Professional Documents
Culture Documents
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سرزميني عشاق كه صبح هنگام نور طاليي رنگ و زيبايي دارد .سرزميني سرشار از
آرزوها ،پر از عشق ،داراي خورشيد تابنده و درخشان،
مفهوم عشق را ميتواند از تشعشعات پراگنده ي آفتاب آن شهر دريافت ،براي همه يكسان
منزه و بي بديل...
پرنده هاي سحر خيز كه به دنبال طلوع روشنايي به حركت مي افتند و آواز هاي طنين
انگيز خود را نثار گوش هاي خسته مردمان نيمه خفته ميكنند.
آفتاب گردان هاي كه تمام شب را سر به زير گداختن و منتظر زاده شدن خورشيد اند تا سر
بلند كنند و عشق را تماشا كنند
الله هاي كه در زمين فرو ميمانند تا به فصل عشق متولد گردند فرق نميكند دير يا زود سر
ميكشند و بوي عشق را نفس ميگيرند اينكه كوتاه زيستن و بيشتر از عمر شان را در انتظار
گذشتاندن مهم نيست ،همينكه روز واحدي ميتواند در دامنه ي طبيعت بگذرانند را آرزو
دارند
در اين شهر زيبا عشق نيز النه يست براي جاذبه داران همچون آشيانهء پرندگان .
عشق بي آاليش و دست نيافتني ،حتي حس كردنش زيباست .درست به مانند النه ي كوچك
درختي ،اما بلند و پهناور ،بسيار هم مطمئن
ممكن روزي برسد كه آشيانه ها عاري از پرنده هاي كوچك شوند همه در بلندي هاي
آسمان به پرواز در آيند ممكن پرنده ها از ياد برند محيط كه عشق را آنجا تجربه كردند،
شايد دل هاي شان از النه سير گشته و دنبال تنوع ميگردند .مگر دلي كه عاشق است در بند
كشيده شده و راهي براي فرار نيست ،سرگردان دنبال تكرار شدن همان لحظه هاي شيرني
از قبل تجربه شده اش است.
كمتر اتفاق مي افتد كه شخصي عشق بورزد و پاي آن عشق الي آخرين نفس نماند آن كه
قلب دارند به وسعت جهان ،عشق مي ورزند به بزرگي آسمان ...آنان فرشته زميني اند
آن عالي مرتبه ها نيز از همين هستي زاده ميشود و عشق پُر آوازه ي شهر ميگردد غوغا به
پا ميكند مجادله كرده و تا اخر بازي ميجنگد و همه جا و همه كس آن را كافر ميخوانند
كافر عشق....
G O L D E N Page
G O L D E N Page
در اولين سطر كتابچه ام از نفرين مادرم نوشتم تا هميش با باز كردنش علت زخم هايم را بدانم....
مادرم هميشه ميگفت درد بی درمان بگيری
نفرينش دامن گيرم شد
همان درد بی درمان نصيبم گشته به اسم
(عشق)...
هر يك از ما در اين مكان نامهربان به دنبال مهرباني ها ميرويم ،در سرزمين ظلمت پي
روشنايي ،ودر اعماق تنهايي از براي عشق به كسي با خود ميجنگيم.
آنجاست كه همه ي دنيا بي معني ميگردند بهشت و جهنم ديگر مطرح نيستند ،سود و زيان كاربر
ندارند ،ظالم ديگر توانا نيست ،و آنگاه عشق پيروز ميدان است...
عشق خواه يك بُعدي باشد يا هم در گير دو جهت به هر و حالتش زيباست...
جنگيدن از براي عشق حالل است و مردن در ره آن شهادت...
دفترچه خاطراتم را بستم و بعد از خوردن دو قرص خواب چشمانم را بستم .ممكن امشب بخوابم و
فردا بيدار نشوم...
در تعمير آسماني رنگ واقع ،در يكي از شهر هاي بزرگ افغانستان (كابل) نزده ساله دختري به
زيبايي ماه ،قد ميانه ،نه قد بلند بود و نه هم كوتاه ،چشمان ميشي و موهايي خرمايي ،كمي الغر
ولي نه آنچنان كه ضعيف و نحيف باشد صورت گرد و كمر باريك دارد .تنها سرگرمي او نشستن
و تماشا كردن سريال هاي هندي نه بلكه عاشق ديدن طلوع آفتاب نيز است.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اما آن طرف ديگر داستان پسري است بلند جسه و مو مشكي صورت جذاب و چشمان بزرگ،
مگر تنبل و ناكاره ،شايد اولين پسري نيست كه در پوهنتون چانس ميخورد اما اولين پسري است
كه حتي فاميلش مطمين است كه سبحان طعم جشن فراغت را نخواهد چشيد.
حريم :به ياد ندارم درست كدام زماني عادت به ديدن طلوع آفتاب كردم ،مگر ميدانم كه بيش از حد
دوستش دارم تا حدي كه نماز قضا شود اما تماشاي طلوع آفتاب نه ...
شايد هم عبور از مرز ديوانه گيست هاهاها
نسيم سرد صبحگاهي امروز خوش خبر رسيدن بهار را ميداد و لذت اين فصل را چند برابر
ميساخت
در تراس بيروني اتاق ايستادم و پاهايم را كمي به كتاره ها بلند كرده و دستانم باز گرفتم
آه كه چقدر عاشق بهارم
بهار فصل من !...
بهار دوست داشتني من
چند روزي ديگر ماه اول اين فصل از دور دست ها مي آيد و دوست دارم به مانند هرسال ازين
فصل لذت بيشمار ببرم.
بعد از اتفاقات سال گذشته ممكن زيباترين سال از راه ميرسد .چون بعد حادثه سال قبل ديگر خودم
را قادر به هيج كاري نميديدم.
بيشتر براي رسيدن فصل جديد ذوق زده هستم چرا كه اين سال جديد و فصل جديد ،زنده گي جديد
را برايم پيش گرفته اند
به اتاق برگشته و باالي بستر خوابم دراز كشيدم
و بلند فرياد كردم
آهاي ....بهار زودتر بيا چون قرار است پوهنتون بروم.
دوباره سر جا نشستم
.+واي خدا قلبم بازم تيز ميتپد ..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
يعني خيلي هيجانم زياد شده چطور ؟ ني ني دخترجان زياد هيجاني نشو كه سقود نكني يكبار
او هم چي سقودي برعكس جايكه به زمين بخوري ،مستقيما به آسمان روانت ميكنه ...هاهاها
اما شايد بيشتر از هيجاناتم مربوط رشته درسي ام ميشد (حقوق) ..بهترين قاضي شهر انشاهلل كه در
سالهاي آينده منم .كمپل خود را پوشيده دوباره خوابيدم
هوا به كلي روشن شده بود كه صداي مادرم آمد:
مادرم :حررررريم ....بيا دختر هله به بام بيا
⁃ خير باشد يك روزي حسابي تمام تان را ميرسم بخير بازرس ُكل ميشوم.
+ها ها تا تو بازرس شوي سر قبر مه برابر قد ات گل بته سبز ميكنه
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان به بستر خواب مي پيچيد و هي تكرار ميكرد :چقدر خسته كننده است هر صبح زودتر از
همه به نماز بيدار شو و قبل از طلوع آفتاب از خانه براي برو دستيار پدر جان باش بعدش باز برو
كورس تا زبان بياموزي
بعدش هم دانشگاه اوففف
لعنت به اين كورس و اين دانشگاه كه تمامي ندارد
باز يك روز جمعه را هم صد بار همه گي به نوبت مي آيند و خوابت را حرام ميكنند.
حليمه:
• مه عاشق كار كردن استم مادر ...يكبار صاحب وظيفه شوم باز ببين كه آقا سبحان چي ميكنه.
كجاشد اي حرفا بچيم ؟
+اي حرف هاي دوسال قبل بود ،مادر تاريخ شان تير شده...
⁃ دوسال پيش و امسال نداره تا زحمت نبيني راحت نيست حله گل مادرش بيدار شو ديگه
سبحان :با چهره حق به جانب سر جايم نشسته گفتم .ني ديگر امسال هرچه شود درس هاي
(سپري) ميكنم مادر ...حد اقل از شكنجه خو خالص passپوهنتون را ميخوانم و ايبار سمستر را
ميشم و مستقيما ميرم سمت دفتر كاري خودم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
مادرم كه باالي سرم ايستاده بود به پيشاني ام سيلي زده گفت :بچه لوده شكنجه چي ؟؟ سال دوم
است كه از سمستر اول پيش نميري كسي برت هيچي نميگه باز حال ميگي شكنجه ..
سر جا نشسته شانه هايم را باال انداختم به ناراحتي زياد گفتم :مادر درست است كه شما چيزي
نميگين اما مه خودم شكنجه ميشم ،چطور دلي قبول كنه كه پدر قاضي شهر ،برادر بزرگ داكتر
معالج و من سراي دار بالك بشوم...
⁃ توبه بگو جان مادر توبه ....اگر قاضي شده نتوانستي چي فرق ميكنه ،اگر داكتر هم نشدي پروا
نداره همي پوهنتون را ختم كو باز برو تجارت بكن .تو هم انشاهلل بهترين تجار اين شهر ميشوي
+خي حال اي تجاره بانين فكر كنه كه صادرات و واردات چي را بكنه هههههه ( كمپل را گرفته
دوباره خوابيدم)
⁃ الحوهللا ....هيچي وارد نخاد بتاني همين سودا را از بازار به خانه وارد ميكني و خالص
+ها راست گفتي مادر جان ...اين كارم برم زياد است
شميم :بعد از حادثه سال گذشته همه فرزندانم در حال و هوايي متفاوت بسر ميبرند
اسمر پسر بزرگم ديگر به اندازه قبل تند خو و عصبي برخورد نميكنه ،همه را دوست دارد و با
توجه به فرد مقابل رويه ميكند .عمر هم يكجا با درس و كارش وقت براي تفريح و خوش گذراني با
فاميل و دوستانش دارد .حتي ديگر افسوس راه نيافتن به طب پوهنتون كابل را هم ندارد در
پوهنتون مشعل محصل سال سوم است و دخترانم ،هانيه و حريم
هانيه كه شايدم چند ماه ديگر مهمانم باشد همين كه نويد جان قبول شود مي آيد و عروسي ميكنند
براي اين ديگر به درس اش ادامه نداد .اما بيشتر از همه حريم تغير كرده چون از همه بيشتر
متضرر شده بود و تغيرات زيادي در او پديد آمد حريم كوچك ،يكباره بزرگ شد
حادثه كه در شاهراه كابل -مزار كرديم موجب شد تا ديد چشمان حريم خراب بشود و چشمانش
صدمه ببيند ،دو دندانش بشكند و حتي از نظر روحي هم آرامش ندارد .باوجوديكه در پوهنتون راه
يافت نتوانست ادامه بده مگر انشاهلل سال كه پيش رو است سال خوبي باشد.
چون تصميم دارد به پوهنتون برود و ادامه بدهد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان :دو روز قبل سال نو همه به خانه كاكا عثمان مهمان بوديم.
حريم :دو شب قبل از سال نو مهمان داشتيم و دوستان پدرم همه آمده بودن و هر وقتي آنها بيايند ما
در خانه قيد ميشويم و زياد حق بيرون رفتن و گشتن نداريم در آشپزخانه با خواهر ظرف شستيم
براي خواهرم زنگ آمد و سمت اتاقش رفت .منم چاي دم كردم كه برق تعمير ما قطع شده و از
ترس زياد سمت زينه ها دويدم...
در طبقه دوم با كسي رو در رو تكر كردم از اين كه مبادا مهمان باشد عاجل به آشپزخانه آمدم تا
دم در آشپزخانه رسيدم برق هم جور شد و خدا خدا ميكردم كه كسي بيگانه نبوده باشد .مگر شب
گذشت و حتي بعد از رفتن مهمان ها هم كسي يادآوري از تكر كردن ما نكرد ،شب در بستر خوابم
دل نارام بودم كه صد در صد كدام مهمان ما بوده ...اما اگر بود هم چي فرق ميكنه براي همه يك
اتفاق پيش مي آيد اين هم اتفاقات من ،سرم را پيچانده خوابيدم تا مبادا فردا آفتاب قبل از بيدار شدنم
طلوع كند.
روزهاي خوش بهاري از راه رسيدن و همه سال جديد و آرزوهاي جديد را در پيش گرفتن مگر
كي ميدانست اين لبخند حريم فقط چند روزي در حسرت رسيدن به آرزوهايش ميگذراند را عمر
ميكند .و صحفات جديد از كتاب زندگاني همه رقم بخورند .آشنا هاي بيگانه نما با هم مقابل بشوند و
كنار هم قرار بگيرند ،دوري ها از بين بروند و تاريخ آشنايي رقم بخورد.
حريم روز سوم حمل براي ثبت نام دوباره به دانشگاه كابل رفت و از طرفي هم پدرش براي ثبت
امالك م َوكل اش به خارج از شهر روانه شد حريم كه تمام راه در فكر ثبت نام براي سال جديد بود
به خوشحالي تمام وارد ديپارتمنت حقوق شد براي ثبت نام دوباره مگر از كجا بايد ميدانست كه
قرار نيست در رشته حقوق درس بخواند.
دو ساعت تمام در انتظار باش و بالخره بدان كه به رشته دلخواه ات راه نيافته اي ..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم راه برگشت به خانه را هم فراموش كرده بود تا غروب آفتاب در جاده هاي ظالم ....مظلومانه
قدم ميزد اينكه به كدام مسير روان ست را نميدانست و يا هم نميخواست ما بدانيم ...شايد هم يكبار
ديگر زند گي اش رنگ عوض كرده و تقديرش تمام خواب هايش را به فنا دادُ ...گل رويايي اش
خشكيده و باغ دلش به خار زار مبدل گشت و اميد هاي كه براي آينده داشت از نزدش ربوده شد.
اسمر :بعد نماز عصر از مادرم خبر شدم كه حريم براي ثبت نام به پوهنتون رفته و تا هنوز نيامده.
شايد از روزيكه من و پدرم ميترسيديم رسيد
مگر چطور فراموش كرديم كه بايد قبل ثبت نام همراهش حرف بزنيم يا هم اينكه بايد حاال
همراهش ميرفتيم .با عجله زياد به طرف پوهنتون روان شدم ساعت از ٥عصر گذشته و تعداد
محدود در محوطه پوهنتون باقي بود( محصلين شبانه) و خبري از بخش هاي مامورين نيست
موترم را گوشه يي پارك كردم و به پاي پياده دنبالش رفتم چون خواهرم را ميشناختم قرار نيست
جايي دور رفته باشد
*حريم از طفليت تا دل تنگ ميشد با پا هاي برهنه به سرك ها سر ميكشيد و چند قدمي نرفته خسته
شده در گوشه يي مي نشست
به اميد همين اينبار هم دنبالش به جاده برامدم...
لرزشش جيبم را احساس كردم ك از تاثير تماس تلفوني است تا موبايلم را بيرون كردم تماس عمر
بود
⁃ يا خدا تنها همين بيخبر مانده بود
+الال كجاستي ؟
⁃ نزديك خانه استم راه بندي است ( نميتوانستم بي دليل او را هم دل نارام بسازم)
+خو خي خانه كه رفتي به مادرم احوال بتي حريم پيش مه است ،چون موبايلش مصروف بود
نتوانستم تماس برقرار كنم شب بعد از درس با هم مي آييم.
⁃ چي غذاي چي ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ سكوت و گريه
+چي شده خواهركم كسي اذيت ات كرده ؟
اگر چه ميدانستم براي چي اين حالت را داشت
همه مهمان هاي رستورانت مارا ديد ميزد اينكه در ذهن شان چي تصاوير از ما ساختن را
نميدانستم اما مطمين بودم كه ذهنيت هاي خرابي داشتند چون به ديده هاي گناه كار به سمت ما
ميديدن اما بي يال مردم شدم چون آنها جز حرف ساختن ديگر كاري ندارند
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ ني الال نكرده
مادرم؛ چيزي به تو گفت ؟
⁃ حتي دو كلمه هم نگفت
اي دختر تكليف رواني داره مادر ؟؟ حال حقوق و اقتصاد چي فرقي دارن اي رشته ني ديگيش
(هانيه )
شميم؛ اه دخترم چي بدانم من....
عمر :هانيه تو خو اذيتش نكو لطفا هر كس مثل تو نيست كه درس برش اصال اهميت نداشته باشد
هانيه شانه هايش را باال انداخته و بي تفاوت از حرف هاي عمر بشقابي روي ميز را از غذا پر
كرده به اتاق خود رفت
⁃ اي واي بغالوه هم داريم ماشاهلل كيف ما كوك بود اما افسوس كه نازداني پدر خراب كرد
عمر؛ چب باش دختر چب باش ديگه
اسمر؛ مه ميرم همراهيش گب بزنم مادر اي قسم خو نميشه ديگه
⁃ ني بچيم بان كه پدرت بيايه خودش اي وحشي را رام كنه فكر نكنم كه از گب ما شود
عمر؛ يعني همه ازي موضوع خبر داشتين كه نتوانسته به حقوق كامياب شوه خي چرا همو وقت
برش نگفتين
⁃ عمر بچيش حال تو عقل ُكل نشو خو همو قسم پدرم الزم ديد او روزيكه نتايج اعالن شد حريم از
لحاظ روحي خوب نبود حالت كه حال داره او وقت ده برابرش ميشد
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم :شش روز گذشت به گفتن بسيار ساده مگر براي من اين شش روز برابر به شش سال
ميگذشت پدرم برگشته بود اسمر و عمر هم ديگر دنبال كار و زنده گي خودشان بودن هانيه كه
اصال برايش مهم نبود كه من چي دردي دارم
روي ميز مطالعه ام جمله بندي ميكردم مگر هيچي نميتوانم بنويسم تا به ياد شعر شهريار افتادم..
هر قطره اشكي كه از چشمانم سرازير ميشد را حساب ميكردم ،شايد ديوانه گي بود اما كاري
نداشتم جز اين
حساب كردن ها
پدرم وارد اتاق شده و دستي به سرم كشيد كه باعث شد صداي هُق هُق گريه ام بلند شود
⁃ چي كار ميكني دخترم ؟ دختر نازم چرا گريه ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
پدر ما چقدر بايد عمر كنيم ...فقط شش شبانه روز را اينگونه گذرانده خسته شدم تمام عمر
چگونه سپري شود نه دلي پر از خوشي دارم نه كاري براي انجام دادن....
⁃ خوب چرا خسته شوي خودت خود را اسير كردي فكر ميكردم تا بيايم وقت درس ها را به نيمه
اول رسانده باشي،
⁃ نميشود پدر اين روز ها را نميتوانم بگذرانم.
⁃ ماشاهلل عزيز پدر ميبيني چقدر هم ميداني همه را ....دخترم ،الحمدهللا كه صحت هستي،
الحمدهللا كه شش روز را بدون درد و مريضي سپري كردي ،الحمدهللا كه ٤١١را با بدن سالم
گذراندي ...الحمدهللا ...كه ٠٤١٨دقيقه را زير سقف خانه ات بودي و بالخره ٥٤٠١٨٨ثانيه بدون
كدام واقعه سپري كردي ...گاه از اين بُعد هم نگاه كردي ؟
مگر در مقابل گفته هاي پدرم خاموش ماندم چون واقعا حق با او بود و پدرم بازم ادامه داد..
⁃ ببين دخترم ميگوييم قسمت نشد ،ميگوييم اشتباه است ،يا هم فكر ميكنيم ظلم خداوند است.مگر
هيج يك درست نيست جز اينكه خير و شر همه از جانب خداوند است مگر ايمان به خداوند نداريم
كه ناميد شويم ها؟ مگر خدا ظلمي هم روا ميدارد برا بنده گانش ؟ جز اينكه امتحان ميگرد از صبر
ما ..آن هم امتحاني كه خود هللا ميداند ما ميتوانم از آن كامياب فارغ شويم .خدايي كه حضرت
يونس را از شكم ماهي و حضرت يوسف را از عماق چاه نجات داد چطور فكر ميكني كه ترا
فراموش كرده؟ .حضرت يوسف اگر به چاه نمي افتاد هرگز به جايگاه عزيز مصر ميرسيد ؟
پس اكنون اگر تو هم در چاه افتاده يي بدان كه خالق تو بيشتر از تو به خير ات مي انديشد دانا تر از
توست و بهترين ها را برت رقم زده
+اما پدر...
⁃ اما ندارد دخترم ناميدي نشانه ضعف ايمان است و دل من از مومن بودن دخترم به مانند كوه
جمع است چون دختر من هيچ گاهي فراموش نميكنه كه خداي يگانه مارا براي امتحان هست
كرده ..غير ازين است ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+ني پدر
⁃ اولين كسي نيستي كه چانس نداشتي ..اشخاصي هستند كه در حسرت كاميابي در انستيتوت ها
تمام سال منتظر ميمانند حاال حقوق ني اقتصاد چي فرقي دارد؟
+پدر من ميخواستم قاضي شوم ميخواستم وكيل باشم..
⁃ ببين عزيز پدر يك حكايت برايت ميشنوانم و خدا كند پيامش را به خوبي درك كني
با تاييد كردنم (ميشنوم ) پدرم شروع كرد
يك پسر بچه كوچك،لجباز از همه خوردتر بود سه برادر بزرگش مكتب را به درجه اول فارغ
بودن و دو برادر داكتر شد و برادر سومي پيلوت .پدر بخاطر فرزند اخرش هميش دل نگران
ميبود و فكر ميكرد روزي خواهد رسيد تا اين پسر دست به كار هاي ناروا بزند چون وقتي صنف
٤٨مكتب بود حتي امالء اسمش را به درستي نميتوانست بنويسد ...
+اما با كمال تاسف براي همه سيل بين هاي روزگار بايد گفت كه پسر كوچك توانست حقوق
بخواند
⁃ بلي دختر نازم ...فقط يك حرف زندگي را عوض ميكند ...و آنچنان هم شد من تغير كردم مرا بيين
دخترم شكرر خدا همه چيز كه ميخواستم دارم...
هيج كمي و كاستي در زنده گي داري دخترم؟ و يا خواهرت برادرانت از كسي عقب ماندن؟
دو دختر ماه رو و دو پسر شير مرد دارم درآمد خوبي دارم خواسته هاي فاميلم را ميتوانم تامين
كنم .ازين بيشتر چي بايد داشت..
+هيچي پدر جان بهتر از شما كسي نيست ،احدي نميتوانست به مانند شما براي مان پدري كند ..و
دستانش را به دستانم گرفته بوسيدم :قربان زحماتت پدرم...
⁃ خوب دخترم حال اگر ميخواهي پيشرفت كني همين رشته هم موجب پيشرفت ميشود اما اگر
ميخواهي يك سال منتظر باني و سال آينده امتحان بدهي ميل ات و گزينه سوم هم پوهنتون شخصي
اس هر جا خواستي ثبت نام ميتواني ..خوب فكر كن و بعد تصميم بگير مگر از من گوش شنوا
داري پس ميخواهم فردا بري وبه صنف اقتصاد ثبت نام كني تا بيشتر از اين از درس ها عقب
نماني
G O L D E N Page
G O L D E N Page
عثمان :صبح زود بايد براي گب زدن با يكي از م ُوكل هايم ميرفتم اما با تعجب ديدم حريم آماده شده
به موتر منتظرم است دروازه موتر را باز كردم و با تسبم و صبح بخير گفتن دخترم روح و روانم
تازه گي گرفت و دلخوش به راه روانه شديم با هم در موتر صبحانه خورديم و
به پوهنتون رفتيم و بعد از ثبت نام به ديپارمنت زنگ ُمنشي دفترم آمد و نتوانستم تا صنف حريم را
رهنمايي كنم و خودش به تنهاي خود رفت اما دل نگرانش بودم و ازش خواستم تا وقتي به صنفش
رسيد همراهم تماس بگيرد
حريم :بعد حرف هاي پدرم آرامش قلبي را در وجودم حس ميكردم ...و يكباره سنگيني عجيبي به
چشمانم غالب شد و باالي ميز مطالعه خوابم برد
چيزي را ميديدم كه باورش سخت بود مگر واقعي معلوم ميشد ..بيابان بي سر وپا ي كه انتهايش به
ديد من نمي آمد هر طرف سرگردان ميدويدم آنقدر دويدم كه ديگر توان قدم بلند كردن نداشتم دستي
به سويم دراز شد و خواست تا همراهي ام كند
كسي نبود جز پدرم...
چند قدمي به همراهي پدرم به پيش رفتيم و
از دور دست ها صداي آذان به گوشمان ميرسيد و با شنيدن آذان چشمه آبي به راه ما جاري شد
پدرم دو دستش به آب برد و سويم گرفت تا بنوشم ...
تا نوشيدن آب چشم باز كردم واقعا صداي آذان صبح بود خشكي عجبي در گلويم حس كردم و بوتل
آب را بلند كرده كمي نوشيدم از خسته گي و درد زياد نميتوانستم دست راست و گردنم را حركت
بدهم چون تمام شب باالي چوكي خواب رفته بودم به مشكل زياد از جايم بلند شده نماز صبح را ادا
كردم و به انتظار طلوع آفتاب به تراس رفتم و باالي چوكي راحتي دراز كشيدم در لحظه و لحظه
خاطرات انتظارم را براي پوهنتون مرور داشتم اما حرف هاي پدرم مرحمم شده بود و
نميگذاشت اشكي از چشمانم بريزد
تا اندازه ء غرق خود شده بودم كه آفتاب برآمد را متوجه نشدم از نور خورشيد خوشم آمده و
چشمانم را باز كردم .كمپل را به روي شانه هايم گرفته در جا ايستاد شدم
_ در سردي هوايي صبح شعاع آفتاب طنين افگن جسم هاي خسته است
G O L D E N Page
G O L D E N Page
بالخره دل از طبيعت گرفته و سمت انواري لباس رفتم لباس كه آخرين بار خريده بودم به تن
كردم و آماده شدم تا به مسير كه روزگار تعيين كرده را ادامه بدهم..
خوب ميدانستم مسير پيش گرفته ام مشكالت زيادي دارد اما به گفته پدرم خالق ما بزرگتر از اين
مشكالت است ...
چون زودتر از همه به صنف رفته بودم در چوكي آخر نشستم انتظار و بس انتظار ...قلم را
برداشته روي ميز نوشتم
_#خود_خزانيم_و _دم_از_شوقِ_بهاران_ميزنيم ....
حريم
سرم را باالي ميز گذاشته و در فكر رفتم
آمد ،آمد محصلين شروع شد اما حوصله آشنايي هيج كس را نداشتم شايد مقاومت من تا همينجا
كار آمد بود و بعد ازين ديگر توان ندارم..
بعد از سر و صدا هاي زياد احساس كردم كسي باالي سرم ايستاده و با نوك قلم به سرم آهسته
آهسته ميزند و سرم را بلند كردم
سبحان:
فكر و ذهنم درگير آن بانوي آخر نشين بود .دختري كه سرش را باالي ميز گذاشته بود اينكه اول
صبح اينقدر بي حوصله است حتما دليلي دارد نزديك شدم و سالم كردم مگر سر بلند نكرد رو به
اكرم كرده گفتم حتما ُمرده ...هاهاها
G O L D E N Page
G O L D E N Page
با شنيدن حرف من و بي توجه به خنده ديگران ،دوباره سرش را گذاشت مثلكه كر بود و ريشخندي
مارا نفهميد
ايبار با دستم تكانش دادم و دست زير دست گرفته به جاي خود نشست مام گب خوده روي ورق
نوشته و دادم برش
اما بازم جوابي نداد و ورق را روي ميز گذاشت و بالخره به اشاره ي دست پرسان كدم كه چرا
اينجه آمده دلم برايش سوخت .حتما صنف را اشتباهي آمده شايد از ديپارتمنت ناشنوايان باشد
حريم :اعصابم از حركات اي پسر خراب شد و دلم ميشد يكي دو سيلي تحويل صورتش بدهم تا
طعم اذيت كردنه بچشد اما شيطان را الحول كردم و به آرامش گفتم چي ميخواهي؟
⁃ چ چوكي مه ...
+چوكي تو ؟؟
⁃ ه ه ه ها اينجا مه ميشينم
+ببخشيد بفرما حق اوليت از توست آقاي لكنت زبان
از اينكه اينجا جاي هم نداشتم خجالت زده شدم از جاي او پسر گستاخ بلند شدم و رفتم نزديك كلكين
ايستاده شدم تا تعداد صنف مكمل شود و در جايي كه از كسي نباشد بنشينم ٤٥دقيقه گذشته بود و
استاد داخل صنف شد و همه از جاي شان بلند شدن جز من كه از اولش ايستاده بودم ..بعدش
شيشتن همه ،مرا ديد و پرسيد چرا ايستاده ام ...؟
⁃ منتظرم تعداد صنف مكمل شود و بعدش به يك چوكي بنشينم كه جايي كسي نباشد
استاد به تمسخر گفت :مكتب خو نيست كه سر چوكي دعوا كنين هر جايي كه برابر شد بشين و با
اي حرفش همه بااليم خنده كردن
چقدر هم سوژه جالب برايشان شده بودم از قطار نزديك خودم يك چوكي گرفتم و در نزديك كلكين
گذاشتم
⁃ دختر در قطار منظم بنشين
+مگر خودتان نگفتين هر جا ميخواهم ميتوانم بنشينم مام همينجا ميشينم و شانه هاي مه بلند
انداخته نشستم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان؛ وقتي حرف زد حيران ماندم حتي زبانم بند آمد بعد استاد آمد و مه طرف مرغك نو صنف
ميديدم چقدر بي تربيه بود و انتقام گير مرا لكنت زبان ميگه خودش چيست جند ،رنگ پريده......
نميدانم به چي خود اقدر مغرور و سر كش بود چهره چندان تعريفي نداشت چشماي ضعيف و
دندان هاي سيم پيج شده و باز به اي حال اقدر غرور اصال برش نمي آمد
استاد به درس شروع كرد اما دو نفر متوجه درس نبوديم او جند زده كه بيرون را تماشا داشت و
من كه او را زير نظر گرفته بودم....
بعد از تفريح ادامه درس ما با استاد نظامي بود و با آمدنش اولين سوال پرسيدن اسم حريم بود كه
براي همه ما جالب بود
⁃ حرريم مگر اسم است استاد هاهاهاها
محصل نو دستش را بلند كرد و گفت منم استاد
نظامي :بسيار خوب حريم جان خوشحال شديم از اينكه خودت را با خود اينجا داريم و رو به ما
كرده گفت محصلين عزيز حريم جان دختر اليق ما چهارم نمبره كانكور سالگذشته در سطح
افغانستان است و اينكه در ديپارتمنت ما به تحصيلش ادامه ميدهد جاي افتخار ماست.
سبحان :چشم همه طرف حريم بود و حاال اسم مرغك را هم ميدانستم و مطمين بودم اگر قيافه نداره
باز لياقت داره كه غرور ميكنه
و استاد نظامي به سوي ما ديده گفت :نشود كه صنفي جديد تانرا اذيت كنيد او را به حال خودش
بانيد در غير او مه ميدانم و شما
⁃ استغفرهللا استاد چي ميگين اذيت چي ...حال اگر ميخواهيد از ره رو تا صنف ما برايش فرش
سرخ هموار كنيم تا خار نرود ب پايش هاهاها
+سبحان تو هيچ هوشيار نميشوي ديگه ؟
⁃ از جايم ايستاده شده دست هاي مه بگوشم بردم توبه توبه استاد روي به طرف بچا كردم گفتم
هر كس آزارش بته باز مه حقشه ميتم (....هوشياري پيش مه شاگردي ميكنه) ...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم :بعد از ختم ساعت استاد نظامي ميخواستم بيرون بروم چون قرار بود عمر به بردنم بيايد
وقتي از صنف بيرون ميشدم دو دختر كه فكر كنم در صنف ما بودن نزديك آمدن و خوش آمدي
كردن و با هم معرفي شديم
و با آنها تا دروزاره عمومي يكجا رفتيم و از آنجا آنها به موتر هاي حمله شان رفتن و مه منتظر
آمدن عمر بودم كه صداي حريم حريم آمد چون اسم من به ندرت رواج بود فهميدم با من كار داره ..
روي مه دور دادم و ديدم سبحان بود ...
سبحان؛ از ناز و اكت دختر اصال خوشم نامد يعني چي كه نامشه گرفتم كدام سوره قرآن خو نبود
كه بي احترامي كرده باشم تا خواستم كمي شوخي كنم قواره قواره خوده ساخت و مام بار دوم
عينكي صدايش كردم هاهاهاها چشمايش مثل گرگ هاي وحشي شده بود و كم مانده بود مرا پرت
و پوست كنه
⁃ چي ؟ عينكي ؟؟؟؟
+ها عينكي خي چي بگويمت ديگه ؟ ميگي نام مه نگير
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اكرم :او بچه آبروي مه بردي با دختر مردم چي كار داري ها ؟ بيچاره را از روز اول بيزار
كردي ببين صبح ميره به صنف ديگه
⁃ بان بچيش كه بره مرغ كم .....هههههههه
توبه از دست تو حال او چي جايته تنگ كرده ...
⁃ از چهره اش خوشم نامد خشن بود زياد شيشك هم است گرگ وحشي
عثمان :وقت غذايي شب حريم به آرامي غذا ميخورد و حرف نميزد از اينكه روز اولش بود اما
اينگونه خاموش چيزي نگفت فكر كردم اصال به صنف نرفته ...ازش پرسيدم
دخترم درس ها چطور گذشت ؟
⁃ خوب بود پدر جان
+درس خواندي با صنفي هاي جديد ات آشنا شدي ؟
عمر :ها پدر وقت خواهر خانده هم پيدا كرده تا مه رفتم دنبالش با اونا تا چهاراهي دهبوري آمده
بود
عثمان؛ او بيشك دخترم پس خوش گذشت
حريم ؛ به دلم گفتم ها بسيار از دست او جوكر صنف بيخي خوش گذشت اما گفتم بلي پدر جان دو
ساعت درس خوانديم جفرافيايي اقتصادي كه استادشه نميشناسم و اما ساعت دوم استاد نظامي آمد
...
⁃ او واقعا اي سمستر درس داره به صنف تان مه فكر ميكردم صنف هاي باالتر درس ميدهيد
+نخير پدر جان همه سال يك يك صنف اول هم درس ميته كه خوشبختانه مه هم استم در جمله
⁃ حال دلم جمع شد دخترك نازم هر چه مشكل داشتي ميتواني به استادت بگويي
+بلي پدر جان.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
عثمان؛ از اينكه حريم بسيار آرام بود خوشحال شدم و بابت تشكري از استاد نظامي تماس گرفتم
هر چه باشد قبال با هم همسايه بوديم و يكي دو بار هم در قضايايي خانواده گيش كمكش كرده بودم
بعد از قطع تماس و دلجمعي كه از طرف حسيب نظامي داشتم دل خوش به اتاق خوابم رفتم
حريم :همه خوابيده بودن و منم براي فردا لباس انتخاب ميكردم چون قرار بود از فردا به بعد با
موتر حمله بروم و او عمر نيست كه تا دير منتظرم بماند نزديك آيينه لباس هاي مه ميديدم و يكباره
به خودم توجه كردم چقدر هم زشت شده بودم عينك هايم را دور كرده و به خود دوباره نظر
انداختم اما هيج تغيري در خود نميديدم خبري از زيبايي خفته كه پدرم هميش برايم ميگفت را
نيافتم حرف هاي سبحان به يادم آمد كه شيشك و عينكي صدايم كرد شايد راست ميگفت فرقي با
شيشك ها نداشتم دندان هاي تيز چشمانم ظالم و پر از خشم
نا ممكن روزي بتوانم حريم زيبا رو بشوم ...
عقل آمد و هي زد كه به يك گل بهار نميشه ...پس با گفتن او هم مه شيشك نميشوم
شميم؛ صبحانه را مه و هانيه آماده كرديم و همه با هم چاي صبح را وقتر نوش جان كرديم چون
عثمان دوست ندارد به تنهايي غذا بخورد اكثرا همه دور هم يكجا غذا ميخوريم ..هانيه تخم و
بادنجان ميخورد ،عمر فقط شيرچاي مينوشيد و حريم و عثمان باز هم أمليت تخم در خانه ما ذوق
ها متفاوت بود هر كس به ميل خود غذا ميخورد اسمر آمد و فقط دو لقمه تخم خورده و عاجل رفت
تا دير نشده ...
+عثمان جان ...
⁃ بلي خانم
+نظرت در باره شروع خواستگاري براي اسمر چيست ؟
ميخواهم بازم نزد شكيال جان بروم صدف كه پوهنتون را خالص ميكنه امسال شايد نظر شان تغير
كرده باشد
⁃ خانم جان با خود اسمر حرف بزن زنده گي اوست بايد خودش تصميم بگيره كه صدف را
ميخواهد يا خير كار زور كه نميشود كرد .قبال كه اسمر گفته بود كه نميخواهد
+عثمان جان بچه شرميده بود چون ازو طرف جواب رد آمد اگرني او گل واري دختر است
هركس ميخايه بگيريش
عمر؛ مادر بر مام كسي ره زير چشم كردي ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
عمر :توبه بابه جان حال مه چي كرديم الاليم كه گب نميزنه ميگين گب بزنه حال كه مه گب ميزنم
اي قسم ميگين
شميم؛ ني بچيم گب بزن همتو گب زده برو كه كل دخترا ازت گريزان شون
هانيه؛ عمر به تو خديجه را ميگيرم باش نويد جان بيايد او را برت خواستگاري ميكنيم چطور
مادر ؟؟؟
شميم :هر چه خير باشد
عمر :ني هانيه جان تشكر ننوي تو آخرين دختر دنيا هم باشه مه نميگيرمش دل جمع باش.
سبحان :صبح زودتر از همه بيدار شدم و طرف اتاق پدرم رفتم كه بگويم ديگه نميتانم همراهش
كار كنم چرا كه تصميم درس خواندن گرفتيم ،اما به اتاق خالي پدرم مقابل شدم
⁃ امروز بازم مجبور استم به دفتر برم حيف وقت بيدار شدنم افففف
اما خوب بود حد اقل يك روز زودتر به صنف ميرفتم و همه از ديدنم متعجب ميشدن مگر خبر
نبودم كه قرار است خودم متجب شوم از ديدن شيشك و بدقواره...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم :بزرگترين مشكل موتر حلمه همين است ،يك ساعت وقت برو يك ساعت ناوقت بيا اووووو
...هنوز موهايمه نبسته بودم كه هارن موتر بلند شد و با عجله سمت موتر دويدم نبايد از روز اول
به لست سياه رفت چون به گفته هانيه بگ روند خراب ميمانه باز بر آدم..
دلم خوش بود كه مثل ديروز در صنف كسي نيست و ميتوانم به آرامي موهايمه ببندم و خوده تيار
كنم دو سه سيخك مو و قيتك را در بكس انداخته رفتم .بر خالف تصورم امروز در صنف مزاحم
داشتم ...همان گستاخ ديروزه
(شاخ شمشاد ) ....
حريم داخل صنف شده و عاجل قيتك مو را گرفت چادر سرش را روي ميز انداختم موهايشه دور
قيتك ميپيچيد كه صداي سرفه سبحان بلند شد حريم دقيقه ي در جا ايستاد ماند جرعت دور
خوردن نداشت و از طرف ديگر كه سبحان متوجه آمدن كسي شده بود سرفه كنان روي دور داد و
مو هاي باز حريم موجب خيره شدن چشمانش شد و حيران ميديد حريم صد دل را يك دل كرد و
روي دور داد
سبحان :تا متوجه دور خوردنش شدم در چوكي آخر شيشتم تا از ديدن مه شرمنده نشود و به خود
برسد
اما عجب موهاي داشت تا به كمر چقدر هم برايش ميزيبد ده دقيقه يي سرم را روي ميز گرفتم
گردنم شخ مانده بود با خودم گفتم كه ساعت ها چطور اين دختر سر به ميز مانده و آرام خوابيده
بود
آهسته آهسته سرم را بلند كردم تا ببينم كارش تمام شد يا ني اما او در صنف نبود شخي گردنم را
ميكشدم كه آمد آمد ديگران شروع شد ميخواستم از چوكي بخيزم كه چشمم به نوشته روي ميز
افتاد
نوشته عجيبي آنجا بود
_#خود_خزانيم_و _دم_از_شوقِ_بهاران_ميزنيم ....
حريم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اسم حريم را كه ديدم متوجه شدم كار او بوده چون ديروز او اينجا نشته بود اما چي زيبا نوشته به
مانند خودش ...لبخندي روي لبانم نقش بست و در فكر رفتم با پشت دستم به سرم زده گفتم او بچه
سرت چي گب شده ؟ خوده به كوچه عاشقان ميزني؟ اما عادت ها و كارهايش برايم جالب بود.
حريم :تا ديدم شاخ شمشاد سرش به ميز بود و متوجه من نشده دوان دوان به دهليز آمدم و موهايمه
بستم مگر ديگر جرعت نكردم داخل بروم ماندم تا چند نفر بيايد و بعدش من بروم كه متوجه من
نشده باشد با آمدن سكينه ازو خواستم تا چادرش را با من تبديل كنه به بهانه اينكه اي رنگ چادرم
بر او بيشتر ميزبد ..با او يكجا داخل صنف رفتم و در جايي ديروز نشستم از گوشه چشم طرف
شاخ شمشاد ميديدم اما او بيخيال بود اصال به رويش نياورد كه مرا ديده و يا هم واقعا نديده بود
سبحان :عينكي داخل صنف شد و عجب كه چادرش را تبديل كرده دلم ميخواست برش بگويم كه
مه تنها چادرت را نديديم موهاي باز ات هم به ديدم آمد حال اگر ميتواني موهايت را تبديل كن
هاهاها اما با او كار نگرفتم چون جنگره است حرفي بزنم ميكشدم
بيشتر از يك ماه شده درس ها همه را تحت فشار قرار داده هيچ يك از آنها حاضر نبودن حتي براي
وقفه نيم ساعته يي خود هم به بيرون بروند چي برسد با درس گريزي ...حتي اثري از تفريح داخل
صنف باقي نبود همه سرگردان درس خود بودند چون قرارست امتحانات بيست فيصد اين سمستر
تا هفته نو شروع شود و تقسيمات گروهي براي تحقيق و تطبيق سمينارات شروع
شد .اما اين همه مدت كه فكر و هوش سبحان را حريم تسخير كرده بود با نوشته هاي روي ميز و
كناره كلكين اش .هر روز سبحان صبح زودتر از همه به صنف مي آمد و نوشته هاي حريم را
جستجو ميكرد تا شايد سر نخي براي گشودن زبانش باشد اينكه نظاره گر بود همه با او حرف
ميزند و سبحان بي دليل نميتوانه با او حرف بزند سخت ميگذشت
سبحان :دو سه روز ميشود دست نويسي به روي و ميز و ديوار ها نيست آخرين نويسه او....
G O L D E N Page
G O L D E N Page
شايد پر از درد بود و هميش پنهان ميكرد و دليل اينكه اين همه به در و ديوار مينويسد هم تنهايي
اش باشد
ناچار شدم و دلم آرام نميگرفت نميدانم به او شيشك چي ديده بودم كه دلم گير كرده بود رفتم پيش
سكينه دختري ك نسبت به ديگران با او عينكي صميمي تر بود
⁃ سالم دختر جان ...سالم مه همراهت بنشينم؟ اي روزا تنها ماندي
⁃ چي ...چي شده او را ؟
+بشي به جايت هيچي نشده فقط قالب دندان هايش دو روز پيش بيرون كرده
⁃ خي اينالي از شيشكي افتاده كاري نميتوانه ...بچا سر از امروز مه اينجا نقل مكان كردم
سبحان؛ همه چك چك كردن و جاي نو ام را تبريكي ميدادن ولي دل مه جاي ديگه گرم بود
ميخواستم با امدن حريم همراهش بحث كنم .از سكينه شنيدم قرار است قالب هاي دندانش را بكشد
اما از دلم خدا خبر نميدانم چرا او دختر اقدر مهم شده بود چون شايد مثل ديگرا به دنبال مه نبود
برم جلب توجه نداشت براي همين بود يا چيزي ديگري ...
حاال هر چه دو ساعت تمام منتظر نشستم اما او نيامد ميخواستم به بهانه ي جاي همراهش حرف
بزنم
روز تمام شد و همه پشت كارشان رفتن منم قلم گرفتم و نوشتم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
Sub...AH
به اميد اينكه فردا بيايد از جايش بلند شده رفتم
حريم :بعد از درس وقتي به خانه برگشتم پدرم براي غذايي چاشت به خانه آمده بود عمر و اسمر
هم چند بعد از من رسيدن بدون تبديل كردن لباس هايم به دسترخوان رفتم و به آنها ملحق شدم
مادرم از خوشحال به لباس هايش جا نداشت و پدرم همچنان تا دليل را پرسيدم هانيه چند تا چاكليت
گرفته آورد و به سرم انداخت
⁃ خدا قدمشه نيك كنه
+چي ؟؟؟ قدم چي
مادرم به طرف ديده گفت دعايت قبول شد قرار است نامزد شوي دختر او هم به خارج ...
+يعني چي كه دعايم قبول شده ؟؟؟ چي دعايي مگر از خدا مه همين را ميخواستم ؟
عثمان :هانيه آدم باش دختر مرا چرا آزار ميتي خانم جان تو هم حرف بيجا نگو مه دختر مه به
كسي نميدم
حريم؛ ريشخندي نكو هانيه حتما شيريني الاليمه آوردين
هاينه :ها بلي لفظ دادن به ما
+راستي ؟؟؟؟
همتو سر دسترخوان يك چرخ زدم و گفتم بيشك وال ينگه دار شديم
مادرم :عثمان جان حرف كالن نگو دختر دم بخت زودتر از همه مسافرين به منزل ميرسه.
تا اسمر آمد مه و هانيه سر راهش دويديم و ازش شيريني گرفتيم بخاطر خوش خبري ...
تا شام همه گرد هم جمع بوديم و پالن ميساختيم براي تك تك از محافل هاي ما چون پدرم
نميخواست برادرم دير نامزد بماند تصميم داشت بعد از دو سه هفته عروسي هم بگيرن.
همه يك حرف ميگفتن به جايي نميريسدن و بالخره همه را خاموش ساخته گفتم :پدر حال كه قرار
است شيريني الالي مه بياريم خي مه هم ميرم قالب دندانهايم پس ميكنم بيخي خسته ام ساخته
⁃ نميشه دخترم هنوز دو ماه وقتش مانده
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+خي مام نميمانم كه تا او وقت شيريني بيارين ميخايين كه مه همتو ريشخند به خانه عروس برم
؟؟؟
عمر :پدر بان كه پس كنه دندانهايش كه مشكل جدي نداره حال كه خوش ميگه خوب شده بان كه
قالبش پس كنيم
⁃ خي صبح بريم ؟
+ها چشم بريم به دل مه باشد همين حاال بريم ...
شميم :بعد از عكس العمل حريم و عثمان حيران بودم كه چي بگويم هانيه هم بيشتر از من پريشان
شد چون تنها دليل قبول كردن شكيال براي دختر دادن اين بود كه ما هم يك دختر به او بدهيم .شكيال
حريم را براي پسرش ميخواست همه در فكر خوشي اسمر بودن و منم در فكر خودم
⁃ مادر ...مادر..
+بگو بچيم...
هانيه :مادر با پدرم حرف بزن ببين فكر نكنم حريم راضي شوه كه اميد را بگيره ..اگر پدرم در
جريان باشه خوب ميشه
+چب شو دختر حال كسي خاد شنيد .بگذار يكبار لفظ بگيريم باز همراهي پدرت گب ميزنم .و
ديگه اي كه شكيال نميتوانه لفظ داده شده را پس بگيرد و باز اميد چقدر هم بچه خوب است حريم
بايد سالها مارا دعا كنه اميد هم مقبول است و هم خارج ديده هرچه حريم بخواهد برايش انجام ميده
⁃ يعني مادر ميگي چب باشيم ؟؟؟
+ها مه همراهي خاله شكيال جانت گب ميزنم ميگم فعال آوازه نكنن كه دختر به دل جمع پوهنتون
خوده بخواند باز در مورد او دو نفر بعدا حرف ميزنيم
حريم :بعد از يك سال تمام خودم را حريم قبلي ديدم ،نه اثري از زخم هاي رويم بود و نه نشانه هاي
آن حادثه ،زيبايي خفته كه پدرم ميناميد مرا ..حاال آن زيبا را يافته بودم آنروز دوست داشتم ساعت
ها كنار آيينه بايستم و خودم را نگاه كنم.
اولين روزي بود كه به شوق زياد كنار آيينه ايستادم و دستي به سر صورتم كشيدم و از زندگيم
خوشحال بودم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
شب سكينه زنگ زد و احوالم را پرسيد و اينكه چرا نيامدم امروز ...و بايد فردا حتما بروم چون
امتحان بيست فيصد از مضمون جغرافيايي اقتصادي است ،استاديكه از روز اول خوشش ندارم.
