You are on page 1of 710

‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ROMANKADE.

COM

telegram.me/romanhayeasheghane 1
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ROMANKADE.COM

telegram.me/romanhayeasheghane 2
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫طراحی و صفحه آرایی ‪ :‬رمان های عاشقانه‬

‫آدرس سایت ‪wWw.Romankade.com :‬‬

‫کانال تلگرام ‪@romankade_com‬‬

‫تمامی حقوق این کتاب نزد رمان های عاشقانه محفوظ است‬

‫روی سکوی جلوی خونه نشستم‪ ..‬پاهام از خستگی زیادم زق زق میکردن‪..‬هنوز هم به فاصله ی‬
‫زیاد مدرسه جدیدم تا خونه عادت نکرده بودم‪ ...‬مامان با یه لیوان آب سرد کنارم نشست‪ ...‬به‬
‫چهره ی مهربونش نگاه کردم‪...‬تنها امیدم توی این دنیا مادرم بود‪...‬‬

‫‪--‬بیا دخترم‪ ...‬اینو بخور‬

‫لیوانو گرفتم و قُلُپی خوردم‪...‬‬

‫‪-‬خوبم مامان‪...‬یکم بشینم پاهامم خوب میشه ‪-- ..‬خب برو تو خونه‪..‬گرمت میشه اینجا نشین‪..‬‬

‫برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم‪...‬از دیدن بابا که با کلافگی توی خونه قدم میزد حالم گرفته تر از‬
‫قبل شد‪ ...‬اصلا فضای خونه رو دوست نداشتم و حتی حاضر بودم کل روز رو توی حیاط‬
‫کوچیکمون بشینم و قدم به داخل خونه نذارم‪...‬مامان با چهره ی مظلوم و زجرکشیده ش نگاهم‬
‫کرد ‪ ...‬سرم رو پایین انداختم و دست به کیف مشکی و قدیمی ام انداختم و سریع بلند شدم‪..‬‬
‫وقتی سرپا ایستادم تازه فهمیدم که تا چه حد کف پاهام درد گرفتن‪ ...‬با سرعت کفشام رو از پا‬
‫دراوردم و انداختم گوشه ی حیاط‪.. .‬‬

‫دست مامان رو گرفتم و وارد فضای کوچیک پذیرایی شدیم‪...‬بابا با همون لباسای کثیف و البته‬
‫سر و وضع آشفته ش به سمتم اومد‪ ...‬مثل همیشه از اینکه بابا اینطور به سمتم بیاد بدنم‬
‫میلرزید‪ ..‬به دیوار چسبیدم و مثل همیشه تنها دو هزار تومنی که مامان مثلا برای خرج تو راهم‬
‫بهم داده بود رو بی هیچ حرفی به سمتش گرفتم‪...‬دل کوچیکم بیشتر از قبل گرفت‪..‬سرم رو پایین‬
‫انداختم‪...‬با دادی که بابا سرم زد با سرعت خودمو به تنها اتاق موجود تو خونه رسوندم‪...‬حوصله‬
‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪3‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ای برای گریه نداشتم‪..‬همه تلاشم توی این مدت که بابا اینطور شده بود این بود که خودمو قوی‬
‫کنم و نذارم اشکم در بیاد‪ ...‬تا حدودی موفق شدم و بغضم رو قورت دادم‪...‬مقنعه رو از سرم‬
‫دراوردم و روی پشتی گوشه اتاق گذاشتم‪ ..‬تنها شلوارم رو عوض کردم و مثل همیشه همونجا‬
‫پایین کشوهام نشستم‪...‬ترجیح دادم درسمو بخونم و از اتاقم بیرون نرم‪...‬به شکم دراز کشیدم و‬
‫کتابم رو الکی جلوم باز گذاشتم‪...‬فعلا تنها بهونم برای بیرون نرفتن از اتاق درسم بود‪..‬نمیدونم‬
‫شاید جز معدود ادمایی بودم که تو اون سن ارزو داشتم پدرم کنارم نباشه‪..‬با بودنش تنها من و‬
‫مادرم رو زجر میداد‪...‬نداشتن یه پدر معتاد خیلی بهتر از داشتنشه‪...‬‬

‫حوصله ای برای خوندن درس نداشتم و الکی برگه میزدم‪ ...‬همین که بابا هر از گاهی بهم سر میزد‬
‫و میدید در حال درس خوندنم و چیزی بهم نمیگفت برام بس بود‪...‬همین که بهونه ای برای غر‬
‫زدن و دعوا دستش ندم بهترین کار بود‪...‬کم کم داشت کتاب به دست خوابم میگرفت‪ ..‬همونطور‬
‫منتظر بیرون رفتن بابا بودم تا بلند شم و برم پیش مامان‪ ...‬با نشستن بابا کنارم نگاهش‬
‫کردم‪...‬اشک توی چشمام جمع شد‪...‬این مهربونیش رو اصلا دوست نداشتم‪...‬وقتی فقط برای‬
‫گرفتن پول به سمتم میومد دلم میخواست خودمو خفه کنم‪..‬به دوستام از ته دلم حسودی‬
‫میکردم‪ ..‬منم دلم میخواست خودم از پدرم پول تو جیبی بگیرم و حتی بهش غر بزنم که چرا‬
‫اینقدر کمه‪-- ...‬دخترم‪..‬چقدر پول تو دستته‪...‬‬

‫بغض تو گلوم داشت خفه م میکرد‪ ..‬بی هیچ حرف از جا بلند شدم‪..‬دیگه مخالفتم جلوش معنا و‬
‫ارزشی نداشت‪ ..‬مثل همیشه پولایی که مادر بزرگم بهم میداد رو قایم کرده بودم‪ ...‬برای اینکه بابا‬
‫رو عصبی نکنم از توی کشو که با کلیدم قفلش میکردم تنها پنج هزار تومن بیرون اوردم و‬
‫همونطور که روم رو ازش گرفته بودم پولو به سمتش گرفتم ‪..‬اصلا دلم نمیخواست ضرب دستش‬
‫رو دوباره بچشم‪...‬‬

‫بابا با خوشحالی پول رو از دستم کشید و من زودتر از اونچه که فکر کنم صدای بسته شدن در رو‬
‫شنیدم‪...‬وقتی از رفتن بابا مطمئن شدم کتابم رو گوشه ای گذاشتم و از اتاق خارج شدم ‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪4‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مامان رو دیدم که روی زمین نشسته بود‪..‬اونم منتظر رفتن بابا بود تا گریه کنه‪...‬لرزش شونه هاش‬
‫و صدای هق هقش باعث شد نتونم خودمو نگه دارم و بغضم شکست‪ ..‬روی دو زانو پشت سر مامان‬
‫نشستم و دست دور شونه ش انداختم‪...‬‬

‫مامان تنها دست روی دستم گذاشت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا‪ ..‬دخترم ‪..‬گریه نکن‪..‬‬

‫سرم رو روی شونه ش گذاشتم و نفس عمیق کشیدم‪..‬‬

‫‪-‬مامان اگر تو پیشم نبودی نمیدونستم چطور باید تحمل میکردم‪..‬بابا از من پول میخواد برای جور‬
‫کردن زهرماریاش‪..‬و من مجبور به اطاعتم‪..‬مامان میترسم بگم نه و دیوونه شه‪..‬‬

‫‪--‬باید تحمل کنیم‪..‬‬

‫‪-‬اخه چقد تحمل‪...‬‬

‫حرفمو نصفه گذاشتم و رو به روی مامان نشستم‪..‬‬

‫‪-‬مامان دیگه نمیتونم‪..‬چرا خدا راحتمون نمیکنه‪ ..‬یا منو ببره پیش خودش یا بابا رو نجات بده‪ ..‬یا‬
‫بابا رو ازمون بگیره‪..‬چرا ما نمیتونیم یه نفس راحت بکشیم‪ ..‬دستام توی دستای مامان بود‪ ..‬با‬
‫نوازش دستام تمام وجودم پر از حس خوب میشد و میتونیتم لحظه ای مشکلاتم رو از یاد ببرم و‬
‫چه خوب بود که مامان رو کنار خودم داشتم تا دستام رو نوازش کنه‪..‬با حرفاش آرومم کنه‪...‬خونه‬
‫بدون بابا واقعا ساکت بود و من عاشق این سکوت بودم‪ ..‬تا بابا اینجا بود فقط داد و هوار و‬
‫دعوا‪...‬ولی الان ‪ ..‬من بودم و مامان و یه دنیا آرامش ‪...‬‬

‫وقتی بابام نبود هیچ مشکلی هم نبود‪ ...‬ما اروم بودیم و اروم هم زندگیمون رو میکردیم‪...‬‬

‫بدون هیچ مشکل و بدون هیچ گونه دغدغه فکری‪...‬‬

‫نمیدونم چقدر گذشت که همونجا نشسته بودیم و به حال خودمون گریه میکردیم‪...‬هردو خوب‬
‫میدونستیم بابا تا شب برنمیگرده‪...‬مامان غذایی که از دیشب مونده بود رو گرم کرد و دوباره‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪5‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خوردیم‪..‬سر سفره نشسته بودیم‪..‬اشتهایی ندلشتم اما برای اینکه یه وقت مامان رو ناراحت نکنم‬
‫اروم اروم مشغول خوردن شدم‪..‬باید یه جور سر صحبتو با مامان باز میکردم‪..‬باید میفهمید داره‬
‫چی میشه و اجازه میداد یه کاری کنم ‪..‬‬

‫‪-‬مامان‪..‬‬

‫صداش که کردم قاشقشو پایین گذاشت و منتظر نگاهم کرد‪ ...‬برام سخت بود گفتن این‬
‫حرف‪...‬میترسیدم مامان بازهم ساز مخالف بزنه‪...‬وقتی دید ساکتم و حرفی نمیزنم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چی شده مهلا‪..‬‬

‫با استرس به مامان نگاه کردم‪..‬فهمیدم اونم کم کم داره نگران میشه‪..‬‬

‫‪-‬مامان ‪ ..‬ببین‪..‬پولایی که بی بی داده بود داره تموم میشه‪..‬‬

‫انگار با این حرفم داغ دل مامانو تازه کردم ‪...‬چون با ناراحتی آه کشید و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چکار میتونیم بکنیم مادر‪..‬مجبوریم دوباره قرض کنیم‪..‬‬

‫‪-‬نه مامان‪..‬باور کن مجبور نیستیم قرض کنیم ‪ ..‬مامان امروز دوستم میگفت برای فست فود‬
‫پسردایی ش دنبال چند نفر هستن که‪...‬‬

‫مامان پرید وسط حرفم و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬قبلاهم اینو گفتی و منم گفتم نمیذارم با این سنت کار کنی‪..‬تو هنوز داری درس میخونی مهلا‪...‬‬

‫مامان بشقابا رو بلند کرد و به سمت آشپزخونه رفت‪..‬‬

‫‪-‬پس باید چکار کنیم‪...‬چقدر از این و اون قرض کنیم‪..‬مامان بعد چطور میخوای اینهمه قرضو پس‬
‫بدیم‪ ...‬با کارکردنم همه چیز درست میشه‪..‬‬

‫‪--‬گفتم نه یعنی نه‪...‬من کار میکنم بشه دیگه‪..‬‬

‫بلند شدم و دنبالش رفتم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪6‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬آخه مگه مردم چقدر کلاه و شال بافتنی میخوان‪...‬‬

‫مامان مشغول شستن شد‪...‬به سمتش رفتم تا کمکش کنم‪..‬‬

‫‪--‬نگران نباش مهلا‪..‬با خیاطی هم خیلی کارا میشه کرد‪..‬‬

‫‪-‬مامان بذار منم کمک خرجت باشم‪...‬اینطور نمیتونم‪...‬نمیتونم بشینم و ببینم تو اینقد کار میکنی‬
‫و منم در عوض بخورم و بخوابم‪...‬‬

‫‪--‬کافیه دیگه‪..‬‬

‫با اعصاب خوردی همون چند تا تیکه ظرف رو شستم ‪ ...‬شاید اگر من یه جا مشغول میشدم همه‬
‫چیز بهتر میشد‪ ..‬حداقل چشممون به همین پول کمی که مامان به دست می آورد نبود‪...‬‬

‫تازه که اگر مامان میفهمید رفتار خانواده ش باهام چی بوده‪...‬وقتی ازشون پول خواستم و اصلا‬
‫راهم ندادن توی خونه‪..‬‬

‫مامان اروم جلوی تلوزیون کوچیکمون نشسته بود‪ ..‬معلوم بود توی فکره‪..‬ولی میخواست نشون‬
‫بده داره فیلم میبینه‪ ...‬کنارش نشستم‪ ..‬نگاه به ساعت کردم‪..‬تازه دو بود‪ ..‬بازهم فکر کردم‪..‬به‬
‫نبودن بابام تو خونه‪...‬از خدا خواستم به داد بابام برسه و خودش نجاتش بده‪..‬نذاره بابام ببشتر از‬
‫این تو این دام غرق بشه و زندگی رو بهمون زهر تر از اینی که هست بکنه‪..‬احساس کردم موهام‬
‫بهم ریختن ‪ ..‬دست دراز کردم و از بالای سرم کش موم رو برداشتم و سفت موهام رو بستم ‪..‬‬
‫نگاهمو دوختم به تلوزیون و برنامه ی مضخرفی که پخش میشد‪ ...‬بازم دلم میخواست با مامان‬
‫حرف بزنم‪...‬اما میترسیدم از عکس العمل بعدش‪ ..‬تصمیم گرقتم ساکت شم و برم تو اتاق تا کمی‬
‫بخوابم‪...‬به مامان سپردم تا یک ساعت دیگه و قبل از اومدن بابا منو بیدارکنه‪..‬‬

‫تو این خونه حتی خوابیدن هم جرم بود‪ ..‬بابا بدش میومد وقتی میاد خونه ببینه من خوابم‪...‬‬
‫من‪..‬تا الان یه خواب راحت هم نداشتم‪ ...‬واقعا اگر مامان نبود تا حالا صد بار از این خونه فرار کرده‬
‫بودم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪7‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بی حوصله بالشتی رو از کمد دراوردم و روی قالی گذاشتم ‪ ..‬دراز کشیدم و چشمامو بستم‪..‬موهام‬
‫رو باز کردم و دستی بینشون کشیدم‪..‬‬

‫تو دلم با خدا حرف میزدم‪ ...‬کاش خدا نگاهش به ما هم بیوفته‪ ...‬کاش بشنوه صدامو‪..‬‬

‫خسته از غلط خوردن زیادم شروع به شمردن گوسفند کردم و بالاخره از خستگی به سرعت‬
‫خوابم برد‪********* ..‬‬

‫با حس دستی روی بازوم چشمام رو باز کردم‪...‬‬

‫‪--‬پاشو مهلا‪..‬بابات الاناست که بیاد دیگه‪...‬چند ساعتم خوابیدی‪..‬شب دیگه خوابت نمیبره ها‬

‫با اینکه خیلی خسته بودم بلند شدم‪..‬خوابیدن الانم به دعوای بعدش نمی ارزید‪..‬‬

‫مامان دستمو گرفت و توی جام نشستم‪ ...‬با لبخند نگاهش کردم‪...‬رفتم توی دستشویی توی‬
‫حیاط و توی روشویی آب به صورتم زدم‪ ...‬برگشتم تو خونه‪..‬مامان دستمالی دستش بود و میز‬
‫تلوزیون چوبیمون رو تمیز میکرد‪ ..‬صورتم رو خشک کردم و رفتم سمتش‪..‬دستمالو ازش گرفتم‪..‬‬

‫‪-‬تو برو استراحت کن مامان‪..‬خودم تمیز میکنم‪..‬‬

‫‪--‬قربونت برم دخترم ‪..‬‬

‫همونطور که دستمالو به میز میکشیدم به ساعت خیره شدم‪...‬خوشحال شدم که ساعت ‪ 6‬عصره‪...‬‬
‫فقط شش ساعت دیگه تا پایان این روز هم مونده بود‪...‬دوباره فردا و یه روز تکراری دیگه‪..‬باز‬
‫خوب بود‪..‬تا ساعت دوازده توی مدرسه بودم و از خونه دور ‪...‬‬

‫بعد از گردگیری کامل و یه جورایی گذروندن زمان خودمو به اتاق و کتاب و دفترام رسوندم‪...‬به‬
‫قدری در سام رو دوره کرده بودم که بی شک همه رو کاملا از بَر شده بودم‪...‬مامان خودشو با‬
‫درست کردن یه شام ساده مشغول کرده بود‪...‬فلسفه جلوم باز بود و داشتم برای امتحان فردا‬
‫دوره میکزدم که که صدای باز شدن در اومد‪ ...‬پوفی کردم ‪.‬دعا دعا میکردم که بابا از راه نرسیده‬
‫بحثی رو شروع نکنه‪ ..‬همونطور که میخواستم تنها دیدم که وارد اتاق شد‪..‬بدون هیچ توجهی به‬
‫من و مامان که زیر چشمی نگاهش میکردیم برای خودش جایی پهن کرد و لامپ رو خاموش کرد و‬
‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪8‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫در یک چشم بهم زدن خوابید‪..‬انگار اصلا من رو ندید‪ ...‬با ناراحتی کتابم رو برداشتم و توی‬
‫پذیرایی نشستم‪ ...‬میخواستم تمرکزم رو روی فلسفه بذارم‪..‬اما نمیشد‪...‬اصلا نمیتونستم‪..‬فکرم‬
‫پیش بابا بود‪..‬پیش مامان‪..‬حتی خودم‪...‬پیش زندگی سختی که مجبور به تحملشیم‪ ...‬با وجود‬
‫اینهمه مشکل باز هم امیدم رو از دست نمیدم‪...‬مطمئنم خدا ما رو میبینه و حواسش به ماهم‬
‫هست‪...‬میدونم که بالاخره این روزای سخت هم تموم میشن‪...‬‬

‫خسته از چندین ساعت درس خوندن کیفم رو اماده کردم ‪..‬پتوو بالشتی برداشتم و توی پذیرایی‬
‫کنار مادرم دراز کشیدم ‪ ...‬زیر لب بهش شب بخیر گفتم و جواب خیلی ارومی ازش شنیدم‪ ...‬طبق‬
‫عادت هر شبم صلواتی فرستادم و چشمام رو بستم‪..‬به امید اینکه فردا همه چیز فرق کنه‪....‬‬

‫مامان یه ساندویچ کوچیک نون و پنیر به سمتم گرفت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بیا مهلا جان‪.‬اینو تو راه بخور‪..‬یهو ضعف نکنی بیوفتی مادر‪..‬‬

‫ازش گرفتم و صورتشو بوسیدم‪..‬‬

‫‪-‬دستت درد نکنه‪..‬حتما میخورم‪..‬‬

‫مامان با نگرانی اش مثل هر روز به ساعت که شش و نیم رو نشون میداد نگاه کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مادر حواست به خودت باشه ‪ ..‬کفشام رو پام کردم و همونطور که گاز کوچیکی به ساندویچ تو‬
‫دستم میزدم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬چشم چشم چشم‪...‬فعلا مامان‪..‬‬

‫‪--‬خدا به همراهت‪...‬مواظب باش‪..‬‬

‫‪-‬هستم مامان‪..‬چشم‪..‬خداحافظ‬

‫در خونه رو بستم و حرکت کردم‪ ..‬اول صبح بود و هیچ کس تو خیابون نبود‪ ...‬جز چند تا رهگذر و‬
‫تنها چند ماشین که باعث میشدن فکر نکنم تنهام‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪9‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تا ایستگاه اتوبوس رو پیاده رفتم و روی صندلی ها نشستم و منتظر اتوبوس شدم ‪.‬‬

‫تقریبا ربع ساعت بعد اتوبوس اومد‪...‬مواقعی که با اتوبوس میرفتم راه خونه تا مدرسه اصلا‬
‫خستگی نداشت‪...‬ولی گاهی که یا پول نداشتم یا اتوبوسی نبود مجبور بودم چهل و پنج دقیقه‬
‫پیاده راه برم تا به خونه برسم ‪ ...‬سوار شدم و کنار خانم جوونی نشستم ‪ ..‬خانم که روسری خیلی‬
‫زیبایی سرش بود نگاهی به کفشها و البته کیف کهنه م کرد و مشغول کار کردن با گوشی گرون‬
‫قیمتش توی دستش شد‪ ..‬از طرز نگاهش واقعا بدم اومد و با ناراحتی روم رو برگردوندم‪...‬اتوبوس‬
‫سر خیابونی که به مدرسه میرسید نگه داشت و من با سرعت پیاده شدم‪ ...‬خوشبختانه دیر نشده‬
‫بود و هنوز در مدرسه باز بود‪ ...‬سرعتم رو بیشتر کردم و اون مسافت کم رو دوییدم‪...‬‬

‫وارد حیاط مدرسه شدم‪ ..‬بچه ها گروه گروه به داخل سالن میرفتن‪ ...‬هوای اهواز مثل همیشه اول‬
‫صبح زمستون بسیار سرد بود و سوز عجیبی هم میومد‪ ...‬بیشتر بچه ها سیوشرت و پالتوهاشون‬
‫رو تن کرده بودن و تنها من بودم که شال گردن بافتنی مادرم دور گردنم بود‪...‬سریع وارد سالن‬
‫شدم و به کلاسمون که توی طبقه ی دوم مدرسه بود رفتم‪ ...‬توی مدرسه کسی زیاد ازم خوشش‬
‫نمیومد‪...‬حرفی نمیزدن‪.‬اما طرز نگاه کردنشون‪..‬یا حتی اوایل ندادن جواب سلامم باعث شده بود‬
‫منم ازشون متنفر شم‪ ..‬تنها کسی که توی کلاس با من بود هانیه بود‪...‬دختری که از لحاظ طبقاتی‬
‫از ما خیلی بالاتر بودند‪ ...‬سر جام نشستم‪...‬‬

‫‪--‬سلام مهلا خانم‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪ ..‬از دیدن شال گردنش که به عنوان کادوی تولدش بهش داده بودم لبخند زدم‪..‬با‬
‫انداختنش دور گردنش منو خیلی خوشحال کرده بود‪- ..‬سلام عزیزم‪..‬خوبی؟‬

‫‪--‬آره خوووب‪ ..‬درس نخوندم‪...‬مدیونی اگه فلسفه به دادم نرسی‪...‬‬

‫دست دور شونه ش انداختم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬هواتو دارم‪...‬‬

‫‪--‬دمت گرم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪10‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با شوق بلند شد و روی میز نشست و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مامانم و خاله م شال گردنو دیدن‪..‬نمیدونی چقد خوششون اومد‪..‬مامانت کلاه و دستکشم بلده؟‬

‫سری تکون دادم‪..‬‬

‫‪-‬اره بلده‪..‬‬

‫با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬وای عالیه که‪ ...‬از اونجا که مامان من خیلی سرماییه دستور داده شال گردن مشکی و بنفش‬
‫براش درست کنید‪..‬خاله نگار که دید عاشقشون شد‪..‬برا شیما و شیوا هم میخواد ها‪ ..‬رنگاشونو‬
‫میپرسم بهت میگم‪...‬‬

‫هانیه به قدری تند تند حرف میزد که اصلا فرصت حرف زدن برای من نمیذاشت‪..‬‬

‫‪--‬وای ببخشید ‪...‬اصلا حواسم نبود‪..‬مامانت وقتشو داره؟ اگر سرش شلوغه مشکلی نیستا‪...‬‬

‫لبخند زدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬مادرم برای تو همیشه وقت داره عزیزم‪..‬‬

‫‪--‬واای چه عالی‪ ...‬مامان مشکی میخواد با خط های بنفش‪...‬شیما و شیوا رو امروز میبینم بهت‬
‫میگم اونا چی میخوان‪...‬‬

‫‪-‬باشه عزیزم خوشحالم خوشتون اومده‪..‬‬

‫تا اومد چیزی بگه صدای پخش شدن کتابام اومد‪..‬تمام کتابام از کیفم بیرون ریخته بودن‪...‬‬

‫چند نفر سریع شروع به خنده کردن‪...‬خم شدم تا کتابام رو جمع کنم‪...‬هانیه با صدای بلند گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نمیرین از خنده یه وقت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪11‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دو سه نفری ساکت شدن اما بقیه ریز ریز میخندیدن‪..‬نگین یکی از دخترای کلاسمون که به‬
‫تازگی دماغشو زیر دست بهترین دکتر اهواز عمل کرده بود گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بچه ها یه گل ریزون کنیم یه چیزی جمع شه کیف این بنده خدا رو عوض کنیم‪ ..‬یهو دیدی‬
‫کتاباش پخش شد وسط خیابون‪...‬‬

‫هانیه اینبار عصبی شد‪...‬با یه لحن که خنده قاطیش بود گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اوهوی‪...‬اینم برا ما آدم شده حالا‪..‬بشین سر جات بابا‬

‫نگین با خنده ادامه داد‪..‬‬

‫‪--‬دوتا کلمه هم از مادر عروس‪ ...‬چرا از دور چرت و پرت میگی جرئت داری پاشو بیا جلوم‬
‫بایست ‪...‬‬

‫همه هانیه رو میشناختن‪..‬وقتی عصبی میشد کسی جلودارش نبود‪ ..‬با اخم و عصبانیت و با سرعت‬
‫از روی میز پرید پایین سریع بلند شدم و دستشو گرفتم‪..‬‬

‫نگین بی ادبانه ادامه داد ‪...‬‬

‫‪--‬ولش کن ببینم میخواد بیاد چه غلطی کنه‪..‬جرئتشو داره نزدیکم بیاد تا ببافمش‪...‬‬

‫‪--‬واای توروخدا یواش بابا ترسیدم‪..‬تو برو دماغتو بکش بالا جوجه ده تومنی ‪.‬‬

‫اینبار همه بچه ها و البته خودمم شروع به خنده کردیم‪...‬با اومدن دبیرمون دعوا تا حدودی تموم‬
‫شد‪...‬در گوش هانیه گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬هانی توروخدا شر درست نکنی زنگ تفریح‪...‬‬

‫‪--‬اگه اون شر و ور نگه من کاریش ندارم که‪...‬‬

‫‪-‬هانیه دلم نمیخواد باهاش دهن به دهن بشی ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪12‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬حرفاش تو مخمه‬

‫‪-‬به من گفت بابا‪...‬‬

‫‪--‬چه فرقی داره‪..‬به تو گفته ‪..‬توهم دوستمی‪..‬منم اجاز‬

‫ه نمیدم کسی به دوستام توهین کنه‪..‬والا فکر کرده کیه‬

‫دستشو تو دستم گرفتم‪..‬واقعا از داشتن چنین دوستی به خودم میبالیدم‪..‬از ته دل اعتراف کردم‬
‫که خیلی دوستش دارم‪...‬‬

‫چند ضربه به تخته خورد که بهمون تذکر دادن ساکت باشیم‪ ...‬خودکارم رو برداشتم و گوشه ی‬
‫کتابش نوشتم " خیلی زیاد دوستت دارم هانی "‬

‫قلبی هم کنارش کشیدم تا اوج احساسمو نشونش بدم‪...‬‬

‫لبخند زد و گوشه کتابم به صورت نقاشی نوشت " ‪" me too‬‬

‫زنگ تاریخ زود تموم شد‪..‬برای جلوگیری از هرگونه بحثی دست هانیه رو گرفتم و باهم از کلاس‬
‫بیرون رفتیم‪..‬گوشه ی حیاط روی زمین نشسته بودم ‪ ..‬به دخترای هم سن و سال خودم نگاه‬
‫میکردم که چطور مثل بچه های دبستانی دنبال هم میدوییدن‪ ..‬گروهی هم کاور های رنگی تن‬
‫کرده بودن و والیبال بازی میکردن‪ ...‬جلوی بوفه بسیار شلوغ بود و هانیه اون وسط گم شده بود‪...‬‬
‫چند لحظه ای گذشت که هانیه همونطور که دوتا کیک و آبمیوه تو دستش بود به سمتم اومد و‬
‫کنارم نشست‪..‬‬

‫‪--‬کدوم؟‬

‫نگاهم به ابمیوه پرتقال و آلبالو افتاد‪...‬‬

‫‪-‬چرا زحمت کشیدی‪...‬‬

‫‪--‬چه زحمتی‪...‬نوش جونت‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪13‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫چون میدونستم هانیه عاشق آب پرتقاله آلبالو رو انتخاب کردم و کنار هم خوردیم‪...‬اون ساندویچ‬
‫مامان به هیچ وجه سیرم نکرده بود و الان بسیار از هانیه ممنون بودم که نذاشت از گرسنگی غش‬
‫کنم‪...‬‬

‫با خوردن زنگ از جا بلند شدیم و به سمت سالن رفتیم‪ ...‬از پله ها بالا رفتیم و وارد کلاس شدیم‪..‬‬

‫هنوز هم نگین و دوستاش نشسته بودن و ما کاملا متوجه اینکه بحثشون سر ماست‬
‫شدیم‪...‬نذاشتم هانیه حرفی بزنه و سر جامون نشستیم‪ ...‬فلسفه رو از کیفم بیرون آوردم تا برای‬
‫اخرین بار مبحث مورد نظرم رو دوره کنم‪...‬هانیه سرش رو توی کتابم فرو کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬وای مهلا تورو جون هرکی دوست داری به دادم برس‪...‬‬

‫‪-‬باشه دعا کن جات رو عوض نکنه‪.‬‬

‫انگار تازه یادش اومده بود که مم‪.‬نه جاش عوض شه که گفت ‪:‬‬

‫‪--‬وای اره یاااادم نبود‬

‫سریع بلند شد و رو به لاله که پشت سرمن مینشست گفت ‪:‬‬

‫‪--‬پاشو بیا جفت مهلا‪..‬‬

‫‪--‬چرا؟ من راحتم ‪...‬‬

‫‪--‬دیوونه مهلا درسو بلده‪ ..‬خاک تو سرت‪..‬جفتش باشی میتونی کلی تقلبی کنیا ‪.‬‬

‫خنده م گرفت‪ ...‬هانیه عجب آدم زرنگی بود‪...‬‬

‫لاله سریع بلند شد و جاش رو با هانیه عوض کرد‪...‬همون لحظه دبیر فلسفه وارد کلاس‬
‫شد‪...‬نگاهی بهمون ان دخت و سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نگین بلند شو بیا این جلو ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪14‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نگین که معلوم بود سر اونجا برای باز کردن کتابش حساب کرده بود با اعصاب خوردی بلند شد و‬
‫جلو نشست‪...‬‬

‫مشغول پخش کردن برگه ها بود‪ ..‬کنار من که ایستاد گفت ‪:‬‬

‫‪--‬لاله تو هم برو میز اخر‪...‬‬

‫نگاهم به لاله افتاد که با یه چهره گرفته بلند شد و میز اخر نشست‪..‬‬

‫امتحان شروع صد و منم زودتر از اونی که فکر کنم برگه م رو کامل کردم و جوری گرفتم تا هانیه‬
‫هم بتونه همه رو بنویسه‪..‬‬

‫کل زنگ رو مشغول امتحان دادن بودیم‪ ...‬به محض خوردن زنگ دبیر برگه ها رو گرفت و زود از‬
‫کلاس بیرون رفت‪ ...‬هانیه با جیغ پرید سمتم و صورتم رو غرق بوسه کرد‪..‬‬

‫‪--‬وای مهلا عاشقتم‪...‬دمت گررررم‪..‬‬

‫صدای نگین که داشت با دوستاش حرف میزد اومد‪..‬البته من فهمیدم از قصد تن صداش بالا رفته‬
‫تا ما بشنویم‪..‬‬

‫‪--‬این دختره گداس بابا‪...‬هانیه هم خر شده‪..‬خلایق هرچه لایق‪..‬‬

‫هانیه هم با گوشهای تیزش کاملا متوجه حرفای اونا شده بود‪..‬‬

‫‪--‬اوهوووو‪...‬گدا ریختته‪...‬بفهم داری چطور حرف میزنیا‬

‫نگین تنها پوزخند زد و روشو برگردوند‪...‬متوجه فحشی که هانیه زیر لبی بهش داد شدم و تنها‬
‫سکوت کردم‪..‬اصلا دلم نمیخواست به خاطر من تو کلاس دعوا راه بیوفته‪ ...‬تا ساعت دوازده‬
‫دبیرهای دیگه اومدن و درس دادن‪ . .‬دیگه حرفی بین هانیه و نگین زده نشد ‪ ..‬با خوردن زنگ‬
‫کیفم رو برداشتم و با هانیه خداحافظی کردم‪..‬‬

‫‪--‬بایست مهلا تا دم در باهم بریم‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪15‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سر تکون دادم و قبول کردم‪...‬سریع کتاباشو جمع کرد و کیف شونی مشکی رنگشو روی شونه ش‬
‫گذاشت و از کلاس خارج شدیم‪...‬دم در مدرسه ماشین مادر هانیه رو دیدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬مادرت اونجاست‪ ...‬نگاه به ماشین کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بیا میرسونیمت‪..‬‬

‫‪-‬نه ممنون ‪.‬خودم برمیگردم‪..‬زحمت نمیدم‪..‬‬

‫‪--‬چه زحمتی ؟ هوا گرمه‪- .‬نه خوبه عزیزم‪..‬منتظرته برو‪..‬‬

‫هرطور بود راضیش کردم تا بره سوار شه‪ ..‬خودم رو زود به ایستگاه اتوبوس رسوندم‪...‬زیاد منتظر‬
‫نشدم و اتوبوس سریع اومد‪..‬‬

‫**********************‬

‫در خونه باز بود‪...‬رفتم تو‪..‬مامان تو حیاط داشت لباسهایی که شسته بود رو از روی بند جمع‬
‫میکرد‪..‬‬

‫‪-‬سلام مامان‪..‬‬

‫نگاهم کرد و لباس ها رو محکم گرفت تا نیوفتن پایین‪..‬‬

‫‪--‬سلام خسته نباشی‪..‬‬

‫‪-‬من که کاری نکردم‪..‬تو خسته نباشی‪..‬‬

‫کفشام رو دراوردم و گوشه ای گذاشتم‪...‬‬

‫لباسا رو ازش گرفتم و رفتم تو خونه‪...‬‬

‫‪-‬بابا کجاس‪..‬‬

‫‪--‬چه میدونم‪...‬از صبح بیرونه‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪16‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫شال گردنم رو که ساعت نه و به محض بالا اومدن خورشید تو کیفم گذاشته بودم رو بیرون آوردم‬
‫و سریع یاد حرف هانیه افتادم‪...‬‬

‫‪-‬وای مامان راستی‪...‬دوستم بود که برای تولدش شال بافتی‪..‬یادته؟‬

‫مامان لباسها رو تاه میکرد و توی کشو میذاشت‪..‬‬

‫‪--‬خب‪..‬یادمه‪..‬‬

‫‪-‬امروز میگفت همه خیلی خوششون اومده‪...‬سفارش چند تا شال گردن و دستکش میداد‪...‬‬

‫‪--‬باشه وقتم ازاد بشه انجام میدم‪..‬‬

‫لبخند زدم و با شوق گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬وایی ممنون‪...‬‬

‫و سریع کتابامو دراوردم تا برنامه فردامو بذارم ‪.‬‬

‫مامان با لبخند قشنگی نگاهم کرد و دست به کمد گرفت تا بلند شه‪..‬‬

‫‪--‬آخ‪..‬‬

‫با صدای مامان سرمو بلند کردم‪...‬سریع به سمتش دویدم‪..‬‬

‫‪-‬چی شد مامان‪..‬‬

‫‪--‬هیچی‪..‬هیچی سرم گیج رفت‪..‬اینقد که خوابم کم شده ‪..‬‬

‫‪-‬مامان مطمئنی خوبی؟‬

‫‪--‬آره‪..‬آره دخترم خوبم‪.‬‬

‫اینبار بلند شد و از اتاق بیرون رفت‪..‬فکرم درگیر مامان بود‪ ..‬چند وقتی بود که دکتری که با خالم‬
‫رفته بود بهش گفته بود قرص هاش رو باید بیشتر کنه‪...‬و چقدر بد میشه وقتی پولی برای خرید‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪17‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫قرصهاش نداشته باشیم‪ ...‬پولی که جمع کردم برای خرید اون قرصها نمیرسه‪...‬مریضی قند مامان‬
‫این دردسر ها رو براش درست کرده بود‪...‬تکیه به کمد دادم و چونه روی پاهام گذاشتم‬

‫چند روز بعد‬

‫با ناراحتی اون مبلغ کم که از پولا مونده بود رو دستم گرفتم‪...‬‬

‫اشک تو چشمام جمع شد‪ ..‬همون یه ذره ای که روشون برای پول قرصای مامان حساب کرده‬
‫بودم داشت تموم میشد‪...‬‬

‫حال بد مامان اصلا برای بابا مهم نبود و این من رو عذاب میداد‪.‬‬

‫بابا هر روز و هروز مقداری از اونا رو به زور ازم میگرفت‪..‬دوباره همونجا گذاشتمشون و در کمد رو‬
‫بستم‪...‬متوجه شده بودم بابا در نبود من جای کلید رو پیدا کرده‪...‬پس کلید رو هم داخل کیفم‬
‫گذاشتم و از خونه زدم بیرون‪...‬‬

‫خداروشکر امروز هم مثل روز های دیگه اتوبوس بود‪ ...‬با دیدن اتوبوس توی ایستگاه با سرعت‬
‫شروع به دویدن کردم و سریع پریدم بالا‪. .‬‬

‫اتوبوس بر خلاف روزای قبل شلوغ تر بود و جایی برای نشستن نبود‪...‬سرپا ایستادم و میله رو با‬
‫دستم گرفتم‪...‬ایستگاه بعد یکی از صندلی ها خالی شد‪...‬کنار خانمی که روش سمت پنجره بود‬
‫نشستم‪...‬‬

‫سرش چرخید سمتم ‪ ..‬چهره ش کمی برام آشنا میزد‪...‬به ذهنم فشار اوردم تا یادم بیاد کجا‬
‫دیدمش‪ ...‬شال بافتنی مشکی رنگی روی سرش بود و یک عینک آفتابی قهوه ای هم روی‬
‫چشماش‪...‬‬

‫نگاهمو ازش گرفتم اما اون خانم هر از گاهی به من نگاه میکرد ‪-- ..‬تو هر روز با اتوبوس میری‬
‫مدرسه؟‬

‫با تعجب نگاهش کردم ‪.‬با خودم گفتم چه صدای زیبایی هم داره‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪18‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬من؟ بله چطور؟‬

‫‪--‬آهان‪ ...‬وضع مالیتون در چه حده؟‬

‫از این سوال یهویی و بی مقدمه ش متعجب شدم‪...‬‬

‫‪-‬منظورتون از این سوال چیه؟‬

‫‪--‬خب‪...‬این کفشا‪..‬این کیف‪...‬به نظرم چند سالی هست ازشون استفاده میکنی‪- ..‬نمیفهمم‪...‬‬

‫‪--‬تا برام نگی وضعتون چطوره متوجه حرفام نمیشی‪...‬‬

‫با تعجب گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬علاقه ای ندارم بگم وضعم در چه حده‪..‬‬

‫بی توجه به حرفم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬جایی کار میکنی؟‬

‫کلافه شدم‪...‬‬

‫‪-‬ای باباااا‬

‫‪--‬فکر نمیکنم جایی مشغول باشی‪.‬‬

‫کارتی رو از کیفش بیرون کشید و به دستم داد‪...‬‬

‫‪--‬اگر خواستی باهام تماس بگیر‬

‫همزمان به ایستگاه مورد نظرم رسیدم و از جام بلند شدم و بی هیچ حرفی سریع از اتوبوس پیاده‬
‫شدم و به کارت قرمز که با یه فونت زیبای سفید روش نوشته بود " زیبا سرای لیلی " خیره‬
‫شدم‪...‬‬

‫زیر لب زمزمه کردم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪19‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫" زنیکه روانی بود "‬

‫بعد هم کارت رو مچاله کردم و انداختم رو زمین و راه مدرسه رو پیش گرفتم‪.‬‬

‫هانیه رو توی حیاط دیدم‪...‬برای اولین بار کتاب به دست بود‪..‬‬

‫‪-‬به به چه عجب‬

‫همونطور خیره به کتاب با دستش هلم داد عقب و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ساکت شو مهلا‪...‬دیشب عروسی بودم هیچی نخوندم‪...‬اخه من نمیدونم کی وسط هفته عروسی‬
‫میگیره وجدانا‪..‬انگار میمردن اخر هفته میذاشتن‬

‫‪-‬مجبورت کرده بودن بری؟ میموندی درستو میخوندی‬

‫‪--‬نگووو‪...‬عروسی باشه و من نرم؟‬

‫با خنده کنارش نشستم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬تو خوبی‪...‬هم خدا رو میخوای هم خرما‪..‬‬

‫‪--‬مهلا عربی خیلی سخته‪. .‬این زنه جا به جا نمیکنه‪..‬کمکم کن ‪..‬‬

‫‪-‬باشه بابا‪..‬دیگه عادت کردم‪..‬‬

‫تا اینو گفتم گردنمو سفت گرفت و صورتمو بوسید‪...‬‬

‫‪--‬وااای تو چقد خوووووبی‪..‬واااای‪...‬‬

‫صدای زنگ اومد و خوشبختانه از بلندگو اعلام کردن که صف صبحگاه نیست ‪...‬سریع بلند شدیم‬
‫و به سمت کلاسمون رفتیم‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪20‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تازه نشسته بودیم که کرمی ناظم مدرسه اومد تو کلاس ‪..‬‬

‫‪--‬ساکت باشید ‪..‬گوش کنید این زنگ دبیرتون نیومده ‪..‬‬

‫اولین نفری که از خوشحالی جیغ کشید هانیه بود ‪ ..‬شر امتحان از سرش کم شده بود ‪..‬همه‬
‫خندیدن‪...‬‬

‫یکی از بچه ها گفت ‪:‬‬

‫‪--‬خانم چه عجب خانم علایی نیومدن یه روز‬

‫‪--‬تصادف کردن نتونستن بیان‪...‬‬

‫یکی دیگه از بچه ها با صدایی شاد گفت ‪:‬‬

‫‪--‬وااای خدا روشکر‬

‫همه بلند خندیدن‪..‬یه گروه از بچه ها از جمله هانیه از شدت خنده رفته بودن زیر میز‪...‬‬

‫کرمی با عصبانیت سرش داد زد ‪..‬‬

‫‪--‬دختره پررو‪..‬اگر صدایی از کلاستون بیرون بیاد همه رو میندازم تو حیاط ‪ ..‬همه سریع قبول‬
‫کردن‪...‬به محض اینکه خانم کرمی در کلاسو بست هه شروع کردن به جیغ زدن و ابراز خوشحالی‬

‫هانیه کیفشو روی میز گذاشت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بیا‪..‬بیا یه چیزی نشونت بدم‪..‬‬

‫خودمو کشیدم سمتش و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬چی؟‬

‫گوشیش رو از کیفش بیرون اورد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چطوره؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪21‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫گوشی رو به سمتم گرفت‪..‬‬

‫‪-‬بچه ها دیدن ها‬

‫‪--‬ببینن‪...‬انگار خودشون نمیارن‪..‬‬

‫راست میگفت بچه ها در کلاسو قفل کرده بودن و همه گوشی ها رو دراورده بودن‪...‬نمیدونم چطور‬
‫از جلوی در رد شدن‪ .‬کرمی چطور اینا رو تو کیفشون ندیده‪...‬‬

‫‪-‬چقد شماها زرنگین‪..‬کجا قایم میکنی اینو که کرمی نمیبینه‬

‫با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬تو کیفم‪...‬خانم کرمی شما یکم شوته‪...‬بیخیال‬

‫به عکسش نگاه کردم ‪..‬موهاشو لخت ریخته بود دورش و لباس زیبایی هم تنش بود ‪- ..‬چه‬
‫خوشگل شده بودی‪..‬‬

‫‪--‬از اون حرفا بودا ‪...‬خوشگل بودم‪...‬بگو خوشگل تررر شدی‬

‫لب ورچیدم‪...‬مثلا اینکه چه اعتماد به نفسی‪...‬ولی خب‪...‬همه ش از روی شوخی بود‪...‬‬

‫هانیه هم اینو خوب میدونست‪...‬‬

‫‪-‬باشه بابااااا‪...‬خوشگل تررررر شدی‪..‬‬

‫خندید و گوشیش رو به دستم داد تا بقیه عکسها رو هم ببینم‪ ..‬باز خوبه بین اینهمه ادم هانیه‬
‫واقعا دوستم داشت‪..‬‬

‫***************************‬

‫با خوردن زنگ همه با سرعت یلند شدیم‪...‬به قدری زنگ اخر سر درس انگلیسی خسته میشدیم‬
‫که فقط منتظر خوردن زنگ بودیم‪ ...‬با هانیه از کلاس خارج شدیم و به طبقه پایین رفتیم‪...‬ساعت‬
‫دو ربع کم ظهر بود و هوا بسیار گرم‪ ...‬تو کلاس با وجود کولری که از صبح روشن بود بازم گرممون‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪22‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫میشد‪..‬چه برسه به الان که وسط ظهر بودیم و آفتاب توی سرمون بود‪ ...‬مثل همیشه ماشین مادر‬
‫هانیه جلوی در مدرسه ایستاده بود‪-- ...‬مهلا هوا گرمه‪...‬بیا امروزو میرسونیمت‪...‬‬

‫‪-‬نه خودم میرم‬

‫‪--‬خودم میرم یعنی چی‪...‬باور کن اون سری که نیومدی مامان خیلی ناراحت شد‪...‬‬

‫هوا گرم بود و من هم بسیار خسته‪...‬فقط منتظر یه تعارف دیگه بودم تا قبول کنم‪...‬‬

‫‪-‬اخه راهتون دور میشه‬

‫تا اینو گفتم مچ دستمو گرقت و کشید سمت ماشین ‪.‬‬

‫‪-‬چکار میکنی دیوونه‬

‫در ماشینو باز کرد و یه جورایی پرتم کرد تو ماشین‪. .‬در رو بست و خودشم جلو نشست‪...‬‬

‫مادرش که یه خانم جوون و زیبا رو بود با لبخند به سمتم برگشت و دست به سمتم دراز کرد‪...‬‬

‫‪--‬سلام عزیزم‪...‬خوشحالم میبینمت مهلا جان‪..‬‬

‫دستشو اروم فشردم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬سلام ‪ ..‬ببخشید زحمتتون دادم‬

‫‪--‬نه عزیزم چه زحمتی‪...‬‬

‫هانیه هم با غر ادامه داد ‪:‬‬

‫‪--‬مامان باور کن به زور اوردمش‪...‬مگه راضی میشه‪..‬‬

‫مادرش از توی اینه نگام کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نه دیگه‪..‬از این به بعد برگشت حق نداره تنها بره‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪23‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬وای نه‪ ...‬الانم به اندازه کافی شرمنده شدم‪...‬نه امروز ساعت دو بود‪..‬برا همین گرم بود‪...‬ساعت‬
‫دوازده که باشیم راحت ترم‬

‫هانیه که کلا تو جاش چرخیده بود سمت من و پشت به شیشه بود گفت ‪:‬‬

‫‪--‬پس دو روزی که تا دو هستیم ما میرسونیمت‪ ...‬شنیدم پیش دانشگاهی سال بعدم دیگه تا دو‬
‫نمیمونیم‪..‬همین چند وقت ما رو تحمل کن‪...‬‬

‫‪-‬عه‪...‬این چه حرفیه میزنی‪..‬‬

‫مادرش ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم‪...‬‬

‫از محوطه کوروش که خارج شدیم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬خانم علیزاده ما ‪...‬‬

‫پرید وسط حرفم و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬راحت باش‪...‬بگو خاله ماندانا‬

‫‪-‬نههه‬

‫‪--‬خانم علیزاده خیلی پیرم میکنه‬

‫هانیه بلند خندید و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬سن مامانمو بالا نبریا‪...‬خو بگو ماندانا خانم‪...‬هرچی میگیم گوش کن دختر‬

‫خندیدم‪...‬باز دومی بهتر بود‪..‬هرچی بود چندین سال ازم بزرگتر بود‪..‬برام سخت بود خاله صداش‬
‫کنم‪..‬‬

‫‪--‬ماندانا خانم طرفای سیصد دستگاه میشینیم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪24‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ماندانا خانم هم سری تکون داد و رو به هانیه گفت ‪:‬‬

‫‪--‬دوستت گرسنش نیس؟ دربیار یه چیزی‪...‬تو داشبورد کیک هست‬

‫هانیه از توی داشبور دو تا کیک بیرون کشید و به دستم داد‪. .‬تشکر کردم‪...‬یکیشو تو کیفم‬
‫گذاشتم و اون یکی رو هم با هانیه قسمت کردیم‪.‬‬

‫تا رسیدن به خونه راه زیادی بود‪ ...‬توی ترافیک گیر کردن بدترین چیز ممکن بود‪...‬‬

‫‪--‬چرا اینقد ساکتی عزیزم‪...‬با ما نباید ساکت باشیا‬

‫هانیه هم با سوق گفت ‪:‬‬

‫‪--‬دمت گرم‪...‬مامان یه کاریش میکنیم تا هفته دیگه وراجی بشه برا خودش بدتر ما‪.‬‬

‫هر دو خندیدن و به قول هانیه زدن قدش‪...‬‬

‫لبخند تلخی زدم‪ ...‬واقعا داشتن مادر یه سود بود‪...‬درسته‪...‬مادر من به این شادی و سرحالی‬
‫نبود‪..‬ولی واقعا با بودنش مرحمی بود روی همه دردام‪ ...‬مادر منم مثل مادر هانیه بود‪..‬ما باهم‬
‫دوست بودیم‪...‬دقیق مثل هانیه و مادرش‪ ...‬به قدری از رابطه خوب بینشون ذوق زده شدم که‬
‫خودم رو وسط صندلی ها کشوندم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬ماندانا خانم شما خیلی مهربون و خوبین‪...‬‬

‫با لبخند نگاهم کرد و اروم لپ من و بعد هم لپ هانیه رو کشید‪...‬هر سه خندیدیم‪ ...‬الان فهمیدم‬
‫هانیه این اخلاق خوب و مهربونی رو از کی به ارث برده‬

‫بالاخره ترافیک تموم شد و ما تونستیم حرکت کنیم‪ ...‬هانیه و ماندانا خانم هنوزم با شوق باهام‬
‫حرف میزدن‪...‬واقعا عاشق مادر هانیه شده بودم‪...‬‬

‫‪--‬راستی مامان به هانیه گفتم برا شال گردنت‪. .‬‬

‫منم سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪25‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬بله ماندانا خانم‪..‬مادرم دو روزه شروع کرده‪ ...‬کارش برای شما سریعه‪...‬قول میدیم زود تحویلتون‬
‫بدیم‪-- .‬عزیزم مادرت اذیت نشه‪...‬فعلا که وقت هست‪..‬‬

‫‪-‬نه بابا‪...‬هانیه و خانواده ش برای من خیلی عزیزن‪...‬‬

‫هانیه با دستش برام بوس فرستاد و منم چشمکی زدم ‪..‬‬

‫با رسیدن به محله مون خواستم پیاده شم که نذاشتن و تا در خونه رسوندنم‪..‬‬

‫‪-‬دستتون درد نکنه‪..‬ببخشید مزاحمتون شدم‪..‬اینهمه راه‪...‬بفرمایید تو یه چایی چیزی‪.‬‬

‫ماندانا خانم با مهربونی خاص خودش گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نه عزیزم این چ حرفیه‪..‬سلام به مادر عزیزت برسون‪..‬ما باید برگردیم‪..‬‬

‫‪-‬بزرگیتون رو میرسونم‪..‬هانیه جون ممنون‪..‬خداحافظ‪..‬‬

‫‪--‬بابای تا فردا‬

‫از ماشین پیاده شدم و کلیدم رو از کیفم دراوردم و در رو با کلیدم باز کردم‪...‬مامان تو حیاط‬
‫نشسته بود‪...‬‬

‫برگشتم و دستی برای اونا تکون دادم ‪-- ...‬کی بود عزیزم‬

‫‪-‬سلام مامان‪..‬‬

‫‪--‬سلام دخترم‪..‬چقدر دیر اومدی‪...‬اون ماشین کی بود‪...‬‬

‫‪-‬ترافیک بود‪..‬اخه من موندم سر ظهر چه ترافیکی‪..‬دوستم و مادرش همون که گفتم براشون شال‬
‫گردن ببافین‪ ..‬لطف کردن من رو تا اینجا رسوندن‪...‬حالا هم اصرار دارن روزای تقویتی که گرمه‬
‫من رو برسونن‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪26‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مامان با اخم نگاهم کرد و خیلی زود مخالفت خودشو اعلام کرد‪...‬‬

‫‪--‬یعنی چی دختر‪...‬زشته‪...‬‬

‫‪-‬منم گفتم مامان‪...‬ولی خود ماندانا خانم خیلی اصرار داشت‬

‫‪--‬ماندانا خانم؟!‪..‬‬

‫‪-‬مامانِ هانیه ست دیگه‪..‬‬

‫مامان سری تکون داد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬به هر حال‪ ...‬چه ربطی داره‪...‬اصرار کنه‪...‬نباید که تو قبول کنی‪- ..‬اخه مامان واقعا خانم خوبیه‬

‫مامان چشم غره رفت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬من دارم میگم نباید بهشون زحمت بدی‪...‬تاکسی سرویس تو که نیستن بخوان تورو برسونن تا‬
‫اینجا‪..‬حرف گوش کن‬

‫سر تکون دادم و سکوت کردم‬

‫میدونستم مامان وقتی بخواد منو از کاری منع کنه تحت هیچ عنوان نمیتونم راضیش‬
‫کنم‪...‬بیخیال شدم و همراه مامان رفتیم تو‪ ..‬به اتاق رفتم و لباسام رو عوض کردم و به سرعت به‬
‫آشپزخونه رفتم‬

‫مامان نشسته بود و پلاستیک قرصاش هم جلو بود‪..‬‬

‫‪--‬برام آب بیار‬

‫‪-‬چشم‬

‫از توی کُلمَن آب لیوانی پر کردم و به دستش دادم‪-- ...‬باید برم دکتر‪..‬‬

‫اسم دکتر که میومد کل تنم یخ میکرد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪27‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اصلا دوست نداشتم پای مامان به مطب هیچ دکتری باز بشه‬

‫‪-‬چ‪..‬چرا؟؟‬

‫‪--‬دختر وقتشه دیگه‪...‬سه ماه گذشته‪...‬بریم ببینیم دکتر چی میگه‬

‫بعد از خوردن نهار در کنار مامان و شستن ظرف ها صدای در اومد‪ ...‬سریع پشت پنجره دویدم و‬
‫پرده رو کنار زدم‪ ...‬بابا با یه سر و وضع اشفته و کثیف وارد حیاط شده بود‪...‬اگر ازم پول‬
‫میخواست دیگه هیچی بهش نمیدادم‪...‬‬

‫همین چندرغاز که برام مونده بود تنها دلخوشیم برای خریدن بقیه داروهای مامانم بود‪ .‬امکان‬
‫نداشت چیزی ازشون به بابا بدم‪.‬‬

‫بابا در رو باز کرد و اومد تو‪...‬کاملا خوب متوجه این شدم که اصلا رو به راه نیست‪...‬خیلی‬
‫میترسیدم‪ ...‬بابا که به سمتم اومد چند قدم رفتم عقب‪-- .‬مهلا‪...‬مهلا‬

‫تند تند اسممو صدا میزد‪...‬نفس نفس میزد و من حالم بد میشد ‪..‬‬

‫‪--‬پول بده‪...‬برو پول بیار‪...‬‬

‫اب دهنم رو قورت دادم‪...‬نباید بذارم بابا دوباره ازم چیزی بگیره‪...‬‬

‫‪-‬ندارم‪...‬پولی ندارم‬

‫بابا با عصبانیت داد زد ‪..‬‬

‫‪--‬دروغ میگی‪...‬گفتم برو پول بیار‪...‬‬

‫‪-‬من پول ندارم‪..‬پولا تموم شدن‪...‬‬

‫‪--‬برو ده تومن بیار ‪.‬بسه برو دیگه‪..‬‬

‫دست و پاهام از استرس میلرزید‪ ..‬میدونستم بابا رو عصبی کردم‪...‬اما نمیتونستم کوتاه بیام‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪28‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬هیچی ندارم‪...‬‬

‫اینو که گفتم یهو بابا بازوم رو تو دست گرفت و پرتم کرد تو اتاق‪...‬ناخواسته جیغ زدم‪...‬مامان با‬
‫چشمای اشکبار نگاهمون میکرد‪...‬اون بنده خدا هم جرئت انجام هیچ کاری رو نداشت‪...‬‬

‫اینبار صداش بالاتر رفت‪ ...‬کمرم کمی درد گرفته بود‪...‬‬

‫‪--‬گفتم برو پول بیار‬

‫دست به کمرم گرفتم‪...‬نه‪...‬نمیتونستم پولی که با خون دل جمع کردم رو به پدرم بدم تا حرومش‬
‫کنه‪...‬حتی پنج تومن‪...‬حتی ده تومنش‪...‬هیچیش رو بهش نمیدادم تا باهاش آشغال بگیره ‪..‬‬

‫‪-‬منم گفتم پولی ندارم‪..‬هیچی ندارم‬

‫‪--‬عین سگ دروغ میگی‪..‬‬

‫مچ دستمو گرفت و بالا کشید‪...‬به محض ایستادنم هلم داد سمت کمد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬تا سه میشمارم‪..‬قفلو باز کن و پولی که میخوام رو بده‬

‫اینبار نتونستم تحمل کنم‪...‬جیغ زدم‪..‬‬

‫‪-‬پول ندارم ‪.‬پول ندارم‪...‬من پولی ندارم‪.‬‬

‫نفس نفس میزدم‪ ...‬حالا در اثر برخورد به کمد بازوم هم بسیار درد گرفته بود‪...‬‬

‫بابا با پاش لگدی به کمد زد و فریاد بلندی کشید‪...‬چونه م لرزید‪...‬پدرم به خاطر ده هزار تومن با‬
‫من اینطور رفتار کرد‪.‬‬

‫اگر در یه شرایط دیگه ازم پول میخواست دریغ نمیکردم‪...‬اما نمیتونستم الان پولی که برای مادرم‬
‫بود رو بهش بدم تا خرج کثافت کاریاش بکنه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪29‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫صدای بلند بسته شدن در خونه اومد‪...‬همونجا جلوی کمد نشستم‪ ...‬بغضم شکست و با صدای‬
‫بلند گریه کردم‪...‬در کمترین زمان ممکن مادرم کنارم نشست و سریع منو در آغوش‬
‫گرفت‪.....‬مادرم رو محکم بغل کردم‪...‬شدت گریه م بیشتر شد‪..‬‬

‫‪--‬اروم باش دخترم‪..‬دختر خوب و قویِ من‪...‬اروم باش‪..‬‬

‫‪-‬مامان من پولی رو که به زور جمع کردم بهش نمیدم‪ ...‬مامان من هیچی بهش نمیدم‬
‫‪..‬هیچی‪..‬ازش متنفرم‪...‬ازش مـــــتــــنــــفــــرم‬

‫دست مامان روی سرم بود‪..‬با نوازش موهام توسط مامان ارامش ذره ذره بهم تزریق میشد‪ ...‬گریه‬
‫م قطع شده بود‪...‬ولی هنوز دوست نداشتم از آغوش مادرم خارج شم‪...‬‬

‫‪-‬مامان همه دلخوشیم خودتی‪...‬بدون تو منم نیستم‪...‬چقدر خوبه که پیشمی‪..‬تنهام نذار‪..‬‬

‫بوسه ی گرم مادرم روی موهام نشست‪...‬چشمامو بستم ‪..‬درد کمر و بازوم از بین رفت‪...‬‬

‫واقعا امن ترین جا اغوش مادرم بود‪...‬در اون لحظه هیچی برام مهم نبود‪..‬جز داشتن مادرم‪...‬‬

‫مامان منو با لبخند از خودش جدا کرد‪...‬چشماش هنوزم اشکبار بود‪...‬‬

‫‪--‬دخترم باید تحمل کنیم‪...‬زندگی همینه و ماهم چاره ای نداریم جز اینکه باهاش کنار بیایم‬
‫عزیزم‬

‫‪-‬زندگی ما اینه که بدبختی بکشیم؟ از بابام کتک بخورم؟‬

‫نگاهی به بازوم انداختم‪...‬کمی به کبودی میزد‪...‬‬

‫‪-‬بابام بازوم رو کبود کنه؟‬

‫مامان ساکت نگاهم کرد‪...‬‬

‫‪-‬ارزوی یه رفتار خوب ازش به دلم مونده مامان‪...‬ازش متنفرم که میخواد اینطور زندگیمون رو‬
‫بدتر از این کنه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪30‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬اشکام رو پاک کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬کاش پول رو بهش میدادی‪..‬‬

‫تا دینو گفت چشمام گرد شد و سرسع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬اون پول مال داروهاته مامان‪...‬‬

‫‪--‬وقتی قراره این بلاها سرت بیاد دارو بخوره تو سرم‪...‬دارو نمیخوام‪...‬بهش هرچی میخواد بده که‬
‫دیوونه نشه‪..‬‬

‫‪-‬بذار دیوونه شه‪...‬به جهنم بذار دیوونه شه‪..‬‬

‫‪-‬گریه نکن عزیزم‪..‬‬

‫از جا بلند شدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬امکان نداره یک ریال از اون پولا رو بهش بدم‪ ...‬من با خون دل جمع نکردم اون پولا رو که حالا‬
‫جای خریدن یه مشت اشغال خرج بشن‪...‬‬

‫مامان هم دیگه چیزی نگفت‪ .‬انگار حرفام روش تاثیر گذاشته بودن‪...‬‬

‫**********************‬

‫مامان شال گردنی که بافته بود رو سمتم گرفت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بیا اینو بده دوستت تا بده به مادرش‪...‬‬

‫‪--‬باشه مامان خسته نباشی‪...‬‬

‫شال گردن رو گرفتم و روی تلوزیون گذاشتم‪..‬بیرون نشستم تا کفشامو بپوشم و به سمت مدرسه‬
‫حرکت کنم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪31‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫کیفم رو برداشتم و با یه خداحافظی بلند از خونه خارج شدم‪...‬‬

‫اون روز صبح هم با اتوبوس تا مدرسه رفتم‪ ...‬از روزی که با بالام دعوام شده بود سه روز گذشته‬
‫بود‪...‬بابا هیچ حرفی نمیزد‪ ..‬نه دادی‪..‬نه دعوایی‪..‬نه حرفی و همینم من رو متعجب کرده بود‪ ...‬با‬
‫رسیدن به مدرسه سعی کردم خودمو از شر این افکار رها کنم تا بتونم سر کلاس درس حوایمو‬
‫متمرکز به موضوع درسم کنم‪ ...‬اول صبح توی اهواز هوا به قدری سرد میشد که نمیتونستم‬
‫دستامو از جیبم بیرون بیارم‪..‬هرچی برف و بارون جاهای دیگه میومد سوز سرماش اول صبح برای‬
‫ما بود‪...‬هرچند این سرما بیشتر اوقات تا نه صبح موندگاره و بعد از اون آفتابی گاه تیز جاش رو‬
‫میگیره ‪..‬اما بازهم لطفش این بود که دیگه لازم نبود نیم ساعت روی صف بایستیم‪...‬‬

‫وارد مجتمع مدرسه شدم و به کلاسمون رفتم‪ ...‬بچه ها تک و توک اومده بودن‪..‬بهشون سلام‬
‫کردم و کنار هانیه که سرش رو گذاشته بود روی میز و چشماش بسته بود نشستم‪...‬‬

‫دستی به بازوش زدم‪..‬‬

‫‪-‬پاشو نخواب‪..‬‬

‫لای چشماش باز شد‪..‬‬

‫‪--‬خیلی خسته م‪..‬‬

‫‪-‬چرا؟ باز عروسی بودی؟!‪..‬‬

‫‪--‬نه بابا‪ ..‬عروسی کجا بود‪..‬‬

‫‪-‬پس چته اول صبح ‪..‬‬

‫‪--‬بابا با فرزام تا صبح بیدار بودیم‪...‬‬

‫فرزام برادر هانیه بود که تا به حال خیلی اسمش رو شنیده بودم‪..‬کلا هانیه اسم برادرش از روی‬
‫زبونش نمیوفتاد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪32‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬ععه‪...‬‬

‫‪--‬بابا فیلم جدید گرفته بود‪..‬سه قسمت بود‪..‬تا همین الان داشتم نگاه میکردم‪...‬‬

‫‪-‬خب اینبار تقصیر خودته‪...‬چه وقت فیلم دیدنه‪..‬‬

‫اینقدر باهاش حرف زدم تا خواب از سرش پرید و خودشم نشست و اینبار اون بود که مثل همیشه‬
‫تند تند و بی وقفه صحبت میکرد و از اتفاقات روز قبلش حرف میزد‪...‬‬

‫توی مدرسه دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد‪...‬دبیرا اومدن‪...‬درسشون رو دادن و رفتن‪.‬‬

‫نگین دیگه باما حرف نمیزد و این بهتر بود‪ ...‬من که اهل دعوا نبودم‪...‬حداقل باعث میشد هانیه‬
‫عصبانی نشه‪...‬‬

‫امروز هن کلاس داشتیم و ساعت دو زنگ مدرسه زده شد‪...‬همه از هم با صدای بلند خداحافظی‬
‫کردن و از کلاس بیرون رفتیم‪.‬‬

‫دم در مدرسه با دیدن ماشین مادر هانیه تازه یادم افتاد که شال گردن مادرش رو خونه جا‬
‫گذاشتم‪.‬‬

‫‪-‬واااای‪..‬هااانیه‬

‫‪--‬چیه ‪..‬‬

‫نگاهش کردم و با ناراحتی گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬هانیه شال گردن مادرت جا موند‪ ...‬مادرم داده بود امروز بیارم برات ‪...‬‬

‫‪--‬دیوونه گفتم چی شده حالا‪ ..‬این که کار نداره‪..‬الان که میریم اونجا‪...‬جند دقیقه دم در صبر‬
‫میکنیم تو برو بیار شال گردنو‪..‬‬

‫فکر بدی هم نبود‪..‬قبول کردم و همراه با هانیه به سمت ماشین رفتیم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪33‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه در ماشینو باز کرد تا سوار شم‪...‬اومدم شلام کنم که متوجه پسری شدم که روی صندلی‬
‫جلو نشسته بود‪...‬‬

‫خودمو کنار کشیدم تا هانیه هم بشینه‪..‬‬

‫‪-‬سلام ماندانا خانم‪...‬‬

‫ماندانا خانم با همون چهره ی مهربون همیشه اش نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬سلام عزیزم‪..‬حالت خوبه؟‬

‫‪-‬مرسی ببخشید من بازم مزاحم شدم‬

‫‪--‬قرار بود از این حرفا نزنی ها‪..‬‬

‫هانیه خودشو جلو کشید و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬با اجازه شما رو هم معرفی کنم به هم‪...‬‬

‫‪--‬فرزام ‪..‬مهلا‪....‬مهلا فرزام‪..‬خوشبختید‬

‫خنده م گرفت‪...‬رو بخ برادرش اروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬سلام‪...‬‬

‫اون هم تنها سری تکون داد و سرش کمی به سمتمون برگشت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬سلام ‪..‬مادر خواهشا زودتر راه بیوفت من دیرم شده‪...‬‬

‫ماندانا خانم حرکت کرد‪...‬در طول راه بیشتر ماندانا خانم و هانیه حرف میزدن و ما سکوت کرده‬
‫بودیم ‪..‬شاید اگر برادرش نبود منم راحت میتونستم صحبت کنم ‪...‬‬

‫بین راه ماندانا خانم ایستاد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪34‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬از اینجا خودت برو‪...‬من نمیتونم برسونمت‪..‬‬

‫‪--‬باشه‪..‬خدافظ‬

‫اومد بره که ماندانا خانم صداش کرد‪..‬‬

‫‪--‬وایسا فرزام ‪..‬‬

‫برگشت سمت مشیت‬

‫برادرش از ماشین پیاده شد و به سرعت به طرف دیگه خیابون رفت و من از ساک ورزشی توی‬
‫دستش فهمیدم داره میره باشگاه‪....‬نمیدونم‪...‬شایدم بره استخر‪...‬‬

‫هانیه پیاده شد و رفت جلو نشست‪...‬‬

‫‪--‬وای مامان اینو جرا اوردی ؟‬

‫‪--‬دیرش شده بود‪...‬‬

‫‪--‬دیرش شه‪...‬اینجا بود نذاشت ما راحت حرفامون رو بزنیم‪...‬‬

‫نگاهم کرد و یهو رو به مادرش گفت ‪:‬‬

‫‪--‬راستی خبرررر‪...‬شال گردنت آماده شد‪...‬‬

‫ماندانا خانم نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬دستتون درد نکنه دخترم‪..‬‬

‫‪-‬خواهش میکنم‪...‬فقط شرمنده من جاش گذاشتم خونه‪...‬وگرنه بهتون تحویل میدادم‬

‫‪--‬عیب نداره‪...‬حالا دم در حونه تون میتونی برام بیاریش‪.‬‬

‫سری تکون دادم و قبول کردم‪...‬ماندانا خانم ادامه داد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪35‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬اتفاقا خیلی هم دوست دارم مادر مهربونت رو ببینم‪...‬‬

‫‪-‬بله حتما‪ ...‬مطمئنا مادرم هم از دیدن شما خوشحال میشه‪...‬‬

‫ماشین مقابل در کوچیک خونه مون ایستاد‪...‬همگی از ماشین پیاده شدیم‪...‬با اینکه کلید داشتم‬
‫ولی زنگ زدم و منتظر شدم مامان خودش در رو باز کنه‪...‬‬

‫صدای باز شدن در خونه و بعدم کوبیده شدن دمپایی ها روی کاشی های حیاط رو شنیدم و در باز‬
‫شد‪..‬‬

‫بابا پشت در بود‪...‬من رو از جلوی در هل داد به کنار تا بتونه رد شه و با سرعت از کنارمون رد‬
‫شد‪..‬‬

‫از این رفتار بابام جلوی هانیه و مادرش واقعا شرمنده شدم‪...‬‬

‫با ناراحتی به هانیه نگاه کردم‪..‬لبخندی بهم زد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نمیاری شالو؟!‬

‫‪-‬اها‪...‬باشه‪..‬‬

‫بابا رفته بود و حداقل خوشحال بودم میتونم دعوتشون کنم توی خونه‪..‬برای همین سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬بفرمایید تو ‪...‬‬

‫ماندانا خانم سری تکون داد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نه عزیزم مزاحم نمیشیم‪..‬‬

‫‪-‬اخه زشته دم در‪..‬حداقل بیاید توی حیاط‪..‬‬

‫این رو که گفتم قبول کردن و بعد از قفل کردن در ماشین توی حیاط منتظر شدن‪..‬باز بهتر بود تا‬
‫بایستن تو کوچه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪36‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تا دم در خونه بهشون تعارف کردم تا بیان داخل و قبول نکردن‪...‬‬

‫کفشام رو دراوردم و در رو باز کردم و رفتم تو‪...‬مامان رو صدا کردم‪..‬‬

‫‪-‬مامان‪..‬‬

‫تو اشپزخونه سرک کشیدم‪..‬‬

‫‪-‬مامان ماندانا خانم میخوان شما رو ببینن‪..‬‬

‫شال گردنو از روی میز برداشتم‪...‬‬

‫‪-‬مامان کجایی پس‪...‬‬

‫سریع استرس وجودم رو در بر گرفت‪...‬با سرعت به طرف اتاق دویدم‪..‬با دیدن مامان بی اختیار‬
‫جیغ کشیدم و شال از دستم افتاد پایین‪...‬‬

‫با سرعت به سمت مامان که پایین کمدم افتاده بود دویدم‪...‬اشکام با سرعت زیادی پایین‬
‫میریختن‪ ...‬نگاهم به قفل کمدم که روی زمین انداخته شده بود افتاد‪...‬‬

‫با دستام که از ترس یخ کرده بودن تو صورتش میزدم‪...‬‬

‫‪-‬مامان‪...‬مامان توروخدا چشماتو باز کن‪...‬مااامان‪..‬‬

‫از صدای جیغ من بود که هانیه و ماندانا خانم هم با ترس اومده بودن تو خونه‪...‬‬

‫ماندانا خانم سریع به سمت مامان اومد‪..‬اونم چند بار تو صورتش زد و صداش کرد‪...‬‬

‫احساس میکردم قلبم درد داشت‪ ...‬دیدن مامان تو اون وضع حالمو خراب کرده بود‪..‬تو دلم بابا رو‬
‫نفرین کردم‪...‬‬

‫ماندانا خانم زود بلندش کرد و من و هانیه هم به کمکش رفتیم‪...‬خداروشکر کردم که ماندانا خانم‬
‫اونجا بود‪...‬عقب ماشین نشستم‪...‬اشکام انگار تمومی نداشت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪37‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫زیر لب صلوات میفرستادم‪...‬تنها امیدم به خدا بود که مادرمو ازم نگیره‪ ...‬سر مامان رو شونه م‬
‫بود‪...‬بازهم صداش زدم‪...‬امید داشتم صدام کنه و بگه حالم خوبه‬

‫وقتی بعد از کلی تقلا صدایی ازش نشنیدم اشکام شدت گرفت‪ .‬و سرعت ماندانا خانم هم بالاتر‬
‫رفت تا زودتر به بیمارستان برسیم‪...‬‬

‫‪--‬نترس مهلا جان‪...‬انشالله حال مادرت خوب میشه‪..‬‬

‫اینبار با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬خاله توروخدا زودتر برید‪...‬توروخدا حال مامانم خوب نیست‪..‬‬

‫‪--‬نگران نباش الان میرسیم‪...‬‬

‫صورتم رو که خیس از لشک بود با دستمال هانیه پاک کردم‪...‬‬

‫جلوی در بیمارستان هانیه تختی اورد و مامان رو روش گذاشتیم‪...‬‬

‫لحظه ای دستش رو از دستم خارج نمیکردم‪ ...‬خدایا کمکم کن‪...‬مادرمو ازم نگیر‪...‬بذار پیش من‬
‫بمونه‪...‬‬

‫پرستاری سریع به سمتمون اومد‪...‬‬

‫‪--‬چی شده‬

‫ماندانا خانم که حال بدم رو دید گفت ‪:‬‬

‫‪--‬فکر کنم فشارشون افتاده‪...‬هرچی صداش میزنیم جواب نمیده‪..‬‬

‫پرستار مامان رو توی اورژانس بیمارستان خوابوند‪...‬کنار تخت مامان ایستادم و منتظر دکتر‬
‫شدم‪ ...‬لرزش دستام اینقدر زیاد بود که هانیه هم متوجه شد و دستامو گرفت‪...‬با تعجب نگاهم‬
‫کرد‪..‬‬

‫‪--‬دستت چقدر سرده‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪38‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نگاه کلافه ای به هانیه انداختم و چیزی بهش نگفتم ‪..‬دکتر که اومد سریع دستمو از دست هانیه‬
‫دراوردم و به سمتش رفتم‪...‬‬

‫اینقدر استرس داشتم که حس میکردم الانه قلبم از حرکت بایسته‪...‬واقعا ویدن ماورم اینطور‬
‫خوابیده روی تخت حالمو بد کرده بود‪..‬‬

‫‪-‬دکتر‪...‬دکتر‪ .‬مادرم‪...‬توروخدا یه کاری براش بکن‪..‬‬

‫دکتر که به مرد جوون بود گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اروم باش‪...‬‬

‫بعد از گرفتن فشار مامان رو به من گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مادرت مریضی داره؟‬

‫‪-‬ق‪...‬قند داره‪..‬‬

‫‪--‬فشارش هشته‪...‬قندش ریشه عصبی داره؟‬

‫نذاشت جواب بدم‪...‬فکر کردم‪...‬مامان موقع عصبانیت هم اینطور میشد؟‬

‫رو به پرستاری که تازه اومده بود پیشمون گفت ‪:‬‬

‫‪--‬فشارش خیلی پایینه فعلا یه سرم براش بزنید‪..‬بعدم یه آزمایش براش بنویسید بفهمم قندش‬
‫چنده‪..‬‬

‫اومد بره بیرون که تند تند گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬مادرم از اول که یادمه قند داشت‪...‬عصبیم که بشه حالش بد میشه‪..‬توروخدا‪..‬توروخدا‪...‬حال‬


‫مامانم الان چطوره‪..‬‬

‫دستشرو به نشونه سکوت گرفت طرفم و گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪39‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬اروم باش دختر‪...‬بشین اینجا‪..‬‬

‫و به صندلی اشاره کرد‪..‬روش نشستم و نگاهش کردم‪...‬‬

‫وقتی فشارم رو گرفت گفت ‪:‬‬

‫‪--‬تو خودت که حالت از مادرت بد تره‪...‬فشار تو هم اومده هفت‪..‬خانم یه سرمم برای ایشون‬
‫بزنید‪..‬‬

‫دکتره بیرون رفت و پرستاره به سمت من اومد‪...‬تا برام سرم بزنه‪...‬‬

‫با چشمای اشکبارم به ماندانا خانم نگاه کردم‪...‬‬

‫‪-‬شرمنده ماندانا خانم‪...‬شمارو هم گرفتار کردیم‪..‬‬

‫‪--‬نه عزیزم این چه حرفیه‪..‬‬

‫‪-‬من واقعا نمیدونم چطور باید ازتون تشکرکنم‪...‬هانیه کنارم نشست و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬عزیزم نیازی به تشکر نیست‪...‬ما هرکار از دستمون بر بیاد برای تو و مادرت انجام میدیم‪...‬‬

‫با لبخند دستش رو توی دستم گرفتم و با انگشت شست روی دستشو نوازش کردم‪..‬‬

‫‪-‬تو‪..‬خیلی بامعرفتی هانیه‬

‫‪--‬به خاطر اینکه دوستت دارم عزیزم‪ .‬مهلا توروخدا هرچی خواستی یا نیاز داشتید بگو بهم‪...‬‬

‫نفسمو اه مانند بیرون دادم‪ ...‬امروز به اندازه کافی خجالت کشیده بودم‪...‬‬

‫اخرای سرم مامان بود و تو دلم خداروشکر کردم که میتونیم از این بیمارستان لعنتی بیرون‬
‫بزنیم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪40‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫پرستاری اومد سرم من و مامان رو جدا کرد‪...‬حس میکردم حالم بهتر شده‪...‬سرگیجه نداشتم ولی‬
‫عجیب خوابم میومد‪ ..‬قرار بر این شد که فردا هم ماندانا خانم بیاد و مادرم رو صبح ببره‬
‫آزمایشگاه‪...‬مامان با همون حال خرابش شروع به تشکر کرد‪...‬‬

‫واقعا اگر ماندانا خانم و هانیه امروز نبودن چه بلایی سر مادر عزیزم میومد ‪.‬‬

‫مامان ماندانا خانم رو مخاطب قرار داد و با صدای ارومی گفت ‪:‬‬

‫‪--‬زحمت دادیم امروز به شما‬

‫‪--‬نه عزیزم چه زحمتی‪..‬خداروشکر که الان بهترید‪...‬‬

‫ماندانا خانم جلوی در ایستاد‪...‬با کمک هانیه مامانو داخل خونه بردیم‪...‬‬

‫مامان به شال گردن که دم در اتاق افتاده بود اشاره کرد و رو به من گفت ‪:‬‬

‫‪--‬شال گردن یادت نره‪..‬‬

‫سریع شال گردن رو برداشتم و به دست هانیه دادم‪-- ...‬وااای خاله چه شال قشنگی‪...‬مامان‬
‫عاشقش میشه حتماااا‪..‬‬

‫مامان لبخند بی جونی زد‪...‬هانیه پتو رو کمی روی مامان کشید و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اگر اجازه بدید ما دی‬

‫گه زحمتو کم کنیم‪..‬‬

‫‪--‬عزیزم‪...‬دستتون درد نکنه‪...‬واقعا خوشحالم که مهلا همچین دوست ماهی داره‪...‬از مادرت هم‬
‫تشکر کن عزیزم‬

‫‪--‬حتما ‪ ...‬با من روبوسی کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬توهم استراحت کنا‪...‬حال خودتم خوب نیست‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪41‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬باشه عزیزم‪..‬‬

‫هانیه بلند خداحافظی کرد و از خونه خارج شد ‪..‬تا دم در باهاش رفتم و از مادرش تشکر و‬
‫خداحافظی کردم ‪..‬وقتی ماشینشون دور شد در رو بستم و برگشتم پیش مامان‬

‫به داخل خونه برگشتم‪...‬مامان نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬رفتن؟‬

‫‪-‬اره‪..‬کلی ازشون تشکر کردم‪.‬‬

‫‪--‬حیف حالم خوب نیست وگرنه حالا که بابات نیس میاوردیمشون تو‪...‬خانم خیلی خوبی بود‪..‬‬

‫‪-‬اره مامان خیلی مهربونه‪...‬‬

‫خودمو بهش نزدیکتر کردم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬مامان خوبی؟‬

‫‪--‬اره عزیزم‪..‬‬

‫‪-‬نمیدونی وقتی تو اون شرایط دیدمت چه حالی پیدا کردم‪. .‬‬

‫با ناراحتی خیره شد بهم و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا ‪...‬مهلا جان دخترم‪...‬من‪...‬خب‬

‫دستشو تو دستم گرفتم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬چی مامان‪..‬اروم باش توروخدا‪...‬‬

‫‪--‬ببین مهلا ‪.‬من خیلی سعی کردم حلوی بابات بایستم‪...‬ولی‪...‬‬

‫اینبار ته چشمای قشنگش متوجه یه غم بزرگ شدم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪42‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬پولی که اینهمه مدت جمع کرده بودی رو‪ ..‬قفل کمدتو شکوند و پولا رو برداشت‪...‬‬

‫با لبخند نگاهش کردم‪.‬‬

‫درسته خیلی ناراحت بودم که پول درمان مامانم دیگه نیست‪...‬ولی بازم فدای سر مادرم‪...‬خدا‬
‫خودش جورش میکنه‪...‬‬

‫‪-‬مامان میذاشتی برداره‪...‬اگر جلوش نمی ایستادی اینطور حالت بد نمیشد‪-- .‬نتونستم‪...‬من دیدم‬
‫که تو برای جمع کردن اون پول چقدر زحمت کشیدی ‪.‬‬

‫‪-‬فدای سرت‪ ...‬اشکال نداره‪..‬بخدا من فقط خداروشکر میکنم که الان حالت خوبه و داری ایتطور‬
‫باهام حرف میزنی‪...‬‬

‫مامان لبخند کمرنگی زد‪..‬‬

‫‪--‬پاشو برو لباساتو عوض کن‪..‬‬

‫سری تکون دادم ‪..‬بلند شدم و به اتاق رفتم نگاهم به در کمد باز مونده و بی قفل و لباسای بهم‬
‫ریخته توش افتاد‪...‬بغضم رو قورت دادم‪ ...‬با اینکار تنفرم از بابا بیشتر شده بود‪ ...‬پایین کمد‬
‫نشستم و با ناراحتی به جای خالی پولام نگاه کردم‪ ...‬خدایا خودت جواب اینکاراز بابام رو بده‪ ..‬با‬
‫بردن اون پولا دل من رو شکسته بود‪...‬‬

‫چند روز بعد ‪:‬‬

‫‪--‬چیزی نیست که حالا‪...‬نگران نباش‪..‬خودتم میگی که اولین بار نیست اینطور میشن‪..‬‬

‫‪-‬هانیه میدونم‪...‬اما نمیتونم تحمل کنم‪...‬مامانم خوب بود ‪.‬درسته مریض بود‪..‬ولی سرپا بود‪-- ..‬‬
‫نگران نباش ‪..‬انشالله که خوب میشه‪..‬‬

‫‪-‬مگه میشه نگران نبود‪..‬ای بابااا‪..‬‬

‫‪--‬مهلا نترس‪...‬بد به دلت راه نده‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪43‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اینقدر ناراحت و عصبی بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم و به هانیه پریدم‪...‬‬

‫‪-‬اگه حالش خوبه پس چرا دیروز مرخص نشد‪..‬‬

‫‪--‬خب این خواست دکترش بود‪...‬باید قندشو بیارن پایین‪...‬شوخی نیستا مهلا‪...‬قند مادرت اومده‬
‫بالای پونصد‪...‬مگه میشه همینطور الکی مرخصش کنن‪...‬باید بمونه تا با انسولین قندش رو میزون‬
‫کنن‪..‬‬

‫با حرص رو ازش گرفتم‪ ...‬تند تند و عصبی نفس میکشیدم‪ ...‬ازجا بلند شدم و تو اون عصر گرم‬
‫توی حیاط بیمارستان شروع به قدم زدن کردم‪...‬‬

‫توی اون چند روز حال مامان بهتر که نشد بدتر هم شده بود‪...‬قندص بسیار بالا بود و میدونستم‬
‫فعلا مرخص نمیشه‪...‬‬

‫با ناراحتی به سنگ جلوی پام ضربه زدم‪ ...‬یاد روزی افتادم که حال مامان بد شد‪...‬یاد عکس‬
‫العمل بابام که ادعا میکرد مامان داره ادا درمیاره حالمو بد کرد‪ ...‬پوزخند زدم‪ ...‬کی فکرشو میکرد‬
‫پدرم به این روز بیوفته‪...‬اینقدر دربرابر همسر و دخترش بی مسئولیت بشه‪...‬‬

‫صدای هانیه اومد‪..‬‬

‫‪--‬بیااا‪...‬مامانم کارت داره‪..‬‬

‫به طرفشون برگشتم ‪ ..‬چشمام از زور خستگی باز نمیشدن‪...‬‬

‫‪-‬جانم خاله‪...‬‬

‫‪--‬عزیزم مادرت امظب هم باید همینجا بمونه‪ ...‬من خودم میمونم همراه تو و هانیه برید خونه‬
‫استراحت کنید‪..‬‬

‫‪-‬نه ‪..‬خواهش میکنم بذارید خودم بمونم‪...‬‬

‫‪--‬چی میگی دختر‪...‬تو داری از هستگی طلف میشی چشمات سرخه سرخه‪ ...‬اگر خونه ما راحت‬
‫نیستی هانیه میرسونت خونه خودتون‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪44‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه سریع حرف مادرشو رو هوا گرفت‪..‬‬

‫‪--‬غلط میکنه خونه ما راحت نیس‪..‬اتفاقا باااید ببرمش پیش خودم‪...‬اجازه هیچ مخالفتی هم نداره‬

‫‪-‬ولی من دلم میخواد پیش مادرم بمونم‪..‬‬

‫ماندانا خانم دستم رو گرفت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬عزیزم باور کن مادرتم راضی به این نیست که تو اذیت بشی‪...‬پس بهتره امشب رو برید خونه و‬
‫استراحت کنید و بعد فردا دوباره با هانیه بیاید اینجا‪...‬‬

‫با ناراحتی نگاهی به درب ورودی بیمارستان انداختم‪...‬‬

‫هانیه دستمو گرفت و بعد ازگرفتن سوییچ ماشین از مادرش خداحافظی کرد و تقریبا من رو دنبال‬
‫خودش کشید‪...‬‬

‫سوار ماشین شدیم‪...‬‬

‫نگاهی به هانیه انداختم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬ببینم مگه تو رانندگی بلدی؟‬

‫چپ چپ نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬من از بچگیم راننده به دنیا اومدم‪...‬ففط الان مشکلم گواهیناممه‪...‬ففط دعا کن بم گیر ندن‪..‬‬

‫اینو که شنیدم با حسرت گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬هانیه باور کن باید میذاشتید خودم بمونم که حداقل مادرت که گواهینامه داره ماشینو ببره‪..‬یه‬
‫وقت گیر ندن‪...‬‬

‫‪--‬توهم که منتظری یه چیزی از دهنم دربیاد ها‪ ...‬واقعا نگران مادرم بودم‪...‬نه میتونستم حرفی‬
‫بزنم نه بخندم‪ ...‬دل برگشتن تو خونه خودمون رو نداشتم‪...‬ولی از اینکه خانواده ی هانیه رو هم‬
‫درگیر مشکلاتمون کرده بودم احساس ناراحتی میکردم‪-- ...‬مهلا چرا دوست نداری بیای پیشم؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪45‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نکنه به خاطر فرزامه که نمیای؟ بابا اون که کلا کاری بهمون نداره‪..‬اگر تو نخوای حتی نمیذارم سر‬
‫میز شام بیاد‪...‬گه معذب نشی‬

‫با تعجب نگاهش کردم‪..‬سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چشماتو برام این شکلی نکنا‪...‬‬

‫‪-‬هانیه اشتباه فکر میکنی‪...‬من فقط نمیخوام باعث زحمت بشم‪...‬‬

‫‪--‬چه زحمتی اخه‪..‬تو دوستمی‪..‬‬

‫‪-‬من خوشحالم تورودارم‪..‬‬

‫‪--‬وای چه رمانتیک‪...‬بیشتر بگو‪..‬بگو‪..‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫‪--‬وااای‪...‬دلم خیلی برای این خنده های خوشگلت تنگ شده بود‪...‬همیشه و همیشه اینطوری‬
‫بخند مهلا‪...‬‬

‫با خنده سری تکون دادم‪..‬هانیه ماشین رو توی پارکینگشون پارک کرد و هردو پیاده شدیم‪...‬‬

‫باهم وارد ساختمونشون شدیم‪...‬خونه شون توی یه مجتمع شیک و بزرگ بود‪...‬مقابل واحد شماره‬
‫‪ 2‬ایستاد و با کلید در خونه رو باز کرد‪...‬‬

‫صدای بلند تلوزیون اول از همه به گوشم خورد‪..‬هانیه دمپایی هاش رو پوشید و یک جفت هم‬
‫مقابل من گذاشت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بپوش اینا رو‪...‬‬

‫خودش جلوتر رفت تو ‪..‬صداش کاملا واضح شنیده میشد‬

‫‪--‬چکااار کردی اینجا رووو فرزام‪ .‬برو خداروشکر کن مامان نیومد ببینه اینجا رو‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪46‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫صدای خنده ای اومد‪..‬اروم قدم یرداشتم‪...‬‬

‫‪--‬خودم میدونستم مامان نمیاد‪..‬‬

‫صدای هانیه اومد ‪..‬‬

‫‪--‬بیا مهلا کجایی پس‪...‬‬

‫به سمتشون رفتم و در همون حین به خاطر داشتن گوشای تیزم صدای برادرش رو شنیدم‪...‬‬

‫‪--‬خاک تو سرت‪..‬چرا زود تر نگفتی دوستت هست ‪.‬‬

‫من که وارد پذیرایی شدم برادرش با سرعت از روی مبل بلند شد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬سلام خانم خوش اومدین‪- ..‬سلام‪..‬ممنون ببخشید مزاحمتون شدم‪..‬‬

‫از روی میز جلوی مبلشون گوشی و هندزفریش رو برداشت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اختیار دارید چه زحمتی‪..‬منزل خودتونه‪...‬‬

‫رو کرد سمت هانیه و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬میرم تو اتاقم‪...‬چیزی خواستید صدام کنین‪-- .‬باشه‪. .‬‬

‫برادرش سریع به اتاقش رفت ‪ ...‬هانیه بشقابی برداشت و از روزی زمین مشغول جمع کردن پوست‬
‫تخمه هایی که برادرش ریخته بود شد‪...‬در همون حال نگاهم کرد و با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اینجوری نگاه نکنا‪...‬اگر مادرم این وضعو ببینه میکشتش‪...‬این من رو دیده بود بلبل زبونی‬
‫میکرد‪...‬‬

‫لبخند زدم و چیزی نگفتم‪...‬داشتن برادر و خواهر یکی از ارزوهام بود‪- ..‬منم دوست داشتم‬
‫داداش داشته باشم‪...‬که پشتم باشه‪..‬‬

‫‪--‬من و فرزام که همه ش دعوا داریم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪47‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬دعواهاشم خوبه‪...‬مگه نه؟‬

‫نگاهم کرد‪ ..‬چیزی نگفت‪ ...‬دلش نمیخواست هیچ بهونه ای برای ناراحت شدن دستم بده ‪..‬‬

‫‪--‬من که خیلیییی گشنمه‪ .‬تو چی؟‬

‫با اینکه گشنم بود گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬نه زیاد‪...‬‬

‫‪--‬خالی نبند‪...‬از دیروز هیچی نخوردی‪..‬مگه میشه گرسنه نباشی‪ .. .‬بیا تک اتاقم بهن لباس بدم‬
‫راحت باشی‪- .‬فعلا راحتم‪..‬‬

‫حرفش که تموم شد به سمت اتاق داداشش رفت‬

‫روی یکی از مبلا نشستم و به ساعت بزرگشون نگاه کردم‪...‬از هشت گذشته بود‪..‬‬

‫فکرم درگیر بود‪...‬نمیدونستم الان مادرم در چه حاله‪..‬حالش خوبه یا نه‪...‬قندش کمتر شده یا نه‬

‫با استرس انگشتامو توی هم قفل کردم‪.‬‬

‫هانیه با یه لباس بنفش رنگ توی دستش به سمتم اومد‪...‬لباسو به طرفم گرفت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬پاشو دیگه‪...‬پاشو عوض کن‪..‬خسته نشدی تو این مانتو شلوار؟‬

‫‪-‬هانیه‪...‬‬

‫فکر کنم از لرزش صدام فهمید حالم چقدر بده که سریع کنارم نشست و دستم رو تو دستش‬
‫گرفت ‪:‬‬

‫‪--‬جانم‪...‬‬

‫‪-‬هانیه میشه زنگ بزنی به مادرت؟‬

‫‪--‬باشه ‪..‬باشه زنگ میزنم گلم ‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪48‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫گوشیش رو برداشت و شماره گرفت‪...‬لحظه ای بعد قطع کرد و گقت‪:‬‬

‫‪--‬انتن نمیده‪..‬‬

‫‪-‬خب‪...‬خب بازم بگیر‪..‬‬

‫‪--‬باشه ‪.‬‬

‫دوباره شماره گرفت و بازم گفت که خط مادرش انتن نمیده ‪.‬‬

‫‪--‬اینقدر نترس مهلا‪...‬بخدا خوب نیست اینقدر به خودت استرس وارد کنی‪...‬فردا ساعت چهار‬
‫ملاقاته‪...‬باهم میریم‪ .‬البته انشالله که تا فردا صبح قند مادرت پایین میاد و مرخصش میکنن‪..‬‬

‫‪-‬هانیه توروخدا برای مادرم دعا کن‪...‬من جز مادرم هیچکسو ندارم‪...‬‬

‫با لبخند صورتم رو بوسید ‪..‬‬

‫‪--‬از ته دلم دعا میکنم حال مادرت خوب بشه گلم‪...‬‬

‫بلند شد و دستمو گرفت و به زور بلندم کرد‪..‬‬

‫‪--‬حالا هم بلند شو بیا لباساتو عوض کن‪...‬فرزام زنگ زده شام بیارن‪..‬‬

‫‪-‬ای وای‪...‬چرا زحمت کشیدید‪..‬‬

‫‪--‬چه زحمتی گلم‪ ...‬نه من و نه فرزام آشپزی بلد نیستیم‪..‬مادر و پدرم که نباشن ما میمونیم و‬
‫رستوران ‪...‬‬

‫باهم به اتاق هانیه رفتیم ‪..‬اتاق بسیار زیبا و شیکی به رنگ یاسی و سفید داشت‪..‬‬

‫‪-‬چه اتاق قشنگی‪..‬‬

‫‪--‬چشمات قشنگ میبینه‪...‬میرم بیرون تا راحت باشی‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪49‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه از اتاق بیرون رفت تا من لباسهام رو عوض کنم‪ ...‬شلوار مشکی رنگ نخی و راحتی برام‬
‫گذاشته بود که از مارکش فهمیدم کاملا نو و تمیزه‪ ...‬تونیک بنفشی هم همراهش بود‪...‬‬

‫همونطور که نگاهم رو تو اتاق میچرخوندم مشغول باز کردن دکمه های مانتوم شدم ‪ ..‬کاغذ‬
‫دیواری یاسی رنگ اتاقش که گل های ریز سفید داشت به ادم ارامش میداد‪...‬‬

‫مانتوم رو روی چوب لباسی سفید رنگش گذاشتم و شالم رو روی سرم زدم ‪ ...‬ادکلنش رو برداشتم‬
‫و کمی به خودم زدم‪...‬‬

‫از اتاق بیرون رفتم‪..‬از سر و صداهایی که میومد فهمیدم توی آشپزخونه هستن‪...‬‬

‫آشپزخونه ی اُپِن و زیبایی داشتن‪..‬آروم به سمت هانیه که میز وسط آشپزخونه شون رو چیده بود‬
‫رفتم‪..‬‬

‫‪-‬راضی به زحمت نبودیم‪...‬‬

‫به سمتم برگشت و با لبخند گفت ‪:‬‬

‫‪--‬قربونت عزیزم‪..‬بشین بخور‪..‬‬

‫نشستم پشت میز و هانیه هم رو به روم نشست‪..‬بوی کباب کوبیده توی بینیم پیچید و تازه‬
‫فهمیدم که تا چه حد گرسنه هستم‪..‬به ذهنم فشار اوردم تا یادم بیاد که اخرین بار که این غذا رو‬
‫خوردم‪ ...‬با دیدن برنجی که هانیه برام کشیده بود بیخیال فکر کردن شدم و شروع به خوردن‬
‫کردم‪...‬‬

‫دو یه تا قاشق خورده بودم فقط که یادم افتاد برادرش هم هست‪...‬‬

‫‪-‬برادرت نمیاد غذا بخوره؟‬

‫‪--‬گفت گرسنه نیس‪..‬حالا غذاش تو یخچاله‪..‬هروقت خواست خودش میاد میخوره‪..‬‬

‫بیخیال سری تکون دادم‪...‬همین که فهمیدم به خاطر بودن من معذب نیست بسه‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪50‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بعد از خوردن غذا کمک هانیه ظرفها رو جمع کردم و خودم شستمشون و به اصرارهای هانیه‬
‫توجه نکردم‪..‬‬

‫به اتاقش رفتیم تا کمی بخوابیم‪..‬هردومون واقعا خسته بودیم ‪..‬‬

‫‪--‬میخوای تو روی تخت بخوابی یا روی زمین؟‬

‫‪-‬من عادت دارم روی زمین بخوابم‪..‬‬

‫برام جایی پایین تختش پهن کرد‪...‬از شدت خستگی چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم‪...‬دراز‬
‫کشیدم و هانیه زود چراغ رو خاموش کرد‪..‬‬

‫تند تند لباسهامو پوشیدم‪...‬ساعت تازه دو بود و من از شدت استرس همونطور اماده نشسته بودم‬
‫روی تخت هانیه‪...‬‬

‫انگشتام رو توی هم قفل کردم و نگاهمو به عقربه ی ساعت که انگار اصلا از جا تکون نمیخوردن‬
‫دوختم‪.‬‬

‫هانیه در اتاقو باز کرد و اومد تو‪..‬با تعجب به من که لباس پوشیده نشسته بودم نگاه کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چه خبره از الان ؟‬

‫‪-‬میخوام‪...‬نمیخوام ‪...‬خب‪...‬اَه‬

‫خودمم از اینکه اینقدر هول شدم اعصابم خراب شد‪..‬‬

‫هانیه که خنده ش گرفته بود خیره نگاهم کرد ‪.‬‬

‫‪--‬نگاه کن چقدر هوله ‪..‬بیا بیرون‪..‬بابا اومده‪..‬میخواد ببینتت‪..‬‬

‫اول خواستم بگم بیرون نمیام‪...‬ولی وقتی گفت بابا هست بی اختیار از جا بلند شدم‪...‬‬

‫باهم بیرون رفتیم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪51‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مردی رو که موهای تقریبا کم پشتی داشت و پیراهن چهارخونه ای هم تنش بود روی مبل نشسته‬
‫بود‪..‬‬

‫‪--‬بابا اینم دوست گلم مهلا‬

‫لبخندی که پدرش بهم زد باعث شد که دلم بگیره‪...‬به دلم مونده بود بابا یکی از این لبخندا به من‬
‫بزنه ‪..‬‬

‫دستش به طرفم دراز شد‪ ..‬باهاشون دست دادم‪ ..‬پدرانه سرم رو بوسید و بهم خوش آمد گفت ‪..‬‬
‫هر دو روی مبل هایی نشستیم‪..‬‬

‫پدرش با چهره ی مهربونی که داشت نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬خیلی خوشحالم که دوست عزیز هانیه رو میبینم ‪..‬دختر تو نمیدونی که هانیه چقدر از تو حرف‬
‫میزنه ‪...‬چپ میره راست میره مهلا‪..‬‬

‫خندیدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬هانیه واقعا دختر خوبیه ‪ ..‬و واقعا خانواده ی خیلی خوب و مهربونی داره ‪ ..‬من اینجا اصلا‬
‫احساس غریبی نکردم‪...‬‬

‫‪--‬ماندانا بهم گفت حال مادرت چطوره‪...‬من دلم میخواد تا مرخص شدن مادرت از بیمارستان‬
‫پیش هانیه بمونی‪...‬‬

‫‪-‬وای نه‪..‬مزاحمتون نمیشم‪.‬‬

‫کمی به سمتم خم شد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬من درباره پدرت هم چیزایی میدونم‪ .‬میتونی بدون مادرت اونجا زندگی کنی؟‬

‫با گفتن این حرف کل تنم لرزید‪...‬معلومه که نمیتونستم ‪..‬در هیچ شرایطی نمیتونستم بی مادرم پا‬
‫توی اون خونه بذارم‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪52‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬من فقط میخوام خودت راحت باشی دخترم ‪..‬بازم خودت باید انتخاب کنی‪...‬مطمئن باش اگر‬
‫بخوای برگردی خونه خودتون هیچکس جلوی تو نیست و خودت مختاری که انتخاب کنی‪.‬‬

‫مردد به پدر هانیه نگاه کردم‪...‬با پیشنهادش من رو عجیب به فکر فرو برده بود‪..‬‬

‫نمیدونم چقدر همونجا ساکت نشستم و فکر کردم‪...‬واقعا برام پذیرش یا حتی رد کردن این‬
‫پیشنهاد سخت بود‪...‬‬

‫با قبول کردنش بیشتر شرمنده این خانواده میشدم‪...‬‬

‫با رد کردنش و برگشت به اون خونه بدون مادرم ممکن بود خطرهای زیادی برام پیش‬
‫بیاد‪...‬هیچوقت فکر نمیکردم تا این حد ازپدرم تنفر پیدا کنم‪..‬که حتی حاضر نباشم کنار اون‬
‫زندگی کنم‪...‬‬

‫دستی روی شونه م نشست‪..‬چون عمیق توی فکر بودم از جا پریدم و هانیه با ترس یه قدم به‬
‫عقب پرید‪..‬‬

‫‪--‬اروم بابا چته‪..‬نمیخوای بلند شی؟‬

‫‪-‬اها‪...‬یکم ترسیدم تو فکر بودم‪..‬بریم‬

‫بلند شدم و باهم از خونه خارج شدیم‪...‬هانیه رو به من کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬فرزام میرسونمون‪- ...‬دستش درد نکنه‪..‬خودمون میرفتیم‬

‫‪--‬برو بابا تو این گرما‪..‬حوصله داریا‬

‫باهم به سمت ماشین رفتیم‪..‬اون جلو نشست و من هم عقب و فرزام ماشین رو به حرکت دراورد‪..‬‬

‫فرزام رو به هانیه کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬کدوم بیمارستان برم؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪53‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬امیرالمومنین‬

‫سری تکون داد‪. .‬وظیفه م دونستم در قبال اینهمه لطف تشکر کنم‪..‬‬

‫خودمو جلو کشیدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬ببخشید ظهر هم هست زحمتتون دادیم‪...‬هانیه اگر میذاشت خودمون میرفتیم‪-- .‬این چه‬
‫حرفیه چه زحمتی‪..‬نمیشه که تنها برید‪..‬‬

‫لبخند زدم و تا رسیدن به بیمارستان ساکت عقب نشستم‪.‬‬

‫فرزام ماشین رو دم در بیمارستان نگه داشت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬من میرم پیش دوستم‪..‬شماها برید ملاقات که تموم شد زنگ بزن بهم‪..‬‬

‫‪--‬باشه فعلا‪..‬‬

‫هر دو از ماشین پیاده شدیم و وارد بیمارستان شدیم‪...‬ساعت ملاقات بود و بخش واقعا شلوغ‬
‫بود‪...‬‬

‫سریع به اتاق مامان رفتیم‪ .‬ماندانا خانم کنار مامان نشسته بود‪...‬‬

‫یه لحظه نگاهم به تخت های دیگه افتاد‪ ...‬دلم گرفت‪..‬از اینکه مادرم حتی توی این شرایط هم‬
‫تنها بود ‪..‬‬

‫سعی کردم بزرگترین و زیبا ارین لبخند ممکن رو بزنم و پر انرژی به سمتش برم‪...‬‬

‫خودمو انداختم تو بغلش ‪ ...‬با بغل کردنش هرچی غم و غصه داشتم از یادم رفت‪...‬خدا روشکر‬
‫کردم که حال مادرم خوبه ‪..‬‬

‫‪--‬عزیزم مهلا جان‪..‬‬

‫صورتش رو بوسیدم‪- .‬قربونت برم‪..‬حالت خوبه؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪54‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬خوبم دختر قشنگم‪..‬خوبم‪..‬‬

‫با خوشحالی به ماندانا خانم نگاه کردم ‪.‬‬

‫‪-‬دکترش چی میگه ماندانا خانم‬

‫‪--‬دکترش گفتن فردا میتونید مادرتون رو ببرید خونه‪..‬‬

‫تا اینو گفت با خوشحالی گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬وااای خدارو شکر‪..‬‬

‫اینبار با خوشحالی ماندانا خانم رو بغل کردم‪...‬به قدری از شنیدن این خبر خوشحال بودم که‬
‫نمیدونستم دارم چکار میکنم‪...‬‬

‫تا تموم شدن وقت ملاقات از کنار مادرم تکون نخوردم و دستمو از دستاش خارج نکردم ‪..‬وقتی‬
‫پرستاری اومد و تذکر داد اتاق رو ترک کنیم رو به ماندانا خانم کردم و ازش خواستم بذاره امشب‬
‫پیش مامان باشم‪...‬اما باز هم مامان و ماندانا خانن اصرار کردن با هانیه به خونه برگردم‬

‫هانیه کلافه به ساعت روی دستش نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت که فهمیدم فحشه و من خودم‬
‫متوجه شدم مخاطبش برادرشه‪.‬‬

‫رو کردم بهش و گفتم‪- :‬بابا هانیه تو چته؟‬

‫با حرص نگاهم کرد و گفت‪-- :‬خوبه میدونه ما اینجا منتظرشیم ها‪ .‬یک ساعته علاف شدیم‪.‬‬

‫سعی کردم آرومش کنم‪ .‬دستش رو گرفتم و گفتم‪- :‬شاید تو ترافیک گیر کرده‪.‬‬

‫کلافه گفت ‪:‬‬

‫‪--‬برو بابا ترافیک چیه؟‬

‫دوباره تلفنشو گرفت‪ .‬همونطور زیر لب غر میزد که یهو متوجه ماشین فرزام شدم‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪55‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دستش رو گرفتم و کشیدم‪:‬‬

‫‪-‬بیا بابا خودتو کشتی‪ .‬اومدش‬

‫با هانیه به طرف دیگه خیابون رفتیم‪.‬اون جلو نشست و منم عقب‪.‬هانیه سریع شروع به دعوا‬
‫باهاش کرد و اون بنده خدا هم مدام عذرخواهی میکرد و هانیه کوتاه نمیومد‪.‬‬

‫فرزام تا خونه باهامون شوخی کرد واینقدر گفت و گفت که هانیه هم بیخیال شد و پا به پای من و‬
‫فرزام میخندید‪.‬‬

‫واقعا حالم از خوب شدن مادرم خوب بود که میتونستم اونطور بخندم و شاد باشم‪ .‬بازم خدارو‬
‫شکر کردم برای اینکه بعد از چند روز غم و غصه لبخندرو به لبام آورده بود‪.‬‬

‫مامان صدام کرد‪..‬با سرعت کتابم رو بستم و از اتاق دوییدم بیرون‪...‬‬

‫‪-‬جانم مامان‪..‬‬

‫‪--‬آب میخوام مهلا‪..‬‬

‫سریع به آشپز خونه رفتم ‪..‬دو روزی بود مامان به خونه اونده بود‪...‬بابا از دیدن ما هیچ عکس‬
‫العملی نشون نداد‪..‬من فکر کردم ناراحتم شده از دیدن ما‪.‬‬

‫انگار تنها توی این خونه خیلی بهش خوش میگذشت که دوست نداشت ما برگردیم‪...‬‬

‫لیوان اب رو برای مامان بردم‪...‬توی آزمایشاتش معلوم شده بود کلیه های مامان مریض‬
‫هستن‪..‬کنارش نشستم و نگاهش کردم ‪.‬درسته حالش بد بود و مثل قبل سرحال نبود‪..‬اما واقعا‬
‫وجودش توی خونه بهم یه ارامش عجیب میداد که من حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم‪...‬‬

‫‪--‬اون چند روز خونه ی دوستت بهت سخت گذشت؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪56‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬نه ‪.‬اونا خیلی خانواده خوبی هستن مامان‪..‬واقعا خونگرم و مهربونن‪..‬‬

‫مامان با لبخند نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ایشالله همه شون خیر ببینن‪..‬خیلی کمکمون کردن این مدت‪...‬‬

‫‪-‬خیلی‪...‬دستشون درد نکنه‪..‬توی خونه شون اصلا احساس غریبگی نمیکردم‪.‬واقعا فکر میکردم‬
‫تو خونه خودمون هستم‪...‬این وسط دوری از تو اذیتم میکرد مامان‪.‬‬

‫اینو که گفتم دستای مامان باز شد و خواست به آغوشش برم و منم با روی باز پذیرفتم‪...‬‬

‫بابا طبق معمول هر شب دیر به خونه برگشت‪..‬مامان تازه خوابیده بود و من هم مشغول دوره‬
‫کردن درسهای فردام بودم ‪.‬به قدری دبیرها از امتحانات نهایی ما رو ترسونده بودن که نمیتونستم‬
‫کتابو از خودم دور کنم‪...‬خسته از اینهمه عربی خوندن کتابو بستم‪...‬بالشت و پتوم رو کنار مامان‬
‫گذاشتم‪...‬با هفده هجده سال سن هنوز هم باید کنار مادرم میخوابیدم‪...‬‬

‫دوری از مادرن حتی موقع خواب هم من رو اذیت میکرد‪. .‬‬

‫صبح با صدای بسته شدن در از خواب پریدم‪..‬سریع به مامان نگاه کردم‪..‬خواب بود‪..‬متوجه شدم‬
‫بابا بود که از خونه بیرون رفت و در رو اینقدر محکم و بی توجه به ما بست‪..‬واقعا تاسف میخوردم‬
‫به حال همچین پدری ‪..‬همون بهتر که چشمم به چشمش نمیوفتاد‪...‬‬

‫لای چشمم رو به زور باز کردم‪..‬نگاهم به ساعت افتاد‪...‬شیش و نیم بود‪..‬با سرعت از جا‬
‫پریدم‪...‬خواب مونده بودم و خیلی زیاد دیر کرده بودم‪...‬‬

‫سریع و با عجله لباسام رو پوشیدم‪..‬کتابام رو ریختم تو کیف و بدون خوردن صبحانه از خونه‬
‫بیرون زدم‪...‬‬

‫از شانس بدم اون روز اتوبوس هم با یه ربع تاخیر اومد‪..‬سریع سوار شدم و از ته دل دعا کردم با‬
‫سرعت بره تا حداقل من دیرتر از این نرسم مدرسه‪...‬اگر حال مامان خوب بود خودش همیشه زدد‬
‫منو بیدار میکرد‪..‬فکر کردم و بیشتر غصه خوردم‪...‬به اینکه تا به حال یک بارهم نشده بود با‬
‫تاخیر برم‪...‬‬
‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪57‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اون روز انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن که من به کلاس عربی و امتحان مهم نرسم‪.‬‬
‫یاد حرف دبیر افتادم که گفته بود " هرکی برا امتحان نبود از جلسه بعدشم نیاد "‬

‫کلافه شده بودم‪..‬شکم خالی ته اوتوبوس ایستاده بودم‪..‬حالمم کم کم داشت بهم میخورد‪..‬‬

‫تو فکر بودم که دستی به پهلوم خورد ‪.‬‬

‫‪--‬دختر خانم ‪.‬‬

‫سرم به سمت صدا چرخید‪..‬‬

‫‪--‬رنگت پریده ‪..‬بیا بشین اینجا‪..‬حالت بد نشه‪- .‬ممنون‬

‫از خدا خواسته قبول کردم و توی جایی که برام باز کرده بود نشستم‪...‬جام نبود‪..‬ولی از هیچی‬
‫بهتر بود‪.‬‬

‫اتوبوس که سر خیابون مدرسه ایستاد تشکر سریع و کوتاهی کردم و سریع پریدم پایین و شروع‬
‫کردم به دوییدن‪..‬‬

‫نفس نفس زنان به دم در کلاس رسیدم‪..‬‬

‫با زاری به در کلاس که از داخل قفل بود نگاه کردم‪..‬حتی نرفتم برگه تاخیر بگیرم‪.‬‬

‫هرچه بادا باد‪.‬‬

‫در زدم‪...‬‬

‫خانم مردانی دبیر عربی در کلاس رو باز کرد و با ابرو های بالا رفته نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬رسیدن به خیر خانم‪..‬‬

‫با خجالت سرم رو پایین انداختم‪...‬صدای خنده ی بعضی بچه ها روی مخم بود‪..‬‬

‫‪-‬خانم بخدا راهم دوره ‪.‬تا برسم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪58‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫پرید وسط حرفم و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬راهت دوره که دوره ‪.‬صبح زودتر بزن بیرون که دیر نکنی ‪..‬فقط ربع ساعت تا پایان زنگ‬
‫مونده‪...‬برو دفتر ‪..‬اگر خانم صیادی اجازه دادن میذارم بیای تو‪..‬‬

‫و در کلاس رو بست‪..‬پوفی کردم و سریع به سمت دفتر مدرسه رفتم‬

‫خانم صیادی جلوی میزش نشسته بدد‪..‬لیوان چایی و ساندویچ نون پنیر هم جلوش بود‪- .‬سلام‬
‫خانم‪.‬‬

‫با شنیدن صدام سرش به سمتم چرخید و نگاهم کرد‪..‬ابروهای اونم بالا رفتن‪..‬‬

‫‪--‬سلام‪..‬چقدر دیر اومدی مهلا‪..‬‬

‫سعی کردم مظلوم ترین چهره ی ممکن رو به خودم بگیرم‪..‬‬

‫‪-‬خانم شما که میدونید از کجا میام‪..‬باور کنید خواب موندم‪..‬شرمنده ‪...‬قول میدم تکرار نشه‪..‬‬

‫‪--‬برگه تاخیر میخوای؟‬

‫‪-‬خانم‪...‬خانم مردانی راهم نمیده تو کلاس‪...‬گفتن اگر شما بذارید اجازه میدن برم تو‪..‬خانم ما‬
‫امتحان داریم‪.‬‬

‫خانم صیادی نگاهی به ساعت انداخت و بلند شد‪..‬‬

‫‪--‬به نظرت تو ده دقیقه میتونی امتحان بدی؟‬

‫جلو تر رفت‪..‬منم با خوشحالی پشت سرش‪..‬‬

‫‪-‬خانم به هر حال دو بگیرم بهتره تا صفر بذاره تو دفتر‪..‬‬

‫با لبخند نگاهم کرد و در زد‪...‬خانم مردانی در کلاس رو باز کرد‪...‬خانم صیادی زود باهاش حرف زد‬
‫و بالاخره خانم مردانی از خر شیطون پیاده شد و اجازه داد من برم توی کلاس‪..‬تا نشستم خودکارم‬
‫رو دراوردم ‪...‬معلم برگه رو حلوم گذاشت‪..‬فقط ده دقیقه وقت داشتم‪...‬تند تند نوشتم‪...‬هول شده‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪59‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بودم و بیشتر مطالب از ذهنم پاک شده بودن‪...‬ولی برگه م رو سیاه تر از سیاه کردم و تحویل‬
‫دادم‪. .‬‬

‫هانیه دست دور گردنم انداخت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬تو که نبودی منم یه جوری بودم ‪.‬عجیب عادت کردم بهت کثافت‬

‫خندیدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬عزیزدلم‪...‬بهتر از تو کسی هست هانیه؟‬

‫‪--‬نه خیر‪...‬معلومه که نیس‪...‬حال خاله چطوره‬

‫‪-‬شکر ‪..‬بهتره‪..‬‬

‫‪--‬نمیدونی مامان چقدر عاشق مامانت شده‪...‬بهم گفت بهت بگم یه روز برنامه بچین یا شما بیاین‬
‫خونه ما یا ما بیایم خونه شما ‪..‬‬

‫‪-‬خوشحال میشم حتما‪...‬‬

‫سریع فکر کردم‪...‬میشد روزی که بابا نیست بگم بیاین‪...‬نه‪..‬بهتر این بود که اول با مامان مشورت‬
‫کنم‪...‬‬

‫اون روز هم هانیه و ماندانا خانم لطف کردن و من رو تا دم در خونه رسوندن‪...‬چند تا تعارف‬
‫مصلحتی بهشون کردم‪...‬که چس فردا پیش خددشون نگن اینهمه رسوندیمش یه تعارف نزد بریم‬
‫تو‪...‬تشکر کردن و گفتن کار دارن‪..‬‬

‫در رو یا کلید باز کردم و رفتم تو‪ ...‬مامان توی رخت خوابش نبود‪...‬‬

‫تعجب کردم‪..‬‬

‫‪-‬مامان؟‬

‫کفشامو دراوردم و رفتم تو‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪60‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬مامان کجایی‬

‫صداش از توی آشپزخونه اومد‪..‬‬

‫‪--‬اینجام مهلا‪..‬‬

‫سریع به آشپزخونه رفتم‪...‬مامان قاشقی دستش بود و پای گاز ایستاده بود و هر چند دقیقه یه بار‬
‫کتلت ها رو برمیگردوند‪...‬بغض گلوم رو گرفت‪...‬مامان با این حال بدش پای گاز ایستاده بود تا‬
‫غذای مورد علاقه دخترش رو درست کنه ‪..‬‬

‫‪-‬چرا زحمت کشیدی مامان‪..‬تو الان باید استراحت کنی‪..‬‬

‫‪--‬بهترم گلم‪...‬‬

‫پشتشو به من کرد و حواسش رو به غذا داد‪...‬‬

‫‪--‬داشتم فکر میکردم اخرین بار کی کتلت خوردی‪...‬گفتم برات درست کنم‪..‬‬

‫‪-‬دستت درد نکنه‪...‬من الان میام‬

‫سریع به اتاق رفتم و با خوشحالی لباسامو عوض کردم‪..‬‬

‫مامان بهتر بود‪...‬همین که میتونست بلند شه سر پا و اشپزی کنه یه نکته مثبت بود‪...‬خدارو شکر‬
‫که مادرم سرپا شد دوباره‪...‬‬

‫به اشپزخونه برگشتم‪...‬قاشق و چنگال رو از دست مادرم گرفتم و مشغول سرخ کردن شدم‪..‬‬

‫‪-‬بشین ‪...‬بذار من درست کنم بقیه شو‪...‬‬

‫مامان نشست و من نفس عمیقی کشیدم‪..‬بوی کتلتا رفت تو دماغم‪...‬سریع تکه ای جدا کردم و‬
‫خوردم ‪.‬‬

‫‪-‬مامان‪..‬به نظرت یه روز هانیه و مادرشو دعوت کنیم خونه؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪61‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬بابات‪...‬‬

‫سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬وقتی بابا نیست‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬سری تکون داد و تنها گفت ‪:‬‬

‫‪--‬باشه‬

‫چند روز بعد ‪:‬‬

‫دست به کمرم گرفتم و بلند شدم‪...‬اینقد روی اون صندلی سفت بیمارستان نشسته بودم که حس‬
‫میکردم کمرم خشک شده‪...‬با ناراحتی چند قدم راه رفتم‪...‬نزدیک عید بود و بچه ها مدرسه رو‬
‫تعطیل کرده بودن‪.. .‬‬

‫تعطیلاتی که فکر میکردم میتونم با مامان‪ .‬خیلی شیرینش کنم تلخ تر از زهر شده بود‪...‬فردای‬
‫تعطیل شدنم مامان گوش درد عجیبی گرفت‪...‬دکتر بعد از معاینه گفت گوشش عفونت کرده‪...‬به‬
‫قدری عفونت شدید بود که توی بیمارستان بستریش کردن‪...‬‬

‫این وسط جواب اخرین آزمایش قند مامان اومد و اینبار قندش بی نهایت پایین اومده بود‪..‬‬

‫ساعت دو نیمه شب بود‪..‬مامان خوابیده بود‪..‬ولی من خواب به چشمم نمیومد‪..‬پشت پنجره ی اتاق‬
‫ایستادم‪...‬چراغای اطراف همه روشن بودن‪..‬آه کشیدم‪...‬‬

‫این چه سرنوشتی بود خدا‪...‬چرا باید همه مشکلات دنیا برای ما باشه‪..‬چرا بابا حتی یه بار هم‬
‫نیومد سراغی از ما بگیره‪...‬‬

‫روی تخت دیگه ای که توی اتاق بود به پهلو دراز کشیدم‪...‬‬

‫خیره شدم به مامان‪...‬حتی توی خواب هم اروم نبود دیگه‪...‬ناله های شدیدش قلبمو میشکست‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪62‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اشک از چشمم چکید‪...‬بی صدا گریه میکردم تا مادرم بیدار نشه ‪ ..‬شاید به خاطر مریضیش بود‬
‫که خوابش هم خیلی سبک شده بود‪...‬‬

‫خدایا‪....‬مادرمو خوب کن‪...‬مادرم رو ازم نگیر‪...‬به جز اون کسی رو ندارم‪......‬خدااا‬

‫*****************‬

‫ماندانا خانم وارد اتاق شد‪..‬لبخند خسته ای بش زدم‪..‬‬

‫‪--‬عزیزم فرزام رسوندم اینجا‪..‬گفتم بمونه دم در تورو هم برسونه خونه‪..‬هانیه هم منتظرته‪...‬برو‬


‫یکم استراحت کن‪...‬امشبم خودم میمونم‪...‬‬

‫به قدری خسته بودم که سریع قبول کردم ‪..‬صورت مادرم رو بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم‪...‬‬

‫سریع از بیمارستان خارج شدم‪...‬با چشم دنبال ماشینشون گشتم که برام چراغ زد‪..‬چشمام از زور‬
‫خستگی به زور باز میشدن‪..‬سریع رفتم‪....‬اول خواستم عقب بشینم‪...‬ولی خجالت کشیدم‪...‬راننده‬
‫که نبود‪..‬‬

‫بنابراین درجلو رو باز کردم و سوار شدم‪...‬‬

‫‪-‬سلام‪.‬‬

‫نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬سلام‪...‬‬

‫حرکت کرد‪...‬در همون حین گفت ‪:‬‬

‫‪--‬خسته نشدی دیشب تو بیمارستان؟‬

‫‪-‬چرا خب‪...‬ولی اشکال نداره‪..‬باید میموندم پیش مادرم‬

‫‪--‬ایشالله که حالشون خوب میشه‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪63‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫قدرشناسانه نگاهش کردم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬ممنون انشالله‬

‫زیر چشمی نگاهش کردم‪...‬رو کرد سمتم و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اگر موسیقی بذارم اذیت نمیشی؟‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫‪-‬راحت باشین‪..‬‬

‫یه موسیقی بی کلام خیلی ملایم گذاشت‪..‬‬

‫‪--‬میتونم یکم باهاتون حرف بزنم؟‬

‫نگاهی به نیم رخ جدیش که به رو به روش خیره شده بود انداختم‪..‬‬

‫‪-‬در چه مورد‪..‬‬

‫‪--‬موضوع خاصی نیست‪...‬گفتم تا رسیدن به خونه ساکت نباشیم‪..‬گپ بزنیم‪..‬‬

‫چیزی نگفتم‪...‬درسته حال و حوصله نداشتم‪...‬ولی بازهم نمیتونستم به خودم اجازه بدم بهش نه‬
‫بگم‪..‬حداقل به خاطر اینهمه زحمتی که برام کشیدن‪...‬‬

‫‪--‬به نظر من کار خیلی خوبی کردید که اومدید پیش هانیه‪...‬‬

‫‪-‬چرا؟‬

‫‪--‬کلا‪...‬بهتره دیگه‪..‬اونجا نباشید بهتره‪..‬انشالله با مادرتون برمیگردین تو خونه خودتون‪..‬‬

‫اخم کردم‪...‬شک کردم‪...‬حتما داشت یه چیزی رو مخفی میکرد‪...‬‬

‫‪-‬چیزی شده که به من نمیگین؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪64‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫پشت چراغ قرمز ایستاد‪...‬‬

‫‪--‬نه ‪.‬چیزی نشده‪..‬کلا گفتم‪..‬اخه هانیه هم تنهاس‪..‬این چند وقت که شما اینجا هستید خیلی‬
‫خوشحاله‪...‬‬

‫‪-‬زحمت دادم بهتون‪...‬‬

‫‪--‬نه بابا ‪..‬دارم میگم بودن شما اونجا پیش هانیه خوبه‪...‬‬

‫‪-‬خیلی ممنون‪...‬‬

‫چراغ سبز شد و حرکت کرد‪...‬تا رسیدن به خونه یه سری حرفای عادی زدیم‪...‬ماشین رو تو‬
‫پارکینگشون پارک کرد و پیاده شدیم‪....‬هر دو به سمت آسانسور رفتم‪...‬وارد شدیم و فررام دکمه‬
‫طبقه خودشون رو فشار داد و رفتیم بالا‪..‬‬

‫هانیه در رو برامون باز کرد‪..‬‬

‫سریع بغلم کرد‪..‬‬

‫‪--‬سلام عزیزم‪...‬وای دیشب که نبودی خواب به چشم نیومد‪..‬بدجور عادت کردم بهت‪...‬‬

‫‪-‬فدات شم‪..‬‬

‫فرزام گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بسه دیگه‪..‬مهلا خانم هم خسته ست‪...‬برید تو اتاقت‪..‬یکم استراحت کنن‪..‬‬

‫هانیه نگاهی به برادرش انداخت‪...‬دستم رو گرفت و هردو به اتاقش رفتیم‪...‬‬

‫واقعا ممنون بودم که نذاشته بود هانیه دم در منو علاف کنه‪...‬عجیب به یه خواب نیاز داشتم‪..‬‬

‫‪--‬هانیه لطفا یه پتو بهم بده‪..‬‬

‫‪-‬من که نمیخوام بخوابم‪..‬تو روی تخت بخواب‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪65‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مانتوم رو دذاوردم و لباسامو عوض کردم‪..‬هانیه کولر اتاقشو روشن کرد و پرده ها رو کشید و از‬
‫اتاق رفت بیرون تا من راحت بخوابم‪...‬به قدری خسته بودم که خیلی سریع خوابم برد‪..‬‬

‫چشمام رو باز کردم‪ ...‬فضای اتاق کاملا تاریک بود‪...‬تنها نور کمی از شیشه ی بالای در میومد تو‬
‫اتاق‪ ..‬با دستم چراغ رو روشن کردم‪...‬‬

‫کمی چشمام رو مالیدم‪..‬نگاه به ساعت کردم‪..‬از هشت و نیم گذشته بود‪ ..‬چقدر خوابیده بودم‪. .‬‬

‫سریع بلند شدم‪..‬شالم رو روی سرم زدم و از اتاق بیرون رفتم‪..‬‬

‫‪-‬هانیه ‪.‬‬

‫‪--‬به به ساعت خواب‬

‫صداش از توی آشپزخونه می اومد‪...‬به سمتش رفتم‪...‬لبخند زدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬سلام هانیه‪..‬توروخدا ببخشید اینقدر خوابیدم‪..‬‬

‫پای گاز ایستاده بود و غذا سرخ میکرد‪..‬با خنده به سمتم برگشت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬منگل‪...‬تو حتی به خاطر خوابیدنت هم عذر خواهی میکنی‪...‬فرزام پیشنهاد داد شام بریم‬
‫لشکر‪..‬ولی گفتم نه‪..‬دلم نخواست بیدارت کنم‪..‬حالا گفت بعد از شام میریم یه دوری میزنیم‪...‬بخدا‬
‫پوسیدیم تو خونه‪...‬‬

