Professional Documents
Culture Documents
تعطیالت
نوشته :مارتینا هایسکامپ
از محوطه کمپ که بیرون می آیم ٬خودم را آدم دیگری احساس می کنم .همه چیز کمپ را از یادم می برم :چادر را با همه خرت
و پرت هایی که همراه آنست ٬بچه هایی که زر می زنند ٬همسایه هایی که مانند کَنه به آدم می چسبند .در آن میان سارا ٬در آن
آشفته بازار ٬گمان می کند همه چیز خوب و بر وفق مراد اش پیش می رود ٬احساس می کند سرپرستی هفته نامه زنانه مهمی را
به عهده دارد .با تغییراتی که او چند سال گذشته در کار خود به وجود آورده ٬برای منهم بد نشده ٬جای پای من هم محکم شده٬
روزنه ای باز شده تا آسانتر به خواست های خودم بپردازم .من این جهان خوش و شیرین اما دروغین را با جهان خشن و مردانه
ای که در آن می توانم همه چیز را آن طور که برای کامرانی خود می خواهم ٬خم سازم ٬عوض نمی کنم.
پس از آنکه نزدیک به دو کیلومتری می رانم ٬می پیچم به سمت راست ٬توی یک جاده فرعی ٬تقریبا پانصد متری جلو می روم٬
سپس ماشین را کنار جاده نگهمیدارم .کسی در این د ور و بر دیده نمی شود .از ماشین پیاده می شوم ٬از زیر صندلی راننده بسته
ای را بیرون می کشم .پیراهن آستین کوتاه شیکی را که به تن دارم در میاورم و بجای آن پیران آستین کوتاه معمولی را که از
زیر صندلی درآوده ام ٬به تنم می کنم .این یکی زیاد بچشم نمی آید ٬گوشواره ای را که برای این موارد دارم از جعبه در میاورم.
گوشواره ای نقره ای که جمجمه انسانی از آن آویزان است و در گوشه ای از کاسه چشم آن سنگ سرخرنگ بجای مردمک چشم
جای دارد .آنگاه وسایل دیگری را نیز که امشب به دردم خواهد خورد برمیدارم :چاقو و پارچه کیسه مانندی که برای پوشاندن
شماره های ماشین خودم درست کرده ام .اکنون دو سالی از درست کردن آنها می گذرد .کار ساده ای نبود ٬اما باالخره توانستم
خوب درست شان کنم .از کارم راضی هستم .هر دو خوب شماره ها را می پوشاند و زیاد هم جلب توجه نمی کند.
پس از آنکه آنها را روی شماره های جلو و عقب می کشم ٬دوباره سوار ماشین می شوم و راه می افتم .ناچار می شوم راه رفته
را برگردم ٬این جاده خاکی به بن بست می رسد .برای برگشتن می باید چهار بار جلو و عقب می کردم تا ماشین سر و ته شود.
ارزش آنرا داشت ٬ناراحت نیستم ٬اصال از لحظه ای که کمپ را پشت سر گذاشتم ٬احساس آزادی می کنم .مسیر خاصی در نظر
ندارم ٬خوب به دور و بر نگاه می کنم تا ببینم بهترین شانس ام کجا می تواند باشد .یک هفته ای می شود که به این کمپ آمده ایم٬
تا حدودی این دور و بر را می شناسم .تقریبا می دانم بیشترین شانس من کجا می تواند باشد.
ارزیابی اوضاع پیش از دست بکار شدن ٬همیشه برایم هیجان انگیز است .پیشاپیش می دانم که هر لحظه احتمال دارد اتفاقی
بیافتد .هرچند نمی توان یقین داشت که اتفاق خواهد افتاد ٬اما من از آن خوشم می آید .بیشتر از خوش آمدن ٬در آن حالت احساس
قدرت می کنم .چون تنها من هستم که می دانم این دشت های سرسبز و خاموش صحنه نمایش رویداد غریبی خواهد بود .از این
لذت می برم .پاره ای اوقات نیز از آن دلم می گیرد ٬چون هیچ کس دیگر از آن آگاه نمی شود .برای همین با هیچ کس نمی شود
در آن باره صحبت کرد .این استراتژی ساده ای را که دارم ٬نمی توانم با کسی در میان بگذارم ٬هرچند خیلی دلم می خواهد آن
کار را بکنم.
