Professional Documents
Culture Documents
COM
telegram.me/romanhayeasheghane 1
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
telegram.me/romanhayeasheghane 2
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تمامی حقوق این کتاب نزد رمان های عاشقانه محفوظ است
روی سکوی جلوی خونه نشستم ..پاهام از خستگی زیادم زق زق میکردن..هنوز هم به فاصله ی
زیاد مدرسه جدیدم تا خونه عادت نکرده بودم ...مامان با یه لیوان آب سرد کنارم نشست ...به
چهره ی مهربونش نگاه کردم...تنها امیدم توی این دنیا مادرم بود...
-خوبم مامان...یکم بشینم پاهامم خوب میشه -- ..خب برو تو خونه..گرمت میشه اینجا نشین..
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم...از دیدن بابا که با کلافگی توی خونه قدم میزد حالم گرفته تر از
قبل شد ...اصلا فضای خونه رو دوست نداشتم و حتی حاضر بودم کل روز رو توی حیاط
کوچیکمون بشینم و قدم به داخل خونه نذارم...مامان با چهره ی مظلوم و زجرکشیده ش نگاهم
کرد ...سرم رو پایین انداختم و دست به کیف مشکی و قدیمی ام انداختم و سریع بلند شدم..
وقتی سرپا ایستادم تازه فهمیدم که تا چه حد کف پاهام درد گرفتن ...با سرعت کفشام رو از پا
دراوردم و انداختم گوشه ی حیاط.. .
دست مامان رو گرفتم و وارد فضای کوچیک پذیرایی شدیم...بابا با همون لباسای کثیف و البته
سر و وضع آشفته ش به سمتم اومد ...مثل همیشه از اینکه بابا اینطور به سمتم بیاد بدنم
میلرزید ..به دیوار چسبیدم و مثل همیشه تنها دو هزار تومنی که مامان مثلا برای خرج تو راهم
بهم داده بود رو بی هیچ حرفی به سمتش گرفتم...دل کوچیکم بیشتر از قبل گرفت..سرم رو پایین
انداختم...با دادی که بابا سرم زد با سرعت خودمو به تنها اتاق موجود تو خونه رسوندم...حوصله
telegram.me/romanhayeasheghane 3
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ای برای گریه نداشتم..همه تلاشم توی این مدت که بابا اینطور شده بود این بود که خودمو قوی
کنم و نذارم اشکم در بیاد ...تا حدودی موفق شدم و بغضم رو قورت دادم...مقنعه رو از سرم
دراوردم و روی پشتی گوشه اتاق گذاشتم ..تنها شلوارم رو عوض کردم و مثل همیشه همونجا
پایین کشوهام نشستم...ترجیح دادم درسمو بخونم و از اتاقم بیرون نرم...به شکم دراز کشیدم و
کتابم رو الکی جلوم باز گذاشتم...فعلا تنها بهونم برای بیرون نرفتن از اتاق درسم بود..نمیدونم
شاید جز معدود ادمایی بودم که تو اون سن ارزو داشتم پدرم کنارم نباشه..با بودنش تنها من و
مادرم رو زجر میداد...نداشتن یه پدر معتاد خیلی بهتر از داشتنشه...
حوصله ای برای خوندن درس نداشتم و الکی برگه میزدم ...همین که بابا هر از گاهی بهم سر میزد
و میدید در حال درس خوندنم و چیزی بهم نمیگفت برام بس بود...همین که بهونه ای برای غر
زدن و دعوا دستش ندم بهترین کار بود...کم کم داشت کتاب به دست خوابم میگرفت ..همونطور
منتظر بیرون رفتن بابا بودم تا بلند شم و برم پیش مامان ...با نشستن بابا کنارم نگاهش
کردم...اشک توی چشمام جمع شد...این مهربونیش رو اصلا دوست نداشتم...وقتی فقط برای
گرفتن پول به سمتم میومد دلم میخواست خودمو خفه کنم..به دوستام از ته دلم حسودی
میکردم ..منم دلم میخواست خودم از پدرم پول تو جیبی بگیرم و حتی بهش غر بزنم که چرا
اینقدر کمه-- ...دخترم..چقدر پول تو دستته...
بغض تو گلوم داشت خفه م میکرد ..بی هیچ حرف از جا بلند شدم..دیگه مخالفتم جلوش معنا و
ارزشی نداشت ..مثل همیشه پولایی که مادر بزرگم بهم میداد رو قایم کرده بودم ...برای اینکه بابا
رو عصبی نکنم از توی کشو که با کلیدم قفلش میکردم تنها پنج هزار تومن بیرون اوردم و
همونطور که روم رو ازش گرفته بودم پولو به سمتش گرفتم ..اصلا دلم نمیخواست ضرب دستش
رو دوباره بچشم...
بابا با خوشحالی پول رو از دستم کشید و من زودتر از اونچه که فکر کنم صدای بسته شدن در رو
شنیدم...وقتی از رفتن بابا مطمئن شدم کتابم رو گوشه ای گذاشتم و از اتاق خارج شدم .
telegram.me/romanhayeasheghane 4
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مامان رو دیدم که روی زمین نشسته بود..اونم منتظر رفتن بابا بود تا گریه کنه...لرزش شونه هاش
و صدای هق هقش باعث شد نتونم خودمو نگه دارم و بغضم شکست ..روی دو زانو پشت سر مامان
نشستم و دست دور شونه ش انداختم...
-مامان اگر تو پیشم نبودی نمیدونستم چطور باید تحمل میکردم..بابا از من پول میخواد برای جور
کردن زهرماریاش..و من مجبور به اطاعتم..مامان میترسم بگم نه و دیوونه شه..
-مامان دیگه نمیتونم..چرا خدا راحتمون نمیکنه ..یا منو ببره پیش خودش یا بابا رو نجات بده ..یا
بابا رو ازمون بگیره..چرا ما نمیتونیم یه نفس راحت بکشیم ..دستام توی دستای مامان بود ..با
نوازش دستام تمام وجودم پر از حس خوب میشد و میتونیتم لحظه ای مشکلاتم رو از یاد ببرم و
چه خوب بود که مامان رو کنار خودم داشتم تا دستام رو نوازش کنه..با حرفاش آرومم کنه...خونه
بدون بابا واقعا ساکت بود و من عاشق این سکوت بودم ..تا بابا اینجا بود فقط داد و هوار و
دعوا...ولی الان ..من بودم و مامان و یه دنیا آرامش ...
وقتی بابام نبود هیچ مشکلی هم نبود ...ما اروم بودیم و اروم هم زندگیمون رو میکردیم...
نمیدونم چقدر گذشت که همونجا نشسته بودیم و به حال خودمون گریه میکردیم...هردو خوب
میدونستیم بابا تا شب برنمیگرده...مامان غذایی که از دیشب مونده بود رو گرم کرد و دوباره
telegram.me/romanhayeasheghane 5
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خوردیم..سر سفره نشسته بودیم..اشتهایی ندلشتم اما برای اینکه یه وقت مامان رو ناراحت نکنم
اروم اروم مشغول خوردن شدم..باید یه جور سر صحبتو با مامان باز میکردم..باید میفهمید داره
چی میشه و اجازه میداد یه کاری کنم ..
-مامان..
صداش که کردم قاشقشو پایین گذاشت و منتظر نگاهم کرد ...برام سخت بود گفتن این
حرف...میترسیدم مامان بازهم ساز مخالف بزنه...وقتی دید ساکتم و حرفی نمیزنم گفت :
انگار با این حرفم داغ دل مامانو تازه کردم ...چون با ناراحتی آه کشید و گفت :
-نه مامان..باور کن مجبور نیستیم قرض کنیم ..مامان امروز دوستم میگفت برای فست فود
پسردایی ش دنبال چند نفر هستن که...
--قبلاهم اینو گفتی و منم گفتم نمیذارم با این سنت کار کنی..تو هنوز داری درس میخونی مهلا...
-پس باید چکار کنیم...چقدر از این و اون قرض کنیم..مامان بعد چطور میخوای اینهمه قرضو پس
بدیم ...با کارکردنم همه چیز درست میشه..
telegram.me/romanhayeasheghane 6
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-مامان بذار منم کمک خرجت باشم...اینطور نمیتونم...نمیتونم بشینم و ببینم تو اینقد کار میکنی
و منم در عوض بخورم و بخوابم...
--کافیه دیگه..
با اعصاب خوردی همون چند تا تیکه ظرف رو شستم ...شاید اگر من یه جا مشغول میشدم همه
چیز بهتر میشد ..حداقل چشممون به همین پول کمی که مامان به دست می آورد نبود...
تازه که اگر مامان میفهمید رفتار خانواده ش باهام چی بوده...وقتی ازشون پول خواستم و اصلا
راهم ندادن توی خونه..
مامان اروم جلوی تلوزیون کوچیکمون نشسته بود ..معلوم بود توی فکره..ولی میخواست نشون
بده داره فیلم میبینه ...کنارش نشستم ..نگاه به ساعت کردم..تازه دو بود ..بازهم فکر کردم..به
نبودن بابام تو خونه...از خدا خواستم به داد بابام برسه و خودش نجاتش بده..نذاره بابام ببشتر از
این تو این دام غرق بشه و زندگی رو بهمون زهر تر از اینی که هست بکنه..احساس کردم موهام
بهم ریختن ..دست دراز کردم و از بالای سرم کش موم رو برداشتم و سفت موهام رو بستم ..
نگاهمو دوختم به تلوزیون و برنامه ی مضخرفی که پخش میشد ...بازم دلم میخواست با مامان
حرف بزنم...اما میترسیدم از عکس العمل بعدش ..تصمیم گرقتم ساکت شم و برم تو اتاق تا کمی
بخوابم...به مامان سپردم تا یک ساعت دیگه و قبل از اومدن بابا منو بیدارکنه..
تو این خونه حتی خوابیدن هم جرم بود ..بابا بدش میومد وقتی میاد خونه ببینه من خوابم...
من..تا الان یه خواب راحت هم نداشتم ...واقعا اگر مامان نبود تا حالا صد بار از این خونه فرار کرده
بودم...
telegram.me/romanhayeasheghane 7
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بی حوصله بالشتی رو از کمد دراوردم و روی قالی گذاشتم ..دراز کشیدم و چشمامو بستم..موهام
رو باز کردم و دستی بینشون کشیدم..
تو دلم با خدا حرف میزدم ...کاش خدا نگاهش به ما هم بیوفته ...کاش بشنوه صدامو..
خسته از غلط خوردن زیادم شروع به شمردن گوسفند کردم و بالاخره از خستگی به سرعت
خوابم برد********* ..
--پاشو مهلا..بابات الاناست که بیاد دیگه...چند ساعتم خوابیدی..شب دیگه خوابت نمیبره ها
با اینکه خیلی خسته بودم بلند شدم..خوابیدن الانم به دعوای بعدش نمی ارزید..
مامان دستمو گرفت و توی جام نشستم ...با لبخند نگاهش کردم...رفتم توی دستشویی توی
حیاط و توی روشویی آب به صورتم زدم ...برگشتم تو خونه..مامان دستمالی دستش بود و میز
تلوزیون چوبیمون رو تمیز میکرد ..صورتم رو خشک کردم و رفتم سمتش..دستمالو ازش گرفتم..
همونطور که دستمالو به میز میکشیدم به ساعت خیره شدم...خوشحال شدم که ساعت 6عصره...
فقط شش ساعت دیگه تا پایان این روز هم مونده بود...دوباره فردا و یه روز تکراری دیگه..باز
خوب بود..تا ساعت دوازده توی مدرسه بودم و از خونه دور ...
بعد از گردگیری کامل و یه جورایی گذروندن زمان خودمو به اتاق و کتاب و دفترام رسوندم...به
قدری در سام رو دوره کرده بودم که بی شک همه رو کاملا از بَر شده بودم...مامان خودشو با
درست کردن یه شام ساده مشغول کرده بود...فلسفه جلوم باز بود و داشتم برای امتحان فردا
دوره میکزدم که که صدای باز شدن در اومد ...پوفی کردم .دعا دعا میکردم که بابا از راه نرسیده
بحثی رو شروع نکنه ..همونطور که میخواستم تنها دیدم که وارد اتاق شد..بدون هیچ توجهی به
من و مامان که زیر چشمی نگاهش میکردیم برای خودش جایی پهن کرد و لامپ رو خاموش کرد و
telegram.me/romanhayeasheghane 8
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
در یک چشم بهم زدن خوابید..انگار اصلا من رو ندید ...با ناراحتی کتابم رو برداشتم و توی
پذیرایی نشستم ...میخواستم تمرکزم رو روی فلسفه بذارم..اما نمیشد...اصلا نمیتونستم..فکرم
پیش بابا بود..پیش مامان..حتی خودم...پیش زندگی سختی که مجبور به تحملشیم ...با وجود
اینهمه مشکل باز هم امیدم رو از دست نمیدم...مطمئنم خدا ما رو میبینه و حواسش به ماهم
هست...میدونم که بالاخره این روزای سخت هم تموم میشن...
خسته از چندین ساعت درس خوندن کیفم رو اماده کردم ..پتوو بالشتی برداشتم و توی پذیرایی
کنار مادرم دراز کشیدم ...زیر لب بهش شب بخیر گفتم و جواب خیلی ارومی ازش شنیدم ...طبق
عادت هر شبم صلواتی فرستادم و چشمام رو بستم..به امید اینکه فردا همه چیز فرق کنه....
مامان با نگرانی اش مثل هر روز به ساعت که شش و نیم رو نشون میداد نگاه کرد و گفت :
--مادر حواست به خودت باشه ..کفشام رو پام کردم و همونطور که گاز کوچیکی به ساندویچ تو
دستم میزدم گفتم :
-هستم مامان..چشم..خداحافظ
در خونه رو بستم و حرکت کردم ..اول صبح بود و هیچ کس تو خیابون نبود ...جز چند تا رهگذر و
تنها چند ماشین که باعث میشدن فکر نکنم تنهام...
telegram.me/romanhayeasheghane 9
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تا ایستگاه اتوبوس رو پیاده رفتم و روی صندلی ها نشستم و منتظر اتوبوس شدم .
تقریبا ربع ساعت بعد اتوبوس اومد...مواقعی که با اتوبوس میرفتم راه خونه تا مدرسه اصلا
خستگی نداشت...ولی گاهی که یا پول نداشتم یا اتوبوسی نبود مجبور بودم چهل و پنج دقیقه
پیاده راه برم تا به خونه برسم ...سوار شدم و کنار خانم جوونی نشستم ..خانم که روسری خیلی
زیبایی سرش بود نگاهی به کفشها و البته کیف کهنه م کرد و مشغول کار کردن با گوشی گرون
قیمتش توی دستش شد ..از طرز نگاهش واقعا بدم اومد و با ناراحتی روم رو برگردوندم...اتوبوس
سر خیابونی که به مدرسه میرسید نگه داشت و من با سرعت پیاده شدم ...خوشبختانه دیر نشده
بود و هنوز در مدرسه باز بود ...سرعتم رو بیشتر کردم و اون مسافت کم رو دوییدم...
وارد حیاط مدرسه شدم ..بچه ها گروه گروه به داخل سالن میرفتن ...هوای اهواز مثل همیشه اول
صبح زمستون بسیار سرد بود و سوز عجیبی هم میومد ...بیشتر بچه ها سیوشرت و پالتوهاشون
رو تن کرده بودن و تنها من بودم که شال گردن بافتنی مادرم دور گردنم بود...سریع وارد سالن
شدم و به کلاسمون که توی طبقه ی دوم مدرسه بود رفتم ...توی مدرسه کسی زیاد ازم خوشش
نمیومد...حرفی نمیزدن.اما طرز نگاه کردنشون..یا حتی اوایل ندادن جواب سلامم باعث شده بود
منم ازشون متنفر شم ..تنها کسی که توی کلاس با من بود هانیه بود...دختری که از لحاظ طبقاتی
از ما خیلی بالاتر بودند ...سر جام نشستم...
نگاهش کردم ..از دیدن شال گردنش که به عنوان کادوی تولدش بهش داده بودم لبخند زدم..با
انداختنش دور گردنش منو خیلی خوشحال کرده بود- ..سلام عزیزم..خوبی؟
-هواتو دارم...
--دمت گرم..
telegram.me/romanhayeasheghane 10
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مامانم و خاله م شال گردنو دیدن..نمیدونی چقد خوششون اومد..مامانت کلاه و دستکشم بلده؟
-اره بلده..
--وای عالیه که ...از اونجا که مامان من خیلی سرماییه دستور داده شال گردن مشکی و بنفش
براش درست کنید..خاله نگار که دید عاشقشون شد..برا شیما و شیوا هم میخواد ها ..رنگاشونو
میپرسم بهت میگم...
هانیه به قدری تند تند حرف میزد که اصلا فرصت حرف زدن برای من نمیذاشت..
--وای ببخشید ...اصلا حواسم نبود..مامانت وقتشو داره؟ اگر سرش شلوغه مشکلی نیستا...
--واای چه عالی ...مامان مشکی میخواد با خط های بنفش...شیما و شیوا رو امروز میبینم بهت
میگم اونا چی میخوان...
تا اومد چیزی بگه صدای پخش شدن کتابام اومد..تمام کتابام از کیفم بیرون ریخته بودن...
چند نفر سریع شروع به خنده کردن...خم شدم تا کتابام رو جمع کنم...هانیه با صدای بلند گفت :
telegram.me/romanhayeasheghane 11
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دو سه نفری ساکت شدن اما بقیه ریز ریز میخندیدن..نگین یکی از دخترای کلاسمون که به
تازگی دماغشو زیر دست بهترین دکتر اهواز عمل کرده بود گفت :
--بچه ها یه گل ریزون کنیم یه چیزی جمع شه کیف این بنده خدا رو عوض کنیم ..یهو دیدی
کتاباش پخش شد وسط خیابون...
هانیه اینبار عصبی شد...با یه لحن که خنده قاطیش بود گفت :
--دوتا کلمه هم از مادر عروس ...چرا از دور چرت و پرت میگی جرئت داری پاشو بیا جلوم
بایست ...
همه هانیه رو میشناختن..وقتی عصبی میشد کسی جلودارش نبود ..با اخم و عصبانیت و با سرعت
از روی میز پرید پایین سریع بلند شدم و دستشو گرفتم..
--ولش کن ببینم میخواد بیاد چه غلطی کنه..جرئتشو داره نزدیکم بیاد تا ببافمش...
--واای توروخدا یواش بابا ترسیدم..تو برو دماغتو بکش بالا جوجه ده تومنی .
اینبار همه بچه ها و البته خودمم شروع به خنده کردیم...با اومدن دبیرمون دعوا تا حدودی تموم
شد...در گوش هانیه گفتم :
telegram.me/romanhayeasheghane 12
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--حرفاش تو مخمه
دستشو تو دستم گرفتم..واقعا از داشتن چنین دوستی به خودم میبالیدم..از ته دل اعتراف کردم
که خیلی دوستش دارم...
چند ضربه به تخته خورد که بهمون تذکر دادن ساکت باشیم ...خودکارم رو برداشتم و گوشه ی
کتابش نوشتم " خیلی زیاد دوستت دارم هانی "
زنگ تاریخ زود تموم شد..برای جلوگیری از هرگونه بحثی دست هانیه رو گرفتم و باهم از کلاس
بیرون رفتیم..گوشه ی حیاط روی زمین نشسته بودم ..به دخترای هم سن و سال خودم نگاه
میکردم که چطور مثل بچه های دبستانی دنبال هم میدوییدن ..گروهی هم کاور های رنگی تن
کرده بودن و والیبال بازی میکردن ...جلوی بوفه بسیار شلوغ بود و هانیه اون وسط گم شده بود...
چند لحظه ای گذشت که هانیه همونطور که دوتا کیک و آبمیوه تو دستش بود به سمتم اومد و
کنارم نشست..
--کدوم؟
telegram.me/romanhayeasheghane 13
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
چون میدونستم هانیه عاشق آب پرتقاله آلبالو رو انتخاب کردم و کنار هم خوردیم...اون ساندویچ
مامان به هیچ وجه سیرم نکرده بود و الان بسیار از هانیه ممنون بودم که نذاشت از گرسنگی غش
کنم...
با خوردن زنگ از جا بلند شدیم و به سمت سالن رفتیم ...از پله ها بالا رفتیم و وارد کلاس شدیم..
هنوز هم نگین و دوستاش نشسته بودن و ما کاملا متوجه اینکه بحثشون سر ماست
شدیم...نذاشتم هانیه حرفی بزنه و سر جامون نشستیم ...فلسفه رو از کیفم بیرون آوردم تا برای
اخرین بار مبحث مورد نظرم رو دوره کنم...هانیه سرش رو توی کتابم فرو کرد و گفت :
انگار تازه یادش اومده بود که مم.نه جاش عوض شه که گفت :
--دیوونه مهلا درسو بلده ..خاک تو سرت..جفتش باشی میتونی کلی تقلبی کنیا .
لاله سریع بلند شد و جاش رو با هانیه عوض کرد...همون لحظه دبیر فلسفه وارد کلاس
شد...نگاهی بهمون ان دخت و سریع گفت :
telegram.me/romanhayeasheghane 14
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگین که معلوم بود سر اونجا برای باز کردن کتابش حساب کرده بود با اعصاب خوردی بلند شد و
جلو نشست...
امتحان شروع صد و منم زودتر از اونی که فکر کنم برگه م رو کامل کردم و جوری گرفتم تا هانیه
هم بتونه همه رو بنویسه..
کل زنگ رو مشغول امتحان دادن بودیم ...به محض خوردن زنگ دبیر برگه ها رو گرفت و زود از
کلاس بیرون رفت ...هانیه با جیغ پرید سمتم و صورتم رو غرق بوسه کرد..
صدای نگین که داشت با دوستاش حرف میزد اومد..البته من فهمیدم از قصد تن صداش بالا رفته
تا ما بشنویم..
نگین تنها پوزخند زد و روشو برگردوند...متوجه فحشی که هانیه زیر لبی بهش داد شدم و تنها
سکوت کردم..اصلا دلم نمیخواست به خاطر من تو کلاس دعوا راه بیوفته ...تا ساعت دوازده
دبیرهای دیگه اومدن و درس دادن . .دیگه حرفی بین هانیه و نگین زده نشد ..با خوردن زنگ
کیفم رو برداشتم و با هانیه خداحافظی کردم..
telegram.me/romanhayeasheghane 15
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
سر تکون دادم و قبول کردم...سریع کتاباشو جمع کرد و کیف شونی مشکی رنگشو روی شونه ش
گذاشت و از کلاس خارج شدیم...دم در مدرسه ماشین مادر هانیه رو دیدم و گفتم :
--بیا میرسونیمت..
هرطور بود راضیش کردم تا بره سوار شه ..خودم رو زود به ایستگاه اتوبوس رسوندم...زیاد منتظر
نشدم و اتوبوس سریع اومد..
**********************
در خونه باز بود...رفتم تو..مامان تو حیاط داشت لباسهایی که شسته بود رو از روی بند جمع
میکرد..
-سلام مامان..
-بابا کجاس..
telegram.me/romanhayeasheghane 16
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
شال گردنم رو که ساعت نه و به محض بالا اومدن خورشید تو کیفم گذاشته بودم رو بیرون آوردم
و سریع یاد حرف هانیه افتادم...
--خب..یادمه..
-امروز میگفت همه خیلی خوششون اومده...سفارش چند تا شال گردن و دستکش میداد...
-وایی ممنون...
مامان با لبخند قشنگی نگاهم کرد و دست به کمد گرفت تا بلند شه..
--آخ..
-چی شد مامان..
اینبار بلند شد و از اتاق بیرون رفت..فکرم درگیر مامان بود ..چند وقتی بود که دکتری که با خالم
رفته بود بهش گفته بود قرص هاش رو باید بیشتر کنه...و چقدر بد میشه وقتی پولی برای خرید
telegram.me/romanhayeasheghane 17
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
قرصهاش نداشته باشیم ...پولی که جمع کردم برای خرید اون قرصها نمیرسه...مریضی قند مامان
این دردسر ها رو براش درست کرده بود...تکیه به کمد دادم و چونه روی پاهام گذاشتم
اشک تو چشمام جمع شد ..همون یه ذره ای که روشون برای پول قرصای مامان حساب کرده
بودم داشت تموم میشد...
حال بد مامان اصلا برای بابا مهم نبود و این من رو عذاب میداد.
بابا هر روز و هروز مقداری از اونا رو به زور ازم میگرفت..دوباره همونجا گذاشتمشون و در کمد رو
بستم...متوجه شده بودم بابا در نبود من جای کلید رو پیدا کرده...پس کلید رو هم داخل کیفم
گذاشتم و از خونه زدم بیرون...
خداروشکر امروز هم مثل روز های دیگه اتوبوس بود ...با دیدن اتوبوس توی ایستگاه با سرعت
شروع به دویدن کردم و سریع پریدم بالا. .
اتوبوس بر خلاف روزای قبل شلوغ تر بود و جایی برای نشستن نبود...سرپا ایستادم و میله رو با
دستم گرفتم...ایستگاه بعد یکی از صندلی ها خالی شد...کنار خانمی که روش سمت پنجره بود
نشستم...
سرش چرخید سمتم ..چهره ش کمی برام آشنا میزد...به ذهنم فشار اوردم تا یادم بیاد کجا
دیدمش ...شال بافتنی مشکی رنگی روی سرش بود و یک عینک آفتابی قهوه ای هم روی
چشماش...
نگاهمو ازش گرفتم اما اون خانم هر از گاهی به من نگاه میکرد -- ..تو هر روز با اتوبوس میری
مدرسه؟
با تعجب نگاهش کردم .با خودم گفتم چه صدای زیبایی هم داره..
telegram.me/romanhayeasheghane 18
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--خب...این کفشا..این کیف...به نظرم چند سالی هست ازشون استفاده میکنی- ..نمیفهمم...
کلافه شدم...
-ای باباااا
همزمان به ایستگاه مورد نظرم رسیدم و از جام بلند شدم و بی هیچ حرفی سریع از اتوبوس پیاده
شدم و به کارت قرمز که با یه فونت زیبای سفید روش نوشته بود " زیبا سرای لیلی " خیره
شدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 19
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بعد هم کارت رو مچاله کردم و انداختم رو زمین و راه مدرسه رو پیش گرفتم.
-به به چه عجب
--ساکت شو مهلا...دیشب عروسی بودم هیچی نخوندم...اخه من نمیدونم کی وسط هفته عروسی
میگیره وجدانا..انگار میمردن اخر هفته میذاشتن
صدای زنگ اومد و خوشبختانه از بلندگو اعلام کردن که صف صبحگاه نیست ...سریع بلند شدیم
و به سمت کلاسمون رفتیم
telegram.me/romanhayeasheghane 20
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اولین نفری که از خوشحالی جیغ کشید هانیه بود ..شر امتحان از سرش کم شده بود ..همه
خندیدن...
همه بلند خندیدن..یه گروه از بچه ها از جمله هانیه از شدت خنده رفته بودن زیر میز...
--دختره پررو..اگر صدایی از کلاستون بیرون بیاد همه رو میندازم تو حیاط ..همه سریع قبول
کردن...به محض اینکه خانم کرمی در کلاسو بست هه شروع کردن به جیغ زدن و ابراز خوشحالی
-چی؟
--چطوره؟
telegram.me/romanhayeasheghane 21
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
راست میگفت بچه ها در کلاسو قفل کرده بودن و همه گوشی ها رو دراورده بودن...نمیدونم چطور
از جلوی در رد شدن .کرمی چطور اینا رو تو کیفشون ندیده...
به عکسش نگاه کردم ..موهاشو لخت ریخته بود دورش و لباس زیبایی هم تنش بود - ..چه
خوشگل شده بودی..
خندید و گوشیش رو به دستم داد تا بقیه عکسها رو هم ببینم ..باز خوبه بین اینهمه ادم هانیه
واقعا دوستم داشت..
***************************
با خوردن زنگ همه با سرعت یلند شدیم...به قدری زنگ اخر سر درس انگلیسی خسته میشدیم
که فقط منتظر خوردن زنگ بودیم ...با هانیه از کلاس خارج شدیم و به طبقه پایین رفتیم...ساعت
دو ربع کم ظهر بود و هوا بسیار گرم ...تو کلاس با وجود کولری که از صبح روشن بود بازم گرممون
telegram.me/romanhayeasheghane 22
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
میشد..چه برسه به الان که وسط ظهر بودیم و آفتاب توی سرمون بود ...مثل همیشه ماشین مادر
هانیه جلوی در مدرسه ایستاده بود-- ...مهلا هوا گرمه...بیا امروزو میرسونیمت...
--خودم میرم یعنی چی...باور کن اون سری که نیومدی مامان خیلی ناراحت شد...
هوا گرم بود و من هم بسیار خسته...فقط منتظر یه تعارف دیگه بودم تا قبول کنم...
در ماشینو باز کرد و یه جورایی پرتم کرد تو ماشین. .در رو بست و خودشم جلو نشست...
مادرش که یه خانم جوون و زیبا رو بود با لبخند به سمتم برگشت و دست به سمتم دراز کرد...
telegram.me/romanhayeasheghane 23
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-وای نه ...الانم به اندازه کافی شرمنده شدم...نه امروز ساعت دو بود..برا همین گرم بود...ساعت
دوازده که باشیم راحت ترم
هانیه که کلا تو جاش چرخیده بود سمت من و پشت به شیشه بود گفت :
--پس دو روزی که تا دو هستیم ما میرسونیمت ...شنیدم پیش دانشگاهی سال بعدم دیگه تا دو
نمیمونیم..همین چند وقت ما رو تحمل کن...
-نههه
--سن مامانمو بالا نبریا...خو بگو ماندانا خانم...هرچی میگیم گوش کن دختر
خندیدم...باز دومی بهتر بود..هرچی بود چندین سال ازم بزرگتر بود..برام سخت بود خاله صداش
کنم..
telegram.me/romanhayeasheghane 24
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هانیه از توی داشبور دو تا کیک بیرون کشید و به دستم داد. .تشکر کردم...یکیشو تو کیفم
گذاشتم و اون یکی رو هم با هانیه قسمت کردیم.
تا رسیدن به خونه راه زیادی بود ...توی ترافیک گیر کردن بدترین چیز ممکن بود...
--دمت گرم...مامان یه کاریش میکنیم تا هفته دیگه وراجی بشه برا خودش بدتر ما.
لبخند تلخی زدم ...واقعا داشتن مادر یه سود بود...درسته...مادر من به این شادی و سرحالی
نبود..ولی واقعا با بودنش مرحمی بود روی همه دردام ...مادر منم مثل مادر هانیه بود..ما باهم
دوست بودیم...دقیق مثل هانیه و مادرش ...به قدری از رابطه خوب بینشون ذوق زده شدم که
خودم رو وسط صندلی ها کشوندم و گفتم :
با لبخند نگاهم کرد و اروم لپ من و بعد هم لپ هانیه رو کشید...هر سه خندیدیم ...الان فهمیدم
هانیه این اخلاق خوب و مهربونی رو از کی به ارث برده
بالاخره ترافیک تموم شد و ما تونستیم حرکت کنیم ...هانیه و ماندانا خانم هنوزم با شوق باهام
حرف میزدن...واقعا عاشق مادر هانیه شده بودم...
telegram.me/romanhayeasheghane 25
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-بله ماندانا خانم..مادرم دو روزه شروع کرده ...کارش برای شما سریعه...قول میدیم زود تحویلتون
بدیم-- .عزیزم مادرت اذیت نشه...فعلا که وقت هست..
--بابای تا فردا
از ماشین پیاده شدم و کلیدم رو از کیفم دراوردم و در رو با کلیدم باز کردم...مامان تو حیاط
نشسته بود...
برگشتم و دستی برای اونا تکون دادم -- ...کی بود عزیزم
-سلام مامان..
-ترافیک بود..اخه من موندم سر ظهر چه ترافیکی..دوستم و مادرش همون که گفتم براشون شال
گردن ببافین ..لطف کردن من رو تا اینجا رسوندن...حالا هم اصرار دارن روزای تقویتی که گرمه
من رو برسونن..
telegram.me/romanhayeasheghane 26
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مامان با اخم نگاهم کرد و خیلی زود مخالفت خودشو اعلام کرد...
--یعنی چی دختر...زشته...
--ماندانا خانم؟!..
--به هر حال ...چه ربطی داره...اصرار کنه...نباید که تو قبول کنی- ..اخه مامان واقعا خانم خوبیه
--من دارم میگم نباید بهشون زحمت بدی...تاکسی سرویس تو که نیستن بخوان تورو برسونن تا
اینجا..حرف گوش کن
میدونستم مامان وقتی بخواد منو از کاری منع کنه تحت هیچ عنوان نمیتونم راضیش
کنم...بیخیال شدم و همراه مامان رفتیم تو ..به اتاق رفتم و لباسام رو عوض کردم و به سرعت به
آشپزخونه رفتم
--برام آب بیار
-چشم
از توی کُلمَن آب لیوانی پر کردم و به دستش دادم-- ...باید برم دکتر..
telegram.me/romanhayeasheghane 27
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اصلا دوست نداشتم پای مامان به مطب هیچ دکتری باز بشه
-چ..چرا؟؟
بعد از خوردن نهار در کنار مامان و شستن ظرف ها صدای در اومد ...سریع پشت پنجره دویدم و
پرده رو کنار زدم ...بابا با یه سر و وضع اشفته و کثیف وارد حیاط شده بود...اگر ازم پول
میخواست دیگه هیچی بهش نمیدادم...
همین چندرغاز که برام مونده بود تنها دلخوشیم برای خریدن بقیه داروهای مامانم بود .امکان
نداشت چیزی ازشون به بابا بدم.
بابا در رو باز کرد و اومد تو...کاملا خوب متوجه این شدم که اصلا رو به راه نیست...خیلی
میترسیدم ...بابا که به سمتم اومد چند قدم رفتم عقب-- .مهلا...مهلا
تند تند اسممو صدا میزد...نفس نفس میزد و من حالم بد میشد ..
اب دهنم رو قورت دادم...نباید بذارم بابا دوباره ازم چیزی بگیره...
-ندارم...پولی ندارم
دست و پاهام از استرس میلرزید ..میدونستم بابا رو عصبی کردم...اما نمیتونستم کوتاه بیام...
telegram.me/romanhayeasheghane 28
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-هیچی ندارم...
اینو که گفتم یهو بابا بازوم رو تو دست گرفت و پرتم کرد تو اتاق...ناخواسته جیغ زدم...مامان با
چشمای اشکبار نگاهمون میکرد...اون بنده خدا هم جرئت انجام هیچ کاری رو نداشت...
دست به کمرم گرفتم...نه...نمیتونستم پولی که با خون دل جمع کردم رو به پدرم بدم تا حرومش
کنه...حتی پنج تومن...حتی ده تومنش...هیچیش رو بهش نمیدادم تا باهاش آشغال بگیره ..
مچ دستمو گرفت و بالا کشید...به محض ایستادنم هلم داد سمت کمد و گفت :
نفس نفس میزدم ...حالا در اثر برخورد به کمد بازوم هم بسیار درد گرفته بود...
بابا با پاش لگدی به کمد زد و فریاد بلندی کشید...چونه م لرزید...پدرم به خاطر ده هزار تومن با
من اینطور رفتار کرد.
اگر در یه شرایط دیگه ازم پول میخواست دریغ نمیکردم...اما نمیتونستم الان پولی که برای مادرم
بود رو بهش بدم تا خرج کثافت کاریاش بکنه...
telegram.me/romanhayeasheghane 29
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
صدای بلند بسته شدن در خونه اومد...همونجا جلوی کمد نشستم ...بغضم شکست و با صدای
بلند گریه کردم...در کمترین زمان ممکن مادرم کنارم نشست و سریع منو در آغوش
گرفت.....مادرم رو محکم بغل کردم...شدت گریه م بیشتر شد..
-مامان من پولی رو که به زور جمع کردم بهش نمیدم ...مامان من هیچی بهش نمیدم
..هیچی..ازش متنفرم...ازش مـــــتــــنــــفــــرم
دست مامان روی سرم بود..با نوازش موهام توسط مامان ارامش ذره ذره بهم تزریق میشد ...گریه
م قطع شده بود...ولی هنوز دوست نداشتم از آغوش مادرم خارج شم...
بوسه ی گرم مادرم روی موهام نشست...چشمامو بستم ..درد کمر و بازوم از بین رفت...
واقعا امن ترین جا اغوش مادرم بود...در اون لحظه هیچی برام مهم نبود..جز داشتن مادرم...
--دخترم باید تحمل کنیم...زندگی همینه و ماهم چاره ای نداریم جز اینکه باهاش کنار بیایم
عزیزم
-ارزوی یه رفتار خوب ازش به دلم مونده مامان...ازش متنفرم که میخواد اینطور زندگیمون رو
بدتر از این کنه...
telegram.me/romanhayeasheghane 30
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مهلا...
--وقتی قراره این بلاها سرت بیاد دارو بخوره تو سرم...دارو نمیخوام...بهش هرچی میخواد بده که
دیوونه نشه..
-امکان نداره یک ریال از اون پولا رو بهش بدم ...من با خون دل جمع نکردم اون پولا رو که حالا
جای خریدن یه مشت اشغال خرج بشن...
مامان هم دیگه چیزی نگفت .انگار حرفام روش تاثیر گذاشته بودن...
**********************
شال گردن رو گرفتم و روی تلوزیون گذاشتم..بیرون نشستم تا کفشامو بپوشم و به سمت مدرسه
حرکت کنم...
telegram.me/romanhayeasheghane 31
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اون روز صبح هم با اتوبوس تا مدرسه رفتم ...از روزی که با بالام دعوام شده بود سه روز گذشته
بود...بابا هیچ حرفی نمیزد ..نه دادی..نه دعوایی..نه حرفی و همینم من رو متعجب کرده بود ...با
رسیدن به مدرسه سعی کردم خودمو از شر این افکار رها کنم تا بتونم سر کلاس درس حوایمو
متمرکز به موضوع درسم کنم ...اول صبح توی اهواز هوا به قدری سرد میشد که نمیتونستم
دستامو از جیبم بیرون بیارم..هرچی برف و بارون جاهای دیگه میومد سوز سرماش اول صبح برای
ما بود...هرچند این سرما بیشتر اوقات تا نه صبح موندگاره و بعد از اون آفتابی گاه تیز جاش رو
میگیره ..اما بازهم لطفش این بود که دیگه لازم نبود نیم ساعت روی صف بایستیم...
وارد مجتمع مدرسه شدم و به کلاسمون رفتم ...بچه ها تک و توک اومده بودن..بهشون سلام
کردم و کنار هانیه که سرش رو گذاشته بود روی میز و چشماش بسته بود نشستم...
-پاشو نخواب..
فرزام برادر هانیه بود که تا به حال خیلی اسمش رو شنیده بودم..کلا هانیه اسم برادرش از روی
زبونش نمیوفتاد..
telegram.me/romanhayeasheghane 32
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-ععه...
--بابا فیلم جدید گرفته بود..سه قسمت بود..تا همین الان داشتم نگاه میکردم...