‫سر تکون دادم و با لبخند گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬خب‪...‬باشه‪..‬‬

‫‪--‬خب پس بیا بشین این گوجه و خیارشور ها رو خورد کن تا منم اینا رو تموم کنم‪ ...‬من و فرزام‬
‫عاشق ناگتیم‪..‬توهم دوست داری؟‬

‫فکر کردم‪...‬من تا به حال ناگت نخورده بودم‪...‬بار ها و بارها دلم میخواست اون بسته ها رو از توی‬
‫فریزر های مغازه ها دربیارم و بتونم بخرمش‪...‬ولی هیچوقت نشد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪66‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫وقتی چیزی نگفتم خودش فهمید چی گفته‪..‬سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬به هر حال خوشمزه ست‪..‬عاشقش میشی‪..‬‬

‫چیزی نگفتم و اروم مشغول شدم‪...‬کار من که تموم شد سرخ کردن ناگت ها هم تموم شد‪...‬هانیه‬
‫نشست کنارم و بلند گفت ‪:‬‬

‫‪--‬فری شام‪..‬‬

‫خنده م گرفت‪...‬‬

‫‪-‬فری چیه‬

‫‪--‬حال میده ‪..‬بش میگم فری بدش میاد‪..‬‬

‫خندیدم‪...‬این دختر واقعا یه چیزیش میشد‪..‬‬

‫فرزام وارد آشپزخونه شد‪...‬رو به رومون نشست و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬هانیه یاد نمیگیری درست صدام کنی نه؟‬

‫‪--‬نههههه‬

‫فرزام هم خنده ش گرفته بود‪..‬سریع ظرف ناگت رو به سمت من هل داد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بفرمایید‪..‬‬

‫لبخند کوچیکی زدم‪...‬به نشانه تشکر‪..‬یکی برداشتم‪..‬‬

‫‪--‬چیه این‪..‬بیشتر‪..‬‬

‫و خودش چند تا دیگه توی بشقابم گذاشت‪...‬به همون اندازه هم توی ظرف هانیه گذاشت‪...‬‬

‫اوایل که اومده بودم اینجا فکر میکردم برادرش از اون پسرای مغرور و نچسبه‪...‬اما واقعا با افکار‬
‫من بی نهایت فرق داشت‪..‬یه پسر خونگرم و مهربون و پاکدل‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪67‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫درست مثل هانیه‪....‬مثل ماندانا خانم و مثل پدرشون‪...‬همه چیز این خانواده تک بود‪...‬واقعا بهترین‬
‫اتفاقات زندگیم آشنایی با هانیه بود‪...‬لقمه ای به دهنم گذاشتم‪...‬طعم ناگت های ستاره ای شکل‬
‫واقعا به دلم نشست و با اشتها شروع به خوردن کردم‪...‬‬

‫بچه ها شرمنده‪...‬‬

‫هانیه مانتوی رنگ روشنی رو تن کرد‪...‬منم شالی رو انداختم روی سرم و باهم از اتاق بیرون‬
‫رفتیم‪ ...‬فرزام هم لباس پوشیده منتظر ما بود‪...‬همه باهم سوار شدیم و حرکت کردیم‪ ...‬صدای‬
‫موزیک بالا‪ ...‬خنده های هانیه و فرزام هم به راه بود و تنها من بودم که ساکت نشسته بودم و‬
‫بیرون رو نگاه میکردم‪...‬‬

‫وارد محوطه لشکر آباد شدیم ‪..‬هانیه نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬تو خودت نباش اجی‪..‬‬

‫بهش لبخند زدم‪..‬‬

‫‪--‬تازه میخوایم بریم فلافل بزنیم‪..‬‬

‫اینبار خندیدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬مرسی‪..‬‬

‫رو به ردی یکی از فلافلیا ایستادیم و پیاده شدیم‪..‬اون شب اونجا خیلی شلوغ بود‪..‬‬

‫نونی برداشتم و مشغول درست کردن ساندویچ شدم‪..‬‬

‫با هانیه روی صندلیا نشستیم‪...‬اروم اروم میخوردیم که فرزام از دور اومد‪..‬‬

‫دوتا ساندویچ دستش بود‪..‬اروم به هانیه گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬ما که داریم‬

‫‪--‬برا خودش گرفته ‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪68‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬آهااااا‪..‬‬

‫اونم رو به رومون نشست‪..‬اولین گازی که به ساندویچ زد نصف ساندویچش ذفت‪..‬‬

‫خنده م گرفت‪..‬سرمو انداختم پایین‪..‬اونوقت من و هانیه هنوز به نصف ساندویچمون هم نرسیده‬


‫بودیم ‪..‬‬

‫‪--‬چرا میخندی؟‬

‫لبخندم جمع شد و با خجالت نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬نخندیدم‪..‬‬

‫یه جوری نگاهم کرد‪..‬یعنی خودتی‪...‬خودتو بذار سر کار‪...‬یه چیزی شبیه اینا‪..‬‬

‫از کجا فهمیده بود دارم میخندم‪..‬‬

‫هانیه بلند شد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬دلم سمبوسه میخواد‪. .‬‬

‫فرزام اومد بلند شه‪..‬‬

‫‪--‬خودم میگیرم‬

‫‪--‬نه میخوام خودم برم‪..‬‬

‫هانیه سریع رفت و فرزام نشست و ساندویچ دوم رو برداشت‪..‬‬

‫احساس میکردم سیر شدم ‪ ...‬اومدم ساندویچم رو بذارم توی بشقاب یک بار مصرفی که جلوم بود‬
‫که با صدای فرزام دستم متوقف شد‪..‬‬

‫‪--‬میتونم باهات حرف بزنم؟‬

‫نگاهش کردم‪...‬سری تکون دادم‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪69‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬خواهش میکنم‪..‬‬

‫در تعجب بودم که اون ساندویچ رو هم تموم کرد‪...‬نگاهی به هانیه انداخت که توی صف ایستاده‬
‫بود‪...‬‬

‫دستاش رو توی هم قلاب کرد‪..‬کمی به سمت جلو خم شد‪...‬دوباره صاف نشست و اینبار متوجه‬
‫شدم به دستاش فشار وارد میکنه‪..‬‬

‫‪-‬آقا فرزام چی شده‪..‬‬

‫‪--‬هیچی‪..‬‬

‫‪-‬حالتون خوبه؟!‪..‬‬

‫نگاهم کرد و اروم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اره‪..‬‬

‫سری تکون دادم‪..‬نوشابه م رو برداشتم و مشغول شدم‪..‬‬

‫‪--‬ازت میخوام یه چیزی بپرسم‪...‬دوست داری طرف مقابلت کلی برات حرف بزنه‪...‬یا بره سر اصل‬
‫مطلب‪...‬‬

‫بطری نوشابه نزدیک دهنم ایستاد‪..‬متعجب بودم از این رفتار عجیب فرزام‪...‬‬

‫‪-‬من‪..‬متوجه منظور شما نمیشم اصلا‪..‬‬

‫‪--‬میگم اگر زود برم اصل مطلب بهتره یا یک ساعت حاشیه برم‬

‫آب دهنم رو قورت دادم‪...‬ترس همه وجودمو در بر گرفت‪...‬نکنه‪...‬‬

‫‪-‬نکنه‪..‬مادرم‪...‬چیزیش شده؟ حالش خوبه؟ توروخدا اگه چیزی شده بهم بگید ‪.‬‬

‫سریع و برای اینکه بهش فکر نکنم گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪70‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬حال مادرت خیلی هم خوبه‪...‬‬

‫‪-‬پس چی شده‬

‫‪--‬مهلا ‪...‬‬

‫سریع نگاهش کردم‪..‬اونم سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬خانم‪...‬‬

‫چیزی نگفتم و نگاهش کردم‪..‬دوست دارم سریعتر بگه چی شده‪..‬‬

‫دوباره به هانیه نگاه کرد‪...‬منم چرخیدم و نگاهش کردم‪...‬تقریبا نوبتش شده بود‪..‬با صدای فرزام‬
‫سرم به سمت اون چرخید‬

‫‪--‬مهلا خانم ‪..‬من ‪ ...‬باز هم به سمتم کمی خم شد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬من به شما علاقه دارم‪..‬‬

‫زمان ایستاد‪...‬نفسم ایستاد‪...‬حس کردم قلبمم برای لحظه ای از کار افتاد‪..‬‬

‫به گوشای خودم اطمینان نداشتم‪..‬‬

‫نمیدونم چطوری نگاهش کردم‪..‬انگار فهمید هنگ کردم‪..‬دوباره گفت ‪:‬‬

‫‪--‬از وقتی توی ماشین با هانیه دیدمت‪...‬نمیتونم ‪ ..‬از فکرت بیام بیرون‪..‬‬

‫دستم رو به پام رسوندم و نیشگونی گرفتم‪..‬اخمام از درد پام توی هم رفت‪....‬پس واقعی بود‪...‬‬

‫چیزی نگفتم‪..‬سرم رو پایین انداختم‪..‬توی فکر رفتم‪...‬‬

‫‪--‬خواهش میکنم روی حرفم فکر کن‪..‬من فکر میکنم من و تو در کنار هم آینده ی روشنی‬
‫خواهیم داشت‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪71‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ادمی نبودم مواقعی که شوک میشم یا سوپرایز میشم جیغ و داد راه بندازم‪..‬سکوت میکردم تا‬
‫فکر کنم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا خانم من‪...‬‬

‫حرفشو قطع کرد ‪ ...‬سرم رو بلند نکردم تا بفهمم چرا ادامه حرفش رو نگفته‪..‬دست هانیه نشست‬
‫رو شونه م بعدم یه سمبوسه جلوی من گذاشته شد‪..‬‬

‫‪--‬تکی که از گلوم نمیره پایین‪..‬برا شماهم گرفتم‪..‬‬

‫اینبار به هانیه نگاه کردم‪..‬‬

‫‪-‬ممنون‪..‬‬

‫فرزام هم تشکر کرد‪...‬‬

‫گاز کوچیکی بهش زدم‪...‬فکرم مشغول بود‪..‬زیر چشمی به فرزام نگاه کردم‪..‬مشغول شوخی با‬
‫هانیه بود‪...‬‬

‫هر جور بود اون سمبوسه رو هم خوردم و سریع بلند شدم‪..‬رو به هانیه کردم‪..‬‬

‫‪-‬میشه برگردیم؟‬

‫با تعجب نگاهم کرد‪...‬‬

‫‪--‬تازه اومدیم که‪..‬‬

‫چیزی نگفتم‪..‬فرزام هم بلند شد‪..‬‬

‫‪--‬یه ساعته اینجاییم‪..‬پاشو دیگه‪..‬‬

‫هانیه به اجبار بلند شد‪...‬سوار ماشین شدیم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪72‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه بازهم صدای آهنگ رو بالا برد‪ ...‬سر جاش شروع کرد قر دادن و خوندن با اهنگ ‪ ...‬قلبم رو‬
‫تکراره همیشه دوستت داره‬

‫حالا که میگی اره انگاری هوا تب داره‬

‫من بازهم تو خودم بودم‪...‬اینبار فکرم درگیر مادرم نبود‪...‬فررام گفته بود حالش خوبه‪...‬‬

‫فرزام چی‪...‬با حرفش منو یخت به فکر فرو برده بود‪..‬فکر نمیکردم فکر کردن به خواستگاری‬
‫اینقدر سخت باشه‪..‬‬

‫زیر چشمی نگاهش کردم‪..‬تیشرت مشکی رنگی تنش بود‪..‬موهاش بالا زده و ته ریش معمولی ولی‬
‫زیبایی روی صورتش بود‪..‬‬

‫چهره ی زیبا و جذابی داشت ‪ ...‬رفتار و اخلاقش هم که بد نبود‪...‬‬

‫ولی‪....‬فقط توی این چند هفته متوجه شده من رو دوست داره ‪ ..‬کلافه نگاهمو به بیرون‬
‫دوختم‪...‬دلم میخواست زودتر برسم خونه‪...‬‬

‫یعنی ‪...‬‬

‫خونه ی هانیه اینا‪..‬‬

‫ناخودآگاه یاد پدرم افتادم‪...‬یعنی الان کجا بود‪..‬چرا نباید لحظه ای به یاد ما میوفتاد‪ .‬حتی‬
‫نمیدونست ما زنده ایم یا مرده‪...‬‬

‫حس سنگینی نگاهی رو حس کردم‪...‬‬

‫سخت نبود که بفهمم نگاهه فرزامه‪ ...‬سرم رو که به سمتش چرخوندم متوجه تصویرم توی آینه‬
‫جلوی ماشین شدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪73‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫معذب شدم‪...‬تقریبا میشه گفت پشتم رو بهش کردم‪..‬خودمم نمیدونستم دقیقا چه حالتی‬
‫نشستم‪...‬‬

‫چشمام رو بستم‪..‬گوشام از اون همه صدای بلند درد گرفته بودن‪...‬‬

‫تا دم در خونه همونطور نشسته بودم‪...‬میدونستم هانیه حواسش بهم نیست و فقط فرزامه که تمام‬
‫حرکاتم رو زیر نظر داره‪....‬‬

‫شاید بهتر بود با مامان حرف میزدم‪.....‬نمیدونم‬

‫ماشین که توی پارکینگ ایستاد همه خارج شدیم‪...‬توی آسانسور کنار هانیه ایستادم‪...‬کمی‬
‫نگاهم کرد‪...‬انگار فهمیده بود یه جوری شدم‪...‬‬

‫لبخند الکی بش زدم تا فکر کنه چیزی نیست‪...‬دوست نداشتم سوال پیچم کنه‪..‬‬

‫در رو با کلید باز کردن و رفتیم تو‪...‬‬

‫پدر هانیه که این چند وقت واقعا جای پدرم رو گرفته بود روی مبل نشسته بود و خبر نگاه‬
‫میکرد‪..‬لبخندی بهش زدم و سلام کردم‪ ....‬خواست خودش بود که بابا صداش کنم‪...‬میگفت براش‬
‫با هانیه هیچ فرقی ندارم‪..‬اما قبول نکردم و به عمو جون اکتفا کردم‪- ...‬سلام عمو جون‬

‫‪--‬سلام دخترم‪..‬خوش گذشت؟‬

‫‪-‬بله ممنونم‪...‬‬

‫هانیه سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬برای شماهم سمبوسه و فلافل اوردم‪...‬البته اگر سمبوسه رو نمیخورین اصلا هم عیب نداره‬
‫ها‪...‬خودم هستم‬

‫همه خندیدیم‪ ...‬فرزام با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪74‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬نترکی اینقد میخوری تو‪..‬‬

‫‪-‬نه نترس‬

‫عمو خندید ‪ ...‬این خانواده چقدر مهربون و دوست داشتنی بودن آخه ‪.‬‬

‫ماندانا خانم هر شب همراه مامان توی بیمارستان بود تا من اذیت نشم‪...‬اینکه عمو جون و بچه ها‬
‫هم حرفی نمیزدن باعث شده بود کمی حالم بهتر شه‪...‬‬

‫به اتاق هانیه رفتم‪...‬‬

‫لباسام رو عوض کردم‪..‬سریع پتوم رو برداشتم و دراز کشیدم‪-- ...‬چته امشب مهلا‬

‫‪-‬هیچی خسته م‪..‬‬

‫‪--‬تو که خوب بودی‪...‬یهو خوابت گرفت نه؟‬

‫‪-‬اره‪ ..‬هانیه دیگه چیزی نگفت‪...‬میدونستم به هیچ عنوان باور نکرده‪...‬ولی نمیخواستم بحث رو‬
‫ادامه بدم‪....‬‬

‫هانیه راحت میتونست همه چیزو از زیر زبونم بکشه بیرون و من اینو نمیخواستم‬

‫دستم تو دست هانیه بود‪ ..‬لاک مشکی رنگی رو به ناخن هام میزد‪ ...‬توجهی به غر زدناش نکردم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا بخدا اون آبیه خیلی بهتره‪..‬مشکی چیه اخه‪. .‬‬

‫‪-‬بیخیال بابا‪...‬بزن بره‪-- .‬تو اصلا بلد نیستی دخترونه رفتار کنی‪...‬اهل لاک که نیستی‪...‬پاستیلم‬
‫نمیخوری‪...‬پس به درد چی میخوری‬

‫اینا رو با شوخی و با خنده میگفت تا یه وقت به دل نگیرم و بدونم داره شوخی میکنه‪..‬‬

‫‪-‬از بوی لاک و مزه پاستیل بدم میاد‬

‫در برابر حرفاش میخندیدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪75‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خسته بودم و هانیه هم ولم نمیکرد‪..‬‬

‫شب قبل تا صبح بیدار بودم‪...‬به خودم و فرزام فکر کردم‪ ...‬هیچوقت به عشق در یک نگاه اعتقاد‬
‫نداشتم‪...‬و حالا پسری میگفت در یک نگاه عاشقم شده‪...‬میدونستم باور کردن حرفاش برای‬
‫خودم سخته‪...‬بعد از کلی فکر کردن به نتیجه رسیده بودم که اگر واقعا حرفش راسته باید با‬
‫مادرم در میون بذارن‪...‬‬

‫تصمیم داشتم اگر بازهم ازم چیزی پرسید همین جواب رو بهش بدم‪...‬‬

‫بالاخره کار هانیه تموم شد‪..‬اون روز بازهم ملاقات بود‪...‬ساعت نه صبح بود و من بعد از دوساعت‬
‫خوابیدن از ثدای زنگ گوشی هانیه از خواب پریدم ‪..‬‬

‫هانیه هم بعد از بیدار شدن من نخوابید و افتاد به جون ناخن های بیچاره من‪..‬‬

‫‪-‬هانیه امروزم میریم دیگه؟‬

‫‪--‬کجا‬

‫چپ چپ نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬ملاقات دیگه‪..‬‬

‫لاک رو برداشت و بلند شد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬آها‪..‬اره ‪..‬چرا نریم‪..‬فعلا بیا بریم صبحانه بخوریم ‪.‬‬

‫سری تکون دادم و باهم به اشپزخونه رفتیم‪...‬سریع میز رو چیدیم و نشستیم ‪...‬‬

‫هانیه با مسخره بازی برام لقمه میگرفت و با ناز و ادا بهم میداد‪...‬بیخیال همه چیز شده بودم و‬
‫باهاش میخندیدم‪...‬صدای پایی اومد ‪..‬سریع به در ورودی آشپزخونه نگاه کردم‪...‬فرزام وارد شد‬
‫‪.‬لباس پوشیده و آماده‪...‬من که تنها صبح خیری گفتم ‪...‬ولی هانیه گفت ‪:‬‬

‫‪--‬عه‪...‬میری؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪76‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ساندویچی درست کرد و گاز زد‪...‬چایی هانیه رو برداشت و قلپی خورد‪..‬خوشم میومد وسواسی‬
‫هم نبودن و راحت همه چیزو میخوردن‪..‬‬

‫‪--‬آره دیگه‪..‬میایم زود‪..‬فعلا‪...‬‬

‫اونم با سرعت از آشپزخونه خارج شد‪...‬انگار زیادی عجله داشت ها‪...‬‬

‫بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن میز باهم به اتاقش رفتیم‪...‬هانیه برای گذروندن وقت فیلمی‬
‫گذاشت تا ببینیم‪...‬به قدری جذب اون فیلم زیبا شده بودم که متوجه گذر زمان نشدم‪...‬فیلم تمام‬
‫شد ‪...‬‬

‫‪-‬وای هانیه خیلی خوب بود‪..‬‬

‫‪--‬تازه مجموعه دومش هم دارم‪...‬دفعه بعد میبینیم‪..‬‬

‫همون لحظه صدای زنگ در اومد‪...‬‬

‫‪-‬کیه یعنی‬

‫هانیه بلند شد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بیا بابا‪..‬حتما فرزامه‬

‫شالم رو زدم روی سرم و از اتاق رفتیم بیرون ‪ .‬هانیه زود تر به سمت در رفت‪..‬اومدم برم سمت‬
‫آشپزخونه تا یه شربتی‪..‬آبی چیزی بیارم براش‪..‬اما با دیدن مادرم که با کمک ماندانا خانم میومد‬
‫تو خشکم زد‬

‫خیره خیره نگاهش کردم‪...‬واقعا خودش بود‪...‬سالم و سلامت و روی پاهای خودش ایستاده بود و با‬
‫لبخند نگاهم میکرد‪.‬‬

‫با خوشحالی به سمتش دویبدم و خودم رو توی بغلش انداختم‪..‬‬

‫نتونستم تحمل کنم و شروع به گریه کردم‪. .‬مامان سرم رو بوسید و آروم گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪77‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬دلم برات تنگ شده بود دخترم‬

‫منم گونه ش رو بوسیدم و با خوشحالی گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬منم‪...‬منم همینطور‪...‬دلم برات یه ذره شده بود‪...‬مامان خیلی خوشحالم که حالت خوبه‪...‬‬

‫ماندانا خانم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا جان اجازه بده مادرت رو ببریم تو‪..‬اونجا میتونی بشینی تا شب باهاش حرف بزنی‪...‬‬

‫دست مامانو گرفتم و با کمک ماندانا خانم نشوندیمش روی تخت هانیه‪...‬‬

‫سریع همونجا پایین تخت نشستم‪...‬‬

‫هانیه و ماندانا خانم به بهانه اوردن چیزی از اتاق رفتن بیرون‪..‬‬

‫‪--‬جات اینجا راحت بود؟‬

‫‪-‬اره خیلی‪...‬خیلی خوب بود‪..‬‬

‫دست مادرم رو بوسیدم ‪ ...‬واقعا با بودنش همه چیز رو بهم داده بود‪..‬خیلی زیاد خوشحال بودم ‪.‬‬

‫‪--‬عزیزم‪...‬‬

‫‪-‬مامان واقعا خوبی؟‬

‫‪--‬اره دخترم‪..‬خوبم‪...‬شکرخدا‪..‬‬

‫‪-‬دیگه تنهام نذار‪...‬‬

‫سرم رو روی سینه ش گذاشتم‪...‬دست مامان روی سرم نشست‪..‬چشمام رو بستم‪...‬‬

‫‪--‬از بابات خبر داری؟‬

‫همونطور با چشمای بسته گفتم ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪78‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬نه‪...‬خبری ندارم‪..‬‬

‫دوست نداشتم مامان با اوردن اسم بابا این حال خوبم رو خراب کنه‪...‬‬

‫‪-‬مامان‪...‬‬

‫‪--‬جانم‬

‫‪-‬دیگه بریم خونه خودمون‪..‬‬

‫‪--‬میریم‪...‬بعد از ناهار میریم‪...‬درست نیست بیشتر از این زحمت بدیم بهشون‬

‫واقعا دلم برای اون خونه و بودن من و مامان تنگ شده بود‪..‬دلم میخواست دوباره اونجا زندگی‬
‫کنم‪...‬به خاطر مادرم‪...‬خدایا ممنون ‪...‬‬

‫ماندانا خانم با سینی سوپ وارد اتاق شد‪...‬‬

‫‪--‬مهلا جان اگر سوپ دوست نداری بچه ها ماکارانی گرم کردن‬

‫‪-‬نه ممنون ‪.‬میخورم‪..‬دستتون درد نکنه‬

‫مامان هم تشکر کرد‪...‬ماندانا خانم دکباره رفت بیرون‪..‬‬

‫خودم غذای مامانو بهش دادم‪..‬بعد از اون خانواده هانیه اینا خیلی اصرار کردن که بمونیم‪..‬اما‬
‫مامان قبول نکرد و ماندانا خانم دوباره ما رو تا خونه رسوند‪...‬دوباره من بودم و مامان‬

‫با ورودمون به خونه نفسم گرفت‪...‬بوی بسیار بدی توی بینیم پیچید و باعث شد صورتم رو جمع‬
‫کنم‪..‬کل اتاق بوی سیگار گرفته بود‪...‬‬

‫اینبار سری از روی تاسف تکون دادم‬

‫معلوم بود که در نبود ما چقدر اینجا بهش خوش گذشته‪..‬‬

‫مامان نمیتونست زیاد سرپا بایسته‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪79‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫برای همین رخت خوابی گوشه اتاق براش پهن کردم تا کمی استراحت کنه‪...‬‬

‫لباسام رو عوض کردم و مشغول تمیز کردن اون خونه که هیچیش به قبل شبیه نبود شدم‪...‬‬

‫در و پنجره ها رو باز گذاشتم تا اون بو از خونه خارج شه ‪..‬‬

‫‪--‬مهلا جان‪...‬خسته ای‪..‬توهم استراحت کن‪..‬‬

‫‪-‬تموم شد مامان‪...‬اصلا نمیتونم اینجا رو تحمل کنم‬

‫واقعا هم از ته دل گفتم‪...‬اینبار برعکس دعا میکردم که کاش توی خونه ی ماندانا خانم میموندیم‬
‫و پا تو این خونه نمیذاشتیم‪..‬‬

‫مامان کمی خوابید و من تصمیم گرفتم کمی درس بخونم‪...‬این مدت به اندازه کافی تنبلی کرده‬
‫بودم ‪..‬‬

‫به شکم دراز کشیدم و کتاب رو جلوم گذاشتم و مشغول شدم‪..‬‬

‫تا تاریکی هوا همونطور مشغول درس خوندن بودم‪..‬خس میکردم هنوزم کم خوندم‪...‬هنوزم جا‬
‫داشتم و باید جبران میکردم این چند روز رو‪...‬‬

‫لامپ رو روشن کردم و بیخیال استراحت شدم‪. .‬گردنم کمی درد گرفته بود‪...‬کمی با دست گردنم‬
‫رو مالش دادم ‪.‬‬

‫‪--‬مهلا جان‬

‫با صدای مامان سرم رو از روی کتاب بلند کردم‪..‬‬

‫‪-‬جانم‪..‬مامان چرا بلند شدی‬

‫‪--‬بیا بیرون دیگه‪...‬یکم استراحت کن گلم‪..‬خسته شدی‬

‫کتابم رو بستم و بی هیچ حرفی بلند شدم‪...‬دست مامان رو گرفتم و هر دو از اتاق خارج شدیم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪80‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫کمکش کردم دوباره دراز بکشه‪...‬‬

‫‪-‬تو استراحت کن تا من برم یه سوپ خوشمزه درست کنم بخوریم‪..‬‬

‫مامان تنها لبخندی زد‪...‬‬

‫به آشپزخونه رفتم‪...‬‬

‫باید به تلافی این چند ساعت که تو اتاق داشتم درس میخوندم با مامان حرف میزدم‪...‬‬

‫تا یه وقت خسته نشه و حس نکنه تنهاست‪...‬یا اینکه حوصلش سر میره‪..‬‬

‫‪-‬مامانی سوپ که میخوری؟‬

‫صداش رو شنیدم‪..‬‬

‫‪--‬اره دخترم‪..‬هرچی درست کنی میخورم‪..‬‬

‫‪-‬بله ‪ ...‬دسپخت من خوردن داره‪..‬‬

‫صدای خنده ی مامان رو که شنیدم ته دلم گرم شد‪..‬‬

‫خدایا شکرت که مادرم بازهم میخنده‪..‬‬

‫‪--‬مهلا همین که میبینمت داری درس میخونی حالم رو خیلی بهتر میکنه‪..‬‬

‫لبخند زدم‪...‬مادرم خوشحال میشد ‪..‬وقتی درس میخوندم‪.‬‬

‫‪-‬همیشه میخونم تا خوشحال ببینمت عزیزم‪.‬‬

‫‪--‬انشاءلله که عاقبت به خیر شی‬

‫دعای شیرین مامان به دلم نشست‪..‬‬

‫لبخند زدم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪81‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تمام خستگی ها‪..‬دردها‪...‬غم ها و غصه ها از دلم بیرون رفت‪..‬‬

‫سوپ که اماده شد دو تا بشقاب پر کردم و پیش مامان رفتم‪..‬‬

‫کمکش کردم تا بشینه‪..‬‬

‫خواستم قاشق رو به سمتش ببرم که بشقاب رو ازم گرفت و جلوش گذاشت‪.‬‬

‫‪--‬خودم میخورم‪..‬توهم برس غذاتو بخور‬

‫قبول کردم‪..‬‬

‫مامان از طعم سوپ تعریف میکرد تا من خوشحال شم‪..‬‬

‫فکرم حسابی درگیر بود‪..‬نمیدونستم به مامان بگم فرزام چی گفته یا نه‪..‬‬

‫شاید زیادی رفتارم تابلو بود که مامان فهمید تو فکرم‪...‬‬

‫یهو دستش روی دستم نشست‬

‫پریدم‪!...‬‬

‫مامان هم کمی ترسید‬

‫‪--‬چی شده مهلا‬

‫‪-‬هیچی‪..‬تو فکر بودم‪..‬ترسیدم‬

‫‪--‬تو فکر چی بودی‬

‫‪-‬هیچی مامان‪..‬مهم نبود‪.‬‬

‫مامان کمی نگاهم کرد‪...‬‬

‫مثل همیشه‪..‬باهمون لحن مهربونش گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪82‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬اگر بهم بگی شاید بتونم کمکت کنم‪.‬‬

‫اینبار بیشتر فکر کردم‬

‫واقعا اگر به مامان میگفتم همه چیز بهتر بود‪..‬‬

‫ولی‪..‬چرا اینقدر استرس داشتم‪..‬‬

‫شاید خودم رو از عکس العمل بعدیه مامانم میترسوندم‪..‬‬

‫ولی نه‪..‬‬

‫من که کار بدی نکرده بودم‪..‬که مادرم بخواد ناراحت شه ‪..‬یا بدرفتاری کنه‪..‬هرچند‪..‬‬

‫که مادر من اصلا بد رفتاری با دیگران نداشت‪..‬‬

‫آب دهنم رو قورت دادم‪..‬‬

‫سریع قاشقم رو پر کردم و به دهنم گذاشتم‪..‬‬

‫‪-‬مامان بهت میگم‪..‬‬

‫‪--‬بگو عزیزم‪..‬به من نگی میخوای به کی بگی‪.‬‬

‫‪-‬مامان‪..‬خب‪..‬خب راستش‪..‬ام‪..‬‬

‫مامان فشاری به دستم اورد‪..‬‬

‫‪--‬آروم باش مهلا‪..‬نفس عمیق بکش‪..‬‬

‫سریع چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم‪...‬‬

‫کمی آروم تر شدم‪..‬‬

‫چقدر سخت بود درباره خواستگارم با مادرم حرف بزنم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪83‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬مهلا جان‪..‬عزیزم‪..‬تو چرا اینقدر استرس داری‪..‬‬

‫‪-‬مامان یکم سخته بگم‪..‬نمیدونم‪..‬حتما ازت خجالت میکشم‬

‫‪--‬چه خجالتی‪..‬بهم بگو و خودتو خالی کن‪..‬چی شده‬

‫نگاهی به بشقاب سوپم که کمکم داشت یخ میشد انداختم‪..‬‬

‫‪-‬پس غذاتو بخور مامان‪..‬همینجوری هم میگم‬

‫مامان سر تکون داد‪..‬‬

‫سریع شروع کرد به خوردن‪..‬حتما برای اینکه من شروع کنم به حرف زدن‪..‬‬

‫‪-‬مامان این چند وقت خونه ی ماندانا خانم اصلا احساس غریبی نمیکردم‪..‬حس میکردم تو خونه‬
‫خودمونم‪...‬به قدری رفتار همه باهام خوب بود که حد نداشت‪..‬عمو که کلا بهم میگفت دخترم‪..‬‬

‫مامان هم لبخند زد‪..‬‬

‫‪--‬خانواده خیلی خوبی هستن‪..‬اجرشون با خدا‪...‬‬

‫‪-‬ایشالله‪...‬واقعا دوست داشتنی هستن‬

‫‪--‬خب‪..‬‬

‫‪-‬مامان اونا خیلی خوبن‪..‬هانیه و فرزام‪...‬‬

‫به مامان نگاه کردم‪...‬‬

‫منتظر نگاهم میکرد‪..‬سریع اصلاحش کردم‪..‬‬

‫‪-‬برادرش ‪...‬‬

‫مامان هم خنده ش گرفت‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪84‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬بیخیال‬

‫‪-‬اوناهم باهام خیلی خوب بودن‪..‬باهاشون راحت بودم‪ ..‬نمیذاشتن احساس تنهایی کنم‪ ..‬باهم‬
‫میرفتیم بیرون‪..‬من رو شاد میکردن‪..‬تا کمتر احساس غم کنم‪..‬تا کمتر دوری تورو حس کنم‬
‫مامان‪..‬با خودم میگفتم هانیه و فرزام مثل خواهر برادر منن‪...‬ولی مامان‪...‬برادر هانیه دیشب به من‬
‫گفت ‪...‬‬

‫دستم کمی میلرزید‪...‬چشمامو بستم و تند تند گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬گفت بهم علاقه داره‪..‬از همون روز که منو تو ماشین با هانیه دید‬

‫بعد به مامان نگاه کردم‪..‬‬

‫چشمای مهربون و لبخند زیباش دلم رو قرص کرد‪...‬چقدر خوب بود که مامان رو داشتم‪...‬تا‬
‫همیشه اینطور با اطمینان بهم لبخند بزنه‪..‬‬

‫‪--‬از داشتن دختری مثل تو به خودم میبالم‪...‬‬

‫دستش رو بوسیدم‬

‫‪--‬مهلا‪...‬ماندانا جان با خودم حرفز ده بود‪..‬مثل اینکه خیلی زودتر از اینکه تو بدونی پسره با‬
‫مادرش درمیون گذاشته‪..‬‬

‫‪-‬مامان به نظرت حرفاش راسته؟‬

‫‪--‬اگر قصد دیگه ای از اون حرفا داشت هیچوقت اینقدر زود به مادرش نمیگفت‪...‬باید بذاری‬
‫بیشتر فکر کنیم‪...‬هم من‪..‬هم تو‪...‬هم اون‪..‬هم ماندانا خانم‪..‬شرایطمون رو یادت نره مهلا‪...‬‬

‫قبول داشتم حرفای مامان رو‪...‬‬

‫با اینکه الان موضوع رو با مادرم درمیون گذاشته بودم اما بازهم میترسیدم‪...‬‬

‫استرس عجیبی داشتم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪85‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬مامان حالا چکار کنم‪.‬‬

‫‪--‬هیچی‪..‬فکرت رو درگیرش نکن و بشین درس بخون‪..‬‬

‫‪-‬باشه‪.‬‬

‫غذاها هم تموم شد‪..‬‬

‫سریع بشقاب ها رو برداشتم و به أشپزخونه رفتم‪.‬‬

‫با سرعت همون دو تیکه رو شستم‪..‬‬

‫موقع خروجم از آشپزخونه بابا رو دیدم که مثل همیشه با همون سر و وضع آشفته وارد خونه‬
‫شد‪..‬‬

‫رو ازش برگردوندم و دوباره به آشپزخونه برگشتم‬

‫نمیخواستم نگام به نگاهش بیوفته‪..‬‬

‫ازش متنفر بودم‪..‬‬

‫تو این مدت ارزو به دلم موند فقط یک بار به بیمارستان بیاد‪...‬‬

‫ففط برای اینکه ببینه دختر و همسرش زنده هستن یا نه‪..‬‬

‫چند دقیقه بعد از آشپزخونه بیرون رفتم‪..‬‬

‫متوجه مامان شدم که با ناراحتی خیره به دیواره‪..‬‬

‫کنارش نشستم‪...‬دستش رو گرفتم‪.‬‬

‫‪-‬من دیگه برام مهم نیست ‪..‬مامان توهم برات مهم نباشه‪..‬‬

‫‪--‬منم دیگه برام مهم نیست‪...‬ولی ‪..‬مهلا‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪86‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سرش که به سمتم چرخید متوجه اشکاش که توی چشماش جمع شده بود شدم‪..‬دلم گرفت‪..‬‬

‫‪--‬دلم مسیوزه برای خودم و خودت‪...‬یاد اون روزایی میوفتم که همه چیز خوب بود‪ .‬وضعمون به‬
‫این بدی نبود ‪ ..‬باور کن من راضی بودم‪..‬پدرت کار میکرد‪..‬من کمکش ‪...‬زندگیمون‬
‫میچرخید‪...‬نمیدونم چی شد که اینطور شد‪..‬چی شد که فرخ به این روز افتاد‪..‬‬

‫همزمان اشکاش بیرون ریخت‪...‬‬

‫نباید مامان خودش رو با این حرفا ناراحت میکرد‪..‬‬

‫دستش رو محکم گرفتم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬مامان توروخدا خودتو ناراحت نکن‪...‬اگر راهی برای بازگشت بابا وجود داشت به خدا خودم دریغ‬
‫نمیکردم‪..‬اما دارم میبینم‪..‬بابا حتی دیگه ذره ای به ما علاقه نشون نمیده‪...‬ازت میخوام اروم باشی‬
‫و توهم با این افکار خودتو اذیت نکنی‪..‬قربونت برم‪...‬‬

‫سرم رو که به شونه ی مامانم تکیه دادم وجودم پر از آرامش شد‪..‬چشمام بسته شد و لبخند‬
‫زدم‪...‬‬

‫خدارو برای داشتن مامانم شکر کردم‪..‬‬

‫مردد بودم ‪..‬‬

‫با شرمندگی به ماندانا خانم نگاه کردم‪..‬‬

‫روم نمیشد بهش جواب رد بدم ‪..‬‬

‫‪--‬ما چکار کنیم دختر‬

‫‪-‬خب‪..‬اجازه بدین با مادرم حرف بزنم‬

‫‪--‬بذار خودم باهاش حرف میزنم‪..‬‬

‫‪-‬ماندانا جون‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪87‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬ماندانا جون چی‪ .‬دختر مگه چی ازت خواستم‪..‬شما که تنهایید‪..‬ماهم که تنها نمیتونیم‪..‬چه‬
‫بهتر که باهم باشیم‪..‬اتفاقا الان که شوهرمم ماموریته میتونیم همگی باهم بریم یه روز بگردیم و‬
‫خوش بگذرونیم‪...‬‬

‫سر تکون دادم‪...‬‬

‫میذاشتم با مامان صحبت کنه بهتر بود‪..‬‬

‫کنار رفتم‪..‬‬

‫ماندانا خانم سریع رفت تو‪..‬‬

‫ساعت هفت و نیم بود‪..‬‬

‫به طرف ماشینشون رفتم‪..‬‬

‫هانیه عقب نشسته بود و فرزام هم جلو‪..‬‬

‫به هانیه نگاه کردم و دستمو سمتش دراز کردم‪..‬‬

‫‪-‬سلام هانیه‪...‬‬

‫‪--‬سلام عشقم‪..‬چطووری‪..‬رفتی که رفتیا‪..‬یه خبر از ما نگیری‪..‬‬

‫‪-‬شرمنده بخدا‪..‬‬

‫‪--‬همینو میگی فقط ‪ ..‬نامرد‪..‬‬

‫خندیدم ‪ ...‬اینبار به فرزام نگاه کردم‪...‬‬

‫ناخوداگاه یاد ابن چند روز افتادم‪...‬‬

‫خیلی فکر کردم‪..‬‬

‫به خودم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪88‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به اون‪...‬‬

‫و به خانواده هامون‪...‬‬

‫هیچ چیز ما بهم دیگه نمیخورد‪!!!...‬‬

‫سعی کردم بسیار عادی رفتار کنم‪..‬‬

‫‪-‬سلام صبح بخیر‪..‬‬

‫نمیدونم‪..‬‬

‫حس کردم تعجب کرد ‪..‬‬

‫شاید با خودش فکر میکرد من تو این مدت که فکر کردم به یه نتیجه مثبت رسیدم و جوابم به‬
‫خواستگاریش هم بله هست‪..‬‬

‫حتما انتظار یه برخورد بهتر داشت‪..‬‬

‫ولی نه‪..‬‬

‫خانواده های ما خیلی باهم تفاوت داشتن‪..‬‬

‫اونها سایه ی پدر بالا سرشون بود و پدرمن نبودش خیلی بیشتر و بهتر از بودنش بود‪..‬‬

‫حتی محل زندگی‪...‬‬

‫شیوه زندگی‪...‬‬

‫رفتار ها‪..‬عادت ها و طرز فکرمون هم باهم نمیخوند‪..‬‬

‫مامان گذاشته بود به عهده خودم‪..‬‬

‫با کلی فکر به این نتیجه رسیده بودم که اگر دوباره بحثش رو پیش کشیدن بگم که جوابم منفیه‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪89‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫درسته‪...‬‬

‫حتما من لیاقت اون رو ندارم‬

‫هر دختری جای من بود سریع به پسری مثل فرزام جواب مثبت میداد‪..‬‬

‫ولی من‪...‬‬

‫نمیتونستم خودم رو راضی کنم‪..‬‬

‫اصلا نمیتونستم‪..‬‬

‫انگار اونم تازه به خودش اومد ‪..‬سر تکون داد و تنها گفت ‪:‬‬

‫‪--‬صبح بخیر ‪.‬‬

‫روش رو برگردوند‪...‬‬

‫اینطور بهتر بود‪...‬‬

‫باید از همین الان میفهمید که من جوابم مثبت نیست‪..‬‬

‫اصلا دوست نداشتم بهش امید الکی بدم‪..‬‬

‫عشقی که زود بیاد زودم میره‪...‬‬

‫در یک نگاه عاشق شد‪...‬‬

‫مطمئنا تو یه نگاه دیگه میتونه عاشق ترهم بشه‪...‬‬

‫کیس هایی خیلی خیلی خیلی بهتر‪..‬‬

‫کسی که حداقل خانواده ش با اونا همخونی داشته باشه‪..‬‬

‫شاید اگر پدر من معتاد نبود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪90‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫پولدار نه‪...‬‬

‫ولی همون زندگی قبلو داشتیم‪...‬‬

‫میتونستم به فرزام فکر کنم‪...‬‬

‫ولی الان‪..‬با وجود این مسائل‪...‬‬

‫نمیتونستم‪!!!..‬‬

‫صدای ماندانا خانم که اومد سریع به سمتشون برگشتم‪..‬‬

‫با دیدن مامان که با کمک ماندانا خانم بیرون میومد به سمتشون رفتم‪...‬‬

‫همزمان فرزام هم از ماشین پیاده شد‪..‬‬

‫مامان از فرزام تشکر کرد و بعد از کمی تعارف جلو نشست ‪..‬‬

‫در خونه رو بستم و قفل کردم‪..‬‬

‫سوار شدیم‪...‬‬

‫هانیه بین من و فرزام بود‪..‬‬

‫فقط دلم میخواست به مامان در کنار ماندانا خانم خوش بگذره‪...‬‬

‫تو این مدت باهم حسابی خوب شده بودن و همدیگه رو دوست داشتن‪..‬‬

‫لحظه ای که هانیه برای برداشتن خوراکی های زیر صندلی خم شد کاملا بی اراده سرم به سمت‬
‫فرزام چرخید‪...‬‬

‫متوجه نگاهش روی خودم و اخم کمرنگ بین دو ابروش شدم‪..‬‬

‫همزمان باهم از هم رو گرفتیم‪. .‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪91‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه نشست و چیپسی باز کرد‪...‬‬

‫اول به سمت من گرفت‪...‬‬

‫با اینکه میلی نداشتم اول صبح چیپس بخورم ولی یکی برداشتم‪..‬‬

‫گرفت سمت فرزام‪...‬‬

‫فرزام کاملا جدی گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نمیخورم‪..‬‬

‫‪--‬باشه بابا چته‪..‬‬

‫‪--‬اول صبح این چیزا چیه میخوری هانیه‪..‬‬

‫‪--‬تو چکار داری اخه‪..‬خو تو نخوور‪.‬‬

‫ماندانا خانم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چی شد دوباره افتادین به جونه هم‪..‬‬

‫‪--‬چه میدونم مامان‪..‬یه اشتباهی کردم بش چیپس تعارف کردم‪. .‬‬

‫انگار فرزام میخواست حرصشو از رفتار من سر هانیه خالی کنه‪...‬‬

‫خنده م گرفته بود ‪..‬‬

‫‪--‬بردار ببینم اینو بوش خفه م کرد‪..‬‬

‫هانیه با حرص پشتش رو به فرزام کرد‪..‬‬

‫زیر لب و آروم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ولش کن‪..‬هرچند وقت یه بار جنا میگیرن اینو‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪92‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تا جمله ش تموم شد یهو جیغ زد و دستشو پشت بازوش گذاشت‪...‬‬

‫اینبار من و مامان و ماندانا خانم شروع به خندیدن کردیم‪..‬‬

‫یه لحظه با خودم فکر کردم‪...‬‬

‫هانیه اروم گفت‪...‬‬

‫فرزام عجب گوش های تیزی داشت که تونسته بود حرف هانیه رو بشنوه‪..‬‬

‫تا رسیدن به یه محل زیبا و سرسبز که به پارک جنگلی معروف بود با کارهای هانیه و فرزام‬
‫خندیدیم‪...‬‬

‫میخندیدم‪..‬ولی فکرم درگیر بود‪..‬‬

‫تا نگاهم به فرزام میوفتاد یاد حرفاش میوفتادم‪.‬‬

‫واقعا ممکن بود تو یه نگاه عاشق بشه؟‬

‫یعنی این عشق دوام داره؟‬

‫واقعا حس فرزام عشقه؟‬

‫یا یه حس زودگذر؟‬

‫میترسم‪..‬‬

‫میترسم فرزام رو قبول کنم‪...‬‬

‫اما همیشگی نباشه‪. .‬‬

‫میترسم‪!!...‬‬

‫ماندانا خانم ماشین رو پاک کرد ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪93‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه سریع زیر انداز رو نزدیک ماشین پهن کرد‪..‬‬

‫کمک کردم تا مامان پیاده بشه و روی رو انداز بشینه‪..‬‬

‫با کمک هانیه و فرزام تمام وسایل رو از صندوق درآوردیم‪..‬‬

‫تو اون هوای عالی‪.‬‬

‫بین اون همه درخت زیبا ‪..‬‬

‫اون همه آدم‪...‬‬

‫همه خوشحال ‪ ...‬فارغ از مشکلات دنیا‪...‬‬

‫کنار هم ‪...‬‬

‫بازی میکردن‪..‬میگفتن و میخندیدن‪..‬‬

‫منم کنار مامان نشستم‪...‬‬

‫کنار هم صبحانه ای که ماندانا خانم تدارک دیده بود رو خوردیم‪..‬‬

‫پیش خودم اعتراف کردم‪..‬که تا به حال به این اندازه بهم خوش نگذشته بود‪..‬‬

‫مادرم هم سرحال بود ‪..‬‬

‫اون هم پا به پای ما میخندید‪...‬‬

‫خنده های مامانمو که میدیدم حس میکردم تمام خوشی های عالم به قلبم سرازیر شده‪..‬‬

‫هانیه پاسور هاش رو درآورد‪..‬‬

‫‪--‬بازی میکنی؟‬

‫‪-‬نه ‪ .‬بلد نیستم‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪94‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬خب باشه یادت میدم‬

‫‪-‬نه نمیخوام‬

‫‪--‬بیا دیگه لوس‬

‫به مامان نگاه کردم‪..‬غرق صحبت با ماندانا خانم بود‪..‬‬

‫خودم رو کنار هانیه رسوندم‪...‬‬

‫مشغول توضیح دادن شد‪ ...‬به نظرم جالب اومد‪...‬‬

‫هانیه بعد از حرفاش گفت ‪:‬‬

‫‪--‬حالا یه هفت و چهار ساده بزنیم ببینم چه میکنی‪..‬‬

‫وقتی که هانیه مشغول کار خودش بود نگاهم رو زیر چشمی به فرزام دوختم‪..‬‬

‫انگار هرچی میخواستم کمتر بهش توجه کنم بیشتر به سمتش کشیده میشدم‪..‬‬

‫خوبه کلی با خودم تکرار کرده بودم که نباید نگاهش کنم‪...‬‬

‫باید فراموشش کنم‬

‫ما به هم نمیخوریم‪..‬‬

‫به زور نگاهم رو ازش گرفتم‪...‬‬

‫حواسم رو جمع پاسور های توی دستم کردم‪..‬‬

‫اولین بازی رو به هانیه باختم‪..‬‬

‫پاسور ها رو پرت کردم تو بغلش‪.‬‬

‫‪-‬تو دیگه استادی‪..‬معلومه من که مبتدی ام بهت میبازم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪95‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه خندید ‪...‬‬

‫پاسور ها رو جمع کرد‪..‬‬

‫اینبار هردو کنار مامان و ماندانا خانم نشستیم‪..‬‬

‫فرزام اینجا نبود‪..‬‬

‫ماندانا خانم با مهربونی نگاهمون کرد‪..‬‬

‫‪--‬فکر کنم فرزام رفت والیبال بازی کنه‪..‬شماهم برید ‪--‬نه مامان میخوایم بمونیم پیش شما‪..‬‬

‫همون لحظه یهو مامان آخی گفت‪..‬‬

‫نگاهم با ترس بهش افتاد‪..‬‬

‫ناخودآگاه دستام یخ زد‪..‬‬

‫‪-‬مامان چی شد؟؟؟؟‬

‫دستش رو که لحظه ای روی گوشش گذاشته بود برداشت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چیزی نیست عزیزم‪..‬کمی گوشم درد گرفت‪..‬‬

‫ماندانا خانم سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نترسید‪..‬حتما مال این سر و صداهای زیاد اینجاست‪..‬‬

‫آب دهنم رو قورت دادم‪...‬خدا کنه همینطور باشه‪..‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫مادرم چیزیش نباشه‪...‬‬

‫هانیه دستم رو گرفت‪...‬نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪96‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬چرا رنگت پرید؟ نترس‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫‪-‬باشه‬

‫اما نمیتونستم‪..‬حتی یه آخ گفتن مادرم هم حالمو بد میکرد‪ِ..‬‬

‫اینبار دستمو کشید‪..‬‬

‫‪--‬این چه قیافه ایه به خودت گرفتی‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪-- .‬مامانت داره نگاهت میکنه‪..‬‬

‫به مامان نگاه کردم‬

‫بهش لبخند زدم‪...‬‬

‫هانیه بلند شد و من رو هم بلند کرد‪...‬‬

‫‪--‬ما میریم یه قدمی بزنیم‪..‬‬

‫مامان و ماندانا خانم نگاهمون کردن و تنها "باشه" گفتن‪...‬‬

‫کفشام رو پوشیدم‪...‬‬

‫کنار هانیه راه میرفتیم‪...‬هانیه مثل همیشه با اون لحن زیبا و ارومش باهام حرف میزد‪..‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬بهت حق میدم‪...‬هرکس جای تو باشه برای مادرش نگران میشه‪..‬اما‪..‬ببین مهلا تو نباید تا‬
‫یه چیزی شد خودت رو ببازی‪..‬تو الان ندیدی یهو رنگ صورتت چطور شد‪..‬‬

‫دستم رو به دستش رسوندم‪..‬‬

‫‪-‬واقعا میترسم‪...‬هانیه من به جز مادرم کسی رو ندارم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪97‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬ایشالله که سایه مادر عزیزت تا اخر عمر بالای سرت باشه‪...‬مهلا ولی حداقل برای روحیه‬
‫مادرت باید خودت رو قوی کنی‪..‬اگر تو جلوش اینطور رنگ از رو ببری مادرت هم خودشو میبازه‪..‬‬

‫سکوت کردم‪...‬‬

‫حق با هانیه بود‪...‬‬

‫من نباید زود خودم رو میباختم‪..‬‬

‫دست چپم تو جیب مانتوم بود‪...‬‬

‫دست راستم تو دست هانیه و در کنار هم راه میرفتیم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا میخوام یه چیزی رو بهت بگم‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬بگو‪...‬‬

‫روی یکی از صندلی ها نشست‪..‬منم کنارش نشستم‪...‬‬

‫اینبار با یه لبخند نگاهم میکرد‪..‬‬

‫‪--‬باورم نمیشد‪...‬چند روز پیش فرزام بهم گفت باهات حرف بزنم‪...‬‬

‫نگاهمو ازش گرفتم‪...‬‬

‫مشغول بازی با انگشتام شدم‪..‬‬

‫با خنده و شیطنت گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا من خوشحال میشم تو زن داداشم شی‪..‬‬

‫‪-‬ببین هانیه‪...‬من‪..‬نمیدونم باید چی بگم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪98‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬گیر کردم تو یه دو راهی عجیب‪...‬‬

‫هانیه نگاهش به رو به رو و پسر هایی بود که والیبال بازی میکردن‪..‬‬

‫نگاهم به فرزام افتاد‪...‬بیرون از زمین با پسری مشغول صحبت و خنده بود‪...‬‬

‫‪--‬دو راهی چیه ‪ ..‬از چی میترسی‪..‬‬

‫شونه ای بالا انداختم‪...‬‬

‫‪-‬نمیدونم‪...‬‬

‫بازم به اونها نگاه کردم‪...‬هانیه آروم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬فرزام رو صدا کنم؟‬

‫سریع نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬برای چی؟؟؟؟‬

‫‪--‬که بیاد این حرفا رو به خودش بزنی‪..‬‬

‫‪-‬هانیه من نمیتونم‪...‬برام قابل هضم نیست این عشق در یک نگاه داداشت‪..‬‬

‫‪--‬مگه اشکالی داره تو یه نگاه عاشقت شده؟ حتما باید یه سال باهم زندگی میکردین بعد‬
‫عاشقت میشد؟ ‪-‬هانیه‪...‬‬

‫‪--‬فرزام آدمی نیست حرفی بزنه و پاش نایسته مهلا‪...‬مطمئن باش تو اولین دختری هستی که این‬
‫حرف رو بهش زده‪...‬‬

‫نفسم رو پر صدا بیرون دادم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪99‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫همون لحظه سر فرزام به سمتم چرخید ‪ ...‬با اون پسر خداحافظی کرد و دیدم که سریع به سمت‬
‫ما میاد‪...‬دست هانیه رو گرفتم‪..‬‬

‫هانیه سعی کرد دستشو از دستم بکشه بیرون‪...‬‬

‫نذاشتم‪...‬‬

‫‪--‬تو دیوونه ای‬

‫حس میکردم سرعت فرزام بالاست‪...‬‬

‫انگار داشت به سمت ما میدویید‪...‬‬

‫خدا من چرا اینطور شدم‪...‬‬

‫اون آروم به سمت ما قدم برمیداشت و من توهم زده بودم‪...‬‬

‫وقتی جلومون ایستاد نگاهش کردم‪..‬‬

‫به هانیه نگاه میکرد ‪...‬‬

‫‪--‬لطفا چند لحظه ما رو تنها بذار‬

‫به هانیه نگاه کردم ‪...‬‬

‫دلم میخواست بگه نمیرم‪..‬‬

‫بمونه پیشم‪...‬‬

‫اما سریع بلند شد و به سمت دختر پسرایی که والیبال بازی میکردن رفت ‪...‬‬

‫فرزام نگاهی به هانیه انداخت‪...‬‬

‫با کمی مکث کنار من ولی با فاصله نشست‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪100‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬میخوام باهات حرف بزنم مهلا‪...‬‬

‫آب دهنم رو قورت دادم‪...‬‬

‫حدس زدن اینکه میخواد درباره چی باهام حرف بزنه سخت نبود‪..‬‬

‫سرم رو پایین انداختم‪..‬‬

‫سعی کردم با سکوتم بهش بفهمونم منتظر شروع حرفاش هستم‪..‬‬

‫‪--‬چرا منو باور نداری؟‬

‫چیزی نگفتم‪....‬‬

‫‪--‬من هر چی بهت گفتم از ته دلم بوده‪..‬باور کن‪...‬دقیقا از همون وقتی که سرم به سمتت چرخید‬
‫و دیدمت نتونستم از فکرت بیام بیرون ‪ ..‬در این که تو همون کسی هستی که اینهمه مدت‬
‫دنبالش بودم هیچ شکی نیست‪...‬‬

‫اینبار نگاهش کردم‪..‬‬

‫اون هم داشت به من نگاه میکرد‪..‬‬

‫‪--‬میدونم‪..‬زود ابراز علاقه کردم؟ چون واقعا نمیدونستم باید چکار کنم‪ ...‬من سریع به مادرم‬
‫گفتم‪..‬ازش خواستم با مادرت همه چیز رو در میون بذاره‪...‬دلم میخواست از اولش بزرگتر هامون‬
‫هم خبر داشته باشن‪ ..‬دوست داشتم همه چیز از اول با نظر مادرهامون پیش بره ‪..‬تا بدونی که‬
‫قصدم واقعا خیره‪...‬من تورو برای ازدواج میخوام مهلا‪...‬میشه توهم یه حرفی بزنی؟‬

‫لبام رو با زبون تر کردم‪...‬‬

‫بهتر بود منم همه چیز رو میگفتم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪101‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬من مطمئنم ازدواج با پسری مثل تو آرزوی هردختریه‪...‬ولی ‪...‬ولی من نمیتونم‪...‬یعنی‪..‬ما بهم‬
‫نمیخوریم‪..‬رفتارهامون‪..‬اخلاق هامون‪..‬سطح خانواده هامون ‪..‬خیلی باهم متفاوته‪ ...‬تو پدرت‬
‫همیشه کنارت بوده‪...‬اما من نه‪...‬تو هرچی میخواستی در اختیارت بوده‪...‬ولی من نه‪...‬تو دیدت به‬
‫دنیا فرق داره‪...‬منم همینطور‪. .‬من فکر نمیکنم بتونیم باهم ‪...‬آینده ای داشته باشیم‪..‬‬

‫خیره نگاهم میکرد‪...‬اخمی روی صورتش بود‪..‬‬

‫‪--‬اینا بهونه ست‪...‬قابل قبول نیستن‪..‬مهم ما هستیم مهلا‪...‬مهم اینه که من بهت علاقه دارم‪...‬از‬
‫تموم شرایط توهم باخبرم و قبولشون کردم‪..‬من فقط میخوام تو من رو قبول کنی‪...‬اجازه بدی‬
‫بیشتر باهم آشنا بشیم‪...‬‬

‫مردد نگاهش کردم‪،‬‬

‫حس میکردم قلبم سریع تر از همیشه میزنه‪.‬‬

‫تا اومدم حرف بزنم یهو آب دهنم رفت توی گلوم و شروع به سرفه کردم‪.‬‬

‫خدایا پس من چم بود؟!‬

‫چرا نمیتونستم درست حرف بزنم؟!‬

‫چرا تو دهنم نمی چرخه که بهش بگم دست از سرم برداره؟!‬

‫بیخیالم شه؟!‬

‫چرا دلم میخواست چیزی نگم‬

‫سکوت کنم و اون هم همیشه پافشاری کنه؟!‬

‫بگه باهام میمونه!‬

‫به دستش که بالا اومده بود تا بزنه به کمرم نگاه کردم‪..‬‬

‫سریع دستش رو عقب کشید ‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪102‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫گلوم رو صاف کردم‪،‬با تردید نگاهش کردم‪..‬‬

‫حس میکردم الان قلبم از سینه میزنه بیرون‪...‬‬

‫چقدر سخت بود!‬

‫انگار خیلی بی جنبه بودم‪...‬‬

‫تحمل این همه هیجان رو نداشتم‪..‬‬

‫از طرفی دلم نمیخواست فرزام رو از دست بدم از طرفی هم دوست نداشتم با قبول این پیشنهاد‬
‫فرزام از پدرم رفتار نامناسبی ببینه‪...‬‬

‫دلم نمیخواست لحظه ای از این حرفا پشیمون بشه‪...‬‬

‫انگار خیلی ساکت بودم که گفت‪:‬‬

‫‪--‬نمی خوای چیزی بگی؟‬

‫نگاهش کردم ‪..‬‬

‫نفس عمیقی کشیدم و سریع گفتم‪:‬‬

‫‪-‬باید با مادرم حرف بزنید‪...‬‬

‫تا خواست چیزی بگه گفتم‪:‬‬

‫‪-‬البته اگه از حرفاتون مطمئن هستید! من هرچی مادرم بگه رو می پذیرم‪.‬‬

‫این بار اون بود که در مقابل حرفام سکوت کرد‪...‬‬

‫دیگه چیزی نگفتم سریع بلند شدم و ازش دور شدم ‪...‬‬

‫به سمت هانیه رفتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪103‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به نظرم بهترین کار همین بود که بگم با مامان حرف بزنه اونوقت میتونستم یه تصمیم درست‬
‫بگیرم ‪...‬‬

‫اگر مادرم میگفت باهاش ازدواج کن مطمئنا قبول میکردم ‪...‬‬

‫اگر هم میگفت بهش جواب رد بده صد در صد ردش میکردم‪.‬‬

‫به هانیه رسیدم دستش رو گرفتم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬بریم دیگه‪...‬‬

‫نگاهم کرد و گفت‪:‬‬

‫‪--‬تموم شد؟بریم‪.‬‬

‫در کنار هم راه میرفتیم مسیرمون رو به سمت مامان و ماندانا خانم کج کردیم‪..‬‬

‫هانیه آروم ازم پرسید‪:‬‬

‫‪--‬بهت چی گفت؟‬

‫چپ چپ نگاهش کردم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬عزیزم اگه قرار بود تو بدونی اجازه می داد کنارمون بشینی‪.‬‬

‫تا اینو گفتم یهو جیغ زد‪:‬‬

‫‪--‬وای مهلا‪،‬توروخدا بگو اگه جوابت مثبته‪.‬‬

‫اینو که گفت دوباره رفتم تو فکر‪...‬‬

‫مطمئنا دلم میخواست مامان قبول کنه‪ ...‬خودمم میدونستم پسری مثل فرزام دیگه گیرم نمیاد‪...‬‬

‫نگاهی به هانیه انداختم و گفتم‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪104‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬وای توروخدا آروم باش‪...‬آبرومون رو بردی‪...‬من کی همچین حرفی زدم؟!گفتم بهش که نظر‬
‫مادرم برام مهمه‪.‬‬

‫همون لحظه رسیدیم به مامان اینا و خوشبختانه بحث تموم شد‪.‬‬

‫کنار مامان نشستم‪...‬‬

‫هانیه از توی کیفش بسته ای لواشک درآورد و گفت‪:‬‬

‫‪--‬مهلا لواشک میخوای؟‬

‫خندیدم و گفتم‪:‬‬

‫‪-‬تو چقدر هله هوله میخوری هانی!‬

‫اینو که گفتم ماندانا خانم هم گفت‪:‬‬

‫‪--‬راست میگه دختر‪..‬اینا همش برات ضرر داره! یکم حرف گوش کن‪..‬‬

‫هانیه که عین خیالش نبود بیخیال از حرفای ما مشغول خوردن شد‪..‬‬

‫اطرافمون بوی کباب بلند شده بود‪...‬‬

‫نزدیک ظهر بود و بیشتر خانواده ها منقل های کباب رو به راه انداخته بودن‪...‬‬

‫فرزام هم کلاه حصیری روی سرش بود و مشغول روشن کردن ذغال ها بود‪.‬‬

‫کم مونده بود دیگه یکی بزنم تو سر خودم‪..‬‬

‫من که انقدر سست عنصر نبودم!‬

‫چرا نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم؟؟‬

‫پوفی کردم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪105‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫از خدا میخواستم این گردش زودتر تموم بشه و برگردیم خونه‪...‬‬

‫بعداز خوردن نهار و کمی استراحت بلند شدیم و وسایل رو جمع کردیم و توی صندوق عقب‬
‫ماشین گذاشتیم‪...‬‬

‫سوار شدیم تا به خونه برگردیم‪.‬‬

‫مامان خیلی از ماندانا خانم تشکر کرد ‪..‬‬

‫صدای آهنگ بسیار بلند بود و هانیه با آهنگ میزد و میرقصید‪.‬‬

‫ماندانا خانم بلند گفت‪:‬‬

‫‪--‬هانیه میخوام حرف بزنم!‬

‫هانیه سریع صدای آهنگ رو کم کرد‪،‬نفس راحتی کشیدم و دستم رو روی گوشم گذاشتم!‬

‫ماندانا خانم رو به مامان کرد و گفت‪:‬راستش زود میرم سر اصل مطلب‪ ..‬میخواستیم اگه اجازه بدید‬
‫یه روز برای امر خیر بیایم خدمتتون‪..‬‬

‫اینو که گفت حس کردم قلبم ایستاد‪...‬‬

‫هانیه هم کلا ضبط رو خاموش کرد‬

‫مامان ساکت بود‪ ...‬انگار داشت فکر میکرد‬

‫سرم رو پایین انداختم‪....‬باز هم میگم‪..‬اگر مادرم بگه قبول منم قبول می کنم‪ .‬اگر بگه نه‪...‬منم‬
‫میگم نه و بیخیال میشم‪.‬‬

‫مامان سرش کمی به عقب چرخید اول به فرزام بعد هم به من نگاه کرد‪.‬‬

‫لبخند که زد فهمیدم مامان هم کاملا موافقه‪.‬‬

‫ماندانا خانوم هم با خوشحالی نگاهمون کرد‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪106‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫الان دیگه دلم می خواست فرزام رو ببینم‪ .‬ببینم لبخند میزنه یا نه؟‬

‫شایدم داره میخنده!‬

‫از دست کارای خودم خنده م گرفته بود‪..‬‬

‫دیگه خودمو نمیشناختم تا وقتی تو پارک بودیم میخواستم زودتر برگردیم‪ ...‬دیگه پیش هانیه اینا‬
‫نباشم تا نگاهم به فرزام نیوفته‪ ...‬اونوقت حالا دوست داشتم هانیه به بهونه آوردن خوراکی خم‬
‫شه تا بتونم صورت فرزام رو ببینم که در چه حاله‬

‫ماندانا خانم بسیار خوشحال بود این خوشحالی از صدای پر ذوقش هم پیدا بود‪.‬‬

‫ماندانا خانم گفت‪-- :‬چه عالی‪..‬پس ایشالله بعد از برگشتن همسرم از ماموریت خدمتتون‬
‫میرسیم‪.‬‬

‫مامان هم با لبخند گفت‪-- :‬انشالله‬

‫معلوم بود مامان هم از خداش بود که انقدر زود قبول کرد‪.‬‬

‫ماشین رو دم در خونه ما نگه داشتن‪...‬مامان کمی بهشون تعارف کرد که بیان تو‪..‬‬

‫اما اونا بهونه هایی تراشیدن و رفتن‪..‬‬

‫در رو با کلید باز کردم و کنار ایستادم تا مامان بره تو‪..‬‬

‫برام عجیب بود‪..‬‬

‫مامان خیلی از این خواستگاری خوشحال بود‪...‬‬

‫اینو از لبخند هایی که بهم میزد راحت میفهمیدم‪..‬‬

‫در رو بستم و همین که خواستم برم تو متوجه کلی کفش که همه رنگ و رو رفته و کهنه بودند‬
‫جلوی در پذیرایی شدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪107‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مامان هم تعجب کرده بود‪...‬‬

‫‪-‬بابا اومده؟‬

‫مامان بی حرف نگاهم کرد ‪..‬‬

‫خواستم برم تو‪...‬‬

‫مامان دستمو گرفت و گوشه ی حیاط نشوندم‪...‬‬

‫خودشم کنارم نشست‪...‬‬

‫با ناراحتی به کفش ها نگاه کردم‪..‬دوست داشتم یکی یکی بسوزونمشون‪...‬‬

‫پس بگو‪...‬‬

‫وقتایی که ما نبودیم بابا سرش گرم بود‪. .‬‬

‫سرم رو روی پاهام گذاشتم ‪..‬‬

‫چشمامو بستم‪...‬‬

‫باید یه کاری میکردم‪...‬‬

‫یا باید بابا رو مینداختم بیرون‪...‬‬

‫یا خودمون میرفتیم یه جای دیگه‪...‬‬

‫بابا براش بد هم نمیشه‪...‬‬

‫میتونه بره خونه اون رفیقای عوضیش‪...‬‬

‫اون رفیقای نمک به حرومش که گند زدن تو زندگی ما‪...‬‬

‫به مامان نگاه کردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪108‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اونم تو فکر بود‪...‬‬

‫اینقدر همونجا نشستیم که هوا کم کم تاریک شد‪ ...‬بابا و اون چند نفر هنوز هم تو خونه بودن‪...‬‬

‫کم کم همونجا نشسته داشت خوابم میبرد که در خونه باز شد ‪...‬‬

‫نگاهم به بابا افتاد که پشت سر رفیقای آشغالش بیرون اومد‪...‬‬

‫مامان دستمو گرفت‪...‬‬

‫از سر و وضعشون راحت میشد تشخیص داد چه جور آدمایین‪...‬‬

‫نگاه های رفیقای بابام روی من بود‪..‬‬

‫معذب و ناراحت بودم‪.‬‬

‫کاش میتونستم چشمای همه شون رو از حدقه در بیارم‪...‬‬

‫دندونام رو از حرص روی هم فشار میدادم‪...‬‬

‫نگاه پر نفرتمو دوختم به اولین نفرشون که بی پروا زل زده بود بهم‪...‬‬

‫دیدم همه همینطور ایستادن و بر و بر نگاهم میکنن‪...‬‬

‫اخمم شدید تر شد‪..‬‬

‫مامان ازم میخواست حرفی نزم‪..‬‬

‫دیدم نه‪...‬‬

‫نمیشه‪..‬‬

‫به بابام که با خنده به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪109‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اگر میتونستم با دستام خفه ش میکردم‪...‬‬

‫حتی باباهم چیزی نگفت تا اونا رو ببره بیرون‪..‬‬

‫انگار عین خیالش نبود چند نفر اینقدر تابلو زل زدن به زن و بچه ش‪...‬‬

‫مرد اینقدر بی غیرت؟!‬

‫چی بابای منو به این روز انداخته بود؟‬

‫فقط‪...‬‬

‫مواد؟!‬

‫نتونستم خودمو کنترل کنم‪...‬‬

‫صدام رفت بالا‪...‬‬

‫‪-‬برید گم شید بیرون دیگه‪..‬‬

‫انگار کسی توقع نداشت اینطوری داد بزنم‪...‬‬

‫ولی تحملم تموم شده بود ‪ ..‬مفنگی های عوضی هنوزم همونجا ایستاده بودن‪..‬‬

‫‪-‬دِ برین پِی کارتون دیگه‪..‬هِری‪..‬‬

‫اولین چیزی که به دستم اومد رو از گوشه حیاط برداشتم‪...‬‬

‫دسته چوب خشک کن رو محکم به کمر یکیشون کوییدم‪..‬‬

‫‪-‬گم شو برو بیرون‪..‬مفنگی‪...‬عملی‪...‬گمشووو‪...‬‬

‫نمیدونم‪...‬‬

‫اون همه جرئت رو از کجا پیدا کرده بودم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪110‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫میدونستم‪...‬بابا عصبی میشه‪...‬‬

‫ممکنه کتک بخورم ‪.‬‬

‫ولی اصلا مهم نبود‪...‬‬

‫الان فقط میخواستم از خونه پرتشون کنم بیرون‪...‬‬

‫آخرین نفر بابا که حال خوشی هم نداشت رو هل دادم از خونه بیرون‪...‬‬

‫متوجه افتادنش روی زمین شدم‪...‬‬

‫‪-‬همتون برین به درک‬

‫در رو محکم بستم و قفل کردم‪..‬‬

‫تکیه دادم به در‪...‬چوب خشک کن رو انداختم وسط حیاط و نفس عمیقی کشیدم‪..‬‬

‫انگار تازه راحت شده بودم‪...‬‬

‫به مامان نگاه کردم‪...‬‬

‫اشک صورتش رو خیس کرده بود‪.‬‬

‫به سمتش رفتم‪..‬دستش رو گرفتم‪..‬‬

‫‪-‬بریم تو مامان‪...‬‬

‫باهم رفتیم تو‪...‬حالم از فضای خونه‪...‬و اون بوی افتضاح‪...‬ریخت و پاش هاشون‪...‬بهم خورد و‬
‫دوییدم سمت دستشویی‪...‬‬

‫نمیدونم چطور خودمو به دست شویی رسوندم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪111‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫در رو با شدت باز کردم‪...‬‬

‫محکم خورد به دیوار‪...‬‬

‫دل درد عجیبی گرفته بودم‪..‬‬

‫حالت تهوع امونم رو بریده بود‪..‬‬

‫اینقدر بالا اوردم که دیگه حس میکردم چیزی تو معده م نمونده‪...‬‬

‫سرگیجه عجیبی گرفته بودم‪...‬‬

‫صورتم رو شستم‪...‬نگاهم به خودم تو آیینه افتاد‬

‫ناخودآگاه اشکم دراومد‪..‬‬

‫این من بودم؟ این من بودم؟‬

‫این دختر با این سر و وضع مهلا بود؟‬

‫به تنها کسی که میتونستم بد و بیراه بگم بابام بود‪...‬‬

‫بابام در نبود ما خونه رو کرده بود یه مکان برای کثافت کاریاشون‪..‬‬

‫اشکام رو پاک کردم و سعی کردم گریه نکنم که چشمام سرخ نشن‪..‬‬

‫نمیخواستم مامان بفهمه گریه کردم‪. .‬‬

‫لامپ رو خاموش کردم و سریع رفتم تو خونه ‪..‬‬

‫مامان با نگرانی نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬حالت خوبه مامان؟چت شد یه دفعه؟‬

‫سعی کردم لبخند بزنم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪112‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬چیزی نیست‪..‬یکم حالم از دیدن این اوضاع بد شد ‪..‬‬

‫از شدت سرگیجه نشستم روی زمین و بالشتی که جفت مامان بود رو نطدیکم گذاشتم و دراز‬
‫کشیدم‪...‬‬

‫چشمام سریع بسته شد‪...‬‬

‫سرم خیلی درد میکرد ‪..‬‬

‫مامان هم ساکت بود‪...‬‬

‫حرفی نزد تا خونه ساکت باشه و بتونم بخوابم‪...‬‬

‫صدای ناله ای توی گوشم اومد‪...‬‬

‫حتما دارم خواب میبینم‪...‬‬

‫تا اومدم حوایم رو جمع خوابی که داشتم میدیدم کنم دوباره همون ناله تو گوشم اومد‪...‬‬

‫نه‪....‬انگار خواب نیست‪..‬‬

‫به زور لای چشمم رو کمی باز کردم‪...‬‬

‫مامان پشت به من خوابیده بود‪...‬‬

‫نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم‪...‬چهار ربع کم صبح بود‪...‬‬

‫صاف تو جام نشستم و تو همون حالت خواب و بیداری مشغول شمردن شدم که ببینم چند‬
‫ساعت خوابیدم‪...‬‬

‫وقتی خوابیدم ساعت هشت بود‪...‬‬

‫دقت کردم‪...‬صدای ناله ای نیومد‪..‬‬

‫نگاهی به مامان کردم‪...‬اروم خوابیده بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪113‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دوباره دراز کشیدم و چشمام رو بستم‪...‬‬

‫باید دو سه ساعت دیگه هم میخوابیدم حتما‪...‬‬

‫با حس دستی روی شونه م سعی کردم چشمام رو باز کنم ‪..‬‬

‫مامان مثل همیشه با لبخند خاص خودش نگاهم کرد‪...‬‬

‫حس بسیار خوبی وجودم رو فرا گرفت ‪..‬‬

‫با اینکه حالم خوب بود‪...‬‬

‫با اینکه مامان رو بالا سرم میدیدم ‪..‬‬

‫با اینکه مامان بهم لبخند میزد‪...‬ولی بازم میترسیدم‪..‬‬

‫از یه چیز عجیب که نمیدونستم چی هست واهمه داشتم ‪..‬‬

‫چشمامو بستم‪ .‬و تو دلم چند تا صلوات فرستادم‪...‬‬

‫نشستم و به مامان نگاه کردم‪...‬‬

‫سعی کردم با فکر کردن به استرسم این روز با این شروع عالی رو خراب نکنم‪...‬‬

‫‪-‬سلام مامانی‬

‫اینقدر از دیدن مامان بالای سرم خوشحال بودم که نمیدونستم چکار کنم‪...‬‬

‫میدونستم‪...‬میدونستم حالش بذه‪...‬‬

‫ولی همین که به خلطر من خودش رو سرحال نشون میداد برام شیرین بود‪...‬‬

‫دستش رو تو دستم گرفتم و بوسیدم‪. .‬‬

‫بوسه ی پر از مهر اونم روی موهام نشست‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪114‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬صبحت بخیر مهلا جان‪...‬دیرت نشه‪...‬مدرسه داری ها‪..‬‬

‫لبخند زدم و بلند شدم‪. .‬‬

‫‪-‬دیر نمیشه مامان قشنگم‪..‬دیروز هانیه گفت صبح خودش میاد دنبالم‪...‬‬

‫متوجه این شدم که میمیک صورت مامان عوض شد‪...‬با تعجب نگاهش کردم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا درباره فرزام فکر کردی؟ میخوای چی بگی؟‬

‫تا اسم فرزام از دهن مامان بیرون میومد شرم همه وجودم رو فرا میگرفت‪...‬‬

‫سرم رو پایین انداختم‪...‬مطمئنا بهتر از فرزام نیست‪...‬برای یکی مثل من یه موقعیت بسیار خوبه‪...‬‬

‫سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬اگر شما موافقید منم حرفی ندارم‪..‬‬

‫متوجه برق عجیبی توی چشمای مامانم شدم‪...‬‬

‫حتی خودمم از این جواب خودم خوشحال بودم‪...‬‬

‫برق شادی رو تو چشمای مادرم دیدم‪...‬‬

‫و آینده ی خودم رو با انتخاب فرزام تضمین کردم‪...‬‬

‫فقط باید خدا کمکم کنه‪....‬‬

‫تا همه چیز همینطوری بشه که میخوام‪...‬‬

‫لباسهای مدرسم رو پوشیدم و یه صبحانه دلچسب در کنار مامان خوردیم‪...‬‬

‫مشغول هم زدن شکر تو چاییم بودم که لیوان آب یخی که دست مامان بود چپ شد و با سرعت‬
‫دستهاش رو ردی گوش هاش گذاشت و جیغ زد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪115‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫کل بدنم به لرز افتاد‪...‬‬

‫دستم خشک شد و با تعجب به مامانم که صورتش ازدرد توهم رفته بود خیره شدم‪...‬‬

‫خدایا این دیگه چه بلای تازه ایه‪...‬‬

‫خدایا مادرم تازه داره به زندگی برمیگرده‪...‬من تازه دارم کنار مادرم طعم واقعی زندگی رو میچشم‬

‫خدایا ‪ ...‬اینجا چه خبره‬

‫با ترس به سمت مامان رفتم‪...‬‬

‫دستش روی گوشش بود و چشماش رو روی هم فشار میداد‪...‬‬

‫دست روی بازوش گذاشتم‪..‬‬

‫‪-‬م‪..‬مامان‬

‫چند لحظه گذشت‪...‬چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد‪..‬‬

‫دستش رو پایین آورد‪. .‬‬

‫‪-‬مامان چی شده‬

‫استرس گرفته بودم‪..‬‬

‫فکر اینکه یه مریضی دیگه گریبان مادر بیچاره م رو بگیره داغونم میکرد‪...‬‬

‫‪-‬مامانی‪..‬‬

‫دستم رو گرفت تو دستش ‪..‬‬

‫‪--‬نترس دخترم‪..‬چیزی نیست‬

‫‪-‬چرا‪...‬جیغ زدی؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪116‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬یهو گوشم تیر کشید‪...‬انگار یکی تو گوشم سوت کشیده بود‪...‬الان خوبم‪...‬نگران نباش ‪..‬‬

‫نمیشد نگران نبود‪......‬اصلا نمیشد نگران نبود‪...‬‬

‫مامان که دید همونطور کنارش نشستم و قصد ندارم بلند نشدم آستین مانتوم رو کشید‪...‬‬

‫‪--‬پاشو ببینم دختر ‪..‬دیرت شد‪...‬الان دوستت میاد علافشون نکن پشت در‪..‬‬

‫به اجبار بلند شدم‪...‬‬

‫دم در مشغول پوشیدن کفشهام بودم که مامان لقمه ای نون و پنیر که توی پلاستیکی گذاشته‬
‫بود رو به سمتم گرفت‪...‬‬

‫‪--‬برا خودت و دوستت‪...‬حتما بخوری ها‪..‬‬

‫لبخند زدم‪..‬بلند شدم و صورتش رو بوسیدم‪...‬‬

‫‪-‬حتما ‪ ...‬توروخدا مواظب خودت باش مامان‪..‬‬

‫‪--‬توهم گلم‪...‬تا دو میمونی مدرسه؟‬

‫‪-‬اره ‪..‬‬

‫در رو باز کردم‪...‬ماشین دم در بود‪...‬دستی برای هانیه تکون دادم‪...‬‬

‫به به مامان نگاه کردم‪..‬‬

‫‪-‬خداحافظ مامان ‪..‬‬

‫‪--‬خدا پشت و پناهت دختر‪...‬‬

‫در رو بستم و به سمت ماشین رفتم‪...‬در رو باز کردم و سوار شدم‪...‬‬

‫قبل از اینکه هانیه به سمتم برگرده سر فرزام که پشت فرمون نشسته بود به سمتم چرخید‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪117‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫لبخند زد‪...‬‬

‫هانیه دستشو سمتم دراز کرد‪-- .‬چطوری خره؟‬

‫فرزام چپ چپ نگاهش کرد و حرکت کرد‪...‬خندیدم ‪...‬‬

‫‪-‬معلومه تو بهتری خل و چل‬

‫اینبار معلوم بود فرزام هم خنده ش گرفته‪....‬‬

‫یعنی ‪....‬واقعا باید قبول کنم که فرزام بهترین کیسیه که میتونه سراغم بیاد؟؟ مامان فرزام رو‬
‫دوست داره‪...‬قضیه خواستگاری هم حتما خیلی خوشحالش کرده ‪..‬‬

‫زندگی کنار اونا رو دوست داشتم‪. .‬‬

‫اونجا همه چیز همونطور بود که همیشه آرزوش رو داشتم ‪..‬‬

‫هانیه غر میزد‪..‬‬

‫‪--‬نمیدونم کی چهارده فروردین میره مدرسه ‪.‬میذاشتین میخوابیدیم‪.‬‬

‫فرزام جدی گفت ‪:‬‬

‫‪--‬یه ماه خوردی و خوابیدی‪...‬بست نبود؟‬

‫صورت هانیه رفت تو هم‪..‬‬

‫‪--‬برو بابا توام ‪...‬‬

‫سرم رو تکیه دادم به شیشه‪...‬با دیدن فرزام‪...‬فقط به این فکر میکردم‪....‬آیا واقعا میتونم بهش‬
‫جواب مثبت بدم؟‪..‬‬

‫فرزام ماشینو دم در مدرسه نگه داشت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪118‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫توی طول مسیر نگاه فرزام رو هر از گاهی روی خودم میدیدم‪...‬‬

‫هانیه مدام غر میزد‪..‬فرزام سکوت کرده بود‪...‬‬

‫شاید اونم مثل من توی فکر بود‪..‬‬

‫بچه هایی که با سرویس به مدرسه میومدن خیره خیره به ما نگاه میکردن‪...‬‬

‫بی توجه به اونا از فرزام خداحافظی کردیم‪...‬‬

‫بازهم دخترای ‪ 66‬ساله ی دبیرستانی به فرزام نگاه کردن تا از کوچه خارج شد‪..‬‬

‫هانیه پوزخند زد‪..‬‬

‫دستمو گرفت و وارد حیاط مدرسه شدیم ‪..‬‬

‫‪--‬مهلا فکر کنم همبن الان بیست تا دختر عاشق فرزام شدن‪..‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫هانیه خودش ادامه داد‪..‬‬

‫‪--‬ولی چشم فرزام فقط تورو میبینه مهلا‪...‬‬

‫خنده م روی صورتم خشک شد‪...‬‬

‫به هانیه نگاه کردم ‪..‬‬

‫‪-‬به تو همه چیزو میگه؟‬

‫‪--‬مهلا زنگ تفریح حرف میزنیم‪...‬‬

‫‪-‬توروخدا بگو‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪119‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫وارد کلاس شدیم‪...‬روی صندلی هامون نشستیم‪...‬‬

‫‪-‬تا دبیر نیومده بگو‪..‬‬

‫چپ چپ نگاهم کرد‪...‬‬

‫‪--‬بهت گفته دیگه‪...‬از همون لحظه ای که سوار ماشین شدی و نگاهت کرده عاشقت شده‪...‬‬

‫‪-‬به نظرت واقعا‪ .‬عشق در یک نگاه وجود داره؟‬

‫خیلی سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اره‪ ...‬مطمئن باش عشق فرزام به مرور بیشتر و بیشترم میشه مهی‪...‬‬

‫‪-‬هانی گیج شدم‪...‬از یه طرف درسا‪...‬از یه طرف شما و از یه طرف مادرم‪..‬‬

‫‪--‬مگه چیزیشون شده خاله؟‬

‫‪-‬نمیدونم‪...‬تازگیا گوشش درد میکنه‪..‬‬

‫‪--‬اهااا‪...‬ایشالله که چیزی نیست‪..‬بره دکتر یه قرصی‪...‬دارویی‪...‬دوایی‪...‬قطره ای ‪...‬یه چیزی میدن‬


‫‪..‬استفاده کنه خوب میشه ‪...‬‬

‫‪-‬از برادرت بگو برام‪...‬‬

‫‪--‬مهلا تو درباره فرزام فکر میکنی؟‬

‫چیزی نگفتم‪-- .‬باور کن‪..‬باااورکن‪..‬فرزام‪...‬امممم‪...‬‬

‫‪-‬چی میخوای بگی هانیه‪...‬‬

‫‪--‬ببین درسته‪...‬قبلا دوست دختر داشته‪...‬ولی ‪..‬باور کن تو تنها نفری هستی که فرزام بهش‬
‫عشق داره‪...‬‬

‫چشماشو ریز کرد و با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪120‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬البته بعد از مادر و خواهرش ‪.‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫‪-‬یکم قبول کردنش سخته هانیه ‪..‬میترسم‪...‬قبولش کنم‪...‬اما همیشگی نباشه ‪ ..‬من زود وابسته‬
‫میشم‪...‬دل نازکم‪...‬میترسم وابسته شم و ‪ ...‬پرید وسط حرفم‪..‬‬

‫‪--‬دیوونه این چه حرفیه‪...‬‬

‫‪-‬نمیدونم چی بگم‪...‬‬

‫‪--‬بیخیال آجی‪...‬‬

‫دستم رو تو دستش گرفت‪...‬‬

‫با ورود دبیر تاریخ دستم رو از دست هانیه بیرون آوردم‪....‬واقعا نمیدونستم باید چه کار کنم‪.. .‬‬
‫برای خوشحالی مادرم میتونستم فرزام رو قبول کنم‪....‬آینده م در کنارش تضمین شده‬
‫ست‪...‬ولی‪...‬من هیچ حسی بهش ندارم ‪..‬هیچ حسی‪...‬اون میگه عاشقه‪...‬ولی من‪....‬‬

‫حسی بهش ندارم‪!!...‬‬

‫اون روز دبیر تاریخ یه امتحان ساده که از قبل از عید گفته بود ازمون میگیره رو گرفت‪..‬‬

‫مثل همیشه هانیه دست به دامنم شد تا کمکش کنم‪...‬‬

‫زنگ دوم دبیر نیومد و اخرین زنگم با دبیر ادبیات گذروندیم‪...‬‬

‫زنگ که خورد از بچه ها خداحافظی کردیم‪..‬و از کلاس خارج شدیم‪...‬‬

‫چون تمام بچه ها از درس تاریخ ترسیده بودن تنها کلاسی که همه کامل اومده بودن کلاس سوم‬
‫انسانی بود‪...‬‬

‫از مدرسه بیرون رفتم‪...‬کمی دور تر ماشین فرزام ایستاده بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪121‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫رو به هانیه کردم‪- .‬فکر میکردم مامانت میاد‪..‬‬

‫‪--‬منم فکر میکردم مامانی میاد‪...‬بیا حالا‪...‬‬

‫با هم به سمت ماشین رفتیم‪...‬‬

‫سوار شدیم ‪..‬فرزام سریع حرکت کرد‪...‬‬

‫موزیک شادی پخش میشد‪...‬کولر ماشین روشن بود و اصلا احساس گرما نمیکردم‪...‬‬

‫وقتی دیدم بر خلاف قبل به سمت خونه ما نمیره سریع خودمو جلو کشیدم و تقریبا بین دو‬
‫صندلی نشستم‪-- .‬فکر میکردم اول منو میرسونید‪...‬‬

‫هانیه بی هیچ حرفی نگاهم کرد‪.‬‬

‫فرزام از توی آینه نگاهم کرد‪...‬نگاه منم به آینه و چشمای مشکی اون بود‪..‬‬

‫ِِ‪--‬میگم بهت ‪ ...‬به مهلا نگاه کرد و ادامه داد‪...‬‬

‫‪--‬مامان در جریانه‪...‬‬

‫دوباره به من نگاه کرد ‪..‬‬

‫‪--‬میخوام باهات حرف بزنم‪..‬‬

‫اب دهنم رو قورت دادم‪....‬‬

‫فرزام ول کن نبود‪..‬‬

‫سرم رو پایین انداختم‪...‬‬

‫کاری کرده بود که نتونم مخالفت کنم‪...‬‬

‫سر خیابون مهلا رو پیاده کرد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪122‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خواستم همون عقب بشینم که هانیه در ماشینو باز کرد‪...‬‬

‫دستم گفت و کشیدم بیرون ‪.‬‬

‫‪-‬هانیه منو میخواد جایی ببره؟؟؟‬

‫‪--‬نه بابا‪..‬میرسونتت خونه تون‪...‬عقبم نشین‪..‬زشته‪..‬‬

‫در جلو رو باز کرد و دست روی کمرم گذاشت و هلم داد تو ماشین‪...‬‬

‫در رو بست خودش‪...‬‬

‫نگاهی به فرزام انداختم‪..‬‬

‫تا وقتی هانیه رفت تو مجتمع همونجا ایستادیم‪...‬تا هانیه در رو بست فرزام ماشینو به حرکت‬
‫درآورد‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬به رو به رو خیره بود‪..‬سرعت بالایی نداشت‪..‬انگار میخواست دیر برسم خونه‪...‬‬

‫‪-‬میشه یکم تند تر برید؟‬

‫نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬دارم میرم دیگه‪. .‬‬

‫بند کیفم رو محکم تو دستم فشار دادم‬

‫‪-‬خواهش میکنم من رو زود برسون خونه‪..‬‬

‫‪--‬میترسی که کنار منی_‬

‫‪-‬مادرم تنهاست‪..‬‬

‫‪--‬میرسونمت دیگه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪123‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ضبط رو خاموش کرد‪...‬‬

‫‪--‬نمیدونم چند بار دیگه باید بگم مهلا‪...‬من دوستت دارم‪...‬باور کن‪..‬به جون مادرم از وقتی‬
‫دیدمت دلم برات رفت ‪..‬‬

‫الکی دستمالی برداشتم و تو دستم مچاله کردم‪. .‬‬

‫‪--‬مهلا دوستت دارم‪..‬‬

‫پوفی کردم‪...‬فرزام چند بار میخواست همین حرف رو تکرار کنه‪...‬‬

‫‪--‬اجازه داریم بیایم خدمتتون؟‬

‫روم رو کردم سمت پنجره‪...‬‬

‫‪--‬سرتو بچرخون سمتم ‪...‬‬

‫ناخودآگاه حس کردم لحنش جدی شد‪..‬چون سریع به حرفش گوش کردم‪-- .‬مهلا تو هم یه‬
‫چیزی بگو‪...‬بهم بگو میتونم با پدر و مادرم بیام خونه تون؟‬

‫لبام رو با زبون ار کردم‪. .‬‬

‫‪-‬تو عاشقی درست‪...‬‬

‫نگاهش کردم و ادامه دادم‪..‬‬

‫‪-‬ولی من نیستم‪...‬فرزام من عاشق نیستم‪...‬شاید برای همینه که نمیتونم درکت کنم‪...‬‬

‫‪--‬مطمئن باش میتونی با من عشق رو تجربه کنی‪..‬عشق توهم به مرور زمان حتما به وجود میاد ‪...‬‬

‫‪-‬الان چی بگم ‪.‬‬

‫‪--‬اجازه بده بیایم خواستگاری‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪124‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬بابام هنوز هیچی از شما نمیدونه‪...‬اصلا نمیدونه شما کی هستید‪..‬بابام هیچ ارزشی برای ما قائل‬
‫نیست‪..‬پدرم اصلا با ما زندگی نمیکنه‪...‬وقتی پول بخواد یا جایی نداشته باشه میاد پیش ما‪...‬برای‬
‫تو مهم نیست که من همچین پدری دارم؟؟؟‬

‫‪--‬مگه من قراره با پدرت ازدواج کنم؟ من عاشق شخصیتت شدم‪...‬من خودت رو میخوام‪...‬‬

‫خداروشکر رسیدیم در خونه‪..‬‬

‫‪-‬خداحافظ ‪.‬‬

‫اومدم پیاده شم که دستم رو گرفت‪..‬‬

‫سریع نگاهش کردم‪...‬دستم لرزید‪...‬بعد کل تنم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا دوستت دارم‪..‬‬

‫دستم رو کشیدم‪...‬اینبار بی هیچ حرف از ماشین پیاده شدم و سریع در رو باز کردم و رفتم تو‪..‬‬

‫دستم رو بالا اوردم‪...‬حس میکردم دستم هنوز هم میلرزه‪...‬‬

‫فرزام اولین جنس مخالفی بود که دستم رو اینطور گرفته بود‪...‬‬

‫صدایی نمیومد‪...‬‬

‫فرزام هنوز نرفته بود‪...‬چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم تو خونه‪...‬‬

‫مامان رو دیدم که روی زمین نشسته‪...‬‬

‫اشکای رو صورتش رو که دیدم سریع به سمتش دوییدم‪...‬‬

‫‪--‬ماااامان‪...‬مامان چته‪...‬چی شده ‪...‬‬

‫دستاش رو که روی گوشش گذاشته بود رو گرفتم‪...‬حاضر نبود دستش رو از روی گوشش برداره‪...‬‬

‫‪-‬مهلا‪...‬مهلا یه کاری کن‪...‬برو یه ماشین بیار‪...‬برو مهلااااا‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪125‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مامان دیگه با صذای بلند گریه میکرد‪...‬گوش درد عجیبی گرفته بود‪...‬‬

‫سریع از خونه زدم بیرون‪...‬کفشامو الکی پام کردم و از خونه دوییدم بیرون‪...‬ماشین فرزام داشت‬
‫از خیابون خارج میشد‪...‬بلند داد زدم ‪:‬‬

‫‪--‬فرزاااام‪...‬وایسااااا‪...‬‬

‫شروع کردم به دویدن‪..‬با سرعت بالا‪..‬‬

‫دوباره صداش کردم‪..‬‬

‫‪-‬فرزام توروخدا وااایسا‪..‬نگه دااار‪...‬‬

‫همون لحظه هنگامی که میخواست بپیچه تا از کوچه خارج شه نگاهش به داخل خیابون افتاد و‬
‫سریع زد روی ترمز‪...‬‬

‫با سرعت دوییدم و رفتم سمتش‪...‬دستم رو روی صندوق ماشین گذاشتم و نفس نفس زدم‪...‬‬

‫اشکام از چشمام ریختن بیرون‪...‬‬

‫سریع از ماشین پیاده شد‪..‬‬

‫اونم ترسیده بود‪..‬‬

‫‪--‬چی شده مهلا‪...‬چی شده؟!‬

‫همونطور که نفس نفس میزدم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬ما‪..‬مامانم‪...‬حالش ‪..‬بده‪...‬توروخدا بیا‪. .‬باید ببریمش دکتر‪...‬‬

‫‪--‬باشه آروم باش ‪..‬میبریمش‪..‬‬

‫اشکام رو پاک کردم ‪..‬‬

‫اون نشست پشت فرمون و من رفتم تا مامان رو بیارم بیرون‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪126‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سریع روسری سر مامان کردم‪...‬‬

‫با همون حال بدش گفت ‪:‬‬

‫‪--‬گفتی کی دم دره؟‬

‫‪-‬فرزام‪...‬‬

‫نذاشتم دیگه چیزی بگه‪..‬سریع زیر بغلش رو گرفتم‪...‬‬

‫در خونه رو یه قفل ساده کردم و با کمک فرزام مامان رو توی ماشین نشوندیم‪...‬‬

‫خودمم سوار شدم و فرزام ماشین رو به حرکت درآورد‪...‬‬

‫بسیار زود به مطب یه دکتر رفتیم ‪..‬‬

‫اون موقع از روز مطب خلوت بود‪...‬‬

‫سریع نوبت ما شد و رفتیم تو‪...‬‬

‫مامان هنوزم گوش درد داشت‪..‬‬

‫از درد صورتش جمع شده بود‪...‬‬

‫دکتر که مرد میانسالی بود با دیدن فرزام که پشت سر ما میومد توی مطب از جا بلند شد‪...‬‬

‫‪--‬سلام پسرم ‪..‬‬

‫باهم دست دادن‪..‬‬

‫‪--‬حالتون خوبه آقای احمدی؟‬

‫‪--‬قربونت پسر‪..‬پدر چطوره ‪.‬‬

‫‪--‬سلام دارن خدمتتون‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪127‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫همه نشستیم‪..‬مامان روی صندلی نزدیک دکتر نشست‪...‬‬

‫دکتر با دستگاهی توی گوش مامان رو نگاه کرد و مامان میگفت که گوشش تیر میکشه‪..‬‬

‫دکتر احمدی نگاهی به من کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مادرته؟‬

‫با استرس سر تکون دادم‪...‬‬

‫‪-‬ب‪..‬بله‪...‬‬

‫‪--‬باید یه نوار گوش ازش بگیرید تا دقیق بفهمیم چی شده‪..‬طبقه سوم برید ‪..‬همونجا نوار‬
‫میگیرن‪...‬‬

‫قبل از اینکه من چیزی بگم فرزام گفت ‪:‬‬

‫‪--‬خب اگر الان بگیرن این نوار رو بیاریم شما هستید که ببینین؟‬

‫‪--‬آره پسرم مطب تا ساعت سه بازه‪..‬‬

‫تشکر کوتاهی کردیم و مامان که حال درستی نداشت رو بلند کردیم و به طبقه سوم رفتیم‪..‬مدام‬
‫صلوات میفرستادم‪.. .‬دعا میکردم که چیز خطرناکی نباشه‪..‬‬

‫بعد از اینکه نوار گوش مامان رو گرفتن باهم به طبقه پایین رفتیم‪...‬‬

‫منشی سریع فرستادمون تو‪..‬‬

‫روی صندلی نشسته بودم و با استرس به دکتر نگاه کردم‪...‬‬

‫فرزام با فاصله یک صندلی کنار من نشسته بود‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬لب زد‪..‬‬

‫‪--‬نترس‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪128‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اینبار به دکتر نگاه کردم که گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مادرتون قند داره دیگه؟‬

‫با استرس زیاد آب دهنم رو قورت دادم‪. .‬‬

‫نگاه مامان کردم‪...‬‬

‫هنوز هم از گوش دردش مینالید‪.‬‬

‫‪-‬بله‪ .‬قند‪...‬قند داره‪..‬‬

‫‪--‬قندشون زده به گوش چپ و عفونت کرده‪..‬‬

‫چشمام گرد شد و نفس تو سینه م حبس شد‪...‬‬

‫دلم میخواست جیغ بزنم‪...‬‬

‫دلم میخواست سرم رو بزنم تو دیوار‪.‬‬

‫خدایااااا‪..‬‬

‫‪-‬چ‪...‬چی؟؟؟؟ به فرزام نگاه کردم‪..‬‬

‫‪-‬عفونته چی؟ فرزام اصلا ‪ ...‬خیره شدم به دکتر‪...‬‬

‫‪-‬آخه مگه میشه‪..‬‬

‫به مامان نگاه کردم و تمام غم عالم ریخت روی سرم‪.‬‬

‫بغض گلوم رو گرفت‪...‬‬

‫‪-‬حالا باید چکار کنیم آقای دکتر‬

‫‪--‬باید بستری شه‪..‬من اینجا دستگاه های لازم رو ندارم‪..‬تحت نظر باشه خیلی بهتره‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪129‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با دستام صورتم رو پوشوندم و زدم زیر گریه ‪.‬‬

‫برام مهم نبود ‪..‬هیچی مهم نبود‪...‬‬

‫با صدای بلند وسط مطب زار میزدم‪.‬‬

‫خدایا بدبخت تر از من و مادرم هم روی کره زمین پیدا میشه؟؟؟؟؟‬

‫صدای دکتر رو شنیدم‪..‬‬

‫‪--‬آروم باش دخترم‪..‬‬

‫آروم که نشدم هیچ حالمم بدتر شد‪.‬‬

‫گریه م تبدیل شد به هق هق‪ ..‬خدایا‪...‬خدایا چقدر بگم‪...‬‬

‫چقدر التماست کنم ‪...‬‬

‫تا بذاری حداقل یه آب خوش از گلوی من و مادرم پایین بره‪..‬‬

‫‪--‬مهلا گریه نکن‪..‬‬

‫میون هق هقم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬چی میگی تو‪...‬مامانم‪...‬مامانم بازم مریض‪ .‬شده‪..‬‬

‫‪--‬مهلا ‪..‬‬

‫به جعبه ی دستمالی که جلوم گرفته بود نگاه کردم و یکی کشیدم‪...‬‬

‫اشکام رو پاک کردم‪..‬‬

‫مامان بی توجه به ما روی صندلی از درد گوش به خودش میپیچید‪...‬‬

‫با دیدنش نتونستم خودم رو کنترل کنم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪130‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سریع از جا بلند شدم‪...‬‬

‫نمیدونم چم شده بود‪..‬‬

‫حتی دیگه نمیگفتم آقا فرزام‪...‬‬

‫به خودم گفتم که باید به فرزام جواب مثبت بدم‪...‬‬

‫شاید برای همینه که دیگه آقا روی زبونم نمیچرخه‪..‬‬

‫‪-‬من پول دارم‪...‬منو ببر خونه تا پولامو بردارم‪..‬مامانم داره درد میکشه‪.‬‬

‫سریع به سمت مامان رفتم‪...‬‬

‫دستش رو که گرفتم دوباره بغضم شکست‪...‬‬

‫همونجا کنارش نشستم‪...‬‬

‫سر روی شونه ش گذاشتم و گریه کردم‪. .‬‬

‫صدای ناله های مامان روی اعصابم بودند‪...‬‬

‫صدای فرزام رو شنیدم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬بلند شو ‪...‬بسه دیگه گریه نکن‪..‬‬

‫‪-‬مااامانم‪..‬‬

‫‪--‬باشه‪. .‬پاشو ببریمش بیمارستان ‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬با دست اشکامو پاک کردم و دست مامان رو گرفتم و بلندش کردم‪...‬‬

‫تشکر کوتاهی از دکتر کردیم و از اتاق رفتیم بیرون‪..‬‬

‫سوار ماشین شدیم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪131‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام در حین رانندگی موبایلش رو برداشت‪...‬‬

‫‪--‬سلام مامان‪ ..‬من دارم میرم بیمارستان امام‪...‬نه نه‪..‬نترس خوبم‪..‬مادر مهلا باید بستری شه‪...‬بیا‬
‫بیمارستان ‪...‬میتونی؟ باشه مرسی‪..‬زود برسون خودتو مامان‪...‬خدافظ‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬کنار مامان روی صندلی عقب نشسته بودم‪...‬‬

‫مامان سرش رو به شیشه تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود‪..‬‬

‫‪-‬چرا به ماندانا خانم زنگ زدین‪..‬میوفتن تو زحمت‪..‬‬

‫‪--‬نه این چه حرفیه‪..‬‬

‫‪-‬بریم خونه که پول بردارم‪..‬‬

‫نیم نگاهی بهم انداخت‪..‬‬

‫‪--‬لازم نیست‪...‬پولات رو نگه دار ‪- ..‬آخه‪...‬‬

‫‪--‬آخه نداره‪..‬گفتم که نمیخواد‪..‬‬

‫چیزی نگفتم‪...‬‬

‫اینم یه لطف دیگه‪...‬از طرف خانواده هانیه اینا‪...‬‬

‫با اینکه فرزام راضی نبود که من دست به پولام بزنم ولی راضیش کردم من رو ببره خونه مون‪..‬‬

‫با سرعت از ماشین پریدم پایین‪..‬‬

‫در خونه رو باز کردم و رفتم تو‪..‬‬

‫بابا طبق معمول خونه نبود‪..‬‬

‫سریع پولام رو که زیر کمد قایم کرده بودم رو برداشتم و گذاشتم تو کیف مدرسه م که از صبح رو‬
‫شونه م بود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪132‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫در خونه رو بستم و با سرعت قفلش کردم و سوار شدم تا به سرعت به بیمارستان بریم‪..‬‬

‫مامان خوابش برده بود‪...‬‬

‫چونه م لرزید و قطره اشکی روی گونه م چکید‪...‬‬

‫‪--‬مهلا فکر نکن که میتونی از پولات استفاده کنی‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫با سر انگشت اشک روی صورتم رو که به سمت چونه م سُر میخورد رو گرفتم‪...‬‬

‫‪-‬من این مدت این پول ها رو از دست بابام قایم کرده بودم‪...‬حالا‪..‬میگی الان که مادرم بهشون‬
‫احتیاج داره بذارمشون کنار؟ به چه دردم میخورن؟‬

‫‪--‬مهلا کارهای مهم تری هم ممکنه پیش بیاد‪..‬بذار بعدا هم میتونی خرجشون کنی‪..‬‬

‫لجوجانه گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬نه‪..‬‬

‫اینبار با حرص نگاهم کرد‪...‬‬

‫‪--‬پولات چقده؟‬

‫رنگ از صورتم پرید‪...‬‬

‫اصلا نمیدونستم چقدر همراهمه‪...‬‬

‫که اونطور با اعتماد به نفس پافشاری میکردم گه پولم رو خرج دوا و درمون مادرم کنم‪...‬‬

‫با دیدن رنگم که یهو چرید چشماشو که از تعجب گرد شده بود رو بهم دوخت و پشت چراغ‬
‫ایستاد‪..‬‬

‫‪--‬چرا رنگت پرید؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪133‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫زیپ کیفم رو کشیدم و پولام رو تو دستم گرفتم و شمردم ‪...‬‬

‫با ناراحتی آه کشیدم‪...‬‬

‫فقط صد و پنجاه هزار تومن‪...‬‬

‫ناخودآگاه ذهنم رفت سمت تمام اون پولایی که بابا ازم گرفته بود‪...‬‬

‫اگر اونا بودن‪....‬‬

‫نه‪.....‬‬

‫زیاد هم فرقی نداشت‪..‬فوقش دویست تومن میشد‪...‬‬

‫با این پول هیچکاری نمیشد کرد‪..‬‬

‫شرمنده سر انداختم پایین‪. .‬‬

‫‪-‬من نمیدونستم اینقدر کمه‪..‬‬

‫چراغ سبز شد و فرزام با سرعت حرکت کرد‪..‬‬

‫‪--‬من که از اول گفتم نیاز نیست بری سراغ پولات‪...‬‬

‫با دیدن فیسم که توهم رفته بود و اخمی که ناشی از ناراحتی رو صورتم بود گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ناراحت نباش دیگه خانمی‪..‬‬

‫وقتی گفت خانمی خودکار سرم پایین تر رفت و خودم سریع متوجه لبخند گوشه لبم شدم‪..‬‬

‫فرزام هم فهمیده بود‪...‬اینبار با خنده و آرومتر گفت ‪:‬‬

‫‪--‬راستی‪...‬اشکال نداره بهت بگم خانمی؟‬

‫اینبار خندید‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪134‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬موافقی دیگه؟‬

‫زیر چشمی نگاهش کردم‪...‬‬

‫‪--‬سکوت؟‬

‫اینبار تنها آروم خندیدم‪......‬خدایا‪....‬حداقل کمکم کن که این انتخابم یه سرانجام خوب داشته‬
‫باشه‪...‬‬

‫وقتی به بیمارستان رسیدیم با نامه ای که از دکتر داشتیم خیلی زود مامان رو بستری کردن‪..‬‬

‫ماندانا خانم کنارم روی صندلی نشست‪...‬‬

‫نگاهش کردم و لبخند زدم‪...‬‬

‫تو دلم غوغایی بود‪..‬‬

‫نمیدونستم چی در انتظارمه‪..‬‬

‫نه فقط من‪...‬مامان‪..‬بابام‪...‬‬

‫از آینده وحشت داشتم‪..‬‬

‫دست ماندانا خانم نشست روی دستم‪..‬‬

‫‪--‬دخترم نگران نباشی‪..‬مادرت یه عفونت ساده گرفته‪..‬مطمئن باش با کمی مراقبت بهبود پیدا‬
‫میکنه‪..‬‬

‫صاف توی چشماش نگاه کردم‪...‬‬

‫دوست داشتم اطمینانش رو از توی چشماش بخونم‪...‬‬

‫سرم رو پایین انداختم و لبخند کجی زدم‪...‬‬

‫ماندانا خانم هم برای آروم کردن من اینا رو میگفت‪...‬عفونت ساده بود؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪135‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬امیدوارم همینطور باشه که شما میگین‪..‬‬

‫‪--‬انشالله که خوب میشه گلم‪..‬‬

‫لبخند زیبایی به روم زد‪..‬‬

‫دلم گرم شد‪-- .‬راستش مهلا‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬جانم‪..‬‬

‫‪--‬جانت بی بلا عزیزم‪ ...‬این مشکل که برای مادرت پیش اومد جلوی ما رو گرفت‪...‬وگرنه ما قرار‬
‫بود امروز فردا بیایم منزلتون‪..‬‬

‫نفس عمیقی کشیدم‪...‬سر تکون دادم‪..‬‬

‫‪-‬چه میشه کرد‪..‬هر چی خدا بخواد‪..‬‬

‫‪--‬به امید خدا مامانت خوب میشه و ماهم خدمتتون میرسیم‪..‬‬

‫‪-‬خدا بزرگه‪..‬‬

‫ماندانا خانم دیگه چیزی نگفت‪ ...‬دویت نداشتم من بهشون بگم موافقم‪...‬‬

‫دلم میخواست‪...‬بیان‪...‬مثل همه دخترا‪...‬با مادرم حرف بزنن‪...‬‬

‫اون ازشون وقت بخواد و ما‪...‬‬

‫بعد از چند روز بهشون جواب مثبت بدیم‪...‬‬

‫چند ساعتی گذشت ‪...‬‬

‫پرستاری اومد و بهمون گفت که باید برگردیم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪136‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خواستم کنار مامان بمونم‪...‬‬

‫ماندانا خانم قبول نکرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬من خودم میمونم مهلا جان‪..‬تو مدرسه داری‪...‬فرزام رو میگم بیاد دنبالت ببرتت خونه تون‪...‬اگر‬
‫وسیله ای داری جمع کن‪...‬‬

‫‪-‬خیلی ممنون خاله‪..‬مزاحم نمیشم میرم خونه خودمون‪..‬‬

‫‪--‬این چه حرفیه گلم‪..‬چه مزاحمتی‪..‬‬

‫گوشیش رو دراورد تا به فرزام زنگ بزنه‪..‬‬

‫رفتم سراغ مامان‪...‬‬

‫با مسکن هایی که بهش زده بودن فقط کمی آروم شده بود‪..‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬تنها نری تو اون خونه‪...‬‬

‫‪-‬مامان‪..‬‬

‫‪--‬مهلا برو پیش هانیه‪...‬با بابات تنها نمون اونجا‪..‬‬

‫‪-‬باشه‪..‬باشه میرم‪..‬تو فقط استراحت کن مامان‪..‬‬

‫بوسه ای روی گونه ش گذاشتم‪...‬با خداحافظی از ماندانا خانم و مامان از بیمارستان خارج شدم و‬
‫تو محوطه بیمارستان منتظر فرزام شدم‪...‬‬

‫تقریبا ربع ساعتی توی حیاط نشستم ‪..‬‬

‫فکر کردم ‪..‬‬

‫دیگه دوست نداشتم پیشم درباره ازدواج و خواستگاری حرفی بزنن ‪.‬‬

‫درسته قبول کرده بودم ‪ .‬ولی هنوز هم دودل بودم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪137‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هنوز هم از عاقبت این انتخاب مثل بقیه کارهام واهمه داشتم‪. .‬‬

‫خودم هیچ علاقه ای به فرزام نداشتم‪...‬‬

‫ولی داشتم ازدواج باهاش رو قبول میکردم‪..‬‬

‫یعنی واقعا ممکنه منم علاقه پیدا کنم؟‬

‫اگر پیدا نشد‪....‬‬

‫میتونم یک عمر بی عشق کنار فرزام زندگی کنم؟‬

‫خسته از کلی فکر کردن با چشم دنبال ماشین فرزام گشتم‪...‬‬

‫متوجه ش شدم‪...‬‬

‫سریع از جا بلند شدم و به سمتش رفتم‪...‬‬

‫اونم متوجه من شد و گوشه ای نگه داشت‪...‬‬

‫سوار شدم‪...‬نگاهش کردم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬سلام‪..‬‬

‫‪--‬سلامی دوباره‪..‬‬

‫لبخند الکی زدم‪...‬فرزام حرکت کرد و از بیمارستان خارج شدیم‪...‬‬

‫‪-‬باید وسیله هام رو جمع کنم‪..‬کتابام رو میخوام‪..‬‬

‫‪--‬باشه میبرمت خونه تون‪...‬‬

‫راهنما زد و به چپ رفت تا به سمت خونه مون بره‪..‬‬

‫در طول مسیر آهنگ ساده و بی کلامی گذاشته بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪138‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫همین عالی بود‪..‬برای اینکه سرمون گرم شه و نخواد درباره چیزی باهام حرف بزنه‪..‬‬

‫واقعا دیگه دلم میخواست این حرف ها و این صحبت ها بین اونا و مادرم باشه‪...‬‬

‫فرزام جلوی در خونه ایستاد‪..‬‬

‫از ماشین که پیاده شدم متوجه نگاه های خیره دوتا از زن های همسایه شدم‪...‬‬

‫سعی گردم توجهی بهشون نکنم‪..‬‬

‫سریع در خونه رو باز کردم و رفتم تو‪...‬‬

‫از قفل نبودن در فهمیدم که حتما بابام اومده خونه‪...‬‬

‫کفشام رو درآوردم و در اصلی رو باز کردم‪...‬‬

‫با دیدن پدرم و چند تا از رفیقاش و اون بند و بساط جلوی دستشون جلوی در خشکم زد‪..‬‬

‫نگاه پر از نفرتم رو به بابام دوختم‪...‬ما فقط ‪ 5‬ساعت خونه نبودیم‪...‬بابا سریع اونا رو آورده بود‬
‫اینجا‪...‬‬

‫بابا و دوستاش اصلا انگار متوجه من نبودن ‪..‬‬

‫با قدم های بلند و سریع به سمت اتاقی که وسایلم توش بود رفتم ‪...‬‬

‫کیفی رو برداشتم و وسایلم رو توش گذاشتم‪...‬باید عجله میکردم‪...‬دوست نداشتم اینجا بمونم‪...‬‬

‫کتابام رو تو کیفی که مال مدرسم بود گذاشتم و به زور زیپش رو بستم‪...‬‬

‫بلند شدم‪...‬کیفم رو روی شونه م گذاشتم و اون یکی که لباسهام توش بود رو تو دستم گرفتم‬
‫‪..‬همین که چرخیدم تا از اتاق برم بیرون با دیدن یکی از رفیق های عوضی بابام تنها توی چند‬
‫قدمیم ترسیدم و جیغ زدم‪...‬‬

‫ناخواسته چند قدم سریع به عقب برداشتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪139‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫رنگم سریع پرید و دست و پام شروع کردن به لرزیدن‪...‬‬

‫تند تند نفس میکشیدم‪...‬‬

‫حس میکردم قلبم داره از سینه م میزنه بیرون‪..‬‬

‫توی بد موقعیتی بودم‪...‬‬

‫داشت به سمتم میومد‪..‬‬

‫چشمامو محکم بستم ‪....‬مهلا‪...‬مهلا محکم باش‪..‬‬

‫حرفی زد بزن تو دهنش ‪...‬‬

‫قوی باش‪..‬‬

‫خودت رو نباز مهلا ‪..‬‬

‫صلوات فرستادم ‪..‬‬

‫نگاش کردم و سعی کردم از زیر دستش بیام بیرون ‪.‬‬

‫با کیفم تنه ای بهش زدم‪..‬‬

‫چند قدمی عقب رفت‪.‬‬

‫تا اومدم رد شم و با سرعت اتاقو ترک کنم مچ دستم رو گرفت‪...‬‬

‫جیغ زدم و محکم دستمو کشیدم‪..‬‬

‫نمیدونستم این یارو عملی اینهمه زور از کجا آورده بود‪...‬‬

‫دستمو ول نمیکرد و با نگاه زشتش خیره خیره زل زده بود بهم‪...‬‬

‫کاش میتونستم چشماشو از حدقه در بیارم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪140‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬ولم کن مفنگی‪...‬ولم کننن‪.‬‬

‫با دست آزادم محکم کوبیدم تو شونه ش و هلش دادم‪..‬‬

‫نمیفهمیدم زیر لب با اون صدای نکره ش چی زمزمه میکنه‪...‬‬

‫برام مهم هم نبود‬

‫الان فقط میخواستم از این خونه فرار کنم‪..‬‬

‫کاش فرزام بود‪...‬اونوقت مطمئنا کمکم میکرد‪..‬‬

‫ولی الان ‪..‬تنها‪...‬‬

‫باز هم میتونستم خودمو نجات بدم‪...‬‬

‫خودمو محکم گرفته بودم تا اشکم در نیاد‪..‬‬

‫کیفم رو که از دستم پرت گرفت و پرت کرد برای لحظه ای خشک شدم ‪..‬‬

‫تصمیم گرفتم اینقدر جیغ بکشم تا حداقل صدام به گوش فرزام برسه‪...‬‬

‫اما حتی فرصت اینکارو پیدا نکردم و افتادم رو زمین‪...‬‬

‫به دوست بابام که سریع به سمتم اومده بود نگاه کردم‪...‬‬

‫بابام ‪ ......‬بابام میدونست داره چه بلایی سرم میاد؟؟‬

‫محکم دسته ساکم رو گرفتم‪..‬عزمم رو جزم کردم و به محض اینکه نزدیکم شد با پام محکم‬
‫کوبیدم توی شکمش ‪..‬‬

‫عربده ای کشید ‪...‬‬

‫با اینکه صدای گوش خراشش اذیتم کرده بود ولی لذت بردم از درد کشیدنش‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪141‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫از دردش افتاد کنارم‪...‬‬

‫سریع بلند شدم و یه بار دیگه هم با پا زدمش‪..‬‬

‫از حرصم‪....‬حتی محکم تر از قبل‪..‬‬

‫تمام تنم پر از عرق بود‪..‬‬

‫دندونام از عصبانیت به هم میخوردن و زیر لب همه شون رو به باد فحش و ناسزا گرفته بودم‪..‬‬

‫دیگه نایستادم‪..‬سریع کیفمو که جلوی در افتاده بود و برداشتم و با اخرین سرعت ممکن از اتاق‬
‫زدم بیرون‪..‬‬

‫بابام و بقیه انگار خواب بودن‪ ...‬انگار که اصلا متوجه جیغای من نشدن‪...‬‬

‫در رو باز کردم و موقع بیرون رفتن با تمام توانم در رو بهم کوبیدم ‪..‬‬

‫سریع از خونه دوییدم بیرون‪...‬‬

‫قلبم مثل گنجشک میزد‪...‬میترسیدم دنبالمون بیاد‪..‬سریع در ماشینو باز کردم و پریدم بالا‪...‬سر‬
‫فرزام روی فرمون بود‪...‬به محض شنیدن صدای در سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد‪...‬‬

‫هنوز هم از شدت ترس نفس نفس میزدم و متوجه عرق های ریز رو پیشونیم و البته لرزش دستام‬
‫بودم‪...‬‬

‫با چشمایی که از تعجب گرد شده بودن نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چی شده مهلا‪..‬‬

‫اب دهنم رو قورت دادم‪...‬همه چیز تموم شده بود‪..‬‬

‫مهلا کنار فرزام هیچ خطری تهدیدت نمیکنه‪..‬‬

‫اون عوضی دیگه نیست‪..‬آروم باش‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪142‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با این حرفا سعی کردم خودم رو اروم کنم‪...‬کم مونده بود از ترس سکته کنم‪..‬‬

‫‪-‬هیچی‪..‬‬

‫سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬یعنی چی ‪ ..‬چرا رنگت پریده؟‬

‫‪-‬هیچی فرزام ‪..‬توروخدا بریم‪..‬‬

‫بهت زده ‪..‬شاید کنجکاوِ‪..‬شایدم نگران زل زده بود بهم‪..‬منتظر بود براش بگم چی شده‪..‬‬

‫ولی من‪...‬‬

‫نمیتونستم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا رنگت شده عین گچ دیوار‪..‬خواهش میکنم بگو چی شده‪..‬‬

‫روم رو ازش گرفتم‪..‬‬

‫‪-‬چیزی نیست‪ ...‬از دیدن بابام ناراحتم‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫معلوم بود باورش نشده‪...‬اما خوشحال شدم که دیگه گیر نداد و راه افتاد ‪...‬‬

‫تا رسیدن به خونه سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و تو فکر بودم‪..‬‬

‫واقعا خدا بهم رحم کرده بود‪..‬‬

‫فرزام ماشین رو تو پارکینگ نگه داشت و ساکم رو از روی پام برداشت‪...‬‬

‫‪--‬مهلا‪ ...‬امیدوارم از اینکه بهم نگفتی قضیه چیه پشیمون نشی‪...‬شاید بتونم کمکت کنم‪...‬پیاده‬
‫شو‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪143‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خودش زود تر پیاده شد ‪..‬‬

‫منم دنبالش‪..‬‬

‫واقعا نمیدونستم بهش بگم یا نه‪...‬‬

‫اصلا با چه رویی بهش بگم که یکی از اون رفیقای آشغال پدرم بهم گیر داده بود‪..‬‬

‫سوار آسانسور شدیم ‪.‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫متوجه نگاهم شد و اونم سرش به سمتم چرخید و ‪...‬‬

‫لبخند زد‪..‬‬

‫هنوز هم میترسیدم ‪.‬‬

‫شک داشتم ‪.‬‬

‫میترسیدم به فرزام وابسته شم ‪ ....‬اما فرزام برام ماندگار نباشه‪.‬‬

‫فرزام خیلی خوب بود‪..‬‬

‫مهربون و خوش قلب‪...‬ولی بازهم ترس داشتم‪...‬‬

‫خدایا حالا که میخوام قبولش کنم نذار که شکست بخورم‪...‬‬

‫مطمئنا تحملشو ندارم ‪.‬‬

‫وارد خونه شدیم‪..‬‬

‫فرزام سریع ساک رو به دست هانیه که به سمتمون اومد داد و به اتاقش رفت‪...‬‬

‫شاید برای تعویض لباس‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪144‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫انگار حالم زیادی خراب شده بود که هانیه هم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا چرا اینطوری شدی؟‬

‫دستمو گرفت‪..‬‬

‫‪--‬چرا اینقدر یخی‪...‬چیزی شده؟‬

‫کلافه دستمو از دستش بیرون کشیدم‪..‬‬

‫‪-‬چیزی نیست ‪..‬‬

‫به اتاقش رفتم تا لباسامو عوض کنم‪...‬لباسی از توی ساک بیرون کشیدم ‪...‬پیراهنم رو که درآوردم‬
‫در اتاق باز شد ‪..‬‬

‫سریع پیراهنم رو جلوم گرفتم ‪.‬‬

‫هانیه با یه لیوان شربت اومد تو اتاق‪...‬‬

‫لباسمو پوشیدم و روی تخت هانیه نشستم‪...‬‬

‫‪--‬بیا اینو بخور‪...‬رنگت پریده ‪ ..‬بدنت یخه‪..‬بیا‪..‬‬

‫شربتو به سمتم گرفت و منم برداشتم ‪.‬‬

‫واقعا نیاز داشتم بهش ‪.‬خودمم حس میکردم فشارم افتاده‪..‬‬

‫همراه با هانیه و فررام و عمو توی پذیرایی نشسته بودیم و مشغول دیدن فیلمی که از یکی از‬
‫شبکه های ماهواره پخش میشد بودیم‪..‬‬

‫هانیه پرتقالی که پوست گرفته بود و پرپر کرده بود رو به سمت فرزام گرفت‪...‬‬

‫‪--‬میخوای؟‬

‫نچی کرد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪145‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫من و هانیه مشغول خوردن شدیم‪..‬‬

‫هر از گاهی به فرزام نگاه میکردم‬

‫انگار که دیگه کنترل نگاهم دست خودم نبود‪..‬‬

‫نباید ضایع بازی دربیارم‬

‫نباید نگاهش کنم‪..‬‬

‫چشم ازش کرفتم و به تلوزیون نگاه کردم‪ .‬باید یه جوری خودمو سرگرم میکردم‪.‬‬

‫عمو موقع پیام بازرگانی از جا بلند شد و پذیرایی رو ترک کرد‪..‬‬

‫صدای در دستشویی اومد‪...‬‬

‫‪--‬هانی پاشو برو ببین چی هست بیاری بخوریم‬

‫‪--‬به من چه ‪.‬‬

‫فرزام نگاهش کرد‪..‬‬

‫‪--‬پاشو‬

‫‪--‬حوصله ندارم‬

‫فرزام با حرص نگاهش کرد‪..‬‬

‫از جا بلند شد و به اتاقش رفت‪..‬با تعجب به هانیه نگاه کردم‪..‬‬

‫‪-‬چشه؟‬

‫‪--‬هیچی ‪.‬گرفتنش‬

‫‪-‬کیا؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪146‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬آشنات کنم باهاشون؟ جنا گرفتنش‪..‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫‪-‬درمورد داداشت حرف میزنیا‬

‫‪--‬این چیزا عادیه‪..‬اینو هر چند وقت یه بار میگیرن‪..‬اگر پس فردا یهو اینطور شد تعجب نکنیا‪..‬‬

‫سرمو پایین انداختم‪...‬‬

‫دلم نمیخواست هانیه هیچ حرفی درباره ازدواجمون بزنه‪..‬‬

‫خجالت میکشیدم و صحبت باهاش برام سخت بود‪...‬‬

‫با شروع دوباره فیلم عمو کنارمون نشست‪...‬اما فرزام از اتاقش خارج نشد‪...‬‬

‫نمیتونم نگم که حواسم به در اتاق فرزام نبود‪..‬‬

‫خدایا این چه حسیه‪...‬‬

‫هم دوست دارم کنارم باشه‪..‬هم وقتی کنارمه ازش خجالت میکشم ‪....‬‬

‫تاات مام فیلم همونطور ساکت کنارشون نشستم ‪..‬‬

‫به محض اینکه اهنگ پایان فیلم پخش شد تلفن خونه زنگ خورد‪..‬‬

‫عمو که نزدیک تلفن بود جواب داد‪...‬‬

‫فهمیدم که داره با ماندانا خانم حرف میزنه‪...‬‬

‫تمام وجودم شد گوش ‪...‬‬

‫تا بتونم خبر از حال مادرم بشنوم‪..‬‬

‫عمو گوشی رو به سمتم گرفت‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪147‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬بیا دخترم مادرته‪.‬‬

‫سریع گوشی رو گرفتم‪...‬لبخند غیر قابل کنترلی اومد رو لبم‪...‬‬

‫‪-‬سلام مامانم‪...‬‬

‫‪--‬سلام عزیزدلم‬

‫باشنیدن صدای مامان لبخند از روی لبم رفت‪..‬‬

‫‪-‬مامان خوبی؟ چرا صدات گرفته؟‬

‫‪--‬چیزیم نیست گلم‪...‬خوبم‪.‬‬

‫صدای پایی اومد‪...‬سرم چرخید و پشت سرم رو نگاه کردم ‪.‬فرزام داشت به سمتمون میومد‪..‬‬

‫‪-‬مامان دکترت چی میگه‪..‬‬

‫‪--‬همون حرفای قبل ‪.‬‬

‫ناراحت شدم ‪ ...‬پس کی قرار بود مادرم برگرده‪...‬کی؟!‪..‬‬

‫آهی تو دلم کشیدم‪..‬باید تحمل میکردم و هیچ چاره ی دیگه ای نداشتم‪..‬‬

‫‪-‬مامان منتظرتم ‪..‬باید زود برگردی‪..‬‬

‫‪--‬میام عزیزم‪..‬مواظب خودت باش‪..‬خداحافظ‪..‬‬

‫خداحافظی کردم و با ناراحتی تلفن رو قطع کردم‪..‬‬

‫تلفن رو همونجا روی مبل کناریم گذاشتم و از جا بلند شدم‪..‬‬

‫به سمت اتاق هانبه رفتم‪..‬اشک توی چشمم جمع شده بود‪.. .‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪148‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام که توی راه روی بین حال و اتاق هاشون ایستاده بود خودش رو کنار کشید تا من بتونم رد‬
‫شم‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬اونم خیره شد توی چشمام‪..‬‬