زنگ ساعت را به ٠٨:١صبح عيار كردم و راحت خوابيدم مطمئن بودم كه با يكبار خواندن
ميتوانم يادش بگيرم
به روي دفترچه ام چنين نوشتم..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان :همه همصنفي هايم دلهره امتحان را داشتن و من به موسيقي گوش ميدادم نميتوانستم مانند
آنها دلخور باشم اكرم هم چپتر مرا گرفت در ديوار ها نوشته ميكرد .تا در زمان ممكن بتواند نقل
كنه سرم را روي ميز گذاشتم و حتي از آمدن استاد خبر نشدم تا وقتي كه يكي با بوتل پر آب به
سرم زد.
باورم نميشد چقدر زيبا شده بود در نگاه اول كه اصال نشناختمش چشمك زده گفتم چيزي شده
حريم....
+حررريم...
⁃ نزن به در كسي به انگشت كه نخوري به مشت ...حقت بود بگير اينه قلم حالي گوشه شو ديگه
_ سواالت را ناگرفته از حالي به نقل كردن شروع كردين بچا...؟
سبحان :ني استاد دل تان جمع مه بر كسي نقل نميتم اي مهمانك ما قلم ناورده بود برش قلم دادم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم :اي بچه واقعا رواني بود .خودش قلم نداره باز سر مه ميندازه اما افسوس كه وقت دعوا
كردن نبود ...ميخواستم قبل امتحان ذهن آرام داشته باشم
گفتم استاد ميشه جاي مه تغير بتين ؟؟؟
⁃ دختر جان بشين به جايت تو هر روز مشكل جاي داري .
افففف لعنتي ...و پس نشستم و سبحان چشمكي طرفم زد و گفت تشويش نكو مه كمك ات ميكنم ،چي
فكر كرده خوده احمقه فكر ميكنه مه درس نخوانديم ،و باز عادت زشت شه ببين هر دقه چشمك
ميزنه توبه ....توبه روي روق را دور دادم گروب 𝔸 بود و شروع كردم به حلش استاد ٠٨دقه
وقت تعيين كرد و شروع امتحان...
به سوال دوم رسيده بودم كه سبحان لق لق طرفم ميديد و قلمه به ميز ميزد.
روي مه طرفش كردم و گفتم چي است ؟
⁃ عينك هاي مه نپوشيديم ميشه برم بخواني سواالت ره از كدام گروب است...
Aاست و گروپ مه +Bگروب تو
G O L D E N Page
G O L D E N Page
منم به كنايه گفتم مره ورقته كه حل كنم اما باورم نميشد كه اقدر زود ورق ها را رد بدل كنه حتي
گبم هنوز خالص نشده بود ،كه او ورقم را گرفت و ورق خود را روي ميزم گذاشت .عاجل ديدم
كسي نديده باشد اما هيچ كسي متوجه هم نشد
سبحان :همه مصروف نوشتن ورق هاي شان بودن و منم به ديدار حريم چقدر مقبول معلوم ميشد،
دلم ميخواست طرفش ببينم و بس ببينم .اما او شيشك كجا به ديدن ميماند فقط خورده ميشد هر دقه
ناله ميكرد كه طرفم نبين نامم را نگير ....
وقتي ازم به تنگ آمد گفت بتي ورقته حل كنم منم بدون معطل شدن از موقع استفاده كردم چون
استاد باالي سر اكرم رفته بود ورق مه با حريم رد و بدل كردم آهسته گفتم حال تو جواب هاي مرا
نوشته كو باز سوال هاي چهارجوابه خود را حل كن ...
او هم بدون كدام فكر شروع كرد به نوشتن جواب هاي سواالت ،اقدر زود شروع به حل سواالت
كرد كه حيرت زده شدم و باز فكر ميكردم ريشخند ميزنه و حتما حرف هاي زشتي مينويسه و
ورق را به رويم ميزنه ..قد بلندك كرده و سرم را كمي بلند تر كردم و به طرف نوشته هايش ميديدم
واقعا حل سواالت را مينوشت چقدر هم مهربان بود.
٤٥دقيقه از وقت گذشت و او تمام سواالتم را حل كرد .اما از بد شانسي استاد باالي سر ما آمد و
هيج نميرفت از دلم خدا خبر بود دختركه اقدر درس خوانده حقش نيست كه وقت پوره شود و
سواالتش بماند .به طرف حريم ميديدم و او هم طرف مه....
به گوشه ورق با پنسل نوشتم
چهار جوابه ها را ببين و در ورق خود نشانم بده كدام را بايد حلقه كنم ....
اما او منظورم را نفهميد بالخره به دست استاد اشاره كردم
حريم :تمام سواالتش را حل كردم او يك نقطه هم در ورق نگذاشته بود .اما چانس بد من كه استاد
باالي سر ما آمد و يك بچه را هم از صنف بيرون كرد .چون در نقل گير كرديش حال اگر مرا گير
كند سرنوشت بدتر از او پسر در قسمتم است
سبحان كوشش ميكرد چيزي برايم بفهماند اما اصال قابل درك برايم نبود استاد باالي سر ما ايستاده
و منم جرعت باال ديدنه نداشتم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
در آخرين دقايق با ده ها كوشش سبحان فهميدم منظور او از ورق در دست استاد است چون او هم
گروب 𝔸 بود .و ميخواست چهار جواب را از روي آن ببينم و در ورق خود به سبحان نشان بدهم
كه كدام جواب را در سوال چندم حلقه كنه.
و منم همين كار را كردم .بعد از دو دقيقه او به اشاره دست نشان داد كه تمام شده و دلم خوش شد اما
بازم نميتوانستيم ورق ها را به استاد بدهيم چون از نام هاي ما ميفهميد كه نقل كرديم.
به طرف سبحان ميديدم و به ساعت دستم اشاره كردم كه فقط دو دقه وقت مانده بود
و او آهسته گفت مه استم تشويش نكو..
از جايش بلند شد و گفت استاد مه خالص كردم...
در دلم لعنتش كردم با اي كارش هر دوي مارا به بال ميداد.
اما يكباره پايش به چوكي خورد و روي ميز مه افتاد و چشمكي طرفم زد و ورق دومي را بلند
كرده گفت:
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+خوب شد فهميدي ،اما پيش خودت باشه چون لياقت خودته داره..
شميم :روز جمعه شيريني اسمر را گرفتيم و شب هم براي همه مهماني در خانه برگذار كرديم
چون قرار است تا دو سه هفته آينده عروسي بگيرم ديگر الزم نبود شيريني خوري كنيم .اما از يك
طرف هم دلهره داشتم چون هر دقيقه شكيال گوش زد ميكرد كه وعده ات يادت است انشاهلل .ساعت
از يك شب گذشته بود كه عثمان جان صدا كرد بس است ديگر دخترا هله بخوابيد .اگر چه زيادتر
مهمان ها رفته بودن اما براي كسايي كه شب نشسته بودن جاي جور كرديم و سر جا قصه كرديم.
اما حريم رفت كه بخوابد چون فردا بايد به درس ميرفت اي چند وقت بسيار غير حاضري كرده
بود.
مگر حرف از چشم عثمان پنهان نميماند و تمام شب در باره وعده كه براي شكيال داديم پرسيد
مگر از ترس گفته نتانستم ميخواستم وقتي خواستگاري آمدن باز خبر شوند.
حليمه :بچا بيايين كه نان شب تيار است هله
ساره ...هله جان مادر برو پدرته صدا كن كه نان بخوره
سبحان :اينه آمدم ...
ببو جان مه صدقه شوم ،چي پخته كردي؟؟؟
⁃ بادنجان سياه ميخوري ؟
+اگر زهر هم پخته كني با اي دست هايت مزه ميته
حميد :چابلوسي نكو بچيش ديگه اينجه ما هم استيم .
+نكو الال ....خدا بر مادرم مثل خودش دختر خو نداد خدا كنه عروس هايش مثل خودش باشه ...
ساره :ها ها راست ميگي باز ميبينم كه كدام نمونه را ميگيري
احسان :عروس كي مثل خودش باشه ؟
حليمه :هيج سبحان از دل گرمش گب ميزنه...
احسان :راستي حليم ام ياد نره صبح يا ديگه صبح به زن وكيل صاحب زنگ بزني بخاطر تبريكي
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ ماشاهلل به پسر خودم ،حال كه اي قسم است بيا موتر مرا ببر ،باز مه همراهي حميد ميروم.
تا رسيدم حريم به صنف بود و داخل شدم سالم كردم اما در جوابم جيزي نگفت.
ًحريم :به صنف رفتم و كتاب را باز كردم تا درس گذشته را مرور كنم .صبحگاه بيشتر دلم به
نوشتن ذوق ميكند براي همين كتاب را دور كرده و بازم قلم برداشتم تا بنويسم اما قبل من كسي
روي ميزم نوشته بود...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان :ساعت دوم درسي ما شروع شده بود و استاد تحقيق براي پروژه هاي مان نام همه مارا در
ورق ها نوشت و به مانند قرعه كشي ،يك يك نفر از ورق ها ميگرفت تا هر كه با ورقي كه در
دستش است جوره يي كار كند .حسي در قلبم ميگفت كه بايد با حريم كار كنم اما اينكه چطور را
نميدانم .قرار شد اول ده نفر از دخترا ورق را بگيرند و جوره هاي خود را پيدا كنند خدا خدا داشتم
كه حريم اسم مرا پيدا كنه .اما قبل از انتخاب او تعداد ده نفر از دخترا پوره شدن و حال نوبت بچا
بود دومين پسر كه براي گرفتن ورق رفت من بودم مگر چانس نداشتم كه نداشتم ورق را كه بلند
كردم اسم اكرم نوشته بود .نا اميد شده و ناخداگاه آه كشيده گفتم حريم...
⁃ بلي بفرما
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+شيشك خانم ميشه اوقات بيكاري تانه بگويين تا در مورد موضوع تحقيق ما بحث كنيم
سكينه :توبه شيشك چي؟؟؟؟ و باز چي عجله داري هنوز استاد تنها جوره ها را تعيين كرده براي
سمينار وقت زياد داريم بان كه موضوعات معلوم شوه
حريم :مار از پودينه بدش مي آيد باز پيش خانه اش سبز ميكنه ....بريم سكينه جان
⁃ هله بريم...
سبحان :ملخك جستي و جستي آخر به دستي هاهاها
اكرم :چي گب است بچيش حال سر خود حرف ميزني؟
دست اكرم را از سر شانه ام گرفته و پشت دستي محكم زدم و ازش تشكر كردم .از صنف ميرفتم
كه كتابي روي ميز مانده بود به دلم گفتم حتما از حريم است و بعدش روي ورق كوچك نوشتم.
در بين كتاب روي ميز فراموش شده حريم گذاشتم دويده دويده به دنبال شان رفتم.
+فراموش كار ....ترا ميگم ...او شيشك ...صبر كمي
حريم :با سكينه قصه كنان به طرف دروازه عمومي ميرفتيم كه سبحان صدا كرده آمد از آوازش
حس كردم كه با من كار داره به سكينه ديده ديده گفتم :حتما باز اي بچه كدام لوده گي ميكنه ...اما تا
شيشك گفت طاقتم تمام شد روي مه دور دادم
⁃ چي است بد قواره...
+مه بد قواره استم از نظرت ؟؟؟ عينك هايته نپوشيدي بچيش ...بگير كتاب ته
زمانه ي خوبي كردن هم نمانده توبه توبه بريم اكرم بچيش
⁃ كي ازت خوبي كردنه خواسته احمق ،رواني..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان با كتاب به زير زنخم زده گفت عينك هايته نپوشيدي .و بعدش كتاب مه داده رفت دلم ميشد
يك سيلي محكم بزنم بچه احمق اما سكينه هر وقت ميگفت نكن بد است سبحان بچه بد نيست نيت بد
نداره ..كمي شوخ طبع است و خالص
⁃ اي چيست حريم؟؟؟
+چي چيست؟
⁃ سواله به سوال جواب نده ..نامه است ببين ..از براي چيست ؟
از خاطر چيزي محكمه ميشدم كه باور نميشد و از آن بي خبر بودم اما بدتر از آن اينكه خواهرم
حرف هاي بدي برايم زد .نامه را باز كرد دو سه جمله نوشته بود اما از طرف كي به كي بود،
معلوم نيست.
⁃ زلف كج به چهره خوبان قيامت ميكند ...از چي وقت به اي سو تو خوب شدي ؟ دو روز نشده
پوهنتون رفتي باز سلسله نامه گرفتن شروع شد ؟
+هانيه ....چب باش ...نامه چي كار چي؟ كتاب صنفيم به صنف مانده با خودم آوردمش محتويات
كتاب ديگران به من چي ؟ حال تو بگو بدون اجازه من چرا به وسايلم دست ميزني ؟
⁃ مرا بازي نتي ،امروز اقه فيشن به همي خاطر بود؟
+افففف هانيه از دست تو چرا به گب نميفهمي؟ ميگم از مه نيست برو نامشه بخوان
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سر و صداي ما به اندازه ي بلند بود كه مادرم هم بيدار شده آمد و بدون پرسيدن محكمه ام كرد ..به
حرف هانيه باور كرده .مادر و دختر مرا ذليل كردن حرف هاي مادرم بيشتر جنبه كنايه داشت تا
نصيحت ،اينكه مال مردم استم و متوجه خوب و بد خود بايد باشم امروز صبا نامزد يكي خاد شدي
باز چي جواب ميتي ...و بيشتر از اينها
+مادر بس است ديگه لطفا مه كاري نكرديم گفتم كتاب صنفيم است مه خبرش ندارم ،ببين كتاب
مه در بكسم است و باز ممكن خودش همچين چيزي براي خود نوشته ،مگر ما دفترچه خاطرات
نداريم مگر هانيه شعر هاي موالنا و سعدي را در كتابچه نمي نويسد؟ چرا نوشتن شعر برايتان
ايقدر خبر ساز شده ؟
هانيه :خو خدا كنه همتو باشه ..نشود كه دو روز از رفتنت نشه و فريب بچاي پوهنتوني را
بخوري.
⁃ توبه...
مادرم و هانيه هر دوي شان از اتاق بيرون شدن و اينكه برايشان دروغ گفتم اصال راحت نبود اما
خدا شاهد بود كه از چيزي خبر نداشتم .كتاب را ديدم و خطي كه در ميانش بود اگر چه باالي
سبحان شك كردم چون كتاب را او دستم داد ،اما مطمئن نبودم كه كار او نباشد ممكن ورق اشتباهي
بين كتاب آمده به ناحق گناهي كسي ديگه را نبايد به گردن ميگرفتم .بعد از دعواي مادرم شان
حوصله درس خواندنم از بين رفت و ميخواستم بعضي چيزهاي بنويسم تا ذهنم راحت شود صداي
مسج موبايل بلند شد و ديدم شماره ناشناس است
⁃ حوصله مزاحم را كه اصال ندارم ...بدون باز كردن مسج اش ،دكمه ديليت را زدم و موبايل را
بي صدا كردم.
و بيست دقيقه يي نگذشته بود كه هانيه آمد و گفت بيا چاي جور كن هله كه مهمان داريم ،مه ورقه
يي كه در آن از درد مادرم و خواهرم نوشته بودم را بيرون انداختم تا مبادا هانيه بازم بگيردش و
جنجال نو جور كنه
سبحان :بعد از رفتن به خانه به نماينده صنف تماس گرفتم و نمبر حريم را ازو خواستم تا در مورد
پروژه تحقيق همراهش بحث كنم اما مثل اينكه مرا نشناخت جواب مسج ام را نداد .من هم چون بي
G O L D E N Page
G O L D E N Page
مصروفيت مانده بودم ميخواستم ميدان فوتبال بروم لباس هاي ورزشي مه پوشيده برامدم كه مادر
جانم آمد و گفت تا خانه كاكا عثمان برسانمش چون ميخواست تبريكي اسمر برود .مجبورا لباس
هاي تبديل كرده دوباره پيش مادرم رفتم و با او به خانه كاكا عثمان رفتيم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
گفت خدا قدمشه نيك كنه و خدا حافظي كرد و منم چون اين گل شيريني وزنين بود به بدرقه خاله
حليمه نرفتم و دوباره به اتاق خود برگشتم.
و بازم سه مسج از همان نمبر ناشناس داشتم ايبار خلقم تنگ شد و مستقيم نمبرش بالك كردم ديگه
حوصله نداشتم كه گناه نكرده حاال يكبار ديگر حرف از خواهرم بشنوم
شب هنگام هر حرف مادرم كنايه داشت و حركات هانيه همچنان ،خوب ميدانستم براي من نقشه
كشيدن و حتما ميخواهند كاري كنند .نميدانم چرا هميش حس كردم مادرم مرا كمتر دوست دارد و
بيشتر براي هانيه عالقه مند است ،شايد چون خوي من به پدرم رفته بود و از هانيه به مادرم.
اسمر كه براي صدف موبايل جديد خريده بود را نشان مان داد و خيلي هم مقبول معلوم ميشد
(آيفون هـشت پلس ) اما ذوق مرا هانيه با حرف هايش خراب كرد
⁃ چرا الال خوده زحمت دادي ،به اي زمانه هم نامه نويسي ميشه .ميتانستي برش هر روز خط
نوشته كني و پشت دروازه شان باني.
اسمر :چي ميگي هانيه ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان :بعد از چندين مسج ديدم كه جواب نميدهد خواستم تماس بگيرم اما اصال اجازه تماس با
شماره اش را نداشتم و فهميدم كه بالكم كرده ...از راه برگشت كلپ به طرف خانه يك سيمكارت
جديد گرفتم و شب به وقت خواب مسج كردم فكر كردم شايد حاال بيكار باشد و جواب مرا بدهد .اما
برعكس مسج هاي مرا جواب نداد خلقم تنگ شد از كار هايش ...اصال خوده چي فكر كرده كه
جواب نميده؟ مگر چندان چيزي هم است؟ گرگ وحشي ،شيشك زن ،جند زده گي ...موبايل را
مانده و خواستم بخوابم ،اما كجاست خواب كه به اين چشمان من بيايد .هر طرف پهلو دور ميدادم و
فكر ميكردم بالخره ...بازم مسج نوشتم كه ( حريم چرا خودت را به كوچه حسن چب ميزني؟ جواب
بته با تو كار دارم)...
نيم ساعت گذشت و جواب نداد ايبار خواستم حرس اش بتم تا جدي شده و به خاطر جنگ هم كه
شده جواب بده...
( مقبولك ،فردا هم همين لباس بپوش و با همچين تيپي بيا )...
مگر اين مسج هم كار آمد نشد و جواب نداد ،با خود گفتم حتما خوابيده نبايد مه هم تا ناوقت بيدار
باشم فردا زودتر ميروم و همراهش به صنف حرف ميزنم.
هانيه :بعد از او نامه با مادرم يكجا تصميم گرفتيم تا حريم را زير نظر داشته باشيم چون خورد
است و تازه به پوهنتون ميره فريب نخوره و كسي ازساده گيش سو استفاده نكنه ،همه روزه حريم
قبل ما از خواب بيدار ميشد براي پوهنتون روان ميشد مگر امروز اصال بلند نشد پدرم شان همه
رفتن .پريشانش شده به اتاقش رفتم چون از لحاظ رواني چندان به سُر معلوم نميشد.
با آهسته گي دروازه را باز كردم به جايي خوابش بود و آهسته آهسته طرفش رفتم ديدم نفس
ميگرفت دلم جمع شد ترسيده بودم كه چرا بيدار نشده ...از اينكه خواب بود ميخواستم كه برگردم
متوجه موبايلش شدم
حاال خوب موقع بود تا موبايلشه باز كرده چك كنم.
ديدم كه موبايلش خاموش است دوباره به ميز گذاشتم
⁃ پس كاري نميشه كرد
اما يادم افتاد كه پسورد موبايلش كود انتخابيش بود (رشته حقوق ) عاجل موبايل را گرفته از اتاق
بيرون شدم و به دهليز روشنش كردم و بعد از عبور از رمز صداي مسج موبايل بلند شد..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
( سالم ...
⁃ لعنت به تو دختر تمام شب را با بچاي مردم حرف ميزني و فردا بيدار شده نميتواني...
موبايلش به دستم بود و تا توان داشتم به ميز كوبيدمش
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حمله چي آمده؟ نميدانم چقسم خوده به خانه رساندم و حريم را غرق در خون ديدم تمام اتاقش به هم
ريخته بود و مادرم گوشه يي نشسته خاموشانه تماشا ميكرد ،هانيه به روي حريم آب ميزد و
دستمالي ديگري را به سرش مانده بود تا تر بند آب و ليمو بكند ..تا مرا ديد فرياد زد الال حريم به
هوش نميايه ..نزديكش شدم و دستي به رويش كشيدم در تب ميسوخت ،عاجل در بغلم گرفته و
راهي شفاخانه شديم ...در راه از هانيه بازجويي كردم كه چي اتفاقي افتاده اما او فقط گفت خواب
بوده وقتي بيدار شده حريم را به همي وضعيت در اتاقش پيدا كرده...
يك_هفته_بعد...
سبحان :حريم نزديك راه زينه منتظرم ايستاده بود .موهايش باز بودن و لباس سفيد به تن و چادر
قهويي به سرش انداخته بود از دور اينقدر جلوه نمايي داشت ،اگر از نزديم ميديدمش قيامت ميشد.
هر قدمي كه نزديكتر ميشدم دلم بيشتر به لرزه مي افتاد فكر نميكردم اي همان حريم باشد كه من
ميشناسم ،چونكه اين دختر طرفم ديده ،ديده لبخند ميزد .كاري كه حريم واقعي هرگز نكرده...
نزديكش شدم و فقط سه قدم از هم فاصله داشتيم دستش را گرفتم و بوسيدم ...خانمم
حريم دستش را بلند برد و به آسمان اشاره كرده گفت :خدا شاهده سبحان...
و بعدش صداي زنگ موبايل هر چه قطع ميكردم نميشد و بالخره يك چشمم را باز كردم و متوجه
شدم موبايل دست پدرم است و باالي سرم ايستاده .از جايم بلند شدم و سر گوش مه خاريده سالم
كردم
⁃ صبح بخير پدر
⁃ صبح بخير شاهزاده ...فكر كنم دلت نميشه كه پوهنتون بري؟ ساعت از هشت گذشته..
+ني پدر جان ميروم اما كمي دير تو چون ساعت اول امروز درس نداريم.
بعد از رفتن پدرم از جايم بلند شدم و با خود گفتم حريم واقعا خواب بوده و حقيقت نداشته ...امكان
ندارد اين يك هفته را پوهنتون نيايد و باز بتواند دوباره وارد صنف ما شود چون سه مضمون
بيست فيصدش گذشته و حريم از امتحانا باز ماند.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم :روشنايي اتاق اذيتم ميكرد اما توان حرف زدن نداشتم چند دقيقه يي كه به خود بودم را به
خاموشي و چشمان بسته سپري ميكردم تا مقدار دوا را بيشتر نكنند ،ميدانستم قرار است بازم دوا
بگيرم اما اينبار من هيچ مشكلي نداشتم و به ناحق اين همه وقت را بايد ضايع ميكردم .همه روز
باالي بستر خواب بودم و چشمم از خواب باز نميشد ،حدس ميزدم كنارم چي اتفاقي قرار است بي
افتد اما تا اين حد را نه ،چندين روز به شفاخانه ماندم و بالخره مرخص شدم.
در تمام لحظات كه آنجا بودم همه به چشم ترحم طرفم ميديدند .گاه چشم باز ميكردم مادرم كنارم
بود و گاه پدرم ....و روز چندين بار هم داكتر و نرس ،بوي دوا و فضاي شفاخانه بزرگترين
مجازات عمرم بود چون هميش ميخواستم به دور از اينا باشم.
روز آخر هفته ،وقتي پدر و مادر با هم حرف ميزدند حريم تازه از خواب بيدار شده بود و يا هم
تاثيرات دوا خالص شده بااليش ...حرف هاي پچ پچ كنان هر دو را به درستي ميشنيد كه مادرش
ميخواهد چند روز ديگر هم حريم اينجا بماند ،تا كامال خوب شود اما عثمان قبول نكرد و خواست
او را به خانه ببرد
⁃ حتي اگر ضرورت شود دخترمه با خود هرجايي كه رفتم ميبرم و تنها نميگذارمش ،دخترم
ديوانه كه نيست لياقت دخترم را هيج كس ندارد .هوش و ذوكات او از تمام اوالد هايم برتر است و
بدتر ني ...فقط چند روزه خسته شده ميخواهد غير آن نه مشكل رواني داره و نه هم ديوانه روحي
است فهميده شد زن ....
از وقتي كه استاد نظامي گفتن حادثه كرده از حال دلم خدا خبر است اينكه چقدر ميخواستم زودتر
بيايد و از سالمتي اش باخبر شوم مگر دلم نيامد كه برش مزاحمت كنم..
سرم را به دروازه تكيه دادم و منتظر ماندم تا او سرش را بلند كنه .محو تماشايش بودم نميدانم چي
ديده بودم به اين دختر كه اينقدر خواستني شده بود برايم.
چند دقيقه يي گذشت و حريم براي ديدن ساعت سرش را از ميز بلند كرد و متوجه سبحان شد،
سبحان هم كه حريم را ديد زودتر خودش را سر و سامان داده به لبخندي سمت حريم و آمد و
جويايي احوالش شد
⁃ شيشك جان خوبي؟ بال به دور.....
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ حريم ،شكر كه حادثه زياد جدي نبود .الحمدهللا كه سر حال ديدمت .اين زخم هاي ظاهري مهم
نيستند زود خوب ميشوند.
+سبحان بس كن لطفا برو تا كسي مارا نديده ،نميخواهم بازم گنه ناكرده مجازاتم كنند..
⁃ مجازات چي حريم ؟
ميدانستم كه مسله حادثه دورغ است .روزيكه استاد نظامي گفت موتر حمله حادثه كرده مه تمام
موتر هاي حمله را جستجو كردم هيج حادثه يي رخ نداده بود
+خوب ،ميداني هيج حادثه ي در كار نبود ..فقط ُمردن حريم اتفاق افتاد و بس .قاتل اش هم تو
هستي
حريم به چشمان پر از اشك طرفم ديده و گفت تو به چي حقي مرا دل آسا ميكني ؟ به چي جرعتي
برايم مسج كردي ها ؟ مگر من به مانند خواهر تو ام كه با هر كسي مسج كنم؟ مگر من به مانند
دختراي خانواده شما هستم ؟
⁃ دختر احمق چي ميگويي ...بس كو به خانواده چرا ميرسي؟
+لعنت به تو و به خانواده ات سبحان مرا تباه كردي .صورتم را ميبيني مرا به اين حال و روز ،بي
بند و باري هاي تو انداخته.
مادرم براي مسج هاي تو مرا به اين حال رساند احمق ...
وقتي اسمي از خواهر هايم و خانواده ام برد ميخواستم سيلي محكمي به صورتش بزنم تا به خود
بيايد اما حق با حريم بود .رويم دور دادم تا بروم و چند وقت به حال خودش بماند و خفه گي ميان
ما بيشتر نشود ،چون حاال اگر صد بار هم عذر ميخواستم پذيرا نبود .چند قدمي رفتم كه يكباره
صداي حريم خاموش شد .به عقب ديدم حريم به زمين افتاده بود دويدم تا كمكش كنم اما كاري از
من ساخته نيست .هر طرف ديدم كسي نبود كه كمك ما كنه شايد همه مصروف درس خود بودن.
دستكول حريم را باز كردم از خوش شانسي حريم با خود آب آورده بود كمي به صورتش زدم تا
اينكه به خود آمد ،بلندش كردم و به درخت تكيه دادمش
⁃ خوبستي ؟
حريم مثل مرده ها طرفم ديد و حتي نگفت دور باش ..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حيران بودم بمانم يا بروم ؟ چند قدم دور تر رفتم و روي چمن ها نشستم دلم نيامد او را به چنين
حالي رها كنم ..چند دقيقه ي منتظر ماندم تا به خود بيايد او به خودش چيزي ميگفت ،اما چي
ميگفت را نميفهميدم فكر كردم چيزي نياز داره و دوباره برگشتم حريم با خود ميگفت :خدا صبر
كننده ها را دوست دارد .خدا براي همه زجر هاي مان اجر عظيم مدنظر گرفته...
حرف هاي حريم آب جوش ي بود كه بااليم ميريخت.
از نظر او بودن من در زندگيش زجر بود؟ و از دست من صبر ميكرد؟
اما به حرف او عمل كردم و صبر كردم دوباره نزديكش شده گفتم ميخواهي تا صنف همراهي ات
كنم ؟
حرفي نزد از بند دستش گرفته بلندش كردم و به دست ديگرم بكس اش را گرفتم تا زينه ها
همراهيش كردم اما چون در منزل دوم تعداد شاگردان به دهليز ها گشت و گذار داشتند نخواستم
بازم انگشت نما شويم و دستش رها كردم و او جلو تر رفت و من از عقبش تا نيافتد به صنف
رسيديم و بكس اش را روي ميز گذاشتم و از نزدش دور شدم .چون ساعت دوم درس داشتيم كم كم
همه صنفي هاي ما آمدن اما حوصله درس را نداشتم با خود فكر كردم چي كاري كردم ؟ يعني
بخاطر يك مسج من اين دختر اذيت شد ؟ چقدر اشتباه كرده بودم و چي ظلمي در حق حريم كردم .با
آمدن اكرم مه هم دوباره به صنف رفتم بر عكس همه وقت اينبار من بودم كه از حريم فاصله
ميگرفتم تا مبدا بازم ناخواسته اذيت بشود.
حريم :وقتي سبحان را ديدم كنترل خودم را از دست دادم و هر چه ميتوانستم گفتم شايد زياده روي
كردم و به فاميلش حرف هاي زشتي زدم اما خدا شاهد است فقط براي درك حساسيت موضوع
اينكار را كردم نيت بد گويي خانوداش را نداشتم ..اما اينبار قرض دار خوبي هاي او شدم .حتي به
آن حرف هايم توجه نكرد و مرا كمك رساند تا صنف همراهيم كرد و وقت برگشت هم متوجه بودم
تا من نرفتم او نرفت حتي به نزديك موتر حمله به تعقيبم آمد شايد به اين دليل كه نميخواست ب افتم.
اما در راه برگشت به خانه دلهره ام در باره وضعيت صبح مادرم بيشتر شد چون وقتي برامدن
همه به خانه بود و مادرم حرفي نگفت اما حال ما تنها ميمانيم و قوانين مادرم شروع ..دورتر از
خانه پياده شدم و يكي دو كوچه را قدم زده به خانه آمدم.
دروازه را تك تك كردم مادرم باز كرد بعد از سالم گفتنم حرفي نزد و به آشپزخانه رفت تا غذاي
چاشت را آماده كنه.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
از خاموشي مادرم ميترسيدم ،چون حتما دليلي دارد كه خاموش مانده .به اتاقم رفتم و لباس هايم را
تبديل ميكردم كه متوجه شكسته هاي لبتابم روي ميز شدم .چشمان اشكبارم ديگر خسته بودن و
نميخواست ببارد ..نزديك ميز نشستم به صفحه ي شكسته اش دست كشيدم چقدر متن هاي كه در آن
ننوشته بودم .چي راز هاي كه ميان من و اين نبود .حاال چي ؟
مادرم عزيزترين دوستم را گرفته بود .تنها شنونده و همرازم را از بين برد .شايد بزرگترين
مجازات همين ميتوانست باشد.
به غذاي چاشت اصال اشتها نداشتم و مادرم هم مرا صدا نزد او و هانيه با هم غذا خوردن و بعدش
جايي رفتن .من ماندم و ديوار هاي اتاقم ...به هر چه مي انديشيدم جز سبحان اما او بود كه در هر
مسله ي به ذهنم خطور ميكرد .چشمانم را بستم و خواستم مغزم را خاموش كنم تا ديگر در باره
چيزي فكر نكند.
ساعت شش شام با حس گرسنه گي بسيار بيدار شدم اما سر و صداي عمر متعجبم ساخت ،اولين
بار بود كه او فرياد ميزد .صداي مادرم بود كه ميگفت چب باش همسايه ها چي ميگن و صداي
عمر بود كه ميگفت :خواهرم را از راه نيافتيم مادر كه به هر كس بتيم.
شميم :عمر جان! گل مادر تا به كي ميخواهي نگه اش كني مگر هانيه نامزد نيست ؟ باز به كي
ميسر است اميد جان به خارج است و فاميلش هم اقتصاد خوب دارند از كسي كم نيستند ديگه چي
ميخواهي؟
⁃ پدرم خبر داره مادر ؟
مادرم برايم اميد را مد نظر گرفته بود حال فهميدم نقشه از روز اول باالي من بوده و حرف هاي
هانيه دروغ نبود .من بودم بره ي قرباني در ميدان آنها ،بايد در دايره حالل مينشستم و خودم را
قربان خواسته هاي شان ميكردم.
بعد از برامدن عمر مادرم متوجه من شده و آمد به طرف زينه و گفت حاال خو خبر شدي برو آماده
طُ بري اسمر ميرويم.
باش شب شيريني ته ميتيم به اميد كه پس فردا هم بخاطر ِ
G O L D E N Page
G O L D E N Page
نه پرساني در كار شد و نه هم پرسشي ،حكم صادر كرد و بس حاال فهميدم كه چرا امروز خاموش
بود حساب پوهنتون رفتنم را نگرفت .به دلم خدا خدا ميكردم كه پدرم قبول نكنه چون حرف او
حرف است و بازگشت نداره..
عمر :بعد از شنيدن حرف هاي مادرم با خاله شكيال مطمئن شدم كه مادرم بي خبر از ما وعده و
وحيد در باره حريم به خاله شكيال داده كاري كه اسمر اصال نميخواست چونكه حريم هم انسان
است و حق انتخاب دارد نبايد تحميلي برايش اميد را تنها گزينه قرار داد .حال دليل اينگونه ديوانه
شدن حريم را ميدانستم كه بيشر از دو رو ندارد ،اوال اينكه مخالف اين موضوع است و خودش را
به چنين حالي رسانده ،و يا هم اينكه كسي اذيتش كرده و دست به كار هاي احمقانه زده ..حاال هر
چه بود بايد با پدرم در ميان ميگذاشتم به پارك نزديك خانه ما قدم ميزدم و منتظر آمدن پدرم و
اسمر شدم .اما صبر من تمام شد و آمدن پدرم و اسمر اتفاق نيافتاد ..موبايلم را گرفته به اسمر زنگ
زدم و جواب نداد و بار دوم و سوم زنگ زدم اما بالخره پدرم زنگ مرا جواب داد و گفت تا
دوساعت ديگر خانه مي آيند هر دو باهم بودن .به خانه برگشتم و بدون حرف زدن به مادرم به
اتاقم نشستم تا به جهت آمدن پدرم با او موضوع را بگويم ..مگر انتظار چيزي را كه نداشتم رخ داد
نميدانم خانواده مارا كي نظر كرد و اين همه حوادث پي هم براي ما اتفاق مي افتد.
*موتر اسمر تكر كرده بود و پدرم براي خالص او از حوزه رفته بود اما شكر كه اسمر و صدف
را چيزي نشده بود و هر دو با هم سالمت به خانه آمدند .نيم ساعت بعد از آمدن پدرم شان خاله
شكيال با خواهر كالن صدف آمدن و چند دقيقه ي نزديك اسمر نشستن و بعدش به مادرم ديده
گفتند :خدا خير كنه شميم جان و از حادثه سوم خدا نجات مان دهد ..ما بخاطر كار خير اقدام ميكنيم
اما ببين حادثه بعد حادثه سر ما مي آيد.
از حرف هايشان چنان برداشت كردم كه حريم بد قدمه و براي اين چنين ميشه اما مادرم در مقابل
خاموش بود و فقط گفت هرچه خير باشد و بس
حريم :شب آنقدر به خدا دعا كردم كه جان مرا بگيرد و بيغم بشوم .اميد پسر بد نبود اما نميدانم چرا
نميتوانستم قبول كنم كه با او بايد ازدواج كنم .اما بعد از خبر شدن از حادثه الاليم سر به زمين مانده
و توبه كردم من مرگ را براي خود ميخواستم نه خانواده ام خداوند درد هيج يك از عزيزانم را
نشانم ندهد .اما اين حادثه به حق من خوبي بزرگ كرد حد اقل به چند روز هم كه شده موضوع
خواستگاري دوباره خاموش شد .اين روزها در پوهنتون هم خسته ميشدم چون درس ها بسيار
زياد بودن و من به مانند قبل فكر جمع براي خواندنش نداشتم .بعد از آن روز خودم را ظالم حس
G O L D E N Page
G O L D E N Page
ميكردم چون بي جهت سبحان را به سيلي زدم او مثل سابق نبود حتي لبخندش را ازش گرفته بودم
و تصميم بر اين گرفتم تا سمستر بعد صنفم را تبديل كنم حق نداشتم خوشي كسي را ازش بگيرم.
در طول ده روز زخم هاي صورتم كم كم خوب شده بودن اما قلبم مثل همان روز اول بود .امروز
كامال تنها مانده بودم چون سكينه نيامده بود و در دو چوكي من تنها بودم تا اينكه سبحان پيشم آمد
اما به تغير ٠٤٨درجه ي اصال مثل قبل نبود خشن و خشك رويه داشت
چبتري را سمت من گرفت و گفت تخلص ام را بنويسم و بعدش تحويل استاد بدهم سمينار كه قرار
بود هر دو تحقيق كنيم و بنويسم خالص كرده بود .بعد تحويل دادنش دوباره رفت.
چبتر را خواندم باور من كه چي از هيج كسي نميشد كه اين را سبحان نوشته باشد چنان چبتر منظم
و مكمل...
خواستم ازش تشكر كنم و به اين بهانه معذرت آن روز راهم جبران كنم چون بيشتر از حد بااليش
خشن رفتم هر كه ميبود تا اين حد را برداشت نميكرد.
زنگ آخر همه از صنف بيرون شدن و من به بهانه جمع كردن چبتر هايم خودم را مصروف
كردم .و بدتر از من سبحان بود چون او هم همه روز منتظر برامدن من از صنف مي ايست .دهليز
همه جا فرصت شد و گفتم سبحان..
سبحان :همه روز حريم را ميديدم رو به بهبود بود اما زخم هاي صورتش هر روز عذاب وجدانم
را زيادتر ميكرد چطور توانسته بودم بخاطر خواست بيجا خود كسي را در خطر بي اندازم و اين
بود كه از حريم در حراس ميبودم و از دور زير نظر داشتمش فردا آخرين محلت تسليم دهي
سمينارات تحقيقمان بود و منم چبتر را بدون حريك آماده كردم چون ميدانستم راضي نيست با من
كار كند .قبل از تمام شدن ساعت درسي او را برايش تحويل كردم تا فكر نكند براي تنها ماندم با او
بهانه جويي دارم ..اما وقتي رخصتي او به بهانه ي اين و آن در صنف ماند و نميخواستم تنها بماند
و بدون اينكه نشان بدهم منتظر اش ايستادم تا جمع كردن كتاب هايش خالص شد از صنف بيرون
شدم اما او بود ك براي اولين بار اسمم را صدا زد
⁃ سبحان..
چقدر هم زيبا معلوم ميشد سبحان گفتن او ..اما به رويم نياوردم به طرفش ديدم خاموش مانده بود
شايد جمالت را كه ميخواست مي سنجيد و بعدش ميخواست بيان كنه ده دقيقه يي در صنف ايستاده
ماندم و بالخره تنها حرفي كه گفت
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ ميبخشي
+چي ؟؟؟
⁃ تشكر
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+بيا نان بخور اما لباس هايته تبديل نكو با نويد جان ميريم خريد.
⁃ كينه توز ...مه خوار گفته خاستم ببرمت خريد شايد ديگه چي وقت قسمت شود كه يكجايي خريد
بريم
+ما خوار نيستم .اگر ميبوديم قبل محاكمه ازم دليل ميپرسيدي ناخوانده سند دفن رويا هايم را امضا
نميكردي ببين ماه هاست كه موبايل ندارم اما شايد راه ديگري پيدا كرديم ،حال بيا دستكولم را
بپال شايد كدام نامه ي پيدا كني...
هاينه؛ خوب ميدانستم براي هرس دادن من حريم همچين حرفي ميزد اما چاره ي جز تحمل نداشتم
گناه من جي بود چيزي كه ديدم را گفتم شايد همان لت موجب شد حريم اشتباه نكنه و فريب كسي را
نخورد ممكن همين موبايل نداشتن بخير اش باشد و بعضي بعد از امتحانات اين سمستر قرار است
اميد هم به خواستگاري حريم بيايد.
حليمه :سر ميز غذا يادم افتاد كه از احسان جان در مورد كار خانه هاي خواهرم پرسان كنم چون
قرار است از هرات نقل مكان كنند
+احسان جان...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+احسان جان نگين جان زنگ زده بود در مورد اسناد هاي خانه ميپرسيد كه چطور شده ،اگر تمام
شده كه آبادي را شروع كنند .خودت كه ميداني رنگين بسيار عجله به درس خواندن به كابل را
دارد
⁃ هي ،هي مه ميگم زنكه ما صبح وقت چي ميگه ..فكرت را كار هاي مردم برده مه گفتم حتما
كدام خبر خوش داري بر ما هاهاهاها
+دو دختر و دو پسر داري ديگه خبر خوشه چي كار داري
⁃ ماشاهلل بگو حليم جان ،خوب خير ..كار حويلي كه هنوز خالص نشده و باز اين روزها وكيل
صاحب خم كمي مصروف كار هاي عروسي دخترش است تا بعد از عروسي خدا مهربان است
يك چاره ميكنيم انشاهلل..
عثمان :به كار هاي شميم و حريم حيران بودم نميدانم چرا حريم موبايلش را دور كرده بود و شميم
هم گفت داكتر ها گفتن هر قدر از موبايل دور باشد خوب است برايش .راز اين دختر و مادر به ما
معلوم نيست اما خدا كنه خيريت باشد چون از حركات و حرف هاي شكيال من چيزي خوب
بوداشت نميكردم .اما از طرفي هم نزديك عروسي هانيه بود و رفت آمد بسيار همه مهمان هاي
خارجي مان سر كشيده بودن روزي نبود كه يك ساعت دير تر بخوابم.
حريم :چهار روز به امتحانات مانده بود و تقسيم اوقات ما تعيين شد و قرار شد بعد ازين ديگر
نرويم .سكينه براي حل مشكل كردن نمبر مرا خواست اما من كه موبايل نداشتم .حيران ماندم چي
بگويم و اينكه گفتم موبايل ندارم سبحان حيران طرفم ديد و چشمانش راه كشيد ..بعد از دير وقت به
چشمان سبحان خيره شدم اولين روزي بود كه منتظرم نماند بدون حرف از صنف بيرون رفت.
ميخواستم يكي دو روز را استراحت كنم ت خوبتر بتوانم به امتحان آماده گي بگيرم مگر نميدانستم
كه دو ساعت هم آرامش ندارم تا به خانه رسيديم با خاله شكيال و دو خواهرش رو برو شدم و اينكه
دست بر سرم كشيد و بوسه اي از پيشانيم كرده گفت خوش آمدي عروس نازم
خدايا چي شده؟ عروس چي ؟ خاله شكيال با خوشحالي زيادي از خانه ما بيرون شد و مادرم هم
بدرقه شان كرد .به خانه رفتم و پدرم به صالون نشسته بود .يعني پدرم رضايت داشت ؟ حتي از من
يكبار هم نپرسيد ،قلبم ميسوخت ،فروران آتش شده
حاال بايد به كي ميگفتم كه دردم چيست ؟ سر به زير انداخته و سمت پله هاي زينه دويدم و از جهت
مخالفم هانيه مي آمد
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ بيا نان تيار است هله ،از چاشت كه برگشتي تا شب زنداني بودي بس است.
به سفره نشسته بوديم كه پدرم تحفه ي در دست داشت و گفت امشب به مناسبت شروع امتحانات
ات جشن ميگيريم مگر تحفه اش پيشاپيش تقديم ميكنم تا فراموشم نشود .با تشكر كردن تحفه را
گرفتم و بعد از غذاي شب همه مارا به چكر برد به كارته چهار آيسكريم خورديم و بعد آن شهر نو
رفتيم و چند دست لباس خريدم ،هانيه هم يكي دو جوره ديگر براي جهزيه هايش گرفت و وقت
برگشت پنجابي هندي به رنگ سياه جلب توجه ميكرد ازش خوشم آمد و خواستم به عروسي هانيه
بخرمش ..نزديك شيشه دكان رفتم اما هانيه به داخل دكان شد و همان پنجابي را دست گرفت و
خواست امتحان كنه ،دلم به حال خودم سوخت حتي نميتوانستم بگويم اين انتخاب من بود و تو حق
نداري بگيريش .اما چاره نداشتم او كسي نبود كه حرف بشنود .سرم را خم گرفتم و بدنبال پدرم به
موتر رفتم
عمر :بعد از حادثه كامال خاموش شدم اما فراموش نكرده بودم و منتظر يك وقت خوب براي
حرف زدن با پدرم بودم شبي كه پدرم براي حريك موبايل خريد ميخواستم برايش بگويم اما فكر
كردم اوال با حريم حرف بزنم و موقع خريد همه به هر سمتي رفت و منم به دنبال حريم او لباسي
را پسنديد تا به داخل دكان رفتيم هانيه هم آنجا بود و همان لباس را خواست ،چقدر هم خواسته هاي
خواهر هايم يكسان بودند .به طرز ديد حريم متوجه بودم كه چقدر مظلومانه طرف آن لباس ميديد
به دلم تاب نماند هر بار كه نميشود حريم از خود گذري كنه به طرف دوكاندار رفتم و گفتم ؛ برادر
اين لباس سياه چند قيمت دارد؟
⁃ هفت هزار و پنجصد افغاني
+خوب دو دست از همين لباس بدهيد
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ نخير مه همي رنگ شه ميخايم .ميشه همراهي او نفر گب بزنين و يك رنگ ديگرشه بتين برش
+ببخشيد اما معامله آنها فرق ميكنه قبال همين رنگ را خريدن
هانيه :لباس كه خوش كردم را كسي ديگري خريده بود زياد جگر خون شدم به صد گفتن من
فروشنده حاضر نشد او را به من بدهد .و مادرم هم گفت چندان ارزشي ندارد زياد شله نشوم .از
طرفي هم عمر صدا كرد الال دير شده ..دل نادل لباس را به دست فروشنده دادم و سمت عمر رفتم
⁃ بريم ؟
+ها صبر خريطه مرا بيارند
⁃ خريطه چي ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
ديدم همان پنجابي را عمر گرفت از خوشحالي پرواز ميكردم يعني عمر براي تحفه عروسيم خريد
كرده؟
به طرف تهكو ميرفتيم و گفتم تشكر عمر جان ..ديدي كه چقه ذوق ما ميخواند مه هم همي را خوش
كرده بودم.
⁃ ها
+چي ميشه الال اي را به مه بتي لطفا
⁃ هانيه كالن دختر استي چب شو مردمه سيل نشان نتي باز د خانه گب ميزنيم
سبحان :هر روز عذاب من بيشتر و بيشتر ميشد ،امروز تمام روز لحظه يي كه حريم گفت موبايل
ندارم از نزديك چشمانم دور نميشد چطور كه موبايل نداره ...فاميل او به اندازه سخت گير بودن كه
حتي موبايل او را ازش گرفته بودن .شب هم غذا دلم نشده و به اتاقم رفتم كه پدرم ساره را به صدا
كردم روان كرد.
از عقب ساره به پايين رفتم كه پدرم در باره امتحانات ما سوال پرسيد و اينكه هفته عروسي دختر
كاكا عثمان است دامادش از آلمان آمده بايد برنامه هايم را هماهنگ بسازم چون پدرم اين هفته
بسيار كار داشت و حميد كه هميشه وقت مصروف است خريد بردن مادرم و ساره شان به گردن
من افتاد.
ساره و صوفيا هر دو شله گرفتن كه ميخواهند ب آرايشگاه بروند بالخره مجبور شدم و قبول كردم
تا آنها را هم به آرايشگاه ببرم.
ساره و صوفيا تشكري كرده رفتند و حميد الال هم فرمايش داد تا پيش خياط هميشه گيش بروم و به
رنگ سرمه يي دريشي فرمايش بدهم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ خوب خير ،اما يادت نره بچيم كه لباس منظم به خود هم بسازي آبروي مرا نبري
حريم :دو روز ديگر امتحاناي ما بود و چهار روز ديگر عروسي اما شكر كه وقفه ميان امتحاناي
ما زياد بود ميتوانستم به درس هايم برسم خانه پر از مهمانها بود سر و صدا هاي آنها همه جا
پيچيده بود ،اين همه آواز ها مزاحم درس خواندنم ميشد و براي اين پنجره و دروازه اتاقم را بسته
كرده و به گوش هايم پنبه گذاشتم .نيم ساعتي از درس خاندنم ميگذشت كه زنگ عمر آمد موبايل را
بلند كردم
+بلي ..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
ني ديگه جايش به تاق بلند نيست ،به دست هاي چرك تو خوب ميگه ،راستي پدرم او شب برت
كاال هم گرفته بود يادم رفت بتمت حال باز فردا نگويي كه مرا خريد ببريد كه به عروسي كاال
ندارم
حريم :راستي چي گرفته پنجابي گرفته حتما ..
⁃ چطور فهميدي؟
+خو كه پنجابي را زياد خوش دارم
⁃ بلي به اتاق مه است به خشكه شويي بردمش با لباس خود اتو كردم باز شب عروسي از همانجا
بگيرش درسته...
