You are on page 1of 5

‫‪1‬‬

‫تعطیالت‬
‫نوشته‪ :‬مارتینا هایسکامپ‬

‫برگردان‪ :‬نادر پورخلخالی‬

‫از محوطه کمپ که بیرون می آیم‪ ٬‬خودم را آدم دیگری احساس می کنم‪ .‬همه چیز کمپ را از یادم می برم‪ :‬چادر را با همه خرت‬
‫و پرت هایی که همراه آنست‪ ٬‬بچه هایی که زر می زنند‪ ٬‬همسایه هایی که مانند کَنه به آدم می چسبند‪ .‬در آن میان سارا‪ ٬‬در آن‬
‫آشفته بازار‪ ٬‬گمان می کند همه چیز خوب و بر وفق مراد اش پیش می رود‪ ٬‬احساس می کند سرپرستی هفته نامه زنانه مهمی را‬
‫به عهده دارد‪ .‬با تغییراتی که او چند سال گذشته در کار خود به وجود آورده‪ ٬‬برای منهم بد نشده‪ ٬‬جای پای من هم محکم شده‪٬‬‬
‫روزنه ای باز شده تا آسانتر به خواست های خودم بپردازم‪ .‬من این جهان خوش و شیرین اما دروغین را با جهان خشن و مردانه‬
‫ای که در آن می توانم همه چیز را آن طور که برای کامرانی خود می خواهم‪ ٬‬خم سازم‪ ٬‬عوض نمی کنم‪.‬‬

‫پس از آنکه نزدیک به دو کیلومتری می رانم‪ ٬‬می پیچم به سمت راست‪ ٬‬توی یک جاده فرعی‪ ٬‬تقریبا پانصد متری جلو می روم‪٬‬‬
‫سپس ماشین را کنار جاده نگهمیدارم‪ .‬کسی در این د ور و بر دیده نمی شود‪ .‬از ماشین پیاده می شوم‪ ٬‬از زیر صندلی راننده بسته‬
‫ای را بیرون می کشم‪ .‬پیراهن آستین کوتاه شیکی را که به تن دارم در میاورم و بجای آن پیران آستین کوتاه معمولی را که از‬
‫زیر صندلی درآوده ام‪ ٬‬به تنم می کنم‪ .‬این یکی زیاد بچشم نمی آید‪ ٬‬گوشواره ای را که برای این موارد دارم از جعبه در میاورم‪.‬‬
‫گوشواره ای نقره ای که جمجمه انسانی از آن آویزان است و در گوشه ای از کاسه چشم آن سنگ سرخرنگ بجای مردمک چشم‬
‫جای دارد‪ .‬آنگاه وسایل دیگری را نیز که امشب به دردم خواهد خورد برمیدارم‪ :‬چاقو و پارچه کیسه مانندی که برای پوشاندن‬
‫شماره های ماشین خودم درست کرده ام‪ .‬اکنون دو سالی از درست کردن آنها می گذرد‪ .‬کار ساده ای نبود‪ ٬‬اما باالخره توانستم‬
‫خوب درست شان کنم‪ .‬از کارم راضی هستم‪ .‬هر دو خوب شماره ها را می پوشاند و زیاد هم جلب توجه نمی کند‪.‬‬

‫پس از آنکه آنها را روی شماره های جلو و عقب می کشم‪ ٬‬دوباره سوار ماشین می شوم و راه می افتم‪ .‬ناچار می شوم راه رفته‬
‫را برگردم‪ ٬‬این جاده خاکی به بن بست می رسد‪ .‬برای برگشتن می باید چهار بار جلو و عقب می کردم تا ماشین سر و ته شود‪.‬‬
‫ارزش آنرا داشت‪ ٬‬ناراحت نیستم‪ ٬‬اصال از لحظه ای که کمپ را پشت سر گذاشتم‪ ٬‬احساس آزادی می کنم‪ .‬مسیر خاصی در نظر‬
‫ندارم‪ ٬‬خوب به دور و بر نگاه می کنم تا ببینم بهترین شانس ام کجا می تواند باشد‪ .‬یک هفته ای می شود که به این کمپ آمده ایم‪٬‬‬
‫تا حدودی این دور و بر را می شناسم‪ .‬تقریبا می دانم بیشترین شانس من کجا می تواند باشد‪.‬‬