‫متوجه اشک تو چشمام شد‪...‬‬

‫سریع نگاه از گرفتم و وارد اتاق شدم‬

‫در رو بستم‪..‬‬

‫همونجا کنار در روی زمین نشستم و تکیه به دیوار دادم‪.‬‬

‫سرم رو روی پاهام گذاشتم ‪..‬‬

‫همراه با نفس عمیقی که کشیدم بغضمم شکست و زدم زیر گریه‪..‬‬

‫نگاهم به قطره های اشکم که از روی صورتم روی زانوی شلوارم می افتادن افتاد‪..‬‬

‫خدایا‪...‬حال مادرم بد بود و من اینو از صدای گرفته و بد حالش فهمیدم‪..‬‬

‫مامان میخواست من متوجه حالِ بدش نشم‪...‬اما کاملا مشخص بود که مامان خوب نیست‪..‬‬

‫خدایا‪..‬‬

‫من بدون مادرم چکار کنم‪..‬‬

‫بدون مادرم چطور میتونم تو اون خونه زندگی کنم‪..‬‬

‫اصلا بدون مادرم مگه انگیزه ای هم برای زندگی دارم؟‬

‫در اتاق تا اخر باز شد‪...‬‬

‫در با سرعت خورد توی سرم‪...‬بی اختیار و از درد زیادی که تو سرم پیچید داد زدم ‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪149‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬آآآآآآیـــــــــی‬

‫به هانیه نگاه کردم‪. .‬‬

‫زد تو صورتش و کنارم نشست‪-- .‬وای مهلا‪...‬ببخشید ‪..‬توروخدا‪...‬حواسم نبود‪..‬‬

‫دختر من از کجا میدونستم تو این پشت نشستی‪..‬‬

‫با اینکه سرم درد میکرد گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬بیخیال‪..‬اشکال نداره‪..‬‬

‫با دست کمی جای ضربه رو ماساژ دادم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا چت شد یهو‪..‬‬

‫بی حوصله و کلافه گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬چم شده‪ ...‬حالم بده‪..‬اعصابم خرابه‪...‬مادرم بهتر نشده که هیچ روز به روز داره بدترم میشه‪..‬‬

‫آه کشیدم‪...‬هانیه هم ساکت نگاهم میکرد‪...‬‬

‫غمگین بهم خیره شد و دستم رو توی دستش گرفت‪..‬‬

‫‪--‬مهلا عزیزم‪..‬نگران نباش چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟‬

‫باور کن مادرتم راضی نیست تو اینقدر خودتو زجر بدی‪..‬‬

‫نتونستم خودمو کنترل کنم و دوباره اشکم دراومد‪..‬‬

‫این روزا خیلی دل نازک شده بودم و به قولی اشکم دمِ مشکم بود‬

‫خدایا‪...‬اخه من چقدر باید برای مادرم اشک بریزم‪..‬خدایا خودت مادرمو شفا بده‪..‬‬

‫خدایا دستامون رو خالی برنگردون‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪150‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هق زدم ‪ ..‬حالم واقعا بد بود‪...‬‬

‫به این فکر کردم که کاش با مامان حرف نمیزدم‪...‬‬

‫خدایا خودت بهتر از هرکس میدونی که من جز مادرم کسی رو تو این دنیا ندارم‪..‬‬

‫هانیه دست ردی شونه م گذاشت‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫سریع اشکامو پاک کرد و منو کشید تو بغلش‪..‬‬

‫منم سفت بغلش کردم‪...‬‬

‫چقدر به این آغوش نیاز داشتم‪..‬‬

‫اشک ریختم و حرف زدم‪...‬‬

‫برای اولین بار توی بغل صمیمی ترین دوستام برای بهترین فرد زندگیم اشک ریختم‪..‬‬

‫همونطور که سرم تو بغل هانیه بود گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬هانیه‪..‬هانیه بخدا من خیلی تنهام‪..‬تنها کسم تو زندگیم مادرمه‪..‬غیر از اون هیچکسو ندارم‪..‬‬

‫دست خودم نبود‪..‬صدام رفته رفته بلند تر میشد و کنترل کردنشم برام سخت بود‪...‬‬

‫از شدت ناراحتیم نمیدونستم چکار باید بکنم‪..‬‬

‫‪-‬من هیچ خیری از پدر ندیدم‪..‬اصلا نفهمیدم پدر یعنی چی‪..‬ولی وجود مادرن بود که بهم امید‬
‫میداد برای ادامه زندگی‪...‬‬

‫مصرانه گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬من تنهام‪...‬تنهام‪..‬خیلی تنهااااا‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪151‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬مهلا جان‪...‬‬

‫‪-‬هیـــــــــس‪..‬هانی بذار حرفامو بزنم‪...‬بذار خودمو خالی کنم و راحت شم‪..‬‬

‫ازش جدا شدم‪..‬‬

‫دستمالی که به سمتم گرفته بود رو ازش گرفتم‪...‬‬

‫‪-‬من کلا هیچ خاطره ای از خاله و عمه‪..‬یا عمو و دایی هام ندارم‪...‬از وقتی پدرم اینطور شد همه ما‬
‫رو ترک کردن‪..‬فقط خودمون موندیم و خودمون‪..‬حتی گاهی پول نداشتیم‪...‬مادرم قرض‬
‫میکرد‪..‬حتی مادر بزرگم هم به زور بهمون کمک میکرد‪..‬‬

‫‪.‬ما یهو از چشم همه افتادیم‪..‬ببین هانیه‪..‬من باوجود اینهمه مشکل بازهم شاد بودم‪..‬چشمام رو‬
‫روی همه چیز میبستم‪...‬سعی میکردم شاد زندگی کنم‪...‬با وجود مادرم و همین که کنارم بود این‬
‫مشکلا برام هیچ معنی و مفهومی نداشتن‪...‬ولی الان چی‪..‬من تو این جند وقت اندازه تمام این‬
‫چند سال غم و غصه تو دلم ریختم دوستای آشغال بابام بهم نظر داشتن‪..‬خیره خیره زل میزدن‬
‫بهم و من نمیتونستم کاری کنم‪...‬پدرم یه بی غیرت به تمام معنا شده انگار اصلا یادش نمیاد که‬
‫دختری داشته خونمون شده یه مکان برای بابام و اون رفیقاش که اتیش زدن تو زندگی ما ‪..‬هانیه‬
‫باور کن با همه اینا دلم به بودن مامان کنار خودم خوش بود‪..‬اما الان‪.‬مادرم خوب نیست‪..‬اصلا‬
‫خوب نیست هانیه‬

‫هانیه با مهربونی خاص خودش با حرفای آرامش بخشش تونست ارومم کنه‪..‬‬

‫واقعا ازش ممنون بودم ‪.‬‬

‫حالم واقعا خراب بود و الان به نسبت آروم تر شده بودم‪..‬‬

‫هانیه نیم ساعتی بود که خوابیده بود و فقط من بودم که بی خوابی به سرم زده بود‪..‬‬

‫گوشی هانیه رو از کنارش برداشتم‪..‬‬

‫رمزشو زدم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪152‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه مدام بهم پیشنهاد خوندن رمانی رو میداد‪..‬‬

‫تصمیم گزفتم کمی ازش بخونم ببینم چطوره‪...‬‬

‫موضوع جالبی داشت و ازهمون ابتدا جذبش شده بودمو با شوق دنبال میکردم‪..‬‬

‫تو حال و هوای فضای عاشقانه رمان بودم که پیامی اومد‬

‫اول بی تفاوت نگاه ازش گرفتم‪..‬‬

‫اما بعد که دوباره نگاهم به اسم داداشی افتاد گوشی تو دستم خشک شد‪..‬‬

‫چته مهلا‪...‬‬

‫به خواهرش پیام داده‪..‬‬

‫تو چته‪.‬‬

‫یه حس عجیب غریب‬

‫یه حس فضولی افتاد به جونم‪..‬‬

‫با تردید دستم رو روی گوشی زدم و پیامو باز کردم‪..‬‬

‫‪#‬پاشو بیا کارت دارم‪#‬‬

‫پوفی کردن‪...‬‬

‫دیدی مهلا؟ حالا کنجکاویت تموم شد؟‬

‫چه خواستع عجیبی داشتم ‪.‬که بخونم فرزام داره درباره من از هانیه میپرسه‪.‬‬

‫به فکر بچگونه م خندیدم‪.‬‬

‫چرا جدیدا اینقدر دوست دارم فرزام ازم حرف بزنه‪. .‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪153‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫واقعا چرا؟؟‬

‫وقتی دوباره گوشی تو دستم لرزید باز هم بی اختیار پیغام رو باز کردم‪.‬‬

‫‪ #‬آبی شده و جواب نمیدی؟ ‪#‬‬

‫یهو چشمام گرد شد‪..‬‬

‫اصلا نمیدونستم که میفهمه من پیامو باز کردم‪..‬‬

‫با زاری لبم رو گاز گرفتم‬

‫چیکار کنم‪.‬‬

‫چه اشتباهی کردما‪..‬‬

‫هنوز نتونسته بودم تصمیم درستی بگیرم که گوشی تو دستم شروع کرد به لرزیدن‪..‬‬

‫شانس آوردم گوشی سایلنت بود‪..‬‬

‫وگرنه هانیه سریع بیدار میشد‪..‬‬

‫به قدری هول شده بودم که گوشی تو دستم تاب خورد و افتاد روی زمین‪...‬‬

‫اینقدر زنگ خورد تا خود به خود تماس قطع شد‪..‬‬

‫چند دقیقه ای هم منتظر شدم‬

‫وقتی دیدم که دیگه زنگ نزد و انگاری بیخیال شده با خیال راحت دراز کشیدم‬

‫دست دراز کردم‪..‬‬

‫گوشی رو که کنارم افتاده بود رو برداشتم تا کنار هانیه بذارم و بگیرم بخوابم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪154‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫وقتی باز صفحه گوشی روشن شد و پیامش اومد سریع بازش کردم ‪.‬‬

‫‪ #‬فردا دارم برات ‪#‬‬

‫با اینکه شکلک خنده هم اخرش بود ولی ترسیدم‪.‬‬

‫ترسیدم حرفی به هانیه بزنه ‪.‬‬

‫واقعا فکر کنه من هانیه ام و از عمد جواب ندادم‪.‬‬

‫چیه‪..‬‬

‫فوقشم میگفتم که هانیه خوابه‪.‬‬

‫چته مهلا برای هر چیزی میترسی‪.‬‬

‫با دستای لرزونم تایپ کردم‪ِ .‬‬

‫‪ #‬هانیه خوابه‪..‬من مهلام ‪#‬‬

‫زل زدم به صفحه گوشی تا جوابی ازش بیاد‪..‬‬

‫وقتی تیک پایین پیام ابی شد فهمیدم اون پیامو دیده‪...‬‬

‫سریع پیام کوتاهی اومد‪..‬‬

‫‪ #‬اوکی‪..‬خوب بخوابی ‪#‬‬

‫سریع اون پیام ها رو پاک کردم‪..‬‬

‫گوشی رو کنار هانیه گذاشتم ‪.‬‬

‫دراز کشیدم و چشمام رو بستم‪..‬‬

‫با جواب کوتاه فرزام کمی توی ذوقم خورده بود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪155‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دوست داشتم بیشتر از اینا بتونم باهاش حرف بزنم‪...‬‬

‫اصلا‪...‬‬

‫مگه خواستگارم نیست‪...‬‬

‫میخواستم بیشتر باهم آشنا بشیم‪...‬‬

‫با خستگی قاشق کوچیکی رو تو دستم گرفتم و مشغول هَم زدن چاییم شدم‪..‬دیشب تا دیر وقت‬
‫بیدار بودم‪. .‬الان بدترین چیز برام بیدار شدن ساعت هفت صبح بود‪..‬‬

‫ماندانا خانم تازه از بیمارستان برگشته بود‪..‬‬

‫دذ جواب سوالم که حال مادرمو پرسیده بودم فقط گفت خوبه‪..‬‬

‫از ته دلم دعا میکردم ماندانا خانم اینو برای اروم کردن من نگفته باشه‪..‬‬

‫ماندانا خانم رو به روم نشست‬

‫نگاهش کردم ‪..‬‬

‫لبخندی بهم زد‪...‬‬

‫بهش گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬ماندانا خانم خسته اید‪..‬برید استراحت کنین‪..‬‬

‫‪--‬نه عزیزم‪..‬تو و هانیه رو میرسونم مدرسه بعد میام میخوابم‪..‬‬

‫‪-‬ماندانا خانم این چند وقت ما حسابی بهتون زحمت دادیم‪..‬‬

‫همون لحظه هانیه هم لباس پوشیده کنارم نشست و مشغول خوردن صبحانه شد ‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪156‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬این چه حرفیه عزیزم‪..‬باور کن مادرت مثل خواهر خودم میمونه‪- ..‬نمیدونم با چه زبونی ازتون‬
‫تشکر کنم‪..‬اگه شما نبودبن معلوم نبود الان مادرم چه حال و روزی داشت‪..‬امیدوارم بتونیم جبران‬
‫کنیم‪..‬‬

‫ماندانا خانم خندید‪..‬‬

‫از جا بلند شد‪..‬‬

‫انگار میخواست برای خودشم چایی بریزه‪..‬‬

‫لیوانی از توی کابینت برداشت‪..‬‬

‫‪--‬دیگه از این حرفا نزن‪..‬ما هرکار از دستمون بربیاد برای شما انجام میدیم‪...‬‬

‫رو به روم نشست و با لبخندی رو به هانیه گفت ‪:‬‬

‫‪--‬آخه ما مگه چند تا عروس داریم‪..‬‬

‫هانیه خندید و من سرم رو پایین انداختم‪..‬‬

‫ماندانا خانم چند لقمه ای خورد‪..‬سوییچ ماشین رو از روی اپن برداشت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬پاشید دیگه‪..‬دیر میشه‪..‬‬

‫من که سریع بلند شدم‪..‬ولی هانیه هنوز مشغول بود‪..‬‬

‫ماندانا خانم با حرص گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بجنب دیگه دختر مگه داری ماهی میخوری؟‬

‫‪--‬باشه بابا میام الان‬

‫بعد از پوشیدن کفشام با ماندانا خانم دم واحدشون ایستادیم تا هانیه بیاد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪157‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بالاخره خانم افتخار داد و اومد‪..‬‬

‫‪.‬سریع رفتیم پایین‪..‬‬

‫ماندانا خانم که به خاطر ما از وقتی برگشته بود ماشینو بیرون پارک کرده بود جلوتر رفت‪..‬ماشینو‬
‫روشن کرد‪..‬‬

‫هانیه مثل همیشه جلو نشست و منم عقب‪...‬‬

‫ماندانا خانم ماشینو به حرکت درآورد‪..‬‬

‫هانیه هم بدتر از من بود‪..‬‬

‫سرش رو به شیشه تکیه داد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬رسیدیم منو صدا کنین‪...‬‬

‫ماندانا خانم سری تکون داد‪..‬‬

‫‪.‬حرکت آروم ماشین باعث شد چشمای منم کم کم گرم شن‪..‬‬

‫خیلی سعی کردم دربرابر خواب نقاوم باشم‪..‬‬

‫ولی نتونستم و آخرش هم چشمام روی هم افتلد و خوابم برد‪..‬‬

‫صدایی تو گوشم میومد ‪.‬انگار یکی داشت صدام میکرد‪..‬نتونستم چشمام رو باز کنم ‪ ..‬حس‬
‫نیکردم یکی دست گذاشته روی چشمام و نمیذاره بازشون کنم ‪.‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬مهلا پاشو‪..‬‬

‫صدای هانیه رو که شنیدم خودمو مجبور به باز کردن چشمام کردم‪...‬‬

‫هانیه با خنده نگاهم میکرد‪..‬‬

‫‪--‬تو که بیشتر منم خوابیدی‪..‬بلند شو‪..‬به خاطر تو سر صفم نمیرسیم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪158‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫صاف نشستم‪..‬‬

‫کمی چشمام رو مالیدم‪..‬‬

‫به ماندانا خانم نگاه کردم‪..‬‬

‫‪-‬ببخشید ‪.‬خسته بودم‪..‬‬

‫‪--‬برو عزیزم‪..‬دیرتون نشه‪..‬‬

‫کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدیم‪..‬‬

‫ماندانا خانم دنده عقب گرفت تا از کوچه خارج شه‪..‬‬

‫رفتیم تو حیاط مدرسه ‪.‬‬

‫تک و توک بچه هایی تو حیاط بودن‪..‬‬

‫سریع به کلاس رفتیم‪...‬‬

‫هانیه زودتر رفت تو و مثل همیشه با صدای بلند به همه سلام کرد ‪..‬‬

‫درسته کسی طرفم نمیومد‪..‬‬

‫ولی‪...‬خدایی بود که هانیه براشون با همه فرق داشت‪..‬‬

‫نگاهم به نگین افتاد که بچه ها دورش رو گرفته بودن‪..‬‬

‫کنار هانیه نشستم و کیفم رو روی میز گذاشتم‪..‬‬

‫همونطور که نگاهم بهشون بود آروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬هانیه اونجا چه خبره‪..‬‬

‫هانیه شونه بالا انداخت‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪159‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬خوب بیا بریم پیششون‪..‬‬

‫‪-‬نه نمیام‪..‬خودت برو‪..‬‬

‫چپ چپ نگاهم کرد‪..‬‬

‫بلند شد و پا روی میز گذاشت و پرید رو صندلی جلویی و رفت پایین‪..‬‬

‫رفت سمت نگین و بچه ها‪..‬‬

‫خودشو انداخت وسطشون و تنها صداشو میشنیدم که گفت ‪:‬‬

‫‪ --‬الـــــکــــــــــی‪...‬‬

‫ناخودآگاه کشیده شدم سمتشون ‪.‬‬

‫خودمم فکر نمیکردم تا این حد فضول باشم‪..‬‬

‫مامان همیشه میگفت فضولی بده‪...‬‬

‫هیچوقت دوست نداشت توی موضوعی فضولی بیخود کنم‪...‬‬

‫اما‪..‬الان نه‪...‬‬

‫واقعا باید میفهمیدم چه خبره که هانیه تا این حد تعجب کرده‪..‬‬

‫نزدیکشون ایستادم‪...‬‬

‫اینبار هانیه هم مثل بقیه شده بود‪.‬‬

‫کنار نگین نشست و دیدم که دست چپش رو توی دست گرفت‪..‬‬

‫با دیدن برق انگشتر توی دستش چشمام گرد شد‪..‬‬

‫آروم در گوش نفر جلوییم گفتم ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪160‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬ویدا چه خبره‪..‬‬

‫ویدا نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نگین دیشب بله برونش بوده‪..‬‬

‫ابرو بالا انداختم‪..‬‬

‫‪-‬جدا؟؟؟‬

‫‪--‬آره ‪ ..‬ندیدی حلقه شو؟؟ خیلییی خوشگل و گرونه‪..‬از این تک نگیناس‪...‬بلریانم‬


‫هست‪..‬نمیبینی چه برقی میزنه‪..‬‬

‫ویدا تند تند و با شوق حرف میزد‪...‬‬

‫بچه ها همه با هم ازش سوال میپرسیدن‪..‬مونده بودم نگین میتونه به کدومشون جواب بده‪.‬‬

‫‪--‬پسره کیه ‪--‬چند سالشه چند سالشه ‪.‬‬

‫‪--‬پولدارن نه؟ ‪--‬خوشگله؟‬

‫‪--‬ماشینم داره؟‬

‫‪--‬متولد چنده‪..‬‬

‫ویدا زد تو سر لادن و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬سوال منو پرسیدی؟؟؟‬

‫هانیه بلند گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ساکت شین بابا چه خبرتونه‪..‬‬

‫به نگین نگاه کردم‪..‬لبخند از رو لبش کنار نمیرفت‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪161‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫یه لحظه به خودم و فرزام فکر کردم‪..‬‬

‫اگر منم بهش جواب مثبت بدم‪..‬‬

‫اگر ماهم نامزد کنیم‪..‬‬

‫اونوقت منم میتونم حلقه دستم کنم و به دوستام نشون بدم‪..‬‬

‫نگین مشغول توضیح دادن مشخصات نامزدش شد‪..‬‬

‫با هر چیزی که میگفت سر و صدای دخترا بلند میشد‪..‬‬

‫نگین که تازه چسب دماغشو برداشته بود گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بچه ها آخر هفته بود رفتم دکتر‪..‬این چسبو برداشت‪..‬همه که خیلی تعریف میکنن از‬
‫دماغم‪..‬نمیدونین تا حالا چند نفر آدرس دکترمو خواستن ‪..‬‬

‫خیره شدم به بینیش که واقعا عالی شده بود‪..‬‬

‫کاملا طبیعی که حتی به زور میشد فهمید که عمل شده است‪..‬‬

‫نگاهم کرد‪..‬‬

‫لبخند زدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬بینی ت خیلی خوب شده‪..‬‬

‫اونم لبخند کجی زد ‪...‬‬

‫اشاره ای به بینی م کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ممنون‪..‬اگر میخوای اسمشو بهت بدم‪..‬شاید لازمت شه‪..‬‬

‫لبخندم خشک شد روی لبم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪162‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نه فقط من‪..‬‬

‫بلکه همه از این جواب نگین دلخور شده بودن‪..‬‬

‫سعی کردم به رو خودم نیارم‪..‬‬

‫اینبار خواستم باز لبخند بزنم‪...‬‬

‫ولی نتونستم‪..‬‬

‫سعی خودم رو کردم که فقط یه لبخند کج و معوج بذارم رو لبم‪...‬‬

‫من‪...‬‬

‫خواستم با مهربونی حرف بزنم‪..‬‬

‫خواستم برای نامزدیش بهش تبریک بگم‪..‬‬

‫اما اون‪..‬‬

‫با حرفاش باعث شد خفه شم و دیگه نتونم بهش چیزی بگم‪..‬‬

‫به هانیه نگاه کردم‪..‬‬

‫سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا نیاز به دکتر بینی نداره‪..‬همون تو عمل کردی بسه ‪..‬‬

‫همه خندیدن‪...‬‬

‫اینبار نگین چپ چپ نگاهمون کرد‪..‬‬

‫هانیه اینجا از من طرفداری کرده بود‪..‬‬

‫مثل همیشه که جلوی بقیه ساکت میشم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪163‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دبیر که اومد همه سر جاهاشون نشستن‪..‬‬

‫اون روز اصلا حواسم به درس نبود‪..‬‬

‫به معلم نگاه میکردم‪..‬‬

‫اما از حرفاش هیچی نمیفهمیدم‪...‬‬

‫تمام مدت‪...‬‬

‫جلوی چشمام چهره ی فرزام بود‪..‬کلافه شدم‪..‬من باید درس بخونم‪...‬‬

‫چشمام رو محکم بستم و باز کردم ‪.‬‬

‫نگین نامزد کرده مهلا‪...‬‬

‫تو چته‪...‬‬

‫خدایا جدیدا چرا اینطور شدم‪..‬‬

‫برای چی نمیتونم تصمیم درست بگیرم‪..‬‬

‫خدایا‪...‬خودمم میدونم‪...‬‬

‫فرزام رو میخوام‪...‬‬

‫ولی نمیتونم بگم که میخوامش‪...‬‬

‫حتی اگه یکی جلوم چیزی بگه بدم میاد‪..‬‬

‫ولی فرزام رو میخوام‪..‬‬

‫دوست دارم بدونم زندگی کردن باهاش چطوره‪...‬‬

‫به قدری توی افکارم غرق شده بودم که نفهمیدم چقدر گذشت از اون کلاس‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪164‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬مهلا‪..‬‬

‫با صدای معلم تو جام پریدم ‪.‬‬

‫ضربان قلبم شدت گرفت‪...‬‬

‫‪-‬ب‪..‬بله خانم‬

‫‪--‬سرت نخوره تو سقف‪..‬کجایی تو دختر‪- .‬ببخشید خانم حواسم نبود‪...‬‬

‫‪--‬اه حالت بده برو بیرون یه آبی بزن به صورتت‪..‬‬

‫راست میگفت‪..‬حالم خراب بود‪..‬‬

‫سریع قبول کردم و از کلاس رفتم بیرون‪..‬‬

‫وارد حیاط شدم‪...‬‬

‫اردیبهشت بود و هوا تقریبا گرم‪...‬‬

‫سمت آبخوری رفتم‪...‬‬

‫بیخیال اینکه مقنعه ام خیس میشه مشتم رو از آب یخ پر کردم و به صورتم ریختم‪...‬‬

‫برای اولین بار بود که آب مدرسه تا این حد سرد بود‪..‬‬

‫تنم به لرز افتاد‪...‬‬

‫بیخیال نشدم‪..‬‬

‫یه مشت دیگه ریختم‪..‬‬

‫به نفس نفس افتادم‪..‬روی صندلی ها نشستم و مقنعه ام رو بالا دادم‪..‬‬

‫داشتم دیوونه میشدم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪165‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خدایا این چه زندگیه ‪...‬‬

‫خدایا یهو چه مرگم شد‪...‬‬

‫فرزام با اومدنش تو زندگیم چه بلایی سرم آورد‪...‬‬

‫صدای زنگ بلند شد‪...‬‬

‫تازه فهمیدم که نرفتم کلاس‪..‬‬

‫اصلا یادم نبود‪.‬‬

‫به قدری حالم بد بود که اصلا متوجه گذشت زمان نشدم‪..‬‬

‫دستی رو شونه م نشست و بعد هم صدای هانیه اومد‪..‬‬

‫‪--‬مهلا عزیزم توروخدا بگو چی شده‪..‬‬

‫‪-‬هانیه نمیدونم چمه‪...‬دارم دیوونه میشم ‪..‬ولی نمیدونم چرا‪..‬نمیدونم‬

‫هانیه کنارم نشست‪..‬‬

‫دستم رو تو دستش گرفت‪..‬‬

‫‪--‬مهلا چرا اینقدر فکر و خیال میکنی‪..‬بگو بهم ‪...‬نگران چیزی هستی؟‬

‫نفس عمیقی کشیدم‪..‬‬

‫سرم به سمت شونه ی هانیه خم شد‪..‬‬

‫‪-‬هانیه نمیدونم چمه‪...‬فقط‪...‬‬

‫فقط اینو میدونم که دیگه نمیتونم مثل قبلا زندگی کنم‪...‬درس بخونم‪..‬‬

‫نگاهمو دوختم به بوفه ی مدرسه‪..‬دلم یه چیز شیرین خواست‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪166‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬هانیه میشه یه شکلات برام بیاری؟‬

‫همزمان دست تو جیبم کردم و هزار تومنی که تو جیبم بود رو به سمتش گرفتم‪..‬‬

‫زد زیر دستم‪..‬‬

‫‪--‬برو بابا روانی این چیه‪..‬بشین همینجا الان میام‪..‬‬

‫با سرعت به سمت بوفه رفت‪...‬‬

‫خلوت بود و سریع دو تا شکلات خرید و برگشت‪...‬‬

‫خودم رو کنار کشیدم تا بتونه همونجا بشینه‪..‬‬

‫شکلات رو باز کرد و به سمتم گرفت‪...‬‬

‫‪--‬بیا عزیزم‪..‬‬

‫تشکر کردم و ازش گرفتم‪...‬طعم شیرینش رو واقعا دوست داشتم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬یه چیزی ازت بپرسم؟‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫لبخندی بهش زدم‪..‬‬

‫‪-‬آره بپرس‬

‫‪--‬فکرت درگیره مادرته؟ یا چیز دیگه ای؟‬

‫ابرو بالا انداختم‪..‬‬

‫‪-‬مثلا چی؟‬

‫جدی و سریع گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪167‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬فرزام‬

‫چیزی نگفتم‪..‬واقعا همین بود‪..‬فکرم مشغول فرزام بود که نمیتونستم به چیزی توجه کنم‪..‬‬

‫فقط فرزام‪...‬‬

‫‪--‬مهلا فرزامو دوستش داری؟‬

‫سرم رو پایین انداختم و به کفشام خیره شدم‪...‬‬

‫‪-‬نمیدونم‪..‬‬

‫‪--‬چرا‪...‬ذهن تو درگیره فرزامه‪...‬‬

‫چیزی نگفتم‪..‬‬

‫هانیه خودش زده بود تو خال‪..‬‬

‫‪--‬دقیقا از وقتی که نگین گفت نامزد کرده یهو ریختی به هم‪...‬‬

‫‪-‬هانیه انتخاب برام سخته‪...‬فرزام خوبه‪..‬ولی من‪..‬من لیاقت اونو ندارم‪..‬باور کن من لیاقت برادرتو‬
‫ندارم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا این چیه میگی‪...‬لیاقت تو خیلی بیشتر از این حرفاست‪..‬مهلا فرزام بار اوله که عاشق‬
‫شده‪...‬عشقش دروغ نیست‪..‬باور کن میخوادت‪...‬اصلا حواست هست؟‬

‫همراه هانیه وارد کلاس شدیم‪..‬‬

‫بچه ها مثل زنگ پیش دور نگین بودن‪..‬‬

‫به قدری خوشحال بودن که انگار خودشون نامزد کردن‪..‬‬

‫باز هم رفتم تو فکر‪..‬‬

‫یعنی برای نامزدی منم اینقدر خوشحال میشن؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪168‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫یکی از بچه ها تا هانیه رو دید گفت ‪:‬‬

‫‪--‬هانی ‪..‬هانی آخر هفته نگین اینا میخوان جشن نامزدی بگیرن‪..‬‬

‫من سر جام نشستم‪..‬‬

‫هانیه به سمتشون رفت‪..‬‬

‫انگار که اصلا نمیتونستم خودم رو بهشون نزدیک کنم‪..‬‬

‫کیفم رو از کنارم برداشتم و زیپش رو باز کردم ‪.‬‬

‫متوجه کیک و شیری تو کیفم شدم‪..‬‬

‫حتما کار ماندانا خانمه‪...‬‬

‫لبخند زدم‪..‬‬

‫چقدر این خانم محترم بود‪..‬‬

‫صدای هانیه رو شنیدم که با خنده میگفت ‪:‬‬

‫‪--‬خیلی مطمئنی که دعوت میشیا‪...‬‬

‫از یه چیز هانیه خیلی خوشم میومد‪..‬‬

‫همیشه از همه طرفداری میکرد‪..‬‬

‫حتی از نگین‪..‬‬

‫اما گاهی هم خیلی خوب تیکه مینداخت‪..‬‬

‫یهو صدای نگین بلند شد ‪:‬‬

‫‪--‬ععععه هانیه این چیه تو میگی‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪169‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫شماها اولین نفراتی هستین که دعوتتون میکنم‪..‬‬

‫مگه اصلا جشنی بی شما مزه داره؟فقط بذارین امروز برم خونه‪..‬ببینم برنامه شون برای جشن پنج‬
‫شنبه چیه‪..‬بهتون خبر میدم‪..‬‬

‫همه شروع کردن کف زدن و تنها من بودم که از دور نگاهشون میکردم‪...‬‬

‫ویدا هم با شوق گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اگرم نشد اصلا ناراحتی نداره‪..‬فوقش یه روز جمع میشیم خونه شون‪..‬بزن و برقص و عشق و‬
‫حال‪..‬‬

‫با این حرف همه دست زدن‪..‬‬

‫دو تا از بچه ها هوو کشیدن و یکی هم سوت زد‪..‬‬

‫از این همه خوشحالی خنده م گرفت‪..‬‬

‫هانیه چادر یکی از بچه ها رو از روی میزش برداشت و بست دور کمرش و شروع کرد قر دادن‪..‬‬

‫خندیدم‪..‬‬

‫لادن شروع کرد زدن رو میز و خوند‪..‬‬

‫" هله دان دان هله یه دانه یه دانه‪..‬یارِ نامهربون مال آبادنهِ یه دانه "‬

‫خوشبحال هانیه که اینقدر سر حال بود‪..‬‬

‫کاش منم میتونستم ذره ای مثل اون خوشحال باشم‪..‬‬

‫کاش میشد ‪..‬‬

‫تا ساعت دوازده که تو مدرسه بودیم دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد‪..‬‬

‫دبیرا میومدن درس میدادن و میرفتن‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪170‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫زنگ تفریح آخر هم مثل زنگ تفریح قبل بود‪..‬‬

‫دوباره بچه ها و نگین و صحبت درباره جشن‪..‬‬

‫ساعت دوازده و ربع بود که زنگ خورد‪..‬سریع کتابامو گذاشتم تو کیفم و بلند شدم‪..‬‬

‫دم در کلاس منتظر هانیه شدم‪..‬‬

‫نگاهی به داخل کلاس انداختم‪..‬‬

‫هانیه مشغول حرف زدن با چند تا از بچه ها بود‪..‬‬

‫انگار همه منتظر این بودن تا نگین وسایلش رو جمع کنه‪..‬‬

‫کلافه شدم‪..‬‬

‫اصلا حوصله منتظر شدن نداشتم‪..‬‬

‫صداش زدم‪..‬‬

‫‪-‬نمیای هانیه؟!‪..‬‬

‫همونطور که پشتش بهم بود دستشو تو هوا تکون داد‪..‬‬

‫‪--‬تک برو من میام خودم‪..‬‬

‫قبول کردم‪..‬‬

‫سریع از پله ها رفتم پایین‪..‬با سرعت از سالن خارج شدم‪..‬‬

‫قلبم با سرعت میزد‪..‬‬

‫از صبح یه آدم دیگه شده بودم‪..‬‬

‫واقعا دلم میخواست فرزام اومده باشه دنبالمون‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪171‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بین راه حواسم نبود و محکم خوردم تو شونه یکی از دخترا‪...‬‬

‫‪--‬اووی حواست کو‪..‬‬

‫‪-‬معذرت میخوام عزیزم‪..‬‬

‫منتظر حرفی ازش نشدم‪...‬باید زودتر خودمو میرسوندم دم در مدرسه‪..‬‬

‫توجهی به حرفش که به دوستش زد نکردم و با سرعت قدم برداشتم ‪.‬‬

‫دم در مدرسه با چشم دنبال ماشین هانیه اینا گشتم‪..‬‬

‫متوجه ماندانا خانم که پشت فرمون نشسته بود شدم‪..‬‬

‫وا رفتم‪..‬‬

‫کاش فرزام بود‪..‬‬

‫خدایا کاش فرزام میومد‪..‬‬

‫به سمت ماشین رفتم و عقب نشستم‪..‬‬

‫لبخندی زدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬سلام ماندانا خانم‪..‬‬

‫‪--‬سلام دختر گل‪..‬خوبی؟ خسته نباشی‪..‬‬

‫‪-‬چه خستگی سلامت باشین‪..‬شما خسته نباشین‪...‬چرا نموندین خونه استراحت کنید‪..‬‬

‫‪--‬فرزام سرکار بود وگرنه میگفتم اون بیاد‪..‬پس هانیه کجاست‪..‬‬

‫نگاهی به داخل حیاط مدرسه انداختم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪172‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه رو دیدم که داره میاد ‪..‬‬

‫‪-‬منتظر یکی از بچه ها بود‪..‬داره میاد‪..‬‬

‫هانیه دم در مدرسه از نگین خداحافظی کرد‪..‬‬

‫به سمت ماشین اومد و یوار شد‪..‬‬

‫محکم گونه ی ماندانا خانم رو بوسید‪..‬‬

‫‪--‬سلام مامان خوشگلم‪..‬‬

‫‪--‬سلام دختر‪...‬چقد دیر کردی‪..‬‬

‫ماندانا خانم حرکت کرد‪..‬‬

‫هانیه به عادت همیشگیش تقریبا پشت به شیشه نشست‪..‬‬

‫دستاش رو مثل بچه های کوچیک با شوق بهم کوبید‪...‬‬

‫‪--‬مهلا بهت نگفت؟؟‬

‫نگاهم کرد و پرسید ‪:‬‬

‫‪--‬نگفتی بهش؟‬

‫‪-‬نه‪..‬‬

‫ماندانا خانم صدای ضبطو کمی بلند کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چی شده ‪.‬‬

‫‪--‬وااای مامان آخر هفته احتمال زیاد دعوتیم نامزدی یکی از دوستامون‪..‬نمیدووونی که چقدر‬
‫خوشحالما‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪173‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ماندانا خانم با صدایی دلنشین که سعی داشت توش خوشحالی خودشو از اینکه دخترش رو‬
‫خوشحال میبینه نشون بده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چه خوب‪..‬مبارکش باشه‪..‬نامزدی کی هست حالا‪..‬‬

‫‪--‬همین دختره که دم در باهاش بودم‪..‬مامان میذاری بریم؟‬

‫‪--‬آره عزیزم چرا که نه‪..‬حتما‪..‬‬

‫‪--‬ایولااااا‪..‬‬

‫‪--‬اتفاقا جشنم خوبه ‪.‬مطمئنا مهلا هم بعد از اینهمه فشار که این مدت تحمل کرده به یه جشن‬
‫خوب نیاز داره‪..‬‬

‫هانیه سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬آره حتمااا‪..‬مهلا دو سه روز دیگه میریم بازار لباس بخریم‪..‬دعا کن اوکی شه‪..‬‬

‫لبخند زدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬هانیه من اول باید به مامانم بگم‪..‬باید ببینم اجازه میده یا نه‪..‬‬

‫متوجه نگاه ماندانا خانم تو آینه شدم‪.‬‬

‫تحسین رو تو چشماش خوندم‪..‬انگار از این حرفم خیلی خوشش اومده بود‪..‬‬

‫مانداخانم گفت ‪-- :‬عزیزم مادرت هم خوشحال میشه که جایی بری که بهت خوش بگذره‪- .‬به هر‬
‫حال‪..‬باید بدونه‪..‬‬

‫‪--‬درسته عزیزم‪..‬امروز عصر ساعت ملاقاته‪...‬میریم پیشش‪..‬دل اونم خیلی برات تنگ شده‪..‬‬

‫لبخند غیر قابل کنترلی نشست روی لبم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪174‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خندیدم‪...‬میتونستم مامانمو ببینم‪..‬‬

‫چقدر خوب بود ‪...‬‬

‫تا رسیدن به خونه هانیه درباره جشن آخر هفته حرف میزد‪..‬‬

‫با خودم گفتم این دختر چقدر ذوق و شوق داره‪.‬‬

‫خب آره‪ . .‬با اینکه نگین خیلی اذیتم میکرد ولی براش خوشحال بودم ‪.‬‬

‫منم برای نامزدی دوستم خوشحال بودم‪..‬‬

‫ولی هانیه واااقعا خوشحال بود‪..‬‬

‫خسته از اون روز به محض رسیدنم به خونه به اتاق هانیه رفتم‪.‬‬

‫سریع لباسام رو برداشتم‪..‬‬

‫حدله ای که دور موهام میپیچیدم رو هم برداشتم و به حمام رفتم ‪.‬‬

‫به قدری هوا گرم بود که حس میکردم هرآن ممکنه که آتیش بگیرم‪. .‬‬

‫واقعا گرفتن اون دوش آب سرد حالم رو جا آورد‪..‬‬

‫همونجا توی حمام لباسام رو پوشیدم‪.‬‬

‫حوله ی قرمزم رو برداشتم و موهای خیسم رو توش پیچیدم ‪.‬‬

‫از حمام بیرون رفتم ‪.‬‬

‫احساس میکردم روحم تازه شده ‪..‬‬

‫بعدشم‪...‬اصلا دلم نمیخواست که وقتی میرم دیدن مامان بوی بد بدم‪...‬‬

‫توی اتاق نگاه کردم ‪.‬هانیه نبود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪175‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ازصدای تلوزیون متوجه شدم که توی پذیرایی نشسته ‪..‬‬

‫سریع به سمتش رفتم ‪.‬‬

‫از صدای پاهام متوجه شد که دارم میرم سمتش‪..‬‬

‫نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬عافیت باشه عزیزم‪..‬‬

‫‪-‬ممنون‪..‬‬

‫کنارش نشستم‪..‬‬

‫از خیسی موهام حوله ام از سرم لیز خورد و روی شونه ام افتاد‪..‬‬

‫دوباره موهان رو توش پیچیدم ‪.‬‬

‫حوله کمی برای موهام کوچیک بود‪...‬‬

‫هر جور بود رو سرم سفتش کردم‪..‬‬

‫هیچوقت عادت به کشیدن شسوار به موهام نداشتم‪..‬‬

‫هانیه محو فیلم شده بود‪...‬‬

‫منم نگاهم به‪ .‬صفحه تلوزیون بود‪..‬‬

‫در ظاهر نگاهش میکردم‪..‬‬

‫ولی فکرم پیشش نبود‪..‬‬

‫فکرم مشغول فرزام بود‪...‬مادرم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪176‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫حتی بابام که نمیدونستم اصلا زنده ست یا نه‪...‬اصلا نمیدونست من کجام‪..‬مامان کجاست‪...‬‬

‫به هانیه نگاه کردم‪..‬‬

‫‪-‬ماندانا خانم خوابیده؟‬

‫اینقدر متمرکز به فیام بود که فقط گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اوهوم‪..‬‬

‫‪-‬غذا نمیخورن؟‬

‫‪--‬خورد‪...‬‬

‫نتونستم بیشتر کنارش بشینم‪...‬‬

‫حوصله م سر میرفت و دلم یه هم صحبت میخواست‪..‬‬

‫از جا بلند شدم و به آشپزخونه رفتم‪..‬‬

‫هیچوقت حوصله این فیلم های مسخره رو نداشتم‪..‬‬

‫شروع کردم به کشیدن غذا و چیدن میز‪...‬‬

‫دو تا بشقاب رو میز گذاشتم‪..‬برگشتم تا قاشق و چنگال بردارم‪..‬‬

‫دو تا قاشق برداشتم که صدایی از جا پروندم‪..‬‬

‫‪--‬سه تا بذار‪...‬‬

‫جیغ یواشی کشیدم‪...‬جدیدا با هر صدایی میترسیدم‪..‬‬

‫قاشقا از دستم افتادن کف آشپزخونه و صدا دادن‪..‬‬

‫سریع خم شدم و برشون داشتم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪177‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫صدای خنده ی فرزام رو شنیدم‪..‬‬

‫صاف ایستادم و طلبکارانه نگاهش کردم‪...‬‬

‫هنوزم میخندید‪..‬‬

‫بهش اخم کردم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬از اینکه ترسیدم میخندی؟‬

‫‪--‬فکر نمیکردم اینقدر ترسو باشی دختر‪...‬‬

‫‪-‬ترسو نبودم ‪...‬ترسو شدم‪...‬‬

‫یهو جدی شد‪..‬دیگه نمیخندید‪..‬‬

‫‪--‬یعنی چی؟؟‬

‫روم رو ازش گرفتم‪..‬‬

‫‪-‬اگه توهم جای من بودی الان همین حال و روزو داشتی‪..‬‬

‫اومدم از جفتش رد شم که سریع مچ دستمو گرفت‪..‬‬

‫ولی آروم‪..‬طوری که اصلا احساس درد نکردم‪..‬‬

‫‪-‬بهم بگو منظورت چیه ‪.‬‬

‫‪--‬هیچی‪..‬هیچی‪..‬‬

‫همون لحظه هانیه اومد تو‪..‬‬

‫‪--‬این صدا چی بود ‪.‬‬

‫سر فرزام به عقب چرخید ‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪178‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با دیدن هانیه سریع دستمو ول کرد و پشت میز نشست‪...‬‬

‫آروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬چیزی نبود قاشق از دستم افتاد‪..‬‬

‫تو دلم فحش بارونش کردم‪. .‬خروس بی محل‪..‬‬

‫کاش نمیومد و میذاشت که ما بیشتر باهم حرف بزنیم ‪..‬‬

‫پوفی کردم و روی صندلی نشستم‪...‬‬

‫هانیه کنارم نشست‪...‬‬

‫دیگه کسی حرفی نزد و مشغول غذا خوردن شدیم‪..‬‬

‫مثل همیشه عمو سرکار بود‪..‬‬

‫تنها زمانی که توی خونه کنار ما بود فقط برای صرف شام بود‪..‬‬

‫خیلی زحمت میکشید و کار میکرد‪..‬‬

‫هر چند دقیقه یک بار به ساعت نگاه میکردم‬

‫لحظه شماری میکردم تا ساعت سه بشه‪..‬‬

‫هانیه چند قاشق بیشتر نخورده بود که گفت ‪:‬‬

‫‪--‬راستی فرزام آخر هفته چکاره ای؟‬

‫فرزام کمی سالاد برداشت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چطور‪..‬‬

‫‪--‬دعوتیم جشن‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪179‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام شونه بالا انداخت ‪..‬‬

‫‪--‬خب‪..‬تو دعوتی به من چه‪..‬‬

‫با تعجب به هانیه نگاه کردم‪..‬‬

‫دختره دیوونه نزنه به سرش فرزامو هم دعوت کنه‪...‬‬

‫‪--‬یعنی تو میخوای با آژانس بریم؟؟ نصفه شب با تاکسی برگردیم؟‬

‫قبل از اینکه هانیه چیزی بگه گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬هانی من که گفتم ‪..‬‬

‫پرید وسط حرفم‪..‬‬

‫‪--‬بابا راضیه مامانت ‪..‬رااضیه‪.‬‬

‫چیزی نگفتم ‪ ..‬خودمو مشغول کردم با غذام‪.‬‬

‫از حق نگذریم واقعا دلم میخواست برم این جشن رو‪..‬‬

‫با اینکه دل خوشی از نگین نداشتم ولی دوست داشتم برم‪..‬‬

‫میدونستم که یه جشن میتونه برای روحیه ام هم خوب باشه ‪.‬‬

‫فرزام خندید‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬به هانیه نگاه کرد‪..‬‬

‫‪--‬پس بگو راننده میخوای‪..‬‬

‫هانیه هم با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬آره دیگه‪...‬حالا میبریمون؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪180‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اینبار نگاه کوتاهی به من کرد‪..‬‬

‫با اینکه سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهش رو حس کردم‪. .‬‬

‫‪--‬باشه میبرمتون‪..‬‬

‫هنوز این جمله کامل از دهن فرزام در نیومده بود که هانیه جیغ کشید ‪.‬‬

‫‪--‬هوووهوووو‪.‬ایوللللل‬

‫با خنده به هانیه نگاه کردم‪...‬‬

‫معلومه که خیلی خوشحال شده بود‪..‬‬

‫بعد از خوردن نهار و جمع کردن ظرف ها به کمک هانیه و شستنشون از آشپزخونه خارج شدیم ‪.‬‬

‫موقع رفتن به اتاق متوجه فرزام که توی حال نشسته بود و سرش تو لپ تاپش بود شدم ‪..‬‬

‫نیم رخش سمتم بود و برای یک لحظه جذبش شدم‪.‬‬

‫فیس عادی ولی زیبایی داشت‪..‬‬

‫مثل خیلی از پسرایی که دیده بودم چشم و ابروی مشکی ‪...‬‬

‫موهای مشکی که زیر نور به قهوه ای هم میزدن ‪..‬‬

‫ولی جذاب بود‪...‬‬

‫حداقل برای من‪...‬‬

‫برای خودمم جالب بود که یهو فرزام به چشمم اومد ‪.‬‬

‫انگار تازه دارم میبینمش‪.‬‬

‫تو فکر بودم و نفهمیدم که وسط راه ایستادم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪181‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه هلم داد‪...‬‬

‫‪--‬خوردیش بابا‪..‬‬

‫سریع رفتم تو اتاق ‪..‬‬

‫به اولین چیزی که نگاه کردم ساعت بود‪..‬‬

‫دو و نیم هم گذشته بود‪..‬‬

‫خیلی خوشحال شدم‪..‬‬

‫سریع در کمد رو باز کردم‪..‬‬

‫مانتویی درآوردم‪..‬‬

‫هانیه با تعجب گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چیکار میکنی؟‬

‫‪-‬آماده شم دیگه‪..‬‬

‫‪--‬زوده الان مهلا‪..‬‬

‫سریع شلوارم رو با یه شلوار لی که مال هانیه بود عوض کردم ‪..‬‬

‫‪-‬نه هانیه‪...‬بیا توهم اماده شو دیگه‪..‬‬

‫خودم هول بودم‪..‬‬

‫با کارام و حرفام اونم هول کردم ‪..‬‬

‫‪--‬مهلا چته تو‪..‬‬

‫توجهی بهش نکردم و تند مانتو رو پوشیدم ‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪182‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه متوجه نمیشد که من تا چه حد مشتاق دیدار مامانمم‪..‬‬

‫برای همین آماده نمیشد‪...‬‬

‫مانتون رو که تنم کردم اونم بلند شد‪...‬‬

‫شالی روی موهام زدم و روی تخت نشستم‪...‬‬

‫با بالاترین سرعت ممکن آماده شده بودم‪...‬‬

‫به ساعت نگاه کردم‪...‬‬

‫فقط پنج دقیقه گذشته بود‪..‬‬

‫ولی دیگه باید میرفتیم‪...‬‬

‫نباید دیر میشد‪...‬‬

‫هانیه آرایشی کرد و لباس پوشید‪...‬‬

‫با انگشتام با طرح گل های روی رو تختیش بازی میکردم‪..‬‬

‫حوصله م داشت سر میرفت‪.‬‬

‫دنبال شالش گشت و زد رو سرش که چند تا تقه به در خورد‪..‬‬

‫هانیه بلند گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بله‪..‬‬

‫در باز شد و ماندانا خانم اومد تو‪..‬‬

‫از دیدنش تو لباسای خونه تعجب کردم ‪..‬‬

‫مگه نگفت که میریم بیمارستان؟؟؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪183‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ماندانا خانم نگاهمون کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چه زود آماده شدین‪..‬‬

‫هانیه همونطور که حواسش به یکی بودن ابروهاش بود گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بس که مهلا گیر داد‪..‬‬

‫نتونستم تحمل کنم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬حاضر نشدید ماندانا خانم؟؟‬

‫‪--‬نه والا‪...‬سردرد دارم‪...‬میگم فرزام برسونتون‪..‬‬

‫هانیه گفت ‪:‬‬

‫‪--‬باشه‪..‬مامان بیا ببین ابروهام یکین؟‬

‫رفت نزدیکش و ماندانا خانم بهش اطمینان داد که ابروهاش شبیه هم هستن‪..‬‬

‫به سمت من برگشت‪...‬‬

‫واقعا هانیه با ارایش یه ادم دیگه میشد‪ ..‬چشماش درشت شد‪...‬‬

‫لباش رو ورچید و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬این چه قیافه ایه‪..‬پاشو ببینم‪...‬‬

‫دستمو گرفت و بلندم کرد‪..‬‬

‫‪-‬ول کن هانیه‪-- .‬بشین ببینم‪..‬‬

‫هلم داد سمت صندلی میز ارایشش‪...‬دستم رو به میز گرفتم و سریع نشستم‪..‬‬

‫‪--‬خوبه میخوای بری دیدن مامانتا‪ ..‬حداقل یه خط لبی بزن‪..‬رنگ و روت پریده ‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪184‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سریع رژی برداشتم و زدم به لبهام‪..‬‬

‫با اینکه همینطوری برداشته بودم واقعا رنگش بهم میومد‪..‬‬

‫با همون یه رژ ساده هم عوض شده بودم‪..‬‬

‫کیفش رو برداشت و یکی از کیفاش رو هم به دست من داد‪..‬‬

‫کنار هانیه زیاد از حد شیک میشدم‪...‬‬

‫برای بار هزارم خدا رو از داشتن همچین دوستی شکر کردم‪..‬‬

‫انگار هانیه هم راضی بود به همون یه رژ چون چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفتیم ‪.‬‬

‫ماندانا خانم توی اتاقشون بود‪..‬‬

‫هانیه بلند باهاش خداحافظی کرد‪..‬منم همینطور ‪.‬‬

‫کفشامون رو پوشیدیم و از خونه رفتیم بیرون‪...‬‬

‫در مجتمع رو باز کردیم‪..‬‬

‫فرزام طرف دیگه خیابون منتظرمون بود‪...‬‬

‫هانیه در جلوی ماشینو باز کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بیا بشین جلو‪..‬‬

‫‪-‬نه‪..‬خودت بشین‪..‬‬

‫در عقب رو باز کردم‪..‬‬

‫هانیه هم سوار شد و در رو بست‪...‬‬

‫فرزام سرش رو از توی گوشیش درآورد و سرش به سمتم چرخید‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪185‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بی اختیار لبخند زدم‪...‬‬

‫اونم لبخندی زد‪...‬‬

‫به هانیه نگاه کرد‪...‬‬

‫ماشینو به حرکت دراورد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬میری ملاقات یا عروسی؟‬

‫خنده ام گرفت‪...‬‬

‫هانیه سریع با لحن جدی گفت ‪:‬‬

‫‪--‬گیر نده فرزام‪..‬یه ارایش ساده کردم دیگه‪..‬‬

‫فرزام پوزخند زد و با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬آها این سادس‪..‬‬

‫هانیه زبون دراورد و با لودگی گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بابا جووونم‪..‬الان غیرتی شدی؟‬

‫از این همه کل کل و لجبازی بین این دوتا خواهر برادر کیف کردم‪..‬‬

‫باز هم غبطه خوردم به هانیه‪...‬کاش که هیچوقت تک فرزند نبودم‪...‬هیچوقت‪...‬‬

‫تا رسیدن به بیمارستان فرزام و هانیه شوخی میکردن‪..‬‬

‫با اینکه فکرم درگیر بود ولی پا به پاشون میخندیدم‪...‬‬

‫فرزام جلوی بیمارستان ایستاد‪..‬‬

‫ما پیاده شدیم و اون رفت تا جای پارک پیدا کنه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪186‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫وارد محوطه بیمارستان شدیم‪..‬‬

‫به عقب برگشتم و با چشم دنبال فرزام گشتم‪..‬‬

‫این کارم از چشم هانیه هم دور نموند‪-- .‬مهلا نمیدونی چقدر ذوق میکنم‪...‬‬

‫نگاهش کردم ‪.‬‬

‫ابرو بالا انداختم‪..‬‬

‫‪-‬چرا؟‬

‫‪--‬مهلا تو فرزامو دوست داری‪ ..‬فرزامم تو رو دوست داره ‪..‬در نتیجه منم ذوق میکنم‪...‬‬

‫راستش از این حرف هانیه منم ذوق کردم‪...‬‬

‫لبخند دندون نمایی زدم ‪.‬‬

‫هانیه با خنده دستمو گرفت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ای موذی‪...‬‬

‫با هم وارد بخشی که مامان بستری شده بود شدیم‪...‬‬

‫وارد اتاق شماره ‪ 4‬که مامان توش بستری بود شدیم‪...‬‬

‫سعی کردم بزرگترین و پر انرژی ترین لبخندم روی لبم باشه‪...‬‬

‫وارد اتاق شدم‪...‬‬

‫توی این اتاق شش تا تخت بود‪..‬‬

‫مامان من روی تخت کنار پنجره بود‪...‬‬

‫با تعجب به مامانم نگاه کردم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪187‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دهنم باز مونده بود‪...‬‬

‫این مادر من بود؟‬

‫بغض گلوم رو گرفت‪..‬‬

‫زانوهام میلرزید‪..‬‬

‫هانیه نگران نگاهم کرد‪..‬‬

‫جلو رفتم‪..‬‬

‫با شک خم شدم روش تا بتونم صورتش رو ببینم‪..‬‬

‫انگار شک داشتم که این خانم لاغر و ضعیف مادر منه‪...‬‬

‫با دیدن صورت لاغر و استخونیش اشکم دراومد‪...‬‬

‫سرم رو روی شونه ش گذاشتم و زدم زیر گریه‪...‬‬

‫‪--‬مامان ‪ ..‬چقدر ضعیف شدی‪..‬‬

‫میدونستم‪..‬میدونستم مامانم خوب نیست‪..‬میدونستم ماندانا خانم برای اروم کردن منه که میگه‬
‫خوبه ‪..‬‬

‫ولی مادر من لاغر شده بود‪..‬مادر من حالش اصلا خوب نبود‪...‬‬

‫صدای ناله مانند و ارومی ازش شنیدم ‪..‬‬

‫‪--‬مهلا ‪...‬‬

‫سرم رو از روی شونه ش بلند کردم‪...‬‬

‫‪-‬مامان الهی فدات شم‪...‬مامان چرا اینقدر ضعیف شدی ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪188‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نگاهم به دستاش افتاد‪...‬حتی دستاش هم مثل قبل نبودن‪...‬مامان عوض شده بود‪...‬خیلی زیاد‪..‬‬

‫با دستاش اشکامو پاک کرد‪..‬‬

‫‪--‬گریه نکن عزیزم‪...‬‬

‫دستش رو روی گونه م گرفتم و با تمام وجودم بوسیدم‪.‬‬

‫روی صندلی کنارش نشستم‪...‬‬

‫نگاهم به هانیه افتاد‪...‬اونم ساکت گوشه ای ایستاده بود‪..‬‬

‫سرم رو کنارش روی بالشت گذاشتم‪..‬کنترل اشکام واقعا سخت بود‪...‬‬

‫آروم در گوشش خوندم‪..‬شعری رو که توی گوشی هانیه زیاد گوش داده بودم‪..‬‬

‫‪ #‬کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم‪...‬چقدر مثله بچگیام لالاییاتو دوست‬
‫دارم‪...‬سادگیاتو دوست دارم‪..‬خستگیاتو دوست دارم‪..‬چادر نماز زیر لب‪..‬خدا خدا تو دوست‬
‫دارم‪#...‬‬

‫‪]6۳:۳۱ ۵۱,62,65[ ,M‬‬


‫‪ohadese Joon‬‬

‫مامان با چشمای اشکی نگاهم کرد‪...‬‬

‫با بوسه ای که به سرم زد چشمام رو بستم‪...‬‬

‫حس بسیار خوبی تمام وجودم رو فرا گرفت‪...‬‬

‫دست مامان رو توی دستم گرفتم و بوسیدم ‪..‬‬

‫مامان باهام حرف میزد‪...‬‬

‫میخواست خوشحالم کنه‪.‬ولی صدای گرفته ش نشون میداد چقدر حالش بده ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪189‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به قدری بودن در کنار مامان برام شیرین بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم‪.‬‬

‫حتی متوجه نشدم که کی فرزام اومد پیشمون‪...‬‬

‫مامان کمی با اونا حرف زد‪...‬‬

‫مطمئنا اگه فقط ده دقیقه دیگه توی اون حالت میموندم توی آغوش مادرم خوابم میبرد ‪..‬‬

‫وجود مادرم پر از ارامش بود‪..‬‬

‫ارامشی که هیچ جای دنیا پیدا نمیشد‪..‬‬

‫با صدایی که از بلند گوی بیمارستان پخش شد فهمیدیم که زمان ملاقات تمام شده ‪.‬‬

‫دل کندن از مادرم سخت بود‪..‬‬

‫کاش میتونستم کنارش بمونم‪..‬‬

‫مامان دستم رو گرفت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬مهلا امتحانات نزدیکن ‪..‬امتحانات نهایی ان ‪.‬خوب درس بخون‪. .‬‬

‫اه کشیدم‪...‬به چهره مهربون و نگران مادرم لبخند زدم‪..‬‬

‫‪-‬بهت قول میدم تو درسام موفق شم مامان ‪.‬قول میدم‪..‬‬

‫هانیه جلو اومد‪...‬برای عوض کردن اون جو اروم و غمگین بینمون با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬خاله ی خوشگلم اجازه میدن دختر نازشون رو ببریم جشن؟‬

‫مامان نگاهش کرد‪..‬‬

‫‪--‬چه جشنی عزیزم‪..‬‬

‫خواستم بگم که هانیه خودش سریع گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪190‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬نامزدی دوستمونه‪..‬مهلا گفت باید شما اجازه بدین تا بیاد‪...‬‬

‫مامان دستم رو گرفت‪...‬‬

‫با دستی که سرم بهش وصل بود هم دست هانیه رو تو دست گرفت‪...‬‬

‫‪--‬کمک کن به مهلا خوشبگذره‪..‬مهلا خیلی لاغر شده‪..‬‬

‫چونه م از بغض لرزید‪...‬‬

‫مامان خودت چی‪...‬‬

‫خودتم لاغر شدی‪...‬‬

‫مامان اون هیکل پر و خوشگلت کجا رفت‪...‬‬

‫چرا الان اینطور شدی ‪..‬ضعیف‪...‬‬

‫خانم پرستاری زد به در‪...‬‬

‫‪--‬خانما‪..‬آقایون ‪.‬بفرمایید خلوت کنید ‪..‬وقت ملاقات تموم شده‪...‬‬

‫با اینکه اصلا دوست نداشتم ولی با مامان خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون رفتیم ‪..‬‬

‫خدایا مامانم رو سپردم به خودت‪...‬‬

‫دو سه روز گذشت‪...‬‬

‫به قدری حالم از دیدن مادرم توی اون اوضاع بد بود که حتی فرداش هم مدرسه نرفتم‪...‬‬

‫به محض رسیدن به خونه شروع به گریه کردم‪..‬‬

‫یاد این افتاده بودم که چند وقت نمازام رو از یاد میبردم‪...‬‬

‫نماز میخوندم و دعا میکردم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪191‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫گاهی هم به حال خودم افسوس میخوردم‪...‬‬

‫که چرا مواقعی که مشکل دارم یاد خدا میوفتم‪...‬‬

‫از همون روز بود که دیگه هیچوقت نمازم رو یادم نرفت‪..‬‬

‫کتاب عربیم توی دستم بود و تند و تند معانی کلمات رو حفظ میکردم‪..‬‬

‫برنامه امتحانات نهایی رو داده بودن و فقط ‪ 2۵‬روز فرصت داشتم‪...‬‬

‫عمق فاجعه وقتی بود که کتاب دینی رو برای اولین امتحان بذارن‪ ..‬و من واقعا نمیدونستم چطور‬
‫باید بخونمش‪..‬‬

‫هانیه وارد اتاق شد‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫به بیخیالیش نسبت به امتحانای نهایی خندیدم‪..‬‬

‫واقعا چطور میتونست اینقدر بیخیال باشه‪...‬‬

‫‪--‬بسه مهلا‪...‬پاشو دیگه‪..‬‬

‫‪-‬هانیه گفتم که‪...‬من سلیقت رو قبول دارم‪..‬‬

‫دوباره مشغول خوندن شدم‪..‬‬

‫در همون حال گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬هرچند که اصلا دلم راضی به پوشیدن لباس اونم نامزدی دوستم نیست‪..‬نمیشد با مانتو بریم؟ با‬
‫مانتو ولی شیک‪..‬‬

‫‪--‬نه نمیشه‪...‬مهلا مردم تا مامانو راضی کردم بذاره تنها بریم بازار‪...‬‬

‫دستمو گرفت و کشید‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪192‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬پاشو دیگه لوس نشو‪..‬‬

‫نوچی کردم‪...‬‬

‫چاره ی دیگه ای نداشتم‪.‬‬

‫همونجا به خودم قول دادم که به محض برگشت جبران این چند ساعت توی بازار رو بکنم‪...‬‬

‫هانیه میخواست و نمیشد قبول نکرد‪...‬‬

‫سریع آماده شدم‪...‬‬

‫هانیه باز هم خودش برام خط چشم کشید‪...‬‬

‫رژ خوشرنگی هم به لبم زدم‪...‬‬

‫خوبی هانیه این بود که وسیله ارایش زیاد داشت‪...‬‬

‫هرچی میخواستی در دسترس بود‪..‬‬

‫شال رو روی سرم زدم‪ .‬و با هانیه از اتاق خارج شدیم‪...‬‬

‫از ماندانا خانم خداحافظی کردیم و از خونه زدیم بیرون‪...‬‬

‫با اسانسور به پایین رفتیم‪...‬‬

‫همون لحظه در پارکینگ باز شد و ماشین فرزام اومد تو‪...‬‬

‫با دیدن ما شیشه رو کشید پایین و ایستاد‪...‬رو به هانیه گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ها کجا به سلامتی؟‬

‫‪--‬بازار لباس بخریم‪...‬‬

‫‪--‬برا چی؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪193‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه چشماشو درشت کرد‪..‬‬

‫‪--‬تو چیکار داااااری‪..‬‬

‫‪--‬بیاین میرسونمتون‪..‬حوصله دارین با تاکسی و اتوبوس؟‬

‫انگار هانیه منتظر همین حرف بود‪...‬‬

‫یه تعارف مصلحتی زد ‪:‬‬

‫‪--‬خسته ای بیخیال‪..‬‬

‫‪--‬نه بابا ‪...‬‬

‫دنده عقب گرفت و از پارکینگ خارج شد‪..‬‬

‫لبخند نشست رو لبم‪...‬‬

‫از اینکه با فرزام میریم خوشحال شده بودم‪...‬‬

‫سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم‪...‬‬

‫فرزام مثل همیشه ضبط ماشینو روشن کرده بود‪...‬‬

‫هانیه سر جاش تکون تکون میخورد و بشکن میزد‪...‬‬

‫من ساکت به بیرون خیره شده بودم‪..‬‬

‫همیشه همینطور بودم‪...‬‬

‫انگار عادت کرده بودم ساکت و تنها باشم‪..‬‬

‫سختم بود مثل هانیه و فرزام بگم و بخندم‪..‬‬

‫حتی شاد بودنم برام سخت بود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪194‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام ماشین رو جلوی یه سیتی سنتر نگه داشت و پیاده شدیم‪...‬‬

‫هانیه با دیدن مرکز خرید کلا من و فرزام رو یادش رفت‪...‬‬

‫داشت سریع میرفت تو که فرزام بهش رسید و دستشو گرفت‪..‬‬

‫‪--‬چته بابا‪..‬اروم‪..‬‬

‫هانیه با شوق گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بیاین زود بریم تو دیگه‪...‬‬

‫کنارشون که رسیدیم همه با هم رفتیم تو‪..‬‬

‫با خنده به هانیه نگاه کردم‪..‬‬

‫مثل بچه ها با ذوق و شوق به مغازه ها و لباس ها نگاه میکرد ‪..‬‬

‫همیشه میگفت عاشق خرید کردنه‪.‬‬

‫ولی من فکر نمیکردم تا این حد خرید رو دوست داشته باشه‪..‬‬

‫هانیه برای خودش جلو میرفت‪...‬‬

‫چند دقیقه ای جلوی هر ویترین می ایستاد‪...‬‬

‫من اروم تر از اون پشت سرش راه میرفتم‪...‬‬

‫به لباس های زیبای توی ویترین نگاه میکردم که حضور شخصی کنارم رو حس کردم‪...‬‬

‫فهمیدم فرزامه‪...‬‬

‫بوی عطرش دیگه برام آشنا بود‪...‬‬

‫نگاهش کردم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪195‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬از چیزی خوشت اومده؟‬

‫‪-‬نه هنوز‪..‬‬

‫‪--‬خوب جلوتر مغازه های بیشتری هست‪..‬‬

‫‪-‬باشه‪..‬‬

‫رفتیم جلوتر‪...‬‬

‫از اینکه کنار هم راه میرفتیم خوشم میومد‪..‬‬

‫رفتم تو فکر که با اینکه قدم نسبتا بلند بود ولی باید کنار فرزام کمی پاشنه بلند بپوشم تا هم‬
‫قدش شم‪...‬‬

‫ولی نه‪...‬‬

‫همین که ازش کوتاه ترم قشنگه‪...‬‬

‫خنده ای کردم ‪..‬‬

‫نگاهم کرد‪...‬‬

‫‪--‬به چی میخندی؟‬

‫‪-‬هیچی‪...‬‬

‫اصراری نکرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا یه چیزی بگم؟‬

‫سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬اره بگو‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪196‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬راه رفتن کنار تو رو خیلی دوست دارم‪..‬‬

‫برای یه لحظه سر جام ایستادم‪...‬‬

‫قلبم لرزید‪...‬‬

‫از این اعتراف ساده و زیبا ‪..‬‬

‫ساده‪...‬‬

‫ولی زیبا‪...‬‬

‫خدایا فرزام خیلی خوبه‪...‬‬

‫انگار بیش از حد تعجب کردم چون فرزام خنده اش گرفت‪...‬‬

‫سریع به خودم اومدم‪...‬‬

‫لبخند زدم و قدم برداشتم اونم کنارم‪...‬‬

‫هنوزم قلبم تند میزد‪...‬‬

‫بهم گفت از راه رفتن کنار من خوشحاله‪...‬‬

‫نه نه‪...‬‬

‫گفت راه رفتن کنارمو دوست داره‪...‬‬

‫چه فرقی داره‪..‬مهم اینه که فرزام دوستم داره‪...‬‬

‫فکر نمیکردن از یه اعتراف ساده از طرف فرزام اینقدر ذوق کنم‪..‬‬

‫کلا خرید رو یادم رفته بود‪...‬‬

‫صدای فرزام تو گوشم بود‪...‬کاش بازم بگه‪...‬کاش فقط یه بار دیگه بگه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪197‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مهلا بی حیا نشو‪..‬‬

‫به ندای درونم توپیدم‪...‬‬

‫بی حیا چیه‪...‬باشه‪..‬اصلا من دلم میخواد بی حیا شم‪...‬بذار بی حیا شم‪...‬فقط فرزام بازم بگه از‬
‫بودن کنارم خوشحاله‪...‬‬

‫‪--‬چرا اینقدر ساکتی؟‬

‫منم دوست داشتم بدونم‪...‬‬

‫اینکه عکس العملش دربرابر حرفم چیه‪..‬‬

‫یکم برام سخت بود‪..‬‬

‫ولی سعی خودمو کردم‪..‬‬

‫‪--‬منم از بودن با تو خوشحالم فرزام‪...‬‬

‫سریع نگاهش کردم‪..‬‬

‫چشماش برق زد؟؟؟ یا ‪...‬‬

‫نه‪..‬برق زدن‪..‬‬

‫لبخند دندون نمایی زد و همونطور که اروم کنارم قدم برمیداشت گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بعد از این مدت شنیدن این جمله از زبونت برام از هر چیزی قشنگ تر بود‪..‬‬

‫با خجالت سرم رو پایین انداختم‪..‬‬

‫ففط یه حرف ساده به همدیگه زده بودیم‪..‬‬

‫ولی تو دلامون غوغا بود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪198‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تو دل من که بود‪..‬‬

‫کم کم داشتم به تک بودن فرزام ایمان می اوردم‪...‬‬

‫صدای زنگ گوشیش بلند شد‪...‬‬

‫کلافه نچی کرد و گوشیشو از جیبش دراورد‪...‬‬

‫‪--‬کجایی تو‪..‬باشه میایم‪..‬‬

‫قطع کرد‪...‬‬

‫چه جالب‪...‬نه سلام کرد نه خداحافظی‪...‬‬

‫‪--‬هانیه طبقه دومه‪..‬بریم‪...‬‬

‫با هم از پله برقی ها رفتیم بالا‪...‬هانیه جلوی یکی از ویترین ها ایستاده بود‪..‬‬

‫برامون دستی تکون داد‪..‬‬

‫وقتی رسیدیم پیشش لباس ابی رنگی رو نشونم داد‪..‬‬

‫‪--‬مهلا خیلی قشنگه برات‬

‫به مدلش که دو بنده بود و از پایین مدل هفت و هشت داشت نگاه کردم‪...‬‬

‫بیشتر از همه منجق دوزی روی سینه ش بود که لباسو زیبا کرده بود و زیر اون همه چراغ باعث‬
‫شده بودن لباس عجیب برق بزنه‪..‬‬

‫‪-‬فکر کنم بهم بیاد‪..‬‬

‫‪--‬فکر نکن‪..‬مطمئن باش‪..‬‬

‫ناخودآگاه به فرزام نگاه کردم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪199‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫برام مهم بود ببینم اون چیزی میگه یا نه‪...‬‬

‫وقتی دیدم ساکته خودم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬امم‪...‬لباس خوبیه مگه نه؟‬

‫لباش رو با زبون تر کرد‪...‬‬

‫نگاهی به هانیه کرد‪..‬‬

‫هانیه خودش تیز تر از این حرفا بود ‪...‬‬

‫کمی ازمون دور شد‪...‬‬

‫فرزام اروم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬قکر کنم یکم دیگه بگردیم لباسای قشنگتری هم پیدا شه‪...‬‬

‫‪-‬مگه این چشه‪..‬‬

‫‪--‬جلوتر مغازه های بهتر هست‪...‬نظر خودت چیه‪...‬‬

‫‪-‬نمیفهمم‪..‬‬

‫لباش رو روی هم فشار داد‪...‬‬

‫‪--‬نامزدی مختلطه؟‬

‫تعجب کردم‪....‬این چه سوالیه‪..‬‬

‫‪-‬نمیدونم‪..‬‬

‫‪--‬اگر مختلط بود این لباسو جلوی همه میپوشی؟‬

‫ساکت شدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪200‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به لباس نگاه کردم‪...‬‬

‫هنوزم برق زیادش تو چشمم میزد‪...‬‬

‫نگاهم به بند های باریک روی شونه ش افتاد‪...‬‬

‫حق با فرزام بود‪...‬‬

‫‪--‬هرچی خودت میخوای مهلا‪...‬‬

‫رو به هانیه گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬بریم یکم دیگه بگردیم‪...‬شاید بهترش پیدا شد‪...‬‬

‫صدای اروم فرزام رو در گوشم شنیدم‪..‬‬

‫‪--‬آفرین‪..‬‬

‫هانیه با اینکه ظاهرا قبول کرده بود و همراهم تو مغازه ها دنبال لباس میگشت کنار گوشم غرغر‬
‫میکرد که لباس به اون قشنگی رو از دست دادم‪...‬‬

‫فرزام اروم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نظرت در مورد این چیه؟‬

‫نگاه به لباسی که بهش اشاره میکرد کردم‪...‬‬

‫لباس بلندی بود‪..‬دقیقا مثل رنگ لباس قبل‪...‬‬

‫نکته مثبتش یقه ی زیباش و آستین های بلند و توریش بود‪...‬‬

‫خیلی زیبا بود‪...‬‬

‫تو دلم اعتذراف کردم که از لباس قبلی خیلی بهتر بود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪201‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫گوشه استین هانیه رو گرفتم‪..‬‬

‫‪-‬هانیه این لباس عالیه‪...‬‬

‫هانیه هم نگاهش کرد و سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اره خیلیییی خوبه این‪..‬بریم پروو کن‪..‬‬

‫سریع قبول کردم و وارد مغازه شدیم‪..‬‬

‫فروشنده ها دوتا دختر جوون بودن‪...‬‬

‫سلام کردیم و ازشون اون لباسو خواستیم‪...‬‬

‫حواسم جمع یکیشون شد که خیره شده بود به فرزام‪...‬‬

‫با اخم نگاهش کردم‪. .‬‬

‫بدم اومده بود‪..‬‬

‫لباسو بهم دادن و رفتم تا بپوشمش‪...‬‬

‫لباسو تنم کردم و از هانیه خواستم تا دکمه های لباس رو که پشت کمرش بود رو برام ببنده‪...‬‬

‫از دیدن خودم تو اون لباس کیف کردم‪...‬‬

‫تقه ای به در خورد‪..‬سرم به سمت در برگشت‪...‬‬

‫صدای هانیه اومد‪..‬‬

‫‪--‬خوبه مهلا؟‬

‫دوباره به سمت آینه برگشتم‪...‬‬

‫خودم رو که تو آینه نگاه میکردم لبخند بزرگی رو لبم مینشست که کنترلش سخت بود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪202‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اولین بار بود که همچین لباس زیبایی تنم میکردم‪..‬‬

‫دستامو از شوق جلوی دهنم گذاشتم‪..‬‬

‫خودمم به این عکس العملم خندیدم ‪..‬‬

‫مثل بچه های سه چهار ساله برای خرید لباس ذوق کردم‪...‬‬

‫سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬اره خیلی خوبه ‪.‬‬

‫‪--‬باشه ‪..‬عوض کن بیا‪...‬‬

‫دستی به لباس کشیدم‪...‬‬

‫دلم نمیومد از تنم درش بیارم‪...‬‬

‫هرطور بود دل از لباس کندم و عوض کردم‪..‬شالم رو روی سرم زدم‪...‬‬

‫یهو مخم به کار افتاد و از فاز لباس بیرون اومدم‪...‬‬

‫نگاه به لباس تو دستم کردم ‪...‬‬

‫این لباس گرون بود‪...‬‬

‫یعنی‪...‬‬

‫هانیه یا فرزام حساب میکردن‪...‬‬

‫نه‪...‬این اصلا درست نبود‪..‬‬

‫بهتر بود یه لباس ارزونتر پیدا کنم‪...‬‬

‫در اتاق پروو رو باز کردم و رفتم بیرون‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪203‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫لباس رو جلوی خانمی که فروشنده بود گذاشتم و تا خواستم بگم نمیخوامش دیدم که لباسو‬
‫برداشت و جعبه ی بنفشی رو مقابلمون گذاشت‪..‬‬

‫‪--‬بفرمایید ممنون از خریدتون‪..‬خیلی خوش اومدین‪...‬‬

‫با چشمای گرد شده به هانیه نگاه کردم ‪.‬‬

‫‪-‬خریدینش؟؟؟؟‬

‫شونه بالا انداخت و جعبه رو بلند کرد‪..‬‬

‫تشکری کردیم و از مغازه بیرون رفتیم ‪.‬‬

‫در گوش هانیه گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬قیمتش چقدر بود‪..‬‬

‫‪--‬بیخیال‪...‬تو گفتی خوبه‪. .‬فرزامم شنید‪..‬خودش برات حساب کرد‪..‬‬

‫تا اینو گفت به فرزام نگاه کردم‪...‬‬

‫بهم لبخند زد‪..‬‬

‫منم لبخند گرمی زدم‪..‬‬

‫ازش ممنون بودم‪..‬واقعا عاشق اون لباس شده بودم‪..‬‬

‫وقتی گفت اون پول داده کمی خیالم راحت شد‪...‬‬

‫به هر حال‪...‬‬

‫اره‪..‬من نامزدشم‪...‬نباید یه لباس بخره برام؟‬

‫تو دلم به پرروویی خودم اعتراف کردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪204‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خیلی پررو بودم‪...‬‬

‫همون لباس قبلی که من نخریدم رو هانیه برداشت فقط رنگش رو عوض کرد و میگفت که عاشق‬
‫رنگ مشکیش برای خودشه‪...‬‬

‫بعد از تمام شدن خریدمون و خوردن سه تا ساندویچ و مخلفاتش که حسابی هم بهمون چسبید‬
‫به خونه برگشتیم‪...‬‬

‫ماندانا خانم کنار عمو روی مبل نشسته بودن و تلوزیون تماشا میکردن‪..‬‬

‫هانیه با شوق سریع خرید هاشو نشونشون میداد‪..‬‬

‫منم لباسم رو به ماندانا خانم نشون دادم که خیلی زیاد ازش تعریف کرد و خوشش اومده بود‪..‬‬

‫جعبه لباسمو برداشتم و به سمت اتاق هانیه رفتم‪..‬‬

‫فرزامم میخواست بره تو اتاقش‪..‬‬

‫اتاق هانیه و فرزام دقیقا کنار هم بود ‪..‬‬

‫نگاهش کردم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬ازت ممنونم که این لباس رو برام خریدی‪..‬‬

‫‪--‬قابل نداشت عزیزم‪...‬‬

‫حس غیر قابل وصفی از شنیدن کلمه عزیزم از زبون فرزام به قلبم سرازیر شد‪...‬‬

‫لبخند پهنی نشست رو لبم‪...‬‬

‫سرم رو پایین انداختم و تنها گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬مرسی‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪205‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سریع در اتاقو باز کردم و رفتم تو‪..‬‬

‫جعبه لباس رو روی تخت گذاشتم و سریع لباسهام رو عوض کردم‪..‬‬

‫پاهام از راه رفتن زیاد درد گرفته بودن‪...‬‬

‫لباس رو از جعبه خارج کردم‪...‬‬

‫زل زدم بهش ‪...‬‬

‫واقعا زیبا بود‪..‬‬

‫به سلیقه ی فرزام افرین و احسنت گفتم‪..‬‬

‫این لباس فوق العاده بود‪...‬‬

‫هانیه در اتاق رو باز کرد و اومد تو‪..‬‬

‫‪--‬نمیدونی مامان چقدر از خریدامون خوشش اومده‪...‬مخصوصا لباس تو‪..‬‬

‫نگاهم کرد و مشغول دراوردن مانتوش شد و با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬کلی هم از سلیقه ت تعریف کرد‪..‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫هانیه هم کنارم روی تخت نشست و دستی به لباسم کشید‪...‬‬

‫فردا شب میشد که به منم خوش بگذره؟‬

‫میشد برای لحظه ای غم هام رو فراموش کنم؟‬

‫کاش که بشه‪..‬کاش منم بتونم از ته دل بخندم و شاد باشم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا با این لباس مدل مو بسته خیلی خوب میشه ‪ ...‬با تعجب نگاهش کردم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪206‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬مدل مو؟‬

‫‪--‬اره دیگه‪- ..‬مگه میخوای بری ارایشگاه‪..‬‬

‫ابرو بالا انداخت و بلند شد‪...‬‬

‫همونطور که در اتاقو باز میکرد تا بره بیرون گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مگه خودم چلاقم‪...‬ارایشگری من درجه یکه ‪..‬‬

‫مخم تازه به کار افتاد‪...‬‬

‫یادم افتاد که هانیه از روی سی دی های اموزشی مدل مو و ارایش های خیلی زیبایی رو یاد‬
‫گرفته‪.‬‬

‫چیزی که من هیچوقت بلد نبودم‪...‬‬

‫اون روز تو مدرسه همه اصلا توجهی به درس نداشتن‪...‬‬

‫همه شوق و ذوق شب رو داشتن‪..‬‬

‫همه بچه ها گفته بودن برای جشن نامزدی میان‪..‬‬

‫به جای خالی نگین نگاه کردم‪...‬‬

‫مطمئنا الان رفته بود ارایشگاه‪..‬‬

‫هانیه داشت اسم تالار و ادرسش رو از یکی از بچه ها میپرسید‪..‬‬

‫دستام رو جلوم گرفتم‪...‬‬

‫ناخوداگاه انگشتر حلقه م بالاتر از بقیه اومد‪...‬‬

‫لبخندی زدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪207‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫چشمامو بستم و از ته دلم نفس کشیدم‪...‬‬

‫نگین ازدواج میکنه‪...‬‬

‫با کسی که دوستش داره‪...‬‬

‫براش از ته دلم ارزوی خوشبختی کردم‪...‬‬

‫منم ازدواج میکنم‪...‬‬

‫با فرزامی که دوستم داره‪...‬‬

‫منم میتونم دوستش داشته باشم‪...‬‬

‫لبم رو از ذوق گاز گرفتم‪...‬‬

‫خدایا دیوونه نشم‪...‬‬

‫صدای ویدا رو شنیدم ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا تو فکری‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫‪-‬حوصله م سر میره‪..‬‬

‫‪--‬بیا پیش ما خوب‪..‬‬

‫‪-‬باشه ‪.‬‬

‫قبول کردم و همراهش رفتم پیش بچه ها‪...‬‬

‫هر کس داشت مدل لباسشو برای بچه ها میگفت‪...‬‬

‫اروم در گوش هانیه گفتم ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪208‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬معلومه همه برا امشب ترکوندنا‪...‬‬

‫‪--‬مام امشب میترکونیم ‪..‬‬

‫بعد بلند گفت ‪:‬‬

‫‪--‬لباسای ما هم دیدن داره خانما‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫هانیه مشغول توضیح دادن مدل لباسا شد‪...‬‬

‫بازهم من ساکت بودم و به حرفاش گوش میکردم و گاهی پا به پای بچه ها میخندیدم‪...‬‬

‫بعد از خوردن زنگ کیفامون رو برداشتیم و از کلاس بیرون رفتیم‪..‬‬

‫ماندانا خانم اومده بود دنبالمون و ما رو تا خونه رسوند و باز هم رفت بیمارستان پیش مامان‪...‬‬

‫این چند وقت ماندانا خانم رو بیشتر از همه اذیت کرده بودیم‪...‬‬

‫هانیه سریع لباساشو عوض کرد و رفت حمام‪...‬‬

‫خودمم باید حمام میکردم‪..‬‬

‫حوله و لباسام رو اماده گذاشتم که تا هانیه اومد بیرون منم برم حمام کنم‪...‬‬

‫نیم ساعت شده بود که همون طور بیکار نشسته بودم تو اتاق و انگار هانیه قصد بیرون اومدن‬
‫نداشت‪..‬‬

‫پوفی کردم و از جا بلند شدم و اتاقو ترک کردم‪...‬‬

‫تشنه م بود‪..‬‬

‫به آشپزخونه رفتم تا آب بخورم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪209‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزامو دیدم که پای گاز ایستاده بود و به غذا ناخنک میزد‪...‬‬

‫خنده م گرفت‪..‬‬

‫اروم به سمتش رفتم‪...‬‬

‫نزدیکش شدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬به غذا‪...‬‬

‫حرفم رو کامل نزده بودم که سرش به سمتم چرخید‪...‬‬

‫‪--‬چرا اینجوری میای تو‪..‬ترسیدم‪..‬‬

‫خندیدم‪..‬‬

‫‪-‬اگر گرسنته بشین غذا بخور‪..‬چرا ناخنک میزنی؟‬

‫‪--‬اینطور بیشتر بهم مزه میده‪..‬‬

‫صورتم رو جمع کردم‪..‬‬

‫از همون اول از اینکار بدم میاد‪..‬‬

‫‪-‬من که بدم میاد‪..‬دیگه ناخنک نزن‪..‬‬

‫ابرو بالا داد ‪:‬‬

‫‪--‬دیگه نزنم؟‬

‫‪-‬نه‪..‬‬

‫نشست پشت میز و گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪210‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬پس برام غذا بیار که دیگه ناخنک نزنم‪..‬‬

‫تکیه دادم به کابینت‪...‬‬

‫طلبکارانه گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بیار دیگه‪..‬‬

‫پوزخند زدم‪...‬پوزخندم تبدیل به خنده شد‪...‬‬

‫پشتم رو بهش کردم‪...‬‬

‫بشقابی از توی کابینت برداشتم و براش از غذای خوشمزه ای که ماندانا خانم درست کرده بود‬
‫کشیدم‪..‬‬

‫جلوش گذاشتم‪...‬‬

‫‪--‬خودتم بشین‪..‬‬

‫‪-‬کار دارم‪..‬باید برم حمام‪..‬اماده شم برا شب‪...‬‬

‫‪--‬هنوز که هانیه نیومده‪..‬‬

‫من نمیدونستم این دختر تو حمام چکتر میکنه ‪...‬‬

‫راست میگفت‪..‬برم تو اتاق‪...‬تنهایی ‪..‬‬

‫حوصله م سر میرفت‪...‬‬

‫رو به روش نشستم و به غذا خوردنش نگاه میکردم‪...‬‬

‫جوری با اشتها میخورد که منم گشنم شد‪..‬‬

‫نگاهم کرد و با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪211‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬توهم غذا میخوای؟‬

‫‪-‬اینقدر باحال غذا خوردی منم گرسنم شد‪..‬‬

‫با لبخندی نگاهم کرد و دستش رو به سمت قاشق های توی جا قاشقی بلند کرد و یکی برداشت‪...‬‬

‫‪--‬خب بخور اگه گرسنه ای‪...‬‬

‫بشقابش رو به سمتم هل داد‪...‬‬

‫چشمام گرد شد‪...‬‬

‫نگاهم کرد و بلند خندید‪...‬‬

‫‪--‬من نه ویروس دارم و نه مریضی‪...‬پاکِ پاکم‪ِ..‬‬

‫با خنده گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬یعنی چی‬

‫‪--‬یکی دوتا قاشق که چیزی نیست‪..‬‬

‫با اخم نگاهش کردم‪...‬‬

‫اونم میخندید و اصرار داشت از غذاش به خورد منم بده‪..‬‬

‫قاشقم رو پر کرد و به سمتم گرفت‪...‬‬

‫سرمو عقب کشیدم‪..‬‬

‫فرزام زد زیر خنده‪..‬‬

‫‪--‬فرار نکن‪..‬‬

‫وا مصیبتا‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪212‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام چش شده بود‪...‬‬

‫از دست اون غذا بخورم‪....‬؟؟؟‬

‫دوباره دستش اومد جلو ‪...‬‬

‫سرم عقب تر رفت‪...‬‬

‫فرزام لبخند زد‪..‬‬

‫البته فهمیدم اماده ست برای خندیدن‪...‬‬

‫اینو از صورتش که انگار به زور خودشو نگه داشته بود که نخنده فهمیدم‪..‬‬

‫دستش اومد جلو و با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بابا همین یه دونه‪..‬‬

‫دوباره سرمو بردم عقب‪.. .‬‬

‫خوشم اومده بود از این بازی‪..‬خودمم خنده م گرفت‪...‬‬

‫‪--‬حالا خوبه با قاشق خودم ندادم بهت‪..‬باز کن دهنتو دیگه‪..‬اوو‪..‬‬

‫خندیدم‪...‬اونم که انگار منتظر خندیدن من بود خندید‪...‬ولی آروم‪...‬‬

‫نگاهم به قاشقی بود که جلوم گرفته بود‪...‬‬

‫قاشق تو دست فرزام بود‪...‬‬

‫میخواست‪..‬‬

‫میخواست غذا تو دهنم بذاره‬

‫فکر کنم اگه تا شب هم بخوام دستش همینطور جلومه‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪213‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دل به دریا زدم‪...‬‬

‫میخواستم ببینم چطوره‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫لبخند مهربونی به صورتم پاشید‪...‬‬

‫نفس عمیقی کشیدم و اروم دهنم رو باز کردم ‪...‬‬

‫قاشق رو توی دهنم گذاشت ‪..‬‬

‫نگاهم کرد‪...‬‬

‫‪--‬پوستم کنده شدا‪..‬‬

‫خندیدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬تا برای خودم هضمش کردم طول کشید‪...‬‬

‫خواست چیزی بگه که خیره شدن به در ورودی اشپزخونه‪...‬‬

‫سرم به عقب چرخید و هانیه رو دیدم‪...‬‬

‫با لبخند مشکوکی خیره شده بود بهمون‪..‬‬

‫خجالتم رو کنار گذاشتم‪...‬‬

‫مگه فرزام ‪ ...‬خب ‪..‬من قبولش کردم‪...‬‬

‫فرزام نامزدمه‪..‬‬

‫از نظر خودم دیگه فرزام نامزدمه‪..‬‬

‫پس‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪214‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نباید از اینکه از دستش غذا خوردم ناراحت باشم‪..‬‬

‫چه هانیه دیده باشه‪...‬‬

‫چه ندیده باشه‬

‫از جا بلند شدم تا از آشپزخونه برم بیرون‪..‬‬

‫موقعی که از جلوی هانیه رد میشدم نگاهش کردم که با خنده برام چشمک زد‪...‬‬

‫خودمم خنده ام گرفت‪...‬‬

‫سریع به اتاق رفتم و حوله و لباسامو برداشتم و زود پریدم تو حموم‪...‬‬

‫هیچوقت مثل هانیه نبودم‪...‬میتونستم توی ربع ساعت هم حمام کنم ‪.‬‬

‫لباسامو پوشیدم و حوله رو دور موهام پیچیدم و رفتم تو اتاق هانیه‪..‬‬

‫شسوار رو از توی کشو برداشتم و گرفتم به موهام تا زود خشک بشن‪..‬‬

‫هانیه اومد تو اتاق‪...‬‬

‫‪--‬چه زود اومدی بیرون‪..‬‬

‫‪-‬عادت دارم‪..‬‬

‫پشت سرم نشست و شسوار رو ازم گرفت‪...‬‬

‫وفتی خیالش از خشک شدن موهام راحت شد خاموشش کرد ‪...‬‬

‫‪--‬اول تورو درست میکنم‪...‬‬

‫مشغول آرایش کردن صورتم شد‪..‬‬

‫خیلی آروم کار میکرد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪215‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫انگار که هیچ عجله ای نداشت‪..‬‬

‫‪-‬با این سرعتی که داری پیش میری قکر کنم ساعت هشتم نرسیم اونجا‪..‬‬

‫‪--‬تو کارم دخالت نکن و نگران نباش‪...‬‬

‫‪-‬باشه ‪..‬‬

‫کمی گذشت که گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬‬

‫‪-‬جانم‪..‬‬

‫‪--‬میدونی به چی فکر میکردم؟ به اینکه تو و فرزام برای هم ساخته شدین‪..‬‬

‫فرصتو غنیمت شمردم‪..‬‬

‫باید میفهمیدم چی دیده‪..‬‬

‫‪-‬تو از کی ایستاده بودی اونجا‪..‬‬

‫‪--‬پشت دیوار بودم‪..‬صداتونو میشنیدم‪..‬‬

‫خندید و ادامه داد ‪:‬‬

‫‪--‬اصلا باورم نمیشد که این فرزامِ خودمونه که اینطور باهات حرف میزنه‪...‬‬

‫خواستم چیزی بگم که گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چند لحظه حرف نزن‪..‬‬

‫متوجه شدم که داره رژ لب میزنه‪...‬‬

‫خودشو کنار کشید‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪216‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬پاشو خودتو تو آینه ببین ‪..‬‬

‫نشستم‪...‬‬

‫با دیدن خودم تو آینه هنگ کردم‪...‬‬

‫‪-‬هانیه‪..‬چقدر عوض شدم‪..‬‬

‫خط چشم زیبایی پشت چشمم بود‪...‬ابروهام رو مدادی کشیده بود و مدل خوبی گرفته بود‪ ..‬رژ‬
‫قرمزی هم به لبام بود‪...‬‬

‫‪--‬مهلا خوشگل شدی‪...‬‬

‫به ساعت نگاه کرد‪..‬‬

‫‪--‬پاشو لباستو بپوش که موهاتو درست کنم‪..‬‬

‫لباسمو برداشتم و پوشیدم‪. .‬‬

‫هانیه دوباره دکمه های پشت لباسو برام بست‪...‬‬

‫سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬کثافت چه هیکلی داری‪...‬تو این لباس عالیه‪..‬‬

‫خندیدم‪- ...‬زیادی لاغرم بابا‪..‬‬

‫‪--‬نه اصلااا اینطور نیست‪..‬هیکلت خیلی خوب و متعادله‪..‬‬

‫یهو به خودش نگاه کرد ‪.‬‬

‫‪--‬من چاق شدم؟‬

‫نشستم رو صندلی و گفتم ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪217‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬نه بابا تو دماغتو بگیرن جونت در میاد ‪.‬‬

‫بیا موهامو درست کن داره دیر میشه‪...‬‬

‫هانیه مشغول شد و من مدام تاکید میکردم که ساده باشه‪..‬‬

‫دوست نداشتم خیلی عجق وجق بشم ‪..‬‬

‫از ارایشم راضی بودم‪..‬‬

‫با اینکه کمی به غلیظی میزد ولی بهم میومد‪. .‬‬

‫هانیه با گوشیش اهنگی گذاشت‪..‬‬

‫گهگاهی هم با من حرف میزد تا حوصله م سر نره‪..‬‬

‫زودتر از اونی که فکر کنم موهام درست شد‪..‬‬

‫با خوشحالی به مدل قشنگشون که حسابی به لباس و چهره م هم میومد نگاه کردم‪..‬‬

‫موهای بسته و جمع چهره م رو جذاب تر میکرد‪...‬‬

‫‪-‬وای هانیه عالی شده‪..‬خیلی خوشگللللل‪...‬والا تو باید یه سالن بزنی‪...‬کارت عجیب میگیره ها ‪.‬‬

‫خودش نشست رو صندلی و مشغول ارایش شد‪..‬‬

‫‪--‬فدات شم من‪ ...‬اره تو فکرش هستم ‪ ..‬به مامان گفتم‪..‬گفت اول دیپلمتو بگیر ‪.‬درست تموم‬
‫شه‪..‬بعد برو مدرک ارایشگری بگیر‪...‬گفت سریع برام یه سالن جور میکنه‪...‬‬

‫به قدری از خودم خوشم اومده بود که نمیتونستم چشم از خودم بگیرم ‪..‬‬

‫گوشی هانیه رو برداشتم و مثل چیزی که از هانیه یاد گرفته بودم جلوی اینه از خودم عکس‬
‫گرفتم‪...‬‬

‫‪-‬هانیه خیلی خوب شدم‪..‬وااای‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪218‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بهم لبخند زد‪..‬‬

‫یعنی خواهش میکنم‪...‬‬

‫خودش مدل مویی نداشت و تنها موهاش رو اتو کشید‪...‬‬

‫میگفت اینطور بیشتر به لباسش میاد‪..‬‬

‫بعد از اینکه ناخن هامونم لاک زدیم کیفامون رو برداشتیم‪...‬‬

‫هانیه کفشای جدیدشو همونجا تو اتاق پوشید‪..‬‬

‫‪--‬چه خوب که سر وقتی که تو ذهنم بود کارامون تموم شد‪..‬‬

‫عطر خوشبویی زد و به سمت من گرفت تا منم بزنم ‪.‬‬

‫از اتاق بیرون رفتیم ‪.‬‬

‫فرزام هم آماده بود و داشت کفشاش رو میپوشید تا ما رو برسونه‪...‬‬

‫پشتش به ما بود ‪...‬‬

‫هانیه گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ما آماده ایم‪..‬بریم‪..‬‬

‫با صدای هانیه سرش کمی به سمتمون چرخید و نگاهی به هانیه کرد ‪.‬‬

‫به من نگاه کرد و روشو گرفت‪...‬‬

‫کفشاش رو پوشید و اینبار صاف به سمتمون چرخید‪..‬‬

‫خیره شده بود بهم‪...‬‬

‫حتما داشت تو دلش میگفت چه خوشگل شده‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪219‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫کاش همینو بگه خدایا‪...‬‬

‫دلم میخواست فرزامم خوشش اومده باشه‪..‬‬

‫بهش لبخند زدم‪..‬‬

‫قلبم اومده بود تو دهنم‪...‬‬

‫این چرا یه چیزی نمیگه؟‬

‫چرا نمیگه عزیزم خوشگل شدی‪...‬‬

‫چرا نمیگه مثله فرشته ها شدی ‪..‬‬

‫تو دلم خندیدم‪..‬‬

‫چه چیزایی هم انتظار داظتم بهم بگه‪..‬‬

‫به هانیه نگاه کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بیا اینجا‪...‬‬

‫هانیه نگاهم کرد‪..‬‬

‫با چشماش ازم میپرسید که فرزام چکارم داره‪..‬‬

‫شونه بالا انداختم‪..‬‬

‫هانیه به سمت فرزام رفت‪...‬‬

‫آروم با هم مشغول حرف زدن شدن‪..‬‬

‫جوری که من حتی با داشتن گوشهای به اون تیزی متوجه ش نشدم‪..‬‬

‫نمیدونم هانیه بهش چی گفت که اخمای فرزام رفت تو هم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪220‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫یا ابوالفضل چی شده‪..‬‬

‫نکنه‪..‬‬

‫نکنه نمیریم جشن‪..‬‬

‫نکنه از تیپ و ارایش هانیه یا موهاش که از پشت بیرون بودن بدش اومده‪...‬‬

‫اگر ‪..‬‬

‫اگر از ارایش یا مدل موی من بدش میومد مطمئنا خودمو صدا میکرد‪..‬‬

‫حالا که هانیه رو صدا کرده حتما درباره اونه ‪..‬‬

‫ناراحت شدم‪...‬‬

‫از اینکه فرزام نظری درباره م نداشت‪..‬‬

‫شایدم داشته باشه‪..‬‬

‫شاید جلوی هانیه نتونسته حرفی بزنه‪..‬‬

‫فرزام صورتش رفت تو هم‪..‬‬

‫معلوم بود اعصابش خراب شده‪..‬‬

‫نگاهی به تیپش کردم‪..‬‬

‫عالی بود‪..‬‬

‫با اون پیراهن چهارخونه آبی و مشکی و آستینایی که طبق عادت تا آرنج بالا داده بود‪..‬‬

‫دستش به سمت جیبش رفت و سوییچ رو دراورد‪..‬‬

‫اومدم برم سمتشون که سوییچ رو داد به هانیه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪221‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫در رو باز کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬تو برو بشین تو ماشین‪..‬میایم الان‪..‬‬

‫هانیه به من نگاه کرد و به زور فرزام رفت بیرون‪..‬‬

‫فرزام در رو بست و به سمتم اومد‪..‬‬

‫برای یه لحظه ترسیدم‪...‬‬

‫چیکار میخواست کنه‪..‬‬

‫نزدیکم ایستاد‪..‬‬

‫نگاهم کرد و دستمو گرفت‪..‬‬

‫قبل از اینکه فرصت انجام کارو رو داشته باشم جلوتر از من خرکت کرد‪...‬‬

‫در اتاق هانیه رو باز کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬برو تو‪..‬‬

‫با تعجب نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬چی شده؟؟؟!‬

‫‪--‬هیچی‪..‬زود باش‪..‬هانیه بیرون منتظره‪..‬برو‪..‬‬

‫هنوزم متعجب بودم‪..‬‬

‫اصلا نمیفهمیدم میخواد چیکار کنه‪..‬‬

‫وقتی دید هنوز همونجا ایستادم دستش رو پشت کمرم گذاشت و مجبورم کرد برم تو اتاق‪...‬‬

‫خودشم پشت سرم اومد تو‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪222‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫همونطور مبهوت وسط اتاق ایستاده بودم‪...‬‬

‫فرزام از کنارم رد ‪...‬‬

‫به سمت میز آرایش هانیه رفت‪...‬‬

‫انگار میخواست چیزی برداره ‪...‬نگاهم کرد ‪.‬تکیه زد به لبه میز و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا خیلی خوشگل شدی‪...‬‬

‫چیزی نگفتم‪...‬‬

‫هنوزم فکرم درگیر این بود که برای چی منو کشیده اینجا‪..‬‬

‫هانیه منتظرمون بود‪..‬‬

‫‪--‬چهره ت با آرایش زمین تا آسمون فرق میکنه‪...‬‬

‫لبخند کج و کوله ای زدم‪..‬‬

‫‪--‬بیا اینجا‪..‬‬

‫باز به سمت میز چرخید و در کشو هایی که به اینه متصل بودن رو باز کرد‪...‬‬

‫در همون حال گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بیا دیگه کارت دارم‪..‬‬

‫دلدبه دریا زدم و رفتم سمتش‪...‬‬

‫بالاخره که می فهمیدم میخواد چکار کنه‪...‬‬

‫‪-‬چی میخوای؟‬

‫‪--‬این هانیه وسیله هایی که باهاش آرایش میکنه رو کجا میذاره؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪223‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با تعجب گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬برا چیته؟!!‬

‫‪--‬لابد میخوام آرایش کنم‪...‬‬

‫خندیدم‪..‬‬

‫‪--‬چرا میخندی؟‬

‫‪-‬خب بگو برا چی میخوای؟‬

‫‪--‬دختر چقدر سوال میپرسی‪...‬زود باش بگو کجان‪..‬‬

‫با اینکه هنوزم متعجب از این رفتارش بودم در کشوی اول رو باز کردم و وسیله ها رو دراوردم‪...‬‬

‫در جعبه رو باز کرد و توش دنبال وسیله ای گشت‪..‬‬

‫‪--‬به نظرت رژ قرمز بهم میاد؟‬

‫رژ خوشرنگی که همیشه به لبم میزدم رو بلند کرد و به سمتم گرفت‪..‬‬

‫‪--‬یا از این بزنم؟‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫دستمالی برداشت و به سمتم گرفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا جان خواهش میکنم رنگ رژت رو عوض کن‪..‬‬

‫لبخند زدم‪...‬‬

‫اینهمه فکر و خیال کردم‪..‬‬

‫اینهمه تعجب کردم ‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪224‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام فقط میخواست همینو بگه‪...‬‬

‫جالب هم ازم خواست رنگ رژم رو عوض کنم‪...‬‬

‫درسته این رنگ با لباسم ترکیب قشنگی رو ایجاد کرده بود‪..‬‬

‫ولی ‪...‬‬

‫مگه میشد وقتی فرزام گفته نه بیارم‪...‬‬

‫دستمال رو ازش گرفتم و رژ رو پاک کردم‪..‬‬

‫به رنگش رو دستمال نگاه کردم‪..‬‬

‫انگار حق با اون بود‪..‬‬

‫زیادی پررنگ بود‪...‬‬

‫نگاهش کردم که لبخند زد و خودشو از جلوی آینه کنار کشید‪..‬‬

‫سریع رژی که خودش انتخاب کرده بود رو زدم و به سمتش چرخیدم‪...‬‬

‫اینبار کل وجودم شد گوش‪..‬‬

‫تا بشنوم‪ ..‬بشنوم که فرزام ازم تعریف کنه‪...‬‬

‫‪--‬اینجور از قبل هم خوشگلتر شدی عزیزم‪..‬‬

‫لبخند دندون نمایی زدم‪...‬‬

‫این ذوق زیادم بود‪..‬‬

‫‪--‬بریم‪..‬دیر شد‪..‬‬

‫دستم رو گرفت‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪225‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به اینهمه حس خوب که به دلم سرازیر شد لبخند گرم زدم‪...‬‬

‫خیلی خوب بود خیلی زیاد‪...‬‬

‫باهم از خونه خارج شدیم‪..‬فرزام در رو با کلیدش قفل کرد‪.‬‬

‫با آسانسور به پارکینگ رفتیم‪..‬‬

‫هانیه تو ماشین نشسته بود‪..‬‬

‫سوار ماشین که شدیم دادش رفت هوا‪..‬‬

‫‪--‬مردم دیگه‪...‬یه ساعته کجایین شما‪..‬‬

‫فرزام ماشینو روشن کرد و همونطور که از پارکینگ میوومد بیرون گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چته بابا نخوریمون‪..‬‬

‫خندیدم‪...‬هانیه به سمتم چرخید‪..‬‬

‫‪--‬تو یکی نخند که دلم میخواد کلتو بکنم‪..‬‬

‫فرزام‪ .‬اروم زد تو بازوی هانیه‪...‬‬

‫‪--‬چه خبرته‪...‬حالا ربع ساعت نشستی‪..‬نمردی که‪..‬‬

‫‪--‬حوصله م که سر رفت‪..‬‬

‫‪--‬خب یه اهنگی گوش میدادی‪...‬‬

‫با دستش ضبط ماشینو روشن کرد و آهنگ شادی پخش شد‪...‬‬

‫فرزام هر از گاهی از تو آینه نگاهم میکرد‪...‬‬

‫یعنی میفهمید که این نگاه های یه دفعه ایش چی به روزم میاره؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪226‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫صورتم رو به شیشه نزدیک کردم‪..‬‬

‫تونستم تصویر محوی از خودم رو ببینم‪...‬‬

‫خیره شدم به رنگ رژم‪...‬‬

‫خیلی خوب بود‪..‬‬

‫خیلی‪...‬‬

‫بعد از کمی سوال و پرس جو تونستیم تالار رو پیدا کنیم‪...‬‬

‫فرزام ماشین رو جلوی تالار نگه داشت‪..‬‬

‫با تعجب به فضای خیلی خوشگل تالار نگاه کردم‪..‬‬

‫اصلا فکرشو نمیکردم همچین تالار خوشگلی تو چنین منطقه ای از اهواز باشه‪...‬‬

‫هانیه گفت ‪:‬‬

‫‪--‬عجب تالاریه‪..‬‬

‫‪-‬ارههه‪..‬خیلی خوشگله‪...‬‬

‫فرزام هم نگاه به ساختمون تالار کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اره خوبه مکانش یکم بده‪..‬باید طرفای ما میزدنش‪...‬‬

‫هانیه هم حرف فرزام رو قبول کرد‪..‬‬

‫‪-‬بریم هانیه؟‬

‫‪--‬اره بریم‪..‬خداحافظ ‪..‬‬

‫‪--‬مواظب خودتون باشید‪..‬ساعت ده میام دنبالتون‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪227‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬باشه‪..‬‬

‫تا گفتم باشه هانیه گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چی چی باشه؟؟؟؟ ده زوده بابااااا‪..‬خودم بهت زنگ میزنم‪..‬‬

‫‪--‬سرکار خانم تا ساعت چند میخوان بمونن؟؟؟‬

‫‪--‬عه‪...‬فرزام میمونیم با ماشین عروس برمیگردیم‪...‬‬

‫‪--‬بگو ساعت یک‪..‬‬

‫‪--‬نه بابا‪..‬دوازده‪..‬بهت زنگ میزنم که بیای دیگه‪..‬فرزام بوق بوق دارن خب‪..‬‬

‫‪--‬خیل خب زنگ بزن‪..‬‬

‫تا اومدیم پیاده شیم متوجه پسری شدیم که به سمت ماشین میومد‪...‬‬

‫نمیدونم کی بود‪..‬‬

‫ولی در کمال تعجب دیدم که فرزامم یهو از ماشین پیاده شد و با خوشحالی به سمت پسره‬
‫رفت‪...‬همدیگه رو بغل کردن‪...‬‬

‫‪-‬کیه این هانیه؟‬

‫‪--‬نمیدونم‪..‬حتما دوستشه‪...‬بیا پیاده شو‪..‬‬

‫از ماشین پیاده شدیم و ماهم به سمتشون رفتیم‪..‬‬

‫به پسره سلام کردیم‪...‬‬

‫جوابمون رو به گرمی داد‪..‬‬

‫معلوم بود اونم از این پسرای خون گرمه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪228‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫پسره به فرزام نگاه کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬خانما رو معرفی نمیکنی؟‬

‫فرزام با لبخند دستشو سمت هانیه دراز کرد‪..‬‬

‫‪--‬خواهرم‪...‬‬

‫به من نگاه کرد‪..‬بهش لبخند زدم‪..‬‬

‫لبخند زد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نامزدم هستن‪..‬ایشونم یکی از دوستان قدیمیم‪..‬آبتین جان‪..‬‬

‫پسره ابرو بالا انداخت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬به به تبریک میگم داداش‪..‬‬

‫بهم نگاه کرد‪..‬‬

‫‪--‬خانم به شمام تبریک میگم‪...‬‬

‫تشکری کردم‪..‬‬

‫به هانیه نگاه کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬خوشبختم از آشناییتون‪..‬‬

‫هانیه سری تکون داد‪..‬‬

‫‪--‬همچنین‪..‬‬

‫به پسره نگاه کردم‪..‬‬

‫اونم فیس جذابی داشت‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪229‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مثل فرزام‪...‬‬

‫البته‪..‬‬

‫نه جذاب تر از فرزام‪...‬‬

‫چقدر حسود بودم‪..‬‬

‫ما دوتا اونجا ایستاده بودیم و به مکالمات اونا گوش میدادیم‪..‬‬

‫‪--‬فرزام چقدر کم پیدا شده بودی‪..‬نگفتی نامزد کردی؟ ای خسیس میخواستی شام ندی ؟‬

‫فرزام خنده ای کرد‪..‬‬

‫از همون خنده هایی که من عاشقشون بودم‪..‬‬

‫‪--‬نه والا جشنی نگرفتیم‪..‬انشالله برای عروسی اولین نفر شما دعوتی‪..‬‬

‫‪--‬بله صد در صد‪..‬شمارتو میگیرم‪..‬که خودم پیگیرش باشم‪..‬‬

‫همه خندیدیم و فرزام شماره ش رو بهش داد ‪...‬‬

‫‪--‬راستی اینجا چکار میکنی‪..‬‬

‫فرزام همونطور که شماره ی آبتین رو سیو میکرد گفت ‪:‬‬

‫‪--‬خانما تشریف آوردن نامزدی دوستشون‪..‬‬

‫یهو ایستاد‪..‬‬

‫انگار تازه یادش افتاد ما ایستادیم بیرون‪..‬‬

‫نگاهمون کرد‪..‬‬

‫‪--‬برید بالا چرا ایستادین اینجا‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪230‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ابتین هم سریع حرف فرزامو رو هوا گرفت ‪:‬‬

‫‪--‬مگه تو نمیای؟‬

‫‪--‬نه بابا من بیام چیکار‪...‬‬

‫‪--‬بیام چیکار یعنی چی‪..‬بیا بابا‪..‬توهم مهمون من‪...‬‬

‫‪--‬راستی نسبت تو چیه باهاشون‪..‬‬

‫‪--‬داماد پسر خالمه‪...‬بیا توهم مهمون من‪...‬‬

‫هرطور بود ابتین فرزامو راضی کرد که بیاد‪..‬‬

‫البته این وسط من بیشتر از همه کیف کردم‪...‬‬

‫خیلی دوست داشتم فرزام هم کنارم باشه‪...‬‬

‫تالار دو طبقه بود که طبقه اول سالن آقایون بود و طبقه دوم هم خانما بودن‪..‬‬

‫فرزام و آبتین رفتن تو سالن ‪..‬‬

‫ماهم از پله ها رفتیم بالا‪..‬‬

‫دومین مشکل تالار پله های زیادی بود که باید طی میکردیم تا به بالا برسیم‪..‬‬

‫صدای اهنگ بسیار بلند بود‪..‬‬

‫هانیه از همونجا بشکن بشکن میزد‪..‬‬

‫با خنده نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪--‬وای مهلا عجب اهنگی‪...‬جون میده برا رقص‪...‬‬

‫شروع کرد باهاش خوندن‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪231‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬دیوونه ای تو هانیه‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫‪-‬وای هانیه از دست تو‪...‬‬

‫بالاخره به طبقه دو رسیدیم‪..‬زانوم درد گرفته بود یکم‪...‬‬

‫وارد سالن شدیم‪...‬‬

‫رقص نور ها خاموش بودن و راحت تمام بچه ها رو دیدم که ریخته بودن وسط‪...‬‬

‫تمام جمعیت رقصنده رو بچه ها تشکیل داده بودن‪...‬‬

‫ویدا و لادن با دیدنمون به سمتمون اومدن‪...‬‬

‫با جیغ و داد خودشون رو انداختن تو بغلمون‪...‬‬

‫نگاهشون کردم‪...‬‬

‫چقدر خوشگل شده بودن‪...‬‬

‫باهم به رختکن رفتیم تا مانتوهامون رو دربیاریم‪...‬‬

‫از اینکه بچه ها تحویلم گرفته بودن خوشحال بودم‪..‬‬

‫داشتم مانتوی ظریفی که تنم بود رو میذاشتم تو کیف هانیه که صدای ویدا رو شنیدم‪:‬‬

‫‪--‬مهلا چقدر ناز شدی‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬تو که نازتر شدی‪...‬‬

‫لادنم گفت‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪232‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬راست میگه‪..‬خیلی عوض شدی‪...‬‬

‫عقب رفت و سرتاپامو نگاه کرد‪..‬‬

‫‪--‬عجب لباسی‪...‬وااای این برا عروسی نوید عالیه‪...‬‬

‫ازمون ادرس جایی که خریدیمش رو پرسیدن‪.‬‬

‫با شروع اهنگ جدید هانیه که دیگه به زور نگه ش داشته بودیم پرید بیرون‪...‬‬

‫بقیه هم دنبالش رفتیم‪...‬‬

‫هانیه بدجور قر داشت تو کمرش‪...‬‬

‫برای یه لحظه رفتم تو فکر‪...‬‬

‫این برای عروسی ما چکار میکنه‪...‬؟‬

‫اهنگ و رقص جالب بود‪...‬چون بلد نبودم با چنین اهنگ هایی برقصم گوشه ای ایستادم و برای‬
‫بچه دست زدم‪...‬چون باهاش میخوندن فضا رو هم جالب تر کرده بودن‪..‬‬

‫‪ #‬فرصتا رو از دست نمیدیمو دربست میگیرم میریم دربند‬

‫شبا شب رنگ روزا هشتک میزنیم تابستونو‬

‫هاهاهاهاها میترکونیم تابستونو‬

‫هاهاهاهاها هوا گرم آستینا باﻻ‬

‫هاهاهاهاها ندیده دنیا مثل ما هاهاهاهاها جفت همیم‪#‬‬

‫اهنگ که تموم شد دی جی کمی استراحت داد تا عروس و داماد بیان‪...‬‬

‫همه کنار هم نشسته بودیم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪233‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مطمئن بودم هیچکس متوجه حرف دیگری نمیشه‪..‬به قدری همهمه بود و سر و صدا و بچه ها همه‬
‫باهم حرف میزدن و من یکی واقعا نمیدونستم باید به حرف کدومشون گوش کنم‪..‬‬

‫بهار به پارچه لباسم دست زد ‪..‬‬

‫‪--‬لباست خیلی شیکه مهلا‪..‬‬

‫‪-‬قابل نداره‪..‬‬

‫‪--‬مبارکت باشه‪..‬‬

‫بهش لبخند زدم‪..‬‬

‫متوجه نگاه بقیه هم شده بودم‪...‬‬

‫انگار تازه با این شکل و شمایل به چشم دوستام اومده بودم‪...‬‬

‫از صدای بوق بوقِ بیرون و مهمونایی که اماده جلوی در ایستاده بودن متوجه شدیم نگین رسیده‪..‬‬

‫خیلی خیلی مشتاق دیدنش بودم‪..‬‬

‫واقعا دوست داشتم ببینم چه شکلی شده‪..‬‬

‫بچه ها هم رفتن جلو‪..‬‬

‫هانیه بلند شد‪..‬دست منم گرفت و به زور بردم جلو‪..‬‬

‫فیلمبردار زودتر اومده بود تو و داشت بچه ها رو اونجور که تو فیلم نیاز داشت مرت میکرد ‪.‬‬

‫خوشبختانه به من نرسید ‪..‬‬

‫نمیتونستم بایستم اونجا و جلوشون برقصم‪...‬ولی هانیه خودشو جا کرد‪...‬‬

‫با ورود نگین دی جی هم شروع کرد‪...‬منم همراه بقیه شروع به دست زدن کردم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪234‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫از اینهمه شوق ذوق لبحند بزرگی زدم‪...‬‬

‫خوشبحالت نگین‪...‬خوشبحالت‪...‬‬

‫کمی جلورفتم تا دید داشته باشم‪...‬‬

‫خدمتکاری با مانتوی بنفش رنگ براشون سینی اسفند گرفت‪...‬‬

‫نگین که جلو اومد متوجه لباس زیبایی که تنش بود شدم‪...‬‬

‫لباس گردنی بنفش رنگ که حسابی بهش میومد‪..‬‬

‫تاج گل رز سفید و بنفشی هم روی موهاش بود‪...‬‬

‫کت شلوار مشکی داماد و کراوات مشکی و بنفشش هم زیبا بود ‪.‬‬

‫تو ذهنم سپردم این رو که منم حتما باید با فرزام ست کنم‪...‬‬

‫برخلاف عکسایی که ازش با ارایش غلیظ میدیدم تو مدرسه الان یه ارایش خیلی ساده و ملیح‬
‫روی صورتش بود‪...‬‬

‫اعتراف کردم اینطور واقعا قشنگ شده‪...‬‬

‫بعد از اینکه عروس و داماد سر جاشون نشستن دوباره همه شروع کردن به رقصیدن‪...‬‬

‫تا موقع شام همین اتفاقا‪..‬‬

‫اهنگا تغییر میکردن و همه وسط‪...‬‬

‫منم به اصرار هانیه رفتم وسط و کمی رقصیدم‪...‬‬

‫زیاد رقص بلد نبودم‪...‬‬

‫بیشتر سعی میکردم مثل بقیه برقصم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪235‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خودم که فکر کنم خوب رقصیده بودم‪...‬‬

‫دی جی اعلام کرد که به سالن کناری بریم برای صرف شام ‪..‬‬

‫مانتوم رو تنم کردم‪...‬‬

‫شالمم روی سرم انداختم‪....‬‬

‫همراه بچه ها به سالن غذا خوری رفتیم‪...‬‬

‫هرکس برای خودش بشقابی برداشت و مشغول غذا کشیدن شد‪...‬‬

‫به نظرم اینطور خیلی خوب بود که هرکس میتونست هر چیزی که دوست داره رو انتخاب کنه‪..‬‬

‫چند تکه جوجه کباب و مقدار کمی برنج برداشتم‪...‬دنبال هانیه گشتم‪...‬پیش ظرف بزرگ‬
‫مستطیلی شکلی بود‪...‬‬

‫رفتم پیشش‪...‬‬

‫‪--‬مهلا بستنی کاکائویی میخوری؟‬

‫‪-‬نه ‪ ...‬زود باش بریم یه جا بشینیم‪...‬‬

‫‪--‬باشه ‪.‬‬

‫بعد از برداشتن بستنیش باهم اخر سالن کنار بچه ها نشستیم ‪..‬‬

‫همه از زیبایی و شکوه جشن نامزدی حرف میزدن‪..‬البته گاهی هم درباره عروس و داماد نظر‬
‫میدادن‪..‬خودمو با غذام مشغول کردم و به حرفاشون گوش کردم‪.‬‬

‫معلومه بچه ها حسابی کیف کرده بودن‪..‬‬

‫‪--‬بچه ها خدایی داماد چقد جیگره‪...‬‬

‫‪--‬آره والا ‪...‬از نگین سرتره‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪236‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬پسره خیلی جذابه‪. .‬‬

‫‪--‬اسمش چیه؟‬

‫‪--‬عجب هیکلی داره‪. .‬معلومه از ایناس که میره باشگاه ‪..‬وزنه میزنه و ‪...‬‬

‫‪--‬رامین‪-- .‬واای من عاشق اسم رامینم‪..‬‬

‫خنده م گرفت‪...‬هیچکس درباره نگین نظر نمیداد‪...‬‬

‫خوبه دوستای نگینن‪..‬‬

‫غذامون که تموم شد به سالن برگشتیم‪...‬‬

‫مانتوهامون رو دراوردیم‪. .‬‬

‫با بچه ها به سمت نگین رفتیم و کلی عکس باهاش گرفتیم‪...‬‬

‫اونشب نگین عجیب مهربون شده بود‪...‬‬

‫با اون دختر نچسب توی کلاس زمین تا آسمون فرق میکرد‪...‬‬

‫در کمال تعجبم آقایون هم بعد از صرف شام سالنشون با خانما یکی شد‪...‬‬

‫برام مهم نبود کی اومده‪...‬‬

‫فقط منتظر فرزام بودم‪..‬‬

‫ببینم میاد کنارم بشینه یا نه‪...‬‬

‫وقتی فرزام رو کنار آبتین دیدم که وارد سالن شدم ناخودآگاه ضربان قلبم شدت گرفت‪...‬‬

‫زوم شده بودم روش ‪..‬‬

‫دعا دعا میکردم بیاد کنار من‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪237‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نکنه‪..‬‬

‫نکنه یه وقت به خاطر بچه ها نیاد‪..‬‬

‫نه ‪.‬مگه چه اشکال داره‪..‬‬

‫اصلا بذار همه شون بفهمن‪.‬‬

‫وقتی دیدم داره میاد سمتم بی اختیار لبخند بزرگی زدم‪...‬‬

‫خدایا شکر‪...‬‬

‫چقدر بی جنبه شده بودم خدا‪...‬‬

‫واییی‪...‬‬

‫لبخندی بهم زد و کنارم نشست‪...‬‬

‫‪--‬خوش گذشت بهت گلم؟‬

‫‪-‬آره خیلی خوب بود‪..‬‬

‫‪--‬خوشحالم که بهت خوش گذشته‪. .‬‬

‫هانیه با دیدن فرزام از کنار بچه ها بلند شد و به سمتمون اومد‪..‬‬

‫یکی از صندلی ها رو بلند کرد و جلومون گذاشت‪...‬‬

‫رو کرد به فرزام و با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬شام چی زدی تو رگ؟‬

‫‪--‬جوجه زدم حسابی‪ ...‬تو چی خوردی‬

‫‪--‬من فقط بستنی‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪238‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام با تعجب نگاهش کرد‪..‬‬

‫خندیدم‪..‬به فرزام نگاه کردم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬اصلا ظرف بستنی رو که دید همه چیو فراموش کرد‪..‬‬

‫هانیه خندید‪..‬‬

‫‪--‬آخ من میمیرم برا بستنی‪...‬نمیدونی که تو‪..‬وااای‪..‬‬

‫فرزام هم خندید‪..‬‬

‫صدای آهنگ که شروع شد هانیه همراه بقیه بچه ها بلند شدن‪..‬‬

‫مونده بودم مگه اینا چقدر میتونن قر بدن و پاهاشون خسته نشه‪...‬‬

‫چراغا خاموش شد و رقص نورا به کار افتاد‪...‬‬

‫دیگه پسرا هم رفته بودن وسط‪...‬‬

‫با ریتم اهنگ دست میزدم‪...‬‬

‫با اون رقصم با هانیه بازم دلم میخواست برقصم‪...‬‬

‫ولی کف پاهام‪..‬تو اون کفشا حسابی درد گرفته بود‪..‬‬

‫فرزام هم دست به سینه کنارم نشسته بود و به جمعیت نگاه میکرد‪..‬‬

‫چه حس خوبی بود‪..‬‬

‫اینطور‪...‬‬

‫کنار هم ‪...‬‬

‫حتی سکوتمون رو هم دوست داشتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪239‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫همینم برام لذت بخش بود‪...‬‬

‫بعد از چند تا اهنگ دی جی از همه خواست بشینن و وسط رو برای رقص تانگوی عروس و داماد‬
‫آماده کنن‪...‬‬

‫به نظرم اگه نگین به جای این لباس بنفش یه لباس سفید میپوشید بهتر بود‪...‬این جشن هیچ‬
‫فرقی با یه جشن عروسی کامل نداشت ‪..‬‬

‫چراغا رو روشن کردن‪...‬‬

‫هر کس برای خودش روی صندلی نشست‪...‬‬

‫هانیه چشمکی برام زد و کنار بچه ها نشست‪...‬‬

‫خوب بود که فرزام بود‪..‬‬

‫من کنار بچه ها زیاد بهم خوش نمیگذشت‪...‬‬

‫درسته‪..‬‬

‫با فرزامم حرفی نمیردم‪...‬‬

‫اما کنارش بهم خوش میگذشت‪...‬‬

‫آروم بودم‪...‬‬

‫وقتی همه نشستن چراغای سالن خاموش شد و صدای آهنگ آروم و قشنگی اومد‪...‬‬

‫نگین و نامزدش شروع کردن به رقص‪..‬‬

‫یه رقص خیلی آروم ‪...‬‬

‫با یه اهنگ آروم‪...‬‬

‫همه ساکت بودن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪240‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با اینکه حرکت خاصی انجام نمیدادن ولی واقعا دوستش داشتم‪..‬‬

‫اهنگ تموم شد‪...‬‬

‫سریع اهنگ آروم دیگه ای شروع شد‪...‬‬

‫دی جی توی بلند گو اعلام کرد زوج هایی که میخوان برقصن برن وسط‪...‬‬

‫چشمام رو بستم‪...‬‬

‫نفس عمیق کشیدم‪...‬نگاه به دختر و پسرایی کردم که تک و توک میرفتن وسط‪...‬‬

‫سرم به سمت فرزام چرخید‪...‬‬

‫اونم همینطور‪...‬‬

‫لبخند زد و دستشو گرفت سمتم ‪:‬‬

‫‪--‬بهم افتخار میدی؟‬

‫خیره شدم به دستش که به سمتم گرفته بودش‪...‬‬

‫لبخند دلنشین رو لبش دلم رو قرص کرد‪..‬‬

‫دستم رو توی دستش گذاشتم و از جا بلند شدیم‪...‬‬

‫به تیپمون نگاه کردم‪...‬‬

‫یهو ذوق کردم‪..‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫فرزام با من سِت کرده بود‪...‬‬

‫چرا زودتر نفهمیده بودم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪241‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خدایا اونم پیراهنش آبی بود‪...‬‬

‫دو ساعت پیش گفته بودم دلم میخواد باهاش ست کنم‪...‬‬

‫از عمد بردم وسط جمعیت‪ ...‬دورمون حسابی شلوغ بود‪...‬‬

‫انگار همه منتظر اجازه دی جی بودن تا بیان وسط‪...‬‬

‫فرزام با دستاش آروم کمرم رو گرفت‪...‬‬

‫مثل بقیه دستامو بالا بردم و دور گردنش حلقه کردم‪...‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫از خوشی سکته نکنم‪...‬‬