آدم حال اش گرفته می شود ٬اما باید پذیرفت که نمی شود به همه خواست های خود رسید .برای مثال در هر تعطیلی تنها یک بار
شانس آنرا پیدا می کنی .دلم می خواهد طور دیگری می بود ٬اما همین است که هست .باید خیلی شانس بیاری که در مدتی کوتاه٬
در یک منطقه خلوت ٬بیش از یکبار گیرت بیاید .از آنرو دیر یا زود ٬حواسم به خودم معطوف می شود .حتی امکاد دارد سارا از
آن بوئی ببرد ٬هرچند آدم زبر و زرنگی نیست .نه ٬بهتر است به همان یکبار قناعت کنم ٬وگرنه ممکن است همه رشته های چند
سال گذشته پنبه شود.
لحظه خوب دیگری هم هست .لحظه ای که می بینمش و پس از آن می دانم که خودش است ٬خدا رسانده .این بار همه چیز خوب
پیش می رفت ٬همه چیز روشن بود .کسی در دیدرس نبود ٬قسمت خاکی کنار جاده چندان پهن بود که بشود ماشین را آنجا پارک
کرد ٬در همان نزدیکی ُکپه درختان پرشاخ و برگ هم بچشم می خورد.
سر می خورد و می رقصد. سرعت ماشین را کم می کنم ٬نگاهم به باسن اش است ٬که روی زین دوچرخه از این ور به آن ور ُ
باالی آن روی کیف پشتی سرخرنگش ٬موهای بلوند و بلندش در باد تاب می خورد .صدای ماشین را می شنود ٬سرش را
برمیگرداند به پشت نگاهی می اندازد .آفتاب توی چشمم می افتد ٬نمی توانم صورت اش را ببینم .اما این مهم نیست .می توانم آن
نگاهش را تجسم کنم.
2
پس از آنکه بهش می رسم ٬ناگهان فرمان را می چرخانم تا ماشین به چرخ جلو دوچرخه بخورد .از این بهتر نمی شود .این باعث
می شود او بترسد ٬دست و پایش را گم کم کند .اغلب با این روشی که راه را برای شان بند می آورم از دوچرخه پرت می شوند.
که کار را برایم آسانتر می کند .اما این یکی نیافتاد زمین .مانند چوب خشک ایستاده ٬فرامان دوچرخه را با هر دو دست چسبیده.
از ماشین پیاده می شوم ٬نگاهش می کنم .ترس را در چشمانش می بینم .شاید بشود گفت بیشترین لذت را از این می برم .چه
لحظه لذن بحشی است دیدن آن چشمان ترسیده و وحشت زده.
یک آن همچنان می ایستد ٬آنگاه دوچرخه را می اندازد و می دود بسوی ُکپه درخت ها .این هم برایم لحظه زیبایی است ٬هرچند
هنوز بچنگش نیاورده ام ٬اما نیک می دانم که در چنگم است .از این مرحله به بعد تا حاال یکی شان هم نتوانسته است از چنگم در
برود .می دانم که بهش خواهم رسید و بر زمینش خواهم انداخت ٬هم خیلی خوب می توانم بدوم و هم آدم نیرومندی هستم.
چون یقین دارم که بهش خواهم رسید ٬این قسمت را کمی کش می دهم .شکار کردن را دوست دارم ٬همان بهتر که طوالنی شود.
در حالی که دنبالش می کنم ٬می دانم که سخت ترسیده است ٬عرق از جای جای بدنش می ریزد .اکنون بهتر از خودش می دانم
چه بوئی و چه مزه ای دارد .این اندیشه بیشتر از هر چیزی تحریک ام می کند .برایم هیچ گونه عشقبازی و دست گرمی پیش از
همخوابگی این قدر لذت بخش نیست.
درست لحظه ای پیش از آنکه در میان درختان گم شود ٬بر میگردد و نگاهم می کند .عجیب است ٬یک آن به نظرم می آید او
لبخند می زند ٬دمی دیگر دوباره صورتک ترس و نفرت چهره اش را می پوشاند .با هرچه در توان دارد می دود ٬من هم به
دنبالش.