‫ارزیابی اوضاع پیش از دست بکار شدن‪ ٬‬همیشه برایم هیجان انگیز است‪ .‬پیشاپیش می دانم که هر لحظه احتمال دارد اتفاقی‬
‫بیافتد‪ .‬هرچند نمی توان یقین داشت که اتفاق خواهد افتاد‪ ٬‬اما من از آن خوشم می آید‪ .‬بیشتر از خوش آمدن‪ ٬‬در آن حالت احساس‬
‫قدرت می کنم‪ .‬چون تنها من هستم که می دانم این دشت های سرسبز و خاموش صحنه نمایش رویداد غریبی خواهد بود‪ .‬از این‬
‫لذت می برم‪ .‬پاره ای اوقات نیز از آن دلم می گیرد‪ ٬‬چون هیچ کس دیگر از آن آگاه نمی شود‪ .‬برای همین با هیچ کس نمی شود‬
‫در آن باره صحبت کرد‪ .‬این استراتژی ساده ای را که دارم‪ ٬‬نمی توانم با کسی در میان بگذارم‪ ٬‬هرچند خیلی دلم می خواهد آن‬
‫کار را بکنم‪.‬‬

‫آدم حال اش گرفته می شود‪ ٬‬اما باید پذیرفت که نمی شود به همه خواست های خود رسید‪ .‬برای مثال در هر تعطیلی تنها یک بار‬
‫شانس آنرا پیدا می کنی‪ .‬دلم می خواهد طور دیگری می بود‪ ٬‬اما همین است که هست‪ .‬باید خیلی شانس بیاری که در مدتی کوتاه‪٬‬‬
‫در یک منطقه خلوت‪ ٬‬بیش از یکبار گیرت بیاید‪ .‬از آنرو دیر یا زود‪ ٬‬حواسم به خودم معطوف می شود‪ .‬حتی امکاد دارد سارا از‬
‫آن بوئی ببرد‪ ٬‬هرچند آدم زبر و زرنگی نیست‪ .‬نه‪ ٬‬بهتر است به همان یکبار قناعت کنم‪ ٬‬وگرنه ممکن است همه رشته های چند‬
‫سال گذشته پنبه شود‪.‬‬

‫لحظه خوب دیگری هم هست‪ .‬لحظه ای که می بینمش و پس از آن می دانم که خودش است‪ ٬‬خدا رسانده‪ .‬این بار همه چیز خوب‬
‫پیش می رفت‪ ٬‬همه چیز روشن بود‪ .‬کسی در دیدرس نبود‪ ٬‬قسمت خاکی کنار جاده چندان پهن بود که بشود ماشین را آنجا پارک‬
‫کرد‪ ٬‬در همان نزدیکی ُکپه درختان پرشاخ و برگ هم بچشم می خورد‪.‬‬

‫سر می خورد و می رقصد‪.‬‬ ‫سرعت ماشین را کم می کنم‪ ٬‬نگاهم به باسن اش است‪ ٬‬که روی زین دوچرخه از این ور به آن ور ُ‬
‫باالی آن روی کیف پشتی سرخرنگش‪ ٬‬موهای بلوند و بلندش در باد تاب می خورد‪ .‬صدای ماشین را می شنود‪ ٬‬سرش را‬
‫برمیگرداند به پشت نگاهی می اندازد‪ .‬آفتاب توی چشمم می افتد‪ ٬‬نمی توانم صورت اش را ببینم‪ .‬اما این مهم نیست‪ .‬می توانم آن‬
‫نگاهش را تجسم کنم‪.‬‬
‫‪2‬‬

‫پس از آنکه بهش می رسم‪ ٬‬ناگهان فرمان را می چرخانم تا ماشین به چرخ جلو دوچرخه بخورد‪ .‬از این بهتر نمی شود‪ .‬این باعث‬
‫می شود او بترسد‪ ٬‬دست و پایش را گم کم کند‪ .‬اغلب با این روشی که راه را برای شان بند می آورم از دوچرخه پرت می شوند‪.‬‬
‫که کار را برایم آسانتر می کند‪ .‬اما این یکی نیافتاد زمین‪ .‬مانند چوب خشک ایستاده‪ ٬‬فرامان دوچرخه را با هر دو دست چسبیده‪.‬‬
‫از ماشین پیاده می شوم‪ ٬‬نگاهش می کنم‪ .‬ترس را در چشمانش می بینم‪ .‬شاید بشود گفت بیشترین لذت را از این می برم‪ .‬چه‬
‫لحظه لذن بحشی است دیدن آن چشمان ترسیده و وحشت زده‪.‬‬

‫یک آن همچنان می ایستد‪ ٬‬آنگاه دوچرخه را می اندازد و می دود بسوی ُکپه درخت ها‪ .‬این هم برایم لحظه زیبایی است‪ ٬‬هرچند‬
‫هنوز بچنگش نیاورده ام‪ ٬‬اما نیک می دانم که در چنگم است‪ .‬از این مرحله به بعد تا حاال یکی شان هم نتوانسته است از چنگم در‬
‫برود‪ .‬می دانم که بهش خواهم رسید و بر زمینش خواهم انداخت‪ ٬‬هم خیلی خوب می توانم بدوم و هم آدم نیرومندی هستم‪.‬‬

