Professional Documents
Culture Documents
این پی دی اف در سایت ماه رمان تهیه و تنظیم شده و هر گونه کپی از این نسخه
پیگرد قانونی دارد!
ماه رمان
1Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ماه رمان
2Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خالصه :
ماجرا از اونجایی شروع میشه که دنیز به همراه ارغوان برای تحصیل به خانهی قدیمی
پدربزرگ مادرش سفر میکنند؛ غافل از
اینکه دست سرنوشت زندگی اون رو با دو دختری که در گذشته در این خونه زندگی
میکردند گره زده .دو خواهر که سالهای
گذشته .زندگی مخفیانهای توی این خونه داشتند و حاال دنبال آزادی از بند اون خونهاند ،
3
مقدمه:
بر لبانم سایهای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بیآرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردنامروز ،
گر چه از درگاه خود میرانیام؛ اما
تا من اینجا بندهخدا باشی ،تو آنجا ،
سرگذشت تیرهی منسرگذشتی نیست ،
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
آمدهایم که برویم .هیچکس ابدی نیست ،زندگیمان مانند کتاب داستانی است که اولش ساده
و آرامپیش میرود.وسطهایش هیجان میگیرد و در آخر پیروز یا مغلوب میشویم ،
ماه رمان
3Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
گاهی همهچیز راحت و آرام پیش میرود و یکراست به خانهی ابدیمان راه مییابیم.
4
و گاهی برای سنگ قبر نداشتهآرزوهای از دست رفته و یا انتقام میمانیم و سرگردان ،
...میشویم !
***
کنار گلهای یاس باغچه ایستادم .در حالی که چمدونم رو جلو-عقب میکردمیاد دیشب ،
افتادم که بابا
بعد از یک ماه .اجازهی رفتن از تهران رو صادر کرد ،این هفته به کل نازش رو
کشیدم؛ دیشب هم گفتم:
اگه نذاری برممثل مریم دختر فراری میشم و از این زندونی که برام ساختی فرار ،
.میکنم!بابا چهقدر از این حرفم شوکه شده بود! سیلی که به گوشم زد رو به یاد دارمآخر
هم گفت :
هر قبرستونی که میخوای بریبرو! توی خونهی من کمتر از گل به تو نگفتن؛ اما اگه ،
باید جایی که من میگم بری! ،میخوای از اینخونه بری
کلیدی رو از روی میز برداشت و به دستم داد .میگفت مادرم یه زمانی توی اون خونه
زندگی میکرده؛
حتی علتش رو هم نپرسیدم .به مادرجون نگاه کردم؛ صورت گرد و لپهای برآمدهاش من
رو به سمتش
کشوند .بیمحابا بـ ـوسهای به صورت کوچولوش زدم.
ماه رمان
4Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
5
دستت درد نکنه! قربونت برم که اینقدر به فکر منی! ارغوان هم از این چیزا دوست
نداره ..یهکم سکوت کردم
گفت همین دانشگاه آزاد بروبیحوصله به چشمهاش که با مژههای سفید پوشیده شده بود .
.نگاه کردمدلیل مسخرهای برای رفتنم
آوردم:
مادرجونشما که میدونید من دولتی دوست دارم؛ یعنی تمام اهداف من توی دانشگاه ،
دولتی محققمیشه!
خودم بهتر از هر کسی میدونستم فقط برای فرار از وابستگی به این سفر میرفتم ،
.مهربون نگاهم کرد.
خب مادر میموندیحرفهای بابا رو تکرار میکرد و .سال دیگه دوباره امتحان میدادی ،
.گوشم از این حرفها پر بود ،من توی این چند ماه
خواهش میکنم ادامه ندید! حرفهای بهتری واسه گفتن داریم .من دارم واسه یه مدت
طوالنی ازپیشتون میرمها!
ظرف آب و قرآن رو از روی میز برداشت .قرآن رو بوسیدم و لبخند پهنی به مادر جون
زدم:
زود برمیگردم؛ قول میدم! 6
ماه رمان
5Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
مادرجون من برمیگردم؛ قول میدم .قولقول !سرش رو به نشونهی تاسف تکون ،قول ،
:داد
برو؛ خدا به همراهت! من به قولدادن و عملنکردن عادت دارم در خونه رو باز کردم.
.نگاهی گذرا به خونهمون انداختم و با صدایی پر از بغض گفتم:
خدانگهدار خاطرهای بچگی !به حوض آبیرنگ روبروی باغچه چشم دوختم .هنوز هم
مادرم رو با لبخند دندوننما و دامن گلگلی و
لباسهای رنگارنگش میدیدم .مادری که پونزدهساله دیگه نیست.
با صدای بوق ماشین ارغوان از خاطراتم دست کشیدم .مادرجون به سمت ماشین رفت و
دست من رو با
دستهای کمجونش به اون سمت کشوند .صدای نالهام بلند شد :
آخ آخ! مادرجونمثل مادرهایی که نگران کودک چهارسالشون .خودم داشتم میرفتم ،
هستند نگاهم کرد و انگشت اشارهاش رو جلوی دهنم
گذاشت .7
هیس! هیچی نگو! میخوام بهش بگم یه تار مو از اون موهای مشکیت کم بشه یا رنگ
بشهمن ایندختر گیسبریده رو خفه میکنم! ،
ارغوان به این حرفهای مادرجون عادت داشت و گفت:
مگه بچه یتیم گیر آوردید؟در ماشین ارغوان رو باز کرد و من رو به آرومی روی
صندلی هول داد .بعد رو به ارغوان گفت:
دخترهی گیسبریده! هوای دختر من رو داشته باش تا منم باهات خوب بشم!ارغوان با
چشمهای سبزرنگش چندبار پلک زد:
ماه رمان
6Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
از آینهی جلوی ماشین به مادرجون نگاه کردم که ظرف آب رو پشت ماشین خالی میکرد
و دستهاش رو
به عالمت خداحافظی تکون میداد.
ارغوان اخم غلیظی کرد که گفتم االن عصبانیتش فوران میکنه و دوتایی ته دره میافتیم.
این مامانبزرگت من رو نکشه ول کن نیست! حاال این خونهای که بابات کلیدش رو داده
کجا هست؟ بهدانشگاه نزدیکه؟
8
آره بابا .من تا حاال خونه رو ندیدم .بابام که ما رو جای بد نمیفرستهمیفرسته؟توی دلم ،
هیچوقت بهم کلید نمیداد و آخر ،گفتم بابا اگه میدونست از قصد دانشگاه اینجا رو زدم
میگفت برو فراری شو!
چه میدونمبا .امیدوارم جای خوبی باشه؛ وگرنه من طاقت نمیارم و برمیگردم خونه ،
.شیطنت نگاهش کردم
ترسو خانوم:یاد خوابگاه دخترا افتادی؟اخم کرد و با حرص به آینه نگاه کرد و گفت ،
من ترسو نیستم! احساس خوبی به این سفر که چه عرض کنمبه این تغییر مکان ،
.ندارم!بخور این پسته رو سفرمون رو خراب نکن!چپچپ نگاهم کرد
ادای آدمای نترس رو درنیارا! من خوب میدونم از سوسک هم میترسی؛ حاال بقیه
جونورا بماند !حق با ارغوان بود .منم میترسیدم؛ شاید بیشتر از اون!
ماه رمان
7Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
من از تو میترسم؛ تو از بقیه جونورا!چرت نگو! اصال بیخیال ترس! اون ضبط رو بزن
ببینم چی داریم واسه شنیدن سیدی رو که داخل کیفم بود برداشتم و داخل ضبط گذاشتم.
.شیطنتم گل کرده بود.
الهی سقط شی! این آهنگ عمته؟فهمیدم که صدای من رو شناخته؛ اما باز میخواستم
انکار کنم.
من واقعا نفهمیدم این سیدی از کجا اومده؟نگاه تیزی بهم کرد و پسته رو داخل دهنش
گذاشت.
خالی نبند! صدای داغونت تابلو بود!لبخند زدم و دستم رو حوالهی بازوی نداشتهاش
کردم.
01
ای ناکس! فهمیدی سیاهبازیه؟دنیز! دهنت رو ببند؛ چون حواسم پرت میشه .خیر سرم
دارم رانندگی میکنم! حاال آهنگ بذار.آهنگ مالیمی گذاشتم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم .از روی ناچاری جونم رو به دست ارغوان سپردم.
رو ...رو ...بروت رو ن ...نگاه کن!به روبرو نگاه کردم؛ یه گرگ جلومون رو گرفته
بود.
ماه رمان
8Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
نترس! هنوز تاریک نشده؛ میتونیم از یه مسیر دیگه بریمخفه شو! تو تمرگیدی؛ من .
.بدبخت اینجا داشتم رانندگی میکردمهم خوابم میاد و هم این کهاین...اینجاست تا ما رو
بخوره!
عصبی داد زدم:
میگم دور بزن !ماشین عقبگرد کرد و مسیرمون رو به راه دورتری تغییر دادیم .بدون
توجه به وضعیت سابق گفتم:
00
ولی راهمون دور شدمیموندیم بخورتمون؟نه! ولی میشد لهش کرد! گرگ ارتش تک .
:نیشخندی زد.نفرهاس؛ ولی ما دو نفر میتونستیم از روش رد بشیم
معما چو حل گشتشایدم ،آسان شود!حاال چند ساعت مونده برسیم؟یه ساعت و نیم ،
.:بیمعطلی روی صندلی که برای راحت خوابیدن عقب داده بودم تکیه زدمبیشتر
لهت میکنم! میفهمی خستهام یعنی چی؟میفهمم! باشه نمیخوابمتمام حواسش رو به فرمون .
.ماشین داد
دنیز-اینجا چرا اینقدر بیمغازه ،پغازه است؟ گشنمه!به اطراف نگاه کردم:
01
نمیدونمامیدوارم بشه؛ چون اگه نشه من از گشنگی مجبورم تو رو .میگردیم پیدا میشه ،
:بخورم!اوه اوه! اون وقت تنها توی این شهر غریب چه کار میکنی؟با دست به سرش زد
ماه رمان
9Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
03
ارغوان .اینجاست ،االن در رو باز میکنم؛ ماشین رو بیار تو با پا لگد محکمی به در زدم.
.اوه! خدای من! اینجا خونهاس یا جنگل؟!
تازه ساعت شیش بود؛ اما خوف عجیبی توی این خونه وجود داشت.
خانم؟به سمت صدا برگشتم .مرد قدبلند و الغری کنار در ایستاده و به من زل زده بود.
کاری داشتید ؟صاحب این خونه شمایید؟بله .مرد ساکت موند.ارغوان کنارم اومد :
04
آقا ما تازه اومدیم در خونه رو روی مرد بستم.کجا بریم؟ شما باید برید؛ ما خستهایم ،
.درحالی که پشت در بود داد زد :
ماه رمان
11Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خانماینجا امن نیست! میل خودتونه؛ ولی زندگی توی این خونه مساوی با مرگه!بیتوجه ،
.به حرفش دست ارغوان رو گرفتم و به سمت خونه کشوندم
غرغرکنان گفت:
کجا میبری من رو؟ وسایل وسط باغ مونده! بیا برگردیمنمیدونستم قراره با چه منظرهای .
.روبرو بشم؛ اما ته دلم روشن بودهرچهقدر هم این خونه قدیمی و بد
چرت نگو! بیا بریم توببینیم این خونه چه شکلی هست اصال؛ بعد وسایلمون رو ،
:آه بلندی کشید .برمیداریم
خاک تو سر من که با تو همخونه شدم!خونه آخر باغ قرار داشت .بابا گفته بود دو تا اتاق
تو در توئه .به پلهها رسیدیم؛ حدود دهتا پله بود که بعد
از طیکردنش به محوطه اصلی میرسید و دو تا در سفید که پنجرههای چهارضلعی
مشکی داشتن.
05
میخوام صدسال سیاه بازش نکنی! همین االنش با دیدن این نقاشی خوف کردم! دیگه چه
برسه برمتوی این تونل وحشت !
در خونه رو باز کردم و ارغوان جلوتر از من داخل شد.
ماه رمان
11Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
مبلها با روکش سفید پوشونده شده بودند .در و دیوار کاهگلیسقفی که هر لحظه ممکن ،
بود بریزه و من
و ارغوان با دنیا وداع کنیم.
***
من میرم حموم تو هم بگیر بخواب! رانندگی کردیچشمهاش رو مالید و .خستهای ،
.مانتوش رو روی زمین رها کرد
نه نرو! من خوابم نمیاد اینجا هم تخت نداره .من باهاش حال نمیکنمبه مبلهایی که .
.روشون روکش بود اشاره کردم
تو کی دیدی؟وقتی اومدیم زیرش رو نگاه کردمبه سمتشون رفتم و روکش رو از روی .
.همهشون برداشتمبا دیدن اون وسایل قدیمی شوکه شدم .دوتا
عروسک بافتنی که با دو تا دکمه و یه نخ قرمز چشم و لب دار شده بودند .یه صندوقچه
که درش قفل
شده بود و کلی وسایل مثل آینه و وسایلی که با چوب درست شده بودند.
***
ماه رمان
12Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
تاپ و شلوارک مشکیم و حولهام رو به همراه شامپو و صابون و لیف برداشتم و دنبال
حموم گشتم .توی
اتاق اول نبود .به اتاق دوم رفتم؛ کنار کمد یه در چوبی بود .در رو باز کردم؛ انگار اینجا
حمومه .گمونم
نسل این خونه یه قرن پیش منقرض شده .فکر نکنم همچین حمومی تو کل کشور باشه!
دوش آبش زنگ
07
زده بود و دمپایی هم نداشتجایی واسه گذاشتن حوله نداشتم؛ برای همین با لباسهام ،
بیرون از حموم
گذاشتمشون.
من با تو خوشم تو خوشی با دل من .آب قطع شد...چشمهام رو باز کردم ببینم چه خبره
که کف رفت تو چشمهام .چشمهام میسوخت؛ دنبال
حوله یا هرچیزی که بشه باهاش چشمهام رو پاک کنم میگشتم .دستم رو روی دیواری
گلی میکشیدم
تا یه وقت روی زمین لیز نخورم .دستم یه چیزی مثل پارچه رو چنگ زد .آخیشی گفتم و
پارچه رو روی
چشمهام کشیدم .به محض بازکردن چشمهام حس کردم تموم صورتم تر شد! به دستهام
نگاه کردم .پر
از خون شده بود! پارچه رو ول کردم تا ببینم این از کجا پیدا شده! پاهای زمختی روبروم
قرارگرفته بود.
پارچهای که باهاش چشمهام رو پاک کرده بودم لباس یه آدم بود! با دهن باز به پاها و
لباس خونی نگاه
میکردم .سرم رو باالتر آوردم.
ماه رمان
13Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
موهای مشکی که روی صورتش قرار گرفته بودند و انگشتهایی با ناخنهای بلند .تنها
کاری که تونستم
انجام بدم.زدن یه جیغ بلند بود ،
وحشت تمام وجودم رو گرفته بود .با پاشیدهشدن آب روی صورتمچشمهام رو نیمهباز ،
.کردمتصویر
خوبی؟ چرا جیغ زدی؟چهرهی اون دختر و لباس خونیش به نظرم اومد .
08
کجا رفت؟!کی ؟همون دخترگنگ .همون که من با لباسش چشمهام رو خشک کردم ،
.نگاهم کرد
کسی تو حموم نبود! خیاالت ورت داشته دخترهی ترسو!میگم من دیدمش! آب قطع شده
بود:نیشخندی زد.
تو که جیغ زدیمن رو از خواب پروندی؛ اومدم دیدمت با اون وضع روی زمینی و از ،
.آبهم داره شرشر روی زمین میریزه ،هوش رفتی
بیا ببین! این دخترهبا همین لباس تو حموم ،اونی که موهاش مشکیه ،همون سمت چپیه ،
.ارغوان با تعجب به من خیره شد.بود
09
ماه رمان
14Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خدا به خیر کنه! اولش که اون گرگحاال هم که ،بعد هم اون مرده و وسایلهای قدیمی ،
.این دخترگوربابای دانشگاهمن میخوام برگردم تهران! ،
شاید خیاالت برم داشته .نمیخواد بهخاطر خیاالت من .بیخیال دانشگاه بشیم ،تو میخوای
بری برو!من تنهات نمیذارم که! اگه من نباشم این دختر موبلندا میخورنت!ممنون که
هستیمنم واسه همینه که تا االن به رفاقتت ایمان .ما هرچی کشیدیم از رفاقتمون بود.
هنوز هم تمام فکرم به اون دختری بود که نمیدونم انسانه یا .بریم تو اینجا سرده.آوردم
روحه یا جن و اون نقاشی ،فراتر از انسان
عجیب.
بیا جا انداختمارغوان کی دانشگاه شروع میشه؟دقیقا یه هفته .بخوابیم شاید فردا رو ببینیم ،
. 11پس بخوابیم شاید اینجا زنده بمونیم.دیگه
اینها با تو دوستن زنده میمونی ...مامانت قبال اینجا بوده؛ شاید با اون هم دوست
بودن!***
دارن در میزنن .دنیز من تو آشپزخونهم.برو باز کن.همهجا رو خاک بر داشتهیخچالش ،
هم خالیه؛ انگار کمد گذاشتن توآشپزخونه !
باشه رفتم .ببین چی کم داریم برگشتم بریم خریدشنل آبیرنگم رو روی تاپم پوشیدم و یه .
.شلوار گرمکن هم پام کردماز اتاق بیرون اومدم .از بین
درختهای سر به فلک کشیدهی باغ گذشتم .صدای سگها آزارم میداد؛ انگار داشتند باهام
حرف
میزدند .هر گامی که برمیداشتم صداشون بلندتر میشد .به محض بازکردن در خونه ساکت
شدند.
ماه رمان
15Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
10
خانماین خونه امن نیست!بس کنید آقا !به در تکیه دادم؛ یعنی اون دختر روح بود؟ نه! ،
روح که لباس نداره !
اگه باور نمیکنیدبیاید خونهی ما! همسر من هم قبال توی همین خونه زندگی کرده!با ،
:اعتماد به نفس گفتم
این خونه سالهاست که خالی بوده! خانم شما کی اینجا بود؟با مادرت .مغزم سوت کشید.در
خونه رو به روش باز کردم.
بیاید داخل! شما مادر من رو از کجا میشناسید؟مگه پدرت فامیلیش جوانمهر نیست؟ مگه
مادرت اسمش گلشید نبود؟ وقتی با بابات قهر کرد مگهنیومد اینجا؟
شما اینها رو از کجا میدونید؟ اینها مربوط به دهسال و اندی پیشه .گفتم که! همسر من
.دوست مادر خدابیامرزت بود ،شقایق،وقتی اومد توی این خونه رفتارهاش تغییرکرد؛
میشه گفت یه آدم دیوونه شده بود! همسر من هم پیشش موند تا آروم شه؛ ولی نه تنها حال
مادرت
بدتر شد .زن من هم دیوونه شد ،میشه بیام تو؟ اینجا نمیشه حرف زد.میشنون ،
یه لحظه یاد ارغوان افتادم که تازه ماجرای حموم رو فراموش کرده .رو به مرد گفتم:
نه! اون هم باید هر چیزی رو که تو میخوای بدونی بدونهروبروش ایستادم و چهرهاش .
بینی عقابی و لبهای کوچیک و ،رو کامل بررسی کردم؛ چشمهای ریز
ماه رمان
16Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ولی اون نمیخواد چیزی بدونه .سرش رو به سمتم خم کرد.عقب رفتم که گفت:
13
یعنی نمیخواد درمورد دوتا خواهری که کمتر از صدساله پیش توی این خونه زندگی
میکردن چیزیبدونه؟
بعد از کمی سکوت ادامه داد:
فکر میکنم شما آدمها رو خوب نمیشناسید .به نظر من دوستتون از شما شجاعتره و درک
این مسائلبراش راحتتره.
تمام زمین پر شده بود از برگهایی که از درختان بلند باغ پایین افتاده بود .برگها رو زیر
پا له کردم و
گذشتم و با تحکم گفتم:
اگه ارغوان بترسه و بخواد برگرده نمیبخشمتون آقا! این همه سال منتظر آزادی موندم و
حاال که از اونخونه به سختی آزاد شدماجازه نمیدم کسی آزادیم رو سلب کنه! لطفا از ،
این جا برید!
بیتوجه به سخنرانی من از سراشیبی راه گذشت و گفت:
بریم داخل! منتظر دیدن اون نقاشی هستم که مادرت کشیده.با تعجب نگاهش کردم.
یعنی اون نقاشی روی درکار مادر منه؟از کنارم رد شد و در حالی که مستقیم مسیر ،
:خونه رو پیش گرفته بود گفت
میدونی خانماین خونه واقعا قشنگه! مادرت حق داشت از این خونه دل نکنه و با دوتا ،
روح اینجازندگی کنه! البته اون آخر عمریش خودش هم یه پا روح شده بود اینقدر که
دنبال گذشتهی اینها بود!
14
ماه رمان
17Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
مادر من که اینجا نمرد! من تا آخرین لحظه کنارش بودم؛ اون توی خونهکنار ما سکته ،
.صدای شکستن شیشه باعث شد به سمت اتاق بدوم.کرد
برگهای زرد و نارنجی رو یکی پس از دیگری له کردم .از پلهها باال رفتم و از پشت
پنجره اتاق به داخل
خیره شدم .سایهای از جلوی پنجره رد شد .جیغی کشیدم و چندمتر عقبتر رفتم .دوباره
صدای داد
ارغوان اومد .با کراهت دستگیرهی چوبی رو باز کردم و وارد شدم .اتاقی مربع شکل
که در باالترین
قسمتش.اسباب قدیمی بود و تنها چندتا پشتی و فرش ششمتری محیط رو پوشونده بود ،
ارغوان چی شکست؟به سمتم برگشت .برای چند لحظه قلبم از حرکت ایستاد! دختری که
دیده بودم ارغوان نبود .خواستم
اه! تو که اینجایی؟در حالی که به اون دختر چشم دوخته بود با لکنت گفتم :
تو ...تو این دختر رو ...نمیبینی؟کدوم دختره؟ من اینجا کسی رو نمیبینمارغوان دستم رو .
:محکم و گفت
حالت خوبه؟ 15
تو این رو نمیبینی؟نه !دختر به حرکت افتاد .چشمهام رو بستم؛ ارغوان رو تو یه حرکت
بغل کردم که گفت:
اه! چرا اینجوری میکنی؟! دیوونه چشمهات رو باز کن!درحالی که چشمهام رو بسته بودم
و گریه میکردم فریاد کشیدم:
برو ! ...برو عوضی! چی از جون من میخوای؟ من که باهات کاری ندارم؛ دست از
سرم بردار!چشمهام رو آروم باز کردم و به پشت سرم نگاه کردم.کسی اونجا نبود ،
ماه رمان
18Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
افتادم و گفتم:
نه ! ...نه! اون مرد پایین باغ منتظره!به سرعت سمت در اتاق دویدم و صداش کردم.
آفرین! من هم باید آماده شم که بریم !مثل آدمهایی که میخوان تالفی کنندتوی اون شرایط ،
:گفت
دارم میرم واسه تو یه چیزی بخرم! البته خودم هم به کلی چیز میز احتیاج دارم؛ تو هم
دو دقیقه بشینتوی این خونه تا من بیام.
*** 17
بالشتی از داخل کمد چوبی اتاق کناری برداشتم و روی زمین دراز کشیدم .اینقدر خسته
بودم که به
استقبال خواب رفتم.
دنیز !صدای آشنا توی گوشم تکرار میشد؛ صدایی که اسم من رو صدا میکرد .آروم تر
از همیشه چشمهام رو
ماه رمان
19Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ما ...ما ...مامان!حالت چهطوره کوچولوی من؟ از خونهی جدید راضی هستی؟مامانی
چند نفر اینجا هستن! نمیذارن من راحت زندگی کنم؛ مامان تو میشناسیشون؟خندید و
گفت:
اون دوتا موجود بیآزار چی کار به تو دارن کوچولو؟!با لحن بچگونهای گفتم:
اونها بیآزار نیستن مامان! میخوان من رو با خودشون ببرن !اسمشون نوشین و نیره است
.اسماشون رو صدا کن؛ از اونا نترس .یهو همهجا تاریک شد.هر چی مادرم رو صدا
زدم نبود .توی اون تاریکیدوتا دختر به سمتم هجوم ،
دنیز ! 18
پیش اون دو تا دختره!دیدی گفتم؟ دیدی تو هم دیدیشون! مامان گفت اسمشون نوشین و
نیرهاس .گفت باید باهاشون دوستشم!
با دیدن قیافه درهم ارغوان و لبخند کجی که زده بودمطمئن شدم هنوز هم فکر میکنه ،
دارم دروغ
میگم.
توهم زدی! بیا برات شام درست کردم صدایی گوشم رو آزار میداد.دو ساعته خوابی ،
.صدای خیلی آروم و نامفهومی که فقط من میشنیدم .به ارغوان که داشت
یه لحظه قاشق-چنگالت رو تکون ندهقاشق و چنگالش ،حرف هم نزن!بدون هیچ حرفی ،
.رو داخل ظرفش گذاشت و دست به سینه فقط نگاهم کرد
ماه رمان
21Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
19
ا ...ن ...ب:از شنیدن کلمه «انب» عاصی شدم و داد زدم...
چی؟ارغوان از رفتارهای عجیبم ترسیده بود؛ خودم هم ترسیده بودم .هنوز دو روز نشده
بود که به اینجا
اومده بودم؛ اما مثل دیوونهها رفتار میکردم!
صدا :ا ...ن ...ب ...ا...
اینجا انباری داره؟من چه میدونم؟ خونهی مادری توئه! از من میپرسی؟از کنار سفره بلند
شدم و به سمت در ورودی رفتم؛ فریاد کشیدم:
هی دخترها! انبار رو بهم نشون بدین! 31
ببین تو دیوونه شدی! آخه روح وجود نداره! اون وقت تو ازشون کمک میخوای؟! بعد به
من میگهترسو.
خواستم جوابش رو بدم که دستهای سردی دستم رو لمس کردند؛ خواستم دستم رو بیرون
بکشم که
شروع به کشیدنم کردند .عاجزانه گفتم:
ارغوا ...ارغوان کمک!ارغوان مات و متحیر داشت نگاهم میکرد .پشت سرش یه دختر
دیگه بود؛ داشتم به خوب یا بدبودن این
موجودات فکر میکردم که یه لحظه از هر حرکت ایستادم.
ماه رمان
21Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
همهجا تاریک بود؛ دنبال راه برگشت میگشتم .به دستم که درد گرفته بود نگاهی انداختم
.هالهی نوری
همینطور در حال گشتن بودم که از یه ارتفاع کوتاه سر خوردم و کنار یه در آهنی افتادم.
یه زیرپله وسطهای باغ بود .اگه از این طرف باغ نمیگذشتی هیچوقت متوجه این زیر پله
نمیشدی.
دنباله کلید برق میگشتم .صدای گوشخراش بستهشدن در انبار تمام امیدم رو برای
برگشتن از این
برزخ نابود کرد .به سمت در برگشتم؛ هر چی بهش ضربه زدم باز نشد.
کمک!زیر لب شروع کردم به قرآنخوندن؛ نمیدونم این چه سرّ یه که وقتی آدمها میترسند
تازه یاد خدا
میافتند.
مامان مگه نگفتی اینها دوسته ما هستنپس چرا من رو اینجا زندانی کردن؟! چی ،
میخوان از جونما؟
هیچی ...فقط کمکمون کن !صدا دقیقا از پشت گوشم اومد .به سمتش برگشتم؛ کسی اونجا
نبود.
من باید چی کار کنم براتون؟ما اینجا دفن شدیم؛ اینجا رو دوست نداریم:با لکنت گفتم.
ماه رمان
22Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خب ! ...با ...باشه من کمکتون میکنم؛ فقط بذارید برم! دوستم باال منتظره!صدای
قهقههاش بلند شد.
دنیز حواست کجاست؟ غذات رو بخور دیگهناخواسته قاشقی که توی دستم بود روی .
.سفره خالی شدچندبار پلک زدم؛ نفس عمیقی کشیدم .پس
بدون هیچ حرفی شروع به غذاخوردن کردم .اینقدر تندتند میخوردم که دهن ارغوان باز
مونده بود.
نوش جونت .فقط:در حالی که سعی میکردم غذا داخل گلوم نپره گفتم...
همونی که ما توش دفن شدیم!محتویات غذایی که خورده بودم با یه سرفه خالی شد.
ارغوان تو کجا دفن شدی؟!با دیدن فردی که به جای ارغوان روبروم نشسته بود شوکه
شدم.
ماه رمان
23Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خدایا چرا تموم نمیشه؟ چرا از خواب بیدار نمیشم؟ مامان تو رو خدا کمکم کن !همینطور
که چشمهام رو بسته بودم .احساس کردم دستی روی پاهام قرار گرفت ،از شدت سرماش
یخ
زدم:
چشمهام رو کمکم باز کردمبه چشمهای قرمز دختر روبروم خیره شدم؛ دوتاشون مثل ،
یکی ،هم بودند
روبروم و یکی دقیقا کنارم نشسته بود .دوباره ناخواسته جیغ کشیدم؛ اما این دفعه فایدهای
نداشت .وقتی
ندونی االن توی زمان حالی یا گذشتهکی میخواد نجاتت بده؟ ،
این که االن کنارت بهترین دوستت نشسته یا دو تا روحدیگه برات فرقی نمیکنه! همون ،
دختری که
دستش رو روی پاهام گذاشته بود به چشمهام خیره شد .تو چشمهاش دوتا دختر کوچولو
رو میدیدم که
با ذوق و شوق پیش مادرشون رفتند.
مامان ...مامان ما اومدیمخونه رو با ،سالم کوچولوهای من! خوش اومدید! صفا آوردید.
:قدمهاتون منور ساختید !دختری که دور حوض میدوید گفت
مامان این نیره همهش من رو میزدزن رو به دختر دیگه که روی زمین ولو شده بود .
:گفت
ا؟ نیره چرا خواهرت رو زدی؟ زود معذرتخواهی کن!همون دختر از روی زمین بلند
شد و سمت خواهرش که دور حوض میگشت رفت و گفت :
ببخشید!هر دو خوشحال به هم نگاه کردند و همدیگه رو در آغوش گرفتند.
35
ماه رمان
24Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
مامانی در میزنن؛ میشه من برم بازش کنم؟نه ...نه! برید قایم بشید !نوشین زد تو سرش
و گفت:
ای وای! یعنی بابا اومده؟زن عصبانی به دوتا دخترش که نزدیک در خونه ایستاده بودند
گفت:
سالم آقامرد کاله مشکیرنگی به همراه کت شلوار مشکی به تن داشت .بفرمایید داخل ،
:گفت
ضعیفه. .زن از جلوی در کنار رفتاگه تو بری کنار من داخل میشم ،مرد گفت:
***
چشمهام رو باز کردم .به جای اون چشمهای قرمز که من رو بردن توی خاطراتشون
ارغوان بهم زل زده
بود.
ماه رمان
25Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
شام درست نکنچشم قربان! راستی بهت گفتم من از .میریم بیرون یه چیزی میخوریم ،
.این جا چهقدر خوشم اومده؟چشمهام گرد شدگفتم:
زکی بابا! این تویی که داری جا میزنی !من که جا نزدمپس چرا اصرار داری .
آره! حرفهای صبحت خیلی آرومم کرد ،برگردیم؟تو اینجا رو دوست داری؟خب معلومه
.میدونی ...فکر نمیکردم به این زودیها آرومشی.
مگه من با تو حرف زدم؟!آره دیگه! بعد نماز صبحنماز صبح؟ من که نماز صبح بیدار .
نشده بودم!
حاال چی گفتم بهت؟_گفتی که بریم زیرزمین تا من بفهمم تو ترسو نیستی .من هم گفتم
بیخیال بابا .بعد هم نشستی
داری میترسونیم! من حاضرم باهات شرط ببندم که اون خودت بودی .من خواب بودم
ارغوان! حاال بگو درمورد زیرزمین و بابا بزرگ مامانم بهت چی گفتن؟ساکت به زمین
.نگاه میکرد؛ شوکه شده بودمن هم بودم شوکه میشدم؛ با یه روح که خودش رو به
ماه رمان
26Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خب خبسری به نشونهی تاسف تکون دادم ...بقیهش؟بقیش رو دیگه نگفتی؛ یعنی نگفت ،
.
آهانتو میدونی انبار کجاست؟نه! دیشب تو بهم گفتی بریم من هم گفتم نه!با صدای در ،
.ورودی نگاه خیرهای به ارغوان کردم
39
کیه این موقع شب؟نمیدونم؛ شاید اون مرد باشه .نمیخواد باز کنی.کنارم زد.
ارغوان نروحرف من براش پشیزی ارزش نداشت؛ سرش رو انداخت پایین و راهش ...
.رو گرفت و رفت
روی زمین نشستم و به پشتی لم دادم .تلفنم زنگ خورداسم مامانجون روی صفحه ،
.چشمک میزد
سالم عشقم! سالم مامانی!سالم به روی ماهت دختر چشمعسلی! اون زاغول کجاست؟ چرا
گوشیت خاموش بود؟! اونجا راحتید؟کاش میتونستم بگم یکی از آرزوهام اینه که برگردم
تهران! حیف که با بابا سر اینجا موندن شرط بستم!
آره قربونت برم، .اینجا خوبه من خوبم؛ اون زاغول هم اسم داره .ارغوان! آره ،اون هم
اینجاست؛ سالممیرسونه.
میخوام صدسال سیاه نرسونه!راستی شما قبال توی این خونه زندگی کردید؟ 41
نه مادرآقا جز شما بچهی دیگهای هم داشت؟این سواال چیه .اونجا واسه زن دوم آقام بود ،
میپرسی؟ دختر تو رفتی اونجا درس بخونی یا شجرهنامه آقام رو دربیاری؟جواب بدید!
.حمیرا با آقام ازدواج کرد ،خواهش میکنم !یادمه قبل از تولد مناونجوری هم که ننه
جونم میگفت.چون بچهاشنمیشده طالقش داده ،
یعنی ممکنه حمیرا بچهای داشته باشه؟معلومه که نه! اگه بود که آقام میآوردش پیش ما
.برو بخواب مادر .بابا کجاست؟هنوز نیومده.بنده خدا رو اینقدر اذیت نکن! دوتا زنگ
ماه رمان
27Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بهش بزن بفهمه دختر هم دارهدرحال چیدن پازل این وقایع توی مغزم بودم که .چشم.
.صدای بازشدن در ریشه افکارم رو پاره کرد
این موقع شب و پستچی؟!الکی گفتم جو عوض شه! یه خانم بودگفت اسمش ،
:منتظرش بودم؛ این زن همون مردهاس که تو خونهمون اومد!بیمعطلی گفت.شقایقه
منتظرش نباش!چرا؟گفت شوهرش از اون شب دیگه خونه نرفته!خط ممتدی روی مغزم
کشیده شد که توان فکرکردن رو ازم گرفت .
تو بهش چی گفتی؟گفتم اینجا نیست .اون هم تشکر کرد و رفت ،فقطفقط چی؟گفت شما ...
.هم اینجا نمونیداینجا خونهی امثال شما نیست! گفت مادر تو هم اشتباه کرد که به
ارواحاعتماد کرد .به آدمها هم نمیشه اعتماد کردچه برسه به این موجودات فوقآدم! ،
اون مرد مگه با تو نیومده بود؟شونهای باال انداختم و با لبخند تلخی گفتم :
41
اومده بود؛ تا اینکه تو جیغ کشیدی و من اومدم تو خونهدیگه اون رو ندیدم!چشمهای ،
:سبز تیرهاش برق زد و به آهستگی گفت
من که جیغ نکشیدم.مغزم سوت کشید؛ یادم افتاد یکی از اون دخترها بود.
تو نبودیاون بود !حالت خوبه؟ باز تو هذیونگفتنت شروع شد! پاشو جات رو ،
.بنداز!کنار هم دراز کشیدیمپتوی مسافرتی سبزرنگ رو روم کشیدم که گفت:
ماه رمان
28Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
تو پایین بودی زنگ زد .میگفت حمیرا اصال بچهدار نشده؛ اینجا هم میرزا واسه اون
خریده .البتهخودش هم اینجا مهمونی میگرفته و جلسههاش رو هم اینجا برگزار میکرده.
حمیرا کیه؟مادر نوشین و نیره .مثل کسایی که یهویی تغییر ماهیت میدن شده بود.نه از
ترسهای دائمش خبری بود،نه از برگردیم ،
برگردیمها! شاید فکر میکرد من دروغگو هستم.
انگشتهام رو محکم روی صفحهی گوشی میکشیدم .باالخره عصبی گفتم :
بس کن بابا! همهش میخوای من رو بترسونی! دیشب خودت بودیمثل بچگیهات که ،
موهات رومیانداختی جلوی چشمت و من رو میترسوندی؛ االن هم توهم برت داشته!
یعنی تو حرفهای من رو باور نکردی؟بیتوجه به سوال من گفت:
شب بهخیربعد یه شوهر زشت ،میترسم من هم مثل دوست مامانت بشم.جوابم رو ندادی.
خوابم میاد ،مثل اون آقاهه گیرم بیاد!حتما منم میمیرم!نه بابا تو سگجونی! شب بهخیر
.مراقب باش صبح پا میشی به جای من اونها نباشن!مسخره***.
ماه رمان
29Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
چشمهات رو باز کناون داره نوشین رو میزنه!چشمهام رو آروم .اه! میگم خوابم میپره.
.باز کردمبا دیدنش از ترس از روی تشک پریدم و به سمت دیوار رفتم .دوباره به
نوشین رو میبینم که روی زمین افتاده و صورتش کبود شده و مرد با شالق باال سرش
ایستاده .
دخترهی فالن فالن شده! مگه بهت نگفته بودم حق نداری از اتاق خارج بشی؟آقا
ببخشید!شانس آوردی کسی ندیدتوگرنه باید اون ننهات باالی سرت فاتحه ،
.دست میرزا رو گرفت ،میخوند!حمیرا با چشمهای درشت قشنگی که سرمه کشیده بود
آقا تو رو خدا! آقا غلط کرد! خواهش میکنم برید به مهمونهاتون برسید!مرد کالهش رو از
روی اولین پله برداشت و در حالی که روی سرش مرتب میکرد گفت:
لعیا اگه این رو میدید تو جواب میدادی؟خب بهتر نیست بهشون بگیم؟ خب من و شما دو
تا دختر دهساله داریم! اینها باید برن مکتب.بایددرس بخونن ،
46
تو مکتبخونه رفتی؟ تو سواد داری؟نهمن دختر یه باربر ساده بودم؛ ولی اینها بچههای ،
...شمانشما که رییس یه ایلید و همه ازتونحساب میبرن.
چندبار بهت بگم؛ این دوتا بچههای من نیستن! بچهی لعیا بچه منه! بچهای که پدر و
مادرش ازخانوادههای بااصالت باشن.
اونوقت خون بچههای شما چی؟ اون هم از خون شما نیست؟ اصال لعیاخانم که بچهدار
نمیشن!لعیا تو راهی داره!حمیرا مثل آدمهایی که همهچیز زندگیشون رو از دست دادند و
چیزی برای از دست دادن ندارند گفت:
ماه رمان
31Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
تو جوونی و میتونی خرج خودت و اینها رو در بیاری .خونه هم که داریدمیخواید .
.متارکه کنیم؟زوجیت ما از اولش اشتباه بودتو دختربچه بودیحاال هم دختربچه داری! ،
47هر کاری هم که بکنی باز هم بیاصالتی! ،تو از خانوادهای بودی کهاصالت نداشت
حمیرا با چشمهای سرخ .آهستهآهسته به سمت پیرمرد نفرتانگیز مقابلش رفت ،از شدت
ناراحتی روی
پاهاش بند نبود .سعی کرد به چشمهای میرزا خیره بشه و از این همه بیحرمتی شکایت
کنه! صداش رو
کمی بلند کرد:
آقاحاضرم ،درسته شما ارباب ما بودین و صاحب اختیار یه ده؛ ولی به قرآن قسم ،
.جلوتون وایسم و تاآخرین قطرهی خونم پای بچههام بمونمنذارم دست شماها بهشون
برسه؛ شمایی که فقط به فکر
خودتونید؛ امثال شما فقط به فکر حفظ قدرتشونن! بهخاطرش از همخون خودشون هم
میگذرن!
سکوت کرد و با صدای لرزون ادامه داد:
کاش میتونستم از خودم و این طفل معصومها دفاع کنم؛ ولی حیف قدرت دست شما
ظالمهاست و ما تاابد محکومیم که مطیعتون باشیم!
میرزا سیلی به صورت لرزونش زد تا بفهمه باید جلوی باالدستیها فقط سکوت کنه و دم
نزنه و به هر ساز
اونها برقصه.
بعد از رفتن میرزا .زن روی زمین نشست ،دستی روی موهای پرپشت دخترش کشید؛
نیره از روی
حسادت
مادرش رو محکم بغل کرد .صحنه دردناکی بود ،دوتا دختری که توی آغوش یک مادر
ماتم گرفته بودند؛
ماه رمان
31Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
اگه تمام این بدبختیها بهخاطر تولد مادربزرگ من بودهآرزو میکردم هیچوقت ما ،
.نبودیم
دنیز تلفنت خودش رو کشت! د پاشو خوابالو !یواش چشمهام رو باز کردم.
48
سالمخوبی؟بله خوبم شما خوبین؟تو همیشه بدون من خوشی! آره خوبم! خونهی ارواح ،
اون خونه ،اینجا روحش کجا بود؟!قبل از ورود مادرت ،خوش میگذره؟ارواح؟ بابا
.متروکه بودهخب حتما باید روح داشته باشه دیگه!اون وقت شما من رو فرستادید اینجا تا
گرفتار ارواح خبیث بشم؟صداش کامال جدی میشه و میگه:
***
با صدای رعد و برق و قطع و وصلشدن برقهمدیگه رو بغل کردیم و گوشهای از ،
.خونه کز کردیم
چه شب خوفناکی!اینجا همهچیش ترسناکه؛ تو فقط امشب ترسیدی؟میدونی دنیز االن چی
میچسبه؟چی؟تخمه! البته تخمهای که اون دخترها بیارن .وای! فکر کن تخمه سیاهموهای ،
اونهام سیاه؛ اینجا هم کهتاریک!
عصبانی گفتم:
ماه رمان
32Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ارغوان بس کن!صدای شکستن شیشهی اتاق حواسمون رو به طرفش جمع کرد .سایه یه
تبر روی در اتاق افتاد؛ کسی که
تبری به دست داشت و هر لحظه به ما نزدیکتر میشد .از شدت ترس جیغ کشیدیم
.چشمهام رو بستم
خانمها نترسید.چشمهام رو باز کردم و با تعجب به مرد غریبه نگاه کردم .
ببخشید ترسوندمتون! هر چهقدر در خونه رو زدم کسی باز نکرد؛ نگرانتون شدمارغوان .
.از بغل من بیرون اومد و به تبری که دست مرد بود اشاره کرد
اومده بود دنبالتون؛ فکر میکرد اینجایید:لبخند گشادی زد و گفت ،مرد عجیب.
اینجا توی باغاالن برای چی بدون .شما واقعا کل این دو روز رو توی باغ بودید؟بله.
:درزدن اومدید؟ اون هم با این وضعیت!مرموز نگاهم کرد و با اعتماد به نفس گفت
میتونستم جور دیگهای بیام !مثال؟تنها به گفتن «هیچی» قناعت کرد .دوباره پرسیدم:
برای چی اومدین؟باهاتون کار دارم! بهم مهلت بدید خانم محترم!اینبار ارغوان با جدیت
گفت:
ماه رمان
33Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بیتوجه به من و ارغوان تبر رو پرت کرد سمت پشتی که دقیقا کنارمون بود.
اونها آروم نمیشن .همیشه دنبال اثبات خودشون هستن؛ میخوان بگن که زندهان! نمیخوان
باور کننبیشتر از هشتادساله که مردهان!
ارغوان مات و متحیر به لبهایی که تکون نمیخورد و حرف میزد نگاه میکرد.
همه چی رو؟ شما به من گفته بودید اینها توی یه اتاقک که االن تبدیل به انباری شده
بودن؟ گفتهبودید که چرا این کارها رو میکنن؟ من حرفهای دیگهتون رو هم باور نکردم!
چهطور ممکنه مادر من با
همسر شما دوست باشه؛ ولی نه من همسرتون رو بشناسمنه پدرم؟ ،
من فقط قصدم کمککردن به شماهاست! کمک نمیخواید؟ باشه! پس وقتم رو اینجا تلف
نمیکنم! هربالیی هم سرتون اومد مقصرش خود شمایید.
53
در باز بود:رو کردم به ارغوانی که همچنان ایستاده بود.نیاز نبود پنجره رو بشکنید ،
ولش کنمرد هنوز از اتاق خارج نشده بود که .بذار ببینم چی میخواد بگه ،بذار بره!دنیز ،
.برگشت
خب.به صندلی چوبی کنار در اشاره کرد.انگار همه عقیدهی تو رو ندارن دنیز ،
ماه رمان
34Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
این خونه واسه یه ارباب بوده که با یه دختر دهاتی ازدواج میکنه .حاصل این ازدواج
دوتا دختر بودن -بعد از هشت.نه سالمیشه تنها ،زن اولش باردار میشه و اون دختر ،
.وارث تاج و تخت باباشارباب زن و
بچهها رو رها میکنه و به هیچکسی هم راجع به این دو دختر حرفی نمیزنه .به حدی که
همه فکر
میکنن ارباب زن دومش رو طالق داده و هیچ بچهای هم ازش نداره.
پس اون اتاقک چی؟ چرا اونها اونجان؟ اصال این اتاقک کجاست؟از روی صندلی بلند
میشه .
من فقط همینها رو باید بهتون میگفتم و این که از این خونه برید .اینجا امن نیست؛
مخصوصا برایدختر گلشید!
ارغوان زودتر از من جواب میده.
مگه دختر گلشید چیکارشون کرده؟!خودش بهتر میدونه!در حال فکرکردن به دلیل بودم
که در بسته شد.
دنیز این یارو چی میگفت؟ من نصفش هنگ بودم!چرت و پرت گفت .من میرم
دنبالشبدون اینکه منتظر جواب ارغوان بمونم در رو باز کردم و دنبال مرد رفتم؛ وسط .
های باغ ایستاده بود و با
سگها حرف میزد .چندبار پلک زدم و یهو از پلکزدن دست کشیدم .چشمهام اندازه نعلبکی
شده بود!
به جای اون مرد یکی از دخترها ایستاده بود.
با صورت پر از خونش برگشت سمت من؛ فقط تونستم جیغ بکشم.
این رو کجای دلمون بذاریم؟فردا بریم دنبال یه شیشهسازی چیزیارغوان در حالی که .
:پاهاش رو دراز کرده بود و به پشتی پایین طاقچه تکیه داده بود گفت
مرتیکهی بیشعور! فکر کرده ما حرفهاش رو باور میکنیم! ببینم دنیز نکنه تو این مرده
رو آوردی تامن رو بترسونی؟
56
چرا چرت میگی؟ ارغوانفکر کنم این مرد اصال وجود خارجی نداره!از حرفم ،
:خندهاش گرفت و با پوزخند گفت
چرا اینقدر چرند میگی؟ نه:وجود درونی داره!روی زمین روبروش نشستم و گفتم ،
شوخی نمیکنم! یه جورایی رفتارهاشنکنه این ،خالف رفتارهای یه آدمه!ببین ،کارهاش ،
.هم روح میرزاس؟و شروع به خندیدن کرد
ماه رمان
36Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بسه واسهی چی؟اونجا آینه هست؟آینه؟! آره هست.ارغوان من میخوام برم تو اتاق ،
...میخوای چیکار؟میخوام قیافهام رو ببینمبرو ببین! من میرم یه چیزی به جای پنجره .
.وارد اتاق شدم.پیدا کنمخاطرات حموم و چشمهای کفی و لباس اون دختر جلوی چشمهام
رژه میرفت.
57
روی صندلی جلوی آینه نشستم و به خودم نگاه کردم .چهقدر ترسو شده بودم من! از
تصویر خودم توی
آینه هم میترسم .سرم رو پایین گرفتم و یهریز اشک ریختم .دوباره به آینه نگاه کردم؛
دیگه خودم رو
نمیدیدم .یه دختر بچه روی تاپ داشت میخندید؛ موهاش رو توی صورتش ریخته و به
زمین خیره شده
بود .سرش رو کمی باال آورد؛ چشمهای قرمزصورت خونین و جاهای کبودی که ،
باعث میشه از شدت
تعجب چشمهام رو ببندم .با بازکردن دوبارهی چشمهام اون از تاپ پایین میاد؛ نزدیک
میشهنزدیکتر ،
میشه؛ اینقدر نزدیک که از روی صندلی بلند میشم و به سمت در خروجی میرم .دستش
رو از آینه
بیرون میاره؛ با ظاهر وحشتناکش از روی میز قهوهای پایین میاد .در رو باز کردم و
خواستم که وارد خونه
بشم که دختر دیگه کنار در ایستاده بود .خواستم برگردم که اون یکی رو پشت سرم میبینم
.داد میزنم:
چی از جونم ...میخواین؟!هیچ حرفی نمیزنن .فقط نزدیک میشن ،از طرف پلهها به سمت
باغ خیز برمیدارم که ورود فرد جدیدی
مانعم میشه ...حمیرا!
ماه رمان
37Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
عقبگرد کردم .اینقدر عقب رفتم که با دیوار برخورد کردم .صداها توی سرم پیچید.
ساعت از شش صبح گذشته .قراره خانم و آقا بیان اینجا ،آقا دستور دادن شماها برید
خونهی مادرجونتا وقتی خانم رفع زحمت کنن.
