‪ ٬‬با این همه به خواست خود و از روی آزادی همدیگر را‬
‫برگزیده ایم!‬

‫داستان روث نشان می دهد انکار و نیاز به تسلط چگونه خود را در چهره دیگری بنمایش درمیاورد‪ .‬مانند بسیاری از زنانی که‬
‫همه درد و غم شان حل مشکل شوهران شان است‪ ٬‬روث از آغاز و پیش از ازدواج با سام نیک آگاه بود که کجای کار می لنگد‪.‬‬
‫از آنرو وقتی هم دید که همخوابگی شان خوب پیش نمی رود‪ ٬‬زیاد خودش را نباخت‪ .‬در حقیقت آن ناتوانی تضمینی بود برای او‬
‫که احساس کند باز کنترل جنسی خود را از دست نخواهد داد‪ .‬حاال او می توانست خودش در کار همخوابگی پیشگام شود تا‬
‫مجبور نگردد در همان نقشی فرو رود که تا آن هنگام آزموده بود‪ :‬قربانی شدن‪.‬‬

‫یکی دیگر از خوش شانسی های آنها این بود که کمکی که بهشان شد‪ ٬‬درست به قامت آنان بریده و دوخته شد‪ .‬برای روث بهترین‬
‫گروه دختران بهم پیوسته‪ ٬‬یکی از شاخه های نورس پدر و مادر های بهم پیوسته بود‪ .‬آن گروه برای کمک و درمان خانواده هایی‬
‫بود که در آن ها با فرزندان خانواده همخوابگی می شد‪ .‬خوشبختانه گروه دیگری‪ ٬‬همراستا با آن برای شوهران آن دختران قربانی‬
‫تشکیل شده بود تا در آن حال و هوای درک و پذیرش‪ ٬‬تجربیات مشابه‪ ٬‬هرکدام از آن آدم های آسیب دیده بتوانند آرام آرام راه‬
‫خود را بسوی یک تجربه جنسی سالم بیابند‪.‬‬

‫برای هرکدام از زنانی که در این بخش آورده شدند‪ ٬‬الزمه بهبودی رویارویی می باشد‪ ٬‬رویارویی با درد ها‪ ٬‬گذشته و اکنونی که‬
‫وی پیوسته سعی کرده است از آن بگریزد‪ .‬آنان‪ ٬‬آن هنگام که کودکی بودند‪ ٬‬برای جان زنده بدر بردن از گرداب های مرگباری‬
‫که سر راه شان بود‪ ٬‬هر یک برای خویش شیوه و راهی یافتند که انکار کردن و تالش برای بدست آوردن کنترل از اجزا تشکیل‬
‫دهنده همه آنها بود‪ .‬این روش ها‪ ٬‬بعد از آنکه آنان به سن بزرگسالی رسیدند‪ ٬‬برای شان سر چشمه دشواری هایی شد‪ .‬در واقع‬
‫شیوه دفاع آنان‪ ٬‬برای شان درد و رنج فراوان آورد‪.‬‬

‫برای زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬اقدام به انکار مترادف است با ”چشم پوشی کردن از عیوب آن مرد“ یا ”نظر مثبت داشتن“ به‬
‫او همراه با بخشش و گذشت فراوان‪ .‬این امر به سادگی آن جنبه از روابط آنها را که هر دو در شکل گرفتن آن سهم دارند‪ ٬‬کنار‬
‫می گذارد و نادیده می گیرد‪ ٬‬در حالی که کمبود های او راه را برای اجرای نقش آشنای آن زن باز می کند‪ .‬هنگامی که روث‬
‫انگیزه خود برای تسلط یافتن روی آن مرد را الی کاغذ کادو ”کمک کردن“ و ”تشویق کردن“ می پیچید‪ ٬‬آنچه از دیده ها پنهان‬
‫می ماند نیاز خود او به برتری و قدرت داشتن بود که برای آنهاییکه چشم بینا داشتند از زیر آن پوشش مانند دم خروس میزد‬
‫بیرون‪.‬‬

‫بهتر است بپذیریم که مبادرت به انکار و کنترل‪ ٬‬هر اسمی هم که روی آنها به نهیم‪ ٬‬آخر سر به بهتر شدن زندگی و روابط ما‬
‫منتهی نخواهد گشت‪ .‬بر عکس‪ ٬‬ساز و کار انکار‪ ٬‬ما را بسوی روابطی سوق می دهد که آن نیز امکانات و شرایطی فراهم‬
‫میاورد‪ ٬‬تا بتوانیم پیکار دیرین خویش را با حدت و شدت بیشتر پی بگیریم‪ ٬‬نیاز به کنترل هم ما را بجای دگرگون ساختن خویش‪٬‬‬
‫به عوض کردن کسی دیگر وامیدارد‪.‬‬

‫برگردیم به داستان آن پری که در آغاز این بخش از آن یاد کردیم‪ .‬همان گونه که پیشتر گفتیم‪ ٬‬افسانه ”پری و اهریمن“ حاملی‬
‫است برای استمرار این باور که یک زن نیروی آنرا دارد مردی را از این رو به آن رو سازد‪ ٬‬مشروط بر اینکه او را از ته دل‬
‫دوست داشته باشد‪ .‬به عبارتی می توان گفت داستان پری و اهریمن از ایده انکار و کنترل برای رسیدن به شادی حمایت می کند‪.‬‬
‫پری با دوست داشتن بی قید و شرط اهریمن زشت روی ( انکار)‪ ٬‬گویی نیروی آنرا دارد که وی را عوض ( کنترل) کند‪.‬‬

‫بگمان من این تفسیر از دقت بیشتر برخوردار است‪ ٬‬چون با نقش هایی که فرهنگ ما دیکته می کند‪ ٬‬همخوانی دارد‪ .‬با این همه‪٬‬‬
‫در چشم من تفسیر ساده انگارانه ای از این دست‪ ٬‬اهمیت این داستان پریان را که گذشت زمان به آن اعتبار بیشتر می بخشد‪٬‬‬
‫چندان که باید بشمار نمی آورد‪ .‬اینکه افسانه پری و اهریمن کش میاید و از میان نمی رود‪ ٬‬نه از آنروست که گرایش های‬
‫فرهنگی ویژه ای را تحکیم می بخشد‪ ٬‬استمرار و تداوم آن از آنروست که حامل قانونی است بسیار دقیق محاسبه شده‪ ٬‬درسی‬
‫بسیار مهم درباره چگونگی خوب و معقول زیستن‪ .‬انگاری آن داستان نقشه ای سری دارد‪ ٬‬که‪ ٬‬اگر هوش سرشار برای پی بردن‬
‫به رمز آن و دلیری فراوان برای بکار بستن آن داشته باشیم‪ ٬‬ما را به یافتن گنجی راهبر خواهد گشت ‪” -‬شادی و رستگاری‬
‫جاودانه“ خودمان‪.‬‬
‫‪95‬‬

‫اگر آن نیست‪ ٬‬پس ”پیام پری و اهرمن“ چیست؟ آن پیام پذیرفتاری است‪ .‬پذیرفتاری‪ ٬‬پادزهر انکار و کنترل بشمار میاید‪ .‬آن به‬
‫معنی داشتن آمادگی برای قبول واقعیت‪ ٬‬و پذیرفتن آنست به صورتی که وجود دارد‪ ٬‬بی آنکه در صدد تغییر دادن آن بربیاییم‪.‬‬
‫شادی و رستگاری در آنجاست‪ .‬آن شادی و رستگاری محصول دستکاری در شرایط برون یا عوض کردن آدم ها نمی باشد‪ ٬‬بلکه‬
‫علیرغم چالش ها و سختی ها از شکوفایی آرامش درون سر برمیکشد‪.‬‬

‫یادمان باشد که در آن افسانه‪ ٬‬پری نیازی به دیگرگونه شدن اهریمن نداشت‪ .‬ارزیابی او از آن حیوان با واقعیت می خواند‪ ٬‬او را‬
‫همان طور که بود‪ ٬‬می پذیرفت و از صفات خوب او اظهار خرسندی می کرد‪ .‬در اندیش ٔه ساختن شاهزداده ای از یک هیوال نبود‪.‬‬
‫او نگفت‪” ٬‬اگر حیوان بودن او بسر آید‪ ٬‬آنگاه خوشبخت خواهم شد‪ “.‬به خاطر آنچه بود‪ ٬‬برایش دلسوزی نکرد و سعی ننمود که‬
‫او را عوض کند‪ .‬درسی که باید از آن داستان گرفت‪ ٬‬همین جاست‪ .‬به سبب پذیرفتاری پری بود که او آزاد گشت تا خودش گردد‪٬‬‬
‫در عالی ترین شکل آن‪ .‬این که خود راستین او تصادفا شاهزاده ای زیبا (و همسری شایسته برای او) بود‪ ٬‬به طور نمادین نشان‬
‫می دهد پری هنگامی بیشترین پاداش را می گیرد که پذیرفتاری او واقعیت می یابد‪ .‬پاداش او یک زندگی سرشار و خشنود کننده‬
‫بود‪ ٬‬که نماد آن داشتن زندگی شاد با شهزاده تا آخر عمر شان می شد‪.‬‬

‫پذیرفتن یک مرد بدانگونه که هست‪ ٬‬بدون آنکه بخوایم او را از طریق تشویق‪ ٬‬فریب و نیرگ یا زیر فشار گذاشتن عوض کنیم‪٬‬‬
‫چهره واالیی از عشق می باشد‪ ٬‬که برای بسیاری از ما ها رسیدن به آن بسیار دشوار است‪ .‬در پس همه کوشش هایی که برای‬
‫تغییر دادن کسی می کنیم‪ ٬‬انگیزه ساده اندیشانه ای آرمیده است؛ باور به این که اگر او دگرگون گردد‪ ٬‬ما به شادی و رستگاری‬
‫خواهیم رسید‪ .‬خواست و آرزوی شاد بودن بسیار خوب است‪ ٬‬اما سرچشمه آنرا بیرون از خویشتن جستن یا در دست کسی دیگر‬
‫نهادن‪ ٬‬به معنی فرار از توانایی و مسئولیت خود در عوض کردن راه و روش زندگی مان و بهتر ساختن آن می باشد‪.‬‬

‫شاید باور کردنش سخت باشد‪ ٬‬اما درست همین پذیرفتن استکه به یکی امکان می دهد خود را‪ ٬‬اگر بخواهد‪ ٬‬تغییر دهد‪ .‬بگذارید‬
‫نگاهی بیاندازیم به چگونگی کار کرد آن‪ .‬اگر شوهر زنی مشکلی دارد‪ ٬‬برای مثال پرکاری می کند و زن او از اینکه شوهرش‬
‫ساعت های زیادی بیرون از خانه می ماند‪ ٬‬گله میکند‪ ٬‬کار شان بکجا می رسد؟ بی گمان آن مرد بیشتر از خانه در می رود یا‬
‫دست کم بیشتر بخانه نمی آید‪ ٬‬و بخود حق می دهد از آه و ناله های تمام نشدنی زنش در برود‪ .‬به دیگر سخن آن زن با سرزنش‬
‫او‪ ٬‬با گله از وی و تالش برای عوض کردن او‪ ٬‬در حقیقت به دست او بهانه ای می دهد تا مشکلی را که میان شان است نه ناشی‬
‫از پرکاری خود که از آه و ناله ها و ایراد گیری های زنش ببیند ‪ -‬سرسختی آن زن برای عوض کردن شوهرش‪ ٬‬در کنار‬
‫یکدنگی شوهر برای پرکاری‪ ٬‬در واقع به یکی از عوامل عمده احتراز احساسی آن دو از یکدیگر می گردد‪ .‬بدین سان می بینیم‬
‫تالش های آن زن برای وادار کردن شوهرش برای نزدیک شدن به او‪ ٬‬او را بیشتر َرم می دهد‪.‬‬

‫پُرکاری مانند همه آسیب دیدگی های وسواس و اجبار‪ ٬‬یک آسیب دیدگی جدی بشمار میاید‪ .‬آن در زندگی شوهرش به هدفی‬
‫خدمت می کند‪ ٬‬ای بسا که او را از ترس نزدیک یا محرم شدن با کسی در امان نگهمیدارد‪ ٬‬از جوشش و باال آمدن پاره ای‬
‫احساس های آزار دهنده مانند نگرانی و ناامیدی جلوگیری می کند‪ ( .‬پرکاری یکی از افزار هایی استکه به دستاویز آن از‬
‫خویشتن می گریزیم و بیشتر مرد هایی که از خانواده های ناکارآمد میایند‪ ٬‬آنرا بکار می گیرند‪ ٬‬درست همان گونه که دختر های‬
‫برآمده از خانواده های ناکارآمد‪ ٬‬زیادی دوست داشتن را بکار می گیرند‪ ).‬بهایی که وی به این گریز و پرهیز می پردازد هستی‬
‫یک‪-‬سو می باشد‪ ٬‬که او را از شادی های فروانی که زندگی پیش رویش می نهد‪ ٬‬محروم می گرداند‪ .‬اما این تنها خود اوست که‬
‫می تواند تعیین کند بهایی که می پردازد‪ ٬‬خیلی باالست‪ ٬‬این تنها خود اوست که می تواند گام ها ی الزم برای عوض شدن را‬
‫بردارد و مخاطرات آنرا بجان بخرد‪ .‬وظیفه همسر او در راست و ریست کردن زندگی او نیست‪ ٬‬در سرشاری بخشیدن به هستی‬
‫خویش است‪.‬‬

‫بسیاری از ما ها توانایی آنرا داریم که خیلی شادتر و کامرواتر از آنی باشیم که گمان می بریم‪ .‬اغلب ما سراغ آن شادی ها نمی‬
‫رویم و می پنداریم رفتار یکی دیگر ما را از رسیدن بدان بازمیدارد‪ .‬با تالش هایی که برای عوض کردن یکی دیگر از طریق‬
‫نیرنگ ها و فریبکاری های ماهرانه بکار می بریم‪ ٬‬وظیفه متعالی رشد و پیشرفت خود مان را بدست فراموشی می سپاریم‪ .‬هر‬
‫بار هم دوز و کلک های مان نمی گیرد خشمگین‪ ٬‬دلسرد و ناامید می گردیم‪ .‬البته تالش برای تغییر یکی دیگر‪ ٬‬دلسرد کننده و‬
‫ناامیدی آور است‪ ٬‬اما بی گمان بکار گرفتن نیروی خود در راستای دگرگون سازی زندگی خویشتن شادی آور می باشد‪.‬‬

‫برای اینکه همسر یک مرد پُرکار بتواند آزاد و زندگی بکامش باشد‪ ٬‬بکنار از اینکه شوهرش چکار می کند‪ ٬‬می باید او بجایی‬
‫برسد که باور کند مسائل شوهرش در شمار مسائل او نیست‪ ٬‬او حق‪ ٬‬توان و وظیفه آنرا ندارد که شوهرش را عوض کند‪ .‬او بهتر‬
‫است یاد بگیرد حق شوهرش را بر سر اینکه او چگونه آدمی می خواهد باشد‪ ٬‬محترم بشمارد‪ ٬‬هرچندان هم دلش بخواهد او غیر‬
‫از آنی میشد که هست‪.‬‬
‫‪96‬‬

‫هنگامی که زنی از پس این کار بربیاید‪ ٬‬آزاد می گردد ‪ -‬آزاد از رنجش برای اینکه شوهرش دسترسی ناپذیر است‪ ٬‬آزاد از اینکه‬
‫چون نتوانسته است او را عوض کند خود را گنهکار می بیند‪ ٬‬آزاد از کوشش های بی پایان برای دگرگون ساختن چیزی که‬
‫بدست او دگرگونی پذیر نیست‪ .‬او می تواند با رنجش و احساس گناه کمتر‪ ٬‬به خاطر کیفیات و خصلت های خوبی که شوهرش‬
‫دارد و تاکنون به آنها کم بها داده است‪ ٬‬او را بیشتر دوست بدارد‪.‬‬

‫هنگامی که زنی دست از عوض کردن شوهرش برمیدارد و توان خود را روی رسیدن به منافع خود می گذارد‪ ٬‬بکنار از اینکه او‬
‫چه کارهایی می کند‪ ٬‬تا اندازه ای شادی و خرسندی می یابد‪ .‬شاید آخر سر او دریابد‪ ٬‬راهی را که در پیش گرفته است‪ ٬‬چندان که‬
‫ور دست او باشد‪ .‬شاید‬‫باید برایش خشنود کننده است‪ ٬‬از زندگی خود خوشحال باشد و لذت ببرد‪ ٬‬بی آنکه مدام بخواهد شوهرش ِ‬
‫هم‪ ٬‬به مرور که در راه رسیدن به شادی‪ ٬‬وابستگی او به آن مرد کمتر می گردد‪ ٬‬بیهدگی پای بندی به شوهری را‪ ٬‬که همیشه‬
‫غایب است‪ ٬‬ببیند و تصمیم بگیرد زندگی آزاد و جداگانه خود را در پیش بگیرد که رهیده از فشار و تنش های یک زندگی‬
‫زناشویی دوزخی می باشد‪ .‬تا مادام که او‪ ٬‬برای رسیدن به شادی و خوشی خود‪ ٬‬نیاز به دگرگون ساختن شوهرش دارد‪ ٬‬پیمودن‬
‫هیچکدام از راه های باال برایش میسر نخواهد گشت‪ .‬تا روزی که شوهرش را‪ ٬‬به گونه ای که او هست‪ ٬‬نپذیرفته است‪ ٬‬مانند‬
‫حرکت رقص یخی دو تایی‪ ٬‬یخ زده ( مثل مجسمه) خواهد ماند تا طرف مقابل وی نقش خود ‪ -‬عوض شدن ‪ -‬را اجرا کند و نوبت‬
‫به حرکت بعدی او برسد ‪ -‬به زندگیش ادامه دهد‪.‬‬

‫وقتی زنی که زیادی دوست دارد‪ ٬‬دست از جهاد خود برای عوض کردن مردی که در زندگیش است‪ ٬‬برمیدارد‪ ٬‬او تنها می ماند‬
‫تا روی رفتار خود بیاندیشد و آنرا بسنجد‪ .‬چون آن زن دیگر امید باخته و دلگیر نیست‪ ٬‬روز بروز شادی بیشتری در زندگی می‬
‫یابد‪ ٬‬نابرابری هستی آن دو فزونی می گیرد‪ .‬در اینجاست که مرد امکان دارد از آن سرسختی خود برای پُرکاری یا هر چیز‬
‫دیگری دست بکشد و از نظر عاطفی و جسمی بیشتر نزدیکی جوید‪ .‬شاید هم این کار را نکند‪ .‬اما دیگر اهمیتی ندارد که آن مرد‬
‫چه تصمیمی می گیرد‪ .‬وقتی یک زن‪ ٬‬مرد زندگی خود را بدانگونه که هست می پذیرد‪ ٬‬خود آزاد می گردد‪ ٬‬تا هر طور که می‬
‫خواهد زندگی خود را بکند ‪ -‬از آن پس او با شادی زندگی می کند‪.‬‬
‫‪97‬‬

‫‪.۸‬‬
‫هنگامی که اعتیادی آبشخور اعتیاد دیگر می گردد‬

‫در زندگی درد های زیادی هست‬

‫شاید تنها دردی که می شود از آن َجست‬

‫دردیست که از تالش برای گریز از درد دیگر می گیریم‪.‬‬

‫ما زن هایی که زیادی دوست داریم را‪ ٬‬از باره ای می توان معتادان رابطه‪” ٬‬معتادان شدید به مرد“ بشمار آورد که در قالب درد‪٬‬‬
‫ترس و آرزومندی گرفتار آمده ایم‪ .‬تو گویی این اعتیاد ما به مرد ها بس نبود که رفتیم سراغ اعتیاد های دیگر‪ .‬شماری از ما ها‬
‫برای جلوگیری از احساس های بسیار عمیقی که از دوران بچگی داریم‪ ٬‬به وابسته کردن خود به مواد وابستگی آور روی‬
‫میاورند‪ .‬یکی از ویژگی های زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬روی آوردن آنها در نوجوانی و بزرگسالی به استفاده افراطی از‬
‫الکل‪ ٬‬مواد مخدر و بویژه خوراک می باشد‪ .‬برای کاستن از شدت واقعیات دردناک‪ ٬‬یافتن گریزگاهی برای خود و کرخت کردن‬
‫گسترهٔ بی کران پوچی ژرف درون خویش‪ ٬‬با پرخوری‪ ٬‬کم خوری و یا هر دو می باشد‪.‬‬

‫همه زنانی که زیادی دوست داند‪ ٬‬پرخوری نمی کنند‪ ٬‬زیادی میخوارگی نمیکنند‪ ٬‬خود را به مواد آلوده نمی کنند‪ .‬اما برای آن عده‬
‫از ماها که آن کار ها را می کنند‪ ٬‬بهتر است بدانند‪ ٬‬بهبود یافتن ما از اعتیاد به رابطه‪ ٬‬پا به پای بهبود یافتن از هر ماده ای که از‬
‫آن استفاده نادرست می کنیم‪ ٬‬پیش خواهد رفت‪ .‬دلیل آن هم این است‪ :‬هرچه وابستگی مان به الکل‪ ٬‬مواد مخدر و خوراک بیشتر‬
‫می گردد‪ ٬‬احساس گناه‪ ٬‬ترس‪ ٬‬شرم و خویشتن‪-‬بیزاری بیشتر می کنیم‪ .‬با فزونی گرفتن تنهایی و گوشه گیری‪ ٬‬نیاز فراوان و بی‬
‫تابانه ای به اطمینان و ایقانی می یابیم‪ ٬‬که در پندار ما محصول دوستی و رابطه داشتن با یک مرد می باشد‪ .‬از آنجا که احساس‬
‫بسیار بدی از خویشتن داریم‪ ٬‬نیاز مان به چنان مردیست که بما احساس خوبی از خویشتن بدهد‪ .‬از آنجا که توانایی دوست داشتن‬
‫خویشتن را نداریم‪ ٬‬پس دنبال مردی می گردیم که بتواند ما را قانع کند دوست داشتنی هستیم‪ .‬حتی به خورد خود می دهیم که اگر‬
‫مرد رویا های مان را بیابیم‪ ٬‬دیگر نیازی به پرخوری‪ ٬‬میخوارگی‪ ٬‬یا مصرف دوا نخواهیم داشت‪ .‬ما از روابط مان نیز مانند دوا‬
‫استفاده می کینم‪ :‬برای کم کردن درد های مان‪ .‬وقتی می بینیم رابطه ای بکام مان نمی چرخد‪ ٬‬دیوانه وار سراغ موادی می رویم‬
‫که می توانیم از آن ها نیز استفاده بد و نادرست کنیم‪ ٬‬تا مگر از آن راه دردهای مان را کاهش دهیم‪ .‬هنگامی که وابستگی اعتیاد‬
‫فیزیکی [اعتیاد در دو پله صورت می گیرد‪ )۱ :‬اعتیاد فزیکی یا بدن به آن مواد ‪ )۲‬اعتیاد روانی یا ذهنی به آن مواد ‪ -‬م‪ ].‬به مواد‬
‫از طریق تنش ها و فشار های رابطه ناسالم تشدید می یابد و وابستگی عاطفی به رابطه‪ ٬‬در پی احساسات آشفتهٔ متصاعد از اعتیاد‬
‫فیزیکی به مواد‪ ٬‬تب آلود و مشدد می گردد‪ ٬‬دایره ای جهنمی پدید میاید‪ .‬ما نداشتن همسر یا داشتن یک همسر نا مناسب و عوضی‬
‫را بهانه ای برای معتاد شدن بکار می بریم‪ .‬از آنسر هم تداوم مصرف مواد عتیاد آور‪ ٬‬برای کرخت و بی حس کردن دردهایی‬
‫که داریم‪ ٬‬همراه با نابود کردن انگیزه هایی که برای تغییر یافتن نیازمند آنها هستیم‪ ٬‬امکان تحمل رابطه ناسالمی را فراهم میاورد‬
‫که گرفتارش هستیم‪ .‬پیوسته گناه هرکدام از آن دو را بگردن دیگری می اندازیم‪ .‬برای رها شدن از شر یکی به دیگری پناه می‬
‫بریم‪ .‬بدین سان دم بدم بیشتر به هردو آنها گرفتار می شویم‪.‬‬

‫تا زمانی که از خویشتن فرار می کنیم و به آالم خود نمی پردازیم‪ ٬‬همچنان بیمار خواهیم ماند‪ .‬هرچه در این روند مساعی ما‬
‫شدت یابد و راه های گریز بیشتری را به پیماییم‪ ٬‬بیماری مان بیشتر از پیش وخیم خواهد گشت‪ ٬‬چرا که در آن راه‪ ٬‬اعتیاد را با‬
‫لجاجت و سرسختی درهم میامیزیم‪ .‬در پایان می بینیم راهی را که برای رهایی خود در پیش گرفته بودیم‪ ٬‬ما را به ته چاه برده‬
‫است‪ .‬با افتادن در این گرداب‪ ٬‬برای دمی آسودن‪ ٬‬نیاز فراوانی پیدا می کنیم‪ ٬‬اما هیچ امیدی برای بدست آوردن آن نمی بینیم‪ .‬در‬
‫چنین گیر و داری شگفتی آور نیست که هر از گاهی کمی شعور مان را هم از دست می دهیم‪.‬‬

‫برندا داشتم‪ ٬‬او نیمه اعترافی کرد و آهسته گفت‪” ٬‬من برای این اینجا آمده ام که وکیل مدافع ام مرا را‬
‫در نخستین مالقاتی که با ِ‬
‫فرستاده است‪ .‬من ‪ ...‬من ‪ ...‬خب‪ ٬‬یک چیزی برداشته بودم که دستگیر شدم‪ ٬‬او فکر کرد شاید بد نباشد که پیش یکی برای‬
‫مشاوره بروم ‪ “ ٬...‬و با حالتی که می خواست مرا فریب دهد‪ ٬‬ادامه داد‪” ٬‬موقعی که میروم دادگاه دوم‪ ٬‬اگر آنها ببینند که برای‬
‫چاره مشکلی که دارم‪ ٬‬از جایی کمک می گیرم‪ ٬‬این به نفع من خواهد بود‪“.‬‬
‫‪98‬‬

‫پیش از آنکه بتوانم پاسخی بدهم او دوباره به سخن درآمد‪” .‬تنها یک چیز می ماند‪ ٬‬من مشکلی به آن صورت ندارم‪ .‬از آن‬
‫فروشگاه یکی دو چیز برداشته بودم‪ ٬‬اما یادم رفت پول آنها را بدهم‪ .‬واقعا وحشتناکه آنها گمان می کنند من از فروشگاه شان‬
‫دزدی کرده ام‪ ٬‬اما حقیقت آنستکه حواس ام پرت بود‪ .‬در این جریان‪ ٬‬بدتر از همه چیز خفت و تحقیری استکه دامن گیرم شده‬
‫است‪ .‬خدا را شکر که مانند خیلی های دیگر مشکلی ندارم‪“.‬‬

‫برندا یکی از سخت ترین چالش های مشاوره روانی را پیش می کشید‪ :‬مراجعه کننده ای که انگیزه ای برای کمک خواستن ندارد‪٬‬‬
‫در حقیقت او منکر میشد که به کمک نیاز دارد‪ ٬‬با این همه آمده بود دفتر من‪ ٬‬به سفارش کسی که گمان می کرده است شاید این‬
‫آمدن گرهی از مشکالت او را بگشاید‪.‬‬

‫همچنان که سخنانش یک نفس مانند رگباری بیرون میامد‪ ٬‬دیدم گفته هایش را که مرا مخاطب قرار می داد‪ ٬‬نمی خواهم بشنفم‪.‬‬
‫حواسم رفته بود روی بررسی خود او‪ .‬زنی بود بلند باال‪ ٬‬دست کم صد و هشتاد سانتی متر قد داشت‪ ٬‬مانند فتو مدل ها کشیده و‬
‫باریک بود‪ ٬‬حول و حوش شصت کیلو هم وزنش می شد‪ .‬لباس ابریشمی زیبایی به تن داشت که رویش را مرجان و پولک‬
‫پوشانده بود‪ ٬‬با گردنبند های عاج و طالیی که داشت‪ ٬‬زییایی آن دوچندان می شد‪ .‬با آن موهای بلوند عسلی‪ ٬‬چشمان آبی برنگ‬
‫دریا می توانست خوشگل تر از این باشد‪ .‬آنچه برای خوشگل شدن می خواست‪ ٬‬داشت‪ ٬‬اما چیزی در او کم بود‪ ٬‬چیزی که نبود‬
‫آنرا می شد دید‪ .‬ابروانش به طرز خنده داری اخم داشت و میان آنها چین عمیقی نشسته بود‪ .‬نفس اش را زیاد نگهمیداشت‪ ٬‬پره‬
‫های بینیش پیوسته باز و بسته می شد‪ .‬گیسوانش که خیلی خوب کوتاه و درست شده بود‪ ٬‬خشک و شکننده می نمود‪ .‬پوستش‬
‫علیرغم اندکی برنزه شدن‪ ٬‬نازک و خشکیده بود‪ .‬دهانش احتماال کمی پهن و گشاد بود اما او مدام لب هایش را مانند تنبانی که کش‬
‫کوتاهی دارد‪ ٬‬فشار می داد و جمع می کرد‪ .‬هر بار که می خندید گویی پرده روی دندان هایش را کنار میزد‪ ٬‬هنگام حرف زدن‬
‫هم یکریز لب پایین اش را گاز می گرفت‪ .‬بهش شک کردم‪ ٬‬به نظرم آمد کار آدم هایی را می کند که که پس از پرخوری (‬
‫بولیمیا) یا برای الغر شدن ( آنورکسیا) می خواهند باال بیاورند‪ .‬کیفیت پایین پوستش‪ ٬‬موهایش و پوست و استخوان بودنش‬
‫بدگمانی مرا بیشتر می کرد‪.‬‬

‫زنانی که آسیب خوردگی اختالل تغذیه دارند‪ ٬‬زود زود دست به دزدی هایی می زنند که گویی از درون اجبار و وسواسی آنها را‬
‫برندا نشانه دیگری از اختالل تغذیه وی می توانست باشد‪ .‬من به هم‪-‬الکلی بودن او نیز شک داشتم‪ .‬تقریبا‬
‫بر آن وامیدارد‪ .‬دزدی ِ‬
‫همه زنانی که برای درمان اختالل تغذیه شان بمن مراجعه می کردند‪ ٬‬دختران پدر و مادر هایی بودند که یکی یا هر دو الکلی‬
‫(مخصوصا آنهایی که بولیمیا داشتند) بودند‪ ٬‬یا یکی شان الکلی بود و یکی شان پرخوری داشت‪ .‬الکلی ها و کسانی که آسیب‬
‫خوردگی بیماری اجبار و وسواس افراطی دارند و نمود آن در آنها خوردن بسیار زیاد یا بسیار کم می باشد‪ ٬‬غالبا باهم ازدواج می‬
‫کنند‪ .‬از این کار آنان نباید هم شگفت زده شد‪ ٬‬چرا که شمار فراوانی از کسانی که وسواس افراطی در خوردن دارند‪ ٬‬دختران پدر‬
‫و مادر های الکلی می باشند و دختران آدم های الکلی هم به ازدواج با یک الکلی گرایش دارند‪ .‬کسی که وسواس پرخوری دارد‪٬‬‬
‫در واقع سعی می کند با نیروی اراده خویش روی خوراک‪ ٬‬بدن خود و شوهر خود تسلط یابد‪ .‬می شد دید که من و برندا با هم‬
‫خیلی کار داشتیم‪.‬‬

‫تا آنجا که می توانستم آهسته و نرم ازش خواستم در باره خودش بگوید‪ ٬‬هرچند حدس می زدم چه خواهد گفت‪.‬‬

‫تردید کمی داشتم‪ ٬‬آنچه او در آن روز نخست بمن می گوید همه دروغ است‪ :‬خوب بود‪ ٬‬خوشحال بود‪ ٬‬خوب یادش نمیاید توی‬
‫فروشگاه چی شد‪ ٬‬کل داستان خوب به یادش نمی آمد‪ ٬‬هرگز پیشتر چیزی از جایی برنداشته بود‪ .‬گفت که وکیل اش آدم خوبی‬
‫است‪ ٬‬درست همان طور که من بودم‪ ٬‬سپس گفت نمی خواهد کسی از این ماجرا بویی ببرد‪ ٬‬برای این که آدم های دیگر نمی‬
‫توانستند مانند من و وکیل او مساله را خوب درک کنند‪ .‬چاپلوسی او حساب شده بود تا مرا خام کند و داستان او را باور کنم که‬
‫هیچ کار بدی نشده و آن دستگیری یک اشتباه بوده است‪ ٬‬یک بدبیاری‪ ٬‬همین‪.‬‬

‫خوشبختانه‪ ٬‬میان مالقات اول ما تا صدور رای دادگاه روی آن ماجرای فروشگاه‪ ٬‬زمان زیادی فاصله بود‪ .‬چون او می دانست که‬
‫من با وکیل اش در تماس هستم‪ ٬‬سعی می کرد نقش ”دختر خوب“ را بازی کند‪ .‬مرتب سر قرار هایی که داشتیم میامد‪ ٬‬تا اینکه‬
‫مدتی گذشت و کم کم از جلد خویش بیرون آمد‪ ٬‬راستگویی و درستکاری را در پیش گرفت‪ ٬‬شد درست برعکس آنچه که بود‪.‬‬
‫چون در این راه قدم گذاشت و از ادا های دروغین درآوردن‪ ٬‬دست کشید‪ ٬‬کمی تسکین یافت و خیال اش آسوده گشت‪ .‬پس از آن‬
‫طولی نکشید که برای درمان خود و کمی هم برای تاثیر آن روی رای دادگاه همچنان میامد به مشاوره‪ .‬دادگاه به محکومیت او‬
‫رای داد ( شش ماه حبس تعلیقی‪ ٬‬بازگرداندن همه آنچه برداشته بود و چهل ساعت کار اجباری در یکی از باشگاه های دخترانه‬
‫نزدیک محل)‪ .‬او با جدیت سعی می کرد آدم راستگو و درستکاری بشود‪ ٬‬درست با همان جدیتی که قبال سعی می کرد آنچه بود و‬
‫آنچه را که می کرد‪ ٬‬پرده پوشی کند‪.‬‬
‫‪99‬‬

‫گوشه هایی از داستان راستین برندا‪ ٬‬که او با شک و دو دلی فراوان آنرا آغاز کرد‪ ٬‬درنشست سوم ما نمایان شد‪ .‬او خسته و از‬
‫پادرآمده بود‪ ٬‬وقتی آنرا بهش گفتم‪ ٬‬خودش هم آنرا تایید کرد و گفت که آن هفته خوب نخوابیده است‪ .‬ازش پرسیدم چی باعث شده‬
‫بود که نتواند خوب بخوابد‪.‬‬

‫اول خواست گناه آنرا یکسره بیاندازد گردن آن دادگاهی که باید می رفت‪ ٬‬اما به نظر نمی رسید همه ماجرا آن باشد‪ .‬برای همین‬
‫من باز پرسشی از او کردم‪” .‬آیا چیز دیگری هم این هفته خاطر تو را مشوش کرده است؟“‬

‫کمی درنگ کرد‪ ٬‬لب هایش را گاز می گرفت‪ ٬‬از لب باال به لب پایین و باز برمیگشت به لب باال‪ .‬آخر سر خیلی گنگ گفت‪٬‬‬
‫”پس از درنگی طوالنی از شوهرم خواسته ام برود‪ ٬‬کاش این کار را نمی کردم‪ .‬حاال نه خواب دارم نه نای کار کردن‪ ٬‬داغون‬
‫شده ام‪ .‬از کاری که می کرد بیزار بودم‪ ٬‬اعصابم را خرد می کرد‪ ٬‬همه همکارانش می دیدند که با یکی از همکار های دخترش‬
‫روهم ریخته است‪ ٬‬اما اکنون می بینم بهتر بود با اون می ساختم تا این بدبختی را بردوش می کشیدم‪ .‬حاال سرگردان مانده ام به‬
‫کدامین سو بروم‪ .‬بعضی وقت ها گمان می کنم همه اش تقصیر خودم بود‪ .‬اون همه اش می گفت من خیلی سردم و دوری می‬
‫کنم‪ ٬‬برای او زن نیستم‪ .‬فکر می کنم راست می گفت‪ .‬من از دست او خیلی خشمگین بودم و خودم را زیاد پس می کشیدم‪٬‬‬
‫راستش او شب و روز کارش شده بود ایرادگیری از من‪ .‬منهم بهش می گفتم‪’ ٬‬اگر می خواهی باهات گرم بگیرم‪ ٬‬بجای این همه‬
‫سرکوفت زدن‪ ٬‬نشون بده که دوستم داری‪ ٬‬حرف های قشنگ بهم بگو‪ ٬‬نه که همه اش بهم سرکوفت بزنی‪ ٬‬چیزی حالیم نیست؟!‬
‫کاش من هم مانند زن های دیگه خوشگل بودم‪ “ ‘.‬آنگاه به یکباره ترس برش داشت‪ ٬‬ابروانش روی پیشانیش باال می رفت‪ ٬‬سعی‬
‫می کرد زیر همه چیزی هایی بزند که چند لحظه پیش گفته بود‪ .‬در حالیکه دست های الک زده اش را تکان می داد‪ ٬‬گفته هایش‬
‫را پس می گرفت‪’٬‬ما که هنوز از هم جدا نشده ایم‪ ٬‬برای مدتی از هم کمی فاصله می گیریم‪ .‬البته رودی زیاد هم ایراد گیر نیست‪٬‬‬
‫خرده گیری هایش پر بی جا نیست‪ ٬‬باالخره من هم ایراد هایی دارم‪ .‬خب‪ ٬‬بعضی وقت ها که از سر کار برمیگردم خانه خسته ام‪٬‬‬
‫آشپزی نمی کنم‪ ٬‬خب‪ ٬‬او از دست پخت من زیاد خوشش نمی آید‪ .‬اون عاشق دست پخت مادرش است‪ ٬‬بار ها غذایی را که پخته‬
‫و روی میز گذاشته بودم‪ ٬‬گذاشت و رفت پیش مادرش بخورد‪ ٬‬گاه تا ساعت دو نیمه شب هم همانجا می ماند‪ .‬دلم نمیاید برای‬
‫خوشحال کردنش همه تالش خود را بکنم‪ ٬‬برای این که احساس می میکردم هر کاری بکنم فایده ای ندارد‪ .‬بهر حال زندگی‬
‫همینه‪ ٬‬مگر زن های دیگر بدتر از این ها را نمی کشند‘!‬

‫از او پرسیدم‪” ٬‬تا ساعت دو نیمه شب چکار می کرد؟ مگر تا آن وقت شب پیش مادرش می ماند؟“‬

‫او گفت ”چه میدانم‪ ٬‬شاید هم با آن دوست دخترش میرفتند جایی‪ .‬آرزوم این بود آن دختره را ول میکرد‪ .‬دیگه برام اهمیتی نداره‪.‬‬
‫بودن با او بهتر است تا اینکه خود مرا ول کند‪ .‬بیشتر شب ها که خیلی هم دیر خونه میاد‪ ٬‬دعوا راه میاندازد‪ ٬‬همین دعوا های‬
‫نیمه شب باعث می شد فردای آنروز سر کار از خستگی نفسم درنیاید‪ .‬چون دیدم دست بردار نیست‪ ٬‬ازش خواستم راحت ام‬
‫بگذارد‪“.‬‬

‫در اینجا با زنی رو در رو بودم که نمی خواست احساس کند یا احساس اش را بروز دهد‪ .‬اما آن احساس ها که برای نشان دادن‪٬‬‬
‫شنیده و دیده شدن خود مانند آتش زبانه می کشید‪ ٬‬او را بیشتر وامیداشت خود را درگیر اوضاع بدتر و ناگوار تر بکند‪ ٬‬تا مگر آن‬
‫زبانه های احساسات مشتعل را خاموش کند‪.‬‬

‫پس از جلسه سوم مان به وکیل او زنگ زدم و گفتم با زبانی نرم به برندا برساند که شرکت مستمر در این جلسات مشاوره اهمیت‬
‫زیادی دارد‪ .‬در آغاز نشست چهام من هم آرام آرام بدرون گود آمدم‪.‬‬

‫با همدلی فراوان گفتم‪” ٬‬برندا‪ ٬‬حاال کمی از خودت و خورد و خوراکت بگو“‪ .‬چشمان سبزش از احساس خطر گشاد شد‪ ٬‬آن‬
‫پوست نازک و رنگ پریده اش رنگ پریده تر از پیش گشت‪ ٬‬آشکارا کمی خودش را پس کشید‪ .‬آنگاه چشمانش تنگتر شد و به‬
‫نشانه سپر انداختن لبخدی زد“‪.‬‬

‫” چی پرسیدی؟ من و خوراکی؟ منظورت چیه؟“‬

‫به او گفتم که در ظاهر او چی می دیدم و از آن باره نگران بودم‪ .‬کمی هم در باره عل ِل آسیب های خوردن‪ ٬‬توضیح دادم‪.‬‬
‫شناساندن آن مساله به عنوان یک بیماری‪ ٬‬که زنهای بی شماری نیز بدان گرفتارند‪ ٬‬کمک کرد تا برندا رفتار وسواس و افراط‪٬‬‬
‫خویش را بهتر ببیند‪ .‬آن چندان هم که من حدس می زدم و می ترسیدم نکشید که او شروع کرد به صحبت کردن‪.‬‬

‫داستان برندا بسیار دراز و کش و قوس دار بود‪ ٬‬زمان زیادی طول کشید تا او فرق بین واقعیت و نیاز خود به تحریف‪ ٬‬ماله‬
‫کشی‪ ٬‬ماست مالی و ظاهر سازی را ببیند‪ .‬چنان در نهانکاری و فریبکاری کار کشته گشته بود که در میان تار دروغ هایی که‬
‫خود تنیده بود‪ ٬‬گیر افتاده بود‪ .‬او با همه توان برای ساختن و پرداختن چهره بسیار خوبی از خویش برای همگان کار کرده بود‪ ٬‬تا‬
‫‪100‬‬

‫به دستاویز آن بتواند ترس‪ ٬‬تنهایی و تهی بودن بیکران درون خویش را پنهان دارد‪ .‬برای او ارزیابی وضعیت خویش و بر پایه‬
‫آن برآورد نیاز های خویش‪ ٬‬بسیار دشوار بود‪ .‬در واقع آن نیاز او بود که وی را به دزدی اجباری‪ ٬‬پرخوری وسواسی‪ ٬‬باال‬
‫آوردن و دوباره خوردن و دروغگویی وسواسی وامیداشت و ناگزیرش می کرد برای پرده پوشی همه آن کار هایش از هیچ‬
‫کوششی دریغ نکند‪.‬‬

‫مادر برندا هم پرخوری اجباری داشت‪ ٬‬تا آنجایی که برندا بیاد دارد‪ ٬‬مادرش بسیار فربه و سنگین وزن بوده است‪ .‬پدرش که‬
‫مردی الغر‪ ٬‬جان سخت و پر انرژی بود‪ ٬‬به خاطر چاقی بیش از حد و ایمان مذهبی شدید و عجیب و غریب زنش‪ ٬‬سال ها بود‬
‫از خیر زناشویی شان گذشته بود‪ .‬توی خانواده همه می دانستند که او شوهر وفاداری نیست‪ ٬‬اما کسی از آن سخنی نمی گفت‪ .‬آگاه‬
‫داشتن چیزی بود‪ ٬‬بر زبان آوردن آن چیزی دیگر؛ زیر پا گذاشتن توافق های ضمنی خانواده‪ :‬هر آنچه را نمیگوییم و بگوش خود‬
‫از دهان ما نمی شنوی‪ ٬‬برای ما به عنوان خانواده وجود ندارد‪ ٬‬که زیانی هم داشته باشد‪ .‬آن قانونی بود که برندا هم در زندگی‬
‫خود بکاربست‪ .‬اگر نمی پذیرفت که مساله ای دارد‪ ٬‬دیگر همه چیز حل بود و مشکلی نداشت‪ .‬تا مادام که مشکلی را برزبان نمی‬
‫آورد‪ ٬‬آن برایش وجود نداشت‪ .‬شگفتی آور نیست که او با آنهمه سرسختی‪ ٬‬به همان دروغ ها و داستان پردازی های واهی می‬
‫آویخت که زندگیش را نابود می کرد‪ .‬شگفتی آور نیست که شرکت کردن در جلسات درمانی برایش دشواری فراوان داشت‪.‬‬

‫چون برندا بزرگ شد‪ ٬‬مانند پدرش الغر و سخت جان گشت‪ ٬‬از اینکه می توانست زیاد بخورد و مانند مادرش فربه نشود‪ ٬‬خوش‬
‫حال بود‪ .‬چون به پانزده سالگی رسید‪ ٬‬به یکباره بدنش عواقب آن پرخوری ها را نمایان ساخت‪ .‬در هیجده سالگی وزنش به صد‬
‫وبیست کیلو رسیده بود‪ ٬‬بیشتر از هر زمان دیگر غصه دار بود‪ .‬اکنون پدرش به برندای جوان که روزی سوگلی بچه هایش بود‪٬‬‬
‫بد دهنی می کرد و حرف های دل آزار می گفت‪” ٬‬داری مثل مادرت میشی‪ “.‬درست است که این حرف ها را هنگام مستی می‬
‫گفت‪ ٬‬اما او این اواخر همیشه مست بود‪ .‬هر وقت که میامد خانه‪ ٬‬که اغلب هم نمیامد‪ ٬‬مست می کرد‪ .‬مادر او کارش شده بود دعا‬
‫و مناجات به درگاه خدا‪ ٬‬پدرش کارش شده بود باده خواری و مزاحمت در خانه‪ ٬‬برندا هم پناه برده بود به خوردن تا ترسی را که‬
‫از درونش برمی خاست‪ ٬‬احساس نکند‪.‬‬