‫چون یقین دارم که بهش خواهم رسید‪ ٬‬این قسمت را کمی کش می دهم‪ .‬شکار کردن را دوست دارم‪ ٬‬همان بهتر که طوالنی شود‪.‬‬
‫در حالی که دنبالش می کنم‪ ٬‬می دانم که سخت ترسیده است‪ ٬‬عرق از جای جای بدنش می ریزد‪ .‬اکنون بهتر از خودش می دانم‬
‫چه بوئی و چه مزه ای دارد‪ .‬این اندیشه بیشتر از هر چیزی تحریک ام می کند‪ .‬برایم هیچ گونه عشقبازی و دست گرمی پیش از‬
‫همخوابگی این قدر لذت بخش نیست‪.‬‬

‫درست لحظه ای پیش از آنکه در میان درختان گم شود‪ ٬‬بر میگردد و نگاهم می کند‪ .‬عجیب است‪ ٬‬یک آن به نظرم می آید او‬
‫لبخند می زند‪ ٬‬دمی دیگر دوباره صورتک ترس و نفرت چهره اش را می پوشاند‪ .‬با هرچه در توان دارد می دود‪ ٬‬من هم به‬
‫دنبالش‪.‬‬

‫٭٭٭٭٭ ٭٭٭٭٭ ٭٭٭٭٭‬

‫چه خوب شده که روبرت شب ها تنها می رود بیرون‪ .‬از دو سه سال پیش این کار را شروع کرد‪ .‬مدت ها بود تشویق اش می‬
‫کردم برای خود کاری بکند‪ .‬همه اش می ماند خانه‪ .‬االن حال اش بهتر شده‪ ٬‬اگر چه خیلی هم بهتر نشده است‪ .‬شامگاهان میرود‬
‫با ماشین گشتی میزند‪ .‬شیشه های ماشین را می کشد پایین و به موسیقی دلخواه خود گوش می دهد‪ .‬به هر حال با این گشت زدن‬
‫کمی حال اش جا می آید‪.‬‬

‫روبرت هیچ وقت آه و ناله نمی کند‪ ٬‬اما می بینم که چیزی زجرش می دهد‪ .‬تا جایی که توان دارد‪ ٬‬کار می کند‪ ٬‬اما رئیس اش‬
‫مدام از او ایراد می گیرد‪ .‬درست همن بالئی را سرش می آورد که پدر و مادرش سرش می آوردند‪ ٬‬این ایراد گیری برای او‬
‫خوب نیست‪ .‬خوشبختانه زنی گیرش نیامده که سراسر روز‪ ٬‬روزگارش را سیاه کند‪ ٬‬وگرنه حال اش زارتر از این ها بود‪.‬‬

‫بچه ها برایش خیلی دوست داشتنی هستند اما او نمی داند چطوری با آنها بازی و شادی کند‪ُ .‬خب این کارها برای مردها سخت‬
‫است‪ .‬درسته که در تعطیالت اوقات زیادی را کنار بچه هاست‪ ٬‬با اینهمه می بینی همچنان میان شان تنش هست‪ .‬برای مثال‪:‬‬
‫امروز ظهر ما چهار تایی رفتیم دوچرخه سواری‪ ٬‬مسیر خیلی آرام و با صفایی بود‪ ٬‬از کنار مزرعه ها می گذشتیم‪ ٬‬بچه ها‬
‫هرچه را می دیدند آنها را با شادی بهمدیگر نشان می دادند‪ ٬‬صحبت می کردند‪ :‬آن گاو ها را ببینید‪ ٬‬یک تراکتور هم آنجاست‪ ٬‬چه‬
‫کفش های چوبی بزرگی‪ ٬‬زمینی را که تازه شخم خورده بود به هم نشان می دادند و می گفتند اینجا چه قدر گل زیاد است‪ .‬من از‬
‫آن لذت می بردم ولی روبرت نمی برد‪ .‬سعی می کرد آنرا بروز ندهد‪ ٬‬اما من که می دیدم‪ .‬هنوز رویدادهای دوران کودکی‬
‫برایش یادآور ماجرا های تلخی است که او را آزار می دهد‪ ٬‬من آنرا در هرچه که آن دوران را به یاد او می اندازد می بینم‪ .‬در‬
‫آن گشتی که با دوچرخه داشتیم نیز بی تاب شده بود‪ ٬‬همه اش به دور و بر نگاه می کرد‪ ٬‬انگار دلش می خواست جای دیگری‬
‫بود‪ ٬‬جایی که می توانست کمی تنش اش کمتر شود‪ .‬برای همین کمی تندتر از ما پا میزد‪ ٬‬اما ناچار می شد پس از مدتی بایستد تا‬
‫به او برسیم‪ .‬نه‪ ٬‬این بیرون رفتن با هم‪ ٬‬به کم شدن تنش او کمکی نمی کند‪ ٬‬هر چند بی آنکه گله ای بکند‪ ٬‬همراه ما می آید‪ .‬تنها‬
‫پس از آن گشت های شبانگاهی که تنهایی بیرون می رود‪ ٬‬کمی آرامش می یابد‪.‬‬

