You are on page 1of 267

‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫این پی دی اف در سایت ماه رمان تهیه و تنظیم شده و هر گونه کپی از این نسخه‬
‫پیگرد قانونی دارد!‬

‫ماه رمان‬
‫‪1Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫رمان همخانه ارواح‬


‫به قلم‪fateme078 :‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪2Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خالصه ‪:‬‬

‫ماجرا از اونجایی شروع میشه که دنیز به همراه ارغوان برای تحصیل به خانهی قدیمی‬
‫پدربزرگ مادرش سفر میکنند؛ غافل از‬
‫اینکه دست سرنوشت زندگی اون رو با دو دختری که در گذشته در این خونه زندگی‬
‫میکردند گره زده‪ .‬دو خواهر که سالهای‬

‫گذشته ‪.‬زندگی مخفیانهای توی این خونه داشتند و حاال دنبال آزادی از بند اون خونهاند ‪،‬‬
‫‪3‬‬

‫مقدمه‪:‬‬
‫بر لبانم سایهای از پرسشی مرموز‬
‫در دلم دردیست بیآرام و هستی سوز‬
‫راز سرگردانی این روح عاصی را‬
‫با تو خواهم در میان بگذاردنامروز ‪،‬‬
‫گر چه از درگاه خود میرانیام؛ اما‬
‫تا من اینجا بندهخدا باشی ‪،‬تو آنجا ‪،‬‬
‫سرگذشت تیرهی منسرگذشتی نیست ‪،‬‬
‫کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی‬

‫آمدهایم که برویم‪ .‬هیچکس ابدی نیست ‪،‬زندگیمان مانند کتاب داستانی است که اولش ساده‬
‫و آرامپیش میرود‪.‬وسطهایش هیجان میگیرد و در آخر پیروز یا مغلوب میشویم ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪3Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫گاهی همهچیز راحت و آرام پیش میرود و یکراست به خانهی ابدیمان راه مییابیم‪.‬‬

‫‪4‬‬

‫و گاهی برای سنگ قبر نداشتهآرزوهای از دست رفته و یا انتقام میمانیم و سرگردان ‪،‬‬
‫‪...‬میشویم !‬

‫***‬
‫کنار گلهای یاس باغچه ایستادم‪ .‬در حالی که چمدونم رو جلو‪-‬عقب میکردمیاد دیشب ‪،‬‬
‫افتادم که بابا‬
‫بعد از یک ماه‪ .‬اجازهی رفتن از تهران رو صادر کرد ‪،‬این هفته به کل نازش رو‬
‫کشیدم؛ دیشب هم گفتم‪:‬‬

‫اگه نذاری برممثل مریم دختر فراری میشم و از این زندونی که برام ساختی فرار ‪،‬‬
‫‪ .‬میکنم!بابا چهقدر از این حرفم شوکه شده بود! سیلی که به گوشم زد رو به یاد دارمآخر‬
‫هم گفت ‪:‬‬
‫هر قبرستونی که میخوای بریبرو! توی خونهی من کمتر از گل به تو نگفتن؛ اما اگه ‪،‬‬
‫باید جایی که من میگم بری! ‪،‬میخوای از اینخونه بری‬
‫کلیدی رو از روی میز برداشت و به دستم داد‪ .‬میگفت مادرم یه زمانی توی اون خونه‬
‫زندگی میکرده؛‬
‫حتی علتش رو هم نپرسیدم‪ .‬به مادرجون نگاه کردم؛ صورت گرد و لپهای برآمدهاش من‬
‫رو به سمتش‬
‫کشوند‪ .‬بیمحابا بـ ـوسهای به صورت کوچولوش زدم‪.‬‬

‫لبخند عمیقی زد و گفت ‪:‬‬


‫دنیز! مادر قربونت! این آجیال رو برات آوردمنری ‪،‬تو راه از گشنگی تلف نشی؛ مادر ‪،‬‬
‫بخری! به فکر خودت نیستی به فکر دوستت )‪...‬از این آت و آشغال(چیپس و پفک و‬
‫باش!‬

‫ماه رمان‬
‫‪4Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫دست خشک و چروکیدهاش رو توی دستم گرفتم‪.‬‬

‫‪5‬‬

‫دستت درد نکنه! قربونت برم که اینقدر به فکر منی! ارغوان هم از این چیزا دوست‬
‫نداره ‪..‬یهکم سکوت کردم‬

‫بابا نیومد؟لبهای بیجونش رو تکون داد‪:‬‬

‫گفت همین دانشگاه آزاد بروبیحوصله به چشمهاش که با مژههای سفید پوشیده شده بود ‪.‬‬
‫‪ .‬نگاه کردمدلیل مسخرهای برای رفتنم‬

‫آوردم‪:‬‬
‫مادرجونشما که میدونید من دولتی دوست دارم؛ یعنی تمام اهداف من توی دانشگاه ‪،‬‬
‫دولتی محققمیشه!‬
‫خودم بهتر از هر کسی میدونستم فقط برای فرار از وابستگی به این سفر میرفتم ‪،‬‬
‫‪.‬مهربون نگاهم کرد‪.‬‬

‫خب مادر میموندیحرفهای بابا رو تکرار میکرد و ‪.‬سال دیگه دوباره امتحان میدادی ‪،‬‬
‫‪.‬گوشم از این حرفها پر بود ‪،‬من توی این چند ماه‬

‫خواهش میکنم ادامه ندید! حرفهای بهتری واسه گفتن داریم‪ .‬من دارم واسه یه مدت‬
‫طوالنی ازپیشتون میرمها!‬
‫ظرف آب و قرآن رو از روی میز برداشت‪ .‬قرآن رو بوسیدم و لبخند پهنی به مادر جون‬
‫زدم‪:‬‬
‫زود برمیگردم؛ قول میدم! ‪6‬‬

‫روی ابروهای کمپشتش تا انداخت ‪:‬‬


‫مثل مادرت؟لبخندم محو شد‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪5Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫مادرجون من برمیگردم؛ قول میدم‪ .‬قولقول !سرش رو به نشونهی تاسف تکون ‪،‬قول ‪،‬‬
‫‪:‬داد‬

‫برو؛ خدا به همراهت! من به قولدادن و عملنکردن عادت دارم در خونه رو باز کردم‪.‬‬
‫‪.‬نگاهی گذرا به خونهمون انداختم و با صدایی پر از بغض گفتم‪:‬‬

‫خدانگهدار خاطرهای بچگی !به حوض آبیرنگ روبروی باغچه چشم دوختم‪ .‬هنوز هم‬
‫مادرم رو با لبخند دندوننما و دامن گلگلی و‬
‫لباسهای رنگارنگش میدیدم‪ .‬مادری که پونزدهساله دیگه نیست‪.‬‬

‫با صدای بوق ماشین ارغوان از خاطراتم دست کشیدم‪ .‬مادرجون به سمت ماشین رفت و‬
‫دست من رو با‬
‫دستهای کمجونش به اون سمت کشوند‪ .‬صدای نالهام بلند شد ‪:‬‬

‫آخ آخ! مادرجونمثل مادرهایی که نگران کودک چهارسالشون ‪.‬خودم داشتم میرفتم ‪،‬‬
‫هستند نگاهم کرد و انگشت اشارهاش رو جلوی دهنم‬
‫گذاشت ‪.7‬‬

‫هیس! هیچی نگو! میخوام بهش بگم یه تار مو از اون موهای مشکیت کم بشه یا رنگ‬
‫بشهمن ایندختر گیسبریده رو خفه میکنم! ‪،‬‬
‫ارغوان به این حرفهای مادرجون عادت داشت و گفت‪:‬‬

‫مگه بچه یتیم گیر آوردید؟در ماشین ارغوان رو باز کرد و من رو به آرومی روی‬
‫صندلی هول داد‪ .‬بعد رو به ارغوان گفت‪:‬‬
‫دخترهی گیسبریده! هوای دختر من رو داشته باش تا منم باهات خوب بشم!ارغوان با‬
‫چشمهای سبزرنگش چندبار پلک زد‪:‬‬

‫حاجخانم! من کی با این دختر بد رفتار کردم؟مادرجون اشک چشمهاش رو کنار زد و در‬


‫طرف من رو بست‪:‬‬

‫برید دیگه؛ حوصله جوابدادن به سوالهاتون رو ندارمخداحافظ!ارغوان پاش رو روی ‪،‬‬


‫‪.‬گاز گذاشت و راه افتاد‬

‫ماه رمان‬
‫‪6Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫از آینهی جلوی ماشین به مادرجون نگاه کردم که ظرف آب رو پشت ماشین خالی میکرد‬
‫و دستهاش رو‬
‫به عالمت خداحافظی تکون میداد‪.‬‬

‫ارغوان اخم غلیظی کرد که گفتم االن عصبانیتش فوران میکنه و دوتایی ته دره میافتیم‪.‬‬

‫این مامانبزرگت من رو نکشه ول کن نیست! حاال این خونهای که بابات کلیدش رو داده‬
‫کجا هست؟ بهدانشگاه نزدیکه؟‬
‫‪8‬‬

‫آره بابا‪ .‬من تا حاال خونه رو ندیدم‪ .‬بابام که ما رو جای بد نمیفرستهمیفرسته؟توی دلم ‪،‬‬
‫هیچوقت بهم کلید نمیداد و آخر ‪،‬گفتم بابا اگه میدونست از قصد دانشگاه اینجا رو زدم‬
‫میگفت برو فراری شو!‬
‫چه میدونمبا ‪.‬امیدوارم جای خوبی باشه؛ وگرنه من طاقت نمیارم و برمیگردم خونه ‪،‬‬
‫‪.‬شیطنت نگاهش کردم‬

‫ترسو خانوم‪:‬یاد خوابگاه دخترا افتادی؟اخم کرد و با حرص به آینه نگاه کرد و گفت ‪،‬‬

‫من ترسو نیستم! احساس خوبی به این سفر که چه عرض کنمبه این تغییر مکان ‪،‬‬
‫‪.‬ندارم!بخور این پسته رو سفرمون رو خراب نکن!چپچپ نگاهم کرد‬

‫ادای آدمای نترس رو درنیارا! من خوب میدونم از سوسک هم میترسی؛ حاال بقیه‬
‫جونورا بماند !حق با ارغوان بود‪ .‬منم میترسیدم؛ شاید بیشتر از اون!‬

‫دنیز؟هوم؟مبهم و گنگ به پسته خیره شد‪.‬‬


‫‪9‬‬

‫ما از چی میترسیم؟ اصال از کی میترسیم؟لبخند پهنی زدم ‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪7Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫من از تو میترسم؛ تو از بقیه جونورا!چرت نگو! اصال بیخیال ترس! اون ضبط رو بزن‬
‫ببینم چی داریم واسه شنیدن سیدی رو که داخل کیفم بود برداشتم و داخل ضبط گذاشتم‪.‬‬
‫‪.‬شیطنتم گل کرده بود‪.‬‬

‫ارغوان منتظر شروع آهنگ بود و من منتظر ترسوندن اون‪.‬‬

‫صدا پلی شد‪:‬‬


‫قارقار! نرو نرو اونجا! اونجا پر از روحه! روح! اگه برید کشته میشید!چشمهای ارغوان‬
‫پر از ترس و اضطراب شد‪:‬‬

‫الهی سقط شی! این آهنگ عمته؟فهمیدم که صدای من رو شناخته؛ اما باز میخواستم‬
‫انکار کنم‪.‬‬

‫من واقعا نفهمیدم این سیدی از کجا اومده؟نگاه تیزی بهم کرد و پسته رو داخل دهنش‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫خالی نبند! صدای داغونت تابلو بود!لبخند زدم و دستم رو حوالهی بازوی نداشتهاش‬
‫کردم‪.‬‬
‫‪01‬‬

‫ای ناکس! فهمیدی سیاهبازیه؟دنیز! دهنت رو ببند؛ چون حواسم پرت میشه‪ .‬خیر سرم‬
‫دارم رانندگی میکنم! حاال آهنگ بذار‪.‬آهنگ مالیمی گذاشتم‪.‬‬

‫چشمهام رو روی هم گذاشتم‪ .‬از روی ناچاری جونم رو به دست ارغوان سپردم‪.‬‬

‫با صدای جیغ از خواب بیدار شدم‪.‬‬


‫_چته روانی؟ جن دیدی؟‬
‫منمن میکرد و فقط به جلو نگاه میکرد‪ .‬باالخره به حرف اومد‪.‬‬

‫رو‪ ...‬رو‪ ...‬بروت رو ن‪ ...‬نگاه کن!به روبرو نگاه کردم؛ یه گرگ جلومون رو گرفته‬
‫بود‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪8Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫نترس! هنوز تاریک نشده؛ میتونیم از یه مسیر دیگه بریمخفه شو! تو تمرگیدی؛ من ‪.‬‬
‫‪ .‬بدبخت اینجا داشتم رانندگی میکردمهم خوابم میاد و هم این کهاین‪...‬اینجاست تا ما رو‬
‫بخوره!‬
‫عصبی داد زدم‪:‬‬

‫میگم دور بزن !ماشین عقبگرد کرد و مسیرمون رو به راه دورتری تغییر دادیم‪ .‬بدون‬
‫توجه به وضعیت سابق گفتم‪:‬‬
‫‪00‬‬

‫ولی راهمون دور شدمیموندیم بخورتمون؟نه! ولی میشد لهش کرد! گرگ ارتش تک ‪.‬‬
‫‪:‬نیشخندی زد‪.‬نفرهاس؛ ولی ما دو نفر میتونستیم از روش رد بشیم‬

‫معما چو حل گشتشایدم ‪،‬آسان شود!حاال چند ساعت مونده برسیم؟یه ساعت و نیم ‪،‬‬
‫‪.:‬بیمعطلی روی صندلی که برای راحت خوابیدن عقب داده بودم تکیه زدمبیشتر‬

‫پس شب بهخیر تا اون موقع‪:‬دستش رو دور گردنم قرار داد ‪.‬‬

‫لهت میکنم! میفهمی خستهام یعنی چی؟میفهمم! باشه نمیخوابمتمام حواسش رو به فرمون ‪.‬‬
‫‪.‬ماشین داد‬

‫دنیز‪-‬اینجا چرا اینقدر بیمغازه ‪،‬پغازه است؟ گشنمه!به اطراف نگاه کردم‪:‬‬

‫‪01‬‬

‫نمیدونمامیدوارم بشه؛ چون اگه نشه من از گشنگی مجبورم تو رو ‪.‬میگردیم پیدا میشه ‪،‬‬
‫‪:‬بخورم!اوه اوه! اون وقت تنها توی این شهر غریب چه کار میکنی؟با دست به سرش زد‬

‫آخ گفتی! اصال خوشمزه نیستی!***‬


‫دنیز‪ .‬پاشو رسیدیم !چشمهام رو یهکم مالیدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ‪،‬یه در‬
‫بزرگ آهنی قرمزرنگ که از پشت در‬
‫درختهای بلندی پیدا بود‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪9Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫دنیز مطمئنی اینجاست؟در ماشین رو باز کردم ‪.‬‬


‫صبر کن ببینم پالکش چنده‪ .‬به سمت در رفتم‪.‬هیچ خونهای این دور و ور نبود‪ .‬اینقدر این‬
‫محل خلوت بود که یه لحظه تمام ترسهام‬
‫به یادم اومد‪ .‬خدا خدا میکردم این‪ .‬اون خونه نباشه ‪،‬شاخه درخت رو کنار زدم‪ .‬خاکهای‬
‫روی پالک رو‬
‫پاک کردم؛ چهل و چهار‪.‬خودش بود ‪،‬‬

‫کلید رو از جیب مانتوم درآوردم و قفل رو باز کردم‪.‬‬

‫‪03‬‬

‫ارغوان رو صدا زدم‪.‬‬

‫ارغوان‪ .‬اینجاست ‪،‬االن در رو باز میکنم؛ ماشین رو بیار تو با پا لگد محکمی به در زدم‪.‬‬
‫‪.‬اوه! خدای من! اینجا خونهاس یا جنگل؟!‬

‫در دیگه رو هم باز کردم تا ارغوان ماشین رو بیاره تو‪.‬‬

‫تازه ساعت شیش بود؛ اما خوف عجیبی توی این خونه وجود داشت‪.‬‬

‫خانم؟به سمت صدا برگشتم‪ .‬مرد قدبلند و الغری کنار در ایستاده و به من زل زده بود‪.‬‬

‫کاری داشتید ؟صاحب این خونه شمایید؟بله‪ .‬مرد ساکت موند‪.‬ارغوان کنارم اومد ‪:‬‬

‫وای خدا بابات رو نیامرزه! این هم خونهاس ما رو آوردی؟! دوتا سگ اینجاست!مرد‬


‫غریبه پوزخندی زد‪:‬‬

‫میخواستم بگم بهتره از اینجا برید‪:‬ابروم رو باال انداختم‪.‬‬

‫‪04‬‬

‫آقا ما تازه اومدیم در خونه رو روی مرد بستم‪.‬کجا بریم؟ شما باید برید؛ ما خستهایم ‪،‬‬
‫‪.‬درحالی که پشت در بود داد زد ‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪11Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خانماینجا امن نیست! میل خودتونه؛ ولی زندگی توی این خونه مساوی با مرگه!بیتوجه ‪،‬‬
‫‪.‬به حرفش دست ارغوان رو گرفتم و به سمت خونه کشوندم‬

‫غرغرکنان گفت‪:‬‬

‫کجا میبری من رو؟ وسایل وسط باغ مونده! بیا برگردیمنمیدونستم قراره با چه منظرهای ‪.‬‬
‫‪ .‬روبرو بشم؛ اما ته دلم روشن بودهرچهقدر هم این خونه قدیمی و بد‬

‫باشه‪.‬باز هم از خونه و تنهایی بهتره ‪،‬‬

‫چرت نگو! بیا بریم توببینیم این خونه چه شکلی هست اصال؛ بعد وسایلمون رو ‪،‬‬
‫‪:‬آه بلندی کشید ‪.‬برمیداریم‬

‫خاک تو سر من که با تو همخونه شدم!خونه آخر باغ قرار داشت‪ .‬بابا گفته بود دو تا اتاق‬
‫تو در توئه‪ .‬به پلهها رسیدیم؛ حدود دهتا پله بود که بعد‬
‫از طیکردنش به محوطه اصلی میرسید و دو تا در سفید که پنجرههای چهارضلعی‬
‫مشکی داشتن‪.‬‬

‫روبروی یکی از اتاقها ایستادیم‪.‬‬


‫روی در عکس دو تا دختر با موهایی که روی صورتشون رو پوشونده بود طراحی شده‬
‫بود‪.‬‬

‫ارغوان طوری حرف زد انگار که میخواد مانع جهنمرفتن خودش بشه‪.‬‬

‫‪05‬‬

‫دنیز! بیا برگردیم!کلید رو داخل قفل انداختم ‪:‬‬


‫صبر کن االن بازش میکنم‪:‬ارغوان کنار در نشست و دستش رو روی سرش گذاشت ‪.‬‬

‫میخوام صدسال سیاه بازش نکنی! همین االنش با دیدن این نقاشی خوف کردم! دیگه چه‬
‫برسه برمتوی این تونل وحشت !‬
‫در خونه رو باز کردم و ارغوان جلوتر از من داخل شد‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪11Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫مبلها با روکش سفید پوشونده شده بودند‪ .‬در و دیوار کاهگلیسقفی که هر لحظه ممکن ‪،‬‬
‫بود بریزه و من‬
‫و ارغوان با دنیا وداع کنیم‪.‬‬
‫***‬
‫من میرم حموم تو هم بگیر بخواب! رانندگی کردیچشمهاش رو مالید و ‪.‬خستهای ‪،‬‬
‫‪.‬مانتوش رو روی زمین رها کرد‬

‫نه نرو! من خوابم نمیاد اینجا هم تخت نداره‪ .‬من باهاش حال نمیکنمبه مبلهایی که ‪.‬‬
‫‪.‬روشون روکش بود اشاره کردم‬

‫‪-‬خب روی یکی از این مبلها بخواب ‪.06‬‬

‫مبل نیستناسباببازین؛ از اینهایی که مادربزرگهامون ‪،‬پس چین؟_کلی چیزهای قدیمی‪.‬‬


‫باهاشون بازی میکردن !‬
‫گنگ نگاهش کردم‪.‬‬

‫تو کی دیدی؟وقتی اومدیم زیرش رو نگاه کردمبه سمتشون رفتم و روکش رو از روی ‪.‬‬
‫‪ .‬همهشون برداشتمبا دیدن اون وسایل قدیمی شوکه شدم‪ .‬دوتا‬

‫عروسک بافتنی که با دو تا دکمه و یه نخ قرمز چشم و لب دار شده بودند‪ .‬یه صندوقچه‬
‫که درش قفل‬
‫شده بود و کلی وسایل مثل آینه و وسایلی که با چوب درست شده بودند‪.‬‬

‫مونده بودم من چهطوری اینها رو مبل دیده بودم !‬


‫خواستم به ارغوان چیزی بگم که دیدم روی زمین خوابش برده‪ .‬پتو رو از چمدونش‬
‫برداشتم و روش‬
‫کشیدم‪.‬‬

‫***‬

‫ماه رمان‬
‫‪12Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫تاپ و شلوارک مشکیم و حولهام رو به همراه شامپو و صابون و لیف برداشتم و دنبال‬
‫حموم گشتم‪ .‬توی‬

‫اتاق اول نبود‪ .‬به اتاق دوم رفتم؛ کنار کمد یه در چوبی بود‪ .‬در رو باز کردم؛ انگار اینجا‬
‫حمومه‪ .‬گمونم‬

‫نسل این خونه یه قرن پیش منقرض شده‪ .‬فکر نکنم همچین حمومی تو کل کشور باشه!‬
‫دوش آبش زنگ‬
‫‪07‬‬

‫زده بود و دمپایی هم نداشتجایی واسه گذاشتن حوله نداشتم؛ برای همین با لباسهام ‪،‬‬
‫بیرون از حموم‬
‫گذاشتمشون‪.‬‬

‫شامپو رو روی سرم خالی کردم‪ .‬شروع کردم به آهنگخوندن ‪:‬‬

‫من با تو خوشم تو خوشی با دل من‪ .‬آب قطع شد‪...‬چشمهام رو باز کردم ببینم چه خبره‬
‫که کف رفت تو چشمهام‪ .‬چشمهام میسوخت؛ دنبال‬

‫حوله یا هرچیزی که بشه باهاش چشمهام رو پاک کنم میگشتم‪ .‬دستم رو روی دیواری‬
‫گلی میکشیدم‬
‫تا یه وقت روی زمین لیز نخورم‪ .‬دستم یه چیزی مثل پارچه رو چنگ زد‪ .‬آخیشی گفتم و‬
‫پارچه رو روی‬
‫چشمهام کشیدم‪ .‬به محض بازکردن چشمهام حس کردم تموم صورتم تر شد! به دستهام‬
‫نگاه کردم‪ .‬پر‬

‫از خون شده بود! پارچه رو ول کردم تا ببینم این از کجا پیدا شده! پاهای زمختی روبروم‬
‫قرارگرفته بود‪.‬‬

‫پارچهای که باهاش چشمهام رو پاک کرده بودم لباس یه آدم بود! با دهن باز به پاها و‬
‫لباس خونی نگاه‬
‫میکردم‪ .‬سرم رو باالتر آوردم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪13Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫موهای مشکی که روی صورتش قرار گرفته بودند و انگشتهایی با ناخنهای بلند‪ .‬تنها‬
‫کاری که تونستم‬
‫انجام بدم‪.‬زدن یه جیغ بلند بود ‪،‬‬

‫وحشت تمام وجودم رو گرفته بود‪ .‬با پاشیدهشدن آب روی صورتمچشمهام رو نیمهباز ‪،‬‬
‫‪ .‬کردمتصویر‬

‫تاری از ارغوان روبروم ایستاده بود‪.‬‬

‫خوبی؟ چرا جیغ زدی؟چهرهی اون دختر و لباس خونیش به نظرم اومد ‪.‬‬
‫‪08‬‬

‫کجا رفت؟!کی ؟همون دخترگنگ ‪.‬همون که من با لباسش چشمهام رو خشک کردم ‪،‬‬
‫‪.‬نگاهم کرد‬

‫کسی تو حموم نبود! خیاالت ورت داشته دخترهی ترسو!میگم من دیدمش! آب قطع شده‬
‫بود‪:‬نیشخندی زد‪.‬‬

‫تو که جیغ زدیمن رو از خواب پروندی؛ اومدم دیدمت با اون وضع روی زمینی و از ‪،‬‬
‫‪.‬آبهم داره شرشر روی زمین میریزه ‪،‬هوش رفتی‬

‫بدنم لرز گرفت‪:‬‬


‫من مطمئنم آب قطع بود! به قرآن من اون دختره رو دیدم!نقاشی روی در ورودی! آره‬
‫خودشه!‬
‫به سمت در ورودی رفتم‪.‬ارغوان رو صدا کردم ‪،‬‬

‫بیا ببین! این دخترهبا همین لباس تو حموم ‪،‬اونی که موهاش مشکیه ‪،‬همون سمت چپیه ‪،‬‬
‫‪.‬ارغوان با تعجب به من خیره شد‪.‬بود‬

‫‪09‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪14Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خدا به خیر کنه! اولش که اون گرگحاال هم که ‪،‬بعد هم اون مرده و وسایلهای قدیمی ‪،‬‬
‫‪ .‬این دخترگوربابای دانشگاهمن میخوام برگردم تهران! ‪،‬‬

‫با دودلی حرف دوپهلویی زدم‪:‬‬

‫شاید خیاالت برم داشته‪ .‬نمیخواد بهخاطر خیاالت من‪ .‬بیخیال دانشگاه بشیم ‪،‬تو میخوای‬
‫بری برو!من تنهات نمیذارم که! اگه من نباشم این دختر موبلندا میخورنت!ممنون که‬
‫هستیمنم واسه همینه که تا االن به رفاقتت ایمان ‪.‬ما هرچی کشیدیم از رفاقتمون بود‪.‬‬
‫هنوز هم تمام فکرم به اون دختری بود که نمیدونم انسانه یا ‪.‬بریم تو اینجا سرده‪.‬آوردم‬
‫روحه یا جن و اون نقاشی ‪،‬فراتر از انسان‬
‫عجیب‪.‬‬

‫بیا جا انداختمارغوان کی دانشگاه شروع میشه؟دقیقا یه هفته ‪.‬بخوابیم شاید فردا رو ببینیم ‪،‬‬
‫‪. 11‬پس بخوابیم شاید اینجا زنده بمونیم‪.‬دیگه‬

‫اینها با تو دوستن زنده میمونی‪ ...‬مامانت قبال اینجا بوده؛ شاید با اون هم دوست‬
‫بودن!***‬
‫دارن در میزنن‪ .‬دنیز من تو آشپزخونهم‪.‬برو باز کن‪.‬همهجا رو خاک بر داشتهیخچالش ‪،‬‬
‫هم خالیه؛ انگار کمد گذاشتن توآشپزخونه !‬
‫باشه رفتم‪ .‬ببین چی کم داریم برگشتم بریم خریدشنل آبیرنگم رو روی تاپم پوشیدم و یه ‪.‬‬
‫‪ .‬شلوار گرمکن هم پام کردماز اتاق بیرون اومدم‪ .‬از بین‬

‫درختهای سر به فلک کشیدهی باغ گذشتم‪ .‬صدای سگها آزارم میداد؛ انگار داشتند باهام‬
‫حرف‬
‫میزدند‪ .‬هر گامی که برمیداشتم صداشون بلندتر میشد‪ .‬به محض بازکردن در خونه ساکت‬
‫شدند‪.‬‬

‫همون مرد دیشبی جلوی در ایستاده بود‪.‬‬

‫سالم‪ .‬کاری داشتید؟میشه بیام داخل؟پام رو جلوی در گذاشتم و با اخم گفتم‪:‬‬

‫نه !خواست در رو بیشتر باز کنه و بیاد تو که در رو روش بستم‪ .‬گفت‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪15Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫‪10‬‬

‫خانماین خونه امن نیست!بس کنید آقا !به در تکیه دادم؛ یعنی اون دختر روح بود؟ نه! ‪،‬‬
‫روح که لباس نداره !‬
‫اگه باور نمیکنیدبیاید خونهی ما! همسر من هم قبال توی همین خونه زندگی کرده!با ‪،‬‬
‫‪:‬اعتماد به نفس گفتم‬

‫این خونه سالهاست که خالی بوده! خانم شما کی اینجا بود؟با مادرت‪ .‬مغزم سوت کشید‪.‬در‬
‫خونه رو به روش باز کردم‪.‬‬

‫بیاید داخل! شما مادر من رو از کجا میشناسید؟مگه پدرت فامیلیش جوانمهر نیست؟ مگه‬
‫مادرت اسمش گلشید نبود؟ وقتی با بابات قهر کرد مگهنیومد اینجا؟‬
‫شما اینها رو از کجا میدونید؟ اینها مربوط به دهسال و اندی پیشه ‪.‬گفتم که! همسر من‬
‫‪ .‬دوست مادر خدابیامرزت بود ‪،‬شقایق‪،‬وقتی اومد توی این خونه رفتارهاش تغییرکرد؛‬
‫میشه گفت یه آدم دیوونه شده بود! همسر من هم پیشش موند تا آروم شه؛ ولی نه تنها حال‬
‫مادرت‬
‫بدتر شد‪ .‬زن من هم دیوونه شد ‪،‬میشه بیام تو؟ اینجا نمیشه حرف زد‪.‬میشنون ‪،‬‬

‫کیا؟! کیا میشنون؟ ‪11‬‬

‫همون دخترا‪ .‬دارید من رو میترسونید!همراه مرد غریبه به سمت اتاق ها رفتم‪.‬نمیدونم‬


‫این مرد کیه؛ ولی حتما آشناست که سگها با دیدنش‬
‫هیچ واکنشی نشون نمیدن‪.‬‬

‫یه لحظه یاد ارغوان افتادم که تازه ماجرای حموم رو فراموش کرده‪ .‬رو به مرد گفتم‪:‬‬

‫میشه یه روز دیگه بیاید؟با تعجب پرسید‪:‬‬

‫چرا؟دوست من االن تو این خونهست؛ شما رو نبینه بهتره‪.‬لبخند تلخی زد‪.‬‬

‫نه! اون هم باید هر چیزی رو که تو میخوای بدونی بدونهروبروش ایستادم و چهرهاش ‪.‬‬
‫بینی عقابی و لبهای کوچیک و ‪،‬رو کامل بررسی کردم؛ چشمهای ریز‬

‫ماه رمان‬
‫‪16Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خشک؛ انگار سالهاست که آب نخورده! با موهای جوگندمیش که هیچوقت رنگ شونه و‬


‫حموم رو ندیده‪.‬‬

‫ولی اون نمیخواد چیزی بدونه‪ .‬سرش رو به سمتم خم کرد‪.‬عقب رفتم که گفت‪:‬‬
‫‪13‬‬

‫یعنی نمیخواد درمورد دوتا خواهری که کمتر از صدساله پیش توی این خونه زندگی‬
‫میکردن چیزیبدونه؟‬
‫بعد از کمی سکوت ادامه داد‪:‬‬

‫فکر میکنم شما آدمها رو خوب نمیشناسید‪ .‬به نظر من دوستتون از شما شجاعتره و درک‬
‫این مسائلبراش راحتتره‪.‬‬

‫تمام زمین پر شده بود از برگهایی که از درختان بلند باغ پایین افتاده بود‪ .‬برگها رو زیر‬
‫پا له کردم و‬
‫گذشتم و با تحکم گفتم‪:‬‬

‫اگه ارغوان بترسه و بخواد برگرده نمیبخشمتون آقا! این همه سال منتظر آزادی موندم و‬
‫حاال که از اونخونه به سختی آزاد شدماجازه نمیدم کسی آزادیم رو سلب کنه! لطفا از ‪،‬‬
‫این جا برید!‬
‫بیتوجه به سخنرانی من از سراشیبی راه گذشت و گفت‪:‬‬

‫بریم داخل! منتظر دیدن اون نقاشی هستم که مادرت کشیده‪.‬با تعجب نگاهش کردم‪.‬‬
‫یعنی اون نقاشی روی درکار مادر منه؟از کنارم رد شد و در حالی که مستقیم مسیر ‪،‬‬
‫‪:‬خونه رو پیش گرفته بود گفت‬

‫میدونی خانماین خونه واقعا قشنگه! مادرت حق داشت از این خونه دل نکنه و با دوتا ‪،‬‬
‫روح اینجازندگی کنه! البته اون آخر عمریش خودش هم یه پا روح شده بود اینقدر که‬
‫دنبال گذشتهی اینها بود!‬
‫‪14‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪17Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫مادر من که اینجا نمرد! من تا آخرین لحظه کنارش بودم؛ اون توی خونهکنار ما سکته ‪،‬‬
‫‪.‬صدای شکستن شیشه باعث شد به سمت اتاق بدوم‪.‬کرد‬

‫برگهای زرد و نارنجی رو یکی پس از دیگری له کردم‪ .‬از پلهها باال رفتم و از پشت‬
‫پنجره اتاق به داخل‬
‫خیره شدم‪ .‬سایهای از جلوی پنجره رد شد‪ .‬جیغی کشیدم و چندمتر عقبتر رفتم‪ .‬دوباره‬
‫صدای داد‬
‫ارغوان اومد‪ .‬با کراهت دستگیرهی چوبی رو باز کردم و وارد شدم‪ .‬اتاقی مربع شکل‬
‫که در باالترین‬
‫قسمتش‪.‬اسباب قدیمی بود و تنها چندتا پشتی و فرش ششمتری محیط رو پوشونده بود ‪،‬‬

‫داخل آشپزخانه شدم‪ .‬ارغوان کنار پنجره ایستاده بود‪.‬‬

‫ارغوان چی شکست؟به سمتم برگشت‪ .‬برای چند لحظه قلبم از حرکت ایستاد! دختری که‬
‫دیده بودم ارغوان نبود‪ .‬خواستم‬

‫جیغ بکشم که صدای ارغوان رو از پشت سرم شنیدم‪.‬‬

‫اه! تو که اینجایی؟در حالی که به اون دختر چشم دوخته بود با لکنت گفتم ‪:‬‬
‫تو‪ ...‬تو این دختر رو‪ ...‬نمیبینی؟کدوم دختره؟ من اینجا کسی رو نمیبینمارغوان دستم رو ‪.‬‬
‫‪:‬محکم و گفت‬
‫حالت خوبه؟ ‪15‬‬

‫به دختری که بهش خیره شده بودم اشاره کردم‪.‬‬

‫تو این رو نمیبینی؟نه !دختر به حرکت افتاد‪ .‬چشمهام رو بستم؛ ارغوان رو تو یه حرکت‬
‫بغل کردم که گفت‪:‬‬

‫اه! چرا اینجوری میکنی؟! دیوونه چشمهات رو باز کن!درحالی که چشمهام رو بسته بودم‬
‫و گریه میکردم فریاد کشیدم‪:‬‬

‫برو‪ ! ...‬برو عوضی! چی از جون من میخوای؟ من که باهات کاری ندارم؛ دست از‬
‫سرم بردار!چشمهام رو آروم باز کردم و به پشت سرم نگاه کردم‪.‬کسی اونجا نبود ‪،‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪18Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫ارغوان تو هم حرفم رو باور نمیکنی؟آروم باش!از آشپزخونه بیرون اومدیم و ارغوان‬


‫خواست کنار پشتی بشینم‪ .‬در حالی که نیمخیز شده بودمیاد مرد ‪،‬‬

‫افتادم و گفتم‪:‬‬

‫نه‪ ! ...‬نه! اون مرد پایین باغ منتظره!به سرعت سمت در اتاق دویدم و صداش کردم‪.‬‬

‫آقا‪ ! ...‬آقا کجایید؟ ! ‪16‬‬

‫صدای پارس سگها به گوش میرسید؛ پس این مرد رفته!‬


‫دوباره وارد خونه شدم‪ .‬فریاد زدم ‪:‬‬

‫ارغوان! بیا از این جا بریم!کجا بریم؟نگاهی به سر و وضع مرتبش انداختم‪.‬‬

‫آفرین! من هم باید آماده شم که بریم !مثل آدمهایی که میخوان تالفی کنندتوی اون شرایط ‪،‬‬
‫‪:‬گفت‬
‫دارم میرم واسه تو یه چیزی بخرم! البته خودم هم به کلی چیز میز احتیاج دارم؛ تو هم‬
‫دو دقیقه بشینتوی این خونه تا من بیام‪.‬‬

‫عاجزانه نگاهش کردم ‪.‬‬


‫نه! نرو! خواهش میکنم!در خونه رو باز کرد و با آسودگی خاطر گفت‪:‬‬
‫راستی توی اون اتاق بغلی یه سری وسایله؛ من حال نداشتم بازشون کنمتو باز کن شاید ‪،‬‬
‫‪.‬به دردتبخوره‬

‫*** ‪17‬‬

‫بالشتی از داخل کمد چوبی اتاق کناری برداشتم و روی زمین دراز کشیدم‪ .‬اینقدر خسته‬
‫بودم که به‬
‫استقبال خواب رفتم‪.‬‬

‫دنیز !صدای آشنا توی گوشم تکرار میشد؛ صدایی که اسم من رو صدا میکرد‪ .‬آروم تر‬
‫از همیشه چشمهام رو‬
‫ماه رمان‬
‫‪19Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫باز کردم‪ .‬یه زن جوون آشنای روبروم خیره شدم‪.‬‬

‫ما‪ ...‬ما‪ ...‬مامان!حالت چهطوره کوچولوی من؟ از خونهی جدید راضی هستی؟مامانی‬
‫چند نفر اینجا هستن! نمیذارن من راحت زندگی کنم؛ مامان تو میشناسیشون؟خندید و‬
‫گفت‪:‬‬

‫اون دوتا موجود بیآزار چی کار به تو دارن کوچولو؟!با لحن بچگونهای گفتم‪:‬‬
‫اونها بیآزار نیستن مامان! میخوان من رو با خودشون ببرن !اسمشون نوشین و نیره است‬
‫‪.‬اسماشون رو صدا کن؛ از اونا نترس‪ .‬یهو همهجا تاریک شد‪.‬هر چی مادرم رو صدا‬
‫زدم نبود‪ .‬توی اون تاریکیدوتا دختر به سمتم هجوم ‪،‬‬

‫میآوردند و من از ترس جیغ میزدم‪.‬‬

‫دنیز ! ‪18‬‬

‫چشمهام جز ارغوان کسی رو ندید‪.‬‬

‫کجا بودی؟با تمسخر لبهای رژزدهاش رو کج کرد و گفت‪:‬‬

‫پیش اون دو تا دختره!دیدی گفتم؟ دیدی تو هم دیدیشون! مامان گفت اسمشون نوشین و‬
‫نیرهاس‪ .‬گفت باید باهاشون دوستشم!‬

‫با دیدن قیافه درهم ارغوان و لبخند کجی که زده بودمطمئن شدم هنوز هم فکر میکنه ‪،‬‬
‫دارم دروغ‬
‫میگم‪.‬‬

‫توهم زدی! بیا برات شام درست کردم صدایی گوشم رو آزار میداد‪.‬دو ساعته خوابی ‪،‬‬
‫‪.‬صدای خیلی آروم و نامفهومی که فقط من میشنیدم‪ .‬به ارغوان که داشت‬

‫غذاش رو میخورد‪.‬نگاه کردم ‪،‬‬

‫صدای چیه؟صدا؟ کدوم صدا؟نفس عمیقی کشیدم‪:‬‬

‫یه لحظه قاشق‪-‬چنگالت رو تکون ندهقاشق و چنگالش ‪،‬حرف هم نزن!بدون هیچ حرفی ‪،‬‬
‫‪.‬رو داخل ظرفش گذاشت و دست به سینه فقط نگاهم کرد‬

‫ماه رمان‬
‫‪21Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫‪19‬‬

‫صدا واضحتر شد‪:‬‬

‫ا‪ ...‬ن‪ ...‬ب‪:‬از شنیدن کلمه «انب» عاصی شدم و داد زدم‪...‬‬

‫چی؟ارغوان از رفتارهای عجیبم ترسیده بود؛ خودم هم ترسیده بودم‪ .‬هنوز دو روز نشده‬
‫بود که به اینجا‬
‫اومده بودم؛ اما مثل دیوونهها رفتار میکردم!‬
‫صدا‪ :‬ا‪ ...‬ن‪ ...‬ب‪ ...‬ا‪...‬‬

‫خب «انبا» یعنی چی؟ارغوان به زبون اومد‪.‬‬

‫انباری؟صداها ساکت شدند‪ .‬نگاهی به ارغوان انداختم و گنگ پرسیدم‪:‬‬

‫اینجا انباری داره؟من چه میدونم؟ خونهی مادری توئه! از من میپرسی؟از کنار سفره بلند‬
‫شدم و به سمت در ورودی رفتم؛ فریاد کشیدم‪:‬‬
‫هی دخترها! انبار رو بهم نشون بدین! ‪31‬‬

‫ارغوان همراه شمعدون به طرفم اومد‪.‬‬

‫ببین تو دیوونه شدی! آخه روح وجود نداره! اون وقت تو ازشون کمک میخوای؟! بعد به‬
‫من میگهترسو‪.‬‬

‫خواستم جوابش رو بدم که دستهای سردی دستم رو لمس کردند؛ خواستم دستم رو بیرون‬
‫بکشم که‬
‫شروع به کشیدنم کردند‪ .‬عاجزانه گفتم‪:‬‬

‫ارغوا‪ ...‬ارغوان کمک!ارغوان مات و متحیر داشت نگاهم میکرد‪ .‬پشت سرش یه دختر‬
‫دیگه بود؛ داشتم به خوب یا بدبودن این‬
‫موجودات فکر میکردم که یه لحظه از هر حرکت ایستادم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪21Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫همهجا تاریک بود؛ دنبال راه برگشت میگشتم‪ .‬به دستم که درد گرفته بود نگاهی انداختم‬
‫‪.‬هالهی نوری‬

‫روی دستم روشن شده بود که جای انگشتهای دست بود!‬


‫دستم مثل چراغی عمل میکرد که به کمکش دنبال انبار بگردم‪.‬‬

‫همینطور در حال گشتن بودم که از یه ارتفاع کوتاه سر خوردم و کنار یه در آهنی افتادم‪.‬‬

‫یه زیرپله وسطهای باغ بود‪ .‬اگه از این طرف باغ نمیگذشتی هیچوقت متوجه این زیر پله‬
‫نمیشدی‪.‬‬

‫میشد گفت به عقل جن هم نمیرسید که یه همچنین جایی هست‪.‬‬

‫با پا به در ضربه زدم‪ .‬باز شد و نور سفیدی چشمهام رو آزار داد‪.‬‬

‫کسی اینجاست؟ ‪30‬‬

‫دنباله کلید برق میگشتم‪ .‬صدای گوشخراش بستهشدن در انبار تمام امیدم رو برای‬
‫برگشتن از این‬
‫برزخ نابود کرد‪ .‬به سمت در برگشتم؛ هر چی بهش ضربه زدم باز نشد‪.‬‬

‫کمک!زیر لب شروع کردم به قرآنخوندن؛ نمیدونم این چه سرّ یه که وقتی آدمها میترسند‬
‫تازه یاد خدا‬
‫میافتند‪.‬‬

‫توی اون ظلمات به در تکیه دادم و گفتم‪:‬‬

‫مامان مگه نگفتی اینها دوسته ما هستنپس چرا من رو اینجا زندانی کردن؟! چی ‪،‬‬
‫میخوان از جونما؟‬
‫هیچی‪ ...‬فقط کمکمون کن !صدا دقیقا از پشت گوشم اومد‪ .‬به سمتش برگشتم؛ کسی اونجا‬
‫نبود‪.‬‬

‫من باید چی کار کنم براتون؟ما اینجا دفن شدیم؛ اینجا رو دوست نداریم‪:‬با لکنت گفتم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪22Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خب‪ ! ...‬با‪ ...‬باشه من کمکتون میکنم؛ فقط بذارید برم! دوستم باال منتظره!صدای‬
‫قهقههاش بلند شد‪.‬‬

‫نه! اون پیش توئه‪. 31‬دارید با هم شام میخورید ‪،‬‬

‫اما من که اینجامخدایا دارم دیوونه میشم !‪.‬‬

‫صدای ارغوان تو گوشم پیچید‪.‬‬

‫دنیز حواست کجاست؟ غذات رو بخور دیگهناخواسته قاشقی که توی دستم بود روی ‪.‬‬
‫‪ .‬سفره خالی شدچندبار پلک زدم؛ نفس عمیقی کشیدم‪ .‬پس‬

‫همهش توهم بود‪.‬‬

‫بدون هیچ حرفی شروع به غذاخوردن کردم‪ .‬اینقدر تندتند میخوردم که دهن ارغوان باز‬
‫مونده بود‪.‬‬

‫خوشمزهست؟اوم! خیلی!اون هم شروع به خوردن کرد‪ .‬در همون حین گفت‪:‬‬

‫نوش جونت‪ .‬فقط‪:‬در حالی که سعی میکردم غذا داخل گلوم نپره گفتم‪...‬‬

‫فقط چی؟لحنش تغییر کرد‪.‬‬

‫با انباری چی کار میکنی؟ ‪33‬‬

‫گیج و گنگ به ارغوان نگاه کردم‪.‬‬

‫کدوم انباری؟صداش کمی تغییر کرد‪.‬‬

‫همونی که ما توش دفن شدیم!محتویات غذایی که خورده بودم با یه سرفه خالی شد‪.‬‬

‫ارغوان تو کجا دفن شدی؟!با دیدن فردی که به جای ارغوان روبروم نشسته بود شوکه‬
‫شدم‪.‬‬

‫با‪ ...‬با‪ ...‬زم تو !روی لبهای بنفشش تغییری ایجاد کرد‪.‬‬


‫مگه قرار بود کس دیگهای اینجا باشه؟زیر لب زمزمه کردم ‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪23Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خدایا چرا تموم نمیشه؟ چرا از خواب بیدار نمیشم؟ مامان تو رو خدا کمکم کن !همینطور‬
‫که چشمهام رو بسته بودم‪ .‬احساس کردم دستی روی پاهام قرار گرفت ‪،‬از شدت سرماش‬
‫یخ‬
‫زدم‪:‬‬

‫مگه مامانت نگفت از ما نترسی؟ ما میخوایم باهات دوست شیم‪. 34‬‬

‫چشمهام رو کمکم باز کردمبه چشمهای قرمز دختر روبروم خیره شدم؛ دوتاشون مثل ‪،‬‬
‫یکی ‪،‬هم بودند‬
‫روبروم و یکی دقیقا کنارم نشسته بود‪ .‬دوباره ناخواسته جیغ کشیدم؛ اما این دفعه فایدهای‬
‫نداشت‪ .‬وقتی‬
‫ندونی االن توی زمان حالی یا گذشتهکی میخواد نجاتت بده؟ ‪،‬‬
‫این که االن کنارت بهترین دوستت نشسته یا دو تا روحدیگه برات فرقی نمیکنه! همون ‪،‬‬
‫دختری که‬
‫دستش رو روی پاهام گذاشته بود به چشمهام خیره شد‪ .‬تو چشمهاش دوتا دختر کوچولو‬
‫رو میدیدم که‬
‫با ذوق و شوق پیش مادرشون رفتند‪.‬‬

‫مامان‪ ...‬مامان ما اومدیمخونه رو با ‪،‬سالم کوچولوهای من! خوش اومدید! صفا آوردید‪.‬‬
‫‪:‬قدمهاتون منور ساختید !دختری که دور حوض میدوید گفت‬

‫مامان این نیره همهش من رو میزدزن رو به دختر دیگه که روی زمین ولو شده بود ‪.‬‬
‫‪:‬گفت‬

‫ا؟ نیره چرا خواهرت رو زدی؟ زود معذرتخواهی کن!همون دختر از روی زمین بلند‬
‫شد و سمت خواهرش که دور حوض میگشت رفت و گفت ‪:‬‬
‫ببخشید!هر دو خوشحال به هم نگاه کردند و همدیگه رو در آغوش گرفتند‪.‬‬

‫دختر تپلتر که اسمش نیره بود گفت‪:‬‬

‫‪35‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪24Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫مامانی در میزنن؛ میشه من برم بازش کنم؟نه‪ ...‬نه! برید قایم بشید !نوشین زد تو سرش‬
‫و گفت‪:‬‬
‫ای وای! یعنی بابا اومده؟زن عصبانی به دوتا دخترش که نزدیک در خونه ایستاده بودند‬
‫گفت‪:‬‬

‫میگم برید قایم بشید !دوتایی با هم گفتند ‪:‬‬


‫چشم مامانی!زن چادر گلگلی سفیدرنگی به سر داشت‪ .‬به طرف در مشکیرنگ رفت‬
‫تمام اعضای بدنش به لرزه‪،‬‬
‫افتاده بودند‪ .‬از سراشیبی طوالنی حیاط عبور کرد و در رو باز کرد‪:‬‬

‫سالم آقامرد کاله مشکیرنگی به همراه کت شلوار مشکی به تن داشت ‪.‬بفرمایید داخل ‪،‬‬
‫‪:‬گفت‬

‫ضعیفه‪. .‬زن از جلوی در کنار رفتاگه تو بری کنار من داخل میشم ‪،‬مرد گفت‪:‬‬

‫امشب مهمون داریم؛ قلیون رو چاق کن! ‪36‬‬

‫زن‪ :‬آقا نمیخواید دخترها رو ببینید؟‬


‫دخترها مگه آدمن؟ بگو جلو مهمونها نیان! اگه بیان کلهی جفتشون رو میبرم میدم‬
‫خوراک سگهابشن‪ .‬تو هم برو سر پخت و پزت‪.‬‬

‫***‬
‫چشمهام رو باز کردم‪ .‬به جای اون چشمهای قرمز که من رو بردن توی خاطراتشون‬
‫ارغوان بهم زل زده‬
‫بود‪.‬‬

‫ارغوان! االن این تویی یا من تو رو میبینم؟!چی میگی تو دیوونه؟!شامت رو خوردی‬


‫آخر؟من تازه از خرید برگشتم؛ شام نپختم که!دیگه حوصلهی این برگشت به گذشته رو‬
‫نداشتم‪ .‬از سر جام بلند شدم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪25Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫شام درست نکنچشم قربان! راستی بهت گفتم من از ‪.‬میریم بیرون یه چیزی میخوریم ‪،‬‬
‫‪ .‬این جا چهقدر خوشم اومده؟چشمهام گرد شدگفتم‪:‬‬

‫‪-‬تو که میخواستی برگردی ‪.37‬‬

‫زکی بابا! این تویی که داری جا میزنی !من که جا نزدمپس چرا اصرار داری ‪.‬‬
‫آره! حرفهای صبحت خیلی آرومم کرد ‪،‬برگردیم؟تو اینجا رو دوست داری؟خب معلومه‬
‫‪.‬میدونی‪ ...‬فکر نمیکردم به این زودیها آرومشی‪.‬‬

‫مگه من با تو حرف زدم؟!آره دیگه! بعد نماز صبحنماز صبح؟ من که نماز صبح بیدار ‪.‬‬
‫نشده بودم!‬
‫حاال چی گفتم بهت؟_گفتی که بریم زیرزمین تا من بفهمم تو ترسو نیستی‪ .‬من هم گفتم‬
‫بیخیال بابا‪ .‬بعد هم نشستی‬

‫خاطرات بابابزرگ مادرت رو گفتی؛ عجب گندهالتی بوده المصب!‬


‫بابابزرگ مامانم؟! من اصال نمیدونم اون کی هستش!صاحب این خونه دیگهمن فکر ‪.‬‬
‫‪. 38‬میکردم تو اونها رو نمیبینی‬

‫کیا رو؟همونهایی که به جای من باهات حرف زدن!قلنج انگشتش رو شکست و گفت‪:‬‬

‫داری میترسونیم! من حاضرم باهات شرط ببندم که اون خودت بودی ‪.‬من خواب بودم‬
‫ارغوان! حاال بگو درمورد زیرزمین و بابا بزرگ مامانم بهت چی گفتن؟ساکت به زمین‬
‫‪ .‬نگاه میکرد؛ شوکه شده بودمن هم بودم شوکه میشدم؛ با یه روح که خودش رو به‬

‫شکل و شمایل دوستت درآورده بشینی خاطره بگی و بخندی!‬


‫دیشب میگفتی از این خاندانهای بااصالت بودید‪ .‬گویا مادربزرگ مادرت حامله نمیشده؛‬
‫برای همینمیرزا رضا که پنجاهسال و خردهای سن داشته و هنوزم بچهدار نشده بوده‬
‫میره با یه دختره دوازدهساله‪،‬‬
‫ازدواج میکنه‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪26Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خب خبسری به نشونهی تاسف تکون دادم ‪...‬بقیهش؟بقیش رو دیگه نگفتی؛ یعنی نگفت ‪،‬‬
‫‪.‬‬
‫آهانتو میدونی انبار کجاست؟نه! دیشب تو بهم گفتی بریم من هم گفتم نه!با صدای در ‪،‬‬
‫‪.‬ورودی نگاه خیرهای به ارغوان کردم‬

‫‪39‬‬

‫کیه این موقع شب؟نمیدونم؛ شاید اون مرد باشه‪ .‬نمیخواد باز کنی‪.‬کنارم زد‪.‬‬

‫دیوونه شاید بتونه کمکمون کنه !عاجزانه بلند شدم و گفتم‪:‬‬

‫ارغوان نروحرف من براش پشیزی ارزش نداشت؛ سرش رو انداخت پایین و راهش ‪...‬‬
‫‪.‬رو گرفت و رفت‬

‫روی زمین نشستم و به پشتی لم دادم‪ .‬تلفنم زنگ خورداسم مامانجون روی صفحه ‪،‬‬
‫‪.‬چشمک میزد‬

‫سالم عشقم! سالم مامانی!سالم به روی ماهت دختر چشمعسلی! اون زاغول کجاست؟ چرا‬
‫گوشیت خاموش بود؟! اونجا راحتید؟کاش میتونستم بگم یکی از آرزوهام اینه که برگردم‬
‫تهران! حیف که با بابا سر اینجا موندن شرط بستم!‬
‫آره قربونت برم‪، .‬اینجا خوبه من خوبم؛ اون زاغول هم اسم داره‪ .‬ارغوان! آره ‪،‬اون هم‬
‫اینجاست؛ سالممیرسونه‪.‬‬

‫میخوام صدسال سیاه نرسونه!راستی شما قبال توی این خونه زندگی کردید؟ ‪41‬‬

‫نه مادرآقا جز شما بچهی دیگهای هم داشت؟این سواال چیه ‪.‬اونجا واسه زن دوم آقام بود ‪،‬‬
‫میپرسی؟ دختر تو رفتی اونجا درس بخونی یا شجرهنامه آقام رو دربیاری؟جواب بدید!‬
‫‪ .‬حمیرا با آقام ازدواج کرد ‪،‬خواهش میکنم !یادمه قبل از تولد مناونجوری هم که ننه‬
‫جونم میگفت‪.‬چون بچهاشنمیشده طالقش داده ‪،‬‬

‫یعنی ممکنه حمیرا بچهای داشته باشه؟معلومه که نه! اگه بود که آقام میآوردش پیش ما‬
‫‪.‬برو بخواب مادر‪ .‬بابا کجاست؟هنوز نیومده‪.‬بنده خدا رو اینقدر اذیت نکن! دوتا زنگ‬

‫ماه رمان‬
‫‪27Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بهش بزن بفهمه دختر هم دارهدرحال چیدن پازل این وقایع توی مغزم بودم که ‪.‬چشم‪.‬‬
‫‪.‬صدای بازشدن در ریشه افکارم رو پاره کرد‬

‫ارغوان در خونه رو باز کرد‪ .‬پرسیدم‪:‬‬

‫کی بود؟پستچی‪. 40‬‬

‫این موقع شب و پستچی؟!الکی گفتم جو عوض شه! یه خانم بودگفت اسمش ‪،‬‬
‫‪:‬منتظرش بودم؛ این زن همون مردهاس که تو خونهمون اومد!بیمعطلی گفت‪.‬شقایقه‬

‫منتظرش نباش!چرا؟گفت شوهرش از اون شب دیگه خونه نرفته!خط ممتدی روی مغزم‬
‫کشیده شد که توان فکرکردن رو ازم گرفت ‪.‬‬
‫تو بهش چی گفتی؟گفتم اینجا نیست‪ .‬اون هم تشکر کرد و رفت ‪،‬فقطفقط چی؟گفت شما ‪...‬‬
‫‪ .‬هم اینجا نمونیداینجا خونهی امثال شما نیست! گفت مادر تو هم اشتباه کرد که به‬
‫ارواحاعتماد کرد‪ .‬به آدمها هم نمیشه اعتماد کردچه برسه به این موجودات فوقآدم! ‪،‬‬

‫اون مرد مگه با تو نیومده بود؟شونهای باال انداختم و با لبخند تلخی گفتم ‪:‬‬
‫‪41‬‬

‫اومده بود؛ تا اینکه تو جیغ کشیدی و من اومدم تو خونهدیگه اون رو ندیدم!چشمهای ‪،‬‬
‫‪:‬سبز تیرهاش برق زد و به آهستگی گفت‬

‫من که جیغ نکشیدم‪.‬مغزم سوت کشید؛ یادم افتاد یکی از اون دخترها بود‪.‬‬
‫تو نبودیاون بود !حالت خوبه؟ باز تو هذیونگفتنت شروع شد! پاشو جات رو ‪،‬‬
‫‪ .‬بنداز!کنار هم دراز کشیدیمپتوی مسافرتی سبزرنگ رو روم کشیدم که گفت‪:‬‬

‫چرا چشمهات رو نمیبندی؟پتو رو روی صورتم میکشم و میگم‪:‬‬

‫میترسم چشمهام رو ببندم و دوباره اونها بیان!به حالت تمسخرآمیزی گفت‪:‬‬

‫اگه باز بذاری نمیان؟نمیدونم!‪-‬مامانبزرگت چیزی نمیدونه؟! ‪43‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪28Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫تو پایین بودی زنگ زد‪ .‬میگفت حمیرا اصال بچهدار نشده؛ اینجا هم میرزا واسه اون‬
‫خریده‪ .‬البتهخودش هم اینجا مهمونی میگرفته و جلسههاش رو هم اینجا برگزار میکرده‪.‬‬

‫پتو رو از صورتم کشید و با چشمهای گردشدهاش که توی تاریکی محیط میترسوندم‬


‫پرسید‪:‬‬

‫حمیرا کیه؟مادر نوشین و نیره‪ .‬مثل کسایی که یهویی تغییر ماهیت میدن شده بود‪.‬نه از‬
‫ترسهای دائمش خبری بود‪،‬نه از برگردیم ‪،‬‬
‫برگردیمها! شاید فکر میکرد من دروغگو هستم‪.‬‬

‫وای خدا! تو چهقدر خرافاتی شدی!کالفه گفتم‪:‬‬

‫اونها من رو میبرن تو خاطراتشونبا پوزخند و خندهای که سعی در مخفیکردنش داشت ‪.‬‬


‫‪:‬گفت‬
‫یاد ماشین زمان افتادم! چهقدر فیلمش رو دوست داشتمپتو رو دوباره روی صورتم ‪.‬‬
‫‪.‬انداختم و موبایلم رو از روی بالشت برداشتم و زیر پتو مشغول بازی شدم‬

‫انگشتهام رو محکم روی صفحهی گوشی میکشیدم‪ .‬باالخره عصبی گفتم ‪:‬‬

‫‪-‬من دارم جدی میگم! ‪44‬‬

‫بس کن بابا! همهش میخوای من رو بترسونی! دیشب خودت بودیمثل بچگیهات که ‪،‬‬
‫موهات رومیانداختی جلوی چشمت و من رو میترسوندی؛ االن هم توهم برت داشته!‬
‫یعنی تو حرفهای من رو باور نکردی؟بیتوجه به سوال من گفت‪:‬‬

‫شب بهخیربعد یه شوهر زشت ‪،‬میترسم من هم مثل دوست مامانت بشم‪.‬جوابم رو ندادی‪.‬‬
‫خوابم میاد ‪،‬مثل اون آقاهه گیرم بیاد!حتما منم میمیرم!نه بابا تو سگجونی! شب بهخیر‬
‫‪.‬مراقب باش صبح پا میشی به جای من اونها نباشن!مسخره***‪.‬‬

‫دنیز؟در حالی که روی تشک غلت میزدم گفتم ‪:‬‬


‫خفه شو خوابم میاد‪.‬دستهایی که مدام به شونهم میخورد روی اعصابم سوهان میکشید‪.‬‬
‫‪45‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪29Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫چشمهات رو باز کناون داره نوشین رو میزنه!چشمهام رو آروم ‪.‬اه! میگم خوابم میپره‪.‬‬
‫‪ .‬باز کردمبا دیدنش از ترس از روی تشک پریدم و به سمت دیوار رفتم‪ .‬دوباره به‬

‫چشمهاش خیره شدم‪.‬‬

‫نوشین رو میبینم که روی زمین افتاده و صورتش کبود شده و مرد با شالق باال سرش‬
‫ایستاده ‪.‬‬
‫دخترهی فالن فالن شده! مگه بهت نگفته بودم حق نداری از اتاق خارج بشی؟آقا‬
‫ببخشید!شانس آوردی کسی ندیدتوگرنه باید اون ننهات باالی سرت فاتحه ‪،‬‬
‫‪.‬دست میرزا رو گرفت ‪،‬میخوند!حمیرا با چشمهای درشت قشنگی که سرمه کشیده بود‬

‫آقا تو رو خدا! آقا غلط کرد! خواهش میکنم برید به مهمونهاتون برسید!مرد کالهش رو از‬
‫روی اولین پله برداشت و در حالی که روی سرش مرتب میکرد گفت‪:‬‬

‫لعیا اگه این رو میدید تو جواب میدادی؟خب بهتر نیست بهشون بگیم؟ خب من و شما دو‬
‫تا دختر دهساله داریم! اینها باید برن مکتب‪.‬بایددرس بخونن ‪،‬‬

‫‪46‬‬

‫با خشم نگاهی به حمیرا کرد و گفت‪:‬‬

‫تو مکتبخونه رفتی؟ تو سواد داری؟نهمن دختر یه باربر ساده بودم؛ ولی اینها بچههای ‪،‬‬
‫‪ ...‬شمانشما که رییس یه ایلید و همه ازتونحساب میبرن‪.‬‬
‫چندبار بهت بگم؛ این دوتا بچههای من نیستن! بچهی لعیا بچه منه! بچهای که پدر و‬
‫مادرش ازخانوادههای بااصالت باشن‪.‬‬

‫اونوقت خون بچههای شما چی؟ اون هم از خون شما نیست؟ اصال لعیاخانم که بچهدار‬
‫نمیشن!لعیا تو راهی داره!حمیرا مثل آدمهایی که همهچیز زندگیشون رو از دست دادند و‬
‫چیزی برای از دست دادن ندارند گفت‪:‬‬

‫آقا پس ما باید چیکار کنیم؟میرزا کت خاکستریاش رو مرتب کرد و گفت‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪31Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫تو جوونی و میتونی خرج خودت و اینها رو در بیاری‪ .‬خونه هم که داریدمیخواید ‪.‬‬
‫‪ .‬متارکه کنیم؟زوجیت ما از اولش اشتباه بودتو دختربچه بودیحاال هم دختربچه داری! ‪،‬‬
‫‪47‬هر کاری هم که بکنی باز هم بیاصالتی! ‪،‬تو از خانوادهای بودی کهاصالت نداشت‬

‫حمیرا با چشمهای سرخ‪ .‬آهستهآهسته به سمت پیرمرد نفرتانگیز مقابلش رفت ‪،‬از شدت‬
‫ناراحتی روی‬
‫پاهاش بند نبود‪ .‬سعی کرد به چشمهای میرزا خیره بشه و از این همه بیحرمتی شکایت‬
‫کنه! صداش رو‬
‫کمی بلند کرد‪:‬‬

‫آقاحاضرم ‪،‬درسته شما ارباب ما بودین و صاحب اختیار یه ده؛ ولی به قرآن قسم ‪،‬‬
‫‪ .‬جلوتون وایسم و تاآخرین قطرهی خونم پای بچههام بمونمنذارم دست شماها بهشون‬
‫برسه؛ شمایی که فقط به فکر‬
‫خودتونید؛ امثال شما فقط به فکر حفظ قدرتشونن! بهخاطرش از همخون خودشون هم‬
‫میگذرن!‬
‫سکوت کرد و با صدای لرزون ادامه داد‪:‬‬

‫کاش میتونستم از خودم و این طفل معصومها دفاع کنم؛ ولی حیف قدرت دست شما‬
‫ظالمهاست و ما تاابد محکومیم که مطیعتون باشیم!‬
‫میرزا سیلی به صورت لرزونش زد تا بفهمه باید جلوی باالدستیها فقط سکوت کنه و دم‬
‫نزنه و به هر ساز‬
‫اونها برقصه‪.‬‬

‫بعد از رفتن میرزا‪ .‬زن روی زمین نشست ‪،‬دستی روی موهای پرپشت دخترش کشید؛‬
‫نیره از روی‬
‫حسادت‬
‫مادرش رو محکم بغل کرد‪ .‬صحنه دردناکی بود ‪،‬دوتا دختری که توی آغوش یک مادر‬
‫ماتم گرفته بودند؛‬

‫ماه رمان‬
‫‪31Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫اگه تمام این بدبختیها بهخاطر تولد مادربزرگ من بودهآرزو میکردم هیچوقت ما ‪،‬‬
‫‪.‬نبودیم‬

‫دنیز تلفنت خودش رو کشت! د پاشو خوابالو !یواش چشمهام رو باز کردم‪.‬‬
‫‪48‬‬

‫کیه؟بابات‪:‬روی تشک نیمخیز شدم و به ارغوان گفتم‪.‬‬

‫بده گوشی رو!چندبار سرفه کردم تا صدام خوابآلود نباشه‪.‬‬

‫الو! سالم‪.‬صدای پر از خندهی بابا از پشت تلفن دلم رو لرزوند‪.‬‬

‫سالمخوبی؟بله خوبم شما خوبین؟تو همیشه بدون من خوشی! آره خوبم! خونهی ارواح ‪،‬‬
‫اون خونه ‪،‬اینجا روحش کجا بود؟!قبل از ورود مادرت ‪،‬خوش میگذره؟ارواح؟ بابا‬
‫‪ .‬متروکه بودهخب حتما باید روح داشته باشه دیگه!اون وقت شما من رو فرستادید اینجا تا‬
‫گرفتار ارواح خبیث بشم؟صداش کامال جدی میشه و میگه‪:‬‬

‫شوخی کردم؛ باز هم ازت میخوام برگردی‪. 49‬‬

‫دلم میخواست بگم باشه؛ اما گفتم‪:‬‬


‫بابا دوباره شروع نکن لطفا!بابایی من از خدا میخوام که برگردم؛ اما وارد ماجرایی شدم‬
‫که گذشتن ازش دل سنگ میخواد‪.‬‬

‫***‬
‫با صدای رعد و برق و قطع و وصلشدن برقهمدیگه رو بغل کردیم و گوشهای از ‪،‬‬
‫‪.‬خونه کز کردیم‬

‫چه شب خوفناکی!اینجا همهچیش ترسناکه؛ تو فقط امشب ترسیدی؟میدونی دنیز االن چی‬
‫میچسبه؟چی؟تخمه! البته تخمهای که اون دخترها بیارن‪ .‬وای! فکر کن تخمه سیاهموهای ‪،‬‬
‫اونهام سیاه؛ اینجا هم کهتاریک!‬
‫عصبانی گفتم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪32Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫ارغوان بس کن!صدای شکستن شیشهی اتاق حواسمون رو به طرفش جمع کرد‪ .‬سایه یه‬
‫تبر روی در اتاق افتاد؛ کسی که‬
‫تبری به دست داشت و هر لحظه به ما نزدیکتر میشد‪ .‬از شدت ترس جیغ کشیدیم‬
‫‪.‬چشمهام رو بستم‬

‫تا تکهتکهشدنم رو نبینم‪.‬‬


‫‪51‬‬

‫خانمها نترسید‪.‬چشمهام رو باز کردم و با تعجب به مرد غریبه نگاه کردم ‪.‬‬

‫شما اینجا چیکار میکنید؟سرش رو پایین انداخت و گفت‪:‬‬

‫ببخشید ترسوندمتون! هر چهقدر در خونه رو زدم کسی باز نکرد؛ نگرانتون شدمارغوان ‪.‬‬
‫‪.‬از بغل من بیرون اومد و به تبری که دست مرد بود اشاره کرد‬

‫با این زنت رو کشتی؟با تعجب پرسید ‪:‬‬


‫زنم رو کشتم؟ارغوان در حالی که هنوز به تبر نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫اومده بود دنبالتون؛ فکر میکرد اینجایید‪:‬لبخند گشادی زد و گفت ‪،‬مرد عجیب‪.‬‬

‫از دیشب خونه نرفتم!هر دو با تعجب پرسیدیم‪:‬‬

‫پس کجا بودید؟ ‪50‬‬

‫اینجا توی باغاالن برای چی بدون ‪.‬شما واقعا کل این دو روز رو توی باغ بودید؟بله‪.‬‬
‫‪:‬درزدن اومدید؟ اون هم با این وضعیت!مرموز نگاهم کرد و با اعتماد به نفس گفت‬

‫میتونستم جور دیگهای بیام !مثال؟تنها به گفتن «هیچی» قناعت کرد‪ .‬دوباره پرسیدم‪:‬‬

‫برای چی اومدین؟باهاتون کار دارم! بهم مهلت بدید خانم محترم!اینبار ارغوان با جدیت‬
‫گفت‪:‬‬

‫ما با شما کار نداریم‪:‬بهت گفتن؟متعجب پرسیدم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪33Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫چی رو؟ ‪51‬‬

‫بیتوجه به من و ارغوان تبر رو پرت کرد سمت پشتی که دقیقا کنارمون بود‪.‬‬

‫اون دو تا ابلیس! همهچی زیر سر اونهاست!مودب باشید! اونها مگه چی کارتون‬


‫کردن؟بدون این که به لبهای خشکش تکونی بده گفت‪:‬‬

‫اونها آروم نمیشن‪ .‬همیشه دنبال اثبات خودشون هستن؛ میخوان بگن که زندهان! نمیخوان‬
‫باور کننبیشتر از هشتادساله که مردهان!‬
‫ارغوان مات و متحیر به لبهایی که تکون نمیخورد و حرف میزد نگاه میکرد‪.‬‬

‫تو‪ ...‬تو کی هستی؟ کی اینجا زندگی کردی؟ از کجا اون دو تا رو میشناسی؟مرد‬


‫پوزخندی زد و رو به ارغوان گفت‪:‬‬

‫به دوستت همهچی رو گفته بودم‪:‬سریع جبهه گرفتم و گفتم‪.‬‬

‫همه چی رو؟ شما به من گفته بودید اینها توی یه اتاقک که االن تبدیل به انباری شده‬
‫بودن؟ گفتهبودید که چرا این کارها رو میکنن؟ من حرفهای دیگهتون رو هم باور نکردم!‬
‫چهطور ممکنه مادر من با‬
‫همسر شما دوست باشه؛ ولی نه من همسرتون رو بشناسمنه پدرم؟ ‪،‬‬
‫من فقط قصدم کمککردن به شماهاست! کمک نمیخواید؟ باشه! پس وقتم رو اینجا تلف‬
‫نمیکنم! هربالیی هم سرتون اومد مقصرش خود شمایید‪.‬‬

‫‪53‬‬

‫مرد داشت میرفت که ارغوان گفت‪:‬‬

‫در باز بود‪:‬رو کردم به ارغوانی که همچنان ایستاده بود‪.‬نیاز نبود پنجره رو بشکنید ‪،‬‬

‫ولش کنمرد هنوز از اتاق خارج نشده بود که ‪.‬بذار ببینم چی میخواد بگه ‪،‬بذار بره!دنیز ‪،‬‬
‫‪.‬برگشت‬

‫خب‪.‬به صندلی چوبی کنار در اشاره کرد‪.‬انگار همه عقیدهی تو رو ندارن دنیز ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪34Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫میتونم بشینم؟بشینید‪.‬بیمقدمه شروع به صحبت کرد‪.‬‬

‫این خونه واسه یه ارباب بوده که با یه دختر دهاتی ازدواج میکنه‪ .‬حاصل این ازدواج‬
‫دوتا دختر بودن‪ -‬بعد از هشت‪.‬نه سالمیشه تنها ‪،‬زن اولش باردار میشه و اون دختر ‪،‬‬
‫‪ .‬وارث تاج و تخت باباشارباب زن و‬

‫بچهها رو رها میکنه و به هیچکسی هم راجع به این دو دختر حرفی نمیزنه‪ .‬به حدی که‬
‫همه فکر‬
‫میکنن ارباب زن دومش رو طالق داده و هیچ بچهای هم ازش نداره‪.‬‬

‫پس چیزهایی که من میدیدم واقعیت بود؛ ماجرای اون دو تا دختر!‬


‫‪54‬‬

‫پس اون اتاقک چی؟ چرا اونها اونجان؟ اصال این اتاقک کجاست؟از روی صندلی بلند‬
‫میشه ‪.‬‬
‫من فقط همینها رو باید بهتون میگفتم و این که از این خونه برید‪ .‬اینجا امن نیست؛‬
‫مخصوصا برایدختر گلشید!‬
‫ارغوان زودتر از من جواب میده‪.‬‬

‫مگه دختر گلشید چیکارشون کرده؟!خودش بهتر میدونه!در حال فکرکردن به دلیل بودم‬
‫که در بسته شد‪.‬‬

‫دنیز این یارو چی میگفت؟ من نصفش هنگ بودم!چرت و پرت گفت‪ .‬من میرم‬
‫دنبالشبدون اینکه منتظر جواب ارغوان بمونم در رو باز کردم و دنبال مرد رفتم؛ وسط ‪.‬‬
‫های باغ ایستاده بود و با‬
‫سگها حرف میزد‪ .‬چندبار پلک زدم و یهو از پلکزدن دست کشیدم‪ .‬چشمهام اندازه نعلبکی‬
‫شده بود!‬
‫به جای اون مرد یکی از دخترها ایستاده بود‪.‬‬