اینقدر باهاش حرف زدم تا خواب از سرش پرید و خودشم نشست و اینبار اون بود که مثل همیشه
تند تند و بی وقفه صحبت میکرد و از اتفاقات روز قبلش حرف میزد...
نگین دیگه باما حرف نمیزد و این بهتر بود ...من که اهل دعوا نبودم...حداقل باعث میشد هانیه
عصبانی نشه...
امروز هن کلاس داشتیم و ساعت دو زنگ مدرسه زده شد...همه از هم با صدای بلند خداحافظی
کردن و از کلاس بیرون رفتیم.
دم در مدرسه با دیدن ماشین مادر هانیه تازه یادم افتاد که شال گردن مادرش رو خونه جا
گذاشتم.
-واااای..هااانیه
--چیه ..
-هانیه شال گردن مادرت جا موند ...مادرم داده بود امروز بیارم برات ...
--دیوونه گفتم چی شده حالا ..این که کار نداره..الان که میریم اونجا...جند دقیقه دم در صبر
میکنیم تو برو بیار شال گردنو..
telegram.me/romanhayeasheghane 33
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هانیه در ماشینو باز کرد تا سوار شم...اومدم شلام کنم که متوجه پسری شدم که روی صندلی
جلو نشسته بود...
ماندانا خانم با همون چهره ی مهربون همیشه اش نگاهم کرد و گفت :
-سلام...
اون هم تنها سری تکون داد و سرش کمی به سمتمون برگشت و گفت :
ماندانا خانم حرکت کرد...در طول راه بیشتر ماندانا خانم و هانیه حرف میزدن و ما سکوت کرده
بودیم ..شاید اگر برادرش نبود منم راحت میتونستم صحبت کنم ...
telegram.me/romanhayeasheghane 34
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--باشه..خدافظ
برادرش از ماشین پیاده شد و به سرعت به طرف دیگه خیابون رفت و من از ساک ورزشی توی
دستش فهمیدم داره میره باشگاه....نمیدونم...شایدم بره استخر...
telegram.me/romanhayeasheghane 35
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ماشین مقابل در کوچیک خونه مون ایستاد...همگی از ماشین پیاده شدیم...با اینکه کلید داشتم
ولی زنگ زدم و منتظر شدم مامان خودش در رو باز کنه...
صدای باز شدن در خونه و بعدم کوبیده شدن دمپایی ها روی کاشی های حیاط رو شنیدم و در باز
شد..
بابا پشت در بود...من رو از جلوی در هل داد به کنار تا بتونه رد شه و با سرعت از کنارمون رد
شد..
از این رفتار بابام جلوی هانیه و مادرش واقعا شرمنده شدم...
--نمیاری شالو؟!
-اها...باشه..
بابا رفته بود و حداقل خوشحال بودم میتونم دعوتشون کنم توی خونه..برای همین سریع گفتم :
-بفرمایید تو ...
این رو که گفتم قبول کردن و بعد از قفل کردن در ماشین توی حیاط منتظر شدن..باز بهتر بود تا
بایستن تو کوچه...
telegram.me/romanhayeasheghane 36
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-مامان..
سریع استرس وجودم رو در بر گرفت...با سرعت به طرف اتاق دویدم..با دیدن مامان بی اختیار
جیغ کشیدم و شال از دستم افتاد پایین...
با سرعت به سمت مامان که پایین کمدم افتاده بود دویدم...اشکام با سرعت زیادی پایین
میریختن ...نگاهم به قفل کمدم که روی زمین انداخته شده بود افتاد...
از صدای جیغ من بود که هانیه و ماندانا خانم هم با ترس اومده بودن تو خونه...
ماندانا خانم سریع به سمت مامان اومد..اونم چند بار تو صورتش زد و صداش کرد...
احساس میکردم قلبم درد داشت ...دیدن مامان تو اون وضع حالمو خراب کرده بود..تو دلم بابا رو
نفرین کردم...
ماندانا خانم زود بلندش کرد و من و هانیه هم به کمکش رفتیم...خداروشکر کردم که ماندانا خانم
اونجا بود...عقب ماشین نشستم...اشکام انگار تمومی نداشت...
telegram.me/romanhayeasheghane 37
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
زیر لب صلوات میفرستادم...تنها امیدم به خدا بود که مادرمو ازم نگیره ...سر مامان رو شونه م
بود...بازهم صداش زدم...امید داشتم صدام کنه و بگه حالم خوبه
وقتی بعد از کلی تقلا صدایی ازش نشنیدم اشکام شدت گرفت .و سرعت ماندانا خانم هم بالاتر
رفت تا زودتر به بیمارستان برسیم...
لحظه ای دستش رو از دستم خارج نمیکردم ...خدایا کمکم کن...مادرمو ازم نگیر...بذار پیش من
بمونه...
--چی شده
پرستار مامان رو توی اورژانس بیمارستان خوابوند...کنار تخت مامان ایستادم و منتظر دکتر
شدم ...لرزش دستام اینقدر زیاد بود که هانیه هم متوجه شد و دستامو گرفت...با تعجب نگاهم
کرد..
telegram.me/romanhayeasheghane 38
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاه کلافه ای به هانیه انداختم و چیزی بهش نگفتم ..دکتر که اومد سریع دستمو از دست هانیه
دراوردم و به سمتش رفتم...
اینقدر استرس داشتم که حس میکردم الانه قلبم از حرکت بایسته...واقعا ویدن ماورم اینطور
خوابیده روی تخت حالمو بد کرده بود..
--اروم باش...
-ق...قند داره..
--فشارش خیلی پایینه فعلا یه سرم براش بزنید..بعدم یه آزمایش براش بنویسید بفهمم قندش
چنده..
telegram.me/romanhayeasheghane 39
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--تو خودت که حالت از مادرت بد تره...فشار تو هم اومده هفت..خانم یه سرمم برای ایشون
بزنید..
-من واقعا نمیدونم چطور باید ازتون تشکرکنم...هانیه کنارم نشست و گفت :
--عزیزم نیازی به تشکر نیست...ما هرکار از دستمون بر بیاد برای تو و مادرت انجام میدیم...
با لبخند دستش رو توی دستم گرفتم و با انگشت شست روی دستشو نوازش کردم..
--به خاطر اینکه دوستت دارم عزیزم .مهلا توروخدا هرچی خواستی یا نیاز داشتید بگو بهم...
نفسمو اه مانند بیرون دادم ...امروز به اندازه کافی خجالت کشیده بودم...
اخرای سرم مامان بود و تو دلم خداروشکر کردم که میتونیم از این بیمارستان لعنتی بیرون
بزنیم..
telegram.me/romanhayeasheghane 40
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
پرستاری اومد سرم من و مامان رو جدا کرد...حس میکردم حالم بهتر شده...سرگیجه نداشتم ولی
عجیب خوابم میومد ..قرار بر این شد که فردا هم ماندانا خانم بیاد و مادرم رو صبح ببره
آزمایشگاه...مامان با همون حال خرابش شروع به تشکر کرد...
واقعا اگر ماندانا خانم و هانیه امروز نبودن چه بلایی سر مادر عزیزم میومد .
مامان ماندانا خانم رو مخاطب قرار داد و با صدای ارومی گفت :
ماندانا خانم جلوی در ایستاد...با کمک هانیه مامانو داخل خونه بردیم...
مامان به شال گردن که دم در اتاق افتاده بود اشاره کرد و رو به من گفت :
سریع شال گردن رو برداشتم و به دست هانیه دادم-- ...وااای خاله چه شال قشنگی...مامان
عاشقش میشه حتماااا..
مامان لبخند بی جونی زد...هانیه پتو رو کمی روی مامان کشید و گفت :
--عزیزم...دستتون درد نکنه...واقعا خوشحالم که مهلا همچین دوست ماهی داره...از مادرت هم
تشکر کن عزیزم
telegram.me/romanhayeasheghane 41
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-باشه عزیزم..
هانیه بلند خداحافظی کرد و از خونه خارج شد ..تا دم در باهاش رفتم و از مادرش تشکر و
خداحافظی کردم ..وقتی ماشینشون دور شد در رو بستم و برگشتم پیش مامان
--رفتن؟
--حیف حالم خوب نیست وگرنه حالا که بابات نیس میاوردیمشون تو...خانم خیلی خوبی بود..
-مامان خوبی؟
--اره عزیزم..
telegram.me/romanhayeasheghane 42
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--پولی که اینهمه مدت جمع کرده بودی رو ..قفل کمدتو شکوند و پولا رو برداشت...
درسته خیلی ناراحت بودم که پول درمان مامانم دیگه نیست...ولی بازم فدای سر مادرم...خدا
خودش جورش میکنه...
-مامان میذاشتی برداره...اگر جلوش نمی ایستادی اینطور حالت بد نمیشد-- .نتونستم...من دیدم
که تو برای جمع کردن اون پول چقدر زحمت کشیدی .
-فدای سرت ...اشکال نداره..بخدا من فقط خداروشکر میکنم که الان حالت خوبه و داری ایتطور
باهام حرف میزنی...
سری تکون دادم ..بلند شدم و به اتاق رفتم نگاهم به در کمد باز مونده و بی قفل و لباسای بهم
ریخته توش افتاد...بغضم رو قورت دادم ...با اینکار تنفرم از بابا بیشتر شده بود ...پایین کمد
نشستم و با ناراحتی به جای خالی پولام نگاه کردم ...خدایا خودت جواب اینکاراز بابام رو بده ..با
بردن اون پولا دل من رو شکسته بود...
--چیزی نیست که حالا...نگران نباش..خودتم میگی که اولین بار نیست اینطور میشن..
-هانیه میدونم...اما نمیتونم تحمل کنم...مامانم خوب بود .درسته مریض بود..ولی سرپا بود-- ..
نگران نباش ..انشالله که خوب میشه..
telegram.me/romanhayeasheghane 43
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اینقدر ناراحت و عصبی بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم و به هانیه پریدم...
--خب این خواست دکترش بود...باید قندشو بیارن پایین...شوخی نیستا مهلا...قند مادرت اومده
بالای پونصد...مگه میشه همینطور الکی مرخصش کنن...باید بمونه تا با انسولین قندش رو میزون
کنن..
با حرص رو ازش گرفتم ...تند تند و عصبی نفس میکشیدم ...ازجا بلند شدم و تو اون عصر گرم
توی حیاط بیمارستان شروع به قدم زدن کردم...
توی اون چند روز حال مامان بهتر که نشد بدتر هم شده بود...قندص بسیار بالا بود و میدونستم
فعلا مرخص نمیشه...
با ناراحتی به سنگ جلوی پام ضربه زدم ...یاد روزی افتادم که حال مامان بد شد...یاد عکس
العمل بابام که ادعا میکرد مامان داره ادا درمیاره حالمو بد کرد ...پوزخند زدم ...کی فکرشو میکرد
پدرم به این روز بیوفته...اینقدر دربرابر همسر و دخترش بی مسئولیت بشه...
-جانم خاله...
--عزیزم مادرت امظب هم باید همینجا بمونه ...من خودم میمونم همراه تو و هانیه برید خونه
استراحت کنید..
--چی میگی دختر...تو داری از هستگی طلف میشی چشمات سرخه سرخه ...اگر خونه ما راحت
نیستی هانیه میرسونت خونه خودتون
telegram.me/romanhayeasheghane 44
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--غلط میکنه خونه ما راحت نیس..اتفاقا باااید ببرمش پیش خودم...اجازه هیچ مخالفتی هم نداره
--عزیزم باور کن مادرتم راضی به این نیست که تو اذیت بشی...پس بهتره امشب رو برید خونه و
استراحت کنید و بعد فردا دوباره با هانیه بیاید اینجا...
هانیه دستمو گرفت و بعد ازگرفتن سوییچ ماشین از مادرش خداحافظی کرد و تقریبا من رو دنبال
خودش کشید...
--من از بچگیم راننده به دنیا اومدم...ففط الان مشکلم گواهیناممه...ففط دعا کن بم گیر ندن..
-هانیه باور کن باید میذاشتید خودم بمونم که حداقل مادرت که گواهینامه داره ماشینو ببره..یه
وقت گیر ندن...
--توهم که منتظری یه چیزی از دهنم دربیاد ها ...واقعا نگران مادرم بودم...نه میتونستم حرفی
بزنم نه بخندم ...دل برگشتن تو خونه خودمون رو نداشتم...ولی از اینکه خانواده ی هانیه رو هم
درگیر مشکلاتمون کرده بودم احساس ناراحتی میکردم-- ...مهلا چرا دوست نداری بیای پیشم؟
telegram.me/romanhayeasheghane 45
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نکنه به خاطر فرزامه که نمیای؟ بابا اون که کلا کاری بهمون نداره..اگر تو نخوای حتی نمیذارم سر
میز شام بیاد...گه معذب نشی
خندیدم...
--وااای...دلم خیلی برای این خنده های خوشگلت تنگ شده بود...همیشه و همیشه اینطوری
بخند مهلا...
با خنده سری تکون دادم..هانیه ماشین رو توی پارکینگشون پارک کرد و هردو پیاده شدیم...
باهم وارد ساختمونشون شدیم...خونه شون توی یه مجتمع شیک و بزرگ بود...مقابل واحد شماره
2ایستاد و با کلید در خونه رو باز کرد...
صدای بلند تلوزیون اول از همه به گوشم خورد..هانیه دمپایی هاش رو پوشید و یک جفت هم
مقابل من گذاشت و گفت :
--چکااار کردی اینجا رووو فرزام .برو خداروشکر کن مامان نیومد ببینه اینجا رو.
telegram.me/romanhayeasheghane 46
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به سمتشون رفتم و در همون حین به خاطر داشتن گوشای تیزم صدای برادرش رو شنیدم...
من که وارد پذیرایی شدم برادرش با سرعت از روی مبل بلند شد و گفت :
از روی میز جلوی مبلشون گوشی و هندزفریش رو برداشت و گفت :
برادرش سریع به اتاقش رفت ...هانیه بشقابی برداشت و از روزی زمین مشغول جمع کردن پوست
تخمه هایی که برادرش ریخته بود شد...در همون حال نگاهم کرد و با خنده گفت :
--اینجوری نگاه نکنا...اگر مادرم این وضعو ببینه میکشتش...این من رو دیده بود بلبل زبونی
میکرد...
لبخند زدم و چیزی نگفتم...داشتن برادر و خواهر یکی از ارزوهام بود- ..منم دوست داشتم
داداش داشته باشم...که پشتم باشه..
telegram.me/romanhayeasheghane 47
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهم کرد ..چیزی نگفت ...دلش نمیخواست هیچ بهونه ای برای ناراحت شدن دستم بده ..
-نه زیاد...
--خالی نبند...از دیروز هیچی نخوردی..مگه میشه گرسنه نباشی .. .بیا تک اتاقم بهن لباس بدم
راحت باشی- .فعلا راحتم..
روی یکی از مبلا نشستم و به ساعت بزرگشون نگاه کردم...از هشت گذشته بود..
فکرم درگیر بود...نمیدونستم الان مادرم در چه حاله..حالش خوبه یا نه...قندش کمتر شده یا نه
هانیه با یه لباس بنفش رنگ توی دستش به سمتم اومد...لباسو به طرفم گرفت و گفت :
-هانیه...
فکر کنم از لرزش صدام فهمید حالم چقدر بده که سریع کنارم نشست و دستم رو تو دستش
گرفت :
--جانم...
telegram.me/romanhayeasheghane 48
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--انتن نمیده..
--باشه .
--اینقدر نترس مهلا...بخدا خوب نیست اینقدر به خودت استرس وارد کنی...فردا ساعت چهار
ملاقاته...باهم میریم .البته انشالله که تا فردا صبح قند مادرت پایین میاد و مرخصش میکنن..
--حالا هم بلند شو بیا لباساتو عوض کن...فرزام زنگ زده شام بیارن..
--چه زحمتی گلم ...نه من و نه فرزام آشپزی بلد نیستیم..مادر و پدرم که نباشن ما میمونیم و
رستوران ...
باهم به اتاق هانیه رفتیم ..اتاق بسیار زیبا و شیکی به رنگ یاسی و سفید داشت..
telegram.me/romanhayeasheghane 49
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هانیه از اتاق بیرون رفت تا من لباسهام رو عوض کنم ...شلوار مشکی رنگ نخی و راحتی برام
گذاشته بود که از مارکش فهمیدم کاملا نو و تمیزه ...تونیک بنفشی هم همراهش بود...
همونطور که نگاهم رو تو اتاق میچرخوندم مشغول باز کردن دکمه های مانتوم شدم ..کاغذ
دیواری یاسی رنگ اتاقش که گل های ریز سفید داشت به ادم ارامش میداد...
مانتوم رو روی چوب لباسی سفید رنگش گذاشتم و شالم رو روی سرم زدم ...ادکلنش رو برداشتم
و کمی به خودم زدم...
از اتاق بیرون رفتم..از سر و صداهایی که میومد فهمیدم توی آشپزخونه هستن...
آشپزخونه ی اُپِن و زیبایی داشتن..آروم به سمت هانیه که میز وسط آشپزخونه شون رو چیده بود
رفتم..
نشستم پشت میز و هانیه هم رو به روم نشست..بوی کباب کوبیده توی بینیم پیچید و تازه
فهمیدم که تا چه حد گرسنه هستم..به ذهنم فشار اوردم تا یادم بیاد که اخرین بار که این غذا رو
خوردم ...با دیدن برنجی که هانیه برام کشیده بود بیخیال فکر کردن شدم و شروع به خوردن
کردم...
بیخیال سری تکون دادم...همین که فهمیدم به خاطر بودن من معذب نیست بسه..
telegram.me/romanhayeasheghane 50
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بعد از خوردن غذا کمک هانیه ظرفها رو جمع کردم و خودم شستمشون و به اصرارهای هانیه
توجه نکردم..
برام جایی پایین تختش پهن کرد...از شدت خستگی چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم...دراز
کشیدم و هانیه زود چراغ رو خاموش کرد..
تند تند لباسهامو پوشیدم...ساعت تازه دو بود و من از شدت استرس همونطور اماده نشسته بودم
روی تخت هانیه...
انگشتام رو توی هم قفل کردم و نگاهمو به عقربه ی ساعت که انگار اصلا از جا تکون نمیخوردن
دوختم.
هانیه در اتاقو باز کرد و اومد تو..با تعجب به من که لباس پوشیده نشسته بودم نگاه کرد و گفت :
-میخوام...نمیخوام ...خب...اَه
اول خواستم بگم بیرون نمیام...ولی وقتی گفت بابا هست بی اختیار از جا بلند شدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 51
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مردی رو که موهای تقریبا کم پشتی داشت و پیراهن چهارخونه ای هم تنش بود روی مبل نشسته
بود..
لبخندی که پدرش بهم زد باعث شد که دلم بگیره...به دلم مونده بود بابا یکی از این لبخندا به من
بزنه ..
دستش به طرفم دراز شد ..باهاشون دست دادم ..پدرانه سرم رو بوسید و بهم خوش آمد گفت ..
هر دو روی مبل هایی نشستیم..
--خیلی خوشحالم که دوست عزیز هانیه رو میبینم ..دختر تو نمیدونی که هانیه چقدر از تو حرف
میزنه ...چپ میره راست میره مهلا..
-هانیه واقعا دختر خوبیه ..و واقعا خانواده ی خیلی خوب و مهربونی داره ..من اینجا اصلا
احساس غریبی نکردم...
--ماندانا بهم گفت حال مادرت چطوره...من دلم میخواد تا مرخص شدن مادرت از بیمارستان
پیش هانیه بمونی...
--من درباره پدرت هم چیزایی میدونم .میتونی بدون مادرت اونجا زندگی کنی؟
با گفتن این حرف کل تنم لرزید...معلومه که نمیتونستم ..در هیچ شرایطی نمیتونستم بی مادرم پا
توی اون خونه بذارم.
telegram.me/romanhayeasheghane 52
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--من فقط میخوام خودت راحت باشی دخترم ..بازم خودت باید انتخاب کنی...مطمئن باش اگر
بخوای برگردی خونه خودتون هیچکس جلوی تو نیست و خودت مختاری که انتخاب کنی.
مردد به پدر هانیه نگاه کردم...با پیشنهادش من رو عجیب به فکر فرو برده بود..
نمیدونم چقدر همونجا ساکت نشستم و فکر کردم...واقعا برام پذیرش یا حتی رد کردن این
پیشنهاد سخت بود...
با رد کردنش و برگشت به اون خونه بدون مادرم ممکن بود خطرهای زیادی برام پیش
بیاد...هیچوقت فکر نمیکردم تا این حد ازپدرم تنفر پیدا کنم..که حتی حاضر نباشم کنار اون
زندگی کنم...
دستی روی شونه م نشست..چون عمیق توی فکر بودم از جا پریدم و هانیه با ترس یه قدم به
عقب پرید..
باهم به سمت ماشین رفتیم..اون جلو نشست و من هم عقب و فرزام ماشین رو به حرکت دراورد..
telegram.me/romanhayeasheghane 53
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--امیرالمومنین
سری تکون داد. .وظیفه م دونستم در قبال اینهمه لطف تشکر کنم..
-ببخشید ظهر هم هست زحمتتون دادیم...هانیه اگر میذاشت خودمون میرفتیم-- .این چه
حرفیه چه زحمتی..نمیشه که تنها برید..
--من میرم پیش دوستم..شماها برید ملاقات که تموم شد زنگ بزن بهم..
--باشه فعلا..
هر دو از ماشین پیاده شدیم و وارد بیمارستان شدیم...ساعت ملاقات بود و بخش واقعا شلوغ
بود...
سریع به اتاق مامان رفتیم .ماندانا خانم کنار مامان نشسته بود...
یه لحظه نگاهم به تخت های دیگه افتاد ...دلم گرفت..از اینکه مادرم حتی توی این شرایط هم
تنها بود ..
سعی کردم بزرگترین و زیبا ارین لبخند ممکن رو بزنم و پر انرژی به سمتش برم...
خودمو انداختم تو بغلش ...با بغل کردنش هرچی غم و غصه داشتم از یادم رفت...خدا روشکر
کردم که حال مادرم خوبه ..
telegram.me/romanhayeasheghane 54
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اینبار با خوشحالی ماندانا خانم رو بغل کردم...به قدری از شنیدن این خبر خوشحال بودم که
نمیدونستم دارم چکار میکنم...
تا تموم شدن وقت ملاقات از کنار مادرم تکون نخوردم و دستمو از دستاش خارج نکردم ..وقتی
پرستاری اومد و تذکر داد اتاق رو ترک کنیم رو به ماندانا خانم کردم و ازش خواستم بذاره امشب
پیش مامان باشم...اما باز هم مامان و ماندانا خانن اصرار کردن با هانیه به خونه برگردم
هانیه کلافه به ساعت روی دستش نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت که فهمیدم فحشه و من خودم
متوجه شدم مخاطبش برادرشه.
با حرص نگاهم کرد و گفت-- :خوبه میدونه ما اینجا منتظرشیم ها .یک ساعته علاف شدیم.
سعی کردم آرومش کنم .دستش رو گرفتم و گفتم- :شاید تو ترافیک گیر کرده.
دوباره تلفنشو گرفت .همونطور زیر لب غر میزد که یهو متوجه ماشین فرزام شدم.
telegram.me/romanhayeasheghane 55
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با هانیه به طرف دیگه خیابون رفتیم.اون جلو نشست و منم عقب.هانیه سریع شروع به دعوا
باهاش کرد و اون بنده خدا هم مدام عذرخواهی میکرد و هانیه کوتاه نمیومد.
فرزام تا خونه باهامون شوخی کرد واینقدر گفت و گفت که هانیه هم بیخیال شد و پا به پای من و
فرزام میخندید.
واقعا حالم از خوب شدن مادرم خوب بود که میتونستم اونطور بخندم و شاد باشم .بازم خدارو
شکر کردم برای اینکه بعد از چند روز غم و غصه لبخندرو به لبام آورده بود.
-جانم مامان..
سریع به آشپز خونه رفتم ..دو روزی بود مامان به خونه اونده بود...بابا از دیدن ما هیچ عکس
العملی نشون نداد..من فکر کردم ناراحتم شده از دیدن ما.
انگار تنها توی این خونه خیلی بهش خوش میگذشت که دوست نداشت ما برگردیم...
لیوان اب رو برای مامان بردم...توی آزمایشاتش معلوم شده بود کلیه های مامان مریض
هستن..کنارش نشستم و نگاهش کردم .درسته حالش بد بود و مثل قبل سرحال نبود..اما واقعا
وجودش توی خونه بهم یه ارامش عجیب میداد که من حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم...
telegram.me/romanhayeasheghane 56
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-خیلی...دستشون درد نکنه..توی خونه شون اصلا احساس غریبگی نمیکردم.واقعا فکر میکردم
تو خونه خودمون هستم...این وسط دوری از تو اذیتم میکرد مامان.
اینو که گفتم دستای مامان باز شد و خواست به آغوشش برم و منم با روی باز پذیرفتم...
بابا طبق معمول هر شب دیر به خونه برگشت..مامان تازه خوابیده بود و من هم مشغول دوره
کردن درسهای فردام بودم .به قدری دبیرها از امتحانات نهایی ما رو ترسونده بودن که نمیتونستم
کتابو از خودم دور کنم...خسته از اینهمه عربی خوندن کتابو بستم...بالشت و پتوم رو کنار مامان
گذاشتم...با هفده هجده سال سن هنوز هم باید کنار مادرم میخوابیدم...
صبح با صدای بسته شدن در از خواب پریدم..سریع به مامان نگاه کردم..خواب بود..متوجه شدم
بابا بود که از خونه بیرون رفت و در رو اینقدر محکم و بی توجه به ما بست..واقعا تاسف میخوردم
به حال همچین پدری ..همون بهتر که چشمم به چشمش نمیوفتاد...
لای چشمم رو به زور باز کردم..نگاهم به ساعت افتاد...شیش و نیم بود..با سرعت از جا
پریدم...خواب مونده بودم و خیلی زیاد دیر کرده بودم...
سریع و با عجله لباسام رو پوشیدم..کتابام رو ریختم تو کیف و بدون خوردن صبحانه از خونه
بیرون زدم...
از شانس بدم اون روز اتوبوس هم با یه ربع تاخیر اومد..سریع سوار شدم و از ته دل دعا کردم با
سرعت بره تا حداقل من دیرتر از این نرسم مدرسه...اگر حال مامان خوب بود خودش همیشه زدد
منو بیدار میکرد..فکر کردم و بیشتر غصه خوردم...به اینکه تا به حال یک بارهم نشده بود با
تاخیر برم...
telegram.me/romanhayeasheghane 57
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اون روز انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن که من به کلاس عربی و امتحان مهم نرسم.
یاد حرف دبیر افتادم که گفته بود " هرکی برا امتحان نبود از جلسه بعدشم نیاد "
کلافه شده بودم..شکم خالی ته اوتوبوس ایستاده بودم..حالمم کم کم داشت بهم میخورد..
از خدا خواسته قبول کردم و توی جایی که برام باز کرده بود نشستم...جام نبود..ولی از هیچی
بهتر بود.
اتوبوس که سر خیابون مدرسه ایستاد تشکر سریع و کوتاهی کردم و سریع پریدم پایین و شروع
کردم به دوییدن..
با زاری به در کلاس که از داخل قفل بود نگاه کردم..حتی نرفتم برگه تاخیر بگیرم.
در زدم...
خانم مردانی دبیر عربی در کلاس رو باز کرد و با ابرو های بالا رفته نگاهم کرد..
با خجالت سرم رو پایین انداختم...صدای خنده ی بعضی بچه ها روی مخم بود..
telegram.me/romanhayeasheghane 58
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--راهت دوره که دوره .صبح زودتر بزن بیرون که دیر نکنی ..فقط ربع ساعت تا پایان زنگ
مونده...برو دفتر ..اگر خانم صیادی اجازه دادن میذارم بیای تو..
خانم صیادی جلوی میزش نشسته بدد..لیوان چایی و ساندویچ نون پنیر هم جلوش بود- .سلام
خانم.
با شنیدن صدام سرش به سمتم چرخید و نگاهم کرد..ابروهای اونم بالا رفتن..
-خانم شما که میدونید از کجا میام..باور کنید خواب موندم..شرمنده ...قول میدم تکرار نشه..
-خانم...خانم مردانی راهم نمیده تو کلاس...گفتن اگر شما بذارید اجازه میدن برم تو..خانم ما
امتحان داریم.
با لبخند نگاهم کرد و در زد...خانم مردانی در کلاس رو باز کرد...خانم صیادی زود باهاش حرف زد
و بالاخره خانم مردانی از خر شیطون پیاده شد و اجازه داد من برم توی کلاس..تا نشستم خودکارم
رو دراوردم ...معلم برگه رو حلوم گذاشت..فقط ده دقیقه وقت داشتم...تند تند نوشتم...هول شده
telegram.me/romanhayeasheghane 59
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بودم و بیشتر مطالب از ذهنم پاک شده بودن...ولی برگه م رو سیاه تر از سیاه کردم و تحویل
دادم. .
--تو که نبودی منم یه جوری بودم .عجیب عادت کردم بهت کثافت
-شکر ..بهتره..
--نمیدونی مامان چقدر عاشق مامانت شده...بهم گفت بهت بگم یه روز برنامه بچین یا شما بیاین
خونه ما یا ما بیایم خونه شما ..
سریع فکر کردم...میشد روزی که بابا نیست بگم بیاین...نه..بهتر این بود که اول با مامان مشورت
کنم...
اون روز هم هانیه و ماندانا خانم لطف کردن و من رو تا دم در خونه رسوندن...چند تا تعارف
مصلحتی بهشون کردم...که چس فردا پیش خددشون نگن اینهمه رسوندیمش یه تعارف نزد بریم
تو...تشکر کردن و گفتن کار دارن..
در رو یا کلید باز کردم و رفتم تو ...مامان توی رخت خوابش نبود...
تعجب کردم..
-مامان؟
telegram.me/romanhayeasheghane 60
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-مامان کجایی
--اینجام مهلا..
سریع به آشپزخونه رفتم...مامان قاشقی دستش بود و پای گاز ایستاده بود و هر چند دقیقه یه بار
کتلت ها رو برمیگردوند...بغض گلوم رو گرفت...مامان با این حال بدش پای گاز ایستاده بود تا
غذای مورد علاقه دخترش رو درست کنه ..
--بهترم گلم...
--داشتم فکر میکردم اخرین بار کی کتلت خوردی...گفتم برات درست کنم..
مامان بهتر بود...همین که میتونست بلند شه سر پا و اشپزی کنه یه نکته مثبت بود...خدارو شکر
که مادرم سرپا شد دوباره...
به اشپزخونه برگشتم...قاشق و چنگال رو از دست مادرم گرفتم و مشغول سرخ کردن شدم..
مامان نشست و من نفس عمیقی کشیدم..بوی کتلتا رفت تو دماغم...سریع تکه ای جدا کردم و
خوردم .
telegram.me/romanhayeasheghane 61
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--بابات...
--باشه
دست به کمرم گرفتم و بلند شدم...اینقد روی اون صندلی سفت بیمارستان نشسته بودم که حس
میکردم کمرم خشک شده...با ناراحتی چند قدم راه رفتم...نزدیک عید بود و بچه ها مدرسه رو
تعطیل کرده بودن.. .
تعطیلاتی که فکر میکردم میتونم با مامان .خیلی شیرینش کنم تلخ تر از زهر شده بود...فردای
تعطیل شدنم مامان گوش درد عجیبی گرفت...دکتر بعد از معاینه گفت گوشش عفونت کرده...به
قدری عفونت شدید بود که توی بیمارستان بستریش کردن...
این وسط جواب اخرین آزمایش قند مامان اومد و اینبار قندش بی نهایت پایین اومده بود..
ساعت دو نیمه شب بود..مامان خوابیده بود..ولی من خواب به چشمم نمیومد..پشت پنجره ی اتاق
ایستادم...چراغای اطراف همه روشن بودن..آه کشیدم...
این چه سرنوشتی بود خدا...چرا باید همه مشکلات دنیا برای ما باشه..چرا بابا حتی یه بار هم
نیومد سراغی از ما بگیره...
خیره شدم به مامان...حتی توی خواب هم اروم نبود دیگه...ناله های شدیدش قلبمو میشکست...
telegram.me/romanhayeasheghane 62
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اشک از چشمم چکید...بی صدا گریه میکردم تا مادرم بیدار نشه ..شاید به خاطر مریضیش بود
که خوابش هم خیلی سبک شده بود...
*****************
به قدری خسته بودم که سریع قبول کردم ..صورت مادرم رو بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم...
سریع از بیمارستان خارج شدم...با چشم دنبال ماشینشون گشتم که برام چراغ زد..چشمام از زور
خستگی به زور باز میشدن..سریع رفتم....اول خواستم عقب بشینم...ولی خجالت کشیدم...راننده
که نبود..
-سلام.
--سلام...
telegram.me/romanhayeasheghane 63
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-ممنون انشالله
-راحت باشین..
-در چه مورد..
چیزی نگفتم...درسته حال و حوصله نداشتم...ولی بازهم نمیتونستم به خودم اجازه بدم بهش نه
بگم..حداقل به خاطر اینهمه زحمتی که برام کشیدن...
-چرا؟
telegram.me/romanhayeasheghane 64
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--نه .چیزی نشده..کلا گفتم..اخه هانیه هم تنهاس..این چند وقت که شما اینجا هستید خیلی
خوشحاله...
--نه بابا ..دارم میگم بودن شما اونجا پیش هانیه خوبه...
-خیلی ممنون...
چراغ سبز شد و حرکت کرد...تا رسیدن به خونه یه سری حرفای عادی زدیم...ماشین رو تو
پارکینگشون پارک کرد و پیاده شدیم....هر دو به سمت آسانسور رفتم...وارد شدیم و فررام دکمه
طبقه خودشون رو فشار داد و رفتیم بالا..
--سلام عزیزم...وای دیشب که نبودی خواب به چشم نیومد..بدجور عادت کردم بهت...
-فدات شم..
واقعا ممنون بودم که نذاشته بود هانیه دم در منو علاف کنه...عجیب به یه خواب نیاز داشتم..
telegram.me/romanhayeasheghane 65
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مانتوم رو دذاوردم و لباسامو عوض کردم..هانیه کولر اتاقشو روشن کرد و پرده ها رو کشید و از
اتاق رفت بیرون تا من راحت بخوابم...به قدری خسته بودم که خیلی سریع خوابم برد..
چشمام رو باز کردم ...فضای اتاق کاملا تاریک بود...تنها نور کمی از شیشه ی بالای در میومد تو
اتاق ..با دستم چراغ رو روشن کردم...
کمی چشمام رو مالیدم..نگاه به ساعت کردم..از هشت و نیم گذشته بود ..چقدر خوابیده بودم. .
-هانیه .
پای گاز ایستاده بود و غذا سرخ میکرد..با خنده به سمتم برگشت و گفت :
--منگل...تو حتی به خاطر خوابیدنت هم عذر خواهی میکنی...فرزام پیشنهاد داد شام بریم
لشکر..ولی گفتم نه..دلم نخواست بیدارت کنم..حالا گفت بعد از شام میریم یه دوری میزنیم...بخدا
پوسیدیم تو خونه...
-خب...باشه..
--خب پس بیا بشین این گوجه و خیارشور ها رو خورد کن تا منم اینا رو تموم کنم ...من و فرزام
عاشق ناگتیم..توهم دوست داری؟
فکر کردم...من تا به حال ناگت نخورده بودم...بار ها و بارها دلم میخواست اون بسته ها رو از توی
فریزر های مغازه ها دربیارم و بتونم بخرمش...ولی هیچوقت نشد..
telegram.me/romanhayeasheghane 66
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
چیزی نگفتم و اروم مشغول شدم...کار من که تموم شد سرخ کردن ناگت ها هم تموم شد...هانیه
نشست کنارم و بلند گفت :
--فری شام..
خنده م گرفت...
-فری چیه
--نههههه
فرزام هم خنده ش گرفته بود..سریع ظرف ناگت رو به سمت من هل داد و گفت :
--بفرمایید..
--چیه این..بیشتر..
و خودش چند تا دیگه توی بشقابم گذاشت...به همون اندازه هم توی ظرف هانیه گذاشت...
اوایل که اومده بودم اینجا فکر میکردم برادرش از اون پسرای مغرور و نچسبه...اما واقعا با افکار
من بی نهایت فرق داشت..یه پسر خونگرم و مهربون و پاکدل...
telegram.me/romanhayeasheghane 67
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
درست مثل هانیه....مثل ماندانا خانم و مثل پدرشون...همه چیز این خانواده تک بود...واقعا بهترین
اتفاقات زندگیم آشنایی با هانیه بود...لقمه ای به دهنم گذاشتم...طعم ناگت های ستاره ای شکل
واقعا به دلم نشست و با اشتها شروع به خوردن کردم...
بچه ها شرمنده...
هانیه مانتوی رنگ روشنی رو تن کرد...منم شالی رو انداختم روی سرم و باهم از اتاق بیرون
رفتیم ...فرزام هم لباس پوشیده منتظر ما بود...همه باهم سوار شدیم و حرکت کردیم ...صدای
موزیک بالا ...خنده های هانیه و فرزام هم به راه بود و تنها من بودم که ساکت نشسته بودم و
بیرون رو نگاه میکردم...
وارد محوطه لشکر آباد شدیم ..هانیه نگاهم کرد و گفت :
-مرسی..
رو به ردی یکی از فلافلیا ایستادیم و پیاده شدیم..اون شب اونجا خیلی شلوغ بود..
با هانیه روی صندلیا نشستیم...اروم اروم میخوردیم که فرزام از دور اومد..
-ما که داریم
telegram.me/romanhayeasheghane 68
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-آهااااا..
--چرا میخندی؟
-نخندیدم..
یه جوری نگاهم کرد..یعنی خودتی...خودتو بذار سر کار...یه چیزی شبیه اینا..
--خودم میگیرم
احساس میکردم سیر شدم ...اومدم ساندویچم رو بذارم توی بشقاب یک بار مصرفی که جلوم بود
که با صدای فرزام دستم متوقف شد..
telegram.me/romanhayeasheghane 69
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-خواهش میکنم..
در تعجب بودم که اون ساندویچ رو هم تموم کرد...نگاهی به هانیه انداخت که توی صف ایستاده
بود...
دستاش رو توی هم قلاب کرد..کمی به سمت جلو خم شد...دوباره صاف نشست و اینبار متوجه
شدم به دستاش فشار وارد میکنه..
--هیچی..
-حالتون خوبه؟!..
--اره..
--ازت میخوام یه چیزی بپرسم...دوست داری طرف مقابلت کلی برات حرف بزنه...یا بره سر اصل
مطلب...
بطری نوشابه نزدیک دهنم ایستاد..متعجب بودم از این رفتار عجیب فرزام...
--میگم اگر زود برم اصل مطلب بهتره یا یک ساعت حاشیه برم
-نکنه..مادرم...چیزیش شده؟ حالش خوبه؟ توروخدا اگه چیزی شده بهم بگید .
telegram.me/romanhayeasheghane 70
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-پس چی شده
--مهلا ...
--خانم...