‫خوشبختانه زنی گیرش آمده که بدون داستان های دور و دراز نیاز های او را درک می کند و او را آزاد گذاشته است‪ .‬این را که‬
‫بخودش وقت میدهد‪ ٬‬یک پیروزی برایش می دانم‪ .‬از همان آغاز عروسی مان با خودم عهد بستم کمکش کنم اعتماد به نقس اش‬
‫بیشتر شود‪ .‬هر چند کار سختی بود‪ ٬‬اما من به هدف خود رسیدم‪ .‬مرد خوبی است‪ ٬‬باالتر از آن یک مرد واقعی است‪ .‬هیچ کاری‬
‫از دستش بر نمی آید‪ ٬‬در هیچ کاری کمکم نمی کند‪ .‬نه‪ ٬‬بی فایده است از خوبی های مردی بگوئی که هرچی از او بخواهی از‬
‫این گوش می گیرد و از آن گوش درمیرود‪.‬‬

‫اما من از کارم دست نمی کشم‪ ٬‬نیک می دانم که برای چه آن را انجام می دهم‪.‬‬
‫‪3‬‬

‫راست گفته باشم‪ ٬‬مردها‪ ٬‬بچه های بزرگ ما می باشند‪ .‬باید به موقع تشویق شان کنی‪ ٬‬هُل شان دهی و دستی به سرشان کشی‪.‬‬
‫اگر با ظرافت این کارها را بکنی‪ ٬‬مانند موم توی دستت به هر شکلی که بخواهی در میایند‪ .‬پس از آن هر کاری بخواهی برایت‬
‫می کنند‪.‬‬

‫این جا کمپ خیلی خوبیه‪ :‬همسایه ها آدم های خوب و خوشبرخوردی هستند‪ ٬‬دوستی می کنند‪ ٬‬سرویس بهداشتی ( دستشویی و‬
‫توالت) را مرتب می شویند و تمیز می کنند‪ .‬منطقه اش هم خیلی با صفا است‪ ٬‬بر عکس آن کمپی که پارسال رفته بودیم‪ .‬روبرت‬
‫دوست دارد هر سال به یک کمپ دیگر‪ ٬‬در گوشه دیگری از هلند برویم‪ .‬اما برای من فرقی نمی کند‪ ٬‬چون اون دوست دارد‬
‫هربار جای دیگری برود‪ ٬‬منهم باها می روم‪ ٬‬بخودم می گویم‪ ٬‬بگذار دلش خوش باشد که به خواست خود می رسد‪ .‬شاید بهتر‬
‫باشد سال دیگر با خواست او همراهی نکنم‪ .‬از اینجا خیلی خوشم آمده است‪ ٬‬دلم می خواهد یک بار دیگر هم بیایم اینجا‪.‬‬

‫این بار روبرت خیلی دیر کرده است‪ ٬‬معموال گشت او بیشتر از یک ساعت‪ ٬‬یک ساعت و نیم طول نمی کشد‪ .‬بعضی وقت ها‬
‫موقع برگشتن گل هایی را هم که از کنار جاده برایم چیده می آورد‪ .‬آن قدر از این کارش خوشم می آید‪ ٬‬این دسته گل ها را در‬
‫هیچ گلفروشی نمی توانی گیر بیاوری‪ .‬اما آن هدیه یک قلب مهربان می باشد که حسادت دوستان مرا برمی انگیزد‪ .‬شوهران آنها‬
‫از این کار ها برای شان نمی کنند‪.‬‬

‫می خواهم بگویم‪ ٬‬روبرت پس از گذشت ده سال از زناشویی ما‪ ٬‬هنوز به گل ها می اندیشد‪ .‬من به این کارش افتخار میکنم و از‬
‫آن خرسندم‪ .‬سال پیش یک دسته بزرگ از گلهای زیبای وحشی آورد‪ ٬‬آن قدر بزرگ که نمی توانستی بغل کنی‪ .‬موقع چیدن پایش‬
‫را گذاشته بوده روی سرگین گاو که ناچار شد یکراست برود زیر دوش‪ .‬آن شب هم‪ ٬‬بگمانم دیر آمد بخانه‪ .‬شاید حاال هم توی‬
‫یکی از این چمنزارها دارد گل می چیند‪ .‬بهتر است تا او نیامده‪ ٬‬گلدانی شیشه ای برای گذاشتن آنها روی میز آماده کنم‪ .‬یک شیشه‬
‫شراب و دو پیاله هم کنار آن می گذارم روی میز تا همه چیز را پیشا پیش آمده کرده باشم‪.‬‬