نیره در حالی که روی تشک سفید با گلهای ریز صورتی تکون میخورد گفت:
ما میریمحمیرا دامن بلند چیندارش رو روی زمین پهن کرد و کنار .شما هم با ما بیاید ،
نیره نشست و با شونهای که از روی میز
برداشته بود.شروع به نوازش موهای دخترش کرد ،
نهنوشین که روی صندلی نشسته بود و با اخم به تصویر .اونا با من کار دارن باید باشم ،
دستی به چشمهای ،خودش توی آینه نگاه میکرد
خوابآلودهاش کشید و گفت:
نیره بیا بریم آماده بشیم؛ میخوای دوباره تنبیه بشی؟نه! من دیگه نمیخواماز روی لحاف .
:دست نوشین رو کشید و از روی صندلی چوبی بلندش کرد و گفت ،بلند شد
ما تو اون اتاق لباسهامون رو عوض میکنیم و میریم خونهی مامان خدیجه. 59
ماه رمان
38Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
دنیزدر حالی که به نقاشی اون دخترها نگاه ،چرا اینجا خوابیدی؟به خودم که اومدم ،
.میکردم کنار در اتاق تکیه داده بودم
تو کی هستی؟دنیز حالت خوبه؟ منم ارغوان!نه! تو نوشینیدستش رو روی پیشونیم قرار .
:داد
به من دست نزن!دستم رو گرفت تا بلندم کنه؛ مثل جنزدهها هولش دادم.
گفتم به من دست نزن!منم ارغوان! دنیز. 61بیا بریم توی اتاق بخواب ،
مامانبزرگت زنگ زدگفت هر چه زودتر برگردید! انگار مامانت اومده تو خوابش گفته ،
.تو اون خونهکاری باهات میکنن که به سایهی خودت هم شک کنی
در حالی که اشک خفیفی از چشمهام میریخت .شروع کردم به خندیدن ،قهقهه میزدم
.ارغوات مات و
مبهوت به این حالت عجیبم نگاه میکرد و من چهقدر ناتوان شده بودم که حتی نمیتونستم
جلوی
خندهام رو بگیرم.
زندگیکردن کنار یه دیوونه کار درستیه؟من برمیگردم تهرانتو نباید من رو تنها ،نه.
:صدایی توی گوشم پیچید.فکر خوبیه!پس برمیگردیم.بذاری!تو رو هم با خودم میبرم
60
ماه رمان
39Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
تو از اینجا بیرون نمیری .چندبار پلک زدم؛ صدا دوباره تکرار شد.رو به ارغوان گفتم:
آقا:و میرزا که با غرور همیشگیش جلوی دختر رعیت ایستاده بود گفت.ببخشید ،
ساکت شو! مگه نگفتم ببرشون خونهی مادرت؟خودشون رفتننمیدونم خانم از کجا ،
61دفعهی بعدی به سیلی بسنده نمیکنم؛ وای به حالت اگه لعیا اونها رو بشناسه!.دیدشون
حمیرا چادر سفیدش رو جلوی صورتش گرفت و از روی زمین بلند شد.
چرا نمیخواید اونها رو به عنوان دخترهاتون بپذیرین؟ چرا اینقدر فهمیدن یا نفهمیدن
لعیاخانمبراتون مهمه؟ مگه بهخاطر بچه با من ازدواج نکردید؟
تو اسم این دوتا فرشتهی عذاب رو بچه میذاری؟ اینها مورچه هم نیستن! دوتا دختر که از
هیچکدومنسلی به جا نمیمونه!
اگه بچهی خانم هم دختر بودهمینها رو میگفتین؟امروز خیلی سوال کردی! برو دو تا ،
.چای بریز!حمیرا مثل همیشه چشمی گفت و از پلهها باال رفت
***
صبح شده بود .صدای خروسی که برای اولین میشنیدم .روی تشک آبی نشستم .ارغوان
که جلوی آینه
نشسته بود و مشغول مدادکشیدن زیر چشمهاش بود گفت:
این چیه؟واسه نسل ناصرالدین شاهه!خاکهاش رو کنار زدم .صفحه اول با «به نام خدا»
شروع شده بود و کلماتش کامال ناخوانا بودند.
63
ماه رمان
41Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خباالن از کجا بفهمیم این چیه؟دفترچهی خاطرات یا دفترچه تلفن یا هرچیزی میتونه ،
:باشه!ارغوان!رژ سرخی زد و گفت
هوم؟اگه بهت بگم شک دارم االن خودت باشی:ناراحت میشی؟مثل دیشب!با تعجب گفتم ،
دیشب؟آره دیگه! به من میگفتی تو نیرهایتو حمیرایی!اگه تو دیشب پیش ،تو نوشینی ،
:پس چرا من تو خونه بیدار شدم؟از پشت میز بلند شد و گفت ،من بودی
تو توهم زدیها دیشب با هم رفتیم تو اتاق!چشمهام رو روی هم گذاشتم و دوباره باز کردم ،
.نه! خود ارغوان بود.
ارغوان باید برگردیم؛ هر چه زودتر .اما ارغوان عوض شده بود.انگار نه انگار همون
دختر ترسوی گذشتهاس.
یادته به من میگفتی ترسو؟ حاال ببین کی مثل موش میترسه! دیشب کلی بهش فکر کردم
.دیدم مااومدیم واسه تحصیل تو یه خونهی معمولی؛ پس چرا باید به حرف مامانبزرگ تو
گوش بدیم؟ اون هم
بهخاطر یه خواب!
یعنی نمیخوای برگردی؟ چرا؟ مگه تا االن بهخاطر من نیومدی؟ حاال بیا و بهخاطر من
با هم برگردیمیه عاقل هیچوقت به حرف یه دیوونه گوش نمیده!به من میگی دیوونه؟ آخ .
ارغوان! چرا نمیفهمی؟ تو که اون مرد رو دیدی! واقعا نمیخوای قبول کنیحرفهام رو؟
هنوز هم من رو دیوونه خطاب میکنی؟
دستی به موهای بلوطیرنگش کشید .
یه هفتهفقط یه هفته وقت داری بهم ثابت کنی اونها اینجان؛ میتونی از زیرزمین شروع ،
.کنیبروببین این خونه زیرزمین داره یا اونجایی که تو رفتی وهم و خیالی بیشتر نبوده!
ماه رمان
41Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
فکر خوبیه .پس خودت برو ،بهتره تنها بری! اونها از تو کمک خواستن.توهم با من بیا ،
65
ولی نداره؛ نکنه میترسی؟خواستم بگم معلومه که میترسمآره من ترسو هستم؛ یه دختر ،
ترسو که هیچکس حرفش رو باور
نمیکنه؛ اما پشیمون شدم و گفتم:
آره خب!ارغوان تو هم دیوونه شدی ها!من خیلی عاقلمهرجا سگ رفت تو هم برو ،
66تو اینها رو از کجا میدونی؟آخ! دنیز بیچارهی من !.دنبالش
دیوونهوار به صورتم سیلی زدم .نمیدونستم االن خوابم یا بیدار؛ این ارغوان هست یا کس
دیگه!
تو کی هستی؟برو ...سگها منتظرتن! اونجا همهچی رو میفهمی .به تپش قلب افتادم.به
سمت در ورودی دویدم.
ارغوان ...کجایی؟سگ مشکیرنگ جلوی من به حرکت افتاد .دنبالش راه افتادم؛ اینقدر
سریع میرفت که میترسیدم جا
بمونم .به نفسنفس افتادم .روی زمین نشستم و به فضای عجیب پشت باغ نگاه کردم .انگار
این قسمت از
باغ به کلی مخفی بوده .نه خبری از درخت هست .نه جایی برای سکونت ،یاد سگ افتادم
.به اطراف نگاه
کردم؛ اما هیچ اثری ازش نبود .این زبونبسته هم مثل تموم جونورهای این خونه غیب
میشد.
ماه رمان
42Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
نه ...نه ...تو رو خدا!ساکت شو !خواهش میکنم!این دوتا همینجا میمونن تا
بپوسن!خواهش میکنم نه! 67
به سمت صدا رفتم .احساس کردم زیر پام خالیه؛ یه قدم عقب برداشتم و به زیر پام نگاه
کردم .نیمخیز
شدم و احساس کردم اون قسمت از زمین جداست .چندبار با پا روش کوبیدم .بعد از این
که مطمئن شدم
درپوش رو برداشتم .پلههای کاهگلی به سمت پایین بود ،با اضطرابی که هر لحظه
شدیدتر میشد از اون
پلهها پایین رفتم .یه در آهنی دقیقا مثل همونجایی که در روم بسته شده بود.قرار داشت ،
ضربهای هر چند بیجون به در زدم که باز شد .چشمهام رو بستم؛ بعد از یه نفس عمیق
وارد زیرزمین
شدم.
دخترهای من امشب همینجا بمونید .متاسفم باید در رو روتون ببندم! مامان زود برمیگرده
خیلیزود !،
و صدای دخترها که با اصرار از مادرشون میخواستند:
همهشون به سمت من برمیگردند؛ لرز خفیفی پیدا میکنم .میخوام برگردم که در بسته
میشه .نیره و
ماه رمان
43Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
من ...من نمیخواستم در رو ببندم؛ به خدا به جون خودمبه قرآن من در رو نبستم! ،
.تو رو خدا! حمیرا بهشون بگو تقصیر من نبوده...خودش بسته شد
تو هم مثل مادرت دروغ میگی .شماها باید بمیرید! بمیر ...بمیر ...بمیر!من میخوام
کمکتون کنم .موهای دستم سیخ شد ،راست میگم !دستش رو روی دستم گذاشتم ،گفت:
تو کمکمون میکنی؟آره ...راست میگم !نیره دستم رو گرفت .با اکراه همراهش رفتم
.نزدیک یه چاه دستم رو رها کرد؛ چاه عمیقی که اگه سنگ
69
من برم اینجا که میمیرم ...باید کمکمون کنی!آخه ،تو قول دادی.آخه منمیترسی؟من ...
تو زنده میمونی !خواستم اعتراض کنم که به داخل چاه .ارغوان تنها میمونه ،برم اینجا
.هولم داد
داد می زنم:
نه!داخل آب میافتم .برای زندهموندن تقال میکنم؛ دست و پا میزنم .سعی میکنم چشمهام
بسته نشه؛ اما
فایدهای نداره.
ماه رمان
44Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
آهسته چشمهام رو باز میکنم .هنوز تو آب غوطهورم ،دستم رو به کنارههای چاه میگیرم
.تا جایی که
بتونم خودم رو باال میکشم تا از سطح آب باالتر بیام .پام دوباره به سمت آب کشیده میشه.
خدایا کمکم کن! من نمیخوام اینجا بمیرم! چشمهام رو روی هم میذارم تا شاید از این
کابوس لعنتی
بیدار بشم .دوباره باز میکنم؛ اما هنوز هم توی چاهم .نفسم به شماره میفتهخودم رو به ،
دست آب
میسپارم؛ به یکباره آب چاه خالی میشه.
روی زمین میافتم .نفس عمیقی میکشم .میخوام بلند بشم که موشی از لباسم باال میره؛
جیغ خفیفی
میکشم و از روی زمین بلند میشم .دیوارههای چاه اینقدر طویل بودند که امیدی برای
باالرفتن ازش
نداشتم؛ همهجا تاریک بود و توی این جهنم.من گرفتار شده بودم ،
مامانی کجایی؟ چرا به دخترت کمک نمیکنی؟ چرا من رو تنها گذاشتی؟ چرا؟ چرا؟
داد زدم:
کمک! کسی اون باال هست؟ من اینجا گیر افتادمسایهای پشت سرم .کسی اینجا نیست ،نه.
.افتاده بوددختر 10-10سالهای با موهای مشکی که شلخته دور و ورش ریخته شده
بود و چشمهای بی روحی که توی تاریکی رنگش مشخص نبود با لباس مشکی پاره ،
کنار دیوار کز کرده،
بود.
ماه رمان
45Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
من دنیزمتو کی هستی؟دقیق به چهرهاش نگاه کردم؛ انگار نوجوونیهای خودم جلوم ،
.نشسته باشه
من ...من چی؟من دنیزم .تو کی هستی؟از روی زمین بلند شد.
من خود تو هستم .دنیز .به سمتش هجوم بردم.خود تو ،دستهام رو بین شونههای ظریفش
قرار دادم.
میخوام برم پیش مامانم ...برو کنار!کنارم زددستش رو روی دیوارههای چاه قرار داد ،
.و باال و باالتر رفت
اونا ها! پشت سرت!به باال نگاه کردم.داشت میرفت که یهو ناپدید شد ،
به پشت سرم نگاه کردم .فقط سایه بود ،سایههایی که از چند تا اسکلت کنار دیواره ایجاد
شده بود.
سایههایی مثل همون دخترها؛ سایهها به شکل نوشین و نیره از دیواره سیاه و کثیف
بیرون میاومدند.
کمک! من اینجا موندم! کمکم کنید؛ اینها میخوان من رو بکشن .دستی به شونهم خورد.از
ترس اینکه نکنه دخترها باشند.چشمهام رو باز نمیکنم ،
دنیز چرا داد میزنی؟ نمیدونی چهقدر گشتم تا باالخره اینجا رو پیدا کردم؟صدای ارغوان
بود .از خوشحالی لبخند به لبم برگشت ،چشمهام رو باز کردم .ارغوان با تیشرت مشکی
و
ماه رمان
46Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
دامن قهوهای کنارم .جلوی در زیرزمین ایستاده بود ،ناخوداگاه بغلش کردمبا عجز و ،
ناتوانی و چشمهای
خیس از اشک بهش گفتم:
ارغوانمن از اینجا بدم میاد! اینها از ،بیا از اینجا بریم! من این خونه رو دوست ندارم ،
...من کمکمیخوان؛ اما من نمیدونم چه کمکیاینها من رو اذیت میکنن! تو به من کمک
کن!
من رو از خودش دور کرد و با انگشتهای کشیدهاش صورتم رو نوازش کرد .73
ا .ا؟ تو داری گریه میکنی؟ دختر که گریه نمیکنه ،تو که دختر محکمی بودیتو بزرگ ،
واسه این چیزهایی که تو خیالته گریه نکن! بیا برگردیم تو اتاق درمورد رفتن .شدی دنیز
.یا نرفتنمون حرف میزنیم
دستش رو پس زدم.
ببین ارغوان اینجا یه چاه باید باشه .توی این چاه اونها افتادن ،شاید تشنهشون بوده و
خودشون وانداختن اینجا.
چاه؟! آخه دختر چاه کجا بود؟! توی زیرزمین یه همچین خونهی قدیمیای !از این که اون
هنوز هم حرفهای من رو باور نمیکرد پوزخندی زدم.
توی خونه بهم گفتی بهت ثابت کنم که حرفهام راسته.یکی از ابروهاش رو باال انداخت.
میخواست دستم رو به سمت اون طرف باغ بکشه که پسش زدم و به سمت زیرزمین
رفتم.
ماه رمان
47Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بیا تو!سرش رو پایین انداخت و پشت سرم راه افتاد .همهجا تاریک بود؛ مثل اون موقع
که دنبال چاه میگشتم.
هیس! هیچی نگو:هر دو ساکت بودیم که ارغوان به دیوار نگاه کرد و گفت.
اونجا رو ببین دنیزبه سمتی که اشاره کرده بود نگاه .روی دیوار یه چیزی نوشته شده ،
.کردم
جای ناخن روی دیواره! کنارش هم چند تا نقاشی دیگهاس .دنیز من نمیفهمم که منظورش
چیه؟به دیوار نزدیکتر شدیم.نقاشی یه دایره و یه دختر که جلوی آینه داره میخنده ،
با شنیدن صدای خنده دوتامون برگشتیم .نوشین بود؛ با لباسی که سر تا پاش سفید بود و
چشمهای
قرمزی که نمیخواست هیچوقت تغییر رنگ بده.
خواستم به ارغوان بگم فرار کنیم که دیدم به جای اون نیره ایستاده .لبهام میلرزیددستهام ،
از شدت
ترس به هم گره خورده بود؛ جیغ بلندی کشیدم و خواستم فرار کنم که دستم کشیده شد .با
عجز به
چشمهاش نگاه کردم .موهاش رو تکون داد که تمام فضا تاریک شد.
حمیرا کنار میرزا ایستاده بود و روبروی اونها لعیا .خانم عمارت قرار داشت ،لعیای
چهل و شش ساله
جلوی حمیرای بیست و چند ساله ایستاده بود:با تحکم بهش گفت ،
خبنه؟حمیرا چادرش رو بیشتر جلوی صورتش ،حتما آقا بهت گفته باید متارکه کنید ،
:کشید
ماه رمان
48Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بله خانم.لعیا چپچپ بهش نگاه کرد...آقا گفتن؛ اما من و آقا ،
تو و آقا چی؟ چرا ساکت شدی؟میرزا عصاش رو محکم به کمر حمیرا زد.
لعیا چشمهای بیروح و خماری داشت؛ پوست سبزه لبهای قلوهای و ابروهای کمانی ،
موهای فر که دو،
طرفش بافته شده بود؛ این همه شباهت بین من و مادربزرگ مادرم عجیب بود .حمیرا از
زیبایی چیزی کم
نداشت؛ اما میرزا باز هم لعیای اشرافزاده رو به حمیرای بیاصالت ترجیح میداد.
لعیا به طرف میرزا رفت .دامن لباس اشرافیش رو باال گرفت تا به زمین کشیده نشه.
زودتر متارکه رو رسمی کنید .دیگه نمیتونم این بیآبرویی رو که بهخاطر زوجیت شما و
این دختر بهمن تحمیل شد تحمل کنم.
خانم شما برید داخلحمیرا کاری به کار شما نخواهد داشت؛ به زودی همهچیز مثل ،
استوار و مغرور به سمت بزرگترین اتاق عمارت میرفت ،لعیا با قامت بلندش.سابق میشه
.باغ بزرگ عمارت پر از
گلهای متفاوت و زیبا بود .خدمتکارها در حال رفت و آمد بودنددرختهای باطراوتی ،
دور تا دور عمارت
بزرگ میرزا رو گرفته بودند.
چشمهای درشت حمیرا پر از اشک شده بوددستهای کشیدهاش رو به صورتش کشید تا ،
اشکها رو
کنار بزنه .با حالتی که از روی نفرت بود رو به میرزا گفت:
ماه رمان
49Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
مثل بچههای من! از خدا میخوام یه لحظه هم آرامش نداشته باشن! همهشون بدبخت بشن
.به خدا آه من
از زیرزمین بیرون اومدم .به این فکر میکردم که نفرینهای حمیرا چهقدر توی زندگی ما
اثر داشته.
مامانبزرگم که بعد از تولد دو سالگی مادرم بیوه شد .مادرم که بهخاطر حرفهای فامیل
شوهرش پا به
این خونه گذاشت و بعد دیوونه شد و حاال نوبت منهتنها نوادهی ،تک دختر گلشید ،
.میرزا
فقط این وسط ارغوان بهخاطر دوست من بودن داره آزار میبینه .ارغوانی که دهبار
میبینمش و نمیدونم
کی خودشه و کی سایههاش! امیدوار بودم این دفعه ارغوان تو خونه باشهما داشتیم ،
بهخاطر گنـاه نکرده
مجازات میشدیم.
از پلهها باال رفتم .در اتاق دوم رو به آرومی باز کردم؛ آینه شکسته بود و خردههاش
توی تمام اتاق پخش
شده بودند .دمپاییم رو درآوردم و وارد اتاق شدم .روی فرش دستبافت قرمز و مشکیی که
گلهای زرد
روش کار شده بود نشستم .توی تکهی شکسته آینه به خودم نگاه میکردم؛ دختری که
موهاش باز بود و
ماه رمان
51Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
از شدت بلندی روی زمین کشیده شده بود .اینقدر شلخته دورش افتاده بود که هر کی
میدید فکر
میکرد از زندان آزاد شده .چشمهای بیفروغی که رنگ عسلیش رو تیره کرده بود .لبهای
قلوهایش
بیرنگ و خشک شده بود؛ مژهها و ابروهاش به هم ریخته بودند؛ من همون دختر
قدیمم؟! همون دختری
که تنها درگیریش مستقل زندگی کردن بود؟ همینطور که داشتم به چهرهام نگاه میکردم ،
سایهای،
پشت سرم توی آینه افتاد .به سرعت سرم رو باال گرفتم و به دختر بور روبروم نگاه
کردم.
ارغوان بهتره تو برگردی!اومده بودم بهت بگم اصال دانشگاهی توی این منطقه نیست که
ما بهخاطرش اینجا بمونیم .از بغلش جدا شدم.حرفش توی ذهنم تکرار میشد.
یعنی چی دانشگاهی اینجا وجود نداره؟!یعنی بابات ما رو فرستاده دنبال نخودسیاه! زنگ
بزن بهش بگو ما مسخرهاش نیستیمها!سرم درد گرفت .توی اتاق پر از شیشه رژه میرفتم
.به دیوار تکیه دادم،
79
من االن از بیرون میام .رفته بودم دنبال آدرس؛ به یارو میگم دانشگاه ایزدی کجاستبهم ،
اصال دانشگاه و دبیرستان و راهنمایی توی این ،بهش گفتم چرا میخندی؛ میگه.میخنده
روستا نیست! فقط یه
دبستانه! تازه دبستان دو ساله بسته شده.
چرا؟انگار یکی از بچههاش دیوونه میشه به همه میگه این جا روح داره !اسم دبستان
چیه؟با یه حرکت روسری سورمهای رو از سرش کند.
دبستان دخترانهی نیره! بیرون روستاست ارغوان.نزدیکترین مدرسه به این منطقهاس ،
.گوشی من رو میاری؟سرش رو تکون میده،
بیا بریم تو اون اتاق در بین دو تا اتاق رو باز کرد.بریم.اینجا کال از آنتن خبری نیست ،
.کنار پشتی نشستم،
81
بیابه ساعت روی گوشی .روی زمین افتاده بود؛ از صبح تا حاال هم دهبار زنگ زده ،
.نگاه میکنم
ساعت دوازده ظهرهاونجا چی کار میکردی؟در حالی که .از هشت توی زیر زمین بودم ،
:شمارهی مادربزرگم رو وارد میکردم گفتم
هیچکار:صدای مادربزرگ پشت گوشی پیچید.
چرا جواب تلفن رو نمیدادی؟شرمنده مامان جون ...یه سوال دارمخیر باشه مادر!نفسم رو .
.فوت می کنم
80
ماه رمان
52Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
حمیرا کیه؟کسی که آسایش خانوادهاش با تولد شما به هم خوردآره .زن آقام رو میگی؟بله.
.خواهرش دوسالش بود ،خواهرش کجاست؟وقتی زن آقام شد.یه خواهر داشت ،مادراالن
اگه زنده باشه چیزی از خونهشون نداری؟اون موقع ،مادرجون آدرسی17-17 .سالشه
.من هنوز به دنیا نیومده بودمگیرم آدرسی هم باشه.پوفی کردم.االن که اونجا نیستن ،
آخ! مادر فهمیدم! کبری خانمهمون یه کم امید به دیدن خواهر .شاید بدونه ،دایهی من ،
.حمیرا رو هم از دست دادم
اون وقت که اومده بودیم گلشید رو از اینجا ببریم دیدمش .آدرسش رو هم گرفتم؛ میگم
بابات براتبفرسته.
نه ...نه ...به بابا نگیدباید برم ببینم کجا ،صبر کن مادر.االن بگید مینویسم ،
.ارغوان دوباره روبروم نشست.نوشتمشدامن مشکیش رو کمی تکوند و غرغرکنان
گفت:
به من گفتی کاغذ بیارمن هم اون موقع تو این کمددیواری ،بعد اومدی اونجا میگی نیار ،
.رفته بودم تااز چمدونم کاغذ بیارم همهی لباسهام خاکی شد
ماه رمان
53Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خودت گفتی نیار بعد االن میگی چرا نیاوردی؟ تازه در کمد رو روی من بستی ،
.دخترهی ابلهسریع ،نمیگیاونجا خفه میشم؟ حاال شانس آوردم درش زیاد محکم نبود ،
.باز شدبعد هم مثل خر سرت رو
ارغوان من از اون موقع که تو رفتی اینجا نشستم! اصال من برای چی باید در
کمددیواری رو روی توببندم؟
کمی فکر کرد .همونطور که اخم کرده بود گفت:
شاید میخواستی تالفی کنی یا کاری کنی من باور کنم که اونها هستنصدای مادربزرگ .
.باعث شد گفت وگوی من با ارغوان ناقص بمونه
خب مادر بنویسسریع گوشی ارغوان رو که کنارم بود برداشتم و تو قسمت نوتش ...
.رفتمبعد از نوشتن آدرسمکالمه رو ،
84
اگه تو نبودیپس کی بود؟آروم باش دختر! حاال باور کردی راست میگم؟ من بارها و ،
دیوونه .بیا کمکشون کنیم ،بارها تو رو دیدم در حالی که خودت نبودی!بیا از اینجا نریم
با تعجب فقط بهش نگاه .شدی؟ چه کمکی به اینها بکنیم؟بیا بریم از زیرزمین بیاریمشون
.کردمبعد از مدتی دیدزدنش گفتم :
دوباره اشتباه گرفتی!چشمهام رو محکم بستم.با صدای بلند جیغ کشیدم ،
ماه رمان
54Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
صدای دویدن کسی به سمتم رو شنیدم .ساکت شدم؛ اما تکونی به چشمهام ندادم.
85
منمبه قول ،دوست زاغول تو ،خواهر امیرحسین ،ارغوان! دختر زهرا و مهدی ،
.مامانبزرگ مریمت!نفس راحتی کشیدم
بیخیالاخمهاش رو در هم کشید و گوشیش رو که هنوز توی دست من بود .مهم نیست ،
.بیرون کشید
86
گوشیم دست تو چی کار میکرد؟آدرس رو توش نوشتمپوزخند زد و کمی جاش رو تغییر .
.داد
دنیز داری دیوونهم میکنی:با تعجب نگاهش کردم و به حالت عصبانی گفتم.
دیوونه من نیستم توییتو که حرفهای من رو باور نمیکنی! تویی که نمیخوای بفهمی تو ،
.هزاربار مردم و زنده شدم ،من اینجا ،این خونهموندن مثل گواهی مرگه! ارغوانبفهم
لعنتی!
آروم شد .دستی روی موهاش کشید و اخمهاش رو باز کرد.
دیگه دیره! من باید بمونم تا فردا برم و این خانمه رو ببینمبعدش چی؟سرم رو تکون .
.دادم
ماه رمان
55Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
نمیدونم .شاید این تقدیر منه که باید بیام اینجا و به این بچهها کمک کنم ،من میخوام
نجاتشون بدم؛اما اونها من رو اذیت میکنن .شبیه تو میشن و حتی شبیه خودم ،تو بهتره
بری! حاال که نه دانشگاهی
هست نه جای امنی.برگرد! من میمونم ،
87
میمونم .لبخند نیمهجونی میزنم و از کنار پشتی بلند میشم.تنهات نمیذارم ،دستش رو
میگیرم و بلندش میکنم؛ روبروی هم
قرار میگیریم .قدش کمی از من بلندترهبرای همین به ناچار روی پاشنهی پام میایستم تا ،
چشم تو
چشم هم باشیم.
تو بهترین دوست منیتو تنها کسی بودی که همیشه کنارم موند؛ اما حاال قضیه فرق ،
.میکنهاگه توباشی من مطمئن نیستم بتونی توی این خونه و کنار من زنده بمونی!
ارغوات مات و متحیر به من نگاه میکرد .بدون اینکه چیزی بگه ادامه دادم:
من انتخاب شدم .بهخاطر اجدادم ،اجدادی که خوب یا بد زندگیم رو خراب کردن؛ پس
میمونم وازشون دفاع میکنم.از همون اجداد بد ،
اما دنیز ...تو ،تو نمیتونی تنهایی اینجا زندگی کنی !من توی این خونه میمونم؛ فقط رفتی
تهرانخب؟سرش رو تکون میده و با یه حرکت بغلم ،به کسی نگو اینجا چه خبر بوده ،
.میکنهاشک به چشمهام هجوم میاره و من مانع ریختنش
نمیشم .توی این صفحهی شطرنج قراره بدون وزیربا مهرههایی که انسان نیستند ،
...بجنگم! برو ارغوان
برو! خواهش میکنم!
من میرم؛ ولی بهت قول نمیدم سالم برسم. 88
ماه رمان
56Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
«سالم نمیرسه ...اون میمیره ...میاد پیش ما ...میشیم سه نفر!» صدایی توی گوشم تکرار
میشد.
جیغ بلندی کشیدمگوشهام رو گرفتم و با تموم وجود فریاد زدم؛ روی زمین نشستم و به ،
زمین خیره
شدم.
ارغوان برو زود .خب باشه! وسایلم رو جمع کنم بعد میرم.جواب بابات و خانمجونت رو
چی بدم؟دستم رو از روی گوشم برداشتم:
هیچیروی زمین دراز .برو.من میرم وسایلم رو جمع کنم.خودم جوابشون رو میدم ،
کشیدم و به سقف نیمهگچی و یک المپ بزرگ که دورش پر از حشرههای ریز بود
چشم،
دوختم.
صدای مهیبی از اتاق دوم اومد .از روی زمین بلند شدم و به سرعت به سمت اتاق رفتم.
ارغوان؟ ارغوان کجایی؟آینهی خردشده هنوز هم به همون حالت بود و چمدون ارغوان
باز روی زمین افتاده و وسایلش هر کدوم
یه طرف پخش شده بود .سراسیمه توی اتاق گشت میزدم؛ هیچ ردی از ارغوان نبود .از
در اتاق به سمت
89
باغ رفتم .با دیدن خونهایی که قطرهقطره روی پلهها ریخته بودنداسترس تموم وجودم ،
.رو گرفترد
خونها رو دنبال کردم .گوشی خردشدهی ارغوان کنار باغچه افتاده بود .جلوتر رفتم؛
صدای سگها
گوشم رو اذیت میکرد .چوب بلند و محکمی طرف درختچه افتاده بود؛ برش داشتم و با
شدت به سر یکی
ماه رمان
57Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
از سگها زدم .صداش خفه شد؛ اما اون یکی باز هم پارس میکرد .سنگ رو از روی
زمین برداشتم و
چندبار به سرش کوبیدم؛ چشمهاش بسته شد.
ارغوان کجایی؟ ارغوان؟بغض کردم و به هقهق افتادم .با ناله اسمش رو صدا زدم
.صندل مشکیرنگ ارغوان رو کمی جلوتر از
سگها دیدم .جیغ بلندی سر دادم و روی زمین نشستم .به صورتم چنگ میزدم .همون طور
که نشسته
بودم .قطرات خونی که باالی زیر پله بود نظرم رو جلب کرد ،سریع بلند شدم و به سمتش
رفتم .ارغوان به
پشت روی پلهها افتاده بود .از باال به جسد آغشته به خونش چشم دوختم؛ جیغ زدم
چندبار با ناخنهای،
بلندم روی صورتم چنگ زدم .بغلش نشستم و سرش رو برگردوندم .با چشمهای بازش و
لبهایی که از
کنار جر خورده بود روبرو شدم.صورتش کبود شده بود ،
دستم رو گذاشتم زیر گردنش بلکه امیدی به زندهموندش باشه .نبض نداشت ،به
وحشتناکترین حالت
ممکن مرده بود .جیغ میزدم و ازش دور میشدم .اشکهام سرازیر شده بود .ارغوان
بهخاطر من به این
روز افتاد و با این حالت مرد.
به سمت خونه دویدم .سوییچ ماشین رو برداشتم دوباره پیش جسم بیجون ارغوان برگشتم ،
.دستهای
سرد و کبودش رو کشیدم و روی کمرم قرار دادمشون .لباسهای بیرون تنش بود
.آرومآروم سنگینی
91
ماه رمان
58Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ارغوان رو به دوش میکشیدم .در عقب ماشین رو باز کردم و اونجا خوابوندمش .در
بزرگ رو باز کردم و
به سرعت سوار ماشین شدم .اینقدر تند روندم که یادم رفت در خونه رو ببندم؛ دنبال
بیمارستان
میگشتمپس به بیمارستان نیاز ،اون مرده بود ،به چهرهی ارغوان توی آینه نگاه کردم ،
.نداشت
بیخیال بیمارستان شدم و به سمت دره رفتم .یه چوپان به همراه گله گوسفند از جلوی
ماشین رد
میشدند .ترسیدم اگه ارغوان رو ببینه نذاره که رد بشم؛ روکش ماشین رو روش انداختم
.در کمال
ناباوری دستم رو محکم گرفت .نتونستم جلوی خودم رو بگیرم .جیغ زدم ،چوپان به
سمت ماشین
میاومد .به سختی دستم رو از دست سردش بیرون کشیدم و پنجره رو پایین کشیدم .به
سختی تونستم
تعادلم رو حفظ کنم .مرد با کاله و لباسهای روستایی سرش رو داخل ماشین آورد.
پس چرا جیغ زدید؟ا...ا ...آهایه زنبور تو ماشین بود!توی ماشین سرک کشید و روی ،
.ارغوان که روش رو پوشونده بودم خیره شد
پس زنبور کجاست؟ 90
آقا من کار مهمتری دارم! با این گوسفندهاتون از جلوی ماشین برید کنارسری تکون داد .
.و چوبی که دستش بود رو به سمت گله گرفتاز کنارشون رد شدم؛ اما مرد رو از توی
از آینه به عقب نگاه میکردم؛ روکش کمی تکون خورد.صدای بیجونی از زیرش اومد ،
آب .از ترس بدون ترمزکردن از ماشین پیاده شدم...ماشین به سرعت حرکت کرد
.دنبالش دویدم .از پشت
شیشه دستهای ارغوان بود که هر لحظه باالتر میاومد .ماشین نزدیک دره میرفت و هر
لحظه ممکن
بود منفجر بشه .فریاد کشیدم :
ارغوان اگه زندهای پیاده شو!از پشت شیشه به همون شکل قبل نگاهم کرد .سرش رو
تکون میداد و دندونهای زرد و زشتش رو به
رخ میکشید .یه لحظه فکر کردم نکنه واقعا زنده باشه و به این شکل در اومده؟
مانتوی مشکیم توی اون باد تکون میخورد و شالم از سرم افتاده بود .ماشین به سرعت
توی دره افتاد و
با صدای مهیبی منفجر شد.
در حالی که اشکهام روی صورتم خشک شده بودخدا رو با صدای بلندی صدا زدم و ،
:91گفتم
حال و روز االنم رو میبینی؟ ببین دنیات نامردم کرد! بهخاطر خودم نبردمش بیمارستان!
من لعنتیبهترین دوستم رو ته دره انداختموای خدا! ارغوان من رو ببخش! ببخش که ،
غلط ،نتونستم مراقبت باشم
کردم! ارغوان منمن رو ببخش! ،بهترین دوستم ،
سرم رو روی زمین خاکی گذاشتم و زار زدم.
از روی زمین با دقت بلند شدم .تمام لباسم خاکی شده بود؛ اشکهای صورتم رو کنار زدم
.آهسته قدم
برمیداشتم .تمام فکرم به پشت سرم بود که نکنه کسی بیاد دنبالم.
ماه رمان
61Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
اونقدر راه رفتم که به جاده اصلی رسیدم .کنار جدول نشستم تا یه ماشین نگه داره .بعد از
بیست دقیقه
باالخره یه ماشین عبور کرد؛ یه پراید مشکی که یکی از چراغهاش شکسته بود .اونقدر
خسته بودم که
اگه متوقف نمیشد همونجا مثل ارغوان میمردم .هوا سرد بود؛ اونقدر سرد که تمام
استخونهام
منجمد شده بود .راننده از ماشین پیاده شد.
یک مرد حدودا پنجاهسالهبا ترحم نگاهم کرد و ،با قامتی کوتاه و ریشهای سفید بلند ،
:گفت
دخترم چرا اینجا نشستی؟ هوا سردهلبخند تلخی زدم و دستم رو کنار .پاشو میرسونمت ،
.جدول گذاشتم تا بتونم بلند شمدر عقب رو باز کرد .سریع نشستم و
دستهام رو جلوی دهنم گذاشتم و ها کردم .مرد از آینه جلو نگاهم میکرد .راه افتاد؛ توی
حال و هوای
خودم بودم که پرسید:
با لرزشی که توی صدام بود و کمی جابهجاشدن روی صندلی ماشین گفتم:
مستقیم برید هر وقت رسیدیم میگم .سری تکون داد و باشهای گفت.هر دقیقه اشک به
چشمهام هجوم میآورد .ارغوان.ارغوان ،ارغوان ،
آقا با من کاری دارید که هی نگاه میکنین؟لبخندی زد و دستی روی ریش بلندش کشید.
ماه رمان
61Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
یادم اومدانگار ارغوان رو از یاد برده بودم؛ تمام فکر و ذهنم درگیر ...خونهی مادرم ،
.مادر اون مرد شد
94
اسم مادرتون چیه؟کبری فتاح.یادم افتاد ،توی مغزم دنبال اسم کبری بودم.
اگه مادر شمااین .دایه مادربزرگم باشه؛ یعنی من یه نشونه پیدا کردم ،همون کبری خانم ،
:دفعه اون متعجب نگام کرد و گفت
فعال حواست باشه از خونهتون دورتر نریم .به بیرون خیره شدم.هوای اواخر مهر رنگ
و بوی سابق رو نداشت؛ انگار خیلی زودتر از حد تصور من
زمستون شده بود .نه از برگهای زرد و نارنجی خبری بود و نه از شاخههای نیمه
برگدار .همهجا خشک
بود؛ انگار از پاییز فقط مه و یخزدگی و سرماش به این روستای دور افتاده سرایت کرده
.مانتوی نازکم در
برابر هوای سرد ناتوان بود و نمیتونست گرمم کنه .توی جاده به هر جا که نگاه میکردم
ارغوان رو
میدیدم .عاصی شدم از این همه وجدان درد .عصبی روبه مرد گفتم:
به اطراف نگاه کردم؛ نه خونهای هست و نه حتی مغازهای؛ من کل این یک ماه رو تو
خونه گذرونده بودم.
ماه رمان
62Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
نه اینجا نیستمیشه اول بریم خونهی مادرتون؟از آینه جلو صورتم رو که مثل لبو سرخ ،
.شده بود دید
باید با مادرم تماس بگیرم .اگه دختر کم سن و سالی مثل شما رو شناخت که فبهااگه ،
.نشناخت شماخونهتون پیاده میشید
مادر؟گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و گوشهای نگه داشت؛ از مقرراتیبودنش اون هم
توی این هوای سرد
حرصم گرفت .صدای مهربون و لرزونی از پشت گوشی اومد.
سالم مادرچه عجب شما یادی از مادر پیر و تنهات کردی!شرمنده سرش رو پایین ،
.انداخت
من همیشه به یاد شماماز .فقط کارهای امیر و سارا نمیذاره هر روز بهتون سر بزنم ،
:سمت گوشی خم شدم و گفتم ،حرفهای کلیشهایشون خسته شدم
لعیاخانم ...خانم بزرگ؟بلهتو کی هستی که از احواالت خانمی که بیشتر از پنجاه شصت .
جوابش مثل پتکی توی سرم .میخوام ببینمتون ،سال پیش مرده میپرسی؟من نوهشونم
.کوبیده شد
چرا؟ساکت شد .من از یک طرف از این سکوت لعنتی میترسیدم و پسرش از طرف
دیگه.
بیخیال مقررات شد و شروع به روندن کرد .اونقدر تند میروند که محکم دستگیرهی در
رو گرفته بودم
ماه رمان
63Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
که نیفتم.
بعد از یه ربع دم در خونهی تقریبا نوسازی رسیدیم .مرد سریع از ماشین پیاده شد و در
سبزرنگ خونه
رو با کلید باز کرد .متعجب به در خونه نگاه کردم که با دیدن کسی که از خونه بیرون
اومد تعجب کردم؛
همون شوهر شقایق به قول خودش دوست مادرم بود .از خونه خارج شد .سریع در
ماشین رو باز کردم تا 97
ببینم اینجا چی میخواد که صدای دادی رو شنیدم .سمت در ورودی رفتم .دیگه اونجا
نبود؛ اما صدای
داد هنوز از خونه میاومد.
بیخیال گشتن دنبال اون انسان عجیب یا غیر انسان شدم و سمت خونه رفتم .از اول راه
رو پله میخورد.
پلهها رو یکییکی باال رفتم تا به در قهوهایرنگ رسیدم .یه زن که روی زمین افتاده بود
و اون آقا با
چشمهای گشاد به صورتش نگاه میکرد.
در حالی که دستهام میلرزید و پاهام توان راهرفتن نداشت .وارد خونه شدم ،مرد چنان
میخکوب
صورت پیرزن شده بود که متوجه ورودم نشد.
مر ...ده؟به سمتم برگشت .چشمهاش قرمز شده بود:صداش رو بلند کرد ،
زنگ بزن آمبوالنس بیاد!بهشون نزدیکتر شدم تا بهتر دایهی مادربزرگم رو ببینم .کنار
پنجره افتاده بودآفتاب به صورتش ،
میخورد؛ تسبیح روی دست کبودش چفت شده بود و خودش جوری به خواب دائم رفته
بود که انگار
صدساله با چشمهای باز خوابیده.
ماه رمان
64Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
رنگ طوسی چشمهاش و مژههای سفید کمپشت و بینی که از وسطش یه میله رد شده
باشه و لبهای به
هم دوخته و خونی که روی صورتش نقش بسته بود .روی زمین ولو شدم .چشمهام رو
بستم تا جایی که
میتونستم جیغ کشیدم .باز هم یه نفر بهخاطر من مرده بود! به بخت بدم لعنت فرستادم و
به مرد نگاه
کردم؛ هنوز به مادرش خیره نگاه میکرد .جوری با تردید نگاهش میکرد که انگار به
اینکه پسر این مادر
98
بوده شک داره .از روی فرش دست بافت سورمهای بلند شدماز جیبم گوشیم رو در ،
آوردم و رو به مرد
گفتم:
واقعا میخواین زنگ بزنم آمبوالنس بیاد؟بدون اینکه نگاهش رو از مادرش بگیره گفت:
آره .دیگه کاری نمیشه کرد ،آخه مادرتون مرده.اونها هم بیان به این شکل ببیننش امکان
نداره که ببرنش .دستهاش رو مشت کرد.آه جگرسوزی کشید و روی زمین خم شد تا
مادرش رو بلند کنه .اول تسبیح رو
از دستش بیرون کشید تا خواست بلندش کنهپیرزن دستهاش رو روی گردنش گذاشت و ،
.فشار داد
موهای سفیدش جلوی صورتش قرار گرفت و ناخنهاش بلند شد .اونقدر بلند شده بود که
گردن مرد
زخمی شد .از ترس تپش قلب گرفتم .یه لحظه نگاهی به چشمهای پیرزن انداختممن رو ،
با خودش برد
به اون سالها؛ در حالی که کسی در این زمان منتظر کمک من بود.
کبری جوان و سرزنده با لبخند شیرین به مادربزرگم که توی قنداق بود نگاه میکرد.
ماه رمان
65Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
آخ من قربونت برم خانم کوچیک! ماشااهلل شده مثل لعیاخانمزیبا و برازنده!میرزا و ،
.لعیا زیر کرسی بودند و میوهها و آجیلها روی کرسی چیده شده بودلعیا لبخندی زد و
کیسه
پولی به طرف کبری پرت کرد.
من وظیفهام رو انجام میدم:میرزا سرد و خشک جواب داد.نیاز به این پولها نیست ،
آقا من غلط کنم دست خانم رو رد کنم:میرزا چپچپ نگاهش کرد و گفت.
بعد از اینکه بچه رو روی تشک خوابوندچادر سرش کرد ،طوری که کسی متوجه نشه ،
و پوشیه انداخت و
از عمارت خارج شد .شب بود و همهجا تاریک و خلوت .مرد نسبتا بزرگ و
چهارشونهای پشت سرش راه
افتاده بود.
کبری هر بار به پشت سرش نگاه میکرد که کسی دنبالش نباشه .انگار اون سایهی مرد
رو اصال نمیدید.
از ترس میدوید تا اینکه به خونهای رسید .همون خونهی حمیرا بودشاید هم خونه من و ،
.مادرمبا مشت 011
ماه رمان
66Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
به در کوبید .بعد از چند دقیقه در باز شد ،حمیرا که انگار تازه از خواب بیدار شده بود
اطراف رو نگاه کرد.
کبری داخل خونه شد و در رو آهسته بست؛ حمیرا لبخندی زد و دست کبری رو فشرد.
خب ببینم توی عمارت آقا چه میکنی؟چی بگم حمیرا جان! به من گفته بودن چون شیر
خانم خشک شده من باید دایهی این زبونبسته بشم؛اما چشمت روز بد نبینه دخترجونهر ،
.چی کار سخت گیرشون اومد به من دادنظرفها رو باید کنار
حوض تو سرما میشستمبعد هم به عنوان خدمتکارشون اینور خونه رو تمیز کنم؛ به خدا ،
اگه این
شوهرم بهخاطر میرزا نمیمرد االن تف هم دست من نمیدادن! این دختر بیچاره هم معلوم
نیست پیش
کدوم از خدا بیخبریه و من اومدم تا خدمت دختر میرزا رو کنم .شازدهای شده برا
خودشمیدونی ،
خواهرجان ما هر کاری هم بکنیم به چشم این خان باجیا نمیاد.
میفهمم چه میگی خواهر .من هم مثل خودت از این خانواده ضربه خوردم ،دیدی که
چهطور تو جوونیمطلقه شدم و بچههام بیسرپرست؟
یهو دستش رو جلوی دهانش گذاشت .کبری متعجب پرسید:
کدوم بچهها؟ تو از آقا بچه داری؟ 010
نمیخوای این بچههات رو به من نشون بدی؟حمیرا بلند شد و به سمت اتاق بچهها که
همون اتاق کناری بود رفت .نوشین جلوی آینه نشسته بود و
موهاش رو شونه میکرد .نیره هم روی زمین چهار زانو نشسته بود و روی برگه نقاشی
میکرد .تا حمیرا رو
مادر ببین چی کشیدم؟حمیرا برگه رو گرفت و لبخند زد؛ اما کمی بعد قیافهاش گرفته شد.
011
نیره بچهی خانم رو کشیدهحمیرا در کمال .خودش گفت با دختر اونها حرف میزده ،
:تعجب گفت
خانم که بچهاش هنوز سه ماهش نشدهتو چهطوری با اون حرف میزنی؟نیره به زمین ،
.نگاه کرد
با اون نه اسمش خیلی سخت بود ،من با بچهای حرف میزنم که هنوز هیچکس ندیدتش ،
.اولش دنداشت؛ میدونی مادر اون خیلی شبیه خانم بود،
حمیرا مات و مبهوت به نقاشی نگاه میکرد؛ توی نقاشی فقط از رنگ سیاه استفاده شده
بود .کمکم روی
ماه رمان
68Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
نترس مادر .چیزی نیست ،نیره به من گفت که اون دختر که اذیتش میکرده و میگفته از
آینده اومدهرو کشته .اینها هم لکههای خون اون دخترن.
حمیرا دستپاچه کاغذ رو از روی زمین برداشت و داخل صندوق بزرگ قهوهای گذاشت
.کبری وارد اتاق
013
حمیرا سرش رو تکون داد .به سمت نیره رفت و با کلی قربون صدقه بغلش کرد:
ماشااهلل مثل مادرت زیبایی!نوشین از آینه بهش نگاه کرد و فقط ابروهای کمپشت
مشکیش رو باال انداخت.
به سمت آینه برگشت؛ نوشین از روی صندلی بلند شد و با لبخند به سمتش رفت و کبری
رو بغل کرد و
زیر گوشش زمزمه کرد:
خاله جان .من شما رو دیده بودم ،همون روز که بدون اجازه مادر اومدم به
عمارت:حمیرا مثل برقگرفتهها به سمتش رفت و سیلی محکمی به گوشش زد.
مگه به تو نگفته بودم اونجا نری؟یهو کبری زد زیر خنده .به جای نوشین خودم رو
جلوی آینه دیدم؛ پشت سرم یه پیرزن با لبهای
جرخورده بود که داشت با ناخنهای بلندش به سمتم میاومد .جیغ زدم و از اتاق بیرون
دویدم.
ماه رمان
69Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
نمیدونستم از اینکه دوباره به زمان خودم برگشتم خوشحال باشم یا ناراحت؟ جمعیت
زیادی کنار
ساختمان بودند و عدهای با لباس آتشنشانی بینشون در رفت و آمد بودند .به خودم که
اومدمداخل ،
ماشین نشسته بودم و زنی با چادر مشکی کنارم روی صندلی عقب نشسته بود و با
مهربونی نگاهم
میکرد.
خداروشکر که به هوش اومدی دخترم! خونه آتیش گرفته بود و تنها کسی که کنار توی
ساختمونبیهوش افتاده بود تو بودی .بیچاره کبری خانم و پسرش با هم زیر اون آتیش
سوختن.
014
نمیتونستم حرفی بزنمفقط خیسشدن گونههام رو احساس میکردم و اینکه چرا دو تا آدم ،
،بیگـ ـناه
دوباره بهخاطر آدم بیعقل و بختبرگشتهای مثل من کشته شدند.
گوشیم زنگ خورد .شمارهی غریبه بود .توی اون شرایط نمیتونستم حرف بزنم و رد
تماس زدم.
زن برای خودش حرف میزد و من در حال هضم این اتفاقات بودم و از همه مهمتر
مرگ بهترین دوستم
ارغوان که مسبب اصلی مرگش من بودم.
صدای پیامک بلند شد .باز کردم همون شماره ناشناس نوشته بود « :سالم امیرحسین
هستمبرادر ،
ارغوان .ارغوان چند ساعته گوشیش رو جواب نمیده .شما گفتی برگشته تهران؛ ولی اگه
برگشته بود 0-
ماه رمان
71Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
4ساعت پیش باید میرسید خونه .من دارم میام اونجافقط شما آدرس رو برام پیامک ،
.کنید»
همین رو کم داشتم! امیرحسین نامدار که ارغوان همیشه از خشونت و جدیبودنش حرف
میزدبیاد ،
اینجا توی این خونهی نفرینشده .نمیخواستم اون هم مثل ارغوان و کبری و پسرش
بهخاطر من جونش
رو از دست بده.