‫خدایا من قلبم ضعیفه‪...‬حواست بهم باشه‪...‬‬

‫حسی که داشتم رو تا به حال تجربه نکرده بودم‪...‬‬

‫اولین بار بود‪...‬‬

‫و واقعا شیرین‪...‬هروقت کسی پیشم از عشق حرف میزد بدم میومد‪...‬‬

‫میگفتم مگه میشه‪ ..‬عشق پاک دیگه وجود نداره‪..‬‬

‫اما الان‪...‬‬

‫به این قضیه ایمان آوردم‪...‬‬

‫عشق فرزام واقعی بود‪...‬‬

‫ستودنی بود‪...‬فرزام واقعا من رو برای خودم میخواست‪..‬‬

‫با این فکر ناخودآگاه دستامو دور گردنش محکم تر کردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪242‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام بهم لبخند زد‪...‬‬

‫از همون لبخندای پر از آرامشش‪..‬‬

‫نفس عمیق کشیدم‪...‬‬

‫بوی عطر خوشبوش توی بینیم پیچید‪...‬‬

‫جالب بود‪..‬منِ خجالتی الان اصلا خجالت نمیکشیدم‪...‬‬

‫به قدری حالم خوب بود که نمیخواستم حال خوشم با هر چیز بی ربطی خراب شه‪...‬‬

‫فرزام سرشو به گوشم نزدیک کرد‪...‬‬

‫آروم گفت‪:‬‬

‫‪--‬مهلا نمیدونی الان چه حسی دارم‪...‬‬

‫نفس های گرمش که به گوشم خورد باعث شد مور مورم شه‪ ...‬چشمام ر و محکم بستم و باز‬
‫کردم‪...‬نه‪..‬بیدار بودم‪...‬‬

‫همه این مهربونی ها واقعیه‪...‬‬

‫‪-‬چه حسی داری؟‬

‫‪--‬نمیتونم توصیفش کنم‪...‬‬

‫‪-‬یعنی خوشحالی؟‬

‫‪--‬این یکیشه‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫من خوشحال بودم‪ ...‬فرزامم بود‪...‬چی از این بهتر‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪243‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫همراه با خواننده فرزامم در گوشم خوند‪..‬‬

‫صدای آرومش در گوشم تمام وجدوم رو مملو از آرامش کرد‪...‬‬

‫‪ #‬تو که باشی‪..‬همه دنیا‪...‬شبیه آرزوم میشه‪...‬روزای سرد تنهایی‪..‬تو که باشی‪...‬تموم میشه‪# ..‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬اونم توی چشمام خیره شد‪...‬‬

‫یه چرخ آروم زدیم‪...‬نگاهم افتاد به هانیه‪...‬با دیدن آبتین که کنارش نشسته بود خوشحال شدم‪..‬‬

‫داشتم نگاهشون میکردم که صدای فرزام کنار گوشم حواسم رو پرت کرد‪...‬‬

‫اصلا هانیه رو از یاد بردم‪...‬‬

‫‪--‬دوستت دارم‪...‬‬

‫آب دهنم رو قورت دادم‪...‬‬

‫خدایا ازت ممنونم‪...‬‬

‫کم مونده بود اشکم در بیاد‪...‬فرزام چقدر ساده و زیبا ابراز علاقه میکرد‪...‬‬

‫دلم نیومد چیزی نگم‪...‬‬

‫قلبم تند تند میزد‪...‬‬

‫اینبار منم سرم رو نزدیک گوشش بردم و با صدایی آروم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬منم همینطور‪...‬‬

‫با بوسه ای که روی گونه م گذاشت برای ثانیه ای قلبم از حرکت ایستاد‪..‬‬

‫زمان متوقف شد‪...‬‬

‫همه چیز از حرکت ایستاد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪244‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بوسه ش هیچ حس بدی رو بهم متنقل نکرد‪...‬‬

‫خیلی شیرین بود‪...‬و با احساس‬

‫بعد از اتمام اهنگ اهنگ شادی پخش شد‪...‬‬

‫دیگه ادامه ندادیم و سر جامون نشستیم‪..‬‬

‫حس میکردم هنوزم گونه م ازاون بوسه داره میسوزه‪..‬‬

‫یه سوزش دوست داشتنی‪...‬‬

‫دست روی گونه م گذاشتم‪..‬‬

‫داغ کرده بودم‪...‬‬

‫اما این داغ کردنم دوست داشتم‪..‬‬

‫از خدا خیلی ممنون بودم‪..‬‬

‫به اندازه تمام این سالایی که بدبختی کشیدم با فرزام تو همین مدت کم احساس خوشبختی‬
‫میکنم‪..‬‬

‫وقتی که اینطور حس میکنم یکی از ته قلب دوستم داره‪...‬‬

‫تقریبا تا ساعت دوازده جشن توی تالار ادامه داشت و بالاخره دی جی پایان جشن رو اعلام کرد‪..‬‬

‫فرزام از جا بلند شد‪..‬‬

‫منم مانتوم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم زدم‪..‬‬

‫‪--‬هانیه کجاست پس‪...‬‬

‫با چشم دنبالش گشتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪245‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫متوجه ش شدم که از پروو اومد بیرون‪..‬‬

‫‪-‬داشته لباس میپوشیده‪.‬اونجاست‪...‬‬

‫هانیه همونجا ایستاد‪...‬باهم به سمتش رفتیم و با بقیه به پایین رفتیم تا برگردیم‪...‬‬

‫اصلا دوست نداشتم این جشن تموم شه‪. .‬‬

‫جشن خیلی خوبی بود‪...‬‬

‫حداقل که برای من اینطور بود‪..‬‬

‫پر از حس خوب‪...‬‬

‫باز هم من عقب و هانیه جلو نشست‪..‬‬

‫لادن و ویدا به سمت ماشینمون اومدن‪...‬‬

‫ویدا از شیشه پیش هانیه کمی خم شد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬جا هست ما بیایم با شما؟‬

‫هانیه سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بلههه‪..‬بپرین بالا‪...‬‬

‫انگار که منتظر اجازه بودن سریع در ماشینو باز کردن و نشستن‪...‬‬

‫ماشینا که حرکت کردن صدای بوق بوق ها رفت توی آسمون‪...‬‬

‫هانیه صدای آهنگو زیاد کرده بود و با ویدا و لادن جیغ و داد راه انداختن‪...‬‬

‫دلم میخواست صدای بوقا رو بشنوم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪246‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با اون آهنگ از صدای بقیه ماشینا چیزی درست نمیشنیدم‪...‬‬

‫خودمو کشیدم جلو و آروم در گوش فرزام گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬میشه صدای اهنگ کم کنی؟‬

‫صدای اونم آروم بود‪..‬به قدری آروم که کسی متوجه مکالممون نشد‪..‬‬

‫‪--‬چرا؟‬

‫‪-‬میخوام صداهای بوق بوقا رو بشنوم‪..‬قشنگتره‪..‬‬

‫فرزام دست دراز کرد و صدای ضبط رو کم کرد‪...‬هانیه یهو ساکت شد و با تعجب رو به فرزام گفت‬
‫‪:‬‬

‫‪--‬عععه‪...‬ضد حال‪..‬زیادش کن‪...‬‬

‫‪--‬گوشم درد گرفت‪...‬همینطوری جیغاتو بزن‪..‬‬

‫خنده م گرفت‪...‬از تو آینه نگاهش کردم‪...‬‬

‫چشمای اونم میخندید‪...‬‬

‫اینقدر بچه ها کنارم جیغ و سوت زده بودن که خودمم به وجد اومده بودم و دیگه اخرش‬
‫همراهشون سوت میزدم‪...‬‬

‫هانیه راست میگفت آخر عروسی خیلی زیاد به آدم خوش میگذره‪ .‬جایی که مسیرمون با نگین‬
‫اینا عوض میشد براشون از توی ماشین دست تکون دادیم ‪..‬‬

‫اونا مستقیم رفتن ولی فرزام دور زد و به سمت خونه ویدا و لادن رفت تا اونا رو برسونه‪...‬‬

‫به ساعت ماشین نگاه کردم‪...‬‬

‫دوازده و چهل پنج دقیقه بود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪247‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫چقدر جالب بود که ویدا و لادن‪..‬‬

‫یا حتی بقیه بچه ها اجازه داشتن تا الان تنها بیرون باشن‪..‬‬

‫حسابی خسته شده بودم‪...‬‬

‫منتظر بودم برسیم و بخوابم‪...‬‬

‫حتی لباسمو عوض نکنم‪...‬‬

‫فقط بخوابم‪..‬‬

‫مخصوصا که صبحش هم مدرسه بودیم و نتونسته بودم بخوابم‪..‬‬

‫ویدا رو که خونه شون نزدیک تر بود پیاده کردیم‪...‬‬

‫تشکر کرد و تا وقتی بره تو آپارتمان منتظر موندیم‪...‬دستی تکون داد برامون و در رو بست‪..‬‬

‫بعد از اون هم لادن رو رسوندیم و به خونه برگشتیم‪...‬‬

‫بچه ها در خونه رو با کلید باز کردن و رفتیم تو‪...‬‬

‫چراغای خونه خاموش بودن‪..‬‬

‫معلوم بود عمو خوابه‪..‬‬

‫فرزام چراغ کوچولوی توی هال رو روشن کرد تا بتونیم جلوی پامون رو ببینیم‪...‬‬

‫هانیه سریع کفشاش رو دراورد و پرید تو دستشویی‪...‬‬

‫خدا میدونست چند ساعت خودش رو کنترل کرده ‪..‬‬

‫در اتاق هانیه رو باز کردم‪...‬‬

‫اومدم برم تو که متوجه فرزام شدم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪248‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫لبخند زد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬امشب یکی از بهترین شب های زندگیم شد‪...‬‬

‫لبخند گرمی زدم‪...‬‬

‫‪--‬به من هم خیلی خوش گذشت‪..‬هیچوقت این جشن رو فراموش نمیکنم‪...‬‬

‫قدمی به سمتم برداشت‪...‬‬

‫از جا تکون نخوردم‪...‬‬

‫سرش که به سمتم اومد هزار جور فکر جور واجور اومد تو ذهنم‪...‬‬

‫اما بوسه ش روی پیشونیم مهر غلطی صد روی تمام افکارم‪...‬‬

‫چقدر مقدس‪..‬‬

‫یادمه بچه ها میگفتن بوسه ای که روی پیشونی باشه یعنی خودِ عشق ‪..‬‬

‫‪--‬شب بخیر‪...‬‬

‫فرزام گه رفت تو اتاقش و در رو بست تازه به خودم اومدم‪ِ.‬‬

‫رفتم تو اتاق و در رو بستم‪...‬لبخند از رو لبم نمیرفت کنار‪...‬‬

‫با این حال آروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬شب توهم بخیر‪...‬‬

‫هانیه اومد تو اتاق‪...‬‬

‫اونم خیلی خسته بود‪...‬‬

‫خسته تر از من‪...‬لنگون لنگون راه میرفت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪249‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬وای دارم از خستگی میمیرم مهلا‪. .‬‬

‫‪-‬منم‪...‬‬

‫‪--‬نه بابا تو اصلا نرقصیدی‪...‬من حس میکنم کف پام داره میترکه‪..‬‬

‫لباساش رو عوض کرد و رفت توی دستشویی تا صورتش رو بشوره‪.‬‬

‫از جا بلند شدم و روی صندلی نشستم‪...‬‬

‫خودم موهام رو باز کردم‪...‬‬

‫گیره هایی که توی موهام بود رو روی میز گذاشتم‪..‬‬

‫لباسم در دراوردم و لباسای خونگی و راحتی تنم کردم‪...‬‬

‫لباسمو رو توی کمد گذاشتم ‪..‬‬

‫توی حمام هم روشویی بود‪...‬‬

‫رفتم تا صورتم رو بشورم‪...‬‬

‫دستم رو از کف صابون پر کردم و به صورتم زدم‪...‬‬

‫آب به صورتم زدم و سرمو بلند کردم‪..‬‬

‫این چه قیافه ای بود‪...‬‬

‫خط چشم و ریملم ریخته بود و زیر چشمام سیاه شده بود‪...‬‬

‫هرچی میشستم صورتم تمیز نمیشد‪..‬‬

‫مونده بودم چکار کنم‪...‬‬

‫تصمیم گرفتم اینقدر با صابون بشورم تا دیگه هیچی رو صورتم نمونه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪250‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بالا خره هر طور بود صورتم رو تمیز کردم‪..‬‬

‫با حوصله صورتم رو خشک کردم و از حمام اومدم بیرون‪...‬‬

‫هانیه توی اتاق جای من رو روی زمین پهن کرده بود و خوابش برده بود‪...‬‬

‫ساعت از یک و نیم هم گذشته بود‪..‬‬

‫یادم افتاد که فردا تعطیلیم‪...‬‬

‫خوشحال شدم‪..‬‬

‫حداقل فردا میتونیم بخوابیم‪..‬‬

‫باز به نگین که جشنو گذاشت چهار شنبه شب‪...‬‬

‫چراغ رو خاموش کردم ‪...‬‬

‫سر جام دراز کشیدم و پتو رو ردی خودم کشیدم‪...‬‬

‫کمی گرمم بود‪...‬‬

‫با اعصاب خوردی بلند شدم و کولر اتاق رو روشن کردم و دوباره دراز کشیدم‪...‬‬

‫به قدری خسته بودم که به ثانیه نکشید و خوابم برد‪..‬‬

‫اصلا نفهمیدم چطوری خوااابم برد‪...‬‬

‫‪]64:۳6 ۵۱,62,65[ ,M‬‬


‫‪ohadese Joon‬‬

‫از خواب که بیدار شدم ساعت از یک هم گذشته بود‪...‬‬

‫خودمم تعجب کرده بودم از اینکه اینقدر خوابیدم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪251‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به هانیه که هنوز خواب بود نگاه کردم‪...‬‬

‫موهاش تو صورتش ریخته بود و دهنش کمی باز بود‪...‬‬

‫یه پاش از زیر پیتو بیرون زده بود‪...‬‬

‫به مدل خوابیدنش خندیدم‪...‬‬

‫از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم‪..‬‬

‫هنوزم گیج و منگ خواب بودم‪...‬‬

‫خمیازه ای کشیدم و در دستشویی رو باز کردم و رفتم تو‪ ...‬آب به صورتم زدم تا خوابم بپره ‪..‬‬

‫با حوله صورتم رو خشک کردم‪...‬‬

‫به آشپزخونه رفتم‪..‬‬

‫ماندانا خانم رو دیدم که پای گاز ایستاده بود‪..‬‬

‫لبخند زدم‪..‬‬

‫‪-‬سلام ماندانا خانم‪...‬خوبین؟‬

‫با شنیدن صدام به سمتم چرخید و با لبخند بزرگی نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬سلام دختر خوشگلم‪..‬بله ‪..‬خوبی؟ ‪-‬ممنونم‪...‬‬

‫به سمتش رفتم‪..‬‬

‫بوسه ای رو گونه م گذاشت‪..‬‬

‫منم سریع گونه ش رو نرم بوسیدم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا جان دیشب خوب بود؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪252‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تا گفت دیشب باز کل وجودم رو خوشی گرفت‪- ...‬بله عالی بود‪...‬جاتون خالی ‪..‬‬

‫‪--‬قربونت‪..‬همین که شماها خوشحال باشید برای من کافیه‪...‬‬

‫‪-‬شما خیلی مهربونین‪...‬‬

‫لبخند زد و مشغول ریختن پنیر پیتزا روی غذاش شد‪...‬‬

‫‪-‬چی درست میکنین ماندانا جون‪..‬‬

‫‪--‬از دست این بچه ها باید چند تا ظرف غذا باشه‪..‬بچه ها از بادمجون متنفرن‪...‬برای شما سوفله‬
‫ماکارانی میذارم‪...‬خودمونم سوفله بادمجون میخوریم‪ ...‬تو کدوم رو دوست داری عزیزم‪..‬؟‬

‫‪-‬من همه چیز میخورم‪..‬برام فرق نداره‪..‬‬

‫سری تکون داد‪ ...‬بعد از چند لحظه مکث گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬مامانم چطوره؟‬

‫اینو که گفتم یهو ماندانا خانم ایستاد‪...‬دستش بالای ظرف متوقف شد‪...‬سریع به خودش اومد و‬
‫مشغول انجام کارش شد‪...‬‬

‫لبخندم محو شد‪...‬‬

‫از بین رفت‪...‬چرا ساکت شد؟؟ چرا نمیگه مادرم خوبه یا نه؟‬

‫‪--‬خوبه دخترم‪..‬نگران نباش ‪..‬‬

‫باور نکردم‪..‬حرفش رو اصلا باور نکردم‪...‬‬

‫چرا ماندانا خانم هیچوقت به من درست نمیگفت مادرم چش شده‬

‫نمیدونم چی شد‪...‬‬

‫نفهمیدم حالم چطور شد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪253‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫حس کردم سر گیجه گرفتم‪...‬‬

‫چشمام داشت سیاهی میرفت‪...‬‬

‫نتونستم خودمو نگه دارم‪...‬افتادم رو صندلی‪...‬‬

‫ماندانا خانم زد تو صورتش ‪..‬‬

‫آه کشیدم‪...‬‬

‫خدایا ‪ ..‬چرا خوشی دیشب رو برام از بین بردی‪...‬‬

‫چرا مادرم خوب نمیشه‪...‬‬

‫آخه این چه مریضیه که این همه مدت باعث بستری شدن مادرم شده ‪..‬‬

‫ماندانا خانم دست زیر چونه م گذاشت‪...‬‬

‫‪--‬چته دختر‪...‬چرا رنگ عوض میکنی؟ من که چیزی نگفتم‪...‬‬

‫آه های عمیقم دل سنگو هم آب میکردن‪...‬‬

‫باید میفهمیدم مادرم چشه‪...‬‬

‫‪-‬ماندانا خانم توروخدا بگو حال مادرم چطوره‬

‫‪--‬مهلا تو آروم باش‪...‬باور کن دکتر امروز گفت قندش اومده پایین‪...‬‬

‫‪-‬ماندانا خانم دفعه قبلم فکر میکردم حالش خوبه‪...‬وقتی دیدمش قلبم درد گرفت‪ ...‬خیلی لاغر‬
‫شده بود‪ ...‬اگه بهتر شده پس چرا اینقد نحیف و لاغر شده بود؟اگر حالش داره بهتر میشه پس‬
‫باید ظاهرشم بهتر شده باشه‪...‬‬

‫‪--‬خودتو ناراحت نکن دخترم ‪..‬‬

‫‪-‬تا کی باید بمونه تو بیمارستان‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪254‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬تا وقتی قندش متعادل بشه‪- ...‬مگه نگفتین قندش اومده پایین‪...‬؟‬

‫اینبار اون سرش رو انداخت پایین‪ ...‬چونه م لرزید‪..‬‬

‫خدایا چرا ‪...‬چرا‪...‬؟‬

‫‪-‬ماندانا خانم توروخدا بگین‪-- .‬مهلا‪ .. .‬اینبار قند مادرت زیاد از حد اومده پایین‪...‬‬

‫اشک تو چشمم جمع شد‪ ...‬بغض گلوم رو گرفته بود‪..‬ولی نمیتونستم گریه کنم‪...‬‬

‫‪--‬باید متعادل بشه تت بتونن تصمیم بگیرن که چه زمانی مرخص شه‪...‬‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫از جا بلند شدم‪...‬‬

‫‪--‬کجا میری مهلا؟‬

‫آروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬تو اتاق‪...‬‬

‫آروم به اتاق رفتم‪..‬‬

‫همونجا دم در نشستم و سرم رو روی پام گذاشتم و اشک ریختم‪...‬‬

‫برای خودم‪...‬‬

‫برای مادرم‪..‬‬

‫برای پدر بی مسئولیتم ‪..‬‬

‫برای زندگی کوفتی که داشتم‪...‬‬

‫خدایا چرا نمیذاری یه آب خوش از گلوم بره پایین‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪255‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مگه من چند سالمه‪..‬‬

‫مگه چقدر صبر و تحمل دارم‪...‬‬

‫چقدر میتونم از حال بد مادرم خبر بشنوم و بریزم تو خودم‪...‬‬

‫دیشب چقدر خوشحال بودم‪...‬احساس میکردم خوشبخت ترینم‪..‬‬

‫احساس میکردم هیچ غمی تو زندگیم نیست‪...‬‬

‫دیشب بعد از مدتها از ته دل خندیدم‪...‬‬

‫حتی تا ته دقیقه قبلم شاد بودم‪...‬باز هم خوشحال بودم‪...‬‬

‫اما‪ ...‬خوشحالی برای من زیاد دووم نداره‪...‬‬

‫همیشه بعد از یه اتفاق خوب اتفاقای بد برام پیش میاد‪...‬‬

‫بعد از اینهمه احساسات خوب از طرف فرزام ‪ ...‬شنیدن خبر بد بودن حال مادرم بدترین چیز‬
‫ممکن بود‪..‬‬

‫آه کشیدم‪...‬دوباره‪...‬سه باره‪ ...‬پشت سرهم‪...‬‬

‫هرچقدر آه میکشیدم دلم آروم نمیشد‪...‬‬

‫خدایا این امتحانه؟؟ پس چرا تمام نمیشه‪...‬‬

‫خدایا آخر این قصه چی میشه‪...‬‬

‫اشکام رو پاک کردم‪...‬‬

‫نگاهم به ساعت افتاد‪...‬‬

‫فقط یک ساعت تا ساعت ملاقات مونده بود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪256‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫یهو عین فشنگ از جا پریدم‪...‬‬

‫در کمد رو باز کردم و شلوارم رو با یه شلوار لی عوض کردم‪...‬‬

‫مانتویی تنم کردم‪...‬‬

‫متوجه اشتباه بستن دکمه هاش شدم‪..‬‬

‫لعنتی ای زیر لب گفتم و دوباره بستمشون‪...‬‬

‫شال هانیه رو که از دیشب روی صندلی پرت کرده بود رو برداشتم و روی سرم زدم‪...‬‬

‫دوباره بغضم شکست و زدم زیر گریه‪...‬‬

‫از صدای گریه م هانیه هم بیدار شد و با صدایی که خواب آلود بود گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ععه‪...‬مهلاااا‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬چیه‬

‫چشماش کامل باز شد‪..‬صاف نشست و با تعجب گفت ‪:‬‬

‫‪--‬کجا میخوای بری؟‬

‫‪-‬میتونی برسونیم بیمارستان؟‬

‫‪--‬یعنی چی ‪.‬سر ظهر کجا میری‪..‬‬

‫‪-‬اهههه‪ ...‬بیمارستان دیگه‪...‬‬

‫شالو رو شونه م انداختم‪...‬‬

‫ازخودم بدم اومد‪ ..‬داشتم حرصم رو سر هانیه خالی میکردم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪257‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫این بندا چه کاره بود ‪..‬‬

‫هانیه سریع از جاش بلند شد‪...‬‬

‫سریع از اتاق رفتم بیرون هانیه دنبالم دویید‪..‬‬

‫‪--‬وایسا مهلا‪...‬صبر کن ‪..‬‬

‫با صدای هانیه ماندانا خانم از آشپزخونه اومد بیرون‪...‬‬

‫‪--‬مهلا جان‪...‬‬

‫بازوهامو گرفت‪ ...‬نمیذاشت برم‪..‬‬

‫اگر کسی منو نمیبرد خودم میرفتم‪...‬‬

‫من باید میرفتم بیمارستان‪...‬‬

‫‪-‬توروخدا بذارید برم‪...‬‬

‫ماندانا خانم نگه م داشته بود‪ ...‬تقلا کردم تا ولم کنه‪..‬‬

‫‪--‬کجا میخوای بری دختر ‪..‬‬

‫‪-‬میخوام برم بیمارستان‪...‬میخوام مامانمو ببینم‪...‬‬

‫خودمو میکشیدم سمت در‪..‬‬

‫هانیه هم دستمو گرفت‪..‬‬

‫دستمو از دستش کشیدم بیرون‪..‬‬

‫‪-‬منو ببرین پیش مامانم‪...‬منو ببرین اونجا‪...‬‬

‫عین بچه های سه ساله شده بودم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪258‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بهانه ی مادرمو گرفته بودم‪...‬‬

‫کم مونده بود اشکم دربیاد‪...‬‬

‫اینا برای چی جلوی منو میگیرن‪..‬‬

‫چرا نمیذارن برم بیمارستان‪..‬‬

‫‪--‬چته دختر‪...‬عععه‪..‬بشین ببینم‪..‬‬

‫ماندانا خانم به زور نشوندم رو مبل‪...‬‬

‫‪-‬من میخوام برم بیمارستان‪...‬‬

‫‪--‬امروز ملاقات نیست‪..‬‬

‫هانیه ادامه حرف مادرش رو گرفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا فردا میری‪..‬‬

‫کم مونده بود جیغ بکشم‪...‬‬

‫داشتم دیوونه میشدم‪...‬‬

‫هیچکدوم متوجه حال خرابم نمیشدن‪..‬‬

‫‪-‬نمیتونم‪...‬نمیتونم تا فردا میمیرم‪..‬‬

‫همون لحظه در خونه باز شد و فرزام اومد تو‪..‬‬

‫سرش پایین بود و داشت کفشاشو درمیاورد‪..‬‬

‫هنوز متوجه ما نشده بود‪..‬‬

‫یکی از کفشاش رو که دراورد سرشو آورد بالا‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪259‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با تعجب نگاهمون کرد‪..‬‬

‫‪--‬چه خبره اینجا‪...‬‬

‫تا اینو گفت سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬ببرم بیمارستان‪..‬‬

‫‪--‬بیمارستان؟‬

‫از جا بلند شدم و به سمتش دویدم ‪...‬‬

‫تا دیوونگی هیچ فاصله ای نداشتم‪ ...‬توجهی به شالم که بین راه از سرم افتاده بود نکردم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام‪...‬فرزام‪..‬منو ببر بیمارستان‪...‬ببرم پیش مامانم‪...‬‬

‫چرخیدم سمت هانیه و ماندانا خانم‪...‬‬

‫اشکام از چشمام ریختن بیرون‪..‬‬

‫‪--‬اگه منو نمیبرید برام آژانس بگیرید‪...‬بذارید مادرمو ببینم‪...‬خودم باید بفهمم در چه‬
‫حاله‪...‬وااای‪...‬من میخوام برمممم‪...‬‬

‫با صدای بلند گریه میکردم‪...‬‬

‫کنترل رفتارام دست خودم نبود‪...‬‬

‫فرزام اخماش رفته بود توهم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا امروز ملاقات نیست‪..‬‬

‫جوش آوردم‪ ...‬از این جمله متنفر بودم‪..‬‬

‫اگر منو میبردن خودم میرفتم تو‪- ...‬ملاقات نیست که نیست‪...‬من خودم برم اونجا بلدم برم‬
‫تو‪..‬من اگر مادرمو امروز نبینم میمیرم‪...‬میفهمی؟؟؟؟ تا فردا میمیرم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪260‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه و ماندانا خانم ساکت بودن‪...‬‬

‫یعنی حال مادرم اینقدر ناجور بود که ماندانا خانم نمیذاشت ببینمش؟‬

‫کم مونده بود بیوفتم به دست و پاشون‪...‬نه منو میبردن نه میذاشتن خودم برم‪...‬‬

‫همونجادسر زمین نشستم و زدم زیر گریه‪...‬‬

‫فرزام به سمتم اومد‪..‬‬

‫شالمو از روی زمین برداشت و روی موهام انداخت‪...‬‬

‫زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد‪...‬‬

‫بردم سمت در‪...‬‬

‫چشمام از خوشحالی برق زد‪...‬وسط گریه هام لبخند زدم‪...‬‬

‫ماندانا خانم سریع اومد جلو‪..‬‬

‫‪--‬چیکار میکنی فرزام‪...‬‬

‫‪--‬دارم میبرمش بیمارستان‪...‬بذارید ببینش خب ‪..‬چرا زجرش میدید‪...‬‬

‫هانیه هم اومد جلو ‪..‬‬

‫‪--‬فرزام راهتون نمیدن داخل ‪..‬‬

‫‪--‬مهلا رو یه جور میفرستم بره تو‪...‬شما نگران نباشید‪...‬‬

‫در رو باز کرد و یه جورایی هلم داد بیرون و در خونه رو بست‪..‬‬

‫آسانسور توی طبقه خودشون بود‪..‬‬

‫همونجا سوار شدیم و رفتیم پارکینگ‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪261‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬بشین تو ماشین‪..‬‬

‫سریع سوار شدم‪...‬‬

‫فرزام هم سوار شد و در پارکینگ رو باز کرد‪...‬ماشینو اورد بیرون‪..‬ریموت در رو زد و با سرعت‬


‫حرکت کرد‪...‬‬

‫تمام طول راه رو اشک ریختم‪...‬‬

‫نزدیک های بیمارستان بودیم که فرزام جعبه دستمال کاغذی رو جلوم گرفت‪...‬‬

‫‪--‬دیگه گریه نکن‪...‬‬

‫‪-‬نمیتونم‪...‬فرزام مادرم چش شده‪...‬‬

‫‪--‬اگر میخوای مادرتو ببینی با این شکل و شمایل نری پیشش‪...‬‬

‫بی حوصله چند تا دستمال برداشتم و اشکامو پاک کردم‪...‬‬

‫ماشینو که پارک کرد سریع پریدم پایین‪..‬‬

‫فرزام که از این حرکتم شوکه بود با سرعت دنبالم پیاده شد‪...‬‬

‫صدای قفل کردن در ماشین رو با دزدگیر شنیدم‪..‬‬

‫دستمو کشید‪...‬اینقدر محکم که تو جام چرخیدم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا آروم باش‪....‬چند تا نفس عمیق بکش‪...‬‬

‫‪-‬ولم کن بذار برم تو‪..‬‬

‫‪--‬نفس عمیق بکش‪...‬مگه میخوای سکته کنی‪...‬بکش‪..‬‬

‫سریع چند تا نفس عمیق کشیدم‪...‬آروم شدم‪...‬ولی نه زیاد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪262‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫وقتی دید آروم تر شدم ولم کرد‪...‬‬

‫اروم‪ .‬شده بودم‪..‬ولی هنوزم هول بودم‪...‬‬

‫عجول بودم‪ ...‬از خدا خواستم کمکم کنه‪ ...‬بتونم راحت مادرمو ببینم‪...‬‬

‫نکنه دم در گیر بدن بهم‪ ...‬نذارن برم تو‪..‬‬

‫نه‪..‬ولی من میرفتم‪...‬‬

‫سریع رفتم تو سالن‪...‬‬

‫از بس تند راه رفته بودم نفس نفس میزدم‪...‬‬

‫همونطور تند تند داشتم راه میرفتم تا برسم به بخشی که مادرم توش بستری بود که با صدای‬
‫خانمی از حرکت ایستادم‪..‬‬

‫‪--‬کجا خانم‪...‬‬

‫بیخیال شدم و دوباره راه رفتم‪..‬‬

‫‪--‬خانم محترم با شمام‪..‬‬

‫کلافه به سمتشون چرخیدم‪...‬‬

‫‪-‬بله‪..‬‬

‫‪--‬خانم اینجا رو ترک کنید‪...‬فردا از ساعت سه تا چهار ملاقاته‪..‬‬

‫‪-‬من امروز باید مادرمو ببینم‪...‬‬

‫‪--‬نمیشه خانم‪...‬فردا‪...‬‬

‫فرزام رو دیدم گه اومد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪263‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫یعنی اینقدر تند راه میرفتم که بهم نرسیده بود؟‬

‫‪-‬فردا نمیشه‪..‬من فقط پنج دقیقه میخوام مادرمو ببینم‪...‬‬

‫به سمتشون رفتم‪...‬‬

‫نیاز بود التماسشون هم میکردم‪...‬‬

‫به دست و پاشون میوفتادم‪...‬‬

‫تا فقط بذارن پنج دقیقه برم تو و بیام‪..‬‬

‫‪-‬من سریع میام‪...‬بخدا فقط پنج دقیقه‪...‬فقط ببینمش‪...‬‬

‫فرزام ایستاد کنارم‪..‬‬

‫با زاری نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬کمک کن برم تو‪...‬‬

‫‪--‬امکانش هست خانم فقط چند دقیقه‪...‬‬

‫‪--‬مسئولیت داره‪..‬‬

‫‪--‬چه مسئولیتی خانم‪...‬فقط دو دقیقه میخواد بره حال مادرشو بفهمه‪..‬‬

‫یکیشون سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اسم بیمارو بگید تا بگیم وضعیتش رو‪...‬‬

‫اشکم که تازه بند اومده بود دوباره دراومد‪...‬‬

‫خودمو نمیشناختم‪...‬‬

‫منم اینقدر ضعیف نبودم‪...‬هیچوقت‪...‬حتی وقتایی که بابا اذیتم میکرد گریه نکردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪264‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ولی الان‪..‬‬

‫‪-‬نمیخوام وضعیتش رو بگید‪...‬بارید فقط ببینمش‪...‬خانم توروخدا‪...‬التماست میکنم‪...‬فقط بذار‬


‫چند دقیقه ببینمش‪...‬تورو خدا‪..‬تورو جون هر کی دوست داری ‪..‬‬

‫انگار دلش به حالم سوخت‪...‬‬

‫با اینکه میترسید ولی گفت ‪:‬‬

‫‪--‬باشه ولی طول نکشه‪...‬‬

‫حس میکردم کل دنیا رو بهم دادن‪...‬‬

‫خیلی خوشحال شدم‪...‬‬

‫‪-‬وااای‪...‬وای ممنونم‪...‬هیچوقت این لطفتون رو فراموش نمیکنم‪..‬‬

‫‪--‬طول نکشه‪..‬‬

‫دیگه حرفی نزدم‪...‬‬

‫فرزام همونجا نشست و من با سرعت رفتم تو بخش‪...‬‬

‫وارد اتاق مامان شدم‪...‬‬

‫مثل دفعه قبل‪ ...‬پشت به در دراز کشیده بود‪...‬‬

‫آروم به سمتش رفتم‪...‬‬

‫اشک توی چشمام به قدری زیاد بود که نمیتونستم جلومو درست ببینم‪...‬‬

‫پلک زدم‪..‬‬

‫چند قطره باهم افتاد رو گونه م‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪265‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دیدم باز شد‪...‬‬

‫بغضم رو قورت دادم‪...‬‬

‫مامان‪...‬چرا‪...‬‬

‫چرا هر دفعه از دفعه قبلت لاغر تر میشی‪...‬‬

‫نزدیکش شدم و دست روی شونه ش گذاشتم‪...‬‬

‫دلم گرفت‪...‬مادرم از دفعه قبل هم ضعیف تر شده بود‪...‬‬

‫خدایا چرا به سمتم برنمیگشت‪...‬‬

‫اصلا میفهمید الان اینجا ایستادم؟‬

‫دهنم رو به گوشش نزدیک کردم‪...‬‬

‫‪-‬مامان برمیگردی نگام کنی؟‬

‫اینو که گفتم تکونی خورد‪...‬‬

‫آروم به سمتم چرخید‪..‬‬

‫با دیدن چهره ش‪ ....‬اشکم بیشتر از قبل شدت گرفت‪...‬‬

‫چقدر سخت بود کنترل اشکام‪...‬‬

‫ولی باید خودمو نگه دارم‪..‬‬

‫نباید جلوش اشک بریزم‪...‬‬

‫دستش رو تو دستم گرفتم‪...‬‬

‫چیزی گفت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪266‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫صداش خیلی آروم بود‪...‬‬

‫جز یه زمزمه هیچی ازش نفهمیدم‪..‬‬

‫سرم رو به دهنش نزدیک کردم‪...‬‬

‫مامان دیگه حتی به زور حرف میزد‪...‬‬

‫مهلا امیدتو از دست نده‪..‬‬

‫مهلا اشک نریز‪...‬‬

‫مادرت خوب میشه‪...‬نترس‪...‬‬

‫‪--‬برام اون شعرو بخون‪...‬میخوام گوش کنم‪...‬‬

‫سریع یاد این افتادم که مامان بهم گفته بود از این شعر خوشش اومده‪...‬‬

‫لبخندی زدم‪...‬‬

‫‪-‬ازم جون بخواه مامان‪..‬این که چیزی نیست‪...‬‬

‫اینبار من سرم رو به گوشش نزدیک کردم ‪..‬‬

‫دستش رو نوازش کردم‪...‬‬

‫غم داشت منو میکشت‪..‬‬

‫دیدن مادرم اونم تو این اوضاع‪...‬خیلی برام بد بود‪..‬‬

‫خوندم‪...‬با اینکه صدام از بغض میلرزید‪...‬ولی خوندم‪...‬چون مامانم دوستش داشت‪...‬‬

‫‪ #‬کاشکی رو طاقچه ی دلت آینه و شمعدون میشدم‪..‬تو دشت ابری چشات یه قطره بارون‬
‫میشدم‪...‬کاشکی میشد یه دشت گل برات لالایی بخونم‪...‬یه آسمون نرگس و یاس تو باغ دستات‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪267‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بشونم‪...‬لالایی لالا لی لالا بخواب که میخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم‪..‬پیشم بمون که تا ابد‬
‫دنیا رو با تو دوست دارم‪#..‬‬

‫قطره اشکی که از چشمش چکید باعث شد قلبم فشرده شه‪...‬‬

‫اشکش رو هم بوسیدم‪..‬‬

‫همه چیزش برام ارزشمند بود‪...‬همه چیز مادرم‪...‬‬

‫‪-‬مامان تنهام نذار‪...‬‬

‫خیلی سخت بود گفتن این حرف‪...‬ولی باید میگفتم‪...‬‬

‫اگر نمیگفتم رو دلم میموند‪...‬‬

‫صدای پرستار اومد تو گوشم‪...‬‬

‫‪--‬خانم لطفا بلند شید‪...‬دیگه نباید بمونید‪..‬‬

‫خدایا‪..‬‬

‫چقدر دلم میخواست تا ابد همینجا کنار مادرم بمونم‪...‬‬

‫به چهره ی خسته و بی حال مادرم نگاه کردم‪...‬‬

‫خدایا‪...‬یا مادرمو خوب کن‪...‬‬

‫یا منم مثل مادرم کن‪...‬میدونم ‪..‬دیوونگیه‪..‬‬

‫ولی من به این دیوونگی راضیم‪...‬‬

‫‪--‬پاشو خانمی‪..‬پاشو‪..‬‬

‫بوسه ای روی دست مامان گذاشتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪268‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫چشماشو بسته بود ‪..‬‬

‫منظم نفس میکشید‪..‬‬

‫چقدر زود خوابیدی ‪..‬حتی باهام خداحافظی هم نکردی‪.‬‬

‫با ناراحتی از جا بلند شدم ‪.‬‬

‫رو به پرستار کردم‪..‬‬

‫‪-‬خیلی ازتون ممنونم که اجازه دادید بیام تو ‪..‬‬

‫‪--‬خواهش میکنم‪..‬فقط عزیزم زودتر از این بخش خارج شو‪..‬‬

‫همراه پرستار ازبخش خارج شدیم‪...‬‬

‫به فرزام نگاه کردم‪. .‬‬

‫از صدای پاهامون متوجه ما شد‪..‬‬

‫سرشو که پایین انداخته بود بلند کرد‪. .‬‬

‫با دیدنم سریع از جا بلند شد‪. .‬‬

‫به سمتش رفتم ‪..‬‬

‫‪--‬راحت شدی؟‬

‫نگاهش کردم ‪..‬‬

‫سری تکون دادم ‪..‬‬

‫‪-‬آره‪...‬اگه میتونستم میموندم پیشش‪...‬‬

‫ناخوداگاه نگاهم به در ورودی بخش افتاد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪269‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬دوباره میایم‪. .‬بیا بریم‪...‬‬

‫بی حرف دنبالش راه افتادم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا فقط آوردمت که خودتو خالی کنی‪..‬‬

‫نفس عمیقی کشیدم ‪..‬‬

‫نمیدونم ‪..‬شاید هم آه بود‪..‬‬

‫‪-‬ازت ممنونم که منو اوردی‪...‬داشتم دیوونه میشدم‪..‬‬

‫از بیمارستان خارج شدیم‪...‬‬

‫باهم سوار ماشین شدیم‪..‬‬

‫فرزام کولر رو زد و حرکت کرد‪. .‬‬

‫هیچ حرفی نمیزدیم‪...‬‬

‫حتی ضبط هم خاموش بود‪...‬‬

‫متوجه شدم مسیری که میریم مسیر خونه نیست‪...‬‬

‫‪-‬کجا میریم؟‬

‫‪--‬یکم هوا بخوریم ‪..‬موافقی؟‬

‫‪-‬فرقی نداره ‪.‬‬

‫بی حرف سرم رو به شیشه تکیه دادم ‪..‬‬

‫دیگه گریه نمیکردم‪..‬‬

‫اشکی نمیریختم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪270‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ولی دلم گرفته بود‪..‬‬

‫بدهم گرفته بود ‪ ..‬فرزام چند باری خواست باهام حرف بزنه‪..‬‬

‫حالم اونقدری رو به راه نبود که بتونم جوابی بهش بدم‪..‬‬

‫خودشم فهمید و دیگه چیزی نگفت‪...‬‬

‫وقتی دیدم دور زد و مسیرش رو تغییر داد گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬مگه نگفتی‪...‬‬

‫پرید وسط حرفم‪..‬‬

‫‪--‬هوا خیلی گرمه‪...‬نمیخوام اذیت شی‪..‬‬

‫سری تکون دادم‪..‬‬

‫هیچ نظری نداشتم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا ‪...‬بستنی میخوای؟‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫‪-‬برام فرق نداره‪.‬‬

‫انگار از این جوابم بدش اومد‪...‬‬

‫نگاه ش رو به روبه رو دوخت و جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت‪..‬‬

‫کیف پولش رو برداشت و از ماشین بیرون رفت ‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫خدایا‪...‬بین این همه مشکل و دردسری که دارم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪271‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫وجود فرزام و خانواده ش عجیب بهم آرامش میده ‪..‬‬

‫درسته دلم برای مادرم گرفته‪..‬‬

‫اما همین که فرزام کنارمه آرومم میکنه‪..‬‬

‫اروم شدم که دیگه اشکی ازم درنمیاد‪..‬‬

‫چشمام رو بستم و از ته دل دعا کردم‪...‬‬

‫برای اینکه تا ابد پایدار بمونن‪...‬‬

‫در ماشین باز شد‪..‬‬

‫همزمان چشمام رو باز کردم‪..‬‬

‫چهره ی مهربون فرزام و لبخند رو لبش لبخند به لبم آورد‪..‬‬

‫سینی بستنی رو جلوم گرفت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬کدوم؟‬

‫به ظرف بستنی های رنگاوارنگی که جلوم بود نگاه کردم‪...‬‬

‫هر دو که مثل همن‪..‬‬

‫‪-‬دوتاشون که شکل همن‪..‬چه فرقی دارن‪..‬‬

‫‪--‬طعماشون فرق داره‪..‬‬

‫شانسی یکی رو برداشتم‪...‬‬

‫اشتهام رفته بود‪...‬بی حوصله کمی خوردم‪...‬‬

‫طعم شیرین بستنی حالمو بهتر کرد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪272‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام هم بی حرف مشغول بود‪..‬‬

‫خوشم اومده بود ‪- ...‬خیلی خوشمزه ست‪..‬‬

‫‪--‬نوش جونت عزیزم‪..‬‬

‫وقتی دیدم ظرف خالیش رو توی سینی گذاشت دست از خوردن کشیدم‪...‬‬

‫‪-‬تموم شد؟‬

‫‪--‬تو خیلی آروم میخوری‪...‬‬

‫‪-‬تو خیلی زود میخوری‪..‬‬

‫خندید‪...‬‬

‫کمی دیگه خوردم و ظرف رو توی سینی گذاشتم ‪..‬‬

‫فرزام رفت تا سینی رو پس بده ‪ ...‬نمیدونم اون بستنی سرد و شیرین حالمو خوب کرد‪..‬‬

‫یا‪...‬‬

‫شایدم مهربونی فرزام جادو کرد‪...‬‬

‫ولی‪...‬مهم این بود که من دیگه غمگین نبودم‪...‬‬

‫فرزام برگشت و سوار ماشین شد‪...‬‬

‫ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم‪..‬‬

‫اینبار ضبط روشن بود و اهنگ آرومی پخش میشد‪...‬‬

‫نگاهم به دستای فرزام که فرمون رو نرم تو دست گرفته بود افتاد‪..‬‬

‫لبخند زدم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪273‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با خودم فکر کردم‪...‬‬

‫چه مدل انگشتری به دستای یه مرد بیشتر میاد‪...‬‬

‫اگر یه رینگ ساده دست کنه‪...‬‬

‫یا نقره ی زیبا‪...‬‬

‫مطمئنا به دستش میاد‪..‬‬

‫لبم رو از خوشی گاز گرفتم‪...‬‬

‫خدایاااا‪..‬‬

‫دستای خودم رو جلوم گرفتم‪...‬منم میتونستم رینگ بذارم‪...‬‬

‫خیلی خوب بود اگر حلقه م با فرزام یه شکل بود‪...‬شایدم یه تک نگین مثل انگشتر نگین‪...‬‬

‫‪--‬به چی فکر میکنی‬

‫‪-‬چرا؟‬

‫‪--‬داری ذوق میکنی‪..‬‬

‫خنده م گرفت‪...‬‬

‫یعنی اینقدر تابلو بودم؟‬

‫فرزام هم فهمیده بود ذوق کردم ‪.‬‬

‫دستش رو دنده بود‪ ...‬با انگشتاش روش ضربه میزد‪..‬‬

‫‪--‬حالا که خوشحالی دلیلشو بگو تا منم همراهت خوشحالی کنم‪..‬‬

‫دستم رو لرزون بلند کردم‪ ...‬به اونی که تو مخم میگفت نکن گوش نکردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪274‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دستم که رو دستش نشست خودم مملو از آرامش شدم‪..‬‬

‫فرزام نگاهم کرد‪...‬‬

‫‪-‬داشتم به این فکر میکردم که چقدر داشتن کسی مثل تو میتونه شیرین باشه‪..‬‬

‫خندیدم‪..‬‬

‫اونم خندید‪...‬‬

‫سریع جای دستامون رو عوض کرد‪...‬‬

‫برام خیلی جالب بود‪..‬‬

‫همیشه با خودم میگفتم هیچوقت اجازه نمیدم نامحرمی دستم رو بگیره‪..‬حتی اگه نامزدم باشه‪...‬‬

‫اما الان‪..‬خودم برای گرفتن دست فرزام پیش قدم میشدم‪...‬‬

‫فرزامی که نه بهم محرم بود‪...‬‬

‫نه هنوز نامزد رسمی‪...‬‬

‫ولی حسی که بهش داشتم با همه فرق داشت‪...‬‬

‫‪--‬مهلا تو اولین دختری هستی که اینقدر برای من مهمه‪ ...‬اصلا‪...‬هرکاری که میکنم نمیتونم‬
‫بیخیالت باشم ‪ ...‬تو با مهربونیت‪...‬با پاکیت به قدری جاتو تو دلم سفت کردی که خودمم برام‬
‫عجیبه‪.‬‬

‫خندید‪...‬‬

‫‪--‬راستش هیچوقت فکر نمیکردم تا این حد شیفته کسی بشم‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪ ...‬چه زیبا حرف میزد‪...‬‬

‫فرزام چقدر پاک بود‪...‬فرزام بی غرور‪..‬از علاقه ش میگفت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪275‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫میگفت و من بیش از پیش شیفته میشدم‪...‬‬

‫خدایا‪ ...‬منو ببخش ‪.‬‬

‫چرا فکر میکردم عشق فرزام الکیه ‪..‬‬

‫عشق فرزام تک بود ‪ ..‬عشقی که باید به خاطر داشتنش روزی صد هزار بار خدا رو شکر کنم‪...‬‬

‫تا رسیدن به خونه صحبت های عادی بینمون بود‪...‬‬

‫فرزام ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم ‪..‬‬

‫باهم به سمت آسانسور رفتیم‪. .‬‬

‫حالم واقعا بهتر شده بود‪...‬‬

‫اگر نمیذاشتن مادرمو ببینم دق میکردم‪...‬‬

‫درسته با دیدنش حالم گرفته تر شد‪...‬‬

‫ولی باز خوب بود تونستم از نزدیک ببینمش‪...‬‬

‫فرزام در رو با کلیدش باز کرد‪..‬‬

‫کنار ایستاد تا اول من برم تو‪..‬‬

‫هانیه با دیدنمون سریع از روی مبلی که روش دراز کشیده بود بلند شد‪...‬‬

‫‪--‬سلام مهلااا‪..‬‬

‫‪-‬سلام ‪..‬‬

‫فرزام از کنارمون رد شد و همونطور که میرفت سمت اتاقش گفت ‪:‬‬

‫‪--‬هانیه یه لیوان شربت بذار برام رو اپن تا بیام ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪276‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه زیر لب ولم کنی گفت ‪..‬‬

‫‪--‬چیشد مهلا؟ بهتر شدی؟‬

‫‪-‬آره‪..‬‬

‫‪--‬خب خداروشکر ‪...‬مامان خیلی نگرانت بود‪..‬‬

‫‪-‬باید با چشمای خودم پادرم رو میدیدم‪...‬تا بفهمم خوبه یا نه‪...‬‬

‫‪--‬ایشالله که بهتر میشن‪...‬‬

‫رفت سمت همون مبل ‪.‬‬

‫‪--‬بیا ببین چه فیلمی نشووون میده‪..‬‬

‫مگه فرزام ازش یه لیوان شربت نخواست‪..‬‬

‫خودم رفتم تو آشپزخونه‪ ...‬سریع براش شربت خنکی درست کردم‪...‬‬

‫از اتاقش اومد بیرون‪...‬‬

‫تا دیدمش لیوان شربتو براش آوردم بالا‪...‬‬

‫به سمتم اومد‪..‬‬

‫شربت رو به دستش دادم و رفتم تا لباسهام رو عوض کنم و به خاطر گرمی هوا دوش بگیرم‪...‬‬

‫حالا که کمی راحت شده بودم میتونستم به خودم برسم‪...‬‬

‫باید نگاهی هم به درسام کنم‪...‬‬

‫امتحانات سخت نهایی نزدیک بودن‪...‬‬

‫یک هفته گذشت‪...‬دیگه همه بچه ها تا حدودی از فاز نامزدی نگین بیرون اومده بودند‪. .‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪277‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مدرسه مقطع سوم رو تعطیل کرده بود تا خودشون رو برای امتحانات نهایی آماده کنن‪...‬‬

‫دوتا از درس ها داخلی بودن‪...‬خیالم از بابت اونا راحت بود‪...‬‬

‫شرایط بدم تو خونه خودمون باعث شده بود برای اینکه از بابام فرار کنم بچپم تو اتاق و تکون‬
‫نخورم‪...‬‬

‫توی اتاق ‪...‬تک و تنها حتی اگر هم نمیخواستم به خاطر گذروندن وقت مجبور به مطالعه درسام‬
‫میشدم ‪..‬‬

‫البته خوشحال بودم که اونقدر خوندم که نیاز به دوباره خوانی ندارم‪. .‬‬

‫ساعت هشت و نیم شب بود‪..‬‬

‫هانیه مشغول اتو کردن مقنعه هامون بود‪...‬‬

‫کتاب روانشناسیم تو دستم بود و با خوندن نکات مهم خودمو برای فردا صبح آماده میکردم‪..‬‬

‫‪-‬زودتر اینا رو تموم کن بیا یه چیزی بخون یادت نرن‪...‬‬

‫هانیه با حرص گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مخم ترکید اینقد خوندم‪ ...‬حالا فردام یه جوری بهم برسون‪...‬‬

‫اخم کردم‪..‬‬

‫‪-‬عععه‪...‬نمیشه که‪..‬‬

‫‪--‬نهایی نیست که‪..‬دبیر خودمون میاد‪..‬کاری نداره‪...‬‬

‫‪-‬خب حالا این دوتا رو بهت بدم‪...‬نهایی چیکار میخوای بکنی‪...‬‬

‫‪--‬اونا رو که خودم فول میشم‪...‬لامصب عادت کرده بودم بهت‪ ...‬حالا تو وسط سالنی و من اول‬
‫سالن‪..‬نمیدونم برا اونا چکار کنم‪...‬خیلی میترسم که درسی رو بیوفتم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪278‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬نه بابا قبولیم‪..‬نترس‪...‬‬

‫هانیه بلند شد و اتو رو از برق کشید‪..‬‬

‫من برم دو تا لیوان شیر کاکائوی خوشمزه با کیک بیارم بخوریم‪ ...‬یه مرور رو درس و لالا ‪...‬‬

‫خودمم احساس خستگی میکردم‪..‬کتاب رو بستم و کنارم گذاشتم‪.‬‬

‫به ناخن هام که لاک زده بودن نگاه کردم‪...‬‬

‫پَد ناخن هانیه رو برداشتم و مشغول پاک کردن لاکام شدم‪...‬‬

‫هانیه وارد اتاق شد‪..‬‬

‫‪--‬مامان انگار خبر داشت دلم چی میخواد‪...‬تا رسیدم تو آشپزخونه سینی رو داد دستم ‪.‬‬

‫سینی رو روی زمین گذاشت و رو به روم نشست‪...‬‬

‫انگار تازه متوجه شد دارم چکار میکنم ‪.‬‬

‫‪--‬عععه دیوونه‪...‬اینهمه برات طرح کشیدم ‪...‬‬

‫‪-‬میترسم فردا گیر بدن بابا‪...‬بچه ها میگن این ناظر هایی که اونجا هستن به همه چی گیر میدن ‪.‬‬

‫‪--‬بیخیال بابا ‪..‬‬

‫سهم خودش رو برداشت و مشغول شد‪...‬‬

‫بوی خوش کیک و شیر تو دماغم پیچید‪...‬ناخانم که تموم شد سریع شروع کردم به خوردن‪...‬‬

‫یاد فرزام افتادم‪...‬‬

‫‪-‬هانیه فرزام خورده؟‬

‫هانیه خندید‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪279‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬اره بابا ‪..‬سهمشو زد تو رگ ‪..‬شما بخور راحت باش‪. .‬‬

‫بعد از خوردن اون کیک و شیر خوشمزه تصمیم گرفتیم بخوابیم ‪..‬اصلا دوست نداشتم روز اولین‬
‫امتحانم بی خواب و خسته باشم ‪..‬‬

‫مقنعه رو سرم کردم‪ ...‬جلوی آینه مشغول درست کردنش شدم‪...‬‬

‫منم مثل هانیه کمی از موهای چتریم رو که به اصرار هانیه کوتاه کرده بودم رو توی صورتم‬
‫ریختم‪...‬‬

‫همه چیز مرتب بود‪..‬‬

‫لباسهام صاف‪ ...‬درس ها خونده‪ ...‬بدون استرس ‪..‬‬

‫خودکاری توی جیب مانتوم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم‪..‬‬

‫ماندانا خانم تند تند برای هانیه لقمه میگرفت‪...‬‬

‫کنارشون نشستم ‪..‬‬

‫‪-‬چی شده‪...‬‬

‫‪--‬دیوونه م کرد این دختر ‪..‬هیچی نمیخوره ‪..‬‬

‫به هانیه نگاه کردم‪..‬‬

‫یه جوری لقمه تو دهنش رو میجویید که انگار پاره آجر تو دهنشه‪..‬‬

‫ماندانا خانم کم کم داشت عصبی میشد‪...‬‬

‫لقمه بعد رو که به سمتش گرفت هانیه سریع لیوان چاییش رو برداشت و سر کشید‪...‬‬

‫از جا بلند شد و دویید تو اتاق تا کیفش رو بیاره‪..‬‬

‫ماندانا خانم سری تکون داد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪280‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬امتحان بدون صبحانه مگه میشه‪...‬سریع وسیله ها رو تو سینک گذاشت و سوییچ رو برداشت‬
‫تا ما رو برسونه مدرسه‪. .‬‬

‫هانیه که اومد در خونه رو بستیم و سوار ماشین شدیم‪...‬‬

‫هانیه پشت سرهم آیه الکرسی میخوند‪...‬‬

‫حسابی ترسیده بود‪..‬‬

‫میدونست که اگه فقط یه درس افتاده داشته باشه نمیتونه روزانه بخونه‪...‬‬

‫در مدرسه که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم ‪..‬‬

‫ماندانا خانم ماشین رو گوشه ای پارک کرد و گفت همینجا منتظر میمونه‪...‬‬

‫با هانیه رفتیم تو‪..‬‬

‫‪-‬هانیه ماندانا خانم خسته نمیشه؟‬

‫‪--‬نه بابا‪...‬همیشه صبر میکنه تا امتحانم تموم شه‪...‬‬

‫بچه ها داشتن میرفتن تو کلاس‪...‬‬

‫اون روز فقط بچه های کلاس سوم امتحان داشتن‪...‬‬

‫بعضی بچه ها استرس از چهره هاشون معلوم بود‪...‬‬

‫بعضیا کاملا بیخیال‪...‬‬

‫چند نفری دم در سرشون تو کتاب بود و میخوندن‪...‬گروهی دیگه هم قایمکی با گوشی کار‬
‫میکردن‪...‬‬

‫من ساکت سر جام نشستم ‪..‬‬

‫زودتر از اونی که فکر کنم معلممون اومد و برگه ها پخش شد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪281‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه خیلی ازم دور بود و چون پشت چند میز از من عقب تر بود هیچ جوره نمیتونستم بهش‬
‫کمکی کنم‪...‬‬

‫خودمم ناراحت بودم‪...‬‬

‫امتحان برام آسون بود‪...‬‬

‫اولین نفر برگه رو پر کردم و تحویل دادم‪...‬‬

‫موقع بیرون رفتن نگاهم به هانیه افتاد‪..‬‬

‫معلوم بود بچه ها خوب هواشو دارن‪..‬‬

‫خوشحال شدم براش‪..‬‬

‫خودم تنها توی حیاط مدرسه قدم میزدم ‪..‬‬

‫هنوز هیچکس بیرون نیومده بود‪..‬‬

‫کم کم حوصله م داشت سر میرفت‪...‬‬

‫نگاهی به داخل انداختم‪...‬‬

‫کسی نبود‪...‬‬

‫تصمیم گرفتم توی ماشین پیش ماندانا خانم بشینم‪...‬‬

‫میتونستم باهاش حرف بزنم تا هانیه بیاد‪..‬‬

‫از حیاط که خارج شدم به سمت ماشین رفتم‪...‬‬

‫ماندانا خانم با دیدنم خودشو به سمت در شاگرد کشید و از تو در رو برام باز کرد و مجبورم کرد‬
‫جلو بشینم ‪..‬‬

‫سوار شدم‪. .‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪282‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬امتحانت خوب بود گلم؟‬

‫‪-‬بله خیلی خوب بود‪...‬واقعا آسون‪..‬‬

‫‪--‬خب به خاطر اینکه تو دختر درسخونی هستی‪...‬حالا ببینیم هانیه چکار میکنه‪...‬‬

‫‪-‬اونم درس خونده‪...‬مطمئنا خوب میده امتحانش رو‪...‬‬

‫‪--‬امیدوارم‪...‬‬

‫ماندانا خانم مکثی کرد‪..‬‬

‫حس میکردم میخواد چیزی بگه ‪..‬‬

‫منتظر نگاهش کردم ‪.‬‬

‫‪--‬مهلا جان من یه تصمیمی گرفتم‪...‬‬

‫‪-‬چه تصمیمی؟!‬

‫‪--‬دیشبم با شوهرم در میون گذاشتم‪...‬اونم موافق بود‪...‬انشالله که مادرت هم قبول میکنه‪...‬‬

‫‪-‬خب بگید منم بدونم ‪..‬‬

‫‪--‬تصمیم دارم بعد از پایان امتحاناتت تورو به عنوان نامزد فرزام به همه اعلام کنم‪ ...‬ته دلم قند‬
‫آب میکردن‪ ...‬خدا میدونست چقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم‪...‬‬

‫‪--‬من عشق و علاقه رو تو چشمای هردوتون میبینم‪...‬وقتی دو نفر همو میخوان فاصله انداختن‬
‫بینشون اصلا درست نیست‪...‬‬

‫سرم رو پایین انداختم‪...‬لبخندی زدم‪...‬‬

‫خدایا ‪ ...‬پس داره همه چیز درست میشه‪...‬من میشم نامزد فرزام و همه این رو میفهمن‪..‬‬

‫‪--‬تو راضی هستی که با مادرتم در میون بذارم؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪283‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫‪-‬والا‪...‬خب‪...‬ممم‪...‬‬

‫نمیدونم استرس گرفتم یا هول کردم‪...‬‬

‫شایدم از ذوق زیادم بود که درست نمیتونستم حرف بزنم‪...‬‬

‫‪--‬اگر مادرم موافقت کنه منم حرفی ندارم خب‪...‬‬

‫اینو که گفتم ماندانا خانن با خوشحالی صورتم رو بین دستاش گرفت و بوسید ‪..‬‬

‫مادرانه و مهربون‪...‬‬

‫لبخندم پهن شد‪.‬‬

‫بهترین مادرشوهر دنیا گیرم اومده بود‪...‬‬

‫هانیه از مدرسه زد بیرون‪...‬‬

‫سریع سوار شد و عقب نشست‪..‬‬

‫‪--‬وای خیلی امتحان خوبی بود خیلیییی‪. .‬‬

‫با خنده نگاهش کردم‪...‬‬

‫برام چشمک زد‪...‬‬

‫خداروشکر که هانیه هم خوشحاله‪...‬‬

‫ماندانا خانم حرکت کرد ‪.‬‬

‫‪--‬چند میشی حالا‪...‬‬

‫‪--‬قبول میشم‪...‬نمره مهم نیست‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪284‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خندیدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬ایشالله که خوب میشه نمره ت‪..‬‬

‫تا خونه مثل روزای قبل صحبت های عادی کردیم‪...‬‬

‫ماندانا خانم ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم ‪..‬‬

‫هانیه که حسابی خسته بود تا به خونه رسیدیم لباس هاش رو عوض کرد و خوابید‪...‬‬

‫لباسهام رو عوض کردم ‪..‬روی مبل جلوی تلوزیون نشسته بودم ‪ ..‬توی کانال های تلوزیون چرخ‬
‫میزدم‪.‬‬

‫خودمم خوابم میومد ‪..‬ولی نخوابیدم تا برای شب بد خواب نشم‪..‬‬

‫بالاخره فیلمی پبدا کردم و مشغول تماشا شدم‪...‬‬

‫یکی از فیلمای طنز که بسیار هم خنده دار بود‪...‬‬

‫فرزام سرکار بود‪..‬حتی کار کردنش هم برام شیرین بود‪...‬آقای مهندس‪...‬باید کار میکرد‪...‬آقای‬
‫مهندس‪....‬مهندسِ من‪..‬‬

‫لبخندی نشست رو لبم‪...‬‬

‫یعنی بعد از امتحاناتم‪...‬نامزد میشم؟‬

‫تو فکر بودم که دستایی روی چشمام قرار گرفت‪...‬‬

‫تابلو بود که کیه‪...‬‬

‫سرم رو به سمت بالا گرفتم‪...‬‬

‫دستاش رو از روی چشمام برداشت و با لبخند بزرگی نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬چطوری؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪285‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬خوبم‪...‬تو چی؟‬

‫مبل رو دور زد و روی مبل کناریم نشست‪-- .‬خسته بودم‪...‬ولی دیگه نیستم‪..‬‬

‫‪-‬خب خداروشکر‬

‫‪--‬امتحان چطور بود؟‬

‫‪-‬خیلی خوب دادم‪..‬‬

‫‪--‬باریکلا دختر درسخون‪..‬‬

‫کمی مکث کرد‪ ...‬فیلم هم تموم شد‪...‬چیز زیادی ازش نفهمیده بودم ‪..‬‬

‫تلوزیون رو خاموش کردم‪-- .‬مهلا از مامان خواسته بودم زودتر همه چیز رسمی بشه ‪..‬‬

‫چیزی نگفتم‪...‬‬

‫‪--‬بهت گفت؟‬

‫سرمو به نشون بله تکون دادم‪...‬‬

‫این خواسته خودمم بود‪...‬از ته دلم‪..‬‬

‫فرزام بلند شد و به اتاقش رفت‪...‬منم پیش ماندانا خانم رفتم‪. .‬‬

‫‪--‬بیا عزیزم ‪ ..‬میزو بچینیم تا بچه ها بیان‪..‬‬

‫‪-‬هانیه خوابه ها‪...‬‬

‫‪--‬نه بیدارش کردم‪..‬‬

‫ماندانا خانم بشقاب ها رو چید‪...‬‬

‫سریع دستش رو گرفتم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪286‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬شما بشینین‪..‬من خودم همه رو میذارم‪..‬‬

‫‪--‬نه بابا‪...‬کمک کنیم زودتر تموم شه‪..‬‬

‫هرطور بود نشست رو صندلی‪...‬‬

‫دوست داشتم خودمو نشون بدم ‪..‬‬

‫دلم میخواست حداقل تو دلش بگه عجب عروس زرنگی گیرم میاد‪...‬‬

‫زود تر از اونی که فکر کنم میز رو چیدم‪...‬‬

‫ماندانا خانم خندید و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ماشالله خوبم فِرزی ها ‪..‬‬

‫منم خندیدم‪ ...‬اصلا ذوق کردم‪ ..‬مادرشوهرت ازت تعریف کنه آخرشه‪...‬‬

‫صدای جیغ هانیه اومد‪...‬سر ماندانا خانم برگشت عقب‪ ...‬صدای خنده ی فرزام‪...‬‬

‫دوباره جیغ هانیه‪..‬‬

‫‪--‬ولم کن ‪..‬اَاَاَاَاَاَی‪...‬فرررزام‪...‬‬

‫هر دو وارد آشپزخونه شدن‪..‬‬

‫هانیه با حرص مشتی تو بازوی فرزام زد و موهاش رو که از کش بیرون زده بودن رو بست‪..‬‬

‫‪--‬مامان یه چیزی به این بگو‪..‬خیلی حرصم میده‪..‬‬

‫فرزام خندید‪..‬‬

‫‪--‬خیلی خوبه که‪...‬‬

‫همه پشت میز نشستیم‪...‬هانیه با دیدن غذای دوست داشتنیش کل کل با فرزامو یادش رفت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪287‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫همه در سکوت غذا میخوردیم‪ ...‬انگار همه دوست نداشتن کسی موقع غذا حرف بزنه‪...‬‬

‫دستم رو برای برداشتن پارچ دراز کردم‪...‬‬

‫دستم بهش نرسید ‪.‬‬

‫فرزام نگاهم کرد و پارچو بلند کرد و لیوانم رو پر کرد‪...‬‬

‫‪--‬عزیزم خب تشنت شده بگو خودم برات میریزم‪...‬‬

‫لبمو از داخل گاز گرفتم‪...‬‬

‫زیر چشمی یه ماندانا خانم نگاه کردم‪...‬‬

‫لبخند محو رو لباش رو خیلی دوست داشتم‪...‬‬

‫ماندانا خانم خیلی خوشحال بود‪...‬‬

‫از عاشق شدن پسرش خوشحال بود‪...‬‬

‫تو دلم بهش آفرین گفتم‪...‬‬

‫دست مریزاد ماندانا جون‪...‬‬

‫عجب پسری تربیت کردی‪...‬‬

‫کمی خجالت کشیده بودم‪...‬‬

‫فرزام بی خجالت جلوی مادر و خواهرش بهم گفت عزیزم‪...‬‬

‫درسته اونام چیزی نگفتن‪..‬ولی خودم خجالت کشیدم‪..‬‬

‫تا اخر غذا دیگه روم نشد چیزی بخوام‪...‬‬

‫اینبار با کمک هانیه ظرف ها رو جمع کردیم و شستیم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪288‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫چقدر خوب بود که اونام هیچی رو به روم نمیاوردن‪...‬‬

‫چقدر خوب بود که معذبم نمیکردن‪...‬‬

‫بعد از شستن ظرف ها به اتاق رفتیم و مشغول درس خوندن شدیم‪...‬‬

‫همیشه به هانیه میگفتم که نباید امتحانات رو دست کم گرفت‪...‬‬

‫مخصوصا که بیشتر معلما میگفتن امتحانا سختن‪...‬‬

‫***************‬

‫تقریبا اواسط امتحانات بودیم‪...‬تا اینجا امتحانات حداقل برای من آسون بودن‪...‬‬

‫اما هانیه فقط برای قبولی میخوند و بعد از امتحانات هم مشغول دعا برای قبولی بود‪...‬‬

‫در تعجب بودم که با اینکه با خودم اینهمه درس میخونه باز چرا نمره ش خوب نمیشه‪..‬‬

‫نمره دوتا از دروس داخلی رو داده بودن‪...‬‬

‫از نمره هام خیلی راضی بودم‪..‬‬

‫به لطف تقلب ها هانیه هم راضی بود‪..‬‬

‫دیگه ترسم از امتحانات ریخته بود و با خیال راحت درس میخوندم‪...‬‬

‫من به مادرم قول داده بودم که امتحاناتم رو با نمره ی خوبی پشت سر بذارم‪...‬‬

‫عمو ماشین رو جلوی بیمارستان نگه داشت‪..‬‬

‫همه از ماشین پیاده شدیم‪...‬‬

‫عمو بعد از پارک کردن ماشین به سمتمون اومد و وارد بیمارستان شدیم‪...‬‬

‫به خاطر امتحاناتم ماندانا خانم نمیذاشت برم بیمارستان‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪289‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫منم به خاطر مادرم‪...‬‬

‫به خاطر خوب بودن نمراتم و خوشحال کردنش قبول میکردم‪..‬‬

‫اما آسون بودن امتحان شنبه رو بهانه کردم و چهارشنبه ظهر به بیمارستان اومدیم‪..‬‬

‫دیدن مادرم بعد از سه هفته‪...‬‬

‫خدا خدا میکردم که وقتی میبینمش حالش از دفعه ی قبل بدتر نشده باشه‪...‬‬

‫ولی همه چیز خیالی محال بود ‪.‬‬

‫مادرم رو که بی حال تر از سری قبل دیدم لبخند روی لبم رفت‪...‬‬

‫این قند لعنتی با مادرم چکار کرد‪...‬‬

‫به سمتش رفتم‪...‬‬

‫دیگه نذاشتم اشکم در بیاد‪...‬‬

‫نباید جلوی مادرم خودمو ببازم‪...‬‬

‫صداش زدم ‪:‬‬

‫‪-‬مامان‬

‫انگار حواسش بهم نبود‪...‬‬

‫شایدم اصلا صدامو نمیشنید‪..‬‬

‫کمی بلند تر گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬سلام مامان‪...‬ماامان‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪290‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دستم رو روی صورتش گذاشتم‪...‬‬

‫‪-‬مامان ‪..‬‬

‫صدامو بلند تر کرده بودم‪..‬‬

‫دیگه مطمئن بودم مامان صدامو نمیشنوه‪...‬‬

‫آروم چشماش رو باز کرد‪...‬‬

‫لبخند بزرگی زدم ‪..‬‬

‫‪-‬سلاااام مامان نازم‪..‬‬

‫خم شدم و صورتش رو بوسیدم‪...‬‬

‫‪-‬حالت خوبه؟‬

‫منتظر بودم جوابم رو بده‪...‬‬

‫لبخندش خوب بود‪...‬‬

‫ولی‪...‬‬

‫چرا حرف نمیزد‪...‬‬

‫مامان چرا حرف نمیزد؟‬

‫وقتی دیدم فقط دستش رو برام آورد بالا و تکون داد خشکم زد‪...‬‬

‫با بهت به هانیه نگاه کردم‪...‬‬

‫دوباره مامان رو نگاه کردم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪291‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫این لکه ها چی هستن رو صورتش‪...‬‬

‫این لکه های قهوه ای رو صورتش چین‪ .. .‬با دهن باز خیره شده بودم به مامانم‪...‬‬

‫هنوزم نذاشته بودم اشکم در بیاد‪...‬‬

‫ماندانا خانم گفته بود جلوش قوی باش تا اونم روحیه بگیره‪...‬‬

‫آب دهنم رو به زور قورت دادم‪...‬‬

‫گلوم خشک شده بود‪...‬‬

‫خدایا مادرم چی داشت به روزش میومد‪...‬‬

‫دستش رو گرفتم تو دستم‪...‬‬

‫انگار تازه فهمیدم دستاش ورم کردن‪...‬‬

‫اون دستش هم گرفتم‪...‬‬

‫خدایا چرا مادرم اینقدر ورم کرده ‪...‬‬

‫با صدای لرزونی صداش کردم‪..‬‬

‫‪-‬مامان‪...‬تو صدای منو میشنوی؟‬

‫تنها تکون خوردن لبهاش رو دیدم‪...‬‬

‫خدایا چرا نمیتونه حرف بزنه‪...‬‬

‫چرا دیگه صداش در نمیاد‪...‬‬

‫سرم رو به دهنش تزدیک کردم تا بفهمم چی میگه‪...‬‬

‫تنها به زمزمه آروم شنیدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪292‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نترس‪. .‬‬

‫همین‪..‬‬

‫چشمام رو روی هم فشار دادم‪...‬‬

‫نتونستم تحمل کنم و اشکام از چشمام ریخت بیرون‪...‬‬

‫قطرات ریز و درشت اشکم روی لباس گل و گشاد بیمارستان مامان میریخت‪...‬‬

‫الهی برات بمیرم مامان‪...‬‬

‫تو یهو چت شد‪...‬‬

‫پس بگو چرا مرخص نمیشی‪...‬‬

‫بگو چرا دیگه نمیای پیشم‪...‬‬

‫مامان دستات چرا اینطور شده‪..‬‬

‫یهو از جا بلند شدم ‪.‬‬

‫پتو رو از روی پاهاش کمی بلند کردم‪..‬‬

‫با دیدن پاهای ورم کرده ش زدم زیر گریه‪...‬اینبار با صدا‪...‬‬

‫دیگه نمیتونستم بریزم تو خودم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬‬

‫گریه م برای لحظه ای بند اومد‪ ...‬افتادم به سکسکه‪...‬‬

‫به گوشام اطمینان نداشتم‪..‬‬

‫یادم نبود اخرین بار که صدای مادربزرگم رو شنیدم کی بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪293‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سرم رو بالا آوردم و با چشمای اشکیم نگاهشون کردم‪...‬‬

‫خاله م و دایی هام‪...‬مادربزرگم ‪..‬‬

‫همه اومده بودن ‪..‬‬

‫ولی چقدر دیر برای دیدن دخترشون اومده بودن‪...‬‬

‫دخترشون دیگه نمیتونست باهاشون حرف بزنه‪ ..‬سکسکه ام اعصابم رو خراب تر از اینی که‬
‫هست کرده بود‪...‬‬

‫مادر بزرگم به سمتم اومد ‪...‬‬

‫از جام تکون نخوردم‪...‬‬

‫اومده بودن‪...‬ولی دیر‪..‬‬

‫حالا برای چی اومده بودن‪..‬‬

‫‪۵‬را زودتر از اینا که به وجودشون نیاز داشتیم نیومدن‪...‬‬

‫چرا زودتر نیومدن تا من و مادرم دست به دامن خانواده ی دوستم نباشیم‪...‬‬

‫اینا نصف حرفایی بود که رو دلم تلنبار شده بود‪...‬‬

‫هنوز یادم نرفته بود روزی که رفتم تا از مادر بزرگم کمی پول بخوام باهام چطور رفتار کردن‪...‬‬

‫هنوز به یاد داشتم چطور جلومو گرفت و حتی داخل هم راهم نداد‪...‬‬

‫حتی نمیدونست من پول رو برای چی میخوام‪...‬برای قرص های مادرم میخواستم یا مواد بابام‪...‬‬

‫بغلم که کرد تازه به خودم اومدم‪..‬‬

‫نگاهمو دوختم به فرزام‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪294‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ساکت نگاهم میکرد‪..‬‬

‫یهو خودمو از مادربزرگم جدا کردم‪...‬‬

‫با تعجب نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪-‬خیلی دیر اومدین‪...‬تا الان کجا بودین‪..‬‬

‫‪--‬مهلا عزیزم‪..‬‬

‫‪-‬به من میگین عزیزم؟ وقتی منو راه ندادید تو خونه تون ‪ ...‬وقتی با بدترین لحن ممکن کارای‬
‫پدرمو که به ما هیچ ربطی نداشت رو با نامردی تمام به رخمون کشیدین‪...‬هنوزم بهم میگین‬
‫عزیزم؟؟‬

‫به داییم نگاه کردم‪..‬‬

‫‪-‬بیا دایی ‪..‬الان که اومدی‪...‬بیا ببین خواهرتو‪..‬بیا دست و پاش رو نگاه کن‪..‬ببین چه به روزش‬
‫اومده‪...‬‬

‫اینبار خاله م‪ ...‬تند تند حرف میزدم‪...‬‬

‫اینقدر تند که کسی نمیتونست حرف بزنه‪ ...‬حرفا تو گلوم بود‪...‬باید به اندازه این چند سال بریزم‬
‫بیرون و خودمو راحت کنم‪...‬‬

‫‪-‬بیا خاله‪...‬بیا با خواهرت حرف بزن‪...‬بیا ببین میتونی صداشو بشنوی؟ شما چی؟ بیا صورت‬
‫دخترتو ببین‪ ...‬صدام از بغضم میلرزید‪...‬‬

‫با اومدنشون داغ دلمو تازه کردن‪...‬‬

‫شاید اگه اون موقع کمی کمک ما میکردن الان مادرم وضعیتش به این بدی نبود‪...‬‬

‫‪-‬بیاین ببینید حالشو‪ ..‬یادم نرفته وقتی اومدم ازتون پول بخوام برای داروهای مامان‪...‬وقتی دم در‬
‫خونه جلومو گرفتی و گفتی راهم نمیدی داخل‪...‬گفتی گول منو نمیخوری‪...‬گفتی پول برای کثافت‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪295‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫کاریای بابام نمیدین‪...‬مادرم درد میکشید چون قرص نداشت‪..‬مادرم خیاطی میکرد و بافتنی‬
‫میبافت تا خودش بتونه پول دارو هاش رو جور کنه‪...‬شما که دخترتون رو ول کردین به امان خدا ‪..‬‬
‫باعث شدین من این همه مدت رو بندازم به خانواده دوستم‪...‬خیلی دیر اومدین‪...‬خیلی‪...‬‬

‫کیفم رو که گنار مامان گذاشته بودم برداشتم‪...‬‬

‫صورتش رو بوسیدم و سریع به سمت در اتاق رفتم‪...‬‬

‫دم در ایستادم‪...‬‬

‫به سمتشون برگشتم‪...‬‬

‫تازه فهمیدم تمام اونایی که اتاق بودن نگاهمون میکردن‪...‬‬

‫‪-‬دخترتون رو خوب ببینید‪ ...‬امیدوارم بتونید باهاش حرف بزنید‪...‬‬

‫دیگه نایستادم‪...‬سریع از اتاق زدم بیرون‪...‬‬

‫احساس میکردم باری از رو شونه هام برداشته شده ‪..‬‬

‫راحت شده بودم‪..‬‬

‫با سرعت راه میرفتم‪...‬اشکام صورتم رو خیس کرده بود‪..‬‬

‫دیدن مادربزرگ و خاله و دایی م برام سخت بود‪...‬‬

‫همون لحظه خدا روشکر کردم که کسی از خانواده پدریم رو نداریم‪...‬‬

‫اگر اونا بودن‪...‬‬

‫مطمئنا اوناهم مثل بقیه با ما رفتار میکردن‪..‬‬

‫خداروشکر که بابام تک فرزند بود‪...‬‬

‫مادربزرگ و پدر بزرگم چند سال پیش فوت کرده بودن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪296‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫صدای فرزام رو میشنیدم‪...‬صدام میکرد‪..‬‬

‫ازم میخواست اروم تر راه برم‪..‬‬

‫انگار هیچی نمیفهمیدم‪...‬‬

‫نه میفهمیدم کی اطرافمه‪..‬‬

‫نه میفهمیدم فرزام چی میگه‪..‬‬

‫فکرم درگیر بود و اعصابم خراب‪.‬‬

‫دیدن اونا برام بدترین چیز بود‪..‬‬

‫با اومدنشون تنها داغ دلم رو تازه تر کرده بودن‪..‬‬

‫الان میتونستن با مامان حرف بزنن؟‬

‫یا فقط مثل من یه زمزمه آروم ازش میشنیدن‪..‬‬

‫شایدم فقط‪...‬‬

‫صدای بوقی تو سرم پیچید‪...‬‬

‫حتی فکرمم نصفه موند‪..‬‬

‫سرم به سمت صدا چرخید و سر جا خشک شدم‪...‬‬

‫شوک شده ایستادم سر جام‪...‬‬

‫با صدای بوق بقیه ماشینا تازه به خودم اومدم‬

‫من ‪...‬‬

‫من وسط جاده بودم؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪297‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫این ماشین بود؟‬

‫ماشینی که با سرعت زیاد به سمتم میومد‪...‬‬

‫انگار پاهام رو به زمین چسبوندن‪..‬‬

‫نمیتونستم تکون بخورم‪.‬‬

‫نفهمیدم چی شد‪...‬‬

‫دسای دور مچ دستم سفت شد و کشیدم سمت خودش ‪..‬‬

‫با سرعتی زیاد که باعث شد بیوفتم رو زمین‪...‬‬

‫فرزام هم از شدت سرعتی که منو کشیده بود خودش هم روی زمین افتاد‪...‬‬

‫صوای بوق کشدار ماشین کل تنم رو لرزوند‪..‬‬

‫واقعا ‪ ...‬داشت منو زیر میکرد‪...‬‬

‫اگر فرزام نبود ‪...‬‬

‫چی میشد‪...‬‬

‫از شدت ترس نفس نفس میزدم‪...‬‬

‫مادربزرگم رو از یاد بردم‪...‬‬

‫حالا شوکه بودم‪...‬‬

‫به فرزام نگاه کردم‪..‬‬

‫سریع به سمتم اومد و جلوم روی دو زانوش نشست‪..‬‬

‫‪--‬مهلا نترس‪...‬همه چیز تموم شد‪ .‬نترس‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪298‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دستاشو دو طرف صورتم گذاشت‪..‬‬

‫‪--‬نه دختر جون‪..‬نترس‪...‬‬

‫هانیه با سرعت به سمتمون دویید‪...‬‬

‫با کمک هم بلندم کردن‪...‬‬

‫اولین بلندی رو که دیدم روش نشستم‪..‬‬

‫خدا چه رحمی کرده بود‪...‬‬

‫اینبار هانیه نشست جلوم‪ ...‬چند بار زد تو صورتم‪...‬‬

‫نگاهش کردم ‪.‬آروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬خوبم هانیه‪..‬‬

‫فرزام سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬هانیه پاشو برو یه شکلاتی ‪.‬چیزی بخر بیار براش‪...‬‬

‫هانیه سریع بلند شد‪ ...‬ماندانا خانم و عمو هم بهمون رسیدن‪...‬‬

‫‪--‬چی شده؟ خاک به سرم‪..‬مهلا چی شده‪..‬‬

‫‪--‬نترسین مامان چیزی نیست‪..‬‬

‫ماندانا خانم نزدیکم نشست‪..‬‬

‫‪--‬لباسات چرا خاکین‪...‬‬

‫‪-‬چیزی نیست ماندانا جون‪..‬افتادم رو زمین‪...‬‬

‫هانیه شکلات و شیر کاکائویی رو برام باز کرد و به زور به خوردم داد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪299‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با اینکه هنوزم احساس سرگیجه داشتم ولی از جا بلند شدم‪...‬‬

‫اصلا دوست نداشتم اینجا بمونم‪...‬‬

‫همه سوار شدیم و به سمت خونه برگشتیم‪..‬‬

‫تعجب کردم که چرا ماندانا خانم برگشته‪...‬‬

‫همیشه میگفت همراه مامان میمونه‪..‬‬

‫‪-‬ماندانا خانم‪...‬کی پیش مامانه‪...‬کاش خودم میموندم‪..‬‬

‫عمو گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نگران نباش دخترم تنها نیست‪..‬‬

‫ماندانا خانم نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مادربزرگت گفت پیشش میمونه‪...‬‬

‫پوزخند زدم‪ ...‬تازه عمق فاجعه رو درک کرده بود‪...‬‬

‫تازه میخواست پیش دخترش بمونه‪...‬‬

‫این چند ماه رو ندید که مادر دوستم خواهرانه و بدون هیچ چشم داشتی از مادرم مواظبت میکرد‬
‫‪..‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫ببین‬

‫من هنوزم امید دارم ‪..‬‬

‫ازت میخوام کمک مادرم کنی‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪300‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫یه کاری کن این مریضی لعنتی دست از سر مادرم برداره‪...‬‬

‫نذار بیشتر از این زجر و درد بکشه‪...‬‬

‫مادرم داره نابود میشه‪. .‬‬

‫مامان تو اون بیمارستان لعنتی داره ذره ذره آب میشه و من اینو به چشمم میبینم‪...‬‬

‫نذار ضعیف تر از این شه‪ ...‬به دادش برس و نذار حالش بدتر شه ‪..‬‬

‫اشکی که از گوشه چشمم افتاد رو با انگشت گرفتم‪...‬‬

‫غصه نخور مهلا ‪ ..‬خدا بزرگه‪...‬‬

‫به حرف مامانت گوش کن و نترس ‪.‬‬

‫چند روز بعد ‪:‬‬

‫فرزام ازمون جدا شد و به قسمت آقایون رفت‪..‬‬

‫بعد از اینکه خانومی ما رو گشت اچازه داد وارد شیم ‪..‬‬

‫چادری رو از توی سبدی که اونجا بود برداشتیم و سرکردیم‪...‬‬

‫خیلی دوست داشتم برم علی بن مهزیار و الان به لطف هانیه و فرزام توی حیاطش ایستاده بودم‪...‬‬

‫عجیب حس مشهد بهم دست داده بود‪.‬‬

‫مشهدی که تا به حال پا توش نذاشته بودم ‪..‬‬

‫عصر بود و هوا زیاد گرم نبود‪.‬‬

‫فرزام هم از اون فسمت خارج شد و به سمتمون اومد‪...‬‬

‫با دیدنمون لبخند زد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪301‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬چه خانم های زیبایی‪...‬‬

‫هانیه پشت چشمی ناز کرد‪. .‬‬

‫خندیدیم‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪. .‬‬

‫راه رفتیم همونطور که پشت سرم بود آروم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اینطوری خیلی مظلوم شدی مهلا‪...‬چادر بهت میاد‪- .‬ممنون‪..‬‬

‫بلد نبودیم چادر رو بگیریم‪ ...‬هانیه سفت چسبیده بود تا از سرش لیز نخوره‪...‬‬

‫کفشامون رو دراوردیم و توی پلاستیکی گذاشتیم ‪..‬‬

‫فرزام به قسمت آقایون رفت و من و هانیه هم رفتیم داخل‪...‬‬

‫با دیدن اون ضریح همه چیز رو یادم رفت‪..‬‬

‫پلاستیکی که دستم بود رو تو بغل هانیه انداختم‪...‬‬

‫به سمت ضریح رفتم و با دست محکم گرفتمش‪...‬‬

‫پیشونیم رو بهش چسبوندم و زدم زیر گریه‪...‬‬

‫چادرم رو جلوی صورتم گرفتم‪..‬‬

‫دوست نداشتم کسی اشکام رو ببینه‪...‬‬

‫تنها چیزی که زیر لب میگفتم و از علی بن مهزیار میخواستم شفای مادرم بود‪...‬‬

‫همه چی دست خداست‪...‬‬

‫ازش خواستم حداقل اون از خدا بخواد مادرم خوب شه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪302‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫از صبح که فهمیده بودم حال مادرم بدتر شده یه جا آروم و قرار نداشتم‪...‬‬

‫نه فقط امروز‪...‬‬

‫توی این یک ماه کلا آروم و قرار نداشتم‪..‬‬

‫دیگه حتی خراب کردن امتحاناتم هم برام مهم نبود‪..‬‬

‫به قدری حالم بد بود که نمیتونستم طرف کتاب و دفترام برم‪. .‬‬

‫توی این یک ماه‪ ...‬منم مثل مادرم ذره ذره آب شدم‪...‬‬

‫ماندانا خانم گفته بود اگر تا فردا ساعت دوازده حالش کمی بهتر شه دیالیز میشه ‪..‬‬

‫خدایا‪ ...‬من حتی به همینم راضیم‪..‬‬

‫فقط مادرم زنده بمونه‬

‫دستی رو شونه م نشست‪..‬‬

‫سریع اشکامو پاک کردم‪...‬‬

‫سرم رو بلند کردم و به هانیه نگاه کردم‪...‬‬

‫اشکام پاک کردم‪ ...‬بغض صدا و سرخی چشمام رو چکار کنم‪...‬‬

‫چطور میخوام گریه کردنم رو قایم کنم‪...‬‬

‫خیره شد تو چشمام‪...‬‬

‫یهو اشک تو چشمش جمع شد و در کمترین زمان محکم بغلم کرد‪...‬‬

‫باهم زدیم زیر گریه‪...‬‬

‫وسط اون همه آدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪303‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دیگه برام مهم نبود نگاهمون میکنن یا نه‪...‬‬

‫هانیه دلش برام سوخته بود و پا به پام گریه میکرد‪...‬‬

‫خانمی دستمون رو گرفت و کمکمون کرد گوشه ای بشینیم‪...‬‬

‫به ستون پشت سرم تکیه دادم‪...‬‬

‫چشمام رو بستم‪..‬‬

‫خیسی مژه هام اذیتم میکرد‪..‬‬

‫با دستمالی که هانیه به سمتم گرفته بود به مژه هام کشیدم ‪..‬‬

‫نگاهم افتاد به خانم هایی که مشغول خوندن نماز بودن‪...‬‬

‫دو رکعت نماز‪...‬‬

‫اونم برای شفای مادرم‪...‬‬

‫حتما نیاز بود‪..‬‬

‫میخوندم تا خدا بهم نگاه کنه‪...‬‬

‫به من‪..‬به مادرم‪...‬به تنهاییمون‪...‬‬

‫نگاه کنه و مادرم خوب شه‪...‬‬

‫از جا بلند شدمو مهری برداشتم‪...‬‬

‫جلوم گذاشتم و شروع کردم به خوندن‪...‬‬

‫چهار رکعت خوندم‪....‬‬

‫با تسبیح تو دستم مشغول بودم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪304‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫صلوات میفرستادم و دعا میکردم‪...‬‬

‫که مادرم خوب شه‪..‬‬

‫حداقل تا فردا ساعت دوازده دووم بیاره و دیالیز بشه‪...‬‬

‫خدایا بهم نگاه کن و مادرمو ازم نگیر‪...‬‬

‫خدایا بذار فردا که از امتحان میام خبرای خوب بشنوم‪...‬‬

‫بهم بگن که مادرم خوب شده‪...‬‬

‫بگن که بازم میتونه برگرده پیشم‪...‬‬

‫مهر رو سر جاش گذاشتم و به سمت هانیه رفتم‪...‬‬

‫اونم داشت صلوات میفرستاد‪...‬‬

‫‪-‬هانیه بریم؟‬

‫‪--‬میخوای بیشتر بمونیم؟‬

‫‪-‬نه بریم‪..‬هوا داره تاریک میشه دیگه‪..‬‬

‫سری تکون داد و از جا بلند شد‪..‬‬

‫دم در کفشامون رو پوشیدیم‪...‬‬

‫فرزام منتظر ما بود‪...‬‬

‫به سمتش رفتیم‪..‬‬

‫‪--‬هانیه چرا جواب نمیدی؟‬

‫هانیه سریع دست کرد تو جیبش و گوشیشو دراورد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪305‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬ببخشید سایلنت بود‪..‬نفهمیدم‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬خیلی منتظر شدی؟‬

‫‪--‬مهم نیست‪..‬بریم‪..‬‬

‫بعداز‪ .‬تحویل دادن چادرها از علی بن مهزیار خارج شدیم‪..‬‬

‫استرس عجیبی به جونم افتاده بود‪...‬‬

‫تند تند صلوات میفرستادم‪...‬‬

‫تا این فکرای بد رو از سرم دور کنم‪...‬‬

‫حواسم به اطرافم نبود‪..‬‬

‫محکم به هانیه خوردم‪..‬‬

‫بنده خدا صدایی ازش در نیومد‪...‬‬

‫پام به سنگی خورد و نزدیک بود وسط خیابون کله پا شم‪...‬‬

‫حس میکردم چشمام سیاهی میره ‪.‬‬

‫هانیه هم این رو فهمیده بود‪..‬‬

‫دستم رو محکم گرفته بود ‪ ...‬سرگیجه نمیذاشت درست راه برم‪..‬‬

‫دل درد شدیدی هم افتاد به جونم‪..‬‬

‫مال استرسم بود‪..‬‬

‫حس میکردم ته دلم دارن رخت میشورن‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪306‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مثل دیوونه ها اشک از چشمم چکید‪...‬‬

‫دو سه نفر از جلومون رد شدن‪...‬‬

‫با تعجب نگاهمون کردن‪...‬‬

‫نمیدونم چطور تا ماشین رسیدم‪..‬‬

‫هانیه و فرزام اصرار داشتن شام رو بیرون بخوریم‪...‬‬

‫اما با این استرس و اضطراب کوفت هم از گلوم نمیرفت پایین چه برسه به غذا‪...‬‬

‫با اصرار زیاد اخرش آب هویجی گرفتن که من چیزی ازش نتونستم بخورم‪...‬‬

‫خدایا‪ ...‬چی در انتظار مادرمه‪..‬‬

‫خدایا بهمون نگاه کن و نذار بیچاره شیم‪...‬‬

‫خدایا مادرمو ازم نگیر‪...‬‬

‫زوده ببریش پیش خودت‪..‬‬

‫لبم رو گاز گرفتم‪...‬‬

‫خدایا مادرمو نبر‪...‬‬

‫مادرم تا فردا دووم بیاره و دیالیز شه‪...‬‬

‫میدونم دیالیزم همچین خوب نیست‪...‬‬

‫ولی حداقلش اینه که میفهمم خوب میشه‪...‬زنده میمونه‪..‬‬

‫امیدی برامون هست‪...‬‬

‫هانیه و فرزام هم نگران بودن‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪307‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫کاملا معلوم بودن‪..‬‬

‫اما به خاطر من جوری رفتار میکردن که نگران نشم‪...‬‬

‫دلواپس نشم‪...‬‬

‫به خونه که رسیدیم سریع به اتاق رفتم‪...‬‬

‫حتی به خودم فرصت ندادم برای عوض کردن لباسام‪...‬‬

‫از توی کشو تسبیح آبی رنگ هانیه رو برداشتم‪...‬‬

‫تا صبح بیدار میمونم‪...‬‬

‫صلوات میفرستم و دعا میکنم‪..‬‬

‫اونشب نگاه به کتابم ننداختم‪ِ..‬‬

‫تو این اوضاع کی به درس نگاه میکنه‪ ...‬از هانیه ممنون بودم‪..‬‬

‫هانیه هم پا به پام صلوات فرستاد و دعا کرد‪..‬‬

‫همونجا نذر کردم که اگر مادرم خوب شد خودم ببرمش مشهد‪...‬‬

‫فقط خوب شه‪...‬‬

‫به خودم که اومدم فهمیدم ساعت ‪ 6‬صبحه‪...‬‬

‫با خستگی زیاد از جا بلند شدم‪..‬‬

‫پام تو اون شلوار لی حسابی درد گرفته بود‪...‬‬

‫هانیه رفته بود تو پذیرایی تا درس بخونه‪...‬‬

‫من نتونستم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪308‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نتونستم تا صبح تسبیحو بذارم پایین‪...‬‬

‫اولین کاری که کردم عوض کردن لباسام بود‪...‬‬

‫از اتاق رفتم بیرون‪...‬‬

‫چراغ پذیرایی روشن بود‪...‬‬

‫فقط اتاق فرزام و عمو خاموش بود چراغش‪...‬‬

‫به سنت پذیرایی رفتم‪...‬‬

‫از شدت خستگی تلو تلو میخوردم‪...‬‬

‫حتی پنج دقیقه هم چشم رو هم نذاشته بودم‪..‬‬

‫شب هرچقدر به ماندانا خانم اصرار کردم بذاره من برم بیمارستان خستگی و امتحانم رو بهونه‬
‫کرد‪...‬‬

‫لحظه شماری میکردم تا امتحانم رو بدم‪..‬‬

‫اونوقت زنگ بزنم به ماندانا خانم‪...‬‬

‫ببینم چی شد‪...‬‬

‫مادرم خوب میشه‪..‬‬

‫به خودم اجازه نمیدادم درباره ی چیزای منفی فکر کنم‪...‬‬

‫فقط به این فکر میکنم که مادرم خوب میشه‪...‬‬

‫طاقت میاره و تنهام نمیذاره‪..‬‬

‫هانیه تو پذیرایی نبود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪309‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با تعجب به کتاب منطقش که روی مبل انداخته بود نگاه کردم‪...‬‬

‫آروم صداش زدم‪..‬‬

‫نخواستم بقیه بیدار شن‪...‬‬

‫صدایی نامفهموم از توی هال اومد‪...‬‬

‫سریع رفتم اونجا‪ِ..‬‬

‫چراغو که روشن کردم هانیه رو دیدم‪..‬‬

‫چادر نمازش سرش بود‪...‬‬

‫روی سجاده ش نشسته بود‪...‬‬

‫فکرم کار نمیکرد‪...‬‬

‫من نماز صبح خونده بودم؟‬

‫اره‪..‬اره خوندم‪.ِ.‬اونم اول وقت‪...‬‬

‫کنار هانیه نشستم‪...‬‬

‫‪-‬هانیه‪...‬‬

‫صداش که کردم یهو شونه هاش شروع کردن به لرزیدن‪...‬‬

‫قلبم ریخت‪...‬‬

‫‪-‬چی شده هانیه‪..‬بگو چی شده‪..‬هانیههههه‪..‬‬

‫سریع دستامو گرفت‪ ...‬صورتم رو بوسید‪...‬‬

‫‪--‬دارم دعا میکنم‪...‬چیزی نیست‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪310‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نفسم دوباره برگشت‪...‬همین الان تا مرز سکته داشتم میرفتم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا ببین‪...‬بهت میگم چی شده‪..‬ولی باید خوب گوش کنی‪...‬ازت میخوام خودتو نبازی و دعا‬
‫کنی‪ ...‬گیج‪...‬منگ‪...‬مبهوت نگاهش کردم‪...‬منتظر بودم حرفش رو بزنه‪..‬بغض توی صداش داظت‬
‫دیوونه م میکرد‪..‬‬

‫‪--‬مهلا مامانم زنگ زد‪..‬مامانت حالش خوب نیست ‪..‬بردنش آی سیو‪...‬اگه‪..‬همونطور که دکتر‬
‫گفت‪...‬اگه فقط تا دوازده ظهر دووم بیاره انتقالش میدن و دیالیز میشه‪...‬‬

‫چونه م لرزید‪ ...‬اشک از چشمم ریخت بیرون‪...‬باورش برای خودمم سخت بود‪...‬‬

‫ساعت یازده اخرین بار که با ماندانا خانم حرف زدم گفت خوبه‪...‬‬

‫‪-‬هانیه اگه ‪...‬اگه‪...‬‬

‫بغضمو قورت دادم‪...‬هرجوری بود گفتم‪..‬‬

‫‪-‬اگه دووم نیاره چی؟‬

‫سرش رو شونه نشست و با گریه گفت ‪:‬‬

‫‪--‬دووم میاره‪...‬دووم میاره نترس‪..‬‬

‫هنوزم‪ .‬دلم پر بود‪...‬با اینهمه گریه هنوزم نتونسته بودم خودمو خالی کنم‪..‬‬

‫با زور هانیه از جا بلند شدیم‪...‬‬

‫حس میکردم هر لحظه امکان داره بیهوش شم‪...‬‬

‫چشمام سوزش عجیبی گرفته بودن‪...‬‬

‫هانیه تند تند لباسا رو اتو میزد و من ساکت گوشه ی اتاق کز کرده بودم‪..‬‬

‫پاهام رو تو بغلم جمع کرده بودم و خیره به دیوار بودم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪311‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫برای خودم رویا بافی میکردم‪...‬‬

‫وقتی بهم خبر میدن مادرمو انتقال دادن‪ .‬بخش چکار کنم‪...‬‬

‫چطوری خوشحالی کنم‪...‬‬

‫معلومه‪...‬‬

‫پرواز میکنم‪...‬‬

‫از خوشحالی پرواز میکنم و میرم تو آسمون‪...‬‬

‫اره‪...‬دوتا بال درمیارم و پرواز میکنم‪...‬‬

‫فقط مادرم رو انتقال بدن به بخش‪...‬‬

‫آه کشیدم‪...‬‬

‫هانیه بلندم کرد‪...‬‬

‫هرطور بود لباسام رو پوشیدم‪...‬‬

‫فرزام صدامون کرد‪..‬‬

‫‪--‬دخترا دیر نشه‪..‬‬

‫خودکارم رو هل دادم تو جیبم‪...‬‬

‫با هانیه از اتاق خارج شدیم‪...‬‬

‫فرزام هم خسته بود‪...‬‬

‫چشماش سرخ و پف کرده بودن‪...‬حتی صورتش‪...‬‬

‫فکر کنم از حال داغون من بود که هیچکس حس حرف زدن نداشت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪312‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تا رسیدن به مدرسه کلامی حرف از دهنمون درنیومد‪...‬‬

‫چشمام رو بسته بودم‪..‬‬

‫مثل تمام این مدت غرق در رویا‪..‬‬

‫یاد روزایی افتادم که بی دغدغه کنار مادرم زندگیمون رو میکردیم‪...‬‬

‫زمانی که بیماری مادرم تا این حد جدی نبود‪...‬‬

‫با وجود اذیتای پدرم ‪...‬‬

‫ما بازم خوشحال بودیم‪...‬‬

‫بازم از مدرسه که میومدم دیدن مادرم لبخند به لبم میاورد‪...‬‬

‫چقدر خوب بودن اون روزا‪...‬‬

‫خدایا‪...‬تو خودت خوب میدونی‪...‬مامان ارزوش بود باز هم بره مشهد ‪..‬‬

‫تو کمک کن حالش خوب شه‪...‬بذار بازم بتونه حرم آقا رو ببینه ‪..‬‬

‫فرزام جلوی در مدرسه نگه داشت و پیاده شدیم‪..‬تنها یه خداحافظ آروم از هم شد کل صحبتمون‬
‫توی راه‪...‬از امتحان هیچ چیز نفهمیدم‪...‬اصلا نمیفهمیدم دارم چی مینویسم‪...‬دستم میلرزید و‬
‫خودکار از دستم میوفتاد‪ ...‬از شدت استرس با اینکه برگه م خالیه خالی بود اما تحویلش دادم و از‬
‫کلاس زدم بیرون‪...‬‬

‫متوجه هانیه شدم که سریع بعد از من بلند شد‪...‬همه بچه ها هم متوجه حال داغون ما شده‬
‫بودن‪...‬‬

‫با سرعت از مدرسه خارج شدم‪...‬با دیدن فرزام که به ماشین تکیه داده بود و دستاش جلوی‬
‫صورتش بود عین یه تکه چوب خشک شدم‪...‬دیگه نتونستم سرپا بایستم‪ ...‬زانوهام لرزید و افتادم‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪313‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫رو زمین‪...‬بغضم شکست‪..‬گریه کردم‪...‬جیغ زدم‪..‬با صدای بلند‪...‬بذار همه بفهمن چه بلایی سرم‬
‫اومده‪...‬‬

‫افتاده بودم رو زمین‪...‬‬

‫درست مثل یه آدم بی حال‪...‬‬

‫مثل ‪ ...‬آدم؟‬

‫مثل یه جنازه‪...‬‬

‫همین لحظه از زندگیم خسته شدم‪...‬‬

‫همین لحظه آرزو کردم بمیرم‪...‬‬

‫هانیه زیر بغلم رو گرفت تا بلندم کنه‪...‬‬

‫فرزام هم به کمکش اومد‪..‬‬

‫هق میزدم‪...‬‬

‫گریه میکردم‪...‬‬

‫خدایا مادرم ‪..‬مادرم‪ ..‬بلندم کردن سر پا‪...‬‬

‫سریع به فرزام نگاه کردم ‪.‬‬

‫‪-‬مادرم نتونست دو ساعت دیگه تحمل کنه؟‬

‫سرش رو پایین انداخت‪...‬‬

‫به هانیه نگاه کردم ‪ ..‬باورش سخته‪...‬‬

‫اصلا مگه میشه باور کرد‪.. .‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪314‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دستامو از دستاشون کشیدم بیرون‪ ...‬زدم تو سرم‪ ...‬بدبختی از این بیشتر؟‬

‫از این بالاتر‪.‬؟؟‬

‫داشتم میمردم‪...‬داشتم خفه میشدم‪...‬جیغ زدم‪...‬از ته دل ‪-- ..‬‬


‫مــــــامـــــــانــــــم‪...‬وااااای مــــــامـــــــانــــــم‪...‬واااای‪...‬‬

‫چشمامو بسته بودم و جیغ میزدم‪ ....‬خدایا چرا نگام نکردی‪..‬چرا مادرمو ازم گرفتی‪...‬‬

‫چرا بدبختم کردی‪...‬‬

‫اون فقط باید دو ساعت دیگه تحمل میکرد تا دیالیز شه‪...‬‬

‫بی انصاف فقط دو ساعت صبر نکردی ‪...‬‬

‫صدای معلم‪..‬ناظم‪...‬مدیر‪...‬بچه ها‪...‬همه تو گوشم بود‪...‬‬

‫نمیفهمیدم چی میگن‪..‬‬

‫برام هم مهم نبود چی میگن‪...‬‬

‫الان مادرم رفته بود‪...‬‬

‫چه چیزی بود فهمیدن حرفای بقیه‪...‬‬

‫الان منم باید بمیرم‪...‬‬

‫مادرم نیست‪...‬نیست‪...‬‬

‫نمیدونم کیا بردنم سمت ماشین‪...‬‬

‫به زور تو ماشین نشوندنم‪..‬‬

‫هانیه عقب کنارم نشست و فرزام حرکت کرد ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪315‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سریع پریدم‪...‬‬

‫جیغ زدم‪..‬‬

‫‪-‬لریم بیمارستان‪....‬مامان زنده ست‪...‬بریم بیمارستان‪...‬من تا نبینمش باور نمیکنم‪...‬‬

‫محکم زدم به شونه ش‪...‬‬

‫‪-‬بیمارستاااان‪...‬منو ببر بیمارستان‪...‬‬

‫هانیه دستامو گرفت‪..‬‬

‫‪--‬میریم مهلا‪...‬اروم باش‪..‬‬

‫اروم نشدم‪ ...‬اصلا‪ ...‬مگه میشد اروم باشم‪...‬‬

‫مادرم ‪ ...‬مادرم نبود‪...‬من باید اروم باشم؟‬

‫هیچی نمیفهمیدم هیچی‪...‬‬

‫با اینکه میدیدم مسیر فرزام سمت بیمارستانه ولی بازم جیغ میزدم ‪..‬‬

‫ازش میخواستم منو زودتر برسونه اونجا‪...‬‬

‫باید با چشمای خودم میدیدم‪...‬‬

‫باور نمیکردم‪...‬‬

‫نه‪...‬‬

‫حتی اگه با چشمای خودمم میدیدم باور نمیکردم‪...‬‬

‫لباسام از افتادنم رو زمین خاکی بودن‪..‬‬

‫مهم نبود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪316‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫الان هیچی مهم نبود‪...‬‬

‫الان مادرم رفته بود‪...‬‬

‫قطره های اشکم باهم مسابقه گذاشته بودن‪..‬‬

‫تند و تند و پشت سر هم فرو میریختن‪...‬‬

‫مهلا‪ ...‬مادرت رفته‪...‬‬

‫این اشکا کمه‪...‬‬

‫الان باید خون گریه کنی ‪..‬‬

‫گربه کن ‪...‬گریه کن‪...‬‬

‫خدایا مادرم رو بردی ‪..‬‬

‫یه اب خوش از گلوی مادرم تو این سالها نرفت پایین‪...‬‬

‫خدایا چرااا‪...‬این چه امتحانی بود که اینقدر سخت بود‪...‬‬

‫چرا جون منو نگرفتی‪...‬‬

‫چرا الان گه مادرم نیست من زنده م‪...‬‬

‫فرزام جلوی بیمارستان مهر نگه داشت‪...‬‬

‫هنوز ماشین نایسااده بود در رو باز کردم و پریدم پایین‪...‬‬

‫افتادم رو زمین‪...‬‬

‫دستم درد گرفت‪...‬‬

‫ولی مهم نبود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪317‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫قلبم بیشتر درد میکرد‪ ...‬درد قلبم اونقدر زیاد بود که این درد دستم به چشم نمیومد‪..‬‬

‫قلبم داشت تیر میکشید‪ ..‬داشتم دیوونه میشدم‪...‬‬

‫سریع بلند شدم و دوییدم‪...‬‬

‫نمیفهمیدم اطرافم چه خبره‪...‬‬

‫حتی نفهمیدم هانیه و فرزام دنبالم هستن یا نه‪...‬‬

‫تمام مسیر رو دویبدم‪...‬‬

‫سربازی که دم در بود با دیدن حال خرابم خودش رو کنار کشید تا برم تو‪..‬‬

‫با دیدن ماندانا خانم ‪ ...‬خاله م ‪...‬مادربزرگم‪...‬‬

‫همونجا دم در بخش افتادم رو زمین‪...‬‬

‫اولین کسی که از صدای افتادنم متوجه م شد خاله م بود که با سرعت به سمتم دویید‪...‬‬

‫بازم جیغ زدم‪...‬‬

‫باید اینقدر جیغ بکشم تا بمیرم‪...‬‬

‫وقتی مادرم نیست‪...‬‬

‫دلیل زنده بودن من چیه‪ ...‬خاله م بغلم کرد‪...‬‬

‫برای اولین بار سفت چسبیدمش‪...‬‬

‫خدایا چرا خاله م اینقدر بوی مادرمو میداد‪...‬خدایا ‪ ..‬چرا مادرمو ازم گرفتی‪...‬چنگ زدم به‬
‫مانتوش‪..‬‬

‫جیغام توی بغلش خفه شده بودن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪318‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫پا به پام گریه میکرد‪...‬‬

‫هیچکس اندازه من درد نمیکشید‪...‬هیچکس‪ ...‬خاله م بلند شد‪...‬اما من نمیتونستم بلند شم‪...‬‬

‫خدایا کمرمو چرا نمیتونم صاف کنم‪..‬‬

‫دست پشت کمرم گذاشتم‪...‬‬

‫دستمو به دیوار تکیه زدم و هرجور بود خودمو بلند کردم‪..‬‬

‫نزدیک بود لیز بخورم و بیوفتم‪...‬‬

‫دست پرستاری که کنارم بود رو گرفتم‪...‬‬

‫چسبیدم به دیوار‪..‬‬

‫خودمو رسوندم به اتاقی که مامان توش بستری بود‪...‬‬

‫تخت خالیش تو بخش آی سی یو بی جور قلبم رو شکست‪...‬‬

‫سرم رو پایین انداختم‪..‬‬

‫قطرات اشکم از چشمم ریختن پایین‪...‬‬

‫همونطور چسبیده بهذدیوار سر خوردم تا پایین‪..‬‬

‫سر روی پاهام گذاشتم‪...‬‬

‫خدایا الان مرگ رو به هرچیزی ترجیح میدم‪...‬‬

‫کاش همین الان منم بمیرم‪...‬‬

‫مامان با رفتنش کل وجودمو با خودش برد‪...‬‬

‫مادر خوب و قشنگم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪319‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بدون تو دل من پر درده‪..‬‬

‫صدای باز شدن در بخش رو شنیدم‪...‬‬

‫سرم ناخودآگاه بلند شد‪...‬‬

‫پدرم اومده بود‪...‬‬

‫چشمام گرد شد‪...‬‬

‫حس کردم داره از گوشم دود میزنه بیرون‪...‬‬

‫با سرعت از جا بلند شدم‪..‬‬

‫هانیه رو کنار زدم و با عصبانیت به سمتش رفتم‪..‬‬

‫با تعجب به سر و وضعش نگاه کردم‪ ...‬بابای من قبلا اینقدر شیک نبود‪..‬‬

‫تا وقتی با مامان توی اون خونه بودیم ‪ ...‬فقط برامون حامل غم و درد و بدبختی بود‪...‬‬

‫با دستام پیرهنش رو گرفتم و هلش دادم‪...‬‬

‫جیغ زدم‪..‬‬

‫‪-‬برو گمشووو‪...‬برای چی اومدی‪...‬اومدی چی ببینی‪...‬اومدی ببینی چه بلایی سرمون اومده؟ گورت‬


‫رو گم کن‪...‬بذار مادرم یه روز راحت بخوابه‪ ..‬برو گمشو بیرون‪..‬‬

‫هلش دادم‪...‬‬

‫محکمتر‪ ...‬میخواستم پرتش کنم بیرون‪..‬‬

‫پرستاری منو گرفت و سعی کرد آرومم کنه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪320‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬خوبم شیک و پیک کردی‪ ...‬تا دیروز پول نداشتی کوفت و زهرماریتو بخری ‪..‬پولایی که برای‬
‫مادرم بود رو ازم میگرفتی‪...‬حالا این مارکا از کجا اومد‪...‬تو نبود ما چه بلایی سر خونه‬
‫اوردی‪...‬داری چکار میکنی‪...‬برو گمشو‪..‬نمیخوام ببینمت‪...‬تف تو غیرتت‪..‬‬

‫اصلا نمیفهمیدم‪...‬‬

‫این مرد برای جی اومده بود‪..‬اومده بود چی رو ثابت کنه‪...‬‬

‫میخواست بگه به فکر زن و بچشه؟‬

‫میخواست بگه اگه زنم بمیره برای مراسماش میام؟‬

‫مردی که حتی عارم میشد بهش بگم بابا‪...‬‬

‫تو سکوت نگاهم میکرد و حرفی نمیزد‪...‬‬

‫دندونام از حرص روی هم فشار میدادم‪...‬‬

‫هانیه بغلم کرد‪ ...‬یه دل سیر هم توی بغل هانیه گریه کردم‪...‬‬

‫ازش جدا شدم‪..‬‬

‫زل زدم به بابام‪...‬روی صندلی نشسته بود‪...‬‬

‫یعنی اونم ناراحت بود؟‬

‫پوزخند زدم‪ ...‬ناراحتیش به درد نمیخوره‪ ...‬مامان دیگه نیست که ببینتش‪...‬‬

‫خاله م و مادربزرگم هم گریه میکردن‪...‬‬

‫کسی طرفش نمیرفت‪...‬‬

‫مثل بیچاره ها کف بیمارستان نشسته بودم‪...‬‬

‫واقعا هم بیچاره شده بودم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪321‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مادربزرگم به سمتم اومد‪...‬‬

‫امروز چقدر مهربون شده بود‪...‬‬

‫نگاهم رو ازش گرفتم‪...‬‬

‫از همه شون بدم میومد‪ ...‬اگر یکم به فکر بودن‪..‬اگر یکم کمک میکردن الان شاید اوضاعمون‬
‫خیلی متفاوت میبود‪...‬‬

‫‪--‬مهلا جان‪..‬‬

‫نگاهش نکردم‪ ...‬نگاهم به در اتاق مامان بود‪...‬‬

‫منتظر بودم سرم به دست از اتاق بیاد بیرون‪...‬‬

‫با همون لباسای صورتی رنگ و گشادی که از لاغریش بسیار براش بزرگ بودن‪...‬‬

‫خدایا چرا مادرم نمیاد بیرون‪...‬‬

‫‪--‬مهلا دخترم‪..‬باید بریم خونه ما‪...‬‬

‫اینبار نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬من جایی نمیام‪...‬‬

‫‪--‬مراسم اونجاست‪...‬نمیشه که نباشی‪...‬‬

‫با گفتن این حرف اشک تو چشمم جمع شد‪...‬‬

‫مامان چرا باید به فکر مراسمت باشن‪...‬‬

‫چرا طاقت نیاوردی‪...‬چرا خوب نشدی تا با هم بریم مشهد‪...‬‬

‫الهی بمیرم که آرزوی دیدن حرم آقا با من به دلت موند‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪322‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اشکم رو پاک کرد‪...‬‬

‫مثل یه عروسک دنبالشون راه میرفتم‪...‬‬

‫اصلا برام مهم نبود داریم کجا میریم‪...‬‬

‫این وسط متوجه هانیه شدم که دستم رو گرفت‪...‬‬

‫حتی حوصله اونم نداشتم‪ ...‬چهره ی مادرم از جلو چشمم کنار نمیرفت‪...‬‬

‫مادربزرگم‪...‬خاله م‪ ...‬چقدر راحت بودن‪..‬چرا مثل من شیون و زاری راه نمینداختن‪..‬‬

‫معلومه‪...‬‬

‫اونا صد سال نمیتونستن مثل من رازی کنن‪...‬‬

‫من مادرم رفته بود‪...‬‬

‫همه کسم رفته بود‪...‬‬

‫اما اونا‪ 4 ...‬سال از ما خبر نداشتن‪...‬‬

‫شاید برای همین اروم گریه میکردن‪ ...‬کنار مادربزرگم نمیتونستم راه برم‪...‬‬

‫سفت تر هانیه رو چسبیدم‪...‬‬

‫با اینکه میتونستم ماشین اونا رو انتخاب کنم ولی سوار ماشین فرزام شدم‪...‬‬

‫از توی آینه نگاهم کرد‪..‬‬

‫بی حال نگاهم رو از اونم گرفتم‪...‬‬

‫حتی حوصله ی اونم نداشتم‪...‬‬

‫سرم رو به شیشه تکیه دادم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪323‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دوباره اشک‪..‬دوباره گریه‪...‬دوباره دردسر‪...‬‬

‫متوجه بابام شدم‪...‬‬

‫سریع شیشه رو پایین کشیدم و نگاهش کردم‪...‬‬

‫با سرعت از خیابون رد شد و در کمال تعجبم سوار ماشین مدل بالای مشکی رنگی شد‪..‬‬

‫گریه م بند اومد‪ ...‬نگاهم رو از اون ماشین نمیتونستم بگیرم‪...‬‬

‫خدایا اینجا چه خبر بود‪..‬‬

‫بابام داره چکار میکنه‪...‬‬

‫سرم رو از شیشه بیرون بردم‪...‬‬

‫نتونستم راننده رو ببینم‪..‬‬

‫ماشین با سرعت دور شد و رفت‪...‬‬

‫آب دهنم رو قورت دادم‪..‬‬

‫به جهنم ‪..‬‬

‫با هرکی میخواد باشه‪..‬‬

‫دیگه چی مهمه‪...‬‬

‫هیچی‪...‬دیگه هیچی ارزش نداره‪...‬‬

‫ماندانا خانم کنارم نشست‪...‬‬

‫سرم رفت روی شونه ش‪...‬‬

‫چشمامو بستم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪324‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هنوزم سیل اشکام به راه بود‪...‬‬

‫مامان‪...‬کاش نمیرفتی ‪..‬تا برات بخونم اون شعری که دوسش داشتی‪...‬‬

‫دستام بی جون روی پاهام افتاده بودن‪..‬‬

‫حتی نمیتونستم انگشتام رو تکون بودم‪...‬‬

‫نکنه خودمم مردم‪...‬‬

‫زیر لب زمزمه کردم‪...‬‬

‫مامان کاش بودی برات میخوندم‪...‬همونطور اروم‪...‬‬

‫در گوشت‪...‬‬

‫همین که صدامو میشنیدی بس بود‪...‬‬

‫کاش بودم و دیشب تا صبح برات میخوندمش‪...‬‬

‫‪ #‬بخواب که میخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم‪...‬پیشم بمون که تا ابد دنیا رو با تو دوست دارم‬
‫‪#‬‬

‫برای یه لحظه چشمام باز شد‪...‬‬

‫از ماندانا خانم فاصله گرفتم‪...‬‬

‫با چشمای اشکیم نگاهش کردم‪...‬‬

‫از اونم بدم میومد‪...‬‬

‫نذاشت دیشب کنار مامان باشم‪...‬‬

‫نذاشت برای اخرین بار من کنارش باشم‪...‬‬

‫دیوونه شده بودم‪...‬‬


‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪325‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫رفتن مادرم دیوونه م کرده بود‪...‬‬

‫به خونه مادربزرگم رسیدم‪...‬‬

‫با نفرت نگاهی به در خونه شون انداختم ‪..‬‬

‫روزی که منو راه نداده بودن تو قسم خورده بودم پا تو خونه شون نذارم‪..‬‬

‫دیگه سمت خونه شون نیام‪...‬‬

‫اما الان‪...‬‬

‫مجبور شده بودم‪ ...‬به خاطر مادرم‪...‬‬

‫بی حال از ماشین پیاده شدم‪ ...‬پا گذاشتم تو خونه شون‪..‬‬

‫قسمم شکست و رفتم تو‪...‬‬

‫هیچی نشده در و دیوار پر از پارچه ی سیاه شده بود‪..‬‬

‫پسردایی هام جلوی در ایستاده بودن‪..‬‬

‫با تعجب نگاهم کردن‪..‬‬

‫شاید فکر نمیکردن مهلا ی بچه که چند سال پیش به باد تمسخر گرفتنش الان من باشم‪..‬‬

‫نگاهم رو ازشون گرفتم‪...‬‬

‫لباسای سیاه افرادی که میومدن تو خونه شده بود یه دست برای خفه کردن من‪...‬‬

‫وارد خونه شدیم‪...‬‬

‫جونی برام نمونده بود‪..‬‬

‫روی یه مبل نشستم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪326‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مبلی که درست رو به روی عکس مادرم بود‪..‬‬

‫عکس قشنگش‪...‬‬

‫نگاهم به ربان مشکی گوشه ش افتاد‪..‬‬

‫بغض گلومو گرفت‪..‬‬

‫بوی عود داشت خفه م میکرد‪..‬‬

‫مگه نمیدونستن مامان از بوی عود بدش میومد‪...‬‬

‫چرا عود گذاشتن‪..‬مادربزرگم هنوز نمیدونست دخترش از چی بدش میومده‪..‬‬

‫دختر خاله م با سینی که دستش بود از جفتم رد شد‪...‬‬

‫مچ دستشو گرفتم‪..‬‬

‫به سمتم برگشت‪..‬‬

‫سینی رو روی میز گذاشت و بغلم کرد‪...‬‬

‫بی حال ازش جدا شدم‪..‬‬

‫‪-‬بهنوش این عودا رو خاموش کنین‪..‬‬

‫‪--‬چراا؟؟‬

‫‪-‬مادرم عود دوست نداشت‪...‬خاموششون کنین‪...‬‬

‫چند لحظه با تعجب نگاهم کرد‪..‬‬

‫کاش میتونستم جیغ بکشم تا اینطور تو صورتم زل نزنه ‪..‬‬

‫نه فقط اون‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪327‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بیشتر فامیلا بهم نگاه میکردن‪...‬‬

‫هانیه کنارم نشست و دستمو تو دستش گرفت‪...‬‬

‫زن دایی م بغلم کرد‪ ...‬هیچ حس خاصی نداشتم‪...‬‬

‫دلم میخواست زودتر ولم کنه بره‪...‬‬

‫انگار تازه ما رو میذیدن‪..‬‬

‫حالا که مادرم رفته‪...‬چه نیازی به این افراد‪...‬‬

‫وقتی که میخواستیمشون که نبودن‪...‬‬

‫الان وجودشون به چه درد میخوره‪ ...‬صدای خواننده ای که دم در خونه میخوند‪ ...‬ساز چپی که‬
‫میزدن‪...‬‬

‫جیغ و داد‪...‬‬

‫گریه های بقیه‪ ...‬هیچ چیز نتونسته بود اشکم رو دربیاره‪...‬‬

‫از وقتی وارد خونه مادربزرگم شده بودم نتونستم اشک بریزم‪...‬‬

‫باورم نمیشد تمام این کارا‪...‬‬

‫حتی اون اتوبوسای دم در‪...‬‬

‫اینا همه برای مادرم باشه‪...‬‬

‫هانیه شال مشکی رنگمو رو سرم انداخت‪...‬‬

‫از خونه رفتیم بیرون‪...‬دستم تو دستش بود و یه جورایی دنبال خودش میکشیدم‪..‬‬

‫پاهام حتی جونی نداشتن که بتونم باهاشون راه برم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪328‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دم در متوجه آمبولانس شدم‪...‬‬

‫خواننده مراسم تشییع مادرم رو اعلام کرد‪...‬‬

‫لرزیدم‪...‬نمیدونم از چی لرزیدم‪...‬‬

‫در آمبولانس باز شد و مادرم رو توی کفن بود رو بیرون آوردن‪...‬‬

‫چشمام گرد شد ‪..‬‬

‫انگار تازه باورم شد همه چیز واقعیت داره‪...‬‬

‫شروع کردم به جیغ زدن‪...‬‬

‫اینقدر جیغ کشیدم و خودمو زدم که حس کردم دارم بی حال میشم‪...‬مادرم رو توی خونه دور‬
‫دادن و زود برگشتن‪..‬‬

‫وقتی دیدم دارن میذارنش تو آمبولانس از جا پریدم‪..‬‬

‫دوییدم سمتشون‪...‬‬

‫نمیدونستم کی جلومه‪..‬‬

‫پیراهنش رو گرفتم‪..‬‬

‫‪--‬بذار مامانمو ببینم‪...‬برو کنار بذار ببینمش‪...‬‬

‫پسر دایی م به سمتم برگشت و گرفتم و بردم عقب‪..‬‬

‫جیغ زدم‪- ...‬ولم کن‪...‬بذار ببینمش ‪..‬بذار مامانمو ببینم‪...‬ولم کن‪..‬‬

‫به زور نشوندنم روی سکوی جلوی در ‪..‬‬

‫هانیه لیوان آبی رو به زور به دهنم چسبوند و مجبورم کرد ازش بخورم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪329‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اولین ماشینی که رسید سوارش شدم‪..‬‬

‫آمبولانس جلو حرکت کرد و پشت سرش بقیه‪...‬‬

‫پدر بی مسئولیتم حتی امروز هم نیومده بود‪...‬‬

‫برای مراسم تشییع زنش هم نیومده بود‪..‬‬

‫بهتر‪..‬‬

‫اگه میومد و من اینجا میدیدمش قطعا با دستای خودم خفه ش میکردم ‪..‬‬

‫دختر خاله م اینبار کنارم بود‪...‬‬

‫چشمام باز نمیشدن‪..‬‬

‫سوز میدادن‪..‬درد میکردن‪..‬‬

‫آه هایی که از ته دل میکشیدم اونقدر سوزناک بود که مطمئنا دل سنگ رو هم آب میکردن‪..‬‬

‫به جایی که داشتن نماز میخوندن نزدیک شدیم‪...‬‬

‫اروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬نخونین‪...‬براش نماز نخونین‪..‬مامانم زنده ست‪..‬نخونین‪..‬‬

‫تنها کسی که صدامو میشنید دختر خاله م بود‪...‬‬

‫پلک زدم و اشکم افتاد پایین‪...‬‬

‫وقتی نماز تموم شد و مادرم رو روی دستاشون بلند کردن نالیدم‪...‬‬

‫نگاهم روی پتویی بود که روش کشیده بودن‪...‬‬

‫مسخ شده دنبالشون رفتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪330‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫حواسم به سنگ مزار جلوی پام نبود و پام گیر کرد بهش و خوردم زمین‪...‬‬

‫چند نفر کمکم کردن‪..‬‬

‫از صدای خواننده هیچی نمیفهمیدم‪...‬‬

‫فقط میفهمیدم گاه اسمم رو میاره‪...‬‬

‫مادرم رو بین راه میذاشتن رو زمین و باز بلند میکردن‪..‬‬

‫نگاهم با دستاشون حرکت میکرد‪...‬‬

‫کاش میشد منم زیرش رو بگیرم‪...‬‬

‫هانیه گوشه ای نزدیک قبری که اماده کنده بودن نشوندم‪...‬‬

‫یعنی میخواستن مادرم رو بذارن اینجا؟‬

‫مثل بچه ها شده بودم‪..‬‬

‫زیر لب بهونه ش رو میگرفتم‪..‬‬

‫کاش بغضم بشکنه‪...‬بشکنه و خفه م نکنه‪..‬‬

‫اشک دیگه ای از چشمم افتاد‪...‬‬

‫مردی لباس آخوندی تنش بود‪...‬نگاهش کردم‪..‬این قرار بود چکار کنه‪...‬‬

‫مادرم رو توی قبر گذاشتن‪..‬‬

‫همه وجود منم باهاش رفت اونجا‪...‬‬

‫یه قطره دیگه‪...‬‬

‫بشکن لامصب‪...‬بشکن‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪331‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خودمو جلو کشیدم‪...‬‬