‫با صورت پر از خونش برگشت سمت من؛ فقط تونستم جیغ بکشم‪.‬‬

‫ارغوان دواندوان به سمتم اومد‪.‬به دختر اشاره کردم ‪،‬‬


‫ماه رمان‬
‫‪35Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خب؟ سگها چه آرومن! ‪55‬‬

‫تو‪ ...‬تو باز نمیبینی؟! مگه کوری؟گنگ به روبرو نگاه کرد‪.‬‬

‫کی رو؟همین دختر رو!پوفی کشید و در حالی که عقبگرد میکرد گفت‪:‬‬


‫این مرده اومد؛ دوباره تو رفتی تو توهماتت! دفعه آخرته جیغ میزنیها! سکته کردم!یاد‬
‫حرف مرد افتادم «مخصوصا با دختر گلشید» حق هم دارند فقط من رو اذیت کنند! من‬
‫از نسلیام که‬
‫باعث شد اونها زجر بکشند!‬
‫دوباره به سگها نگاه میکنمکسی نیست؛ نه اون مرد و نه دختر! ‪،‬‬
‫آه سردی کشیدم پشت سر ارغوان راه افتادم و دوباره به اون خونهی نفرینشده برگشتیم ‪،‬‬
‫‪.‬ارغوان به‬

‫پنجرهی شکسته اشاره کرد‪.‬‬

‫این رو کجای دلمون بذاریم؟فردا بریم دنبال یه شیشهسازی چیزیارغوان در حالی که ‪.‬‬
‫‪:‬پاهاش رو دراز کرده بود و به پشتی پایین طاقچه تکیه داده بود گفت‬

‫مرتیکهی بیشعور! فکر کرده ما حرفهاش رو باور میکنیم! ببینم دنیز نکنه تو این مرده‬
‫رو آوردی تامن رو بترسونی؟‬
‫‪56‬‬

‫کالفه دستهام رو الی موهام بردم و چنگ زدم و گفتم‪:‬‬

‫چرا چرت میگی؟ ارغوانفکر کنم این مرد اصال وجود خارجی نداره!از حرفم ‪،‬‬
‫‪:‬خندهاش گرفت و با پوزخند گفت‬

‫چرا اینقدر چرند میگی؟ نه‪:‬وجود درونی داره!روی زمین روبروش نشستم و گفتم ‪،‬‬
‫شوخی نمیکنم! یه جورایی رفتارهاشنکنه این ‪،‬خالف رفتارهای یه آدمه!ببین ‪،‬کارهاش ‪،‬‬
‫‪.‬هم روح میرزاس؟و شروع به خندیدن کرد‬

‫ماه رمان‬
‫‪36Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بسه واسهی چی؟اونجا آینه هست؟آینه؟! آره هست‪.‬ارغوان من میخوام برم تو اتاق ‪،‬‬
‫‪...‬میخوای چیکار؟میخوام قیافهام رو ببینمبرو ببین! من میرم یه چیزی به جای پنجره ‪.‬‬
‫‪ .‬وارد اتاق شدم‪.‬پیدا کنمخاطرات حموم و چشمهای کفی و لباس اون دختر جلوی چشمهام‬
‫رژه میرفت‪.‬‬

‫‪57‬‬

‫روی صندلی جلوی آینه نشستم و به خودم نگاه کردم‪ .‬چهقدر ترسو شده بودم من! از‬
‫تصویر خودم توی‬
‫آینه هم میترسم‪ .‬سرم رو پایین گرفتم و یهریز اشک ریختم‪ .‬دوباره به آینه نگاه کردم؛‬
‫دیگه خودم رو‬
‫نمیدیدم‪ .‬یه دختر بچه روی تاپ داشت میخندید؛ موهاش رو توی صورتش ریخته و به‬
‫زمین خیره شده‬
‫بود‪ .‬سرش رو کمی باال آورد؛ چشمهای قرمزصورت خونین و جاهای کبودی که ‪،‬‬
‫باعث میشه از شدت‬
‫تعجب چشمهام رو ببندم‪ .‬با بازکردن دوبارهی چشمهام اون از تاپ پایین میاد؛ نزدیک‬
‫میشهنزدیکتر ‪،‬‬
‫میشه؛ اینقدر نزدیک که از روی صندلی بلند میشم و به سمت در خروجی میرم‪ .‬دستش‬
‫رو از آینه‬
‫بیرون میاره؛ با ظاهر وحشتناکش از روی میز قهوهای پایین میاد‪ .‬در رو باز کردم و‬
‫خواستم که وارد خونه‬
‫بشم که دختر دیگه کنار در ایستاده بود‪ .‬خواستم برگردم که اون یکی رو پشت سرم میبینم‬
‫‪.‬داد میزنم‪:‬‬

‫چی از جونم‪ ...‬میخواین؟!هیچ حرفی نمیزنن‪ .‬فقط نزدیک میشن ‪،‬از طرف پلهها به سمت‬
‫باغ خیز برمیدارم که ورود فرد جدیدی‬
‫مانعم میشه‪ ...‬حمیرا!‬

‫ماه رمان‬
‫‪37Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫دو دختر از کنارم رد شدند و به مادرشون پیوستند؛ هر سه با اخم به من که از ترس در‬


‫حال زهر ترک‬
‫شدن بودم نگاه میکردند‪ .‬دعادعا میکردم ارغوان سر برسه و نجاتم بده !‬
‫اون مردههای متحرک با لباس سفید و موهایی که سالها رنگ شونه رو به خودشون‬
‫ندیده بودننزدیکم ‪،‬‬
‫میشدند‪.‬‬

‫عقبگرد کردم‪ .‬اینقدر عقب رفتم که با دیوار برخورد کردم‪ .‬صداها توی سرم پیچید‪.‬‬

‫االلیی دختر جونم! تو خوابی‪... 58‬حاال وقتشه که بیدار شی ‪،‬‬

‫نیره خمیازهای کشید و رو به حمیرا گفت ‪:‬‬


‫مادر بذار یه خرده بیشتر بخوابمحمیرا روسری بلند و سفیدرنگی به سر داشت و وسط ‪.‬‬
‫‪.‬موهاش فرق باز کرده بود‬

‫ساعت از شش صبح گذشته‪ .‬قراره خانم و آقا بیان اینجا ‪،‬آقا دستور دادن شماها برید‬
‫خونهی مادرجونتا وقتی خانم رفع زحمت کنن‪.‬‬

‫نیره در حالی که روی تشک سفید با گلهای ریز صورتی تکون میخورد گفت‪:‬‬

‫ما میریمحمیرا دامن بلند چیندارش رو روی زمین پهن کرد و کنار ‪.‬شما هم با ما بیاید ‪،‬‬
‫نیره نشست و با شونهای که از روی میز‬
‫برداشته بود‪.‬شروع به نوازش موهای دخترش کرد ‪،‬‬

‫نهنوشین که روی صندلی نشسته بود و با اخم به تصویر ‪.‬اونا با من کار دارن باید باشم ‪،‬‬
‫دستی به چشمهای ‪،‬خودش توی آینه نگاه میکرد‬
‫خوابآلودهاش کشید و گفت‪:‬‬

‫نیره بیا بریم آماده بشیم؛ میخوای دوباره تنبیه بشی؟نه! من دیگه نمیخواماز روی لحاف ‪.‬‬
‫‪:‬دست نوشین رو کشید و از روی صندلی چوبی بلندش کرد و گفت ‪،‬بلند شد‬

‫ما تو اون اتاق لباسهامون رو عوض میکنیم و میریم خونهی مامان خدیجه‪. 59‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪38Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫حمیرا لبخندی هرچند تلخ زد ‪.‬‬


‫باشه***‪.‬‬

‫دنیزدر حالی که به نقاشی اون دخترها نگاه ‪،‬چرا اینجا خوابیدی؟به خودم که اومدم ‪،‬‬
‫‪.‬میکردم کنار در اتاق تکیه داده بودم‬

‫تو کی هستی؟دنیز حالت خوبه؟ منم ارغوان!نه! تو نوشینیدستش رو روی پیشونیم قرار ‪.‬‬
‫‪:‬داد‬

‫وای دختر! تو چهقدر تب داری!عصبی دستش رو پس زدم و گفتم‪:‬‬

‫به من دست نزن!دستم رو گرفت تا بلندم کنه؛ مثل جنزدهها هولش دادم‪.‬‬

‫گفتم به من دست نزن!منم ارغوان! دنیز‪. 61‬بیا بریم توی اتاق بخواب ‪،‬‬

‫شایدم نیره باشی یا شایدم حمیرا‪.‬گنگ نگاهم میکنه ‪.‬‬

‫مامانبزرگت زنگ زدگفت هر چه زودتر برگردید! انگار مامانت اومده تو خوابش گفته ‪،‬‬
‫‪.‬تو اون خونهکاری باهات میکنن که به سایهی خودت هم شک کنی‬

‫در حالی که اشک خفیفی از چشمهام میریخت‪ .‬شروع کردم به خندیدن ‪،‬قهقهه میزدم‬
‫‪.‬ارغوات مات و‬

‫مبهوت به این حالت عجیبم نگاه میکرد و من چهقدر ناتوان شده بودم که حتی نمیتونستم‬
‫جلوی‬
‫خندهام رو بگیرم‪.‬‬

‫دارم باور میکنم دیوونه شدی!به دیوار تکیه دادم و گفتم‪:‬‬

‫زندگیکردن کنار یه دیوونه کار درستیه؟من برمیگردم تهرانتو نباید من رو تنها ‪،‬نه‪.‬‬
‫‪:‬صدایی توی گوشم پیچید‪.‬فکر خوبیه!پس برمیگردیم‪.‬بذاری!تو رو هم با خودم میبرم‬
‫‪60‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪39Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫تو از اینجا بیرون نمیری‪ .‬چندبار پلک زدم؛ صدا دوباره تکرار شد‪.‬رو به ارغوان گفتم‪:‬‬

‫بزن تو گوشم!با تعجب نگاهم کرد و گفت ‪:‬‬


‫چرا؟میخوام ببینم خوابم یا بیدار؟بیداریبزن! خواهش میکنم!سیلی محکمی به صورتم ‪.‬‬
‫زد؛ خواستم بگم دستت بشکنه ارغوان که با دیدن تصویر سیاه و سفیدی جلوی‬
‫چشمهام شوکه شد‪.‬‬

‫آقا‪:‬و میرزا که با غرور همیشگیش جلوی دختر رعیت ایستاده بود گفت‪.‬ببخشید ‪،‬‬

‫ساکت شو! مگه نگفتم ببرشون خونهی مادرت؟خودشون رفتننمیدونم خانم از کجا ‪،‬‬
‫‪ 61‬دفعهی بعدی به سیلی بسنده نمیکنم؛ وای به حالت اگه لعیا اونها رو بشناسه!‪.‬دیدشون‬

‫حمیرا چادر سفیدش رو جلوی صورتش گرفت و از روی زمین بلند شد‪.‬‬

‫چرا نمیخواید اونها رو به عنوان دخترهاتون بپذیرین؟ چرا اینقدر فهمیدن یا نفهمیدن‬
‫لعیاخانمبراتون مهمه؟ مگه بهخاطر بچه با من ازدواج نکردید؟‬
‫تو اسم این دوتا فرشتهی عذاب رو بچه میذاری؟ اینها مورچه هم نیستن! دوتا دختر که از‬
‫هیچکدومنسلی به جا نمیمونه!‬
‫اگه بچهی خانم هم دختر بودهمینها رو میگفتین؟امروز خیلی سوال کردی! برو دو تا ‪،‬‬
‫‪.‬چای بریز!حمیرا مثل همیشه چشمی گفت و از پلهها باال رفت‬

‫***‬
‫صبح شده بود‪ .‬صدای خروسی که برای اولین میشنیدم‪ .‬روی تشک آبی نشستم‪ .‬ارغوان‬
‫که جلوی آینه‬
‫نشسته بود و مشغول مدادکشیدن زیر چشمهاش بود گفت‪:‬‬

‫دنیز‪.‬دفترچهای رو به سمتم پرت کرد‪.‬ببین چی پیدا کردم ‪،‬‬

‫این چیه؟واسه نسل ناصرالدین شاهه!خاکهاش رو کنار زدم‪ .‬صفحه اول با «به نام خدا»‬
‫شروع شده بود و کلماتش کامال ناخوانا بودند‪.‬‬

‫‪63‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪41Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خباالن از کجا بفهمیم این چیه؟دفترچهی خاطرات یا دفترچه تلفن یا هرچیزی میتونه ‪،‬‬
‫‪:‬باشه!ارغوان!رژ سرخی زد و گفت‬

‫هوم؟اگه بهت بگم شک دارم االن خودت باشی‪:‬ناراحت میشی؟مثل دیشب!با تعجب گفتم ‪،‬‬

‫دیشب؟آره دیگه! به من میگفتی تو نیرهایتو حمیرایی!اگه تو دیشب پیش ‪،‬تو نوشینی ‪،‬‬
‫‪:‬پس چرا من تو خونه بیدار شدم؟از پشت میز بلند شد و گفت ‪،‬من بودی‬

‫تو توهم زدیها دیشب با هم رفتیم تو اتاق!چشمهام رو روی هم گذاشتم و دوباره باز کردم ‪،‬‬
‫‪.‬نه! خود ارغوان بود‪.‬‬

‫پس برمیگردیم تهران؟ ‪64‬‬

‫نمیدونم!هیچچیز برام مهم نبود‪ .‬میخواستم زودتر برگردم‪.‬‬

‫ارغوان باید برگردیم؛ هر چه زودتر‪ .‬اما ارغوان عوض شده بود‪.‬انگار نه انگار همون‬
‫دختر ترسوی گذشتهاس‪.‬‬

‫یادته به من میگفتی ترسو؟ حاال ببین کی مثل موش میترسه! دیشب کلی بهش فکر کردم‬
‫‪.‬دیدم مااومدیم واسه تحصیل تو یه خونهی معمولی؛ پس چرا باید به حرف مامانبزرگ تو‬
‫گوش بدیم؟ اون هم‬
‫بهخاطر یه خواب!‬
‫یعنی نمیخوای برگردی؟ چرا؟ مگه تا االن بهخاطر من نیومدی؟ حاال بیا و بهخاطر من‬
‫با هم برگردیمیه عاقل هیچوقت به حرف یه دیوونه گوش نمیده!به من میگی دیوونه؟ آخ ‪.‬‬
‫ارغوان! چرا نمیفهمی؟ تو که اون مرد رو دیدی! واقعا نمیخوای قبول کنیحرفهام رو؟‬
‫هنوز هم من رو دیوونه خطاب میکنی؟‬
‫دستی به موهای بلوطیرنگش کشید ‪.‬‬
‫یه هفتهفقط یه هفته وقت داری بهم ثابت کنی اونها اینجان؛ میتونی از زیرزمین شروع ‪،‬‬
‫‪ .‬کنیبروببین این خونه زیرزمین داره یا اونجایی که تو رفتی وهم و خیالی بیشتر نبوده!‬

‫ماه رمان‬
‫‪41Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫فکر خوبیه ‪.‬پس خودت برو ‪،‬بهتره تنها بری! اونها از تو کمک خواستن‪.‬توهم با من بیا ‪،‬‬
‫‪65‬‬

‫ولی‪:‬مرموز لبخند زد و گفت‪...‬‬

‫ولی نداره؛ نکنه میترسی؟خواستم بگم معلومه که میترسمآره من ترسو هستم؛ یه دختر ‪،‬‬
‫ترسو که هیچکس حرفش رو باور‬
‫نمیکنه؛ اما پشیمون شدم و گفتم‪:‬‬

‫معلومه که آ‪ ...‬نه!لبخند اطمینانبخشی زد و گفت‪:‬‬

‫خب‪.‬سگها؟سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد‪.‬باید از سگها بپرسی ‪،‬‬

‫آره خب!ارغوان تو هم دیوونه شدی ها!من خیلی عاقلمهرجا سگ رفت تو هم برو ‪،‬‬
‫‪ 66‬تو اینها رو از کجا میدونی؟آخ! دنیز بیچارهی من !‪.‬دنبالش‬

‫دیوونهوار به صورتم سیلی زدم‪ .‬نمیدونستم االن خوابم یا بیدار؛ این ارغوان هست یا کس‬
‫دیگه!‬
‫تو کی هستی؟برو‪ ...‬سگها منتظرتن! اونجا همهچی رو میفهمی‪ .‬به تپش قلب افتادم‪.‬به‬
‫سمت در ورودی دویدم‪.‬‬

‫با صدای نابههنجار و بلندی ارغوان رو صدا کردم‪:‬‬

‫ارغوان‪ ...‬کجایی؟سگ مشکیرنگ جلوی من به حرکت افتاد‪ .‬دنبالش راه افتادم؛ اینقدر‬
‫سریع میرفت که میترسیدم جا‬
‫بمونم‪ .‬به نفسنفس افتادم‪ .‬روی زمین نشستم و به فضای عجیب پشت باغ نگاه کردم‪ .‬انگار‬
‫این قسمت از‬
‫باغ به کلی مخفی بوده‪ .‬نه خبری از درخت هست‪ .‬نه جایی برای سکونت ‪،‬یاد سگ افتادم‬
‫‪.‬به اطراف نگاه‬

‫کردم؛ اما هیچ اثری ازش نبود‪ .‬این زبونبسته هم مثل تموم جونورهای این خونه غیب‬
‫میشد‪.‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪42Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بلند شدم و آستهآسته راه رفتم‪ .‬صداهای آشنایی به گوشم رسید‪.‬‬

‫نه‪ ...‬نه‪ ...‬تو رو خدا!ساکت شو !خواهش میکنم!این دوتا همینجا میمونن تا‬
‫بپوسن!خواهش میکنم نه! ‪67‬‬

‫و جیغ بلندی که گوشم رو تا مرز کرشدن برد‪.‬‬

‫به سمت صدا رفتم‪ .‬احساس کردم زیر پام خالیه؛ یه قدم عقب برداشتم و به زیر پام نگاه‬
‫کردم‪ .‬نیمخیز‬

‫شدم و احساس کردم اون قسمت از زمین جداست‪ .‬چندبار با پا روش کوبیدم‪ .‬بعد از این‬
‫که مطمئن شدم‬
‫درپوش رو برداشتم‪ .‬پلههای کاهگلی به سمت پایین بود ‪،‬با اضطرابی که هر لحظه‬
‫شدیدتر میشد از اون‬
‫پلهها پایین رفتم‪ .‬یه در آهنی دقیقا مثل همونجایی که در روم بسته شده بود‪.‬قرار داشت ‪،‬‬

‫ضربهای هر چند بیجون به در زدم که باز شد‪ .‬چشمهام رو بستم؛ بعد از یه نفس عمیق‬
‫وارد زیرزمین‬
‫شدم‪.‬‬

‫دخترهای من امشب همینجا بمونید‪ .‬متاسفم باید در رو روتون ببندم! مامان زود برمیگرده‬
‫خیلیزود !‪،‬‬
‫و صدای دخترها که با اصرار از مادرشون میخواستند‪:‬‬

‫مامان در رو نبند ما میترسیم !حمیرا کالفه چادرش رو محکم کرد و گفت‪:‬‬

‫ترس برای بچههاست‪.‬یکی از دخترها به من اشاره کرد‪.‬شماها بزرگ شدید ‪،‬‬

‫‪-‬مامان اون دختر میخواد در رو روی ما ببنده! ‪68‬‬

‫همهشون به سمت من برمیگردند؛ لرز خفیفی پیدا میکنم‪ .‬میخوام برگردم که در بسته‬
‫میشه‪ .‬نیره و‬

‫ماه رمان‬
‫‪43Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫نوشین آروم به سمتم میان‪ .‬هر چی به در ضربه میزنم باز نمیشه‪.‬‬

‫من‪ ...‬من نمیخواستم در رو ببندم؛ به خدا به جون خودمبه قرآن من در رو نبستم! ‪،‬‬
‫‪.‬تو رو خدا! حمیرا بهشون بگو تقصیر من نبوده‪...‬خودش بسته شد‬

‫به پشت سرشون نگاه میکنم‪.‬خبری از حمیرا نبود ‪،‬‬

‫میخوای بهمون کمک کنی؟کالفه و نفسزنان گفتم ‪:‬‬


‫آره‪ ...‬آره‪ ...‬من کمکتون میکنم!پوزخندی زد و روبروم ایستاد‪.‬‬

‫تو هم مثل مادرت دروغ میگی‪ .‬شماها باید بمیرید! بمیر‪ ...‬بمیر‪ ...‬بمیر!من میخوام‬
‫کمکتون کنم‪ .‬موهای دستم سیخ شد ‪،‬راست میگم !دستش رو روی دستم گذاشتم ‪،‬گفت‪:‬‬

‫تو کمکمون میکنی؟آره‪ ...‬راست میگم !نیره دستم رو گرفت‪ .‬با اکراه همراهش رفتم‬
‫‪.‬نزدیک یه چاه دستم رو رها کرد؛ چاه عمیقی که اگه سنگ‬

‫داخلش پرت میکردی صداش بعد از نیم ساعت میاومد‪.‬‬

‫‪69‬‬

‫باید بری اینجا‪:‬با منمن گفتم ‪،‬دندونهام به هم میخورد‪.‬ما اینجاییم ‪،‬‬

‫من برم اینجا که میمیرم‪ ...‬باید کمکمون کنی!آخه ‪،‬تو قول دادی‪.‬آخه منمیترسی؟من ‪...‬‬
‫تو زنده میمونی !خواستم اعتراض کنم که به داخل چاه ‪.‬ارغوان تنها میمونه ‪،‬برم اینجا‬
‫‪.‬هولم داد‬

‫داد می زنم‪:‬‬

‫نه!داخل آب میافتم‪ .‬برای زندهموندن تقال میکنم؛ دست و پا میزنم‪ .‬سعی میکنم چشمهام‬
‫بسته نشه؛ اما‬
‫فایدهای نداره‪.‬‬

‫‪-‬دنیز ‪.71‬مامان اینجاست ‪،‬دختر خوشگل مامان! بیدار شو ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪44Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫آهسته چشمهام رو باز میکنم‪ .‬هنوز تو آب غوطهورم ‪،‬دستم رو به کنارههای چاه میگیرم‬
‫‪.‬تا جایی که‬

‫بتونم خودم رو باال میکشم تا از سطح آب باالتر بیام‪ .‬پام دوباره به سمت آب کشیده میشه‪.‬‬
‫خدایا کمکم کن! من نمیخوام اینجا بمیرم! چشمهام رو روی هم میذارم تا شاید از این‬
‫کابوس لعنتی‬
‫بیدار بشم‪ .‬دوباره باز میکنم؛ اما هنوز هم توی چاهم‪ .‬نفسم به شماره میفتهخودم رو به ‪،‬‬
‫دست آب‬
‫میسپارم؛ به یکباره آب چاه خالی میشه‪.‬‬

‫روی زمین میافتم‪ .‬نفس عمیقی میکشم‪ .‬میخوام بلند بشم که موشی از لباسم باال میره؛‬
‫جیغ خفیفی‬
‫میکشم و از روی زمین بلند میشم‪ .‬دیوارههای چاه اینقدر طویل بودند که امیدی برای‬
‫باالرفتن ازش‬
‫نداشتم؛ همهجا تاریک بود و توی این جهنم‪.‬من گرفتار شده بودم ‪،‬‬

‫مامانی کجایی؟ چرا به دخترت کمک نمیکنی؟ چرا من رو تنها گذاشتی؟ چرا؟ چرا؟‬
‫داد زدم‪:‬‬

‫کمک! کسی اون باال هست؟ من اینجا گیر افتادمسایهای پشت سرم ‪.‬کسی اینجا نیست ‪،‬نه‪.‬‬
‫‪ .‬افتاده بوددختر ‪10-10‬سالهای با موهای مشکی که شلخته دور و ورش ریخته شده‬

‫بود و چشمهای بی روحی که توی تاریکی رنگش مشخص نبود با لباس مشکی پاره ‪،‬‬
‫کنار دیوار کز کرده‪،‬‬
‫بود‪.‬‬

‫با اضطراب وصفنشدنی بهش خیره شدم‪.‬‬

‫تو‪ ...‬تو کی هستی؟ ‪70‬‬

‫لبهای خشکش رو تکون داد‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪45Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫من دنیزمتو کی هستی؟دقیق به چهرهاش نگاه کردم؛ انگار نوجوونیهای خودم جلوم ‪،‬‬
‫‪.‬نشسته باشه‬

‫تو‪ ...‬تو‪.‬کمی موهاش رو از روی صورتش کنار زد‪...‬‬

‫من‪ ...‬من چی؟من دنیزم‪ .‬تو کی هستی؟از روی زمین بلند شد‪.‬‬

‫من خود تو هستم‪ .‬دنیز‪ .‬به سمتش هجوم بردم‪.‬خود تو ‪،‬دستهام رو بین شونههای ظریفش‬
‫قرار دادم‪.‬‬

‫نه! تو من نیستی‪ ...‬تو ‪،‬تو‪ ...‬روحی!دستم رو کنار زد‪.‬‬

‫میخوام برم پیش مامانم‪ ...‬برو کنار!کنارم زددستش رو روی دیوارههای چاه قرار داد ‪،‬‬
‫‪.‬و باال و باالتر رفت‬

‫صبر کن! صبر کن؛ بگو اون دخترها کجان؟ ‪71‬‬

‫صدای خندههای بلندش توی چاه پیچید‪.‬‬

‫اونا ها! پشت سرت!به باال نگاه کردم‪.‬داشت میرفت که یهو ناپدید شد ‪،‬‬

‫به پشت سرم نگاه کردم‪ .‬فقط سایه بود ‪،‬سایههایی که از چند تا اسکلت کنار دیواره ایجاد‬
‫شده بود‪.‬‬

‫سایههایی مثل همون دخترها؛ سایهها به شکل نوشین و نیره از دیواره سیاه و کثیف‬
‫بیرون میاومدند‪.‬‬

‫میخواستم فرار کنم که به دیوار خوردم؛ چشمهام رو میبندم‪:‬داد زدم ‪،‬‬

‫کمک! من اینجا موندم! کمکم کنید؛ اینها میخوان من رو بکشن‪ .‬دستی به شونهم خورد‪.‬از‬
‫ترس اینکه نکنه دخترها باشند‪.‬چشمهام رو باز نمیکنم ‪،‬‬

‫دنیز چرا داد میزنی؟ نمیدونی چهقدر گشتم تا باالخره اینجا رو پیدا کردم؟صدای ارغوان‬
‫بود‪ .‬از خوشحالی لبخند به لبم برگشت ‪،‬چشمهام رو باز کردم‪ .‬ارغوان با تیشرت مشکی‬
‫و‬

‫ماه رمان‬
‫‪46Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫دامن قهوهای کنارم‪ .‬جلوی در زیرزمین ایستاده بود ‪،‬ناخوداگاه بغلش کردمبا عجز و ‪،‬‬
‫ناتوانی و چشمهای‬
‫خیس از اشک بهش گفتم‪:‬‬
‫ارغوانمن از اینجا بدم میاد! اینها از ‪،‬بیا از اینجا بریم! من این خونه رو دوست ندارم ‪،‬‬
‫‪ ...‬من کمکمیخوان؛ اما من نمیدونم چه کمکیاینها من رو اذیت میکنن! تو به من کمک‬
‫کن!‬
‫من رو از خودش دور کرد و با انگشتهای کشیدهاش صورتم رو نوازش کرد ‪.73‬‬

‫ا‪ .‬ا؟ تو داری گریه میکنی؟ دختر که گریه نمیکنه ‪،‬تو که دختر محکمی بودیتو بزرگ ‪،‬‬
‫واسه این چیزهایی که تو خیالته گریه نکن! بیا برگردیم تو اتاق درمورد رفتن ‪.‬شدی دنیز‬
‫‪.‬یا نرفتنمون حرف میزنیم‬

‫دستش رو پس زدم‪.‬‬

‫ببین ارغوان اینجا یه چاه باید باشه‪ .‬توی این چاه اونها افتادن ‪،‬شاید تشنهشون بوده و‬
‫خودشون وانداختن اینجا‪.‬‬

‫چاه؟! آخه دختر چاه کجا بود؟! توی زیرزمین یه همچین خونهی قدیمیای !از این که اون‬
‫هنوز هم حرفهای من رو باور نمیکرد پوزخندی زدم‪.‬‬

‫توی خونه بهم گفتی بهت ثابت کنم که حرفهام راسته‪.‬یکی از ابروهاش رو باال انداخت‪.‬‬

‫من؟! باز که توهم حرفزدن با من رو زدی!بیشتر به چشمهای سبزش خیره میشم‪.‬‬

‫ارغوان خودتی؟مات نگاهم کرد‪.‬‬

‫پس قرار بود کی باشم؟نمیدونم‪ ...‬نمیدونم‪ ...‬نمیدونم‪... 74‬‬

‫میخواست دستم رو به سمت اون طرف باغ بکشه که پسش زدم و به سمت زیرزمین‬
‫رفتم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪47Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بیا تو!سرش رو پایین انداخت و پشت سرم راه افتاد‪ .‬همهجا تاریک بود؛ مثل اون موقع‬
‫که دنبال چاه میگشتم‪.‬‬

‫بیا برگردیم‪.‬دستم رو جلوی صورتش میگیرم‪.‬‬

‫هیس! هیچی نگو‪:‬هر دو ساکت بودیم که ارغوان به دیوار نگاه کرد و گفت‪.‬‬

‫اونجا رو ببین دنیزبه سمتی که اشاره کرده بود نگاه ‪.‬روی دیوار یه چیزی نوشته شده ‪،‬‬
‫‪.‬کردم‬

‫برو در رو باز کن تا نور بیاد تو‪ .‬نور روی دیوار افتاد‪.‬گفت‪:‬‬

‫جای ناخن روی دیواره! کنارش هم چند تا نقاشی دیگهاس‪ .‬دنیز من نمیفهمم که منظورش‬
‫چیه؟به دیوار نزدیکتر شدیم‪.‬نقاشی یه دایره و یه دختر که جلوی آینه داره میخنده ‪،‬‬

‫‪-‬من هم نمیفهمم ‪.75‬‬

‫با شنیدن صدای خنده دوتامون برگشتیم‪ .‬نوشین بود؛ با لباسی که سر تا پاش سفید بود و‬
‫چشمهای‬
‫قرمزی که نمیخواست هیچوقت تغییر رنگ بده‪.‬‬

‫خواستم به ارغوان بگم فرار کنیم که دیدم به جای اون نیره ایستاده‪ .‬لبهام میلرزیددستهام ‪،‬‬
‫از شدت‬
‫ترس به هم گره خورده بود؛ جیغ بلندی کشیدم و خواستم فرار کنم که دستم کشیده شد‪ .‬با‬
‫عجز به‬
‫چشمهاش نگاه کردم‪ .‬موهاش رو تکون داد که تمام فضا تاریک شد‪.‬‬

‫حمیرا کنار میرزا ایستاده بود و روبروی اونها لعیا‪ .‬خانم عمارت قرار داشت ‪،‬لعیای‬
‫چهل و شش ساله‬
‫جلوی حمیرای بیست و چند ساله ایستاده بود‪:‬با تحکم بهش گفت ‪،‬‬

‫خبنه؟حمیرا چادرش رو بیشتر جلوی صورتش ‪،‬حتما آقا بهت گفته باید متارکه کنید ‪،‬‬
‫‪:‬کشید‬

‫ماه رمان‬
‫‪48Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بله خانم‪.‬لعیا چپچپ بهش نگاه کرد‪...‬آقا گفتن؛ اما من و آقا ‪،‬‬

‫تو و آقا چی؟ چرا ساکت شدی؟میرزا عصاش رو محکم به کمر حمیرا زد‪.‬‬

‫‪-‬زن ساکت شو! ‪76‬‬

‫لعیا چشمهای بیروح و خماری داشت؛ پوست سبزه لبهای قلوهای و ابروهای کمانی ‪،‬‬
‫موهای فر که دو‪،‬‬
‫طرفش بافته شده بود؛ این همه شباهت بین من و مادربزرگ مادرم عجیب بود‪ .‬حمیرا از‬
‫زیبایی چیزی کم‬
‫نداشت؛ اما میرزا باز هم لعیای اشرافزاده رو به حمیرای بیاصالت ترجیح میداد‪.‬‬

‫لعیا به طرف میرزا رفت‪ .‬دامن لباس اشرافیش رو باال گرفت تا به زمین کشیده نشه‪.‬‬

‫رو به میرزا گفت‪:‬‬

‫زودتر متارکه رو رسمی کنید‪ .‬دیگه نمیتونم این بیآبرویی رو که بهخاطر زوجیت شما و‬
‫این دختر بهمن تحمیل شد تحمل کنم‪.‬‬

‫میرزا دستی به ریشهای بلند و سفیدش کشید‪.‬‬

‫خانم شما برید داخلحمیرا کاری به کار شما نخواهد داشت؛ به زودی همهچیز مثل ‪،‬‬
‫استوار و مغرور به سمت بزرگترین اتاق عمارت میرفت ‪،‬لعیا با قامت بلندش‪.‬سابق میشه‬
‫‪.‬باغ بزرگ عمارت پر از‬

‫گلهای متفاوت و زیبا بود‪ .‬خدمتکارها در حال رفت و آمد بودنددرختهای باطراوتی ‪،‬‬
‫دور تا دور عمارت‬
‫بزرگ میرزا رو گرفته بودند‪.‬‬

‫چشمهای درشت حمیرا پر از اشک شده بوددستهای کشیدهاش رو به صورتش کشید تا ‪،‬‬
‫اشکها رو‬
‫کنار بزنه‪ .‬با حالتی که از روی نفرت بود رو به میرزا گفت‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪49Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫من نمیبخشمتون! بچهها هم نمیبخشنتون! نه شما رو نه خانم رو و نه بچههاتون رو! دعا‬


‫میکنمبچهتون از دنیا خیر نبینه! دعا میکنم بچههاش زجر بکشن! ‪77‬‬

‫مثل بچههای من! از خدا میخوام یه لحظه هم آرامش نداشته باشن! همهشون بدبخت بشن‬
‫‪.‬به خدا آه من‬

‫میگیره! جوونیم به هدر رفت‪...‬آه ‪،‬‬

‫صدای سیلی میرزا به صورت گرد حمیرا باعث شد گوشهام رو بگیرم‪.‬‬

‫از زیرزمین بیرون اومدم‪ .‬به این فکر میکردم که نفرینهای حمیرا چهقدر توی زندگی ما‬
‫اثر داشته‪.‬‬

‫مامانبزرگم که بعد از تولد دو سالگی مادرم بیوه شد‪ .‬مادرم که بهخاطر حرفهای فامیل‬
‫شوهرش پا به‬
‫این خونه گذاشت و بعد دیوونه شد و حاال نوبت منهتنها نوادهی ‪،‬تک دختر گلشید ‪،‬‬
‫‪.‬میرزا‬

‫فقط این وسط ارغوان بهخاطر دوست من بودن داره آزار میبینه‪ .‬ارغوانی که دهبار‬
‫میبینمش و نمیدونم‬
‫کی خودشه و کی سایههاش! امیدوار بودم این دفعه ارغوان تو خونه باشهما داشتیم ‪،‬‬
‫بهخاطر گنـاه نکرده‬
‫مجازات میشدیم‪.‬‬

‫از پلهها باال رفتم‪ .‬در اتاق دوم رو به آرومی باز کردم؛ آینه شکسته بود و خردههاش‬
‫توی تمام اتاق پخش‬
‫شده بودند‪ .‬دمپاییم رو درآوردم و وارد اتاق شدم‪ .‬روی فرش دستبافت قرمز و مشکیی که‬
‫گلهای زرد‬
‫روش کار شده بود نشستم‪ .‬توی تکهی شکسته آینه به خودم نگاه میکردم؛ دختری که‬
‫موهاش باز بود و‬

‫ماه رمان‬
‫‪51Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫از شدت بلندی روی زمین کشیده شده بود‪ .‬اینقدر شلخته دورش افتاده بود که هر کی‬
‫میدید فکر‬
‫میکرد از زندان آزاد شده‪ .‬چشمهای بیفروغی که رنگ عسلیش رو تیره کرده بود‪ .‬لبهای‬
‫قلوهایش‬
‫بیرنگ و خشک شده بود؛ مژهها و ابروهاش به هم ریخته بودند؛ من همون دختر‬
‫قدیمم؟! همون دختری‬
‫که تنها درگیریش مستقل زندگی کردن بود؟ همینطور که داشتم به چهرهام نگاه میکردم ‪،‬‬
‫سایهای‪،‬‬
‫پشت سرم توی آینه افتاد‪ .‬به سرعت سرم رو باال گرفتم و به دختر بور روبروم نگاه‬
‫کردم‪.‬‬

‫ارغوان‪ 78‬تویی؟ ‪،‬‬

‫لبخند ماتی زد‪.‬‬

‫قرار بود کی باشم؟منمن کردم‪.‬‬

‫ارغوان اسم مامانت چیه؟با تعجب بهم خیره شده بود‪.‬‬


‫زهرا !بابات؟ داداشت؟مهدیامیرحسین!نفس عمیقی کشیدم و از روی زمین بلند شدم و ‪،‬‬
‫‪.‬محکم بغلش کردم‬

‫ارغوان بهتره تو برگردی!اومده بودم بهت بگم اصال دانشگاهی توی این منطقه نیست که‬
‫ما بهخاطرش اینجا بمونیم‪ .‬از بغلش جدا شدم‪.‬حرفش توی ذهنم تکرار میشد‪.‬‬

‫یعنی چی دانشگاهی اینجا وجود نداره؟!یعنی بابات ما رو فرستاده دنبال نخودسیاه! زنگ‬
‫بزن بهش بگو ما مسخرهاش نیستیمها!سرم درد گرفت‪ .‬توی اتاق پر از شیشه رژه میرفتم‬
‫‪.‬به دیوار تکیه دادم‪،‬‬

‫‪79‬‬

‫کی بهت گفت؟پوزخندی زد‪.‬‬


‫ماه رمان‬
‫‪51Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫من االن از بیرون میام‪ .‬رفته بودم دنبال آدرس؛ به یارو میگم دانشگاه ایزدی کجاستبهم ‪،‬‬
‫اصال دانشگاه و دبیرستان و راهنمایی توی این ‪،‬بهش گفتم چرا میخندی؛ میگه‪.‬میخنده‬
‫روستا نیست! فقط یه‬
‫دبستانه! تازه دبستان دو ساله بسته شده‪.‬‬

‫چرا؟انگار یکی از بچههاش دیوونه میشه به همه میگه این جا روح داره !اسم دبستان‬
‫چیه؟با یه حرکت روسری سورمهای رو از سرش کند‪.‬‬

‫دبستان دخترانهی نیره! بیرون روستاست ارغوان‪.‬نزدیکترین مدرسه به این منطقهاس ‪،‬‬
‫‪.‬گوشی من رو میاری؟سرش رو تکون میده‪،‬‬

‫بیا بریم تو اون اتاق در بین دو تا اتاق رو باز کرد‪.‬بریم‪.‬اینجا کال از آنتن خبری نیست ‪،‬‬
‫‪.‬کنار پشتی نشستم‪،‬‬

‫‪81‬‬

‫حاال گوشی رو بده‪.‬گوشیم رو از جیبش درمیاره‪.‬‬

‫بیابه ساعت روی گوشی ‪.‬روی زمین افتاده بود؛ از صبح تا حاال هم دهبار زنگ زده ‪،‬‬
‫‪.‬نگاه میکنم‬

‫ساعت دوازده ظهرهاونجا چی کار میکردی؟در حالی که ‪.‬از هشت توی زیر زمین بودم ‪،‬‬
‫‪:‬شمارهی مادربزرگم رو وارد میکردم گفتم‬
‫هیچکار‪:‬صدای مادربزرگ پشت گوشی پیچید‪.‬‬

‫چرا جواب تلفن رو نمیدادی؟شرمنده مامان جون‪ ...‬یه سوال دارمخیر باشه مادر!نفسم رو ‪.‬‬
‫‪.‬فوت می کنم‬

‫حمیرا فامیلی‪:‬اصال کسی رو داشت؟بعد از سکوتی طوالنی گفت ‪،‬دوستی ‪،‬‬

‫‪80‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪52Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫حمیرا کیه؟کسی که آسایش خانوادهاش با تولد شما به هم خوردآره ‪.‬زن آقام رو میگی؟بله‪.‬‬
‫‪ .‬خواهرش دوسالش بود ‪،‬خواهرش کجاست؟وقتی زن آقام شد‪.‬یه خواهر داشت ‪،‬مادراالن‬
‫اگه زنده باشه چیزی از خونهشون نداری؟اون موقع ‪،‬مادرجون آدرسی‪17-17 .‬سالشه‬
‫‪ .‬من هنوز به دنیا نیومده بودمگیرم آدرسی هم باشه‪.‬پوفی کردم‪.‬االن که اونجا نیستن ‪،‬‬

‫کسی هست که بدونه خواهرش کجاست؟کمی سکوت کرد‪.‬‬

‫آخ! مادر فهمیدم! کبری خانمهمون یه کم امید به دیدن خواهر ‪.‬شاید بدونه ‪،‬دایهی من ‪،‬‬
‫‪.‬حمیرا رو هم از دست دادم‬

‫مادرجون اون که االن باید هفتتا کفن پوسونده باشه‪. 81‬‬

‫االن از من و تو سالمتره‪.‬االن کجاست؟نزدیک همون روستا که تو سالشه ‪، 11‬‬


‫‪:‬رو به ارغوان گفتم ‪،‬نفس راحتی کشیدم‪.‬هستی‬

‫یه قلم و کاغذ بیار‪.‬سرش رو تکون داد و بلند شد‪.‬‬

‫اون وقت که اومده بودیم گلشید رو از اینجا ببریم دیدمش‪ .‬آدرسش رو هم گرفتم؛ میگم‬
‫بابات براتبفرسته‪.‬‬

‫نه‪ ...‬نه‪ ...‬به بابا نگیدباید برم ببینم کجا ‪،‬صبر کن مادر‪.‬االن بگید مینویسم ‪،‬‬
‫‪ .‬ارغوان دوباره روبروم نشست‪.‬نوشتمشدامن مشکیش رو کمی تکوند و غرغرکنان‬
‫گفت‪:‬‬

‫ببین چی کار کردی دنیز!با تعجب نگاش کردم ‪:‬‬


‫‪-‬چی کار کردم؟ ‪83‬‬

‫به من گفتی کاغذ بیارمن هم اون موقع تو این کمددیواری ‪،‬بعد اومدی اونجا میگی نیار ‪،‬‬
‫‪.‬رفته بودم تااز چمدونم کاغذ بیارم همهی لباسهام خاکی شد‬

‫یعنی االن کاغذ نیاوردی؟اخم کرد‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪53Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خودت گفتی نیار بعد االن میگی چرا نیاوردی؟ تازه در کمد رو روی من بستی ‪،‬‬
‫‪.‬دخترهی ابلهسریع ‪،‬نمیگیاونجا خفه میشم؟ حاال شانس آوردم درش زیاد محکم نبود ‪،‬‬
‫‪ .‬باز شدبعد هم مثل خر سرت رو‬

‫پایین انداختی و داری با تلفن حرف میزنی؟‬


‫با تعجب نگاهش کردم و گفتم‪:‬‬

‫ارغوان من از اون موقع که تو رفتی اینجا نشستم! اصال من برای چی باید در‬
‫کمددیواری رو روی توببندم؟‬
‫کمی فکر کرد‪ .‬همونطور که اخم کرده بود گفت‪:‬‬

‫شاید میخواستی تالفی کنی یا کاری کنی من باور کنم که اونها هستنصدای مادربزرگ ‪.‬‬
‫‪.‬باعث شد گفت وگوی من با ارغوان ناقص بمونه‬

‫خب مادر بنویسسریع گوشی ارغوان رو که کنارم بود برداشتم و تو قسمت نوتش ‪...‬‬
‫‪ .‬رفتمبعد از نوشتن آدرسمکالمه رو ‪،‬‬

‫قطع کردم؛ ارغوان هنوز هم گنگ به من نگاه میکرد‪.‬‬

‫‪84‬‬

‫اگه تو نبودیپس کی بود؟آروم باش دختر! حاال باور کردی راست میگم؟ من بارها و ‪،‬‬
‫دیوونه ‪.‬بیا کمکشون کنیم ‪،‬بارها تو رو دیدم در حالی که خودت نبودی!بیا از اینجا نریم‬
‫با تعجب فقط بهش نگاه ‪.‬شدی؟ چه کمکی به اینها بکنیم؟بیا بریم از زیرزمین بیاریمشون‬
‫‪ .‬کردمبعد از مدتی دیدزدنش گفتم ‪:‬‬

‫کجا بذاریمشون؟چشمهاش رو درشت کرد‪.‬‬


‫همونجا که اول بودن !از دیدن چشمهای سبزش که حاال قرمز شده بود به پشتی تکیه‬
‫زدم‪.‬‬

‫ار‪ ...‬غوان تو نیستی؟ نه؟شروع به بلندبلند خندیدن کرد‪.‬‬

‫دوباره اشتباه گرفتی!چشمهام رو محکم بستم‪.‬با صدای بلند جیغ کشیدم ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪54Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫صدای دویدن کسی به سمتم رو شنیدم‪ .‬ساکت شدم؛ اما تکونی به چشمهام ندادم‪.‬‬

‫‪85‬‬

‫دنیز‪.‬چرا اینجوری میکنی؟نمنم بازشون کردم ‪،‬‬

‫تو کی هستی؟سایهی ارغوان جلوم بود‪.‬‬

‫منم دیوونه! رفتم خودکار آوردم برات!داد زدم‪:‬‬

‫دروغگو! تو ارغوان نیستی‪.‬دستهاش رو به صورتم کشید‪.‬‬

‫منمبه قول ‪،‬دوست زاغول تو ‪،‬خواهر امیرحسین ‪،‬ارغوان! دختر زهرا و مهدی ‪،‬‬
‫‪.‬مامانبزرگ مریمت!نفس راحتی کشیدم‬

‫پس اون کی بود؟کی؟نفس راحتی کشیدم‪:‬‬

‫بیخیالاخمهاش رو در هم کشید و گوشیش رو که هنوز توی دست من بود ‪.‬مهم نیست ‪،‬‬
‫‪.‬بیرون کشید‬

‫‪86‬‬

‫گوشیم دست تو چی کار میکرد؟آدرس رو توش نوشتمپوزخند زد و کمی جاش رو تغییر ‪.‬‬
‫‪.‬داد‬

‫دنیز داری دیوونهم میکنی‪:‬با تعجب نگاهش کردم و به حالت عصبانی گفتم‪.‬‬
‫دیوونه من نیستم توییتو که حرفهای من رو باور نمیکنی! تویی که نمیخوای بفهمی تو ‪،‬‬
‫‪ .‬هزاربار مردم و زنده شدم ‪،‬من اینجا ‪،‬این خونهموندن مثل گواهی مرگه! ارغوانبفهم‬
‫لعنتی!‬
‫آروم شد‪ .‬دستی روی موهاش کشید و اخمهاش رو باز کرد‪.‬‬

‫خب! دنیز‪.‬پوزخند زدم‪.‬بیا از اینجا بریم؛ دوباره برمیگردیم تهران ‪،‬‬

‫دیگه دیره! من باید بمونم تا فردا برم و این خانمه رو ببینمبعدش چی؟سرم رو تکون ‪.‬‬
‫‪.‬دادم‬
‫ماه رمان‬
‫‪55Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫نمیدونم‪ .‬شاید این تقدیر منه که باید بیام اینجا و به این بچهها کمک کنم ‪،‬من میخوام‬
‫نجاتشون بدم؛اما اونها من رو اذیت میکنن‪ .‬شبیه تو میشن و حتی شبیه خودم ‪،‬تو بهتره‬
‫بری! حاال که نه دانشگاهی‬
‫هست نه جای امنی‪.‬برگرد! من میمونم ‪،‬‬

‫‪87‬‬

‫لبهای سرخش رو کمی به هم مالید‪.‬‬

‫میمونم‪ .‬لبخند نیمهجونی میزنم و از کنار پشتی بلند میشم‪.‬تنهات نمیذارم ‪،‬دستش رو‬
‫میگیرم و بلندش میکنم؛ روبروی هم‬
‫قرار میگیریم‪ .‬قدش کمی از من بلندترهبرای همین به ناچار روی پاشنهی پام میایستم تا ‪،‬‬
‫چشم تو‬
‫چشم هم باشیم‪.‬‬
‫تو بهترین دوست منیتو تنها کسی بودی که همیشه کنارم موند؛ اما حاال قضیه فرق ‪،‬‬
‫‪ .‬میکنهاگه توباشی من مطمئن نیستم بتونی توی این خونه و کنار من زنده بمونی!‬

‫ارغوات مات و متحیر به من نگاه میکرد‪ .‬بدون اینکه چیزی بگه ادامه دادم‪:‬‬

‫من انتخاب شدم‪ .‬بهخاطر اجدادم ‪،‬اجدادی که خوب یا بد زندگیم رو خراب کردن؛ پس‬
‫میمونم وازشون دفاع میکنم‪.‬از همون اجداد بد ‪،‬‬

‫اما دنیز‪ ...‬تو ‪،‬تو نمیتونی تنهایی اینجا زندگی کنی !من توی این خونه میمونم؛ فقط رفتی‬
‫تهرانخب؟سرش رو تکون میده و با یه حرکت بغلم ‪،‬به کسی نگو اینجا چه خبر بوده ‪،‬‬
‫‪ .‬میکنهاشک به چشمهام هجوم میاره و من مانع ریختنش‬

‫نمیشم‪ .‬توی این صفحهی شطرنج قراره بدون وزیربا مهرههایی که انسان نیستند ‪،‬‬
‫‪...‬بجنگم! برو ارغوان‬
‫برو! خواهش میکنم!‬
‫من میرم؛ ولی بهت قول نمیدم سالم برسم‪. 88‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪56Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫«سالم نمیرسه‪ ...‬اون میمیره‪ ...‬میاد پیش ما‪ ...‬میشیم سه نفر!» صدایی توی گوشم تکرار‬
‫میشد‪.‬‬

‫جیغ بلندی کشیدمگوشهام رو گرفتم و با تموم وجود فریاد زدم؛ روی زمین نشستم و به ‪،‬‬
‫زمین خیره‬
‫شدم‪.‬‬

‫ارغوان برو زود‪ .‬خب باشه! وسایلم رو جمع کنم بعد میرم‪.‬جواب بابات و خانمجونت رو‬
‫چی بدم؟دستم رو از روی گوشم برداشتم‪:‬‬

‫هیچیروی زمین دراز ‪.‬برو‪.‬من میرم وسایلم رو جمع کنم‪.‬خودم جوابشون رو میدم ‪،‬‬
‫کشیدم و به سقف نیمهگچی و یک المپ بزرگ که دورش پر از حشرههای ریز بود‬
‫چشم‪،‬‬
‫دوختم‪.‬‬

‫صدای مهیبی از اتاق دوم اومد‪ .‬از روی زمین بلند شدم و به سرعت به سمت اتاق رفتم‪.‬‬

‫زمزمهوار اسم ارغوان رو صدا میکردم‪:‬‬

‫ارغوان؟ ارغوان کجایی؟آینهی خردشده هنوز هم به همون حالت بود و چمدون ارغوان‬
‫باز روی زمین افتاده و وسایلش هر کدوم‬
‫یه طرف پخش شده بود‪ .‬سراسیمه توی اتاق گشت میزدم؛ هیچ ردی از ارغوان نبود‪ .‬از‬
‫در اتاق به سمت‬
‫‪89‬‬

‫باغ رفتم‪ .‬با دیدن خونهایی که قطرهقطره روی پلهها ریخته بودنداسترس تموم وجودم ‪،‬‬
‫‪ .‬رو گرفترد‬

‫خونها رو دنبال کردم‪ .‬گوشی خردشدهی ارغوان کنار باغچه افتاده بود‪ .‬جلوتر رفتم؛‬
‫صدای سگها‬
‫گوشم رو اذیت میکرد‪ .‬چوب بلند و محکمی طرف درختچه افتاده بود؛ برش داشتم و با‬
‫شدت به سر یکی‬

‫ماه رمان‬
‫‪57Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫از سگها زدم‪ .‬صداش خفه شد؛ اما اون یکی باز هم پارس میکرد‪ .‬سنگ رو از روی‬
‫زمین برداشتم و‬
‫چندبار به سرش کوبیدم؛ چشمهاش بسته شد‪.‬‬

‫عصبی از کنارشون رد شدم و با صدای بلند گفتم‪:‬‬

‫ارغوان کجایی؟ ارغوان؟بغض کردم و به هقهق افتادم‪ .‬با ناله اسمش رو صدا زدم‬
‫‪.‬صندل مشکیرنگ ارغوان رو کمی جلوتر از‬

‫سگها دیدم‪ .‬جیغ بلندی سر دادم و روی زمین نشستم‪ .‬به صورتم چنگ میزدم‪ .‬همون طور‬
‫که نشسته‬
‫بودم‪ .‬قطرات خونی که باالی زیر پله بود نظرم رو جلب کرد ‪،‬سریع بلند شدم و به سمتش‬
‫رفتم‪ .‬ارغوان به‬

‫پشت روی پلهها افتاده بود‪ .‬از باال به جسد آغشته به خونش چشم دوختم؛ جیغ زدم‬
‫چندبار با ناخنهای‪،‬‬
‫بلندم روی صورتم چنگ زدم‪ .‬بغلش نشستم و سرش رو برگردوندم‪ .‬با چشمهای بازش و‬
‫لبهایی که از‬
‫کنار جر خورده بود روبرو شدم‪.‬صورتش کبود شده بود ‪،‬‬

‫دستم رو گذاشتم زیر گردنش بلکه امیدی به زندهموندش باشه‪ .‬نبض نداشت ‪،‬به‬
‫وحشتناکترین حالت‬
‫ممکن مرده بود‪ .‬جیغ میزدم و ازش دور میشدم‪ .‬اشکهام سرازیر شده بود‪ .‬ارغوان‬
‫بهخاطر من به این‬
‫روز افتاد و با این حالت مرد‪.‬‬

‫به سمت خونه دویدم‪ .‬سوییچ ماشین رو برداشتم دوباره پیش جسم بیجون ارغوان برگشتم ‪،‬‬
‫‪.‬دستهای‬

‫سرد و کبودش رو کشیدم و روی کمرم قرار دادمشون‪ .‬لباسهای بیرون تنش بود‬
‫‪.‬آرومآروم سنگینی‬

‫‪91‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪58Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫ارغوان رو به دوش میکشیدم‪ .‬در عقب ماشین رو باز کردم و اونجا خوابوندمش‪ .‬در‬
‫بزرگ رو باز کردم و‬
‫به سرعت سوار ماشین شدم‪ .‬اینقدر تند روندم که یادم رفت در خونه رو ببندم؛ دنبال‬
‫بیمارستان‬
‫میگشتمپس به بیمارستان نیاز ‪،‬اون مرده بود ‪،‬به چهرهی ارغوان توی آینه نگاه کردم ‪،‬‬
‫‪.‬نداشت‬

‫بیخیال بیمارستان شدم و به سمت دره رفتم‪ .‬یه چوپان به همراه گله گوسفند از جلوی‬
‫ماشین رد‬
‫میشدند‪ .‬ترسیدم اگه ارغوان رو ببینه نذاره که رد بشم؛ روکش ماشین رو روش انداختم‬
‫‪.‬در کمال‬

‫ناباوری دستم رو محکم گرفت‪ .‬نتونستم جلوی خودم رو بگیرم‪ .‬جیغ زدم ‪،‬چوپان به‬
‫سمت ماشین‬
‫میاومد‪ .‬به سختی دستم رو از دست سردش بیرون کشیدم و پنجره رو پایین کشیدم‪ .‬به‬
‫سختی تونستم‬
‫تعادلم رو حفظ کنم‪ .‬مرد با کاله و لباسهای روستایی سرش رو داخل ماشین آورد‪.‬‬

‫خانم چیزی شده؟نفس عمیقی کشیدم و با لبخند مصنوعی گفتم‪:‬‬

‫نه چیزی نشده‪.‬دستی به ریشهای تیزش کشید‪.‬‬

‫پس چرا جیغ زدید؟ا‪...‬ا‪ ...‬آهایه زنبور تو ماشین بود!توی ماشین سرک کشید و روی ‪،‬‬
‫‪.‬ارغوان که روش رو پوشونده بودم خیره شد‬
‫پس زنبور کجاست؟ ‪90‬‬

‫آقا من کار مهمتری دارم! با این گوسفندهاتون از جلوی ماشین برید کنارسری تکون داد ‪.‬‬
‫‪ .‬و چوبی که دستش بود رو به سمت گله گرفتاز کنارشون رد شدم؛ اما مرد رو از توی‬

‫آینه میدیدم که به من نگاه میکرد‪.‬‬


‫ماه رمان‬
‫‪59Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫از آینه به عقب نگاه میکردم؛ روکش کمی تکون خورد‪.‬صدای بیجونی از زیرش اومد ‪،‬‬

‫آب‪ .‬از ترس بدون ترمزکردن از ماشین پیاده شدم‪...‬ماشین به سرعت حرکت کرد‬
‫‪.‬دنبالش دویدم‪ .‬از پشت‬

‫شیشه دستهای ارغوان بود که هر لحظه باالتر میاومد‪ .‬ماشین نزدیک دره میرفت و هر‬
‫لحظه ممکن‬
‫بود منفجر بشه‪ .‬فریاد کشیدم ‪:‬‬

‫ارغوان اگه زندهای پیاده شو!از پشت شیشه به همون شکل قبل نگاهم کرد‪ .‬سرش رو‬
‫تکون میداد و دندونهای زرد و زشتش رو به‬
‫رخ میکشید‪ .‬یه لحظه فکر کردم نکنه واقعا زنده باشه و به این شکل در اومده؟‬

‫مانتوی مشکیم توی اون باد تکون میخورد و شالم از سرم افتاده بود‪ .‬ماشین به سرعت‬
‫توی دره افتاد و‬
‫با صدای مهیبی منفجر شد‪.‬‬

‫روی زمین نشستم و خاکها رو از زمین روی سرم میریختم‪.‬‬

‫در حالی که اشکهام روی صورتم خشک شده بودخدا رو با صدای بلندی صدا زدم و ‪،‬‬
‫‪:91‬گفتم‬

‫حال و روز االنم رو میبینی؟ ببین دنیات نامردم کرد! بهخاطر خودم نبردمش بیمارستان!‬
‫من لعنتیبهترین دوستم رو ته دره انداختموای خدا! ارغوان من رو ببخش! ببخش که ‪،‬‬
‫غلط ‪،‬نتونستم مراقبت باشم‬
‫کردم! ارغوان منمن رو ببخش! ‪،‬بهترین دوستم ‪،‬‬
‫سرم رو روی زمین خاکی گذاشتم و زار زدم‪.‬‬

‫از روی زمین با دقت بلند شدم‪ .‬تمام لباسم خاکی شده بود؛ اشکهای صورتم رو کنار زدم‬
‫‪.‬آهسته قدم‬

‫برمیداشتم‪ .‬تمام فکرم به پشت سرم بود که نکنه کسی بیاد دنبالم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪61Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫اونقدر راه رفتم که به جاده اصلی رسیدم‪ .‬کنار جدول نشستم تا یه ماشین نگه داره‪ .‬بعد از‬
‫بیست دقیقه‬
‫باالخره یه ماشین عبور کرد؛ یه پراید مشکی که یکی از چراغهاش شکسته بود‪ .‬اونقدر‬
‫خسته بودم که‬
‫اگه متوقف نمیشد همونجا مثل ارغوان میمردم‪ .‬هوا سرد بود؛ اونقدر سرد که تمام‬
‫استخونهام‬
‫منجمد شده بود‪ .‬راننده از ماشین پیاده شد‪.‬‬

‫یک مرد حدودا پنجاهسالهبا ترحم نگاهم کرد و ‪،‬با قامتی کوتاه و ریشهای سفید بلند ‪،‬‬
‫‪:‬گفت‬

‫دخترم چرا اینجا نشستی؟ هوا سردهلبخند تلخی زدم و دستم رو کنار ‪.‬پاشو میرسونمت ‪،‬‬
‫‪ .‬جدول گذاشتم تا بتونم بلند شمدر عقب رو باز کرد‪ .‬سریع نشستم و‬

‫در رو محکم بستم؛ میترسیدم ارغوان هم سوار ماشین بشه‪.‬‬

‫دستهام رو جلوی دهنم گذاشتم و ها کردم‪ .‬مرد از آینه جلو نگاهم میکرد‪ .‬راه افتاد؛ توی‬
‫حال و هوای‬
‫خودم بودم که پرسید‪:‬‬

‫خونهتون کجاست دخترم؟ ‪93‬‬

‫با لرزشی که توی صدام بود و کمی جابهجاشدن روی صندلی ماشین گفتم‪:‬‬

‫مستقیم برید هر وقت رسیدیم میگم‪ .‬سری تکون داد و باشهای گفت‪.‬هر دقیقه اشک به‬
‫چشمهام هجوم میآورد‪ .‬ارغوان‪.‬ارغوان ‪،‬ارغوان ‪،‬‬

‫خدایا من چی کار کردم؟ شاید اگه میبردمش بیمارستان زنده میموند‪.‬‬

‫از نگاههای گاه و بیگاهش خسته شدم و طلبکارانه گفتم‪:‬‬

‫آقا با من کاری دارید که هی نگاه میکنین؟لبخندی زد و دستی روی ریش بلندش کشید‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪61Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫عجیب من رو یاد یه عکس میاندازی!عکس کی؟مطمئن نیستم؛ اما یه عکس نقاشیشده‬


‫شبیه تو رو یه جا دیدم‪:‬با تعجب نگاش کردم‪.‬‬

‫کجا؟کمی فکر کرد و بعد گفت‪:‬‬

‫یادم اومدانگار ارغوان رو از یاد برده بودم؛ تمام فکر و ذهنم درگیر ‪...‬خونهی مادرم ‪،‬‬
‫‪.‬مادر اون مرد شد‬
‫‪94‬‬

‫اسم مادرتون چیه؟کبری فتاح‪.‬یادم افتاد ‪،‬توی مغزم دنبال اسم کبری بودم‪.‬‬

‫آدرستون کجاست؟دخترجون تو به مادر علیل من چی کار داری؟سرم رو کنار گوشش‬


‫بردم و گفتم‪:‬‬

‫اگه مادر شمااین ‪.‬دایه مادربزرگم باشه؛ یعنی من یه نشونه پیدا کردم ‪،‬همون کبری خانم ‪،‬‬
‫‪:‬دفعه اون متعجب نگام کرد و گفت‬

‫فعال حواست باشه از خونهتون دورتر نریم‪ .‬به بیرون خیره شدم‪.‬هوای اواخر مهر رنگ‬
‫و بوی سابق رو نداشت؛ انگار خیلی زودتر از حد تصور من‬
‫زمستون شده بود‪ .‬نه از برگهای زرد و نارنجی خبری بود و نه از شاخههای نیمه‬
‫برگدار‪ .‬همهجا خشک‬

‫بود؛ انگار از پاییز فقط مه و یخزدگی و سرماش به این روستای دور افتاده سرایت کرده‬
‫‪.‬مانتوی نازکم در‬

‫برابر هوای سرد ناتوان بود و نمیتونست گرمم کنه‪ .‬توی جاده به هر جا که نگاه میکردم‬
‫ارغوان رو‬
‫میدیدم‪ .‬عاصی شدم از این همه وجدان درد‪ .‬عصبی روبه مرد گفتم‪:‬‬

‫‪-‬نرسیدیم هنوز؟ ‪95‬‬

‫به اطراف نگاه کردم؛ نه خونهای هست و نه حتی مغازهای؛ من کل این یک ماه رو تو‬
‫خونه گذرونده بودم‪.‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪62Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫یاد ارغوان افتادم؛ آه سوزناکی کشیدم و بغض کردم‪.‬‬

‫نه اینجا نیستمیشه اول بریم خونهی مادرتون؟از آینه جلو صورتم رو که مثل لبو سرخ ‪،‬‬
‫‪.‬شده بود دید‬

‫باید با مادرم تماس بگیرم‪ .‬اگه دختر کم سن و سالی مثل شما رو شناخت که فبهااگه ‪،‬‬
‫‪.‬نشناخت شماخونهتون پیاده میشید‬

‫ممنون‪ .‬موبایلش رو برداشت‪.‬دکمههاش به سختی فشرده میشدند‪ .‬روی گوشش گذاشت و‬


‫گفت‪:‬‬

‫مادر؟گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و گوشهای نگه داشت؛ از مقرراتیبودنش اون هم‬
‫توی این هوای سرد‬
‫حرصم گرفت‪ .‬صدای مهربون و لرزونی از پشت گوشی اومد‪.‬‬

‫سالم مادرچه عجب شما یادی از مادر پیر و تنهات کردی!شرمنده سرش رو پایین ‪،‬‬
‫‪.‬انداخت‬

‫من همیشه به یاد شماماز ‪.‬فقط کارهای امیر و سارا نمیذاره هر روز بهتون سر بزنم ‪،‬‬
‫‪:‬سمت گوشی خم شدم و گفتم ‪،‬حرفهای کلیشهایشون خسته شدم‬

‫حاج خانم‪ 96‬شما لعیا رو میشناسید؟ ‪،‬‬

‫انگار پشت تلفن ماتش برد‪ .‬بعد از سکوتی طوالنی گفت‪:‬‬

‫لعیاخانم‪ ...‬خانم بزرگ؟بلهتو کی هستی که از احواالت خانمی که بیشتر از پنجاه شصت ‪.‬‬
‫جوابش مثل پتکی توی سرم ‪.‬میخوام ببینمتون ‪،‬سال پیش مرده میپرسی؟من نوهشونم‬
‫‪.‬کوبیده شد‬

‫نه نمیتونی من رو ببینی‪.‬تعجب کردم‪.‬‬

‫چرا؟ساکت شد‪ .‬من از یک طرف از این سکوت لعنتی میترسیدم و پسرش از طرف‬
‫دیگه‪.‬‬

‫بیخیال مقررات شد و شروع به روندن کرد‪ .‬اونقدر تند میروند که محکم دستگیرهی در‬
‫رو گرفته بودم‬

‫ماه رمان‬
‫‪63Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫که نیفتم‪.‬‬

‫بعد از یه ربع دم در خونهی تقریبا نوسازی رسیدیم‪ .‬مرد سریع از ماشین پیاده شد و در‬
‫سبزرنگ خونه‬
‫رو با کلید باز کرد‪ .‬متعجب به در خونه نگاه کردم که با دیدن کسی که از خونه بیرون‬
‫اومد تعجب کردم؛‬
‫همون شوهر شقایق به قول خودش دوست مادرم بود‪ .‬از خونه خارج شد‪ .‬سریع در‬
‫ماشین رو باز کردم تا ‪97‬‬

‫ببینم اینجا چی میخواد که صدای دادی رو شنیدم‪ .‬سمت در ورودی رفتم‪ .‬دیگه اونجا‬
‫نبود؛ اما صدای‬
‫داد هنوز از خونه میاومد‪.‬‬

‫بیخیال گشتن دنبال اون انسان عجیب یا غیر انسان شدم و سمت خونه رفتم‪ .‬از اول راه‬
‫رو پله میخورد‪.‬‬

‫پلهها رو یکییکی باال رفتم تا به در قهوهایرنگ رسیدم‪ .‬یه زن که روی زمین افتاده بود‬
‫و اون آقا با‬
‫چشمهای گشاد به صورتش نگاه میکرد‪.‬‬

‫در حالی که دستهام میلرزید و پاهام توان راهرفتن نداشت‪ .‬وارد خونه شدم ‪،‬مرد چنان‬
‫میخکوب‬
‫صورت پیرزن شده بود که متوجه ورودم نشد‪.‬‬

‫مر‪ ...‬ده؟به سمتم برگشت‪ .‬چشمهاش قرمز شده بود‪:‬صداش رو بلند کرد ‪،‬‬

‫زنگ بزن آمبوالنس بیاد!بهشون نزدیکتر شدم تا بهتر دایهی مادربزرگم رو ببینم‪ .‬کنار‬
‫پنجره افتاده بودآفتاب به صورتش ‪،‬‬
‫میخورد؛ تسبیح روی دست کبودش چفت شده بود و خودش جوری به خواب دائم رفته‬
‫بود که انگار‬
‫صدساله با چشمهای باز خوابیده‪.‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪64Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫رنگ طوسی چشمهاش و مژههای سفید کمپشت و بینی که از وسطش یه میله رد شده‬
‫باشه و لبهای به‬
‫هم دوخته و خونی که روی صورتش نقش بسته بود‪ .‬روی زمین ولو شدم‪ .‬چشمهام رو‬
‫بستم تا جایی که‬
‫میتونستم جیغ کشیدم‪ .‬باز هم یه نفر بهخاطر من مرده بود! به بخت بدم لعنت فرستادم و‬
‫به مرد نگاه‬
‫کردم؛ هنوز به مادرش خیره نگاه میکرد‪ .‬جوری با تردید نگاهش میکرد که انگار به‬
‫اینکه پسر این مادر‬
‫‪98‬‬

‫بوده شک داره‪ .‬از روی فرش دست بافت سورمهای بلند شدماز جیبم گوشیم رو در ‪،‬‬
‫آوردم و رو به مرد‬
‫گفتم‪:‬‬

‫واقعا میخواین زنگ بزنم آمبوالنس بیاد؟بدون اینکه نگاهش رو از مادرش بگیره گفت‪:‬‬

‫آره‪ .‬دیگه کاری نمیشه کرد ‪،‬آخه مادرتون مرده‪.‬اونها هم بیان به این شکل ببیننش امکان‬
‫نداره که ببرنش‪ .‬دستهاش رو مشت کرد‪.‬آه جگرسوزی کشید و روی زمین خم شد تا‬
‫مادرش رو بلند کنه‪ .‬اول تسبیح رو‬

‫از دستش بیرون کشید تا خواست بلندش کنهپیرزن دستهاش رو روی گردنش گذاشت و ‪،‬‬
‫‪.‬فشار داد‬

‫موهای سفیدش جلوی صورتش قرار گرفت و ناخنهاش بلند شد‪ .‬اونقدر بلند شده بود که‬
‫گردن مرد‬
‫زخمی شد‪ .‬از ترس تپش قلب گرفتم‪ .‬یه لحظه نگاهی به چشمهای پیرزن انداختممن رو ‪،‬‬
‫با خودش برد‬
‫به اون سالها؛ در حالی که کسی در این زمان منتظر کمک من بود‪.‬‬

‫کبری جوان و سرزنده با لبخند شیرین به مادربزرگم که توی قنداق بود نگاه میکرد‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪65Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫آخ من قربونت برم خانم کوچیک! ماشااهلل شده مثل لعیاخانمزیبا و برازنده!میرزا و ‪،‬‬
‫‪ .‬لعیا زیر کرسی بودند و میوهها و آجیلها روی کرسی چیده شده بودلعیا لبخندی زد و‬
‫کیسه‬
‫پولی به طرف کبری پرت کرد‪.‬‬

‫بیا این هم برای تو که از جان جانان ما نگهداری میکنی‪. 99‬‬

‫کبری خم شد و کیسه رو گرفت و روبه لعیا و میرزا گفت‪:‬‬

‫من وظیفهام رو انجام میدم‪:‬میرزا سرد و خشک جواب داد‪.‬نیاز به این پولها نیست ‪،‬‬

‫دست خانم رو رد میکنی؟کبری ابروهای پرپشت و پیوندی داشتچشمهای درشت و ‪،‬‬


‫لبهای گوشی و بینی نسبتا بزرگ؛ ‪،‬مشکی‬
‫چاق و قد کوتاه بود‪.‬‬

‫آقا من غلط کنم دست خانم رو رد کنم‪:‬میرزا چپچپ نگاهش کرد و گفت‪.‬‬

‫می تونی بری‪.‬بچه رو برداشت و از بزرگترین اتاق عمارت بیرون رفت‪.‬‬

‫بعد از اینکه بچه رو روی تشک خوابوندچادر سرش کرد ‪،‬طوری که کسی متوجه نشه ‪،‬‬
‫و پوشیه انداخت و‬
‫از عمارت خارج شد‪ .‬شب بود و همهجا تاریک و خلوت‪ .‬مرد نسبتا بزرگ و‬
‫چهارشونهای پشت سرش راه‬
‫افتاده بود‪.‬‬

‫کبری هر بار به پشت سرش نگاه میکرد که کسی دنبالش نباشه‪ .‬انگار اون سایهی مرد‬
‫رو اصال نمیدید‪.‬‬

‫از ترس میدوید تا اینکه به خونهای رسید‪ .‬همون خونهی حمیرا بودشاید هم خونه من و ‪،‬‬
‫‪ .‬مادرمبا مشت ‪011‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪66Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫به در کوبید‪ .‬بعد از چند دقیقه در باز شد ‪،‬حمیرا که انگار تازه از خواب بیدار شده بود‬
‫اطراف رو نگاه کرد‪.‬‬

‫کبری داخل خونه شد و در رو آهسته بست؛ حمیرا لبخندی زد و دست کبری رو فشرد‪.‬‬

‫کسی ندیدت؟کبری فقط سرش رو به نشونهی نه تکون داد‪.‬‬

‫کنار حوض نشستند‪.‬‬

‫خب ببینم توی عمارت آقا چه میکنی؟چی بگم حمیرا جان! به من گفته بودن چون شیر‬
‫خانم خشک شده من باید دایهی این زبونبسته بشم؛اما چشمت روز بد نبینه دخترجونهر ‪،‬‬
‫‪ .‬چی کار سخت گیرشون اومد به من دادنظرفها رو باید کنار‬

‫حوض تو سرما میشستمبعد هم به عنوان خدمتکارشون اینور خونه رو تمیز کنم؛ به خدا ‪،‬‬
‫اگه این‬
‫شوهرم بهخاطر میرزا نمیمرد االن تف هم دست من نمیدادن! این دختر بیچاره هم معلوم‬
‫نیست پیش‬
‫کدوم از خدا بیخبریه و من اومدم تا خدمت دختر میرزا رو کنم‪ .‬شازدهای شده برا‬
‫خودشمیدونی ‪،‬‬
‫خواهرجان ما هر کاری هم بکنیم به چشم این خان باجیا نمیاد‪.‬‬