شمارهش رو گرفتم .دو تا بوق نخورده بود که سرد و جدی جواب داد:
الو؟سالمنفس راحتی کشیدم و رو به زن که .شما االن کجایید؟هنوز از تهران خارج نشدم ،
:هی آب قند رو هم میزد گفتم
015
میشه یه لحظه تنهام بذاریدزن بدون اینکه حرفی بزنه .خودم بعدا از ماشین پیاده میشم ،
.از ماشین پیاده شد
خوبه .آقای نامدار من خودم دارم برمیگردم تهران ،شما هم برگردید؛ چون ارغوان رو
دیگه نمیشه پیداکرد.
منظورتون چیه؟به آینه جلو نگاه کردم؛ رنگم مثل گچ دیوار سفید شده بود و دستم سرد .با
اضطرابی که توی صدام بود
گفتم:
چهجوری بگم؟ همین االن با من تماس گرفتن ...گف...تن ماشین ارغوان رو پیدا
کردن.کجا پیداش کردن؟ ارغوان سالمه؟از پشت تلفن شروع به گریه کردم...
گفتن توی دره افتاده و ماشین به کل منفجر شدههیچکدوممون حرفی ،سکوت کرده بودم.
.برای گفتن نداشتیماز اینکه حرفی بزنه میترسیدم،
ماه رمان
71Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
یعنی ارغوان مرده؟ خواهر من منفجر شده؟ اونوقت تو همونجا نشستی و یه زنگ به ما
نزدی؟چهطوری دلت اومد با ما اینکار رو کنی؟ اگه بالیی سر ارغوان اومده باشه
زندهت نمیذارم! ولی اگه
شوخی میکنی اصال با این شوخیهای بیمزه حال نمیکنم .میفهمی چی میگم؟
نه شوخی نیست ...االن شما قطع کنید تا من باهاشون تماس بگیرم ببینم میشه ج...سدش
رو منتقلکرد تهران یا نه!
صدای نفسهای تندش رو به راحتی میشنیدم .ارغوان هم وقتی عصبانی میشد همینجوری
پشت تلفن
نفس میکشید .یاد ارغوان بودم که یهو داد کشید و من از ترس گوشی رو روی زمین
انداختم:
دهنت رو ببند! چهقدر راحت میتونی بگی جسد ارغوان! نکنه دوباره از اون شوخیهای
مسخره باهاشکردی که از خونه رفته؟ بعد هم این تصادف مسخرهفعال نمیخوام کسی ،
از این موضوع باخبر بشه؛ وای
به حالت اگه مادرم بفهمه ...تا من ارغوان رو نبینم باورم نمیشه! این دفعه آخره که میگم
آدرس اون
خرابشده رو برام بفرست.
گوشی رو با دستهای لرزون از روی پام برداشتمصداش اونقدر بلند بود که تمام ،
حرفهاش رو از اون
فاصله فهمیدم.
باشه میفرستم براتون.بدون جوابدادن قطع کرد.فقط شما هم به پدرم چیزی نگید ،
017
ماه رمان
72Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
آدرس رو براش پیامک کردم و خودم از ماشین پیاده شدم .هنوز هم شلوغ بود .به محض
بیروناومدنم
یکی از مامور های پلیس اومد سمتم و گفت:
برای جوابدادن پارهای از سواالت باید همراه ما به اداره بیایدقبل از اینکه من رو ببرید .
.دوست من از دیروز که رفته برنگشته ،یه چیزی باید بگمسه ساعت پیشبهش زنگ
زدم گفت نزدیکای جادهاس؛ اما بعد گوشیش قطع شد.
مثل اینکه یک ساعت پیش یه ماشین با یه سرنشین پیدا شدهوانمود کردم که چیزی نمی .
.دونم
متاسفانه چیزی ازش باقی نمونده بودچنان گریه ،روی زمین نشستم.فقط خاکستر بود ،
میکردم که انگار تازه االن فهمیده بودم ارغوان مرده!
018
سوار ماشین پلیس شدم .به سمت اون منطقه رفتیم؛ شلوغ شده بود .الشهی ماشین رو باال
آورده بودند و
مردم مشغول نگاهکردن و تاسفخوردن بودند .اشکم سرازیر شدتا اومدم برم پیش ،
دستی آروم ،جمعیت
ماه رمان
73Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
سالم خانم بیمعرفت!این صدای آشنا چنان رعشهای بهم وارد کرد که روی زمین افتادم و
اون با لبخند باالی سرم ایستاده بود.
ارغوان هنوز هم همون شکلی بود؛ انگار نمیخواست مثل قبل خوشگل باشه .سعی
میکردم روی زمین
خودم رو بکشم؛ اما اونقدر ضعف داشتم که نمیتونستم تکون بخورم .صداش بلند شد:
ا ادوست من رو ببین! چهقدر زود رفتارهات شبیه آدمهای دیوونه شده! دیدی گفتم؟ االن ،
.همه دارنبه تو نگاه میکنندنیز ببین از سایه خودتم میترسی! عذاب وجدان داری مگه
نه؟
به اطراف نگاه کردم .آره من عذاب وجدان داشتم بهخاطر کار نکرده ،روی زمین افتاده
بودم و به باال سرم
نگاه میکردم .ارغوان نمیخواست من رو ببخشه؛ منی که شرمندهاش بودم و شاید هم
نگران خودم که
چهطور باید با خانوادهاش رفتار کنم.
019
یکی از خانمها متوجهام شد و سریع به سمتم اومد .چادر گلگلی سفید سرش کرده بود و
موهای
حناییش رو فرق باز کرده بود .لپهای سرخی داشت و چشمهاش ریز و قهوهای بود .با
مهربونی دستش
رو طرفم دراز کرد تا بلند شم.
خانم بلند شو ببینم حالت خوبه؟ میشناسی این بنده خدا رو؟به کمکش بلند شدم .ارغوان
هنوز کنارم ایستاده بود .سنگینی نگاهش رو احساس میکردم ،با مهربونی
ماه رمان
74Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ممنون .حالم خوبه ،اون دختر دوست من بود .بهترین دوستم ،کسی که از بچگی باهاش
بزرگ شدم وحاال اینقدر دردناک از دستش دادم.
بهش بگو تو من رو کشتی! مگه من بهترین دوستت نبودم؟گوشهام رو گرفتم و داد زدم:
آره لعنتی! تو بهترین دوستم بودی؛ اما مردی! تو مردی لعنتی! دست از سرم بردار
...ارغوان مردهتوروحی! تو جنی! تو آدم نیستی! ،
توجه تموم مردم به من جلب شده بود .حتی اون زن دستم رو رها کرد و کمی دورتر
ایستاد.
آه پر حسرتی کشیدم .دنبال ارغوان میگشتم .سرش داد زدم؛ باید ازش معذرت میخواستم
.پشت سرم
نبود .به سمت دره رفتم و از کنار آدمهایی که مات و مبهوت من رو نگاه میکردند گذشتم
و زمزمه کردم:
001
ارغوان کجایی؟ ارغوان داری میترسونیم! نکنه داری قایم موشک بازی می کنی؟نزدیک
بود از فرط دیوونگی پایین بیفتم که یکی آستین مانتوم رو گرفت و من رو سمت جاده
کشید.
مثل مسخشدهها نگاش کردم .تیشرت سورمهای با شلوار جین مشکی داشت .میشد گفت
قدش بلنده،
موهای مشکی مجعد و چشم و ابروی مشکی چشمهاش بهخاطر گریه قرمز شده بود ،
.دستش رو از
تو کی هستی؟بدون اینکه حرفی بزنه خوابوند تو گوشم .شوکه شدم .توی این مدت هر
چیزی دیده بودم جز اینکه
ماه رمان
75Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کسی دستش روم بلند شه .دوباره زمزمههای ارغوان رو مثل وزوز توی گوشم احساس
کردم:
داداشم اومده میخواد انتقام خواهرش رو ازت بگیره!مثل جنزدهها به پسر روبروم نگاه
کردم .هیچ شباهتی به ارغوان نداشت؛ چهرهاش معمولی بودخیلی ،
000
بهتر بود بگی از روبروشدن با حقیقت و گفتن حرف راست ترسیدینه از اومدن ،
.من!سرم رو به نشونهی نه تکون دادم
نه ...نه ...نهاومدی اینجا من رو اذیت ،تو امیر حسین نیستی! تو یکی دیگهای ،
.کنی!طوری گنگ نگاهم میکرد که انگار دیوانهامگفت:
فکر نکن با این مظلومنماییها میتونی خودت رو بیتقصیر نشون بدی! هر بالیی سر
خواهر من اومدمقصرش تویی! همین تویی که مثل دیوونهها روی زمین افتاده بودی و با
خودت حرف میزدی .همین
تویی که ارغوان رو صدا میزدی .ببین کوچولو من االن آرومم؛ چون ارغوان دیگه
برنمیگردهحاال چه ،
من ...تو یا هر کسی دیگه رو اینجا خفه کنم؛ اما مادرم ،مادرم اگه بفهمه چه بالیی سر
دخترش اومده دق
میکنه! لعنتی تو میدونی مادر چیه؟ میفهمی مادری که بچهاش بمیره چه بالیی سرش
میاد؟
با لحن توأم با تمسخری ادامه داد:
نه.تو که مادر نداشتی این چیزا رو بفهمی!دستم رو جلوی لبهام گذاشتم ،
ماه رمان
76Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
نه دیگه! تموم شد .تندتند قضاوت نکن! تو ...تو از کجا میدونی تقصیر منه؟ من بدبخت
که تو خونهنشسته بودم.
تو که هیچی نمیدونی برای چی قضاوتم میکنی؟ من عاشق ارغوان بودم! تو حق نداری
بگی منکشتمش! آخه مگه من چه پدرکشتگی با بهترین دوستم داشتم؟
صدام رو بلند کرده بودم و گریه میکردم .دلم میخواست زودتر برگردم تهران و این
بیپناهیهام رو
تموم کنم؛ اینکه هر کی از راه میرسید من رو مقصر تموم بدبختیهاش میدونست و عذابم
میداد.
سردم شده بود و مثل چند ساعت قبل لرزم گرفت .همه با لباسهای گرم نظارهگر الشه
ماشین و جسد
سوخته ارغوان بودند و من با یه مانتوی نازک مشکی .آخ چهقدر دلم میخواست االن مثل
همه توی
خونهم نشسته بودم و پاهام رو دراز میکردم و با گوشیم ور میرفتم .کاش به این سفر
نمیاومدم! کاش
زندگیم رو فدای دانشگاهی که آخر نتونستم برم نمیکردم! وجودم شده بود پر از کاشهایی
که دیگه
برنمیگرده.
با خشم نگاهم کرد .به خودم اومدم و بهش نگاه کردم .چشمهای قرمزش با اون اخم کذایی
وحشتناکتر
شده بود .باید هم عصبانی میشد؛ من اگه خواهرم میمرد از این هم بدتر میشدم .امیر
حسین خیلی
سعی میکرد خودش رو نبازه .دستهاش رو مشت کرده بود و محکم روبروم ایستاده بود
.همونطور هاج
ماه رمان
77Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
و واج نگاهش میکردم که آستین مانتوم رو گرفت و با خودش کشید؛ به سمت یه ماشین
بردم و بعد از
بازکردنش من رو صندلی عقب هول داد و با تحکم گفت:
ارغوان نیست؛ اما تو رو دوست داشتف نمیخوام توی اون سرما یخ بزنی!چشمهام از
تعجب گرد شده بود .سرش رو به نشونهی تاسف تکون داد و رفت .حالم وصفشدنی نبود؛
یعنی من اینقدر بدبخت شده بودم که همه دلشون به حالم بسوزه! حتی اگه من رو دشمن
خودشون
بدونن؟
003
صدای زنگ موبایلم بلند شد .با دیدن اسم بابا لبخند تلخی زدم و جواب دادم:
سالم بابا.با ترس و دلهره منتظر موندم ببینم چی میخواد بگه.سالم دخترم.
دنیز گوش میدی؟بلهچرا برنگشتی تهران؟ هنوز هم کاری داری تو اون خرابشده؟با لحن .
:آرامش بخشی گفتم
برمیگردم بابا .بهش بگم تا فردا باید تهران باشید ،گوشی رو بده ارغوان.اصال االن
کجایی؟به آینه کنار راننده نگاه کردمارغوان با لباس سیاه بلند و لبخندی که از اون ،
فاصله هم مشخص بود از
کنار جمعیت به سمتم میاومد .گوشی از دستم افتاد و دستگیره رو گرفتم تا بازش کنم .قفل
بود .تا
اومدم قفل رو باز کنم احساس کردم کسی کنارم نشست .از ترس پاهام توان راهرفتن
نداشت .همونطور
نشسته بودم و به جلو نگاه میکردم .دستش رو روی پاهام گذاشت .چشمهام رو بستم و
جیغ کشیدم .به
تو:داد زدم.
نه! من که اون موقع اونجا نبودم!مثل همیشه من رو تو خماری گذاشت و غیب شد.
امیرحسین در جلو رو باز کرد و از آینه با اخمی که نمیخواست باز شه به من نگاه کرد
.به دستهام زل
بابات زنگ زدمن تلفن رو قطع ،به گوشیای که هنوز روی زمین افتاده بود نگاه کردم.
نکرده بودم و مثل دیوونهها با یه
آدم مرده حرف زد.
کالفه گفتم:
پس ارغوان چی؟برای شناسایی میبرنش پزشکی قانونی .تو مطمئنی ارغوان تو ماشین
بوده؟بدون معطلی گفتم:
آره مطمئنمخودم آوردمش !یهو پاش رو روی ترمز گذاشت و با چشمهای گرد به من ،
.نگاه کردتازه فهمیدم چه گندی زدم و بهخاطر
گفتن حقیقت مستحق این خشم هستم .خواستم بحث رو عوض کنمخودم رو ناراحت ،
نشون دادم و
گفتم:
ماه رمان
79Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
من این روزها عقلم رو از دست دادم .شما حرفهای من رو جدی نگیرید! اصال میدونین؟
من دیوونهشدم! اونقدر توی اون خونه چیزهای عجیب غریب دیدم که عقل از سرم پریده
.نگفتید پدرم بهتون چی
گفته؟
نمیدونم حرفم رو باور کرد یا نه؛ ولی بعد از شنیدن حرفهام برگشت و دوباره راه افتاد
.این روزها همه
یه جورایی تو خماری میذاشتنم .یکی مثل ارغوان که به من گفت تو خونه پیرزن رو
آتیش زدی و یکی
هم مثل امیرحسین که جواب سوالهام رو یکی در میون جواب میداد .داغ مرگ ارغوانی
که دیگه برای
همه مرده بود .جز منی که هنوزم میدیدمش ،چنان تاثیری روی مغز و روانم گذاشت که
حتی 006
نمیتونستم انکار کنم که من مسبب مرگش بودم .باز هم به پنجره خیره شدم .نمیدونستم
میخواد کجا
ببرتم شاید هم میخواست من رو بهخاطر بالیی که سر خواهرش آوردم سر به نیست کنه
.سوال کردم:
کجا میریم؟تهرانتعجب کردم؛ جسد سوختهی ارغوان هنوز توی اون بیابون بود و .
برادرش میخواست برگرده تهران!
دوباره به آینه نگاه کردماحساس کردم صورتش خیس شده و در مقابل چیزی روی پام ،
در حال
تکونخوردنه .به پاهام نگاه کردم .یه دست کبود با ناخنهایی که آبی به نظر میرسیدند
دستهام رو
نوازش کردند و من با چشمهای درشت بدون اینکه حرفی بزنم به جلو نگاه کردم .مثل
بچههایی که از
ماه رمان
81Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ترس تاریکی میرن زیر پتو تا ازشون محافظت کنهشالم رو روی صورتم کشیدم و ،
چشمهام رو بستم و
نفسم رو حبس کردم.
کنار زدم.
007
تو رو میرسونم اونجا وسایلت رو جمع کنی .خودم هم باید برم پزشکی قانونی؛ سه چهار
ساعت دیگهمیام دنبالت و میرسونمت خونهتون.
کلید داری؟دستم رو تو جیب مانتوم کردم؛ جز گوشی که لحظه آخر برداشته بودم چیزی
تو جیبم نبود .سرم رو به
نشونهی منفی تکون دادم .از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت و به کمک آجرهای
کنار در از دیوار باال
رفت .منتظر شدم در رو باز کنه؛ اما انگار من رو یادش رفته بود؛ چون صدای
راهرفتنش رو برگهایی که
ماه رمان
81Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
در رو باز نمیکنین؟ هوا سرده .جوابی نداد.سمت ماشینش رفتم و دوباره داخلش نشستم؛
گوشیم رو از جیبم در آوردم و شمارهش رو
گرفتم .هر بار این جمله تکرار میشد:
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد .در رو باز کردم.خواستم دوباره در بزنم که در
به حالت وحشیانهای باز شد و به صورتم خورد .دهنم رو باز
کردم که هر چی از دهنم در میاد بار امیرحسین کنم؛ اما جلوی دهنم رو گرفت و کشیدم
تو خونه.
آروم دست سردش رو از صورتم برداشت و بدون اینکه مهلتی برای غرزدن بهم بده
گفت:
پس دردت گرفته!شالم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند .یاد صبح افتادم که گوشی
ارغوان خردشده روی زمین بود
و من امروز گفتم گوشیش رو با خودش برده ...اون لکههای خون!
کدوم سگ؟به روبرو اشاره کرد .یکی از سگها روی اون یکی افتاده بود .دو تا دستم رو
جلوی دهنم گذاشتم تا جیغ
نزنم؛ من کشته بودمشون .امیرحسین روی زمین نیمخیز شد.
ماه رمان
82Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
فک کنم با تبر خالصشون کردی؛ چون خونها از دم اتاقها تا اینجا ادامه داره!چرا همهش
میخوای من رو قاتل کنی؟پوزخند زد.
بلند شو میخوام اونجایی رو که ارغوان دو هفته توش زندگی کرده ببینماسترس تمام .
.وجودم رو گرفتچمدون ...011آینهی شکسته ،
من نمیام! تو میخوای بری تو اتاق .اتاق اولی که درش به باغ نزدیکتره اتاق ارغوانه و
اون دری کهپلهها کنارشن اتاق من؛ پس اتاق من نرو.
بلند شد و آرومآروم بهم نزدیک شد .فکر کردم زیر پام رو دیده و اومده ببینه چی قایم
کردم؛ اما رو
صورتم میخکوب شده بود .با پررویی گفتم:
به چی نگاه میکنی؟طفلکگونههات کبود شده؛ حاال فکر کن خواهر بدبخت من کال ،
.صورتش سوخته بود؛ تازگیها پسردوست بابام ازش خواستگاری کرده بودارغوان هم
گفت تا درسم رو تموم نکنم توی شهرستان به ازدواج
فکرم نمیکنم.
اشک توی صورتم میریخت و توان پاککردنش رو نداشتم .دستم رو روی گوشم گذاشتم تا
صداش رو
نشنوم؛ اما باز هم صداش رو میشنیدم!
ماه رمان
83Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بابا که مرد .ارغوان نهسالش بود و من چهاردهسال ،مثل سگ کار میکردم تا یه وقت
چیزی کم نداشتهباشه .دلم میخواست تنها خواهرم هر چیزی بخواد داشته باشه .واسه
همین هم تا گفت با دنیز میخوام
برم مخالفت نکردم.
بعد هم مامان گفت از بچگی بیمادر بزرگ شدی و اینکه مادرت توی تیمارستان مرد .تو
هیچوقتنخواستی این رو باور کنی.
از نوع حرفزدنش بدم اومد .از اینکه من رو بیمادر خطاب کرد بدم اومد.
010
داد زدم:
نه! دروغه! مامانم مریض شد نه دیوونه .مامانم مهربون بود .همیشه من رو بغل میکرد
.آخرین باری کهدیدمش بوسم کرد و گفت تو دختر خونهایاز این به بعد هوای بابات ،
.رو داشته باش
نمیخواستم ناراحتت کنم؛ اما داغ ارغوان خیلی سنگینتر از این حرفهاست که بخوام
اینطوری خودمرو آروم کنم.
بابات به مامانم زنگ زده؛ گفته که دنیز پیش ارغوان نیست .مامانم زنگ زد به من و
گفت با ارغوان ودنیز برگردید خونه؛ حاال من موندم چهطور به مادرم بگم دیگه منتظر
خواهرم نباشه؟
صداش و بلند کرد:
ماه رمان
84Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
نمیخوام خونه رو ببینم .میرم دنبال کارهای ارغوان ،تو هم وسایلت رو جمع کن. 011
نفس راحتی کشیدم و بعد از شنیدن صدای خردشدن برگها و کوبیدهشدن در به سمت
اتاقها رفتم .از
پلهها باال رفتم و در اتاق رو باز کردم .همهچیز مثل سابق بود با این تفاوت که صندلی
عقبتر رفته بود و
هر تکه از آینه تصویر کسی رو نشون میداد.
به سمت تکهها رفتم .خم شدم و هر کدومشون رو از زمین برداشتم تا کنار هم قرار
بگیرن و تصویر
واضحتر بشه .خیره موندم به تکههای آینه که هزار تصویر از نوشین روش نقش بسته
بود.
***
مامان:این خانم کیه؟حمیرا لبخند مصنوعی زد ،
نیره جان ایشون کبری خانمنوشین لبش رو گزید و .رفیق گرمابه و گلستان منه ،
.پسگردنی محکمی به نیره زد؛ طوری که گردنش کامال به جلو خم شد
تو کبری خانم رو نمیشناختی؟ این خانم دایه دختر میرزاستنیره چشمهاش رو گرد کرد .
:و با تعجب گفت
نه! مامان نوشین راست میگه؟حمیرا سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد .نیره با عشوه
نزدیک کبری رفت.
خاله جان من هم دلم میخواد بیام پیش خواهرم .راستی اسمش رو چی گذاشتید؟کبری
خندان گفت:
013
ماه رمان
85Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
مریمنیره زیر لب .من تو رو نمیتونم اونجا ببرم ،مریم اسم خواهر جدیدتونه؛ اما عزیزم ،
.باشهای گفت و از در بین اتاقها به حال رفتکبری که انگار دیرش شده بودسریع از ،
اتاق
بیرون رفت و از پشت در اتاق با حمیرا و نوشین خدافظی کرد.
تکههای آینه دیگه هیچ تصویری نداشت جز تصویر من .چشمهام رو محکم بستم و زیر
لب گفتم :
مادرم ...بیچاره مادرم! اسیر سرنوشتی شد که پدربزرگش براش رقم زده بوددلم برای .
.مادرجون تنگ شده بود؛ شاید بیشتر از بابایاد حرف امیرحسین افتادم«:مادرت توی
آسایشگاه مرد».
یاد صندوقچهای افتادم که ارغوان گفته بود توی این اتاقه .دور تا دور اتاق رو گشتم؛
باالخره پیداش
کردم .صندوق بزرگی بود که داخل کمد مشکیرنگ و زیر انبوهی از وسایل بود .بیرون
آوردمش و خاکش
رو با دست تمیز کردم .روی زمین نشستم؛ صندوق رو روی پام گذاشتم و بعد از کمی
وررفتن باهاش
بازش کردم .داخلش دوتا عروسک بافتهشده بود .چشمهای یکی از عروسکها با دکمه
قرمز دوخته شده
بود .موهای بلندشون با نخ درست شده بود و از فرط بلندی روی دستم افتاده بود ،یه
برگه سفید که روش
لکهی قرمزرنگ مثل لکه خون بود و یک دفترچه یادداشت و چند آلبوم عکس که خاکی
بودند.
آلبوم رو بیرون آوردم و شروع به ورقزدنش کردم .اولین عکسعکس دوتا نوزاد با ،
صورتهای تپل و
تقریبا کچل بود .عکسهای بعدی پر بود از این دو قلوها؛ ولی دیدن آخرین عکس آلبوم
کامال متعجبم
ماه رمان
86Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کرد .همون مرد غریبه کنار زنی ایستاده و دستش رو دور بازوی زن حلق کرده بود
.دستم رو جلوی
014
صورتم بردم و چشمهام رو بستم؛ شاید اون تنها کسی بود که هنوز هم نمیدونستم کیه و
چرا امروز
صبح نزدیک خونه کبری دیده بودمش.
عکس رو به سختی از آلبوم کندم .پشتش نوشته شده بود«:درشکهچی میرزارضا میری و
همسرش لعیا
قبل از متارکهسال هزار و سیصد و هفده هجری» ،
شده بودم مثل کسایی که لنگ یک تکه از پازل هزارتکهای هستند و دقیقا تا میخوان
تمومش کنند یه
تکهاش گم میشه.
دفترچه یادداشت زیاد قدیمی نبود .آبیرنگ بود و کنارش عکس گل داشت .دفترچه رو
برداشتم و از
اتاق دوم به اتاق اول رفتم؛ همونطور که به جلد دفترچه نگاه میکردم کنار پشتی نشستم و
پاهام رو
دراز کردم .صفحه اول نوشته شده بود :
«گلها در تمام زندگانی من مهربان بودند و عاشق .عشق در گلها بیداد میکرد .کاش
گلهای خانهی
مادریم هنوز هم باطراوت بودند ».
و پایینش نوشته شده بود:
دفترچهی مادرم بود؛ چهقدر دوست داشتم همین االن بخونمش؛ اما زنگ گوشیم مانعم شد.
ماه رمان
87Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
سریع چمدونم رو که حتی یهبار هم نیازم نشد برداشتم .پالتوی قرمزرنگ با شلوار جین
آبی پوشیدم.
همهجای خونه رو از نظر گذروندم؛ تمام اتفافاتی که افتاده بودارغوانی که در تمام این ،
مدت کنارم بود و
حاال نیست.
015
دفترچه رو توی جیب پالتو گذاشتم و با چمدون از اتاق بیرون رفتم .سگهای مردهگوشی ،
شکستهشده
و
لکههای خون .به هیچکدوم نگاه نکردم و ازکنارشون رد شدم .به در که رسیدمبه پشت ،
سرم نگاه کردم؛
حمیرا کنار نوشین و نیره برام دست تکون میدادند.
ماتم برده بود .همینطور بهشون خیره شده بودم و دم نمیزدم ،چشمهام رو بستم و بدون
اینکه دوباره
نگاهشون کنم در خونه رو باز کردم .امیرحسین داخل ماشین نشسته بود .صندوق رو زد
و وسایلم رو
داخلش گذاشتم تا خواستم جلو بشینم گفت:
چمدون ارغوان رو نیاوردی؟مگه الزم بود؟از ماشین پیاده شد:روبروم ایستاد و گفت ،
کلید رو بده .از جیبم کلید رو درآوردم و بهش دادم.سرش رو تکون داد و سمت خونه
رفت .بدون فکرکردن گفتم:
016
ماه رمان
88Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
اون ...جا خانواده زندگی میکنه .اول در بزن یا بذار من برم بیارمبا ،با تعجب برگشت.
:دیدن قیافهی من پوزخند زد و گفت
ببینم تو از اول دیوونه بودی یا اومدی اینجا اینجوری شدی؟ برو تو ماشین تا
برگردم .سوار ماشین شدم و در رو بستم.دفترچه رو برداشتم و شروع به خوندن کردم.
«دیروز بعد از کلی کلنجار با مامان و احمدباالخره راضیشون کردم برای بهترشدن ،
حالم برم یه شهر
دیگه .جایی که هیچکس نتونه با زخم زبونهاش اذیتم کنه .فقط دلم برای دنیز کوچولوم
میسوخت که
باید توی این سن و سال بدون مادرش راهی مدرسه بشه.
من هم میخواستم مثل همهی مادرها آرامش دختر و شوهرم رو تامین کنم؛ اما نشد
.امروز با احمد به
خونهی قدیمی که مامان میگفت برای پدرشه اومدیم .قرار شد احمد توی تمیزکردن خونه
کمکم کنه و
بعد برگرده تهران تا مادرش بهش نگه چرا زنگ زدم خونه نبودی یا اینکه بگه دنیز رو
بیار تا ببینم الغر
نشده باشه! اونقدر این زنت بهش نمیرسه » ...
امیرحسین در ماشین رو باز کرد .بدون هیچ حرفی راه افتاد ،خواستم ادامهی دفترچه
مادرم رو بخونم که
گفت:
پرسیدم:
ماه رمان
89Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کدوم دروغ؟یعنی نفهمیدی میخواستم بهت ثابت کنم دروغگویی؟ ارغوان اگه خودش
میخواسته برگرده تهرانچمدونش برای چی هنوز تو خونهست و تو گفته بودی وسایلش
هم جمع کرده و با خودش برده .پس چرا
وقتی ازت پرسیدم چمدون ارغوان رو چرا نیاوردی گفتی نمیدونستم الزمه؟
الل شده بودم و هیچ حرفی نمیتونستم بزنم .امیرحسین مثل یه پلیس عمل کرد و من مثل
یه مجرم با
سکوتم راضی به اعدام شدم.
حرف نمیزنی نه؟ نتونستم ارغوان رو شناسایی کنم؛ هیچچیزش سر جاش نبود هیچیش ،
.خواهر من بهاین روز افتاده و تو اینجا نشستی راحت زندگیت رو میکنی.
سکوت کرد و من هم جوابی نداشتم تا بهش بدم .صدای موزیک رو بلند کرد و من مثل
عقبموندهها هاج
و واج به بیرون از پنجره نگاه کردم.
با ترس اینکه مبادا دفترچه رو از دستم بگیرهداخل کیفم گذاشتمش و از دهنهی باز کیف ،
.خوندم
«احمد با محبتهاش بهم میفهموند اینکه دیگه بچهدار نمیشیم خواست خدا بوده و مشکل ما
نیست
که نسلی از خانواده ما نمیمونه .احمد تنها پسر خانوادهاش بود و همهی خانوادهاش
میخواستن نسلشون
با احمد ادامه پیدا کنه .یکی میگفت زن دوم برای اینجور وقتهاس یکی دیگه میگفت این
یکی رو
طالق بعد برو سراغ بقیه؛ اما احمد انقدر به من لوس وفادار بود که خودم با رفتنم راه رو
براش هموار
کردم.
018
ماه رمان
91Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بعد از رفتن احمد .ساعت ده یا یازده شب بود که احساس کردم کسی صدام میزنه ،همیشه
مامان
میگفت اینجور صداها بهخاطر ترس از تنهاییه .من هم بیخیال صدا شدم و خوابیدم .خونه
دوتا اتاق
کنار هم داشت که من از اتاق دوم بیشتر خوشم اومد و اونجا رو برای خودم برداشتم
.احمد ظهر یه تخت
برام خرید تا به قول خودش کمرم روی زمین درد نگیره و من چهقدر ذوق کردم از
اینکه برای کسی
مهمم .ساعت چهار پنج بود که برای نماز صبح بلند شدم .دوباره احساس کردم صدایی از
اتاق اول میاد و
سایهی چند نفر داخل اتاق میفته .از ترس زبونم بند اومده بود و فقط دلم میخواست احمد
نمیرفت و
االن مراقبم بود».
امیرحسین چپچپ نگاهم میکرد.
گریه میکنی؟به صورتم دست کشیدم؛ خیس بود .سرم رو به نشون نه تکون دادمدوباره ،
:پرسید
دلت تنگ شده؟برای کی؟به جلو نگاه کرد .لرزش دستش رو روی فرمون احساس کردم
وگفتم:
آرهتنگ شده برای همه اونهایی که دوسشون داشتم و االن نیستن! چون هیچکدومشون ،
.وقتی کهنیازشون داشتم نبودنهمیشه تو زندگیم نبودشون رو حس کردم؛ مثل مادرم
مثل ،مثل االن ارغوان،
معلم سال اولمون و خیلیهای دیگه.
ماشین آروم میرفت و آهنگ به جای آرومکردنم روی مغزم در حال راهرفتن بود.
019
ماه رمان
91Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
میشه سریعتر برونی یا این آهنگ رو خاموش کنی؟نهبیخیالش شدم و دوباره دفترچه رو .
« .باز کرددستهام میلرزیدن و پاهام توان بلندشدن نداشتن .توی
اون تاریکی باید دنبال کلید برق میگشتم .ناچارا مثل یه نابینا به دیوارها دست میکشیدم؛
باالخره
پیداش کردم .بعد از روشنشدنش ترسهای احمقانهام ریخت و از اتاق بیرون رفتم.
داخل آشپزخونه رفتم و برقش رو زدم .پنجرهی بزرگی داشت .چون پرده نداشت تمام
باغ رو میتونستی
ببینی .اون موقع شب چنان خوفناک شده بود که از نگاهکردنش منصرف شدم و شیر آب
رو باز کردم؛ اما
حتی یه قطره آب هم ازش نیومد .دودل شدم که بخوابم و نمازم رو فردا که هوا روشن
شد بخونم یا نهبه ،
ترسم غلبه کنم برم با آب حوض وضو بگیرم .کنار در ایستادم .یا باید در بیرون رو باز
میکردم یا در اون
یکی اتاق رو .بعد از کلی کلنجاررفتن در اصلی رو باز کردم و دویدم سمت حوض ،
.چون پلهها زیاد بود
خوردم زمین .دامنم رو باال دادم؛ یه زخم جزئی شده بود .لبخند زدم و به هر طریقی بود
وضو گرفتم.
صدای سگها از یه طرف و صدای جیرجیرکها از طرف دیگه میترسوندم .وسط باغ گیر
افتاده بودم.
خواستم دوباره بدوم سمت خونه؛ اما صدایی شنیدم و با چشمهای گرد به سمت صدا
برگشتم .کسی من
رو صدا میکرد ».دفترچه رو بستم .دلم برای مادر بیچارهام سوخت .اون هم مثل من
گرفتار این حوادث
شده بود .رو به امیرحسین که مشغول رانندگی بود گفتم:
ماه رمان
92Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کالفه پرسیدم:
نمیشه خاکش کرد؟نه پس مادرت چی؟اون از من کالفهتر بود.سنگ قبر خالی میذاریم ،
.دستش رو توی موهاش کرد و توی همون حالت گفت:
اهه! چهقدر سوال میپرسی! وقتی ماشینش رو پرت میکردی ته دره نگران مادر من
بودی؟با دهن باز نگاهش کردم.
من ماشین رو انداختم ته دره؟مثل آدمهایی که همه چی رو میدونند؛ ولی میخوان وانمود
کنند هیچی نمیدونند رفتار کرد:
یه چوپان تو رو دیده .همون روزهمون ساعت با چیزی که مخفی کرده ،همونجا ،
خب خب اون یارو از کجا میدونه من چه شکلیم؟پوزخند زد و به گوشیش اشاره .بودی
:کرد
این عکس رو خونهی ما گرفتیم .چهقدر اون روز خوش بودیم و میخندیدیم؛ مثل آدمهای
بیغم. 030
ساکت شد .من هم چیزی نگفتم فکرم پیش مامان بود و اتفاقی که قراره براش بیفته ،
.دوباره دفتر رو از
«آروم برگشتم ببینم کیه که دیدم یه سایه افتاده روی دیوار .از ترس بدنم به لرزه افتاد
پاهام کرخت،
شد .آروم عقبگرد کردم ،صدام گرفته بود و توان جیغزدن هم نداشتم .چشمهام رو بستم و
تا
میتونستم عقب رفتم .به پلهها که رسیدمبرگشتم و بدون اینکه به عقب نگاه کنم از پلهها ،
.باال رفتم
ماه رمان
93Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
پاهام هنوز میلرزید .در اتاق دوم رو باز کردم .چادرم رو از کمد برداشتم .بعد از خوندن
نماز آروم شدم و
دوباره روی تخت دراز کشیدم.
صبح که بیدار شدم همهچیز عادی بود؛ دیگه نه از صدا خبری بود نه از سایهها .توی
آشپزخونه رفتم و
سفره کوچکی داخلش انداختم .چایی زغالی ریختم و با ولع مشغول خوردنش شدم ،همیشه
تنهایی رو
دوست داشتم و حاال بهش رسیده بودم .زندگی پر از آرامش!
یه هفته به همین منوال آروم گذشت؛ تازه معنای زندگی رو فهمیدم .ساعت 9-17صبح
بود که از اتاق
خارج شدم و توی باغ مشغول قدمزدن شدم .اونقدر هوا خوب بود که دلم نمیاومد برگردم
.باد به موهام
میخورد و کلی حس خوب بهم تزریق میکرد .توی حال خوبم سیر میکردم که در کوبیده
شد.
با حالت زار و نزار در رو باز کردم .زن تقریبا میانسالی با چادررنگی گلگلی پشت در
بودبا لبخند ،
راهنماییش کردم داخل.
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه! سالهاست به رحمت خدا رفتنروی تاپ سفید وسط باغ .
.نشستیم
یادش بهخیر چه روزهایی با مادر بزرگ خدا بیامرزت داشتیم و چه لعن و نفرینها که
بهش نکردیمشما مامانبزرگم رو از کجا میشناسین؟ فکر نکنم بیشتر از مادرم سن داشته .
.بدون اینکه نگاهم کنه دستم رو توی دستش فشرد.باشید
ماه رمان
94Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
آخ مادر به فدات! چشمم کف پاتلعیا خانم همسر شوهر ،من االن هفتاد و چهار سالمه ،
.خواهرمبود» ،حمیرا
امیرحسین زد به شونهام:
گفتم پیاده شو .بلند شدم.کنار خیابون بودیم .هنوز کنار ماشین ایستاده بودم .مثل آدمهای
گیج که تازه وارد یه مکان
جدید شدند.به اطراف سرک کشیدم ،
033
چند ماشین جلوی ما پارک کرده بودند .پشت سرم جای تپهمانندی با شیب تند بود که اگه
حواسم نبود
ازش پایین افتاده بودم .سر و صدای ماشینها اعصابم رو به هم ریخت ،بوقهاشون ،
.دوباره از امیرحسین
که به ماشین تکیه داده بود و بیتوجه به من به رفت و آمد ماشینها نگاه میکردبا صدای ،
:بلند پرسیدم
چرا اینجا ایستادیم؟ جواب من همهش سکوته؟ خب االن فایدهی اینجا ایستادنمون چیه؟نگاه
سردی به من کرد:آروم گفت ،
فاصله من و تو دو متر هم نیست .پس داد نزن ،کسی قرار بیاددر .باید منتظرش وایستیم ،
:ماشین رو باز کردم
خب .جوابی نداد.تو وایسا من میشینم ،مردد نگاش کردمپنج شیش ،سوار ماشین شدم ،
دقیقهای منتظر شدیم که باالخره یه ماشین
شاسی بلند سفیدرنگ پشت سرمون پارک کرد .امیرحسین آروم به سمت ماشین رفت و
من توی
خیاالتم به این فرد ناشناس فکر میکردم.
ماه رمان
95Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
از آینه سمت خودم بهشون نگاه کردم .دختر قدبلند الغراندامی با مانتوی مشکی تنگ و
دامن مشکی به
سمتم اومد .بدون اینکه تکونی به خودم بدم منتظرش شدم .دختر صندلی جلو نشست و
امیرحسین
سوار ماشین اون شد.
به صورت دختر خیره شدم .خیلی آشنا بود ،چشمهاش قرمز و لبهاش خشک شده بود.
من دخترخالهی ارغوانم .ستایش!تو چهرهاش دقیق شدم ،موهای بوری که کج روی
صورتش ریخته بود،چشمهای نسبتا درشت و عسلی ،
بینی گوشتی و لبهای قلوهای.
سالم ستایش خانم.بغض کرده بود و با حالت زاری سرش رو تکون داد.
میدونم شما چهقدر ارغوان رو دوست داشتی؛ درست مثل من! اون شما رو مثل
خواهرش میدونستهمیشه میگفت امیر از خارج برگرده با دیدن دخترخالهای با کماالت .
ستایش به دختر دیگهای نگاه هم
نمیکنه.
مسخرهست .ارغوان چشم دیدن من رو نداشت چه برسه به اینکه این اراجیف رو سر هم
کنه .منارغوان رو دوست داشتم.حاال هم از طرف مادرش مامور شدم برگردونمش ،
با تعجب نگاش کردم .ماشین رو روشن کرد و راه افتاد گفتم:
ماه رمان
96Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ساکت شدم .حرفی برای گفتن نداشتم ،بیتوجه به محیط اطرافم چشمهام رو بستم و
خوابیدم.
با صدای ستایش .چشمهام رو آهسته باز کردم ،دم خونهمون بودیمهمون خونهای که ،
تمام آرامشم توش
جا مونده بود.
پیاده شو .لبخند تلخی زدم و از ماشین پیاده شدم.مادربزرگ منتظره ،نمیدونستم چهقدر
خوابیدم؛ اما خستگی این روز تلخ و سخت
و از وجودم بیرون کرده بود.
مادرجون با چادر گلگلی کنار در ایستاده بود و با خنده به منی که از خستگی توان
بازکردن صندوق
عقب رو نداشتم نگاه میکرد.
036
ستایش صندوق رو باز کرد و چمدونم رو با وجود سنگینی بیش از حدش بیرون آوردم.
بدون خدافظی به سمت مادرجون رفتم و محکم بغلش کردم .با محبت دستی به روسریم
کشید و گفت:
ماه رمان
97Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
مادر فدات شهپس ارغوان ،فکر کردم تو هم مثل مادرت فراموشکار شدی ،
.کجاست؟لبخند روی لبم ماسیداز خودم جداش کردم و با بیحوصلگی گفتم:
من میرم با خانمی که آوردتت خداحافظی کنم تو برو داخلزیر لب باشهای گفتم و وارد .
.خونه شدم
گلهای یاس و بوی خوبشون غرق آرامشم کرد .خوشحال بودم االن توی خونهمونم؛ اما
بدون ارغوان،
هیچی مثل سابق نبود .انگار یه تکه از وجودم رو کنده بودند و من رو تو برزخ زندگی
رها کردند.
آه سردی کشیدم و به سمت پلهها رفتم .بعد از چهار پله میرسید به خونهمون .پنجره
بزرگی بین دو
طرف خونه سفیدرنگ بود .از در مشکی داخل شدمبا دیدن بابا کنار در و اخم غلیظ رو ،
پیشونیش چند
ثانیه مکث کردم.بعد پریدم بغلش ،
بابا دیدی ارغوان نیست؟ دیدی من باعث شدم بمیره؟ همهش تقصیره منه!من رو توی
آغوش گرمش فشرد و مثل آدمهایی که همهچیز رو از قبل میدونند گفت:
037
تقصیر تو نبود .تقصیر من بود دخترم ،منی که نمیخواستم تو از پیشم بری مثل مادرت ،
.اما تو بااصرارهای بیجات باعث شدی بفرستمت جایی که توش گلشید رو از دست دادم
.اون روز که جلوم
ایستادی و گفتی میخوام برم دانشگاه خارج از شهر نمیخوام اینقدر وابستهات باشم بابا ،
یادته؟،
چشمهام خیس بود .از بغلش جدا شدم و با لرز خفیفی که بین جمجمهام بود گفتم:
ماه رمان
98Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
حق با شماست بابا! من اشتباه کردم .بدون حرف اضافهای به چهرهی بابا نگاه کردم.با
نگرانی نگاهم میکرد و دم نمیزد .غمی رو که توی
چشمهای مشکیش مثل اشک خشک شده بود حس میکردم .بابا هم مقصر بودما مقصر ،
مرگ یه دختر
جوون شدیم.
به سمت اتاقم رفتم .از کنار مبلهایی که گرد دور میز چیده شده بودند رد شدم و به اتاقم
رسیدم .در
سفیدش بسته بود .در رو باز کردم و با دیدن کسی که روی صندلیم نشسته بود شوکه شدم
.ارغوان روی
صندلی کنار میز خاکستریم نشسته بود و با صندلی میچرخید .تا من رو دید شروع کرد
به قهقههزدن.
کنار در ولو شدم .فکر میکردم برگردم خونه دیگه از این خبرها نیست؛ اما اشتباه
میکردم؛ اون
دستبردار نبود.
چرخش صندلی هنوز ادامه داشتآروم چرخید تا باالخره متوقف شد؛ دیگه ارغوان ،
.روش نبوداز
چارچوب در فاصله گرفتم و وارد اتاق شدم؛ همهچیزش مرتب بود .مثل قبل ،تخت
خاکستریم با پتوی
سورمهای مرتب بود.پنجره اتاق با پرده کرکرهای سورمهای کنار تختم بود ،
کمد لباسها هم کنار در اتاق بود .میز و صندلی هم روبروی اون .کیفی رو که هنوز توی
دستم بود روی
تخت انداختم .خودم هم به سمت تخت هجوم بردم و دراز کشیدم.
038
ماه رمان
99Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
«زن همچنان حرف میزد و من به زن دوم آقاجون فکر میکردم .مگه میشد پدربزرگ
من که عاشق
مامان لعیا بود:زن دیگهای داشته باشه؟ رو به زن گفتم ،
حاج خانمدرمورد زن دوم آقاجون بیشتر توضیح میدید؟ واقعا کنجکاو شدم درموردشون ،
:لبش رو با زبون تر کرد و گفت.بدونم
حمیرا خواهر بزرگم بود .دختر خوشگلی که از بدو تولد همه خاطرخواهش میشدن .خانم
جون میگفتمادر نزاییده دختر به این زیبایی و بانجابت رو .من سن و سالی نداشتم که
برای حمیرا خواستگار اومد.
باالخره آقاجان قبول کرد که اونها باهم ازدواج کنن .چشمت روز بد نبینه دخترجان! تا
این حمیرا
بختبرگشته خواست خوشحال بشهچشمش حمیرا رو ،خان ده ،آقاجان گفت که میرزا ،
.گرفتهبیچاره
حمیرا و علی تو خونه بست نشسته بودن شاید میرزل و خانمشاز انتخابشون ،لعیا ،
پشیمون بشن؛ اما
نشد که نشد .مجبور شدیم حمیرا رو بدیم به میرزا و دیگه حق دیدنش رو نداشتیم .بعدها
شنیدم
دوتادختر دارهیکی نوشین و یکی دیگه نیره که وقتی لعیا خانم میاومده اونها مجبور ،
میشدن برن
خونهی خانم جون.
ساکت شد .دلم برای حمیرا سوختچهقدر سخته آدم رو از کسی که دوستش داره دور ،
کنند و به عقد
ماه رمان
111Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
039
خب بعد چی؟ این دخترها که میگید االن کجان؟ زندهان؟بغض کرد و از روی تاپ بلند
شد و همینطور که قدم میزد گفت:
بیچارهها عاقبتشون مثل مادرشون شد! کسی نفهمید چهجوری مردن و کی خاکشون
کرده؛ اصال خاکشدن یا نه! چون حمیرا وقتی میره خونهی میرزا برای اینکه ماهیانهش
رو بگیره از پلهها میفته و...
مرد؟بغضش شکست و زد زیر گریه؛ به زمین چشم دوخته بود و فقط میگفت:
خانم جان! خانم جان! حمیرای من نمرد! کشتنش»!دفترچه رو روی زمین انداختم و
گوشیم رو که با صدای وحشتناکی در حال ویبرهرفتن بود از توی کیفم
برداشتم .شماره ناشناس بود .جواب دادم:
یه شاهد که با چشمهای خودش دید تو ماشین رو ته دره انداختی !دستم لرزید و گوشی
روی زمین افتاد .نفسم تندتند میزد .تا حاال فکر میکردم امیرحسین بدون هیچ
شاهدی و فقط برای ترسوندن من حرف از قتل میزنه .به این فکر کردم که شاید اون
چوپان باشه و بخواد
از من اخاذی کنه .خم شدم و گوشی رو از زمین برداشتم:
ماه رمان
111Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
دوباره بگید چی دیدین؟من یه حرف رو دوبار نمیگم خانم! دو روز مهلت داری صد
میلیون پول نقد حاضر کنی تا زبون من بازنشهشیرفهم شد؟ ،
چشمهام رو محکم بستم .ترس زندان مثل خوره توی جونم افتاد .قطع کرد و من گوشی
رو همچنان روی
گوشم نگه داشته بودم.
در اتاق باز شد .مادرجون با سینی میوه وارد شد ،گوشی رو پایین آوردم و لبخند بیجونی
زدم.
ممنون مادرجون .با لبخند لبهی تخت نشست و شالم رو از سرم درآورد.با دست
چروکیدهاش شروع به نوازشدادن موهام
کرد .040
مادر قربونت بره! بهم گفتن چی به سر ارغوان اومده مادر؛ الهی من بمیرم این روز رو
نبینم که دخترممسبب مرگ یکی بشه! مادر چی شد که ارغوان مرد؟ چی شد برگشتی؟
آخه قربونت برم من که بهت
گفتم نرو .دختر به سن تو دوتا شکم زاییدن ،اونوقت تو میری شهرستان که چی بشه؟
دانشگاه بری!
دانشگاه به چه دردت میخوره؟ آخه دخترم ببین چی به روز خودت و اون بختبرگشته
آوردی!
فامیلشون میگفت قرار بوده ازدواج کنه.
از چشمم اشک میریخت و توان جمعکردنش رو نداشتم .به روزی فکر کردم که با بابا
سر رفتن یا نرفتن
دعوامون شد .همون روز که بابا قلبش رو گرفت و گفت«:برو هر غلطی میخوای بکنی
بکن؛ هر جایی
میخوای بری برو»!
ماه رمان
112Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ولی من این حرف رو نشون به کرسی شوندن حرف خودم دونستم و راهی جایی شدم که
تهش به
ترکستان میرسید .یادمه به بابا گفتم«:آخه پدر من! تا کی میخوای قدیمی فکر کنی؟ چرا
نمیفهمی من
نوزده سالمه .بزرگ شدم و میتونم بد رو از خوب تشخیص بدم .اینقدر من رو محدود
نکن! اصال ارغوان
هم اونجا قبول شده با هم میریم که تنها نباشم».
اونقدر اون شب بحث کردیم که آخر بابا از رو رفت! یه وقتهایی فکر میکنیم خیلی
بزرگ شدیم.
041
هیچوقت نذاشتی طعم بیمادری رو حس کنم؛ اما من خیلی بدم؛ همیشه بی فکر تصمیم
میگیرم و حاالاین شد نتیجهاش .یه سوال دارم؛ خواهش میکنم جوابم رو درست بده!
مادرم اینجا مرد یا توی خونه
باغ؟
دست از نوازش موهام برداشت و زیر سرم رو خالی کرد.