‫پس از آن که دانشجوی دانشگاهی شد‪ ٬‬برای اولین بار از خانه رفت‪ ٬‬احساس آرامش می کرد‪ ٬‬از دست پدر و مادرش در رفته‬
‫بود‪ ٬‬از باره ای هم دلش می گرفت‪ ٬‬مانده بود تنهای تنها‪ .‬در آنجا کشف عجیبی کرد‪ .‬در میان آت آشغال های ناسالم که می خورد‬
‫و اتاق خود را از آنها پر کرده بود‪ ٬‬دید هر چیزی را که می خورد‪ ٬‬به آسانی می تواند باال بیاورد‪ ٬‬پس دیگر الزم نبود تاوان‬
‫پرخوری خود را با فربه شدن بیشتر بپردازد‪ .‬پس از اندکی‪ ٬‬چنان مفتون کنترل وزن خود گشت که شروع کرد به کم خوردن و‬
‫باال آوردن هرچه که خورده بود‪ .‬حاال دیگر آسیب وسواس افراطی خوردن او از مرحله پرخوری به مرحله کم خوری افراطی و‬
‫بی اشتهایی می رسید‪.‬‬

‫برندا دوره های چرخشی فربه شدگی داشت که پس از هر دوره چند سالی به شدت الغر می شد‪ .‬چیزی که در تمامی این دوره ها‬
‫نتوانست به آن برسد‪ ٬‬یک روز رها شده از فکر و خیال و وسواس مفرط به خوردن بود‪ .‬هر سپیده دم با این اندیشه سر از روی‬
‫بالش برمیداشت که امروز با روز دیگر یکی نخواهد بود‪ ٬‬شبانگاه با این امید سر روی بالش می گذاشت که از فردا پرخوری را‬
‫کنار خواهد نهاد و یک ”روز عادی“ خواهد داشت‪ ٬‬اما باز نیمه شب از خواب برمی خاست و میرفت سراغ خوراکی های خوش‬
‫مزه و ناسالم تا باز شکم خود را پرکند‪ .‬برندا هیچ حواس اش نبود چه بر سرش میاید‪ .‬وی نمی دید که بیماری خوردن گرفته‬
‫است‪ ٬‬همان آسیبی که دختران معتادان به الکل و فرزندان کسانی که پرخوری اجباری دارند‪ ٬‬بدان دچار می شوند‪ .‬او غافل از این‬
‫بود که خودش و مادرش به خوارکی های خاصی حساسیت ‪ -‬اعتیاد دارند؛ خصوصا به کربوهیدرات های تصفیه شده‪ ٬‬که بیش و‬
‫کم در راستای همان حساسیت ‪ -‬اعتیاد پدرش به میگساری بود‪ .‬هیچکدام از آدم ها یارای فرو دادن تکه کوچکی از آنچه را که‬
‫بدان اعتیاد داشتند‪ ٬‬بی آنکه به لمباندن بیشتر و بیشتر روی بیاورند‪ ٬‬نداشتند‪ .‬مانند رابطه پدرش به الکل‪ ٬‬رابطه برندا با خوراکی‪٬‬‬
‫بویژه با خوردنی های شکر دار و سرخ شده هم‪ ٬‬پیکاری فرساینده برای کنترل ماده ای بود که او را کنترل می کرد‪.‬‬

‫پس از آنکه نخستین بار بعد از خوردن در دانشکده آنرا باال آورد‪ ٬‬سال ها دست به استفراغ خود انگیخته میزد‪ .‬در انزوا ماندن و‬
‫زندگی راز آلود او به مرور ایام‪ ٬‬هم از سوی خانواده اش و هم به سبب بیماریش بدتر و بدتر می شد‪ .‬خانواده اش نمی خواستند‬
‫چیزی از او بشنوند که پاسخی غیر از ”آه‪ ٬‬چه خوب عزیزم‪ “.‬داشت‪ .‬جایی برای سخن گفتن از درد‪ ٬‬ترس‪ ٬‬تنهایی‪ ٬‬راستگویی‪٬‬‬
‫از خودش و زندگیش نمی گذاشتند‪ .‬چون خودشان واقعیت ها را به قامت خود می بریدند و می دوختند‪ ٬‬به او نیز می فهماندند که‬
‫راه همین است‪ ٬‬و او نباید دست از پا خطا کند‪ .‬پدر و مادرش با خاموشی خود همدست و همداستان بودن خودشان را با وی نشان‬
‫می دادند‪ ٬‬پس او دلگرمی می یافت تا بیشتر در زندگی دروغین خویش فرو رود‪ ٬‬حتم داشته باشد که اگر برون را خوب آراسته‬
‫سازند‪ ٬‬همه چیز بر وفق مراد پیش خواهد رفت و ‪ -‬یا دست کم ‪ -‬درون آرام خواهد گرفت‪.‬‬

‫حتی مواقعی که مدتی طوالنی روی ظاهر خود کنترل و تسلط داشت‪ ٬‬طالطم درون را نمی توانست نادیده بگیرد‪ .‬هرچند از هیچ‬
‫کوششی برا ساختن و پرداختن برون خویش دریغ نمی ورزید ‪ -‬رخت و پوشاک شیکِ طراح های معروف را می پوشید‪ ٬‬از‬
‫‪101‬‬

‫آخرین محصوالت آرایشی استفاده می کرد ‪ -‬اما هیچکدام از آنها برای فروخواباندن ترس‪ ٬‬و پر کردن درون تهی کمکی نمی‬
‫کرد‪ .‬اوضاع ذهنی او تا حدودی به خاطر همه آن احساس هایی که از پذیرفتن آنها خودداری می کرد‪ ٬‬همچنین تا حدودی به‬
‫خاطر آسیب ناشی از سوء تغذیه ای که خود باعث آن بود‪ ٬‬مغشوش‪ ٬‬مضطرب‪ ٬‬بیمار و به تعصب و پیشداوری آلوده بود‪.‬‬

‫برندا که درجستجوی رهایی از این آشفتگی درون بود‪ ٬‬بدنبال الگوی مادرش‪ ٬‬در خوابگاه دانشگاه به یک گروه خرافی مذهبی‬
‫پیوست‪ .‬سال آخر دانشگاه در همین گروه بود که همسر آتی خود را یافت‪ ٬‬رودی‪ ٬‬از آن دسته مردانی بود که همه چیز شان غیر‬
‫قابل پیش بینی است‪ .‬همین رمز آلود بودنش برندا را محسور او می ساخت‪ .‬برندا به راز و رازداری خوگیر گشته بود‪ ٬‬او هم‬
‫اسرار فراوان در انبان داشت‪ .‬از داستان هائی که می گفت‪ ٬‬زنانی که اسم می برد‪ ٬‬یا چیز هایی که از دهنش می پرید‪ ٬‬می شد پی‬
‫برد که به کار هایی در نیوجرسی‪ ٬‬زادگاه خود سرگرم است که بوی خوش از آنها به مشام نمی رسد‪ .‬خیلی گنگ و مبهم به‬
‫مقادیر معتنابهی پول اشاره می کرد که درآورده و خرج کرده بود‪ ٬‬ماشین های مدل باال‪ ٬‬زن های شیک پوش و خوشگل‪ ٬‬کلوپ‬
‫های شبانه‪ ٬‬باده خواری و مصرف مواد‪ .‬حاال توی خوابگاه دانشجویی رخت و رنگ عوض کرده‪ ٬‬شده بود یک دانشجوی ساعی‬
‫که در یک دانشگاه سختگیر و مقرراتی مید ِوست زندگی می کرد‪ ٬‬در گروه زن و شوهر های جوان فعال بود‪ .‬در جستجوی‬
‫چیزی بهتر‪ ٬‬از گذشته تاریک خود دل کنده بود‪ .‬با ساده انگاری می شد دید که وی از آن گذشته شتابزده و از روی اجبار کنده‬
‫شده‪ ٬‬رابطه خود با خانواده اش را نیز پاره کرده است؛ برندا چنان محسور گذشته تاریک و راز آلود او‪ ٬‬تالش های به ظاهر‬
‫جدی او برای عوض شدن‪ ٬‬گشته بود که نیازی به پرسیدن تجربیات گذشته او نمی دید‪ .‬باالخره خود او هم اسراری برای نهان‬
‫کردن‪ ٬‬داشت‪.‬‬

‫بدین منوال این دو تن که وانمود می کردند آنی هستند که نبودند‪ ٬‬آن مرد که کار هایش غیر قانونی بود و در پوست آواز خوان‬
‫گروه ُکر رفته بود‪ ٬‬آن زن که آسیب پرخوری اجباری داشت و با شیک پوشی و مد روز آنرا می پوشاند‪ ٬‬به طور طبیعی عاشق‬
‫هم شدند ‪ -‬که هر کدام خواب و خیال خود را روی دیگری فرافکنی می کرد‪ .‬سرنوشت برندا به این صورت رقم می خورد که‬
‫یکی عاشق آنی می شد که او وانمود می کرد‪ .‬حاال مجبور بود به آن تظاهر ادامه دهد‪ ٬‬آنهم برای کسی که خیلی بهش نزدیک‬
‫گشته بود‪ .‬بدین سان فشار‪ ٬‬تنش‪ ٬‬نیاز بیشتر به خوردن‪ ٬‬باال آوردن‪ ٬‬پنهان کردن‪ ٬‬و ‪....‬بیشتر می شد‪.‬‬

‫پرهیز روبی از بنگ‪ ٬‬الکل‪ ٬‬مواد تا روزی ادامه داشت که از خانواده پدریش خبر رسید به کالیفرنیا کوچ کرده اند‪ .‬ظاهرا چون‬
‫دیده بود فاصله جغرافیایی میان او و گذشته اش به حد مطلوب رسید است و می تواند به آسانی پیش پدر و مادرش برگردد و کار‬
‫های گذشته اش را از سر بگیرد‪ ٬‬بارش را بست و همراه همسر تازه‪ ٬‬راهی سرزمین باختری گشت‪ .‬هنوز اولین ایالت را پشت‬
‫سر نگذاشته بودند که کم کم خو ِد واقعی او نمایان گردید و آدمی شد که پیش از رسیدن به برندا بود‪ .‬ظاهر سازی و چهره عوض‬
‫کردن برندا همچنان ادامه داشت‪ ٬‬تا اینکه رفتند پیش پدر و مادر رودی زیر یک سقف زندگی کنند‪ .‬با آنهمه آدم‪ ٬‬توی آن خانه‪٬‬‬
‫برندا دیگر نمی توانست از آزادی استفراغ خود ‪ -‬انگیخته برخوردار باشد‪ .‬از یکسر پنهان کردن پرخوری ها سخت تر گشته بود‪٬‬‬
‫از آنسر نیز فشار و تنش های شرایط جدید آنرا تشدید می کرد‪ .‬وزن برندا دوباره با سرعت باال می رفت‪ .‬دیری نکشید که بیست‬
‫و پنج کیلو به وزنش افزوده گشت‪ .‬آن همسر بلوند روبی در زیر برندای فربه که پیوسته به الیه های آویزان گوشت آن افزوده می‬
‫شد‪ ٬‬ناپدید گردید‪ .‬رودی احساس می کرد کاله سرش رفته است‪ ٬‬خشمگین بود‪ ٬‬از آنرو برندا را می گذاشت خانه و میرفت بیرون‬
‫تا میخوارگی کند‪ ٬‬دنبال سیم تنی بگردد که بدنش با بدن او مناسبت داشته باشد‪ ٬‬درست همان طور که روزی بدن برندا داشت‪.‬‬
‫برندا که چاره دیگری نمی دید هر روز به پرخوری بیشتر روی میاورد‪ .‬به رودی و خود قول می داد اگر جایی برای خودشان‬
‫داشته باشند‪ ٬‬همه چیز درست می شود و او دوباره الغر می گردد‪ .‬پس از آنکه آنها یک خانه دولتی گیر شان آمد‪ ٬‬وزن برندا‬
‫خیلی زود کم شد‪ ٬‬اما دیگر رودی خانه نمی ماند که آنرا ببیند‪ .‬برندا باردار شد و چهار ماه از بارداریش می گذشت که در تنهایی‬
‫بچه را انداخت‪ ٬‬آن شب را رودی در رختخواب دیگری بسر می برد‪.‬‬

‫اندک اندک برندا می فهمید همه آنچه سرش میاید‪ ٬‬از ندانم کاری های خودش است‪ .‬آن مردی که روزگاری آغوش او برایش باز‬
‫بود‪ ٬‬از دیدنش خانه دلش شاد می گشت‪ ٬‬ارزش ها و باور های شان یکی بود‪ ٬‬اکنون آدم دیگری شده بود‪ ٬‬آدمی که او نه می‬
‫شناختش و نه دوستش داشت‪ .‬آن دو با هم سر رفتار او و نیز سر نق زدن های برندا صحبت کرده بودند‪ .‬برندا دیگر نق نمیزد و‬
‫امیدوار بود رفتار وی عوض شود‪ .‬اما رفتار وی عوض نمی شد‪ .‬برندا به اندازه مادرش چاق نبود اما او‪ ٬‬ازش دوری می کرد‪٬‬‬
‫مانند پدرش‪ ٬‬از این که نمی توانست به زندگیش سر و سامان دهد هراسان بود‪.‬‬

‫برندا در نو جوانی هم دزدی کرده بود‪ ٬‬آنکار را مانند بزرگتر ها با همدستی دوستانش نکرده بود که غنیمت بدست آمده را با هم‬
‫تقسیم می کنند‪ .‬او تنهایی و پنهانی دزدی کرده بود‪ ٬‬نه وسایل دزدیده شده بدردش می خورد و نه آنها را نگهداشته بود‪ .‬اکنون در‬
‫زندگی یی که با رودی داشت‪ ٬‬دوباره به آن کار روی آورده بود‪ ٬‬گویی بگونه ای نمادین از این جهان آن چیزی را کش می رفت‬
‫که بهش نداده بودند‪ :‬عشق‪ ٬‬همدلی دلگرمی و پشتیبانی‪ ٬‬درک و تفاهم‪ ٬‬و پذیرفتن‪ .‬اما دزدی او را بیشتر منزوی می کرد‪ ٬‬یک‬
‫سری دیگری بر رویش می کشید؛ دلیل دیگری برای احساس شرم و گناه‪.‬‬ ‫الیه سیاه و ّ‬
‫‪102‬‬

‫در این میان وانمود کردن و آراسته نمایاندن خویش به جهان برون‪ ٬‬از همان سرچشمهٔ نگرانیش به بزرگترین سنگر دفاعی‬
‫خویش‪ ٬‬دیده شدن خود بدان صورت که بود ‪ -‬آدمی که پوچی‪ ٬‬ترس و تنهایی راهش می برد‪ -‬بر می خاست‪ .‬بار دیگر او الغر‬
‫گشته بود‪ ٬‬رفتنش به سر کار بیشتر برای آن بود که بتواند رخت و پوشاک گرانی را که آرزو داشت بخرد‪ .‬بعضی وقت ها می‬
‫رفت مدل می شد‪ ٬‬امیدوار بود‪ ٬‬بتواند از این راه رودی را بسوی خود بکشد‪ .‬هرچند رودی پیش خویش و آشناها پز همسر مدل‬
‫خود را می داد‪ ٬‬اما یکبار هم برای دیدنش نرفت به نمایش مد او‪.‬‬

‫برندا دنبال تعریف و تمجید رودی از او به عنوان یک مدل خوشگل بود؛ اما وی آن کار را نمی کرد‪ .‬تعریف و تمجید نکردن‬
‫وی‪ ٬‬ته مانده اندک حرمت ‪ -‬خویشتن و اعتماد به نفس او را برباد می داد‪ .‬هرچه او کمتر پا پی برندا میشد‪ ٬‬نیاز آن زن به محبت‬
‫و توجه او شدت می گرفت‪ .‬همه ه ّم خود را می گذاشت روی بی نقص بودن ظاهرش‪ ٬‬اما می دید آن‪ ٬‬عنصر افسون کننده و‬
‫سر داشت‪ ٬‬کم دارد‪ .‬تالش می کرد هیکل اش باریکتر‬ ‫اسرار آمیزی را‪ ٬‬که آن زن مو سیاه دارد‪ ٬‬همانی که رودی با وی سر و ّ‬
‫و ت ََرکه ای تر شود‪ ٬‬برای آنکه گمان می برد الغرتر شدن یعنی بی نقص بودن‪ .‬در خانه داری نیز راه کمال گرایی را در پیش‬
‫گرفت‪ ٬‬پس از اندکی رفتار وسواسی ‪ -‬اجباری او بر سراسر هستی اش سایه افکند‪ :‬تمیز کردن‪ ٬‬دزدیدن‪ ٬‬خوردن‪ ٬‬باال آوردن‪ .‬در‬
‫حالی که رودی می رفت بیرون به میگساری و خوشگذرانی با زن های دیگر‪ ٬‬برندا تا نیمه های شب به تمیز کردن خانه می‬
‫پرداخت‪ ٬‬به محض شنیدن صدای ماشین او که در پارکینگ زیرین جای می گرفت‪ ٬‬می پرید توی تختخواب و وانمود می کرد که‬
‫خوابش برده است‪.‬‬

‫رودی هر شب‪ ٬‬چه زود بر می گشت خانه چه دیر‪ ٬‬سر تمیزی خانه و دقت زیاد او برای تمیز کردن خانه بد اخالقی می کرد و‬
‫کم و بیش هر چه را که او تافته بود‪ ٬‬با خشونت و پرخاش رشته می نمود‪ .‬نتیجه آن می شد که برندا نمی توانست صبر کند تا بعد‬
‫از رفتن او ریخت و پاش ها و کثافت کاری های او را تمیز و مرتب کند‪ .‬پس از آنکه او شب ها می رفت بیرون برای میگساری‬
‫و زنبارگی‪ ٬‬برندا آرامش می یافت‪ .‬روزگار آنها روز به روز بدتر می گشت‪.‬‬

‫دستگیری وی در آن فروشگاه لوازم بهداشتی پیشامد خوبی بود که بر تنش و فشار های زندگی او افزود تا به ناچار پیش یک‬
‫مشاور رفت‪ ٬‬در آنجا بود که توانست به پشت سر بنگرد و ببیند زندگیش بکجا کشیده شده است‪ .‬دیر گاهی بود که می خواست از‬
‫رودی جدا شود‪ ٬‬اما دل کندن از اجباری که برای تعمیر و راست و ریست کردن روابطی که به لحاظ محافظت از خود احساس‬
‫می کرد‪ ٬‬کار ساده ای نبود‪ .‬کار خنده داری که پیش آمد‪ ٬‬این بود‪ ٬‬هرچه او خود را از رودی بیشتر می کَند‪ ٬‬گرایش او به برندا‬
‫سوزان تر می گشت و برایش گل می آورد‪ ٬‬تلفن می کرد‪ ٬‬بی آنکه برندا را اگاه کند‪ ٬‬برای کنسرت ها بلیط می خرید و میرفت او‬
‫را از سر کار بردارد تا با هم بروند کنسرت‪ .‬همکاران برندا که او را برای نخستین بار در این نقش می دیدند‪ ٬‬می گفتند چه زن‬
‫بی بند و باری‪ ٬‬یک چنین مرد مهربان و وفاداری را که عاشق دلخسته اوست می خواهد بگذارد و برود‪ .‬دوبار با هزار امید و‬
‫آرزو با رودی آشتی کرد و رفت پیشش‪ ٬‬اما هر بار با تلخی فراوان از هم گسستند‪ ٬‬پس از آن بود که فهمید رودی تنها عاشق آنی‬
‫است که در فراچنگش نمی آید‪ .‬هر بار که آنها با هم می شدند‪ ٬‬مدت زیادی طول نمی کشید که رودی دوباره زنبارگی را شروع‬
‫ببرند‪ ٬‬برندا بهش گفته بود‪ ٬‬گمان می کند به میگساری‬‫می کرد‪ .‬دفعه دوم که پیش هم برگشتند‪ ٬‬پیش از آنکه برای بار دوم از هم ّ‬
‫و مواد مخدر آلوده است‪ .‬او برای این که نشان دهد همچون خبری نیست‪ ٬‬رفته بود از جایی کمک بگیرد‪ .‬دوماهی هشیار بود و‬
‫لب به می و مواد نزد‪ .‬این بود که با هم آشتی کردند‪ ٬‬اما چند روز بعد که بحث شان شده بود‪ ٬‬دوباره رفته بود سراغ باده خواری‬
‫و سراسر شب را بیرون مانده بود‪ .‬پس از آن پیشامد بود که برندا‪ ٬‬با کمک درمانگر‪ ٬‬توانست الگویی را که هر دو آنها در آن‬
‫گرفتار آمده بودند‪ ٬‬ببیند‪ .‬رودی عمدا ً افت و خیز هایی را در زندگی شان پیش میاورد‪ ٬‬تا بهانه ای داشته باشد برای اعتیاد خود‪٬‬‬
‫برای رفتن بدنبال باده خواری‪ ٬‬مواد مخدر‪ ٬‬زنبارگی و عیاشی و استتار آنها‪ .‬از آنسر برندا هم‪ ٬‬فشار و تشنج کمر شکنی را که‬
‫مولود روابط شان بود‪ ٬‬بهانه می گرفت تا به زانو درآمدن خود در برابر بولیمیا ( پر خوری کردن و باال آوردن ‪ -‬م‪ ٬).‬و دیگر‬
‫رفتار های اجباری‪/‬وسواسی را دنبال کند‪ .‬هر دو آنها دیگری را بهانه می کردند تا از خویشتن بگریزند و از پرداختن به اعتیاد‬
‫خویش سرباز زنند‪ .‬پس از آنکه برندا این را دید و تشخیس داد‪ ٬‬تونست از امیدوار بودن به یک زندگی شاد با او دل بکَند و خود‬
‫را رها سازد‪.‬‬

‫بهبودی برندا شامل سه عنصر بسیار ضروری و مهم می شد‪ .‬همچنان پیش درمانگر می رفت‪ ٬‬در نشست های س‪ .‬ا‪ .‬ن‪ .‬شرکت‬
‫می کرد‪ ٬‬تا عمری را که در نقش هم‪-‬باده خواری گذرانده بود‪ ٬‬چاره کند و نکته آخر آنکه‪ ٬‬پس از دست یافتن به آرامشی که از‬
‫پذیرفتن پرخوری خود بدست آورد‪ ٬‬به نشست های گروه پرخور های ناشناس ( پ‪ .‬ن‪ ).‬می رفت‪ ٬‬تا برای درمان آسیب خوردنی‬
‫که داشت‪ ٬‬کمک بگیرد و حمایت شود‪ .‬برای او یکی از عوامل موثر در بهبود یافتنش‪ ٬‬شرکت در نشست های پ‪ .‬ن‪ .‬بود‪ ٬‬که در‬
‫آغاز با سرسختی از آن خودداری می نمود‪ .‬نخستین فرایند بیماری او‪ ٬‬خوردن اجباری او‪ ٬‬باال آوردن‪ ٬‬و گرسنگی کشیدن‪ ٬‬از‬
‫مسائل جدی بشمار می آمد که در درون او ریشه های عمیقی دوانیده بود‪ .‬وسواس و عالقه مشدد او به خوردن همه توان و نیروی‬
‫او را برای رابطه گذاشتن با خویشتن و همه کسانی که در زندگیش بودند‪ ٬‬می فرسود‪ .‬تا هنگامی که نتوانسته بود فکر و ذکر خود‬
‫را از وزن‪ ٬‬مقدار خوراکی که فرو میداد‪ ٬‬کالری ها‪ ٬‬رژیم گرفتن و چیز هایی از این دست رها سازد‪ ٬‬ناتوان از احساس های‬
‫‪103‬‬

‫واقعی می ماند و تنها احساسی که برایش می ماند‪ ٬‬به خوردن محدود می گشت‪ ٬‬از آنرو مجالی نمی ماند که بتواند با خود و‬
‫دیگران رو راست و بی ریا گردد‪.‬‬

‫ب خوردن کرخت می کرد‪ ٬‬نمی شد از او امید پرستاری از خویش‪ ٬‬تصمیم گیری معقول در‬ ‫تا مادام که احساس های او را آسی ِ‬
‫باره مسایل خود‪ ٬‬یا زیستن یک زندگی شایسته را داشت‪ .‬بجای همه این ها‪ ٬‬خوراکی زندگی واقعی او می گشت و آن تنها زندگیی‬
‫میشد که او می خواست‪ .‬اگر چه پیکار بی امان او با خوراکی ها بود‪ ٬‬اما آن پیکار برایش کمتر خطر داشت تا رویارویی با‬
‫خویشتن‪ ٬‬با خانواده خود‪ ٬‬با شوهر خویش‪ .‬هرچند برندا هر ساعت برای خوردن یا نخوردن چیز هایی‪ ٬‬برای خود مرز و میزانی‬
‫تعیین می کرد‪ ٬‬اما در باره آنکه دیگران با او چه می کنند یا به او چه می گویند‪ ٬‬حد و مرزی نمی گذاشت‪ .‬برای بهتر شدن می‬
‫باید مشخص می کرد از کدام نقطه دیگران تمام می شدند و او‪ ٬‬یک آدم آزاد و و بدون وابستگی به دیگران آغاز می یافت‪ .‬می‬
‫باید به خود این حق را می داد که از دست دیگران هم خشمگین گردد و مانند راه و روش همیشگی‪ ٬‬تنها به سرزنش خویش‬
‫نپردازد‪.‬‬

‫پس از سال های سال برندا در سازمان پ‪ .‬ن‪ .‬شروع کرد به راستگویی‪ .‬چرا که برای دروغگویی درباره رفتار خود به مردمی‬
‫که او را‪ ٬‬هر کی که بود و هر کاری که کرده بود‪ ٬‬درک می کردند و قبول داشتند‪ ٬‬جایی نمی ماند‪ .‬در ازای راستگویی و‬
‫ی درمانگر پذیرش همگنان خود را دریافت می کرد‪ .‬این نیز به او دلگرمی می داد تا بتواند آنرا به میان جمع‬ ‫درستکاری نیرو ِ‬
‫های بیرون پ‪ .‬ن‪ ٬.‬بمیان خانواده و دوستان خود‪ ٬‬شاید هم به پیش شوهر آتی خود ببرد‪.‬‬

‫او در سازمان الکلی های ناشناس یاد گرفت‪ ٬‬ریشه های مشکل و مساله خود را در خانواده ای که از آن برآمده بود‪ ٬‬ببیند و ابزار‬
‫هایی را برای پی بردن به پیامد های بیماری آنان روی خود بدست آورد‪ .‬در آنجا بود که آموخت چگونه با آنان بروشی سالم‬
‫دوستی کند‪.‬‬

‫رودی پس از جدایی شان رفت با زنی دیگر ازدواج کرد‪ .‬حتی شب پیش از عروسی زنگ زد و گفت فقط برندا را می خواهد‪ .‬آن‬
‫گفتگو برندا را قانع کرد که او نمی تواند روی قول هایی که می دهد یا تعهد هایی که می کند‪ ٬‬پای بند بماند‪ .‬او نیاز داشت دنبال‬
‫راه هایی بگردد که بتواند از روابطی که داشت‪ ٬‬روی برتابد‪ .‬او نیز مانند پدرش آواره و سرگردان بود‪ ٬‬اما دوست داشت زنی و‬
‫خانه ای داشته باشد‪.‬‬

‫برندا خیلی زود فهمید ناچار است از خانواده اش چه از نظر مکانی و چه از نظر عاطفی فاصله بگیرد‪ .‬دو دیداری که با خانواده‬
‫اش داشت‪ ٬‬هر دو موجب عودت موقتی پرخوری افراطی و نشانه های نشخوار ( خوردن و باال آوردن) او شد و نشان داد‪ ٬‬هنوز‬
‫نردیک شدن به پدر و مادرش‪ ٬‬بدون لغزیدن و افتادن به چاله هایی که در گذشته برای چاره کردن تنش هایی که داشت از آنها‬
‫استفاده می کرد‪ ٬‬زود است‪.‬‬

‫نخستین اولویت او سالم و تندرست ماندنش بود‪ .‬اما می دید که برای از دست ندادن آن‪ ٬‬گاو نر می خواهد و مرد کهن‪ ٬‬گذشته از‬
‫این‪ ٬‬در آن میدان او دست خالی بود و مهارت چندانی نداشت‪ .‬می دید که پر کردن زندگی خالی خود با کار های شادی آور‪٬‬‬
‫دوستی ها و عالئق جدید‪ ٬‬فرایندی ُکند و گام بگام می باشد‪ .‬او که آگاهی اندکی از آسایش و آرامش داشتن و شاد بودن داشت‪٬‬‬
‫ناچار بود هشیار باشد‪ ٬‬دست از پا خطا نکند و دوباره بدام ندانم کاری های پیشین نیفتد‪.‬‬

‫برندا همچنان به نشست های پ‪ .‬ن‪ ٬.‬الکلی های ناشناس و هر از گاهی هم به درمان _ اگر احساس نیاز بکند ‪ -‬می رود‪ .‬دیگر‬
‫مانند گذشته نه آن قدر ها الغر است و نه فربه‪ .‬شاد و با خنده ای برلب‪ ٬‬با فریادی فروخورده می گوید ”من عادی شده ام!“‪ ٬‬اما‬
‫می داند که هرگز نخواهد شد‪ .‬آسیب خوردگی او زخمی کاری تا آخر عمر‪ ٬‬بر حرمت خویشتن وی زده است‪ ٬‬اگر چه آن هم‬
‫اکنون خرخره تندرستی یا نیک پنداری و خوشبینی او را نمی فشارد‪.‬‬

‫بهبودی برندا هنوز بسیار آسیب پذیر است‪ .‬او به زمان زیادی نیاز دارد تا بتواند راه های سالم زیستن را‪ ٬‬به عنوان یک راه‬
‫درست و نه اجباری‪ ٬‬بشناسد و احساس کند‪ .‬امکان برگشت او به نادیده گرفتن خود و احساسات خویش از طریق خوردن اجباری‬
‫و افراط در روابط ناسالم هنوز از میان نرفته است‪ .‬با وقوف بر این مساله استکه فعال‪ ٬‬از روی احتیاط فراوان با مرد ها رابطه‬
‫می گذارد‪ ٬‬تا مثال ناچار نشود نشست پ‪ .‬ن‪ .‬یا الکلی ها ناشناس را از دست بدهد‪ .‬بهبود او ارزش فراوانی برایش دارد‪ ٬‬از آنرو‬
‫حواس اش هست که آنرا به خطر نیاندازد‪ .‬خودش می گوید‪”٬‬تصمیم گرفته ام هیچ رازی را نگه ندارم‪ .‬آن راز داری ها بود که‬
‫بیشتر از هر چیز مرا چنان بیمار کرد‪ .‬اکنون هر گاه مردی را می بینم که احساس می کنم رابطه ما بجایی خواهد رسید‪ ٬‬بهش‬
‫می گویم که چه بیماری یی دارم و برنامه های کانون الکلی های ناشناس در زندگی من چه قدر اهمیت دارد‪ .‬اگر ببینم او پس از‬
‫آگاهی از حقایق زندگی من نمی تواند با آن کنار بیاید‪ ٬‬آنرا مشکل او می بینم‪ ٬‬نه مشکل خود‪ .‬دیریست برای خوشنود کردن مردی‬
‫‪104‬‬

‫زندگی خود را پشت و رو نمی کنم‪ .‬امروزه اولویت هایم فرق کرده است‪ .‬نخستین اولویت بهبود یافتن خودم است‪ .‬بدون آن چیزی‬
‫ندارم که به کسی دیگر بدهم‪“ .‬‬
‫‪105‬‬

‫‪.۹‬‬
‫جان دادن برای عشق و در راه عشق‪.‬‬
‫همه ما‪ ٬‬تک تک مان انباشته از بیم و هراس هستیم‪ .‬اگر از آنرو ازواج می کنید که ترس تان بریزد‪ ٬‬آنچه بدست‬
‫خواهید آورد‪ ٬‬جفت شدن ترس و لرز شما با ترس و لرز یکی دیگر خواهد بود؛ با این زناشویی زخمی و خونین‬
‫خواهید گشت و نام آنرا عشق خواهید نهاد‪.‬‬
‫مایکل ونتورا‬

‫رقص سایه وار در گستره زناشویی‬

‫مارگو زنی بود که سیگار از دستش نمی افتاد‪ ٬‬سیگارکش زنجیره ای بود‪ .‬شانه هایش را که از تنش سفت شده بود باال‬
‫نگهمیداشت‪ ٬‬ساق های روهم افتاده اش را مدام پیچ و تاب می داد و با هر نوسانی پاهایش بیشتر تاب می خورد‪ .‬با بدنی خشک و‬
‫سفت شده که کمی بجلو خم گشته بود‪ ٬‬از پنجره اتاق نشیمن به بیرون‪ ٬‬به یکی از زیباترین چشم انداز های جهان می نگریست‪.‬‬
‫پشت بام های قرمز رنگ خانه های سانتا باربارا گویی از آسمان آبی و تپه های ارغوانی رو به اقیانوس باال می رفتند‪ ٬‬آن چشم‬
‫انداز‪ ٬‬در آن بعد از ظهر تابستان‪ ٬‬گویی سایه روشنی های آن سرخی کمرنگ و زرین را بخود می گرفت‪ .‬در چهره آن زن‬
‫نشانی از آن آرامش چشم انداز اسپانیایی را نمی دیدی‪ .‬وی شتابزده می نمود‪ ٬‬که البته هم بود‪.‬‬

‫من راهنمایی اش کردم و او با گام های شتابان‪ ٬‬پاشنه هایی که صدای آن می پیچید‪ ٬‬وارد دفتر من شد و نشست روی لبه صندلی‪٬‬‬
‫نگاه تندی بسوی من انداخت‪” .‬از کجا بدانم می توانی کمکم کنی؟ تا حاال این کار را نکرده ام ‪ ٬‬به کسی در باره راز های زندگیم‬
‫چیزی نگفته ام‪ .‬از کجا بدانم ارزش پولی را که می دهم و وقتی را که میگذارم‪ ٬‬خواهد داشت؟“‬

‫حدس می زدم که این را نیز خواهد پرسید‪” ٬‬از کجا بدانم و اعتماد کنم‪ ٬‬اگر واقعا ً بهت نشان دهم کی هستم‪ ٬‬از چشمت نمی افتم؟“‬
‫برای همین پاسخ هر دو سوال را یکجا دادم‪” ٬‬برای درمان می باید پول و وقت بگذاری‪ .‬اما مردم همین جوری پیش یک‬
‫درمانگر نمی روند‪ ٬‬آنهم برای نخستین بار‪ ٬‬مگر آنکه در زندگی شان چیزی دردناک یا ترسناک پیش بیاید‪ ٬‬چیزی که پیشتر با‬
‫همه توان کوشیده اند آنرا چاره کنند‪ ٬‬اما نتوانسته اند‪ .‬یقین دارم شما پیش از آنکه بیایید اینجا‪ ٬‬مدت ها روی آن فکر کرده اید‪“ .‬‬

‫درستی سخنان من به نظر می رسید کمی خیال او را راحت کرد‪ ٬‬کمی عقب نشست و در حالی که به صندلی تکیه می داد‪ ٬‬آهی‬
‫کشید‪.‬‬

‫” شاید می توانستم این کار را پانزده سال پیش یا‪ ٬‬پیشتر از آن بکنم ‪ ٬‬اما از کجا می توانستم بدانم که بکمک نیاز دارم‪ .‬فکر می‬
‫کردم زندگی خوبی دارم‪ ٬‬مشکلی ندارم‪ .‬از باره هایی هم همان طور بود ‪ -‬هنوز هم هست‪ .‬کار خوبی دارم و پول خوبی‬
‫درمیاورم‪ .‬کارم داللی اموال و امالک رهن گذاری شده است‪ “.‬به ناگاه دمی از گفتن باز ماند‪ ٬‬سپس اندیشناک باز به سخن درآمد‪.‬‬
‫”بعضی وقت ها به نظرم میاید دو زندگی دارم‪ .‬سر کار که می روم‪ ٬‬سرزنده هستم‪ ٬‬کارآیی خوبی دارم‪ ٬‬همه بهم احترام می‬
‫گذارند‪ .‬مردم از من رهنمود می خواهند‪ ٬‬چاره جویی می کنند‪ ٬‬بمن مسئولیت می دهند‪ ٬‬سر کار احساس می کنم برای خود آدمی‬
‫هستم‪ ٬‬کار َبلدم‪ ٬‬بخود اعتماد می یابم‪ “.‬سرش را باال گرفت‪ ٬‬نگاهش به سقف بود آب دهانش را قورت داد تا کنترل صدایش را‬
‫بدست آورد‪ ” .‬اما هر بار پس از برگشتن به خانه‪ ٬‬زندگی سراسر نکبت و بی پایانی را آغاز می کنم‪ .‬داستان زندگی من چنان‬
‫زشت است که اگر از آن کتابی می نوشتند‪ ٬‬هرگز آنرا نمی خواندم‪ .‬زندگیم رنگ و رو رفته و نخ نما شده است‪ ٬‬اما از سر‬
‫ناچاری همچنان آن را سر می کنم‪ .‬تازه سی و پنج سالم شده است‪ ٬‬تا حاال چهار بار شوهر کرده ام‪ .‬توی این سی و پنج سال!‬
‫خدای من چه قدر پیر شده ام‪ .‬کم کم می ترسم پیش از آنکه بتوانم به زندگیم سر و سامان دهم‪ ٬‬مرگ بسراغم آید‪ .‬اکنون نه آن‬
‫جوانی برایم مانده است و نه آن زیبایی‪ .‬می ترسم دیگر هیچ مردی مرا نخواهد‪ ٬‬همه شانس هایم را از دست داده ام و تا پایان‬
‫زندگیم باید در تنهایی بسر برم‪ “.‬ترسی که در صدای او بود با چین های نگرانی که در میان ابروانش کنده کاری گشته بود‪٬‬‬
‫همخوانی داشت و جور درمیامد‪ .‬چند بار چشمانش را محکم بست و فشار داد‪ ٬‬سپس یکی دو بار آب دهنش را فرو داد‪” .‬نمی شود‬
‫گفت رنج ها و تلخ کامی های کدام یک از آن ازدواج هایم بیشتر بود‪ .‬یکی از یکی دلخراش تر بود‪ ٬‬فقط نوع بدبختی ها فرق می‬
‫کرد‪“.‬‬
‫‪106‬‬

‫” بیست ساله بودم که با همسر نخستم ازدواج کردم‪ .‬پس از نخستین دیداری که باهم داشتیم‪ ٬‬احساس کردم آدم بی نزاکت و درشت‬
‫خویی ایست‪ .‬پیش از آنکه ازدواج کنیم زیاد بمن نزدیک نمی شد‪ ٬‬بعد از آن هم‪ .‬فکر می کردم اگر ازدواج کنیم بهتر می شود‪٬‬‬
‫اما نشد‪ .‬پس از آنکه دختر مان به دنیا آمد‪ ٬‬فکر کردم بهتر می شود‪ ٬‬اما بدتر شد‪ .‬روز به روز از من بیشتر دوری می کرد و‬
‫کمتر خانه میامد‪ .‬هرگاه هم خانه می آمد درشتی و پستی می کرد‪ .‬سرم داد میزد‪ ٬‬اما از پس اش برمیامدم‪ .‬کم کم شروع کرد سر‬
‫هیچ و پوچ آتوم کوچولو( دخترمان ‪-‬م‪ ).‬را بزند‪ ٬‬خواستم جلوش را بگیرم‪ .‬دیدم تالش هایم فایده ای ندارد‪ .‬دست دخترم را گرفتم‬
‫و از آنجا آمدیم بیرون‪ .‬خیلی سختی کشیدم‪ .‬دخترم کوچک بود و باید کار گیر میاوردم و می رفتم سر کار‪ .‬او که هیچ کمکی بما‬
‫نمی کرد‪ ٬‬هرگز هم نکرد‪ .‬آن قدر می ترسیدم آسیبی بما برساند که هیچگاه دنبال آن نرفتم ببینم‪ ٬‬از نظر قانونی چیزی باید بما‬
‫بدهد یا نه‪ .‬نمی توانستم هم به خانه پدریم برگردم‪ ٬‬اوضاع آنها دربداغون تر از زندگی خودم بود‪ .‬روزگار مادرم از دست کتک‬
‫زدن های پدرم سیاه بود‪ .‬پدرم از باره های جسمی‪ ٬‬روحی و زبانی مادرم را اذیت می کرد‪ ٬‬همه ما ها را هم‪ .‬در سنین رشد که‬
‫بودم مدام از خانه درمیرفتم‪ .‬باالخره هم از خانه در رفتم و ازدواج کردم تا دیگر به آنجا برنگردم‪.‬‬

‫” جدایی از نخستن شوهرم‪ ٬‬از لحظه ای که جرأت طالق گرفتن پیدا کردم تا عمل کردن به آن دو سال زمان برد‪ .‬وکیلی که کار‬
‫طالق مرا دنبال می کرد‪ ٬‬شد شوهر دومم‪ .‬کمی از من پیر تر بود‪ ٬‬خودش هم به تازگی جدا شده بود‪ .‬عاشق اش نبودم اما دلم می‬
‫خواست عاشق اش بشوم‪ ٬‬فکر می کردم کسی هست که سرپرستی من و آتوم را بکند‪ .‬درباره رو براه کردن زندگیش‪ ٬‬دوباره‬
‫تشکیل خانواده دادن با کسی که از ته دل او را می توانست دوست داشته باشد‪ ٬‬داد سخن میداد‪ .‬حدس می زدم با آن چرب زبانی‬
‫ها می خواهد دل مرا بدست آورد‪ .‬درست روزی که طالق من رسمی و قطعی شد‪ ٬‬با وی ازدواج کردم‪ .‬یقین داشتم که از این پس‬
‫همه چیز بر وفق مراد پیش خواهد رفت‪ .‬آتوم را در کودکستانی گذاشتم و خودم هم رفتم دنبال درس و مدرسه‪ .‬من و آتوم بعد از‬
‫ظهر ها را باهم می گذراندیم‪ ٬‬غروب نشده شام را درست می کردم و می رفتم کالس های شبانه‪ .‬دواین سر شب با آتوم توی خانه‬
‫می ماند و به مسایل حقوقی می پرداخت‪ .‬یکروز صبح که من و آتوم با هم توی خانه بودیم‪ ٬‬او چیزی گفت که موهای تنم سیخ‬
‫شد‪ ٬‬فهمیدم که بین او و دواین از نظر جنسی اتفاقی افتاده است‪ .‬همان موقع ها بود که احساس می کردم باردار شده ام‪ ٬‬تا فردای‬
‫آنروز صبر کردم‪ ٬‬نگذاشتم چیزی غیر عادی به نظر آید‪ ٬‬چون دواین رفت سر کار‪ ٬‬تا جایی که می توانستم وسایل خودم و آتوم‬
‫را گذاشتم توی ماشین خودم و رفتم‪ .‬در یادداشتی که برایش گذاشتم‪ ٬‬نوشته بودم بیخودی دنبال من و دخترم نگردد‪ ٬‬وگرنه همه آن‬
‫چیز هایی را که دخترم بمن گفته است‪ ٬‬برمال می شود و همه می فهمند چه بر سر او آورده ای‪ .‬خیلی می ترسیدم به طریقی‬
‫بتواند مارا گیر بیاورد و مجبور کند برگردیم‪ .‬تصمیم گرفته بودم اگر باردار بودم به او نگویم و ازش هیچ کمکی نخواهم‪ .‬فقط می‬
‫خواستم دست از سر ما بردارد و راحت مان بگذارد‪.‬‬

‫بهر حال او فهمید ما کجا هستیم و نامه ای برای من فرستاد‪ ٬‬بی آنکه نام و نشانی از آتوم در آن باشد‪ .‬بجای آن مرا گنهکار دانسته‬
‫بود که نسبت به او سرد و بی تفاوت بوده ام‪ ٬‬شامگاهان می رفته ام کالس شبانه و او را تنها می گذاشته ام‪ .‬دیر گاهی از آن باره‬
‫خودم را سرزنش می کردم و گنهکار می دانستم‪ ٬‬با خود می اندیشیدم آنچه برسر آتوم آمد‪ ٬‬گناه خودم بود که کوتاهی کرده بودم‪.‬‬
‫گمان میکردم که با آن کار برای دخترم امنیت ایجاد می کنم‪ ٬‬غافل از آنکه دستی دستی او را در شرایط مخوفی رها می نمودم‪“.‬‬
‫با یاد آوری آن صحنه ها درماندگی را در چهره مارگو می توانستی ببینی‪.‬‬