‫حمیرا لبخند تلخی زد و با مهربونی که توی لحنش بود گفت‪:‬‬

‫میفهمم چه میگی خواهر‪ .‬من هم مثل خودت از این خانواده ضربه خوردم ‪،‬دیدی که‬
‫چهطور تو جوونیمطلقه شدم و بچههام بیسرپرست؟‬
‫یهو دستش رو جلوی دهانش گذاشت‪ .‬کبری متعجب پرسید‪:‬‬
‫کدوم بچهها؟ تو از آقا بچه داری؟ ‪010‬‬

‫حمیرا دستپاچه گفت‪:‬‬


‫چه طور بگمآقا نمیخواست کسی از حضور این بچهها خبردار شه؛ قضیهاش مفصله و ‪،‬‬
‫‪ .‬تو وقتشنیدنش رو نداریراستی چرا جواب خواستگاری برادر شوهرت رو نمیدی؟‬
‫نکنه منتظری میرزا تو رو‬
‫ماه رمان‬
‫‪67Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫هم به زنی بگیره؟‬


‫کبری پوشیهش رو انداخت و گفت‪:‬‬
‫زبونت رو گاز بگیر حمیرا! یکی مثل تو بدبخت باید زن دوم بشه و هر چه بال هست‬
‫سرش بیارن و یکیمثل لعیا خانم که تازه یک بچه زشت و بدترکیب آورده و این همه‬
‫عزیز شده‪.‬‬

‫کمی سکوت کرد بعد ادامه داد‪:‬‬

‫نمیخوای این بچههات رو به من نشون بدی؟حمیرا بلند شد و به سمت اتاق بچهها که‬
‫همون اتاق کناری بود رفت‪ .‬نوشین جلوی آینه نشسته بود و‬

‫موهاش رو شونه میکرد‪ .‬نیره هم روی زمین چهار زانو نشسته بود و روی برگه نقاشی‬
‫میکرد‪ .‬تا حمیرا رو‬

‫دید بلند شد و با نقاشی به سمتش رفت‪.‬‬

‫مادر ببین چی کشیدم؟حمیرا برگه رو گرفت و لبخند زد؛ اما کمی بعد قیافهاش گرفته شد‪.‬‬

‫اینها کین تو نقاشیت؟نوشین هنوز داشت به آینه نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪011‬‬

‫نیره بچهی خانم رو کشیدهحمیرا در کمال ‪.‬خودش گفت با دختر اونها حرف میزده ‪،‬‬
‫‪:‬تعجب گفت‬

‫خانم که بچهاش هنوز سه ماهش نشدهتو چهطوری با اون حرف میزنی؟نیره به زمین ‪،‬‬
‫‪.‬نگاه کرد‬

‫با اون نه اسمش خیلی سخت بود ‪،‬من با بچهای حرف میزنم که هنوز هیچکس ندیدتش ‪،‬‬
‫‪.‬اولش دنداشت؛ میدونی مادر اون خیلی شبیه خانم بود‪،‬‬

‫حمیرا مات و مبهوت به نقاشی نگاه میکرد؛ توی نقاشی فقط از رنگ سیاه استفاده شده‬
‫بود‪ .‬کمکم روی‬

‫نقاشی لکههای خون ریخت‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪68Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫حمیرا از ترس نقاشی رو روی زمین پرت کرد‪ .‬نوشین گفت‪:‬‬

‫نترس مادر‪ .‬چیزی نیست ‪،‬نیره به من گفت که اون دختر که اذیتش میکرده و میگفته از‬
‫آینده اومدهرو کشته‪ .‬اینها هم لکههای خون اون دخترن‪.‬‬

‫صدای کبری باعث شد پیگیر لکههای خون نشه‪.‬‬

‫کبری‪ :‬حمیراجان نمیخوای تعارف کنی بیام داخل؟‬

‫حمیرا دستپاچه کاغذ رو از روی زمین برداشت و داخل صندوق بزرگ قهوهای گذاشت‬
‫‪.‬کبری وارد اتاق‬

‫شد و نگاه سرسری بهش انداخت و روی نیره متوقف شد‪.‬‬

‫کبری‪ :‬این دخترته؟‬

‫‪013‬‬

‫حمیرا سرش رو تکون داد‪ .‬به سمت نیره رفت و با کلی قربون صدقه بغلش کرد‪:‬‬

‫ماشااهلل مثل مادرت زیبایی!نوشین از آینه بهش نگاه کرد و فقط ابروهای کمپشت‬
‫مشکیش رو باال انداخت‪.‬‬

‫حمیرا‪ :‬کبری جان این یکی دخترم نوشین رو ببین‪.‬‬

‫به سمت آینه برگشت؛ نوشین از روی صندلی بلند شد و با لبخند به سمتش رفت و کبری‬
‫رو بغل کرد و‬
‫زیر گوشش زمزمه کرد‪:‬‬

‫خاله جان‪ .‬من شما رو دیده بودم ‪،‬همون روز که بدون اجازه مادر اومدم به‬
‫عمارت‪:‬حمیرا مثل برقگرفتهها به سمتش رفت و سیلی محکمی به گوشش زد‪.‬‬

‫مگه به تو نگفته بودم اونجا نری؟یهو کبری زد زیر خنده‪ .‬به جای نوشین خودم رو‬
‫جلوی آینه دیدم؛ پشت سرم یه پیرزن با لبهای‬
‫جرخورده بود که داشت با ناخنهای بلندش به سمتم میاومد‪ .‬جیغ زدم و از اتاق بیرون‬
‫دویدم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪69Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫نمیدونستم از اینکه دوباره به زمان خودم برگشتم خوشحال باشم یا ناراحت؟ جمعیت‬
‫زیادی کنار‬
‫ساختمان بودند و عدهای با لباس آتشنشانی بینشون در رفت و آمد بودند‪ .‬به خودم که‬
‫اومدمداخل ‪،‬‬
‫ماشین نشسته بودم و زنی با چادر مشکی کنارم روی صندلی عقب نشسته بود و با‬
‫مهربونی نگاهم‬
‫میکرد‪.‬‬

‫خداروشکر که به هوش اومدی دخترم! خونه آتیش گرفته بود و تنها کسی که کنار توی‬
‫ساختمونبیهوش افتاده بود تو بودی‪ .‬بیچاره کبری خانم و پسرش با هم زیر اون آتیش‬
‫سوختن‪.‬‬

‫‪014‬‬

‫نمیتونستم حرفی بزنمفقط خیسشدن گونههام رو احساس میکردم و اینکه چرا دو تا آدم ‪،‬‬
‫‪،‬بیگـ ـناه‬
‫دوباره بهخاطر آدم بیعقل و بختبرگشتهای مثل من کشته شدند‪.‬‬

‫گوشیم زنگ خورد‪ .‬شمارهی غریبه بود‪ .‬توی اون شرایط نمیتونستم حرف بزنم و رد‬
‫تماس زدم‪.‬‬

‫زن برای خودش حرف میزد و من در حال هضم این اتفاقات بودم و از همه مهمتر‬
‫مرگ بهترین دوستم‬
‫ارغوان که مسبب اصلی مرگش من بودم‪.‬‬

‫صدای پیامک بلند شد‪ .‬باز کردم همون شماره ناشناس نوشته بود‪ « :‬سالم امیرحسین‬
‫هستمبرادر ‪،‬‬
‫ارغوان‪ .‬ارغوان چند ساعته گوشیش رو جواب نمیده‪ .‬شما گفتی برگشته تهران؛ ولی اگه‬
‫برگشته بود ‪0-‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪71Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫‪4‬ساعت پیش باید میرسید خونه‪ .‬من دارم میام اونجافقط شما آدرس رو برام پیامک ‪،‬‬
‫‪.‬کنید»‬
‫همین رو کم داشتم! امیرحسین نامدار که ارغوان همیشه از خشونت و جدیبودنش حرف‬
‫میزدبیاد ‪،‬‬
‫اینجا توی این خونهی نفرینشده‪ .‬نمیخواستم اون هم مثل ارغوان و کبری و پسرش‬
‫بهخاطر من جونش‬
‫رو از دست بده‪.‬‬

‫شمارهش رو گرفتم‪ .‬دو تا بوق نخورده بود که سرد و جدی جواب داد‪:‬‬

‫الو؟سالمنفس راحتی کشیدم و رو به زن که ‪.‬شما االن کجایید؟هنوز از تهران خارج نشدم ‪،‬‬
‫‪:‬هی آب قند رو هم میزد گفتم‬

‫‪015‬‬

‫میشه یه لحظه تنهام بذاریدزن بدون اینکه حرفی بزنه ‪.‬خودم بعدا از ماشین پیاده میشم ‪،‬‬
‫‪.‬از ماشین پیاده شد‬

‫خوبه‪ .‬آقای نامدار من خودم دارم برمیگردم تهران ‪،‬شما هم برگردید؛ چون ارغوان رو‬
‫دیگه نمیشه پیداکرد‪.‬‬

‫منظورتون چیه؟به آینه جلو نگاه کردم؛ رنگم مثل گچ دیوار سفید شده بود و دستم سرد‪ .‬با‬
‫اضطرابی که توی صدام بود‬
‫گفتم‪:‬‬

‫چهجوری بگم؟ همین االن با من تماس گرفتن‪ ...‬گف‪...‬تن ماشین ارغوان رو پیدا‬
‫کردن‪.‬کجا پیداش کردن؟ ارغوان سالمه؟از پشت تلفن شروع به گریه کردم‪...‬‬

‫گفتن توی دره افتاده و ماشین به کل منفجر شدههیچکدوممون حرفی ‪،‬سکوت کرده بودم‪.‬‬
‫‪ .‬برای گفتن نداشتیماز اینکه حرفی بزنه میترسیدم‪،‬‬

‫میترسیدم بگه همهش تقصیر توئه دخترهی احمق!‬

‫ماه رمان‬
‫‪71Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫سکوت رو شکست و گفت ‪:016‬‬

‫یعنی ارغوان مرده؟ خواهر من منفجر شده؟ اونوقت تو همونجا نشستی و یه زنگ به ما‬
‫نزدی؟چهطوری دلت اومد با ما اینکار رو کنی؟ اگه بالیی سر ارغوان اومده باشه‬
‫زندهت نمیذارم! ولی اگه‬
‫شوخی میکنی اصال با این شوخیهای بیمزه حال نمیکنم‪ .‬میفهمی چی میگم؟‬

‫قلنج انگشتهام رو یکییکی شکستم و مثل کسی که تو گل گیر کرده گفتم‪:‬‬

‫نه شوخی نیست‪ ...‬االن شما قطع کنید تا من باهاشون تماس بگیرم ببینم میشه ج‪...‬سدش‬
‫رو منتقلکرد تهران یا نه!‬
‫صدای نفسهای تندش رو به راحتی میشنیدم‪ .‬ارغوان هم وقتی عصبانی میشد همینجوری‬
‫پشت تلفن‬
‫نفس میکشید‪ .‬یاد ارغوان بودم که یهو داد کشید و من از ترس گوشی رو روی زمین‬
‫انداختم‪:‬‬

‫دهنت رو ببند! چهقدر راحت میتونی بگی جسد ارغوان! نکنه دوباره از اون شوخیهای‬
‫مسخره باهاشکردی که از خونه رفته؟ بعد هم این تصادف مسخرهفعال نمیخوام کسی ‪،‬‬
‫از این موضوع باخبر بشه؛ وای‬
‫به حالت اگه مادرم بفهمه‪ ...‬تا من ارغوان رو نبینم باورم نمیشه! این دفعه آخره که میگم‬
‫آدرس اون‬
‫خرابشده رو برام بفرست‪.‬‬

‫گوشی رو با دستهای لرزون از روی پام برداشتمصداش اونقدر بلند بود که تمام ‪،‬‬
‫حرفهاش رو از اون‬
‫فاصله فهمیدم‪.‬‬

‫ناچار شدم که بگم‪:‬‬

‫باشه میفرستم براتون‪.‬بدون جوابدادن قطع کرد‪.‬فقط شما هم به پدرم چیزی نگید ‪،‬‬

‫‪017‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪72Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫آدرس رو براش پیامک کردم و خودم از ماشین پیاده شدم‪ .‬هنوز هم شلوغ بود‪ .‬به محض‬
‫بیروناومدنم‬
‫یکی از مامور های پلیس اومد سمتم و گفت‪:‬‬

‫حالتون خوبه؟فقط سرم رو به نشونهی مثبت تکون دادم‪.‬‬

‫برای جوابدادن پارهای از سواالت باید همراه ما به اداره بیایدقبل از اینکه من رو ببرید ‪.‬‬
‫‪ .‬دوست من از دیروز که رفته برنگشته ‪،‬یه چیزی باید بگمسه ساعت پیشبهش زنگ‬
‫زدم گفت نزدیکای جادهاس؛ اما بعد گوشیش قطع شد‪.‬‬

‫پیگیری میشه‪.‬بعد با بیسیمش چیزی گفت که من تو اون لحظه متوجهش نشدم‪.‬‬

‫مثل اینکه یک ساعت پیش یه ماشین با یه سرنشین پیدا شدهوانمود کردم که چیزی نمی ‪.‬‬
‫‪.‬دونم‬

‫واقعا؟ حال سر نشینش چهطوره؟دستی به ریشش کشید‪.‬‬

‫متاسفانه چیزی ازش باقی نمونده بودچنان گریه ‪،‬روی زمین نشستم‪.‬فقط خاکستر بود ‪،‬‬
‫میکردم که انگار تازه االن فهمیده بودم ارغوان مرده!‬
‫‪018‬‬

‫میشه من رو ببرید اونجا؟ برادرش از صبح دنبالشهشما بلند شو ما میبریمت ‪،‬باشه‪.‬‬


‫‪ .‬از روی زمین بلند شدم‪.‬ممنون‪.‬اونجاانگار زمان اینجا متوقف شده بود؛ اونقدر دیر‬
‫میگذشت که نمیشد به عواقبش‬
‫فکر نکرد‪.‬‬

‫سوار ماشین پلیس شدم‪ .‬به سمت اون منطقه رفتیم؛ شلوغ شده بود‪ .‬الشهی ماشین رو باال‬
‫آورده بودند و‬
‫مردم مشغول نگاهکردن و تاسفخوردن بودند‪ .‬اشکم سرازیر شدتا اومدم برم پیش ‪،‬‬
‫دستی آروم ‪،‬جمعیت‬

‫ماه رمان‬
‫‪73Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫به شونهام خورد‪.‬‬

‫سالم خانم بیمعرفت!این صدای آشنا چنان رعشهای بهم وارد کرد که روی زمین افتادم و‬
‫اون با لبخند باالی سرم ایستاده بود‪.‬‬

‫ارغوان هنوز هم همون شکلی بود؛ انگار نمیخواست مثل قبل خوشگل باشه‪ .‬سعی‬
‫میکردم روی زمین‬
‫خودم رو بکشم؛ اما اونقدر ضعف داشتم که نمیتونستم تکون بخورم‪ .‬صداش بلند شد‪:‬‬

‫ا ادوست من رو ببین! چهقدر زود رفتارهات شبیه آدمهای دیوونه شده! دیدی گفتم؟ االن ‪،‬‬
‫‪ .‬همه دارنبه تو نگاه میکنندنیز ببین از سایه خودتم میترسی! عذاب وجدان داری مگه‬
‫نه؟‬
‫به اطراف نگاه کردم‪ .‬آره من عذاب وجدان داشتم بهخاطر کار نکرده ‪،‬روی زمین افتاده‬
‫بودم و به باال سرم‬
‫نگاه میکردم‪ .‬ارغوان نمیخواست من رو ببخشه؛ منی که شرمندهاش بودم و شاید هم‬
‫نگران خودم که‬
‫چهطور باید با خانوادهاش رفتار کنم‪.‬‬

‫‪019‬‬

‫یکی از خانمها متوجهام شد و سریع به سمتم اومد‪ .‬چادر گلگلی سفید سرش کرده بود و‬
‫موهای‬
‫حناییش رو فرق باز کرده بود‪ .‬لپهای سرخی داشت و چشمهاش ریز و قهوهای بود‪ .‬با‬
‫مهربونی دستش‬
‫رو طرفم دراز کرد تا بلند شم‪.‬‬

‫خانم بلند شو ببینم حالت خوبه؟ میشناسی این بنده خدا رو؟به کمکش بلند شدم‪ .‬ارغوان‬
‫هنوز کنارم ایستاده بود‪ .‬سنگینی نگاهش رو احساس میکردم ‪،‬با مهربونی‬

‫دست زن رو فشردم و گفتم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪74Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫ممنون‪ .‬حالم خوبه ‪،‬اون دختر دوست من بود‪ .‬بهترین دوستم ‪،‬کسی که از بچگی باهاش‬
‫بزرگ شدم وحاال اینقدر دردناک از دستش دادم‪.‬‬

‫احساس کردم ارغوان مثل مگس داخل گوشم وزوز میکنه‪:‬‬

‫بهش بگو تو من رو کشتی! مگه من بهترین دوستت نبودم؟گوشهام رو گرفتم و داد زدم‪:‬‬

‫آره لعنتی! تو بهترین دوستم بودی؛ اما مردی! تو مردی لعنتی! دست از سرم بردار‬
‫‪...‬ارغوان مردهتوروحی! تو جنی! تو آدم نیستی! ‪،‬‬

‫توجه تموم مردم به من جلب شده بود‪ .‬حتی اون زن دستم رو رها کرد و کمی دورتر‬
‫ایستاد‪.‬‬

‫آه پر حسرتی کشیدم‪ .‬دنبال ارغوان میگشتم‪ .‬سرش داد زدم؛ باید ازش معذرت میخواستم‬
‫‪.‬پشت سرم‬

‫نبود‪ .‬به سمت دره رفتم و از کنار آدمهایی که مات و مبهوت من رو نگاه میکردند گذشتم‬
‫و زمزمه کردم‪:‬‬

‫‪001‬‬

‫ارغوان کجایی؟ ارغوان داری میترسونیم! نکنه داری قایم موشک بازی می کنی؟نزدیک‬
‫بود از فرط دیوونگی پایین بیفتم که یکی آستین مانتوم رو گرفت و من رو سمت جاده‬
‫کشید‪.‬‬

‫مثل مسخشدهها نگاش کردم‪ .‬تیشرت سورمهای با شلوار جین مشکی داشت‪ .‬میشد گفت‬
‫قدش بلنده‪،‬‬
‫موهای مشکی مجعد و چشم و ابروی مشکی چشمهاش بهخاطر گریه قرمز شده بود ‪،‬‬
‫‪.‬دستش رو از‬

‫آستین مانتوم کشیدم و با چشمهای درشت گفتم‪:‬‬

‫تو کی هستی؟بدون اینکه حرفی بزنه خوابوند تو گوشم‪ .‬شوکه شدم‪ .‬توی این مدت هر‬
‫چیزی دیده بودم جز اینکه‬

‫ماه رمان‬
‫‪75Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫کسی دستش روم بلند شه‪ .‬دوباره زمزمههای ارغوان رو مثل وزوز توی گوشم احساس‬
‫کردم‪:‬‬

‫داداشم اومده میخواد انتقام خواهرش رو ازت بگیره!مثل جنزدهها به پسر روبروم نگاه‬
‫کردم‪ .‬هیچ شباهتی به ارغوان نداشت؛ چهرهاش معمولی بودخیلی ‪،‬‬

‫معمولی‪ .‬با اخمی که روی پیشونیش بود قلبم ریخت‪.‬‬

‫ا ا؟ آقای نامدار خودتونید؟چیه؟ جن دیدی؟سرم رو پایین انداختم‪.‬‬

‫نه‪ ...‬نه فکر نمیکردم به این زودی برسید‪.‬بهم نزدیکتر شد‪.‬‬

‫‪000‬‬

‫بهتر بود بگی از روبروشدن با حقیقت و گفتن حرف راست ترسیدینه از اومدن ‪،‬‬
‫‪.‬من!سرم رو به نشونهی نه تکون دادم‬

‫نه‪ ...‬نه‪ ...‬نهاومدی اینجا من رو اذیت ‪،‬تو امیر حسین نیستی! تو یکی دیگهای ‪،‬‬
‫‪ .‬کنی!طوری گنگ نگاهم میکرد که انگار دیوانهامگفت‪:‬‬

‫فکر نکن با این مظلومنماییها میتونی خودت رو بیتقصیر نشون بدی! هر بالیی سر‬
‫خواهر من اومدمقصرش تویی! همین تویی که مثل دیوونهها روی زمین افتاده بودی و با‬
‫خودت حرف میزدی‪ .‬همین‬

‫تویی که ارغوان رو صدا میزدی‪ .‬ببین کوچولو من االن آرومم؛ چون ارغوان دیگه‬
‫برنمیگردهحاال چه ‪،‬‬
‫من‪ ...‬تو یا هر کسی دیگه رو اینجا خفه کنم؛ اما مادرم ‪،‬مادرم اگه بفهمه چه بالیی سر‬
‫دخترش اومده دق‬
‫میکنه! لعنتی تو میدونی مادر چیه؟ میفهمی مادری که بچهاش بمیره چه بالیی سرش‬
‫میاد؟‬
‫با لحن توأم با تمسخری ادامه داد‪:‬‬

‫نه‪.‬تو که مادر نداشتی این چیزا رو بفهمی!دستم رو جلوی لبهام گذاشتم ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪76Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫نه دیگه! تموم شد‪ .‬تندتند قضاوت نکن! تو‪ ...‬تو از کجا میدونی تقصیر منه؟ من بدبخت‬
‫که تو خونهنشسته بودم‪.‬‬

‫داد زدم ‪:001‬‬

‫تو که هیچی نمیدونی برای چی قضاوتم میکنی؟ من عاشق ارغوان بودم! تو حق نداری‬
‫بگی منکشتمش! آخه مگه من چه پدرکشتگی با بهترین دوستم داشتم؟‬
‫صدام رو بلند کرده بودم و گریه میکردم‪ .‬دلم میخواست زودتر برگردم تهران و این‬
‫بیپناهیهام رو‬
‫تموم کنم؛ اینکه هر کی از راه میرسید من رو مقصر تموم بدبختیهاش میدونست و عذابم‬
‫میداد‪.‬‬

‫سردم شده بود و مثل چند ساعت قبل لرزم گرفت‪ .‬همه با لباسهای گرم نظارهگر الشه‬
‫ماشین و جسد‬
‫سوخته ارغوان بودند و من با یه مانتوی نازک مشکی‪ .‬آخ چهقدر دلم میخواست االن مثل‬
‫همه توی‬
‫خونهم نشسته بودم و پاهام رو دراز میکردم و با گوشیم ور میرفتم‪ .‬کاش به این سفر‬
‫نمیاومدم! کاش‬
‫زندگیم رو فدای دانشگاهی که آخر نتونستم برم نمیکردم! وجودم شده بود پر از کاشهایی‬
‫که دیگه‬
‫برنمیگرده‪.‬‬

‫با خشم نگاهم کرد‪ .‬به خودم اومدم و بهش نگاه کردم‪ .‬چشمهای قرمزش با اون اخم کذایی‬
‫وحشتناکتر‬
‫شده بود‪ .‬باید هم عصبانی میشد؛ من اگه خواهرم میمرد از این هم بدتر میشدم‪ .‬امیر‬
‫حسین خیلی‬
‫سعی میکرد خودش رو نبازه‪ .‬دستهاش رو مشت کرده بود و محکم روبروم ایستاده بود‬
‫‪.‬همونطور هاج‬

‫ماه رمان‬
‫‪77Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫و واج نگاهش میکردم که آستین مانتوم رو گرفت و با خودش کشید؛ به سمت یه ماشین‬
‫بردم و بعد از‬
‫بازکردنش من رو صندلی عقب هول داد و با تحکم گفت‪:‬‬
‫ارغوان نیست؛ اما تو رو دوست داشتف نمیخوام توی اون سرما یخ بزنی!چشمهام از‬
‫تعجب گرد شده بود‪ .‬سرش رو به نشونهی تاسف تکون داد و رفت‪ .‬حالم وصفشدنی نبود؛‬
‫یعنی من اینقدر بدبخت شده بودم که همه دلشون به حالم بسوزه! حتی اگه من رو دشمن‬
‫خودشون‬
‫بدونن؟‬
‫‪003‬‬

‫صدای زنگ موبایلم بلند شد‪ .‬با دیدن اسم بابا لبخند تلخی زدم و جواب دادم‪:‬‬

‫سالم بابا‪.‬با ترس و دلهره منتظر موندم ببینم چی میخواد بگه‪.‬سالم دخترم‪.‬‬

‫دنیز گوش میدی؟بلهچرا برنگشتی تهران؟ هنوز هم کاری داری تو اون خرابشده؟با لحن ‪.‬‬
‫‪:‬آرامش بخشی گفتم‬

‫برمیگردم بابا‪ .‬بهش بگم تا فردا باید تهران باشید ‪،‬گوشی رو بده ارغوان‪.‬اصال االن‬
‫کجایی؟به آینه کنار راننده نگاه کردمارغوان با لباس سیاه بلند و لبخندی که از اون ‪،‬‬
‫فاصله هم مشخص بود از‬
‫کنار جمعیت به سمتم میاومد‪ .‬گوشی از دستم افتاد و دستگیره رو گرفتم تا بازش کنم‪ .‬قفل‬
‫بود‪ .‬تا‬

‫اومدم قفل رو باز کنم احساس کردم کسی کنارم نشست‪ .‬از ترس پاهام توان راهرفتن‬
‫نداشت‪ .‬همونطور‬

‫نشسته بودم و به جلو نگاه میکردم‪ .‬دستش رو روی پاهام گذاشت‪ .‬چشمهام رو بستم و‬
‫جیغ کشیدم‪ .‬به‬

‫سمتش برگشتم؛ ارغوان بود و با اخم بهم نگاه میکرد‪.‬‬

‫چرا داد میزنی؟ من که با تو کاری ندارم‪. 004‬‬


‫ماه رمان‬
‫‪78Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫سعی میکردم لبهای آویزونم رو جمع کنم‪.‬‬


‫چرا اینطوری شد؟ چهطور تو؟ چرا من؟ چرا اون پیرزن و پسرش؟اونها نمیتونن از‬
‫خونه خارج بشنپس کی اینطور بیرحمانه اون مادر ‪،‬اگه اونها نکشتنش‪.‬اونها نکشتنش ‪،‬‬
‫‪:‬و پسر رو تو آتیش سوزوند؟لبخند زد‬

‫تو‪:‬داد زدم‪.‬‬

‫نه! من که اون موقع اونجا نبودم!مثل همیشه من رو تو خماری گذاشت و غیب شد‪.‬‬

‫امیرحسین در جلو رو باز کرد و از آینه با اخمی که نمیخواست باز شه به من نگاه کرد‬
‫‪.‬به دستهام زل‬

‫زدم و شروع کردم به شکستن انگشتهام‪.‬‬

‫بابات زنگ زدمن تلفن رو قطع ‪،‬به گوشیای که هنوز روی زمین افتاده بود نگاه کردم‪.‬‬
‫نکرده بودم و مثل دیوونهها با یه‬
‫آدم مرده حرف زد‪.‬‬

‫چی گفت؟ ‪005‬‬

‫ماشین رو روشن کرد و بدون اینکه جوابم رو بده راه افتاد‪.‬‬

‫کالفه گفتم‪:‬‬

‫پس ارغوان چی؟برای شناسایی میبرنش پزشکی قانونی‪ .‬تو مطمئنی ارغوان تو ماشین‬
‫بوده؟بدون معطلی گفتم‪:‬‬

‫آره مطمئنمخودم آوردمش !یهو پاش رو روی ترمز گذاشت و با چشمهای گرد به من ‪،‬‬
‫‪ .‬نگاه کردتازه فهمیدم چه گندی زدم و بهخاطر‬

‫گفتن حقیقت مستحق این خشم هستم‪ .‬خواستم بحث رو عوض کنمخودم رو ناراحت ‪،‬‬
‫نشون دادم و‬
‫گفتم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪79Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫من این روزها عقلم رو از دست دادم‪ .‬شما حرفهای من رو جدی نگیرید! اصال میدونین؟‬
‫من دیوونهشدم! اونقدر توی اون خونه چیزهای عجیب غریب دیدم که عقل از سرم پریده‬
‫‪.‬نگفتید پدرم بهتون چی‬

‫گفته؟‬
‫نمیدونم حرفم رو باور کرد یا نه؛ ولی بعد از شنیدن حرفهام برگشت و دوباره راه افتاد‬
‫‪.‬این روزها همه‬

‫یه جورایی تو خماری میذاشتنم‪ .‬یکی مثل ارغوان که به من گفت تو خونه پیرزن رو‬
‫آتیش زدی و یکی‬
‫هم مثل امیرحسین که جواب سوالهام رو یکی در میون جواب میداد‪ .‬داغ مرگ ارغوانی‬
‫که دیگه برای‬
‫همه مرده بود‪ .‬جز منی که هنوزم میدیدمش ‪،‬چنان تاثیری روی مغز و روانم گذاشت که‬
‫حتی ‪006‬‬

‫نمیتونستم انکار کنم که من مسبب مرگش بودم‪ .‬باز هم به پنجره خیره شدم‪ .‬نمیدونستم‬
‫میخواد کجا‬
‫ببرتم شاید هم میخواست من رو بهخاطر بالیی که سر خواهرش آوردم سر به نیست کنه‬
‫‪.‬سوال کردم‪:‬‬

‫کجا میریم؟تهرانتعجب کردم؛ جسد سوختهی ارغوان هنوز توی اون بیابون بود و ‪.‬‬
‫برادرش میخواست برگرده تهران!‬
‫دوباره به آینه نگاه کردماحساس کردم صورتش خیس شده و در مقابل چیزی روی پام ‪،‬‬
‫در حال‬
‫تکونخوردنه‪ .‬به پاهام نگاه کردم‪ .‬یه دست کبود با ناخنهایی که آبی به نظر میرسیدند‬
‫دستهام رو‬
‫نوازش کردند و من با چشمهای درشت بدون اینکه حرفی بزنم به جلو نگاه کردم‪ .‬مثل‬
‫بچههایی که از‬

‫ماه رمان‬
‫‪81Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫ترس تاریکی میرن زیر پتو تا ازشون محافظت کنهشالم رو روی صورتم کشیدم و ‪،‬‬
‫چشمهام رو بستم و‬
‫نفسم رو حبس کردم‪.‬‬

‫صدای امیرحسین باعث شد کمی از شالم رو از صورتم کنار بزنم‪.‬‬

‫آدرس اون خونهی لعنتی رو بده‪:‬با تعجب پرسیدم‪.‬‬


‫مگه نمیخواستی بری تهران؟تا بخواد جواب بده به پاهام نگاه کردم؛ دیگه نوازشم نمیکرد‬
‫‪ .‬دیگه دستی نبود‪،‬لبخند زدم و شالم رو‬

‫کنار زدم‪.‬‬

‫‪007‬‬

‫تو رو میرسونم اونجا وسایلت رو جمع کنی‪ .‬خودم هم باید برم پزشکی قانونی؛ سه چهار‬
‫ساعت دیگهمیام دنبالت و میرسونمت خونهتون‪.‬‬

‫میذارن ارغوان رو بیاری؟پوزخند زد‪.‬‬

‫برات مهمه؟جوابش رو ندادم و به بیرون خیره شدم‪.‬‬

‫آدرس؟نمیخواستم دوباره برگردم به اون خونه؛ نمیخواستم جایی رو که بهترین افراد‬


‫زندگیم رو از پیشم برده‬
‫بود دوباره ببینم‪ .‬از روی ناچاری آدرس رو گفتم‪.‬‬

‫بعد از نیمساعت رسیدیم‪:‬خواستم از ماشین پیاده شم که گفت ‪،‬‬

‫کلید داری؟دستم رو تو جیب مانتوم کردم؛ جز گوشی که لحظه آخر برداشته بودم چیزی‬
‫تو جیبم نبود‪ .‬سرم رو به‬

‫نشونهی منفی تکون دادم‪ .‬از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت و به کمک آجرهای‬
‫کنار در از دیوار باال‬
‫رفت‪ .‬منتظر شدم در رو باز کنه؛ اما انگار من رو یادش رفته بود؛ چون صدای‬
‫راهرفتنش رو برگهایی که‬

‫ماه رمان‬
‫‪81Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫زیر پاش خرد میشد میشنیدم‪.‬‬

‫با مشت به در کوبیدم‪.‬‬


‫‪008‬‬

‫در رو باز نمیکنین؟ هوا سرده‪ .‬جوابی نداد‪.‬سمت ماشینش رفتم و دوباره داخلش نشستم؛‬
‫گوشیم رو از جیبم در آوردم و شمارهش رو‬
‫گرفتم‪ .‬هر بار این جمله تکرار میشد‪:‬‬

‫مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد‪ .‬در رو باز کردم‪.‬خواستم دوباره در بزنم که در‬
‫به حالت وحشیانهای باز شد و به صورتم خورد‪ .‬دهنم رو باز‬
‫کردم که هر چی از دهنم در میاد بار امیرحسین کنم؛ اما جلوی دهنم رو گرفت و کشیدم‬
‫تو خونه‪.‬‬

‫آروم دست سردش رو از صورتم برداشت و بدون اینکه مهلتی برای غرزدن بهم بده‬
‫گفت‪:‬‬

‫دردت گرفت؟فقط سرم تکون دادم‪.‬‬

‫پس دردت گرفته!شالم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند‪ .‬یاد صبح افتادم که گوشی‬
‫ارغوان خردشده روی زمین بود‬
‫و من امروز گفتم گوشیش رو با خودش برده‪ ...‬اون لکههای خون!‬

‫یهو سر جام ایستادم و با خشم گفتم‪:‬‬

‫کجا میبری من رو دیوونه؟بدون اینکه شالم رو رها کنه گفت‪:‬‬

‫تو سگکشی هم بلدی؟ ‪009‬‬

‫کدوم سگ؟به روبرو اشاره کرد‪ .‬یکی از سگها روی اون یکی افتاده بود‪ .‬دو تا دستم رو‬
‫جلوی دهنم گذاشتم تا جیغ‬
‫نزنم؛ من کشته بودمشون‪ .‬امیرحسین روی زمین نیمخیز شد‪.‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪82Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫فک کنم با تبر خالصشون کردی؛ چون خونها از دم اتاقها تا اینجا ادامه داره!چرا همهش‬
‫میخوای من رو قاتل کنی؟پوزخند زد‪.‬‬

‫نیستی؟حق به جانب گفتم‪:‬‬


‫من تو عمرم یه مورچه رو نکشتم! چه برسه به دوستم و حاال هم سگها که ازشون مثل‬
‫خودشونمیترسم!‬
‫چشمم افتاد به یه تکه از گوشی که کنار باغچه افتاده بود‪ .‬سریع رفتم و کنار باغچه‬
‫نشستم پام رو‬
‫گذاشتم روش‪.‬‬

‫هنوز داشت به لکه خون نگاه میکرد‪:‬گفت ‪،‬‬

‫بلند شو میخوام اونجایی رو که ارغوان دو هفته توش زندگی کرده ببینماسترس تمام ‪.‬‬
‫‪ .‬وجودم رو گرفتچمدون ‪...011‬آینهی شکسته ‪،‬‬

‫من نمیام! تو میخوای بری تو اتاق‪ .‬اتاق اولی که درش به باغ نزدیکتره اتاق ارغوانه و‬
‫اون دری کهپلهها کنارشن اتاق من؛ پس اتاق من نرو‪.‬‬

‫بلند شد و آرومآروم بهم نزدیک شد‪ .‬فکر کردم زیر پام رو دیده و اومده ببینه چی قایم‬
‫کردم؛ اما رو‬
‫صورتم میخکوب شده بود‪ .‬با پررویی گفتم‪:‬‬

‫به چی نگاه میکنی؟طفلکگونههات کبود شده؛ حاال فکر کن خواهر بدبخت من کال ‪،‬‬
‫‪ .‬صورتش سوخته بود؛ تازگیها پسردوست بابام ازش خواستگاری کرده بودارغوان هم‬
‫گفت تا درسم رو تموم نکنم توی شهرستان به ازدواج‬
‫فکرم نمیکنم‪.‬‬

‫اشک توی صورتم میریخت و توان پاککردنش رو نداشتم‪ .‬دستم رو روی گوشم گذاشتم تا‬
‫صداش رو‬
‫نشنوم؛ اما باز هم صداش رو میشنیدم!‬

‫ماه رمان‬
‫‪83Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بابا که مرد‪ .‬ارغوان نهسالش بود و من چهاردهسال ‪،‬مثل سگ کار میکردم تا یه وقت‬
‫چیزی کم نداشتهباشه‪ .‬دلم میخواست تنها خواهرم هر چیزی بخواد داشته باشه‪ .‬واسه‬
‫همین هم تا گفت با دنیز میخوام‬
‫برم مخالفت نکردم‪.‬‬

‫با شرمندگی دستهام رو از روی گوشم برداشتم و نگاهش کردم‪.‬‬

‫بعد هم مامان گفت از بچگی بیمادر بزرگ شدی و اینکه مادرت توی تیمارستان مرد‪ .‬تو‬
‫هیچوقتنخواستی این رو باور کنی‪.‬‬

‫از نوع حرفزدنش بدم اومد‪ .‬از اینکه من رو بیمادر خطاب کرد بدم اومد‪.‬‬

‫‪010‬‬

‫داد زدم‪:‬‬

‫نه! دروغه! مامانم مریض شد نه دیوونه‪ .‬مامانم مهربون بود‪ .‬همیشه من رو بغل میکرد‬
‫‪.‬آخرین باری کهدیدمش بوسم کرد و گفت تو دختر خونهایاز این به بعد هوای بابات ‪،‬‬
‫‪.‬رو داشته باش‬

‫نمیخواستم ناراحتت کنم؛ اما داغ ارغوان خیلی سنگینتر از این حرفهاست که بخوام‬
‫اینطوری خودمرو آروم کنم‪.‬‬

‫لبخند تلخی زدم‪.‬‬

‫یعنی با نابودکردن من آروم میشی؟کالفه دستش رو توی موهاش کرد و گفت‪:‬‬

‫بابات به مامانم زنگ زده؛ گفته که دنیز پیش ارغوان نیست‪ .‬مامانم زنگ زد به من و‬
‫گفت با ارغوان ودنیز برگردید خونه؛ حاال من موندم چهطور به مادرم بگم دیگه منتظر‬
‫خواهرم نباشه؟‬
‫صداش و بلند کرد‪:‬‬

‫چهطوری؟نمیدونم‪ ...‬نمیدونم!پشتش رو به من کرد تا بره‪ .‬یهو برگشت ‪،‬سریع یه قدم‬


‫عقب رفتم و پام و روی تکهای از گوشی خرد‬

‫ماه رمان‬
‫‪84Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫شده ارغوان گذاشتم‪.‬‬

‫نمیخوام خونه رو ببینم‪ .‬میرم دنبال کارهای ارغوان ‪،‬تو هم وسایلت رو جمع کن‪. 011‬‬

‫نفس راحتی کشیدم و بعد از شنیدن صدای خردشدن برگها و کوبیدهشدن در به سمت‬
‫اتاقها رفتم‪ .‬از‬

‫پلهها باال رفتم و در اتاق رو باز کردم‪ .‬همهچیز مثل سابق بود با این تفاوت که صندلی‬
‫عقبتر رفته بود و‬
‫هر تکه از آینه تصویر کسی رو نشون میداد‪.‬‬

‫به سمت تکهها رفتم‪ .‬خم شدم و هر کدومشون رو از زمین برداشتم تا کنار هم قرار‬
‫بگیرن و تصویر‬
‫واضحتر بشه‪ .‬خیره موندم به تکههای آینه که هزار تصویر از نوشین روش نقش بسته‬
‫بود‪.‬‬

‫***‬
‫مامان‪:‬این خانم کیه؟حمیرا لبخند مصنوعی زد ‪،‬‬

‫نیره جان ایشون کبری خانمنوشین لبش رو گزید و ‪.‬رفیق گرمابه و گلستان منه ‪،‬‬
‫‪.‬پسگردنی محکمی به نیره زد؛ طوری که گردنش کامال به جلو خم شد‬

‫تو کبری خانم رو نمیشناختی؟ این خانم دایه دختر میرزاستنیره چشمهاش رو گرد کرد ‪.‬‬
‫‪:‬و با تعجب گفت‬

‫نه! مامان نوشین راست میگه؟حمیرا سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد‪ .‬نیره با عشوه‬
‫نزدیک کبری رفت‪.‬‬

‫خاله جان من هم دلم میخواد بیام پیش خواهرم‪ .‬راستی اسمش رو چی گذاشتید؟کبری‬
‫خندان گفت‪:‬‬
‫‪013‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪85Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫مریمنیره زیر لب ‪.‬من تو رو نمیتونم اونجا ببرم ‪،‬مریم اسم خواهر جدیدتونه؛ اما عزیزم ‪،‬‬
‫‪ .‬باشهای گفت و از در بین اتاقها به حال رفتکبری که انگار دیرش شده بودسریع از ‪،‬‬
‫اتاق‬
‫بیرون رفت و از پشت در اتاق با حمیرا و نوشین خدافظی کرد‪.‬‬

‫دنیز‪ ...‬دنیز‪ ...‬دنیز!‬

‫تکههای آینه دیگه هیچ تصویری نداشت جز تصویر من‪ .‬چشمهام رو محکم بستم و زیر‬
‫لب گفتم ‪:‬‬
‫مادرم‪ ...‬بیچاره مادرم! اسیر سرنوشتی شد که پدربزرگش براش رقم زده بوددلم برای ‪.‬‬
‫‪ .‬مادرجون تنگ شده بود؛ شاید بیشتر از بابایاد حرف امیرحسین افتادم‪«:‬مادرت توی‬

‫آسایشگاه مرد»‪.‬‬
‫یاد صندوقچهای افتادم که ارغوان گفته بود توی این اتاقه‪ .‬دور تا دور اتاق رو گشتم؛‬
‫باالخره پیداش‬
‫کردم‪ .‬صندوق بزرگی بود که داخل کمد مشکیرنگ و زیر انبوهی از وسایل بود‪ .‬بیرون‬
‫آوردمش و خاکش‬
‫رو با دست تمیز کردم‪ .‬روی زمین نشستم؛ صندوق رو روی پام گذاشتم و بعد از کمی‬
‫وررفتن باهاش‬
‫بازش کردم‪ .‬داخلش دوتا عروسک بافتهشده بود‪ .‬چشمهای یکی از عروسکها با دکمه‬
‫قرمز دوخته شده‬
‫بود‪ .‬موهای بلندشون با نخ درست شده بود و از فرط بلندی روی دستم افتاده بود ‪،‬یه‬
‫برگه سفید که روش‬
‫لکهی قرمزرنگ مثل لکه خون بود و یک دفترچه یادداشت و چند آلبوم عکس که خاکی‬
‫بودند‪.‬‬

‫آلبوم رو بیرون آوردم و شروع به ورقزدنش کردم‪ .‬اولین عکسعکس دوتا نوزاد با ‪،‬‬
‫صورتهای تپل و‬
‫تقریبا کچل بود‪ .‬عکسهای بعدی پر بود از این دو قلوها؛ ولی دیدن آخرین عکس آلبوم‬
‫کامال متعجبم‬
‫ماه رمان‬
‫‪86Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫کرد‪ .‬همون مرد غریبه کنار زنی ایستاده و دستش رو دور بازوی زن حلق کرده بود‬
‫‪.‬دستم رو جلوی‬

‫‪014‬‬

‫صورتم بردم و چشمهام رو بستم؛ شاید اون تنها کسی بود که هنوز هم نمیدونستم کیه و‬
‫چرا امروز‬
‫صبح نزدیک خونه کبری دیده بودمش‪.‬‬

‫عکس رو به سختی از آلبوم کندم‪ .‬پشتش نوشته شده بود‪«:‬درشکهچی میرزارضا میری و‬
‫همسرش لعیا‬
‫قبل از متارکهسال هزار و سیصد و هفده هجری» ‪،‬‬
‫شده بودم مثل کسایی که لنگ یک تکه از پازل هزارتکهای هستند و دقیقا تا میخوان‬
‫تمومش کنند یه‬
‫تکهاش گم میشه‪.‬‬

‫دفترچه یادداشت زیاد قدیمی نبود‪ .‬آبیرنگ بود و کنارش عکس گل داشت‪ .‬دفترچه رو‬
‫برداشتم و از‬
‫اتاق دوم به اتاق اول رفتم؛ همونطور که به جلد دفترچه نگاه میکردم کنار پشتی نشستم و‬
‫پاهام رو‬
‫دراز کردم‪ .‬صفحه اول نوشته شده بود ‪:‬‬

‫«گلها در تمام زندگانی من مهربان بودند و عاشق‪ .‬عشق در گلها بیداد میکرد‪ .‬کاش‬
‫گلهای خانهی‬
‫مادریم هنوز هم باطراوت بودند »‪.‬‬
‫و پایینش نوشته شده بود‪:‬‬

‫«گلشید‪ :‬تاریخ ‪،‬هزار و سیصد و هشتاد و چهار »‬

‫دفترچهی مادرم بود؛ چهقدر دوست داشتم همین االن بخونمش؛ اما زنگ گوشیم مانعم شد‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪87Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫سریع چمدونم رو که حتی یهبار هم نیازم نشد برداشتم‪ .‬پالتوی قرمزرنگ با شلوار جین‬
‫آبی پوشیدم‪.‬‬

‫همهجای خونه رو از نظر گذروندم؛ تمام اتفافاتی که افتاده بودارغوانی که در تمام این ‪،‬‬
‫مدت کنارم بود و‬
‫حاال نیست‪.‬‬

‫‪015‬‬

‫دفترچه رو توی جیب پالتو گذاشتم و با چمدون از اتاق بیرون رفتم‪ .‬سگهای مردهگوشی ‪،‬‬
‫شکستهشده‬
‫و‬
‫لکههای خون‪ .‬به هیچکدوم نگاه نکردم و ازکنارشون رد شدم‪ .‬به در که رسیدمبه پشت ‪،‬‬
‫سرم نگاه کردم؛‬
‫حمیرا کنار نوشین و نیره برام دست تکون میدادند‪.‬‬

‫ماتم برده بود‪ .‬همینطور بهشون خیره شده بودم و دم نمیزدم ‪،‬چشمهام رو بستم و بدون‬
‫اینکه دوباره‬
‫نگاهشون کنم در خونه رو باز کردم‪ .‬امیرحسین داخل ماشین نشسته بود‪ .‬صندوق رو زد‬
‫و وسایلم رو‬
‫داخلش گذاشتم تا خواستم جلو بشینم گفت‪:‬‬

‫چمدون ارغوان رو نیاوردی؟مگه الزم بود؟از ماشین پیاده شد‪:‬روبروم ایستاد و گفت ‪،‬‬

‫کلید رو بده‪ .‬از جیبم کلید رو درآوردم و بهش دادم‪.‬سرش رو تکون داد و سمت خونه‬
‫رفت‪ .‬بدون فکرکردن گفتم‪:‬‬

‫در رو باز نکن‪:‬بدون اینکه برگرده گفت‪.‬‬

‫چرا اونوقت؟با لکنت گفتم‪:‬‬

‫‪016‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪88Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫اون‪ ...‬جا خانواده زندگی میکنه‪ .‬اول در بزن یا بذار من برم بیارمبا ‪،‬با تعجب برگشت‪.‬‬
‫‪:‬دیدن قیافهی من پوزخند زد و گفت‬
‫ببینم تو از اول دیوونه بودی یا اومدی اینجا اینجوری شدی؟ برو تو ماشین تا‬
‫برگردم‪ .‬سوار ماشین شدم و در رو بستم‪.‬دفترچه رو برداشتم و شروع به خوندن کردم‪.‬‬

‫«دیروز بعد از کلی کلنجار با مامان و احمدباالخره راضیشون کردم برای بهترشدن ‪،‬‬
‫حالم برم یه شهر‬
‫دیگه‪ .‬جایی که هیچکس نتونه با زخم زبونهاش اذیتم کنه‪ .‬فقط دلم برای دنیز کوچولوم‬
‫میسوخت که‬
‫باید توی این سن و سال بدون مادرش راهی مدرسه بشه‪.‬‬
‫من هم میخواستم مثل همهی مادرها آرامش دختر و شوهرم رو تامین کنم؛ اما نشد‬
‫‪.‬امروز با احمد به‬

‫خونهی قدیمی که مامان میگفت برای پدرشه اومدیم‪ .‬قرار شد احمد توی تمیزکردن خونه‬
‫کمکم کنه و‬
‫بعد برگرده تهران تا مادرش بهش نگه چرا زنگ زدم خونه نبودی یا اینکه بگه دنیز رو‬
‫بیار تا ببینم الغر‬
‫نشده باشه! اونقدر این زنت بهش نمیرسه » ‪...‬‬
‫امیرحسین در ماشین رو باز کرد‪ .‬بدون هیچ حرفی راه افتاد ‪،‬خواستم ادامهی دفترچه‬
‫مادرم رو بخونم که‬
‫گفت‪:‬‬

‫آینه رو تو شکستی؟نه‪ 017‬چرا دروغ میگی؟‪.‬‬

‫پرسیدم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪89Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫کدوم دروغ؟یعنی نفهمیدی میخواستم بهت ثابت کنم دروغگویی؟ ارغوان اگه خودش‬
‫میخواسته برگرده تهرانچمدونش برای چی هنوز تو خونهست و تو گفته بودی وسایلش‬
‫هم جمع کرده و با خودش برده‪ .‬پس چرا‬
‫وقتی ازت پرسیدم چمدون ارغوان رو چرا نیاوردی گفتی نمیدونستم الزمه؟‬
‫الل شده بودم و هیچ حرفی نمیتونستم بزنم‪ .‬امیرحسین مثل یه پلیس عمل کرد و من مثل‬
‫یه مجرم با‬
‫سکوتم راضی به اعدام شدم‪.‬‬
‫حرف نمیزنی نه؟ نتونستم ارغوان رو شناسایی کنم؛ هیچچیزش سر جاش نبود هیچیش ‪،‬‬
‫‪.‬خواهر من بهاین روز افتاده و تو اینجا نشستی راحت زندگیت رو میکنی‪.‬‬

‫سکوت کرد و من هم جوابی نداشتم تا بهش بدم‪ .‬صدای موزیک رو بلند کرد و من مثل‬
‫عقبموندهها هاج‬
‫و واج به بیرون از پنجره نگاه کردم‪.‬‬

‫با ترس اینکه مبادا دفترچه رو از دستم بگیرهداخل کیفم گذاشتمش و از دهنهی باز کیف ‪،‬‬
‫‪.‬خوندم‬

‫«احمد با محبتهاش بهم میفهموند اینکه دیگه بچهدار نمیشیم خواست خدا بوده و مشکل ما‬
‫نیست‬
‫که نسلی از خانواده ما نمیمونه‪ .‬احمد تنها پسر خانوادهاش بود و همهی خانوادهاش‬
‫میخواستن نسلشون‬
‫با احمد ادامه پیدا کنه‪ .‬یکی میگفت زن دوم برای اینجور وقتهاس یکی دیگه میگفت این‬
‫یکی رو‬
‫طالق بعد برو سراغ بقیه؛ اما احمد انقدر به من لوس وفادار بود که خودم با رفتنم راه رو‬
‫براش هموار‬
‫کردم‪.‬‬

‫‪018‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪91Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بعد از رفتن احمد‪ .‬ساعت ده یا یازده شب بود که احساس کردم کسی صدام میزنه ‪،‬همیشه‬
‫مامان‬
‫میگفت اینجور صداها بهخاطر ترس از تنهاییه‪ .‬من هم بیخیال صدا شدم و خوابیدم‪ .‬خونه‬
‫دوتا اتاق‬
‫کنار هم داشت که من از اتاق دوم بیشتر خوشم اومد و اونجا رو برای خودم برداشتم‬
‫‪.‬احمد ظهر یه تخت‬

‫برام خرید تا به قول خودش کمرم روی زمین درد نگیره و من چهقدر ذوق کردم از‬
‫اینکه برای کسی‬
‫مهمم‪ .‬ساعت چهار پنج بود که برای نماز صبح بلند شدم‪ .‬دوباره احساس کردم صدایی از‬
‫اتاق اول میاد و‬
‫سایهی چند نفر داخل اتاق میفته‪ .‬از ترس زبونم بند اومده بود و فقط دلم میخواست احمد‬
‫نمیرفت و‬
‫االن مراقبم بود»‪.‬‬
‫امیرحسین چپچپ نگاهم میکرد‪.‬‬

‫گریه میکنی؟به صورتم دست کشیدم؛ خیس بود‪ .‬سرم رو به نشون نه تکون دادمدوباره ‪،‬‬
‫‪:‬پرسید‬

‫دلت تنگ شده؟برای کی؟به جلو نگاه کرد‪ .‬لرزش دستش رو روی فرمون احساس کردم‬
‫وگفتم‪:‬‬

‫آرهتنگ شده برای همه اونهایی که دوسشون داشتم و االن نیستن! چون هیچکدومشون ‪،‬‬
‫‪ .‬وقتی کهنیازشون داشتم نبودنهمیشه تو زندگیم نبودشون رو حس کردم؛ مثل مادرم‬
‫مثل ‪،‬مثل االن ارغوان‪،‬‬
‫معلم سال اولمون و خیلیهای دیگه‪.‬‬

‫ماشین آروم میرفت و آهنگ به جای آرومکردنم روی مغزم در حال راهرفتن بود‪.‬‬

‫‪019‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪91Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫میشه سریعتر برونی یا این آهنگ رو خاموش کنی؟نهبیخیالش شدم و دوباره دفترچه رو ‪.‬‬
‫‪« .‬باز کرددستهام میلرزیدن و پاهام توان بلندشدن نداشتن‪ .‬توی‬

‫اون تاریکی باید دنبال کلید برق میگشتم‪ .‬ناچارا مثل یه نابینا به دیوارها دست میکشیدم؛‬
‫باالخره‬
‫پیداش کردم‪ .‬بعد از روشنشدنش ترسهای احمقانهام ریخت و از اتاق بیرون رفتم‪.‬‬

‫داخل آشپزخونه رفتم و برقش رو زدم‪ .‬پنجرهی بزرگی داشت‪ .‬چون پرده نداشت تمام‬
‫باغ رو میتونستی‬
‫ببینی‪ .‬اون موقع شب چنان خوفناک شده بود که از نگاهکردنش منصرف شدم و شیر آب‬
‫رو باز کردم؛ اما‬
‫حتی یه قطره آب هم ازش نیومد‪ .‬دودل شدم که بخوابم و نمازم رو فردا که هوا روشن‬
‫شد بخونم یا نهبه ‪،‬‬
‫ترسم غلبه کنم برم با آب حوض وضو بگیرم‪ .‬کنار در ایستادم‪ .‬یا باید در بیرون رو باز‬
‫میکردم یا در اون‬
‫یکی اتاق رو‪ .‬بعد از کلی کلنجاررفتن در اصلی رو باز کردم و دویدم سمت حوض ‪،‬‬
‫‪.‬چون پلهها زیاد بود‬

‫خوردم زمین‪ .‬دامنم رو باال دادم؛ یه زخم جزئی شده بود‪ .‬لبخند زدم و به هر طریقی بود‬
‫وضو گرفتم‪.‬‬

‫صدای سگها از یه طرف و صدای جیرجیرکها از طرف دیگه میترسوندم‪ .‬وسط باغ گیر‬
‫افتاده بودم‪.‬‬

‫خواستم دوباره بدوم سمت خونه؛ اما صدایی شنیدم و با چشمهای گرد به سمت صدا‬
‫برگشتم‪ .‬کسی من‬

‫رو صدا میکرد‪ ».‬دفترچه رو بستم‪ .‬دلم برای مادر بیچارهام سوخت‪ .‬اون هم مثل من‬
‫گرفتار این حوادث‬
‫شده بود‪ .‬رو به امیرحسین که مشغول رانندگی بود گفتم‪:‬‬

‫ارغوان چی شد؟مگه قرار بود چیزی بشه؟ ‪031‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪92Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫کالفه پرسیدم‪:‬‬

‫نمیشه خاکش کرد؟نه پس مادرت چی؟اون از من کالفهتر بود‪.‬سنگ قبر خالی میذاریم ‪،‬‬
‫‪.‬دستش رو توی موهاش کرد و توی همون حالت گفت‪:‬‬

‫اهه! چهقدر سوال میپرسی! وقتی ماشینش رو پرت میکردی ته دره نگران مادر من‬
‫بودی؟با دهن باز نگاهش کردم‪.‬‬

‫من ماشین رو انداختم ته دره؟مثل آدمهایی که همه چی رو میدونند؛ ولی میخوان وانمود‬
‫کنند هیچی نمیدونند رفتار کرد‪:‬‬

‫یه چوپان تو رو دیده‪ .‬همون روزهمون ساعت با چیزی که مخفی کرده ‪،‬همونجا ‪،‬‬
‫خب خب اون یارو از کجا میدونه من چه شکلیم؟پوزخند زد و به گوشیش اشاره ‪.‬بودی‬
‫‪:‬کرد‬

‫برش دار‪ .‬موبایلش رو برداشتم‪.‬عکس صفحهاش من و ارغوان بودیم که دستهامون رو‬


‫به تنه درخت زده بودیم‪.‬‬

‫این عکس رو خونهی ما گرفتیم‪ .‬چهقدر اون روز خوش بودیم و میخندیدیم؛ مثل آدمهای‬
‫بیغم‪. 030‬‬

‫ساکت شد‪ .‬من هم چیزی نگفتم فکرم پیش مامان بود و اتفاقی که قراره براش بیفته ‪،‬‬
‫‪.‬دوباره دفتر رو از‬

‫کیف بیرون آوردم‪.‬‬

‫«آروم برگشتم ببینم کیه که دیدم یه سایه افتاده روی دیوار‪ .‬از ترس بدنم به لرزه افتاد‬
‫پاهام کرخت‪،‬‬
‫شد‪ .‬آروم عقبگرد کردم ‪،‬صدام گرفته بود و توان جیغزدن هم نداشتم‪ .‬چشمهام رو بستم و‬
‫تا‬
‫میتونستم عقب رفتم‪ .‬به پلهها که رسیدمبرگشتم و بدون اینکه به عقب نگاه کنم از پلهها ‪،‬‬
‫‪.‬باال رفتم‬

‫ماه رمان‬
‫‪93Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫پاهام هنوز میلرزید‪ .‬در اتاق دوم رو باز کردم‪ .‬چادرم رو از کمد برداشتم‪ .‬بعد از خوندن‬
‫نماز آروم شدم و‬
‫دوباره روی تخت دراز کشیدم‪.‬‬

‫صبح که بیدار شدم همهچیز عادی بود؛ دیگه نه از صدا خبری بود نه از سایهها‪ .‬توی‬
‫آشپزخونه رفتم و‬
‫سفره کوچکی داخلش انداختم‪ .‬چایی زغالی ریختم و با ولع مشغول خوردنش شدم ‪،‬همیشه‬
‫تنهایی رو‬
‫دوست داشتم و حاال بهش رسیده بودم‪ .‬زندگی پر از آرامش!‬

‫یه هفته به همین منوال آروم گذشت؛ تازه معنای زندگی رو فهمیدم‪ .‬ساعت ‪9-17‬صبح‬
‫بود که از اتاق‬
‫خارج شدم و توی باغ مشغول قدمزدن شدم‪ .‬اونقدر هوا خوب بود که دلم نمیاومد برگردم‬
‫‪.‬باد به موهام‬

‫میخورد و کلی حس خوب بهم تزریق میکرد‪ .‬توی حال خوبم سیر میکردم که در کوبیده‬
‫شد‪.‬‬

‫با حالت زار و نزار در رو باز کردم‪ .‬زن تقریبا میانسالی با چادررنگی گلگلی پشت در‬
‫بودبا لبخند ‪،‬‬
‫راهنماییش کردم داخل‪.‬‬

‫بعد از سالم و احوال پرسی‪.‬ازم درمورد خونه و اجدادم پرسید ‪،‬‬

‫پدربزرگت رو میشناسی؟ مادربزرگت رو چهطور؟ ‪031‬‬

‫خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه! سالهاست به رحمت خدا رفتنروی تاپ سفید وسط باغ ‪.‬‬
‫‪.‬نشستیم‬

‫یادش بهخیر چه روزهایی با مادر بزرگ خدا بیامرزت داشتیم و چه لعن و نفرینها که‬
‫بهش نکردیمشما مامانبزرگم رو از کجا میشناسین؟ فکر نکنم بیشتر از مادرم سن داشته ‪.‬‬
‫‪.‬بدون اینکه نگاهم کنه دستم رو توی دستش فشرد‪.‬باشید‬

‫ماه رمان‬
‫‪94Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫آخ مادر به فدات! چشمم کف پاتلعیا خانم همسر شوهر ‪،‬من االن هفتاد و چهار سالمه ‪،‬‬
‫‪.‬خواهرمبود» ‪،‬حمیرا‬
‫امیرحسین زد به شونهام‪:‬‬

‫پیاده شو‪.‬به اطراف نگاه کردم‪.‬‬

‫ما که هنوز نرسیدیم‪.‬از ماشین پیاده شد و در طرف من رو باز کرد‪.‬‬

‫گفتم پیاده شو‪ .‬بلند شدم‪.‬کنار خیابون بودیم‪ .‬هنوز کنار ماشین ایستاده بودم‪ .‬مثل آدمهای‬
‫گیج که تازه وارد یه مکان‬
‫جدید شدند‪.‬به اطراف سرک کشیدم ‪،‬‬

‫‪033‬‬

‫چند ماشین جلوی ما پارک کرده بودند‪ .‬پشت سرم جای تپهمانندی با شیب تند بود که اگه‬
‫حواسم نبود‬
‫ازش پایین افتاده بودم‪ .‬سر و صدای ماشینها اعصابم رو به هم ریخت ‪،‬بوقهاشون ‪،‬‬
‫‪.‬دوباره از امیرحسین‬

‫که به ماشین تکیه داده بود و بیتوجه به من به رفت و آمد ماشینها نگاه میکردبا صدای ‪،‬‬
‫‪:‬بلند پرسیدم‬

‫چرا اینجا ایستادیم؟ جواب من همهش سکوته؟ خب االن فایدهی اینجا ایستادنمون چیه؟نگاه‬
‫سردی به من کرد‪:‬آروم گفت ‪،‬‬

‫فاصله من و تو دو متر هم نیست‪ .‬پس داد نزن ‪،‬کسی قرار بیاددر ‪.‬باید منتظرش وایستیم ‪،‬‬
‫‪:‬ماشین رو باز کردم‬

‫خب‪ .‬جوابی نداد‪.‬تو وایسا من میشینم ‪،‬مردد نگاش کردمپنج شیش ‪،‬سوار ماشین شدم ‪،‬‬
‫دقیقهای منتظر شدیم که باالخره یه ماشین‬
‫شاسی بلند سفیدرنگ پشت سرمون پارک کرد‪ .‬امیرحسین آروم به سمت ماشین رفت و‬
‫من توی‬
‫خیاالتم به این فرد ناشناس فکر میکردم‪.‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪95Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫از آینه سمت خودم بهشون نگاه کردم‪ .‬دختر قدبلند الغراندامی با مانتوی مشکی تنگ و‬
‫دامن مشکی به‬
‫سمتم اومد‪ .‬بدون اینکه تکونی به خودم بدم منتظرش شدم‪ .‬دختر صندلی جلو نشست و‬
‫امیرحسین‬
‫سوار ماشین اون شد‪.‬‬

‫به صورت دختر خیره شدم‪ .‬خیلی آشنا بود ‪،‬چشمهاش قرمز و لبهاش خشک شده بود‪.‬‬

‫من شما رو میشناسم؟ ‪034‬‬

‫پوزخند زد و با بغض گفت‪:‬‬

‫من دخترخالهی ارغوانم‪ .‬ستایش!تو چهرهاش دقیق شدم ‪،‬موهای بوری که کج روی‬
‫صورتش ریخته بود‪،‬چشمهای نسبتا درشت و عسلی ‪،‬‬
‫بینی گوشتی و لبهای قلوهای‪.‬‬

‫سالم ستایش خانم‪.‬بغض کرده بود و با حالت زاری سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫میدونم شما چهقدر ارغوان رو دوست داشتی؛ درست مثل من! اون شما رو مثل‬
‫خواهرش میدونستهمیشه میگفت امیر از خارج برگرده با دیدن دخترخالهای با کماالت ‪.‬‬
‫ستایش به دختر دیگهای نگاه هم‬
‫نمیکنه‪.‬‬

‫پوز خند زد‪:‬بعد از نگاه کوتاهی به من از روی تمسخر گفت ‪،‬‬

‫مسخرهست‪ .‬ارغوان چشم دیدن من رو نداشت چه برسه به اینکه این اراجیف رو سر هم‬
‫کنه‪ .‬منارغوان رو دوست داشتم‪.‬حاال هم از طرف مادرش مامور شدم برگردونمش ‪،‬‬

‫با تعجب نگاش کردم‪ .‬ماشین رو روشن کرد و راه افتاد گفتم‪:‬‬

‫کجا برگردونیش؟ مگه ارغوان زندهست که برگرده؟اخم کرد‪.‬‬


‫زنگ زدم به امیر گفت چه بالیی سر ارغوان اومدهنمیدونی تا اینجا چهجوری روندم با ‪،‬‬
‫‪ 035‬چه حالی!‬

‫ماه رمان‬
‫‪96Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫صداش رو بلندتر کرد و با مشت به فرمون ضربه زد‪.‬‬

‫اه! لعنت به تو! لعنت به طرز تفکرات احمقانهت‪:‬متعجب پرسیدم‪.‬‬

‫من؟ مگه من چی کار کردم؟سرعت ماشین رو بیشتر کرد و به صندلی قهوهایرنگ‬


‫ماشین تکیه داد‪.‬‬
‫تا وقتی میرسونمت خونهتون ساکت باش! امیرحسین برگشت گندی رو که تو زدی‬
‫درست کنه‪ .‬فکراحمقانهی این دانشگاه پرت!‬

‫ساکت شدم‪ .‬حرفی برای گفتن نداشتم ‪،‬بیتوجه به محیط اطرافم چشمهام رو بستم و‬
‫خوابیدم‪.‬‬

‫با صدای ستایش‪ .‬چشمهام رو آهسته باز کردم ‪،‬دم خونهمون بودیمهمون خونهای که ‪،‬‬
‫تمام آرامشم توش‬
‫جا مونده بود‪.‬‬

‫ستایش با چشمهای خیس و دماغی که هی باال میکشید گفت‪:‬‬

‫پیاده شو‪ .‬لبخند تلخی زدم و از ماشین پیاده شدم‪.‬مادربزرگ منتظره ‪،‬نمیدونستم چهقدر‬
‫خوابیدم؛ اما خستگی این روز تلخ و سخت‬
‫و از وجودم بیرون کرده بود‪.‬‬
‫مادرجون با چادر گلگلی کنار در ایستاده بود و با خنده به منی که از خستگی توان‬
‫بازکردن صندوق‬
‫عقب رو نداشتم نگاه میکرد‪.‬‬

‫‪036‬‬

‫ستایش صندوق رو باز کرد و چمدونم رو با وجود سنگینی بیش از حدش بیرون آوردم‪.‬‬

‫بدون خدافظی به سمت مادرجون رفتم و محکم بغلش کردم‪ .‬با محبت دستی به روسریم‬
‫کشید و گفت‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪97Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫مادر فدات شهپس ارغوان ‪،‬فکر کردم تو هم مثل مادرت فراموشکار شدی ‪،‬‬
‫‪ .‬کجاست؟لبخند روی لبم ماسیداز خودم جداش کردم و با بیحوصلگی گفتم‪:‬‬

‫فعال بیام تو تا بعد!مادرجون که انگار مضطرب شده بود گفت‪:‬‬

‫من میرم با خانمی که آوردتت خداحافظی کنم تو برو داخلزیر لب باشهای گفتم و وارد ‪.‬‬
‫‪.‬خونه شدم‬

‫گلهای یاس و بوی خوبشون غرق آرامشم کرد‪ .‬خوشحال بودم االن توی خونهمونم؛ اما‬
‫بدون ارغوان‪،‬‬
‫هیچی مثل سابق نبود‪ .‬انگار یه تکه از وجودم رو کنده بودند و من رو تو برزخ زندگی‬
‫رها کردند‪.‬‬

‫آه سردی کشیدم و به سمت پلهها رفتم‪ .‬بعد از چهار پله میرسید به خونهمون‪ .‬پنجره‬
‫بزرگی بین دو‬
‫طرف خونه سفیدرنگ بود‪ .‬از در مشکی داخل شدمبا دیدن بابا کنار در و اخم غلیظ رو ‪،‬‬
‫پیشونیش چند‬
‫ثانیه مکث کردم‪.‬بعد پریدم بغلش ‪،‬‬

‫اشک از صورتم ریخت و اسم ارغوان رو زمزمه کردم‪.‬‬

‫بابا دیدی ارغوان نیست؟ دیدی من باعث شدم بمیره؟ همهش تقصیره منه!من رو توی‬
‫آغوش گرمش فشرد و مثل آدمهایی که همهچیز رو از قبل میدونند گفت‪:‬‬
‫‪037‬‬

‫تقصیر تو نبود‪ .‬تقصیر من بود دخترم ‪،‬منی که نمیخواستم تو از پیشم بری مثل مادرت ‪،‬‬
‫‪.‬اما تو بااصرارهای بیجات باعث شدی بفرستمت جایی که توش گلشید رو از دست دادم‬
‫‪.‬اون روز که جلوم‬
‫ایستادی و گفتی میخوام برم دانشگاه خارج از شهر نمیخوام اینقدر وابستهات باشم بابا ‪،‬‬
‫یادته؟‪،‬‬
‫چشمهام خیس بود‪ .‬از بغلش جدا شدم و با لرز خفیفی که بین جمجمهام بود گفتم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪98Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫حق با شماست بابا! من اشتباه کردم‪ .‬بدون حرف اضافهای به چهرهی بابا نگاه کردم‪.‬با‬
‫نگرانی نگاهم میکرد و دم نمیزد‪ .‬غمی رو که توی‬

‫چشمهای مشکیش مثل اشک خشک شده بود حس میکردم‪ .‬بابا هم مقصر بودما مقصر ‪،‬‬
‫مرگ یه دختر‬
‫جوون شدیم‪.‬‬

‫به سمت اتاقم رفتم‪ .‬از کنار مبلهایی که گرد دور میز چیده شده بودند رد شدم و به اتاقم‬
‫رسیدم‪ .‬در‬

‫سفیدش بسته بود‪ .‬در رو باز کردم و با دیدن کسی که روی صندلیم نشسته بود شوکه شدم‬
‫‪.‬ارغوان روی‬

‫صندلی کنار میز خاکستریم نشسته بود و با صندلی میچرخید‪ .‬تا من رو دید شروع کرد‬
‫به قهقههزدن‪.‬‬

‫کنار در ولو شدم‪ .‬فکر میکردم برگردم خونه دیگه از این خبرها نیست؛ اما اشتباه‬
‫میکردم؛ اون‬
‫دستبردار نبود‪.‬‬

‫چرخش صندلی هنوز ادامه داشتآروم چرخید تا باالخره متوقف شد؛ دیگه ارغوان ‪،‬‬
‫‪ .‬روش نبوداز‬

‫چارچوب در فاصله گرفتم و وارد اتاق شدم؛ همهچیزش مرتب بود‪ .‬مثل قبل ‪،‬تخت‬
‫خاکستریم با پتوی‬
‫سورمهای مرتب بود‪.‬پنجره اتاق با پرده کرکرهای سورمهای کنار تختم بود ‪،‬‬

‫کمد لباسها هم کنار در اتاق بود‪ .‬میز و صندلی هم روبروی اون‪ .‬کیفی رو که هنوز توی‬
‫دستم بود روی‬
‫تخت انداختم‪ .‬خودم هم به سمت تخت هجوم بردم و دراز کشیدم‪.‬‬

‫‪038‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪99Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫سرم و روی بالشت گذاشتم‪.‬از داخل کیفم دفترچه رو برداشتم ‪،‬‬

‫«زن همچنان حرف میزد و من به زن دوم آقاجون فکر میکردم‪ .‬مگه میشد پدربزرگ‬
‫من که عاشق‬
‫مامان لعیا بود‪:‬زن دیگهای داشته باشه؟ رو به زن گفتم ‪،‬‬

‫حاج خانمدرمورد زن دوم آقاجون بیشتر توضیح میدید؟ واقعا کنجکاو شدم درموردشون ‪،‬‬
‫‪:‬لبش رو با زبون تر کرد و گفت‪.‬بدونم‬

‫حمیرا خواهر بزرگم بود‪ .‬دختر خوشگلی که از بدو تولد همه خاطرخواهش میشدن‪ .‬خانم‬
‫جون میگفتمادر نزاییده دختر به این زیبایی و بانجابت رو‪ .‬من سن و سالی نداشتم که‬
‫برای حمیرا خواستگار اومد‪.‬‬

‫پسر مشدی غلوم‪.‬‬


‫علی یک دل نه صد دل عاشق حمیرا شده بود؛ طوری که اسم حمیرا میاومد گل از گلش‬
‫میشکفت‪.‬‬

‫باالخره آقاجان قبول کرد که اونها باهم ازدواج کنن‪ .‬چشمت روز بد نبینه دخترجان! تا‬
‫این حمیرا‬
‫بختبرگشته خواست خوشحال بشهچشمش حمیرا رو ‪،‬خان ده ‪،‬آقاجان گفت که میرزا ‪،‬‬
‫‪ .‬گرفتهبیچاره‬

‫حمیرا و علی تو خونه بست نشسته بودن شاید میرزل و خانمشاز انتخابشون ‪،‬لعیا ‪،‬‬
‫پشیمون بشن؛ اما‬
‫نشد که نشد‪ .‬مجبور شدیم حمیرا رو بدیم به میرزا و دیگه حق دیدنش رو نداشتیم‪ .‬بعدها‬
‫شنیدم‬
‫دوتادختر دارهیکی نوشین و یکی دیگه نیره که وقتی لعیا خانم میاومده اونها مجبور ‪،‬‬
‫میشدن برن‬
‫خونهی خانم جون‪.‬‬