دوباره به هانیه نگاه کرد...منم چرخیدم و نگاهش کردم...تقریبا نوبتش شده بود..با صدای فرزام
سرم به سمت اون چرخید
--از وقتی توی ماشین با هانیه دیدمت...نمیتونم ..از فکرت بیام بیرون..
دستم رو به پام رسوندم و نیشگونی گرفتم..اخمام از درد پام توی هم رفت....پس واقعی بود...
--خواهش میکنم روی حرفم فکر کن..من فکر میکنم من و تو در کنار هم آینده ی روشنی
خواهیم داشت..
telegram.me/romanhayeasheghane 71
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ادمی نبودم مواقعی که شوک میشم یا سوپرایز میشم جیغ و داد راه بندازم..سکوت میکردم تا
فکر کنم..
حرفشو قطع کرد ...سرم رو بلند نکردم تا بفهمم چرا ادامه حرفش رو نگفته..دست هانیه نشست
رو شونه م بعدم یه سمبوسه جلوی من گذاشته شد..
-ممنون..
گاز کوچیکی بهش زدم...فکرم مشغول بود..زیر چشمی به فرزام نگاه کردم..مشغول شوخی با
هانیه بود...
هر جور بود اون سمبوسه رو هم خوردم و سریع بلند شدم..رو به هانیه کردم..
-میشه برگردیم؟
telegram.me/romanhayeasheghane 72
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هانیه بازهم صدای آهنگ رو بالا برد ...سر جاش شروع کرد قر دادن و خوندن با اهنگ ...قلبم رو
تکراره همیشه دوستت داره
من بازهم تو خودم بودم...اینبار فکرم درگیر مادرم نبود...فررام گفته بود حالش خوبه...
فرزام چی...با حرفش منو یخت به فکر فرو برده بود..فکر نمیکردم فکر کردن به خواستگاری
اینقدر سخت باشه..
زیر چشمی نگاهش کردم..تیشرت مشکی رنگی تنش بود..موهاش بالا زده و ته ریش معمولی ولی
زیبایی روی صورتش بود..
ولی....فقط توی این چند هفته متوجه شده من رو دوست داره ..کلافه نگاهمو به بیرون
دوختم...دلم میخواست زودتر برسم خونه...
یعنی ...
ناخودآگاه یاد پدرم افتادم...یعنی الان کجا بود..چرا نباید لحظه ای به یاد ما میوفتاد .حتی
نمیدونست ما زنده ایم یا مرده...
سخت نبود که بفهمم نگاهه فرزامه ...سرم رو که به سمتش چرخوندم متوجه تصویرم توی آینه
جلوی ماشین شدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 73
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
معذب شدم...تقریبا میشه گفت پشتم رو بهش کردم..خودمم نمیدونستم دقیقا چه حالتی
نشستم...
تا دم در خونه همونطور نشسته بودم...میدونستم هانیه حواسش بهم نیست و فقط فرزامه که تمام
حرکاتم رو زیر نظر داره....
ماشین که توی پارکینگ ایستاد همه خارج شدیم...توی آسانسور کنار هانیه ایستادم...کمی
نگاهم کرد...انگار فهمیده بود یه جوری شدم...
لبخند الکی بش زدم تا فکر کنه چیزی نیست...دوست نداشتم سوال پیچم کنه..
پدر هانیه که این چند وقت واقعا جای پدرم رو گرفته بود روی مبل نشسته بود و خبر نگاه
میکرد..لبخندی بهش زدم و سلام کردم ....خواست خودش بود که بابا صداش کنم...میگفت براش
با هانیه هیچ فرقی ندارم..اما قبول نکردم و به عمو جون اکتفا کردم- ...سلام عمو جون
-بله ممنونم...
--برای شماهم سمبوسه و فلافل اوردم...البته اگر سمبوسه رو نمیخورین اصلا هم عیب نداره
ها...خودم هستم
telegram.me/romanhayeasheghane 74
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-نه نترس
عمو خندید ...این خانواده چقدر مهربون و دوست داشتنی بودن آخه .
ماندانا خانم هر شب همراه مامان توی بیمارستان بود تا من اذیت نشم...اینکه عمو جون و بچه ها
هم حرفی نمیزدن باعث شده بود کمی حالم بهتر شه...
لباسام رو عوض کردم..سریع پتوم رو برداشتم و دراز کشیدم-- ...چته امشب مهلا
-اره ..هانیه دیگه چیزی نگفت...میدونستم به هیچ عنوان باور نکرده...ولی نمیخواستم بحث رو
ادامه بدم....
هانیه راحت میتونست همه چیزو از زیر زبونم بکشه بیرون و من اینو نمیخواستم
دستم تو دست هانیه بود ..لاک مشکی رنگی رو به ناخن هام میزد ...توجهی به غر زدناش نکردم...
-بیخیال بابا...بزن بره-- .تو اصلا بلد نیستی دخترونه رفتار کنی...اهل لاک که نیستی...پاستیلم
نمیخوری...پس به درد چی میخوری
اینا رو با شوخی و با خنده میگفت تا یه وقت به دل نگیرم و بدونم داره شوخی میکنه..
telegram.me/romanhayeasheghane 75
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
شب قبل تا صبح بیدار بودم...به خودم و فرزام فکر کردم ...هیچوقت به عشق در یک نگاه اعتقاد
نداشتم...و حالا پسری میگفت در یک نگاه عاشقم شده...میدونستم باور کردن حرفاش برای
خودم سخته...بعد از کلی فکر کردن به نتیجه رسیده بودم که اگر واقعا حرفش راسته باید با
مادرم در میون بذارن...
تصمیم داشتم اگر بازهم ازم چیزی پرسید همین جواب رو بهش بدم...
بالاخره کار هانیه تموم شد..اون روز بازهم ملاقات بود...ساعت نه صبح بود و من بعد از دوساعت
خوابیدن از ثدای زنگ گوشی هانیه از خواب پریدم ..
هانیه هم بعد از بیدار شدن من نخوابید و افتاد به جون ناخن های بیچاره من..
--کجا
-ملاقات دیگه..
سری تکون دادم و باهم به اشپزخونه رفتیم...سریع میز رو چیدیم و نشستیم ...
هانیه با مسخره بازی برام لقمه میگرفت و با ناز و ادا بهم میداد...بیخیال همه چیز شده بودم و
باهاش میخندیدم...صدای پایی اومد ..سریع به در ورودی آشپزخونه نگاه کردم...فرزام وارد شد
.لباس پوشیده و آماده...من که تنها صبح خیری گفتم ...ولی هانیه گفت :
--عه...میری؟
telegram.me/romanhayeasheghane 76
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ساندویچی درست کرد و گاز زد...چایی هانیه رو برداشت و قلپی خورد..خوشم میومد وسواسی
هم نبودن و راحت همه چیزو میخوردن..
بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن میز باهم به اتاقش رفتیم...هانیه برای گذروندن وقت فیلمی
گذاشت تا ببینیم...به قدری جذب اون فیلم زیبا شده بودم که متوجه گذر زمان نشدم...فیلم تمام
شد ...
-کیه یعنی
شالم رو زدم روی سرم و از اتاق رفتیم بیرون .هانیه زود تر به سمت در رفت..اومدم برم سمت
آشپزخونه تا یه شربتی..آبی چیزی بیارم براش..اما با دیدن مادرم که با کمک ماندانا خانم میومد
تو خشکم زد
خیره خیره نگاهش کردم...واقعا خودش بود...سالم و سلامت و روی پاهای خودش ایستاده بود و با
لبخند نگاهم میکرد.
نتونستم تحمل کنم و شروع به گریه کردم. .مامان سرم رو بوسید و آروم گفت :
telegram.me/romanhayeasheghane 77
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-منم...منم همینطور...دلم برات یه ذره شده بود...مامان خیلی خوشحالم که حالت خوبه...
--مهلا جان اجازه بده مادرت رو ببریم تو..اونجا میتونی بشینی تا شب باهاش حرف بزنی...
دست مامانو گرفتم و با کمک ماندانا خانم نشوندیمش روی تخت هانیه...
دست مادرم رو بوسیدم ...واقعا با بودنش همه چیز رو بهم داده بود..خیلی زیاد خوشحال بودم .
--عزیزم...
--اره دخترم..خوبم...شکرخدا..
telegram.me/romanhayeasheghane 78
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-نه...خبری ندارم..
دوست نداشتم مامان با اوردن اسم بابا این حال خوبم رو خراب کنه...
-مامان...
--جانم
واقعا دلم برای اون خونه و بودن من و مامان تنگ شده بود..دلم میخواست دوباره اونجا زندگی
کنم...به خاطر مادرم...خدایا ممنون ...
--مهلا جان اگر سوپ دوست نداری بچه ها ماکارانی گرم کردن
خودم غذای مامانو بهش دادم..بعد از اون خانواده هانیه اینا خیلی اصرار کردن که بمونیم..اما
مامان قبول نکرد و ماندانا خانم دوباره ما رو تا خونه رسوند...دوباره من بودم و مامان
با ورودمون به خونه نفسم گرفت...بوی بسیار بدی توی بینیم پیچید و باعث شد صورتم رو جمع
کنم..کل اتاق بوی سیگار گرفته بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 79
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
برای همین رخت خوابی گوشه اتاق براش پهن کردم تا کمی استراحت کنه...
لباسام رو عوض کردم و مشغول تمیز کردن اون خونه که هیچیش به قبل شبیه نبود شدم...
واقعا هم از ته دل گفتم...اینبار برعکس دعا میکردم که کاش توی خونه ی ماندانا خانم میموندیم
و پا تو این خونه نمیذاشتیم..
مامان کمی خوابید و من تصمیم گرفتم کمی درس بخونم...این مدت به اندازه کافی تنبلی کرده
بودم ..
تا تاریکی هوا همونطور مشغول درس خوندن بودم..خس میکردم هنوزم کم خوندم...هنوزم جا
داشتم و باید جبران میکردم این چند روز رو...
لامپ رو روشن کردم و بیخیال استراحت شدم. .گردنم کمی درد گرفته بود...کمی با دست گردنم
رو مالش دادم .
--مهلا جان
کتابم رو بستم و بی هیچ حرفی بلند شدم...دست مامان رو گرفتم و هر دو از اتاق خارج شدیم..
telegram.me/romanhayeasheghane 80
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
باید به تلافی این چند ساعت که تو اتاق داشتم درس میخوندم با مامان حرف میزدم...
صداش رو شنیدم..
--مهلا همین که میبینمت داری درس میخونی حالم رو خیلی بهتر میکنه..
لبخند زدم..
telegram.me/romanhayeasheghane 81
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
قبول کردم..
پریدم!...
telegram.me/romanhayeasheghane 82
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ولی نه..
من که کار بدی نکرده بودم..که مادرم بخواد ناراحت شه ..یا بدرفتاری کنه..هرچند..
-مامان..خب..خب راستش..ام..
telegram.me/romanhayeasheghane 83
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
سریع شروع کرد به خوردن..حتما برای اینکه من شروع کنم به حرف زدن..
-مامان این چند وقت خونه ی ماندانا خانم اصلا احساس غریبی نمیکردم..حس میکردم تو خونه
خودمونم...به قدری رفتار همه باهام خوب بود که حد نداشت..عمو که کلا بهم میگفت دخترم..
--خب..
-برادرش ...
telegram.me/romanhayeasheghane 84
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--بیخیال
-اوناهم باهام خیلی خوب بودن..باهاشون راحت بودم ..نمیذاشتن احساس تنهایی کنم ..باهم
میرفتیم بیرون..من رو شاد میکردن..تا کمتر احساس غم کنم..تا کمتر دوری تورو حس کنم
مامان..با خودم میگفتم هانیه و فرزام مثل خواهر برادر منن...ولی مامان...برادر هانیه دیشب به من
گفت ...
-گفت بهم علاقه داره..از همون روز که منو تو ماشین با هانیه دید
چشمای مهربون و لبخند زیباش دلم رو قرص کرد...چقدر خوب بود که مامان رو داشتم...تا
همیشه اینطور با اطمینان بهم لبخند بزنه..
دستش رو بوسیدم
--مهلا...ماندانا جان با خودم حرفز ده بود..مثل اینکه خیلی زودتر از اینکه تو بدونی پسره با
مادرش درمیون گذاشته..
--اگر قصد دیگه ای از اون حرفا داشت هیچوقت اینقدر زود به مادرش نمیگفت...باید بذاری
بیشتر فکر کنیم...هم من..هم تو...هم اون..هم ماندانا خانم..شرایطمون رو یادت نره مهلا...
با اینکه الان موضوع رو با مادرم درمیون گذاشته بودم اما بازهم میترسیدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 85
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-باشه.
موقع خروجم از آشپزخونه بابا رو دیدم که مثل همیشه با همون سر و وضع آشفته وارد خونه
شد..
تو این مدت ارزو به دلم موند فقط یک بار به بیمارستان بیاد...
-من دیگه برام مهم نیست ..مامان توهم برات مهم نباشه..
telegram.me/romanhayeasheghane 86
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
سرش که به سمتم چرخید متوجه اشکاش که توی چشماش جمع شده بود شدم..دلم گرفت..
--دلم مسیوزه برای خودم و خودت...یاد اون روزایی میوفتم که همه چیز خوب بود .وضعمون به
این بدی نبود ..باور کن من راضی بودم..پدرت کار میکرد..من کمکش ...زندگیمون
میچرخید...نمیدونم چی شد که اینطور شد..چی شد که فرخ به این روز افتاد..
-مامان توروخدا خودتو ناراحت نکن...اگر راهی برای بازگشت بابا وجود داشت به خدا خودم دریغ
نمیکردم..اما دارم میبینم..بابا حتی دیگه ذره ای به ما علاقه نشون نمیده...ازت میخوام اروم باشی
و توهم با این افکار خودتو اذیت نکنی..قربونت برم...
سرم رو که به شونه ی مامانم تکیه دادم وجودم پر از آرامش شد..چشمام بسته شد و لبخند
زدم...
-ماندانا جون..
telegram.me/romanhayeasheghane 87
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--ماندانا جون چی .دختر مگه چی ازت خواستم..شما که تنهایید..ماهم که تنها نمیتونیم..چه
بهتر که باهم باشیم..اتفاقا الان که شوهرمم ماموریته میتونیم همگی باهم بریم یه روز بگردیم و
خوش بگذرونیم...
کنار رفتم..
-سلام هانیه...
-شرمنده بخدا..
به خودم..
telegram.me/romanhayeasheghane 88
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به اون...
و به خانواده هامون...
نمیدونم..
شاید با خودش فکر میکرد من تو این مدت که فکر کردم به یه نتیجه مثبت رسیدم و جوابم به
خواستگاریش هم بله هست..
ولی نه..
اونها سایه ی پدر بالا سرشون بود و پدرمن نبودش خیلی بیشتر و بهتر از بودنش بود..
شیوه زندگی...
با کلی فکر به این نتیجه رسیده بودم که اگر دوباره بحثش رو پیش کشیدن بگم که جوابم منفیه.
telegram.me/romanhayeasheghane 89
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
درسته...
هر دختری جای من بود سریع به پسری مثل فرزام جواب مثبت میداد..
ولی من...
اصلا نمیتونستم..
انگار اونم تازه به خودش اومد ..سر تکون داد و تنها گفت :
روش رو برگردوند...
telegram.me/romanhayeasheghane 90
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
پولدار نه...
نمیتونستم!!!..
با دیدن مامان که با کمک ماندانا خانم بیرون میومد به سمتشون رفتم...
مامان از فرزام تشکر کرد و بعد از کمی تعارف جلو نشست ..
سوار شدیم...
تو این مدت باهم حسابی خوب شده بودن و همدیگه رو دوست داشتن..
لحظه ای که هانیه برای برداشتن خوراکی های زیر صندلی خم شد کاملا بی اراده سرم به سمت
فرزام چرخید...
telegram.me/romanhayeasheghane 91
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با اینکه میلی نداشتم اول صبح چیپس بخورم ولی یکی برداشتم..
--نمیخورم..
telegram.me/romanhayeasheghane 92
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فرزام عجب گوش های تیزی داشت که تونسته بود حرف هانیه رو بشنوه..
تا رسیدن به یه محل زیبا و سرسبز که به پارک جنگلی معروف بود با کارهای هانیه و فرزام
خندیدیم...
یا یه حس زودگذر؟
میترسم..
میترسم!!...
telegram.me/romanhayeasheghane 93
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
کنار هم ...
پیش خودم اعتراف کردم..که تا به حال به این اندازه بهم خوش نگذشته بود..
خنده های مامانمو که میدیدم حس میکردم تمام خوشی های عالم به قلبم سرازیر شده..
--بازی میکنی؟
telegram.me/romanhayeasheghane 94
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-نه نمیخوام
وقتی که هانیه مشغول کار خودش بود نگاهم رو زیر چشمی به فرزام دوختم..
انگار هرچی میخواستم کمتر بهش توجه کنم بیشتر به سمتش کشیده میشدم..
ما به هم نمیخوریم..
telegram.me/romanhayeasheghane 95
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--فکر کنم فرزام رفت والیبال بازی کنه..شماهم برید --نه مامان میخوایم بمونیم پیش شما..
-مامان چی شد؟؟؟؟
خدایا...
telegram.me/romanhayeasheghane 96
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-باشه
کفشام رو پوشیدم...
کنار هانیه راه میرفتیم...هانیه مثل همیشه با اون لحن زیبا و ارومش باهام حرف میزد..
--مهلا...بهت حق میدم...هرکس جای تو باشه برای مادرش نگران میشه..اما..ببین مهلا تو نباید تا
یه چیزی شد خودت رو ببازی..تو الان ندیدی یهو رنگ صورتت چطور شد..
telegram.me/romanhayeasheghane 97
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--ایشالله که سایه مادر عزیزت تا اخر عمر بالای سرت باشه...مهلا ولی حداقل برای روحیه
مادرت باید خودت رو قوی کنی..اگر تو جلوش اینطور رنگ از رو ببری مادرت هم خودشو میبازه..
سکوت کردم...
نگاهش کردم..
-بگو...
--باورم نمیشد...چند روز پیش فرزام بهم گفت باهات حرف بزنم...
telegram.me/romanhayeasheghane 98
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهش کردم..
-نمیدونم...
-برای چی؟؟؟؟
--مگه اشکالی داره تو یه نگاه عاشقت شده؟ حتما باید یه سال باهم زندگی میکردین بعد
عاشقت میشد؟ -هانیه...
--فرزام آدمی نیست حرفی بزنه و پاش نایسته مهلا...مطمئن باش تو اولین دختری هستی که این
حرف رو بهش زده...
telegram.me/romanhayeasheghane 99
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
همون لحظه سر فرزام به سمتم چرخید ...با اون پسر خداحافظی کرد و دیدم که سریع به سمت
ما میاد...دست هانیه رو گرفتم..
نذاشتم...
بمونه پیشم...
اما سریع بلند شد و به سمت دختر پسرایی که والیبال بازی میکردن رفت ...
telegram.me/romanhayeasheghane 100
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
حدس زدن اینکه میخواد درباره چی باهام حرف بزنه سخت نبود..
چیزی نگفتم....
--من هر چی بهت گفتم از ته دلم بوده..باور کن...دقیقا از همون وقتی که سرم به سمتت چرخید
و دیدمت نتونستم از فکرت بیام بیرون ..در این که تو همون کسی هستی که اینهمه مدت
دنبالش بودم هیچ شکی نیست...
--میدونم..زود ابراز علاقه کردم؟ چون واقعا نمیدونستم باید چکار کنم ...من سریع به مادرم
گفتم..ازش خواستم با مادرت همه چیز رو در میون بذاره...دلم میخواست از اولش بزرگتر هامون
هم خبر داشته باشن ..دوست داشتم همه چیز از اول با نظر مادرهامون پیش بره ..تا بدونی که
قصدم واقعا خیره...من تورو برای ازدواج میخوام مهلا...میشه توهم یه حرفی بزنی؟
telegram.me/romanhayeasheghane 101
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-من مطمئنم ازدواج با پسری مثل تو آرزوی هردختریه...ولی ...ولی من نمیتونم...یعنی..ما بهم
نمیخوریم..رفتارهامون..اخلاق هامون..سطح خانواده هامون ..خیلی باهم متفاوته ...تو پدرت
همیشه کنارت بوده...اما من نه...تو هرچی میخواستی در اختیارت بوده...ولی من نه...تو دیدت به
دنیا فرق داره...منم همینطور. .من فکر نمیکنم بتونیم باهم ...آینده ای داشته باشیم..
--اینا بهونه ست...قابل قبول نیستن..مهم ما هستیم مهلا...مهم اینه که من بهت علاقه دارم...از
تموم شرایط توهم باخبرم و قبولشون کردم..من فقط میخوام تو من رو قبول کنی...اجازه بدی
بیشتر باهم آشنا بشیم...
تا اومدم حرف بزنم یهو آب دهنم رفت توی گلوم و شروع به سرفه کردم.
خدایا پس من چم بود؟!
بیخیالم شه؟!
telegram.me/romanhayeasheghane 102
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از طرفی دلم نمیخواست فرزام رو از دست بدم از طرفی هم دوست نداشتم با قبول این پیشنهاد
فرزام از پدرم رفتار نامناسبی ببینه...
دیگه چیزی نگفتم سریع بلند شدم و ازش دور شدم ...
telegram.me/romanhayeasheghane 103
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به نظرم بهترین کار همین بود که بگم با مامان حرف بزنه اونوقت میتونستم یه تصمیم درست
بگیرم ...
-بریم دیگه...
--تموم شد؟بریم.
در کنار هم راه میرفتیم مسیرمون رو به سمت مامان و ماندانا خانم کج کردیم..
--بهت چی گفت؟
مطمئنا دلم میخواست مامان قبول کنه ...خودمم میدونستم پسری مثل فرزام دیگه گیرم نمیاد...
telegram.me/romanhayeasheghane 104
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-وای توروخدا آروم باش...آبرومون رو بردی...من کی همچین حرفی زدم؟!گفتم بهش که نظر
مادرم برام مهمه.
خندیدم و گفتم:
--راست میگه دختر..اینا همش برات ضرر داره! یکم حرف گوش کن..
نزدیک ظهر بود و بیشتر خانواده ها منقل های کباب رو به راه انداخته بودن...
فرزام هم کلاه حصیری روی سرش بود و مشغول روشن کردن ذغال ها بود.
پوفی کردم..
telegram.me/romanhayeasheghane 105
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از خدا میخواستم این گردش زودتر تموم بشه و برگردیم خونه...
بعداز خوردن نهار و کمی استراحت بلند شدیم و وسایل رو جمع کردیم و توی صندوق عقب
ماشین گذاشتیم...
هانیه سریع صدای آهنگ رو کم کرد،نفس راحتی کشیدم و دستم رو روی گوشم گذاشتم!
ماندانا خانم رو به مامان کرد و گفت:راستش زود میرم سر اصل مطلب ..میخواستیم اگه اجازه بدید
یه روز برای امر خیر بیایم خدمتتون..
سرم رو پایین انداختم....باز هم میگم..اگر مادرم بگه قبول منم قبول می کنم .اگر بگه نه...منم
میگم نه و بیخیال میشم.
مامان سرش کمی به عقب چرخید اول به فرزام بعد هم به من نگاه کرد.
telegram.me/romanhayeasheghane 106
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
الان دیگه دلم می خواست فرزام رو ببینم .ببینم لبخند میزنه یا نه؟
دیگه خودمو نمیشناختم تا وقتی تو پارک بودیم میخواستم زودتر برگردیم ...دیگه پیش هانیه اینا
نباشم تا نگاهم به فرزام نیوفته ...اونوقت حالا دوست داشتم هانیه به بهونه آوردن خوراکی خم
شه تا بتونم صورت فرزام رو ببینم که در چه حاله
ماندانا خانم بسیار خوشحال بود این خوشحالی از صدای پر ذوقش هم پیدا بود.
ماندانا خانم گفت-- :چه عالی..پس ایشالله بعد از برگشتن همسرم از ماموریت خدمتتون
میرسیم.
ماشین رو دم در خونه ما نگه داشتن...مامان کمی بهشون تعارف کرد که بیان تو..
در رو بستم و همین که خواستم برم تو متوجه کلی کفش که همه رنگ و رو رفته و کهنه بودند
جلوی در پذیرایی شدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 107
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-بابا اومده؟
پس بگو...
چشمامو بستم...
telegram.me/romanhayeasheghane 108
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اینقدر همونجا نشستیم که هوا کم کم تاریک شد ...بابا و اون چند نفر هنوز هم تو خونه بودن...
دیدم نه...
نمیشه..
telegram.me/romanhayeasheghane 109
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
انگار عین خیالش نبود چند نفر اینقدر تابلو زل زدن به زن و بچه ش...
فقط...
مواد؟!
ولی تحملم تموم شده بود ..مفنگی های عوضی هنوزم همونجا ایستاده بودن..
نمیدونم...
telegram.me/romanhayeasheghane 110
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تکیه دادم به در...چوب خشک کن رو انداختم وسط حیاط و نفس عمیقی کشیدم..
-بریم تو مامان...
باهم رفتیم تو...حالم از فضای خونه...و اون بوی افتضاح...ریخت و پاش هاشون...بهم خورد و
دوییدم سمت دستشویی...
telegram.me/romanhayeasheghane 111
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اشکام رو پاک کردم و سعی کردم گریه نکنم که چشمام سرخ نشن..
telegram.me/romanhayeasheghane 112
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از شدت سرگیجه نشستم روی زمین و بالشتی که جفت مامان بود رو نطدیکم گذاشتم و دراز
کشیدم...
تا اومدم حوایم رو جمع خوابی که داشتم میدیدم کنم دوباره همون ناله تو گوشم اومد...
صاف تو جام نشستم و تو همون حالت خواب و بیداری مشغول شمردن شدم که ببینم چند
ساعت خوابیدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 113
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با حس دستی روی شونه م سعی کردم چشمام رو باز کنم ..
سعی کردم با فکر کردن به استرسم این روز با این شروع عالی رو خراب نکنم...
-سلام مامانی
اینقدر از دیدن مامان بالای سرم خوشحال بودم که نمیدونستم چکار کنم...
ولی همین که به خلطر من خودش رو سرحال نشون میداد برام شیرین بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 114
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-دیر نمیشه مامان قشنگم..دیروز هانیه گفت صبح خودش میاد دنبالم...
متوجه این شدم که میمیک صورت مامان عوض شد...با تعجب نگاهش کردم...
تا اسم فرزام از دهن مامان بیرون میومد شرم همه وجودم رو فرا میگرفت...
سرم رو پایین انداختم...مطمئنا بهتر از فرزام نیست...برای یکی مثل من یه موقعیت بسیار خوبه...
مشغول هم زدن شکر تو چاییم بودم که لیوان آب یخی که دست مامان بود چپ شد و با سرعت
دستهاش رو ردی گوش هاش گذاشت و جیغ زد...
telegram.me/romanhayeasheghane 115
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دستم خشک شد و با تعجب به مامانم که صورتش ازدرد توهم رفته بود خیره شدم...
خدایا مادرم تازه داره به زندگی برمیگرده...من تازه دارم کنار مادرم طعم واقعی زندگی رو میچشم
-م..مامان
-مامان چی شده
فکر اینکه یه مریضی دیگه گریبان مادر بیچاره م رو بگیره داغونم میکرد...
-مامانی..
-چرا...جیغ زدی؟
telegram.me/romanhayeasheghane 116
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--یهو گوشم تیر کشید...انگار یکی تو گوشم سوت کشیده بود...الان خوبم...نگران نباش ..
مامان که دید همونطور کنارش نشستم و قصد ندارم بلند نشدم آستین مانتوم رو کشید...
--پاشو ببینم دختر ..دیرت شد...الان دوستت میاد علافشون نکن پشت در..
دم در مشغول پوشیدن کفشهام بودم که مامان لقمه ای نون و پنیر که توی پلاستیکی گذاشته
بود رو به سمتم گرفت...
-اره ..
قبل از اینکه هانیه به سمتم برگرده سر فرزام که پشت فرمون نشسته بود به سمتم چرخید...
telegram.me/romanhayeasheghane 117
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهش کردم...
لبخند زد...
یعنی ....واقعا باید قبول کنم که فرزام بهترین کیسیه که میتونه سراغم بیاد؟؟ مامان فرزام رو
دوست داره...قضیه خواستگاری هم حتما خیلی خوشحالش کرده ..
هانیه غر میزد..
سرم رو تکیه دادم به شیشه...با دیدن فرزام...فقط به این فکر میکردم....آیا واقعا میتونم بهش
جواب مثبت بدم؟..
telegram.me/romanhayeasheghane 118
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بازهم دخترای 66ساله ی دبیرستانی به فرزام نگاه کردن تا از کوچه خارج شد..
--مهلا فکر کنم همبن الان بیست تا دختر عاشق فرزام شدن..
خندیدم...
-توروخدا بگو..
telegram.me/romanhayeasheghane 119
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--بهت گفته دیگه...از همون لحظه ای که سوار ماشین شدی و نگاهت کرده عاشقت شده...
--اره ...مطمئن باش عشق فرزام به مرور بیشتر و بیشترم میشه مهی...
--ببین درسته...قبلا دوست دختر داشته...ولی ..باور کن تو تنها نفری هستی که فرزام بهش
عشق داره...
telegram.me/romanhayeasheghane 120
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خندیدم...
-یکم قبول کردنش سخته هانیه ..میترسم...قبولش کنم...اما همیشگی نباشه ..من زود وابسته
میشم...دل نازکم...میترسم وابسته شم و ...پرید وسط حرفم..
-نمیدونم چی بگم...
--بیخیال آجی...
با ورود دبیر تاریخ دستم رو از دست هانیه بیرون آوردم....واقعا نمیدونستم باید چه کار کنم.. .
برای خوشحالی مادرم میتونستم فرزام رو قبول کنم....آینده م در کنارش تضمین شده
ست...ولی...من هیچ حسی بهش ندارم ..هیچ حسی...اون میگه عاشقه...ولی من....
اون روز دبیر تاریخ یه امتحان ساده که از قبل از عید گفته بود ازمون میگیره رو گرفت..
چون تمام بچه ها از درس تاریخ ترسیده بودن تنها کلاسی که همه کامل اومده بودن کلاس سوم
انسانی بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 121
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
موزیک شادی پخش میشد...کولر ماشین روشن بود و اصلا احساس گرما نمیکردم...
وقتی دیدم بر خلاف قبل به سمت خونه ما نمیره سریع خودمو جلو کشیدم و تقریبا بین دو
صندلی نشستم-- .فکر میکردم اول منو میرسونید...
فرزام از توی آینه نگاهم کرد...نگاه منم به آینه و چشمای مشکی اون بود..
--مامان در جریانه...
فرزام ول کن نبود..
telegram.me/romanhayeasheghane 122
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
در جلو رو باز کرد و دست روی کمرم گذاشت و هلم داد تو ماشین...
تا وقتی هانیه رفت تو مجتمع همونجا ایستادیم...تا هانیه در رو بست فرزام ماشینو به حرکت
درآورد..
نگاهش کردم...به رو به رو خیره بود..سرعت بالایی نداشت..انگار میخواست دیر برسم خونه...
نگاهم کرد..
-مادرم تنهاست..
--میرسونمت دیگه...
telegram.me/romanhayeasheghane 123
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--نمیدونم چند بار دیگه باید بگم مهلا...من دوستت دارم...باور کن..به جون مادرم از وقتی
دیدمت دلم برات رفت ..
ناخودآگاه حس کردم لحنش جدی شد..چون سریع به حرفش گوش کردم-- .مهلا تو هم یه
چیزی بگو...بهم بگو میتونم با پدر و مادرم بیام خونه تون؟
--مطمئن باش میتونی با من عشق رو تجربه کنی..عشق توهم به مرور زمان حتما به وجود میاد ...
telegram.me/romanhayeasheghane 124
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-بابام هنوز هیچی از شما نمیدونه...اصلا نمیدونه شما کی هستید..بابام هیچ ارزشی برای ما قائل
نیست..پدرم اصلا با ما زندگی نمیکنه...وقتی پول بخواد یا جایی نداشته باشه میاد پیش ما...برای
تو مهم نیست که من همچین پدری دارم؟؟؟
--مگه من قراره با پدرت ازدواج کنم؟ من عاشق شخصیتت شدم...من خودت رو میخوام...
-خداحافظ .
دستم رو کشیدم...اینبار بی هیچ حرف از ماشین پیاده شدم و سریع در رو باز کردم و رفتم تو..
صدایی نمیومد...
دستاش رو که روی گوشش گذاشته بود رو گرفتم...حاضر نبود دستش رو از روی گوشش برداره...
telegram.me/romanhayeasheghane 125
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مامان دیگه با صذای بلند گریه میکرد...گوش درد عجیبی گرفته بود...
سریع از خونه زدم بیرون...کفشامو الکی پام کردم و از خونه دوییدم بیرون...ماشین فرزام داشت
از خیابون خارج میشد...بلند داد زدم :
--فرزاااام...وایسااااا...
همون لحظه هنگامی که میخواست بپیچه تا از کوچه خارج شه نگاهش به داخل خیابون افتاد و
سریع زد روی ترمز...
با سرعت دوییدم و رفتم سمتش...دستم رو روی صندوق ماشین گذاشتم و نفس نفس زدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 126
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--گفتی کی دم دره؟
-فرزام...
در خونه رو یه قفل ساده کردم و با کمک فرزام مامان رو توی ماشین نشوندیم...
دکتر که مرد میانسالی بود با دیدن فرزام که پشت سر ما میومد توی مطب از جا بلند شد...
telegram.me/romanhayeasheghane 127
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دکتر با دستگاهی توی گوش مامان رو نگاه کرد و مامان میگفت که گوشش تیر میکشه..
--مادرته؟
-ب..بله...
--باید یه نوار گوش ازش بگیرید تا دقیق بفهمیم چی شده..طبقه سوم برید ..همونجا نوار
میگیرن...
--خب اگر الان بگیرن این نوار رو بیاریم شما هستید که ببینین؟
تشکر کوتاهی کردیم و مامان که حال درستی نداشت رو بلند کردیم و به طبقه سوم رفتیم..مدام
صلوات میفرستادم.. .دعا میکردم که چیز خطرناکی نباشه..
بعد از اینکه نوار گوش مامان رو گرفتن باهم به طبقه پایین رفتیم...
--نترس
telegram.me/romanhayeasheghane 128
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خدایااااا..
--باید بستری شه..من اینجا دستگاه های لازم رو ندارم..تحت نظر باشه خیلی بهتره.
telegram.me/romanhayeasheghane 129
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مهلا ..
به جعبه ی دستمالی که جلوم گرفته بود نگاه کردم و یکی کشیدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 130
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-من پول دارم...منو ببر خونه تا پولامو بردارم..مامانم داره درد میکشه.
-مااامانم..
نگاهش کردم..با دست اشکامو پاک کردم و دست مامان رو گرفتم و بلندش کردم...
telegram.me/romanhayeasheghane 131
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--سلام مامان ..من دارم میرم بیمارستان امام...نه نه..نترس خوبم..مادر مهلا باید بستری شه...بیا
بیمارستان ...میتونی؟ باشه مرسی..زود برسون خودتو مامان...خدافظ..
چیزی نگفتم...
با اینکه فرزام راضی نبود که من دست به پولام بزنم ولی راضیش کردم من رو ببره خونه مون..
سریع پولام رو که زیر کمد قایم کرده بودم رو برداشتم و گذاشتم تو کیف مدرسه م که از صبح رو
شونه م بود..
telegram.me/romanhayeasheghane 132
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
در خونه رو بستم و با سرعت قفلش کردم و سوار شدم تا به سرعت به بیمارستان بریم..
نگاهش کردم...
با سر انگشت اشک روی صورتم رو که به سمت چونه م سُر میخورد رو گرفتم...
-من این مدت این پول ها رو از دست بابام قایم کرده بودم...حالا..میگی الان که مادرم بهشون
احتیاج داره بذارمشون کنار؟ به چه دردم میخورن؟
--مهلا کارهای مهم تری هم ممکنه پیش بیاد..بذار بعدا هم میتونی خرجشون کنی..
-نه..
--پولات چقده؟
که اونطور با اعتماد به نفس پافشاری میکردم گه پولم رو خرج دوا و درمون مادرم کنم...
با دیدن رنگم که یهو چرید چشماشو که از تعجب گرد شده بود رو بهم دوخت و پشت چراغ
ایستاد..
telegram.me/romanhayeasheghane 133
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ناخودآگاه ذهنم رفت سمت تمام اون پولایی که بابا ازم گرفته بود...
نه.....
با دیدن فیسم که توهم رفته بود و اخمی که ناشی از ناراحتی رو صورتم بود گفت :
وقتی گفت خانمی خودکار سرم پایین تر رفت و خودم سریع متوجه لبخند گوشه لبم شدم..
اینبار خندید...
telegram.me/romanhayeasheghane 134
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--موافقی دیگه؟
--سکوت؟
اینبار تنها آروم خندیدم......خدایا....حداقل کمکم کن که این انتخابم یه سرانجام خوب داشته
باشه...
وقتی به بیمارستان رسیدیم با نامه ای که از دکتر داشتیم خیلی زود مامان رو بستری کردن..
نمیدونستم چی در انتظارمه..
--دخترم نگران نباشی..مادرت یه عفونت ساده گرفته..مطمئن باش با کمی مراقبت بهبود پیدا
میکنه..
telegram.me/romanhayeasheghane 135
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهش کردم..
-جانم..
--جانت بی بلا عزیزم ...این مشکل که برای مادرت پیش اومد جلوی ما رو گرفت...وگرنه ما قرار
بود امروز فردا بیایم منزلتون..
-خدا بزرگه..
ماندانا خانم دیگه چیزی نگفت ...دویت نداشتم من بهشون بگم موافقم...
telegram.me/romanhayeasheghane 136
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--من خودم میمونم مهلا جان..تو مدرسه داری...فرزام رو میگم بیاد دنبالت ببرتت خونه تون...اگر
وسیله ای داری جمع کن...
با مسکن هایی که بهش زده بودن فقط کمی آروم شده بود..
-مامان..
بوسه ای روی گونه ش گذاشتم...با خداحافظی از ماندانا خانم و مامان از بیمارستان خارج شدم و
تو محوطه بیمارستان منتظر فرزام شدم...
دیگه دوست نداشتم پیشم درباره ازدواج و خواستگاری حرفی بزنن .
telegram.me/romanhayeasheghane 137
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هنوز هم از عاقبت این انتخاب مثل بقیه کارهام واهمه داشتم. .
متوجه ش شدم...
-سلام..
--سلامی دوباره..
telegram.me/romanhayeasheghane 138
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
همین عالی بود..برای اینکه سرمون گرم شه و نخواد درباره چیزی باهام حرف بزنه..
واقعا دیگه دلم میخواست این حرف ها و این صحبت ها بین اونا و مادرم باشه...
از ماشین که پیاده شدم متوجه نگاه های خیره دوتا از زن های همسایه شدم...
با دیدن پدرم و چند تا از رفیقاش و اون بند و بساط جلوی دستشون جلوی در خشکم زد..
نگاه پر از نفرتم رو به بابام دوختم...ما فقط 5ساعت خونه نبودیم...بابا سریع اونا رو آورده بود
اینجا...