‫یکی از خوشبختی های من آن بود که توانستم پیش مادری جوان اتاقی گیر بیاورم‪ .‬من و او خیلی چیز های مان مثل هم بود‪.‬‬
‫هردو مان زود شوهر کرده بودیم‪ ٬‬از خانواده هایی غم گرفته میامدیم‪ .‬پدر او هم مانند پدر من توی خانه دست بزن داشت‪ ٬‬شوهر‬
‫های اول مان نیز شبیه هم بودند‪ .‬البته او یکبار شوهر کرده بود‪ “.‬مارگو سری تکان داد‪ ٬‬پس از آن باز ادامه داد‪” ٬‬ما یک درمیان‬
‫از بچه یکدیگر مواظبت می کردیم تا هم به دانشگاه برویم و هم به خرید و کار های دیگر برسیم‪ .‬بیشتر از هر زمان در زندگیم‬
‫احساس آزادی می کردم‪ ٬‬هرچند که باردار شده بودم‪ .‬دواین از آن بی خبر بود‪ .‬منهم هیچگاه آنرا بهش نگفتم‪ .‬همه داستان های‬
‫وکالت اش را شنیده بودم و میدانستم خوب بلد است از راه های قانونی برای مردم دردسر ایجاد کند‪ ٬‬می توانست آن بال ها را سر‬
‫من نیز بیاورد‪ .‬ولش کرده بودم و نمی خواستم کاری به کارش داشته باشم‪ .‬پیش از ازدواج مان داستان هایی از آن دست‪ ٬‬او را‬
‫در چشم من بزرگ و نیرومند می ساخت‪ ٬‬اما اکنون آن داستان ها او را برایم ترسناک می کرد‪.‬‬

‫”سوزی‪ ٬‬هم خانه ای من‪ ٬‬در زایمان دختر دومم‪ ٬‬داال‪ ٬‬خیلی کمکم کرد‪ .‬شاید عجیب به نظر آید‪ ٬‬اما آن روز ها از بهترین روز‬
‫های زندگی من بود‪ .‬ما در فقر و فاقه بسر می بردیم‪ ٬‬می رفتیم دانشگاه‪ ٬‬کار میکردیم‪ ٬‬از بچه های مان پرستاری می کردیم‪ ٬‬از‬
‫فروشگاه های دست دوم رخت و پوشاک می خریدیم‪ ٬‬خورد و خوراک مان مواد خوراکی ارزان بود‪ .‬اما آزادی های خودمان را‬
‫داشتیم‪ “.‬شانه هایش را با بی قیدی باال انداخت‪” ٬‬با همه اینها آرام نداشتم‪ .‬می خواستم مردی در زنگیم باشد‪ .‬امیدوار بودم مردی‬
‫را بیابم که زنگیم را چنان پیش ببرد که دلم می خواست‪ .‬هنوز هم آن آرزو را دارم‪ .‬دلیل آمدنم به این جا نیز همانست‪ .‬می خواهم‬
‫یاد بگیرم کسی را پیدا کنم که برایم خوب باشد‪ .‬تا حاال که بخت با من یار نبود‪“.‬‬
‫‪107‬‬

‫در چهره متشنج مارگو‪ ٬‬با همه تکیدگی آن‪ ٬‬زیبایی هنوز محو نشده بود‪ .‬آن چهره با نگاهی ملتمس بمن می نگریست‪ .‬آیا می‬
‫توانستم کمکش کنم تا آن مرد معجزه کننده را بیابد؟ این سوال ‪ -‬انگیزه آمدن او به این جا ‪ -‬در جای جای صورت او حک شده‬
‫بود‪.‬‬

‫باری او داستان بلند خود را دوباه سر گرفت‪ .‬بازیگر آتی زندگی او‪ ٬‬در پله بعدی زنجیره زناشویی اش جورجیو نامی بود‪.‬‬
‫جورجیو ماشین بنز سفیدی سوار می شد‪ ٬‬که سقف آن می خوابید‪ .‬گذران زندگیش از رساندن کوکایین به دماغ ثروتمندان بزرگ‬
‫مونته سیتو بود‪ .‬ماشین سواری با جورجیو درست مانند سوار شدن رولر کوستر (چرخ فلک شهر بازی که مسیری مانند هشت‬
‫انگلیسی دارد ‪-‬م‪ ).‬در شهر بازی بود‪ .‬پس از گذشت اندکی‪ ٬‬دیگر مارگو نمی فهمید آیا آن اثر شیمیایی موادی بود که جورجیو با‬
‫دست و دلبازی به وفور در اختیارش می گذاشت یا اثر شیمیایی رابطه با آن مرد سیه چرده و خطرناک‪ .‬زندگیش به ناگهان تندی‬
‫و شتاب گرفته بود‪ ٬‬که برایش ترس هم داشت‪ .‬این زندگی از نظر جسمی و روحی برای مارگو سختی هایی بهمراه داشت‪ .‬او گاه‬
‫و بیگاه تند خویی می کرد‪ ٬‬سر چیز های کوچک بچه هایش را سرزنش می نمود‪ .‬بگو مگو های مکرر او با جورجیو اندک اندک‬
‫جای خود را به زد و خورد می داد‪ .‬روزی پس از آنکه داستان پایان ناپذیر مخاطره کردن ها‪ ٬‬خیانت ها‪ ٬‬مشغله های غیرقانونی‬
‫او را به هم اتاقی خود گفت‪ ٬‬از این که دید سوزی به او اولتیماتوم داد یا از خانه برود‪ ٬‬یا جورجیو را از سرش باز بکند‪ ٬‬داشت‬
‫شاخ درمیاورد‪ .‬سوزی نخواسته بود آن ماجرا ها را تا به آخر گوش کند‪ ٬‬یا ببیند‪ .‬آنها نه برای مارگو خوب بود نه برای بچه‬
‫هایش‪ .‬مارگو بجای گوش کردن به گفته سوزی‪ ٬‬بیشتر رفت توی بغل جورجیو‪ .‬او هم مارگو و بچه هایش را به خانه ای برد که‬
‫شتر در آن خانه انجام می داد‪ .‬به مارگو جوری تفهیم کرده بود که این مح ِل اسکان آنها موقتی می‬
‫رد و بدل کردن های مواد را بی ِ‬
‫باشد‪ .‬هنوز آنها خوب جابجا نشده بودند که جورجیو را به خاطر خرید و فروش مواد گرفتند‪ .‬آن دو پیش از محکوم شدن جورجیو‬
‫باهم ازدواج کرده بودند‪ ٬‬البته تا رسیدن روز دستگیری جورجیو روابط متقابل شان داشت جوش میاورد‪.‬‬

‫می گفت دلیل ازدواج سوم او آن بود که جورجیو زیاد به او فشار میاورد زن او شود تا مجبور نگردد روزی علیه وی شهادت‬
‫دهد‪ .‬با توجه به دشمنی در رفتار متقابل آن دو که هر لحظه امکان شعله ور شدن آن میرفت‪ ٬‬اصرار و سماجت دادستان‪ ٬‬قبول‬
‫شهادت دادن یکی از احتماالت قریب به یقین بود‪ .‬پس از آنکه ازدواج کردند‪ ٬‬جورجیو نمک نشناسی می کرد و از همخوابگی با‬
‫وی خود داری می نمود‪ .‬بهانه اش آن بود که احساس می کرده به دام افتاده است‪ .‬آخر سر هم آن ازدواج مالیده شد‪ ٬‬اما نه پیش از‬
‫آنکه مارگو شماره چهار را دیده و با وی دوستی نهاده بود‪ .‬او چهار سال جلوتر از مارگو به دانشگاه رفته بود‪ ٬‬هیچ تجربه کاری‬
‫نداشت‪ ٬‬برای آنکه همه عمرش را در دانشگاه می گذراند‪ .‬مارگو با خود گفت این دانشجوی ساعی همانی استکه دنبالش می‬
‫گردد‪ ٬‬پس از آن رویدادهای ترسناکی که در کنار جورجیو از سر گذرانده بود‪ ٬‬از تنهایی می ترسید‪ .‬مارگو کار می کرد و‬
‫زندگی هر دو شان با درآمد او می چرخید‪ ٬‬تا اینکه او گذاشت و رفت به یک جامعه مذهبی پیوست‪ .‬در این هیر و ویر ازدواج‬
‫چهارم یکی از بستگان مارگو ُمرد و پول کالنی از وی به مارگو رسید‪ .‬او هم به نشانه وفا داری‪ ٬‬خلوص نیت‪ ٬‬و عشق پاک (که‬
‫شوهرش مدام از وی می خواست) همه آن پول را داد دست او‪ .‬او هم بخش بزرگی از آنرا داد به آن جامعه مذهبی‪ ٬‬سپس به‬
‫مارگو خوب حالی کرد که رغبتی به ادامه ازدواج با وی ندارد‪ ٬‬چون مارگو یک زن ”پول پرستی بود“ و با پول پرستی زندگی‬
‫زناشویی شان را به بن بست سوق می داد‪.‬‬

‫مارگو از این رویداد ها سخت ترسیده بود‪ ٬‬با این حال مساعی فراوان داشت و دنبال پنجمی می گشت‪ ٬‬امیدوار بود این بار کار ها‬
‫خوب پیش برود و مرد خوبی گیرش بیاید‪ .‬تکیده و باچشمانی گود رفته آمده بود برای درمان‪ ٬‬چرا که می ترسید‪ ٬‬زیباییش رنگ‬
‫می باخت‪ ٬‬او نگران بود نتواند مرد دیگری را فریفته خویش سازد‪ .‬کوچکتری ایده ای از الگوی رفتاری خویش‪ ٬‬در باره دوستی‬
‫گذاشتن با مرد هایی که دسترسی ناپذیر هستند‪ ٬‬مرد هایی که نه به آنان اعتماد می کرد و نه عاشق شان بود‪ ٬‬نداشت‪ .‬اگرچه می‬
‫پذیرفت کارش در انتخاب شوهرهایی که کرده بود‪ ٬‬بیشتر به شخم زدن در شوره زار را می ماند‪ ٬‬اما نمی دید آن نیاز های‬
‫خودش است که او را هردم در دام ازدواج مصیبت بار دیگری گرفتار می آورد‪.‬‬

‫تصویری که وی از خود نشان میداد هشدار دهنده و نگران کننده بود‪ .‬وزنش خیلی کم بود ( در موارد اندکی هم که اشتهای‬
‫خوردن داشت‪ ٬‬زخم معده آن خوردن را به شکنجه ای تبدیل می کرد که با دست خود بر سر خود میاورد)‪ ٬‬از آن گذشته عالئم‬
‫بیماری های ناشی از عصبیت و تنش چندی را نیز بروز میداد‪ .‬رنگش پریده بود ( خودش می گفت که کم خونی دارد‪ ٬‬تاب و‬
‫توان ندارد) ناخن هایش بسیار خشک و جویده و موهایش شکننده بود‪ .‬از اگزما‪ ٬‬شکم روی و بیخوابی اظهار ناراحتی می کرد‪.‬‬
‫فشار خونش نسبت به سن اش باال بود و توان درباخته به نظر میامد‪.‬‬

‫” بعضی وقت ها نای بلند شدن و سر کار رفتن را ندارم‪ .‬همه مرخصی های مریضی ام را استفاده کرده ام‪ ٬‬همه اش ماندم خانه و‬
‫گریه کردم‪ .‬موقعی که بچه ها خانه هستند و من گریه ام می گیرد‪ ٬‬احساس گناه می کنم‪ ٬‬با اینهمه ته دلم خوشحالم که می روند‬
‫مدرسه و سراسر روز را خانه نمی مانند تا گریه های مرا ببینند‪ .‬خودم هم نمی دانم تا کی به این وضع می توانم ادامه دهم‪“.‬‬
‫‪108‬‬

‫می گفت هر دو دخترش در مدرسه مشکل دارند‪ ٬‬هم مشکل معاشرتی و هم مشکل آموزشی و یادگیری‪ .‬توی خانه آن ها شب و‬
‫روز باهمدیگر می جنگیدند‪ ٬‬او هم زود از کوره درمیرفت‪ .‬هنوز برای ”ساختن“ خودش به کوکایین نیاز داشت و آن ارثیه ای بود‬
‫که از زندگی با جورجیو بهش رسیده بود‪ ٬‬ساختنی که هنوز توان مالی و فیزیکی آنرا داشت‪.‬‬

‫هیچکدام از این عوامل چندان که باید مارگو را آشفته خاطر نمی کرد مگر از دست دادن زیبایی و دلربایی‪ .‬از هنگام نوجوانی‬
‫همواره مردی در کنارش بوده است‪ .‬در بچگی با پدرش جنگیده بود و جوانی و بزرگسالی را با مرد هایی که همبستر می شد‪ ٬‬در‬
‫جنگ گذرانده بود‪ .‬اکنون چهار ماهی می شد که تنها مانده بود‪ ٬‬به خاطر آن گذشته پر از رنج و ناکامی که داشت‪ ٬‬شور و رغبتی‬
‫برای رفتن به بیرون نداشت‪ ٬‬گویی چاره ای جز تحمل تنهایی خود نداشت‪.‬‬

‫بسیاری از زنان به جهت واقعیات اقتصادی ستمگرانه‪ ٬‬احساس می کنند به مردی احتیاج دارند تا از نظر مالی حمایت شان بکند‪.‬‬
‫اما درد مارگو این نبود‪ .‬او از کار خود راضی بود و درآمد خوبی داشت‪ .‬او و بچه هایش به کمک مالی هیچ یک از چهار‬
‫شوهرش نیازی نداشتند‪ .‬نیاز او به یک مرد علت دیگری داشت‪ .‬او معتاد رابطه بود‪ ٬‬آنهم رابطه بد‪ .‬او در خانواده ای بزرگ شده‬
‫بود که در آن به مادرش‪ ٬‬به خواهرش و به خودش تجاوز کرده بودند‪ .‬آنچه در آن خانه بود‪ ٬‬نداری‪ ٬‬عدم امنیت‪ ٬‬کمبود و‬
‫گرسنگی بود‪ .‬فشار ها و تنش های عاطفی این گونه کمبود های دوران کودکی‪ ٬‬شیار های ژرفی در جان و روانش کشیده بود‪.‬‬

‫برای آغاز می باید گفت که مارگو از افسردگی یی که در پشت همه آن ها نهفته بود‪ ٬‬رنج می برد‪ .‬این افسردگی در زنانی که‬
‫سرگذشتی چنین دارند غالبا دیده می شود‪ .‬بدبختانه‪ ٬‬به علت این افسردگی‪ ٬‬و نقش های آشنایی که با هر کدام از آن شوهر ها‬
‫داشت‪ ٬‬مارگو به مرد هایی گرایش می یافت که دسترسی ناپذیر بودند‪ :‬دنبال سوء استفاده از او بودند‪ ٬‬دمدمی بودند‪ ٬‬مسئولیت‬
‫پذیر نبودند‪ ٬‬یا توی خودشان بودند و به او بی اعتنایی می کردند‪ .‬در این گونه روابط بحث های زیاد‪ ٬‬کتک کاری‪ ٬‬جدا شدن ها و‬
‫بهم پیوستن های ناگهانی و در میان آنها دوره های ترس و لرز و انتظار نیز دیده می شود‪ .‬مشکالت مالی و حقوقی جدی سر‬
‫برمیاورد‪ .‬آشفتگی‪ ٬‬تنش‪ ٬‬هیجان و محرک های زیادی را در آنها می شود دید‪.‬‬

‫به نظر میرسد این یک زندگی جهنمی باشد‪ ٬‬درسته؟ البته که درست است‪ ٬‬اما این چنین رابطه هایی‪ ٬‬مانند مصرف کوکایین یا هر‬
‫ماده محرکِ قوی دیگری‪ ٬‬در کوتاه مدت‪ ٬‬بدون تردید گشایشی بزرگ در گرفتاری های مان‪ ٬‬وقفه ای در تنش کمر شکن مان و‬
‫صورتکی مردم پسند و فریبنده برای افسردگی های مان‪ ٬‬پدید میاورد‪ .‬هنگامی که هیجان زیاد داریم‪ ٬‬چه مثبت و چه منفی‪ ٬‬به‬
‫سبب رها شدن آدرنالین زیاد در خون و تحریک شدن مان‪ ٬‬امکان احساس افسردگی تقریبا منتفی می گردد‪ .‬این نیز هست که‬
‫گذاشتن بدن در معرض هیجانات شدید توانایی بدن برای واکنش نشان دادن را می فرساید و حاصل آن می شود که بیشتر از پیش‬
‫در چاه تاریک افسردگی فرو میرویم‪ ٬‬این بار هم از باره فیزیکی و هم احساسی افسرده می گردیم‪( .‬دو نوع افسردگی هست‪٬‬‬
‫برون زاد و درون زاد‪ .‬افسردگی برونزاد در پیوند با یک رویداد بیرونی پیش میاید و با غم و انده همراه می باشد‪ .‬افسردگی‬
‫درونزاد پیامد کارکرد نادرست زیستی‪-‬شیمایی بدن ما با پرخوری اجباری یا با مصرف الکل و مواد مخدر مالزمت دارد‪ .‬در‬
‫واقع‪ ٬‬همه این ها احتمال دارد تظاهر همان نارسایی زیستی شیمیایی یا نارسایی های مشابه باشد‪ ٬).‬زنان بسیاری مانند مارگو به‬
‫سبب سرگذشت احساسی شان‪ ٬‬که آن نیز پیامد زندگی پیوسته متشنج و یا تشنج های شدید دوره ای‪ ٬‬در بچگی شان (همچنین به‬
‫دلیل میراث خوار آسیب زیستی شیمیایی افسردگی پدر و مادر الکلی یا پدر و مادری بیعار و بی خیال) می باشد‪ ٬‬که حتی پیش از‬
‫آغاز روابط دلدادگی در سنین نوجوانی بزرگسالی افسرده می گردند‪ .‬این گونه زنان ناخودآگاه به دنبال تحریک های نیرومند‬
‫روابطِ پر دردسر می روند تا غدد آنها را بتکاند و در بدن شان آدرنالین رها سازد ‪ -‬درست کاری مانند شالق زدن اسب خسته و‬
‫فرسوده برای کشیدن یکی دو کیلومتر بیشتر باری که بر پشت آن حیوان ناتوان گذاشته اند‪ .‬این است دلیل فرو رفتن زنی از این‬
‫دست‪ ٬‬در افسردگی با خاتمه یافتن روابط ناسالم چه از طریق خاتمه یافتن آن‪ ٬‬چه از طریق بهبود یافتن آن مرد و ایجاد رابطه‬
‫سالم به شریک زندگیش‪ :‬از میان رفتن محرک نیرومندی که آنها را درگیر روابط ناسالم کرده بود‪ .‬در صورت نداشتن شوهری‪٬‬‬
‫آن زن یا در صدد از سرگیری آخرین رابطه شکست خورده برمیاید‪ ٬‬یا در جستجوی مرد ناباب دیگری می رود تا تمرکز خود را‬
‫روی او بگذارد‪ ٬‬چرا که به محرکی که او ایجاد می کند‪ ٬‬سخت محتاج است‪ .‬هرگاه شوهر آن زن بخواهد از راه های سالم‪٬‬‬
‫مشکالت خود را چاره کند‪ ٬‬به ناگاه آن زن احساس می کند‪ ٬‬برای مردی که هیجان آورتر و تحریک کننده تر است ویار دارد؛‬
‫مردی که او را تحریک می کند تا از تمرکز روی احساس ها و مسائل خویش فرار کند‪.‬‬

‫باز در اینجا همسانی پیشرفت این رفتار ها را با مصرف مواد یا دست کشیدن از آن را‪ ٬‬بروشنی می توان دید‪ .‬آن زن برای‬
‫دوری جستن از احساس های خویشتن‪ ٬‬به ”متمرکز کردن“ هوش و حواس خود روی یک مرد‪ ٬‬روی میاورد تا از وی بجای یک‬
‫داروی فراموشی استفاده کند‪ .‬برای بدست آوردن بهبودی خویش‪ ٬‬او چاره ای ندارد مگر آرامش یافتن و باز گذاشتن راه برای‬
‫تراویدن احساس های دردناک‪ .‬پس از آنستکه نیاز به التیام بدن و احساس وی نمایان می گردد‪ .‬گزافه گویی نخواهد بود اگر این‬
‫فرایند را با ترک اعتیاد یک هروینی مقایسه کنیم‪ .‬ترس‪ ٬‬درد و ناراحتی های این نیز به همان اندازه است‪ .‬فریبندگی پناه بردن‬
‫دوباره به مردی دیگر‪ ٬‬تمرکزی دیگر‪ ٬‬بهمان میزان باال می باشد‪.‬‬
‫‪109‬‬

‫زنی که از روابط خود به مثابه دوا استفاده می کند‪ ٬‬کامال مانند هر معتاد دیگری‪ ٬‬به هر ماده شیمیایی اعتیاد آور دیگر‪ ٬‬آن حقیقت‬
‫را انکار خواهد کرد و در برابر دست برداشتن از افکار وسواس ِی مشدد و دوستی های بسیار احساساتی خود با مردها‪ ٬‬ترس و‬
‫مقاومت نشان خواهد داد‪ .‬اما هر گاه با نرمش‪ ٬‬آرام ولی رو راست و روشن او را با رفتارش رو بروی سازیم‪ ٬‬تا حدودی به‬
‫قدرت و تسلط اعتیادی که به رابطه دارد‪ ٬‬واقف می گردد و پی می برد در چنگال چنان الگوی رفتاری گرفتار آمده است که‬
‫روی آن کنترل ندارد‪.‬‬

‫نخستین گام برای درمان زنانی که این مشکل را دارند‪ ٬‬آنستکه کمک شان کنیم پی ببرند‪ ٬‬مانند هر معتادی‪ ٬‬اسیر دام فرایند یک‬
‫بیماری قابل تشخیص می باشند‪ ٬‬که در صورت درمان نشدن رو به وخامت خواهد گذاشت و با درمان می شود جلو آنرا گرفت‪.‬‬
‫شایسته است او بداند که به تالم و موانست رابطه ای بیمار و بی ثمر اعتیاد دارد که دامنگیر بسیاری زنان دیگر نیز هست و ریشه‬
‫در نابسامانی های روابط کودکی آنان دارد‪.‬‬

‫دست روی دست گذاشتن و چشم براه پی بردن زنی مانند مارگو به بیماری خود دوختن‪ ٬‬به این که زیادی دوست دارد‪ ٬‬بیماریش‬
‫رو به وخامت گذاشته است و هر دم امکان دارد به بهای زندگیش تمام شود‪ ٬‬کار بیهده ایست‪ .‬این کار درست مانند آنست که از‬
‫بیماری بخواهیم‪ ٬‬پس از گوش کردن به نشانه های بیماری خاصی که دارد‪ ٬‬وخامت بیماری خویش و شیوه های درمان آنرا‬
‫برآورد کند‪ .‬دقیق گفته باشیم‪ ٬‬خیال خامی استکه از مارگو چشم داشته باشیم با آن بیماری خاص و کتمان همراه با آن‪ ٬‬بتواند از‬
‫عهده تشخیص بیماری خود برآید‪ ٬‬همچنان که الکلی از انجام آن فرو می ماند او نیز از انجام آن ناتوان می باشد‪ .‬هیچکدام از آنان‬
‫نه خود به تنهایی قادر به مداوای خویش هستند و نه بکمک دکتر و درمانگر‪ ٬‬برای اینکه پیش از درمان آنها می باید از انجام‬
‫کاری که برای شان تسکین و زنگ تفریح ایجاد می کند‪ ٬‬دست بردارند‪.‬‬

‫تراپی تنها‪ ٬‬جایگزینی برای پر کردن جای خالی وابستگی یک الکلی به باده‪ ٬‬یا وابستگی یک زن به شوهرش از منظر اعتیاد به‬
‫رابطه‪ ٬‬عرضه نمی کند‪ .‬زمانی که کسی به هر چیزی که اعتیاد دارد‪ ٬‬در صدد ترک آن برمیاید‪ ٬‬خالء عظیمی در زندگی وی‬
‫پدید میاید ‪ -‬چنان فضای بزرگی که نمی شود آنرا با یک یا دو جلسه مشاوره در هفته پر کرد‪ .‬به لحاظ آنکه با قطع وابستگی به‬
‫مواد یا شخص‪ ٬‬نگرانی ها و افت و خیزهای تندی پدید می آید‪ ٬‬از اینرو می باید آن شخص بتواند به پشتیبانی‪ ٬‬دلگرمی و‬
‫همراهی‪ ٬‬نیز درک و همدردی دیگران دسترسی داشته باشد‪ .‬این را بهتر از همه‪ ٬‬همگنان وی می توانند به او بدهند‪ ٬‬کسانی که‬
‫پیش از وی تالمات آن متارکه را از سر گذرانده اند‪.‬‬

‫یکی دیگر از نارسائی های درمان سنتی آنستکه در مداوای هر نوع اعتیادی‪ ٬‬چه اعتیاد نسبت به یک ماده باشد و چه به یک‬
‫رابطه‪ ٬‬گرایش غالب‪ ٬‬تلقی آن به عنوان یک نشانه بیماری می باشد نه فرایند اصلی بیماری که می باید نخست آنرا چاره کرد تا‬
‫درمان پیشرفت کند و استمرار یابد‪ .‬در روش درمان سنتی بجای آن‪ ٬‬بیمار امکان می یابد به رفتار اعتیاد آور ادامه دهد‪ ٬‬در حالی‬
‫که در نشست های درمانی به کشف ”علل“ رفتار پرداخته می شود‪ .‬شیوه رویکرد یاد شده بسیار عقب مانده و ناکارآمد می باشد‪.‬‬
‫تا مادام که کسی به الکل اعتیاد دارد‪ ٬‬مساله اصلی اعتیاد او به الکل می باشد و نخست می باید آنرا چاره کرد؛ به دیگر سخن‪٬‬‬
‫پیش از تحصیل هرگونه پیشرفتی در زمینه های دیگر زندگی‪ ٬‬ابتدا می باید می خوارگی کنار گذاشته شود‪ .‬کاوش برای یافتن‬
‫”انگیزه“ زیرین می گساری‪ ٬‬به این امید که کشف آن ”علت“ موجب متوقف گشتن استفاده نادرست از الکل خواهد گشت‪ ٬‬به کار‬
‫نمی آید‪ .‬رو راست گفته باشیم‪” ٬‬انگیزه“ میخوارگی آنستکه مریض ما الکلی می باشد‪ .‬تنها و بدوا ً از طریق برخورد مستقیم با‬
‫اعتیاد به الکل است که بخت بهتر شدن بیمار باز می شود‪.‬‬

‫برای زنی که زیادی دوست دارد‪ ٬‬نخستین بیماری او اعتیاد به رنج کشیدن و مانوس گشتن او به رابطه ایست که هوده ای نمی دارد‪ .‬درست‬
‫استکه آن مخلوق سراسر زندگی اوست و ریشه در کودکی وی دارد‪ ٬‬اما او ناگزیر است پیش از هر کاری‪ ٬‬فکری به حال الگوهای رفتاری‬
‫امروز خود بکند‪ ٬‬تا پس از آن راه برای بهبودی وی گشوده شود‪ .‬درد و مشکل وی آن نیست که شوهرش چه قدر مریض‪ ٬‬سنگدل‪ ٬‬یا بی چاره‬
‫است‪ ٬‬او‪ ٬‬همچنین دکتر و درمانگر وی می باید بدانند‪ ٬‬هر تالشی از سوی او برای عوض کردن‪ ٬‬کمک کردن‪ ٬‬سرزنش کردن و تسلط داشتن‬
‫روی شوهرش‪ ٬‬از تظاهرات بیماریش می باشد و پیش از کسب هر گونه فرجی در سایر ساحه های زندگی خود‪ ٬‬می باید آن رفتار ها را رها‬
‫کند‪ .‬تنها کاری که می باید وی بدان پردازد‪ ٬‬با خویشتن است‪ .‬در بخش آتی نشان خواهیم داد زنی که معتاد رابطه است‪ ٬‬برای باز یافتن‬
‫بهبودی خویش‪ ٬‬می باید چه گام هایی را بردارد‪.‬‬

‫نمودار هایی که در زیر آورده می شود‪ ٬‬ویژگی های فرورفتن معتادان می گساری و زنان معتاد به رابطه‪ ٬‬در کام اعتیاد و فراز‬
‫آمدن آنان از آن گرداب‪ ٬‬همسانی رفتاری این دو بیماری در مراحل فعال آنها و مراحل بهبودی را عیان می دارد‪ .‬آنچه را که‬
‫نمودار ها خیلی خوب نمی توانند به خواننده برسانند‪ ٬‬میزان همسانی تالش و تقال برای بهبودی در هر کدام از آنانی استکه یکی‬
‫از آن بیماری ها را دارند‪ .‬رنج ها و سختی های رهایی از چنگال وابستگی به رابطه ( یا مهر ورزی زیادی) کمتر از آن الکلی‬
‫نیست‪ .‬برای کسانی که یکی از این بیماری ها را دارند‪ ٬‬رهایی یافتن یا نیافتن از آن گرداب مانند زنده ماندن یا فرو رفتن در کام‬
‫مرگ می باشد‪.‬‬
‫‪110‬‬

‫ویژگی های مصرف‬


‫معتادان به الکل‬ ‫زنانی که به رابطه اعتیاد دارند‬

‫همه هم و غم اش الکل است‪ ٬‬عمق مشکل میگساری های خود را‬ ‫همه هم و غم شان رابطه است‪ ٬‬عمق مساله را انکار می کنند‪٬‬‬
‫انکار می کند‪ ٬‬در باره مقدار الکلی که می نوشد‪ ٬‬دروغ می گوید‪٬‬‬ ‫برای پرده پوشی آنچه که در زندگی شان می گذرد دروغ می‬
‫از مردم دوری می کند تا به راز میخوارگی او پی نبرند‬ ‫گویند‪ ٬‬از مردم دوری می کنند تا مشکالت روابط شان بر مال‬
‫نشود‬
‫تالش های مکرر برای تسلط روی باده خواری‪٬‬‬
‫تالش های مکرر برای تسلط روی روابط‬
‫از اینرو به آن رو شدن مزاج‪ :‬خشم‪ ٬‬افسردگی‪ ٬‬گناه‪ ٬‬آزردگی‬
‫خلق و خوی او به یکباره از این رو به آن رو می شود‪ :‬خشم‪٬‬‬
‫مبادرت به کار های نسنجیده‬ ‫افسردگی‪ ٬‬گناه‪ ٬‬آزردگی‬

‫اقدام به خشونت‬ ‫مبادرت به کار های نسنجیده‬

‫بی مباالتی به خاطر مسمومیت ناشی از الکل‬ ‫اقدام به خشونت‬

‫بیزاری از خویشتن‪ /‬دلیل تراشی برای بیماری ها جسمی ناشی از‬ ‫بی مباالتی به سبب غرق در افکار خود بودن‬
‫مصرف زیادی الکل‬
‫بیزاری از خویشتن‪ /‬دلیل تراشی برای بیماری های جسمی ناشی‬
‫از فشار و تنش‬

‫ویژگی ها بهبودی‬
‫معتادان به الکل‬ ‫زنانی که از نظر رابطه اعتیاد دارند‬

‫قبول اینکه از کنترل بیماری عاجز هستند‬ ‫قبول اینکه از کنترل بیماری عاجز هستند‬

‫دست برداشتن از انداختن گناه مشکل خود به گردن دیگران‬ ‫دست برداشتن از انداختن گناه مشکل خود به گردن دیگران‬

‫تمرکز گذاشتن روی خود‪ ٬‬کشیدن بار مسیولیت اعمال خود‬ ‫تمرکز گذاشتن روی خود‪ ٬‬کشیدن بار مسیولیت اعمال خود‬
‫بردوش خویش‬ ‫بردوش خویش‬

‫استمداد از همتایان خویش برای بهتر شدن‬ ‫استمداد از همتایان خویش برای بهتر شدن‬

‫آغاز به برخورد و کنار آمدن با احساس های خویش بجای دوری‬ ‫آغاز به برخورد و کنار آمدن با احساس های خویش بجای دوری‬
‫گزینی از آنها‬ ‫گزینی از آنها‬

‫ایجاد حلقه ای از دوستان خوب که دنبال عالیق سالم و مشترک‬ ‫ایجاد حلقه ای از دوستان خوب که دنبال عالیق سالم و مشترک‬
‫هستند‬ ‫هستند‬

‫هنگامی که به یک بیماری جدی مبتال هستیم‪ ٬‬الزمه بهبودی آنستکه مراحل مختلف آن بیماری‪ ٬‬بدرستی تشخیص داده شود‪ ٬‬تا‬
‫درمان خوب و متناسب با آن یافته گردد‪ .‬اگر پیش کارشناسی می رویم‪ ٬‬بخشی از وظیفه و مسئولیت وی در برابر ما آنستکه می‬
‫باید در زمینه عالئم و نشانه های عمومی آن بیماری خاص آگاهی کافی داشته باشد تا بتواند رنج و ناخوشی ما را تشخیص دهد و‬
‫با استفاده از روش های موثر آنرا عالج کند‪.‬‬

‫دلم می خواهد در اینجا نمونه ای از اتالق برداشت بیماری به زیادی دوست داشتن را بیاورم‪ .‬هر چند آن داستان درازی است‪٬‬‬
‫اگر هم از پذیرفتن این پیشنهاد خود داری ورزیدید‪ ٬‬امیدوارم دست کم همانندی های یک بیماری دیگر مانند اعتیاد به الکل را‪ ٬‬که‬
‫وابستگی به یک ماده می باشد‪ ٬‬و آنچه را در زنانی که زیادی دوست دارند پیش میاید‪ ٬‬اعتیاد به مردی که در زندگی شان است‪٬‬‬
‫متوجه شوید‪ .‬من کامال یقین دارم آنچه زنانی را که زیادی دوست دارند‪ ٬‬رنجور و پریشان می کند چیزی مانند فرایند یک بیماری‬
‫نیست؛ آن فرایند خود یک بیماریست‪ ٬‬که مستلزم تشخیص و درمان ویژه ایست‪.‬‬

‫بگذارید ببینیم مراد از بیماری چیست‪ :‬هر گونه افتراق از تندرستی که دارای یک دسته نشانه های ویژه و قابل تشخیصی می باشد‬
‫که نشان از پیشرفت آن‪ ٬‬در میان مبتالیان به آن دارد و در برابر اشکال خاصی از درمان عکس العمل نشان می دهد‪.‬‬
‫‪111‬‬

‫این تعریف ضرورتا ً به فرایند پیشرفت یک ویروس‪ ٬‬میکروب خاص‪ ٬‬یا سایر عوامل علت و معلولی نمی پردازد‪ .‬در اینجا تنها‬
‫قربانی یک بیماری به طور قابل تشخیص و پیش بینی‪ ٬‬بیمارتر می گردد‪ ٬‬که صرفا در مورد آن بیماری صدق می کند‪ .‬امکان‬
‫دارد بیمار از طریق کاربست روش های درمانی خاص و تاثیر گذار‪ ٬‬سالمتی خود را بازیابد‪.‬‬

‫با این همه‪ ٬‬بهره گیری از برداشت یاد شده‪ ٬‬برای بسیاری از دست اندر کاران رشته های پزشکی‪ ٬‬بویژه هنگامی که بیماری در‬
‫مراحل آغازین و میانه های آن می باشد و نشانه های آن بیشتر در رفتار دیده می شود تا بدن‪ ٬‬کار آسانی نیست‪ .‬از همین روست‬
‫که بسیاری از پزشکان تا هنگامی که الکلی بودن به مرحله پایانی خود نرسیده و تخریب جسمانی آن هویدا نشده‪ ٬‬از تشخیص آن‬
‫ناتوان می مانند‪.‬‬

‫شاید از همان رو تشخیص زیادی دوست داشتن به عنوان یک بیماری سخت تر می باشد‪ ٬‬چرا که در اینجا وابستگی به یک‬
‫شخص است نه یک ماده‪ .‬بزرگترین سد در راه شناخت آن به مثابه آسیبی که می شود درمانش کرد‪ ٬‬آنستکه پزشکان‪ ٬‬مشاوران‬
‫روانی و همه ما ها در باره زنان و عشق‪ ٬‬باور های عمیق و عجیبی داریم‪ .‬گرایش همه ما آنستکه باور کنیم نشانه عشق راستین‬
‫رنج کشیدن است‪ ٬‬نپذیرفتن رنج کشیدن از خودپسندی می باشد‪ ٬‬اگر مردی مشکلی داشت‪ ٬‬این وظیفه زن اوست که می باید‬
‫کمکش کند تا ’آدم‘ شود‪ .‬اینگونه برداشت ها به استمرار بیماری‪ ٬‬الکلیسم و زیادی دوست داشتن کمک می کند‪.‬‬

‫الکلیسم و زیادی دوست داشتن‪ ٬‬هردو در مراحل آغازین خود بیماری های ظریفی می باشد‪ .‬هنگامی آنها به دیگران آشکار و‬
‫دانسته می شود که پیشروی آسیب به مرحله ویرانگری رسیده است و تظاهرات جسمانی آن دیگر از چشم مردم پنهان نمی ماند‪.‬‬
‫پس آنان به فکر عالج می افتند ‪ -‬درمان جگر یا پانکراس یک الکلی‪ ٬‬اعصاب یا فشار خون باالی زنی که زیادی دوست دارد ‪-‬‬
‫بی آنکه شرایط کلی او را ارزیابی کنند‪ .‬بررسی آن ”نشانه ها“ در سراسر گستره فرایند بیماری که موجد آنها گشته است‪ ٬‬اهمیت‬
‫گزاف دارد‪ ٬‬بهمین سان تشخیص بیماری تا حد ممکن در مراحل شروع و اوایل آنها جهت جلوگیری از انهدام مستمر سالمتی‬
‫جسمی و روانی بیماران ضروری می باشد‪ .‬همسویی و پیشرفت پا به پای بیماری هم میخوارگی و بیماری زیادی دوست داشتن‬
‫را‪ ٬‬در نمودار های زیرین بروشنی می توان دید‪ .‬چه وابستگی به یک ماده شیمیایی باشد که ذهن را دگرگونه می کند‪ ٬‬چه به یک‬
‫رابطه دلگیر کننده‪ ٬‬در فرجام بگونه ای دلخراش و دل آزار روی همه گستره های زندگی فرد معتاد تاثیر می گذارد‪ .‬این تاثیر ها‬
‫از قلمرو های عاطفی به حیطه بدنی راه می گشایند‪ ٬‬که نه تنها دامنگیر آدم های دیگر ( فرزندان‪ ٬‬خویشاوندان‪ ٬‬همسایگان‪٬‬‬
‫دوستان و همکاران) نیز می شوند‪ ٬‬در خصوص زنان معتاد به رابطه‪ ٬‬پای بیماری های دیگری مانند پرخوری اجباری‪ ٬‬دزدی یا‬
‫پرکاری را نیز بمیان می کشند‪ .‬نمودار های یاد شده همسویی روند بهبودی را در معتادان به مواد شیمیایی و معتادان به رابطه هم‬
‫نمودار پیشرفت میخوارگی و بهبودی آن‪ ٬‬در مورد مرد های الکلی اندکی بیشتر مصادقت‬ ‫ِ‬ ‫نشان می دهد‪ .‬شایان یادآوریست که‬
‫دارد‪ ٬‬و نمودار اعتیاد به رابطه‪ ٬‬بیشتر نمایانگر مراحل پیشرفت و بهبودی بیماری در زنان می باشد تا مرد هایی که زیادی‬
‫دوست دارند‪ .‬تفاوت های ناشی از جنسیت خیلی چشمگیر نیست و شاید بتوان بسادگی و با برابر نهادن هر دو آنها‪ ٬‬بیش و کم آنرا‬
‫دید‪ .‬ما در این کتاب بر آن نیستیم‪ ٬‬روی ریز ریز ناهمانندی های آنها‪ ٬‬روی زنان و مردان کاوش کنیم‪ .‬خواست ما این استکه‬
‫بروشنی دیده و دانسته شود‪ ٬‬زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬چگونه بدام این بیماری می افتند و چه سان می توانند از آن رهایی‬
‫یابند‪.‬‬

‫نمودار ها‪:‬‬
112
113
‫‪114‬‬

‫یادمان باشد که نمودار را بر پایه داستان مارگو درست نکردیم‪ ٬‬بر پایه نمودار هم داستان مارگو را نساختیم‪ .‬او پس از چندین بار‬
‫شوهر کردن به آن مراحل پیشرفته بیماری رسید که زن دیگری‪ ٬‬که زیادی عشق می ورزد‪ ٬‬بدان پله و مرحله می رسد‪ .‬اگر‬
‫اعتیاد به رابطه یا دوست داشتن زیادی مانند الکلیسم یک بیماری است‪ ٬‬پس مراحل آن و پیشرفت آنرا نیز می شود بهمان سان‬
‫شناسایی و پیش بینی کرد‪.‬‬

‫در فصل بعدی می پردازیم به آن بخش از نمودار که به مرحله بهبودی مربوط می شود‪ .‬بگذارید اکنون نگاه کوتاهی بیافکنیم به‬
‫ی زیادی دوست‬ ‫آن بخش از رفتار ها و احساس های توصیف شده در نمودار که بیانگر وجود و پیشرفت رو به پایین بیمار ِ‬
‫داشتن‪ ٬‬می باشد‪.‬‬

‫همچنانکه در تک تک داستان های آورده شده در این کتاب دیده ایم‪ ٬‬زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬در خانواده هایی بزرگ می‬
‫آن آنان ( یک بچه ‪ -‬م‪ ).‬نیست‪ُ ٬‬خرد می‬ ‫شوند که تنها‪ ٬‬منزوی یا رانده شده هستند‪ ٬‬در زیر فشار و سنگینی مسئولیت هائی که از ِ‬
‫شوند‪ ٬‬از آنرو به پرخوری و سپر بال یا فدا کردن خود روی میاورند؛ آنان خویشتن را در برابر نا بسامانی های بی در و پیکری‬
‫می بینند‪ ٬‬پس چاره را در نیاز شدید به کنترل کسانی می یابند که در دور و برشان هستند‪ ٬‬یا در کنترل شرایطی می بینند که خود‬
‫در آن بسر می برند‪ .‬پیداست زنی که نیاز به راه بردن یا کنترل دیگری دارد‪ ٬‬تنها با مردی قادر به انجام آن خواهد بود که اگر او‬
‫را بدان وادار نکند‪ ٬‬دست کم دستش را برای آن رفتار آزاد می گذارد‪ .‬پس به ناگزیر با مردی از در دوستی درمیاید که دست کم‬
‫در گستره های مهم زندگی مسئولیت پذیر نیست‪ ٬‬از آن رو به کمک‪ ٬‬راهنمایی‪ ٬‬پرستاری و کنترل آن زن محتاج می باشد‪.‬‬
‫بدینسان دریچه ای بر روی وی باز می شود تا از رهگذر افسون و نیرومندی عشق خویش او را عوض کند‪.‬‬

‫در همین مرحله اولیه استکه عدم سالمتی آتی روابط آنها رقم می خورد و تباهی بر آسمان روابط شان سایه می گسترد‪ ٬‬پس او‬
‫شروع به انکار واقعیت روابط شان می کند‪ .‬فراموش نکنیم که انکار فرایندی ناخودآگاه می باشد‪ ٬‬که خودسر و سرکوب ناپذیر‬
‫بکار می افتد‪ .‬رویای آن زن از اینکه روابط شان چگونه می باید باشد و تالش وی برای رسیدن بدان خواست‪ ٬‬در دریافت ها و‬
‫برداشت های وی از رابطه ای که دارد‪ ٬‬نیز در اینکه آن رابطه چگونه می بیند‪ ٬‬کج و کولگی هایی پدید می آورد‪ .‬از اینرو وی‬
‫سرخوردگی ها‪ ٬‬شکست ها و خیانت را در روابط شان یا نادیده می گیرد یا عذر و بهانه ای برای آن میاورد‪” :‬نه‪ ٬‬آنقدر ها هم بد‬
‫نیست‪” ٬“.‬تو اصال نمی دونی اون چه طوری هست‪” ٬“.‬نه‪ ٬‬منظورش آن نبود‪” “.‬تقصیر اون نیست‪ “.‬این ها چند نمونه از ماله‬
‫کشی های فراوانی می باشد زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬در این مرحله از بیماری خود‪ ٬‬بکار می برند تا از مرد زندگی شان یا‬
‫روابط شان دفاع کنند‪.‬‬

‫همزمان با دلسری ها و ناامیدی هایی که آن مرد برایش پیش میاورد‪ ٬‬وابستگی عاطفی وی به آن مرد فزونی می گیرد‪ .‬علت این‬
‫امر آنستکه تا رابطه آنها به اینجا برسد‪ ٬‬همه تمرکز آن زن روی او‪ ٬‬روی مسائل او‪ ٬‬روی آسایش او‪ ٬‬از همه این ها مهمتر روی‬
‫احساسی که آن مرد به وی دارد‪ ٬‬معطوف می گردد‪ .‬هرچه مساعی وی مصروف عوض کردن مرد زندگیش می گردد‪ ٬‬آن مرد‬
‫بیشتر انرژی او را می گیرد و فرسوده می کند‪ .‬هر گاه بودن در کنار آن مرد برایش خوشایند نباشد‪ ٬‬سعی می کند او و یا خود را‬
‫چنان عوض کند که بودن در کنار وی برایش خوشایند گردد‪ .‬برای دانسته شدن قدر و قیمت عاطفه اش دنبال جایی دیگر‪ ٬‬دری‬
‫دیگر نمی گردد‪ .‬همه نیرو و توان خود را می گذارد روی این که نگذارد رشته دوستی‪ ٬‬الفت و رابطه اش با آن مرد بگسلد‪ .‬یقین‬
‫دارد اگر موجبات خوشی و رضایت او را فراهم کند‪ ٬‬او نیز با وی خوش رفتاری خواهد کرد‪ ٬‬پس از آن وی نیز خود را‬
‫خوشبخت احساس خواهد کرد‪ .‬تالش های او برای خوشبخت ساختن مرد زندگیش‪ ٬‬از او برای آسایش آن مرد پاسدار و نگهبانی‬
‫می سازد‪ .‬هر بار که آن مرد برآشفته می گردد‪ ٬‬وی آنرا نشانه شکست خود در راهی که پیش گرفته است می بیند و خود را از‬
‫آن باره گنهکار می داند ‪ -‬برای این که نتوانسته است ناخشنودی او را کاهش دهد‪ ٬‬برای این که نتوانسته است دست و پا چلفتی او‬
‫را تصحیح کند‪ .‬شاید آن زن‪ ٬‬از همه این ها بیشتر‪ ٬‬خویشتن را به سبب ناشاد بودن خود گنهکار می داند‪ .‬انکار او می گوید که آن‬
‫مرد کم و کسری ندارد‪ ٬‬اگر چینین باش پس همه کاستی ها را در خود وی می باید جست‪.‬‬