‫ساکت شد‪ .‬دلم برای حمیرا سوختچهقدر سخته آدم رو از کسی که دوستش داره دور ‪،‬‬
‫کنند و به عقد‬

‫ماه رمان‬
‫‪111Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫کس دیگهای دربیارن‪ .‬گفتم‪:‬‬

‫‪039‬‬

‫خب بعد چی؟ این دخترها که میگید االن کجان؟ زندهان؟بغض کرد و از روی تاپ بلند‬
‫شد و همینطور که قدم میزد گفت‪:‬‬

‫بیچارهها عاقبتشون مثل مادرشون شد! کسی نفهمید چهجوری مردن و کی خاکشون‬
‫کرده؛ اصال خاکشدن یا نه! چون حمیرا وقتی میره خونهی میرزا برای اینکه ماهیانهش‬
‫رو بگیره از پلهها میفته و‪...‬‬

‫سکوت کرد‪:‬دوباره ازش پرسیدم ‪،‬‬

‫مرد؟بغضش شکست و زد زیر گریه؛ به زمین چشم دوخته بود و فقط میگفت‪:‬‬

‫خانم جان! خانم جان! حمیرای من نمرد! کشتنش»!دفترچه رو روی زمین انداختم و‬
‫گوشیم رو که با صدای وحشتناکی در حال ویبرهرفتن بود از توی کیفم‬
‫برداشتم‪ .‬شماره ناشناس بود‪ .‬جواب دادم‪:‬‬

‫بله؟خوبید؟بدون اینکه منتظر جوابی از من بمونه گفت‪:‬‬

‫معلومه که نه! یه قاتل هیچوقت آروم نمیگیره‪.‬روی تخت نیمخیز شدم‪.‬‬


‫‪041‬‬

‫شما؟چند لحظه سکوت کرد و دوباره ادامه داد‪:‬‬

‫یه شاهد که با چشمهای خودش دید تو ماشین رو ته دره انداختی !دستم لرزید و گوشی‬
‫روی زمین افتاد‪ .‬نفسم تندتند میزد‪ .‬تا حاال فکر میکردم امیرحسین بدون هیچ‬

‫شاهدی و فقط برای ترسوندن من حرف از قتل میزنه‪ .‬به این فکر کردم که شاید اون‬
‫چوپان باشه و بخواد‬
‫از من اخاذی کنه‪ .‬خم شدم و گوشی رو از زمین برداشتم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪111Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫دوباره بگید چی دیدین؟من یه حرف رو دوبار نمیگم خانم! دو روز مهلت داری صد‬
‫میلیون پول نقد حاضر کنی تا زبون من بازنشهشیرفهم شد؟ ‪،‬‬
‫چشمهام رو محکم بستم‪ .‬ترس زندان مثل خوره توی جونم افتاد‪ .‬قطع کرد و من گوشی‬
‫رو همچنان روی‬
‫گوشم نگه داشته بودم‪.‬‬

‫در اتاق باز شد‪ .‬مادرجون با سینی میوه وارد شد ‪،‬گوشی رو پایین آوردم و لبخند بیجونی‬
‫زدم‪.‬‬

‫ممنون مادرجون‪ .‬با لبخند لبهی تخت نشست و شالم رو از سرم درآورد‪.‬با دست‬
‫چروکیدهاش شروع به نوازشدادن موهام‬
‫کرد ‪.040‬‬

‫مادر قربونت بره! بهم گفتن چی به سر ارغوان اومده مادر؛ الهی من بمیرم این روز رو‬
‫نبینم که دخترممسبب مرگ یکی بشه! مادر چی شد که ارغوان مرد؟ چی شد برگشتی؟‬
‫آخه قربونت برم من که بهت‬
‫گفتم نرو‪ .‬دختر به سن تو دوتا شکم زاییدن ‪،‬اونوقت تو میری شهرستان که چی بشه؟‬
‫دانشگاه بری!‬
‫دانشگاه به چه دردت میخوره؟ آخه دخترم ببین چی به روز خودت و اون بختبرگشته‬
‫آوردی!‬
‫فامیلشون میگفت قرار بوده ازدواج کنه‪.‬‬

‫از چشمم اشک میریخت و توان جمعکردنش رو نداشتم‪ .‬به روزی فکر کردم که با بابا‬
‫سر رفتن یا نرفتن‬
‫دعوامون شد‪ .‬همون روز که بابا قلبش رو گرفت و گفت‪«:‬برو هر غلطی میخوای بکنی‬
‫بکن؛ هر جایی‬
‫میخوای بری برو»!‬

‫ماه رمان‬
‫‪112Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫ولی من این حرف رو نشون به کرسی شوندن حرف خودم دونستم و راهی جایی شدم که‬
‫تهش به‬
‫ترکستان میرسید‪ .‬یادمه به بابا گفتم‪«:‬آخه پدر من! تا کی میخوای قدیمی فکر کنی؟ چرا‬
‫نمیفهمی من‬
‫نوزده سالمه‪ .‬بزرگ شدم و میتونم بد رو از خوب تشخیص بدم‪ .‬اینقدر من رو محدود‬
‫نکن! اصال ارغوان‬
‫هم اونجا قبول شده با هم میریم که تنها نباشم»‪.‬‬
‫اونقدر اون شب بحث کردیم که آخر بابا از رو رفت! یه وقتهایی فکر میکنیم خیلی‬
‫بزرگ شدیم‪.‬‬

‫اونقدر بزرگ که همه اشتباه میکنند و ما راه درست رو میریم!‬


‫مادرجون خیار رو خرد کرد و مثل مادرها توی دهنم گذاشت‪.‬‬

‫مادرجون؟با مهربونی گفت‪:‬‬

‫‪041‬‬

‫جانم؟سینی میوه رو از جلوش برداشتم و روی پاش دراز کشیدم‪.‬‬

‫هیچوقت نذاشتی طعم بیمادری رو حس کنم؛ اما من خیلی بدم؛ همیشه بی فکر تصمیم‬
‫میگیرم و حاالاین شد نتیجهاش‪ .‬یه سوال دارم؛ خواهش میکنم جوابم رو درست بده!‬
‫مادرم اینجا مرد یا توی خونه‬
‫باغ؟‬
‫دست از نوازش موهام برداشت و زیر سرم رو خالی کرد‪.‬‬

‫معلومه که پیش تو مرد‪.‬خواهش میکنم! جون من راستش رو بگید!صورتش گرفته شد‪.‬‬


‫میخوای بدونی مادرت دیوونه شد و آخر توی دیوونهخونه مرد؟حق با امیرحسین بود و‬
‫من چهقدر احمقانه به چیزی که به خودم میگفتم باور داشتم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪113Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫با صدای بستهشدن در از بهت بیرون اومدم‪ .‬دلم میخواست روی زمین بشینم و زار بزنم‬
‫‪.‬بیدلیل‪،‬‬

‫اونقدر حالم گرفته بود که متوجه گیرکردن مانتوم به لبهی تخت نشدم و خواستم از روی‬
‫تخت بلند شم‬
‫و سمت میزم برم؛ میزی که چند دقیقه پیش ارغوان رو روی اون دیده بودم‪.‬‬

‫نیمخیز شدم‪ .‬با صدای ج خوردن مانتو به عقب برگشتم‪ .‬یکی از پشت پنجره به من نگاه‬
‫میکرد؛ اون‬
‫دستبردار نبود‪.‬‬

‫‪043‬‬

‫مانتوم رو درآوردم و به سمت در اتاق رفتم‪ .‬در رو باز کردم و بیتوجه در رو محکم‬
‫بستم‪ .‬از پلهها پایین‬

‫رفتم‪.‬‬

‫اونقدر تند از پلههای عریض به سمت حال میدویدم که به نفسنفس افتادم‪ .‬با دیدن بابا‬
‫روی کاناپه‬
‫قرمزرنگ و روزنامهای که دستش گرفته بود بیاختیار بغض کردم و روبروش ایستادم‪.‬‬
‫روزنامه رو روی عسلی نسکافهایرنگی که با دیوارها ست شده بود و کنار کاناپه بود‬
‫گذاشت‪ .‬اینبار لباس‬

‫مشکی پوشیده بود‪ .‬نگاه سرسری به تیشرت صورتی من انداخت و گفت‪:‬‬

‫داریم میریم خونهی مادر ارغوانبهتر نیست لباس بهتری بپوشی؟دیگه نمیخواستم تنها ‪،‬‬
‫‪:‬نگاه ملتمسانهای بهش کردم و گفتم ‪،‬به اون اتاق برگردم‬

‫میشه تا دم در اتاق باهام بیاید؟پوزخند زد و بلند شد‪ .‬با کفش چرم مشکیش جلوتر از من‬
‫به راه افتاد‪ .‬هنوز هم جای تعجب داشت این‬
‫همون مردیه که عاشق مادرم بود؟ اگه مامان اونجا مرده پس چرا من رو هم فرستاد؟ این‬
‫سوال مثل‬
‫ماه رمان‬
‫‪114Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خوره به جونم افتاده بود؛ ولی روم نمیشد بپرسم‪ .‬شاید ناراحت شه‪.‬‬

‫به اتاقم که تنها اتاق باال بود رسیدیم‪ .‬در اتاق رو باز کرد و گفت‪:‬‬

‫من اینجا منتظرتم‪ .‬لبخند زدم و وارد اتاق شدم‪.‬زود بیا ‪،‬پشت در اتاق نگاه کردم کسی‬
‫نبود‪ .‬پردهی کرکرهای پایین بود‪ .‬در اتاق رو‬

‫بستم و سمت کمد خاکستری رفتم‪ .‬کمد به تنهایی تمام دیوار سمت چپ اتاق رو گرفته بود‬
‫دنبال مانتو‪،‬‬
‫‪044‬‬

‫مشکی بودم‪ .‬بعد از پوشیدن مانتو مشکی ضخیم که نیازی به لباس گرم نداشتشلوار ‪،‬‬
‫دمپا مشکی و‬
‫روسری بلند به همون رنگ برداشتم؛ در کمد رو باز گذاشتم و از اتاق خارج شدم‪.‬‬

‫****‬
‫ماشین امیرحسین کنار آپارتمان پارک شده بود؛ اما خبری از ماشین ستایش که اون با‬
‫خودش برده نبود‪.‬‬

‫از ماشین پیاده شدم و کنار بابا قدم برمیداشتم‪ .‬زنگ رو زدمصدای ستایش بود که ‪،‬‬
‫‪:‬میگفت‬

‫کیه؟با نشوندادن خودم داخل آیفون در رو باز کرد‪ .‬به در خونهشون که رسیدمصدای ‪،‬‬
‫جیغ و داد زهراخانم‬
‫میاومد‪ .‬ناخودآگاه من هم گریهم گرفت و از در نیمهباز وارد شدم‪ .‬بابا پشت سرم اومد و‬
‫در رو بست‪.‬‬

‫زهراخانم روی مبل نشسته بود‪ .‬چشمهای قهوهای سوختهاش قرمز شده بود‪ .‬به بابا نگاه‬
‫کردم که برم‬
‫پیش زهراخانم یا نه؛ سرش رو تکون داد‪ .‬آروم به سمتش رفتم‪ .‬از روی مبل بلند شد‬
‫‪.‬چشمهاش از حدقه‬

‫ماه رمان‬
‫‪115Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بیرون زده بود و دستهاش میلرزید و لبهاش خشکتر از همیشه بود‪ .‬تا نزدیکش شدم‬
‫دستش رو باال‪،‬‬
‫برد و خوابوند توی گوشم‪ .‬دستش درد نداشت؛ اما برای منی که تا حاال از گل کمتر‬
‫ازش نشنیدم بودم‬
‫خیلی سخت بود؛ دوباره اشکم دراومد و جلوی پاش زانو زدم‪.‬‬

‫زهراخانمببخشید! شرمنده که نتونستم از تک دخترت مراقبت کنم! شرمنده که زندگی ‪،‬‬


‫‪ .‬اون روبهخاطر حماقت خودم خراب کردمببخشید! من ارغوان رو مثل خواهر نداشتهام‬
‫دوست داشتم‪ .‬اگه شما‬

‫دخترتون رو از دست دادین من دوستم و خواهرم و معلمم رو از دست دادم! ‪045‬‬

‫بغض جلوی حرفزدنم رو گرفت‪ .‬با صدا نفس میکشیدم و اشکهام روی صورتم میریخت‬
‫‪.‬زهراخانم‬

‫دستش رو به سمتم دراز کرد‪ .‬دستش رو گرفتم و بلند شدم تمام صورتش خیس بود ‪،‬‬
‫‪.‬لبخند تلخی زد و‬

‫گفت‪:‬‬

‫تو مادرت رو وقتی خیلی کوچیک بودی از دست دادی؛ بهخاطرش گریه کردیخیلی! ‪،‬‬
‫پارهی جیگرت بره سفر و ‪،‬اما فرقه بین دردمن و در تو! میدونی وقتی بچهات بمیره‬
‫دیگه برنگرده یعنی چی؟ من دیگه‬
‫امیدی به این زندگی ندارم! امیر گفته دختر خوشگلم تو اون ماشین سوخته؛ یعنی تو حتی‬
‫گریهکردن‬
‫سر خاکش رو هم ازم گرفتی!‬
‫جمجمهام میلرزید‪ .‬نفس کم آورده بودم ‪،‬مقصر اصلی مرگ اون من بودم و انکار‬
‫میکردم‪.‬‬

‫صدای بازشدن در همهمون رو از حال و هوای عزا در آورد‪ .‬امیر حسین با حال زاری‬
‫کنار چارچوب در‬

‫ماه رمان‬
‫‪116Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫ایستاده بود‪ .‬بابا که روی مبل سالن اول نشسته بود بلند شد و به سمت امیر رفت ‪،‬‬
‫‪.‬امیرحسین با‬

‫دستهای خونی و همون لباسهای قبلی که خاکی شده بودند وارد شد‪ .‬روی پاش بند نبود؛‬
‫نزدیک بود‬
‫کنار در ورودی روی زمین بیفته که بابا کمکش کرد‪ .‬با ترس نگاهش کردم؛ به من زل‬
‫زده بود‪ .‬وقتی‬

‫تونست درست بایسته‪ .‬بابا رو کنار زد و به سمت ما اومد ‪،‬تندتند نفس میکشیدم‪ .‬روبروم‬
‫ایستاد‪،‬‬
‫پوزخندی زد و دستش رو آورد باال‪ .‬از ترس عقبعقب رفتم که به ویترین برخوردم‪ .‬با‬
‫صدای بابا که‬
‫گفت‪ «:‬تمومش کن!»‪.‬دستش رو روی هوا مشت کرد ‪،‬‬

‫همچنان به من نگاه میکرد‪ .‬آروم بود؛ اما این آرامش قبل از طوفان بود‪ .‬سرم رو پایین‬
‫انداختم که داد‬
‫زد ‪:046‬‬

‫آینهی اتاق رو تو شکستی! وسایل ارغوان رو تو روی زمین پخش کردی‪ .‬توتوی اون ‪،‬‬
‫خونهی لعنتی چهغلطی میکردی که نخواستی برگردی؟ هه! حرف نمیزنی؟ اللی؟ ولی‬
‫من به حرفت میارم! گفتی به‬
‫ارغوان زنگ زدی! چهجوری زنگ زدی وقتی تکههای موبایلش روی زمین بود؟‬
‫دستهاش رو روی شیشه ویترین گذاشت‪ .‬از ترس خودم رو جمع کردم‪ .‬خواستم حرف‬
‫بزنم که بابا‬
‫هولش داد کنار و با خشم به زهراخانم گفت‪:‬‬

‫ما اومده بودیم تسلیت بگیم‪ .‬فقط همین! اتفاقیه که پیش اومده ‪،‬دست ما نیست که با تقدیر‬
‫ارغوان کهمرگ بوده بجنگیم‪ .‬این پسرت هم جمع کن دیگه دور و ور دخترم نبینمش!‬

‫زهراخانم روسری زرشکیش و محکم کرد‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪117Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خیلی خوب ادای آدمهای بیگـ ـناه رو درمیارین! انگار نه انگار مقصر این اتفاقها دنیز‬
‫نیستخودشمایید که دوتا دختر جوون رو فرستادید یه جای ناامن! ‪،‬‬
‫بابا دستم روگرفت و من رو به سمت در کشید و گفت‪:‬‬

‫میتونستید نذارید دخترتون بیاد!صدای امیرحسین متوقفمون کرد‪.‬‬

‫تو زندان میبینمتون! شاهد دارم که دنیز اون جا بودهامشب خوب بخواب دخترجون؛ ‪،‬‬
‫چون فردا بایدبری گوشه زندون !‬
‫*** ‪047‬‬

‫توی ماشین نشسته بودم و قلنج دستم رو با حرص میشکوندم‪ .‬دلم یه خواب طوالنی‬
‫میخواست‪ .‬از یه‬

‫طرف دلم برای زهراخانم میسوخت که داغ ارغوان چهقدر شکستهترش کرده و از‬
‫طرف دیگه برای خودم‬
‫که اگه سر این قرار لعنتی نمیاومدم بهتر بود یا االن که اومدم‪ .‬چندبار روی فرمون‬
‫ماشین مشت کوبیدم؛‬
‫از آینه جلو ماشین نگاهی به چمدون سورمهای پر از پول انداختم‪ .‬حیف این پولها که به‬
‫هزار جونکندن‬
‫از مادرجون گرفته بودم‪ .‬بیست دقیقهای میشد که داخل ماشین نشسته بودم و به عبور‬
‫ماشینهای‬
‫اطراف نگاه میکردم‪ .‬عجیب بود که این به اصطالح شاهد وسط خیابون با من قرار‬
‫گذاشته‪ .‬از دیشب که‬

‫برام آدرس رو پیامک کرد‪ .‬چشم روی هم نذاشتم ‪،‬سرم رو روی فرمون گذاشتم که کسی‬
‫با دست به‬
‫پنجره زد؛ سرم رو بلند کردم و به آدم آشنای روبروم خیره شدم‪ .‬در ماشین رو باز کرد؛‬
‫روی صندلی وا‬

‫ماه رمان‬
‫‪118Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫رفتم‪ .‬امیرحسین بود و پشت سرش یه ماشین پلیس متوقف شده بود؛ یکی از مامورها‬
‫کنار امیرحسین‬
‫اومد و کارتش رو نشون داد‪ .‬مثل عقبافتادهها فقط با دهان باز نگاهشون میکردم‪ .‬مامور‬
‫گفت‪:‬‬

‫خانمبا دستهای لرزون داشبورد رو باز کردم و ‪.‬با مدارکتون از ماشین پیاده بشید ‪،‬‬
‫‪ .‬مدارک رو که همهش به نام پدرم بود درآوردماز ماشین پیاده‬

‫شدم و به مامور که با لباس فرم جلوم ایستاده بود دادم‪ .‬نگاهی از نفرت حواله امیرحسین‬
‫کردم‪ .‬فکر‬

‫میکردم شده بهخاطر دوستی من و خواهرش دست از سرم برداره؛ اما پسر تازه از‬
‫خارج برگشتهی‬
‫خانواده نامدار تا عامل مرگ خواهرش رو پیدا نکنه دستبردار نبود‪.‬‬

‫مامور نگاهی به مدارک کرد‪:‬سرش رو تکون داد و گفت ‪،‬‬

‫شما باید با ما بیاید‪:‬دستم رو داخل جیب پالتو زرشکیم کردم و با بیحوصلگی گفتم‪.‬‬
‫‪048‬‬

‫چرا؟ تو منطقه شما خوابیدن توی ماشین گناهه؟امیرحسین روی ابروهاش خط انداخت و‬
‫با تمسخر گفت‪:‬‬

‫گـ ـناه اینه که به کسی که بهت اعتماد کرده خــ ـیانـت کنیمیدونی که خــ ـیانـت چیه؟ ‪،‬‬
‫گاهی هم بین دو دشمن ‪،‬خـــیانـت فقط بین دو جنس مختلف نیست؛ گاهی بین دو دوست‬
‫اتفاق میفته و‬
‫گاهی قتل میشه سرانجامش!‬
‫الل شدم مثل کسایی که فقط منتظرن اتفاقی بیفته تا اشکشون سرازیر شه و چهقدر بده‬
‫توی این‬
‫موقعیت هیچکس نخواد علت گریههات رو بدونه‪ .‬بیاختیار دستهای ظریفم رو جلو بردم و‬
‫به پایین نگاه‬

‫ماه رمان‬
‫‪119Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫کردم‪.‬‬

‫مامور‪ :‬نیاز به دستبند نیست‪.‬‬

‫و بعد به مرد دیگهای اشاره کرد تا ماشین من رو با خودش بیاره‪ .‬هنوز هم نمیدونستم به‬
‫چه جرمی‬
‫مجبور به تحمل این تحقیر بزرگم‪ .‬شاید هم به جرم بیگناهی!‬
‫همهی ماشینها متوقف شده بودند و من مثل برده پشت سرشون راه افتاده بودمصدای ‪،‬‬
‫بوق ماشینهایی‬
‫که عجله داشتند و صداهای خنده بعضیها و فحشهایی که بدون دونستن دلیل نثارم میشد‬
‫‪.‬دوباره با‬

‫نفرت نگاهش کردم‪ .‬امیرحسین پوزخند به لب کنارم راه میرفت‪ .‬با لحن گزندهای‬
‫پرسیدم‪:‬‬

‫من باهات چی کار کردم که این کار رو کردی؟جواب نیشخندش رو با اخم دادم و ادامه‬
‫دادم ‪:049‬‬

‫بازی کثیفی بود! کاش به جای این که تو یه عمل انجامشده قرارم بدی با مدرک و شاهد‬
‫واقعیمیاومدی‪ .‬نه صرفا بهخاطر این که سر قرار اومدم ‪،‬شاید اومده بودم تا ببینم اون‬
‫آدم ناکسی که من رو‬
‫محکوم کرده کیه!‬
‫انگشت اشارهاش رو جلوی صورتم گرفت‪.‬‬

‫حاال ببین من خودم اون آدم ناکسم که با نقشهی کثیف واقعیت رو ثابت کردماگه بیگـ ‪،‬‬
‫ـناه بودیهیچوقت قاتی بازی نمیشدی! االن هم چیزی نشده فقط چهار تا سوال جوابه بیگـ‬
‫‪.‬ـناه باشی آزادی‬

‫رسیدیم به ماشین پلیس‪ .‬مامور زن در عقب و باز کرد؛ نشستم و زن هم کنارم نشست‪.‬‬
‫***‬

‫ماه رمان‬
‫‪111Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫زن قد بلند و چادری از پشت میز فلزیش بلند شد و به سمتم اومد‪ .‬نگاهی به چهرهی‬
‫افسردهم انداخت و‬
‫گفت‪:‬‬

‫موبایلگوشیم رو از ‪.‬شارژر و هر چیز اضافهای که همراهته بده به من ‪،‬کمربند ‪،‬تیزی ‪،‬‬


‫‪.‬جیب پالتوم درآوردم و به زن دادم‬
‫فقط همین رو دارم با یه دفترچهمیشه اجازه بدید دفترچهام رو با خودم ببرم؟ آخه یادگار ‪،‬‬
‫مادرمهمیترسم گم بشه!‬
‫سری به نشونه آره تکون داد و از روی میز یه دست لباس بهم داد ‪.051‬‬

‫جلوتر رفت و من هم دنبالش راه افتادم‪ .‬به یه در میلهای رسیدیم؛ با کلید قفلش رو باز‬
‫کرد و در با صدای‬
‫نا به هنجاری باز شد‪ .‬به یه راهرو رسیدیم و از اون هم عبور کردیم‪ .‬صدای همهمهی‬
‫زنها به پا بود‪ .‬لبم‬

‫رو گزیدم و رو به زن گفتم‪:‬‬

‫خانم ببخشید مادربزرگم نمیدونه من اومدم اینجامیشه بهش بگید تا نگرانم نشه؟لبخند ‪،‬‬
‫‪:‬مهربونی زد و گفت‬

‫ما موظفیم خبر بدیمطرف راست راهرو اتاقکهایی ‪،‬آخرین در رو باز کرد‪.‬نگران نباش ‪،‬‬
‫‪ .‬بودند که درشون مثل میله بودکنار یکیشون‬

‫ایستادیم؛ چندتا زن با چهرههایی که خشونت توش موج میزد نشسته بودند و روی من‬
‫زوم کرده بودند‪.‬‬

‫از ترس پشت زن قایم شدم که گفت‪:‬‬

‫باید بری اینجا‪ .‬از پشت سرش بیرون اومدم و آهستهآهسته به سمت اتاق رفتم‪.‬تختهای سه‬
‫طبقه دور تا دور اتاق‬
‫بودند و یه موکت طوسی بینشون پهن شده بود‪ .‬یکی از زنها بلند شد و به سمتم اومد‬
‫‪.‬خواستم برگردم‬

‫ماه رمان‬
‫‪111Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫که در بسته شد‪.‬‬

‫زن قد متوسط و هیکل مردونهای داشت و روسری سادهای رو از پشت بسته بود‪ .‬با‬
‫صدای کلفت گفت‪:‬‬

‫کوچولو اینجا چی کار میکنی؟با زبون لبم رو تر کردم و گفتم‪:‬‬

‫‪050‬‬

‫ماجراش مفصله‪:‬بیخیال!یکی از زنها که روی تخت پایین دراز کشیده بود گفت ‪،‬‬

‫بیخیالیه طور عجیب غریبا! اون موقع هست که ‪،‬هه! یه وقتایی دلت خیلی گرفته ‪،‬‬
‫مجبور میشی کلماجرای مفصلت رو به جای گفتن بیخیال برامون بگی!‬
‫زنی که روبروم بود به پشتش نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫عفت زیاد حرفهای فلسفی نگوما درسنخوندهها کپ میکنیم! این بچه هنوز با محیط ‪،‬‬
‫‪.‬اینجا آشنانیست‬

‫وسط حرفش پریدم و گفتم‪:‬‬

‫من زیاد اینجا نمیمونم!دستش رو روی شونهم گذاشت و لباس رو ازم گرفت‪ .‬روی تخت‬
‫باالی عفت انداخت و من رو روی موکت‬
‫نشوند‪.‬‬

‫آشنا داری اینجا؟سرم رو به نشونهی نه تکون دادم‪.‬‬

‫پس حاال حاالها مهمون خودمونی!سرم رو روی زانوم گذاشتم‪ .‬یعنی واقعا به جرم کار‬
‫نکرده باید اینجا بمونم؟ اصال با چه مدرکی من رو‬
‫انداختن اینجا؟‬
‫‪051‬‬

‫زن دوباره زد به شونهم و گفت‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪112Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بذار با بچهها آشنات کنم‪.‬اول به عفت اشاره کرد ‪،‬سرم رو باال آوردم‪.‬‬

‫این طفلک معلم بوداز اون معلم خوبا ها! از اونهایی که شاگرد بعد از ده سال عامل ‪،‬‬
‫موفقیتش رو دبیرادبیاتش میدونه؛ اما از بد حادثه یه روز با یه جوون ناکام تصادف‬
‫میکنه و کارش به اینجا میرسه!‬
‫عفت بالشتش رو بغل کرد و همونطور که رو به سقف خوابیده بود گفت‪:‬‬
‫چندبار بگم اون شب من تنها نبودم! یه دختره ‪17-10‬ساله رو وسط خیابون سوار کردم؛‬
‫میگفت پدر ومادرش مردن و این فلکزده با خواهرش توی شهر گم شده! میخواستم برم‬
‫دنبال خواهرش بگردم؛ کلی‬
‫هم باهم صحبت کردیم یهو وسط راه دیدم غیب شد! خواستم ترمز کنم که دیدم از آینه‬
‫عقب داره نگاهم‬
‫میکنه‪ .‬رفتم ببینم عقبه یا نه که اینطوری شد‪.‬‬

‫پوزخند زدم و گفتم‪:‬‬

‫وقتی برگشتید بود؟دستهاش رو مشت کرد و زیر لب غرید‪:‬‬

‫نبود!زن به من نگاه کرد و با دست به عفت اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫عقل نداره ولش کن! ‪053‬‬

‫اون نمیدونست؛ ولی من هم مثل عفت طعم این اتفاقات عجیب رو چشیدم‪ .‬عفت گفت‪:‬‬

‫زری خانم‪ .‬همه مثل شما دیرفهم نیستن ‪،‬بعضیهام من رو بیگـ ـناه میدونن؛ من مطمئنم‬
‫اون دخترتوی ماشین بود و یهو غیب شد!‬
‫سه ساعتی از حضورم توی این سلول میگذشت‪ .‬غیر از عفت و زهراسه چهار نفر ‪،‬‬
‫دیگه هم همبند ما‬
‫بودند‪ .‬روی تخت باال دراز کشیدم‪ .‬چهقدر این روزها دیر میگذشت؛ شاید هم اصال‬
‫نمیگذشت‪ .‬اونقدر‬

‫خسته بودم که توی اون شلوغی و همهمه خوابم برد‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪113Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫با صدای عفتخانم بیدار شدم که میگفت‪:‬‬

‫دنیز‪ .‬روی تخت نیمخیز شدم و لبخند تلخی زدم ‪،‬آه بلندی کشیدم‪.‬بلند شو مالقاتی داری ‪،‬به‬
‫سختی پایین اومدم و به سمت در‬
‫آهنی رفتم‪ .‬همون مامور دیشبی جلوی در بود‪ .‬در رو باز کرد و بدون اینکه به دستم‬
‫دستبند بزنه از سالن‬
‫خارج شدیم‪ .‬با چادر خاکستری به سمت اتاق میرفتیم‪ .‬زن کنار رفت و گفت برو داخل‬
‫‪.‬وارد اتاق شدم‪.‬‬

‫بابا روی صندلی کنار میز گرد مشکی نشسته بود‪ .‬با دیدن من دستهاش رو مشت کرد‪ .‬با‬
‫قدمهای لرزون‬
‫صندلی رو کنار کشیدم و نشستم‪.‬‬

‫سالم بابا!اخمش پررنگتر شد و گفت‪:‬‬

‫چرا به من نگفتی کجا میری؟آب دهنم رو قورت دادم و گفتم‪:‬‬


‫‪054‬‬

‫آخه‪ ...‬آخه بابا من‪ ...‬ترسیده بودم! دلم نمیخواست شما رو نگران کنمبا مشت روی میز ‪.‬‬
‫‪:‬کوبید و بدون اینکه نگاهم کنه گفت‬
‫از این همه دروغگفتن خسته نشدی؟ چرا حقیقت رو نمیگی؟سرم رو پایین انداخته بودم و‬
‫به پاهام نگاه میکردم‪ .‬چی میتونستم بگم؟ از کدوم حقیقت حرف میزدم؟‬

‫از حقیقتی که خودم هم نمیدونستم چیه؟‬


‫عصبی نگاهم کرد و گفت‪:‬‬

‫با تو دارم حرف میزنم! ببینبه پدرت بگو! ‪،‬اگه واقعا تو باعث مرگش شدی بگو ‪،‬‬
‫کمکت میکنم! شدههر چی داریم و نداریم رو بفروشم نمیذارم این تو بمونی!‬
‫پوزخند زدم و از روی صندلی بلند شدم با لحن تمسخرآمیزی گفتم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪114Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫تا وقتی که زندهام حرفم رو باور نمیکنی! چه راست بگم چه دروغباشم ‪،‬چه بیگـ ـناه ‪،‬‬
‫‪، .‬باز هم متهم و قاتلمچه گناهکاروقتی که بمیرم میشم بیگـ ـناه و مقتول! مسخرهست نه؟‬

‫اخمهاش رو باز کرد و گفت‪:‬‬


‫من باورت دارم؛ اما بقیه چی؟ امیرحسین و مادرش؟ اونها باید حرف تو رو باور کنن که‬
‫نمیکنن! تازهاالن یه شاهد هم دارن؛ کسی که تو رو اون روز اونجا دیده و حاضره‬
‫شهادت بده‪ .‬تنها دلیل بازداشتت‬

‫هم اون لعنتیه!‬


‫آه سردی کشیدم و بدون نگاهکردن به ظاهر آشفتهی بابا به سمت در رفتم‪ .‬صداش باعث‬
‫شد متوقف شم‪.‬‬

‫‪055‬‬

‫دنیز‪ ...‬تو نباید زنده بمونی؛ تو قاتلی‪ ...‬من زنده بودم‪ .‬نفس میکشیدم حتی حاضر نشدی‬
‫من رو بهبیمارستان برسونی! تو ترسویی دنیز‪ ...‬تو ترسویی نه من!‬

‫با وحشت به سمت صاحب صدا برگشتم؛ اما به جز بابا کسی اونجا نبود‪.‬‬

‫نگران از روی صندلی بلند شد و به سمتم اومداز ترس اینکه مبادا مثل دفعات قبل ‪،‬‬
‫خودشون رو به جای‬
‫پدرم آورده باشند در رو باز کردم و به سمت مامور دویدم‪.‬‬

‫با منمن گفتم‪:‬‬

‫خانم‪ ...‬خا‪ ...‬نم اون پدرم نیست! اون میخواد من رو بکشه!با تعجب نگاهم کرد و روبه‬
‫یکی از مامورها گفت ببینه تو اتاق چه خبره‪.‬‬

‫بعد از چند دقیقه مامور همره پدرم برگشت و گفت‪:‬‬

‫این آقا تو اتاق بودن‪:‬بابا نگاهم کرد و با آرامش گفت‪.‬‬

‫دنیز تو حالت خوبه؟ یعنی دیگه پدرت رو نمیشناسی؟ با خودت چی کار کردی دختر؟لبم‬
‫رو گزیدم و با خجالت گفتم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪115Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫یه وقتهایی هست که آدم به سایه خودش هم شک میکنه؛ مثل مامان! اون هم به شما‬
‫وانسانبودنتون شک داشت!‬
‫بابا چشمهاش رو گرد کرده بود و فقط به من نگاه میکرد‪ .‬روی زمین نشستم و عصبی‬
‫گفتم‪:‬‬

‫‪056‬‬

‫بابا‪ ...‬تو رو خدا اینجوری نگاهم نکن! به قرآن من دیوونه نیستم‪ ...‬من اونها رو میبینم‬
‫مامان هممیدیدتشون!‪،‬‬
‫مامور زن متعجب رو به بابا گفت‪:‬‬
‫دخترتون قرصی چیزی مصرف میکنه؟بابا در حالی که دستهاش رو مشت کرده بود‬
‫‪:‬روی دیوار گذاشت و گفت‪،‬‬

‫نهزن نگاهی به چهره ترسیده من و بعد به حال زار بابا ‪.‬تا حاال قرص مصرف نکرده ‪،‬‬
‫‪:‬انداخت و رو به من گفت‬

‫بهتره بریم‪ .‬دستم رو آروم گرفت‪.‬بدون این که به عقب برگردم همراه زن به سلول‬
‫برگشتم؛ در رو باز کرد‪ .‬بدون هیچ‬

‫حرفی وارد شدم‪ .‬همه یا به حیاط رفته بودند یا وقت مالقاتشون بودفقط عفت خانم روی ‪،‬‬
‫تخت دراز‬
‫کشیده بود و چشمهاش رو بسته بود‪ .‬میخواستم آروم از روی تختش باال برم که گفت‪:‬‬

‫کجا میری؟روی تخت باال نشستم و گفتم‪:‬‬

‫عفت خانم‪ .‬روی تختم رفتم‪.‬منم دنیز ‪،‬لحنش سردتر شد‪.‬‬

‫میدونم دخترجون؛ یعنی اینجا همه میدونن تو کی هستی! ‪057‬‬

‫روی تخت دراز کشیدم و متعجب پرسیدم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪116Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫یه شبه همه من رو شناختن؟! عجیبه!صدای خندهی تمسخرآمیزش گوشم رو آزار داد‬
‫‪.‬گفت‪:‬‬

‫آخ! دنیز تو کارهای زیادی داری برای انجام دادن!پوزخندی زدم و گفتم‪:‬‬
‫عفت خانم دلت خوشهها! من رو به جرم کار نکرده آوردن اینجا و معلوم نیست چه بالیی‬
‫قراره سرمبیاد؛ اونوقت شما اومدی میگی کار زیادی دارم؟! شاید همین فردا زدن اعدامم‬
‫کردم؛ شایدم از ترس‬
‫مردم!‬
‫لحنش رو نرمتر کرد و گفت‪:‬‬

‫نگفتی چی شد بهت گفتن قاتلاولین دیدار ارغوان توی هفتسالگی ‪،‬چشمهام رو بستم‪.‬‬
‫جلوی چشمم اومد؛ همه رو یک به یک به زبون‬
‫آوردم‪:‬‬

‫مادرم که مرده بود و بابا که اصال به من توجه نمیکرد‪ .‬از هفت روز هفتهدو روزش ‪،‬‬
‫اونقدر عاشق پول درآوردن بود که حتی نفهمید من کی بزرگ شدم‪.‬رو کار میکرد‬
‫‪.‬مادربزرگ توی این سالها تنها‬

‫کسی بود که دوستم داشت؛ ولی باز هم نیاز به یه هم سن و سال داشتم‪ .‬وقتی برای ثبتنام‬
‫پیش دبستان‬
‫اومده بود‪.‬برای اولین بار کنار برادر سیزده سالهاش دیدمش ‪،‬‬

‫‪058‬‬

‫لبخندی روی لبم نشست و ادامه دادم‪:‬‬

‫برادرش با اون سن کم اومده بود ارغوان رو ثبت نام کنه‪ .‬مدیر مدرسه میگفت د آقا پسر‪:‬‬
‫‪ .‬بگو بزرگترت بیاد !داداشش از یه گوش میگرفت و از یه گوش دیگه بیرون میکرد‪،‬باز‬
‫هم حرف خودش رو میزد و میگفت‪:‬‬

‫من امیرحسینم خانم! یا خواهرم رو ثبت نام میکنید یا ازتون شکایت میکنم! مادر من از‬
‫صبح تا شبکار میکنه دیگه تحمل نداره بیاد اینجا!‬

‫ماه رمان‬
‫‪117Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بعد از کلی بگو مگو مدیر ناچار شد ارغوان رو ثبت نام کنه؛ همون جا تو دفتر دبیران‬
‫دست مادربزرگ رو‬
‫ول کردم و رفتم کنارش و گفتم‪:‬‬

‫میشه با من دوست بشی؟ من تا حاال با کسی دوست نبودمارغوان دستم رو فشرد و ‪.‬‬
‫‪:‬گفت‬

‫معلومه دوست میشماما برادرش بهم اخم کرده بود و مثل میرغصب فقط بهم نگاه ‪.‬‬
‫‪.‬میکرد‬

‫تا اول دبیرستان با هم همکالس بودیم‪ .‬از وقتی امیرحسین رفته بود بیشتر از قبل با هم‬
‫بودیم‪ .‬نصف‬

‫وقتمون رو کنار هم میگذروندیم‪.‬‬

‫صدای عفت خانم از خاطرات بیرونم آورد‪.‬‬

‫دادشش کجا رفته بود؟ ‪059‬‬

‫وقتی هفده سالش شد‪ .‬رفت خونهی عموش توی پاریس ‪،‬وقتی ما رفتیم سفراون هم ‪،‬‬
‫‪ .‬برگشتکسی کهیه عمر خواهرش رو تنها گذاشته بود وقتی فهمید ارغوان مردهشد ‪،‬‬
‫طلبکار!‬
‫صدایی از عفت خانم درنمیاومد حتی صدای نفسهاش‪ .‬سرم رو از تخت پایین آوردم تا‬
‫ببینمش که با‬
‫چشمهای قرمز و موهای بلند روبرو شدم‪ .‬دهنم باز مونده بود؛ حتی توان فرارکردن هم‬
‫نداشتم‪ .‬با من من‬

‫گفتم‪:‬‬

‫تو‪ ...‬تو کی هستی؟!فقط خندید! موهاش رو از روی صورتش کنار زد؛ نفس توی سینهام‬
‫حبس شد‪ .‬نوشین! موهام رو که به‬

‫سمت پایین خم شده بود کشید و به پایین تخت افتادم؛ روی موکت طوسی به سمت در‬
‫خروج خزیدم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪118Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫اون باالی سرم راه میرفت و فقط با نیشخند نگاهم میکرد‪ .‬خواست سمتم خم بشه که جیغ‬
‫کشیدم‪.‬‬

‫بدون اینکه چشمهای از حدقه بیرونزدهام رو ببندمجیغ میکشیدم و به چشمهای قرمزش ‪،‬‬
‫نگاه‬
‫میکردم‪ .‬دوباره از زمان حال خارج شدم‪.‬‬

‫***‬
‫نوشین‪ :‬نیره من میترسم! اینجا خیلی تاریکه! کاش مادر در رو قفل نمیکرد!‬

‫نیره درحالی که دستهاش رو به هم قالب کرده بود‪:‬آهسته به نوشین گفت ‪،‬‬

‫من خیلی تشنمهکاش با خودمون خوردنی هم میآوردیم!نوشین توی انبار رژه میرفت؛ ‪،‬‬
‫‪ .‬انگار دنبال چیزی میگشتنزدیک چاهی شد که صدای نیره دراومد‪.‬‬

‫نه نرو! مامان گفت نباید از جامون تکون بخوریم‪. 061‬‬

‫اما نوشین مثل مسخشدهها سرش رو سمت چاه خم کرد و با آرامش گفت‪:‬‬

‫اینجا رو! نیره این تو آب هستنیره با خوشحالی از روی جعبه چرخ خیاطی بلند شد و ‪.‬‬
‫‪:‬با خنده گفت‬

‫آخ جون! حاال چهجوری از اینجا آب برداریم؟نوشین بیشتر خم شد و ناامیدانه گفت‪:‬‬

‫نمیدونمنوشین سرش رو باال آورد و با پا چندبار ‪.‬فکر کنم باید آب رو هم فراموش کنیم ‪،‬‬
‫‪ .‬به کناره چاه کوبیدنیره خواست به سمت قبلی بره که با صدای‬

‫جیغ نوشین از حرکت ایستاد‪ .‬به عقب نگاه کرددست نوشین لبهی چاه بود و با التماس ‪،‬‬
‫‪:‬میگفت‬

‫تو رو خدا کمکم کن! دارم میفتم!به سمتش رفت و دستش رو گرفت؛ اما نتونست تعادل‬
‫خودش رو حفظ کنه و دوتایی داخل چاه افتادند و‬
‫دیگه صدایی نیومد‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪119Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫توی این محیط پر از خرت و پرت یک چاه آب یا شاید هم سرابی که به نظر یک آدم‬
‫تشنه پر از آب گوارا‬
‫بودمشخص نبود و بهخاطر همین هیچکس نفهمیده بود نوشین و نیره چه بالیی سرشون ‪،‬‬
‫‪.‬اومده‬

‫***‬
‫با آبی که روی صورتم ریخته شد‪ .‬چشمهام رو باز کردم ‪،‬جمعیت زیادی باالی سرم جمع‬
‫شده بودند‪ .‬عفت‬

‫خانم با آرامش گفت‪:‬‬

‫‪060‬‬

‫دور و ورش رو خلوت کنید! بذارید دختر فلکزده نفس بکشه!و بعد لبخندی به من زد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫از حیاط که برگشتم دیدم روی زمین افتادی و تندتند نفس میکشی و یه سری چرت و‬
‫پرت بلغورمیکنی!‬
‫نفسی تازه کردم و گفتم‪:‬‬

‫چی میگفتم؟دستی رو پیشونی داغم گذاشت و گفت‪:‬‬

‫واضح نبود؛ اما این رو فهمیدم که گفتی نیره کمکم کن دارم میفتمروی زمین نیمخیز و ‪.‬‬
‫به چشمهاش خیره شدم؛ یعنی عفت خانم خودش بود؟‬
‫پرسیدم ‪:‬‬
‫تو کی هستی؟تعجب کرده بود‪ .‬تقی به پیشونی چروکیدهاش زد و گفت‪:‬‬

‫ای وای! دختر پاک دیوانه شده! نکنه چیزی به سرت خورده؟ واهلل فراموشی چیزی‬
‫گرفتی‪ .‬کاش از ایناتاق کوفتی بیرون نمیرفتم‪.‬‬

‫خواستم از روی زمین بلند بشم‪ .‬صدای نگهبان اومد که رو به من از پشت میلهها میگفت‪:‬‬
‫‪061‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪121Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بلند شو! وسایلت رو جمع کنچشمهام گرد شده بود؛ چهطور ممکنه به این ‪.‬آزادی ‪،‬‬
‫‪:‬سرعت آزاد بشم؟ لبم رو گزیدم و گفتم‬

‫سند آوردن؟لبخند مهربانانهای زد و درحالی که قفل در رو باز میکرد گفت‪:‬‬

‫مثل اینکه شاکیتون رضایت دادهعفت خانم دستش رو روی شونهام گذاشت و رو به بقیه ‪.‬‬
‫‪:‬زنها گفت‬

‫این روز آخر عاقبت همهی ماست! بعضیهامون رو برای اعدام صدا میکننبعضیها رو ‪،‬‬
‫‪،.‬بعضیها رو هم واسه مالقات چند دقیقهایواسه آزادی‬

‫یکی از زنها که روی تخت دراز کشیده بود و چپچپ نگاهم میکرد گفت‪:‬‬

‫میدونین فرق ما بدبخت بیچارهها با امثال این شازده چیه؟ ما بیگـ ـناه باشیم باز هم میریم‬
‫باالی دار!اما اینها قاتل هم باشنهمین کلمه ‪،‬باز آزادن! میدونین چرا؟ چون پول دارن ‪،‬‬
‫سه حرفی ما رو از اینها‬
‫زمین تا آسمون جدا کرده‪.‬‬

‫بیتوجه به حرفهای پوچش بلند شدم‪ .‬لباس و دفترچهی مامان رو برداشتم و به سمت در‬
‫خروجی رفتم‪.‬‬

‫قبل از اینکه کامال خارج شم گفتم‪:‬‬

‫مشکل اینجاست که همهی ما چه فقیر باشیم چه غنیباز هم شاکیایم و چشممون دنبال ‪،‬‬
‫‪ .‬زندگیمردمه! همیشه مرغ همسایه غازهشاید شما باور نکنید؛ ولی من حسرت دو‬
‫ساعت مثل شما زندگیکردن‬
‫‪063‬‬

‫رو دارم! زندگی من حتی ذرهای همرنگ آرامش رو ندیده؛ اگه فکر میکنید پول‬
‫خوشبختی میاره باید‬
‫بگم اگه من خوشبخت بودم االن اینجا نبودم‪.‬‬

‫***‬
‫ماه رمان‬
‫‪121Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫زهراخانم با چادر مشکی و پدرم با کت شلوار مشکی کنار اتاق بازپرس ایستاده بودند‪ .‬به‬
‫همراه زن‬
‫بهشون نزدیک شدیم‪ .‬آروم سالم کردم که زهراخانم متوجهش شد و به نگاهش رو از‬
‫زمین گرفت و لبش‬
‫رو تر کرد و گفت‪:‬‬

‫سالم! نمیدونم کاری که میکنم درسته یا نه؛ اما به احترام دوستیت با ارغوانم اومدم اینجا‬
‫‪.‬نمیخوامزندگی یه خانواده دیگه هم مثل ما نابود بشه‪ .‬نمیخوام بگن زهرا ضعیف بود و‬
‫انتقام گرفت‪ .‬تنها کاری که‬

‫ازت میخوام بکنی اینه که از خونهتون بیرون نیا؛ چون من نمیتونم پسرم رو آروم کنم‪.‬‬

‫بدون اینکه منتظر جوابی از من بمونه به سمت در خروج رفت‪ .‬به بابا نگاه کردم؛ هیچ‬
‫اثری از نگرانی یا‬
‫خوشحالی توی صورتش نبود‪ .‬همیشه فکر میکردم توی این موقعیتهای سخت پدر تنها‬
‫کسیه که‬
‫کمرش میشکنه؛ اما پدر من حتی خم به ابروش نیاورده بود‪.‬‬

‫باید بری توی اتاق یه برگه رو امضا کنیسری تکون دادم و در اتاق بازپرس رو باز ‪.‬‬
‫‪ .‬کردمبعد از امضای برگه به سمت ماشین رفتیم‪.‬‬

‫زمزمهوار گفتم‪:‬‬

‫بابا‪ ...‬شما به من اعتماد دارین؟دستش رو روی شونهم گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪064‬‬

‫دوستت دارم! این خودش اعتماد رو هر چند کورکورانه ایجاد میکنه‪ .‬توی این قضیه من‬
‫تا آخر پشتتمهر چی دارم یا ندارم به خانواده ارغوان بدم تا ‪،،‬حتی اگه مجبور شم‬
‫‪...‬دوباره‬

‫حرفش رو ناتموم گذاشتم و گفتم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪122Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بابا‪ ...‬مرسی که هستی! قول میدم دیگه کاری نکنم که بهخاطرش کوچیک بشی!لبخندی‬
‫زد و راه افتاد‪ .‬کمتر از یک شب توی بازداشتگاه بودم؛ اما به راحتی حس کسایی رو که‬
‫از لذت‬
‫آزادی محروم شده بودند درک میکردم‪ .‬آرامش و آزادی برای هر آدمی الزمه‪ .‬اونهایی‬
‫که از آزادی‬
‫محروم هستند بیشک آرامش هم ندارند‪.‬‬
‫از پشت پنجره دودی ماشین به خیابون نگاه کردماونقدر حالم خوب بود که حتی ‪،‬‬
‫نمیخواستم به‬
‫روزهای آینده یا حتی مامان فکر کنم؛ با صدای ترمز ماشین جلوی یه عابرتمام آرامشم ‪،‬‬
‫از بین رفت و‬
‫تبدیل به استرس شد‪ .‬امیرحسین جلوی در خونه ایستاده بود‪ .‬بابا مشتی به فرمون زد و‬
‫رو به من گفت‪:‬‬

‫به هیچوجه از ماشین پیاده نشو! باشه؟سرم رو تکون دادم‪ .‬بابا پیاده شد ‪،‬کاش زودتر‬
‫برگشته بودیم!‬
‫بابا با دست به من اشاره کرد که پیاده بشم‪ .‬آب دهنم رو قورت دادم و در ماشین رو باز‬
‫کردم‪ .‬صدای داد‬

‫امیرحسین تمام کوچه رو پر کرده بود‪.‬‬

‫ما گداییم که به ما صدقه دادی؟ ما گفتیم دیه بده؟ آقای محترم تا االن هم که خیلی به شما‬
‫و دخترتلطف کردیم! این پول هم بگیر؛ مادر من صدقه بگیر امثال تو نیست که خون‬
‫مردم رو تو شیشه کنید و‬
‫بعد با پول همهچی رو حل کنید!‬
‫‪065‬‬

‫به سمتش رفتم‪ .‬سرم رو باال گرفتم و تو چشمهاش خیره شدم و با آرامش گفتم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪123Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بابا مگه شما پول دادید؟ چرا به من نگفتین؟ فکر میکردم زهراخانم از ته دل بخشیده؛ اما‬
‫انگار اشتباهمیکردم‪.‬‬

‫بابا‪ :‬زهراخانم به من زنگ زد و گفت که نمیتونه ببینه دوست دخترش پشت میلههای‬
‫زندانه‪ .‬بعد هم‬

‫بهخاطر این شازده [به امیرحسین اشاره کرد] که بهخاطر بدهیای که باال آوردهر چی ‪،‬‬
‫داشته و نداشته‬
‫فروخته؛ ازم خواست باقی بدهیش رو من بدم بعد هم اون رضایت بده‪.‬‬

‫با دهن باز نگاهم بین بابا و امیرحسین میچرخید‪ .‬چهرهی منقبضشدهی امیر و اخم غلیظ‬
‫بابا بدجور رو‬
‫اعصابم بود‪ .‬رو به امیرحسین که دیگه خبری از دادهاش نبود گفتم‪:‬‬

‫آقای محترمپس مثل طلبکارها نیاید دم در خونهی ما! ما ‪،‬ما دیگه بدهی به شما نداریم ‪،‬‬
‫تو این محلآبرو داریم! پس با صدای نتراشیدهتون که یهو اوج میگیره مزاحم ما نشید!‬
‫ما هم میمیریم؛ ‪،‬ارغوان مرد‬
‫شما به جای اینکه دنبال علت اصلی مرگ اون باشیددنبال قاتل میگردید؟ ارغوانی که ‪،‬‬
‫به قول شماها‬
‫بهترین دوستش اون رو کشته؛ اما اصال از خودتون پرسیدید چرا باید کسی مثل من اون‬
‫رو کشته باشه؟‬
‫بدون اینکه منتظرم جواب بمونم وارد خونه شدم‪.‬‬

‫با دیدن تاب سفید گوشه حیاط که در حال تکونخوردن بود جیغ کشیدم‪ .‬توی حیاط با‬
‫قدمهای بلند راه‬
‫میرفتم‪ .‬صدای مادرجون رو شنیدم که میگفت‪:‬‬

‫‪-‬دنیز! مادر بیا داخل ‪.066‬‬

‫و صدای نیمهبازشدن در خونه‪ .‬دستهام رو مشت کردم و از پلهها باال رفتم‪ .‬در بزرگ‬
‫شکالتیرنگ رو‬

‫ماه رمان‬
‫‪124Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫عصبی باز کردم‪ .‬کنار در کاناپه نسکافهایرنگ بود؛ به محض ورود روش ولو شدم و با‬
‫صدای نسبتا بلند‬
‫گفتم‪:‬‬

‫مادرجون‪ ...‬مامانی کجایید؟چشمهام رو از روی خستگی آهسته بستم؛ نیمه هوشیار بودم‬
‫که صدایی شنیدم‪ .‬با فکر به اینکه بابا‬
‫داخل اومده به خودم زحمت بازکردن چشمهام رو ندادم که دستی رو پلکهای بستم قرار‬
‫گرفتبا ‪،‬‬
‫عصبانیت گفتم‪:‬‬

‫بابا شوخیت گرفته؟ دستت رو بردار!اما گوشش بدهکار نبود‪ .‬دستش به حدی سرد بود که‬
‫تمام عضالتم به یک باره یخ زدند‪ .‬بلندتر از قبل‬

‫گفتم‪:‬‬

‫میگم دستت رو بردار‪ ...‬تو کی هستی؟دستش رو در حالی که هنوز چشمهام رو باز‬


‫نکرده بودم برداشت‪ .‬ناخن بلندش روی صورتم کشیده شد؛‬
‫بابا نبود!‬
‫چشمهام رو با تعجب باز کردم و با چهرهی آشنایی روبرو شدم‪ .‬نفر سوم فرشتههای‬
‫عذابم کسی نبود جز‬
‫ارغوان‪.‬‬
‫به چشمهاش زل زدم؛ چشمهای سبزی که قبال برام زیباترین چشمهای جهان بودحاال ‪،‬‬
‫مثل چیزی جز‬
‫چشمهای ترسناک یه جادوگر نبود!‬
‫‪067‬‬

‫به یک باره همه جا تاریک شد‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪125Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫ارغوان رو توی اتاق دوم دیدم که در حال جمعکردن چمدونش بود و جملهای رو مدام‬
‫تکرار میکرد‪:‬‬

‫لعنت به تو دنیز که واسه خاطر هیچ و پوچ من رو آوردی توی این جهنم!خواست زیپ‬
‫چمدونش رو ببنده که صدای زنگ موبایلش مانع شد؛ موبایل رو از روی زمین برداشت‬
‫و با‬
‫لبخند جواب داد‪:‬‬

‫سالم به تک ستاره قلبم‪ .‬دارم میام تهران‪ ...‬اگه خدا قسمت کنه داری داماد میشی‪ .‬ای بابا‬
‫امیرحسینکه موافقه‪ ...‬اصال به اون چه! من مادر دارم که اون موافقت کرده!‬

‫صداش رو بلند کرد‪:‬‬

‫امیر بیخود کرده! مگه دسته اونه؟ تو به حرفش گوش نده‪ ...‬خودم میام تهرانلبخندی زد ‪.‬‬
‫‪:‬به سمت حیاط رفت ‪،‬و از روی زمین بلند شد‬

‫اسم دخترمون رو بذاریم ستاره‪ ...‬نه اونی که تو میگی خوب نیستهمونطور که ‪..‬‬
‫‪ .‬میخندید به سمت انبار نزدیکتر میشدیه دفعه متوقف شد و به یه دختر با موهای‬
‫قهوهای سوخته که موهاش رو روی صورتش ریخته بود و با یه تبر روبروش ایستاده‬
‫بود رسید‪ .‬گوشی از‬

‫دستش افتاد و با منمن گفت‪:‬‬

‫تو‪ ...‬تو کی هستی؟دختر موهاش رو کنار زد‪ .‬لرزه به وجودم افتاد ‪،‬ارغوان پوزخندی‬
‫زد و گفت‪:‬‬
‫‪068‬‬

‫دخترهی خل و چل من رو نترسون! دنیز‪ ..‬مگه تو توی خونه نبودیکی اومدی اینجا؟ ‪،‬‬
‫‪.‬آهان یاد بچگیتافتادی؟ دنیز خانم دیگه بازی نمیخورم‬

‫خم شد و گوشیش رو از روی زمین برداشت و عقبگرد کرد‪ .‬گوشی هنوز روی گوشش‬
‫بود‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪126Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫نه بابا‪ !...‬دنیز بوددیوانه است! اون رو بیخیال! هه نمیدونم از وقتی تو باهام حرف ‪،‬‬
‫‪ .‬میزنی قوت قلبگرفتم و دیگه کمتر میترسماوهوم خیلی دوست دا‪...‬‬

‫من جلوش بودم‪ .‬روبروش مثل مردهها ایستاده بودم‪ .‬ماتش برده بود‪ .‬خواست چیزی بگه‬
‫که با تبر به‬
‫پیشونیش زدم‪.‬‬

‫چشمهای سبزش با نفرت به من خیره شده بود‪ .‬روی زمین خم شد و دستش رو به پام‬
‫گرفت تا نیفته؛ اما‬
‫من حتی تالشی نکردم برای گرفتنش‪ .‬صدای سگها بلند شده بود و من خنثی به ارغوان‬
‫در حال‬
‫جوندادن نگاه میکردم‪ .‬این من بودم؟ من یا سایهای از من؟‬

‫تمام صورتش غرق خون بود‪ .‬من چی کار کرده بودم؟! گوشی رو که هنوز توی دستش‬
‫بود و کسی از پشت‬
‫تلفن داد میزد‪:‬‬

‫ارغوان‪ ...‬خوشگلم‪ ...‬چرا جواب نمیدی؟گوشی رو از دستش جدا کردم و به سمت‬


‫دیگهای پرت کردم‪.‬‬

‫دستش رو گرفتم و به سختی روی زمین میکشیدمش‪ .‬تا انبار کشیدمش و بعد با کمال‬
‫آسودگی به سمت‬
‫خونه رفتم‪.‬‬

‫***‬
‫‪069‬‬

‫آب روی صورتم پاشیده شد و صدای مادرجون که میگفت‪:‬‬

‫دخترم! دنیز چشمهات رو باز کن!چشمهام رو باز کردم و مادرجون رو روبروم دیدم‬
‫‪.‬بابا هم خونسرد باالی سرم ایستاده بود‪ .‬مادرجون‬

‫ماه رمان‬
‫‪127Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫دستش رو روی پیشونیم کشید و با استرس گفت‪:‬‬

‫پسرم! بچهام داره تو تب میسوزه‪ .‬بابا سری تکون داد‪.‬باید ببریمش دکتر ‪،‬دستم رو روی‬
‫دست مادرجون گذاشتم و آهسته گفتم‪:‬‬

‫نیازی نیست؛ خواب بد دیدمبابا روی راحتی نشست و پاهاش رو روی میز ‪.‬کابوس بود ‪،‬‬
‫‪ .‬گذاشتگوشیش رو برداشت و خودش رو سرگرم نشون‬

‫داد‪ .‬مادرجون نگاهی به چشمهام انداخت و گفت‪:‬‬

‫چرا بهخاطر ارغوان فرستادنت‪:‬نذاشتم حرفش رو تموم کنه و رو به بابا گفتم‪...‬‬

‫قرار بود چیزی به مادرجون نگید‪:‬بابا سرش رو از گوشی بیرون آورد و گفت‪.‬‬
‫مادر پرسید من هم جواب دادم! قرار نیست توی این خونه چیزی از کسی پنهون‬
‫بمونهتوی دلم گفتم که چهقدر هم من همهچیز رو درمورد مامان میدونم!‪.‬‬

‫‪071‬‬

‫مادرجون دستی روی صورتم کشید و گفت‪:‬‬

‫حاال خداروشکر بیگـ ـناه بودی آزادت کردنوگرنه خدا میدونه چه اتفاقاتی میافتاد! ‪،‬‬
‫شایدم حبسابد !‬
‫به این طرز فکر قدیمی پوزخندی زدم و گفتم‪:‬‬

‫االن فکر میکنید چون بیگـ ـناه بودم آزاد شدم؟سری به نشونه آره تکون داد‪.‬‬
‫چه بیگـ ـناه باشی چه باگناه وقتی پول نداشته باشیمیری پای چوبه دار؛ وقتی هم که ‪،‬‬
‫پول داری اگهگناهکار هم باشی باز بیرون زندانی!‬
‫بابا عصبی بهم نگاه کرد و در جوابش لبخندی زدم‪ .‬مادرجون گفت ‪:‬‬

‫ولی مادر کسی رو بیگـ ـناه نمیگیرن !لبخندم پررنگ شد‪:‬‬

‫گرفتن و بازداشتکردن بیگـ ـناه بماند؛ بیگـ ـناه رو باالی چوبه دارم میبرن! اینها که‬
‫چیزی نیست***‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪128Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫روبروی آسایشگاه ایستادم‪ .‬اول از روبروشدن با حقیقت واهمه داشتم‪ .‬زن جوون با قدی‬
‫متوسط به سمتم‬
‫اومد و گفت‪:‬‬

‫خانم کاری داری؟ دو ساعته اینجا ایستادی‪. 070‬‬

‫منمن کردم و گفتم‪:‬‬

‫ببخشید‪ ...‬من با خانوم امجد کار داشتم؛ مثل اینکه ده دوازدهسال پیش اینجا کار‬
‫میکردن‪:‬زن نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت‪.‬‬

‫من جدیدا اومدم؛ میخوای همراهم بیا از قدیمیترها بپرسباشهای گفتم ‪.‬اینجا امجد نداریم ‪،‬‬
‫‪ .‬و پشت سرش راه افتادمزنها با لباسهای آبی کمرنگ توی حیاط رفت و آمد میکردند‪.‬‬
‫وارد سالن شدیم؛ از بعضی اتاقها صدای داد میاومد بعضیها رو هم به تخت بسته بودند ‪،‬‬
‫‪.‬یعنی مادر من‬
‫هم جزو اینها بوده؟ !‬
‫زن در یه اتاق رو زد و گفت‪:‬‬

‫خانم کریمی اجازه هست؟صدای مهربونی از پشت سر در اومد‪:‬‬

‫بله بفرمایید !با هم وارد اتاق شدیم و زن گفت‪:‬‬

‫این خانم دنبال یکی از کارکنان اینجا که فامیلیش امجد بوده میگردهزن سالخورده ‪.‬‬
‫‪:‬عینکش رو کمی جابهجا کرد وگفت‬

‫بیا بشین‪. 071‬‬

‫بعد رو به زن گفت‪:‬‬

‫شما میتونی بری‪ .‬تیزبینانه به من نگاه کرد ‪،‬بعد از رفتن زن‪.‬لبش رو تر کرد و گفت‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪129Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫لیال امجد‪ ...‬بهترین دوستم بود ‪،‬یه زن استثنایی که همیشه بهش حسودیم میشد‪ .‬سالهاست‬
‫ازشبیخبرم‪ .‬فکر کنم دهسالی میشه از اینجا رفته ‪،‬چرا دنبالش میگردی؟‬

‫آه سردی کشیدم ‪:‬‬


‫مادرم اون موقعها اینجا بستری بوده؛ مثل اینکه خانم امجد توی اون مدت تنها کسی بوده‬
‫که مادرمباهاش صحبت میکرده‪.‬‬

‫اسم مادرتون چی بوده و چه سالی اینجا بستری بوده؟کمی فکر کردمبعد به کارت نگاه ‪،‬‬
‫‪:‬کردم و گفتم‬

‫این کارت برای چه سالیه؟کارت رو روی میز گذاشتمزن عینکش رو درست کرد و ‪،‬‬
‫‪:‬گفت‬

‫حدودا دوازده سیزده سال پیش‪ .‬من اون زمان تازهوارد بودم و خانم امجد همهکارهی‬
‫اینجا بود و البتهبا تمام بیمارها به خوبی رفتار میکرد‪ .‬حاال میخواید اسم مادرتون رو‬
‫بگید‪.‬شاید تونستم کمکی بکنم ‪،‬‬

‫به مانیتور روبروش چشم دوخت و منتظر موند‪:‬گفتم ‪،‬‬

‫گلشید رمضانی‪. 073‬‬

‫با تعجب نگاهش رو از مانیتور به من انداخت و گفت‪:‬‬

‫اون‪ ...‬زن مگه بچه داشت؟ اصال چهطور ممکنه یه زن با وضعیت اون مادر باشه؟ توی‬
‫یه سالی که اینجابودهر کس ‪،‬هیچکس نتونست یه لحظه تحملش کنه! شبها داد میزد ‪،‬‬
‫وارد اتاقش میشد میگفت تو‬
‫آدم نیستی! بعد از مردن اون به طور غیرمنتظرهای لیال غیبش زد! من هنوز به یاد دارم‬
‫چه بدبختیهایی‬
‫سرش کشیدیم؛ چه من‪ .‬چه لیال و چه بقیه پرسنل از دستش آرامش نداشتیم ‪،‬نمیخواستیم‬
‫اجازه بدیم‬
‫بمونه؛ اما لیال انقدر اصرار کرد که مجبور شدیم تا قبل از مرگ ناگهانیش نگهش داریم‬
‫‪.‬یه بار از اتاقش‬

‫ماه رمان‬
‫‪131Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بیرون اومده بود و موهای مشکیش رو روی صورتش ریخته بود و مرتب توی راهرو‬
‫داد میزد که من‬
‫مردهممن رو کشتن! هیچکس ازش سراغی نمیگرفت؛ برای همین فکر ‪،‬من روحم ‪،‬‬
‫میکردم بی کس و‬
‫کاره‪.‬‬

‫مات و مبهوت به چهرهی درهم کشیدهی خانم کریمی نگاه میکردم‪ .‬بیچاره مادرم! باید‬
‫جور پدربزرگش‬
‫رو میکشید؟! زیر لب فحشی به میرزا دادم و به چهرهی خودم که بیشباهت به لعیا نبود‬
‫‪.‬لعنت فرستادم‪،‬‬

‫خانوم امجد دیگه پیدا نشدن؟خیر! دقیقا بعد از خاکسپاری گلشید دیگه ایشون رو ندیدیم؛‬
‫حتی نیومد تا وسایلش رو ببره‪ .‬هنوز همبرام سواله که چی سر لیال اومده!‬

‫اخمهام تو هم رفت‪ .‬خواستم برم بیرون که گفت‪:‬‬

‫چرا پدرت جنازه رو تحویل نگرفت؟ نمیخوای بری سر خاک مادرت؟به زمین میخکوب‬
‫شدم و به سمتش برگشتم‪ .‬با چشمهای از حدقه بیرونزدهم گفتم‪:‬‬
‫‪074‬‬

‫ولی مادر من توی تهران سنگ قبر داره!از پشت میز بلند شد‪:‬به سمتم اومد و گفت ‪،‬‬

‫پشت سرم بیا‪ .‬از ساختمون خارج شدیم؛ بدون حرف پشت سرش راه میرفتم‪.‬چند متری‬
‫از ساختمون آسایشگاه دور‬
‫شدیم که گفت‪:‬‬
‫پشت اون درخت مادرت دفن شده؛ یه قبر قدیمی و خاکخورده که سال به سال کسی بهش‬
‫نمیرسهچندتا عکس از مادرت دارم؛ از اون روزهایی که روی تخت بسته بودنش و ‪.‬‬
‫عکاسها پشت سر هم ازش‬
‫عکس میگرفتن‪ .‬میگفتن اون به هر شکلی درمیادیه چیزی فراتر از ‪،‬خارقالعادهست ‪،‬‬
‫انسان! گاهی با‬

‫ماه رمان‬
‫‪131Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫صدای بچگونه میگفت مادر آب‪ ...‬مادر؛ گاهی هم مثل پیرزنها حرف میزد و تقاضای‬
‫عصا میکرد؛ یه‬
‫نمونهی نادر که هنوز هم کسی مثل اون پیدا نشده!‬
‫لبم رو گزیدم و به قبرستون روبروم چشم دوختم‪ .‬مادرم اینجا خاک بوده و من سالها سر‬
‫قبری گریه‬
‫میکردم که مردهای توش نبوده‪ .‬جلوتر رفتم؛ پشت درخت سالخورده که بهخاطر زمستون‬
‫تمام برگهاش‬
‫ریخته بودند‪ .‬سنگ قبری بود که روش رو خاک پوشونده بود ‪،‬با دست خاکها رو کنار‬
‫زدم و روی نوشته‬
‫دقیق شدم‪« .‬زهرا کریمی»‬

‫سرم رو بلند کردم و با دستهایی که میلرزید گفتم‪:‬‬

‫‪-‬اینکه مادر من نیست ! ‪075‬‬

‫دور و اطراف رو دید زدم؛ اثری از خانم کریمی نبود‪ .‬روی سنگ قبر عکس رنگ و‬
‫رو رفتهای قرار داشت‪.‬‬

‫خودش بود! چندبار پلک زدمشاید از این خواب لعنتی بیدار شم؛ اما این بار خواب نبود ‪،‬‬
‫و من توی‬
‫قبرستون گیر افتاده بودم‪ .‬سنگ دیگه کنار قبر کریمی بود؛ اسمش به راحتی دیده میشد «‬
‫لیال امجد»‪.‬‬
‫چندتا کاغد پای درخت افتاده بود؛ کاغذهایی که نه تنها کهنه نشده بودندبلکه انگار همین ‪،‬‬
‫امروز اونها‬
‫رو نوشتند! گنگ و مبهم کاغذ رو باز کردم‪ .‬با دیدن چندتا عکس که از الش افتادلرز ‪،‬‬
‫‪ .‬گرفتمخم شدم و‬

‫عکسهای سیاه سفید رو از زمین برداشتم‪ .‬عکس کسی که به تخت بسته شده بود و پایینش‬
‫نوشته‬

‫ماه رمان‬
‫‪132Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بودند‪:‬‬

‫«لعیا جهانفرزنی که ادعا میکرد روحهای سرگردان را میبیند عاقبت از دنیا رفت»! ‪،‬‬
‫به تاریخ روی سنگ نگاه کردم؛ ‪1047/1/11.‬عکس بعدی سه زن رو نشون میداد که‬
‫روی زمین خوابیدند‬
‫و ملحفه سفیدی تا زیر سرشون کشیده شده‪ .‬لیال امجدزهرا کریمی و نفر سوم همون ‪،‬‬
‫زنی بود که راه‬
‫اتاق رو به من نشون داد‪ .‬زیر عکس نوشته شده بود‪:‬‬

‫«مرگ دردناک سه پرستار توسط ل‪.‬جهانفر »‬

‫و عکس بعدی مادرم بود‪ .‬کنار همین سه زن که چهل و پنج سال قبل مرده بودند‪ .‬مادرم‬
‫با لبهای‬
‫خشکیده و موهایی که جلوی صورتش بود و دستی که جلوی گردنش قرار داده بود‪.‬‬

‫***‬
‫تازه متوجه موقعیتم شدم؛ توی یه قبرستون متروکهجز من هیچکس اونجا نبود! ترس ‪،‬‬
‫تنها حسی بود‬
‫که توی اون موقعیت داشتم‪ .‬کنار درخت ولو شدم‪ .‬تمام راه قبر بود و قبر‪ .‬هوا رو به‬
‫تاریکی بود و من ‪076‬‬

‫همچنان به درخت تنومند کنارم تکیه داده بودم‪ .‬نگاهی به موبایل انداختم آنتن نداشت ‪،‬‬
‫‪.‬دستهام رو‬

‫داخل جیب پالتوی چرم کرمم کردم‪ .‬شالگردن قهوهایرنگم جلوی دهنم رو گرفته بود‪.‬‬

‫توی تاریکی هوا و سرمای بیش از حد مثل یه جسم بیجون شده بودم که هر لحظه ممکن‬
‫بود حیوونی‬
‫بهم حمله کنه‪ .‬بیشتر توی خودم جمع شدمبدترین حسها وقتی بهت تزریق میشه که ناامید ‪،‬‬
‫بشی و من‬

‫ماه رمان‬
‫‪133Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫توی اون موقعیت ناامید شدم! وقتی هیچکس نمیدونست کجاموقتی بدون اطالع از خونه ‪،‬‬
‫‪،‬بیرون زدم‬
‫وقتی ماشین بابا رو بیاجازه برداشتموقتی بعد از مدتها آرامش داشتم و امروز اون ‪،‬‬
‫آرامش ازم گرفته‬
‫شد‪ .‬هیچ امیدی نداشتم جز اینکه از سرما یخ بزنم یا قبلش زندهزنده شکار شکارچیها‬
‫بشم‪.‬‬

‫فکر کردمبه پونزده سال قبل که میگفتند مادرم از ایران رفته و ‪،‬فکر کردم به گذشته ‪،‬‬
‫بعد فهمیدم توی‬
‫این روستاست و حاال بعد از دیدن عکسها فهمیدم نه تنها مادرمبلکه مادربزرگش هم ‪،‬‬
‫تقاص کار نکرده‬
‫رو پس داده‪.‬‬

‫سه ماه قبل از کنکور پیامی برام اومد‪ .‬فرد ناشناسی گفته بود که حتما حتما باید دانشگاه‬
‫کرج رو بزنم‪.‬‬

‫سر انتخاب رشته‪ .‬به ارغوان گفتم که اون هم مثل من اولیتبندی کنه ‪،‬کار خدا بود‬
‫دوتامون تو یه‬
‫دانشگاه قبول بشیم؛ اگه تنها قبول میشدم هیچوقت بابا راضی نمیشد‪ .‬وقتی بهش گفتم قبول‬
‫شدم؛ اما‬
‫نه توی شهر خودمون‪ .‬حسابی به هم ریخت؛ اما بعد گفت دانشگاه آزاد برو ‪،‬نمیدونم‬
‫اشتباه کردم جلوی‬
‫پدرم ایستادم یا نه؛ اما اون موقع برای فرار از توی خونه موندن تنها راهم رفتن بود‪.‬‬