ماه رمان
113Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
با صدای بستهشدن در از بهت بیرون اومدم .دلم میخواست روی زمین بشینم و زار بزنم
.بیدلیل،
اونقدر حالم گرفته بود که متوجه گیرکردن مانتوم به لبهی تخت نشدم و خواستم از روی
تخت بلند شم
و سمت میزم برم؛ میزی که چند دقیقه پیش ارغوان رو روی اون دیده بودم.
نیمخیز شدم .با صدای ج خوردن مانتو به عقب برگشتم .یکی از پشت پنجره به من نگاه
میکرد؛ اون
دستبردار نبود.
043
مانتوم رو درآوردم و به سمت در اتاق رفتم .در رو باز کردم و بیتوجه در رو محکم
بستم .از پلهها پایین
رفتم.
اونقدر تند از پلههای عریض به سمت حال میدویدم که به نفسنفس افتادم .با دیدن بابا
روی کاناپه
قرمزرنگ و روزنامهای که دستش گرفته بود بیاختیار بغض کردم و روبروش ایستادم.
روزنامه رو روی عسلی نسکافهایرنگی که با دیوارها ست شده بود و کنار کاناپه بود
گذاشت .اینبار لباس
داریم میریم خونهی مادر ارغوانبهتر نیست لباس بهتری بپوشی؟دیگه نمیخواستم تنها ،
:نگاه ملتمسانهای بهش کردم و گفتم ،به اون اتاق برگردم
میشه تا دم در اتاق باهام بیاید؟پوزخند زد و بلند شد .با کفش چرم مشکیش جلوتر از من
به راه افتاد .هنوز هم جای تعجب داشت این
همون مردیه که عاشق مادرم بود؟ اگه مامان اونجا مرده پس چرا من رو هم فرستاد؟ این
سوال مثل
ماه رمان
114Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خوره به جونم افتاده بود؛ ولی روم نمیشد بپرسم .شاید ناراحت شه.
به اتاقم که تنها اتاق باال بود رسیدیم .در اتاق رو باز کرد و گفت:
من اینجا منتظرتم .لبخند زدم و وارد اتاق شدم.زود بیا ،پشت در اتاق نگاه کردم کسی
نبود .پردهی کرکرهای پایین بود .در اتاق رو
بستم و سمت کمد خاکستری رفتم .کمد به تنهایی تمام دیوار سمت چپ اتاق رو گرفته بود
دنبال مانتو،
044
مشکی بودم .بعد از پوشیدن مانتو مشکی ضخیم که نیازی به لباس گرم نداشتشلوار ،
دمپا مشکی و
روسری بلند به همون رنگ برداشتم؛ در کمد رو باز گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
****
ماشین امیرحسین کنار آپارتمان پارک شده بود؛ اما خبری از ماشین ستایش که اون با
خودش برده نبود.
از ماشین پیاده شدم و کنار بابا قدم برمیداشتم .زنگ رو زدمصدای ستایش بود که ،
:میگفت
کیه؟با نشوندادن خودم داخل آیفون در رو باز کرد .به در خونهشون که رسیدمصدای ،
جیغ و داد زهراخانم
میاومد .ناخودآگاه من هم گریهم گرفت و از در نیمهباز وارد شدم .بابا پشت سرم اومد و
در رو بست.
زهراخانم روی مبل نشسته بود .چشمهای قهوهای سوختهاش قرمز شده بود .به بابا نگاه
کردم که برم
پیش زهراخانم یا نه؛ سرش رو تکون داد .آروم به سمتش رفتم .از روی مبل بلند شد
.چشمهاش از حدقه
ماه رمان
115Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بیرون زده بود و دستهاش میلرزید و لبهاش خشکتر از همیشه بود .تا نزدیکش شدم
دستش رو باال،
برد و خوابوند توی گوشم .دستش درد نداشت؛ اما برای منی که تا حاال از گل کمتر
ازش نشنیدم بودم
خیلی سخت بود؛ دوباره اشکم دراومد و جلوی پاش زانو زدم.
بغض جلوی حرفزدنم رو گرفت .با صدا نفس میکشیدم و اشکهام روی صورتم میریخت
.زهراخانم
دستش رو به سمتم دراز کرد .دستش رو گرفتم و بلند شدم تمام صورتش خیس بود ،
.لبخند تلخی زد و
گفت:
تو مادرت رو وقتی خیلی کوچیک بودی از دست دادی؛ بهخاطرش گریه کردیخیلی! ،
پارهی جیگرت بره سفر و ،اما فرقه بین دردمن و در تو! میدونی وقتی بچهات بمیره
دیگه برنگرده یعنی چی؟ من دیگه
امیدی به این زندگی ندارم! امیر گفته دختر خوشگلم تو اون ماشین سوخته؛ یعنی تو حتی
گریهکردن
سر خاکش رو هم ازم گرفتی!
جمجمهام میلرزید .نفس کم آورده بودم ،مقصر اصلی مرگ اون من بودم و انکار
میکردم.
صدای بازشدن در همهمون رو از حال و هوای عزا در آورد .امیر حسین با حال زاری
کنار چارچوب در
ماه رمان
116Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ایستاده بود .بابا که روی مبل سالن اول نشسته بود بلند شد و به سمت امیر رفت ،
.امیرحسین با
دستهای خونی و همون لباسهای قبلی که خاکی شده بودند وارد شد .روی پاش بند نبود؛
نزدیک بود
کنار در ورودی روی زمین بیفته که بابا کمکش کرد .با ترس نگاهش کردم؛ به من زل
زده بود .وقتی
تونست درست بایسته .بابا رو کنار زد و به سمت ما اومد ،تندتند نفس میکشیدم .روبروم
ایستاد،
پوزخندی زد و دستش رو آورد باال .از ترس عقبعقب رفتم که به ویترین برخوردم .با
صدای بابا که
گفت «:تمومش کن!».دستش رو روی هوا مشت کرد ،
همچنان به من نگاه میکرد .آروم بود؛ اما این آرامش قبل از طوفان بود .سرم رو پایین
انداختم که داد
زد :046
آینهی اتاق رو تو شکستی! وسایل ارغوان رو تو روی زمین پخش کردی .توتوی اون ،
خونهی لعنتی چهغلطی میکردی که نخواستی برگردی؟ هه! حرف نمیزنی؟ اللی؟ ولی
من به حرفت میارم! گفتی به
ارغوان زنگ زدی! چهجوری زنگ زدی وقتی تکههای موبایلش روی زمین بود؟
دستهاش رو روی شیشه ویترین گذاشت .از ترس خودم رو جمع کردم .خواستم حرف
بزنم که بابا
هولش داد کنار و با خشم به زهراخانم گفت:
ما اومده بودیم تسلیت بگیم .فقط همین! اتفاقیه که پیش اومده ،دست ما نیست که با تقدیر
ارغوان کهمرگ بوده بجنگیم .این پسرت هم جمع کن دیگه دور و ور دخترم نبینمش!
ماه رمان
117Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خیلی خوب ادای آدمهای بیگـ ـناه رو درمیارین! انگار نه انگار مقصر این اتفاقها دنیز
نیستخودشمایید که دوتا دختر جوون رو فرستادید یه جای ناامن! ،
بابا دستم روگرفت و من رو به سمت در کشید و گفت:
تو زندان میبینمتون! شاهد دارم که دنیز اون جا بودهامشب خوب بخواب دخترجون؛ ،
چون فردا بایدبری گوشه زندون !
*** 047
توی ماشین نشسته بودم و قلنج دستم رو با حرص میشکوندم .دلم یه خواب طوالنی
میخواست .از یه
طرف دلم برای زهراخانم میسوخت که داغ ارغوان چهقدر شکستهترش کرده و از
طرف دیگه برای خودم
که اگه سر این قرار لعنتی نمیاومدم بهتر بود یا االن که اومدم .چندبار روی فرمون
ماشین مشت کوبیدم؛
از آینه جلو ماشین نگاهی به چمدون سورمهای پر از پول انداختم .حیف این پولها که به
هزار جونکندن
از مادرجون گرفته بودم .بیست دقیقهای میشد که داخل ماشین نشسته بودم و به عبور
ماشینهای
اطراف نگاه میکردم .عجیب بود که این به اصطالح شاهد وسط خیابون با من قرار
گذاشته .از دیشب که
برام آدرس رو پیامک کرد .چشم روی هم نذاشتم ،سرم رو روی فرمون گذاشتم که کسی
با دست به
پنجره زد؛ سرم رو بلند کردم و به آدم آشنای روبروم خیره شدم .در ماشین رو باز کرد؛
روی صندلی وا
ماه رمان
118Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
رفتم .امیرحسین بود و پشت سرش یه ماشین پلیس متوقف شده بود؛ یکی از مامورها
کنار امیرحسین
اومد و کارتش رو نشون داد .مثل عقبافتادهها فقط با دهان باز نگاهشون میکردم .مامور
گفت:
خانمبا دستهای لرزون داشبورد رو باز کردم و .با مدارکتون از ماشین پیاده بشید ،
.مدارک رو که همهش به نام پدرم بود درآوردماز ماشین پیاده
شدم و به مامور که با لباس فرم جلوم ایستاده بود دادم .نگاهی از نفرت حواله امیرحسین
کردم .فکر
میکردم شده بهخاطر دوستی من و خواهرش دست از سرم برداره؛ اما پسر تازه از
خارج برگشتهی
خانواده نامدار تا عامل مرگ خواهرش رو پیدا نکنه دستبردار نبود.
شما باید با ما بیاید:دستم رو داخل جیب پالتو زرشکیم کردم و با بیحوصلگی گفتم.
048
چرا؟ تو منطقه شما خوابیدن توی ماشین گناهه؟امیرحسین روی ابروهاش خط انداخت و
با تمسخر گفت:
گـ ـناه اینه که به کسی که بهت اعتماد کرده خــ ـیانـت کنیمیدونی که خــ ـیانـت چیه؟ ،
گاهی هم بین دو دشمن ،خـــیانـت فقط بین دو جنس مختلف نیست؛ گاهی بین دو دوست
اتفاق میفته و
گاهی قتل میشه سرانجامش!
الل شدم مثل کسایی که فقط منتظرن اتفاقی بیفته تا اشکشون سرازیر شه و چهقدر بده
توی این
موقعیت هیچکس نخواد علت گریههات رو بدونه .بیاختیار دستهای ظریفم رو جلو بردم و
به پایین نگاه
ماه رمان
119Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کردم.
و بعد به مرد دیگهای اشاره کرد تا ماشین من رو با خودش بیاره .هنوز هم نمیدونستم به
چه جرمی
مجبور به تحمل این تحقیر بزرگم .شاید هم به جرم بیگناهی!
همهی ماشینها متوقف شده بودند و من مثل برده پشت سرشون راه افتاده بودمصدای ،
بوق ماشینهایی
که عجله داشتند و صداهای خنده بعضیها و فحشهایی که بدون دونستن دلیل نثارم میشد
.دوباره با
نفرت نگاهش کردم .امیرحسین پوزخند به لب کنارم راه میرفت .با لحن گزندهای
پرسیدم:
من باهات چی کار کردم که این کار رو کردی؟جواب نیشخندش رو با اخم دادم و ادامه
دادم :049
بازی کثیفی بود! کاش به جای این که تو یه عمل انجامشده قرارم بدی با مدرک و شاهد
واقعیمیاومدی .نه صرفا بهخاطر این که سر قرار اومدم ،شاید اومده بودم تا ببینم اون
آدم ناکسی که من رو
محکوم کرده کیه!
انگشت اشارهاش رو جلوی صورتم گرفت.
حاال ببین من خودم اون آدم ناکسم که با نقشهی کثیف واقعیت رو ثابت کردماگه بیگـ ،
ـناه بودیهیچوقت قاتی بازی نمیشدی! االن هم چیزی نشده فقط چهار تا سوال جوابه بیگـ
.ـناه باشی آزادی
رسیدیم به ماشین پلیس .مامور زن در عقب و باز کرد؛ نشستم و زن هم کنارم نشست.
***
ماه رمان
111Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
زن قد بلند و چادری از پشت میز فلزیش بلند شد و به سمتم اومد .نگاهی به چهرهی
افسردهم انداخت و
گفت:
جلوتر رفت و من هم دنبالش راه افتادم .به یه در میلهای رسیدیم؛ با کلید قفلش رو باز
کرد و در با صدای
نا به هنجاری باز شد .به یه راهرو رسیدیم و از اون هم عبور کردیم .صدای همهمهی
زنها به پا بود .لبم
خانم ببخشید مادربزرگم نمیدونه من اومدم اینجامیشه بهش بگید تا نگرانم نشه؟لبخند ،
:مهربونی زد و گفت
ما موظفیم خبر بدیمطرف راست راهرو اتاقکهایی ،آخرین در رو باز کرد.نگران نباش ،
.بودند که درشون مثل میله بودکنار یکیشون
ایستادیم؛ چندتا زن با چهرههایی که خشونت توش موج میزد نشسته بودند و روی من
زوم کرده بودند.
باید بری اینجا .از پشت سرش بیرون اومدم و آهستهآهسته به سمت اتاق رفتم.تختهای سه
طبقه دور تا دور اتاق
بودند و یه موکت طوسی بینشون پهن شده بود .یکی از زنها بلند شد و به سمتم اومد
.خواستم برگردم
ماه رمان
111Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
زن قد متوسط و هیکل مردونهای داشت و روسری سادهای رو از پشت بسته بود .با
صدای کلفت گفت:
050
ماجراش مفصله:بیخیال!یکی از زنها که روی تخت پایین دراز کشیده بود گفت ،
بیخیالیه طور عجیب غریبا! اون موقع هست که ،هه! یه وقتایی دلت خیلی گرفته ،
مجبور میشی کلماجرای مفصلت رو به جای گفتن بیخیال برامون بگی!
زنی که روبروم بود به پشتش نگاه کرد و گفت:
عفت زیاد حرفهای فلسفی نگوما درسنخوندهها کپ میکنیم! این بچه هنوز با محیط ،
.اینجا آشنانیست
من زیاد اینجا نمیمونم!دستش رو روی شونهم گذاشت و لباس رو ازم گرفت .روی تخت
باالی عفت انداخت و من رو روی موکت
نشوند.
پس حاال حاالها مهمون خودمونی!سرم رو روی زانوم گذاشتم .یعنی واقعا به جرم کار
نکرده باید اینجا بمونم؟ اصال با چه مدرکی من رو
انداختن اینجا؟
051
ماه رمان
112Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بذار با بچهها آشنات کنم.اول به عفت اشاره کرد ،سرم رو باال آوردم.
این طفلک معلم بوداز اون معلم خوبا ها! از اونهایی که شاگرد بعد از ده سال عامل ،
موفقیتش رو دبیرادبیاتش میدونه؛ اما از بد حادثه یه روز با یه جوون ناکام تصادف
میکنه و کارش به اینجا میرسه!
عفت بالشتش رو بغل کرد و همونطور که رو به سقف خوابیده بود گفت:
چندبار بگم اون شب من تنها نبودم! یه دختره 17-10ساله رو وسط خیابون سوار کردم؛
میگفت پدر ومادرش مردن و این فلکزده با خواهرش توی شهر گم شده! میخواستم برم
دنبال خواهرش بگردم؛ کلی
هم باهم صحبت کردیم یهو وسط راه دیدم غیب شد! خواستم ترمز کنم که دیدم از آینه
عقب داره نگاهم
میکنه .رفتم ببینم عقبه یا نه که اینطوری شد.
اون نمیدونست؛ ولی من هم مثل عفت طعم این اتفاقات عجیب رو چشیدم .عفت گفت:
زری خانم .همه مثل شما دیرفهم نیستن ،بعضیهام من رو بیگـ ـناه میدونن؛ من مطمئنم
اون دخترتوی ماشین بود و یهو غیب شد!
سه ساعتی از حضورم توی این سلول میگذشت .غیر از عفت و زهراسه چهار نفر ،
دیگه هم همبند ما
بودند .روی تخت باال دراز کشیدم .چهقدر این روزها دیر میگذشت؛ شاید هم اصال
نمیگذشت .اونقدر
ماه رمان
113Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
دنیز .روی تخت نیمخیز شدم و لبخند تلخی زدم ،آه بلندی کشیدم.بلند شو مالقاتی داری ،به
سختی پایین اومدم و به سمت در
آهنی رفتم .همون مامور دیشبی جلوی در بود .در رو باز کرد و بدون اینکه به دستم
دستبند بزنه از سالن
خارج شدیم .با چادر خاکستری به سمت اتاق میرفتیم .زن کنار رفت و گفت برو داخل
.وارد اتاق شدم.
بابا روی صندلی کنار میز گرد مشکی نشسته بود .با دیدن من دستهاش رو مشت کرد .با
قدمهای لرزون
صندلی رو کنار کشیدم و نشستم.
آخه ...آخه بابا من ...ترسیده بودم! دلم نمیخواست شما رو نگران کنمبا مشت روی میز .
:کوبید و بدون اینکه نگاهم کنه گفت
از این همه دروغگفتن خسته نشدی؟ چرا حقیقت رو نمیگی؟سرم رو پایین انداخته بودم و
به پاهام نگاه میکردم .چی میتونستم بگم؟ از کدوم حقیقت حرف میزدم؟
با تو دارم حرف میزنم! ببینبه پدرت بگو! ،اگه واقعا تو باعث مرگش شدی بگو ،
کمکت میکنم! شدههر چی داریم و نداریم رو بفروشم نمیذارم این تو بمونی!
پوزخند زدم و از روی صندلی بلند شدم با لحن تمسخرآمیزی گفتم:
ماه رمان
114Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
تا وقتی که زندهام حرفم رو باور نمیکنی! چه راست بگم چه دروغباشم ،چه بیگـ ـناه ،
، .باز هم متهم و قاتلمچه گناهکاروقتی که بمیرم میشم بیگـ ـناه و مقتول! مسخرهست نه؟
055
دنیز ...تو نباید زنده بمونی؛ تو قاتلی ...من زنده بودم .نفس میکشیدم حتی حاضر نشدی
من رو بهبیمارستان برسونی! تو ترسویی دنیز ...تو ترسویی نه من!
با وحشت به سمت صاحب صدا برگشتم؛ اما به جز بابا کسی اونجا نبود.
نگران از روی صندلی بلند شد و به سمتم اومداز ترس اینکه مبادا مثل دفعات قبل ،
خودشون رو به جای
پدرم آورده باشند در رو باز کردم و به سمت مامور دویدم.
خانم ...خا ...نم اون پدرم نیست! اون میخواد من رو بکشه!با تعجب نگاهم کرد و روبه
یکی از مامورها گفت ببینه تو اتاق چه خبره.
دنیز تو حالت خوبه؟ یعنی دیگه پدرت رو نمیشناسی؟ با خودت چی کار کردی دختر؟لبم
رو گزیدم و با خجالت گفتم:
ماه رمان
115Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
یه وقتهایی هست که آدم به سایه خودش هم شک میکنه؛ مثل مامان! اون هم به شما
وانسانبودنتون شک داشت!
بابا چشمهاش رو گرد کرده بود و فقط به من نگاه میکرد .روی زمین نشستم و عصبی
گفتم:
056
بابا ...تو رو خدا اینجوری نگاهم نکن! به قرآن من دیوونه نیستم ...من اونها رو میبینم
مامان هممیدیدتشون!،
مامور زن متعجب رو به بابا گفت:
دخترتون قرصی چیزی مصرف میکنه؟بابا در حالی که دستهاش رو مشت کرده بود
:روی دیوار گذاشت و گفت،
نهزن نگاهی به چهره ترسیده من و بعد به حال زار بابا .تا حاال قرص مصرف نکرده ،
:انداخت و رو به من گفت
بهتره بریم .دستم رو آروم گرفت.بدون این که به عقب برگردم همراه زن به سلول
برگشتم؛ در رو باز کرد .بدون هیچ
حرفی وارد شدم .همه یا به حیاط رفته بودند یا وقت مالقاتشون بودفقط عفت خانم روی ،
تخت دراز
کشیده بود و چشمهاش رو بسته بود .میخواستم آروم از روی تختش باال برم که گفت:
ماه رمان
116Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
یه شبه همه من رو شناختن؟! عجیبه!صدای خندهی تمسخرآمیزش گوشم رو آزار داد
.گفت:
آخ! دنیز تو کارهای زیادی داری برای انجام دادن!پوزخندی زدم و گفتم:
عفت خانم دلت خوشهها! من رو به جرم کار نکرده آوردن اینجا و معلوم نیست چه بالیی
قراره سرمبیاد؛ اونوقت شما اومدی میگی کار زیادی دارم؟! شاید همین فردا زدن اعدامم
کردم؛ شایدم از ترس
مردم!
لحنش رو نرمتر کرد و گفت:
نگفتی چی شد بهت گفتن قاتلاولین دیدار ارغوان توی هفتسالگی ،چشمهام رو بستم.
جلوی چشمم اومد؛ همه رو یک به یک به زبون
آوردم:
مادرم که مرده بود و بابا که اصال به من توجه نمیکرد .از هفت روز هفتهدو روزش ،
اونقدر عاشق پول درآوردن بود که حتی نفهمید من کی بزرگ شدم.رو کار میکرد
.مادربزرگ توی این سالها تنها
کسی بود که دوستم داشت؛ ولی باز هم نیاز به یه هم سن و سال داشتم .وقتی برای ثبتنام
پیش دبستان
اومده بود.برای اولین بار کنار برادر سیزده سالهاش دیدمش ،
058
برادرش با اون سن کم اومده بود ارغوان رو ثبت نام کنه .مدیر مدرسه میگفت د آقا پسر:
.بگو بزرگترت بیاد !داداشش از یه گوش میگرفت و از یه گوش دیگه بیرون میکرد،باز
هم حرف خودش رو میزد و میگفت:
من امیرحسینم خانم! یا خواهرم رو ثبت نام میکنید یا ازتون شکایت میکنم! مادر من از
صبح تا شبکار میکنه دیگه تحمل نداره بیاد اینجا!
ماه رمان
117Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بعد از کلی بگو مگو مدیر ناچار شد ارغوان رو ثبت نام کنه؛ همون جا تو دفتر دبیران
دست مادربزرگ رو
ول کردم و رفتم کنارش و گفتم:
میشه با من دوست بشی؟ من تا حاال با کسی دوست نبودمارغوان دستم رو فشرد و .
:گفت
معلومه دوست میشماما برادرش بهم اخم کرده بود و مثل میرغصب فقط بهم نگاه .
.میکرد
تا اول دبیرستان با هم همکالس بودیم .از وقتی امیرحسین رفته بود بیشتر از قبل با هم
بودیم .نصف
وقتی هفده سالش شد .رفت خونهی عموش توی پاریس ،وقتی ما رفتیم سفراون هم ،
.برگشتکسی کهیه عمر خواهرش رو تنها گذاشته بود وقتی فهمید ارغوان مردهشد ،
طلبکار!
صدایی از عفت خانم درنمیاومد حتی صدای نفسهاش .سرم رو از تخت پایین آوردم تا
ببینمش که با
چشمهای قرمز و موهای بلند روبرو شدم .دهنم باز مونده بود؛ حتی توان فرارکردن هم
نداشتم .با من من
گفتم:
تو ...تو کی هستی؟!فقط خندید! موهاش رو از روی صورتش کنار زد؛ نفس توی سینهام
حبس شد .نوشین! موهام رو که به
سمت پایین خم شده بود کشید و به پایین تخت افتادم؛ روی موکت طوسی به سمت در
خروج خزیدم.
ماه رمان
118Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
اون باالی سرم راه میرفت و فقط با نیشخند نگاهم میکرد .خواست سمتم خم بشه که جیغ
کشیدم.
بدون اینکه چشمهای از حدقه بیرونزدهام رو ببندمجیغ میکشیدم و به چشمهای قرمزش ،
نگاه
میکردم .دوباره از زمان حال خارج شدم.
***
نوشین :نیره من میترسم! اینجا خیلی تاریکه! کاش مادر در رو قفل نمیکرد!
من خیلی تشنمهکاش با خودمون خوردنی هم میآوردیم!نوشین توی انبار رژه میرفت؛ ،
.انگار دنبال چیزی میگشتنزدیک چاهی شد که صدای نیره دراومد.
اما نوشین مثل مسخشدهها سرش رو سمت چاه خم کرد و با آرامش گفت:
اینجا رو! نیره این تو آب هستنیره با خوشحالی از روی جعبه چرخ خیاطی بلند شد و .
:با خنده گفت
نمیدونمنوشین سرش رو باال آورد و با پا چندبار .فکر کنم باید آب رو هم فراموش کنیم ،
.به کناره چاه کوبیدنیره خواست به سمت قبلی بره که با صدای
جیغ نوشین از حرکت ایستاد .به عقب نگاه کرددست نوشین لبهی چاه بود و با التماس ،
:میگفت
تو رو خدا کمکم کن! دارم میفتم!به سمتش رفت و دستش رو گرفت؛ اما نتونست تعادل
خودش رو حفظ کنه و دوتایی داخل چاه افتادند و
دیگه صدایی نیومد.
ماه رمان
119Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
توی این محیط پر از خرت و پرت یک چاه آب یا شاید هم سرابی که به نظر یک آدم
تشنه پر از آب گوارا
بودمشخص نبود و بهخاطر همین هیچکس نفهمیده بود نوشین و نیره چه بالیی سرشون ،
.اومده
***
با آبی که روی صورتم ریخته شد .چشمهام رو باز کردم ،جمعیت زیادی باالی سرم جمع
شده بودند .عفت
060
دور و ورش رو خلوت کنید! بذارید دختر فلکزده نفس بکشه!و بعد لبخندی به من زد و
گفت:
از حیاط که برگشتم دیدم روی زمین افتادی و تندتند نفس میکشی و یه سری چرت و
پرت بلغورمیکنی!
نفسی تازه کردم و گفتم:
واضح نبود؛ اما این رو فهمیدم که گفتی نیره کمکم کن دارم میفتمروی زمین نیمخیز و .
به چشمهاش خیره شدم؛ یعنی عفت خانم خودش بود؟
پرسیدم :
تو کی هستی؟تعجب کرده بود .تقی به پیشونی چروکیدهاش زد و گفت:
ای وای! دختر پاک دیوانه شده! نکنه چیزی به سرت خورده؟ واهلل فراموشی چیزی
گرفتی .کاش از ایناتاق کوفتی بیرون نمیرفتم.
خواستم از روی زمین بلند بشم .صدای نگهبان اومد که رو به من از پشت میلهها میگفت:
061
ماه رمان
121Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بلند شو! وسایلت رو جمع کنچشمهام گرد شده بود؛ چهطور ممکنه به این .آزادی ،
:سرعت آزاد بشم؟ لبم رو گزیدم و گفتم
مثل اینکه شاکیتون رضایت دادهعفت خانم دستش رو روی شونهام گذاشت و رو به بقیه .
:زنها گفت
این روز آخر عاقبت همهی ماست! بعضیهامون رو برای اعدام صدا میکننبعضیها رو ،
،.بعضیها رو هم واسه مالقات چند دقیقهایواسه آزادی
یکی از زنها که روی تخت دراز کشیده بود و چپچپ نگاهم میکرد گفت:
میدونین فرق ما بدبخت بیچارهها با امثال این شازده چیه؟ ما بیگـ ـناه باشیم باز هم میریم
باالی دار!اما اینها قاتل هم باشنهمین کلمه ،باز آزادن! میدونین چرا؟ چون پول دارن ،
سه حرفی ما رو از اینها
زمین تا آسمون جدا کرده.
بیتوجه به حرفهای پوچش بلند شدم .لباس و دفترچهی مامان رو برداشتم و به سمت در
خروجی رفتم.
مشکل اینجاست که همهی ما چه فقیر باشیم چه غنیباز هم شاکیایم و چشممون دنبال ،
.زندگیمردمه! همیشه مرغ همسایه غازهشاید شما باور نکنید؛ ولی من حسرت دو
ساعت مثل شما زندگیکردن
063
رو دارم! زندگی من حتی ذرهای همرنگ آرامش رو ندیده؛ اگه فکر میکنید پول
خوشبختی میاره باید
بگم اگه من خوشبخت بودم االن اینجا نبودم.
***
ماه رمان
121Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
زهراخانم با چادر مشکی و پدرم با کت شلوار مشکی کنار اتاق بازپرس ایستاده بودند .به
همراه زن
بهشون نزدیک شدیم .آروم سالم کردم که زهراخانم متوجهش شد و به نگاهش رو از
زمین گرفت و لبش
رو تر کرد و گفت:
سالم! نمیدونم کاری که میکنم درسته یا نه؛ اما به احترام دوستیت با ارغوانم اومدم اینجا
.نمیخوامزندگی یه خانواده دیگه هم مثل ما نابود بشه .نمیخوام بگن زهرا ضعیف بود و
انتقام گرفت .تنها کاری که
ازت میخوام بکنی اینه که از خونهتون بیرون نیا؛ چون من نمیتونم پسرم رو آروم کنم.
بدون اینکه منتظر جوابی از من بمونه به سمت در خروج رفت .به بابا نگاه کردم؛ هیچ
اثری از نگرانی یا
خوشحالی توی صورتش نبود .همیشه فکر میکردم توی این موقعیتهای سخت پدر تنها
کسیه که
کمرش میشکنه؛ اما پدر من حتی خم به ابروش نیاورده بود.
باید بری توی اتاق یه برگه رو امضا کنیسری تکون دادم و در اتاق بازپرس رو باز .
.کردمبعد از امضای برگه به سمت ماشین رفتیم.
زمزمهوار گفتم:
064
دوستت دارم! این خودش اعتماد رو هر چند کورکورانه ایجاد میکنه .توی این قضیه من
تا آخر پشتتمهر چی دارم یا ندارم به خانواده ارغوان بدم تا ،،حتی اگه مجبور شم
...دوباره
ماه رمان
122Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بابا ...مرسی که هستی! قول میدم دیگه کاری نکنم که بهخاطرش کوچیک بشی!لبخندی
زد و راه افتاد .کمتر از یک شب توی بازداشتگاه بودم؛ اما به راحتی حس کسایی رو که
از لذت
آزادی محروم شده بودند درک میکردم .آرامش و آزادی برای هر آدمی الزمه .اونهایی
که از آزادی
محروم هستند بیشک آرامش هم ندارند.
از پشت پنجره دودی ماشین به خیابون نگاه کردماونقدر حالم خوب بود که حتی ،
نمیخواستم به
روزهای آینده یا حتی مامان فکر کنم؛ با صدای ترمز ماشین جلوی یه عابرتمام آرامشم ،
از بین رفت و
تبدیل به استرس شد .امیرحسین جلوی در خونه ایستاده بود .بابا مشتی به فرمون زد و
رو به من گفت:
به هیچوجه از ماشین پیاده نشو! باشه؟سرم رو تکون دادم .بابا پیاده شد ،کاش زودتر
برگشته بودیم!
بابا با دست به من اشاره کرد که پیاده بشم .آب دهنم رو قورت دادم و در ماشین رو باز
کردم .صدای داد
ما گداییم که به ما صدقه دادی؟ ما گفتیم دیه بده؟ آقای محترم تا االن هم که خیلی به شما
و دخترتلطف کردیم! این پول هم بگیر؛ مادر من صدقه بگیر امثال تو نیست که خون
مردم رو تو شیشه کنید و
بعد با پول همهچی رو حل کنید!
065
به سمتش رفتم .سرم رو باال گرفتم و تو چشمهاش خیره شدم و با آرامش گفتم:
ماه رمان
123Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بابا مگه شما پول دادید؟ چرا به من نگفتین؟ فکر میکردم زهراخانم از ته دل بخشیده؛ اما
انگار اشتباهمیکردم.
بابا :زهراخانم به من زنگ زد و گفت که نمیتونه ببینه دوست دخترش پشت میلههای
زندانه .بعد هم
بهخاطر این شازده [به امیرحسین اشاره کرد] که بهخاطر بدهیای که باال آوردهر چی ،
داشته و نداشته
فروخته؛ ازم خواست باقی بدهیش رو من بدم بعد هم اون رضایت بده.
با دهن باز نگاهم بین بابا و امیرحسین میچرخید .چهرهی منقبضشدهی امیر و اخم غلیظ
بابا بدجور رو
اعصابم بود .رو به امیرحسین که دیگه خبری از دادهاش نبود گفتم:
آقای محترمپس مثل طلبکارها نیاید دم در خونهی ما! ما ،ما دیگه بدهی به شما نداریم ،
تو این محلآبرو داریم! پس با صدای نتراشیدهتون که یهو اوج میگیره مزاحم ما نشید!
ما هم میمیریم؛ ،ارغوان مرد
شما به جای اینکه دنبال علت اصلی مرگ اون باشیددنبال قاتل میگردید؟ ارغوانی که ،
به قول شماها
بهترین دوستش اون رو کشته؛ اما اصال از خودتون پرسیدید چرا باید کسی مثل من اون
رو کشته باشه؟
بدون اینکه منتظرم جواب بمونم وارد خونه شدم.
با دیدن تاب سفید گوشه حیاط که در حال تکونخوردن بود جیغ کشیدم .توی حیاط با
قدمهای بلند راه
میرفتم .صدای مادرجون رو شنیدم که میگفت:
و صدای نیمهبازشدن در خونه .دستهام رو مشت کردم و از پلهها باال رفتم .در بزرگ
شکالتیرنگ رو
ماه رمان
124Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
عصبی باز کردم .کنار در کاناپه نسکافهایرنگ بود؛ به محض ورود روش ولو شدم و با
صدای نسبتا بلند
گفتم:
مادرجون ...مامانی کجایید؟چشمهام رو از روی خستگی آهسته بستم؛ نیمه هوشیار بودم
که صدایی شنیدم .با فکر به اینکه بابا
داخل اومده به خودم زحمت بازکردن چشمهام رو ندادم که دستی رو پلکهای بستم قرار
گرفتبا ،
عصبانیت گفتم:
بابا شوخیت گرفته؟ دستت رو بردار!اما گوشش بدهکار نبود .دستش به حدی سرد بود که
تمام عضالتم به یک باره یخ زدند .بلندتر از قبل
گفتم:
ماه رمان
125Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ارغوان رو توی اتاق دوم دیدم که در حال جمعکردن چمدونش بود و جملهای رو مدام
تکرار میکرد:
لعنت به تو دنیز که واسه خاطر هیچ و پوچ من رو آوردی توی این جهنم!خواست زیپ
چمدونش رو ببنده که صدای زنگ موبایلش مانع شد؛ موبایل رو از روی زمین برداشت
و با
لبخند جواب داد:
سالم به تک ستاره قلبم .دارم میام تهران ...اگه خدا قسمت کنه داری داماد میشی .ای بابا
امیرحسینکه موافقه ...اصال به اون چه! من مادر دارم که اون موافقت کرده!
امیر بیخود کرده! مگه دسته اونه؟ تو به حرفش گوش نده ...خودم میام تهرانلبخندی زد .
:به سمت حیاط رفت ،و از روی زمین بلند شد
اسم دخترمون رو بذاریم ستاره ...نه اونی که تو میگی خوب نیستهمونطور که ..
.میخندید به سمت انبار نزدیکتر میشدیه دفعه متوقف شد و به یه دختر با موهای
قهوهای سوخته که موهاش رو روی صورتش ریخته بود و با یه تبر روبروش ایستاده
بود رسید .گوشی از
تو ...تو کی هستی؟دختر موهاش رو کنار زد .لرزه به وجودم افتاد ،ارغوان پوزخندی
زد و گفت:
068
دخترهی خل و چل من رو نترسون! دنیز ..مگه تو توی خونه نبودیکی اومدی اینجا؟ ،
.آهان یاد بچگیتافتادی؟ دنیز خانم دیگه بازی نمیخورم
خم شد و گوشیش رو از روی زمین برداشت و عقبگرد کرد .گوشی هنوز روی گوشش
بود.
ماه رمان
126Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
نه بابا !...دنیز بوددیوانه است! اون رو بیخیال! هه نمیدونم از وقتی تو باهام حرف ،
.میزنی قوت قلبگرفتم و دیگه کمتر میترسماوهوم خیلی دوست دا...
من جلوش بودم .روبروش مثل مردهها ایستاده بودم .ماتش برده بود .خواست چیزی بگه
که با تبر به
پیشونیش زدم.
چشمهای سبزش با نفرت به من خیره شده بود .روی زمین خم شد و دستش رو به پام
گرفت تا نیفته؛ اما
من حتی تالشی نکردم برای گرفتنش .صدای سگها بلند شده بود و من خنثی به ارغوان
در حال
جوندادن نگاه میکردم .این من بودم؟ من یا سایهای از من؟
تمام صورتش غرق خون بود .من چی کار کرده بودم؟! گوشی رو که هنوز توی دستش
بود و کسی از پشت
تلفن داد میزد:
دستش رو گرفتم و به سختی روی زمین میکشیدمش .تا انبار کشیدمش و بعد با کمال
آسودگی به سمت
خونه رفتم.
***
069
دخترم! دنیز چشمهات رو باز کن!چشمهام رو باز کردم و مادرجون رو روبروم دیدم
.بابا هم خونسرد باالی سرم ایستاده بود .مادرجون
ماه رمان
127Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
پسرم! بچهام داره تو تب میسوزه .بابا سری تکون داد.باید ببریمش دکتر ،دستم رو روی
دست مادرجون گذاشتم و آهسته گفتم:
نیازی نیست؛ خواب بد دیدمبابا روی راحتی نشست و پاهاش رو روی میز .کابوس بود ،
.گذاشتگوشیش رو برداشت و خودش رو سرگرم نشون
قرار بود چیزی به مادرجون نگید:بابا سرش رو از گوشی بیرون آورد و گفت.
مادر پرسید من هم جواب دادم! قرار نیست توی این خونه چیزی از کسی پنهون
بمونهتوی دلم گفتم که چهقدر هم من همهچیز رو درمورد مامان میدونم!.
071
حاال خداروشکر بیگـ ـناه بودی آزادت کردنوگرنه خدا میدونه چه اتفاقاتی میافتاد! ،
شایدم حبسابد !
به این طرز فکر قدیمی پوزخندی زدم و گفتم:
االن فکر میکنید چون بیگـ ـناه بودم آزاد شدم؟سری به نشونه آره تکون داد.
چه بیگـ ـناه باشی چه باگناه وقتی پول نداشته باشیمیری پای چوبه دار؛ وقتی هم که ،
پول داری اگهگناهکار هم باشی باز بیرون زندانی!
بابا عصبی بهم نگاه کرد و در جوابش لبخندی زدم .مادرجون گفت :
گرفتن و بازداشتکردن بیگـ ـناه بماند؛ بیگـ ـناه رو باالی چوبه دارم میبرن! اینها که
چیزی نیست***.
ماه رمان
128Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
روبروی آسایشگاه ایستادم .اول از روبروشدن با حقیقت واهمه داشتم .زن جوون با قدی
متوسط به سمتم
اومد و گفت:
ببخشید ...من با خانوم امجد کار داشتم؛ مثل اینکه ده دوازدهسال پیش اینجا کار
میکردن:زن نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت.
من جدیدا اومدم؛ میخوای همراهم بیا از قدیمیترها بپرسباشهای گفتم .اینجا امجد نداریم ،
.و پشت سرش راه افتادمزنها با لباسهای آبی کمرنگ توی حیاط رفت و آمد میکردند.
وارد سالن شدیم؛ از بعضی اتاقها صدای داد میاومد بعضیها رو هم به تخت بسته بودند ،
.یعنی مادر من
هم جزو اینها بوده؟ !
زن در یه اتاق رو زد و گفت:
این خانم دنبال یکی از کارکنان اینجا که فامیلیش امجد بوده میگردهزن سالخورده .
:عینکش رو کمی جابهجا کرد وگفت
بعد رو به زن گفت:
شما میتونی بری .تیزبینانه به من نگاه کرد ،بعد از رفتن زن.لبش رو تر کرد و گفت:
ماه رمان
129Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
لیال امجد ...بهترین دوستم بود ،یه زن استثنایی که همیشه بهش حسودیم میشد .سالهاست
ازشبیخبرم .فکر کنم دهسالی میشه از اینجا رفته ،چرا دنبالش میگردی؟
اسم مادرتون چی بوده و چه سالی اینجا بستری بوده؟کمی فکر کردمبعد به کارت نگاه ،
:کردم و گفتم
این کارت برای چه سالیه؟کارت رو روی میز گذاشتمزن عینکش رو درست کرد و ،
:گفت
حدودا دوازده سیزده سال پیش .من اون زمان تازهوارد بودم و خانم امجد همهکارهی
اینجا بود و البتهبا تمام بیمارها به خوبی رفتار میکرد .حاال میخواید اسم مادرتون رو
بگید.شاید تونستم کمکی بکنم ،
اون ...زن مگه بچه داشت؟ اصال چهطور ممکنه یه زن با وضعیت اون مادر باشه؟ توی
یه سالی که اینجابودهر کس ،هیچکس نتونست یه لحظه تحملش کنه! شبها داد میزد ،
وارد اتاقش میشد میگفت تو
آدم نیستی! بعد از مردن اون به طور غیرمنتظرهای لیال غیبش زد! من هنوز به یاد دارم
چه بدبختیهایی
سرش کشیدیم؛ چه من .چه لیال و چه بقیه پرسنل از دستش آرامش نداشتیم ،نمیخواستیم
اجازه بدیم
بمونه؛ اما لیال انقدر اصرار کرد که مجبور شدیم تا قبل از مرگ ناگهانیش نگهش داریم
.یه بار از اتاقش
ماه رمان
131Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بیرون اومده بود و موهای مشکیش رو روی صورتش ریخته بود و مرتب توی راهرو
داد میزد که من
مردهممن رو کشتن! هیچکس ازش سراغی نمیگرفت؛ برای همین فکر ،من روحم ،
میکردم بی کس و
کاره.
مات و مبهوت به چهرهی درهم کشیدهی خانم کریمی نگاه میکردم .بیچاره مادرم! باید
جور پدربزرگش
رو میکشید؟! زیر لب فحشی به میرزا دادم و به چهرهی خودم که بیشباهت به لعیا نبود
.لعنت فرستادم،
خانوم امجد دیگه پیدا نشدن؟خیر! دقیقا بعد از خاکسپاری گلشید دیگه ایشون رو ندیدیم؛
حتی نیومد تا وسایلش رو ببره .هنوز همبرام سواله که چی سر لیال اومده!
چرا پدرت جنازه رو تحویل نگرفت؟ نمیخوای بری سر خاک مادرت؟به زمین میخکوب
شدم و به سمتش برگشتم .با چشمهای از حدقه بیرونزدهم گفتم:
074
ولی مادر من توی تهران سنگ قبر داره!از پشت میز بلند شد:به سمتم اومد و گفت ،
پشت سرم بیا .از ساختمون خارج شدیم؛ بدون حرف پشت سرش راه میرفتم.چند متری
از ساختمون آسایشگاه دور
شدیم که گفت:
پشت اون درخت مادرت دفن شده؛ یه قبر قدیمی و خاکخورده که سال به سال کسی بهش
نمیرسهچندتا عکس از مادرت دارم؛ از اون روزهایی که روی تخت بسته بودنش و .
عکاسها پشت سر هم ازش
عکس میگرفتن .میگفتن اون به هر شکلی درمیادیه چیزی فراتر از ،خارقالعادهست ،
انسان! گاهی با
ماه رمان
131Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
صدای بچگونه میگفت مادر آب ...مادر؛ گاهی هم مثل پیرزنها حرف میزد و تقاضای
عصا میکرد؛ یه
نمونهی نادر که هنوز هم کسی مثل اون پیدا نشده!
لبم رو گزیدم و به قبرستون روبروم چشم دوختم .مادرم اینجا خاک بوده و من سالها سر
قبری گریه
میکردم که مردهای توش نبوده .جلوتر رفتم؛ پشت درخت سالخورده که بهخاطر زمستون
تمام برگهاش
ریخته بودند .سنگ قبری بود که روش رو خاک پوشونده بود ،با دست خاکها رو کنار
زدم و روی نوشته
دقیق شدم« .زهرا کریمی»
دور و اطراف رو دید زدم؛ اثری از خانم کریمی نبود .روی سنگ قبر عکس رنگ و
رو رفتهای قرار داشت.
خودش بود! چندبار پلک زدمشاید از این خواب لعنتی بیدار شم؛ اما این بار خواب نبود ،
و من توی
قبرستون گیر افتاده بودم .سنگ دیگه کنار قبر کریمی بود؛ اسمش به راحتی دیده میشد «
لیال امجد».
چندتا کاغد پای درخت افتاده بود؛ کاغذهایی که نه تنها کهنه نشده بودندبلکه انگار همین ،
امروز اونها
رو نوشتند! گنگ و مبهم کاغذ رو باز کردم .با دیدن چندتا عکس که از الش افتادلرز ،
.گرفتمخم شدم و
عکسهای سیاه سفید رو از زمین برداشتم .عکس کسی که به تخت بسته شده بود و پایینش
نوشته
ماه رمان
132Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بودند:
«لعیا جهانفرزنی که ادعا میکرد روحهای سرگردان را میبیند عاقبت از دنیا رفت»! ،
به تاریخ روی سنگ نگاه کردم؛ 1047/1/11.عکس بعدی سه زن رو نشون میداد که
روی زمین خوابیدند
و ملحفه سفیدی تا زیر سرشون کشیده شده .لیال امجدزهرا کریمی و نفر سوم همون ،
زنی بود که راه
اتاق رو به من نشون داد .زیر عکس نوشته شده بود:
و عکس بعدی مادرم بود .کنار همین سه زن که چهل و پنج سال قبل مرده بودند .مادرم
با لبهای
خشکیده و موهایی که جلوی صورتش بود و دستی که جلوی گردنش قرار داده بود.
***
تازه متوجه موقعیتم شدم؛ توی یه قبرستون متروکهجز من هیچکس اونجا نبود! ترس ،
تنها حسی بود
که توی اون موقعیت داشتم .کنار درخت ولو شدم .تمام راه قبر بود و قبر .هوا رو به
تاریکی بود و من 076
همچنان به درخت تنومند کنارم تکیه داده بودم .نگاهی به موبایل انداختم آنتن نداشت ،
.دستهام رو
داخل جیب پالتوی چرم کرمم کردم .شالگردن قهوهایرنگم جلوی دهنم رو گرفته بود.
توی تاریکی هوا و سرمای بیش از حد مثل یه جسم بیجون شده بودم که هر لحظه ممکن
بود حیوونی
بهم حمله کنه .بیشتر توی خودم جمع شدمبدترین حسها وقتی بهت تزریق میشه که ناامید ،
بشی و من
ماه رمان
133Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
توی اون موقعیت ناامید شدم! وقتی هیچکس نمیدونست کجاموقتی بدون اطالع از خونه ،
،بیرون زدم
وقتی ماشین بابا رو بیاجازه برداشتموقتی بعد از مدتها آرامش داشتم و امروز اون ،
آرامش ازم گرفته
شد .هیچ امیدی نداشتم جز اینکه از سرما یخ بزنم یا قبلش زندهزنده شکار شکارچیها
بشم.
فکر کردمبه پونزده سال قبل که میگفتند مادرم از ایران رفته و ،فکر کردم به گذشته ،
بعد فهمیدم توی
این روستاست و حاال بعد از دیدن عکسها فهمیدم نه تنها مادرمبلکه مادربزرگش هم ،
تقاص کار نکرده
رو پس داده.
سه ماه قبل از کنکور پیامی برام اومد .فرد ناشناسی گفته بود که حتما حتما باید دانشگاه
کرج رو بزنم.
سر انتخاب رشته .به ارغوان گفتم که اون هم مثل من اولیتبندی کنه ،کار خدا بود
دوتامون تو یه
دانشگاه قبول بشیم؛ اگه تنها قبول میشدم هیچوقت بابا راضی نمیشد .وقتی بهش گفتم قبول
شدم؛ اما
نه توی شهر خودمون .حسابی به هم ریخت؛ اما بعد گفت دانشگاه آزاد برو ،نمیدونم
اشتباه کردم جلوی
پدرم ایستادم یا نه؛ اما اون موقع برای فرار از توی خونه موندن تنها راهم رفتن بود.
صدای پایی رو نزدیک گوشم شنیدم .از ترس زبونم بند اومده بوددستهام رو از جیبم ،
درآوردم و سعی
کردم از روی زمین بلند بشم .جز اون درخت که وسط قبرستون بود و عجیب هنوز شاخ
و برگ داشت
بقیه جاها پر از قبر بود؛ قبرهایی که بعضیهاش حتی خاک روشون نریخته بودند .از
کنار مستطیلهای تو
ماه رمان
134Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
077
خالی رد میشدم .فردی با چراغ به سمتم میاومد .بین گودالها ایستاده بودم و به اومدن مرد
که االن
تنها راه نجاتمه چشم دوختم.
نزدیکم شد و چراغ قوه رو جلوی صورتش گرفت .با دیدنش یکه خوردم؛ امیر حسین
دقیقا روبروی من
بود! لبخند پهنی زدم و با لرز خفیفی که توی وجودم بود گفتم:
اینجا چی کار میکنی؟صورتش توی نور چراغ وحشتناک شده بود .از ترس یه قدم عقب
رفتم؛ بدون اینکه حواسم به چالههای
اون منطقه باشه عقبتر رفتم و نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و داخل یکیش افتادم .کمرم به
شدت درد
گرفتم بود؛ مثل یک مرده توی قبر بودم و امیرحسین با لبخند نگاهم میکرد .دلم
میخواست به خواب
برم؛ یه خواب طوالنی.یه خواب بدون بیداری! چشمهام رو آروم بستم ،
***
با صدای مکالمهی دو نفر به هوش اومدم .دوباره درد به وجودم هجوم آوردتپش قلبم ،
باال رفت و عاجزانه
گفتم:
عزیزم بیداری؟ خوبی؟ درد داری؟لبخند کمجونی زدم و روی تخت نیمخیز شدم .078
میشه لطفا یه لیوان آب بدید؟سرش رو تکون داد و رفت .بابا به سمتم اومد و با اخم کنار
تخت ایستاد.