با قدم های بلند و سریع به سمت اتاقی که وسایلم توش بود رفتم ...
کیفی رو برداشتم و وسایلم رو توش گذاشتم...باید عجله میکردم...دوست نداشتم اینجا بمونم...
بلند شدم...کیفم رو روی شونه م گذاشتم و اون یکی که لباسهام توش بود رو تو دستم گرفتم
..همین که چرخیدم تا از اتاق برم بیرون با دیدن یکی از رفیق های عوضی بابام تنها توی چند
قدمیم ترسیدم و جیغ زدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 139
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
قوی باش..
telegram.me/romanhayeasheghane 140
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
کیفم رو که از دستم پرت گرفت و پرت کرد برای لحظه ای خشک شدم ..
تصمیم گرفتم اینقدر جیغ بکشم تا حداقل صدام به گوش فرزام برسه...
محکم دسته ساکم رو گرفتم..عزمم رو جزم کردم و به محض اینکه نزدیکم شد با پام محکم
کوبیدم توی شکمش ..
با اینکه صدای گوش خراشش اذیتم کرده بود ولی لذت بردم از درد کشیدنش..
telegram.me/romanhayeasheghane 141
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دندونام از عصبانیت به هم میخوردن و زیر لب همه شون رو به باد فحش و ناسزا گرفته بودم..
دیگه نایستادم..سریع کیفمو که جلوی در افتاده بود و برداشتم و با اخرین سرعت ممکن از اتاق
زدم بیرون..
بابام و بقیه انگار خواب بودن ...انگار که اصلا متوجه جیغای من نشدن...
در رو باز کردم و موقع بیرون رفتن با تمام توانم در رو بهم کوبیدم ..
قلبم مثل گنجشک میزد...میترسیدم دنبالمون بیاد..سریع در ماشینو باز کردم و پریدم بالا...سر
فرزام روی فرمون بود...به محض شنیدن صدای در سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد...
هنوز هم از شدت ترس نفس نفس میزدم و متوجه عرق های ریز رو پیشونیم و البته لرزش دستام
بودم...
با چشمایی که از تعجب گرد شده بودن نگاهم کرد و گفت :
telegram.me/romanhayeasheghane 142
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با این حرفا سعی کردم خودم رو اروم کنم...کم مونده بود از ترس سکته کنم..
-هیچی..
بهت زده ..شاید کنجکاوِ..شایدم نگران زل زده بود بهم..منتظر بود براش بگم چی شده..
ولی من...
نمیتونستم..
نگاهش کردم..
معلوم بود باورش نشده...اما خوشحال شدم که دیگه گیر نداد و راه افتاد ...
تا رسیدن به خونه سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و تو فکر بودم..
--مهلا ...امیدوارم از اینکه بهم نگفتی قضیه چیه پشیمون نشی...شاید بتونم کمکت کنم...پیاده
شو..
telegram.me/romanhayeasheghane 143
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
منم دنبالش..
اصلا با چه رویی بهش بگم که یکی از اون رفیقای آشغال پدرم بهم گیر داده بود..
نگاهش کردم..
لبخند زد..
فرزام سریع ساک رو به دست هانیه که به سمتمون اومد داد و به اتاقش رفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 144
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دستمو گرفت..
به اتاقش رفتم تا لباسامو عوض کنم...لباسی از توی ساک بیرون کشیدم ...پیراهنم رو که درآوردم
در اتاق باز شد ..
همراه با هانیه و فررام و عمو توی پذیرایی نشسته بودیم و مشغول دیدن فیلمی که از یکی از
شبکه های ماهواره پخش میشد بودیم..
هانیه پرتقالی که پوست گرفته بود و پرپر کرده بود رو به سمت فرزام گرفت...
--میخوای؟
نچی کرد...
telegram.me/romanhayeasheghane 145
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
چشم ازش کرفتم و به تلوزیون نگاه کردم .باید یه جوری خودمو سرگرم میکردم.
--به من چه .
--پاشو
--حوصله ندارم
-چشه؟
--هیچی .گرفتنش
-کیا؟
telegram.me/romanhayeasheghane 146
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خندیدم...
--این چیزا عادیه..اینو هر چند وقت یه بار میگیرن..اگر پس فردا یهو اینطور شد تعجب نکنیا..
با شروع دوباره فیلم عمو کنارمون نشست...اما فرزام از اتاقش خارج نشد...
هم دوست دارم کنارم باشه..هم وقتی کنارمه ازش خجالت میکشم ....
به محض اینکه اهنگ پایان فیلم پخش شد تلفن خونه زنگ خورد..
telegram.me/romanhayeasheghane 147
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-سلام مامانم...
--سلام عزیزدلم
صدای پایی اومد...سرم چرخید و پشت سرم رو نگاه کردم .فرزام داشت به سمتمون میومد..
به سمت اتاق هانبه رفتم..اشک توی چشمم جمع شده بود.. .
telegram.me/romanhayeasheghane 148
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فرزام که توی راه روی بین حال و اتاق هاشون ایستاده بود خودش رو کنار کشید تا من بتونم رد
شم..
در رو بستم..
نگاهم به قطره های اشکم که از روی صورتم روی زانوی شلوارم می افتادن افتاد..
مامان میخواست من متوجه حالِ بدش نشم...اما کاملا مشخص بود که مامان خوب نیست..
خدایا..
در با سرعت خورد توی سرم...بی اختیار و از درد زیادی که تو سرم پیچید داد زدم .
telegram.me/romanhayeasheghane 149
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-آآآآآآیـــــــــی
-بیخیال..اشکال نداره..
--مهلا چت شد یهو..
-چم شده ...حالم بده..اعصابم خرابه...مادرم بهتر نشده که هیچ روز به روز داره بدترم میشه..
این روزا خیلی دل نازک شده بودم و به قولی اشکم دمِ مشکم بود
خدایا...اخه من چقدر باید برای مادرم اشک بریزم..خدایا خودت مادرمو شفا بده..
telegram.me/romanhayeasheghane 150
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خدایا خودت بهتر از هرکس میدونی که من جز مادرم کسی رو تو این دنیا ندارم..
نگاهش کردم..
برای اولین بار توی بغل صمیمی ترین دوستام برای بهترین فرد زندگیم اشک ریختم..
-هانیه..هانیه بخدا من خیلی تنهام..تنها کسم تو زندگیم مادرمه..غیر از اون هیچکسو ندارم..
دست خودم نبود..صدام رفته رفته بلند تر میشد و کنترل کردنشم برام سخت بود...
-من هیچ خیری از پدر ندیدم..اصلا نفهمیدم پدر یعنی چی..ولی وجود مادرن بود که بهم امید
میداد برای ادامه زندگی...
telegram.me/romanhayeasheghane 151
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مهلا جان...
-من کلا هیچ خاطره ای از خاله و عمه..یا عمو و دایی هام ندارم...از وقتی پدرم اینطور شد همه ما
رو ترک کردن..فقط خودمون موندیم و خودمون..حتی گاهی پول نداشتیم...مادرم قرض
میکرد..حتی مادر بزرگم هم به زور بهمون کمک میکرد..
.ما یهو از چشم همه افتادیم..ببین هانیه..من باوجود اینهمه مشکل بازهم شاد بودم..چشمام رو
روی همه چیز میبستم...سعی میکردم شاد زندگی کنم...با وجود مادرم و همین که کنارم بود این
مشکلا برام هیچ معنی و مفهومی نداشتن...ولی الان چی..من تو این جند وقت اندازه تمام این
چند سال غم و غصه تو دلم ریختم دوستای آشغال بابام بهم نظر داشتن..خیره خیره زل میزدن
بهم و من نمیتونستم کاری کنم...پدرم یه بی غیرت به تمام معنا شده انگار اصلا یادش نمیاد که
دختری داشته خونمون شده یه مکان برای بابام و اون رفیقاش که اتیش زدن تو زندگی ما ..هانیه
باور کن با همه اینا دلم به بودن مامان کنار خودم خوش بود..اما الان.مادرم خوب نیست..اصلا
خوب نیست هانیه
هانیه با مهربونی خاص خودش با حرفای آرامش بخشش تونست ارومم کنه..
هانیه نیم ساعتی بود که خوابیده بود و فقط من بودم که بی خوابی به سرم زده بود..
telegram.me/romanhayeasheghane 152
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
موضوع جالبی داشت و ازهمون ابتدا جذبش شده بودمو با شوق دنبال میکردم..
اما بعد که دوباره نگاهم به اسم داداشی افتاد گوشی تو دستم خشک شد..
چته مهلا...
تو چته.
پوفی کردن...
چه خواستع عجیبی داشتم .که بخونم فرزام داره درباره من از هانیه میپرسه.
چرا جدیدا اینقدر دوست دارم فرزام ازم حرف بزنه. .
telegram.me/romanhayeasheghane 153
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
واقعا چرا؟؟
وقتی دوباره گوشی تو دستم لرزید باز هم بی اختیار پیغام رو باز کردم.
چیکار کنم.
هنوز نتونسته بودم تصمیم درستی بگیرم که گوشی تو دستم شروع کرد به لرزیدن..
به قدری هول شده بودم که گوشی تو دستم تاب خورد و افتاد روی زمین...
وقتی دیدم که دیگه زنگ نزد و انگاری بیخیال شده با خیال راحت دراز کشیدم
گوشی رو که کنارم افتاده بود رو برداشتم تا کنار هانیه بذارم و بگیرم بخوابم...
telegram.me/romanhayeasheghane 154
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
وقتی باز صفحه گوشی روشن شد و پیامش اومد سریع بازش کردم .
چیه..
telegram.me/romanhayeasheghane 155
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اصلا...
با خستگی قاشق کوچیکی رو تو دستم گرفتم و مشغول هَم زدن چاییم شدم..دیشب تا دیر وقت
بیدار بودم. .الان بدترین چیز برام بیدار شدن ساعت هفت صبح بود..
دذ جواب سوالم که حال مادرمو پرسیده بودم فقط گفت خوبه..
از ته دلم دعا میکردم ماندانا خانم اینو برای اروم کردن من نگفته باشه..
همون لحظه هانیه هم لباس پوشیده کنارم نشست و مشغول خوردن صبحانه شد .
telegram.me/romanhayeasheghane 156
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--این چه حرفیه عزیزم..باور کن مادرت مثل خواهر خودم میمونه- ..نمیدونم با چه زبونی ازتون
تشکر کنم..اگه شما نبودبن معلوم نبود الان مادرم چه حال و روزی داشت..امیدوارم بتونیم جبران
کنیم..
--دیگه از این حرفا نزن..ما هرکار از دستمون بربیاد برای شما انجام میدیم...
ماندانا خانم چند لقمه ای خورد..سوییچ ماشین رو از روی اپن برداشت و گفت :
telegram.me/romanhayeasheghane 157
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ماندانا خانم که به خاطر ما از وقتی برگشته بود ماشینو بیرون پارک کرده بود جلوتر رفت..ماشینو
روشن کرد..
صدایی تو گوشم میومد .انگار یکی داشت صدام میکرد..نتونستم چشمام رو باز کنم ..حس
نیکردم یکی دست گذاشته روی چشمام و نمیذاره بازشون کنم .
--مهلا...مهلا پاشو..
telegram.me/romanhayeasheghane 158
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
صاف نشستم..
هانیه زودتر رفت تو و مثل همیشه با صدای بلند به همه سلام کرد ..
telegram.me/romanhayeasheghane 159
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--الـــــکــــــــــی...
اما..الان نه...
نزدیکشون ایستادم...
telegram.me/romanhayeasheghane 160
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-ویدا چه خبره..
-جدا؟؟؟
بچه ها همه با هم ازش سوال میپرسیدن..مونده بودم نگین میتونه به کدومشون جواب بده.
--ماشینم داره؟
--متولد چنده..
telegram.me/romanhayeasheghane 161
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--بچه ها آخر هفته بود رفتم دکتر..این چسبو برداشت..همه که خیلی تعریف میکنن از
دماغم..نمیدونین تا حالا چند نفر آدرس دکترمو خواستن ..
نگاهم کرد..
telegram.me/romanhayeasheghane 162
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ولی نتونستم..
من...
اما اون..
همه خندیدن...
telegram.me/romanhayeasheghane 163
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تمام مدت...
تو چته...
خدایا...خودمم میدونم...
فرزام رو میخوام...
به قدری توی افکارم غرق شده بودم که نفهمیدم چقدر گذشت از اون کلاس..
telegram.me/romanhayeasheghane 164
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مهلا..
-ب..بله خانم
بیخیال نشدم..
telegram.me/romanhayeasheghane 165
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مهلا چرا اینقدر فکر و خیال میکنی..بگو بهم ...نگران چیزی هستی؟
فقط اینو میدونم که دیگه نمیتونم مثل قبلا زندگی کنم...درس بخونم..
telegram.me/romanhayeasheghane 166
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
همزمان دست تو جیبم کردم و هزار تومنی که تو جیبم بود رو به سمتش گرفتم..
--بیا عزیزم..
نگاهش کردم..
-آره بپرس
-مثلا چی؟
telegram.me/romanhayeasheghane 167
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--فرزام
چیزی نگفتم..واقعا همین بود..فکرم مشغول فرزام بود که نمیتونستم به چیزی توجه کنم..
فقط فرزام...
-نمیدونم..
چیزی نگفتم..
-هانیه انتخاب برام سخته...فرزام خوبه..ولی من..من لیاقت اونو ندارم..باور کن من لیاقت برادرتو
ندارم..
--مهلا این چیه میگی...لیاقت تو خیلی بیشتر از این حرفاست..مهلا فرزام بار اوله که عاشق
شده...عشقش دروغ نیست..باور کن میخوادت...اصلا حواست هست؟
telegram.me/romanhayeasheghane 168
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--هانی ..هانی آخر هفته نگین اینا میخوان جشن نامزدی بگیرن..
لبخند زدم..
حتی از نگین..
telegram.me/romanhayeasheghane 169
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مگه اصلا جشنی بی شما مزه داره؟فقط بذارین امروز برم خونه..ببینم برنامه شون برای جشن پنج
شنبه چیه..بهتون خبر میدم..
--اگرم نشد اصلا ناراحتی نداره..فوقش یه روز جمع میشیم خونه شون..بزن و برقص و عشق و
حال..
هانیه چادر یکی از بچه ها رو از روی میزش برداشت و بست دور کمرش و شروع کرد قر دادن..
خندیدم..
" هله دان دان هله یه دانه یه دانه..یارِ نامهربون مال آبادنهِ یه دانه "
telegram.me/romanhayeasheghane 170
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ساعت دوازده و ربع بود که زنگ خورد..سریع کتابامو گذاشتم تو کیفم و بلند شدم..
کلافه شدم..
صداش زدم..
-نمیای هانیه؟!..
قبول کردم..
telegram.me/romanhayeasheghane 171
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
وا رفتم..
-چه خستگی سلامت باشین..شما خسته نباشین...چرا نموندین خونه استراحت کنید..
telegram.me/romanhayeasheghane 172
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--نگفتی بهش؟
-نه..
--وااای مامان آخر هفته احتمال زیاد دعوتیم نامزدی یکی از دوستامون..نمیدووونی که چقدر
خوشحالما...
telegram.me/romanhayeasheghane 173
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ماندانا خانم با صدایی دلنشین که سعی داشت توش خوشحالی خودشو از اینکه دخترش رو
خوشحال میبینه نشون بده گفت :
--ایولااااا..
--اتفاقا جشنم خوبه .مطمئنا مهلا هم بعد از اینهمه فشار که این مدت تحمل کرده به یه جشن
خوب نیاز داره..
--آره حتمااا..مهلا دو سه روز دیگه میریم بازار لباس بخریم..دعا کن اوکی شه..
مانداخانم گفت -- :عزیزم مادرت هم خوشحال میشه که جایی بری که بهت خوش بگذره- .به هر
حال..باید بدونه..
--درسته عزیزم..امروز عصر ساعت ملاقاته...میریم پیشش..دل اونم خیلی برات تنگ شده..
telegram.me/romanhayeasheghane 174
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تا رسیدن به خونه هانیه درباره جشن آخر هفته حرف میزد..
خب آره . .با اینکه نگین خیلی اذیتم میکرد ولی براش خوشحال بودم .
به قدری هوا گرم بود که حس میکردم هرآن ممکنه که آتیش بگیرم. .
telegram.me/romanhayeasheghane 175
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهم کرد..
-ممنون..
کنارش نشستم..
از خیسی موهام حوله ام از سرم لیز خورد و روی شونه ام افتاد..
telegram.me/romanhayeasheghane 176
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--اوهوم..
-غذا نمیخورن؟
--خورد...
--سه تا بذار...
telegram.me/romanhayeasheghane 177
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هنوزم میخندید..
--یعنی چی؟؟
--هیچی..هیچی..
telegram.me/romanhayeasheghane 178
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تنها زمانی که توی خونه کنار ما بود فقط برای صرف شام بود..
--چطور..
--دعوتیم جشن..
telegram.me/romanhayeasheghane 179
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فرزام خندید..
telegram.me/romanhayeasheghane 180
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با اینکه سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهش رو حس کردم. .
--باشه میبرمتون..
هنوز این جمله کامل از دهن فرزام در نیومده بود که هانیه جیغ کشید .
--هوووهوووو.ایوللللل
بعد از خوردن نهار و جمع کردن ظرف ها به کمک هانیه و شستنشون از آشپزخونه خارج شدیم .
موقع رفتن به اتاق متوجه فرزام که توی حال نشسته بود و سرش تو لپ تاپش بود شدم ..
telegram.me/romanhayeasheghane 181
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--خوردیش بابا..
مانتویی درآوردم..
--چیکار میکنی؟
-آماده شم دیگه..
telegram.me/romanhayeasheghane 182
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--بله..
telegram.me/romanhayeasheghane 183
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
رفت نزدیکش و ماندانا خانم بهش اطمینان داد که ابروهاش شبیه هم هستن..
هلم داد سمت صندلی میز ارایشش...دستم رو به میز گرفتم و سریع نشستم..
--خوبه میخوای بری دیدن مامانتا ..حداقل یه خط لبی بزن..رنگ و روت پریده .
telegram.me/romanhayeasheghane 184
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
انگار هانیه هم راضی بود به همون یه رژ چون چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفتیم .
-نه..خودت بشین..
telegram.me/romanhayeasheghane 185
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خنده ام گرفت...
از این همه کل کل و لجبازی بین این دوتا خواهر برادر کیف کردم..
telegram.me/romanhayeasheghane 186
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
این کارم از چشم هانیه هم دور نموند-- .مهلا نمیدونی چقدر ذوق میکنم...
-چرا؟
--مهلا تو فرزامو دوست داری ..فرزامم تو رو دوست داره ..در نتیجه منم ذوق میکنم...
--ای موذی...
telegram.me/romanhayeasheghane 187
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
زانوهام میلرزید..
جلو رفتم..
میدونستم..میدونستم مامانم خوب نیست..میدونستم ماندانا خانم برای اروم کردن منه که میگه
خوبه ..
--مهلا ...
telegram.me/romanhayeasheghane 188
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهم به دستاش افتاد...حتی دستاش هم مثل قبل نبودن...مامان عوض شده بود...خیلی زیاد..
آروم در گوشش خوندم..شعری رو که توی گوشی هانیه زیاد گوش داده بودم..
#کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم...چقدر مثله بچگیام لالاییاتو دوست
دارم...سادگیاتو دوست دارم..خستگیاتو دوست دارم..چادر نماز زیر لب..خدا خدا تو دوست
دارم#...
میخواست خوشحالم کنه.ولی صدای گرفته ش نشون میداد چقدر حالش بده ..
telegram.me/romanhayeasheghane 189
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به قدری بودن در کنار مامان برام شیرین بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم.
مطمئنا اگه فقط ده دقیقه دیگه توی اون حالت میموندم توی آغوش مادرم خوابم میبرد ..
با صدایی که از بلند گوی بیمارستان پخش شد فهمیدیم که زمان ملاقات تمام شده .
هانیه جلو اومد...برای عوض کردن اون جو اروم و غمگین بینمون با خنده گفت :
telegram.me/romanhayeasheghane 190
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با دستی که سرم بهش وصل بود هم دست هانیه رو تو دست گرفت...
با اینکه اصلا دوست نداشتم ولی با مامان خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون رفتیم ..
به قدری حالم از دیدن مادرم توی اون اوضاع بد بود که حتی فرداش هم مدرسه نرفتم...
telegram.me/romanhayeasheghane 191
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
کتاب عربیم توی دستم بود و تند و تند معانی کلمات رو حفظ میکردم..
عمق فاجعه وقتی بود که کتاب دینی رو برای اولین امتحان بذارن ..و من واقعا نمیدونستم چطور
باید بخونمش..
نگاهش کردم...
-هرچند که اصلا دلم راضی به پوشیدن لباس اونم نامزدی دوستم نیست..نمیشد با مانتو بریم؟ با
مانتو ولی شیک..
--نه نمیشه...مهلا مردم تا مامانو راضی کردم بذاره تنها بریم بازار...
telegram.me/romanhayeasheghane 192
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نوچی کردم...
همونجا به خودم قول دادم که به محض برگشت جبران این چند ساعت توی بازار رو بکنم...
--برا چی؟
telegram.me/romanhayeasheghane 193
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--خسته ای بیخیال..
telegram.me/romanhayeasheghane 194
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--چته بابا..اروم..
به لباس های زیبای توی ویترین نگاه میکردم که حضور شخصی کنارم رو حس کردم...
فهمیدم فرزامه...
telegram.me/romanhayeasheghane 195
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-نه هنوز..
-باشه..
رفتیم جلوتر...
رفتم تو فکر که با اینکه قدم نسبتا بلند بود ولی باید کنار فرزام کمی پاشنه بلند بپوشم تا هم
قدش شم...
ولی نه...
نگاهم کرد...
--به چی میخندی؟
-هیچی...
-اره بگو..
telegram.me/romanhayeasheghane 196
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
قلبم لرزید...
ساده...
ولی زیبا...
نه نه...
صدای فرزام تو گوشم بود...کاش بازم بگه...کاش فقط یه بار دیگه بگه...
telegram.me/romanhayeasheghane 197
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بی حیا چیه...باشه..اصلا من دلم میخواد بی حیا شم...بذار بی حیا شم...فقط فرزام بازم بگه از
بودن کنارم خوشحاله...
نه..برق زدن..
لبخند دندون نمایی زد و همونطور که اروم کنارم قدم برمیداشت گفت :
--بعد از این مدت شنیدن این جمله از زبونت برام از هر چیزی قشنگ تر بود..
telegram.me/romanhayeasheghane 198
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تو دل من که بود..
قطع کرد...
با هم از پله برقی ها رفتیم بالا...هانیه جلوی یکی از ویترین ها ایستاده بود..
به مدلش که دو بنده بود و از پایین مدل هفت و هشت داشت نگاه کردم...
بیشتر از همه منجق دوزی روی سینه ش بود که لباسو زیبا کرده بود و زیر اون همه چراغ باعث
شده بودن لباس عجیب برق بزنه..
telegram.me/romanhayeasheghane 199
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-نمیفهمم..
--نامزدی مختلطه؟
-نمیدونم..
ساکت شدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 200
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--آفرین..
هانیه با اینکه ظاهرا قبول کرده بود و همراهم تو مغازه ها دنبال لباس میگشت کنار گوشم غرغر
میکرد که لباس به اون قشنگی رو از دست دادم...
telegram.me/romanhayeasheghane 201
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
لباسو تنم کردم و از هانیه خواستم تا دکمه های لباس رو که پشت کمرش بود رو برام ببنده...
--خوبه مهلا؟
خودم رو که تو آینه نگاه میکردم لبخند بزرگی رو لبم مینشست که کنترلش سخت بود..
telegram.me/romanhayeasheghane 202
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مثل بچه های سه چهار ساله برای خرید لباس ذوق کردم...
یعنی...
telegram.me/romanhayeasheghane 203
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
لباس رو جلوی خانمی که فروشنده بود گذاشتم و تا خواستم بگم نمیخوامش دیدم که لباسو
برداشت و جعبه ی بنفشی رو مقابلمون گذاشت..
-خریدینش؟؟؟؟
به هر حال...
telegram.me/romanhayeasheghane 204
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
همون لباس قبلی که من نخریدم رو هانیه برداشت فقط رنگش رو عوض کرد و میگفت که عاشق
رنگ مشکیش برای خودشه...
بعد از تمام شدن خریدمون و خوردن سه تا ساندویچ و مخلفاتش که حسابی هم بهمون چسبید
به خونه برگشتیم...
ماندانا خانم کنار عمو روی مبل نشسته بودن و تلوزیون تماشا میکردن..
منم لباسم رو به ماندانا خانم نشون دادم که خیلی زیاد ازش تعریف کرد و خوشش اومده بود..
حس غیر قابل وصفی از شنیدن کلمه عزیزم از زبون فرزام به قلبم سرازیر شد...
-مرسی..
telegram.me/romanhayeasheghane 205
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خندیدم...
--مهلا با این لباس مدل مو بسته خیلی خوب میشه ...با تعجب نگاهش کردم ..
telegram.me/romanhayeasheghane 206
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-مدل مو؟
یادم افتاد که هانیه از روی سی دی های اموزشی مدل مو و ارایش های خیلی زیبایی رو یاد
گرفته.
لبخندی زدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 207
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مهلا تو فکری..
نگاهش کردم...
-حوصله م سر میره..
-باشه .
telegram.me/romanhayeasheghane 208
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خندیدم...
بازهم من ساکت بودم و به حرفاش گوش میکردم و گاهی پا به پای بچه ها میخندیدم...
ماندانا خانم اومده بود دنبالمون و ما رو تا خونه رسوند و باز هم رفت بیمارستان پیش مامان...
این چند وقت ماندانا خانم رو بیشتر از همه اذیت کرده بودیم...
حوله و لباسام رو اماده گذاشتم که تا هانیه اومد بیرون منم برم حمام کنم...
نیم ساعت شده بود که همون طور بیکار نشسته بودم تو اتاق و انگار هانیه قصد بیرون اومدن
نداشت..
تشنه م بود..
telegram.me/romanhayeasheghane 209
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خنده م گرفت..
-به غذا...
خندیدم..
--دیگه نزنم؟
-نه..
telegram.me/romanhayeasheghane 210
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--بیار دیگه..
بشقابی از توی کابینت برداشتم و براش از غذای خوشمزه ای که ماندانا خانم درست کرده بود
کشیدم..
جلوش گذاشتم...
--خودتم بشین..
حوصله م سر میرفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 211
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با لبخندی نگاهم کرد و دستش رو به سمت قاشق های توی جا قاشقی بلند کرد و یکی برداشت...
-یعنی چی
--فرار نکن..
وا مصیبتا...
telegram.me/romanhayeasheghane 212
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اینو از صورتش که انگار به زور خودشو نگه داشته بود که نخنده فهمیدم..
میخواست..
telegram.me/romanhayeasheghane 213
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهش کردم...
نگاهم کرد...
فرزام نامزدمه..
پس...
telegram.me/romanhayeasheghane 214
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
موقعی که از جلوی هانیه رد میشدم نگاهش کردم که با خنده برام چشمک زد...
هیچوقت مثل هانیه نبودم...میتونستم توی ربع ساعت هم حمام کنم .
-عادت دارم..
telegram.me/romanhayeasheghane 215
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-با این سرعتی که داری پیش میری قکر کنم ساعت هشتم نرسیم اونجا..
-باشه ..
--مهلا...
-جانم..
--اصلا باورم نمیشد که این فرزامِ خودمونه که اینطور باهات حرف میزنه...
telegram.me/romanhayeasheghane 216
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نشستم...
خط چشم زیبایی پشت چشمم بود...ابروهام رو مدادی کشیده بود و مدل خوبی گرفته بود ..رژ
قرمزی هم به لبام بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 217
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با خوشحالی به مدل قشنگشون که حسابی به لباس و چهره م هم میومد نگاه کردم..
-وای هانیه عالی شده..خیلی خوشگللللل...والا تو باید یه سالن بزنی...کارت عجیب میگیره ها .
--فدات شم من ...اره تو فکرش هستم ..به مامان گفتم..گفت اول دیپلمتو بگیر .درست تموم
شه..بعد برو مدرک ارایشگری بگیر...گفت سریع برام یه سالن جور میکنه...
به قدری از خودم خوشم اومده بود که نمیتونستم چشم از خودم بگیرم ..
گوشی هانیه رو برداشتم و مثل چیزی که از هانیه یاد گرفته بودم جلوی اینه از خودم عکس
گرفتم...
telegram.me/romanhayeasheghane 218
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با صدای هانیه سرش کمی به سمتمون چرخید و نگاهی به هانیه کرد .
telegram.me/romanhayeasheghane 219
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--بیا اینجا...
telegram.me/romanhayeasheghane 220
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نکنه..
نکنه از تیپ و ارایش هانیه یا موهاش که از پشت بیرون بودن بدش اومده...
اگر ..
اگر از ارایش یا مدل موی من بدش میومد مطمئنا خودمو صدا میکرد..
ناراحت شدم...
عالی بود..
با اون پیراهن چهارخونه آبی و مشکی و آستینایی که طبق عادت تا آرنج بالا داده بود..
telegram.me/romanhayeasheghane 221
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نزدیکم ایستاد..
قبل از اینکه فرصت انجام کارو رو داشته باشم جلوتر از من خرکت کرد...
--برو تو..
-چی شده؟؟؟!
وقتی دید هنوز همونجا ایستادم دستش رو پشت کمرم گذاشت و مجبورم کرد برم تو اتاق...
telegram.me/romanhayeasheghane 222
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
انگار میخواست چیزی برداره ...نگاهم کرد .تکیه زد به لبه میز و گفت :
چیزی نگفتم...
--بیا اینجا..
باز به سمت میز چرخید و در کشو هایی که به اینه متصل بودن رو باز کرد...
-چی میخوای؟
telegram.me/romanhayeasheghane 223
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-برا چیته؟!!
خندیدم..
--چرا میخندی؟
با اینکه هنوزم متعجب از این رفتارش بودم در کشوی اول رو باز کردم و وسیله ها رو دراوردم...
نگاهش کردم...
لبخند زدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 224
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ولی ...
--بریم..دیر شد..
دستم رو گرفت..
telegram.me/romanhayeasheghane 225
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فرزام ماشینو روشن کرد و همونطور که از پارکینگ میوومد بیرون گفت :
--حوصله م که سر رفت..
با دستش ضبط ماشینو روشن کرد و آهنگ شادی پخش شد...
telegram.me/romanhayeasheghane 226
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خیلی...
اصلا فکرشو نمیکردم همچین تالار خوشگلی تو چنین منطقه ای از اهواز باشه...
--عجب تالاریه..
-ارههه..خیلی خوشگله...
-بریم هانیه؟
telegram.me/romanhayeasheghane 227
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-باشه..
--نه بابا..دوازده..بهت زنگ میزنم که بیای دیگه..فرزام بوق بوق دارن خب..
تا اومدیم پیاده شیم متوجه پسری شدیم که به سمت ماشین میومد...
نمیدونم کی بود..
ولی در کمال تعجب دیدم که فرزامم یهو از ماشین پیاده شد و با خوشحالی به سمت پسره
رفت...همدیگه رو بغل کردن...
telegram.me/romanhayeasheghane 228
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--خواهرم...
تشکری کردم..
--خوشبختم از آشناییتون..
--همچنین..
telegram.me/romanhayeasheghane 229
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مثل فرزام...
البته..
--فرزام چقدر کم پیدا شده بودی..نگفتی نامزد کردی؟ ای خسیس میخواستی شام ندی ؟
--نه والا جشنی نگرفتیم..انشالله برای عروسی اولین نفر شما دعوتی..
یهو ایستاد..
نگاهمون کرد..
telegram.me/romanhayeasheghane 230
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مگه تو نمیای؟
تالار دو طبقه بود که طبقه اول سالن آقایون بود و طبقه دوم هم خانما بودن..
دومین مشکل تالار پله های زیادی بود که باید طی میکردیم تا به بالا برسیم..
telegram.me/romanhayeasheghane 231
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-دیوونه ای تو هانیه...
خندیدم...
رقص نور ها خاموش بودن و راحت تمام بچه ها رو دیدم که ریخته بودن وسط...
نگاهشون کردم...
داشتم مانتوی ظریفی که تنم بود رو میذاشتم تو کیف هانیه که صدای ویدا رو شنیدم:
نگاهش کردم..
لادنم گفت:
telegram.me/romanhayeasheghane 232
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با شروع اهنگ جدید هانیه که دیگه به زور نگه ش داشته بودیم پرید بیرون...
اهنگ و رقص جالب بود...چون بلد نبودم با چنین اهنگ هایی برقصم گوشه ای ایستادم و برای
بچه دست زدم...چون باهاش میخوندن فضا رو هم جالب تر کرده بودن..
telegram.me/romanhayeasheghane 233
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مطمئن بودم هیچکس متوجه حرف دیگری نمیشه..به قدری همهمه بود و سر و صدا و بچه ها همه
باهم حرف میزدن و من یکی واقعا نمیدونستم باید به حرف کدومشون گوش کنم..
-قابل نداره..
--مبارکت باشه..
از صدای بوق بوقِ بیرون و مهمونایی که اماده جلوی در ایستاده بودن متوجه شدیم نگین رسیده..
فیلمبردار زودتر اومده بود تو و داشت بچه ها رو اونجور که تو فیلم نیاز داشت مرت میکرد .
با ورود نگین دی جی هم شروع کرد...منم همراه بقیه شروع به دست زدن کردم ..
telegram.me/romanhayeasheghane 234
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خوشبحالت نگین...خوشبحالت...
کت شلوار مشکی داماد و کراوات مشکی و بنفشش هم زیبا بود .
برخلاف عکسایی که ازش با ارایش غلیظ میدیدم تو مدرسه الان یه ارایش خیلی ساده و ملیح
روی صورتش بود...
بعد از اینکه عروس و داماد سر جاشون نشستن دوباره همه شروع کردن به رقصیدن...
telegram.me/romanhayeasheghane 235
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دی جی اعلام کرد که به سالن کناری بریم برای صرف شام ..
به نظرم اینطور خیلی خوب بود که هرکس میتونست هر چیزی که دوست داره رو انتخاب کنه..
چند تکه جوجه کباب و مقدار کمی برنج برداشتم...دنبال هانیه گشتم...پیش ظرف بزرگ
مستطیلی شکلی بود...
رفتم پیشش...
--باشه .
بعد از برداشتن بستنیش باهم اخر سالن کنار بچه ها نشستیم ..
همه از زیبایی و شکوه جشن نامزدی حرف میزدن..البته گاهی هم درباره عروس و داماد نظر
میدادن..خودمو با غذام مشغول کردم و به حرفاشون گوش کردم.
telegram.me/romanhayeasheghane 236
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--اسمش چیه؟
--عجب هیکلی داره. .معلومه از ایناس که میره باشگاه ..وزنه میزنه و ...
با اون دختر نچسب توی کلاس زمین تا آسمون فرق میکرد...
در کمال تعجبم آقایون هم بعد از صرف شام سالنشون با خانما یکی شد...
وقتی فرزام رو کنار آبتین دیدم که وارد سالن شدم ناخودآگاه ضربان قلبم شدت گرفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 237
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نکنه..
خدایا شکر...
واییی...
telegram.me/romanhayeasheghane 238
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هانیه خندید..
فرزام هم خندید..
مونده بودم مگه اینا چقدر میتونن قر بدن و پاهاشون خسته نشه...
اینطور...
کنار هم ...
telegram.me/romanhayeasheghane 239
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بعد از چند تا اهنگ دی جی از همه خواست بشینن و وسط رو برای رقص تانگوی عروس و داماد
آماده کنن...
به نظرم اگه نگین به جای این لباس بنفش یه لباس سفید میپوشید بهتر بود...این جشن هیچ
فرقی با یه جشن عروسی کامل نداشت ..
درسته..
آروم بودم...
وقتی همه نشستن چراغای سالن خاموش شد و صدای آهنگ آروم و قشنگی اومد...
telegram.me/romanhayeasheghane 240
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با اینکه حرکت خاصی انجام نمیدادن ولی واقعا دوستش داشتم..
دی جی توی بلند گو اعلام کرد زوج هایی که میخوان برقصن برن وسط...
چشمام رو بستم...
اونم همینطور...
خدایا...
telegram.me/romanhayeasheghane 241
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خدایا...
اما الان...
telegram.me/romanhayeasheghane 242
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به قدری حالم خوب بود که نمیخواستم حال خوشم با هر چیز بی ربطی خراب شه...
آروم گفت:
نفس های گرمش که به گوشم خورد باعث شد مور مورم شه ...چشمام ر و محکم بستم و باز
کردم...نه..بیدار بودم...
-یعنی خوشحالی؟
--این یکیشه...
خندیدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 243
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
#تو که باشی..همه دنیا...شبیه آرزوم میشه...روزای سرد تنهایی..تو که باشی...تموم میشه# ..
یه چرخ آروم زدیم...نگاهم افتاد به هانیه...با دیدن آبتین که کنارش نشسته بود خوشحال شدم..
داشتم نگاهشون میکردم که صدای فرزام کنار گوشم حواسم رو پرت کرد...
--دوستت دارم...
کم مونده بود اشکم در بیاد...فرزام چقدر ساده و زیبا ابراز علاقه میکرد...
-منم همینطور...
با بوسه ای که روی گونه م گذاشت برای ثانیه ای قلبم از حرکت ایستاد..
telegram.me/romanhayeasheghane 244
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به اندازه تمام این سالایی که بدبختی کشیدم با فرزام تو همین مدت کم احساس خوشبختی
میکنم..
تقریبا تا ساعت دوازده جشن توی تالار ادامه داشت و بالاخره دی جی پایان جشن رو اعلام کرد..
telegram.me/romanhayeasheghane 245
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
پر از حس خوب...
--بلههه..بپرین بالا...
هانیه صدای آهنگو زیاد کرده بود و با ویدا و لادن جیغ و داد راه انداختن...
telegram.me/romanhayeasheghane 246
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
صدای اونم آروم بود..به قدری آروم که کسی متوجه مکالممون نشد..
--چرا؟
فرزام دست دراز کرد و صدای ضبط رو کم کرد...هانیه یهو ساکت شد و با تعجب رو به فرزام گفت
:
اینقدر بچه ها کنارم جیغ و سوت زده بودن که خودمم به وجد اومده بودم و دیگه اخرش
همراهشون سوت میزدم...
هانیه راست میگفت آخر عروسی خیلی زیاد به آدم خوش میگذره .جایی که مسیرمون با نگین
اینا عوض میشد براشون از توی ماشین دست تکون دادیم ..
اونا مستقیم رفتن ولی فرزام دور زد و به سمت خونه ویدا و لادن رفت تا اونا رو برسونه...
telegram.me/romanhayeasheghane 247
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
یا حتی بقیه بچه ها اجازه داشتن تا الان تنها بیرون باشن..
فقط بخوابم..
تشکر کرد و تا وقتی بره تو آپارتمان منتظر موندیم...دستی تکون داد برامون و در رو بست..