‫صدای پایی رو نزدیک گوشم شنیدم‪ .‬از ترس زبونم بند اومده بوددستهام رو از جیبم ‪،‬‬
‫درآوردم و سعی‬
‫کردم از روی زمین بلند بشم‪ .‬جز اون درخت که وسط قبرستون بود و عجیب هنوز شاخ‬
‫و برگ داشت‬
‫بقیه جاها پر از قبر بود؛ قبرهایی که بعضیهاش حتی خاک روشون نریخته بودند‪ .‬از‬
‫کنار مستطیلهای تو‬
‫ماه رمان‬
‫‪134Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫‪077‬‬

‫خالی رد میشدم‪ .‬فردی با چراغ به سمتم میاومد‪ .‬بین گودالها ایستاده بودم و به اومدن مرد‬
‫که االن‬
‫تنها راه نجاتمه چشم دوختم‪.‬‬

‫نزدیکم شد و چراغ قوه رو جلوی صورتش گرفت‪ .‬با دیدنش یکه خوردم؛ امیر حسین‬
‫دقیقا روبروی من‬
‫بود! لبخند پهنی زدم و با لرز خفیفی که توی وجودم بود گفتم‪:‬‬

‫اینجا چی کار میکنی؟صورتش توی نور چراغ وحشتناک شده بود‪ .‬از ترس یه قدم عقب‬
‫رفتم؛ بدون اینکه حواسم به چالههای‬
‫اون منطقه باشه عقبتر رفتم و نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و داخل یکیش افتادم‪ .‬کمرم به‬
‫شدت درد‬
‫گرفتم بود؛ مثل یک مرده توی قبر بودم و امیرحسین با لبخند نگاهم میکرد‪ .‬دلم‬
‫میخواست به خواب‬
‫برم؛ یه خواب طوالنی‪.‬یه خواب بدون بیداری! چشمهام رو آروم بستم ‪،‬‬

‫***‬
‫با صدای مکالمهی دو نفر به هوش اومدم‪ .‬دوباره درد به وجودم هجوم آوردتپش قلبم ‪،‬‬
‫باال رفت و عاجزانه‬
‫گفتم‪:‬‬

‫آب‪ ...‬آب‪:‬زن سفیدپوش به سمتم اومد و با لبخند گفت‪...‬‬

‫عزیزم بیداری؟ خوبی؟ درد داری؟لبخند کمجونی زدم و روی تخت نیمخیز شدم ‪.078‬‬

‫میشه لطفا یه لیوان آب بدید؟سرش رو تکون داد و رفت‪ .‬بابا به سمتم اومد و با اخم کنار‬
‫تخت ایستاد‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪135Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫معلوم هست اونجا چه غلطی میکردی؟بغض کردم‪ .‬اشکی که مدتها گوشه چشمم مونده‬
‫بوداشکی که حتی بعد از مرگ ارغوان هم نریخت ‪،‬‬
‫حاال روی گونههام چکید‪ .‬سرم رو روی بالشت گذاشتم و گفتم‪:‬‬

‫خسته شدم‪ ...‬از جواب پسدادن‪ .‬بابا دیگه ازم نپرس چه مرگمه! خستهام! خیلی خسته‪ .‬مثل‬
‫مامان‪، ...‬مثل لعیامثل همهی مردهها!‬

‫دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت‪:‬‬

‫اونا مردنزندگیای که ‪.‬این خواسته مادرت بود ‪،‬تو زندهای آینده داری! باید زندگی کنی ‪،‬‬
‫پرستار با لیوان آب باال ‪.‬بدتر از صدبار مردنه ‪،‬توش یه لحظه هم آرامشم نداشته باشی‬
‫‪ .‬سرم اومدکمی بلند شدم و لیوان رو گرفتم‪ .‬پرستار پرسشگرانه به من نگاه‬

‫میکرد‪:‬گفتم ‪،‬‬

‫بله؟ببخشید این رو میپرس؛ ولی‪ ...‬ولی اون موقع شب توی قبرستونی که سال به سال‬
‫کسی توش نمیرهاگر هم بره زنده برنمیگرده چی کار میکردی؟ اگه اون آقا پیدات نمیکرد‬
‫االن اینجا نبودی ! ‪079‬‬

‫یاد امیرحسین افتادم و اینکه اون موقع شب اونجا چیکار میکردم‪ .‬رو به بابا که روی‬
‫تخت کناری‬
‫نشسته بود گفتم‪:‬‬
‫اون کجاست؟ شما کی اومدید؟ساعت چهار صبح به من زنگ زد گفت تو رو پیدا کرده‬
‫گفتن تو رو رسونده و ‪،‬اونم کجا؟ تو یه قبرستون متروکه! یه ساعتبعد که اومدم اینجا‪،‬‬
‫‪.‬رفته‬

‫بابا کلید خونه رو داری؟ خونهی بابابزرگ‪:‬اخمی کرد و رو به پرستار گفت‪.‬‬

‫کی مرخص میشه؟پرستار نگاهی به من انداخت و گفت‪:‬‬

‫امشب میتونید ببریدش‪ .‬البته باید قول بده کارهای سنگین انجام نده و استراحت کنه؛ خانم‬
‫دکترگفتن که کمرشون آسیب دیده و باید بیشتر مراقب خودش باشه‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪136Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫دستم رو روی تخت گذاشتم و به سختی از روش بلند شدم‪ .‬آهسته و خمیدهتر از همیشه‬
‫به سمت تخت‬
‫کناری که باباش روش نشسته بود رفتم‪ .‬پرستار با اخم گفت‪:‬‬
‫ای بابا! خوب شد بهت گفتم نکن دختربلند شدی واسه من راه میری؟بیتوجه به پرستار ‪،‬‬
‫‪:‬دستهام رو روی شونههای بابا گذاشتم و گفتم ‪،‬نگران‬

‫کلیدش رو دارید؟ خواهش میکنم بابایی ! ‪081‬‬

‫کالفه دستش رو به موهاش کشید و گفت ‪:‬‬


‫میخوای چی کار؟پوزخندی زدم‪ .‬یاد تمام اتفاقات تلخ اون خونه برام زنده شد؛ از‬
‫بدبختیهای حمیرا تا مرگ ارغوان از‬
‫جلوی چشمهام عبور کرد‪ .‬به چشمهای بابا زل زدم و زیر لب گفتم‪:‬‬

‫بابا اونجا کار دارم‪ ...‬اونجا ‪،‬مامان‪ ...‬لعیا‪ ...‬گذشته‪ ...‬نوشین و نیره‪ ...‬حمیرا به من نیاز‬
‫دارن! میفهمیدچی میگم؟‬
‫با بهت نگاهم میکرد‪ .‬از روی تخت یکپارچه سفید بلند شد و دستم رو از شونهاش پس‬
‫زد‪.‬‬

‫بابا‪:‬در حالی که سمت در میرفت گفت ‪.‬خودتم بیا پیشم ‪،‬قبوله؟ بهخاطر من ‪،‬‬

‫مادر چی؟ اون باید تنها توی اون خونه بمونه؟ یا اداره رو چی کار کنم؟ اصال خودت‬
‫چه کمکی به یهمرده میتونی بکنی؟ اصال تو مدرک داری که روح میبینی؟ میدونی‬
‫عمههات به مادرت میگفتن دیوونه‪،‬‬
‫میدونی چرا؟ چون از موجوداتی حرف میزد که ما نمیدیدیمشون! آدمها تا وقتی که چیزی‬
‫رو نبینن‬
‫باور نمیکنن! ازم نخواه که این اراجیف رو باور کنم!‬
‫هیچچیزی بدتر از این نیست که عزیزانت حرفهات رو باور نکنند‪ .‬گفتم ‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪137Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫مامان به مرگ طبیعی نمرد؛ اون رو کسایی کشتن که درکش نکردن! مثل شما‬
‫مادرجون و زخمزبونفامیلهاتون! شماها فقط دنبال دلیلید؛ همین شماهایید که اگه ولتون ‪،‬‬
‫کنند میگید اگه خدا هست چرا ما‬
‫نمیبینیمش!‬
‫‪080‬‬

‫بدون اینکه به عقب برگرده از اتاق خارج شد‪ .‬به پرستار که میخکوب چهرهی وحشتزده‬
‫من شده بود‬
‫گفتم‪:‬‬

‫میشه لباسهای من رو بدید؟لباسهام رو از کشوی کنار میز درآورد و به دستم داد‬


‫‪.‬بیمعطلی پوشیدمشون‪ .‬تمام موهام بهخاطر شالم‬

‫خاکی شدند‪ .‬رو به پرستار خداحافظی کردم و دنبال بابا رفتم‪.‬‬

‫وسط سالن به دیوار تکیه داده بود‪ .‬صدای نالههای دختربچهای باعث شد سرم رو به‬
‫عقب بچرخونم‪ .‬دختر‬

‫رو به مادرش کرده بود و گریه میکرد‪.‬‬

‫تو رو خدا! به دکتر بگو اگه بابا رو عمل کنه‪ .‬دعاش میکنیم ‪،‬مگه غیر از اینه که دعای‬
‫بچهها زودتر بهخدا میرسه؟ آخه مامان اگه بابا رو عمل نکنن‪ ...‬بابایی میره پیش خدا‪.‬‬

‫مادرش چادر مشکیش رو بیشتر جلوی صورتش گرفت و گفت‪:‬‬

‫ساراجانبچه ‪.‬آروم باش! گفتن تا پول ندیم بابایی رو عمل نمیکنن؛ باید بریم دنبال پول ‪،‬‬
‫‪:‬چادر مادرش رو چنگ زد و گفت‬

‫آخه ما که پول نداریم‪ .‬زن خیلی سعی میکرد سرش رو باال نگه داره؛ ولی نمیتونست‪.‬به‬
‫سمت بابا که اون هم داشت به دختر‬
‫نگاه میکرد رفتم و گفتم‪:‬‬

‫بابا ببخشید‪ ...‬من تند رفتم‪ .‬اصال نمیخوام برم اون خونه‪. 081‬میشه پول به من بدید ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪138Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫لبخندی زد و کیف پولش رو از جیب کتش درآورد و به دستم داد‪ .‬بدون هیچ حرفی به‬
‫سمت زن که کنار‬
‫آب سردکن ایستاده بود رفتم‪ .‬نگاهی به دختربچه کردم و گفتم‪:‬‬

‫عزیزم میشه یه کمکی به من بکنی؟از روی زمین بلند شد و گفت‪:‬‬

‫چه کمکی؟دستش رو گرفتم و رو به مادرش گفتم‪:‬‬

‫ببخشید خانمدو ساعته به دختر شما نگاه ‪،‬خواهر من امروز بچهش رو از دست داده ‪،‬‬
‫‪ .‬میکنه؛ آخهدخترتون خیلی شبیه دختر خواهرم بودهمیشه چند دقیقه اون رو ببرم پیش‬
‫خواهرم؟ تو رو خدا !‬
‫زن نگاه مهربونی به من انداخت و گفت‪:‬‬

‫خب‪ ...‬منم تا اتاقش همراتون میامناچارا سری تکون دادم و به سمت اتاقی که قبل توش ‪.‬‬
‫‪ .‬بستری بودم رفتمدر اتاق رو روی زن بستم و‬

‫پشت در به دختر گفتم‪:‬‬

‫بابات رو دوست داری؟نگاهش جون گرفت و محکم موهای بافتهشدهش رو کشید‪:‬‬

‫معلومه دوسش دارم‪:‬خانم خواهرتون نیست؟سرم رو به نشونهی نه تکون دادم و گفتم ‪،‬‬

‫‪083‬‬

‫بابات کجاست؟بغض کرد‪.‬‬

‫تصادف کرده حالش خیلی بده؛ اما دکتر میگه باید پنج میلیون بدیم تا بابا رو عمل کنه ‪،‬‬
‫‪.‬خاله ما انقدرپول نداریم‪.‬‬

‫به دکتر میگم آقا ما براتون دعا میکنیممیگه فقط پول! آخه آقا شما که این همه پول ‪،‬‬
‫نمیشه بعدا ‪،‬دارین‬
‫براتون بیاریم؛ میگه‪ ...‬نه!‬

‫دختر گریهاش گرفت‪ .‬هرچی تراول توی کیف بود رو به دختر دادم و تو گوشش گفتم‪:‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪139Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫این رو بده دکتر بعد هم بگو یه ذره انسانیت نداشته باشه ‪،‬آدم صد سال درس بخونه ‪،‬‬
‫انگار یهبیسواده!‪،‬‬
‫در رو باز کردم و به زن گفتم‪:‬‬

‫ممنونم خداحافظبه سمتش رفتم و با ‪،‬بابا روی نیمکتهای به هم متصل آبی نشسته بود‪.‬‬
‫‪:‬خوشی گفتم‬

‫بریم‪:‬پام رو از در بیرون نذاشته بودم که بابا گفت‪.‬‬

‫‪-‬کلید اون خونه روی میزه ‪.084‬برگرد ‪،‬‬

‫خوشحال دوباره داخل بیمارستان شدم و با دیدن گریههای دختر و دوباره همون حرفهای‬
‫تکراری سر‬
‫جام خشک شدم‪ .‬چهقدر پست و نمکنشناس!‬

‫بیخیال این رودست خوردن وارد اتاق شدم و کلید رو که روی میز بود برداشتم‪.‬‬

‫***‬
‫در خونه با صدای وحشتناکی باز شد‪ .‬با دیدن چراغهای روشن باغ تعجب کردم‪ .‬در رو‬
‫کامل باز کردم تا‬
‫بابا ماشین رو داخل بیاره‪.‬‬

‫ماشین به سختی از سراشیبی باال رفت‪ .‬به سمتش رفتماز دور به چراغهای روشن ‪،‬‬
‫‪ .‬خونه زل زدممطمئن‬
‫بودم که اونها رو خاموش کردم!‬
‫صدای خشخش برگهایی که زیر پا له میشد و تاب سفیدرنگ زنگزدهی وسط حیاط که با‬
‫صدای‬
‫اعصاب خردکنی تکون میخوردتوجهم رو به مردی جلب کرد که از روی برگهای ‪،‬‬
‫روی زمین ریخته‬

‫ماه رمان‬
‫‪141Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫شده رد میشد و به سمتمون میاومد‪ .‬میشناختمشبابا هم میشناختش؛ اما هیچکدوم ‪،‬‬


‫نمیدونستیم‬
‫چرا به اینجا اومده‪ .‬بابا از ماشین پیاده شد و به سمتش رفت‪ .‬به هم دست دادند و‬
‫حرفهایی زدند که‬
‫من نشنیدم‪.‬‬

‫امیرحسین پالتو قهوهای سوختهای پوشیده بود و موهای مشکیش از فرط شونهنکردن‬
‫‪.‬مجعد شده بود‪،‬‬

‫بابا با صدای بلند به من که کنار ماشین خشکم زده بود گفت‪:‬‬

‫‪-‬دنیز! بیا باال دیگه ! ‪085‬‬

‫و بیتوجه به من همراه امیر مستقیم به سمت خونه رفت‪ .‬چند لحظهای به مسیر رفتنشون‬
‫چشم دوختم‪.‬‬

‫بابا بعد از اون دعوا چهطور میتونست اینقدر گرم باهاش برخورد کنه؟‬
‫در ماشین هنوز باز بود؛ بیخیال بستنش شدم و به سمت خونه رفتم‪ .‬خبری از جسد‬
‫سگهایی که کنار‬
‫دیوار پشتی خونه بودند نبود؛ نه لکههای خون روی زمین بودند نه اثری از باقیمونده‬
‫گوشی صورتیرنگ‬
‫ارغوان!‬
‫با پا برگها رو کنار میزدم‪ .‬چهقدر از این پاییز بدم میاومد! چهقدر از این خونه بدم‬
‫میاومد! چهقدر از‬
‫میرزا بدم میاومد!‬
‫به پلهها رسیدم؛ با بیمیلی ازشون باال رفتم‪ .‬دوباره دیدن نقاشی باعث شد متوقف بشم‬
‫‪.‬مامان چرا این‬

‫رو اینجا کشیدی؟! مگه تو نقاشی؟! نه تو یه زن خونهدار بودی که هیچوقت غذا درست‬
‫نکردهیچوقت ‪،‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪141Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫کار خونه نکرد‪ .‬نهتو نقاش نبودی! ‪،‬‬

‫در رو باز کردم‪ .‬کنار پشتی قرمز اتاق نشسته بودند و سرشون توی گوشیهاشون بود‬
‫‪.‬صدام رو بلند‬

‫کردم و گفتم‪:‬‬

‫معلومه اینجا چه خبره؟ بابا شما به من که دخترتونم به زور کلید دادید! مگه چندتا کلید‬
‫داشتید کهاین آقا اینجا اومدن؟‬
‫امیرحسین سرش رو باال آورد و نگاهی گذرا به لباسهای خاکی من انداخت و پوزخندی‬
‫زد ‪:086‬‬

‫ببخشید که تشکر نکردم! معذرت میخوام که گذاشتم زنده از اونجا بیرون بیاید! من‬
‫شرمندهم! واینکه پدرتون نمیدونستن‪ ...‬کلید شما دست بندهاس ‪،‬یعنی یادتون رفته از من‬
‫بگیریدش و من هم‬
‫نیمهشب جایی برای موندن نداشتم‪.‬ناچارا به اینجا اومدم ‪،‬‬

‫از حرفم پشیمون شدم‪ .‬کفشم رو از پام درآوردم و به سمتشون رفتم‪ .‬بابا اخمی کرد و‬
‫سرش رو به‬
‫نشونهی تاسف تکون داد‪ .‬همون لحظه گوشیش زنگ خورد و به سمت اتاق رفت‪ .‬با‬
‫فاصلهی زیادی به‬
‫پشتی تکیه زدم‪:‬آهسته گفتم ‪،‬‬

‫متاسفم‪ ...‬هم واسه قضاوتم و هم ارغوان !پاهاش رو به حالت عصبی تکون میداد‪:‬‬

‫مهم نیست‪ ...‬تو که قاضی نیستی‪ .‬تعجب نکردی چرا سگها نیستن؟با انگشتهای کشیدهام‬
‫ور رفتم و گفتم‪:‬‬

‫آره‪ ...‬کار شما بود؟ لکههای خون رو هم شما پاک کردین؟ دیدم نیستن تعجب کردملحن ‪.‬‬
‫‪:‬صحبتکردنش تغییر کرد و عصبی گفت‬

‫ماه رمان‬
‫‪142Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫ببین من رومن که اومدم هیچکدوم نبودن! فکر میکردم کار توئه؛ ولی وقتی دیدم با ‪،‬‬
‫فهمیدم کس دیگهای هم تو این خونه رفت و آمد داره! اون موقعی که ‪،‬تعجب نگاهمیکنی‬
‫‪،‬شماها اینجا بودید‬
‫غریبهای توی خونه نیومد؟‬
‫فکر کردم؛ جز من و ارغوان کسی نبود؛ اما نه اون مرد و زنش‪ .‬رفتار ارغوان بعد از‬
‫دیدن اون زن تغییر‬
‫کرد‪.‬نترس شده بود ‪،‬‬

‫‪087‬‬

‫چرا‪ .‬یه مرد چندبار اومد ‪،‬زنش هم یه بار اومده بود که با ارغوان حرف زد‪ ...‬بعد ‪،‬بعد‬
‫‪ ...‬هم تو یه عکس قدیمی و هم ‪،‬باز هم اون رودیدم‪،‬کنار خونهی اون پیرزن!‬

‫کلمات رو با لکنت و آروم و آهسته ادا میکردم؛ مثل کسانی که برای اثبات بیگناهیشون‬
‫به شب حادثه‪،‬‬
‫فکر میکنند و فقط چندتا کلمه از اون ماجرا رو به یاد میارند‪.‬‬

‫امیرحسین گنگ نگاهم میکرد‪:‬‬

‫کدوم پیرزن؟ هان کدوم مرد؟ اون عکس سیاه سفید کجاست؟یه لحظه مثل برقگرفتهها از‬
‫جام بلند شدم و در اتاقی که بابا توش بود رو باز کردم‪ .‬بابا در حالی که با‬

‫تلفن حرف میزد نگاهم کرد‪ .‬بیتوجه به نگاه متعجبشدر صندوقچه رو که هنوز هم ‪،‬‬
‫وسط اتاق بود باز‬
‫کردم‪ .‬چشمهام گرد شد؛ از عکس خبری نبود هیچنه خبری ‪،‬صندوق به کل خالی بود ‪،‬‬
‫از عروسک بود و‬
‫نه نقاشی!‬
‫اون اشیای قدیمی! اونها چی شدن؟ دوباره از اتاق خارج شدماین خونه چهقدر تغییر ‪،‬‬
‫‪ .‬کرده بودنه‬

‫ماه رمان‬
‫‪143Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خبری از اون وسایل و اسباببازیهای قدیمی بود و نه اون تار عنکبوتهایی که هر روز‬
‫تمیزشون‬
‫میکردم؛ اما فرداش دوباره بودند‪ .‬توی نبود ما کسی توی این خونه اومده! زندگی کرده‬
‫‪.‬کنار دیوار‬

‫ایستاده بودم‪ .‬اونقدر غرق افکار و ابهامات توی ذهنم بودم که صدای بابا رو نشنیدم‬
‫‪.‬دستش رو که روی‬

‫شونهام گذاشت بیخودی جیغ زدم‪ .‬امیرحسین هم از کنار پشتی بلند شد و روبروم ایستاد‪.‬‬

‫بابا‪ :‬خوبی؟ با تو دارم حرف میزنم حواست کجاست؟‬

‫نزدیک بود اشکم در بیاد که امیرحسین گفت‪:‬‬

‫‪088‬‬

‫بهتره برگردیم تهران! بیشتر از ایناینجا بمونیم احتمال داره کار دخترتونم مثل مادرش ‪،‬‬
‫به جاهایباریک بکشه!‬
‫کنایه حرفش رو به خوبی حس کردم؛ من و مادرم رو دیوونه خطاب کرد‪ .‬به چه جرأتی‬
‫جلوی پدرم از زن‬
‫و بچهاش بد گفت؟ به ما گفت دیوانه!‬
‫بابا از جلوی در کنارم زد و با عصبانیت به سمت امیرحسین رفت؛ بدون هیچ حرفی‬
‫سیلی محکمی حواله‬
‫گوشش کرد و بعد رو به من گفت‪:‬‬
‫الل شدی؟ گفتم چرا این جوری میکنی؟ از چی میترسی؟ برو لباسهات رو جمع کنباید ‪،‬‬
‫‪.‬بریم!به زمین خیره شدم و هیچ حرفی نمیزدم‬

‫من دارم چی کار میکنم؟ چرا دوباره برگشتم؟ من که تازه داشتم آروم میشدمچرا اومدم؟ ‪،‬‬
‫واسه کمک‬
‫به کسایی که نمیدونم کجان؟ اصال چهجوری باید بهشون کمک کنم؟ با خودم کلنجار‬
‫میرفتم که در با‬

‫ماه رمان‬
‫‪144Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫صدای بلندی بسته شد؛ به خودم که اومدم تنها بودمنه بابا بود و نه امیرحسین؛ من هنوز ‪،‬‬
‫به دیوار تکیه‬
‫داده بودم و بیخیال از تغییرات محیط اطرافم توی افکارم غرق بودم‪ .‬متوجه نشدم کی از‬
‫اتاق خارج‬
‫شدند‪ .‬اصال برای چی رفتن؟ از دیوار جدا شدم و به سمت در اتاق رفتم ‪،‬هوا سرد بود و‬
‫با بازکردن در‪،‬‬
‫سوز و سرما وارد خونه شد‪ .‬همه جا تاریک بود‪:‬چند بار داد زدم ‪،‬‬

‫‪-‬بابا‪ ...‬بابا‪ ...‬کجایین؟ ‪089‬‬

‫صدایی نیومد؛ بدون پوشیدن کفش از پلههای پر از سنگریزه پایین اومدم‪ .‬چراغقوهی‬
‫موبایلم رو روشن‬
‫کردم و توی اون تاریکی با همون نور کم دنبال بابا میگشتم‪ .‬معلوم نبود با چه فکری من‬
‫رو توی اون حال‬
‫تنها گذاشتن و رفتن! همینطور که مستقیم به سمت نامعلومی میرفتم داد زدم‪:‬‬

‫بابا‪ ...‬بابا کجایی؟ خواهش میکنم بیا بیرون هر جا که قایم شدی!سایهای از جلوم رد شد؛‬
‫از ترس یه قدم به عقب برداشتم که صدای پارس سگها بلند شد‪ .‬مثل بید‬

‫میلرزیدم‪.‬‬

‫نور فلش گوشی رو روی زمین انداختم؛ اما چیزی نبود‪ .‬حس کسی رو داشتم که وارد‬
‫غار تاریکی شده و‬
‫حتی نمیتونه تعیین کنه االن کجاست !‬
‫دوباره داد زدم‪:‬‬

‫کسی صدام رو میشنوه؟ بابا‪.‬آنتن نمیداد ‪،‬دوباره به آنتن گوشی نگاه کردم‪...‬‬

‫خواستم عقبتر برم که چیزی داخل پام رفت؛ از درد جیغ کشیدم‪ .‬صدای جیغم با صدای‬
‫باد که به‬

‫ماه رمان‬
‫‪145Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫درختها میزد یکی شده بود‪ .‬لنگلنگان به مسیر نامعلومی میرفتم‪ .‬اونقدر رفتم که آخر به‬
‫در ورودی‬
‫خونه رسیدم‪.‬‬
‫نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحتمهم این بود که بیرون کسی انتظارم رو میکشید؛ ‪،‬‬
‫حتما بابا بیرون‬
‫منتظرم ایستاده!‬
‫در رو باز کردم که تصویرهای سیاه و سفید و ماتی از جلوم رد شد‪.‬‬

‫‪091‬‬

‫***‬
‫پیرزن در حالی لنگ میزد با عصا از پلههای عریض عمارت پایین میاومد‪ .‬مرد‬
‫سالخورده با کت و شلوار‬
‫و کاله نسبتا بلندی به سمتش میرفت‪ .‬زن به آخرین پله رسید و نفسی تازه کرد و گفت‪:‬‬

‫تموم کرد‪ .‬بنده خدا اینقدر خون از سرش رفته بود که خونی توی بدن الجونش نمونده‬
‫بود!مرد برگشت‪ .‬میرزا بود؛ با همون ابهت و غرور‪ .‬کت و شلوارش رو مرتب کرد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫خانم حالش چهطوره؟ صدیقه وای به حالت اگه بفهمم دهنت باز شده! خودت میدونی چه‬
‫بالیی سرتمیارمنه؟ ‪،‬‬
‫صدیقه چادر سفیدش رو دور کمرش محکم کرد و گفت‪:‬‬

‫خانم به زمین زل زدهمیرزا اسکناسی روی دستش گذاشت ‪...‬من دهنم باز نمیشه آقا فقط ‪،‬‬
‫‪:‬و گفت‬

‫برو‪ .‬صدیقه الهی شکری گفت و به سمت در خروجی رفت‪.‬میرزا آهستهآهسته باال رفت‬
‫با دیدن کسی که‪،‬‬
‫پایین راهپله طاق باز خوابیده و سرش به شدت زخمی بود شوکه شدم‪ .‬حمیرا روی زمین‬
‫افتاده بود‪ .‬لعیا‬
‫ماه رمان‬
‫‪146Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫باالی پلههایی که روشون فرش قرمز انداخته بودندایستاده بود و با چشمهای از تعجب ‪،‬‬
‫باز مونده به‬
‫حمیرا نگاه میکرد‪ .‬لبهاش رو میجوید و قلنج انگشتهای دستش رو میشکست ‪.090‬‬

‫میرزا سعی کرد آرومش کنه‪ .‬دستش رو به میلههای سفیدرنگ گرفت و از پلهها باال‬
‫رفت‪ .‬لعیا مثل گچ‬

‫دیوار سفید شده بود‪ .‬میرزا با صدای بلندی گفت ‪:‬‬

‫احمد‪ ...‬غالم‪ .‬در عمارت هنوز باز بود‪.‬بیاید داخل ‪،‬دو مرد چهارشونه و قدبلند با کت و‬
‫شلوار مشکی وارد شدند‪ .‬میرزا اشارهای به‬

‫خدمتکار لعیا کرد و گفت‪:‬‬

‫خانم رو ببر داخل اتاقش و بعد به احمد که سیبیلهای پرپشت و کاله مشکی به سر داشت‪.‬‬
‫‪:‬اشارهای کرد و گفت‪،‬‬
‫این جنازه رو از اینجا ببرید توی باغچه خاکش کنید!اونها هم بدون اینکه سوالی بپرسند ‪،‬‬
‫‪.‬زن رو داخل فرش دستباف ششمتری پیچیدند و بردند‪،‬‬

‫با وجود اینکه میدونستم به این زمان و این آدمها تعلق ندارمباز هم اشک بود که از ‪،‬‬
‫چشمهام سرازیر‬
‫شد‪ .‬چرا حمیرا باید این همه سختی بکشه و آخر هم در نهایت تنهایی و مظلومیت توی‬
‫باغچهای حداکثر‬
‫دهمتری خاک بشه؟ اون هم از سرنوشت بچههاش!‬
‫***‬
‫صدای بابا توی گوشم زمزمه میشد و مدام تکرار میکرد ‪:‬‬
‫‪-‬دنیز‪ ...‬دنیز‪ ...‬با تو دارم حرف میزنم ‪091‬کجایی؟ ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪147Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫چندبار پلک زدم به دیوار تکیه داده بودم؛ هم بابا بود و هم امیرحسین‪ .‬سرفهای کردم و‬
‫از دیوار سفید‬
‫که تمام لباسهام رو گچی کرده بود فاصله گرفتم و گفتم‪:‬‬

‫جانم بابا‪ .‬چیزی گفتید؟پوزخند صدادار امیرحسین توی خونه پیچید ‪،‬بابا اخمی کرد و‬
‫گفت‪:‬‬
‫معلوم هست کجا سیر میکنی؟ نیمساعته به زمین خیره شدی!یه لحظه ترسیدمشاید بابا ‪،‬‬
‫‪:‬خودش نباشه گفتم‬
‫میشه برگردیم؟ من نمیخوام اینجا بمونم !بابا تعجب کرد و همچنان که از روی طاقچه‬
‫موبایل و سوئیچ رو برمیداشت گفت ‪:‬‬
‫موافقمنه میخواستم توی این خونه تنها باشم و نه میخواستم که ‪،‬هول کردم‪.‬زودتر بریم ‪،‬‬
‫‪:‬برگردم؛ حرف دلم رو زدم‬
‫بابا از وقتی وارد این خونه شدم‪ ...‬موجوداتی که ‪،‬دوتا دخترن‪ ...‬چهجوری بگم اونها از‬
‫من کمکمیخوان؛ ولی من تنهایی نمیتونم کمکشون کنم‪ .‬ازتون میخوام که بهم کمک کنید‬
‫تا اونها به آرامش‬
‫برسن‪.‬‬

‫مکث طوالنی کردم‪ .‬بابا خشکش زده بود و امیرحسین با چشمهای پر از تعجبش به من‬
‫نگاه میکرد‪.‬‬

‫میخواست از کنار پشتی قرمزرنگ بلند بشه که ادامه دادم ‪093 :‬‬

‫این خونه یه زیرزمین دارهمثل اینکه خود میرزا دستور داده بوده که اونجا رو ‪،‬‬
‫جنوبیترین قسمت باغبکنن تا هروقت که کار محرمانه یا جلسهای داشته به اونجا بره؛ اما‬
‫‪ ...‬اون روزاون روز تلخ که حمیرا‬

‫میمیرهدخترها هم داخل چاه میفتن؛ چاهی که نمیدونم چهجوری توی زیر زمین حفر ‪،‬‬
‫شده!‬
‫بابا جوری نگاهم میکرد که انگار داره به توهمات یه کودک چهارساله گوش میده‪ .‬گفتم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪148Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫میشه کمکم کنید؟بعد به امیرحسین نگاه کردم و گفتم ‪:‬‬


‫بهخاطر ارغوان‪ ...‬میشه فقط تا زیر پله باهام بیاید؟بابا میخواست در شیشهای خونه رو‬
‫باز کنه‪:‬یه لحظه پشیمون شد و به سمتم برگشت ‪،‬‬
‫دنیزدیوونه شدی؟ هیچوقت دلم نمیخواست مثل مادرت بشی! اون هیچوقت من رو ‪،‬‬
‫دوست نداشت کهاگه دوست داشت بهخاطر حرف مردم نمیرفت یه گوشه دور از من‬
‫‪.‬درسته هر چی دارم از اون و مادرش‬

‫دارم؛ اما باز هم گلشید کسی نبود که من باهاش خوشبختترین مرد دنیا بشم‪ .‬شاید هم‬
‫بدبختترین‬
‫شدم! دنیز وقتی برگشتیم تهرانحرفهایی رو که زدی به کل فراموش کن! گیرم که روح ‪،‬‬
‫توی این خونه‬
‫باشه‪.‬باز هم کاری از دست تو برنمیاد ‪،‬‬

‫خواستم حرفی بزنم که امیرحسین از جاش پرید و به در شیشهای خیره شد‪ .‬با منمن گفت‬
‫‪:‬‬
‫د‪...‬دست پشت سرته !من و بابا هم به در خیره شدیم‪ .‬سایهی دستهایی که به شیشه چسبیده‬
‫بودند‪.‬پشت در مشخص بود ‪،‬‬

‫‪094‬‬

‫برای اولین بار از دیدن اونها لبخند زدم؛ اما بابا و امیرحسین شوکه شده بودند و سعی‬
‫میکردند از در‬
‫فاصله بگیرند‪ .‬بابا گوشی مشکیرنگش از دستش افتاد و به سمت من که نظارهگر دستها‬
‫بودم اومد‪.‬‬

‫خب‪ ...‬خب دنیز باید چی کار کنیم؟امیرحسین از ترس باالی پشتی نشست و در حالی که‬
‫پاهاش رو روی زمین تکون میداد گفت ‪:‬‬
‫ببین‪ ...‬ببین من هم کمکت میکنم؛ اما فقط بهخاطر ارغوان !پوزخند زدم و خواستم چیزی‬
‫بگم که در کوبیده شد‪ .‬هیچکدوم از جامون تکون نخوردیم که مقوای‬

‫ماه رمان‬
‫‪149Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫سبزرنگی که به جای شیشه به قسمتی از درب چسبونده بودیمپاره و صورت آشنایی از ‪،‬‬
‫اون بین‬
‫مشخص شد‪.‬‬

‫فوری گفتم‪:‬‬

‫بابا چشمهات رو باز کن مادرجونه!امیرحسین که رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود ‪،‬‬
‫‪:‬نفس راحتی کشید و گفت ‪،‬‬
‫آقا‪ .‬بیخیال بابا شدم و به سمت در رفتم‪.‬شما چرا پس افتادی؟ چیزی نشده که ‪،‬در رو که‬
‫باز کردم مادرجون با یه چمدون خاکستری ایستاده بود‪.‬‬

‫گفت‪:‬‬

‫چرا در رو باز نمیکردید؟ مادر یخ زدم !و بعد من رو کنار زد و وارد شد‪ .‬نگاه سرسری‬
‫به خونه انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪095‬‬

‫یاد گلشید افتادم‪:‬بابا با تعجب پرسید‪.‬این خونه هنوز هم مثل گذشتههاست ‪،‬‬

‫مادر شما برای چی اومدیددیگه چرا ‪،‬اتفاقی افتاده؟ مادرجان ما هم داشتیم بر میگشتیم ‪،‬‬
‫‪.‬خودتون روبه زحمت انداختید‬

‫مادرجون بافت قهوهایرنگش رو به دستم داد و گفت ‪:‬‬


‫پسرم‪ .‬اینجا خونهی پدری منه ‪،‬از اونجایی که دیدم دنیز به این خونه عالقهمند شده و‬
‫بهتره تنهانباشه‪ .‬گفتم که من هم بیام پیشش بمونم ‪،‬مادر تو هم هر وقت خواستی برگرد؛‬
‫میدونم کار و بارت زیاده‪.‬‬

‫بعد رو به امیر حسین گفت ‪:‬‬


‫خوبی امیر جان‪:‬مادرت خوبه؟بعد آهی کشید و ادامه داد ‪،‬‬

‫مگه میشه مادری داغ بچهاش رو ببینه و خوب باشه! خدایا هیچ مادری رو به این روز‬
‫نرسون کهجگرگوشهش رو توی خاک بذاره! هم من و هم مادرت این روز رو پشت سر‬
‫گذاشتیم و خدا میدونه‬
‫ماه رمان‬
‫‪151Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫چهقدر غم رو تنهایی به دوش کشیدیم و دم نزدیم‪ .‬تو هم جای پسرمارغوان هم مثل ‪،‬‬
‫هر ‪،‬دخترم بود‬
‫دوتون برام عزیزید !‬
‫امیرحسین از روی پشتی بلند شد و سمت مادر جون رفتبا صدای آرومی سالم کرد و ‪،‬‬
‫‪096 :‬گفت‬

‫وقتی که میدونید نه من و نه مادرم نمیتونیم خوب باشیمپس برای چی سوال میپرسید؟ ‪،‬‬
‫‪.‬مثل خودتون ‪،‬داغ ارغوانتا ابد تو سینهی ما میمونه! مادرم دیگه اون زن سابق نمیشه‬

‫بعد بیتوجه به ما از اتاق بیرون رفت‪ .‬گفتم‪:‬‬

‫مادرجون میخواید اینجا بمونید؟با لبخند سرش رو تکون داد؛ اما بابا عصبانی رو به من‬
‫گفت‪:‬‬

‫اون گوشی من رو بردار‪ .‬خم شدم و گوشیش رو برداشتم و به سمتش رفتم‪.‬روی زمین‬
‫نشسته و به دیوار تکیه داده بود و عصبی‬
‫به من نگاه میکرد‪ .‬نمیتونستم درکش کنم؛ من فقط ازش کمک خواستم؛ اون هم نه برای‬
‫خودم‪ .‬بابا‬

‫گوشی رو از دستم کشید و از جاش بلند شد‪:‬نگاهی به مادرجون کرد و گفت ‪،‬‬
‫خب‪ .‬دنیز رو به شما میسپرم ‪،‬امیدوارم از تصمیمتون پشیمون نشید !و از خونه خارج‬
‫شد‪ .‬بدون هیچ حرفی فقط رفت؛ حتی نپرسید با وجود اون روحهایی که دیدی خودت‬

‫راضی هستی که بمونی‪.‬‬

‫پدر من که اسم پدر رو تو شناسنامهام به یدک میکشید حتی کارگر کار خونهاش رو به‬
‫دخترش ترجیح‬
‫میداد‪.‬‬
‫*** ‪097‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪151Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫ساک رو باز کردم و نگاهی به لباسها انداختم؛ همه از دم سیاه بودند‪ .‬یاد ارغوان افتادم‬
‫که قلبم تیر‬
‫کشید‪ .‬من حتی برای ارغوان مشکی تنم نکردم؛ در حالی که باعث و بانی مرگش من‬
‫بودم‪.‬‬

‫یکی از لباسها رو تنم کردم و به سمت آشپزخونه رفتم‪ .‬میز گردی اونجا بود‪ .‬مادرجون‬
‫روش نشسته‬
‫بود و داشت کاهو خرد میکرد‪ .‬لبخندی زدم و کنارش روی صندلی نشستم‪.‬‬

‫چند لحظه فقط نگاهش کردم و بعد گفتم‪:‬‬

‫از وقتی مادرم مرد‪ .‬شما تنها کسی بودید که باهاش درددل میکردم ‪،‬فقط شما بودید که‬
‫بهم آرامشمیدادید؛ چه با حرفهاتون چه با کارهاتون‪ .‬مادرجون این چند وقته اتفاقاتی برام‬
‫افتاده که از شنیدنش‬
‫تعجب میکنید؛ اما حقیقته!‬
‫دستش رو جلوی دهانم گرفت و گفت‪:‬‬

‫هیس! هیچی نگو‪ ...‬من باورت دارم‪ .‬همونطور که با بستریشدن مادرت موافق نبودم و‬
‫دیدم عاقبتدخترک من به کجا رسید‪ .‬دنیز میخوام کمکت کنمحتی اگه آخرش به مرگ ‪،‬‬
‫‪.‬من ختم بشه‬

‫سایهای روی دیوار افتاده بود؛ سایهی دو تا دختر که هر لحظه به ما نزدیکتر میشدند‬
‫‪.‬مادرجون با لکنت‬

‫گفت‪:‬‬

‫دن‪ ...‬دنیز‪ ...‬بلند شو باید‪ ...‬از اینجا بری !بعد چشمهاش رو بست و گفت‪:‬‬

‫میدونم اینجایید‪ ...‬میدونم میخواید من رو با خودتون ببرید؛ بچهها من باهاتون میام ‪،‬من‬
‫هم میامپیشتون‪ .‬آروم میگیرید؟ [اشکی از گوشهی چشمش چکید] میدونم! من هم خستهام‬
‫‪.‬مگه قرار چند‬
‫‪098‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪152Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫سال دیگه عمر کنم؟ حق با شماست‪ .‬باید قبلترها من رو با خودتون میبردید ‪،‬باهاتون‬
‫میام! من سومین‬
‫نفرم؛ میخوام آخرین نفر هم باشم!‬
‫با چشمهای متعجب به مادرجون نگاه میکردمسومین نفر؟ کجا ببرن؟ ‪،‬‬
‫پرسیدم‪:‬‬

‫مادرجون‪ ...‬چی برای خودتون میگید؟ کجا برید؟ با شما دارم حرف میزنم چشمهاتون رو‬
‫باز کنید‪:‬نمنم چشمهاش رو باز کرد و به آرومی گفت ‪.‬‬

‫دنیزبه دیوار سفید روبرو نگاه کردم؛ اثری از سایهها ‪.‬میخوام با هم به زیر پله بریم ‪،‬‬
‫‪ .‬نبوداز روی میز بلند شدم و دستش رو گرفتم تا بتونه‬

‫بلند بشه‪ .‬جلوتر از من حرکت کرد‪ .‬در حالی که آرومآروم قدم برمیداشت گفت‪:‬‬

‫سالها قبل با مادرم به این خونه اومدم‪ .‬میگفت اینجا دیگه مال منه؛ مال خود خود من‬
‫‪.‬اینجابیصاحاب بوده و از آقاجون به من رسیده‪ .‬جای قشنگی بود و توش زندگی جریان‬
‫داشت؛ چیزی که توی‬
‫خونهی هزار متری آقاجون ذرهای هم وجود نداشت‪ .‬من اینجا رو خیلی دوست داشتم‬
‫‪.‬هفت یا‬

‫هشتسالم بود که دختری رو توی این خونه دیدم‪ .‬باهاش حرف زدم و بازی کردم؛ گفت یه‬
‫خواهر داره که‬
‫خیلی هم دوسش داره‪ .‬میگفت توی این خونهاس؛ ولی من نمیتونم ببینمش‪ .‬بعد از این‬
‫ساعتها من اون‬
‫رو تاب دادم و اون من رو‪ .‬بهم گفت که میخواد خواهرش رو به من نشون بده‪ .‬مشتاقانه‬
‫همراهش رفتم‪.‬‬

‫من رو برد نزدیک همون زیرپله‪ .‬از پلهها که پایین رفتیم ازش پرسیدم اینجا چی کار‬
‫میکنه؟ اینجا‬
‫خونهی ماست‪ .‬گفت که قبل از ما خونهی اونها بوده‪ .‬گفت وقتی پدر مادرش از اینجا‬
‫رفتن اون و‬

‫ماه رمان‬
‫‪153Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫‪099‬‬

‫خواهرش تنهایی زندگی میکردند‪ .‬در زیر زمین رو باز کرد‪ .‬همه جا تاریک بود‪ .‬اونقدر‬
‫ترسیده بودم که‬
‫خواستم فرار کنم؛ دختر جلوم رو گرفت‪ .‬یهو از صورتش خون اومدموهاش رو جلوی ‪،‬‬
‫‪.‬صورتش ریخت‬

‫حسابی ترسیده بودم به من گفت که مرده! نزدیک بود از شدت ترس زهر ترک بشم و‬
‫همونجا بمیرم‪.‬‬

‫خواهرش هم اومد‪ .‬به من گفتند خواهرهای من بودند! خواهرهای ناتنی‪ ...‬میگفتند اگه‬
‫مامانت رو بکشی‬
‫میذاریم بری! من گفتم که من رو بکشید؛ ولی با مادرم کار نداشته باشید‪.‬‬

‫بعد من رو دنبال خودشون کشوندند‪ .‬از دیواری که انگار بعدا توی اون قسمت گذاشته‬
‫بود راحت‬
‫گذشتند‪ .‬یکیشون به من گفت که باید دیوار رو بشکنم تا وارد اونجا بشم؛ ولی من فرار‬
‫کردم‪ .‬به مامان‬

‫گفتم کسی تو زیرزمین هست و مامان به اونجا رفت‪ .‬وقتی برگشت دیگه مثل سابق نبود‬
‫‪.‬یه روز خودش‬

‫رو شکل اونها کرد و وارد اتاقم شد؛ از ترس به خودم لرزیدم و خیلی گریه کردم‪ .‬عمه و‬
‫شوهرش مامان‬
‫رو بردن دارالمجانین! من پیش اونها بزرگ شدم و آوردنم تهران؛ یه روز هم گفتن که‬
‫مادرت مرده‪.‬‬

‫سالها گذشت که گلشید گفت میخواد از تهران بره گفتم نه اجازه نداره و این حرفها ‪،‬‬
‫‪...‬گوشش بدهکار‬

‫نبود‪ .‬آخر وقتی فهمیدم اومده اینجا دلم آشوب شد‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪154Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫شوهرش به من نگفته بود آوردتش اینجا؛ کاش دستم میشکست و کلید اینجا رو به بابات‬
‫نمیدادم!‬
‫در خونه رو باز کردم‪ .‬مادرجون از من زودتر بیرون رفت ‪،‬پرسیدم‪:‬‬
‫چی میشه که یه مرداجازه بده همسرش ازش جدا بشه و بره جایی که امنیت ‪،‬‬
‫‪ .‬یه پله در میون مینشست تا استراحت کنه ‪،‬نداره؟مادرجون که پاش درد میکردگفت‪:‬‬
‫وقتی الویت یه آدم پول باشه‪ 111‬جدایی از زن و بچه آسونترین کار ممکنه ! ‪،‬‬

‫کمکش کردم از روی پله بلند بشه‪ .‬نمیدونستم میخواد کجا بره یا اصال میخواد چی کار‬
‫کنه‪ .‬بازوش رو‬

‫گرفتم و با هم به آخرین پله رسیدیم‪ .‬پرسیدم ‪:‬‬

‫مادرجون چیکار میخواید بکنید؟ من یه خرده میترسم!ریز خندید و بازوهای تقریبا تپلش‬
‫رو از دستم جدا کرد و در حالی که دستش روی پاهاش بودجلوتر ‪،‬‬
‫رفت‪.‬‬

‫دنبالش دویدم و جلوش ایستادم و تقریبا فریاد زدم‪:‬‬

‫جوابم رو ندادید‪ .‬دنبالم بیا خودت متوجه میشی‪.‬دنیزاز این ‪،‬قول بده اگه زنده برنگشتم ‪،‬‬
‫خونه بری؛ چون بعد از مناینجا از بین میره !‬
‫بهتزده نگاهش کردم و عقبی راه میرفتم‪ .‬صدای خردشدن برگها زیر پامون هم من رو‬
‫میترسوند چه‬
‫برسه به برگشتن به اون زیر پله‪.‬‬

‫از حرفهای مادرجون سر در نمیآوردم؛ یعنی چی که نابود میشه؟ یعنی چی زنده‬


‫برنگردم؟ یعنی چی‬
‫مادرم بهخاطر مادرجون مرده؟‬
‫یه لحظه احساس کردم توی تاریکی گرفتارم و اون خیلی جلوتر از منه‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪155Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫سرعتم رو بیشتر کردم‪ .‬به پنج ثانیه نکشیده بهش رسیدم‪ .‬با اضطراب شدید دنبالش میرفتم‬
‫‪.‬مادرجون‬

‫هم شاید به ظاهر آروم بود؛ ولی چشمهاشچشمهای قهوهای سوختهاش پر از درد و ‪،‬‬
‫‪ .‬اضطراب بودمگه‬

‫چشم دروغ میگفت؟‬


‫‪110‬‬

‫باالی زیرزمین ایستاد‪ .‬توی اون تاریکی خیلی خوب اون مسیر رو پیدا کرده بود؛ جایی‬
‫که حتی توی‬
‫روشنایی به سختی پیدا میشه‪ .‬چندبار پاش رو روی زمین زد و بعد گفت‪:‬‬

‫پر شده!جلوتر رفتم‪ .‬یه کلنگ رنگ و رو رفته که حشرات متعددی بهش چسبیده بودند‬
‫روی زمین افتاده بود‪.‬‬

‫خم شدم و برش داشتم‪ .‬به مادرجون گفتم‪:‬‬

‫برید عقب‪ .‬و محکم به چالهی پرشده زدم‪.‬خاک روی پلهها ریخت‪ .‬مادرجون نگاهی به‬
‫من کرد و گفت‪:‬‬

‫همین جا وایسا‪ .‬از پلهها پایین رفت‪.‬من برمیگردم ‪،‬نزدیک بود روی زمین بیفته که‬
‫دستش رو به دیوار گرفت‪ .‬هوا سوز داشت و صدای‬
‫باد که باعث میشد شاخه و برگ درختها تکون بخورند و صدای آروم حشرات ریز و‬
‫درشت ترسم رو‬
‫بیشتر کرده بود‪ .‬پنج دقیقهای منتظر اومدنش شدم؛ اما خبری نشد‪.‬‬

‫صداهای وحشتناکی از پایین میاومد‪ .‬بی اختیار به سمت پلهها رفتم و با استرس از اون‬
‫پلههای تنگ‬
‫پایین رفتم‪ .‬در نیمهباز بود‪.‬بیشتر بازش کردم و داخل شدم ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪156Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫همهجا تاریک بود‪ .‬موبایلم رو از جیب شلوارم درآوردم و فلش رو روشن کردم‪ .‬دیوار‬
‫شکسته شده بود‪.‬‬

‫به سمتش قدم برداشتم در حالی که نفسنفس میزدمکنار قسمت شکستهشده ایستادم و با ‪،‬‬
‫صدای‬
‫لرزون گفتم‪:‬‬

‫مادرجون‪ ...‬مادرجون‪ ...‬ک‪ ...‬کجایید؟ ‪111‬‬

‫صدایی نیومد‪ .‬هم استرس ورود به اون مکان رو داشتم و هم نمیدونستم قراره دوباره با‬
‫چه صحنهای‬
‫روبرو بشم‪ .‬چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم‪.‬‬

‫صدای بستهشدن در زیرزمین من رو به خودم آورد‪ .‬فکم منقبض شده بود و دستهام‬
‫یخزده بودند‪.‬‬

‫صدایی درست کنار گوشم طنینانداز شد ‪:‬‬


‫منم !از شدت ترس و اضطراب چشمهام رو محکم بستم و شروع کردم به صلواتفرستادن‬
‫‪.‬نوک انگشتش رو‬

‫گذاشت روی شونهام‪ .‬روح از بدنم رفت و فقط تونستم با آخرین صدایی که توی‬
‫حنجرهام مونده بود جیغ‬
‫بزنم؛ ولی از سر جام تکون نخوردم‪.‬‬

‫صدا مالیمتر شد ‪.‬‬


‫دنیز‪ ...‬برگرد؛ من رو نگاه کن و نترس!سیل اشک بود که از چشمهام جاری شده بود و‬
‫فقط آه میکشیدم و خدا رو توی ذهنم مخاطب قرار داده‬
‫بودم‪.‬‬

‫یه لحظه یاد مادرجون افتادم‪ .‬پام رو از بین اون دیوار شکسته‪.‬رد کردم و وارد شدم ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪157Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫با دیدن مادرجون که کنار چاه نشسته و یکی از دستهاش رو داخل اون برده بودیکه ‪،‬‬
‫‪.‬خوردم‬

‫با صدای بلند گفتم ‪:113‬‬

‫مادرجون نه! اونها نباید دستتون رو بگیرن و بیان باال! اونها خطرناک هستن؛ ممکنه‬
‫بهتون صدمهبزنن!‬
‫اما مادرجون بیتوجه به من آروم چیزی رو زمزمه میکرد؛ خواستم نزدیکش بشم که‬
‫دستی دستم رو به‬
‫سمت خودش کشید‪.‬‬

‫ناخودآگاه به سمتش برگشتم‪ .‬توی تاریکی و هاله نوری که از فلش گوشی ایجاد شده بود‬
‫تصویر آشنایی‪،‬‬
‫روبروم ایجاد شد‪ .‬منمنکنان گفتم‪:‬‬

‫امیرحسین‪ ...‬تو مگه نرفتی؟دستش رو جلوی صورتم گرفت و گفت‪:‬‬

‫هیسبلکه به خاطر ارغوان و خواستهاش ‪،‬هیچی نگو! نه نرفتم؛ موندم نه بهخاطر تو ‪،‬‬
‫‪:‬از من!کالفه به لبهای خشکش چشم دوختم و گفتم‬

‫ارغوان؟ کی و کجا؟ نکنهنگاه خفتباری به صورت ساده و گردم انداخت و با پوزخند ‪...‬‬
‫‪:‬گفت‬

‫نه‪ .‬اومد به خوابملبخندی زدم و دستش رو از دست الجونم جدا کردم و ‪.‬گفت کمکت کنم ‪،‬‬
‫‪ .‬به سمت مادرجون دویدمخواستم دستش رو‬

‫بکشم باال که با دستی که بیرون چاه بود ‪.114‬به طرف دیوار هولم داد ‪،‬‬

‫جیغ بلندی کشیدم و سرم محکم به دیوار نصفه شکسته خورد؛ روی زمین سرد و خشک‬
‫زیرزمین ولو‬
‫شدم و بیحالتر از همیشه زمزمه کردم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪158Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫مادرجون‪...‬این کار رو نکنید‪ ...‬خواهش میکنم دستتون رو از اونجا در بیارید‪ ...‬خواهش‬


‫میکنم !امیرحسین به طرفم دوید‪ .‬نگاهی به رنگ زرد و پریدهام انداخت و با دیدن‬
‫مادرجون چشمهاش گرد شد؛‬
‫مادرجونی که حاال موهای کوتاهش که زیر روسری زرد و گلگلیش پنهان بودحاال ‪،‬‬
‫بدون روسری و با‬
‫موهای خاکستری که هر دم بلندتر میشد‪.‬بیشتر داخل چاه میرفت ‪،‬‬

‫امیر از هولش‪.‬کمرم رو گرفت و از روی زمین بلندم کرد ‪،‬‬

‫کمرم رگ به رگ شده بود و احساس ضعف شدیدی داشتم‪ .‬با دیدن مادر جون توی اون‬
‫حالتتمام ‪،‬‬
‫سلولهای مغزم از حرکت ایستاده بودند‪.‬‬

‫امیرحسین هم به دیوار تکیه زد و من رو هم نیمخیز کنار خودش نشوند‪ .‬مثل دو‬


‫تماشاچی فیلم‬
‫ترسناک‪ .‬با بهت و ترس به مادربزرگم چشم دوخته بودیم ‪،‬حالم بد شده بود خیلی بد!‬
‫مادرجون توی‬
‫همون حالت موهاش روی زمین کشیده میشد‪:‬زمزمه کرد ‪،‬‬
‫بچهها‪ ...‬بچههای من بیاید باال ‪،‬مادرتون اومده ببرتتون‪ .‬بیاید دیگه حاال ما با هم باید‬
‫بریم‪ .‬اونها مردند؛دیدید همهشون مردند! حاال ما هم باید بریم‪ ...‬زود باشید بیاید بیرون‬
‫‪...‬مادرتون اومدهمگه منتظرم ‪،‬‬

‫نبودید؟‬
‫صدایی از داخل چاه بلند شد‪ .‬دخترها شروع به داد و بیداد کرده بودند و مدام میگفتند ‪:‬‬

‫مادر دستمون به دستت نمیرسه‪ 115‬میشه بیشتر خم بشی؟ ‪،‬‬

‫مادرجون بیشتر خم شد و یکی از دستهاش رو روی زمین گذاشت تا داخل چاه نیفته‬
‫‪.‬انگار داشت‬

‫ماه رمان‬
‫‪159Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫وزنهی پنجاه‪ -‬شصتکیلویی بلند میکرد‪ .‬ناگهان بچهای که انگار از داخل گل بیرون اومده‬
‫بود رو با‬
‫خودش بیرون کشید‪.‬‬
‫چشمهام رو بستم و با دیدن صورت گلی و خونی دختر و موهای کثیف و پر از لجنش‬
‫جیغ کشیدم‪.‬‬

‫امیرحسین بهتزده و با دهن باز به این صحنه نگاه میکرد‪ .‬اینجا چه خبر بود؟! مادرجون‬
‫چرا به اونها‬
‫میگفت دخترم؟‬
‫وای خدای من! چرا همهچیز یه شبه تغییر کرد؟‬
‫پیشونی دختر رو بوسید و پتوی سفیدرنگی رو که معلوم نبود از کجا برداشتهروی ‪،‬‬
‫‪.‬دختر پیچید‬

‫دوباره دستش رو داخل کرد و به سختی بچهی دیگه رو بیرون آورد‪ .‬نفسم حبس شد و‬
‫چندبار به بازوی‬
‫الغر امیرحسین زدم تا به خودش اومد‪ .‬اشک گوشهی چشم هردومون جوونه زده بود‪ .‬هر‬
‫دو از دیدن این‬
‫صحنه متحیر و ناباور بودیم که مادرجون شروع به صحبت کرد‪:‬‬

‫سالها منتظر بودم تا کسی پیدا بشه و روح من وارد بدنش بشه تا بتونم بچههام رو بیرون‬
‫بکشم‪:‬انگشت اشارهاش رو به طرف من گرفت و گفت‪.‬‬
‫مادر و مادربزرگ مادرت نذاشتن کارهام رو پیش ببرممیدونی چرا؟ چون بعد از ‪،‬‬
‫فقط میتونستن خودشون رو مثل دخترهام کنن و ‪،‬بستریشدنهردوشون توی دارالمجانین‬
‫بیخیال اومدن به این‬
‫زیرزمین بشن؛ اما امروز مادربزرگت با از خودگذشتگی نذاشت تو قربانی بشی و من‬
‫توی بدن اون رفتم تا‬
‫به این بچههام رو بیرون بکشم‪ .‬حاال از مرگ من و فرزندانم در یه روز نزدیک به‬
‫هشتادسال گذشته‪ .‬نود و‬

‫ماه رمان‬
‫‪161Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫‪116‬‬

‫پنج سال پیش پدر بزرگ مادرتهمراه با لعیا بانوی عمارت میرزا به ‪،‬میرزارضا ‪،‬‬
‫خانهی محقرانهمون‬
‫اومدند‪ .‬پشت دیوار اتاق پدرم فال گوش ایستاده بودم‪ .‬لعیاخانم با گستاخی تموم من رو از‬
‫پدرم خرید‪.‬‬

‫من که هنوز چهارده رو تموم نکرده بودم و نشونکردهی کس دیگهای بودم و عاشقپیشهی‬
‫اون مردحاال ‪،‬‬
‫باید زن دوم خان ده میشدم! پدرم مدام توی گوشم میگفت که خوشبخت میشی و بخت‬
‫بهت رو کرده؛‬
‫اگه زن میرزا نشی خونت حاهلل!‬
‫یه شب از همهجا بیخیر نشوندنم سر سفرهی عقدم با میرزا‪ .‬مسخره بود! لباس سفید ساده‬
‫و چادر براق‬
‫سفید به سرم کردن و گفتن که دیگه باید بری خونه شوهر!‬
‫علی بیچاره دم خونهمون بس نشسته بود تا شاید اونها پشیمون بشن؛ اما نشد که نشد‬
‫‪.‬میرزا علیه علی‬

‫نامهای به دوستش که دیوان ساالر تهران بود نوشت و بعد هم علی رو گرفتند و زندانیش‬
‫کردند‪ .‬دیگه‬

‫خبری از علی نداشتم تا شیشماه از آبستنشدنم گذشته بود که گفتن علی تهران زن گرفته‬
‫‪.‬دیگه‬

‫امیدی به زندگی نداشتم‪ .‬تنهایی توی این خونه با شکم بادکرده زندگی میکردم‪ .‬حتی حق‬
‫دیدن‬
‫خانوادهام رو هم نداشتم‪ .‬آخ خدا از باعث و بانیش نگذره! میرزا گفته بود تا وقتی‬
‫جنسیت بچه معلوم‬
‫نشده کسی نباید بفهمه من از میرزا بچه دارم‪ .‬تا اینکه نوشین و نیره به دنیا اومدند‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪161Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫با چشمهای غرق اشک به من و امیر که کاری جز زلزدن بهش نداشتیم نگاه میکرد‪ .‬من‬
‫منتظر این‬
‫داستانها بودم؛ اما برای امیرحسین شوکهکننده بود‪.‬‬

‫روز به روز بزرگتر میشدند و میرزا حتی نگاهشون هم نمیکرد‪ .‬انگار نه انگار از‬
‫خونش بودن! مثل بچهیتیم باهاشون رفتار میشد‪ .‬میدونید اگه از اول زندگیت سختی کشیده‬
‫باشی تا آخرش هم همینطوری ‪117‬‬

‫میشه؛ اونقدر بد میگذره که خودت رو هم به مرز نابودی میکشونی! من نابود شدم و‬


‫بهخاطر اشتباهم‬
‫که بچهها رو توی زیرزمین زندانی کرده بودم‪.‬آروم نگرفتم تا این روز ‪،‬‬

‫نوشین و نیره رو به خودش چسبوند و گفت‪:‬‬

‫ما دیگه با این خونه و آدمهاش کاری نداریم؛ راحت زندگی کنیدخواست حرکت کنه که ‪.‬‬
‫‪:‬امیرحسین با شجاعتی که تا به حال ازش ندیده بودم گفت‬

‫پس خواهر من چی شد؟ تکلیف اون چی میشه؟ ارغوان چه بالیی سرش اومد؟به یه لحظه‬
‫نکشید که روبرومون ظاهر شد و گفت‪:‬‬

‫خیلی سعی میکرد فرار کنه‪ .‬برای زندهموندن تالش کرده بود ‪،‬نوشین خودش رو به شکل‬
‫دنیز درآوردتا ارغوان بیگـ ـناه از بین بره و دنیز گناهکار زنده بمونه‪.‬‬

‫امیر فریاد زد‪.‬به یه صدم ثانیه نکشید که همهجا سیاه شد ‪،‬‬

‫***‬
‫چشمهام رو باز کردم‪ .‬سرم روی پلهها بود و پاهام هم کنار در زیرزمین‪ .‬خواستم تکون‬
‫بخورم که صدای‬
‫آشنایی گفت‪:‬‬

‫من هم باید چیزهایی رو بهت بگمسرم رو باال گرفتم و به چشمهای ریز و قهوهای ‪.‬‬
‫‪.118‬سوختهاش نگاه کردم؛ بابا بود‬

‫ماه رمان‬
‫‪162Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫از روی پلهها بلندم کرد‪ .‬بیمحابا بغلش کردم و سینهاش رو بوسیدم‪ .‬آمبوالنس به همراه‬
‫جمعیت زیادی‬
‫توی باغ بزرگ خونه جمع شده بودند‪.‬‬
‫بابا اینها کین؟ مادرجون کجاست؟سرش رو به دو طرف تکون داد و آروم و زمزمهوار‬
‫گفت ‪:‬‬
‫وقتی با مادرت آشنا شدماز بد حادثه شوهرش یه سال ‪،‬یه زن بیست و چهار ساله بود ‪،‬‬
‫بود که تویتصادف مرده بود و خودش بود و عالمی ارث! یه مادر پیر داشت و یه دختر‬
‫خب چه موقعیتی از ‪،‬دو ساله‬
‫این بهتر؟ من آس و پاس‪ .‬داماد یه خانواده اصیل و پولدار میشدم ‪،‬اون وقت همهچیز‬
‫عالی میشد و من‬
‫آقای خودم میشدم‪ .‬قبولتون کردم‪ .‬مادرت راضی نمیشد؛ اما اونقدر اصرار کردم تا‬
‫باالخره پا داد و من‬
‫شدم داماد اون خانواده‪ .‬مادرم سرکوفت میزد که چرا زن بیوه گرفتیاون هم با یه بچه ‪،‬‬
‫‪.‬و یه پیرزن‬

‫گوشم بدهکار نبود و فقط به پولهای مادرت فکر میکردم‪ .‬تا اینکه تو شیشسالت شد و‬
‫مادرت گفت‬
‫خسته شده از این حرفها‪ ...‬میخواد بره ‪،‬ترکم کنه! بهش وابسته شده بودم؛ اما بیخیال‬
‫وابستگی شدم‬
‫و کلید اون مکان ممنوعه رو بهش دادم‪ .‬یه شب هم برگشتم تا به کارخونه برسم‪ .‬گلشید‬
‫برای من حکم‬
‫وسیله رو داشت نه یه زن! دنیز من قبل از مادرت عاشق یه زن دیگه بودم که بهخاطر‬
‫پول ترکم کرده بود‪.‬‬

‫من رو ببخشیدهم تو و هم اون مرحوم! ‪،‬‬


‫بهتزده از شنیدن این حرفها ایست کردم و شروع به هضم این حقیقتهای تلخ کردم‪ .‬آخ‬
‫مادر‬

‫ماه رمان‬
‫‪163Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بیچارهی من! پدر نداشتهام‪ .‬من یتیم بودم؛ هم پدرم مرده بود و هم مادرم و هم بهترین‬
‫دوستم‪.‬‬

‫خواستم چیزی بگم که امیرحسین با رکابی به سمتمون دوید و گفت‪:‬‬


‫چون صورتش ور اومده باید بیاید ببینید حتما خودش هست یا نه! ‪119‬‬

‫بهتزده پرسیدم‪:‬‬

‫کی؟بابا جواب داد ‪:‬‬


‫متاسفانه مادربزرگ!روی زمین ولو شدم‪ .‬پاهام رو توی شکمم فرو کردم و شروع کردم‬
‫به گریهکردن؛ گریه از این همه‬
‫بیکسی‪ .‬من بیکسترین آدم روی کره خاکی بودم‪ .‬خدا من رو فراموش کرده بود‪ .‬من‬
‫بدبختترین بودم !‬
‫بابا دنبال امیر برای تشخیص جسد رفت و من روی زمین سرد فقط اشک میریختم‪.‬‬

‫دلم شکسته بود از این همه بیکسیآخ خدا چرا من رو نمیکشی و راحتم نمیکنی؟ اونها ‪،‬‬
‫دیگه رفتند؛‬
‫اما من‪...‬من هنوز خیلی از حقیقتها رو نفهمیدم؛ مثل مرگ کبریمثل اون مرد و ‪،‬‬
‫همسرش که میگفت‬
‫دوست مادرم بوده‪.‬‬

‫خدا جونممن بعد کجا باید زندگی کنم؟ خونهی بابای ناتنیم یا توی همین خونه بمونم؟ ‪،‬‬
‫خونهای که بوی‬
‫مادرم رو میده‪ .‬بوی مادرجون رو میده ‪،‬من به این خونه و آدمهاش تعلق داشتم‪ .‬این خونه‬
‫یادآور آخرین‬
‫روز و شبهایی بود که کنار ارغوان سر کردم‪.‬‬

‫دوست من کاش بودی! کاش دوباره برمیگشتی و بهت میگفتم که چهقدر دلتنگتم! ارغوان‬
‫من سنگ‬

‫ماه رمان‬
‫‪164Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫نبودم که بعد از مردن تو خم به ابروم نیارم‪.‬‬

‫انگشتهام رو مشت کردم و چندبار به زمین زدم‪ .‬خردشدن برگها رو زیر انگشتهام حس‬
‫میکردم؛‬
‫زمزمهوار گفتم‪:‬‬

‫‪101‬‬

‫مادرجون‪ ...‬تو رفتی تا من و بچههام در کمال آرامش اینجا زندگی کنیم‪ .‬بچههای من مثل‬
‫من و مادرمسختی نکشن‪ ...‬مثل لعیا دیوونه نشن‪ ...‬آره مادر جون تو رفتی تا ما راحت‬
‫به زندگیمون ادامه بدیم؛ اما‬
‫من رو بیکسترین دختر دنیا کردی! آخه میدونی وقتی کسی میمیرهخودش دردی ‪،‬‬
‫نمیکشه؛ اما‬
‫بیچاره آشناهاش‪ .‬مخصوصا من که تنها آشنات بودم ‪،‬مادرجون کاش قبل از من‬
‫نمیمردی!‬
‫با صدای داد امیرحسین از سر جام بلند شدم و به سمت شون رفتم‪ .‬بابا کنار آمبوالنس‬
‫ایستاده بود و‬
‫برگهی توی دستش رو مچاله میکرد؛ به محض ورود من برگه رو صاف کرد و به‬
‫طرفم اومد‪.‬‬

‫نگاهی به حالت زارم انداخت و گفت‪:‬‬

‫وصیتنامهی خانمجونه‪ .‬بخونش؛ ولی قبلش باید باهات صحبت کنمآروم و سرد با لحنی ‪.‬‬
‫‪:‬که هر لحظه ممکن بود با بغض همراه بشه گفتم‬

‫گوش میدم‪ .‬گوشهی باغچه نشست و به من هم اشاره کرد که بنشینم‪.‬گفت ‪:‬‬

‫وقتی که تو رو به عنوان فرزندخونده قبول کردمبه مادرت قول دادم بهت چیزی نگم؛ ‪،‬‬
‫‪ .‬اما دیگهنتونستم سکوت کنممیخوام خودت انتخاب کنی؛ با من برمیگردی یا تصمیم‬
‫دیگهای داری؟ دنیز من تو‬

‫ماه رمان‬
‫‪165Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫رو همیشه فرزند خودم میدونمهمیشه برام مهم بودی چون تنها یادگار گلشیدی! اون تو ‪،‬‬
‫رو به من‬
‫سپرد‪ .‬پس نمیتونم به این راحتی ترکت کنم ‪،‬دنیز بعد خوندن وصیتنامهی مادربزرگتاز ‪،‬‬
‫تصمیمت با‬
‫خبرم کن ‪.100‬‬

‫زیر لب باشهای گفتم‪ .‬بابا بلند شد و به سمت جمعیت رفت‪ .‬اشک توی چشمهای قهوهای‬
‫و بیروحم موج‬
‫میزد‪.‬‬

‫وصیتنامه رو باز کردم‪ .‬همیشه داشتن مادربزرگ باسواد و تحصیلکرده برام افتخار بود‪.‬‬

‫نامه با بسمهتعالی شروع شده بود و مشخص بود که با رواننویس مشکی مادرجون که‬
‫خیلی دوستش‬
‫داشت نوشته شده‪.‬‬

‫نوشته شده بود‪:‬‬

‫«دنیز عزیزممن ساعتهاست ‪،‬میدانم االن که این نامه را میخوانی ‪،‬تنها وارث خاندان ما ‪،‬‬
‫کنارت‬
‫نیستم‪ .‬میخواهم بدانی احمد مثل پدر تو را دوست داشت؛ اما پدرت نبود‪ .‬نمیخواهم‬
‫اجبارت کنم که‬
‫بعد از من کنار او بمانی‪ .‬تصمیم با خودت است بین ماندن یا نماندن‪.‬‬
‫دخترکم هرگز طعمه مردان اطرافت نشو و از بین هزاران مرد به دنبال کسی بگرد که‬
‫تو را بدون پول و‬
‫زیبایی چهرهات دوست بدارد‪ .‬دنیز عزیزم‪ .‬سالها قبل پدرم یک درشکهچی داشت ‪،‬او‬
‫عاشق بودیک ‪،‬‬
‫عاشق واقعی‪ .‬نمونهی بارز فداکاری و گذشت بود‪ .‬تا آخر از پدرم حمایت کرد‪ .‬آن روز‬
‫که حمیرا را خونین‬

‫ماه رمان‬
‫‪166Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫و مالین از عمارت بیرون آوردندزن این مرد آنها را دید؛ زیردستان میرزا هم برای ‪،‬‬
‫اینکه زن به کسی‬
‫چیزی نگوید با چماق توی سرش زدند و بعد کنار حمیرا در جایی نامعلوم خاکش کردند ‪،‬‬
‫‪.‬این مرد بعد از‬

‫مدتی بهخاطر افسردگی و بیماریهای مختلف از دنیا رفت؛ اما روحش دستبردار خانواده‬
‫ما نبود‪ .‬کبری‬

‫را از بین برد؛ زیرا او هم یکی از مهرههایی بود که آن شب باعث مرگ آن زن معصوم‬
‫شد و خم به ابرو‬
‫نیاورد‪ .‬االن حتما میپرسی که من از کجا این ها را میدانم‪ .‬دنیزجانمن اینها را از ‪،‬‬
‫‪ .‬مادرت شنیدمتمام ‪101‬‬

‫این حوادث یکبار چند سال قبل برای مادرت پیش آمد‪ .‬پیداشدن پسر کبری چیزی بود که‬
‫هر چند سال‬
‫و بدون بعد مکانی پیش میآید‪ .‬شاید ده سال بعد فرزند تو هم او و مادرش را ببیند!‬
‫میدانم حسابی تعجب کردهای؛ اما هر چه گفتم عین حقیقت است؛ حقیقتی که بعد از سالها‬
‫به درستی‬
‫آن پی بردم‪.‬‬

‫منتنها دختر به جا مانده از میرزارضا نصیری و همسرش لعیا ‪،‬مادربزرگت مریم ‪،‬‬
‫کاشانی تمام ارثیهام را‬
‫به تو‪ .‬یعنی نوهی عزیزم دنیز رضایی فرزند امیرعلی (پدر اصلیت) میبخشم ‪،‬با خودم و‬
‫خدا عهد کرده‬
‫بودم تا قبل از هجدهسالگیات نمیرم تا کسی نتواند ارث و میراث تو را باال بکشد و‬
‫مفتمفت بخورد‪.‬‬
‫دنیزجانمادرت ده سال پیش میخواست خودش را فدای این ماجرا کند؛ اما همین ‪،‬‬
‫احمدآقا اجازه نداد و‬