ماه رمان
135Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
معلوم هست اونجا چه غلطی میکردی؟بغض کردم .اشکی که مدتها گوشه چشمم مونده
بوداشکی که حتی بعد از مرگ ارغوان هم نریخت ،
حاال روی گونههام چکید .سرم رو روی بالشت گذاشتم و گفتم:
خسته شدم ...از جواب پسدادن .بابا دیگه ازم نپرس چه مرگمه! خستهام! خیلی خسته .مثل
مامان، ...مثل لعیامثل همهی مردهها!
اونا مردنزندگیای که .این خواسته مادرت بود ،تو زندهای آینده داری! باید زندگی کنی ،
پرستار با لیوان آب باال .بدتر از صدبار مردنه ،توش یه لحظه هم آرامشم نداشته باشی
.سرم اومدکمی بلند شدم و لیوان رو گرفتم .پرستار پرسشگرانه به من نگاه
میکرد:گفتم ،
بله؟ببخشید این رو میپرس؛ ولی ...ولی اون موقع شب توی قبرستونی که سال به سال
کسی توش نمیرهاگر هم بره زنده برنمیگرده چی کار میکردی؟ اگه اون آقا پیدات نمیکرد
االن اینجا نبودی ! 079
یاد امیرحسین افتادم و اینکه اون موقع شب اونجا چیکار میکردم .رو به بابا که روی
تخت کناری
نشسته بود گفتم:
اون کجاست؟ شما کی اومدید؟ساعت چهار صبح به من زنگ زد گفت تو رو پیدا کرده
گفتن تو رو رسونده و ،اونم کجا؟ تو یه قبرستون متروکه! یه ساعتبعد که اومدم اینجا،
.رفته
امشب میتونید ببریدش .البته باید قول بده کارهای سنگین انجام نده و استراحت کنه؛ خانم
دکترگفتن که کمرشون آسیب دیده و باید بیشتر مراقب خودش باشه.
ماه رمان
136Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
دستم رو روی تخت گذاشتم و به سختی از روش بلند شدم .آهسته و خمیدهتر از همیشه
به سمت تخت
کناری که باباش روش نشسته بود رفتم .پرستار با اخم گفت:
ای بابا! خوب شد بهت گفتم نکن دختربلند شدی واسه من راه میری؟بیتوجه به پرستار ،
:دستهام رو روی شونههای بابا گذاشتم و گفتم ،نگران
بابا اونجا کار دارم ...اونجا ،مامان ...لعیا ...گذشته ...نوشین و نیره ...حمیرا به من نیاز
دارن! میفهمیدچی میگم؟
با بهت نگاهم میکرد .از روی تخت یکپارچه سفید بلند شد و دستم رو از شونهاش پس
زد.
بابا:در حالی که سمت در میرفت گفت .خودتم بیا پیشم ،قبوله؟ بهخاطر من ،
مادر چی؟ اون باید تنها توی اون خونه بمونه؟ یا اداره رو چی کار کنم؟ اصال خودت
چه کمکی به یهمرده میتونی بکنی؟ اصال تو مدرک داری که روح میبینی؟ میدونی
عمههات به مادرت میگفتن دیوونه،
میدونی چرا؟ چون از موجوداتی حرف میزد که ما نمیدیدیمشون! آدمها تا وقتی که چیزی
رو نبینن
باور نمیکنن! ازم نخواه که این اراجیف رو باور کنم!
هیچچیزی بدتر از این نیست که عزیزانت حرفهات رو باور نکنند .گفتم :
ماه رمان
137Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
مامان به مرگ طبیعی نمرد؛ اون رو کسایی کشتن که درکش نکردن! مثل شما
مادرجون و زخمزبونفامیلهاتون! شماها فقط دنبال دلیلید؛ همین شماهایید که اگه ولتون ،
کنند میگید اگه خدا هست چرا ما
نمیبینیمش!
080
بدون اینکه به عقب برگرده از اتاق خارج شد .به پرستار که میخکوب چهرهی وحشتزده
من شده بود
گفتم:
وسط سالن به دیوار تکیه داده بود .صدای نالههای دختربچهای باعث شد سرم رو به
عقب بچرخونم .دختر
تو رو خدا! به دکتر بگو اگه بابا رو عمل کنه .دعاش میکنیم ،مگه غیر از اینه که دعای
بچهها زودتر بهخدا میرسه؟ آخه مامان اگه بابا رو عمل نکنن ...بابایی میره پیش خدا.
ساراجانبچه .آروم باش! گفتن تا پول ندیم بابایی رو عمل نمیکنن؛ باید بریم دنبال پول ،
:چادر مادرش رو چنگ زد و گفت
آخه ما که پول نداریم .زن خیلی سعی میکرد سرش رو باال نگه داره؛ ولی نمیتونست.به
سمت بابا که اون هم داشت به دختر
نگاه میکرد رفتم و گفتم:
بابا ببخشید ...من تند رفتم .اصال نمیخوام برم اون خونه. 081میشه پول به من بدید ،
ماه رمان
138Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
لبخندی زد و کیف پولش رو از جیب کتش درآورد و به دستم داد .بدون هیچ حرفی به
سمت زن که کنار
آب سردکن ایستاده بود رفتم .نگاهی به دختربچه کردم و گفتم:
ببخشید خانمدو ساعته به دختر شما نگاه ،خواهر من امروز بچهش رو از دست داده ،
.میکنه؛ آخهدخترتون خیلی شبیه دختر خواهرم بودهمیشه چند دقیقه اون رو ببرم پیش
خواهرم؟ تو رو خدا !
زن نگاه مهربونی به من انداخت و گفت:
خب ...منم تا اتاقش همراتون میامناچارا سری تکون دادم و به سمت اتاقی که قبل توش .
.بستری بودم رفتمدر اتاق رو روی زن بستم و
معلومه دوسش دارم:خانم خواهرتون نیست؟سرم رو به نشونهی نه تکون دادم و گفتم ،
083
تصادف کرده حالش خیلی بده؛ اما دکتر میگه باید پنج میلیون بدیم تا بابا رو عمل کنه ،
.خاله ما انقدرپول نداریم.
به دکتر میگم آقا ما براتون دعا میکنیممیگه فقط پول! آخه آقا شما که این همه پول ،
نمیشه بعدا ،دارین
براتون بیاریم؛ میگه ...نه!
دختر گریهاش گرفت .هرچی تراول توی کیف بود رو به دختر دادم و تو گوشش گفتم:
ماه رمان
139Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
این رو بده دکتر بعد هم بگو یه ذره انسانیت نداشته باشه ،آدم صد سال درس بخونه ،
انگار یهبیسواده!،
در رو باز کردم و به زن گفتم:
ممنونم خداحافظبه سمتش رفتم و با ،بابا روی نیمکتهای به هم متصل آبی نشسته بود.
:خوشی گفتم
خوشحال دوباره داخل بیمارستان شدم و با دیدن گریههای دختر و دوباره همون حرفهای
تکراری سر
جام خشک شدم .چهقدر پست و نمکنشناس!
بیخیال این رودست خوردن وارد اتاق شدم و کلید رو که روی میز بود برداشتم.
***
در خونه با صدای وحشتناکی باز شد .با دیدن چراغهای روشن باغ تعجب کردم .در رو
کامل باز کردم تا
بابا ماشین رو داخل بیاره.
ماشین به سختی از سراشیبی باال رفت .به سمتش رفتماز دور به چراغهای روشن ،
.خونه زل زدممطمئن
بودم که اونها رو خاموش کردم!
صدای خشخش برگهایی که زیر پا له میشد و تاب سفیدرنگ زنگزدهی وسط حیاط که با
صدای
اعصاب خردکنی تکون میخوردتوجهم رو به مردی جلب کرد که از روی برگهای ،
روی زمین ریخته
ماه رمان
141Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
امیرحسین پالتو قهوهای سوختهای پوشیده بود و موهای مشکیش از فرط شونهنکردن
.مجعد شده بود،
و بیتوجه به من همراه امیر مستقیم به سمت خونه رفت .چند لحظهای به مسیر رفتنشون
چشم دوختم.
بابا بعد از اون دعوا چهطور میتونست اینقدر گرم باهاش برخورد کنه؟
در ماشین هنوز باز بود؛ بیخیال بستنش شدم و به سمت خونه رفتم .خبری از جسد
سگهایی که کنار
دیوار پشتی خونه بودند نبود؛ نه لکههای خون روی زمین بودند نه اثری از باقیمونده
گوشی صورتیرنگ
ارغوان!
با پا برگها رو کنار میزدم .چهقدر از این پاییز بدم میاومد! چهقدر از این خونه بدم
میاومد! چهقدر از
میرزا بدم میاومد!
به پلهها رسیدم؛ با بیمیلی ازشون باال رفتم .دوباره دیدن نقاشی باعث شد متوقف بشم
.مامان چرا این
رو اینجا کشیدی؟! مگه تو نقاشی؟! نه تو یه زن خونهدار بودی که هیچوقت غذا درست
نکردهیچوقت ،
ماه رمان
141Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
در رو باز کردم .کنار پشتی قرمز اتاق نشسته بودند و سرشون توی گوشیهاشون بود
.صدام رو بلند
کردم و گفتم:
معلومه اینجا چه خبره؟ بابا شما به من که دخترتونم به زور کلید دادید! مگه چندتا کلید
داشتید کهاین آقا اینجا اومدن؟
امیرحسین سرش رو باال آورد و نگاهی گذرا به لباسهای خاکی من انداخت و پوزخندی
زد :086
ببخشید که تشکر نکردم! معذرت میخوام که گذاشتم زنده از اونجا بیرون بیاید! من
شرمندهم! واینکه پدرتون نمیدونستن ...کلید شما دست بندهاس ،یعنی یادتون رفته از من
بگیریدش و من هم
نیمهشب جایی برای موندن نداشتم.ناچارا به اینجا اومدم ،
از حرفم پشیمون شدم .کفشم رو از پام درآوردم و به سمتشون رفتم .بابا اخمی کرد و
سرش رو به
نشونهی تاسف تکون داد .همون لحظه گوشیش زنگ خورد و به سمت اتاق رفت .با
فاصلهی زیادی به
پشتی تکیه زدم:آهسته گفتم ،
متاسفم ...هم واسه قضاوتم و هم ارغوان !پاهاش رو به حالت عصبی تکون میداد:
مهم نیست ...تو که قاضی نیستی .تعجب نکردی چرا سگها نیستن؟با انگشتهای کشیدهام
ور رفتم و گفتم:
آره ...کار شما بود؟ لکههای خون رو هم شما پاک کردین؟ دیدم نیستن تعجب کردملحن .
:صحبتکردنش تغییر کرد و عصبی گفت
ماه رمان
142Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ببین من رومن که اومدم هیچکدوم نبودن! فکر میکردم کار توئه؛ ولی وقتی دیدم با ،
فهمیدم کس دیگهای هم تو این خونه رفت و آمد داره! اون موقعی که ،تعجب نگاهمیکنی
،شماها اینجا بودید
غریبهای توی خونه نیومد؟
فکر کردم؛ جز من و ارغوان کسی نبود؛ اما نه اون مرد و زنش .رفتار ارغوان بعد از
دیدن اون زن تغییر
کرد.نترس شده بود ،
087
چرا .یه مرد چندبار اومد ،زنش هم یه بار اومده بود که با ارغوان حرف زد ...بعد ،بعد
...هم تو یه عکس قدیمی و هم ،باز هم اون رودیدم،کنار خونهی اون پیرزن!
کلمات رو با لکنت و آروم و آهسته ادا میکردم؛ مثل کسانی که برای اثبات بیگناهیشون
به شب حادثه،
فکر میکنند و فقط چندتا کلمه از اون ماجرا رو به یاد میارند.
کدوم پیرزن؟ هان کدوم مرد؟ اون عکس سیاه سفید کجاست؟یه لحظه مثل برقگرفتهها از
جام بلند شدم و در اتاقی که بابا توش بود رو باز کردم .بابا در حالی که با
تلفن حرف میزد نگاهم کرد .بیتوجه به نگاه متعجبشدر صندوقچه رو که هنوز هم ،
وسط اتاق بود باز
کردم .چشمهام گرد شد؛ از عکس خبری نبود هیچنه خبری ،صندوق به کل خالی بود ،
از عروسک بود و
نه نقاشی!
اون اشیای قدیمی! اونها چی شدن؟ دوباره از اتاق خارج شدماین خونه چهقدر تغییر ،
.کرده بودنه
ماه رمان
143Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خبری از اون وسایل و اسباببازیهای قدیمی بود و نه اون تار عنکبوتهایی که هر روز
تمیزشون
میکردم؛ اما فرداش دوباره بودند .توی نبود ما کسی توی این خونه اومده! زندگی کرده
.کنار دیوار
ایستاده بودم .اونقدر غرق افکار و ابهامات توی ذهنم بودم که صدای بابا رو نشنیدم
.دستش رو که روی
شونهام گذاشت بیخودی جیغ زدم .امیرحسین هم از کنار پشتی بلند شد و روبروم ایستاد.
088
بهتره برگردیم تهران! بیشتر از ایناینجا بمونیم احتمال داره کار دخترتونم مثل مادرش ،
به جاهایباریک بکشه!
کنایه حرفش رو به خوبی حس کردم؛ من و مادرم رو دیوونه خطاب کرد .به چه جرأتی
جلوی پدرم از زن
و بچهاش بد گفت؟ به ما گفت دیوانه!
بابا از جلوی در کنارم زد و با عصبانیت به سمت امیرحسین رفت؛ بدون هیچ حرفی
سیلی محکمی حواله
گوشش کرد و بعد رو به من گفت:
الل شدی؟ گفتم چرا این جوری میکنی؟ از چی میترسی؟ برو لباسهات رو جمع کنباید ،
.بریم!به زمین خیره شدم و هیچ حرفی نمیزدم
من دارم چی کار میکنم؟ چرا دوباره برگشتم؟ من که تازه داشتم آروم میشدمچرا اومدم؟ ،
واسه کمک
به کسایی که نمیدونم کجان؟ اصال چهجوری باید بهشون کمک کنم؟ با خودم کلنجار
میرفتم که در با
ماه رمان
144Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
صدای بلندی بسته شد؛ به خودم که اومدم تنها بودمنه بابا بود و نه امیرحسین؛ من هنوز ،
به دیوار تکیه
داده بودم و بیخیال از تغییرات محیط اطرافم توی افکارم غرق بودم .متوجه نشدم کی از
اتاق خارج
شدند .اصال برای چی رفتن؟ از دیوار جدا شدم و به سمت در اتاق رفتم ،هوا سرد بود و
با بازکردن در،
سوز و سرما وارد خونه شد .همه جا تاریک بود:چند بار داد زدم ،
صدایی نیومد؛ بدون پوشیدن کفش از پلههای پر از سنگریزه پایین اومدم .چراغقوهی
موبایلم رو روشن
کردم و توی اون تاریکی با همون نور کم دنبال بابا میگشتم .معلوم نبود با چه فکری من
رو توی اون حال
تنها گذاشتن و رفتن! همینطور که مستقیم به سمت نامعلومی میرفتم داد زدم:
بابا ...بابا کجایی؟ خواهش میکنم بیا بیرون هر جا که قایم شدی!سایهای از جلوم رد شد؛
از ترس یه قدم به عقب برداشتم که صدای پارس سگها بلند شد .مثل بید
میلرزیدم.
نور فلش گوشی رو روی زمین انداختم؛ اما چیزی نبود .حس کسی رو داشتم که وارد
غار تاریکی شده و
حتی نمیتونه تعیین کنه االن کجاست !
دوباره داد زدم:
کسی صدام رو میشنوه؟ بابا.آنتن نمیداد ،دوباره به آنتن گوشی نگاه کردم...
خواستم عقبتر برم که چیزی داخل پام رفت؛ از درد جیغ کشیدم .صدای جیغم با صدای
باد که به
ماه رمان
145Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
درختها میزد یکی شده بود .لنگلنگان به مسیر نامعلومی میرفتم .اونقدر رفتم که آخر به
در ورودی
خونه رسیدم.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحتمهم این بود که بیرون کسی انتظارم رو میکشید؛ ،
حتما بابا بیرون
منتظرم ایستاده!
در رو باز کردم که تصویرهای سیاه و سفید و ماتی از جلوم رد شد.
091
***
پیرزن در حالی لنگ میزد با عصا از پلههای عریض عمارت پایین میاومد .مرد
سالخورده با کت و شلوار
و کاله نسبتا بلندی به سمتش میرفت .زن به آخرین پله رسید و نفسی تازه کرد و گفت:
تموم کرد .بنده خدا اینقدر خون از سرش رفته بود که خونی توی بدن الجونش نمونده
بود!مرد برگشت .میرزا بود؛ با همون ابهت و غرور .کت و شلوارش رو مرتب کرد و
گفت:
خانم حالش چهطوره؟ صدیقه وای به حالت اگه بفهمم دهنت باز شده! خودت میدونی چه
بالیی سرتمیارمنه؟ ،
صدیقه چادر سفیدش رو دور کمرش محکم کرد و گفت:
خانم به زمین زل زدهمیرزا اسکناسی روی دستش گذاشت ...من دهنم باز نمیشه آقا فقط ،
:و گفت
برو .صدیقه الهی شکری گفت و به سمت در خروجی رفت.میرزا آهستهآهسته باال رفت
با دیدن کسی که،
پایین راهپله طاق باز خوابیده و سرش به شدت زخمی بود شوکه شدم .حمیرا روی زمین
افتاده بود .لعیا
ماه رمان
146Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
باالی پلههایی که روشون فرش قرمز انداخته بودندایستاده بود و با چشمهای از تعجب ،
باز مونده به
حمیرا نگاه میکرد .لبهاش رو میجوید و قلنج انگشتهای دستش رو میشکست .090
میرزا سعی کرد آرومش کنه .دستش رو به میلههای سفیدرنگ گرفت و از پلهها باال
رفت .لعیا مثل گچ
احمد ...غالم .در عمارت هنوز باز بود.بیاید داخل ،دو مرد چهارشونه و قدبلند با کت و
شلوار مشکی وارد شدند .میرزا اشارهای به
خانم رو ببر داخل اتاقش و بعد به احمد که سیبیلهای پرپشت و کاله مشکی به سر داشت.
:اشارهای کرد و گفت،
این جنازه رو از اینجا ببرید توی باغچه خاکش کنید!اونها هم بدون اینکه سوالی بپرسند ،
.زن رو داخل فرش دستباف ششمتری پیچیدند و بردند،
با وجود اینکه میدونستم به این زمان و این آدمها تعلق ندارمباز هم اشک بود که از ،
چشمهام سرازیر
شد .چرا حمیرا باید این همه سختی بکشه و آخر هم در نهایت تنهایی و مظلومیت توی
باغچهای حداکثر
دهمتری خاک بشه؟ اون هم از سرنوشت بچههاش!
***
صدای بابا توی گوشم زمزمه میشد و مدام تکرار میکرد :
-دنیز ...دنیز ...با تو دارم حرف میزنم 091کجایی؟ ،
ماه رمان
147Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
چندبار پلک زدم به دیوار تکیه داده بودم؛ هم بابا بود و هم امیرحسین .سرفهای کردم و
از دیوار سفید
که تمام لباسهام رو گچی کرده بود فاصله گرفتم و گفتم:
جانم بابا .چیزی گفتید؟پوزخند صدادار امیرحسین توی خونه پیچید ،بابا اخمی کرد و
گفت:
معلوم هست کجا سیر میکنی؟ نیمساعته به زمین خیره شدی!یه لحظه ترسیدمشاید بابا ،
:خودش نباشه گفتم
میشه برگردیم؟ من نمیخوام اینجا بمونم !بابا تعجب کرد و همچنان که از روی طاقچه
موبایل و سوئیچ رو برمیداشت گفت :
موافقمنه میخواستم توی این خونه تنها باشم و نه میخواستم که ،هول کردم.زودتر بریم ،
:برگردم؛ حرف دلم رو زدم
بابا از وقتی وارد این خونه شدم ...موجوداتی که ،دوتا دخترن ...چهجوری بگم اونها از
من کمکمیخوان؛ ولی من تنهایی نمیتونم کمکشون کنم .ازتون میخوام که بهم کمک کنید
تا اونها به آرامش
برسن.
مکث طوالنی کردم .بابا خشکش زده بود و امیرحسین با چشمهای پر از تعجبش به من
نگاه میکرد.
میخواست از کنار پشتی قرمزرنگ بلند بشه که ادامه دادم 093 :
این خونه یه زیرزمین دارهمثل اینکه خود میرزا دستور داده بوده که اونجا رو ،
جنوبیترین قسمت باغبکنن تا هروقت که کار محرمانه یا جلسهای داشته به اونجا بره؛ اما
...اون روزاون روز تلخ که حمیرا
میمیرهدخترها هم داخل چاه میفتن؛ چاهی که نمیدونم چهجوری توی زیر زمین حفر ،
شده!
بابا جوری نگاهم میکرد که انگار داره به توهمات یه کودک چهارساله گوش میده .گفتم:
ماه رمان
148Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
دارم؛ اما باز هم گلشید کسی نبود که من باهاش خوشبختترین مرد دنیا بشم .شاید هم
بدبختترین
شدم! دنیز وقتی برگشتیم تهرانحرفهایی رو که زدی به کل فراموش کن! گیرم که روح ،
توی این خونه
باشه.باز هم کاری از دست تو برنمیاد ،
خواستم حرفی بزنم که امیرحسین از جاش پرید و به در شیشهای خیره شد .با منمن گفت
:
د...دست پشت سرته !من و بابا هم به در خیره شدیم .سایهی دستهایی که به شیشه چسبیده
بودند.پشت در مشخص بود ،
094
برای اولین بار از دیدن اونها لبخند زدم؛ اما بابا و امیرحسین شوکه شده بودند و سعی
میکردند از در
فاصله بگیرند .بابا گوشی مشکیرنگش از دستش افتاد و به سمت من که نظارهگر دستها
بودم اومد.
خب ...خب دنیز باید چی کار کنیم؟امیرحسین از ترس باالی پشتی نشست و در حالی که
پاهاش رو روی زمین تکون میداد گفت :
ببین ...ببین من هم کمکت میکنم؛ اما فقط بهخاطر ارغوان !پوزخند زدم و خواستم چیزی
بگم که در کوبیده شد .هیچکدوم از جامون تکون نخوردیم که مقوای
ماه رمان
149Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
سبزرنگی که به جای شیشه به قسمتی از درب چسبونده بودیمپاره و صورت آشنایی از ،
اون بین
مشخص شد.
فوری گفتم:
بابا چشمهات رو باز کن مادرجونه!امیرحسین که رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود ،
:نفس راحتی کشید و گفت ،
آقا .بیخیال بابا شدم و به سمت در رفتم.شما چرا پس افتادی؟ چیزی نشده که ،در رو که
باز کردم مادرجون با یه چمدون خاکستری ایستاده بود.
گفت:
چرا در رو باز نمیکردید؟ مادر یخ زدم !و بعد من رو کنار زد و وارد شد .نگاه سرسری
به خونه انداخت و گفت:
095
یاد گلشید افتادم:بابا با تعجب پرسید.این خونه هنوز هم مثل گذشتههاست ،
مادر شما برای چی اومدیددیگه چرا ،اتفاقی افتاده؟ مادرجان ما هم داشتیم بر میگشتیم ،
.خودتون روبه زحمت انداختید
مگه میشه مادری داغ بچهاش رو ببینه و خوب باشه! خدایا هیچ مادری رو به این روز
نرسون کهجگرگوشهش رو توی خاک بذاره! هم من و هم مادرت این روز رو پشت سر
گذاشتیم و خدا میدونه
ماه رمان
151Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
چهقدر غم رو تنهایی به دوش کشیدیم و دم نزدیم .تو هم جای پسرمارغوان هم مثل ،
هر ،دخترم بود
دوتون برام عزیزید !
امیرحسین از روی پشتی بلند شد و سمت مادر جون رفتبا صدای آرومی سالم کرد و ،
096 :گفت
وقتی که میدونید نه من و نه مادرم نمیتونیم خوب باشیمپس برای چی سوال میپرسید؟ ،
.مثل خودتون ،داغ ارغوانتا ابد تو سینهی ما میمونه! مادرم دیگه اون زن سابق نمیشه
مادرجون میخواید اینجا بمونید؟با لبخند سرش رو تکون داد؛ اما بابا عصبانی رو به من
گفت:
اون گوشی من رو بردار .خم شدم و گوشیش رو برداشتم و به سمتش رفتم.روی زمین
نشسته و به دیوار تکیه داده بود و عصبی
به من نگاه میکرد .نمیتونستم درکش کنم؛ من فقط ازش کمک خواستم؛ اون هم نه برای
خودم .بابا
گوشی رو از دستم کشید و از جاش بلند شد:نگاهی به مادرجون کرد و گفت ،
خب .دنیز رو به شما میسپرم ،امیدوارم از تصمیمتون پشیمون نشید !و از خونه خارج
شد .بدون هیچ حرفی فقط رفت؛ حتی نپرسید با وجود اون روحهایی که دیدی خودت
پدر من که اسم پدر رو تو شناسنامهام به یدک میکشید حتی کارگر کار خونهاش رو به
دخترش ترجیح
میداد.
*** 097
ماه رمان
151Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ساک رو باز کردم و نگاهی به لباسها انداختم؛ همه از دم سیاه بودند .یاد ارغوان افتادم
که قلبم تیر
کشید .من حتی برای ارغوان مشکی تنم نکردم؛ در حالی که باعث و بانی مرگش من
بودم.
یکی از لباسها رو تنم کردم و به سمت آشپزخونه رفتم .میز گردی اونجا بود .مادرجون
روش نشسته
بود و داشت کاهو خرد میکرد .لبخندی زدم و کنارش روی صندلی نشستم.
از وقتی مادرم مرد .شما تنها کسی بودید که باهاش درددل میکردم ،فقط شما بودید که
بهم آرامشمیدادید؛ چه با حرفهاتون چه با کارهاتون .مادرجون این چند وقته اتفاقاتی برام
افتاده که از شنیدنش
تعجب میکنید؛ اما حقیقته!
دستش رو جلوی دهانم گرفت و گفت:
هیس! هیچی نگو ...من باورت دارم .همونطور که با بستریشدن مادرت موافق نبودم و
دیدم عاقبتدخترک من به کجا رسید .دنیز میخوام کمکت کنمحتی اگه آخرش به مرگ ،
.من ختم بشه
سایهای روی دیوار افتاده بود؛ سایهی دو تا دختر که هر لحظه به ما نزدیکتر میشدند
.مادرجون با لکنت
گفت:
دن ...دنیز ...بلند شو باید ...از اینجا بری !بعد چشمهاش رو بست و گفت:
میدونم اینجایید ...میدونم میخواید من رو با خودتون ببرید؛ بچهها من باهاتون میام ،من
هم میامپیشتون .آروم میگیرید؟ [اشکی از گوشهی چشمش چکید] میدونم! من هم خستهام
.مگه قرار چند
098
ماه رمان
152Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
سال دیگه عمر کنم؟ حق با شماست .باید قبلترها من رو با خودتون میبردید ،باهاتون
میام! من سومین
نفرم؛ میخوام آخرین نفر هم باشم!
با چشمهای متعجب به مادرجون نگاه میکردمسومین نفر؟ کجا ببرن؟ ،
پرسیدم:
مادرجون ...چی برای خودتون میگید؟ کجا برید؟ با شما دارم حرف میزنم چشمهاتون رو
باز کنید:نمنم چشمهاش رو باز کرد و به آرومی گفت .
دنیزبه دیوار سفید روبرو نگاه کردم؛ اثری از سایهها .میخوام با هم به زیر پله بریم ،
.نبوداز روی میز بلند شدم و دستش رو گرفتم تا بتونه
بلند بشه .جلوتر از من حرکت کرد .در حالی که آرومآروم قدم برمیداشت گفت:
سالها قبل با مادرم به این خونه اومدم .میگفت اینجا دیگه مال منه؛ مال خود خود من
.اینجابیصاحاب بوده و از آقاجون به من رسیده .جای قشنگی بود و توش زندگی جریان
داشت؛ چیزی که توی
خونهی هزار متری آقاجون ذرهای هم وجود نداشت .من اینجا رو خیلی دوست داشتم
.هفت یا
هشتسالم بود که دختری رو توی این خونه دیدم .باهاش حرف زدم و بازی کردم؛ گفت یه
خواهر داره که
خیلی هم دوسش داره .میگفت توی این خونهاس؛ ولی من نمیتونم ببینمش .بعد از این
ساعتها من اون
رو تاب دادم و اون من رو .بهم گفت که میخواد خواهرش رو به من نشون بده .مشتاقانه
همراهش رفتم.
من رو برد نزدیک همون زیرپله .از پلهها که پایین رفتیم ازش پرسیدم اینجا چی کار
میکنه؟ اینجا
خونهی ماست .گفت که قبل از ما خونهی اونها بوده .گفت وقتی پدر مادرش از اینجا
رفتن اون و
ماه رمان
153Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
099
خواهرش تنهایی زندگی میکردند .در زیر زمین رو باز کرد .همه جا تاریک بود .اونقدر
ترسیده بودم که
خواستم فرار کنم؛ دختر جلوم رو گرفت .یهو از صورتش خون اومدموهاش رو جلوی ،
.صورتش ریخت
حسابی ترسیده بودم به من گفت که مرده! نزدیک بود از شدت ترس زهر ترک بشم و
همونجا بمیرم.
خواهرش هم اومد .به من گفتند خواهرهای من بودند! خواهرهای ناتنی ...میگفتند اگه
مامانت رو بکشی
میذاریم بری! من گفتم که من رو بکشید؛ ولی با مادرم کار نداشته باشید.
بعد من رو دنبال خودشون کشوندند .از دیواری که انگار بعدا توی اون قسمت گذاشته
بود راحت
گذشتند .یکیشون به من گفت که باید دیوار رو بشکنم تا وارد اونجا بشم؛ ولی من فرار
کردم .به مامان
گفتم کسی تو زیرزمین هست و مامان به اونجا رفت .وقتی برگشت دیگه مثل سابق نبود
.یه روز خودش
رو شکل اونها کرد و وارد اتاقم شد؛ از ترس به خودم لرزیدم و خیلی گریه کردم .عمه و
شوهرش مامان
رو بردن دارالمجانین! من پیش اونها بزرگ شدم و آوردنم تهران؛ یه روز هم گفتن که
مادرت مرده.
سالها گذشت که گلشید گفت میخواد از تهران بره گفتم نه اجازه نداره و این حرفها ،
...گوشش بدهکار
ماه رمان
154Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
شوهرش به من نگفته بود آوردتش اینجا؛ کاش دستم میشکست و کلید اینجا رو به بابات
نمیدادم!
در خونه رو باز کردم .مادرجون از من زودتر بیرون رفت ،پرسیدم:
چی میشه که یه مرداجازه بده همسرش ازش جدا بشه و بره جایی که امنیت ،
.یه پله در میون مینشست تا استراحت کنه ،نداره؟مادرجون که پاش درد میکردگفت:
وقتی الویت یه آدم پول باشه 111جدایی از زن و بچه آسونترین کار ممکنه ! ،
کمکش کردم از روی پله بلند بشه .نمیدونستم میخواد کجا بره یا اصال میخواد چی کار
کنه .بازوش رو
مادرجون چیکار میخواید بکنید؟ من یه خرده میترسم!ریز خندید و بازوهای تقریبا تپلش
رو از دستم جدا کرد و در حالی که دستش روی پاهاش بودجلوتر ،
رفت.
جوابم رو ندادید .دنبالم بیا خودت متوجه میشی.دنیزاز این ،قول بده اگه زنده برنگشتم ،
خونه بری؛ چون بعد از مناینجا از بین میره !
بهتزده نگاهش کردم و عقبی راه میرفتم .صدای خردشدن برگها زیر پامون هم من رو
میترسوند چه
برسه به برگشتن به اون زیر پله.
ماه رمان
155Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
سرعتم رو بیشتر کردم .به پنج ثانیه نکشیده بهش رسیدم .با اضطراب شدید دنبالش میرفتم
.مادرجون
هم شاید به ظاهر آروم بود؛ ولی چشمهاشچشمهای قهوهای سوختهاش پر از درد و ،
.اضطراب بودمگه
باالی زیرزمین ایستاد .توی اون تاریکی خیلی خوب اون مسیر رو پیدا کرده بود؛ جایی
که حتی توی
روشنایی به سختی پیدا میشه .چندبار پاش رو روی زمین زد و بعد گفت:
پر شده!جلوتر رفتم .یه کلنگ رنگ و رو رفته که حشرات متعددی بهش چسبیده بودند
روی زمین افتاده بود.
برید عقب .و محکم به چالهی پرشده زدم.خاک روی پلهها ریخت .مادرجون نگاهی به
من کرد و گفت:
همین جا وایسا .از پلهها پایین رفت.من برمیگردم ،نزدیک بود روی زمین بیفته که
دستش رو به دیوار گرفت .هوا سوز داشت و صدای
باد که باعث میشد شاخه و برگ درختها تکون بخورند و صدای آروم حشرات ریز و
درشت ترسم رو
بیشتر کرده بود .پنج دقیقهای منتظر اومدنش شدم؛ اما خبری نشد.
صداهای وحشتناکی از پایین میاومد .بی اختیار به سمت پلهها رفتم و با استرس از اون
پلههای تنگ
پایین رفتم .در نیمهباز بود.بیشتر بازش کردم و داخل شدم ،
ماه رمان
156Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
همهجا تاریک بود .موبایلم رو از جیب شلوارم درآوردم و فلش رو روشن کردم .دیوار
شکسته شده بود.
به سمتش قدم برداشتم در حالی که نفسنفس میزدمکنار قسمت شکستهشده ایستادم و با ،
صدای
لرزون گفتم:
صدایی نیومد .هم استرس ورود به اون مکان رو داشتم و هم نمیدونستم قراره دوباره با
چه صحنهای
روبرو بشم .چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
صدای بستهشدن در زیرزمین من رو به خودم آورد .فکم منقبض شده بود و دستهام
یخزده بودند.
گذاشت روی شونهام .روح از بدنم رفت و فقط تونستم با آخرین صدایی که توی
حنجرهام مونده بود جیغ
بزنم؛ ولی از سر جام تکون نخوردم.
یه لحظه یاد مادرجون افتادم .پام رو از بین اون دیوار شکسته.رد کردم و وارد شدم ،
ماه رمان
157Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
با دیدن مادرجون که کنار چاه نشسته و یکی از دستهاش رو داخل اون برده بودیکه ،
.خوردم
مادرجون نه! اونها نباید دستتون رو بگیرن و بیان باال! اونها خطرناک هستن؛ ممکنه
بهتون صدمهبزنن!
اما مادرجون بیتوجه به من آروم چیزی رو زمزمه میکرد؛ خواستم نزدیکش بشم که
دستی دستم رو به
سمت خودش کشید.
ناخودآگاه به سمتش برگشتم .توی تاریکی و هاله نوری که از فلش گوشی ایجاد شده بود
تصویر آشنایی،
روبروم ایجاد شد .منمنکنان گفتم:
هیسبلکه به خاطر ارغوان و خواستهاش ،هیچی نگو! نه نرفتم؛ موندم نه بهخاطر تو ،
:از من!کالفه به لبهای خشکش چشم دوختم و گفتم
ارغوان؟ کی و کجا؟ نکنهنگاه خفتباری به صورت ساده و گردم انداخت و با پوزخند ...
:گفت
نه .اومد به خوابملبخندی زدم و دستش رو از دست الجونم جدا کردم و .گفت کمکت کنم ،
.به سمت مادرجون دویدمخواستم دستش رو
بکشم باال که با دستی که بیرون چاه بود .114به طرف دیوار هولم داد ،
جیغ بلندی کشیدم و سرم محکم به دیوار نصفه شکسته خورد؛ روی زمین سرد و خشک
زیرزمین ولو
شدم و بیحالتر از همیشه زمزمه کردم:
ماه رمان
158Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کمرم رگ به رگ شده بود و احساس ضعف شدیدی داشتم .با دیدن مادر جون توی اون
حالتتمام ،
سلولهای مغزم از حرکت ایستاده بودند.
نبودید؟
صدایی از داخل چاه بلند شد .دخترها شروع به داد و بیداد کرده بودند و مدام میگفتند :
مادرجون بیشتر خم شد و یکی از دستهاش رو روی زمین گذاشت تا داخل چاه نیفته
.انگار داشت
ماه رمان
159Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
وزنهی پنجاه -شصتکیلویی بلند میکرد .ناگهان بچهای که انگار از داخل گل بیرون اومده
بود رو با
خودش بیرون کشید.
چشمهام رو بستم و با دیدن صورت گلی و خونی دختر و موهای کثیف و پر از لجنش
جیغ کشیدم.
امیرحسین بهتزده و با دهن باز به این صحنه نگاه میکرد .اینجا چه خبر بود؟! مادرجون
چرا به اونها
میگفت دخترم؟
وای خدای من! چرا همهچیز یه شبه تغییر کرد؟
پیشونی دختر رو بوسید و پتوی سفیدرنگی رو که معلوم نبود از کجا برداشتهروی ،
.دختر پیچید
دوباره دستش رو داخل کرد و به سختی بچهی دیگه رو بیرون آورد .نفسم حبس شد و
چندبار به بازوی
الغر امیرحسین زدم تا به خودش اومد .اشک گوشهی چشم هردومون جوونه زده بود .هر
دو از دیدن این
صحنه متحیر و ناباور بودیم که مادرجون شروع به صحبت کرد:
سالها منتظر بودم تا کسی پیدا بشه و روح من وارد بدنش بشه تا بتونم بچههام رو بیرون
بکشم:انگشت اشارهاش رو به طرف من گرفت و گفت.
مادر و مادربزرگ مادرت نذاشتن کارهام رو پیش ببرممیدونی چرا؟ چون بعد از ،
فقط میتونستن خودشون رو مثل دخترهام کنن و ،بستریشدنهردوشون توی دارالمجانین
بیخیال اومدن به این
زیرزمین بشن؛ اما امروز مادربزرگت با از خودگذشتگی نذاشت تو قربانی بشی و من
توی بدن اون رفتم تا
به این بچههام رو بیرون بکشم .حاال از مرگ من و فرزندانم در یه روز نزدیک به
هشتادسال گذشته .نود و
ماه رمان
161Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
116
پنج سال پیش پدر بزرگ مادرتهمراه با لعیا بانوی عمارت میرزا به ،میرزارضا ،
خانهی محقرانهمون
اومدند .پشت دیوار اتاق پدرم فال گوش ایستاده بودم .لعیاخانم با گستاخی تموم من رو از
پدرم خرید.
من که هنوز چهارده رو تموم نکرده بودم و نشونکردهی کس دیگهای بودم و عاشقپیشهی
اون مردحاال ،
باید زن دوم خان ده میشدم! پدرم مدام توی گوشم میگفت که خوشبخت میشی و بخت
بهت رو کرده؛
اگه زن میرزا نشی خونت حاهلل!
یه شب از همهجا بیخیر نشوندنم سر سفرهی عقدم با میرزا .مسخره بود! لباس سفید ساده
و چادر براق
سفید به سرم کردن و گفتن که دیگه باید بری خونه شوهر!
علی بیچاره دم خونهمون بس نشسته بود تا شاید اونها پشیمون بشن؛ اما نشد که نشد
.میرزا علیه علی
نامهای به دوستش که دیوان ساالر تهران بود نوشت و بعد هم علی رو گرفتند و زندانیش
کردند .دیگه
خبری از علی نداشتم تا شیشماه از آبستنشدنم گذشته بود که گفتن علی تهران زن گرفته
.دیگه
امیدی به زندگی نداشتم .تنهایی توی این خونه با شکم بادکرده زندگی میکردم .حتی حق
دیدن
خانوادهام رو هم نداشتم .آخ خدا از باعث و بانیش نگذره! میرزا گفته بود تا وقتی
جنسیت بچه معلوم
نشده کسی نباید بفهمه من از میرزا بچه دارم .تا اینکه نوشین و نیره به دنیا اومدند.
ماه رمان
161Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
با چشمهای غرق اشک به من و امیر که کاری جز زلزدن بهش نداشتیم نگاه میکرد .من
منتظر این
داستانها بودم؛ اما برای امیرحسین شوکهکننده بود.
روز به روز بزرگتر میشدند و میرزا حتی نگاهشون هم نمیکرد .انگار نه انگار از
خونش بودن! مثل بچهیتیم باهاشون رفتار میشد .میدونید اگه از اول زندگیت سختی کشیده
باشی تا آخرش هم همینطوری 117
ما دیگه با این خونه و آدمهاش کاری نداریم؛ راحت زندگی کنیدخواست حرکت کنه که .
:امیرحسین با شجاعتی که تا به حال ازش ندیده بودم گفت
پس خواهر من چی شد؟ تکلیف اون چی میشه؟ ارغوان چه بالیی سرش اومد؟به یه لحظه
نکشید که روبرومون ظاهر شد و گفت:
خیلی سعی میکرد فرار کنه .برای زندهموندن تالش کرده بود ،نوشین خودش رو به شکل
دنیز درآوردتا ارغوان بیگـ ـناه از بین بره و دنیز گناهکار زنده بمونه.
***
چشمهام رو باز کردم .سرم روی پلهها بود و پاهام هم کنار در زیرزمین .خواستم تکون
بخورم که صدای
آشنایی گفت:
من هم باید چیزهایی رو بهت بگمسرم رو باال گرفتم و به چشمهای ریز و قهوهای .
.118سوختهاش نگاه کردم؛ بابا بود
ماه رمان
162Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
از روی پلهها بلندم کرد .بیمحابا بغلش کردم و سینهاش رو بوسیدم .آمبوالنس به همراه
جمعیت زیادی
توی باغ بزرگ خونه جمع شده بودند.
بابا اینها کین؟ مادرجون کجاست؟سرش رو به دو طرف تکون داد و آروم و زمزمهوار
گفت :
وقتی با مادرت آشنا شدماز بد حادثه شوهرش یه سال ،یه زن بیست و چهار ساله بود ،
بود که تویتصادف مرده بود و خودش بود و عالمی ارث! یه مادر پیر داشت و یه دختر
خب چه موقعیتی از ،دو ساله
این بهتر؟ من آس و پاس .داماد یه خانواده اصیل و پولدار میشدم ،اون وقت همهچیز
عالی میشد و من
آقای خودم میشدم .قبولتون کردم .مادرت راضی نمیشد؛ اما اونقدر اصرار کردم تا
باالخره پا داد و من
شدم داماد اون خانواده .مادرم سرکوفت میزد که چرا زن بیوه گرفتیاون هم با یه بچه ،
.و یه پیرزن
گوشم بدهکار نبود و فقط به پولهای مادرت فکر میکردم .تا اینکه تو شیشسالت شد و
مادرت گفت
خسته شده از این حرفها ...میخواد بره ،ترکم کنه! بهش وابسته شده بودم؛ اما بیخیال
وابستگی شدم
و کلید اون مکان ممنوعه رو بهش دادم .یه شب هم برگشتم تا به کارخونه برسم .گلشید
برای من حکم
وسیله رو داشت نه یه زن! دنیز من قبل از مادرت عاشق یه زن دیگه بودم که بهخاطر
پول ترکم کرده بود.
ماه رمان
163Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بیچارهی من! پدر نداشتهام .من یتیم بودم؛ هم پدرم مرده بود و هم مادرم و هم بهترین
دوستم.
بهتزده پرسیدم:
دلم شکسته بود از این همه بیکسیآخ خدا چرا من رو نمیکشی و راحتم نمیکنی؟ اونها ،
دیگه رفتند؛
اما من...من هنوز خیلی از حقیقتها رو نفهمیدم؛ مثل مرگ کبریمثل اون مرد و ،
همسرش که میگفت
دوست مادرم بوده.
خدا جونممن بعد کجا باید زندگی کنم؟ خونهی بابای ناتنیم یا توی همین خونه بمونم؟ ،
خونهای که بوی
مادرم رو میده .بوی مادرجون رو میده ،من به این خونه و آدمهاش تعلق داشتم .این خونه
یادآور آخرین
روز و شبهایی بود که کنار ارغوان سر کردم.
دوست من کاش بودی! کاش دوباره برمیگشتی و بهت میگفتم که چهقدر دلتنگتم! ارغوان
من سنگ
ماه رمان
164Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
انگشتهام رو مشت کردم و چندبار به زمین زدم .خردشدن برگها رو زیر انگشتهام حس
میکردم؛
زمزمهوار گفتم:
101
مادرجون ...تو رفتی تا من و بچههام در کمال آرامش اینجا زندگی کنیم .بچههای من مثل
من و مادرمسختی نکشن ...مثل لعیا دیوونه نشن ...آره مادر جون تو رفتی تا ما راحت
به زندگیمون ادامه بدیم؛ اما
من رو بیکسترین دختر دنیا کردی! آخه میدونی وقتی کسی میمیرهخودش دردی ،
نمیکشه؛ اما
بیچاره آشناهاش .مخصوصا من که تنها آشنات بودم ،مادرجون کاش قبل از من
نمیمردی!
با صدای داد امیرحسین از سر جام بلند شدم و به سمت شون رفتم .بابا کنار آمبوالنس
ایستاده بود و
برگهی توی دستش رو مچاله میکرد؛ به محض ورود من برگه رو صاف کرد و به
طرفم اومد.
وصیتنامهی خانمجونه .بخونش؛ ولی قبلش باید باهات صحبت کنمآروم و سرد با لحنی .
:که هر لحظه ممکن بود با بغض همراه بشه گفتم
وقتی که تو رو به عنوان فرزندخونده قبول کردمبه مادرت قول دادم بهت چیزی نگم؛ ،
.اما دیگهنتونستم سکوت کنممیخوام خودت انتخاب کنی؛ با من برمیگردی یا تصمیم
دیگهای داری؟ دنیز من تو
ماه رمان
165Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
رو همیشه فرزند خودم میدونمهمیشه برام مهم بودی چون تنها یادگار گلشیدی! اون تو ،
رو به من
سپرد .پس نمیتونم به این راحتی ترکت کنم ،دنیز بعد خوندن وصیتنامهی مادربزرگتاز ،
تصمیمت با
خبرم کن .100
زیر لب باشهای گفتم .بابا بلند شد و به سمت جمعیت رفت .اشک توی چشمهای قهوهای
و بیروحم موج
میزد.
وصیتنامه رو باز کردم .همیشه داشتن مادربزرگ باسواد و تحصیلکرده برام افتخار بود.
نامه با بسمهتعالی شروع شده بود و مشخص بود که با رواننویس مشکی مادرجون که
خیلی دوستش
داشت نوشته شده.
«دنیز عزیزممن ساعتهاست ،میدانم االن که این نامه را میخوانی ،تنها وارث خاندان ما ،
کنارت
نیستم .میخواهم بدانی احمد مثل پدر تو را دوست داشت؛ اما پدرت نبود .نمیخواهم
اجبارت کنم که
بعد از من کنار او بمانی .تصمیم با خودت است بین ماندن یا نماندن.
دخترکم هرگز طعمه مردان اطرافت نشو و از بین هزاران مرد به دنبال کسی بگرد که
تو را بدون پول و
زیبایی چهرهات دوست بدارد .دنیز عزیزم .سالها قبل پدرم یک درشکهچی داشت ،او
عاشق بودیک ،
عاشق واقعی .نمونهی بارز فداکاری و گذشت بود .تا آخر از پدرم حمایت کرد .آن روز
که حمیرا را خونین
ماه رمان
166Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
و مالین از عمارت بیرون آوردندزن این مرد آنها را دید؛ زیردستان میرزا هم برای ،
اینکه زن به کسی
چیزی نگوید با چماق توی سرش زدند و بعد کنار حمیرا در جایی نامعلوم خاکش کردند ،
.این مرد بعد از
مدتی بهخاطر افسردگی و بیماریهای مختلف از دنیا رفت؛ اما روحش دستبردار خانواده
ما نبود .کبری
را از بین برد؛ زیرا او هم یکی از مهرههایی بود که آن شب باعث مرگ آن زن معصوم
شد و خم به ابرو
نیاورد .االن حتما میپرسی که من از کجا این ها را میدانم .دنیزجانمن اینها را از ،
.مادرت شنیدمتمام 101
این حوادث یکبار چند سال قبل برای مادرت پیش آمد .پیداشدن پسر کبری چیزی بود که
هر چند سال
و بدون بعد مکانی پیش میآید .شاید ده سال بعد فرزند تو هم او و مادرش را ببیند!
میدانم حسابی تعجب کردهای؛ اما هر چه گفتم عین حقیقت است؛ حقیقتی که بعد از سالها
به درستی
آن پی بردم.
منتنها دختر به جا مانده از میرزارضا نصیری و همسرش لعیا ،مادربزرگت مریم ،
کاشانی تمام ارثیهام را
به تو .یعنی نوهی عزیزم دنیز رضایی فرزند امیرعلی (پدر اصلیت) میبخشم ،با خودم و
خدا عهد کرده
بودم تا قبل از هجدهسالگیات نمیرم تا کسی نتواند ارث و میراث تو را باال بکشد و
مفتمفت بخورد.
دنیزجانمادرت ده سال پیش میخواست خودش را فدای این ماجرا کند؛ اما همین ،
احمدآقا اجازه نداد و
ماه رمان
167Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
این کارهای گلشید را گذاشت پای دیوانگی و در آخر مثل مادرم فرستادش دارالمجانین
.شاید به ظاهر
کار او پسندیده نباشد؛ اما هر چه بود اجازه نداد که دختر من به وضعیت من بمیرد
.دخترم به من قول بده
این خانه که داخلش بهترین و نزدیکترین افراد زندگیات را از دست دادیتخریب کنی و ،
به جایش
مدرسه و یا حتی بیمارستان تاسیس کنی .شاید اگر مدرسه یا بیمارستانی اینجا تاسیس شود
روح من و،
مادرت و حتی پدر خدا بیامرزم شاد گردد و باقیات الصالحات ما باشد.