فرزام چراغ کوچولوی توی هال رو روشن کرد تا بتونیم جلوی پامون رو ببینیم...
telegram.me/romanhayeasheghane 248
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
سرش که به سمتم اومد هزار جور فکر جور واجور اومد تو ذهنم...
چقدر مقدس..
یادمه بچه ها میگفتن بوسه ای که روی پیشونی باشه یعنی خودِ عشق ..
--شب بخیر...
telegram.me/romanhayeasheghane 249
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-منم...
خط چشم و ریملم ریخته بود و زیر چشمام سیاه شده بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 250
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هانیه توی اتاق جای من رو روی زمین پهن کرده بود و خوابش برده بود...
خوشحال شدم..
با اعصاب خوردی بلند شدم و کولر اتاق رو روشن کردم و دوباره دراز کشیدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 251
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خمیازه ای کشیدم و در دستشویی رو باز کردم و رفتم تو ...آب به صورتم زدم تا خوابم بپره ..
لبخند زدم..
telegram.me/romanhayeasheghane 252
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تا گفت دیشب باز کل وجودم رو خوشی گرفت- ...بله عالی بود...جاتون خالی ..
--از دست این بچه ها باید چند تا ظرف غذا باشه..بچه ها از بادمجون متنفرن...برای شما سوفله
ماکارانی میذارم...خودمونم سوفله بادمجون میخوریم ...تو کدوم رو دوست داری عزیزم..؟
-مامانم چطوره؟
اینو که گفتم یهو ماندانا خانم ایستاد...دستش بالای ظرف متوقف شد...سریع به خودش اومد و
مشغول انجام کارش شد...
از بین رفت...چرا ساکت شد؟؟ چرا نمیگه مادرم خوبه یا نه؟
نمیدونم چی شد...
telegram.me/romanhayeasheghane 253
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
آه کشیدم...
آخه این چه مریضیه که این همه مدت باعث بستری شدن مادرم شده ..
-ماندانا خانم دفعه قبلم فکر میکردم حالش خوبه...وقتی دیدمش قلبم درد گرفت ...خیلی لاغر
شده بود ...اگه بهتر شده پس چرا اینقد نحیف و لاغر شده بود؟اگر حالش داره بهتر میشه پس
باید ظاهرشم بهتر شده باشه...
telegram.me/romanhayeasheghane 254
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--تا وقتی قندش متعادل بشه- ...مگه نگفتین قندش اومده پایین...؟
-ماندانا خانم توروخدا بگین-- .مهلا .. .اینبار قند مادرت زیاد از حد اومده پایین...
اشک تو چشمم جمع شد ...بغض گلوم رو گرفته بود..ولی نمیتونستم گریه کنم...
-تو اتاق...
برای خودم...
برای مادرم..
telegram.me/romanhayeasheghane 255
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بعد از اینهمه احساسات خوب از طرف فرزام ...شنیدن خبر بد بودن حال مادرم بدترین چیز
ممکن بود..
telegram.me/romanhayeasheghane 256
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
شال هانیه رو که از دیشب روی صندلی پرت کرده بود رو برداشتم و روی سرم زدم...
از صدای گریه م هانیه هم بیدار شد و با صدایی که خواب آلود بود گفت :
--ععه...مهلاااا..
نگاهش کردم..
-چیه
telegram.me/romanhayeasheghane 257
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مهلا جان...
telegram.me/romanhayeasheghane 258
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
telegram.me/romanhayeasheghane 259
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-ببرم بیمارستان..
--بیمارستان؟
تا دیوونگی هیچ فاصله ای نداشتم ...توجهی به شالم که بین راه از سرم افتاده بود نکردم...
--اگه منو نمیبرید برام آژانس بگیرید...بذارید مادرمو ببینم...خودم باید بفهمم در چه
حاله...وااای...من میخوام برمممم...
اگر منو میبردن خودم میرفتم تو- ...ملاقات نیست که نیست...من خودم برم اونجا بلدم برم
تو..من اگر مادرمو امروز نبینم میمیرم...میفهمی؟؟؟؟ تا فردا میمیرم...
telegram.me/romanhayeasheghane 260
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
یعنی حال مادرم اینقدر ناجور بود که ماندانا خانم نمیذاشت ببینمش؟
کم مونده بود بیوفتم به دست و پاشون...نه منو میبردن نه میذاشتن خودم برم...
telegram.me/romanhayeasheghane 261
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--بشین تو ماشین..
نزدیک های بیمارستان بودیم که فرزام جعبه دستمال کاغذی رو جلوم گرفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 262
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
عجول بودم ...از خدا خواستم کمکم کنه ...بتونم راحت مادرمو ببینم...
نه..ولی من میرفتم...
همونطور تند تند داشتم راه میرفتم تا برسم به بخشی که مادرم توش بستری بود که با صدای
خانمی از حرکت ایستادم..
--کجا خانم...
-بله..
--نمیشه خانم...فردا...
telegram.me/romanhayeasheghane 263
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مسئولیت داره..
خودمو نمیشناختم...
منم اینقدر ضعیف نبودم...هیچوقت...حتی وقتایی که بابا اذیتم میکرد گریه نکردم...
telegram.me/romanhayeasheghane 264
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ولی الان..
--طول نکشه..
اشک توی چشمام به قدری زیاد بود که نمیتونستم جلومو درست ببینم...
پلک زدم..
telegram.me/romanhayeasheghane 265
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مامان...چرا...
چیزی گفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 266
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
سریع یاد این افتادم که مامان بهم گفته بود از این شعر خوشش اومده...
لبخندی زدم...
#کاشکی رو طاقچه ی دلت آینه و شمعدون میشدم..تو دشت ابری چشات یه قطره بارون
میشدم...کاشکی میشد یه دشت گل برات لالایی بخونم...یه آسمون نرگس و یاس تو باغ دستات
telegram.me/romanhayeasheghane 267
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بشونم...لالایی لالا لی لالا بخواب که میخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم..پیشم بمون که تا ابد
دنیا رو با تو دوست دارم#..
اشکش رو هم بوسیدم..
خدایا..
--پاشو خانمی..پاشو..
telegram.me/romanhayeasheghane 268
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--راحت شدی؟
telegram.me/romanhayeasheghane 269
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-کجا میریم؟
اشکی نمیریختم..
telegram.me/romanhayeasheghane 270
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بدهم گرفته بود ..فرزام چند باری خواست باهام حرف بزنه..
-مگه نگفتی...
نگاهش کردم...
نگاهش کردم..
telegram.me/romanhayeasheghane 271
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--کدوم؟
telegram.me/romanhayeasheghane 272
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
وقتی دیدم ظرف خالیش رو توی سینی گذاشت دست از خوردن کشیدم...
-تموم شد؟
خندید...
فرزام رفت تا سینی رو پس بده ...نمیدونم اون بستنی سرد و شیرین حالمو خوب کرد..
یا...
telegram.me/romanhayeasheghane 273
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خدایاااا..
خیلی خوب بود اگر حلقه م با فرزام یه شکل بود...شایدم یه تک نگین مثل انگشتر نگین...
-چرا؟
خنده م گرفت...
دستم رو لرزون بلند کردم ...به اونی که تو مخم میگفت نکن گوش نکردم...
telegram.me/romanhayeasheghane 274
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-داشتم به این فکر میکردم که چقدر داشتن کسی مثل تو میتونه شیرین باشه..
خندیدم..
اونم خندید...
همیشه با خودم میگفتم هیچوقت اجازه نمیدم نامحرمی دستم رو بگیره..حتی اگه نامزدم باشه...
--مهلا تو اولین دختری هستی که اینقدر برای من مهمه ...اصلا...هرکاری که میکنم نمیتونم
بیخیالت باشم ...تو با مهربونیت...با پاکیت به قدری جاتو تو دلم سفت کردی که خودمم برام
عجیبه.
خندید...
telegram.me/romanhayeasheghane 275
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
عشق فرزام تک بود ..عشقی که باید به خاطر داشتنش روزی صد هزار بار خدا رو شکر کنم...
هانیه با دیدنمون سریع از روی مبلی که روش دراز کشیده بود بلند شد...
--سلام مهلااا..
-سلام ..
telegram.me/romanhayeasheghane 276
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-آره..
شربت رو به دستش دادم و رفتم تا لباسهام رو عوض کنم و به خاطر گرمی هوا دوش بگیرم...
یک هفته گذشت...دیگه همه بچه ها تا حدودی از فاز نامزدی نگین بیرون اومده بودند. .
telegram.me/romanhayeasheghane 277
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مدرسه مقطع سوم رو تعطیل کرده بود تا خودشون رو برای امتحانات نهایی آماده کنن...
شرایط بدم تو خونه خودمون باعث شده بود برای اینکه از بابام فرار کنم بچپم تو اتاق و تکون
نخورم...
توی اتاق ...تک و تنها حتی اگر هم نمیخواستم به خاطر گذروندن وقت مجبور به مطالعه درسام
میشدم ..
البته خوشحال بودم که اونقدر خوندم که نیاز به دوباره خوانی ندارم. .
کتاب روانشناسیم تو دستم بود و با خوندن نکات مهم خودمو برای فردا صبح آماده میکردم..
اخم کردم..
-عععه...نمیشه که..
--اونا رو که خودم فول میشم...لامصب عادت کرده بودم بهت ...حالا تو وسط سالنی و من اول
سالن..نمیدونم برا اونا چکار کنم...خیلی میترسم که درسی رو بیوفتم..
telegram.me/romanhayeasheghane 278
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
من برم دو تا لیوان شیر کاکائوی خوشمزه با کیک بیارم بخوریم ...یه مرور رو درس و لالا ...
--مامان انگار خبر داشت دلم چی میخواد...تا رسیدم تو آشپزخونه سینی رو داد دستم .
-میترسم فردا گیر بدن بابا...بچه ها میگن این ناظر هایی که اونجا هستن به همه چی گیر میدن .
بوی خوش کیک و شیر تو دماغم پیچید...ناخانم که تموم شد سریع شروع کردم به خوردن...
هانیه خندید..
telegram.me/romanhayeasheghane 279
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بعد از خوردن اون کیک و شیر خوشمزه تصمیم گرفتیم بخوابیم ..اصلا دوست نداشتم روز اولین
امتحانم بی خواب و خسته باشم ..
منم مثل هانیه کمی از موهای چتریم رو که به اصرار هانیه کوتاه کرده بودم رو توی صورتم
ریختم...
-چی شده...
لقمه بعد رو که به سمتش گرفت هانیه سریع لیوان چاییش رو برداشت و سر کشید...
telegram.me/romanhayeasheghane 280
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--امتحان بدون صبحانه مگه میشه...سریع وسیله ها رو تو سینک گذاشت و سوییچ رو برداشت
تا ما رو برسونه مدرسه. .
میدونست که اگه فقط یه درس افتاده داشته باشه نمیتونه روزانه بخونه...
ماندانا خانم ماشین رو گوشه ای پارک کرد و گفت همینجا منتظر میمونه...
چند نفری دم در سرشون تو کتاب بود و میخوندن...گروهی دیگه هم قایمکی با گوشی کار
میکردن...
telegram.me/romanhayeasheghane 281
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هانیه خیلی ازم دور بود و چون پشت چند میز از من عقب تر بود هیچ جوره نمیتونستم بهش
کمکی کنم...
کسی نبود...
ماندانا خانم با دیدنم خودشو به سمت در شاگرد کشید و از تو در رو برام باز کرد و مجبورم کرد
جلو بشینم ..
telegram.me/romanhayeasheghane 282
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--خب به خاطر اینکه تو دختر درسخونی هستی...حالا ببینیم هانیه چکار میکنه...
--امیدوارم...
-چه تصمیمی؟!
--تصمیم دارم بعد از پایان امتحاناتت تورو به عنوان نامزد فرزام به همه اعلام کنم ...ته دلم قند
آب میکردن ...خدا میدونست چقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم...
--من عشق و علاقه رو تو چشمای هردوتون میبینم...وقتی دو نفر همو میخوان فاصله انداختن
بینشون اصلا درست نیست...
خدایا ...پس داره همه چیز درست میشه...من میشم نامزد فرزام و همه این رو میفهمن..
telegram.me/romanhayeasheghane 283
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهش کردم...
-والا...خب...ممم...
اینو که گفتم ماندانا خانن با خوشحالی صورتم رو بین دستاش گرفت و بوسید ..
مادرانه و مهربون...
telegram.me/romanhayeasheghane 284
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ماندانا خانم ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم ..
هانیه که حسابی خسته بود تا به خونه رسیدیم لباس هاش رو عوض کرد و خوابید...
لباسهام رو عوض کردم ..روی مبل جلوی تلوزیون نشسته بودم ..توی کانال های تلوزیون چرخ
میزدم.
فرزام سرکار بود..حتی کار کردنش هم برام شیرین بود...آقای مهندس...باید کار میکرد...آقای
مهندس....مهندسِ من..
--چطوری؟
telegram.me/romanhayeasheghane 285
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-خوبم...تو چی؟
مبل رو دور زد و روی مبل کناریم نشست-- .خسته بودم...ولی دیگه نیستم..
-خب خداروشکر
کمی مکث کرد ...فیلم هم تموم شد...چیز زیادی ازش نفهمیده بودم ..
تلوزیون رو خاموش کردم-- .مهلا از مامان خواسته بودم زودتر همه چیز رسمی بشه ..
چیزی نگفتم...
--بهت گفت؟
telegram.me/romanhayeasheghane 286
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دلم میخواست حداقل تو دلش بگه عجب عروس زرنگی گیرم میاد...
منم خندیدم ...اصلا ذوق کردم ..مادرشوهرت ازت تعریف کنه آخرشه...
صدای جیغ هانیه اومد...سر ماندانا خانم برگشت عقب ...صدای خنده ی فرزام...
--ولم کن ..اَاَاَاَاَاَی...فرررزام...
هانیه با حرص مشتی تو بازوی فرزام زد و موهاش رو که از کش بیرون زده بودن رو بست..
فرزام خندید..
همه پشت میز نشستیم...هانیه با دیدن غذای دوست داشتنیش کل کل با فرزامو یادش رفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 287
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
همه در سکوت غذا میخوردیم ...انگار همه دوست نداشتن کسی موقع غذا حرف بزنه...
telegram.me/romanhayeasheghane 288
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
***************
تقریبا اواسط امتحانات بودیم...تا اینجا امتحانات حداقل برای من آسون بودن...
اما هانیه فقط برای قبولی میخوند و بعد از امتحانات هم مشغول دعا برای قبولی بود...
در تعجب بودم که با اینکه با خودم اینهمه درس میخونه باز چرا نمره ش خوب نمیشه..
من به مادرم قول داده بودم که امتحاناتم رو با نمره ی خوبی پشت سر بذارم...
عمو بعد از پارک کردن ماشین به سمتمون اومد و وارد بیمارستان شدیم...
telegram.me/romanhayeasheghane 289
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اما آسون بودن امتحان شنبه رو بهانه کردم و چهارشنبه ظهر به بیمارستان اومدیم..
خدا خدا میکردم که وقتی میبینمش حالش از دفعه ی قبل بدتر نشده باشه...
-مامان
-سلام مامان...ماامان..
telegram.me/romanhayeasheghane 290
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-مامان ..
-حالت خوبه؟
ولی...
وقتی دیدم فقط دستش رو برام آورد بالا و تکون داد خشکم زد...
telegram.me/romanhayeasheghane 291
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
این لکه های قهوه ای رو صورتش چین .. .با دهن باز خیره شده بودم به مامانم...
ماندانا خانم گفته بود جلوش قوی باش تا اونم روحیه بگیره...
telegram.me/romanhayeasheghane 292
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نترس. .
همین..
قطرات ریز و درشت اشکم روی لباس گل و گشاد بیمارستان مامان میریخت...
--مهلا...
telegram.me/romanhayeasheghane 293
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دخترشون دیگه نمیتونست باهاشون حرف بزنه ..سکسکه ام اعصابم رو خراب تر از اینی که
هست کرده بود...
هنوز یادم نرفته بود روزی که رفتم تا از مادر بزرگم کمی پول بخوام باهام چطور رفتار کردن...
هنوز به یاد داشتم چطور جلومو گرفت و حتی داخل هم راهم نداد...
حتی نمیدونست من پول رو برای چی میخوام...برای قرص های مادرم میخواستم یا مواد بابام...
telegram.me/romanhayeasheghane 294
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مهلا عزیزم..
-به من میگین عزیزم؟ وقتی منو راه ندادید تو خونه تون ...وقتی با بدترین لحن ممکن کارای
پدرمو که به ما هیچ ربطی نداشت رو با نامردی تمام به رخمون کشیدین...هنوزم بهم میگین
عزیزم؟؟
-بیا دایی ..الان که اومدی...بیا ببین خواهرتو..بیا دست و پاش رو نگاه کن..ببین چه به روزش
اومده...
اینقدر تند که کسی نمیتونست حرف بزنه ...حرفا تو گلوم بود...باید به اندازه این چند سال بریزم
بیرون و خودمو راحت کنم...
-بیا خاله...بیا با خواهرت حرف بزن...بیا ببین میتونی صداشو بشنوی؟ شما چی؟ بیا صورت
دخترتو ببین ...صدام از بغضم میلرزید...
شاید اگه اون موقع کمی کمک ما میکردن الان مادرم وضعیتش به این بدی نبود...
-بیاین ببینید حالشو ..یادم نرفته وقتی اومدم ازتون پول بخوام برای داروهای مامان...وقتی دم در
خونه جلومو گرفتی و گفتی راهم نمیدی داخل...گفتی گول منو نمیخوری...گفتی پول برای کثافت
telegram.me/romanhayeasheghane 295
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
کاریای بابام نمیدین...مادرم درد میکشید چون قرص نداشت..مادرم خیاطی میکرد و بافتنی
میبافت تا خودش بتونه پول دارو هاش رو جور کنه...شما که دخترتون رو ول کردین به امان خدا ..
باعث شدین من این همه مدت رو بندازم به خانواده دوستم...خیلی دیر اومدین...خیلی...
دم در ایستادم...
telegram.me/romanhayeasheghane 296
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
شایدم فقط...
من ...
telegram.me/romanhayeasheghane 297
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نفهمیدم چی شد...
فرزام هم از شدت سرعتی که منو کشیده بود خودش هم روی زمین افتاد...
چی میشد...
telegram.me/romanhayeasheghane 298
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-خوبم هانیه..
هانیه شکلات و شیر کاکائویی رو برام باز کرد و به زور به خوردم داد...
telegram.me/romanhayeasheghane 299
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
این چند ماه رو ندید که مادر دوستم خواهرانه و بدون هیچ چشم داشتی از مادرم مواظبت میکرد
..
خدایا...
ببین
telegram.me/romanhayeasheghane 300
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مامان تو اون بیمارستان لعنتی داره ذره ذره آب میشه و من اینو به چشمم میبینم...
نذار ضعیف تر از این شه ...به دادش برس و نذار حالش بدتر شه ..
خیلی دوست داشتم برم علی بن مهزیار و الان به لطف هانیه و فرزام توی حیاطش ایستاده بودم...
telegram.me/romanhayeasheghane 301
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خندیدیم...
بلد نبودیم چادر رو بگیریم ...هانیه سفت چسبیده بود تا از سرش لیز نخوره...
تنها چیزی که زیر لب میگفتم و از علی بن مهزیار میخواستم شفای مادرم بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 302
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از صبح که فهمیده بودم حال مادرم بدتر شده یه جا آروم و قرار نداشتم...
به قدری حالم بد بود که نمیتونستم طرف کتاب و دفترام برم. .
ماندانا خانم گفته بود اگر تا فردا ساعت دوازده حالش کمی بهتر شه دیالیز میشه ..
خیره شد تو چشمام...
telegram.me/romanhayeasheghane 303
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
چشمام رو بستم..
با دستمالی که هانیه به سمتم گرفته بود به مژه هام کشیدم ..
telegram.me/romanhayeasheghane 304
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-هانیه بریم؟
telegram.me/romanhayeasheghane 305
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهش کردم..
--مهم نیست..بریم..
telegram.me/romanhayeasheghane 306
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اما با این استرس و اضطراب کوفت هم از گلوم نمیرفت پایین چه برسه به غذا...
با اصرار زیاد اخرش آب هویجی گرفتن که من چیزی ازش نتونستم بخورم...
telegram.me/romanhayeasheghane 307
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دلواپس نشم...
تو این اوضاع کی به درس نگاه میکنه ...از هانیه ممنون بودم..
من نتونستم..
telegram.me/romanhayeasheghane 308
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
شب هرچقدر به ماندانا خانم اصرار کردم بذاره من برم بیمارستان خستگی و امتحانم رو بهونه
کرد...
ببینم چی شد...
telegram.me/romanhayeasheghane 309
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با تعجب به کتاب منطقش که روی مبل انداخته بود نگاه کردم...
-هانیه...
قلبم ریخت...
telegram.me/romanhayeasheghane 310
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مهلا ببین...بهت میگم چی شده..ولی باید خوب گوش کنی...ازت میخوام خودتو نبازی و دعا
کنی ...گیج...منگ...مبهوت نگاهش کردم...منتظر بودم حرفش رو بزنه..بغض توی صداش داظت
دیوونه م میکرد..
--مهلا مامانم زنگ زد..مامانت حالش خوب نیست ..بردنش آی سیو...اگه..همونطور که دکتر
گفت...اگه فقط تا دوازده ظهر دووم بیاره انتقالش میدن و دیالیز میشه...
چونه م لرزید ...اشک از چشمم ریخت بیرون...باورش برای خودمم سخت بود...
ساعت یازده اخرین بار که با ماندانا خانم حرف زدم گفت خوبه...
هنوزم .دلم پر بود...با اینهمه گریه هنوزم نتونسته بودم خودمو خالی کنم..
هانیه تند تند لباسا رو اتو میزد و من ساکت گوشه ی اتاق کز کرده بودم..
telegram.me/romanhayeasheghane 311
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
وقتی بهم خبر میدن مادرمو انتقال دادن .بخش چکار کنم...
معلومه...
پرواز میکنم...
آه کشیدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 312
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خدایا...تو خودت خوب میدونی...مامان ارزوش بود باز هم بره مشهد ..
تو کمک کن حالش خوب شه...بذار بازم بتونه حرم آقا رو ببینه ..
فرزام جلوی در مدرسه نگه داشت و پیاده شدیم..تنها یه خداحافظ آروم از هم شد کل صحبتمون
توی راه...از امتحان هیچ چیز نفهمیدم...اصلا نمیفهمیدم دارم چی مینویسم...دستم میلرزید و
خودکار از دستم میوفتاد ...از شدت استرس با اینکه برگه م خالیه خالی بود اما تحویلش دادم و از
کلاس زدم بیرون...
متوجه هانیه شدم که سریع بعد از من بلند شد...همه بچه ها هم متوجه حال داغون ما شده
بودن...
با سرعت از مدرسه خارج شدم...با دیدن فرزام که به ماشین تکیه داده بود و دستاش جلوی
صورتش بود عین یه تکه چوب خشک شدم...دیگه نتونستم سرپا بایستم ...زانوهام لرزید و افتادم
telegram.me/romanhayeasheghane 313
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
رو زمین...بغضم شکست..گریه کردم...جیغ زدم..با صدای بلند...بذار همه بفهمن چه بلایی سرم
اومده...
مثل ...آدم؟
مثل یه جنازه...
هق میزدم...
گریه میکردم...
telegram.me/romanhayeasheghane 314
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
چشمامو بسته بودم و جیغ میزدم ....خدایا چرا نگام نکردی..چرا مادرمو ازم گرفتی...
نمیفهمیدم چی میگن..
مادرم نیست...نیست...
telegram.me/romanhayeasheghane 315
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
سریع پریدم...
جیغ زدم..
با اینکه میدیدم مسیر فرزام سمت بیمارستانه ولی بازم جیغ میزدم ..
باور نمیکردم...
نه...
مهم نبود...
telegram.me/romanhayeasheghane 316
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
افتادم رو زمین...
telegram.me/romanhayeasheghane 317
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
قلبم بیشتر درد میکرد ...درد قلبم اونقدر زیاد بود که این درد دستم به چشم نمیومد..
سربازی که دم در بود با دیدن حال خرابم خودش رو کنار کشید تا برم تو..
اولین کسی که از صدای افتادنم متوجه م شد خاله م بود که با سرعت به سمتم دویید...
خدایا چرا خاله م اینقدر بوی مادرمو میداد...خدایا ..چرا مادرمو ازم گرفتی...چنگ زدم به
مانتوش..
telegram.me/romanhayeasheghane 318
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هیچکس اندازه من درد نمیکشید...هیچکس ...خاله م بلند شد...اما من نمیتونستم بلند شم...
چسبیدم به دیوار..
telegram.me/romanhayeasheghane 319
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بدون تو دل من پر درده..
با تعجب به سر و وضعش نگاه کردم ...بابای من قبلا اینقدر شیک نبود..
تا وقتی با مامان توی اون خونه بودیم ...فقط برامون حامل غم و درد و بدبختی بود...
جیغ زدم..
هلش دادم...
telegram.me/romanhayeasheghane 320
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-خوبم شیک و پیک کردی ...تا دیروز پول نداشتی کوفت و زهرماریتو بخری ..پولایی که برای
مادرم بود رو ازم میگرفتی...حالا این مارکا از کجا اومد...تو نبود ما چه بلایی سر خونه
اوردی...داری چکار میکنی...برو گمشو..نمیخوام ببینمت...تف تو غیرتت..
اصلا نمیفهمیدم...
هانیه بغلم کرد ...یه دل سیر هم توی بغل هانیه گریه کردم...
telegram.me/romanhayeasheghane 321
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از همه شون بدم میومد ...اگر یکم به فکر بودن..اگر یکم کمک میکردن الان شاید اوضاعمون
خیلی متفاوت میبود...
--مهلا جان..
با همون لباسای صورتی رنگ و گشادی که از لاغریش بسیار براش بزرگ بودن...
telegram.me/romanhayeasheghane 322
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
حتی حوصله اونم نداشتم ...چهره ی مادرم از جلو چشمم کنار نمیرفت...
معلومه...
شاید برای همین اروم گریه میکردن ...کنار مادربزرگم نمیتونستم راه برم...
با اینکه میتونستم ماشین اونا رو انتخاب کنم ولی سوار ماشین فرزام شدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 323
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با سرعت از خیابون رد شد و در کمال تعجبم سوار ماشین مدل بالای مشکی رنگی شد..
دیگه چی مهمه...
چشمامو بستم...
telegram.me/romanhayeasheghane 324
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
در گوشت...
#بخواب که میخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم...پیشم بمون که تا ابد دنیا رو با تو دوست دارم
#
روزی که منو راه نداده بودن تو قسم خورده بودم پا تو خونه شون نذارم..
اما الان...
شاید فکر نمیکردن مهلا ی بچه که چند سال پیش به باد تمسخر گرفتنش الان من باشم..
لباسای سیاه افرادی که میومدن تو خونه شده بود یه دست برای خفه کردن من...
telegram.me/romanhayeasheghane 326
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
عکس قشنگش...
--چراا؟؟
telegram.me/romanhayeasheghane 327
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
الان وجودشون به چه درد میخوره ...صدای خواننده ای که دم در خونه میخوند ...ساز چپی که
میزدن...
جیغ و داد...
از وقتی وارد خونه مادربزرگم شده بودم نتونستم اشک بریزم...
از خونه رفتیم بیرون...دستم تو دستش بود و یه جورایی دنبال خودش میکشیدم..
telegram.me/romanhayeasheghane 328
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
لرزیدم...نمیدونم از چی لرزیدم...
اینقدر جیغ کشیدم و خودمو زدم که حس کردم دارم بی حال میشم...مادرم رو توی خونه دور
دادن و زود برگشتن..
دوییدم سمتشون...
نمیدونستم کی جلومه..
پیراهنش رو گرفتم..
هانیه لیوان آبی رو به زور به دهنم چسبوند و مجبورم کرد ازش بخورم...
telegram.me/romanhayeasheghane 329
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بهتر..
اگه میومد و من اینجا میدیدمش قطعا با دستای خودم خفه ش میکردم ..
telegram.me/romanhayeasheghane 330
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
حواسم به سنگ مزار جلوی پام نبود و پام گیر کرد بهش و خوردم زمین...
مردی لباس آخوندی تنش بود...نگاهش کردم..این قرار بود چکار کنه...
بشکن لامصب...بشکن..
telegram.me/romanhayeasheghane 331
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
چادری رو روی سنگ مزار کشیدن و اون اقا شروع کرد به خوندن چیزایی که هیچی ازشون
نمیفهمیدم..
چادر رو جمع کردن و پسر خاله و پسر دایی م که اون پایین بودن اومدن بالا...
کاش یکی بیاد به داد من برسه...حس میکردم دارم نفس کم میارم ...هانیه با ترس نگاهم کرد...
telegram.me/romanhayeasheghane 332
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مهلا...
آه کشیدم...
چرا نمیرفتم جلوشونو بگیرم تا بیل بیل خاک نریزن روی مادرم...
نمیتونستم...
اونقدر هانیه سر و صدا کرد تا دختر دایی و دختر خاله م هم اومدن پیشمون...
دوباره آه کشیدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 333
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مهلا...مهلا...
چرا نمیتونستم برم بشینم اونجا و روی قبر مادرم زار بزنم...
خدایا چم شده...
چم شده..خودمم از این حالم بدم مبومد..چون داشتم از بغض تو گلوم خفه میشدم ..
--مهلا باید گریه کنی..مهلا به خودت بیا...گریه کن مهلا...ببین مادرت دیگه رفت..دیگه مادرت
پیشت نیست...
چونه م لرزید...
ولی بغضم چی...حتی نمیتونستم حرف بزنم...بغض تو گلوم خیلی سنگین بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 334
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
آهی کشیدم و دستم رو روی پتویی که روی مزار پهن کرده بودن کشیدم...
هرکی نمیدونست فکر میکرد برای مراسم یکی از فامیل های دورش اومده...
حتی اون وقتی که بهم گفت بدون اون نرم توی اون خونه...
نگاهم به فرزام افتاد که به سمتمون میومد ...هانیه با دیدنش بلند شد و خودش نشست کنارم...
telegram.me/romanhayeasheghane 335
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--به این نگاه کن...مادرت این زیره مهلا ...براش گریه کن ...داد بزن...دیگه مادرت نیست..مادرت
این زیر خوابید مهلا...تموم شد ..مهلا توروخدا جیغ بزن...مهلا دیگه مادرتو نمیبینی...
--آفرین مهلا...گریه کن تا خفه نشی...مهلا داری کبود میشی...تو باید جیغ بزنی...مهلا اون
رفت...مادرت رفته...مادرت نیست...نیست...تو باید براش گریه کنی..چون اون دیگه نیست...
جیغ زدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 336
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به زور دل از مزار مادرم کندم ...بهنوش و هانیه داشتن من رو از قبرستون میبردن بیرون...
وسط اون همه فشار خون اومدن از دماغم هم مشکل جدید شده بود ...همیشه مواقع ناراحتی
خون دماغ میشم...
telegram.me/romanhayeasheghane 337
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به قدری بی حال جوابش رو دادم که بعد از چند دقیقه بلند شد و رفت تا به بقیه کمک کنه...
چشمام رو بستم...
خدا بسه...
telegram.me/romanhayeasheghane 338
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با یه تعارف برای دعوت به خونه شون نمیتونستن بدی هایی که در حقم کردن رو جبران کنن...
telegram.me/romanhayeasheghane 339
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--من جایی که دلم بخواد میرم...نه شما میتونید جلومو بگیرید نه هیچکس دیگه..این دو روز هم
از روی اجبار اونجا موندم...خیلی ممنون که این مراسم آبرومندانه رو برای مادرم
گرفتید...خداحافظ..
چشمام رو بستم..
telegram.me/romanhayeasheghane 340
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-نه..
--مهلا بخدا باید خودتو ببینی...یکم بخوابی برات خوبه...سر دردت هم خوب میشه...
-خوابم نمیاد...
telegram.me/romanhayeasheghane 341
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تالار دو طبقه بود که طبقه اول سالن آقایون بود و طبقه دوم هم خانما بودن..
دومین مشکل تالار پله های زیادی بود که باید طی میکردیم تا به بالا برسیم..
-دیوونه ای تو هانیه...
خندیدم...
رقص نور ها خاموش بودن و راحت تمام بچه ها رو دیدم که ریخته بودن وسط...
telegram.me/romanhayeasheghane 342
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهشون کردم...
داشتم مانتوی ظریفی که تنم بود رو میذاشتم تو کیف هانیه که صدای ویدا رو شنیدم:
نگاهش کردم..
لادنم گفت:
با شروع اهنگ جدید هانیه که دیگه به زور نگه ش داشته بودیم پرید بیرون...
telegram.me/romanhayeasheghane 343
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اهنگ و رقص جالب بود...چون بلد نبودم با چنین اهنگ هایی برقصم گوشه ای ایستادم و برای
بچه دست زدم...چون باهاش میخوندن فضا رو هم جالب تر کرده بودن..
مطمئن بودم هیچکس متوجه حرف دیگری نمیشه..به قدری همهمه بود و سر و صدا و بچه ها همه
باهم حرف میزدن و من یکی واقعا نمیدونستم باید به حرف کدومشون گوش کنم..
-قابل نداره..
--مبارکت باشه..
از صدای بوق بوقِ بیرون و مهمونایی که اماده جلوی در ایستاده بودن متوجه شدیم نگین رسیده..
telegram.me/romanhayeasheghane 344
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فیلمبردار زودتر اومده بود تو و داشت بچه ها رو اونجور که تو فیلم نیاز داشت مرت میکرد .
با ورود نگین دی جی هم شروع کرد...منم همراه بقیه شروع به دست زدن کردم ..
خوشبحالت نگین...خوشبحالت...
کت شلوار مشکی داماد و کراوات مشکی و بنفشش هم زیبا بود .
telegram.me/romanhayeasheghane 345
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
برخلاف عکسایی که ازش با ارایش غلیظ میدیدم تو مدرسه الان یه ارایش خیلی ساده و ملیح
روی صورتش بود...
بعد از اینکه عروس و داماد سر جاشون نشستن دوباره همه شروع کردن به رقصیدن...
دی جی اعلام کرد که به سالن کناری بریم برای صرف شام ..
به نظرم اینطور خیلی خوب بود که هرکس میتونست هر چیزی که دوست داره رو انتخاب کنه..
چند تکه جوجه کباب و مقدار کمی برنج برداشتم...دنبال هانیه گشتم...پیش ظرف بزرگ
مستطیلی شکلی بود...
رفتم پیشش...
telegram.me/romanhayeasheghane 346
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--باشه .
بعد از برداشتن بستنیش باهم اخر سالن کنار بچه ها نشستیم ..
همه از زیبایی و شکوه جشن نامزدی حرف میزدن..البته گاهی هم درباره عروس و داماد نظر
میدادن..خودمو با غذام مشغول کردم و به حرفاشون گوش کردم.
--اسمش چیه؟
--عجب هیکلی داره. .معلومه از ایناس که میره باشگاه ..وزنه میزنه و ...
telegram.me/romanhayeasheghane 347
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با اون دختر نچسب توی کلاس زمین تا آسمون فرق میکرد...
در کمال تعجبم آقایون هم بعد از صرف شام سالنشون با خانما یکی شد...
وقتی فرزام رو کنار آبتین دیدم که وارد سالن شدم ناخودآگاه ضربان قلبم شدت گرفت...
نکنه..
خدایا شکر...
واییی...
telegram.me/romanhayeasheghane 348
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هانیه خندید..
فرزام هم خندید..
مونده بودم مگه اینا چقدر میتونن قر بدن و پاهاشون خسته نشه...
telegram.me/romanhayeasheghane 349
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اینطور...
کنار هم ...
بعد از چند تا اهنگ دی جی از همه خواست بشینن و وسط رو برای رقص تانگوی عروس و داماد
آماده کنن...
به نظرم اگه نگین به جای این لباس بنفش یه لباس سفید میپوشید بهتر بود...این جشن هیچ
فرقی با یه جشن عروسی کامل نداشت ..
telegram.me/romanhayeasheghane 350
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
درسته..
آروم بودم...
وقتی همه نشستن چراغای سالن خاموش شد و صدای آهنگ آروم و قشنگی اومد...
با اینکه حرکت خاصی انجام نمیدادن ولی واقعا دوستش داشتم..
دی جی توی بلند گو اعلام کرد زوج هایی که میخوان برقصن برن وسط...
چشمام رو بستم...
اونم همینطور...
telegram.me/romanhayeasheghane 351
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خدایا...
خدایا...
telegram.me/romanhayeasheghane 352
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اما الان...
به قدری حالم خوب بود که نمیخواستم حال خوشم با هر چیز بی ربطی خراب شه...
آروم گفت:
telegram.me/romanhayeasheghane 353
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نفس های گرمش که به گوشم خورد باعث شد مور مورم شه ...چشمام ر و محکم بستم و باز
کردم...نه..بیدار بودم...
-یعنی خوشحالی؟
--این یکیشه...
خندیدم...
#تو که باشی..همه دنیا...شبیه آرزوم میشه...روزای سرد تنهایی..تو که باشی...تموم میشه# ..
یه چرخ آروم زدیم...نگاهم افتاد به هانیه...با دیدن آبتین که کنارش نشسته بود خوشحال شدم..
داشتم نگاهشون میکردم که صدای فرزام کنار گوشم حواسم رو پرت کرد...
--دوستت دارم...
telegram.me/romanhayeasheghane 354
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
کم مونده بود اشکم در بیاد...فرزام چقدر ساده و زیبا ابراز علاقه میکرد...
-منم همینطور...
با بوسه ای که روی گونه م گذاشت برای ثانیه ای قلبم از حرکت ایستاد..
telegram.me/romanhayeasheghane 355
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به اندازه تمام این سالایی که بدبختی کشیدم با فرزام تو همین مدت کم احساس خوشبختی
میکنم..
تقریبا تا ساعت دوازده جشن توی تالار ادامه داشت و بالاخره دی جی پایان جشن رو اعلام کرد..
پر از حس خوب...
telegram.me/romanhayeasheghane 356
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--بلههه..بپرین بالا...
هانیه صدای آهنگو زیاد کرده بود و با ویدا و لادن جیغ و داد راه انداختن...
صدای اونم آروم بود..به قدری آروم که کسی متوجه مکالممون نشد..
--چرا؟
فرزام دست دراز کرد و صدای ضبط رو کم کرد...هانیه یهو ساکت شد و با تعجب رو به فرزام گفت
:
telegram.me/romanhayeasheghane 357
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اینقدر بچه ها کنارم جیغ و سوت زده بودن که خودمم به وجد اومده بودم و دیگه اخرش
همراهشون سوت میزدم...
هانیه راست میگفت آخر عروسی خیلی زیاد به آدم خوش میگذره .جایی که مسیرمون با نگین
اینا عوض میشد براشون از توی ماشین دست تکون دادیم ..
اونا مستقیم رفتن ولی فرزام دور زد و به سمت خونه ویدا و لادن رفت تا اونا رو برسونه...
یا حتی بقیه بچه ها اجازه داشتن تا الان تنها بیرون باشن..
فقط بخوابم..