‫ماه رمان‬
‫‪167Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫این کارهای گلشید را گذاشت پای دیوانگی و در آخر مثل مادرم فرستادش دارالمجانین‬
‫‪.‬شاید به ظاهر‬

‫کار او پسندیده نباشد؛ اما هر چه بود اجازه نداد که دختر من به وضعیت من بمیرد‬
‫‪.‬دخترم به من قول بده‬

‫این خانه که داخلش بهترین و نزدیکترین افراد زندگیات را از دست دادیتخریب کنی و ‪،‬‬
‫به جایش‬
‫مدرسه و یا حتی بیمارستان تاسیس کنی‪ .‬شاید اگر مدرسه یا بیمارستانی اینجا تاسیس شود‬
‫روح من و‪،‬‬
‫مادرت و حتی پدر خدا بیامرزم شاد گردد و باقیات الصالحات ما باشد‪.‬‬

‫امیدوارم خوشبخت باشی و کار مرا به حساب رفیق نیمه راه بودنم نگذاری‪ .‬دنیز تو تنها‬
‫فرزند و نواده من‬
‫بودی‪ .‬حمیرا سالها منتظر بود تا کسی را پیدا کند و با استفاده از جسم اودخترانش را ‪،‬‬
‫نجات دهد و‬
‫حاال که من دیگر پیشت نیستم‪.‬آن سه نفر هم به مکان ابدیشان باز گشتند ‪،‬‬

‫مادربزرگت مریم » ‪103 .‬‬

‫آه بلندی سر دادم و نامه رو زیر پام انداختم و از کنار باغچه بلند شدم‪ .‬این کارها دیگه‬
‫برای چی بود؟‬
‫ارث و میراث به چه درد من میخورد؟ خونه رو تخریب کنم و مدرسه بسازم؟ مادر جون‬
‫هیچوقت سر از‬
‫کارت در نمیارم‪.‬‬

‫خواستم برم که دوباره چشمم به زمین افتاد‪ .‬خم شدم و نامه رو برداشتمتوی دستم گرفتم ‪،‬‬
‫و پیش بقیه‬
‫رفتم ‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪168Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫موهام به شکل نامنظمی روی صورتم ریخته شده بود و زیر چشمهام از همیشه گودتر‬
‫شده بود‪ .‬دستی به‬

‫پوستم کشیدم و یاد حرف مادرجون افتادم‪ .‬همیشه میگفت تو اینقدر جوش میزنی که‬
‫جوش میزنی!‬
‫لبخند تلخی روی لبم شکل گرفت؛ مادرجون این بار بهخاطر تو پیشونیم پر از جوش‬
‫شدههاخبر داری؟ ‪،‬‬
‫مردی کنار بابا و امیرحسین ایستاده بود‪ .‬قد کوتاه و هیکل نسبتا چاقی داشت با لباس فرم‬
‫آبی گرم‬
‫صحبت شده بود‪ .‬گاماسگاماس جلو رفتم و کنارشون ایستادم‪ .‬رو به مرد که روی لباسش‬
‫زده بود‬
‫«حمیدرضا حسینی» گفتم‪:‬‬

‫چی شد؟ مادرجونم رو شناسایی کردید؟ کجا خاکش میکنید؟قطره اشکی از گوشه ی‬
‫چشمم چکید‪:‬ادامه دادم ‪،‬‬

‫میدونید که مرده زیاد نباید رو زمین بمونه‪ .‬میشه من هم برای آخرین بار ببینمش؟مرد‬
‫زیر لب البتهای گفت و در پشت آمبوالنس رو باز کرد‪.‬‬

‫بابا صدام کرد‪ .‬برگشتم که گفت‪:‬‬

‫‪104‬‬

‫طاقتش رو نداری‪:‬حسینی خواست در رو ببنده که عصبی داد زدم‪.‬آقا ببندش ‪،‬‬

‫گفتم بازش کن! برید کنار لطفا !به سمت آمبوالنس قدم برداشتم‪ .‬پاهام میلرزید و دستهام‬
‫یخ بسته بود‪ .‬از آمبوالنس باال رفتم و ملحفه‬

‫سفیدرنگ رو از روی صورتش کنار زدم‪.‬‬

‫خدای من! مادرجون خودتی؟! نزدیک به یه متر ازش فاصله گرفتم‪ .‬لبهام میلرزید و‬
‫دندونهام به هم‬

‫ماه رمان‬
‫‪169Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫برخورد میکرد‪ .‬مادرجون چرا با خودت این کار رو کردی؟ هم بغض کرده بودم هم با‬
‫به یاد آوردن چهرهی‬
‫مادرجون به یاد ارغوان میافتادم!‬
‫لبهای کبود و چشمهایی که از کاسه دراومده بود‪ .‬دیگه خبری از ابروهای کمپشتش نبود‬
‫و جاش رو به‬
‫یک یا دو زخم عریض داده بود‪ .‬بینی کوچکش حاال روی صورتش له شده بود! کاش به‬
‫حرف بابا گوش‬
‫میکردم؛ من طاقت دیدن مادرجون رو توی اون وضعیت نداشتم‪.‬‬

‫چشمهام رو مدتی رو هم گذاشتمشاید آخرین تصویری که از مادرجون دیده بودم از ‪،‬‬


‫سرم میپرید؛ اما‬
‫مگه میشد؟ مگه میتونستم فراموش کنم تمام روزهایی رو که در نبود مادرم ازم‬
‫سرپرستی کرد؟‬
‫چهطوری میتونستم فراموشش کنم؟ اونی که دیگه نفس نمیکشهمادربزرگ منه! مثل ‪،‬‬
‫مادرم بود و حاال‬
‫دیگه نیست‪.‬درست مثل ارغوان ‪،‬‬

‫بابا صدام کرد‪:‬‬

‫دنیز بیا پایین‪ .‬خوبی؟ ‪105‬‬

‫با لرز از آمبوالنس پایین اومدم‪ .‬خسته بودمخستهتر از همیشه؛ مثل اینکه آرامش ‪،‬‬
‫‪.‬گمشدهی ما بود‬

‫بابا نگاه سرسری به خونه انداخت و گفت‪:‬‬

‫به وصیتش عمل کن! امشب زنگ میزنم چند نفر بیان و این خونه رو خراب کننزیر ‪.‬‬
‫‪ .‬لب آرهای گفتمامیرحسین نگاهی به لباسهای کمم انداخت و گفت ‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪171Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫من یه عذرخواهی به تو بدهکارم‪ .‬به خاطر تهمتزدنمبهخاطر ‪،‬بهخاطر سابقهدارشدنت ‪،‬‬


‫بیحرمتیهام وبهخاطر اینکه من هم مثل پدرت تا دیشب حرفهات رو باور نکردم و فکر‬
‫کردم که دیوونهای!‬
‫سرم رو پایین انداختم و رو به بابا گفتم‪:‬‬

‫شما االن باور کردید یا فکر میکنید من مادرجون رو هم کشتم؟بابا قطره اشک جلوی‬
‫چشمش رو پاک کرد و گفت‪:‬‬

‫دیگه حرفهات برام مثل حقیقت هستن***‪.‬هر چند مسخره و خارج از باور ما باشن ‪،‬‬

‫«پانزده سال بعد»‬


‫مامان‪ ...‬مامان‪ ...‬کجایی؟ باید بریم مدرسه‪ ...‬ساعت هشت شد‪ ...‬مامان !عصبی از روی‬
‫تخت دو نفره قهوهای بلند شدم و چشمهام رو مالوندم تا خواب از سرم بپره‪ .‬در سفید‬

‫رنگ اتاق رو باز کردم و از راهروی تنگ به سمت پلهها رفتم‪ .‬از پلههای تنگ و کوتاه‬
‫پایین رفتم‪ .‬به‬

‫مارال نگاه کردم و لبخند پر از کرشمهای تحویلش دادم و دستم رو محکم به پیشونیم زدم‬
‫و گفتم‪:‬‬

‫‪106‬‬

‫خانم کوچولومن شرمندهم که امروز مدرسهتون دیر شد! اگه لطف بفرمایید امروز خود ‪،‬‬
‫‪.‬را از رفتن بهمدرسه منصرف کنید و همراه با بنده و پدرتان روزگار بگذرانید‬

‫مارال ریسه رفت و کولهی آبیش رو روی زمین پرت کرد و گفت‪:‬‬

‫ای به چشم‪ ...‬اصال مامان کالس چهارم که این حرفها رو ندارهبیاید با هم بریم ‪،‬‬
‫کوه!نگاهی به چشمهای قهوهای روشن و بینی گوشتیش که از پدرش به ارث برده بود‬
‫‪:‬کردم و گفتم‬

‫نچ نچ‪ ...‬من شوخی کردم‪ .‬کولهت رو بردار و سوییچ ماشین رو هم با خودت ببر تا‬
‫مانتوم رو بپوشم وهمراهت بیام‪.‬‬

‫چپچپ نگاهم کرد و بعد از برداشتن سوییچ از اپن آشپزخونه به سمت حیاط رفت‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪171Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫به قاب عکس مادرجون و ارغوان و طرف مقابلش بابا و مامان گلشید چشم دوختم‪ .‬گاهی‬
‫خدا بهترین‬
‫افراد زندگیت رو ازت میگیره تا افراد بهتری جاشون رو برات پر کنن‪ .‬مثل مارال و‬
‫علیرضا که بعد از‬
‫تصادف بابا‪ .‬تنها افراد زندگیم شدن ‪،‬یاد چهارده‪-‬پونزدهسال پیش افتادم‪.‬‬

‫بعد از تخریب خونه همه به تهران برگشتیم‪ .‬باباامیرحسین رو به شرکت خودش برد و ‪،‬‬
‫چند سالی پیش‬
‫بابا بود‪.‬‬

‫با یادآوری امیرحسین سرم رو به نشونهی تاسف تکون دادم‪ .‬اون موقعها فکر میکردم‬
‫عاشقم شده و‬
‫فقط منتظر اشارهای از طرف منه؛ اما اینطوری نبود‪ .‬روز آخر خونهمون اومد و بعد از‬
‫کلی مقدمهچینی‬
‫ازم خواستگاری کرد‪ .‬اول از شرم سرخ شدم؛ اما جملهی بعدیش تمام تصوراتم رو نسبت‬
‫بهش عوض کرد ‪.107‬‬

‫من رو برای دوستش خواستگاری کرده بود! خودش هم قبل از اومدن دوبارهاش به‬
‫تهرانازدواج کرده ‪،‬‬
‫بود؛ اون هم با یه دختر اروپایی‪ .‬وقتی میخواست همراه مادرش دوباره مهاجرت کنه‬
‫اینها رو بهم گفت‪.‬‬
‫گفت تازه ازش دو تا پسر هم داره؛ یکی پنجساله و اون یکی هفت ساله! من چهقدر‬
‫خوشخیال بودم که‬
‫فکر میکردم از من خوشش اومده و این حرفها‪.‬‬

‫قبل از رفتن امیرحسین و زهراخانمعلیرضا که دوست امیر بود اومد خواستگاریم و من ‪،‬‬
‫‪.‬هم قبول کردم‬

‫دو سال بعد‪.‬ازدواج کردیم و حاال مارال رو داشتم ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪172Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫یاد مارال که افتادمسریع به سمت اتاقم هجوم بردم و یه مانتوی سورمهای با شلوار ‪،‬‬
‫دمپای مشکی و‬
‫مقنعهی مشکی پوشیدم و بدون ذرهای آرایش از خونه بیرون رفتم‪.‬‬

‫سوار سانتافهی طوسی شدم‪ .‬مارال لبهای قلوهای و صورتیرنگش رو کج کرد و سرش‬
‫رو به دو طرف‬
‫تکون داد‪.‬‬

‫پشت فرمون نشستم و مانیتور ماشین رو روشن کردم‪ .‬فلش رو داخلش گذاشتم و گفتم ‪:‬‬

‫من تسلیم خانم‪ ...‬حاال مدرسهی تو بدون مدیر چه فایدهای داره؟لبخندی زد وگفت‪:‬‬

‫مامان زود باش‪ ...‬زود‪ ...‬زود !ریموت رو زدم و در بزرگ و مشکیرنگ خونه باز شد‬
‫‪.‬با شنیدن صدای پخششده از فلش یه لحظه قلبم‬

‫ایست کرد‪ .‬صدای ضبط شدهی من توی این فلشاون هم بعد از پونزده سال چه معنایی ‪،‬‬
‫داشت؟‬
‫مارال جیغ زد و گفت ‪:‬‬
‫‪108‬‬

‫مامان این چیه؟چیزی نیستاز خونه بیرون رفتیم و در پشت سرمون ‪.‬برو آهنگ بعدی ‪،‬‬
‫‪:‬مارال گفت ‪،‬بسته شد‬

‫مامان این تو فقط همین آهنگه!مطمئنی؟سرش رو به نشونهی آره تکون داد و فلش رو‬
‫درآوردم‪.‬‬

‫حواسم به رانندگی بود که حس کردم صدای مارال تغییر کرد ‪:‬‬


‫دنیز‪ ...‬حس خوبی به این تغییر مکان ندارم!ارغوان! به سرعت ترمز کردم و به سمتش‬
‫برگشتم‪ .‬مارال متعجب گفت‪:‬‬

‫مامان چی شد؟نفسم رو فوت کردم و گفتم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪173Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫هیچی‪ .‬به مدرسه رسیدیم‪.‬همیشه دیدن این مدرسه حس خوبی رو در کنار تمام حسهای‬
‫گذشتهاش بهم القا‬
‫میکرد ‪.109‬‬

‫وقتی اسم مدرسه رو میدیدم یاد اون روز که این اسم رو از مادرجون شنیدم میافتادم ‪،‬‬
‫‪.‬قبال بهم گفته‬

‫بود مدرسهی نیره! اون مدرسه وجود خارجی نداشت؛ اما این یکی شده بود تنها مدرسهی‬
‫این حوالی‪،‬‬
‫دبستان خواهران گمنام!‬
‫هر کس این اسم رو میشنید مسخرهام میکرد؛ اما مهم هم نبودمن این اسم رو دوست ‪،‬‬
‫‪.‬داشتم‬

‫اون خونهی قدیمی حاال شده بود دبستان غیرانتفاعی‪ .‬ماشین رو داخل حیاط پارک کردم؛‬
‫داخل حیاط‬
‫پرنده هم پر نمیزد‪ .‬مارال سریع پیاده شد و گفت‪:‬‬

‫زنگ تفریح میام پیشت‪.‬بعد به سمت محوطهی اصلی دوید‪.‬‬

‫از ماشین پیاده شدم و به آقا جواد که سرایدار مدرسه بود گفتم‪:‬‬

‫سالم‪ ...‬خسته نباشید آقا‪ ...‬مشکلی که پیش نیومد؟دستی به کلهی طاسش زد و گفت ‪:‬‬

‫خانمصداهای عجیب غریبی میاومد؛ مثل اینکه میگفت پاشو! ‪،‬دیشب که طوفان شده بود ‪،‬‬
‫شما رو نمیدونم! ‪،‬پاشو! خانممن مرد بودم و ترسیدم‬
‫چیزی نیست آقا جواددستی تکون دادم و از چهارتا پلهی ورودی باال ‪.‬خیاالتی شدی ‪،‬‬
‫‪ .‬رفتم و وارد سالن مدرسه شدمقبل از پلههایی که به‬

‫کالسها میخورداتاق من بود؛ اتاقی که بهخاطر کمبود اعزامی آموزش و پرورش به من ‪،‬‬
‫‪.‬داده شده بود‬

‫‪111‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪174Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫داخل که شدم‪:‬تندی از روی صندلی بلند شد و گفت ‪،‬ناظم مدرسه ‪،‬خانم کریمی ‪،‬‬
‫خانم کجا بودید؟ به مارال گفتم برگه بگیرلج کرد و گفت مادرم مدیرهها من برگه ‪،‬‬
‫پدر یکی از بچهها زنگ زد و هر چی از دهنش در ‪،‬و رفت باال!راستی خانم ‪،‬بگیرم‬
‫اومد بار من کرد! گفت در این مدرسه رو‬
‫تخته کنید‪ .‬دختر من دیشب برنگشته خونه!‬

‫با تعجب گفتم‪:‬‬

‫نکنه دزدیدنش؟!کریمی روی صندلی روبروم نشست و گفت‪:‬‬

‫خوشخیالیها! این آقا خودش میاد دنبال دخترش‪ .‬میگه دو ساعت وایسادههمهی ما هم ‪،‬‬
‫‪ .‬رفته بودیم؛اما خبری از دختر نشده؛ یعنی اصال از مدرسه بیرون نرفتهحاال باید‬
‫منتظر پلیس باشیم‪.‬‬

‫اسم دانشآموز چی بود؟نیره فتاحی‪-‬دانشآموز کالس ب ‪،‬الفبا دست محکم به میز زدم و ‪.‬‬
‫‪:‬گفتم‬

‫‪-‬مثل اینکه این داستان سر دراز داره‪.‬‬

‫***‬
‫«شروع جلد دوم»‬
‫‪110‬‬

‫یک وقتهایی آسایشت را میگیرند و به جایش ترس و دلهره در قلبت فرو میکنند‪.‬‬

‫گاهی احساس میکنی برای این دنیا اضافهای و میزنی ریشهی بودنت را! میروینه ‪،‬‬
‫برای آن که دوست‬
‫نداری باشی‪ .‬برای آن که بود و نبودت به سود آدمهای اطرافت نیست ‪،‬به خاطر کسانی‬
‫که دوستشان‬

‫ماه رمان‬
‫‪175Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫داری‪ .‬دیوانه میشوی و از میان انسانها فرار میکنی ‪،‬از یک جایی به بعدخوابهایت ‪،‬‬
‫میشوند کابوس‬
‫روزهایت! زندگیت طعم زهر پیدا میکند‪ .‬تو میشوی یک بازنده؛ کسی که سرنوشت‬
‫بهخاطر عزیزترین‬
‫کسشکیش و ماتش کرد! ‪،‬‬
‫***‬
‫«گورستان پر از آدمهایی است که فکر میکردند دنیا بدون آنها متوقف میشود»‪.‬‬
‫مرد؟به سمتم برگشت‪ .‬تپش قلبش رو به خوبی احساس کردم‪ .‬سوالم رو دوباره پرسیدم‪:‬‬

‫مرد یا زن؟نفسش رو فوت کرد و گفت ‪:‬‬


‫خانم‪ ...‬گفتم که یه مرد‪ .‬پدر نیره فتاحی با پلیس اومده داخل حیاط‪ .‬خانم بیا یه کاری‬
‫بکن!دلهره عجیبی وجودم رو احاطه کرد‪ .‬به چشمهای میشی و ترسون کریمی ‪-03‬‬
‫‪07.‬ساله خیره شدم‬

‫لبخندی مصنوعی زدم و گفتم‪:‬‬

‫‪111‬‬

‫چیزی نیست‪ .‬االن میرم ببینم حرف حسابشون چیهدر اتاق مدیر رو باز کردم و با ‪.‬‬
‫‪ .‬قدمهای بلند به سمت حیاط رفتمیه ماشین پلیس سفیدرنگ داخل حیاط‬

‫بود و سه مامور و همون پدر نگران‪.‬داخل حیاط ایستاده و به اومدن من چشم دوختند ‪،‬‬

‫اخم غلیظی کردم و از پلهها پایین رفتم و با قد کوتاه و هیکل ظریفم روبروی مرد هیکلی‬
‫و قدبلند‬
‫ایستادم‪:‬‬

‫آقای فتاحی اینجا چه خبره؟ !جواد آقا از دور دست تکون داد و با های و هوی به سمتم‬
‫اومد‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪176Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خانم این مردک مدرسه رو با چاله میدون اشتباه گرفتهدستم رو جلوی صورت بدون ‪.‬‬
‫‪:‬موش بردم و رو به فتاحی گفتم‬

‫خبما مسئول گمشدن دخترتون هستیم؟ بیاید تمام مدرسه رو بگردید؛ اگه پیدا شد ‪،‬‬
‫‪...‬مقصر منم؛ امااگه نشد‬

‫نیشخند معناداری زد و ابروهای پرپشت و مشکیش رو باال داد ‪.‬‬


‫ببین خانم معلمما گفتیم دخترها توی این شهر درس نمیخونند؛ اونقدر اصرار کردی که ‪،‬‬
‫‪ .‬ما بال نسبتخر شدیم و اجازه دادیم دخترمون بیاد تو این خرابشدهنمیگفتی هم آقایون‬
‫برای پیداکردن دختر ما‬
‫اومدند؛ پس به این خدمه بگو باهاشون همکاری کنند !‬
‫نگاهی به معلمها و معاون مدرسه انداختم و گفتم‪:‬‬
‫‪113‬‬

‫زنگ آخرهوقتی همه رفتن شما هر کاری که بخواید میتونید انجام بدید؛ حاال هم بیاید به ‪،‬‬
‫‪.‬اتاق من تابچهها اینجا نبیننتون‬

‫چهار نفری پشت سرم روونه شدند‪ .‬به خودم لعنت فرستادم که چرا اجازه دادم داخل‬
‫محوطه شوند‪.‬‬

‫نیمساعت بعد مدرسه کامال خالی بود؛ به جز منمارال و آقا جواد و اون چهارنفر کسی ‪،‬‬
‫‪.‬داخل نبود‬

‫هر کدوم به سمتی رفتند و شروع به گشتن کردند‪ .‬دلم شور میزد و تپش قلب گرفته بودم‪.‬‬

‫مارال کنارم روی صندلی چرم نشست و گفت‪:‬‬

‫مامان اینجا چه خبره؟! نیره چی شده؟چیزی نیستمقنعهاش ‪.‬تو خودت رو درگیر نکن ‪،‬‬
‫‪.‬را از سرش درآورد و دست مشتکردهاش رو زیر چونهاش برد‬

‫میگم من نیره رو دیروز دیدم‪ .‬حرفهای عجیب و غریب میزد؛ اگه بهت بگم باورت‬
‫نمیشه!پرسشگرانه نگاهش کردم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪177Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫مثال؟ازم پرسید اینجا زیرزمین داره؟ اگه داره بیا باهم بریم اونجاناشیانه از روی ‪.‬‬
‫‪:‬صندلی بلند شدم و با چشمهایی که هماندازهی نعلبکی گرد شده بود گفتم‬

‫زیرزمین‪ ...‬اون رو پیدا کرد؟! ‪114‬‬

‫انگار از چهرهی درهم و متعجبم ترسیده بود‪ .‬گفت‪:‬‬

‫ما‪ ...‬مان خوبی؟سوالش رو بیجواب گذاشتم‪.‬‬

‫با تو دارم حرف میزنم! فتاحی زیرزمین رو پیدا کرد یا نه؟گوشهی لبش رو زیر دندان‬
‫برد و دستم رو گرفت و خودش رو به من فشرد‪.‬‬

‫نمیدونم‪ .‬اصال مگه اینجا زیرزمین داره؟داشت یا نداشت؟ مگه میشد اون زیرزمین سر‬
‫جاش باشه؟ یعنی زیرزمین رو خراب نکرده بودند؟ پس‬
‫چرا من نفهمیده بودم؟‬
‫نمی دونم‪ ...‬مارال مقنعهت رو سر کن‪ .‬باید بریم خونهصدای بازشدن در اتاق هر دومون ‪.‬‬
‫رو شوکه کرد‪ .‬آقای فتاحی با دستهایی لرزان و قدی خمیده خودش‬

‫رو کنار در انداخت و با لکنت گفت‪:‬‬

‫خا‪ ...‬نم‪ ...‬مد ‪،‬مدرسهتون‪ ...‬جن داره! بسم اهلل! یا خدا ‪،‬دخترم رو حتما همونها بردن!‬
‫یا امام هشتمخودت به دادش برس !‬
‫مارال رنگ به رخسارش نمونده بود‪ .‬یکی از مامورها هم به سمتمون دوید و گفت ‪:‬‬

‫‪-‬آقا‪ ...‬خانم مدیر ‪،‬بیاید پایین ‪.115‬‬

‫فتاحی هراسون و لنگلنگان به دنبال مامور راه افتاد‪ .‬من هم تعلل نکردم و بعد از نگاه‬
‫گذرایی به چهرهی‬
‫ترسیده مارال‪ .‬راه طبقه پایین رو پیش گرفتم ‪،‬از پلههای عریض پایین رفتیم و به‬
‫نمازخونه رسیدیم‪.‬‬

‫مامور نگاهی به من کرد و پرسید‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪178Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫شما میدونستید زیر نمازخونه یه اتاقک هست؟اتاقک؟ زیر نمازخونه؟! امکان نداشت!‬
‫نه! شما از کجا پیدا کردید؟مامور نگاهی به حال زار فتاحی کرد و گفت‪:‬‬
‫آقا خوبید؟فتاحی با دندانهای پوسیده و زردش‪:‬لبش رو گاز گرفت و گفت ‪،‬‬
‫یکی از مامورهاتون صدای دختر درمیآورد! انگار یه دختر به جای اون حرف میزد‬
‫‪.‬مرتب یه چیزیمیگفت و از من دور میشد‪ .‬میگفت برگشتیمما برگشتیم! ‪،‬‬

‫ما برگشتیم؟ آه خدای من یعنی واقعا روح نیره و نوشین هنوز سرگردانه؟!‬
‫بیشتر توضیح بدید !فتاحی بین دیوار و در چوبی نمازخونه نشست و گفت‪:‬‬

‫قبل از اینکه این صدا رو دربیاره‪ .‬یه سایه نزدیکش شد و دستش رو لمس کرد ‪،‬بعد سایه‬
‫به کل محوشد و این مامورتون گوشیش رو برداشت و با گفتن همون جملهبدون توجه ‪،‬‬
‫‪.‬به من از راهرو خارج شد‬

‫‪116‬‬

‫سروان خسروی چند نفس عمیق کشید و به یکی از سربازها گفت فتاحی رو فعال از‬
‫سالن مدرسه دور‬
‫کنند‪.‬‬

‫معلوم بود که این حرفها رو باور نکردهشاید خود فتاحی هم چیزی که دیده رو باور ‪،‬‬
‫‪.‬نکرده باشه‬

‫همراهش داخل نمازخونه شدم‪ .‬روی فرشهای سبز داخل گامهای محکمی برمیداشت‪ .‬به‬
‫نزدیکی کمد‬
‫خاکستری و استیل چادرها که رسید‪.‬ایست کرد ‪،‬‬
‫فرش رو کنار زدبا پا محکم به زمین زد؛ اما چیزی اونجا نبود که خاک رو وادار به ‪،‬‬
‫فروریختن کنه! نگاهی‬
‫به چهرهی پرسشگرانه من انداخت و گفت ‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪179Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خودم دیدم که اینجا یه در طوسی بود! مثل در گاوصندوق‪ .‬حرف من رو که باور‬


‫میکنید؟دلم میخواست نیره فتاحی هر چه زودتر پیدا بشه؛ اما نه توی مدرسه! دلم‬
‫میخواست حرفهای فتاحی‬
‫و حتی مارال توهم باشه و هیچکدوم صدایی رو نشنیده باشند‪ .‬کاش مادربزرگ بود! کاش‬
‫هیچوقت پام به‬
‫این خونهی شوم باز نمیشد! جایی که عزیزان من رو گرفته بود‪ .‬ارغواندلم میخواست ‪،‬‬
‫اینجا بودی و‬
‫میگفتیچه تو این ‪،‬دنیز هوات رو دارم؛ چه ببرنت زندون و آب خنک بخوری ‪،‬‬
‫دبیرستان کوفتی بفهمن‬
‫تو شیشه کالس رو نشکوندی!‬
‫بله باور میکنماما االن کجاست؟ بهتر نیست به جای تفتیش این مدرسه برین جای ‪،‬‬
‫‪.‬دیگهای دنبال اینبچه؟ من باید مارال رو ببرم خونه‬
‫سروان سرش رو پایین انداخت و گفت ‪:‬‬
‫برای امروز بسه؛ اگه جای دیگهای پیدا نشد دوباره برمیگردیم‪. 117‬‬

‫و از نمازخونه خارج شد‪ .‬دلم میخواست دوباره نگاهی به زیر فرش بندازم؛ اما ترسیدم‬
‫دلم نمیخواست‪،‬‬
‫مارال رو تنها بذارم‪.‬‬

‫به سمت اتاق رفتم‪ .‬مثل اینکه همهشون رفته بودند ‪،‬مارال تندی از اتاق بیرون اومد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫مامان گشنمه‪.‬بدون حرف دستش رو گرفتم از سالن خارج کردم‪.‬‬

‫جواد آقا به سمتمون اومد و حرفهاش رو بدون مزهمزهکردن و دیدن مارال گفت‪:‬‬

‫خانم‪ .‬دیدید گفتم صداهای مشکوک میاد! یکی از مامورها هم گم شد ‪،‬فردا یا امشب‬
‫دوباره میخوانبیان برای تفتیش‪.‬‬

‫نفسم رو صدادار بیرون دادم و گفتم ‪:‬‬


‫ماه رمان‬
‫‪181Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫شب اگه اومدن خبرم کن !***‬


‫پنجساعت از تعطیلی مدرسه گذشته بود که به خونه رسیدیم‪ .‬کلید رو داخل قفل چرخوندم‬
‫و وارد‬
‫شدیم‪.‬‬

‫صدای تلویزیون به اوج خودش رسیده بود‪ .‬به سمتش رفتم و با شنیدن حرفها و تماشای‬
‫فیلمهایی که‬
‫اخبار نشون میداد‪.‬روی کاناپه فندقی نشیمن ولو شدم ‪،‬‬
‫اخبارگو با شور و حرارت خاصی میگفت‪:‬‬

‫‪118‬‬

‫دیدهشدن شکل سیاه و مرموزی در مدرسهای در مالزیمنجر به یک توهم جمعی میان ‪،‬‬
‫‪ .‬اهالی مدرسه وتعطیلی آن شدداستان از دوشنبه هفته پیش شروع شد؛ وقتی که دهها‬
‫دانش آموز و معلمدر ‪،‬‬
‫مدرسهای در شهر کوتابهارو‪.‬از دیدن شکل سیاهی درون مدرسه خبر دادند ‪،‬‬

‫و فیلم و عکسهای همون شیء سیاهرنگ‪ .‬سایهای که فتاحی میگفت چه رنگی بود؟‬

‫احساس کردم کسی کنارم نشست‪ .‬سریع به سمتش برگشتم و با دیدن مارال نفس راحتی‬
‫کشیدم و‬
‫گفتم ‪:‬‬
‫االن میرم آشپزخونه سیبزمینی سرخ میکنم‪ .‬ببخشید دیر شد قربان!مارال سرش رو به‬
‫بازوم تکیه داد و گفت ‪:‬‬
‫خانم مدیر ما عادت کردیم به غذا درست نکردنهای شما‪ .‬راستی ماماننیره پیدا ‪،‬‬
‫‪:‬میشه؟تلویزیون رو خاموش کردم و با آسودگی گفتم‬
‫معلومه که پیدا میشه‪ .‬مارال یه زنگ به بابات بزن تا من غذا رو آماده میکنم ‪.‬پوفی کشید‬
‫‪ .‬و بلند شداز پلهها باال رفتم و وارد اتاق خواب شدم‪ .‬رنگ قرمز و مشکی کاغذ‬
‫دیواری‪،‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪181Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫استرسم رو بیشتر کرد! انگار برای اولین بار بود که میدیدمشون ‪.‬‬
‫مقنعه رو از سرم بیرون کشیدم و گیره مو رو روی تخت خواب پرت کردم‪ .‬مانتو‬
‫شلوارم رو با یه پیراهن‬
‫ساده یاسی و دامن سورمهای عوض کردم و از اتاق بیرون زدم‪ .‬در مسیر پاییناومدنم‬
‫صداهای عجیب‬
‫غریبی به گوش میرسیدند و صدای اخبارگو که انگار سوزنش روی این خبر گیر کرده‬
‫بود !‬
‫‪119‬‬

‫بیتوجه به صداها به سمت آشپزخونه رفتم و تابه رو از کابینت امدیاف قهوهایرنگ‬


‫بیرون کشیدم ‪.‬‬
‫همونطور که سیبزمینیها سرخ میشدقاشق رو کنارش گذاشتم و روی صندلی میز ‪،‬‬
‫ناهارخوری‬
‫نشستم و با صدای بلندی گفتم ‪:‬‬
‫مارال جان؟ عزیزم بیا شامصداش نیومد؛ کالفه از آشپزخونه بیرون زدم و دوباره ‪.‬‬
‫‪ .‬راهپلهها رو پیش گرفتمچند بار در اتاق مارال رو‬

‫که روبروی اتاق ما بود زدم؛ اما صداش نیومد ‪.‬‬


‫در رو با یه حرکت کامل باز کردم و داخل شدم؛ رو به دیوار ایستاده بود و دستهاش را‬
‫دو طرف اون‬
‫گذاشته بود‪ .‬موهای بلند مشکیش رو چند بار تکان داد و گفت ‪:‬‬

‫مادرجون‪ ...‬اینجا رو ببین! مادر گریه نکن؛ اه مادر جون چرا زیر چشمهاتون کبود شده؟‬
‫ببین ماخوشحالیم‪ .‬ببین داریم با هم بازی میکنیم ‪،‬شما هم خوشحال باش دیگه‪ .‬آره ما دیگه‬
‫خونه نداریم؛ اما‬
‫پسش میگیریم‪ .‬دیگه گریه نکنی ها!‬

‫ماه رمان‬
‫‪182Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بغضی که راه گلوم رو به بنبست کشیده بود شکستم و با صدایی آروماما پر از درد ‪،‬‬
‫‪:‬گفتم‬

‫مارال عزیزم !برگشت؛ اما کاش هیچوقت برنمیگشت !‬


‫مارال با صورتی غرق در خون و لباسی که جای خود رو به لباس بلند سفید داده بودند‬
‫روبروم قرار‬
‫گرفت !‬
‫‪131‬‬

‫جا خوردم‪ .‬لبم رو طوری گاز گرفتم که شوری خونش تمام دهنم رو پر کرد‪ .‬قدمی عقب‬
‫برداشتم‪.‬‬

‫دستهام به کل بیحس بودند و فکم قفل کرده بود‪ .‬مثل یه مرده که تنها میتونه تنفس کنه!‬
‫چشمهام رو‬
‫بستم و طوطیوار گفتم‪:‬‬

‫خدایا‪ ...‬مامان‪ ...‬خانمجون‪ .‬ارغوان کمکم کنید ‪،‬اگه بالیی سر مارالم بیارن من میمیرم‬
‫!چیزی در آغوشم جای گرفت‪ .‬به سرعت چشمهام رو باز کردم‪ .‬با دیدن ماراللبخندی ‪،‬‬
‫هر چند تلخ به‬
‫لبم اومد‪ .‬درآغوش فشردمش که گفت‪:‬‬

‫م‪ ...‬ا‪ ...‬د‪ ...‬رمیشه هیچوقت تنهام نذاری؟پیشونی تراشیدهاش رو بـ ـوسهبارون کردم و ‪،‬‬
‫‪:‬گفتم‬
‫اذیتت کردن مامانی؟ دستت رو گرفتن؟ به جای من باهات حرف زدن؟سرش رو از‬
‫آغوشم بیرون کشید و گنگ نگاهم کرد‪.‬‬

‫کیا؟ دو ساعته به من نگاه میکنید و بعد از من میترسید! مامان من داشتم به کاغذ دیواری‬
‫نگاهمیکردم‪ .‬به نظرتون بهتر نیست رنگ کاغذ دیواری اتاقم صورتی بشه؟ آخه آبی‬
‫پسرونهست‪.‬‬

‫اشکهای روی گونهام رو پاک کردم و گفتم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪183Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫حتما!و دستش رو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم‪ .‬بوی سوختنی تمام فضا رو در بر گرفته‬
‫بود ‪.‬‬
‫مارال پوفی کشید و گفت ‪:‬‬
‫‪130‬‬

‫تسلیت میگم! دوباره باید زنگ بزنیم بیرون ‪.‬بعد از اونکه زیر گاز رو خاموش کردم‬
‫‪.‬خواستم تلفن رو بردارم که صدای زنگ در متوقفم کرد ‪،‬‬
‫در رو باز کردم و با دیدن چهرهی گشادهی علیرضا که یه دستش پالستیک بیرنگی‬
‫حاوی تعدادی پیتزا‬
‫بود و دست دیگهاش کیف و موبایل و سوییچ‪.‬ناخودآگاه خندیدم ‪،‬‬

‫مو شکافانه سر تا پام رو نگاه کرد و گفت ‪:‬‬


‫میگم اسم تو رو باید تو گینس ثبت کنند؛ به عنوان کد بانوترین زن دنیا!پالستیک رو از‬
‫دستش گرفتم و روی میز ناهارخوری گذاشتم‪.‬‬

‫خسته نباشید‪ .‬برو دست و روت رو بشور تا اینها رو بچینممارال تا پدرش رو دید بلند ‪.‬‬
‫‪:‬بلند گفت‬

‫سالم قهرمانمیگما بابایی اگه تو نبودی این روده بزرگه معده رو میخورد!علی رضا ‪،‬‬
‫‪:‬خندید و گفت‬
‫فسقل بابادوباره که اشتباه گفتی! البته دست شما درد نکنه که اعالم بیغذایی رو با پیامک ‪،‬‬
‫به بندهرسوندی!‬
‫توقع داشتند االن عصبانی بشم و بگم مارال فضول؛ اما امروز تمام فکرم پی هر چیزی‬
‫بود غیر از خانواده‪.‬‬

‫چی میتونه از رسیدگی به امور خونه مهمتر باشه جز ترس به خطر افتادن جون اعضای‬
‫اون؟ باید به‬
‫علیرضا چی میگفتم؟‬
‫‪131‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪184Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫علیرضا همونطور که زیر پیراهنی سفید و شلوارک بلند مشکی پوشیده بودروی ‪،‬‬
‫صندلی نشست و‬
‫گفت‪:‬‬

‫یه خبر خوب شوکه شدم‪.‬یه خبر بد! امیرحسین مادرش فوت کرده داره برمیگرده ایران ‪،‬‬
‫‪.‬روی صندلی نشستم و سرم رو داخل دستهام گرفتم‪ .‬خاله زهرا چهقدر سختی کشیده بود؛‬

‫مخصوصا از مرگ ارغوان !‬


‫سارا و بچهها رو هم میاره‪ .‬جایی رو ندارن بمونن و احتماال تا جایی ساکن بشن بیان‬
‫اینجا‪ .‬تو کهمشکلی نداری؟‬

‫پوفی کشیدم و گفتم‪:‬‬

‫نه بابا چه مشکلی! خدا بیامرزه خاله زهرا رو‪ ...‬وای خدا انگار همین دیروز بود که‬
‫جلوش زانو زدم وطلب بخشش کردم‪.‬‬

‫بیاختیار چشمهام خیس شد‪ .‬خاله زهرا هم پدر بود و هم مادر؛ برای من هم مادری کرد!‬
‫اگه ارغوان زنده‬
‫بود حتما امروز از بیپناهی میشکست ‪.‬‬
‫مارال چند دقیقهای به غذا خیره شده بود‪ .‬علیرضا نگاهی به هشت مثلث مضر داخل‬
‫جعبه انداخت و‬
‫پرسید‪:‬‬

‫مارال بابا چیزی شده؟مارال سرش رو باال گرفت و به چشمهای من خیره شد‪ .‬نمیدونم‬
‫داخل چشمهام چی دید که یه دفعه‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪133‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪185Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫چرا گوشیت رو از توی کیفت برنداشتی؟! مگه نمیدونی اونها قراره زنگ بزنن‬
‫!علیرضا مات و مبهوت به چهرهی جدی و مصمم مارال نگاه میکرد‪ .‬پرسیدم‪:‬‬

‫کیا قراره زنگ بزنند؟خندید؛ از همون قهقهههای مستانه که تا به حال از مارال آرام و‬
‫سنگینم ندیده بودم! اخم روی پیشونی‬
‫علیرضا هر لحظه بیشتر میشد و صدای خندههای مارال بلندتر‪.‬‬

‫مارال مامانی خوبی؟نگاهم کرد‪ .‬چشمهاش رنگ خون گرفته بود‪ .‬یاد اتفاقات داخل اتاقش‬
‫افتادم؛ نفسم به شماره افتاد‪ .‬نکنه‬

‫اینبار قربانی این بازیدختر دهسالهی من باشه؟! ‪،‬‬


‫از روی صندلی بلند شد و بدون اونکه چیزی بگهبه سمت کیفم که روی کاناپه بود ‪،‬‬
‫رفت و تلفن همراه رو‬
‫بیرون کشید ‪.‬‬
‫بفرما مامان‪:‬دیدی زنگ زدن !علیرضا این بار سکوت رو جایز ندونست و پرسید ‪،‬‬

‫کیا زنگ زدن؟ دنیز اینجا چه خبره؟!چه افرادی قرار بود زنگ بزنند؟ اصال از چی‬
‫حرف میزد؟ از روی صندلی بلند شدم و پرخاشگرانه گوشی‬
‫رو از دستش گرفتم‪ .‬پنج تماس بیپاسخ از آقا جواد !‬

‫به سرعت شمارهش رو گرفتم‪ .‬به دو بوق نکشیده پاسخ داد‪ .‬صداش لرزان و لحنش پر‬
‫بود از نگرانی‪:‬‬

‫‪134‬‬

‫خانم‪ ...‬از سالن صدای درزدن میاد‪ .‬من هم که کلید ندارم در رو باز کنم! زود خودتون‬
‫رو برسونید !چی داری میگی آقا جواد؟ صدای کی میاد؟! االن شما کجایی؟تو حیاط‪ .‬خانم‬
‫داره در رو میشکنه!آقا جواد؟! کی؟ چرا؟صدای شکستن اومد و بعد قطعشدن صدا‪.‬‬

‫جا خورده گوشی رو روی میز ناهارخوری رها کردم و به سمت اتاق رفتم‪ .‬غذاخوردن‬
‫امروز برای من حرام‬

‫ماه رمان‬
‫‪186Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫شده بود! علیرضا هم پشت سرم راه افتاد‪ .‬صدای قدمها و نفسکشیدنهای مکررش رو به‬
‫خوبی‬
‫میشنیدم‪.‬‬
‫وارد اتاق شدم و خواستم لباسهام رو با همونهایی که صبح پوشیده بودم تعویض کنم که‬
‫علیرضا داخل‬
‫شد و در رو پشت سرش بست ‪.‬‬
‫میخکوب جذبهی چشمهاش شدم و سر جام خشکم زد‪ .‬سرد و جدی پرسید ‪:‬‬

‫معلوم هست اینجا چه خبره؟ از وقتی اومدم تو خودتی‪ .‬بعد هم که اون کارهای زشت‬
‫مارال‪ ...‬مادر!حواست به بچهت هست؟ !‬

‫مادر رو طوری کشید؛ یعنی بویی از مادربودن نبردی! نفسم رو فوت کردم و گفتم ‪:‬‬
‫از تو بیشتر حواسم به اون هست‪ .‬ببین زندگی دو نفر تو مدرسه در خطرهمیفهمی؟! من ‪،‬‬
‫‪.‬باید برماونجا‬
‫‪135‬‬

‫در کمال تعجب من گفت ‪:‬‬


‫من هم میام‪ .‬خودم میرسونمت!با دست جلوی دهنم رو که آمادهی جبههگرفتن بود سد کرد‬
‫و گفت‪:‬‬

‫ببینکسی هست که ‪،‬پیوند زن و شوهری یعنی تا ابد باهاتم؛ یعنی چه بخوای چه نخوای ‪،‬‬
‫خب نزن؛ اما من نمیتونم نسبت ‪،‬همیشه هواترو داشته باشه! نمیخوای با من حرف بزنی‬
‫‪.‬به تو بیتفاوت باشم‬

‫میفهمی که چی میگم؟‬
‫دستهاش رو کنار برد‪ .‬پوفی کشیدم و سرم رو به نشونهی بله تکان دادم‪ .‬اصال متوجه‬
‫صحبتهاش‬
‫نشدم؛ اون هم در این زمان و موقعیت‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪187Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫چی میگفت؟ اصال از چی حرف میزد؟ جون جواد آقا در خطر بود و اون فلسفهبافیش‬
‫گرفته بود‪.‬‬

‫باشه‪ ...‬چشم‪ .‬میدونم که نگرانی؛ اما برو آماده شو اگه میخوای بریمپوزخندی زد و ‪.‬‬
‫‪.‬لباسهایی رو که روی تخت انداخته بود برداشت و از اتاق خارج شد‬

‫چهقدر خوشبخت بودم که یه نفر رو داشتم‪ .‬کسی که به پیوندمون اهمیت میداد و همیشه‬
‫نگران‬
‫خانوادهاش بود‪.‬‬

‫از پلهها پایین رفتم و نگاهم بین علیرضا و مارال تاب خورد‪ .‬جعبههای خالی روی میز‬
‫به آدم دهنکجی‬
‫میکرد‪.‬‬

‫مارال که با مارال یه ساعت پیش تفاوت داشتیکی از مثلثهای کشاومده رو به سمتم ‪،‬‬
‫‪:‬گرفت و گفت‬

‫‪136‬‬

‫مامان این بابا خیلی چاقالوئهها! ببین برای شما رو هم خورد؛ این یکی رو براتون نگه‬
‫داشتم‪:‬خندیدم و گفتم ‪.‬‬

‫خانو خوشگل من‪ .‬شاید چند ساعتی طول بکشه اومدنمون ‪،‬قول بده مراقب خودت باشی‬
‫‪.‬دلبرانه خندید و چاله میدونش رو زیباتر از همیشه به تصویر کشید‪.‬بگو چشم‪،‬‬

‫از خونه خارج شدیم‪ .‬تا رسیدن به مدرسههیچکدوم حرفی به زبون نیاوردیم و اجازه ‪،‬‬
‫دادیم خواننده به‬
‫جای ما هم از غمهاش بگه‪.‬‬

‫به در مدرسه که رسیدیم‪.‬ماشین رو متوقف کرد و سریعتر از من پیاده شد ‪،‬‬

‫پشت سرش راه افتادم؛ کلید رو به دستش دادم تا در اون ظلمات‪.‬در رو باز کنه ‪،‬‬

‫با هم داخل شدیم‪ .‬مدرسه توی این ساعت شب حال و هوای خفهای داشت؛ مثل رفتن به‬
‫یه قبرستون‬
‫ماه رمان‬
‫‪188Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫توی مه‪.‬اون هم بعد از سحر ‪،‬‬

‫دستم رو محکم گرفت‪ .‬گرمای دستهاش تمام ترسها و نگرانیهام را فوت کرد و بخارهاش‬
‫رو تحویل‬
‫هوای سرد داد‪.‬‬

‫جلوتر که رفتیم‪:‬فلش گوشیش رو روشن کرد و روی زمین گرفت و بلند گفت ‪،‬‬
‫آقا جواد‪ ...‬کجایی؟ جواد آقا؟من هم صداش زدم؛ اما هیچ صدایی برای پاسخدادن به‬
‫سوال ما پیشقدم نشد‪.‬‬

‫یه دفعه ایستاد‪:‬دست من رو رها کرد و با زبانی که به تتهپته افتاده باشه گفت ‪،‬‬

‫‪137‬‬

‫د‪ ...‬دنیز اینجاست! بشین ‪.‬به نور فلش گوشی خیره شدم و با دیدن چهرهی جسد آقا جواد‬
‫تا جایی که حنجرهام یاری میرسوند‪،‬‬
‫فریاد زدم !‬
‫چهرهی مادرجون و ارغوان تو ذهنم تداعی شد‪ .‬جلوی دهنم رو گرفته بودم که هیچی‬
‫نگم و حتی صدای‬
‫گریههای سرسامآورم گوش فلک رو کر نکنه‪.‬‬

‫علیرضا مردونه متاسف بود‪ .‬گریه نمیکردفریاد نمیکشید؛ اما تمام غمهاش رو تو ‪،‬‬
‫شونههای محکم و‬
‫مردونهاش جا داده بود‪ .‬بازوی من بهتزده رو کشید و دستهاش رو جلوی چشمهام گذاشت‬
‫‪.‬نذاشت‬

‫بیشتر از این چهرهی این مرد رنجکشیده رو که به این طرز وحشتناک کشته شده بود‬
‫ببینم‪ .‬تا به خودم‬

‫اومدم‪.‬توی آغوش گرمش غوطهور بودم ‪،‬‬


‫صدای حرفزدنش با تلفن رو میشنیدم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪189Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫نمیدونم! مگه من دکترم آقا؟ میگم صورتش متالشی شده میفهمی؟! تمام رگهاش زده‬
‫بیرون‪ .‬دزودتر ماموراتون رو اعزام کنید!‬

‫صدای نفسنفسهاش باالتر رفته بود‪ .‬مونده بود توی دو راهی که من از حال رفته رو جمع‬
‫و جور کنه یا به‬
‫داد آقا جواد برسه‪.‬‬

‫دنیز‪ ...‬همهچیز درست میشه‪ .‬قول بده آروم باشی ‪،‬ببینم تو که میگفتی با ارواح زندگی‬
‫میکردی؛ حاالبه این روز افتادی؟! ‪138‬‬

‫«یک وقتهایی بغض نشسته در گلویتاجازهی صحبت کردن را از تو میگیرد و ‪،‬‬


‫میشوی ص ٌمُ بکم تا‬
‫نکند اشکهایت‪ :‬با آن صدایی که خشخش میکند یکی شود و کناریت بگوید ‪،‬چه انسان‬
‫ضعیفی»!‬
‫دلم میخواست سکوت کنم و هر چی پرسید تنها سر تکون بدم و دم نزنم‪ .‬هردو باال سر‬
‫جنازهای بودیم‬
‫که معلوم نبود چه به سرش اومده؛ جنازهی کسی که همین صبح دیده بودمش‪.‬‬

‫تازه فهمیده بودم اونچه بیصداترین ترانه استبلکه مرگه! مرگ عزیزان و ‪،‬آب نیست ‪،‬‬
‫آشنایان رو که‬
‫میبینی‪.‬به یک باره خاموش میشی ‪،‬‬

‫صدای تکونخوردن در ورودی هردومون رو به خود آورد‪ .‬چند مرد از اورژانس و‬


‫همون مامور پلیس با‬
‫چهار پنج نفر دیگه اومده بودند‪.‬‬

‫نوری رو به طرفمون گرفته بودند‪ .‬چه وضعیت تاسفآوری داشتم‪ .‬خودم رو جمع و جور‬
‫کردم و بلند‬
‫شدم‪.‬‬

‫علیرضا هم بلند شد و گفت‪:‬‬


‫ماه رمان‬
‫‪191Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫ما که اومدیم این بنده خدا اینجا افتاده بود‪ .‬قیافهشمامور پلیس به سمت جنازه رفت و با ‪...‬‬
‫‪:‬کمی عقب رفت و بعد گفت ‪،‬دیدن چهرهی مرده‬
‫خانمتون برن خونه؛ اما شما برای پاسخگویی به سواالت باشید***‪.‬‬

‫مامان خوبی؟ به خدا نمیخواستم ناراحتت کنم‪ .‬مامان بیا این آب رو بخور‪. 139‬‬

‫هنوز هم از وجودش میترسیدم‪ .‬بعد از اونکه با ماشین علیرضا به خونه اومدمبه محض ‪،‬‬
‫اونکه در رو باز‬
‫کردم‪ .‬با موهای لختش که روی صورتش رو پوشانده بود روبرو شدم ‪،‬اون چه میدونست‬
‫با این کارش من‬
‫رو به یاد سالها قبل انداخته‪ .‬منی که بعد از دیدن آقا جواداون هم به اون طرز ‪،‬‬
‫یه بار دیگر ‪،‬وحشتناک‬
‫مرده بودم !‬
‫چرا خودت رو این شکلی کردی؟ مارال چیزی رو از من پنهون کردی؟ اونها اذیتت‬
‫کردن؟ مامان به منبگو!‬
‫دستهای ظریفش رو داخل موهاش کرد و با بیمیلی گفت‪:‬‬

‫دست بردار مامان! وقتی رفتید همهش یه صدایی تو گوشم میگفت برم تو اتاق شما‪ .‬من‬
‫هم گوش کردمو رفتم‪ .‬یه تقویم روی میزتون بود‪ .‬بازش کردم ‪،‬صفحه آخرنقاشی یه ‪،‬‬
‫‪ .‬دختر با موهای مشکی بودبه خدا‬

‫فقط میخواستم شکل اون نقاشی بشم‪ .‬فقط همین!‬

‫نفسم رو فوت کردم‪ .‬من کشیده بودمش؛ همین من ابله که هر وقت یاد ارغوان میفته‬
‫روی دفترش‪،‬‬
‫نقاشی دختری رو پیاده میکنه که شبیه نوشینه‪.‬‬

‫با صدای چرخیدن کلید داخل قفل‪ .‬هر دو برگشتیم ‪،‬علیرضا با حالت زاری وارد شد‪ .‬به‬
‫سرعت باد از‬
‫کاناپه کنده شدم‪:‬به سمتش هجوم بردم و گفتم ‪،‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪191Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫چی شد؟ مرده؟ کشتنش؟ وای بنده خدا رو همونها کشتن! اونها دستبردار نیستن‪ .‬به خدا‬
‫دیگهنمیتونم شاهد مرگ کسی باشم! راستی اون دانشآموز رو که فامیلیش فتاحی بود پیدا‬
‫کردن؟ یا اون‬
‫مامور پلیس رو که میگفتن صدای زنونه درمیآورده؟‬
‫‪141‬‬

‫علیرضا با دست کنارم کشید و به سمت صندلی میز ناهارخوری رفت و نشست‪ .‬بر‬
‫عکس چهرهی‬
‫درهمش‪:‬جدی و آروم جوابم رو داد ‪،‬‬

‫هنوز چیزی مشخص نیست؛ نه انگیزه قتل مشخصه و نه هیچچیز دیگهای! روی در‬
‫شکستهشدهیمحوطه هم اثر انگشتی نیست‪ .‬تمام مدرسه رو زیر و رو کردن اثری از‬
‫دختر و مامور مفقود نبوده‪ .‬بهتره تا‬

‫پیداشدن اونها‪.‬مدرسه تعطیل بشه! البته باید بگم فعال در مدرسه رو بستن ‪،‬‬

‫پلکهام سنگینی میکردند‪ .‬پوزخند روی لبهای مارال به من ناآروم دهنکجی میکرد‪ .‬از‬
‫اون بدتر‬
‫آرامش علیرضا بود‪ .‬انگار نه انگار آقا جواد رو کشته بودند! برای اونها مهم نبود !‬

‫علیرضا نگاهی به رنگ و روی گچمانندم کرد و گفت‪:‬‬

‫دنیز برو باال استراحت کن‪ .‬مارال تو هم بلند شو برو تو اتاقت؛ وقت خوابه فسقل بابا‬
‫!راه برم؟ مگه میتونستم از جام تکون بخورم؟ از یه طرف گرسنگیاز طرفی پلکهای ‪،‬‬
‫سنگین و از طرف‬
‫دیگه افکار مزاحم‪ .‬کاش یه نفر میاومد و میگفت همهچیز تموم شده و حاال با خیال‬
‫راحت سر روی‬
‫بالشت بذار؛ اما کدوم کاشگفتنی توی این زمین خاکی به واقعیت پیوسته؟‬
‫توی افکار خودم غرق بودم که دستم رو کشید و با خودش به طبقهی باال برد‪ .‬بعد از‬
‫بستن در اتاقمن رو ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪192Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫به سمت دیوار کشید‪ .‬کارهاش رو درک نمیکردم‪ .‬دستش رو روی قفسه سینهام گذاشته‬
‫بود و فشار‬
‫میداد! درد شدید توان صحبتکردنم رو سلب کرده بود‪.‬‬

‫خیلی سعی میکرد آروم به نظر برسه؛ اما مثل اقیانوسی خروشان بود ‪.140‬‬

‫دنیزدیگه از خونه بیرون نمیری! نه تو نه مارال! فهمیدی؟! به قرآن اگه پات رو از در ‪،‬‬
‫‪،‬اسمت رو از شناسنامهام خط میزنم !بیرون بذاری‬
‫متوجه حال زارم شد و فشار دستش رو متوقف کرد ‪.‬‬
‫همراه با نفسنفسزدن گفتم ‪:‬‬
‫چیزی شده؟عقبگرد کرد و دستش رو داخل موهای پرکالغی و کوتاهش کرد ‪.‬‬
‫همونطور که داخل اتاق قدم میزد گفت ‪:‬‬
‫وقتی تو رفتی‪ .‬امیرحسین زنگ زد ‪،‬بهم گفت اون روز توی زیرزمین چی دیدید و چی‬
‫شنیدید! میگفتوقتی به هوش اومدهیه صداهایی میشنیده مثل این که بخششی در کار ‪،‬‬
‫‪،‬نیست! رفتنی هم درکار نیست‬
‫تا ابد میمانیم! میگفت آخرین روز زندگی مادرشخواب دیده همون دو تا بچه با خنده و ‪،‬‬
‫شادی تو رو با‬
‫خودشون میبرن‪.‬‬

‫مات نگاهش میکردم‪.‬‬

‫روی زمین نشستم و دستهام رو دور زانوهام گذاشتم‪ .‬دلم میخواست فریاد بزنم و بگم کی‬
‫زندگی من‬
‫به آرامش میرسه؟!‬
‫به چشمهام اجازهی ریزش بارون دادم‪ .‬میباریدند؛ اون هم چه باریدنی! علیرضا هم کنارم‬
‫نشست و به‬
‫دیوار تکیه داد‪ .‬فکر میکردم حرفهاش تموم شده؛ اما ادامه داد ‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪193Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫‪141‬‬

‫چهقدر امیر رو میشناسی؟ چرا از تهران بکوب اومد کرج؟ وقتی تو تنها توی این خونه‬
‫بودی! واقعا تو باروح ارتباط داشتی؟ !‬
‫پوزخندی روی لبهام آمد‪ .‬دنیز‪ .‬همسرت تا به حال حرفهات رو باور نکرده بود ‪،‬تنهایی‬
‫مثل زنی که‬
‫شوهرش به حرفهاش شک داره !‬
‫چرا از دوستت نپرسیدی؟ اون که همهچی رو دیده بود ‪.‬مثل کسی که از حرفهای سابقش‬
‫‪:‬پشیمون باشه گفت‬
‫فردا صبح باید برم فرودگاه‪.‬و به سمت تخت قدم برداشت ‪.‬باید زود بخوابم ‪،‬‬

‫***‬
‫چشمهام رو که باز کردم‪ .‬مارال رو کنار خودم روی تخت دیدم ‪،‬لبخندی زدم و گفتم‪:‬‬
‫اینجا چیکار میکنی؟کش و قوسی به بدنش داد و دستی به موهای روی صورتش کشید و‬
‫گفت‪:‬‬

‫میدونی مامان‪ .‬چند نفر توی اتاقم بودن؛ نمیذاشتن راحت بخوابم ‪،‬همین شد که اومدم پیش‬
‫شماچند نفر! مگه به جز ما سه نفر کسی هم داخل خونه بود؟ حتما مهمونها رسیده بودند ‪.‬‬
‫و من هنوز خواب‬
‫بودم !‬
‫خواستم بلند بشم که مارال مچ دستم رو کشید و با لحنی متفاوت گفت ‪:‬‬
‫‪143‬‬

‫شما نمیتونی اونها رو ببینی مامان! من با اوهنا دوستم و بهشون قول دادم کسی نفهمه‬
‫پیش منهستن؛ آخه بعضیها میخوان اونها رو اذیت کنن‪.‬‬

‫دهنم باز مانده بود‪ .‬با این حال گفتم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪194Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫کیا؟موهاش رو از صورتش کنار زد‪ .‬موج خون روی صورتش جریان داشت! جیغ‬
‫کشیدم و خواستم از تخت‬
‫پایین برم که دستی نگهبانم شد ‪.‬‬
‫حالت خوبه دنیز؟ !تندتند نفس میکشیدم‪ .‬چندبار پلک زدم تا متوجه بشم علیرضا کنارم‬
‫خوابیده نه مارال‪.‬‬

‫باید برم پیش مارال‪ .‬اونها اذیتش میکنن !متعجب و سردرگم به رفتار عجیبم نگاه میکرد‬
‫‪.‬فکر میکرد کابوس دیدم که اینقدر پریشونم‪ .‬دستی به‬

‫موهای روی صورت ریختهام کشید و با لحن پر از آرامشی گفت ‪:‬‬


‫میخوای بریم دکتر؟به پیشونیم دست کشیدم؛ خیس خیس بود‪.‬‬

‫نه! خوب میشم ‪.:‬نیمخیز شدم تا به اتاق مارال برم که دستم رو کشید و گفت‬
‫یه نگاه به ساعت بنداز! سه نصفه شبه ! ‪144‬‬

‫بیتوجه به ساعت‪ .‬از اتاق بیرون رفتم ‪،‬در اتاق مارال بسته بود‪ .‬خواستم در رو باز کنم‬
‫که صدایی مانعم‬
‫شد ‪.‬‬
‫مامان‪ ...‬اذیت نکن دیگه ‪.‬ا! بذار بخوابم! اگه بابا بیاد میگه دیوونه شدیم؛ موهات رو هم‬
‫‪ .‬دلم بیشتر! به سرعت در رو باز کردم ‪،‬بزن کنار زشت شدی!لبهام لرزش داشتمنتظر‬
‫هر چیزی بودم غیر از خواببودن‬
‫مارال!‬
‫آروم روی تختش خوابیده بود‪ .‬نفسنفسزنان در رو بستم و دوباره صداها شروع شد‪.‬‬

‫هیس! االن بیدار میشن !مگه نمیگم ساکت باشید! هی مثل مگس وزوز میکنیدمامان تو یه ‪.‬‬
‫هردومون رو میکشه !لرزش دستهام به پاهام ‪،‬چی بهشون بگو! به خدا بابا بیاد ببینتشون‬
‫‪ .‬هم سرایت کرده بوددر اتاق رو باز کردم و وارد شدم‪ .‬دستی به موهای بلند‬

‫مارال کشیدم و خواستم از در بیرون برم که صدایی اومد و سایهای روی دیوار افتاد‬
‫‪.‬وحشتزده جلوی‬
‫ماه رمان‬
‫‪195Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫صورت مارال رو گرفتم که حس کردم دستم رو گاز گرفت !‬


‫با چشمهای گردشده نگاهش کردم‪ .‬نه امکان نداشت!‬

‫دستم رو عقب کشیدم و با فک قفلشده به سایهای که پشت سر هم تکرار میکرد‪ «:‬مامان‬


‫من مارالم!»‬
‫خیره بودم ‪.‬‬
‫‪145‬‬

‫وحشتزده جیغ کشیدم‪ .‬تا چشمهام رو باز کردم دوباره خودم رو روی تخت افتاده دیدم ‪،‬‬
‫‪.‬علیرضا کنارم‬

‫نبود؛ اما صداهای متعددی از بیرون میاومد‪.‬‬

‫به ساعت قرمزرنگ اتاق نگاه کردم؛ نه و بیست و پنج دقیقه رو نشون میداد‪ .‬پس اومده‬
‫بودند و من هنوز‬
‫خواب بودم‪ .‬بدون نگاهکردن به رنگ و مدل لباسهاخوابآلود با فکری مشغول یکی رو ‪،‬‬
‫پوشیدم و از‬
‫اتاق بیرون رفتم‪ .‬به محض بیروناومدنم سارابه سمتم اومد و دستم ‪،‬همسر امیرحسین ‪،‬‬
‫رو فشرد و با‬
‫لهجهی جالبی گفت ‪:‬‬
‫سالم! خیلی خوشحالم از آشناییتون !دستش رو فشردم و با لبخند به دختر قدبلند و بور‬
‫روبروم خیره شدم‪ .‬بیشباهت به ارغوان نبود‪.‬‬

‫چشمهای سبزرنگ کنار اون مژههای بلند طالیی خودنمایی میکرد‪.‬‬

‫من هم خیلی خوشحالم که میبینمت‪ .‬از چیزی که فکر میکردم خوشگلتری و صد البته‬
‫مهربونتر!با دندونهای سفیدشبلندبلند خندید و من رو در آغوش کشید! ‪،‬‬
‫دنیزجان امیر خیلی از شما تعریف میکرد‪ .‬من خیلی دوست دیدن شما‪ ...‬دوست‬
‫داشتم‪ -‬امیرحسین از روی مبل سلطنتی کرم‪.‬طالیی بلند شد و به سمتمون اومد‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪196Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫لبخند پهنی زدم و گفتم‪:‬‬

‫آقای نامدار به من لطف داشتن‪ .‬البته تعریفی که شما هستید! ماشااهلل از گل‬
‫زیباتری!امیرحسین دستش رو روی شونهی پهن علیرضا گذاشت و به شوخی گفت‪:‬‬
‫‪146‬‬

‫ببین خانمت داره مخ زنم رو میزنه ها؛ سالم عرض شد خانم رضایی!لبخند دندوننمایی‬
‫زدم و دستم رو روی سرم که حسابی درد میکرد گذاشتم و گفتم‪:‬‬

‫سالم‪ .‬نباید یه سری به ما بزنید؟ راستی من واقعا برای خاله زهرا متاسف شدم ‪،‬واقعا درد‬
‫بزرگی بودبرای همهمون‪.‬‬

‫مثل همون سالها پوزخند زد و یقه باالیی پیراهن مشکیش رو باز کرد‪:‬‬

‫خوبه هنوز مادر ما رو یادت هست! راستی شما دو تا چهطوری این همه سال با هم کنار‬
‫اومدید؟! اصال بهعلیرضا نمیخورد یکی رو نگه داره! اونم کی؟ دنیز سابقهدار و افسرده!‬
‫سارا خواست بحث رو عوض کنه‪:‬‬

‫علیرضا گفت که شما مدیر مدرسه شدیدواقعا؟خواستم جواب بدم که امیرحسین پقی زد ‪،‬‬
‫‪:‬زیر خنده و در همونحال که میخندید گفت‬

‫لعنتی تو میدونی ترس چیه؟! آخه اون خونهی ارواح رو کردی مدرسه؟ من رو بکشن‬
‫بچهم رونمیفرستم تو اون خونهی مدرسهنما! مارال زندهاس؟!‬
‫علیرضا روی پیشونیش خط انداخت و با صدای بم و لحن سردی گفت‪:‬‬

‫مارال باباامیرحسین دستی به موهای شانهنکردهاش ‪.‬از روی مبل بلند شو بیا پیش عمو ‪،‬‬
‫‪.147‬کشید‬

‫داداش شوخی کردم بابا! راستی دنیز با پارتیبازی مدیر شدی ها! واال اگه اون مدرسه‬
‫ارث بابا من بودمیکردمش تیمارستان‪ .‬حداقل اونها از روح نمیترسن!‬

‫اونقدر لبم رو گاز گرفتم که شوری خون توی دهنم پیچید‪ .‬خواستم حرفزدن با این آدم رو‬
‫خاتمه‬
‫ماه رمان‬
‫‪197Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫ببخشم‪.‬‬

‫بله‪ .‬من میرم صبحانه رو آماده کنم ‪،‬سارا جان خواهش میکنم بشینبدون توجه به اونها ‪.‬‬
‫‪.‬وارد آشپزخانه شدم‬

‫نفسم رو فوت کردم و آه کشیدم‪ .‬آهکشیدنهای این روزهام بیشمار شده‪ .‬شاید هم اولین‬
‫کسی که آه‬
‫کشید‪ .‬حضرت حوا بود ‪،‬وقتی که بعد از اون همه خوشبختی در بهشتبه زمین ناالیقان ‪،‬‬
‫‪.‬رانده شد‬

‫داشتم خیار و گوجهها رو خرد میکردم که مارال و دو پسر امیر وارد شدند‪ .‬اسمهاشون‬
‫رو از قبل از‬
‫علیرضا شنیده بودم؛ کاوه و کیان‪.‬‬
‫هیچ چیزشون به ایرانیها نمیخوردبه جز همین اسمها! ‪،‬‬
‫کاوه با موهای قهوهای ‪07،‬سالهبا موهای کوتاه طالیی و چشمهای آبی و کیان ‪00،‬ساله‬
‫به هم ریخته و‬
‫چشمهای مشکی‪ .‬یه لحظه امیرحسین و سارا رو تجسم کردم که دو پسر به این سن و‬
‫سال داشته‬
‫باشند!‬
‫کاوه درحالی سعی میکرد درست فارسی صحبت کنه گفت‪:‬‬

‫س‪ ...‬سالم‪ .‬من کاوهام‪. 148‬پسر امیر ‪،‬‬

‫بلند شدم نگاهی به قد و باالی بلندش کردم و گفتم‪:‬‬

‫ماشااهلل مردی شدی برای خودت!مارال خمیازهای کشید و گفت‪:‬‬

‫مامان آقا کاوه و آقا کیان میخواستن باهاتون حرف بزننقبل از اونکه بهشون اجازهی ‪.‬‬
‫‪ .‬تلفن رو برداشتم و شمارهی علیرضا رو گرفتم ‪،‬نشستن بدمدوست‬

‫نداشتم جلوی اونها با علی صحبت کنم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪198Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫در شیشهای آشپزخونه رو به بالکن کوچکی باز میشد‪ .‬با لبخندی به سمتش رفتم و گوشی‬
‫به دست برای‬
‫اینکه اونها متوجه صحبتهامون نشن‪.‬در رو پشت سرم بستم ‪،‬‬

‫صداش پیچید‪:‬‬

‫جانم؟نفسم رو فوت کردم و گفتم‪:‬‬


‫چه خبر؟ االن جسد آقا جواد رو چی کار میکنن؟! تکلیف قاتل چی میشه؟ نیره فتاحی و‬
‫اون مامورپیدا میشن یا نه؟‬
‫عصبی با صدایی گرفته و آرام گفت‪:‬‬

‫دنیزجان بعدا با هم صحبت میکنیمصدام رو باال بردم و از باال به حیاط خونه چشم ‪.‬‬
‫‪.‬دوختم‬

‫‪149‬‬

‫خب کی؟ کی باید جواب بدی! یه نفر مرده‪ .‬میفهمی؟ دو نفر گم شدن ‪،‬اگه دختر خودت‬
‫هم جای اونهابود همین رو میگفتی؟!‬
‫سکوت کرد؛ سکوتی طوالنی که تنها با صدای نفسکشیدنش شکسته میشد‪.‬‬

‫ساعت دو با هم میریم اداره آگاهی‪ .‬همهچیز اونجا مشخص میشه‪ .‬فعال هم از مرگ و‬
‫گمشدن و روح وهرچیزی که به اونا ربط داره پیش امیر اینا حرف نزن‪ .‬خدا میدونه من‬
‫از تو حالم بدتره!‬
‫با صدایی گرفته که با بغض همراه بود گفتم‪:‬‬

‫آخه اون بنده خدا کسی رو نداشت‪ .‬حاال هم که مردهیه نفر نیست که سر خاکش از ته ‪،‬‬
‫تا آخرین روز ‪،‬وقتی سرنوشتت از روز اول تاریک و شوم باشه‪.‬دل گریه کنه‬
‫‪ .‬نفسکشیدنت این شومی و خاموشیرهات نمیکنهمیفهمی؟! حاال هم بیا بیرون سارا‬
‫تنهاست‪.‬‬

‫بدون اونکه منتظر پاسخی از طرف من بمونه‪ .‬تلفن رو قطع کرد ‪،‬تا ساعت دو مگه‬
‫میشد صبر کرد !‬

‫ماه رمان‬
‫‪199Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫در رو باز کردم‪ .‬هرسه دور میز نشسته بودند و به من نگاه میکردند‪ .‬لبخند مصنوعی‬
‫زدم و گفتم‪:‬‬

‫جانم؟ میشه بعد از صبحانه؟هردو نفر با لحنی محکم گفتند‪:‬‬

‫نه! بشینید خواهش میکنیم‪.‬نشستم و با سر اشاره کردم که حرف بزنند‪.‬‬

‫کاوه کمی منمن کرد؛ اما باالخره گفت‪:‬‬

‫‪151‬‬

‫خانم دنیز‪ ...‬مادربزرگم این روزهای آخر زیاد اسم شما رو میآورد‪ .‬چهجوری بگم! آخه‬
‫میگفت بهخاطرعمه ارغوان خیلی باهاتون بد صحبت کرده‪ .‬من اصال این عمه رو ندیدم؛‬
‫اما چند سال پیش که بابا گفت‬
‫قاتلش شماییدازتون بدم اومد تا همین چند روز پیش که مادربزرگ حرفهایی ‪،‬‬
‫درموردتون زد که‬
‫تصورات من رو به هم ریخت!‬
‫گنگ و پرسشگرانه نگاهش کردم‪ .‬کیان سری تکان داد و گفت‪:‬‬

‫خانم‪ ...‬مادربزرگم روز آخر از ما خواست که از شما طلب بخشش کنیم؛ چون ‪،‬آخه‬
‫چهجوری بگم‪:‬مارال که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت‪...‬‬

‫بگید دیگه!کیان پوست لبش رو جوید و طوری که فقط خودش بشنوه گفت‪:‬‬

‫این بابا نبود که باعث شد شما برید زندان‪ .‬بلکه مادربزرگ بود ‪،‬هر چهقدر هم که بابا‬
‫بهش گفت بذارتکلیف مشخص بشهبلکه خــ ‪،‬قبول نکرد و گفت جرم اون قتل نیست ‪،‬‬
‫‪ .‬ـیانـت در امانتهبرای همین بابا‬

‫رو فرستاد تا با نقشه شما رو به دام بندازه! شاید برای همین بود که روز آخرخواب ‪،‬‬
‫‪.‬شما رو دیده بود‬

‫مثل اینکه شما رو دو نفر با خودشون میبردن ‪.‬‬


‫لبخند تلخی زدم و از روی صندلی بلند شدم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪211Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫پس اومدید رضایت بگیرید برای اون دنیای مادربزرگتون‪ .‬این همه سال جایی بودید که‬
‫کسی خدا رونمیشناسهچه برسه به آخرت! اونوقت توقع دارید باور کنم بهشت رفتن ‪،‬‬
‫مادربزرگتون باعث شده تا‬
‫اینجا بیاید؟‬
‫‪150‬‬