‫خدایا‪...‬مادرمو دارن خاک میکنن‪...‬‬

‫چادری رو روی سنگ مزار کشیدن و اون اقا شروع کرد به خوندن چیزایی که هیچی ازشون‬
‫نمیفهمیدم‪..‬‬

‫تنها تکون خوردن لباشون رو میدیدم‪...‬‬

‫دستی دور شونه م نشست‪ ...‬نتونستم سرمو برگردونم ‪...‬‬

‫تنها خیره شده بودم به رو به روم‪...‬‬

‫چادر رو جمع کردن و پسر خاله و پسر دایی م که اون پایین بودن اومدن بالا‪...‬‬

‫حتی نمیفهمیدم اون پایین چکار میکردن‪...‬‬

‫وقتی اولین خاک رو ریختن سر و صداها رفت بالا‪...‬‬

‫سرمو پایین انداختم‪...‬اشکام ریخت بیرون‪...‬‬

‫بغضم هنوزم نشکسته بود‪...‬مادرم رفت؟ اره‪...‬مادرم برای همیشه رفت‪...‬‬

‫دیگه حتی پلک هم نمیزدم‪...‬‬

‫کاش یکی بیاد به داد من برسه‪...‬حس میکردم دارم نفس کم میارم‪ ...‬هانیه با ترس نگاهم کرد‪...‬‬

‫من بی هیچ عکس العملی خیره به مزار شده بودم‪...‬‬

‫مثل قبل ناله میکردم‪..‬‬

‫اینقدر اروم که خودمم صدای خودمو به زور میشنیدم‪...‬‬

‫هانیه ضربه ای به صورتم زد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪332‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬‬

‫یکی دیگه آروم زد به صورتم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا چت شد‪...‬مهلا توروخدا یه چیزی بگو‪..‬‬

‫اینبار خودش جیغ میزد‪-- ...‬مهلا یه کاری کن‪..‬جیغ بزن‪..‬مهلاااا‪...‬‬

‫آه کشیدم‪...‬‬

‫چرا نمیرفتم جلوشونو بگیرم تا بیل بیل خاک نریزن روی مادرم‪...‬‬

‫واقعا چرا جیغ نمیزدم‪...‬‬

‫نمیتونستم‪...‬‬

‫چشمم به خاله م افتاد که چطور گریه میکرد‪...‬‬

‫مادربزرگم‪ ...‬اونم گریه میکرد‪...‬‬

‫اونقدر هانیه سر و صدا کرد تا دختر دایی و دختر خاله م هم اومدن پیشمون‪...‬‬

‫چم شده بود که هیچ کس نمیتونست اشکم رو دربیاره‪...‬‬

‫هانیه با چشمای اشکی نگاهم کرد‪...‬‬

‫دوباره آه کشیدم‪...‬‬

‫مامان رو خاک کردن و تمام‪...‬‬

‫مامان دیگه رفته بود‪...‬‬

‫دیدارمون رفت به قیامت‪...‬‬

‫صدای فرزام پیچید تو گوشم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪333‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬مهلا‪...‬‬

‫نگاه کوتاهی بهش انداختم‪..‬‬

‫نگاهم به‪ .‬بهنوش و هنگامه افتاد‪...‬‬

‫توی این موقعیت بدجور زل زده بودن به من و فرزام‪...‬‬

‫همه دور قبر رو گرفته بودن‪..‬‬

‫چرا نمیتونستم برم بشینم اونجا و روی قبر مادرم زار بزنم‪...‬‬

‫خدایا چم شده‪...‬‬

‫چم شده‪..‬خودمم از این حالم بدم مبومد‪..‬چون داشتم از بغض تو گلوم خفه میشدم ‪..‬‬

‫‪--‬مهلا ساکت نشین‪...‬گریه کن‪...‬‬

‫به هانیه نگاه کرد‪..‬‬

‫‪--‬چرا گریه نمیکنه‪...‬‬

‫‪--‬بغض داره‪...‬فرزام بخدا داره خفه میشه‪...‬‬

‫اینبار نوبت اون بود چند بار بزنه بهم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا باید گریه کنی‪..‬مهلا به خودت بیا‪...‬گریه کن مهلا‪...‬ببین مادرت دیگه رفت‪..‬دیگه مادرت‬
‫پیشت نیست‪...‬‬

‫چونه م لرزید‪...‬‬

‫قطره اشکم دراومد‪...‬‬

‫ولی بغضم چی‪...‬حتی نمیتونستم حرف بزنم‪...‬بغض تو گلوم خیلی سنگین بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪334‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬بیا برو بشین سر مزار‪...‬بیا‪...‬‬

‫دستم رو گرفت تا بلندم کنه‪...‬‬

‫فرزام و هانیه بلندم کردن و به سمت مزار بردن‪...‬‬

‫کنار یکی از خانما نشستم‪...‬‬

‫فرزام رفت و هانیه نشست کنارم‪...‬‬

‫خیره شدم به عکس مامان که بالای مزارش گذاشته بودن‪...‬‬

‫آهی کشیدم و دستم رو روی پتویی که روی مزار پهن کرده بودن کشیدم‪...‬‬

‫گل هایی که روی مزار بود و خرما ها و حلوا ها‪...‬‬

‫حالم از همه اینا بهم میخورد‪...‬‬

‫هانیه نگاهم رو بین جمعیت مردا چرخوندم‪...‬‬

‫بابام رو دیدم ‪..‬‬

‫خیره شدم بهش‪...‬‬

‫هرکی نمیدونست فکر میکرد برای مراسم یکی از فامیل های دورش اومده‪...‬‬

‫یادِ مامان لحظه ای ولم نمیکرد‪..‬‬

‫حتی اون وقتی که بهم گفت بدون اون نرم توی اون خونه‪...‬‬

‫سرم رو پایین انداختم ‪...‬باید بغضم بشکنه‪...‬‬

‫باید بتونم هق بزنم تا راحت شم‪...‬‬

‫نگاهم به فرزام افتاد که به سمتمون میومد‪ ...‬هانیه با دیدنش بلند شد و خودش نشست کنارم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪335‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مثل همیشه آروم در گوشم حرف میزد‪..‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬مهلا جان بشکون این بغضتو‪...‬گریه کن عزیزم‪..‬‬

‫قطره اشکم ریخت پایین‪...‬‬

‫‪--‬مهلا جیغ بزن‪...‬باید حرف بزنی‪...‬نگاه کن‪...‬‬

‫کمی از پتو رو بالا زد‪...‬‬

‫‪--‬به این نگاه کن‪...‬مادرت این زیره مهلا‪ ...‬براش گریه کن‪ ...‬داد بزن‪...‬دیگه مادرت نیست‪..‬مادرت‬
‫این زیر خوابید مهلا‪...‬تموم شد‪ ..‬مهلا توروخدا جیغ بزن‪...‬مهلا دیگه مادرتو نمیبینی‪...‬‬

‫چونه م لرزید و چشمام پر از اشک شد‪...‬‬

‫‪--‬آفرین مهلا‪...‬گریه کن تا خفه نشی‪...‬مهلا داری کبود میشی‪...‬تو باید جیغ بزنی‪...‬مهلا اون‬
‫رفت‪...‬مادرت رفته‪...‬مادرت نیست‪...‬نیست‪...‬تو باید براش گریه کنی‪..‬چون اون دیگه نیست‪...‬‬

‫یهو هق زدم‪...‬با صدای بلند‪...‬‬

‫یه هق بلند دیگه‪...‬‬

‫اینقدر بلند که سر خیلیا به سمتم چرخید‪...‬‬

‫جیغ زدم‪...‬‬

‫اشکام با سرعت میومدن پایین‪...‬‬

‫تازه راه نفسم باز شده بود‪...‬‬

‫فرزام نبود مادرمو تو دست گرفته بود تا من به خودم بیام‪...‬‬

‫خودمو انداختم رو مزارش و خاکش رو تو مشتم گرفتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪336‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫شروع کردم به جیغ زدن‪...‬‬

‫‪-‬مااامان‪...‬مامان کجااااییی‪...‬چرا رفتییی‪...‬مامان چرا تنهام گذاشتی‪...‬مامان بدون تو چطور زندگی‬


‫کنم ‪..‬مامان‪...‬مامان‪...‬خدایااااا‪...‬‬

‫اینقدر جیغ زدم که حس کردم دیگه صدام در نمیاد‪...‬‬

‫دو نفر بلندم کردن‪...‬‬

‫همه داشتن میرفتن مسجد‪...‬‬

‫بابام نشست سر مزار‪...‬‬

‫نگاه نفرت انگیزی بهش انداختم ‪...‬‬

‫به زور دل از مزار مادرم کندم ‪ ...‬بهنوش و هانیه داشتن من رو از قبرستون میبردن بیرون‪...‬‬

‫ساعت از دو گذشته بود‪...‬‬

‫توی اون گرمای زیاد‪...‬‬

‫وسط اون همه فشار خون اومدن از دماغم هم مشکل جدید شده بود‪ ...‬همیشه مواقع ناراحتی‬
‫خون دماغ میشم‪...‬‬

‫بیشتر افراد بعد از خوردن نهار مسجد رو ترک کرده بودن‪...‬‬

‫ماندانا خانم دستم رو گرفت و کمکم کرد رو به روی کولر بشینم‪...‬‬

‫شالم رو باز کرد‪...‬‬

‫تا باد خوب بهم بخوره‪..‬‬

‫‪--‬بشین همینجا عزیزم‪...‬بلند نشی‪..‬‬

‫با سر قبول کردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪337‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ماندانا خانم رفت‪...‬‬

‫ماندانا خانم هم امروز خیلی گریه کرد‪..‬‬

‫حتی بیشتر خاله م‪...‬‬

‫دخترا مشغول تمیز کردن مسجد بودن‪...‬‬

‫بی حال گوشه ای نشسته بودم‪...‬‬

‫هانیه چند دقیقه ای کنارم نشست و کمی باهام حرف زد‪...‬‬

‫به قدری بی حال جوابش رو دادم که بعد از چند دقیقه بلند شد و رفت تا به بقیه کمک کنه‪...‬‬

‫چشمام رو بستم‪...‬‬

‫خدایا کمکم کن‪..‬‬

‫نذار اینقدر یاد صبح بیوفتم‪...‬‬

‫اینقدر منو یاد رفتن مادرم ننداز‪...‬‬

‫اتفاقات امروز درست عین یه فیلم از جلوی چشمم رد میشدن‪...‬‬

‫فیلمی که به محض تموم شدن دوباره از اول پلی میشد‪...‬‬

‫خدا بسه‪...‬‬

‫داغون ترم نکن‪...‬با یاداوری صبح حالم بدتر میشه‪...‬‬

‫کار بچه ها تموم شد‪...‬‬

‫ماندانا جون دستم رو گرفت و بلندم کرد‪..‬‬

‫هنوزم حالم بد بود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪338‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫از خون دماغ شدنم سر گیجه گرفته بودم‪..‬‬

‫از سر و صداها هم سر درد‪ .‬گرفته بودم‪...‬‬

‫در کل مثل یه جنازه بودم‪..‬‬

‫حتی دیگه قادر به باز نگه داشتن چشمامم نبودم‪...‬‬

‫دایی م کلید رو به مسئول مسجد تحویل داد‪...‬‬

‫دایی م به سمتم اومد‪..‬‬

‫‪--‬بیا خونه مادربزرگت‪...‬‬

‫بغضمو قورت دادم‪...‬‬

‫مامان بببین با رفتنت چقدر تنها شدم‪...‬‬

‫آواره خونه ی بقیه شدم‪..‬‬

‫یاد قسمم افتادم‪...‬‬

‫نباید برم اونجا‪...‬این دو روز هم از اجبار بود‪..‬‬

‫اخم نشست بین دو ابروم‪.‬‬

‫از جیغای زیادی که زده بودم صدام گرفته بود‪..‬‬

‫‪-‬من اونجا نمیام‪...‬‬

‫توجهی به دایی م که مثلا تعجب کرده بود نکردم‪..‬‬

‫رو ازشون گرفتم‪...‬‬

‫با یه تعارف برای دعوت به خونه شون نمیتونستن بدی هایی که در حقم کردن رو جبران کنن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪339‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬یعنی چی؟ ‪-‬یعنی همین‪..‬من پامو تو اون خونه نمیذارم‪...‬‬

‫‪--‬پس میخوای چکار کنی دختر‪..‬‬

‫‪-‬خونه دوستم راحت ترم ‪...‬‬

‫‪--‬تاکی میخوای بمونی اونجا؟ بس نیست؟‬

‫اینبار نگاهش کردم‪...‬‬

‫سرمو به نشونه نه تکون دادم‪..‬‬

‫‪--‬من جایی که دلم بخواد میرم‪...‬نه شما میتونید جلومو بگیرید نه هیچکس دیگه‪..‬این دو روز هم‬
‫از روی اجبار اونجا موندم‪...‬خیلی ممنون که این مراسم آبرومندانه رو برای مادرم‬
‫گرفتید‪...‬خداحافظ‪..‬‬

‫به سمت ماشین فرزام رفتم و سوار شدم‪..‬کنار هانیه نشستم‪..‬‬

‫‪-‬عمو لطفا زود حرکت کنید‪...‬‬

‫دیگه دلم نمیخواست اونجا بمونم‪...‬‬

‫اصلا دلم نمیخواست‪...‬‬

‫ماندانا خانم و فرزام هم سوار شدن‪..‬‬

‫تا رسیدن به خونه سکوت مطلق بود ‪..‬‬

‫ممنون بودم که کسی حرف نمیزد‪...‬‬

‫هر یک کلمه حرف سر درد منو تشدید میکرد‪..‬‬

‫چشمام رو بستم‪..‬‬

‫خدایا الان مادرم در چه حاله‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪340‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نکیر و منکر کی شروع میکنن‪...‬‬

‫خدایا خودت هواشو داشته باش‪...‬‬

‫خدایا مادرمو اونجا تنها نذاری‪...‬‬

‫تا رسیدیم به خونه تقریبا ‪ 5‬عصر بود‪...‬‬

‫از توی کمد هانیه لباسای مشکی رنگش رو دراوردم‪..‬‬

‫‪-‬هانیه تا برم لباس مشکی بخرم بذار اینا رو بپوشم‪...‬‬

‫‪--‬باشه قربونت برم‪...‬نمیخوای یکم بخوابی؟‬

‫‪-‬نه‪..‬‬

‫لباسام رو عوض کردم‪..‬‬

‫هانیه کولر رو زد‪..‬‬

‫‪--‬مهلا بخدا باید خودتو ببینی‪...‬یکم بخوابی برات خوبه‪...‬سر دردت هم خوب میشه‪...‬‬

‫‪-‬خوابم نمیاد‪...‬‬

‫بی حال نشستم کنار تخت‪...‬‬

‫نگام به هانیه بود‪..‬‬

‫کتاب امتحان فردا تو دستش بود‪...‬تند تند میخوند‪..‬‬

‫بی حوصله چشمامو بستم‪...‬‬

‫دیگه امتحان هم برام معنی نداشت‪..‬‬

‫اصلا مگه دیگه میتونستم درس بخونم‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪341‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تالار دو طبقه بود که طبقه اول سالن آقایون بود و طبقه دوم هم خانما بودن‪..‬‬

‫فرزام و آبتین رفتن تو سالن ‪..‬‬

‫ماهم از پله ها رفتیم بالا‪..‬‬

‫دومین مشکل تالار پله های زیادی بود که باید طی میکردیم تا به بالا برسیم‪..‬‬

‫صدای اهنگ بسیار بلند بود‪..‬‬

‫هانیه از همونجا بشکن بشکن میزد‪..‬‬

‫با خنده نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪--‬وای مهلا عجب اهنگی‪...‬جون میده برا رقص‪...‬‬

‫شروع کرد باهاش خوندن‪..‬‬

‫‪-‬دیوونه ای تو هانیه‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫‪-‬وای هانیه از دست تو‪...‬‬

‫بالاخره به طبقه دو رسیدیم‪..‬زانوم درد گرفته بود یکم‪...‬‬

‫وارد سالن شدیم‪...‬‬

‫رقص نور ها خاموش بودن و راحت تمام بچه ها رو دیدم که ریخته بودن وسط‪...‬‬

‫تمام جمعیت رقصنده رو بچه ها تشکیل داده بودن‪...‬‬

‫ویدا و لادن با دیدنمون به سمتمون اومدن‪...‬‬

‫با جیغ و داد خودشون رو انداختن تو بغلمون‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪342‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نگاهشون کردم‪...‬‬

‫چقدر خوشگل شده بودن‪...‬‬

‫باهم به رختکن رفتیم تا مانتوهامون رو دربیاریم‪...‬‬

‫از اینکه بچه ها تحویلم گرفته بودن خوشحال بودم‪..‬‬

‫داشتم مانتوی ظریفی که تنم بود رو میذاشتم تو کیف هانیه که صدای ویدا رو شنیدم‪:‬‬

‫‪--‬مهلا چقدر ناز شدی‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬تو که نازتر شدی‪...‬‬

‫لادنم گفت‪:‬‬

‫‪--‬راست میگه‪..‬خیلی عوض شدی‪...‬‬

‫عقب رفت و سرتاپامو نگاه کرد‪..‬‬

‫‪--‬عجب لباسی‪...‬وااای این برا عروسی نوید عالیه‪...‬‬

‫ازمون ادرس جایی که خریدیمش رو پرسیدن‪.‬‬

‫با شروع اهنگ جدید هانیه که دیگه به زور نگه ش داشته بودیم پرید بیرون‪...‬‬

‫بقیه هم دنبالش رفتیم‪...‬‬

‫هانیه بدجور قر داشت تو کمرش‪...‬‬

‫برای یه لحظه رفتم تو فکر‪...‬‬

‫این برای عروسی ما چکار میکنه‪...‬؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪343‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اهنگ و رقص جالب بود‪...‬چون بلد نبودم با چنین اهنگ هایی برقصم گوشه ای ایستادم و برای‬
‫بچه دست زدم‪...‬چون باهاش میخوندن فضا رو هم جالب تر کرده بودن‪..‬‬

‫‪ #‬فرصتا رو از دست نمیدیمو دربست میگیرم میریم دربند‬

‫شبا شب رنگ روزا هشتک میزنیم تابستونو‬

‫هاهاهاهاها میترکونیم تابستونو‬

‫هاهاهاهاها هوا گرم آستینا باﻻ‬

‫هاهاهاهاها ندیده دنیا مثل ما هاهاهاهاها جفت همیم‪#‬‬

‫اهنگ که تموم شد دی جی کمی استراحت داد تا عروس و داماد بیان‪...‬‬

‫همه کنار هم نشسته بودیم‪...‬‬

‫مطمئن بودم هیچکس متوجه حرف دیگری نمیشه‪..‬به قدری همهمه بود و سر و صدا و بچه ها همه‬
‫باهم حرف میزدن و من یکی واقعا نمیدونستم باید به حرف کدومشون گوش کنم‪..‬‬

‫بهار به پارچه لباسم دست زد ‪..‬‬

‫‪--‬لباست خیلی شیکه مهلا‪..‬‬

‫‪-‬قابل نداره‪..‬‬

‫‪--‬مبارکت باشه‪..‬‬

‫بهش لبخند زدم‪..‬‬

‫متوجه نگاه بقیه هم شده بودم‪...‬‬

‫انگار تازه با این شکل و شمایل به چشم دوستام اومده بودم‪...‬‬

‫از صدای بوق بوقِ بیرون و مهمونایی که اماده جلوی در ایستاده بودن متوجه شدیم نگین رسیده‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪344‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خیلی خیلی مشتاق دیدنش بودم‪..‬‬

‫واقعا دوست داشتم ببینم چه شکلی شده‪..‬‬

‫بچه ها هم رفتن جلو‪..‬‬

‫هانیه بلند شد‪..‬دست منم گرفت و به زور بردم جلو‪..‬‬

‫فیلمبردار زودتر اومده بود تو و داشت بچه ها رو اونجور که تو فیلم نیاز داشت مرت میکرد ‪.‬‬

‫خوشبختانه به من نرسید ‪..‬‬

‫نمیتونستم بایستم اونجا و جلوشون برقصم‪...‬ولی هانیه خودشو جا کرد‪...‬‬

‫با ورود نگین دی جی هم شروع کرد‪...‬منم همراه بقیه شروع به دست زدن کردم ‪..‬‬

‫از اینهمه شوق ذوق لبحند بزرگی زدم‪...‬‬

‫خوشبحالت نگین‪...‬خوشبحالت‪...‬‬

‫کمی جلورفتم تا دید داشته باشم‪...‬‬

‫خدمتکاری با مانتوی بنفش رنگ براشون سینی اسفند گرفت‪...‬‬

‫نگین که جلو اومد متوجه لباس زیبایی که تنش بود شدم‪...‬‬

‫لباس گردنی بنفش رنگ که حسابی بهش میومد‪..‬‬

‫تاج گل رز سفید و بنفشی هم روی موهاش بود‪...‬‬

‫کت شلوار مشکی داماد و کراوات مشکی و بنفشش هم زیبا بود ‪.‬‬

‫تو ذهنم سپردم این رو که منم حتما باید با فرزام ست کنم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪345‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫برخلاف عکسایی که ازش با ارایش غلیظ میدیدم تو مدرسه الان یه ارایش خیلی ساده و ملیح‬
‫روی صورتش بود‪...‬‬

‫اعتراف کردم اینطور واقعا قشنگ شده‪...‬‬

‫بعد از اینکه عروس و داماد سر جاشون نشستن دوباره همه شروع کردن به رقصیدن‪...‬‬

‫تا موقع شام همین اتفاقا‪..‬‬

‫اهنگا تغییر میکردن و همه وسط‪...‬‬

‫منم به اصرار هانیه رفتم وسط و کمی رقصیدم‪...‬‬

‫زیاد رقص بلد نبودم‪...‬‬

‫بیشتر سعی میکردم مثل بقیه برقصم‪...‬‬

‫خودم که فکر کنم خوب رقصیده بودم‪...‬‬

‫دی جی اعلام کرد که به سالن کناری بریم برای صرف شام ‪..‬‬

‫مانتوم رو تنم کردم‪...‬‬

‫شالمم روی سرم انداختم‪....‬‬

‫همراه بچه ها به سالن غذا خوری رفتیم‪...‬‬

‫هرکس برای خودش بشقابی برداشت و مشغول غذا کشیدن شد‪...‬‬

‫به نظرم اینطور خیلی خوب بود که هرکس میتونست هر چیزی که دوست داره رو انتخاب کنه‪..‬‬

‫چند تکه جوجه کباب و مقدار کمی برنج برداشتم‪...‬دنبال هانیه گشتم‪...‬پیش ظرف بزرگ‬
‫مستطیلی شکلی بود‪...‬‬

‫رفتم پیشش‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪346‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬مهلا بستنی کاکائویی میخوری؟‬

‫‪-‬نه ‪ ...‬زود باش بریم یه جا بشینیم‪...‬‬

‫‪--‬باشه ‪.‬‬

‫بعد از برداشتن بستنیش باهم اخر سالن کنار بچه ها نشستیم ‪..‬‬

‫همه از زیبایی و شکوه جشن نامزدی حرف میزدن‪..‬البته گاهی هم درباره عروس و داماد نظر‬
‫میدادن‪..‬خودمو با غذام مشغول کردم و به حرفاشون گوش کردم‪.‬‬

‫معلومه بچه ها حسابی کیف کرده بودن‪..‬‬

‫‪--‬بچه ها خدایی داماد چقد جیگره‪...‬‬

‫‪--‬آره والا ‪...‬از نگین سرتره‪.‬‬

‫‪--‬پسره خیلی جذابه‪. .‬‬

‫‪--‬اسمش چیه؟‬

‫‪--‬عجب هیکلی داره‪. .‬معلومه از ایناس که میره باشگاه ‪..‬وزنه میزنه و ‪...‬‬

‫‪--‬رامین‪-- .‬واای من عاشق اسم رامینم‪..‬‬

‫خنده م گرفت‪...‬هیچکس درباره نگین نظر نمیداد‪...‬‬

‫خوبه دوستای نگینن‪..‬‬

‫غذامون که تموم شد به سالن برگشتیم‪...‬‬

‫مانتوهامون رو دراوردیم‪. .‬‬

‫با بچه ها به سمت نگین رفتیم و کلی عکس باهاش گرفتیم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪347‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اونشب نگین عجیب مهربون شده بود‪...‬‬

‫با اون دختر نچسب توی کلاس زمین تا آسمون فرق میکرد‪...‬‬

‫در کمال تعجبم آقایون هم بعد از صرف شام سالنشون با خانما یکی شد‪...‬‬

‫برام مهم نبود کی اومده‪...‬‬

‫فقط منتظر فرزام بودم‪..‬‬

‫ببینم میاد کنارم بشینه یا نه‪...‬‬

‫وقتی فرزام رو کنار آبتین دیدم که وارد سالن شدم ناخودآگاه ضربان قلبم شدت گرفت‪...‬‬

‫زوم شده بودم روش ‪..‬‬

‫دعا دعا میکردم بیاد کنار من‪...‬‬

‫نکنه‪..‬‬

‫نکنه یه وقت به خاطر بچه ها نیاد‪..‬‬

‫نه ‪.‬مگه چه اشکال داره‪..‬‬

‫اصلا بذار همه شون بفهمن‪.‬‬

‫وقتی دیدم داره میاد سمتم بی اختیار لبخند بزرگی زدم‪...‬‬

‫خدایا شکر‪...‬‬

‫چقدر بی جنبه شده بودم خدا‪...‬‬

‫واییی‪...‬‬

‫لبخندی بهم زد و کنارم نشست‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪348‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬خوش گذشت بهت گلم؟‬

‫‪-‬آره خیلی خوب بود‪..‬‬

‫‪--‬خوشحالم که بهت خوش گذشته‪. .‬‬

‫هانیه با دیدن فرزام از کنار بچه ها بلند شد و به سمتمون اومد‪..‬‬

‫یکی از صندلی ها رو بلند کرد و جلومون گذاشت‪...‬‬

‫رو کرد به فرزام و با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬شام چی زدی تو رگ؟‬

‫‪--‬جوجه زدم حسابی‪ ...‬تو چی خوردی‬

‫‪--‬من فقط بستنی‪...‬‬

‫فرزام با تعجب نگاهش کرد‪..‬‬

‫خندیدم‪..‬به فرزام نگاه کردم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬اصلا ظرف بستنی رو که دید همه چیو فراموش کرد‪..‬‬

‫هانیه خندید‪..‬‬

‫‪--‬آخ من میمیرم برا بستنی‪...‬نمیدونی که تو‪..‬وااای‪..‬‬

‫فرزام هم خندید‪..‬‬

‫صدای آهنگ که شروع شد هانیه همراه بقیه بچه ها بلند شدن‪..‬‬

‫مونده بودم مگه اینا چقدر میتونن قر بدن و پاهاشون خسته نشه‪...‬‬

‫چراغا خاموش شد و رقص نورا به کار افتاد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪349‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دیگه پسرا هم رفته بودن وسط‪...‬‬

‫با ریتم اهنگ دست میزدم‪...‬‬

‫با اون رقصم با هانیه بازم دلم میخواست برقصم‪...‬‬

‫ولی کف پاهام‪..‬تو اون کفشا حسابی درد گرفته بود‪..‬‬

‫فرزام هم دست به سینه کنارم نشسته بود و به جمعیت نگاه میکرد‪..‬‬

‫چه حس خوبی بود‪..‬‬

‫اینطور‪...‬‬

‫کنار هم ‪...‬‬

‫حتی سکوتمون رو هم دوست داشتم‪...‬‬

‫همینم برام لذت بخش بود‪...‬‬

‫بعد از چند تا اهنگ دی جی از همه خواست بشینن و وسط رو برای رقص تانگوی عروس و داماد‬
‫آماده کنن‪...‬‬

‫به نظرم اگه نگین به جای این لباس بنفش یه لباس سفید میپوشید بهتر بود‪...‬این جشن هیچ‬
‫فرقی با یه جشن عروسی کامل نداشت ‪..‬‬

‫چراغا رو روشن کردن‪...‬‬

‫هر کس برای خودش روی صندلی نشست‪...‬‬

‫هانیه چشمکی برام زد و کنار بچه ها نشست‪...‬‬

‫خوب بود که فرزام بود‪..‬‬

‫من کنار بچه ها زیاد بهم خوش نمیگذشت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪350‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫درسته‪..‬‬

‫با فرزامم حرفی نمیردم‪...‬‬

‫اما کنارش بهم خوش میگذشت‪...‬‬

‫آروم بودم‪...‬‬

‫وقتی همه نشستن چراغای سالن خاموش شد و صدای آهنگ آروم و قشنگی اومد‪...‬‬

‫نگین و نامزدش شروع کردن به رقص‪..‬‬

‫یه رقص خیلی آروم ‪...‬‬

‫با یه اهنگ آروم‪...‬‬

‫همه ساکت بودن‪...‬‬

‫با اینکه حرکت خاصی انجام نمیدادن ولی واقعا دوستش داشتم‪..‬‬

‫اهنگ تموم شد‪...‬‬

‫سریع اهنگ آروم دیگه ای شروع شد‪...‬‬

‫دی جی توی بلند گو اعلام کرد زوج هایی که میخوان برقصن برن وسط‪...‬‬

‫چشمام رو بستم‪...‬‬

‫نفس عمیق کشیدم‪...‬نگاه به دختر و پسرایی کردم که تک و توک میرفتن وسط‪...‬‬

‫سرم به سمت فرزام چرخید‪...‬‬

‫اونم همینطور‪...‬‬

‫لبخند زد و دستشو گرفت سمتم ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪351‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬بهم افتخار میدی؟‬

‫خیره شدم به دستش که به سمتم گرفته بودش‪...‬‬

‫لبخند دلنشین رو لبش دلم رو قرص کرد‪..‬‬

‫دستم رو توی دستش گذاشتم و از جا بلند شدیم‪...‬‬

‫به تیپمون نگاه کردم‪...‬‬

‫یهو ذوق کردم‪..‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫فرزام با من سِت کرده بود‪...‬‬

‫چرا زودتر نفهمیده بودم‪...‬‬

‫خدایا اونم پیراهنش آبی بود‪...‬‬

‫دو ساعت پیش گفته بودم دلم میخواد باهاش ست کنم‪...‬‬

‫از عمد بردم وسط جمعیت‪ ...‬دورمون حسابی شلوغ بود‪...‬‬

‫انگار همه منتظر اجازه دی جی بودن تا بیان وسط‪...‬‬

‫فرزام با دستاش آروم کمرم رو گرفت‪...‬‬

‫مثل بقیه دستامو بالا بردم و دور گردنش حلقه کردم‪...‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫از خوشی سکته نکنم‪...‬‬

‫خدایا من قلبم ضعیفه‪...‬حواست بهم باشه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪352‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫حسی که داشتم رو تا به حال تجربه نکرده بودم‪...‬‬

‫اولین بار بود‪...‬‬

‫و واقعا شیرین‪...‬هروقت کسی پیشم از عشق حرف میزد بدم میومد‪...‬‬

‫میگفتم مگه میشه‪ ..‬عشق پاک دیگه وجود نداره‪..‬‬

‫اما الان‪...‬‬

‫به این قضیه ایمان آوردم‪...‬‬

‫عشق فرزام واقعی بود‪...‬‬

‫ستودنی بود‪...‬فرزام واقعا من رو برای خودم میخواست‪..‬‬

‫با این فکر ناخودآگاه دستامو دور گردنش محکم تر کردم‪...‬‬

‫فرزام بهم لبخند زد‪...‬‬

‫از همون لبخندای پر از آرامشش‪..‬‬

‫نفس عمیق کشیدم‪...‬‬

‫بوی عطر خوشبوش توی بینیم پیچید‪...‬‬

‫جالب بود‪..‬منِ خجالتی الان اصلا خجالت نمیکشیدم‪...‬‬

‫به قدری حالم خوب بود که نمیخواستم حال خوشم با هر چیز بی ربطی خراب شه‪...‬‬

‫فرزام سرشو به گوشم نزدیک کرد‪...‬‬

‫آروم گفت‪:‬‬

‫‪--‬مهلا نمیدونی الان چه حسی دارم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪353‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نفس های گرمش که به گوشم خورد باعث شد مور مورم شه‪ ...‬چشمام ر و محکم بستم و باز‬
‫کردم‪...‬نه‪..‬بیدار بودم‪...‬‬

‫همه این مهربونی ها واقعیه‪...‬‬

‫‪-‬چه حسی داری؟‬

‫‪--‬نمیتونم توصیفش کنم‪...‬‬

‫‪-‬یعنی خوشحالی؟‬

‫‪--‬این یکیشه‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫من خوشحال بودم‪ ...‬فرزامم بود‪...‬چی از این بهتر‪...‬‬

‫همراه با خواننده فرزامم در گوشم خوند‪..‬‬

‫صدای آرومش در گوشم تمام وجدوم رو مملو از آرامش کرد‪...‬‬

‫‪ #‬تو که باشی‪..‬همه دنیا‪...‬شبیه آرزوم میشه‪...‬روزای سرد تنهایی‪..‬تو که باشی‪...‬تموم میشه‪# ..‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬اونم توی چشمام خیره شد‪...‬‬

‫یه چرخ آروم زدیم‪...‬نگاهم افتاد به هانیه‪...‬با دیدن آبتین که کنارش نشسته بود خوشحال شدم‪..‬‬

‫داشتم نگاهشون میکردم که صدای فرزام کنار گوشم حواسم رو پرت کرد‪...‬‬

‫اصلا هانیه رو از یاد بردم‪...‬‬

‫‪--‬دوستت دارم‪...‬‬

‫آب دهنم رو قورت دادم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪354‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خدایا ازت ممنونم‪...‬‬

‫کم مونده بود اشکم در بیاد‪...‬فرزام چقدر ساده و زیبا ابراز علاقه میکرد‪...‬‬

‫دلم نیومد چیزی نگم‪...‬‬

‫قلبم تند تند میزد‪...‬‬

‫اینبار منم سرم رو نزدیک گوشش بردم و با صدایی آروم گفتم‪:‬‬

‫‪-‬منم همینطور‪...‬‬

‫با بوسه ای که روی گونه م گذاشت برای ثانیه ای قلبم از حرکت ایستاد‪..‬‬

‫زمان متوقف شد‪...‬‬

‫همه چیز از حرکت ایستاد‪...‬‬

‫بوسه ش هیچ حس بدی رو بهم متنقل نکرد‪...‬‬

‫خیلی شیرین بود‪...‬و با احساس‬

‫بعد از اتمام اهنگ اهنگ شادی پخش شد‪...‬‬

‫دیگه ادامه ندادیم و سر جامون نشستیم‪..‬‬

‫حس میکردم هنوزم گونه م ازاون بوسه داره میسوزه‪..‬‬

‫یه سوزش دوست داشتنی‪...‬‬

‫دست روی گونه م گذاشتم‪..‬‬

‫داغ کرده بودم‪...‬‬

‫اما این داغ کردنم دوست داشتم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪355‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫از خدا خیلی ممنون بودم‪..‬‬

‫به اندازه تمام این سالایی که بدبختی کشیدم با فرزام تو همین مدت کم احساس خوشبختی‬
‫میکنم‪..‬‬

‫وقتی که اینطور حس میکنم یکی از ته قلب دوستم داره‪...‬‬

‫تقریبا تا ساعت دوازده جشن توی تالار ادامه داشت و بالاخره دی جی پایان جشن رو اعلام کرد‪..‬‬

‫فرزام از جا بلند شد‪..‬‬

‫منم مانتوم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم زدم‪..‬‬

‫‪--‬هانیه کجاست پس‪...‬‬

‫با چشم دنبالش گشتم‪...‬‬

‫متوجه ش شدم که از پروو اومد بیرون‪..‬‬

‫‪-‬داشته لباس میپوشیده‪.‬اونجاست‪...‬‬

‫هانیه همونجا ایستاد‪...‬باهم به سمتش رفتیم و با بقیه به پایین رفتیم تا برگردیم‪...‬‬

‫اصلا دوست نداشتم این جشن تموم شه‪. .‬‬

‫جشن خیلی خوبی بود‪...‬‬

‫حداقل که برای من اینطور بود‪..‬‬

‫پر از حس خوب‪...‬‬

‫باز هم من عقب و هانیه جلو نشست‪..‬‬

‫لادن و ویدا به سمت ماشینمون اومدن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪356‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ویدا از شیشه پیش هانیه کمی خم شد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬جا هست ما بیایم با شما؟‬

‫هانیه سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بلههه‪..‬بپرین بالا‪...‬‬

‫انگار که منتظر اجازه بودن سریع در ماشینو باز کردن و نشستن‪...‬‬

‫ماشینا که حرکت کردن صدای بوق بوق ها رفت توی آسمون‪...‬‬

‫هانیه صدای آهنگو زیاد کرده بود و با ویدا و لادن جیغ و داد راه انداختن‪...‬‬

‫دلم میخواست صدای بوقا رو بشنوم‪...‬‬

‫با اون آهنگ از صدای بقیه ماشینا چیزی درست نمیشنیدم‪...‬‬

‫خودمو کشیدم جلو و آروم در گوش فرزام گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬میشه صدای اهنگ کم کنی؟‬

‫صدای اونم آروم بود‪..‬به قدری آروم که کسی متوجه مکالممون نشد‪..‬‬

‫‪--‬چرا؟‬

‫‪-‬میخوام صداهای بوق بوقا رو بشنوم‪..‬قشنگتره‪..‬‬

‫فرزام دست دراز کرد و صدای ضبط رو کم کرد‪...‬هانیه یهو ساکت شد و با تعجب رو به فرزام گفت‬
‫‪:‬‬

‫‪--‬عععه‪...‬ضد حال‪..‬زیادش کن‪...‬‬

‫‪--‬گوشم درد گرفت‪...‬همینطوری جیغاتو بزن‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪357‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خنده م گرفت‪...‬از تو آینه نگاهش کردم‪...‬‬

‫چشمای اونم میخندید‪...‬‬

‫اینقدر بچه ها کنارم جیغ و سوت زده بودن که خودمم به وجد اومده بودم و دیگه اخرش‬
‫همراهشون سوت میزدم‪...‬‬

‫هانیه راست میگفت آخر عروسی خیلی زیاد به آدم خوش میگذره‪ .‬جایی که مسیرمون با نگین‬
‫اینا عوض میشد براشون از توی ماشین دست تکون دادیم ‪..‬‬

‫اونا مستقیم رفتن ولی فرزام دور زد و به سمت خونه ویدا و لادن رفت تا اونا رو برسونه‪...‬‬

‫به ساعت ماشین نگاه کردم‪...‬‬

‫دوازده و چهل پنج دقیقه بود‪..‬‬

‫چقدر جالب بود که ویدا و لادن‪..‬‬

‫یا حتی بقیه بچه ها اجازه داشتن تا الان تنها بیرون باشن‪..‬‬

‫حسابی خسته شده بودم‪...‬‬

‫منتظر بودم برسیم و بخوابم‪...‬‬

‫حتی لباسمو عوض نکنم‪...‬‬

‫فقط بخوابم‪..‬‬

‫مخصوصا که صبحش هم مدرسه بودیم و نتونسته بودم بخوابم‪..‬‬

‫ویدا رو که خونه شون نزدیک تر بود پیاده کردیم‪...‬‬

‫تشکر کرد و تا وقتی بره تو آپارتمان منتظر موندیم‪...‬دستی تکون داد برامون و در رو بست‪..‬‬

‫بعد از اون هم لادن رو رسوندیم و به خونه برگشتیم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪358‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بچه ها در خونه رو با کلید باز کردن و رفتیم تو‪...‬‬

‫چراغای خونه خاموش بودن‪..‬‬

‫معلوم بود عمو خوابه‪..‬‬

‫فرزام چراغ کوچولوی توی هال رو روشن کرد تا بتونیم جلوی پامون رو ببینیم‪...‬‬

‫هانیه سریع کفشاش رو دراورد و پرید تو دستشویی‪...‬‬

‫خدا میدونست چند ساعت خودش رو کنترل کرده ‪..‬‬

‫در اتاق هانیه رو باز کردم‪...‬‬

‫اومدم برم تو که متوجه فرزام شدم‪..‬‬

‫لبخند زد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬امشب یکی از بهترین شب های زندگیم شد‪...‬‬

‫لبخند گرمی زدم‪...‬‬

‫‪--‬به من هم خیلی خوش گذشت‪..‬هیچوقت این جشن رو فراموش نمیکنم‪...‬‬

‫قدمی به سمتم برداشت‪...‬‬

‫از جا تکون نخوردم‪...‬‬

‫سرش که به سمتم اومد هزار جور فکر جور واجور اومد تو ذهنم‪...‬‬

‫اما بوسه ش روی پیشونیم مهر غلطی صد روی تمام افکارم‪...‬‬

‫چقدر مقدس‪..‬‬

‫یادمه بچه ها میگفتن بوسه ای که روی پیشونی باشه یعنی خودِ عشق ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪359‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬شب بخیر‪...‬‬

‫فرزام گه رفت تو اتاقش و در رو بست تازه به خودم اومدم‪ِ.‬‬

‫رفتم تو اتاق و در رو بستم‪...‬لبخند از رو لبم نمیرفت کنار‪...‬‬

‫با این حال آروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬شب توهم بخیر‪...‬‬

‫هانیه اومد تو اتاق‪...‬‬

‫اونم خیلی خسته بود‪...‬‬

‫خسته تر از من‪...‬لنگون لنگون راه میرفت‪...‬‬

‫‪--‬وای دارم از خستگی میمیرم مهلا‪. .‬‬

‫‪-‬منم‪...‬‬

‫‪--‬نه بابا تو اصلا نرقصیدی‪...‬من حس میکنم کف پام داره میترکه‪..‬‬

‫لباساش رو عوض کرد و رفت توی دستشویی تا صورتش رو بشوره‪.‬‬

‫از جا بلند شدم و روی صندلی نشستم‪...‬‬

‫خودم موهام رو باز کردم‪...‬‬

‫گیره هایی که توی موهام بود رو روی میز گذاشتم‪..‬‬

‫لباسم در دراوردم و لباسای خونگی و راحتی تنم کردم‪...‬‬

‫لباسمو رو توی کمد گذاشتم ‪..‬‬

‫توی حمام هم روشویی بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪360‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫رفتم تا صورتم رو بشورم‪...‬‬

‫دستم رو از کف صابون پر کردم و به صورتم زدم‪...‬‬

‫آب به صورتم زدم و سرمو بلند کردم‪..‬‬

‫این چه قیافه ای بود‪...‬‬

‫خط چشم و ریملم ریخته بود و زیر چشمام سیاه شده بود‪...‬‬

‫هرچی میشستم صورتم تمیز نمیشد‪..‬‬

‫مونده بودم چکار کنم‪...‬‬

‫تصمیم گرفتم اینقدر با صابون بشورم تا دیگه هیچی رو صورتم نمونه‪...‬‬

‫بالا خره هر طور بود صورتم رو تمیز کردم‪..‬‬

‫با حوصله صورتم رو خشک کردم و از حمام اومدم بیرون‪...‬‬

‫هانیه توی اتاق جای من رو روی زمین پهن کرده بود و خوابش برده بود‪...‬‬

‫ساعت از یک و نیم هم گذشته بود‪..‬‬

‫یادم افتاد که فردا تعطیلیم‪...‬‬

‫خوشحال شدم‪..‬‬

‫حداقل فردا میتونیم بخوابیم‪..‬‬

‫باز به نگین که جشنو گذاشت چهار شنبه شب‪...‬‬

‫چراغ رو خاموش کردم ‪...‬‬

‫سر جام دراز کشیدم و پتو رو ردی خودم کشیدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪361‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫کمی گرمم بود‪...‬‬

‫با اعصاب خوردی بلند شدم و کولر اتاق رو روشن کردم و دوباره دراز کشیدم‪...‬‬

‫به قدری خسته بودم که به ثانیه نکشید و خوابم برد‪..‬‬

‫اصلا نفهمیدم چطوری خوااابم برد‪...‬‬

‫از خواب که بیدار شدم ساعت از یک هم گذشته بود‪...‬‬

‫خودمم تعجب کرده بودم از اینکه اینقدر خوابیدم ‪..‬‬

‫به هانیه که هنوز خواب بود نگاه کردم‪...‬‬

‫موهاش تو صورتش ریخته بود و دهنش کمی باز بود‪...‬‬

‫یه پاش از زیر پیتو بیرون زده بود‪...‬‬

‫به مدل خوابیدنش خندیدم‪...‬‬

‫از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم‪..‬‬

‫هنوزم گیج و منگ خواب بودم‪...‬‬

‫خمیازه ای کشیدم و در دستشویی رو باز کردم و رفتم تو‪ ...‬آب به صورتم زدم تا خوابم بپره ‪..‬‬

‫با حوله صورتم رو خشک کردم‪...‬‬

‫به آشپزخونه رفتم‪..‬‬

‫ماندانا خانم رو دیدم که پای گاز ایستاده بود‪..‬‬

‫لبخند زدم‪..‬‬

‫‪-‬سلام ماندانا خانم‪...‬خوبین؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪362‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با شنیدن صدام به سمتم چرخید و با لبخند بزرگی نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬سلام دختر خوشگلم‪..‬بله ‪..‬خوبی؟ ‪-‬ممنونم‪...‬‬

‫به سمتش رفتم‪..‬‬

‫بوسه ای رو گونه م گذاشت‪..‬‬

‫منم سریع گونه ش رو نرم بوسیدم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا جان دیشب خوب بود؟‬

‫تا گفت دیشب باز کل وجودم رو خوشی گرفت‪- ...‬بله عالی بود‪...‬جاتون خالی ‪..‬‬

‫‪--‬قربونت‪..‬همین که شماها خوشحال باشید برای من کافیه‪...‬‬

‫‪-‬شما خیلی مهربونین‪...‬‬

‫لبخند زد و مشغول ریختن پنیر پیتزا روی غذاش شد‪...‬‬

‫‪-‬چی درست میکنین ماندانا جون‪..‬‬

‫‪--‬از دست این بچه ها باید چند تا ظرف غذا باشه‪..‬بچه ها از بادمجون متنفرن‪...‬برای شما سوفله‬
‫ماکارانی میذارم‪...‬خودمونم سوفله بادمجون میخوریم‪ ...‬تو کدوم رو دوست داری عزیزم‪..‬؟‬

‫‪-‬من همه چیز میخورم‪..‬برام فرق نداره‪..‬‬

‫سری تکون داد‪ ...‬بعد از چند لحظه مکث گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬مامانم چطوره؟‬

‫اینو که گفتم یهو ماندانا خانم ایستاد‪...‬دستش بالای ظرف متوقف شد‪...‬سریع به خودش اومد و‬
‫مشغول انجام کارش شد‪...‬‬

‫لبخندم محو شد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪363‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫از بین رفت‪...‬چرا ساکت شد؟؟ چرا نمیگه مادرم خوبه یا نه؟‬

‫‪--‬خوبه دخترم‪..‬نگران نباش ‪..‬‬

‫باور نکردم‪..‬حرفش رو اصلا باور نکردم‪...‬‬

‫چرا ماندانا خانم هیچوقت به من درست نمیگفت مادرم چش شده‬

‫نمیدونم چی شد‪...‬‬

‫نفهمیدم حالم چطور شد‪...‬‬

‫حس کردم سر گیجه گرفتم‪...‬‬

‫چشمام داشت سیاهی میرفت‪...‬‬

‫نتونستم خودمو نگه دارم‪...‬افتادم رو صندلی‪...‬‬

‫ماندانا خانم زد تو صورتش ‪..‬‬

‫آه کشیدم‪...‬‬

‫خدایا ‪ ..‬چرا خوشی دیشب رو برام از بین بردی‪...‬‬

‫چرا مادرم خوب نمیشه‪...‬‬

‫آخه این چه مریضیه که این همه مدت باعث بستری شدن مادرم شده ‪..‬‬

‫ماندانا خانم دست زیر چونه م گذاشت‪...‬‬

‫‪--‬چته دختر‪...‬چرا رنگ عوض میکنی؟ من که چیزی نگفتم‪...‬‬

‫آه های عمیقم دل سنگو هم آب میکردن‪...‬‬

‫باید میفهمیدم مادرم چشه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪364‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬ماندانا خانم توروخدا بگو حال مادرم چطوره‬

‫‪--‬مهلا تو آروم باش‪...‬باور کن دکتر امروز گفت قندش اومده پایین‪...‬‬

‫‪-‬ماندانا خانم دفعه قبلم فکر میکردم حالش خوبه‪...‬وقتی دیدمش قلبم درد گرفت‪ ...‬خیلی لاغر‬
‫شده بود‪ ...‬اگه بهتر شده پس چرا اینقد نحیف و لاغر شده بود؟اگر حالش داره بهتر میشه پس‬
‫باید ظاهرشم بهتر شده باشه‪...‬‬

‫‪--‬خودتو ناراحت نکن دخترم ‪..‬‬

‫‪-‬تا کی باید بمونه تو بیمارستان‪...‬‬

‫‪--‬تا وقتی قندش متعادل بشه‪- ...‬مگه نگفتین قندش اومده پایین‪...‬؟‬

‫اینبار اون سرش رو انداخت پایین‪ ...‬چونه م لرزید‪..‬‬

‫خدایا چرا ‪...‬چرا‪...‬؟‬

‫‪-‬ماندانا خانم توروخدا بگین‪-- .‬مهلا‪ .. .‬اینبار قند مادرت زیاد از حد اومده پایین‪...‬‬

‫اشک تو چشمم جمع شد‪ ...‬بغض گلوم رو گرفته بود‪..‬ولی نمیتونستم گریه کنم‪...‬‬

‫‪--‬باید متعادل بشه تت بتونن تصمیم بگیرن که چه زمانی مرخص شه‪...‬‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫از جا بلند شدم‪...‬‬

‫‪--‬کجا میری مهلا؟‬

‫آروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬تو اتاق‪...‬‬

‫آروم به اتاق رفتم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪365‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫همونجا دم در نشستم و سرم رو روی پام گذاشتم و اشک ریختم‪...‬‬

‫برای خودم‪...‬‬

‫برای مادرم‪..‬‬

‫برای پدر بی مسئولیتم ‪..‬‬

‫برای زندگی کوفتی که داشتم‪...‬‬

‫خدایا چرا نمیذاری یه آب خوش از گلوم بره پایین‪...‬‬

‫مگه من چند سالمه‪..‬‬

‫مگه چقدر صبر و تحمل دارم‪...‬‬

‫چقدر میتونم از حال بد مادرم خبر بشنوم و بریزم تو خودم‪...‬‬

‫دیشب چقدر خوشحال بودم‪...‬احساس میکردم خوشبخت ترینم‪..‬‬

‫احساس میکردم هیچ غمی تو زندگیم نیست‪...‬‬

‫دیشب بعد از مدتها از ته دل خندیدم‪...‬‬

‫حتی تا ته دقیقه قبلم شاد بودم‪...‬باز هم خوشحال بودم‪...‬‬

‫اما‪ ...‬خوشحالی برای من زیاد دووم نداره‪...‬‬

‫همیشه بعد از یه اتفاق خوب اتفاقای بد برام پیش میاد‪...‬‬

‫بعد از اینهمه احساسات خوب از طرف فرزام ‪ ...‬شنیدن خبر بد بودن حال مادرم بدترین چیز‬
‫ممکن بود‪..‬‬

‫آه کشیدم‪...‬دوباره‪...‬سه باره‪ ...‬پشت سرهم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪366‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هرچقدر آه میکشیدم دلم آروم نمیشد‪...‬‬

‫خدایا این امتحانه؟؟ پس چرا تمام نمیشه‪...‬‬

‫خدایا آخر این قصه چی میشه‪...‬‬

‫اشکام رو پاک کردم‪...‬‬

‫نگاهم به ساعت افتاد‪...‬‬

‫فقط یک ساعت تا ساعت ملاقات مونده بود‪..‬‬

‫یهو عین فشنگ از جا پریدم‪...‬‬

‫در کمد رو باز کردم و شلوارم رو با یه شلوار لی عوض کردم‪...‬‬

‫مانتویی تنم کردم‪...‬‬

‫متوجه اشتباه بستن دکمه هاش شدم‪..‬‬

‫لعنتی ای زیر لب گفتم و دوباره بستمشون‪...‬‬

‫شال هانیه رو که از دیشب روی صندلی پرت کرده بود رو برداشتم و روی سرم زدم‪...‬‬

‫دوباره بغضم شکست و زدم زیر گریه‪...‬‬

‫از صدای گریه م هانیه هم بیدار شد و با صدایی که خواب آلود بود گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ععه‪...‬مهلاااا‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬چیه‬

‫چشماش کامل باز شد‪..‬صاف نشست و با تعجب گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪367‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬کجا میخوای بری؟‬

‫‪-‬میتونی برسونیم بیمارستان؟‬

‫‪--‬یعنی چی ‪.‬سر ظهر کجا میری‪..‬‬

‫‪-‬اهههه‪ ...‬بیمارستان دیگه‪...‬‬

‫شالو رو شونه م انداختم‪...‬‬

‫ازخودم بدم اومد‪ ..‬داشتم حرصم رو سر هانیه خالی میکردم‪..‬‬

‫این بندا چه کاره بود ‪..‬‬

‫هانیه سریع از جاش بلند شد‪...‬‬

‫سریع از اتاق رفتم بیرون هانیه دنبالم دویید‪..‬‬

‫‪--‬وایسا مهلا‪...‬صبر کن ‪..‬‬

‫با صدای هانیه ماندانا خانم از آشپزخونه اومد بیرون‪...‬‬

‫‪--‬مهلا جان‪...‬‬

‫بازوهامو گرفت‪ ...‬نمیذاشت برم‪..‬‬

‫اگر کسی منو نمیبرد خودم میرفتم‪...‬‬

‫من باید میرفتم بیمارستان‪...‬‬

‫‪-‬توروخدا بذارید برم‪...‬‬

‫ماندانا خانم نگه م داشته بود‪ ...‬تقلا کردم تا ولم کنه‪..‬‬

‫‪--‬کجا میخوای بری دختر ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪368‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬میخوام برم بیمارستان‪...‬میخوام مامانمو ببینم‪...‬‬

‫خودمو میکشیدم سمت در‪..‬‬

‫هانیه هم دستمو گرفت‪..‬‬

‫دستمو از دستش کشیدم بیرون‪..‬‬

‫‪-‬منو ببرین پیش مامانم‪...‬منو ببرین اونجا‪...‬‬

‫عین بچه های سه ساله شده بودم‪..‬‬

‫بهانه ی مادرمو گرفته بودم‪...‬‬

‫کم مونده بود اشکم دربیاد‪...‬‬

‫اینا برای چی جلوی منو میگیرن‪..‬‬

‫چرا نمیذارن برم بیمارستان‪..‬‬

‫‪--‬چته دختر‪...‬عععه‪..‬بشین ببینم‪..‬‬

‫ماندانا خانم به زور نشوندم رو مبل‪...‬‬

‫‪-‬من میخوام برم بیمارستان‪...‬‬

‫‪--‬امروز ملاقات نیست‪..‬‬

‫هانیه ادامه حرف مادرش رو گرفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا فردا میری‪..‬‬

‫کم مونده بود جیغ بکشم‪...‬‬

‫داشتم دیوونه میشدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪369‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هیچکدوم متوجه حال خرابم نمیشدن‪..‬‬

‫‪-‬نمیتونم‪...‬نمیتونم تا فردا میمیرم‪..‬‬

‫همون لحظه در خونه باز شد و فرزام اومد تو‪..‬‬

‫سرش پایین بود و داشت کفشاشو درمیاورد‪..‬‬

‫هنوز متوجه ما نشده بود‪..‬‬

‫یکی از کفشاش رو که دراورد سرشو آورد بالا‪...‬‬

‫با تعجب نگاهمون کرد‪..‬‬

‫‪--‬چه خبره اینجا‪...‬‬

‫تا اینو گفت سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬ببرم بیمارستان‪..‬‬

‫‪--‬بیمارستان؟‬

‫از جا بلند شدم و به سمتش دویدم ‪...‬‬

‫تا دیوونگی هیچ فاصله ای نداشتم‪ ...‬توجهی به شالم که بین راه از سرم افتاده بود نکردم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام‪...‬فرزام‪..‬منو ببر بیمارستان‪...‬ببرم پیش مامانم‪...‬‬

‫چرخیدم سمت هانیه و ماندانا خانم‪...‬‬

‫اشکام از چشمام ریختن بیرون‪..‬‬

‫‪--‬اگه منو نمیبرید برام آژانس بگیرید‪...‬بذارید مادرمو ببینم‪...‬خودم باید بفهمم در چه‬
‫حاله‪...‬وااای‪...‬من میخوام برمممم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪370‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با صدای بلند گریه میکردم‪...‬‬

‫کنترل رفتارام دست خودم نبود‪...‬‬

‫فرزام اخماش رفته بود توهم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا امروز ملاقات نیست‪..‬‬

‫جوش آوردم‪ ...‬از این جمله متنفر بودم‪..‬‬

‫اگر منو میبردن خودم میرفتم تو‪- ...‬ملاقات نیست که نیست‪...‬من خودم برم اونجا بلدم برم‬
‫تو‪..‬من اگر مادرمو امروز نبینم میمیرم‪...‬میفهمی؟؟؟؟ تا فردا میمیرم‪...‬‬

‫هانیه و ماندانا خانم ساکت بودن‪...‬‬

‫یعنی حال مادرم اینقدر ناجور بود که ماندانا خانم نمیذاشت ببینمش؟‬

‫کم مونده بود بیوفتم به دست و پاشون‪...‬نه منو میبردن نه میذاشتن خودم برم‪...‬‬

‫همونجادسر زمین نشستم و زدم زیر گریه‪...‬‬

‫فرزام به سمتم اومد‪..‬‬

‫شالمو از روی زمین برداشت و روی موهام انداخت‪...‬‬

‫زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد‪...‬‬

‫بردم سمت در‪...‬‬

‫چشمام از خوشحالی برق زد‪...‬وسط گریه هام لبخند زدم‪...‬‬

‫ماندانا خانم سریع اومد جلو‪..‬‬

‫‪--‬چیکار میکنی فرزام‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪371‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬دارم میبرمش بیمارستان‪...‬بذارید ببینش خب ‪..‬چرا زجرش میدید‪...‬‬

‫هانیه هم اومد جلو ‪..‬‬

‫‪--‬فرزام راهتون نمیدن داخل ‪..‬‬

‫‪--‬مهلا رو یه جور میفرستم بره تو‪...‬شما نگران نباشید‪...‬‬

‫در رو باز کرد و یه جورایی هلم داد بیرون و در خونه رو بست‪..‬‬

‫آسانسور توی طبقه خودشون بود‪..‬‬

‫همونجا سوار شدیم و رفتیم پارکینگ‪...‬‬

‫‪--‬بشین تو ماشین‪..‬‬

‫سریع سوار شدم‪...‬‬

‫فرزام هم سوار شد و در پارکینگ رو باز کرد‪...‬ماشینو اورد بیرون‪..‬ریموت در رو زد و با سرعت‬


‫حرکت کرد‪...‬‬

‫تمام طول راه رو اشک ریختم‪...‬‬

‫نزدیک های بیمارستان بودیم که فرزام جعبه دستمال کاغذی رو جلوم گرفت‪...‬‬

‫‪--‬دیگه گریه نکن‪...‬‬

‫‪-‬نمیتونم‪...‬فرزام مادرم چش شده‪...‬‬

‫‪--‬اگر میخوای مادرتو ببینی با این شکل و شمایل نری پیشش‪...‬‬

‫بی حوصله چند تا دستمال برداشتم و اشکامو پاک کردم‪...‬‬

‫ماشینو که پارک کرد سریع پریدم پایین‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪372‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام که از این حرکتم شوکه بود با سرعت دنبالم پیاده شد‪...‬‬

‫صدای قفل کردن در ماشین رو با دزدگیر شنیدم‪..‬‬

‫دستمو کشید‪...‬اینقدر محکم که تو جام چرخیدم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا آروم باش‪....‬چند تا نفس عمیق بکش‪...‬‬

‫‪-‬ولم کن بذار برم تو‪..‬‬

‫‪--‬نفس عمیق بکش‪...‬مگه میخوای سکته کنی‪...‬بکش‪..‬‬

‫سریع چند تا نفس عمیق کشیدم‪...‬آروم شدم‪...‬ولی نه زیاد‪...‬‬

‫برگه م رو تحویل دادم و از کلاس رفتم بیرون‪...‬‬

‫سر خودکارم رو باز و بسته میکردم ‪..‬‬

‫روی صندلی های توی حیاط نشستم تا هانیه هم بیاد بیرون‪...‬‬

‫امروز اخرین روز امتحانات نهایی ام بود‪...‬‬

‫دو هفته از رفتن مادرم میگذشت‪..‬‬

‫دو سه تا امتحان بعدش رو غیبت کردم‪..‬‬

‫به قدری حالم بد بود که اصلا نمیتونستم طرف کتابم برم‪..‬‬

‫از درخت بالای سرم چند تا برگ کندم‪...‬‬

‫تو دستم دونه دونه همه رو ریز ریز کردم‪..‬‬

‫آه های پشت سر همم اعصاب خودم رو هم بهم ریخته بود ‪..‬‬

‫ضعیف بودم‪...‬ضعیف ترم شده بودم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪373‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫این مدت یک بار دیگه دایی م اومد دنبالم‪...‬‬

‫اما من ترجیح میدادم خونه ی دوستم باشم تا بخوام پا به خونه اونا بذارم‪...‬‬

‫حتی اگر ماندانا خانم بخواد بیرونم کنه هم حاضرم برم پیش بابام ولی خونه ی اونا نباشم‪...‬‬

‫نمیدونم‪...‬‬

‫شاید بی انصافی بود‪..‬‬

‫اما اونا رو هم مقصر میدونستن‪...‬‬

‫اگر فقط زودتر طرفمون میومدن‪..‬‬

‫اگر یکم زودتر کمی پول بهمون میدادن شاید الان مامان زنده بود‪..‬‬

‫حداقل داروهاش به دستش میرسید‪...‬‬

‫بعد از دو هفته هنوزم به زندگی عادی برنگشته بودم ‪.‬‬

‫اصلا مگه به این زودی میتونستم به زندگی برگردم‪...‬‬

‫دیگه نه طرف فرزام میرفتم نه هانیه ‪.‬‬

‫تنها کسایی که سعی میکردم جلوشون خودم رو سر حال نشون بدم ماندانا خانم و عمو بودن‪...‬‬

‫هرچقدر از خانواده مادریم به خاطر نادیده گرفتنمون ناراحت بودم از ماندانا خانم سپاس گذار‬
‫بودم‪...‬‬

‫اگر ماندانا خانم نبود‪..‬‬

‫شاید مادرم زودتر از اینا از پیشم میرفت‪...‬‬

‫همزمان با آهی که کشیدم بچه ها از سالن زدن بیرون‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪374‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه و چند نفر دیگه از بچه ها‪...‬‬

‫نگین که فهمیده بود حالم چقدر خرابه دیگه سر به سرم نمیذاشت‪...‬‬

‫هانیه رو که دیدم بلند شدم‪...‬‬

‫آخرین روز بود و مطمئنا دلم برای اونا هم تنگ میشد‪...‬‬

‫با همشون خداحافظی کردم‪...‬‬

‫همه حال بدم رو میدونستن و زیاد بهم گیر ندادن‪...‬‬

‫هانیه کنارشون نشست و مشغول حرف زدن شدن‪..‬‬

‫اما‪..‬‬

‫من حوصله این کارا رو نداشتم‪..‬‬

‫تصمیم گرفتم تو ماشین بشینم تا هانیه بیاد‪...‬‬

‫از مدرسه رفتم بیرون‪..‬‬

‫اون روز بر خلاف بقیه روز ها فرزام صبح خونه بود و ما رو رسوند مدرسه‪...‬‬

‫با دیدن من بهم اشاره کرد تا جلو بشینم‪..‬‬

‫در ماشینو باز کردم و نشستم‪..‬‬

‫‪-‬سلام‪..‬‬

‫‪--‬سلام عزیزم‪..‬خوب بود امتحانت؟‬

‫کمی فکر کردم‪...‬‬

‫مطمئنا نمره ده رو میگرفتم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪375‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬قبول میشم‪..‬‬

‫‪--‬خب خداروشکر‪..‬‬

‫لبخندی زدم‪...‬با اینکه حالم بد بود‪.‬‬

‫ولی هنوزم نمیتونستم دربرابر فرزام لبخند نزنم‪...‬‬

‫‪--‬هانیه کو پس‪..‬‬

‫‪-‬نشسته پیش بچه ها‪...‬‬

‫‪--‬تو چرا نموندی‬

‫‪-‬حال ندارم‪..‬‬

‫فرزام نگاهم کرد ‪..‬منم نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪--‬میخوام امشب که دیگه بیکاری ببرمت بیرون‪..‬‬

‫‪-‬نمیشه‪..‬‬

‫تعجب کرد‪..‬‬

‫‪--‬چرا؟‬

‫‪-‬بچه ها خیلی وقته قرار گذاشتن برن بیرون‪..‬هانیه میخواد باهاشون بره‪.‬‬

‫‪--‬من چکار به هانیه دارم گلم‪..‬‬

‫لبخندی زد‪..‬‬

‫‪--‬گفتم میخوام تورو ببرم‪...‬نه هانیه ‪..‬هردو باهم‪..‬نمیخوای یکم روحیه ت عوض شه؟ قول میدم‬
‫ببرمت یه جای خوب‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪376‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نمیدونستم چی بگم ‪..‬‬

‫از طرفی زیاد حوصله بیرون رفتن نداشتم‪..‬‬

‫از طرف دیگه ‪...‬‬

‫فرزام خواسته بود‪..‬‬

‫میتونستم بهش نه بگم؟ نه‪...‬مطمئنا نمیتونستم‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫‪-‬خیلی خب‪..‬‬

‫لبخند بزرگ و قشنگی زد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نگران این امتحانایی که ندادی هم نباش‪ ...‬شهریور مطمئنم که تو با یه نمره ی خیلی عالی‬
‫قبول میشی ‪..‬‬

‫‪-‬برای امتحانم فکری ندارم‪. .‬‬

‫همون لحظه هانیه اومد بیرون‪..‬‬

‫به فرزام نگاه کردم که ابرو بالا انداخت‪..‬‬

‫‪--‬خانم تشریفشون رو اوردن‪..‬‬

‫به محض اینکه هانیه سوار شد فرزام شروع کرد به غر زدن گه چرا اونو اینهمه دم در منتظر‬
‫میذاره‪...‬‬

‫گهگاه با حرفاش باعث میشد بخندم‪..‬‬

‫تنها کسی که میتونست از حال و هوای غم درم بیاره فرزام بود‪...‬‬

‫به خونه برگشتیم‪ ...‬هانیه سریع رفت حمام و با سرعت نور اماده شد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪377‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به منم اصرار کرد تا باهاش برم‪...‬‬

‫اما ‪..‬‬

‫بودن با فرزام رو بیشتر دوست داشتم ‪.‬‬

‫قبول نکردم و ماندانا خانم رفت تا هانیه رو خونه ی ویدا اینا برسونه و برگرده ‪..‬‬

‫صدای تلوزیون از بیرون حواسم رو پرت کرد‪...‬‬

‫از روی تخت بلند شدم‪...‬‬

‫دلم یه خواب اساسی میخواست‪..‬‬

‫به اندازه تمام این مدت که از هزار جور استرس لحظه ای نتونستم راحت بخوابم‪...‬‬

‫قید خواب رو زدم‪..‬‬

‫اگر الان بخوابم شب بی خواب میشم‪...‬‬

‫از جا بلند شدم و اتاق رو ترک کردم‪..‬‬

‫با دیدن فرزام روی مبل و پاهاش که روی میز جلوش انداخته بود مسیرم رو به آشپزخونه تغییر‬
‫دادم‪...‬‬

‫لیوانی برداشتم و در یخچالو باز کردم‪..‬‬

‫پارچ شربت رو برداشتم و لیوان رو پر کردم‪...‬‬

‫لیوان رو تو دستم گرفتم و از آشپزخونه رفتم بیرون‪..‬‬

‫لیوان رو به سمتش گرفتم‪...‬‬

‫نگاهم کرد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪378‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫یهو دستم خشک شد‪...‬‬

‫فرزام لیوانو ازم گرفت و تشکر کرد‪..‬‬

‫انگار تازه یادم اومد که من و فرزام تنهاییم‪...‬‬

‫‪--‬نمیشینی؟‬

‫کاش‪...‬‬

‫کاش از اتاق بیرون نمیومدم‪...‬اگه فرزام ‪...‬‬

‫سریع به صدای درونم تو دهنی محکمی زدم ‪..‬‬

‫حتی نباید درباره فرزام بد فکر کنم‪...‬‬

‫فرزام تافته جدا بافته ست‪...‬‬

‫فرزام با همه پسرا فرق داره‪. .‬‬

‫با همه‪...‬‬

‫کنارش نشستم‪...‬‬

‫شربتش رو خوردو روی میز گذاشت‪...‬‬

‫هنوزم تو همون حالت بود‪...‬‬

‫درکنار فرزام که بودم همه چیز از یادم میرفت‪...‬‬

‫حتی غم دوری مادرم‪...‬‬

‫نه‪...‬از بین نمیرفت‪...‬‬

‫ولی کمرنگ میشد‪ ...‬وقتی فرزام بود‪ . .‬دیگه غم و غصه برام معنا نداشت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪379‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تو حال و هوای خودم بودم که متوجه شدم دستمو تو دستش گرفته‪...‬‬

‫مخالفتی نکردم و لبخند زدم‪ ...‬باید بدونه با گرفتن دستم چقدر آرومم میکنه‪...‬‬

‫بی حیا نبودم‪...‬ولی خب ‪..‬‬

‫برای یه لحظه دعا کردم‪..‬ماندانا خانم زود برنگرده‪...‬‬

‫نفس عمیقی کشیدم‪...‬‬

‫بوی عطر بسیار خوبش رو به ریه هام فرستادم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬‬

‫‪-‬بله‪...‬‬

‫‪--‬لازمه بازم بهت بگم دوستت دارم؟‬

‫‪-‬لازمه‪..‬‬

‫‪--‬جدا؟!!‬

‫مهلا‪...‬بزن‪...‬‬

‫حرف دلتو بزن‪...‬‬

‫خجالت نکش‪...‬توهم راحت باش‪...‬‬

‫‪-‬اگه روزی هزار بار هم بگی دوستت دارم سیر نمیشم‪...‬‬

‫اینو که گفتم چشماش شیطون شد‪...‬دست دور گردنم انداخت و صورتش رو به گونه م چسبوند و‬
‫گفت ‪:‬‬

‫‪--‬دختره دیوونه‪...‬من دوستت دارم‪...‬بیشتر از اونکه فکر کنی‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪380‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ناخوداگاه دست راستم بالا رفت و تو پنجه هاش قفل شد‪...‬‬

‫انگار اونم از خدا خواسته بود‪...‬‬

‫محکم انگشتامو بین انگشتاش گرفت‪...‬‬

‫‪--‬تو چی؟‬

‫‪-‬من چی؟‬

‫اخم کمرنگی کرد‪..‬‬

‫‪--‬توهم بگو‪..‬‬

‫با اینکه میدونستم چی میخواد ولی خودمو زدم به همون کوچه معروف‪...‬‬

‫دلم برای شیطونی کردنم تنگ شده بود‪...‬‬

‫چه وقتی بهتر از الان‪..‬‬

‫‪-‬چی بگم‪. .‬‬

‫‪--‬لوسِ پررو‪...‬‬

‫خندیدم‪..‬‬

‫‪-‬مطمئن باش که منم دوستت دارم‪. .‬‬

‫خندید‪..‬‬

‫خم شد به جلو و چیپسی برداشت و به سمت دهنم گرفت‪..‬‬

‫دست بلند کردم تا ازش بگیرمش‪..‬‬

‫دستش رو کشید عقب‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪381‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬دهنتو باز کن‪..‬‬

‫خنده م گرفت‪..‬یاد اون روز افتادم که میخواست به زور غذا تو دهنم بذاره‪..‬اینبار راحت تر دهنم‬
‫رو باز کردم‪...‬چیپسو خوردم‪...‬هنوزم دستش رو برنداشته بود‪...‬‬

‫خیره توی چشمام بود و دیگه هیچ توجهی به تلوزیون نداشت‪...‬‬

‫منم نگاهش میکردم‪...‬تو این زمان فاصله کم صورتامونم مهم نبود‪..‬اصلا‪...‬فقط فرزام مهم بود و‬
‫خودم‪...‬خودمون دوتا ‪ ..‬نگاهش روی لبهام برای یه لحظه مبهوتم کرد ‪..‬‬

‫انگار خودمم نمیتونستم کاری کنم‪..‬فقط نگاهش میکردم‪..‬با انگشتاش دستم رو نوازش میکرد‪..‬‬
‫هرچی سرش نزدیکتر میشد ریتم نفس کشیدنمون هم تند تر میشد‪..‬پیشونیش به پیشونیم‬
‫چسبید‪..‬مهلا نترس‪..‬نترس‪..‬فرزام محرم نیست ‪..‬ولی قابل اعتماده‪...‬بهش اعتماد دارم‪...‬من به‬
‫فرزام اعتماد دارم‪..‬پس نمیترسم‪...‬چشمامون خود به خود بسته شد‪...‬‬

‫یهو صدای آیفون بلند شد‪...‬مثل آدمای برق گرفته پریدیم‪...‬فرزام سریع به سمت آیفون رفت‪..‬من‬
‫هنوزم همونجا نشسته بودم‪...‬خدایا‪...‬عجب شوکی بود‪..‬‬

‫فرزام سریع در رو باز کرد ‪..‬‬

‫با سرعت بلند شدم و به سمت آشپزخونه دوییدم‪...‬‬

‫با صدای ماندانا خانم سر جام ایستادم‪..‬‬

‫‪--‬چی شده مهلا‪...‬چرا میدویی‪. .‬‬

‫به سمتش برگشتم و لبخند کج و کوله ای تحویلش دادم‪...‬‬

‫‪-‬هیچی‪...‬همینطور‪...‬‬

‫ماندانا خانم ابرو بالا انداخت‪..‬‬

‫خدا کنه حرفم رو باور کرده باشه ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪382‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ماندانا خانم رفت تا لباساش رو عوض کنه‪...‬‬

‫منم سریع به اتاق رفتم‪..‬‬

‫با اینکه گرسنم بود اما خودمو تو اتاق حبس کردم‪...‬‬

‫چطور بشینم جلوی فرزام‪..‬‬

‫روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم‪...‬‬

‫روی تخت دراز کشیدم‪...‬‬

‫خسته بودم‪..‬‬

‫چشمامو بستم‪...‬‬

‫اتفاقات چند لحظه قبل اومدن جلو چشمم‪..‬‬

‫درست عین یه فیلم‪...‬‬

‫واقعا اگر ماندانا خانم پنج دقیقه دیرنر می اومد‪....‬‬

‫چه اتفاقی می افتاد‪...‬‬

‫از فکرش لبم رو گاز گرفتم‪...‬‬

‫دستش درد نکنه که رسید‪...‬‬

‫اما‪..‬من خودم چم بود‪..‬‬

‫چرا جلوشو نگرفتم و اینقدر ساکت بودم‪..‬‬

‫چرا خودمم چشمام رو بستم‪..‬‬

‫خاک بر سرت‪...‬خاااک بر سرت مهلا‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪383‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نه‪...‬فرزام قابل اعتماده‪...‬‬

‫بهتر فرزام نیست مهلا ‪..‬‬

‫خب‪...‬‬

‫حالا فوقش میبوسیدم‪....‬‬

‫حتی از فکرش هم کل تنم مور مور شد ‪...‬‬

‫پتو رو روی سرم کشیدم و ذوقم رو با جیغای آروم زیر پتو خفه کردم‪...‬‬

‫*****‬

‫فرزام ماشین رو توی پارکینگ شماره سه پارک کرد و پیاده شدیم‪..‬‬

‫ساعت از یازده هم گذشته بود ‪...‬‬

‫اولین بار بود‪..‬‬

‫چنین ساعتی‪..‬‬

‫چنین جایی‪...‬‬

‫با چنین پسری بودم‪..‬‬

‫ساحلی رو چند باری با هانیه اینا اومده بودم‪..‬‬

‫اما‪...‬‬

‫الان چرا با سری های قبل فرق داشت برام‪...‬‬

‫چون فرزام کنارمه‪...‬دلیل از این واضح تر؟‬

‫دستش رو به سمتم گرفت‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪384‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬دستتو بذار تو دستم‪...‬‬

‫لبخند زدم و دستمو تو دستش قرار دادم‪...‬‬

‫هنوزم کمی خجالت میکشیدم‪...‬‬

‫برای من سخت بود‪...‬حتی فکر کردن بهش‪..‬‬

‫اما فرزام نه‪..‬‬

‫بیخیال‪...‬عادی‪...‬‬

‫خوشبحالش‪..‬‬

‫اون شب ساحلی زیاد شلوغ نبود‪..‬‬

‫تک و توک افرادی نشسته بودن‪..‬‬

‫وقتی دیدم روی زمین نشست با تعجب نگاهش کردم‪..‬‬

‫با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بشین گلم‪..‬نترس‪..‬‬

‫‪-‬نمیترسم‪...‬ولی خب‪...‬اینجا‪...‬‬

‫‪--‬بشین‪..‬‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫نشستن وسط خاک ها از این فرزام وسواسی بعید بود‪..‬‬

‫کنارش نشستم‪...‬با فاصله‪...‬‬

‫دیدم که کمی خودشو به سمتم کشید‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪385‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬دوست ندارم ازم دوری کنی‪..‬‬

‫تعجب کردم‪...‬‬

‫‪-‬دوری نکردم‪..‬‬

‫‪--‬برووو‪...‬‬

‫چپ چپ نگاهم کرد‪..‬‬

‫هردومون خندیدیم‪...‬‬

‫هوا خنک بود‪ ...‬به قول هانیه هوا دو نفره بود‪...‬‬

‫یه هوای دو نفره ی عالی‪..‬‬

‫دستم دوباره تو دستای فرزام قرار گرفت و انگشتامون به هم گره خورد‪..‬‬

‫پاهام رو کشیدم ‪..‬‬

‫سرم خم شد و آروم گذاشتمش روی شونه ی فرزام‪...‬‬

‫منتظر بودم غر بزنه‪..‬‬

‫بگه بلند شو‪...‬‬

‫اما از فرزام صدایی درنمیومد‪...‬گفتم شاید خسته شده اما حرفی نمیزنه‪..‬‬

‫سرمو بلند کردم ‪.‬‬

‫‪--‬راحت باش‪..‬‬

‫لبمو گاز گرفتم‪..‬‬

‫‪-‬خسته شدی‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪386‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬نه‪...‬اتفاقا آروم تر شدم‪...‬چه حسی بهتر از اینکه عشقت سرشو بذاره رو شونه ت‪...‬یه عشقی‬
‫مثل تو‪...‬یه عشق آروم و خجالتی ‪ ...‬مهلا عشق من‪...‬‬

‫نفس عمیقی کشیدم‪...‬‬

‫من تحمل ندارم‪...‬تحمل اینهمه خوبی رو ندارم‪...‬‬

‫از خوشی سکته نکنم خوبه‪...‬‬

‫‪-‬فرزام‪ ...‬اوایل با خودم میگفتم‪ ..‬عشق تو عشق نیست‪...‬ازت دوری میکردم‪...‬در یک کلام‪...‬حسی‬
‫بهت نداشتم‪...‬‬

‫سرم رو پایین انداختم و به دستامون خیره شدم ‪..‬‬

‫انگشتام رو دور دستش محکم تر کردم‪...‬‬

‫دوباره سر روی شونه ش گذاشتم‪...‬‬

‫‪-‬اما‪..‬الان بهت وابسته شدم‪...‬فرزام به قدری بهت وابسته شدم که همه وجودم تورو فریاد‬
‫میزنه‪...‬چه وقتایی که نیستی‪...‬چه وقتایی که هستی‪...‬حتی الانم نمیتونم ازت جدا شم‪...‬‬

‫‪--‬این وابستگی نیست‪...‬مهلا‪...‬‬

‫‪-‬میخوامت‪...‬‬

‫چشمامو روی هم فشار دادم‪...‬اولین بار بود زدن چنین حرفایی‪..‬‬

‫فرزام خندید‪...‬‬

‫‪--‬من بیشتر‪...‬عزیزدل من‪...‬‬

‫دست دیگه ش رو دور شونه م انداخت‪...‬سرشو به گوشم نزدیک کرد‪..‬‬

‫از خوردن نفس هاش به گوشم قلقلکم اومد‪...‬سرم رو به سمت گوشم خم کردم و خندیدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪387‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اونم خندید‪...‬از خنده ی من‪..‬‬

‫‪--‬منم تمام بند بند وجودم شبانه روز تورو صدا میزنن‪...‬شب و روز ‪..‬حتی وقتی خوابم‪...‬خوب‬
‫میدونم مهلا که این وابستگی نیست‪...‬تو عاشق شدی مهلا‪...‬مثل من‪...‬‬

‫فرزام میخندید‪. .‬‬

‫منم همینطور‪...‬‬

‫برای چند لحظه حس کردم مشکلی ندارم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬‬

‫‪-‬بله‪..‬‬

‫‪--‬نظرت درباره حرفام چیه‪..‬‬

‫فکر کردم‪..‬‬

‫باهاش کاملا موافق بودم‪...‬‬

‫لبخند زدم و نگاهش کردم ‪.‬‬

‫منتظر بودم از تو چشمام بخونه حرفمو‪...‬‬

‫خیره شدم تو چشماش‪...‬‬

‫چشمای مشکی رنگش‪...‬مردمک چشمش میلرزید انگار‪...‬‬

‫لبخند که نشست رو لبش لبخند خودمم قوت گرفت‪...‬‬

‫همونطور نشسته یهو گرفتم تو بغلش‪...‬‬

‫دستام با سرعت بالا اومدن و دور کمرش حلقه شدن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪388‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سرم رو روی شونه ش گذاشتم‪...‬‬

‫چشمام رو از اینهمه حس خوب بستم‪...‬‬

‫فرزام لباشو به گونه م چسبوند‪...‬‬

‫محکم و طولانی بوسه ای رو گونه م گذاشت‪...‬‬

‫‪--‬دوستت دارم‪..‬‬

‫لبخندم که از ذوق بود رو با گاز گرفتن لبم کنترل کردم‬

‫فرزام میدونست‪...‬‬

‫مطمئنا میدونست که با کفتن این حرف ساده حالمو چطور میکنه‪...‬‬

‫‪-‬منم دوستت دارم ‪..‬‬

‫فرزام ازم جدا شد‪...‬‬

‫چشماش خندون‪...‬‬

‫لباش خندون‪...‬‬

‫همه چیز خندون‪...‬‬

‫اینجا برای من هیچ مشکلی نبود‪...‬‬

‫حتی‪ ...‬الان از رفتن مامان ناراحت نبودم‪...‬به اندازه قبل ناراحت نبودم‪...‬فقط همین الان‪..‬‬

‫نه هیچ زمان دیگه‪...‬‬

‫لبخند زدم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪389‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬جانم‪...‬‬

‫‪-‬تو منو خیلی دوست داری نه؟‬

‫‪--‬معلومه‪..‬‬

‫‪-‬اگر یه شرطی بذارم قبول میکنی؟‬

‫‪--‬چی؟‬

‫‪-‬اگر قبول کنی منم فردا جواب مثبتم رو به ماندانا خانم میدم‪...‬اونوقت‪...‬خب‪...‬‬

‫دوباره یاد مادرم‪ ...‬چشمام رو بستم و باز کردم ‪..‬‬

‫‪--‬شاید بشه بعد از چهلم مامان یه صیغه ساده خوند‪ ...‬بعد از سالگرد هم‪...‬عقد میکنیم‪...‬‬

‫فرزام اینبار جدی و ساکت نگاهم میکرد‪..‬‬

‫‪--‬شرطت چیه‪...‬میخوای بشم فرهاد؟ بزنم به دل کوه و دِ بکن؟‬

‫خندیدم‪...‬اونم خندید‪...‬‬

‫اصلا انگار تا من میخندم اونم میخنده‪...‬‬

‫‪-‬نهه‪...‬هرچند اگه اینم باشه نمیری کوه بکنی‪..‬‬

‫‪--‬میخوای برم؟‬

‫با مشت زدم به بازوش‪..‬‬

‫‪-‬نه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪390‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫منتظر نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬نذار خانواده مادرم منو از پیش شما ببرن‪...‬حداقل تو این چند هفته که تا چهلم مونده‪...‬بعد از‬
‫اون صیغه محرمیت میخونیم‪...‬تا حداقل اگر اومدن یه دلیل قانع کننده داشته باشیم‪...‬فرزام من‬
‫قسم خوردم پا تو خونه شون نذارم‪...‬نمیخوام قسمم رو بشکنم‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫این تنها چیزی بود که ازش میخواستم‪..‬‬

‫اینکه من رو پیش خودشون نگه دارن‪...‬‬

‫سری تکون داد‪.‬‬

‫انگار که بگه موافقه‪.‬‬

‫اما نگاهشو ازم گرفت و به رو به رو دوخت ‪..‬‬

‫رفت تو فکر‪..‬‬

‫اینو از اخماش و خالت صورتش فهمیدم ‪..‬‬

‫به ساعت روی دستم نگاه کردم‪..‬‬

‫ساعت دوازده هم گذشته بود‪..‬‬

‫چقدر نشسته بودیم‪...‬‬

‫چقدر حرف زده بودیم که متوجه گذر زمان نشدیم‪...‬‬

‫دستم رو روی دستش گذاشتم‪.‬‬

‫نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬تا وقتی پیش مایی نمیذارم کسی چیزی رو بهت تحمیل کنه ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪391‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫لبخند بزرگی نشست رو لبم‪..‬‬

‫همین بود‪...‬‬

‫همینو میخواستم بشنوم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام دوستت دارم‪...‬‬

‫اینبار خودم گفتم ‪ ..‬بدون اینکه منتظر اون باشم‪...‬‬

‫اینو گفتم چون واقعا دوستش داشتم‪...‬‬

‫تا اومد جوابم رو بده دستی خورد رو شونه ش‪...‬‬

‫سرمون به سمت کسی که اینکارو کرده بود برگشت‪...‬‬

‫با دیدن مردی با لباس نظامی چشمام گرد شد‪..‬‬

‫عجب بد شانسی‪...‬‬

‫‪--‬پاشو آقا پسر‪..‬پاشو ببینم‪..‬‬

‫فرزام بلند شد‪..‬‬

‫منم پشت سرش‪..‬‬

‫‪--‬خانم چه نسبتی باهاتون دارن؟‬

‫خودم سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬نامزدیم‪..‬‬

‫ترسیده بودم‪...‬‬

‫خیلی زیاد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪392‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تا حالا تو چنین موقعیتی نبودم و دست و پام از ترس میلرزید‪...‬‬

‫‪--‬این وقت شب اینجا چکار میکنید‪..‬‬

‫‪--‬خانمم میخواست کمی آروم شه‪..‬‬

‫مرده هنوزم مشکوک نگاهمون میکرد‪..‬‬

‫یهو گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بریم کلانتری همه چیز معلوم میشه‪...‬‬

‫اشاره ای کرد‪...‬‬

‫دیدم خانمی با لباس نظامی و چادر نزدیکم شد و دستم رو گرفت‪...‬‬

‫فرزام باهاشون حرف میزد‪..‬‬

‫اما باور نمیکردن‪...‬‬

‫رنگم پرید‪...‬‬

‫شاید من نتونستم از خودم دفاع کنم و بگم ما دوست نیستیم‪...‬‬

‫برای همین من رو سوار ماشینشون کردن‪...‬‬

‫فرزامم سریع تسلیم شد و پشت سر من سوار شد‪...‬‬

‫خدایا ‪ ...‬چه غلطی کردیم‪...‬‬

‫روی صندلی هایی نشسته بودیم‪...‬‬

‫اونجا تنها نبودیم‪..‬‬

‫علاوه بر ما چند نفر دیگه هم بودن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪393‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به تیپ خودم و فرزام و تیپ و سر و وضع بقیه نگاه کردم‪...‬‬

‫معلوم بود اونا یه چیزیشون هست‪..‬‬

‫ولی ما‪...‬‬

‫هیچیمون به اونا نمیخورد‪...‬‬

‫کلافه به ساعت نگاه کردم‪...‬یک و ربع بود‪...‬‬

‫با ایترس به فرزام نگاه کردم‪..‬‬

‫اونم اعصابش خراب بود ‪..‬‬

‫خدایا این چه دردسری بود ‪.‬‬

‫‪--‬فرزام بهادری‪..‬‬

‫با خوندن اسم فرزام هر دو با سرعت بلند شدیم ‪..‬‬

‫‪--‬مهلا نترس‪..‬چیزی نیست‪..‬‬

‫‪-‬اگه بابامو بخوان‪..‬‬

‫‪--‬نترس‪...‬‬

‫هر دو رفتیم تو‪...‬رو به روی آقایی ایستادیم‪...‬‬

‫از روی پیراهنش اسمش رو خوندم‪...‬نادر کیانی‪...‬‬

‫‪--‬چه نسبتی باهم دارید‪..‬‬

‫مخاطبش فرزام بود‪..‬‬

‫من که اگرم ازم چیزی میپرسید نمیتونستم جوابش رو بدم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪394‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬ما نامزدیم‪.‬‬

‫مرد نگاهی بهمون کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬کارت چیه؟‬

‫‪--‬توی یه شرکت خصوصی مشغولم‪..‬من فوق لیسانس دارم‪...‬مهندس هستم‪...‬من اصلا ادمی‬
‫نیستم که با دختر ناجوری اون وقت شب جایی باشم‪...‬این دخترم نامزد منه‪...‬‬

‫نگاهم کرد‪ ...‬آب دهنم رو با استرس قورت دادم‪..‬‬

‫‪--‬زنگ بزنید خانواده هاتون‪..‬‬

‫اینو که گفت یهو چشمام گرد شد‪...‬‬

‫‪--‬چی شد‪..‬‬

‫با تعجب به فرزام نگاه کردم ‪.‬‬

‫‪--‬اول تو زنگ بزن دختر‪...‬‬

‫تلفن روی میزشرو به سمتم هل داد‪..‬‬

‫دستام به وضوح میلرزیدن‪...‬‬

‫خدایا چقدر سخت بود‪..‬‬

‫‪-‬من کسی رو ندارم که بهش زنگ بزنم‪.‬‬

‫تعجب رو تو چشماش خوندم‪...‬‬

‫‪--‬مادری‪..‬پدری‪..‬فامیلی‪...‬تماس نگیری نمیتونم ازادت کنم مجبورم بفرستمتون بازداشتگاه‪..‬‬

‫نفسم بند اومد‪...‬خدایا‪...‬چه غلطی کنم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪395‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬من‪...‬م‪..‬ن‪...‬من مادرم فوت کرده‪...‬از پدرمم خبر ندارم‪..‬که‪..‬خب‪..‬‬

‫به قدری استرس و اضطراب داشتم که حتی درست نمیتونستم حرف بزنم ‪.‬‬

‫فرزام جلو اومد‪..‬‬

‫‪--‬من زنگ میزنم پدر و مادرم بیان‪..‬تا بگن که ما نامزدیم و در جریانن‪.‬‬

‫‪--‬این دختر خانم باید زنگ بزنه یکی براش بیاد‪...‬بحث شما جداست‪...‬‬

‫چشمام رو محکم روی هم فشار دادم‪...‬‬

‫با اینکه اصلا دوست نداشتم آبروم جلوی خانواده مادریم بره ولی از روی اجبار تلفن رو برداشتم و‬
‫تماس گرفتم‪...‬‬

‫کمی به ذهنم فشار اوردم تا شماره ی خونه ی مادربزرگم یادم بیاد‪.‬‬

‫از هولم عدد ها رو اشتباه میزدم‪...‬‬

‫پوفی کردم‪...‬‬

‫یه بار دیگه شماره رو گرفتم‪...‬‬

‫منتظر شدم تا جواب بدن‪...‬‬

‫دو بار زنگ زدم اما کسی جواب نداد‪...‬‬

‫‪-‬جواب نمیدن‪..‬‬

‫‪--‬شماره منزلتون رو بگیر‪..‬‬

‫‪-‬تلفن خونه قطعه‪...‬‬

‫‪--‬شماره رو بگیر ببینم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪396‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫شماره خونه رو گرفتم‪...‬‬

‫منتظر بودم تا اپراتور بگه که تلفن مسدوده‪...‬‬

‫که بهشون بگم تلفن قطعه و باور کنن‪...‬‬

‫اما وقتی شروع کرد بوق خوردن یهو چشمام از تعجب باز موند‪...‬‬

‫به فرزام نگاه کردم ‪..‬‬

‫بابا چطور تونسته بود اون مبلغی که بدهی داشتیم رو پرداخت کنه‪...‬‬

‫‪-‬بوق میخوره‪...‬‬

‫فرزام سرش رو پایین انداخت‪...‬‬

‫داشت قطع میشد که یهو صدای بابا پیچید تو گوشی‪..‬‬

‫‪--‬الو‪..‬‬

‫حس میکردم قلبم اومده تو دهنم ‪..‬‬

‫چند تا نفس عمیق کشیدم ‪.‬‬

‫‪--‬الو ‪..‬بلههه‪...‬‬

‫آروم باش مهلا‪...‬آروم باش ‪..‬‬

‫سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬کلانتری کیانپارسم من‪...‬بیا اینجا‪...‬‬

‫‪--‬کجااایی؟؟؟؟‬

‫سریع قطع کردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪397‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با همین دو کلمه کل تنم پر از عرق شده بود‪...‬‬

‫اینقدر احساس ترس از پدر واقعا نوبر بود‪...‬‬

‫سریع روی صندلی پشت سرم نشستم‪..‬‬

‫مامان‪...‬‬

‫چه خوب که نیستی‪..‬‬

‫نمیدونی کجا گیر کردم‪..‬‬

‫بهشون نگاه کردم‪..‬اینبار فرزام داشت تلفن میزد‪..‬‬

‫‪--‬سلام مامان ‪..‬خوبیم‪..‬نگران نشید‪...‬اروم باش مامان‪...‬من و مهلا رو گرفتن‪...‬بیاید همین کلانتری‬
‫خودمون‪..‬باشه‪...‬نگران نشید‪..‬چیزی نیست‪..‬فقط باور نمیکنن ما نامزدیم‪..‬باشه خداحافظ‪..‬‬

‫فرزام قطع کرد‪..‬‬

‫‪--‬میان الان‪..‬‬

‫مرد سری تکون داد‪..‬‬

‫‪--‬بیرون بشینید‪..‬‬

‫بلند شدم و رفتیم بیرون‪...‬‬

‫ما که رفتیم بیرون اسم دو نفر دیگه رو خوندن‪...‬‬

‫اونا رفتن تو‪..‬‬

‫از پشت به مانتوی بسیار کوتاه اون دختر نگاه کردم‪...‬‬

‫من ردی یکی از صندلی ها نشستم و فرزام به دیوار تکیه داد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪398‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نمیدونم چقدر گذشت که ماندانا خانم‪ .‬عمو اومدن‪. .‬‬

‫اومدیم بلند شیم بریم تو‪...‬‬

‫سرم به سمت در چرخید‪...‬بابا رو دیدم که میومد سمت ساختمون ‪..‬‬

‫همونجا ایستادم‪...‬‬

‫خیره شدم بهش‪..‬‬

‫نکنه ترک کرده‪...‬چرا اینقدر عوض شده‪...‬‬

‫بابا به سمتم اومد‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬هرکار میکردم نمیتونستم تعجبم رو پنهون کنم‪...‬‬

‫واقعا از بابا بعید بود‪...‬‬

‫نه تا به حال با این سر و شکل دیده بودمش‪...‬‬

‫نه اینکه اینقدر زود به خاطرم بیاد اینجا‪...‬‬

‫‪--‬چیکار کردی مهلا‪...‬‬

‫رو به روم ایستاد‪...‬‬

‫رو ازش گرفتم‪...‬‬

‫بابا از کنارم رد شد و رفت توی اون اتاق ‪..‬‬

‫من و فرزامم دنبالشون رفتیم‪...‬‬

‫دست ماندانا خانم رو چسبیدم‪..‬‬

‫فرزام به بابا سلام کرد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪399‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بابا جوابش رو داد‪...‬‬

‫بابا ترک کرده بود؟ نکنه واقعا خوب شده ‪..‬‬

‫جناب سروان نگاهی به عمو و ماندانا خانم و بابا انداخت‪...‬‬

‫‪--‬این آقا پسر ادعا داره نامزد این خانمه‪...‬‬

‫ماندانا خانم سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بله درسته‪...‬‬

‫‪--‬صیغه خوندن؟‬

‫‪--‬نه هنوز‪...‬ولی به زودی‪...‬‬

‫با تعجب به بابا نگاه کردم ‪..‬‬

‫چرا اینقدر ساکت بود‪ ...‬چرا نمیگفت نه‪...‬نامزد نیستن‪...‬‬

‫چی تو سرته بابا‪...‬؟‬

‫آب دهانم رو با استرس قورت دادم‪. .‬‬

‫اینبار به بابام نگاه کرد‪...‬‬

‫‪--‬این آقا نامزد دخترتونه؟‬

‫بابا به من و فرزام نگاه کرد‪...‬‬

‫هر دو سرمون رو پایین انداختیم‪...‬‬

‫لبم رو گاز گرفتم ‪..‬‬

‫‪--‬بله‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪400‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫انگار به گوشام اطمینان نداشتم‪...‬‬

‫سرم بالا اومد‪...‬‬

‫بابا نگاهم نمیکرد‪...‬‬

‫جدی بود‪...‬‬

‫هنوزم باورم نمیشد‪.. .‬فقط به این فکر میکردم که بابا ترک کرده؟‬

‫اگر نه‪...‬پس چرا اینقدر عوض شده‪...‬‬

‫حتی طرز صحبت و رفتارش‪...‬‬

‫اون ماشین مدل بالا اون روز جلوی بیمارستان چکار میکرد‪...‬‬

‫خدایا بابام داره چکار میکنه‪...‬‬

‫بعد از چند تا امضا آزادمون کردن‪...‬‬

‫از کلانتری خارج شدیم‪...‬‬

‫خواستم برم سمت ماندانا خانم که بابا محکم مچ دستم رو گرفت‪...‬‬

‫با حرص دستم رو کشیدم ‪..‬‬

‫دستم رو ول نکرد‪..‬‬

‫‪-‬ولم کن‪...‬‬

‫‪--‬تو خودت خونه داری‪...‬دیگه نمیخوام بری اونجا‪...‬‬

‫‪-‬تا الان کجا بودی‪..‬‬

‫دوباره سعی کردم دستم رو از دستش بکشم بیرون‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪401‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بابا اینهمه زور از کجا اورده بود‪...‬‬

‫یاد روزی افتادم که از خونه پرتش کردم بیرون ‪..‬‬

‫اون موقع چرا زور نداشتی‪. .‬‬

‫ماندانا خانم و عمو بی حرف نگاهمون میکردن ‪.‬‬

‫‪--‬نمیذارم بری اونجا‪. .‬‬

‫‪-‬به تو ربط نداره‪ ...‬ولم کن‪..‬‬

‫به فرزام نگاه کردم ‪..‬‬

‫اونم ساکت بود‪..‬‬

‫‪-‬اگه الانم بت زنگ نمیزدم کی میخواستی یادم بیوفتی‪...‬مامان دو هفته ست مرده‪...‬تازه یادت‬
‫افتاده دخترت تنهاست؟؟؟‬

‫ماندانا خانم به سمتم اومد‪...‬‬

‫‪--‬اجازه بدین من باهاش حرف بزنم‪...‬‬

‫دست بابا کمی شل شد‪. .‬‬

‫سریع دستمو از دستش کشیدم بیرون‪..‬‬

‫به سمت ماندانا خانم برگشتم و سریع رفتم تو آغوشش‪...‬‬

‫اشکم دراومد‪...‬‬

‫توی بغلش نالیدم‪..‬‬

‫‪-‬نذارید منو ببره‪...‬من میخوام پیش خودتون باشم‪...‬من اونجا راحت نیستم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪402‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬نمیشه مهلا‪...‬‬

‫‪-‬چراااا‪..‬‬

‫‪--‬باید با پدرت بری‪...‬حالا که خودش اومده دنبالت‪...‬‬

‫اشکام شدت گرفتن ‪..‬‬

‫نمی رفتم‪...‬‬

‫‪-‬مامانم گفته بود بدون من نرو اونجا‪...‬حالا که دیگه مادرم نیست‪..‬مامان گفته بود نرو‪..‬‬

‫‪--‬مهلا ما نمیتونیم جلوشو بگیریم‪...‬فقط چند هفته صبر کن‪...‬‬

‫بوسه ای روی گونه م زد‪...‬‬

‫افتادم به هق هق‪- .‬نمیتونم‪...‬‬

‫‪--‬مطمئن باش بعد از چهلم مادرت میایم دنبالت ‪ ..‬خواستگاری میکنیم‪...‬میاریمت پیش‬
‫خودمون‪...‬تو فقط تا چهلم تحمل کن‪...‬‬

‫‪-‬من میترسم برم اونجا‪...‬اونجا چهره ی مامان جلو چشممه‪...‬‬

‫‪--‬الان نمیتونم کاری کنم‪...‬عزیزم باید صبر کنی‪...‬فقط چند هفته مونده‪...‬تحمل کن‪...‬‬

‫باز هم بوسیدم ‪..‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫چطور ازشون جدا شم ‪..‬چطور؟؟ خودمم فکر نمیکردم تا این حد بهشون وابسته شده باشم‪..‬‬

‫‪--‬مواظب خودت باش مهلا‪...‬‬

‫منم سریع گونه ی ماندانا خانم رو بوسیدم‪.. .‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪403‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬من منتظرتونم‪...‬فقط تا چهلم مادرم ‪..‬دعا کنین بتونم تحمل کنم‪...‬‬

‫ازش جدا شدم‪. .‬‬

‫به فرزام نگاه کردم ‪..‬ناخودآگاه اشکام شدت گرفتن‪...‬‬

‫دلم برات تنگ میشه فرزام‪...‬خیلی‪...‬‬

‫بابا دستم رو گرفت‪...‬‬

‫حتی اجازه نداد از عمو خداحافظی کنم‪...‬‬

‫تا دو سه تا خیابون منو تو اون هوای تاریک پیاده برد‪...‬‬

‫قلبم از ترس تند تند میزد‪...‬‬

‫از کارای بابا سر در نمیاوردم‪...‬‬

‫در کمال تعجب همون ماشین رو دیدم‪...‬‬

‫یهو سر جام خشک شدم‪.‬‬

‫دستمو از دست بابا دراوردم‪...‬‬

‫از اون ماشین وحشت داشتم‪...‬‬

‫شروع کردم به دوییدن‪...‬نمیخواستم سوار شم ‪..‬بابا سریع بهم رسید ‪...‬جیغ زدم ‪..‬‬

‫با سیلی که زد تو گوشم جیغ بعدیم خفه شد‪...‬‬

‫در ماشینو باز کرد‪..‬‬

‫جیغ بلندی زدم‪...‬اینقدر جیغ میزنم تا کل ادما بریزن بیرون‪...‬‬

‫ولی نمیذارم بابا منو سوار این ماشین نحس کنه‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪404‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بابا چقدر زود رنگ عوض میکرد‪...‬‬

‫چرا برای یه لحظه فکر کردم بابا عوض شده‪. .‬‬

‫بابا همون آدم عوضی قبل بود‪...‬‬

‫همون ادم عوضی که الان هم نمیدونستم داره چکار میکنه‪. .‬‬

‫دست پشت شونه م گذاشت‪...‬‬

‫از فشاری که بهم میداد تا هلم بده تو ماشین دردم اومد‪. .‬‬

‫با دستام محکم در ماشینو گرفتم‪. .‬‬

‫‪--‬بترمگ‪..‬‬

‫‪-‬ولم کن‪...‬نمیخوام‪...‬نمیام‪...‬ولم کن‪...‬‬

‫حتی سرمو نمیبردم پایین‪...‬‬

‫چسبیده بودم به ماشین‪...‬‬

‫مامان‪ ...‬ببین چی شد‪...‬چی به سرم اومده‪...‬‬

‫بابا با مشت کوبید به کمرم‪...‬‬

‫دردم اومد‪...‬جیغ زدم ‪..‬‬

‫از درد کمرم برای یک لحظه کمی خم شدم‪...‬‬

‫همین باعث شد بابا بتونه هلم بده تو ماشین‪. .‬‬

‫به قدری محکم و سریع اینکارو کرد که سرم محکم بهددر دیگه ماشین خورد ‪..‬‬

‫بابا سوار شد‪. .‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪405‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سریع خواستم در طرف دیگه رو باز کنم که راننده ای که هنوزم ندیده بودمش در ها رو قفل‬
‫کرد‪...‬‬

‫سریع نشستم‪...‬‬

‫تا خواستم سر و صدا راه بندازم با دیدن شخصی که ماشینو به حرکت دراورد زبونم بند اومد‪...‬‬

‫با تعجب سرم رو نزدیک تر بردم‪...‬‬

‫انگار به چشمای خودمم اعتماد نداشتم‪...‬‬

‫دهنم از تعجب باز موند‪...‬‬

‫از دیدن خانمی با اون سر و وضع‪...‬‬

‫اشک تو چشمم جمع شد ‪..‬‬

‫اصلا یادم رفت که میخواستم چکار کنم‪...‬‬

‫اینبار اروم نشستم و تنها اشک ریختم‪...‬‬

‫بابا چقدر عوضی شده بود‪...‬‬

‫اینقدر زود ‪...‬‬

‫اینقدر زود ذات کثیفت رو بهم نشون دادی‪. .‬‬

‫همه چیز برام بی ارزش شد‪...‬‬

‫بی معنی شد‪...‬‬

‫چهره ی مامان اومد جلو چشمم‪...‬‬

‫تمام اتفاقات‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪406‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫زجرایی که مادر بدبختم به خاطر بابام تحملشون میکرد‪...‬‬

‫پس بگو‪...‬‬

‫بابا سرش جای بهتری گرم بود که اصلا یاد ما نمیوفتاد‪...‬‬

‫کاش یه لحظه سرش رو به سمتم برمیگردوند‪...‬‬

‫ففط یک لحظه‪...‬‬

‫تا بتونم تف بندازم تو صورتش‪...‬‬

‫اروم و بی صدا اشک میریختم‪...‬‬

‫شوکه شده بودم‪..‬‬

‫فکر میکردم دوباره اون دوستای عوضیش اومدن ‪...‬‬

‫اما‪...‬این خانم‪...‬با این سر و وضع‪...‬ریخت و قیافه‪...‬‬

‫واقعا منو شوکه کرده بود‪..‬‬

‫نمیتونستم کاری کنم‪...‬‬

‫با تنفر خیره شدم به اون خانوم‪ ...‬بعد به بابام‪...‬‬

‫کاش میتونستم با دستام خفه ش کنم‪...‬‬

‫فضای ماشین خفه کننده بود‪...‬‬

‫اکسیژن کم داشتم انگار‪...‬‬

‫شیشه رو پایین کشیدم ‪..‬باد خورد بهم‪...‬‬

‫پاهامو کمی کشیدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪407‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خورد به یه چیزی‪...‬‬

‫یه چیزی مثل یه جعبه‪...‬‬

‫با تعجب خم شدم و برداشتمش‪...‬‬

‫تو اون تاریکی چیزی معلوم نبود‪...‬‬

‫بهش دست کشیدم‪...‬‬

‫چقدر طرحش آشنا بود‪...‬‬

‫گرفتمش بالا‪...‬‬

‫از زیر نور چراغ های بیرون نگاهش کردم‪..‬‬

‫با دبدن جعبه ای که متعلق به مامان بود ناخودآگاه جیغ زدم و جعبه از دستم افتاد روی پام‪...‬‬

‫سر هردو برای لحظه ای به سمتم برگشت‪...‬‬

‫سریع در جعبه رو باز کردم‪...‬‬

‫باید میفهمیدم همه جی سر جاشه یا نه‪...‬‬

‫مقداری پول که مامان داشت سر جاشون بودن‪...‬‬

‫سر جمع صد هزار تومنی بود که از خیلی موت ها قبل باهم جمع کرده بودیم‪...‬‬

‫با خیال راحت در جعبه رو بستم‪..‬‬

‫نمیذاشتم‪..‬‬

‫دیگه نمیذاشتم بابا به اینا دست بزنه‪...‬‬

‫اصلا نمیذاشتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪408‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بابا دستش اومد عقب تا جعبه رو ازم بگیره‪..‬‬

‫محکم گرفتمش تو بغلم‪..‬‬

‫‪-‬دستت بهش بخوره دستتو قلم میکنم‪...‬‬

‫انگار از حرفم بدش اومد‪...‬‬

‫به جهنم‪...‬بدش بیاد‪..‬‬

‫‪--‬خفه شو دختره عوضی ‪.‬‬

‫‪-‬عوضی منم یا تو؟‬

‫جعبه رو گرفت‪..‬محکم تر گرفتمش‪...‬‬

‫بلند کردم و محکم کوبیدم روی دستش‪...‬‬

‫فریاد بلندی کشید‪...‬‬

‫توجهی به فحشای پشت سرهمی که بهم میداد نکردم‪...‬‬

‫صدای اون خانم اومد‪..‬‬

‫‪--‬شلوغش نکن‪ ...‬یه کاریش میکنیم‪..‬‬

‫چشمامو روی هم فشار دادم‪..‬‬

‫کاش منم میفهمیدم اطرافم چه خبره‪...‬‬

‫فرزام‪...‬فرزام کجایی‪...‬‬

‫فرزام کاش بودی و حداقل تو به دادم میرسیدی‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪409‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ماشین توی پارکینگ پارک شد‪ ...‬با تعجب اول از همه از ماشین پیاده شدم و به ساختمون بزرگ‬
‫رو به روم چشم دوختم‪..‬‬

‫این همه دم و دستگاه و مال و منال یهو از کجا اومد ‪..‬‬

‫مگه این زن چکار میکرد‪...‬‬

‫که تونسته بود تا این حد به بابا برسه و بابا رو از این رو به اون رو کنه‪...‬‬

‫بابا دستم رو گرفت توی دستش‪...‬‬

‫اینقدر مات و مبهوت شده بودم که هیچ کاری از دستم بر نمیومد‪...‬‬

‫وارد خونه ای شدیم که درش باز بود‪...‬‬

‫با دیدن فضای خونه یهو چشمام گرد شد‪...‬‬

‫رفیقای بابام‪...‬‬

‫یه عالمه زن‪ ...‬سیگار‪..‬مشروب‪...‬سر جام خشک شدم‪..‬‬

‫انگار که پاهام به زمین چسبیدن‪..‬‬

‫‪-‬یا ابالفضل‪...‬اینجا دیگه کجاست ‪.‬‬

‫دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم‪...‬‬

‫‪-‬شما چه غلطی میکنید اینجا ‪..‬‬

‫برام قابل باور نبود‪ ...‬بابام نشسته بود بین اونا و چه کار میکرد‪...‬‬

‫خدایا توی این خونه لعنتی چه خبر بود ‪.‬‬

‫سریع مچ دست اون خانم رو گرفتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪410‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬اینجا چه خبره‪...‬‬

‫‪--‬بیا جلو تا ببینی چه خبره‪...‬‬

‫به قدری متعجب بودم که حتی برای چند لحظه نفس کشیدن هم از دیدن اون صحنه ها یادم‬
‫رفت‪...‬‬

‫قمار؟؟؟‬

‫پدرم حالا قمار باز شده بود؟؟؟‬

‫اونم یه قمار باز حرفه ای‪...‬کاملا معلوم بود‪...‬‬

‫اشکم دراومد‪...‬‬

‫من اینجا چکار میکردم‪...‬‬

‫مگه جای من اینجا بود‪...‬‬

‫سریع به سمت در دوییدم‪...‬تا از اون خونه برم بیرون‪...‬‬

‫نمیتونستم اینجا بمونم ‪..‬ماندانا خانم جطور میخواست تا چهلم مادرم منو اینجا پیدا کنه‪...‬‬

‫تا نزدیک های در رفتم که بابا سریع بهم رسید و محکم گرفتم‪...‬جیغ بلندی زدم‪...‬‬

‫محکم زد تو دهنم‪...‬‬

‫طعم خون رو تو دهنم حس کردم‪...‬‬

‫اشکام ریختن پایین ‪..‬‬

‫تو دلم گرفتمش به باد فحش و ناسزا‪...‬‬

‫چند روز گذشت و وضعم بهتر که نشده بود بدتر هم شده بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪411‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫روزی صد هزار بار به خودم لعنت میفرستادم‪...‬‬

‫که چرا اونشب پیله نشدم به خونه ی دایی م تا جواب بدن‪..‬‬

‫چرا حماقت کردم و به بابام‪...‬نه‪...‬به این حیوون پست فطرت زنگ زدم‪...‬‬

‫تا الان اینطوری منو بدبخت کنه‪...‬‬

‫صدای داد و هوارشون از بیرون داشت حالم رو بهم میزد‪...‬‬

‫حالت تهوعم این چند روز امونم رو بریده بود‪...‬‬

‫خودم رو توی اتاقی زندانی کرده بودم‪..‬تا نرم بیرون و نگاهم به ریختشون نیوفته‪..‬‬

‫حالم از همه شون بهم میخورد‪..‬‬

‫دعا دعا میکردم زودتر گورشون رو گم کنن و برن‪...‬‬

‫دستشویی عجیبی گرفته بودم و از دلپیچه به خودم میپیچیدم و آروم و قرار نداشتم‪...‬‬

‫یک ساعت دیگه هم تحمل کردم تا فهمیدم اون مهمونای عوضی تر از خودشون گورشون رو گم‬
‫کرده ن‪...‬‬

‫سریع شالم‪ .‬رو سر کردم و د اتاق رو باز کردم و رفتم سمت دستشویی‪...‬‬

‫تازه احساس میکردم چشمام باز شده‪...‬‬

‫از دیدن اونهمه دود و آشغالی که ریخته بود اونجا بی اراده بالا اوردم و دوباره پریدم تو‬
‫دستشویی‪...‬‬

‫آخ مامان‪...‬‬

‫کجایی ‪...‬‬

‫اگر بودی هیچوقت نمیذاشتی چنین اتفاقاتی برام بیوفته‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪412‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اشکام رو پاک کردم‪...‬‬

‫رفتم بیرون‪...‬‬

‫موقع رد شدن و رسیدن به اتاق نگاهم افتاد به بابا و همون زن که با وضع خیلی ناجوری لم داده‬
‫بود به بابا‪.‬‬

‫بد تر از اون نگاه مردی بود که خیره شده بود بهم‪...‬‬

‫کاش میتونستم چشماش رو از حدقه در بیارم‪..‬آشغالای بی همه چیز‪...‬‬

‫دیگه نایستادم‪...‬‬

‫ایستادن جلوی اون جماعت بی غیرت بدترین کار بود‪...‬‬

‫سریع رفتم تو اتاق ‪...‬‬

‫اینبار در رو چند بار پشت سر هم قفل کردم‪...‬‬

‫به این جماعت هیچ اطمینانی نبود‪...‬‬

‫یکی از یکی آشغال تر بودن‪...‬‬

‫اون روز هم مثل روزای دیگه گذشت‪. .‬حتی روزای بعدش‪.‬‬

‫از شانسم زمان خیلی خیلی دیر میگذشت‪...‬‬

‫نمیدونم چرا اینقدر اروم میگذشت که این چند هفته تموم نمیشد‪.‬‬

‫این روزای پر از عذاب توی این خونه برام بدترین روزهای عمرم بود‪...‬‬

‫جایی بودم که لیاقتم اونجا نبود ‪.‬‬

‫جایی بودم که جای یه مشت حیوون بود ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪413‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫همین بود که زجرم میداد ‪..‬‬

‫چون من وسط اونا جایی نداشتم‪..‬‬

‫از روی میز آرایشی که تو اون اتاق بود سوهان ناخنی برداشتم‪...‬‬

‫یهو یاد هانیه میوفتادم که همه ش با سوهان ناخنش تو خونه دور میزد‪...‬‬

‫خندیدم‪.‬‬

‫هانی دلم برات خیلی تنگ شده‪...‬‬

‫بهترین روزای عمرمو تو خونه ی اونا داشتم‪.‬‬

‫اونجا به زندگی برگشتم‪.‬‬

‫اونجا عاشق شدم‪.‬‬

‫باز هم یاد فرزام‪...‬‬

‫فرزام یعنی خبر داری الان کجام؟‬

‫خدایا کمکم کن‪...‬‬

‫منو از این خونه بکش بیرون‪...‬‬

‫خدایا کمکم کن‪...‬‬

‫کمکم کن‪..‬‬

‫اینجا پر از شرکه‪..‬‬

‫پر از بدی‪. .‬‬

‫پر از زشتی و آدمای کثیفی که من ازشون نفرت دارم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪414‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خدایا یا زودتر منو از اینجا آزاد کن‪..‬‬

‫یا کاری کن زمان به چشم به هم زدنی بگذره‪...‬‬

‫هرچند‪...‬‬

‫خودم راه اولو بیشتر میپسندیدم‪...‬‬

‫اگرم قرار بود زمان بگذره‪...‬‬

‫فرزام اینا از کجا میخواستن منو پیدا کنن‪...‬‬

‫اینقدر فکر و خیال کردم تا همه ی چراغا خاموش شدن‪...‬‬

‫انگار اونام میخوان کپه مرگشون رو بذارن‪...‬‬

‫خدایا منو راحت کن‪..‬طاقت ندارم‪ ...‬تازه ربع ساعت بود خوابم برده بود که ضربه های محکمی به‬
‫در اتاق خورد‪...‬‬

‫از ترس شش متر پریدم ‪..‬‬

‫خزیدم گوشه اتاق‪...‬‬

‫سر و صدای بابا رو میشنیدم‪..‬‬

‫اما از جام تکون نمیخوردم‪...‬خدایا این چه زندگی ایه‪.‬‬

‫‪--‬آهاااای‪...‬دختر باز کن درو ‪..‬‬

‫دست گیره رو چندین بار کشید‪...‬‬

‫خدا رو شکر کردم که در قفله‪...‬‬

‫‪--‬ولش کن‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪415‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬ولش کن چیه ‪ ..‬تا کی میخواد بتمرگه اونجا‪...‬‬

‫مشتی کوبید تو در‪...‬دوباره پریدم‪-- ...‬گمشو بیا بیرون‪...‬‬

‫فحشایی که میداد باعث میشد از خودم بدم بیاد‪ ...‬نمیدونستم بابا چش شده که اینطور میکنه‪...‬‬

‫ولی معلوم بود عصبانیه‪ ...‬شاید تو قمار باخته‪ ...‬خندیدم‪ ...‬بابام چه راحت شد قمار باز‪...‬‬

‫‪--‬بالاخره که میاد بیرون‪...‬‬

‫صدایی اون زن رو مخم بود‪ ...‬حتی اسمشم نمیدونستم ولی در حد مرگ ازش تنفر داشتم‪...‬‬

‫آشغال تر از این آدما به عمرم ندیده بودم‪...‬‬

‫اِی فرزام بیا به دادم برس‪...‬‬

‫‪--‬یا همین الان میای بیرون یا این درو با لگد میشکنم‪...‬‬

‫زبونم باز شد ‪..‬‬

‫زبون درازی جلوی این ادما هیچ عیبی نداشت و بلکه مهم هم بود‪...‬‬

‫‪-‬بشکن با پات که ایشالله پات از قلم بشکنه‪...‬عوضی‪...‬‬

‫اینو که گفتم بابا جری تر شد‪..‬‬

‫اینو از ضربه های محکم و پشت سر هم که به در چوبی اتاق میزد فهمیدم‪...‬‬

‫انگار که چند نفر اون پشت میخواستن بگیرنش‪...‬‬

‫اما موفق نشدن و با محکم ترین ضربه در با شدت باز شد‪...‬‬

‫تکه هایی از چوب در کنده شد ‪..‬‬

‫سریع روم رو برگردوندم و تا تیزی های چوب هایی که به داخل اتاق پرت میشدن بهم نخورن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪416‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نگاهش کردم ‪..‬‬

‫به محض رسیدن بهم یکی زد تو گوشم ‪..‬‬

‫فحشش دادم‪...‬‬

‫یکی دیگه زد‪...‬‬

‫یه فحش بدتر‪...‬‬

‫بازم زد‪...‬محکم تر از قبل‪...‬‬

‫اگه صد تای دیگه هم میزد کم‪.‬نمیاوردم‪...‬‬

‫‪-‬آشغال عوضی سگ شرف داره به تو‪...‬‬

‫اینو که گفتم لگد محکمی زد تو پهلوم که از درد جیغ بلندی زدم‪. .‬‬

‫دوباره یه لگد دیگه‪...‬‬

‫اشکام با سرعت میریختن پایین ‪...‬‬

‫منم کم نمیاوردم‪ ...‬هرچی از دهنم درمیومد بارش میکردم‪...‬‬

‫می ارزید‪....‬بخدا می ارزید‪..‬‬

‫گرفته بودم زیر مشت و لگد‪..‬‬

‫دیگه جونی برام نمونده بود‪...‬حتی نمیتونستم فحش بهش بدم‪...‬فقط تو دلم گرفته بودمش به‬
‫فحش‪...‬‬

‫تقریبا دراز شده بودم روی زمین و از درد به خودم میپیچیدم‪...‬‬

‫پهلو و کلیه هام حسابی درد گرفته بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪417‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دلمم درد میکرد‪...‬‬

‫حتی دست و پاهامم درد میکردن‪...‬‬

‫اما درد اینا هیچ بود‪...‬‬

‫بیشتر از همه قلبم میسوخت‪...‬‬

‫از این همه درد‪...‬داشتم نابود میشدم‪..‬‬

‫قطرات اشکم میوفتادن روی موکت کف اتاق‪...‬‬

‫یه اشک برای مادرم ریخت‪...‬برای مظلومیت مادرم‪ ...‬این کتک ها درباره کتک هایی که مادرم از‬
‫دست بابا میخورد هیچ بودن‪...‬‬

‫یکی دیگه‪...‬برای فرزام‪...‬‬

‫که الان نمیدونست من کجام‪..‬‬

‫میدونم که اگر میدونست کجام‪...‬نمیذاشت من به این روز بیوفتم‪...‬‬

‫کل صورتم درد میکرد‪...‬کمی خون از گوشه لبم افتاد روی موکت‪...‬‬

‫اشکام بیشتر شد‪...‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫نگاهم کن‪...‬‬

‫بقیه اشکام برای خودم بود‪...‬‬

‫اینقدر تو همون حالت برای خودم اشک ریختم که کم کم داشتم از حال میرفتم‪...‬‬

‫بابا ضربه ی محکمی زد تو کمرم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪418‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با تموم بی حالیم جیغ بلندی کشیدم‪...‬‬

‫مطمئن بودم مهره های کمرم رو شکونده‪...‬‬

‫درد خیلی بدی توی کمرم پیچید‪...‬‬

‫اون ادمای عوضی دم در اتاق ما رو نگاه میکردن‪..‬‬

‫افتادنم زیر دست و پای بابامو نگاه میکردن و کاری نمیکردن‪...‬‬

‫سر و صورت کبودمو میدیدن و از جاشون تکون نمیخوردن‪..‬‬

‫‪--‬یه چیز میگم تو گوشت فرو کن‪...‬‬

‫یک بار هم بیشتر نمیگم‪..‬‬

‫اینجا با اون خونه هایی که تو توشون بودی فرق داره‪ ...‬این چند روز خودتو انداختی اینجا‪..‬چیزی‬
‫نگفتم‪..‬من اون ادم قدیمی نیستم‪. .‬‬

‫فردا میریم پیش سعادت‪ ...‬میری باهاش‪...‬‬

‫دیگه هم طرف من نمیای‪..‬چون دیگه نمیخوام چشمم تو چشت بیوفته ‪..‬‬

‫توام مثل مادرت لیاقتت اینه زجر کش بشی بعد بمیری‪...‬‬

‫زیر لب ناله میکردم‪...‬‬

‫‪-‬خفه شو‪...‬خفه شووو‪...‬حیف مادرم که به پای ادم کثیفی مثل تو نشست‪...‬‬

‫خودمم به زور صدامو میشنیدم‪ ...‬دیگه جون نداشتم‪...‬‬

‫نه میدونستم سعادت کیه‪...‬‬

‫نه چیزی از حرفای بابا فهمیده بودم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪419‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فقط یک چیز معلوم بود ‪..‬‬

‫اونم اینه که بدبخت شدم ‪..‬‬

‫شب بود‪...‬بیشتریا خواب بودن ‪..‬‬

‫چند نفرم که سر شب از خونه رفته بودن‪...‬‬

‫به قدری داغون بودم که اصلا جونی برای بلند شدن از روی زمین نداشتم ‪..‬‬

‫از همون موقع تا الان به همون حالت گوشه ی اتاق افتاده بودم‪...‬‬

‫دقیقا به همون حالت‪...‬‬

‫تمام بدنم کوفته شده بود‪...‬‬

‫دیگه اشکی نداشتم برای ریختن‪...‬‬

‫رد اشکام رو صورتم خشک شده بودن‪..‬‬

‫دستم رو به زمین تکیه دادم‪...‬‬

‫نمیتونستم بلند شم ‪..‬اصلا نمیتونستم‪...‬‬

‫دستمو به لبه ی پنجره بالا سرم گرفتم‪...‬‬

‫هر طور بود خودمو بالا کشیدم‪..‬‬

‫سرگیجه امونم رو بریده بود‪...‬‬

‫به محض ایستادن شقیقه هام تیر کشید‪...‬‬

‫سرم گیج گرفت‪...‬‬

‫طوری که نزدیک بود بیوفتم پایین که خودمو محکم گرفتم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪420‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به بیرون نگاه کردم‪...‬‬

‫خدایا یعنی میشد؟ فرزام اینجا باشه؟‬

‫کل خیابون رو از اون بالا نگاه کردم‪...‬‬

‫هیچ ردی از ماشین فرزام نبود‪...‬‬

‫اخه اون از کجا میخواست منو پیدا کنه‪...‬‬

‫چطور میتونست منو پیدا کنه ‪..‬‬

‫یعنی الان فرزام در چه حاله ‪..‬‬

‫همینقدر که من بی تابشم بی تابم هست؟‬

‫معلومه که هست‪...‬‬

‫اون از من عاشق تره‪ ...‬اون بی تاب تره‪...‬‬

‫فرزام پس چرا نجاتم نمیدی‪...‬‬

‫فرزام کاش بودی‪...‬‬

‫فقط میگم که ای کاش تو بودی‪..‬‬

‫به سمت آینه ای که رو دیوار نصب بود رفتم‪.‬‬

‫از دیدن چهره م توی آینه وحشت کردم‪.‬‬

‫سریع دستامو جلوی دهنم گذاشتم تا جیغ بلند نزنم‪..‬‬

‫گوشه ی لبم پاره شده بود و خون توش خشک شده بود‪...‬‬

‫تمام تنم از ترس میلرزید‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪421‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫زیر چشمم کبود بود و گونه ی سمت چپم باد کرده بود و به سرخی میزد‪...‬‬

‫به دستام نگاه کردم‪...‬‬

‫انگار تازه داشت برام روشن میشد چه بلایی سرم اومده‪...‬‬

‫روی دستام جاهای کبودی دیده میشد‪...‬‬

‫کمی از مانتوم رو بالا زدم و پهلوم رو نگاه کردم‪. .‬‬

‫تو دلم بهش لعنت فرستادم‪.‬‬

‫خدا خوش جوابشو میده‪.‬‬

‫همونجا پایین آینه نشستم‪.‬‬

‫تنها چراغ روشن چراغ همین اتاق بود که منم دست برای خاموش کردنش بلند نکردم‪...‬‬

‫خدایا حرفای بابا تو ذهنم بودن و مدام تکرار میشدن‪.‬‬

‫گفت میدمت به سعادت‪..‬سعادت کدوم خریه‪.‬نکنه از رفیقای قمار بازشه‪.‬‬

‫نکنه منو طعمه کردن‪.‬‬

‫نکنه میخواد منو بدبخت تر از اینی که هستم بکنه‪..‬بااین فکر به خودم لرزیدم ‪..‬‬

‫نمیذاشتم‪..‬نمیذاشتم‪.‬‬

‫انگار جون تازه ای گرفتم‪...‬سریع از جا بلند شدم به مانتوم نگاه کردم و چند تا از دکمه هاش که‬
‫معلوم نبود کجا افتادن‪.‬‬