چه خوب شده که روبرت شب ها تنها می رود بیرون .از دو سه سال پیش این کار را شروع کرد .مدت ها بود تشویق اش می
کردم برای خود کاری بکند .همه اش می ماند خانه .االن حال اش بهتر شده ٬اگر چه خیلی هم بهتر نشده است .شامگاهان میرود
با ماشین گشتی میزند .شیشه های ماشین را می کشد پایین و به موسیقی دلخواه خود گوش می دهد .به هر حال با این گشت زدن
کمی حال اش جا می آید.
روبرت هیچ وقت آه و ناله نمی کند ٬اما می بینم که چیزی زجرش می دهد .تا جایی که توان دارد ٬کار می کند ٬اما رئیس اش
مدام از او ایراد می گیرد .درست همن بالئی را سرش می آورد که پدر و مادرش سرش می آوردند ٬این ایراد گیری برای او
خوب نیست .خوشبختانه زنی گیرش نیامده که سراسر روز ٬روزگارش را سیاه کند ٬وگرنه حال اش زارتر از این ها بود.
بچه ها برایش خیلی دوست داشتنی هستند اما او نمی داند چطوری با آنها بازی و شادی کندُ .خب این کارها برای مردها سخت
است .درسته که در تعطیالت اوقات زیادی را کنار بچه هاست ٬با اینهمه می بینی همچنان میان شان تنش هست .برای مثال:
امروز ظهر ما چهار تایی رفتیم دوچرخه سواری ٬مسیر خیلی آرام و با صفایی بود ٬از کنار مزرعه ها می گذشتیم ٬بچه ها
هرچه را می دیدند آنها را با شادی بهمدیگر نشان می دادند ٬صحبت می کردند :آن گاو ها را ببینید ٬یک تراکتور هم آنجاست ٬چه
کفش های چوبی بزرگی ٬زمینی را که تازه شخم خورده بود به هم نشان می دادند و می گفتند اینجا چه قدر گل زیاد است .من از
آن لذت می بردم ولی روبرت نمی برد .سعی می کرد آنرا بروز ندهد ٬اما من که می دیدم .هنوز رویدادهای دوران کودکی
برایش یادآور ماجرا های تلخی است که او را آزار می دهد ٬من آنرا در هرچه که آن دوران را به یاد او می اندازد می بینم .در
آن گشتی که با دوچرخه داشتیم نیز بی تاب شده بود ٬همه اش به دور و بر نگاه می کرد ٬انگار دلش می خواست جای دیگری
بود ٬جایی که می توانست کمی تنش اش کمتر شود .برای همین کمی تندتر از ما پا میزد ٬اما ناچار می شد پس از مدتی بایستد تا
به او برسیم .نه ٬این بیرون رفتن با هم ٬به کم شدن تنش او کمکی نمی کند ٬هر چند بی آنکه گله ای بکند ٬همراه ما می آید .تنها
پس از آن گشت های شبانگاهی که تنهایی بیرون می رود ٬کمی آرامش می یابد.
خوشبختانه زنی گیرش آمده که بدون داستان های دور و دراز نیاز های او را درک می کند و او را آزاد گذاشته است .این را که
بخودش وقت میدهد ٬یک پیروزی برایش می دانم .از همان آغاز عروسی مان با خودم عهد بستم کمکش کنم اعتماد به نقس اش
بیشتر شود .هر چند کار سختی بود ٬اما من به هدف خود رسیدم .مرد خوبی است ٬باالتر از آن یک مرد واقعی است .هیچ کاری
از دستش بر نمی آید ٬در هیچ کاری کمکم نمی کند .نه ٬بی فایده است از خوبی های مردی بگوئی که هرچی از او بخواهی از
این گوش می گیرد و از آن گوش درمیرود.
اما من از کارم دست نمی کشم ٬نیک می دانم که برای چه آن را انجام می دهم.
3
راست گفته باشم ٬مردها ٬بچه های بزرگ ما می باشند .باید به موقع تشویق شان کنی ٬هُل شان دهی و دستی به سرشان کشی.