‫کاوه دستی به موهاش کشید و از روی صندلی بلند شده و به سمتم اومد‪:‬‬

‫فرقی نمیکنه توی ایران باشی یا آمریکا! مسلمون باشی یا مسیحیاگه به یگانگی خدا ‪،‬‬
‫حتما به وعدهای که داده هم ایمان میاری! ‪،‬ایمان داشتهباشی‬
‫لبخندی مصنوعی زدم و با سفره و سینی بزرگی از آشپزخونه خارج شدم‪ .‬علیرضا سفره‬
‫رو از دستم‬
‫گرفت و سینی رو روی فرش ماشینی ساده سورمهایرنگ گذاشتم‪ .‬امیرحسین و سارا هم‬
‫کمک کردند تا‬
‫همهچیز رو داخل سفره بچینیم‪ .‬علیرضا کنار گوشم زمزمهوار گفت‪:‬‬

‫از پزشکی قانونی زنگ زدن؛ باید برم اونجا‪ .‬البته تو هم یه سر برو مدرسه ببین چه‬
‫خبره‪:‬سراسیمه نگاهش کردم‪.‬‬

‫تنها برم؟پوفی کشید و ظرف شکر رو روی سفره گذاشت ‪:‬‬


‫من باید برم پزشکی قانونی‪ .‬خودت باید بری دیگه!یه لحظه ترس برم داشت‪ .‬جایی که تا‬
‫دیروز با آرامش تمام و همراه تک دخترم میرفتمحاال مثل تونل ‪،‬‬
‫وحشتی شده بود که از نزدیکی بهش وحشت داشتم ‪.‬‬
‫بعد از خوردن صبحانه‪.‬با دالیلی مسخره و بچگونه از خونه بیرون زدیم ‪،‬‬
‫با ماشین خودش من رو به مدرسه رسوند و خودش راه پزشکی قانونی رو پیش گرفت ‪.‬‬
‫‪151‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪211Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫کلید رو که داخل در میانداختم‪ .‬دستهام میلرزید و پاهام توان حرکت نداشت ‪،‬در که باز‬
‫شدبا دست ‪،‬‬
‫گردنم رو گرفتم و مالش دادم تا از استرسم کم کنه‪ .‬علیرضا گفته بود از خانه سرایداری‬
‫آقا جواد‪،‬‬
‫شناسنامهاش و بقیهی مدارکش رو بردارم تا بتونه بعد از کالبدشکافیبرگهی فوت رو ‪،‬‬
‫‪.‬بگیره‬
‫با خودم کلنجار رفتم که داخل بشم یا نه‪ .‬چندبار تندتند تنفس کردم تا وارد بشم‪ .‬باالخره پام‬
‫رو داخل‬
‫مدرسه گذاشتم و با پای دیگهام در رو بستم‪.‬‬

‫داخل مدرسه سکوت حکمفرما بود و جز صدای تکونخوردن برگهای درختها و زوزه باد‬
‫صدای‪،‬‬
‫دیگهای نمیاومد ‪.‬‬
‫کلیدهای داخل کیفم رو بیرون آوردم‪ .‬به سختی کلید آلونکش رو پیدا کردم و به سمتش‬
‫دویدم‪.‬‬

‫عجیب بود که هنوز هم در اتاقکش باز بود‪ .‬همهجا به هم ریخته و تمام اسباب و وسایلش‬
‫روی زمین بود‪.‬‬

‫حتما مامورها این بال رو سر خونه آقا جواد آورده بودند ‪.‬‬
‫خواستم داخل بشم که صدای آشنای دخترکی از پشت سرم اومد ‪.‬‬
‫با شنیدن صداش شوکه شدم‪ .‬حتی نتونستم برگردم و صورتش رو ببینم ‪،‬دوباره صداش‬
‫اومد؛ اینبار‬
‫نزدیکتر از قبل‪:‬‬

‫مدیر‪ ...‬برگردید دیگه!توی دنیایی به سر میبردم که پیداکردن مدارک آقا جواد رو به کلی‬
‫از سرم پرونده بود ‪.‬‬
‫صداش رو از کنار اللهی گوشم شنیدم‪:‬‬

‫‪153‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪212Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫منم نیره!نبضم میزد؟ حالم خوش بود؟ نفس میکشیدم یا به دنیای ارواح قدم گذشته بودم؟‬
‫هر چی که بوداسم ‪،‬‬
‫نیره تلخترین اسمی بود که شنیده بودم‪ .‬چه اسم دخترک مرده باشهچه شاگرد مدرسهام! ‪،‬‬

‫برگشتم‪ .‬نگاهم میکرد ‪،‬با مانتوی سورمهای مدرسه که چروک و خاکی بود ‪،‬چشمهای‬
‫درشت قهوهایش‬
‫رو به چشمهای ترسون و بیروح من دوخته بود ‪.‬‬
‫یهکم بعد‪ .‬صدایی دیگهای اومد ‪،‬اینبار صدای کلفت مردونهای بود که از روی پلههای‬
‫ورودی مدرسه‬
‫میاومد ‪:‬‬
‫بسم اهلل‪ ...‬دیدی نیره! باالخره پیدامون کردن !نترس خانم‪ .‬ما رو دزدیده بودنحاال پیدا ‪،‬‬
‫‪ .‬شدیمدیگه نترس از ما‪ .‬مامور نزدیک و نزدیکتر شد‪.‬لبهای هیچکدومشون از تشنه و‬
‫گرسنه بودن این دو روز خشک نشده‬
‫بود و حالشون مثل گمشدهها نبود ‪.‬‬
‫دلم میخواست خواب نباشم! دلم میخواست حقیقت این باشه که هر دوشون زنده هستند‪.‬‬

‫خواستم لبم رو تر کنم که تلفنم شروع به زنگزدن کرد‪ .‬توی همون حال که نگاهم رو از‬
‫اون دو‬
‫برنمیداشتم‪.‬جواب دادم ‪،‬‬

‫صدای علیرضا نگران و لحنش سرد بود ‪154 :‬‬

‫از صبح میخواستم بهت این رو بگم؛ اما ترسیدم بعد از مرگ آقا جوادتاب شنیدن این ‪،‬‬
‫خبر رو نداشتهباشی! امروز صبح مامورهای پلیس دو تا جنازه پیدا کردن! یکی توی‬
‫دستشویی افتاده بوده و یه‬
‫دختربچه هم‪ ...‬توی زیرزمین این مدرسهدار زده شده ! ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪213Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫چی میگفت؟! پس اینها کی بودند؟‬


‫ع‪ ...‬من االن پیش اونهام‪ ...‬ن‪ ...‬یره و اون آقا ا‪ ...‬الن پیش منن!خواستم بگوم دارم سکته‬
‫میکنم که تلفن قطع شد‪ .‬آنتنی هم برای تماس دوباره نموند‪ .‬دیوونه و‬

‫سرگردون‪.‬مونده بودم ‪،‬بین آدمهایی که به زندهبودن یا مردهبودنشون شک داشتم ‪،‬‬

‫کمکم صدای باد و تکونخوردن درختها قطع شد و تبدیل به قارقار کالغها شد‪ .‬فکر کن! یه‬
‫لحظه جایی‬
‫ایستادی که این موجودات شومدو مرده با اون ‪،‬با حیا با هم حرف میزنن و روبروت ‪،‬‬
‫چشمهای درشت‬
‫بیروح خیره نگاهت میکنن‪.‬‬

‫لبهام لرزش گرفتند‪ .‬دوباره شروع کردم به جویدنشون و دوباره طعم خون همیشگی‬
‫داخل دهنم پیچید‪.‬‬

‫تازه توان حرکتکردن به بدنم برگشته بود‪ .‬به سرعت به سمت در ورودی دویدم و‬
‫خواستم در رو باز کنم‬
‫که قفل بود !‬
‫بلند و تند نفس میکشیدم؛ مثل ماهی که از آب بیرون مونده و برای زنده موندنش تقال‬
‫میکنه‪.‬‬

‫صدای فتاحی گوشخراش شد‪:‬‬

‫خانم دوربین مداربسته رو چک کنید !و صدای مامور که با خنده میگفت ‪:‬‬


‫‪155‬‬

‫همین االن چک کنید !کاش اینبار هم خواب بودم! کاش اونها زنده بودند! کاش فتاحی‬
‫هیچوقت از روی کنجکاوی به اون‬
‫زیرزمین پا نمیذاشت و اون مامورها داخل مدرسه نمیشدند و هزار کاش دیگه!‬

‫ماه رمان‬
‫‪214Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫فتاحی به سمتم دوید و با دستهای سردش بازوی سست و بیحسم رو به سمت سالن‬
‫ورودی کشوند‪.‬‬

‫مثل مسخشدهها بیهیچ حرفی همراهیش میکردم‪ .‬شوکه بودم و خاطرهی اون روزسر ‪،‬‬
‫ناهار کنار ارغوان‬
‫جلوی چشمهام تداعی شد؛ همون روز که یکی از دخترهادستم رو به سمت زیرزمین ‪،‬‬
‫‪.‬خونه کشوند‬

‫به آخرین پله که رسیدیمناگهان دستم رو رها کرد و اثری از خودش در اون مکان باقی ‪،‬‬
‫‪.‬نذاشت‬

‫چندبار پلک زدم و تمام محل رو پاییدم؛ اما خبری از هیچکدومشون نبود‪ .‬خواستم‬
‫برگردم؛ اما حس‬
‫عجیب و مضحکی گفت برو داخل!‬
‫کلید رو بیرون کشیدم‪ .‬پاهام میلرزید؛ اما عزمم رو جزم کرده بودم تا از این ماجراهای‬
‫جدیدی که دو‬
‫بیگـ ـناه دیگه رو هم به جرم بیگناهیشون راهی قبرستون کرده بود‪.‬سر در بیارم ‪،‬‬
‫سکوت بود و سکوت! راهرو به همون شکل سابق بود؛ لبریز از آرامشی که داخل حیاط‬
‫حتی یک ذرهاش‬
‫هم نبود‪.‬‬

‫با حال زاری وارد اتاق خودم شدم‪ .‬همهش پشت سرم رو نگاه میکردم که نکنه کسی‬
‫دنبالم باشه؛ مثل‬
‫دزدهای نگران و تازهوارد !‬
‫به سمت لپتاپ مشکی روی میزم رفتم و روشنش کردم‪ .‬دنبال اطالعات دوربین مخفی‬
‫بودم که تا قبل از‬
‫تعطیلی مدرسه رو ضبط کرده بود‪ .‬ساعت اون روز شومگمشدن فتاحی رو وارد کردم ‪،‬‬
‫‪.‬و منتظر موندم‬

‫‪156‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪215Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫فیلمهای ضبطشدهی نمازخونه اول از همه به فکرم رسید‪ .‬ساعت نه و نیم صبحهیچ ‪،‬‬
‫‪ .‬خبری نبودجلوتر‬

‫که رفتم‪.‬صدای قهقههمانندی از بیرون نمازخونه اومد ‪،‬‬

‫نیره فتاحی کنار دختر آشنایی وارد نمازخونه شدند‪ .‬با دیدن دخترچشمهام گرد و پاهام ‪،‬‬
‫‪.‬سست شد‬

‫روی صندلی افتادم و با دقت به مانیتور خیره ماندم‪.‬‬

‫فتاحی با خنده‪:‬رو به مارال گفت ‪،‬‬

‫بیا دیگه دخترهی شل و ول! بیا ببین چی پیدا کردم‪ .‬به خدا از وقتی فهمیدم یه اتاقک زیر‬
‫این مدرسههستخوابم نبرده! ‪،‬‬
‫مارال که انگار حرفهای فتاحی رو باور نکرده بود‪:‬با پوزخند گفت ‪،‬‬

‫نیره بیا برگردیم؛ مامانم اینجا ببینتم شر میشه! االن باید بریم سر کالسنیره اما عین ‪.‬‬
‫‪ .‬خیالش نبود و کنجکاویش به قدرت استدالل و منطقش غلبه کرده بودفرش کنار کمد‬

‫چادرها رو باال داد و ضربهای به زمین زد‪ .‬ای بابا حاال وقت قطعشدن بود؟ خدای من!‬

‫چندبار روی دکمههای لپتاپ فشار آوردم؛ اما هیچ اثری برای برگشتن فیلمها نبود‪.‬‬

‫تنها سرنخ این ماجرا دختر خود من‪.‬مارال بود ‪،‬‬


‫***‬
‫کلید رو روی اپن آشپزخونه انداختم و روی زمین ولو شدم‪ .‬گیرهی موهام رو باز کردم‬
‫‪.‬سرم رو روی‬

‫زانوهای لرزونم گذاشتم‪ .‬نفسنفس میزدم‪ .‬انگار قلبم داشت از دهنم درمیاومد ‪،‬صدای پایی‬
‫کنارم‪،‬‬
‫‪157‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪216Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫باعث شد به خودم بیام و به سمتش برگردم‪ .‬مارال بود که باالی سرم ایستاده و نظارهگر‬
‫حال ناخوشم‬
‫بود ‪.‬‬
‫مامان‪ ...‬خوبی؟به سختی میتونستم واژهها رو کنار هم بذارم‪.‬‬

‫نیره مرده!به یکباره مثل من سقوط آزاد کرد و کنارم افتاد ‪.‬‬
‫مامان‪ ...‬دروغ میگی مگه نه؟ !خیسی روی صورتم رو پاک کردم و گفتم ‪:‬‬

‫تا حاال بهت دروغ گفتم؟ تو همون زیرزمین مرد‪ ...‬کشته شد! تو هم میدونستی کجاست و‬
‫سکوتکردی!‬
‫صدای هقهقش اوج گرفت‪:‬‬

‫مامان به خدا من نمیدونستم‪ ...‬به کی قسم بخورم نمیدونستم! اگه میدونستم که به شما‬
‫میگفتم !به گودالهای عمیق صورتش خیره شدم و گفتم‪:‬‬

‫مارال‪ ...‬تو سهشنبه با اون ‪،‬به نمازخونه مدرسه نرفتی؟دروغگفتن یک دختر دهساله‬
‫حاصل چی بود؟ توی این چندروز دروغگوی قهاری شده بود یا گذشته هم‬
‫همین بود؟ توی چشمهای من زل میزد و دروغ میگفت!‬
‫‪158‬‬

‫بلند شد و بیتوجه به من‪.‬روی میز ناهارخوری نشست ‪،‬‬

‫اوم‪ ...‬خب مامان منم باهاش رفتم ‪. .‬بغض داشتآروم و بیحوصله حرف میزد؛ دلش به‬
‫حرفزدن راضی نمیشد‪ .‬میترسید اون رو مقصر‬

‫مرگ فتاحی بدونند‪.‬‬

‫نیره‪ ...‬بهم گفت یکی از بچههای مدرسه اون هفته رفته زیرزمین‪ .‬بعد که برگشتهمیگفته ‪،‬‬
‫دوتا بچهدیگه هم اونجا بودن؛ من اون دختر رو نمیشناختم؛ ولی نیره میخواست ثابت کنه‬
‫اون دیوونهست و‬

‫ماه رمان‬
‫‪217Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫همهچی رو از خودش درآورده‪ .‬به جون بابا راست میگم! اون دختر بعدش دیگه مدرسه‬
‫نیومد‪ .‬بچهها‬

‫میگن بستری شده دیوونهخونه !‬


‫کدوم آدم سبکعقلی اسم مدیر رو روی من گذاشت؟! منی که از کوچکترین مسائل اونجا‬
‫هم خبر‬
‫نداشتم! یه مدیر مدرسهاول باید مادر خوبی باشه که من نبودم؛ اگه بودم که دخترم ‪،‬‬
‫پنهونکاری‬
‫نمیکرد !‬
‫صدای گریهاش باالتر رفت ‪:‬‬
‫مامانبگو نیره زندهست و به من دروغ گفتی !لبم رو با ‪،‬حاال که همهچی رو گفتم ‪،‬‬
‫‪:‬تر کردم و گفتم ‪،‬زبون‬

‫بعد از اینکه نیره داخل زیرزمین شدبین گریههای سرسامآورش ‪.‬ادامهاش رو بگو ‪،‬‬
‫‪:‬میگفت‬
‫‪159‬‬

‫رفت داخل و به منم گفت برم؛ اما ترسیدم و برگشتم‪ .‬تا آخر زنگ که معلمها سراغش رو‬
‫میگرفتن‪، .‬میگفتم دستشویی موندهحتی وقتی روز بعدش باباش با پلیس اومدفکر کردم ‪،‬‬
‫‪ .‬نیره فرار کردهآخه‬

‫باباش اون رو میزد‪ .‬دلم براش میسوخت‪.‬برای همین چیزی نگفتم ‪،‬‬

‫پلکهام سنگینی میکرد؛ اما مگه میشد با این اوضاع خوابید؟! تنها کابوس میبینی و‬
‫کابوس‪.‬‬

‫با شنیدن صدای زنگ تلفن همراهم از جا پریدم و به سمتش هجوم بردم‪ .‬شمارهی‬
‫علیرضا بود‪.‬‬

‫مثل اینکه مدارک آقا جواد رو خود مامورها برداشتن‪ ...‬تو برگرد خونه !کوتاه و آروم‬
‫جواب دادم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪218Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫من االن خونهام ‪. .‬نفس راحتی کشیدمثل اینکه کسی صداش زده باشهمثل برقگرفتهها ‪،‬‬
‫‪:‬گفت‬
‫دنیز‪ ...‬بابای اون دختر اومده‪ .‬اوضاع داغونه !شروع به تندتند راهرفتن کردم ‪،‬هر وقت‬
‫که استرس میگرفتم یا چیز نگرانکنندهای پیش میاومددور ‪،‬‬
‫تا دور خونه رژه میرفتم‪ .‬دلم خوش بود به این راهرفتنها‪.‬‬

‫منمنکنان و بدون اونکه حرفهام رو مزهمزه کنم گفتم‪:‬‬

‫وای! ببین تو برگرد خونه‪ .‬بذار پلیس جوابش رو بده‪ .‬اصال به ما مربوط نیست چه بالیی‬
‫سر دخترشاومده؛ میخواست فضولی نکنه!‬
‫بدون اونکه پاسخی بده تلفن رو قطع کرد‪ .‬اگه مارال جای نیره بودباز هم همین حرفها ‪،‬‬
‫رو میزدم؟!‬
‫‪161‬‬

‫حال مادر اون دختر رو میفهمیدم؟ حال همسر و مادر اون مأمور رو چهطور؟ فکرم‬
‫سمت زیرزمین‬
‫پرکشید؛ کاش همون موقع به اونجا میرفتم‪.‬‬
‫سارا کجاست؟مارال که هنوز بهتزده بود آروم گفت ‪:‬‬
‫با عمو و بچهها رفتن بیرون ‪. .‬دوباره گیره رو بستم و مقنعه رو سر کردمبیتوجه به کجا‬
‫میری مامانگفتنهای مارالخونه رو ترک ‪،‬‬
‫کردم‪ .‬حتی فراموش کردم سوییچ رو بردارم‪ .‬داخل کوچه ایستاده بودم و منتظر بودم یه‬
‫ماشین نگه داره‪.‬‬

‫حجم عظیمی از آبهای سد کرج‪.‬روی صورتم نشسته بود و هوای پاییناومدن نداشت ‪،‬‬

‫امروز دوباره پا به اون تونل وحشت قدیمی میذاشتم‪.‬‬

‫باالخره پراید سفیدرنگی از کوچهی تنگمون گذشت‪ .‬بدون اونکه مهلت بدم تا بپرسه کجا‬
‫میرویدسوار ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪219Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫ماشین شدم‪ .‬راننده که مردی سالخورده بود عصبی گفت‪:‬‬

‫خانم پیاده شو‪ ...‬مسافر نمیبرم تراولی رو از کیفم بیرون کشیدم ‪.،‬بیتوجه به جملهاش‬
‫‪.‬سعی میکردم آروم و شمرده صحبت کنم؛ اما مگه‬
‫میشد؟‬
‫‪-‬لطفا حرکت کنید‪ ...‬مستقیم برید‪ .‬کارم واجبه ! ‪160‬‬

‫مرد با دیدن تراول‪ .‬نرم شد و حرکت کرد ‪،‬نزدیک کوچهی مدرسهگفتم نگه داره و پول ‪،‬‬
‫رو به دستش‬
‫دادم‪.‬‬

‫دوباره کلید انداختم‪ .‬دل و جرأت پیدا کرده بودم! این بار تلفنم رو هم نیاورده بودم‪ .‬مثل‬
‫این بود که‬
‫دونسته به آغوش مرگ بری؛ شاید من هم مثل نیره کنجکاو شده بودم ببینم اونها هنوز‬
‫هستند یا نه‪.‬‬

‫مسیر حیاط تا داخل رو با چشم بسته‪.‬سرعتی طی کردم ‪،‬‬


‫دلم برای خودم میسوخت‪ .‬برای مارال بیشتر ‪،‬اون رو تنها گذاشته بودم برای ماجراجویی‬
‫خودم؟ خواستم‬
‫در ورودی رو باز کنم که متوجه شدم در قفل نیست‪ .‬مطمئن بودم که اون رو قفل کردم!‬
‫شاید هم فراموش‬
‫کردم‪ .‬این روزها همهچیز رو فراموش میکنم؛ حتی مرگ سه نفر توی مدرسه رو!‬

‫وارد شدم‪ .‬سوت و کور بود ‪،‬کیفم رو روی پله ورودی رها کردم و رهسپار پلهها شدم ‪.‬‬

‫هر چی پایینتر میرفتم‪.‬صدای خندههایی بچگونه بیشتر و بیشتر میشد ‪،‬‬


‫وسط پلهها ایستادم‪ .‬یه لحظه مکثمتوقفم ‪،‬عشق به خانواده و زندگی ‪،‬واهمه ‪،‬دودلی ‪،‬‬
‫کرد و به سمت باال‬

‫ماه رمان‬
‫‪211Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫گام برداشتم‪ .‬از چیزی که میدیدم جا خوردم‪ .‬در ورودی از سمت حیاط قفل شده بود‬
‫‪.‬لبهایم لرزید‪.‬‬

‫زندانی شده بودم؛ اون هم اینجا!‬


‫دیگه خودم هم نمیخواستم باید میرفتم! هر پله رو که برمیداشتمبه پشت سرم چشم ‪،‬‬
‫میچرخوندم تا‬
‫کسی دنبالم نباشه‪ .‬از سایهی خودم که روی دیوار روبروم میافتاد وحشت میکردم ‪،‬‬
‫‪.‬هراسون به سمت‬

‫جایی میرفتم که رفتنش با خودم ‪161‬اما برگشتنش با خدا بود! ‪،‬‬

‫روبروی نمازخونه ایستادم‪ .‬دستهام میلرزید‪ .‬پاهام نمیخواست حرکت بکنه ‪،‬دستگیره‬
‫محکم شده بود‬
‫یا من سستتر؟!‬
‫انگار کسی دستگیره در رو از اون طرف گرفته بود و قصد رهاکردنش رو هم نداشت‬
‫‪.‬خواستم با پا به در‬

‫ضربه بزنم که خودش باز شد و روی زمین افتادم‪ .‬آخ بلندی گفتم و سعی کردم از جام‬
‫بلند بشم‪.‬‬

‫حتی فرش رو سر جاش نذاشته بودند‪ .‬جای کمد رو تغییر داده بودند و اون در رو به‬
‫زیرزمین رو باز‬
‫گذاشته بودند‪ .‬پس مامورها هم فرار رو بر قرار مقدم شمرده بودند!‬

‫چهار دست و پا به سمت گودال باز رفتم‪ .‬نردبونی اونجا جا مونده بود! از نردبون پایین‬
‫رفتم و داخل‬
‫ظلماتی آشکار گیر کردم‪.‬‬

‫هیچجا رو نمیدیدم‪ .‬صدای سنگی که داخل چاه افتاد اومد و به یهو در از باال بسته شد!‬

‫فریاد زدم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪211Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫کمک‪ ...‬تو رو خدا کمکم کنید! دخترم خونه تنهاست‪ .‬زار میزدم‪.‬من ترسو رو چه به این‬
‫ماجراجوییها!‬
‫هر چی جلوتر میرفتم‪ .‬اونجا روشنتر میشد و آشناتر ‪،‬مادرجون ارغوان ‪،‬لعیا ‪،‬مادرم ‪،‬‬
‫آقا جواد ‪،‬فتاحی‪،‬‬
‫و حتی اون مامور؛ همه از نظرم گذشتند‪.‬‬

‫انگار کسی هر ثانیه چاه رو با سنگهاش پر میکرد و صداش رو به گوش من میرسوند ‪.‬‬
‫‪163‬‬

‫حیرتزده و ناباور جلو میرفتم؛ انگار نیرویی من رو به سمت خودش میکشوند‪ .‬زیر لب‬
‫صلوات‬
‫میفرستادم و اشکهایی که مردمک چشمم رو کمبینا کرده بود‪ .‬کنار میزدم ‪،‬هیچچیز‬
‫سختتر از اون‬
‫نیست که تنهایی به راهی بری که انتهاش رو نمیدونی!‬
‫کاش کلید برق رو زودتر پیدا میکردم‪ .‬همونطور که جلو میرفتمپام به چیزی برخورد ‪،‬‬
‫کرد و روی زمین‬
‫ولو شدم‪.‬‬

‫آه از نهادم بلند شد‪ .‬مارال من تنهایی توی خونه چی کار میکنه؟ بالیی سرش نیاد !‬

‫کافیه مادر باشی تا در بدترین موقعیتهای عمرت هم به بچهات فکر کنی و نگران‬
‫سالمتیش باشی؛ حتی‬
‫اگه خودت توی خطر باشی‪.‬‬

‫بلند شدم و به دیوار نمدار دست کشیدم‪ .‬چیزی مثل صاعقه از جلوی چشمهام رد شد!‬
‫وحشتزده به‬
‫دیوار چسبیدم‪ .‬به محض تکیهزدن من به دیوار و برخورد کمرم به کلید برقهمهجا ‪،‬‬
‫‪ .‬روشن شدالمپ‬

‫نیمهسوز زیرزمین دوباره به دادم رسید!‬


‫ماه رمان‬
‫‪212Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫به زمین نگاه کردم‪ .‬از دیدن شیء بیجونی که باهاش برخورد کرده بودمنفس تو سینهام ‪،‬‬
‫حبس شد !‬
‫از دانشآموزها بود؛ با همون مانتوی مدرسه! پدر و مادرش چرا سراغش نیومدند؟ چرا‬
‫کسی خبر‬
‫گمشدنش رو نداد؟ !‬
‫آتیشی توی وجودم شعله زد؛ خم شدم و دستم رو دو طرف لباسهای خاکی و خونی دختر‬
‫گذاشتم‪.‬‬

‫میخواستم ببینمش‪ .‬چشمهام رو بستم و سرش رو به سمت خودم برگردوندم ‪.164‬‬

‫اشکهام روی صورتم سر میخوردند و قلبم انگار داشت از سینهام بیرون میزد‪ .‬صورتش‬
‫غرق خون بود‪،‬‬
‫چشمهاش بیرون زده و به رنگ آبی کمرنگ دراومده بود‪ .‬موهاش از مقنعهاش کم و‬
‫بیش بیرون زده بود و‬
‫روی صورت پر خونش ریخته بود‪ .‬یه متر از جنازهای که بوی تعفن گرفته بود فاصله‬
‫گرفتم‪.‬‬

‫انگار کسی پشت سرم ایستاده بود و کنار گوشم زمزمه میکرد‪:‬‬

‫خانم مدیر!همونطور نشسته بودم و توان برگشتن نداشتم‪ .‬پاهام میلرزید و قلبم دیوانهوار‬
‫میکوبید‪.‬‬

‫خانم مدیربرگردید و به من نگاه کنید! این دختر فضول همون روز آخر که دخل نیره ‪،‬‬
‫‪ .‬ازراه رسید و دنبال نیره میگشت ‪،‬رو میآوردمحاال برگرد ببین کی داره باهات حرف‬
‫میزنه!‬
‫صداش آشنا بود؛ انگار همین دیروز این صدا رو شنیده بودم‪ .‬برگشتم و با دیدن پدر نیره‬
‫چشمهام گرد‪،‬‬
‫شد‪ .‬قلبم نمیزدیه پدر دختر خودش رو کشته باشه؟! غیرممکنه ! ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪213Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫اون طوری نگاهم نکن‪ .‬نیره بچهی شوهر اول خانمم بود‪ .‬یه دختر تخس بیپدر ‪،‬شرط زنم‬
‫برای ازدواج بامن قبول دخترش بود‪ .‬حاال بگو چه دختری! از شوهر سابقش کلی پول‬
‫نصیبش شده بود‪ .‬اصال واسه خاطر‬

‫همین پولها قبولش کردموگرنه که این زن بدترکیب بیوه به چه کارم میاومد؟! هرطور ‪،‬‬
‫حساب کردم‬
‫پولهای شوهرش میرسید به این فنچ؛ برای همینطوری از بین بردمش که همه فکر ‪،‬‬
‫کنن کار ارواح‬
‫بوده!‬
‫اون مامور پلیس بود گفتم با چند نفر زر میزدهیادته؟ اون بدبخت رو همون موقع بردم ‪،‬‬
‫تو مستراح و‬
‫خالصش کردم؛ اما کاش مامور اصلی رو میکشتم که اینجا رو لو داد! شوهرت اومده بود‬
‫پزشکی قانونی؛‬
‫‪165‬‬

‫وقتی داشت با تو حرف میزدفهمیدم تو اومدی اینجا واسه فضولی! میدونستم برمیگردی ‪،‬‬
‫و به این‬
‫زیرزمین متروکه هم سر میزنی‪ .‬برای همین زودتر از تو اومدم ‪،‬البته مامورها جنازهی‬
‫نیره رو چون به‬
‫دیوار آویزون بود و نزدیک در بود پیدا کردند؛ این دختر بدبخت دور بود و کسی پیداش‬
‫نکرد‪ .‬دلم برای‬
‫پدر و مادرش سوخت؛ اما خودم مهمتر بودم ‪.‬‬
‫میتونستم نفس بکشم؟ نبضم میزد؟ روحم سر جاش بود؟ پس چرا نمیتونستم تکون بخورم؟‬
‫چشمهام‬
‫به لبهای بیرنگ و نیشخند مرد که نه‪ .‬نامرد سنگدل و بیرحم روبروم خیره بود ‪،‬مردمک‬
‫چشمهام‬

‫ماه رمان‬
‫‪214Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫حرکت نمیکرد‪ .‬آدم چهقدر میتونست پست باشه؟! همه این کارها صحنهسازی بود برای‬
‫کشتن یه‬
‫دختربچهی نهساله؟! خدای من این همه پستی از چی مایه میگرفت؟! بیپولی؟ فقر یک‬
‫مرد در برابر‬
‫ثروت یه زن؟ نمیدونم! فتاحی کت گشاد خاکستری به تن داشت‪ .‬جلوتر اومد و روی‬
‫صورتم خم شد‪.‬‬

‫کاردی رو که تو دست راستش بود جلوی گردنم گرفت‪ .‬هاج و واج نگاهش میکردم‬
‫حتی نمیتونستم از‪،‬‬
‫خود دفاع کنم؛ مثل گوسفندی که جلوی چشم جماعت سر میبرند!‬
‫خانم مدیر دیدار به قیامت !نفسم بند اومده بود‪ .‬انگار قبل از کشتهشدن مرده بودم! تا‬
‫خواست تکونی بخورهیهو قلبش رو گرفت و ‪،‬‬
‫فریاد زد ‪:‬‬
‫آخ!روی زمین افتاد و کارد داخل انگشتهاش از دستش سر خورد‪.‬‬

‫چندبار تندتند نفس کشیدم تا بتونم کلمهای به زبون بیارم‪ .‬صدای دادهاش بلندتر میشد که‬
‫انگار همون‬
‫دری که به محض ورود من بسته شده بود باز شد‪ .‬تمام توانم رو جمع کردم و فریاد زدم‬
‫‪:‬‬
‫‪166‬‬

‫کمک!‪ .‬کمک !فتاحی روی زمین به خودش میپیچید ‪...‬کاش دوباره خواب بودم‪ .‬احساس‬
‫کردم کسی نزدیکم شد و کنار‬
‫اللهی گوشم آروم گفت ‪:‬‬
‫هرچه باشیمکودکآزار نیستیم! بیگـ ـناه آزار نیستیم! مظلومکش نیستیم!بیگـ ـناهکش ‪،‬‬
‫اونها بیگـ ـناه نبودند؟ کنار جسد ‪،‬مادرم ‪،‬نیستند؟! پس ارغوان چی بود؟ مادربزرگم‬
‫دختر افتادم و اشکهام روی زمین ریخت‪ .‬آروم و زمزمهوار گفتم ‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪215Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫شماها چرا نمیرید؟ چرا هروقت آرامش پیدا میکنم دوباره سر و کلهتون پیدا میشه؟‬
‫لعنتیهامادربزرگم مردشماها چرا گم نمیشید؟ ‪،‬‬
‫صدای فریادهای فتاحی هم من رو به خودم نیاورد‪ .‬توی دنیایی بودم که با چشم انسان‬
‫معمولیدیده ‪،‬‬
‫نمیشد! میدونستم مامورها باالی سرم هستند و صدای تیراندازی میاومد؛ اما توی دنیای‬
‫دیگهای به سر‬
‫میبردم‪ .‬صدای کودکانه دختری میاومد ‪:‬‬

‫مامان‪ ...‬مامانی بیا ‪،‬بیا اینجا !دختربچه با چادر سفید به سمت دروازهای پر از دار و‬
‫درخت میدوید و خندهکنان میگفت‪:‬‬

‫مامان بیا دیگه !زن قهقههزنان با لباس بلند سفید و رنگی دنبال دختر میرفت و با‬
‫سرخوشی میگفت ‪:‬‬
‫صبر کن نیره‪ ...‬صبر کن عشق من‪ ...‬اومدم! ‪167‬‬

‫دختربچه چادرش رو جلوی صورتش گرفت و تندتر از قبل دوید‪ .‬دستهاش رو به هم‬
‫میزد و بلندبلند‬
‫میگفت‪:‬‬

‫مادرجون‪ ...‬من با این چادر شبیه مادربزرگ شدم‪ .‬مگه نه؟یه لحظه مادرش ایستاد ‪،‬نور‬
‫آفتاب جلوی درست دیدنش رو گرفت‪ .‬دستهاش رو باالی چشمهاش‬

‫گذاشت و فریاد کشید‪:‬‬

‫نیره!و با چادر غرق خونی مواجه شد که کنار چاه آب افتاده بود‪.‬‬


‫⁦دنیزصدام رو میشنوی؟ خوبی؟عرق سرد روی پیشونیم توسط دستمال خیسی پاک ‪،‬‬
‫شد و دستی داخل موهای مجعدم رفت و نوازشش‬
‫کرد ‪.‬‬
‫لبخند کمجونی زدم و پلکهای سنگینم رو باز کردم‪ .‬با دیدن زن مهربون باالی سرم‬
‫پرسیدم‪:‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪216Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫سارا؟انگار صدام رو شنید‪ .‬رو به چند نفر با صدای نسبتا بلندی گفت‪:‬‬

‫بیاید‪ .‬به هوش اومد!نگاهی به دور و اطراف انداختم ‪،‬دیوارهای سیاهآدمکهایی که با گچ ‪،‬‬
‫‪.‬سفید روی دیوار کشیده شده بود‬
‫درون سینهی شکافتهشدهی آدمکها قلب وجود نداشت و هرکدوم قلبهاشون کنارشون افتاده‬
‫بود‪.‬‬
‫‪168‬‬

‫کمکم آدمکهای بدون قلب تکون خوردند‪ .‬روی تختی سفید دراز کشیده بودم و دستهام با‬
‫طناب بسته‬
‫شده بود‪ .‬مثل رودی خروشان طغیان کردم و فریاد زدم‪:‬‬

‫سارا کجا رفتی؟ برگرد‪ .‬خبری از سارا نبود‪.‬هر تکونی که میخوردمطنابها محکمتر ‪،‬‬
‫‪.‬میشدند و من خستهتر‬

‫با چشمهام مسیر آدمکهایی رو که از دیوار بیرون میاومدند دنبال میکردم‪ .‬هرچی بیشتر‬
‫میگذشت‪،‬‬
‫همون صورتهای گرد و دست و پاهای خطی از دیوار کنده میشدند و به صورت‬
‫دختربچههایی به سمتم‬
‫میاومدند‪.‬‬

‫یکی از دخترها با چادر سفید که مثل کفن بود‪ .‬روبروم ایستاد ‪،‬یهو چادرش رو تکونی‬
‫داد و چند دختر‬
‫دیگه که مویی روی سرشون نبود و ابروهاشون جای مژه باالی چشمهاشون قرار داشت‬
‫‪.‬کنارش اومدند‪،‬‬

‫همه قهقههزنان باالی سرم ایستادند‪ .‬به چشمهای از کاسه دراومدهی همون دختر بزرگتر‬
‫نگاه کردم‪.‬‬

‫لبهاش نازک و خشک بود‪ .‬چهقدر این چهرهی زشت و کریهشبیه مارال زیبای من بود! ‪،‬‬
‫دستهای الغر‬

‫ماه رمان‬
‫‪217Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫و لرزون دختر رو گرفتم تا از فشار روی گردنم کم کنم‪ .‬به سمت زمین هلش دادم و‬
‫تونستم کمی نفس‬
‫بکشم که دخترهای دیگه عصبی با چشمهای ریز و قرمزرنگشون به سمتم هجوم آوردند‬
‫‪.‬ناگهان همهچیز‬

‫به شکل دیگهای تغییر پیدا کرد‪ .‬خودم رو در حالی پیدا کردم که باالی سر مارال ایستادم‬
‫و دارم خفهش‬
‫میکنم! از اون طرفعلیرضا و سارا دارند از مارال محافظت میکنند و میخوان از شر ‪،‬‬
‫این نامادری‬
‫خالصش کنند!‬
‫علیرضا صداش را باال برد ‪:‬‬
‫دنیز‪ ...‬ولش کن دیگه! بچه میخواست بوست کنه؛ مثل چی افتادی بهش ! ‪169‬‬

‫سارا دستم رو گرفت و به سمت تخت کشید‪ .‬لباس‪-‬شلواری صورتیرنگ با روسری سفید‬
‫پوشیده بودم‪.‬‬

‫به خودم که اومدم صورتم خیس خیس بود‪ .‬نفسهام قوت گرفته بود و نبضم تندتند میزد‪.‬‬

‫علیرضا مارال رو روی تخت کناری خوابوند و به سمت من اومد‪ .‬چنگی به موهای‬
‫کمپشتش زد و با‬
‫مهربانی گفت‪:‬‬
‫دنیز عزیزم ببخشید سرت داد کشیدم؛ آخه داشتی بچه رو میکشتی! االن خوبی؟ وقتی از‬
‫زیرزمینسالم بیرون آوردنت خیلی خوشحال شدمخیلی! انگار تمام آسمون و زمین رو ‪،‬‬
‫خدا به نام من کرده بود؛‬
‫اما از وقتی به هوش اومدی به در و دیوار خیره شدی‪ .‬حاال هم اشکهات رو از صورتت‬
‫پاک کن‪ .‬همه‬

‫فهمیدن فتاحی و آدمهاش باعث و بانی این قتلها بودن‪ .‬اون دختر طفل معصوم رو اون‬
‫بیشرف کشته‬

‫ماه رمان‬
‫‪218Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بود‪ .‬دنیز خدایی بود گردنش رو نشکستم‪ .‬روی زمین دراز کشیده بود و قلبش رو گرفته‬
‫بود‪ .‬نامرد وقتی‬

‫قرص قلبش رو خوردبه همهچی اعتراف کرد! شاید باور نکنی ها؛ اما انگار ‪،‬‬
‫وگرنه ‪،‬چیزخورش کرده بودن‬
‫اون بی همهچیز الم تا کام حرف نمیزد !‬
‫اینها رو با حرص میگفت‪ .‬طوری انگشتهای دستش رو مشت کرده بود که انگار فتاحی‬
‫رو زیر اونها‬
‫گذاشته و محکم فشارش میده ‪.‬‬
‫یهو گفت‪:‬‬
‫راستی فتاحی گفت آقا جواد رو نکشته! خیلی هم به این مصمم بود که آقا جواد رو اون‬
‫نکشته‪ .‬یعنیچهجوری بگمیکی از کفشهای آقا جواد رو کنار چاه خالی داخل زیرزمین ‪،‬‬
‫البته به اضافه ‪،‬پیدا کردند‬
‫چند تا استخون! یه جای این قصه میلنگه‪ .‬آها! چون همه اینها کار اون فتاحی بی همهچیز‬
‫بوده و ربطی‬
‫‪171‬‬

‫به مدرسه و اراجیفی که راجع به ارواح گفتن ندارهاجازه دادن هفته آینده مدرسه رو ‪،‬‬
‫باز کنی؛ البته اگه‬
‫پدر و مادرها رضایت بدن‪.‬‬

‫بیتوجه به حرفهای مهم علیرضا‪:‬مارال رو صدا کردم ‪،‬‬

‫مارال بیا پیشممارال انگار از دیدن مادرش وحشت داشت؛ از روی تخت بلند نشد و ‪.‬‬
‫‪:‬آهسته گفت‬
‫وقتی داشتی خفهم میکردی رنگ چشمهات قرمز بود‪ .‬تو میخواستی من رو بکشی! من‬
‫فقطمیخواستم بوست کنم؛ اما تو من رو زدی‪ .‬پرتم کردی و میخواستی خفهم کنی ‪،‬خیلی‬
‫بدی! ازت بدم‬

‫ماه رمان‬
‫‪219Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫میاد !‬
‫***‬
‫«مارال»‬
‫روی زمین نشسته بودم و تمام حواسم رو به حل مسائل ریاضی جمع کرده بودم‪ .‬بعد از‬
‫دو هفتهبچهها ‪،‬‬
‫دوباره به اون مدرسه لعنتی برگشتند‪ .‬دلم میخواست بهشون بگم از اونجا برن‪ .‬بعد از‬
‫نیرهداخل ‪،‬‬
‫مدرسه هم تنها شدم‪ .‬دلم برای آقا جواد و اون کلهی کچلش قنج میرفت؛ اما آقا جواد کجا‬
‫بود دیگه؟!‬
‫گریهام گرفت ‪.‬‬
‫داشتم به در باز بالکن نگاه میکردم که احساس کردم یه شیء سیاهرنگ از کنارش رد‬
‫شد‪ .‬با چشمهایی‬

‫گردشده دوباره به پنجره نگاه کردم‪ .‬متوجه چشمهای قرمز بیروحی شدم که خیره به من‬
‫زل زده بود ‪170 .‬‬

‫فقط چشمهاش رو میدیدم که اون هم یهو ناپدید شد‪ .‬نمیدونم شاید هم خیاالتی شدم! خواستم‬
‫برم و‬
‫مامان رو در آغوش بگیرم که یادم افتاد مامان دیگه نیست‪ .‬قلبم فشرده شد‪ .‬توی این خونه‬
‫تنهای تنها‬
‫بودم؛ بابا که هیچوقت نبود !‬
‫همون دو هفته پیش که مادر رو به آسایشگاه برد‪ .‬برای من مرد ‪،‬میدونم بهخاطر اون بود‬
‫که میترسید‬
‫مامان بالیی سر من بیاره؛ مثل اون دفعه که داخل اتاقم خوابیده بودم و یهو صدای‬
‫بازشدن در بالکن‬

‫ماه رمان‬
‫‪221Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫اومد‪ .‬مامان بود با لباس خواب صورتیرنگی پشت پرده بالکن ایستاده بود‪ .‬هوا بارونی‬
‫بود و صدای رعد و‬
‫برقش گوش آدم رو کر میکرد و موهای مادر که دو طرفش ریخته بود و شده بود شبیه‬
‫جادوگرها! اون‬
‫روز از شدت ترس زهر ترک شدم و کارم به بیمارستان کشید‪.‬‬

‫بعد از مادرم یه خانم قدبلند با چشمهایی سبز مدیر مدرسه شد‪ .‬یه زن مرموز که با هر‬
‫نگاهش دل آدم‬
‫میریخت‪ .‬همهی بچهها ازش میترسند و جرأت ندارند به چشمهاش نگاه کنند ‪.‬‬

‫صدای بازشدن در اتاقم رو شنیدم‪ .‬قلبم تندتند میزد و گلولههای اشک روی صورتم‬
‫نشسته بود‪ .‬بابا بود؛‬

‫با همون موهای ژولیده و چشمهای گودرفته و ریشهایی که هر روز پرتر و تیزتر میشد‪.‬‬

‫بابا علیرضا بعد از بدشدن حال مادرم دیگه مثل سابق نشد؛ هر روز پیرتر از روز قبل‬
‫‪.‬خشک و جدی‬

‫پرسید‪:‬‬

‫مارال چرا نمیخوابی؟منمنکنان گفتم‪:‬‬

‫اوم‪ ...‬بابایی یه چیزی بگم باور میکنی و من رو پیش مامان نمیفرستی؟ ! ‪171‬‬

‫عصبی شد‪ .‬رگ گردنش بیرون زد و پیشونیش متورم شد‪ .‬کنار در اتاق من نشست و با‬
‫صدایی که بغض و‬
‫ناراحتی توش موج میزد گفت ‪:‬‬
‫یه وقتهایی آدمها مجبور میشن بهخاطر کسایی که براشون مهم هستناز خودشون ‪،‬‬
‫‪ .‬بگذرنمادرتهم همین رو میخواست‪ .‬تو نمیدونی وقتی بهخاطر حماقت اون تو توی‬
‫بیمارستان افتادیچه حالی ‪،‬‬
‫داشت! از خودش متنفر شد‪ .‬مادرت چیزهایی رو میدید که من و تو نمیتونیم ببینیم‪ .‬منم‬
‫دلم براش‬
‫ماه رمان‬
‫‪221Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫تنگ شده؛ خیلی بیشتر از تو! اما چه میشه کرد؟ مادرت رو برمیگردونمقول مردونه ‪،‬‬
‫‪.‬میدم‬

‫قول مردونه نمیخوام‪ .‬قول شما مردها به درد خودتون میخوره! بیا و یه بار هم قول‬
‫دخترونه بده؛ چیمیشه؟! مگه شما مردها اصال میدونید قول چیه؟!‬
‫متعجب نگاهم میکرد‪ .‬پس امشب بهخاطر من تا دیروقت سر کار نمونده بود و زود‬
‫برگشته بود‪ .‬حتما‬
‫میدونست از وقتی خاله سارا و عمو امیر به خونهی خودشون رفتنمن تموم ساعتها رو ‪،‬‬
‫مجبورم تنها‬
‫باشم‪ .‬یه وقتهایی میفرستادم خونهی اونها و یه وقتهایی اونها میاومدند‪.‬‬

‫باشه قول مارالونه میدم؛ آخه مارال همیشه به هر چی میگه عمل میکنه‪ .‬حاال باباییچی ‪،‬‬
‫میخواستیبگی؟‬
‫من چند وقته یه موجودی رو میبینم‪ .‬چشمهاش قرمزه بابا! تو اتاق من میاد و بهم میخنده‬
‫‪.‬یهوقتهایی که خوابم موهام رو نوازش میکنه‪ .‬یه وقتهایی کف پام رو میخارونه! بعضی‬
‫وقتها صداش از‬
‫اتاق شما میاد! وقتی خاله سارا خونهمون میاد نمیبینمش؛ اما وقتی تنهام‪...‬‬

‫نذاشت حرف بزنم و بعد از چند نفس عمیق‪ .‬در آغوشم کشید ‪،‬گریه میکرد؛ بابای من‬
‫داشت گریه‬
‫میکرد‪.‬‬

‫‪173‬‬

‫مادرت رو بر میگردونم تا تو برای اثبات سالمبودنش از این حرفها نزنی‪ .‬صبح رفته‬
‫بودم پیشش‪، .‬نمیدونی چهقدر حالش خوب شده بودهمهش میگفت مارال من خوبه؟ بهش‬
‫بگو خیلی دوستش دارم و‬
‫درسش رو خوب بخونه‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪222Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بهش بگو چشم مامان! چشم‪ ...‬اوندر درس میخونم تا بشم خانم دکتر!بابا خندید و در اتاقم‬
‫رو بست‪ .‬گشنه بودم؛ اما اشتهام کور شده بود‪ .‬بدون مامان غذای حاضری خوردن‬

‫چه ارزشی داشت؟ روی تختم دراز کشیدم ‪.‬‬


‫حوصلهی خاموشکردن برق اتاقم رو هم نداشتم؛ بعد از مرگ آقا جوادنتونستم خودم رو ‪،‬‬
‫‪ .‬ببخشماز اون‬

‫روز به بعد‪ .‬یه مارال دیگه شدم؛ مارال حرف گوش نکن ‪،‬مارال بزرگ شده! مارال‬
‫دهساله مثل بیست‬
‫سالهها رفتار میکنه‪ .‬با شنیدن صدای در اتاقم به خودم اومدم؛ در باز شد و خاله سارا‬
‫داخل اومد‪ .‬دلم‬

‫برای محبتهای مادرونهاش قنج میرفت‪ .‬خاله سارای مهربون و با اون لهجهی‬
‫دوستداشتنی‪.‬‬

‫روی تخت نیمخیز شدم و گفتم‪:‬‬

‫سالم خاله‪:‬نگاهی به تاپ و شلوارک زردرنگم انداخت و با لبخند گفت‪.‬‬

‫بیا بیرون عزیزم؛ برات شام آوردم خوشحال شدم؛ اما دلم پیش دستپخت مامانم مانده بود‪.‬‬
‫‪.‬دلم میخواست به جای این غذاهای خارجی‪،‬‬

‫یکی از غذاهای مامانم جلوم بود تا از خوردنش نهایت لذت رو ببرم ‪.174‬‬

‫روی صندلی میز ناهارخوری نشستم و شروع به خوردن غذای نه چندان خوشمزهی‬
‫خاله سارا کردم که‬
‫عمو امیر گفت ‪:‬‬
‫مارال اون لکهی خون روی پیراهنت چیه؟بابا ترسیده به پیراهنم نگاه کرد‪ .‬برام عادی‬
‫شده بود که لکهی خون از بینیم روی پیراهنم میریخت‪.‬‬

‫پاشو باید بریم دکتر‪:‬لباسش رو کشیدم و گفتم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪223Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫چیزیم نیست بابااین دفعه عمو دستی داخل جیب شلوار جینش کرد و بعد از درآوردن ‪.‬‬
‫‪:‬دستمالی گفت‬

‫چندبار خوندماغ شدی؟ چه موقعهایی؟اول نمیخواستم جواب بدم؛ اما چشمهای نگران بابا‬
‫وادار به جوابدادنم کرد‪:‬‬

‫هر وقت که اون سایه و چشمهاش رو میبینم!بابا ترسیده بود؛ اما عمو مثل آدمهای‬
‫همهچیدون نگاهم میکرد‪:‬‬

‫مارال تو‪ ...‬تو اون سایه سیاه رو میبینی؟ کجاها میبینیش؟توی بالکنپای ‪،‬توی کالس ‪،‬‬
‫عمو دور و ورش رو از نظر ‪.‬کنار شما نشسته ‪،‬تخته و همین االن که داریم شام میخوریم‬
‫‪:‬گذروند و یه دفعه گفت‬
‫‪175‬‬

‫شوخی بیمزهای بود کوچولو! دیگه هم به این چرندیات فکر نکن‪ .‬مادر من به این چیزا‬
‫فکر کرد و مردپس مثل بابا رضات بیغم باش!‪.‬‬

‫بعد رو به خاله سارا کرد و گفت‪:‬‬

‫عزیزم امشب اینجا میمونیم‪ .‬تو برو اتاق مارال‪ .‬فردا هم من و علی میریم دنیز رو‬
‫مرخص کنیم‪ .‬هرچه بادا باد‪.‬‬

‫از ته دل لبخند زدم و با خوشحالی پام رو روی زمین کوبیدم و گفتم‪:‬‬

‫آخ جون!بابا چینی روی پیشونیش انداخت و رو به من گفت‪:‬‬

‫همسایهها گـ ـناه دارن نپر!به جای من عمو جواب داد‪:‬‬

‫حرف رایگان نزن لطفا! بهجای شعار و حرف بیا و خانمت رو برگردون تا ما مجبور‬
‫نباشیم هر روز و شبپی تو و بچهت باشیم‪.‬‬

‫بابا مثل اقیانوسی بود که هر لحظه امکان داشت آرامشش رو از دست بده و خروشان‬
‫بشه‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪224Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫تو خوبی که دختر پولدار خارجی تور کردی‪ .‬ببین من بیشتر از تو به فکر زنم هستم؛‬
‫پس دیگه به جایمن تصمیم نگیر! بعد هم تو چه میدونی دنیز چه حالی داره؟ خودش‬
‫نخواست که برگرده ‪176‬وگرنه خیلی ‪،‬‬

‫وقت پیش من میخواستم برش گردونم‪ .‬خودت که بهتر میدونی دنیز عاشق ماراله‬
‫بهخاطر اون حاضره‪،‬‬
‫از خودش بگذره‪ .‬مطمئن باش که مادربودن رو من و توی نر نمیفهمیم !‬
‫این دفعه عمو هم عصبانی شد و به سمت پدرم هجوم برد و یقه زیرپیراهنی سفید بابا رو‬
‫گرفت و گفت‪:‬‬

‫حرف دهنت رو بفهم مرتیکه! کی به تو بیکارالدوله زن میداد؟ مطمئن باش اگه دوست‬
‫من نبودی دنیزاحمق قبولت نمیکرد! بعد هم من میدونم که تو یه فتاحی دیگهای که‬
‫میخوای با دیوونه جلوه دادن‬
‫دنیز‪.‬مال و اموالش رو باال بکشی ‪،‬‬

‫بیچاره مادرم! توی اون دخمه جون میکند و اینها سر مال و اموالش دعوا میکردند! تنها‬
‫و بیکس و کار‬
‫که باشی هر بالیی سرت بیارند‪.‬سکوت میکنی ‪،‬‬

‫بابا فردا مامان رو میاریوگرنه از خونه میرم!*** ‪،‬‬


‫ساعت هفت صبح بود‪ .‬پیراهنی یشمی پوشیدم و همراه با شلوار جین و شال سورمهای‬
‫راهی پارکینگ‬
‫شدم‪ .‬میدونستم بابا حاالحاالها قصد خروج نداره‪.‬حتما فکر میکرد مدرسه رفتم ‪،‬‬

‫پشت ماشینش مخفیانه جا خوش کردم‪ .‬امروز مامانم به خونه برمیگشت و من باید‬
‫همهچیزها رو آماده‬
‫میکردم؛ اما دلم برای دیدن مادرم قنج میرفت و میخواستم هر چه زودتر در آغوشش‬
‫بگیرم‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪225Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بعد از یک ساعت معطلی‪ .‬بابا سوار شد ‪،‬تمام سعیم رو کردم تا نفهمه من داخل ماشین‬
‫هستم‪.‬‬

‫نیمساعتی توی راه بودیم‪ .‬باالخره به مقصد رسیدیم‪ .‬به سرعت بلند شدم و روی صندلی‬
‫عقب نشستم‪.‬‬

‫بابا با دیدن من داخل آینه شوکه شده بود‪ .‬به سرعت به سمتم برگشت و عصبی گفت‪:‬‬

‫‪177‬‬

‫تو‪ ...‬مگه مدرسه نداری؟مدرسه بدون مامان مثل غذا بدون نمکه !پوفی کشید‪ .‬سر در‬
‫مرکز درمانی زده بود «گلهای دورافتاده»‪ «:‬با خودم گفتم ‪.‬چه اسم مزخرف و‬

‫بیربطی!» و همراه با پدر داخل شدم‪.‬‬

‫به محض ورود ما‪:‬زنی کوتاهقامت و نسبتا تپل به سمتمون اومد و با خوشرویی گفت ‪،‬‬

‫وای دخترتونه؟ یعنی دختر شما و اون؟یهو گفتم‪:‬‬

‫کدوم؟مادرت رو میگمزن دیگهای با لباس سفید همراه با یه زن که روی ‪،‬همون لحظه‪.‬‬


‫‪.‬از اتاق خارج شدند ‪،‬ویلچر نشسته بود‬

‫موهای بیمار دورش ریخته بود و شال سفیدی روی سرش انداخته بودند‪ .‬موهاش انگار‬
‫سالها به خودش‬
‫شونه ندیده بود‪ .‬تیره تیره بود و فروغی در چشمهای متعجبش هویدا نبود‪.‬‬

‫پدر دستی به شانهام کشید و آهسته گفت‪:‬‬

‫مادرته!چشمهام گرد شد‪ .‬این زن الغر و بیحال با چشمهای خسته و روحی بیمار همون‬
‫مادر من بود؟! صدای‬
‫زن من رو به خودم آورد‪.‬‬
‫‪178‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪226Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫نوشین دخترم اومدی؟ پس خواهرت کو؟!بعد لبخندی زد و آغوشش رو برام باز کرد‪.‬‬

‫پدر بهتزده و نگران صدام کرد‪:‬‬

‫مارال بیا پیش من‪ .‬اما دیگه دیر شده بود‪...‬مامان چنان با ولع من رو میبوسید که تمام‬
‫صورتم بیحس شده بود‪ .‬بـ ـوسههای‬

‫مادرانهاش طعم خون میداد و نفرتنه محبت! ‪،‬‬


‫پدرم به سختی من رو از آغوشش بیرون کشید‪ .‬اشکهام صورتم رو بارونی کرد و توی‬
‫دلم گفتم‪ «:‬کاش‬

‫من نوشین بودم؛ همون که مادرم میگفت»!‬


‫پدر موهاش رو چنگ میزد و مدام خودش رو مقصر حال مادرم میدونست‪ .‬آدم سالم رو‬
‫هم بیارن اینجا‬
‫دیوونه میشه!‬
‫بابا به پرستار گفت‪:‬‬

‫میخوام ببرمش خونه؛ آمادهش کنید‪:‬پرستار با شگفتی نگاهش کرد و پرسید‪.‬‬

‫میفهمید که میخواید چی کار کنید؟ وجود این آدمها داخل مرکز هم نگرانکنندهستچه ‪،‬‬
‫برسهخونه!‬
‫کاش بابا با مشت میکوبید توی دهنش تا دیگه نتونه صحبت کنه!‬
‫‪179‬‬

‫الزمه بار دیگه جملهام رو تکرار کنم؟ آمادهش کنید !بابا چه مطمئن صحبت میکرد‪ .‬من‬
‫هم باورم شده بود مادر مهربونم که دو هفته پیش قصد جونم رو‬
‫داشت‪.‬بیخطره ‪،‬‬

‫سرش رو میچرخوند و خونه رو وارسی می کرد‪ .‬نگاهش مثل غریبهای بود که وارد‬
‫جمع تازهای شده و‬
‫میخواد سر از همهجای اون دربیاره ‪.‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪227Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫گفتی اسمت چیه؟نفسم رو فوت کردم و دست بابا رو بیشتر فشردم‪.‬‬

‫مارال‪ .‬مامانی بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم‪ .‬اینجا آشپزخونهست؛ بیا بیرون تا بریم تو‬
‫اتاقتگیج و مضطرب نگاهی به بابا انداخت و درحالی که موهاش رو از روی صورتش ‪.‬‬
‫با نگاه سردش ‪،‬کنار میزد‬
‫گفت‪:‬‬

‫چه اسم قشنگی‪ ...‬مادرت کجاست؟!بابا از کردهی خود پشیمون بود‪ .‬شاید مادرم باید‬
‫همونجا میموند تا مثل سابق دوستش داشتم! گاهی‬
‫بهتره با آدم گذشته زندگی کنینه آدم ناشناختهی حاضر! ‪،‬‬
‫یهو صداش رو باال برد و گفت‪:‬‬

‫هوی با توام دختر! میشنفی چی میگم؟! میگم ننه بابات کین؟ این یارو باباته!به چهرهی‬
‫بابا اشاره میکرد‪ .‬تو دلم تکرار کردم‪ «:‬مادر کاش نمیاومدی»‪.‬‬

‫‪181‬‬

‫مامان بیا بریم تو اتاقت دیگه !دوباره صداش اوج گرفت‪ .‬دستهاش زو که عجیب مثل‬
‫پیرزنهای شصتساله شده بودحواله صورتم ‪،‬‬
‫کرد و با خشم گفت‪:‬‬

‫بابات داره میاد برو قایم شو‪ .‬وایسا ببینم خواهرت کجاست؟ خواهرت رفته مدرسه! باید‬
‫بریم اونجا؛پاشو پاشو!‬
‫بابا دستهاش رو کشید و با کیسهی قرص و شربتها به سمت باال حرکت کردند ‪.‬‬
‫بعد از پنج دقیقه‪:‬بابا درحالی که با تلفن صحبت میکرد پایین اومد و گفت ‪،‬‬

‫مارال‪ .‬خوابش برد ‪،‬برو تو اتاقت؛ من دارم میرم شرکت‪ .‬مارال اصال پیش مادرت نرو!‬
‫خب؟ یه ساعتدیگه هم پرستار میاداذیتش نکن ! ‪،‬‬
‫لب و لوچهام آویزان شد ‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪228Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بابایی‪ ...‬بابا جونم‪ ...‬ببخشید! من نمیدونستم مامان اینقدر مریضه!بـ ـوسهای روونهی‬
‫پیشونیم کرد و از خونه بیرون زد‪ .‬دوباره توی آغوش تنهایی و خاموشی فرو رفتم‪.‬‬

‫این بار مادرم توی خونه بود؛ اما انگار که نبود! مادرم زنده بود و نفس میکشید؛ اما ای‬
‫کاش مرده بود! به‬
‫سمت اتاقم حرکت کردم و پلهها رو یکی پس از دیگری طی کردم‪ .‬بین راهرویی ایستادم‬
‫که اتاقها رو‬
‫روبروی هم قرار داده بود‪ .‬حس کنجکاوی بود یا حماقت کودکانه؛ نمیدونم! هر حسی که‬
‫بود من رو وادار‬
‫به بازکردن در اتاق مادرم کرد‪ .‬اتاق در تاریکی فرو رفته بود‪ .‬خواستم به سمت تختش‬
‫برم که صداش رو‬
‫نزدیک میز آرایشش شنیدم‪.‬‬

‫‪180‬‬

‫هیس‪ ...‬میگم خفه شو پدرسگ! د ببند اون فکت رو االن میرزا میاد و هردومون رو سیاه‬
‫و کبود میکنه!فردا با نوشین میریم مدرسه پیش نتیجهی میرزا‪.‬‬

‫بعد شروع به خندیدن کرد‪ .‬کاش در اتاق رو باز نمیکردم! پردهها رو کشیده بود و نوری‬
‫داخل نمیاومد؛‬
‫کلید برق رو زدم‪ .‬با دیدن مادرم شوکه شدم و عقبعقب رفتم‪ .‬ابروهاش رو با مداد چشم‬
‫سیاه کرده و‬
‫بهم چسبونده بود و خال بزرگی روی گونهاش کشیده بود ‪.‬‬
‫ملحفهاش رو دورش پیچیده بود و موهای بلند مشکیش رو یکطرفه بافته بود‪ .‬با رژگونه‬
‫یک طرف‬
‫صورتش رو سرخ سرخ کرده بود؛ انگار که ماهگرفتگی روی صورتش ایجاد کرده‬
‫باشه! بین بینی و دهانش‬
‫رو با سایه قهوهایرنگ کرده بود؛ شده بود چیزی بین دختر روستایی یا مرد چوپان!‬

‫ماه رمان‬
‫‪229Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫چشمهام قدر نعلبکی شده بود‪ .‬نگاهش رو به من دوخته بود‪ .‬با لحن مهربون یا شاید هم‬
‫خصمانهای‬
‫گفت‪:‬‬

‫ا‪ ...‬نوشین تشریف مبارکت رو آوردی! بیا ‪،‬بیا دخترمبعد هم به ‪.‬بشین پیش خواهرت ‪،‬‬
‫سمت تختی اشاره کرد که هیچکس روی اون نبود !‬
‫نیره درست بخواب خواهرت هم جا بشه!هراسون فریاد زدم و از اتاق بیرون رفتم‪ .‬در‬
‫اتاقم رو باز کردم و داخل شدم‪ .‬به تختم هجوم بردم و پتو رو‬

‫باالی سرم کشیدم‪ .‬با شنیدن صدای بازشدن در پتو رو محکم فشردم و تندتند نفس کشیدم ‪،‬‬
‫‪.‬انگار سعی‬

‫داشت دستهام رو از پتو جدا کنه و صورت من رو ببینه ! ‪181‬‬

‫ا‪ ...‬عزیز مادر چرا اینجا خوابیدی؟ اینجا وسط باغ مش ماشااهللستپاشو پاشو بریم تو ‪،‬‬
‫‪ .‬اتاق خودتبخوابفردا باید بری مدرسهت‪.‬‬

‫یهو صداش رو آروم کرد و زیر لب گفت ‪:‬‬


‫میدونی من به اونها گفتم شما باید برید مکتبخونه؛ اما هی گفتن اسمش مدرسهست‪ .‬به‬
‫جون ننهاختر ما بهش میگفتیم مکتب و ما رو توش راه نمیدادن! حاال فردا با هم میریم‬
‫اون اتاق زیرزمین که‬
‫کلی نقاشیهای مش ماشااهلل توشه‪ .‬بهت میگم چی شد که ننه بابام از دنیا رفتن‪ .‬دوست‬
‫داری بشنوی‬
‫دلبر من؟‬
‫چندبار پلک زدم و در آخر چشمهام رو بستم‪ .‬مادر مهربونم تغییر کرده بود‪ .‬تیمارستان‬
‫دیوونهترش کرده‬
‫بود‪ .‬کاش هیچوقت به اونجا نمیرفت !‬

‫از زیر پتو با صدای خفهای گفتم‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪231Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫مامانی منم مارال‪ ...‬من اونی که گفتی نیستم‪ .‬مامان میرم همون مدرسهای که تو مدیرش‬
‫بودی! اگهحالت خوب بشه میتونی دوباره مدیر اونجا بشی‪ .‬مامان من و بابا خیلی دوست‬
‫داریم‪ .‬اونقدر دوست‬

‫داریم که حاضریم از خودمون بگذریم تا تو حالت خوب شه‪ .‬حاال خواهش میکنم بهخاطر‬
‫من صورتت رو‬
‫پاک کن‪ .‬نذار ازت بترسم! یه وقتهایی تو مدرسه نیره میاد سراغم و من رو میترسونه ‪،‬‬
‫‪.‬تو بیابیا و نذار ‪،‬‬

‫بهم آسیب برسونه‪ .‬من نمیخوام تاوان پس بدم!‬

‫پتو رو از روی صورتم کشیدم‪ .‬موهای سفیدش رو آزادانه توی هوا میچرخوند و‬
‫دندونهای کج و‬
‫معوجش رو به نمایش میذاشت‪ .‬هوا سرد بود و باد شدید میوزید‪ .‬پس مادرم کجا بود؟ این‬
‫زن کی بود؟‬
‫من اینجا چیکار میکردم؟‬
‫‪183‬‬

‫داخل یه باغ خوابیده بودم و این پیرزن باالی سرم بود ‪.‬‬
‫چشمهاش گود و فرورفته بود‪ .‬دستهای پیر و خشکش رو روی سرم میکشید و مدام آواز‬
‫سر میداد‪:‬‬

‫دخترک‪ ...‬کوچک جانان‪ ...‬دختر ایرانبیدار شدی؟صدای زن دیگهای ‪،‬باالتر از جان ‪،‬‬
‫‪:‬رو از پشت سرم شنیدم که میگفت‬
‫وسط باغ مش ماشااهلل چی کار میکنه این طفل معصوم؟ننه برو براش ناشتایی حاضر‬
‫کن‪ .‬حتما خیلی باید خسته باشه! چه لباسهای اعیونی هم به تن دارهحتما دختر بزرگون ‪.‬‬
‫مملکته !‬
‫صدای نزدیکشدن زن دیگه تو گوشم طنینانداز شد‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪231Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫ای جانم‪ .‬خانجون دختر شازدهست؛ همون که قراره زن آقا رضا شه ‪،‬البته هنوز‬
‫دهسالش هم نیست؛ اماپسرآقاست دیگه؛ خاطرخواه دخترعموش‪ .‬لعیا شده ‪،‬ببینمت دختر‬
‫لعیا تویی دیگه؟‪،‬‬
‫لعیا دیگه کی بود؟ من توی این باغ با این زنهایی که چهرهها و آرایششون هیچ شباهتی‬
‫با زنهای‬
‫اطرافم نداشت چیکار میکردم؟‬
‫روی زمین نیمخیز شدم و دور و اطرافم رو پاییدم‪.‬‬
‫اینجا کجاست؟ ساعت چنده؟ لعیا کیه؟ شماها از کجا اومدید؟ مامانم کجاست؟پیرزن به‬
‫زن جوون مقابلش اشارهای کرد و گفت ‪184 :‬‬

‫نه مثل که فراموشی گرفته! برو به آقا و پسرش پیغام بفرست که بیان و تکلیف این بچه‬
‫رو مشخصکنیم‪.‬‬

‫زن جوون به نشونهی تایید سری تکون داد و دور شد‪.‬‬

‫از ترس آقا فرار کردی؟ آقا مرد خوبیه‪ .‬پسرش هم خوبه ‪،‬این دختر من اختر رو میبینی؟‬
‫پونزدهسالشبود با آق رحیم ازدواج کرد و االن یه دختر سه ماهه داره‪ .‬اسم دخترش‬
‫حمیراست و عجیب خوشگله!‬
‫اصال شبیه ننه باباش نیستها؛ اما قضیه شما اعیونها فرق میکنه با ما بدبخت بیچارهها! ما‬
‫قشری‬
‫هستیم که مجبورمون کردن با شاگرد کشاورز و چوپونها وصلت کنیم؛ اما شماها میرسید‬
‫به اربابها‪.‬‬

‫آقا رضا سی و پنج سالشه؛ اما هنوز هم که هنوزه بچهست‪.‬‬

‫نگاهی به پیراهنی که به تن داشتم انداختم‪ .‬پیراهن محلی سبزرنگی بود از جنس ابریشم‬
‫که روش‬
‫گلدوزی شده بود‪ .‬دامن کوتاه مشکی هم به پا داشتم‪ .‬موهام بافتهشده دو طرفم قرار داشت‬
‫و از چارقد‬

‫ماه رمان‬
‫‪232Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫سبزرنگ بیرون زده بود‪ .‬نگاهی به زن پیر انداختم و پرسیدم‪:‬‬

‫من‪ ...‬اینجا چیکار میکنم؟ لعیا کیه؟ شماها کی هستین؟ پدر و مادرم کجان؟ مش ماشااهلل‬
‫کیه؟ اینلباسها رو کی تنم کرده؟ من االن باید روی تخت باشم‪ .‬اینجا‪ ...‬چیکار میکنم؟‬

‫یهو یاد حرف مامان افتادم که گفت اینجا نخواب‪.‬اینجا وسط باغ مش ماشااهللست ‪،‬‬

‫دستی به صورتم کشیدم و گفتم‪:‬‬

‫میشه یه آینه بدید؟سری به نشونهی بله تکون داد و به سختی به سمت کلبهی چوبی که‬
‫گوشهی باغ بود رفت‪.‬‬

‫‪185‬‬

‫من کنار قطعه چوبی که از درخت آویزون بود نشسته بودم‪ .‬خواستم تکونی بخورم و‬
‫فضای سبز پشت‬
‫سرم رو هم دید بزنم که پیرمردی با موهایی که جلوش خالی بود و ریشهای سفید بلندی‬
‫داشتنزدیکم ‪،‬‬
‫اومد‪ .‬خواستم پا به فرار بذارم؛ اما دیر شده بود و باالی سرم ایستاد‪.‬‬

‫بلقیس‪:‬اختر؟ کدوم گوری رفتید؟ این بچه کیه؟سرش رو پایینتر آورد و یهو گفت ‪،‬‬

‫لعیا‪ ...‬دختر علی بیگ خان تویی؟نمیدونستم در جوابش چی بگم و هاج و واج به چهرهی‬
‫اخموش زل زده بودم که پیرزن از کلبه خارج شد‬
‫و با هیکل چاقش خواست که به سمت ما بیاد‪ .‬پاهاش لنگ میزد‪ .‬از دور فریاد زد‪:‬‬
‫ماشااهلل اومدی؟ اون دختر شازدهستپسر خان! کاریش نداشته ‪،‬نشونکردهی رضا ‪،‬‬
‫‪ .‬و به سمت ما پا تند کرد‪.‬باشپیرمرد پارچهای از آستین لباسم رو کشید و بلندم کرد‬
‫‪.‬احساس میکردم قدم‬

‫بلندتر و مژههام پرتر شده‪.‬‬

‫آینه رو از دست پیرزن گرفتم و با دیدن صورت خودم شوکه شدم! ابروهای پری که‬
‫پیوسته بودند و‬

‫ماه رمان‬
‫‪233Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫چشمهای گردگونههای سرخ و لبهای پهنی که بهخاطر ‪،‬مژههایی که بلند و فر بودند ‪،‬‬
‫گرسنگی و‬
‫تشنگی خشک شده بود‪.‬‬

‫از صورت تازهام واهمه داشتم‪ .‬این دیگه من نبودم؛ پس حتما خواب میبینم! یا شاید هم‬
‫من همون‬
‫لعیایی هستم که اینها میگفتند ‪.186‬‬

‫در نردهمانندی باز شد و دو مرد سوار بر اسب که کتهای بلند و شلوارهای گشادی به تن‬
‫داشتند و چند‬
‫مرد پیاده همراه اون زن جوون که اسمش اختر بود‪.‬وارد باغ شدند ‪،‬‬
‫مشماشااهلل و همسرش بلقیس‪.‬به محض دیدن اونها تعظیم کردند و من رو نشون دادند ‪،‬‬

‫مرد جوونتر از اسب پیاده شد و نگاهش رو بین اجزای صورتم چرخاند و با گوشهی‬
‫سیبیلش بازی کرد‪.‬‬

‫مرد دیگه که مسنتر به نظر میرسیدکاله مشکیش رو از سرش بیرون کشید و با لحن ‪،‬‬
‫خشن و سردی‬
‫سوار بر اسب سفیدش فریاد زد‪:‬‬