‫لحظه ای که می خواهم بلند شوم بروم جلو‪ ٬‬تازه می بینم آن روز غروب آسمان چه زیبا بود‪ .‬آفتاب فرو می رفت و ابرهای‬
‫نارنجی و سرخگون در دور دست ها از باال آویزان بود‪ .‬کاش می توانستم نقاشی کنم و این غروب زیبا را می کشیدم تا همه‬
‫ببینند‪.‬‬

‫شاید بهتر باشد بروم یک دوره نقاشی ببینم‪ .‬من از نقاشی خوشم می آید‪ ٬‬برای روبرت هم نشانه خوبی می تواند باشد‪ ٬‬که منهم‬
‫برای خودم وقت می گذارم‪ ٬‬چیز هایی را یاد می گیرم و پیشرفت می کنم‪.‬‬

‫٭٭٭٭٭ ٭٭٭٭٭ ٭٭٭٭٭‬

‫شامگاهان دوچرخه سواری در جاده های دور افتاده و خلوت بیرون شهر برایم خیلی لذت بخش است‪ .‬من آنرا گشت شناسایی می‬
‫نامم‪ ٬‬جستجوی گوشت تازه‪.‬‬

‫درمانگر من می باید روزی این را بداند‪ .‬آیا او از دانستن این که من جرات می کنم و می توانم تنها و در این جاده های خلوت‬
‫دوچرخه سواری کنم‪ ٬‬بخود خواهد بالید؟ آیا این را نشانه آن خواهد دید که من نمی گذارم ترس زندگیم را راه ببرد؟ یا خواهد گفت‬
‫که من ناخودآگاه دنبال خطر می گردم‪ ٬‬براهی نادرست و نا‪-‬سالم‪ ٬‬ترسم را نادیده می گیرم‪ ٬‬چرا که هنوز روی آنها خوب کار‬
‫نشده است؟‬

‫هشت سال پیش بود که بمن تجاوز شد‪ .‬نوزده سالم بود و تازه اتاقی اجاره کرده و در آن زندگی می کردم‪ .‬یک ماهی می شد که‬
‫می رفتم دانشگاه‪ .‬شبی سوار بر دوچرخه از پشت ایستگاه پمپ بنزینی می آمدم که همانجا اتفاق افتاد‪ .‬به یکباره از میان درختانی‬
‫که پشت پمپ بنزین بود بیرون آمد‪ ٬‬مرا از دوچرخه کشید پایین و برد پشت درختان آن جنگل کوچک‪ .‬تا خبرم شود چی شده‪ ٬‬مرا‬
‫انداخته بود زمین‪ .‬آن ده دقیقه بعدی که پس از آن پیش آمد‪ ٬‬برای همیشه زندگیم را دگرگون کرد‪.‬‬

‫پیش از آن دختر چاقی بودم‪ ٬‬نزدیک به بیست کیلو اضافه وزن داشتم‪ .‬سال ها بود با آن اضافه وزن مشکل داشتم‪ .‬چیز عجیبی‬
‫برایم پیش آمد‪ ٬‬چیزی که پیش از آن هر کاری می کردم که الغر بشوم‪ ٬‬نمی شد‪ ٬‬پس از آن‪ ٬‬بی آنکه کاری بکنم‪ ٬‬شد‪ .‬من الغر‬
‫شدم‪ ٬‬در صورتی که بسیاری از زنان‪ ٬‬پس ازیک چنین رویدادی فربه می شوند‪ .‬این گونه زنان ناخودآگاه می خواهند هیچگونه‬
‫جذابیتی نداشته باشند‪ ٬‬تا دیگر کسی هوس آنها را نکند و آن بال سر شان نیاید‪ .‬من آن اشتباه را نکردم‪ .‬خیلی زود فهمیدم که دلربا‬
‫و هوس انگیز بودن هیچ ربطی به آن رویداد ندارد‪.‬‬
‫‪4‬‬