اگر با ظرافت این کارها را بکنی ٬مانند موم توی دستت به هر شکلی که بخواهی در میایند .پس از آن هر کاری بخواهی برایت
می کنند.
این جا کمپ خیلی خوبیه :همسایه ها آدم های خوب و خوشبرخوردی هستند ٬دوستی می کنند ٬سرویس بهداشتی ( دستشویی و
توالت) را مرتب می شویند و تمیز می کنند .منطقه اش هم خیلی با صفا است ٬بر عکس آن کمپی که پارسال رفته بودیم .روبرت
دوست دارد هر سال به یک کمپ دیگر ٬در گوشه دیگری از هلند برویم .اما برای من فرقی نمی کند ٬چون اون دوست دارد
هربار جای دیگری برود ٬منهم باها می روم ٬بخودم می گویم ٬بگذار دلش خوش باشد که به خواست خود می رسد .شاید بهتر
باشد سال دیگر با خواست او همراهی نکنم .از اینجا خیلی خوشم آمده است ٬دلم می خواهد یک بار دیگر هم بیایم اینجا.
این بار روبرت خیلی دیر کرده است ٬معموال گشت او بیشتر از یک ساعت ٬یک ساعت و نیم طول نمی کشد .بعضی وقت ها
موقع برگشتن گل هایی را هم که از کنار جاده برایم چیده می آورد .آن قدر از این کارش خوشم می آید ٬این دسته گل ها را در
هیچ گلفروشی نمی توانی گیر بیاوری .اما آن هدیه یک قلب مهربان می باشد که حسادت دوستان مرا برمی انگیزد .شوهران آنها
از این کار ها برای شان نمی کنند.
می خواهم بگویم ٬روبرت پس از گذشت ده سال از زناشویی ما ٬هنوز به گل ها می اندیشد .من به این کارش افتخار میکنم و از
آن خرسندم .سال پیش یک دسته بزرگ از گلهای زیبای وحشی آورد ٬آن قدر بزرگ که نمی توانستی بغل کنی .موقع چیدن پایش
را گذاشته بوده روی سرگین گاو که ناچار شد یکراست برود زیر دوش .آن شب هم ٬بگمانم دیر آمد بخانه .شاید حاال هم توی
یکی از این چمنزارها دارد گل می چیند .بهتر است تا او نیامده ٬گلدانی شیشه ای برای گذاشتن آنها روی میز آماده کنم .یک شیشه
شراب و دو پیاله هم کنار آن می گذارم روی میز تا همه چیز را پیشا پیش آمده کرده باشم.
لحظه ای که می خواهم بلند شوم بروم جلو ٬تازه می بینم آن روز غروب آسمان چه زیبا بود .آفتاب فرو می رفت و ابرهای
نارنجی و سرخگون در دور دست ها از باال آویزان بود .کاش می توانستم نقاشی کنم و این غروب زیبا را می کشیدم تا همه
ببینند.
شاید بهتر باشد بروم یک دوره نقاشی ببینم .من از نقاشی خوشم می آید ٬برای روبرت هم نشانه خوبی می تواند باشد ٬که منهم
برای خودم وقت می گذارم ٬چیز هایی را یاد می گیرم و پیشرفت می کنم.
شامگاهان دوچرخه سواری در جاده های دور افتاده و خلوت بیرون شهر برایم خیلی لذت بخش است .من آنرا گشت شناسایی می
نامم ٬جستجوی گوشت تازه.
درمانگر من می باید روزی این را بداند .آیا او از دانستن این که من جرات می کنم و می توانم تنها و در این جاده های خلوت
دوچرخه سواری کنم ٬بخود خواهد بالید؟ آیا این را نشانه آن خواهد دید که من نمی گذارم ترس زندگیم را راه ببرد؟ یا خواهد گفت
که من ناخودآگاه دنبال خطر می گردم ٬براهی نادرست و نا-سالم ٬ترسم را نادیده می گیرم ٬چرا که هنوز روی آنها خوب کار
نشده است؟
هشت سال پیش بود که بمن تجاوز شد .نوزده سالم بود و تازه اتاقی اجاره کرده و در آن زندگی می کردم .یک ماهی می شد که
می رفتم دانشگاه .شبی سوار بر دوچرخه از پشت ایستگاه پمپ بنزینی می آمدم که همانجا اتفاق افتاد .به یکباره از میان درختانی
که پشت پمپ بنزین بود بیرون آمد ٬مرا از دوچرخه کشید پایین و برد پشت درختان آن جنگل کوچک .تا خبرم شود چی شده ٬مرا
انداخته بود زمین .آن ده دقیقه بعدی که پس از آن پیش آمد ٬برای همیشه زندگیم را دگرگون کرد.