‫من که چیزی نداشتم‪.‬‬

‫بهتر بود زودتر از اون خونه لعنتی بزنم بیرون‪.‬لامپو خاموش نکردم‪.‬با اروم ترین سرعتم از اتاق‬
‫رفتم بیرون‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪422‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تا حالا این وقت شب از اتاق بیرون نزده بودم‪.‬چندین نفر تو پذیرایی خواب بودن‪.‬‬

‫آب دهنم رو با استرس قورت دادم‪.‬‬

‫تو دلم صلوات میفرستادم‪.‬فقط چند قدم تا در میخواستم که پام رفت روی چیزی‪.‬بترکی شانس‬

‫لبم رو گاز گرفتم‪...‬اصلا حواسم نبود‪...‬‬

‫لبم سوز شدیدی کرد‪...‬‬

‫نه به زخم لبم و نه به پای کسی که جلوم بود‪...‬‬

‫لعنت فرستادم به اونی که دم در رو برای خوابیدن انتخاب کرده بود‪...‬‬

‫نباید دست دست میکردم‪...‬‬

‫باید زود میرفتم‪...‬‬

‫تا اومدم از روش پامو بردارم و برم یهو مچ پامو گرفت تو دستش و کشید ‪...‬‬

‫اینبار لیزم برو و با صورت افتادم روی زمین‪...‬‬

‫دستامو روی صورتم گذاشتم‪...‬‬

‫تا صورتم به زمین برخورد نکنه‪...‬‬

‫اما با دیدن خون توی دستام چشمام گرد شد و دستامو برداشتم‪..‬‬

‫قطرات خون بودن که از دماغم روی زمین میریختن‪..‬‬

‫‪--‬میکشمت‪...‬میکشمت‪..‬‬

‫صدای بابا بود‪...‬‬

‫پس اونی که پام رفت رو پاش هم بابا بود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪423‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد‪...‬‬

‫توجهی به خون بینی م نکرد‪...‬‬

‫حتی نتونستم دستمالی بردارم‪...‬‬

‫پرتم کرد تو اتاق‪...‬‬

‫افتادم روی زمین‪...‬‬

‫در رو محکم بست و روم چند قفله کرد‪...‬‬

‫اولین چیزی که به دستم اومد رو کشیدم‪...‬‬

‫ملحفه ای که کنار اون بالشت انداخته شده بود‪..‬‬

‫محکم گرفتمش به بینی م‪...‬‬

‫باید این خون بند میومد‪...‬‬

‫من کم خونی داشتم‪ ...‬زود فشارم میوفتاد‪..‬‬

‫اشکم ریخت بیرون‪...‬‬

‫خدایا من میخواستم برم‪...‬‬

‫هرجا میرفتم از اینجا بهتر بود‪...‬‬

‫حتی جهنم هم از اینجا بهتر بود‪...‬‬

‫هرجور بود خون بینی م بند اومد‪...‬‬

‫اما اشکام نه‪...‬اشکام بند نمیان‪...‬‬

‫مگه میشه اشک نریزم به حال خودم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪424‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دستامو به سمت آسمون بلند کردم‪...‬‬

‫زیر لب نالیدم‪..‬‬

‫صدام از شدت گریه و ناراحتی گرفته بود‪..‬‬

‫‪-‬خدایا‪ ...‬جواب اینا رو بده‪...‬جواب اون پدری که پدری رو در حقم تموم کرد رو بده‪...‬‬

‫نذار‪...‬‬

‫نذار اینقدر منو زجر بده‪...‬‬

‫من که نمیتونم‪..‬تو خودت جوابشو بده‪...‬‬

‫خدایا‪...‬میدونم‪...‬فرزام شاید نتونسته منو پیدا کنه‪...‬‬

‫حداقل بذار من برم پیششون‪...‬التماست میکنم‪...‬خدایاااا‪...‬‬

‫خدایا فردا چی میشه‪...‬‬

‫به دادم برس‪...‬دستامو خالی برنگردون‪...‬‬

‫بغضم شکست ‪ ..‬با صدای بلند گریه کردم‪..‬‬

‫اینقدر گریه کردم تا از بی حالی چشمام افتاد روی هم‪...‬‬

‫خوابیدم‪...‬یه خواب بد‪...‬‬

‫پر از کابووس های اذیت کننده ‪...‬‬

‫تا صبح یه خواب درست به چشمم نیومد‪.‬‬

‫استرس امونم رو بریده بود ‪..‬‬

‫یا از درد بیدار میشدم ‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪425‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫یا از شدت استرس و کابوس هایی که میدیدم یهو از خواب میپریدم‪.‬‬

‫از بالای پنجره پایین رو نگاه کردم‪..‬‬

‫اگه فقط یکم پایین تر بودن میتونستم از پنجره فرار کنم‪...‬‬

‫ولی پریدن از اون طبقه واقعا سخت بود‪. .‬‬

‫خدایا‪.‬‬

‫بابا قرار بود منو بده به سعادت؟‬

‫اصلا سعادت کیه‪...‬‬

‫سعادت چه غلطی میخواست بکنه‪.‬‬

‫بازم با خودم فکر کردم‪...‬که اگر فرزام بود میذاشت بابام همچین فکرایی به سرش بزنه؟‬

‫ماندانا خانم اگه میدونست مطمئنا منو به بابام نمیداد‪ ...‬تو فکرام غرق بودم‪...‬‬

‫صدای باز شدن قفل که اومد قلبم تو سینه م فرو ریخت ‪..‬‬

‫یا حسین‪ ...‬بابا اومد تو‪..‬‬

‫کیفی که دستش بود رو نشونم داد‪...‬‬

‫انگار که آروم تر شده بود‪...‬‬

‫‪--‬مال توئه‪...‬پاشو‪..‬سعادت پایین منتظره‪..‬‬

‫به ساعت نگاه کردم‪.‬ده صبح بود‪.‬‬

‫خدایا کی شد ده که من نفهمیدم‪- .‬منو میخوای کجا ببری‪.‬این سعادت کیه که اسمش از رو اون‬
‫زبونت نمیوفته‪..‬به خودت بیا‪. .‬من دخترتم‪-- .‬دخترمی و الان باید فدا کاری کنی باختم میفهمی؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪426‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫منظورشو نفهمیدم‪- .‬منم باختم‪. .‬بد باختم‪. .‬فدا شدم‪...‬فنا شدم‪...‬همه چی‪...‬‬

‫‪--‬زیاد حرف میزنی‪...‬بلند شو‪...‬‬

‫دستم رو گرفت و به طور بلندم کرد‪..‬‬

‫هرچی جیغ کشیدم فایده نداشت‪..‬‬

‫انگار اصلا صدای منو نمیفهمید‪...‬‬

‫به محض اینکه هلم داد توی ماشین سفید رنگس نگاهم افتاد به اون مردی که اون روز توی خونه‬
‫کنار بابا بود‪...‬‬

‫همون که با اون چشمای از حدقه دراومده ش زل زده بود بهم‪. .‬‬

‫بابا ساکم رو انداخت روی پاهام‪...‬‬

‫خودش جلو نشست و حرکت کردن ‪..‬‬

‫تازه منظور بابا رو گرفتم‪...‬‬

‫با صدای بلند زدم زیر گریه‪.‬‬

‫به هردوشون فحش میدادم‪...‬ولی هیچکس توجهی نمیکرد‪ ..‬اصلا انگار من نبودم‪ .‬بابا چقدر راحت‬
‫منو فروخت راحت تر از اونی که فکرشو میکردم‪..‬اون مرد با اون قیافه ی ایکبیری نگاهم کرد‪.‬با‬
‫انزجار و چشمای اشکی رو ازش گرفتم‪...‬‬

‫‪--‬رنگ و روت پریده آب میوه میخوری؟‬

‫جوابشو ندادم بره بمیره‪.‬‬

‫خطاب به بابام گفت ‪:‬‬

‫‪--‬دخترت زبون داره؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪427‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫کناری نگه داشت‪..‬‬

‫‪--‬برو براش آب پرتقال بخر‪...‬دوست ندارم تو محضر اینطور رنگ و رو رفته باشه‪.‬‬

‫بابا سریع پیاده شد‪..‬‬

‫‪--‬خانم خوشگله‪...‬‬

‫لبامو از حرص روی هم فشار دادم و تا اخرین جا که میتونستم روم رو ازش گرفتم‪...‬یهو نگاهم‬
‫خورد به در ماشین‪.‬چشمام برق زد‪..‬قفل نبود‪.‬قفل نبود‪...‬اون برعکس به سمتم می اومد‪.‬لبخندی‬
‫نشست رو لبم‪.‬با تمام قدرت اون ساک یشمی رنگ رو تو دست گرفتم و با سرعت به سمتش‬
‫برگشتم و با تمام قدرت به صورتش کوبیدم عربده کشید ‪.‬سریع در رو باز کردم و پریدم پایین‪...‬‬

‫دیگه برنگشتم پشت سرم رو نگاه کنم‪..‬‬

‫نبایدم برمیگشتم‪...‬‬

‫با سرعت شروع کردم به دوییدن‪.‬‬

‫خوشحال شده بودم‪.‬‬

‫پاهام جون دوباره ای گرفتن‪...‬‬

‫متوجه میشدم دنبالمن‪...‬‬

‫ساکم رو وسط پاساژی که رفته بودم توش روی زمین پرت کردم‪..‬‬

‫دست و بالمو بسته بود‪. .‬‬

‫برای یه لحظه سرم رو به عقب چرخوندم‪...‬‬

‫با دیدنشون یهو قلبم با سرعت زد‪...‬‬

‫وای خدا‪...‬خدایا‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪428‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سرعتمو بیشتر کردم‪. .‬‬

‫افرادی که اونجا بودن همه با تعجب نگاهم میکردن‪...‬‬

‫از دیدنم با اون قیافه و فرار کردنم بسیار تعجب کرده بودن‪...‬‬

‫از پله برقی ها با دو رفتم بالا‪. .‬‬

‫از بالا دیدم که داشتن مسیری که اومده بودم رو میومدن‪...‬‬

‫اولین مغازه ای که دیدم پریدم توش ‪..‬‬

‫فست فودی که کرکره اش تا نصفه بیشتر بالا نبود‪..‬‬

‫خودمو خم کردم و با سرعت رفتم تو‪...‬‬

‫پشت جایی که فروشنده می اییتاد قایم شدم‪...‬‬

‫یه جورایی نشستم روی زمین‪...‬‬

‫قلبم مثل گنجشک میزد‪...‬‬

‫خدایا نیان ابنجا‪..‬خدایا پیدام نکنن‪..‬‬

‫نفس نفس میزدم‪...‬‬

‫دستام از ترس یخ کرده بودن‪...‬‬

‫سر و صدای بابا و اون یارو رو میشنیدم‪...‬‬

‫انگار باهم دعواشون شده بود‪..‬‬

‫از صدای فریاد بابا و سر و صداهای بعدش فهمیدم داره کتک میخوره‪...‬‬

‫دلم داشت خنک میشد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪429‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خدایا فقط برن‪...‬‬

‫خدایا برن تا بتونم خودمو برسونم خونه ی هانیه اینا‪..‬‬

‫‪--‬ععه خانم‪...‬‬

‫با شنیدن صدای اون پسر شوکه شده به عقب برگشتم و خواستم بلند شم که سرم محکم خورد‬
‫به میز بالای سرم‪...‬‬

‫آخخخخ‪...‬‬

‫‪--‬شما اینجا چکار میکنید ‪..‬‬

‫همونطور نشسته رو کردم بهش‪...‬‬

‫‪-‬توروخدا ‪ ...‬بذار بمونم همینجا‪...‬بیرونم نکن‪..‬اگه پیدام کنن بدبخت میشم‪...‬‬

‫‪--‬نمیفهمم‪..‬‬

‫‪-‬هیییسسسسس‪...‬‬

‫ساکت شد‪...‬هنوز هم متعجب بود‪...‬دیگه سر و صدایی از بیرون نمیومد‪...‬‬

‫حدس میزدم رفته باشن‪...‬ولی میترسیدم بیام بیرون‪...‬‬

‫هنوزم آروم نشده بودم‪...‬هنوزم قلبم تند تند میزد‪...‬‬

‫نترس مهلا‪...‬‬

‫دیگه صداشون نمیاد‪..‬‬

‫معلومه که گورشون رو گم کردن و رفتن‪...‬‬

‫‪--‬خانم تشریف نمیارید بالا؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪430‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با شرمندگی نگاهش کردم‪..‬‬

‫یهو چشماش حالت تعجب گرفت‪...‬‬

‫چش شد این؟؟ تازه متوجه صورتم شده؟‬

‫آروم از زیر میز اومدم بیرون‪...‬‬

‫به صندلی اشاره کرد‪..‬‬

‫‪--‬بشینین اینجا‪..‬‬

‫سریع نشستم‪...‬چند تا نفس عمیق کشیدم‪...‬‬

‫پسره سریع با یه لیوان آب قند به سمتم اومد و به دستم داد‪..‬‬

‫‪--‬بفرمایید‪...‬‬

‫سریع ازش گرفتم‪...‬‬

‫عجیب بهش نیاز داشتم‪...‬با خوردن اون آب فند و بعدشم یه شکلات کوچیک تازه حس کردم‬
‫چشمام داره باز میشه‪...‬‬

‫‪--‬چه اتفاقی افتاده براتون؟ اذیتتون کردن؟‬

‫چیزی نگفتم‪...‬واقعا بگم بابام اینکار رو کرده؟‬

‫‪--‬مزاحمتون شدن؟‬

‫سری تکون دادم‪..‬تازه نفسم داشت میومد سر جاش‪...‬‬

‫‪-‬بله‪...‬خیلی ممنونم‪..‬اگر شما کمکم نمیکردید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد‪..‬‬

‫‪--‬خواهش میکنم کاری نکردم‪...‬خداروشکر که تونستید از دستشون فرار کنید‪...‬اگه گرسنه‬


‫هستید چیزی بیارم براتون‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪431‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نه‪...‬باید میرفتم‪...‬باید زود میرفتم خونه ماندانا خانم‪. .‬‬

‫‪-‬نه ممنون‪...‬من یکم دیگه میرم‪...‬‬

‫‪--‬تعارف کنین‪..‬شمام جای خواهرم‪..‬‬

‫اومدم تشکر کنم که صدای غرغری از بیرون اومد‪..‬سرم به سمت کرکره که تا نصفه پایین بود‬
‫کشیده شد‪...‬‬

‫با دیدن دو تا پا که به در نزدیک شدن سریع از جا بلند شدم‪..‬‬

‫لیوان رو محکم تو دستم گرفتم‪...‬‬

‫‪--‬نترسید‪...‬حتما پسر عمه م اومده‪...‬‬

‫دست خودم نبود‪...‬میترسیدم‪..‬دیگه از همه چیز میترسیدم‪..‬‬

‫‪--‬این چه وضعشه اینقدر باید خم شم‪.‬‬

‫با شنیدن صدای فرزام و بعد اومدنش توی مغازه یهو لیوان از دستم افتاد و دستامو جلوی دهنم‬
‫گذاشتم‪...‬‬

‫غر غر بعدیش با دیدنم تو دهنش موند‪...‬‬

‫با دهن باز نگاهم میکرد ‪..‬‬

‫اون پسر هم متعجب تر از قبل نگاهمون میکرد‪..‬‬

‫خدایا‪....‬یعنی این پسر فرزام منه؟ این پسر با این سر و وضع ژولیده فرزامه؟‬

‫بالاخره به حرف اومد‪...‬‬

‫‪--‬مه‪...‬مهلا‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪432‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به محض بیرون اومدن اسمم از دهنش به سمتش دوییدم‪ ...‬دستاش باز شد و رفتم توی آغوشش‬
‫و زدم زیر گریه‪...‬‬

‫‪--‬مهلا چی شدی تو‪...‬مهلا کجا بودی‪...‬‬

‫‪-‬فرزام‪...‬فرزام‪..‬‬

‫‪--‬فرزام بمیره برات‪...‬کی این بلا رو سرت آورد‬

‫صداش که با بغض و گریه عجین شده بود ناخوداگاه اشکای منو هم بیشتر میکرد‪...‬‬

‫محکم فرزامو گرفته بودم‪...‬قصد نداشتم ازش جدا شدم‪...‬‬

‫اون لحظه‪...‬‬

‫توی آغوش فرزام‪...‬‬

‫بعد از این دو هفته زجر و بدبختی‪...‬‬

‫بالاخره یه نفس راحت تونستم بکشم‪..‬‬

‫خدایا میدونستم‪...‬‬

‫میدونستم نا امیدم نمیکنی‪...‬‬

‫میدونستم تو مهربون ترینی‪...‬‬

‫خدایا شکرت که کمکم کردی‪...‬‬

‫خدایا مرسی که دست بنده هات رو خالی بر نمیگردونی‪...‬‬

‫شکرت خدای مهربونم‪..‬‬

‫فرزام بالاخره منو از خودش جدا کرد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪433‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دستاش بالا اومد و دو طرف صورتمو گرفت‪...‬‬

‫اما اروم‪...‬میدونست ممکنه دردم بگیره‪...‬‬

‫هنوزم اشک میریختم‪...‬‬

‫اشک شوق‪...‬‬

‫‪--‬الهی من بمیرم که تو رو تو این وضعیت نبینم‪...‬بگو کی باهات اینکارو کرد قربونت برم‪...‬‬

‫‪-‬انتظار داری کی اینکارو کنه فرزام ‪..‬بابام‪..‬‬

‫‪--‬دست باباتم میشکونم‪...‬‬

‫لبخندی زد‪..‬‬

‫‪--‬تا دیگه دست رو زندگی من بلند نکنه‪...‬‬

‫منم لبخند زدم‪..‬اما کوچیک‪...‬‬

‫حتی زدن لبخند بزرگ هم باعث میشد صورتم از درد جمع شه‪..‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬خیلی دنبالت گشتم‪..‬مگه نرفتید خونه تون‪..‬‬

‫اخم کردم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام‪...‬بذار بعدا برات میگم‪...‬نمیخوام این لحظات کنارت برام تلخ بشن‪...‬‬

‫جایی رو گونه م که کبود نبود رو بوسید‪...‬از بوسه ش سرشار از انرژی شدم‪...‬‬

‫حس خوب ‪ ..‬عشق‪....‬‬

‫‪--‬خیلی دوستت دارم‪...‬تقصیر من بود که تو به این روز افتادی‪..‬منو ببخش‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪434‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬تو کاری نکردی که ببخشمت‪...‬تو همیشه جات تو قلبمه فرزام‪...‬این مدت دوری از تو سخت تر از‬
‫هرچیزی بود‪..‬‬

‫بریم خونه تون‪..‬با ماندانا خانم و عمو بریم منو صیغه کن‪..‬توضیح میدم بابام رفته به جهنم‪..‬اونا‬
‫قبول میکنن‪...‬ولی دیگه نمیخوام ازت دور شم‪..‬‬

‫‪--‬مهلا دیگه نمیذارم‪...‬دیگه نمیذارم هیچکس تورو ازم بگیره‪...‬هیچ کس‪...‬‬

‫دیدم صورتش رو ‪..‬که داشت نزدیکم میشد ‪..‬‬

‫سرم به عقب برگشت‪.‬‬

‫دیدم که اون پسرو نیست‪...‬عجب ادم فهمیده ای که خودش رفت‪...‬‬

‫دوباره سرم به سمت فرزام برگشت‪...‬مانعش نشدم و بالاخره طعم لبهای فرزام رو چشیدم‪...‬‬

‫بوسه ی کوتاهی زد‪...‬‬

‫اونم چون میدونست دردم میاد ‪..‬‬

‫ولی ‪...‬اصلا احساس درد نکردم‪...‬درعوض آروم بودم ‪.‬آرومِ آروم‪...‬‬

‫اون بوسه‪...‬هرچند کوتاه‪.‬‬

‫اما ‪ ....‬خوب بود‪ .‬شیرین‪...‬دوست داشتنی‪.‬‬

‫فرزام دستمو گرفت و باهم روی صندلی نشستیم ‪..‬‬

‫همون پسره با دوتا لیوان شربت اومد پیشمون‪-- .‬هانیه خوبه؟‬

‫‪--‬بد نیست‪-- .‬من برم اون طرف‪...‬اگه کاری داشتید صدام کن ‪.‬‬

‫فرزام سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬به کارت برس دادا‪...‬ما یه ربع ساعت دیگه میریم‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪435‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سریع به فرزام نگاه کردم ‪.‬‬

‫یهو رنگم پرید ‪.‬‬

‫زیر لب و با صدایی اروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬بابام پیدام نکنه‪. .‬‬

‫‪--‬نترس‪. .‬‬

‫پسره گفت ‪:‬‬

‫‪--‬غذا اماده هست‪...‬بشینین‪...‬بخورین‪..‬بعد برین خب‪-- .‬نه دیگه‪...‬باید زود بریم‪...‬‬

‫هرچی پسردایی اش اصرار میکرد فرزام قبول نکرد‪...‬‬

‫انگار اسم این فست فود برام آشنا بود‪..‬‬

‫انگار که یه جا شنیده بودمش‪...‬‬

‫پسردایی‪...‬فست فود‪...‬‬

‫یهو لبخند زدم‪...‬‬

‫اما کوچیک‪. .‬لبم درد داشت هنوز هم‪...‬‬

‫این پسر همون پسردایی هانیه ست که دنبال چند نفر میگشت برای کار‪...‬‬

‫خدا چقدر دوستم داشته‪...‬‬

‫چقدر دوستم داشت که منو رسونده اینجا‪...‬‬

‫تا راحت تر از اونی که فکر میکنم به فرزام برسم‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪436‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام از جا بلند شد‪...‬‬

‫منم پشت سرش‪...‬‬

‫از اون پسر که از حرفای فرزام فهمیده بودم اسمش پرهامه خداحافظی کردیم‪...‬‬

‫از زیر اون کرکره رد شدیم و اومدیم بیرون‪...‬‬

‫فرزام شالم رو برام حجابی بست‪...‬‬

‫تعجب کردم ‪.‬‬

‫‪-‬چیکار میکنی‪..‬‬

‫‪--‬از اینجا تا پیش ماشینو باید با سرعت بریم‪..‬‬

‫‪-‬قرار نیست که بدوییم‪..‬‬

‫‪--‬شاید دویدن هم لازم شه‪..‬اصلا خوش ندارم بین راه شالت ازسرت بیوفته‪...‬‬

‫بعد از این حرف محکم دست همو گرفتیم و با سرعت به سمت درب خروجی پاساژ رفتیم ‪..‬‬

‫یهو با دیدن بابام و اون مرد عوضی در طرف دیگه خیابون جیغ خفه ای کشیدم ‪.‬‬

‫‪-‬فرزام ‪..‬بریم‪...‬نباید برسن بهمون‪...‬بریممممم‪...‬‬

‫فرزام با دیدن بابام شروع کرد به دوییدن‪..‬‬

‫اونا هم با داد و بیداد دنبالمون بودن‪...‬‬

‫فرزام سریع دزدگیر رو زد و سوار شدیم‪...‬‬

‫بابا اون مرد هم سریع به سمت ماشین رفتن‪...‬‬

‫از شدت ترس زدم زیر گریه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪437‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به نفس نفس افتاده بودم‪...‬‬

‫از شدت سرعتم‪...‬‬

‫‪-‬برو فرزامممم‪...‬بروووو‪...‬‬

‫فرزام سریع پاشو روی گاز گذاشت و با سرعت حرکت کرد ‪..‬‬

‫با استرس به عقب برگشتم‪...‬‬

‫ماشینشون چند تا ماشین از ما عقب تر بود‪...‬‬

‫‪--‬نترس مهلا‪...‬یه کاری میکنم گممون کنن‪...‬‬

‫‪-‬فرزام‪..‬خونه تون رو یاد نگیره‪...‬‬

‫‪--‬الان سوسکشون میکنم‪...‬‬

‫با سرعت توی کوچه پس کوچه ها رفت‪...‬اونقد تاب خوردیم و تاب خوردیم که دیگه اونا رو پشت‬
‫سرمون ندیدیم‪...‬‬

‫خدایا شکر که ما رو گم کردن ‪.‬‬

‫فرزام ماشینو توی پارکینگ پارک کرد‪...‬‬

‫هنوزم میترسیدم‪...‬ولی فرزام بهم اطمینان میداد که ما رو گم کردن‪..‬‬

‫حالا آروم بودم‪..‬‬

‫توی این محیط‪...‬‬

‫توی این خونه‪...‬‬

‫کنار این آدم ها‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪438‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫احساس آرامش میکردم‪.‬‬

‫درب آسانسور باز شد و رفتیم تو‪...‬گره ی سفت شالم رو اونجا باز کردم‪...‬فرزام داشت نگاهم‬
‫میکرد‪..‬‬

‫‪-‬ماندانا صورتمو ببینه ناراحت میشه‪...‬‬

‫‪--‬زود خوب میشی عزیزم‪..‬‬

‫روش رو ازم گرفت‪...‬‬

‫یه چیزی آروم زمزمه کرد که چیزی ازش نفهمیدم‪...‬‬

‫از آسانسور خارج شدیم‪...‬‬

‫فرزام در رو با کلیدش باز کرد و کنار ایستاد تا برم تو ‪..‬‬

‫خیلی خوشحال بودم‪...‬‬

‫اینجا همون جایی بود که من توش راحت بودم‪...‬راحت تر از هرجایی ‪...‬‬

‫رفتم تو‪ ...‬با اینکه لبم خیلی درد میکرد ولی لبخند بزرگی که نشون از خوشحالیم بود روی لبم‬
‫بود‪..‬‬

‫صدای ماندانا خانم اومد‪...‬برگشتم و به فرزام که پشت سرم بود نگاه کردم‪...‬‬

‫‪--‬بالاخره اومدی فرزام؟ هانیه تلفنو سوزوند بس که بهت زنگ زد ‪..‬چرا حواست به گوشیت‬
‫نیست‪..‬‬

‫فرزام خندید‪...‬‬

‫انگار ماندانا خانم قصد بیرون اومدن از آشپزخونه رو نداشت ‪..‬‬

‫آروم گفتم ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪439‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬نمیان بیرون ؟ دلم براشون تنگ شده‪...‬‬

‫باز هم صدای ماندانا خانم‪.. .‬‬

‫‪--‬کجایی تو پس‪-- .‬مامان بیاید بیرون‪...‬‬

‫من از پیش اپن نگاهش میکردم ‪..‬‬

‫اما اون هنوز سرش رو به سمت اپن برنگردونده بود‪...‬‬

‫‪--‬از صبحم بابات خیلی پیگیر‪...‬‬

‫به محض بیرون اومدن از آشپزخونه و دیدن من یهو ساکت شد‪...‬‬

‫اشک جمع شد تو چشمم‪. .‬‬

‫‪-‬سلام ماندانا جون‪...‬‬

‫اینو که گفتم یهو زد تو صورتش‪...‬‬

‫‪--‬خاک بر سرم مهلا‪...‬‬

‫به سمتش دوییدم‪ ...‬دستاشو باز کرد و رفتم توی آغوشش‪...‬‬

‫بعد از این چند وقت که ندیده بودمشون خیلی دلتنگ شده بودم‪...‬‬

‫‪--‬الهی بمیرم برات مهلا‪...‬عزیزدلم‪...‬الهی من بمیرم که تورو فرستادم با اون‪...‬الهی بمیرم برات‪...‬‬

‫‪-‬خدانکنه قربونت برم‪...‬خدانکنه این چه حرفیه‪...‬مهم اینه بالاخره تونستم برگردم‪...‬بخدا همین‬
‫مهمه‪...‬‬

‫ماندانا خانم بعد از کلی حرف و درد دل و گریه دستمو گرفت و باهم روی مبل نشستیم ‪.‬‬

‫سریع فرزامو فرستاد تا برام شربت بیاره‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪440‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬کی تورو زد؟ کی صورتتو اینجور کرد عزیزم‪..‬‬

‫چیزی نگفتم‪...‬سرمو انداختم پایین‪...‬‬

‫خودش متوجه شد‪-- .‬الهی دستش بشکنه‪...‬مرتیکه عوضی‪...‬‬

‫اوهوم‪...‬بشکنه‪...‬‬

‫دستش بشکنه‪...‬‬

‫دلمو که شکوند‪..‬‬

‫خدایا ‪ ...‬توهم دستشو بشکون‪ .‬بعدم دلشو‪...‬بعدم قلبشو‪...‬اصلا بکشش‪..‬یه کاری کن بمیره‪ ...‬چند‬
‫دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدای باز شدن در خونه اومد‪...‬‬

‫سرمون به سمت در چرخید ‪..‬‬

‫با دیدن عمو سریع از جا بلند شدم و سلام کردم‪...‬‬

‫اون هم از دیدنم خیلی تعجب کرده بود‪...‬‬

‫پدرانه و مهربون بغلم کرد و بوسه ای روی سرم زد‪...‬‬

‫همین‪...‬‬

‫همین یعنی اوج محبت‪...‬‬

‫ماندانا خانم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬عزیزم برو یه دوش بگیر‪...‬یکم بیای سر حال‪...‬‬

‫به قدری خسته بودم که سریع پذیرفتم‪..‬‬

‫مطمئنا یه دوش میتونست حالمو حسابی جا بیاره‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪441‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به سمت اتاق هانیه رفتم‪...‬‬

‫دیگه حالم از این لباسایی که تنم بود بهم میخورد‪...‬‬

‫درشون آوردم و توی ماشین لباس شویی انداختم‪...‬‬

‫حوله م رو که هنوزم تو کمد هانیه بود رو برداشتم‪...‬‬

‫کاش هانیه هم برمیگشت خونه‪...‬‬

‫دلم براش یه ذره شده بود‪..‬‬

‫از اتاق رفتم بیرون‪..‬‬

‫داشتم میرفتم سمت حمام که فرزام از کنارم رد شد تا به اتاقش بره‪..‬‬

‫سریع دستشو گرفتم‪..‬‬

‫با تعجب نگاهم کرد‪...‬‬

‫‪--‬چیه‪.‬‬

‫کشیدمش کنار‪...‬‬

‫گوشه ای ایستادم و آروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬یادت نره حرفامو‪ ...‬من دیگه نمیخوام ازت دور شم‪...‬‬

‫چیزی نگفت‪...‬‬

‫خودم ادامه دادم ‪:‬‬

‫‪-‬ببین فرزام اگر من و تو محرم باشیم‪..‬حتی صیغه‪...‬بازم اگر بابام بیاد سراغم تو میتونی نذاری منو‬
‫ببره‪...‬اون موقع قانونم طرف توئه‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪442‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫توی یک صدم ثانیهامک از چشمم ریخت پایین‪...‬‬

‫‪-‬فرزام من دیگه حاضر نیستم به اونجا برگردم ‪..‬‬

‫سریع اشکامو پاک کرد‪..‬‬

‫‪--‬نمیذارم بری مهلا‪...‬نترس‪...‬باشه‪...‬تو برو یه دوش بگیر‪..‬بعد بیا یکم بخواب‪...‬خستگیت در‬
‫بره‪...‬من قول میدم با مامان حرف بزنم‪...‬چون خودمم دیگه نمیخوام ازت دور شم‪...‬تو نمیدونی تو‬
‫این مدت چی بهم گذشت‪...‬‬

‫‪-‬توهم نمیدونی تو این مدت چی به من گذشت‪...‬‬

‫دیگه چیزی نگفتم و سریع رفتم تو حمام‪...‬‬

‫بعد از یه حمام حسابی از حموم اومدم بیرون‪...‬‬

‫اولین چیزی که دیدم هانیه بود که روی زمین دقیقا جلوی حمام نشسته بود‪...‬‬

‫با دیدنم سریع بلند شد و به سمتم دویید‪...‬‬

‫دوباره گریه ‪..‬‬

‫دوباره ابراز دلتنگی‪...‬‬

‫خدایا هانیه با گریه هاش دلمو ریش میکرد ‪...‬‬

‫‪--‬الهی هانیه فدات شه مهلا‪ ...‬بمیرم برات‪...‬‬

‫‪-‬خدانکنه‪..‬‬

‫‪--‬نگران نباشیا‪..‬صورتت زود خوب میشه‪...‬قول میدم بهت‪...‬‬

‫‪-‬قربونت برم‪..‬‬

‫گونه م رو بوسید‪...‬پر از مهر‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪443‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬تو آجیمی‪...‬مهلا‪..‬دلم برات تنگ شده بود ‪.‬نمیدونی وقتی با فرزام رفتیم دم در خونه تون و‬
‫نبودی چقدر داغون شدیم‪...‬کجا بودی تو؟‬

‫از یاداوری اون روز ها کل وجودم پر از درد شد‪...‬خدایا‪...‬‬

‫‪-‬فعلا بیخیال‪...‬حالم بهتر بشه برات میگم‪...‬‬

‫قبول کرد‪...‬‬

‫نمیخواست زیاد اذیتم کنه ‪ ..‬بردم توی اتاقش‪...‬به زور درازم کرد روی تخت تا استراحت کنم‪...‬‬

‫واقعا خسته بودم‪...‬‬

‫خوابیدم ‪..‬‬

‫فکر کنم به اندازه تمام این مدت که بی خوابی کشیده بودم خوابیدم‪.‬‬

‫دو سه روز گذشت‪...‬‬

‫فرزام همونطور که قول داده بود زود با ماندانا خانم و باباش صحبت کرد‪...‬‬

‫اوناهم که انگار منتظر این پیشنهاد بودن سریع پذیرفتن‪...‬‬

‫استرس عجیبی گرفته بودم‪...‬‬

‫هیچوقت فکر نمیکردم که قرار گرفتن توی چنین موقعیتی اینقدر باعث ایجاد اضطراب بشه‪...‬‬

‫چشمامو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم ‪..‬‬

‫نترس مهلا‪...‬‬

‫ترس نداره که‪...‬‬

‫همه چیز خوبه ‪ ..‬فرزام خوبه‪...‬عالیه‪ .. .‬پس چرا میترسی‪...‬نمیترسم‪...‬فقط استرس دارم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪444‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫انگشتامو توی هم قفل کردم‪...‬‬

‫حاج آقا نگاهم کرد‪...‬‬

‫اونم با تعجب نگاهم میکرد‪...‬‬

‫حتی حاضر نبودم صبر کنم تا زخم های صورتم خوب بشن‪..‬‬

‫‪--‬دخترم از این تصمیم مطمئنی؟‬

‫آب دهنم رو قورت دادم‪...‬‬

‫معلومه که مطمئن بودم‪..‬‬

‫‪-‬بله مطمئنم‪..‬‬

‫‪--‬بسیار خب‪...‬مادرتون که فوت کردن‪. .‬پدرتون کجاست‪..‬باید ایشون برای صیغه هم رضایت‬
‫بدن‪..‬‬

‫نگاهش کردم ‪.‬‬

‫‪-‬پدر من حتی لیاقت اینو نداره که برای ازدواجم رضایت بده‪..‬رضایت اون بخوره تو سرش‪ ...‬پدرم‬
‫اینقدر خوب و مهربون بود‪...‬که این بلا رو سر من آورد‪ ...‬پدرم نامرد ترین کسیه که تو عمرم دیدم‬
‫‪ ..‬زندگی بی پدر بهتره‪...‬‬

‫پدرم معتاده‪..‬برای همین نیازی بهش ندارم‪...‬من از ته دل راضیم ‪..‬از تصمیمم برنمیگردم‪...‬این‬
‫پسری که کنارمه رو به عنوان همسرم پذیرفتم ‪ ..‬پشیمونم نمیشم‪...‬‬

‫حاج آقا کمی نگاهم کرد‪..‬‬

‫عمو و فرزام مشغول حرف زدن باهاش شدن‪..‬‬

‫هانیه دست روی شونه م گذاشت‪...‬نگاهش کردم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪445‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ماندانا خانم هم رفت طرفشون و سعی کرد حاج آقا رو راضی کنه‪...‬‬

‫وقتی دیدم فرزام به طرفم اومد و کنارم نشست سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬قبول کرد مگه نه؟‬

‫نگاهم کرد و با لبخند گفت ‪:‬‬

‫‪--‬قبول کرد‪...‬‬

‫خندیدم‪ ...‬حاج آقا نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهریه چی باشه عروس خانم‪...‬‬

‫تعجب کردم‪...‬‬

‫‪-‬برای صیغه هم باید مهریه گذاشت؟‬

‫‪--‬بله‪...‬‬

‫بدون لحظه ای فکر گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬یه شاخه گل‪...‬‬

‫فرزام سریع گفت ‪:‬‬

‫‪-‬آخه این‪...‬‬

‫‪-‬همین کافیه‪...‬مهریه ماله منه‪...‬منم یه شاخه گل میخوام‪...‬‬

‫حاج آقا اینبار لبخندی زد و صیغه ی محرمیتی به مدت یک ماه برامون خوند‪ ...‬تا بعد از چهلم‬
‫مامان‪...‬‬

‫تا بتونیم عقد دائم انجام بدیم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪446‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫برای این عقد هم ازم بله میخواستن‪...‬کسی رو نداشتم برای اجازه گرفتن ازش ‪..‬‬

‫تنها غصه خوردم‪...‬‬

‫مامان کاش اینجا بودی‪..‬‬

‫‪-‬بله‪...‬‬

‫همه صلوات فرستادن‪ ...‬مادرم فوت کرده بود‪...‬‬

‫نمیخواستم کسی حتی یه دست بزنه‪...‬‬

‫مادرم بود‪ ...‬کم کسی نبود‪...‬‬

‫حاج آقا تبریک گفت و بلند شد‪...‬عمو رفت تا اونو تا محضرش برسونه‪..‬‬

‫هانیه سریع به سمتمون اومد و هردومون رو بوسید‪...‬‬

‫حال الانم با همیشه فرق داشت‪...‬‬

‫‪--‬زن داداش بردار شالتو‪ ...‬خودش دست دراز کرد و شالی که روی سرم بود رو برداشت‪...‬‬

‫فرزام لبخندی زد‪...‬‬

‫فرزام خم شد و از روی میز جعبه ای که انگشترم توش بود رو برداشت‪...‬‬

‫هانیه با دوربین جلومون ایستاد‪...‬میخواست فیلم بگیره ‪..‬‬

‫آروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬از این قیافه میخواد فیلم بگیره؟‬

‫‪--‬چته مگه؟ تو همه جوره خوشگلی‪...‬‬

‫‪-‬حتی اینطور؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪447‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬اوهوم‪..‬حتی اینطور‪..‬‬

‫خندیدم‪..‬‬

‫‪-‬پس بگو فیلمشو بگیره ‪..‬‬

‫انگشتر ساده ای به عنوان نشون توی انگشتم کرد‪...‬‬

‫دستم رو توی دستش گرفت‪. .‬‬

‫باورم نمیشد‪.‬‬

‫ما دیگه به هم محرم بودیم‪.‬‬

‫خدایا شکرت‪..‬‬

‫هانیه چند تا عکس ازمون گرفت‪...‬‬

‫دیگه خیالم راحت بود‪...‬‬

‫راحت تر از همیشه‪. .‬‬

‫دیگه میدونستم مال فرزامم‪...‬میدونستم کسی نمیتونه مزاحمم شه‪..‬‬

‫اذیتم کنه‪...‬‬

‫هانیه رفت تو اتاق ‪..‬‬

‫ماندانا خانم هم توی آشپزخونه کیک درست میکرد‪...‬‬

‫همه خوشحال بودن‪...‬‬

‫خودم از همه بیشتر‪...‬‬

‫اینکه حتی میدیدم با فرزام روی یه مبل هم نشستیم بهم آرامش میده ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪448‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تو فکر بودم که دستمو گرفت‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬خندید و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬الان انگار بیشتر از همیشه مشتاق گرفتن دستتم‪...‬‬

‫خودمم همین حسو داشتم‪..‬‬

‫دقیقا مثل اون‪..‬‬

‫‪--‬تو اصلا تو اتاقم نیومدی‪...‬بیا ببینش‪..‬‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫باهم بلند شدیم‪..‬‬

‫عادی بودم‪ ...‬فرزام محرمم بود‪...‬دیگه شوهرم بود‪..‬‬

‫از فرزام قابل اعتماد تر کی رو میخواستم پیدا کنم‪..‬‬

‫در اتاقشو باز کرد و کنار ایستاد‪..‬‬

‫‪--‬من کلا پسر تر و تمیز و مرتبی ام مهلا ‪ ..‬ببین‪..‬‬

‫رفتم تو اتاقش‪...‬‬

‫راست میگفت‪..‬اتاق ساده ولی خیلی مرتبی داشت‪...‬‬

‫حتی از اتاق هانیه هم بهتر‪. .‬‬

‫با بسته شدن صدای در سرم به عقب برگشت‪..‬‬

‫لبخند گرمی به فرزام زدم‪...‬با خنده گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬راستشو بگو‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪449‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬باشه‪..‬‬

‫‪-‬حالت از این چهره کبود و ورم کرده بهم نمیخوره؟‬

‫‪--‬نه‪...‬‬

‫خندیدم که سریع بوسه ای رو گونه م زد و بالافاصله دستاش دور کمرم حلقه شدن‪...‬‬

‫بازهم خندیدم‪...‬‬

‫خندیدنم یعنی اوج خوشحالی‪...‬اوج آرامشم‪...‬‬

‫لبخند که زدم فرزامم خندید‪. .‬‬

‫خودم سرمو جلوتر بردم‪...‬‬

‫یهو خودشو نزدیکم کرد و نوک بینی م رو گاز گرفت‪...‬‬

‫اینبار با خنده جیغ آرومی زدم‪...‬‬

‫هلم داد‪...‬‬

‫افتادم روی تخت‪...‬‬

‫فرزام خندید‪ ...‬خیره شدم تو چشماش‪...‬الان زندگی یعنی همین‪...‬یعنی یه لبخند فرزام ‪..‬‬

‫یعنی خنده ی من و اون‪..‬یعنی شادیمون‪...‬‬

‫پایین تخت کنارم نشست‪...‬‬

‫نیم خیز شدم سمتش‪...‬‬

‫تا اومدم دهن باز کنم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬حتما باز میخوای بگی از این قیافه بدت نمیاد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪450‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫نمیخواستم اینو بگم‪...‬خواستم اعتراف کنم‪...‬‬

‫خواستم بگم عاشقتم‪...‬‬

‫با این حال خندیدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬از کجا فهمیدی‪...‬‬

‫اونم خندید و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬شوخی کردم‪...‬چی میخواستی بگی‪...‬‬

‫الان هنوز یک ساعتم از محرمیتمون نگذشته بود‪..‬‬

‫ولی مثل قبل ازش خجالت نمیکشیدم‪...‬‬

‫واقعا چیکار میکردن ‪..‬‬

‫اون چند تا آیه ی عربی با آدم چیکار میکردن‪...‬‬

‫‪-‬میخواستم بگم عاشقتم‪...‬‬

‫لبخندش بزرگ شد‪...‬‬

‫چشماش برق زد‪...‬‬

‫‪--‬منممم‪...‬منم مهلا‪...‬منم‪...‬‬

‫از ذوق جالبش منم ذوق کردم ‪..‬‬

‫همونطور روی زانوهاش بلند شد‪...‬‬

‫دست راستش رو طرف دیگه بدنم گذاشت و خم شد رو صورتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪451‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بدون هیچ حرفی لبهاشو رو لبهام گذاشت‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬اونم اینبار خندید ‪..‬‬

‫مطمئنا اگر فرزام قبل از محرمیت اینکارو میکرد اینقدر راحت نبودم‪...‬‬

‫اما الان نه ‪..‬‬

‫اون شوهرم بود ‪..‬‬

‫از اون نزدیکتر بهم کی بود آخه‪. .‬‬

‫تو حال و هوای خودمون بودیم که چند تا تقه به در خورد‪...‬‬

‫‪--‬فرزام مامان بیاید نهار بخورید‪. .‬‬

‫بهش نگاه کردم‪..‬‬

‫اینبار کمی خجالت کشیدم‪. .‬‬

‫برای اولین بار‪...‬‬

‫تنها با فرزام‪...‬‬

‫بخوام باهاش برم پیش اونا ‪..‬‬

‫فرزام آروم لپم رو کشید‪...‬‬

‫‪--‬پاشو بریم ناهار‪...‬‬

‫بلند شدیم و همراه هم از اتاق خارج شدیم‪...‬‬

‫خدایا‪....‬‬

‫ازت این حال و هوا رو میخوام‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪452‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اونم‪ .‬برای همیشه‪...‬‬

‫صدای خنده ی فرزام که تو گوشم پیچید پر شدم از شادی‪.‬‬

‫با خنده کمی انگشتاش رو روی شکمم تکون داد‪.‬‬

‫جیغ آرومی زدم ‪..‬‬

‫قلقلکی بودم‪ ...‬اونم خیلی زیاد‪ ...‬شاید نباید جلوش جیغ میزدم و آتو دستش میدادم‪...‬‬

‫دوباره اونکارو کرد‪...‬‬

‫اینبار کمی خم شدم ‪.‬‬

‫‪-‬فرزام نکن توروخدا‬

‫‪--‬میدونی از همون اول همیشه تو دلم با خودم جی میگفتم؟‬

‫‪-‬نه‪...‬از کجا بدونم‪...‬مگه تو دل توام؟‬

‫‪--‬هستی‪...‬تو که جات تو دلمه‪...‬تو قلبمه‪..‬باید از این به بعد حتی از حرفای دلمم خبر داشته‬
‫باشی‪ ...‬بدون اینکه من بخوام بهت بگم‪..‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫‪-‬باشه حالا بگو‪..‬‬

‫هنوزم همونطور محکم گرفته بودم‪...‬‬

‫همه حواسم به دستاش بود که مبادا قلقلکم بده ‪..‬‬

‫‪--‬همیشه با خودم میگفتم زنی که من میگیرم باید خوشگل باشه‪...‬خوش اندام باشه‪...‬موهای پر و‬
‫بلند داشته باشه‪...‬چشماشم رنگی باشه‪...‬مثلا سبز‪ ...‬توهم الان خوشگلی‪...‬خوش اندامی‪...‬موهاتم‬
‫خوبن‪..‬چشماتم عالین‪...‬مشکی عالیه‪ ..‬تازه تو قلقلکی هم که هستی‪ ...‬دیگه چی از این بهتر؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪453‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با خنده گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬ای پررو‪...‬بخدا اگه قلقلک بدی تمومه‪...‬‬

‫‪--‬اذیت کردنتو دوست دارم‪..‬‬

‫‪-‬چراااا‪..‬‬

‫‪--‬خب دیگه چون دوستت دارم‪...‬‬

‫اسنو که گفت هردو خندیدیم و باز شروع کرد به قلقلک دادن ‪..‬‬

‫خیلی سخت بود جلوی خودمو بگیرم تا صدام بیرون نره‪...‬‬

‫هرطور بود دستاشو از دور کمرم باز کردم‪...‬‬

‫سریع نشستم رو تخت‪...‬‬

‫اونم کنارم نشست‪..‬‬

‫هنوز هم آثاری از خنده رو صورتمون بود‪...‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫همین دقایق اول بودن در کنار فرزام چقدر شیرینه‪..‬‬

‫ببین دیگه بقیه ش چی میشه‪...‬‬

‫وای خدایا‪. .‬‬

‫مرسی‪... .‬مرسی که فرزامو نصیب من کردی ‪..‬‬

‫دست راست فرزام افتاد دور شونه م‪...‬‬

‫سرم رو به سمتش چرخوندم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪454‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دوباره دستامون تو هم قفل شد‪...‬‬

‫مثل اونشب توی پارک‪...‬‬

‫از یاداوری اونشب دلم زیر و رو شد ‪ ..‬چشمامو بستم و باز کردم‪..‬نباید به اونشب شوم فکر کنم‪...‬‬

‫الان فقط من و فرزام مهمیم‪...‬فقط من و خودش‪..‬‬

‫با لبخند زیبایی نگاهم کرد‪...‬‬

‫هنوزم استرس داشتم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام واقعا از این قیافه بدت نمیاد؟ زیر چشمم کبوده ‪ ..‬گونه م هنوزم ورم داره‪ ...‬لبمم که پاره‬
‫ست و هنوز زخمش بر طرف نشده و ‪...‬‬

‫پرید وسط حرفم‪...‬‬

‫‪--‬ببین مهلا‪...‬تو با همین صورت کبود‪...‬گونه ی ورم کرده و لبی که پاره ست و هنوزم زخمش‬
‫برطرف نشده بهترین و زیباترین دختر دنیایی برای من‪...‬وقتی دوستت دارم ظاهرت برام مهم‬
‫نیست‪..‬همین که میبینم اینطور کنارم نشستی خودش یه دنیا برام ارزش داره گلم‪...‬‬

‫لبخند زدم ‪..‬فرزام چقدر خوب بود‪...‬خدایا‪...‬بهتر از فرزام هست؟ ‪-‬اینو بدون که منم خیلی‬
‫دوستت دارم‪...‬‬

‫صورتامون نزدیک هم شد‪..‬اینبار فرق داشت ‪..‬ما محرم بودیم‪.‬خجالت نکش مهلا‬

‫به محض رسیدنمون به آشپزخونه با یه میز مجلل مواجه شدیم‪...‬‬

‫فرزام با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مامان دمت گرم‪..‬‬

‫ماندانا خانم روی پسرشو بعدم منو بوسید‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪455‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫معلوم بود چقدر خوشحاله‪...‬‬

‫‪--‬الهی قربونت برم پسرم‪...‬بیا عزیزم‪...‬بیا مهلا جان‪..‬‬

‫ما که نشستیم عمو و هانیه هم اومدن‪...‬‬

‫فرزام و عمو درباره پولی که حاج آقا ازشون نگرفته بود حرف میزدن‪..‬‬

‫هانیه مدام زیر گوشم حرف میزد‪..‬‬

‫به حرفاش خندیدم‪...‬‬

‫هیچی نشده میخواست از زیر زبونم بکشه که تو اتاق چیکار میکردیم‪...‬‬

‫بچه پررو‪...‬‬

‫هانیه که صبح رفته بود مدرسه تا نتایج امتحان های نهاییمون رو بگیره بعد از تموم کردن غذاش‬
‫بلند شد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بذارید منم کادومو بدم‪...‬‬

‫رفت سمت اتاقش ‪..‬‬

‫فرزام بلند و با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬درسو مهلا خونده ‪..‬تو نتیجه شو کادو میدی؟‬

‫هانیه با برگه ی کوچیکی که تو دستش بود اومد تو آشپزخونه‪...‬‬

‫با همون زود تو سر فرزام‪...‬‬

‫همه خندیدیم‪...‬‬

‫برگه رو گرفت سمتم‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪456‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫میدونستم‪..‬باید شهریور برم اون امتحاناتی که غیبت داشتمو دوباره امتحان بدم ‪..‬‬

‫دعا میکردم حداقل بقیه رو قبول شده باشم‪...‬‬

‫دست دراز کردم تا بگیرمش که فرزام سریع از تو دستای هانیه کشیدش بیرون‪...‬‬

‫اخمی بهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بذار ببینم چکار کردی‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬چکار کردم؟‬

‫‪--‬نمراتت عالین‪..‬نگران اون سه تا هم نباش‪. .‬‬

‫هانیه نشست و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬فرزام تو از اون دسته آدمایی که نمیذاری زنت ادامه تحصیل بده ‪..‬مگه نه؟‬

‫فرزام اخمی کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪-‬کی گفته اینو‪ ...‬خودشم نخواد بره خودم مجبورش میکنم‪...‬‬

‫خندیدم ‪ ..‬سه ماه دیگه دوباره مدارس بود‪...‬‬

‫ولی‪. .‬من اگر ازدواج کنم ‪..‬‬

‫مگه دیگه میتونم درس بخونم‪...‬؟ توی مدرسه روزانه؟‬

‫یهو غذا گیر کرد تو گلوم ‪..‬‬

‫شروع کردم به سرفه ‪..‬‬

‫فرزام سریع چند تا زد پشت کمرم‪...‬هانیه لیوان ابی رو گرفت طرفم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪457‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫کمی اروم شدم‪...‬‬

‫ماندانا خانم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬خوبی عزیزم؟‬

‫‪-‬ب‪..‬بله‪....‬ماندانا جون‪...‬من‪...‬بازم میتونم تو مدرسه درس بخونم؟ اگر ازدواج کنم ‪..‬‬

‫قبل از ماندانا خانم هانیه گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ااااره بابا‪...‬پس چی؟ نگینم نامزد داره ‪..‬دیدی که‪...‬همه هم فهمیدن نامزد کرده‪..‬نه مدیر و نه‬
‫ناظم ها کاریش ندارن‪...‬حالا این خوبه نامزده‪...‬یکی از بچه های پیش دانشگاهی کلا ازدواج کرده‬
‫بود‪...‬‬

‫رو کرد سمت فرزام‪...‬‬

‫‪--‬این مدیر ما خیلی باحاله‪..‬خودت بری باهاش حرف بزنی سه سوت قبول میکنه‪...‬‬

‫فرزام با خنده سری تکون داد‪...‬رو کرد به سمتم و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬دیدی؟ حالا غذا بخور‪...‬‬

‫خیالم که راحت شد چند لقمه اخر رو هم خوردم‪...‬‬

‫واقعا چسبید‪ ....‬اولین ناهارم در کنار فرزام و خانواده ش که دیگه خانواده منم حساب میشدن‬
‫تقریبا‪. .‬‬

‫دستم تو دست فرزام بود و هردو کنار هم توی شاپینگ سنتر معروف شهر میگشتیم‪...‬‬

‫یک هفته از بهترین روزای عمرم گذشت‪..‬‬

‫با اینکه اصلا دوست نداشتم بگذرن ولی گذشتن و رفتن‪...‬‬

‫منتظر بودم چهلم مامان بگذره ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪458‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فقط برای اینکه عقد کنیم‪.‬‬

‫صورتم خیلی بهتر شده بود‪...‬‬

‫لکه های کمی که مونده بود رو به راحتی با کرم میپوشوندم‪..‬‬

‫خریدهام همه تو دست فرزام بود ‪.‬‬

‫از اینکه نمیذاشت من چیزی رو تو دست بگیرم خیلی خوشم میومد‪.‬‬

‫به پارینگ رفتیم و وسایل رو توی صندوق گذاشتیم‪.‬‬

‫خواستم سوار شم که گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نه نشین‪. .‬‬

‫‪-‬چرا؟؟‬

‫‪--‬میخوایم شام بخوریم بعد بریم‪.‬‬

‫قبول کردم‪...‬‬

‫اینبار کنارم راه رفت‪...‬‬

‫نمیدونم‪..‬‬

‫انگار که عادت کردم به گرفتن دستش‪...‬‬

‫وقتی دیدم دستمو نگرفت خودم دستمو دراز کردم و دستش رو گرفتم‪...‬‬

‫با لبخند نگاهم کرد‪...‬‬

‫با هم به طبقه سوم رفتیم‪. .‬‬

‫فرزام غذا رو سفارش داد و نشستیم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪459‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫زودتر از اونی که فکرشو میکردم غذا رو اوردن‪...‬‬

‫فرزام با شوخی هایی که میکرد منو حسابی میخندوند‪..‬‬

‫چیزی بود که حسابی فکرم رو به خودش مشغول کرده بود‪...‬‬

‫درباره مدرسه دیگه مشکلی نداشتم‪..‬‬

‫ماندانا خانم گفته بود حتی اگه ازدواج هم کردیم میگیم عقدیم‪.‬‬

‫اصلا نمیذاریم کسی بفهمه‪...‬‬

‫البته اگر هانیه بذاره و همه جا رو پر نکنه که داداشم زن گرفت‪...‬‬

‫اما الان‪....‬‬

‫به فرزام نگاه کردم‪..‬‬

‫با اشتها سیب زمینی میخورد ‪..‬‬

‫حتی غذا خوردنش هم برام جذاب بود‪. .‬‬

‫چنگالش رو زد توی سیب زمینی و به سمت دهنم گرفت‪...‬‬

‫با خنده دهنم رو باز کردم و سیب رو خوردم‪...‬‬

‫‪--‬باریکلا‪..‬‬

‫‪-‬فرزام میگم ‪..‬مامانت اینا جشن میخوان مگه نه؟‬

‫کمی تعجب کرد‪...‬‬

‫‪--‬جشن چی؟‬

‫‪-‬جشن عقد‪...‬جشن عروسی ‪ ..‬به هر حال ‪..‬تو تک پسرشونی‪...‬برات کلی آرزو دارن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪460‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دستم رو دراز کردم و دستش که روی میز بود رو گرفتم‪..‬‬

‫‪-‬فرزام اگر شما بخواید من مشکل ندارم‪...‬بعد از چهلم مادرم‪...‬به خاطر ماندانا جون و هانیه ‪..‬قبول‬
‫میکنم ‪..‬اگر خواستید‪...‬جشن بگیرید‪...‬از تو چشماشون میشه خوند چقدر برامون ذوق دارن‪...‬‬

‫لبخند زد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬جمعه هفته بعد چهلمه مادرته‪...‬وقت هست درباره ش حرف بزنیم‪. .‬‬

‫سری تکون دادم‪. .‬‬

‫فرزام دوباره سر شوخی و خنده رو باز کرد‪..‬‬

‫چه خوب بود که هیچوقت نمیذاشت غمگین باشم‪️❤️❤️❤️❤️❤️❤ .‬‬

‫یک ماه بعد ‪:‬‬

‫طبق خواسته خودم بعد از گذشت یک ماه از چهلم مامان اجازه دادم که عقد دائم انجام بشه‪...‬‬

‫توی اون مدت صیغه ی من و فرزام تموم شد و دوباره تمدیدش کردیم ‪..‬با همون مهریه ی شیرین‬
‫قبل ‪..‬‬

‫همون یک شاخه گل زیبای خودم‪..‬‬

‫اون شب ما هم مثل نگین تمام بچه ها رو دعوت کرده بودیم‪...‬‬

‫اول عقد توی محضر بود ‪ ..‬شب هم جشن عقد که البته قرار بود بچه ها فکر کنن جشن نامزدیه‪. .‬‬

‫بیشتر از همه از نگین انتظار داشتم امشب بیاد‪...‬‬

‫در آرایشگاه باز شد‪...‬‬

‫سرم به طرف در چرخید‪..‬‬

‫با دیدن هانیه لبخند بزرگی زدم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪461‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫یهو هانیه مثل دیوونه ها پرید سمتم ‪.‬‬

‫‪--‬وااای وااای مهلا ‪..‬تو چقدر نااااز شدی‪..‬‬

‫بی توجه به آرایشامون تند تند بوسیدم‪..‬‬

‫صدای جیغ آرایشگرم دراومد‪-- .‬نبوسش‪..‬نبوسش‪..‬‬

‫هانیه سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اولا که رژم بیست و چهار ساعته س‪...‬جاش نمونده‪...‬دوما مگه میشه زن داداشمو‬
‫نبوسم‪...‬سوما‪. .‬حالا فوقشم رژی بشه‪..‬شما پولتو گرفتی ‪.‬موظفی عروسمونو خوب تحویل بدی‪..‬‬
‫فوقشم دوباره درستش میکنی‪.‬‬

‫دستشو گرفتم‪..‬‬

‫‪-‬هیس هانیه بسه ‪..‬‬

‫این دختر کلا دوست داشت همه جا شر درست کنه‪..‬‬

‫آرایشگر چشم غره ای به هانیه رفت‪ ...‬وقتی خیالش از بابت درستی آرایشم راحت شد رفت‬
‫سراغ شاگرد هاش ‪.‬‬

‫هانیه با شوق دستی به لباسم کشید‪...‬‬

‫‪--‬خیلی ناز شدی‪...‬خیلی‪...‬‬

‫به لباس صورتی روشنم نگاه کردم‪...‬‬

‫آرایش ملیحم‪...‬‬

‫مدل موی زیبام‪...‬‬

‫و اون رنگ موی جدید‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪462‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫واقعا من رو عوض کرده بود‪...‬‬

‫هانیه شالش رو برداشت و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬آرایشگر بدبختو کشتم تا درستم کرد‪...‬‬

‫مدل موی زیباش واقعا بهش میومد‪..‬‬

‫‪-‬خوبه خیلی ناز شدی‪...‬‬

‫از این حرفم حسابی ذوق کرد‪...‬‬

‫صدای تقه ای به در خورد‪...‬‬

‫در سالن باز شد‪...‬خانمی اومد تو‪...‬‬

‫‪--‬سلام عروس خانم‪...‬تبریک میگم‪...‬بفرمایید ‪ ...‬آقای داماد منتظرن‪...‬‬

‫هانیه سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬من برم پایین‪...‬مهلا خوب به حرفای ایشون گوش بده‪. .‬‬

‫سری تکون دادم‪...‬هانیه رفت پایین ‪..‬‬

‫‪--‬خوشگل شدی عزیزم‪..‬‬

‫‪-‬ممنون‪..‬‬

‫‪--‬عزیزم از دم در که میای بیرون کاری باهات نداریم‪...‬چون اینجا برای فیلمبرداری مناسب‬
‫نیست‪...‬گلتو بگیر و سوار شو‪..‬تو باغ که رسیدیم کارمون شروع میشه‪...‬مادر داماد خیلی‬
‫حساسیت نشون دادن روی کارتون ‪..‬‬

‫از شوق داشتم میمردم‪...‬‬

‫ماندانا جون و عمو برای پسرشون سنگ تموم گذاشته بودن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪463‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫شنل ساتن رنگ لباسم رو روی شونه م انداختم‪...‬‬

‫دستام با اون ناخن ها انگار فلج سده بودن‪..‬‬

‫یکی از خانما لطف کرد و برام پاپیون زد‪...‬‬

‫کلاهشو روی موهام انداختم و خواستم درب آرایشگاه رو باز کنم که یکی از اون آرایشگرا سریع‬
‫اومد سمتم‪...‬‬

‫‪--‬وایسا عزیزم‪..‬‬

‫دیدم که مانتو پوشیده و شالی هم روی سرشه‪..‬‬

‫‪-‬جانم چیزی شده؟‬

‫‪--‬ما که نمیذارم داماد به این راحتی عروسشو ببینه‪. .‬‬

‫‪-‬اهان‪...‬اونوقت داماد باید چکار کنه؟‬

‫انگار علاقه ای به جواب دادن سوالم نداشت‪...‬‬

‫‪--‬صبر کن عزیزم چند دقیقه‪...‬‬

‫صدای فرزام و اون دختره رو میشنیدم ‪..‬‬

‫انگار داشت ازش پول میگرفت تا اجازه بده من برم بیرون‪...‬‬

‫خنده م گرفت‪. .‬‬

‫مثلا اگر دامادی پول نده زنشو برای همیشه نگه میدارن تو آرایشگاه؟‬

‫دختره اومد تو ‪...‬‬

‫‪--‬برو عزیزم‪...‬انشالله خوشبخت شی‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪464‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬ممنون‪...‬خدانگهدار‪...‬‬

‫از سالن زدم بیرون‪...‬تو راهرو بودم‪...‬در رو باز کردم‪...‬‬

‫پاشنه های کفشم اذیتم میکردن‪..‬حواسم نبود و در بسته شد‪..‬‬

‫کمی پامو تو کفش تکون دادم‪...‬‬

‫یهو متوجه صدای اون خانما شدم‪-- .‬وای خدا نمیدونید چه پسری بود‪...‬‬

‫‪--‬خوشگل بود؟‬

‫‪--‬عروسک‪.‬‬

‫خنده م گرفت ‪.‬‬

‫‪--‬حیف این پسر‪...‬خیلی از دختره سره بابا‪..‬‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫دیگه نایستادم تا بقیه چرت و پرت هاشون رو گوش کنم‪...‬در رو باز کردم و با صدا بستم تا متوجه‬
‫بشن تازه رفتم بیرون‪...‬‬

‫سرم رو که بلند کردم یهو چشمم خورد به فرزام‪...‬‬

‫با اون دسته گل سفید خوشگل توی دستش ‪..‬‬

‫کت و شلوار مشکی‪...‬‬

‫کراواتش که دقیقا همرنگ لباسم بود‪...‬‬

‫با دیدنم لبخند بزرگی زد و به سمتم اومد‪...‬‬

‫‪-‬سلام فرزام‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪465‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نزدیکم شد‪..‬‬

‫‪--‬سلام خانوم خوشگلم‪.‬‬

‫گل رو به سمتم گرفت‪..‬‬

‫‪-‬ممنون‪..‬‬

‫دست هم رو گرفتیم‪.‬‬

‫آرایشگاه توی خیابونی بود که اون ساعت از روز واقعا شلوغ بود‪...‬‬

‫امروز از نگاه های خیره بقیه هم خوشم میومد‪.‬‬

‫حتی اگه تو دلشون میگفتن که من خوب نشدم‪...‬‬

‫اروم در گوشش گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬خوب شدم؟‬

‫‪--‬عالی عزیزم‪. .‬عالی‪...‬‬

‫لبخند زدم‪...‬خب دیگه ‪..‬از نظر فرزام عالی بودم‪...‬‬

‫پس دیگه مشکلی نبود‪...‬‬

‫من عالی بودم‪...‬‬

‫در رو برام باز کرد ‪ ..‬خوشبختانه دامن لباسم خیلی پف نبود‪..‬‬

‫خودم راحت نشستم‪...‬‬

‫کمی دنباله ی لباسم روی اعصابم بود فقط ‪..‬‬

‫فرزام سریع سوار شد ‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪466‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دقیقا از همون جا کار فیلمبردار ها شروع شد‪...‬‬

‫اما همینا هم برامون شیرین بود‪ .‬فرزام جلوی آتلیه نگه داشت‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬خب میذاشتین برای عروسی ‪..‬‬

‫اخم با مزه ای کرد‪..‬‬

‫‪--‬جرئت داری همینو به ماندانا جونت بگو‪..‬‬

‫خندیدم‪...‬فقط یه بار گفتم جشن اصلی رو بذارید برای عروسی‪...‬‬

‫هنوز صدای جیغاشون تو گوشمه‪...‬‬

‫منتظر نشدم تا در رو برام باز کنه‪...‬‬

‫پیاده شدم‪ ...‬همه با اون فیلمبردارا به داخل اون خونه که یه باغ خیلی شیک و بزرگ داشت‬
‫رفتیم ‪..‬‬

‫بعد از گرفتن عکسا توی باغ به آتلیه رفتیم تا تو فضای بسته هم چند تا عکس بگیریم‪...‬‬

‫شلنم رو که سریع انداخته بودم رو شونه م رو دختری ازم گرفت‪...‬‬

‫‪--‬برادر اینو عزیزم‪...‬مگه میخوای با شنل عکس بگیری‪...‬‬

‫‪-‬نه ‪..‬‬

‫دستی به لباسم کشیدم‪...‬‬

‫با اون مدل مو و تاج ظریف روی موهام حس ملکه بودن بهم دست داده بود‪. .‬‬

‫به فرزام نگاه کردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪467‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سرش تو گوشیش بود و تند تند مینوشت‪...‬‬

‫منم دلم گوشی خواست ‪..‬‬

‫خندیدم و به سمتش رفتم ‪.‬‬

‫از پشت دستامو حلقه کردم دور کمرش ‪..‬‬

‫خندید‪ ...‬کارای خودشو برای خودش انجام میدادم‪...‬‬

‫کارش که تموم شد گوشی رو کناری گذاشت و به سمتم چرخید‪. .‬‬

‫طبق عادت با دندوناش آروم نوک بینی م رو گاز گرفت‪. .‬‬

‫خندیدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬یه امروزو بیخیال شو‪...‬‬

‫چشماش شیطون شد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬میخوام ببینم توهم همینکارو میکنی یا نه‪...‬‬

‫اینبار بلند خندیدم‪ ...‬عجب ادمی بود فرزام‪...‬‬

‫به لطف کفشام هم قدش شده بودم ‪..‬‬

‫دهنمو باز کردم تا یه گاز جانانه ازش بگیرم‪...‬‬

‫تا دیگه به سرش نزنه چنین کاری ‪..‬‬

‫یهو سرم رو کشید پایین‪...‬‬

‫همراه با خنده جیغی زدم که صدام تو لبهای فرزام خفه شد‪...‬‬

‫توهمون حالت شروع کردم به خنده‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪468‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خودمو ازش جدا کردم ‪..‬‬

‫‪-‬آرایشممم پاااک میشه ‪..‬آرایشگرم گفت حواست به آرایشت باشه‪...‬‬

‫‪--‬آرایشگر غلط کرد‪...‬یعنی اینقدر ساده ارایش کرده که با یه بوسیدن ساده بره؟ نترس‪...‬اینا کار‬
‫خودشون رو خوب بلدن‪...‬‬

‫تا خواست دوباره ببوسم یهو چند تا تقه به در خورد‪...‬‬

‫ازم جدا شد‪...‬‬

‫شروع کردم به خنده‪....‬‬

‫‪--‬بخند اشکال نداره‪...‬‬

‫نگاهی تو آینه به خودش کرد‪...‬‬

‫دو نفری که میخواستن ازمون عکس بگیرن اومدن تو‪...‬‬

‫ژستای اول خوب بودن‪.‬‬

‫قابل تحمل بودن‪...‬‬

‫رفته رفته ژشتا هم عجیب تر میشد‪.‬‬

‫خداروشکر کردم که محرمیم‪...‬‬

‫اینجور خیلی راحت تر بودم‪..‬‬

‫مطمئنا اگر محرم نبودیم الان کلی معذب میشدم ‪..‬‬

‫بعد از کلی دردسر عکسای اونا هم تموم شد و ما به سمت محضر حرکت کردیم‪..‬‬

‫جالب بود برای خودم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪469‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مثل اون روز که خواستم صیغه بخونم استرس نداشتم دیگه‪...‬‬

‫حالم خیلی خوب بود‪. ...‬‬

‫با رسیدنمون به محضر خودمون رفتیم تو‪ ...‬این خواست خودمون بود که عقدمون ساده باشه و‬
‫کسی نیاد‪...‬‬

‫تنها کسایی که بودن عمو ‪.‬ماندانا جون و هانیه ‪..‬‬

‫مادربزرگ‪ .‬و پدر بزرگ فرزام ‪..‬‬

‫و البته مادربزرگ و دایی و خاله م بودن ‪.‬‬

‫باز خوبه که اومدن‪...‬‬

‫ماندانا جون جلومون کِل کشید‪...‬‬

‫فرزام دستشو بوسید‪...‬‬

‫منم همینطور‪...‬‬

‫نگاهم خورد به مادر بزرگم که با دیدنم داشت گریه میکرد ‪..‬‬

‫لبخندی بهش زدم‪...‬‬

‫نگاهم کرد ‪..‬‬

‫بی توجه به بقیه اومد سمتم‪.‬‬

‫بغلم کرد‪...‬‬

‫دسته گلم رو به فرزام دادم و بغلش کردم‪...‬‬

‫‪--‬تو چقدر شبیه مامانت شدی مهلا‪...‬خیلی زیاد‪...‬الهی قربونت برم دخترم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪470‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خاله م هم اومد‪...‬‬

‫اونم بی توجه به آرایشش شروع کرد به گریه ‪..‬‬

‫ناراحت شده بودم‪...‬‬

‫ولی نمیذاشتم اشکم دربیاد‪...‬‬

‫تو امروز نباید گریه میکردم‪. .‬‬

‫نباید‪..‬‬

‫بالاخره از هم جدا شدیم‪. .‬‬

‫دستمو به سمت فرزام دراز کردم‪..‬‬

‫سریع دستمو گرفت‪...‬‬

‫باهم روی صندلی ها نشستیم ‪..‬‬

‫هانیه کاغذی رو به دستم داد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بیا اینو بخون‪...‬‬

‫‪-‬چیه این‪..‬‬

‫با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬شرایط طلاق‪...‬اگر این موارد پیش بیاد راحت میتونی طلاق بگیری‪...‬‬

‫فرزام نگاهش کرد و با حرص گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ببندش‪..‬‬

‫خندیدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪471‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬حوصله خوندن ندارم‪...‬بگو موافقه‪...‬‬

‫هانیه سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬حاج آقا موافقه‪...‬‬

‫حاج آقا که اون روز برامون صیغه خونده بود دوباره خودشم شروع کرد توضیح دادن اون متن‪...‬‬

‫همه رو تک تک توضیح داد‪...‬‬

‫اخرین مطلب درباره گرفتن زن دوم بدون رضایت من بود‪...‬‬

‫حاج اقا با شوخی گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مورد اخر هم که‪...‬در اون صورت حق با توئه‪...‬‬

‫فرزام خندید و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬وقتی برم زن بگیرم دیگه؟‬

‫خندیدم و دوباره گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬بسیار خب ‪ ..‬موافقم‪.‬‬

‫حاج آقا ادامه داد ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا خانم صیغه دارید دیگه؟ چند وقت دیگه ازش مونده؟‬

‫‪-‬بله‪...‬یک هفته‪..‬‬

‫یهو نگاه دایی م رو حس کردم ‪..‬تعجب کرده بود‪...‬‬

‫انگار منتظر بود بهش بگم چرا صیغه کردم‪..‬‬

‫‪--‬مهریه ت رو گرفتی؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪472‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬نه‪. .‬‬

‫‪--‬میخوایش؟‬

‫‪-‬نه‪..‬‬

‫‪--‬پس رو کن به سمت این پسری که کنارته‪...‬بگو فرزام مهریه عقد موقت رو بهت بخشیدم‪...‬‬

‫رو کردم سمتش و دقیقا عین همین جمله رو گفتم‪...‬‬

‫‪--‬آقا داماد حالا شما هم بگو زمان باقیمانده عقد موقت رو بهت بخشیدم‪. .‬‬

‫فرزام هم دقیقا این جمله رو گفت‪...‬‬

‫و تمام‪...‬‬

‫عقد موقت تمام شد و سریع عاقد عقد دائم رو برامون خوند‪..‬‬

‫موقع بله گفتن اشک تو چشمم جمع شد‪...‬‬

‫مامان چقدر دوست داشت عروسیمو ببینه‪...‬‬

‫اینبار هم فقط گفتم بله‪...‬یه بله ی خالی‪...‬‬

‫فرزام سریع دستم رو گرفت‪...‬لبخندی که بهم زد همه دردا و غم ها رو از بین برد‪ ..‬اصلا همین که‬
‫فرزام رو دارم کافیه ‪..‬‬

‫غصه نخور مهلا‪...‬‬

‫مطمئنم که جای مادرم خوبه‪...‬‬

‫جاش خوبه‪...‬میدونم‪...‬‬

‫ماندانا خانم به سمتمون اومد و هردومون رو بوسید‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪473‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خودمو دلداری دارم‪...‬‬

‫مهلا تو الان یه خانواده جدید و عالی داری‪...‬‬

‫حلقه هامون رو دیت هم کردیم‪...‬‬

‫حلقه های ست که حسابی برای خریدشون وسواس به خرج داده شده بود‪...‬‬

‫خاله م با شوق بوسیدم‪.‬‬

‫انگشترمو نگاه کرد‪...‬متوجه برق تو چشماش شدم‪..‬‬

‫معلوم بود از انگشترم خوشش اومده‪...‬‬

‫برامون آرزوی خوشبختی کرد و کناری ایستاد‪..‬‬

‫تنها کسی که هنوزم برای تبریک نیومده بود داییم بود‪..‬‬

‫از همون اولم ازش خوشم نمیومد‪..‬‬

‫متوجه جام عسلی که جلومون بود شدم ‪..‬‬

‫هانیه با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بذار تو دهن داداشم‪..‬خشک نزنه‪.‬‬

‫خندیدم و انگشت آغشته به عسلم رو توی دهنش گذاشتم‪. .‬‬

‫از اینکه انگشتمو گاز نگرفته بود تعجب کردم‪..‬‬

‫انگشتشو به سمتم گرفت‪...‬‬

‫دهنمو باز کردم‪..‬‬

‫انگشتشو که گذاشت تو دهنم با دندونام گرفتمش ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪474‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫وقتی شروع کرد به خنده هانیه فهمید چه خبره‪...‬‬

‫دستشو کشید از دهنم بیرون ‪...‬‬

‫با دستمالی دستش رو تمیز کرد‪...‬‬

‫هنوز هم مزه ی شیرین عسل تو دهنم بود‪..‬‬

‫با زبون مزه ش رو گرفتم‪...‬‬

‫خدایا زندگی من و فرزام رو هم به شیرینی همین عسل بکن‪...‬‬

‫همه بلند شدیم‪ ...‬عمو یه جعبه شیرینی توی محضر گذاشت برای اونا ‪..‬‬

‫اینبار دیگه راحت دستام توی دستای گرم فرزام بود‪...‬‬

‫این ارامشو مدیون فرزام بودم ‪..‬‬

‫در ماشینو برام باز کرد و سوار شدیم‪...‬‬

‫همه زود تر از ما حرکت کردن‪...‬‬

‫با تعجب به فرزام گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬خب چرا نموندن با هم بریم؟‬

‫‪--‬ما رو گذاشتن تو حال و هوای خودمون باشیم‪...‬‬

‫‪-‬خب بریم تالار‪..‬‬

‫‪--‬میریم حالا‪...‬وقت هست‪..‬‬

‫ماشینو روشن کرد و حرکت کرد‪...‬‬

‫دامن لباسم رو‪ .‬خیلی دوست داشتم‪...‬با دست فشارش میدادم تا بره پایین تر‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪475‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت‪..‬‬

‫با خنده گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬من با این قیافه و لباس و آرایش بیام بستنی بخورم؟‬

‫‪--‬لازم نیست شما بیاین بیرون‪..‬میارم همینجا برات پرنسس‪...‬‬

‫به فرزام نگاه کردم‪ ...‬اصرار داشت پول آبمیوه ها رو به فروشنده بده‪...‬‬

‫لبخندی زدم و خودمو توی آینه نگاه کردم‪...‬‬

‫از اینکه آرایشم تو اون گرما تکون نخورده بود خوشحال شدم‪...‬‬

‫فرزام به سمتم اومد‪ ...‬در رو باز کردم‪ ...‬لیوان آب پرتقالی رو به سمتم گرفت‪..‬‬

‫ازش گرفتم‪...‬‬

‫صندلی کوچیکی رو از توی صندوق عقب ماشین دراورد و بیرون رو به روی صندلی من گذاشت‪...‬‬

‫روش نشست‪...‬‬

‫‪--‬بخور عزیزم ‪..‬بستنی نگرفتم که کَر و کثیف نشی‪...‬‬

‫‪-‬دستت درد نکنه‪...‬‬

‫فرزام لبخندی زد‪ ...‬دلم توی تالار بود ‪ ...‬فرزام چقدر ریلکس بود‪...‬‬

‫اصلا نمیترسید که دیر برسیم‪...‬‬

‫مردم با تعجب نگاهمون میکردن‪..‬‬

‫انگار تا حالا ندیده بودن عروس و دامادی ندیده بودن که آبمیوه بخورن‪...‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪476‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با نی کمی آبمیوه م رو هم زدم‪ ...‬بی دلیل‪...‬‬

‫‪-‬جانم‪...‬‬

‫‪--‬جانت بی بلا‪..‬راستش یه برنامه ای دارم‪..‬‬

‫‪-‬چی؟!‪..‬‬

‫‪--‬آخر هفته تدارک یه سفر چیدم‪...‬اگه راضی باشی قطعی کنیم و بریم شمال ‪...‬‬

‫آبمیوه ش تموم شد‪...‬لیوانشو هنوزم تو دست گرفته بود‪..‬‬

‫‪--‬یه سفر دو نفره‪...‬‬

‫لبخندی زد و ادامه داد ‪:‬‬

‫‪--‬خودم و خانومم‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫‪-‬با تو جهنم هم میام‪...‬شمال که چیزی نیست‪...‬‬

‫اونم خندید‪..‬‬

‫‪--‬الهی قربونت برم گلم‪...‬‬

‫لیوانمو بهش دادم ‪:‬‬

‫‪-‬دیگه نمیخورم‪..‬‬

‫خودش سریع همه شو خورد‪...‬‬

‫بلند شد و رفت تا لیوانا رو بندازه و سینی رو پس بده‪ ...‬لباسم رو مرتب کردم و اومدم در ماشینو‬
‫ببندم که متوجه دختر کوچولوی نازی کنارم شدم که زل زده بود بهم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪477‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با لبخند و چهره ای شاد نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬سلام خانم کوچولو‪..‬‬

‫‪--‬سلام خاله‪...‬‬

‫لبخند گرمی نشست رو لبم‪..‬چقدر قشنگ بود‪...‬‬

‫اولین بار بود که کسی بهم میگفت خاله‪. .‬‬

‫‪--‬چقدر خوشگلی‪...‬‬

‫دستی به صورت سفید و نازش کشیدم‪..‬‬

‫‪-‬تو خوشگلتری‪...‬‬

‫‪--‬میذاری بوست کنم؟‬

‫خندیدم و خودم صورتشو بوسیدم و اجازه دادم با ذوق بچگونه ش صورتمو ببوسه‪...‬‬

‫گل کوچولویی از دسته گلم رو جدا کردم‪...‬‬

‫مطمئنا اون یه دونه به چشم نمیومد‪...‬گل رو بهش دادم‪...‬‬

‫با خوشحالی تشکر کرد و دویید پیش مامانش و با خوشحالی جیغ میزد که این عروس خانمه بهم‬
‫گل داد‪...‬‬

‫فرزام سوار شد‪ .. .‬با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بچه چه ذوقی کرد ها‪...‬‬

‫‪-‬عزیزم خیلی ناز بود‪..‬خوشم اومد ازش‪..‬‬

‫فرزام ماشینو روشن کرد و رفتیم سمت تالار‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪478‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تو راه صدای آهنگ تا آخر زیاد بود‪...‬‬

‫یه آهنگ قدیمی که فرزام میگفت عاشقشه رو گذاشته بودیم‪...‬تکون تکون میخوردم با آهنگ به‬
‫قدرس قر داشت که نمیتونستم خودمو نگه دارم‪...‬‬

‫ای نازِِعروس این شب رویایی‬

‫امشب چقَدَر خوشگل و زیبایی‬

‫تو خوشبخت ترین دختر دنیایی‬

‫تو زیباترین پری دریایی‬

‫امشب که چشات خدای احساسه‬

‫امشب که نگات رنگ گل یاسه‬

‫امشب که تو حس عاشقی داری‬

‫این عشقه که احساستو میشناسه‬

‫امشب که چشات خدای احساسه‬

‫امشب که نگات رنگ گل یاسه‬

‫امشب که تو حس عاشقی داری‬

‫این عشقه که احساستو میشناسه‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪479‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دیدی تو شبات ستاره بیداره‬

‫دیدی که زمونه با دلت یاره‬

‫امشب رسیدی به هر چی می خواستی‬

‫دیدی که خدا چقدر دوستت داره‬

‫امشب رسیدی به هر چی می خواستی‬

‫دیدی که خدا چقدر دوستت داره‬

‫امشب که چشات خدای احساسه‬

‫امشب که نگات رنگ گل یاسه‬

‫امشب که تو حس عاشقی داری‬

‫این عشقه که احساستو میشناسه‬

‫امشب که چشات خدای احساسه‬

‫امشب که نگات رنگ گل یاسه‬

‫امشب که تو حس عاشقی داری‬

‫این عشقه که احساستو میشناسه‬

‫بی غصه بزن دل رو به دریا‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪480‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بی غصه برو تا آخر دنیا‬

‫حالا که زمونه با چشات یاره‬

‫بی غصه برقص تو این شب زیبا‬

‫حالا که زمونه با چشات یاره‬

‫بی غصه برقص تو این شب زیبا‬

‫دم در تالار ایستادیم‪...‬فرزام چند‪ .‬تا بوق زد‪ ...‬با خوشحالی نگاهم رو دوختم به دری که جلومون‬
‫آروم آروم باز میشد و سور و ساتی که توی حیاط تالار جلومون برپا شده بود‪...‬‬

‫فرزام پیاده شد‪ ...‬صدای آهنگ و دست زدنای بقیه واقعا منو به وجد آورده بود‪ ...‬فرزام دستش رو‬
‫به سمتم دراز کرد‪ ...‬با لبخندی دستم رو توی دستش قرار دادم و پیاده شدم‪ ...‬جلوی فرش قرمز‬
‫زیبایی که از اول حیاط تا ورودی تالار پهن شده بود ایستادیم‪...‬‬

‫یاد جشن نگین افتادم‪...‬‬

‫حتما مثل اونا میخواستن فشفشه روشن کنن‪...‬‬

‫حدسم درست بود و خیلی زود دو طرف فرش کلی فشفشه روشن شد‪..‬فیلمبردا فیلم‬
‫میگرفتن‪..‬مهمونا با اهنگ تکون تکون میخوردن‪...‬دست میزدن‪...‬کِل میکشیدن‪...‬‬

‫من دستم تو دست فرزام بود‪...‬‬

‫لبخند هم روی لبامون‪...‬‬

‫همه چیز کامل بود‪...‬همه چیز‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪481‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫وارد فضای تالار شدیم‪...‬‬

‫از دیدن اون جمعیت حسابی ذوق کردم ‪..‬‬

‫ذوقم رو با فشار دادن دست فرزام خالی میکردم‪...‬‬

‫سر جامون نشستیم‪ ...‬بالای سرمون و جلوی پامون با گل های سفید و صورتی تزئین شده بود‪...‬‬

‫پارچه های صندلی ها و میز ها هم سفید و صورتی بود‪...‬‬

‫با چشم دنبال بچه هامون گشتم‪. .‬‬

‫با دیدنشون وسط سالن و در حال رقص تماما خاطرات نامزدی نگین جلو چشمم اومدن ‪..‬‬

‫بچه ها براشون فرق نداشت جشن کیه ‪.‬‬

‫فقط آماده بودن برای رقصیدن‪...‬‬

‫همه لباسهای شیک و زیبایی تن کرده بودن ‪..‬‬

‫ماندانا خانم هم وسط بود‪ ..‬با یه لباس مشکی رنگ بلند که بسیار به هیکل زیبا و خانمانه اش‬
‫میومد ‪..‬‬

‫بالاخره بلندمون کردن‪...‬‬

‫فرزام کمی بامن رقصید و به قسمت آقایون رفت‪...‬‬

‫تا یک ساعت سرم با مهمونا گرم بود‪...‬‬

‫به قدری اون فضا برام دلچسب بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم‪...‬‬

‫دی جی از ماندانا خانم میخواست که فرزامو برای رقص دو نفره صدا کنه‪...‬‬

‫زود تر از اون که فکر میکردم دورم خلوت شد و تک و تنها موندم وسط سالن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪482‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تا حالا نرقصیده بودم ‪..‬‬

‫حالا‪..‬جلوی این همه آدم ‪..‬‬

‫دعا دعا میکردم یهو نیوفتم فقط ‪..‬‬

‫فرزام صحبت کوتاهی با دی جی کرد ‪..‬‬

‫دسته گلم رو تو دست راستم گرفته بودم‪..‬‬

‫خوبیش این بود که سبک بود و اصلا دستم رو اذیت نمیکرد‪...‬‬

‫چند تا نفس عمیق کشیدم‪...‬‬

‫فرزام که نزدیکم شد چراغا خاموش شدن و لیرزر سبز و قرمزی دورمون چرخید‪ ...‬رقص نورا‬
‫شروع کردن یه کار کردن‪...‬‬

‫آهنگی که تو ماشین گوش داده بودیم شروع شد‪...‬‬

‫لبخند بزرگی نشست رو لبم‪...‬‬

‫فرزام واقعا این اهنگو دوست داشت‪...‬‬

‫شروع کردم به رقصیدن‪...‬‬

‫درسته بلد نبودم قشنگ برقصم‪...‬ولی تکون تکون رو که بلد بودم‪...‬‬

‫به قول هانیه حالا یکم سرعتو میبرم بالا و دستامم زیاد تکون میدم‪...‬‬

‫خودش میشه یه رقص عالی‪...‬‬

‫همه با سر و صدا دست میزدن‪...‬هووو میکشیدن و سوت میزدن‪...‬‬

‫فرزام هم میرقصید‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪483‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نه فقط دست بزنه‪...‬یا بشکن بزنه ‪..‬‬

‫میرقصید‪...‬ولی یه رقص شیک و مردونه‪...‬‬

‫حتی شاید خیلی خیلی هم از من بهتر‬

‫این وسط فرزام با آهنگ زمزمه میکرد‪...‬‬

‫خیلی خیلی آروم‪...‬‬

‫اما من انگار هیچ صدایی نمیشنیدم‪...‬‬

‫سر و صدای بقیه رو نمیشنیدم‪...‬‬

‫ولی صدای زمزمه ی فرزام بلند بود‪...‬‬

‫فقط اونو میشنیدم‪...‬‬

‫با تموم شدن آهنگ فرزام کمرمو با دستاش گرفت و منو به خودش نزدیک کرد و بوسه ای روی‬
‫گونه م زد‪ ...‬همه سالنو گذاشتن رو سرشون‪...‬‬

‫از این همه شوق و هیاهو برای یه بوسه ساده خنده ام گرفت‪...‬‬

‫حتی همینشم زیبا بود‪ ...‬کمی نشستیم روی صندلی هامون‪...‬‬

‫ماندانا خانم نذاشت فرزام بره بیرون و گفته بود دارن کیک رو میارن‪...‬‬

‫چشمام رو با شوق بستم‪...‬‬

‫همچین جشنی‪...‬‬

‫همچین سور و ساتی‪...‬‬

‫همچین مجلسی رو‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪484‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫حتی به خواب هم نمیدیدم‪...‬‬

‫کیک دو طبقه ی سفید که با گلهای صورتی تزئین شده بود رو جلومون روی میزی گذاشتن‪...‬‬

‫همه جلومون ایستاده بودن‪...‬‬

‫هانیه چاقوی زیبایی رو که با گلهای صورتی و سفید تزئین شده بود رو محکم تو دستش گرفته‬
‫بود‪...‬‬

‫بچه ها متعجب بودن‪...‬‬

‫از اینکه من با برادر هانیه ازدواج کردم‪..‬‬

‫با پسری که همیشه خودشون خیره میشدن بهش‪...‬‬

‫یادم نمیرفت که جلوی در مدرسه چطور با ناز از جلوی ماشینش رد میشدن‪...‬‬

‫اما الان مهم این بود که فرزام مال من بود‪...‬‬

‫ففط همین‪...‬‬

‫اهنگی که برای بریدن کیک گذاشتن بسیار زیبا بود‪...‬‬

‫هانیه کمی با چاقو جلومون رقصید و با گرفتن پولی از فرزام چاقو رو بهمون داد‪. .‬‬

‫با هم دو طبقه رو بریدیم‪...‬‬

‫لبخند لحظه ای از رو لبم کنار نمیرفت که هیچ‪...‬‬

‫لحظه به لحظه هم بزرگتر میشد‪...‬‬

‫مثل عسل خوردنمون با انگشت کمی از خامه کیک رو تو دهن هم گذاشتیم‪...‬‬

‫تا موقع شام همه زدن و رقصیدن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪485‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫کسی نبود که یک لحظه نشسته باشه ‪..‬‬

‫موقع شام بود و همه به سالن غذا خوری اومده بودن‪...‬‬

‫همراه بقیه مشغول غذا خوردن بودیم‪...‬‬

‫بیشتر گیر فیلمبردار بود که ماهم غذا بخوریم ‪..‬‬

‫چند لقمه ای خوردیم و به سالن اصلی برگشتیم‪...‬‬

‫بعد از کلی عکس گرفتن با مهمونا بالاخره همه برگشتن‪..‬‬

‫جالب بود که مثل جشن نگین اونا هم قاطی شدن‪...‬‬

‫با دیدن آبتین دوست فرزام کنار هانیه چشمام درشت شد‪...‬‬

‫چقدر صمیمی بودن‪...‬‬

‫شک کردم‪...‬نکنه تو مدتی که من نبودم هانیه و آبتینم‪....‬‬

‫اگر بشه چه وصلت جالبی پیش میاد‪...‬‬

‫فرزام با دوست هانیه و هانیه با دوست فرزام‪...‬‬

‫جالب بود‪...‬‬

‫اینبار با ورود پسر خاله هام و پسردایی هام وسط سالن شلوغ شد‪...‬‬

‫بهنوش و هنگامه هم اومدن وسط‪...‬‬

‫تنها فامیل من همینا بودن‪...‬‬

‫البته‪...‬دوستامم با من بودن‪...‬‬

‫دی جی اعلام یه رقص دو نفره دیگه رو کرد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪486‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مثل جشن نگین بعد از شام‪...‬نوبت رقص تانگو بود‪...‬‬

‫فرزام دستم رو گرفت و به وسط سالن رفتیم‪...‬‬

‫امشب برام شباهت زیادی با نامزدی نگین داشت‪..‬‬

‫مثل همین رقص‪...‬‬

‫مثل حرفای عاشقانه و زیبای فرزام‪..‬‬

‫دستاش دور کمرم حلقه شدن‪..‬‬

‫دیگه خودم بلد بود‪ ...‬دستامو دور گردنش حلقه کردم‪...‬‬

‫لبخند بزرگی که رو لبش بود لبخندمو بزرگتر کرد‪...‬‬

‫آهنگ یه ریتم خیلی آروم داشت‪...‬‬

‫اینقدر آروم که حس میکردم ممکنه خوابم ببره‪...‬‬

‫لبهای فرزام به گوشم چسبید‪...‬‬

‫از خوردن نفسهاش به گوشم مور مورم شد‪...‬‬

‫با خنده کمی سرم رو کج کردم‪...‬‬

‫از شنیدن صدام اونم خندید‪...‬‬

‫سرم رو روی شونه ش گذاشتم‪...‬‬

‫نگاهم خورد به ماندانا جون‪...‬‬

‫چنان با لبخند خیره شده بود بهمون که انگار متوجه هیچ چیز جز ما نبود‪...‬‬

‫همون لحظه از خدا خواستم بهم پسر بده‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪487‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دوست داشتم حس و حال ماندانا جون رو خودمم تجربه کنم‪...‬‬

‫سرم رو بلند کردم‪...‬‬

‫نزدیک به صورت فرزام‪....‬‬

‫سرشو نزدیکترم کرد‪...‬‬

‫پیشونی هامون چسبید به هم‪...‬‬

‫خیره شدیم به هم‪...‬‬

‫فرزام زیر لب برام با آهنگ خوند‪...‬‬

‫و من پر شدم از حس خوب‪...‬‬

‫شوق‪...‬‬

‫خوشحالی‪...‬‬

‫لبخند معصومت‪ ،‬دنیای آرومت‬

‫خورشید تو چشمات‪ ،‬قدرشو می دونم!‬

‫موهای خرماییت‪ ،‬دستای مردادیت‬

‫شهریور لبهات‪ ،‬قدرشو می دونم!‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪488‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خورشیدم‪ ،‬خانومم من با تو آرومم…‬

‫رویامی‪ ،‬دنیامی دستاتو می بوسم‬

‫خورشیدم‪ ،‬خانومم من با تو آرومم…‬

‫دنیامی‪ ،‬رویامی دستاتو می بوسم‬

‫زیبایی‪ ،‬محجوبی‪ ،‬مغروری‪ ،‬جذابی!‬

‫چشماتو می بندی با لبخند می خوابی‬

‫تا وقتی اینجایی این خونه پا برجاست‬

‫ما با هم خوشبختیم‪ ،‬دنیای ما زیباست!‬

‫دستم رو بالا برد‪..‬‬

‫فهمیدم باید بچرخم‪...‬‬

‫چرخی زدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪489‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با بوسه ی فرزام روی دستم غافلگیر شدم‪...‬‬

‫اینبار بلند تر گفت‪:‬‬

‫‪--‬دنیامی‪...‬رویامی‪...‬دستاتو میبوسم‪...‬‬

‫از شدت شوق خودمو چسبوندم بهش‪...‬‬

‫کتش رو مشت کردم تو دستم‪...‬‬

‫این یعنی ذوقم‪...‬‬

‫نمیدونستم باید چیکار کنم‪...‬‬

‫آهنگ تموم شد‪ ...‬لحظات آرومم کنار فرزام رو خیلی دوست داشتم‪...‬‬

‫خیلی زیاد‪...‬‬

‫همه با‪ .‬یه آهنگ شاد اومدن وسط‪...‬‬

‫دوباره همون جمع شلوغ و پر سر و صدا‪...‬‬

‫اینبار دیگه خودمونم وسط رو ترک نکردیم‪ ...‬نگین بعد از تموم شدن رقصیدنشون به سمتم اومد‬
‫‪..‬‬

‫به خاطرش از جا بلند شدم‪...‬‬

‫دستش رو به سمتم دراز کرد‪-- .‬تبریک میگم بهت ‪..‬‬

‫کلا نگین بعد از نامزدیش واقعا عوض شده بود‪...‬‬

‫برام جالب بودن‪...‬‬

‫رفتاراش‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪490‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫کارهاش‪...‬‬

‫دیگه اون دختر لوس و افاده ای نبود‪...‬‬

‫دستش رو گرفتم‪..‬‬

‫‪--‬بهت تبریک میگم مهلا‪...‬ایشالله به زودی عروسیت‪...‬‬

‫‪-‬مرسی عزیزم‪...‬همچنین‪...‬ازت ممنونم که اومدی ‪..‬‬

‫‪--‬وظیفم بود‪...‬بذار رامینو با شوهرت آشنا کنم‪...‬‬

‫با لبخند سری تکون دادم ‪..‬‬

‫خوشحال شده بودم‪...‬‬

‫پسره با فرزام دست دادن و تبریکی هم ردو بدل شد‪...‬‬

‫تا اخر مجلس باز هم با بقیه وسط بودیم‪...‬‬

‫این وسط نگاه های آبتین دوست فرزام عجیب منو متعجب کرده بود ‪..‬‬

‫از اون بدتر این بود که هانیه هم عجیب دور و برش بود ‪..‬‬

‫باید از زیر زبونش بکشم بیرون‪...‬‬

‫تمام شدن مجلس توسط دی جی اعلام شد‪...‬‬

‫همه مشغول آماده شدن برای برگشت بودن‪..‬‬

‫چند تا از بچه ها رفته بودن و فقط چند نفر مونده بودن‪...‬‬

‫فرزام شلنم رو از روی میز برداشت و روی شونه هام انداخت‪...‬‬

‫همونطور که مشعول پاپیون زدن بند های شنل بود آروم گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪491‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬راضی بودی؟‬

‫‪-‬از امشب؟‬

‫‪--‬اوهوم‪..‬‬

‫‪-‬اوهوم بسیار عالی‪...‬فکر نمیکردم اینقدر عالی و دوست داشتنی باشه‪...‬ازت ممنونم‪...‬‬

‫لبخندی بهم زد‪...‬‬

‫حتما یعنی خواهش میکنم‪...‬‬

‫قابلتو نداشت‪...‬‬

‫دستم رو گرفت و به همراه بقیه از تالار خارج شدیم‪...‬در رو برام باز کرد و سوار شدم‪...‬بقیه هم‬
‫همینطور ‪..‬‬

‫حرکت کردیم‪...‬باز هم مثل نامزدی نگین‪...‬‬

‫بوق بوق ‪..‬‬

‫جیغ و سر و صدا‪...‬‬

‫اینبار خودمم دسته گلم رو از پنجره بیرون کرده بودم‪...‬‬

‫فرزام هم پشت سرهم بوق میزد‪ ...‬حتی گاهی خودمون هم همراه بقیه جیغ و داد میکردیم‪...‬‬

‫از خنده مرده بودم‪...‬‬

‫ماشین بچه ها که ویدا راننده ش بود از کنارمون رد شد‪...‬‬

‫یهو فرزام گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ببینم اون هانیه ست؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪492‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬کدوم؟‬

‫‪--‬همین پراید جلویی‪..‬هانیه ست؟‬

‫نگاهش کردم ‪ ..‬روی در نشسته بود‪...‬شالش تو دستش بود و تو هوا تکونش میداد‪...‬‬

‫خنده م گرفت‪...‬‬

‫‪-‬آره خودشه‪...‬ولش کن‪..‬بش گیر نده‪...‬‬

‫فرزام تنها سری تکون داد‪...‬‬

‫خیره شدم بهش و دستمو رو دستش که روی فرمون بود گذاشتم‪...‬‬

‫نگاهم کرد‪...‬‬

‫‪-‬دوستت دارم فرزام‪...‬‬

‫دستم رو گرفت تو دستش‪...‬‬

‫‪--‬منم همینطور‪...‬‬

‫ببن راه تک و توک خداحافظی میکردن و به سمت خونه شون میرفتن‪..‬‬

‫مادر بزرگم و دایی م و خاله م هم همونجا بین راه رفتن‪...‬‬

‫ازشون ممنون بودم که آبروم رو حفظ کردن و اومدن‪...‬‬

‫فرزام و عمو هردو ماشینا رو توی پارکینگ پارک کردن و پیاده شدیم ‪..‬‬

‫هانیه هنوز نیومده بود‪...‬‬

‫‪-‬ماندانا جون پس هانیه نیومده هنوز؟‬

‫‪--‬امشب میره خونه دوستش‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪493‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫عمو با مهربونی پشت سرم ایستاد‪...‬‬

‫دست پشت کمرم گذاشت‪..‬‬

‫لبخند قدر شناسانه ای بهش زدم‪..‬‬

‫‪--‬برو دخترم ‪.‬‬

‫باهم سوار آسانسور شدیم ‪..‬‬

‫جلوی در ایستادیم تا عمو در خونه رو باز کنه‪...‬‬

‫به فرزام نگاه کردم‪...‬‬

‫امشب من زن فرزام شده بودم‪...‬‬

‫به عنوان عروسشون پا تو خونه شون میذاشتم‪..‬‬

‫انگار بار اولم بود میومدم تو خونه شون‪...‬‬

‫حسم با بقیه روزا فرق داشت‪..‬‬

‫من دیگه دوست دخترشون نبودم‪...‬‬

‫من الان عروسشون بودم‪..‬‬

‫زن تک پسرشون‪...‬‬

‫رفتیم توی خونه ‪..‬ماندانا جون سریع چراغ ها رو روشن کرد‪..‬‬

‫ساعت طرفای یک بود‪...‬‬

‫کمی خسته بودم‪...‬‬

‫ماندانا خانم مانتوش رو دراورد و گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪494‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬مهلا عزیزم‪..‬برو یه دوش بگیر‪...‬خستگیت در بره‪...‬‬

‫‪-‬باشه‪...‬شما خسته اید برید بخوابید‪...‬‬

‫‪--‬باشه عزیزم‪...‬جاتو میذارم تو اتاق فرزام‪..‬‬

‫خجالت کشیدم‪...‬سرم رو پایین انداختم ‪..‬‬

‫‪-‬اونجا؟؟‬

‫‪--‬آره‪..‬‬

‫آب دهنم رو قورت دادم‪ ...‬ماندانا خانم چه راحت میگفت امشب پیش فرزام بخواب ‪..‬‬

‫‪-‬آخه‪...‬من‪..‬‬

‫‪--‬مهلا فرزام شوهرته دیگه‪...‬منم هیچوقت نمیذارم زن و شوهر از هم دور باشن‪...‬مخصوصا که‬
‫الان شوهر تو پسر خودمه‪..‬‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫یکم استرس گرفته بودم‪..‬‬

‫نمیدونم برای چی‪...‬‬

‫ولی استرس گرفتم‪...‬‬

‫شاید چون اولین بار بود میخواستم شبی تا صبح کنار فرزام باشم‪..‬‬

‫ولی خب‪...‬‬

‫به قول ماندانا جون‪..‬‬

‫فرزام شوهرم بود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪495‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ماندانا خانم به اتاقش رفت‪..‬‬

‫چراغ اتاق فرزام روشن بود‪...‬‬

‫به سمت اتاقش رفتم ‪..‬‬

‫فقط ببینم چکار میکنه‪...‬‬

‫بعد میرم حمام‪...‬‬

‫البته این یه بهانه بیش نبود‪ ...‬در زدم‪...‬‬

‫صدای فرزام اومد‪..‬‬

‫‪--‬کیه‪..‬‬

‫‪-‬بیام تو؟‬

‫‪--‬بفرمایید‪...‬‬

‫از صداش خستگی میبارید‪...‬‬

‫در رو باز کردم و رفتم تو‪...‬‬

‫با دیدنش دراز کشیده روی تخت‪...‬‬

‫با پیراهنی که دکمه هاش رو باز کرده بود از خجالت سرخ شدم و سریع چشمام رو بستم‪...‬‬

‫صدای خنده ش اومد‪..‬‬

‫‪--‬چت شد یهو‪...‬‬

‫با حرص گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬چرا نمیگی خب‪...‬میتونستم بیرون بمونم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪496‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬داری نگام میکنیا‪ ...‬ببند چشماتو‪..‬‬

‫با حرص نگاهش کردم‪ ...‬داشت به روم میاورد که حواسم نبوده و چشمام رو باز کردم‪...‬‬

‫‪--‬بیا تو دیگه‪...‬ایستادی دم در که چی بشه ‪.‬‬

‫همونجا ایستادم و بی حرف نگاهش کردم‪...‬‬

‫خندید‪ .‬و با لحن شیطونی که تا به حال ازش ندیده بودم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬نکنه ازم میترسی؟‬

‫اینبار دیگه عجیب حرصم گرفت‪- ...‬نه خیر ‪.‬‬

‫‪--‬خب بیا تو‪...‬‬

‫از حرص و برای اینکه نشونش بدم نترسیدم سریع در رو بستم‪...‬‬

‫انگار منتظر همین کار بود‪...‬‬

‫دستشو به سمتم دراز کرد‪..‬‬

‫‪--‬بیا بشین پیشم ‪..‬‬

‫دوباره نگاهش کردم‪...‬‬

‫چشمکی زد‪..‬‬

‫‪--‬ترسیدی نه؟‬

‫اخم کردم‪ ...‬نقطه ضعفم رو پیدا کرده بود و این اصلا خوب نبود‪...‬‬

‫سریع کفشامو دم در اتاق از پام دراوردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪497‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫پاهام خیلی تو اون کفشا درد گرفته بودن‪...‬‬

‫کنارش ایستادم‪ ...‬خودشو کنار کشید تا بتونم با اون لباس گنده کنارش رو تخت بشینم ‪..‬‬

‫‪--‬مهلا نمیدونی چقدر خسته م‪...‬باورت میشه به زور چشمام رو باز نگه داشتم؟‬

‫دستم رو بالا بردم‪...‬‬

‫یکم دو دل بودم‪ ...‬تردیدم رو کنار گذاشتم‪...‬‬

‫دستمو توی موهاش فرو بردم و بین موهاش چرخوندم ‪...‬‬

‫لبخندی‪ .‬زد و آروم چشماشو بست‪...‬‬

‫نفس عمیقی کشید‪...‬‬

‫‪--‬خیلی آرومم اینطور مهلا‪...‬خیلی‪..‬‬

‫‪-‬برای آروم شدنت هرکاری میکنم‪...‬‬

‫‪--‬هرکاری؟‬

‫‪-‬آره‪...‬تو جون بخواه‪...‬‬

‫نگاهم کرد‪...‬‬

‫‪--‬اگه بیای تو بغلم آرومترم میشم‪...‬‬

‫آب دهنم رو قورت دادم‪ ...‬خجالت نکشیدم‪...‬فقط مور مورم شد‪ ...‬ولی حس خوبی بود‪...‬‬

‫دوستش داشتم‪...‬‬

‫‪-‬با این لباس ‪..‬‬

‫‪--‬من که مشکلی ندارم بخدا ‪..‬ولی اگه خودت میخوای برو لباساتو عوض کن و بیا‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪498‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سریع از جا بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون‪...‬‬

‫موهامو باز کردم‪...‬خداروشکر باز کردنشون کاری نداشت‪...‬‬

‫لباسمو دراوردم‪ ...‬حوله م رو پوشیدم ‪...‬‬

‫لباسامو برداشتم و بی فکر پریدم تو حمام‪...‬‬

‫باید دوش میگرفتم‪...‬‬

‫یه دوش سریع‪...‬ولی حتما باید دوش میگرفتم‪...‬‬

‫سریع صورتمو شستم‪...‬‬

‫خداخدا میکردم فرزام منتظرم بمونه‪...‬‬

‫برای اولین بار کنارش‪...‬‬

‫نمیتونستم به خودم نرسم‪.‬‬

‫هرچقدرم خجالت بکشم‪...‬ولی نمیتونستم به خودم نرسم‪.‬‬

‫فکر کنم تو ربع ساعت موهامو شستم و زدم بیرون‪.‬‬

‫سریع رفتم تو اتاق‪.‬‬

‫نم موهامو گرفتم‪.‬‬

‫لباسای ساده ای رو تنم کردم‪...‬‬

‫هنوز هم ردی از آرایش رو صورتم بود‪ ..‬چند تا نفس عمیق کشیدم خدایا چه هیجانی‪...‬‬

‫کمی از عطر هانیه رو به خودم زدم‪..‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪499‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫کمکم کن‪...‬‬

‫میترسیدم‪ ...‬چشمامو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم‪..‬‬

‫صرفا برای اینکه کمی آروم شم ‪..‬‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫خب طبیعی بود ‪..‬‬

‫اینهمه استرس‪ ...‬برای دختری که اولین شبه کنار مردی به عنوان همسر میخوابه‪....‬‬

‫معلومه که این اضطراب هم طبیعی بود‪..‬‬

‫ولی مهلا‪...‬‬

‫باید عادت کنی ‪..‬‬

‫دلیل اصلی ماندانا جون این بود که عادتمون بده به هم‪...‬‬

‫کمی دیگه از عطر رو به زیر گردنم زدم‪...‬‬

‫رفتم تو فکر‪...‬‬

‫رویاهای عجیبی برای خودم میساختم‪..‬‬

‫لبم رو از شدت ذوق و شوق و استرس گاز گرفتم ‪..‬‬

‫هنوزم رنگ ماتی از رژ لبم مونده بود‪...‬‬

‫پس چرا آرایشگر اینقدر گیر میداد که حواسم به آرایشم باشه‪..‬‬

‫وقتی که هنوزم اثر از رژ لبم مونده‪...‬‬

‫یا حتی هاله ای کمرنگ از خط چشمم که هر کار کردم پاک نمیشد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪500‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫در اتاق رو باز کردم‪...‬‬

‫لامپ رو خاموش کردم و از اتاق رفتم بیرون‪...‬‬

‫از دیدن لامپ اتاق فرزام که خاموش بود تعجب کردم‪...‬بیا مهلا‪...‬اینقدر لفتش دادی تا خوابش‬
‫برد‪ ...‬خاک تو سرت‪...‬در اتاق رو اروم باز کردم و رفتم تو‪...‬‬

‫دیدمش که روی تشکی که وسط اتاق پهن بود دراز کشیده و غرق خوابه‪...‬کنارش‬
‫نشستم‪...‬خودمم تو ذوقم خورده بود ‪...‬‬

‫دوست نداشتم بخوابه‪...‬حوله رو توی موهام تکون دادم‪ ...‬دوست نداشتم وقتی میخوابم موهام‬
‫خیس باشن‪..‬‬

‫نگاه کردم به بالشت و پتویی که با فرزام مشترک بود‪...‬لبخند نشست رو لبم‪...‬متاهلی چه حس‬
‫خوبی بود‪...‬‬

‫این نشون میداد که دیگه تنها نیستی‪. .‬در هیچ جا ‪..‬حتی موقع خواب‪...‬نشون میداد که یه آدم‬
‫تنها مثل من دیگه تنها نیست‪..‬‬

‫یکی رو همیشه کنارش داره که همراهش باشه‪...‬مواظبش باشه‪...‬واقعا حس خوبی داشتم‪...‬‬

‫وقتی حس کردم موهام دیگه خیس نیستن حوله رو کنارم گذاشتم و دراز کشیدم‪ ...‬سرم رو به‬
‫سمت فرزام چرخوندم‪ ...‬کاش بیدار بود ‪..‬دلم میخواست بیدار باشه‪...‬‬

‫بیخیال شدم‪ ...‬مهم نبود‪...‬خودشم بهم گفته بود که خیلی خسته ست‪...‬‬

‫کمی از پتو رو برداشتم و روی خودم انداختم‪...‬پشتم رو بهش کردم‪...‬به محض بستن چشمام‬
‫دستش افتاد دور شکمم‪ ...‬یهو سرم رو چرخوندم سمتش‪-- ...‬کی اومدی؟‬

‫‪-‬خواب نبودی فرزام؟‬

‫‪--‬تکون خوردی بیدار شدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪501‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بینیش رو به موهام چسبوند‪...‬‬

‫‪--‬چه بوی خوبی‪...‬‬

‫لبخند زدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬خوبه که بوش رو دوست داری‪...‬‬

‫‪--‬همه چیزتو دوست دارم‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬پسرک خوابالو حتی حاضر نبود چشماشو باز کنه‪...‬تا یه وقت خوابش نپره‬

‫فرزام حالا که بیداری نگام کن‪...‬‬

‫منم شیطونی بلدم‪...‬بیدارش میکنم‪...‬میتونم‪...‬‬

‫لبخندم بزرگتر شد‪...‬‬

‫یاد کار خودش افتادم‪...‬‬

‫دستم رو روی بازوش گذاشتم‪...‬‬

‫حس خجالتم رو پس میزدم‪...‬‬

‫نه مهلا‪...‬‬

‫جلوی فرزام خجالت کشیدن ممنوعه‪...‬‬

‫سرم رو جلو بردم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم‪...‬‬

‫‪-‬من خوابم نمیاد ‪..‬‬

‫همونطور با چشمای بسته خندید‪...‬‬

‫‪--‬من که خوابم میاد باید چکار کنم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪502‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬پا به پام بیدار بمون‪ ...‬بعد بخواب ‪..‬‬

‫چشماش که باز شدن با خنده گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬موفق شدم‪...‬‬

‫‪--‬چرا؟‬

‫‪-‬نذاشتم بخوابی دیگه‪...‬‬

‫‪--‬فکر کردی چی‪...‬بیدارم کردی که بخندی؟ منم همینطور نگات کنم؟‬

‫ته حرفشو فهمیدم‪...‬‬

‫خودمو زدم به کوچه علی چپ‪...‬‬

‫‪-‬مگه قراره کاری کنی؟‬

‫خودش از من زرنگتر بود‪...‬‬

‫با خنده محکم کمرم رو گرفت‪...‬‬

‫‪--‬تو دوست داری چکار کنم‪..‬یه کاری که دوتامون دوست داریم‪..‬‬

‫‪-‬فرزام‪...‬‬

‫‪--‬تو دوست داری؟ من که خیلی زیااااد‪...‬‬

‫‪-‬بسسس کن‪..‬‬

‫با حرص مشتی بهش زدم‪...‬‬

‫اینبار دیگه واقعا خجالت کشیدم‪...‬‬

‫خندید‪ ...‬خدا میدونست با این خنده هاش چقدر خوشحالم میکرد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪503‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫وقتی میخندید دلم شاد میشد‪...‬‬

‫دستی به پایین موهام کشید‪...‬‬

‫‪--‬موهات رو اینطور دوست دارم‪ ...‬نم دار‪...‬مهلا همیشه قبل از خواب برو حمام تا موهات اینطور‬
‫باشن‪ ...‬نم دار دوست دارم‪...‬‬

‫با خنده گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬امر دیگه؟‬

‫‪--‬فعلا همین‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫به ساعت نگاه کردم‪...‬ساعت دو و نیم بود و من هنوز بیدار بودم‪...‬‬

‫دست فرزام بالا اومد‪ ...‬با انگشتش رو لبم کشید‪...‬‬

‫بدنم مور مور شد‪...‬خندیدم‪..‬‬

‫سریع سرم رو عقب کشیدم‪-- ...‬بذار عاشقانه جلو برم خب‪...‬‬

‫چشمامو بستم‪ ...‬یادمه همیشه بچه ها میگفتن مردا دوست دارن طرف مقابلشون پا به پاشون‬
‫شیطونی کنه‪...‬‬

‫‪-‬عاشقانه بیخیال‪ ...‬یهو بهتره‪..‬‬

‫‪--‬یهو ها؟‬

‫هر دو خندیدیم‪...‬‬

‫‪-‬اوهوم‪...‬‬

‫تا این زمزمه از دهنم اومد بیرون گرمی لبهای فرزام روی لبهام رو حس کردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪504‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫واقعا هم یهو بود‪...‬‬

‫خیلی هم یهویی‪ ...‬نمیدونم چقدر گذشت‪ ...‬زمان و مکانو از یاد برده بودیم‪...‬‬

‫اصلا دیگه نمیفهمیدم کجام‪...‬‬

‫حاضر نبودم این حس خوب رو تو دنیا با هیچ چیز عوض کنم‪...‬‬

‫بوسه های فرزام بهترین حس ممکن بودن ‪..‬‬

‫اصلا قابل مقایسه با چیزی نبودن‪..‬‬

‫فرزام پیشونیم رو بوسید‪..‬‬

‫لباش رو محکم روی پیشونیم فشار داد‪...‬‬

‫یه بوسه ی محکم و طولانی ‪..‬‬

‫کنارم دراز کشید‪...‬‬

‫سرم رو روی بازوش گذاشتم‪...‬‬

‫خیره شدنم به قفسه سینه ش که تند تند بالا پایین میشد‪...‬‬

‫خودم هم همینطور بودم‪...‬‬

‫دستم رو به دستش چسبوندم‪...‬‬

‫انگشتامون توی هم قفل شدن‪...‬‬

‫صدای لرزون فرزام بلند شد‪..‬‬

‫‪--‬نمیخوای بخوابی؟‬

‫‪-‬چرا‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪505‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫از شنیدن صدام بیشتر تعجب کردم‪...‬‬

‫انگار حال هردومون خوب نبود‪...‬‬

‫کلا رو به راه نبودیم‪...‬‬

‫تصمیم گرفتم بخوابم‪..‬خواب توی این لحظه بهترین چیز بود ‪..‬‬

‫‪-‬شب بخیر‪...‬‬

‫بوسه ی فرزام روی موهام نشست‪...‬یه بوسه کوتاه‪...‬‬

‫‪--‬شب بخیر‪..‬‬

‫چشمامو بستم‪ ...‬بعد از اینهمه آرامش‪ ...‬واقعا نیاز به یه خواب آروم داشتم‪...‬‬

‫آروم‪...‬‬

‫بدون فکر‪...‬‬

‫بدون کابوس‪...‬‬

‫و بهش رسیدم ‪..‬‬

‫بالاخره راحت خوابیدم‪...‬‬

‫بی دغدغه ‪...‬‬

‫خیلی خیلی راحت‪...‬‬

‫اینا همه رو مدیون فرزام بودم‪...‬‬

‫*************‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪506‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با خوردن نور تو چشمم از خواب بیدار شدم‪...‬نور از بین پرده های کنار رفته مستقیما تو چشمم‬
‫بود‪...‬‬

‫به زور چشمامو باز کردم و نشستم ‪..‬‬

‫فرزام کنارم نبود‪...‬‬

‫نگاهم به ساعت خورد‪ ...‬ساعت از دوازده هم گذشته بود‪...‬‬

‫از جا بلند شدم‪..‬‬

‫سریع رخت خواب رو جمع کردم و خودم توی کمدی که توی اتاق بود گذاشتم‪...‬‬

‫اصلا دوست نداشتم روز اول ازدواج شلخته به نظر برسم‪...‬‬

‫صورتم رو شستم‪ ...‬صدای فرزام و هانیه و ماندانا جون از توی آشپزخونه میومد‪...‬‬

‫موهام رو بستم و به سمتشون رفتم ‪..‬‬

‫‪-‬سلام‪...‬‬

‫هانیه به سمتم چرخید‪...‬‬

‫‪--‬سلام خاااانم‪...‬ظهرت بخیر‪...‬‬

‫لبخند زدم‪...‬محکم گونه م رو بوسید‪...‬‬

‫‪--‬خوابت نبره بیدار شو دیگه‪..‬‬

‫نشستم روی صندلی و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬بیدارم بابا‪...‬‬

‫ماندانا جون سریع گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪507‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬اگر گرسنه ای برات صبحانه بیارم‪...‬اگرم نه یه ساعت دیگه ناهار میکشم‪...‬‬

‫‪-‬نه گرسنه نیستم‪...‬ممنون‪...‬‬

‫فرزام نگاهم میکرد‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫چشمک که زد لبام به خنده ای آروم باز شدن‪...‬‬

‫یهو آرنج هانیه رفت تو پهلوم‪...‬‬

‫صورتم از درد رفت تو هم‪...‬فرزام سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چت شد یهو‪..‬‬

‫‪-‬هیچی‪...‬‬

‫الکی دستم رو روی شقیقه م گذاشتم‪..‬‬

‫‪-‬یه لحظه اینجام تیر کشید‪...‬‬

‫فرزام سری تکون داد‪..‬ولی به هانیه نگاه کرد‪...‬‬

‫حتی بلد نبودم براش خالی ببندم‪...‬‬

‫هانیه بلند شد و به سمت اتاقش رفت‪...‬‬

‫‪-‬هانیه کی برگشت ماندانا جون؟‬

‫‪--‬ربع ساعتی هست‪...‬‬

‫سری تکون دادم و بلند شدم‪..‬‬

‫‪-‬من میرم پیشش‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪508‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به سمت اتاقش رفتم و بدون در زدن رفتم تو‪...‬‬

‫داشت شلوارش رو عوض میکرد‪...‬‬

‫یهو گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اووو مهلا یه دری بزن‪...‬‬

‫روی تخت نشستم‪..‬‬

‫‪-‬الان برام خجالتی شدی؟‬

‫‪--‬نه بابا خجالت کیلو چنده‪...‬برا خودت میگم ‪..‬حالا شانس اوردی فقط شلوارمو دراورده بودم ‪..‬‬

‫شلوار خونگی گل و گشادی پاش کرد‪..‬‬

‫با حرص دمپایی ابریش رو برداشت و پرت کردم سمتش‪..‬‬

‫تو هوا گرفتش‪...‬‬

‫‪-‬دیشب رفتی خونه کی؟‬

‫‪--‬پیش ویدا بودم‪..‬‬

‫رو به روم نشست‪...‬مویی که افتاده بود تو صورتش رو پشت گوشش زد‪..‬‬

‫‪--‬مهلا نمیدونی چقدر خوش گذشت‪...‬چقدر بهتون خندیدیم‪...‬‬

‫‪-‬اره دیگه دو تا خل و چل جفت هم بودین دیگه ‪..‬‬

‫‪--‬خدایی تا چند بیدار بودین‪..‬‬

‫چپ چپ نگاهش کردم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام فهمید تو زدی تو پهلوم ها‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪509‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫شونه بالا انداخت‪...‬‬

‫‪--‬خو بفهمه‪...‬بحثو عوض نکن ‪..‬بگو دیگه خو‪....‬‬

‫البته فحش آخرش رو نشنیده گرفتم‪..‬‬

‫‪-‬راستی وایسا ببینم‪...‬یه سوال میپرسم راستشو بگو‪..‬این پسره آبتین میخوادت؟‬

‫تعجب کرد‪...‬‬

‫‪--‬نه ‪..‬‬

‫‪-‬پس چرا دیشب عین پروانه دورت میچرخید؟البته توام که بدت نمیومد‪...‬‬

‫‪--‬نه بابا دیوونه‪...‬چیزی نیست‪..‬‬

‫‪-‬برو برو‪...‬راستشو بگو‪..‬چه خبره هانیه؟‬

‫‪--‬بابا هیچی‪...‬‬

‫با چشمای ریز شده نگاهش کردم‪...‬یهو گفت ‪:‬‬

‫‪--‬از شب نامزدی نگین دنبالم بود‪...‬پسر خوبیه خب‪ .‬شماره داد ‪ ...‬منم گرفتم‪...‬ولی باور کن پسر‬
‫خوبیه‪.‬‬

‫دستم رو گرفت‪...‬‬

‫‪--‬به فرزام نگی ها‪...‬‬

‫‪-‬بچه م مگه‪. .‬‬

‫خیالش که راحت شد دوباره گفت ‪:‬‬

‫‪--‬حالا بگووووو‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪510‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫از جا بلند شدم و براش زبون دراوردم‪..‬‬

‫‪-‬نمیتونی از زیر زبونم حرف بکشی دختره پررو‪...‬‬

‫‪--‬اِی بترکییییی‬

‫خندیدم و از اتاق رفتم بیرون‪ ...‬کمک ماندانا جون میز رو چیدم‪...‬‬

‫عمو‪ .‬و فرزام و هانیه هم اومدن و شروع کردیم به خوردن غذا که فرزام گفت دو روز دیگه میریم‬
‫شمال‪...‬رفتن به شمال اونم با ماشین از اهواز واقعا سخت بود و مسیر بسیار طولانی ‪..‬اما فرزام‬
‫پاش رو تو یه کفش کرده بود و اصرار داشت که بریم ‪..‬‬

‫و من میدونستم بالاخره میریم ‪..‬‬

‫عمو چمدونامون رو توی صندوق گذاشت‪...‬‬

‫فرزام هم کمکش میکرد‪...‬‬

‫چادر مسافرتی رو روی باربند گذاشتن‪...‬‬

‫منقل مسافرتی کوچیکی رو هم گوشه ی صندوق گذاشتن‪...‬‬

‫ماندانا خانم و هانیه با یه کاسه آب و قرآن پشت سرمون ایستاده بودن‪...‬‬

‫فرزام در صندوق رو بست‪...‬‬

‫با همه خداحافظی کردیم‪...‬‬

‫هر دو سوار شدیم‪...‬‬

‫برای این سفر لحظه شماری میکردم‪...‬‬

‫اولین کار بستن کمربندامون بود‪...‬‬

‫به فرزام نگاه کردم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪511‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫عینک آفتابیش روی موهاش بود و مشغول بستن کمربندش بود‪...‬‬

‫لبخند زدم بهش ‪..‬نگاهم کرد‪...‬‬

‫ماشینو روشن کرد‪..‬‬

‫شیشه ها رو پایین دادیم‪...‬‬

‫براشون دست تکون دادیم و حرکت کردیم‪...‬‬

‫هانیه بود که کاسه ی آب رو پشت سرمون ریخت‪...‬‬

‫فرزام آهنگ میذاشت‪...‬‬

‫میگفت‪...‬‬

‫میخندید و سعی داشت کاری کنه بهم خوش بگذره‪...‬‬

‫فرزام از اون ادمایی بود که حین رانندگی باید صدای موزیک تو گوشش باشه و مدام چیز میز‬
‫بخوره‪...‬‬

‫چیپسی که جلوش باز بود رو خیلی زود تموم کرد‪...‬‬

‫‪-‬فرزام با این سرعت بخوای پیش بری که همه چیزا تموم میشن‪...‬‬

‫‪--‬اشکال نداره باز میخریم‪...‬‬

‫دستشو دراز کرد سمت پفکا‪...‬‬

‫زدم رو دستش‪..‬‬

‫‪-‬دستتو بکش‪...‬خودم بهت میدم‪...‬‬

‫‪--‬اوووم‪...‬یعنی خودت میذاری تو دهنم؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪512‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫‪-‬اگه دوست داشته باشی آره‪...‬‬

‫‪--‬چرا دوست نداشته باشم‪..‬؟‬

‫دهنشو باز کرد‪..‬‬

‫پفکی رو تو دهنش گذاشتم‪...‬‬

‫یهو انگشتم رو گاز گرفت‪...‬جیغ زدم‪..‬‬

‫شروع کرد به خندیدن‪..‬‬

‫‪-‬خدا این سفر رو به خیر کنه‪...‬‬

‫‪--‬درکنار من خیلی بهت خوش میگذره شک نکن‪..‬‬

‫**********‬

‫یک روز بعد ‪:‬‬

‫ماشین رو جلوی یه رستوران بین راهی نگه داشتیم‪...‬‬

‫دیگه نزدیک بودیم‪...‬‬

‫ولی فرزام دلش یه ناهار توپ میخواست‪...‬‬

‫پیاده شدیم و روی یکی از اون تختا نشستیم‪...‬‬

‫فرزام به پشتی ها تکیه داد و پاهاشو کشید‪...‬‬

‫سرشو بالا گرفت و نفس های عمیقی کشید‪..‬‬

‫برای ما اهوازیا با اون هوای گزم اینجا مثل بهشت بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪513‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬اگه میخوای بریم تو‪.. .‬‬