‫زن که امید خود را باخته و به بن بست رسیده است‪ ٬‬از دید خود گمان می برد همه این ها به خاطر شکوه های کم اهمیت او سر‬
‫مسائل جزئی و پیش پا افتاده می باشد‪ ٬‬پس نیاز شدیدی به صحبت در آن باره با شوهر خود پیدا می کند‪ .‬بحث های پایان ناپذیری‬
‫پیش میاید ( در صورتی که شوهرش حوصله صحبت کردن با وی را داشته باشد)‪ ٬‬اما هرگز به م مسائل اصلی پرداخته نمی‬
‫شود‪ .‬اگر او میگساری فراوان می کند‪ ٬‬انکار آن زن باعث می شود آنرا جدی تلقی نکند و از آن سخنی بمیان نیاید‪ ٬‬اما التماس‬
‫می کند که شوهرش بهش بگوید از چی دلگیر است‪ ٬‬تو گویی می خوارگی او چیز مهمی نیست‪ ٬‬چیز مهم فقط دلگیر بودن اوست‪.‬‬
‫اگر بداند شوهرش با زنی دیگر است‪ ٬‬از خود می پرسد کجای کارش لنگی دارد که مانند آن ز ِن دیگر نمی تواند کام دل شوهرش‬
‫را برآورده کند‪ ٬‬پس گناه آن کار وی را بگردن خود می کشد و وی را از گناهانش مبرا می سازد‪ .‬برای این داستان ها پایانی‬
‫نیست‪.‬‬
‫‪115‬‬

‫کم کم خوبی و خوشی از زندگی آنها رخت بر می بندد‪ .‬چون شوهر او می ترسد او دلسرد شود و راه خود را از راه وی جدا‬
‫سازد و چون به کمک او نیاز دارد ‪ -‬احساسی‪ ٬‬مالی‪ ٬‬اجتماعی و عملی ‪ -‬پس بهش می گوید وی اشتباه می کند‪ ٬‬خیاالتی شده‬
‫است‪ ٬‬او عاشق دلخسته آن زن است‪ ٬‬زندگی خوبی دارند و همه چیز خوب پیش میرود‪ ٬‬اما او این اواخر بدبین شده است و همه‬
‫چیز را منفی می بیند‪ .‬با اینهمه گفته های شوهرش را باور می کند‪ ٬‬چرا که به عشق و محبت او نیاز فراوان دارد‪ .‬بدین گونه او‬
‫مقهور دالیل شوهرش شده‪ ٬‬می پذیرد این اوست که مسائل زندگی شان را بزرگ می کند‪ ٬‬بر این منوال از واقعیت بیشتر دور می‬
‫گردد‪.‬‬

‫به مرور آن مرد جای فشار سنج‪ ٬‬جهت یاب‪ ٬‬گیرنده و اندازه گیر احساس او را می گیرد‪ .‬رفتار آن مرد مولد احساسات او می‬
‫گردد‪ .‬در عین حال که عنان اختیار احساسی خود را در کف آن مرد می نهد‪ ٬‬خود را میان او و جهان حایل می کند‪ .‬می کوشد او‬
‫را بهتر از آنی که هست به جهان بشناساند و خودشان را جفتی خوشبخت تر از آنی که هستند وانمود کند‪ .‬برای شکست ها و‬
‫کوتاهی های وی‪ ٬‬برای دلسردی ها و سنگ روی یخ شدن های خود بهانه می تراشد‪ ٬‬در راه پنهان کردن واقعیت از چشم دیگران‬
‫اندک اندک آنرا از خویشتن نیز پنهان می کند‪ .‬چون از پذیرفتن او آنچنان که هست‪ ٬‬از پذیرفتن این که مسائل او مسائل اوست و‬
‫ربطی به وی ندارد‪ ٬‬ناتوان می گردد‪ ٬‬تازه احساس می کند همه چیز را در راه عوض کردن او باخته است‪ .‬ناامیدی و درماندگی‬
‫وی خود را در چهرهٔ ترکیدن های خشم آلود نمایان می سازد‪ ٬‬درگیری ها و کتک کاری ها آغاز می گردد‪ ٬‬زد و خورد هایی که‬
‫خودخوری‪ ٬‬خشم و ناتوانی آن زن آغاز گر آن می باشد‪ .‬خشمی که از فرسوده شدن و به هدر رفتن تالش های خیر خواهانه ای‬
‫بر می خیزد که وی از بجای آن مرد کرده بود‪ ٬‬اما اکنون می بیند خود وی از روی عمد و آگاهی آن مرد را ناکارآمد کرده است‪.‬‬
‫درست همانگونه که روزگاری از همه خطا های او چشم پوشی می کرد‪ ٬‬اینک همه چیز او را بخود می گیرد‪ .‬احساس می کند‬
‫این تنها وظیفه اوست که نگذارد آن زناشویی از هم بپاشد‪ .‬گاه حیران می ماند که این همه خشم و عصیان از کجا در او النه کرده‬
‫است و چون نمیداند‪ ٬‬خود را گنهکار می یابد‪ ٬‬از خود می پرسد چرا برای شوهرش چندان دوست داشتنی نیست که به خاطر او و‬
‫به خواست او نمی خواهد عوض بشود‪.‬‬

‫اینک آن زن بیشتر از هر زمان بدنبال پدید آوردن دگرگونی هایی در اوست که آرزویش را دارد و برای بدست آوردن آن از هیچ‬
‫کوششی فروگذار نیست‪ .‬آنها بهمدیگر قول هایی می دهند‪ .‬زن دیگر عیب جویی نخواهد کرد‪ ٬‬اما به شرطی که او هم زیاد الکل‬
‫ننوشد‪ ٬‬تا نیمه شب بیرون نماند‪ ٬‬یا زیاد از پاسخ دادن به سوال های او طفره نرود‪.‬‬

‫شاید بار و کوچ شان را ببندند‪ ٬‬بروند جای دیگر‪ ٬‬چونکه گناه خودشان را می اندازند گردن دوستان‪ ٬‬کار‪ ٬‬خویش و آشناها‪ .‬شاید‬
‫مدتی کار ها خوب پیش برود ‪ -‬فقط برای مدتی‪ .‬چرا که پس از اندکی همه آن الگو های رفتاری برمیگردد‪.‬‬

‫کم کم این نبرد توان او را می فرساید و وقت و نیرویی برایش باقی نمی گذارد تا بکاری برسد‪ .‬اگر بچه ای داشته باشند که پاک‬
‫فرموش می شود‪ ٬‬هیچ مهر و محبتی به وی نمی کنند‪ ٬‬این تغافل تنها از باره احساسی نیست‪ ٬‬جسمی هم هست‪ .‬دید و باز دید ها با‬
‫دوستان و آشنایان به تدریج ته می کشد‪ .‬اسرار‪ ٬‬پرخاش ها و رنجش ها چنان باال میگیرد که برای پوشیده نگهداشتن آنها بهتر می‬
‫بینند رفت و آمد نکنند تا آن راز ها دهان به دهان نگردد و مردم به ریش شان نخندند‪ .‬قطع ارتباط با مردم موجب می گردد زنی‬
‫که زیادی دوست دارد بیشتر منزوی شود‪ .‬در این جا یکی دیگر از پیوند های خوب او با واقعیات می گسلد‪ .‬از این پس کل دنیای‬
‫او تنها به رابطه با شوهرش محدود می گردد‪.‬‬

‫روزی و روزگاری بود که ولنگار و نیازمند بودن آن مرد دلسوزی او را برمی انگیخت‪ .‬آنروز وی خاطر جمع بود که می تواند‬
‫او را عوض کند و براه بیاورد‪ .‬اکنون بدرستی می بیند که زیر سنگینی باری خرد می شود که می باید آن مرد بر دوش کشد‪٬‬‬
‫همراه با رنجش فراوانی که از انداخته شدن این بار بر دوش خود دارد‪ ٬‬به تسلط یافتن بر روی آن مرد‪ ٬‬در دست گرفتن پول و‬
‫دارایی های وی‪ ٬‬نیز افتادن مسئولیت بچه های شان بر گردن وی‪ ٬‬تن درمیدهد‪.‬‬

‫اگر هنوز آن نمودار را فراموش نکرده باشید‪ ٬‬خواهید دید وارد ”مرحله بسیار سخت“ گشته ایم که در آن پسرفتی تند‪ ٬‬نخست از‬
‫نظر عاطفی سپس بدنی‪ ٬‬دیده می شود‪ .‬زنی که با سرسختی به رابطه خود چسبیده بود‪ ٬‬اینک بر آن درد های خود‪ ٬‬درد پرخوری‬
‫را هم می افزاید ‪ -‬در صورتی که تا کنون نیافزوده باشد‪ .‬به عنوان پاداشی برای همه رنج ها و کوشش هایی که متحمل شده است‪٬‬‬
‫نیز برای فروخواباندن خشم و رنجشی که از درونش می جوشد‪ ٬‬چاره را در پرخوری می جوید‪ .‬یا به علت زخم معده‪ ٬‬یا ابتال به‬
‫حساسیت معده ای که مزمن شده است‪ ٬‬شاید هم برای زجر دادن خویش و بهانه هایی چون ”اصال وقت خوردن ندارم“‪ ٬‬کامال از‬
‫خوردن تغافل می کند‪ .‬به کنترل شدید خوراک خود روی میاورد تا احساس شدید از دست دادن کنترل زندگی خویش را بیش و کم‬
‫مفرح“ دیگر روی آورده شود‪ ٬‬در این میان اغلب‪ ٬‬دارو‬ ‫جبران کرده باشد‪ .‬ممکن است به استفاده نادرست از الکل یا هر ”ماده ّ‬
‫های تجویز شده بخشی از جادو و جبنل وی برای مقابله با شرایط سرگیجه آوری است که در آن گرفتار آمده است‪ .‬پزشکانی که‬
‫از تشخیص درست آسیب پیشرفته او درمی مانند‪ ٬‬با دادن دارو های آرامش بخش به او‪ ٬‬برای آرام کردن و کاهش نگرانی هایی‬
‫که ریشه در شرایط زیستی و نگرش او بدان دارد‪ ٬‬بنزین روی آتش می ریزند‪ .‬دادن این چنین دارو های بسیار اعتیاد آور به‬
‫‪116‬‬

‫زنانی از این دست‪ ٬‬کمتر از دادن چند پیاله ای جین ( نوشیدنی الکلی با درصد الکل باال ‪ -‬م‪ ).‬بدست یک الکلی نیست‪ .‬چه جین‬
‫چه دارو از یکسر به طور موقت درد او را چاره می کند‪ ٬‬بی آنکه مشکل را چاره کند‪ ٬‬از آنسر هم در دراز مدت بر بدبختی های‬
‫او می افزاید‪.‬‬

‫هر زنی به این درجه از پیشرفت بیماری برسد‪ ٬‬وی را گریزی از ناراحتی های جسمانی و روانی نیست‪ .‬با مستمر و متمادی‬
‫شدن استیالی تنش و فشار فراوان بر زندگی آنها‪ ٬‬این یا آن ناراحتی ناشی از تنش خود را بروز می دهد‪ .‬همچنان که پیشتر‬
‫یادآور شدیم‪ ٬‬تحت این اوضاع احتمال وابستگی به الکل و دوا های دیگر رو به تزاید می گذارد‪ .‬ناگفته نماند که احتمال بروز زخم‬
‫معده یا مشکالت گوارشی نیز هست‪ ٬‬همین طور انواع ناراحتی های پوستی‪ ٬‬حساسیت‪ ٬‬فشار خون باال‪ ٬‬تکانه های غیر ارادی و‬
‫عصبی‪ ٬‬بیخوابی‪ ٬‬یبوست و شکم روی‪ ٬‬یا گاه این و گاه آن‪ .‬دوره های افسردگی آغاز می شود‪ ٬‬یا مطابق معمول در صورت‬
‫داشتن افسردگی دوره های آن به طور نگران کننده ای کش می یابد و تیره تر می گردد‪.‬‬

‫در اینجا با آغاز درهم شکستگی بدنی که پیامد تنش های فراوان می باشد‪ ٬‬وارد مرحله مزمن می شویم‪ .‬شاید بشود گفت مشخصه‬
‫برجسته مرحله مزمن فرسودن و فرو ریختن پیوستهٔ سالمت فکری می باشد که آن زن را از ارزیابی شرایط عینی خود ناتوان‬
‫می گرداند‪ .‬دوست داشتن زیادی به طور ضمنی متضمن پیشرفت کبوتر آهنگ خرد باختگی می باشد‪ ٬‬در این مرحله خردباختگی‬
‫به ُگل می نشیند‪ .‬اکنون در او هیچ نیرویی برای دیدن گزینه های زندگی یی که در آن بسر می برد‪ ٬‬نمانده است‪ .‬غالب کار هایی‬
‫که می کند در واکنش به شوهرش می باشد‪ ٬‬از جمله پناه بردن به آغوش مردان دیگر‪ ٬‬پرکاری‪ ٬‬یا عالقه مفرط به سرگرمی های‬
‫دیگر‪ ٬‬یا خود را وقف ”انگیزه هایی“ کردن و از آن راه به کمک‪ /‬کنترل زندگی یا شرایط نزدیکان خویش پرداختن‪ .‬حقیقت‬
‫حزین آنستکه که دیگر رویکرد او به مردم و جستجوی دلبستگی هایی بیرون از روابط خود با شوهرش‪ ٬‬بخشی از رفتار های‬
‫افراطی او گشته است‪.‬‬

‫به تلخی رشک کسانی را می خورد که مشکل او را ندارند‪ ٬‬می بیند خشمی را که از ناامیدی و درماندگی دارد‪ ٬‬روز بروز بیشتر‬
‫سر آدم های دور و بر خویش خالی می کند‪ ٬‬هر روز پرخاش هایش به شوهر و فرزندانش رنگ تند تر می گیرد‪ .‬در این نقطه‪٬‬‬
‫به عنوان آخرین تالش برای در چنگ گرفتن شوهرش ‪ -‬به خاطر گناهی که احساس می کند ‪ -‬یا تهدید به خود کشی می کند یا‬
‫دست به خود کشی می زند‪ .‬گفتن ندارد همه آنهایی که گردا گرد او هستند‪ ٬‬همه تاکنون روحا ً و جسما ً بیمار گشته اند‪.‬‬

‫برای دید و بینش یافتن‪ ٬‬می توانید تجسم کنید فرزند زنی که از بیماری زیادی دوست داشتن رنج می برد‪ ٬‬چه قدر اسیب می بیند‪.‬‬
‫بسیاری از زنانی که داستان آنها را در این کتاب خوانده اید در چنین شرایطی بزرگ شده اند‪.‬‬

‫زنی که راه زیادی دوست داشتن را در پیش گرفته است‪ ٬‬پس از آنکه باالخره می فهمد هر چی از دستش برمیامده‪ ٬‬برای عوض‬
‫کردن شوهرش بکار برده اما همه خواست های خیر خواهانه او به نامرادی انجامیده است‪ ٬‬شاید ببیند که بکمک احتیاج دارد‪.‬‬
‫اغلب کمکی که وی در پی آن می رود‪ ٬‬دست به دامن یکی دیگر شدن‪ ٬‬شاید هم رفتن به پیش یک درمانگر است تا با کمک او‬
‫آخرین سعی خویش را برای عوض کردن شوهرش به عمل آورد‪ .‬نکته مهم آنست‪ ٬‬کسی که او برای کمک بسویش میرود‪ ٬‬به او‬
‫کمک کند تا به فهمد آنکه باید عوض شود‪ ٬‬خودش است‪ ٬‬بهبودی او از خودش آغاز می شود‪.‬‬

‫وقوف بر این امر اهمیت زیاد دارد‪ ٬‬همچنان که به وضوح نشان دادیم‪ ٬‬زیادی دوست داشتن یک بیماری پیش رونده می باشد‪.‬‬
‫زنی مانند مارگو بسوی مرگ گام برمیدارد‪ .‬ای بسا که یک بیماری مرتبط با تنش و فشار مانند ایست یا سکته قلبی‪ ٬‬یا هر درد و‬
‫آزار جسمی دیگری که تنش موجب برانگیخته شدن یا تشدید یافتن آن می گردد‪ ٬‬به زندگی وی پایان دهد‪ ٬‬در پی خشونتی که‬
‫اکنون پاره ای از زندگی وی گشته است بمیرد‪ ٬‬یا در حادثه ای بمیرد که بدون سرسختی ها و کشیده شدن او به درگیری هایی که‬
‫آن بیماری در آنها نقش بزرگی دارد‪ ٬‬پیش نمی آمد‪ .‬شاید زود بمیرد یا سال ها بیماری مانند خوره جانش را بخورد و به پوکاند‪.‬‬
‫هر چه هم علت ظاهری مرگ باشد‪ ٬‬بهتر است این هشدار را بشنوید که زیادی دوست داشتن می تواند مرگبار گردد‪.‬‬

‫برگردیم داستان مارگو‪ .‬رویداد های زندگی او را درمانده و بیچاره کرده بود‪ ٬‬پس خواهی نخواهی در جستجوی کمک از جایی‬
‫برمیامد‪ .‬وی دو راه در پیش داشت‪ .‬کسی می باید آن دو گزینه را برایش باز می نمود وروشن می ساخت تا بتواند میان آنها یکی‬
‫را برگزیند‪ .‬او می توانست همچنان دنبال شوهر ایده آل بگردد‪ .‬با نگاهی به دلخوشی و گرایش او به مرد های گوشبُر و کاله‬
‫بردار‪ ٬‬می توان گفت که امکان کشیده شدنش بسوی مرد هایی از قماش آنها‪ ٬‬که پیشتر نیز با آنها دمخور شده بود‪ ٬‬بسیار باال بود‪.‬‬
‫راه دیگر آن بود که وظیفه دشوار و مبرم ارتقاء الگو های ناسالم ارتباط و دوستی گذاشتن های هردمبیل خویش به سطح‬
‫خودآگاهی را بر دوش می گرفت و همگام با آن به بررسی و کند و کاو عواملی می پرداخت که باعث ”فریفته شدنش“ به مرد‬
‫های گوناگون می گشت‪ .‬یک گزینه وی آن بود که در بیرون از خویشتن دنبال مردی می گشت که می توانست وی را خوشبخت‬
‫کند‪ .‬گزینه دیگر فرایند آهسته و پر رنج ( و در نهایت پربار) یادگیری دوست داشتن و آموزش خویشتن بکمک همتایان خود بود‪.‬‬
‫‪117‬‬

‫بدبختانه بسیاری از زنان مانند مارگو‪ ٬‬راه ادامه اعتیاد خویش را برمیگزینند‪ ٬‬دنبال شوهر جادویی می گردند که بتواند آنها را‬
‫خوشبخت سازد‪ ٬‬یا تا پایان عمر همچنان به کنترل و راه بردن مردی که با او هستند‪ ٬‬ادامه می دهند‪.‬‬

‫بدنبال سرچشمه شادی و خوشبختی در بیرون از خویشتن گشتن‪ ٬‬چنان ساده و عادی به نظر میاید که جایی برای منضبظ ساختن‬
‫خود که الزمه بسیج نیرو های درونی خویش و یادگیری برای پر کردن پوچی های درون‪ ٬‬با اندوخته های درونی و نه از بیرون‬
‫می باشد‪ ٬‬باقی نمی گذارد‪ .‬برای آن دسته از شما ها که به اندازه کافی آگاه گشته اید‪ ٬‬از آن وضعی که بسر می برید به تنگ آمده‬
‫اید‪ ٬‬بیشتر از راه بردن مردی که با او هستید یا بیشتر از رفتن به دنبال مردی دیگر می خواهید خودتا را نجات دهید ‪ -‬برای آن‬
‫دسته از شما ها که براستی درصدد عوض کردن خودتان هستید‪ ٬‬گام هایی را که برای بهبودی می باید برداشت در بخش آتی‬
‫میاوریم‪.‬‬
‫‪118‬‬

‫‪.۱۰‬‬
‫راهی بسوی بهبودی‬
‫اگر کسی را توان دوست داشتن پربار و بارآور باشد‪ ٬‬خود را نیز دوست خواهد داشت؛‬

‫اگر کسی تنها بتواند آدم های دیگر را دوست داشته بدارد‪ ٬‬هرگز کسی را دوست نخواهد داشت‬

‫اریک فروم ‪ -‬هنر عشق ورزیدن‬

‫در این کتاب داستان های زیادی از روابط و دوستی های ناسالم زنان با مرد ها را آورده ایم‪ .‬همچنانکه می توان دید اغلب آنها‬
‫مانند هم است‪ ٬‬پس از خواندن آن داستان ها شاید باورتان بشود که آن روابط و دوستی ها یک بیماری می باشد‪ .‬اگر چنین باشد‪٬‬‬
‫پس راه درمان درست آن چیست؟ زنی که در چنگال آن گرفتار آمده است‪ ٬‬چگونه می تواند خود را برهاند؟ از چه راهی می‬
‫تواند از ستیز های بی پایانی که با ”وی“ دارد‪ ٬‬دل بشوید و آنها را پشت سر نهد‪ ٬‬یاد بگیرد توان خویش را در راه پربار ساختن‬
‫هستی خویش بکار برد؟ ناهمانی های زنی که آن توانایی را دارد‪ ٬‬با زنانی که نمی توانند خویشتن را از آن دام برهند در چیست‬
‫؟ از چیست که آن زنان نیروی گسستن بند های نگون بختی و بیرون آمدن از آن منجالب را ندارند؟‬

‫بی گمان شدت و وخامت بیماری یک زن در بهبود یافتن یا نیافتن وی تعیین کننده نمی باشد‪ .‬پیش از بازیافت تندرستی‪ ٬‬زنانی که‬
‫زیادی دوست دارند‪ ٬‬به کنار از جزییات خاص شرایط و سرگذشت تک تک آنها‪ ٬‬ویژگی های شخصیتی مشابه دارند‪ .‬اما زنی که‬
‫بر الگوی زیادی دوست داشتن خویش چیره شده است‪ ٬‬از زنی که پیش از آن بود زمین تا آسمان فرق می کند‪.‬‬

‫شاید تا این دم‪ ٬‬شانس یا سرنوشت بود که تعیین می کرد کدام یک از آن زنان راه برون رفت را پیدا می کند و کدام یک نمی کند‪.‬‬
‫با این همه مشاهدات من نشان داده است همه زنانی که راه برون رفت را یافته اند‪ ٬‬برای رسیدن به آنجا گام های مشخصی را‬
‫برداشته اند‪ .‬آنان افتان و خیزان‪ ٬‬بدون آنکه راهمنا و کتابچه راهنمایی داشته باشند‪ ٬‬بار ها و بارها با گامهای لرزان پیش رفته و‬
‫برگشته اند‪ ٬‬آنها لنگ لنگان توانسته اند برنامه بهبودی خویش را به سر منزل مقصود برسانند‪ ٬‬برنامه ای که سعی خواهم کرد به‬
‫طور خالصه برای تان نشان دهم چگونه بود‪ .‬بکنار از این باید بگویم که در تجربیات شخصی و حرفه ای خودم ندیده ام زنی این‬
‫گام ها را بردارد و بهبود نیابد‪ ٬‬ندیده ام زنی این گام ها را برندارد و بهبودی یابد‪ .‬اگر برداشتن آن گام ها به نظر می آید تضمینی‬
‫برای بازیافتن تندرستی است‪ ٬‬باید اذعان کرد که هست‪ .‬زنانی که آنها را دنبال می کنند‪ ٬‬بهبود خواهند یافت‪ .‬آن گام ها ساده‬
‫است‪ ٬‬اما آسان نیست‪ .‬همه آنها به یکسان اهمیت دارد و طبق زمان بندی خاصی مرتب شده است‪:‬‬

‫‪ .۱‬دنبال کمک بروید‪.‬‬

‫‪ .۲‬بهبود یافتن خودتان را در راس همه کار های تان قرار دهید‪.‬‬

‫‪ .۳‬بدنبال گروهی از همتایان خود بگردید که از شما پشتیبانی و با شما همدلی می کنند‪.‬‬

‫‪ .۴‬با تمرین های روزانه در پرورش معنویت خود بکوشید‪.‬‬

‫‪ .۵‬از مدیریت و کنترل دیگران دست بردارید‪.‬‬

‫‪ .۶‬یاد بگیرید ”مفتون و افسون“ بازی ها نشوید‪.‬‬

‫‪ .۷‬دلیری رویارویی با مشکالت و کمبود های خود را داشته باشید‪.‬‬

‫‪ .۸‬هر آنچه را نیاز دارید بیاموزید و در خود پرورش دهید دهید‪.‬‬


‫‪119‬‬

‫‪” .۹‬خودپسند“ شوید‪.‬‬

‫‪ .۱۰‬آزموده ها و آموخته های خویش را با دیگران در میان بگذارید‪.‬‬

‫اکنون یکایک این گام ها را باز و بررسی می کنیم تا ببینیم مراد از آن چیست‪ ٬‬الزمه آن چه می باشد‪ ٬‬از چه روی آن ضرورت‬
‫دارد و به چه چیز هایی داللت می کند‪.‬‬

‫‪۱.‬‬

‫بدنبال کمک بروید‬

‫معنای آن چیست‬

‫نخستین گام در رفتن به دنبال کمک می تواند هر چیزی باشد‪ ٬‬از نگاه کردن به ال به الی یک کتاب در کتابخانه ( که شهامت‬
‫فراوانی می خواهد‪ :‬گویی همه مراقب تو هستند!) گرفته تا وقت گرفتن از یک مشاور روانی‪ .‬آن گام می تواند ارتباط تلفنی با یک‬
‫خط مستقیم برای کمک باشد تا در باره آن چیزی صحبت کنید که همیشه سعی زیاد کرده اید کسی از آن بویی نبرد‪ ٬‬یا تماس با‬
‫سازمانی در محل زندگی تان باشد که در زمینه مشکالتی مشابه مشکل شما تخصص دارد‪ ٬‬حال می خواهد مشکل میخوارگی‪٬‬‬
‫گرفتاری در سیاه چال زنا‪ ٬‬کتک زدن های شوهرتان‪ ٬‬یا هر چیز دیگری باشد‪ .‬آن می تواند یافتن یک گروه خود‪-‬همیار و شهامت‬
‫شرکت در نشست های آنان باشد‪ ٬‬رفتن به کالس های آموزش بزرگساالن‪ ٬‬یا رفتن به کانونی باشد که مشکالتی مشابه مشکل شما‬
‫را درمان می کند‪ .‬حتی آن می تواند زنگ زدن به پلیس باشد‪ .‬اساسا کمک خواستن یعنی کاری کردن‪ ٬‬برداشتن گام نخست‪ ٬‬دست‬
‫یاری خواستن‪ .‬باید خوب بدانیم که دنبال کمک رفتن به این معنا نیست که با آن کار بخواهید شوهر تان را بترسانید‪ .‬کاری از آن‬
‫دست معموال تقالیی است برای باج خواهی تا او وادار شود پیرو خواست شما رفتار کند و شما هم در انظار عموم فاش نکنید که‬
‫او چه شخصیت وحشتناکی دارد‪ .‬این فکر را از مغز تان بیرون کنید‪ .‬تهدید به دنبال کمک رفتن تالش دیگریست برای براه آوردن‬
‫یا کنترل او‪ .‬یادتان باشد این کار را برای خود می کنید‪.‬‬

‫دنبال کمک گشتن چه چیز هایی می خواهد‬

‫دنبال کمک گشتن به این معناست که دست کم به طور موقت می پذیرید به تنهایی از پس آن بر نمی آئید‪ .‬می باید این واقعیت را‬
‫پذیرفته باشید که با گذشت زمان‪ ٬‬اوضاع زندگی تان بهتر نشده که هیچ‪ ٬‬بدتر شده است‪ .‬همچنان می باید پی برده باشید که علیرغم‬
‫کوشش های بی دریغی که داشتید‪ ٬‬نتوانستید از عهده آن بربیائید‪ .‬یعنی با خویشتن روراست گشته اید‪ ٬‬می پذیرید که اوضاع خیلی‬
‫خراب است‪ .‬این رو راست بودن با خویشتن هنگامی به سراغ بسیاری از ماها می آید که زیر سنگینی فشار یا فشار های زندگی‬
‫بزانو درآمده ایم و نای نفس کشیدن برای مان نمانده است‪ .‬این وضعیت معموال موقتی می باشد‪ ٬‬وقتی دوباره کارآیی خود را باز‬
‫می یابیم‪ ٬‬درست از همان جایی آغاز می کنیم که رها کرده بودیم ‪ -‬نیرومند بودیم‪ ٬‬مدیریت داشتیم‪ ٬‬کنترل می کردیم و در این راه‬
‫تنها بودیم‪ .‬به هر صورت سعی کنید به تسکین و فراغت موقت دلخوش نشوید‪ .‬اگر کتابی خواندید گام های بعدی را نیز بردارید و‬
‫با منابع کمکی که آن کتاب سفارش می کند‪ ٬‬تماس بگیرید‪ ( .‬برای مثال در پایان این کتاب فهرستی از کتاب های خوب در این‬
‫رشته را که آورده ایم‪ ٬‬بخوانید و پس از دیدن فهرست مراکز کمک‪ ٬‬که در پایان کتاب آورده شده است‪ ٬‬با آن مراکز تماس‬
‫بگیرید‪).‬‬

‫اگر با کارشناسی قرار مالقات گذاشتید‪ ٬‬سعی کنید سر دربیاورید متوجه دینامیک مسائل خاص شما هست یا نه‪ .‬مثال اگر قربانی‬
‫جنایت زنا گشته اید‪ ٬‬کسی که آموزش های ویژه در آن زمینه را ندیده یا تخصصی در آن موارد ندارد‪ ٬‬در مقایسه با یکی که در‬
‫آن خصوص اطالعات بیشتری دارد و می فهمد چه برسر شما آمده است و پیامد های آن روی شما چیست‪ ٬‬چندان کمکی نخواهد‬
‫توانست بشما بکند‪.‬‬
‫‪120‬‬

‫سعی کنید پیش کسی بروید که بتواند سوال هایی مشابه سوال های این کتاب در مورد تاریخچه زندگی پدر و مادر تان بکند‪ .‬شاید‬
‫هم بخواهید سر در بیاروید آیا درمانگر شما می پذیرد که زیادی دوست داشتن یک بیماری بسیار جدی می باشد یا با شیوه های‬
‫آورده شده در این کتاب موافق است؟‬

‫در این باره من یک تعصب شدید دارم‪ ٬‬آن هم اینستکه زن ها می باید پیش یک درمانگر زن بروند‪ .‬همه ما این تجربه را داریم‬
‫که زن بودن در این جامعه به چه معنا می باشد‪ ٬‬و این درک عمیقی در ما‪ ٬‬نسبت بهمدیگر ایجاد می کند‪ .‬بدین سان می توانیم از‬
‫وسوسه شدن به بازی‪ ٬‬در بازی های گریز ناپذیر زن ‪ -‬مرد در صورت مرد بودن درمانگر‪ ٬‬یا اگر بدشانسی آوریم و او خواست‬
‫با ما از این بازی ها بکند‪ ٬‬دوری جوییم‪.‬‬

‫اما تنها با دیدن یک زن کار بجایی نمی رسد‪ ٬‬او می باید از شیوه های بسیار موثر درمان نیز آگاه باشد‪ ٬‬با توجه به اینکه چه‬
‫عواملی در سرگذشت شما نقش بازی کرده است‪ ٬‬می باید شما را به یک گروه پشتیبانی مناسب بفرستد ‪ -‬در حقیقت می باید‬
‫شرکت در جلسات چنین گروهی را از الزامات درمان سازد‪.‬‬

‫برای نمونه من درمان یک هم‪-‬باده خوار را بگردن نمی گیرم مگر آنکه به نشست های الکلی های ناشناس برود‪ .‬هر گاه زنی پس‬
‫از دو سه نشست نخست از رفتن به آنجا خودداری کند‪ ٬‬راست و پوست کنده بهش می گویم اگر به ادامه مشاوره عالقه دارد‪ ٬‬باید‬
‫در آن جلسات شرکت کند‪ ٬‬در غیر این صورت همکاری ما پایان می یابد‪ .‬تجربه من نشان می دهد که بدون شرکت هم‪-‬باده خوار‬
‫ها در جلسات الکلی های ناشناس امیدی برای نجات آنها نیست‪ .‬این گروه از زنان که در نشست های یاد شده شرکت نمی کنند‪٬‬‬
‫الگو های نادرست رفتار خویش را رها نمی کنند‪ ٬‬طرز تفکر ناسالم پیشین را ادامه می دهند‪ ٬‬از آنرو برای بازگشت آنها از راه‬
‫رفته‪ ٬‬درمانگری به تنهایی سودی ندارد‪ .‬این هم هست که با درمان و رفتن به نشست های الکلی ها ناشناس‪ ٬‬بهبودی زودتر‬
‫بدست میاید؛ این دو خیلی خوب مکمل هم می شوند‪.‬‬

‫ازتان بخواهد به این یا آن گروه خود‪-‬همیار که برای تان مناسب است‪ ٬‬به پیوندید‪ .‬اگر چنین نکند‪ ٬‬مانند‬
‫درمانگر شما هم می باید ِ‬
‫انستکه بشما امکان می دهد از اوضاع و احوال زندگی خود گله و شکایت بکنید‪ ٬‬بی آنکه بخواهد خود شما همه کوشش خویش را‬
‫برای بهتر شدن بکار ببرید‪.‬‬

‫پس از یافتن یک درمانگر خانم خوب‪ ٬‬کار شما آنست که همراه او بمانید و سفارش های او را بکار به بندید‪ .‬اما یادتان باشد آن‬
‫الگو های رفتاری را که پس از یک عمر تمرین و ممارست یادگرفته ایم‪ ٬‬هرگز با یکی دو مشاوره ترک نخواهیم کرد‪.‬‬

‫برای کمک گرفتن باید پول خرج کرد‪ ٬‬شاید هم نه‪ .‬بیشتر دفاتر مشاورتی (روانی‪-‬م‪ ).‬با توجه به وسع مالی مراجعه کنندگان خود‪٬‬‬
‫هزینه نشست ها را کم می کنند‪ ٬‬این نیز هست که هیچ نسبت و تناسبی میان گران ترین درمانگر ها و درمان موثر وجود ندارد‪.‬‬
‫آدم های از خودگذشته‪ ٬‬مردم دوست‪ ٬‬خوب و بی ریای بسیاری در سازمانهایی با پول کم برای مردم کار می کنند‪ .‬آنچه شما می‬
‫خواهید کسی است که تجربه و تخصص کافی داشته باشد و شما احساس کنید‪ ٬‬می توانید با چنین آدمی خوب همکاری کنید‪ .‬به‬
‫احساس های خود اعتماد داشته باشید‪ ٬‬اگر الزم دانستید نخست با چند درمانگر تماس بگیرید و به بینید در میان آنها با کدام یک‬
‫می توانید بهتر کار کنید‪.‬‬

‫درمانگر ناشی و‬
‫ِ‬ ‫برای بهبودی یافتن آیه ای نیامده استکه ضرورتا می باید پیش درمانگر مشخصی بروید‪ .‬رفتن به پیش یک‬
‫ناوارد می تواند آسیب های فراوانی بزند‪ .‬اما اگر پیش کسی بروید که از بیماری عشق ورزی زیادی آگاهی دارد‪ ٬‬می تواند کمک‬
‫های بسیار ارزشمندی برای تان بکند‪.‬‬

‫دنبال کمک گشتن به این معنی نیست که حتما می باید رابطه خویش را با شریک زندگی تان ( اگر داشته باشید) قطع کنید‪ .‬الزمه‬
‫بهبودی در همه مراحل و شرایط هم آن نیست‪ .‬هرگاه از گام نخست تا گام دهم را بکار ببندید‪ ٬‬رابطه تان پابرجا می ماند‪ .‬زنهایی‬
‫که برای درمان پیش من میایند‪ ٬‬اغلب پیش از آنکه آمادگی آنرا داشته باشند‪ ٬‬می خواهند از همسران خود جدا شوند‪ ٬‬که معنی آن‬
‫یا برگشتن دوباره به همان رابطه است‪ ٬‬یا رفتن بدنبال شوهری دیگر‪ .‬پیداست که آسیب هردو یکسان خواهد بود‪ .‬زنانی که ده گام‬
‫آورده شده را دنبال کنند افق دید شان در باره ماندن یا بیرون آمدن از آن رابطه تغییر می کند‪ .‬آنها دیگر مشکل را در ماندن پیش‬
‫او یا رفتن از پیش او راه چاره درد خود نمی بینند‪ .‬جای آن را بینشی می گیرد که در آن رابطه یکی از عوامل متعددی می گردد‬
‫که در پرتو چگونه زیستن شان بررسی می شود‪.‬‬
‫‪121‬‬

‫برای چه می باید از جایی کمک خواست‬

‫ضرورت کمک خواستن از آنروست که شما پیشتر بار ها و بارها با همه توان کوشیده اید کاری بکنید‪ ٬‬اما هیچیک از کوشش‬
‫های تان راه بجایی نبرده است‪ .‬هرچند آنها کوشش های ها َگه گاه بوده و برای مدتی کوتاه گشایشی پدید آورده است‪ ٬‬اما چشم‬
‫انداز سراسری از بدتر شدن اوضاع حکایت دارد‪ .‬نکته گمراه کننده در اینجا آنست که احتماال شما حواس تان نیست خرابی تا کجا‬
‫رخنه کرده است‪ ٬‬چرا که انکار های زیادی زندگی شما را راه می برد و این بیانگر سرشت آن بیماریست‪ .‬برای مثال شمار‬
‫بسیاری از زنانی که به من مراجعه می کنند‪ ٬‬می گویند بچه های شان هیچ خبر ندارند میان آنها و شوهران شان چه می گذرد‪ ٬‬یا‬
‫ب خوابند‪ .‬این یکی از انکارهای معمو ِل محافظت از خویشتن می باشد‪ .‬چون اگر روزی آنها با‬ ‫هنگام دعوا های شبانه آنها‪ ٬‬خوا ِ‬
‫تلخ رنج و عذابی که بچه های شان از آن وضع می برند‪ ٬‬روبرو شوند‪ ٬‬احساس گناه و پشیمانی آنها را به زانو درمیاورد‪.‬‬ ‫حقیقت ِ‬
‫از سوی دیگر این انکار‪ ٬‬دیدن وخامت و حدت بیماری و دنبال کمک رفتن را‪ ٬‬که ضرورت دارد‪ ٬‬برای آنان دشوار می کند‪.‬‬
‫بیایید قبول کنید شرایط شما بسی بدتر از آنی استکه بخود اجازه دهید آنرا تائید و تعریف کنید‪ ٬‬بیماری تان بسیار پیشرفته است‪.‬‬
‫سعی کنید متوجه شوید که به درمان مناسب نیاز دارید و به تنهایی در انجام آن توفیق نخواهید یافت‪.‬‬

‫داللت های ضمنی دنبال کمک گشتن چیست‬

‫از مفاهیمی که با دنبال کمک گشتن جفت و قرین می شود‪ ٬‬یکی ترس از پاره شدن رابطه است‪ ٬‬در صورتی که رابطه ای باشد‪.‬‬
‫این ترس ضرورتا به حقیقت نمی پیوندد‪ ٬‬بشما اطمینان می دهم اگر آن گام ها را بردارید‪ ٬‬رابطه تان یا بهتر می شود یا به پایان‬
‫می رسد‪ .‬نه رابطه تان همان می ماند که بود نه خودتان همانی می مانید که بودید‪.‬‬

‫یکی دیگر از ترس های گنگ و تلویحی که با کمک خواستن همراه می شود‪ ٬‬ترس از پرده برون افتادن راز هاست‪ .‬عامل تعیین‬
‫کننده در رفتن یا نرفتن به دنبال کمک از کسی یا جایی‪ ٬‬این رنج ها و دشواری های ‪ -‬چه آزار دهنده و دلخراش‪ ٬‬چه زیان آور و‬
‫مرگبار ‪ -‬زن نیست که گریبان گیرش شده است‪ .‬آنچه در رفتن او برای کمک گرفتن از جایی‪ ٬‬تعیین کننده است‪ ٬‬میزان ترس و‬
‫گاهی نیز غرور اوست‪ ٬‬نه شدت و حدت مسائل او‪.‬‬

‫برای شمار فراوانی از زنان دست نیاز بسوی کمک گرفتن از جایی و کسی دراز کردن‪ ٬‬طبق انتخاب و خواست خود آنان نیست‪.‬‬
‫اقدام به این کار‪ ٬‬آنهم در اوضاع بسیار نگران کننده آنها‪ ٬‬مانند مخاطره کردن غیر ضروری می باشد‪ .‬وقتی از زنانی که کتک‬
‫خور شوهران شان شده اند‪ ٬‬پرسیده می شود چرا به پلیس زنگ نمی زدند‪ ٬‬پاسخ می دهند‪” ٬‬نمی خواستم او را خشمگین کنم“‪.‬‬
‫ترسی ژرف و ریشه دار از بدتر کردن اوضاع و این باور و ایقان ریشخند آمیز در آنان هست که هنوز به طریقی خواهند‬
‫توانست اوضاع را کنترل کنند‪ .‬این است آنچه که آنها را از زنگ زدن به پلیس‪ ٬‬مقامات‪ ٬‬یا سازمان ها و کسانی که می توانند‬
‫کمک شان بکنند‪ ٬‬باز می دارد‪.‬‬

‫این امر در شرایطی هم که خیلی دلخراش نیست صدق می کند‪ .‬زنی که امید باخته است‪ ٬‬به همین سادگی آن زورق را واژگون‬
‫نمی کند‪ ٬‬چرا که بی اعتنایی های شوهرش را ”خیلی هم بد نمی بیند‪ “.‬او بخود تلقین می کند که شوهرش اساسا مرد خوبی است‪.‬‬
‫هیچکدام از عیب و ایراد های زشتی را که در شوهران برخی از دوستانش می بیند‪ ٬‬ندارد‪ ٬‬پس با این خیاالت‪ ٬‬با رابطه ای که‬
‫همخوابگی از آن رخت بربسته است‪ ٬‬با ریشخندها و نیش زبان های دلسرد کننده شوهرش در برابر شور و شادی هایی که دارد و‬
‫او را سنگ روی یخ می کند‪ ٬‬با سرگرم شدن او به برنامه های ورزشی تلویزیون در آخر هفته ها و تمامی مدتی که باهم توی‬
‫خانه هستند‪ ٬‬می سازد و می سوزد‪ .‬این را نمی توان به حساب گذشت و راه آمدن آن زن گذاشت‪ .‬آن ناشی از فقدان اعتماد او به‬
‫ادامه رابطه اش در صورت ’نساختن‘ خود او ست‪ ٬‬پس به انتظار شکیب سوز برای بدست آوردن نیم نگاهی و نیمچه توجهی از‬
‫آن مرد می نشیند ‪ -‬که هرگز هم بدست نمی آورد‪ .‬از باره ای هم آن به سبب فقدان این باور است که وی شایستگی شادی و‬
‫خوشبختی بیشتری را دارد تا آنی که بدست میاورد‪ .‬این یک برداشت کلیدی در بهبودی می باشد‪ .‬آیا باور داری که شایستگی بسر‬
‫بردن در شرایطی بهتر از این را داری؟ برای بهتر شدن وضعی که در آن بسر می بری‪ ٬‬آمادگی انجام چه کار هایی را داری؟‬
‫گام آغازین را بردار‪ ٬‬از جایی کمک بگیر‪.‬‬
‫‪122‬‬

‫‪۲.‬‬

‫بهبود یافتن خود تان را در راس همه کار های تان قرار دهید‬

‫یعنی چکار باید بکنید‬

‫در اولویت نخست قرار دادن بهبودی خود یعنی آن تصمیم را بگیرید‪ ٬‬به کنار از اینکه الزمه آن چیست‪ ٬‬تصمیم می گیرید کاری‬
‫را که برای کمک بخودتان ضرورت دارد‪ ٬‬انجام دهید‪ .‬حال‪ ٬‬اگر آن برای تان گام بزرگی می باشد‪ ٬‬برای یک آن تجسم کنید‪٬‬‬
‫جهت عوض کردن او‪ ٬‬بهتر شدن او از دست زدن به چه کار ها که دریغ نمی کنید‪ .‬اکنون با همان نیرو و توان بخودتان کمک‬
‫کنید‪ .‬معجزه این کار آنستکه هرچند با آن نیرو و توان نمی توانید او را عوض کنید‪ ٬‬اما می توانید با بکار بردن همان نیرو‬
‫خودتان را عوض کنید‪ .‬پس آن توانایی را در جایی بکار ببرید که ‪ -‬برای زندگی خودتان ‪ -‬سودی دارد‪.‬‬