امیدوارم خوشبخت باشی و کار مرا به حساب رفیق نیمه راه بودنم نگذاری .دنیز تو تنها
فرزند و نواده من
بودی .حمیرا سالها منتظر بود تا کسی را پیدا کند و با استفاده از جسم اودخترانش را ،
نجات دهد و
حاال که من دیگر پیشت نیستم.آن سه نفر هم به مکان ابدیشان باز گشتند ،
آه بلندی سر دادم و نامه رو زیر پام انداختم و از کنار باغچه بلند شدم .این کارها دیگه
برای چی بود؟
ارث و میراث به چه درد من میخورد؟ خونه رو تخریب کنم و مدرسه بسازم؟ مادر جون
هیچوقت سر از
کارت در نمیارم.
خواستم برم که دوباره چشمم به زمین افتاد .خم شدم و نامه رو برداشتمتوی دستم گرفتم ،
و پیش بقیه
رفتم .
ماه رمان
168Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
موهام به شکل نامنظمی روی صورتم ریخته شده بود و زیر چشمهام از همیشه گودتر
شده بود .دستی به
پوستم کشیدم و یاد حرف مادرجون افتادم .همیشه میگفت تو اینقدر جوش میزنی که
جوش میزنی!
لبخند تلخی روی لبم شکل گرفت؛ مادرجون این بار بهخاطر تو پیشونیم پر از جوش
شدههاخبر داری؟ ،
مردی کنار بابا و امیرحسین ایستاده بود .قد کوتاه و هیکل نسبتا چاقی داشت با لباس فرم
آبی گرم
صحبت شده بود .گاماسگاماس جلو رفتم و کنارشون ایستادم .رو به مرد که روی لباسش
زده بود
«حمیدرضا حسینی» گفتم:
چی شد؟ مادرجونم رو شناسایی کردید؟ کجا خاکش میکنید؟قطره اشکی از گوشه ی
چشمم چکید:ادامه دادم ،
میدونید که مرده زیاد نباید رو زمین بمونه .میشه من هم برای آخرین بار ببینمش؟مرد
زیر لب البتهای گفت و در پشت آمبوالنس رو باز کرد.
104
گفتم بازش کن! برید کنار لطفا !به سمت آمبوالنس قدم برداشتم .پاهام میلرزید و دستهام
یخ بسته بود .از آمبوالنس باال رفتم و ملحفه
خدای من! مادرجون خودتی؟! نزدیک به یه متر ازش فاصله گرفتم .لبهام میلرزید و
دندونهام به هم
ماه رمان
169Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
برخورد میکرد .مادرجون چرا با خودت این کار رو کردی؟ هم بغض کرده بودم هم با
به یاد آوردن چهرهی
مادرجون به یاد ارغوان میافتادم!
لبهای کبود و چشمهایی که از کاسه دراومده بود .دیگه خبری از ابروهای کمپشتش نبود
و جاش رو به
یک یا دو زخم عریض داده بود .بینی کوچکش حاال روی صورتش له شده بود! کاش به
حرف بابا گوش
میکردم؛ من طاقت دیدن مادرجون رو توی اون وضعیت نداشتم.
با لرز از آمبوالنس پایین اومدم .خسته بودمخستهتر از همیشه؛ مثل اینکه آرامش ،
.گمشدهی ما بود
به وصیتش عمل کن! امشب زنگ میزنم چند نفر بیان و این خونه رو خراب کننزیر .
.لب آرهای گفتمامیرحسین نگاهی به لباسهای کمم انداخت و گفت :
ماه رمان
171Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
شما االن باور کردید یا فکر میکنید من مادرجون رو هم کشتم؟بابا قطره اشک جلوی
چشمش رو پاک کرد و گفت:
دیگه حرفهات برام مثل حقیقت هستن***.هر چند مسخره و خارج از باور ما باشن ،
رنگ اتاق رو باز کردم و از راهروی تنگ به سمت پلهها رفتم .از پلههای تنگ و کوتاه
پایین رفتم .به
مارال نگاه کردم و لبخند پر از کرشمهای تحویلش دادم و دستم رو محکم به پیشونیم زدم
و گفتم:
106
خانم کوچولومن شرمندهم که امروز مدرسهتون دیر شد! اگه لطف بفرمایید امروز خود ،
.را از رفتن بهمدرسه منصرف کنید و همراه با بنده و پدرتان روزگار بگذرانید
مارال ریسه رفت و کولهی آبیش رو روی زمین پرت کرد و گفت:
ای به چشم ...اصال مامان کالس چهارم که این حرفها رو ندارهبیاید با هم بریم ،
کوه!نگاهی به چشمهای قهوهای روشن و بینی گوشتیش که از پدرش به ارث برده بود
:کردم و گفتم
نچ نچ ...من شوخی کردم .کولهت رو بردار و سوییچ ماشین رو هم با خودت ببر تا
مانتوم رو بپوشم وهمراهت بیام.
چپچپ نگاهم کرد و بعد از برداشتن سوییچ از اپن آشپزخونه به سمت حیاط رفت.
ماه رمان
171Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
به قاب عکس مادرجون و ارغوان و طرف مقابلش بابا و مامان گلشید چشم دوختم .گاهی
خدا بهترین
افراد زندگیت رو ازت میگیره تا افراد بهتری جاشون رو برات پر کنن .مثل مارال و
علیرضا که بعد از
تصادف بابا .تنها افراد زندگیم شدن ،یاد چهارده-پونزدهسال پیش افتادم.
بعد از تخریب خونه همه به تهران برگشتیم .باباامیرحسین رو به شرکت خودش برد و ،
چند سالی پیش
بابا بود.
با یادآوری امیرحسین سرم رو به نشونهی تاسف تکون دادم .اون موقعها فکر میکردم
عاشقم شده و
فقط منتظر اشارهای از طرف منه؛ اما اینطوری نبود .روز آخر خونهمون اومد و بعد از
کلی مقدمهچینی
ازم خواستگاری کرد .اول از شرم سرخ شدم؛ اما جملهی بعدیش تمام تصوراتم رو نسبت
بهش عوض کرد .107
من رو برای دوستش خواستگاری کرده بود! خودش هم قبل از اومدن دوبارهاش به
تهرانازدواج کرده ،
بود؛ اون هم با یه دختر اروپایی .وقتی میخواست همراه مادرش دوباره مهاجرت کنه
اینها رو بهم گفت.
گفت تازه ازش دو تا پسر هم داره؛ یکی پنجساله و اون یکی هفت ساله! من چهقدر
خوشخیال بودم که
فکر میکردم از من خوشش اومده و این حرفها.
قبل از رفتن امیرحسین و زهراخانمعلیرضا که دوست امیر بود اومد خواستگاریم و من ،
.هم قبول کردم
ماه رمان
172Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
یاد مارال که افتادمسریع به سمت اتاقم هجوم بردم و یه مانتوی سورمهای با شلوار ،
دمپای مشکی و
مقنعهی مشکی پوشیدم و بدون ذرهای آرایش از خونه بیرون رفتم.
سوار سانتافهی طوسی شدم .مارال لبهای قلوهای و صورتیرنگش رو کج کرد و سرش
رو به دو طرف
تکون داد.
پشت فرمون نشستم و مانیتور ماشین رو روشن کردم .فلش رو داخلش گذاشتم و گفتم :
من تسلیم خانم ...حاال مدرسهی تو بدون مدیر چه فایدهای داره؟لبخندی زد وگفت:
مامان زود باش ...زود ...زود !ریموت رو زدم و در بزرگ و مشکیرنگ خونه باز شد
.با شنیدن صدای پخششده از فلش یه لحظه قلبم
ایست کرد .صدای ضبط شدهی من توی این فلشاون هم بعد از پونزده سال چه معنایی ،
داشت؟
مارال جیغ زد و گفت :
108
مامان این چیه؟چیزی نیستاز خونه بیرون رفتیم و در پشت سرمون .برو آهنگ بعدی ،
:مارال گفت ،بسته شد
مامان این تو فقط همین آهنگه!مطمئنی؟سرش رو به نشونهی آره تکون داد و فلش رو
درآوردم.
ماه رمان
173Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
هیچی .به مدرسه رسیدیم.همیشه دیدن این مدرسه حس خوبی رو در کنار تمام حسهای
گذشتهاش بهم القا
میکرد .109
وقتی اسم مدرسه رو میدیدم یاد اون روز که این اسم رو از مادرجون شنیدم میافتادم ،
.قبال بهم گفته
بود مدرسهی نیره! اون مدرسه وجود خارجی نداشت؛ اما این یکی شده بود تنها مدرسهی
این حوالی،
دبستان خواهران گمنام!
هر کس این اسم رو میشنید مسخرهام میکرد؛ اما مهم هم نبودمن این اسم رو دوست ،
.داشتم
اون خونهی قدیمی حاال شده بود دبستان غیرانتفاعی .ماشین رو داخل حیاط پارک کردم؛
داخل حیاط
پرنده هم پر نمیزد .مارال سریع پیاده شد و گفت:
از ماشین پیاده شدم و به آقا جواد که سرایدار مدرسه بود گفتم:
سالم ...خسته نباشید آقا ...مشکلی که پیش نیومد؟دستی به کلهی طاسش زد و گفت :
خانمصداهای عجیب غریبی میاومد؛ مثل اینکه میگفت پاشو! ،دیشب که طوفان شده بود ،
شما رو نمیدونم! ،پاشو! خانممن مرد بودم و ترسیدم
چیزی نیست آقا جواددستی تکون دادم و از چهارتا پلهی ورودی باال .خیاالتی شدی ،
.رفتم و وارد سالن مدرسه شدمقبل از پلههایی که به
کالسها میخورداتاق من بود؛ اتاقی که بهخاطر کمبود اعزامی آموزش و پرورش به من ،
.داده شده بود
111
ماه رمان
174Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
داخل که شدم:تندی از روی صندلی بلند شد و گفت ،ناظم مدرسه ،خانم کریمی ،
خانم کجا بودید؟ به مارال گفتم برگه بگیرلج کرد و گفت مادرم مدیرهها من برگه ،
پدر یکی از بچهها زنگ زد و هر چی از دهنش در ،و رفت باال!راستی خانم ،بگیرم
اومد بار من کرد! گفت در این مدرسه رو
تخته کنید .دختر من دیشب برنگشته خونه!
خوشخیالیها! این آقا خودش میاد دنبال دخترش .میگه دو ساعت وایسادههمهی ما هم ،
.رفته بودیم؛اما خبری از دختر نشده؛ یعنی اصال از مدرسه بیرون نرفتهحاال باید
منتظر پلیس باشیم.
اسم دانشآموز چی بود؟نیره فتاحی-دانشآموز کالس ب ،الفبا دست محکم به میز زدم و .
:گفتم
***
«شروع جلد دوم»
110
یک وقتهایی آسایشت را میگیرند و به جایش ترس و دلهره در قلبت فرو میکنند.
گاهی احساس میکنی برای این دنیا اضافهای و میزنی ریشهی بودنت را! میروینه ،
برای آن که دوست
نداری باشی .برای آن که بود و نبودت به سود آدمهای اطرافت نیست ،به خاطر کسانی
که دوستشان
ماه رمان
175Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
داری .دیوانه میشوی و از میان انسانها فرار میکنی ،از یک جایی به بعدخوابهایت ،
میشوند کابوس
روزهایت! زندگیت طعم زهر پیدا میکند .تو میشوی یک بازنده؛ کسی که سرنوشت
بهخاطر عزیزترین
کسشکیش و ماتش کرد! ،
***
«گورستان پر از آدمهایی است که فکر میکردند دنیا بدون آنها متوقف میشود».
مرد؟به سمتم برگشت .تپش قلبش رو به خوبی احساس کردم .سوالم رو دوباره پرسیدم:
111
چیزی نیست .االن میرم ببینم حرف حسابشون چیهدر اتاق مدیر رو باز کردم و با .
.قدمهای بلند به سمت حیاط رفتمیه ماشین پلیس سفیدرنگ داخل حیاط
بود و سه مامور و همون پدر نگران.داخل حیاط ایستاده و به اومدن من چشم دوختند ،
اخم غلیظی کردم و از پلهها پایین رفتم و با قد کوتاه و هیکل ظریفم روبروی مرد هیکلی
و قدبلند
ایستادم:
آقای فتاحی اینجا چه خبره؟ !جواد آقا از دور دست تکون داد و با های و هوی به سمتم
اومد:
ماه رمان
176Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خانم این مردک مدرسه رو با چاله میدون اشتباه گرفتهدستم رو جلوی صورت بدون .
:موش بردم و رو به فتاحی گفتم
خبما مسئول گمشدن دخترتون هستیم؟ بیاید تمام مدرسه رو بگردید؛ اگه پیدا شد ،
...مقصر منم؛ امااگه نشد
زنگ آخرهوقتی همه رفتن شما هر کاری که بخواید میتونید انجام بدید؛ حاال هم بیاید به ،
.اتاق من تابچهها اینجا نبیننتون
چهار نفری پشت سرم روونه شدند .به خودم لعنت فرستادم که چرا اجازه دادم داخل
محوطه شوند.
نیمساعت بعد مدرسه کامال خالی بود؛ به جز منمارال و آقا جواد و اون چهارنفر کسی ،
.داخل نبود
هر کدوم به سمتی رفتند و شروع به گشتن کردند .دلم شور میزد و تپش قلب گرفته بودم.
مامان اینجا چه خبره؟! نیره چی شده؟چیزی نیستمقنعهاش .تو خودت رو درگیر نکن ،
.را از سرش درآورد و دست مشتکردهاش رو زیر چونهاش برد
میگم من نیره رو دیروز دیدم .حرفهای عجیب و غریب میزد؛ اگه بهت بگم باورت
نمیشه!پرسشگرانه نگاهش کردم.
ماه رمان
177Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
مثال؟ازم پرسید اینجا زیرزمین داره؟ اگه داره بیا باهم بریم اونجاناشیانه از روی .
:صندلی بلند شدم و با چشمهایی که هماندازهی نعلبکی گرد شده بود گفتم
با تو دارم حرف میزنم! فتاحی زیرزمین رو پیدا کرد یا نه؟گوشهی لبش رو زیر دندان
برد و دستم رو گرفت و خودش رو به من فشرد.
نمیدونم .اصال مگه اینجا زیرزمین داره؟داشت یا نداشت؟ مگه میشد اون زیرزمین سر
جاش باشه؟ یعنی زیرزمین رو خراب نکرده بودند؟ پس
چرا من نفهمیده بودم؟
نمی دونم ...مارال مقنعهت رو سر کن .باید بریم خونهصدای بازشدن در اتاق هر دومون .
رو شوکه کرد .آقای فتاحی با دستهایی لرزان و قدی خمیده خودش
خا ...نم ...مد ،مدرسهتون ...جن داره! بسم اهلل! یا خدا ،دخترم رو حتما همونها بردن!
یا امام هشتمخودت به دادش برس !
مارال رنگ به رخسارش نمونده بود .یکی از مامورها هم به سمتمون دوید و گفت :
فتاحی هراسون و لنگلنگان به دنبال مامور راه افتاد .من هم تعلل نکردم و بعد از نگاه
گذرایی به چهرهی
ترسیده مارال .راه طبقه پایین رو پیش گرفتم ،از پلههای عریض پایین رفتیم و به
نمازخونه رسیدیم.
ماه رمان
178Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
شما میدونستید زیر نمازخونه یه اتاقک هست؟اتاقک؟ زیر نمازخونه؟! امکان نداشت!
نه! شما از کجا پیدا کردید؟مامور نگاهی به حال زار فتاحی کرد و گفت:
آقا خوبید؟فتاحی با دندانهای پوسیده و زردش:لبش رو گاز گرفت و گفت ،
یکی از مامورهاتون صدای دختر درمیآورد! انگار یه دختر به جای اون حرف میزد
.مرتب یه چیزیمیگفت و از من دور میشد .میگفت برگشتیمما برگشتیم! ،
ما برگشتیم؟ آه خدای من یعنی واقعا روح نیره و نوشین هنوز سرگردانه؟!
بیشتر توضیح بدید !فتاحی بین دیوار و در چوبی نمازخونه نشست و گفت:
قبل از اینکه این صدا رو دربیاره .یه سایه نزدیکش شد و دستش رو لمس کرد ،بعد سایه
به کل محوشد و این مامورتون گوشیش رو برداشت و با گفتن همون جملهبدون توجه ،
.به من از راهرو خارج شد
116
سروان خسروی چند نفس عمیق کشید و به یکی از سربازها گفت فتاحی رو فعال از
سالن مدرسه دور
کنند.
معلوم بود که این حرفها رو باور نکردهشاید خود فتاحی هم چیزی که دیده رو باور ،
.نکرده باشه
همراهش داخل نمازخونه شدم .روی فرشهای سبز داخل گامهای محکمی برمیداشت .به
نزدیکی کمد
خاکستری و استیل چادرها که رسید.ایست کرد ،
فرش رو کنار زدبا پا محکم به زمین زد؛ اما چیزی اونجا نبود که خاک رو وادار به ،
فروریختن کنه! نگاهی
به چهرهی پرسشگرانه من انداخت و گفت :
ماه رمان
179Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
و از نمازخونه خارج شد .دلم میخواست دوباره نگاهی به زیر فرش بندازم؛ اما ترسیدم
دلم نمیخواست،
مارال رو تنها بذارم.
به سمت اتاق رفتم .مثل اینکه همهشون رفته بودند ،مارال تندی از اتاق بیرون اومد و
گفت:
جواد آقا به سمتمون اومد و حرفهاش رو بدون مزهمزهکردن و دیدن مارال گفت:
خانم .دیدید گفتم صداهای مشکوک میاد! یکی از مامورها هم گم شد ،فردا یا امشب
دوباره میخوانبیان برای تفتیش.
صدای تلویزیون به اوج خودش رسیده بود .به سمتش رفتم و با شنیدن حرفها و تماشای
فیلمهایی که
اخبار نشون میداد.روی کاناپه فندقی نشیمن ولو شدم ،
اخبارگو با شور و حرارت خاصی میگفت:
118
دیدهشدن شکل سیاه و مرموزی در مدرسهای در مالزیمنجر به یک توهم جمعی میان ،
.اهالی مدرسه وتعطیلی آن شدداستان از دوشنبه هفته پیش شروع شد؛ وقتی که دهها
دانش آموز و معلمدر ،
مدرسهای در شهر کوتابهارو.از دیدن شکل سیاهی درون مدرسه خبر دادند ،
و فیلم و عکسهای همون شیء سیاهرنگ .سایهای که فتاحی میگفت چه رنگی بود؟
احساس کردم کسی کنارم نشست .سریع به سمتش برگشتم و با دیدن مارال نفس راحتی
کشیدم و
گفتم :
االن میرم آشپزخونه سیبزمینی سرخ میکنم .ببخشید دیر شد قربان!مارال سرش رو به
بازوم تکیه داد و گفت :
خانم مدیر ما عادت کردیم به غذا درست نکردنهای شما .راستی ماماننیره پیدا ،
:میشه؟تلویزیون رو خاموش کردم و با آسودگی گفتم
معلومه که پیدا میشه .مارال یه زنگ به بابات بزن تا من غذا رو آماده میکنم .پوفی کشید
.و بلند شداز پلهها باال رفتم و وارد اتاق خواب شدم .رنگ قرمز و مشکی کاغذ
دیواری،
ماه رمان
181Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
استرسم رو بیشتر کرد! انگار برای اولین بار بود که میدیدمشون .
مقنعه رو از سرم بیرون کشیدم و گیره مو رو روی تخت خواب پرت کردم .مانتو
شلوارم رو با یه پیراهن
ساده یاسی و دامن سورمهای عوض کردم و از اتاق بیرون زدم .در مسیر پاییناومدنم
صداهای عجیب
غریبی به گوش میرسیدند و صدای اخبارگو که انگار سوزنش روی این خبر گیر کرده
بود !
119
مادرجون ...اینجا رو ببین! مادر گریه نکن؛ اه مادر جون چرا زیر چشمهاتون کبود شده؟
ببین ماخوشحالیم .ببین داریم با هم بازی میکنیم ،شما هم خوشحال باش دیگه .آره ما دیگه
خونه نداریم؛ اما
پسش میگیریم .دیگه گریه نکنی ها!
ماه رمان
182Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بغضی که راه گلوم رو به بنبست کشیده بود شکستم و با صدایی آروماما پر از درد ،
:گفتم
جا خوردم .لبم رو طوری گاز گرفتم که شوری خونش تمام دهنم رو پر کرد .قدمی عقب
برداشتم.
دستهام به کل بیحس بودند و فکم قفل کرده بود .مثل یه مرده که تنها میتونه تنفس کنه!
چشمهام رو
بستم و طوطیوار گفتم:
خدایا ...مامان ...خانمجون .ارغوان کمکم کنید ،اگه بالیی سر مارالم بیارن من میمیرم
!چیزی در آغوشم جای گرفت .به سرعت چشمهام رو باز کردم .با دیدن ماراللبخندی ،
هر چند تلخ به
لبم اومد .درآغوش فشردمش که گفت:
م ...ا ...د ...رمیشه هیچوقت تنهام نذاری؟پیشونی تراشیدهاش رو بـ ـوسهبارون کردم و ،
:گفتم
اذیتت کردن مامانی؟ دستت رو گرفتن؟ به جای من باهات حرف زدن؟سرش رو از
آغوشم بیرون کشید و گنگ نگاهم کرد.
کیا؟ دو ساعته به من نگاه میکنید و بعد از من میترسید! مامان من داشتم به کاغذ دیواری
نگاهمیکردم .به نظرتون بهتر نیست رنگ کاغذ دیواری اتاقم صورتی بشه؟ آخه آبی
پسرونهست.
ماه رمان
183Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
حتما!و دستش رو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم .بوی سوختنی تمام فضا رو در بر گرفته
بود .
مارال پوفی کشید و گفت :
130
تسلیت میگم! دوباره باید زنگ بزنیم بیرون .بعد از اونکه زیر گاز رو خاموش کردم
.خواستم تلفن رو بردارم که صدای زنگ در متوقفم کرد ،
در رو باز کردم و با دیدن چهرهی گشادهی علیرضا که یه دستش پالستیک بیرنگی
حاوی تعدادی پیتزا
بود و دست دیگهاش کیف و موبایل و سوییچ.ناخودآگاه خندیدم ،
خسته نباشید .برو دست و روت رو بشور تا اینها رو بچینممارال تا پدرش رو دید بلند .
:بلند گفت
سالم قهرمانمیگما بابایی اگه تو نبودی این روده بزرگه معده رو میخورد!علی رضا ،
:خندید و گفت
فسقل بابادوباره که اشتباه گفتی! البته دست شما درد نکنه که اعالم بیغذایی رو با پیامک ،
به بندهرسوندی!
توقع داشتند االن عصبانی بشم و بگم مارال فضول؛ اما امروز تمام فکرم پی هر چیزی
بود غیر از خانواده.
چی میتونه از رسیدگی به امور خونه مهمتر باشه جز ترس به خطر افتادن جون اعضای
اون؟ باید به
علیرضا چی میگفتم؟
131
ماه رمان
184Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
علیرضا همونطور که زیر پیراهنی سفید و شلوارک بلند مشکی پوشیده بودروی ،
صندلی نشست و
گفت:
یه خبر خوب شوکه شدم.یه خبر بد! امیرحسین مادرش فوت کرده داره برمیگرده ایران ،
.روی صندلی نشستم و سرم رو داخل دستهام گرفتم .خاله زهرا چهقدر سختی کشیده بود؛
نه بابا چه مشکلی! خدا بیامرزه خاله زهرا رو ...وای خدا انگار همین دیروز بود که
جلوش زانو زدم وطلب بخشش کردم.
بیاختیار چشمهام خیس شد .خاله زهرا هم پدر بود و هم مادر؛ برای من هم مادری کرد!
اگه ارغوان زنده
بود حتما امروز از بیپناهی میشکست .
مارال چند دقیقهای به غذا خیره شده بود .علیرضا نگاهی به هشت مثلث مضر داخل
جعبه انداخت و
پرسید:
مارال بابا چیزی شده؟مارال سرش رو باال گرفت و به چشمهای من خیره شد .نمیدونم
داخل چشمهام چی دید که یه دفعه
پرسید:
133
ماه رمان
185Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
چرا گوشیت رو از توی کیفت برنداشتی؟! مگه نمیدونی اونها قراره زنگ بزنن
!علیرضا مات و مبهوت به چهرهی جدی و مصمم مارال نگاه میکرد .پرسیدم:
کیا قراره زنگ بزنند؟خندید؛ از همون قهقهههای مستانه که تا به حال از مارال آرام و
سنگینم ندیده بودم! اخم روی پیشونی
علیرضا هر لحظه بیشتر میشد و صدای خندههای مارال بلندتر.
مارال مامانی خوبی؟نگاهم کرد .چشمهاش رنگ خون گرفته بود .یاد اتفاقات داخل اتاقش
افتادم؛ نفسم به شماره افتاد .نکنه
کیا زنگ زدن؟ دنیز اینجا چه خبره؟!چه افرادی قرار بود زنگ بزنند؟ اصال از چی
حرف میزد؟ از روی صندلی بلند شدم و پرخاشگرانه گوشی
رو از دستش گرفتم .پنج تماس بیپاسخ از آقا جواد !
به سرعت شمارهش رو گرفتم .به دو بوق نکشیده پاسخ داد .صداش لرزان و لحنش پر
بود از نگرانی:
134
خانم ...از سالن صدای درزدن میاد .من هم که کلید ندارم در رو باز کنم! زود خودتون
رو برسونید !چی داری میگی آقا جواد؟ صدای کی میاد؟! االن شما کجایی؟تو حیاط .خانم
داره در رو میشکنه!آقا جواد؟! کی؟ چرا؟صدای شکستن اومد و بعد قطعشدن صدا.
جا خورده گوشی رو روی میز ناهارخوری رها کردم و به سمت اتاق رفتم .غذاخوردن
امروز برای من حرام
ماه رمان
186Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
شده بود! علیرضا هم پشت سرم راه افتاد .صدای قدمها و نفسکشیدنهای مکررش رو به
خوبی
میشنیدم.
وارد اتاق شدم و خواستم لباسهام رو با همونهایی که صبح پوشیده بودم تعویض کنم که
علیرضا داخل
شد و در رو پشت سرش بست .
میخکوب جذبهی چشمهاش شدم و سر جام خشکم زد .سرد و جدی پرسید :
معلوم هست اینجا چه خبره؟ از وقتی اومدم تو خودتی .بعد هم که اون کارهای زشت
مارال ...مادر!حواست به بچهت هست؟ !
مادر رو طوری کشید؛ یعنی بویی از مادربودن نبردی! نفسم رو فوت کردم و گفتم :
از تو بیشتر حواسم به اون هست .ببین زندگی دو نفر تو مدرسه در خطرهمیفهمی؟! من ،
.باید برماونجا
135
ببینکسی هست که ،پیوند زن و شوهری یعنی تا ابد باهاتم؛ یعنی چه بخوای چه نخوای ،
خب نزن؛ اما من نمیتونم نسبت ،همیشه هواترو داشته باشه! نمیخوای با من حرف بزنی
.به تو بیتفاوت باشم
میفهمی که چی میگم؟
دستهاش رو کنار برد .پوفی کشیدم و سرم رو به نشونهی بله تکان دادم .اصال متوجه
صحبتهاش
نشدم؛ اون هم در این زمان و موقعیت.
ماه رمان
187Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
چی میگفت؟ اصال از چی حرف میزد؟ جون جواد آقا در خطر بود و اون فلسفهبافیش
گرفته بود.
باشه ...چشم .میدونم که نگرانی؛ اما برو آماده شو اگه میخوای بریمپوزخندی زد و .
.لباسهایی رو که روی تخت انداخته بود برداشت و از اتاق خارج شد
چهقدر خوشبخت بودم که یه نفر رو داشتم .کسی که به پیوندمون اهمیت میداد و همیشه
نگران
خانوادهاش بود.
از پلهها پایین رفتم و نگاهم بین علیرضا و مارال تاب خورد .جعبههای خالی روی میز
به آدم دهنکجی
میکرد.
مارال که با مارال یه ساعت پیش تفاوت داشتیکی از مثلثهای کشاومده رو به سمتم ،
:گرفت و گفت
136
مامان این بابا خیلی چاقالوئهها! ببین برای شما رو هم خورد؛ این یکی رو براتون نگه
داشتم:خندیدم و گفتم .
خانو خوشگل من .شاید چند ساعتی طول بکشه اومدنمون ،قول بده مراقب خودت باشی
.دلبرانه خندید و چاله میدونش رو زیباتر از همیشه به تصویر کشید.بگو چشم،
از خونه خارج شدیم .تا رسیدن به مدرسههیچکدوم حرفی به زبون نیاوردیم و اجازه ،
دادیم خواننده به
جای ما هم از غمهاش بگه.
پشت سرش راه افتادم؛ کلید رو به دستش دادم تا در اون ظلمات.در رو باز کنه ،
با هم داخل شدیم .مدرسه توی این ساعت شب حال و هوای خفهای داشت؛ مثل رفتن به
یه قبرستون
ماه رمان
188Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
دستم رو محکم گرفت .گرمای دستهاش تمام ترسها و نگرانیهام را فوت کرد و بخارهاش
رو تحویل
هوای سرد داد.
جلوتر که رفتیم:فلش گوشیش رو روشن کرد و روی زمین گرفت و بلند گفت ،
آقا جواد ...کجایی؟ جواد آقا؟من هم صداش زدم؛ اما هیچ صدایی برای پاسخدادن به
سوال ما پیشقدم نشد.
یه دفعه ایستاد:دست من رو رها کرد و با زبانی که به تتهپته افتاده باشه گفت ،
137
د ...دنیز اینجاست! بشین .به نور فلش گوشی خیره شدم و با دیدن چهرهی جسد آقا جواد
تا جایی که حنجرهام یاری میرسوند،
فریاد زدم !
چهرهی مادرجون و ارغوان تو ذهنم تداعی شد .جلوی دهنم رو گرفته بودم که هیچی
نگم و حتی صدای
گریههای سرسامآورم گوش فلک رو کر نکنه.
علیرضا مردونه متاسف بود .گریه نمیکردفریاد نمیکشید؛ اما تمام غمهاش رو تو ،
شونههای محکم و
مردونهاش جا داده بود .بازوی من بهتزده رو کشید و دستهاش رو جلوی چشمهام گذاشت
.نذاشت
بیشتر از این چهرهی این مرد رنجکشیده رو که به این طرز وحشتناک کشته شده بود
ببینم .تا به خودم
ماه رمان
189Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
نمیدونم! مگه من دکترم آقا؟ میگم صورتش متالشی شده میفهمی؟! تمام رگهاش زده
بیرون .دزودتر ماموراتون رو اعزام کنید!
صدای نفسنفسهاش باالتر رفته بود .مونده بود توی دو راهی که من از حال رفته رو جمع
و جور کنه یا به
داد آقا جواد برسه.
دنیز ...همهچیز درست میشه .قول بده آروم باشی ،ببینم تو که میگفتی با ارواح زندگی
میکردی؛ حاالبه این روز افتادی؟! 138
تازه فهمیده بودم اونچه بیصداترین ترانه استبلکه مرگه! مرگ عزیزان و ،آب نیست ،
آشنایان رو که
میبینی.به یک باره خاموش میشی ،
نوری رو به طرفمون گرفته بودند .چه وضعیت تاسفآوری داشتم .خودم رو جمع و جور
کردم و بلند
شدم.
ما که اومدیم این بنده خدا اینجا افتاده بود .قیافهشمامور پلیس به سمت جنازه رفت و با ...
:کمی عقب رفت و بعد گفت ،دیدن چهرهی مرده
خانمتون برن خونه؛ اما شما برای پاسخگویی به سواالت باشید***.
مامان خوبی؟ به خدا نمیخواستم ناراحتت کنم .مامان بیا این آب رو بخور. 139
هنوز هم از وجودش میترسیدم .بعد از اونکه با ماشین علیرضا به خونه اومدمبه محض ،
اونکه در رو باز
کردم .با موهای لختش که روی صورتش رو پوشانده بود روبرو شدم ،اون چه میدونست
با این کارش من
رو به یاد سالها قبل انداخته .منی که بعد از دیدن آقا جواداون هم به اون طرز ،
یه بار دیگر ،وحشتناک
مرده بودم !
چرا خودت رو این شکلی کردی؟ مارال چیزی رو از من پنهون کردی؟ اونها اذیتت
کردن؟ مامان به منبگو!
دستهای ظریفش رو داخل موهاش کرد و با بیمیلی گفت:
دست بردار مامان! وقتی رفتید همهش یه صدایی تو گوشم میگفت برم تو اتاق شما .من
هم گوش کردمو رفتم .یه تقویم روی میزتون بود .بازش کردم ،صفحه آخرنقاشی یه ،
.دختر با موهای مشکی بودبه خدا
نفسم رو فوت کردم .من کشیده بودمش؛ همین من ابله که هر وقت یاد ارغوان میفته
روی دفترش،
نقاشی دختری رو پیاده میکنه که شبیه نوشینه.
با صدای چرخیدن کلید داخل قفل .هر دو برگشتیم ،علیرضا با حالت زاری وارد شد .به
سرعت باد از
کاناپه کنده شدم:به سمتش هجوم بردم و گفتم ،
ماه رمان
191Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
چی شد؟ مرده؟ کشتنش؟ وای بنده خدا رو همونها کشتن! اونها دستبردار نیستن .به خدا
دیگهنمیتونم شاهد مرگ کسی باشم! راستی اون دانشآموز رو که فامیلیش فتاحی بود پیدا
کردن؟ یا اون
مامور پلیس رو که میگفتن صدای زنونه درمیآورده؟
141
علیرضا با دست کنارم کشید و به سمت صندلی میز ناهارخوری رفت و نشست .بر
عکس چهرهی
درهمش:جدی و آروم جوابم رو داد ،
هنوز چیزی مشخص نیست؛ نه انگیزه قتل مشخصه و نه هیچچیز دیگهای! روی در
شکستهشدهیمحوطه هم اثر انگشتی نیست .تمام مدرسه رو زیر و رو کردن اثری از
دختر و مامور مفقود نبوده .بهتره تا
پیداشدن اونها.مدرسه تعطیل بشه! البته باید بگم فعال در مدرسه رو بستن ،
پلکهام سنگینی میکردند .پوزخند روی لبهای مارال به من ناآروم دهنکجی میکرد .از
اون بدتر
آرامش علیرضا بود .انگار نه انگار آقا جواد رو کشته بودند! برای اونها مهم نبود !
دنیز برو باال استراحت کن .مارال تو هم بلند شو برو تو اتاقت؛ وقت خوابه فسقل بابا
!راه برم؟ مگه میتونستم از جام تکون بخورم؟ از یه طرف گرسنگیاز طرفی پلکهای ،
سنگین و از طرف
دیگه افکار مزاحم .کاش یه نفر میاومد و میگفت همهچیز تموم شده و حاال با خیال
راحت سر روی
بالشت بذار؛ اما کدوم کاشگفتنی توی این زمین خاکی به واقعیت پیوسته؟
توی افکار خودم غرق بودم که دستم رو کشید و با خودش به طبقهی باال برد .بعد از
بستن در اتاقمن رو ،
ماه رمان
192Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
به سمت دیوار کشید .کارهاش رو درک نمیکردم .دستش رو روی قفسه سینهام گذاشته
بود و فشار
میداد! درد شدید توان صحبتکردنم رو سلب کرده بود.
خیلی سعی میکرد آروم به نظر برسه؛ اما مثل اقیانوسی خروشان بود .140
دنیزدیگه از خونه بیرون نمیری! نه تو نه مارال! فهمیدی؟! به قرآن اگه پات رو از در ،
،اسمت رو از شناسنامهام خط میزنم !بیرون بذاری
متوجه حال زارم شد و فشار دستش رو متوقف کرد .
همراه با نفسنفسزدن گفتم :
چیزی شده؟عقبگرد کرد و دستش رو داخل موهای پرکالغی و کوتاهش کرد .
همونطور که داخل اتاق قدم میزد گفت :
وقتی تو رفتی .امیرحسین زنگ زد ،بهم گفت اون روز توی زیرزمین چی دیدید و چی
شنیدید! میگفتوقتی به هوش اومدهیه صداهایی میشنیده مثل این که بخششی در کار ،
،نیست! رفتنی هم درکار نیست
تا ابد میمانیم! میگفت آخرین روز زندگی مادرشخواب دیده همون دو تا بچه با خنده و ،
شادی تو رو با
خودشون میبرن.
روی زمین نشستم و دستهام رو دور زانوهام گذاشتم .دلم میخواست فریاد بزنم و بگم کی
زندگی من
به آرامش میرسه؟!
به چشمهام اجازهی ریزش بارون دادم .میباریدند؛ اون هم چه باریدنی! علیرضا هم کنارم
نشست و به
دیوار تکیه داد .فکر میکردم حرفهاش تموم شده؛ اما ادامه داد :
ماه رمان
193Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
141
چهقدر امیر رو میشناسی؟ چرا از تهران بکوب اومد کرج؟ وقتی تو تنها توی این خونه
بودی! واقعا تو باروح ارتباط داشتی؟ !
پوزخندی روی لبهام آمد .دنیز .همسرت تا به حال حرفهات رو باور نکرده بود ،تنهایی
مثل زنی که
شوهرش به حرفهاش شک داره !
چرا از دوستت نپرسیدی؟ اون که همهچی رو دیده بود .مثل کسی که از حرفهای سابقش
:پشیمون باشه گفت
فردا صبح باید برم فرودگاه.و به سمت تخت قدم برداشت .باید زود بخوابم ،
***
چشمهام رو که باز کردم .مارال رو کنار خودم روی تخت دیدم ،لبخندی زدم و گفتم:
اینجا چیکار میکنی؟کش و قوسی به بدنش داد و دستی به موهای روی صورتش کشید و
گفت:
میدونی مامان .چند نفر توی اتاقم بودن؛ نمیذاشتن راحت بخوابم ،همین شد که اومدم پیش
شماچند نفر! مگه به جز ما سه نفر کسی هم داخل خونه بود؟ حتما مهمونها رسیده بودند .
و من هنوز خواب
بودم !
خواستم بلند بشم که مارال مچ دستم رو کشید و با لحنی متفاوت گفت :
143
شما نمیتونی اونها رو ببینی مامان! من با اوهنا دوستم و بهشون قول دادم کسی نفهمه
پیش منهستن؛ آخه بعضیها میخوان اونها رو اذیت کنن.
ماه رمان
194Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کیا؟موهاش رو از صورتش کنار زد .موج خون روی صورتش جریان داشت! جیغ
کشیدم و خواستم از تخت
پایین برم که دستی نگهبانم شد .
حالت خوبه دنیز؟ !تندتند نفس میکشیدم .چندبار پلک زدم تا متوجه بشم علیرضا کنارم
خوابیده نه مارال.
باید برم پیش مارال .اونها اذیتش میکنن !متعجب و سردرگم به رفتار عجیبم نگاه میکرد
.فکر میکرد کابوس دیدم که اینقدر پریشونم .دستی به
نه! خوب میشم .:نیمخیز شدم تا به اتاق مارال برم که دستم رو کشید و گفت
یه نگاه به ساعت بنداز! سه نصفه شبه ! 144
بیتوجه به ساعت .از اتاق بیرون رفتم ،در اتاق مارال بسته بود .خواستم در رو باز کنم
که صدایی مانعم
شد .
مامان ...اذیت نکن دیگه .ا! بذار بخوابم! اگه بابا بیاد میگه دیوونه شدیم؛ موهات رو هم
.دلم بیشتر! به سرعت در رو باز کردم ،بزن کنار زشت شدی!لبهام لرزش داشتمنتظر
هر چیزی بودم غیر از خواببودن
مارال!
آروم روی تختش خوابیده بود .نفسنفسزنان در رو بستم و دوباره صداها شروع شد.
هیس! االن بیدار میشن !مگه نمیگم ساکت باشید! هی مثل مگس وزوز میکنیدمامان تو یه .
هردومون رو میکشه !لرزش دستهام به پاهام ،چی بهشون بگو! به خدا بابا بیاد ببینتشون
.هم سرایت کرده بوددر اتاق رو باز کردم و وارد شدم .دستی به موهای بلند
مارال کشیدم و خواستم از در بیرون برم که صدایی اومد و سایهای روی دیوار افتاد
.وحشتزده جلوی
ماه رمان
195Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
وحشتزده جیغ کشیدم .تا چشمهام رو باز کردم دوباره خودم رو روی تخت افتاده دیدم ،
.علیرضا کنارم
به ساعت قرمزرنگ اتاق نگاه کردم؛ نه و بیست و پنج دقیقه رو نشون میداد .پس اومده
بودند و من هنوز
خواب بودم .بدون نگاهکردن به رنگ و مدل لباسهاخوابآلود با فکری مشغول یکی رو ،
پوشیدم و از
اتاق بیرون رفتم .به محض بیروناومدنم سارابه سمتم اومد و دستم ،همسر امیرحسین ،
رو فشرد و با
لهجهی جالبی گفت :
سالم! خیلی خوشحالم از آشناییتون !دستش رو فشردم و با لبخند به دختر قدبلند و بور
روبروم خیره شدم .بیشباهت به ارغوان نبود.
من هم خیلی خوشحالم که میبینمت .از چیزی که فکر میکردم خوشگلتری و صد البته
مهربونتر!با دندونهای سفیدشبلندبلند خندید و من رو در آغوش کشید! ،
دنیزجان امیر خیلی از شما تعریف میکرد .من خیلی دوست دیدن شما ...دوست
داشتم -امیرحسین از روی مبل سلطنتی کرم.طالیی بلند شد و به سمتمون اومد.
ماه رمان
196Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
آقای نامدار به من لطف داشتن .البته تعریفی که شما هستید! ماشااهلل از گل
زیباتری!امیرحسین دستش رو روی شونهی پهن علیرضا گذاشت و به شوخی گفت:
146
ببین خانمت داره مخ زنم رو میزنه ها؛ سالم عرض شد خانم رضایی!لبخند دندوننمایی
زدم و دستم رو روی سرم که حسابی درد میکرد گذاشتم و گفتم:
سالم .نباید یه سری به ما بزنید؟ راستی من واقعا برای خاله زهرا متاسف شدم ،واقعا درد
بزرگی بودبرای همهمون.
مثل همون سالها پوزخند زد و یقه باالیی پیراهن مشکیش رو باز کرد:
خوبه هنوز مادر ما رو یادت هست! راستی شما دو تا چهطوری این همه سال با هم کنار
اومدید؟! اصال بهعلیرضا نمیخورد یکی رو نگه داره! اونم کی؟ دنیز سابقهدار و افسرده!
سارا خواست بحث رو عوض کنه:
علیرضا گفت که شما مدیر مدرسه شدیدواقعا؟خواستم جواب بدم که امیرحسین پقی زد ،
:زیر خنده و در همونحال که میخندید گفت
لعنتی تو میدونی ترس چیه؟! آخه اون خونهی ارواح رو کردی مدرسه؟ من رو بکشن
بچهم رونمیفرستم تو اون خونهی مدرسهنما! مارال زندهاس؟!
علیرضا روی پیشونیش خط انداخت و با صدای بم و لحن سردی گفت:
مارال باباامیرحسین دستی به موهای شانهنکردهاش .از روی مبل بلند شو بیا پیش عمو ،
.147کشید
داداش شوخی کردم بابا! راستی دنیز با پارتیبازی مدیر شدی ها! واال اگه اون مدرسه
ارث بابا من بودمیکردمش تیمارستان .حداقل اونها از روح نمیترسن!
اونقدر لبم رو گاز گرفتم که شوری خون توی دهنم پیچید .خواستم حرفزدن با این آدم رو
خاتمه
ماه رمان
197Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ببخشم.
بله .من میرم صبحانه رو آماده کنم ،سارا جان خواهش میکنم بشینبدون توجه به اونها .
.وارد آشپزخانه شدم
نفسم رو فوت کردم و آه کشیدم .آهکشیدنهای این روزهام بیشمار شده .شاید هم اولین
کسی که آه
کشید .حضرت حوا بود ،وقتی که بعد از اون همه خوشبختی در بهشتبه زمین ناالیقان ،
.رانده شد
داشتم خیار و گوجهها رو خرد میکردم که مارال و دو پسر امیر وارد شدند .اسمهاشون
رو از قبل از
علیرضا شنیده بودم؛ کاوه و کیان.
هیچ چیزشون به ایرانیها نمیخوردبه جز همین اسمها! ،
کاوه با موهای قهوهای 07،سالهبا موهای کوتاه طالیی و چشمهای آبی و کیان 00،ساله
به هم ریخته و
چشمهای مشکی .یه لحظه امیرحسین و سارا رو تجسم کردم که دو پسر به این سن و
سال داشته
باشند!
کاوه درحالی سعی میکرد درست فارسی صحبت کنه گفت:
مامان آقا کاوه و آقا کیان میخواستن باهاتون حرف بزننقبل از اونکه بهشون اجازهی .
.تلفن رو برداشتم و شمارهی علیرضا رو گرفتم ،نشستن بدمدوست
ماه رمان
198Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
در شیشهای آشپزخونه رو به بالکن کوچکی باز میشد .با لبخندی به سمتش رفتم و گوشی
به دست برای
اینکه اونها متوجه صحبتهامون نشن.در رو پشت سرم بستم ،
صداش پیچید:
دنیزجان بعدا با هم صحبت میکنیمصدام رو باال بردم و از باال به حیاط خونه چشم .
.دوختم
149
خب کی؟ کی باید جواب بدی! یه نفر مرده .میفهمی؟ دو نفر گم شدن ،اگه دختر خودت
هم جای اونهابود همین رو میگفتی؟!
سکوت کرد؛ سکوتی طوالنی که تنها با صدای نفسکشیدنش شکسته میشد.
ساعت دو با هم میریم اداره آگاهی .همهچیز اونجا مشخص میشه .فعال هم از مرگ و
گمشدن و روح وهرچیزی که به اونا ربط داره پیش امیر اینا حرف نزن .خدا میدونه من
از تو حالم بدتره!
با صدایی گرفته که با بغض همراه بود گفتم:
آخه اون بنده خدا کسی رو نداشت .حاال هم که مردهیه نفر نیست که سر خاکش از ته ،
تا آخرین روز ،وقتی سرنوشتت از روز اول تاریک و شوم باشه.دل گریه کنه
.نفسکشیدنت این شومی و خاموشیرهات نمیکنهمیفهمی؟! حاال هم بیا بیرون سارا
تنهاست.
بدون اونکه منتظر پاسخی از طرف من بمونه .تلفن رو قطع کرد ،تا ساعت دو مگه
میشد صبر کرد !
ماه رمان
199Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
در رو باز کردم .هرسه دور میز نشسته بودند و به من نگاه میکردند .لبخند مصنوعی
زدم و گفتم:
151
خانم دنیز ...مادربزرگم این روزهای آخر زیاد اسم شما رو میآورد .چهجوری بگم! آخه
میگفت بهخاطرعمه ارغوان خیلی باهاتون بد صحبت کرده .من اصال این عمه رو ندیدم؛
اما چند سال پیش که بابا گفت
قاتلش شماییدازتون بدم اومد تا همین چند روز پیش که مادربزرگ حرفهایی ،
درموردتون زد که
تصورات من رو به هم ریخت!
گنگ و پرسشگرانه نگاهش کردم .کیان سری تکان داد و گفت:
خانم ...مادربزرگم روز آخر از ما خواست که از شما طلب بخشش کنیم؛ چون ،آخه
چهجوری بگم:مارال که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت...
بگید دیگه!کیان پوست لبش رو جوید و طوری که فقط خودش بشنوه گفت:
این بابا نبود که باعث شد شما برید زندان .بلکه مادربزرگ بود ،هر چهقدر هم که بابا
بهش گفت بذارتکلیف مشخص بشهبلکه خــ ،قبول نکرد و گفت جرم اون قتل نیست ،
.ـیانـت در امانتهبرای همین بابا
رو فرستاد تا با نقشه شما رو به دام بندازه! شاید برای همین بود که روز آخرخواب ،
.شما رو دیده بود
ماه رمان
211Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
پس اومدید رضایت بگیرید برای اون دنیای مادربزرگتون .این همه سال جایی بودید که
کسی خدا رونمیشناسهچه برسه به آخرت! اونوقت توقع دارید باور کنم بهشت رفتن ،
مادربزرگتون باعث شده تا
اینجا بیاید؟
150
کاوه دستی به موهاش کشید و از روی صندلی بلند شده و به سمتم اومد:
فرقی نمیکنه توی ایران باشی یا آمریکا! مسلمون باشی یا مسیحیاگه به یگانگی خدا ،
حتما به وعدهای که داده هم ایمان میاری! ،ایمان داشتهباشی
لبخندی مصنوعی زدم و با سفره و سینی بزرگی از آشپزخونه خارج شدم .علیرضا سفره
رو از دستم
گرفت و سینی رو روی فرش ماشینی ساده سورمهایرنگ گذاشتم .امیرحسین و سارا هم
کمک کردند تا
همهچیز رو داخل سفره بچینیم .علیرضا کنار گوشم زمزمهوار گفت:
از پزشکی قانونی زنگ زدن؛ باید برم اونجا .البته تو هم یه سر برو مدرسه ببین چه
خبره:سراسیمه نگاهش کردم.
ماه رمان
211Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کلید رو که داخل در میانداختم .دستهام میلرزید و پاهام توان حرکت نداشت ،در که باز
شدبا دست ،
گردنم رو گرفتم و مالش دادم تا از استرسم کم کنه .علیرضا گفته بود از خانه سرایداری
آقا جواد،
شناسنامهاش و بقیهی مدارکش رو بردارم تا بتونه بعد از کالبدشکافیبرگهی فوت رو ،
.بگیره
با خودم کلنجار رفتم که داخل بشم یا نه .چندبار تندتند تنفس کردم تا وارد بشم .باالخره پام
رو داخل
مدرسه گذاشتم و با پای دیگهام در رو بستم.
داخل مدرسه سکوت حکمفرما بود و جز صدای تکونخوردن برگهای درختها و زوزه باد
صدای،
دیگهای نمیاومد .
کلیدهای داخل کیفم رو بیرون آوردم .به سختی کلید آلونکش رو پیدا کردم و به سمتش
دویدم.