پیش از آن دختر چاقی بودم ٬نزدیک به بیست کیلو اضافه وزن داشتم .سال ها بود با آن اضافه وزن مشکل داشتم .چیز عجیبی
برایم پیش آمد ٬چیزی که پیش از آن هر کاری می کردم که الغر بشوم ٬نمی شد ٬پس از آن ٬بی آنکه کاری بکنم ٬شد .من الغر
شدم ٬در صورتی که بسیاری از زنان ٬پس ازیک چنین رویدادی فربه می شوند .این گونه زنان ناخودآگاه می خواهند هیچگونه
جذابیتی نداشته باشند ٬تا دیگر کسی هوس آنها را نکند و آن بال سر شان نیاید .من آن اشتباه را نکردم .خیلی زود فهمیدم که دلربا
و هوس انگیز بودن هیچ ربطی به آن رویداد ندارد.
4
هفته پس از آن تصمیم گرفتم خورد و خوراکم را سالم بکنم ٬بروم یک باشگاه ورزشی ٬تا جایی که می توانم ورزش بکنم :بدوم٬
بدن سازی کنم ٬کیک باکسینگ کنم .خانمی که مرا آموزش می داد ٬کارش آموزش دادن قربانیان تجاوز جنسی بود .وی نگران
بود ٬می گفت من زیاده روی می کنم .پس از آنکه او شروع کرد به خوردن مغز من ٬قبول کردم مرا پیش یک درمانگر بفرستد.
نخستین بار که پیش درمانگر رفتم ٬تازه فهمیدم چه قدر زیاد می تواند کمک کند ٬حتی اگر نمی خواستم درمان بشوم.
خیلی زن مهربانی است ٬درمانگرم را می گویم .از این که پیش او می روم خیلی خوش حالم ٬هرچند آنچه را که در دلم می گذرد
و مرا سرگرم میدارد ٬نمی توانم با او در میان بگذارم .جای تاسف است .برای نمونه آن لحظه را ٬لحظه دو چرخه سواری هیجان
آور پیش از آنرا ٬دلم می خواهد در این باره با وی صحبت کنم .از آن کار احساس نیرومندی بهم دست می دهد ٬گویی کسی نمی
تواند آسیبی بمن برساند .احساسی که خودم برمی انگیزم .زندگیم را طوری برنامه ریزی می کنم که بتوانم آن احساس را داشته
باشم .این همان چیزیست که درمانگرم همیشه در آن باره صحبت می کند ٬برایم آنرا می خواهد ٬اما نمی توانم بهش بگویم که چه
آسان من به آن رسیده ام.
می توانید ببینید که پیش او خودم نیستم .پیش او یا هرجای دیگر که باشم ٬همه چیز بر گرد داستانی که با نازک بینی بسیار ساخته
و پرداخته شده است ٬می گردد؛ بر سر این موضوع می چرخد که حالم خوب نیست .واقعی جلوه دادن آن داستان کار دشواریست.
پیوسته باید مواظب ایستادن ٬صدا و نگاه خود باشم .همین طور لباس هایم :لباس های گل و گشاد می پوشم تا ماهیچه های بازوانم
و ورزیدگی بدنم دیده نشود.
درمانگر من گمان می کند ٬منهم مانند بسیاری از قربانیان تجاوز جنسی ٬آسیب خوردگی خوردن دارم ٬برای همین سعی می کنم
با پوشیدن لباس های شل و گشاد ٬آنرا بپوشانم .در باره ترس ها ٬کابوس ها و فکر کردن به خود کشی ٬گنگ و نا روشن صحبت
می کنم .به زحمت اش می ارزد .پس از دو سال مداومت ٬باالخره از آن طریق توانستم حقوق بیکاری بگیرم .اکنون می توانم با
خیال راحت همه توان خود را روی هدفی که دارم بگذارم.