‫دخترهی چشمسفید اینجا چه میکنی؟ رضا را حسابی نگران کردی و خودت اینجا آمدهای‬
‫پیکارهای ناشایست که از دختر جالاللدین خان بعید است؟! پیش خود فکر نکردی‬
‫آبروی ما پیش مردم‬
‫عام میرود؟ حال که اینگونه شدفردا به زنی رضا در میآوریمت تا دیگر از این غلطها ‪،‬‬
‫نکنی!‬
‫ازدواج کنم؟ منی که برای این زمان نبودم و حتی نمیدونستم قراره چه بالیی سرم بیاد‬
‫‪.‬کاش بابا خونه‬

‫میموند! کاش به اتاق مامان نمیرفتم و کاشهای بیصدایی که به هیچجا نمیرسید! واقعا‬
‫قرار بود فردا‬

‫ماه رمان‬
‫‪234Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫عروسی کنم؟ من که دهنم بوی شیر میداد!‬


‫من که هنوز بچگی نکرده بودم حاال باید ازدواج میکردم؟ اون هم با این مرد ترسناک و‬
‫سیبیل کلفت که‬
‫یه بازوش اندازهی تموم جثهی کوچیک من میشد !‬
‫مرد که اسمش رضا بوددستهاش رو به سمت چارقدم برد و من رو به سمت اسب ‪،‬‬
‫‪.‬مشکیش کشید‬

‫کمکم کرد تا سوار بشم‪ .‬خودش هم کنار اسب پیاده ایستاد‪ .‬بعد از خداحافظی با اون‬
‫خانوادهاونجا رو ‪،‬‬
‫به مقصد خونهی جالاللدین خان ترک کردیم‪.‬‬

‫‪187‬‬

‫بابا علیرضا کجا و بابا جالاللدین خان کجا؟‬


‫***‬
‫مارالبابایی جواب بده! حالت خوبه؟ !آروم پلکهای سنگینم رو باز کردم و به بابای ‪،‬‬
‫‪.‬نگرانم نگاه کردم‬

‫خوبم باباانگار که دنیا رو بهش داده باشند؛ مثل یه بچه به سمت تختم ‪،‬با شنیدن صدام‪.‬‬
‫هجوم آورد و من رو در‬
‫آغوش گرفت‪.‬‬
‫آخ کوچولو داشتی نگرانم میکردی! پرستار کلید رو از جاکفشی برداشته و در رو باز‬
‫کرده پیش اون زنرفته که تو اتاقش نبوده‪ .‬نگران شده نکنه پیش تو باشه که متاسفانه اون‬
‫زن کنار تخت تو خوابیده بود و‬
‫دستهاش رو جلوی دهنت گذاشته بوده‪ .‬اون هم با اون قیافهی وحشتناک و مزخرف! حاال‬
‫بابایی کابوس‬
‫دیدی؟‬
‫بیتوجه به این که مامانم رو اون زن خطاب کرده‪:‬گفتم ‪،‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪235Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بابا تو هم کابوس میبینی؟ تو کابوسهات با آدمهای غریبه زندگی میکنی؟لبخندی زد و با‬


‫گشادهرویی گفت‪:‬‬

‫ما آدم بزرگها توی بیداری کابوس میبینیم‪ .‬حاال هم تنبل خانم پاشو باید بریم مدرسه‬
‫‪.‬راستی اون زنهم میخواد باهات بیاد‪ .‬مجبورم هردوتون رو برسونم‪.‬‬

‫‪188‬‬

‫چشمهام رو مالیدم و با ترس عقب رفتم‪:‬‬

‫نه بابایی! من با اون جایی نمیام ‪.‬بابا چینی بین پیشونیش انداخت و چشمهاش رو کمی‬
‫‪.‬ریز کرد‬
‫فردا امیرحسین و زنش میان‪ .‬من مجبوری باید برم سفر کاری ‪،‬دختر خوبی باش و به‬
‫حرفهاشون گوشبده و‪ ...‬آهانمراقب باش مادرت داروهاش رو بخوره تا زودتر خوب ‪،‬‬
‫‪.‬شه‬

‫لقمهای رو که توی دستش بود داخل دهنم فرو کرد و از روی تخت بلندم کرد‪ .‬مانتو و‬
‫شلوار مدرسهام رو‬
‫از داخل کمد بیرون کشید و روی تخت پرت کرد‪.‬‬

‫د پاشو تنبل خانمسری تکون دادم و خوابم رو به همون سرعتی که دیده ‪.‬زود باید بریم ‪،‬‬
‫‪.‬بودم فراموش کردم‬

‫همراه بابا حاضر و آماده از اتاق بیرون رفتم‪ .‬به محض خروج مامامانم همراه یه دختر ‪،‬‬
‫جوون از اتاقش‬
‫بیرون اومد‪ .‬شکستهتر از دیشب بود‪ .‬کمرش کمونی شده بود و صورتش پر چین و‬
‫چروک‪ .‬پرستار‬

‫دستهاش رو گرفته بود تا درست راه بروه‪.‬‬


‫آقای امجد بریم؟پدر با دیدن حال زار مادرسری تکون داد و سوییچ داخل مشتش رو به ‪،‬‬
‫‪.‬باال پرتاب کرد‬

‫ماه رمان‬
‫‪236Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بریممادرم مانتوی خاکستری گشادی پوشیده بود که تا قبل از بیماری چند شخصیتی ‪.‬‬
‫تنگش هم بود! ‪،‬بودنش‬
‫‪189‬‬

‫پدرم میگفت توی این بیماریهر روز مثل کس دیگهای میشی و شخصیت اون رو ‪،‬‬
‫‪ .‬میگیرینمیدونم‬

‫االن با کدوم شخصیت مادرم باید روبرو میشدم‪.‬‬

‫بعد از چهل دقیقه به مدرسه رسیدیم‪ .‬سرایدار جدید مدرسهبا دیدن مادرم سریع به ‪،‬‬
‫خودش آمد و با‬
‫محبت گفت‪:‬‬

‫خانم رضایی به مدرسه خودتون خوش اومدید !مادرم با چشمهای خستهای که فقط نگاه‬
‫میکرد‪.‬سری تکون داد و به کمک پرستارش داخل مدرسه شد ‪،‬‬

‫پاییز بود و هوایی که مشخص نمیکرد گرمه یا سرد! با دیدن حال زار مادرم آسمون هم‬
‫گریهاش گرفت و‬
‫از ته دل ناله کرد‪ .‬کامال خیس شده بودیم‪ .‬خورشید هم رفته بود دنبال بازی گوشیش و‬
‫هوا به طور‬
‫خوفناکی در حال تاریکشدن بود‪.‬‬

‫خانم کریمی با دیدن مافوری به سمتمون دوید و با چشمهایی اشکآلود رو به مادرم ‪،‬‬
‫‪:‬گفت‬

‫الهی من قربونت برم! چرا این شکلی شدی؟ ببین با خودت چیکار کردی آخه !چهره‬
‫خشمگینی به خودش گرفت و رو به بابا با دهنی کج گفت ‪:‬‬
‫آقای امجدچه بالیی سر مدیر مدرسه ما آوردی؟! من به شما گفته بودم که زن حامله ‪،‬‬
‫نیاز مراقبت دارهنه اینکه ولش کنید بیاد به مدرسهای که سابقه قتل و جنایت داره! االن‬
‫خوشحالید که این بال سرش‬
‫اومد؟ بچه هم که‪ ...‬استغفراهلل!‬

‫ماه رمان‬
‫‪237Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫پدر سرش رو پایین گرفت و بیاختیار به سمت در خروجی رفت‪ .‬بند کولهام رو محکم‬
‫فشردم و رو به‬
‫خانم کریمی پرسیدم‪:‬‬
‫‪191‬‬

‫مامان بچه داره تو شکمش؟ یعنی بارداره؟پوزخندی زد و با اخم گفت‪:‬‬

‫نخیر نیست! بفرمایید سر کالستون خانم! زود برو تو کالست‪ .‬اگه یه بار دیگه هم غایب‬
‫بشی‪.‬دیگهمجبورم اخراجت کنم ‪،‬‬

‫رو به پرستار مادر گفتم‪:‬‬


‫مراقب مامانم باشید تا دیگه حالش بد نشه !پرستار خوشچهره و جوون با لبخند سری‬
‫تکون داد و من با نگرانی داخل راهرو شدم‪.‬‬

‫از پلههای بلند ساختمان مدرسه باال میرفتم که کسی صدام زد‪ .‬با بیحوصلگی برگشتم و‬
‫گفتم‪:‬‬

‫نیره‪ .‬امروز از خوراکی خبری نیست ‪،‬امروز هم من سر میشینم!به راه خودم ادامه دادم‬
‫و به راهروی طبقه دوم رسیدم که یهو مثل برقگرفتهها به عقب برگشتم‪ .‬نیره‬

‫که‪...‬‬

‫کسی پشت سرم نبود‪ .‬آب دهنم رو قورت دادم و با فکر به اینکه اشتباه کردم به سمت‬
‫کالس رفتم ‪.‬‬
‫مهتابیهای طبقه دوم مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه چشمک میزد‪ .‬خواستم‬
‫در کالس رو‬
‫بزنم که کسی در رو باز کرد‪ .‬بیتوجه به شخص با اخم همیشه روی پیشونیم به معلم سالم‬
‫کردم و به‬
‫سمت جام که کنار پنجره بود رفتم‪ .‬نیمنگاهی به نیره انداختم و با اخم گفتم‪:‬‬
‫قرار بود امروز من سر بشینم‪ 190‬پس برو تو! ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪238Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫عجیب بود که سریع به حرفم گوش کرد و من سر نشستم‪ .‬معلم و پشت سریهام نگاهی‬
‫متعجب به من‬
‫انداختند‪ .‬کیفم رو باز کردم که نیره گفت‪:‬‬

‫مارال‪ .‬مامانت برگشته ‪،‬چرا نمیره نزدیک چاه؟ شاید اگه بره اونجا حالش خوب شه‪ .‬آخه‬
‫فتاحی میگهاونجا طلسم شده است و هر کی رفته زنده برنگشتهمثل من! اما شاید یه ‪،‬‬
‫پادزهری داشته باشه تا حالش‬
‫خوب شه‪.‬‬

‫پوفی کشیدم و مقنعهام رو از سرم درآوردم‪ .‬برگشتم تا جوابش رو بدم که نبود‪.‬‬

‫دوباره توهم زدی مارال؟ نیره مرده این رو بفهم !ندای درونم این رو فریاد میزد؛ اما من‬
‫باز هم فرداش فراموش میکردم و با نیرهی مرده صحبت می‬
‫کردم‪.‬‬

‫معلمون فریاد زد‪:‬‬

‫امجد‪ .‬حواست به کالس نیست ‪،‬پاشو برو آبی به صورتت بزن و زود بیا !زیر لب «باشه‬
‫خانمی» گفتم و کالس رو در برابر نگاه خیرهی بچهها ترک کردم‪ .‬از پلهها که پایین‬

‫میرفتم‪:‬مدام با خودم تکرار میکردم ‪،‬‬


‫مارالنیره مرده! اینقدر باهاش حرف نزن! نیره گفت مامان باید بره ‪،‬دخترهی احمق ‪،‬‬
‫‪،‬باید به بابا بگی!نزدیک یه چاه‬
‫نزدیک دفتر دبیران ایستادم‪ .‬در سفیدش مثل همیشه بسته بود‪ .‬گوشم رو جلو بردم تا‬
‫صداها رو بهتر‬
‫بشنوم‪.‬‬

‫‪191‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪239Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫از وقتی دوباره رفت سمت چاه به این روز افتاد‪ .‬بهش گفتم نروهاگفت باید خودم ببینم ‪،‬‬
‫چه بالیی سرشاگردهام اومده! این شد که تنها رفت اونجا و معلوم نیست چی دید که به‬
‫‪ .‬این روز افتادآقای امجد‬

‫گفته که چند نفر رو بفرستن تا اون زیرزمین و اون چاه رو برای همیشه خراب کنن‬
‫‪.‬اصال میدونی همهش‬

‫تقصیر همین دنیزه! آخه مگه نونت کم بود که اینجا رو کردی مدرسه! واهلل من خودم‬
‫چندبار دیدم چند‬
‫تا از بچهها مثل جنزدهها رفتار میکنن و یهو میگن خانم یه صدایی از نمازخونه میاد‬
‫‪.‬بهتره برات بگم‬

‫خانم مدیر جدید که فامیلیش کیهانیه از همه جنتره! داشتم باهاش حرف میزدم یهو گفت‬
‫یکی داره با‬
‫مقنعهات بازی میکنه!‬
‫برای یک لحظه احساس کردم کسی داره نوازشم میکنه‪ .‬برگشتم؛ اما کسی نبود‪ .‬خواستم‬

‫فالگوشایستادن رو بیخیال بشم و به سمت آبخوری برم که صدایی دیگه نظرم رو جلب‬
‫کرد‪.‬‬

‫چی شد که بچهش سقط شد؟ بهخاطر همون برگشت به زیرزمین بود؟ میگن میخواسته‬
‫مارال رو خفهکنه! االنم واقعا تعجب میکنم از آقای امجد که دوباره آوردتش توی خونه‪.‬‬

‫بچه سه ماهش بوده؛ اما مشخص نبوده که دنیز حاملهست‪ .‬اصال شاید نصف این حاالتش‬
‫برای حاملگیشبوده! این میشه که سر همین خفهکردن مارال شوهرش میفته به جونش‬
‫‪.‬آخرش هم هولش میده سمت‬
‫لبهی تخت که همون ضربه باعث میشه شکمش با تیزی برخورد کنه و بچه بی بچه! البته‬
‫شوهر من بود‪،‬‬
‫من رو میکشت؛ اما از آقایی مثل ایشون توقع نمیرفت همسرشون رو پرت کنه و مثل‬
‫مردهای سنتی‬
‫برخورد کنه! ‪193‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪241Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫جلوی دهنم رو گرفتم تا فریاد نزنم‪ .‬نبضم تندتند میزد‪ .‬کمی گردنم رو مالیدم و دکمهی‬
‫باالیی مانتو‬
‫مدرسهام رو باز کردم‪ .‬نفسکشیدن برام سخت و طاقتفرسا شده بود‪ .‬پس از روی عذاب‬
‫وجدان مامان رو‬
‫از اون خرابشده بیرون آورد‪.‬‬

‫مامانن توی اون اتاق بود و اینها راجع بهش این حرفها رو میزدند؟ جلوی خودش از‬
‫بخت سیاهش‬
‫میگفتند؟ !‬
‫یهو در ورودی راهرو باز شد‪ .‬باورم نمیشد مامانم بتونه به این خوبی راه بره‪ .‬با لبخند‬
‫گفت‪:‬‬

‫چرا بیرونی؟ پاشو برو سر کالست ‪.:‬با لبخند دندوننمایی گفتم‬

‫چشم مامان جونم‪:‬با تعجب نگاهی به من انداخت و پرسید‪.‬‬


‫مامان؟ امجد دیوونه شدی؟ من کیهانی هستم ها !چندبار پلک زدم و روی صورتش خیره‬
‫شدم‪ .‬مدیرمون بود ‪.‬‬

‫ببخشید خانم‪ ...‬شما مامان من رو ندیدید؟ابروی نازک قهوهایش رو باال داد و یه قدم به‬
‫سمتم اومد‪ .‬مانتوی بلند و پارچهای یاسی به تن داشت و‬

‫عینک گردی زده بود‪.‬‬

‫مادر تو مگه از سفر برگشت؟ ! ‪194‬‬

‫میدونست مادرم کجا بوده؛ اما باز میگفت سفر !‬


‫بله‪ .‬دیروز اومد و حاال هم اومده مدرسه ‪،‬میشه در این اتاق رو باز کنم و ببینمش؟صدای‬
‫بازشدن در اتاق اومد و خانم کریمی با ابروهای درهم و انگشتی که به سمت من دراز‬
‫شده بود‬
‫گفت‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪241Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫امجد مادرت داره استراحت میکنه‪ .‬االن هم با پرستارش میرن خونه‪ ...‬برو سر‬
‫کالسسرم رو داخل اتاق بردم و نگاهی به مادر کردم که با دهن باز روی صندلی ‪.‬‬
‫‪.‬قهوهای خوابش برده‬

‫میشه بیدارش کنید؟ آخه فتاحی بهم گفت دستش رو روی شونههای ضعیفم ‪...،‬اخمی کرد‬
‫‪:‬گذاشت‬

‫نه‪ ...‬هیچی نگو! فتاحی مردهخب؟ میتونی این رو بفهمی؟در حالی که به حرفهاش ‪،‬‬
‫نیره رو میدیدم که از پشت سر کریمی شکلک درمیآورد و ‪،‬گوش میدادم‬
‫گاهی زبونش رو بیرون میآورد و گاهی چشمهاش رو چپ میکرد‪ .‬بعد از چند ثانیهنیره ‪،‬‬
‫‪.‬ناپدید شد‬
‫داخل سالن دنبالش میگشتم که دیدم کنار صندلی مادرم ایستاده و با انگشتهاش پوست‬
‫گندمگون‬
‫مادر رو نوازش میکنه‪.‬‬

‫بیتوجه به خانم کریمی و حرفهایی که میزد‪.‬کنارش زدم و داخل اتاق دبیران شدم ‪،‬‬
‫نیرهخیلی بیادبی! مامانم رو بیدار نکن !میدونستم چشمهای همه حاضرین گرد شده؛ من ‪،‬‬
‫‪.‬در اون لحظه دوباره فراموش کرده بودم که اون مرده‬

‫‪195‬‬

‫پرستار مادرم نیمنگاهی به من انداخت و به سمت صندلی اومد‪ .‬دستش رو درست روی‬
‫دست نیره‬
‫گذاشت و مادرم رو تکون داد ‪.‬‬
‫دستتون رو از روی دستش بردارین‪ .‬دردش گرفتصورتش از درد قرمز شده !خانم ‪،‬‬
‫کریمی و خانم کیهانی هنوز بیرون در اتاق مشغول تماشای من بودند و بیشک میگفتند‬
‫اون‬
‫دیوونهست‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪242Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫مادرم کمی تکون خورد و بعد چشمهاش رو باز کرد و با صدایی خوابآلود‪-‬که حالت‬
‫مردونهای گرفته‬
‫بود‪ -‬رو به نیرهای که هیچکس جز من و مادرم نمیدیدش گفت‪:‬‬
‫تو خوبی فتاحی؟ پدر و مادرت خوبن؟ درسهات رو که میخونی تا دوباره شرمنده‬
‫معلمتون نشم! خانمکریمی به معلم فتاحی بگو اگه امسال هم درس نخونه از مدرسه‬
‫اخراجش میکنم‪.‬‬

‫کیهانی پوزخند به لب نزدیکمون اومد و به جای نیره که در نظر اونها خالی بودنگاهی ‪،‬‬
‫انداخت و در‬
‫حالی که میخندید گفت‪:‬‬

‫حالت چهطوره رضایی؟ از سفر برگشتی؛ ولی رنگ و روت درست نشده‪ .‬زرد زردی‬
‫!مادرم پلکی زد و نگاهش رو به بینی بزرگ کیهانی دوخت‪.‬‬

‫چهقدر شبیه دختر بلقیسی‪ ...‬نکنه تو اختری؟!یاد اون خواب عجیب افتادم‪ .‬اختر مادر‬
‫حمیرا بود که مادربزرگش از چهرهی زیباش تعریف و تمجید‬
‫میکرد و میگفت شکل مادرش نشده‪.‬‬

‫‪196‬‬

‫کیهانی دستی به مقنعهاش کشید و با اخمهای در هم رفته گفت‪:‬‬

‫اختر دیگه کیه؟قبل از مادرم‪.‬من پاسخش رو دادم و تیر خالص رو زدم ‪،‬‬

‫اختر مادر حمیراست‪ .‬حمیرا دو تا دختر داره‪ .‬دوتاشون هم بچههای میرزا هستن‪ .‬میرزا‬
‫که پدر اینهامحسوب میشه خودش یه زن داشته به اسم لعیا‪ .‬شاید باورتون نشه؛ اما من یه‬
‫بار خواب دیدم که لعیا‬
‫هستم‪ .‬حاال اینها خوبه؛ روز اولی که مامان رفتخواب دیدم داخل یه چاه هستم و فریاد ‪،‬‬
‫میزنم که‬
‫طلسم رو باطل کنید تا آزادانه زندگی کنیم!‬
‫***‬
‫ماه رمان‬
‫‪243Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫کلید رو داخل قفل انداختم‪ .‬پرستار قبل از اونکه با اتوبوس به سمت خونه بیایم‬
‫خداحافظی کرد و به‪،‬‬
‫طرف خانهاش رفت‪ .‬خدا میدونه چی کشیدم تا همراه مامان به خونه برسیم‪ .‬نصف‬
‫مسیرها رو بلد نبودم‬
‫و هر رهگذری رو سوالپیچ میکردم تا آخر به خونه رسیدیم‪.‬‬

‫دست مامان رو گرفتم و تندتند با خود حرف زدم‪:‬‬

‫مارالمارال تو یه احمقی! چرا به اونها گفتی اون دو تا خواهر رو میشناسی؟ مگه بابا ‪،‬‬
‫نگفت دفترچهخاطرات مامان رو نخون؟ نمیدونی از وقتی اون دفترچه رو خوندی همهش‬
‫یکی رو باال سرت یا تو بالکن‬
‫احساس میکنی؟ همهش تقصیر اون دفترچهست! اصال باید اون رو بسوزنم تا اونها هم‬
‫برن سر خونه‬
‫زندگیشون تو قبرستون!‬
‫یهو صدای مادرم رو شنیدم که به دیوار تکیه زده بود‪.‬‬
‫‪197‬‬

‫اونها قبر ندارن‪ .‬روح سرگردانن که قسم خوردن ما رو آزار بدن‪ .‬گفته بودن بعد از‬
‫مرگ مادربزرگبرای همیشه میرن؛ اما دوباره دیدمشون‪ .‬یه بار تو اتاق تویه بار توی ‪،‬‬
‫زیرزمین کنار چاه ایستاده بودن و‬
‫به من میخندیدن‪.‬‬

‫با تعجب به مادر نگاه کردم و پرسیدم‪:‬‬


‫چی؟! مامان تو داری واقعیت رو میگی؟ یعنی خوب شدی؟ دیگه دیوونه نیستی؟ همهش‬
‫الکی بود؟میخواستی بگی دیوونهای؟‬
‫مردمک چشمهاش به سمت من چرخید‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪244Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫مارال یه وقتهایی باید وانمود کنی که دیوونهای تا دست از سرت بردارن‪ .‬اونها هر جایی‬
‫میرن که منباشم‪ .‬نمیخواستم با موندم توی این خونهاونها به تو و علیرضا آسیب ‪،‬‬
‫‪ .‬برسونندخواستم برم جایی که‬

‫پر از آدمه؛ جایی که مادربزرگم و مادرش و مادرم توش بودن!‬


‫به سمتش رفتم‪ .‬دستهای لرزونش رو محکوم به استقامت کردم و بعد از چند لحظهنگاه ‪،‬‬
‫به پلکهای‬
‫سنگینشدهاش‪.‬به آغوشش پناه بردم ‪،‬‬
‫از ته دل گریه کردم و با بغض گفتم‪:‬‬

‫مامان‪ .‬تو خیلی خودخواهی! خیلی نامردی! ازت بدم میاد ‪،‬اگه خوب بودی چرا با‬
‫رفتارهای وحشتناکتوادارم کردی ازت یه هیوال بسازم توی مغزم؟ تو اسطورهی من‬
‫بودی؛ اما بعد از این اتفاقها تبدیل شدی‬
‫به یه ضد قهرمان‪ .‬مامان تو با رفتارهات نابودمون کردی ! ‪198‬‬

‫موهام هر ثانیه بیشتر از قبل از شدت اشکهای مامان خیس میشد‪ .‬از آغوشش بیرون‬
‫اومدم و فقط‬
‫نگاهش کردم‪ .‬لبهاش رو با زبون تر کرد و روی زمیندر حالی که به اپن آشپزخانه ‪،‬‬
‫‪،‬تکیه زده بود‬
‫نشست و لب به سخن گشود‪:‬‬

‫چندین سال پیش‪ .‬یه خانواده زندگی میکردن ‪،‬اسم مادر بلقیس بود و پدر ماشااهلل‬
‫‪.‬صاحب دو تا نوهدختر شدن که یکیشون حمیرا بود‪ .‬حمیرا تو سن پونزده‪-‬شونزده سالگی‬
‫به عقد یه مرد زندار در میاد و‬
‫از اون صاحب دو تا دختر دوقلو میشه! میدونم که تا اینجا رو میدونی؛ اما یه چیزی‬
‫هست که خیلی‬
‫گنگه‪ .‬درسته نوشین و نیره تنها بچههای میرزا و حمیرا هستن؛ اما مادربزرگ من مریم ‪،‬‬
‫فرزند لعیا و‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪245Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫میرزاست که بعد از هزار دوا و درمون به دنیا اومد‪ .‬نه لعیا راضی به این ازدواج بود و‬
‫نه حمیرا‪ .‬هر دو توی‬

‫یک برهه از تاریخ زندگیشون دفن شدن‪ .‬با ازدواج با میرزا بدبخت شدن و عاقبت یکی‬
‫شد دارالمجانین و‬
‫اون یکی دفن شد توی خاک عمارت میرزا!‬
‫***‬
‫«دنیز»‬
‫با دیوونه هیچ تفاوتی نداشتم‪ .‬مارال بهتزده نگاهم میکرد و من پشت سر هم تکرار‬
‫میکردم‪ .‬حرفهایی‬

‫میزدم که هضمش برای دخترک دهسالهام دشوار بود‪.‬‬

‫وقتی به علیرضا گفتم حاملهام‪ ...‬اولش خوشحال شد؛ اما بعد ‪،‬خیلی بد برخورد کرد‬
‫‪.‬انگار گـ ـناه کردمکه این بچه دامنم رو گرفته! اون روز خیلی بهم اصرار کرد که بمون‬
‫خونهمدرسه بری که چی؟ کسی ‪،‬‬
‫اونجا نمیاد تو هم نرو‪ ...‬اما یهدندهتر از اون بودم که بشینم تو خونه‪ .‬وقتی رفت سرکار‬
‫آماده شدم و به‪،‬‬
‫سمت مدرسه راه افتادم‪ .‬میگفتن پلیسا چند تا لباس پاره پیدا کردن‪ ...‬مشخص نیست مال‬
‫کیهگفتم ‪،‬‬
‫‪199‬‬

‫اگه خودم برم بهتره و بیشتر دستگیرم میشه‪ .‬وارد زیرزمین که شدمپاهام لرزید و ‪،‬‬
‫میخواستم بگم‬
‫بیخیال که صدای مادربزرگم رو شنیدم‪ .‬تا حاال شده صدای یه مرده رو بشنوی؟ خب‬
‫شنیدنش باعث‬
‫میشه فرار کنی؛ اما من رو به سمت جلو کشوند‪ .‬هر چی کلید برق رو زدم روشن نشد‪ .‬با‬
‫نور گوشی جلو‬

‫ماه رمان‬
‫‪246Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫رفتم‪ .‬اونقدر جلو رفتم که آخر رسیدم به اون دیوار شکسته ‪،‬پاهام رو باال بردم و داخلش‬
‫شدم‪ .‬فلش‬

‫گوشی رو انداختم روی چاه‪.‬‬

‫نفسم به شماره افتاد و دستهام لرزید‪ .‬صدای باز و بسته شدن پنجره و رعد و برق بعدش‬
‫هردومون رو‪،‬‬
‫وحشت زده کرد‪ .‬مارال توی آغوشم میلرزید؛ اما سکوت کرده بود تا من ادامه بدهم !‬

‫یه لحظه دیدم یه دست از چاه بیرون اومد و گوشی رو از دستم گرفت و پرتش کرد به‬
‫قعر چاه! خواستمفرار کنم که یه سایه روی دیوار شکسته افتاد‪ .‬جیغ کشیدم‪ .‬پام بین دیوار‬
‫گیر کرد و روی زمین افتادم‪.‬‬

‫سایه نزدیکتر شد‪ .‬دستم رو روی زمین میکشیدم تا سنگی چیزی پیدا کنم؛ اما به جاش یه‬
‫تیکه لباس‬
‫توی دستم قرار گرفت‪ .‬جلوی صورتم بردمش بهخاطر تاریکی چیزی مشخص نبود ‪،‬‬
‫‪.‬بوش کردمبوی خون ‪،‬‬

‫میداد‪ .‬سایه دقیقا روبروم ایستاده بود‪.‬‬

‫سعی کردم از بین دیوارها رد بشم؛ اما نشد‪ .‬خیس عرق بودم و تندتند نفس میکشیدم‬
‫‪.‬فریاد‬

‫کشیدم‪«:‬چی میخوای از جونم؟» قهقهه مستانهای سر داد و انگشت اشارهاش رو به‬


‫سمتم گرفت‪ .‬من‬

‫فقط سایه میدیدم و چیزی از ماهیتش نمیدونستم‪ .‬پلکهام سنگینی میکرد؛ اما حماقت بود‬
‫که بخوام‬
‫توی اون موقعیت بخوابم! صداش از نزدیک اومد‪«:‬درست کنار گوشم ‪،‬قولمان را‬
‫نشکستیم؛ اما نشد‪.‬‬

‫اینجا خانهی ما بود‪ .‬تخریبش کردید که چه؟ پس تو زیر قولت زدی؛ برگشتیم چون هنوز‬
‫توی این دنیا‬

‫ماه رمان‬
‫‪247Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫کار ناتمام داریم؛ زیرا راهمان ندادند به دنیای مردگان‪ .‬انگار باید تا آخر عمرمان‬
‫سرگردان بمانیم‪ .‬اینبار‬

‫نه برای انتقام؛ بلکه برای تاوان‪ ...‬بازگشتیم‪ .‬هر چهقدر هم در حق ما ظلم شده باشدباز ‪،‬‬
‫‪...‬گناهکاریم‬

‫‪311‬‬

‫گناهمان سکوت بود در برابر ظلم و جور پدرمهمسرش و سکوت بچهها در ‪،‬شوهرم ‪،‬‬
‫برابر من! تو هم‬
‫گناهکاری که سکوت کردی و اجازه دادی خانهی ما تخریب شود و تبدیل شود به این‬
‫جای غریب و‬
‫ناآشنا! از چاه بپرس چرا تا به حال اینجا ماندهایم! از چاه بپرس چرا هربار یک اتفاقی‬
‫میافتد که گذشته‬
‫را جلوی چشمهایمان رنگی میکند! تا کی باید در این دنیای غریب بمانیم؟»‬
‫سرم درد گرفته بود و حالت تهوع داشتم‪ .‬باید میدویدم بیرون؛ اما نمیتونستم‪ .‬پاهاش رو‬
‫روی قفسهی‬
‫سینهام گذاشت و چادر گلدارش رو روی صورتش انداخت‪ .‬شبیه اونها نبود؛ انگار یه آدم‬
‫تازه وارد ماجرا‬
‫شده‪ .‬خبری از اون دوقلوها و مادرش نبود؛ یه زن بود بیشباهت به اونها‪ .‬انگار واقعا‬
‫زنده بود! صداش‪،‬‬
‫نوع حرفزدنش‪.‬همهچیش متفاوت بود ‪،‬‬

‫حرفم رو که قطع کردم‪ .‬پنجرهها شروع به تکونخوردن کردند ‪،‬مارال رو توی آغوش‬
‫فشردم تا از شدت‬
‫بلندی صدا و روشن‪-‬خاموش شدن برق‪.‬ترس برش نداره ‪،‬‬

‫صدای چرخش کلید هردومون رو به لرزه انداخت‪ .‬نمیدونم من ترسو شده بودم یا مارال‬
‫از کوره در رفته‬

‫ماه رمان‬
‫‪248Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بود که با هر صدایی به لرزه میافتادیم‪ .‬در باز شد‪ .‬با چشمهای گرد به مرد کت و شلوار‬
‫پوش روبرو نگاه‬
‫کردیم‪ .‬مارال نفس راحتی کشید و گفت‪:‬‬
‫مامان‪.‬عمو اومده !به خودم اومدم و مارال رو از آغوشم بیرون کشیدم ‪،‬‬
‫خواستم خودم رو به روانپریشی و دیوونگی بزنم که روبروم قد علم کرد و دستهاش رو‬
‫به هم قالب‬
‫کرد‪ .‬مارال هراسون بلند شد و با منمن گفت‪:‬‬

‫‪310‬‬

‫سالم عمو‪ ...‬پس خاله سارا کجاست؟نگاهش بین من و مارال تاب میخورد‪ .‬باالخره‬
‫نگاهش رو روی مارال متوقف کرد و با غیظ گفت‪:‬‬

‫عمو برو تو اتاقت‪ .‬میخوام حرفهای بزرگونه بزنم تا خاله سارا میاد‪ .‬بابات زنگ زد بهم‬
‫گفت بیام ببرمتخونه خودمون؛ اما االن که اومدم دیدم حال مادرت بهتر از منه!‬
‫مارال بدون حرف از نشیمن خارج شد ‪.‬‬
‫فکر میکردم بزرگ شده باشی دنیز! ما رو داغون کردی؛ اما خودت هنوز محکم و‬
‫استواری‪ .‬وقتی باسارا عروسی کردمفکر کردم خوشبختترین مرد روی زمینم؛ اما ‪،‬‬
‫‪ .‬اشتباه میکردمتو این رو همون‬

‫موقعها بهم فهموندی‪ .‬مامان آخرین روز عمرش گفت که به تو بدی کرده منم که ‪،‬‬
‫‪...‬بماند! حرف مادرم‬

‫برای من مثل یه وصیت میمونه‪ .‬بهم گفت نذار دنیز سختی بکشهنذار بهش آسیب ‪،‬‬
‫بهش بگو ‪،‬برسونند‬
‫بهخاطر هیچکس از خودش نگذره؛ حتی اگه اون بچهش باشه‪ .‬گفت بهت بگم به کسی‬
‫اعتماد نکنحتی ‪،‬‬
‫اگه اون شوهرت باشه ‪.‬‬
‫متعجب نگاهش کردم‪ .‬از جام بلند شدم و روبروش ایستادم‪.‬‬
‫ماه رمان‬
‫‪249Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫چی میخوای بهم بگی؟ راجع به علیرضاست؟ اون چی کار کرده که نباید بهش اعتماد‬
‫کنم؟انگشت اشارهاش رو جلوی صورتش گذاشت‪.‬‬

‫هیس‪ ...‬تموم این خونه دوربین داره! میفهمی؟! تمام این مدت زیر نظرش بودی‪ .‬میدونه‬
‫سالمی؛ امابهت نمیگه؛ چون اگه به این دیوونهبودن ادامه بدیتمام ارث مادربزرگ ‪،‬‬
‫‪ .‬میرسه به اوندنیز تمومش‬

‫کن! بیا و به همه بگو از قبل هم عاقلتری! بیا و از خودت و مارال دفاع کن در برابر این‬
‫دشمن خودی!‬
‫‪311‬‬

‫دستهام لرزش گرفت و پاهام سست شد‪ .‬کی دشمن بود؟ شوهر من؟ اصال! حتما خواب‬
‫میبینم؛ علیرضا‬
‫برای چی میخواد من و دخترش رو آزار بده؟ بهخاطر پول؟‬
‫شونههای نحیفم به لرزه افتاد؛ کاش دیگه ادامه نمیداد !‬
‫علیرضا کیه امیر؟ امجداین فامیلی خیلی آشناست؛ خیلی! اون کیه امیرحسین؟ تو اون ‪،‬‬
‫‪ ...‬رو کردی دامادخانوادهی ماپس چرا خفه شدی؟ میگم علیرضا کیه؟ شوهر من مادر‬
‫نداره؟ پدر نداره؟ بی کس و کاره؟‬
‫تو گفتی یتیمه؛ اما نگفتی قبل از یتیمشدنش پدر و مادرش کیا بودن‪ .‬من ساده گفتم چون‬
‫تو قبولش‬
‫داری‪ .‬منم قبولش میکنم ‪،‬گفتی بیکاره گفتم به درکمن که پول دارم؛ اصال همین که ‪،‬‬
‫آدمه همین‬
‫مهمه‪ ...‬همین که دوستم داشته باشه همین بسمه‪ .‬من چیزی ازت خواستم؟ تو تنها کسی‬
‫بودی که با من‬
‫دیدی چه بالیی سر مادربزرگم اومد‪ .‬امیر اونها برگشتن میخوان من رو اذیت کنن! به‬
‫خدا اگه تنها‬
‫پشتیبانم دشمنم باشهخودم رو میکشم! ‪،‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪251Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫در خونه با صدای گوشخراشی باز شد‪ .‬هر دو به سمتش برگشتیم که نیشخند علیرضا‬
‫روبروی‬
‫چشمهامون رژه رفت ‪.‬‬
‫بذار خودم رو برات معرفی کنم‪ .‬اسم پدر و مادرم رو که تو شناسنامهام دیدیندیدی؟ ‪،‬‬
‫تک فرزند بودم؛از یه خانوادهی اصیل و محترم! مادرم در گذشتههای دور با یه پسر بی‬
‫‪.‬سر و پا رابطه داشته‬

‫میدونی پسر کی بوده؟ بیخیالاسم اون رو میخوای چی کار؟ اونم یه بازیچه بود؛ مثل ‪،‬‬
‫مثل ‪،‬مثل تو ‪،‬من‬
‫مارال‪ ...‬مثل امیرحسین ‪،‬دنیز‪ .‬تو کیهانی رو میشناسی؟ مدیر جدید رو میگم ‪،‬خواهرمه!‬
‫فقط کاش دست‬
‫به خونهمون نمیزدی که بهخاطرش مجبور شم این همه به زحمت بیفتم‪ .‬یه عمر با فقر و‬
‫گذشتهام‬
‫جنگیدم که آخرش بشم آقای خودم؛ اما لعنت به تو! اومدم واسه انتقام و پسگرفتن زمین‬
‫اون خونه که‬
‫‪313‬‬

‫حاال شده بود مدرسه‪ .‬همون روزهای اول میخواستم زندگیت رو سیاه کنم؛ اما مارال به‬
‫دنیا اومد و همون‬
‫موقعها مهرت به دلم نشست‪ .‬من عاشقت شدم دنیز‪ .‬همهچی خوب بودقید انتقام رو زدم ‪،‬‬
‫تا اینکه‬
‫چهارماه پیش شهره خواهرم‪ .‬از شهرستان اومد ‪،‬دوباره بهم یادآوری کرد که چه بالیی‬
‫سر ارغوان من‬
‫آوردی! من همون نامزدش بودم که به سختی راضی شد به این سفر کذایی بره و هربار‬
‫که خواست‬
‫مخالفت کنه‪ .‬از مادر دختر شنید دنیز دوستش خیلی دختر خوبیه ‪،‬چیزی نمیشه؛ اما تو‬
‫کشتیش‪ .‬امیر‬

‫ماه رمان‬
‫‪251Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫گفت نه کار اون نبوده؛ اما همهش چرت بود؛ مخصوصا وقتی فهمیدم تو کی هستی و‬
‫پدرت کیه! پدر تو‪،‬‬
‫همون پدری که بزرگت کردهزیر پاش نشست و ‪،‬وقتی مادر من شوهر داشت و بچه ‪،‬‬
‫خونهمون رو روی‬
‫سرمون آوار کرد‪ .‬بابام از خــ ـیانـت مادرم سکته کرد و من و شهرهی دو و چهارساله‬
‫رو فرستادن‬
‫یتیمخونه‪ .‬بعد سهسال مادرم اومد و گفت که بابات قبل از ازدواجش میخواستدش؛ اما پدر‬
‫و مادرش‬
‫قبول نکردن و گفتن یارو بیپوله‪ .‬هه‪ ...‬همین میشه وقتی زنش رو میفرسته شهرستان‬
‫میاد پیش مادر‪،‬‬
‫من و صیغهاش میکنه‪ .‬وقتی پای دختر اون زن اول میاد وسط‪ .‬مادرم یاد ما میافته ‪،‬خیلی‬
‫جالبه!‬
‫سکوت کرد‪ .‬دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو توی خودش ببلعه‪ .‬منی رو که‬
‫معلوم نبود کی‬
‫دوسته و کی دشمنم‪.‬آوارهای بودم که توی شهر خودش بیگانهاس و خونهخراب ‪،‬‬
‫اون که فامیلیش با تو فرق دارهپس چی داری میگی که خواهرته؟ شوهر مادر من چه ‪،‬‬
‫ربطی به من دارهکه بخوای زندگیم رو به گند بکشی؟ هوم؟ ارغوان رو من نکشتم که‬
‫پونزدهسال پیش ‪،‬اگه کشته بودم‬
‫اعدامم میکردن! خونه باغ چرا باید خونهی تو و خواهرت باشه؟ اونجا ارثیه مادربزرگ‬
‫منهتنها بچهی ‪،‬‬
‫میرزارضا !‬
‫روی کاناپه نشست‪ .‬امیرحسین از همون اول به دیوار تکیه زده بود و ما رو میپایید‬
‫‪.‬علیرضا پوزخندی زد‬

‫و نگاهی به صورت بهتزدهی من انداخت‪.‬‬

‫‪314‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪252Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خب خب حمیرا رو میشناسی دیگه؟ دخترهاش رو هم که بله! تو قرص میخوردی فکر‬


‫میکردی هرچی میبینی واقعیه‪ .‬دو قلوهای حمیرا هردوشون نمرده بودن‪ .‬یکیشون مرد و‬
‫اون یکی رو اونهایی که‬
‫پیداشون کرده بودن بزرگ کردند؛ یعنی خاله و مادربزرگش‪ .‬طفلی کنار چاه افتاده بوده‬
‫و نمیتونسته از‬
‫شدت گرسنگی تکون بخوره‪ .‬دهنش خشک خشک بود‪ .‬وقتی پیداش کردن و ازش جای‬
‫خواهرش رو‬
‫پرسیدن گفته که اون طفلک پاش لیز خورده و توی چاه افتاده‪ .‬همون موقع آه کشیده‪ .‬می‬
‫دونی که آه‬
‫چیه؟ میگه با روح خواهرش توی اون سه روز که توی انبار بودن زندگی میکرده‪ .‬هم‬
‫اون سه روزهم این ‪،‬‬
‫هشتاد و پنج سال! همهش در کنار خواهرش بوده و بچگی خودش‪.‬‬

‫روی زمین ولو شدم‪ .‬تموم خونه دور سرم میچرخید؛ با مرده هیچ تفاوتی نداشتم‪ .‬از جاش‬
‫بلند شد و‬
‫کنارم روی زمین نشست‪.‬‬

‫حمیرا یه خواهر داشت‪ -‬پنج ‪،‬شیشسال از خودش کوچیکتر بود‪ .‬بهخاطر نیره که زنده‬
‫مونده بودمجبور شد از شوهرش که میگفت نیره دیوونهستجدا بشه و با مادر و ‪،‬‬
‫‪ .‬خواهرزادهاش زندگی کنهاون‬

‫موقع یه بچه داشت‪ .‬نیره میگفت تو خونهشون نوشین رو میبینه و باهاش حرف میزنه‬
‫‪.‬بعضی وقتها‬

‫کنار اون میخوابه! مادربزرگ من خواهر حمیرا بود‪ .‬تا وقتی نیره زنده بودهمهش ‪،‬‬
‫میخواست از پدرش‬
‫انتقام بگیره‪ .‬حتی یه بار ازش شکایت کرد؛ اما شکایت فقیر فقرا از یه کله گندهای مثل‬
‫میرزا به چه درد‬
‫میخورد وقتی همه رفیق متهم هستن؟ یه چیز جالب بهت بگم دنیزاون روز که رفتی ‪،‬‬
‫‪ .‬زیرزمیناون‬

‫ماه رمان‬
‫‪253Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫سایهای که باالی سرت بودشهره بود! حتی مادربزرگت رو که برای هیچ و ‪،‬روح نبود ‪،‬‬
‫پوچ مرد روح و جن‬
‫و پری و اینا نکشتن؛ کشته شد! امیرحسین شاهده‪ ...‬امیر چرا خفه شدی؟ بنال بهش بگو‬
‫مادربزرگش رو‬
‫کی کشت!‬
‫امیرحسین سرش رو روی پاهاش گذاشت؛ انگار نمیخواست به چشمهای من حتی نگاه‬
‫کنه‪.‬‬

‫‪315‬‬

‫قبل از اینکه تو داخل زیرزمین بشیاینجا ‪،‬من دیدمش که گفت قرص قلبم رو بهم بده ‪،‬‬
‫‪ .‬نمیتونم نفسبکشمبیخیال دادن قرص شدم و نشوندمش جلوی چاه! خواست خودش بود‬
‫فکر میکرد اگه به‬
‫حرفهایی که قبال مادرت بهش گفته بودگوش بده جون تو رو نجات میده؛ اما طفلک ‪،‬‬
‫فقط اومد تو اون‬
‫خونه تا بمیره! اون شب علیرضا بهم زنگ زده بود و گفته بود که خواب ارغوان رو‬
‫دیده‪ .‬بهش گفته دنیز‬

‫قرص مصرف میکنه و خودش باعث و بانی مرگ اون شده‪ .‬با این حرف خرم کرد و‬
‫نذاشت برگردم تهران‪.‬‬

‫گفت شهره همون نزدیکیهاست‪ .‬اون میاد‪ .‬دو بچه هم همراه خودش میاره ‪،‬حرفهایی رو‬
‫میزنه که‬
‫مادربزرگ و مادرش براش زدن‪ .‬دنیز به خدا من نمیدونستم اونا قصدشون انتقامه!‬
‫وصیتنامهی‬
‫مادربزرگ رو یادته؟ من نوشتمشقبل از اینکه از درد بمیره هم گفت تو بچهی یکی ‪،‬‬
‫دیگهای و یه سری‬
‫حرف دیگه‪ .‬من احمق تو وصیتنامه گفتم اونجا رو مدرسه کنی! ولی کدوم احمقی به جای‬
‫تخریب اون‬

‫ماه رمان‬
‫‪254Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خونه‪ ...‬میگه باید مدرسه بشه ‪،‬هوم؟ خودم رو درگیر این بازی انتقام اونها کردم‬
‫‪.‬علیرضا ارغوان رو‬

‫دوست داشت‪ .‬باید همون موقع که گفت میخواد تو رو از بابات خواستگاری کنه همهچی‬
‫رو میفهمیدم؛‬
‫اما نشد‪ .‬خامش شدم ‪،‬از اون طرف سارا و پسرها که نگرانشون بودم! دنیز یه چیزهایی‬
‫از گذشته دیدی‬
‫منم باورت دارم‪ .‬میدونم روح نوشین و حمیرا با هیچکاری از سرگردونی در نمیاد؛ اما‬
‫بعضی چیزها کار‬
‫همین آدمها بود اونها پول نداشتن؛ اما قوهی تخیلشون برای پولداربودن خیلی باال بود‬
‫‪.‬حتی علیرضا‬

‫وقتی اومد خواستگاری ارغوان خونه هم نداشت‪ .‬مجبور بود اینجا کار کنه بعد بره پیش‬
‫شهره شهرستان‪.‬‬

‫بعد از مرگ اختربیخانمان شدن؛ درکشون کن! وقتی نیره باباش اونقدر پولدار بود که ‪،‬‬
‫میتونست ده تا‬
‫خونه توی اون حوالی رو به نامشون کنه؛ اما همهی داراییش نصیب تو و خانوادهات‬
‫شد؛ دنبال انتقام‬
‫افتادند‪ .‬اون خواب مادرم راجع به همینها بود؛ اما نمیتونستم جلوی علیرضا چیزی بهت‬
‫بگم ‪.316‬‬

‫در مقابل بهت و حیرت من سکوت کرد‪ .‬قاتل مادربزرگم بود؟ چهطور دلش اومد این بال‬
‫رو سر اون پیرزن‬
‫بختبرگشته بیاره؟ چرا ما مدام باید تاوان کارهای ناشایست جدمون رو میدادیم؟ مارال من‬
‫کجا بود تا‬
‫این حرفها را بشنوه؟ اونوقت حتما از داشتن چنین پدر و عمویی از خودش متنفر میشد‬
‫‪.‬دخترک‬

‫ماه رمان‬
‫‪255Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫معصوم من توی اتاقش با این سر و صداها و تکونهای شدیدی که پنجرههای نیمهباز‬


‫میخوردند و‬
‫هیچکس دل و دماغ بستنشون رو نداشت چیکار میکرد؟ صدای بازشدن دوبارهی در‬
‫نگاه همهمون رو به‬
‫اون سو چرخوند‪ .‬پیرزنی نحیف و الغرجثهبا عصایی که هاللیبودن کمرش رو بیشتر به ‪،‬‬
‫رخ میکشید‬
‫وارد شد‪ .‬امیرحسین از جا بلند شد؛ اما من و علیرضا همچنان نشسته بودیم‪ .‬همراه پیرزن‬
‫شهره کیهانی‪،‬‬
‫بود‪.‬با اون قد بلند و هیکل الغرش که اون رو شبیه چوب کبریتی دراز کرده بود ‪،‬‬
‫امیدوارم مزاحمتون نشده باشم‪ .‬شهره امجد هستم؛ البته بیشتر جاها خودم رو با فامیلی‬
‫شوهرمرحومم کریم کیهانی معرفی میکنم‪ .‬ایشون نیره بانو هستندزنده و چابک؛ اما ‪،‬‬
‫چهرهشون کامال‬
‫دردکشیدهست‪ .‬درد از دست دادن تمام فامیلهاشون و اینکه با چه زجری به سن‬
‫‪93.‬سالگی رسیدند‬

‫پس این همون نیره بود‪ .‬نمیدونم به جای دیدن چهره پیر و زمختش چهرهی کودکیهاش‬
‫جلوم سبز شد؛‬
‫اما دیگه چشمهاش قرمز نبود‪ .‬خاکستری بود ‪،‬خدایی بود که رنگشون رو با وجود‬
‫چشمهای خیس و ریز‬
‫بودن چشمهاش متوجه شدم‪ .‬پالتوی نخی و رنگ و رو رفتهای به تن داشت‪ .‬با صدای‬
‫آروم اما زنگدارش‬
‫گفت‪:‬‬

‫چهقدر شبیه لعیا بانویی! زیبا نبود؛ اما آقا جان عاشقانه دوستش داشت‪ .‬مادرم در زیبایی‬
‫همتا نداشت؛اما اون لعیا رو به تمام زیباییهای مادر رعیتم ترجیح داد و حتی قتلش رو هم‬
‫گردن لعیا نینداخت‪.‬‬

‫مادرماز من خداحافظی کردند و ترکم ‪،‬نوشینم و حتی مهر و محبت در همون کودکی ‪،‬‬
‫‪ .‬کردندسرنوشت‬

‫ماه رمان‬
‫‪256Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫‪317‬‬

‫شوم و دردناکی داشتم‪ .‬اگه این دو تا نوهی خالهام نبودند تا االن مشخص نبود چه بالیی‬
‫سر من اومده‬
‫باشه‪.‬‬

‫از جام بلند شدم و به سمتش که پشت مبلهای گرد بود خیز برداشتم‪ .‬به صورتش دست‬
‫کشیدم و‬
‫دیوونهوار گفتم‪:‬‬

‫اگه نیره زندهستپس چرا شماها رو بعد از خــ ـیانـت مادرتون فرستادن یتیمخونه؟ ها؟ ‪،‬‬
‫دروغمیگید نه؟ میخواین دیوونهم کنین! نیره و نوشین و حمیرا بیشتر از هشتاد سال پیش‬
‫‪ ...‬مردنهمهتون‬

‫دروغ میگید‪ .‬میخواین اذیتم کنین واقعا دیوونهم کنید و اموال و مالم رو ازم بگیرید ‪،‬‬
‫‪.‬دروغگوها‪،‬‬

‫رعیتزادههافقیرای بیاصل و نصب شماهای بیپدر و مادرید که میخواید دار و ندار من ‪،‬‬
‫‪.‬رو باال بکشید‬

‫صدای خندههای ریز نیره رو شنیدم و بعد نگاه نافذش رو که بیشباهت به همون نگاههای‬
‫کینهتوزانهی‬
‫کودکیش نبود ‪.‬‬
‫بعد از اینکه خواهرم مرد و مادر این دوتا ازدواج کردپدرشون من رو گذاشت ‪،‬‬
‫‪ .‬نمیخواستم سربارشون باشم ‪،‬خواستهی خودم بود‪.‬خانهیسالمندانتوی خانهیسالمندان‬
‫هزارتا نقشه کشیدم‪ .‬آدرس‬

‫خونهی مادربزرگت رو پیدا کردم و فهمیدم خوش خوشونشه‪ .‬همهچیز داشتهمهچیز! ‪،‬‬
‫اما من پیرزن‬
‫دیوانه کی رو داشتم؟ بعد از بیستسال دو تا دختر و پسر اومدن سراغم‪ .‬این دوتا بودند‬
‫‪.‬گفتن مادرشون‬

‫ماه رمان‬
‫‪257Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫بعد از طالق از پدر تو دوباره برگشته پیششون و میخواد من رو همراه خودشون ببره ‪،‬‬
‫‪.‬همون موقع بود‬

‫که قصهی زندگیم رو براشون شرح دادم‪ .‬همینطور خاطرات مادرم و خواهرم رو‪ .‬خیلی‬
‫بامحبت بودن‪ .‬من‬

‫ازشون دوتا آدم سنگدل ساختم تا بتونم انتقام بگیرمتا بتونم آخر عمری محبتشون رو ‪،‬‬
‫‪.318‬جبران کنم‬

‫بهشون آدرس همه خونههای میرزا رو دادم‪ .‬دیگه با خودشون بود که میخواستن چی کار‬
‫کنند و‬
‫چهجوری اموال رو از چنگ مادربزرگت در بیارن ‪.‬‬
‫سکوت کرد‪ .‬انگار که پاهاش درد گرفته باشند و الزم باشه کسی زیر پاش صندلی بذاره ‪.‬‬

‫شهره زیر بازوش رو گرفت و تا راحتی کنار در کمکش کرد ‪.‬‬


‫آقا جواد! علیرضا از بابت مرگش خیلی ناراحت شده بود‪ .‬میگفت که اون آدمها نباید‬
‫دست به اون مردبیچاره میزدند‪ .‬حق هم داشتسه چهارتا مرد رو فرستادیم مدرسه تا ‪،‬‬
‫دوربینهای مداربسته رو از بین‬
‫ببرن؛ اما خب اون مرد مانع شد و مجبور شدن که خالصش کنن‪ .‬دلم براش سوخت؛ اما‬
‫این هم عاقبت‬
‫اون بندهی خدا بوده‪ .‬خب دخترم هر چیزی که باید میشنیدی‪ .‬شنیدی ‪،‬اگه سوالی نیست بیا‬
‫و زیر این‬
‫برگه رو امضا کن ‪.‬‬
‫در برابر چشمهای لرزون و پاهایی که توان حرکت نداشتشهره برگهای رو جلوم ‪،‬‬
‫‪ .‬گرفتنگاهی سرسری‬

‫به برگه انداختم‪ .‬داخلش نوشته بود وکالتنامه؛ یعنی من باید تمام اموالم را به نام این زن‬
‫میکردم و بعد‬
‫حتما میخواستند طالقم رو از علیرضا بگیرند و زندگیم رو تباه کنند‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪258Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫عوضیهای آدمکش! من این رو امضا نمیکنم ‪.‬خواستم از خانه بیرون برم که چند نفر‬
‫‪ .‬جلوم قد علم کردندسارا و پسرهاش بودند‪ .‬سارا اینبار فارسی‬

‫روون صحبت میکرد‪.‬چیزی متفاوت با اونچه در گذشته ازش دیده بودم ‪،‬‬

‫دنیز‪ .‬امضاش کن ‪،‬قول میدم مارال آسیب نبینه‪ .‬من به مادرشوهرم قول دادم بالیی سر تو‬
‫و دخترتنیاد‪ .‬اینها که به این راحتی آدم میکشن توی ضعیف رو هم بیشک از بین میبرن‬
‫!‬
‫‪319‬‬

‫چشمهام سیاهی میرفتخدای من! کی دشمنه و کی دوست؟ چی دارم میگم؛ همهی ‪،‬‬
‫دشمنها یه روزی‬
‫دوست بودند‪ .‬خواستم سارا رو کنار بزنم و بیرون برم که صدایی از باالی پلهها اومد و‬
‫مجبورم کرد به‬
‫ایستادن‪.‬‬

‫نیره! بیا اینجا‪ .‬خواهرت اومده! تو که اینقدر بد نبودی‪ .‬مهربون بودی و دلرحم‪ .‬وقتی من‬
‫کار اشتباهیمیکردم تو دعوام میکردی؛ چی شدهچرا اینقدر پیر به نظر میرسی! تو ‪،‬‬
‫کجا میری؟ اینجا ‪،‬دنیز‬
‫خونهی تو هست و اینها باید برن‪ ...‬نیره بیا پیش خواهرت !‬

‫دختری با ملحفهای سفید و موهایی که جلوی صورتش بود روی پلهها ایستاده بود‪ .‬حتما‬
‫این هم یه بازی‬
‫دیگه بود برای آزاردادن من؛ اما با دیدن چهرههای برافروختهی اونها نظرم برگشت ‪،‬‬
‫‪.‬کسی که اونجا‬

‫ایستاده بود‪.‬بیشک از اونها نبود ‪،‬‬


‫امیرحسین دستش رو داخل جیب کتش فرو برد‪ .‬علیرضا رو دیدم که پشت سرم ایستاده و‬
‫به اون دختر‬

‫ماه رمان‬
‫‪259Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫خیره شده‪ .‬شهره و سارا هم همون جا خشکشون زده بود‪ .‬این بین تنها نیره بود که آرام و‬
‫قرارش رو از‬
‫دست نداده بود و به سمت کسی که میگفت میکرد خواهرشه‪ .‬قدم برمیداشت ‪،‬با چشمهام‬
‫قدمهاش رو‬
‫دنبال میکردم‪.‬‬

‫آمدی جانم به قربانتبعد از این همه سال یاد من افتادی! الهی قربان قد کوتاهت برم که ‪،‬‬
‫‪ .‬هنوز هم قد اوموقعهاستموهات رو برای خواهرت افشون نکن؛ مثل همیشه باش تا این‬
‫بندگان خدا ازت نترسن !‬
‫خواست دستی به موهای دختر بکشه که فریاد زد‪:‬‬

‫برو عقب! عقبتر‪ ...‬خیلی عقب‪ .‬باید بریم به مدرسه‪ .‬همین االن ‪،‬راه بیفتید‪. 301‬‬

‫نگاهم به موهاش افتاد که یه تکهش از سرش جدا افتاده بود‪ .‬کالهگیس من بود!‬
‫مارال اون رو از سرت در بیار !علیرضا بعد از این حرف من از شوک دراومد و به‬
‫سمت مارال خیز برداشت و کالهگیس رو از سرش کند‪.‬‬

‫مارال با لحن غضبناکی رو به من گفت‪:‬‬

‫مامان! داشتم میبردمشون به اون مدرسه تا طلسم چاه رو از بین ببریم‪ .‬حاال که اون‬
‫پیرزن برگشتهباید بریم اونجا و تموم کنیم این نحسی و شومی رو !‬
‫حق با دختر بچهی زیرک من بود‪.‬باید تمومش میکردیم ‪،‬‬

‫قبوله! من همهی داراییم رو به نامتون میکنم؛ اما شرط دارهنیره که از مارال رودست ‪.‬‬
‫‪:‬چشمغرهای حواله علیرضا کرد و رو به من گفت ‪،‬خورده بود‬

‫با این بچه بزرگ کردنتون! چه شرطی؟شهره پیشقدم شد و دستش رو روی شونههای من‬
‫قرار داد‪:‬‬

‫هرچی باشه قبوله! ما برای رسیدن به این نقطه دست به هر کاری زدیملبم ‪.‬اینم روش ‪،‬‬
‫‪ .‬رو تر کردمامیرحسین و سارا هم نزدیکمون شدن؛ اما پسرها همون عقب موندند‪.‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪261Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫باید بریم به مدرسه‪ .‬فقط من و نیره خانم و امیرحسین و مارالهمین! بقیه حق ندارن بیا ‪،‬‬
‫‪.‬علیرضا چینی میون پیشونیش انداخت و دستش رو روی شونهم گذاشت‪.‬اونجا‬

‫‪300‬‬

‫اون وقت بری یه بالیی سر نیره بانو بیاری؟ نچ‪ ...‬بدون من هیچجا نمیریمارال از روی ‪.‬‬
‫‪.‬پلهها تندتند به سمت من دوید و به پدرش اخم کرد‬

‫نترس ما مثل تو آدمکش نیستیم‪ .‬حداقل به خانوادهمون دروغ نمیگیم و به جای سفررفتن‬
‫نمیایم توخونهی خودمون تا زنمون رو تهدید کنیم !‪،‬‬
‫تا به حال چنین برخوردی با پدرش نداشت‪ .‬اولین بار بود که روبروش ایستاده بود و‬
‫حرف میزد‪.‬‬

‫باشه‪ ...‬بهخاطر مارال همونهایی که گفتید برید؛ اما من هم تا دم در مدرسه همراهتون‬


‫میام***‪.‬‬

‫برو تو ماشینت بشین تا ما بیایمنمیدونم مارال با حرفهاش چه به روزش آورده بود که به ‪.‬‬
‫‪.‬سرعت اطاعت کرد‬
‫نیره با وجود پیربودنشاز پلهها زودتر میگذشت؛ انگار اشتیاق کودکی تو وجودش ‪،‬‬
‫‪.‬رخنه کرده باشه‬

‫امیر ضربهای به پیشونیش زد و گفت‪:‬‬


‫برای چی اونجا میریم؟ میخوای انتقام بگیری؟ آدم گذاشتی تو زیر زمین که تا ما بریم‬
‫داخلشدخلمون رو بیارن؟ که البته اگه این قصد رو داشتی باید به جای ما شوهرت رو‬
‫میآوردی‪.‬‬

‫سکوت کردم‪ .‬اون همون کسی بود که مادربزرگ من رو کشته بود ‪.‬‬

‫به در نمازخونه که رسیدیم‪:‬رو به مارال گفتم ‪،‬‬

‫تو همین جا واستا‪ ...‬داخل نیا‪. 301‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪261Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫در نمازخونه نیازی به کلید نداشت‪ .‬کفشهامون رو درآوردیم و داخل شدیم‪.‬‬

‫نیره انگار بو میکشید‪.‬دقیقا رفت و فرش رو از روی اون چاله بلند کرد ‪،‬‬

‫پسرم بیا این در رو بردار‪ .‬میخوام دوباره خواهرم رو ببینم ‪.‬امیرحسین به سمتش دوید و‬
‫‪ .‬سرپوش رو برداشتچشمش به نردبون که افتادانگار دنیا رو ازش گرفته ‪،‬‬

‫باشند ‪.‬‬
‫من پیرزن از اینجا چهجوری پایین برم؟ هان دختر؟خب امیرحسین بغلشون کن و‬
‫ببرشون پایین‪:‬امیر با حیرت گفت‪.‬‬

‫نامحرمه‪ ...‬بگو علیرضا بیاد‪ .‬یکی باید خود من رو بکشونه تا پایین !یهو دیوونه شدم و‬
‫از پشت نیره رو داخل چاله پرتاب کردم‪ .‬دیگه برام مهم نبود این پیرزن بمیره یا زنده‬

‫بمونه‪.‬‬

‫امیرحسین در حالی که از نردبون پایین میرفت‪:‬فریاد زد ‪،‬‬

‫زن احمق! نمیگی بندهی خدا میمیره؟ دعا کن چیزیش نشده باشه و اال باید بری باالی‬
‫چوبه دار!به مارال که روی فرش کنار نمازخونه نشسته بود و به زمین نگاه میکرد‬
‫‪ .‬خیره شدم‪،‬به آخر خط نزدیک‬

‫میشدم‪ .‬گوشیم رو از جیب مانتو فیروزهایرنگ و نخیم بیرون کشیدم و شمارهی سرهنگ‬
‫پروندهی‬
‫آقاجواد رو گرفتم ‪.‬‬
‫‪303‬‬

‫جناب سرهنگ‪ ...‬قاتل آقا جواد االن دم در مدرسهاس‪ .‬قاتلش علیرضا امجدهمتحیر ‪.‬‬
‫‪:‬پرسید‬

‫خانم رضایی شما هستید؟ منظورتون اینه که قاتل شوهرتونهچه مدرکی دارید؟دوربین ‪،‬‬
‫‪ .‬میتونید برید دوربین مخفی داخل خونهمون رو چک کنید ‪،‬مخفیالبته من االن داخل‬
‫خونهنیستم؛ اما چندتا گروگانگیری که من و مارال رو گرفته بودند االن اون جا هستند‪ .‬از‬
‫خودشون بپرسید‬

‫ماه رمان‬
‫‪262Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫که کی قاتله!‬
‫تلفن رو قطع کردم‪ .‬از نردبون پایین رفتم‪ .‬چون فاصله کم بودبه غیر از درد وارده به ‪،‬‬
‫کمرش اتفاق‬
‫دیگهای براش پیش نیومده بود و این عادی بود؛ چون که این پیرزن برای زندهموندن‬
‫هدف داشت وگرنه‬
‫همان روزها باید مثل خواهرش خودش رو خالص میکرد !‬
‫نوشین باجی‪ .‬اینجایی؟ ننه حمیرا خوبه؟ آره میدونم خیلی شکسته شدم ‪،‬چرا توی این جای‬
‫تاریکموندی؟ منم با تو بیام؟! چه حرفها میزنی نوشین‪ ...‬ارث پدریمون چه میشه؟ یاوه‬
‫نگوپدر ما بود! حاال ‪،‬‬
‫گیریم میگفت از ما خوشش نمیاد؛ اما باز هم پدر ما بود‪ .‬حاال چی کار کنم که بیخیال‬
‫زندگی توی این‬
‫چاه بشی و بری پیش ننه حمیرا؟‬
‫من و امیرحسین نگاهمون خیره به زنی بود که کنار چاه نشسته بود و داخلش با کسی‬
‫صحبت میکرد‪.‬‬

‫شبیه مادربزرگ نشسته بود‪ .‬نمیدونم کدوم نیروی خارقالعادهای تو وجودم پدید اومد!‬
‫شاید هم از‬
‫شدت دیوونگی به سیم آخر زده بودم و دیگه برام مهم نبود چی پیش میاد‪ .‬از بین دیوار‬
‫به سمت نیره‬
‫رفتم‪ .‬به داخل چاه نگاهی انداختم‪.‬هیچی نبود ‪،‬‬

‫‪304‬‬

‫هی‪ ...‬نوشین بیا باال منم ببینمت‪ .‬چه غلطی میکنی اون تو؟ خب بیا بیرون ‪،‬میگم میخوام‬
‫خواهرتمبفرستم پیشت‪ ...‬پیشکشی! قبولش میکنی؟ بعدم قید این مدرسه رو میزنم و میرم‬
‫‪.‬البته قبلش‬

‫میخوام یه چیزی نشونت بدم! دوست داری ببینی؟‬

‫ماه رمان‬
‫‪263Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫کلنگی رو از پشت نردبون برداشتم و دوباره سمت چاه رفتم‪ .‬امیرحسین هی حرف میزد‬
‫و مدام میگفت‬
‫چی کار میخوای کنی دیوونه؛ اما گوشم نمیشنید ‪.‬‬
‫دیوارههای سنگی چاه رو با کلنگ خراب کردم‪ .‬سنگهاش اونقدر زیاد بود که داشتند چاه‬
‫رو پر‬
‫میکردند‪ .‬نیره با چشمهای قرمز به طرفم اومد‪ .‬سعی داشت کلنگ رو از دستم بیرون‬
‫بکشه؛ اما هولش‬
‫دادم‪.‬‬

‫نوشین بیا خواهرت رو از اینجا ببر‪ .‬بیا ببرش پیش خودت‪ .‬ا ا داره صدای گریههای‬
‫نوشین میاد‪ .‬هینیره صداش رو میشنوی؟‬

‫لحنم رو آرومتر کردم‪.‬‬

‫داره گریه میکنه‪ ...‬بیا اینجا ‪،‬تو رو میخواد ‪،‬بیا پیش من !تمام خاطرات مادرم توی این‬
‫خونه‪،‬مادربزرگ بیچارهم که برای هیچ و پوچ مرد ‪،‬عذابهایی که کشید ‪،‬‬
‫پدرم که طبق گفتهی امیرحسین توی راه اومدن به مدرسه علیرضا ماشینش رو دستکاری‬
‫کرده بود تا‬
‫بمیره‪ .‬اون شبهایی که از ترس خواب به چشمهام نمیاومداون لحظههایی که با خوندن ‪،‬‬
‫وصیتنامهی‬
‫مادربزرگ تموم وجودم آتیش گرفت در حالی که اون وصیتنامه رو کس دیگهای نوشته‬
‫بود ‪.305‬‬

‫نیره با حالت معصومی به سمتم اومد؛ لبخند کجی زدم که تمام دندونهای سمت راستم رو‬
‫مشخص کرد‪.‬‬

‫کلنگ رو باال بردم‪ .‬خواستم به سرش ضربه بزنم که‬

‫صدای شلیک گلوله توی گوشم طنینانداز شد‪ .‬گلوله به ناکجاآباد خورده بود و هیچ معلوم‬
‫نبود از طرف‬

‫ماه رمان‬
‫‪264Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫کیه‪ .‬کلنگ رو روی زمین رها کردم و به طرف صدا رفتم‪.‬‬

‫کی بود؟ دنیز تو پلیس رو خبر کردی لعنتی؟پس اومده بودند؛ کاش کمی دیرتر میاومدند‬
‫تا جون این پیرزن و قاتل مادربزرگم رو میگرفتم‪ .‬صدای‬

‫مردی از باال آمد‪:‬‬

‫تا سه میشمرم؛ اگه نیاید باال شلیک میکنم!نیره لرز گرفته بود‪ .‬کنار چاه پر شدهدراز به ‪،‬‬
‫‪.‬دراز افتاده بود و با دست به سنگها ضربه میزد‬

‫دستش رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم‪ .‬امیرحسین زودتر از ما باال رفته بود‬
‫‪.‬مونده بودم این‬

‫پیرزن رو چهجوری از نردبون باال بیارم که صدایی از پشت سرماعصابم رو قلقک ‪،‬‬
‫داد!‬
‫نیره‪ ...‬بیا دخترم‪ .‬آفتاب زد‪ ...‬دیگه باید خداحافظی کنیم !نوری که چشم آدم رو به شدت‬
‫آزار میداد‪ .‬از منطقهای نامشخص به روی چاه افتاده بود ‪،‬نیره دستم رو‬

‫رها کرد و به سمت نور رفت‪ .‬یهو روی زمین پرت شد و سرش به یکی از سنگها‬
‫برخورد کرد‪ .‬فریاد زدم‪:‬‬

‫بیاید کمک !به سمتش دویدم‪ .‬نمیدونستم االن باید خوشحال باشم یا ناراحت که اون پیرزن‬
‫انتقامجو مرده !‬
‫‪306‬‬

‫بعد از افتادن نیره و خونی که از سرش روی چاه پرشده ریختنور کم شد؛ حتی کمتر ‪،‬‬
‫‪ .‬از قبلصدای ناله‬

‫میشنیدم؛ اما مشخص نبود از کجا میاد‪.‬‬

‫هرچی که بود‪ .‬دیگه تموم شد ‪،‬سربازها پایین اومدند و جسد بیجون نیره رو بلند کردند‪.‬‬

‫***‬
‫مارال با گریه به سمتم اومد و گفت‪:‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪265Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
‫رمان همخانه ارواح | ‪fateme078‬‬

‫مادرجون دیدی که زندانبان چی میگه؟ میگه بابا دیوونه شده و اونجا با خودش حرف‬
‫میزنه‪ ...‬مادرجون‪.‬کاش میشد اون رو نجات داد !‬

‫مارال کاری از من بر نمیاد‪ .‬باید یاد بگیری بدون اون چهطوری زندگی کنیعمو ‪،‬مامان‪.‬‬
‫‪ ...‬نمیدونم‪.‬اون باعث مرگ مادر جون شد ‪،‬رو هم میاندازی زندان؟ البته حق داریای‬
‫بابا‪ .‬چهقدر سوال میپرسی مارال !صدای سارا را از پشت سرم شنیدم ‪،‬با چهرهای‬
‫برافروخته به سمتمون اومد‪.‬‬

‫خواهش میکنم امیر رو ببخش! بهخاطر بچهها‪ .‬اصال برای اینکه تنبیه شه بگوبگو توی ‪،‬‬
‫چند ‪،‬اون مدرسهایکه بعد از تمومشدن درس بچهها میخواید برای همیشه تخریبش کنید‬
‫روز زندگی کنه! این از‬
‫زندان هم بدتره! مادرشوهرم خواب دیده بود که تو میمیری؛ اما مثل اینکه نمیشه دیگه به‬
‫خواب هم‬
‫اعتماد کرد‪ .‬باید یه اعترافی هم بکنمامیر در حق شما بد نکرد؛ چون توی وصیتنامه ‪،‬‬
‫واقعی‬
‫مادربزرگتون که شب آخر به امیر داده بودههیج ارث کالنی به شما نمیرسه و کال باغ ‪،‬‬
‫‪ ...‬و زمین ووجود‬

‫نداره! یعنی چهطور بگمگفته بودن که اون خونه رو تخریب کنید و خونهی تهرانشون ‪،‬‬
‫رو بفروشید و با‬
‫‪307‬‬

‫پولش خانوادههای بدسرپرست رو پوشش بدید! میشه گفت هیچ ثروتی در کار نبوده‪ .‬ارث‬
‫و میراث میرزا‬
‫همون سالهای اولیه انقالب به باد میره‪ .‬این همه سالاین همه آدم از دنیا رفتند برای ‪،‬‬
‫پولی که وجود‬
‫نداشته!‬

‫پایان ‪308‬‬

‫ماه رمان‬
‫‪266Page‬‬ ‫‪WwW.mahroman.xyz‬‬
fateme078 | ‫رمان همخانه ارواح‬

‫ماه رمان‬
267Page WwW.mahroman.xyz

You might also like