‫هفته پس از آن تصمیم گرفتم خورد و خوراکم را سالم بکنم‪ ٬‬بروم یک باشگاه ورزشی‪ ٬‬تا جایی که می توانم ورزش بکنم‪ :‬بدوم‪٬‬‬
‫بدن سازی کنم‪ ٬‬کیک باکسینگ کنم‪ .‬خانمی که مرا آموزش می داد‪ ٬‬کارش آموزش دادن قربانیان تجاوز جنسی بود‪ .‬وی نگران‬
‫بود‪ ٬‬می گفت من زیاده روی می کنم‪ .‬پس از آنکه او شروع کرد به خوردن مغز من‪ ٬‬قبول کردم مرا پیش یک درمانگر بفرستد‪.‬‬
‫نخستین بار که پیش درمانگر رفتم‪ ٬‬تازه فهمیدم چه قدر زیاد می تواند کمک کند‪ ٬‬حتی اگر نمی خواستم درمان بشوم‪.‬‬

‫خیلی زن مهربانی است‪ ٬‬درمانگرم را می گویم‪ .‬از این که پیش او می روم خیلی خوش حالم‪ ٬‬هرچند آنچه را که در دلم می گذرد‬
‫و مرا سرگرم میدارد‪ ٬‬نمی توانم با او در میان بگذارم‪ .‬جای تاسف است‪ .‬برای نمونه آن لحظه را‪ ٬‬لحظه دو چرخه سواری هیجان‬
‫آور پیش از آنرا‪ ٬‬دلم می خواهد در این باره با وی صحبت کنم‪ .‬از آن کار احساس نیرومندی بهم دست می دهد‪ ٬‬گویی کسی نمی‬
‫تواند آسیبی بمن برساند‪ .‬احساسی که خودم برمی انگیزم‪ .‬زندگیم را طوری برنامه ریزی می کنم که بتوانم آن احساس را داشته‬
‫باشم‪ .‬این همان چیزیست که درمانگرم همیشه در آن باره صحبت می کند‪ ٬‬برایم آنرا می خواهد‪ ٬‬اما نمی توانم بهش بگویم که چه‬
‫آسان من به آن رسیده ام‪.‬‬

‫می توانید ببینید که پیش او خودم نیستم‪ .‬پیش او یا هرجای دیگر که باشم‪ ٬‬همه چیز بر گرد داستانی که با نازک بینی بسیار ساخته‬
‫و پرداخته شده است‪ ٬‬می گردد؛ بر سر این موضوع می چرخد که حالم خوب نیست‪ .‬واقعی جلوه دادن آن داستان کار دشواریست‪.‬‬
‫پیوسته باید مواظب ایستادن‪ ٬‬صدا و نگاه خود باشم‪ .‬همین طور لباس هایم‪ :‬لباس های گل و گشاد می پوشم تا ماهیچه های بازوانم‬
‫و ورزیدگی بدنم دیده نشود‪.‬‬

‫درمانگر من گمان می کند‪ ٬‬منهم مانند بسیاری از قربانیان تجاوز جنسی‪ ٬‬آسیب خوردگی خوردن دارم‪ ٬‬برای همین سعی می کنم‬
‫با پوشیدن لباس های شل و گشاد‪ ٬‬آنرا بپوشانم‪ .‬در باره ترس ها‪ ٬‬کابوس ها و فکر کردن به خود کشی‪ ٬‬گنگ و نا روشن صحبت‬
‫می کنم‪ .‬به زحمت اش می ارزد‪ .‬پس از دو سال مداومت‪ ٬‬باالخره از آن طریق توانستم حقوق بیکاری بگیرم‪ .‬اکنون می توانم با‬
‫خیال راحت همه توان خود را روی هدفی که دارم بگذارم‪.‬‬

‫ماشینی پشت سرم می آید‪.‬‬

‫آیا خودش است؟‬

‫اگرچه جاده به اندازه کافی پهن بود که او از من جلو بزند‪ ٬‬اما سرعت اش را کم کرد‪ .‬برگشتم و نگاهش کردم‪ ٬‬دیدم راننده مرد‬
‫است‪ ٬‬تنها بود و مرا نگاه می کرد‪.‬‬

‫این برایم لحظه زیبایی است‪ ٬‬در این لحظه است که می فهمم شکار بدام نزدیک می شود‪ .‬اوضاع عالی به نظر می رسد‪ :‬هیچکس‬
‫درس نمی بینی‪ ٬‬قسمت خاکی جاده پهن است‪ ٬‬درختان پرشاخ و برگ زیادی ٔدر آن نزدیکی است‪ .‬برای آنکه‬ ‫دیگری را در دی َ‬
‫نیافتم زودتر ترمز می کنم‪ .‬درست لحظه ای که ماشین جلوم پیچید‪ ٬‬ایستاده بودم‪ .‬ایستادم تا پیاده شود‪ ٬‬هنوز فرمان دوچرخه را دو‬
‫دستی گرفته بودم‪ .‬به سختی می توانستم احساس پیروزیی را که داشتم‪ ٬‬نگذارم ببیند‪.‬‬