‫الزمه در راس همه کار های خود قرار دادن بهبودی خویش چیست‬

‫الزمه آن در خدمت تمام و کمال خویشتن بودن است‪ .‬شاید این نخستین بار در زندگی تان باشد که خودتان را مهم بشمار میاورید‪٬‬‬
‫خودی که براستی سزاوار توجه و رسیدگی کردن است‪ .‬ای بسا مبادرت به این کار برای شما آسان نباشد‪ ٬‬اگر آن سفارش هایی‬
‫را که کردم‪ ٬‬مانند حاضر شدن سر نشست ها‪ ٬‬در گروه های همیاری شرکت کردن و غیره‪ ٬‬انجام دهید‪ ٬‬در آنجا بشما کمک می‬
‫شود تا یاد بگیرید به ارزشمند بودن خود‪ ٬‬باال بردن ارزش خود و گرامی شمردن آسایش خود پی ببرید‪ .‬برای مدتی خودی نشان‬
‫دهید‪ ٬‬تا مرحله درمان آغاز شود‪ .‬پس از آن دیری نمی کشد حال تان چنان بهتر می شود که خودتان مسیر بهبودی را پی‬
‫میگیرید‪.‬‬

‫برای آسان شدن راه‪ ٬‬از آموزش دادن خویش در خصوص مشکلی که دارید کوتاهی نکنید‪ .‬برای نمونه اگر در خانواده ای الکلی‬
‫بزرگ شده اید‪ ٬‬موضوعات و کتاب هایی را که در پیوست ‪ ۳‬آورده ام بخوانید‪ .‬به سخنرانی هایی که در باره آن مسایل می شود‬
‫گوش کنید‪ ٬‬پیشرفت ها و یافته های نو در آن زمینه ها را بیاموزید‪ .‬گاه این گونه آگاهی ها سخت و دل آزار می شود‪ ٬‬اما نه بدان‬
‫سختی و دل آزاری که بسر بردن با آن الگو های رفتاری و بی خبر ماندن از چگونگی کنترلی که گذشته بر روی تان دارد‪.‬‬
‫همراه با آگاهی یافتن بیشتر‪ ٬‬فرصت هایی برای انتخاب فراهم میاید‪ ٬‬بر این منوال هرچه آگاهی تان باال می رود آزادی و گزینه‬
‫های تان بیشتر می گردد‪.‬‬

‫از الزمه های پیمودن مسیر بهبودی یکی هم داشتن آمادگی برای پیمودن آن راه تا پایان‪ ٬‬وقت و پول گذاشتن در آن راه می باشد‪.‬‬
‫اگر دیدید از صرف وقت و پول برای بهتر شدن خود رویگردان می شوید‪ ٬‬اگر گمان می برید که آن هدر دادن عمر و سرمایه‬
‫تان است‪ ٬‬بیاد بیاورید که برای پرهیز از دردی که چه با ماندن در پیش او کشیدید و چه با پایان دادن به رابطه با او‪ ٬‬چه قدر‬
‫وقت و پول گذاشتید‪ .‬می خوارگی ‪ ٬‬مصرف مواد مخدر‪ ٬‬پرخوری‪ ٬‬مسافرت برای فرار از همه آنها‪ ٬‬هزینه ها تعمیرات وسایلی‬
‫که در اوج جنون خشم و پرخاش شکسته شدند‪ ٬‬نرفتن ها سر کار‪ ٬‬خرید کادو به او برای بدست آوردن دوباره دل وی‪ ٬‬خرید کادو‬
‫برای خودتان جهت کمک به فراموشی دلخوری ها‪ ٬‬شب ها و روز ها برای وی گریستن‪ ٬‬تغافل از تندرستی خویش تا حد بیمار و‬
‫بستری شدن ‪ -‬شاید از دیدن فهرست دراز راه هایی که برای بیمار شدن و بیمار ماندن خویش وقت و پول گذاشته اید‪ ٬‬تعجب کنید‪.‬‬
‫الزمه بهبودی یافتن آنستکه بهمان میزان آمادگی سرمایگذاری روی آن نیز داشته باشید‪ .‬آن سرمایگذاری خود تضمینی است برای‬
‫دست یافتن به سود‪.‬‬

‫تعهد کامل در برابر التیام یافتن خود‪ ٬‬ازجمله کاهش بسیار چشمگیر یا دست برداشتن از مصرف الکل یا سایر مواد اعتیاد آور را‬
‫در خالل دوره درمان می خواهد‪ .‬مصرف مواد روان ‪ -‬گردان‪ ٬‬در طول این مدت‪ ٬‬جلو تجربه کامل احساسات و عواطفی را که‬
‫در شما پدید میاید‪ ٬‬می گیرد یا از شدت آنها می کاهد‪ ٬‬در صورتی که با تجربه عمیق آنهاست که بهبودی خود را‪ ٬‬که پس از‬
‫رهایش از آنها میسر می شود‪ ٬‬بدست می آورید‪ .‬ای بسا دشواری ها و ترس هایی که از تجربه کردن آن عواطف سر برمیاورد‬
‫شما را وادار کند از تندی و تیزی آنها کم کنید ( مثال با پرخوری یا دوا)‪ ٬‬اما من مصرا ً از شما می خواهم این کار را نکنید‪.‬‬
‫قسمت اعظم کار ”درمان“ هنگامی صورت می گیرد که بیرون از نشست های درمانی یا گروه هستید‪ .‬تجربه خود من با مشتری‬
‫هایم حاکی از آن استکه ارتباط هایی که در طول نشست های درمانی یا در فاصله میان آنها گذاشته می شود‪ ٬‬تنها به شرطی‬
‫پایدار می ماند که در طی این مراحل از مواد روان گردان استفاده نشود‪.‬‬
‫‪123‬‬

‫از چه روی اولویت دادن به بهتر شدن خویش ضروری می باشد‬

‫ضرورت این کار از آنروست که اگر آنرا نکنید بیمار می مانید‪ ٬‬بهتر نمی شوید و خود را سرگرم کارهایی می کنید که به بیمار‬
‫ماندن تان کمک می کند‪.‬‬

‫درست بهمان سان که یادگیری یک زبان بیگانه مستلزم شیندن آوا های نا آشنا و الگو های نو سخن گفتن می باشد که از الگوها و‬
‫شیوه های آشنا و پیشین ما فرق دارد و بدون شنیدن و آمادگی داشتن برای شنیدن آنها به طور مکرر آنرا یاد نمی گیریم‪ ٬‬راه‬
‫بهبودی نیز بهمان سان می باشد‪ .‬هر از گاهی نیمچه تمایلی برای بهتر شدن خویش نشان دادن‪ ٬‬دردی از راه های اندشیدن‪٬‬‬
‫احساس کردن و شیوه های دوستی گذاشتن هایی را که شیار های ژرف در روح و روان مان پدید آورده است‪ ٬‬دوا نخواهد کرد‪.‬‬
‫خوگیری به آنها باعث می شود آنها دوباره برگردد‪ ٬‬مگر آنکه پیوسته در درمان و مداوای آنها بکوشیم‪.‬‬

‫برای اینکه دید و بینش روشنی از آن بدست آورید‪ ٬‬می توانید فرض کنید سرطان گرفته اید و یکی بشما مژده می دهد که می توان‬
‫آنرا چاره کرد‪ .‬آمادگی پذیرفتن و تحمل همه این مراحل بهبودی را در این زمینه هم داشته باشید و راه دراز رهایی از چنگال آن‬
‫بیماری را که کیفیت زندگی تان‪ ٬‬شاید هم خود زندگی تان را تباه می کند‪ ٬‬با گام های استوار به پیمایید‪.‬‬

‫داللت های ضمنی اولویت دادن به بهبود خویش چه چیز هایی می باشد‬

‫دیدار های تان با درمانگری که دارید یا رفتن به نشست های گروه در جایگاه نخست می باشد‪ .‬آنها را مقدم بر موارد زیرین می‬
‫شمارید‪:‬‬

‫٭دعوت برای نهار یا شام از سوی مردی که در زندگی تان است‪.‬‬

‫٭دیدار با آن مرد یرای صحبت با وی روی پاره ای مسائل‪.‬‬

‫٭نرفتن به نشست ها و جلسات برای در امان ماندن از انتقاد یا خشم او‪.‬‬

‫٭خوش حال کردن او ( یا هرکس دیگر)؛ گرفتن اجازه (او یا هر کس دیگر)‪.‬‬

‫٭رفتن به مسافرت برای آسودن و فرار از همه دردسر ها ( تا برگردید و با شرایط بدتر از پیش بسازید‪).‬‬

‫‪۳.‬‬

‫بدنبال گروهی از همتایان خود بگردید که از شما پشتیبانی و با شما همدلی می کنندد‬

‫معنای آن کار چیست‬

‫پیدا کردن یک گروه پشتیبانی از همتایان خود که درک مان می کند کمی سعی و همت می خواهد‪ .‬اگر با یک الکلی رابطه داشتید‬
‫یا هنوز دارید‪ ٬‬بروید به نشست های الکلی های ناشناس؛ اگر فرزند یک الکلی یا مصرف کننده مواد مخدر دیگری هستید‪ ٬‬بروید‬
‫به نشست های کودکان بزرگسال الکلی های ناشناس؛ اگر قربانی زنا هستید‪ ٬‬به نشست های دختران بهم پیوسته بروید (چه پدر‬
‫تان حالت تهاجم داشته یا نه‪ ٬‬جای شما در آن گروه است)؛ اگر قربانی خشونت هستید‪ ٬‬برای یافتن گروه پشتیبان مناسب بهتر است‬
‫با پناهگاه های زنان ستم کشیده در منطقه خود تماس بگیرید‪ .‬اگر می بینید هیچکدام از گروه های یاد شده به درد شما نمی خورد‬
‫یا گروه ویژه ای که نیاز های شما را برآورده کند‪ ٬‬در منطقه شما نیست‪ ٬‬به گروه زنانی به پیوندید که به مساله وابستگی عاطفی‬
‫زنان به مرد ها می پردازند یا گروهی برای خود جور کنید‪ .‬در پیوست شماره یک می توانید رهنمود هایی را که برای راه‬
‫انداختن گروه خود آورده ایم‪ ٬‬بخوانید‪.‬‬
‫‪124‬‬

‫چنین نیست که گروه همتایان دسته ای از زنان می باشند که هر از چندی گرد هم میایند و در باره رفتار های دل آزار مرد ها با‬
‫هم گپ می زنند‪ .‬گروه جایی استکه می باید روی بهبود خویش کار شود‪ .‬در آنجا روی تراما های (پیشامد های دلخراش) گذشته‬
‫گفتگو می شود‪ ٬‬اما اگر دیدید کسانی داستان های بی سر و ته می گویند که بیش از نیمی از آنها‪” ٬‬اون گفت ‪ ...‬منهم گفتم ‪“....‬‬
‫می باشد‪ ٬‬یا طرف سوراخ دعا را گم کرده است یا آن گروه بدرد شما نمی خورد‪ .‬همدردی تنها‪ ٬‬کمکی به بهبودی نمی کند‪ .‬یک‬
‫گروه پشتیبانی خوب گروهی استکه در خدمت بهبودی یافتن همه شرکت کنندگانی استکه برای بهتر شدن خود در آنجا گرد آمده‬
‫اند‪ ٬‬تنی چند از اعضای آن به درجاتی بهبودی یافته اند و می توانند اصولی را که بکمک آنها توانستند گلیم شان را از آب بیرون‬
‫بکشند‪ ٬‬با تازه وارد ها در میان نهند‪ .‬این چنین گروه ها را سازمان الکلی های ناشناس بهتر از جاهای دیگر سازماندهی می کند‪.‬‬
‫چه می خوارگی زندگی تان را تباه کرده باشد چه نه‪ ٬‬بد نیست در یکی دو‪ ٬‬یا چند نشست آن شرکت کنید و به بینید اصول بهبودی‬
‫را چگونه بکار می برند‪ .‬آنها برای همه ما ها‪ ٬‬به کنار از این که شرایط گذشته یا اکنون مان چیست‪ ٬‬کم و بیش یکی هستند‪.‬‬

‫یک گروه پشتیبانی چه چیز هایی می باید داشته باشد‬

‫در یک گروه پشتیبانی از شما خواسته می شود پیش از آنکه نتیجه بگیرید گروه یاد شده بدرد شما نمی خورد‪ ٬‬با خود و با گروه‬
‫پیمانی ببندید‪ ٬‬که نخست در شش نشست آن شرکت می کنید‪ .‬این امر از آنرو ضرورت دارد که برای دیدن و احساس کردن خود‬
‫به عنوان بخشی از گروه‪ ٬‬برای آشنا شدن با زبان و اصطالحات گروه‪ ٬‬برای داشتن احساس فرایند بهتر شدن‪ ٬‬بهمان مقدار وقت‬
‫نیاز دارید‪ .‬اگر به نشست های الکلی های ناشناس می روید‪ ٬‬که در هر هفته چندین گردهمایی دارند‪ ٬‬کوشش کنید در جلسات روز‬
‫های مختلف آن حضور داشته باشید‪ .‬گروه های متفاوت ویژگی های متفاوت دارند‪ ٬‬هرچند ریخت و الگوی آنها مانند هم است‪.‬‬
‫سعی کنید یکی دو گروه پیدا کنید که احساس می کنید برای تان مناسب تر می باشد‪ ٬‬آنگاه بچسبید به آن‪ ٬‬هر گاه احساس کردید‬
‫نیاز دارید‪ ٬‬بروید دنبال گروه های کمکی‪.‬‬

‫یکی از ضرورت ها‪ ٬‬حضور منظم در جلسات است‪ .‬هرچندان هم بودن شما در آنجا برای سایرین اهمیت داشته باشد‪ ٬‬حضور‬
‫شما در درجه اول به نفع خودتان می باشد‪ .‬برای دریافت آنچه که گروه عرضه می کند‪ ٬‬ناگزیر از بودن در آنجا می باشید‪.‬‬

‫در حالت ایده آل‪ ٬‬تا حدودی به گروه اعتماد خواهید یافت‪ ٬‬حتی اگر آنهم نشد‪ ٬‬می توانید خود تان با گروه صادق باشید‪ ٬‬در باره‬
‫عدم اعتماد خویش به دیگران‪ ٬‬به گروه‪ ٬‬به فرایند بهبودی‪ ٬‬با آنها صحبت کنید؛ این چیز خنده دار یست که تا یکی از شرکت‬
‫کنندگان به گروه اعتماد می کند‪ ٬‬کم کم آن اعتماد افزایش می یابد‪.‬‬

‫یک گروه پشتیبانی متشکل از همتایان از چه روی ضرورت دارد‬

‫با فزونی گرفتن کسانی که داستان ها و سرگذشت های شان را با گروه در میان می گذارند‪ ٬‬شما نیز خود را در داستان ها آنها‬
‫می بینید‪ ٬‬بدین سان آنان کمک تان می کنند تا آنچه را از راه دادن به خودآگاهی خویش جلو گیری کرده اید‪ ٬‬به یاد بیاورید ‪ -‬هم‬
‫احساس ها و هم رویداد ها را‪ .‬در این رهگذر با خویشتن بیشتر پیوند می یابید‪.‬‬

‫آن دیگران یکی می یابید و آنان را به رغم عیوب و اسرار شان می پذیرید‪٬‬‬‫هرچه بیشتر رویداد های کوچک زندگی تان را با از ِ‬
‫برای پذیرفتن احساس ها و خصایل خویش توان و آمادگی بیشتر بدست میاورید‪ .‬بدین ترتیب پذیرفتاری خویشتن که برای بهبود‬
‫یافتن اهمیت زیادی دارد‪ ٬‬جوانه می زند‪ .‬هنگامی که احساس کنید آماده شده اید و وقت آن رسیده است‪ ٬‬شما هم گوشه هایی از‬
‫سرگذشت و تجربه خود را با هم گروهی ها در میان می گذارید و با این گام راه را برای راستگویی و درستکاری بیشتر‪ ٬‬نیز‬
‫راز داری کمتر باز می کنید‪ .‬با هر گامی که برمیدارید ترس تان فرو می ریزد‪ .‬از سوی دیگر با مشاهده پذیرفتاری گروه نسبت‬
‫به آنچه برای خودتان غیرقابل قبول بود‪ ٬‬خویشتن ‪ -‬پذیری شما فزونی می گیرد‪.‬‬

‫به مرور ایام متوجه می شوید سایرین در زندگی خویش از تکنیک هایی استفاده می کنند که کارآیی دارد‪ ٬‬پس شما نیز از آنها‬
‫بهره میگیرید‪ .‬همچنین خواهید دید که مردم کار های بیهده ای هم می کنند‪ ٬‬پس از خطا های آنان نیز می آموزید‪.‬‬

‫در کنار همدلی ها و به اشتراک گذاشتن تجربیاتی که گروه عرضه می کند‪ ٬‬در آن جا بگو و بخند هم هست که در بدست آوردن‬
‫دوباره سالمتی خود اهمیت فراوانی دارد‪ .‬لبخند های حاکی از درک تالشی دیگر برای تسلط یافتن روی یک شخص دیگر‪٬‬‬
‫تشویق های پر شور برای کسی که از یک مانع مهم دیگر گذشته است‪ ٬‬خنده های شاد و بلند‪ ٬‬راه و روش های ویژه هر کس ‪-‬‬
‫همه التیام بخش می باشد‪.‬‬
‫‪125‬‬

‫کم کم خودتان را جزیی از گروه می بینید‪ ٬‬این برای همه کسانی که از خانواده های ناکارآمد میایند اهمیت گزاف دارد‪ ٬‬برای این‬
‫که آنان با احساس تنهایی و انزاوای شدید بزرگ شده اند‪ .‬بودن در میان کسانی که تجربیات شما را درک می کنند و خود‪ ٬‬آنها را‬
‫ب یکی بودن را می دهد‪ ٬‬احساسی که بدان نیاز دارید‪.‬‬ ‫آزموده اند‪ ٬‬احساس امنیت و خو ِ‬

‫یافتن و پیوستن به گروه همتایان به معنی چه چیز های دیگری می تواند باشد‬

‫راز از پرده برون می افتد‪ .‬درست است‪ ٬‬همه کس آنرا نمی دانند‪ ٬‬شمار اندکی از آن آگه می شوند‪ .‬شما وارد نشست سازمان‬
‫الکلی های ناشناس می شوید‪ ٬‬برداشت خاموش آنهایی که رفت و آمد شما را به آنجا می بینند‪ ٬‬این استکه یک وقتی‪ ٬‬یک جایی با‬
‫می و میخوارگی گرفتاری داشته اید‪ .‬اگر در سازمان دختران بهم پیوسته پیدای تان شد‪ ٬‬آنهایی که در آنجا هستند پی می برند که‬
‫کم و بیش قربانی تقرب جنسی نا مناسب از سوی کسی شده اید که به او اعتماد داشتید ‪ ...‬و‬

‫ترس از اینکه دیگران خواهند دانست‪ ٬‬بسیاری از ما ها را از دریافت کمکی که می تواند زندگی و روابط مان را نجات دهد‪٬‬‬
‫بازداشته است‪ .‬یادتان باشد‪ ٬‬حضور شما در آن جلسات و بحث هایی که در آن ها می شود‪ ٬‬هیچگاه به بیرون درز پیدا نمی کند‪.‬‬
‫به حریم خصوصی شما احترام گذاشته می شود و از آن محافظت می گردد‪ .‬اگر در گروهی هستید که آن رفتار ها آنها رعایت‬
‫نمی شود‪ ٬‬دنبال گروهی بگردید که در آنها رعایت می شود‪.‬‬

‫از سوی دیگر‪ ٬‬با یکبار رفتن هم دیگران می دانند که شما مشکلی دارید‪ .‬خوشبختی اینجاست که‪ ٬‬با خواندن کتاب تا به اینجا‪ ٬‬می‬
‫توانید ببینید از طریق درمیان گذاشتن اسرار تان با تنی چند‪ ٬‬بویژه کسانی که‪ ٬‬آنها هم همان گرفتاری های شما را دارند‪ ٬‬کمی از‬
‫انزوای خود بیرون میایید‪.‬‬

‫‪۴.‬‬

‫با تمرین های روزانه در پرورش معنویت خود بکوشید‬

‫معنای این کار چیست‬

‫این کار برای آدم های مختلف معانی مختلف دارد‪ .‬برای برخی از شما ها چنان زننده و بیزاری آور استکه که دل تان می خواهد‬
‫آنرا نبینید و از روی آن پله بپرید‪ .‬شما اهل این چیز ها نیستید‪ .‬برای شما‪ ٬‬ینگونه سرگرمی ها بچگانه و خام اندیشانه است‪ ٬‬شما‬
‫خویشتن را عاقل تر از آنی می بینید که دم تان الی این تله ها گیر کند‪.‬‬

‫شمار دیگری از شما ها احتماال با خدایی راز و نیاز می کنید که گوش شنوا ندارد‪ .‬به خدای خود گفته اید که مشکل کجاست و‬
‫ازش چه می خواهید‪ ٬‬اما آب از آب تکان نخورده است و همچنان بدبختی می کشید‪’ .‬شاید هم پس از آنهمه راز و نیاز و گذشت‬
‫آنهمه ماه ها و سالها بی آنکه او کمکی بکند‪ ٬‬خشمگین هستید و از امید بستن به او دلسرد شده اید‘ گمان می برید خدا شما را از‬
‫یاد برده و از خود می پرسید برای کدامین گناه آن قدر زجر تان می دهد‪.‬‬

‫چه به خدا باور داشته باشید چه نه‪ ٬‬اگر هم داشته باشید‪ ٬‬چه با او راز و نیاز کنید و چه نه‪ ٬‬باز می توانید این گام را بکار ببندید‪.‬‬
‫رشد دادن معنویت خود تا حدود زیادی به این معناست که هر طریقتی را که بخواهید می توانید در پیش گیرید‪ .‬حتی اگر خدا‬
‫ناگرای ‪ ٪ ۱۰۰‬باشید‪ ٬‬می توانید از پیاده روی در تنهایی‪ ٬‬در گوشه خلوتی از جنگل‪ ٬‬از تحسین غروب آفتاب یا پدیده های طبیعی‬
‫دیگر لذت ببرید‪ .‬مراد از این گام هر آن چیزی استکه می تواند شما را به فراسوی مرز های چیز ها ببرد‪ .‬می توانید خودتان‬
‫بگردید و ببینید چه چیزهایی برای تان آرامش و صفای درونی میاورد‪ ٬‬برای تمرین آن دست کم نیم ساعت در روز وقت بگذارید‪.‬‬
‫هیچ اهمیتی ندارد که زندگی تان چه قدر‪ ٬‬دل آزار گشته است‪ ٬‬این گام آرام تان می کند و برای تان آسودگی درون می آورد‪.‬‬

‫اگر خود را در پناه نیرویی باالتر کشیده اید‪ ٬‬شاید رفتاری کنید که انگار به آن باور دارید‪ ٬‬هر چندان هم به آن اعتقادی نداشته‬
‫باشید‪ .‬واگذار کردن آنچه از توان تان خارج است‪ ٬‬به نیرویی بزرگتر از خویشتن‪ ٬‬آرامش و دلگرمی فراوان میاورد‪ .‬اگر احساس‬
‫می کنید با این گام به میدانی سوق داده می شوید که دل تان رضا نمیدهد‪ ٬‬می توانید بجای نیروی برتر از نیروی پشتیبانی همتایان‬
‫خود بهره ببرید‪ .‬بدون شک نیروی گروه از نیروی تک تک شما ها برتر است‪ .‬از کل گروه‪ ٬‬از توانایی ها و حمایت آن بهره‬
‫بگیرید‪ ٬‬با خود پیمان ببندید هر آن دیدید سیل مشکالت بنیان کن می شود از کسی که به او اعتماد دارید‪ ٬‬کمک بگیرید و بدانید که‬
‫تنها نیستید‪.‬‬
‫‪126‬‬

‫اگر ایمان تان فعال است‪ ٬‬مرتبا پرستش و دعا می کنید‪ ٬‬رشد معنویات تان می تواند به این معنی باشد که باور کنید هرچه در‬
‫زندگی تان پیش می آید‪ ٬‬دالیل و نتایج خود را دارد و بی حکمت نیست! پس کار ها و سرنوشت شوهر تان نیز دست خداست نه‬
‫دست شما‪ .‬در جاها و اوقاتی که سکوت و سکون هست نیایش و راز و نیاز کنید‪ ٬‬از خدای خود بخواهید راهنمایی تان کند زندگی‬
‫تان را چگونه پیش ببرید و دست از سر نزدیکان خود بردارید تا آنها هم زندگی خودشان را بکنند و آرامش داشته باشند‪.‬‬

‫رشد معنویت هر کسی‪ ٬‬گذشته از این که چه دین و آئینی دارد‪ ٬‬اساسا به معنی رها کردن خواست‪-‬خود‪ ٬‬سرسختی خود برای پیش‬
‫بردن امور و جریانات بدان صورت که آرزوی اوست‪ ٬‬می باشد‪ .‬بجای آن می باید پذیرفت که شاید در شرایط مشخصی نتوانید‬
‫تشخیص دهید چه چیزی برای خودتان یا نزدیکان تان خوب است‪ .‬شاید نتایج و راه حل هایی باشد که به مخیله شما خطور نکرده‬
‫است‪ ٬‬شاید آن نتیجه ای که همیشه از آن می ترسیدید و سعی داشتید جلوش را بگیرید‪ ٬‬برای بهتر شدن کارها و اوضاع ضرورت‬
‫داشته باشد‪ .‬باور داشتن به خواست خویش از باره ای همه فن حریف دانستن خود است‪ .‬دست کشیدن از خواست خویش یعنی‬
‫درنگ کردن‪ ٬‬آمادگی داشتن برای راهنمایی شدن خویش‪ .‬آن به معنی رها کردن همه ترس ها (همه و نه ”در آن صورت چی“‬
‫ها)‪ ٬‬همه ناامیدی ها (همه و نه ”فقط به شرط ‪ “...‬ها) و جایگزین ساختن آنها با اظهارات و افکار مثبت در خصوص زندگی‬
‫خود می باشد‪.‬‬

‫رشد معنویت چه چیز هایی می خواهد‬

‫رشد معنویت‪ ٬‬خواستن و اراده می خواهد‪ ٬‬نه ایمان‪ .‬اغلب ایمان قرین اراده می شود‪ .‬اگر نخواهید ایمان داشته باشید احتماال آنرا‬
‫هم بدست نمی آورید‪ ٬‬با این همه می توانید آرامش و صفای درونی بیشتر از قبل داشته باشید‪.‬‬

‫رشد معنویت خویش از جمله مستلزم اظهارات قطعی برای ترک الگوهای قدیم افکار و احساسات مان و جایگزین ساختن آنها می‬
‫باشد‪ .‬چه به نیرویی در باال باور داشته باشید چه نه‪ ٬‬اظهارات یاد شده می تواند زندگی تان را دگرگون سازد‪ .‬برخی از آنها را که‬
‫در پیوست ‪ ۴‬آورده ام می توانید بکار ببرید‪ ٬‬یا بهتر از آن‪ ٬‬اظهارات خود را بسازید‪ .‬آن ها را مثبت بسازید و در سکوت تکرار‬
‫کنید‪ ٬‬یا اگر امکان داشت بلند بلند بگویید‪ ٬‬هر طور که می خواهید‪ .‬برای این که نمونه ای داشته باشید یکی را میاورم‪” :‬دیگر‬
‫زجر نمی کشم‪ .‬زندگیم مملو از شادی‪ ٬‬کامیابی و سرشاریست‪“.‬‬

‫از چه روی رشد معنویت شما ضرورت دارد‬

‫بدون رشد معنویت‪ ٬‬می توان گفت رها کردن تسلط روی دیگران و راه بردن آنها غیر ممکن می نماید‪ ٬‬همین طور تداوم باور به‬
‫این که همه چیز پیرو خواست و نظر شما پیش خواهد رفت‪.‬‬

‫ورزیدگی معنوی آرام تان می سازد‪ ٬‬کمک می کند دیدگاه تان از قربانی بودن‪ ٬‬به دیدگاهی متعالی ارتقا یاید‪.‬‬

‫پرورش معنویت سرچشمه نیروزایی در شرایط بحرانی بشمار میاید‪ .‬هنگامیکه احساس ها و شرایط توان فرسا می گردد‪ ٬‬به‬
‫منبعی بزرگتر از خویشتن نیاز پیدا می کنید تا به آن پناه برید‪.‬‬

‫بدون پرورش معنویت خویش نمی توانید از خواست‪-‬خویش دست بکشید‪ ٬‬و بدون آن نیز برداشتن گام بعدی برای تان میسر‬
‫نخواهد گشت‪ .‬پس توانایی امتناع از اداره کردن و تسلط داشتن روی مردی را که در زندگی تان است‪ ٬‬بدست نمی آورید‪ ٬‬چرا که‬
‫هنوز گمان می برید آن وظیفه شماست‪ .‬چون نیرویی باالتر از خود نمی بینید‪ ٬‬نمی توانید کنترل زندگی او را به نیرویی باالتر از‬
‫خودتان بسپارید‪.‬‬

‫مفهوم ضمنی پرورش معنویت خویش چیست‬

‫ت راست و ریست کردن همه چی ِز مردی که در زندگی تان است‪ ٬‬کنترل‬


‫مفهوم ضمنی آن برداشته شدن بار بسیار سنگین مسئولی ِ‬
‫او و پیشگیری رویداد های فاجعه بار از دوش شما می باشد‪.‬‬
‫‪127‬‬

‫شما ابزار هایی برای رسیدن به آرامش در اختیار دارید‪ ٬‬پس نیازی نیست که آدم های دیگر را با دوز و کلک به انجام کارهایی‬
‫وادار کنید که خود می خواهید‪ ٬‬یا چون از آنی که هست خوش تان نمی آید‪ ٬‬در صدد عوض کردن او بر می آئید‪ .‬هیچکس مجبور‬
‫نیست برای خوشایند بودن شما‪ ٬‬خود را عوض کند‪ .‬به یمن دسترسی تان به پرورش روحی و معنوی خویش‪ ٬‬می توانید زندگی و‬
‫شادی های تان را در اختیار خود داشته باشید و نگذارید آنها دستخوش افت و خیز های چگونگی رفتار های دیگران گردد‪.‬‬

‫‪۵.‬‬

‫از کنترل و مدیریت او دست بردارید‬

‫آن به چه معنی است‬

‫دست برداشتن از راه بردن و کنترل او به معنی کمک و راهنمایی نکردن به او می باشد‪ .‬بیایید فرض کنید آن آدم بالغ که‬
‫راهنمیایی و کمکش می کنید‪ ٬‬به اندازه خود شما عُرضه یافتن کار‪ ٬‬خانه‪ ٬‬درمانگر‪ ٬‬نشست های الکلی های ناشناس یا هر چیز‬
‫دیگری را مانند شما دارد‪ .‬شاید او به اندازه شما برای یافتن آن چیز ها‪ ٬‬یا حل مشکالت خود انگیزه ندارد‪ .‬اما وقتی ما مسئولیت‬
‫حل مشکالت او را بر دوش خود می گیریم‪ ٬‬دیگر برای او مسئولیتی در برابر زندگی خود نمی ماند‪ .‬مسئولیت آسایش او را شما‬
‫بر دوش گرفته اید‪ ٬‬پس چون تالش هایی که شما از جانب وی به عمل آورده اید با شکست مواجه می شود‪ ٬‬آنی که می باید‬
‫سرزنش گردد‪ ٬‬شما هستید‪.‬‬

‫بگذارید نمونه ای از چگونگی کارکرد آن بیاورم‪ :‬پیوسته از سوی دوست دختر ها یا همسران مردانی بمن تلفن می شود‪ ٬‬که می‬
‫خواهند برای آنها قرار مالقات بگیرند‪ .‬من همیشه پافشاری می کنم که خود آن مرد ها برای گرفتن وقت مالقات زنگ بزنند‪ .‬اگر‬
‫کسی که می خواهد مشتری من بشود‪ ٬‬انگیزه ای برای گزینش درمانگر خود و قرار با وی ندارد‪ ٬‬چگونه می خواهد در نشست‬
‫های درمانی بنشیند و روی بهتر شدن خود کار کند؟ پیشتر ها که تازه کار بودم‪ ٬‬این گونه تلفن ها را که از سوی دوست دختر ها‬
‫و همسران آنها می شد‪ ٬‬می پذیرفتم‪ ٬‬اما پس از چندی دیدم همان ها زنگ میزدند و می گفتند‪ ٬‬نظر اش در باره مراجعه به‬
‫درمانگر عوض شده است یا نمی خواهد پیش یک درمانگر زن برود‪ ٬‬یا می خواهد پیش درمانگری برود که در زمینه های دیگر‬
‫کارشناسی دارد‪ .‬سپس آنها از من می پرسیدند‪ ٬‬می توانم کسی دیگر را به آنان معرفی کنم که بتوانند از او یک قرار مالقات برای‬
‫وی بگیرند‪ .‬کم کم یاد گرفتم دیگر از آن کار ها نکنم‪ ٬‬بجای آن از آن همسران یا دوست دختر ها بخواهم برای مسائل خود بیایند‬
‫به دیدن من‪.‬‬

‫اداره امور و کنترل او را متوقف کردن به معنای ول کردن تشویق و تمجید او نیز هست‪ .‬احتمال زیاد دارد شما از این راه وارد‬
‫می شوید تا او کاری را بکند که شما دوست دارید‪ ٬‬از آنرو آنها نیز از زمره ابزار های پاپوش دوزی بشمار میاید‪ .‬تشویق و‬
‫تمجید‪ ٬‬دوست و همسایهٔ هل دادن و فشار آوردن می باشد‪ ٬‬با دست یازیدن به این کار‪ ٬‬در واقع دوباره می خواهید زمام امور‬
‫زندگی وی را در کف خویش بگیرید‪ .‬دمی درنگ کنید و از خود بپرسید چرا از کاری که وی کرده است‪ ٬‬من ستایش می کنم؟ ایا‬
‫این کار را برای باال بردن احترام به خویشتن او می کنم؟ آیا می خواهم خرش کنم؟ آیا می خواهم یاد بگیرد کار هایی را که من‬
‫خوشم میاید بکند؟ در آن صورت راهش می برم‪ .‬اگر آن برای نشان دادن احساس سربلندی تان به او باشد‪ ٬‬در آن صورت باری‬
‫بردوش وی می نهید‪ .‬اجازه بدهید یادبگیرد خودش از دستاورد های خود احساس سربلندی بکند‪ .‬وگرنه احتماالً نقش مادر او را‬
‫بازی خواهید کرد‪ ٬‬که زیاد خوشایند نیست‪ .‬نه او به مادر دیگری نیاز دارد ( هر قدر هم مادرش بد بوده باشد)‪ ٬‬نه شما بخواهید او‬
‫بچه تان بشود‪.‬‬

‫آن به معنی نگاه نکردن است‪ .‬توجه نکردن است به هر آنچه او می کند تا سرگرم زندگی خودش شود‪ .‬ای بسا بعضی وقت ها که‬
‫می خواهید دست از کنترل و تسلط بردارید‪ ٬‬شریک زندگی تان رفتاری کند که احساس کنید هرچه پیش آمد مسئول آن شما هستید‪.‬‬
‫امکان دارد اوضاع او به یکباره خراب شود‪ .‬کاری بکار او نداشته باشید‪ ٬‬او خودش باید از پس مشکالت خویش برآید‪ ٬‬نه شما‪.‬‬
‫بگذارید مسئولیت کامل مسائل خود و افتخار حل آنها را‪ ٬‬او خود به عهده گیرد‪ .‬شما درگیر آن کار ها نشوید‪( .‬اگر سرتان به‬
‫زندگی و پرورش معنویت خود تان گرم باشد‪ ٬‬به راحتی می توانید نگاه تان را از او برگردانید‪).‬‬

‫آن به معنی کَنده شدن است‪ .‬برای کنده شدن می باید خود را از احساس ها‪ ٬‬بویژه کارهای او و پیامد ها آنها جدا سازید‪ .‬برای‬
‫کنده شدن می باید به او اجازه دید خودش مسئول کارهایش باشد و پیامد های آنها را بچشد‪ ٬‬با هر دردی به دادش نرسید‪ .‬می‬
‫توانید نگرانش باشید‪ ٬‬اما پرستار و له له او نشوید‪ .‬همچنان که خودتان راه خود را می یابید‪ ٬‬بگذارید او نیز راه خود را بیابد‪.‬‬
‫‪128‬‬

‫الزمه متوقف کردن مدیریت و کنترل او چیست‬

‫الزمه آن کار این است که نه به او چیزی بگویی و نه برایش کاری بکنی‪ .‬این یکی از کار های بسیار دشوار بر سر راه بهبودی‬
‫تان می باشد‪ .‬هنگامی که زندگی او از دست شما در رفته است و همه هستی شما فریاد میزند راهنمائی و کمکش کن‪ ٬‬به یاریش‬
‫بشتاب‪ ٬‬بهش دلگرمی بده و هر کاری از دست تان برمیاید بکن‪ ٬‬بهتر است یاد بگیرید کاری نکنید‪ ٬‬آرام بمانید‪ ٬‬به احترام آن‬
‫شخص بگذارید خود وی با آن مشکل پنجه درافکند و شما پهلوان بازی درنیاورید‪.‬‬

‫الزمه آن دست برداشتن از همه مداخالت بی جا‪ ٬‬رویاروی شدن با ترس های خودتان در صورت اتفاق افتادن چیزی به او و‬
‫روابط شما می باشد ‪ -‬و پس از آن پرداختن به ریشه کن کردن آن ترس هاست تا راه بردن او‪.‬‬

‫الزمه آن پی گیری پرورش معنویت تان می باشد تا در صورت تسلط ترس از پای درنیائید‪ .‬رشد معنویت تان به خصوص موقعی‬
‫به درد تان می خورد که یاد می گیرید از اداره همه امور خود را کنار بکشید‪ .‬وقتی از کنترل زندگی کسانی که نزدیک تان هستند‬
‫دست برمیدارید‪ ٬‬احساسی به شما دست می دهد که گویی از پرتگاهی سرنگون می شوید‪ .‬احساس از دست دادن اختیار خویش‪٬‬‬
‫هنگامی که اختیار دیگران را بخود شان واگذار می کنید‪ ٬‬می تواند ترسناک باشد‪ .‬تمرین هایی که برای رشد معنویت می باشد‪٬‬‬
‫در این خصوص می تواند کمک تان بکند‪ ٬‬چرا که بجای رها کردن آنها در فضای خالی و پوچ‪ ٬‬می توانید کنترل آنهایی را که‬
‫دوست شان دارید به نیروئی باالتر بسپارید‪.‬‬

‫الزمه آن داشتن نگاهی تیزبین به آنچه هست می باشد تا آنی که امیدواریم بشود‪ .‬با دست شستن از مدیریت و کنترل کردن‪ ٬‬از این‬
‫ایده هم دست می شوئید که ”اگر عوض بشود خوشحال می شوم‪ “.‬شاید او هیچگاه عوض نشود‪ .‬می باید دست از سر او بردارید‪.‬‬
‫می باید یادبگیرید خودتان خوشحال باشید‪ ٬‬هر طور که می خواهید‪.‬‬

‫به چه دلیل متوقف ساختن مدیریت و کتنرل او ضرورت دارد‬

‫تا مادام که همه توان و حواس خود را برای عوض کردن کسی می کنید که روی او قدرتی ندارید ( هیچکدام از ما ها قدرت‬
‫تغییر دادن کس دیگری را به جز خویشتن نداریم)‪ ٬‬نمی توانید توان خود را برای بهتر شدن خویش بکار ببرید‪ .‬بدبختانه انگیزه‬
‫عوض کردن یکی دیگر در ما شور و شوق زیادی ایجاد می کند تا عوض کردن خودمان‪ ٬‬از آنرو تا زمانی که به ایده تغییر دادن‬
‫یکی دیگر چسبیده ایم‪ ٬‬نخواهیم توانست روی مورد دوم کار کنیم‪.‬‬

‫بیشتر ناامیدی ها و خودخوری های شما ناشی از مساعی تان برای مدیریت و کنترل چیزی می باشد که در توان تان نیست‪ .‬به‬
‫همه آن کوشش ها و تقال های خود بیاندیشید‪ :‬سخنرانی ها پایان ناپذیر‪ ٬‬عجز و التماس ها‪ ٬‬تهدید ها‪ ٬‬رشوه دادن ها‪ ٬‬شاید هم‬
‫اِعمال خشونت ها‪ ٬‬همه این کوچه ها را رفته اید‪ ٬‬اما فرجی حاصل نشده است‪ .‬به یاد بیاورید هر بار پس از ناکام ماندن کوشش‬
‫های تان‪ ٬‬چه احساسی داشتید؛ هر بار گرامیداشت خویشتن و اعتماد به خویشتن در شما ته می کشید‪ ٬‬نگران و دلواپس می گشتید‪٬‬‬
‫توان درباخته‪ ٬‬وامانده می شدید و خشم سراپای هستی تان را می گرفت‪ .‬تنها راه برون رفت از آن تنگنا ها رها کردن تالش برای‬
‫کنترل و تسلط روی کسی استکه در توان تان نیست ‪ -‬او و زندگی او‪ .‬ا‬

‫در نهایت می باید از آن تالش ها دست برداشت چونکه او با فشار های شما تغییر پذیر نیست‪ .‬با کاری که شما می کنید‪ ٬‬آنچه می‬
‫باید مشکل او بشمار آید‪ ٬‬اندک اندک به نظر می رسد مشکل شماست‪ ٬‬شما هم به طریقی بدان متصل می شوید‪ ٬‬در صورتی که‬
‫تنها راه‪ ٬‬کندن خود از اوست‪ .‬حتی اگر او بشما قول دهد بعضی کارهایش را تغییر خواهد داد‪ ٬‬تا با وی بمانید‪ ٬‬مطمین باشید که‬
‫به احتمال زیاد پس از مدتی آش همان خواهد بود و کاسه همان‪ ٬‬اکثر اوقات نیز پس از برگشت وی به عادت قدیم‪ ٬‬همه کاسه و‬
‫کوزه ها سر شما خواهد شکست‪ .‬یادتان باشد اگر او به خاطر گل روی شما رفتاری را ترک کند‪ ٬‬گناه از سرگیری آنرا نیز در‬
‫شما خواهد ُجست‪.‬‬

‫نمونه‪ :‬دو دوست جوان به دفتر من آمده اند‪ .‬یکی از آنها را افسری که به قید التزام و تقید به حسن رفتار آزاد کرده‪ ٬‬پیش من‬
‫فرستاده است‪ .‬در واقع آمدن او بخاطر تخطی از قانون‪ ٬‬جرائم ناشی از مصرف الکل و مواد می باشد‪ .‬آن یکی دوست دختر‬
‫اوست و برای آن آمده استکه نمی گذارد وی تنهائی جایی برود‪ ٬‬تر و خشک کردن‪ ٬‬گرفتن دست او و راه بردنش را وظیفه خود‬
‫می داند‪ .‬بر سبیل عادت معهود‪ ٬‬هر دو آنان از خانواده هایی میایند که حداقل یکی از والدین شان الکلی می باشد‪ .‬آن دو دست در‬
‫دست هم جلو من نشسته اند‪ ٬‬می گویند بزودی ازدواج خواهند کرد‪.‬‬

‫خانم جوان با صدائی که هم در آن همدلی هست و هم تحکم می گوید‪” :‬فکر می کنم اگر ازدواج کنیم‪ ٬‬بهتر می شود‪“.‬‬
‫‪129‬‬

‫او هم مانند گوسفند سری تکان می دهد و می گوید‪” ٬‬بله‪ ٬‬اون مواظب من است و نمی گذارد زیاد جفتک پرانی بکنم‪ .‬خیلی کمکم‬
‫می کند‪ “.‬در آهنگ صدایش می شود دید که به دوست دخترش و مواظبت های او اعتماد دارد‪ .‬چهره آن خانم جوان از شنیدن‬
‫اعتماد و ایمانی که مرد جوان به وی دارد‪ ٬‬از واگذاری مسئولیت خود بر دوش وی‪ ٬‬از شادی مانند گل می شکفد‪.‬‬

‫خیلی آرام سعی می کنم ‪ -‬به خاطر عشق و امید های آن دو ‪ -‬توضیح دهم اگر آن مرد جوان به الکل یا دوا های دیگر آلوده است‬
‫و اکنون او دلیل کم کردن مصرف دوا یا میگساری دوست پسرش می باشد‪ ٬‬فردا هم او دلیل مصرف زیاد و می خوارگی های‬
‫وی خواهد بود‪ .‬به هر دو هشدار می دهم که او روزی در میانه بگو مگو ها درمیاید که‪” ٬‬من به خاطر تو ترک کردم‪ ٬‬اما چیزی‬
‫فرق نکرد‪ .‬تو هیچ وقت از من راضی نمی شوی‪ ٬‬پس برای چی خودم را زجر بدهم؟“ همان نیرو هایی که امروز آنها را بهم‬
‫پیوسته میدارد‪ ٬‬پس از چندی آنها را از همدیگر گسسته خواهد داشت‪.‬‬