تشکر کرد و تا وقتی بره تو آپارتمان منتظر موندیم...دستی تکون داد برامون و در رو بست..
telegram.me/romanhayeasheghane 358
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فرزام چراغ کوچولوی توی هال رو روشن کرد تا بتونیم جلوی پامون رو ببینیم...
سرش که به سمتم اومد هزار جور فکر جور واجور اومد تو ذهنم...
چقدر مقدس..
یادمه بچه ها میگفتن بوسه ای که روی پیشونی باشه یعنی خودِ عشق ..
telegram.me/romanhayeasheghane 359
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--شب بخیر...
-منم...
telegram.me/romanhayeasheghane 360
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خط چشم و ریملم ریخته بود و زیر چشمام سیاه شده بود...
هانیه توی اتاق جای من رو روی زمین پهن کرده بود و خوابش برده بود...
خوشحال شدم..
telegram.me/romanhayeasheghane 361
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با اعصاب خوردی بلند شدم و کولر اتاق رو روشن کردم و دوباره دراز کشیدم...
خمیازه ای کشیدم و در دستشویی رو باز کردم و رفتم تو ...آب به صورتم زدم تا خوابم بپره ..
لبخند زدم..
telegram.me/romanhayeasheghane 362
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تا گفت دیشب باز کل وجودم رو خوشی گرفت- ...بله عالی بود...جاتون خالی ..
--از دست این بچه ها باید چند تا ظرف غذا باشه..بچه ها از بادمجون متنفرن...برای شما سوفله
ماکارانی میذارم...خودمونم سوفله بادمجون میخوریم ...تو کدوم رو دوست داری عزیزم..؟
-مامانم چطوره؟
اینو که گفتم یهو ماندانا خانم ایستاد...دستش بالای ظرف متوقف شد...سریع به خودش اومد و
مشغول انجام کارش شد...
telegram.me/romanhayeasheghane 363
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از بین رفت...چرا ساکت شد؟؟ چرا نمیگه مادرم خوبه یا نه؟
نمیدونم چی شد...
آه کشیدم...
آخه این چه مریضیه که این همه مدت باعث بستری شدن مادرم شده ..
telegram.me/romanhayeasheghane 364
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-ماندانا خانم دفعه قبلم فکر میکردم حالش خوبه...وقتی دیدمش قلبم درد گرفت ...خیلی لاغر
شده بود ...اگه بهتر شده پس چرا اینقد نحیف و لاغر شده بود؟اگر حالش داره بهتر میشه پس
باید ظاهرشم بهتر شده باشه...
--تا وقتی قندش متعادل بشه- ...مگه نگفتین قندش اومده پایین...؟
-ماندانا خانم توروخدا بگین-- .مهلا .. .اینبار قند مادرت زیاد از حد اومده پایین...
اشک تو چشمم جمع شد ...بغض گلوم رو گرفته بود..ولی نمیتونستم گریه کنم...
-تو اتاق...
telegram.me/romanhayeasheghane 365
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
برای خودم...
برای مادرم..
بعد از اینهمه احساسات خوب از طرف فرزام ...شنیدن خبر بد بودن حال مادرم بدترین چیز
ممکن بود..
telegram.me/romanhayeasheghane 366
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
شال هانیه رو که از دیشب روی صندلی پرت کرده بود رو برداشتم و روی سرم زدم...
از صدای گریه م هانیه هم بیدار شد و با صدایی که خواب آلود بود گفت :
--ععه...مهلاااا..
نگاهش کردم..
-چیه
telegram.me/romanhayeasheghane 367
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مهلا جان...
telegram.me/romanhayeasheghane 368
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
telegram.me/romanhayeasheghane 369
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-ببرم بیمارستان..
--بیمارستان؟
تا دیوونگی هیچ فاصله ای نداشتم ...توجهی به شالم که بین راه از سرم افتاده بود نکردم...
--اگه منو نمیبرید برام آژانس بگیرید...بذارید مادرمو ببینم...خودم باید بفهمم در چه
حاله...وااای...من میخوام برمممم...
telegram.me/romanhayeasheghane 370
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اگر منو میبردن خودم میرفتم تو- ...ملاقات نیست که نیست...من خودم برم اونجا بلدم برم
تو..من اگر مادرمو امروز نبینم میمیرم...میفهمی؟؟؟؟ تا فردا میمیرم...
یعنی حال مادرم اینقدر ناجور بود که ماندانا خانم نمیذاشت ببینمش؟
کم مونده بود بیوفتم به دست و پاشون...نه منو میبردن نه میذاشتن خودم برم...
telegram.me/romanhayeasheghane 371
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--بشین تو ماشین..
نزدیک های بیمارستان بودیم که فرزام جعبه دستمال کاغذی رو جلوم گرفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 372
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
آه های پشت سر همم اعصاب خودم رو هم بهم ریخته بود ..
telegram.me/romanhayeasheghane 373
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اما من ترجیح میدادم خونه ی دوستم باشم تا بخوام پا به خونه اونا بذارم...
حتی اگر ماندانا خانم بخواد بیرونم کنه هم حاضرم برم پیش بابام ولی خونه ی اونا نباشم...
نمیدونم...
اگر یکم زودتر کمی پول بهمون میدادن شاید الان مامان زنده بود..
تنها کسایی که سعی میکردم جلوشون خودم رو سر حال نشون بدم ماندانا خانم و عمو بودن...
هرچقدر از خانواده مادریم به خاطر نادیده گرفتنمون ناراحت بودم از ماندانا خانم سپاس گذار
بودم...
telegram.me/romanhayeasheghane 374
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اما..
اون روز بر خلاف بقیه روز ها فرزام صبح خونه بود و ما رو رسوند مدرسه...
-سلام..
telegram.me/romanhayeasheghane 375
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-قبول میشم..
--خب خداروشکر..
--هانیه کو پس..
-حال ندارم..
-نمیشه..
تعجب کرد..
--چرا؟
-بچه ها خیلی وقته قرار گذاشتن برن بیرون..هانیه میخواد باهاشون بره.
لبخندی زد..
--گفتم میخوام تورو ببرم...نه هانیه ..هردو باهم..نمیخوای یکم روحیه ت عوض شه؟ قول میدم
ببرمت یه جای خوب...
telegram.me/romanhayeasheghane 376
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-خیلی خب..
--نگران این امتحانایی که ندادی هم نباش ...شهریور مطمئنم که تو با یه نمره ی خیلی عالی
قبول میشی ..
به محض اینکه هانیه سوار شد فرزام شروع کرد به غر زدن گه چرا اونو اینهمه دم در منتظر
میذاره...
به خونه برگشتیم ...هانیه سریع رفت حمام و با سرعت نور اماده شد..
telegram.me/romanhayeasheghane 377
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اما ..
قبول نکردم و ماندانا خانم رفت تا هانیه رو خونه ی ویدا اینا برسونه و برگرده ..
به اندازه تمام این مدت که از هزار جور استرس لحظه ای نتونستم راحت بخوابم...
با دیدن فرزام روی مبل و پاهاش که روی میز جلوش انداخته بود مسیرم رو به آشپزخونه تغییر
دادم...
نگاهم کرد...
telegram.me/romanhayeasheghane 378
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--نمیشینی؟
کاش...
با همه...
کنارش نشستم...
ولی کمرنگ میشد ...وقتی فرزام بود . .دیگه غم و غصه برام معنا نداشت...
telegram.me/romanhayeasheghane 379
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تو حال و هوای خودم بودم که متوجه شدم دستمو تو دستش گرفته...
مخالفتی نکردم و لبخند زدم ...باید بدونه با گرفتن دستم چقدر آرومم میکنه...
--مهلا...
-بله...
-لازمه..
--جدا؟!!
مهلا...بزن...
اینو که گفتم چشماش شیطون شد...دست دور گردنم انداخت و صورتش رو به گونه م چسبوند و
گفت :
telegram.me/romanhayeasheghane 380
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--تو چی؟
-من چی؟
--توهم بگو..
با اینکه میدونستم چی میخواد ولی خودمو زدم به همون کوچه معروف...
--لوسِ پررو...
خندیدم..
خندید..
telegram.me/romanhayeasheghane 381
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خنده م گرفت..یاد اون روز افتادم که میخواست به زور غذا تو دهنم بذاره..اینبار راحت تر دهنم
رو باز کردم...چیپسو خوردم...هنوزم دستش رو برنداشته بود...
منم نگاهش میکردم...تو این زمان فاصله کم صورتامونم مهم نبود..اصلا...فقط فرزام مهم بود و
خودم...خودمون دوتا ..نگاهش روی لبهام برای یه لحظه مبهوتم کرد ..
انگار خودمم نمیتونستم کاری کنم..فقط نگاهش میکردم..با انگشتاش دستم رو نوازش میکرد..
هرچی سرش نزدیکتر میشد ریتم نفس کشیدنمون هم تند تر میشد..پیشونیش به پیشونیم
چسبید..مهلا نترس..نترس..فرزام محرم نیست ..ولی قابل اعتماده...بهش اعتماد دارم...من به
فرزام اعتماد دارم..پس نمیترسم...چشمامون خود به خود بسته شد...
یهو صدای آیفون بلند شد...مثل آدمای برق گرفته پریدیم...فرزام سریع به سمت آیفون رفت..من
هنوزم همونجا نشسته بودم...خدایا...عجب شوکی بود..
-هیچی...همینطور...
telegram.me/romanhayeasheghane 382
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خسته بودم..
چشمامو بستم...
telegram.me/romanhayeasheghane 383
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خب...
پتو رو روی سرم کشیدم و ذوقم رو با جیغای آروم زیر پتو خفه کردم...
*****
چنین ساعتی..
چنین جایی...
اما...
telegram.me/romanhayeasheghane 384
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بیخیال...عادی...
خوشبحالش..
--بشین گلم..نترس..
-نمیترسم...ولی خب...اینجا...
--بشین..
telegram.me/romanhayeasheghane 385
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تعجب کردم...
-دوری نکردم..
--برووو...
هردومون خندیدیم...
اما از فرزام صدایی درنمیومد...گفتم شاید خسته شده اما حرفی نمیزنه..
--راحت باش..
-خسته شدی...
telegram.me/romanhayeasheghane 386
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--نه...اتفاقا آروم تر شدم...چه حسی بهتر از اینکه عشقت سرشو بذاره رو شونه ت...یه عشقی
مثل تو...یه عشق آروم و خجالتی ...مهلا عشق من...
-فرزام ...اوایل با خودم میگفتم ..عشق تو عشق نیست...ازت دوری میکردم...در یک کلام...حسی
بهت نداشتم...
-اما..الان بهت وابسته شدم...فرزام به قدری بهت وابسته شدم که همه وجودم تورو فریاد
میزنه...چه وقتایی که نیستی...چه وقتایی که هستی...حتی الانم نمیتونم ازت جدا شم...
-میخوامت...
فرزام خندید...
از خوردن نفس هاش به گوشم قلقلکم اومد...سرم رو به سمت گوشم خم کردم و خندیدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 387
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--منم تمام بند بند وجودم شبانه روز تورو صدا میزنن...شب و روز ..حتی وقتی خوابم...خوب
میدونم مهلا که این وابستگی نیست...تو عاشق شدی مهلا...مثل من...
منم همینطور...
--مهلا...
-بله..
فکر کردم..
telegram.me/romanhayeasheghane 388
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--دوستت دارم..
فرزام میدونست...
چشماش خندون...
لباش خندون...
حتی ...الان از رفتن مامان ناراحت نبودم...به اندازه قبل ناراحت نبودم...فقط همین الان..
لبخند زدم...
-فرزام..
telegram.me/romanhayeasheghane 389
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهم کرد..
--جانم...
--معلومه..
--چی؟
-اگر قبول کنی منم فردا جواب مثبتم رو به ماندانا خانم میدم...اونوقت...خب...
--شاید بشه بعد از چهلم مامان یه صیغه ساده خوند ...بعد از سالگرد هم...عقد میکنیم...
خندیدم...اونم خندید...
--میخوای برم؟
-نه...
telegram.me/romanhayeasheghane 390
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--نذار خانواده مادرم منو از پیش شما ببرن...حداقل تو این چند هفته که تا چهلم مونده...بعد از
اون صیغه محرمیت میخونیم...تا حداقل اگر اومدن یه دلیل قانع کننده داشته باشیم...فرزام من
قسم خوردم پا تو خونه شون نذارم...نمیخوام قسمم رو بشکنم..
نگاهش کردم...
رفت تو فکر..
نگاهم کرد..
--تا وقتی پیش مایی نمیذارم کسی چیزی رو بهت تحمیل کنه ..
telegram.me/romanhayeasheghane 391
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
همین بود...
عجب بد شانسی...
-نامزدیم..
ترسیده بودم...
خیلی زیاد...
telegram.me/romanhayeasheghane 392
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اشاره ای کرد...
رنگم پرید...
telegram.me/romanhayeasheghane 393
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ولی ما...
--فرزام بهادری..
--نترس...
telegram.me/romanhayeasheghane 394
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--ما نامزدیم.
--کارت چیه؟
--توی یه شرکت خصوصی مشغولم..من فوق لیسانس دارم...مهندس هستم...من اصلا ادمی
نیستم که با دختر ناجوری اون وقت شب جایی باشم...این دخترم نامزد منه...
--چی شد..
telegram.me/romanhayeasheghane 395
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به قدری استرس و اضطراب داشتم که حتی درست نمیتونستم حرف بزنم .
--این دختر خانم باید زنگ بزنه یکی براش بیاد...بحث شما جداست...
با اینکه اصلا دوست نداشتم آبروم جلوی خانواده مادریم بره ولی از روی اجبار تلفن رو برداشتم و
تماس گرفتم...
پوفی کردم...
-جواب نمیدن..
telegram.me/romanhayeasheghane 396
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اما وقتی شروع کرد بوق خوردن یهو چشمام از تعجب باز موند...
بابا چطور تونسته بود اون مبلغی که بدهی داشتیم رو پرداخت کنه...
-بوق میخوره...
--الو..
--الو ..بلههه...
--کجااایی؟؟؟؟
telegram.me/romanhayeasheghane 397
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مامان...
--سلام مامان ..خوبیم..نگران نشید...اروم باش مامان...من و مهلا رو گرفتن...بیاید همین کلانتری
خودمون..باشه...نگران نشید..چیزی نیست..فقط باور نمیکنن ما نامزدیم..باشه خداحافظ..
--میان الان..
--بیرون بشینید..
telegram.me/romanhayeasheghane 398
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
همونجا ایستادم...
telegram.me/romanhayeasheghane 399
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--بله درسته...
--صیغه خوندن؟
--بله...
telegram.me/romanhayeasheghane 400
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
جدی بود...
هنوزم باورم نمیشد.. .فقط به این فکر میکردم که بابا ترک کرده؟
اون ماشین مدل بالا اون روز جلوی بیمارستان چکار میکرد...
دستم رو ول نکرد..
-ولم کن...
telegram.me/romanhayeasheghane 401
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-اگه الانم بت زنگ نمیزدم کی میخواستی یادم بیوفتی...مامان دو هفته ست مرده...تازه یادت
افتاده دخترت تنهاست؟؟؟
اشکم دراومد...
-نذارید منو ببره...من میخوام پیش خودتون باشم...من اونجا راحت نیستم...
telegram.me/romanhayeasheghane 402
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--نمیشه مهلا...
-چراااا..
نمی رفتم...
-مامانم گفته بود بدون من نرو اونجا...حالا که دیگه مادرم نیست..مامان گفته بود نرو..
--مطمئن باش بعد از چهلم مادرت میایم دنبالت ..خواستگاری میکنیم...میاریمت پیش
خودمون...تو فقط تا چهلم تحمل کن...
--الان نمیتونم کاری کنم...عزیزم باید صبر کنی...فقط چند هفته مونده...تحمل کن...
خدایا...
چطور ازشون جدا شم ..چطور؟؟ خودمم فکر نمیکردم تا این حد بهشون وابسته شده باشم..
telegram.me/romanhayeasheghane 403
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
شروع کردم به دوییدن...نمیخواستم سوار شم ..بابا سریع بهم رسید ...جیغ زدم ..
telegram.me/romanhayeasheghane 404
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از فشاری که بهم میداد تا هلم بده تو ماشین دردم اومد. .
--بترمگ..
به قدری محکم و سریع اینکارو کرد که سرم محکم بهددر دیگه ماشین خورد ..
telegram.me/romanhayeasheghane 405
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
سریع خواستم در طرف دیگه رو باز کنم که راننده ای که هنوزم ندیده بودمش در ها رو قفل
کرد...
سریع نشستم...
تا خواستم سر و صدا راه بندازم با دیدن شخصی که ماشینو به حرکت دراورد زبونم بند اومد...
تمام اتفاقات.
telegram.me/romanhayeasheghane 406
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
پس بگو...
ففط یک لحظه...
telegram.me/romanhayeasheghane 407
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خورد به یه چیزی...
گرفتمش بالا...
با دبدن جعبه ای که متعلق به مامان بود ناخودآگاه جیغ زدم و جعبه از دستم افتاد روی پام...
سر جمع صد هزار تومنی بود که از خیلی موت ها قبل باهم جمع کرده بودیم...
نمیذاشتم..
اصلا نمیذاشتم...
telegram.me/romanhayeasheghane 408
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فرزام...فرزام کجایی...
telegram.me/romanhayeasheghane 409
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ماشین توی پارکینگ پارک شد ...با تعجب اول از همه از ماشین پیاده شدم و به ساختمون بزرگ
رو به روم چشم دوختم..
که تونسته بود تا این حد به بابا برسه و بابا رو از این رو به اون رو کنه...
رفیقای بابام...
برام قابل باور نبود ...بابام نشسته بود بین اونا و چه کار میکرد...
telegram.me/romanhayeasheghane 410
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-اینجا چه خبره...
به قدری متعجب بودم که حتی برای چند لحظه نفس کشیدن هم از دیدن اون صحنه ها یادم
رفت...
قمار؟؟؟
اشکم دراومد...
نمیتونستم اینجا بمونم ..ماندانا خانم جطور میخواست تا چهلم مادرم منو اینجا پیدا کنه...
تا نزدیک های در رفتم که بابا سریع بهم رسید و محکم گرفتم...جیغ بلندی زدم...
محکم زد تو دهنم...
چند روز گذشت و وضعم بهتر که نشده بود بدتر هم شده بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 411
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
چرا حماقت کردم و به بابام...نه...به این حیوون پست فطرت زنگ زدم...
خودم رو توی اتاقی زندانی کرده بودم..تا نرم بیرون و نگاهم به ریختشون نیوفته..
دستشویی عجیبی گرفته بودم و از دلپیچه به خودم میپیچیدم و آروم و قرار نداشتم...
یک ساعت دیگه هم تحمل کردم تا فهمیدم اون مهمونای عوضی تر از خودشون گورشون رو گم
کرده ن...
سریع شالم .رو سر کردم و د اتاق رو باز کردم و رفتم سمت دستشویی...
از دیدن اونهمه دود و آشغالی که ریخته بود اونجا بی اراده بالا اوردم و دوباره پریدم تو
دستشویی...
آخ مامان...
کجایی ...
telegram.me/romanhayeasheghane 412
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
رفتم بیرون...
موقع رد شدن و رسیدن به اتاق نگاهم افتاد به بابا و همون زن که با وضع خیلی ناجوری لم داده
بود به بابا.
دیگه نایستادم...
نمیدونم چرا اینقدر اروم میگذشت که این چند هفته تموم نمیشد.
این روزای پر از عذاب توی این خونه برام بدترین روزهای عمرم بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 413
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از روی میز آرایشی که تو اون اتاق بود سوهان ناخنی برداشتم...
یهو یاد هانیه میوفتادم که همه ش با سوهان ناخنش تو خونه دور میزد...
خندیدم.
کمکم کن..
اینجا پر از شرکه..
telegram.me/romanhayeasheghane 414
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هرچند...
خدایا منو راحت کن..طاقت ندارم ...تازه ربع ساعت بود خوابم برده بود که ضربه های محکمی به
در اتاق خورد...
--ولش کن..
telegram.me/romanhayeasheghane 415
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فحشایی که میداد باعث میشد از خودم بدم بیاد ...نمیدونستم بابا چش شده که اینطور میکنه...
ولی معلوم بود عصبانیه ...شاید تو قمار باخته ...خندیدم ...بابام چه راحت شد قمار باز...
صدایی اون زن رو مخم بود ...حتی اسمشم نمیدونستم ولی در حد مرگ ازش تنفر داشتم...
زبون درازی جلوی این ادما هیچ عیبی نداشت و بلکه مهم هم بود...
سریع روم رو برگردوندم و تا تیزی های چوب هایی که به داخل اتاق پرت میشدن بهم نخورن...
telegram.me/romanhayeasheghane 416
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فحشش دادم...
اینو که گفتم لگد محکمی زد تو پهلوم که از درد جیغ بلندی زدم. .
دیگه جونی برام نمونده بود...حتی نمیتونستم فحش بهش بدم...فقط تو دلم گرفته بودمش به
فحش...
telegram.me/romanhayeasheghane 417
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
یه اشک برای مادرم ریخت...برای مظلومیت مادرم ...این کتک ها درباره کتک هایی که مادرم از
دست بابا میخورد هیچ بودن...
کل صورتم درد میکرد...کمی خون از گوشه لبم افتاد روی موکت...
خدایا...
نگاهم کن...
اینقدر تو همون حالت برای خودم اشک ریختم که کم کم داشتم از حال میرفتم...
telegram.me/romanhayeasheghane 418
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اینجا با اون خونه هایی که تو توشون بودی فرق داره ...این چند روز خودتو انداختی اینجا..چیزی
نگفتم..من اون ادم قدیمی نیستم. .
telegram.me/romanhayeasheghane 419
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به قدری داغون بودم که اصلا جونی برای بلند شدن از روی زمین نداشتم ..
از همون موقع تا الان به همون حالت گوشه ی اتاق افتاده بودم...
telegram.me/romanhayeasheghane 420
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
معلومه که هست...
گوشه ی لبم پاره شده بود و خون توش خشک شده بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 421
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
زیر چشمم کبود بود و گونه ی سمت چپم باد کرده بود و به سرخی میزد...
تنها چراغ روشن چراغ همین اتاق بود که منم دست برای خاموش کردنش بلند نکردم...
نکنه میخواد منو بدبخت تر از اینی که هستم بکنه..بااین فکر به خودم لرزیدم ..
نمیذاشتم..نمیذاشتم.
انگار جون تازه ای گرفتم...سریع از جا بلند شدم به مانتوم نگاه کردم و چند تا از دکمه هاش که
معلوم نبود کجا افتادن.
بهتر بود زودتر از اون خونه لعنتی بزنم بیرون.لامپو خاموش نکردم.با اروم ترین سرعتم از اتاق
رفتم بیرون.
telegram.me/romanhayeasheghane 422
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تا حالا این وقت شب از اتاق بیرون نزده بودم.چندین نفر تو پذیرایی خواب بودن.
تو دلم صلوات میفرستادم.فقط چند قدم تا در میخواستم که پام رفت روی چیزی.بترکی شانس
تا اومدم از روش پامو بردارم و برم یهو مچ پامو گرفت تو دستش و کشید ...
--میکشمت...میکشمت..
telegram.me/romanhayeasheghane 423
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
telegram.me/romanhayeasheghane 424
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
زیر لب نالیدم..
-خدایا ...جواب اینا رو بده...جواب اون پدری که پدری رو در حقم تموم کرد رو بده...
نذار...
telegram.me/romanhayeasheghane 425
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خدایا.
بازم با خودم فکر کردم...که اگر فرزام بود میذاشت بابام همچین فکرایی به سرش بزنه؟
ماندانا خانم اگه میدونست مطمئنا منو به بابام نمیداد ...تو فکرام غرق بودم...
صدای باز شدن قفل که اومد قلبم تو سینه م فرو ریخت ..
خدایا کی شد ده که من نفهمیدم- .منو میخوای کجا ببری.این سعادت کیه که اسمش از رو اون
زبونت نمیوفته..به خودت بیا. .من دخترتم-- .دخترمی و الان باید فدا کاری کنی باختم میفهمی؟
telegram.me/romanhayeasheghane 426
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
منظورشو نفهمیدم- .منم باختم. .بد باختم. .فدا شدم...فنا شدم...همه چی...
به محض اینکه هلم داد توی ماشین سفید رنگس نگاهم افتاد به اون مردی که اون روز توی خونه
کنار بابا بود...
به هردوشون فحش میدادم...ولی هیچکس توجهی نمیکرد ..اصلا انگار من نبودم .بابا چقدر راحت
منو فروخت راحت تر از اونی که فکرشو میکردم..اون مرد با اون قیافه ی ایکبیری نگاهم کرد.با
انزجار و چشمای اشکی رو ازش گرفتم...
telegram.me/romanhayeasheghane 427
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--برو براش آب پرتقال بخر...دوست ندارم تو محضر اینطور رنگ و رو رفته باشه.
--خانم خوشگله...
لبامو از حرص روی هم فشار دادم و تا اخرین جا که میتونستم روم رو ازش گرفتم...یهو نگاهم
خورد به در ماشین.چشمام برق زد..قفل نبود.قفل نبود...اون برعکس به سمتم می اومد.لبخندی
نشست رو لبم.با تمام قدرت اون ساک یشمی رنگ رو تو دست گرفتم و با سرعت به سمتش
برگشتم و با تمام قدرت به صورتش کوبیدم عربده کشید .سریع در رو باز کردم و پریدم پایین...
نبایدم برمیگشتم...
ساکم رو وسط پاساژی که رفته بودم توش روی زمین پرت کردم..
وای خدا...خدایا...
telegram.me/romanhayeasheghane 428
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از دیدنم با اون قیافه و فرار کردنم بسیار تعجب کرده بودن...
از صدای فریاد بابا و سر و صداهای بعدش فهمیدم داره کتک میخوره...
telegram.me/romanhayeasheghane 429
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--ععه خانم...
با شنیدن صدای اون پسر شوکه شده به عقب برگشتم و خواستم بلند شم که سرم محکم خورد
به میز بالای سرم...
آخخخخ...
--نمیفهمم..
-هیییسسسسس...
نترس مهلا...
telegram.me/romanhayeasheghane 430
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--بشینین اینجا..
--بفرمایید...
عجیب بهش نیاز داشتم...با خوردن اون آب فند و بعدشم یه شکلات کوچیک تازه حس کردم
چشمام داره باز میشه...
--مزاحمتون شدن؟
-بله...خیلی ممنونم..اگر شما کمکم نمیکردید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد..
telegram.me/romanhayeasheghane 431
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اومدم تشکر کنم که صدای غرغری از بیرون اومد..سرم به سمت کرکره که تا نصفه پایین بود
کشیده شد...
با شنیدن صدای فرزام و بعد اومدنش توی مغازه یهو لیوان از دستم افتاد و دستامو جلوی دهنم
گذاشتم...
خدایا....یعنی این پسر فرزام منه؟ این پسر با این سر و وضع ژولیده فرزامه؟
--مه...مهلا...
telegram.me/romanhayeasheghane 432
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به محض بیرون اومدن اسمم از دهنش به سمتش دوییدم ...دستاش باز شد و رفتم توی آغوشش
و زدم زیر گریه...
-فرزام...فرزام..
صداش که با بغض و گریه عجین شده بود ناخوداگاه اشکای منو هم بیشتر میکرد...
اون لحظه...
خدایا میدونستم...
telegram.me/romanhayeasheghane 433
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اشک شوق...
--الهی من بمیرم که تو رو تو این وضعیت نبینم...بگو کی باهات اینکارو کرد قربونت برم...
لبخندی زد..
حتی زدن لبخند بزرگ هم باعث میشد صورتم از درد جمع شه..
اخم کردم...
-فرزام...بذار بعدا برات میگم...نمیخوام این لحظات کنارت برام تلخ بشن...
telegram.me/romanhayeasheghane 434
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-تو کاری نکردی که ببخشمت...تو همیشه جات تو قلبمه فرزام...این مدت دوری از تو سخت تر از
هرچیزی بود..
بریم خونه تون..با ماندانا خانم و عمو بریم منو صیغه کن..توضیح میدم بابام رفته به جهنم..اونا
قبول میکنن...ولی دیگه نمیخوام ازت دور شم..
دوباره سرم به سمت فرزام برگشت...مانعش نشدم و بالاخره طعم لبهای فرزام رو چشیدم...
--بد نیست-- .من برم اون طرف...اگه کاری داشتید صدام کن .
telegram.me/romanhayeasheghane 435
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--نترس. .
پسردایی...فست فود...
این پسر همون پسردایی هانیه ست که دنبال چند نفر میگشت برای کار...
telegram.me/romanhayeasheghane 436
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از اون پسر که از حرفای فرزام فهمیده بودم اسمش پرهامه خداحافظی کردیم...
-چیکار میکنی..
--شاید دویدن هم لازم شه..اصلا خوش ندارم بین راه شالت ازسرت بیوفته...
بعد از این حرف محکم دست همو گرفتیم و با سرعت به سمت درب خروجی پاساژ رفتیم ..
یهو با دیدن بابام و اون مرد عوضی در طرف دیگه خیابون جیغ خفه ای کشیدم .
telegram.me/romanhayeasheghane 437
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-برو فرزامممم...بروووو...
فرزام سریع پاشو روی گاز گذاشت و با سرعت حرکت کرد ..
با سرعت توی کوچه پس کوچه ها رفت...اونقد تاب خوردیم و تاب خوردیم که دیگه اونا رو پشت
سرمون ندیدیم...
telegram.me/romanhayeasheghane 438
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
درب آسانسور باز شد و رفتیم تو...گره ی سفت شالم رو اونجا باز کردم...فرزام داشت نگاهم
میکرد..
رفتم تو ...با اینکه لبم خیلی درد میکرد ولی لبخند بزرگی که نشون از خوشحالیم بود روی لبم
بود..
صدای ماندانا خانم اومد...برگشتم و به فرزام که پشت سرم بود نگاه کردم...
--بالاخره اومدی فرزام؟ هانیه تلفنو سوزوند بس که بهت زنگ زد ..چرا حواست به گوشیت
نیست..
فرزام خندید...
telegram.me/romanhayeasheghane 439
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بعد از این چند وقت که ندیده بودمشون خیلی دلتنگ شده بودم...
--الهی بمیرم برات مهلا...عزیزدلم...الهی من بمیرم که تورو فرستادم با اون...الهی بمیرم برات...
-خدانکنه قربونت برم...خدانکنه این چه حرفیه...مهم اینه بالاخره تونستم برگردم...بخدا همین
مهمه...
ماندانا خانم بعد از کلی حرف و درد دل و گریه دستمو گرفت و باهم روی مبل نشستیم .
telegram.me/romanhayeasheghane 440
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اوهوم...بشکنه...
دستش بشکنه...
دلمو که شکوند..
خدایا ...توهم دستشو بشکون .بعدم دلشو...بعدم قلبشو...اصلا بکشش..یه کاری کن بمیره ...چند
دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدای باز شدن در خونه اومد...
همین...
telegram.me/romanhayeasheghane 441
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--چیه.
کشیدمش کنار...
چیزی نگفت...
-ببین فرزام اگر من و تو محرم باشیم..حتی صیغه...بازم اگر بابام بیاد سراغم تو میتونی نذاری منو
ببره...اون موقع قانونم طرف توئه.
telegram.me/romanhayeasheghane 442
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--نمیذارم بری مهلا...نترس...باشه...تو برو یه دوش بگیر..بعد بیا یکم بخواب...خستگیت در
بره...من قول میدم با مامان حرف بزنم...چون خودمم دیگه نمیخوام ازت دور شم...تو نمیدونی تو
این مدت چی بهم گذشت...
اولین چیزی که دیدم هانیه بود که روی زمین دقیقا جلوی حمام نشسته بود...
-خدانکنه..
-قربونت برم..
telegram.me/romanhayeasheghane 443
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--تو آجیمی...مهلا..دلم برات تنگ شده بود .نمیدونی وقتی با فرزام رفتیم دم در خونه تون و
نبودی چقدر داغون شدیم...کجا بودی تو؟
قبول کرد...
نمیخواست زیاد اذیتم کنه ..بردم توی اتاقش...به زور درازم کرد روی تخت تا استراحت کنم...
خوابیدم ..
فکر کنم به اندازه تمام این مدت که بی خوابی کشیده بودم خوابیدم.
فرزام همونطور که قول داده بود زود با ماندانا خانم و باباش صحبت کرد...
هیچوقت فکر نمیکردم که قرار گرفتن توی چنین موقعیتی اینقدر باعث ایجاد اضطراب بشه...
نترس مهلا...
همه چیز خوبه ..فرزام خوبه...عالیه .. .پس چرا میترسی...نمیترسم...فقط استرس دارم...
telegram.me/romanhayeasheghane 444
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
حتی حاضر نبودم صبر کنم تا زخم های صورتم خوب بشن..
-بله مطمئنم..
--بسیار خب...مادرتون که فوت کردن. .پدرتون کجاست..باید ایشون برای صیغه هم رضایت
بدن..
-پدر من حتی لیاقت اینو نداره که برای ازدواجم رضایت بده..رضایت اون بخوره تو سرش ...پدرم
اینقدر خوب و مهربون بود...که این بلا رو سر من آورد ...پدرم نامرد ترین کسیه که تو عمرم دیدم
..زندگی بی پدر بهتره...
پدرم معتاده..برای همین نیازی بهش ندارم...من از ته دل راضیم ..از تصمیمم برنمیگردم...این
پسری که کنارمه رو به عنوان همسرم پذیرفتم ..پشیمونم نمیشم...
telegram.me/romanhayeasheghane 445
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ماندانا خانم هم رفت طرفشون و سعی کرد حاج آقا رو راضی کنه...
وقتی دیدم فرزام به طرفم اومد و کنارم نشست سریع گفتم :
--قبول کرد...
تعجب کردم...
--بله...
-آخه این...
حاج آقا اینبار لبخندی زد و صیغه ی محرمیتی به مدت یک ماه برامون خوند ...تا بعد از چهلم
مامان...
telegram.me/romanhayeasheghane 446
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
برای این عقد هم ازم بله میخواستن...کسی رو نداشتم برای اجازه گرفتن ازش ..
-بله...
حاج آقا تبریک گفت و بلند شد...عمو رفت تا اونو تا محضرش برسونه..
--زن داداش بردار شالتو ...خودش دست دراز کرد و شالی که روی سرم بود رو برداشت...
-حتی اینطور؟
telegram.me/romanhayeasheghane 447
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--اوهوم..حتی اینطور..
خندیدم..
باورم نمیشد.
خدایا شکرت..
اذیتم کنه...
اینکه حتی میدیدم با فرزام روی یه مبل هم نشستیم بهم آرامش میده ..
telegram.me/romanhayeasheghane 448
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
رفتم تو اتاقش...
-راستشو بگو...
telegram.me/romanhayeasheghane 449
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--باشه..
--نه...
خندیدم که سریع بوسه ای رو گونه م زد و بالافاصله دستاش دور کمرم حلقه شدن...
بازهم خندیدم...
هلم داد...
فرزام خندید ...خیره شدم تو چشماش...الان زندگی یعنی همین...یعنی یه لبخند فرزام ..
telegram.me/romanhayeasheghane 450
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خندیدم...
--منممم...منم مهلا...منم...
telegram.me/romanhayeasheghane 451
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مطمئنا اگر فرزام قبل از محرمیت اینکارو میکرد اینقدر راحت نبودم...
تنها با فرزام...
خدایا....
telegram.me/romanhayeasheghane 452
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
قلقلکی بودم ...اونم خیلی زیاد ...شاید نباید جلوش جیغ میزدم و آتو دستش میدادم...
--هستی...تو که جات تو دلمه...تو قلبمه..باید از این به بعد حتی از حرفای دلمم خبر داشته
باشی ...بدون اینکه من بخوام بهت بگم..
خندیدم...
--همیشه با خودم میگفتم زنی که من میگیرم باید خوشگل باشه...خوش اندام باشه...موهای پر و
بلند داشته باشه...چشماشم رنگی باشه...مثلا سبز ...توهم الان خوشگلی...خوش اندامی...موهاتم
خوبن..چشماتم عالین...مشکی عالیه ..تازه تو قلقلکی هم که هستی ...دیگه چی از این بهتر؟
telegram.me/romanhayeasheghane 453
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-چراااا..
اسنو که گفت هردو خندیدیم و باز شروع کرد به قلقلک دادن ..
خدایا...
telegram.me/romanhayeasheghane 454
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از یاداوری اونشب دلم زیر و رو شد ..چشمامو بستم و باز کردم..نباید به اونشب شوم فکر کنم...
-فرزام واقعا از این قیافه بدت نمیاد؟ زیر چشمم کبوده ..گونه م هنوزم ورم داره ...لبمم که پاره
ست و هنوز زخمش بر طرف نشده و ...
--ببین مهلا...تو با همین صورت کبود...گونه ی ورم کرده و لبی که پاره ست و هنوزم زخمش
برطرف نشده بهترین و زیباترین دختر دنیایی برای من...وقتی دوستت دارم ظاهرت برام مهم
نیست..همین که میبینم اینطور کنارم نشستی خودش یه دنیا برام ارزش داره گلم...
لبخند زدم ..فرزام چقدر خوب بود...خدایا...بهتر از فرزام هست؟ -اینو بدون که منم خیلی
دوستت دارم...
صورتامون نزدیک هم شد..اینبار فرق داشت ..ما محرم بودیم.خجالت نکش مهلا
telegram.me/romanhayeasheghane 455
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فرزام و عمو درباره پولی که حاج آقا ازشون نگرفته بود حرف میزدن..
بچه پررو...
هانیه که صبح رفته بود مدرسه تا نتایج امتحان های نهاییمون رو بگیره بعد از تموم کردن غذاش
بلند شد و گفت :
همه خندیدیم...
telegram.me/romanhayeasheghane 456
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
میدونستم..باید شهریور برم اون امتحاناتی که غیبت داشتمو دوباره امتحان بدم ..
دست دراز کردم تا بگیرمش که فرزام سریع از تو دستای هانیه کشیدش بیرون...
نگاهش کردم..
-چکار کردم؟
--فرزام تو از اون دسته آدمایی که نمیذاری زنت ادامه تحصیل بده ..مگه نه؟
telegram.me/romanhayeasheghane 457
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--خوبی عزیزم؟
-ب..بله....ماندانا جون...من...بازم میتونم تو مدرسه درس بخونم؟ اگر ازدواج کنم ..
--ااااره بابا...پس چی؟ نگینم نامزد داره ..دیدی که...همه هم فهمیدن نامزد کرده..نه مدیر و نه
ناظم ها کاریش ندارن...حالا این خوبه نامزده...یکی از بچه های پیش دانشگاهی کلا ازدواج کرده
بود...
--این مدیر ما خیلی باحاله..خودت بری باهاش حرف بزنی سه سوت قبول میکنه...
واقعا چسبید ....اولین ناهارم در کنار فرزام و خانواده ش که دیگه خانواده منم حساب میشدن
تقریبا. .
دستم تو دست فرزام بود و هردو کنار هم توی شاپینگ سنتر معروف شهر میگشتیم...
telegram.me/romanhayeasheghane 458
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-چرا؟؟
قبول کردم...