سبحان؛ روز اول مضمون ثقافت اسالمي داشتيم ،اگرچه بسيار خوانده بودم اما استرس داشتم
اولين باري بود كه استرس گرفته بودم .همه در صنف مشغول درس خواندن بوديم كه استاد آمد از
نظر فكري شايد هنوز آماده امتحان نبوديم .استاد جاي چند نفر را تبديل كرد و متباقي را غرض
نگرفت شروع امتحان اعالن كرد و همه روق هاي خود را دور دادن و اعتراضات شروع شد
استاد كريمي را شاگردان سابقه دار ميشناخت كه عادت دارد همه سواالتش آيت و حديث باشه
حتي خانه خالي ها ..مطابق آن درس خوانده بودم
ار جمله اعتراض كننده ها يكي هم حريم بود باورم نميشد به اين همه لياقت كه داشت حاال شاكي
بود ..سواالتم را پي هم حل ميكردم و يكبار سر بلند ميكردم و طرف حريم ميديدم او جز قلمك زدن
به سر ميز كاري نداشت چند سوالي محدود را حل كرده بود وبس.
نيم ساعت امتحان گذشت و بسياري از شاگران خسته شدن و ورق هايشان را داده بيرون شدن دلم
براي حريم آب آب بود تا بالخره بهانه پيدا كرده و به چوكي عقبي حريم نشستم
⁃ استاد اجازست به او چوكي بشينم كمي مريض استم دل بد ميشوم نزديك هواي آزاد باشم
استاد :درست است بي صدا برو و به جايت بشين
پنج دقيقه يي خاموش بودم و بعدش شروع كردم به خواندن جواباتم اما حريم متوجه نبود و بازم
جواب اول را تكرار خواندم دوباره تكرار و بار سوم تكرار تا كه حريم رويش را دور داد
⁃ كمي آهسته تا ما هم حل كنيم
+خوب براي حل كردن تو ميخوانم ..بگير منتظر چي استي ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
زودتر از حريم از صنف بيرون شدم و در دهليز هم زود ،زود رفتم اما صداي حريم آمد كه تشكر
ميكرد و منم گويا نشنيدم به راهم ادامه ميدادم تا كه گفت سبحان...
و ايبار صدا كردم
⁃ با من بودي ؟
+تشكر
G O L D E N Page
G O L D E N Page
نفع خود استفاده كنه ..اگر روز هاي قبل ميبود حاال صد بار به رويم مي آورد كه كمك ات كردم و
اينا
اما چاره ي نداشتم بايد ازش يك تشكري ميكردم و اگر نياز ميشد باز يك بخشش خواستن هم حق
داشت بااليم...
در دهليز مي دويدم اما او را گير كردن كار سخت بود .بالخره نامش را صدا كردم اما از كرده
پشيمانم كرد اقدر بي رويي داشت كه نپرس شاخ شمشاد بي عقل
+سبحان...
⁃ با من بودي ؟
+ها ،تشكر...
⁃ به سر فاميل رسيدنه هم ياد داري ...به خواهر مردم توهين كردنه همچنان
+ببين نميخواهم بازم بحث كنيم هر چه گفتم حق ات بود .وقتي براي خواهر هايت حرمت قاعل
استي بايد براي خواهران ديگران هم احترام داشته باشي..
حرف هايمه تمام كرده رفتم
اما سبحان از آخر راه صدا كرد
⁃ اگر حرمت دختران نمي دانستم به گرفتن نام خواهرم هر كه ميبود زنده به گورش ميكردم
آدم رواني خوده چي فكر كرده
كي ميتانه مرا زنده زنده گور كنه ؟ به مه چي خوده همتو رها كرده ديگه ،حال زود زود برو دختر
جان كه شب حنا به پيش داريم..
يك دست پنجابي سفيد پوشيدم و شال سبز به سر كردم ميخواستم موهايم را شكل بدهم اما وقت اش
را نداشتم و حجم موهايم بس زياد بود ،بيشتر از دو ساعت نياز به شكل دهي داشت براي همينم
فقط مو هايمه اتو كردم و بازش گذاشتم .كم كم مهمان ها ميامدن منم به پذيرايي آنها مشغول شدم گاه
چاي ميبردم و گاه دروازه باز ميكردم و چند دقيقه بعد هم حتما يك كاري براي كسي پيدا ميشد كه
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم صدا كنند و بايد نزد آنها ميرفتم يك و نيم ساعتي بيش نگذشته بود كه بسيار خسته شدم و
الشتك گرفتم و موهايمه بلند بستم و شال سبزم را هم به دور كمرم بسته كردم .دروازه حويلي باز
بود اما مهمان هاي تشريفاتي ما به دروازه باز تك تك ميكردند تا به خوش آمد گويي شان برويم.
آخرين باري كه دروازه را باز كردم همزمان شكر خدا ميكردم كه حد اقل غذا آماده از هوتل مي
آيد و ضرور نيست كه آشپزي كنم .خسته شدم وال ...خاله حليمه و دخترانش از جمله آخرين مهمان
هاي بودند كه آمدن و البته صدف هم دقايق آخر با زياد اسرار كردن مادرم آمد چون ميگن شگون
خوب نيست .عروس قبل عروسي خانه خسر خود نمي آيد.
شميم :شب حناي هانيه بود از عمر او و من هر دو حسابي نيست اگرچه روز هاي اول هانيه عالقه
مندي به اين پسر نشان نميداد اما آهسته آهسته باهم خوب شدن و راضي شد و حاال كه واقعا
دوستش دارد .آرزو ميكردم روزي حريم هم چنين حسي را به اميد داشته باشد .شكيال جان از همه
اولتر به محفل آمد و برايم دست پيشي ميكرد چون اولين محفل بودي كه در خانه خود مان برگذار
كرده بوديم تحايف نويد جان و خلطي هاي خسران هانيه تمامش را ...در حال تحفه بستن بوديم
+دستت درد نبينه خواهر جان مرا از كالن جنجال خالص كردي..
⁃ جنجال چي خواهر جان ،هانيه گك مثل دختراي خودم است ،خوشحال شدم كه كاري برش
كرده تانستم.
+يك عالم كاري كردي برايش ...تنها ميبودم نميتوانستم
⁃ خير خواهر جان تشويش نكو ،انشاهلل از حريم جان را خودم جور كرده تيار ميمانم تا خودت به
زحمتي نشوي ...
+اي چي حرف است شكيال جان .كار كردن بر دختراي ما زحمت نيست.
⁃ ميدانم عزيزم همين حاال اقدر به صدف جان جهزيه خريدم كه به اتاقش جا نمانده ولي هنوم فكر
ميكنم كم است.
+وال دل مادر است ديگر..
سبحان :مادرم و خواهر هايم به محفل شب حناي خواهر اسمر رفتن ،پدرم من و برادرم در خانه
مانديم چون محفل زنانه بود جايز نديديم ما هم برويم ..پدرم به آشپزخانه رفت و براي هر سه ما
غذا پخت .عجب دست پختي داشت وال بيشك پدر جان مه ميگم چرا مادر جانم ايقدر دوستت داره...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان :براي آوردن مادرم شان رفتم ،در طول راه خواب بسيار فشار آورده بود .موسيقي را بلند
كردم و آهنگ عاشقانه هاي آرمان را ميشنيدم .عالقه به اين برنامه راديويي داشتم .نزديك خانه
كاكا عثمان بودم كه مادرم زنگ زدم و گفتم پايين شوند .از طرف شب هوا سرد شده و منم با
برزوي خواب آمده بودم اولين شبي كه خنك خوردم بخاري موتر را روشن كردم و شيشه ها را
كمي عرق گرفته بود و وقت آمدن مادرم شان متوجه شان نشدم .اما وقتي كه ساره دروازه را باز
كرد به يك لحظه احساس كردم حريم را ديدم .مگر او اينجا نبود .اينجا چي كار داشت؟ اين من بودم
كه در خواب و بيداري او را ميديدم چشم بستم و يك پس گردني خودم را زده گفتم خدايا تو پناهم بده
تا راه بد نروم.
حريم :همه به رقص و پايكوبي مشغول بودن و من به مهمان داري ،صدف كنار مادرم نشسته بود
و فرض عروس بودن خود را ادا ميكرد .خانم شكيال به هر دو كلمه حرف اش يك حرف از
عروسي اميد بود .و اين كارش باعث رنجش من بود .خاله حليمه برعكس تصوراتم بسيار زن
خوب معلوم بود اولين باري بود كه با دخترانش هم از نزديك مالقات كردم و دختراي خوبي بود
يكيش پوهنتون را خالص كرده و دومي هم صنف دوازده است .با اينكه اولين بارشان بود كه به
خانه ما آمدن بدون كدام حرفي با من كمك كردن و قبل رفتن هم تعارف ماندن و كمك كردن براي
مرا داشتند .كه واقعا ممنون اخالق شان شدم .تا به دهن دروازه همراهي شان كردم اما صدف از
G O L D E N Page
G O L D E N Page
باال صدا كرد كه بيايم و زنگ موبايل را جواب بدهم چونكه قرار بود خانواده داماد براي حنا بندان
و شال انداختن بيايند و آماده گي ميگرفتم.
فرداي آن روز ساعت ٠از خواب بيدار شدم و همه با هم اتاق ها را پاك كاري كرديم و بعدش رفتم
تا با آرايشگر گب بزنم چون نميخواستم با هانيه به يك آرايشگاه بروم به تنهايي خود خوش بودم تا
ديدن او و به ياد آوردن كاري كه به حق من كرده ،پدرم مرا تا آرايشگاه نبات برد و آنجا بعداز
خوش كردن كتالك مو و مقدار پول برگشتم به خانه و لباس هايم را از الماري عمر گرفتم ،از تحفه
پدرم بيش از حد خوشم آمد يعني او حتي خواسته هاي بيان نشده روي زبانم را هم ميدانست چقدر
هم شكر گذار بودم كه همچين پدري دارم.
هانيه؛ روزيكه همه دختران بعد نامزد شدن بي صبرانه منتظر اش ميباشند در زنده گي منم رسيد.
هيجان داشتم و ميترسيدم .شايد همه چنين حسي را تجربه كردن اشك شوق و غم دوري هر دو
يكجا از راه ميرسند .صبح به طرف آرايشگاه ميرفتم و منتظر حريم بودم اما آنچنان ازش ناميد
شدم كه دل و دنياييم سياه شدن .به روي نويد حتي ني گفت و با من به آرايشگاه نرفت خديجه خنده
ي معني دار كرده گفت :ميخواهد خاص باشد شايد عروس بعدي او باشه ...
در ذهنم خطور نكرده بود كه حريم آنچنان عقده مند باشد و دست به همچين چيزي بزند .آخرين
حرفم برايش همين بود
⁃ حريم نكن ،بيا كه بريم..
اما او كه ضد كرده و از حرف من نميشود .وقت خدا حافظي گرفتن به گوشش ناله كنان گفتم
روزي تو هم عروس ميشوي و آنگاه منم كنارت نمي مانم وعده است.
اما او خاموش بود گويا مطمئن بود كه اصال ازدواج نميكنه و بي اعتنا به حرفم خود را از بغلم
دور كرده و به اتاقش رفت.
سبحان :بعد از چاشت صوفيا را به آرايشگاه بردم و قرار شد دو ساعت بعد به دنبالش بروم .به
خانه آمدم و تيار شدم چون ديگر وقت براي تيار شدن نميماند پدرم كه از همه وقتر ريظرف شده
بود و با كاكا وكيل ميگشت ،از حميد كه اصال گله نيست إمدنش به محفل هم در شك بود و خانم
هاي خانه كه يك هفته قبل آماده گي گرفته روان بودند.
عصر به دنبال صوفيا رفتم و از خاله دهن دروازه خواستم تا صوفيا اگر خالص شده بيرون
روانش كنند مه منتظرش استم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ نه نميشه بچه جان بانه مانه نميشه اول روي نمايك بتي باز خوارت اس يا زنت صدا ميكنم
به حرف هاي خاله خنده گرفتيم ،يعني كساي كه بدرنگ استند چي ازونا هم روي نماگي ميگيره؟
كه حاال به بهانه مقبول ازم پول گرفت .صد افغاني از جيبم كشيده برش دادم
+خوب خير خاله جان بگير حال برو صدا كنيش.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اشكي از گوشه يي چشمم بيرون ريخت و حيف آن روزها كه فقط حسرت شدن و در قلبم باقي
ماندن...
منتظر خشك شدن موهايم بودم كه دختر كاكا احسان هم اينجا آمد و يك سالم عليكي كرديم .مگر
خيلي كنجكاو بود تا بدانه چرا با خواهرم نرفتم و اينجا تنهايي آمدم اما حرفي براي گفتن نداشتم.
عمر ساعت سه بجه عصر برايم غذا آورده گفت يك ساعت بعد به گرفتنم مي آيد چون خودش
هنوز سلماني نرفته بود و منم به ريشخندي گفتم بيايه آرايشگاه فيشنش كنيم .اما او موهايمه نيم كش
كرده گفت برو ديوانه خوده صحيح جور كو اي چي است ؟ ببو شدي بيخي.
همه به دنبال فاميل شان آمدن و كم كم عروس خانم ها ميرفتن ،به سر چوكي انتظار نشسته بودم و
منتظر عمر بودم تا به گرفتن من بيايد چون اسمر كه دنبال صدف ميرفت .خاله دهن دروازه آمده
گفت دخترم برادرت آمده به بردنت .بيا برو امروز اقدر بيرون رفت و آمد كردم كه خاله هم مرا
شناخته بود تشكر كرده بيرون شدم .نزديك دروازه سبحان را ديدم ،جا در جا يخ بسته بودم سبحان
اينجا چي كار داشت ؟ يعني به دنبال مه آمده بود او حتي اينجا مرا راحت نميماند .چشم سفيدي به
اين حد ،به چهار طرف ديدم خبري از عمر نبود و در اي وقفه سبحان دروازه را باز كرد كه سوار
موتر بشوم
⁃ بيا دختر باال شو به موتر كه ناوقت شد.
از بازويم گرفته گفت :
⁃ زياد خوش نشو حريم پشت خواهرم آمديم ،به تو كار ندارم
+بهانه خوبتر از اي نيافتي ؟
سبحان موهاي مه زير چادر كرده و گوشه چادر را نزديك دهنم گرفت ،برو دختر داخل زود شو
كه كسي به اي فيشن نبينيد هله....
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حد اقل تا وقت ختم نكاح باشم و بعدش اگر بروم هم عيبي نبود .از دهليز عمومي بيرون ميشدم كه
رو به رويم كسي به شدت دويد و پايش بند شده افتاد...
سراپا شبيه حريم بود و دويدم بلندش كردم خود حريم ،هنوز از جا بلند نشده گريه كرده و شايدم
واقعا افگار شده بود
دستش گرفتم و ديدم كه كجايش افگار شده ..دو انگشت اش با انگشتر هاي دست داشته اش
خراشيده شده بوز و باهث شد قار شوم سرش
⁃ كور استي دختر چشم نداري؟ از بس كه سر به هواستي
بعد از من چند دختر ديگر هم آمدن و كمك اش كردن تا بلند شود من هم دور ايستادم و ميديدمش .
او از من متعجبتر معلوم ميشد شايد اصال انتظار ديدن مرا آنجا نداشت ،اما من چي؟ حتي در
خواب ديدنش را به اين عروسي تصور نكرده بودم ،باخودم حدس و گمان بازي ميكردم و تا اينكه
برادر و خواهر كاكا عثمان را ديدم و عاجل نزديك حريم شده و صدقه و قربانش رفت،
⁃ عمه صدقه ات چي شده دخترك ناز مه ،نظر شدي ...چشم دشمنا كور
و كاكا محمد با من سالم و عليكي كرد و ازم خواست تا صالون زنانه همراهيش كنم ..من كه از خدا
خواسته ام بود كه داخل آنجا بروم به چيز هاي كه ميديدم باورش از جمله محاالت بود ،اما اين
خوشي ها چند لحظه يي دوام نكرد .داخل صالون زنانه رفتم از عقب عقب حريم ميرفتم تا بازم
نيافتد ب نيم راه روي رسيده بودم كه دخترا صدا كردن
⁃ نوش ،نوشي اميد ....حريم به مانند آفتاب درخشان شده امشب
و خانمي هم آمده به دستش دستبند انداخته گفت اينم نظر بردارش انشاهلل كه خدا قسمت كنه لباس
عروسي حريم جان را هم خودم به دستم بدوزم ...و تن عروس خانمم كنم
يعني چي؟
از اينكه حريم نامزد بود بايد خفه ميشدم ؟ و يا خوشحال به اين ميبودم كه سر وقت خبر شدم از راه
كه آمدم برگشتم و ديگر اصال به صالون زنانه نرفتم
حريم :از اينكه خودم را اسير خاله شكيال ميديدم سخت در عذاب بودم ،هميش يك ضربه ي برايم
وارد ميكرد اينبار ديگر آب از سر پريد رو به روي همه تحفه يي برايم گرفته آورده و به دستم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
كرد ،كاري كه خشو ها ميكنه به راي عروسش ،مگر هنوزمه عروسش شديم كه چنين ميكنه ؟ از
يك بند فرار و ديگر قيد ديگر افتادن دارد اين زنده گي...
سبحان به عروسي آمده بود و بعد محفل دانستم كه پسر يكي از دوست هاي پدرم بوده ...حاال او مرا
به چنين فيشن و درشن ديده مطمئن بودم كه روز امتحان حتما قصد حرف هايش را از من ميگيره
و مرا بيزار از زنده گي ميكنه ...يك روز بعد براي هانيه ناشتايي برديم چون فرداي آنروز امتحان
داشتم به صد گفتن هانيه هم شب نمانديم و برگشتيم ،اگر چه به يك دقيقه يي درس خواندن نميشد اما
حد اقل كمي ذهن آرام ميداشتم و با فكر و اعصاب راحت ميتوانستم خودم را آماده امتحان بسازم.
صبح زودتر به صنف رفتم و شروع كردم به درس خواندن ...گوش هايم را با دستانم بسته گرفتم و
چشمانم هم گاه باز و گاه بسته بودن و درس را ازياد داشتم همه كم كم آمدن و نيم صنف از شاگرد
پر شده بود كه سبحان آمد خاموش و بي صدا به جايش نشست ،چيزيكه اصال انتظارش را نداشتم.
در لحظه يي امتحان هم متوجه بودم او يكبار هم طرف من نديد اين تغيرات براي چي ؟
كسيكه دو شب پيش براي افتادنم احساس درد كرد چي شد؟ حتي مرا كور خواند كه نميتوانم ببينم
و راه برم
كسيكه مرا سر به فلك گفت...،
راستش انتظار داشتم تا امروز سبحان آمدني مرا سوژه خنده هاي خود بسازد اما او بر عكس عمل
كرد
سبحان :از نگاه كردن به حريم احساس گناه ميكردم چون مال مردم بود و من قسمي تربيه نشدم كه
چشم به زن و دختر ديگران داشته باشم و به خصوص كه او از آشنا هاي ما بود .خدا را شاهد حالم
قرار ميدادم و گفتم ببيند كه چي ها ميكشم درد و روزگار به يكسو و عشق شروع ناشده و پايان
يافته ديگه سو....
شايد آه كسي دنبالم بوده و چنين حالي داشتم .روزي امتحان هم صد بهانه آورده دلم را قانع كردم تا
به سوي او نگاه نكنم .اما از ساعتي كه به صنف رفتم دلم هر ثانيه داد ميزد تا يكبار هم كه شده چشم
بلند كنم و سمتش ببينم .ديگر طاقت نتوانستم و از امتحان بيرون شدم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
دعواي عاشقي كنم همراهش مگر اين حس بيشتر از وابسته گي بود ..به دايره دوست داشتن
نميگنجيد ،چون انسان ميتواند همه را دوست داشته باشد ،اما حس من بر حريم زيادتر از دوست
داشتن است ،حس من نه حس يوسف است كه چهل روز را بيشتر از چهل سال هجران كشيد ...و نه
هم عشق زليخا كه چهل سال انتظار را تحمل كند.
پناهم خدا بود و صبر ميكردم چون در اين دور و زمانه عاشقي اصال وجود نداشت.
حريم :امتحانا ميگذشتن هفته دو روز به درس ميرفتم و مابقي درس ميخوانديم هميش فكرم سمت
سبحان بود چي عجب هم كه او فكرش از من به دور شده ،از روزيكه به عروسي ديدمش ديگر
قرار نداشتم شايد جديدا متوجه جذابيت اش شده بودم دختراي محفل چهارچشمه طرفش ميديدن و
من بودم كه كور كورانه رفتار ميكردم حتي يكبار هم به طرفش نديدم
پيش خودم فكر ميكردم كه رنگ چشمانش چي رنگي باشد؟ ....موهايش شبيه كي است ممكن
پدرش ...چون مادرش را ديده بودم خواهرانش را هم هيج يك شبيه او نبودن
عقل آمد و هي زد به سرم ...بيدار شو دختر جان چي كار به بچه مردم داري ..توبه توبه.
فكري به سرم آمد كه بروم فلم عروسي را بيارم و ببينم .بعد از زنگ زدن به نويد فهميدم كه فلم
هنوز هم نزد فلم بردار است و ويرايش نشده و چند وقت ديگر هم بايد منتظر ماند.
در اين مدت امتحاناي مه تقريبا به آخر رسيده بود و فقط دو مضمون ديگر باقي داشتيم ،اوسط
نمراتم را بيرون نويس كردم قرار بود پيشتر از همه در جدول نامم برسد چون فيصدي هم بلند بود
از ٧٩فيصد زيادتر ميشد دل خوش فيصدي هايم بودم كه هانيه زنگ زد و گفت شب به خاني شان
برويم چون آخر هفته نويد يازنيم دوباره ميره آلمان اي روزها چقدر زود گذشتن خدا ميدانه ...با
پدرم گب زده به تفاهم رسيديم و براي غذايي شب رفتيم .هنگام غذا همه با هم قصه ميكردن و
حرف ميزدند
مادرم با خشوي خواهرم حرف زد و گفت حال كه نويد جان رفتني است پس بايد پاي وازي
خواهرم را بگيريم چون منتظر ختم امتحانات بوديم نشد پاي وازي كنيم شان.
⁃ ني جانم حريم جان را به زحمت نساز بگذار خالص شود امتحانايش باز ديگر وقت مي آييم
مادرم :ني زحمت چي ،تمام كار را كه حريم نميكنه بر شب آشپز ميگيريم.
نويد :ني مادر جان تشكر تنها آشپزي خو نيست ديگه هزار كار است مهم اينكه از درس ميمانه.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
روز دوشنبه امتحان حريم و سبحان بود جغرافياي اقتصادي ،هر دو بسيار هم درس خوانده بودن
و آماده يي امتحان استاد مطابق عادت قبليش جاي همه را تغير داد و در اخير جاي حريم را تبديل
كرد و او را به چوكي خود شاند و شروع امتحان براي همه ورق هاي امتحان توضيح كرد و براي
حريم ورق جدا گانه داد تا حل كنه..
سبحان سرش پايين ورق اش بود و حل ميكرد ،تمام صنف خاموشانه حل ميكردن اما حريم بود كه
صدا كرد -استاد چانس داريم كه گروب ديگرا را حل كنيم ؟
ميخواهم گروب خوده تغير بتم البته با كسر كمتر از ٥نمره.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
چون اكثرا قانون امتحان همين بود اگر كسي گروب سواالت را تغير ميدهد استادان حق دارند تا
حد اكثر ده نمره شاگرد را قطع كنه.
مگر استاد نزديك حريم شده گفت :تو خو كمپيوتر استي به جاي دو نفر ورق حل ميكني .حال چرا
ُكند شدي نكنه برت پول نرسيده؟
⁃ پول چي استاد ؟
+صدايت بلند نكو دختر ورق را حل كو و برو ...
⁃ استاد چرا ؟
استاد با صداي بلند گفت
+قبل از حل كردن ورق ديگرا به عواقب كارت فكر ميكردي .مرا خر فرض كردي دختر كه تو
دو ورق حل كني و مه خبر نميشم ؟
سبحان؛ هر روز بيشتر و بيشتر درس ميخواندم تا اين بر چانس نخورم .اما براي جغرافيايي
اقتصادي بي حد درس خواندم چون حريم اين مضمون را بسيار ياد داشت و منم نميخواستم ازو
پس بمانم چون او زحمت زياد برايم در ٠٨فيصد متقبل شد و نبايد به حدر ميرفت .استاد داخل
صنف شد و بال فاصله امتحان را شروع كرد وقت تقسيمات شاگردان كه خالص شد حريم را صدا
كرد و به جاي خود نشاند براي همه ما ورق امتحان داد و براي او ورق جداگانه .اول جديت
موضوع را نفهميدم و فكر كردم چون در تمام صنف تنها دختري كه صد گرفته بود شايد براي
همين امتحان ويژه مدنظر گرفته .اما بعد از سر و صداي استاد و حريم فهميدم كه مقصر اي
موضوع مه استم و براي امتحان بيست فيصد حريم جزايي شده..
حريم در چوكي نشسته و به گريه كردن شروع كرد .قلم از دستم افتاد و ديگر توان نوشتن نداشتم و
يا اينكه بعد از ديدن او حالت حريم نميخواستم حق تلفي شود .از جايم بلند شده گفتم استاد حريم او
ورق را نوشته نكرده ،چرا بايد جزايي شوه؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
همه صنف حيران به طرفم ميديدن .و بيشتر از همه اكرم متعجب شد چون در زنده گي از كسي بي
موجب دفاع نميكردم.
⁃ حل ميكني يا خير مربوط خودت است سبحان بار اولت نيست كه لحظه امتحان ره بر هم ميزني
ميخواهي ايبار از ديپارتمنت اخراج شوي؟
گريه هاي حريم موجب ميشد تا لحظه به لحظه بيشتر ديوانه شوم .دلم به حالش ميسوخت حقش
نبود نتايج اين همه امتحانتش چنان خوب بود كه فكر ميكردم اول ميشود اما حاال از گريه هايش
ميدانستم كه حل نكرده.
حريم بس گريه كرد و ورقش را روي ميز مانده از صنف بيرون شد منم ورقم را بردم و روي ميز
ماندم اما به تكتيكي خاص عكس ورق را يكجا گرفته از صنف بيرون شدم و دنبال حريم رفتم.
او گريه كنان به دهليز ميدويد و منم از پشت سر او محصلين طرف ما ميديدن حريم ازم نزديك
درخت مهربان رفت و نشسته و گريه كرد.
شايد اولين بار بود كه بدون جر و بحث او مرا همدمش فكر كرده و تا رسيدم گفت :سبحان مه
چانس ميخورم ..و دوباره به گريه شد.
+چب باش شيشك چرا چانس بخوري ؟ تو اول نمره ميشي او شيشك
G O L D E N Page
G O L D E N Page
كمي نزديك اش نشستم و گفتم حريم جان ...ببين تو دختر اليق هستي و شايد بيش از حد ترا آزار
دادم اما من هدفي بد نداشتم هرگز به نيت بد با تو كار نداشتم به مانند خواهر هايم عزت و سر بلندي
ترا هم ميخواهم خوب .حاال هم وعده است كه تو كامياب ميشوي و استاد نميتواند ترا ناكام كنه.
⁃ اما چي قسم
موبايلم را باز كردم و عكس گرفته شده ورق هاي مارا نشان دادم
+اي قسم .بلند شو كه ميريم ديپارتمنت
حريم :ورقم را بلند كردم بيشتر شبيه يك چبتر ميماند .اضافه تر از بيست ورق ،و همه سواالت
خانه خالي و اصطالحات يوناني ...امتحان همه دو ورق بودن و از مه ده چند آنها تا اعتراض
كردم دليل اين كار استاد را فهميدم كه به جواب كاري كه در بيست فيصد كرديم بود .اشكانم وحشي
شدن و ديگر نتوانستم كنترول شان كنم هي ميريختند و بغض اش گلويم را ميبست .بار ها ناميد
شدم و اينك از اينبار .كاش همه دنيا بااليم خراب ميشد اما چنين حالي را نميديدم .سنگيني حمل دنيا
شايد سهلتر از حمل اين غم بود .غميكه دلم را يك روزه پير كرد ..به مانند گرسنه هاي قطحي زده
ي بودم كه غذا هاي متنوع مقابلم بودن اما دست براي خوردنش نداشتم .مگر كدام كتاب ،كدام
قانون و كدامين ماده اجازه همچنين كاري را برايش داده بود.
هر قدر بااليم فشار آوردم تا بتوانم خانه خالي را ها به ياد بياورم اما مشكل كه چي حتي ناممكن
بودن در ورقم بيست سه خط بود و در بيست سه خط بيست كلمه مگر چي كسي قادر به نوشتن
همچنين ورقي است ؟
با سبحان يكجا به ديپارتمنت رفتيم و منتظر رييس ما نشستم گريه هايم بيش از حد شدن و سبحان
گوشه ي چادرم را بلند كرده اشك هاي مه پاك كرد با اين كارش ترسيده از جا بلند شدم ميخواستم
بيرون بروم كه استاد اسدي ( آمر ديپارتمنت ) آمد و سبحان به گونه يي جريان را تعريف كرد كه
گويت فلم هندي مقابل چشمانم جريان دارد .او را قانع كرد كه هنگام بيست فيصد دست سبحان
گوشت پاره گي داشت نميتوانست بنويسه چون دو پهلويش من بودم به خط خود برش نوشتم و
استاد ميتواند همين حاال از هر دوي ما امتحان بگيره و نتيجه را هم اعالن كنه.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان :اسدي صاحب خودت كه ميداني سال قبل مشكلي داشتم و نتوانستم زودتر به صنف بيايم
بعد از آن هم ميداني كه ماشاهلل استاد چي آدمي هست و چي كار هاي كه نميكند ،مگر از قصد
گيري هايش بيخبريد.
به طور نمونه اينه عكس ورق هاي امتحان را ببينيد.
موبايل را به دستش دادم و عكس ورق ها را نشان دادم.
نيم ساعت منتظر مانديم و امتحان استاد پايان يافت استاد اسدي برايش تماس برقرار كرد و
خواست قبل رفتن به خانه يك سر ديپارتمنت بيايد.
بعد از آمدن مارا از ديپارتمنت بيرون كرد و خواست تا در دهليز منتظر باشيم و در مدت ٤٥دقيقه
كه گب زدن حريم را دلجمعي ميدادم كه تشويش نكنه.
و بالخره مارا دوباره به ديپارتمنت خواستند و استاد اسدي ورق هاي جديد به هر دوي ما داده
گفت حل كنين و استاد اسدي و استاد مضمون ما هر دو باالي سر ما بودن .حاال بنويس كه بنويس.
حال كه ننويسي پس چي وقت مينويسي؟
بيست دقيقه بي وقفه نوشتم و انگشتانم ديگر حس نداشتن .و بالخره ٤٧ .سوال مكمل حل كردم و
اگر چه دو سوال انتخابي بود كه نكنيم اما يكي اش حل كردم .تا يكبار ورق را خواندم حريم بلند شد
ورقش را تحويل داد خاطرم ازو جمع شد و بدون خواندن ورق را منم دادم .در اخير استاد اسدي
گفتن براي اشتباهي ما بايد از استاد معذرت خواهي كنيم .اگرچه در آن اتاق همه خوب ميدانستيم
كه اشتباه از ما نيست اما موقيعت ايجاب ميكرد كه عذر خواهي كنيم
منم پيش قدم شدم و عذر طلب شدم و استاد حرفي براي گفتن نداشت و مه و حريم از ديپارتمنت
بيرون شديم .اما در دل گفتم يكبار شقه نتايج بيرون شود باز با تو حرفا دارم استاد....
بعد از عذر خواهي سبحان ديگه نياز بر بودن من ،آنجا نبود .از ديپارتمنت بيرون شدم و خدا را
شكر گذار شدم كه مرا در چنين حالي تنها نگذاشت و معجزه ي كرد و سبحان را به مانند فرشته ي
نجات من فرستاد .اما آنقدر گريه كرده بودم كه چشمانم پف كرده بودن و از شدت درد و سوخت،
هنوزم آب ميزد به طرف موتر هاي حمله مي دويدم تا زودتر به خانه بروم و كسي مرا چنين نبيند.
اما همان مثل قديمي جا است و جوال ني.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
موتر حمله ما رفته بود .من ماندم و سرك پر ازدحام ....عمر هم تصادفا امروز خودش امتحان
داشت و صد دل به يك دل بايد ميكردم و موتر تكسي سوار ميشدم .به طرف هر موتر ميديدم و
كوشش ميكردم خودم را كنترول كنم و تحت تاثير نروم .اما از ترس نميتوانستم حتي دستم را سمت
موتر ها اشاره نميتوانستم ،ده دقيقه يي تمام منتظر بودم اما نشد كه نشد .يك راه بود كه بايد منتظر
برگشت موتر حمله ميبودم و آن هم نامعلوم كه مرت به تنهايي خانه خواهد برد يا خير؟
به طرف دروازه رفتم و دوباره داخل پوهنتون شدم به چوكي هاي نزديك دروازه نشستم تا اگر
موتر حمله بيايد زير نظر من باشد .موتر نقره يي رنگ مدل دوهزار و چهارده نزديكم هارن ميزد
اما سرم را پايينتر كردم تا مزاحمت نكند و برود .اما بعد از يكي دو هارن صدا كرد -حريم بيا ..
سر بلند كردم سبحان بود .حال كه كمك ام كرده حتما منتظر تشكري است كه ازش نكردم.
+ني تشكر منتظر موتر استم حال مي آيد.
سبحان به طرف ساعت موبايلش ديده گفت :او ال هنوز ٤٤بجه هم نشده مطمئن استي كه موتر مي
آيد؟
+منظور؟؟؟؟
⁃ منظور يعني اينكه موتر حمله حاال كه رفت باز ساعت ٤بعداز ظهر محصلين را گرفته مي آيد،
حال تا سه ساعت ديگه اگر منتظر ميباشي باش .وقت خوش
+وقت تو هم خوش
احمق لوده را فقط خودم ساعت ندارم كه حساب سخ ساعته برم ميته ..چي كنمش منتظر ميمانم به
عمر مسج ماندم كه بيكار شدي زنگ بزن ،بعدش به اسمر هم مسج ماندم .اما پدرم را نخواستم
اذيت كنم ،حال بايد منتظر ماند كه يكي از آنها متوجه شود و جواب موبايل را بدهد .باز صداي
هارن موتر شد،
⁃ مطمئن استي كه ميخواهي اينجا بماني تا موتر بيايد؟
+ها ميتواني بري...
⁃ خوب مقصد متوجه باشي كه كسي ازت نترسه .شيشك گريانوك چشمايت هيج معلوم نميشه
حتما دوختي شانه ههههه
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ ني ،يعني مقصدم برش نكفتم كه موتر ما رفته ..اگر تو جايي كار داري مه زنگ بزنم
بخواهمش..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
در آيينه به طرف حريم ديدم و يك نچ گفتم و بازم خاموش شدم و اينبار حريم گفت :شنيدم كه
سمينار استاد نظامي را نكردي...
⁃ ني ،اي قسم هم نيست ديگه باز يك چيزي جور خاد كردم.
+ميخواهي كمك ات كنم ؟
چشمانم از جايش بيرون شد و با نگاه هاي تعجب بار طرف ديده ديده ....تو كمك ميكني ،او هم مرا؟
+بلي! نميخواهم قرض كسي بماند.
او بيشك ديالوگ هم ميگي ؟ موبايل را عاجل به بست راستم گرفت و بازش كرده به سمت حريم
گرفته گفتم بگير اينه اينم موضوع اش .حريم خو عكس ها را روان كو برم ببينم اگر موضوع
خوبتر بيافتم برت خودم جور ميكنم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
يعني حريم بود؟ اما مطمئن نبودم ميخواستم مسج بدهم اما همان حالت قبال حريم به يادم افتاد و فكر
كردم بازم موجب همچنين حالتي نشوم .چند ساعتي هوا خوري و ولگردي كردم ،نزديك هاي شام
به خانه رفتم صوفيا و ساره هر دو آماده بودن ....
⁃ ني ني مادر به يادم است مام بخاطر تحفه گرفتن رفته بودم .ساره....خواهركم هله بدو همو
پاوربانكه برم بيار....
+ميارم ميارم ...اما باز وقت آمدن مارا آيسكريم خوردن ميبري؟
⁃ ها ميبرم وعده
موبايلم را در پاوربانك كمي چارچ كردم و عاجا به اكرم مسج كردم تا يك تحفه خوب خريده و
برايم بياورد چونكه تحفه گرفتن بر حميد كامال فراموشم شده بود.
حريم :به خانه تا رسيدم و اتاقم رفتم ،حمام كردم و خودم را آماده رفتن ساختم كه مادرم صدا كرد
دختر اگر رفتني استي خو پايين بيا ....
G O L D E N Page
G O L D E N Page
عاجا عاجل پايين شدم و طرف دروازه حويلي رفتم چون عصر با خواهرم وعده چاي داشتيم و
همتو با هم يكجا به يك هوتل رفتيم .هوتل ......دو ميز دوازده نفره را كنار هم ترتيب داده بودن و
همه كنار هم نشستيم قبل غذا همه يك نوشيدني ميل كرديم و نيم ساعت بعد غذا آوردن ..منوي غذا
را اسمر انتخاب كرده بود.
هانيه :تنها جاي صدفك خاليست
مادرم :خير انشاهلل بخير همين زودي ها عروسيش ميكنيم و خانه ميارميش خو اي قسم دفعتا محفل
تو شد مجبور شديم كه عروسي را به تعويق بندازيم.
هانيه :ها بخير ماه بعدي پايوازي صدف را باز ميخوريم ...
نويد :البته جاي مه خالي
حريم :اقدر جاها كه به خارج ميري متوجه جاي خالي كا ميشي؟ يا اصال به يادت هم نمياييم؟
نويد؛ چطور به يادم نمي آيي ؟ ببين برت چي را آورديم .دست به جيب كرتيش برد و فلش را برم
داد
⁃ اي چيست؟
+فلم عروسيي ...اينه ببين كه چقدر به يادت استم خياشنه جان ...اولين كسي كه فلمه ميبينه تو استي
گفت و مان همه ادامه داشت تا اينكه سبحان را ديدم به نزديك دروازه و از توس زياد غذا به گلونم
گره كرد و نفسم بند آمد
پدرم آب را پيش كرد و عمر هم صدا زد كم بخو ....خودم را به سختي كنترول كردم و آب چشمانم
بيرون زدن .هانيه :خوبي خواهري....
⁃ بلي تشكر..
به غذا خوردن مان ادامه داديم و دو دقيقه ي نگذشت كه كاكا احسان آمد و دست به شانه پدرم
گذاشت.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ تشكر محترم استين ،ما هم با فاميل بيرون آمديم و متوجه خودت شدم ،از ادب به دور بود كه
سالم ندهم و بنشينم.
عثمان :مهربان استيد قاضي صاحب ،افتخار با ما نشستن را ميدهيد؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
كرده چشم بدوزد ،خدا شاهد است كه حريم را به قلب پاك ميخواستم و چشم بد برايش ندارم .قبل
شناختنش او خانه ي دلم را برايش آباد كرده بود.
بعد از نوشيدن چاي متوجه شديم همه اشخاص دور و برما تغير كردن و بسياري ميز ها خالي
شدن.
پدرم :خوب ديگه قصه ها بسيار شيرين استند و اين شبها پر از خاطره ها اما .....
و جمله باقي پدرم را كاكا عثمان پوره كرد.
زودتر از همه ما حميد و بعدش ما رسيديم چون موتر اول بوديم و به داخل شيريخ فروشي شدم و
چند ميز را يكجا قطار كرديم تا راحت همه بنشينند .اسمر و نويد هم از دنبال ما آمدن و يك ساعتي
هم اينجا بوديم .گفتگو هاي زيادي رد و بدل ميشد .اما حريم خاموش بود ،كاكا عثمان به حريم گفت:
ديگر هم ميخواهي؟
متوجه شدم كه شيريخ حريم تمام است از ديگران حتي به نيمه هم نرسيده بود نميدانم اي دختر چي
قسم ايقدر زود خورديش.
كومه هاي حريم سرخ بودن و آهسته گفت ني .
عمر :وي ببخشي شكمبو جان يادم رفتي امشب بيخي...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
هانيه؛ ها وله عمر الال خدا ترا با هم دوره يي هايت برابر نكنه اگر ني دنيا را آب ببره تو خبر
نميشي.
تا عمر خواست بره شيريخ بياره پيش قدم شدم و عاجل از جا بلند شده گفتم مه سر راه استم ميرم تو
بشين .و به طرف همه ديده گفتم :شما هم ميخاين؟
خودم شيريخ را آوردم و حريم ماندم و او هم تشكري كرد .همه خنده ميكردن و از گب هاي كاكا
عثمان فهميدم كه حريم شيريخه زياد خوش داره و قصه خوردن شيريخ او بوده.
شب به خانه رسيديم و مسج دريافتي داشتم صحفه موبايل راباز كردم مسج از شاخ شمشاد بود
( غذا كه نخوردي انشاهلل كه شيريخ را شكم سير نوشجان كرده باشي خنده ام گرفت چون فكر
ميكردم اصال مرا آنجا نديده اما نگو كه زير نظرم گرفته بوده هاهاها...
خواستم بابت شيريخ دوم تشكري كنم ،اما ناوقت شب بود ممكن بد باشد ،جاي خوابم را آماده كردم
و لباس مه تبديل كرده و برگشتم كه بخوابم چارغ را خاموش كردم و صداي مسج موبايل دوباره
بلند شد.
( اگر سمينار مرا جور كني شيريخ بزرگتر ازين ميخرم برت)
در جوابش نوشتم
+رشوه گير نيستم ،بدون او هم جور ميكنم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان :صبح وقت مادرم از خواب بيدارم كرد و گفت عاجل تيار شو و پشت زينب شان برو كه
در عده موتر ها هستند .نميدانم اي دختر چي عجله به آمدن داشت تا كه امتحانش خالص شد يك
روز صبر نكرده و عاجل كابل آمد مچم كه چي مرگ ش بود...
به عده رسيدم و زينب با خاله ام آمده بودن به تنهايي و با سالم و عليكي بيك هايشانه گرفته به موتر
آمديم كه خاليم شروع كرد.
⁃ بچيم چي وقت بيكار استي پشت كار هاي تبديلي زينبك بروي؟ كه از درس پس نمانه.
مچم كه چي عجله داشت فقط كه پروفيسور تربيه ميكرد .اعصابم آنچنان خراب بود كه ميخواستم
بگويم بال به پس درسش چي هنوز پايت به كابل نارسيده به فكر درس ماندي؟
+خير است خاله جان هنوز وقت زياد است تا سمستر ديگه .خانه بريم گب ميزنيم
شميم :صبح كمي دير در خواب مانديم و وقتي بيدار شدم عثمان و اسمر رفته بودند ،صبحانه آماده
كردم و دخترا را صدا كرده دور هم خورديم و عمر هنوزم خواب بود .ساعت ده بود من و هاينه
برنج ميچنديم و حريم هم در دهليز كنار ما كتاب ميخواند كه عمر بيدار شده آمد
+اله كه صبح شد سرت بچه جان
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ چي فرق ميكنه؟
+فرق داره ....خو ميگذريم بگير اينه سمينارت خالي شد
G O L D E N Page
G O L D E N Page
روز آخر امتحان هم گذشت و الي بيست روز پوهنتون ها رخصت شدن ،در مدت اي رخصتي ها
كارهاي تبديلي زينب تمام شد و قرار است سمستر چهارم خوده به كابل ادامه بته و تا وقت آمدن
كوچ و بار فاميلش از هرات به خانه خاله اش (مادر سبحان) باشد .سبحان دوباره سر خم دفتر پدر
شد و دو سه روز بعد يك پيامي براي حريم ميگذاشت هفته اول حريم مسج هاي شب سبحان را به
صبح و از صبح به شب به بسيار ديري جواب ميداد اما بعد آن ديگر اصال جواب نداد و سبحان هم
فكر كرد كه مثل او مصروف روزگار شده گاه تفريح و ميله و گاه سير و سياحت.
اما رخصتي ها حريم برعكس سبحان بود .خواستگاري دوباره حريم براي اميد .اولين شب كه
امتحان حريم خالص شد اميد با فاميلش به خانه حريم شان آمدن و تا دير وقت بودن و بالخره وقت
رفتن شكيال براي شميم گفت آماده گي بگير آخر همين هفته به خواستگاري مزاحم ميشويم.
حريم با شنيدن اين خبر حريم جز گريه كردن راهي نداشت و عمر تازه ياد پدرش افتاده و عاجل
پيش اش رفت
⁃ پدر.....وقت داري ؟ حرف بزنيم
+بگو بچيم
اما شميم دوباره وقت خواب ره زني كرده گفت به حرف عمر نرو او چي را ميفهمه حريم به
خوبيش همين عروسي است.
ببين عثمان جان ! اول هانيه هم نميخواست عروسي كنه اما حال ببين چقدر خوشحال است ،حتي
بعد از رفتن نويد هم با خسرانش خوش است و دوري فاميل را حس نميكنه .و باز اميد چقدر هم
بچه خوب و با درك است
عثمان :شميم ببين اگر دختر راضي نيست ضرور نيست كه شكيال و اينا را سرگردان كنيم كه
خداي ناكرده موجب دل خفگي نشود .براي اميد دختراي زياد است.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
شميم :عثمان از دل گرمش گب ميزنه ،حال اگر دختر راضي باشه يا ني اما مجبور است قبول كنه
اي عروسي را تا كه اسمر و صدف هم عروسي بتوانند ..اما در جوابش گفتن ني ني تشويش نكو
حريم خوش است و راضي.
حريم :شب خواستگاري از راه ميرسيد و يك شب قبلش خواهرم آمد و بعد چند سال در اتاق خوابم
آمده و كنار مه خوابيد ،چون تخت خواب مه دو نفره بود مشكل جاي خواب نداشتيم .تمام شب هانيه
مرا فهماند كه بايد قبول كنم اميد بچه خوبست و اي حرفا زياد اما بايد ميدانست كه دل مرا فريب
داده نميتواند.
+ببين هانيه جان بر تو كل دنيا عروسي بود اما بر مه نيست ،فعال نميخواهم .مه درس هايمه ادامه
ميتم
⁃ نميشه حريم ،هر قدر وقت بخواهي نامزد باش اما گب نگرفتن را نگو...
+چرا به نام كسي باشم ؟ مه خودم به نام خود خوش استم.
خواهرم به سر جايش نشسته گفت :اسمر الال ره دوست داري ؟
⁃ چي؟
هانيه :گفتم اسمر الال ره دوست داري؟
⁃ ها خي نداشته باشم؟
خوب كه دوستش داري پس برش جان فدايي كن كمي تا زنده گيش خراب نشه.
⁃ چي؟
ببين خواهر جان چب باش .سر و صدا نكن اما بايد خبر شوي و نظر به او تصميم بگيري...
مادرم به خاله شكيال وعده كرده كه تو عروس اش ميشوي و به اين دليل او صدفه به اسمر داد...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حرف هايش بيشتر شبيه فهماندنم بود و در اخير گفت گريه نكن بد است مه با پدرم گب ميزنم
درست اس؟
شب جمعه فاميل اميد به خواستگاري آمدند و همه چيز عالي پيش ميرفت صدف هم خوشحالي اش
اندازه نداشت و هانيه همچنان ،همه بخور و بخند داشتند و تا اينكه شكيال رو به هانيه گفت :عزيزم
برو حريم جانه بيار ..ببخشيد وكيل صاحب اما اگر اجازه تان باشه اميد و حريم با هم ببينند در
حضور همه و نظر خوده در مورد هم بتن حال خو ما ازخود استيم و خواست خدا باشد به بار دوم
خويش ميشويم
⁃ مشكل نيست برو دخترم خواهر ته صدا كن
حريم با چشمان پر اشك به منزل دوم آمد هر كه طرف ميديد فكر ميكرد گوسفند قرباني است و
براي ذبح شدن ميبرندش .چشمان سرخ و به زور باز گرفته اش معلوم بود كه همه روز را گريه
كرده .حتي توان درست سالم و عليك گفتم را نداشت به مانند بت ها نشست و حرف شنيد تا بالخره
اميد پيش قدم شده و گفت حريم چي خبر؟ تبريك كه موفق شدي به كانكور راه پيدا كني .
⁃ تشكر.
شكيال :حريم جان حرف بزن تا نگوي كه مرا وقت ندادين .از حاال كه حرف نزني باز تمام عمر
خاموش ميماني.
اى حرف همه را به خنده آورد جز حريم كه قطره ي اشكش از چشم اش به ميز افتاد و عمر كه از
دور ميديد ديگر صبر نتوانست ،و همه را متوجه حال حريم كرد.
حريم خوبستي؟
⁃ ....
صدف يك چاكليت از ميوه داني بلند كرده گفت دهن خوده شيرين كنم كه بخير حرف هاي شيرين
شروع ميشه .و حريم بيشتر به هُق هُق افتاد.
عمر :پدر ميشه گب بزنيم؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اميد بعد از چندين دقيقه انتظار و ديدن اينكه حريم خاموش است گفت پدر بريم ديگه؟
⁃ ها بريم ....بيات صاحب ما ديگه رفع زحمت ميكنيم .انشاهلل بار ديگر هم مي آييم
عثمان :قدم هاي تان .روي چشماي ما هزار دفعه...