‫پیامد های متوقف ساختن کنترل و مدیریت او چیست‬

‫شاید او از دست شما بسیار خشمگین شود و بگوید که دیگر به او اهمیت نمی دهید‪ ٬‬ازش مراقبت نمی کنید‪ .‬این خشم ریشه در‬
‫ترس او دارد‪ ٬‬ترس او از اینکه مسئول زندگی خود گردد‪ .‬تا آنجا که بتواند با شما می جنگد تا وادار تان کند قول بدهید که کمکش‬
‫می کنید یا عمال کمکش بکنید‪ ٬‬بدین سان او جنگ را در بیرون‪ ٬‬با شما خواهد کرد‪ ٬‬نه در درون و با خود‪ ( .‬به نظر تان آشنا می‬
‫آید؟ در مورد شما هم‪ ٬‬تا هنگامی که با او در جنگ هستید‪ ٬‬صدق می کند؟)‬

‫شاید پس از پایان یافتن چرب زبانی ها‪ ٬‬بگو مگو ها‪ ٬‬تهدید ها‪ ٬‬دعوا ها و جبران کردن ها ببینید که چیزی برای گفتن ندارید‪ .‬این‬
‫چیز بدی نیست‪ ٬‬در سکوت اظهارات مثبت خویش را برای خود بگویید‪.‬‬

‫به احتمال زیاد پس از آنکه براستی با مدیریت و کنترل او خدا حافظی کردید‪ ٬‬بخش بزرگی از توان و نیروی تان آزاد می گردد‬
‫تا برای کاوش‪ ٬‬پیشرفت و سرشاری زندگی خود بکار ببرید‪ .‬از سویی هم مهم است که بدانید‪ ٬‬وسوسه دیدن علل بسیاری چیز ها‬
‫در بیرون از خویشتن‪ ٬‬از میان نمی رود‪ .‬از این پس آن گرایش یافتن ها را سرکوب کنید و حواس تان بخودتان باشد‪.‬‬

‫بهتر است گفته شود‪ ٬‬با دست کشیدن از نرم و هموار کردن زندگی وی‪ ٬‬امکان دارد کج اندیشی هایی پیش بیاید و مردمی که نمی‬
‫فهمند برای چه آن کار را می کنید‪ ٬‬زبان شان روی شما دراز شود‪ .‬سعی کنید نه در برابر آنان حالت دفاعی بخود بگیرید و نه از‬
‫سیر تا پیاز همه چیز را برای شان توضیح دهید‪ .‬می توانید به آنان پیشنهاد کنید نخست این کتاب را بخوانند سپس در باره آن‬
‫موضوع بحث کنند‪ .‬اگر هم دیدید دست از سر تان برنمی دارند‪ ٬‬چندی آنان را نادیده بگیرید‪.‬‬

‫معموال تندی و تیزی این چنین خرده گیری هایی بسی کمتر از آنی استکه گمان می بریم و از آن می ترسیم‪ ٬‬یا بسی کمتر پیش‬
‫میاید تا آنی که گمان می بریم‪ .‬بدترین خرده گیری ها را خودمان از خویش داریم و نگرانی یی را که از انتقاد دیگران داریم‪٬‬‬
‫روی کسانی که بما نزدیکترند فرافکنی می کنیم‪ ٬‬از اینرو گویی آنرا همه جا می بینیم و می شنفیم‪ .‬هر گاه در این گونه موارد‪٬‬‬
‫جانب خویشتن را بگیرید‪ ٬‬خواهید دید که جهان به طور شگفت انگیزی بیشتر شما را تایید می کند‪.‬‬

‫یکی از پیامد ها پشت سر نهادن مدیریت و کنترل دیگران واگذاری هویت ”یاری رس بودن“‪ ٬‬می باشد‪ ٬‬هر چند ریشخند آمیز می‬
‫نماید‪ ٬‬اما بزرگترین و تنها کمک شما به کسانی که دوست شان دارید‪ ٬‬همین می تواند باشد‪ .‬رقتن در پوست ”یاری رسی “ از‬
‫لغزش های نهادینه شده در ما می باشد‪ .‬برای یاری رس بودن‪ ٬‬بهتر است یاری رس خود باشیم و پوسته پوسیده یاری رس‬
‫دیگران بودن‪ ٬‬را دور اندازیم‪.‬‬

‫‪۶.‬‬

‫یاد بگیرید در دام بازی ها نیافتید‬

‫معنی آن چیست‬

‫برداشت بازی بگونه ای که در گفتگوی میان دو تن کاربرد می یابد و از آن بخش از روانشناسی می آید که به تحلیل رفتار متقابل‬
‫آوازه یافته است‪ .‬بازی ها راه هایی برای عمل متقابل می باشد که با بکار گیری آنها می توان از همدل و همدم شدن اجتناب کرد‪.‬‬
‫هر کسی در رفتار های متقابل خود با دیگران َگه گاه به بازی متوسل می شود‪ ٬‬اما در روابط ناسالم با کثرت و تزاید بازی ها‬
‫مواجه می شویم‪ .‬آنها واکنش ها و پاسخ های پیش پا افتاده و معمول می باشد که زمینه ای برای گریز از دادن اطالعات واقعی و‬
‫ابراز احساس های واقعی فراهم می آورد‪ ٬‬تا از آن طریق‪ ٬‬طرفین بتوانند مسئولیت آسایش یا ناراحتی های خود را در کف‬
‫‪130‬‬

‫دیگری بنهند‪ .‬در این میان بازی های زنانی که زیادی دوست دارند و شوهران آنها بگونه چشمگیری انواع نقش های ناجی‪ ٬‬ظالم‬
‫و قربانی را بنمایش میگذارد ( مراجعه کنید به مثلث شهید بازی‪ /‬قربانی ‪ -‬م‪ .).‬هر کدام از جفت ها در رفتار های متقابل خویش‬
‫چندین بار این نقش ها را بازی می کنند‪ .‬ما نقش ناجی را با (ن)نشان می دهیم‪ ٬‬می توانید آنرا برای خود ”تالش برای یاری‬
‫رسی“ تعریف کنید؛ نقش ظالم را با ”ظ“ نشان می دهیم‪ ٬‬می توانید آنرا برای خود ”تالش برای گنهکار دانستن“ تعریف کنید؛ و‬
‫نقش قربانی را با ”ق“ نشان می دهیم‪ ٬‬می توانید آنرا با ”کسی که بیگناه و بیچاره است“ تعریف کنید‪ .‬در داستان زیر چگونگی‬
‫پیشرفت بازی را برای تان باز می کنم‪:‬‬

‫تام که اغلب دیر به خانه میاید‪ ٬‬تازه وارد اتاق خواب شده است‪ .‬ساعت ‪ ۱۱.۳۰‬شب است و همسر او مِری آغاز می کند‪.‬‬

‫مری ( اشک ریزان)‪( :‬ق) کجا بودی؟ خیلی نگرانت شدم‪ .‬خوابم نمی بُرد‪ ٬‬خیلی می ترسیدم تصادف کرده باشی‪ .‬میدونی که‬
‫نگرانی داغونم می کنه‪ ٬‬چطور دلت میاد مرا اینجا چشم براه بگذاری؟ یک تلفن هم نمی کنی که بگی زنده ای‪.‬‬

‫تام ( آشتی جویانه)‪ ( :‬ن) اوه‪ ٬‬عزیزم‪ ٬‬خیلی معذرت می خوام‪ .‬فکر کردم خوابیدی و نخواستم با تلفن بی موقع بیدارت کنم‪.‬‬
‫نگران نشو‪ .‬االن لخت میشم میام توی رختخواب پشتت را ماساژ می دهم تا کمی حالت جا بیاد‪.‬‬

‫مری ( که کم کم عصبانی می شود)‪( :‬ظ) نمی خواد بمن دست بزنی! تو همه اش میگی دفعه بعد زنگ می زنم! تو منو دست‬
‫میاندازی‪ .‬آخرین باری که دیر کردی‪ ٬‬گفتی اگر بار دیگر دیدم دیر می کنم زنگ می زنم‪ ٬‬زدی؟ نه! عین خیال ات هم نیست که‬
‫من افتاده ام اینجا همه اش فکر می کنم آیا تن مرده اش افتاده توی یکی از شاهراه ها؟ تو اصال به کی فکر می کنی؟ هیچ فکر‬
‫کردی نگران شدن برای کسی که دوستش داری‪ ٬‬یعنی چه؟‬

‫تام ( درمانده و بیچاره)‪ ( :‬ق) عزیزم‪ ٬‬این درست نیست‪ .‬همه اش به فکر تو بودم‪ .‬نمی خواستم بیدارت کنم‪ .‬هیچ فکر نکردم‬
‫نگران بشی‪ .‬تمام مدت به تو می اندیشیدم‪ .‬انگار بی فایده بود‪ ٬‬من هر کاری هم بکنم‪ ٬‬خطا کارم‪ .‬اگر زنگ می زدم و خواب‬
‫بودی چی؟ آن وقت می گفتی با آن تلفن مانند خروس بی محل بیدارت کردم‪ .‬من هر کاری هم بکنم بازنده هستم‪.‬‬

‫مری ( جا می زند)‪ ( :‬ن) اونم درست نیست‪ .‬میدونی که من تو را خیلی میخوام؛ دلم می خواهد بدونم حالت خوبه‪ ٬‬چیزیت نشده‪.‬‬
‫نمی خواهم از دست من دلخور بشی؛ دلم می خواهد بدانی که همه این ها برای اینه که دوستت دارم‪ .‬خیلی متاسفم که ناراحت ات‬
‫کردم‪.‬‬

‫تام ( که بویی از نرمش برده است)‪( :‬ظ) اگر براستی آن قدر نگران هستی‪ ٬‬پس چرا وقتی می بینی آمدم خونه خوشحال نمیشی؟‬
‫بجای شادی با آن آه و ناله ها حال مرا هم می گیری‪ .‬مگه بمن اعتماد نداری؟ دیگه دارم خسته میشم‪ ٬‬هر بار باید همه چیز را‬
‫برایت تعریف کنم‪ .‬اگه بمن اعتماد داشتی‪ ٬‬می گرفتی و می خوابیدی‪ ٬‬وقتی هم می دیدی آمدم خونه خوشحالی می کردی‪ ٬‬نه این‬
‫که به من بپری! بعضی وقت ها خیال می کنم تو واقعا دوست داری با یکی دعوا کنی‪.‬‬

‫مری ( صدایش را بلندتر می کند)‪( :‬ظ) خوشحالی می کردم! بیش از دو ساعت است که اینجا دراز کشیده ام و هی فکر می کنم‬
‫این کجا مونده است؟ اگر من به تو اعتماد ندارم‪ ٬‬برای آنستکه تو هیچ کاری نمیکنی که آن اعتماد به وجود بیاد‪ .‬تو زنگ نمی‬
‫زنی که هیچ‪ ٬‬بعدش هم مرا سرزش می کنی که زود رنج شده ام‪ ٬‬بدتر از همه‪ ٬‬پس از پاسی از شب گذشته که سر و کله ات پیدا‬
‫می شود‪ ٬‬دست پیش می گیری که پس نیافتی‪ ٬‬مرا متهم می کنی با تو مهربان نیستم! اصال چرا برنمیگردی به جایی که بودی‪٬‬‬
‫همونجایی که از آنجا میایی؟‬

‫تام ( با کمی دلجویی)‪( :‬ن) به بین‪ ٬‬من می دونم که تو خیلی اذیت شده ای‪ ٬‬اما فردا کار زیادی دارم‪ .‬می خواهی برایت یک چایی‬
‫درست کنم؟ برایت خوبه‪ .‬بعد هم می پرم زیر دوش و میام بخوابیم‪ ٬‬باشه؟‬

‫مری ( گریه کنان)‪ ( :‬ق) تو هیچ نمی فهمی چه قدر سخته که انتظار بکشی و باز انتظار بکشی‪ ٬‬بدونی که می تونه زنگ بزنه و‬
‫نمیزنه‪ ٬‬چون من برایش اهمیت ندارم‪.‬‬

‫بگمانم تا همین جا بس است‪ .‬همچنان که احتماالً متوجه شده اید آن دو می توانند ساعت ها‪ ٬‬روز ها و سال ها در سه گوش ناجی‪٬‬‬
‫ستمگر‪ ٬‬و قربانی‪ ٬‬نقش ها و جاهای خود را عوض کنند‪ .‬اگر می بینید از مواضع یاد شده می خواهید در مقام پاسخگویی به‬
‫اعمال یا اظهارات کسی بربیایید‪ ٬‬بهتر است هشیار باشید! در این راه پای تان به میان معرکه ای کشیده می شود که برنده ای‬
‫ندارد‪ ٬‬به میان چرخه تهمت زنی‪ ٬‬تکذیب‪ ٬‬سرزنش‪ ٬‬و سرزنش متقابل و بی پایانی کشیده می شود که بیهده‪ ٬‬بی جا و خوار کننده‬
‫است‪ .‬بهتر است به کوشش های خود از راه های مهربانی کردن‪ ٬‬خشمگین شدن‪ ٬‬یا با وانمود کردن به واماندگی‪ ٬‬برای این که‬
‫بحث را به نفع خود پایان دهید‪ ٬‬چشم بپوشید‪ .‬به دنبال عوض کردن چیزی بروید که از پس آن برمیایید‪ ٬‬بدیگر سخن خودتان را‬
‫‪131‬‬

‫دیگرگونه سازید! از آن خواست و نیاز برنده شدن دست بردارید‪ .‬از نیاز خود به اینکه او باید یک دلیل خوب برای رفتارش یا بی‬
‫توجهی اش بیاورد‪ ٬‬خود را رها کنید‪ .‬از نیاز خود به جنگیدن با او دوری جویید‪ .‬از نیاز خود که او می باید پیش چشم همه اظهار‬
‫ندامت و شرمساری کند‪ ٬‬بگذرید‪.‬‬

‫گزینش تصویر از مترجم می باشد در متن اصلی تصویری دیده نمی شود‪.‬‬

‫برای نیافتادن در گرداب بازی ها چه می توان کرد‬

‫برای کشیده نشدن به آن گرداب بهوش باشید‪ ٬‬هر چندان هم برای پاسخ دادن به این یا آن روش وسوسه شوید‪ ٬‬بهتر است بدانید که‬
‫آن برای تداوم بازی کمک خواهد کرد پس بکوشید در آن دام نیافتید‪ .‬واکنش شما می باید بگونه ای باشد که به بازی پایان دهد‪.‬‬
‫این کار در آغاز با سختی هایی همراه است اما پس از کمی ورزیدگی به آسانی می توانید آنرا بکار بندید ( برای این کار می باید‬
‫نخست نیاز خویش به بازی کردن را بزانو در بیاورید‪ ٬‬این نیز بخشی از گام پیشین می باشد‪ ٬‬دست کشیدن از مدیریت و کنترل)‪.‬‬

‫بگذارید بار دیگر به آن شرایط باال نگاهی بیافکنیم و ببینیم مری چگونه می تواند از بن بست آن سه گوش خویشتن را برهاند‪.‬‬
‫فرض را بر آن میگذاریم مری معنویت خویش را رشد داده است و کاری به مدیریت و کنترل تام ندارد‪ .‬چون او سرگرم‬
‫پرستاری از خویش است‪ ٬‬در آغاز شب که داشت دیر می شد و هنوز از آمدن تام خبری نبود‪ ٬‬بجای اینکه خود خوری کند و‬
‫بگذارد اعصاب اش داغان شود‪ ٬‬زنگ می زد به یکی از دوستان گروه پشتیبانی‪ .‬با وی در باره ترس افزایش یابنده خود گفتگو‬
‫می کرد و او هم کمکش می کرد تا ترسش بریزد‪ .‬مری یک گوش شنوا می خواست برای شیندن ترسی که او را برداشته بود‪٬‬‬
‫دوستش می توانست با درک وی به گفته هایش گوش دهد‪ ٬‬بی آنکه او را راهنمایی کند‪ .‬پس از پایان صحبت تلفنی مری می‬
‫توانست یکی از اظهارات دلخواه خود را تکرار کند‪” :‬زندگی مرا خدا خودش راه می برد‪ ٬‬هر ساعت و هر روز من در آرامش‪٬‬‬
‫امنیت و سکوت می گذرزد‪ “.‬چون هیچکس نمی تواند در یک آن دو اندیشه همستیز داشته باشد‪ ٬‬مری هم با سپردن خویش به‬
‫اظهارات مثبت آرامش و فراغ خیال می یافت‪ .‬تا رسیدن تام‪ ۱۱:۳۰ ٬‬او می خوابید‪ .‬اگر با آمدن او به اتاق خواب بیدار می شد و‬
‫می دید خشم و رنجش دوباره سر برمی کشد‪ ٬‬آن اظهار مثبت را چند بار تکرار می کرد و می گفت‪” ٬‬هی‪ ٬‬تام خوشحالم که‬
‫برگشتی خونه‪ “.‬تام نیز که همیشه در این گونه موارد فقط جنگ و دعوا دیده بود و هیچ پیش بینی این خوشامد گویی او را‬
‫نداشت‪ ٬‬می گفت‪” ٬‬راستش می خواستم ِب ِهت زنگ بزنم‪ ٬‬اما ‪ “...‬و به حالت تدافعی بهانه ای سر هم می کرد‪ .‬مری شکیبایی می‬
‫کرد تا او حرف اش را بزند‪ ٬‬آنگاه می گفت‪” ٬‬بگذار فردا سر آن صحبت کنیم‪ .‬حاال می خوام بخوابم‪ .‬شب بخیر‪ “.‬اگر تام از دیر‬
‫کردن خودش شرمسار بود‪ ٬‬تندی و پرخاش مری باعث فروکش شدن آن احساس گناه می گشت‪ .‬تام هم می گفت زنیکه پتیاره همه‬
‫اش غرغر می کند‪ ٬‬و مساله می شد غرغرو بودن مری نه دیر آمدن تام‪ .‬همچنان که می بینید‪ ٬‬در این روش او گناه خود را بر‬
‫دوش می کشد‪ ٬‬مری هم به خاطر رفتار او عذاب نمی کشد‪ .‬چنین است راه برون رفت‪.‬‬
‫‪132‬‬

‫وقتی با شوهر تان وارد بازی ناجی‪-‬ستمگر‪ -‬قربانی می شوید‪ ٬‬مانند آنست که پینک پنک بازی می کنید‪ .‬هرگاه توپ به طرف‬
‫شما میاید آنرا برمیگردانید‪ .‬برای این که به بازی کشیده نشوید‪ ٬‬می باید یادبگیرید و بگذارید توپ راه خودش را برود و بیافتد‬
‫زمین‪ .‬یکی از راه های خوب برای از سر خود باز کردن بازی بهره گرفتن از کلمه ”آها“ می باشد‪ .‬برای نمونه مری می تواند‬
‫در برابر بهانه ای که تام میاورد‪ ٬‬یک ”آها“ بگوید و بعد هم بگیرد بخوابد‪ .‬در رفتن از گرفتاری ناجی‪ -‬ستمگر‪ -‬قربانی‪ ٬‬آدم را‬
‫ورزیده تر و تواناتر می سازد‪ .‬وسوسه نشدن‪ ٬‬متوجه نفس خود بودن‪ ٬‬حفظ شان خود‪ ٬‬احساس خوب و شگرفی می دهد‪ .‬با آن گام‬
‫به بهبودی خویش نیز کمک می کنید‪.‬‬

‫گزینش تصویر از مترجم می باشد در متن اصلی تصویری دیده نمی شود‪.‬‬

‫برای چی احتراز از گرفتار بازی ها شدن ضرورت دارد‬

‫پیش از هر چیز باید بدانیم غالب نقش هایی که در بازی ها می کنیم‪ ٬‬به گفت و شنود های گفتاری محدود نمی شود‪ .‬آنها به نقش‬
‫های بازی زندگی مان نیز راه می یابند‪ ٬‬هر کدام از ما ها در زندگی نقش های دلخواه خود را داریم‪.‬‬

‫شاید نقش شما رهاینده یا ناجی باشد‪ .‬این نقش آشنا برای بسیار از زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬تا زمانی که به پرستاری (‬
‫مدیریت و کنترل) یکی دیگر سرگرمند‪ ٬‬آرامش بخش می باشد‪ .‬اینان برای بیرون آمدن از گذشته درهم و برهم و‪ /‬یا سراسر‬
‫محرومیت خود‪ ٬‬از آنرو این راه را برمیگزینند که بتوانند به درجاتی خویشتن ‪ -‬پذیری بدست آورند‪ .‬آنان این نقش را در جمع‬
‫دوستان‪ ٬‬خویشان و سر کار خود اجرا می کنند‪.‬‬

‫شاید خودتان را در بازی نقش ستمگر و ظالم بیابید‪ ٬‬زنی که مصمم است اشتباه ها را بیابد‪ ٬‬آنرا مشخص سازد و حق را به حق‬
‫دار برساند‪ .‬این چنین زنی می باید نبرد با نیروهای سیاهی را که در بچگی او را شکست داند‪ ٬‬به این امید که اکنون بزرگ گشته‬
‫است و از پس آن ها برمیاید‪ ٬‬بار ها و بار ها از سر گیرد‪ .‬او که از کودکی خشمگین است و به کینه توزی خویش از گذشته ای‬
‫که در اکنون سر بر میاورد‪ ٬‬بر می خیزد‪ ٬‬از آنروست که جنگجو‪ ٬‬پرخاشگر‪ ٬‬سر و کله زن و شرور می باشد‪.‬‬

‫دریغا که می باید نقش قربانی یا شهید را هم بازی کنید‪ ٬‬نقشی که ناتوان ترین گوشه آن سه گوش می باشد‪ .‬در این گوشه تنها‬
‫انتخابی که برای تان می ماند سپردن خویش بدست رفتار های هوس آلود آن دیگریست‪ .‬شاید هنگامی که بچه بودید چاره ای‬
‫نداشتید مگر قربانی شدن‪ ٬‬اما اکنون آن نقش چنان برای تان آشناست که از آن می توانید نیرو بگیرید‪ .‬در بطن ناتوانی گونه ای‬
‫از ستمگری نهفته است‪ .‬آن پولی دارد بنام گناه‪ .‬پول رایج در روابط قربانی برای مبادله مواضع گناه‪.‬‬

‫بازی کردن در هرکدام از مواضع یاد شده‪ ٬‬چه در گفتار و چه در زندگی‪ ٬‬توجه شما را از خویشتن دور و آنرا روی الگو های‬
‫ترس‪ ٬‬خشم و درماندگی زمان کودکی تان متمرکز می کند‪ .‬تا هنگامیکه آن نقش های محدود کننده‪ ٬‬آن راه های درگیر کردن‬
‫مفرط خویش با افراد پیرامون تان را رها نکرده اید‪ ٬‬نخواهید توانست پتانسیل های خود را به عنوان یک زن کامال مترقی‪٬‬‬
‫انسانی که اختیار زندگی خویش را در دست خود دارد‪ ٬‬رشد دهید‪ .‬تا روزی که گرفتار آن نقش ها و بازی ها بمانید‪ ٬‬در این خیال‬
‫باطل خواهید ماند‪ ٬‬این دیگران هستند که جلو شادی و خوشبختی تان را می گیریند‪ .‬با کَندن خویش از بازی ها‪ ٬‬مسئولیت کامل‬
‫رفتار ها‪ ٬‬گزینش ها و زندگی خود را به عهده خویش می گیرید‪ .‬با پایان یافتن بازی ها‪ ٬‬گزینش های شما ( گزینش هایی که کرده‬
‫اید‪ ٬‬نیز آنهایی که نکرده اید)‪ ٬‬روشنتر می گردد و شما کمتر می توانید آنها را نادیده بگیرید‪.‬‬
‫‪133‬‬

‫مفهوم ضمنی گرفتار بازی ها نشدن چیست‬

‫اینک می باید برای ارتباط با خویشتن و آن عده از آدم های پیرامون تان که عالقه دارند مسئولیت زندگی تان را در دست خود‬
‫بگیرید‪ ٬‬راه های نوی بیابید‪ .‬راه هایی که در آنها کمتر ”اگر به خاطر ‪ ...‬نبود“ است تا ”اکنون تصمیم و انتخاب من آنستکه ‪“. ...‬‬

‫همه آن نیرو و توانی را که با دست برداشتن از اداره و کنترل دیگران برای تان می ماند‪ ٬‬بی گمان برای تمرین گام های یاد‬
‫شده‪ ٬‬برای پرهیز از افتادن به گرداب بازی ها ( حتی اعالم ”من بازی نمیکنم“‪ ٬‬خود یک بازیست)‪ ٬‬الزم دارید‪ .‬هرچه در این راه‬
‫بیشتر تمرین کنید آن آسانتر می گردد و با گذشت زمان خود‪-‬نیرو بخش می شود‪.‬‬

‫ناگزیر می شوید بدون اعصاب خرد کنی های جنگ و دعوا‪ ٬‬بدون آن درگیری های دلگیر کننده‪ ٬‬توانفرسا و وقت گیر زندگی‬
‫کنید‪ .‬این کار ساده ای نخواهد بود‪ .‬چون بسیاری از زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬احساس ها خود را چنان عمیق دفن کرده اند‬
‫که برای احساس زنده بودن‪ ٬‬به هیجانات دعواها‪ ٬‬جدا شدن ها و آشتی کنان ها نیاز دارند‪ .‬بهوش باشید! نداشتن هیچ چیز مگر‬
‫زندگی درونی خود که بتوانید حواس خود را معطوف آن کنید‪ ٬‬در آغاز می تواند دلگیر کننده باشد‪ .‬اما اگر بتوانید مدتی با آن‬
‫دلخستگی سرکنید‪ ٬‬به یک دگردیسی خود‪-‬شناسی می رسید‪ .‬پس از رسیدن بدان‪ ٬‬آمادگی گام بعدی رامی یابید‪.‬‬

‫‪۷.‬‬

‫دلیری رویارویی با مشکالت و کمبود های خود را داشته باشید‬

‫معنی آن چیست‬

‫روبرو شدن با مسائل خویش به این معناست که‪ ٬‬از اداره و کنترل دیگران و بازی ها کَنده شده اید‪ ٬‬دیگر چیزی نیست که حواس‬
‫شما را از زندگی‪ ٬‬مسایل زندگی و دردهای خود پرت کند‪ .‬در نتیجه فرصت می یابید به درون خویش نگاهی ژرف بیاندازید‪.‬‬
‫برای این کار می توانید از برنامه های عرفانی و معنوی خویش‪ ٬‬گروه پشتیبانی و در صورت داشتن درمانگر از کمک های وی‬
‫بهره مند شوید‪ .‬ناگفته نماند که برای این فرایند‪ ٬‬داشتن یک درمانگر ضرورت ندارد‪ .‬مثال در برنامه های الکلی ناشناس ها یا‬
‫معتادان (به مواد مخدر) ناشناس‪ ٬‬کسانی که تا حدود زیادی بهبود یافته اند‪ ٬‬می توانند تازه واردین را همراهی کنند و در نقشی که‬
‫دارند‪ ٬‬به تازه واردین کمک کنند فرایند خود‪-‬آزموده آنها را دنبال و تجربه کنند‪.‬‬

‫معنی گفته باال آنستکه در هر لحظه ای که بسر می برید‪ ٬‬شایسته است نگاهی جدی به زندگی خود داشته باشید‪ ٬‬هم به چیز هایی‬
‫که شما را شاد می سازد و هم به چیز هایی که غمگین تان می کند‪ .‬فهرستی از آنها را برای خود بنویسید‪ .‬به گذشته نیز نگاهی‬
‫بیافکنید‪ .‬یادهای خوب و بد گذشته‪ ٬‬کامیابی ها و شکست ها را بررسی کنید‪ ٬‬مواقعی را که دلشکسته بودید‪ ٬‬مواقعی را که دل‬
‫دیگران را می شکستید‪ .‬در نوشته های خود بار دیگر آنها را بنگرید‪ .‬جاهایی که برای تان سخت می نماید به آنها بیشتر توجه‬
‫کنید‪ .‬اگر همخوابگی یکی از آن موارد سخت می باشد‪ ٬‬داستان خود را به طور مفصل در آن باره بنویسید‪ .‬اگر گمان می کنید‬
‫مرد ها همیشه برای تان مشکلی بودند‪ ٬‬از قدیمی ترین رابطه خود با مرد ها شروع کنید و همه چیز را کامل بنوسید‪ .‬اگر با پدر و‬
‫مادر تان درگیری داشتید‪ ٬‬آنرا هم از اول و کامل بنویسید‪ .‬شاید بگویید که در آن صورت می باید کلی مشق بنویسید‪ ٬‬درست‬
‫است‪ ٬‬اما آن گام کمک شایانی می کند تا گذشته خویش را روشن ببینید و الگو ها‪ ٬‬موضوعات تکراری زندگی خویش را در‬
‫درگیری هایی که با خویشتن و آدم های پیرامون خویش داشتید‪ ٬‬بشناسید‪.‬‬

‫اگر دست به این کار زدید‪ ٬‬تا آن را به پایان نبرده اید و داستان کاملی نساخته اید‪ ٬‬نیمه کاره رها نکنید‪ .‬از این تکنیک بازهم بهره‬
‫خواهید گرفت‪ ٬‬آن هنگام که مشکالت دوباره سر درمیاورند‪ .‬شاید بخواهید ابتدا همه نیرو و کوشش خود را روی روابط تان‬
‫بگذارید‪ ٬‬سپس در فرصتی دیگر تاریخچه روابط خود را بنویسید‪ ٬‬مثال در باره احساس های خود‪ ٬‬پیش از شروع کار‪ ٬‬در طول‬
‫استخدام و پس از آن را‪ .‬بگذارید خاطرات‪ ٬‬اندیشه ها و احساس های تان مانند جویباری روان گردد‪ .‬تا هنگامی که سرگرم نوشتن‬
‫هستید به برسی آن نپردازید تا اینکه نخست آنرا بپایان ببرید‪.‬‬
‫‪134‬‬

‫الزمه داشتن دلیری روبرو شدن با دشواری ها و کمبود های خود چیست‬

‫البته ناگزیر خواهید شد مطالب زیادی را بنویسید‪ ٬‬وقت‪ ٬‬نیرو و دقت فراوان روی آن بگذارید‪ .‬شاید نوشتن برای شما راه ساده و‬
‫غم نگارش خوب یا خوب‬ ‫آسانی برای بیان احساس های تان نباشد‪ .‬اما این بهترین تکنیک برای ورزیدگی در این راه می باشد‪ِ .‬‬
‫را بخود راه ندهید‪ .‬همین قدر که برای خودتان قابل فهم باشد‪ ٬‬خوب است‪.‬‬

‫چیزی که می باید غم آنرا داشته باشید‪ ٬‬رو راست بودن با خود و ابراز بی رنگ و ریای خواست ها و تمایالت درونی خویشن‬
‫است‪.‬‬

‫پس از آنکه این پروژه را خوب کامل کردید‪ ٬‬آنرا با کسی دیگر که با شما همدلی دارد و شما نیز به او اعتماد دارید‪ ٬‬در میان‬
‫بگذارید‪ .‬این شخص می باید کسی باشد که بتواند درک کند شما آنرا برای بهتر شدن خویش می کنید‪ ٬‬همچنین بتواند به آنچه‬
‫درباره تاریخچه روابط جنسی خود‪ ٬‬تاریخچه روابط خود‪ ٬‬تاریخچه خود با پدر و مادر تان‪ ٬‬احساس های خوب و بد تان در باره‬
‫خود نوشته اید فقط گوش کند‪ .‬بدیهی است کسی را که برای گوش کردن انتخاب می کنید‪ ٬‬می باید با شما همدلی و همدردی داشته‬
‫باشد‪ ٬‬درک تان کند‪ .‬از ابتدا باید برای طرفین روشن باشد که هیچ نیازی به نظر دادن و راهنمایی نیست‪ .‬نه رهنمودی‪ ٬‬نه‬
‫تشویقی‪ ٬‬تنها گوش کردن‪.‬‬

‫در این مرحله از بهبودی خویش‪ ٬‬بهتر است شوهر تان را برای شنیدن محتوای نوشته های خود انتخاب نکنید‪ ٬‬در مراحل خیلی‬
‫بعد اگر خواستید‪ ٬‬آن کار را بکنید‪ ٬‬شاید هم هیچگاه نخواهید آن کار را بکنید‪ .‬بهر حال بهتر است فعال از خیر آن بگذرید‪ .‬شما‬
‫برای آن می گذارید کسی به سرگذشت تان گوش دهد‪ ٬‬که تجربه کنید با گفتن داستان و بدنبال آن پذیرفته شدن خود‪ ٬‬چه حساسی‬
‫پیدا می کنید‪ .‬این کار برای اتو کردن چین و چروک های روابط مان نیست‪ ٬‬هدف از آن‪ ٬‬دست کم برای مدتی‪ ٬‬پیدا کردن و‬
‫شناختن خویشتن است‪.‬‬

‫برای چه به داشتن دلیری رویارویی با دشواری ها و کمبودهای خود نیاز دارید‬

‫بسیاری از ما ها که گرفتار دوست داشتن زیادی گشته ایم‪ ٬‬دیگران را به خاطر نامالیمات و مشقات زندگی مان سرزنش می کنیم‬
‫و چشم بر روی خطا ها و انتخاب های غلط خود می بندیم‪ .‬این دیدگاه سرطانی را می باید از زنگی مان بکَنیم و بخشکانیم‪ .‬راه‬
‫آن هم داشتن دیدی یکرنگ و بی ریا‪ ٬‬روشن و گذشت ناپذیر با خودمان است‪ .‬تنها با دیدن کجروی ها‪ ٬‬کج اندیشی ها و ناراستی‬
‫های خود ( همچنین نکات خوب‪ ٬‬پسندیده و موفقیت های خود)‪ ٬‬به عنوان چیزی که از آن ماست‪ ٬‬نه با وصله پیله کردن آن به او‪٬‬‬
‫خواهیم توانست گامهایی را که برای تغییر آنچه الزم است برداریم و تغییر یابیم‪.‬‬

‫معنی تلویحی دلیری رویارویی با دشواری ها و کاستی های خود چیست‬

‫نخست آنکه به احتمال زیاد خواهید توانست خود را از بسیاری گناهان پنهانی و در پیوند با رویدادها و احساس های بی شمار‬
‫گذشته‪ ٬‬رها سازید‪ .‬با این گام راه برای سرازیر شدن و به رقص درآمدن برداشت های سالم در زندگی تان باز خواهد گشت‪ .‬پس‬
‫از آنکه کسی بدترین راز های تان را شنید و شما دیدید با شنیدن وی زندگی تان نابود و ویران نمی گردد‪ ٬‬کم کم در این جهان‬
‫هستی احساس امنیت می کنید‪ .‬آنگاه که دست از گنهکار دانستن دیگران بردارید و مسئولیت گزینش های خویش را بردوش کشید‪٬‬‬
‫آزادی در آغوش گرفتن همه گزینه هایی را خواهید یافت که با دیدن خود به عنوان قربانی دیگران‪ ٬‬آن امکانات برای تان میسر‬
‫نبود‪ .‬پس از این آمادگی خواهید یافت تا شروع به تغییر دادن چیزی هایی در زندگی خویش بکنید‪ ٬‬که برای تان خوب نیست‪٬‬‬
‫خوشنود تان نمی کند‪ ٬‬یا شما را به سر منزل مقصود نمی رساند‪.‬‬
‫‪135‬‬

‫‪۸.‬‬

‫هر آنچه را الزم می دانید در خود پرورش دهید‬

‫معنی آن چیست‬

‫کاشتن یا پاشیدن تخم هر آنچه که می باید در شما شکوفا شود به این معنی است که دست روی دست نگذارید و به این امید ننشینید‬
‫که پیش از کنار آمدن خودتان با زندگی‪ ٬‬او ( آن مرد) عوض شود‪ .‬این به معنی آن نیز هست که چشم براه کمک های ‪ -‬مالی‪٬‬‬
‫عاطفی‪ ٬‬یا زمینه های عملی ‪ -‬وی برای شروع حرفه ای‪ ٬‬برای شروع یک رشته تحصیلی‪ ٬‬یا هر چه که می خواهید‪ ٬‬ندوزید‪.‬‬
‫بجای آنکه برنامه های خود را به امید او رها کنید‪ ٬‬گمان برید غیر از خودتان کسی دیگر را ندارید که به شانه های او تکیه کنید‪.‬‬
‫همه کارها را خودتان به عهده بگیرید ‪ -‬هزینه مراقبت از بچه‪ ٬‬پول‪ ٬‬وقت‪ ٬‬بردن و آوردن بچه به مدرسه ‪ -‬بی آنکه از او به‬
‫عنوان یک منبع مالی ( یا به عنوان بهانه ای) استفاده کنید‪ .‬اگر با این نوشته موافق نیستید و گمان می برید بدون کمک او هیچ‬
‫برنامه ای از برنامه های تان پیش نمی رود‪ ٬‬با خود یا بکمک یک دوست بررسی کنید و ببینید اگر هرگز او را ندیده بودید چکار‬
‫می کردید‪ .‬خواهید دید اگر خود را از وابستگی به او آزاد کنید و از همه گزینه هایی که در اختیار دارید‪ ٬‬بهره بگیرید‪ ٬‬راهی‬
‫برای پیاده کردن برنامه های تان می توانید بیابید‪.‬‬

‫پرورش خود یعنی دنبال کردن منافع خود‪ .‬اگر عمری را دنبال او دویده اید‪ ٬‬عمری را در راه او گذاشته اید‪ ٬‬برای خود زندگی‬
‫نکرده اید‪ ٬‬پس دنبال راه های دیگری بروید‪ ٬‬دنبال چیزی بروید که به آن کشش دارید‪ .‬این برای شمار فراوانی از زنانی که‬
‫زیادی دوست دارند گام آسانی نیست‪ .‬شما که روزگاری آن مرد را بزرگترین پروژه خود می دیدید‪ ٬‬به سهولت نخواهید توانست‬
‫توجه تان را به بخود معطوف کنید و ببینید چه چیزی برای رشد خودتان خوب است‪ .‬سعی کنید هر هفته فعالیتی نو در دستور کار‬
‫خود قرار دهید‪ .‬نگرش تان بزندگی مانند نگاه مشتری به بساط عطاران باشد‪ ٬‬برای خود امکان تجربیات متنوع زیادی را فراهم‬
‫آورید تا سر آخر بدانید کدام یک مطلوب شماست‪.‬‬

‫پرورش خویش یعنی خطر کردن‪ :‬به پیشواز آدم های تازه رفتن‪ ٬‬پس از سال ها برای بار نخست باز به کالس رفتن‪ ٬‬تنهایی به‬
‫مسافرت رفتن‪ ٬‬دنبال کاری رفتن ‪ ...‬رفتن به دنبال هر آنچه دل تان می خواهد‪ ٬‬در حالی که هنوز شهامت آنرا نیافته اید‪ .‬اکنون‬
‫هنگام آنستکه شیرجه ای بسوی جلو و بسوی آینده بزنید‪ .‬در زندگی خطایی نیست‪ ٬‬آنچه هست آموزه و درس است‪ ٬‬پس خود را‬
‫بدان بسپارید و آنچه را که زندگی یادتان میدهد‪ ٬‬بیاموزید‪ .‬گروه پشتیبانی خویش را به عنوان یکی از سرچشمه های شور و‬
‫دلگرمی و بازخورد بکار بگیرید‪ ( .‬به امید رسیدن به اطمینان و دلگرمی بسوی روابط پیشین یا خانواده ناکارآمد خود نروید‪ .‬آنها‬
‫همان هستند که بودند‪ ٬‬پس خود و آینده خود را با تکیه بر آنان خراب نکنید)‪.‬‬

‫الزمه پرورش دادن هر آنچه برای خود الزم می دانیم‪ ٬‬چیست‬

‫برای آغاز راه‪ ٬‬هر روز دو کاری را بکنید که دل تان نمی خواهد‪ ٬‬تا برداشت و ایده ای که از خویشتن و توانایی های خویشتن‬
‫دارید کمی کش بیاید‪ .‬حتی در مواقعی که گمان می کنید اهمیت زیادی ندارد‪ ٬‬برخیزید و از حق خود دفاع کنید‪ ٬‬اگر چیزی‬
‫خریدید و دیدید از آن خوشتان نمی آید‪ ٬‬پیش از آنکه بخواهید آنرا دور بیاندازید‪ ٬‬ببرید پس بدهید‪ .‬اگر دست و دلت نمیرود به‬
‫کسی زنگ بزنی‪ ٬‬سعی کن آنکار را بکنی‪ .‬در بده و بستان هایی که دارید‪ ٬‬یادبگیرید بیشتر به دنبال منافع خودتان باشید‪ ٬‬کمتر‬
‫منافع دیگران را در نظر بگیرید‪ .‬برای خوشایند خود نه بگویید تا خوشایند دیگری بله‪ ٬‬بله‪ ٬‬بگویید‪ .‬آشکارا در پی چیزی بروید‬
‫که میخواهید‪ ٬‬دل داشته باشید و این خطر بکیند که خواست تان را رد کنند‪.‬‬

‫از این پس یاد بگیرید برای خود خدمت کنید‪ .‬روی خود وقت بگذارید‪ ٬‬بخودتان برسید‪ ٬‬خودتان را بیارائید و زیبا کنید‪ .‬یکی از‬
‫درس های خوب دوست داشتن خویشتن آنستکه با خود پیمان ببندید هرروز برای خویش چیزی بخرید‪ .‬ارمغانی که برای خویش‬
‫می خرید لزومی ندارد گران باشد‪ ٬‬بدرد بخور هم نبود مهم نیست‪ ٬‬مهم آنستکه برایتان خوشایند باشد و از آن خوش تان بیاید‪ .‬این‬
‫ورزشی است برای خوشگذرانی‪ .‬ما نیاز داریم یادبگیریم که می توانیم در زندگی برای خود سرچشمه خوبی ها باشیم‪ ٬‬این راهی‬
‫خوب برای آغاز کردن آن یادگیری می باشد‪ .‬اما اگر مشکلی جهت خرج کردن پول برای خویش ندارید‪ ٬‬اگر به طور افراطی‬
‫خرید می کنید و پول هدر می دهید تا خشم یا افسردگی تان فروکش کند‪ ٬‬در آن صورت بجای این آموزه راه دیگری در پیش‬
‫بگیرید‪ .‬پس بجای انباشت کاالهای بی خودی و پرداخت مادیات بیشتر( و قرض بیشتر)‪ ٬‬کوشش کنید راه های نوی را بیابید‪.‬‬
‫برای برای گشت زدن و آرامش خیال بروید پارک و گردشگاه‪ ٬‬برای راهپیمایی بروید تپه های ساحلی‪ ٬‬بروید به دیدن باغ وحش‪.‬‬
‫به فرو رفتن آفتاب بنگرید‪ .‬دمی بخود بیاندیشید و ببینید برای امروز تان چه ارمغانی دوست دارید‪ ٬‬آنگاه بخویشتن امکان دهید‪٬‬‬
‫‪136‬‬

‫دادن و گرفتن آن ارمغان را تجربه کنید‪ .‬ما برای دیگران گذشت می کنیم‪ ٬‬در راه گذشت برای خویشتن هنوز خام هستیم‪ .‬پس‬
‫شایسته است اینرا تمرین کنیم‪.‬‬

‫در طول برداشتن این گامها هر از گاهی ناگزیر می شوید کارهایی را بکنید که برای تان بسیار سخت است‪ .‬آنگاه که خود را به‬
‫کسی دیگر سرگرم نمیدارید آن تهی بودن هراس انگیز درون گهگاه سر برمیاورد‪ .‬گاه این تهی بودن چنان ژرف است‪ ٬‬احساس‬
‫می کنید جایی که گمان می رود قلب تان باشد‪ ٬‬مانند سوراخی است تهی‪ ٬‬بادی که از این سر می وزد و تا آن سر می روبد و می‬
‫برد‪ .‬بکوشید آنرا با همه پوچیش خوب احساس کنید ( اگر نکنید برای پرت کردن حواس خود دنبال راه های ناسالم می روید)‪ .‬این‬
‫تهی بودن را در آغوش بگیرید و بدانید که همیشه آن احساس را نخواهید داشت‪ ٬‬تنها با نگهداری و احساس آن‪ ٬‬کم کم آنرا همراه‬
‫با گرمای خویشتن‪-‬پذیری احساس می کنید‪ .‬در این راه می توانید از گروه پشتیبانی خود بهره بگیرید‪ .‬پذیرقتن آنها نیز پا به پای‬
‫برنامه ها و فعالیت ها خود شما به پر شدن ته ِی درون کمک می کند‪ .‬با آنچه برای خود می کنیم همچنین با پرورش و گسترش‬
‫استعداد های مان‪ ٬‬به احساسی از خویشتن دست می یابیم‪ .‬اگر می بینید عمری تالش های شما مصروف رشد و پیشرفت دیگران‬
‫گشته است‪ ٬‬بی خود نیست که احساس تهی بودن می کنید‪ .‬اینک زمان آن رسیده است که کاری برای خود بکنید‪.‬‬