نمیدونم..
وقتی دیدم دستمو نگرفت خودم دستمو دراز کردم و دستش رو گرفتم...
telegram.me/romanhayeasheghane 459
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ماندانا خانم گفته بود حتی اگه ازدواج هم کردیم میگیم عقدیم.
اما الان....
--باریکلا..
--جشن چی؟
-جشن عقد...جشن عروسی ..به هر حال ..تو تک پسرشونی...برات کلی آرزو دارن...
telegram.me/romanhayeasheghane 460
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-فرزام اگر شما بخواید من مشکل ندارم...بعد از چهلم مادرم...به خاطر ماندانا جون و هانیه ..قبول
میکنم ..اگر خواستید...جشن بگیرید...از تو چشماشون میشه خوند چقدر برامون ذوق دارن...
--جمعه هفته بعد چهلمه مادرته...وقت هست درباره ش حرف بزنیم. .
طبق خواسته خودم بعد از گذشت یک ماه از چهلم مامان اجازه دادم که عقد دائم انجام بشه...
توی اون مدت صیغه ی من و فرزام تموم شد و دوباره تمدیدش کردیم ..با همون مهریه ی شیرین
قبل ..
اول عقد توی محضر بود ..شب هم جشن عقد که البته قرار بود بچه ها فکر کنن جشن نامزدیه. .
telegram.me/romanhayeasheghane 461
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--اولا که رژم بیست و چهار ساعته س...جاش نمونده...دوما مگه میشه زن داداشمو
نبوسم...سوما. .حالا فوقشم رژی بشه..شما پولتو گرفتی .موظفی عروسمونو خوب تحویل بدی..
فوقشم دوباره درستش میکنی.
دستشو گرفتم..
آرایشگر چشم غره ای به هانیه رفت ...وقتی خیالش از بابت درستی آرایشم راحت شد رفت
سراغ شاگرد هاش .
آرایش ملیحم...
telegram.me/romanhayeasheghane 462
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-ممنون..
--عزیزم از دم در که میای بیرون کاری باهات نداریم...چون اینجا برای فیلمبرداری مناسب
نیست...گلتو بگیر و سوار شو..تو باغ که رسیدیم کارمون شروع میشه...مادر داماد خیلی
حساسیت نشون دادن روی کارتون ..
telegram.me/romanhayeasheghane 463
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
کلاهشو روی موهام انداختم و خواستم درب آرایشگاه رو باز کنم که یکی از اون آرایشگرا سریع
اومد سمتم...
--وایسا عزیزم..
مثلا اگر دامادی پول نده زنشو برای همیشه نگه میدارن تو آرایشگاه؟
telegram.me/romanhayeasheghane 464
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-ممنون...خدانگهدار...
یهو متوجه صدای اون خانما شدم-- .وای خدا نمیدونید چه پسری بود...
--خوشگل بود؟
--عروسک.
دیگه نایستادم تا بقیه چرت و پرت هاشون رو گوش کنم...در رو باز کردم و با صدا بستم تا متوجه
بشن تازه رفتم بیرون...
-سلام فرزام...
telegram.me/romanhayeasheghane 465
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نزدیکم شد..
-ممنون..
دست هم رو گرفتیم.
آرایشگاه توی خیابونی بود که اون ساعت از روز واقعا شلوغ بود...
-خوب شدم؟
telegram.me/romanhayeasheghane 466
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اما همینا هم برامون شیرین بود .فرزام جلوی آتلیه نگه داشت...
نگاهش کردم..
پیاده شدم ...همه با اون فیلمبردارا به داخل اون خونه که یه باغ خیلی شیک و بزرگ داشت
رفتیم ..
بعد از گرفتن عکسا توی باغ به آتلیه رفتیم تا تو فضای بسته هم چند تا عکس بگیریم...
-نه ..
با اون مدل مو و تاج ظریف روی موهام حس ملکه بودن بهم دست داده بود. .
telegram.me/romanhayeasheghane 467
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
telegram.me/romanhayeasheghane 468
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--آرایشگر غلط کرد...یعنی اینقدر ساده ارایش کرده که با یه بوسیدن ساده بره؟ نترس...اینا کار
خودشون رو خوب بلدن...
بعد از کلی دردسر عکسای اونا هم تموم شد و ما به سمت محضر حرکت کردیم..
telegram.me/romanhayeasheghane 469
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با رسیدنمون به محضر خودمون رفتیم تو ...این خواست خودمون بود که عقدمون ساده باشه و
کسی نیاد...
منم همینطور...
بغلم کرد...
--تو چقدر شبیه مامانت شدی مهلا...خیلی زیاد...الهی قربونت برم دخترم..
telegram.me/romanhayeasheghane 470
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خاله م هم اومد...
نباید..
-چیه این..
--شرایط طلاق...اگر این موارد پیش بیاد راحت میتونی طلاق بگیری...
--ببندش..
telegram.me/romanhayeasheghane 471
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
حاج آقا که اون روز برامون صیغه خونده بود دوباره خودشم شروع کرد توضیح دادن اون متن...
-بسیار خب ..موافقم.
--مهلا خانم صیغه دارید دیگه؟ چند وقت دیگه ازش مونده؟
-بله...یک هفته..
--مهریه ت رو گرفتی؟
telegram.me/romanhayeasheghane 472
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-نه. .
--میخوایش؟
-نه..
--پس رو کن به سمت این پسری که کنارته...بگو فرزام مهریه عقد موقت رو بهت بخشیدم...
--آقا داماد حالا شما هم بگو زمان باقیمانده عقد موقت رو بهت بخشیدم. .
و تمام...
فرزام سریع دستم رو گرفت...لبخندی که بهم زد همه دردا و غم ها رو از بین برد ..اصلا همین که
فرزام رو دارم کافیه ..
جاش خوبه...میدونم...
telegram.me/romanhayeasheghane 473
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
حلقه های ست که حسابی برای خریدشون وسواس به خرج داده شده بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 474
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
همه بلند شدیم ...عمو یه جعبه شیرینی توی محضر گذاشت برای اونا ..
دامن لباسم رو .خیلی دوست داشتم...با دست فشارش میدادم تا بره پایین تر...
telegram.me/romanhayeasheghane 475
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به فرزام نگاه کردم ...اصرار داشت پول آبمیوه ها رو به فروشنده بده...
از اینکه آرایشم تو اون گرما تکون نخورده بود خوشحال شدم...
فرزام به سمتم اومد ...در رو باز کردم ...لیوان آب پرتقالی رو به سمتم گرفت..
ازش گرفتم...
صندلی کوچیکی رو از توی صندوق عقب ماشین دراورد و بیرون رو به روی صندلی من گذاشت...
روش نشست...
فرزام لبخندی زد ...دلم توی تالار بود ...فرزام چقدر ریلکس بود...
انگار تا حالا ندیده بودن عروس و دامادی ندیده بودن که آبمیوه بخورن...
--مهلا...
telegram.me/romanhayeasheghane 476
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-جانم...
-چی؟!..
--آخر هفته تدارک یه سفر چیدم...اگه راضی باشی قطعی کنیم و بریم شمال ...
--خودم و خانومم...
خندیدم...
اونم خندید..
-دیگه نمیخورم..
بلند شد و رفت تا لیوانا رو بندازه و سینی رو پس بده ...لباسم رو مرتب کردم و اومدم در ماشینو
ببندم که متوجه دختر کوچولوی نازی کنارم شدم که زل زده بود بهم..
telegram.me/romanhayeasheghane 477
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--سلام خاله...
--چقدر خوشگلی...
-تو خوشگلتری...
خندیدم و خودم صورتشو بوسیدم و اجازه دادم با ذوق بچگونه ش صورتمو ببوسه...
با خوشحالی تشکر کرد و دویید پیش مامانش و با خوشحالی جیغ میزد که این عروس خانمه بهم
گل داد...
telegram.me/romanhayeasheghane 478
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
یه آهنگ قدیمی که فرزام میگفت عاشقشه رو گذاشته بودیم...تکون تکون میخوردم با آهنگ به
قدرس قر داشت که نمیتونستم خودمو نگه دارم...
telegram.me/romanhayeasheghane 479
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
telegram.me/romanhayeasheghane 480
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دم در تالار ایستادیم...فرزام چند .تا بوق زد ...با خوشحالی نگاهم رو دوختم به دری که جلومون
آروم آروم باز میشد و سور و ساتی که توی حیاط تالار جلومون برپا شده بود...
فرزام پیاده شد ...صدای آهنگ و دست زدنای بقیه واقعا منو به وجد آورده بود ...فرزام دستش رو
به سمتم دراز کرد ...با لبخندی دستم رو توی دستش قرار دادم و پیاده شدم ...جلوی فرش قرمز
زیبایی که از اول حیاط تا ورودی تالار پهن شده بود ایستادیم...
حدسم درست بود و خیلی زود دو طرف فرش کلی فشفشه روشن شد..فیلمبردا فیلم
میگرفتن..مهمونا با اهنگ تکون تکون میخوردن...دست میزدن...کِل میکشیدن...
telegram.me/romanhayeasheghane 481
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
سر جامون نشستیم ...بالای سرمون و جلوی پامون با گل های سفید و صورتی تزئین شده بود...
با دیدنشون وسط سالن و در حال رقص تماما خاطرات نامزدی نگین جلو چشمم اومدن ..
ماندانا خانم هم وسط بود ..با یه لباس مشکی رنگ بلند که بسیار به هیکل زیبا و خانمانه اش
میومد ..
به قدری اون فضا برام دلچسب بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم...
دی جی از ماندانا خانم میخواست که فرزامو برای رقص دو نفره صدا کنه...
زود تر از اون که فکر میکردم دورم خلوت شد و تک و تنها موندم وسط سالن...
telegram.me/romanhayeasheghane 482
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فرزام که نزدیکم شد چراغا خاموش شدن و لیرزر سبز و قرمزی دورمون چرخید ...رقص نورا
شروع کردن یه کار کردن...
به قول هانیه حالا یکم سرعتو میبرم بالا و دستامم زیاد تکون میدم...
فرزام هم میرقصید...
telegram.me/romanhayeasheghane 483
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با تموم شدن آهنگ فرزام کمرمو با دستاش گرفت و منو به خودش نزدیک کرد و بوسه ای روی
گونه م زد ...همه سالنو گذاشتن رو سرشون...
از این همه شوق و هیاهو برای یه بوسه ساده خنده ام گرفت...
ماندانا خانم نذاشت فرزام بره بیرون و گفته بود دارن کیک رو میارن...
همچین جشنی...
telegram.me/romanhayeasheghane 484
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
کیک دو طبقه ی سفید که با گلهای صورتی تزئین شده بود رو جلومون روی میزی گذاشتن...
هانیه چاقوی زیبایی رو که با گلهای صورتی و سفید تزئین شده بود رو محکم تو دستش گرفته
بود...
ففط همین...
هانیه کمی با چاقو جلومون رقصید و با گرفتن پولی از فرزام چاقو رو بهمون داد. .
telegram.me/romanhayeasheghane 485
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با دیدن آبتین دوست فرزام کنار هانیه چشمام درشت شد...
جالب بود...
اینبار با ورود پسر خاله هام و پسردایی هام وسط سالن شلوغ شد...
البته...دوستامم با من بودن...
telegram.me/romanhayeasheghane 486
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
چنان با لبخند خیره شده بود بهمون که انگار متوجه هیچ چیز جز ما نبود...
telegram.me/romanhayeasheghane 487
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
و من پر شدم از حس خوب...
شوق...
خوشحالی...
telegram.me/romanhayeasheghane 488
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
چرخی زدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 489
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--دنیامی...رویامی...دستاتو میبوسم...
آهنگ تموم شد ...لحظات آرومم کنار فرزام رو خیلی دوست داشتم...
خیلی زیاد...
اینبار دیگه خودمونم وسط رو ترک نکردیم ...نگین بعد از تموم شدن رقصیدنشون به سمتم اومد
..
رفتاراش..
telegram.me/romanhayeasheghane 490
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
کارهاش...
دستش رو گرفتم..
این وسط نگاه های آبتین دوست فرزام عجیب منو متعجب کرده بود ..
از اون بدتر این بود که هانیه هم عجیب دور و برش بود ..
همونطور که مشعول پاپیون زدن بند های شنل بود آروم گفت :
telegram.me/romanhayeasheghane 491
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--راضی بودی؟
-از امشب؟
--اوهوم..
-اوهوم بسیار عالی...فکر نمیکردم اینقدر عالی و دوست داشتنی باشه...ازت ممنونم...
قابلتو نداشت...
دستم رو گرفت و به همراه بقیه از تالار خارج شدیم...در رو برام باز کرد و سوار شدم...بقیه هم
همینطور ..
جیغ و سر و صدا...
فرزام هم پشت سرهم بوق میزد ...حتی گاهی خودمون هم همراه بقیه جیغ و داد میکردیم...
telegram.me/romanhayeasheghane 492
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-کدوم؟
نگاهش کردم ..روی در نشسته بود...شالش تو دستش بود و تو هوا تکونش میداد...
خنده م گرفت...
نگاهم کرد...
--منم همینطور...
فرزام و عمو هردو ماشینا رو توی پارکینگ پارک کردن و پیاده شدیم ..
telegram.me/romanhayeasheghane 493
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
زن تک پسرشون...
telegram.me/romanhayeasheghane 494
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-اونجا؟؟
--آره..
آب دهنم رو قورت دادم ...ماندانا خانم چه راحت میگفت امشب پیش فرزام بخواب ..
-آخه...من..
--مهلا فرزام شوهرته دیگه...منم هیچوقت نمیذارم زن و شوهر از هم دور باشن...مخصوصا که
الان شوهر تو پسر خودمه..
شاید چون اولین بار بود میخواستم شبی تا صبح کنار فرزام باشم..
ولی خب...
telegram.me/romanhayeasheghane 495
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--کیه..
-بیام تو؟
--بفرمایید...
با پیراهنی که دکمه هاش رو باز کرده بود از خجالت سرخ شدم و سریع چشمام رو بستم...
--چت شد یهو...
telegram.me/romanhayeasheghane 496
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با حرص نگاهش کردم ...داشت به روم میاورد که حواسم نبوده و چشمام رو باز کردم...
خندید .و با لحن شیطونی که تا به حال ازش ندیده بودم گفت :
چشمکی زد..
--ترسیدی نه؟
اخم کردم ...نقطه ضعفم رو پیدا کرده بود و این اصلا خوب نبود...
telegram.me/romanhayeasheghane 497
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
کنارش ایستادم ...خودشو کنار کشید تا بتونم با اون لباس گنده کنارش رو تخت بشینم ..
--مهلا نمیدونی چقدر خسته م...باورت میشه به زور چشمام رو باز نگه داشتم؟
--هرکاری؟
نگاهم کرد...
آب دهنم رو قورت دادم ...خجالت نکشیدم...فقط مور مورم شد ...ولی حس خوبی بود...
دوستش داشتم...
--من که مشکلی ندارم بخدا ..ولی اگه خودت میخوای برو لباساتو عوض کن و بیا...
telegram.me/romanhayeasheghane 498
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هنوز هم ردی از آرایش رو صورتم بود ..چند تا نفس عمیق کشیدم خدایا چه هیجانی...
خدایا...
telegram.me/romanhayeasheghane 499
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
کمکم کن...
اینهمه استرس ...برای دختری که اولین شبه کنار مردی به عنوان همسر میخوابه....
ولی مهلا...
رفتم تو فکر...
telegram.me/romanhayeasheghane 500
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از دیدن لامپ اتاق فرزام که خاموش بود تعجب کردم...بیا مهلا...اینقدر لفتش دادی تا خوابش
برد ...خاک تو سرت...در اتاق رو اروم باز کردم و رفتم تو...
دیدمش که روی تشکی که وسط اتاق پهن بود دراز کشیده و غرق خوابه...کنارش
نشستم...خودمم تو ذوقم خورده بود ...
دوست نداشتم بخوابه...حوله رو توی موهام تکون دادم ...دوست نداشتم وقتی میخوابم موهام
خیس باشن..
نگاه کردم به بالشت و پتویی که با فرزام مشترک بود...لبخند نشست رو لبم...متاهلی چه حس
خوبی بود...
این نشون میداد که دیگه تنها نیستی. .در هیچ جا ..حتی موقع خواب...نشون میداد که یه آدم
تنها مثل من دیگه تنها نیست..
وقتی حس کردم موهام دیگه خیس نیستن حوله رو کنارم گذاشتم و دراز کشیدم ...سرم رو به
سمت فرزام چرخوندم ...کاش بیدار بود ..دلم میخواست بیدار باشه...
بیخیال شدم ...مهم نبود...خودشم بهم گفته بود که خیلی خسته ست...
کمی از پتو رو برداشتم و روی خودم انداختم...پشتم رو بهش کردم...به محض بستن چشمام
دستش افتاد دور شکمم ...یهو سرم رو چرخوندم سمتش-- ...کی اومدی؟
telegram.me/romanhayeasheghane 501
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهش کردم...پسرک خوابالو حتی حاضر نبود چشماشو باز کنه...تا یه وقت خوابش نپره
نه مهلا...
telegram.me/romanhayeasheghane 502
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-موفق شدم...
--چرا؟
-فرزام...
-بسسس کن..
telegram.me/romanhayeasheghane 503
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--موهات رو اینطور دوست دارم ...نم دار...مهلا همیشه قبل از خواب برو حمام تا موهات اینطور
باشن ...نم دار دوست دارم...
-امر دیگه؟
--فعلا همین...
خندیدم...
چشمامو بستم ...یادمه همیشه بچه ها میگفتن مردا دوست دارن طرف مقابلشون پا به پاشون
شیطونی کنه...
--یهو ها؟
هر دو خندیدیم...
-اوهوم...
تا این زمزمه از دهنم اومد بیرون گرمی لبهای فرزام روی لبهام رو حس کردم...
telegram.me/romanhayeasheghane 504
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خیلی هم یهویی ...نمیدونم چقدر گذشت ...زمان و مکانو از یاد برده بودیم...
--نمیخوای بخوابی؟
-چرا...
telegram.me/romanhayeasheghane 505
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تصمیم گرفتم بخوابم..خواب توی این لحظه بهترین چیز بود ..
-شب بخیر...
--شب بخیر..
چشمامو بستم ...بعد از اینهمه آرامش ...واقعا نیاز به یه خواب آروم داشتم...
آروم...
بدون فکر...
بدون کابوس...
*************
telegram.me/romanhayeasheghane 506
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با خوردن نور تو چشمم از خواب بیدار شدم...نور از بین پرده های کنار رفته مستقیما تو چشمم
بود...
سریع رخت خواب رو جمع کردم و خودم توی کمدی که توی اتاق بود گذاشتم...
صورتم رو شستم ...صدای فرزام و هانیه و ماندانا جون از توی آشپزخونه میومد...
-سلام...
-بیدارم بابا...
telegram.me/romanhayeasheghane 507
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهش کردم...
--چت شد یهو..
-هیچی...
telegram.me/romanhayeasheghane 508
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--نه بابا خجالت کیلو چنده...برا خودت میگم ..حالا شانس اوردی فقط شلوارمو دراورده بودم ..
telegram.me/romanhayeasheghane 509
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-راستی وایسا ببینم...یه سوال میپرسم راستشو بگو..این پسره آبتین میخوادت؟
تعجب کرد...
--نه ..
-پس چرا دیشب عین پروانه دورت میچرخید؟البته توام که بدت نمیومد...
--بابا هیچی...
--از شب نامزدی نگین دنبالم بود...پسر خوبیه خب .شماره داد ...منم گرفتم...ولی باور کن پسر
خوبیه.
دستم رو گرفت...
--حالا بگووووو...
telegram.me/romanhayeasheghane 510
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--اِی بترکییییی
عمو .و فرزام و هانیه هم اومدن و شروع کردیم به خوردن غذا که فرزام گفت دو روز دیگه میریم
شمال...رفتن به شمال اونم با ماشین از اهواز واقعا سخت بود و مسیر بسیار طولانی ..اما فرزام
پاش رو تو یه کفش کرده بود و اصرار داشت که بریم ..
telegram.me/romanhayeasheghane 511
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
میگفت...
فرزام از اون ادمایی بود که حین رانندگی باید صدای موزیک تو گوشش باشه و مدام چیز میز
بخوره...
-فرزام با این سرعت بخوای پیش بری که همه چیزا تموم میشن...
زدم رو دستش..
telegram.me/romanhayeasheghane 512
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خندیدم...
**********
telegram.me/romanhayeasheghane 513
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهم کرد..
چشمای مرد خوش پوش که از چهره اش مهربانی میریخت با خوشحالی گفت :
--عاروس و دامات؟
مرد خودش رفت ...تا ربع ساعت بعد با یه سینی بزرگ تو دستش اومد سمتمون ..
telegram.me/romanhayeasheghane 514
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ولی فکر نمیکردم اینقدر زیبا باشن ...فضای بی نهایت سبز ...زیبا...دوست داشتنی...
دوباره پیش اون پیر مرد که جلیقه و کلاه زیبایی روی سرش بود رفتیم...
telegram.me/romanhayeasheghane 515
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
منم همونو بهش گفتم...کلا عاشق اون مرد شده بودم..شیفته اون رفتار صمیمی و خاکیش...
باهم سوار ماشین شدیم...اولین کاری که کردیم شیشه ها رو پایین کشیدیم..موقع رفتن برای اون
پیرمرد دستی تکون دادیم..
telegram.me/romanhayeasheghane 516
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-فرزام چه مرد خوبی بود...خیلی خوشم اومد ازش..چقدر ناز حرف میزد...
--شمال زیاد اومدم خب...اینجا دوستم زیاد دارم ..بالاخره یاد میگیرم...
فرزام خندید و طبق عادتش لپم رو کشید...اینکارش باعث میشد فکر کنم یه بچه پنج شش سالم
..
--ای تِه قِربون بوورم مِن شِه تِره یاد دِمه(...ای عزیزم یادت میدم)
از اینکه میتونست اینقدر راحت اینطور حرف بزنه ذوق کردم...
telegram.me/romanhayeasheghane 517
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--منم بدم میاد شلختگی کنم و زنم مدام بهم غر بزنه ها...
telegram.me/romanhayeasheghane 518
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از کنارش رد شدم و سریع رفتم تو آشپزخونه ...لیوان آبی خوردم ..
بلند شد...
به فکر اینکه دوباره میخواد لپم رو بکشه سرم رو کشیدم عقب...
-آآآآآی..چکار میکنی..
--وقتی دستم میاد تا لپتو محکم بکشه صورتتو نبر عقب...وگرنه این میشه جوابش...
telegram.me/romanhayeasheghane 519
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--یه استراحتی بکن منم بعد از حمام یکم میخوابم...عصر میریم خرید..هیچی تو اون یخچال
پیدا نمیشه...
تا وقتی که فرزام از حمام بیاد بیرون کمی به سر و وضع اونجا رسیدم...
بعد از تمیز کردن اونجا روی تختی که توی اتاق بود نشستم ..
-دیوونه...
کلاهشو انداخت پایین از روی سرش ..دلم برای موهای خوش حالتش که هنوزم آب ازشون
میچکید ضعف رفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 520
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
صدایی ازش نیومد ...در یخچالو باز کردم...تنها چند تا بطری آب و دو سه تا تخم مرغ توش بود...
میتونست بخوابه...
telegram.me/romanhayeasheghane 521
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دوباره نشستم...
تلوزیون رو خاموش کردم ...دلم میخواست سریع برم لب دریا ...کاش فرزام بیدار شه...
اینبار خیره شدم به تلوزیون ...نمیدونم چرا هرچی به ساعت نگاه میکردم عقربه ها از روی سه و
نیم تکون نمیخوردن...
اینقدر به اون فیلم نگاه کردم که کم کم چشمام افتاد رو هم ...حس دست فرزام روی موهام باعث
شد چشمام رو باز کنم...
نترسیدم...اصلا نترسیدم...
نگاهش کردم...
لبخندی زد بهم...
telegram.me/romanhayeasheghane 522
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
رفتم تو اتاق ...فرزام پیراهنش رو تن کرد و مشغول بستن دکمه های پیراهنش شد...
telegram.me/romanhayeasheghane 523
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
لباسهام رو برداشتم..
عطرش رو برداشت...
ساعتش رو بست...
خم شد و از توی کیفم شال آبی و سفیدم رو دراورد و پرت کرد سمتم...
-باشه...
از اتاق رفت بیرون و در رو بست ...هنوز اونقدر راحت نبودم تا بتونم جلوش تعویض لباس کنم...
کیف وسیله آرایشی که هانیه گذاشته بود و تاکید داشت حتما ازشون استفاده کنم رو دراوردم...
telegram.me/romanhayeasheghane 524
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با اینکه دستم موقع خط چشم کشیدن لرزید ولی از چیزی که کشیده بودم راضی بودم...
--بریم...
--خوشگل شدیا...
ولی اینقدر زیبا و شیرین بودن که ناخودآگاه لبخند روی لبم شکل میگرفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 525
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--دلیل نمیشه هانیه هر کار کرد توهم انجام بدی عزیزم...باید یه فرقی بین تو و هانیه باشه یا نه؟
در ویلا رو قفل کردیم و سوار ماشین که زیر سایه بون پارک شده بود شدیم...
نگاهم رو بین قفسه ها چرخوندم ...دفعه اولم نبود که خرید میکردم...همیشه تو خونه خریدا رو
خودم انجام میدادم...
telegram.me/romanhayeasheghane 526
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تند تند از توی قفسه ها وسایلو برمیداشتم ..فرزام با یه مشت پر از شکلات تخته ای اومد و اونا
رو هم انداخت روی بقیه...
بعد از حساب کردن اونا و جا دادنشون توی چند تا پلاستیک همه رو توی صندوق گذاشتیم...
--بریم اول اینا رو بذاریم تو یخچال...بعد میریم شام بیرون...دلم نمیخواد خسته شی...
-آخه ..
باز هم خوشی...
با زنگ خوردن گوشیش صدای آهنگ رو قطع کرد و گفت :
--مامانمه...
telegram.me/romanhayeasheghane 527
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--الو سلام مامان...قربونت عزیزم..شما خوبی؟ اره خریدیم...همه چیز داریم..نگران نباشید..اره
میریم لب دریا...
-ماندانا جون اگه زنگ زدید نتونستیم جواب بدیم بدونید آنتن خوب نیست...نگران نشید...
-ممنون..خداحافظ عزیزم...
telegram.me/romanhayeasheghane 528
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نزدیک آب نشستیم...
--نه...
-فرزام همیشه آرزوم بود بیام اینجا ...نمیدونی چقدر خوشحالم...تو منو به آرزوم رسوندی..من
فکر میکنم...یعنی...فرزام تو لیاقتت یکی بود بیشتر و بهتر از من...
-راست میگم..
--اتفاقا خودم داشتم به این فکر میکردم ...میدونی مهلا همیشه مامان دخترای فامیلو بهم
پیشنهاد میداد...ولی من کلا دوست نداشتم با فامیل وصلت کنم...همیشه دنبال یه غریبه
بودم...یه دختر ساده..پاک و بی شیله پیله...باور کن اولین نفری که به چشمم اومد خودت
telegram.me/romanhayeasheghane 529
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بودی...تو از تصوراتم خیلی بالاتری...اتفاقا من خودم باید خدا رو شکر کنم که همچین زنی نصیبم
کرده ..همه چی تموم و خانوم...
--هستی...هستی...
فرزامم دیگه چیزی نمیگفت ...اونم توی سکوت نگاهم میکرد ...اتفاقا این نگاهاش روی خودمو
دوست داشتم...
بهم..
بعد از کمی نشستن اونجا و گرفتن چند تا عکس باهم بلند شدیم ..اصرار داشتم به ویلا برگردیم
تا خودم یه چیزی درست کنم..
دستم رو گرفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 530
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
پاهام که تمیز شدن برگشتم سمت فرزام...سریع کفشامو جلوم گذاشت ..
با دیدن فرزام که داشت بلوز راحتی تنش میکرد سریع چشمامو بستم ..
telegram.me/romanhayeasheghane 531
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خنده م گرفت...
--باز کن چشماتو...
--پوشیدم بابا...
آروم لای چشممو باز کردم...وقتی دیدم لباسشو پوشیده چشمام رو کامل باز کردم...
تعجب کردم...
-چرا؟
telegram.me/romanhayeasheghane 532
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به سمتش رفتم تا شلوارم رو که پرت کرده بودم توی سینه ش رو بردارم...
-ولم کن...
telegram.me/romanhayeasheghane 533
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-چراااا...
--ممکنه...
-نه نه...
دست برد و کلیپس ساده ای که موهامو باهاش جمع کرده بودم رو باز کرد...
telegram.me/romanhayeasheghane 534
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
کاملا ناخودآگاه...
سرش رفت توی موهام ...همون شامپویی که شب عقد گفت بوی خوبی داره رو با خودم آورده
بودم...
نفس کشید...
--نمیخوام بری...
آب دهنم رو قورت دادم ...تنها سری به نشونه ی باشه تکون دادم...
telegram.me/romanhayeasheghane 535
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بدون هیچ آدمی که بخواد مزاحم این خلوت عاشقانه ...خلوت دو نفره ...بشه ..
telegram.me/romanhayeasheghane 536
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
همیشه...
همه وقت...
همه جا...
**********
telegram.me/romanhayeasheghane 537
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فرزام شوهرته...
باید بتونم...
بااااید...
telegram.me/romanhayeasheghane 538
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نون هایی رو که از یخچال دراورده بود رو روی سفره گذاشت و نگاهم کرد..
--سلام...مهلا خانم..
لبخندی زدم...
--طرفای یک...
telegram.me/romanhayeasheghane 539
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--لامصب چند بار بگم وقتی خوابی دلم نمیاد صدات کنم؟
--چته...
خندیدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 540
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
حرصم گرفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 541
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خندیدم...
همین که فرزام عادی رفتار میکرد باعث شده بود منم حساسیت نشون ندم...
نگاهم کرد..
--نمیخوری خودت؟
-فعلا نه ...
telegram.me/romanhayeasheghane 542
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فرزام پتوی مسافرتی رو که عقب ماشین بود رو روی شونه هام انداخت...
--سردت نشه...
-تی فدا...
میگفت میچسبه...
موقع خوردن اون سیب زمینی های خوشمزه فرزام گفت :
telegram.me/romanhayeasheghane 543
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-چیزیم نیست..
-هیچی...فقط دلم نمیخواد این سفر تموم شه-- ...هنوز سه روز دیگه مونده ...تازه میخوام فردا
بریم تله کابین...دوست داری؟
--منم دلم میخواد بیشتر بمونیم مهلا...چون هیچ سفری اندازه این مسافرت دو نفره بهم
نچسبید...اما حیف که مرخصی ندارم..باور کن اگه میتونستم کاری میکردم بیشتر بمونیم...
-فرزام ...
--جونم..
--نمیشه که ..
-میشه...باور کن ...مهم اینه که ما زندگیمون رو شروع کنیم...این جشن عقدی هم که گرفتید
خودش یه پا عروسی بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 544
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
چیزی نگفت...
-فرزام تو این یک هفته خیلی فکر کردم...شب و روز...حتی وقتایی که کنارت بودم و باهات حرف
میزدم هم فکر کردم...
-نمیتونم بدون تو زندگی کنم..دلم یه خونه نقلی میخواد...خونه ای که فقط مال من و تو
باشه...نمیگم ماندانا جون یا عمو یا حتی هانیه بدن...نه بخدا ...اونا از هرکس بیشتر بهم خوبی
کردن...تا اخر عمر مدیون همتونم...ولی تو ...زندگی با تو رو بیشتر از همه چیز دوست دارم...یه
زندگی دو نفره ..
-من بدون عروسی هم راضیم...اگر بخوای میریم عکس میگیریم...پولشو بردار ...منو ببر ماه
عسل...یا نه...باور کن ماه عسلم نمیخواد...نگه میداریم برای اینده خودمون...
telegram.me/romanhayeasheghane 545
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به قدری زیبا بود که کلا محو اون موزیک و شعرش شده بودم...
چشمامو بستم...
telegram.me/romanhayeasheghane 546
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-مگه بلدی؟
خندیدم...
-نه بابا...
--بریم ؟
-اره بریم...
بلند شد ...دستمو به سمتش دراز کردم تا کمکم کنه و بلند شم...
telegram.me/romanhayeasheghane 547
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بعد از خاموش کردن اون آتیشی که روش سیب زمینی کباب کرده بودیم سوار ماشین شدیم و به
سمت ویلا رفتیم...
خسته بودم...
خدایا ..
یهو چم شد...
-فرزاممم...فرزااام..
-گوشیتو بده...
--چرا؟
telegram.me/romanhayeasheghane 548
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--جا من خالی؟؟ من اونجا مزاحمی بیش نیستم ..دو نفره بهتره که...بی سر خر...
-بی شعور...
خندید...
--همه خوبیم...
بعد کمی حرف زدن و چرت و پرت گفتن تلفنو قطع کردیم...
telegram.me/romanhayeasheghane 549
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نکنه...
نکنه بابام ؟
چشمام رو بستم...
telegram.me/romanhayeasheghane 550
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اونم بغلم کرد- ...فرزام یهو دلم برای مامانم تنگ شد ...قول بده...قول بده تا برگشتیم منو ببری
سر مزارش..
-اره...اروم میشم ولی وقتی که خودمو خالی کنم ...فرزام باید اشک بریزم تا اروم شم...
--با گریه؟
telegram.me/romanhayeasheghane 551
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اشکام تموم نمیشدن ...زیر لب بقیه ش رو خوندم...یاد اون روزایی افتادم که در گوشش اینو
میخوندم...
فاتحه فرستادم....
*********
telegram.me/romanhayeasheghane 552
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--خیلی زیاد...
خندیدم....
--اوهوم...قشنگ شد...
telegram.me/romanhayeasheghane 553
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--نگاه نمیکنی؟
خندید...
--بعضی وقتا چنان ساکت و اروم میشی با خودم میگم نکنه واقعا زبون نداره...بعضی وقتا مثله
الان...یه حرفایی میزنی که کل بدنمو به لرز میندازه...
یهو ترسیدم..
telegram.me/romanhayeasheghane 554
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-چی بود..
-چرا؟
-نمیدونم...
-چه میدونم ...فکر کنم ششم مرداده...نه پنجمه...وایسا...شایدم چهارمه...یکی از همینا دیگه...
telegram.me/romanhayeasheghane 555
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--همینجوری...
محلش نذاشتم...
telegram.me/romanhayeasheghane 556
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-بده کلیدو...
همون لحظه اون بچه ای که اون روز ما رو اورده بود ویلا اومد بیرون...
شایدم مادبزرگش...
-پس کلید...
telegram.me/romanhayeasheghane 557
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--تشنه ت نیست؟
با دیدن کیکی روی میز و شمع 6۱سر جام خشک شدم...
تبدیل شد به خنده...
telegram.me/romanhayeasheghane 558
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-فرزاممم...فرزام تو یادت بود؟ من خودمم یادم رفته بود...بعد تو یادت بود...فرزام تو تولدمو یادت
بود...
--تولدت مبارک...
چشمامو بستم...
--کیکت آب شد دختر...
telegram.me/romanhayeasheghane 559
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
همسرم...
--فوت کن عزیزم...
نگاهش کردم...
کیکو با هم بریدیم...
به یاد مجلس عقدمون فرزام انگشت خامه ایشو توی دهنم کرد...
telegram.me/romanhayeasheghane 560
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
منم همینطور...
گرفتش سمتم...
--قابلتو نداره...
به ذهنم فشار اوردم ..تا یادم بیاد تولد فرزام کیه...آلزایمری نشم باید خدا روشکرکنم...فهمیدم...
8شهریور...
جعبه رو باز کردم ...با دیدن گردنبند طلایی که پایه ی خیلی زیبایی هم بهش بود چشمام برق زد..
گردنبند رو بالا اوردم ...با دیدن اسم خودش روی پایه ی گردنبند با خنده نگاهش
کردم...گردنبندو توی دستش گذاشتم...
تا گردنبندمو خودش برام ببنده ...خودم دست بردم پشت سرم و موهام رو جمع کردم...
telegram.me/romanhayeasheghane 561
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
لرزیدم...
اما حالا ...دستم که تا اون موقع هنوزم موهامو بالا نگه داشته بود رو پایین آوردم...
telegram.me/romanhayeasheghane 562
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
برای یه لحظه...
نشست...
مگه ما زن و شوهر نبودیم ..پس چرا فرزام اینقدر خودشو اذیت میکرد...
--کیک میخوری؟
-نه...
بی هیچ حرف کیکو برداشت و برد تا بذاره توی یخچال. .
telegram.me/romanhayeasheghane 563
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
آب رو سر کشید..
تکون نخوردم...
--چرا ایستادی؟
-چیکار کنم...
--نمیدونم...بشین..برو تو اتاق...نمیدونم...
telegram.me/romanhayeasheghane 564
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
رفتم تو آشپزخونه...
رفتم تو اتاق...
عطر زدم...
پایه ش رو بوسیدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 565
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
وسایلو گذاشتم...
-فرزام...فرزام...
-میای؟
اینطوریم خواستنی بود...فرزام همه جوره برای من خواستنی بود ..لبخند خسته ای زد...
خندیدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 566
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تا نشستم اونم اومد...حوله ای رو که باهاش صورتش رو خشک کرده بود رو روی مبل گذاشت و
نشست...
telegram.me/romanhayeasheghane 567
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
حالا که داشتم با فرزام ازش میخوردم انگار واقعا خوشمزه تر شده بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 568
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اینبار به پهلو...
هرطور که شده...
-منم همینطور...
دوباره دستام دکر گردنش حلقه شدن و با سرعت لبهام رو گذاشتم رو لباش...
دیگه نمیذاشتم...
telegram.me/romanhayeasheghane 569
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هیچوقت...
telegram.me/romanhayeasheghane 570
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مهلا چت شده...
نه...
محکم گرفتمش...
telegram.me/romanhayeasheghane 571
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نمیذاشتم...
گفتم که نمیذاشتم نه بیاره...ما زن و شوهر بودیم...هیچ کار خلاف شرعی هم نمیخواستیم انجام
بدیم...
چیزی نگفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 572
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مهلا نمیتونم...
-چرا...
--مهلا...
میفهمیدم..
--مهلا...تو لیاقتت اینه که برات عروسی بگیرم...ببرمت تو خونه خودت...نه الان...توی یه ویلا که
...
--بهونه نیست...
-نمیذارم...
--مهلا تو ...
telegram.me/romanhayeasheghane 573
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-فرزام مست نیستم ...دیدی که...همش جلوت بودم...هوش و حواسمم کاملا سر جاشه..ما الانم
زن و شوهریم..اسمامون هم تو شناسنامه همه ..به هم محرمیم...
باز هم بوسیدمش...
--حرفات از ته قلبه؟
-اوهوم...
--خوبه ...خوبه...
*************
telegram.me/romanhayeasheghane 574
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
صورتم رو که هنوز خیس بود رو با حوله خشک کردم و از دستشویی رفتم بیرون...
--سلام عزیزم...
دنبالش رفتم...