‫آنچه که آنها در پی اش هستند‪ ٬‬وحشت است‪ ٬‬خوب می دانم چه انگیزه ای آنها را به حرکت درمیاورد‪ .‬این را هم می دانم که آنها‬
‫به یکبار اکتفا نمی کنند‪ .‬هرچه قدر هم به کاری که می کنم شک داشته باشم‪ ٬‬آن تعیین کننده می باشد‪ .‬من این را برای همه زن ها‬
‫و دخترهایی می کنم‪ ٬‬که مانند من سر آنها هم آمده است‪ .‬کینه آنهایی را می گیرم که پیش از من سرشان آمده است؛ کینه آنهایی را‬
‫می گیرم که پس از من نیز سرشان خواهد آمد‪.‬‬

‫آن مرد از ماشین پیاده شد‪ ٬‬آنرا دور زد تا به طرف من بیاید‪ .‬دوچرخه را انداختم زمین و دویدم به طرف درختان‪ .‬این لحظه نیز‬
‫زیباست‪ .‬حاال او خودش را بسیار پُر قدرت احساس می کند‪ .‬خیال می کند بهمین سادگی هر کاری را خواست می تواند بکند‪ .‬آن‬
‫بخت برگشته نمی داند چه در انتظارش است‪ .‬وقتی به انبوه درختان رسیدم‪ ٬‬برگشتم نگاهش کردم‪ ٬‬داشت دنبالم می آمد‪ .‬شکم گنده‬
‫ای دارد که هنگام دویدن باال و پایین می پرد‪ .‬رقت انگیز است که چنین مردکی گمان می کند مرا به وحشت انداخته‪.‬‬

‫در میان درختان جایی هست که راحت می توانم آنجا پنهان شوم‪ ٬‬کیف سرخرنگ خود را می اندازم جلوتر از جایی که هستم‪.‬‬
‫دنبال صدا می آید‪ ٬‬از کنارم می گذرد‪ .‬آرام همچون فنری خودم را جمع می کنم‪ .‬مانند ماده پلنگی هستم که می خواهد روی شکار‬
‫بپرد‪ .‬خم میشود تا از زیر شاخه ای که دراز شده است بگذرد‪ .‬طناب را از پشت می اندازم سرش و سریع یک دور می پیچانم‪٬‬‬
‫وقتی طناب تا گردنش پایین می افتد‪ ٬‬با هرچه در توان دارم آنرا می کشم‪ ٬‬در همان حال به پاهایش لگد می زنم تا بیافتد زمین‪.‬‬
‫‪5‬‬

‫از پشت می افتد زمین‪ .‬چاقویی که دست راستش بود از دستش پرت می شود‪ .‬دیگر دستش به آن نمی رسد‪ .‬پس از آنکه با صدای‬
‫تلپی زمین افتاد‪ ٬‬بیدرنگ یک دور دیگر طناب را دور گردنش پیچیدم و آنرا کشیدم تا طناب دو بار دور خرخره اش بیافتد‪ .‬روی‬
‫زانوانم نشسته ام تا طناب از دستم رها نشود‪.‬‬

‫او درست بهمان سان نگاه می کند که قربانیان اش می توانستند داشته باشند‪ :‬چشمان گشاد شده ای که دارد از حدقه درمیاید‪٬‬‬
‫موهای تنش سیخ شده‪ ٬‬هیچ کاری نمی کند‪ ٬‬هیچ مقاومتی‪ ٬‬منکوب شده‪ ٬‬فقط نگاه می کند‪ ٬‬طوری نگاهم می کند که گویی عزائیل‬
‫را می بیند‪.‬‬

‫در یکی از گوش هایش گوشواره عجیبی بچشم می خورد؛ جمجمه مرده ای با سنگی سرخ رنگ بجای چشم‪ .‬می خواهم آنرا بکشم‬
‫از گوشش دربیاورم اما خودم را نگهمیدارم‪ .‬هرچند در کارم ورزیده ام‪ ٬‬اما نباید بی مباالتی کرد‪ .‬از آن گذشته حاال می فهمد که‬
‫من بر او برتری دارم‪ ٬‬پس الزم نیست با یک حرکت بی خود آنرا به ُرخش بکشم‪.‬‬

‫کم کم نگاهم به بدنش می افتد‪ ٬‬به شکمش‪ ٬‬به بازوان آفتاب سوخته اش‪ ٬‬به انگشتر عروسی اش‪.‬‬