عجیب بود که هنوز هم در اتاقکش باز بود .همهجا به هم ریخته و تمام اسباب و وسایلش
روی زمین بود.
حتما مامورها این بال رو سر خونه آقا جواد آورده بودند .
خواستم داخل بشم که صدای آشنای دخترکی از پشت سرم اومد .
با شنیدن صداش شوکه شدم .حتی نتونستم برگردم و صورتش رو ببینم ،دوباره صداش
اومد؛ اینبار
نزدیکتر از قبل:
مدیر ...برگردید دیگه!توی دنیایی به سر میبردم که پیداکردن مدارک آقا جواد رو به کلی
از سرم پرونده بود .
صداش رو از کنار اللهی گوشم شنیدم:
153
ماه رمان
212Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
منم نیره!نبضم میزد؟ حالم خوش بود؟ نفس میکشیدم یا به دنیای ارواح قدم گذشته بودم؟
هر چی که بوداسم ،
نیره تلخترین اسمی بود که شنیده بودم .چه اسم دخترک مرده باشهچه شاگرد مدرسهام! ،
برگشتم .نگاهم میکرد ،با مانتوی سورمهای مدرسه که چروک و خاکی بود ،چشمهای
درشت قهوهایش
رو به چشمهای ترسون و بیروح من دوخته بود .
یهکم بعد .صدایی دیگهای اومد ،اینبار صدای کلفت مردونهای بود که از روی پلههای
ورودی مدرسه
میاومد :
بسم اهلل ...دیدی نیره! باالخره پیدامون کردن !نترس خانم .ما رو دزدیده بودنحاال پیدا ،
.شدیمدیگه نترس از ما .مامور نزدیک و نزدیکتر شد.لبهای هیچکدومشون از تشنه و
گرسنه بودن این دو روز خشک نشده
بود و حالشون مثل گمشدهها نبود .
دلم میخواست خواب نباشم! دلم میخواست حقیقت این باشه که هر دوشون زنده هستند.
خواستم لبم رو تر کنم که تلفنم شروع به زنگزدن کرد .توی همون حال که نگاهم رو از
اون دو
برنمیداشتم.جواب دادم ،
از صبح میخواستم بهت این رو بگم؛ اما ترسیدم بعد از مرگ آقا جوادتاب شنیدن این ،
خبر رو نداشتهباشی! امروز صبح مامورهای پلیس دو تا جنازه پیدا کردن! یکی توی
دستشویی افتاده بوده و یه
دختربچه هم ...توی زیرزمین این مدرسهدار زده شده ! ،
ماه رمان
213Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کمکم صدای باد و تکونخوردن درختها قطع شد و تبدیل به قارقار کالغها شد .فکر کن! یه
لحظه جایی
ایستادی که این موجودات شومدو مرده با اون ،با حیا با هم حرف میزنن و روبروت ،
چشمهای درشت
بیروح خیره نگاهت میکنن.
لبهام لرزش گرفتند .دوباره شروع کردم به جویدنشون و دوباره طعم خون همیشگی
داخل دهنم پیچید.
تازه توان حرکتکردن به بدنم برگشته بود .به سرعت به سمت در ورودی دویدم و
خواستم در رو باز کنم
که قفل بود !
بلند و تند نفس میکشیدم؛ مثل ماهی که از آب بیرون مونده و برای زنده موندنش تقال
میکنه.
همین االن چک کنید !کاش اینبار هم خواب بودم! کاش اونها زنده بودند! کاش فتاحی
هیچوقت از روی کنجکاوی به اون
زیرزمین پا نمیذاشت و اون مامورها داخل مدرسه نمیشدند و هزار کاش دیگه!
ماه رمان
214Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
فتاحی به سمتم دوید و با دستهای سردش بازوی سست و بیحسم رو به سمت سالن
ورودی کشوند.
مثل مسخشدهها بیهیچ حرفی همراهیش میکردم .شوکه بودم و خاطرهی اون روزسر ،
ناهار کنار ارغوان
جلوی چشمهام تداعی شد؛ همون روز که یکی از دخترهادستم رو به سمت زیرزمین ،
.خونه کشوند
به آخرین پله که رسیدیمناگهان دستم رو رها کرد و اثری از خودش در اون مکان باقی ،
.نذاشت
چندبار پلک زدم و تمام محل رو پاییدم؛ اما خبری از هیچکدومشون نبود .خواستم
برگردم؛ اما حس
عجیب و مضحکی گفت برو داخل!
کلید رو بیرون کشیدم .پاهام میلرزید؛ اما عزمم رو جزم کرده بودم تا از این ماجراهای
جدیدی که دو
بیگـ ـناه دیگه رو هم به جرم بیگناهیشون راهی قبرستون کرده بود.سر در بیارم ،
سکوت بود و سکوت! راهرو به همون شکل سابق بود؛ لبریز از آرامشی که داخل حیاط
حتی یک ذرهاش
هم نبود.
با حال زاری وارد اتاق خودم شدم .همهش پشت سرم رو نگاه میکردم که نکنه کسی
دنبالم باشه؛ مثل
دزدهای نگران و تازهوارد !
به سمت لپتاپ مشکی روی میزم رفتم و روشنش کردم .دنبال اطالعات دوربین مخفی
بودم که تا قبل از
تعطیلی مدرسه رو ضبط کرده بود .ساعت اون روز شومگمشدن فتاحی رو وارد کردم ،
.و منتظر موندم
156
ماه رمان
215Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
فیلمهای ضبطشدهی نمازخونه اول از همه به فکرم رسید .ساعت نه و نیم صبحهیچ ،
.خبری نبودجلوتر
نیره فتاحی کنار دختر آشنایی وارد نمازخونه شدند .با دیدن دخترچشمهام گرد و پاهام ،
.سست شد
بیا دیگه دخترهی شل و ول! بیا ببین چی پیدا کردم .به خدا از وقتی فهمیدم یه اتاقک زیر
این مدرسههستخوابم نبرده! ،
مارال که انگار حرفهای فتاحی رو باور نکرده بود:با پوزخند گفت ،
نیره بیا برگردیم؛ مامانم اینجا ببینتم شر میشه! االن باید بریم سر کالسنیره اما عین .
.خیالش نبود و کنجکاویش به قدرت استدالل و منطقش غلبه کرده بودفرش کنار کمد
چادرها رو باال داد و ضربهای به زمین زد .ای بابا حاال وقت قطعشدن بود؟ خدای من!
چندبار روی دکمههای لپتاپ فشار آوردم؛ اما هیچ اثری برای برگشتن فیلمها نبود.
زانوهای لرزونم گذاشتم .نفسنفس میزدم .انگار قلبم داشت از دهنم درمیاومد ،صدای پایی
کنارم،
157
ماه رمان
216Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
باعث شد به خودم بیام و به سمتش برگردم .مارال بود که باالی سرم ایستاده و نظارهگر
حال ناخوشم
بود .
مامان ...خوبی؟به سختی میتونستم واژهها رو کنار هم بذارم.
نیره مرده!به یکباره مثل من سقوط آزاد کرد و کنارم افتاد .
مامان ...دروغ میگی مگه نه؟ !خیسی روی صورتم رو پاک کردم و گفتم :
تا حاال بهت دروغ گفتم؟ تو همون زیرزمین مرد ...کشته شد! تو هم میدونستی کجاست و
سکوتکردی!
صدای هقهقش اوج گرفت:
مامان به خدا من نمیدونستم ...به کی قسم بخورم نمیدونستم! اگه میدونستم که به شما
میگفتم !به گودالهای عمیق صورتش خیره شدم و گفتم:
مارال ...تو سهشنبه با اون ،به نمازخونه مدرسه نرفتی؟دروغگفتن یک دختر دهساله
حاصل چی بود؟ توی این چندروز دروغگوی قهاری شده بود یا گذشته هم
همین بود؟ توی چشمهای من زل میزد و دروغ میگفت!
158
اوم ...خب مامان منم باهاش رفتم . .بغض داشتآروم و بیحوصله حرف میزد؛ دلش به
حرفزدن راضی نمیشد .میترسید اون رو مقصر
نیره ...بهم گفت یکی از بچههای مدرسه اون هفته رفته زیرزمین .بعد که برگشتهمیگفته ،
دوتا بچهدیگه هم اونجا بودن؛ من اون دختر رو نمیشناختم؛ ولی نیره میخواست ثابت کنه
اون دیوونهست و
ماه رمان
217Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
همهچی رو از خودش درآورده .به جون بابا راست میگم! اون دختر بعدش دیگه مدرسه
نیومد .بچهها
بعد از اینکه نیره داخل زیرزمین شدبین گریههای سرسامآورش .ادامهاش رو بگو ،
:میگفت
159
رفت داخل و به منم گفت برم؛ اما ترسیدم و برگشتم .تا آخر زنگ که معلمها سراغش رو
میگرفتن، .میگفتم دستشویی موندهحتی وقتی روز بعدش باباش با پلیس اومدفکر کردم ،
.نیره فرار کردهآخه
باباش اون رو میزد .دلم براش میسوخت.برای همین چیزی نگفتم ،
پلکهام سنگینی میکرد؛ اما مگه میشد با این اوضاع خوابید؟! تنها کابوس میبینی و
کابوس.
با شنیدن صدای زنگ تلفن همراهم از جا پریدم و به سمتش هجوم بردم .شمارهی
علیرضا بود.
مثل اینکه مدارک آقا جواد رو خود مامورها برداشتن ...تو برگرد خونه !کوتاه و آروم
جواب دادم:
ماه رمان
218Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
من االن خونهام . .نفس راحتی کشیدمثل اینکه کسی صداش زده باشهمثل برقگرفتهها ،
:گفت
دنیز ...بابای اون دختر اومده .اوضاع داغونه !شروع به تندتند راهرفتن کردم ،هر وقت
که استرس میگرفتم یا چیز نگرانکنندهای پیش میاومددور ،
تا دور خونه رژه میرفتم .دلم خوش بود به این راهرفتنها.
وای! ببین تو برگرد خونه .بذار پلیس جوابش رو بده .اصال به ما مربوط نیست چه بالیی
سر دخترشاومده؛ میخواست فضولی نکنه!
بدون اونکه پاسخی بده تلفن رو قطع کرد .اگه مارال جای نیره بودباز هم همین حرفها ،
رو میزدم؟!
161
حال مادر اون دختر رو میفهمیدم؟ حال همسر و مادر اون مأمور رو چهطور؟ فکرم
سمت زیرزمین
پرکشید؛ کاش همون موقع به اونجا میرفتم.
سارا کجاست؟مارال که هنوز بهتزده بود آروم گفت :
با عمو و بچهها رفتن بیرون . .دوباره گیره رو بستم و مقنعه رو سر کردمبیتوجه به کجا
میری مامانگفتنهای مارالخونه رو ترک ،
کردم .حتی فراموش کردم سوییچ رو بردارم .داخل کوچه ایستاده بودم و منتظر بودم یه
ماشین نگه داره.
حجم عظیمی از آبهای سد کرج.روی صورتم نشسته بود و هوای پاییناومدن نداشت ،
باالخره پراید سفیدرنگی از کوچهی تنگمون گذشت .بدون اونکه مهلت بدم تا بپرسه کجا
میرویدسوار ،
ماه رمان
219Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خانم پیاده شو ...مسافر نمیبرم تراولی رو از کیفم بیرون کشیدم .،بیتوجه به جملهاش
.سعی میکردم آروم و شمرده صحبت کنم؛ اما مگه
میشد؟
-لطفا حرکت کنید ...مستقیم برید .کارم واجبه ! 160
مرد با دیدن تراول .نرم شد و حرکت کرد ،نزدیک کوچهی مدرسهگفتم نگه داره و پول ،
رو به دستش
دادم.
دوباره کلید انداختم .دل و جرأت پیدا کرده بودم! این بار تلفنم رو هم نیاورده بودم .مثل
این بود که
دونسته به آغوش مرگ بری؛ شاید من هم مثل نیره کنجکاو شده بودم ببینم اونها هنوز
هستند یا نه.
وارد شدم .سوت و کور بود ،کیفم رو روی پله ورودی رها کردم و رهسپار پلهها شدم .
ماه رمان
211Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
گام برداشتم .از چیزی که میدیدم جا خوردم .در ورودی از سمت حیاط قفل شده بود
.لبهایم لرزید.
روبروی نمازخونه ایستادم .دستهام میلرزید .پاهام نمیخواست حرکت بکنه ،دستگیره
محکم شده بود
یا من سستتر؟!
انگار کسی دستگیره در رو از اون طرف گرفته بود و قصد رهاکردنش رو هم نداشت
.خواستم با پا به در
ضربه بزنم که خودش باز شد و روی زمین افتادم .آخ بلندی گفتم و سعی کردم از جام
بلند بشم.
حتی فرش رو سر جاش نذاشته بودند .جای کمد رو تغییر داده بودند و اون در رو به
زیرزمین رو باز
گذاشته بودند .پس مامورها هم فرار رو بر قرار مقدم شمرده بودند!
چهار دست و پا به سمت گودال باز رفتم .نردبونی اونجا جا مونده بود! از نردبون پایین
رفتم و داخل
ظلماتی آشکار گیر کردم.
هیچجا رو نمیدیدم .صدای سنگی که داخل چاه افتاد اومد و به یهو در از باال بسته شد!
فریاد زدم:
ماه رمان
211Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کمک ...تو رو خدا کمکم کنید! دخترم خونه تنهاست .زار میزدم.من ترسو رو چه به این
ماجراجوییها!
هر چی جلوتر میرفتم .اونجا روشنتر میشد و آشناتر ،مادرجون ارغوان ،لعیا ،مادرم ،
آقا جواد ،فتاحی،
و حتی اون مامور؛ همه از نظرم گذشتند.
انگار کسی هر ثانیه چاه رو با سنگهاش پر میکرد و صداش رو به گوش من میرسوند .
163
حیرتزده و ناباور جلو میرفتم؛ انگار نیرویی من رو به سمت خودش میکشوند .زیر لب
صلوات
میفرستادم و اشکهایی که مردمک چشمم رو کمبینا کرده بود .کنار میزدم ،هیچچیز
سختتر از اون
نیست که تنهایی به راهی بری که انتهاش رو نمیدونی!
کاش کلید برق رو زودتر پیدا میکردم .همونطور که جلو میرفتمپام به چیزی برخورد ،
کرد و روی زمین
ولو شدم.
آه از نهادم بلند شد .مارال من تنهایی توی خونه چی کار میکنه؟ بالیی سرش نیاد !
کافیه مادر باشی تا در بدترین موقعیتهای عمرت هم به بچهات فکر کنی و نگران
سالمتیش باشی؛ حتی
اگه خودت توی خطر باشی.
بلند شدم و به دیوار نمدار دست کشیدم .چیزی مثل صاعقه از جلوی چشمهام رد شد!
وحشتزده به
دیوار چسبیدم .به محض تکیهزدن من به دیوار و برخورد کمرم به کلید برقهمهجا ،
.روشن شدالمپ
به زمین نگاه کردم .از دیدن شیء بیجونی که باهاش برخورد کرده بودمنفس تو سینهام ،
حبس شد !
از دانشآموزها بود؛ با همون مانتوی مدرسه! پدر و مادرش چرا سراغش نیومدند؟ چرا
کسی خبر
گمشدنش رو نداد؟ !
آتیشی توی وجودم شعله زد؛ خم شدم و دستم رو دو طرف لباسهای خاکی و خونی دختر
گذاشتم.
اشکهام روی صورتم سر میخوردند و قلبم انگار داشت از سینهام بیرون میزد .صورتش
غرق خون بود،
چشمهاش بیرون زده و به رنگ آبی کمرنگ دراومده بود .موهاش از مقنعهاش کم و
بیش بیرون زده بود و
روی صورت پر خونش ریخته بود .یه متر از جنازهای که بوی تعفن گرفته بود فاصله
گرفتم.
انگار کسی پشت سرم ایستاده بود و کنار گوشم زمزمه میکرد:
خانم مدیر!همونطور نشسته بودم و توان برگشتن نداشتم .پاهام میلرزید و قلبم دیوانهوار
میکوبید.
خانم مدیربرگردید و به من نگاه کنید! این دختر فضول همون روز آخر که دخل نیره ،
.ازراه رسید و دنبال نیره میگشت ،رو میآوردمحاال برگرد ببین کی داره باهات حرف
میزنه!
صداش آشنا بود؛ انگار همین دیروز این صدا رو شنیده بودم .برگشتم و با دیدن پدر نیره
چشمهام گرد،
شد .قلبم نمیزدیه پدر دختر خودش رو کشته باشه؟! غیرممکنه ! ،
ماه رمان
213Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
اون طوری نگاهم نکن .نیره بچهی شوهر اول خانمم بود .یه دختر تخس بیپدر ،شرط زنم
برای ازدواج بامن قبول دخترش بود .حاال بگو چه دختری! از شوهر سابقش کلی پول
نصیبش شده بود .اصال واسه خاطر
همین پولها قبولش کردموگرنه که این زن بدترکیب بیوه به چه کارم میاومد؟! هرطور ،
حساب کردم
پولهای شوهرش میرسید به این فنچ؛ برای همینطوری از بین بردمش که همه فکر ،
کنن کار ارواح
بوده!
اون مامور پلیس بود گفتم با چند نفر زر میزدهیادته؟ اون بدبخت رو همون موقع بردم ،
تو مستراح و
خالصش کردم؛ اما کاش مامور اصلی رو میکشتم که اینجا رو لو داد! شوهرت اومده بود
پزشکی قانونی؛
165
وقتی داشت با تو حرف میزدفهمیدم تو اومدی اینجا واسه فضولی! میدونستم برمیگردی ،
و به این
زیرزمین متروکه هم سر میزنی .برای همین زودتر از تو اومدم ،البته مامورها جنازهی
نیره رو چون به
دیوار آویزون بود و نزدیک در بود پیدا کردند؛ این دختر بدبخت دور بود و کسی پیداش
نکرد .دلم برای
پدر و مادرش سوخت؛ اما خودم مهمتر بودم .
میتونستم نفس بکشم؟ نبضم میزد؟ روحم سر جاش بود؟ پس چرا نمیتونستم تکون بخورم؟
چشمهام
به لبهای بیرنگ و نیشخند مرد که نه .نامرد سنگدل و بیرحم روبروم خیره بود ،مردمک
چشمهام
ماه رمان
214Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
حرکت نمیکرد .آدم چهقدر میتونست پست باشه؟! همه این کارها صحنهسازی بود برای
کشتن یه
دختربچهی نهساله؟! خدای من این همه پستی از چی مایه میگرفت؟! بیپولی؟ فقر یک
مرد در برابر
ثروت یه زن؟ نمیدونم! فتاحی کت گشاد خاکستری به تن داشت .جلوتر اومد و روی
صورتم خم شد.
کاردی رو که تو دست راستش بود جلوی گردنم گرفت .هاج و واج نگاهش میکردم
حتی نمیتونستم از،
خود دفاع کنم؛ مثل گوسفندی که جلوی چشم جماعت سر میبرند!
خانم مدیر دیدار به قیامت !نفسم بند اومده بود .انگار قبل از کشتهشدن مرده بودم! تا
خواست تکونی بخورهیهو قلبش رو گرفت و ،
فریاد زد :
آخ!روی زمین افتاد و کارد داخل انگشتهاش از دستش سر خورد.
چندبار تندتند نفس کشیدم تا بتونم کلمهای به زبون بیارم .صدای دادهاش بلندتر میشد که
انگار همون
دری که به محض ورود من بسته شده بود باز شد .تمام توانم رو جمع کردم و فریاد زدم
:
166
کمک! .کمک !فتاحی روی زمین به خودش میپیچید ...کاش دوباره خواب بودم .احساس
کردم کسی نزدیکم شد و کنار
اللهی گوشم آروم گفت :
هرچه باشیمکودکآزار نیستیم! بیگـ ـناه آزار نیستیم! مظلومکش نیستیم!بیگـ ـناهکش ،
اونها بیگـ ـناه نبودند؟ کنار جسد ،مادرم ،نیستند؟! پس ارغوان چی بود؟ مادربزرگم
دختر افتادم و اشکهام روی زمین ریخت .آروم و زمزمهوار گفتم :
ماه رمان
215Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
شماها چرا نمیرید؟ چرا هروقت آرامش پیدا میکنم دوباره سر و کلهتون پیدا میشه؟
لعنتیهامادربزرگم مردشماها چرا گم نمیشید؟ ،
صدای فریادهای فتاحی هم من رو به خودم نیاورد .توی دنیایی بودم که با چشم انسان
معمولیدیده ،
نمیشد! میدونستم مامورها باالی سرم هستند و صدای تیراندازی میاومد؛ اما توی دنیای
دیگهای به سر
میبردم .صدای کودکانه دختری میاومد :
مامان ...مامانی بیا ،بیا اینجا !دختربچه با چادر سفید به سمت دروازهای پر از دار و
درخت میدوید و خندهکنان میگفت:
مامان بیا دیگه !زن قهقههزنان با لباس بلند سفید و رنگی دنبال دختر میرفت و با
سرخوشی میگفت :
صبر کن نیره ...صبر کن عشق من ...اومدم! 167
دختربچه چادرش رو جلوی صورتش گرفت و تندتر از قبل دوید .دستهاش رو به هم
میزد و بلندبلند
میگفت:
مادرجون ...من با این چادر شبیه مادربزرگ شدم .مگه نه؟یه لحظه مادرش ایستاد ،نور
آفتاب جلوی درست دیدنش رو گرفت .دستهاش رو باالی چشمهاش
سارا؟انگار صدام رو شنید .رو به چند نفر با صدای نسبتا بلندی گفت:
بیاید .به هوش اومد!نگاهی به دور و اطراف انداختم ،دیوارهای سیاهآدمکهایی که با گچ ،
.سفید روی دیوار کشیده شده بود
درون سینهی شکافتهشدهی آدمکها قلب وجود نداشت و هرکدوم قلبهاشون کنارشون افتاده
بود.
168
کمکم آدمکهای بدون قلب تکون خوردند .روی تختی سفید دراز کشیده بودم و دستهام با
طناب بسته
شده بود .مثل رودی خروشان طغیان کردم و فریاد زدم:
سارا کجا رفتی؟ برگرد .خبری از سارا نبود.هر تکونی که میخوردمطنابها محکمتر ،
.میشدند و من خستهتر
با چشمهام مسیر آدمکهایی رو که از دیوار بیرون میاومدند دنبال میکردم .هرچی بیشتر
میگذشت،
همون صورتهای گرد و دست و پاهای خطی از دیوار کنده میشدند و به صورت
دختربچههایی به سمتم
میاومدند.
یکی از دخترها با چادر سفید که مثل کفن بود .روبروم ایستاد ،یهو چادرش رو تکونی
داد و چند دختر
دیگه که مویی روی سرشون نبود و ابروهاشون جای مژه باالی چشمهاشون قرار داشت
.کنارش اومدند،
همه قهقههزنان باالی سرم ایستادند .به چشمهای از کاسه دراومدهی همون دختر بزرگتر
نگاه کردم.
لبهاش نازک و خشک بود .چهقدر این چهرهی زشت و کریهشبیه مارال زیبای من بود! ،
دستهای الغر
ماه رمان
217Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
و لرزون دختر رو گرفتم تا از فشار روی گردنم کم کنم .به سمت زمین هلش دادم و
تونستم کمی نفس
بکشم که دخترهای دیگه عصبی با چشمهای ریز و قرمزرنگشون به سمتم هجوم آوردند
.ناگهان همهچیز
به شکل دیگهای تغییر پیدا کرد .خودم رو در حالی پیدا کردم که باالی سر مارال ایستادم
و دارم خفهش
میکنم! از اون طرفعلیرضا و سارا دارند از مارال محافظت میکنند و میخوان از شر ،
این نامادری
خالصش کنند!
علیرضا صداش را باال برد :
دنیز ...ولش کن دیگه! بچه میخواست بوست کنه؛ مثل چی افتادی بهش ! 169
سارا دستم رو گرفت و به سمت تخت کشید .لباس-شلواری صورتیرنگ با روسری سفید
پوشیده بودم.
به خودم که اومدم صورتم خیس خیس بود .نفسهام قوت گرفته بود و نبضم تندتند میزد.
علیرضا مارال رو روی تخت کناری خوابوند و به سمت من اومد .چنگی به موهای
کمپشتش زد و با
مهربانی گفت:
دنیز عزیزم ببخشید سرت داد کشیدم؛ آخه داشتی بچه رو میکشتی! االن خوبی؟ وقتی از
زیرزمینسالم بیرون آوردنت خیلی خوشحال شدمخیلی! انگار تمام آسمون و زمین رو ،
خدا به نام من کرده بود؛
اما از وقتی به هوش اومدی به در و دیوار خیره شدی .حاال هم اشکهات رو از صورتت
پاک کن .همه
فهمیدن فتاحی و آدمهاش باعث و بانی این قتلها بودن .اون دختر طفل معصوم رو اون
بیشرف کشته
ماه رمان
218Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بود .دنیز خدایی بود گردنش رو نشکستم .روی زمین دراز کشیده بود و قلبش رو گرفته
بود .نامرد وقتی
قرص قلبش رو خوردبه همهچی اعتراف کرد! شاید باور نکنی ها؛ اما انگار ،
وگرنه ،چیزخورش کرده بودن
اون بی همهچیز الم تا کام حرف نمیزد !
اینها رو با حرص میگفت .طوری انگشتهای دستش رو مشت کرده بود که انگار فتاحی
رو زیر اونها
گذاشته و محکم فشارش میده .
یهو گفت:
راستی فتاحی گفت آقا جواد رو نکشته! خیلی هم به این مصمم بود که آقا جواد رو اون
نکشته .یعنیچهجوری بگمیکی از کفشهای آقا جواد رو کنار چاه خالی داخل زیرزمین ،
البته به اضافه ،پیدا کردند
چند تا استخون! یه جای این قصه میلنگه .آها! چون همه اینها کار اون فتاحی بی همهچیز
بوده و ربطی
171
به مدرسه و اراجیفی که راجع به ارواح گفتن ندارهاجازه دادن هفته آینده مدرسه رو ،
باز کنی؛ البته اگه
پدر و مادرها رضایت بدن.
مارال بیا پیشممارال انگار از دیدن مادرش وحشت داشت؛ از روی تخت بلند نشد و .
:آهسته گفت
وقتی داشتی خفهم میکردی رنگ چشمهات قرمز بود .تو میخواستی من رو بکشی! من
فقطمیخواستم بوست کنم؛ اما تو من رو زدی .پرتم کردی و میخواستی خفهم کنی ،خیلی
بدی! ازت بدم
ماه رمان
219Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
میاد !
***
«مارال»
روی زمین نشسته بودم و تمام حواسم رو به حل مسائل ریاضی جمع کرده بودم .بعد از
دو هفتهبچهها ،
دوباره به اون مدرسه لعنتی برگشتند .دلم میخواست بهشون بگم از اونجا برن .بعد از
نیرهداخل ،
مدرسه هم تنها شدم .دلم برای آقا جواد و اون کلهی کچلش قنج میرفت؛ اما آقا جواد کجا
بود دیگه؟!
گریهام گرفت .
داشتم به در باز بالکن نگاه میکردم که احساس کردم یه شیء سیاهرنگ از کنارش رد
شد .با چشمهایی
گردشده دوباره به پنجره نگاه کردم .متوجه چشمهای قرمز بیروحی شدم که خیره به من
زل زده بود 170 .
فقط چشمهاش رو میدیدم که اون هم یهو ناپدید شد .نمیدونم شاید هم خیاالتی شدم! خواستم
برم و
مامان رو در آغوش بگیرم که یادم افتاد مامان دیگه نیست .قلبم فشرده شد .توی این خونه
تنهای تنها
بودم؛ بابا که هیچوقت نبود !
همون دو هفته پیش که مادر رو به آسایشگاه برد .برای من مرد ،میدونم بهخاطر اون بود
که میترسید
مامان بالیی سر من بیاره؛ مثل اون دفعه که داخل اتاقم خوابیده بودم و یهو صدای
بازشدن در بالکن
ماه رمان
221Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
اومد .مامان بود با لباس خواب صورتیرنگی پشت پرده بالکن ایستاده بود .هوا بارونی
بود و صدای رعد و
برقش گوش آدم رو کر میکرد و موهای مادر که دو طرفش ریخته بود و شده بود شبیه
جادوگرها! اون
روز از شدت ترس زهر ترک شدم و کارم به بیمارستان کشید.
بعد از مادرم یه خانم قدبلند با چشمهایی سبز مدیر مدرسه شد .یه زن مرموز که با هر
نگاهش دل آدم
میریخت .همهی بچهها ازش میترسند و جرأت ندارند به چشمهاش نگاه کنند .
صدای بازشدن در اتاقم رو شنیدم .قلبم تندتند میزد و گلولههای اشک روی صورتم
نشسته بود .بابا بود؛
با همون موهای ژولیده و چشمهای گودرفته و ریشهایی که هر روز پرتر و تیزتر میشد.
بابا علیرضا بعد از بدشدن حال مادرم دیگه مثل سابق نشد؛ هر روز پیرتر از روز قبل
.خشک و جدی
پرسید:
اوم ...بابایی یه چیزی بگم باور میکنی و من رو پیش مامان نمیفرستی؟ ! 171
عصبی شد .رگ گردنش بیرون زد و پیشونیش متورم شد .کنار در اتاق من نشست و با
صدایی که بغض و
ناراحتی توش موج میزد گفت :
یه وقتهایی آدمها مجبور میشن بهخاطر کسایی که براشون مهم هستناز خودشون ،
.بگذرنمادرتهم همین رو میخواست .تو نمیدونی وقتی بهخاطر حماقت اون تو توی
بیمارستان افتادیچه حالی ،
داشت! از خودش متنفر شد .مادرت چیزهایی رو میدید که من و تو نمیتونیم ببینیم .منم
دلم براش
ماه رمان
221Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
تنگ شده؛ خیلی بیشتر از تو! اما چه میشه کرد؟ مادرت رو برمیگردونمقول مردونه ،
.میدم
قول مردونه نمیخوام .قول شما مردها به درد خودتون میخوره! بیا و یه بار هم قول
دخترونه بده؛ چیمیشه؟! مگه شما مردها اصال میدونید قول چیه؟!
متعجب نگاهم میکرد .پس امشب بهخاطر من تا دیروقت سر کار نمونده بود و زود
برگشته بود .حتما
میدونست از وقتی خاله سارا و عمو امیر به خونهی خودشون رفتنمن تموم ساعتها رو ،
مجبورم تنها
باشم .یه وقتهایی میفرستادم خونهی اونها و یه وقتهایی اونها میاومدند.
باشه قول مارالونه میدم؛ آخه مارال همیشه به هر چی میگه عمل میکنه .حاال باباییچی ،
میخواستیبگی؟
من چند وقته یه موجودی رو میبینم .چشمهاش قرمزه بابا! تو اتاق من میاد و بهم میخنده
.یهوقتهایی که خوابم موهام رو نوازش میکنه .یه وقتهایی کف پام رو میخارونه! بعضی
وقتها صداش از
اتاق شما میاد! وقتی خاله سارا خونهمون میاد نمیبینمش؛ اما وقتی تنهام...
نذاشت حرف بزنم و بعد از چند نفس عمیق .در آغوشم کشید ،گریه میکرد؛ بابای من
داشت گریه
میکرد.
173
مادرت رو بر میگردونم تا تو برای اثبات سالمبودنش از این حرفها نزنی .صبح رفته
بودم پیشش، .نمیدونی چهقدر حالش خوب شده بودهمهش میگفت مارال من خوبه؟ بهش
بگو خیلی دوستش دارم و
درسش رو خوب بخونه.
ماه رمان
222Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بهش بگو چشم مامان! چشم ...اوندر درس میخونم تا بشم خانم دکتر!بابا خندید و در اتاقم
رو بست .گشنه بودم؛ اما اشتهام کور شده بود .بدون مامان غذای حاضری خوردن
روز به بعد .یه مارال دیگه شدم؛ مارال حرف گوش نکن ،مارال بزرگ شده! مارال
دهساله مثل بیست
سالهها رفتار میکنه .با شنیدن صدای در اتاقم به خودم اومدم؛ در باز شد و خاله سارا
داخل اومد .دلم
برای محبتهای مادرونهاش قنج میرفت .خاله سارای مهربون و با اون لهجهی
دوستداشتنی.
بیا بیرون عزیزم؛ برات شام آوردم خوشحال شدم؛ اما دلم پیش دستپخت مامانم مانده بود.
.دلم میخواست به جای این غذاهای خارجی،
یکی از غذاهای مامانم جلوم بود تا از خوردنش نهایت لذت رو ببرم .174
روی صندلی میز ناهارخوری نشستم و شروع به خوردن غذای نه چندان خوشمزهی
خاله سارا کردم که
عمو امیر گفت :
مارال اون لکهی خون روی پیراهنت چیه؟بابا ترسیده به پیراهنم نگاه کرد .برام عادی
شده بود که لکهی خون از بینیم روی پیراهنم میریخت.
ماه رمان
223Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
چیزیم نیست بابااین دفعه عمو دستی داخل جیب شلوار جینش کرد و بعد از درآوردن .
:دستمالی گفت
چندبار خوندماغ شدی؟ چه موقعهایی؟اول نمیخواستم جواب بدم؛ اما چشمهای نگران بابا
وادار به جوابدادنم کرد:
هر وقت که اون سایه و چشمهاش رو میبینم!بابا ترسیده بود؛ اما عمو مثل آدمهای
همهچیدون نگاهم میکرد:
مارال تو ...تو اون سایه سیاه رو میبینی؟ کجاها میبینیش؟توی بالکنپای ،توی کالس ،
عمو دور و ورش رو از نظر .کنار شما نشسته ،تخته و همین االن که داریم شام میخوریم
:گذروند و یه دفعه گفت
175
شوخی بیمزهای بود کوچولو! دیگه هم به این چرندیات فکر نکن .مادر من به این چیزا
فکر کرد و مردپس مثل بابا رضات بیغم باش!.
عزیزم امشب اینجا میمونیم .تو برو اتاق مارال .فردا هم من و علی میریم دنیز رو
مرخص کنیم .هرچه بادا باد.
حرف رایگان نزن لطفا! بهجای شعار و حرف بیا و خانمت رو برگردون تا ما مجبور
نباشیم هر روز و شبپی تو و بچهت باشیم.
بابا مثل اقیانوسی بود که هر لحظه امکان داشت آرامشش رو از دست بده و خروشان
بشه.
ماه رمان
224Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
تو خوبی که دختر پولدار خارجی تور کردی .ببین من بیشتر از تو به فکر زنم هستم؛
پس دیگه به جایمن تصمیم نگیر! بعد هم تو چه میدونی دنیز چه حالی داره؟ خودش
نخواست که برگرده 176وگرنه خیلی ،
وقت پیش من میخواستم برش گردونم .خودت که بهتر میدونی دنیز عاشق ماراله
بهخاطر اون حاضره،
از خودش بگذره .مطمئن باش که مادربودن رو من و توی نر نمیفهمیم !
این دفعه عمو هم عصبانی شد و به سمت پدرم هجوم برد و یقه زیرپیراهنی سفید بابا رو
گرفت و گفت:
حرف دهنت رو بفهم مرتیکه! کی به تو بیکارالدوله زن میداد؟ مطمئن باش اگه دوست
من نبودی دنیزاحمق قبولت نمیکرد! بعد هم من میدونم که تو یه فتاحی دیگهای که
میخوای با دیوونه جلوه دادن
دنیز.مال و اموالش رو باال بکشی ،
بیچاره مادرم! توی اون دخمه جون میکند و اینها سر مال و اموالش دعوا میکردند! تنها
و بیکس و کار
که باشی هر بالیی سرت بیارند.سکوت میکنی ،
پشت ماشینش مخفیانه جا خوش کردم .امروز مامانم به خونه برمیگشت و من باید
همهچیزها رو آماده
میکردم؛ اما دلم برای دیدن مادرم قنج میرفت و میخواستم هر چه زودتر در آغوشش
بگیرم.
ماه رمان
225Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بعد از یک ساعت معطلی .بابا سوار شد ،تمام سعیم رو کردم تا نفهمه من داخل ماشین
هستم.
نیمساعتی توی راه بودیم .باالخره به مقصد رسیدیم .به سرعت بلند شدم و روی صندلی
عقب نشستم.
بابا با دیدن من داخل آینه شوکه شده بود .به سرعت به سمتم برگشت و عصبی گفت:
177
تو ...مگه مدرسه نداری؟مدرسه بدون مامان مثل غذا بدون نمکه !پوفی کشید .سر در
مرکز درمانی زده بود «گلهای دورافتاده» «:با خودم گفتم .چه اسم مزخرف و
به محض ورود ما:زنی کوتاهقامت و نسبتا تپل به سمتمون اومد و با خوشرویی گفت ،
موهای بیمار دورش ریخته بود و شال سفیدی روی سرش انداخته بودند .موهاش انگار
سالها به خودش
شونه ندیده بود .تیره تیره بود و فروغی در چشمهای متعجبش هویدا نبود.
مادرته!چشمهام گرد شد .این زن الغر و بیحال با چشمهای خسته و روحی بیمار همون
مادر من بود؟! صدای
زن من رو به خودم آورد.
178
ماه رمان
226Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
نوشین دخترم اومدی؟ پس خواهرت کو؟!بعد لبخندی زد و آغوشش رو برام باز کرد.
مارال بیا پیش من .اما دیگه دیر شده بود...مامان چنان با ولع من رو میبوسید که تمام
صورتم بیحس شده بود .بـ ـوسههای
میفهمید که میخواید چی کار کنید؟ وجود این آدمها داخل مرکز هم نگرانکنندهستچه ،
برسهخونه!
کاش بابا با مشت میکوبید توی دهنش تا دیگه نتونه صحبت کنه!
179
الزمه بار دیگه جملهام رو تکرار کنم؟ آمادهش کنید !بابا چه مطمئن صحبت میکرد .من
هم باورم شده بود مادر مهربونم که دو هفته پیش قصد جونم رو
داشت.بیخطره ،
سرش رو میچرخوند و خونه رو وارسی می کرد .نگاهش مثل غریبهای بود که وارد
جمع تازهای شده و
میخواد سر از همهجای اون دربیاره .
ماه رمان
227Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
مارال .مامانی بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم .اینجا آشپزخونهست؛ بیا بیرون تا بریم تو
اتاقتگیج و مضطرب نگاهی به بابا انداخت و درحالی که موهاش رو از روی صورتش .
با نگاه سردش ،کنار میزد
گفت:
چه اسم قشنگی ...مادرت کجاست؟!بابا از کردهی خود پشیمون بود .شاید مادرم باید
همونجا میموند تا مثل سابق دوستش داشتم! گاهی
بهتره با آدم گذشته زندگی کنینه آدم ناشناختهی حاضر! ،
یهو صداش رو باال برد و گفت:
هوی با توام دختر! میشنفی چی میگم؟! میگم ننه بابات کین؟ این یارو باباته!به چهرهی
بابا اشاره میکرد .تو دلم تکرار کردم «:مادر کاش نمیاومدی».
181
مامان بیا بریم تو اتاقت دیگه !دوباره صداش اوج گرفت .دستهاش زو که عجیب مثل
پیرزنهای شصتساله شده بودحواله صورتم ،
کرد و با خشم گفت:
بابات داره میاد برو قایم شو .وایسا ببینم خواهرت کجاست؟ خواهرت رفته مدرسه! باید
بریم اونجا؛پاشو پاشو!
بابا دستهاش رو کشید و با کیسهی قرص و شربتها به سمت باال حرکت کردند .
بعد از پنج دقیقه:بابا درحالی که با تلفن صحبت میکرد پایین اومد و گفت ،
مارال .خوابش برد ،برو تو اتاقت؛ من دارم میرم شرکت .مارال اصال پیش مادرت نرو!
خب؟ یه ساعتدیگه هم پرستار میاداذیتش نکن ! ،
لب و لوچهام آویزان شد .
ماه رمان
228Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بابایی ...بابا جونم ...ببخشید! من نمیدونستم مامان اینقدر مریضه!بـ ـوسهای روونهی
پیشونیم کرد و از خونه بیرون زد .دوباره توی آغوش تنهایی و خاموشی فرو رفتم.
این بار مادرم توی خونه بود؛ اما انگار که نبود! مادرم زنده بود و نفس میکشید؛ اما ای
کاش مرده بود! به
سمت اتاقم حرکت کردم و پلهها رو یکی پس از دیگری طی کردم .بین راهرویی ایستادم
که اتاقها رو
روبروی هم قرار داده بود .حس کنجکاوی بود یا حماقت کودکانه؛ نمیدونم! هر حسی که
بود من رو وادار
به بازکردن در اتاق مادرم کرد .اتاق در تاریکی فرو رفته بود .خواستم به سمت تختش
برم که صداش رو
نزدیک میز آرایشش شنیدم.
180
هیس ...میگم خفه شو پدرسگ! د ببند اون فکت رو االن میرزا میاد و هردومون رو سیاه
و کبود میکنه!فردا با نوشین میریم مدرسه پیش نتیجهی میرزا.
بعد شروع به خندیدن کرد .کاش در اتاق رو باز نمیکردم! پردهها رو کشیده بود و نوری
داخل نمیاومد؛
کلید برق رو زدم .با دیدن مادرم شوکه شدم و عقبعقب رفتم .ابروهاش رو با مداد چشم
سیاه کرده و
بهم چسبونده بود و خال بزرگی روی گونهاش کشیده بود .
ملحفهاش رو دورش پیچیده بود و موهای بلند مشکیش رو یکطرفه بافته بود .با رژگونه
یک طرف
صورتش رو سرخ سرخ کرده بود؛ انگار که ماهگرفتگی روی صورتش ایجاد کرده
باشه! بین بینی و دهانش
رو با سایه قهوهایرنگ کرده بود؛ شده بود چیزی بین دختر روستایی یا مرد چوپان!
ماه رمان
229Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
چشمهام قدر نعلبکی شده بود .نگاهش رو به من دوخته بود .با لحن مهربون یا شاید هم
خصمانهای
گفت:
ا ...نوشین تشریف مبارکت رو آوردی! بیا ،بیا دخترمبعد هم به .بشین پیش خواهرت ،
سمت تختی اشاره کرد که هیچکس روی اون نبود !
نیره درست بخواب خواهرت هم جا بشه!هراسون فریاد زدم و از اتاق بیرون رفتم .در
اتاقم رو باز کردم و داخل شدم .به تختم هجوم بردم و پتو رو
باالی سرم کشیدم .با شنیدن صدای بازشدن در پتو رو محکم فشردم و تندتند نفس کشیدم ،
.انگار سعی
ا ...عزیز مادر چرا اینجا خوابیدی؟ اینجا وسط باغ مش ماشااهللستپاشو پاشو بریم تو ،
.اتاق خودتبخوابفردا باید بری مدرسهت.
ماه رمان
231Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
مامانی منم مارال ...من اونی که گفتی نیستم .مامان میرم همون مدرسهای که تو مدیرش
بودی! اگهحالت خوب بشه میتونی دوباره مدیر اونجا بشی .مامان من و بابا خیلی دوست
داریم .اونقدر دوست
داریم که حاضریم از خودمون بگذریم تا تو حالت خوب شه .حاال خواهش میکنم بهخاطر
من صورتت رو
پاک کن .نذار ازت بترسم! یه وقتهایی تو مدرسه نیره میاد سراغم و من رو میترسونه ،
.تو بیابیا و نذار ،
پتو رو از روی صورتم کشیدم .موهای سفیدش رو آزادانه توی هوا میچرخوند و
دندونهای کج و
معوجش رو به نمایش میذاشت .هوا سرد بود و باد شدید میوزید .پس مادرم کجا بود؟ این
زن کی بود؟
من اینجا چیکار میکردم؟
183
داخل یه باغ خوابیده بودم و این پیرزن باالی سرم بود .
چشمهاش گود و فرورفته بود .دستهای پیر و خشکش رو روی سرم میکشید و مدام آواز
سر میداد:
دخترک ...کوچک جانان ...دختر ایرانبیدار شدی؟صدای زن دیگهای ،باالتر از جان ،
:رو از پشت سرم شنیدم که میگفت
وسط باغ مش ماشااهلل چی کار میکنه این طفل معصوم؟ننه برو براش ناشتایی حاضر
کن .حتما خیلی باید خسته باشه! چه لباسهای اعیونی هم به تن دارهحتما دختر بزرگون .
مملکته !
صدای نزدیکشدن زن دیگه تو گوشم طنینانداز شد:
ماه رمان
231Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ای جانم .خانجون دختر شازدهست؛ همون که قراره زن آقا رضا شه ،البته هنوز
دهسالش هم نیست؛ اماپسرآقاست دیگه؛ خاطرخواه دخترعموش .لعیا شده ،ببینمت دختر
لعیا تویی دیگه؟،
لعیا دیگه کی بود؟ من توی این باغ با این زنهایی که چهرهها و آرایششون هیچ شباهتی
با زنهای
اطرافم نداشت چیکار میکردم؟
روی زمین نیمخیز شدم و دور و اطرافم رو پاییدم.
اینجا کجاست؟ ساعت چنده؟ لعیا کیه؟ شماها از کجا اومدید؟ مامانم کجاست؟پیرزن به
زن جوون مقابلش اشارهای کرد و گفت 184 :
نه مثل که فراموشی گرفته! برو به آقا و پسرش پیغام بفرست که بیان و تکلیف این بچه
رو مشخصکنیم.
از ترس آقا فرار کردی؟ آقا مرد خوبیه .پسرش هم خوبه ،این دختر من اختر رو میبینی؟
پونزدهسالشبود با آق رحیم ازدواج کرد و االن یه دختر سه ماهه داره .اسم دخترش
حمیراست و عجیب خوشگله!
اصال شبیه ننه باباش نیستها؛ اما قضیه شما اعیونها فرق میکنه با ما بدبخت بیچارهها! ما
قشری
هستیم که مجبورمون کردن با شاگرد کشاورز و چوپونها وصلت کنیم؛ اما شماها میرسید
به اربابها.
نگاهی به پیراهنی که به تن داشتم انداختم .پیراهن محلی سبزرنگی بود از جنس ابریشم
که روش
گلدوزی شده بود .دامن کوتاه مشکی هم به پا داشتم .موهام بافتهشده دو طرفم قرار داشت
و از چارقد
ماه رمان
232Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
من ...اینجا چیکار میکنم؟ لعیا کیه؟ شماها کی هستین؟ پدر و مادرم کجان؟ مش ماشااهلل
کیه؟ اینلباسها رو کی تنم کرده؟ من االن باید روی تخت باشم .اینجا ...چیکار میکنم؟
یهو یاد حرف مامان افتادم که گفت اینجا نخواب.اینجا وسط باغ مش ماشااهللست ،
میشه یه آینه بدید؟سری به نشونهی بله تکون داد و به سختی به سمت کلبهی چوبی که
گوشهی باغ بود رفت.
185
من کنار قطعه چوبی که از درخت آویزون بود نشسته بودم .خواستم تکونی بخورم و
فضای سبز پشت
سرم رو هم دید بزنم که پیرمردی با موهایی که جلوش خالی بود و ریشهای سفید بلندی
داشتنزدیکم ،
اومد .خواستم پا به فرار بذارم؛ اما دیر شده بود و باالی سرم ایستاد.
بلقیس:اختر؟ کدوم گوری رفتید؟ این بچه کیه؟سرش رو پایینتر آورد و یهو گفت ،
لعیا ...دختر علی بیگ خان تویی؟نمیدونستم در جوابش چی بگم و هاج و واج به چهرهی
اخموش زل زده بودم که پیرزن از کلبه خارج شد
و با هیکل چاقش خواست که به سمت ما بیاد .پاهاش لنگ میزد .از دور فریاد زد:
ماشااهلل اومدی؟ اون دختر شازدهستپسر خان! کاریش نداشته ،نشونکردهی رضا ،
.و به سمت ما پا تند کرد.باشپیرمرد پارچهای از آستین لباسم رو کشید و بلندم کرد
.احساس میکردم قدم
آینه رو از دست پیرزن گرفتم و با دیدن صورت خودم شوکه شدم! ابروهای پری که
پیوسته بودند و
ماه رمان
233Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
چشمهای گردگونههای سرخ و لبهای پهنی که بهخاطر ،مژههایی که بلند و فر بودند ،
گرسنگی و
تشنگی خشک شده بود.
از صورت تازهام واهمه داشتم .این دیگه من نبودم؛ پس حتما خواب میبینم! یا شاید هم
من همون
لعیایی هستم که اینها میگفتند .186
در نردهمانندی باز شد و دو مرد سوار بر اسب که کتهای بلند و شلوارهای گشادی به تن
داشتند و چند
مرد پیاده همراه اون زن جوون که اسمش اختر بود.وارد باغ شدند ،
مشماشااهلل و همسرش بلقیس.به محض دیدن اونها تعظیم کردند و من رو نشون دادند ،
مرد جوونتر از اسب پیاده شد و نگاهش رو بین اجزای صورتم چرخاند و با گوشهی
سیبیلش بازی کرد.
مرد دیگه که مسنتر به نظر میرسیدکاله مشکیش رو از سرش بیرون کشید و با لحن ،
خشن و سردی
سوار بر اسب سفیدش فریاد زد:
دخترهی چشمسفید اینجا چه میکنی؟ رضا را حسابی نگران کردی و خودت اینجا آمدهای
پیکارهای ناشایست که از دختر جالاللدین خان بعید است؟! پیش خود فکر نکردی
آبروی ما پیش مردم
عام میرود؟ حال که اینگونه شدفردا به زنی رضا در میآوریمت تا دیگر از این غلطها ،
نکنی!
ازدواج کنم؟ منی که برای این زمان نبودم و حتی نمیدونستم قراره چه بالیی سرم بیاد
.کاش بابا خونه
میموند! کاش به اتاق مامان نمیرفتم و کاشهای بیصدایی که به هیچجا نمیرسید! واقعا
قرار بود فردا
ماه رمان
234Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کمکم کرد تا سوار بشم .خودش هم کنار اسب پیاده ایستاد .بعد از خداحافظی با اون
خانوادهاونجا رو ،
به مقصد خونهی جالاللدین خان ترک کردیم.