‫‪-‬نه بابا‪...‬دلت میاد این هوا رو ول کنی بری تو؟‬

‫‪--‬وای خیلی خوبه‪...‬‬

‫دستاش رو به جلو کشید به بالا‪.‬‬

‫اینجور میخواست خستگیشو از رانندگی از تنش بیرون کنه‪...‬‬

‫مردی به سمتمون اومد‪...‬با لهجه ی زیبایی که داشت ازمون پرسید چی میخوایم‪...‬‬

‫فرزام گفت ‪:‬‬

‫‪--‬عمو برای یه عروس و داماد چی دارین‪..‬‬

‫چشمای مرد خوش پوش که از چهره اش مهربانی میریخت با خوشحالی گفت ‪:‬‬

‫‪--‬عاروس و دامات؟‬

‫فرزام با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اَره‪...‬هرچی بیاری خوبه ‪..‬‬

‫مرد خودش رفت‪ ...‬تا ربع ساعت بعد با یه سینی بزرگ تو دستش اومد سمتمون ‪..‬‬

‫تشکر کردیم ازش‪.‬‬

‫‪-‬اسم این غذا چیه ‪.‬؟‬

‫‪--‬میرزا قاسمی آورده‪...‬خوشمزه ست‪...‬یه لقمه بزن‪.‬‬

‫دلم برای اون غذای خوشمزه ضعف رفت‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪514‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بار اولم بود همچین غذایی میخوردم‪...‬‬

‫واقعا هم پسندیده بودم‪..‬‬

‫فرزام نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اگه دوست داری بیشتر بگیرم برات‪...‬‬

‫‪-‬نه نمیخواد‪..‬بسه‪..‬ولی خیلی عالیه‪..‬‬

‫‪--‬نوش جونت عزیزم‪...‬‬

‫پسر جوونی اومد و غذا رو برد‪..‬‬

‫فرزام کمی استراحت کرد تا بعدش بریم رامسر ‪..‬‬

‫میگفت اونجا ویلاهای خیلی خوشگلی داره‪...‬‬

‫کلا همیشه هم میشنیدم که شهر های شمالی زیبان‪...‬‬

‫ولی فکر نمیکردم اینقدر زیبا باشن‪ ...‬فضای بی نهایت سبز‪ ...‬زیبا‪...‬دوست داشتنی‪...‬‬

‫کلا فضای آرامش بخشی بود‪...‬‬

‫بعد از کمی استراحت بلند شدیم‪..‬‬

‫دوباره پیش اون پیر مرد که جلیقه و کلاه زیبایی روی سرش بود رفتیم‪...‬‬

‫فرزام لبخند گرمی به پیر مرد مهربون زد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬خب آقا ما چقدر تقدیم کنیم؟‬

‫‪--‬قابلی ناینه (قابل نداره)‬

‫‪--‬نه بابا ممنون‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪515‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬شه ما عاروس دامادنی مه مهمون بوشین‪(..‬شما عروس و دامادین‪..‬دعوت من)‬

‫فرزام خندید و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مرسی عمو‪..‬تی فدا‪..‬‬

‫پیرمرد هم خندید‪ ...‬با تعجب به فرزام نگاه کردم‪..‬‬

‫‪-‬ببینم مگه تو میفهمی این آقا چی میگن؟‬

‫‪--‬اره‪ ...‬معلومه خب‪...‬گفت ما عروس و دامادیم‪...‬دعوت خودش‪...‬‬

‫با خنده گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬به منم یه چیزی یاد بده بهش بگم‪..‬‬

‫‪--‬بهش بگو تِه دستت درد نکنه‪...‬‬

‫منم همونو بهش گفتم‪...‬کلا عاشق اون مرد شده بودم‪..‬شیفته اون رفتار صمیمی و خاکیش‪...‬‬

‫پیر مرد با اون لهجه ی زیباش گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ایشا اله خِشبخت بوین‪(...‬ایشالله خوشبخت بشید)‬

‫‪--‬خیلی ممنونم‪...‬خدا نگهدارتون‪...‬‬

‫با هم ازش خداحافظی کردیم‪...‬‬

‫اونم با لهجه ی خودشون باهامون خداحافظی کرد‪..‬‬

‫‪ --‬خِدا شِمه همراه‪(...‬خداحافظتون)‬

‫باهم سوار ماشین شدیم‪...‬اولین کاری که کردیم شیشه ها رو پایین کشیدیم‪..‬موقع رفتن برای اون‬
‫پیرمرد دستی تکون دادیم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪516‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با خنده زد روی شونه م و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬معلومه خیلی خوشت اومده بود از پیرمرده ها ‪.‬‬

‫‪-‬فرزام چه مرد خوبی بود‪...‬خیلی خوشم اومد ازش‪..‬چقدر ناز حرف میزد‪...‬‬

‫چپ چپ نگاهش کردم‪...‬‬

‫‪-‬توهم خوب باهاش حرف میزدیا‪..‬‬

‫‪--‬شمال زیاد اومدم خب‪...‬اینجا دوستم زیاد دارم ‪..‬بالاخره یاد میگیرم‪...‬‬

‫‪-‬منم دوست دارم یاد بگیرم‪ .‬بهم یاد بده‪..‬‬

‫فرزام خندید و طبق عادتش لپم رو کشید‪...‬اینکارش باعث میشد فکر کنم یه بچه پنج شش سالم‬
‫‪..‬‬

‫‪ --‬ای تِه قِربون بوورم مِن شِه تِره یاد دِمه‪(...‬ای عزیزم یادت میدم)‬

‫از اینکه میتونست اینقدر راحت اینطور حرف بزنه ذوق کردم‪...‬‬

‫خوشبحاااالش‪ ...‬ویلا توی رامسر بود‪...‬‬

‫یه ویلای نقلی و کوچیک‪...‬‬

‫یه ویلای نقلی دو نفره‪...‬‬

‫فرزام پشت سرم ایستاد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اگه دوستش نداری برات عوضش ‪...‬‬

‫پریدم وسط حرفش‪..‬‬

‫‪-‬وای عالیه که‪...‬چرا فکر میکنی دوستش ندارم؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪517‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬همینجوری پرسیدم خب‪...‬‬

‫شالمو از پشت سر گره زدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬نه فرزام‪...‬اینجا عالیه‪...‬‬

‫با کلیدی که دستمون بود در ویلا رو باز کردیم و رفتیم تو‪...‬‬

‫یه ویلای ساده‪...‬یه تلوزیون‪...‬یه دست مبل و آشپزخونه‪...‬‬

‫دوتا اتاق خواب‪...‬‬

‫بیشتر شبیه سوییت بود‪...‬‬

‫ولی برای من دوست داشتنی بود‪...‬‬

‫اگر میشد حاضر‪ .‬بودم تا اخر عمرم همینجا بمونم‪...‬‬

‫هم فضاش خوب بود‪...‬‬

‫هم هواش ‪..‬‬

‫فرزام کت اسپرتی که تنش بود رو دراورد‪...‬‬

‫همونجا روی مبل انداخت‪...‬‬

‫سریع برش داشتم‪...‬‬

‫نگاهم کرد و خندید ‪ .‬چشم غره ای بهش رفتم‪..‬‬

‫‪-‬من از مرد شلخته بدم میادا‪...‬‬

‫‪--‬منم بدم میاد شلختگی کنم و زنم مدام بهم غر بزنه ها‪...‬‬

‫کت رو پرت کردم تو بغلش‪...‬گرفتش‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪518‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬میگی چیکار کنم؟‬

‫‪--‬دربرابر شلختگیام لبخند بزن‪..‬‬

‫خندیدم و سری تکون دادم‪...‬‬

‫از کنارش رد شدم و سریع رفتم تو آشپزخونه‪ ...‬لیوان آبی خوردم ‪..‬‬

‫از دم در کیفم رو برداشتم و به اتاق رفتم‪...‬‬

‫فرزام همین اول کاری چمدون رو ریخت بهم‪...‬‬

‫‪-‬نکن نکن‪ ...‬دنبال چی میگردی‪...‬بیا خودم بهت میدمش‪...‬‬

‫‪--‬میخوام برم حمام‪...‬حولمو میخوام ‪..‬‬

‫خودشو کنار کشید‪...‬جفتش نشستم و سریع از زیر لباسها حوله ش رو دراوردم‪...‬‬

‫توی چارچوب در ایستادم و نگاهش کردم‪...‬‬

‫بلند شد‪...‬‬

‫موقع بیرون رفتن از اتاق دستش سمت صورتم اومد‪...‬‬

‫به فکر اینکه دوباره میخواد لپم رو بکشه سرم رو کشیدم عقب‪...‬‬

‫نمیدونم چرا اینقدر به این کار علاقه داشت‪...‬‬

‫اخمی کرد‪...‬یهو سزشو اورد نزدیک صورتم و گونه م رو گاز گرفت‪...‬‬

‫دردم گرفت و جیغ زدم‪..‬‬

‫‪-‬آآآآآی‪..‬چکار میکنی‪..‬‬

‫‪--‬وقتی دستم میاد تا لپتو محکم بکشه صورتتو نبر عقب‪...‬وگرنه این میشه جوابش‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪519‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بی حرف نگاهش کردم‪...‬‬

‫همونطور که میرفت سمت حموم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬یه استراحتی بکن منم بعد از حمام یکم میخوابم‪...‬عصر میریم خرید‪..‬هیچی تو اون یخچال‬
‫پیدا نمیشه‪...‬‬

‫تا وقتی که فرزام از حمام بیاد بیرون کمی به سر و وضع اونجا رسیدم‪...‬‬

‫خودمم به یه حمام خوب نیاز داشتم‪...‬‬

‫بعد از تمیز کردن اونجا روی تختی که توی اتاق بود نشستم ‪..‬‬

‫صدای باز شدن در حمام اومد‪...‬‬

‫سریع بلند شدم‪..‬‬

‫فرزام اومد تو اتاق‪...‬‬

‫با ربدوشامبر قهوه ای رنگش‪...‬کلاهشو هم روی موهای خیسش انداخته بود‪..‬‬

‫با دیدنم ابرو بالا انداخت‪...‬‬

‫‪--‬یه لحظه فکر کردم بقچه گرفتی تو بغلت‪...‬‬

‫‪-‬دیوونه‪...‬‬

‫‪--‬دیوونه شدم دیگه‪...‬‬

‫کلاهشو انداخت پایین از روی سرش ‪ ..‬دلم برای موهای خوش حالتش که هنوزم آب ازشون‬
‫میچکید ضعف رفت‪...‬‬

‫از توی چمدون سشوار مسافرتی رو برداشت و زد به پریز‪...‬‬

‫از جا بلند شدم و رفتم توی حمام‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪520‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بعد از یه دوش عالی کمی سر حال تر شدم‪...‬‬

‫سریع تنم رو کامل با حوله خشک کردم‪...‬‬

‫طبق عادتم لباسام رو سریع پوشیدم‪...‬‬

‫از حمام خارج شدم ‪..‬‬

‫‪-‬فرزام ساعت چند میریم؟‬

‫صدایی ازش نیومد‪ ...‬در یخچالو باز کردم‪...‬تنها چند تا بطری آب و دو سه تا تخم مرغ توش بود‪...‬‬

‫دوباره گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬ساعت چند بریم خرید خب‪...‬‬

‫در یخچالو بستم و به سمت اتاق رفتم‪..‬‬

‫با دیدنش دراز کشیده روی تخت سر جام ایستادم‪...‬‬

‫سر و صدایی نکردم‪...‬‬

‫ساعت تازه ‪ ۳‬بود‪...‬‬

‫میتونست بخوابه‪...‬‬

‫اسن دو روز واقعا از رانندگی خسته شده بود‪...‬‬

‫روی مبل نشستم و تلوزیون رو روشن کردم‪...‬‬

‫برنامه ی خاصی نداشت‪...‬‬

‫فقط تصویرش جلوم بود‪..‬‬

‫حتی صداشم کم کرده بودم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪521‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دوست نداشتم با صدای تلوزیون از خواب بپره‪...‬‬

‫دراز کشیدم روی مبل‪...‬‬

‫دوباره نشستم‪...‬‬

‫تلوزیون رو خاموش کردم‪ ...‬دلم میخواست سریع برم لب دریا‪ ...‬کاش فرزام بیدار شه‪...‬‬

‫مجبورش میکنم شب بریم‪...‬‬

‫دوباره روشن کردم‪...‬‬

‫اینبار خیره شدم به تلوزیون‪ ...‬نمیدونم چرا هرچی به ساعت نگاه میکردم عقربه ها از روی سه و‬
‫نیم تکون نمیخوردن‪...‬‬

‫اینقدر به اون فیلم نگاه کردم که کم کم چشمام افتاد رو هم‪ ...‬حس دست فرزام روی موهام باعث‬
‫شد چشمام رو باز کنم‪...‬‬

‫نترسیدم‪...‬اصلا نترسیدم‪...‬‬

‫اخه به جز فرزام کی میتونست اینکارو کنه‪...‬‬

‫کلا زیاد سعی نمیکردم از همه چیز بترسم‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫لبخندی زد بهم‪...‬‬

‫‪--‬نمیخوای بیدار شی خوابالو؟‬

‫لبخند کج و کوله ای زدم و به زور نشستم‪...‬‬

‫گردنم از اون جور خوابیدن درد گرفته بود‪..‬‬

‫دسته ی مبل اصلا خوب نبود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪522‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫صورتم از درد گردنم رفت تو هم‪...‬‬

‫با دستم کمی ماساژش دادم‪...‬‬

‫‪-‬نرفتیم خرید ها‪...‬‬

‫‪--‬میریم عزیزم‪ ...‬وقت هست‪...‬‬

‫از جا بلند شدم ‪..‬‬

‫خمیازه ای کشیدم‪...‬هنوزم خوابم میومد‪...‬‬

‫فرزام با اینهمه رانندگی زودتر از من بیدار شده بود‪...‬‬

‫‪-‬خب چرا زودتر صدام نکردی ‪..‬‬

‫‪--‬نمیدونی تو خواب چقدر مظلوم میشی‪...‬دلم نیومد صدات کنم‪...‬‬

‫دستم رو دستگیره ی در خشک شد‪...‬‬

‫تمام تنم از این اعتراف ساده و زیباش لرزید‪...‬‬

‫لبم رو از خوشی گاز گرفتم‪...‬‬

‫‪-‬خب الان میام اماده میشم که بریم ‪..‬‬

‫سریع صورتم رو شستم‪..‬‬

‫چند تا تقه به در خورد‪..‬‬

‫در رو باز کردم‪...‬فرزام مسواک و حوله م رو به دستم داد‪...‬‬

‫ازش گرفتم و سریع مسواک زدم و صورتم رو خشک کردم‪..‬‬

‫رفتم تو اتاق‪ ...‬فرزام پیراهنش رو تن کرد و مشغول بستن دکمه های پیراهنش شد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪523‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫لباسهام رو برداشتم‪..‬‬

‫زیر چشمی به فرزام نگاه کردم‪..‬‬

‫عطرش رو برداشت‪...‬‬

‫منتظر بودم بره بیرون‪...‬‬

‫ساعتش رو بست‪...‬‬

‫کتش رو پوشید‪...‬یقه کتش رو مرتب کرد‪...‬‬

‫نگاهی بهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬یه ساعته الکی ایستادی اینجا؟‬

‫‪-‬میشه بری بیرون تا لباس بپوشم؟‬

‫نگاهم کرد‪-- ...‬باشه زود بیا‪...‬‬

‫خم شد و از توی کیفم شال آبی و سفیدم رو دراورد و پرت کرد سمتم‪...‬‬

‫‪--‬اینو بزن سرت‪..‬دوستش دارم‪...‬‬

‫‪-‬باشه‪...‬‬

‫از اتاق رفت بیرون و در رو بست‪ ...‬هنوز اونقدر راحت نبودم تا بتونم جلوش تعویض لباس کنم‪...‬‬

‫و چقدر ازش ممنون بودم که بی هیچ حرفی رفت بیرون‪...‬‬

‫چقدر خوب که اینقدر عالی درک گرد شرایطم رو‪...‬‬

‫لباسهام رو با بالاترین سرعتم پوشیدم ‪..‬‬

‫کیف وسیله آرایشی که هانیه گذاشته بود و تاکید داشت حتما ازشون استفاده کنم رو دراوردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪524‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تند تند آرایشی کردم‪...‬‬

‫با اینکه دستم موقع خط چشم کشیدن لرزید ولی از چیزی که کشیده بودم راضی بودم‪...‬‬

‫موهام رو مثل هانیه کج توی صورتم ریختم‪...‬‬

‫شالم رو روی موهام زدم‪...‬‬

‫کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون‪...‬‬

‫فرزام روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشیش بود‪...‬‬

‫‪-‬بریم اماده شدم ‪...‬‬

‫نگاهم کرد‪...‬لبخندی زد و بلند شد‪...‬‬

‫‪--‬بریم‪...‬‬

‫کفشای ته صافم رو پوشیدم‪...‬‬

‫پام توی این کفشها خیلی راحت بود‪...‬‬

‫فرزام نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬خوشگل شدیا‪...‬‬

‫لبخند بزرگی نشست رو لبم‪...‬‬

‫اینقدر ذوق برای یه تعریف ساده واقعا عجیب بود‪...‬‬

‫ولی اینقدر زیبا و شیرین بودن که ناخودآگاه لبخند روی لبم شکل میگرفت‪...‬‬

‫دست دراز کرد سمت شالم‪...‬‬

‫‪--‬فقط یکم اینو بیار جلو تر‪...‬خیلی عقبه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪525‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خودش روی موهام درستش کرد‪...‬‬

‫ولی دستی به مدل موهام نزد‪...‬فقط شالم رو جلوتر کشید‪...‬‬

‫‪-‬خب من دیدم هانیه اینطور میزنه‪...‬‬

‫‪--‬دلیل نمیشه هانیه هر کار کرد توهم انجام بدی عزیزم‪...‬باید یه فرقی بین تو و هانیه باشه یا نه؟‬

‫سری تکون دادم‪..‬سرمو پایین انداختم‪...‬‬

‫دستم رو گرفت ‪...‬‬

‫‪--‬سرت رو بگیر بالا ببینمت‪...‬بیا بریم دیگه دیر شد‪..‬‬

‫در ویلا رو قفل کردیم و سوار ماشین که زیر سایه بون پارک شده بود شدیم‪...‬‬

‫فرزام اونجا رو خیلی خوب میشناخت‪...‬‬

‫سریع یه مغازه ی بزرگ پیدا کرد‪...‬‬

‫از ماشین پیاده شدیم‪...‬‬

‫وارد مغازه شدیم‪...‬‬

‫فرزام چرخی رو برداشت و به سمتم هلش داد‪...‬‬

‫‪--‬بفرمایید خانم ‪ ...‬چی احتیاج هست؟‬

‫نگاهم رو بین قفسه ها چرخوندم‪ ...‬دفعه اولم نبود که خرید میکردم‪...‬همیشه تو خونه خریدا رو‬
‫خودم انجام میدادم‪...‬‬

‫اما الان انگار هیچی نمیدونستم‪...‬‬

‫واقعا باید چی برمیداشتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪526‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تند تند از توی قفسه ها وسایلو برمیداشتم‪ ..‬فرزام با یه مشت پر از شکلات تخته ای اومد و اونا‬
‫رو هم انداخت روی بقیه‪...‬‬

‫‪--‬شکلات نباید فراموش شه‪...‬‬

‫هرجور بود اون سبد رو پر کردم‪...‬‬

‫بعد از حساب کردن اونا و جا دادنشون توی چند تا پلاستیک همه رو توی صندوق گذاشتیم‪...‬‬

‫‪--‬بریم اول اینا رو بذاریم تو یخچال‪...‬بعد میریم شام بیرون‪...‬دلم نمیخواد خسته شی‪...‬‬

‫‪-‬خسته نیستم‪ ...‬بریم برات شام درست میکنم‪...‬‬

‫‪--‬نمیخوام‪...‬فردا ناهار درست کن‪...‬‬

‫‪-‬آخه ‪..‬‬

‫‪--‬هیس دختر‪ ...‬میخوام ببرمت زود لب دریا ‪..‬دوست نداری؟‬

‫با اومدن اسم دریا ساکت شدم‪ ...‬سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬باشه بریم‪...‬وااای من دریا رو خیلی دوست دارم‪...‬‬

‫فرزام حرکت کرد‪ ...‬بازهم صدای موزیک‪...‬‬

‫باز هم خنده هامون‪...‬‬

‫باز هم خوشی‪...‬‬

‫با زنگ خوردن گوشیش صدای آهنگ رو قطع کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مامانمه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪527‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬الو سلام مامان‪...‬قربونت عزیزم‪..‬شما خوبی؟ اره خریدیم‪...‬همه چیز داریم‪..‬نگران نباشید‪..‬اره‬
‫میریم لب دریا‪...‬‬

‫خندید و گفت ‪ :‬باشه عکسم میگیرم برات‪...‬گوشی دستت‪..‬‬

‫گوشی رو به سمتم گرفت ‪...‬ازش گرفتم ‪:‬‬

‫‪-‬سلام ماندانا جون‪..‬‬

‫‪--‬سلام عروس گلم‪...‬خوبی؟ خوش میگذره؟‬

‫‪-‬عالیه عالیه‪...‬دستتون درد نکنه‪...‬‬

‫‪--‬این چه حرفیه عزیزم‪...‬خوشحالم که بهت خوش میگذره‪ .‬مواظب خودتون باشید‪...‬‬

‫فرزام اشاره کرد تا بهش بگم وضعیت آنتن ها رو‪..‬‬

‫‪-‬ماندانا جون اگه زنگ زدید نتونستیم جواب بدیم بدونید آنتن خوب نیست‪...‬نگران نشید‪...‬‬

‫‪--‬باشه دختر گل‪..‬خوش بگذرونین‪...‬خداحافظ‪..‬‬

‫‪-‬ممنون‪..‬خداحافظ عزیزم‪...‬‬

‫به ویلا رسیدیم‪...‬با کمک هم پلاستیک ها رو بردیم تو‪..‬‬

‫بعد از جای دادن وسیله ها دوباره از ویلا خارج شدیم‪. .‬‬

‫مسیر خیلی کمی رو تا نزدیکای ساحل با ماشین طی کردیم‪...‬‬

‫فرزام میگفت حیفه این هوای عالی رو از دست بدیم‪...‬‬

‫اون‪.‬مسیر باقیمونده رو در کنارهم قدم زدیم‪...‬‬

‫دستمون تو دست هم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪528‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫شونه به شونه هم‪...‬‬

‫حسی بالاتر از این نبود‪...‬‬

‫نزدیک آب نشستیم‪...‬‬

‫نگاهش کردم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬اگه کفشامو دربیارم ناراحت نمیشی؟‬

‫‪--‬نه‪...‬‬

‫تا اینو گفت سریع کفشامو درآوردم‪...‬‬

‫پاهام رو روی ماسه های خنک زیر پام گذاشتم‪...‬‬

‫با لذت چشمام رو بستم‪...‬‬

‫نفس عمیق کشیدم‪...‬‬

‫هوای عالی رو به ریه هام فرستادم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام همیشه آرزوم بود بیام اینجا‪ ...‬نمیدونی چقدر خوشحالم‪...‬تو منو به آرزوم رسوندی‪..‬من‬
‫فکر میکنم‪...‬یعنی‪...‬فرزام تو لیاقتت یکی بود بیشتر و بهتر از من‪...‬‬

‫سریع نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬دیگه اینو نگو‪..‬‬

‫‪-‬راست میگم‪..‬‬

‫‪--‬اتفاقا خودم داشتم به این فکر میکردم‪ ...‬میدونی مهلا همیشه مامان دخترای فامیلو بهم‬
‫پیشنهاد میداد‪...‬ولی من کلا دوست نداشتم با فامیل وصلت کنم‪...‬همیشه دنبال یه غریبه‬
‫بودم‪...‬یه دختر ساده‪..‬پاک و بی شیله پیله‪...‬باور کن اولین نفری که به چشمم اومد خودت‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪529‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بودی‪...‬تو از تصوراتم خیلی بالاتری‪...‬اتفاقا من خودم باید خدا رو شکر کنم که همچین زنی نصیبم‬
‫کرده ‪ ..‬همه چی تموم و خانوم‪...‬‬

‫خندیدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬اینقدرام تعریفی نیستم ‪..‬‬

‫‪--‬هستی‪...‬هستی‪...‬‬

‫لبخند زدم‪ ...‬خیره شدم به منظره رو به روم‪...‬‬

‫فرزامم دیگه چیزی نمیگفت‪ ...‬اونم توی سکوت نگاهم میکرد‪ ...‬اتفاقا این نگاهاش روی خودمو‬
‫دوست داشتم‪...‬‬

‫وقتی اینطور عاشقانه خیره میشد‬

‫بهم‪..‬‬

‫بعد از کمی نشستن اونجا و گرفتن چند تا عکس باهم بلند شدیم ‪ ..‬اصرار داشتم به ویلا برگردیم‬
‫تا خودم یه چیزی درست کنم‪..‬‬

‫ولی فرزام قبول نمیکرد‬

‫از جا بلند شدیم‪...‬‬

‫کف پاهام رو باید میشستم‪...‬‬

‫سریع دستمو به سمت دست فرزام دراز کردم‪...‬‬

‫دستم رو گرفت‪...‬‬

‫جلو رفتم‪ ...‬اونم همراهم اومد‪...‬‬

‫نزدیک آب وقتی فهمید میخوام برم تو آب دستمو ول کرد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪530‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬چیکار میخوای کنی مهلا‪..‬‬

‫‪-‬پاهامو بذارم تو آب‪...‬‬

‫اول پای راستمو توی آب گذاشتم ‪..‬‬

‫بعد پای چپ‪...‬‬

‫پاهام که تمیز شدن برگشتم سمت فرزام‪...‬سریع کفشامو جلوم گذاشت ‪..‬‬

‫پوشیدمشون‪ ...‬برام مهم نبود کفشام خراب شن‪...‬‬

‫سوار ماشین شدیم‪...‬‬

‫نزدیک ترین رستوران رو انتخاب کردیم‪...‬‬

‫بعد از خوردن شام به ویلا برگشتیم‪...‬‬

‫فرزام با کلید در رو باز کرد و رفتیم تو‪...‬‬

‫داشت کتش رو درمیاورد‪..‬‬

‫سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬کتت رو پرت نمیکنی اینجا ها‪...‬تو اتاق بذارش‪..‬‬

‫نگاهم کرد‪...‬لباش به خنده باز شدن‪..‬‬

‫بی حرف رفت سمت اتاق‪...‬‬

‫لامپ ها رو روشن کردم‪...‬شالمو برداشتم‪...‬‬

‫مانتوم رو دراوردم و رفتم تو اتاق‪...‬‬

‫با دیدن فرزام که داشت بلوز راحتی تنش میکرد سریع چشمامو بستم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪531‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫صدای خنده ش اینبار بلند تر شد‪...‬‬

‫‪--‬اوه اوه‪..‬چه خجالتی‪. .‬‬

‫خنده م گرفت‪...‬‬

‫‪--‬باز کن چشماتو‪...‬‬

‫‪-‬کامل لباساتو بپوش ‪..‬‬

‫‪--‬پوشیدم بابا‪...‬‬

‫آروم لای چشممو باز کردم‪...‬وقتی دیدم لباسشو پوشیده چشمام رو کامل باز کردم‪...‬‬

‫مانتوم رو توی کمد گذاشتم ‪..‬‬

‫شلوارم رو تو دست گرفتم‪...‬برگشتم سمت فرزام ‪..‬‬

‫ابرو بالا انداخت‪...‬سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ازم نخواه برم بیرون‪...‬‬

‫تعجب کردم‪...‬‬

‫‪-‬چرا؟‬

‫‪--‬خسته م‪..‬همینجا عوض کن‪...‬قول میدم نگاهت نکنم‪...‬‬

‫خودش به این حرفش خندید و من تنها با حرص نگاهش کردم‪...‬‬

‫ای بچه ی پررو‪...‬‬

‫‪-‬کاملا معلومه نمیخوای نگاه کنی‪...‬‬

‫‪--‬آخه به چیت نگاه کنم‪...‬عوض کن بره دیگه‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪532‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مثل بچه ها پا رو زمین کوبیدم‪...‬‬

‫‪-‬لوس بازی درنیار فرزام دیگه‪...‬‬

‫دراز کشید روی تخت‪...‬‬

‫چشماشو بست‪ ...‬لای چشماش رو هنوزم باز نگه داشته بود‪..‬‬

‫‪--‬بیا عوض کن‪..‬‬

‫با حرص شلوارم رو که تو دستم بود رو به سمتش پرت کردم‪...‬‬

‫صدای خنده ش بلند شد ‪..‬‬

‫‪-‬لازم نکرده چشماتو ببندی ‪..‬‬

‫سریع چشماشو باز کرد و شیطون پرسید‪..‬‬

‫‪--‬پس میخوای عوض کنی‪...‬‬

‫‪-‬نه خیرررر‪...‬من میرم بیرون‪..‬‬

‫به سمتش رفتم تا شلوارم رو که پرت کرده بودم توی سینه ش رو بردارم‪...‬‬

‫دستمو دراز کردم‪...‬‬

‫یهو فرزام مچ دستمو گرفت و کشیدم‪...‬‬

‫جیغ آرومی زدم‪ ...‬جیغی همراه با خنده ‪..‬‬

‫خنده م رو ازاد کردم‪...‬‬

‫فرزامم همراهم خندید‪..‬‬

‫‪-‬ولم کن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪533‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬نچ نمیخوام ‪..‬‬

‫‪-‬چراااا‪...‬‬

‫دست روی پهلوم گذاشت‪...‬سریع خودمو عقب کشیدم ‪..‬‬

‫خندید و اینبار محکم گرفتم‪...‬‬

‫حتی حس دستاش رو پهلومم باعث میشد قلقلکم بگیره‪...‬‬

‫‪-‬فرزام بردار دستتو ‪..‬وااای‪...‬‬

‫‪--‬کاری ندارم که بهت‪...‬‬

‫‪-‬نه اذیتم‪...‬میترسم قلقلکم بدی ‪..‬‬

‫‪--‬ممکنه‪...‬‬

‫‪-‬نه نه‪...‬‬

‫کنارم دراز کشید‪...‬‬

‫کشیدم سمت خودش‪...‬‬

‫دست برد و کلیپس ساده ای که موهامو باهاش جمع کرده بودم رو باز کرد‪...‬‬

‫ساکت شده بودم‪...‬‬

‫اصلا انگار دهنم برای گفتن هیچ چیزی باز نمیشد‪...‬‬

‫خیره شدم تو چشماش‪...‬‬

‫حتی صدای خنده هامونم قطع شده بود‪...‬‬

‫دستاش که دور کمرم محکم تر شد دستام بالا اومد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪534‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫کاملا ناخودآگاه‪...‬‬

‫پیراهنش از پشت تو دستم جمع شد‪...‬‬

‫نمیدونم چرا اینطور شدم ‪..‬‬

‫سرش رفت توی موهام‪ ...‬همون شامپویی که شب عقد گفت بوی خوبی داره رو با خودم آورده‬
‫بودم‪...‬‬

‫نفس کشید‪...‬‬

‫چند تا پشت سر هم‪...‬‬

‫یکم تحمل برام سخت بود‪...‬نمیتونستم ‪..‬‬

‫آروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬با شلوار لی اذیتم‪...‬‬

‫‪--‬نمیخوام بری‪...‬‬

‫دیگه چیزی نگفتم‪...‬‬

‫یعنی نتونستم بگم‪ ...‬حرفم تو دهنم موند‪...‬‬

‫دست زیر چونه م زد‪...‬‬

‫سرم رو که توی سینه ش قایم کرده بودم رو بالا گرفتم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا نگاهم کن‪...‬خب؟‬

‫آب دهنم رو قورت دادم‪ ...‬تنها سری به نشونه ی باشه تکون دادم‪...‬‬

‫سرش نزدیکم شد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪535‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اینبار دیگه مقدمه چینی نکرد‪..‬‬

‫بعد از این چند بار دیگه لازم نبود‪...‬‬

‫حداقل با این بوسه ها کنار اومده بودم‪...‬‬

‫برام سخت نبود‪...‬‬

‫اون لحظه ها قابل ستایش بودن‪...‬‬

‫فقط من بودم و فرزام‪...‬‬

‫بدون هیچ آدمی که بخواد مزاحم این خلوت عاشقانه ‪ ...‬خلوت دو نفره‪ ...‬بشه ‪..‬‬

‫نمیدونم چقدر گذشت‪ ...‬اصلا زمانو از یاد برده بودم‪...‬‬

‫من که اینطور بودم‪ ...‬فرزامو نمیدونستم‪...‬‬

‫سرم رو عقب کشیدم‪...‬‬

‫موهای پخش شده م تو صورتم اذیتم میکردن‪...‬‬

‫فوت کردم بهشون تا از صورتم کنار بزنمشون‪..‬‬

‫فرزام موهام رو پشت گوشم زد‪...‬‬

‫نفس نفس میزدم ‪ ..‬هیجانم خیلی بالا بود‪...‬‬

‫سرم رو روی بالشت زیر سرم پرت کردم‪...‬‬

‫فرزام هم سرش رو کنارم گذاشت‪...‬‬

‫نگاهش کردم ‪ ..‬بهم لبخند زد‪...‬‬

‫چشمام رو بستم‪ ...‬الان خجالت میکشیدم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪536‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫الان سختم بود زل بزنم بهش ‪..‬‬

‫خودم به پهلو دراز کشیدم و رفتم توی بغلش‪...‬‬

‫سرم رو توی سینه ش قایم کردم و چشمام رو بستم‪...‬‬

‫فرزام پاشو از گلیمش دراز تر نکرده بود‪...‬‬

‫همین خودداریش بود که منو شیفته خودش کرده بود‪...‬‬

‫وقتی میدید نگرانم ‪..‬‬

‫وقتی که دید استرس دارم بیخیال شد ‪..‬‬

‫راحت تر از اونی که فکرشو میکردم ‪..‬‬

‫دستم رو دور شونه ش محکمتر کردم‪...‬‬

‫دیگه نمیخواستم ازش جدا شم ‪..‬‬

‫باید کنارش باشم‪...‬‬

‫همیشه‪...‬‬

‫همه وقت‪...‬‬

‫همه جا‪...‬‬

‫**********‬

‫چشمام رو باز کردم‪...‬‬

‫دستامو کمی کشیدم‪...‬‬

‫خسته بودم‪ ....‬خوابم میومد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪537‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خمیازه ای کشیدم‪ ...‬هرجور بود روی تخت نشستم‪...‬‬

‫صدایی از بیرون میومد‪...‬‬

‫مثل سرخ کردن چیزی‪...‬‬

‫به جای خالی فرزام کنارم نگاه کردم‪...‬‬

‫حس خجالتمو از دیشب پس زدم‪...‬‬

‫هرچقدر به خودم میگفتم خجالت نکش‪...‬‬

‫فرزام شوهرته‪...‬‬

‫پس خجالت نکش ‪..‬اما بازم نمیشد‪..‬‬

‫بازم خجالت میکشیدم‪...‬‬

‫میدونم اشکال نداشت‪...‬‬

‫ولی خب‪...‬باید عادت کنم به اینکه خجالت نکشم‪...‬‬

‫از جا بلند شدم‪...‬‬

‫پیراهنم رو که پایین تخت افتاده بود رو برداشتم و سریع پوشیدم ‪..‬‬

‫باز خجالت کشیدم‪...‬‬

‫لبمو گاز گرفتم‪ ...‬خدایا حالا چطور برم بیرون‪...‬‬

‫میتونم توی چشمای فرزام نگاه کنم؟؟‬

‫باید بتونم‪...‬‬

‫بااااید‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪538‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫موهام رو شونه کردم و بستم‪...‬‬

‫آبی به دست و صورتم زدم‪...‬‬

‫سریع خمیر دندون زدم روی مسواک و یه مسواکم زدم‪...‬‬

‫به سمت آشپزخونه رفتم‪...‬‬

‫فرزام سفره ی کوچیکی پهن کرده بود‪...‬‬

‫با یه املت خوشرنگ‪...‬‬

‫‪-‬به به آشپزیم که میکنی‪...‬‬

‫نون هایی رو که از یخچال دراورده بود رو روی سفره گذاشت و نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬سلام‪...‬مهلا خانم‪..‬‬

‫لبخندی زدم‪...‬‬

‫پارچ دوغی رو هم روی سفره گذاشت ‪..‬‬

‫با تعجب گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬مگه ساعت چنده که ناهار باید بخوریم؟‬

‫‪--‬طرفای یک‪...‬‬

‫اوه اوه ‪..‬‬

‫نشستم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬خب زودتر اگه صدام میکردی بلند میشدم‪..‬‬

‫نشست کنارم و گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪539‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬لامصب چند بار بگم وقتی خوابی دلم نمیاد صدات کنم؟‬

‫لبخند پر ذوقی زدم‪...‬‬

‫‪-‬خب گشنه ت شده حتما ‪.‬‬

‫‪--‬نه نترس‪...‬گرسنه نیستم ‪..‬‬

‫این سفر رو خیلی دوست داشتم ‪..‬‬

‫اصلا دلم نمیخواست تموم شه‬

‫فرزام لقمه ای برام گرفت‪...‬‬

‫با لپ هایی پر از خنده نگاهش کردم‪..‬‬

‫چشماشو ریز کرد‪...‬‬

‫‪--‬چته‪...‬‬

‫‪-‬یه نگاه به لقمه بکن‪...‬‬

‫نگاه کرد‪- ...‬حالا به دهن من نگاه کن‪...‬‬

‫نگاهم کرد و شونه هاش رو بالا انداخت‪...‬‬

‫حتما یعنی خب که چی؟‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫‪-‬خو این لقمه ای که تو گرفتی رو چطور بخورم‪...‬‬

‫لب ورچید‪...‬مثل دخترا‪...‬‬

‫‪--‬بخور ببینم‪...‬لوس بازی درنیار‪...‬تو به این لقمه میگی بزرگ؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪540‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫لقمه رو گرفتم و خوردم ‪..‬‬

‫فقط برای اینکه غر نزنه‪...‬‬

‫درکنار هم ناهار رو خوردیم و ظرف ها رو شستیم‪...‬‬

‫فرزامم کمکم میکرد‪...‬‬

‫پسری که تو خونه خودشون حتی یه لیوانم جا به جا نمیکرد‪..‬‬

‫تو این دو شب چطور متحول شده بود‪...‬‬

‫که اینطور کنارم ظرف ها رو آب میکشید‪...‬‬

‫تو فکر بودم که یهو دستشو مالید به صورتم‪...‬‬

‫سریع آب روی صورتمو خشک کردم‪...‬‬

‫‪-‬عععه‪...‬فرزام چرا اینقدر اذیت میکنی‪..‬‬

‫‪--‬اذیت کردنتو خیلی دوست دارم‪..‬‬

‫حرصم گرفت‪...‬‬

‫چپ چپ نگاهش کردم ‪..‬‬

‫منم دست کفی ام رو به صورتش زدم‪...‬‬

‫اخمی کرد و سعی کرد ادای منو دربیاره‪..‬‬

‫‪--‬ععععه‪...‬مهلااااا‪...‬تو چراااا اینقدر اذیت میکنیییی‪..‬‬

‫با حرص گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬من کی اینطور حرفامو میکشم؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪541‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬میکشی‪..‬خودت حواست نیست‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫در مقابل حرفاش کم میاوردم و دراخر مجبور میشدم الکی بخندم‪...‬‬

‫دیگه راحت بودم‪...‬‬

‫همین که فرزام عادی رفتار میکرد باعث شده بود منم حساسیت نشون ندم‪...‬‬

‫رو به روی تلوزیون نشسته بود‪...‬‬

‫سریالی که از شبکه سه پخش میشد رو نگاه میکرد‪...‬‬

‫دوتا لیوان چایی ریختم‪ ...‬با چند تا قند‪...‬‬

‫امکانات اینجا خیلی کم بود‪..‬‬

‫سینی رو به سمتش گرفتم‪..‬‬

‫یکی برداشت‪...‬با یه تشکر آروم و زیر لبی‪...‬‬

‫سینی رو توی آشپزخونه گذاشتم و برگشتم پیشش و کنارش نشستم‪...‬‬

‫نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬نمیخوری خودت؟‬

‫‪-‬فعلا نه ‪...‬‬

‫سری تکون داد ‪..‬‬

‫بعد از تموم کردن چاییش لیوانو گذاشت کنارش‪...‬‬

‫طبق عادت همیشه دست دور گردنم انداخت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪542‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بازم انگشتامون توی هم قفل شد ‪..‬‬

‫اینقدر اینکارو کرده بود دیگه خودمم دوستش داشتم‪...‬‬

‫گرفتن دستش رو تو این حالت خیلی دوست داشتم‬

‫فرزام پتوی مسافرتی رو که عقب ماشین بود رو روی شونه هام انداخت‪...‬‬

‫سرم رو به بالا گرفتم و نگاهش کردم‪...‬‬

‫‪--‬سردت نشه‪...‬‬

‫مثله خودش گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬تی فدا‪...‬‬

‫خندید‪ ...‬نشست رو به روم و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬یعنی چند روز دیگه بمونیم راه میوفتیا‪...‬‬

‫خندیدم‪ ...‬دلم گرفته بود‪...‬‬

‫سفرمون رو به اتمام بود‪...‬‬

‫اصلا دوست نداشتم برگردم‪...‬‬

‫فرزام داشت سیب زمینی کباب میکرد‪..‬‬

‫میگفت میچسبه‪...‬‬

‫پتو رو محکم دور خودم پیچیدم‪ ...‬سردم بود‪..‬‬

‫موقع خوردن اون سیب زمینی های خوشمزه فرزام گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چته عزیزم‪...‬ناراحتی انگار‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪543‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬چیزیم نیست‪..‬‬

‫‪--‬الان دیگه مطمئنم یه چیزیت هست‪...‬بگو بهم‪..‬‬

‫‪-‬هیچی‪...‬فقط دلم نمیخواد این سفر تموم شه‪-- ...‬هنوز سه روز دیگه مونده‪ ...‬تازه میخوام فردا‬
‫بریم تله کابین‪...‬دوست داری؟‬

‫سری تکون دادم‪..‬‬

‫‪-‬اره ‪ ...‬فکر کنم جالب باشه سوار شدنش‪...‬‬

‫‪--‬منم دلم میخواد بیشتر بمونیم مهلا‪...‬چون هیچ سفری اندازه این مسافرت دو نفره بهم‬
‫نچسبید‪...‬اما حیف که مرخصی ندارم‪..‬باور کن اگه میتونستم کاری میکردم بیشتر بمونیم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام ‪...‬‬

‫‪--‬جونم‪..‬‬

‫سیب زمینی کوچیکم تموم شد‪ ...‬به فرزام نگاه کردم‪...‬‬

‫حرف دلمو زدم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام بیا زودتر بریم سر خونه زندگی خودمون‪...‬‬

‫اینبار اون با تعجب نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬مهلا سالگرد مادرت‪...‬‬

‫‪-‬من عروسی نمیخوام‪...‬‬

‫‪--‬نمیشه که ‪..‬‬

‫‪-‬میشه‪...‬باور کن‪ ...‬مهم اینه که ما زندگیمون رو شروع کنیم‪...‬این جشن عقدی هم که گرفتید‬
‫خودش یه پا عروسی بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪544‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫چیزی نگفت‪...‬‬

‫آروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬فرزام تو این یک هفته خیلی فکر کردم‪...‬شب و روز‪...‬حتی وقتایی که کنارت بودم و باهات حرف‬
‫میزدم هم فکر کردم‪...‬‬

‫‪--‬به چی فکر کردی‪..‬‬

‫‪-‬به خودم و خودت‪...‬به زندگیمون‪..‬‬

‫‪--‬به چه نتیجه ای رسیدی؟‬

‫‪-‬نمیتونم بدون تو زندگی کنم‪..‬دلم یه خونه نقلی میخواد‪...‬خونه ای که فقط مال من و تو‬
‫باشه‪...‬نمیگم ماندانا جون یا عمو یا حتی هانیه بدن‪...‬نه بخدا‪ ...‬اونا از هرکس بیشتر بهم خوبی‬
‫کردن‪...‬تا اخر عمر مدیون همتونم‪...‬ولی تو‪ ...‬زندگی با تو رو بیشتر از همه چیز دوست دارم‪...‬یه‬
‫زندگی دو نفره ‪..‬‬

‫‪--‬فعلا صبر کن‪...‬وقت هست درباره ش حرف بزنیم‪...‬‬

‫‪-‬من بدون عروسی هم راضیم‪...‬اگر بخوای میریم عکس میگیریم‪...‬پولشو بردار ‪...‬منو ببر ماه‬
‫عسل‪...‬یا نه‪...‬باور کن ماه عسلم نمیخواد‪...‬نگه میداریم برای اینده خودمون‪...‬‬

‫فرزام ساکت بود‪...‬‬

‫داشت فکر میکرد‪...‬‬

‫انگار اونم نمیدونست چی بگه‪....‬‬

‫ولی این حرفا ‪...‬‬

‫همه از ته دلم بود‪ ...‬صدای گیتاری حواسمون رو پرت کرد‪..‬‬

‫هردو به اون پسری که به تنهایی گیتار میزد نگاه کردیم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪545‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫یه ملودی آروم و زیبا‪...‬‬

‫به قدری زیبا بود که کلا محو اون موزیک و شعرش شده بودم‪...‬‬

‫یه نگاه تب دار مونده توی ذهنم‪..‬‬

‫عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم‪..‬‬

‫چشمای قشنگت همش رو به رومه‪..‬‬

‫اگه باشی با من همه چی تمومه‪...‬‬

‫تیک و تیک ساعت رو دیوار خونه‪...‬‬

‫میگه وقت عاشق شدنه دیوونه‪..‬‬

‫دلو بزن به دریا اینقدر نگو فردا ‪.‬‬

‫اخه خیلی دیره‪...‬دیر برسی میره‪..‬‬

‫تو عزیز جونی‪...‬بگو که میتونی‪...‬‬

‫واسه دل تنهام‪...‬تا ابد بمونی‪..‬‬

‫اره تو همونی ماه آسمونی‪..‬‬

‫واسه تن خسته م تو یه سایه بونی‪..‬‬

‫خودم دستمو دور شونه ی فرزام انداختم‪...‬‬

‫بوسه ی کوتاهی رو گونه م زد‪..‬‬

‫چشمامو بستم‪...‬‬

‫صدای اون موزیک هنوزم میومد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪546‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫پسره هم عجب صدایی داشت‬

‫فرزام آروم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬گیتار دوست داری؟‬

‫‪-‬صداش خیلی زیباست‪...‬‬

‫‪--‬دوست داری برات بزنم؟‬

‫با تعجب نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬مگه بلدی؟‬

‫‪--‬نه‪...‬ولی اگه بخوای حاضرم برم یاد بگیرم‪..‬اصلا باهم میریم‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫‪-‬نه بابا‪...‬‬

‫پسره که میزد کم کم خیلیا دورش جمع شدن‪..‬‬

‫چند تا اهنگ دیگه هم زد‪ ...‬فرزام گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بریم ؟‬

‫با اینکه دلم میخواست بشینم همونجا گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬اره بریم‪...‬‬

‫بلند شد‪ ...‬دستمو به سمتش دراز کردم تا کمکم کنه و بلند شم‪...‬‬

‫با خنده دستمو کرفت و کشیدم بالا‪...‬‬

‫پشت مانتوم رو تکوندم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪547‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بعد از خاموش کردن اون آتیشی که روش سیب زمینی کباب کرده بودیم سوار ماشین شدیم و به‬
‫سمت ویلا رفتیم‪...‬‬

‫خسته بودم‪...‬‬

‫فکرمم درگیر بود‪...‬‬

‫اون اهنگم عجیب روم تاثیر گذاشته بود‪...‬‬

‫فرزام بطری آبی برداشت و مشغول خوردن شد‪...‬‬

‫رفتم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم‪..‬‬

‫دراز کشیدم روی تخت‪...‬‬

‫خیره شدم به سقف‪...‬‬

‫دلم یهو به شوره افتاد‪...‬‬

‫خدایا ‪..‬‬

‫یهو چم شد‪...‬‬

‫سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬فرزاممم‪...‬فرزااام‪..‬‬

‫فرزام سریع اومد تو اتاق‪..‬‬

‫‪--‬چی شده ‪..‬‬

‫‪-‬گوشیتو بده‪...‬‬

‫‪--‬چرا؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪548‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬میخوام زنگ بزنم یه حالی از ماندانا جون بپرسم‪...‬‬

‫فرزام سریع گوشیشو بهم داد‪...‬‬

‫‪--‬حالا چرا اینقدر رنگت پریده ‪..‬چرا اینقدر ترسیدی‪..‬‬

‫‪-‬فرزام نمیدونم‪...‬یهو دلشوره گرفتم‪...‬‬

‫‪--‬نترس بابا چیزی نیست‪...‬‬

‫تلفنو هانیه جواب داد‪..‬‬

‫‪--‬سلاااام‪...‬چطوری زن داداش‪...‬خوش میگذره؟‬

‫‪-‬سلام عزیزم‪...‬جات خالی‪...‬عالیه‪...‬‬

‫هانیه با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬جا من خالی؟؟ من اونجا مزاحمی بیش نیستم ‪ ..‬دو نفره بهتره که‪...‬بی سر خر‪...‬‬

‫‪-‬بی شعور‪...‬‬

‫خندید‪...‬‬

‫‪-‬حالتون خوبه؟ عمو ‪..‬ماندانا جون‪...‬‬

‫‪--‬همه خوبیم‪...‬‬

‫نفس راحتی کشیدم‪...‬‬

‫خداروشکر که خوب بودن ‪..‬‬

‫بعد کمی حرف زدن و چرت و پرت گفتن تلفنو قطع کردیم‪...‬‬

‫پتو رو روی خودم انداختم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪549‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام چراغو خاموش کرد‪...‬‬

‫نگاهم کرد و سریع موهامو باز کرد‪...‬‬

‫هنوزم دلشوره داشتم‪...‬‬

‫اما کمتر بود‪...‬‬

‫همین که فهمیدم اونا حالشون خوبه کافیه‪...‬‬

‫نکنه‪...‬‬

‫نکنه مادربزرگم چیزیش شده‪..‬‬

‫نکنه داییم چیزیش شده‪...‬‬

‫نکنه بابام ؟‬

‫گزینه اخر برام مهم نبود‪...‬‬

‫پدرم بود‪...‬ولی اگه میمرد هم برام مهم نبود‪...‬‬

‫یادم نمیره که چطور ازم مراقبت میکرد‪...‬‬

‫چشمام رو بستم‪...‬‬

‫قطره اشکی افتاد از چشمم پایین‪...‬‬

‫فرزام متوجه نشد‪...‬‬

‫یاد کتک هایی که ازش میخوردیم افتادم‪...‬‬

‫هم من و هم مامانم ‪..‬‬

‫مامان بیچاره م‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪550‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫یه اشک دیگه ‪ ..‬حالمو نمیفهمیدم‪..‬‬

‫یه دقیقه خوشحال بودم و دقیقه بعدش ناراحت‪...‬‬

‫اشک بعدیمم افتاد‪...‬‬

‫یهو فرزام تکون خورد‪...‬‬

‫سریع سرمو بلند کرد‪...‬‬

‫‪--‬چرا گریه میکنی‪...‬‬

‫سفت بغلش کردم‪...‬‬

‫اونم بغلم کرد‪- ...‬فرزام یهو دلم برای مامانم تنگ شد‪ ...‬قول بده‪...‬قول بده تا برگشتیم منو ببری‬
‫سر مزارش‪..‬‬

‫سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬باشه‪...‬باشه قول میدم‪...‬‬

‫اشکامو پاک کرد‪...‬‬

‫‪--‬گریه نکن‪ ...‬به نظرم اگه بخوابی آروم تر میشی‪...‬‬

‫‪-‬اره‪...‬اروم میشم ولی وقتی که خودمو خالی کنم‪ ...‬فرزام باید اشک بریزم تا اروم شم‪...‬‬

‫‪--‬با گریه؟‬

‫‪-‬اره با گریه ‪..‬‬

‫اشکم از چشمم افتاد‪ ...‬جای مادرم خالی بود‪...‬‬

‫اگر بود‪...‬خوشبختیمو میدید‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪551‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫کاش بود ‪..‬‬

‫دهنش رو به گوشم چسبوند‪...‬‬

‫با شعری که خوند اشکام شدت گرفتن‪...‬‬

‫مامان اینو دوست داشت‪...‬‬

‫مامان اهنگی که براش میخوندم رو خیلی دوست داشت‪...‬‬

‫‪#‬کاشکی رو طاقچه ی دلت آینه و شمعدون میشدم ‪.‬‬

‫تو دشت ابری چشات یه قطره بارون میشدم ‪.‬‬

‫کاشکی میشد یه دشت گل برات لالایی بخونم‪...‬‬

‫یه آسمون نرگس و یاس تو باغ دستات بشونم‪#...‬‬

‫اشکام تموم نمیشدن‪ ...‬زیر لب بقیه ش رو خوندم‪...‬یاد اون روزایی افتادم که در گوشش اینو‬
‫میخوندم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا جان‪...‬قربونت برم‪...‬اروم باش ‪..‬براش فاتحه بخون‪...‬‬

‫فاتحه فرستادم‪....‬‬

‫اروم نشدم‪ ..‬یکی دیگه هم فرستادم‪...‬‬

‫اینقدر فرستادم که دیگه داشتم گیج میشدم‪...‬‬

‫خدایا اینا رو برسون دست مادرم ‪..‬‬

‫خدایا مواظبش باش‪...‬‬

‫*********‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪552‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دستمو روی شونه گذاشتم‪...‬‬

‫با لبخند به فضای زیبای پایین پامون نگاه کردم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام چقدر خوشگله‪. .‬‬

‫‪--‬خیلی زیاد‪...‬‬

‫‪-‬منی که از ارتفاع میترسم نمیتونم از این منظره دل بکنم ‪..‬‬

‫بهش نگاه کردم‪...‬‬

‫دستمو تو دست گرفت‪...‬‬

‫لبخند گرمی بهش زدم‪..‬‬

‫دوباره سرمو به سمت شیشه برگردوندم‪...‬‬

‫صدای عکس گرفتن پشت سرم اومد‪..‬‬

‫فرزام ازم عکس گرفته بود‪...‬‬

‫خندیدم‪....‬‬

‫بدون اینکه سرمو سمتش کنم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬از پشت سر؟‬

‫‪--‬اوهوم‪...‬قشنگ شد‪...‬‬

‫یهو به سمتش برگشتم‪...‬‬

‫خودمو چسبوندم بهش‪...‬‬

‫از اینکارم یهو شوک شد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪553‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ولی سریع کمرم رو گرفت‪...‬‬

‫خیره شدم بهش‪...‬‬

‫‪--‬نگاه نمیکنی؟‬

‫‪-‬دارم نگاه میکنم دیگه‪-- ...‬بیرونو میگم‪...‬‬

‫‪-‬زیاد نگاهش کردم دلمو زد‪...‬‬

‫‪--‬من دلتو نزنم‪..‬زیاد نگام نکن‪..‬‬

‫‪-‬تورو هرچقدر نگاه کنم کمه‪...‬‬

‫خندید‪...‬‬

‫‪--‬میدونی از چیت خوشم میاد؟‬

‫منتظر نگاهش کردم‪...‬دیگه لازم نبود بپرسم چی؟!‬

‫‪--‬بعضی وقتا چنان ساکت و اروم میشی با خودم میگم نکنه واقعا زبون نداره‪...‬بعضی وقتا مثله‬
‫الان‪...‬یه حرفایی میزنی که کل بدنمو به لرز میندازه‪...‬‬

‫‪-‬اگه دوست نداری دیگه نزنم‪...‬‬

‫‪--‬همچین حرفی نزدم ‪..‬لرزی که به تنم میندازی رو دوست دارم‪...‬‬

‫سر روی شونه ش گذاشتم‪...‬‬

‫یهو تکونی خوردیم‪...‬‬

‫پیرهنش رو تو دستم مشت کردم‪..‬‬

‫یهو ترسیدم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪554‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬چی بود‪..‬‬

‫‪--‬نترس‪..‬عادیه این تکونا‪...‬‬

‫نفس عمیقی کشیدم‪...‬‬

‫‪-‬اون شعری که اون پسره میخوند رو برام بخون‪...‬‬

‫‪--‬صدام خوب نیستا‪...‬گوش خراشه‪...‬‬

‫‪-‬صدای گوش خراشتم دوست دارم‪..‬‬

‫اینو که گفتم یهو صورتم رو تو دستش گرفت و گونه م رو محکم بوسید‪...‬‬

‫بالاخره از تله کابین پیاده شدیم ‪..‬‬

‫ناهار رو توی یه رستوران سنتی خوردیم‪...‬‬

‫درکنار فرزام و با شوخیای جالبش حسابی غذا بهم چسبید‪...‬‬

‫فرزام نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬میگم امروز چندمه؟‬

‫‪-‬چرا؟‬

‫‪--‬هیچی تاریخو میخوام‪...‬‬

‫‪-‬نمیدونم‪...‬‬

‫‪--‬کار دارم‪...‬یکم فکر کن‪...‬‬

‫‪-‬چه میدونم ‪ ...‬فکر کنم ششم مرداده‪...‬نه پنجمه‪...‬وایسا‪...‬شایدم چهارمه‪...‬یکی از همینا دیگه‪...‬‬

‫سری تکون داد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪555‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬خوب برای چی‪...‬‬

‫‪--‬همینجوری‪...‬‬

‫متعجب نگاهش کردم که یهو نگه داشت‪...‬‬

‫‪--‬چرا اینطور خیره شدی بهم؟‬

‫‪-‬خوب میخوام ببینم تاریخ برای چیت بود‪...‬‬

‫‪--‬یعنی حق پرسیدن اینو ندارم؟‬

‫چپ چپ نگاهش کردم‪...‬‬

‫‪--‬چقدر تو فضولی دختر‪...‬‬

‫حرصم گرفت‪...‬راست میگفت‪...‬فضول بودم‪...‬‬

‫‪-‬فضول خودتی‪..‬اصلا نگو‪...‬‬

‫حرکت کرد سمت ویلا‪...‬‬

‫مثلا قهر کردم و روم رو ازش گرفتم‪...‬‬

‫زد زیر خنده‪...‬‬

‫محلش نذاشتم‪...‬‬

‫ولی داشتم از حرص میترکدم‪...‬‬

‫ساعت طرفای پنج بود که رسیدیم ویلا‪...‬‬

‫به سمت ویلا رفتم‪...‬‬

‫دستمو به سمتش دراز کردم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪556‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬بده کلیدو‪...‬‬

‫همون لحظه اون بچه ای که اون روز ما رو اورده بود ویلا اومد بیرون‪...‬‬

‫بعدشم خانم مسنی که شاید مادرش بود‪..‬‬

‫شایدم مادبزرگش‪...‬‬

‫یهو خانمه با دیدنمون منو بغل کرد‪...‬‬

‫چشمام از تعجب گرد شد‪...‬‬

‫فرزام اروم خندید‪...‬‬

‫اون خانم هم با لهجه ی خاص خودشون گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ای عزیزم‪...‬الله و اکبر‪...‬چِش نَخِرین ایشاله‪...‬‬

‫همونطور متعجب تشکری کردم‪...‬‬

‫فرزامم تشکر کرد ‪..‬‬

‫چند دقیقه باهامون حرف زد ‪..‬‬

‫کلیدو به فرزام داد و خداحافظی کرد و رفت‪...‬‬

‫‪-‬اینجا چیکار میکردن؟‬

‫‪--‬اومده بودن برای تمیز کاری ویلا‪...‬‬

‫‪-‬پس کلید‪...‬‬

‫‪--‬خودم گذاشته بودم براشون‪...‬‬

‫فرزام در رو که نیمه باز بود هُل داد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪557‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫رفتم تو و کفشامو دراوردم‪...‬‬

‫‪--‬تشنه ت نیست؟‬

‫‪-‬نه میخوام لباسامو عوض کنم‪...‬‬

‫رفتم تو اتاق‪ ...‬بیخیال اون موضوع شدم‪...‬‬

‫لباسامو عوض کردم‪...‬‬

‫دوباره عطر زدم و از اتاق رفتم بیرون‪...‬‬

‫با دیدن کیکی روی میز و شمع ‪ 6۱‬سر جام خشک شدم‪...‬‬

‫لبخندی نشست رو لبم ‪...‬‬

‫لبخندی که رفته رفته بزرگتر شد‪...‬‬

‫تبدیل شد به خنده‪...‬‬

‫از ذوقم جیغی زدم‪...‬‬

‫با سرعت دوییدم سمتش و خودمو انداختم توی بغلش‪...‬‬

‫محکم در آغوشش گرفتم‪...‬‬

‫جیغامو که نشون از هیجانم بود رو تو سینه ش خالی کردم‪...‬‬

‫دلم نمیخواست ازش جدا شم‪...‬‬

‫من ذوقمو خالی میکردم و اون میخندید ‪..‬‬

‫خنده های قشنگش کل وجودمو مملو از آرامش میکرد ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪558‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬فرزاممم‪...‬فرزام تو یادت بود؟ من خودمم یادم رفته بود‪...‬بعد تو یادت بود‪...‬فرزام تو تولدمو یادت‬
‫بود‪...‬‬

‫باور نمیکردم‪ . .‬فرزام دوستم داشت و تولدمو یادش بود‪...‬‬

‫بوسه ای روی موهام زد‪..‬‬

‫‪--‬تولدت مبارک‪...‬‬

‫چشمامو بستم‪...‬‬

‫هنوزم ازش جدا نشده بودم‪...‬‬

‫‪--‬کیکت آب شد دختر‪...‬‬

‫کمی هلم داد تا از خودش جدام کنه‪...‬‬

‫روی مبل نشوندم‪...‬‬

‫پس بگو اون خانم اینجا چکار میکرد‪...‬‬

‫حتما اومده بود این کیکو بذاره اینجا‪...‬‬

‫با کبریت شمع ها رو روشن کرد‪...‬‬

‫چشمام از اشک پر شد‪...‬‬

‫این اولین تولد عمرم نبود‪..‬‬

‫مامان همیشه برام یه جشن دو نفره میگرفت‪...‬‬

‫خیلی ساده‪...‬ولی میگرفت ‪..‬‬

‫ولی این تولد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪559‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تولد هجده سالگیم زیبا ترین تولد عمرم شد‪...‬‬

‫با وجود فرزام‪...‬‬

‫همسرم‪...‬‬

‫‪--‬فوت کن عزیزم‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫چشمامو بستم ‪...‬اومدم فوت کنم‪...‬‬

‫با دستش بازوم رو گرفت‪...‬‬

‫‪--‬آرزو کن‪...‬تو دلت‪...‬‬

‫لبخندی زدم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬آرزو میکنم تا اخر عمرم تو رو کنارم داشته باشم‪...‬‬

‫سریع شمع هام رو فوت کردم‪...‬‬

‫فرزام برام دست زد‪...‬‬

‫همونطور نشسته بغلش کردم‪...‬‬

‫ازش تشکر کردم‪...‬‬

‫واقعا منو غافلگیر کرده بود‪...‬‬

‫یه غافلگیری ساده و قشنگ و دوست داشتنی‪..‬‬

‫کیکو با هم بریدیم‪...‬‬

‫به یاد مجلس عقدمون فرزام انگشت خامه ایشو توی دهنم کرد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪560‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫منم همینطور‪...‬‬

‫دست توی جیبش کرد‪...‬‬

‫یه جعبه کوچیک دراورد‪...‬‬

‫یه جعبه مستطیلی ‪...‬‬

‫گرفتش سمتم‪...‬‬

‫‪--‬قابلتو نداره‪...‬‬

‫دستام میلرزید‪ ...‬هیجان داشتم‪..‬برای دیدن کادوی فرزام‪...‬‬

‫به ذهنم فشار اوردم ‪ ..‬تا یادم بیاد تولد فرزام کیه‪...‬آلزایمری نشم باید خدا روشکرکنم‪...‬فهمیدم‪...‬‬
‫‪ 8‬شهریور‪...‬‬

‫جعبه رو باز کردم‪ ...‬با دیدن گردنبند طلایی که پایه ی خیلی زیبایی هم بهش بود چشمام برق زد‪..‬‬

‫گردنبند رو بالا اوردم‪ ...‬با دیدن اسم خودش روی پایه ی گردنبند با خنده نگاهش‬
‫کردم‪...‬گردنبندو توی دستش گذاشتم‪...‬‬

‫سریع پشت کردم بهش‪...‬‬

‫تا گردنبندمو خودش برام ببنده‪ ...‬خودم دست بردم پشت سرم و موهام رو جمع کردم‪...‬‬

‫سردی زنجیر روی گردنم حس خوبی رو بهم داد‪...‬‬

‫فرزام قفلش رو برام بست‪..‬‬

‫نفسهاش رو روی گردنم حس میکردم‪..‬‬

‫نفسهایی که رفته رفته نزدیکتر میشدن‪...‬‬

‫و بوسه ای که پشت گردنم نشست‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪561‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫لرزیدم‪...‬‬

‫به قول فرزام لرزشی که دوستش داشتم‪..‬‬

‫سرمو به سمتش چرخوندم‪...‬‬

‫اونم نگاهم کرد‪..‬‬

‫صورتمون فاصله ی کمی داشت باهم‪...‬‬

‫دست چپم رو بالا آوردم و پشت گردنش گذاشتم‪..‬‬

‫برام جالب بود‪...‬‬

‫که اینقدر زود تونستم خجالتمو پس بزنم‪..‬‬

‫اینبار خودم بوسیدمش‪..‬‬

‫چرا همه ش اون باید پیش قدم یه بوسه شه؟‬

‫خوبی هیکل لاغرم این بود که راحت میتونست بلندم کنه‪...‬‬

‫کمرم رو محکم گرفت و بلندم کرد‪...‬‬

‫نشوندم روی پاش ‪..‬‬

‫یاد اون رمانایی که میخوندم افتادم‪..‬‬

‫چقدر میخندیدم بهشون‪...‬‬

‫اما حالا‪ ...‬دستم که تا اون موقع هنوزم موهامو بالا نگه داشته بود رو پایین آوردم‪...‬‬

‫اون دستمم رفت پشت گردنش ‪..‬‬

‫روی اون دستم قرار گرفت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪562‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فشار آرومی به پهلوم اومد‪...‬‬

‫جالب تر این بود که دیگه حتی قلقلکم هم نمیگرفت‪...‬‬

‫درازم کرد روی مبل‪...‬‬

‫برای یه لحظه‪...‬‬

‫فقط یه لحظه ازم جدا شد‪...‬‬

‫متوجه نفسای عمیق ولی تند تند و پشت سر همش شدم‪...‬‬

‫نشست‪...‬‬

‫دستمو گرفت و کمکم کرد بشینم‪...‬‬

‫متعجب نگاهش کردم‪...‬‬

‫چرا جلوی خودشو میگرفت‪...‬‬

‫مگه ما زن و شوهر نبودیم ‪ ..‬پس چرا فرزام اینقدر خودشو اذیت میکرد‪...‬‬

‫اگر فرزام میخواست منم قبول میکردم‪...‬‬

‫بخدا قبولم بود و حرفی نداشتم ‪..‬‬

‫‪--‬کیک میخوری؟‬

‫‪-‬نه‪...‬‬

‫بی هیچ حرف کیکو برداشت و برد تا بذاره توی یخچال‪. .‬‬

‫با یه اعصاب خراب از جا بلند شدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪563‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ضد حال عجیبی بود‪...‬‬

‫خیلی عجیب و بد‪...‬‬

‫نگاهی به داخل آشپزخونه انداختم‪...‬‬

‫فرزام بطری آب رو تو دست گرفته بود‪...‬‬

‫نگاهی بهم کرد‪...‬‬

‫آب رو سر کشید‪..‬‬

‫همونطور با بطری ‪..‬‬

‫تکون نخوردم‪...‬‬

‫بطری رو از دهنش جدا کرد‪...‬‬

‫کمی از آب بطری به پیرهنش ریخت‪...‬‬

‫‪--‬چرا ایستادی؟‬

‫‪-‬چیکار کنم‪...‬‬

‫‪--‬نمیدونم‪...‬بشین‪..‬برو تو اتاق‪...‬نمیدونم‪...‬‬

‫بازم تکون نخوردم‪...‬‬

‫فرزام از کنارم رد شد و رفت تو اتاق‪...‬‬

‫به اپن تکیه دادم‪...‬‬

‫گردنبندم رو توی دستم گرفتم ‪..‬‬

‫پوفی کردم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪564‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هم من کلافه بودم هم فرزام ‪..‬‬

‫کاملا از رفتار هردومون معلوم بود که کلافه ایم‪...‬‬

‫ایناهم همه تقصیر خودش بود‪...‬‬

‫رفتم تو آشپزخونه‪...‬‬

‫باید یه جوری سر خودمو گرم میکردم ‪..‬‬

‫کمی از کیک رو برای خودم توی بشقاب گذاشتم و خوردم‪...‬‬

‫فرزامم مثل من عاشق کیک شکلاتی بود‪...‬‬

‫با همون وسایلی که در دسترسم بود یه شام ساده درست کردم‪...‬‬

‫وسایل رو اماده گذاشتم‪...‬‬

‫رفتم تو اتاق‪...‬‬

‫فرزام روی تخت دراز کشیده بود و خواب بود‪...‬‬

‫سریع لباسامو عوض کردم‪..‬‬

‫اصلا دوست نداشتم وقتی کنارشم بوی غذا بدم‪...‬‬

‫عطر زدم‪...‬‬

‫کلا مصرف عطرم خیلی بالا بود‪...‬‬

‫گردنبند توی گردنم برق میزد‪...‬‬

‫پایه ش رو بوسیدم‪...‬‬

‫این گردنبند رو هیچوقت از خودم جدا نمیکردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪565‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سفره رو پهن کردم‪...‬‬

‫وسایلو گذاشتم‪...‬‬

‫غذا رو چیدم ‪..‬‬

‫رفتم توی اتاق تا بیدارش کنم‪...‬‬

‫بالاخره که باید بیدار میشد‪...‬‬

‫کنارش روی تخت نشستم‪...‬‬

‫آروم صداش کردم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام‪...‬فرزام‪...‬‬

‫اصلا متوجه نشد‪..‬‬

‫دوباره صداش کردم‪...‬تکون کوچیکی خورد‪...‬‬

‫‪-‬بلند شو‪...‬شام بخوریم‪...‬‬

‫چشماشو کمی باز کرد‪...‬نگاهم کرد‪...‬انگار هنوزم متوجه نبود بیداره‪...‬‬

‫‪-‬میای؟‬

‫سری تکون داد و نشست‪...‬‬

‫موهاش آشفته و پریشون بودن‪...‬چشماش نیمه باز‪...‬‬

‫اینطوریم خواستنی بود‪...‬فرزام همه جوره برای من خواستنی بود ‪ ..‬لبخند خسته ای زد‪...‬‬

‫طبق عادتش لپمو کشید‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪566‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫از اتاق رفت بیرون‪...‬‬

‫حتما رفته تا صورتش رو بشوره‪...‬‬

‫از جا بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون‪...‬‬

‫پارچ آب رو از روی اپن برداشتم و روی سفره گذاشتم‪...‬‬

‫تا نشستم اونم اومد‪...‬حوله ای رو که باهاش صورتش رو خشک کرده بود رو روی مبل گذاشت و‬
‫نشست‪...‬‬

‫انگار هنوزم کمی خواب آلود بود‪...‬‬

‫‪--‬به به‪...‬عجب غذایی‪...‬‬

‫لبخند زدم ‪...‬‬

‫چقدر این تعریف کردنش رو دوست داشتم ‪..‬‬

‫‪-‬نوش جونت عزیزم‪...‬‬

‫بشقابش رو برداشتم و براش غذا کشیدم‪...‬‬

‫خودمم کمی خوردم‪...‬‬

‫اینبار دیگه فرزام حرف نمیزد‪...‬‬

‫هر دو در سکوت غذامون رو خوردیم‪...‬‬

‫گذاشتم به حساب اینکه خسته ست‪...‬‬

‫توی جمع کردن سفره بهم کمک کرد‪ِ..‬‬

‫همینطور تو شستن ظرفا‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪567‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اخرین بشقابو هم آب کشیدیم و شیرآب رو بستیم‪..‬‬

‫فرزام رو به روی تلوزیون نشست‪...‬‬

‫خودمم سریع رفتم کنارش‪...‬‬

‫اینبار دراز کشیدم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم‪...‬‬

‫دستش رفت توی موهام‪...‬‬

‫خیره شدم بهش‪...‬‬

‫نگاه از صفحه تلوزیون گرفت‪...‬‬

‫‪-‬کیک بیارم برات؟‬

‫‪--‬برای دوتامون بیار‪...‬‬

‫از جا بلند شدم‪..‬‬

‫سریع یک تکه بزرگ برای دوتامون گذاشتم‪...‬‬

‫دوتا چنگالم کنارش‪...‬‬

‫بشقابو دادم دستش و کنارش نشستم‪..‬‬

‫درکنار هم اون کیک رو خوردیم‪...‬‬

‫انگتر مزه ش با عصر فرق داشت‪...‬‬

‫حالا که داشتم با فرزام ازش میخوردم انگار واقعا خوشمزه تر شده بود‪...‬‬

‫بشقاب رو روی میز گذاشت‪..‬‬

‫‪--‬مهلا سرتو میذاری رو پام؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪568‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سریع دراز کشیدم ‪..‬‬

‫اینبار به پهلو‪...‬‬

‫دستمو دور کمرش حلقه کردم‪...‬‬

‫باید تلافی ظهرو درمیاوردم‪..‬‬

‫هرطور که شده‪...‬‬

‫باید تلافیشو درمیاوردم‪...‬‬

‫دوباره دست فرزام رفت توی موهام‪...‬‬

‫اینبار خم شد و چند تا بوسه پشت سر هم روی موهام زد‪...‬‬

‫‪--‬تو نمیتونی درک کنی که چقدر دوستت دارم‪..‬مهلا خیلی میخوامت‪...‬‬

‫‪-‬منم همینطور‪...‬‬

‫خودمو کشیدم بالا‪...‬‬

‫دوباره دستام دکر گردنش حلقه شدن و با سرعت لبهام رو گذاشتم رو لباش‪...‬‬

‫چشمامون بسته شد‪...‬‬

‫دیگه نمیذاشتم‪...‬‬

‫نمیذاشتم فرزام مثل عصر اذیتم کنه‪...‬‬

‫موهام باز هم پخش شده بودن تو صورتم‪...‬‬

‫اما اونا هم دیگه اذیتم نمیکردن‪...‬‬

‫چشمام رو محکم روی هم فشار دادم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪569‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام سریع سرش رو عقب کشید‪...‬‬

‫‪--‬مهلا بسه ‪..‬‬

‫توجهی نکردم‪...‬بازم بوسیدمش‪...‬‬

‫خنده م گرفته بود‪...‬‬

‫فرزام اگه میخوای بس کنم‪..‬پس جرا خودتم همراهیم میکنی‪...‬‬

‫میگی بسه و بازم همراهیم میکنی ‪..‬‬

‫دوباره خواست سرش رو عقب بکشه‪...‬‬

‫اینبار محکم تر گرفتمش‪...‬‬

‫حس میکردم من شدم پسر و اون دختر‪...‬‬

‫من ازش میخوام باهام باشه و قبول نمیکنه‪...‬‬

‫و من باید نازش رو بخرم‪...‬‬

‫تا به حال همچین حسی رو نداشتم ‪..‬‬

‫هیچوقت‪...‬‬

‫یه حس بود امیخته از خجالت‪...‬شوق‪...‬شور‪...‬عشق‪...‬خواستن‪ ...‬خواستن فرزام‪...‬‬

‫حس میکردم خودمم کل تنم داره میسوزه ‪..‬‬

‫ولی دلنشین بود‪...‬‬

‫خجالت میکشیدم‪...‬ولی نمیتونستم خودمو عقب بکشم ‪.‬‬

‫کارام دست خودم نبود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪570‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دستم رفت زیر پیراهنش‪...‬‬

‫متوجه فشار خیلی کم دستاش دور کمرم شدم‪...‬‬

‫مهلا چت شده‪...‬‬

‫مهلا به خودت بیا‪....‬‬

‫نمیتونستم‪...‬زده بود به سرم‪...‬‬

‫فرزام یهو بلند شد‪...‬‬

‫منم همراهش بلند شدم‪..‬‬

‫از اونجا تا اتاق فقط به اندازه پنج شش قدم فاصله بود‪...‬‬

‫خیلی آروم درازم کرد روی تخت‪...‬‬

‫یاد عصر افتادم‪...‬‬

‫نه‪...‬‬

‫دیگه نمیذاشتم مثل عصر باهام رفتار کنه‪...‬‬

‫موهاش از وقتی که بیدار شده بود هم آشفته تر شده بودن‪...‬‬

‫ولی این آشفتگی جذاب ترش کرده بود‪...‬‬

‫خم شد روی صورتم‪...‬‬

‫محکم گرفتمش‪...‬‬

‫دوباره بوسه ‪...‬‬

‫نفسهای خودمم از حالت عادیم خارج شده بودن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪571‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دستش رفت سمت پیراهنم‪...‬حس خجالتمو پس زدم و مانعش نشدم‪...‬‬

‫یهو گوشه ی پیراهنم تو دستش مشت شد‪...‬‬

‫اومد دستشو برداره که محکم مچ دستشو گرفتم‪...‬‬

‫نمیذاشتم‪...‬‬

‫گفتم که نمیذاشتم نه بیاره‪...‬ما زن و شوهر بودیم‪...‬هیچ کار خلاف شرعی هم نمیخواستیم انجام‬
‫بدیم‪...‬‬

‫پس نمیذاشتم فرزام بگه نه ‪..‬‬

‫چشماشو محکم بست‪...‬‬

‫‪-‬باز کن چشاتو فرزام‪...‬‬

‫هنوزم مچ دستش رو رها نکرده بودم‪...‬‬

‫دوباره اومدم خودمو بکشم سمتش ‪...‬‬

‫دست روی سینه هم گذاشت و هلم داد سمت تخت ‪...‬‬

‫‪--‬مهلا خواهش میکنم ادامه نده‪...‬‬

‫حتی صداشم میلرزید‪...‬‬

‫کاملا واضح بود‪...‬و من متوجه اش شدم ‪.‬‬

‫‪-‬فرزام من نمیفهمم ‪..‬‬

‫چیزی نگفت‪...‬‬

‫‪-‬دلیل اینکارتو نمیفهمم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪572‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬مهلا نمیتونم‪...‬‬

‫‪-‬چرا‪...‬‬

‫‪--‬نمیتونم خودمو راضی کنم که الان‪...‬‬

‫‪-‬فرزام دردت اینه؟ بیخیال‪...‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬‬

‫‪-‬داری خودتو الکی اذیت میکنی‪...‬‬

‫نفس عمیق کشید‪...‬‬

‫میفهمیدم‪..‬‬

‫داشت با خودش کلنجار میرفت ‪..‬‬

‫من عروسی نمیخوام‪...‬‬

‫باید بهش بگم؟‬

‫بگم که دیگه ازش چیزی نمیخوام‪....‬؟‬

‫‪--‬مهلا‪...‬تو لیاقتت اینه که برات عروسی بگیرم‪...‬ببرمت تو خونه خودت‪...‬نه الان‪...‬توی یه ویلا که‬
‫‪...‬‬

‫‪-‬بهونه ی بنی اسرائیلی میاری‪...‬‬

‫‪--‬بهونه نیست‪...‬‬

‫‪-‬نمیذارم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا تو ‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪573‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬فرزام مست نیستم ‪ ...‬دیدی که‪...‬همش جلوت بودم‪...‬هوش و حواسمم کاملا سر جاشه‪..‬ما الانم‬
‫زن و شوهریم‪..‬اسمامون هم تو شناسنامه همه ‪..‬به هم محرمیم‪...‬‬

‫‪--‬چی میگی ‪...‬‬

‫داشت اعصابمو خراب میکرد‪...‬‬

‫‪-‬اینقدر حرف نزن‪...‬‬

‫دستشو رها کردم بالاخره‪...‬‬

‫گردنش رو به سمت خودم کشیدم‪...‬‬

‫باز هم بوسیدمش‪...‬‬

‫وقتی اونم کمرمو گرفت نیمچه لبخندی نشست رو لبم ‪..‬‬

‫لباشو به گوشم چسبوند و آروم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬حرفات از ته قلبه؟‬

‫‪-‬اوهوم‪...‬‬

‫‪--‬خوبه ‪...‬خوبه‪...‬‬

‫سرشو بالا آورد و خیره شد بهم‪....‬‬

‫چشمکی بهم زد‪...‬‬

‫خندیدم‪..‬اونم خنده ی آرومی کرد‪...‬‬

‫*************‬

‫یه مشت آب زدم به صورتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪574‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به خودم تو آینه نگاه کردم‪...‬‬

‫از نظر خودم کلی با مهلای دیروز فرق کرده بودم‪...‬‬

‫اصلا انگار یکی دیگه بودم‪..‬‬

‫مسواکم رو برداشتم و سریع مسواک زدم‪...‬‬

‫صورتم رو که هنوز خیس بود رو با حوله خشک کردم و از دستشویی رفتم بیرون‪...‬‬

‫صدای باز شدن در اومد‪...‬‬

‫کفشاشو دراورد ‪ ...‬سرش بالا اومد و نگاهم کرد‪...‬‬

‫لبخندی زد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬سلام عزیزم‪...‬‬

‫لبخندی بهش زدم‪...‬کمی خجالت میکشیدم ازش ‪- ...‬سلام‪...‬کجا بودی‪...‬‬

‫‪--‬رفتم تا بیرون ‪ ...‬بیا مهلا جان‪ ...‬هنوز صبحانه نخوردما‪...‬‬

‫فرزام سریع رفت تو آشپزخونه‪...‬‬

‫دنبالش رفتم‪...‬‬

‫پلاستیکی که دستش بود رو روی کابینت گذاشته بود و تند تند خوراکی هایی که توش بود رو در‬
‫می آورد ‪..‬‬

‫بی هیچ حرف نشستم‪...‬‬

‫امروز روز من بود‪.‬‬

‫اجازه داشتم هرکار دلم میخواد بکنم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪575‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام سریع شکلاتی جلوم گذاشت‪...‬‬

‫نوتلا بود‪...‬‬

‫‪--‬از این حتما بخور‪...‬‬

‫با هانیه چند باری خورده بودم و عاشقش بودم‪...‬‬

‫سریع درشو باز کردم ‪...‬‬

‫فرزام پنیر خامه ای مورد علاقه ش رو گذاشت روی سفره ‪..‬‬

‫با نون‪...‬چایی‪. .‬مربا و کره‪...‬‬

‫دست تنها درست کردن همینم از فرزام بعید بود‪. .‬‬

‫درکنار هم مشغول خوردن صبحانه بودیم ‪..‬‬

‫اینکه فرزام هیچ چیزی به روم نمیاورد عالی بود ‪..‬‬

‫حتی نپرسید حالت خوبه؟ یا مثلا درد داری؟‬

‫البته که دردی نداشتم و حالم کاملا خوب بود‪. .‬‬

‫ولی همین که چیزی از دیشب نمیپرسید خیلی خوب بود برام‪...‬‬

‫صدای زنگ گوشیش اومد‪...‬‬

‫به خیال اینکه روی کابینت یا اُپِنه خواستم بلند شم و گوشی رو براش بیارم که سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بشین تو جیب شلوارمه‪..‬‬

‫نشستم‪...‬‬

‫دل کندن از اون شکلات خوشمزه واقعا سخت بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪576‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫منی که زیاد شیرینی جات و طعم شیرین دوست نداشتم از چیزی که کاکائویی باشه نمیتونستم‬
‫بگذرم‪...‬‬

‫‪--‬سلام قربونت برم‪..‬صبحتون بخیر ‪..‬‬

‫به فرزام نگاه کردم ‪..‬‬

‫با چشم و ابرو ازش پرسیدم کیه‪...‬‬

‫لب زد مامان ‪..‬‬

‫گفتم سلام برسون و دوباره مشغول خوردن شکلاتم با انگشتم شدم ‪..‬‬

‫‪--‬جانم ‪...‬اره همینجاست‪. .‬سلام میرسونه‪..‬‬

‫بهش نگاه کردم‪-- .‬واقعا؟؟؟؟ کی؟ بابا کجاست پس‪..‬‬

‫‪-‬چی شده فرزام‪. .‬‬

‫دستشو به نشونه صبرکن جلوم گرفت‪...‬‬

‫‪--‬باشه‪...‬باشه خداحافظ‪..‬‬

‫تلفنو قطع کرد‪..‬‬

‫یکم رفته بود تو فکر ‪..‬‬

‫نگران شدم‪- .‬فرزاممم با توام ‪..‬‬

‫یهو به خودش اومد و اخمی کرد‬

‫‪--‬عزیزم دارم حرف میزنم با تلفن اینطور سوال میپرسی گیج میشم‪...‬‬

‫‪-‬چی میگفت ماندانا جون؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪577‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬سلام رسوند‪.‬‬

‫‪-‬سلامت باشه ‪.‬چی میگفت‪..‬‬

‫نگاهم کرد‪..‬‬

‫نگاهم خورد به دستاش که گوشی رو به بازی گرفته بود‪...‬‬

‫از این دست پرت میکرد تو اون دست‪...‬‬

‫از اون دست پرت میکرد تو این دست‪...‬‬

‫‪-‬فرزام چه خبر شده؟‬

‫‪--‬مهلا باید برگردیم اهواز‪...‬صبحانتو که خوردی پاشیم وسایلو جمع کنیم‪...‬نه تو بخور‪...‬من خودم‬
‫میرم لباسا رو جمع کنم‪.‬‬

‫هنگ کردم‪....‬‬

‫هنوز ‪ 2‬روز مونده بود‪...‬‬

‫ما باید پس فردا میرفتیم که‪....‬‬

‫‪-‬چه خبر شده فرزام؟‬

‫‪--‬نمیدونم‪...‬‬

‫‪-‬میدونی‪...‬بگو چه خبره‪...‬منو خر نکن‪..‬‬

‫‪--‬اروم باش‪..‬‬

‫‪-‬ارومم‪...‬فقط بگو چه خبره‪...‬‬

‫‪--‬مهلا ‪ ...‬بهت میگم‪...‬ولی قول بده آروم باشی‪. .‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪578‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫قلبم تند تند زد‪...‬‬

‫‪-‬چه خبرشده مگه؟‬

‫‪--‬مهلا پدرت ‪ ...‬باید بری شناساییش کنی‪...‬‬

‫اخمی کردم‪...‬‬

‫پدرم ‪..‬؟ چیش رو باید شناسایی میکردم؟‬

‫‪-‬یعنی چی؟؟‬

‫‪--‬مهلا نمیدونم بخدا‪..‬مامان کامل نگفت‪.‬‬

‫محکم دستشو گرفتم‪...‬‬

‫نذاشتم بره ‪.‬‬

‫سعی کرد دستشو بکشه‪...‬‬

‫ولی نمیتونست‪...‬‬

‫نمیدونستم حالا اینهمه زور رو از کجا اورده بودم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا بس کن‪...‬نمیخوام دیر برسیم‪...‬‬

‫‪-‬ما همینجوریشم دو روز تو راهیم ‪...‬پس سعی نکن سرمو شیره بمالی‪...‬‬

‫‪--‬بیا اماده شو ‪..‬تو راه برات میگم‪..‬‬

‫‪-‬تا حرف نزنی از اینجا تکون نمیخورم‪..‬‬

‫اخمی نشست بین دو ابروش ‪..‬‬

‫انگار مردد بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪579‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بین گفتن و نگفتن چیزی‪...‬‬

‫حرفی نزد‪...‬‬

‫با عصبانیت داد زدم‪...‬‬

‫کنترل صدام از دستم در رفت‪...‬‬

‫‪-‬بگو دیگه‪...‬یه حرفی بزن ‪.‬‬

‫سریع نگاهم کرد‪ ...‬انگار از اینکه سرش داد زدم خوشش نیومد‪...‬‬

‫البته حق هم داشت‪...‬‬

‫خودمم اصلا حواسم نبود که داد زدم‪...‬‬

‫تند تند گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مامان فقط گفت از پزشک قانونی زنگ زدن‪..‬چند نفر رو پیدا کردن‪..‬معتاد بودن ‪..‬حدس میزنن‬
‫پدرت هم یکی از اونا باشه‪...‬پدرم نیست تا بتونه بره شناساییش کنه‪...‬هانیه و مامانمم نمیتونن‪...‬‬
‫داییتم که زیره بار نرفته انگار‪...‬فقط میمونیم من و تو‪...‬حالا فهمیدی چرا باید بریم؟ پس برو آماده‬
‫شو‪...‬‬

‫فرستادم تو اتاق‪...‬‬

‫هنگ کرده بودم‪...‬‬

‫نمیفهمیدم چی شد‪ ...‬اصلا‪...‬‬

‫نه‪...‬‬

‫هیچی نفهمیدم‪...‬‬

‫باید میرفتیم اهواز‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪580‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫باید میرفتیم تا بفهمم چه خبر شده‪...‬‬

‫اما‪...‬‬

‫دستم به جمع کردن چیزی نمیرفت‪...‬‬

‫ناراحت شده بودم ‪..‬‬

‫درسته بدتر از هرکس باهام رفتار کرده بود‪..‬‬

‫درسته به خاطر هیچ و پوچ منو به باد کتک گرفته بود‪...‬‬

‫درسته خون به دل من و مادرم کرده بود‪...‬‬

‫ولی بازم ناراحت شده بودم‪...‬‬

‫اما گریه م نمیگرفت‪...‬‬

‫فقط ناراحت و شوکه بودم‪...‬‬

‫به فرزام نگاه کردم‪..‬‬

‫با سرعت درحال جمع کردن وسایل بود‪...‬‬

‫زیپ چمدون رو بست‪...‬‬

‫مانتوم رو برداشت و به سمتم اومد‪...‬‬

‫خودش مانتو رو تنم کرد ‪...‬‬

‫شالم رو روی موهام انداخت‪...‬‬

‫نگاهم افتاد به شلوار مشکی رنگم‪. .‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪581‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬مهم نیست‪..‬میشینی تو ماشین‪...‬بریم ‪..‬‬

‫چمدون و ساکمون رو توی صندوق گذاشت‪...‬‬

‫آشغال ها رو از ویلا خارج کرد‪...‬‬

‫کل ویلا رو چک کرد که چیزی رو جا نذاشته باشیم‪...‬‬

‫ولی من هنوزم شوکه گوشه ای ایستاده بودم‪...‬‬

‫باورش سخت بود‪...‬‬

‫خودم همچین روزی رو پیش بینی میکردم ‪.‬‬

‫ولی فکر نمیکردم باورش و پذیرشش اینقدر مشکل باشه‪...‬‬

‫روز بعد ‪:‬‬

‫سرم رو به شیشه تکیه داده بودم‪..‬‬

‫فرزام باهام حرف میزد و گاهی جوابای کوتاه بهش میدادم‪...‬‬

‫از دیروز ریخته بودم به هم‪...‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫من میگفتم ازش متنفرم‪...‬‬

‫به خاطر زجرایی که باعث شد بکشم‪...‬‬

‫اما از شنیدن اینکه ممکنه اونم جز اون چند نفر باشه حالم بد شده بود‪...‬‬

‫به هر حال‪...‬‬

‫اونم قبل از اعتیادش‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪582‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هرچند تو کودکیم برام زحمت کشید‪...‬‬

‫درسته چیزی از مهربونیش یادم نیست‪...‬‬

‫ولی مامانم میگفت قبلا خیلی خوب و خانواده دوست بود‪. .‬‬

‫تا اهواز فقط یک ساعت میخواستیم‪...‬‬

‫تازه شایدم کمتر‪...‬‬

‫فرزام بکوب رانندگی کرده بود‪..‬‬

‫خستگی از سر و روش میبارید‪...‬‬

‫ولی حاضر نبود بزنه کنار‪..‬‬

‫میخواست زودتر برسیم‪...‬‬

‫دست روی دستم گذاشت‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪--‬باهام حرف بزن مهلا‪..‬باهام حرف بزن تا حواسمو پرت کنم‪...‬‬

‫‪-‬چی بگم‪...‬‬

‫‪--‬نمیدونم‪ ...‬استرس داری هنوزم؟‬

‫‪-‬کمتر شده‪...‬‬

‫‪--‬نگران نباش‪...‬مهلا اگر پدرت زنده بود‪..‬خودم کمکش میکنم ترک کنه‪...‬قول میدم به زندگی‬
‫برگرده‪...‬‬

‫‪-‬نمیدونم فرزام‪...‬هیچی نمیدونم‪...‬اصلا فکر کردن برام سخت شده‪...‬نمیدونم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪583‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫صدای تق تقی اومد‪...‬‬

‫با تعجب برگشتم و عقب رو دیدم‪...‬‬

‫ماشینا برای خودشون تو جاده میرفتن‪...‬‬

‫ساعت طرفای دوازده بود‪...‬‬

‫‪-‬فرزام صدای چی بود؟‬

‫‪--‬چی؟ نشنیدم‪...‬‬

‫‪-‬یه لحظه وایسا‪...‬‬

‫چند لحظه گذشت‪...‬‬

‫دوباره صدا اومد‪...‬‬

‫‪-‬فرزام شنیدی؟‬

‫فرزام هم دقیق شد‪...‬‬

‫صدا باز هم اومد‪...‬‬

‫فرزام زد کنار و پیاده شد‪..‬‬

‫در صندوق رو باز کرد ‪...‬‬

‫دوری دور ماشین زد‪..‬‬

‫لاستیکا رو نگاه کرد‪...‬‬

‫در عقب رو باز کرد‪..‬‬

‫‪--‬شاید از این کمربنداس‪...‬چیزی نبود‪..‬نترس‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪584‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دوباره سوار شد و حرکت کردیم‪...‬چند لحظه نگذشته بود که بازهم صداها اومد‪...‬‬

‫قلبم تند تند زد‪..‬‬

‫‪-‬فرزام بخدا از کمربندا نیست‪ ...‬بزن کنار‪ ..‬برات نور میگیرم نگاه کن خوب‪..‬‬

‫انگار خودشم از این صدا نگران شده بود‪..‬‬

‫سریع زد کنار و پیاده شدیم ‪..‬‬

‫موبایلش رو دستم داد و چراغ رو روشن کردم‪...‬‬

‫دوباره دور زدیم‪...‬‬

‫فرزام خم شد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چراغو بیار درست ببینم لاستیکا رو‪...‬‬

‫اولین لاستیک سالم بود‪..‬‬

‫دومی هم‪...‬‬

‫فرزام رفت سمت لاستیک عقب طرف راننده‪...‬‬

‫نور رو براش گرفتم ‪..‬‬

‫یهو گفت ‪:‬‬

‫‪--‬ای وای‪...‬‬

‫ترسیدم‪...‬خیلی زیاد‪..‬‬

‫‪-‬چیشده فرزام‪..‬‬

‫‪--‬لاستیک پوسیده‪...‬باید عوضش کنیم‪..‬پاره نشه یوقت‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪585‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫جک رو زیر ماشین زد ‪..‬‬

‫من که چیزی بلد نبودم‪...‬‬

‫الکی کنارش ایستاده بودم‪...‬‬

‫اون وقت شب واقعا بد بود‪..‬‬

‫ترس برم داشته بود‪...‬‬

‫تو اون جاده بیابونی‪...‬‬

‫بدجایی گیر افتاده بودیم‪...‬‬

‫فرزام هم اعصابش ریخته بود بهم‪...‬‬

‫یهو صداش رفت بالا‪...‬‬

‫‪--‬درست بگیر نورو‪..‬‬

‫تازه به خودم اومدم‪...‬‬

‫اصلا حواسم به دستم نبود‪...‬‬

‫‪-‬ببخشید‪...‬‬

‫‪--‬بیا نزدیکتر‪...‬‬

‫مشغول باز کردن لاستیک شد‪...‬‬

‫از توی صندوق لاستیک زاپاس رو دراورده بود‪...‬‬

‫لاستیک رو دراورد‪...‬‬

‫از ترسم دیگه دستمو تکون ندادم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪586‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫حتی یک نفر هم نایستاد برای کمک‪...‬‬

‫ماشینا با سرعت از کنارمون رد میشدن‪...‬‬

‫فرزام دست تنها بود‪...‬‬

‫البته که بلد بود‪...‬‬

‫ولی معلوم بود براشم سخته‪...‬‬

‫مخصوصا که هوا هم تاریک بود‪...‬‬

‫مثل خودش روی دوپا نشستم‪...‬‬

‫تا اومد لاستیک کناریش رو برداره یهو جک از زیر ماشین در رفت‪...‬‬

‫فرزام بی توجه به من که دقیقا کنارش بود داد بلندی کشید‪...‬‬

‫تو جام پریدم‪...‬‬

‫‪--‬یا ابولفضل‪ ...‬با دستاش زیر ماشینو گرفت‪...‬‬

‫‪--‬بنداز مهلا‪...‬گوشیو بنداز اینو بگیر‪...‬دِ یالا‪...‬‬

‫‪-‬چی شد فرزام‪...‬‬

‫‪--‬ماشین یه چرخ نداره‪...‬ولش کنیم چپ میشه‪...‬‬

‫رنگم پرید‪...‬‬

‫خودم پریدن رنگم رو حس کردم‪...‬‬

‫گوشی از دستم افتاد و دوستی چسبیدم‪...‬‬

‫خدایا ماشین سنگین بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪587‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ما دو نفر اصلا نمیتونستیم نگه ش داریم‪...‬‬

‫ما رو اینجا دست تنها نذار ‪..‬‬

‫همون لحظه سمند سفیدی پیچید جلومون‪...‬‬

‫مردی از ماشین خارج شد‪...‬‬

‫به سمتمون اومد‪...‬‬

‫چشمام برق زد‪...‬‬

‫خدایا شکرت‪...‬‬

‫‪--‬کمک میخواین ؟ چی شده‪..‬‬

‫بلند شدم و اون جام نشست‪...‬‬

‫به زنش گفت از توی صندوقشون وسلیه هاش رو بیاره‪...‬‬

‫دستام کمی کثیف شده بودن‪...‬‬

‫مرد دیگه ای هم پیاده شد و به کمکشون رفت‪...‬‬

‫خانمی که باهاشون بود دست رو شونه م زد‪..‬‬

‫‪--‬عزیزم چرا اینقدر ترسیدی‪...‬شوهر من کارشو بلده‪...‬مکانیکه‪..‬خودش میدونه چکار کنه‪...‬زود‬


‫درستش میکنه‪...‬‬

‫‪-‬دستتون نکنه‪...‬همسرم دست تنها بود‪...‬‬

‫‪--‬وظیفه ست عزیزم‪...‬کمک کردن وظیفه هرکسه‪..‬بیا عزیزم‪...‬بیا دستات رو بشور‪...‬‬

‫از توی صندوقشون آب دراورد و کمک کرد تا دستامو بشورم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪588‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ازش تشکر کردم‪...‬‬

‫اصلا هرچقدر تشکر میکردم کم بود‪...‬‬

‫وقتی از جا بلند شدن فهمیدم درست شده‪...‬‬

‫خدایا فقط تا اهواز برسونمون‪...‬‬

‫فرزام بهم اشاره کرد‪...‬‬

‫سریع به سمتش رفتم‪...‬‬

‫‪--‬آبو از تو صندوق دربیار‪...‬‬

‫سریع بشکه آب رو برداشتم و ریختم رو دستاش‪...‬‬

‫هرچقدر شست پاک نشدن‪...‬‬

‫آخرم بیخیال شد‪...‬‬

‫‪--‬ولش کن‪...‬پاک نمیشه‪...‬بریم خونه تمیزش میکنم‪...‬‬

‫فرزامم از اون خانواده خوب تشکر کرد‪...‬‬

‫مدیونشون بودیم‪...‬‬

‫اگر نبودن معلوم نبود تو این جاده بی آب و علف باید چکار میکردیم‪ ..‬ساعت از دو هم گذشته بود‬
‫که رسیدیم دم در خونه‪...‬‬

‫فرزام ماشینو اورد تو‪...‬‬

‫استرس ماشین تا همون لحظه رهامون نکرده بود‪...‬‬

‫از ماشین پیاده شدیم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪589‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام خم شد و دوباره به لاستیک ماشین نگاه کرد‪...‬‬

‫‪--‬خداروشکر رسیدیم‪...‬‬

‫‪-‬اره خداروشکر‪..‬خیلی ترسیده بودم‪...‬‬

‫وسایلو توی آسانسور گذاشتیم‪...‬‬

‫رفتیم بالا‪...‬‬

‫فرزام کلیدو از جیبش دراورد‪...‬‬

‫در رو باز کرد و رفتیم تو‪..‬‬

‫چراغ پذیرایی روشن بود‪...‬‬

‫فرزام چمدون رو همونجا جلوی در گذاشت و رفت سمت پذیرایی‪...‬‬

‫منم دنبالش رفتم‪...‬‬

‫همه بیدار بودن‪..‬‬

‫منتظر ما بودن ‪ ...‬ماندانا جون و هانیه با خوشحالی ما رو بغل کردن و ابراز دلتنگی کردن‪...‬‬

‫جای عمو خالی بود‪...‬‬

‫نشستم روی مبل‪...‬‬

‫با اومدنم به اینجا استرسم کمی بیشتر شده بود‪...‬‬

‫فردا صبح‪ ...‬باید میرفتم تا ببینم بابام مرده یا نه‪...‬‬

‫یعنی باید حلالش کنم؟‬

‫ببخشمش؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪590‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ببخشم و یادم بره هرچی درد و غم که همه تقصیر اون بود‪...‬‬

‫بد رفتاری ها و کتکاش رو یادم بره؟‬

‫اذیت کردن مامانم ؟‬

‫امکان نداره ‪..‬‬

‫یادم نمیره ‪..‬‬

‫فراموش نمیکنم‪...‬‬

‫نمیتونم اینکارو کنم‪...‬‬

‫به ماندانا خانم نگاه کردم‪...‬‬

‫‪-‬میشه کامل برام بگید چه خبره؟‬

‫ماندانا خانم نگاهم کرد‪..‬‬

‫هانیه هم سرشو پایین انداخته بود‪...‬‬

‫‪--‬مهلا جان‪...‬همسایه تون حبر داده بود که از پزشکی قانونی اومده بودن محلتون‪...‬‬

‫‪-‬همسایمون؟شما چطور فهمیدید پس‪..‬‬

‫‪--‬دو روز پیش‪...‬یعنی روز قبلی که بهتون زنگ زدم‪ ...‬من و هانیه رفته بودیم اونجا‪...‬تا تو اگه‬
‫وسیله ای ازت مونده تو اون خونه روجمع کنیم و بیاریم اینجا‪...‬اون خانم ما رو دید و منم گفتم‬
‫عروسمی‪...‬بهم گفت اومدن و خبر دادن که چند نفر توی یه مکان گرفته شدن‪ ...‬نمیدونم‬
‫چرا‪...‬ولی انگار به دلیل مصرف بیش از حد مواد چهار نفرشون جونشون رو از دست داده بودن‪..‬‬

‫ناباورانه نگاهمو دوختم بهش‪...‬‬

‫پس حدسم درست بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪591‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اشکی نریختم‪...‬‬

‫دلم سوخت‪...‬ولی گریه نکردم ‪.‬‬

‫‪-‬ساعت چند باید بریم‪...‬‬

‫‪--‬ساعت هفت و نیم میریم اونجا‪...‬‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫فرزام سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا تو لازم نیست بری اونجا ‪..‬‬

‫‪-‬چرا؟؟؟‬

‫‪--‬اونجا پرِ جنازه ست‪...‬میترسی‪...‬‬

‫‪-‬نمیترسم ‪..‬میخوام خودم ببینمش‪-- .‬نه‪. .‬‬

‫از جا بلند شدم‪- .‬به خودم گفته بودم که روی هیچ حرفت حرف نزنم فرزام‪...‬ولی الان‬
‫نمیتونم‪..‬فردا منم میام ‪ ..‬شب بخیر‪..‬‬

‫سریع چمدون رو برداشتم و رفتم تو اتاق فرزام‪. .‬‬

‫اخمام رفته بود توهم‪...‬‬

‫میدونستم ‪..‬‬

‫ندیده میدونستم بابامم یکی از اوناست‪...‬‬

‫لباسام رو عوض کردم‪...‬‬

‫توی روشویی که تو حمام بود دوباره دستامو شستم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪592‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزامم منتظر بود تا برم بیرون‪...‬‬

‫حتما میخواست دستاشو بشوره‪...‬‬

‫از حموم زدم بیرون‪...‬‬

‫فرزام صدام کرد‪..‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬‬

‫توجهی بهش نکردم‪..‬ازش خواستم من برم پزشک قانونی و گفت نه‪...‬‬

‫همینو خواستم و گفت نه‪...‬‬

‫از کنارش رد شدم‪...‬‬

‫سریع رفتم تو اتاق‪...‬‬

‫هنوز در اتاقو نبسته بودم که هلش داد‪...‬‬

‫چند قدم افتادم جلو تر‪ ..‬دستمو گرفتم به لبه ی میز کامپیوترش‪...‬‬

‫در اتاق رو اروم بست ‪..‬‬

‫اومد نزدیکم‪..‬‬

‫اومدم برم سمت تخت که دستمو گرفت‪..‬‬

‫‪--‬مهلا اینو بدون‪...‬هرچیزی رو تحمل میکنم جز بی احترامی و بی محلی‪...‬اصلا خوش ندارم وقتی‬
‫صدات میکنم بی محل از جفتم رد شی و بری‪- ...‬من‪..‬‬

‫‪--‬ساکت باش‪...‬اینو الان گفتم‪...‬اویزه گوشت کن‪...‬دفعه ی اخرت باشه رفتاری که دوست ندارم رو‬
‫نشون بدی‪...‬اومده بودم بهت بگم فردا خودت برو‪...‬ولی دیدم رفتارتو‪..‬این دفعه رو میبخشم‪...‬ولی‬
‫دیگه نمیذارم همچین رفتار بچگونه ای از خودت نشون بدی‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪593‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خیره شدم بهش‪...‬‬

‫داشت دعوام میکرد‪...‬ولی با یه لحن آروم‪..‬‬

‫نمیخواست صداش بره بیرون‪...‬‬

‫‪--‬فهمیدی یا نه؟‬

‫سر تکون دادم‪...‬‬

‫‪--‬حرف بزن مهلا‪..‬‬

‫‪-‬اره فهمیدم‪..‬‬

‫اینو که گفتم دستمو ول کرد و از اتاق رفت بیرون‪...‬‬

‫نگاه به دستام کردم‪...‬‬

‫سیاه نشده بودن‪...‬‬

‫سرمو پایین انداختم‪...‬‬

‫تقصیر من بود واقعا؟‬

‫فکر نمیکردم توجه نکردن به اینکه صدام کرده اینقدر عصبیش کنه‪..‬‬

‫اولین بار بود که عصبانیت فرزامو میدیدم‪...‬‬

‫با اینکه عصبی بود ولی بازم آروم بود‪..‬‬

‫مثل اون عصبانیت هایی که فکر میکردم نبود‪...‬‬

‫داد بزنه ‪..‬یا هوار بکشه‪...‬‬

‫ولی‪ .. .‬واقعا هم ترسیده بودم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪594‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫از جدی حرف زدنش‪...‬‬

‫از اخمش‪...‬‬

‫دراز کشیدم روی تخت‪...‬‬

‫استرس فردا رو داشتم‪...‬‬

‫میخواستم خودمو از شر این استرس رها کنم‪...‬‬

‫ولی نمیشد‪...‬‬

‫کمی گه گذشت فرزام اومد تو اتاق‪...‬‬

‫دستاش رو با حوله خشک کرد‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬نیم نگاهی بهم انداخت‪..‬‬

‫میخواستم عذر خواهی کنم‪...‬‬

‫شروع کرد باز کردن دکمه های لباسش‪...‬‬

‫پیراهنشو دراورد و پرت کرد رو صندلی‪...‬‬

‫‪-‬فرزام‪...‬‬

‫نگاهم نکرد‪..‬‬

‫رکابی مشکی رنگی تنش کرد‪...‬‬

‫‪-‬فرزام‪...‬‬

‫بازهم نیم نگاه ‪ ...‬از این نیم نگاهاش بدم میومد‪...‬‬

‫شلوارشو هم عوض کرد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪595‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دیگه چشمامو نبستم‪..‬‬

‫چه دلیل داشت‪...‬‬

‫‪-‬چرا جوابمو نمیدی؟‬

‫نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬دیدی چقدر بده؟‬

‫چیزی نگفتم‪...‬‬

‫‪--‬دیدی بی محلی چقدر حرص دراره؟ برای همین میگم طاقت هرچیز رو دارم جز بی محلی‪...‬‬

‫‪-‬تو خودتم الان بی محلی کردی‪...‬‬

‫‪--‬اینکارو کردم که بفهمی وقتی کسی رو صدا میکنی و بیخیاله چطوره ‪..‬‬

‫حق باهاش بود‪...‬‬

‫‪-‬ببخشید‪...‬‬

‫اومد سمتم‪...‬‬

‫دستمو گرفت تو دستش و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا عزیزم‪..‬منو ببخش اگر عصبی شدم‪...‬ولی لازم دونستم این رفتارو‪..‬‬

‫‪-‬خواستی گربه رو دم حجله بکشی؟‬

‫خندید‪...‬‬

‫فهمیدم دیگه تموم‪...‬‬

‫چه دعوایی بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪596‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫عجب بی محلی ‪...‬‬

‫چه آشتیه شیرینی ‪..‬‬

‫مانتوم رو دراوردم‪...‬‬

‫ولی هنوز شلوارم پام بود‪...‬‬

‫مانتومو انداختم پایین تخت‪...‬‬

‫‪--‬خوبه از شلختگی بدت میومد‪..‬‬

‫خم شد و مانتوم رو برداشت و گذاشت روی پیراهن خودش‪...‬‬

‫وقتی خندید دیگه فهمیدم همه چی تموم شده ‪.‬‬

‫با خنده خودمو کشیدم عقب‪...‬‬

‫به پهلو دراز کشیدم روی تخت‪...‬‬

‫‪-‬فرزام به نظرت هردوتامون اینجا جا میشیم؟‬

‫‪--‬برای چی؟‬

‫‪-‬برای خواب‪...‬‬

‫‪--‬معلومه که جا میشیم‪..‬‬

‫لامپو خاموش کرد و کنارم دراز کشید‪...‬‬

‫هردو واقعا خسته بودیم‪...‬‬

‫انگار عادت کرده بودم که دستم روی تنش باشه تا خوابم ببره‪...‬‬

‫سرم رو به سینه ش چسبوندم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪597‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فقط چند دقیقه گذشته بود‪...‬‬

‫نفسهای منظم فرزام نشون میداد که خوابیده‪...‬‬

‫چشمای خودمم از خستگی بسته شدن‪...‬‬

‫خوابیدم‪...‬‬

‫بازم یه خواب پر استرس ‪..‬‬

‫استرس فردا ‪..‬‬

‫*******‬

‫مانتوی مشکی ساده ای تنم کردم‪...‬‬

‫شال مشکی‪..‬‬

‫چشمام پف کرده بود‪...‬‬

‫مال کم خوابی بود‪..‬‬

‫فرزامم خسته بود و سرخی چشماش نشون میداد که خسته ست‪...‬‬

‫ماندانا خانم اصرار داشت که صبحانه بده بهم‪...‬‬

‫اما چیزی نخوردم‪...‬‬

‫یعنی چیزی از گلوم پایین نمیرفت‪...‬‬

‫قبل از رفتن تلفن رو برداشتم‪...‬‬

‫با خودم عهد کردم‪..‬‬

‫اگر اینبار هم دست رد به سینه م بزنن دیگه اسمشون رو نمیارم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪598‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫شماره خونه مادربزرگم رو گرفتم‪...‬‬

‫بعد از خوردن چند تا بوق صدای داییم اومد‪..‬‬

‫‪--‬الو‪..‬‬

‫‪-‬سلام‪..‬خوبین دایی؟‬

‫‪--‬سلام مهلا‪...‬خوبم‪..‬بله کاری داری اول صبح؟‬

‫خنده م گرفت‪..‬حتی حالمم نپرسید‪..‬‬

‫‪-‬ممنون خوبم‪..‬دارم میرم پزشک قانونی‪..‬خواستم شمام باهام بیاید‪...‬‬

‫‪--‬چرا؟‬

‫‪-‬باید برم‪...‬شاید‪...‬میگن بابام جز اوناست که‪...‬‬

‫یهو پرید وسط حرفم ‪.‬‬

‫‪--‬دارم میرم سرکار‪..‬خونه نیستم‪...‬بعدم اگرم خونه بودم امکان نداشت برای بابات پا اونجا‬
‫بذارم‪...‬خداحافظ‪...‬‬

‫‪-‬باشه‪ ...‬این شد دوبار‪...‬نمیذارم دفعه سومی باشه که اینطور رفتار کنین باهام‪ ...‬دیگه تمام‪...‬نه من‬
‫‪..‬نه شما‪ ...‬نیازی به اومدنتون نیست‪..‬‬

‫بدون خداحافظی قطع کردم‪..‬‬

‫چند تا نفس عمیق کشیدم تا اروم شم‪...‬ولی نشدم‪..‬‬

‫هانیه با یه قیافه خواب آلود و موهایی ژولیده جلوم ظاهر شد‪..‬‬

‫‪--‬چیه مهلا باز اخمات توهمن‪...‬‬

‫‪-‬برای خودم متاسفم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪599‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خمیازه ای کشید‪..‬‬

‫‪--‬چیشده خب‪..‬‬

‫‪-‬خبرمرگم زنگ زدم داییم بیاد‪...‬دِ میخوام صد سال سیاه نیاد‪..‬‬

‫شالم رو که از سرم افتاده بود رو انداختم رو موهام‪...‬‬

‫‪-‬بش میگم بیا باهام ‪ ..‬بریم اونجا‪...‬خبر مرگم اومدم بش احترام بذارم‪...‬اِی خاک بر سر من احمق‬
‫کنن‪..‬‬

‫‪--‬هیییس‪...‬اروم باش‪..‬بسه‪..‬‬

‫‪-‬هانیه دارم آتیش میگیرم بخدا‪ ...‬صدای فرزام اومد‪..‬‬

‫‪--‬مهلا عزیزم زود باش ‪.‬‬

‫هانیه لبخندی زد‪...‬‬

‫‪--‬برو عزیزم‪..‬مواظب خودت باش‪..‬‬

‫صورتم رو بوسید‪...‬‬

‫سریع کفشام رو پوشیدم و رفتم بیرون‪..‬‬

‫ماندانا جون و فرزام منتظرم بودن‪..‬‬

‫سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین‪...‬‬

‫اخمام از هم باز نمیشدن‪...‬‬

‫رفتیم تو پارکینگ ‪..‬‬

‫فرزام خطاب به مامانش گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪600‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬راستی مامان دیشب لاستیک پوسید مجبور شدم اون قدیمیه که تو صندوق بود رو بذارم‬
‫روش‪...‬‬

‫‪--‬بذار بابات بیاد‪..‬میره درستش میکنه‪...‬حالا تا اونجا میرسونمون؟‬

‫‪--‬آره بابا تا اونجا که میبره‪...‬‬

‫سوار شدیم‪...‬‬

‫تا رسیدن به اونجا هیچکس حرفی نمیزد‪...‬‬

‫فرزام ماشینو گوشه ای پارک کرد و رفتیم تو‪...‬‬

‫انگشتام رو تو هم قلاب کردم ‪..‬‬

‫فرزام هنوزم راضی نبود منو بفرسته تو‪...‬‬

‫خودش میخواست بره‪...‬‬

‫ولی من نمیذاشتم‪...‬‬

‫سریع رفتم طرفشون‪..‬‬

‫داظت با مردی حرف میزد‪...‬‬

‫‪-‬فرزام‪...‬‬

‫نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪-‬یادت نره که قراره من برم تو‪...‬‬

‫‪--‬صبر کن‪..‬‬

‫مرد با تعجب نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪601‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬شما میرید؟‬

‫‪-‬بله خودم میرم‪..‬‬

‫‪--‬خااانم‪...‬سرد خونه پر از جنازه ست‪..‬خوف داره‪...‬شما که نمیتونید‪...‬‬

‫‪-‬من میتونم و نمیترسم‪...‬‬

‫مصمم بودم‪ ...‬رو حرفم بودم‪..‬‬

‫میخواستم که خودم شناساییش کنم‪...‬‬

‫مرده بالاخره راضی شد‪...‬‬

‫فرزامم چیزی نگفت‪...‬‬

‫رفتم تو‪...‬‬

‫یه چیزی مثل کِشو بود‪...‬‬

‫کشیدش سمت بیرون‪..‬‬

‫با دیدن جنازه ای که توش بود دلم هری ریخت‪...‬‬

‫نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬دخترم اگر میترسی‪...‬‬

‫‪-‬نه نمیترسم‪...‬‬

‫سری تکون داد و صورتش رو نشونم داد‪..‬‬

‫فقط یه نگاه انداختم ‪..‬‬

‫تا ببینم خودشه یا نه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪602‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬بابام نیست‪...‬‬

‫رفتیم برای بعدی ‪..‬‬

‫نفس نفس میزدم‪...‬‬

‫افتاده بودم به غلط کردن‪...‬‬

‫یکی دیگه‪...‬اونم نبود‪...‬‬

‫نوبت سومی شد‪...‬‬

‫صورتش رو که دیدم خشکم زد‪...‬‬

‫نگاهمو دوختم بهش‪...‬‬

‫یعنی بابام مرد؟‬

‫تنها یه قطره اشک از چشمم افتاد پایین‪...‬‬

‫به مرد نگاهی کردم‪..‬‬

‫‪--‬خودشه؟‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫‪--‬بسیار خب‪..‬برو بیرون دیگه دخترم‪...‬‬

‫انگار منتظر همین حرف بودم‪..‬‬

‫سریع رفتم بیرون‪...‬‬

‫فرزام به طرفم اومد‪...‬‬

‫‪--‬مهلا‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪603‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬فرزام بابام اونجا بود‪..‬‬

‫فرزام نشوندم روی صندلی‪...‬‬

‫گیج شده بودم‪..‬‬

‫خیره شدم به در سردخونه‪...‬‬

‫مادرم رفت‪..‬‬

‫پدرمم‪ ...‬رفت‪...‬‬

‫با اینکه پدری در حقم نکرد‪..‬‬

‫ولی از فوتش ناراحت بودم‪...‬‬

‫خاطرات خوبم با بابا تا دوازده سالگیم بود‪...‬‬

‫وقتایی که مهربون بود‪...‬‬

‫قدر زن و بچه شو میدونست‪...‬‬

‫راضی به اذیت کردنمون نبود‪...‬‬

‫یاد روزایی که با یه شکلات کوچیک میومد خونه‪...‬‬

‫چه ارزشی داشتن برام ‪..‬‬

‫به حرمت همون روزای خوب براش اشک ریختم‪...‬‬

‫اشک ریختم‪...‬‬

‫برای بابا‪..‬برای مامان‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪604‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫برای تنهایی خودم‪...‬‬

‫یاد اون روزایی که مامان غذا میپخت‪...‬‬

‫بابا اصرار داشت توی بغلش بشینم و از دستش غذا بخورم‪...‬‬

‫وقتایی که از دیدن نمراتم خوشحال میشد‪...‬‬

‫فرزام روی دوپا جلوم نشست‪...‬‬

‫دستامو تو دستاش گرفت‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا ‪..‬‬

‫با ناراحتی نگاهش کردم‪...‬‬

‫‪--‬حلالش کن‪...‬‬

‫چونه م لرزید‪ ...‬ببخشم؟‬

‫کتکاش رو؟‬

‫بد رفتاریاش رو؟‬

‫بد دهنیاش رو؟‬

‫ببخشم که میخواست سر هیچ و پوچ آینده م رو تباه کنه؟‬

‫‪-‬ببخشم؟‬

‫‪--‬آره ببخشش‪...‬مهلا حلالش کن‪...‬بگو حلالش کردم‪..‬‬

‫‪-‬منم ببخشم اینقدر بار گناهاش زیاده که ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪605‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬کاری به اینا نداشته باش‪...‬تو حلالش کن فقط‪...‬‬

‫سر پایین انداختم‪...‬‬

‫ببخشم ؟‬

‫فرزام آروم کنارم نشست و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا مهمه‪ ...‬خدا از حق خودش هم میگذره ‪.‬اما از حق الناس نه‪ ...‬این که تو ازش راضی نباشی‬
‫هم خودش یه جور حق الناسه‪...‬‬

‫اینم حق الناسه؟‬

‫آه کشیدم ‪..‬‬

‫دلم واقعا پر بود‪...‬‬

‫یاد شبی افتادم که زد تو دهنم‪...‬‬

‫یا وقتی که تو اون خونه لعنتی کتکم میزد‪...‬‬

‫سپرده بودمش به خدا ‪..‬‬

‫تا خودش حقمو ازش بگیره ‪..‬‬

‫حالا فرزام چطور میگه اینقدر راحت حلالش کن ‪...‬‬

‫برای اینکه اون دنیا اذیت نشه؟‬

‫کی جواب دل شکسته مادرمو میده‪...‬دل خودم چی‪...‬‬

‫خدایا خودت شاهدی که چه به سرمون اورد‪...‬‬

‫دیدی که آرزوی همه چیزو به دلمون گذاشت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪606‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بخشیدن و چشم پوشی از زجرایی که باعث شد ما بکشیم واقعا سخته‪...‬‬

‫ولی تو زیاد بهش سخت نگیر‪...‬‬

‫صدای باز شدن دری اومد‪...‬‬

‫سرمو چرخوندم سمت در‪...‬‬

‫خیره شدم به مردی که از سردخونه زد بیرون‪...‬‬

‫به فرزام اشاره کرد‪...‬‬

‫اون که بلند شد ماندانا خانم کنارم نشست و بغلم کرد‪...‬‬

‫سرم رو روی شونه ماندانا جون گذاشتم‪..‬‬

‫دستش رو دور شونه م گذاشت و سعی کرد با حرفاش آرومم کنه‪...‬‬

‫اشکام رو پس زدم‪...‬‬

‫دیگه گریه نمیکردم‪...‬‬

‫شاید در نظرم همینقدر بس بود‪...‬‬

‫ولی دیگه اشکی نداشتم که برای مرگ بابام بریزم‪...‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫یعنی اینقار ازش متنفر شدم که حتی نمیتونم براش گریه کنم‪..‬؟؟‬

‫پوزخند زدم‪...‬‬

‫من برای مادرم خودمو کشتم‪...‬‬

‫ولی الان‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪607‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اصلا اشکی ندارم که بریزم‪..‬‬

‫خیره شدم به فرزام که داشت به سمتمون میومد‪..‬‬

‫‪--‬بریم فعلا‪- ...‬چی شد‪..‬چی میگه‪...‬‬

‫‪--‬میگه باید بریم مراحل قانونی رو برای گرفتن جسد انجام بدیم تا بهمون بدنش‪..‬‬

‫اروم گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬باشه خب من که سر در نمیارم‪..‬خودت کارا رو بکن‪...‬‬

‫ناباورانه نگاهم کرد‪...‬‬

‫اخمی نشست بین دو ابروم‪...‬‬

‫فرزام اصلا منو نمیفهمید‪...‬‬

‫متوجه نبود دارم چه زجری میکشم‪...‬‬

‫هنوزم سرم رو شونه ماندانا جون بود‪...‬‬

‫فرزام دستمو گرفت‪...‬‬

‫‪--‬مامان چند لحظه ‪...‬‬

‫بلندم کرد‪...‬‬

‫کناری ایستادیم‪..‬‬

‫زل زدم بهش‪...‬‬

‫‪--‬عزیزم حالتو میفهمم‪...‬فقط از خواستم باهام بیای دادگاه‪...‬تا بتونیم برگه ی تحویلش رو‬
‫بگیریم‪...‬تو به عنوان دخترش ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪608‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬فرزام خواهش میکنم همچین چیزی رو ازم نخواه‪...‬خواهش میکنم‪...‬میخوای به دایی‪...‬‬

‫حرفمو خوردم‪...‬‬

‫قرار بود دیگه اسمشون رو نیارم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام الان جز شما کسی رو ندارم‪...‬پدرم رو خودتون خاک کنید‪...‬نمیخوام پای داییم رو به اونجا‬
‫باز کنم‪...‬‬

‫سری تکون داد‪...‬‬

‫فرزام ما رو دم در خونه پیاده کرد و رفت دادگاه‪...‬‬

‫نمیخواست دیر بشه‪...‬‬

‫عجب مراسمی بود‪...‬‬

‫هانیه با دیدن قیافه م فهمید چه خبر شده‪...‬‬

‫میدونست وقتی حالم بده نمیخوام کسی نزدیکم باشه‪...‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫میدونستم جنازه رو میدن‪...‬‬

‫خدایا به حرمت همون روزایی که برام پدری کرد نذار مراسمش بد باشه ‪..‬‬

‫نذار مراسمش سرد باشه‪...‬‬

‫تلفنو برداشتم‪..‬‬

‫باید به عمه ها و عمو ها ‪...‬‬

‫حتی به دایی ها و خاله های بابامم میگفتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪609‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اگر میومدن مراسمش یه رنگ و بویی میگرفت‪...‬‬

‫هانیه رو صدا کردم‪...‬‬

‫‪-‬وسایلمو از خونه آوردین؟‬

‫‪--‬اره‪..‬‬

‫‪-‬دفترچه تلفنمون رو میخوام برام بیارش‪...‬‬

‫به هر حال اونام فامیل بابا بودن‪..‬‬

‫درسته تک و توک برای مامان اومده بودن‪...‬ولی حداقل برای فامیل خودشون باید میومدن‪ ...‬عمه‬
‫خدیجه عمه ی بزرگ بابام بود‪. .‬‬

‫مراسم رو به خواست خودش تو خونه اون گرفتن‪...‬‬

‫چقدر بد بود‪..‬‬

‫زمانه واقعا بد بود که همه فقط موقع مرگ و میر یاد هم میوفتن‪..‬‬

‫تا بابا و مامان زنده بودن‪..‬‬

‫کسی سراغمون نمیومد‪.‬‬

‫ولی الان دعوا شده بود که مراسمو کجا بگیرن‪..‬‬

‫مثلا خواستن بگن خیلی ما رو دوست دارن؟‬

‫همه گریه میکردن‪...‬‬

‫منم مصلحتی سر مزار چند تا اشک ریختم‪...‬‬

‫مزار بابا و مامان تقریبا به هم نزدیک بود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪610‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سر مزار بابا بودم‪..‬‬

‫گریه میکردم‪...‬‬

‫ولی دلم اونجا نبود ‪..‬‬

‫موقعی هم گه همه تو مسجد بودن نتونستم لب به غذاشون بزنم‪...‬‬

‫همه اومده بودن خونه ی عمه خدیجه‪...‬‬

‫همه دفعه اولشون بود که فرزامو میدیدن و اصلا خبر نداشتن که من ازدواج کردم‪...‬‬

‫خیره شدم به عکس بابام‪...‬‬

‫بعد به ربان کوچیک کنارش‪...‬‬

‫جفتشم عکس مامان‪...‬‬

‫شمع های مشکی‪...‬‬

‫الان مامانم خوبه؟ خدایا مامان که به کسی بدی نکرد‪...‬‬

‫هواشو داشته باش‪...‬‬

‫میدونم بهشتیه‪...‬‬

‫مامان من خیلی پاک بود‪...‬‬

‫خیلی زیاد‪...‬‬

‫ولی بابام چی‪...‬‬

‫خدایا چرا نمیتونم خودمو قانع کنم که ازش بگذرم‪..‬‬

‫امشب خیلی اذیت میشه؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪611‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫چون من نبخشیدمش؟‬

‫مهلا ‪ ...‬اون دیگه دستش از این دنیا کوتاهه‪...‬‬

‫به این فگر کن که الان فرزامو داری‪...‬‬

‫درسته که بابا در حقم بدی کرد‪..‬‬

‫ولی ‪...‬‬

‫الان نبخشیدنش باعث عذاب کشیدنش میشه‪...‬‬

‫شاید اون از عذاب دادن ما غمگین نمیشد‪..‬ولی من‪...‬‬

‫نمیتونستم بذارم حتی اون دنیا به خاطر من عذاب ببینه‪...‬‬

‫چون حق الناس گردنشه‪...‬‬

‫سرمو به سمت بالا گرفتم‪..‬‬

‫چشمام رو بستم‪...‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫من ازش میگذرم‪...‬‬