‫با صدای خفه ای می گویم می دانی چه بر سرت میاید؟‬

‫آن پهلوان تکانی می خورد‪ ٬‬دستانش را باال می آورد‪ ٬‬می کوشد انگشتانش را زیر طناب ببرد‪ ٬‬اما نمی تواند‪ ٬‬کم کم تنش به لرزه‬
‫می افتد‪ ٬‬در حالی که به سختی حرف می زند‪ ٬‬می گوید‪’ ٬‬بمن رحم کن ‪ ‘...‬اشک از چشمانش سرازیر می شود‪ ’ ٬‬بمن رحم کن‬
‫‪ ...‬بچه دارم ‪‘ ...‬‬

‫من اینگونه صحبت ها را‪ ٬‬همه رقم شنیده ام‪ ٬‬صحبت خوبی است‪.‬‬

‫’آها‪ ٬‬بچه ها! که بر همه چیز مقدم هستند! می خواهد بگوید که من با این کار به بچه ها آسیب می زنم‪ ٬‬چیزی که هرگز نمی‬
‫خواهم‪ .‬کمی بیاندیشیم ‪ ...‬یک تجاوز کار حرفه ای بجای پدر‪ ٬‬یا پدر نداشتن؟‘‬

‫نگاهم می کند‪ ٬‬گویی من نیرو و توانایی های باالتری دارم‪ .‬چیزی که در آن جا و در آن دم‪ ٬‬ایده بدی نیست‪.‬‬

‫’از کجا می دانی ‪‘....‬‬

‫’دیگر از آن حرف ها گذشته‘‪ ٬‬خوش حالم آنچه را که گمان می کردم تایید می کند‪ .‬در حالی صورت و سرش سرخ و بنفش می‬
‫شود و چشمانش می زند بیرون‪ ٬‬آهسته بهش می گویم‪’ :‬نگران نباش‪ ٬‬طوری ترتیب کار را خواهم داد که به بچه هایت بگویند گیر‬
‫راهزنان افتاده بودی‪ ٬‬بدین ترتیب انها بیشتر از آنچه الزم است درد نمی کشند‪ .‬درسته؟‘‬

‫پاسخی نمی دهد‪ ٬‬اگر هم بتواند‪ ٬‬نخواهد داد‪ ٬‬چون اینان همه چیز را برای خود می خواهند و همه درد شان‪ ٬‬خودشان است‪.‬‬

‫پس از آنکه برای اطمینان از کارم نبض اش را می گیرم‪ ٬‬جیب های شلوارش را می گردم‪ .‬یک کاپوت پیدا می کنم‪ .‬آنرا هم‬
‫همراه چاقو و کیف پولش ورمیدارم‪ .‬با خود می اندیشم برای یادگاری آن گوشواره اش را هم دربیاورم ‪ -‬همیشه پس از این کار‬
‫چیزهای کوچکی برای یادگاری با خود می برم‪ ٬‬چه بهتر که آن گوشواره را ببرم‪ ٬‬اغلب یادگاری هایی که تا حاال نصیب ام شده‬
‫چاقو و کیف پول است‪ .‬آت و آشغال های گمشده آنها چیزهایی نیست که بخواهم برای بازماندگان آنان نشانه ای بفرستم‪.‬‬

‫برمیگردم پیش دوچرخه ام‪ ٬‬ساک سرخ رنگ خود را می بندم به باربند پشت دوچرخه‪ ٬‬سوار می شوم‪ ٬‬درست لحظه ای که می‬
‫خواهم پابزنم چشمم می افتد به شماره ماشین‪ :‬چه خوب فکر همه جا را کرده بود! چیزی روی شماره را پوشانده بود‪ .‬باور کردنی‬
‫نیست دو کیسه مخصوص برای شماره ها درست کرده بود‪ ٬‬با شماره های تقلبی روی آن‪ .‬چه هنری به خرج داده بود!‬

‫خوب شد که آنها را دیدم‪ ٬‬نه تنها یادگاری خوبی برایم می باشد‪ ٬‬که برای طبیعی بودن سناریو کشته شدن توسط راهزنان نیز الزم‬
‫بود آنها را بردارم‪.‬‬

‫دارم به هتلی برمیگردم که چند روزیست در آنجا می مانم‪ ٬‬خودم را خوشبخت احساس می کنم‪ .‬آن تنها به خاطر باال رفتن‬
‫آدرنالین ام نیست‪ ٬‬که از مناظر دشت های سرسبز نیز لذت می برم‪ .‬از سر و صدا های تابستان‪ ٬‬از تکه های ابر های سرخرنگی‬
‫که در آسمان افق شناور است‪ .‬از هر آنچه که می بینم لذت می برم‪ ٬‬از این نیز لذت می برم که این جهان زیبا را به سهم خود‬
‫کمی بهتر ساخته ام‪.‬‬

You might also like