اگرچه جاده به اندازه کافی پهن بود که او از من جلو بزند ٬اما سرعت اش را کم کرد .برگشتم و نگاهش کردم ٬دیدم راننده مرد
است ٬تنها بود و مرا نگاه می کرد.
این برایم لحظه زیبایی است ٬در این لحظه است که می فهمم شکار بدام نزدیک می شود .اوضاع عالی به نظر می رسد :هیچکس
درس نمی بینی ٬قسمت خاکی جاده پهن است ٬درختان پرشاخ و برگ زیادی ٔدر آن نزدیکی است .برای آنکه دیگری را در دی َ
نیافتم زودتر ترمز می کنم .درست لحظه ای که ماشین جلوم پیچید ٬ایستاده بودم .ایستادم تا پیاده شود ٬هنوز فرمان دوچرخه را دو
دستی گرفته بودم .به سختی می توانستم احساس پیروزیی را که داشتم ٬نگذارم ببیند.
آنچه که آنها در پی اش هستند ٬وحشت است ٬خوب می دانم چه انگیزه ای آنها را به حرکت درمیاورد .این را هم می دانم که آنها
به یکبار اکتفا نمی کنند .هرچه قدر هم به کاری که می کنم شک داشته باشم ٬آن تعیین کننده می باشد .من این را برای همه زن ها
و دخترهایی می کنم ٬که مانند من سر آنها هم آمده است .کینه آنهایی را می گیرم که پیش از من سرشان آمده است؛ کینه آنهایی را
می گیرم که پس از من نیز سرشان خواهد آمد.
آن مرد از ماشین پیاده شد ٬آنرا دور زد تا به طرف من بیاید .دوچرخه را انداختم زمین و دویدم به طرف درختان .این لحظه نیز
زیباست .حاال او خودش را بسیار پُر قدرت احساس می کند .خیال می کند بهمین سادگی هر کاری را خواست می تواند بکند .آن
بخت برگشته نمی داند چه در انتظارش است .وقتی به انبوه درختان رسیدم ٬برگشتم نگاهش کردم ٬داشت دنبالم می آمد .شکم گنده
ای دارد که هنگام دویدن باال و پایین می پرد .رقت انگیز است که چنین مردکی گمان می کند مرا به وحشت انداخته.
در میان درختان جایی هست که راحت می توانم آنجا پنهان شوم ٬کیف سرخرنگ خود را می اندازم جلوتر از جایی که هستم.
دنبال صدا می آید ٬از کنارم می گذرد .آرام همچون فنری خودم را جمع می کنم .مانند ماده پلنگی هستم که می خواهد روی شکار
بپرد .خم میشود تا از زیر شاخه ای که دراز شده است بگذرد .طناب را از پشت می اندازم سرش و سریع یک دور می پیچانم٬
وقتی طناب تا گردنش پایین می افتد ٬با هرچه در توان دارم آنرا می کشم ٬در همان حال به پاهایش لگد می زنم تا بیافتد زمین.
5
از پشت می افتد زمین .چاقویی که دست راستش بود از دستش پرت می شود .دیگر دستش به آن نمی رسد .پس از آنکه با صدای
تلپی زمین افتاد ٬بیدرنگ یک دور دیگر طناب را دور گردنش پیچیدم و آنرا کشیدم تا طناب دو بار دور خرخره اش بیافتد .روی
زانوانم نشسته ام تا طناب از دستم رها نشود.
او درست بهمان سان نگاه می کند که قربانیان اش می توانستند داشته باشند :چشمان گشاد شده ای که دارد از حدقه درمیاید٬
موهای تنش سیخ شده ٬هیچ کاری نمی کند ٬هیچ مقاومتی ٬منکوب شده ٬فقط نگاه می کند ٬طوری نگاهم می کند که گویی عزائیل
را می بیند.