‫ضرورت پرورش دادن پتانسیل های خویشتن در چیست‬

‫تا استعداد های خود را کامال رشد نداده اید‪ ٬‬واماندگی تان همچنان ادامه خواهد یافت‪ .‬به احتمالی چون نمی توانید با زندگی خویش‬
‫کنار بیائید‪ ٬‬گناه آن واماندگی را گردن او می اندازید‪ .‬با پیشرفت و پرورش نیروهای بالقوه خویش‪ ٬‬گناه از روی او برداشته می‬
‫شود و مسئولیت زندگی تان جایی قرار می گیرد که می باید آنجا باشد ‪ -‬بردوش خود شما‪.‬‬

‫برنامه ها و فعالیت هایی که در فرایند بهتر شدن تان می کنید‪ ٬‬چندان شما را سرگرم می دارد که مجالی برای توجه به اینکه او‬
‫چکار می کند‪ ٬‬نمی ماند‪ .‬اگر در حال حاضر با مردی رابطه ندارید‪ ٬‬این امر موجب یک تمایل سالم و بی خطر در شما می‬
‫گردد‪ ٬‬یا به عشق قبلی خود وفادار می مانید یا چشم براه عشق آتی می نشینید‪.‬‬

‫مفهوم ضمنی پرورش دادن هر چه که برای پیشترفت تان الزم است‪ ٬‬چه می تواند باشد‬

‫شما به دلیلی دنبال شوهری نمی روید که نقطه مقابل تان باشد‪ ٬‬تا از آن طریق در زندگی خود تعادلی به وجود آورید‪ .‬توضیح آن‬
‫رفتار شما این استکه‪ :‬شما نیز مانند بسیاری از زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬بیش از حد جدی و مسئول هستید‪ .‬تا موقعی که‬
‫استعداد های سرزندگی و بازیگوشی خود را پرورش نداده اید‪ ٬‬مجذوب مرد هایی می شوید که آن کمبود های خود را در او می‬
‫یابید‪ .‬در برخورد نخست این مردهای بی عار و بی خیال هستند که برای تان فریبا و دلربا می باشند‪ ٬‬اما آنها برای رابطه ای که‬
‫بتوانید در آن بخواست های خود برسید‪ ٬‬گزینه درخوری نیستند‪ .‬با اینهمه‪ ٬‬تا روزی که بخود اجازه آزاد و رها بودن را نداده اید‪٬‬‬
‫برای ایجاد شادی و هیجان در زندگی خویش‪ ٬‬به او نیاز خواهید داشت‪.‬‬

‫پرورش خویشتن از باره دیگری نیز کمک تان می کند رشد یابید‪ .‬هرچه به کامل بودنی که توان رسیدن به آنرا دارید‪ ٬‬نزدیکتر‬
‫می گردید‪ ٬‬بهمان سان مسئولیت کامل تصمیمات و گزینش های زندگی خود را می پذیرید و بالغ شدن را در آغوش می کشید‪ .‬تا‬
‫زمانی که مسئول زندگی و شادی خود نگشته ایم‪ ٬‬انسان های کامال بالغ نمی شویم‪ ٬‬بلکه در پیکر های بزرگساالن‪ ٬‬همان کودکان‬
‫ترسو و وابسته می مانیم‪.‬‬

‫از همه این ها هم که بگذریم‪ ٬‬پرورش و پیشرفت دادن خویش از شما شریک زندگی بهتری می سازد‪ ٬‬چرا که زنی می شوید با‬
‫توانایی های آفرینشگر و آزاده‪ ٬‬نه کسی که بدون مرد می ترسد و خود را ناقص می پندارد‪ .‬خنده دار بودن مساله در این استکه‬
‫هر چه خود تان را بی نیاز از داشتن شوهر ببینید‪ ٬‬می توانید همسر خوبی باشید ‪ -‬همچنین بسوی شوهران سالم کشیده می شوید (‬
‫و آنان را بسوی خود می کشید)‪.‬‬
‫‪137‬‬

‫‪۹.‬‬

‫خودپسند شوید‬

‫معنی آن چیست‬

‫مانند واژه معنویت در گام چهارم‪ ٬‬واژه خودپسند بودن نیز نیاز به توصیف دقیق دارد‪ .‬احتمال دارد آن واژه در ذهن شما‬
‫تصویری را متبادر کند که هرگز نمی خواهید آنچنان باشید‪ :‬بی اعتنا‪ ٬‬سنگدل‪ ٬‬خودبین‪ .‬برای برخی از آدم ها خودپسندی می‬
‫تواند به معنی همه آنها باشد‪ ٬‬اما بهتر است به یاد داشته باشید شما زنی هستید با سابقه زیادی دوست داشتن‪ .‬برای شما خودپسند‬
‫بودن به معنای تمرینی برای کنده شدن از نقش قربانی می باشد‪ .‬بگذارید نگاهی بیاندازیم به معنای خودپسندی سالم برای زنانی‬
‫که زیادی دوست دارند‪:‬‬

‫آن همه بگذارید‪ ٬‬آنها را جلوتر از نیاز های‬


‫شما بجای اینکه سالمتی‪ ٬‬آرزو‪ ٬‬کار‪ ٬‬بازی‪ ٬‬برنامه و فعالیت های خود را آخر از ِ‬
‫همه می گذارید نه آنکه پس از مرتفع شدن نیاز های همه‪ ٬‬نوبت نیاز های شما برسد‪ .‬حتی اگر مادر بچه های کوچک باشید‪ ٬‬بچه‬
‫ها را کمی آزاد می گذارید خودشان بازی کنند تا نفس راحتی بکشید‪.‬‬

‫شما حق دارید انتظار داشته باشید یا بخواهید شرایط و روابط برای شما هم کمی راحتی بیاورد‪ .‬مجبور نیستید همیشه خود را با‬
‫شرایط نامساعد تطبیق دهید‪.‬‬

‫این حق شماست که باور کنید نیاز ها و خواست های شما هم مهم می باشد و رسیدن به آنها کار خود شماست‪ .‬در همان حال حق‬
‫دیگران را که مسئول رسیدن به نیاز ها و خواست های خویش می باشند‪ ٬‬محترم می شمارید‪.‬‬

‫الزمه خودپسند بودن چیست‬

‫از روزی که خود را در جای نخست می نشانید‪ ٬‬بهتر است بدانید که کسانی از شما رنجیده و بشما خشمگین خواهند شد‪ ٬‬بهتر‬
‫است خود را برای دیدن خشم و رنجش آنان آماده کنید‪ .‬تردیدی نیست‪ ٬‬مردمی که تا دیروز آسایش آنها را فراتر از آسایش خویش‬
‫می نهادید‪ ٬‬واکنش نشان می دهند‪ .‬در صدد بحث‪ ٬‬پوزشخواهی یا توجیه خویش برنیایید‪ .‬آرامش خود را نگهدارید‪ ٬‬با شور و‬
‫شادی کارتان را پیش ببرید‪ .‬الزمه دگرگونی هایی که در زندگی خویش پدید میاورید‪ ٬‬دگرگون گشتن کسانی استکه در پیرامون‬
‫تان هستند‪ ٬‬بیگمان شماری از آنان ایستادگی می کنند‪ .‬زیاد پاپی دلخوری های آنان نباشید‪ ٬‬دوام آن چندان به دراز نخواهد کشید‪.‬‬
‫آن فشارها تنها برای راندن دوباره شما بسوی رفتارها و از خودگذشتگی هایپیشین می باشد‪ ٬‬برای وادار کردن شما به انجام کار‬
‫هایی برای آنان می باشد که خودشان هم می توانند بکنند‪.‬‬

‫به ندای درونی خویش درباره اینکه چه چیزی برای تان خوب و مصلحت است خوب گوش کنید‪ ٬‬سپس در آن راه گام بگذارید‪.‬‬
‫راه رسیدن به منافع درست خویش را با گوش کردن به اشارات درون خود می یابید‪ .‬شاید با گوش کردن و پیروی از رهنمودهای‬
‫دیگران به این که چه چیزی برای تان خوب است‪ ٬‬تا حاال روانی شده باشید‪ .‬همه آن رهنمود ها را بریزید دور وگرنه نداهای‬
‫درونی تان را خاموش می کنند‪.‬‬

‫نکته آخر این که الزمه خودپسند بودن‪ ٬‬دانستن ارزش خویشتن است‪ ٬‬دانستن این که استعداد های شما شایسته دیده شدن است‪٬‬‬
‫دستاورد ها و پیروزی های شما کمتر از آن هیچ کس دیگر نیست؛ بزرگترین ارمغانی که به جهان و خصوصا ً به نزدیکان خود‬
‫می توانید عرضه کنید‪ ٬‬همانا نشان دادن خویش در بهترین حالت تان می باشد‪.‬‬

‫برای چه خودپسند بودن ضرورت دارد‬

‫بدون این تعهد استوار و راسخ به خویشتن‪ ٬‬امکان وادادن و دلسرد شدن‪ ٬‬رغبت نداشتن به رشد و پیشرفت کامل خویش‪ ٬‬به خدمت‬
‫منافع و مقاصد دیگران درآمدن‪ ٬‬زیاد است‪ .‬از سویی هم با خودپسند شدن ( که به معنی رک و رو راست بودن نیز هست) همسر‬
‫خوبی برای شوهرتان می شوید‪ ٬‬هرچند هدف نهایی شما آن نیست‪.‬‬
‫‪138‬‬

‫فراتر برخاستن از همه دشواری هایی که با آنها روبرو می شوید‪ ٬‬بسنده نیست‪ .‬هنوز می باید زندگی خویش را پیش ببرید و‬
‫پتانسیل های خود را پرورش دهید‪ .‬با احترام گذاشتن به خود و بزرگداشت خواست ها و آرزوهای خویش راه را برای برداشتن‬
‫گام بعدی هموار می کنید‪.‬‬

‫با بدست گرفتن مسئولیت خود‪ ٬‬شادی و خوشبختی خود در واقع کاری می کنید که بچه ها آزادی بیشتری بیابند‪ ٬‬بچه هایی که خود‬
‫را مسئول ناشاد بودن شما می دانند ( البته بچه ها همیشه از آن باره خود را گنهکار می دانند)‪ .‬یک بچه نمی تواند در برابر آنهمه‬
‫گذشتی که مادرش‪ ٬‬از زندگی خود‪ ٬‬از خوشبختی خود‪ ٬‬از پیشرفت خود‪ ٬‬برای خاطر بچه ها یا خانواده می کند‪ ٬‬امیدوار باشد‬
‫روزی آنها را تالفی و جبران کند‪ .‬وقتی بچه می بیند پدر و مادرش به زندگی دلبستگی دارد‪ ٬‬او نیز بگونه ای اجازه می یابد‬
‫همان کار را بکند‪ ٬‬درست بهمان گونه که بچه با دیدن زجر و بدبختی پدر و مادرش گمان می برد زندگی یعنی همین‪.‬‬

‫مفهوم تلویحی خودپسند بودن چیست‬

‫مفهوم تلویحی خودپسندی آنست که روابط و دوستی های تان به طور خودکار سالم می گردد‪ .‬هیچکس بشما ”بدهکار“ نمی گردد‬
‫که خود را برای شما غیر از آنی که هست بشناساند‪ ٬‬چرا که شما نیز دیگر برای آنها وانمود به آنی نمی کنید که نیستید‪.‬‬

‫با این گام کسانی را که در زندگی تان هستند آزاد می گذارید تا بدون ترس و نگرانی از شما به زندگی خود بپردازند‪ ( ٬‬برای‬
‫نمونه فرزندان تان امکان دارد احساس کنند گناه رنج و ناامیدی های شما بگردن آنهاست‪ .‬اگر از خودتان خوب مراقبت کنید‪ ٬‬آنها‬
‫نیز احساس می کنند آزاد هستند از خودشان مراقبت کنند)‪.‬‬

‫اکنون می توانید هر وقت خواستید در برابر خواست های دیگران آره یا نه بگویید‪ .‬همگام با این دگرگونی بنیادین‪ ٬‬نقش شما از‬
‫پرستای دیگران به پرستاری خویش تغییر می کند‪ .‬در کل روابط شما دگرگونی ها و جابجایی هایی صورت می گیرد و بدنبال آن‬
‫رفتار تان متعادل می گردد‪ .‬هر آینه این عوض شدن نقش ها برای مردی که در زندگی تان است‪ ٬‬دشواری زیاد داشت‪ ٬‬او می‬
‫تواند از زندگی شما برود‪ ٬‬دنبال زنی بگردد که رفتار و پرستاری های پیش از عوض شدن شما را دارد ‪ -‬بدین ترتیب با مردی‬
‫که آغاز کرده اید تا پایان عمر نمی مانید‪.‬‬

‫از سوی دیگر ریشخند رویداد ها چنین استکه هرچه بیشتر در آموزش و پرورش خویش می کوشید‪ ٬‬می بینید بسوی آدمهایی‬
‫کشیده می شوید که توان تربیت شما را دارند‪ .‬هرچه ما تندرست و متوازن بشویم‪ ٬‬شوهران تندرست و متعادل گیرمان می آید‪.‬‬
‫برادر بزرگ بودن‬
‫ِ‬ ‫هرچه کمتر نیاز داشته باشیم‪ ٬‬می بینیم نیاز های بیشتری از ما برآورده می شود‪ .‬هرچه بیشتر از نقش له له و‬
‫کنده می شویم‪ ٬‬امکان و فضای بزرگتری برای دیگران آماده می سازیم تا آنها ما را راهنمایی کنند و بما بیاموزند‪.‬‬

‫‪۱۰‬‬

‫آزموده ها و آموخته های خود را با دیگران به اشتراک بگذارید‪.‬‬

‫معنی آن چیست‬

‫در میان گذاشتن تجربیات خود با دیگران آخرین گام در بهبودی شما بشمار میاید‪ .‬بخشی از بیماری ما یاری رسی بیش از حد و‬
‫توجه زیادی به دیگران است‪ ٬‬از آنرو بهتر است پیش از برداشتن این گام کمی درنگ کنید‪ ٬‬نخست کوشش تان آن باشد که‬
‫بهبودی خویش را بجایی برسانید‪.‬‬

‫در گروه پشتیبانی همتایان خود‪ ٬‬این بدان معناست که به تازه واردین تعریف کنید آن موقع چگونه بود و اکنون چگونه است‪ .‬این‬
‫به معنی نصیحت کردن آنان نمی باشد‪ ٬‬شما تنها تعریف می کنید چه چیز هایی در بهبودی شما اثر گذار بود‪ .‬آن به معنی ناسزا‬
‫گویی و انداختن گناه بر گردن کسی یا کسانی دیگر هم نمی باشد‪ .‬تا به این مرحله از بهبودی برسید‪ ٬‬بی گمان پی برده اید که‬
‫سرزنش کردن یا بد و بیراه گفتن به دیگران هیچ دردی از درد های شما را دوا نمیکند‪.‬‬
‫‪139‬‬

‫به اشتراک گذاشتن تجربیات خود با دیگران از جمله به این معنی است که وقتی به کسی می رسید که گذشته ای مشابه با گذشته‬
‫شما دارد‪ ٬‬آمادگی صحبت کردن در باره بهتر شدن خود را دارید‪ ٬‬بی آنکه آن شخص را وادار کنید همان کار هایی را بکند که‬
‫شما را نجات داد‪ .‬در اینجا امکان بیشتری برای کنترل و مدیریت کسی‪ ٬‬بیشتر از آنچه در روابط ما بود‪ ٬‬وجود ندارد‪.‬‬

‫شریک شدن می تواند به معنی اختصاص چند ساعت از وقت مان برای کمک به خانم های دیگر باشد‪ ٬‬چه به صورت پاسخ تلفنی‬
‫به پرسش های آنان و چه به صورت رفتن به مالقات کسانی که درخواست کمک کرده اند‪.‬‬

‫باالخره این که آن به معنی کمک به پیشرفت آموزش پزشکی و درمانی کارشناسان این زمینه می باشد‪ ٬‬تا هم خود شما بروش‬
‫های بهتر درمان شوید و هم زنانی که سرنوشتی مانند شما دارند بهتر درمان شوند‪.‬‬

‫الزمه در میان گذشتن آنچه از سر گذراانده اید‪ ٬‬با دیگران‪ ٬‬چیست‬

‫می باید حس قدر کمک تان کردند‪ ٬‬شما هم می توانید دیگران را کمک کنید دانی خویش از کسانی را که کمک تان کردند تا خود‬
‫را از آن سیاه چال بیرون بکشید‪ ٬‬بهمان سان که آنها کمک تان کردند‪ ٬‬شما هم می توانید به دیگران کمک کنید‪.‬‬

‫برای کنده شدن از راز ها و نیاز های خود و ”بهتر شدن“ به یک رنگ و روراست شدن نیاز دارید‪.‬‬

‫نکته آخر این که می باید یاد بگیرید برای دیگران از خود گذشت نشان دهید بی آنکه از آنان سپاسگذاری چشم داشته باشید‪.‬‬
‫بسیاری از ”گذشت“ هایی که در روزگار دوست داشتن زیادی می کردیم‪” ٬‬فریبکاری“ بود‪ .‬اکنون آزادی آنرا داریم که به خواست‬
‫خود و از روی آزادی آن کار را بکنیم‪ .‬اکنون که نیاز های خودما برآورده شده دل مان از مهربانی آکنده و سرشار است‪ ٬‬طبیعی‬
‫ترین کار شریک شدن آن مهربانی است‪ ٬‬بی آنکه چشمداشتی در برابر آن داشته باشیم‪.‬‬

‫چرا به شراکت گذشتن آنچه که آزموده و آموخته اید ضرورت دارد‬

‫سر بخورد و‬ ‫اگر باور دارید که یک بیماری دارید‪ ٬‬بهتر است بدانید یک الکلی که چندیست لب به می نزده است‪ ٬‬می تواند دوباره ُ‬
‫در آن چاله بیافتد‪ ٬‬بدون هشیاری پیوسته ای بسا که باز به راه های اندیشیدن‪ ٬‬احساس کردن و دوستی کردن های گذشته بیافتید‪.‬‬
‫کار با تازه وارد ها به یادتان می آورد خود شما تا چه حد مریض بودید‪ ٬‬خود تان را تا کجا باال کشیدید‪ .‬و این شما را از حاشا‬
‫کردن تخریب و تباهی زیاد آن باز می دارد‪ ٬‬چرا که داستان تازه وارد را بسیار شبیه داستان خود می یابید و از روی همدردی با‬
‫وی و با خود‪ ٬‬بیاد می آورید چه بر سر تان گذشت‪.‬‬

‫چون در آن باره صحبت کنید‪ ٬‬به دیگران امید می دهید‪ ٬‬همچنین در این راه بر اهمیت سختی ها و دشواری هایی که از‬
‫سرگذراندید افزایش می یابد‪ ٬‬دید و بینش تان از زندگی و کار بزرگی که کرده اید توسعه می یابد‪.‬‬

‫مفهوم ضمنی به اشتراک گذاشتن آموخته ها و آزموده های خویش چیست‬

‫به دیگران کمک می کنید بهبودی یابند‪ .‬از بهبودی خویش پاسداری می کنید‪.‬‬

‫پس این کاریست به غایت خودپسندانه‪ ٬‬که با آن‪ ٬‬از طریق تماس مداوم با اصول التیام در بهتر شدن تندرستی خویش می کوشید‪٬‬‬
‫آن نیز تا آخر عمر روی بهتر شدن کیفیت زندگی تان تاثیر خوب می گذارد‪.‬‬
‫‪140‬‬

‫‪۱۱.‬‬
‫بهبودی و یکی گشتن‪ :‬بهم آوردن شکاف‬

‫برای ما زناشویی سفری است بسوی مقصدی نامعلوم ‪ ...‬آگاهی و بیداریی که زن و شوهر ها می باید باهم در میان‬
‫بگذارند نه تنها چیز هایی را در بر می گیرد که از یکدیگر نمی دانند بلکه چیز هایی را هم در بر می گیرد که از‬
‫‪.‬خویشتن نمی دانند‬
‫مایکل ونتورا‬

‫”رقص سایه وار در گستره زناشویی“‬


‫”دلم می خواهد بدانم آنهمه احساس های جنسی من کجا رفت؟“ تردوی راه افتاده است بسوی کاناپه ای در گوشه اتاق من می رود‪.‬‬
‫در حالی که از جلو من می گذرد‪ ٬‬تابی به تن خود می دهد و با شیطنت سوال هایش را از باالی شانه اش با دلبری نیم نگاهی‬
‫بسوی من پرت می کند‪ .‬در دست چپش انگشتر الماس نامزدی مانند چمشانش برق میزند‪ .‬احساس می کنم دلیل قرار مالقات‬
‫سر حال به نظر میرسد‪ ٬‬چشمان قهوه‬ ‫گذاشتن او چیست‪ .‬از دیدار نخست ما هشت ماه می گذرد‪ ٬‬امروز از روز های پیش بیشتر ِ‬
‫ای گیرایش می درخشد‪ ٬‬موهای نرم و فری پرپشت و سرخگونش بلندتر از همیشه گشته است‪ .‬چهره اش همان کشش چهره بچه‬
‫گربه ها را دارد‪ ٬‬اما جای آن نگاه هایی را که گاه یادآور بچه یتیم مغموم و گاه زیبائی شکننده بود‪ ٬‬تابش و گرمای زنانه گرفته‬
‫است‪ .‬از زمان خودکشی او‪ ٬‬پس از بسر آمدن رابطه اش با جیم‪ ٬‬پلیسی که زن داشت‪ ٬‬سه سال می گذرد و او در این مدت‬
‫پیشرفت چشمگیری داشته است‪ .‬از دیدن پیشرفت بهبودی او که هنوز هم ادامه دارد‪ ٬‬خوشحال هستم‪ ٬‬ترودی نمی داند‪ ٬‬بخشی از‬
‫مشکالت جنسی او ناشی از فرایند بهبودیش می باشد‪.‬‬

‫با کمی اصرار بهش می گویم‪” ٬‬ترودی برایم از بهتر شدنت بگو“‪ ٬‬او خودش را می اندازد روی کاناپه‪.‬‬

‫”من مرد بی نظیری در زندگیم دارد‪ .‬هال یادت میاد؟ همان که در دیدار های آخری مان با او قرار می گذاشتم‪ “.‬آن اسم را خوب‬
‫به یاد دارم‪ .‬او یکی از چند مردی بود که ترودی وقتی از درمان می رفت‪ ٬‬با آنها قرار می گذاشت‪ .‬یادم میاید که گفته بود ”مرد‬
‫خوبی است اما زیاد حوصله اش را ندارم‪ “.‬سپس در آن باره با هم گپ زده بودیم‪ .‬گفته بود‪” ٬‬به نظرم آدم قابل اعتمادی میاید‪٬‬‬
‫خوش بر و روست‪ ٬‬اما از آتشبازی خبری نیست‪ .‬برای همین فکر نمی کنم با او بجایی برسیم‪ “.‬در عین حال او بمن قول داده بود‬
‫اگر مردی را یافت که فکرش کار بکند و بتواند بهش تکیه کند‪ ٬‬مدتی با او بماند تا دوستی با چنین مرد هایی را یاد بگیرد‪ ٬‬برای‬
‫همین تصمیم می گیرد دیدارهایش را با وی قطع نکند‪” ٬‬صرفا برای تمرین و دست گرمی‪“.‬‬

‫آنگاه ترودی با سرافرازی شروع به سخن گفتن کرد‪” ٬‬او از همه مردهایی که با آنها رابطه داشته ام خیلی فرق می کند‪ ٬‬خدایا‬
‫سپاس‪ ٬‬ما باهم نامزد کرده ایم و در ماه سپتامبر هم عروسی می کنیم‪ ....‬اما‪ ٬‬خب یک مشکلی هم داریم‪ .‬ما که نه‪ ٬‬خود من‪.‬‬
‫راستش احساس می کنم خوب برانگیخته نمی شوم‪ ٬‬تا حاال از این باره مشکلی نداشتم‪ ٬‬می خواهم بدانم چرا من این جوری شده ام‪.‬‬
‫میدانی که من چه جور زنی بودم‪ ٬‬برای سکس با هرکدام از آن مرد هایی که دوستم نداشتند التماس می کردم‪ ٬‬خودم را می کشتم‪٬‬‬
‫اما از موقعی که خودم را بغل این و آن نمی اندازم مانند دختر های ترشیده خودم را از مردم پس می کشم‪ ٬‬مثل این که سکس‬
‫برام ممنوع شده‪ ٬‬آنهم حاال که با هال هستم‪ ٬‬مردی خوش تیپ‪ ٬‬خوش بر و رو‪ ٬‬مردی که دوستم دارد‪ ٬‬قابل اعتماد است‪ .‬توی‬
‫رختخواب کنارش دراز می کشم‪ ٬‬مثل یک تکه چوب خشک و بی احساس‪.‬‬

‫در تایید گفته های او سرم را تکان میدهم‪ ٬‬ترودی با یکی از دشواری هایی کلنجار می رود که شمار فراوانی از زنانی که زیادی‬
‫دوست دارند‪ ٬‬پس از بهبودی با آن سرو کار پیدا می کنند‪ .‬آنها که روزگاری دراز از جنسیت خود به مثابه ابزاری جهت فریب‬
‫دادن و ترغیب مرد های سخت و ناسازگار برای دوست داشتن خود بهره گرفته اند‪ ٬‬اکنون که آن چالش از میانه برخاسته است‪٬‬‬
‫نمی دانند از مردی که دوست شان دارد‪ ٬‬برای آنها خیلی کار ها می کند‪ ٬‬چگونه دلبری کنند‪ ٬‬رفتار جنسی شان با او چگونه می‬
‫باید باشد‪.‬‬
‫‪141‬‬

‫ناراحتی ترودی را آشکارا می شود دید‪ .‬با مشت روی زانویش می کوبد و روی هر کلمه تاکید می کند‪” ٬‬آخر چرا نمی توانم‬
‫برای او تحریک شوم؟“ از مشت زدن باز می ایستد‪ ٬‬بیم زده به چشمان من می نگرد‪” .‬آیا برای آنستکه براستی عاشق اش نیستم؟‬
‫آیا این مشکل ماست؟“‬

‫از او می پرسم‪” ٬‬فکر می کنی دوستش داری؟“‬

‫”فکر می کنم دوستش دارم‪ .‬اما پاک گیج شده ام‪ ٬‬همه احساس هایم نسبت به آنچه قبال داشتم‪ ٬‬فرق کرده است‪ .‬از بودن با او بی‬
‫نهایت لذت می برم‪ ٬‬ما باهم در باره همه چیز صحبت می کنیم‪ .‬او همه چیز مرا می داند‪ ٬‬هیچ رازی میان ما نیست‪ .‬با او که‬
‫هستم به چیزی تظاهر نمی کنم‪ .‬کامال خودم هستم‪ ٬‬در کنار او خودم را خیلی راحت احساس می کنیم تا مرد هایی که قبال با آنها‬
‫بودم‪ ٬‬کمتر ادا درمیاورم و تظاهر می کنم‪ ٬‬از این باره خوش حال هستم‪ ٬‬اما به نظرم میاید بعضی وقت ها آن ادا درآوردن ها‬
‫آسانتر بود تا اینکه راحت و آسوده باشی‪ ٬‬امیدوار باشی و اطمینان کنی اگر خودت باشی اون به تو دلبستگی پیدا می کند‪.‬‬

‫”ما عالئق مشترک زیادی داریم‪ ٬‬مثل قایق رانی‪ ٬‬دوچرخه سواری و راه پیمایی‪ .‬بسیاری از ارزش های ما یکی است‪ ٬‬هرگاه‬
‫حرف مان بشود‪ ٬‬او پا روی حق و انصاف نمی گذارد‪ ٬‬آدم از بحث کردن با هال دلگیر نمی شود‪ .‬اوایل حتی از گفتگو های رک‬
‫و پوست کنده در مورد اختالفاتی که داشتیم‪ ٬‬مرا ترس فرا می گرفت‪ .‬عادت نداشتم‪ ٬‬ندیده بودم که کسی مانند او آنهمه با احساس‬
‫هایش باز و رو راست باشد‪ ٬‬از من هم بخواهد همانگونه باشم‪ .‬کمک می کرد نترسم‪ ٬‬آنچه را فکر می کنم بگویم‪ ٬‬هرچه را دلم‬
‫می خواهد از او بخواهم‪ ٬‬هرگز مرا به خاطر رو راست و بی ریا بودن سزا نکرده است‪ .‬هر بحثی داشته ایم در پایان به توافق‬
‫رسیده ایم و بهم نزدیکتر گشته ایم‪ .‬او بهترین دوستی است که تاکنون داشته ام‪ ٬‬از این که با او بمیان مردم می روم احساس‬
‫سربلندی می کنم‪ .‬برای همین می گویم‪ ٬‬آره دوستش دارم‪ ٬‬اما اگر دوستش دارم‪ ٬‬پس برای چی در رختخواب با او بهم خوش نمی‬
‫گذرد؟ در عشق بازی او هم عیب و ایرادی نمی بینم‪ .‬خیلی هوای مرا دارد‪ ٬‬همه سعی خود را می کند تا موجبات خشنودی مرا‬
‫فراهم آورد‪ .‬بویژه این برای من تازگی دارد‪ .‬او مانند جیم یک تنه میدان داری نمی کند‪ ٬‬اما فکر نمی کنم مشکل از آن باشد‪.‬‬
‫میدانم مرا خیلی دوست دارد‪ ٬‬با من سخت برانگیخته می شود‪ ٬‬اما از من دودی بلند نمی شود‪ .‬من سردم و غالبا ً خجالتی‪ ٬‬منی که‬
‫چنان بودم عجیب نیست که چنین شده ام؟“‬

‫برایم مایه مسرت است که می توانم بهش دلگرمی بدهم‪” ٬‬درسته‪ ٬‬ترودی‪ ٬‬این هم بخشی از آن داستان است‪ .‬آنچه تو اکنون از سر‬
‫میگذرانی‪ ٬‬چیزیست که بسیاری از زنانی که سرگذشتی مانند تو داشتند و توانسته اند از آن دام بجهند‪ ٬‬پس از یافتن همسری‬
‫درخور و شایسته‪ ٬‬با آن دست بگریبان می گردند‪ .‬همه آنها می بینند آن برانگیختگی ها‪ ٬‬چالش ها‪ ٬‬تب و تاب هایی که از آن دل‬
‫شان به تپش می افتاد‪ ٬‬رخت بربسته است و چون همیشه ”عشق“ را با آنها شناخته بودند‪ ٬‬گمان می برند چیز های مهمی از عشق‬
‫آنان ربوده شده است‪ .‬آنچه از دست رفته است خام اندیشی‪ ٬‬درد‪ ٬‬ترس‪ ٬‬چشم براه ماندن و امید واهی داشتن است‪.‬‬

‫اینک برای نخستین بار مردی خوب‪ ٬‬متین‪ ٬‬قابل اعتماد گیر آورده ای که به تحسین و تحبیب تو می پردازد‪ ٬‬مردی که نیازی‬
‫نیست روی او کار کنی تا عوض بشود‪ .‬آن کیفیاتی را که همیشه از یک مرد انتظار داشتی همه در او جمع است و پای بند‬
‫توست‪ .‬مشکل اینجاست که تو هرگز ندیده ای آنچه که آرزویش را داشتی‪ ٬‬بدست آورده باشی‪ .‬تو تنها با نداشتن و تالش دیوانه‬
‫وار برای بدست آوردن آشنائی داری‪ .‬تو به سوختن در آرزوی کسی‪ ٬‬در انتظار ماندن و دلهره داشتن‪ ٬‬که دل تپیدن ها و هیجانات‬
‫زیادی در پی میاورد‪ ٬‬خو گرفته ای‪ .‬آیا مرا می خواهد؟ نمی خواهد؟ آیا آن کار را می کند؟ نمی کند ؟ تو که با این ها آشنایی‬
‫خوبی داری‪“.‬‬

‫ترودی لبخند می زند‪” ٬‬کم و بیش‪ .‬اما این ها چه ربطی به احساس های سکسی من دارد؟“‬

‫”من می فهمم که بدست نیاوردن آنچه می خواهی انگیزه ای نیرومند تر دارد تا داشتن آن‪ .‬برای نمونه یک شوهر مهربان که می‬
‫پرستدِت‪ ٬‬نمی تواند مانند جیم آتش بجانت بکشد‪“.‬‬

‫”آها‪ ٬‬راست میگی! چون همه فکر و ذکرم هال نیست‪ ٬‬کل رابطه ام را زیر عالمت سوال می برم‪ .‬هنوز نمی دانم آنچنان که باید‬
‫قدر هال را می دانم یا نه‪ “.‬تردوی دیگر خشمگین نیست‪ .‬در جست و جوست‪ ٬‬کارآگاهی در پی پرده برداشتن از روی رازی‬
‫بزرگ‪.‬‬

‫در تائید سوال او می گویم‪” ٬‬خب‪ ٬‬تا حدودی قدر اش را می دانی‪ .‬می دانی که برای تو می آید اینجا‪ .‬ترک ات نمی کند‪ .‬روی او‬
‫حساب می کنی‪ .‬بنابراین نیازی به شیفتگی نیست‪ .‬شیفتگی عشق نیست‪ ٬‬ترودی‪ .‬آن فقط شیفتگی است‪“.‬‬

‫”ترودی که یادش آمده است‪ ٬‬سرش را تکان میدهد‪” ٬‬می دونم! می دونم!“‬
‫‪142‬‬

‫منهم دنباله گفته های او را می گیرم‪” ٬‬و بعضی وقت ها“ که شیفتگی پیدا می کنیم‪ ٬‬سکس دیوانه کننده می شود‪ .‬همه آن احساس‬
‫های پرتوان برانگیختگی و انتظار توام با نگرانی‪ ٬‬که گاه با ترس سایه می ساید‪ ٬‬همه باهم احساسی ناشناخته و گنگ پدید میاورد‬
‫که آنرا عشق می نامیم‪ .‬آن در واقع همه چیز می تواند باشد به جز عشق‪ .‬اما همه آواز ها آنرا بجای عشق تحویل ما می دند‪ .‬شر‬
‫و ور هایی مانند ’بی تو می میرم‪ ٬‬عزیزم‪ ‘.‬کسی پیدا نمی شود در باره اینکه رابطه عشقی سالم چه قدر می تواند آرامش بخش‬
‫باشد‪ ٬‬ترانه سرایی بکند‪ .‬همه ترانه سرا ها از ترس‪ ٬‬رنج‪ ٬‬ناکامی و دلشکستگی می گویند‪ .‬برای همین ما هم به آن عشق می‬
‫گوئیم‪ ٬‬هنگامی هم که با چیزی روبرو می شویم که دیوانه کننده نیست‪ ٬‬حیران و سرگردان می مانیم‪ .‬چون فراغت خیال پیدا می‬
‫کنیم‪ ٬‬بیم و هراس ما را فرا می گیرد که ای وای عشق آن نیست‪ .‬چرا که شیفتگی پیدا نکرده ایم‪“.‬‬

‫ترودی با من همرایی می کند‪” ٬‬دقیقا‪ ٬‬همان هم شد‪ .‬من نگفتم آن عشق است‪ ٬‬برای اینکه همه چیز راحت بود ‪ -‬منی که هیچ وقت‬
‫به راحتی عادت نداشتم‪ ٬‬میدونی که“‪ ٬‬تبسمی کرد و باز ادامه داد‪” ٬‬من کم کم به او انس گرفتم‪ ٬‬ماه ها کشید و در طول آن مدت‬
‫ما همدیگر را پیوسته می دیدیم‪ .‬احساس می کردم می توانم خودم باشم‪ ٬‬خیالم آسوده باشد او جایی نمی رود‪ .‬هیچ باورم نمی شد‪.‬‬
‫تا آن موقع نشده بود کسی مرا نگذارد و از پیشم نرود‪ .‬پیش از آنکه با هم همخوابه شویم‪ ٬‬مدت های زیادی دوست بودیم‪ .‬اول‬
‫همدیگر را به عنوان دو انسان خوب شناختیم‪ .‬با گذشت روزها با هم بیشتر صحبت می کردیم‪ .‬بودن در کنار او برایم مسرت‬
‫زیادی دارد‪ ٬‬خیلی بهم خوش میگذرد‪ .‬نخستین بار که باهم خوابیدیم‪ ٬‬همه چیز خیلی نرم و آروم پیش رفت‪ ٬‬احساسات نازک و‬
‫رقیقی داشتم‪ ٬‬خیلی گریه کردم‪ ٬‬هنوز بعضی وقت ها گریه می کنم‪ .‬اما او زیاد پاپی گریه های من نمی شود‪ “.‬ترودی نگاهش به‬
‫پائین می لغزد‪” .‬فکر میکنم هنوز یادهای دردناکی پیرامون همخوابگی دارم که بعضی وقت ها در خاطرم زنده می شود‪ ٬‬پذیرفته‬
‫نشدن ها و رانده شدن ها که دردم میاورد‪ “.‬پس از اندکی مکث افزود‪” ٬‬در باره سکس دردسر من بیشتر است تا اون‪ .‬او دوست‬
‫داره به هر دو مان خوش بگذرد‪ ٬‬اما می سازد‪ .‬منهم می سازم‪ ٬‬برای اینکه می دانم چطور باید باشد‪“.‬‬

‫در پاسخ او می گویم‪” ٬‬بسیار خوب‪ ٬‬می تونی بگی میانه تو و هال چه طور است؟“‬

‫”اون عاشق منه‪ .‬در رفتاری که با من دارد می تونم آنرا ببینم‪ .‬هر گاه یکی از دوستان او را برای نخستین بار می بینم‪ ٬‬از طرز‬
‫برخورد آنها می فهمم که هال پیشتر درباره من چیزی های خیلی خوبی به آنها گفته است‪ .‬هر گاه با هم هستیم آن قدر بمن احترام‬
‫و محبت می کند که حد ندارد‪ .‬همه تالش خود را برای خوش حالی من می کند‪ .‬اما من تنم سفت میشه‪ ٬‬سرد و خشک میشم‪ .‬نمی‬
‫توانم برای او آماده بشم‪ .‬نمی دانم چی جلوم را می گیرد‪“...‬‬

‫”وقتی که شروع می کنید به عشق بازی چه احساسی داری؟“‬

‫او برای مدتی در فکر فرو می رود‪ .‬سپس سرش را باال می گیرد و بمن نگاه می کند‪” .‬شاید هم می ترسم‪ “.‬بعد انگار جواب‬
‫خودش را می دهد‪” .‬آره می ترسم‪ ٬‬واقعا می ترسم!“‬

‫من برای این که کمی تحریک بشود می پرسم ”از ‪...‬؟“‬

‫در سکوت می اندیشد‪ .‬باالخره به سخن درمیاید‪” ٬‬مطمین نیستم‪ .‬به گونه ای از آشکار و برمال شدن‪ .‬مانند آن داستان های انجیل‪.‬‬
‫’و آن زن بر او آشکار شد‪ ‘.‬از این قبیل چیزی ها‪ .‬خیلی گنگ فکر می کنم اگر به او راه بدهم‪ ٬‬هال مرا می شناسد‪ ٬‬نه تنها از‬
‫نظر جنسی که از باره های دیگر هم‪ .‬گمان نمی کنم تن به این کار بدهم‪ ٬‬برایم خیلی ترس داره‪“.‬‬

‫سوالی را که در مغزم می پیچد از او می پرسم‪” ٬‬اگر آن کار را بکنی چه پیش میاید؟ “‬

‫ترودی کمی خود را روی کاناپه جابجا می کند‪” ٬‬آه خدای من‪ ٬‬نمی دانم چه پیش می آید‪ .‬لخت لخت‪ ٬‬وقتی فکرش را می کنم‪٬‬‬
‫احساس آسیب پذیری زیادی بهم دست می دهد‪ .‬بعد از آنهمه سوء استفاده جنسی که از من شده است‪ ٬‬اینگونه صحبت کردن در‬
‫باره سکس‪ ٬‬به نظرم مسخره میاید‪ .‬بهر حال برایم آشنا نیست‪ .‬داشتن حالت جنسی در برابر کسی که از هر باره می خواهد بمن‬
‫نزدیک شود‪ ٬‬برایم ساده نیست‪ .‬مانند قفلی بسته می شوم‪ ٬‬یا با آن ریتم پیش می روم اما گویی پاره ای از من با من نیست‪ .‬رفتارم‬
‫مانند دوشیزگان باکره و خجالتی شده است‪“.‬‬

‫برای این که به او اطمینان بدهم‪ ٬‬می گویم‪” ٬‬تو و هال محرمیتی از آن دست را دارید و خواهید داشت‪ .‬آره‪ ٬‬راست میگی‪ ٬‬رفتار‬
‫تو مانند باکره هاست‪ .‬تو در این راه و داشتن این چنین رابطه ای با یک مرد یا هرکسی تازه کاری‪ ٬‬ناآزموده ای‪ .‬می ترسی‪“.‬‬

‫او در تایید سخنان من می گوید‪” ٬‬درسته‪ ٬‬دقیقا همان احساس ها را دارم ‪ -‬انگار چیز مهمی را از دست خواهم داد‪ ٬‬خویشتن داری‬
‫می کنم‪ ٬‬جلو خودم را می گیرم‪“.‬‬
‫‪143‬‬

‫” آنچه را می خواهی از دست بدهی زره ات می باشد‪ ٬‬سپری که در برابر درد و رنج داشتی‪ .‬هرچند خودت را جلو پای مرد ها‬
‫می انداختی‪ ٬‬اما هرگز خطر نکردی و به آنان نزدیک نگشتی‪ .‬تو هیچگاه ناچار نشدی حتی با یکی از آنها هم کنار بیایی و یکی‬
‫شوی‪ ٬‬برای این که یکی از آنها هم به تو نزدیک نشد‪ .‬اکنون به تور آدمی مانند هال خورده ای و او می خواهد از هر باره به تو‬
‫نزدیک شود و بیم و هراس تو را برداشته است‪ .‬خیلی خوبه که شما از بودن در کنار هم و از صحبت باهم لذت می برید‪ ٬‬اما با‬
‫فرو رینختن دیوارهایی که میان شما دوتن است‪ ٬‬در زمینه سکس مسائل سیر دیگری خواهد کرد‪ .‬در واقع هنوز عمل سکس به‬
‫تثبیت آن سد ها و موانع منجر می شود‪ ٬‬برای آنکه تو از همخوابگی یا سکس برای پرهیز از خود واقعی و احساس های واقعی‬
‫ات استفاده می کردی‪ .‬این که چه قدر باهم همخوابه می شدید‪ ٬‬بکار نمی آید‪ ٬‬برای آنکه هرگز گامی در راستای شناختن و نزدیک‬
‫شدن‪ ٬‬برنمی داشتی‪ .‬تو از همخوابگی برای کنترل رابطه تان بهره می بردی‪ ٬‬از آنرو گمان من بر آنستکه تو به این سادگی ها آن‬
‫کنترل را ول نمی کنی‪ ٬‬مگر آنکه بجای استفاده از سکس به عنوان یک ابزار‪ ٬‬نخست یاد بگیری جنسیت و غرائز جنسی داشته‬
‫باشی‪.‬‬

‫” من از آن عبارت تو ’آشکار شدن‘ ‪ -‬خوشم آمد ترودی‪ ٬‬برای اینکه شراکت جنسی تو فعالً همانست‪ .‬تو و هال تاکنون در باره‬
‫همدیگر چندان آگاهی یافته اید که همخوابگی موجب ژرفش شناختی می گردد که از همدیگر دارید‪ ٬‬نه موجب شانه خالی کردن از‬
‫آن شناخت‪“.‬‬

‫اشک در چشمان ترودی می جوشید و آنها را درخشانتر می ساخت‪” .‬چرا باید اینجوری باشد؟ چرا من نمی توانم آرامش بیابم؟‬
‫میدانم که او مردی نیست از روی قصد بخواهد مرا رنج دهد‪ ٬‬به درد بیاورد‪ .‬حداقل فکر نمی کنم ‪ “...‬با این گفته ها تردید خود‬
‫را می شنید‪ ٬‬در صدد یافتن راه دیگری برمیامد‪” .‬بسیار خب‪ ٬‬تو میگی من فقط بلدم برای کسانی سکسی باشم که واقعا مرا نمی‬
‫خواهند‪ ٬‬یا به طور کامل نمی خواهند‪ ٬‬و این که برای آدمی مانند هال که خوب و مهربان است و گمان می کند من آدم فوق العاده‬
‫ای هستم‪ ٬‬نمی توانم دلبری کنم‪ ٬‬چون از نزدیک شدن می ترسم‪ .‬پس میگی چکار کنم؟ “‬