پلاستیکی که دستش بود رو روی کابینت گذاشته بود و تند تند خوراکی هایی که توش بود رو در
می آورد ..
telegram.me/romanhayeasheghane 575
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نوتلا بود...
به خیال اینکه روی کابینت یا اُپِنه خواستم بلند شم و گوشی رو براش بیارم که سریع گفت :
نشستم...
telegram.me/romanhayeasheghane 576
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
منی که زیاد شیرینی جات و طعم شیرین دوست نداشتم از چیزی که کاکائویی باشه نمیتونستم
بگذرم...
گفتم سلام برسون و دوباره مشغول خوردن شکلاتم با انگشتم شدم ..
--باشه...باشه خداحافظ..
--عزیزم دارم حرف میزنم با تلفن اینطور سوال میپرسی گیج میشم...
telegram.me/romanhayeasheghane 577
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--سلام رسوند.
نگاهم کرد..
--مهلا باید برگردیم اهواز...صبحانتو که خوردی پاشیم وسایلو جمع کنیم...نه تو بخور...من خودم
میرم لباسا رو جمع کنم.
هنگ کردم....
--نمیدونم...
--اروم باش..
telegram.me/romanhayeasheghane 578
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اخمی کردم...
-یعنی چی؟؟
ولی نمیتونست...
-ما همینجوریشم دو روز تو راهیم ...پس سعی نکن سرمو شیره بمالی...
telegram.me/romanhayeasheghane 579
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
حرفی نزد...
سریع نگاهم کرد ...انگار از اینکه سرش داد زدم خوشش نیومد...
البته حق هم داشت...
--مامان فقط گفت از پزشک قانونی زنگ زدن..چند نفر رو پیدا کردن..معتاد بودن ..حدس میزنن
پدرت هم یکی از اونا باشه...پدرم نیست تا بتونه بره شناساییش کنه...هانیه و مامانمم نمیتونن...
داییتم که زیره بار نرفته انگار...فقط میمونیم من و تو...حالا فهمیدی چرا باید بریم؟ پس برو آماده
شو...
فرستادم تو اتاق...
نه...
هیچی نفهمیدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 580
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اما...
telegram.me/romanhayeasheghane 581
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خدایا...
اما از شنیدن اینکه ممکنه اونم جز اون چند نفر باشه حالم بد شده بود...
به هر حال...
telegram.me/romanhayeasheghane 582
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ولی مامانم میگفت قبلا خیلی خوب و خانواده دوست بود. .
نگاهش کردم..
-چی بگم...
-کمتر شده...
--نگران نباش...مهلا اگر پدرت زنده بود..خودم کمکش میکنم ترک کنه...قول میدم به زندگی
برگرده...
telegram.me/romanhayeasheghane 583
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--چی؟ نشنیدم...
-فرزام شنیدی؟
telegram.me/romanhayeasheghane 584
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دوباره سوار شد و حرکت کردیم...چند لحظه نگذشته بود که بازهم صداها اومد...
-فرزام بخدا از کمربندا نیست ...بزن کنار ..برات نور میگیرم نگاه کن خوب..
دومی هم...
--ای وای...
ترسیدم...خیلی زیاد..
-چیشده فرزام..
telegram.me/romanhayeasheghane 585
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-ببخشید...
--بیا نزدیکتر...
لاستیک رو دراورد...
telegram.me/romanhayeasheghane 586
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-چی شد فرزام...
رنگم پرید...
telegram.me/romanhayeasheghane 587
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خدایا شکرت...
telegram.me/romanhayeasheghane 588
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مدیونشون بودیم...
اگر نبودن معلوم نبود تو این جاده بی آب و علف باید چکار میکردیم ..ساعت از دو هم گذشته بود
که رسیدیم دم در خونه...
telegram.me/romanhayeasheghane 589
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--خداروشکر رسیدیم...
رفتیم بالا...
منتظر ما بودن ...ماندانا جون و هانیه با خوشحالی ما رو بغل کردن و ابراز دلتنگی کردن...
ببخشمش؟
telegram.me/romanhayeasheghane 590
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فراموش نمیکنم...
--مهلا جان...همسایه تون حبر داده بود که از پزشکی قانونی اومده بودن محلتون...
--دو روز پیش...یعنی روز قبلی که بهتون زنگ زدم ...من و هانیه رفته بودیم اونجا...تا تو اگه
وسیله ای ازت مونده تو اون خونه روجمع کنیم و بیاریم اینجا...اون خانم ما رو دید و منم گفتم
عروسمی...بهم گفت اومدن و خبر دادن که چند نفر توی یه مکان گرفته شدن ...نمیدونم
چرا...ولی انگار به دلیل مصرف بیش از حد مواد چهار نفرشون جونشون رو از دست داده بودن..
telegram.me/romanhayeasheghane 591
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اشکی نریختم...
-چرا؟؟؟
از جا بلند شدم- .به خودم گفته بودم که روی هیچ حرفت حرف نزنم فرزام...ولی الان
نمیتونم..فردا منم میام ..شب بخیر..
میدونستم ..
telegram.me/romanhayeasheghane 592
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--مهلا...
چند قدم افتادم جلو تر ..دستمو گرفتم به لبه ی میز کامپیوترش...
اومد نزدیکم..
--مهلا اینو بدون...هرچیزی رو تحمل میکنم جز بی احترامی و بی محلی...اصلا خوش ندارم وقتی
صدات میکنم بی محل از جفتم رد شی و بری- ...من..
--ساکت باش...اینو الان گفتم...اویزه گوشت کن...دفعه ی اخرت باشه رفتاری که دوست ندارم رو
نشون بدی...اومده بودم بهت بگم فردا خودت برو...ولی دیدم رفتارتو..این دفعه رو میبخشم...ولی
دیگه نمیذارم همچین رفتار بچگونه ای از خودت نشون بدی...
telegram.me/romanhayeasheghane 593
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--فهمیدی یا نه؟
-اره فهمیدم..
فکر نمیکردم توجه نکردن به اینکه صدام کرده اینقدر عصبیش کنه..
telegram.me/romanhayeasheghane 594
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از اخمش...
ولی نمیشد...
-فرزام...
نگاهم نکرد..
-فرزام...
telegram.me/romanhayeasheghane 595
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
چیزی نگفتم...
--دیدی بی محلی چقدر حرص دراره؟ برای همین میگم طاقت هرچیز رو دارم جز بی محلی...
--اینکارو کردم که بفهمی وقتی کسی رو صدا میکنی و بیخیاله چطوره ..
-ببخشید...
اومد سمتم...
--مهلا عزیزم..منو ببخش اگر عصبی شدم...ولی لازم دونستم این رفتارو..
خندید...
telegram.me/romanhayeasheghane 596
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مانتوم رو دراوردم...
--برای چی؟
-برای خواب...
--معلومه که جا میشیم..
انگار عادت کرده بودم که دستم روی تنش باشه تا خوابم ببره...
telegram.me/romanhayeasheghane 597
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خوابیدم...
*******
شال مشکی..
telegram.me/romanhayeasheghane 598
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--الو..
-سلام..خوبین دایی؟
--چرا؟
--دارم میرم سرکار..خونه نیستم...بعدم اگرم خونه بودم امکان نداشت برای بابات پا اونجا
بذارم...خداحافظ...
-باشه ...این شد دوبار...نمیذارم دفعه سومی باشه که اینطور رفتار کنین باهام ...دیگه تمام...نه من
..نه شما ...نیازی به اومدنتون نیست..
telegram.me/romanhayeasheghane 599
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خمیازه ای کشید..
--چیشده خب..
-بش میگم بیا باهام ..بریم اونجا...خبر مرگم اومدم بش احترام بذارم...اِی خاک بر سر من احمق
کنن..
--هیییس...اروم باش..بسه..
صورتم رو بوسید...
telegram.me/romanhayeasheghane 600
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--راستی مامان دیشب لاستیک پوسید مجبور شدم اون قدیمیه که تو صندوق بود رو بذارم
روش...
سوار شدیم...
ولی من نمیذاشتم...
-فرزام...
نگاهم کرد..
--صبر کن..
telegram.me/romanhayeasheghane 601
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--شما میرید؟
رفتم تو...
نگاهم کرد..
-نه نمیترسم...
telegram.me/romanhayeasheghane 602
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-بابام نیست...
--خودشه؟
--مهلا..
telegram.me/romanhayeasheghane 603
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
مادرم رفت..
پدرمم ...رفت...
اشک ریختم...
telegram.me/romanhayeasheghane 604
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهش کردم...
--مهلا ..
--حلالش کن...
کتکاش رو؟
-ببخشم؟
telegram.me/romanhayeasheghane 605
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ببخشم ؟
--مهلا مهمه ...خدا از حق خودش هم میگذره .اما از حق الناس نه ...این که تو ازش راضی نباشی
هم خودش یه جور حق الناسه...
اینم حق الناسه؟
telegram.me/romanhayeasheghane 606
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اشکام رو پس زدم...
خدایا...
یعنی اینقار ازش متنفر شدم که حتی نمیتونم براش گریه کنم..؟؟
پوزخند زدم...
ولی الان...
telegram.me/romanhayeasheghane 607
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--میگه باید بریم مراحل قانونی رو برای گرفتن جسد انجام بدیم تا بهمون بدنش..
بلندم کرد...
کناری ایستادیم..
--عزیزم حالتو میفهمم...فقط از خواستم باهام بیای دادگاه...تا بتونیم برگه ی تحویلش رو
بگیریم...تو به عنوان دخترش ..
telegram.me/romanhayeasheghane 608
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
حرفمو خوردم...
-فرزام الان جز شما کسی رو ندارم...پدرم رو خودتون خاک کنید...نمیخوام پای داییم رو به اونجا
باز کنم...
خدایا...
خدایا به حرمت همون روزایی که برام پدری کرد نذار مراسمش بد باشه ..
تلفنو برداشتم..
telegram.me/romanhayeasheghane 609
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--اره..
درسته تک و توک برای مامان اومده بودن...ولی حداقل برای فامیل خودشون باید میومدن ...عمه
خدیجه عمه ی بزرگ بابام بود. .
چقدر بد بود..
زمانه واقعا بد بود که همه فقط موقع مرگ و میر یاد هم میوفتن..
telegram.me/romanhayeasheghane 610
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
گریه میکردم...
همه دفعه اولشون بود که فرزامو میدیدن و اصلا خبر نداشتن که من ازدواج کردم...
میدونم بهشتیه...
خیلی زیاد...
telegram.me/romanhayeasheghane 611
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
چون من نبخشیدمش؟
ولی ...
چشمام رو بستم...
خدایا...
telegram.me/romanhayeasheghane 612
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فقط همونا...
telegram.me/romanhayeasheghane 613
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
سرمو چرخوندم..
ولی فرزام نذاشت عمو و ماندانا جون ببینن که اونجا ایستاده ..
telegram.me/romanhayeasheghane 614
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اَه..
اینقدر زود...
هنوز در اتاق هانیه رو باز نکرده بودم که صدای باز شدن در خونه اومد..
telegram.me/romanhayeasheghane 615
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-فرزام...
نگاهم کرد..
--هزار بار...هزار بار گفتم بهش چیزی رو ازم قایم نکنه. .بهش گفته بودم بدم میاد قایمکی از من
بخواد کاری کنه ..بپیچونه بیاد خونه...خستگی رو بهونه میکنه تا با آبتین...
حرفشو خورد...
--مهلا ...برام سخته ...دوستم...که تازه چند ماهه دوباره اومده اینجا با خواهرم...
-چرا شلوغش میکنی فرزام ...اونا فقط داشتن حرف میزدن...شاید واقعا همو دوست داشته باشن .
telegram.me/romanhayeasheghane 616
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ترسیدم..
telegram.me/romanhayeasheghane 617
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-ف..فرزام..تو ...تو نباید غلط فکر کنی...هانیه بارها بهم گفته بود...
چیزی نگفتم...
--چقدر میشناستش ...از نامزدی نگین دوستت تا الان؟ ببشتر از این که نبوده...
نشست رو تخت...
--خنگه..خنگ ...اگرم واقعا دل بسته باید روشنش کنم...من به عاشقی اعتقاد دارم...چون خودم
عاشقم...ولی عشق هانیه عشق نیست...اون آبتینو نمیشناسه..
--پیش هانیه...
telegram.me/romanhayeasheghane 618
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--تو نمیدونی...بذار اول خودتو روشن کنم...آبتین قبلا زن داشت ...چشمام گرد شد...
باورم نمیشد.
-یعنی...یعنی زن داره؟
هنوزم منظور فرزامو از اینکه گفته بود آبتین مریضه نفهمیده بودم ..
آبتین زن داشت؟
telegram.me/romanhayeasheghane 619
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
از اون پسر جلتنمن و شیک و پیک که تو جشن دیدیم واقعا بعید بود..
--مهلا حرفام تو گوشش نمیره ...مهلا آبتین شکاکه ..ابتین خیلی شکاکه...
telegram.me/romanhayeasheghane 620
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نزدیکش ایستادم...
--مهلا اولین بار بود درمقابل حرفاش ساکت شدم...مهلا عاشق شده ..اونگ عاشق ابتین...اون
اذیتش میکنه ..
مثل خودش...
-فعلا که نه به باره نه به داره ..بعدم شاید عوض شده باشه .شاسد دیدش نسبت به هانیه خوب
باشه...خودتم که اوایل میگفتی پسر خوبیه..
telegram.me/romanhayeasheghane 621
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--زل زد تو چشمام...مهلا زل زد بهم و گفت تا بعد از چهلم بابات به احترامت صبر میکنه...
لبخند زدم...
-فرزام عاشقه ...روش غیرتی نشو...دوست پسرش که نیست. .خواستگارشه...فرزام هانیه برای
من خیلی عزیزه ..نمیذارم کسی اذیتش کنه ..
-حتی تو...
-فرزام عزیزم...
نگاهم کرد..
-اگرم پا پیش گذاشت خودت باهاش حرف بزن...ازش قول بگیر تا هانیه رو اذیت نکنه...
telegram.me/romanhayeasheghane 622
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
*********
به خاطر جنس لیز ساتنش نمیتونستم صاف روی موهام نگهشون دارم...
با اینکه دوست نداشتم به این زودی سیاهمو دربیارم اما ماندانا جون بعد از چهلم بابا دیگه
نذاشت سیاه پوش باشم..میگفت تو تازه عروسی و شگون نداره سیاه تنت کنی..
اما به گوش مدیر رسیده بود که من و نگین عقد کرده ایم و دیگه اجازه نداد ما اونجا ثبت نام
بشیم...
به هر حال...
telegram.me/romanhayeasheghane 623
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-نه تگفت...
-عععه...
--عععه نداره ...اگر همون موقع قبول میکرد اونم دیگه همه چیز حل بود...یعنی چی باهاش حرف
دارم...بابا به خدا...به پیر ..به پیغمبر آبتین دیگه خوب شده ..شکاک نیست...بعدم من کاری
نمیکنم که بخواد بهم شک کنه..
--بابا حرفی نداره...بدونه من میخوامش اونم قبول میکنه ..الان فقط حرف فرزام...وای خدااا...
*********
-هانیه...
telegram.me/romanhayeasheghane 624
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--هانیه چی ...فرزام از قولم حرف زده ..من کی خواستم بیشتر فکر کنم...من غلط کنم که بیشتر
از این فکر کنم...خودش خواست فکر کنه ..انداخت گردن من...حیف که نمیشد وگرنه همونجا
جوابشو میدادم...والا انگار خواستگار برای اون اومده...
متعجب شدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 625
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--فعلا خیالمو راحت کرده...ولی ...اگر بعدا کاری کنه که خم به ابروی هانیه بیاد .یا بخواد
ناراحتش کنه...
-بسه بابا ...باشه اگر پس فردا خم به ابروش اورد بزن ناکارش کن...
-خیلی خوبی...
--تو بیشتر...
سریع به سمت آشپزخونه رفت ...دیدم که سوییچ رو برداشت و از خونه رفت بیرون...
telegram.me/romanhayeasheghane 626
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خندیدم...
--وااای..وااای مهلا...عاشقتمممم..
این هانیه چقدر با اون هانیه شر و تخس و زبون دراز قبل فرق داشت...
خندید...
--از خوشحالیه..
telegram.me/romanhayeasheghane 627
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به خاطر تمام خوبی های بی منتش تو این یک سال مدیونش بودم...
وقتی میدیدم هانیه خوشحاله دیگه غمی نبود..هانیه با همه فرق داشت...
خوشبختیش آرزومه...
و من میدونم...
میدونم که آبتین اون ادم قبل نیست و محاله که ذره ای باعث رنجش هانیه بشه ..
مطمئنم...
*******
خب ..
telegram.me/romanhayeasheghane 628
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
اونطور رابطه ها هم خیلی بهتره...برای همینه که ماندانا جون هانیه و فرزام رو به این خوبی درک
میکنه...
از صحبت های دفعه قبل عمو خیلی از پدرش خوشش اومده بود...
خدایا...
مادر آبتین که از صحبتا فهمیده بودم اسمش نرگسه از توی کیفش جعبه ای دراورد...
telegram.me/romanhayeasheghane 629
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خوشحال بود...
از اینکه بچه هاش سر و سامون گرفتن اشک تو چشمش جمع شد...
ماندانا خانم و عمو یه تعارف الکی زدن که برای شام بمونن و اونا هم گفتن که انشالله تو فرصتهای
مناسب تر ..
و البته چه بهتر...
telegram.me/romanhayeasheghane 630
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--هِی مهلا...باور کن آبتین خیلی خوبه ..دیگه هم مثل قبل نیست...منم اجازه نمیدم دیدی که
نسبت به اون دختره داشت رو به منم داشته باشه ..قول میدم بیشتر از چشماش بهم اعتماد کنه...
telegram.me/romanhayeasheghane 631
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--پاشو پاشو ببینمممم...این که گفت دارم میخوابم یعنی پاشو بیا پیشم...پاشو....
--من نمیخوام پیشم بمونی الان ..دستت درد نکنه ..برو پیش داداشم .
روی تشکی که پایین تختش پهن کرده بود دراز کشیده بود...
-بیداری؟
بعد از اونم شلوارمو با یه شلوار گشاد و راحت مخصوص خواب عوض کردم...
telegram.me/romanhayeasheghane 632
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
والا خب ..
یه بلوز صورتی که یه قلب بزرگ خوشگل روش بود تنم بود..
مامانم...
telegram.me/romanhayeasheghane 633
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دلتنگ صدات...
نگاهت...
همه چیت...
اخرین گلبرگو که انداختم رو سنگ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ..
افتادم رو سنگ...
ناله کردم...
اشک ریختم...
مامااان...مامان خوبم...
telegram.me/romanhayeasheghane 634
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خدایا...
مامان تو رفتی...
-مطمئنم...چون مامان خیلی خوب بود. .آزارش به یه مورچه هم نرسیده ..مامانم مهربون بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 635
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
برای مامان...
منتظرمون بودن..
--هست...
کلیدی رو که یه ربان خیلی خوشگل قرمز بهش وصل بود رو پرت کرد تو بغلم...
telegram.me/romanhayeasheghane 636
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-خدارو شکرررر...نمیدونی چقدر خوشحال شدم...فکر میکردم الان میریم دفتر خونه...
خندیدم ...بعد از اون.همه گریه تو قبرستون دیدن این کلید و گرفتنش بین دستام حس خوبی رو
بهم داده بود...
فقط ما دو نفر...
فکر کنم هنوز هم کامل ماشینو نگه نداشته بود که پریدم پایین...
ماندانا خانم حسابی سرش شلوغ بود و نتونسته بود بیاد ...یا دنبال خرید جهاز هانیه بود ...یا
وسایل من...
telegram.me/romanhayeasheghane 637
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نه...
تمیز بود...
میچیدمش..
خوشگلش میکردم...
البته خب ..
telegram.me/romanhayeasheghane 638
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--کاری نکردم که ...تازه جای خوبش مونده...میخوایم بریم وسیله بخریم ..
telegram.me/romanhayeasheghane 639
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-باشه...
-هانیه رو هم ببریم...
رفتیم از مجتمع بیرون و سوار ماشین شدیم تا به خونه ماندانا جون برگردیم...
از مدل خونه حرف میزدم و از فرزام میخواستم مبلامونو قهوه ای تیره بگیره...
telegram.me/romanhayeasheghane 640
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ذوق داره...
اخه خیلی وقته منتظره جدا شدنمون از ماندانا جون و اون خونه هستم...
telegram.me/romanhayeasheghane 641
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
آبتین بنده خدا یه چشمش به فرزام بود و یه چشمش به لباسایی که هانیه نشونش میداد...
من و فرزام تا عصر با ابتین و هانیه مشغول بودیم و فرصت یه استراحت کوچیکم پیدا نکردیم...
نمیدونم..
لباس سوم دوتا بند زیبای بزرگ داشت که روی بازوهاش میوفتادن...
ساده بود..
telegram.me/romanhayeasheghane 642
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهش کردم...
-نه...
دمشون گرم...
telegram.me/romanhayeasheghane 643
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
منم بعد از پوشیدن یکی دوتا لباس مختلف لباسی که مد نظرم بود رو انتخاب کردم...
-خوبه؟
--عالیه...
telegram.me/romanhayeasheghane 644
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ولی من نه...
اصلا دوست نداشتم رنگ روشن بگیرم تا زود کثیف بشن یا لک بگیرن...
--ساکت شو دیگه...
telegram.me/romanhayeasheghane 645
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
telegram.me/romanhayeasheghane 646
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
چون ظهر نخوابیده بود خسته بود و چشماش سرخ از خواب بود ...بعد از کمی نشستن کنار بقیه و
توضیح دادن درباره اینکه چه چیز هایی خریدیم تصمیم گرفتیم بلند شیم...
فرزام که انگار منتظر همین حرف بود با سرعت بلند شد و خداحافظی کرد...
پیش خودم...
بغلم کرد...
telegram.me/romanhayeasheghane 647
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
گونه ش رو بوسیدم...
خوابش میومد...
خنده م گرفت...
-خب بخواب...
دوباره بوسیدمش...
telegram.me/romanhayeasheghane 648
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بیشنر از قبل...
-شب بخیر...
چشمامو بستم...
************
یکی اون..
--اره...راستش شب موقع برگشت ابتین شماره شو بهم داد...گفت اگر خواستم زنگ بزنم...برای
اشنایی و اینا و از همون موقع گفت آشنایی رو برای ازدواج درنظر بگیرم ...منم خب...خوشم اومد
ازش ..بهش زنگ زدم...میشه گفت دوست شدیم...هانیه تا بعد از نامزدی خودتون...باهم دوست
بودیم...میرفتیم و میومدیم...میگفتیم..میخندیدیم..علاقه مون هم به تدریج به وجود اومد...اصلا
نمیدونم چطور علاقه به وجود اومد..نفهمیدم...فقط فهمیدم که نمیتونم از ابتین دور باشم ..بهم
گفته بود طلاق گرفته...ولی خب ..گذشته گذشته...برام مهم نیست...مهلا خیلی خوش
رفتاره...خیلی
telegram.me/romanhayeasheghane 649
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-برات دعا میکنم هانیه...دعا میکنم که همیشه شاد باشی ...امیدوارم...امیددددوارم که درکنار
ابتین یه زندگی عاشقونه رو داشته باشی که همه حسرتشو بخورن...
--اره ...ببین ابتین زیاد نمیتونه ابراز علاقه کنه...دوست داره از رفتاراش پی به علاقه ش ببرم...و
بهم هم ثابت شده مهلا ..از کاراش که معلومه چقدر میخوادتم..
مخصوصا خودم...
اصلا من سیندرلام..
اما در اخر...
telegram.me/romanhayeasheghane 650
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
و من...
مهلا...یا سیندرلا...
اگر روزی...
قرار باشه که داستان زندگیمو بنویسم هیچ اسمی رو بیشتر از سیندرلا براش نمیپسندم...
telegram.me/romanhayeasheghane 651
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
عشق که هست...
************
--عالیه عزیزم...سرتو کمی بگیر بالا...به سمت چپ...عاشقانه نگاه همسرت کن...
لبخندامون از ته دل بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 652
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فرزام کمی سرش رو باید خم میکرد سمتم و من باید خودمو به سمتش میکشیدم...
همونطور بی حرکت...
به محض اینکه در رو بست دستای فرزام از پشت حلقه شدن دور کمرم...
telegram.me/romanhayeasheghane 653
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
لبخندی زدم...
-مرسی...
--همین مرسی؟
-پس چی بگم؟
--بدک نبود...
--مرسی...
خندیدم...
به خاطر اینکه گردنم تو اون حالت درد نگیره چرخیدم سمتش...
telegram.me/romanhayeasheghane 654
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهش کردم..
خداروشکر رژم بیست و چهار ساعته بود و لبهای اون رنگ نگرفته بودن...
از مزون خواسته بودم برای تحویل لباس تا فردا صبر کنن. .
چون الان اصلا حوصله نداشتم که با این قیافه برم اینو پس بدم..
telegram.me/romanhayeasheghane 655
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دسته گلم تو دست فرزام بود و خودم دو دستی لباسمو چسبیده بودم...
telegram.me/romanhayeasheghane 656
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
صورتش رو بوسید...
اما عمو اجازه نداد دستشو ببوسه و روی سر فرزام بوسه ای زد...
telegram.me/romanhayeasheghane 657
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--چیه..
جلوم نشست...
بلند شد...
telegram.me/romanhayeasheghane 658
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خندید...
خودمم خندیدم...
دستای منم...
telegram.me/romanhayeasheghane 659
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهش کردم...
--حموم کنی خستگیت درمیره ...تو اون لباس حتما خسته شدی...
ازش گرفتم و سریع رفتم توی حمام که درب رو به روی اتاقمون بود...
میگفت چهره خودت خوبه..برای چی از این مواد که شیمیایی هم هستن میزنی به صورتت...
از دیدن شامپویی که فرزام از بوش خوشش میومد توی طبقه خنده م گرفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 660
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خب ..
با دیدن فرزام که روی مبل نشسته بود و کنترل رو تو دستش گرفته بود سریع رفتم تو اتاق...
ولی...
telegram.me/romanhayeasheghane 661
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ولی رژ نزدم...
عطر زدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 662
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
لبخند زدم...
-میام...
ازم گرفت...
اوه اوه...
telegram.me/romanhayeasheghane 663
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
با چه سرعتی...
سریع انگشتام رو توی انگشتاش قفل کردم و سرم رو به شونه ش تکیه دادم...
نه...
هرگز...
به سرعت نور سرش به سمتم چرخید و بوسه ی تندی رو لبام زد...
خندیدم...
اهوم..
خندیدم و از جا پریدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 664
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خندید...تعجب کرد...
--ولی من اصلا دوست ندارم ..دوست دارم ناز کنی و نازتو بخرم...نه که ناز کنم و نازمو بخری...
telegram.me/romanhayeasheghane 665
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--ای اوفتادی...
خندید...
--ترسووو..
دوباره بوسیدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 666
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نگاهم کرد...
--چی شده...
telegram.me/romanhayeasheghane 667
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-هیچی...هیچی نشده..
**************
خنده م گرفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 668
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
#اره اره قلبم ...عاشق بیچاره قلبم...چه بی قراره قلبم..اخه همه ش تو انتظاره قلبم..نگو سرکاره
قلبم...نگو دوستت نداره قلبم...دست خودش نیست#...
نوتلا میخوردم...
#دونه دونه بارون...از آسمونه بارون..رو سقف خونه بارون..دیدی دست خودم نیست...عاشقونه
بارون...اخه نامهربونه بارون..رو سقف خونه بارون...اینا که کم.نیست #
از خدا خواسته سریع رفت تو پذیرایی و مشغول تماشای تلوزیون شد...
با اینکه علاقه ای به دیدن مسابقات ورزشی نداشتم ولی کنارش نشستم...
پاهاشو که دراز کرده بود و روی میز گذاشته بود عجیب بهم چشمک میزدن..
telegram.me/romanhayeasheghane 669
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ولی من نه...
خودخواهی نبود..
telegram.me/romanhayeasheghane 670
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-چطور...
--اوایل قکر میکردم از این دخترای چشم و گوش بسته ای که باید آب بندیت کنم...
خندیدم...
--مهلا ..
-جونم...
telegram.me/romanhayeasheghane 671
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--جونت سلامت...
-نه ..بخدا نه...فرزام من یه جشن عقد به چشم دیدم که می ارزید به صدتا عروسی...
**************
telegram.me/romanhayeasheghane 672
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
سریع گوشی رو که فرزام برام به عنوان عیدی گرفته بود رو از توی کیفم دراوردم...
همه شاد..
telegram.me/romanhayeasheghane 673
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
یا حتی مناطر بودم ببینم از هانیه میپرسه چرا اینکارو کردی ..
telegram.me/romanhayeasheghane 674
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ترکم نمیشد..
--بله...
telegram.me/romanhayeasheghane 675
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خنده م گرفت..
فرزام بود...
نگاهش کردم..
telegram.me/romanhayeasheghane 676
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--حالت خوبه؟
-اره..
یک هفته قبل از ازدواج هانیه این حالتام شروع شده بود...
از همون اول که به بعضی چیزا حساسیت نشون میدادم تو ذهنم شکل گرفته بود که ممکنه باردار
باشم...
telegram.me/romanhayeasheghane 677
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خندیدم...
اره...
به قول اون یه هدیه دوست داشتنی از طرف خدا بود که ما هم با روی باز قبولش میکردیم..
برگشتم سمتش...
-چیزی نیست..
--چی شده...
فردا...
telegram.me/romanhayeasheghane 678
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
خبرت میکنم...
همه چیزو بهت میگم ...صدای در که اومد خوشحال شدم که تونستم از زیر جواب دادن به
سوالاش در برم..
اوایل فکر میکردم برای فرزام مهم نیست جلوی کیا رعایت میکنم حجابو یا نه..
حتی هانیه...
telegram.me/romanhayeasheghane 679
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
یهو ایستادم...
telegram.me/romanhayeasheghane 680
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
فدای سر نی نیم...
--شاید از طعم اون دفعه ای که بدت اومده دیگه نمیخوری...جون هانیه باز کن دهنتو...
telegram.me/romanhayeasheghane 681
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--ساکت شو یه دقیقه هانیه...بذار ببینم چشه..برو بشین پیش شوهرت ..میایم الان..
-خوبم...
telegram.me/romanhayeasheghane 682
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
همه نشستیم...
اما خب ..
telegram.me/romanhayeasheghane 683
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--تو برو دراز بکش ..معلومه خوب نیستی ..خودم جمع میکنم فردا میشوریمشون..
قبول نکردم...
هر طور بود خودمو گرفتم اما بشقاب از دستم لیز خورد و افتاد...
telegram.me/romanhayeasheghane 684
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--نمیترسی که؟
-از چی..
--امپول...ازمایش..
خانمی که اونجا بود ازمایشی که دکتر نوشته بود رو دید و سریع ازم آزمایش گرفت...
--آزمایش دادی؟
-اره.
telegram.me/romanhayeasheghane 685
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-ربع ساعت...
تابش میدادم..
فشارش میدادم...
استرس داشتم...
-هیچی...
--ببین میدونم چته و از چی میترسی..مطمئن باش بارداری مهلا...به هر حال خنگ که نیستم
میفهمم..تو میترسی که من بچه نخوام نه؟
telegram.me/romanhayeasheghane 686
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
لبخند زدم..
-خیلی...
--منم خیلی بیشنر از اینی که تو میگی بچه دوست دارم...مخصوصا بچه ای که مال خودم باشه...
--بیا کوچولو...
از جا بلند شدیم و به سمت خانمی که جواب ازمایشم رو تو دست گرفته بود رفتیم..
نگاهم کرد...
--مبارکمون باشه...
از اون خانم تشکر کردیم و فرزام هم بهش پولی رو به عنوان شیرینی داد...
telegram.me/romanhayeasheghane 687
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--من بی احساسم؟
-اوهوم..
--جاش نبود خوشحالی کنم ...انتظار داری جلو همه شروع کنم بپر بپر؟
خندیدم ...
telegram.me/romanhayeasheghane 688
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--چته...
--معلوم نیس؟
اخمی کردم...
-فرزام...
نگاهش کردم...
خدایا...
لبخند زدم...هنوز هیچی نشده عاشق این بچه ی کوچولو شده بودم...
telegram.me/romanhayeasheghane 689
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
سوار شد و با ذوقی که تا به حال ازش ندیده بودم لباس کوچولوی سفید که یه خرس خوشگل
قرمز روش بود رو جلوم گرفت...
با اینکه تن هیچ بچه ای هم نرفته بود بازم حس میکردن بوی خوبی میده. .
-شب...
--چشم گلم.
telegram.me/romanhayeasheghane 690
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--فضووول..
شانس صدای تلفنم کم بود و نمیتونستم بشنوم اون طرف خط مانداناست یا هانیه...
-قهر نکردم...
telegram.me/romanhayeasheghane 691
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--خندیدی دیگه...
-عجب صداقتی...
--شوهر راستگو بهترین نعمته ها..خدا خیلی دوستت داشته منو نصیبت کرده ..
لبخند زدم...
-به چی؟
telegram.me/romanhayeasheghane 692
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
دستشو کشید...
-شیرینی؟
نگاهم کرد..
با تعجب..
خندیدم...
راست میگفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 693
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
چون شیریتی فروشی و خونه ی ماندانا جون خیلی فاصله ی آنچنانی نداشتن..
با خنده پیاده شدم- .زوده برای بلند نکردن چیزها..هرچند این جعبه که وزنی نداره .
telegram.me/romanhayeasheghane 694
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--بودم مهلا ..یه عاشق که کارای رمانتیکم میکرد...بذار بریم خونه ..بهت رمانتیک بودنو نشون
میدم...
رفتیم بالا...
telegram.me/romanhayeasheghane 695
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--به به دستتون درد نکنه...پس چرا زحمت دادین به خودتون عزیزم ..
رفتیم تو...
چقدر خوب که همه بودن ..عمو هم از دیدن اون جعبه تعجب کرده بود..
با اینکه بار اول نبود که اینجور نمیرفتیم خونه شون بازم انگار همه شک کرده بودن خبریه که
اینطور نگاهمون میکردن...
هانیه که عاشق شیرینی بود با دیدن جعبه ی شیرینی کلا سلامم یادش رفت..
--وااای...رولتی هم داره؟
خندیدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 696
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
نشست کنارمون...
سومی رو برداشت...
--بسته هانیه...اونا رو بذار تو یخچال بیا بشین دیگه...اینقدر شیرینی میخوری قندت میره هزار
..بسه دیگه...
به عمو که با لبخندی نگاهمون میکرد و مثل فرزام خوشحالی از تو چشماش پیدا بود...
telegram.me/romanhayeasheghane 697
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
--وااای خدااا...وااای...
کلا معلوم بود چقدر ذوق زده شدن ..هانیه که از همه خوشحال تر بود...
خدایا شکرت...شکرت...
************
برای اینکه زیر هجده سالگی باردار شده بودم استراحت داشتم...
telegram.me/romanhayeasheghane 698
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
به محض نشستن تو ماشین دوتا بلوزی رو که گرفته بودیم جلوم گرفت ..
--کدومشون مهلا؟
telegram.me/romanhayeasheghane 699
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
وقتی که فرزام باهاش حرف میزد و اون تکون میخورد هردو یه عالمه ذوق میکردیم...
**************
telegram.me/romanhayeasheghane 700
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
بسیار ورم کرده بودم و واقعا بلند شدن برام سخت بود ..
منتظر اون کوچولویی که با اومدنش حتما برامون کلی شادی و خوشحالی به همراه داشت ..
اون روز ماندانا جون برگشته بود خونه و قرار بود تا عصر سعتی بعد از تحویل سال دوباره برگرده
پیشم ..
telegram.me/romanhayeasheghane 701
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
تلوزیون رو که داشت ویژه برنامه تحویل سال رو هم نشون میداد خاموش کردم.
--اینو میخوای؟
-اره..
تا اومدم دوباره در رو باز کنم دوباره تیر کشید و دیگه ول نکرد...
telegram.me/romanhayeasheghane 702
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-آره...
یا یه مایع لزج روی پام...یا بالای زانوم حالمو بدتر کرد...
بچه که نبودم..
telegram.me/romanhayeasheghane 703
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
جیغ نمیزدم...
telegram.me/romanhayeasheghane 704
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
ترسم رفت...
از خدا خواستم کمکم کنه ..بهم قدرتی رو بده که بتونم تحمل کنم این درد ها رو...
نباید بترسی...
************
telegram.me/romanhayeasheghane 705
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
میدونم ..
نگاهش کردم..
خنده م گرفت...
telegram.me/romanhayeasheghane 706
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
هر طور بود ماندانا جون دخترمون رو تو بغلش گذاشت...فرزام جوری نگاهش میکرد که همه رو به
خودش خیره کرده بود...عشق پدر و دختری هم عجب چیزی بود...بوسه ای روی دستش زد...دلم
گرم شد ..خدایا ..من و خانواده م رو برای هم حفظ کن...فرزام رو برای من...من رو برای
فرزام...دخترمون رو برای ما...
-فرزام...
--جانم عزیزم..
نگاهم کرد ..همه یهو ساکت شدن ..اشک جمع شد تو چشمم. .
telegram.me/romanhayeasheghane 707
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-خیلی دوست دارم اسم مادرم رو زنده نگه دارم...بذاریم فاطمه ..اگر بخوای مهتا صداش
میکنیم...ولی بذار تو شناسنامه فاطمه باشه...
فرزام بعد کمی مکث دوباره دست دخترمون رو بوسید و اروم توی تختی که کنار تختم بود
گذاشت...
-ازت ممنونم...
مامان تو رفتی...ولی الان من یه فاطمه ی دیگه دارم...خدایا شکرت...بابت تمام خوبی هات
شکرت..
********
گوشه ی شلوارم رو تو دستش گرفته بود و با چشمای اشکی خیره شده بود بهم...تازه یاد گرفته
بود چهار دست و پا بره...
بلندش کردم و روی پام نشوندمش...بوسه ی محکمی رو گونه ش گذاشتم ..خودشو میکشید جلو
تا به کیبورد کامپیوتر برسه و با دست بکوبه سرش...
با شوق به کلمه ی پایان اخر نوشته هام خیره شدم...سریع رفتم اولین صفحه وقتش بود...
--تمام؟
telegram.me/romanhayeasheghane 708
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
-فقط مونده یه جمله...فرزام فاطمه رو ازم گرفت...سریع نوشتم :این کتاب رو تقدیم میکنم به
مادر عزیزم که یادش همیشه در قلبم جاودان خواهد بود ..
سر بلند کردم و به فرزام نگاه کردم و به فاطمه که اروم تو بغل باباش ایستاده بود و با اون چشمای
نازش نگاهم میکرد...
این رمان رمان اختصاصی سایت و انجمن رمان های عاشقانه میباشد و تمامی حقوق این اثر برای
رمانهای عاشقانه محفوظ میباشد .
برای دریافت رمانهای بیشتر به سایت رمان های عاشقانه مراجعه کنین .
www.romankade.com
telegram.me/romanhayeasheghane 709
سیندرال – محدثه رجبی ROMANKADE.COM
telegram.me/romanhayeasheghane 710