⁃ نميشه ...
+چرا نميشه ؟
شميم؛ چي...او ...مه....
عمر :مادر چرا نميگي كه خاله شكيال برت شرط مانده .
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ خي چرا خواستگاري اميد را نه گفتي؟ دليلش چي است ؟ اميد كاري كرده يا هم خانواده اش ؟
+ني ني ،قسم ميخورم كه كاري نكردن الال جان .اما فقط نميخواهم عروسي كنم
⁃ ببين ،جان الال مه هيج وقت نميتوانم ترا قرباني خواسته هاي خود بسازم .حق من و تو در فاميل
در جامعه و حتي در دنيا يكسان است .اينكه نميخواهي هيج كس بااليت زورگويي نميتوانه حتي
مادرم.
+ميفهمم الال اسمر...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ خوب وقتي ميفهمي چرا همان روزيكه اي موضوع ياد شده تو خاموش ماندي ها ؟ هر برادر
در زنده گي خوشي خواهر خوده ترجيح ميته اي را بفهمم خورد خو نيستي كه به گپ كسي رفتي و
خوده خاموش ساختي.
+مه خبر نداشتم الال ،مادرم فقط يكبار برايم ياد آوري كرد كه او هم شبي بود كه حادثه كردين؟
اسمر سر خوده چپ و راست دور داده گفت توبه از كار هاي مادرم ،ايقدر دير خوده خاموش
گرفت و حاال شروع كرد .بعدش چله ي كه در دستش بود كشيده روي ميز گذاشت و گفت :اگر فردا
خاله شكيال زياد ناز و ني كرد اي ره نشانش بتي و بگو اسمر با خواهرش معامله نميكنه بفرمايد
به هركس كه دختر ميته ،خداوند نيك و مبارك شان كنه.
+اسمر ...الال....
دستم را گرفته و گفت راحت بخواب عزيزم ،خواب هاي تو زيباترين حقيقت روي دنياست كه من
باورش دارم حتما يك روزي اتفاق مي افتد.
من بايد به خوش قلبي برادرم گريه ميكردم و يا هم به سنگ دلي مادرم و نامهرباني هاي صدف،
به كدامش ؟ اگر او ميدانست كه اسمر چقدر دوستش دارد هرگز از او منصرف نميشد .اگر مادرم
ميدانست چي خواب هاي برايم به سر دارم هرگز به عروسي تسليمم نميكرد.
صبح زود از خواب بيدار شدم چون دلم نارام بود ،وقتي از اتاق بيرون شدم ديدم مادر در آشپز
خانه است چاي صبح آماده ميكند اما پدرم صبح زود به وظيفه رفته و به خانه نيست ،عمر هنوز
بيدار نشده و از هانيه هم خبري نيست .انتظار نداشتم امروز اينچناني شروع شود و منتظر سر و
صدا هاي زيادي بودم.
شميم :صبح وقت بيدار شدم اما عثمان جان و اسمر هر دو رفته بودن ،شايد قبل آذان از خانه
بيرون رفتن اين كه عادت عثمان بود تا وقتي قهر شد خودش را به كسي نشان نميداد اما حاال باالي
اسمر هم تاثير كرده.
عمر و هانيه و حريم تا هنوز بيدار نشده بودن
چاي صبح راآماده ميكردم اما نميدانستم چطو اين موضوع را به مادر صدف بگويم چون وقت
وعده و وحيد هايم خودم بودم كه خواب هاي زياد نشانش دادم اما حاال كه ني شده به چي زباني ني
بگويم؟
حريم به آشپزخانه آمد و سالم كرد مگر من بي اعتنا بودم و جوابش را ندادم .و بار دوم سالم كرد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+عليك سالم.
⁃ مادر...
+بالي مادر ....چي ميخىاهي ها ؟ كار ديشب ت بس نبود؟ حال هنوزم كاري ماند ه كه كني ؟
⁃ مادر مه چي كرديم ؟
عمر :ساعت ٩با ير وصداي مادرم بيدار شدم ،با شدت طرف آشپزخانه رفتم مادرم و حريم آنجا
بودند سالم كردم اما مادرم بدون شنيدن سالمم حريم را مالمت ميكرد.
⁃ حاال خوش شدي اسمر صدفه نميگيره ،از دست تو زنده گي صدف و اسمر هر دو تباه شدن.
+بس كو ديگه مادر چي حاله انداختي ،موضوع بسته شد رفت دل حريم را آب نكو ديگه دختر را
ميخواهي بكشي؟ ني صبح را ميبينين و ني شب هميقه مانده همسايه ها خالص كردن مان بيايند.
⁃ بميره كه بيغم شوم ،الهي نامراد شوي دختر ...آبله قلب و جيگر بگيري ،دلمه اوله باران كردي.
بان كه اونا هم اوالد ناهله بشناسن
حريم جز گريه كردن راهي نداشت و مجبور بود فقط گريه كنه و حرف هاي كه مادرش ميگفت را
بشنوه
عمر :بس است ديگه بس كو مادر ..بد دعايت قبول شوه باز چي ميكني ؟ وقتي الاليم از صدف
منصرف شده ديگه تو چرا گبه كالن ميكني....
به اسمر زنگ زدم و گفتم زودتر به خانه بيايد چون پدرم كه موبايلش را جواب نميداد تا حد اقل يك
چند روز هم كه شده حريم را با مادرم تنها نمانيم مطمئن بودم دختر بيچاره را لت و كوب خاد كرد.
و بعدش بدون صبحانه خوردن هانيه را دوباره به خانه اش بردم و در راه گفتم حرفي به فاميل نويد
نزند .تا موضوع كامال روشن نشده خاموش بمانه.
اسمر :شب بعد از گب زدن با حريم به اتاقم رفتم و بدون وقفه به صدف تماس گرفتم و دليل اينكه
بدون اطالع مه خواهرم را در بد من خواستن را جويا شدم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
چون دليل قانع كننده ي نداشت ديگر حرفش را نشنيدم ،اگر قبال نميتوانست حداقل بعد نامزدي
بايد اي موضوع را مطرح ميساخت .و اينكه چنين نكرده و حاال نبايد انتظار داشته باشد كه با او
عروسي كنم چون خواهرم در اولويت من است .و قرار بر اين گذاشتم كه پيوند مارا قطع كنيم.
سبحان :اگرچه رخصتي ها فرصتي خوبي براي استراحت كردنم بود اما هرگز نتوانستم خواب
خوش داشته باشم اوال اينكه مجبور بودم همه روز را با پدرم كار كنم و شاگرد او باشم و بعدش
شبها غذا خوردن و خوابيدن ما حرام بود چون زينب در خانه ما آمده بود حاال بايد با لباس هاي
منظم و طريقه منظم رفتار ميكرديم ،و از طرف ديگر حريم هم كامال گم شده بود دلم ميخواست از
پدرم در مورد كاكا عثمان بپرسم اما بي موجب نميشد و كاكا عثمان حتما رخصتي ها را چكر
رفته چون سياحت ره زياد خوش داره حتي در و ديوار خانه اش از عكس هاي منظره هاي
واليات افغانستان پر است ،دو روز به شروع پوهنتون ها مانده بود كه سر و صداي اكرم بيشتر
شد چند مسج ى بعدش زنگ زد و تبريكي داد كه هر دوي ما كامياب شديم...
⁃ ميشه ميشه بخير مه فالته ديدم در قسمت تو پيش از مه و حميد نكاح نوشته است.
+خوبست اوالد هايم باز عروسي هر دو كاكاي خوده ببيند ههههههه
⁃ حدس بزن
+حدس مرا خو ميفهمي ديگه (حريم)
-خو ديگه خي مهماني چي وقت است ؟
+يعني راستي او اول شده ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
-بلي ...
زود تماسم را با اكرم قطع كردم چون بهانه صحبت كردن با حريم را پيدا كردم و عاجل زنگ زدم
اما نمبرش خاموش گفت و يك مسج تبريكي نوشتم و ارسال كردم چون اگر تا بيست چهار ساعت
آينده روشن ميكرد موبايلش را باز حتما مسج مرا دريافت ميكرد .در غير آن شروع سمستر جديد
كنار هم بوديم بازم و ميتوانستم مستقيم تبريكي بدهمش.
حريم :قبل از رفتن عمر اسمر به خانه آمد و در اتاق نشيمن با من يكجا نشست ،اسمر تمام روز را
به خانه بود و چندين بار صدف تماس گرفت اما جواب نداد و ازين كارش مطمئن شدم كه با او هم
حرف زده ساعت هاي سه عصر بود كه شماره ناشناس بر اسمر زنگ زد و او از اتاق بيرون شد
و دو دقيقه بعد آمده گفت :حريم كمي به سر و وضع خود و خانه برس كه اميد شان ميايند.
حاال يك ماجراي ديگر ،توان كار كردن نداشتم و مادرم تا از آمدن شان خبر شد به سر و رويش
زده گفت بچه مه بدبخت كردي دختر ..بدبخت شوي ،به مرض هاي مرض گرفتار شوي دختر....
منم به هر بدعايش در دلم آمين ميگفتم چون شايد مرگ تنها چاره ي اين بحث و جنگ بود.
اسمر هم به اتاقش رفته بود و تا آمدن اميد شان نيامد ،يك ساعت بعد زنگ دروازه شد و در باز
كردم اميد ،پدرش ،خاله شكيال صدف و دو خاله اش آمده بودند.
سبحان :شب بعد از غذا پدرم كمي متاثر بود و براي همين حميد بيش اش نسشت و با هم گب
ميزدند موضوع كاري بود و يا هم خانواده گي نميفهميدم .اما هرچه بود پدرم را آشفته كرده ...و
نگرانش شده منم نزديك شان رفتم و پرسيدم كه چي شده؟ و تا اسم حريم را آورد دست و پايم به
لرزه افتادن و گفتم حريم ...؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
هيح حرفي به گفتن نماند و بدون كدام گب ديگر سر به زير انداخته و طرف اتاقم رفتم ،دروازه را
بسته كرده تكيه كردم.
نميدانم يكباره چي شد و چرا چنين دردي عميق به قلبم حس كردم ،بند بند انگشتانم دست هايم حتي
پاهايم گرمتر از آتش بودن و شايد در تب احساساتم براي حريم ميسوختم.
حال اگر سرم را به در ديوار هم ميكوبيدم فايده نداشت حريم مال كسي ديگر شده بود ،بايد از اول
همان موضوع را جدي ميگرفتم و طرفش نميديدم و اي كاش قبل او پسر مه اقدام ميكردم.
اي كاش خبر نامزدي او خوشخبر ميبود برايم ،اي كاش طرف مقابلش من بودم.
حال خود كرده را تدبير چيست؟
هيچ.
ميخواستم يكبار ديگر با حريم تماس بگيرم اما از دلم آه و ناله هاي بلند شد كه حريم مال كسي ديگه
است و حال ممكن با او باشد.
نبايد خيانت كرد.
حريم :همه را به صالون رهنمايي كردم و مادرم پريشان خاطر داخل اتاق شد و اولين باريست كه
ميبينم مادرم صدف را عروسم گفته به آغوش نگرفت و خاله شكيال هم با مادرم روبوسي نكرد و
تنها با هم يك سالم عادي گفتند و بس ،شايد آن هم به دليل محترم نشان دادن شخصيت هاي شان،
سكوت همه اتاق را فرا گرفته بود .تا اينكه اسمر به اتاق آمد و مثل هميش با همه عادي سالم و
عليك كرده به موضوع شروع كرد ،خواستم تا از اتاق بيرون شوم كه اسمر مانع ام شده گفت:
بنشين حريم جان در نبودت به حق تو فيصله نميكنيم.
به طرف اميد ديده و گفت ببخشيد اميد جان ،همين كه آمدي شاهد ماجراهاي ناخوشايندي شدي
انشاهلل كه اين ها همه جبران شوند .و بعدش به رو به پدر اميد و مادرش كرده شروع كرد.
⁃ كاكا جان ،اگر گستاخي كردم ببخشيد .ميدانم كه اين مشكل شما نيست و مقصر اين همه حاالت
ما هستيم و بس .مگر خدا شاهد است كه نه من و نه پدرم از اين موضوع باخبريم .تا روزيكه
خواستگاري نيامدين خبري از اين حرفها نبود.
شميم :مه ميخواستم ...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ مادر بان كه حرفه مه تمام كنم .با پدرم تماس گرفتم حال شايد او هم به خانه برسد ،خوب همه ما
ميدانيم كه اميد بچه بد نيست و شما نيز از آشنا هاي قديمي ما هستين ما همه شما را دوست
ميداريم .اما بايد رُك و پُست كنده به عرض تان برسانم كه خواهرم موافقت ندارد .نميخواهد فعال
عروسي كنه.
شكيال :خوب ما هم عجله ي به عروسي نداريم ،بماند به سال آينده حاال فقط دلخوشي ما يك شيريني
بتين خالص.
شميم؛ زنده باشي شكيال جان.
⁃ خاله جان حريم خودش اينجاست كسي حرف خودش را به زور نميتواند بااليش تحميل كند .اگر
ميخواهد عروسي كنه و براي اينكه دوره ي شناخت از هم داشته باشند نيازمند وقت هستند پس بسم
هللا ،ما حرفي نداريم اما اگر ميگويد اصال نميخواهد هم حرفي نيست ،ما جبرا تحميل نميكنيم.
زمانه يي كه به زير چادري و بدون ديدن عروس و داماد عقد صورت ميگرفت حاال نيست.
ماشاهلل خانواده هاي مان يكي از ديگر تحصيل بيشتر كرده و بيشتر روشن فكر هستند .به ما و شما
چنين كاري نميزيبد.
صداي زنگ دروازه شد و فهميديم كه پدرم آمد مه عاجل بلند شدم و دروازه باز كردم از اين رو
صدف هم از فرصت استفاده كرده از عقبم آمد و در دهليز دستم را گرفته التماس كرد كه براي اين
رابطه بلي بگويم چون او نميخواهد از اسمر جدا شود.
مگر نميدانم چرا التماس هايش اصال نميتوانست سنگ وجودم را آب كنه بي توجه به حرف هايش
طرف در رفتم و باز كردم .پدرم پريشان خاطر داخل صالون رفت و بعدش هم عمر ،مه در دهليز
ايستاده بودم و حرف آنها را ميشنيدم.
تا پدرم رسيد اميد به احترامش از جا بلند شد و دستانش را بوسيد و بعدش هم صدف.
يك خوش آمد گويي ساده در ميان حرف ها آمد و دوباره حرف هاي خانم شكيال شروع شد،
شكيال :خوب شد كه آمدي بيات صاحب ،ما حرف ما را روز اول گفته بوديم .دختر ميتيم و دختر
ميگيريم .خودتان هم قبول كردين ،حال در شان شما است كه از حرف بگذرين؟ كجاست غيرت و
مردي تان؟ مرد ها را زبان شان.
اميد :مادر...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
ببين كاكا جان! شايد در ميان دو خانواده يك تعداد غلط فهمي و اشتباهات رخ داده اما اي حرف
هاي كوچك موجب اي نميشود كه حال تمام دوست و دشمن مان شاد شوند.
اسمر جان قسمي كه گفتي اولويت تو خواهرت است خوشحال شدم .پس بدان كه اولويت همه
برادر ها خواهرشان است .درست گفتي بخاطر خود نميتوانيم خواهر هاي خوده فدا كنيم خوشي
هاي صدف مهمتر است.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اگر قسمت ما هم نشد مهم نيست .نميخواهم تو و صدف فريب اي دنيا را بخوريد در اين موضوع
او اصال تقصيري نداره...
حريم :بعد از حرف هاي خاله شكيال چنان نا اميد شده بودم كه ميخواستم براي رابطه ي اميد بلي
بگويم وقتي اسمر براي من ازخود گذري ميتواند منم بايد براي او از خواسته هايم بگذرم.
به صالون داخل شدم كه گب بزنم مگر موقع مساعد نشد و حرف هاي اميد متعجبم كرد چقدر هم
فهميده بود نخواست رابطه خواهرش خراب بشود .البته شايد هوشيار فاميل خودشان بود ،و عاجل
گفت كه بد گرفتن را همه فراموش كنند و مثل قديما به مانند يك خانواده شاد كنار هم بمانند .بعد از
تمام شدن حرف هايش به مادرم ديده گفت خاله جان شب كه مهمان خودت هستم بر ما چي پخته
ميكني ؟ اگر چه خاله شكيال اسرار به رفتن كرد اما اميد از جايش بلند نشد و گفت مه پيش كاكا
عثمانم مهمان ميباشم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ بچه احمق مگر تو نبودي كه حريم ،حريم ميكردي؟ تو نبوديكه ميگفتي حريم بايد مرا قبول كنه؟
+آرام باش ادي جانمه .....حال كجا گفتم حريم را نميگيرم؟
⁃ حريم....
به چي دلخوشي سر بلند كردم اما زينب بود.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+چرا مرا تنها ماندي و آمدي نميفهميدي كه مام اينجا آمدني بودم؟
⁃ زياد فهميدي فهميدي نكو هله به صنفت برو كه همه مارا سيل دارند.
زينب را به صنفش روان كردم و خيلي خسته بودم ،تنها همين درد سرم كم بود( زينب)
ساعت اول تمام سرم روي ميز بود و از بد شانسي اكرم هم امروز نيامده بود و حال و هوايي
ديگران را هم نداشتم تا اينكه ساعت دوم ميخواستم بيرون بروم اما از دروازه حريم داخل شد.
عمر :امروز به خواب ماندم و خيال رخصتي هاي هرروزه دير بيدار شدم تا خودم را آما ه كردم و
دويدم سمت آشپزخانه و دو دست چسپيدم به ناشتاي روي ميز و عاجل عاحل خوردم و بيرون
ميشدم كه دم راهم حريم آمد سالم كرد
⁃ دختر تو پوهنتون نداري؟ يا تو هم به خواب ماندي؟
+ني خواب چي؟ امروز نميروم.
⁃ احمق نشو اگر امروز نروي فردا هم اجازه نميتيد كه بري مادرم را خوب ميشناسم هله برو تيار
شو بيا كه مه برسانمت.
+اما مادرم؟
⁃ مه گب ميزنم همراهش
سبحان :كنار دروازه ايستادم و اجازه دادم حريم داخل صنف شود ميخواستم همراهش حرف بزنم
اما موقع مساعد نبود ،او هم جز سالم حرفي برايم نزد .خواستم نزديكش برم حد اقل حق داشتم
جويايي احوالش باشم مگر دوستانش پيش قدمتر از من شدن و كنارش رفتند .من هم دوباره سر
جايم برگشتم و بر حريم پيام نوشتم،
G O L D E N Page
G O L D E N Page
خوبي؟ و يك شكلك حيرت زده فرستادم .جنگره به صحفه موبايلش ديد اما جواب نداد .اعصابم
خراب شد و موبايل را به ميز ماندم و بيرون برامدم مگر گويا قسمت من بيرون رفتن نبود امروز
استاد نظامي مرا به صنف برگشت داد و درس خودش را شروع كرد.
با آمدن استاد دور بر حريم هم فرصت شد و چند ثانيه بعد جواب مسج:
-٤سالم ،خوبم.
-٠تو خوبي؟
من هم صحفه موبايل را بلند كرده ديدم و دوباره به جايش گذاشتم
قانون نيوتن را تطبيق كردم( هر عمل از خود عكس العمل دارد)
حريم :بعد از گب زدن با عمر الال به خوشحالي زياد پرواز ميكردم و نميدانم چي قسم آماده شدم
اما دوان دوان به طرف پوهنتون رفتم .در صنف رسيدني كه شاخ شمشاد پيش رويم آمد .از ديدنم
زياد حيران به نظر مي آمد و تا به جايم رفتم مسج كرد مگر دور و برم بيروبار زياد بود و
نتوانستم جواب بدهم ،و وقتي استاد داخل صنف شد موقع پيدا شد تا جواب مسج روان كنم ،اما
قصدگير تر از شاخ شمشاد هم كسي در اين دنيا هست ؟
ني نيست دو مسج كردم مگر جز ديدن كاري نكرد و منم مسج سوم را نوشتم :پيش درخت
منتظرت هستم .اگر جواب هم ندهد حتما كه مسج را ميبيند.
⁃ نميايم.
از جواب دادنش خنده ي زوركي كردم و يك شكلك خنده فرستاده از استاد نظامي اجازه گرفتم تا
بيرون صنف بروم .مطمئنا كه سبحان هك مي آمد هنوز به نزديك درخت نرسيده بودم كه صداي
سبحان آمد شيشك حال پوك هم شدي...
+مه ؟ اصال هم چنين چيزي نيست .خود شاهد حال بودي كه چقدر هم فرصت زياد بود مگه نه ؟
⁃ دختر وكيل صاحب درست مثل خودش به لفظ قلم صحبت ميكنه ،ماشاهلل
+پسر قاضي صاحب هم كوشش كنه مثل قاضي احسان باشه
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ تو از كجا خبر ؟
+خوب خبر دارم ديگه ،خير ببخشي چند مسج كرده بودي ولي فرصت جواب دادن نداشتم
براي همين خواستم اينجا بيايي تا تالفي كرده باشم.
⁃ مهم نيست نخست بانوي صنف ،حال ديگه شما كمتر در دسترس قرار ميگيرين .و يك خنده ي
بلند كردم
+چي چي ؟
⁃ حال خوده به كوچه حسن چب نزن ديگه ،خوب ميداني كه چي ميگم .يك ساعت اول تمام از
خوشحالي گرد گرد پوهنتون آتن داشتي حال تير ته مياري .شيريني كه مجبور استي به تمام صنف
بدهي.
+نادانسته شيريني كه چي تلخي هم نميخرم به كسي
-بسيار خوش داري كه مه بگويم شيشك جان ؟ اينكه اول شدي.
خوووو مه اول شديم؟
⁃ ها شيشك اول...
+به اي خو كدام گبي نيست مه به كانكور هم چهارم شده بودم در بسته افغانستان حال يك صنف
چيست كه اول شده نتوانم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اين كه كار همه است منم اگر بخواهم اول ميشوم .بدون كدام گب روي مه دور داده به صنف رفتم
و چند دقيقه ي گذشت حريم هم آمد .درس استاد نزديك به خالصي بود و در آخر هم گفت از همين
اول بايد در مورد سمينار هاي خود فكر كنيم و چون مضمون بازريابي مارا تدريس ميكرد
خواست تا يك يك جلسه همه ي ما از اول سمستر سمينار ارائه بدهيم و هفته نو موضوع ها انتخاب
شده و با هم تيمي خود شروع به كار كنيم.
هنوز استاد از صنف بيرون نشده بود كه سر و كله ي زينب پيدا شد و تك تك كرد سبحان مه
منتظرت باشم ؟ يا هم پيش موتر برم؟
حريم :آخر ساعت يك دختر مقبول و قد بلند به صنف ما آمد و بدون مقدمه با شاخ شمشاد ما حرف
زده رفت چقدر هم مقبول بود قد بلندتر از من موهاي سياه و براق چشمان درشت و چقدر هم خوش
لباس.
با خود گفتم يعني اي دوست دختر اي شاخ شمشاد است ؟ هنوز يك سمستر تمام نشده و براي خود
دوست دختر پيدا كرد؟
چاشت بعد از غذا خانم كاكايم و دخترانش خانه ي ما آمدن و قرار بود مادرم با خانم كاكايم به خريد
بروند و هردو دخترش صاحبه و ساجده خانه ما باشند .بعد شستن ظرف و ها چند دقيقه ي قصه
كردن صاحبه خواست تا فلم عروسي هانيه را برشان بگذارم تا ببينند .چون فلم كه نزد من بود
اولين نسخه بودي كه تكميل شده فلم زنانه و مردانه اش مكس بود.
به نيمه ي فلم رسيده بوديم كه رقص زيبايي از سبحان آمد .چقدر هم مقبول ميرقصيد ساز قطغني
مگر خيلي زيبا...
صاحبه :حريم اي كيست ؟ چقه خوبش رقص ميكنه
⁃ ها ها همو
صاحبه :خو او را كه مام ميشناسم ،هر دو بچه اش مجرد استند اني ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
دلم ميشد بگويم او شاخ شمشاد نفري داره و هيج زحمت نكش اما باز مرا از حرف هاي اي دو
خواهر كي نجات بدهد ؟ فقط گفتم مه چي بفهمم .و از طرف ديگر ساجده صدا كرد به اي مقبولي
چطور تا حالي مجرد مانده ههههههه و هر سه ما به اي گب خنده كرديم.
شب كاكا محمدم شان هم آمدن و بعد از خوردن غذا به خانه رفتند چون فردا همه ي ما به درس
رفتني هستيم.
تا جايم را آماده كردم ياد حرف هاي سبحان افتادم و بعدش هم او دختر جذاب كه در صنف آمد.
.+يعني شاخ شمشاد دختر گب ميته ؟ هيج شرم نداره ؟
يك بهانه پيدا كرده بايد حرف ميزدم همراهش و بدون مقدمه يك شكلك كه به معني سالم دست بلند
😂😂♀😂)
كرده را فرستادم( ِ
و بدون كدام وقفه دوباره همان استيكر برايم فارورد شد
⁃ خودت چيزي نو ياد نداري؟
سبحان :چرا اگر ياد نداشتم ازتو باز ياد ميگيرم
⁃ قار استي؟
⁃ جواب نميتي؟ يا هم مصروف شدي؟
سبحان :ني ما لياقت قهر بودنه كجا داريم؟ ها بي بيم آمده با او مصروف هستم
⁃ هر كس كه صالح ميداني
سبحان :خوب يك نفر كه نيستي كه سالم ميرساني
G O L D E N Page
G O L D E N Page
وقتي گفتم تنها نيستي كه سالم ميرساني چنان زورش داده بود كه اگر دستش ميرسيد مرا جا در جا
خفه ميكرد
و مسج داد به كساي كه پشت صنف مي آيد اوليت بتي ى فهميدم منظورش از زينب بود بر همي
خاطر هم
در جوابش نوشتم هاهاها و بعدش سلسه مسج ما تمام شد ني او مسج كرد و نه هم من.
روال زنده گي همه طبق معمول بود حرف هاي كه طي اين يك ماه اتفاق افتاد همه فراموش كردند
و گويا اصال اتفاقاتي بد رخ نداده و فاميل هاي اسمر و صدق همه مثل قديما دوست شدن رفت و
آمد شان بيشتر و بيشتر شد و تصميم گرفتن تا قبل زمستان عروسي برگذار كنند .حريم از بابت
آمدن زينب دلخور بود و شايد هم احساس نا امني و يا هم حسادت براي سبحان داشت و سبحان هم
مصروف درس هاي خود شد و خيالش از بابت اينكه حريم نامزد نشده جمع شد و ميخواست
خودش را ثابت كنه .مگر اينبار طالتم هاي بزرگتري در مسير دريا پديد شده به اسم اميد و زينب
يكي عاشق حريم و ديگر عاشق سبحان ،اگرچه زينب دو سمستر جلوتر از سبحان بود مگر فقط
براي او از هرات به كابل آمد و ميخواهد عروس خاله ي خود شود.
روال زنده گي همه طبق معمول بود ،حرف هاي كه طي اين يك ماه اتفاق افتاد همه فراموش
كردند و گويا اصال اتفاقاتي بد رخ نداده ،فاميل هاي اسمر و صدف همه مثل قديما دوست شدن
رفت و آمد شان بيشتر و بيشتر شد و تصميم گرفتن تا قبل زمستان عروسي برگذار كنند .حريم از
بابت آمدن زينب دلخور بود و شايد هم احساس نا امني داشت و يا هم حسادت براي بودنش كنار
سبحان ميكرد .و سبحان هم مصروف درس هاي خود شد و خيالش از بابت اينكه حريم نامزد
نشده جمع شد و ميخواست خودش را ثابت كنه .مگر اينبار تالطم هاي بزرگتري در مسير دريا
پديد شده به اسم اميد و زينب يكي عاشق حريم و ديگر عاشق سبحان ،اگرچه زينب دو سمستر
جلوتر از سبحان بود مگر فقط براي او از هرات به كابل آمد و ميخواهد عروس خاله ي ( خانم
سبحان) خود شود.
چقدر هم زود جاده عاشقان سر در هوا ميشود ،اينجاست كه چرخ فلك به دوران مي افتاد ...عشق
از شخصي اول به شخص دوم سرايت ميكند و مسير نامعلومي را به قلبش ميپيمايد .حاال
خواندنيست ،اينكه چنين مسيري ادامه خواهد داشت و يا هم به بن بست جديدي بر ميخورد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم :شروع امتحانات بيست فيصد مان بود و حاال چشم توقع همه استاد ها من بودم چونكه جز
مضمون جغرافيايي اقتصادي هفتاد و نو نمبر اخذ كردم ديگر تمام نمرات من صد بودند و اينكه
اولين دختر در تاريخ باشم كه يك سمستر را با صد فيصد مكمل تمام كنم يكي از آرزوهايم بود.
صبح بعد نوشتن چند سطري
_#خورشيد_تابان،
يار همگان و مايه ي گرماي جهان...
آفتاب من تو بلند و همجا را روشن بساز تو همان روشنايي بر حق استي كه هيچ تاريكي نميتواند
ترا محو خودش كند...
⁃ سالم حريم
+سالم خوبستين
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ چي كار ...؟
+خو آمدم كه داماد شوم اما ببين رفيق هاي خوده داماد ساخته پس ميروم
⁃ ها ديگه هركس زورگو بوده نميتانه .خوب ديگه تشكر زنده باشي مه همينجا پايين ميشم.
+هنوز كه دهبوري است او دختر بان كه نزديك پوهنتون پياده ات بسازم ،زياد راه مانده.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم :حرف هاي اميد خسته كننده بود و اينكه خودش را چنان خود صفتي مي كرد خونم را به
جوش آورد و تا به شاهراه دهبوري رسيديم گفتم مه پياده ميشم ،چون بهانه ديگر نداشتم گفتم از
ايوب كيك ميگيرم ،اميد موتر را گوشه كرد و و بدون حرف زدن پايين شد ( خاك به سرت حريم
اي هم بهانه شد؟ كه تو كردي ؟ از بد ،بدترش توبه)
چند دقيقه بعد چندين كيلو كيك گرفته آمد ،و دوباره موتر را حركت داد و نزديك دروازه ورودي
پوهنتون موتره ايستاد كرده و تا پايين شدم خريطه را به دستم داده گفت اي يادت رفت.
به دستم اشاره كرده و دو عدد كيك كوچك را نشان دادم ،ني يادم نرفته اينه مه حق خوده گرفتم.
⁃ بگو شيريني عروسي اسمره پيش از پيش آوردي ،حال مه هم سلماني ميروم و بعدش محفل اينا
در موتر مانده مانده حيف ميشن .اگر ميخواهي تا صنف برسانمت
ني تشكر اميد جان ،پس بان كه پولش را حساب كنم باز ميبرمش
⁃ حال همي كارت پس مانده دختر كه روي سرك به مه پيسه بتي؟ هله داخل پوهنتون برو كه دير
نشه.
سبحان :نزديك دروازه پوهنتون ايستاده بودم تا حريم بيايد و بعدش منم داخل بروم موتر حمله آنها
يكي از اولين موتر هاي بود كه محصلين را ميرساند اما امروز فكر كردم حريم نميايد چون از تايم
آمدنش گذشته بود منم كه بي مضمون ماندم داخل صنف نرفتم و منتظر آمدن اكرم شدم از روزيكه
اي بچه به سمستر دوم آمده بيخي سر به هوا شده...
ساعت از هشت و سي گذشته بود و فهميدم كه امروز نه حريم آمدنيست و نه هم اكرم ميخواستم مه
هم برگردم خانه كه حريم را ديدم از موتر فرونر سياه پايين شد اوال فكر كردم برادر هايش
رسانديش اما يك پسر قد بلند و نبستا چهره گندمي داشت بود و خريطه يي را دست حريم داد و
روي سرك چنان گرم صحبت هاي خود بودن كه حتي به فكر عابرين چهار اطراف خود نشدن و
بالخره حريم كشان كشان خريطه را نزديك دروازه ساخت و به خاله دهن دروازه پاكت را باز
G O L D E N Page
G O L D E N Page
كرده و كيك و كلچه داد .يعني به چي مناسبت بود؟ نكنه حريم ....دويدم تا بپرسم اما چي گفته بايد
ميپرسيدم ،ممكن گب از گب گذشته باشد .تا نزديك تعمير به دنبال حريم رفتم و دلم تاب نياورده و
گفتم خيريت باشه كي را خانه خراب كردي؟
⁃ خانه خسر برادرم را ...
+حيف او بيچاره ها به جانشان زدي خوده.
كنايه هاي حريم معذبم ساخت و منم خوب جوابش را دادم....
داخل صنف رفتيم و استاد تصدي صدا كرد.
خيريت باشد حريم جان به چي مناسبت ؟ به رخصتي ها عروسي را تنها خوردي ؟
⁃ ني خدا نكنه استاد ،بدون شما كه نميشود عروسي بخير دو هفته بعد است.
و بسته كيك و كلچه را پيش استاد باز كرد و استاد يك كلچه نخودي گرفته و تشكر كرد .مه هم سر
جايم نشستم و به حريم ميديدم چقدر هم خوش بود به اين عروسي ،يعني او بچه از من خواستني تر
بود؟ شيطان را ال حول كردم و متوجه شدم كه استاد درسه تمام كرده .پس دستي به خود زدم ( خانه
خراب شوي سبحان ،هنوز اي سمستر بيشتر درس ميخواندي) و در اخير استاد اعالم كرد كه
جلسه بعدي امتحان بيست و فيصد ماست .تا استاد صنف بيرون شد سر و كله زينب هم پيدا شد
كجايي سبحان؟
قسمي صدا ميكرد كه در خانه دنبالم ميگرده و فرق پوهنتون و خانه را نميفهمه.
+به قبرم استم زينب نميبيني ؟
⁃ اال اي قسمي نگو دشمنايت بمره ،امروز باز خواب ماندم كاكا احسان خير ببينه مرا اينجا رساند
آمدم كه بگويم وقت رفتن منتظرم باشي
+وقتي رفتن نداره مه هميال خانه ميرم ديگه درس نداريم تو خودت باز به موتر حمله بيا .و هله
به صنف تان برو ديگه.
حريم :از اخالق سبحان هر لحظه متعجب تر ميشدم با دختر بيچاره چي رقم رويه ميكرد مگر چي
گناه كرده بود كه چنين مجازاتش كرد؟ حتي گب زدن با او برش سخت بود ،اما از طرف ديگر
دختراي صنف همه پشت موضوع شيريني آوردن را گرفتن و منم به آواز بلند گفتم بخورين كه
G O L D E N Page
G O L D E N Page
شيريني خودم است و چشمان سبحان كالن كالن بيرون شد و يك چند دانه كلچه گرفته رفتم و به
زينب پيش كردم ،سالم به صنف ما خوش آمدي .بفرما
⁃ زينب...
ها تشكر زينب جان گباي سبحانه باور نكو هيج قابل قبول نيستند
⁃ ههههههه راست گفتي وال ...فكر ميكردم تنها به خانه همتو است نگو در صنف هم همتو بوده؟
+شما خواهرش استين؟
⁃ ني ..مه
سبحان :چرا بايو گرافي مارا نوشته ميكني ؟ چي كار داري كه كي است
حريم :فكر كنم دوايته با پوش خوردي شادي....
سبحان :ها شاتووووووو همتو فكر كو ..زينب تو هم از خود صنف داري حق و ناق به دهليز ها نيا
فهميدي
زينب ؛ توبه هيج نميايم فقط صنف تان خورده ميشه
حريم :از اينكه اجازه نداد با زينب درست گب بزنم حس كردم حتما چيزي بين آنها است
سبحان :از دقيقه دقيقه تغير خوردن حريم در حيرت بودم مگر اي آدم است؟ يا هم با آدما زنده گي
كرده؟ يكبار يك چيز ميگه باز ديگه چيز اصال نميداني به كدام حرفش باور كني ،صد دل را يك دل
كرده و برش پيام نوشتم
(بعد رخصتي زود خانه نروي با تو كار دارم) .
اما جواب نداد و دوباره مسج را فرستادم و بازم جواب نداد و اينبار زنگ زدم ،تا موبايل را طرف
گوشم بردم كه صداي نغمه موبايل حريم از دستكولش بيرون شد و منم قطع كردم و موبايل را به
G O L D E N Page
G O L D E N Page
جيبم گذاشتم .شايد برايش مهم نبود كه ميخواستم همراهش گب بزنم پس بيخيال ،غرور من هم
كمتر از او نيست ديگه.
وقت برامدن از صنف ساعت را ديدم و بعدش به راه خود روان شدم كه زنگ حريم آمد موبايل را
از جيبم بيرون كردم روي صحفه اسم ( جنگره عينكي ) بود
حال شتر زير بار آمد (آدم شد )
تماسش را اوكه كردم و فقط گفت كجا ...و تماس پشت خطي ديگر داشتم و ديدم زينب است
جنگره جان يك دقه ميبيخي همي تماس ديگه ره جواب بتم
و تماس حريم را هولد كردم
⁃ بلي كجا ميري سبحان صبر كه مام آمدم.
+مه نگفتم برو خانه مه جايي كار دارم.
⁃ اما تو خو
+اما مه خو تنها نميرم اينجا منتظر بچا هستم حله پيش پيش ...و زود شو برو ..ديگه ياال...
و تماس قطع كردم و تا خواستم با حريم حرف بزنم ديدم موبايل را قطع كرده دوباره زنگ زدم
جواب نداد ( بيا ازي نوده پيوند كو )
عاجل به طرف صنف ها رفتم و به دهليز منزل دو با هم رو برو شديم.
⁃ واي واي تو اي ره ببين ،واضح گب بزن كه تكليف ته روشن كنم دختر جان
+وال تا نيم ساعت قبل تو چيزي به گفتن داشتي ني مه .حال تو درد خوده بنال
سبحان به خنده گفت :بيشك وال گبك هاي سر كوچه هم بلد استي،
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ چي ؟
سبحان :ببين جنگره ...ببين حريم جان ،نميدانم از قصد ميكني يا هم ندانسته ،اما اي كار هاي تو مرا
معذب ميسازه.
⁃ مه چي كرديم ؟
الزم نيست هميشه كاري كني ،وقتي ميايي با همه عادي اما نوبت مه ميرسه مثل موش و پشك
جنگه شروع ميكني .در هر سمينار كه با ديگرا هم گروه بودي چقدر فعال استي و وقتي مه استم
حتي يك خط درس هم نميخواني .چرا ؟ مه كاري كرديم؟ تا اين حد كه امروز هم گفتي كه نامزد
شديم و باز دوباره گفتي دروغ است چي ميخواهي كني ؟
حريم :ببخشي؟ اي موضوع آخرت كمي شخصي نبود؟ ميخواهي چي بگويي ؟
خودت در كاري كه كار نداري دخالت ميكني ،و باز ماند موضوع جنگ صدا از يك دست نيست.
سبحان؛ هي ديوانه مقصدم جنگ كردن نيست ،جنگ نكو ،ببين ميشه ما هم دوست هاي خوب هم
باشيم؟ مثل فاميل هاي ما ؟
حريم :سبحان ببين ما فقط در يك صنف هستيم و بيشتر ازي چيز ني و خوبشد فهميدي فاميل ها ما
صميمت دارند و نميخواهم خداي ناكرده گبي شود و اي دوستي از بين بره .حال اگر اجازه بتي
ميخايم از صنف برم كه دير شد
سبحان :حريم تو واقعا نميفهمي ؟ يا اينكه تير ته مياري.
از ده دقه است كه كوشش دارم يك موضوع را بفهمانم ميخايم كمي خوب همراهم رويه كني و
بس ،ميخايم كمي بشناسيم .اي گب كجايش بد است
حريم بدون كدام حرف از صنف بيرون شده و رفت
چقدر هم بد ذات است اي دختر دستم را به سر قلبم كوبيده گفتم :رفتي و رفتي آخرم چي كسي را
گير آوردي؟
دختر وحشي را...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اما اي كاش اين هوس عشق ،با رسيدن به دلبر وحشي ام تمام شود
ده روز گذشت و فقط شش روز ديگر به عروسي اسمر مانده بود اين مدت همه روزه حريم با
مادرش به خريد ميرفتند و بعضا هانيه هم مي آمد ،گاه صدف لباس و جهزيه هايش را ميپسنديد و
گاه هم از شان ناراض ميبود شايد در گير هيجانات خود بود ،اميد هم بيشتر دور و بر حريم
ميچرخيد و حريم هم مصروف درس و كار و بارش بود بعد از حرف هاي آن روز نمبر سبحان را
بالك كرد و حتي در صنف قسمي رويه ميكرد كه گويا سبحاني وجود نداره ،اما اينكه در دل حريم
چي ميگذشت را هم جز خودش و خدايش كسي نميدانست.
به عقيده ي حريم ؛
هر جا قصه هاي عشقي غير ممكن ،زاده يي عشق هاي بزرگ بود .تاقل اين زنده گي عشق هاي
يك طرفه...
شايدم ترس اش بي جهت نبود با داشتن رقيب چون زينب دل هر دلبري را به درد مي آورد و
اينكه بداني چقدر نزديكش است ،ديگرم اينكه از بعضي ها حريم خبر شده كه سبحان در اولين
صنف اش با دختري تحت نام فريبا آشنا بود و تا دير وقت باهم در ارتباط بودند.
سبحان كه حاال واقعا عاشقي دختري بود كه برايش اصال ارزش قاعل نبود را رنج ميشمرد و
گوشه گير شده تنها همدردش ( اكرم) چاره يي جز صبر كردن در مقابل بد خويي هاي سبحان
نداشت ،و بالخره شب حناي اسمر اكرم به بهانه يي نمبر حريم را از موبايل سبحان برداشت و
برايش مسج كرد ،و اينكه سبحان به چي حاليست باخبرش ساخت.
حريم :شب حناي الاليم بود و همجا پر ازمهمان ها و ساز و سرود ،هرچند تصميم داشتيم تمام
محفل ها به هوتل گرفته شود آمد صدف دوست داشت تا در خانه باشد و اسمر حنا ماندن به خانه
G O L D E N Page
G O L D E N Page
شان برود .ساعت ده ي شب بود و همه به حنا ماندن رفته بودن جز من و دو سه نفر ديگر كه بايد
ترتيبات برگشت شان را ميگرفتيم .مصروف جمع كردن تهكو و ظروف هوتل بوديم عمر هم
حسابي با نماينده هوتل داشت و وقتي به اتاق آمد گفت :ب گفته خاله شكريه( همسايه شان كه تازه
از ايران آمده) ناسالمتي امشب عروسي داداش منه ...اما من خدمه هوتل شديم هاهاهاها
+الال تو بازهم خوبستي مگر مرا ببين ،به اين همه استايل ميايد كه چارو كش شوم؟
⁃ سبحان پيش مه آمده حريم اما خوب نيست نام ترا ميگرفت و فكر كنم كه ...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+كه چي؟
⁃ حريم ببين سبحان بچه بد نيست اما امشب فكر كنم نشه است .
+چي؟
⁃ هسشش ...ببين لطفا كسي خبر نشه به برادرش هم زنگ زدم گفتم پيش مه ميمانه و خبر ندارند
لطفا تو هم چيزي نگو چون زياد بي تابي كرد و هر دقيقه به تو زنگ زد خواستم از حالش خبر
شوي
حريم :حالش خوبست ؟
⁃ ها فعال خوابش برده قبال زياد بي تابي كرد ،سر شب گفتم اگر وقت داشتي حرف ميزدي
همراهش شايد راحت ميشد.
حريم :بدون ختم گب موبابل را قطع كردم و رفتم دست وروي مه آب زدم دلم پر از بغض بود
چقدر هم زياد
نميتوانستم سبحانه به اي حال كه داشت ببينم ،وضو گرفتم و عاجل نمازحاجت نيت كردم و در
اخير هم صحت و خوب شدن سبحان ره از خدا خواستم با نماز خواندن دلم كمي تسلي شد و سبحان
را نزد خداوند امانت كردم و اينگه اگر امشب خطايي كرده و چيزي نوشيده هم طلب بخشش از
خدا بجاي او داشتم ..و با خود عهد كردم تا فردا حتما ديدن سبحان بروم و صدقه سرش را بدهم.
سبحان :عصر مادرم شان را به شب حناي اسمر بردم و براي اينكه آنجا بروم و يك ديدي به حريم
بندازم خيلي از نخره هاي خواهر هايم را خريدم به حميد الال هم عذر و زاري كردم تا امروز كه
رخصت است را به خانه باشد ،اما اي كاش نميرفتم .حريم با همان پسر قد بلند به خانه برگشت ،در
سيت پيش روي موتر كنار هم نشسته بودند با هم خيلي خوش معلوم ميشدند چقدر هم به همديگر
ميزيبند و گويا استخوان در كباب شان مه بودم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
در كدامين مسيرش قرار دارم ؟ مني كه ديگر نيست ...مني كه وجودش خاكستر شد ،از يخ سرد تر
و از آتش سوزان تر شد..
چي حس ييست اين ميان دل و دلدار كه دلدارم نميداند .چنين عشقي از َكي تا به حال در وجودم
رشد كرده و حاال نميگذارد من نفس بگيرم ،اين حس همان .احساس روز اولم نيست ،بيشتر از
آنست.
عشق گنك كه توصيف نميشود فقط ميدانم كه سوختم و بس سوختم...
_#شنيدم وقتي دلي ميشكند صدا شكستنش عرش را به لرزه مي آورد مگر اين چنين شكستن من
حتي قلبي كسي (حريم) را هم نلرراند ،حريم چقدر هم سنگ دل بود..
خدا ناترس بود و همچنان ظالم ،الهي همين درد دامن گير يارت شود اين شخص عاشقي شخصي
دوم شود .براي تو كه جز دعا چيزي ندارم حريم من....
به روي آيينه ميديدم خودم خودم را نشناختم مگر اين درد چقدر وزن داشت كمرم خم گشت و
بازوانم تاب حملش را ندارد ،كجاست آن پسر مغرور كه هيچ دلدار نداشت؟ چي كردي حريم،
بامن چي كردي؟ كه دست به چنين كاري زدم؟
سبحان شماره ي اخير موبايلش را زنگ زد اكرم برداشت و فقط توانستم بگويد( به دادم برس) و
ديگر از حال رفت ،فردا حوالي ساعت يازده از خواب بيدار شد و اكرم باالي سرش بود اما جايي
كه آنها بودند نه مربوط خانه ي سبحانست و نه هم از اكرم.
سبحان :يعني ما كجاييم؟
+اكرم..
و حرفي كه شنيدم ( داكتر داكتر سبحان بيدار شد)
يك و نيم ساعت ديگر باز هم خوابيدم و به گفته هاي داكتر بيدار شدم كه تكرار ميكرد اين چنين
چيز ها به بدن من سازگاري ندارد و نبايد استفاده كنم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
تا كمي سر حال شدم از اكرم خواستم تا مرا به خانه ببرد چون از بوي اينجا متنفر هستم مگر بهانه
ي آورده و مرا در انتظار گذاشت.
حريم :شب تمام خواب از چشمانم ربوده شد و هر لحظه انتظار آفتاب برامد را داشتم و بعدش هم
دليل براي بيرون رفتن ندارم چي بايد بگويم ؟
ناچار پنهاني بيرون بشوم ،مگر شايد خواست خداوند هم بود كه پيش سبحان بروم و تماس از
آرايشگاه دريافتم كه براي نخ صورت و كمي اصالح كاري براي محفل فردا امروز هم بايد بروم
و بهترين حرف شد با عمر تا آرايشگاه رفتم و بعد او از آرايشگاه بيرون شدم و روانه ي شفاخانه....
تا رسيدم به اكرم زنگ زدم و او هم براي گرفتن من به منزل اول آمد
⁃ حريم ..
+س س سبحان..
⁃ تو ؟
+ها مه
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ چي است ؟ حريم ميشه بري لطفا ديگه بر هم نگرد اينجه جاي براي تو نيست جاي تو كنار
عزيزانت هست نه اينجا...
و به اشاره دست راه دروزاه را نشانم داد،
مگر اين همان سبحان نيست كه ديشب بود؟ چگونه حريم گفته خودش را هالك كرده بود ،طي چند
ساعت چي تغير كرد كه اين همه از خود بي خود شده اما خوب وقتي مرا نميخواست چرا بايد
ميماندم راهم را گرفته بيرون شدم و رفتم.
سبحان :انتظار همه را داشتم جز آمدن حريم و از اينكه او را اكرم باخبر ساخته سخت خفه شدم
نياز نبود مرا رسوا ميكرد و تا اكرم آمد ازش اعالن قهر بودن كردم.
و گفتم ديگري نميخواهم ببينمش .و راه به پيش گرفته رفتم اكرم هم از دنبالم نيامد و به جاي من نزد
داكتر رفت .در دلم از حرف هاي كه براي حريم گفتم سخت پشيمان شدم و هزاران لعنت را نثار
خودم كردم ،حق او چنين حرفت نبود اگر هم دوستم نداشت مگر به رسم انسانيت تا اينجا آمد و
حقش نيست كه چنين شود.