‫”تنها راه برون رفت‪ ٬‬پیشروی و درآمدن از آنست‪ .‬پیش از هر کاری ایده سکسی بودن و دلبری کردن را رها و داشتن جنسیت را‬
‫پیشه کن‪ .‬سکسی بودن برمیگردد به عمل‪ ٬‬جنسیت داشتن به درجاتی خشنودی از کیفیات بدنی را بیان میدارد‪ .‬تو می باید به هال‬
‫بگی دقیقا در درون تو چی می گذرد‪ ٬‬هنگامی که آن پیش می آید ‪ -‬همه احساس هایت را‪ ٬‬هر چندان هم معقول و منطقی به نظر‬
‫نرسد‪ .‬به او بگو ِکی می ترسی‪ِ ٬‬کی می خواهی خودت را پس بکشی‪ِ ٬‬کی می خواهی دوباره نزدیک شوی‪ .‬اگر نیاز داری کنترل‬
‫عشق بازی را دست خود بگیری‪ ٬‬آن کار را بکن‪ ٬‬تندی و کندی‪ ٬‬یا زمان و ‪ ...‬آنرا هر طور که مناسب می دانی تعیین کن‪ .‬اگر‬
‫از هال برای ترس هایت کمک بخواهی‪ ٬‬بی گمان او درک ات می کند‪ .‬سعی نکن با هر پیشامدی به قضاوت آن بنشینی‪ .‬عشق و‬
‫اعتماد قلمروی است که هنوز تو در آن پخته و کارکشته نگشته ای‪ .‬با گام های آهسته آغاز کن و آمادگی تسلیم شدن را هم داشته‬
‫باش‪ .‬خودت میدانی ترودی‪ ٬‬در همه آن همخوابگی هایی که پیشتر داشتی خیلی کم تسلیم می شدی‪ ٬‬بیشتر در صدد کنترل و‬
‫مدیریت کسی دیگر بودی‪ ٬‬به دستاویز همخوابگی او را راه می بردی و خواست خود را بکرسی می نشاندی‪ .‬کارهایت بر پایه‬
‫بررسی های سرسری بود‪ .‬اکنون می توانی فرق میان آنچه را در گذشته میکردی و آنچه را حاال می کنی‪ ٬‬روشنتر ببینی‪.‬‬
‫آنروزها ادای یک دلداده بزرگ را درمیاوردی‪ ٬‬امروز امکان میدهی دوستت داشته باشند‪ .‬بازی کردن نقش خود‪ ٬‬بویژه هنگامی‬
‫که توجه تماشاگر خود را جلب کرده باشی‪ ٬‬مستی آور است‪ .‬امکان دادن به دوست داشته شدن خویش بسیار دشوار است‪ .‬برای‬
‫این که آن از یک جای خصوصی سرچشمه می گیرد‪ ٬‬همان جایی که تو خود را در آنجا دوست داری‪ .‬اگر هنوز در آنجا دوست‬
‫داشتن کافی موجود باشد‪ ٬‬پذیرفتن دوست داشته شدن خود توسط یکی دیگر آسانتر خواهد بود‪ .‬اگر در آنجا دوست داشتن و عشق‬
‫به خویشتن اندکی باشد‪ ٬‬راه دادن دوست داشتنی که از بیرون خود ما به درون میاید‪ ٬‬دشوار خواهد بود‪ .‬ترودی‪ ٬‬تو در روند‬
‫بهبودی خویش راه درازی را پیموده ای‪ .‬اکنون به پله بعدی رسیده ای‪ :‬به اندازه کافی اعتماد کنی و بگذاری آن مرد دوستت‬
‫داشته باشد‪“.‬‬

‫ترودی در فکر فرو می رود‪” ٬‬همه آن ترک کردن های به ظاهر بی حساب و کتاب در واقع خیلی حساب شده بود‪ .‬اکنون می‬
‫توانم آنها را به روشنی ببینم‪ .‬رها کردنی در کار نبود‪ ٬‬همه آنها اجرایی هیجان انگیز بود‪ .‬اکنون گاه آن فرا رسیده استکه دست‬
‫از وانمود کردن بکشم و به بودن‪ ٬‬آنچه که هستم روی بیاورم‪ .‬خنده دار استکه خویشتن بودن سخت تر از وانمود کردن می باشد‪.‬‬
‫دوست داشته شدن ‪ “ ....‬ترودی در اندیشه فرو می رود‪” ٬‬میدانم که برای رسیدن به آن راه زیادی در پیش دارم‪ ٬‬بعضی وقت ها‬
‫که به هال نگاه می کنم از خود می پرسم‪ ٬‬مگه میشه اون محسور و جادوی من شده باشد؟ وقتی نمایش بزرگ و باشکوهی به‬
‫اجرا درنمیاورم‪ ٬‬شک می کنم منهم چیز شگفت انگیزی دارم که دیگران را بسویم می کشاند‪ “.‬چشمان ترودی گشاد می گردد‪٬‬‬
‫کار ویژه ای کرده باشم‪ .‬این که نتوانم همه‬
‫”این است آنچه که نمی گذارد خودم باشم‪ ٬‬می فهمی؟ نه اجرای آن نمایش‪ .‬اینکه نتوانم ِ‬
‫زور خودم را بزنم‪ .‬ترس من آن بود که با هال به عشق بازی پردازم بی آنکه رمزی از رموز آنرا بدانم‪ .‬با خود می اندیشم تا‬
‫مادام که در جلد فریبکاری و اغواگری معمول خود نمی روم‪ ٬‬گمان می کنم هر کاری هم برای هال بکنم‪ ٬‬کم است و حوصله اش‬
‫سر می رود‪ .‬اما نمی توانستم آن صحنه فریب را در مورد او هم اجرا کنم‪ ٬‬با نفس های سنگین خودم را در میان بازوان او‬
‫‪144‬‬

‫بیاندازم‪ .‬پیش از عاشق و معشوق شدن دوستی بسیار خوبی داشتیم و دلم نمی خواست او را هم فریب دهم‪ .‬از آن گذشته نیازی هم‬
‫به آن کار نبود‪ .‬بدون آن صحنه سازی ها هم او کشته و مرده من بود‪“.‬‬

‫” آنهم مانند بقیه چیز هایی استکه با هم داریم‪ .‬همه چیز خیلی راحت و آسانتر از آنی استکه گمان می بردم عشق چنان خواهد بود‪.‬‬
‫همین که خودم باشم کافی است!“ ترودی از گفتن باز می ماند و مانند گوسفند مرا نگاه می کند‪ .‬آنگاه می پرسد‪” ٬‬راستی در‬
‫سراسر این مدت می دیدی همچون چیزی اتفاق می افتد؟“‬

‫پاسخ می دهم‪”٬‬نه چندان که معموالً دلم می خواهد‪ .‬آنچه را که از سر می گذرانی‪ ٬‬گرفتاری خاص زنانی استکه از دام دوست‬
‫داشتن زیادی جهیده اند ‪ ...‬و شمار فراوانی نمی توانند بجهند‪ .‬آنان وقت‪ ٬‬انرژی‪ ٬‬زندگی و زنانگی خود را‪ ٬‬مانند ابزاری برای‬
‫عوض کردن مردی بکار می برند که توانایی دوست آنان را ندارد‪ ٬‬تا مگر آنها را وادار کنند دوست شان داشته باشد‪ .‬اگر چه آن‬
‫هیچگاه گره گشا نمی گردد‪ ٬‬اما برای آنها امنیت می آورد‪ ٬‬چون تا هنگامی که درگیر آن تقال و تالش هستند‪ ٬‬نیازی به برخورد با‬
‫محرمیت واقعی‪ ٬‬به اینکه امکان دهند آن دیگری شناخت عمیقی از آنان بیابد‪ ٬‬پیدا نمی کنند‪ .‬آدم های فراوانی از آن بشدت‬
‫هراسان می گردند‪ .‬پس هنگامی که تنهایی آنها را بسوی نزدیکی و دوستی با آدم های دیگر می راند‪ ٬‬ترس شان آنان را وادار به‬
‫انتخاب کسانی می کند که دوستی با آنان راه بجایی نمی برد‪“.‬‬

‫ترودی می پرسد‪” ٬‬آیا هال نیز با من همان کار را کرده است؟ کسی را انتخاب کرده که با او جور در نمی آید؟“‬

‫جواب می دهم‪” ٬‬شاید‪“.‬‬

‫”پس من در آنسر این رابطه ام‪ ٬‬آنی هستم که در برابر نزدیک شدن ایستادگی می کنم‪ .‬این خود یک جابجایی و دگرگونی است‪“.‬‬

‫آنگاه ترودی می گوید‪” ٬‬این که کی دنبال می کند و کی درمیرود‪ ٬‬چندان بکار نمی آید‪ ٬‬هیچکدام از آن دو دل به نزدیک شدن نمی‬
‫دهند‪ “.‬کمی آهنگ صدایش را آرام می کند و با احتیاط می پرسد‪” ٬‬آن همخوابه شدن نیست‪ ٬‬مگرنه؟ آنچه خیلی ترسناک است‬
‫نزدیکی می باشد‪ .‬براستی می خواهم بایستم تا هال بمن برسد‪ .‬با همه خوف و وحشتی که از آن دارم‪ ٬‬می خواهم آن شکاف بهم‬
‫آید‪“.‬‬

‫ترودی از آمادگی داشتن برای ورود به مرحله ای سخن می گوید که هر کسی نمی تواند خود را به آنجا برساند‪ .‬نیاز به پرهیز از‬
‫آن‪ ٬‬پشت همه تالش و تنش های زنانی که زیادی دوست دارند و مردانی که بسیار اندک می توانند دوست داشته باشند‪ ٬‬نهفته‬
‫است‪ .‬مواضع و نقش های دنبال کننده و َر َمنده را می توان برگرداند‪ ٬‬اما هنگامی که دو تن می خواهند آن مواضع را برای‬
‫همیشه از میان بردارند سختی های بزرگی قد علم می کند و آندو می باید برای انجام آنکار دلیری و دالوری بی مانند داشته‬
‫باشند‪.‬‬

‫در این سفری که آنها دارند‪ ٬‬کار من تنها راهنمایی های اندکی است که می کنم‪.‬‬

‫”پیشنهاد می کنم در این خصوص با هال صحبت کنی‪ .‬وقتی با هم توی رختخواب هستید‪ ٬‬این صحبت ها را قطع نکن‪ .‬بگذار او‬
‫بداند تو روند کار را از چه دریچه ای می بینی و چه احساسی داری‪ .‬این یکی از راه های مهم محرم و صمیمی شدن است‪٬‬‬
‫متوجه هستی؟ تنها کاری که باید بکنی رو راست و بی ریا بودن است‪ ٬‬بقیه کار ها خودش جور می شود‪“.‬‬

‫پس از این خیال ترودی آسوده می شود‪” .‬دانستن این چیز ها چه قدر به آدم کمک می کند! میدانم که تو راست میگی‪ ٬‬اما همه این‬
‫ها برایم تازگی دارد و هنوز نمیدانم در عمل چگونه آنها را پیش ببرم‪ .‬این فکر که باز باید مانند گذشته سرکش بشوم هنوز کمکم‬
‫نکرده است که هیچ دردسر هایی هم برایم داشته است‪ .‬اما هم با قلب ام و هم با احساس ام به هال اعتماد دارم‪ ٬‬تنها چیزی که‬
‫مانده است اعتماد به او با تنم می باشد‪ “.‬لبخندی می زند و سری می جنباند‪” ٬‬کار ساده ای نیست‪ ٬‬مگه نه؟ اما چاره ای نیست و‬
‫آن گام را نیز می باید برداشت‪ .‬بعدا ً بهت میگم کار ها چگونه پیش رفت ‪ ...‬با سپاس از راهنمایی هایت‪“.‬‬

‫”خوشحالم که می توانم این کار را برایت بکنم‪ ٬‬ترودی‪ “.‬اینرا از صمیم قلب می گفتم‪ ٬‬آنگاه ما همدیگر را برای خداحافظی در‬
‫آغوش کشیدیم‪.‬‬

‫***‬ ‫***‬ ‫***‬ ‫***‬ ‫***‬


‫‪145‬‬

‫برای اینکه ببینیم ترودی چه مقدار بهبودی یافته است‪ ٬‬باور های او در باره خود و روش های برخورد و دوستی او در یک‬
‫رابطه توام با محرمیت را با ویژگی های زنانی که از دام زیادی دوست داشتن رهیده اند‪ ٬‬مقایسه می کنیم‪ .‬از یاد نبرید که بهبودی‬
‫فرایندی است پیوسته و تا پایان زندگی‪ ٬‬هدفی استکه برای رسیدن بدان می کوشیم‪ ٬‬چنین نیست که آنرا بدست میاوریم و راحت‬
‫می شویم‪.‬‬

‫زنانی که از دام زیادی دوست داشتن رهیده اند این ویژگی ها را دارند‪:‬‬

‫‪ .۱‬او خود را کامال می پذیرد‪ ٬‬حتی هنگامی که در صدد است بخش هایی از خویشتن را دگرگون سازد‪ .‬در خود‪ ٬‬خویشتن ‪-‬‬
‫دوستی و احترام به خویشتن ریشه داری را رشد داده است و آگاهانه در پرورش و گسترش آن می کوشد‪.‬‬

‫‪ .۲‬او دیگران را بگونه ای که هستند می پذیرد‪ ٬‬بی آنکه برای نیل به مقاصد خود در صدد عوض کردن آنان برآید‪.‬‬

‫‪ .۳‬در همه شئون زندگی خویش با احساس ها و برداشت های خود در پیوند است‪ ٬‬از جمله با جنیست ( زن بودن) خود‪.‬‬

‫‪ .۴‬در شکوفایی همه جنبه های زندگی خویش می کوشد‪ :‬شخصیت خویش‪ ٬‬ظاهر خویش‪ ٬‬باور ها و ارزش های خویش‪ ٬‬بدن‬
‫خویش‪ ٬‬عالیق و پیشرفت های خویش‪ .‬او در ارزشمند و معتبر بودن و ساختن خویش می کوشد‪ .‬در پی رابطه ای نمی رود که به‬
‫او احساس ارزشمند و معتبر بودن بدهد‪.‬‬

‫‪ .۵‬احترام به خویشتن او چندان زیاد است که از بودن با دیگران لذت می برد‪ ٬‬به ویژه از بودن با مردانی که بدون تغییر دادن‪/‬‬
‫یافتن نیز آنها را خوب می یابد‪ .‬نیازی نمی بیند که برای ارزشمند بودن‪ ٬‬دیگران به وی نیازمند باشند‪.‬‬

‫‪ .۶‬او به آدم هایی که شایستگی دارند‪ ٬‬اعتماد می کند و آماده دوستی با آنان می باشد‪ .‬از این که مسایل شخصی او دانسته شود‪٬‬‬
‫ترسی ندارد‪ ٬‬اما خود را نیز برای کسانی که عالقه ای به تندرست و خوب بودن او ندارند‪ ٬‬به نمایش نمیگذارد‪.‬‬

‫‪ .۷‬باکی ندارد که از خود بپرسد‪” ٬‬آیا این رابطه و دوستی برای من خوب است؟ مرا توانا خواهد ساخت به همه شایستگی هایی‬
‫که دارم دست یابم؟“‬

‫‪ .۸‬هنگامی که می بیند رابطه ای ویرانگر است‪ ٬‬می تواند بدون افسردگی جانکاه از آن دل بکند‪ .‬جمعی از دوستان خوب دارد که‬
‫پشتش هستند و برای بیرون آمدن از بدبختی ها کمکش میکنند‪.‬‬

‫‪ .۹‬آرامش خود را باالتر از چیز های دیگر می نهد‪ .‬تنش ها و احساسات تند و بی اما ِن همه گرفتاری ها‪ ٬‬بدبختی ها و آشفتگی‬
‫های گذشته برای او رنگ باخته است‪ .‬مواظب خود‪ ٬‬تندرستی خود و آسایش خود است‪.‬‬

‫‪ .۱۰‬میداند برای اینکه رابطه ای نگسلد می باید بین زن و شوهر ارزش ها‪ ٬‬منافع و اهداف مشترک باشد و هر یک از آنان‬
‫قابلیت محرمیت داشته باشند‪ .‬همچنین او آگاه است که شایستگی رسیدن به بهترین ها را دارد؛ بهترین چیزی هایی که زندگی می‬
‫تواند پیش کش کند‪.‬‬

‫بهبودی یافتن از بیماری زیادی دوست داشتن شامل چند مرحله می باشد‪ .‬نخستین مرحله با آگاهی از کاری که می کنیم اما دلمان‬
‫می خواهد از آن دست بکشیم آغاز می گردد‪ .‬پس از آمادگی داشتن برای دریافت کمک ( برای خویش) از جایی‪ ٬‬راه برای گام‬
‫بعدی باز و با اقدام به کمک گرفتن آغاز می شود‪ .‬پس از آن وارد مرحله بهبودی می گردیم که مستلزم داشتن پایبندی به بهتر‬
‫شدن خود و دنبال کردن برنامه های درمانی مان می باشد‪ .‬در خالل این دوره اندک اندک شیوه های عمل‪ ٬‬تفکر و احساس ما‬
‫تغییر می کند‪ .‬آنچه که روزی عادی و آشنا به نظر مان می آمد‪ ٬‬کم کم بیمار گونه و ناراحت کننده می آید‪ .‬با دور شدن از الگو‬
‫های گزینش هایی که پیشتر داشتیم و گزینش هایی که در راستای تندرستی و آسایش خود می کنیم‪ ٬‬وارد مرحله بعدی بهبودی می‬
‫گردیم‪ .‬در بستر مراحل بهبودی‪ ٬‬به آرامی اما پیوسته دوست داشتن‪-‬خویشتن در ما جان می گیرد‪ .‬نخست از خویشتن بیزاری‬
‫دست بر میداریم‪ ٬‬سپس در برابر خود بردباری و گذشت پیشه می کنیم‪ .‬آنگاه ارزش قائل شدن به کیفیت های خوب خویشتن‬
‫جوانه می زند‪ ٬‬پذیرفتن خویشتن مانند جویباری راه می افتد‪ .‬باالخره دوست داشتن واقعی خویش رشد می یابد‪.‬‬

‫تا روزی که خویشتن‪-‬پذیری و خویشتن‪-‬دوستی نداریم‪ ٬‬همچنانکه ترودی خیلی خوب گفت ”شناخته شدن“ خویشتن را نمی توانیم‬
‫تحمل کنیم‪ ٬‬چون باورمان نمی شود بگونه ای که هستیم شایسته دوست داشته شدن می باشیم‪ .‬پس سعی می کینم با دوست داشتن‬
‫دیگری‪ ٬‬با پرستاری‪ ٬‬تر و خشک کردن‪ ٬‬با بردباری کردن‪ ٬‬با سوختن و ساختن‪ ٬‬با از خودگذشتگی‪ ٬‬با پیش کش کردن‬
‫همخوابگی هیجان انگیز‪ ٬‬با خوراکی های خوش مزه یا هر کار دیگری شایستگی آنرا بدست آوریم‪.‬‬
‫‪146‬‬

‫پس از آنکه خویشتن‪-‬پذیری و خویشتن‪-‬دوستی جوانه می زند و سبز می شود‪ ٬‬آگاهانه شروع به خویشتن بودن می کنیم‪ ٬‬بی آنکه‬
‫بخواهیم کسی را خشنود کنیم‪ ٬‬بی آنکه بخواهیم از روی حساب و کتاب‪ ٬‬و برای تایید یا بدست آوردن دوستی کسی ادا در بیاوریم‪.‬‬
‫اما متوقف ساختن اجرا ها و ترک نمایش ها در عین حال می تواند ترسناک باشد‪ .‬هنگامی که دست از اجرا بر میداریم و خودمان‬
‫می شویم‪ ٬‬احساس ناآزمودگی‪ ٬‬خامی‪ ٬‬بی دست و پایی همراه با آسیب پذیری به سراغ مان می آید‪ .‬همچنان که تقال می کنیم‬
‫باورمان بشود‪ ٬‬بگونه ای که هستیم‪ ٬‬شایستگی دوست داشته شدن به وسیله کسی را داریم که برای مان عزیز و مهم است‪ ٬‬پیوسته‬
‫وسوسه می شویم دست کم اندکی برایش ادا در بیاوریم و نمایشی بازی کنیم‪ ٬‬تنها با پیشرفت فرایند بهبودی است که از افتادن در‬
‫مغاک رفتار های پیشین‪ ٬‬دوز و کلک‪ ٬‬دروغین بودن و خویشتن نبودن‪ ٬‬دوری خواهیم ُجست‪ .‬دوراهی هایی که ترودی در پیش‬
‫رو دارد این ها می باشد‪ :‬دیگر توانایی بکار بستن روش های پیشی ِن دوستی گذاشتن از طریق سکس‪ ٬‬ترسیدن و پس کشیدن از‬
‫گام نهادن در یک دوستی راستین و دست یازیدن به روشی را که کنترل‪ ٬‬تسلط و گول زدن به بهانه همخوابه شدن‪ ٬‬از آن رخت‬
‫بربسته است ( همه آن ترک کردن های ناگهانی اجرا های کنترل شده بود)‪ .‬با ترک ادا ها و اجرا ها در آغاز احساس می کنید‬
‫انگار منجمد شده اید‪ .‬وقتی از آن حرکت های حساب شده که برای رسیدن به پیامد های مشخصی بود‪ ٬‬دور می شوید‪ ٬‬تا شنیده‬
‫شدن‪ ٬‬احساس شدن و جا افتادن انگیزه های دوست داشتن راستین‪ ٬‬یک فاصله زمانی پیش می آید که نمی دانید چه باید کرد و رنج‬
‫می برید‪.‬‬

‫پشت سر نهادن حیل و تدابیر کهنه به این معنا نیست که ما دیگر به شوهر مان نزدیک نمی شویم‪ ٬‬دوستش نداریم‪ ٬‬ترتبیت و‬
‫کمکش نمی کنیم‪ ٬‬دلگرمی‪ ٬‬دلداری و فریبش نمی دهیم‪ .‬پس از بهبودی یافتن‪ ٬‬دوستی های ما با آدم های دیگر بر پایه سرشت‬
‫راستین مان می باشد‪ .‬نه برای واداشتن او به واکنشی معین تالش می کنیم‪ ٬‬نه در صدد گذاشتن تاثیری خاص روی او برای به‬
‫وجود آوردن تغییر مورد نظر در او هستم‪ .‬با کنار گذشتن حساب و کتاب کردن ها‪ ٬‬یا پنهان ساختن خود در پشت ادا و اطوار ها‪٬‬‬
‫بدون رنگ عوض کردن و یا رنگ و لعاب زدن بخود‪ ٬‬نشان می دهیم که براستی کیستیم‪.‬‬

‫اگر برآنیم دیگران ما را ببینند و خوب بشناسند‪ ٬‬نخست می باید بر ترس خود از رانده شدن و پذیرفته نشدن چیره شویم‪ .‬پس از آن‬
‫می باید یاد بگیریم‪ ٬‬هنگامی که مرزهای عاطفی مان برداشته می شود و دیگر مانند بارویی گردا گرد مان کشیده نیست‪ ٬‬از ما‬
‫محافظت نمی کند‪ ٬‬هراسان نمی گردیم‪ .‬در گسترهٔ همخوابگی الزمه این کیفیت جدید رابطه و دوستی گذاشتن نه تنها برهنه گشتن‬
‫و آسیب پذیر بودن بدنی می باشد‪ ٬‬که آسیب پذیری و برهنگی عاطفی و معنوی نیز می باشد‪.‬‬

‫تعجبی نیست که این میزان از پیوند و دوستی میان دو تن خیلی کم دیده می شود‪ .‬یکی از وحشت های ما آنستکه گمان می بریم‬
‫بدون آن مرزها‪ ٬‬از دست رفته ایم‪.‬‬

‫چه چیزی به آن خطر کردن ارزش می دهد؟ تنها هنگامی براستی دوست داشته می شویم که خود راستین مان را نشان میدهیم‪.‬‬
‫اگر خود مان آنچنان که هستیم‪ ٬‬گوهر هستی مان را جلو دید دیگران بگذاریم‪ ٬‬آنگاه اگر کسی دوست مان داشته باشد‪ ٬‬همان گوهر‬
‫و سرشت راستین مان را دوست خواهد داشت‪ .‬در سطح روابط شخصی چیزی ارزشمندتر و باالتر از آن نیست و در دوستی‬
‫میان دوتن چیزی آزادی بخش تر از آن نمی توان یافت‪ .‬شایان یادآوری است که رفتاری چنین از جانب ما تنها در یک فضای‬
‫زدوده از ترس امکان پذیر می باشد‪ ٬‬از آنرو نه تنها می باید بر ترس های خود از خوشتن خویش بودن پیروز شویم که ناگزیریم‬
‫از کسانی که گرایش ها و رفتار های آنها در ما ترس پدید میاورد‪ ٬‬دوری جوئیم‪ .‬کم و زیادی تمایل شما به خویشتن خویش بودن‪٬‬‬
‫در روند بهبودی‪ ٬‬اهمیت چندانی ندارد‪ ٬‬چرا که همیشه آدم هایی هستند‪ ٬‬خشم‪ ٬‬دشمنی و پرخاشگری آنها شما را از راستگویی و‬
‫بی رنگ و ریا بودن باز میدارد‪ .‬آسیب پذیر گشتن در برابر آنها مانند مازوخیست (کسی که آزار خویشتن یا خوار داشته شدن به‬
‫او لذت جنسی می دهد ‪ -‬م‪ ).‬بودن می باشد‪ .‬از آنرو تنها در مورد کسانی مرز های تان را پایین بیاورید یا بردارید که با آنان‬
‫دوستی بی رنگ و ریا دارید ‪ -‬دوستان‪ ٬‬آشنایان و دلدار تان ‪ -‬کسانی که که دوستی ها و پیوندهای تان با آنان بر بنیاد اعتماد‪٬‬‬
‫عشق‪ ٬‬احترام‪ ٬‬بزرگداشت و پاسداری از شرافت انسانی مشترک تان استوار است‪.‬‬

‫آنچه همپای بهبود یافتن ما پیش میاید این استکه هرچه الگو های دوستی و رابطه گذاشتن ما دگرگونی می پذیرد‪ ٬‬جمع دوستان و‬
‫روابط محرمیت ما نیز دگرگونه می گردد‪ .‬دوستی های مان با و برخورد های مان به پدر و مادر های مان و فرزندان مان تغییر‬
‫می یابد‪ .‬به پدر و مادر های مان کمتر نیاز پیدا می کنیم و از آنان زود بخشم نمی آییم‪ ٬‬همچنین م ّنت پذیری مان از آنان کمتر‬
‫شود‪ .‬روز به روز رو راست تر و تحمل پذیرتر می گردیم‪ .‬اینک برخی دوستی های مان از صمیم قلب است‪ .‬بچه های مان را‬
‫کمتر کنترل می کنیم‪ ٬‬کمتر نگران شان می شویم و کمتر خودمان را نسبت به آنان گنهکار می دانیم‪ .‬بیشتر آرامش می یابیم و‬
‫لذت می بریم‪ ٬‬برای آنکه می توانیم آسوده خیال شویم و به خودمان خوش بگذرانیم‪ .‬احساس آزادی بیشتر برای رفتن به دنبال نیاز‬
‫ها و دلخوشی های خود می کنیم‪ ٬‬این نیز دست بچه های مان را باز می گذارد تا آنان نیز چنین کنند‪.‬‬

‫دوستانی که روزی با آنان بگو مگو های پایان ناپذیری داشتیم‪ ٬‬اینک به نظر مان افراطی و نا سالم می آیند‪ .‬در عین حال که‬
‫پیشنهاد می کنیم آنچه ما را کمک کرد و نجات داد آنها هم امتحان بکنند‪ ٬‬از کشیدن بار رنج آنان بر دوش خویش خود داری می‬
‫‪147‬‬

‫کنیم‪ .‬اکنون جای رنج و بدبختی های مشترک را که به عنوان معیار دوستی های مان می پنداشتیم‪ ٬‬عال ئق و سرگرمی های‬
‫خوشایند مشترک میگیرد‪.‬‬

‫به طور خالصه‪ ٬‬بهبودیافتن زندگی‪ ٬‬شما را در گستره های بسیاری دگرگون می سازد و من نمی توانم همه آنها را در این نوشته‬
‫برای تان بیاورم‪ .‬بی گمان همه آن دگرگونی ها هم برای تان آسان نخواهد بود‪ .‬نگذارید سختی ها جلو شما را بگیرد‪ .‬ترس از‬
‫تغییر یافتن‪ ٬‬از بدرود گفتن به آنچه روزگار درازی برای مان آشنا بود‪ ٬‬می کردیم و بودیم‪ ٬‬همان چیزیست که ما را از دگرگون‬
‫شدن و رسیدن به خود راستین‪ ٬‬خود دوست داشتنی‪ ٬‬ارزشمند و تندرست باز می دارد‪.‬‬

‫آنچه ما را باز میدارد درد نیست‪ .‬ما مدت هاست به درد توان فرسایی خو گرفته ایم که تا روزی که عوض نشده ایم هیچ پایان و‬
‫کاهشی بر آن متصور نیست‪ .‬آنچه ما را باز میدارد ترس است‪ ٬‬ترس از ناشناخته ها‪ .‬بهترین راهی که من برای پیکار و‬
‫رویارویی با آن می دانم‪ ٬‬آنستکه نیروی خود را با نیرو های همرهان و هم‪-‬سفر های خویش در این سفر پرمخاطره درهم آمیزیم‪.‬‬
‫برای خود یک گروه پشتیبانی از کسانی را پیدا کنید که جائی را که اکنون در آن هستید‪ ٬‬پشت سر گذاشته اند‪ ٬‬یا تاکنون به سر‬
‫منزل مقصود رسیده اند و بهبود یافته اند‪ .‬در راهی که پیش گرفته اید‪ ٬‬برای رسیدن به یک زندگی نو‪ ٬‬به آنان بپیوندید‪.‬‬
‫‪148‬‬

‫پیوست ‪۱‬‬

‫چگونه می توانید گروه پشتیبانی خود را درست کنید‬

‫نخست اطالعات کاملی از منابع کمک های موجود در منطقه ای که زندگی می کنید‪ ٬‬گردآوری نمایید‪ .‬اغلب هر منطقه ای راهنما‬
‫یا فهرستی از سازمان ها‪ ٬‬خدمات مردمی و منابع کمک دارد‪ .‬اگر نتوانستید به یک چنین فهرستی دست یابید‪ ٬‬به کتابخانه شهر‬
‫مراجعه کنید یا با خط تلفن کمک های اورژانس تماس بگیرید و ببینید می توانند شما را با گروه های همیاری‪ ٬‬بویژه با گروه هایی‬
‫که برای تان مناسب است‪ ٬‬آشنا کند‪ .‬این روز ها کتابجه های راهنمای تلفن اغلب فهرستی از شماره تلفن های ”کمک های‬
‫مردمی“ نیز دارد‪.‬‬

‫فرض را بر آن نگذارید که با یک تلفن به یک سازمان کمک رسانی می توانید همه اطالعات الزم را کسب کنید‪ .‬برای یک‬
‫سازمان ارتباط با همه منابع کمکی موجود در یک منطقه ساده و عملی نیست‪ .‬متاسفانه سازمان ها و مسئولین‪ ٬‬مخصوصا ً از‬
‫وجود امکانات جدید بی خبر می مانند‪.‬‬

‫کار خودتان را بکنید و به همه سازمان هایی که می تواند کمک تان بکند‪ ٬‬زنگ بزنید‪ .‬اگر نخواستید خودتان را معرفی کنید‪ ٬‬به‬
‫عنوان ناشناس زنگ بزنید‪ .‬اگر امکانات کمک رسانی موجود باشد از همان ها استفاده کنید‪ ٬‬به قول معروف الزم نیست خودتان‬
‫از نو چرخ را اختراع کنید یا به رقابت با گروه های موجود برخیزید‪ .‬اگر مشکل شما به گروه دختران بهم پیوسته‪ ٬‬گروه کسانی‬
‫که مشکل پرخوری دارند‪ ٬‬گروه الکلی های ناشناس‪ ٬‬پناهگاه زنانی که قربانی خشونت خانگی هستند یا گروه کمک های اورژانس‬
‫به قربانیان تجاوز مربوط می شود‪ ٬‬کمی دست نگهدارید‪ .‬اگر الزم شد بخودتان زحمت بدهید و رنج رفت و آمد به گروه هایی را‬
‫که در شهرک های دور و بر هستند هموار کنید‪ ٬‬شاید این برای تان بهتر باشد‪.‬‬

‫اگر پس از جستجوی خوب دیدید در آن دو‬

‫ر و بر‪ ٬‬گروهی را که می خواهید نمی شود گیر آورد‪ ٬‬آنگاه گروه خود را بسازید‪.‬‬

‫یکی از راه های خوب می تواند گذاشتن یک آگهی در بخش خبر های مربوط به مسائل شخصی روزنامه محلی باشد‪ .‬آن آگهی‬
‫می تواند یک چنین متنی داشته باشد‪:‬‬

‫زنان‪ :‬آیا دلدادگی به این معنی است که دیر یا زود به رنج عاطفی مبتال خواهیم شد؟ اکنون یک گروه همیاری آزاد برای زنانی که‬
‫روابط شان با مرد ها‪ ٬‬تا به امروز ویرانگر بوده است‪ ٬‬تشکیل می شود‪ .‬اگر می خواهید بر این معضل غلبه کنید‪ ٬‬برای آگاهی از‬
‫آن و محل برگزاری آن با ما تماس بگیرید ( شماره تلفن‪ ... :‬نام خود‪) :‬‬

‫به یاد داشته باشید برای زنانی که در نخستین گردهمایی حضور پیدا می کنند این مساله بسیار جدی می باشد و روشن است که‬
‫آنها دنبال راه حلی می گردند‪ .‬پس نگذارید بیشتر وقت گردهمایی سر چگونگی سازماندهی همایش های آتی هدر رود‪ ٬‬هر چند آن‬
‫نیز اهمیت زیادی دارد‪ .‬بهترین راه آنستکه نخست داستان خود را بگویید‪ ٬‬چون با این کار میان خود و آنان احساس همبستگی‪٬‬‬
‫یگانگی و پیوندی به وجود میاورید‪ .‬زنانی که زیادی دوست دارند همانندی های بسیار دارند‪ ٬‬اینرا همه شما نیز احساس می کنید‪.‬‬
‫پس نخستین گام به اشتراک گذاشتن سرگذشت ها و داستان های خود است‪.‬‬

‫برای همایش نخست برنامه زیر را بکار برید‪ .‬این برنامه بیشتر از یک ساعت طول نمی کشد‪.‬‬

‫‪۱.‬‬

‫سر ساعت شروع کنید‪ .‬این پیامی است به همه‪ ٬‬تا در همایش های آتی دیر نکنند‪.‬‬

‫‪۲.‬‬

‫خودتان را به عنوان شخصی که آگهی را به روزنامه داده است معرفی کنید و بگویید که می خواستید برای خود و همه‬
‫کسانی که حضور دارند یک گروه پشتیبانی ایجاد کنید‪.‬‬
‫‪149‬‬

‫‪۳.‬‬

‫روی این نکته تاکید کنید که هر کسی را در آنجا می بینند یا هر چیزی را در آنجا می شنوند‪ ٬‬همانجا می ماند و در هیچ جای‬
‫دیگر سخنی از آن بر زبان نمی آید‪ .‬پیشنهاد کنید کسانی که در جلسه شرکت کرده اند خود را فقط با اسم کوچک معرفی کنند‪.‬‬

‫‪۴.‬‬

‫توضیح دهید که شاید شنیدن دالیل آمدن هر کدام از ماها به گروه‪ ٬‬برای دیگران آموزنده و مفید باشد‪ ٬‬لذا هر یک از شرکت‬
‫کنندگان پنج دقیقه وقت دارد تا دالیل آمدن خویش را بیان کند‪ .‬تصریح کنید که هیچکس مجبور نیست پنج دقیقه سخنرانی کند‪ ٬‬اما‬
‫اگر کسی خواست‪ ٬‬می تواند به همان مقدار صحبت کند‪.‬‬

‫‪۵.‬‬

‫پس از آنکه کسانی که می خواستند داستان خود را با گروه درمیان نهادند‪ ٬‬بروید پیش کسانی که از گفتن آن خود داری کرده‬
‫بودند و از آنها بپرسید حاال می خواهند داستان شان را بگویند‪ .‬به هیچ کس برای گفتن داستان خویش فشار نیاورید‪ .‬روشن و رک‬
‫بگویید که همه آنها جای خودشان را در گروه دارند و با آغوش باز پذیرفته می شوند‪ ٬‬چه آمادگی گفتن داستان شان را داشته باشند‬
‫و چه نداشته باشند‪.‬‬

‫نیازی به پند و راهنمایی نیست‪ .‬همه شرکت کنندگان آزادند تجربیات خود یا هر چیزی را که به آنان کمک می کند احساس خوبی‬
‫داشته باشند‪ ٬‬به اشتراک بگذارند‪ ٬‬اما کسی آزادی پند و اندرز دادن به دیگری را ندارد‪ .‬اگر کسی از آن در درآمد‪ ٬‬به آرامی برش‬
‫گردانید‪.‬‬

‫رهبری در گروه می چرخد و هر هفته در دست یکی دیگر از اعضا می باشد‪ .‬شروع جلسه در سر ساعت مقرر‪ ٬‬انتخاب‬
‫موضوع بحث و بررسی‪ ٬‬اختصاص چند دقیقه در پایان گردهمایی برای مطرح کردن پاره ای نکات در خصوص گردهمایی و‬
‫انتخاب رهبری برای جلسه آتی از وظایف رهبری می باشد‪.‬‬

‫طول زمان جلسات می باید مشخص باشد‪ .‬به نظر من یک ساعت زمان خوبی است‪ .‬بهتر است پذیرفت که همه مشکالت را نمی‬
‫شود در یک جلسه حل کرد‪ .‬جلسات را می باید سر ساعت آغاز کرد و سر ساعت هم به پایان برد‪ ( .‬کوتاه بودن آنها بهتر از‬
‫طوالنی بودن می باشد‪ .‬اگر اعضا خواستند زمان گردهمایی طوالنی باشد‪ ٬‬می توانند سر آن توافق بکنند‪).‬‬

‫در صورت امکان محل جلسات را بجای خانه یکی از همگروهی ها جای بی طرفی انتخاب کنید‪ .‬شرایط توی خانه معموال موجب‬
‫حواس پرتی می گردد‪ :‬بچه ها‪ ٬‬تلفن هایی که می شود‪ ٬‬کاهش فضای خصوصی شرکت کنندگان و خصوصا ً صاحب خانه‪ .‬از آن‬
‫گذشته باید از نقش میهمانداری پرهیز کرد؛ شما که برای سرگرم کردن یکدیگر گرد هم نیامده اید ( این کار مغایر هدف‬
‫گردهمایی است)؛ شما دست بدست هم داده اید تا معضل مشترک را از میان بردارید‪ .‬بسیاری از بانک ها‪ ٬‬مدارس‪ ٬‬دفاتر شرکت‬
‫ها و کلیسا ها برای گروه هایی که بعد از غروب گردهمایی دارند‪ ٬‬به رایگان امکاناتی در اختیارشان می گذارند‪.‬‬

‫در طول جلسه از سیگار کشیدن‪ ٬‬خوردن‪ ٬‬یا نوشیدن هر نوع نوشابه ای خودداری می شود؛ این ها از تمرکز روی مساله مورد‬
‫بحث جلوگیری می کند‪ .‬اگر گروه به این چیز ها اهمیت می دهد‪ ٬‬بهتر است پیش از برگذاری گفتگو ها یا پس از آن به آنها‬
‫پرداخته شود‪ .‬هرگز به همگروهی های خود الکل ندهید‪ .‬آن باعث تحریف احساسات و واکنش شرکت کنندگان می گردد و در‬
‫کاری که می کنند خلل میاورد‪.‬‬

‫از موارد بسیار مهم دوری جستن از صحبت در باره ”او “ می باشد‪ .‬اعضای گروه می باید یادبگیرند هوش و حواس خود را‬
‫روی خود‪ ٬‬روی اندیشه های خود‪ ٬‬روی رفتار خود بگذارند تا روی مردی که دین و ایمان آنها گشته است‪ .‬در آغاز گریزی از‬
‫گفتن چیز هایی در باره او نیست‪ ٬‬اما هر کسی می باید تا جایی که می تواند از کش آمدن آن پرهیز کند‪.‬‬

‫هیچکس نباید از کسی به سبب کاری که می کند یا کاری که نمی کند‪ ٬‬چه هنگامی که در جلسه حاضر است و چه هنگامی که‬
‫غایب است‪ ٬‬انتقاد کند‪ .‬اگر چه شرکت کنندگان آزاد هستند بهمدیگر بازخورد دهند‪ ٬‬اما باز خورد را می باید هنگامی داد که کسی‬
‫آنرا خواسته باشد‪ .‬در یک گروه پشتیبانی نه جائی برای نصیحت کردن وجود دارد و نه انتقاد‪.‬‬

‫▪‬ ‫حواس تان به موضوع مورد بحث باشد‪ .‬هر موضوعی را که رهبر مطرح می کند خوب است مگر آنکه موضوعاتی‬
‫در رابطه با مسایل دینی‪ ٬‬سیاسی یا موضوعات بی ربطی مانند رویداد های تازه‪ ٬‬هنرپیشه ها و آواز خوان ها باشد‪.‬‬
‫موضوعات و برنامه های مطرح در این نشست های می باید در زمینه درمان یا شیوه های درمانی باشد‪ .‬گروه پشتیبانی‬
‫‪150‬‬

‫جای جدل یا دسته بندی نیست‪ .‬یادتان باشد شما برای گِلگی و شکوه از مرد ها به این گردهمایی ها نمی آیید‪ .‬شما در‬
‫پی رشد و بهبودی خویش‪ ٬‬در میان گذاشتن راه ها و ابزار های نو برای بهتر شدن و پیشرفت خویش می باشید‪ .‬در‬
‫زیر چند موضوع برای بحث در گروه را می بینید‪:‬‬
‫چرا به این گروه نیاز دارم ▪‬
‫گناه و رنجش ▪‬
‫بدترین ترس های من ▪‬
‫در باره خودم از چه چیز هایی خیلی خوشم میاید و از چه چیز هایی خوشم نمی آید ▪‬
‫چگونه از خودم مراقبت و نیاز هایم را برآورده می کنم ▪‬
‫تنهایی ▪‬
‫وقتی دلم می گیرد‪ ٬‬برای کنار آمدن با غم ها چکار می کنم ▪‬
‫برداشت های جنسی من‪ :‬کدام ها هستند و از کجا می آیند ▪‬
‫خشم‪ :‬با خشم خود و دیگران چگونه برخورد می کنم ▪‬
‫دوستی من با مرد ها چگونه است ▪‬
‫به نظر خودم مردم درباره من چه فکر می کنند ▪‬
‫امتحان و بررسی انگیزه های من ▪‬
‫مسئولیت های من در قبال خودم؛ مسئولیت های من در برابر دیگران ▪‬
‫▪‬ ‫معنویت من ( این معنویت کاری به کار باور های مذهبی ندارد و به چگونگی تجربه ای می پردازد هر یک از اعضای‬
‫گروه از معنویت خود دارند‪ ٬‬شاید هم ندارند‪).‬‬
‫رها کردن سرزنش‪ ٬‬از جمله سرزنش خود ▪‬
‫مرد هایی که در زندگی من بوده اند ▪‬

‫‪.‬بهتر است شرکت کنندگان کتاب زنانی که زیادی دوست دارند را بخوانند‪ ٬‬البته این اجباری نیست و تنها یک پیشنهاد می باشد‬

‫هر ماه یکبار گروه می تواند پانزده دقیقه به وقت یکی از همایش ها بیافزاید تا در باره پیشرفت کار‪ ٬‬سازماندهی‪ ٬‬ایجاد تغییرات‬
‫الزم‪ ٬‬و ‪ ...‬گفتگو شود‪.‬‬

‫حاال برمیگردیم به پیشنهاد هایی در باره نخستین نشست‪:‬‬

‫‪۷.‬‬

‫فهرست رهنمود ها را با هم در گروه بررسی کنید‪.‬‬

‫‪۸.‬‬

‫بپرسید ببینید کسی می خواهد رهبری نشست هفته آتی را داشته باشد‪.‬‬

‫‪۹.‬‬

‫به همه بگویید که نشست آتی در کجا برگزار می شود و سر خوردنی و نوشیدنی پیش یا پس از برگزاری همایش باهم تصمیم‬
‫بگیرید‪.‬‬

‫‪۱۰.‬‬

‫نظر دیگران را جویا شوید‪ ٬‬آیا می خواهند شمار شرکت کنندگان در جلسه بیشتر باشد‪ .‬در آن صورت برای یک هفته نشست ها‬
‫را عقب بیاندازید و یکبار دیگر در روزنامه آگهی به چاپ برسانید‪ .‬شاید برخی از خانم ها بخواهند زنان دیگری را هم دعوت‬
‫کنند‪.‬‬

‫پیش از به پایان بردن نخستین نشست به شکل دایره بایستید‪ ٬‬دقایقی با چشمان بسته دستان همدیگر را در سکوت بگیرید‪.‬‬
‫‪151‬‬

‫سخن آخر در باره این رهنمود ها آنکه‪ :‬اصول رازداری‪ ٬‬چرخش رهبری‪ ٬‬پرهیز از خرده گیری‪ ٬‬از پند و اندرز دادن‪ ٬‬از بحث‬
‫پیرامون موضوعات جدال برانگیز‪ ٬‬بحث و جدل‪ ٬‬و موضوعاتی از این قبیل‪ ٬‬برای هماهنگ شدن و همبستگی گروه اهمیت بسیار‬
‫دارد‪ .‬برای خشنودی این یا آن عضو گروه اصول یاد شده را زیر پا نگذارید‪ .‬پیش از همه چیز می باید منافع گروهی را در نظر‬
‫گرفت‪.‬‬

‫با داشتن این اصول و رهنمود ها در ذهن خویش‪ ٬‬آمادگی راه انداختن گروهی برای زنانی که زیادی دوست دارند‪ ٬‬نیز ابزار های‬
‫پایه ای آنرا دارید‪ .‬اهمیت گزاف این ساعات کوتاه گرد همایی ها و در میان گذاشتن تجربیات خویش را در بهبودی و بهتر شدن‬
‫زندگی تک تک تان‪ ٬‬کم نگیرید‪.‬‬

‫پایان‬

You might also like