در یکی از گوش هایش گوشواره عجیبی بچشم می خورد؛ جمجمه مرده ای با سنگی سرخ رنگ بجای چشم .می خواهم آنرا بکشم
از گوشش دربیاورم اما خودم را نگهمیدارم .هرچند در کارم ورزیده ام ٬اما نباید بی مباالتی کرد .از آن گذشته حاال می فهمد که
من بر او برتری دارم ٬پس الزم نیست با یک حرکت بی خود آنرا به ُرخش بکشم.
کم کم نگاهم به بدنش می افتد ٬به شکمش ٬به بازوان آفتاب سوخته اش ٬به انگشتر عروسی اش.
آن پهلوان تکانی می خورد ٬دستانش را باال می آورد ٬می کوشد انگشتانش را زیر طناب ببرد ٬اما نمی تواند ٬کم کم تنش به لرزه
می افتد ٬در حالی که به سختی حرف می زند ٬می گوید’ ٬بمن رحم کن ‘...اشک از چشمانش سرازیر می شود ’ ٬بمن رحم کن
...بچه دارم ‘ ...
من اینگونه صحبت ها را ٬همه رقم شنیده ام ٬صحبت خوبی است.
’آها ٬بچه ها! که بر همه چیز مقدم هستند! می خواهد بگوید که من با این کار به بچه ها آسیب می زنم ٬چیزی که هرگز نمی
خواهم .کمی بیاندیشیم ...یک تجاوز کار حرفه ای بجای پدر ٬یا پدر نداشتن؟‘
نگاهم می کند ٬گویی من نیرو و توانایی های باالتری دارم .چیزی که در آن جا و در آن دم ٬ایده بدی نیست.
’دیگر از آن حرف ها گذشته‘ ٬خوش حالم آنچه را که گمان می کردم تایید می کند .در حالی صورت و سرش سرخ و بنفش می
شود و چشمانش می زند بیرون ٬آهسته بهش می گویم’ :نگران نباش ٬طوری ترتیب کار را خواهم داد که به بچه هایت بگویند گیر
راهزنان افتاده بودی ٬بدین ترتیب انها بیشتر از آنچه الزم است درد نمی کشند .درسته؟‘
پاسخی نمی دهد ٬اگر هم بتواند ٬نخواهد داد ٬چون اینان همه چیز را برای خود می خواهند و همه درد شان ٬خودشان است.
پس از آنکه برای اطمینان از کارم نبض اش را می گیرم ٬جیب های شلوارش را می گردم .یک کاپوت پیدا می کنم .آنرا هم
همراه چاقو و کیف پولش ورمیدارم .با خود می اندیشم برای یادگاری آن گوشواره اش را هم دربیاورم -همیشه پس از این کار
چیزهای کوچکی برای یادگاری با خود می برم ٬چه بهتر که آن گوشواره را ببرم ٬اغلب یادگاری هایی که تا حاال نصیب ام شده
چاقو و کیف پول است .آت و آشغال های گمشده آنها چیزهایی نیست که بخواهم برای بازماندگان آنان نشانه ای بفرستم.
برمیگردم پیش دوچرخه ام ٬ساک سرخ رنگ خود را می بندم به باربند پشت دوچرخه ٬سوار می شوم ٬درست لحظه ای که می
خواهم پابزنم چشمم می افتد به شماره ماشین :چه خوب فکر همه جا را کرده بود! چیزی روی شماره را پوشانده بود .باور کردنی
نیست دو کیسه مخصوص برای شماره ها درست کرده بود ٬با شماره های تقلبی روی آن .چه هنری به خرج داده بود!
خوب شد که آنها را دیدم ٬نه تنها یادگاری خوبی برایم می باشد ٬که برای طبیعی بودن سناریو کشته شدن توسط راهزنان نیز الزم
بود آنها را بردارم.
دارم به هتلی برمیگردم که چند روزیست در آنجا می مانم ٬خودم را خوشبخت احساس می کنم .آن تنها به خاطر باال رفتن
آدرنالین ام نیست ٬که از مناظر دشت های سرسبز نیز لذت می برم .از سر و صدا های تابستان ٬از تکه های ابر های سرخرنگی
که در آسمان افق شناور است .از هر آنچه که می بینم لذت می برم ٬از این نیز لذت می برم که این جهان زیبا را به سهم خود
کمی بهتر ساخته ام.