⁃ ببين سبحان فقط خواستم حريم اينجا باشه شايد تو خوب شوي
+اكرم درد مه حريم نيست كه او درمانم شود باور كن او دردي ديگريست و اين درد ديگر...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ هر دو؟
تا گفتم چي هر دو ؟ سبحان چپ چپ ميديد طرفم ديد چي ؟
ها خو هر دوي ما نميفهميدم كه او وقت چي كنم حريم حريم ميگفتي مام برش زنگ زدم او هم
چون شب نتوانست فراد خيزست و آمد ديگه بيچاره حتي از محفل برادرش لذت كامل نبرد ،تمام
شب هر يك دقه بهد جويايي حالت بود
⁃ كي ،حريم ؟
+ني مه ...خي كي ديگه
⁃ صبر صبر بچه جان حال مرا به كشتن ميتي ؟ درد ته به قراري بخور و موبايل مه از جيبم
بيرون كرده در دستش دادم.
حريم :فردا محفل بود و بند دلم از دل جدا شده همه براي آوردن عروس نو خوشحال بودن و من
براي حركات سبحان خفه ..چرا اينگونه بود ؟ براي تسالي دلم باخود تكرار ميكردم ( اي بچه
ديوانه است و ثبات ذهني ندارد) براي مخشوش كردن ذهنم دست به كار شده و مرا اذيت ميكنه...
موبايلم را برداشتم تا به هاينه تماس بگيرم و براي رفتن نزد آرايشگر صبح وقت هماهنگ شويم،
صفحه باز كردم عكس سبحان بود..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
چند لحظه يي محو ديدن عكس چشمانش شدم با آمدن زنگ موبايل ،پس گردني به خود زده گفتم
چي شاخ شمشمادم ؟ مگر مالكيت توست ؟ هرچه در دهنت آمد ميگي...
زنگ هانيه اوكه كردم.
⁃ بلي حريم
+بلي خواهر جان سالم هميال برت زنگ ميزدم
⁃ ني جانم نميشه خواستگار هاي خديجه آمدن زنگ زدم منتظر نباشي ..باز صبح با خديجه يكجا
پشتت مياييم تيار باش خوب
+صحيح است خوار جان چيزي كار نداري؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ خيلي....؟
+يعني تو را اي فيشن هاي مه متوجه ام ساخته ؟
سبحان نُچ كرد و آهسته نزديك گوش حريم شده گفت
:بانوي زيبا ،شيشك من ..چشم من جز تو مگر كي را ميبيند؟
حريم :از حركات سبحان آنقدر حيرت زده بودم كه اگر ميميردم هم باورش نميكردم..
اين همان است سبحان كه ديروز مرا از خود راند؟ و يا سبحان مهربان كه چشمش جز من كسي را
نميبيند؟
حرف هايش ،حركات و جست هايش همه اش متفاوت مگر چي ميخواست از من ،نزد همه يك
نوع است و نزد من نوع ديگر...
دستش گرفته از اتاق عروس بيرونش كردم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ هله برو بچه جان كه حالي كس خاد آمد و بايذ لباس هايم را تبديل كنم.
به دروازه نزديك شديم و دستم را محكم گرفت و بعدش به طرف خودش كشانديم ...و آهسته نزديك
موهايم نفس گرفته از اتاق خارج شد..
در تمام محفل چشمم ناخداگاه سبحان را جستجو داشت حس ميكردم او هر لحظه اينجاست ،و تا
اينكه با مادرم يكجا به خوش آمد گويي همه مهمان ها رفتيم و به ميز خاله حليمه رسيديم بعد يك
احوال پرسي بسيار صميمانه متوجه جذابترين مهمان ما شدم .همان دختر كه بادي گارد سبحان
است .به حرف قديما
به آب رنگ و خال و خط
چي حاجت روي زيبا را...
حافظ
آنقدر زيبا بود اين دختر كه حسادتم گل كرد ،با خود كلنجار رفتم :مگر ميشود با اين زيبايي چشم
سبحان زينب را نبيند و دنبال من باشد؟
شايدم چون خودم را حريف او ميدانستم اينقدر حساس و جدي متوجه هر عملش بودم.
مگر تنها من نبودم كه او را شناختم آن هم متوجه من شد و بار دوم تبريك گفته احوال پرسي كرد و
رو به خاله حليمه كرده گفت :خاله جان حريم صنفي سبحان هم است حال دلم جمع شد كه بيخبر
نيامديم.
خاله حليمه طرفم ديده گفت راست است دخترم ؟ ما كه خبر نداشتيم
يك خنده ي زوركي كردم
+مه هم همين حاال فهميدم خاله جان .
حليمه :حق داريم دخترم راستي هم كه شما كجا همديگر خوده ديدين كه بشناسيد .اگر در صنف
آزارت داده بگو كه مه هم حقش را هميال بدهم
+ني خاله جان چي كاري ميتواند بكنه فقط صنفيم است
مادرم :خوب خير بازم خوش آمد زينب جان جايت باالي چشماي ماست.
حليمه :تشكر خاله جانش لطف داري .ما هم بيگانه گي نكرديم و آورديمش،
G O L D E N Page
G O L D E N Page
و بعد خاله حليمه دستم را گرفت و گفت بگذار سبحان بيايه ترا همراهش معرفي ميكنم.
سبحان :كنار حريم حس ديگري را هم تجربه كردم(خواستن) چقدر هم خواستني بود ميخواستم
ساعت ها كنارش بمانم و در هوايي كه او نفس ميگرد نفس بگيرم مگر بانوي شيشك من كجا اجازه
همچين كاري را ميدهد ..دستم گرفته كشان كشان بيرونم كرد .مگر همين عملش هم دوست داشتم و
مخالفت نكردم تا اينكه نزديم در رسيديم و ميخواستم بوسه ي از او بگيرم مگر جرعت همچنين
كار را نداشتم نزد او عجز دامن گيرم ميشد و مرا در خودم حبس ميساخت ،عطر موهايش را بو
كشيدم و يك نفس آرام مگر عميق گرفته و بيرون ،عاجل روانه صالون مردانه شدم تا كسي متوجه
من نشود آنجا بعد تبريك گفتن به كاكا عثمان و عمر به چوكي نزديك ميدان نشستم و جز حميد
برادرم ديگر كسي اينجا نميشناختم در دلم گفتم با همه قوم شان آشنا شوم كه بالخره آينده ام هستند
هاهاها...
⁃ به چي خنده ميكني ؟
بلي الال؟
⁃ دلت ضعف خنده ست چي شده ؟
چيزي ني..
⁃ خوش بختم
+همچنان...
محفل رو به خالصي بود و نزديك صالون زنانه رفتم و زنگي به موبايل مادرم زده گفتم بيايين
بيرون،
مادرم :يك لحظه بيا با تو كار دارم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
هاهاهاها ( چيزيكه مادرم ازش متنفر بود ماماني گفتن است) اما بر اينكه همراهش شوخي كنم
بعضا مامان ميگم.
به نزديك دروازه تكيه به ديوار ايستاده بودم كه مادرم دست حريم گرفته آمد و زينب هم ميخنديد و
ساره و صوفيا بيشتر از همه ...
تا مادرم رسيد به سويم ديده گفت اي را ميشناسي؟
حال بايد چي ميگفتم ،ها يا ني ؟ مگر چي شده كه مادرم چنين چيزي ميپرسه ...جوابي نداشتم و
حريم پيش قدمي كرده گفت :سالم خوشحال شدم از آشناييت.
⁃ مه هم هميتو..
در راه مادرم را به سيت جلوي موتر شاندم و علت كارش را پرسيدم اما چيزي خاص نگفت و تا
خانه رسيدم به حريم مسج كردم ( خودت را اسپند كن تا نظر نشوي ،خشو جان ات هم تعريف ات
را كرد)
حريم :ساعتگرد از دو ميگذشت همه ي ما مانده و خسته محفل بوديم هانيه هم شب به پيشواز
عروس نو با ما به خانه آمده بود .صداي مادرم بود كه همه را به غذاي چاشت دعوت ميكرد چقدر
هم در خواب مانده بودم حتي ناشتاي صبح را هم بيدار نشدم.
آهسته از اتاقم بيرون شدم تا بيينم چي خبراست ،تا چشمم به پدرم افتاد شرمنده شدم بابت اين همه
دير خوابيدن نزديك رفتم وسالم كردم اما از حرف پدرم چشمانم برق زد..
⁃ صبح بخير ...اله كه يك نفر بيدار شد ما فكر كرديم شاروالي خبر كنيم تا بيايند شمارا بيدار
بسازند.
+چطور يعني؟
⁃ چطور نداره ،هانيه خانم خواب هستند ،عمر كه حتي اتاقش قفل است و سر و صداي عروس نو
هم نيست مهمان ها مانده براي من و مادرت...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
دستايم به گردن پدرم حلقه كردم ( ببخشي پدر جان نميفهمم چقسمي اقدر دير خواب ماندم)
⁃ گبي نيست دخترم بيا پايين كه خاليت شان آمدن و قرار بود بر چاشت مادر صدف ناشتايي
بيارند اما مادرت نگذاشت و گفت زحمت را به شب متقبل شوند.
+خير مهم نيست پدر جان منم ميروم دست يار مادرم بشوم .اما اول يك دست روي مه آبكش كنم
كه خوابم گم شود.
زود ،زود به سرم آب گرفتم و خودم را كمي سرحال ساختم كه پايين بروم و رنگ نارنجي لباس
پوشيدم ،نزديك دروازه يادم افتاد كه شب موبايلم خاموش شده از بكس دستي ام بيرونش كرده به
شارژر وصل كردم و به منزل اول رفتم .مادرم هم تا مرا ديد عاجل صدا كرد حريم بيا دختر به
آشپزخانه...
+سالم ..مادر جان
⁃ خانه همه نيست ،خانه توست خبر داري كه چقدر مهمان آمد و رفت.
شانه هاي مه باال انداخته گفتم خو حالي گذشت ببو جان كمي سر درد دارم ميشه بعدا غامغال كني
سرم ،حال بگو مه چي كنم چي آماده گي ميگيري؟
پدرم؛ زن سر دخترم قهر نشو راست ميگه همسايه هايت زياد عجله آمدن داشتن ترا وله همي
صبح عروسي كه ميايه به ديدن عروس؟
من هم كه نزديك در يخچال ايستاده بودم ،تركاري ها را براي سالد شب بيرون ميكردم ،دستم را
بلند كرده گفتم :موافقم پدر جان ...
هانيه هم به جمع ما پيوست و پدرم دست به سرش كيشده و حالش را پرسيد .و بعدش هانيه آمده و
تركاري ها را گرفته گفت بيار من سالد جور كنم تو برو دسترخوانه تيار كو كه خاليم شان گشنه
شدن ،مادرم نان ميكشد .هانيه غذايي اسمر شانرا به اتاق شان برد و
هنوز دسترخوان چاشت جمع نشده بود كه مادرم گفت
ميوه هارا بشوي ..و تا رفتم از عقب صدا كرد اگر زياد ناپاك بود قف بزنيشان..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان :هرچند ساعت زنگدار را عيار كردم مگر نتوانستم وقت بيدار شوم و به صنف بروم،
ساعت ده قبل از ظهر بيدار شدم و بعد حمام كردن موبايلم را انترنت روشن كردم تا شايد مسج
داشته باشم اما حريم حتي مسج شب مرا نديده بود.
اما شام ديروز در وتسب وضعيت گذاشته ( ...عكس خودش در آرايشگاه فقط يك شكلك به
صورتش گذاشته و بس) اعصابم به هم ريخت واقعا حق نداره خودش را جلوه نمايي كنه ..زنگ
زدم به وتسب اما آنالين نبود و بعدش به نمبرش تماس گرفتم دو بار زنگ زدم اما خاموش بود.
به اتاق نشيمند رفتم پدرم به وظيفه رفته و صوفيا هم چاي ميخورد ساره به مكتب و حميد هم از
جمله نادرات كه امروز به خانه هست و با مادرم سبزي پاك ميكند.
+اال و بل ال كه خواب ميبينم..
الاليم كار خانه را ميكنه؟
⁃ عليكم سالم سبحان جان كالن شوي.....
نزديك رفتم و سرم را سر دست مادرم ماندم
+ادي جان صبح ات بخير...
⁃ چاشت شده بچه جان صبح چي؟ يكي دو روز دل خوش كردم كه بچه ام به وقت خود اهميت
ميته و درس خوان شده...
+اووو مادر مه صدقيت شوم چرا اقه زود جدي ميشي؟ خو شب ناوقت خوابيدم به خواب ماندم
و باز چند روز غير حاضري خو حق داريم..
حميد؛ها سمستر زده كه نشود دلش سياه ..حال يك سمستر پيش رفته ديگه بازم ميخواهد ايبار
چانس بخوره.
سبحان :اله اله نگو كه همه دست به يك كردين و پشت من پاي لچ كردين.
مادرم :بچيم بيين زينب چقدر دختر زحمت كش است او از واليت آمده ،پدر و مادرش باالي سرش
نيستند اما ببين چقدر هم كوششي است .هنوز همه ي ما در خواب بوديم كه دختر بيدار شد و براي
G O L D E N Page
G O L D E N Page
همه چاي صبح آماده كرده و بعدش به پوهنتون رفت مگر تو جناب عالي با وجود بودن پدر و
مادرت درس نميخواني و فكر و هوشت تنها ب خواب و خوراك است.
دوران_وصلت
همه ي ما ،در گذر زمان بي نقش يم و تنها سهم ما كم شدن روزهايست كه از خود در عقب جا
ميگذاريم
آن روزهاي كه يكباره اسمش ميشود خاطره...
در روزها ،شبها ،لحظه ها حتي تك ثانيه ي را نميتوان ايستاد ،از ايجاد خلل زماني عاجزيم.
ولي تجربه ست ،يكباره دوران در دوران مي ايستد.
گاهي ،يكسر بهار ميشود تا چشم ببندي تابستان رسيده ،هنوز دلسير به دامنه طبيعت قدم نگذاشتي
و لذتي از اين فصل نچيشده ي كه اجل به بدن نيمه جان درختان ميرسد و تنش را به لرزش مي
آورد
اينست كه در اوايل خزان ،زمستان سر ميكشد...
زمستاني كه ختم پاييز برايش مهم نيست.
اما اي كاش اين يكباره ها تنها اتفاقاتي بودن كه در دامان طبيعت بسنده ميشد.
اما در زندگي رويايي جا باز نميكرد.
گاهي به هزاران كوشش دلت به رُخ كسي نمي افتد .گاهي به يكباره گي غريبه ي ،عزيز دل ات
شده
سعي ميكني ردِ از آرزو هايت داشته باشي و راهت را بكشي ،مگر آن القيد ،آرزوي دلت شده.
تا چشم به همزدن همه كس اش گشته،
مهر اش به دل چنان نشاندي كه هم نفس ات شده.
قلب ات ،يكباره از هر ثانيه فراري تر و از هر يار ،محبوب تر حسابش ميارد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان :حريم بعد آن محفل ،آنچنان بي پروا شده كه چندي حرف زدنش برايم خواب و خيال بيش
نيست ...او ديگر زير بار حرف هايم نمي آمد ،اصال شايد روز هاي كه با من خوب بود را در
خواب ديده بودم و حقيقت نداشت ،مگر از سوي ديگر چقدر هم مهم شده ديدنش ...بيشتر و بيشتر
ميخواهمش ..گاه با خودم خلوتي فراهم ميكنم و از خودم به خودم حكايت ها ميكنم .مگر يارم دلي
از سنگ دارد ،هجرانش براي من بي پايان است و زجر دادنم را دوست ميدارد.
ديگر خبري از نوشته هاي در و ديوار نيست .دوران (وقت آمدن به صنف) به پايان رسيده ،جنگ
و جنگيدن بي موجب ختم شده و شايدم راهش را از من به ُكلي دور كرده ،هر جاده ي كه انتهايش
من باشم را حريم رد نميشود .اما دلم تاب دوري ندارد ...دلي كه براي شيشك صدا كردنش تنگ
شده ،چي رسد به تحمل اين دوري ...دل در جستجوي بهانه ييست براي حرف زدن ،وعده مالقات
دادن ،حتي يك پيامي كوچك اش كه شايدم شكلك هاي خنده آور باشد.
به صد تشويق هاي اكرم صد دلم را يك دل كردم و بساط سخن را با حريم چيندم و خواستم هر آنچه
در دلم است را برايش بازگو كنم
حريم :همان خط السير قديمي ،من در منظره ي هميشه گي (طلوع آفتاب) ...دست به قلم و ورق
رنگي هايم پيش كردم و يكبار ديگر از نَو نوشتم...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
دنيايي من ،جاييكه جز من ديگر باشنده ي ندارد .اين منم كه اين دنيا را ميسازم ،و اين منم كه
ويرانش ميكنم .مگر دل هم ميداند و دلدار هم ،اين همه مالكيت كافي نيست تا مرا حاكم رويا هايم
بسازد.
رويايي كه براي خودم به سر دارم ،مگر منبع ديگري دارد .شخصيت دومي شريك خواب هايم
گشته...
قناعت عاشق گشتن مشكل است براي مني كه با خودم عهد دارم دل به دريا ببندم نه بر يار
مغرور...
قطره اي اشك از كنج چشمم به كاغذ افتاد و محو از بين رفتن همان نقطه ي تمام شدم .مگر الزم
بود اين اشك در نقطه ي كه تمام كردم بريزد؟ چي نياز بود خدايا اين كارت حكمتي داشت يا مني
ديوانه چنان فرض كردم.
با خدا كمي ديگر نياز كردم و سرم را به بازوي چوكي راحتي ام گذاشتم ،خيال هاي هميشه گي را
مرور ميكردم ،نميدانم در كدامين خيال چشم بسته ي مرا خواب ربود و شريك كابوس ها ساخت.
همان كابوس ديرينه افتادنم در ريگستان بي سر وپا ،تشنگي و جستجوي آب ،ديدن چشمه آب اما
نرسيدن به آن.
هر قدمي كه نزديك به چشمه ميشدم ،آب چشمه كم حجم تر ميشد.
آواز كسي از پشت درب اتاق مي آمد كه حريم صدا ميزد.
صداي مادرم بود براي بيدار شدنم از عقب در تك تك ميكرد (حريم بيدار شو )
سرم را بلند كردم و دويده به سمت دروازه اتاق رفتم با يك چرخش قفل در باز شد و سالم كردم
⁃ دختر پوهنتون نميري؟ چند روز است موترحمله را هم جواب دادي ،دلت است پوهنتون هم
نروي؟
+ني مادر جان اتقافا همين حاال تيار ميشدم ،امروز ساعت اول بيكار هستيم مادر جان
G O L D E N Page
G O L D E N Page
صدف به صبحانه تخم بادنجان و حلواي مغزي آماده كرده بود تا من رسيديم تخم و بادنجان رومي
سرد شده و مجبورا چند لقمه حلوا ميل كردم گرچه رابطه ي من با شيريني خوردن در صبحانه
خوب نبود اما از روي نزاكت و اينكه صدف خودش تعارف كرد نوش جان كردم و روانه
پوهنتون شدم .مادرم تا دم در با من آمد و بعدش هم كرايه موتر در كف دستم گذاشته گفت نشود
فراموش كني از فردا موتر حمله ات را دوباره بخواه حاال كه مهمان داري ها كم شدن نياز نيست
بي پروگرام باشي.
مگر مادرم از كجا بايد ميدانست كه چرا موتر حمله ام را رها كردم.
سبحان؛ چون ساعت اول درسي ما بيكار بود و اكثراِ در اين روز تعداد محصلين در صنف كم
ميبود به خاطر جمع صنف را آماده كرم دسته گلي را روي چوكي حريم گذاشتم و يك ياد داشت
كوچك روي ميز اش با رنگ سرخ نوشتم تا زودتر جلب توجه كنه و بخواند.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
در باز شد و حريم داخل صنف شد ،نه سالم و نه هم كالمي از كنارم رد شد و به قطار خودش
روانه شد حتي خيالش نبود كه من اينجا ايستاده ام .تا نزديك چوكي اش رسيد و دسته ي گل را بلند
كرد همه چك چك كردن و حريم بيشتر متعجب شد.
اما من ؟ من كه حتي اسمم فراموشم شده چي رسد به جمالت ساخته شده چند شبه ي اكرم ،ذهنم در
گير شد و براي چند لحظه سكوت و چشمانم بستم تا جمالت را درست تعبير كنم و بعد بيان بدارم تا
اشتباه متوجه نشود اوال كه نميخواستم رابطه ي فاميلي ما خراب بشود و ثانيأ او را ميخواستم نه
قهر و غضبش را..
حريم كه سرگردان صاحب دسته گل را جستجو و كرد و ندانست كار كيست .گل را كنار مانه به
جايش نشست و حرفي نزد و جهتي همه چشم شان دنبال من بود تا استاد نيامده دست به كار شوم.
نزديك حريم رفتم و آهسته گفتم حريم...
او فقط طرفم يديد چيزي نگفت و اينكه من خاموش بودم دوباره سرش را پايين انداخت و بار دوم (
حريم)...
اين بار دو دستش را سر به سر هم كرد و معني اين كارش (گوشم با توست ) ..بود.
اين بار آب دهنم قُرت دادم و كوشش كردم جمله ام را تكميل كنم .مگر نتوانستم...
حيران بودم در اين فلم ها چطور اين زودي پيشنهاد ميدهند و جواب بله را ميگيرند...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
• حريم ...مه عادت اي قسم مزاق را با هر كس ندارم .ميخواهم رك بگويم از تو خوشم آمده و
ميخواهم با من باشي..
قهقه هاي حريم خاموش شده بود و حرف نميزد شايد هم در دو راهي مانده..
يك قدم ديگر نزديك شدم و خواستم دستش را بگيرم .كه سيلي محكمي را حواله صورتم كرد و از
صنف بيرون شد
حريم :باورم نميشد شخص مقابلم كه اين همه جمالت زيبا و عاشقانه ميگويد ،سبحان باشد .همان
سبحاني كه شب ها خوابم را دزديده ..هماني كه شريك رويا هايم شده ،حرف هاي را كه در خواب
تصور نميتوانستم در بيداري از او شنيدم ،اين روز را بايد جشن ميگرفتم .چنين عشقي را همه
آرزو دارد اما قسمت من نشد .دير وقت است اسير احساساتم نسب به او هستم.
مگر چي سود ،او براي سرگرمي هايش ازرش بيشتر قائل بود تا من .او براي روز گذارني دنبال
بهانه بود تا عشق..
(سبحان اهل خوش گذراني است ) اين را كه روز هاي اول پوهنتون ميدانستم اما اينكه تا اين حد نه
ديگر از حدش گذشت مه بازيچه دست او نبودم و نميشوم..
سيلي كه بصورتش زدم گويا خنجر را به قلبم فرو بردم..
از آخرين حد توانم استفاده كرده بيرون صنف رفتم
اين اشك هاي مزاحم كه هميشه بودن و تا حرفي در ميان مي آمد از قطرات باران زودتر
ميريختند...
با خودم نجوا داشتم..
قرار است به زودي نامزدي همچون زينب داشته باشد ،ترا ميخواهد چي كار..
او اهل عشق نه ،بلكه هوس حاكم اوست..
حريم ديوانه نشو ...به خود بيا چنديست كه تحمل كردي حال هم ميتواني..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ يعني تا اين حد؟؟؟ خشوي من ديگه كيست؟ ني ديگه حريم ديوانه نشو خواب نبين هنوز زود
است..
و بعدش اينكه دو بار زنگ زده و شكلك بدقهر را در عكس وضعيت من گذاشته يعني رضايت
نداشت كه عكسم را بگذارم ..و عاجل عكس را دور كردم و منتظر فردا بودم تا زودتر پوهنتون
بروم و او را ببينم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اما شايد گناه عظيمي كرده بودم و جزايش تنها ديدن اين حالت نبود ..چندي غرق گريه هايم بودم و
بين دلو عقلم قضاوت ميكردم ،دل ميگفت اشتباه برداشت نكن و عقل ميگفت فريب دل را نخور..
اما صداي تعريف زينب از داستان عشق كودكي و نوجواني او و سبحان ،قاضي ي حال شد و
اشك چشمانم را خشك كرد .ديگر نه به چشمم باور داشتم و نه هم به گوش هايم..
زينب كنار يكي از دوست هايش نشسته بود و هر آنچه ميان او و سبحان بود بي پرده قصه ميكرد..
مگر ميشود انسان عشق را اينچنين در ميدان بگذارد؟
اگر من جاي او بودم سبحان را در عمق قلبم ميبستم و از خوبي هايش و عشق كه نسبت به من
داشت هرگز سخن نمي آوردم.
زمان حال...
بعد آن روز بود كه ديگر مجال حرف زدن به سبحان ندادم ،حتي براي اينكه با او روبرو نشوم
موتر حمله را رها كردم تا ديگر سبحان را نبينم ..چت گروه صنف را رها كردم
كم كم باالي خودم تسلت پيدا كردم تا ديگر به خياالت سبحان نروم ،اما امروز يكبار ديگر شكست
خوردم او بار ديگر هم توانست دليل گريه هايم شود.
آوازي آرام و خفيف او مرا بار ديگر به خود آورد..
⁃ حريم...
(آواز سبحان )
حريم...
آواز سبحان بود كه صدايم ميزد .دست و پايم به لرزه افتادن و زبانم بند آمد ،چشمان من پر اشك
شده بودند .آيا دو راهي كه ميگفتند اين بود...؟
ميشود دلت برايش پر پر بزند اما راهي جز فرار نداشته باشي ،ميشود تسليم عشق شد و از راه
بدر گشت.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
بدون معطل شدن از جا بلند شدم و چند قدم رفتم مگر اينبار پر درد تر صدايم زد ...و در جايم
ايستادم و او شروع كرد به حرف زدن
سبحان :حريم ....ببخشيد .قصد بي احترامي و اذيت نداشتم .فقط خواستم از نزديك همديگر را
بشناسيم اما قسمت نبود .آمدم تا معذرت بخواهم و بدان كه بعد اين سبحان را نميبيني من ميرم و يا
اصال فكر كن رفتم چون صنف خودم را عوض ميكنم .خدا حافظ...
سه روز ميگذرد و همه شايد فراموش كردند جز من و سبحان ،او كه مرا ديگر مد نظر نميگرفت
و من كه ناديده گرفتنش عذابم ميكرد.
هر چند او به گفته اش عمل نكرد و از صنف نرفت شايدم امكانش نبود و يا نخواست برود .حاال
هرچه دليلش بود براي من خوب است حد اقل ميتوانستم نيم نگاه اش ببينم.
آن روز سبحان حرف هايش را تمام كرده و رفت حتي از من نپرسيد كه چرا..من ماندم و يك دنيا
درد ...اما اگر ميپرسيد هم جوابي نداشتم چي بايد ميگفتم ،اينكه چرا نامزد ميكنه و يا اينكه بدون
شناخت من به خواستگاري ام بيايد.
هر روز درد او كمتر و درد من بيشتر ميشد ..تا جاييكه حتي با استادان مان حسادت ميكردم ..گاه
گاه حتي فراموشم ميشد او قرار است شوهر كسي ديگري باشد و بلخصوص اينكه در فعاليت هاي
صنفي او همكار دختر ميداشت مرا ديوانه ميكرد.
در مضمون منجمنت استاد قادري سكينه را با سبحان همكار تعيين كرد و سكينه به اشتياق عجيبي
سمت سبحان رفت اين عمل او مرا ديوانه كرد و حالم را به هم زد ...از استاد اجازه گرفتم و بيرون
صنف رفتم بازم به درخت مهربانم پناه بردم و درد دل كردم.
دلم ميخواهد ببارد ...باريدن از جنس اشك شبيه باران ،دلم ميخواهد بر چشمان زيباي تو غرق
شوم و عهد توبه كردن را بشكنم.
دلم ميخواهد دردش را ناله كنم و فرياد ديوانه گي ام را سر بكشم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اينبار نوشته ام را به درخت پن زدم تا ديگري اين نوشته ها را ديده و از اينجا ببريد و من هم اين
متن را فراموش كنم .اما دستي بر شانه هايم گذاشته شد و گفت ميگذرد .عقبم را ديدم سجيه بود (
دختر كه در موتر حمله ماست) به وارخطايي گفتم چي ميگذرد؟
-حريم جان پنهان نكو ..همه خبر دارند ديگر خودت را بي خبر نيانداز
+چي ميخواهي بگويي؟ كمي واضح بگو..
-داستان تو و سبحان ...
از جايم بلند شدم و گفتم بس كن ديگر هيچي نيست از دل خود گب نسازيد...
سجيه :اينكه گب بدي نيست چرا قار ميشي ..حريم صبر كو شايد كمك كرده بتوانم برت
بي توجه به حرف هايش نزديك ايستگاه موترها رفتم تا با يكي از موتر ها حرف بزنم كه بعد اين
دنبالم بيايند اما هيج راننده ي جاي خالي نداشت و موتر حمله ي قبلي هم محصل ديگري را جاي
من گرفته بود.
من ماندم و انتظار براي موتر تكسي
حريم...
آواز سبحان بود كه صدايم ميزد .دست و پايم به لرزه افتادن و زبانم بند آمد ،چشمان من پر اشك
شده بودند .آيا دو راهي كه ميگفتند اين بود...؟
ميشود دلت برايش پر پر بزند اما راهي جز فرار نداشته باشي ،ميشود تسليم عشق شد و از راه
بدر گشت.
بدون معطل شدن از جا بلند شدم و چند قدم رفتم مگر اينبار پر درد تر صدايم زد ...و در جايم
ايستادم و او شروع كرد به حرف زدن
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان :حريم ....ببخشيد .قصد بي احترامي و اذيت نداشتم .فقط خواستم از نزديك همديگر را
بشناسيم اما قسمت نبود .آمدم تا معذرت بخواهم و بدان كه بعد اين سبحان را نميبيني من ميرم و يا
اصال فكر كن رفتم چون صنف خودم را عوض ميكنم .خدا حافظ...
سه روز ميگذرد و همه شايد فراموش كردند جز من و سبحان ،او كه مرا ديگر مد نظر نميگرفت
و من كه ناديده گرفتنش عذابم ميكرد.
هر چند او به گفته اش عمل نكرد و از صنف نرفت شايدم امكانش نبود و يا نخواست برود .حاال
هرچه دليلش بود براي من خوب است حد اقل ميتوانستم نيم نگاه اش ببينم.
آن روز سبحان حرف هايش را تمام كرده و رفت حتي از من نپرسيد كه چرا..من ماندم و يك دنيا
درد ...اما اگر ميپرسيد هم جوابي نداشتم چي بايد ميگفتم ،اينكه چرا نامزد ميكنه و يا اينكه بدون
شناخت من به خواستگاري ام بيايد.
هر روز درد او كمتر و درد من بيشتر ميشد ..تا جاييكه حتي با استادان مان حسادت ميكردم ..گاه
گاه حتي فراموشم ميشد او قرار است شوهر كسي ديگري باشد و بلخصوص اينكه در فعاليت هاي
صنفي او همكار دختر ميداشت مرا ديوانه ميكرد.
در مضمون منجمنت استاد قادري سكينه را با سبحان همكار تعيين كرد و سكينه به اشتياق عجيبي
سمت سبحان رفت اين عمل او مرا ديوانه كرد و حالم را به هم زد ...از استاد اجازه گرفتم و بيرون
صنف رفتم بازم به درخت مهربانم پناه بردم و درد دل كردم.
دلم ميخواهد ببارد ...باريدن از جنس اشك شبيه باران ،دلم ميخواهد بر چشمان زيباي تو غرق
شوم و عهد توبه كردن را بشكنم.
دلم ميخواهد دردش را ناله كنم و فرياد ديوانه گي ام را سر بكشم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اينبار نوشته ام را به درخت پن زدم تا ديگري اين نوشته ها را ديده و از اينجا ببريد و من هم اين
متن را فراموش كنم .اما دستي بر شانه هايم گذاشته شد و گفت ميگذرد .عقبم را ديدم سجيه بود (
دختر كه در موتر حمله ماست) به وارخطايي گفتم چي ميگذرد؟
-حريم جان پنهان نكو ..همه خبر دارند ديگر خودت را بي خبر نيانداز
+چي ميخواهي بگويي؟ كمي واضح بگو..
-داستان تو و سبحان ...
از جايم بلند شدم و گفتم بس كن ديگر هيچي نيست از دل خود گب نسازيد...
سجيه :اينكه گب بدي نيست چرا قار ميشي ..حريم صبر كو شايد كمك كرده بتوانم برت
بي توجه به حرف هايش نزديك ايستگاه موترها رفتم تا با يكي از موتر ها حرف بزنم كه بعد اين
دنبالم بيايند اما هيج راننده ي جاي خالي نداشت و موتر حمله ي قبلي هم محصل ديگري را جاي
من گرفته بود.
من ماندم و انتظار براي موتر تكسي
سبحان :مادرم كه اين چند روز متوجه تغير حالم شده بود هر روز دليل اين وضع مرا ميپرسيد و
شايد روح اش خبردار شده بود ،مگر چي ميتوانستم بگويم كه دختري را خواستم و او مرا رد كرده
؟ و يا اينكه عاشق دختري شدم كه با آن رفت و آمد فاميلي داريم و بخاطر من شايد ديگر روابط
فاميلي از بين برود.
تا ديگر پيش حريم شرمنده نشوم خواستم به صنف ديگر بروم اما اكرم اجازه نداد و او حق به
جانب بود او گفت ( اگر تو بري من هم ميروم ،آن وقت حريم در اين صنف تنها ميماند و خداي
ناكرده اگر چيزي شود باز چي؟ اگر دوست بوده نتوانستيم حد اقل از دور بايد متوجه اش باش) .
امروز كه بي علت از صنف بيرون شد ترسيدم كه چيزي نشده باشيش اما نتوانستم از عقبش هم
برايم چون بيشتر از اين نبايد سر زبانها مي افتاديم.
ده دقيقه از رفتن حريم گذشت كه زينب آمد و از استاد اجازه خواست تا با او به خانه برگردم چون
مادر شان از هرات آمدن،
G O L D E N Page
G O L D E N Page
دلم ميخواهد ببارد ...باريدن از جنس اشك شبيه باران ،دلم ميخواهد بر چشمان زيباي تو غرق
شوم و عهد توبه كردن را بشكنم.
دلم ميخواهد دردش را ناله كنم و فرياد ديوانه گي ام را سر بكشم.
ورق را از درخت جدا كردم و با خودم بردم اگر صاحب اين نوشته براي من ننوشته باشد هم،
بازهم به پاس دوست داشتن خودش اين را نگه ميدارم.
عاجل به پاركينك موترها رفتم و با زينب يكجا از پوهنتون بيرون شديم .زينب نزديك ايستگاه
متوجه حريم شد و ازم خواست موتر را ايستادكنم ،زينب از موتر پياده شد و با حريم حرف زد.
و اينكه چي گفت نشنيدم اما او را با خود آورد در سيت عقبي شاند و بعدش گفت برويم سبحانم ..من
هم سالمي خيلي سرد به جواب سالم حريم گفتم و جواب زينب را دادم
-بلي..؟ چي گفتي؟
+هيج جانم ،خانه حريم جان شان اول برو،
سبحان جان اول او را برسانيم موتر حمله ي شان نيامده ...سرش ناوقت نشود
G O L D E N Page
G O L D E N Page
زينب يك لچكر چندين خطي داد اما به يك سر شور دادن تمام اش كردم.
سكوت حكم فرمايي اين موتر بود و بعضا زينب خاموشي را از بين ميبرد و يك حرفي ميزد اما
هيج يك از اين دو حوصله جواب دادن نداشتن .و بالخره زينب موبايل سبحان را كش كرده گفت
بده آهنگ بانم سبحان كه منع كرد او دست به جيب سبحان برده و به زور موبايلش را گرفته و رمز
موبايلش را پرسيد ..سبحان تنها جوابش ..
( اسم شش حرفي است )
زينب :اسم شش حرفي ؟ يعني نام مرا ماندي ؟
-ها ديگه كار ندارم..
زينب :خي به خاله جانم بگويم ديگه تدارك عروسي را ببيند.
چشمان حريم كه به اين حرف ها از حدقه بيرون شد اما تا سبحان متوجه شد خودش را به موبايل
سر گرم كرد و بعدش زينب گفت ؛ ببخشي حريم جان بيخي يادم رفت كه خودم هم در موتر استي.
-مشكلي نيست جانم.
+راستي خاله جانم گفت قرار است نامزد شوي..
-نه خدا نكنه..
+اي قسم نگو ديگه ..تا چي وقت منتظر ميماني؟ عروسي كن بخير ديگه
-هرچه خواست خدا باشد.
و اين بار نوبت سبحان بود تا ديوانه وار سمت حريم ببينه و با چشمانش هزاران سوال بپرسد.
حريم :كنار سرك ايستاده بودم و منتظر موتر هاي اجاره يي بودم مگر زينب مرا ديد و به زور با
خودش برد در طول راه دقيقه ي نبود كه حس نكنم اضافي ام سبحان كه اصال مرا تحويل
نميگرفت و زينب هم فكر و هوشش پيش سبحان بود
از خود نمايي كردن هايشان خسته بودم اما چي ميتوانستم بكنم با پاي خود سوار موتر شدم و هر
چي ميشد با خود ميگفتم خودت آمدي حاال تحمل كن .
G O L D E N Page
G O L D E N Page
مگر وقتي گفت تدارك هاي عروسي ..دلم ضعف عجيبي را تجربه كرد و ناخواسته به طرف
سبحان ديدم .چقدر هم تغير كرده يك هفته هم نشده بود كه پيشنهاد براي من كرد و حاال با اين
عروسي ميكنه؟ يعني زينب اصال از موضوع آگاه نشده بود؟
اما هرچه حاال هيج فايده ي نداشت .به چهارراه نزديك خانه ي ما گفتم پياده ميشوم و سبحان هم
بدون مخالفت موتر را كنار كشيد و پياده شدم زينب را به رسم انسانيت تعارف آمدن به خانه را
كردم كه سبحان موتر را حركت داده رفت.
دل صدا كرد .ممكن بود امروز تو آنجا مينشستي نه زينب ..ميزبان موتر تو ميبودي نه او..
خودت نخواستي دختر...
شب هنگام فكرم در گير بود و چيزي نميتوانستم بنويسم و نه هم ميل به درس خواندن داشتم به
وتسب آن شدم و مسج سكينه آمد كه در باره شماره سبحان پرسيده و گفته اگر داري بفرست .چون
قرار است با هم كار كنند
به لست مخاطبين رفتم و اسم شاخ شمشاد را جستجو كردم او عكس پروفايل اش را تغير داده بود..
عكس جديدش
همان عكس قديمي ي بود كه در خانه ما گرفته ،با خودم حدس زدم شايد شب شيريني اسمر بوده..
لباس سياه پوشيده بود و چقدر هم سياه برش ميامد..
فكري به سرم آمد و رفتم آي دي فيس بوك سبحان را پيدا كردم چقدر هم عكس داشت در صحفات
اش...
در اين آواخر بر هر عكس اش يك دست نوشته ي روي ميز مرا انداخته بود و هرچه بيشتر ميديدم
شيفته تر ميشدم.
و در همين لحظه ،پُست جديدي گذاشت و روي برگه ي متن شبيه همان ورق رنگي كه به روي
درخت آيزان كرده بودم نوشته بود
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم ديوانه نباش ،ممكن مخاطب اين همه نوشته ها تو نباشي چرا ديوار نمگير شدي؟ و دوباره
صحفه اش را بستم خوابيدم تا فردا زودتر به صنف بروم و كارخانگي تصدي را تكميل كنم...
با وقت برامدن اسمر خودم را عيار كردم و به بك صدا كردن صدف از اتاق بيرون شدم و
پوهنتون رفتم.
ساعت از هشت چند دقيقه يي گذشته بود كه داخل صنف شدم سكينه و سبحان به صنف بودن و
حرف ميزدن .جاي تعجب بود كه سكينه ايقدر زود بيدار شده و اينجا آمده .تا مرا ديد سالم كرد و
نزديكم آمد بعد رو بوسي كنارم نشسته گفت خوبستي ؟
+تشكر الحمدهللا..
-راستي شب شماره سبحان را خواستم نفرستادي.
+ببخشي مگر نداشتم.
-خوب خير مهم نيست حال از خودش ميگيرم .امدم حالته ببرسم دوباره سر جايم ميرم.
+جايي چي ؟
-خو ميفمي كه منجمنت مضمون مشكل است به اي خاطر از اي به بعد نزديك سبحان ميشينم تا
سمينار مارا يكجا كار كنيم.
هيچ حرفي نگفتم و او هم از جا بلند شد و نزديك سبحان رفت.
آهاي حريم ..ميبيني دنيا به كجا رسيده؟ حال بهانه سمينار ميره پيش ار ميشنه..
مگر كاش تنها به نشستن اكتفا ميكرد ..چند دقيقه بعد كم كم آمدن همه شروع شده بود و صنف
بيروبار زياد داشت .من كه سرم را به شيشه ي بيروني تكيه داده بودم و منظره ي بيرون را تماشا
داشتم بي خبر از اينكه ديدني ترين صحنه در صنف است.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سكينه به روي ميز سبحان نشسته بود و پايش را به چوكي او بند كرده تا سبحان از چوكي بيرون
نرود ..نميدانم چند دقيقه يي اينگونه نشسته بودن اما پچ پچ محصلين مرا متوجه كرد و بعد ديدن
همچنين صحنه ي جرعت عادي نشستن در صنف را نداشتم
سرم را پايين گرفتم و بدون بردن وسايلم حتي موبايل از صنف بيرون شدم.
بغض گلويم هر لحظه بزرگتر و عميق تر ميشد ..تا به بيرون تعمير رسيدم چيغ كشيدم تا نفس
بگيرم..
چقدر هم نا مهربان هستند چطور ميتوانند رو به روي چشم من چنين كنند..
دلم ميخواست انتقام تك تك كارهايشان را بگيرم ..اما از انتقام چي حاصل ميشد؟ و چي ميتوانستم
بكنم ؟
ياد حرف هاي سجيه افتادم شايد واقعا ميتوانست كمك ام كنهء و براي اين به دنبال او تا صنف شان
رفتم.
در صنف آنها اتفاقا استاد نظامي درس داشت و اين بهترين اتفاق ممكن در اين شرايط ميتوانست
باشد.
بعد احوال پرسي با استاد عاجل سراخ سجيه را گرفتم و اينكه استاد با من آشنايي كامل داشت
اجازه داد تا سجيه با من بيرون بيايد
⁃ چي شده دختر رنگ چرا پريده ؟
+ميتواني كمك ام كني..
⁃ پيش شو كه بريم
تا به صنف رسيدم استاد مضمون ما هم آمده بود اما بيخيال استاد شدم و وسايلم را گرفته به سوي
دروازه روان شدم
⁃ كجا دختر جان؟
+خانه ،استاد
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ اينجا كاروان سراست ديگه دلت شد بيا درس را اخالل كن و بعدش برو...
+هر چه فكرش ميكنيد...
اينكه چقدر استاد عصبي شد را از حرف هايش درك ميكردم ،اما اينكه من اعصابم به هم ريخته را
كي پاسخگو ميشود .دروازه را محكم بستم و با سجيه بيرون رفته در كافه ي پايين تعمير نشستيم.
هوا نسبتا خوب بود و شروع كردم به تعريف كردن موضوع براي سجيه و طلب كمك از او...
⁃ خوب حريم ،حال ميخواهي سبحان ترا بخواهه ؟ يا ميخواهي اين دو نفر ازش دور كني ؟
+نميفهمم ،فقط نميتوانم در چنين شرايطي زنده گي كنم برايم هر روز مشكلتر ميشود.
⁃ حريم جان ببي تو خواهرم استي بخاطر همي خواستم كمك ات كنم ...مه به هر كس اس آدمه
معرفي نميكنم ميخىاهي همي امروز پيش اش ميرويم مگر پول زياد كار داره...
+چي ؟ پولش مهم نيست .اما كمك تو ميتواني يا كس ديگه ؟
⁃ كسي ديگه ...اما خودم پيش همو كسي كه كمك ميتانه ميبرمت تشويش نكو .مه خودم اقه
مشكالت داشتم همه شه حل كرده ..باورش كو همه مشكالتت حل ميشه..
آنچنان در خود شكسته بودم كه حتي حساب شكستن هايم را ديگر نميخواستم داشته باشم .در
تنگناي روزگار قرار داشتم و درك اينكه چي خوبست و چه بد را نداشتم .به حرف هاي سجيه
گوش كردم و او وعده كرد حرف ميان خودمان بماند و ديگر كسي خبر نشود .از كافه بيرون شديم
و من پول دو نوشيدني كه خواسته بودم را پرداختم و بكس جيبي خوم را چك كردم در حدود پنچ
هزار افغاني در آن بود فكر كردم شايد كفايت كند و از ديگر سو وقت زياد نداشتم درست در زمان
تعطيلي پوهنتون بايد به خانه ميبودم.
در طول راه به دغدغه هاي زنده گي توجه داشتم چي زود گذشت روزهاي كه براي سبحان با
ارزش بودم امروز چطور توانست در مقابل من چنين كاري كند؟ در نزديكي كوته سنگي رسيديم
و سجيه مرا از موتر پياده كرد و گفت بعد از اين را بايد در موتر ديگر برويم ،اما دليل اين را
نگفت كه چرا ..مرا به ايستگاه منتظر كرد و خودش با يكي دو موتر گب زد و بالخره با موتري به
تفاهم رسيد و نزدم آمده گفت به بسيار جگره راننده را راضي كردم تا به گرفتن سه صد افغاني
مارا به آنجا ببرد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
من هم كه جز تاييد حرف هايش چاره ي نداشتم قبول كردم و روانه شديم .سجيه كه راه بلد ما بود
براي من راه را معرفي ميكرد و براي راننده همچنان تذكر ميداد كه از چي راهء برود ،سجيه
آنچنان راه را خوب بلد بود كه گويا خانه خودشان باشد .بالخره بعد يك ساعت منزل به جايي كه او
ميخواست رسيديم حساب موتر را خالص كرده و بعد به كوچه بندي ها رفتيم .كوچه آخري آنقدر
بلند بود فكر ميكردم سر كوه ميروم .ترس كم كم در دلم خانه كرد و عقل من حاال برگشته بود ،با
چي فكري با سجيه آمدم حتي از مركز شهر دور شدم اينجا اگر مرا تكه و پارچه هم كنند آب از آب
تكان نميخورد.
دو دله بودم و ميخواستم بهانه پيدا كنم براي برگشت كه سجيه گفت رسيديم.
سجيه سه بار آهسته به در زد يك لحظه ي صبر كرد و اين بار دو تك ديگر به در زد شخص كه
عقب در بود شايد هميشه آنجا مينشست و منتظر همين رمز ها ميبود ،داخل حويلي صدا هاي
عجيبي كسي گريه داشت و التماس ميكرد و كسي هم خدا شكر را ميكرد ،تا متوجه صحن حويلي
شدم پر از كفش هاي خانم ها بود كه همه پاي برهنه در دهليز به نوبه استاده اند .اشاره ي به سجيه
كردم كه چي خبر ؟
⁃ همه اينجا ميايند تشويش نكو ،كسي كاري به كار ديگري ندارد.
و با تمسخر عجيبي به اينكه با بوت هايم وارد دهليز شدم گفت دست خاله جادو ميكنه واقعا يكبار
نتيجه بگيري بار ديگه تو هم پاي برهنه ميايي..
+آه ببخشي متوجه نشدم.
دست به بند بوتم برده و بازش كردم در رو بروي در دهليز گذاشتمش.
+اگر اينجا در قطار منتظر بمانيم ،تا فردا همين ساعت نوبت ما نميرسه...
سجيه چشمكي زده گفت مگر ما در قطار منتظر ميمانيم؟ لحظه ي بعد سجيه براي شماره ي تماس
گرفت و دو دقيقه نگذشت كه نفر بيرون شد ما را به داخل رهنمايي كرد.
سبحان :هر چند ميخواستم نشان بدهم كه ديگر حريم را مدنظر ندارم نميشود ،گويا همه اطرافيانم
ميدانند قصه ي ميان من و حريم ناخوانده مانده ،اما اين قصه شايد ناخوانده تمام شود.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
چون از روزيكه سكينه را استاد بالي جانم كرده هر دقيقه به چهار طرف من ميچرخد حتي كنارم
مينشيند و اين كارش از يك سو به نفع من بود چون حريم حسادت نسبت به من شروع كرده.
امروز كه در صنف مشغول نوشتن كارخانگي بودم سكينه چندين بار بااليم صدا زد و اينكه جواب
ندادم به چشم سفيدي آمده باالي ميز من نشست .چقدر هم جرعت به خرج داده و چنين كاري كرد.
چشم همه سمت ما بود جز حريم كه شايد نميخواست متوجه ما باشد.
آهسته به سكينه گفتم دور شو ..اما او كه سر اسب مستي خود سوار بود به حرفم نشد و بار دوم گفتم
دور شو اما اينبار پايش را كنار چوكي من گذاشت تا از جايم بلند شده نتوانم.
دستم بسته بودن و همه صنف تماشاگر ..حريم هم بدون كدام دليلي از صنف بيرون شد و اينكه چي
فكري در باره ي من كرد را حس كردم.