‫توهم ازش بگذر‪...‬‬

‫تورو به بزرگیت قسم‪...‬‬

‫من‪.‬دیگه دینی به گردن بابام ندارم‪...‬‬

‫قطره های اشکم راهشون باز شد‪...‬‬

‫دیگه باید فراموش کنم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪612‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تمام بدیاش رو فراموش میکنم‪..‬‬

‫فقط خاطره های خوبش میمونه‪..‬‬

‫فقط همونا‪...‬‬

‫تا وقتی همه غریبه ها رفتن نشستیم‪...‬‬

‫موقع خداحافظی فرزامم اومد تو‪..‬‬

‫دخترا‪ ...‬خیره شدن به ما‪. .‬‬

‫از دیدن فرزام متعجب بودن‪..‬‬

‫فرزام به سمتمون اومد‪...‬‬

‫رو کردم سمت عمه و گفتم ‪:‬‬

‫‪--‬همسرم که میگفتم ایشونه‪..‬‬

‫فرزام مودبانه احوال پرسی ساده ای کرد‪...‬‬

‫عمه هم انگار ازش خوشش اومده بود‪..‬‬

‫چون بهم گفت انتخاب خوبی کردم‪...‬‬

‫کمی که گذشت تک تک از همه خداحافظی کردم‪...‬‬

‫موندن تو جمعشون برام سخت بود‪...‬‬

‫با ماندانا خانم و عمو به خونه برگشتیم‪...‬‬

‫هانیه از راه مسجد برگشته بود‪...‬‬

‫دم در ریموت رو زد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪613‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تا خواستیم بریم تو یهو سرش به سمت شیشه چرخید‪...‬‬

‫آروم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا سمت چپتو ببین‪...‬‬

‫سرمو چرخوندم‪..‬‬

‫آبتین دوست فرزام بود‪...‬‬

‫اونم هانیه بود‪...‬‬

‫با اینکه پشتش بهمون بود‪...‬‬

‫ولی شالی که ما براش گرفته بودیم روی سرش بود‪...‬‬

‫فرزام سریع رفت تو‪...‬‬

‫متوجه شدم که هانیه یهو به عقب برگشت ‪..‬‬

‫ولی فرزام نذاشت عمو و ماندانا جون ببینن که اونجا ایستاده ‪..‬‬

‫ماشینو خاموش کرد‪...‬‬

‫اومدیم بریم بالا که فرزام گفت ‪:‬‬

‫‪--‬شما برین بالا‪...‬من برم تا مغازه یه چیزی بگیرم و بیام‪...‬‬

‫سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬نمیخواد الان‪. .‬بیا شب برو‪..‬‬

‫‪--‬نه کار دارم‪ ...‬شما برید من میام‪...‬‬

‫اصلا دوست نداشتم فرزام با هانیه دعوا کنه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪614‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نکنه از اینکه با اون پسره حرف میزد عصبی بشه ‪..‬‬

‫ماندانا خانم به زور بردم تو آسانسور ‪..‬‬

‫استرس داشتم که فرزام میخواد چکار کنه ‪..‬‬

‫نه بابا ‪..‬‬

‫فرزام اهل دعوا و داد و بیداد نیست ‪..‬‬

‫من مطمئنم که میتونه اروم و بی سر و صدا همه چیزو حل کنه‪...‬‬

‫حالا دوستش با خواهرش بود که بود‪...‬‬

‫اونام که اروم داشتن حرف میزدن‪...‬‬

‫اَه‪..‬‬

‫ای خاک بر سرت هانیه‪...‬‬

‫جای بهتر نبود؟‬

‫تقریبا پشت درختی که جلوی در آپارتمانی بود ایستاده بودن‪..‬‬

‫شاید فکر نمیکرد که ما برگردیم‪...‬‬

‫اینقدر زود‪...‬‬

‫در رو باز کردن و رفتیم تو‪...‬‬

‫باید از تو پنجره بیرون رو میدیدم‪...‬‬

‫هنوز در اتاق هانیه رو باز نکرده بودم که صدای باز شدن در خونه اومد‪..‬‬

‫سریع نگاهشون کردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪615‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه با سرعت اومد تو اتاق‪...‬‬

‫توجهی بهم نکرد‪...‬‬

‫فرزامم رفت تو آشپزخونه ‪..‬‬

‫رفتم پیش فرزام‪...‬‬

‫لیوانی پر از آب تو دستش بود ‪..‬‬

‫‪-‬فرزام‪...‬‬

‫نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪-‬چیکار کردی اونجا‪..‬‬

‫‪--‬هیچی‪...‬دیدی که ‪..‬آوردمش تو‪...‬‬

‫‪-‬پس جرا اینقدر عصبی بود‪..‬‬

‫‪--‬به جهنم که عصبی بود‪..‬ولش کن اروم میشه خودش‪...‬‬

‫‪-‬فرزام با هانیه بد رفتاری نکن‪..‬‬

‫تا اینو گفتم یهو صاف نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪--‬هزار بار‪...‬هزار بار گفتم بهش چیزی رو ازم قایم نکنه‪. .‬بهش گفته بودم بدم میاد قایمکی از من‬
‫بخواد کاری کنه ‪..‬بپیچونه بیاد خونه‪...‬خستگی رو بهونه میکنه تا با آبتین‪...‬‬

‫حرفشو خورد‪...‬‬

‫‪--‬مهلا‪ ...‬برام سخته‪ ...‬دوستم‪...‬که تازه چند ماهه دوباره اومده اینجا با خواهرم‪...‬‬

‫‪-‬چرا شلوغش میکنی فرزام‪ ...‬اونا فقط داشتن حرف میزدن‪...‬شاید واقعا همو دوست داشته باشن ‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪616‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫یهو لیوان تو دستشو پرت کرد روی کابینت ‪..‬‬

‫خورد به دیوار و شکست‪..‬‬

‫ترسیدم‪..‬‬

‫‪--‬غلط کردن که حرف میزدن‪...‬‬

‫ماندانا خانم سریع اومد تو آشپزخونه‪...‬‬

‫با دیدن لیوان شکسته شده با ترس گفت ‪:‬‬

‫‪--‬وای‪...‬چیشده؟ چکار کردی فرزام‪..‬‬

‫‪--‬هیچی مامان‪...‬ببخشید‪...‬خودم براتون میخرم ‪...‬‬

‫‪--‬یعنی چی‪...‬خب چی شده‪...‬‬

‫فرزام چیزی نگفت و سریع رفت تو اتاقش‪...‬‬

‫ماندانا خانم بهم نگاه کرد‪..‬‬

‫‪--‬چش شده‪...‬تا الان که خوب بود‪...‬‬

‫‪-‬هیچی‪...‬هیچی‪..‬من بچگی کردم‪..‬‬

‫سریع رفتم تو اتاق پیشش‪..‬‬

‫با عصیانیت مشغول عوض کردن لباساش بود‪...‬‬

‫این رو از سرعت زیادش و حرکات تندش میفهمیدم‪...‬‬

‫با اینکه ترسیده بودم بازم به حرفام ادامه دادم‪...‬‬

‫باید از هانیه دفاع میکردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪617‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬ف‪..‬فرزام‪..‬تو‪ ...‬تو نباید غلط فکر کنی‪...‬هانیه بارها بهم گفته بود‪...‬‬

‫‪--‬چی بهت گفته بود؟ حتما آبتین رو دوست داره‪...‬‬

‫چیزی نگفتم‪...‬‬

‫‪--‬چقدر میشناستش‪ ...‬از نامزدی نگین دوستت تا الان؟ ببشتر از این که نبوده‪...‬‬

‫‪-‬فرزام این رفتارت‪...‬‬

‫‪--‬نپر وسط حرفم‪...‬ساکت باش‪...‬‬

‫تقریبا لال شدم‪...‬‬

‫فرزام چثدر ترسناک میشد‪...‬‬

‫موقع عصبانیت چقدر ترسناک میشد‪...‬‬

‫‪--‬هانیه یا نفهمیده‪...‬یا داره خودشو میزنه به نفهمی‪...‬‬

‫نشست رو تخت‪...‬‬

‫دستاش رو توی هم قلاب کرد‪...‬‬

‫‪--‬خنگه‪..‬خنگ‪ ...‬اگرم واقعا دل بسته باید روشنش کنم‪...‬من به عاشقی اعتقاد دارم‪...‬چون خودم‬
‫عاشقم‪...‬ولی عشق هانیه عشق نیست‪...‬اون آبتینو نمیشناسه‪..‬‬

‫سریع از جا بلند شد‪..‬‬

‫‪-‬کجا میخوای بری‪...‬‬

‫‪--‬پیش هانیه‪...‬‬

‫سریع ایستادم جلوش‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪618‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تو عصبانیت نباید میذاشتم بره پیشش‪. .‬‬

‫حداقل آروم بشه بعد‪...‬‬

‫‪--‬مهلا تو دخالت نکن‪..‬‬

‫‪-‬فرزام‪ ...‬فکر کن ابتینم تو یه نگاه عاشق شده ‪..‬مثل خودت‪..‬‬

‫‪--‬تو نمیدونی‪...‬بذار اول خودتو روشن کنم‪...‬آبتین قبلا زن داشت‪ ...‬چشمام گرد شد‪...‬‬

‫‪--‬میفهمی ؟؟؟ یه زن عقد کرده‪.‬‬

‫دهنم باز موند‪...‬‬

‫باورم نمیشد‪.‬‬

‫‪-‬یعنی‪...‬یعنی زن داره؟‬

‫‪--‬زن داشت‪...‬خیلی هم دوستش داشت‪...‬اما دختره نمیخواستش‪...‬بهش خیانت میکنه‪...‬آبتین‬


‫میفهمه‪...‬طلاقش میده‪..‬آبتین مریضه ‪..‬میفهمی؟ شکاکه‪..‬خیلی زیاد‪..‬برای اینه که دارم‬
‫مسیوزم‪...‬هانیه نمیتونه با یه مریضی مثل اون بسازه‪...‬رفتاراش عجیبن‪...‬هانیه الان متوجه شون‬
‫نیست‪...‬‬

‫هنگ کرده بودم‪. .‬‬

‫هنوزم منظور فرزامو از اینکه گفته بود آبتین مریضه نفهمیده بودم ‪..‬‬

‫فرزام کنارم زد و از اتاق رفت بیرون ‪..‬‬

‫همونجا روی صندلی نشستم‪...‬‬

‫حتی نتونستم بلند شم و برم توی اتاق هانیه‪. .‬‬

‫آبتین زن داشت؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪619‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بهش خیانت کرده بود؟‬

‫آبتین مریض بود؟‬

‫باورش واقعا سخت بود‪...‬‬

‫از اون پسر جلتنمن و شیک و پیک که تو جشن دیدیم واقعا بعید بود‪..‬‬

‫و غیر قابل باور‪. .‬‬

‫اصلا نمیشد باور کرد‪...‬‬

‫نمیدونم‪ ...‬گیج شده بودم‪...‬‬

‫نمیدونم چقدر گذشت که فرزام برگشت‪...‬‬

‫در اتاقو بست و همونجا به در تکیه داد ‪..‬‬

‫بی حرف نگاهم کرد‪...‬‬

‫خیره شدم بهش‪. .‬‬

‫بالاخره لب باز کرد‪..‬‬

‫‪--‬مهلا هانیه از بیماریش‪..‬از زن قبلیش‪...‬از همه اینا خبر داره‪...‬‬

‫متعجب تر شدم ‪..‬‬

‫تو اون مدت روی تخت دراز کشیده بودم ‪..‬‬

‫بلند شدم و نشستم‪- .‬یعنی‪. .‬یعنی‪. .‬‬

‫‪--‬مهلا حرفام تو گوشش نمیره‪ ...‬مهلا آبتین شکاکه ‪..‬ابتین خیلی شکاکه‪...‬‬

‫روی صندلی نشست ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪620‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دستشو توی موهاش فرو کرد‪...‬‬

‫واقعا اولین بار بود فرزامو این شکلی میدیدم‪...‬‬

‫از جا بلند شدم و به سمتش رفتم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا میدونم اذیت میشه ‪..‬میدونم‪...‬چکار کنم تا منصرفش کنم‪...‬‬

‫نزدیکش ایستادم‪...‬‬

‫خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم‪...‬‬

‫سرش رو تو بغلم گرفتم‪...‬‬

‫میدونستم اینطوری آروم میشه‪...‬‬

‫فرزامِ من باید اروم میبود‪..‬‬

‫فرزام پریشون و عصبی اصلا خوب نبود‪...‬‬

‫فرزامم باید مثل همیشه ساکت و اروم باشه‪.. .‬‬

‫‪-‬فرزام‪...‬شاید به صلاحشه‪. .‬‬

‫‪--‬مهلا اولین بار بود درمقابل حرفاش ساکت شدم‪...‬مهلا عاشق شده ‪..‬اونگ عاشق ابتین‪...‬اون‬
‫اذیتش میکنه ‪..‬‬

‫جلوش نشستم‪. .‬‬

‫مثل خودش‪...‬‬

‫وقتایی که روی دو پا جلوم مینشست و دستامو توی دستاش میگرفت‪. .‬‬

‫‪-‬فعلا که نه به باره نه به داره ‪..‬بعدم شاید عوض شده باشه‪ .‬شاسد دیدش نسبت به هانیه خوب‬
‫باشه‪...‬خودتم که اوایل میگفتی پسر خوبیه‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪621‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بی توجه به حرفم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬زل زد تو چشمام‪...‬مهلا زل زد بهم و گفت تا بعد از چهلم بابات به احترامت صبر میکنه‪...‬‬

‫لبخند زدم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام عاشقه‪ ...‬روش غیرتی نشو‪...‬دوست پسرش که نیست‪. .‬خواستگارشه‪...‬فرزام هانیه برای‬
‫من خیلی عزیزه ‪..‬نمیذارم کسی اذیتش کنه ‪..‬‬

‫لبخند زدم ‪..‬‬

‫‪-‬حتی تو‪...‬‬

‫فرزام دیگه چیزی نگفت‪...‬‬

‫‪-‬فرزام عزیزم‪...‬‬

‫نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪-‬شاید ابتین خوب شده باشه‪...‬‬

‫‪--‬به قول تو فعلا نه به باره‪...‬نه به داره‪...‬اگر‪...‬‬

‫خودم پریدم وسط حرفش‪...‬‬

‫‪-‬اگرم پا پیش گذاشت خودت باهاش حرف بزن‪...‬ازش قول بگیر تا هانیه رو اذیت نکنه‪...‬‬

‫سری تکون داد‪..‬‬

‫‪--‬بسه دیگه‪..‬فعلا نمیخوام درباره ش حرف بزنیم‪...‬‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫دوست نداشتم زیاد بهش گیر بدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪622‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اگر اینطور راحت بود‪..‬‬

‫منم حرفی نداشتم‪...‬‬

‫*********‬

‫دو ماه بعد ‪:‬‬

‫روسری یاسی رنگم رو کمی روی موهام صاف کردم‪...‬‬

‫به خاطر جنس لیز ساتنش نمیتونستم صاف روی موهام نگهشون دارم‪...‬‬

‫با اینکه دوست نداشتم به این زودی سیاهمو دربیارم اما ماندانا جون بعد از چهلم بابا دیگه‬
‫نذاشت سیاه پوش باشم‪..‬میگفت تو تازه عروسی و شگون نداره سیاه تنت کنی‪..‬‬

‫مثل اینکه تا الانم لطف کرده بود که کاریم نداشته‪...‬‬

‫امتحانات شهریورو هم راحت قبول شدم‪...‬‬

‫اما به گوش مدیر رسیده بود که من و نگین عقد کرده ایم و دیگه اجازه نداد ما اونجا ثبت نام‬
‫بشیم‪...‬‬

‫و من و هانیه مدرسه هامون ازهم جدا شد ‪..‬‬

‫هانیه همونجا موند و من ‪...‬‬

‫مجبور به ثبت نام تو یه مدرسه شبانه غیر انتفاعی شدم ‪..‬‬

‫رژ لب ماتی زدم‪...‬‬

‫به هر حال‪...‬‬

‫شاید لازم بود که منم برم جلوی آبتین ‪..‬‬

‫نباید که به عنوان زن فرزام شیک نباشم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪623‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه با استرس کل اتاقو قدم میزد‪...‬‬

‫یهو نشست جلومو گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا فرزام چیزی بهت نگفت ؟‬

‫خیره شدم بهش ‪...‬‬

‫‪-‬چی بگه مثلا ‪..‬‬

‫‪--‬اینکه چی میخواد بهش بگه ‪..‬‬

‫‪-‬نه تگفت‪...‬‬

‫مثل بچه ها نق نق کرد‪...‬‬

‫کم مونده بود بزنه زیر گریه ‪..‬‬

‫‪-‬چت شده تو دختر‪...‬اینقدر ضعیف نباش‪...‬‬

‫‪--‬همه ش تقصیر فرزامه مهلا‪...‬‬

‫‪-‬عععه‪...‬‬

‫‪--‬عععه نداره ‪ ...‬اگر همون موقع قبول میکرد اونم دیگه همه چیز حل بود‪...‬یعنی چی باهاش حرف‬
‫دارم‪...‬بابا به خدا‪...‬به پیر ‪..‬به پیغمبر آبتین دیگه خوب شده ‪ ..‬شکاک نیست‪...‬بعدم من کاری‬
‫نمیکنم که بخواد بهم شک کنه‪..‬‬

‫‪-‬هانیه باباتم مخالف بود دیدی که‪ ...‬فهمیده بود زن داشته‪..‬‬

‫‪--‬بابا حرفی نداره‪...‬بدونه من میخوامش اونم قبول میکنه ‪ ..‬الان فقط حرف فرزام‪...‬وای خدااا‪...‬‬

‫*********‬

‫‪-‬هانیه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪624‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬هانیه چی ‪ ...‬فرزام از قولم حرف زده ‪..‬من کی خواستم بیشتر فکر کنم‪...‬من غلط کنم که بیشتر‬
‫از این فکر کنم‪...‬خودش خواست فکر کنه ‪..‬انداخت گردن من‪...‬حیف که نمیشد وگرنه همونجا‬
‫جوابشو میدادم‪...‬والا انگار خواستگار برای اون اومده‪...‬‬

‫‪-‬اروم باش چقدر غر غر میکنی‪...‬اوووووه‪...‬حال داریا‪...‬سرم درد گرفت‪...‬‬

‫همون لحظه چند تا تقه به در خورد‪...‬‬

‫هانیه مثل جت از جا پرید ‪...‬‬

‫میخواست خودش در اتاقو باز کنه‪. .‬‬

‫سریع جلوشو گرفتم‪...‬‬

‫‪-‬بشین دختر‪...‬ای باباااا‪...‬‬

‫هرجور بود نشوندمش رو تخت و خودم در اتاقو باز کردم‪...‬‬

‫فرزام نگاهی بهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬هانیه کجاست پس‪. .‬‬

‫‪-‬نشسته همینجا ‪..‬‬

‫با چشم نگاهی به پشت سرش انداختم‪...‬‬

‫متعجب شدم‪...‬‬

‫پس این پسره کو‪...‬‬

‫‪-‬آبتین کجاست ‪...‬‬

‫‪--‬فرستادمش خونه شون تا یه بار دیگه با خانواده ش بیاد‪...‬‬

‫لبخند بزرگی نشست رو لبم‪. .‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪625‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬خیالت راحت شد؟‬

‫سری تکون داد‪...‬‬

‫اینبار اونم لبخند زد‪..‬‬

‫‪--‬فعلا خیالمو راحت کرده‪...‬ولی ‪ ...‬اگر بعدا کاری کنه که خم به ابروی هانیه بیاد ‪.‬یا بخواد‬
‫ناراحتش کنه‪...‬‬

‫دستشو گرفتم‪. .‬‬

‫با خنده گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬بسه بابا‪ ...‬باشه اگر پس فردا خم به ابروش اورد بزن ناکارش کن‪...‬‬

‫از لحن حرفم کمی خندید‪...‬‬

‫‪--‬برو خبرو بش بده تا سکته نکرده‪...‬‬

‫اومد بره که سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬خیلی خوبی‪...‬‬

‫‪--‬تو بیشتر‪...‬‬

‫سریع به سمت آشپزخونه رفت‪ ...‬دیدم که سوییچ رو برداشت و از خونه رفت بیرون‪...‬‬

‫میخواست بره دنبال عمو و ماندانا جون تا از فروشگاه برشون‪.‬گردونه‪...‬‬

‫چون ماشین عمو خراب بود فرزام باید میرفت دنبالشون‪...‬‬

‫سرسع رفتم تو اتاق و با خونسردی گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬بیا تمام‪...‬فرزام قبول کرد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪626‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تا اینو گفتم یهو جیغ هانیه بلند شد‪..‬‬

‫چشمام گرد شد‪..‬‬

‫با خوشحالی پرید تو بغلم‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫عجب عکس العملی‪....‬‬

‫‪--‬وااای‪..‬وااای مهلا‪...‬عاشقتمممم‪..‬‬

‫‪-‬بیا اینقدر از شوهرم گله کردی‪...‬اینم جوابش ‪.‬برو حال کن‪...‬‬

‫‪-‬میدونم تو باهاش حرف زدی‪...‬مهلا مرسی‪...‬مرسی مرسی‪...‬‬

‫یهو زد زیر گریه‪...‬‬

‫سریع صورتشو گرفتم بین دستم ‪..‬‬

‫این هانیه چقدر با اون هانیه شر و تخس و زبون دراز قبل فرق داشت‪...‬‬

‫‪-‬گریه نکن دیوونه ‪..‬‬

‫خندید‪...‬‬

‫‪--‬از خوشحالیه‪..‬‬

‫‪-‬افرین بخند‪..‬خوشحالی بخند‪..‬گریه نکن ‪..‬‬

‫هانیه محکم بغلم کرد‪...‬‬

‫خیلی خوشحال بود‪..‬‬

‫حس میکردم دینمو بهش ادا کردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪627‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به خاطر تمام خوبی های بی منتش تو این یک سال مدیونش بودم‪...‬‬

‫الان باری از رو شونه هام برداشته شده بود‪...‬‬

‫وقتی میدیدم هانیه خوشحاله دیگه غمی نبود‪..‬هانیه با همه فرق داشت‪...‬‬

‫اون خواهرم بود ‪..‬‬

‫خوشبختیش آرزومه‪...‬‬

‫و من میدونم‪...‬‬

‫میدونم که آبتین اون ادم قبل نیست و محاله که ذره ای باعث رنجش هانیه بشه ‪..‬‬

‫مطمئنم‪...‬‬

‫*******‬

‫با لبخند به مادرش نگاه کردم‪..‬‬

‫یه خانم فوق العاده جوون و خوشتیپ‪..‬‬

‫با موهایی که بلوند کرده بود و آرایشی روی صورتش ‪..‬‬

‫واقعا بهش نمیومد مادر ابتین باشه‪..‬‬

‫خب ‪..‬‬

‫مثل ماندانا خانم‪..‬‬

‫به اونم اصلا نمیومد که دختر و پسری به این سن داشته باشه‪...‬‬

‫یکی از مزایای زود ازدواج کردن همینه‪...‬‬

‫که اختلاف سنی کمی با فرزندت داشته باشی‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪628‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اونطور رابطه ها هم خیلی بهتره‪...‬برای همینه که ماندانا جون هانیه و فرزام رو به این خوبی درک‬
‫میکنه‪...‬‬

‫پدرش هم یه مرد خیلی متشخص بود‪...‬‬

‫از صحبت های دفعه قبل عمو خیلی از پدرش خوشش اومده بود‪...‬‬

‫هانیه هم کنار ماندانا جون نشسته بود‪..‬‬

‫اینکه میدیدم همه چیز داره حل میشه قلبم پر از شادی میشد‪...‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫خوشبختی هانیه ارزوی منه‪...‬‬

‫حالا که دیگه مخالفی نیست‪...‬‬

‫کمکشون کن زندگیشون خوب باشه‪...‬‬

‫خوشبخت بشن در کنار هم‪...‬‬

‫خدایا به من و فرزامم کمک کن‪...‬‬

‫منم از این وضعیتم خسته شدم‪...‬‬

‫دلم یه خونه ی نقلی دو نفره میخواد‪...‬‬

‫خونه ای که فقط مال من و فرزام باشه‪...‬‬

‫مادر آبتین که از صحبتا فهمیده بودم اسمش نرگسه از توی کیفش جعبه ای دراورد‪...‬‬

‫با اجازه از عمو و ماندانا جون اونو به دست آبتین داد‪...‬‬

‫با شوق به هانیه نگاه کردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪629‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫لبخند زیباش لبخندمو بزرگتر کرد‪...‬‬

‫به فرزام که کنارم بود نگاه کردم‪..‬‬

‫اینبار اونم لبخند میزد‪...‬‬

‫کلا همه خوشحال بودن‪...‬‬

‫امشب غم و ناراحتی میون ما جایی نداشت‪...‬‬

‫متوجه اشک تو چشم ماندانا جون شدم‪...‬‬

‫خوشحال بود‪...‬‬

‫از اینکه بچه هاش سر و سامون گرفتن اشک تو چشمش جمع شد‪...‬‬

‫خدایا کمک همه مون کن‪...‬‬

‫ماندانا خانم و عمو یه تعارف الکی زدن که برای شام بمونن و اونا هم گفتن که انشالله تو فرصتهای‬
‫مناسب تر ‪..‬‬

‫و البته چه بهتر‪...‬‬

‫چون ما هیچ تدارکی برای شام و بعدش ندیده بودیم‪...‬‬

‫هانیه به من اشاره ای کرد تا دنبالش برم تو اتاقش‪...‬‬

‫سریع از جا بلند شدم و رفتم پیشش‪...‬‬

‫همون دم ور اتاق خودم بغلش کردم‪...‬‬

‫‪-‬مبارکت باشه اجی‪...‬‬

‫‪--‬مهلا همه اینا رو مدیون توام‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪630‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬مهلا فدات شه ‪ ...‬عزیزمی‪...‬‬

‫دستشو تو دستم گرفتم‪...‬‬

‫میخواستم دقیق حلقه ش رو ببینم‪...‬‬

‫اونم یه حلقه ی طلای ساده داشت ‪..‬‬

‫ولی قشنگ بود ‪..‬‬

‫حدس زدم سلیقه ی مادرش باشه‪...‬‬

‫در اتاقو بستیم و کنارهم روی زمین نشستیم‪...‬‬

‫هردو تکیه به تخت دادیم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا نمیدونی چقدر خوشحالم ‪..‬‬

‫‪-‬چرا میدونم‪...‬درکت میکنم و حس خوشحالیت رو میفهمم‪...‬‬

‫‪--‬هِی مهلا‪...‬باور کن آبتین خیلی خوبه ‪..‬دیگه هم مثل قبل نیست‪...‬منم اجازه نمیدم دیدی که‬
‫نسبت به اون دختره داشت رو به منم داشته باشه ‪..‬قول میدم بیشتر از چشماش بهم اعتماد کنه‪...‬‬

‫‪-‬اخه عزیزم‪...‬تو بس که ماهی‪...‬من مطمئنم به هرچی که دلت بخواد میرسی عزیزم‪...‬‬

‫متوجه خاموش شدن چراغای بیرون شدیم‪...‬‬

‫سریع صدای فرزامم اومد‪...‬‬

‫‪--‬مهلا من دارم میخوابم‪...‬‬

‫مثل خودش بلند جواب دادم ‪:‬‬

‫‪-‬باشه‪...‬خوب بخوابی ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪631‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫آرنج هانیه یهو رفت تو پهلوم‪...‬‬

‫لبمو گاز گرفتم تا جیغ نکشم‪..‬‬

‫چپ چپ نگاهش کردم‪- .‬چتهههه‪...‬سوراخ کردی پهلومو‪..‬‬

‫‪--‬یعنی چی خوب بخوابی‪...‬‬

‫سریع بلند شد و دستمو کشید‪...‬‬

‫‪--‬پاشو پاشو ببینمممم‪...‬این که گفت دارم میخوابم یعنی پاشو بیا پیشم‪...‬پاشو‪....‬‬

‫به زور بلندم کرد‪..‬‬

‫‪-‬خواستم پیش تو بمونم‪..‬‬

‫‪--‬من نمیخوام پیشم بمونی الان ‪..‬دستت درد نکنه ‪..‬برو پیش داداشم ‪.‬‬

‫یه جورایی از اتاقش پرتم کرد بیرون ‪..‬‬

‫خودمم بودن کنار شوهرمو بیشتر از هرچیزی دوست داشتم‪...‬‬

‫در اتاقشو باز کردم و رفتم تو‪...‬‬

‫روی تشکی که پایین تختش پهن کرده بود دراز کشیده بود‪...‬‬

‫با دیدنم دستش رو از روی چشماش برداشت و نگاهم کرد‪...‬‬

‫‪-‬بیداری؟‬

‫کتی که تنم بود رو دراوردم‪..‬‬

‫بعد از اونم شلوارمو با یه شلوار گشاد و راحت مخصوص خواب عوض کردم‪...‬‬

‫یه لحظه به سر و وضعم نگاه کردم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪632‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام شروع کرد به خندیدن‪...‬‬

‫والا خب ‪..‬‬

‫حقم داشت بخنده‪...‬‬

‫یه بلوز صورتی که یه قلب بزرگ خوشگل روش بود تنم بود‪..‬‬

‫با یه شلوار گشاد‪ .‬و بزرگ‪...‬‬

‫موهامو هم باز کردم ‪..‬‬

‫دوست داشتم حداقل از موهام خوشش بیاد ‪..‬‬

‫کنار سنگ قبر مادرم نشستم ‪..‬‬

‫گلی رو که گرفته بودم رو روش گذاشتم‪. .‬‬

‫انگشتمو روی اون سنگ مشکی رنگ سرد قرار دادم‪...‬‬

‫شروع کردم به خوندن فاتحه‪...‬‬

‫وسط سوره حمد بودم که بغضم شکست‪...‬‬

‫همراه با گریه هام ادامه فاتحه م رو خوندم‪...‬‬

‫دلم برای مادرم تنگ شده بود‪...‬‬

‫با گلابم سنگش رو شستم‪...‬‬

‫مامانم‪...‬‬

‫شد چهار ماه‪...‬‬

‫چهار ماهه که نیستی‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪633‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دستمو برای پلک کردن اشکام بالا نمیاوردم‪...‬‬

‫انگار دوست داشتم اشکام بریزن روی سنگ‪...‬‬

‫گل ها رو با دستم پر پر کردم‪...‬‬

‫هق هقم شدت گرفت‪...‬‬

‫مامان دلم برات تنگ شده‪...‬‬

‫اخه دیگه چقدر بگم دلتنگتم‪...‬‬

‫دلتنگ صدات‪...‬‬

‫نگاهت‪...‬‬

‫همه چیت‪...‬‬

‫اخرین گلبرگو که انداختم رو سنگ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ‪..‬‬

‫افتادم رو سنگ‪...‬‬

‫برام مهم نبود یکی ببینه‪...‬‬

‫یا لباسام خاکی شن‪...‬‬

‫ناله کردم‪...‬‬

‫اشک ریختم‪...‬‬

‫خدایا مادرمو چرا ازم گرفتی ‪..‬‬

‫مامااان‪...‬مامان خوبم‪...‬‬

‫مامان نازم چرا رفتی‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪634‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫چرا منو تنها گذاشتی‪...‬‬

‫چرا نایستادی پیشم تا عروسیمو ببینی‪..‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫کاش منم همون موقعذبا مادرم میبردی‪...‬‬

‫مامان تو رفتی‪...‬‬

‫بدون تو برام خیلی سخته‪...‬‬

‫دستی نشست رو شونه م‪...‬‬

‫سرمو بلند کردم‪..‬‬

‫فرزام کنارم نشست ‪.‬‬

‫دستمو گرفت و نشوندم‪...‬‬

‫اونم فاتحه ای خوند‪...‬‬

‫‪-‬فرزام شد چهار ماه ‪ .‬مامانم نیستش‪...‬چهار ماهه که نیستش‪...‬‬

‫‪--‬اروم باش عزیزم‪...‬‬

‫مطمئن باش اونجا جاش واقعا خوبه و راحته‪..‬‬

‫‪-‬مطمئنم‪...‬چون مامان خیلی خوب بود‪. .‬آزارش به یه مورچه هم نرسیده ‪..‬مامانم مهربون بود‪...‬‬

‫‪--‬خدا رحمتش کنه‪...‬سر مزار پدرت هم رفتی؟‬

‫سری تکون دادم‪..‬‬

‫‪-‬اره فاتحه خوندم ‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪635‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬هروقت حس کردی خالی شدی بگو که بریم‪...‬‬

‫سریع یه فاتحه ی دیگه خوندم‪...‬‬

‫برای مامان‪...‬‬

‫یکی هم فرستادم برای بابا و بلند شدم‪...‬‬

‫نباید دیر میکردیم‪...‬‬

‫منتظرمون بودن‪..‬‬

‫فرزام سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهلا هنوزم وقت هستا‪...‬‬

‫‪-‬نه دیگه بریم‪...‬اصلا دوست ندارم دیر برسیم‪...‬‬

‫از مامانم خداحافظی کردم‪..‬‬

‫با هم به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم‪...‬‬

‫کمی که از مسیر رو رفتیم فرزام یهو خم شد سمتم‪..‬‬

‫‪-‬حواست به جلوت باشهههه‪...‬‬

‫‪--‬هست‪...‬‬

‫خم شد و سریع در داشبورد رو باز کرد‪..‬‬

‫کلیدی رو که یه ربان خیلی خوشگل قرمز بهش وصل بود رو پرت کرد تو بغلم‪...‬‬

‫با خوشحالی جیغی زدم و کلید خونه رو برداشتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪636‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬واااای فرزاااامممم‪...‬تمام شد؟‬

‫‪--‬بلههه عزیزم‪ ...‬تمام شد‪...‬‬

‫‪-‬خدارو شکرررر‪...‬نمیدونی چقدر خوشحال شدم‪...‬فکر میکردم الان میریم دفتر خونه‪...‬‬

‫‪--‬نه عزیزم تمام شد‪...‬همونطوری که خودت میخواستی شد‪..‬‬

‫خندیدم‪ ...‬بعد از اون‪.‬همه گریه تو قبرستون دیدن این کلید و گرفتنش بین دستام حس خوبی رو‬
‫بهم داده بود‪...‬‬

‫دیگه همه چیز تمام شد‪...‬‬

‫فقط من بودم و فرزام و خونه ای که دیگه مال ما بود‪...‬‬

‫فقط ما دو نفر‪...‬‬

‫فرزام به سمت خونه ای که کلیدش رو تو دستم تاب میدادم میرفت‪...‬‬

‫از ذوقم نمیدونستم چیکار کنم‪...‬‬

‫یه خونه نقلی تو یکی از منطقه های نسبتا خوب اهواز‪...‬‬

‫خونه ی خوشگلی بود‪ .‬و من با تموم وجود عاشقش بودم‪...‬‬

‫فکر کنم هنوز هم کامل ماشینو نگه نداشته بود که پریدم پایین‪...‬‬

‫ماندانا خانم حسابی سرش شلوغ بود و نتونسته بود بیاد ‪ ...‬یا دنبال خرید جهاز هانیه بود‪ ...‬یا‬
‫وسایل من‪...‬‬

‫بازهم خواستم به دایی م زنگ بزنم‪..‬‬

‫اما موقع برداشتن تلفن محکم زدم رو دستم‪...‬‬

‫تا دستم طرف تلفن نره‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪637‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نباید بهشون زنگ بزنم‪...‬‬

‫سریع رفتم بالا‪...‬‬

‫خونه طبقه اول بود‪..‬‬

‫بدون آسانسور از پله ها دوییدم بالا‪...‬‬

‫ذوقمو نمیتونستم مخفی کنن ‪..‬‬

‫اصلا چرا مخفی کنم؟‬

‫نه‪...‬‬

‫بذار همه بفهمن‪...‬‬

‫بذار بدونن که من دیگه خوشبخت ترینم‪...‬‬

‫سریه در خونه ی خودمو باز کردم‪...‬‬

‫واحد شماره دو‪...‬‬

‫همونطور با کفش رفتم تو‪..‬‬

‫تمیز بود‪...‬‬

‫خالی از هر وسیله ای‪...‬‬

‫میچیدمش‪..‬‬

‫خوشگلش میکردم‪...‬‬

‫البته خب ‪..‬‬

‫با کمک ماندانا جون‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪638‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام در رو بست‪...‬فهمیدم اومده پشت سرم‪...‬‬

‫شروع کردم دور زدن تو خونه‪..‬‬

‫برای بار هزارم‪...‬‬

‫هربار هم جوری نگاه میکردم که انگار بار اوله میبینمش‪...‬‬

‫دوتا اتاق خواب خوب داشت‪...‬‬

‫نه زیاد بزرگ و نه زیاد کوچیک ‪...‬‬

‫کف خونه کامل سرامیک بود‪..‬‬

‫کابینتا رو هم که خودمون سفارش داده بودیم‪...‬‬

‫نسکافه ای خوشرنگی که عاشقشون شده بودم‪...‬‬

‫تند تند در کابینتامو باز کردم‪...‬‬

‫دور جزیره ام هم دور زدم‪...‬‬

‫باید روش یه وسیله ی خوشگل میذاشتم‪...‬‬

‫با شوق به سمت فرزام برگشتم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام ممنونم‪...‬نمیدونی چقدر خوشحال شدم‪...‬‬

‫‪--‬کاری نکردم که‪ ...‬تازه جای خوبش مونده‪...‬میخوایم بریم وسیله بخریم ‪..‬‬

‫چشمام برق زد‪..‬‬

‫خواستم بگم باشه ‪..‬‬

‫ولی جلوی خودمو گرفتم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪639‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬میذارم به سلیقه ماندانا جون‪...‬‬

‫‪--‬سلیقه خودت مهمه نه ماندانا جون‪...‬این خونه مال توئه ها‪...‬‬

‫لبخند نشست رو لبم‪...‬‬

‫پس خونه واقعا مال من بود‪...‬‬

‫خدایا انگار باورم نمیشد‪..‬‬

‫‪-‬باشه‪...‬‬

‫‪--‬خب پس بریم خونه‪..‬من یه چرتی بزنم‪...‬ساعت پنج میریم دنبال کارا‪...‬‬

‫‪-‬هانیه رو هم ببریم‪...‬‬

‫‪--‬هانیه خودش کار داره‪...‬ببین میخوام دوتامون بریم نمیذاریا‪...‬‬

‫خندیدم و قبول کردم‪...‬‬

‫باهم از خونه رفتیم بیرون‪...‬‬

‫فرزام در رو قفل کرد‪...‬‬

‫رفتیم از مجتمع بیرون و سوار ماشین شدیم تا به خونه ماندانا جون برگردیم‪...‬‬

‫تو راه از شدت شوقم یک لحظه هم ساکت نشدم‪.‬‬

‫تند تند‪ .‬و پشت سرهم حرف میزدم‪...‬‬

‫خاطره تعریف میکردم ‪.‬‬

‫از مدل خونه حرف میزدم و از فرزام میخواستم مبلامونو قهوه ای تیره بگیره‪...‬‬

‫شنیده بودم رفتن تو خونه خودت شادی داره ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪640‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خوشحالی داره ‪..‬‬

‫ذوق داره‪...‬‬

‫ولی دیگه فکر نمیکردم اینقدر خوشحال بشم‪...‬‬

‫داشتم پس میوفتادم کم کم‪...‬‬

‫اخه خیلی وقته منتظره جدا شدنمون از ماندانا جون و اون خونه هستم‪...‬‬

‫فرزام ماشینو اورد تو و گوشه ای پارک کرد‪...‬‬

‫باهم رفتیم بالا‪...‬‬

‫فرزام کلید انداخت و رفت تو‪...‬‬

‫آبتین هم روی مبل نشسته بود‪..‬‬

‫ماندانا جون و هانیه هم کنارش بودن‪..‬‬

‫سلامی کردیم و به طرفش رفتیم ‪..‬‬

‫ابتین بلند شد و با فرزام دست داد‪...‬‬

‫بعد دستشو سمت من دراز کرد‪..‬‬

‫مردد بودم که دست بدم یا نه‪...‬‬

‫روم نشد بگم نه و آروم یه دست ساده باهاش دادم‪...‬‬

‫سریع کنار هانیه نشست‪...‬‬

‫هانیه هم ژورنالی که تو دستش بود رو تند تند ورق میزد‪...‬‬

‫آبتین و فرزام مشغول حرف زدن شدن‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪641‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫آبتین بنده خدا یه چشمش به فرزام بود و یه چشمش به لباسایی که هانیه نشونش میداد‪...‬‬

‫من و فرزام تا عصر با ابتین و هانیه مشغول بودیم و فرصت یه استراحت کوچیکم پیدا نکردیم‪...‬‬

‫به اصرار هانیه ما رو تا بازار رسوندن‪...‬‬

‫تا خودشون اول برن مزون و ماهم بریم دنبال وسایل‪...‬‬

‫هانیه ازمون خواست تو اولین مزون سر راه ماهم همراهشون بریم‪...‬‬

‫خودمم عاشق لباس عروس بودم‪..‬‬

‫سریع قبول کردم‪...‬‬

‫فرزام نتونسته بود راضیم کنه که عروسی بگیره‪...‬‬

‫با گرفتن عکس مشکل نداشتم‪...‬‬

‫ولی دیگه جشن عروسی نمیخواستم‪...‬‬

‫هانیه لباس قشنگی رو تنش کرده بود‪...‬‬

‫از نظر من که واقعا خوب بود‪..‬‬

‫نمیدونم‪..‬‬

‫حتما از نظر اون خوب نبود‪...‬‬

‫دومی رو پوشید ‪..‬‬

‫بازهم خوشش نیومد‪...‬‬

‫لباس سوم دوتا بند زیبای بزرگ داشت که روی بازوهاش میوفتادن‪...‬‬

‫ساده بود‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪642‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫ولی خیلی خوشگل‪...‬‬

‫بالاتنه ش خیلی خیلی زیبا بود‪...‬‬

‫دامن لباس هم پف ‪...‬‬

‫کلا اگر من بودم حتما همین رو انتخاب میکردم‪...‬‬

‫انگار اونم واقعا خوشش اومده بود‪..‬‬

‫سریع دست گذاشت روی همون‪...‬‬

‫فرزام اروم در گوشم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬تو نمیخوای امتحان کنی؟‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫‪-‬نه‪...‬‬

‫‪--‬مهلا‪...‬برای عکسامون لازمه ها‪..‬‬

‫دلم نیومد دست رد به سینه ش بزنم‪..‬‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫فرزام رو به خانمی که بود گفت ‪:‬‬

‫‪--‬برای ما هم یه ژورنال بیارید لطفا‪...‬‬

‫آبتین و هانیه سریع بیرون رفتن‪..‬‬

‫دمشون گرم‪...‬‬

‫مونده بودم چطور از مغازه بیرونش کنم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪643‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫منم بعد از پوشیدن یکی دوتا لباس مختلف لباسی که مد نظرم بود رو انتخاب کردم‪...‬‬

‫کلا جایی اومده بودیم که لباسای خیلی زیبایی داشت‪...‬‬

‫لباسایی که همه عاشقشون میشدن‪...‬‬

‫به لباسم توی آینه نگاه کردم‪...‬‬

‫مطمئنم که تو عکسا تک میشد‪...‬‬

‫دو تا بند باریک روی شونه هام بود‪...‬‬

‫بالا تنه ش هم برق خیلی خوشگلی میزد‪...‬‬

‫فرزام از روی لبخند رو لبم فهمید که خوشم اومده‪..‬‬

‫از توی اینه نگاهش کردم‪..‬‬

‫‪-‬خوبه؟‬

‫لبخند خوشگلی زد‪...‬‬

‫یه لبخند خوشگل دندون نما‪...‬‬

‫از اون لبخندایی که دلمو میبردن‪..‬‬

‫‪--‬عالیه‪...‬‬

‫دامن لباسم واقعا پف بود‪..‬‬

‫حس میکردم خیلی گنده شدم‪...‬‬

‫ولی دوستش داشتم‪...‬‬

‫لباسو تحویلشون دادیم و گفتیم که قول این لباسو به هیچکس ندن‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪644‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مبلغی هم پول رو بهشون دادیم‪...‬‬

‫‪--‬بعد از چیدن خونه میریم اتلیه‪...‬‬

‫لبخند زدم ‪..‬‬

‫‪-‬باشه عزیزم‪..‬هروقت خواستی ‪..‬‬

‫از هانیه و ابتین خداحافظی کردیم و گفتیم خودمون برمیگردیم‪...‬‬

‫دستمو تو دستش گذاشتم و از اون پاساژ رفتیم بیرون‪...‬‬

‫فرزام برای خونه مبل سفید رو دوست داشت‪...‬‬

‫میگفت تازه عروس دامادیم‪...‬‬

‫ولی من نه‪...‬‬

‫اصلا دوست نداشتم رنگ روشن بگیرم تا زود کثیف بشن یا لک بگیرن‪...‬‬

‫هرجور بود راضیش کردم مبلا رو قهوه ای بگیره‪...‬‬

‫با خیال راحت و لب خندون از مغازه زدم بیرون ‪..‬‬

‫‪--‬کار خودتو کردیا‪...‬‬

‫‪-‬من اینم دیگههه‪...‬‬

‫‪--‬بریم اون طرف‪ ...‬سرویس خوابو دیگه نمیذارم تیره بگیریا‪...‬‬

‫از رو شوخی گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬نگوو‪...‬تخت مشکی رنگ عالیه‪...‬‬

‫‪--‬ساکت شو دیگه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪645‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫زدم زیر خنده‪...‬‬

‫منم خوب بلد بودم حرصش بدم‪...‬‬

‫سرویس خواب ساده ی سفید رنگی رو انتخاب کردیم‪...‬‬

‫از همونجا یه رو تختی سفید هم گرفتم‪...‬‬

‫حالا بر خلاف مبلا اصرار شدید واشتم اتاقو سفید کنم‪..‬‬

‫این رنگ برای خواب بهم ارامش میداد‪...‬‬

‫فرش‪...‬تلوزیون و میز تلوزیون‪...‬میز ناهار خوری‪...‬یخچال و فریزر‪..‬‬

‫تمام اینا رو خریدیم و قرار شد تا فردا عصر همه رو بیارن تو خونه‪...‬‬

‫بقیه خورده ریزه ها رو هم قرار شد با ماندانا جون بیام و بخرم ‪..‬‬

‫واسه ی شام وارد اولین فست فودی که دیدیم شدیم‪...‬‬

‫دو تا پبتزا و سیب زمینی سفارش دادیم و رفتیم بالا‪...‬‬

‫جایی رو کنار دیوار انتخاب کردم‪...‬‬

‫عاشق این کارامون بودم‪...‬‬

‫عاشق بیرون رفتن با فرزام‪...‬‬

‫بعد از خوردن شام از جا بلند شدیم و رفتیم از فست فود بیرون‪..‬‬

‫چون ماشین نبود با تاکسی برگشتیم تا خونه‪...‬‬

‫چشمای فرزام به طور باز مونده بودن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪646‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫چون ظهر نخوابیده بود خسته بود و چشماش سرخ از خواب بود‪ ...‬بعد از کمی نشستن کنار بقیه و‬
‫توضیح دادن درباره اینکه چه چیز هایی خریدیم تصمیم گرفتیم بلند شیم‪...‬‬

‫ماندانا خانم هم فهمیده بود که فرزام داره از خستگی بیهوش میشه‪...‬‬

‫‪--‬پاشو عزیزم‪...‬چشمات قرمزِ قرمز شده‪...‬برو بخواب ‪..‬‬

‫فرزام که انگار منتظر همین حرف بود با سرعت بلند شد و خداحافظی کرد‪...‬‬

‫تازه باید صبحم میرفت سرکار‪...‬‬

‫باید زود میخوابید‪...‬‬

‫هانیه توی حموم بود‪...‬‬

‫بین راه تقه ای به در زدم‪...‬‬

‫برای اذیت کردنش ‪..‬‬

‫فرزام با سرعت لباساشو عوض کرد‪...‬‬

‫براش تشکمون رو روی زمین پهن کردم‪...‬‬

‫دیگه نمیذاشتم رو تخت بخوابه‪..‬‬

‫باید اینجا میخوابید‪...‬‬

‫پیش خودم‪...‬‬

‫منم زود لباسامو عوض کردم و کنارش دراز کشیدم ‪..‬‬

‫خودمم واقعا خسته شده بودم‪...‬‬

‫بغلم کرد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪647‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫گونه ش رو بوسیدم‪...‬‬

‫خوابش میومد‪...‬‬

‫سر درد هم داشت‪...‬‬

‫برای همین به جای اینکه لبخند بزنه اخماش رفتن توهم‪..‬‬

‫میخواست بخوابه و من نذاشته بودم‪...‬‬

‫خنده م گرفت‪...‬‬

‫شب بود دیگه‪...‬‬

‫مگه نگفت مهلای شیطونو شبا دوست داره؟‬

‫اینبار لباش رو بوسیدم ‪..‬‬

‫اروم دستشو مشت کرد و به کمرم کوبید‪...‬‬

‫‪--‬مهلا خسته م‪...‬‬

‫‪-‬خب بخواب‪...‬‬

‫‪--‬دِ تو مگه میذاری؟‬

‫لبخند بزرگی زدم‪...‬فرزام ببخشید که نمیذارم بخوابی ‪..‬‬

‫عادت کردم کلی اذیت کنم‪...‬‬

‫دوباره بوسیدمش‪...‬‬

‫حتی حال نداشت کمی همراهیم کنه‪...‬‬

‫چند بار اروم بوسیدم و گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪648‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬بگیر بخواب ‪..‬جون فرزام ‪..‬‬

‫خندیدم و خزیدم تو بغلش‪...‬‬

‫بیشنر از قبل‪...‬‬

‫‪-‬شب بخیر‪...‬‬

‫‪--‬بخواب مهلای شیطون‪...‬‬

‫چشمامو بستم‪...‬‬

‫زود خوابم برد‪...‬‬

‫یه خواب راحت‪ ...‬خیلی خیلی راحت‪...‬‬

‫************‬

‫چیپس فلفلی رو باز کردم و گذاشتم وسط خودم و هانیه‪....‬‬

‫یکی من میخوردم‪. .‬‬

‫یکی اون‪..‬‬

‫‪-‬هانیه از نامزدی نگین ؟‬

‫‪--‬اره‪...‬راستش شب موقع برگشت ابتین شماره شو بهم داد‪...‬گفت اگر خواستم زنگ بزنم‪...‬برای‬
‫اشنایی و اینا و از همون موقع گفت آشنایی رو برای ازدواج درنظر بگیرم‪ ...‬منم خب‪...‬خوشم اومد‬
‫ازش ‪..‬بهش زنگ زدم‪...‬میشه گفت دوست شدیم‪...‬هانیه تا بعد از نامزدی خودتون‪...‬باهم دوست‬
‫بودیم‪...‬میرفتیم و میومدیم‪...‬میگفتیم‪..‬میخندیدیم‪..‬علاقه مون هم به تدریج به وجود اومد‪...‬اصلا‬
‫نمیدونم چطور علاقه به وجود اومد‪..‬نفهمیدم‪...‬فقط فهمیدم که نمیتونم از ابتین دور باشم ‪ ..‬بهم‬
‫گفته بود طلاق گرفته‪...‬ولی خب ‪..‬گذشته گذشته‪...‬برام مهم نیست‪...‬مهلا خیلی خوش‬
‫رفتاره‪...‬خیلی‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪649‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫لبخندی بهش زدم‪...‬‬

‫‪-‬برات دعا میکنم هانیه‪...‬دعا میکنم که همیشه شاد باشی‪ ...‬امیدوارم‪...‬امیددددوارم که درکنار‬
‫ابتین یه زندگی عاشقونه رو داشته باشی که همه حسرتشو بخورن‪...‬‬

‫گردنمو محکم چسبید و با شوق گونه م رو محکم بوسید‪...‬‬

‫‪--‬عزیزدلم‪...‬این ارزوی من برای توام هست‪...‬زن داداش گلمممم‪...‬‬

‫‪-‬مطمئنی که دوستت داره دیگه؟‬

‫‪--‬اره‪ ...‬ببین ابتین زیاد نمیتونه ابراز علاقه کنه‪...‬دوست داره از رفتاراش پی به علاقه ش ببرم‪...‬و‬
‫بهم هم ثابت شده مهلا ‪ ..‬از کاراش که معلومه چقدر میخوادتم‪..‬‬

‫‪-‬پس خدا رو شکر‪...‬‬

‫هانیه فیلمی رو از توی لپ تاپ پلی کرد تا نگاهش کنیم‪...‬‬

‫نگاهم به فیلم بود‪...‬‬

‫ولی حواسم بهش نبود‪...‬‬

‫خدارو باید روزی هزار بار شکر میکردیم‪...‬‬

‫مخصوصا خودم‪...‬‬

‫من شدم داستان سیندرلا‪...‬‬

‫اصلا من سیندرلام‪..‬‬

‫خودِ خودِ سیندرلا‪...‬‬

‫سیندرلا تو اوج بدبختی بود ‪ ..‬کسی رو نداشت و اذیت میشد‪...‬‬

‫اما در اخر‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪650‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫شد خوشبخت ترین دختر شهر‪...‬‬

‫پسر پادشاه عاشقش شد ‪..‬‬

‫پسری که ارزوی همه دخترای شهر بود‪...‬‬

‫و من‪...‬‬

‫مهلا‪...‬یا سیندرلا‪...‬‬

‫تو اوج بدبختی بودم‪ ...‬جز مادرم هیچکسو نداشتم‪...‬‬

‫پدرم اذیتم میکرد‪...‬‬

‫ولی الان‪...‬از نظر خودم خوشبخت ترین دختر دنیا بودم‪...‬‬

‫یکی رو داشتم که تک بود‪...‬‬

‫ارزوی خیلیا بود‪..‬‬

‫ولی الان مال من بود‪...‬‬

‫داستان زندگیم چقدر شبیه کارتون مورد علاقه م بود‪...‬‬

‫اگر روزی‪...‬‬

‫قرار باشه که داستان زندگیمو بنویسم هیچ اسمی رو بیشتر از سیندرلا براش نمیپسندم‪...‬‬

‫مهلایی که سیندرلا ست‪..‬‬

‫فرزامی که شاهزاده قلبشه‪...‬‬

‫زندگی ای که عاشقانه ست‪...‬‬

‫دیگه چیزی کم نیست‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪651‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫عشق که هست‪...‬‬

‫پس دیگه چیزی کم نیست‪...‬‬

‫************‬

‫دسته گلم رو همونطور که عکاسم گفته بود کنارم قرار دادم‪...‬‬

‫‪--‬عالیه عزیزم‪...‬سرتو کمی بگیر بالا‪...‬به سمت چپ‪...‬عاشقانه نگاه همسرت کن‪...‬‬

‫همون کارو کردم ‪..‬‬

‫خیره شدم بهش‪...‬‬

‫خانمه از چند زاویه عکس گرفت‪...‬‬

‫خیلی ازمون خوشش اومده بود ‪..‬‬

‫ژست بعد هم یه عکس دو نفره ی خوشگل بود‪...‬‬

‫من نشسته بودم و اون جلوم خم شد‪...‬‬

‫دستمو تو دست گرفت و به لباش نزدیک کرد‪...‬‬

‫لباشو به دستم چسبوند و عکاس عکس گرفت‪...‬‬

‫لبخندامون از ته دل بود‪...‬‬

‫عکسامون میگفت همین باعث شده عکسامون عالی و پر از حس خوب بشن‪...‬‬

‫عکاسمون که یه خانم سی و خورده ای ساله بود گفت ‪:‬‬

‫‪--‬هر ژستی بگم میگیرید؟‬

‫فرزام قبول کرد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪652‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫منم قبول کردم‪...‬‬

‫چه اشکال داشت‪...‬‬

‫فوقشم همو ببوسیم ‪ ..‬عکسامون جالب میشد ‪..‬‬

‫همونطور که حدس میزدم ازمون خواست همو ببوسیم‪..‬‬

‫فرزام کمی سرش رو باید خم میکرد سمتم و من باید خودمو به سمتش میکشیدم‪...‬‬

‫فرزام لباشو روی لبام گذاشت و چشمامون بسته شد‪...‬‬

‫همونطور بی حرکت‪...‬‬

‫صدای دوربینش رو میشنیدم ‪...‬‬

‫تند تند و پشت سر هم‪...‬‬

‫واقعا چقدر جالب بود‪...‬‬

‫این عکسا رو دوست داشتم‪.‬‬

‫مطمئنم که خوب شدن ‪..‬‬

‫چون این خانمم خیلی تعریف میکرد‪...‬‬

‫بعد از گرفتن عکسای تکی از من و چند تا از فرزام کارمون تموم شد‪...‬‬

‫خانمه رفت بیرون تا کاراشو بکنه‪...‬‬

‫میدونستم از عمد تنهامون گذاشته ‪..‬‬

‫به محض اینکه در رو بست دستای فرزام از پشت حلقه شدن دور کمرم‪...‬‬

‫محکم گرفتم و پایین گوشمو بوسید‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪653‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بعد گونه م رو‪...‬‬

‫لبخندی زدم‪...‬‬

‫‪--‬هرچقدر بگم خوشگل شدی کم گفتم مهلا‪...‬‬

‫تو همون حالت سرم رو به سمتش چرخوندم و نگاهش کردم‪...‬‬

‫‪-‬مرسی‪...‬‬

‫اخم با مزه ای کرد‪..‬‬

‫‪--‬همین مرسی؟‬

‫‪-‬پس چی بگم؟‬

‫‪--‬یکم عاشقانه تر‪...‬‬

‫‪-‬خب باشه‪..‬الهی فدات شم همسر گلم ‪..‬عزیزدلم‪...‬ممنونتممم‪...‬خوبه؟‬

‫‪--‬بدک نبود‪...‬‬

‫‪-‬توهم خوشگل شدی فرزام‪...‬‬

‫مثل خودم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مرسی‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫‪--‬تشکرم ادامه داره‪...‬‬

‫سریع لباشو گذاشت رو لبام‪...‬‬

‫به خاطر اینکه گردنم تو اون حالت درد نگیره چرخیدم سمتش‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪654‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خودش بعد از چند دقیقه ازم جدا شد‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫خداروشکر رژم بیست و چهار ساعته بود و لبهای اون رنگ نگرفته بودن‪...‬‬

‫وگرنه که‪ ...‬حتی دستمالم نداشتیم‪...‬‬

‫فرزام شنلم رو روی شونه م انداخت و رفتیم بیرون‪...‬‬

‫ازشون خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون‪...‬‬

‫برای عکسام کفشای خیلی قشنگی پوشیده بودم‪...‬‬

‫البته پاشنه ی بسیار بلندی هم داشتن و کمی اذیتم میکردن‪...‬‬

‫فرزام دستمو گرفت تا بتونم از پله ها بیام پایین‪...‬‬

‫اصلا دوست نداشتم با این لباس یهو کله پا شم‪...‬‬

‫باید به خونه مون میرفتیم‪...‬‬

‫از مزون خواسته بودم برای تحویل لباس تا فردا صبر کنن‪. .‬‬

‫خوبه که قبول کردن‪..‬‬

‫چون الان اصلا حوصله نداشتم که با این قیافه برم اینو پس بدم‪..‬‬

‫فرزام ماشینو برد توی پارکینگ ‪...‬‬

‫ماندانا جون و عمو و هانیه و آبتین اونجا منتظرمون بودن‪...‬‬

‫ماندانا جون با یه اسفند اومد جلومون‪...‬‬

‫با کمک فرزام اون دامن پف رو جمع کردم و پیاده شدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪655‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هانیه با دوربین ازمون فیلم میگرفت‪...‬‬

‫دستی براش تکون دادم‪...‬‬

‫با خوشحالی نگاهم کرد‪...‬‬

‫ماندانا جون تند تند دور سرمون اسفند رو تاب داد‪...‬‬

‫لبخند روی لب هممون بود‪...‬‬

‫دسته گلم تو دست فرزام بود و خودم دو دستی لباسمو چسبیده بودم‪...‬‬

‫میترسیدم روی زمین کشیده شه و کثیف شه‪...‬‬

‫دنباله لباسو هم جمع کرده بودم و رو دستم انداختم‪...‬‬

‫همه از پله ها بالا رفتیم‪..‬‬

‫خوبی طبقه اول همین بود دیگه‪...‬‬

‫فرزام در رو باز کرد‪...‬‬

‫متوجه گفتن بسم الله و صلواتی که زیر لب فرستاد شدم‪..‬‬

‫یهو اروم شدم‪...‬‬

‫ارامش کل وجودمو فرا گرفت‪...‬‬

‫از اینکارش واقعا خوشم اومد‪...‬‬

‫ماندانا خانم قرآن رو بالای سرمون گرفت و از زیرش رد شدیم‪...‬‬

‫داشت گریه میکرد‪...‬‬

‫قران رو به دست عمو داد و فرزام رو بغل کرد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪656‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام در گوشش حرف میزد تا آرومش کنه‪...‬‬

‫ازش میخواست گریه نکنه‪...‬‬

‫صورتش رو بوسید‪...‬‬

‫خم شد و دستشو هم بوسید‪...‬‬

‫منم همینکارو کردم‪...‬‬

‫جلوی گریه م رو گرفتم‪...‬‬

‫دلم تو این لحظه مادرمو میخواست‪..‬‬

‫فرزام عمو رو هم بغل کرد ‪...‬‬

‫اما عمو اجازه نداد دستشو ببوسه و روی سر فرزام بوسه ای زد‪...‬‬

‫پیشونی منو هم پدرانه بوسید‪...‬‬

‫فرزام تعارفی زد بهشون‪...‬‬

‫اونا خداحافظی کردن و رفتن‪...‬‬

‫در خونه رو بستم‪...‬‬

‫حس خیلی خوبی داشتم ‪..‬‬

‫تو خونه ی خودم بودم‪...‬‬

‫دیگه چی از خدا باید میخواستم‪...‬‬

‫فرزام کتش رو از تنش دراورد و کراواتش روهم باز کرد‪...‬‬

‫سریع کفشامو دراوردم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪657‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬وای فرزام پاهام‪...‬‬

‫نشستم روی مبل‪...‬‬

‫فرزام به سمتم اومد ‪...‬‬

‫‪--‬چیه‪..‬‬

‫‪-‬پاهام خیلی درد میکنن‪...‬حس میکنم پاهام سر شدن‪...‬‬

‫جلوم نشست‪...‬‬

‫کمی ساق پام رو با دستاش ماساژ داد‪...‬‬

‫اروم شدم ‪..‬‬

‫بلند شد‪...‬‬

‫دستمو به سمتش گرفتم تا بلندم کنه‪...‬‬

‫رفتیم توی اتاق‪...‬‬

‫با کمک فرزام لباسم رو عوض کردم‪...‬‬

‫صاف توی جعبه اش گذاشتم تا خراب نشه‪...‬‬

‫استرس لباسم از هرچیزی بیشتر بود‪...‬‬

‫یاد رمانی که خونده بودم افتادم‪...‬‬

‫دختره از شوهرش میخواست تو باز کردن موهاش کمکش کنه‪...‬‬

‫سریع گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬فرزام این گیره ها رو نمیبینم‪...‬بیا درشون بیار برام لطفا‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪658‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به سمتم اومد‪...‬‬

‫تنها دکمه های پیراهنش رو باز کرده بود‪...‬‬

‫اروم مشغول دراوردن گیرهای مشکی توی موهام شد‪...‬‬

‫از توی اینه نگاهش کردم ‪..‬‬

‫متوجه شد و نگاهم کرد‪...‬‬

‫خندید‪...‬‬

‫خودمم خندیدم‪...‬‬

‫چقدر این خنده هامون رو دوست داشتم‪...‬‬

‫موهام رو کامل باز کرد‪...‬‬

‫دست کرد توی موهام و تکونشون داد‪...‬‬

‫سرمو به عقب برگردوندم‪...‬‬

‫حالا که موهامو باز کرده بود میدیدم که خیلی نرمن‪...‬‬

‫به خاطر اینکه زیاد تافت نزده بود‪...‬‬

‫سریع مچ دستمو گرفت و بلندم کرد‪...‬‬

‫تا ایستادم بغلم کرد‪...‬‬

‫دستای اون دور کمر من قفل شدن‪..‬‬

‫دستای منم‪...‬‬

‫سرمو سریع روی سینه ش گذاشتم و چشمامو بستم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪659‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خدا عجب ارامشی‪...‬‬

‫بعد از این چند ماه ‪ ...‬الان به یه ارامش رسیدم‪...‬‬

‫ارامش الانم با همیشه فرق داشت‪..‬‬

‫اروم صدام کرد‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫لبخندی زد و اروم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬حموم کنی خستگیت درمیره‪ ...‬تو اون لباس حتما خسته شدی‪...‬‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫فرزام ازم جدا شد و حوله م رو از توی کمد بهم داد‪...‬‬

‫ازش گرفتم و سریع رفتم توی حمام که درب رو به روی اتاقمون بود‪...‬‬

‫اصلا انگار اون‪.‬حمام هم با بفبه حمام هام فرق داشت‪...‬‬

‫حتی حمام هم تو خونه خودت یه چیز دیگه بود‪...‬‬

‫سریع آرایشمو پاک کردم ‪..‬‬

‫فرزام‪.‬میگفت از مواد ارایشی بدش میاد‪...‬‬

‫میگفت چهره خودت خوبه‪..‬برای چی از این مواد که شیمیایی هم هستن میزنی به صورتت‪...‬‬

‫از دیدن شامپویی که فرزام از بوش خوشش میومد توی طبقه خنده م گرفت‪...‬‬

‫سریع همونو برداشتم و زدم به موهام‪...‬‬

‫معلومه که باید جوری باشم تا فرزام خوشش بیاد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪660‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫حوله م رو تن کردم و کلاهش رو روی موهام گذاشتم و از حمام خارج شدم‪...‬‬

‫کمی هیجان داشتم‪...‬‬

‫خب ‪..‬‬

‫به هر حال امشبم با بقیه شبا فرق داشت‪..‬‬

‫اگر این حالو نداشتم خودم قطعا متعجب میشدم‪...‬‬

‫سرکی تو پذیرایی کشیدم‪...‬‬

‫با دیدن فرزام که روی مبل نشسته بود و کنترل رو تو دستش گرفته بود سریع رفتم تو اتاق‪...‬‬

‫به ساعت نگاه کردم‪...‬‬

‫تازه ساعت هشت بود‪...‬‬

‫با سشوار افتادم به جون موهام‪...‬‬

‫باید کاملا خشکشون میکردم ‪..‬‬

‫میدونستم فرزام موهای تر رو دوست داره‪..‬‬

‫ولی‪...‬‬

‫الان باید همه چیز فرق میکرد‪...‬‬

‫دومین کشوی میزمو باز کردم‪...‬‬

‫چند تا از لباسام اونجا بود‪...‬‬

‫مونده بودم کدوم رو بپوشم‪...‬‬

‫ابی بپوشم‪...‬یا زردی که خیلی دوستش دارم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪661‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫شاید این بنفشه‪...‬‬

‫همونجا پایین کمد نشستم‪...‬چقدر انتخاب لباس اینجا سخت بود‪...‬‬

‫یاد سر و وضعم تو خونه ماندانا جون افتادم‪...‬‬

‫اون شبی که شلوار گشاد و تاپ تنم بود‪. .‬‬

‫قیافه فرزام ‪...‬‬

‫که با خنده نگاهم میکرد و اصلا نمیگفت لباسات زشتن‪...‬‬

‫سریع همون لباسای زرد خوشگلمو برداشتم و پوشیدم‪...‬‬

‫از تیپ جدیدم هم ذوق کردم هم خنده م گرفت‪...‬‬

‫تا حالا اینقدر جلوی فرزام خوشتیپ نشده بودم‪..‬‬

‫حتی اون چند روز توی ویلا‪...‬‬

‫حس میکردم این شلوارک زیادی کوتاهه‪...‬‬

‫ولی مهم نبود‪...‬‬

‫اصلا خودم خوشم‪.‬میومد از اینکه اینا رو پوشیدم‪...‬‬

‫موهام رو دورم ریختم‪...‬‬

‫دوباره خط چشم کشیدم‪...‬‬

‫ولی رژ نزدم‪...‬‬

‫فرزام دوست نداشت‪...‬‬

‫عطر زدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪662‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫گیره کوچولوی زردی رو به موهام زدم‪...‬‬

‫دلم میخواست لاکم بزنم‪...‬دلم میخواست کاری کنم که از دیدنم حظ کنه‪...‬‬

‫ولی نمیخواستم بیشتر از این اون بیرون تنهاش بذارم‪...‬‬

‫از اتاق رفتم بیرون‪...‬‬

‫یه راست رفتم تو آشپزخونه‪...‬‬

‫از سر و صداهام متوجه م شد‪...‬‬

‫سرش به سمتم برگشت‪...‬‬

‫‪--‬چیکار میکنی‪..‬بیا بشین اینجا‪...‬‬

‫لبخند زدم‪...‬‬

‫‪-‬میام‪...‬‬

‫سریع یه لیوان شربت براش درست کردم و بردم و بهش دادم‪..‬‬

‫ازم گرفت‪...‬‬

‫سریع خودمو انداختم کنارش‪...‬‬

‫فیلم عقدمونو توی دستگاه گذاشته بود‪...‬‬

‫موهام رو جمع کردم و یه طرف شونه م انداختم‪...‬‬

‫به فرزام نگاه کردم‪...‬‬

‫لیوان رو روی میز گذاشت‪...‬‬

‫اوه اوه‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪663‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با چه سرعتی‪...‬‬

‫سریع دست دور شونه م انداخت‪...‬‬

‫بازم همون ژست مورد علاقه مون‪...‬‬

‫سریع انگشتام رو توی انگشتاش قفل کردم و سرم رو به شونه ش تکیه دادم‪...‬‬

‫و حس خیلی خوبی داشتم‪..‬‬

‫خیلی خیلی خوب‪...‬‬

‫مگه میشد کنار فرزام باشم و حسم بد باشه‪...‬‬

‫نه‪...‬‬

‫هرگز‪...‬‬

‫سرمو به سمتش گرفتم‪...‬‬

‫به سرعت نور سرش به سمتم چرخید و بوسه ی تندی رو لبام زد‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫خودمو کمی کشیدم بالا‪...‬‬

‫حس میکردم دارم از روی مبل لیز میخورم‪...‬‬

‫حتما باید دوباره شیطون شم‪...‬‬

‫اهوم‪..‬‬

‫فرزام مهلای شیطون دوست داره‪...‬‬

‫خندیدم و از جا پریدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪664‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام چشماش گرد شد ‪..‬‬

‫خندید‪...‬تعجب کرد‪...‬‬

‫سریع نشستم سر پاش‪...‬‬

‫مگه من با این وزنم میتونستم اذیتش کنم‪...‬‬

‫مطمئنم اذیت نمیشد‪...‬‬

‫اگرم بشه به روم نمیاره‪...‬‬

‫‪--‬مهلا جامون داره عوض میشه‪...‬‬

‫‪-‬اشکال نداره ‪ ...‬من دوست دارم جامونو عوض کنیم‪...‬‬

‫با خنده گفت‪:‬‬

‫‪--‬از همه لحاظ؟نمیشه که چطور جامونو عوض کنیم‪..‬‬

‫متوجه تیکه ش شدم و زدم زیر خنده‪...‬‬

‫دیگه به این شوخیاش عادت کرده بودم‪..‬‬

‫‪-‬راه حل داره‪..‬من دوست دارم‪.‬‬

‫دو طرف صورتشو تو دستم گرفت و محکم بوسیدمش‪...‬‬

‫تو همون حالت متوجه شدم که داره میخنده‪...‬‬

‫سرشو عقب کشید‪..‬‬

‫‪--‬ولی من اصلا دوست ندارم ‪..‬دوست دارم ناز کنی و نازتو بخرم‪...‬نه که ناز کنم و نازمو بخری‪...‬‬

‫سریع بلند شد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪665‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫از بغلش پایین نیومدم و گرفتمش‪..‬‬

‫محکم کمرمو گرفت‪...‬‬

‫‪--‬تا حالا کسی رو اینجور بلند نکردما‪...‬اگه یهو از دستم افتادی‪...‬‬

‫‪-‬امکان نداره منو بندازی‪...‬‬

‫سری تکون داد‪..‬‬

‫دو سه قدم رفت‪..‬‬

‫یهو دستاشو کمی باز کرد‪...‬‬

‫‪--‬ای اوفتادی‪...‬‬

‫نزدیک بود بیوفتم‪...‬‬

‫جیغ زدم و محکم تر گرفتمش‪...‬‬

‫خندید‪...‬‬

‫‪--‬ترسووو‪..‬‬

‫گذاشتم روی تخت‪...‬‬

‫این همه ناز و عشوه تاثیر رمانایی که میخوندم بود‪...‬‬

‫میدونستم باید براش چکار کنم‪...‬‬

‫اومد کنارم و خودش بغلم کرد ‪...‬‬

‫دوباره بوسیدم‪...‬‬

‫حتی این تختم الان حس خوبی رو بهم میداد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪666‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دیگه کمرمون رو اون تخت یک نفره درد نمیگرفت‪...‬‬

‫این تخت مال من و فرزام بود‪...‬‬

‫دستمو گرفتم به پایین پیراهنش و کشیدمش بالا‪...‬‬

‫فکر میکردم مثل قبل نمیذاره‪...‬‬

‫اما دست خودشم به سمت دکمه های تاپم رفت‪...‬‬

‫گفت ناز میخره؟‬

‫سریع دستشو گرفتم‪...‬‬

‫مثلا خجالت کشیدم‪...‬‬

‫واقعا خجالتی نمیکشیدم‪...‬‬

‫خیلی وقت بود که خجالتم ریخته بود‪...‬‬

‫چشماشو باز کرد‪...‬‬

‫نگاهم کرد‪...‬‬

‫‪--‬چی شده‪...‬‬

‫خدایا صداش‪ ...‬نفس نفس میزد‪ ..‬صداشم لرزشی داشت‪...‬‬

‫یهو به خودم اومدم‪...‬‬

‫انگار بدش اومده بود از اینکارم‪...‬‬

‫خودمم بدم اومد‪ ...‬اخمام یهو رفت تو هم‪...‬‬

‫عصبی شدم‪ ..‬از دست خودم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪667‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫این بچه بازیا چیه مهلا ‪..‬اَه‪...‬‬

‫‪-‬هیچی‪...‬هیچی نشده‪..‬‬

‫خودمو سرزنش کردم‪...‬‬

‫که چرا دستشو گرفتم‪...‬‬

‫دستش همونطور روی پیراهنم خشک شده بود و نگاهم میکرد‪...‬‬

‫خودم یکی از دکمه های تاپمو باز کردم‪...‬‬

‫بعدی رو با دست اون‪...‬‬

‫اخمای اون‪.‬که باز شدن حال خودمم خوب شد و باز هم چسبیدمش‪..‬‬

‫دیگه حواسم بود‪...‬‬

‫کاری نمیکردم که اینطور با اعصابمون بازی شه‪..‬‬

‫**************‬

‫حوله ام رو دور موهام پیچیدم‪...‬‬

‫حوله ی فرزامم روی شونه هاش بود‪...‬‬

‫با اهنگی که تز تلوزیون پخش میشد خودمو تکون تکون میدادم‪...‬‬

‫شونه های فرزامم تکون میخوردن‪...‬‬

‫همزمان با ریتم اهنگ‪..‬‬

‫خنده م گرفت‪...‬‬

‫وقتی دیدم باهاش میخونه خودمم همراهیش کردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪668‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اره‪...‬باید عاشق این اهنگم بشم‪...‬‬

‫‪ #‬اره اره قلبم‪ ...‬عاشق بیچاره قلبم‪...‬چه بی قراره قلبم‪..‬اخه همه ش تو انتظاره قلبم‪..‬نگو سرکاره‬
‫قلبم‪...‬نگو دوستت نداره قلبم‪...‬دست خودش نیست‪#...‬‬

‫مثل اون روز تو ویلا الانم یه نوتلای خوشمزه تو دستم بود‪...‬‬

‫دیگه چیزی نبود که اذیتمون کنه‪...‬‬

‫هردمون شاد بودیم‪...‬‬

‫فرزام اهنگ میخوند‪...‬با انگشتاش روی میز ضرب گرفته بود‪...‬‬

‫من برای خودم تکون تکون میخوردم‪...‬‬

‫نوتلا میخوردم‪...‬‬

‫خوشی بالاتر از این؟‬

‫‪ #‬دونه دونه بارون‪...‬از آسمونه بارون‪..‬رو سقف خونه بارون‪..‬دیدی دست خودم نیست‪...‬عاشقونه‬
‫بارون‪...‬اخه نامهربونه بارون‪..‬رو سقف خونه بارون‪...‬اینا که کم‪.‬نیست ‪#‬‬

‫با خنده از جا بلند شدم‪...‬‬

‫خودم وسیله ها رو جمع کردم و شستم‪...‬‬

‫دیگه نذاشتم فرزام کاری کنه‪...‬‬

‫از خدا خواسته سریع رفت تو پذیرایی و مشغول تماشای تلوزیون شد‪...‬‬

‫بعد از تموم شدن کارام رفتم پیشش‪..‬‬

‫با اینکه علاقه ای به دیدن مسابقات ورزشی نداشتم ولی کنارش نشستم‪...‬‬

‫پاهاشو که دراز کرده بود و روی میز گذاشته بود عجیب بهم چشمک میزدن‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪669‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تا دراز بکشم و سرمو بذارم روی پاهاش‪...‬‬

‫سریع دراز کشیدم‪..‬‬

‫لبخندی بهم زد‪...‬‬

‫پس بدش نیومده بود‪...‬‬

‫دستی توی موهام کشید‪...‬‬

‫با لبخند خیره شدم بهش‪...‬‬

‫نگاهشو دوخت به تلوزیون‪..‬‬

‫ولی من نه‪...‬‬

‫همونطور نگاهش کردم‪...‬‬

‫اینقدر نگاهش میکردم تا بالاخره از رو بره‪...‬‬

‫وقتی من پیششم نباید برنامه ببینه‪...‬‬

‫فقط باید خودمو نگاه کنه‪...‬‬

‫خودخواهی نبود‪..‬‬

‫همه از عشق بودن‪...‬‬

‫خنده ش گرفت‪...‬اما نخندید‪...‬‬

‫نگاهم کرد و خم شد رو صورتم و چشماشو بست‪...‬‬

‫لباشو رو لبام گذاشت و کمی بوسیدم‪..‬ازم جدا شد‪..‬‬

‫ولی کمرشو صاف نکرد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪670‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫هنوزم فاصله زیادی بین صورتامون نبود‪...‬‬

‫‪--‬مهلا انگار یکی دیگه شدی‪...‬‬

‫‪-‬چطور‪...‬‬

‫‪--‬دیدن این کارا ازت برام خیلی جالبه ‪..‬‬

‫منتظر نگاهش کردم‪...‬‬

‫باید میفهمید منتظر بقیه حرفشم‪...‬‬

‫‪--‬اوایل قکر میکردم از این دخترای چشم و گوش بسته ای که باید آب بندیت کنم‪...‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫به پهلو دراز کشیدم‪....‬‬

‫دستمو زیر سرم گذاشتم ‪ ...‬اونم کمرشو صاف کرد‪...‬‬

‫‪-‬نه بابا‪...‬من؟ یه ادمی بووودم‪...‬رو نمیکردم‪...‬‬

‫اینبار اونم خنده ی کوتاه و آرومی کرد‪...‬‬

‫خیره شدیم به هم‪...‬‬

‫این لحظات غیر قابل توصیف بودن‪...‬‬

‫‪--‬مهلا ‪..‬‬

‫آروم صدام کرد‪...‬‬

‫دیگه نگفتم بله‪...‬‬

‫‪-‬جونم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪671‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬جونت سلامت‪...‬‬

‫لبخند گرمی بهش زدم‪...‬‬

‫‪--‬از بابت عروسی‪...‬ناراحت نیستی؟‬

‫سریع جوابشو دادم‪..‬‬

‫لحظه ای مکث نکردم‪..‬‬

‫‪-‬نه ‪..‬بخدا نه‪...‬فرزام من یه جشن عقد به چشم دیدم که می ارزید به صدتا عروسی‪...‬‬

‫اینبار سریع نشستم کنارش‪...‬‬

‫‪-‬تورو که کنارم دارم بسه‪...‬‬

‫‪--‬دوستت دارم مهلا‪...‬‬

‫لبخند زد و لباشو چسبوند به پیشونیم و بوسید‪...‬‬

‫چشمامو از شوق بستم‪...‬‬

‫خدایا شکرت برای اینهمه آرامش‪...‬‬

‫**************‬

‫چند ماه بعد ‪:‬‬

‫وارد خونه شدیم‪...‬‬

‫با خنده نگاهی به سقف خونه انداختم‪...‬‬

‫و مثلا کف خونه ی طبقه دوم‪...‬‬

‫خوشحال بودم که هانیه هم توی همین مجتمع ساکن شده‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪672‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سریع گوشی رو که فرزام برام به عنوان عیدی گرفته بود رو از توی کیفم دراوردم‪...‬‬

‫پیامی برای هانیه زدم‪...‬‬

‫یه پیام خنده دار ‪...‬‬

‫از اون پیامایی که ذهن منحرفش عجیب میپسندید‪...‬‬

‫یه پیام مخصوص عروس و داماد‪...‬‬

‫اونشب عروسی هانیه به بهترین شکل ممکن برگزار شد‪...‬‬

‫همه خوشحال ‪..‬‬

‫همه شاد‪..‬‬

‫دیدن اشک تو چشمای ماندانا جون و عمو‪..‬‬

‫و پدر و مادر ابتین‪..‬‬

‫همه اینها هم شوق داشتن‪...‬‬

‫کسی نبود که ناراحت باشه ‪..‬‬

‫همه شاد بودن و میخندیدن‪...‬‬

‫حتی دوتا برادرای ابتین هم خیلی خوشحال بودن‪..‬‬

‫اون دوتا سر و سامون گرفته بودن‪...‬‬

‫حالا هم نوبت برادر کوچیکشون بود‪...‬‬

‫اونشب کسی توجهی به گذشته ی ابتین نداشت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪673‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫مهم نبود قبلا ازدواج کرده یا نه‪...‬‬

‫مهم این بود که هانیه رو دوست داره‪...‬‬

‫کاملا مشخص بود علاقه ش به هانیه رو‪...‬‬

‫به خواست خود هانیه مراسمشون رو گذاشته بودن بعد از کنکورش‪...‬‬

‫تا دیگه راحت باشه‪...‬‬

‫رفتارای ابتین برام خیلی جالب بود‪...‬‬

‫همه ش دنبال یه اخم بودم ازش‪...‬‬

‫یه نگاه بد ‪..‬‬

‫شاید حتی یه بد بینی کوچیک‪...‬‬

‫یا حتی مناطر بودم ببینم از هانیه میپرسه چرا اینکارو کردی ‪..‬‬

‫یا اون کارو نکردی‪...‬‬

‫ولی هیچکدوم نشد‪...‬‬

‫حرفای فرزام هیچ کدوم اتفاق نیوفتادن‪...‬‬

‫ابتین از گل بالاتر به هانیه حرفی نمیزد‪...‬‬

‫معلوم بود که خیلی دوستش داره ‪..‬‬

‫منم از این اتفاق خوشحال بودم‪...‬‬

‫خوشحالی از ته قلبم ‪..‬‬

‫دیدن خوشبختی هانیه برام مهم ترین چیز بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪674‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫من این خوشبختی ها رو مدیون هانیه بودم‪...‬‬

‫هانیه بود که باعث شد من چشمم به فرزام بیوفته ‪..‬‬

‫اون باعث شد من بتونم یه تکون به خودم بدم‪...‬‬

‫دیدن خنده های از ته دل هانیه امشب کل وجودمو شاد میکرد‪...‬‬

‫رفتم تو اتاق ‪..‬‬

‫صدای دوش اب میومد و نشون میداد فرزام تو حمامه‪..‬‬

‫لباسامک عوض کردم‪...‬‬

‫خودم راحت موهامو باز کردم‪...‬‬

‫حوله م رو تنم کردم‪...‬‬

‫توجهی به سرگیچه هام نکردم‪...‬‬

‫برام مهم نبود دلیل این دردا چیه ‪..‬‬

‫رفتم سمت حمام‪..‬‬

‫انگار دیگه خودمم عادت کرده بودم به شیطونی‪...‬‬

‫شده بود عادت‪...‬‬

‫ترکم نمیشد‪..‬‬

‫تقه زدم به در‪...‬صداش اومد ‪:‬‬

‫‪--‬بله‪...‬‬

‫‪-‬میخوام حمام کنم‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪675‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬ده دقیقه دیگه میام‪...‬‬

‫‪-‬الان میخوام حمام کنم‪...‬که سریع بخوابم‪..‬‬

‫میدونستم الان میگیره‪...‬‬

‫حدسمم درست بود‪...‬‬

‫در حمامو باز کرد‪...‬‬

‫خنده م گرفت‪..‬‬

‫خودشم از خداش بود‪...‬‬

‫تصمیم گرفته بودم هانیه اینا رو پاگشا کنم‪...‬‬

‫سومین خونه ای که دعوت شدن پیش ما بود‪..‬‬

‫در یخچالو باز کردم‪...‬‬

‫ژله هام خوب خودشونو گرفته بودن‪...‬‬

‫در یخچالو که بستم صدای در خونه هم اومد‪...‬‬

‫فرزام بود‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫چلو کبابی رو هم از بیرون گرفته بود‪...‬‬

‫جلوم گذاشتشون روی اپن‪...‬‬

‫تا بذارم توی فر ‪...‬تا گرم بمونن‪...‬‬

‫پلاستیکشو باز کردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪676‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بوش خورد به بینی م‪...‬‬

‫یهو دلم پیچید به هم‪...‬‬

‫صورتم جمع شد‪...‬‬

‫ولی حالم بهم نخورد‪...‬‬

‫فرزام متوجه شد یه چیزیم شده ‪..‬‬

‫‪--‬حالت خوبه؟‬

‫سری تکون دادم‪...‬‬

‫‪-‬اره‪..‬‬

‫حرفمو باور نکرد‪...‬‬

‫یک هفته قبل از ازدواج هانیه این حالتام شروع شده بود‪...‬‬

‫از همون اول که به بعضی چیزا حساسیت نشون میدادم تو ذهنم شکل گرفته بود که ممکنه باردار‬
‫باشم‪...‬‬

‫اصلا ناراحت نبودم‪...‬‬

‫مگه میشه ناراحت بود؟‬

‫اگر واقعا هم بچه ای باشه ناراحتی نداره‪..‬‬

‫ترسی هم از خراب شدن هیکلم نداشتم‪..‬‬

‫لاغر شدن که سخت نبود‪ِ..‬‬

‫دوباره میشد این هیکلو برگردوند‪ِ..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪677‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫حتی برام مهم نبود که هفده هجده سال بیشتر ندارم‪...‬‬

‫مادر شدن اصلا هم برام زود نبود‪..‬‬

‫فرزام هنوزم نگاه میکرد‪..‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫به قول مامان خدابیامرزم‪....‬‬

‫اره‪...‬‬

‫به قول اون یه هدیه دوست داشتنی از طرف خدا بود که ما هم با روی باز قبولش میکردیم‪..‬‬

‫هم من ‪ ...‬و هم فرزام‪..‬‬

‫سریع غذا ها رو برداشتم و زود هل دادم توی فر‪...‬‬

‫صداشو از پشت سرم شنیدم‪...‬‬

‫‪--‬مهلا این چند روزه چت شده‪...‬‬

‫برگشتم سمتش‪...‬‬

‫‪-‬چیزی نیست‪..‬‬

‫‪--‬چی شده‪...‬‬

‫خوشم میومدم باورم نمیکرد‪..‬‬

‫باید دقیقا میفهمید چه خبره ‪..‬‬

‫فردا‪...‬‬

‫تا فردا صبر کن فرزام‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪678‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خبرت میکنم‪...‬‬

‫همه چیزو بهت میگم‪ ...‬صدای در که اومد خوشحال شدم که تونستم از زیر جواب دادن به‬
‫سوالاش در برم‪..‬‬

‫وقتی گیر میداد به چیزی دیگه ول نمیکرد‪...‬‬

‫شالمو روی موهام صاف کردم‪...‬‬

‫اوایل فکر میکردم برای فرزام مهم نیست جلوی کیا رعایت میکنم حجابو یا نه‪..‬‬

‫اما میگفت دوست داره جلوی فامیل روسریم رو سر کنم‪..‬‬

‫میدیدم بقیه رو‪..‬‬

‫کسی شال نمیزد‪..‬توی مجالس خانوادگیشون‪..‬‬

‫حتی هانیه‪...‬‬

‫یعنی براشون عادی بود‪..‬‬

‫اما فرزام دوست داشت من روسری بزنم‪...‬‬

‫منم برام مهم نبود بقیه حجاب دارن یانه‪...‬‬

‫خیلی سفت و سخت نبودم‪..‬‬

‫ولی حداقل شالی رو روی سرم مینداختم‪...‬‬

‫سلام علیکی کردیم‪...‬‬

‫با دیدن هانیه با خنده بغلش کردم‪...‬‬

‫دعوتشون کردیم تو و روی مبلا نشستن‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪679‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سریع براشون شربت اوردم‪...‬‬

‫هانیه میگفت تازه از بازار اومدن‪...‬‬

‫سریع وسیله ی تزئینی رو که خریده بود از تو کیفش نشونم داد‪...‬‬

‫همه مشغول شوخی و خنده بودیم‪...‬‬

‫فرزام و ابتین سر به سر ما میذاشتن‪...‬‬

‫ماهم همراهشون میخندیدیم و مثلا نشون میدادیم داره حرصمون میگیره‪...‬‬

‫اما میدونستیم تنها برای شوخیه این کاراشون‪...‬‬

‫موقع شام بود‪...‬‬

‫با هانیه رفتیم تو آشپزخونه‪...‬‬

‫با سرعت غذاها رو کشیدم‪...‬‬

‫اومدم برم سمت فر ‪..‬‬

‫یهو ایستادم‪...‬‬

‫میترسیدم حالم بد بشه‪...‬هانیه داشت به سالاد ناخنک میزد‪..‬‬

‫‪-‬ناخنک نزن‪...‬برو اروم اون غذا ها رو از تو فر دربیار‪...‬‬

‫نفسمو گرفتم‪...‬خدایا عجب چیزی بود‪...‬‬

‫منی که کباب دوست داشتم الان‪..‬‬

‫حالم ازش بهم میخورد‪..‬‬

‫ولی عیب نداره‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪680‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فدای سر نی نیم‪...‬‬

‫لبخند زدم و لیوانا رو کنار بشقابا گذاشتم‪...‬‬

‫‪--‬چرا زحمت کشیدین‪...‬دستتون درد نکنه‪...‬‬

‫‪-‬نوش جونتون عزیزم‪..‬کاری نکردیم‪...‬‬

‫ظرف رو باز کرد تا کبابا رو توی ظرف بچینه‪...‬سریع روم رو برگردوندم‪...‬‬

‫از میز دور شدم‪...‬‬

‫واقعا بدم اومده بود ازش‪...‬‬

‫‪--‬چه خوشمزه هم هست‪..‬از کچا گرفتین‪...‬‬

‫به زور گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬نمیدونم فرزام گرفت‪...‬‬

‫‪--‬نمیخوری؟ بیا ببین خوبه هااا‪...‬‬

‫گرفتش سمت صورتم‪...‬‬

‫دیگه واقعا حالم داشت بهم میخورد‪..‬‬

‫زدم زیر دستش ‪...‬‬

‫‪-‬نه نمیخورم ببرش اونور‪..‬بخورش بره دیگه‪..‬‬

‫‪--‬چته مهلا؟ دوست داشتی که‪..‬‬

‫‪-‬دیگه دوست ندارم‪...‬‬

‫‪--‬شاید از طعم اون دفعه ای که بدت اومده دیگه نمیخوری‪...‬جون هانیه باز کن دهنتو‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪681‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬وای چه گیری دادی ‪..‬‬

‫دیگه نتونستم تحمل کنم‪...‬‬

‫سریع دوییدم سمت دستشویی و همه با تعجب نگاهم کردن‪...‬‬

‫همه ش تقصیر هانیه بود‪...‬‬

‫سرم گیج میرفت‪...‬‬

‫سریع چند تا مشت اب به صورتم زدم‪...‬‬

‫چند مشت اب یخ‪...‬‬

‫اونقدر یخ که به خودم از سرما لرزیدم‪...‬‬

‫صدای فرزام و هانیه رو میشیندم‪..‬‬

‫‪--‬هانیه بمیره مهلا چت شد‪. .‬‬

‫‪--‬ساکت شو یه دقیقه هانیه‪...‬بذار ببینم چشه‪..‬برو بشین پیش شوهرت ‪..‬میایم الان‪..‬‬

‫بعد چند تا تقه به در خورد‪..‬‬

‫اینقدر بهم فشار اومده بود که از چشمم اشک دراومده بود‪...‬‬

‫‪--‬مهلا جان‪..‬باز میکنی درو؟‬

‫‪-‬خوبم‪...‬‬

‫‪--‬میدونم خوبی ‪.‬باز کن درو‪...‬‬

‫سریع قفلو چرخوندم‪...‬‬

‫خودش در رو باز کرد و نگاهم کرد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪682‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬چی میگی خوبم؟ رنگت پریده ‪..‬‬

‫‪-‬یهو حالم بد شد‪...‬‬

‫‪--‬کلا تو چند وقته یه جوری شدی‪...‬میخوای بریم دکتر؟‬

‫‪-‬نه بابا‪...‬مهمونا رو ول کنیم بریم دکتر؟‬

‫‪--‬خب فردا میریم ‪..‬‬

‫سری تکون دادم و اومدم بیرون‪...‬‬

‫هانیه خودش میزو چید ‪...‬‬

‫همه نشستیم‪...‬‬

‫اشتهام رو از دست داده بودم ‪..‬‬

‫اما خب ‪..‬‬

‫کنارشون نشستم و هرجور بود دو تا قاشق غذا خوردم‪...‬‬

‫بعد از خوردن میوه و چایی ‪...‬‬

‫یکمم بازی کردن و خنده و شوخی هانیه و ابتین بلند شدن‪...‬‬

‫تعارفی بهشون زدم‪...‬‬

‫البته چون میدونستم قبول نمیکنن گفتم‪...‬‬

‫چون دیگه حوصله مهمونی و مهمون داری رو نداشتم‪...‬‬

‫اومدم وسایل و ظرف های میوه رو جمع کنم‪...‬‬

‫حالم واقعا بد بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪683‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خوابم میومد و سرگیجه هم داشتم‪...‬‬

‫چشمام به زور باز مونده بودن‪..‬‬

‫فرزام کمکم بشقاب هایی رو برد تو اشپزخونه و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬تو برو دراز بکش ‪..‬معلومه خوب نیستی ‪..‬خودم جمع میکنم فردا میشوریمشون‪..‬‬

‫قبول نکردم‪...‬‬

‫نمیتونستم بذارم کارام نصفه بمونن و بخوابم ‪..‬‬

‫بشقاب هایی رو که توی هم گذاشته بودم رو بلند کردم‪...‬‬

‫حواسم نبود و پام به لبه ی پله ی اشپزخونه گیر کرد‪...‬‬

‫داشتم کله پا میشدم‪...‬‬

‫هر طور بود خودمو گرفتم اما بشقاب از دستم لیز خورد و افتاد‪...‬‬

‫فرزام سریع دستمو گرفت و نذاشت بیوفتم‪...‬‬

‫بشقابا رو گذاشتم رو اپن‪...‬‬

‫‪--‬چرا اینقدر تو لجبازی‪..‬‬

‫خواستم برم تو‪...‬‬

‫باید خورده شیشه ها رو جمع میکردم‪..‬‬

‫سریع دستشو جلوم گرفت‪..‬‬

‫‪--‬نیای تو‪...‬بایست همونجا ‪..‬نه ‪...‬برو دراز بکش‪...‬‬

‫خودش جارو اورد و مشغول جمع کردنشون شد ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪684‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫افتادم روی مبل‪...‬‬

‫نمیدونم از خستگی بود یا نه‪...‬‬

‫ولی اینقدر زود خوابم برد که خودمم تعجب کردم ‪..‬‬

‫باهم از اتاق دکتر خارج شدیم ‪..‬‬

‫باید میرفتیم آزمایشگاه‪...‬‬

‫تا گفته بودم متاهلم برام آزمایش نوشته بود‪...‬‬

‫‪--‬نمیترسی که؟‬

‫‪-‬از چی‪..‬‬

‫‪--‬امپول‪...‬ازمایش‪..‬‬

‫‪-‬نه بابا مگه بچه م‪..‬‬

‫سری تکون داد و روی یکی از صندلیا نشست‪...‬‬

‫رفتم تو اتاقی که مخصوص گرفتن ازمایش خانم ها بود‪...‬‬

‫خانمی که اونجا بود ازمایشی که دکتر نوشته بود رو دید و سریع ازم آزمایش گرفت‪...‬‬

‫دکتر جواب رو سریع میخواست ‪...‬‬

‫رفتم و کنار فرزام نشستم‪...‬‬

‫نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬آزمایش دادی؟‬

‫‪-‬اره‪.‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪685‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اومدم آستینمو بزنم بالا و جای سرنگ رو نشونش بدم‪...‬‬

‫‪--‬باشه بابا نمیخواد‪...‬جلو همه آستینتو نزن بالا‪..‬‬

‫سریع قبول کردم‪..‬‬

‫درستم نبود‪...‬راست میگفت‪...‬‬

‫‪--‬گفت چقدر طول میکشه تا جوابشو بدن؟‬

‫‪-‬ربع ساعت‪...‬‬

‫بند کیفمو تو دستم گرفته بودم‪..‬‬

‫تابش میدادم‪..‬‬

‫فشارش میدادم‪...‬‬

‫استرس داشتم‪...‬‬

‫فرزامم متوجه شده بود ‪..‬‬

‫‪--‬از چی اینقد میترسی؟‬

‫‪-‬هیچی‪...‬‬

‫‪--‬ببین میدونم چته و از چی میترسی‪..‬مطمئن باش بارداری مهلا‪...‬به هر حال خنگ که نیستم‬
‫میفهمم‪..‬تو میترسی که من بچه نخوام نه؟‬

‫ساکت نگاهش کردم ‪..‬‬

‫چه خوبم فهمید‪..‬‬

‫‪--‬نگران نباش‪...‬تو چقدر بچه دوست داری؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪686‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫لبخند زدم‪..‬‬

‫‪-‬خیلی‪...‬‬

‫‪--‬منم خیلی بیشنر از اینی که تو میگی بچه دوست دارم‪...‬مخصوصا بچه ای که مال خودم باشه‪...‬‬

‫ته دلمو قرص کرد‪..‬‬

‫همون لحظه اسممون رو خوندن‪...‬‬

‫‪--‬بیا کوچولو‪...‬‬

‫از جا بلند شدیم و به سمت خانمی که جواب ازمایشم رو تو دست گرفته بود رفتیم‪..‬‬

‫خانمی جوابو به سمتمون گرفت و با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬شیرینش یادتون نره‪...‬‬

‫لبخند بزرگی یهو نشست رو لبم‪...‬‬

‫به فرزام نگاه کردم‪...‬‬

‫با اون لبخندای خوشگلش خیره شده بود به جواب ازمایشم‪...‬‬

‫بازوش رو تو دست گرفتم‪...‬‬

‫نگاهم کرد‪...‬‬

‫لبخند بهم زد و اروم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مبارکمون باشه‪...‬‬

‫از اون خانم تشکر کردیم و فرزام هم بهش پولی رو به عنوان شیرینی داد‪...‬‬

‫قبول نمیکرد ولی مجبورش کردیم به خاطر بچه مون بگیره‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪687‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫از ازمایشگاه رفتیم بیرون‪...‬‬

‫هردو واقعا خوشحال بودیم‪...‬‬

‫فرزام هنوزم سرش تو اون برگه بود‪...‬‬

‫محکم دستشو تو دستم گرفتم‪...‬‬

‫نگاهم کرد و خندید‪...‬‬

‫‪-‬چقدر بی احساسی‪..‬فکر میکردم بیشتر از اینا خوشحال شی‪...‬‬

‫‪--‬من بی احساسم؟‬

‫‪-‬اوهوم‪..‬‬

‫‪--‬جاش نبود خوشحالی کنم ‪ ...‬انتظار داری جلو همه شروع کنم بپر بپر؟‬

‫خندیدم ‪...‬‬

‫همچین انتظاری هم نداشتم ‪.‬‬

‫قصدم شوخی بود‪...‬‬

‫در ماشینو باز کرد و نشستیم ‪..‬‬

‫مثل همیشه برام اهنگ گذاشت‪...‬‬

‫میخندید‪...‬شاد بود‪...‬خوشحال بود ‪..‬‬

‫خوشحالی فرزام یعنی همین‪...‬‬

‫با خنده های بلند و از ته دلش نشون میداد که چقدر خوشحاله‪...‬‬

‫جلوی یه مغازه که لباس بچگونه میفروخت نگه داشت ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪688‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫با تعجب نگاهش کردم‪...‬‬

‫به قیافه متعجبم خندید و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬چته‪...‬‬

‫‪-‬برای چی اینجا ایستادی‪..‬‬

‫‪--‬معلوم نیس؟‬

‫اخمی کردم‪...‬‬

‫چرا عادت نداشت درست جواب بده؟‬

‫‪-‬فرزام‪...‬‬

‫‪--‬بالاخره باید یه جوری به مامان اینا بگیم یا نه‪...‬‬

‫بدون اینکه بذاره من حرفی بزنم از ماشین پیاده شد‪...‬‬

‫من باهاش نرفتم ‪..‬‬

‫ازمایشم رو از روی داشبورد برداشتم ‪..‬‬

‫نگاهش کردم‪...‬‬

‫این برگه ثابت میکرد که باردارم‪..‬‬

‫خدایا‪...‬‬

‫بچه‪...‬بچه ی من و فرزام‪. .‬‬

‫بتای آزمایشم هم خوب بود‪...‬مطمئنا عدد ‪ 58۵‬خیلی خوب بود‪...‬‬

‫لبخند زدم‪...‬هنوز هیچی نشده عاشق این بچه ی کوچولو شده بودم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪689‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام سریع برگشت‪...‬‬

‫سوار شد و با ذوقی که تا به حال ازش ندیده بودم لباس کوچولوی سفید که یه خرس خوشگل‬
‫قرمز روش بود رو جلوم گرفت‪...‬‬

‫با ذوق لباسو گرفتم ‪..‬‬

‫بوش کردم ‪..‬‬

‫با اینکه تن هیچ بچه ای هم نرفته بود بازم حس میکردن بوی خوبی میده‪. .‬‬

‫بوی دوست داشتنی ‪..‬‬

‫لباسو روی پاهام گذاشتم‪...‬‬

‫خدایا چقدر کوچیک بود‪...‬‬

‫‪-‬کی بهشون بگیم فرزام‪...‬‬

‫‪--‬دوست داری کی بگیم؟‬

‫فکر کردم و زود گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬شب‪...‬‬

‫‪--‬چشم گلم‪.‬‬

‫با لبخند حرکت کرد‪...‬‬

‫خدایا ممنونم ازت‪...‬‬

‫فرزام سریع گوشیشو دراورد‪...‬‬

‫‪-‬به میخوای زنگ بزنی؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪690‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬فضووول‪..‬‬

‫‪-‬بگو دیگه ‪..‬‬

‫جوابمو نداد و گوشی رو دم گوشش گذاشت‪...‬‬

‫‪--‬سلام قربونت برم‪...‬خوبی؟ عزیزمی تو ‪...‬‬

‫چشم غره ای بهش رفتم‪...‬‬

‫شانس صدای تلفنم کم بود و نمیتونستم بشنوم اون طرف خط مانداناست یا هانیه‪...‬‬

‫غیر از اینا با کی میتونست اینطور حرف بزنه؟‬

‫برای اذیت کردنم چه کارها که نمیکرد‪...‬‬

‫‪--‬خیل خب داریم میایم سمتتون‪..‬خداحافظ‪..‬‬

‫تلفنو قطع کرد‪..‬‬

‫نگاهم کرد و شروع کرد به خنده‪...‬‬

‫رومو ازش گرفتم و گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬به هر حال یا هانیه بود یا ماندانا جون‪..‬‬

‫بلند تر خندید و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬هرکی که بود‪..‬حالا چرا قهر کردی؟‬

‫‪-‬قهر نکردم‪...‬‬

‫‪--‬کاملا معلومه‪..‬خانم قهر قهرو و لوس و ننر خودم‪...‬‬

‫دستشو بالا اورد و لپمو کشید‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪691‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫از اینکارش خندیدم‪...‬‬

‫این عادتشو دوست داشتم‪...‬‬

‫‪--‬خندیدی دیگه‪...‬‬

‫‪-‬چقدر رمانتیک با هانیه حرف میزدی‪...‬‬

‫‪--‬صرفا برای اذیت کردنت بود‪...‬‬

‫پوزخند زدم ‪..‬‬

‫‪-‬عجب صداقتی‪...‬‬

‫خندید و گفت ‪:‬‬

‫‪--‬شوهر راستگو بهترین نعمته ها‪..‬خدا خیلی دوستت داشته منو نصیبت کرده ‪..‬‬

‫لبخند زدم‪...‬‬

‫از ته دلم گفتم ‪:‬‬

‫‪--‬صد در صد‪. .‬بهتر از تو نیست‪...‬تو یکی از لطفای خدایی‪...‬‬

‫دستشو رو دستم گذاشت‪..‬‬

‫‪--‬منم باید بشینم فکر کنم‪...‬‬

‫‪-‬به چی؟‬

‫‪--‬به اینکه ببینم چه خوبی در راه خدا کردم که تو پاداشش بودی‪...‬‬

‫خندیدم و دستشو بالا اوردم‪...‬‬

‫سریع دستشو بوسیدم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪692‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫دستشو کشید‪...‬‬

‫‪--‬چیکار میکنی دختر‪...‬‬

‫‪-‬باید همیشه دستتو ببوسم‪...‬دست تورو نبوسم دست کی رو ببوسم ‪...‬‬

‫خندید و اونم پشت دستمو بوسید‪...‬‬

‫خدایا بازم شکرت‪..‬‬

‫شکرت برای اینهمه خوشی‪...‬‬

‫اینهمه خوشبختی و شادی‪. .‬‬

‫فرزام جلوی شیرینی فروشی نگه داشت‪...‬‬

‫‪-‬شیرینی؟‬

‫نگاهم کرد‪..‬‬

‫با تعجب‪..‬‬

‫‪--‬شیرینی ندم؟ عمرا‪...‬‬

‫سریع پیاده شد‪..‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫خوشبحالش چقدر ذوق و شوق داشت‪...‬‬

‫راست میگفت‪...‬‬

‫اونجا تو ازمایشگاه جاش نبود که خوشحالی کنه‪...‬‬

‫ولی واقعا خوشحال بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪693‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫خوشحالی اون منو هم خوشحال تر کرد‪...‬‬

‫همین که میدیدم لبخند رو لبشه و میخنده‪...‬‬

‫شوخی میکنه و سر به سرم میذاره‪...‬‬

‫اینا خودشون یه دنیا ارزش داشتن‪...‬‬

‫سریع با یه جعبه بزرگ شیرینی برگشت‪...‬‬

‫نشست و جعبه رو روی پاهام گذاشت و حرکت کرد‪...‬‬

‫خیلی زود رسیدیم‪..‬‬

‫چون شیریتی فروشی و خونه ی ماندانا جون خیلی فاصله ی آنچنانی نداشتن‪..‬‬

‫ماشینو دم در پارک کرد‪..‬‬

‫فرزام در رو باز کرد و پیاده شد‪...‬‬

‫سریع در رو باز کرد و جعبه شیرینی رو ازم گرفت‪...‬‬

‫با خنده پیاده شدم‪- .‬زوده برای بلند نکردن چیزها‪..‬هرچند این جعبه که وزنی نداره ‪.‬‬

‫‪--‬دیگه نمیذارم یه قاشقو بلند کنی ‪..‬ملکه ی قلب من‪...‬‬

‫ابرو بالا انداختم‪..‬‬

‫‪-‬اوهو‪..‬چه رمانتیک شدی الان‪..‬‬

‫زنگ واحدشون رو زدم‪...‬‬

‫فرزام در گوشم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬تا حالا نبودم مگه؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪694‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬نه‪..‬من که چیزی یادم نمیاد‪..‬‬

‫انتظار داشتم الان بگه دوستت دارم‪...‬بگه که براش مهمم‪..‬‬

‫یه چیز رمانتیک بگه‪..‬‬

‫تا من خوشم بیاد‪..‬‬

‫ولی اروم در گوشم گفت ‪:‬‬

‫‪--‬بودم مهلا ‪..‬یه عاشق که کارای رمانتیکم میکرد‪...‬بذار بریم خونه ‪..‬بهت رمانتیک بودنو نشون‬
‫میدم‪...‬‬

‫بیشتر خوشم اومد‪...‬‬

‫لبخندمم بزرگتر شد ‪..‬‬

‫در خراب بود‪...‬‬

‫بالاخره هانیه با کلی زور تونست در رو باز کنه‪...‬‬

‫رفتیم بالا‪...‬‬

‫مطمئنا همه با دیدن اون جعبه شیرینی تو دستمون تعجب میکردن‪...‬‬

‫اگرم میفهمیدن که ذوق میکردن‪...‬‬

‫مخصوصا برای اولین نوه ‪..‬‬

‫رفتیم بالا ‪..‬‬

‫ماندانا خانم در واحد ایستاده بود منتظرمون‪...‬‬

‫با دیدن جعبه تو دستمون سریع گفت ‪:‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪695‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬به به دستتون درد نکنه‪...‬پس چرا زحمت دادین به خودتون عزیزم ‪..‬‬

‫هم من و هم فرزام رو بوسید‪...‬‬

‫رفتیم تو‪...‬‬

‫دلم میخواست زودار بفهمن‪...‬‬

‫تا ببینم چکار میکنن‪.‬‬

‫عمو هم خونه بود‪..‬‬

‫چقدر خوب که همه بودن ‪ ..‬عمو هم از دیدن اون جعبه تعجب کرده بود‪..‬‬

‫با اینکه بار اول نبود که اینجور نمیرفتیم خونه شون بازم انگار همه شک کرده بودن خبریه که‬
‫اینطور نگاهمون میکردن‪...‬‬

‫هانیه که عاشق شیرینی بود با دیدن جعبه ی شیرینی کلا سلامم یادش رفت‪..‬‬

‫‪--‬وااای‪...‬رولتی هم داره؟‬

‫فرزام با خنده گفت ‪:‬‬

‫‪--‬علیک سلام‪..‬شکمو دو ردیفش رولته‪...‬‬

‫هانیه سریع جعبه رو باز کرد و یکیشون رو برداشت‪...‬‬

‫اصلا نپرسید دلیلش چیه‪. .‬‬

‫خندیدم‪...‬‬

‫نشستیم روی مبل‪...‬‬

‫ماندانا جون به خواست خودمون دو تا لیوان آب سرد برامون اورد‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪696‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫تو اون گرما فقط اب سرد خوب بود‪...‬‬

‫نشست کنارمون‪...‬‬

‫هانیه داشت دومی رو میخورد و من و فرزامم فقط میخندیدیم‪...‬‬

‫‪--‬راستی هانیه ابتین کو‪...‬‬

‫هانیه همونطور که شیرینی تو دهنش بود گفت ‪:‬‬

‫‪--‬تا شب سر کاره‪...‬نخواستم خونه تنها بمونم‪...‬اتفاقا اومدم دم خونه تون‪...‬نبودین‪...‬دیگه اومدم‬


‫پیش مامان‪...‬‬

‫سومی رو برداشت‪...‬‬

‫ماندانا خانم عصبی شد‪...‬‬

‫‪--‬بسته هانیه‪...‬اونا رو بذار تو یخچال بیا بشین دیگه‪...‬اینقدر شیرینی میخوری قندت میره هزار‬
‫‪..‬بسه دیگه‪...‬‬

‫فرزام سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اشکال نداره بابا شیرینی عمه شدنشه‪...‬بذار بخوره ‪..‬‬

‫خیره شدم بهشون‪...‬‬

‫به چشمای متعجب ماندانا جون‪...‬‬

‫به عمو که با لبخندی نگاهمون میکرد و مثل فرزام خوشحالی از تو چشماش پیدا بود‪...‬‬

‫به هانیه که دستش تو هوا خشک شد و نگاهمون کرد ‪..‬‬

‫یهو هانیه جیغ کشید و دویید سمتمون‪...‬‬

‫محکم بغلم کرد‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪697‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪--‬وااای خدااا‪...‬وااای‪...‬‬

‫با شوق میخندیدیم‪...‬‬

‫ماندانا خانمم بلند شد و با خوشحالی هردومون رو بغل کرد ‪..‬‬

‫عمو هم هردومون رو بوسید‪...‬‬

‫کلا معلوم بود چقدر ذوق زده شدن ‪ ..‬هانیه که از همه خوشحال تر بود‪...‬‬

‫لباسی رو که خریده بودسم رو نشون دادیم بهشون‪...‬‬

‫برای اون لباس کوچولوی خوشگلم کلی ذوق کردن‪...‬‬

‫عجب ذوقی داشتن برای نوه اولشون‪..‬‬

‫به فرزام نگاه کردم ‪..‬‬

‫همزمان به هم لبخند زدیم‪...‬‬

‫خدایا خوشبخت تر از من هم هست؟‬

‫خدایا شکرت‪...‬شکرت‪...‬‬

‫************‬

‫خانم دکتر کمکم کرد تا بلند شم‪...‬مانتوم رو تنم کردم‪...‬‬

‫بازم توصیه های دکتر رو گوش دادم‪...‬‬

‫برای اینکه زیر هجده سالگی باردار شده بودم استراحت داشتم‪...‬‬

‫این استراحت هم برام شیرین بود‪...‬‬

‫از دکتر تشکری کردم و از مطب خارج شدم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪698‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫بعد از من سریع یه خانم دیگه رفت تو‪...‬‬

‫فرزام با دیدنم بلند شد و هردو مطب رو ترک کردیم‪...‬‬

‫به محض نشستن تو ماشین دوتا بلوزی رو که گرفته بودیم جلوم گرفت ‪..‬‬

‫یکی آبی و اون یکی صورتی‪....‬‬

‫‪--‬کدومشون مهلا؟‬

‫با خنده نگاهش کردم‪...‬‬

‫منتظر بود تا جنسیت بچه مون رو بهش بگم‪. .‬‬

‫لباسا رو تکون داد‪..‬‬

‫‪--‬یکیشونو بگیر دیگه ‪..‬‬

‫خندیدم و سریع پیراهن صورتی رنگ رو از دستش گرفتم‪...‬‬

‫خندید و با خوشحالی عجیبی گفت ‪:‬‬

‫‪--‬مهتا‪...‬اسمشو میذاریم مهتا‪. .‬‬

‫‪-‬نه‪...‬من دوست دارم یه چیزی بذارم که به اسم تو بیاد‪...‬‬

‫‪--‬اتفاقا مهتا خوبه‪...‬‬

‫با خنده گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬حالا وقت هست برای انتخاب اسمش‪...‬‬

‫فرزام حرکت کرد ‪..‬‬

‫سریع زنگ زد به ماندانا خانم تا بهش بگه که بچه دختره‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪699‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫اول فکر میکردم فرزام و خانواده ش پسر میخوان‪...‬‬

‫اما الان بهم ثابت شد براشون فرق نداره‪..‬‬

‫واقعا خوشحال بودن‪...‬‬

‫تا به دنیا اومدن بچه فقط ‪ 4‬ماه مونده بود‪...‬‬

‫با اینکه کم و بیش حالم بد میشد ولی دوستش داشتم ‪..‬‬

‫وقتی که فرزام باهاش حرف میزد و اون تکون میخورد هردو یه عالمه ذوق میکردیم‪...‬‬

‫صدای ما دوتا رو میشناخت‪...‬‬

‫خیلی خوب بود‪...‬‬

‫یه حس عالی ‪..‬‬

‫مادر شدن یه حس خیلی والاست‪...‬‬

‫دوستش دارم ‪..‬‬

‫بیشتر دوستام میگفتن زود بود که مامان بشی‪...‬‬

‫ولی خودم راضیم‪. .‬‬

‫اونا متوجه نمیشن که چه حسیه‪...‬‬

‫که یه نفر که از وجود خودت و عشقته رو توی شکمت داشته باشی‪.‬‬

‫یکی که از خون من و فرزامه‪...‬‬

‫برای همینه میگم حس خوبی بود‪. .‬‬

‫**************‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪700‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به سختی از جا بلند شدم‪...‬‬

‫بسیار ورم کرده بودم و واقعا بلند شدن برام سخت بود ‪..‬‬

‫اواخر بارداریم بود‪...‬‬

‫دکتر گفته بود که هرلحظه باید منتظر باشیم‪. .‬‬

‫ماندانا جون به خاطرم اومده بود اینجا‪...‬‬

‫هانیه هم پیشم بود‪...‬‬

‫همه منتظرش بودیم‪...‬‬

‫منتظر اون کوچولویی که با اومدنش حتما برامون کلی شادی و خوشحالی به همراه داشت ‪..‬‬

‫درد هام کم بودن‪...‬‬

‫میگرفتن‪ ...‬سه ساعت درد نداشتم و دوباره درد‪...‬‬

‫چندین بار به بیمارستان رفتم‪...‬‬

‫به خیال زایمان‪...‬‬

‫اما گفتن هنوز زوده‪...‬‬

‫فرزام داشت لباساش رو میپوشید‪...‬‬

‫اون روز ماندانا جون برگشته بود خونه و قرار بود تا عصر سعتی بعد از تحویل سال دوباره برگرده‬
‫پیشم ‪..‬‬

‫خواست خودم بود بریم پیششون‪...‬‬

‫من که چیزیم نبود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪701‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫نه درد داشتم و نه ناراحتی و راه هم میرفتم‪...‬‬

‫شمع ها رو فوت کردم‪...‬‬

‫تلوزیون رو که داشت ویژه برنامه تحویل سال رو هم نشون میداد خاموش کردم‪.‬‬

‫فرزام از اتاق اومد بیرون ‪..‬‬

‫کیفم توی دستش بود‪..‬‬

‫‪--‬اینو میخوای؟‬

‫‪-‬اره‪..‬‬

‫ازش گرفتم و روی دستم انداختم ‪..‬‬

‫از خونه رفتم بیرون‪...‬‬

‫فرزام هم در رو باز کرد ‪..‬‬

‫اومدم در آسانسور رو باز کنم‪...‬‬

‫یهو کمرم تیر کشید ‪..‬‬

‫دوباره دردم رفت‪. .‬‬

‫تا اومدم دوباره در رو باز کنم دوباره تیر کشید و دیگه ول نکرد‪...‬‬

‫دردم به زیر دلمم رفت‪...‬‬

‫لحظه به لحظه شدید تر میشد‪...‬‬

‫فرزام از صورتم متوجه شد یه چیزیم شده‪..‬‬

‫‪--‬مهلا حالت خوبه؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪702‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫به زور گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬آره‪...‬‬

‫تا اومدم یه قدم بردارم دردم بیشتر شد‪...‬‬

‫دیگه نمیتونستم هیچکاری کنم‪..‬‬

‫روی زانوهام نشستم رو زمین‪.‬‬

‫فرزام سریع دستمو گرفت‪. .‬‬

‫ترسیده بود یکم‪-- .‬مهلا‪...‬‬

‫حس یه چیزی مثل آب‪...‬‬

‫یا یه مایع لزج روی پام‪...‬یا بالای زانوم حالمو بدتر کرد‪...‬‬

‫بچه که نبودم‪..‬‬

‫فهمیدم کیسه ی آب بچه پاره شده ‪..‬‬

‫محکم دستشو گرفتم ‪..‬‬

‫دردم بیشتر شده بود‪..‬‬

‫‪-‬ببرم ‪..‬ببرم بیمارستان‪..‬‬

‫انگار منتظر همین جمله بود تا از عالن هپروت دربیاد‪...‬‬

‫زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد ‪..‬‬

‫هرچی جون داشتم ریختم تو پاهام‪...‬‬

‫تا بتونم تا پیش ماشین برم ‪..‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪703‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫سریع نشوندم تو ماشین و با سرعت حرکت کرد‪...‬‬

‫در همین حین زنگ زد به ماندانا جون‪...‬‬

‫به قدری حالم بد بود که اصلا نمیفهمیدم فرزام داره چی میگه‪...‬‬

‫ناله هام داشت شروع میشد ‪..‬‬

‫یه درد شدید‪...‬‬

‫جلوی خودمو میگرفتم‪...‬‬

‫جیغ نمیزدم‪...‬‬

‫ولی ناله هام بلند شده بودن‪...‬‬

‫تحمل واقعا سخت بود‪...‬‬

‫با دیدن تابلوی بیمارستان جشمام باز شد ‪..‬‬

‫خدا رو شکر که رسیدیم‪...‬‬

‫کمرم رو نمیتونستم صاف کنم‪...‬‬

‫اشکام صورتم رو خیس کرده بود‪...‬‬

‫واقعا تحمل این همه درد برام سخت بود‪...‬‬

‫فرزام بردم توی بیمارستان‪...‬‬

‫با دیدنم روی تختی درازم کردن‪...‬‬

‫دیگه چشمام باز نمیشدن‪...‬‬

‫ولی هنوزم گریه میکردم‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪704‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فقط میخواستم زودتر این دردا تموم شه‪...‬‬

‫فقط صدای فرزامو شنیدم که بهم کفت نترسیا‪...‬‬

‫ترسم رفت‪...‬‬

‫ولی دردم نه‪...‬‬

‫از خدا خواستم کمکم کنه ‪..‬بهم قدرتی رو بده که بتونم تحمل کنم این درد ها رو‪...‬‬

‫تا بتونم دخترمو بغل کنم‪...‬‬

‫وارد اتاق زایمان که شدیم شروع کردم صلوات فرستادن‪...‬‬

‫میتونستم اینطور به خودم آرامش بدم‪...‬‬

‫مهلا تموم میشه‪...‬‬

‫تو یه مادر قوی هستی‪...‬‬

‫نباید بترسی‪...‬‬

‫************‬

‫همه دور بچه رو گرفته بودن‪...‬‬

‫هانیه با موبایل دورش بود و عکس میگرفت‪...‬‬

‫ماندانا جون هم قربون صدقه ش میرفت ‪..‬‬

‫ابتین و عمو هم با شوق نگاهش میکردن‪...‬‬

‫فرزام از در اتاق اومد تو‪...‬‬

‫با دسته گل خوشگلی که توی دستش بود‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪705‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫لبخندی بهش زدم ‪..‬‬

‫تا اینجا بود بچه رو نیاورده بودن ببینه‪..‬‬

‫اما تا رفت برام گل بخره بچه رو اوردن‪..‬‬

‫گل رو کنارم روی تخت گذاشت و خم شد روی صورتم و پیشونیم رو بوسید‪...‬‬

‫‪-‬برو ببینش فرزام‪...‬‬

‫از شدت دردم حتی صدامم به زور درمیومد‪..‬‬

‫ولی اروم میشدم ‪..‬‬

‫میدونم ‪..‬‬

‫دوست داشتم ببینه دخترمون رو‪..‬‬

‫دختری که بی نهایت شبیه خودش بود‪ ...‬فرزام همه رو کنار زد‪...‬‬

‫تا بتونه دختر خوشگلمون رو ببینه‪...‬‬

‫نگاهش کردم‪..‬‬

‫با خوشحالی خیره شد به اون بچه ی کوچولو‪...‬‬

‫لبخند نشست رو لبم‪...‬‬

‫دیدن لبخند فرزام باعث شد تمام دردام رو از یاد ببرم‪...‬‬

‫انگار کلا دردی نبوده و نیست‪...‬‬

‫انگار میترسید بغلش کنه‪...‬‬

‫خنده م گرفت‪...‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪706‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫فرزام با بیست و پنج سال سن میترسید از بغل کردن یه بچه کوچیک‪...‬‬

‫هر طور بود ماندانا جون دخترمون رو تو بغلش گذاشت‪...‬فرزام جوری نگاهش میکرد که همه رو به‬
‫خودش خیره کرده بود‪...‬عشق پدر و دختری هم عجب چیزی بود‪...‬بوسه ای روی دستش زد‪...‬دلم‬
‫گرم شد ‪..‬خدایا ‪..‬من و خانواده م رو برای هم حفظ کن‪...‬فرزام رو برای من‪...‬من رو برای‬
‫فرزام‪...‬دخترمون رو برای ما‪...‬‬

‫هانیه سریع گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اسمشو بگید زووود‪...‬‬

‫قبل از اینکه من چیزی بگم فرزام گفت ‪:‬‬

‫‪--‬اسمشو میذاریم مهتا‪. .‬‬

‫نگاهم کرد‪..‬ناچار لبخند زدم‪...‬برای دختر بعد جبران میکردم‪...‬‬

‫چشمامو بستم‪...‬مامان کجایی تا ببینی این دختر کوچولو رو‪...‬‬

‫خدایا مواظب مادرمم باش ‪..‬‬

‫به فرزام نگاه کردم‪...‬‬

‫‪-‬فرزام‪...‬‬

‫‪--‬جانم عزیزم‪..‬‬

‫لبامو با زبون تر کردم‪...‬‬

‫‪-‬میشه اسمشو بذاریم فاطمه؟‬

‫نگاهم کرد ‪..‬همه یهو ساکت شدن ‪..‬اشک جمع شد تو چشمم‪. .‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪707‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬خیلی دوست دارم اسم مادرم رو زنده نگه دارم‪...‬بذاریم فاطمه ‪..‬اگر بخوای مهتا صداش‬
‫میکنیم‪...‬ولی بذار تو شناسنامه فاطمه باشه‪...‬‬

‫فرزام بعد کمی مکث دوباره دست دخترمون رو بوسید و اروم توی تختی که کنار تختم بود‬
‫گذاشت‪...‬‬

‫‪--‬فاطمه قشنگ تره‪...‬نیازی هم نیست مهتا صداش کنیم ‪..‬فاطمه میذاریم‪...‬‬

‫لبخند بزرگی زدم‪...‬‬

‫‪-‬ازت ممنونم‪...‬‬

‫مامان تو رفتی‪...‬ولی الان من یه فاطمه ی دیگه دارم‪...‬خدایا شکرت‪...‬بابت تمام خوبی هات‬
‫شکرت‪..‬‬

‫********‬

‫گوشه ی شلوارم رو تو دستش گرفته بود و با چشمای اشکی خیره شده بود بهم‪...‬تازه یاد گرفته‬
‫بود چهار دست و پا بره‪...‬‬

‫بلندش کردم و روی پام نشوندمش‪...‬بوسه ی محکمی رو گونه ش گذاشتم ‪..‬خودشو میکشید جلو‬
‫تا به کیبورد کامپیوتر برسه و با دست بکوبه سرش‪...‬‬

‫با شوق به کلمه ی پایان اخر نوشته هام خیره شدم‪...‬سریع رفتم اولین صفحه وقتش بود‪...‬‬

‫تایپ کردم " سیندرلا "‬

‫باز هم فاطمه رو محکم بوسیدم‪...‬‬

‫فرزام پشت سرم ایستاد‪..‬‬

‫‪--‬تمام؟‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪708‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ‫‪ROMANKADE.COM‬‬

‫‪-‬فقط مونده یه جمله‪...‬فرزام فاطمه رو ازم گرفت‪...‬سریع نوشتم ‪ :‬این کتاب رو تقدیم میکنم به‬
‫مادر عزیزم که یادش همیشه در قلبم جاودان خواهد بود ‪..‬‬

‫سر بلند کردم و به فرزام نگاه کردم و به فاطمه که اروم تو بغل باباش ایستاده بود و با اون چشمای‬
‫نازش نگاهم میکرد‪...‬‬

‫بی شک خوشبختی یعنی همین‪ ...‬پایان‪...‬‬

‫این رمان رمان اختصاصی سایت و انجمن رمان های عاشقانه میباشد و تمامی حقوق این اثر برای‬
‫رمانهای عاشقانه محفوظ میباشد ‪.‬‬

‫برای دریافت رمانهای بیشتر به سایت رمان های عاشقانه مراجعه کنین ‪.‬‬

‫‪www.romankade.com‬‬

‫‪telegram.me/romanhayeasheghane‬‬ ‫‪709‬‬
‫سیندرال – محدثه رجبی‬ ROMANKADE.COM

telegram.me/romanhayeasheghane 710

You might also like