187
خوبم باباانگار که دنیا رو بهش داده باشند؛ مثل یه بچه به سمت تختم ،با شنیدن صدام.
هجوم آورد و من رو در
آغوش گرفت.
آخ کوچولو داشتی نگرانم میکردی! پرستار کلید رو از جاکفشی برداشته و در رو باز
کرده پیش اون زنرفته که تو اتاقش نبوده .نگران شده نکنه پیش تو باشه که متاسفانه اون
زن کنار تخت تو خوابیده بود و
دستهاش رو جلوی دهنت گذاشته بوده .اون هم با اون قیافهی وحشتناک و مزخرف! حاال
بابایی کابوس
دیدی؟
بیتوجه به این که مامانم رو اون زن خطاب کرده:گفتم ،
ماه رمان
235Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
ما آدم بزرگها توی بیداری کابوس میبینیم .حاال هم تنبل خانم پاشو باید بریم مدرسه
.راستی اون زنهم میخواد باهات بیاد .مجبورم هردوتون رو برسونم.
188
نه بابایی! من با اون جایی نمیام .بابا چینی بین پیشونیش انداخت و چشمهاش رو کمی
.ریز کرد
فردا امیرحسین و زنش میان .من مجبوری باید برم سفر کاری ،دختر خوبی باش و به
حرفهاشون گوشبده و ...آهانمراقب باش مادرت داروهاش رو بخوره تا زودتر خوب ،
.شه
لقمهای رو که توی دستش بود داخل دهنم فرو کرد و از روی تخت بلندم کرد .مانتو و
شلوار مدرسهام رو
از داخل کمد بیرون کشید و روی تخت پرت کرد.
د پاشو تنبل خانمسری تکون دادم و خوابم رو به همون سرعتی که دیده .زود باید بریم ،
.بودم فراموش کردم
همراه بابا حاضر و آماده از اتاق بیرون رفتم .به محض خروج مامامانم همراه یه دختر ،
جوون از اتاقش
بیرون اومد .شکستهتر از دیشب بود .کمرش کمونی شده بود و صورتش پر چین و
چروک .پرستار
ماه رمان
236Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بریممادرم مانتوی خاکستری گشادی پوشیده بود که تا قبل از بیماری چند شخصیتی .
تنگش هم بود! ،بودنش
189
پدرم میگفت توی این بیماریهر روز مثل کس دیگهای میشی و شخصیت اون رو ،
.میگیرینمیدونم
بعد از چهل دقیقه به مدرسه رسیدیم .سرایدار جدید مدرسهبا دیدن مادرم سریع به ،
خودش آمد و با
محبت گفت:
خانم رضایی به مدرسه خودتون خوش اومدید !مادرم با چشمهای خستهای که فقط نگاه
میکرد.سری تکون داد و به کمک پرستارش داخل مدرسه شد ،
پاییز بود و هوایی که مشخص نمیکرد گرمه یا سرد! با دیدن حال زار مادرم آسمون هم
گریهاش گرفت و
از ته دل ناله کرد .کامال خیس شده بودیم .خورشید هم رفته بود دنبال بازی گوشیش و
هوا به طور
خوفناکی در حال تاریکشدن بود.
خانم کریمی با دیدن مافوری به سمتمون دوید و با چشمهایی اشکآلود رو به مادرم ،
:گفت
الهی من قربونت برم! چرا این شکلی شدی؟ ببین با خودت چیکار کردی آخه !چهره
خشمگینی به خودش گرفت و رو به بابا با دهنی کج گفت :
آقای امجدچه بالیی سر مدیر مدرسه ما آوردی؟! من به شما گفته بودم که زن حامله ،
نیاز مراقبت دارهنه اینکه ولش کنید بیاد به مدرسهای که سابقه قتل و جنایت داره! االن
خوشحالید که این بال سرش
اومد؟ بچه هم که ...استغفراهلل!
ماه رمان
237Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
پدر سرش رو پایین گرفت و بیاختیار به سمت در خروجی رفت .بند کولهام رو محکم
فشردم و رو به
خانم کریمی پرسیدم:
191
نخیر نیست! بفرمایید سر کالستون خانم! زود برو تو کالست .اگه یه بار دیگه هم غایب
بشی.دیگهمجبورم اخراجت کنم ،
از پلههای بلند ساختمان مدرسه باال میرفتم که کسی صدام زد .با بیحوصلگی برگشتم و
گفتم:
نیره .امروز از خوراکی خبری نیست ،امروز هم من سر میشینم!به راه خودم ادامه دادم
و به راهروی طبقه دوم رسیدم که یهو مثل برقگرفتهها به عقب برگشتم .نیره
که...
کسی پشت سرم نبود .آب دهنم رو قورت دادم و با فکر به اینکه اشتباه کردم به سمت
کالس رفتم .
مهتابیهای طبقه دوم مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه چشمک میزد .خواستم
در کالس رو
بزنم که کسی در رو باز کرد .بیتوجه به شخص با اخم همیشه روی پیشونیم به معلم سالم
کردم و به
سمت جام که کنار پنجره بود رفتم .نیمنگاهی به نیره انداختم و با اخم گفتم:
قرار بود امروز من سر بشینم 190پس برو تو! ،
ماه رمان
238Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
عجیب بود که سریع به حرفم گوش کرد و من سر نشستم .معلم و پشت سریهام نگاهی
متعجب به من
انداختند .کیفم رو باز کردم که نیره گفت:
مارال .مامانت برگشته ،چرا نمیره نزدیک چاه؟ شاید اگه بره اونجا حالش خوب شه .آخه
فتاحی میگهاونجا طلسم شده است و هر کی رفته زنده برنگشتهمثل من! اما شاید یه ،
پادزهری داشته باشه تا حالش
خوب شه.
دوباره توهم زدی مارال؟ نیره مرده این رو بفهم !ندای درونم این رو فریاد میزد؛ اما من
باز هم فرداش فراموش میکردم و با نیرهی مرده صحبت می
کردم.
امجد .حواست به کالس نیست ،پاشو برو آبی به صورتت بزن و زود بیا !زیر لب «باشه
خانمی» گفتم و کالس رو در برابر نگاه خیرهی بچهها ترک کردم .از پلهها که پایین
191
ماه رمان
239Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
از وقتی دوباره رفت سمت چاه به این روز افتاد .بهش گفتم نروهاگفت باید خودم ببینم ،
چه بالیی سرشاگردهام اومده! این شد که تنها رفت اونجا و معلوم نیست چی دید که به
.این روز افتادآقای امجد
گفته که چند نفر رو بفرستن تا اون زیرزمین و اون چاه رو برای همیشه خراب کنن
.اصال میدونی همهش
تقصیر همین دنیزه! آخه مگه نونت کم بود که اینجا رو کردی مدرسه! واهلل من خودم
چندبار دیدم چند
تا از بچهها مثل جنزدهها رفتار میکنن و یهو میگن خانم یه صدایی از نمازخونه میاد
.بهتره برات بگم
خانم مدیر جدید که فامیلیش کیهانیه از همه جنتره! داشتم باهاش حرف میزدم یهو گفت
یکی داره با
مقنعهات بازی میکنه!
برای یک لحظه احساس کردم کسی داره نوازشم میکنه .برگشتم؛ اما کسی نبود .خواستم
فالگوشایستادن رو بیخیال بشم و به سمت آبخوری برم که صدایی دیگه نظرم رو جلب
کرد.
چی شد که بچهش سقط شد؟ بهخاطر همون برگشت به زیرزمین بود؟ میگن میخواسته
مارال رو خفهکنه! االنم واقعا تعجب میکنم از آقای امجد که دوباره آوردتش توی خونه.
بچه سه ماهش بوده؛ اما مشخص نبوده که دنیز حاملهست .اصال شاید نصف این حاالتش
برای حاملگیشبوده! این میشه که سر همین خفهکردن مارال شوهرش میفته به جونش
.آخرش هم هولش میده سمت
لبهی تخت که همون ضربه باعث میشه شکمش با تیزی برخورد کنه و بچه بی بچه! البته
شوهر من بود،
من رو میکشت؛ اما از آقایی مثل ایشون توقع نمیرفت همسرشون رو پرت کنه و مثل
مردهای سنتی
برخورد کنه! 193
ماه رمان
241Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
جلوی دهنم رو گرفتم تا فریاد نزنم .نبضم تندتند میزد .کمی گردنم رو مالیدم و دکمهی
باالیی مانتو
مدرسهام رو باز کردم .نفسکشیدن برام سخت و طاقتفرسا شده بود .پس از روی عذاب
وجدان مامان رو
از اون خرابشده بیرون آورد.
مامانن توی اون اتاق بود و اینها راجع بهش این حرفها رو میزدند؟ جلوی خودش از
بخت سیاهش
میگفتند؟ !
یهو در ورودی راهرو باز شد .باورم نمیشد مامانم بتونه به این خوبی راه بره .با لبخند
گفت:
ببخشید خانم ...شما مامان من رو ندیدید؟ابروی نازک قهوهایش رو باال داد و یه قدم به
سمتم اومد .مانتوی بلند و پارچهای یاسی به تن داشت و
ماه رمان
241Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
امجد مادرت داره استراحت میکنه .االن هم با پرستارش میرن خونه ...برو سر
کالسسرم رو داخل اتاق بردم و نگاهی به مادر کردم که با دهن باز روی صندلی .
.قهوهای خوابش برده
میشه بیدارش کنید؟ آخه فتاحی بهم گفت دستش رو روی شونههای ضعیفم ...،اخمی کرد
:گذاشت
نه ...هیچی نگو! فتاحی مردهخب؟ میتونی این رو بفهمی؟در حالی که به حرفهاش ،
نیره رو میدیدم که از پشت سر کریمی شکلک درمیآورد و ،گوش میدادم
گاهی زبونش رو بیرون میآورد و گاهی چشمهاش رو چپ میکرد .بعد از چند ثانیهنیره ،
.ناپدید شد
داخل سالن دنبالش میگشتم که دیدم کنار صندلی مادرم ایستاده و با انگشتهاش پوست
گندمگون
مادر رو نوازش میکنه.
بیتوجه به خانم کریمی و حرفهایی که میزد.کنارش زدم و داخل اتاق دبیران شدم ،
نیرهخیلی بیادبی! مامانم رو بیدار نکن !میدونستم چشمهای همه حاضرین گرد شده؛ من ،
.در اون لحظه دوباره فراموش کرده بودم که اون مرده
195
پرستار مادرم نیمنگاهی به من انداخت و به سمت صندلی اومد .دستش رو درست روی
دست نیره
گذاشت و مادرم رو تکون داد .
دستتون رو از روی دستش بردارین .دردش گرفتصورتش از درد قرمز شده !خانم ،
کریمی و خانم کیهانی هنوز بیرون در اتاق مشغول تماشای من بودند و بیشک میگفتند
اون
دیوونهست.
ماه رمان
242Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
مادرم کمی تکون خورد و بعد چشمهاش رو باز کرد و با صدایی خوابآلود-که حالت
مردونهای گرفته
بود -رو به نیرهای که هیچکس جز من و مادرم نمیدیدش گفت:
تو خوبی فتاحی؟ پدر و مادرت خوبن؟ درسهات رو که میخونی تا دوباره شرمنده
معلمتون نشم! خانمکریمی به معلم فتاحی بگو اگه امسال هم درس نخونه از مدرسه
اخراجش میکنم.
کیهانی پوزخند به لب نزدیکمون اومد و به جای نیره که در نظر اونها خالی بودنگاهی ،
انداخت و در
حالی که میخندید گفت:
حالت چهطوره رضایی؟ از سفر برگشتی؛ ولی رنگ و روت درست نشده .زرد زردی
!مادرم پلکی زد و نگاهش رو به بینی بزرگ کیهانی دوخت.
چهقدر شبیه دختر بلقیسی ...نکنه تو اختری؟!یاد اون خواب عجیب افتادم .اختر مادر
حمیرا بود که مادربزرگش از چهرهی زیباش تعریف و تمجید
میکرد و میگفت شکل مادرش نشده.
196
اختر دیگه کیه؟قبل از مادرم.من پاسخش رو دادم و تیر خالص رو زدم ،
اختر مادر حمیراست .حمیرا دو تا دختر داره .دوتاشون هم بچههای میرزا هستن .میرزا
که پدر اینهامحسوب میشه خودش یه زن داشته به اسم لعیا .شاید باورتون نشه؛ اما من یه
بار خواب دیدم که لعیا
هستم .حاال اینها خوبه؛ روز اولی که مامان رفتخواب دیدم داخل یه چاه هستم و فریاد ،
میزنم که
طلسم رو باطل کنید تا آزادانه زندگی کنیم!
***
ماه رمان
243Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کلید رو داخل قفل انداختم .پرستار قبل از اونکه با اتوبوس به سمت خونه بیایم
خداحافظی کرد و به،
طرف خانهاش رفت .خدا میدونه چی کشیدم تا همراه مامان به خونه برسیم .نصف
مسیرها رو بلد نبودم
و هر رهگذری رو سوالپیچ میکردم تا آخر به خونه رسیدیم.
مارالمارال تو یه احمقی! چرا به اونها گفتی اون دو تا خواهر رو میشناسی؟ مگه بابا ،
نگفت دفترچهخاطرات مامان رو نخون؟ نمیدونی از وقتی اون دفترچه رو خوندی همهش
یکی رو باال سرت یا تو بالکن
احساس میکنی؟ همهش تقصیر اون دفترچهست! اصال باید اون رو بسوزنم تا اونها هم
برن سر خونه
زندگیشون تو قبرستون!
یهو صدای مادرم رو شنیدم که به دیوار تکیه زده بود.
197
اونها قبر ندارن .روح سرگردانن که قسم خوردن ما رو آزار بدن .گفته بودن بعد از
مرگ مادربزرگبرای همیشه میرن؛ اما دوباره دیدمشون .یه بار تو اتاق تویه بار توی ،
زیرزمین کنار چاه ایستاده بودن و
به من میخندیدن.
ماه رمان
244Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
مارال یه وقتهایی باید وانمود کنی که دیوونهای تا دست از سرت بردارن .اونها هر جایی
میرن که منباشم .نمیخواستم با موندم توی این خونهاونها به تو و علیرضا آسیب ،
.برسونندخواستم برم جایی که
مامان .تو خیلی خودخواهی! خیلی نامردی! ازت بدم میاد ،اگه خوب بودی چرا با
رفتارهای وحشتناکتوادارم کردی ازت یه هیوال بسازم توی مغزم؟ تو اسطورهی من
بودی؛ اما بعد از این اتفاقها تبدیل شدی
به یه ضد قهرمان .مامان تو با رفتارهات نابودمون کردی ! 198
موهام هر ثانیه بیشتر از قبل از شدت اشکهای مامان خیس میشد .از آغوشش بیرون
اومدم و فقط
نگاهش کردم .لبهاش رو با زبون تر کرد و روی زمیندر حالی که به اپن آشپزخانه ،
،تکیه زده بود
نشست و لب به سخن گشود:
چندین سال پیش .یه خانواده زندگی میکردن ،اسم مادر بلقیس بود و پدر ماشااهلل
.صاحب دو تا نوهدختر شدن که یکیشون حمیرا بود .حمیرا تو سن پونزده-شونزده سالگی
به عقد یه مرد زندار در میاد و
از اون صاحب دو تا دختر دوقلو میشه! میدونم که تا اینجا رو میدونی؛ اما یه چیزی
هست که خیلی
گنگه .درسته نوشین و نیره تنها بچههای میرزا و حمیرا هستن؛ اما مادربزرگ من مریم ،
فرزند لعیا و،
ماه رمان
245Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
میرزاست که بعد از هزار دوا و درمون به دنیا اومد .نه لعیا راضی به این ازدواج بود و
نه حمیرا .هر دو توی
یک برهه از تاریخ زندگیشون دفن شدن .با ازدواج با میرزا بدبخت شدن و عاقبت یکی
شد دارالمجانین و
اون یکی دفن شد توی خاک عمارت میرزا!
***
«دنیز»
با دیوونه هیچ تفاوتی نداشتم .مارال بهتزده نگاهم میکرد و من پشت سر هم تکرار
میکردم .حرفهایی
وقتی به علیرضا گفتم حاملهام ...اولش خوشحال شد؛ اما بعد ،خیلی بد برخورد کرد
.انگار گـ ـناه کردمکه این بچه دامنم رو گرفته! اون روز خیلی بهم اصرار کرد که بمون
خونهمدرسه بری که چی؟ کسی ،
اونجا نمیاد تو هم نرو ...اما یهدندهتر از اون بودم که بشینم تو خونه .وقتی رفت سرکار
آماده شدم و به،
سمت مدرسه راه افتادم .میگفتن پلیسا چند تا لباس پاره پیدا کردن ...مشخص نیست مال
کیهگفتم ،
199
اگه خودم برم بهتره و بیشتر دستگیرم میشه .وارد زیرزمین که شدمپاهام لرزید و ،
میخواستم بگم
بیخیال که صدای مادربزرگم رو شنیدم .تا حاال شده صدای یه مرده رو بشنوی؟ خب
شنیدنش باعث
میشه فرار کنی؛ اما من رو به سمت جلو کشوند .هر چی کلید برق رو زدم روشن نشد .با
نور گوشی جلو
ماه رمان
246Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
رفتم .اونقدر جلو رفتم که آخر رسیدم به اون دیوار شکسته ،پاهام رو باال بردم و داخلش
شدم .فلش
نفسم به شماره افتاد و دستهام لرزید .صدای باز و بسته شدن پنجره و رعد و برق بعدش
هردومون رو،
وحشت زده کرد .مارال توی آغوشم میلرزید؛ اما سکوت کرده بود تا من ادامه بدهم !
یه لحظه دیدم یه دست از چاه بیرون اومد و گوشی رو از دستم گرفت و پرتش کرد به
قعر چاه! خواستمفرار کنم که یه سایه روی دیوار شکسته افتاد .جیغ کشیدم .پام بین دیوار
گیر کرد و روی زمین افتادم.
سایه نزدیکتر شد .دستم رو روی زمین میکشیدم تا سنگی چیزی پیدا کنم؛ اما به جاش یه
تیکه لباس
توی دستم قرار گرفت .جلوی صورتم بردمش بهخاطر تاریکی چیزی مشخص نبود ،
.بوش کردمبوی خون ،
سعی کردم از بین دیوارها رد بشم؛ اما نشد .خیس عرق بودم و تندتند نفس میکشیدم
.فریاد
فقط سایه میدیدم و چیزی از ماهیتش نمیدونستم .پلکهام سنگینی میکرد؛ اما حماقت بود
که بخوام
توی اون موقعیت بخوابم! صداش از نزدیک اومد«:درست کنار گوشم ،قولمان را
نشکستیم؛ اما نشد.
اینجا خانهی ما بود .تخریبش کردید که چه؟ پس تو زیر قولت زدی؛ برگشتیم چون هنوز
توی این دنیا
ماه رمان
247Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کار ناتمام داریم؛ زیرا راهمان ندادند به دنیای مردگان .انگار باید تا آخر عمرمان
سرگردان بمانیم .اینبار
نه برای انتقام؛ بلکه برای تاوان ...بازگشتیم .هر چهقدر هم در حق ما ظلم شده باشدباز ،
...گناهکاریم
311
گناهمان سکوت بود در برابر ظلم و جور پدرمهمسرش و سکوت بچهها در ،شوهرم ،
برابر من! تو هم
گناهکاری که سکوت کردی و اجازه دادی خانهی ما تخریب شود و تبدیل شود به این
جای غریب و
ناآشنا! از چاه بپرس چرا تا به حال اینجا ماندهایم! از چاه بپرس چرا هربار یک اتفاقی
میافتد که گذشته
را جلوی چشمهایمان رنگی میکند! تا کی باید در این دنیای غریب بمانیم؟»
سرم درد گرفته بود و حالت تهوع داشتم .باید میدویدم بیرون؛ اما نمیتونستم .پاهاش رو
روی قفسهی
سینهام گذاشت و چادر گلدارش رو روی صورتش انداخت .شبیه اونها نبود؛ انگار یه آدم
تازه وارد ماجرا
شده .خبری از اون دوقلوها و مادرش نبود؛ یه زن بود بیشباهت به اونها .انگار واقعا
زنده بود! صداش،
نوع حرفزدنش.همهچیش متفاوت بود ،
حرفم رو که قطع کردم .پنجرهها شروع به تکونخوردن کردند ،مارال رو توی آغوش
فشردم تا از شدت
بلندی صدا و روشن-خاموش شدن برق.ترس برش نداره ،
صدای چرخش کلید هردومون رو به لرزه انداخت .نمیدونم من ترسو شده بودم یا مارال
از کوره در رفته
ماه رمان
248Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بود که با هر صدایی به لرزه میافتادیم .در باز شد .با چشمهای گرد به مرد کت و شلوار
پوش روبرو نگاه
کردیم .مارال نفس راحتی کشید و گفت:
مامان.عمو اومده !به خودم اومدم و مارال رو از آغوشم بیرون کشیدم ،
خواستم خودم رو به روانپریشی و دیوونگی بزنم که روبروم قد علم کرد و دستهاش رو
به هم قالب
کرد .مارال هراسون بلند شد و با منمن گفت:
310
سالم عمو ...پس خاله سارا کجاست؟نگاهش بین من و مارال تاب میخورد .باالخره
نگاهش رو روی مارال متوقف کرد و با غیظ گفت:
عمو برو تو اتاقت .میخوام حرفهای بزرگونه بزنم تا خاله سارا میاد .بابات زنگ زد بهم
گفت بیام ببرمتخونه خودمون؛ اما االن که اومدم دیدم حال مادرت بهتر از منه!
مارال بدون حرف از نشیمن خارج شد .
فکر میکردم بزرگ شده باشی دنیز! ما رو داغون کردی؛ اما خودت هنوز محکم و
استواری .وقتی باسارا عروسی کردمفکر کردم خوشبختترین مرد روی زمینم؛ اما ،
.اشتباه میکردمتو این رو همون
موقعها بهم فهموندی .مامان آخرین روز عمرش گفت که به تو بدی کرده منم که ،
...بماند! حرف مادرم
برای من مثل یه وصیت میمونه .بهم گفت نذار دنیز سختی بکشهنذار بهش آسیب ،
بهش بگو ،برسونند
بهخاطر هیچکس از خودش نگذره؛ حتی اگه اون بچهش باشه .گفت بهت بگم به کسی
اعتماد نکنحتی ،
اگه اون شوهرت باشه .
متعجب نگاهش کردم .از جام بلند شدم و روبروش ایستادم.
ماه رمان
249Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
چی میخوای بهم بگی؟ راجع به علیرضاست؟ اون چی کار کرده که نباید بهش اعتماد
کنم؟انگشت اشارهاش رو جلوی صورتش گذاشت.
هیس ...تموم این خونه دوربین داره! میفهمی؟! تمام این مدت زیر نظرش بودی .میدونه
سالمی؛ امابهت نمیگه؛ چون اگه به این دیوونهبودن ادامه بدیتمام ارث مادربزرگ ،
.میرسه به اوندنیز تمومش
کن! بیا و به همه بگو از قبل هم عاقلتری! بیا و از خودت و مارال دفاع کن در برابر این
دشمن خودی!
311
دستهام لرزش گرفت و پاهام سست شد .کی دشمن بود؟ شوهر من؟ اصال! حتما خواب
میبینم؛ علیرضا
برای چی میخواد من و دخترش رو آزار بده؟ بهخاطر پول؟
شونههای نحیفم به لرزه افتاد؛ کاش دیگه ادامه نمیداد !
علیرضا کیه امیر؟ امجداین فامیلی خیلی آشناست؛ خیلی! اون کیه امیرحسین؟ تو اون ،
...رو کردی دامادخانوادهی ماپس چرا خفه شدی؟ میگم علیرضا کیه؟ شوهر من مادر
نداره؟ پدر نداره؟ بی کس و کاره؟
تو گفتی یتیمه؛ اما نگفتی قبل از یتیمشدنش پدر و مادرش کیا بودن .من ساده گفتم چون
تو قبولش
داری .منم قبولش میکنم ،گفتی بیکاره گفتم به درکمن که پول دارم؛ اصال همین که ،
آدمه همین
مهمه ...همین که دوستم داشته باشه همین بسمه .من چیزی ازت خواستم؟ تو تنها کسی
بودی که با من
دیدی چه بالیی سر مادربزرگم اومد .امیر اونها برگشتن میخوان من رو اذیت کنن! به
خدا اگه تنها
پشتیبانم دشمنم باشهخودم رو میکشم! ،
ماه رمان
251Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
در خونه با صدای گوشخراشی باز شد .هر دو به سمتش برگشتیم که نیشخند علیرضا
روبروی
چشمهامون رژه رفت .
بذار خودم رو برات معرفی کنم .اسم پدر و مادرم رو که تو شناسنامهام دیدیندیدی؟ ،
تک فرزند بودم؛از یه خانوادهی اصیل و محترم! مادرم در گذشتههای دور با یه پسر بی
.سر و پا رابطه داشته
میدونی پسر کی بوده؟ بیخیالاسم اون رو میخوای چی کار؟ اونم یه بازیچه بود؛ مثل ،
مثل ،مثل تو ،من
مارال ...مثل امیرحسین ،دنیز .تو کیهانی رو میشناسی؟ مدیر جدید رو میگم ،خواهرمه!
فقط کاش دست
به خونهمون نمیزدی که بهخاطرش مجبور شم این همه به زحمت بیفتم .یه عمر با فقر و
گذشتهام
جنگیدم که آخرش بشم آقای خودم؛ اما لعنت به تو! اومدم واسه انتقام و پسگرفتن زمین
اون خونه که
313
حاال شده بود مدرسه .همون روزهای اول میخواستم زندگیت رو سیاه کنم؛ اما مارال به
دنیا اومد و همون
موقعها مهرت به دلم نشست .من عاشقت شدم دنیز .همهچی خوب بودقید انتقام رو زدم ،
تا اینکه
چهارماه پیش شهره خواهرم .از شهرستان اومد ،دوباره بهم یادآوری کرد که چه بالیی
سر ارغوان من
آوردی! من همون نامزدش بودم که به سختی راضی شد به این سفر کذایی بره و هربار
که خواست
مخالفت کنه .از مادر دختر شنید دنیز دوستش خیلی دختر خوبیه ،چیزی نمیشه؛ اما تو
کشتیش .امیر
ماه رمان
251Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
گفت نه کار اون نبوده؛ اما همهش چرت بود؛ مخصوصا وقتی فهمیدم تو کی هستی و
پدرت کیه! پدر تو،
همون پدری که بزرگت کردهزیر پاش نشست و ،وقتی مادر من شوهر داشت و بچه ،
خونهمون رو روی
سرمون آوار کرد .بابام از خــ ـیانـت مادرم سکته کرد و من و شهرهی دو و چهارساله
رو فرستادن
یتیمخونه .بعد سهسال مادرم اومد و گفت که بابات قبل از ازدواجش میخواستدش؛ اما پدر
و مادرش
قبول نکردن و گفتن یارو بیپوله .هه ...همین میشه وقتی زنش رو میفرسته شهرستان
میاد پیش مادر،
من و صیغهاش میکنه .وقتی پای دختر اون زن اول میاد وسط .مادرم یاد ما میافته ،خیلی
جالبه!
سکوت کرد .دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو توی خودش ببلعه .منی رو که
معلوم نبود کی
دوسته و کی دشمنم.آوارهای بودم که توی شهر خودش بیگانهاس و خونهخراب ،
اون که فامیلیش با تو فرق دارهپس چی داری میگی که خواهرته؟ شوهر مادر من چه ،
ربطی به من دارهکه بخوای زندگیم رو به گند بکشی؟ هوم؟ ارغوان رو من نکشتم که
پونزدهسال پیش ،اگه کشته بودم
اعدامم میکردن! خونه باغ چرا باید خونهی تو و خواهرت باشه؟ اونجا ارثیه مادربزرگ
منهتنها بچهی ،
میرزارضا !
روی کاناپه نشست .امیرحسین از همون اول به دیوار تکیه زده بود و ما رو میپایید
.علیرضا پوزخندی زد
314
ماه رمان
252Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
روی زمین ولو شدم .تموم خونه دور سرم میچرخید؛ با مرده هیچ تفاوتی نداشتم .از جاش
بلند شد و
کنارم روی زمین نشست.
حمیرا یه خواهر داشت -پنج ،شیشسال از خودش کوچیکتر بود .بهخاطر نیره که زنده
مونده بودمجبور شد از شوهرش که میگفت نیره دیوونهستجدا بشه و با مادر و ،
.خواهرزادهاش زندگی کنهاون
موقع یه بچه داشت .نیره میگفت تو خونهشون نوشین رو میبینه و باهاش حرف میزنه
.بعضی وقتها
کنار اون میخوابه! مادربزرگ من خواهر حمیرا بود .تا وقتی نیره زنده بودهمهش ،
میخواست از پدرش
انتقام بگیره .حتی یه بار ازش شکایت کرد؛ اما شکایت فقیر فقرا از یه کله گندهای مثل
میرزا به چه درد
میخورد وقتی همه رفیق متهم هستن؟ یه چیز جالب بهت بگم دنیزاون روز که رفتی ،
.زیرزمیناون
ماه رمان
253Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
سایهای که باالی سرت بودشهره بود! حتی مادربزرگت رو که برای هیچ و ،روح نبود ،
پوچ مرد روح و جن
و پری و اینا نکشتن؛ کشته شد! امیرحسین شاهده ...امیر چرا خفه شدی؟ بنال بهش بگو
مادربزرگش رو
کی کشت!
امیرحسین سرش رو روی پاهاش گذاشت؛ انگار نمیخواست به چشمهای من حتی نگاه
کنه.
315
قبل از اینکه تو داخل زیرزمین بشیاینجا ،من دیدمش که گفت قرص قلبم رو بهم بده ،
.نمیتونم نفسبکشمبیخیال دادن قرص شدم و نشوندمش جلوی چاه! خواست خودش بود
فکر میکرد اگه به
حرفهایی که قبال مادرت بهش گفته بودگوش بده جون تو رو نجات میده؛ اما طفلک ،
فقط اومد تو اون
خونه تا بمیره! اون شب علیرضا بهم زنگ زده بود و گفته بود که خواب ارغوان رو
دیده .بهش گفته دنیز
قرص مصرف میکنه و خودش باعث و بانی مرگ اون شده .با این حرف خرم کرد و
نذاشت برگردم تهران.
گفت شهره همون نزدیکیهاست .اون میاد .دو بچه هم همراه خودش میاره ،حرفهایی رو
میزنه که
مادربزرگ و مادرش براش زدن .دنیز به خدا من نمیدونستم اونا قصدشون انتقامه!
وصیتنامهی
مادربزرگ رو یادته؟ من نوشتمشقبل از اینکه از درد بمیره هم گفت تو بچهی یکی ،
دیگهای و یه سری
حرف دیگه .من احمق تو وصیتنامه گفتم اونجا رو مدرسه کنی! ولی کدوم احمقی به جای
تخریب اون
ماه رمان
254Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خونه ...میگه باید مدرسه بشه ،هوم؟ خودم رو درگیر این بازی انتقام اونها کردم
.علیرضا ارغوان رو
دوست داشت .باید همون موقع که گفت میخواد تو رو از بابات خواستگاری کنه همهچی
رو میفهمیدم؛
اما نشد .خامش شدم ،از اون طرف سارا و پسرها که نگرانشون بودم! دنیز یه چیزهایی
از گذشته دیدی
منم باورت دارم .میدونم روح نوشین و حمیرا با هیچکاری از سرگردونی در نمیاد؛ اما
بعضی چیزها کار
همین آدمها بود اونها پول نداشتن؛ اما قوهی تخیلشون برای پولداربودن خیلی باال بود
.حتی علیرضا
وقتی اومد خواستگاری ارغوان خونه هم نداشت .مجبور بود اینجا کار کنه بعد بره پیش
شهره شهرستان.
بعد از مرگ اختربیخانمان شدن؛ درکشون کن! وقتی نیره باباش اونقدر پولدار بود که ،
میتونست ده تا
خونه توی اون حوالی رو به نامشون کنه؛ اما همهی داراییش نصیب تو و خانوادهات
شد؛ دنبال انتقام
افتادند .اون خواب مادرم راجع به همینها بود؛ اما نمیتونستم جلوی علیرضا چیزی بهت
بگم .316
در مقابل بهت و حیرت من سکوت کرد .قاتل مادربزرگم بود؟ چهطور دلش اومد این بال
رو سر اون پیرزن
بختبرگشته بیاره؟ چرا ما مدام باید تاوان کارهای ناشایست جدمون رو میدادیم؟ مارال من
کجا بود تا
این حرفها را بشنوه؟ اونوقت حتما از داشتن چنین پدر و عمویی از خودش متنفر میشد
.دخترک
ماه رمان
255Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
پس این همون نیره بود .نمیدونم به جای دیدن چهره پیر و زمختش چهرهی کودکیهاش
جلوم سبز شد؛
اما دیگه چشمهاش قرمز نبود .خاکستری بود ،خدایی بود که رنگشون رو با وجود
چشمهای خیس و ریز
بودن چشمهاش متوجه شدم .پالتوی نخی و رنگ و رو رفتهای به تن داشت .با صدای
آروم اما زنگدارش
گفت:
چهقدر شبیه لعیا بانویی! زیبا نبود؛ اما آقا جان عاشقانه دوستش داشت .مادرم در زیبایی
همتا نداشت؛اما اون لعیا رو به تمام زیباییهای مادر رعیتم ترجیح داد و حتی قتلش رو هم
گردن لعیا نینداخت.
مادرماز من خداحافظی کردند و ترکم ،نوشینم و حتی مهر و محبت در همون کودکی ،
.کردندسرنوشت
ماه رمان
256Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
317
شوم و دردناکی داشتم .اگه این دو تا نوهی خالهام نبودند تا االن مشخص نبود چه بالیی
سر من اومده
باشه.
از جام بلند شدم و به سمتش که پشت مبلهای گرد بود خیز برداشتم .به صورتش دست
کشیدم و
دیوونهوار گفتم:
اگه نیره زندهستپس چرا شماها رو بعد از خــ ـیانـت مادرتون فرستادن یتیمخونه؟ ها؟ ،
دروغمیگید نه؟ میخواین دیوونهم کنین! نیره و نوشین و حمیرا بیشتر از هشتاد سال پیش
...مردنهمهتون
دروغ میگید .میخواین اذیتم کنین واقعا دیوونهم کنید و اموال و مالم رو ازم بگیرید ،
.دروغگوها،
رعیتزادههافقیرای بیاصل و نصب شماهای بیپدر و مادرید که میخواید دار و ندار من ،
.رو باال بکشید
صدای خندههای ریز نیره رو شنیدم و بعد نگاه نافذش رو که بیشباهت به همون نگاههای
کینهتوزانهی
کودکیش نبود .
بعد از اینکه خواهرم مرد و مادر این دوتا ازدواج کردپدرشون من رو گذاشت ،
.نمیخواستم سربارشون باشم ،خواستهی خودم بود.خانهیسالمندانتوی خانهیسالمندان
هزارتا نقشه کشیدم .آدرس
خونهی مادربزرگت رو پیدا کردم و فهمیدم خوش خوشونشه .همهچیز داشتهمهچیز! ،
اما من پیرزن
دیوانه کی رو داشتم؟ بعد از بیستسال دو تا دختر و پسر اومدن سراغم .این دوتا بودند
.گفتن مادرشون
ماه رمان
257Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
بعد از طالق از پدر تو دوباره برگشته پیششون و میخواد من رو همراه خودشون ببره ،
.همون موقع بود
که قصهی زندگیم رو براشون شرح دادم .همینطور خاطرات مادرم و خواهرم رو .خیلی
بامحبت بودن .من
ازشون دوتا آدم سنگدل ساختم تا بتونم انتقام بگیرمتا بتونم آخر عمری محبتشون رو ،
.318جبران کنم
بهشون آدرس همه خونههای میرزا رو دادم .دیگه با خودشون بود که میخواستن چی کار
کنند و
چهجوری اموال رو از چنگ مادربزرگت در بیارن .
سکوت کرد .انگار که پاهاش درد گرفته باشند و الزم باشه کسی زیر پاش صندلی بذاره .
به برگه انداختم .داخلش نوشته بود وکالتنامه؛ یعنی من باید تمام اموالم را به نام این زن
میکردم و بعد
حتما میخواستند طالقم رو از علیرضا بگیرند و زندگیم رو تباه کنند.
ماه رمان
258Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
عوضیهای آدمکش! من این رو امضا نمیکنم .خواستم از خانه بیرون برم که چند نفر
.جلوم قد علم کردندسارا و پسرهاش بودند .سارا اینبار فارسی
روون صحبت میکرد.چیزی متفاوت با اونچه در گذشته ازش دیده بودم ،
دنیز .امضاش کن ،قول میدم مارال آسیب نبینه .من به مادرشوهرم قول دادم بالیی سر تو
و دخترتنیاد .اینها که به این راحتی آدم میکشن توی ضعیف رو هم بیشک از بین میبرن
!
319
چشمهام سیاهی میرفتخدای من! کی دشمنه و کی دوست؟ چی دارم میگم؛ همهی ،
دشمنها یه روزی
دوست بودند .خواستم سارا رو کنار بزنم و بیرون برم که صدایی از باالی پلهها اومد و
مجبورم کرد به
ایستادن.
نیره! بیا اینجا .خواهرت اومده! تو که اینقدر بد نبودی .مهربون بودی و دلرحم .وقتی من
کار اشتباهیمیکردم تو دعوام میکردی؛ چی شدهچرا اینقدر پیر به نظر میرسی! تو ،
کجا میری؟ اینجا ،دنیز
خونهی تو هست و اینها باید برن ...نیره بیا پیش خواهرت !
دختری با ملحفهای سفید و موهایی که جلوی صورتش بود روی پلهها ایستاده بود .حتما
این هم یه بازی
دیگه بود برای آزاردادن من؛ اما با دیدن چهرههای برافروختهی اونها نظرم برگشت ،
.کسی که اونجا
ماه رمان
259Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
خیره شده .شهره و سارا هم همون جا خشکشون زده بود .این بین تنها نیره بود که آرام و
قرارش رو از
دست نداده بود و به سمت کسی که میگفت میکرد خواهرشه .قدم برمیداشت ،با چشمهام
قدمهاش رو
دنبال میکردم.
آمدی جانم به قربانتبعد از این همه سال یاد من افتادی! الهی قربان قد کوتاهت برم که ،
.هنوز هم قد اوموقعهاستموهات رو برای خواهرت افشون نکن؛ مثل همیشه باش تا این
بندگان خدا ازت نترسن !
خواست دستی به موهای دختر بکشه که فریاد زد:
برو عقب! عقبتر ...خیلی عقب .باید بریم به مدرسه .همین االن ،راه بیفتید. 301
نگاهم به موهاش افتاد که یه تکهش از سرش جدا افتاده بود .کالهگیس من بود!
مارال اون رو از سرت در بیار !علیرضا بعد از این حرف من از شوک دراومد و به
سمت مارال خیز برداشت و کالهگیس رو از سرش کند.
مامان! داشتم میبردمشون به اون مدرسه تا طلسم چاه رو از بین ببریم .حاال که اون
پیرزن برگشتهباید بریم اونجا و تموم کنیم این نحسی و شومی رو !
حق با دختر بچهی زیرک من بود.باید تمومش میکردیم ،
قبوله! من همهی داراییم رو به نامتون میکنم؛ اما شرط دارهنیره که از مارال رودست .
:چشمغرهای حواله علیرضا کرد و رو به من گفت ،خورده بود
با این بچه بزرگ کردنتون! چه شرطی؟شهره پیشقدم شد و دستش رو روی شونههای من
قرار داد:
هرچی باشه قبوله! ما برای رسیدن به این نقطه دست به هر کاری زدیملبم .اینم روش ،
.رو تر کردمامیرحسین و سارا هم نزدیکمون شدن؛ اما پسرها همون عقب موندند.
ماه رمان
261Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
باید بریم به مدرسه .فقط من و نیره خانم و امیرحسین و مارالهمین! بقیه حق ندارن بیا ،
.علیرضا چینی میون پیشونیش انداخت و دستش رو روی شونهم گذاشت.اونجا
300
اون وقت بری یه بالیی سر نیره بانو بیاری؟ نچ ...بدون من هیچجا نمیریمارال از روی .
.پلهها تندتند به سمت من دوید و به پدرش اخم کرد
نترس ما مثل تو آدمکش نیستیم .حداقل به خانوادهمون دروغ نمیگیم و به جای سفررفتن
نمیایم توخونهی خودمون تا زنمون رو تهدید کنیم !،
تا به حال چنین برخوردی با پدرش نداشت .اولین بار بود که روبروش ایستاده بود و
حرف میزد.
برو تو ماشینت بشین تا ما بیایمنمیدونم مارال با حرفهاش چه به روزش آورده بود که به .
.سرعت اطاعت کرد
نیره با وجود پیربودنشاز پلهها زودتر میگذشت؛ انگار اشتیاق کودکی تو وجودش ،
.رخنه کرده باشه
سکوت کردم .اون همون کسی بود که مادربزرگ من رو کشته بود .
ماه رمان
261Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
نیره انگار بو میکشید.دقیقا رفت و فرش رو از روی اون چاله بلند کرد ،
پسرم بیا این در رو بردار .میخوام دوباره خواهرم رو ببینم .امیرحسین به سمتش دوید و
.سرپوش رو برداشتچشمش به نردبون که افتادانگار دنیا رو ازش گرفته ،
باشند .
من پیرزن از اینجا چهجوری پایین برم؟ هان دختر؟خب امیرحسین بغلشون کن و
ببرشون پایین:امیر با حیرت گفت.
نامحرمه ...بگو علیرضا بیاد .یکی باید خود من رو بکشونه تا پایین !یهو دیوونه شدم و
از پشت نیره رو داخل چاله پرتاب کردم .دیگه برام مهم نبود این پیرزن بمیره یا زنده
بمونه.
زن احمق! نمیگی بندهی خدا میمیره؟ دعا کن چیزیش نشده باشه و اال باید بری باالی
چوبه دار!به مارال که روی فرش کنار نمازخونه نشسته بود و به زمین نگاه میکرد
.خیره شدم،به آخر خط نزدیک
میشدم .گوشیم رو از جیب مانتو فیروزهایرنگ و نخیم بیرون کشیدم و شمارهی سرهنگ
پروندهی
آقاجواد رو گرفتم .
303
جناب سرهنگ ...قاتل آقا جواد االن دم در مدرسهاس .قاتلش علیرضا امجدهمتحیر .
:پرسید
خانم رضایی شما هستید؟ منظورتون اینه که قاتل شوهرتونهچه مدرکی دارید؟دوربین ،
.میتونید برید دوربین مخفی داخل خونهمون رو چک کنید ،مخفیالبته من االن داخل
خونهنیستم؛ اما چندتا گروگانگیری که من و مارال رو گرفته بودند االن اون جا هستند .از
خودشون بپرسید
ماه رمان
262Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
که کی قاتله!
تلفن رو قطع کردم .از نردبون پایین رفتم .چون فاصله کم بودبه غیر از درد وارده به ،
کمرش اتفاق
دیگهای براش پیش نیومده بود و این عادی بود؛ چون که این پیرزن برای زندهموندن
هدف داشت وگرنه
همان روزها باید مثل خواهرش خودش رو خالص میکرد !
نوشین باجی .اینجایی؟ ننه حمیرا خوبه؟ آره میدونم خیلی شکسته شدم ،چرا توی این جای
تاریکموندی؟ منم با تو بیام؟! چه حرفها میزنی نوشین ...ارث پدریمون چه میشه؟ یاوه
نگوپدر ما بود! حاال ،
گیریم میگفت از ما خوشش نمیاد؛ اما باز هم پدر ما بود .حاال چی کار کنم که بیخیال
زندگی توی این
چاه بشی و بری پیش ننه حمیرا؟
من و امیرحسین نگاهمون خیره به زنی بود که کنار چاه نشسته بود و داخلش با کسی
صحبت میکرد.
شبیه مادربزرگ نشسته بود .نمیدونم کدوم نیروی خارقالعادهای تو وجودم پدید اومد!
شاید هم از
شدت دیوونگی به سیم آخر زده بودم و دیگه برام مهم نبود چی پیش میاد .از بین دیوار
به سمت نیره
رفتم .به داخل چاه نگاهی انداختم.هیچی نبود ،
304
هی ...نوشین بیا باال منم ببینمت .چه غلطی میکنی اون تو؟ خب بیا بیرون ،میگم میخوام
خواهرتمبفرستم پیشت ...پیشکشی! قبولش میکنی؟ بعدم قید این مدرسه رو میزنم و میرم
.البته قبلش
ماه رمان
263Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کلنگی رو از پشت نردبون برداشتم و دوباره سمت چاه رفتم .امیرحسین هی حرف میزد
و مدام میگفت
چی کار میخوای کنی دیوونه؛ اما گوشم نمیشنید .
دیوارههای سنگی چاه رو با کلنگ خراب کردم .سنگهاش اونقدر زیاد بود که داشتند چاه
رو پر
میکردند .نیره با چشمهای قرمز به طرفم اومد .سعی داشت کلنگ رو از دستم بیرون
بکشه؛ اما هولش
دادم.
نوشین بیا خواهرت رو از اینجا ببر .بیا ببرش پیش خودت .ا ا داره صدای گریههای
نوشین میاد .هینیره صداش رو میشنوی؟
داره گریه میکنه ...بیا اینجا ،تو رو میخواد ،بیا پیش من !تمام خاطرات مادرم توی این
خونه،مادربزرگ بیچارهم که برای هیچ و پوچ مرد ،عذابهایی که کشید ،
پدرم که طبق گفتهی امیرحسین توی راه اومدن به مدرسه علیرضا ماشینش رو دستکاری
کرده بود تا
بمیره .اون شبهایی که از ترس خواب به چشمهام نمیاومداون لحظههایی که با خوندن ،
وصیتنامهی
مادربزرگ تموم وجودم آتیش گرفت در حالی که اون وصیتنامه رو کس دیگهای نوشته
بود .305
نیره با حالت معصومی به سمتم اومد؛ لبخند کجی زدم که تمام دندونهای سمت راستم رو
مشخص کرد.
صدای شلیک گلوله توی گوشم طنینانداز شد .گلوله به ناکجاآباد خورده بود و هیچ معلوم
نبود از طرف
ماه رمان
264Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
کی بود؟ دنیز تو پلیس رو خبر کردی لعنتی؟پس اومده بودند؛ کاش کمی دیرتر میاومدند
تا جون این پیرزن و قاتل مادربزرگم رو میگرفتم .صدای
تا سه میشمرم؛ اگه نیاید باال شلیک میکنم!نیره لرز گرفته بود .کنار چاه پر شدهدراز به ،
.دراز افتاده بود و با دست به سنگها ضربه میزد
دستش رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم .امیرحسین زودتر از ما باال رفته بود
.مونده بودم این
پیرزن رو چهجوری از نردبون باال بیارم که صدایی از پشت سرماعصابم رو قلقک ،
داد!
نیره ...بیا دخترم .آفتاب زد ...دیگه باید خداحافظی کنیم !نوری که چشم آدم رو به شدت
آزار میداد .از منطقهای نامشخص به روی چاه افتاده بود ،نیره دستم رو
رها کرد و به سمت نور رفت .یهو روی زمین پرت شد و سرش به یکی از سنگها
برخورد کرد .فریاد زدم:
بیاید کمک !به سمتش دویدم .نمیدونستم االن باید خوشحال باشم یا ناراحت که اون پیرزن
انتقامجو مرده !
306
بعد از افتادن نیره و خونی که از سرش روی چاه پرشده ریختنور کم شد؛ حتی کمتر ،
.از قبلصدای ناله
هرچی که بود .دیگه تموم شد ،سربازها پایین اومدند و جسد بیجون نیره رو بلند کردند.
***
مارال با گریه به سمتم اومد و گفت:
ماه رمان
265Page WwW.mahroman.xyz
رمان همخانه ارواح | fateme078
مادرجون دیدی که زندانبان چی میگه؟ میگه بابا دیوونه شده و اونجا با خودش حرف
میزنه ...مادرجون.کاش میشد اون رو نجات داد !
مارال کاری از من بر نمیاد .باید یاد بگیری بدون اون چهطوری زندگی کنیعمو ،مامان.
...نمیدونم.اون باعث مرگ مادر جون شد ،رو هم میاندازی زندان؟ البته حق داریای
بابا .چهقدر سوال میپرسی مارال !صدای سارا را از پشت سرم شنیدم ،با چهرهای
برافروخته به سمتمون اومد.
خواهش میکنم امیر رو ببخش! بهخاطر بچهها .اصال برای اینکه تنبیه شه بگوبگو توی ،
چند ،اون مدرسهایکه بعد از تمومشدن درس بچهها میخواید برای همیشه تخریبش کنید
روز زندگی کنه! این از
زندان هم بدتره! مادرشوهرم خواب دیده بود که تو میمیری؛ اما مثل اینکه نمیشه دیگه به
خواب هم
اعتماد کرد .باید یه اعترافی هم بکنمامیر در حق شما بد نکرد؛ چون توی وصیتنامه ،
واقعی
مادربزرگتون که شب آخر به امیر داده بودههیج ارث کالنی به شما نمیرسه و کال باغ ،
...و زمین ووجود
نداره! یعنی چهطور بگمگفته بودن که اون خونه رو تخریب کنید و خونهی تهرانشون ،
رو بفروشید و با
307
پولش خانوادههای بدسرپرست رو پوشش بدید! میشه گفت هیچ ثروتی در کار نبوده .ارث
و میراث میرزا
همون سالهای اولیه انقالب به باد میره .این همه سالاین همه آدم از دنیا رفتند برای ،
پولی که وجود
نداشته!
پایان 308
ماه رمان
266Page WwW.mahroman.xyz
fateme078 | رمان همخانه ارواح
ماه رمان
267Page WwW.mahroman.xyz