هرچه كه روي ميز بود محكم به ديوار ميزدم و بعدش صدايم بلند شد
+دختر احمق ترا ميگم دور شو نميفهمي؟ به سر جايم ايستادم و با لگد پاي سكينه را از كنار چوكي
دور كردم و از .صنف بيرون شدم اما حريم بال كشيده و پرواز كرده او هيج جا نبود حتي كنار
درخت مهربانش ..به صنف برگشتم چون مطمئن بودم وسايلش كه اينجاست هرجا باشد آخر
برميگردد .حدوداِ بيست دقيقه بعد وارد صنف شد و اما به وارخطايي همه وسايلش را جمع كرده و
بي توجه به حرف استاد از صنف بيرون رفت از عقبش ميخواستم بروم اما اكرم نگذاشت و حرف
اكرم را قبول كرده به صنف ماندم اما دلم پيش حريم بود .چطور ميتوانستم قناعتش بدهم كه كاري
به كار سكينه ندارم او خودش پشت مرا گرفته...
چندين بار دل كردم تا زنگ بزنم اما نشد ..دستانم ياري نميكرد چون برايش وعده كرده بودم كه
مزاحمش نشوم و از طرفي هم مطمئن نبودم كه اين حال بد او براي من بود يا دليل ديگري داشت.
بازهم دلم را به دريا زدم و براي حريم زنگ زدم
حريم داخل اتاقي شد كه همه ديوار هايش به رنگ سرخ بود و بعدش هم خانمي نزديك يك ميز
بزرگ نشسته و چادر سبز رنگ به سر انداخته تا حريم داخل شد
⁃ خوش آمدي ،دختر مقبول ...انشاهلل كه قسمتت در همين نفر است تشويش نكن ..خودت و مرا
باور داشته باش تو ميتواني.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم كه دنيا ناديده بود غرق حرف هاي خانم شد و به دقت به هر حرفش گوش ميكرد.
و بعدش اين خانم كه گويا اسمش صديقه است از حريم بازجويي كرد .آن حريم ساده دل هم همه
رازش را بي پرده فاش ساخت.
⁃ خوب دخترم ،ميداني كه خدا بزرگ است و همه كار به اراده اوست ،اما اين مسله ي بخت تو
مشكلي جدي نداره فقط ميتوانم يك تعويض بخت گشا بدهمت .ولي اگر اي بچه خوش چهره را
ميخواهي پس بايد تسلم عشق بسته كنيم تا او هم در عشق تو بيايد.
⁃ اما .. .نگو شك نكن ببين اين چهره ي كه من ميبينم عاشق تو نيست اما اگر كوشش كني ميتواني
عاشق خودت بسازي..
حريم :حرف هاي خانم صديقه بسيارش دقيق بود چيزهاي در مورد من و سبحان ميدانست كه حتي
به او نگفته بودم ..يعني واقعا از همه چي باخبر بود .و اينكه بدون گفتن من فهميد ازش ميخواهم
سبحان عاشقم شود مرا حيرت زده كرد و بعدش برايم گفت براي اين تلسم مقدار ده هزار پول نقد
بايد بدهم اما پيش من جز چهار هزار افغاني ديگر پول نبود.
به سجيه اشاره كردم و او هم گوش خود را نزديك آورد.
+مه كه ايقدر پول نقد همراهم ندارم ميشه تو كمك كني ؟
سجيه اشاره به گوش هايم كرده گفت طال خو داري ..از سبحان كرده ارزش ندارند بتي اونا ره..
+اما اي گوشواره ها ره مادرم..
⁃ به قصه نشو بگو گم شان كردي .چي كسي از تو حساب ميگيره اي ني ديگيشه بخر اما اي
چانس ها هربار نميايد.از مه گفتن ..
دست به گوش هاي بردم و گوشواره هايم را به روي ميز گذاشتم .خانم صديقه بعد گرفتن آنها
چيزي در ورق نوشت و برايم داده گفت اين را خودت بخور ..دو ورق دوم خط هاي زيادتر نوشت
و گفت اين را هم كاري كن كه همان بچه (سبحان) بخورد .و در اخير هم تعويضي نوشت و گفت
اين تعويض مهر ورزي است پيش ات باشد و تا هر وقتي نزدم باشد سبحان دوستم ميداشته باشد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اما به حرف هايش باورم نمي امد ممكن بود چند خط دست نويس اين زن سبحان را عاشقم بسازد؟
از طرفي هم خانم صديقه متوجه ترديدم شد و گفت همين حاال كه اين تعويض نوشتم اثر كش
شروع شد تا فردا بيست و چهار ساعت نتيجه نگرفتي بيا پولت را چهار چند پس بگير اما اگر
نتيجه داد بايد شيريني ديگري هم برايم بياري.
سجيه تشكر كنان گفت چشم چشم خاله جان هزار بار شيريني ميدهيم برتان دعا كنيد اين كار شود ،
و هنوز حرف سجيه تمام نشده بود كه زنگ شاخ شمشاد آمد .اما من جايي نبودم كه جواب او را
ميدادم با گرفتن ورق ها از اتاق بيرون شديم.
سجيه :حريم كي بود؟
+كسي ني ..
⁃ پت نكو دختر سبحان بود همتو نيست .ديدي كه نتيجه داد چطور زود به يادش آمدي ..حاال ببين
خودش حتي دوان دوان به عقب تو ميايد.
با صد مشكل خودم را تا ساعت دو به خانه رساندم و سر و صداي مادرم دنيا را گرفته چون چندين
بار زنگ زد و من قطع كردم..
تا رسيدم كه سر من به غالمغال شد :معلوم است كجاستي دختر نا انسان ..موبايلت به كدام بد كردن
است كه حاال جواب نميتي به روز مبادايت نگاه كردي؟
.+ببخشيد مادر نميتوانستم جواب بدهم..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
به اتاق رفتم و حمام كردم بعدش گوشواره هاي ديگرم را از انواري بيرون كردم و به گوشم
انداختم تا مادرم متوجه گوش هاي خالي من نشود.
غذاي شب را صدف آماده كرده بود و شام همه كنار هم غذا خورديم .پدرم كه از طرف من خاطر
جمع شد كه خوبست به همه گفت كه قرار است به يك هفته به مسافرت برود و عمر هم شله شد تا با
پدر برود .صدف كه عاشق سفر هاي خارجي بود اما بخاطر كار اسمر نتوانسته بودند به مسافرت
بروند ..اما پدرم وعده كرد كه همين كارش خالص شود و برگردد نوبت به اسمر و صدف ميرسد
كه به دور دنيا به چكر بروند .دور همي خوبي بود و تا ساعت ده شب گردهم قصه كرديم و بعد از
رفتن پدرم به اتاقش به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را بشويم اما صدف نگذاشت
⁃ برو حريم جان بخواب بعد حادثه امروز بسيار
خسته شايد باشي.
+خسته گي مهم نيست ،بان كه خودت را هم كمك كنم صدف جان..
⁃ ني جانم مه تمام روز بعضي خانه هستم ،حال اگر نتوانستم بشويم شان فردا ميشويم برو به خيال
آرام بخواب كه صبح زود ميري بخير .وها همراهي اسمر گب زدم برايت موتر حمله پيدا كرده
شايد از هفته نو به گرفتن ات بيايد.
+تشكر ينگه جان..
و يك بوسه اي از صورتش گرفتم و به زينه دوان دوان باال شدم ،برايم تجربه ي جالبي بود يعني
اين تعويض حتي باالي فاميلم هم تاثير داشت چقدر امشب همه مهربان بودن .حتي صدف ..حاال
هر چه بود و نبود دنيا كه به كام من شده ..بدون استرسي به تخت خودم دراز كشيدم و صداي پيام
موبايل بلند شد .موبايل را باز كردم شاخ شمشاد بود ( ..سالم)
و بعدش يك شكلك غمگين ..چشم بسته..
خوب ،خوب حاال زير بار آمدي بچه جان .بگذار كمي معذب بشوي باز جواب ميدهم
صحفه موبايل بستم و با خاطر جمع خوابيدم.
سبحان :صبح از خواب بيدار شدم و دست به سوي موبايل بردم اما هنوزم پاسخي ازو نبود...
از يار مغرور من..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اما غير منتظره او آمده بود ..هرچه نزدش ممكمن است .شايد از خدا اگر امروز پادشاهي دنيا را
هم ميخواستم برم ميداد اما به اين برابر خوشي نصيبم نميشد .لبخندي دل انگيز روي لبانش بود كه
موجب خنديدن لبان خسته ي منم شد.
آهسته نزديكش رفتم و او غرق همان درخت بود و يا هم شايد نميخواست نشان بدهد كه مرا ديده..
كمي خودم را خم كرده و سالم به پاس انسانيت تقديمش كردم.
حريم كه در دنيايي خودش بود فقط چشمانش را سمت من دور داد و لبخند ميزد.
فكر ميكردم خواب ميبينم ،شيشك و جنگره ي كه من ميشناختم پس كو ؟ كجا شد آن دختر لجباز و
ضدي كه دست به هر كاري ميزد اما هرگز تسليم نميشد.
خوب خير ميگذريم حتما هوايي حرف زدن ندارد ولي اينكه با چشمان خودم ميبينم خوبه دلم شاد
ميشود .سر جايم نشسته و خودم را در گير فكر هاي حق و ناحق كردم تا حريم از خاطرم به دور
برود.
مگر كجا ميتوانست برود ،آنكه در دل و دماغ ما آشيانه كرده...
گاه چشمم به كتاب بود و گاه هم سوي حريم ،آنكه حتي زحمت روي دور دادنش براي من را متقبل
نميشد.
بي خيال شو سبحان بيا كه بيرون از صنف برويم ..تا هر دو غذاب نشويم .اما دلم به عقلم غلبه كرده
خاموشش كرد .بمانيم تا بدانيم چي به سر دارد...
صبرم كه تمام شد گفتم :خفه استي؟ يا هم آزرده ؟
⁃ اين همه روايات را خود سبحان روايت ميكنه ؟ يا كدام منبع ديگر هم دارد؟
+فعال كه تنها رواي اش سبحان است ،هاهاهاها راستي يك چيز ديگيش هم ماند.
( حريم به اشاره سر و دست پرسيد كه چي؟)
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اگر در جنگ بشوي همراهي طرف مقابل يعني عاشقي اش استي .و چشمك زد.
حريم بسيار جدي گفت ؛ تكليف چشمت هنوز خوب نشده؟
⁃ مگر چشم مرا چيزي شده بود ؟
+ها غير قابل كنترول است هر دقه پلك بااليي مژه با پلك پائين به هم ميخوره...
⁃ هاهاهاها ،كشتي مه از تبسم زياد او دختر ...كنترولش دست خودمه و اما طرف تو كه ميبينه
كمي سر مستي ميكنه..
آمد آمد ديگران شد و حريم خاموش شد ،كم كم صنف بيروبار هميشه گي را به خود گرفت و سكينه
بازم آمد كنار من نشست سالم كرد و بدون پرسيدن از من بوتل روي ميز مرا برداشته آب را
خورد .حريم را كه خوب متوجه بودم و ميديدم چقدر زير چشمي به سكينه ميبيند و خودش را
ميخورد ( به اصطالح عوام) اما اينكه براي من حسود بشود را دوست داشتم.
استاد بازاريابي به صنف آمد و در شروع درس از ما خواست تا كار جوره يي داشته باشيم سكينه
تا دستش را بلند كرد مه از جايم خيزتم و كنار حريم نشستم.
فكر ميكردي با آمدن من در كنارش دنيايي اين دختر كامال روشن شده برايش ،هرچند لبخندش را
پنهان ميكرد اما بازم متوجه اش ميشدم كه در دل چقدر خوش بود.
تا كار جوره يي آغاز شد و استاد باالي هر ميز ميرفت و در مورد فعاليت كه انجام بدهنز معلومات
ميداد و اين كه نزديك حريم بودم فكر و هوش همه صنف به طرف ما بود .فكر من نزد حريم ،و او
غرق در نوشته هاي روي ميز اش...
دست نويس جديدي هم كه نوشته بود .شايد ميخواست آنرا بخوانم .استاد رو بروي ما آمده و
خواست تا در مورد مشاركت چند قوانين از لحاظ بازاريابي بنويسيم.
تا استاد رفت به حريم گفتم :ببين مشاركت مارا استاد هم ميخواهد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
و اينكه هميشه عادت هشتك وصل كردن به نوشته هايش را داشت تعجب ميكردم.
دست نويس اينبارش بيشتر شبيه شكايت بود.
قياس چي ؟
⁃ هيچ ،ادب نداري بدون اجازه نوشته ها را ميخواني.
+ببخشي نوشته هاي شخصي روي ميز نوشته نميشوند.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ كدام كلمه ؟
+بميرم يا زنده بمانم..
⁃ مزاح ميكني..
+ميخواهي كاري كنم تا باور كني؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ مثال...؟
+فقط بگو ميخواهي كاري كنم تا باورت شوه يا ني ؟
⁃ ني.
+و اين ني را به كدام مناسبت فرستادين؟
مسج را ديد و ديگر جوابي ازو نيامد .شايد خودش هم نميدانست براي چي ني ميگويد.
شميم :روزهاي زنده گي همه به خوشي سپري ميشد الي دختر من (هانيه) همه خوش بخت خانه
هاي شان بودن و مني كه زياد تالش داشتم دخترانم خوش بخت بشوند و براي اين به پسر خارجي
ميدهم شان شايد او را بد بخت كردم .پيش چشمانم ميديدم صدف كنار اسمر چقدر خوش حال است
در حاليكه هانيه بدون شوهرش در بين مردم بيگانه مانده ،اينكه دخترم چي دردي را آنجا متحمل
ميشود را خدا ميدانست اما هر باريكه او را ميديدم درك ميكردم دخترم مشكلي دارد و صدايش را
بيرون نميكشد .تا جاييكه حتي در مسله حريم هم گفت ديگر دخالت نكو مادر خواهرم را زيادتر
اذيت نكن بگذار هر نوع كه دوست دارد زنده گي كنه.
و همين حرف هاي هانيه همه روزه به گوش هايم بود مگر حريم دختر خودم نيست كه عذابش
بدهم ؟ حريم هم خون خودم است دختر نازم شايد هرچه خير او باشد خداوند پيش بيارد پس نبايد
بيشتر ازين خودم را در گير اين خياالت ميكردم .امروز هم كه از پوهنتون باز گشت سر راهش
رفتم و چپتر هاي روي دستشه گرفتم با خودم تا خانه آوردم و از صدف خاستم تا وقت آمد حريم
غذاي چاشت را معتل كنه تا با هم يكجاي بخوريم.
حريم :همان جمله ي ديروز ...دنيا به كام منست .از ساعتي كه به صنف رفتم و تا وقتي كه سبحان
صنف را ترك كرد كنار من نشسته بود ،و بعد رفتنش هم هر ثانيه يك مسج ميگذاشت و تا اينكه
ديگر پاسخ به مسج هايش نفرستادم .بعد برگشت هم مادرم مثل ديروز مهربان بود و حتي غذاي
چاشت را با من يكجا خوردن و بعد غذا مادرم ظرف ها را شست و من صدف را نگذاشت .به
خواست صدف هر دو به اتاقش رفتيم و فلم ديديم تا ساعت چهار در وسط فلم صدف را خواب برده
بود و منم آهسته تلويزيون را خاموش كردم و از اتاقش بيرون رفتم .مادرم هم بعد شستن ظرف ها
به اتاقش رفت و شايد خوابيده باشد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
به اتاق خودم آمدم و به پاس خوبي كه درحقم سجيه كرده بود مسج تشكري گذاشتم برايش و او هم
همان لحظه جواب مرا داد ..قصه اي امروز و ديروز همه را برايش كردم و چي عجب خوشحالي
در ميان هردوي مان بود و او ازم خواست تا شيريني خاله صديقه را حتما بدهم كه سرم نماند و
براي شيريني مقدار پول را پرسيدم او هم گفت هر چه ميتي اما چيزي باشد كه ارزش داشته باشد.
حيران اين بودم حاال اينكه چي خوب است و چي بدهم .بار ديگر به سجيه مسج كردم و گفتم ميشه
پول نقد بدهيم برايش تا هر چه خواست خودش منحيث شيريني به خود بخرد؟
⁃ ها ها ميشود چرا نشه هنوز خوبتر..
با سجيه در مسج بودم كه مسج از طرف شاخ و شمشاد آمد..
محتواي مسج ( ميشه پايين بيايي؟)
اوال فكر كردم ريشخندي دارد و ميخواهي مرا امتحان كنه كه چي ميگم و برايش نوشتم ( ني
نميشه)
مسج سبحان( خي يك لحاف يا كمپل يك چيزي روان كن برم ظلم است در پشت در شما از خنك
بميرم)
موبايل را رها كرده به برنده ي اتاقم برامدم .راستي هم آمده بود من كه از باال تماشايش داشتم او به
موتر بود و متوجه من نشده .در جوابش نوشتم :كاشكه واقعا ميامدي باز برت حتما ميفرستادم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
با لباس هاي خوابش آمده بود و چپلي به پايش قبل عكس گرفتن خودش را چند بار در كمره موبايل
ديد زد و موهايش را جور جور داشت.
دو عكس اش را فرستاد و در پايين عكس دومي نوشته بود حال اگر پايين نيايي زنگ دروازه را
ميزنم.
تو كه مرا ديدي منم بايد ترا ببينم
+حاال من كجا گفتم تو بيا ؟ خودت آمدي ..پس شرط در كار نيست.
تا مسج مرا ديد عاجل زنگ زد و منم كه داخل اتاق رفته و دروازه را بستم و تماس اش را جواب
دادم.
+بلي
⁃ سالم...
+سالم خوبستي..
⁃ ببين هنوز خوبتر به چاي خو دعوت ميكنند مثل تو از پشت موبايل جواب نميدهند.
+خي چي كار كنم ؟ به كدام عنوان به داخل خانه دعوت تان كنم ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ درست است ميروم از اينكه اصال اميدي برايم نمانده بود حاال بسيار خوب شده ببين ٥دقه
همراهم به آرامي كه گب زدي ..حاال دلم خوش است كه حتما به پيش ميرويم بخير..
+درست شب ات خوش .
و هنوز او شب بخير نگفته بود كه تماس را قطع كردم دستانم ميلرزيد كه مبادا كسي حرف هاي
مارا شنيده باشد .نزديك كلكين ايستاده شدم و قد بلندك كرده بيرون را ديدم سبحان نيست و رفته..
ده دقيقه ي نگذشته بود كه مسج كرد (اگر دوباره بيايم به ديدن من ميايي ؟)
عاجل نوشتم كه (ني )
⁃ اما چرا ؟
+چرايش بماند به بعد فعال ناوقت شب شده از ده گذشته برو به خانه و بخواب..
⁃ چشم ميخوابم اما وعده كن فردا هم گب ميزنيم ،نشود كه صبح بيدار بشوم اين همه خواب باشد و
تمام.
+چشم...
حليمه :به مثل هميش اتاق دخترا و پسر هايم را بررسي كرده به اتاق خواب خودم ميرفتم ،حميد
درس ميخواند .زينب ،ساره با صوفيا فلم ميديدند و سبحان در خانه نبود .به موبايلش زنگ زدم
گفت بخاطر گرفتن چپتر پيش اكرم رفته و تا نيم ساعت ديگر خانه ميايد منتظرش ماندم ساعت از
ده ميگذشت اما سبحان بر نگشت مجبور شدم بار دوم زنگ بزنم اما موبايلش مصروف بود و نزد
حميد رفتم و گفتم كه سبحان در اتاق نيست در اين وقت شب از خانه بيرون رفته..
⁃ چشم مادر جان مه زنگ ميزنم برو زياد تشويش شه نكو فقط طفل شيرخوره ات از خانه بيرون
رفته ..اقدر شب ها كه همراهي دوستايش ميبود چطور ميكردي؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ ني بي خبر نرفته ،به مه گفته بود يادم رفت برتان بگويم برو دل جمع بخواب مه منتظرش هستم
هنوز حرف هاي ما تمام نشده بود كه زنگ سبحان آمد كه دروازه گراج را باز كنين حميد رفت تا
دروازه را باز كنه..
حميد :فكر نميكردم اقدر زود اقدام كني..
⁃ ميشه يكبار بازش كني و ببينم .اي وقت شب اي شبكه ي ما چي كار كتي تو داره..
+توبه حالي مه دختر چهادره ساله شديم كه نو موبايل گرفتيم بيادرم موبايل مه چك ميكنه .
سبحان صحفه موبايل را باز كرد و مسج را نشان داد ..بعدش من گفتم خي بگو كه كجا رفته بودي؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اقرار كردن سبحان آنقدر هم ساده نبود اما بالخره تا نام حريم را گرفتم خودش بلبل شد و همه را
قصه كرد و منم فرض برادر بزرگ را بجا كرده نصيحتش كردم.
+ببين بيادرم ..هر دوي ما هم خواهر دارم همان قدر كه به عزت خواهر هايت فكر ميكني به
عزت خواهر مردم هم فكر كن.
⁃ بخدا الال اي قسم نيست مه همي را ميخواهم اما از حريم مطمئن نيستم..
+چب باش ديگه حال سر او ننداز ..كسي كه تا پشت دروازه شفا خانه آمد همو دختر نبود؟
سبحان با تعجب پرسيد :چي ...يعني ؟؟
ها بلي مه از اول ميفهميدم مرا گب داده نميتواني مه بيادرك كالنت استم نه خورد كه فريبته
بخورم..
سبحان هم مثل كنه چسپيد به جانم و دو بار هم روي مه ماچ كرده صدقه و قربانم ميرفت..
+بس بس زياد چاپلوسي نكن ..برو خواب كو..
سبحان :تا به اتاقم رفتم مسج حريم آمد كه رسيديم يا خير ؟
در جوابش نوشتم ( دل نگران كي شدين ؟) و او هم مسج را ديد و ديگر چيزي نگفت..
يك صحفه مسج را هاهاهاها پر كردم و به عالمت اينكه ميخندم بااليش فرستادم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ ني نيست.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ منتظر نميبودي.
+حريم باز چي شده ؟
+چرا اي قسم ميكني ؟
⁃ ببين اين كار گناه است چون فقط وقت گذارني است.
+حريم حرف هايته سنجيده بگو مه او قسم نفر به نظرت آمدم تشكر ..اما مقصدم با تو خوش
گذراني نيست درك كردن است اگر رضايت تو باشد ادامه زنده گي با هم باشيم.
⁃ خوب اي قسم خوش گذراني اگر نيست بيا از پدرم مرا بخواه ..اي قسم مه ادامه داده نميتوانم..
اعصابم از حرف هاي او خراب شد و صبح ناوقت بيدار شدم .مسج شب ما همان قسمت كه حريم
حرف آخرش را زده بود تمام شد.
صبح شايد زياد حالت عجيب داشتم كه جلب توجه همه شده بود ،روي ميز صبحانه پدرم قصه ي
را تعريف ميكرد همه به خوشحالي آنرا گوش ميكردن جز من.
حميد به شانه ام دست مانده گفت خوبستي؟
+ني ،چاي كه خالص شد بيا گب بزنيم.
تا من از ميز بلند شدم از عقبم حميد هم آمد و هر دوي ما با هم به اتاق ديگر رفتيم و جريان را براي
حميد بازگو كردم و اينكه حريم ميخواهد خوستگار بفرستم را همچنان.
⁃ خوب است خي اقدام كنيم بخير ..جواب بلي را از دختر كه گرفتي پنجاه فيصد كار پيش رفته
G O L D E N Page
G O L D E N Page
.
حليمه :حميد بعد صبحانه با سبحان يكجا رفتند و بعدش هم دوباره بازگشت و سر به خود خنده
ميكرد .از تغييرات ناگهاني هر دو پسرم واقف بودم اما نميخواستم فكر كنند كه در قيد هستند و يا
اينكه از آنها هميش بازجويي ميكنم.
ساره و صوفيا ميز را جمع كردن و زينب هم كه گفت درس دارم به اتاقش رفت احسان جان كه
مصروف كار هايش بود حميد آهسته كنارم آمد و گفت بايد گب بزنيم.
با او به اتاق رفتم و منتظر بودم كه چي حرفي با من دارد .او حرف از ده و درختانش ميزد اما من
مادرش بودم از پراگنده گي جمالتش ميفهميدم هدف ديگري دارد و بالخره گفتم
+بچيم ميشه سر اصل مطلب بريم ،نيم روز خو به مقدمه سخنانت رفت.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ مادر جان قار نشو لطفا بنشين به آرامي گب بزنيم ..فدايت مادرم لطفا
حميد :بعد از تعجب كه مادرم كرد و عكس العملش خوب فهميدم كه سبحان چرا پاي مرا پيش كرد
در موضوع با هزاران كوشش مادرم را وادار كردم كه حرف مرا تا آخرش بشنود.
⁃ مادر جان ببين دختريكه سبحان ميگه را كم كم همه ي ما ميشناسيم او خوش است كه همو دختره
بگيره ..ببين حتي بخاطر او سر خم درس و زنده گيش شده
+بچيم مارا ريشخند مردم ميكنين؟ نميگن كه چرا بيادر كالن عروسي نكرد كه خورده زن دادن؟
⁃ اولش كه خدا نكنه كسي گب بزنه و ريشخندي كنه و دومش اگر ريشخندي هم كنند باالي مه
ميكنند نه شما مادر جان .گب قسمت است هر وقت نصيب شود انسان همان وقت عروسي ميكنه.
حال مه ميرم كه به نماز جمعه آماده شوم شما هم خوب فكر تانه بكنين باز جواب بتين تا دل سبحانه
جمع بسازم بخير...
+خو ..حال او دختر كيست ؟ زينب خو نيست؟
⁃ ني مادر جان چي ميگي زينب خواهر ماست اي حرفه بار ديگه نگويي...
+پس او دختر كيست از چي قسم فاميل است .كه يك فكر كنم سرش ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم :صبح كه سبحان مسج كرد ديدم مگر وجدانم اجازه نداد همراهش مسج كنم،او فقط براي اين
تعويذ نزد من آمده ..هر وقت نباشد سبحان هم نيست .يا هم هر چه بدون او هم باشد ،مگر اين راه ما
اشتباه بود شايد گناه بزرگي كردم از راهم به در شدم اما نبايد بيشتر ازين پيش ميرفتم .شب هم تا با
هانيه مسج كردم زنگ و مسج هاي سبحان هم آمد و اينكه برايش روي خوش نشان ندادم بسيار
عصبي شد.
اگر چه توبه كرده بودم و از خداوند طلب مغفرت داشتم اما روز جمعه هر لحظه موبايلم را چك
ميكردم ،شايدمنتظر مسج سبحان بودم حالت من حالت همان چوپان بود كه براي بره اش ميگفت
نزديك نيا خوشت ندارم و دور نرو كه گرگ ميخورديد...
حال چي كار كنم و از يك سو تمام پول هايم خرج اين تعويذ نويس و كرايه راهش شده بود و ناچار
بازم از پدرم پول ميخواستم .تا حد اقل همان مقدار كه براي شيريني خواسته را بدهم كه دين او به
گردنم نماند .پدرم اينبار هم بدون كدام پرسش و پاسخي پول را به كف دستم گذاشت.
تصميم داشتم فردا بروم پيش سجيه بدهمش و بگويم كه ديگر به اين راه نميروم .و حساب ما تصفيه
شود
بعد نماز جمعه براي پدرم شان غذا كشيدم و با هم خورديم تا ظرف ها را شستم و ساعت موبايل
را چك كردم متوجه مسج سبحان روي صحفه موبايل شدم و يادم افتاد كه شب موبايلم را بي صدا
كرده بودم
(درست اس ميخواهي خواستگاري مياييم اما اگر جواب بله را نتي باز او وقت مه ميفهمم و تو )...
مسج اش شبيه اخطار نامه بود برايم يعني واقعا ميخواست خواستگاري بيايد؟ اگر ها پس اين نوع
گفتنش چي معني ديگر ؟
بايد حدودش را بداند ،در جوابش نوشتم.
( تو كاري به بلي و نخير من نداشته باش ،فقط اراده خودت را نشانم بده)
مسج روان شد و و هنوز صحفه موبايل را قيد نكرده بودم كه سبحان انالين شد و وضعيت در حال
نوشتن را نشان ميداد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ چون و چرايي در كار نيست اينكه ميخواهي خواستگارت بشوم حتما ميخواهي زنم باشي .اگر
غير از اين است بگو تا منم پا پس بكشم
+ميل داري...
⁃ چي ؟
⁃ نشود آبروي مرا ببري پيش فاميلم
حرف هاي سبحان باورم نميشد صد در صدي حدس من اين بود كه ميخواهد مرا مضمون در
بازي هاي احمقانه خود بسازد
براي اين ديگر جوابش را ندادم .اما سبحان بازم مسج كرده گفت ( برادرم را كه ميشناسي ،او از
همه حرف هاي ما با خبر است .حاال اگر واقعا ميخواهي يا نميخواهي را مشخص كن)
+چي تو بر برادرت گفتي؟
⁃ ها گفتم ...
⁃ حاال تو همين جرعت را بكن و با خواهرت يا خانم برادرت بگو كه خواستگار ات ميايد كه
آماده باشند.
+هاهاهاها ...عجب فكاهي ميگي وال ميخواهي مرا مضمون بسازي؟
⁃ بخدا قسم كه مياييم حريم تو باورم كن ....فقط بگذار بدانم پدرم در اين مورد چي نظر دارد .همين
حاال بخواهي مياييم.
آخرين مسج او را ديدم و عاجل انترنت موبايل را قطع كردم يعني سبحان تا اين حد مرا گرفته
جدي بود؟ خداي مه چي كار بايد كنم ؟ از ترس زياد ديگر آنالين نشدم و موبايلم را خاموش كرده
به زير بالشت سرم گذاشتم.
حليمه :طرف هاي عصر خودم را مصمم كردم تا حرف هاي سبحان و حميد را براي احسان جان
بازگو كنم چون عجله ي عجيبي را حميد به راه انداخته بود و هر چه زودتر ميخواست بداند چي
نتيجه ميگيريم.
احسان جان ميشه آواز تلويزيون را اندك پايين بياري؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
احسان :اينكه دختراي مه اي قسم بيرون كردي حتما حرف مهم است .خيرتي خو است انشاهلل.؟
+ها خير و خيريت باش كه همتو سر اصل موضوع بريم ،بچه ات (حميد جان ) ميخايه خانه عثمان
بيادر به خواستگاري بريم
احسان با خنده گفت ؛ خو زن جان چشمت روشن.
ايله كه بچيت تصميم عروسي را گرفت مه فكر ميكردم بايد پاي سبحانه بند كنيم حميد كه دلش
نيست زن بگيره
+دلت خوش نكو او هم غم سبحانه خورده ...ميخايه بر سبحان اونجا خواستگاري بريم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
بازي ميكرديم روز جمعه اكثرا وظيفه دو نفره ما همين بود كه ) play stationحميد :با سبحان يكجا (
صداي مادرم آمد و مرا به اتاق پايين خواست
+سبحان بچيش صداي مادرم يك قسم معني دار نبود؟
⁃ چطور يعني ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
مادرم ادامه داد :ها همان حريم صنفي سبحان است در پوهنتون.
به اين حرف مادرم ادامه حرف هاي من ساده تر شد
+بلي پدر جان اول نمره سبحان شان است و باز فاميل شان شناخته است.
پدرم :اما اي دليل شده نميتانه كه بر سبحان خواستگاري بريم ..اقدر كه اي دختر به دلتان است
ميرويم خواستگاري اما بر تو ..
سبحان ك تا حاال پشت در بود،دروازه را باز كرده داخل آمده با رنگ پريده گي و وارخطايي گفت
نميشه..
پدرم هم خيلي جدي گفت :چي نميشه ؟
سبحان :ببين پدر جان حريم نميشه به الاليم يك دختر ديگه را پيدا كنين لطفا ..
پدرم؛ چرا حريم نميشه اقدر مادر و برادرت تعريف شه كردن مرا خو خوشم آمد كه عروسم شوه..
و اينكه حميد برادر كالنت است اول بايذ حميد عروسي كنه.
سبحان عاجزانه طرف من ديد و شايد ازم ميخواست عرض اش نزد پدرم پيش كنم .اما كجاست
اقدر جرعت كه بگويم بچه خان صاحب عاشق دختر شده مه چطور بگيرمش .شانه هاي مه باال
انداختم و ميدان را براي خودش واگذار كردم تا اين جايش مربوط من بود بعد اين خودت ميداني و
والدين گرامي ات .سبحان كه از من ناميد شد به طرف مادرم ديد و مادرم هم تاكيد كرد كه خودش
حرف بزنه.
سبحان :مشكل ترين كار روي زمين گفتن حرف هايم به پدرم است ،شايد ميتوانستم به مانند فرهاد
كوه بكنم اما براي پدرم فهماندن اينكه حريم را براي خودم ميخواهم مشكل بود.
اما به گفته حميد حاال تير از كمان رها شده چاره ي نيست به مادرم و برادرم كه اقرار كردم اين
آخرين مرحله امتحان دادن است.
رو بروي پدرم نشستم و ادامه دادم :پدر جان او شي ..مقصدم حريم صنفيم است باز در عروسي
هم مادرم مرا با او معرفي كرد كه دختر كاكا عثمان ميشه از اخالق و لياقت اش دختري خوب
G O L D E N Page
G O L D E N Page
معلوم ميشه .وها بپرسين شايد كدام دختر كاكا يا ماما داشته باشد كه به حريم ..ني مقصدم به حميد
بيادرم بگيريم.
الاليم هم از جايش بلند شده و مرا در بغل گرفت و آهسته به گوشم گفت برو دست هاي پدر جانه
ببوس
منم عاجل خودم را پيش پدرم خم كردم و دست هايش ماج كردم
⁃ اي وال ..زن اينتو بد چيز است ببين حاال آمده دست هاي مه ماچ ميكنه
+پدر خو الاليم گفت ماچ كو دست پدره ...
⁃ خي يعني خودت انسانيته نميفهمي ؟ ني نشد ديگه اول اي را يك كورس آدم گري روان ميكنيم .
خوشحالي را در چشمان مادرم ميديدم و اميد جديد از نگاه هاي پدرم معلوم بود .بازم نزديك حميد
ايستاده شدم و گفتم انشاهلل كه جبران ميكنم همه اش را ..و حميد دست بر شانه ام زده گفت :
خوشبخت شويي بيادرم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم :صبح باز هم زودتر آماده شدم تا قبل از صنف رفتن با سجيه ببينم و بعدش به صنف بروم با
پدرم به پوهنتون رفتم در آنجا كه رسيدم موبايلم را روشن كردم و مسج براي سجيه گذاشتم تا قبل
رفتن به صنف شان نزد من بيايد .در صحفه پيام ها چندين مسج از سبحان بود كه باز كردم ديشب
فرستاده ...
(حريم جان كجاستي ؟) اي وال مرا جان هم گفته ببين هنوز به كجاست دختر..
مسج بعديش ( صبح زودتر بيا تا ببينمت دق شدم )
با خودم گفتم دل به دل راه دارد منم همينطور ...خنده كردم و سراخ مسج بعدي كه گفته فردا چي
رنگ لباس ميپوشي بگو لطفا ؟
حال به رنگ لباس مه چي كار داره توبه..
به داخل صنف رفتن دو سه صنفي هاي ما قبل مه إمده بود و در اخير صنف هم سبحان نشسته
همان چوكي كه روز اول من نشسته بودم .و با دست اشاره كرد كه پيش اش بروم..
منم خودم را به كوچه حسن چب زدم و بي فكر به چوكي خودم نشستم كه سبحان از جايش بلند شده
نزديكم آمده و شاخه ي گلي را به روي ميز گذاشت ..يك شاخه گل سفيد درست همانند همان گل كه
روز امتحان برايم مدنظر گرفته بود.
تا گل را گرفتم متوجه كاغذ رنگي روي ميزم شدم ك چسپ خورده بود از روي ميز بلندش كردم
چنين نوشته بود.
دل تُو را می طَلبَد
ديده تُو را می جويَد...
-صبح بخير عزيز دل...
+عزيز دل ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ اي يك نمونه بود براي اينكه اگر خوشت آمد باز به دست مادرم يك دسته ي كالنش را بفرستم ..
با اين حرف اش هر سه دختران صنف طرف من ديدن و بدون كدام گب از صنف بيرون رفتن..
+آدم شو بياب ما كردي وال...
⁃ حريم تو چرا باور نميكني ميگم مه همراهي پدرم و مادرم گب زديم خواستگاري ميايند .حتي
شايد مادرم امروز بيايد.
سكينه به صنف آمد و عاجل به طرف مه و سبحان دويد سبحان كه او را ديد زير زبان گفت ( مار
از پودينه بدش ميايد باز نزديك خانيش سبز ميشه)
⁃ سالم حريم جان خوبستي ( و چند بوسه ي به صورت من گذاشت كه اصال ازش خوشم نيامد اين
همان دختري بود تا برايش بودن همراهي سبحان فراهم شده بود مرا به هيچ فروخت)
مگر آمدن او موجب شد كه سبحان از نزد من برود و بازم به ساعت درسي ننشست و گويا فقط
براي ديدن من آمده بود .تمام روز را حرف هاي سبحان در گوشم جريان داشت كه مادرش به
خواستگاري من ميايد.
در راه با خود فكر ميكردم كه اگر واقعا بيايد چي ؟ تا به خانه رسيدم ديدم كه صدف پاك كاري دارد
و خوب هم شد مه او اقدام به كار كرده بود و بدون غذا خوردن من هم همراهش شروع به كار
كردم ساعت هاي چهار عصر بود كه از كار خالص شديم و رفتيم كه حمام كنيم ،عطر خوش كيك
دست پخت مادرم در همه اتاق ها پيچيده بود .صدف كه به اتاقش رفت تا و سر و وضعش را جور
كنه زنگ دروازه شد و دل نا دل به طرف دروازه رفتم و اما جرعت باز كردنش را نداشتم زنگ
بار دوم به صدا آمد كه مادرم هم از باال صدا كرد چي شدي دختر جان باز كو دروازه ره...
عقب در مادر سبحان ،پدرش و برادرش بود.
چي زود هم اقدام كردن حاال كي جرعت داشت بگويد بفرمايد داخل..
چادرم را به سر كردم و سالم انداخته مادرم را صدا كردم...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ بيا بيا ناديده ات نيستند همي دروازه را بخيالم كه خواهرخوانده هايت باز كردند چطور؟
كنايه هاي صدف از روي مزاح بود اما حوصله مزاح كردن را هم نداشتم .دستانم ميلرزيدن تا به
داخل اتاق رفتم چاينك چاي را به زمين ماندم و بدون ديدن عقبم از اتاق خارج شدم به دهليز منزل
دوم ايستاده بودم دلم پر از غوغا بود ..هياهوي عجيبي به وجودم رقم خورده ..هر لحظه ممكن بود
پدرم و يا هم برادر هايم بيايند آنگاه چي ؟ از همه چيز باخبر ميشدن
صداي زنگ موبايل بود و به اتاق رفتم سبحان زنگ زده ...دل نا دل جوابش را دادم گفت حال كه
ميشود يك لحظه بيرون بيايي ؟
+ني مهمان داريم.
⁃ او بيشك كي آمدن ؟
خودم را به نفهمي زدم ،وال نميفهم به هنوز نديديم شان.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ اله و بل ال كه مادرم خفه ميشه هله خوده كمي آرايش كو باز برو پيش اش مادرم دختراي فيشني
را زياد خوش دارد.
تا حرف از فيشن زد پيش چشمانم تصوير زينب آمد و اعصاب ضرب در صفر شد .با سبحان به
جنگ شدم :خو خوبست كه دختراي فيشني دوست داره برود همان فيشني را عروس خود كنه
خي..
هنوز حرفم تكميل نشده بود كه سبحان گفت :فداي قهر و نازت ..ترا عروس ميكنه نازدانه
سبحان با حرفش كامال مرا خاموش ساخت هيج جوابي به اين حرف اش نداشتم و مجبور تماس را
قطع ميكردم.
در مسج نوشته بود خدا كنه تحفه ام را پذيرا باشي ...و عكس يك دسته گل سفيد برايم فرستاد..
هر دختر عاشق گل است چي تظاهر كند يا خير با ديدن گلها لبخندي عجيبي بر لبانم نقش گرفتن و
با خودم گفتم اي كاش قسمت بشود..
و گويا سبحان حرف را شنيده بود در مسج بعدي فرستاد ..من پي قسمت نيستم ،تو از مني حريمم...
اين م آخري م مالكيت بود چيزي كه مرا به او متعلق ميساخت حسي در درونم شورش ميكرد كه
وقتي خوشي است چون سبحان پاي حرف هايش مانده و تا اين حد از مصمم بودنش براي بودن با
من نشان داد.
همين لحظه بود كه صدف صدايم زد و مرا پايين خواست .تا چند لحظه پيش مهمان ها باشم .به
اتاق داخل شدم و اينكه برادرش در مورد تمام جزئيات خبر بود مرا شرمنده ميساخت و نميتوانستم
به باال ببينم
حميد :حريم جان درس ها چطور پيش ميرن؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حميد :بلي خاله جان زينب و سبحان هر دو با حريم يكجا در يك ديپارتمنت استند.
ابرو هاي مادرم بود كه باال رفت و خوبم ميدانستم بعد رفتن مهمان ها محاكمه من است چون اين
ديده هاي مادرم به ناحق نبود يك لبخند زوركي زد و گفت خوبست فراموش ما شده حتما متوجه
اين موضوع نشديم.
تا بحث شان تمام شد زنگ دروازه زده شد من نگذاشتم صدف برود چون دنبال بهانه بودم براي
بيرون شدن از اين اتاق ..به نزديك در رفتم و آهسته گفتم كيست؟
⁃ منم (سبحان)
+سبحان...
⁃ بلي
+اينجا چي كار داري ؟ برو ديگه هله
سبحان :از لحظه يي كه به نام خواستگاري از خانه بيرون شديم دلم از هيجان زياد به رقص در
آمده همينكه به آيينه مادرم را ميديم خوشحال است دلم بيشتر ذوق ميكرد لبخند پدرم و حرف هاي
برادرم و كنار من بودنش.
تا دم در همراهي شان كردم و وقت رفتن به حميد گفتم خدا كنه دست خالي بيرون نشوي...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اما تا آمدن آنها طاقت نميتوانستم و براي حريم زنگ زدم دلم ميخواست صداي حريمم را بشنوم
اما شنيدن صدايش كافي نبود بايد ميديدمش ..او كهه زير بار نيامد من دست به كار شدم ،براي
ديدنش به پشت در رفتم مطمئن بودم كه حريم در را باز ميكنه چون ديگر كسي جز او خورد خانه
نيست.
حريمم تا پشت در آمد و آهسته گفت كي است يك قدم نزديكتر شدم و گفتم منم ..از آوازم مرا شناخت
و گفت سبحان ..اينكه اسم خودم را از دهنش شنيدم يك قدم ديگر نزديك شدم و يكباره حريم در را
باز كرد خودم را تكيه به در دريافتم ..نزديك بود به زمين بي افتم .خودم هم نميفهميدم چطور اينقدر
نزديك در ايستادم.
او كه بسيار به ترس شاخه هاي گل را گرفته و عاجل ازم خواست تا كسي نديده بروم..
چند لحظه ي بعد مادرم شان بيرون شدن و برادرم از دور طرفم جدي جدي ميديد و تا دم در خاله
شميم بدرقه شان كرد و بعدش حميد بازم دست به ريش اش كشيد و يك سر تكان داد اين حركت
حميد مرا به تشويش كرد و كمي سيت موتر را عقب تر كردم تا جايم باز باشد حاال كم است ديگر
ضعف كنم تا اينجا آمدن مان حيف بود؟
حريم :دسته گل را گرفته سمت گارج موتر ها رفتم تا كسي نديده پنهانش كنم .در دروازه داخل
دهليز رسيده بودم كه صداي پاي مي آمد فكر كنم مهمان ما ميرفتند .و تا مرا ديد خاله حليمه دستي
به رويم كشيده گفت ما بازم مياييم.
مادرم چشمانش گرد گرد از كاسه ي سرش بيرون شده بود صدف هم چندان خوب به نظر
نميرسيد و ميفهميدم قرار است محاكمه بشوم .كاش ميتوانستم با سبحان بروم و همين لحظه دست
مادرش ميگرفتم و ميرفتم.
اما جبرا لبخند زدم و حرفي نزدم كاكا احسان هم خدا حافظ آخر را گفت و از حويلي بيرون شد و
اين مادرم بود كه صدايم ميزد و مرا به اتاقش خواست.
+بلي مادر جان ...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+چيزي شده ؟
⁃ خي بد ميكني وقتي او سوال ميكنه عاجل جواب ميتي ها ؟؟؟ او بچه چي تو ميشه كه به هر گبش
جواب داري .پيش پرك معلوم ميشي همه جا نامت بيحيا ميمانند ...مردم بيگانه ناق به خانه ما
نمياييند و باز اينكه گفتن باز مياييم ميفهمي چي معني ؟
سرم را پايين گرفتم و حرفي نزدم و بعد سكوت من مادرم بازم ادامه داد..
⁃ اونا بچه خوده گرفته آمدن ترا نشان داديش حال باز صبا ديگه صبا خواستگاري ميايند ..اقه
چلچل كردي به اي زبانت آبروي مه بردي ...از ديگه سو هم شكيال جان خبر شوه قيامت ميشه ...
+مادر موضوع خاله شكيال خو خالص شد ديگه...
⁃ خاكه خالص شده صبر كه حالي از خواستگاري خبر شوه باز بيين قيامت ميكنه ...باز حميد
همراهش چاكليت هم برد ،حال پدرت خبر شوه مه چي جواب بتم؟
نميفهمم چي بد بخت با خود آوردم كه تمامي ندارد ،مادرم فكر ميكرد براي حميد خواستگار آمدن
كه اين همه حرف شنيدم اگر بداند سبحان هم دوره يي پوهنتون من است چي خاكي بر سرم بريزم..
اينبار واقعا زنده به گورم ميكرد .و از طرفي هم صدف خيلي نارام معلوم ميشد حق هم داشت اگر
جايي او من هم بودم چنين ميكردم.
زينب :از ديشب كه حال و هوايي خانه تغير كرده حرف زدن هم به بخش ها تقسيم كردن ،گاه حميد
با كاكا احسان خصوصي حرف ميزند و گاه هم با خاله جانم .از گب گب كه كمي متوجه شدم مسله
ي خواستگاري بود حاال اگر حميد بيادر زود عروسي كنه راه مه و سبحان هم باز ميشه ...هر چه
بود دعا كردم اين وصلت زودتر اتفاق بي افته تا منم بدانم آينده ي من چطوري است.
روز شنبه عصر مه و ساره فلم ميديديم كه خاله ام صدا كرد ما تا بيرون ميرويم و زود مياييم .از
كلكين اتاق به حويلي نظر انداختم حميد و سبحان هم همراهيش بودن و شايد خواستگاري ميرفتن
G O L D E N Page
G O L D E N Page
چون خاليم عادت داشت همه حرف ها را كم كم پيش ميبرد و در دقيقه ي آخر همه را خبر ميكرد.
چون به عقيده او همين طور بهترين راه است براي انجام كار هاي نيك.
تا حركت كردن به خدا دعا كردم كه دست پر برگردند.
نزديك هاي شام بود كه خاله ام شان آمدن و ساره در را باز كرد.
سبحان :در طول راه نه مادرم حرف زد و نه هم بيادرم هرچه اشاره ميكردم چي شده حرفي
نميزدن .تا بالخره كه خانه رسيديم و مادرم شان پياده شدن از موتر و دست الالي مه گرفته گفتم :
نكو الال كه قلبم ايستاده ميشه ..بگو كه چي گب شد
⁃ اي وال بمرمت بيادر جان بخاطر او شيشك و جنگره ات حال كم است خوده بكشي..
و از جيبش يك دانه چاكليت را بيرون كرده گفت بگير ايني را تعويذ گردنت كو ..تا كه شيريني ته
بياريم.
از خوشي زياد چيغ زدم كه دروغ ميگي ؟؟؟ و در جايم خيزك ميزدم.
⁃ آدم شو او بچه حال خورد خو نيستي ..هنوز هيچي معلوم نيست دفعه اول آدم تنها دختره ميبينه
باز بار دوم گب اصل را ياد ميكنند هميقه نميفهمي..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
به خانه رفتم و مادرم گفت بروم به شب براي همه غذايي بيرون بياريم با الاليم حميد از خانه
بيرون شديم و در راه در باره حريم زياد گفتگو كرديم و اينكه الاليم از شخصيت حريم .خوشش
آمده خوشحالم كرده بود و براي الاليم سفارش كردم تا بار ديگر هم يكي دو روز بعد بروند و به
حرف مادرم نكنه ك يكي و در هفته بعد..
آخر تنها به يك روز مه نيم سير گوشتم آب شد حال به يك هفته انتظار پوست و استخوانم هم از كار
ميروند.
حريم:
در خياالت خودم بودم كه مسج سبحان آمد :عكس يك چاكليت و يك متن ( گفتن تعويذش كن و
بگذار گردنت ،ممكن مراد ات بر آورده شود ..اين را از پيش قدم هاي يار آوردن ).
او كار خودم را باالي خودم عملي ميكرد ..در وتسب مسج ميفرستاد تا ببينم و براي او هم معلوم
بشود كه ديدم يا خير..
عكس چاكليت و اين متن اش مرا به گريه آورد ،چطور ميتوانيم اين همه دلم را از سنگ بسازم
براي كسي كه اينقدر مهربان است .دلم ميخواست برايش فرياد بكشم كه من هم دوستت ميدارم ،اما
جرأت همچنين كاري را هم نداشتم.
اينكه كدام ساعت به خواب رفتم و چند ساعت خوابيدم را متوجه نشدم اما وقتي بيدار شدم كه دنيا
را آفتاب روشن كرده و باالي چشمانم نور آفتاب ميتابيد و اين آفتاب براي اولين بار بود كه مزاحم
خوابم شد گردنم را از شدت بي حسي و خستگي حركت داده نميتوانستم ،سرم از درد دو چند
وزنش سنگيني ميكرد .آهسته آهسته با دستم گردنم را ماساژ كردم با خود گفتم هنوز به كجاست
G O L D E N Page
G O L D E N Page
دختر خودت را براي شب بيداري ها آماده كن .به مشكل زياد از چوكي ايستاده شدم و تا نيم ساعت
بعد آماده ي رفتن به پوهنتون شدم.
صبح عجيبي ،نه مادرم براي بيدار كردنم آمد و نه هم سر و صدايي در خانه بود فكر ميكردي هيچ
كس به خانه نيست .از اتاق بيرون شدم خاموشي در همه جا پيچيده بود مادرم هنوزم به خواب،
صدف كه از اتاقش به اين زودي بيرون نميشود اسمر و پدرم به وظيفه و عمر هم سر و درك اش
معلوم نيست .از پنير و كشمش روي ميز چند لقمه به دهنم گذاشتم كه زنگ سجيه آمد.
+بلي ..صبح بخير...
⁃ اگر تيار استي بيا بيرون شو امروز ما يكنفر جايي داريم با ما برو..
+خو خو صبر اينه آمدم
دو سه لقمه ديگر هم در دستم تيار گرفتم و تا دهن دروازه خوردمشان و اينكه سجيه خودش دنبالم
آمده خوب بود پولش را دادم و راحت شدم.
اما از وقتي شنيد كه سبحان به خواستگاري من آمده حال اوضاع اش تغير كرد هرچند نشان داد كه
خوش است و اين همه بخاطر زحمات خاله صديقه شده اما حس ششم من در اين موارد بسيار قوي
است حتي حرف دل شان را درك ميتوانستم .شايد همه از اينكه سبحان مرا دوست داشت حسودي
ميكردند .اما سجيه تنها كسي بود كه از دو طرفه بودن اين عشق با خبر بود و من ازش انتظار
نداشتم اينقدر كينه يي باشد.
سبحان :شب تمام شب منتظر مسج حريم بودم اما جواب برايم نفرستاد شايد هنوزم باورم نداشت .و
يا هم مشكلي برايش پيش آمده از خاطر من و تنها راه چاره منتظر ماندن براي فردا بود فردايي كه
دل دارد اصال نيايد .هر لحظه امشب را با سال قياس ميكردم شايد طويل تر از آن ميگذشت دقيقه
يي نخوابيدم در دلم هزاران حرف بود و هزاران شك و شبه.
تا صبح شد شايد هزار گرام گوشت خود را از دست دادم و زودتر از گارد هاي دهن دروازه به
پوهنتون رفتم و منتظر آمدن حريم شدم تا اينكه دم در ديدميش و او پيش و منم از عقب او به راه
G O L D E N Page
G O L D E N Page
خود ادامه داديم .و او خيلي آهسته قدم ميزد شايد به دو دليل ،از ترس اينكه همراهش حرف نزنم و
يا هم اينكه دوست داشت از عقبش بروم.
تا در صنف را باز كردم نزديك شدم و سالم كردم .اما حريم باز هم جوابي نداد و اين بار دروازه
صنف را بستم و ديگر اعصابم نارمل نبود خسته بودم از ناز و ادا هاي بيجايش..
+چي خبر است دختر ...هر چه خواستي كردم حاال چي تغير كرده ها ...
⁃ ببخشيد....
+اي ديگه چيست تنها به ببخشي گفتن چي ميشه.
حريم تو ميخواهي مرا ديوانه كني،هر چه ميكنم تو راضي نميشوي ديگه چي كنم ها ..خواستگار
گفتي حتي تا اين مرحله هم به پيش آمدم ديگر چي ....؟
شايد آوازم بسيار بلند بود و حريم ترسيده به گريه افتاد ..اشك او را ديده نميتوانستم اما قهر من هم
بيجا نبود
او از من چي ساخته ...بازيچه كه به هر سازش برقصم مگر تابه كي ،دلم برايش داشتنش ميتپيد اما
او بود كه مرا از خود ميراند.
⁃ هيج
+حرف از هيچ يعني مرا نميخواهي ،درست از زنده گي به زور كه نميشود من ترا ميخواهم اما
شايد تو كسي ديگري را...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
.؟
⁃ بلي ،براي اين هم بسيار پرسش ها كرد كه چطور و چگونه آدرس مارا پيدا كرديد.
+خوب خير است دفعه بعد اسم مرا ميگيرند در خواستگاري ..اين كه حرفي ندارد .بعضي الاليم
گفت در اول خواستگاري چيزي ياد نميشه.
⁃ مسله ي نام نيست ،مشكل خبر شدن مادرم است تنها فهميد تو همراهم به يك ديپارتمنت استي
مرا اين همه محاكمه كرده حاال بداند همصنفي من استي چي ها ميكند.
+حريم ،اين حرف ها را به دل ات راه نده فهميدي.
تو پاكترين و زيباترين دختر اين صنف هستي حاال هر كه هر چه ميخواهد قضاوت كنه .اما
نميگذارم در حق ات نا انصافي كنند .تو قبول كن با من ازدواج كني ديگر راه كارش با من.
در ميان گفتگو هاي من متوجه در قفل شده ي خود نشديم و سر و صدا هاي همصنفان مان زياد شد
و كسي هم به در تك تك ميكرد.
حريم به عجله از چوكي خيزته و به ترس افتاده و دلهره اش زياد شد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ اففف سبحان كار خير كه نميتواني شر هم نكن ديگر ..بين حاال چي ميشود سر زبان هاي همه
مي افتيم.
+هاهاهاها ..خوبه ديگه همه دل شان از طرف ما جمع ميشود دختر جان.
سبحان در را باز كرد و من از خجالت زياد به زمين فرو ميرفتم .صداي اكرم و محمد بود از يك
طرف كه خيالم راحت شد حد اقل رسوايي نزد اكرم ده ها درجه خوبتر از رسوايي پيش همه است
و محمد هم كه دوست شان است حرفي به كس نميزند .ساعت درسي سبحان مسج كرد و گفت
خوبستي ...طرفش ديدم كه او هم به طرف من ميديد به اشاره ي سر نشان دادم كه خوبم .او لبخند زد
و بازم پيام نوشت
( دل نگران نباش ،روز خوشي هاي من و تو هم خواهد رسيد) .
+انشاهلل سبحان ...
⁃ امروز كه نشايد اما روز دوشنبه مادرم شان بازهم خواهند آمد انشاهلل..
سبحان بعد ختم درس با حميد صحبت كرد و بازم ازش خواهش كرد تا با مادر اش حرف بزند و
ازش بخواهد بار ديگر خواستگاري بروند و اسمي هم از سبحان ببرند چون حميد بزرگتر بود
همه در فكر او بودن.
حميد هم طبق ميل سبحان با پدرش حرف زد و قرار شد فردا شب به خواستگاري نزد عثمان
بروند و با او حرف بزنند.
صدف هم با حريم راز دل كرد و او را از بابت اينكه خودش حاكم زنده گي خود است مطمئن كرد
تا به ترس و دل نارامي تصميم اشتباه نگيريد.
⁃ ببين حريم جانم وقتي خواستيم خانم اميد شوي براي اين بود كه هر دوي تان برايم عزيز بودين
و خوشي هاي هر دوي تان را خواهان بودم .حاال اگر قسمت نشد و اگر ميخواهي با اين پسر
G O L D E N Page
G O L D E N Page
عروسي كني هيج ممانعت از طرف فاميل ما برايت نيست با خيال راحت هر چه ميخواهي انجام
بده.
حريم هم كه خاطر جمع از اين موضوع شد خوشحال به نظر ميرسيد و از طرفي هم شميم با
عثمان صحبت كرده و مسله خواستگاري را ياد كردن عمر كه مثل بار قبل مخالفت ميكرد و
نميخواست خواهرش قرباني تصميم هاي بيهوده بشود با اسمر گب زد تا در باره ي اين پسر
(حميد) تحقيق كنند.
دوشنبه شب به بسيار ديري رسيد و سبحان و حريم از خوشحالي به هوا پرواز داشتند امروز همان
روزي بود كه سبحان براي حريم وعده كرده بود.
در ساعت درسي پوهنتون هم سبحان تمام ساعت براي حريم مسج كرد كه حتي حريم از بي
حوصله گي موبايل را خاموش كرده و به بكسش گذاشت.
شام با همه آماده گي ها فاميل بيات منتظر آمدن خانواده ي حميد بودند .و عثمان هم به اين عقيده
بود تا اول موضوع را خودش درك كنه و بعدش براي حريم فيصله آخر را واگذار كند.
سبحان :امشب كه به خواهرانم هم در مورد تصميم ام گفتم ساره كه بسيار قهر شد و صوفيا هرچند
خودش را قهر نشان ميداد اما جزئيات داستان را ازم ميپرسيد .بازهم پدرم و حميد و مادرم به
خواستگاري رفتن اما مه ماندم پيش خواهر هايم زينب كه از سر شب به سرش درد پيدا شده و
خوابيد.
تا حميد مسج كرد كه رسيديم من هم براي حريم مسج گذاشتم ( .مبارك مان باشد)
يك دقيقه بعد ...
حريم :چي مبارك باشد؟
+شيرني و لفظ ما...
حريم :هنوز هيج گبي هم نيست..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+ها راست ميگي هنوز كجا مادرم گفته كه ما و تو صنفي هستيم و عاشق هم شديم تا چيزي گب
شود
حريم :دهن تو به خير باز نميشه؟ ميفهمي اي حرفا چي روزي سرمان ميارد؟
+چي خيري خوبتر از اين؟ تو عروس مادرم شوي زيباتر ازين هم ميشود؟
حريم :ني
+من كه امشب نيامدم تو برو بشنو چي ميگن ..
⁃ فهميدم كه نيامدي.
+از چي فهميدي؟
⁃ ها تو نميفهمدي ؟
+ني وال....
+اما خوبست حاال كم كم اين حرفا را از خودت ميشنوم و بلد ميشوم.
⁃ سبحان...
+جان سبحان...
⁃ چي؟؟؟
+به وال كه ميايم پيش پدرت و ميگم دخترته دوست دارم ،حال اگر نتيش هم فرارش ميتم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
شميم :حليمه جان با پسرش و شوهرش باز هم به خانه ي ما آمدن و اينكه در هر خواستگاري
پسرش را ميارد نشانه ي آزاد فكري كه بوده نميتواند از دل من خدا خبر دارد با اين دختر چي روز
ها را كه بايد ببينم .شكيال كه هنوزم خبر ندارد روزيكه خبر شود جي حال و روز بكند.
صدف امشب به تنهايي چاي آورد و من از قبال براي حريم خط نشان كشيدم كه نبايد در اتاق بيايد.
اگر آنها رسم و رواج را فراموش كردن ما كه فراموش نكرديم.
حليمه :شميم جان ببخشيد كه باز هم بي وقت مزاحم تان شديم.
⁃ ها شكر خوبستند اسمر جان كه بيرون است عمرك هم از درس بيكار نميشه.
حليمه :از هانيه جان احوال داري خوبست نيامده؟
⁃ فهميدم كه نيامدي.
+از چي فهميدي؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ ها تو نميفهمدي ؟
+ني وال....
+اما خوبست حاال كم كم اين حرفا را از خودت ميشنوم و بلد ميشوم.
⁃ سبحان...
+جان سبحان...
⁃ چي؟؟؟
+به وال كه ميايم پيش پدرت و ميگم دخترته دوست دارم ،حال اگر نتيش هم فرارش ميتم.
شميم :حليمه جان با پسرش و شوهرش باز هم به خانه ي ما آمدن و اينكه در هر خواستگاري
پسرش را ميارد نشانه ي آزاد فكري كه بوده نميتواند از دل من خدا خبر دارد با اين دختر چي روز
ها را كه بايد ببينم .شكيال كه هنوزم خبر ندارد روزيكه خبر شود جي حال و روز بكند.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
صدف امشب به تنهايي چاي آورد و من از قبال براي حريم خط نشان كشيدم كه نبايد در اتاق بيايد.
اگر آنها رسم و رواج را فراموش كردن ما كه فراموش نكرديم.
حليمه :شميم جان ببخشيد كه باز هم بي وقت مزاحم تان شديم.
⁃ ها شكر خوبستند اسمر جان كه بيرون است عمرك هم از درس بيكار نميشه.
حليمه :از هانيه جان احوال داري خوبست نيامده؟
احسان :خوب ديگه پس بدون كدام اضافه حرفي سر اصل موضوع ميريم چون شما هم خسته
هستين و شب هم ناوقت شده ،به امر خداوند و به قول پيامبرش دختر تان را براي پسرم سبحان
خواستگاري ميكنم .قسميكه همديگر را ميشناسيم و فاميل هاي مان هم الحمدهللا همديگر را
ميشناسند و شكايتي ازهم نداريم پس نياز به طويل كردن خواستگاري نخواهد بود .چطور خواهر
جان..
شميم :تا لحظه ي كه نام از پسرش نبرده بود فكر ميكردم كه همين حميد قرار است دامادم بشود اما
حاال كه اسم سبحان را گرفت بسيار خفه شدم مگر دخترم چي كمي دارد كه براي پسر ناكاره ي
G O L D E N Page
G O L D E N Page
خود او را ميخواهند؟ اين پسرش كه داكتر است را چرا عروسي نميكنند .به طرف عثمان ديدم او
هم بيشتر از من متعجب شده بود چون انتظار داشتيم براي حميد دختر بدهيم نه سبحان ،هر دو
خاموش مانديم و بالخره عثمان جان جواب شان داد..
+هر چه به خير اوالد هاي مان باشد قاضي صاحب ،حال كه تصميم گيرنده خودشان هستند و
نميتوانم بدون پرسيدن از دخترم حرفي به شما بگويم.
حليمه :بگذارين كه جناب هر چه دلش است بگويه ما كه خودمان ميدانيم تا بوت هاي خواستگار
پوست سير نشود دختر بله نميگويد .يكبار بله را بگيريم بخير باز همه روزه ميايم.
حميد :مادر پس ديگه بايد پياده خواستگاري بيايي اي قسم در موتر خو ولگه بوت هاي خط هم شود
...هاهاهاها
احسان :بدون شك وكيل صاحب انشاهلل كه كوشش دو طرفه است و به اين دليل زودتر به نتيجه
خوب خواهيم رسيد .فعال پس ما رفع زحمت ميكنيم و باز هم مزاحم خواهيم شد.
حريم :تا پدر و مادر سبحان رفتند مادرم عاجل طرف اتاق نشيمن رفت و نشست از اينكه چي
حرف ها به دلش مانده بود خدا خبر ...و بعدش پدرم به اتاق داخل شد و صدف هم به جمع كردن
ظروف چاي در صالون بود كه آهسته رفتم و پشت دروازه حرف هاي مادرم شان ميشنيدم كه
براي پدرم شكايت داشت.
⁃ عثمان جان از من گفتن اما دختر ماره به چي دليل به پسر ناكاره شان ميخواهند؟ حال كه حريم
خوش شان آمده پس چرا حميد ني؟ چرا بر سبحان ؟
عثمان :شميم حرف خوب بزن اي چي قسم حرف است كه ميگويي؟ حتما دليلي دارند كه پسر
دومش را زن ميدهند.
⁃ كجايش دروغ است ها؟ حميد داكتر است و سبحان تنبل خدا ..هيج كاري از رويش نمي يايد حتي
شنيديم دو سال است كه از سمستر اول بيرون نشده امروز صبا پوهنتون زده ميشه به خانه ميمانه.
عثمان :توبه ....،ال حو هللا ..برو زن هنوز گب معلوم نيست تو به كجا هايش فكر كردي؟
⁃ ببين مردكه از من گفتن ..اما سره اش از مردم و خشرع به ما ميماند .باز نگويي كه نگفتي
+اگر براي اينكه درس نميخواند كسي دختر خوده برش نته پس بسيار كسا حال بايد مجرد ميماند.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
پدرم كه ديگر حرف هاي مادرم را نشنيد و از اتاق بيرون ميشد زود خودم را به آشپزخانه رساندم
و آنجا ايستادم كه صدف آمد.
⁃ خوب از اين همه بگذريم ،اما تو بگو سبحان چطور آدم اس از نظرت ؟
+چطور يعني ينگه؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ اما ندارد حريم جان پسريكه برايت خواستگار شد و از وعده هاي كه برايت داده عملي كرد
لياقت اش بيشتر ازين هاست .و به خصوص گل هاي كه برايت ميفرستد.
+ني صدف چي فرستادن ،قسم كه اولين روز بود گل را از دستش گرفتم چون مجبور شدم در غير
او نميرفت.
⁃ گب از خيريت خالص اس به سر اميد كبر كردي حاال ديدي كه چي كسي پشتت خواستگار آمده
؟
+چرا چي شديش؟
⁃ اي كه افسوس به دختر ساده مه ،فريب اي داكتر را نخور اونا به بچه خوردشان سبحان
خواستگار آمدن .او هم بچه كه دوسال است از سمستر اول پيش نميره تنبل خدا ...ديدن كه ازش
چيزي جور نشد حال زن ميتنش كه از همو كار و بار بيرون و درون خانه شود خالص.
جوابي به حرف هاي مادرم نداشتم اقدر مادر قهر بود كه اندازه نداشت .در اين حال چطور ميگفتم
كه همان بچه ي كه اين همه بد اش ميگي را من قبول دارم.
حرف هاي مادرم كه تمام شد و رفت يك نفس عميق گرفتم و خودم را به جاي خوابم انداخته و به
فكر شدم كه چي خواهد شد؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
ورودي موبايل من پر از مسج هاي سبحان بود كه بعد از قطع شدن انترنت فرستاده بود .از باز
كردنش هراسان بودم چطور برايش بگويم كه نميشود و مادرم ترا قبول نداره در حاليكه خودم
ازش خواستم به خواستگاري من بيايد.
فرداي آنروز هانيه به خانه ي ما آمد و قبل از خوردن صبحانه با من حرف زد و فرض خواهر
بودنش ادا كرد شايد واقعا حال قدر خواهر بودن مارا ميدانست و براي اينكه عجله نكنم و همه
جانبه فكر كنم و به وقت مناسب تصميم بگيرم خيلي تاكيد داشت اسمر و عمر هم كه حرفي نگفتن
و پدرم بعد از هانيه با من حرف زد و گفت اگر ميخواهم كه براي كاكا احسان بگويد تا پسرش را
بيارد و من رو به رو همراهش حرف بزنم و بعدش تصميم خوده بگويم تا پدرم هم از اين مخمصه
بيرون شود.
من هم به گفته هاي صدف عمل كردم چون او گفته بود كه قبل همه بايد خودم براي پدرم بگويم كه
با سبحان در يك صنف هستيم .تا بعدا از كسي ديگر بشنود بد ميشود.
⁃ فيصله پدر جانم ره ...چون كه حريم سبحانه ديده حال شما هر دو بيادر هايش فرض خوده به جا
كنين برين سبحانه ببينين و اگر خوش تان آمد كه گب پيش بره...
عمر به بسيار جديت پرسان كرد ،د كجا سبحانه ديده ينگه ؟
صدف :د صنف اش او صنفي حريم است...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
عمر:چي؟
صدف :ها خبر نداري؟ حال به اي چي گب است صنفيش بوده دختر ماره ديده كه خوب دختر است
باز خواستگاري كرده ..از پوهنتون به هركس خواستگار هم نميايد متوجه باشي.
عمر :حريم اي چي ميگه...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
خانم شميم كه هنوز هم به اين وصلت دلش نبود و به بسيار دل سردي گفت هر چه پدرش بگويد.
چون بعد از پرس و پال دو برادرش (اسمر و عمر ) و دوم اينكه خود حريم هم رضايت داشت
ديگر حرفي براي قبول نكردن نبود جز حرف هاي خانم شميم كه از نظر آقاي بيات ( عثمان)
اهميتي نداشت.
عطر خوش در تمام خانه موج ميزد و براي همگان لبخند را هديه ميكرد تا اينكه آقاي بيات شروع
كرد به حرف زدن.
⁃ خوب قاضي صاحب حاال كه همديگر خودرا ميشناسيم نياز به تحقيق بيشتر نيست ،فقط
ميخواستم بدانم كه دخترم رضايت دارد يا خير اما اينكه تا حاال در باره ي اين موضوع حرفي نزده
خودش نشانه ي رضايت است .پس طبق امر خداوند و قول پيامبرش اين وصلت را ميپذيريم و به
خير هر دو طرف باشد.
آقاي احمدي (احسان) كه از جايش بلند شد و دست آقاي بيات (عثمان) را گرفته گفت :انشاهلل بخير
اقدام كرديم و بخير به پيش بروند ،و آينده ي خوبي در انتظار شان باشد.
حميد :تا بله را گرفتيم عاجل موبايلم را روشن كردم و يك ويديويي دو دقيقه يي گرفته به سبحان
ارسال كردم و گويا او هم در موتر منتظر همين خبر خوش بود.
بعدش به صوفيا زنگ زدم و مباركي دادم.
اما نميدانم چرا حس كردم در اين اتاق تنها كسي كه خوشحال نبود مادر حريم است هر چند لبخند
ميزد و با مادرم مبارك باد ميگفتند به هم اما اين همه خوش رويي اش مثل بازي فلم ها بود.
بعد از تبريكي دادن پدرم از كاكا احسان اجازه خواست تا حريم را ببينيم و براي او هم مبارك باد
بگوييم .لحظه ي نگذشت كه خانم اسمر (صدف) از جا بلند شد و حريم را گرفته به اتاق آمدند .پدرم
هم به پيشواز حريم بلند شد و تا حريم نزديك آمد يك مقدار پول كه برايم معلوم نشد چند بود در كف
دست حريم به رسم روي نمايي گذاشت .و حريم كه دستان پدرم را ميبوسيد ازش تشكر كرد بعد
نوبت به مادرم رسيد او هم انگشتري را از دستش بيرون كرده براي حريم پوشاند ..
⁃ لياقت ترا كه ندارد دخترم اما همين تحفه ي ناچيز را فعال پذيرا باش...
حريم :تشكر خاله جان نه بسيار زياد هم است.
مادرم دست حريم را گرفت و كنار خودش نشاند .و منم پيش قدم شده به مادرم گفتم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ ها ها حق اوليت از توست..
مادرم به طرف حريم ديده گفت :مي فهمي دخترم بيشتر از همه در خانه حميد ميخواست كه تو
زودتر خانم برادرش شوي و با اين حرف همه ي ما خنده كرديم.
به رو به روي حريم رفتم و او هم به احترام من از جايش بلند شد سه هزار افغاني نقد سر جيبم بود
كشيده به حريم دادم و گفتم بفرما اين هم كم من و كرم شما ينگه جان ..به جمع فاميل ما خوش آمدي.
سبحان :امشب حتي اگر تير بارانم ميكردن قطره ي خون از وجود من به زمين نميريخت ،آنقدر
آشفته بودم كه تصورش هم ممكن نيست .تصميم داشتم اگر امشب هم نه بگويند ديگر خودم دست
به كار شوم ،نيم ساعت در موتر انتظار كشيدم و ديدم چاره نميشود بازم به حريم زنگ زدم قطع
كرد به حميد زنگ زدم او هم قطع كرد ..مطمئن بودم حرفي شده در غير آن حتما يكي از اين ها
جواب ميداد .از موتر پايين شدم و به كوچه قدم ميزدم دلم قيد شده بود حتي در هوايي آزاد نفس
گرفتنم مشكل بود .دلم ميشد زنگ دروازه شان را زده و داخل بروم تا بدانم چي خبر است اما براي
حريم ميترسيدم كه بالي سرش نيارند و اينكه فاميل اقدام كرده خوب است تا من.
ده دقيقه بعد بازم به حميد مسج كردم و اينبار گفت صبر كن پسر ...
مام در جواب نوشتم ،فقط بگو بلي ميدهند يا خير ...
بعد مسج من ويديويي مبارك گويي پدرم را فرستاد برم كم مانده بود از خوشي زياد موبايل را به
زمين بزنم آنقدر احساساتي شده بودم .به حريم زنگ زدم او هم باز قطع كرد و فهميدم كه هنوز
خبر نشده..
به الاليم باز هم مسج كردم ( ...فدايت بيادرم هر چه بخواهي برت انجام ميتم)...
و دو دقيقه بعد عكس مادرم را با حريم يكجا فرستاد برايم مادرم دست حريم را گرفته كنار خود
نشانده بود چقدر هم حريم من زيبا معلوم ميشد لباس سفيد با چادر سبز پوشيده بود.
در جوابش نوشتم فداي بيادر قهرمان خود شوم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ زياد چابلوسي نكن ..حال سه هزار مرا تاواني كردي زنت را رو نمايي دادم .كي ميته برم ؟
+بخير عروسي كني خانم جانته مه شش هزار رو نمايي ميتم وعده است.
⁃ اووو اقه خرچه باال بردي ..ميفهميدم وقت زن ميگرفتم برت هاهاها
+ها ديگه ببين ني كه چي كماالت داره..
+حال زودتر بيايين ديگه كه دلم آب آب شد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ كي ميگه ..من كه تا حدي خبر دارم كه پدرت گفته همين امشب حريم را با خودتان ببرين..
+چي ..ني اي قسم نيست .
⁃ قسم..
+چي قسم..
⁃ اله ...او شاتوگكم به همين روزي اول زنده گي مشترك به جنگ نشو..
+چب ديگه بد قواره...
⁃ مقصدم يعني چون تو خوش ذوق استي خواستم زنم باشي كه مرا هم خوش ذوق و مقبول مثل
خودت بسازي ...او شيشك جان..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ مهمان نگو ...خشو جان بگو ...خسر جان بگو ..خسران جان بگو ..كه كمي دلم خوش شود...
سبحان :با آمدن مادرم شان حميد را سر جلوه نشاندم و خودم به عقب رفتم و جزئيات را از مادرم
ميپرسيدم.از خوشحالي زياد به لباسم جا نداشتم ،قرار شد روز دوشنبه شيريني كالن برايمان بدهند
و ايجاب قبول كنيم.
به مادرم آهسته گفتم نميشود مكمل نكاح كنيم ؟ آخر او شاتو مال دول است يكبار نگويه كه تا نكاح
نكرديم ديدن من هم برت حرام است...
مادرم خنده ي بلند كرد :بچيم همينكه ايجاب قبول كنيم كفايت ميكنه تشويش نكو ..باز خود پدر
حريم گفت خوش ندارند حريم زياد نامزد بانه ..شايد آخر همين سمستر عروسي بدهند بر ما..
+وال اي قسم اگر شود نور اال نور...
پدرم آيينه را به جهت خودش تنظيم كرده گفت :خوب بچه جان حال چند داري كه زن ميكني ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
شب پيش از خواب يكبار به حريم تماس گرفتم تا فردا ميتواند قبل بازار رفتن ببينمش چون دلم
برش تنگ شده ..با دوبار زنگ خوردن موبايل را جواب داد.
⁃ بلي...
+سالم بيگم جان...
⁃ چرا
+خو د بازار كه همه ميباشند مه ميخواهم خودما تنها بريم .باز چند لحظه خو دشمن ها هم حق
تنها بودن دارند.
⁃ تا آن وقت چرا....
+چون بايد چله ي به اسم من را در دست كرده بري
قبل تمام شدن حرف من حريم موبايل را قطع كرد و بار ديگر زنگ زدم مصروف نشان داد.
حريم :با سبحان حرف ميزدم كه دروازه تك تك شد ..تا بار دوم تك تك كنند تماس را قطع كردم و
شماره اش را در لست سياه انداختم تا مبادا بار ديگر تماس بگيرد.
+بيا داخل
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ ببين حريم جان مثل خواهرك خوردم استي ،فقط از تجربه خود برايت ميگم خدا كنه كه خفه
نشوي .شايد بيشتر از من خودت بفهمي اما فرض خود دانستم كه بفهمانمت.
+بفرما ينگه جان ...ميشنوم.
⁃ بيين حريم جان فردا بازار ميرين و چون خاله جانم و هانيه همراهت شايد بروند مه نميرم،
چون بيروبار ميشه و باز خوب هم نيست چند نفر به بازار رفتند.
+اي گب نيست صدف جان بايد بيايي حق داري..
⁃ ني حق چي ،همين كه قدر دادي خوشحالم ،اما از موضوع نگذريم كه حال اسمر صدايم نكنه.
+خو ببخشي ينگه جان بفرما..
⁃ فردا كه بازار رفتي به هر چه دست نماني ،و دوم كه زياد بلند پروازي نكن .هر چه خسرانت
گرفت قبول كو ..هيج كس كم نميكنه بر كسي حتما تا توان دارند برت خرچ ميكنند عزيزم.
+چشم ينگه جان ..حق را ميگي ،حتما خودت كه همراهم استي باز متوجه باش
G O L D E N Page
G O L D E N Page
دو بار رد تماس و منم ميدانستم چطور سر حرف بيارمش ،به صحفه پيام ها رفتم و نوشتم ( زنگ
زدم تا احوال بدهم كه ساعت اول درسي را به صنف ميروم و بعدش باز ميايم ميريم بازار)....
اما مثليكه به حرف من باور نكرد و جواب نداد بار دوم نوشتم ..تو هم ميايي ؟
اينبار هم جوابي نيامد ..فهميدم كه حرف از قهر شدن گذشته و بسيار هم خفه است و براي اين ديگر
حرفي نزدم و بعد صبحانه خاله حليمه زنگ زدن و با هم قرار گذاشتيم تا در مكروريان سوم هم
ديگر را ببينيم از آنجا خاله ي كالن سبحان را گرفته به بازار برويم.
صدف را هر چند خواستم اما با ما نيامد و من و مادرم با هانيه يكجا شده رفتيم عمر هم تا كوچه
ماركيت مكروريان مارا رساند و گفت ديگرش مربوط خودتان.
ساره و صوفيا را كه هر بار ميديدم خيلي هم مغرور در نظر مي آمدن و براي اين منم هميش
همراهي شان سرد رويه ميكردم و بيش از سالم و عليك حرفي نداشتيم.
اما اينبار هر دوي شان تا مرا ديدن دويدن و پيش ما آمدن بعد اينكه مرا در آغوش گرفتن و تبريكي
دادن با هم يكجا به خريد بعضي چيز هاي خورد و ريزه مصروف شديم خاله حليمه كه هر چه را
تا بلند ميكردم ميگرفت برايم و حتي از دست زدن به چيزي ميشرميدم.
هر چند خودم پول داشتم و خواستم حساب كنم اما خاله حليمه نگذاشت و مادرم هم با چشم نشان داد
كه بگذارم بگيرند چون رسم است .اما چشمان من دنبال سبحان بود او ديشب اقدر بيقرار ديدن بود
حاال ببين حتي تشريف نياورده..
بيست دقيقه ي به بازار مكروريان گشتيم و خاله ي سبحان با حميد يكجا آمدند .حميديكه همه ازش
شكايت ميكردن وقت نداره حاال با ما براي خريد مي آمد .خاله ي سبحان هم مرا بسيار گرم
استقبال كرد و بعدش به حميد سالم دادم و او هم دست اش را پيش كرد و با هم قول داديم و همه به
يك موتر بايد ميرفتيم اما جاي آنقدر زياد هم نبود.
مادرم گفت به تكسي برويم اما حميد صدا كرد كه سبحان در راه است به گرفتن ديگر ها ميايد تا ما
برويم او هم ميايد .پوهنتون رفته..
اينجا بود كه خاك به سرم شد ،يعني او مسج ها مرا جدي گرفته بود و به پوهنتون رفته ..اي واي بد
بخت شدم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
دل نادل به موتر حميد سوار شديم و به طرف ليسه مريم رفتيم.
سبحان :دختر خان كه شب موبايل را به رويم قطع كرد و حاال صبح وقت هم مسج ميدهد كه مه
پوهنتون ميروم ..تا بگويي كه چرا دليل هم دارد كه درس ساعت اول ...
و بعدش مسج هاي ديگرت را هم جواب نميته ..خدا اي قسم شيشك را نصيب هيج كس نكنه...
بعد خواندن مسج هايش آماده شدم و پوهنتون رفتم اما خود جناب اصال سر و درك شان نبود و اين
كارش آزرده گي ام را بيشتر كرد يك ساعت تمام درس خواندم و خيلي خسته كن بود براي اكرم
هم گوش زد كردم كه مبادا به كسي چيزي بگويه بماند تا پس فردا هر دوي ما يكجا به صنف بيايم و
همه آن وقت با خبر شوند.
از نه گذشته بود كه حميد تماس گرفت و گفت به دنبال ساره شان به مكروريان بروم و حريم شان
را او به بازار ميرساند از دل من خدا خبر داشت مگر حريم كه آمدني نبود چرا مرا تا اينجا كشاند.
اما شايد مادرش نگذاشتن و يا هم حرفي شده..
حريم با حميد رفت و سبحان هم با خواهرانش به دنبال آنها حركت كردند .اولين ديدار بعد اين پيوند
حريم و سبحان در لباس فروشي بود جاييكه حريم براي لفظ خود لباس قهوه يي را انتخاب كرد و
سبحان با ديدن رنگش بدون كدام مقدمه صدا زد..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
چشمان خانم شميم بود كه حريم را ميخورد ..و هانيه عاجل دست خواهرش را فشار داد تا خاموش
شود.
اين گفتگو بيشتر شبيح مشاجره ي لفظي دو دشمن بود تا بحث عشقي و همه اين دو فاميل ببيننده ي
مسابقه ،حميد هم دست سبحانه گرفت و براي چند لحظه بيرون رفتند و وقت برگشت رويه سبحان
كامال متفاوت شد چون گوش هايش را حميد كش كرده بود،
⁃ سبحان جان مگر خورد استي ؟ شق ميكني طفل خورد واري حال او دختر همان رنگه خوش
كرده به تو چي ؟
+رنگش خوشم نامده بس همي
⁃ خو دلت مقصد از همي اول خفه گي نخيزان بچه از مه گفتن بود نشود كه پشيمان شوند.
+اقدر هم آسان نيست،
⁃ چطور يعني؟
سبحان :خو خريد لباس حريمم شد حال ميشه همه بر خريد خود بريد و دو ساعت بعد همه خريد كه
كرديم باز ميريم طال خريدن .اي قسم يك يك ساعت را بر همه بگيرديم .تا پس فردا به بازار ميمانيم
حليمه :چطور شميم جان ...بچه ها راست ميگن بريم دو تقسيم شويم
شميم :هر چه شما بگوييد حليمه جان ...بريم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حليمه :پس من و با ساره ميرم كه بسيار مشكل پسندي ميكنه خواهرم با شما ميايد هر چه خواستيد
بگيريد .هانيه جان و صوفيا هم با حريم شان بروند تا بعضي چيز هايكه مانده را بخرند.
حميد :اگر اجازه بتين حريم و سبحان به مركز طال برند و برايشان نمونه هاي چله را انتخاب كنند..
تا ما بياييم حق دارند مشكل پسندي كنن چون يك عمر دردستشان ميماند .بايد چيز هاي خوب
بگيرند
سبحان :گل گفتي الال...
شميم :مشكلي نيست فقط مارا بيخبر نمانيد
همه به خريد و بريد خود پرداختند و هانيه و صوفيا با حريم و سبحان آمدن در راه كه حريم به
سيت پيشرو نشسته بود اما حرفي نزدن و پنج دقه بعد به مركز طال رسيدن و هانيه و صوفيا هر دو
با هم به بهانه ي خريد لوازم آراشي به فروشگاه ديگر رفتند و موقع حرف زدن به حريم و سبحان
مساعد شد .قبل پايين شدن ازموتر حريم خواست تا حرف بزنند و شب را جبران كنه.
حريم :خوبي...
سبحان به بسيار پيشاني ترشي گفت :ها
⁃ ها...؟
سبحان دوباره به طرف حريم ديده گفت :ها
حريم :درست است..
سبحان از موتر پياده شد و گفت بيا كه بريم.
⁃ مه نميايم تو برو...
+درست است خودت ميفهمي ...
سبحان دوباره به جلو موتر نشست و حريم گفت:
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ بچشم
+اففف حريم نميشه به يك حرف جواب نتي و آرام گوش كني ؟
⁃ به چي گوش كنم گفتي لباس خوبش نيست رنگ ديگرش گرفتم .ديگه چي به دلت نشده كه لب و
روي ميكني سرم ها...
⁃ سبحان پشيمان استي از همي حال بگو اما اي كارا را نكو ناز بيجا نكو مه حوصله ندارم.
سبحان :توبه ...خدايا ...شب موبايل را به رويم قطع ميكني تمام شب زنگ زدم مصروف نشان
ميداد ،صبح مسج ميكني كه پوهنتون ميروم و باز نميايي ...به خريد ميايم رنگي را كه خوش
ميكني ميگي خوبش نيست و باز دوباره همو رنگه ميگيري ..حال اگر تو اي كاره ميكني چون
پشيمان استي خطش جداست .
سبحان كه متوجه شد حريم پيام هايش را نخوانده گفت :شب مرا بالك كردي ؟
حريم هم دل نادل حقيقت را گفت :ها ...اما ببين صبح پس برت زنگ زدم ،شب صدف امد پيش او
حرف زده نميتوانستم.
سبحان :بيشك وال در اي عصر و زمانه هم دختراي بوده كه نامزد خوده بالك ميكنه ..هاهاهاها
G O L D E N Page
G O L D E N Page
و باز گفت ببين حريم جان مه برت مسج كردم اما چون مه بيچاره را به لست سياه انداختيم مسج
هايم برت نيامده ...بگير ببين
حريم :سبحان موبايلش را طرف گرفت و ديدم همين كه من برايش پيام داديم او نوشته كه چرا ...و
بعد پيام دوم هم يك اوكه فرستاده ..شرمنده شدم واقعا بسيار ..چون او حتي ساعت هشت و سي مسج
كرده كه كجا هستم و يك پيام زيبا هم فرستاده....
⁃ سبحان ...ببخشيد.
+براي چي ؟
⁃ مشكلي نيست .اما من فقط در لست رد تماس ها گذاشتمت و نميدانم چطور مسج هايت هم
نرسيده برم.
+همچنان عزيزم ...خوب كه لست سياه يكي است چي در تماس ها باشد و يا هم پيام.
-خوب بازم ببخشي پس
+هيج مشكلي نيست عزيزم....
تا سبحان عزيزم گفت ياد اسمم روي موبايل سبحان شدم و كنجكاو بودم بدانم به اسم چي مرا ثبت
كرده..
كه سبحان گفت حال بريم ؟
⁃ ها اما ميشه موبايلته بتي يكبار...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ اي كيست....؟
+كي ؟ كيست؟
⁃ شيشك....
+به تو چي ...بتي موبايل مه هله...
سبحان؛ تا موبايل را ميخواستم بگيرم كه حريم به او نمبر زنگ زد و آواز موبايل خودش بلند شد..
⁃ خو خو مه شيشك استم ؟
ها استي ديگه ....شك داري؟
موبايل شه از دستكولش كشيدم و هر چه كوشش كرد ازم بگيريش نتوانست ،صحفه موبايل حريم
را ديدم كه مرا هم به اسم شاخ ثبت كرده...
+خي مه شاخ استم كه شاخ ثبتم كردي ؟ ديگيش چي بود ؟
هنوزم حرف هاي مان تمام نشده بود كه هانيه و صوفيا رسيدن و ما بحث مارا خاموش كرديم با
آنها به مركز طال رفتيم و دو چله ي مقبول انتخاب كرديم .و سبحان اندازه ي دست مرا گرفت و
صد فيصد مطمئن بودم حتما ميخواهد انگشتري برا روي نمايي من بخرد چون خودش ديشب گفته
بود.
غذاي چاشت را همه ي ما مهمان سبحان بوديم و بعدش من و مادرم شان را حميد به خانه رساند و
سبحان با مادر خودش با خانه رفتند
چون فردا شيريني بود خاله حليمه بسيار اسرار كردن تا به آرايشگاه بروم اما قبول نكردم و خودم
خود را به خانه آراسته ميكردم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
مادرم تا خانه رسيديم شروع كرد به زنگ زدن به خويش و قوم هاي ن زديك مان .و همه را
براي فردا دعوت كرد و هانيه هم به مادر نويد زنگ زد و از اونا احازه گرفت تا شب پيش ما
بماند.
سبحان :براي حريم و من روري خاصي بود هر چند زياد خواستم تا بگذارند يك محفل بزرگ
بگيريم اما كاكا عثمان اجازه ندادن و همين كه گذاشتن تا چله براي حريم بپوشانم را بايد شكر گذار
باشم .در مجلس مردان آنقدر گرم صحبت هاي بزرگتر ها نبودم و چشمم به دنبال حميد رفت..
ازش با اشاره خواستم كنار من بنشيند.
+الال چي وقت ايجاب و قبول ميكنين؟
⁃ به عروسي...
+ني ديگه يعني تا عروسي نكنيم به حريمه نبينم ؟
⁃ ني ...نميتاني ديده ..حتي كاكا عثمان تصميم داره كه صنف حريم را تبديل كنه .
+ني ديگه اي را از دلت كشيدي...
⁃ باور نداري از عمر پرسان كو ...اونه اونجاست ...عمر بيا اينجا...
حميد مرا در بال داد و خودش خنده كرده رفت..
عمر آمد و جدي گفت چيزي كار داري؟ الاليم هم گفت سبحان كار داره ..هيج دليلي نيافتم جز
بهانه ي تشناب رفتن ! عاجل از جايم بلند شدم و گفتم تشناب كجاست ..
به دهليز باال...
به طرف پله هاي زينه رفتم كه باز هم با كسي رو در رو آمدم و كم بود به هم بخوريم .تا باال ديدم
اسمر بود.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
فكر كنم هر باريكه در اين خانه قدم بگذارم بايد با يكي بر خورد داشته باشم .به سمت تشناب ميرفتم
اما چي كار به تشناب داشتم ياد حرف اسمر افتادم كه منزل بعدي خانم ها است و پس حتما منزل
سوم بيكار است و حريم هم آنجاست كه تيار شود ،دوان دوان خودم را به منزل سوم رساندم و اتاق
هاي زياد بود نميخواستم مزاحم كسي اما تا تك تك نكنم چطور بدانم حريم كجاست .به موبايلش
زنگ زدم هم جواب نداد .سر خم دوباره به منزل دو آمدم كه به پايين بروم اما كسي از عقب صدايم
زد (هانيه بود).
+سالم
⁃ سالم
+چي گباست ...؟
⁃ ني .ديگه چانس خوب يكبار بدست ميايد اگر غفلت كني از دست دادي..
+بخدا زياد خوب گبا ميزني ...خوشم آمد خايشنه جان
به يادم بتي كه يك جايزه بتمت حتما...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
با هانيه يكجا به ديدن حريم رفتم او همان لباسي را پوشيده بود كه من انتخاب كرده بودم ،بيروبار
دور و بر اتاق زياد بود اما هانيه مرا تنها به داخل برد و گفت فقط پنج دقه وقت داري حرف بزنين
ميشه تصميم تان تغير كنه.
⁃ سالم...
+عليك سالم...
⁃ ببين بازم عليك ميگي يك روز نشد سالم بتي و مه عليك بگيرم
+خوب مهم نيست هر كه داخل اتاق آمد همان سالم ميكنه.
⁃ اي وال ،به هر چه جواب داري ..ميداني بسيار منتظر همچنين روزي بودم.
+راستش ...شايد در خواب هم چنين روزي را نديده بودم.
دستان حريم را گرفتم ...خوب حريمم حاال در بيداري ببين ،بعضا خواستني هايمان را خواب
نميبينم چون قرار است در بيداري تمام تماشايش كنيم.
⁃ ان شاء هللا
به ساعتم نگاه كرده به روي حريم ديدم و جواب دادم ..چيزي نمانده فقط تا ده دقيقه ديگر خوب فكر
هايت را بكو دختر جان نشود كه پشيمان بشوي..
آواز حريم آرامتر و دلنواز تر شده بود و آهسته گفت :تو تنها آرزوي خدا خواسته ي من استي.
اه كه فداي تك تك اي كلمات بودم كه از دهنش بيرون ميشد ،دستانش را بلندتر كردم و بوسه ي به
هر دو دستش گذاشتم .حريم جانم بدان كه بيشتر از خودت ترا ميخواهم يكدانه ي من .هرچند دلم
نميخواهد اما حال وقت رفتن است تا به وصل ابدي برسيم.
⁃ سبحان...
+جان سبحان..
⁃ اگر دوست داشتن ات ابدي است پس اجازه است يك شرط بگذارم .
+چي شرطي؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
عثمان :روز شيريني دخترم بود و براي بار دوم اين چنين حس را تجربه ميكردم ،احساس ميكردم
قوت دلم را ميبرند هرچند ميدانستم حريم خوشحال است و فاميل قاضي صاحب همه شان انسان
هاي خوب و فهميده هستند اما دلهره ي هر پدر در چنين روزي همين حرفاست كه آيا دخترش
خوشبخت ميشود يا خير ..با چي نوع فاميل برخورد دارد و چگونه ميتواند راه خوشبختي را به
روي دخترش باز كند.
مولوي صاحب تشريف آوردن و به سخن گفتن شروع كردند چند حرف زيبا و بعدش مسله ي
خواستگاري حريم به پيش شد و قرار شد محمد برادرم پدر وكيلش باشد و دو برادر زاده ام
شاهدانش..
بعد پرسيدن نظر حريم و برگشتن شاهد هايش مولوي صاحب چند سوره ي خواند و دعا كرديم .كه
حميد گفت حريم يك خواهشي كرده تا در نكاح از همين اولش ذكر شود.
احسان؛ بفرما عروس خانم چي ميخواهند..؟
⁃ با اجازه پدر جان ...تا جايي كه خبر دارم اين كار مشروع است و مشكلي ندارد ،براي همين به
سمع همه برسانم كهحريم ميخواهد در نكاح شرط بگذارد .و شرط هم اين است كه اگر سبحان
روزي قصد نكاح دوم را با كسي داشته باشد پس نكاح اولي كه مربوط حريم و سبحان است فسخ
ميشود.
سبحان :الال چطور يعني ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ يعني وقتي با حريم عروسي ميكني حق نداري عروسي دوم كني بچه جان ،اگر بخواهي در خفا
و يا آشكارا همچنين كاري بكني نكاح تو و حريم باطل شود.
سبحان :خوب مه قصد عروسي دوم كه ندارم.
حميد :خير است حريم هم چنين خواسته پس مولوي صاحب همين را به ياد داشته باشيد تا درج
نكاح نامه كنيد.
سبحان :به شرط حريم حيران بودم چطور فكر اش به اينجا كار داده بود ،اما حاال هر چه قرار بود
بعد اين خانمم باشد و پس هيج مشكلي نيست.
بعد از اينكه پدر وكيل حق مهر را تعيين كرد و ما هم قبول كرديم ايجاب و قبول صورت گرفت و
كاكاي بزرگ حريم گل و دستمال را كه تهيه ديده بودن را براي پدرم پيش گذاشت و در عوض
حميد پول را كه قبال گل زده بوديم را گذاشت و همه به خوشبختي مان دعا كردن و از جا بلند شدم
و دست همه بزرگان را بوسيدم و با همساالن خود قول دادم و بر سر حميد برادرم هم دست كشيدم
تا خوشبختي در خانه ي او را هم محكم بكود و دختري همچون حريم نصيبش بشود.
حريم :بعد از رفتن سبحان ،با الال حميد حرف زدم و ازش خواستم تا شرط مرا براي همه بازگو
كنه و تا اگر سبحان مرا با آن شرط قبول دارد پس درسته اما اگر ندارد كه راه مان همين امروز
دوباره جدا شود.
بعد تعيين پدر وكيلم منتظر احوال خوب يا بد بودم اما هر چه بود بايد زودتر اتفاق مي افتاد .بيست
دقيقه بعد همه خانم ها چك چك كردن و خواهر هاي سبحان به رقص شدن و همه به هم تبريكي
ميدادن و بعدش حميد گل را گرفته آمد و در ميدان رقصيدن در آخر هم آمده يك مقدار پول را به
سرم چند بار دور داد و عاجل به دست بچه ي عمه اش داده گفت برو بين يگان غريبا تقسيم كو كه
ينگيم نظر نشود.
تا لحظه ي كه سبحان نيامده بود هم باورش آسان نبود كه خانم كسي باشم ،اما لحظه ي كه سبحان
آمد و كنارم ايستاد به مانند كوه استوار شدم و حس قوي بودن داشتم چقدر هم خودم را خوشبخت
ميپنداشتم .همه به پيش ما مي آمدن و مباركي ميدادن مادر سبحان هم كه باالي سرمان ميچرخيد و
هر دقيقه قربان و صدقه ي ما ميرفت مگر برعكس مادر من حتي يكبار هم برايم دعاي خير نكرد.
حتي تبريكي هم نگفت بعد از اينكه كمي بيرو و بار نزديك ما كم شد سبحان پيش مادرم رفت و
G O L D E N Page
G O L D E N Page
دستايش را بوسيد و مادرم هم برايش تبريكي داد و بس در دلم هزاران آواز ها را سركوب كرده
بودم چون حرف هاي مادرم سر منشع آنها بود كه در مورد سبحان گفته بود .چندي بعد سبحان چله
را در دست من كرد و بدون معطل شدن به منزل اول رفتن و بازم رقص و بازي ادامه داشت.
دو خانواده به اين تفاهم رسيدن تا قسمت بشود ماه آينده محفل عروسي را بگيرند و اين دو جوان را
به هم برسانند ،تا شام همه به خوشحالي و رقص بازي مصروف بودن جز زينب كه در خانه
نشسته بود و به بهانه ي اينكه شب همه آنجا ميايند و زينب بايد اينجا ماند كه غذا بپزد و آماده گي
براي برگشتن آنها بگيرد اينكه چي نقشه ي در سر اين دختر بود خدا ميدانست.
سبحان تا به خانه رسيد يك پيام مقبول در وضعيت وتسب گذاشت و بعدش صحفه ي فيسبوكش را
باز كرد كه اكرم برايش تبريكي داده خيلي خوشحال شد و عكس چله ي دستش را در صفحه خود
نشر ساخت.
حريم بعد از ختم محفل به اتاقش رفت و هانيه و صدف نگذاشتن تا پاك كاري كند حد اقل يك روز
را مهمان باشد حريم كه كاري نداشت شروع كرد به چك كردن وضعيت وتسب و ديدن پيام سبحان
خيلي خوش آيند بود برايش و از طرف خود تبريكي نوشت و ارسال كرد.
سبحان تا متوجه مسج حريم شد عاجل جواب داد و ازش خواست تا اگر وقت دارد حرف بزنند.
بعد اجازه گرفتن از حريم به او تماس گرفت .حريم تا موبايل را بلند كرد قبل بلي گفتن اول سالم
گفت و سبحان قهقه زد،
⁃ سالم
+فداي شادخت خود شوم كه اين همه حرف شنو است
⁃ تشكر..
+ايله كه اجازه دادي تا صدايت را بشنوم.
⁃ بلي
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ منظور...
+منظور اينكه ببين تا نامزد كرديم ميگي بايد كار كنم ،و اين حرف كه حاال گفتي را مجبور هستم
عملي كنم.
⁃ خوب خودت گفتي چي ميخواهم منم گفتم حال كه ممكن نيست پس مهم هم نيست
+هم ممكنه و هم مهم....
تو هر چن بخواهي همان است از همين فردا ميرم دنبال كار درست اس؟
⁃ بلي..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ شيريني چي ؟
+فقط مه نامزد نشديم ؟ چرا مه حق ندارم كه شيرني بخواهم
⁃ چشم...
+لطفا
⁃ چشم
+افففف حريم
⁃ توبه ...
+واي خدا خي صبح چي بپوشم ؟
⁃ خو مه گب خوده پس ميگيرم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ چرا نداره وزن ميگيري ...امروز صبا عروسي ميكني باز چاق ميشي
+خيره ديگه باز او وقت اي نان ها نميباشه
⁃ صبح بخير
+صبح بخير ينگه جان
⁃ پوهنتون ميري ؟
+بلي
⁃ كاش امروز هم نميرفتي كه خسته گي ات ميبرامد ،باز صبا ديگه صبا ميرفتي
+زياد غير حاضري كرديم ينگه جان اي سمستر يكبار چانس نخورم.
⁃ خو درسته برو جانم ،ذهن روشن داشته باشي ...و ها يادت نره به سبحان سالم و عليكي كني اما
زياد دختر خاله و بچه خاله گي نداشته باشي .از روز اوب بد است
+درست است ينگه جان هر چه تو بگويي.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
از دروازه دهليز بيرون شدم كه زنگ سبحان آمد ولي جواب داده نميتوانستم ،تماس را قطع كردم
و برايش مسج كردم كه در يك كوچه پايين تر از خانه منتظرم باشد ميايم.
به كوچه پايين موتر سبحان را ديدم و اين لحظه بود كه قلبم به دگ دگ افتاد ضربانش از سرعت
معمولي به حالت اضطراري در آمد .هيجان اين روز بيشتر از روز هاي قبل بود .نزديك موترش
شدم و به سيت عقبي نشستم.
⁃ سالم
+عليك سالم خوبستي....
⁃ تشكر
+ديروز بخير گذشت.
⁃ خوب دختر جان حالي از خانه هم دور شديم ،بيا كنار مه بنشين.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+نميشه...
⁃ هاهاها ...گفتم كمي ادبي بگويم كه بفهمي ،شما خو خانواده گي به لفظ قلم گب ميزنين...
+تو از دهن مه لفظ قلمه شنيدي؟
⁃ بسيار...
+خو خوبست ،هر كس مه شده نميتوانه...
⁃ ينگه جان...
به عقبم دور خوردم دسته گلي در دست اكرم بود و فقط گفت مبارك باشد
G O L D E N Page
G O L D E N Page
در راه باهم قدم ميزديم اما دل حريم بر تك تك از شاخه ي گل نارام بود و ميگفت اكرم آنها را
خراب نكند.
+حريم جان اين همه دل نارام بودي پس چرا با خود به خانه نياوردي شان
⁃ ينگه را بگو خاطرت تخت تا فردا برت همين گونه تازه نگاه ميكنم شان
+صبر صبر بلندگو را فعال كنم به خودش بگو
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ ينگه جان سالم دوباره ...خيالت راحت گل هايت دست من امانت استن تا فردا ..همه اش را نگه
ميدارم حتي اگر ميخواهي همين امشب را اينجا باغباني ميكنم
حريم :ني تشكر اكرم جان ...لطف كردي واقعا
سبحان :حله ديگه قطع ميكنم باز حرف ميزنيم وقت بخير...
حريم را تا خانه رساندم و بعد خدا حافظي با او پيش پدرم رفتم و قرار شد تا وظيفه جديد پيدا كنم
يكبار ديگر پيش پدرم كارمند باشم و از اين تصميم من پدرم در حيرت مانده بود.
فرداي آنروز باز هم خواستم به دنبال حريم بروم اما او مانع شد و اجازه نداد ..و قرار بر اين شد كه
نزديك درخت مهربان حريم او را ببينم و گالن كه قرار است آنجا در گلدان جا به جا كنيم.
كنار حريم لحظه ها آنچنان خوش ميگذشت كه نميتوانستم حس خوش بخت بودنم را براي كسي
نشان بدهم چي رسد بر تقسيم آن.
حرف هاي حريم مرا به خود آورد
⁃ سبحان ....به چي فكر ميكني؟
+هيج ...فقط طرف تو ميديدم.
_#هفته يي گذشت و امتحانات نزديكتر شدن سبحان و حريم هر دو غرق درس خواندن خود بودن،
شميم كه مثل هميش ناراضي بود اما ديگر از كنايه گفتن به حريم دست كشيده بود .صدف هم
مسووليت تمام خانه را به دوش خود گرفته بود و عمر هم توانست به وظيفه دلخواه خودش را پيدا
كنه و از اين بابت از عمر او هيج حسابي نبود.
حريم :چون امروز پوهنتون نرفتم و در خانه بودم كه همه براي تبريكي گفتن مي آمدن با سبحان
هم نتوانستم حرف بزنم يكي دو بار كه تماس گرفت هم در خانه مهمان بود و نميشد كه حرف بزنم..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
و مجبور ميشدم كه رد تماس بدهم .ساعت سه عصر كه بيكار شدم و جنب ى جوش خانه هم كمتر
شد موبايل را گرفتم و به سبحان زنگ زدم.
⁃ بلي...
+بلي سبحان ...سالم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
ده روز به عروسي مان باقيست سبحان در پهلوي اينكه به وظيفه ميرود و درس ميخواند براي منم
وقت ميكشد و هر هفته يكي دو روز را براي من اختصاص ميدهد و با هم به غذا خوردن ميرويم.
هر چنديكه اين روزها را خيلي دوست ميدارم اما ترس و دلهره رد مرا رها نكرده هر ازگاهي به
اين فكر فرو ميروم كه مبادا سبحان از من دور بشود مبادا او مرا از خود دور بكند ...اگر بداند چي
كاري هاي كرديم تا او را به دست آوردم ،نشود از من منصرف بشود .امشب يكبار ديگر در دو
مورد نوشتم اولش براي سبحانم و همچنان برايش فرستادم
نخستين صحفه ي اين دفتر را با نام تو شروع ميكنم ...هر ورقش را با بوي تو عطراگين ميكنم،
خاطرات دوست داشتن ترا به باد هديه ميدهم تا فضاي جهان را عاشقانه بسازد ..همه وقت ترا
ميخوانم و هر نويسه را به اسم تو رقم ميزنم.
اين متن هرچند زيبا نبود اما دوست داشتم همه دست نويس هايم را فداي عشقم بكنم...
بعدا يك عذر نامه ي نوشتم و راز و نياز با خداوند خود داشتم شايد من كفر ورزيده بودم و گناهم
عظيم بود مگر عشق من نسبت به سبحان بيشتر و بيشتر از اين گناه است و هللا خودش شاهد حال
ماست.
به حال خودم اشك ميريختم و خدا را ياد ميكردم چند ساعتي در همچنين حال بودم كه سبحان تماس
گرفت.
⁃ شب بخير نازدانه...
+سالم سبحان جان
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ ني عزيزم به مصرف پدرت روا دار نيستم همينجا پايين خانه شما آمديم فقط لطف كو تا برنده
بيا...
+چي ؟ مزاق ميكني
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ كجايش بدي داره؟ مگر زن مه نيستي ؟ تا يك هفته ديگه خانمم ميشي و گپ مهم كه نكاح كرديم
پس چي بدي داره..
+سبحانم لطفا ،فردا به پوهنتون ميبينيم درست اس؟
سبحان :حريم چشمان پر اشك از باال به من ميديد و دلم گواهي بد ميداد هيج كاري از من بر نمي
آمد جز پرسش و پاسخ گرفتن از حريم حتي جرأت رفتن به داخل خانه شان را هم نداشتم ،شايد
بدليل اينكه حريم نميخواست فاميلش مارا با هم ببيند اگرچه هيج كار ما اشتباه نيست من حق داشتم
حريمم را ببينم ..اما نميخواستم حريم را در شرايط بد قرار بدهم.
شب را به هزاران مشكل سحر كردم تا نماز صبح آذان داد به اكرم زنگ زدم و ازش كمك گرفتم تا
برايم يك موتر تكسي فراهم كنه..نزديك ساعت هفت به حريم زنگ زدم و ازش خواستم تا هفت و
نيم صبح آماده شده بيرون شود و به كوچه دوم بيايد منتظرش ميباشم.
ده دقيقه بعد از زنگ من حريم مسج گذاشت كه آماده است و ميتوانم به دنبالش بيايم .و منم به
دنبالش راه افتادم و رفتم..
حريم به نزديك سرك منتظر من بود و من چون در موتر تكسي بودم هرچه هارن كردم او نشنيد و
يا شايد ميشنيد نميخواست طرفم ببيند تا زنگ زدم عاجل جواب داد و بسيار خشن گفت
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ چطور يعني ؟
+يعني در عشق تو تكسي ران هم شدم ..اما تو چي ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+ني بابا امروز خو بخاطر تو اي قسم آمدم كه راحت باشي اول راننده ي شخصي تو و دوم
خيالت از بابت فكر هاي مردم بي غم هركه ببينه فكر ميكنه به تكسي رفتي
⁃ با تو راحتم ،در حال كه باشي ...و به فكر مردم هم نيستم شاخ و شمشادم..
دلبري كه حريم ميكرد مرا ديوانه ميساخت ،چقدر هم زيبا دلم را به دست ميگرفت .هر چند امروز
دليل گريه كردنش را برايم نگفت اما شايد حدس زده ميتوانستم كه براي جدايي از فاميلش بود،
خاطرش را از اينكه هر وقت بخواهد به ديدن آنها رفته ميتواند راحت ساختم و حتي وعده امضا
كردن تفاهم نامه آزاد بودنش را هم دادم اله كي حريم خنديد و ديدار لبخند زيبايش يكبار ديگر
نصيبم شد.
اين روز هاي را كه ما حساب كم شدن را ميگرفتيم شايد زيبا ترين روزهاي ممكن در عمر مان
بود ..هر روز را با ديدن چهره حريم آغاز ميكردم و هر شب با شنيدين صدايش به آخر ميرساندم.
حتي آوازش تسكين همه ي خسته گي روزانه ام شده ..الاليي شب هايم و زيبا ترين نفمه ي صبح
هنگام من..
روزيكه براي اولين بار به خريد عروسي مان رفتيم روز چهارشنبه بود صبح زود با تصميم قاطع
از خواب زودتر بيدار شدم حتي نياز به ساعت زنگدار هم نبود با پدرم تماس گرفته ازش
مرخصي گرفتم با خود عهد كردم كه هر چه حريم دست بگذارد را برايش بگيرم تا بداند كه چقدر
برايم عزيز است .اما حريم من حريص نبود ذوق و برقي كه در چشمانش براي ديدن يك شاخه گل
بود در خريد زيباترين گردن بند طال نمي ديدم .هر چه را تا من انتخاب نكردم دست هم نزد .هرچند
ضعف خانم ها خريد است اما حريم هرگز چنين ضغفي از خود برايم نشان نداد ..اما خلق مرا كار
هاي زينب تنگ كرده بود شايد دليل اين همه اسرار كردنش براي خريد آمدن همين مزاحمت هايي
بود كه ايجاد كرده.
زينب :از روزيكه حريم با سبحان به پوهنتون يكجا ميديدم سر درد من بيشتر و بيشتر ميشد .چطور
كه خواب هايم به باد رفت خداوند تنها آرزوي دلم را از من گرفت سبحان را خاله ام دو دستي به
يك دختر بيگانه تحويل كرد و من كاري نتوانستم .رنج دلم را خودم ميدانستم اما اه به دل كشيدن هم
مشكل بود هر چند خاله ام ميخواست مرا دوست داشته باشد به مثل ساره و صوفيا به من هم اهميت
ميداد اما كاش مرا دختر نه بلكه عروسش قبول ميكرد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
از روز نامزدي تا به امروز كه روز خريد است يكبار هم تنفر من نسبت به حريم كم نشد چون
لياقت نفرت را داشت چطور حق ميداد به خود كه در كنار سبحان من قدم بزند .حتي از اينكه دست
به دستش ميگذاشت و قدم برميداشت بد ذات بودنش را درك ميكردم .دختر شيطان خدا ميدانست
چي كار نامه هاي كرده تا سبحان را فريب داد اما منم با خودم عهد دارم كه او را رسواي همه
بسازم و حقيقت اش را به رخ سبحان بكشم مگر اين دختر چي داشت كه نسبت به من ترجيح اش
داد.
روز چهارشنبه به خريد رفتيم از خانه ي ما به بسيار اسرار مه با خاله جانم رفتم چون سبحان
ميگفت هيج كس نره ميخواست تنها با حريم خريد كنه تا راحت باشند و به دل جمع خريد بكنند اما
خاله حليمه اجازه نداد و گفت كه مردم بيگانه استند و باز اولين خريد بايد كالنا باشد اي قسم خوب
نيست .از خانواده حريم هم فقط خانم برادرش با مادرش آمده بودن حتي خواهرش هم نيامد چون
سبحان عرض خود را به حريم هم رسانده بود .در موتر هم دو چشم سبحان به حريم گره خورده و
منتظر اين بود تا حريم نگاهي به سويش داشته باشد اما شايد عشوه گر بود و حتي نيم نگاهي به
سويش نداشت .
شايد مادران شان بي خبر بودن اما قصه ي عاشقي اينها كه به من معلوم بود چطور كه خودشان را
به موش مرده گي ميزدند ..همين حاال وقتش بود كه چوب را به درز بزنم.
⁃ وال اگر پوهنتون ميبود تو و سبحان دنيا را به سر ميورداشتين اما حالي خاموش استي چرا
حريم :چيزي نيست زينب جان
G O L D E N Page
G O L D E N Page
زينب :توبه سبحان خاستم كمي مزاق كنم ديگه سر تو چرا تاثير كرد .عاشقك و قاشقك
سبحان به طرف مادرش ديده گفت؛ به همي خاطر ميگفتم كه جاي اوشتكا نيست مادر
زينب :سبحان مه مزاق ميكنم اما دل تو به جنگ كردن است خي مرا پياده كو همينجا مه ميرم پس
خانه ..
حليمه :شميم جان تو به دل نگير اي دو نفر هميشه همي قسم زد و خورد دارند افسانه ي موش و
پشك در خانه از همينا جور شده..
شميم :ميدانم ميدانم حليمه جان مشكل نيست ...همه خواهر و برادر همين قسم استند.
زينب :اي واي مرا خواهر اي قواره نگويين كه ضعف ميكنم ،بد قواره گي اي بچه و مقبولي مه در
بسته قوم بيجوره است.
حريم :در تمام راه حرف هاي زينب باعث سر دردي همه شده بود چقدر هم عالقه به ياوه گويي
داشت از ده و درختانش قصه ميكرد اما هيج كسي عالقه به شنيدنش نداشت .تا به مركز شهر
رسيديم و از موتر پياده شديم سبحان رفت تا موتر را پارك كنه اما زينب به تعقيب مه و صدف آمده
گفت
⁃ حريم چرا كتي سبحان جنگ كردي ؟
+ني چرا؟
⁃ مچم جنگ كرده گي معلوم ميشدين ،مه فكر كردم پشيمان شدين.
صدف :دهنته به خير واز كو پشيمان چي ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
تا سبحان پيش ما آمد صدف هم كمي از ما فاصله گرفت ميخواستم به دنبال صدف برگردم كه
سبحان دستم را گرفت و نگذاشت بروم.
+ميشه دستم را رها كني سبحان
⁃ توبه صد بار گفتم خانمم استي نكاح كرديم ديگه چي ميگي ،دلم بخواهد همين امروز به خانه ي
خود ميبرمت هيج ضرورت به منتظر شيشتن نيست
+ها هنوز هيچي ناشده سرم فاميل تان اقه گب ميزنه حال پيش از عروسي خانه ببريم باز خالص
ديگه ...
از اين حرفم سبحان بسيار قهر شد در جايش ايستاد و با صداي بلند گفت چه كسي به تو چيزي
گفته؟
+آرام باش سبحان همه اي طرف ميبينه
G O L D E N Page
G O L D E N Page
خودمان ميبريم چون تجربه كار است و شما هم برين به خودتان خلتي هاي تانه بخرين چطور
است
حليمه :بچيم از خانم شميم خو اجازه ميگرفتي
اما مادرم بدون اعتراض اجازه داده گفت :وكيلم همراهي شان است ديگه مشكلي نيست بريد خريد
خوش..
صدف :با حريم و سبحان به ديدن فرنيچر و ديكوراسيون خانه رفتم هر چه منع كردم اما قبول
نكردن و مرا با خود آوردن از نگاه هاي سبحان ميدانستم چقدر به حريم عالقه مند است تا حريم به
اسباب و وسايل دست ميزد سبحان عاجل ميگفت :خوشت آمد بگيريم؟ صدف ينگه چي نظر داري
خودت ؟
اخالق سبحان واقعا عالي بود حريم را شايد بيشتر از اميد خوش بخت ميساخت اما هر باريكه
دست حريم را به دست سبحان ميديدم چهره ي اميد به نظرم مي آمد و لبخند روي لبانم را ميدزديد
مدل تخت هاي خواب را انتخاب ميكرديم كه سبحان باز هم به حريم گفت :يكدانيم تو بخواهيي و مه
انتخاب اش نكنم مگر ميشود ؟
حريم هم دو دل بود گاه يك ديزايين را پسند ميكرد گاه ديگر را
سبحان :ينگه جان به نظرت كدامش زيباست و مورد پسندت قرار گرفته ؟
+چي بگويم سبحان جان هر چه خودتان انتخاب ميكنيد
⁃ وال ينگه جان حريم كه هيج ذوق ثابت نداره مطمئن استم امروز اي تخت را خوش ميكنه اما تا
رز عروسي يك نقص ميكشه و ديگرش را تعريف ميكنه ...
حريم :خوبست پس خودت انتخاب كو
سبحان؛ باش كه ينگيم چي ميگه ...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان كه معلوم بود حالت مه و حريم را درك كرده نتوانسته و وضعيت فعلي برايش مبهم است
به حريم گفت پس ميخواهي همه اتاق به رنگ سفيد باشد ؟
حريم هم سر سركي بلي گفت و ما هر دو از دكان بيرون آمديم به خشو جانم زنگ زدم و در نزديك
لباس فروشي ها همديگر را ديديم و با هم يكجا به خريد ادامه داديم آنها در نيم ساعت يك دنيا را
خريده بودن ولي هنوزم ميخريدن نيم ساعت بعد سبحان هم به ما ملحق شد و همه به دكان لباس
عروس رفتيم .سبحان تا به دكان پا ماند سمت پيراهن در وتيرين رفت و به حريم نشانش داد
سبحان؛ حريمم به نظرت همين پيراهن اولي چطور است ؟
⁃ خوبست ..
+فقط خوب
⁃ بلي
+پس حتما خوشت نيامد بيا مدل هاي ديگه اش ببينيم
سبحان خيلي راحت دست به دست حريم به دكان قدم ميزد و لباس ها را نشانش ميداد اما زينب به
هر حرفي يك دليل داشت نميدانم چرا اينقدر پر حرفي ميكرد
حريم چونكه ديزايين هاي پيراهن را خوش نكرد مجبور منتظر كتاب كتالك ها مانديم تا نظر به
ذوق اش شايد چيزي در آن باشد فرمايش بدهد.
خانم حليمه هم كنار پسرش ايستاد و در مورد خريد تخت و خواب پرسيد زينب كه خود را در هيج
كاري عقب نميگذاشت خودش عاجل رساند و حرف شنويي ميكرد
سبحان :بيانيه كه دادم مادر جان اما در انتخاب مدلش كمي مردد شديم بعدا به فرصت با حريم ميايم
و خريد ميكنم.
زينب بدون كدام مقدمه در وسط حرف هايشان دخالت كرده گفت خو ناق نگفتن كه چهارشنبه
حاجت دوباره داره ...چي مرده باشه يا خريد دوباره تكرار ميشه
حليمه :توبه دخترم مثال خوب بزن اي چي گب است كه تو ميگي
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان :زينب كر استي به نظرم هيج گب خوب ياد كه نداري گب بد هم نزن ديگه يكبار ديگه اي
قسم بگويي باز از پيشم خفه ميشي.
من مه خودم را به نفهمي زدم و به پيش شميم مادر رفتم حريم هم يك مدل لباس را انتخاب كرد و
سبحان بدون ديدن مدلش بيانيه داد و مادرش را با هانيه به تكسي نشانده به خانه فرستاد و مارا تا
خانه رساند .در راه هم كمي خفه معلوم ميشد ..اما كوشش ميكنم خودش را عادي نشان بدهد.
⁃ ببين سبحان جان زيباترين روزهاي عمر خودت و خواهرم شايد از حاال به بعد شروع بشود اما
مطمئنأ كه در اين ميان حوادث بد هم اتفاق خواهد افتاد پس خواهشا دستش را رها نكن...
+خاطر جمع باش اسمر بيادر به مانند دو چشم ام ازش محافظت ميكنم ..و حق گفتي روز هاي
خوش ما از راه رسيده اما اجازه نميدهم كه روزهاي بد باالي گل هاي عمر مان سايع كند
⁃ فقط بدان نميخواهم قطره ي اشكي در چشم خواهرم ببينم حتي اگر حريم گنهكار هم باشد
نميتوانم شاهد درد كشيدنش باشم
+اصال اين چنين حرف را پيش بيني نكن عزيز برادر اين حس را خوب درك ميكنم چون خودم هم
در مقابل دو خواهرم خود را مسول ميدانم بس خيالت راحت...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
دست اسمر را گرفتم و گفتم اين قول مردانه است خاطر جمع باش بيادرم و بعد خدا حافظي حركت
كرديم و رفتيم.
امروز هم با حريم قرار است به ديدن آرايشگاه برويم ..صبح زود به حريم زنگ زدم و با هم يكجا
به ديدن چندين آرايشگاه رفتيم و در اخير هم حريم با يكي از آرايشگر ها به تفاهم رسيد و منم ازش
خواستم تا به طور نمونه امروز يك آرايش زيبا به صورتش انجام بتن هر چند حريم ممانعت
ميكرد اما قرار بود امشب همه متعجبش كنيم و برايش شب حنا بگيريم چون حريم دوست داشت
حنا ماندم به خانه ي شان بيايم..
نه اينكه همه ي محفل در يك شب در هوتل برگذار شود
دو ساعت منتظر ماندم تا حريم نخ صورت و رنگ مو و مچم چندين كار ديگر اجرا كرد و نزديك
چاشت از آرايشگاه گرفتمش با هم در رستورانت اندخوي به غذا خوردن رفتيم جايي كه هميش
دوست داشتم قابلي بخورم و هميشه ميرفتم اما حريم زياد گفت كه نميرم و چطور و چنان ...
⁃ نديدم ،چشيدم
+استاد ادبيات جان چشيدي
⁃ ني وال كمال وقتي ميبود كه خودن پخته ميكردي نه اينكه تيار در رستورانت غذا بدهي
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم را دوباره به آرايشگاه رساندم و بعد گب زدن با مسوول آنجا فهميدم كه رأس ساعت شش
بايد به دنبال حريم بيايم .خريطه لباس افغاني را هم به دست آرايشگر دادم تا به حريم بپوشاند و
خودم روانه ي سلماني شدم
بهترين برنامه ي خواستن ....بدست آوردن و
زيباترين قسمت انتظار ...به هم رسيدن است.
خواستن و توانستن از كلمه هاي غير ممكنِ بود كه امروز براي حريم و سبحان ممكن شد حريم
زيبا ترين عروس اين شهر براي اولين بار به اسم عروس فشن كرد و در انتظار آفتاب زنده گي
اش ( سبحان ) نشست .سبحان جسور و جذاب هم براي رسيدن به حريم خود اگر زمين و آسمان را
به هم نزديك نكرده پس كمتر از آن هم نبوده ،سبحان آماده شد و بعد از اينكه ُمهر تاييدي را از
طرف حميد و خواهرانش بدست آورد راهي آرايشگاه شد .در دم درب آنجا تا حريم را ديد دسته
گلي سرخ را سويش گرفت و از شوق و ذوق اشك از گوشه ي چشمش به گونه اش افتاد ..در
حاليكه با انگشت شهادتش گوشه ي چشمانش را پاك كرد چشمكي به حريم زد و گفت اسپندي شوم
و دورت بگردم...
حريم :اين همه اسرار سبحان براي آماده شدنم به مانند عروس ها بيجا نبود شايد خيالي در سر
داشت حتي برايم لباس گند افغاني گرفته ..حيران اين كارهايش مانده بودم مگر پيسه از راهم يافته
باشي اينگونه بيجا مصرفش نميكني پيراهن افغاني به آرايشگاه رفتن اين همه را هضم نميتوانستم
با خودم در ظن بودم كه مبادا تاريخ عقد را پيش آورده و ميخواهد مرا متعجب بسازد ..اما به دلم
تسلي ميدادم كه اگر چنين بود يكبار هم كسي برايم ياد آوري ميكرد .وقتي به بردن من آمد ديگر
مطمئن شدم كدام گبي است چقدر زييا آراسته شده و به دنبالم آمده ..پيراهن تنبان سفيد ،موهاي
G O L D E N Page
G O L D E N Page
براق و سياه ..چشمان درشت و علوي مرا يكبار ديگر شيفته ي خود ساخت ،تا در از راه رسيد
دسته ي گل زيبا را تقديمم كرد و هر دو از سر شوق با چشمان پر اشك به هم ديگر خيره شديم.
هزاران بار خدا را براي داشتن اين چنين همسر شكر گذار شدم .اين خوشبختي كه دامنگير همه
كس نميشود ،دوستش بداري و دوستت بدارد.
الفاظ زيبايش نوازنده ي روح من بود .چقدر هم دلبرانه رفتار ميكرد...
⁃ من بيشتر
+نه من بيشتر...
⁃ هر دو برابر هم...
سبحان پول آرايشگاه را شمرد و در دست مسوؤلش داد.
كه خانم آرايشگر دست سبحان را گرفته گوشه برديش و چيزي به همديگر گفتن و بعدش سبحان
به خنده شد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ ببين پسر جان صبح تنها بودي مه گبي نزدم برت و حال هم تنها آمدي شما بي كس استين و يا
دختر را فرار دادي؟
با حرف هايش خنده ي خود را كنترول نتوانستم...
+چي خاله جان ...هيج كدام از اين ها نه بي كس استيم و نه هم فرار كرديم ...خيالت راحت دو شب
بعد عروسي مان است و دعوت استين .امشبم فقط براي متعجب ساختن خانم آينده ام اينجا آمديم و
تا برايش مراسم حنا برگذار كنم.
⁃ ني ني خو اقدر فيشن كرديم به خاطر اين گفتم نكند تاريخ عروسي مان فراموشم شده.
+ني عزيزم تاريخ عروسي فراموشت نشده هنوز دو شب مانده ،امشب كه فقط ميخواستم ببينم
چطور معلو م ميشي نشود كه بدرنگ جورت كنند و همه در محفل از تو فرار كنند هاهاهاها
⁃ از مه خو ني اما اگر دو روز ديگر لب و رويته ( ريش) اصالح نميكردي از تو ميترسيدن...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ چطور
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+سالمت
⁃ داريم كه داريم نميخواهم بخاطر يك امتحان چرت خوده و مرا خراب كني.
+چشم آقا جان
⁃ خوب بگذار حريم جان حناي دستته ببينم چطور هستند نشود كه خينه ي بد نمود كرده باشي
ههههه
حريم دستش را سمت من گرفت و گفت بگير اسمت را پيدا كن .و منم در جستجوي اسمم شدم
⁃ راستي اگر پيدا نتانستي پيسه جيبت تمامش از من..دو دقيقه تمام خط هاي روي دست حريم را
ديدم اما اسم سبحان نبود
+اينجا كه نام مه نيست حريم حال بكسك پيسه ته بتي برم
حريم به يك حركت دستش را به بغل ساخت و در قسمت پهلوي دستش اسم مرا نوشته بود و تا
اسمم را خواندم دست به جيبم برد و بكسك جيبي مرا بيرون كرد..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ خوب اي دوستت به چي روز به درد ميخوره به حيث تحفه عروسيت مه برت ميرم پيش همان
خاله صديقه ميرم هر چه الزم بود انجام ميتم تا عروسيت بخير بگذرد
+تشكر عزيزم چي بايد كنم
⁃ هيج ب قصه اش نشو پيسه شه اش اصال مهم نيست مه خودم يك رقم پيدا ميكنم
+ني ني چرا تو پيسه بتي
انگشترم را از دستم كشيده برش دادم هر چند نميگرفت اما اسرار كردم نميدانم چقدر پول نياز بود
و اينكه تا چي وقت بايد اين قسم پول بايد بدهم ...مگر هر چه ميشد بايذ تا عروسي آب را هم پف
كرده بايد بنوشم.
بعد از آمدن سبحان به همه ي صنفي هاي ما شيريني از كافي پوهنتون خواستم و بعد امتحان يك
سر با سبحان بيرون شديم و به سمت حمام رفتم و مادر سبحان إنقدر حساس بود كه همه رسم و
رواج هاي جديد و قديمي را اجرا ميكردند
لباس سفيدم آمادست و قرار بود براي عشق خود عروس بشوم .براي خيلي ها اين لباس در جنت
را باز كرده و براي بسياري ها دروازه ي دوزخ ..نميدانم از امروز به بعد تاج و تخت منتظر من
بود و يا هم آتش و جهنم ...اما اينكه سبحانم را در كنار خود داشتم خيال مرا راحتر ميساخت..
با هانيه ساره و صوفيا همه به يك آرايشگاه رفتيم و تا شام به خود رسيديم و آماده شديم هر يك
ساعت بعد سبحان تماس ميگرفت و از حال من ميپرسيد و تا جواب نميدادم عاجل به تماس
تصويري ميامد تا ببيند چي كار ميكنم.
عصر بود و همه ي ما آماده شده بوديم همه به هوتل رفتن جز من و صوفيا كه منتظر آمدن سبحان
بوديم .امروز يك خوشي ديگر هم داشتيم هانيه كارش تمام شده و شايد تا يك و نيم ماه ديگر به آلمان
برود.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
هانيه :شنيده بودم وصال دو عاشق بهترين پيوند دنياست و همين امروز اين پيوند را براي تك تك
عزيزانم ميخواهم خداوند هر دختري را با عشق از خانه ي پدري رخصت كند .حريم از چشمان
معلوم بود چقدر انتظار همچنين روزي را داشت شايدم بسيار سبحان را ميخواست و يا هم سبحان
بيشتر از حريم عاشق بود خوشي كه در وجود حريم بود با احساس كه من در عروسي خود داشتم
كامال متفاوت است .او قرار است نزد كسي زنده گي كند كه خيلي هم دوستش دارد و من شايد نزد
كسي ميروم كه حتي شناخت كامل ازش ندارم .از روزيكه نويد به آلمان برگشت رويه و رفتارش
با من فرق كرده آنچنان كه قبال بود نيست خانواده اش قسمي كه حدس مي زدم نيستند .حرف هاي
خاله ام كه ميگفت حتي مادرت ات خشو خودت باشد رنج روي دنيا را نشانت ميدهد.
براي حريم و خودم آرزوي خوشبختي ميكردم و دعا ميكنم خانم حليمه از بهترين خشو هاي روي
دنيا باشد.
با سبحان يكجا به دنبال حريم رفتيم تا به آرايشگاه رسيديم برق چشمان سبحان به گونه ي عجيبي
تغير كرد چشمان او راه كشيده بود و بدون وقفه به راه افتاد و سمت دروازه آرايشگاه رفت بدون
تك تك كردن داخل شد و خاله ي آرايشگاه ازش شيريني گرفت و بعدش اجازه داد تا به داخل برود
فكر ميكردم سبحان گمشده ي خود را پيدا كرده...
حريم هم به مانند شاهدخت ها معلوم ميشد معصوم و زيبا ...من و صوفيا هم سالم عليكي كرديم و
صوفيا از حر يم زياد تعريف كرد و صدقه و قربانش ميرفت .با هم به هتل روان شديم سبحان جز
من كسي وا با خود نياورده بود براي همين مه و صوفيا به عقب و حريم به سيت پيشرو نشست در
طول راه هم لبخند سبحان دقيقه يي محو نشد.
سبحان :دست به دست حريم به پله هاي بلند و بلند پا ميگذاشتم فكر ميكردم سفر به آسمان ها داريم
عشق من كنارم بود و اين چنين روزي نصيب هركس نميشود.
+حريم
⁃ جانم...
+جان من مگر يادت است همچنين روزي را برايت وعده كرده بودم...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ بلي سبحانم
اي خدا اي روز هم شكر ديدم به وال تا ديروز ميگفتم اي دختر ناز دادنه ياد نداره ..
⁃ من زودتر ..
+هشششش .....اي قسم نگو يكدانيم خداوند عمر مرا به تو بدهد حريمم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
مكمل ده دقيقه با هم رقصيدن و اگر حق بگويم زينب خيلي زيبا ميرقصيد اگر سبحان داماد نميبود
باز همه شايد حدس ميزدن .كه جوره ي بعدي اين دو نفر باشد( .حريف چشم حريفش را ميشناسد )
حتي در لحظه ي رقص كردن چشمان زينب گاه سمت من بود و گاه سمت سبحان..
بعد نكاح هم اولين باريكه همه در ميدان با سبحان رقصيدن زينب از عقب عقب سبحان ميرفت،
خونم به جوش آمده بود حتي تا حدي كه گريه ام گرفت و بدون سبحان به كمك خواهرم به عروس
خانه رفتم.
چند دقيقه بعد من سبحان آمد و بسيار قهر گفت :ميموردي كه يكي دو دقيقه منتظر من ميماندي؟
⁃ ها ُمردم سبحان
سبحان كه متوجه چشمان پر از آب من شد عاجل نزديك آمده و دو دست به صورتم گرفت
سبحان :چي شده يكدانيم خفه استي؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
در موقع عكس گرفتن خودش را كمي بيشتر نزديكم شده و به گوشم چيزي عجيبي زمزمه كرد و
از آن همه حرف هايش فقط دانستم هر چه است در همان جبعه سر بسته است و نبايد كسي ميديد..
بعد پايين شدن سجيه ساره را به اشاره دست خواستم و تحفه ي سجيه را در دستش گذاشتم و
بااليش تاكيد كرد كه مبادا جايي فراموشش شود و يا هم گم بشود بايد همين حاال به موتر سبحان
بمانيش تا با خودم ببرم تحفه ي دوستم است و بسيار خاص.
سبحان :حريم حساسيت هاي عجيبي برايم نشان مي داد گاه بخاطر رقص زينب و گاه به خاطر يك
تحفه ي كوچك ،اما او مالمت نيست شايد حساس شدنش هم از استرس زياد باشد .وقت غذا هم به
عروس خانه رفتيم و چند جوان در كنار هم ديگر غذا خورديم سكينه و چند صنفي هاي دختر مان
كه به محفل آمده بودن براي مبارك باد گفتن پيش ما آمدند و بعد رو به حريم كرده همراهش شوخي
كرد اما حريم بسيار زشت رويه كرد و سبب رنجش همه ي شان شد
سكينه :بيشك وال خب خب كارته كردي ...بچه مقبول صنفه گب دادي ..
حريم :نه سر راهش نشستم و نه باالي ميزش ..پس چطور گب خورد كجايش بيشك داشت ؟
سكينه :حريم به مبارك گفتن آمدنم نه حقير شدن
سبحان :سكين جان خفه نشو جانم ،حريم كه مقصدي نداشت فقط ...
سكينه :ميدانم سبحان مشكلي نيست حاال به جايي رسيده ديگه حق دارد
حريم :جاي رسيده بودم عزيز دل
سكينه خفه شده و از عروس خانه بيرون شد ..بعدش همه هم صنفان ما خدا حافظي گرفتن و يك يك
بيرون شدن
⁃ حريم ،..نميشد يكبار خوده خاموش بگيري ؟ چقدر بد گب شد دختر را از خود رنجاندي.
+گب زدن خوده ياد نداره نديدي چي ميگه...
⁃ خير او كه ياد نداشت تو خو ياد داشتي كه چطور رويه كني ازت انتظار نداشتم اي قسم كار كني
به وسط حرف هاي ما مادرم آمده و پرسيد اگر غذا خوردن ما تمام شده با او به پايين برويم كه كم
كم مهمان ما ميروند حريم لباس سفيدش را به تن كنه با پوشيدن لباس سفيدس به صالون رفتيم و
بعد دو ساعت اكثر مهمان ها رفتند و موقع قطع كردن كيك هانيه به آهنگ آغا داماد رقصيد و بعد
گرفتن كارد منم شروع كرد به رقصيدن اما حريم تا دقايق اخير دست بلند نكرد و مادرم به ميدان
G O L D E N Page
G O L D E N Page
آمد و دست حريم را گرفت او را با خود برد اما جز دست هايش كه مادرم به حركت مي آورد خود
حريم نرقصيد..
موقع خدا حافظي رسيد و ديگر كوچكترين اثر از خوشحالي حريم در چهر ه اش باقي نبود او در
كمتر از ده دقيقه گريه كرده خودش را به وضعيت بدي رسانده و اسمر كه كمر او را ميبست تسلي
ميداديش و هر دو در آغوش هم گريه داشتند ساره ..نازدانه ي خانه ما با ديدن اين حال اشك
ميريخت و هر چه مادرم ميگفت گريه نكنه كه بد است اما او ميگفتن ديده نميتوانم حريم اي قسمي
گريه كنه ..عمر يكباره به كنارم آمد و گفت :قسم به هللا كه بعد اين اگر قطره ي اشك در چشم
خواهرم بيايد چي مقصر باشي يا نه از تو حساب ميگيرم.
به اين حرف هايش حق ميدادم همه برادر ها خواهران خود را تاج سرشان ميدانند .دست عمر را
گرفتم و خاطر جمعي برايش دادم.
حميد بيادرم هم مطابق فرمايش مه سيت عقب موتر را پر از پوقانه هاي هوايي كرده بود و جايي
برا نشستن كسي نگذاشته .تا موتر را به نزديك دروازه آورد از دور برايش بوسه ي فرستادم از
موتر پياده شد و كليد را سمت من آورد ..
+واقعا كه حرف نداري الاليم روزش برسد كه جبران كنيم.
حريم و سبحان اولتر از همه راه افتادن و راهي خانه شدن ،اما به آن همه شوق كه قبال سبحان
داشت و فكر هاي كه در سر داشت عملي نشد حريم چشمان پر اشك كه يك ثانيه هم خاموشي
نداشت در مقابلش نشسته بود و ثانيا كه حريم از براي بودن زينب در خانه هم آرزده خاطر بود.
نميخواست او را بازم در كنار خود ببيند.
بعد رسيدن حريم شان به خانه يكبار ديگر مجلس همه رونق گرفت و تا دو ساعت ديگر به رقص
و پايكوبي خود ادامه دادند و همه دور هم خوشحالي ميكردند.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حليمه :ساعت به سه شب مانده بود و به زور همه را روانه ي اتاق هاي خواب شان كردم كه
بخوابند و فردا بايد به ناشنايي آوردن آماده گي بگيريم.
آخر از همه حريم را به اتاقش برديم
+دخترك قسمي كه سبحان ميخواست اتاق را آماده كرديم خدا كنه كه خوش خودت هم بيايد
+انشاهلل مه خانه ي جديد ات پر از خوشي هاي بي پايان باشد عزيز دل مادر و هميش در كنار هم
بمانيد و پاي هم پير شوين
⁃ تشكر
حريم را به اتاقش نشاندم و سبحان را پيش حريم فرستادم و اينكه حق مهريه حريم را همين امشب
بپردازد را هم تاكيد كردم.
سبحان :اجازست...؟
جوابي نشنيدم و بار دوم پرسيدم ...اجازست.
اينبار خيلي آهسته جواب بلي را شنيدم و در را باز كردم حريم به سر تخت نشسته بود با دو دستش
پاهايش را به آغوش كشيده و اشك ميريزد.
+چي شده يكدانيم ؟
⁃ چيزي ني
+حريمم ..لطفا ديگر بس كن .مگر جايي بدي آمدي كه اينقدر اشك ميريزي؟
⁃ ها...
+خير اگر بد هم است باز عادت ميكني.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
دو هزار افغاني از جيبم بيرون كردم و باالي ميز گذاشتم خوب اين براي روي نمايي ات عزيز
من ..حال اگر اجازه باشد ميخواهم روي زيبايته ببينم .و دستمال كاغذي را برايش پيش كردم تا
اشك هايش را پاك كنه.
حريم بعد گرفتن دستمال :روي نما گي را به سكين جانت ميدادي و يا هم زينب جان ات آنها بيشتر
حق دارند تا من
⁃ حريم ...
+چي حريم مگر دورغ ميگم
⁃ ببين حريم آبروي او دختره پيش روي همه دوستا بردي ...حال او هر چه كرد نياز نبود تو اي
قسم كاره كني
+حقش بود .سر بد در بالي بد
⁃ ها وال ...همي بيادرم هوشيار بود كه گفت زن نميگيرم كه باز درد سر دارد
هنوز گبم تكميل نشده بود كه حريم از جايش بلند شد كه ميرم ....
+حريم كجا ميري...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ سبحان ميشه دور بري لطفا ...حال مه كه اقدر بد استم حرف هاي بيجا ميزنم از همين خال
پشيمان هم استي پس مه هم ميرم خانه ي پدرم
+توبه .....
G O L D E N Page
G O L D E N Page
چشمانم در خواب بودن و دلم نميخواست بيدار شوم اما آواز آرام آرام مادر مرا در خواب
نگذاشت
⁃ سبحان
+بلي
⁃ ميداني كه پسرم هر كه اين وضعيت را ببيند هزاران سوال در ذهن شان خلق ميشه
دست هاي مادرم را گرفتم و گفتم :نترس مادر جان و حرف هاي بي مورد را هم در دلت جا نده
همه چيز خوبست فقط تا دير وقت بيدار ماندم نخواستم مزاحم حريم شوم به اينجا آمدم
⁃ پس تا خاليت شان بيدار نشده به اتاق خودت برو ..جاي تو در اتاقت اس نه اينجا
+به چشم مادر جان
به طرف اتاق رفتم و آهسته كليد در را چرخاندم ،حريم به شكل دايره وي به تخت خوابيده بود
لحاف به سرش نبود و حتي جالي سرش را دور نكرده ..نزديك رفتم و لحاف را به سرش انداختم و
بعدا به طرف حمام رفتم تا كمي راحت شوم و بعدا بخوابم
تا از حمام بيرون شدم حريم بيدار شده بود و لباس هايش را هم عوض كرده ..نزديك آيينه نشسته
بود و موهايش را شانه ميزد و بازشان ميكرد بعد اينكه مرا ديد از جايش بلند شد و عاجل سالم
كرد..
منم به عالمت عليك گرفتن تنها سرم را تكان دادم و به جايي حريم به تخت خوابيدم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم :سبحان كه جواب سالم را هم نداد بيشتر نگران شدم شايد زياده روي كردم در مورد او نبايد
اينقدر حساس ميبودم .سبحان در جاي من خوابيد و تا سرش را گذاشت خوابش برد و منم به نزديك
نشستم به چهره اش ميديدم خيلي زيبا خوابيده بود دوست داشتم تمام روز تماشايش كنم .بيشتر
نزديكش نشستم و دست به موهايش كشيدم ...موهايي درست و زيبا داشت ...چند باري موهايش را
نوازش كردم و با خودم ميگفتم ببخش سبحانم ...مگر نميتوانم ترا به دقيقه ي با كسي تقسيم كنم چي
برسد كه تو از دختران ديگر تعريف كني يا با آنها برقصي ..
به ساعت ديوار ديدم كه از هشت گذشته و كم كم سر و صدا هاي همه مي آمد كه بيدار شدن پرده ها
را دوباره به كلكين كش كردم تا اتاق تاريكتر شود و سبحان درست بخوابد.
از اتاق بيرون شدم دهليز بزرگي بود شايد شب اصال درست خانه را نديده بودم .رنگ كريمي و
سفيد به ديوار هايش كار شده و فرش هاي كريمي و سنگ هاي سفيد عكس هاي ديوار از دوران
كودكي تا بزرگسالي هر چهار فرزندش بود ..و جذابترين فرزندش ( سبحان) در دومين ستون بود
به عكس هايش نزديك شدم و عكس هايش را ميديدم كه صوفيا آمد
⁃ الووو اينجا چي ميكني
+سالم و صبح بخير
⁃ ببخشي ،سالم سالم و صبح هم بخير ينگه جان ...ميشه به اتاقت بري اينجه به دهليز نگرد كه
خسته استي مريض نشوي خداي ناكرده
+ني مريض چي خواستم بيايم كمك شما مهمان ها زياد است ..هيچي اگر نتوانم تخم و بادنجان پخته
ميتوانم
⁃ اال توبه ينگه جان چي ميگي؟ سر تو كار كنيم توبه توبه
+بيا بيا عزيزم خوبست هنوز خسته نميشوم
⁃ وال بخاطر ساعت تيري تگر ميايي بيا اما از همين حاال بگويم دست به سيم و زر نميزني قرار
ماره ميبيني و قصه ميگويي...
به آشپزخانه رفتم و هر كس به نوبه خود ميگفت عروس يك روزه استي برو به اتاقت اينجه نباش
و مادر سبحان كه حتي گفت؛ اينجه خانه ي توست دخترم باز اقدر به آشپزخانه بيايي كه كامال دلته
بزنه...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
اما دلم نميشد به اتاق برگردم شايد از چشم به چشم شدن سبحان هراس داشتم .در نيم ساعت و يا هم
چهل پنج دقيقه مادر سبحان هر آنچه كه در صبحانه قابل مصرف بود را آماده كرد و دسترخوان
بزرگي در دهليز منزل دو كه بسيار بزرگ بود هموار كردن تا همه خورد و بزرگ دور هم
صبحانه ميل كنند.
خاله ها ،ماما ها ،كاكا هايش و عمه هايش همه كساي كه حتي خانه ي شان نزديك هم بود اينجا به
خانه ي ما نشسته بودند و چون امروز مادرم شان ناشتايي مياورد .تا صوفيا و ساره دستر خوان
آماده كردن منم به حمام اتاق صوفيا رفتم و دست و صورت مه شستم ..برگشتني به دسترخوان
همه جمع شده بودن و سبحان هم كه در اتاق نبود حدس ميزدم كه اينجا آمده باشد يك دلم ميگفت
بروم كنارش بنشينم و يك دل ميگفت ني بد است ..اما تا چشمم به زينب افتاد كه از آشپزخانه بشقاب
هاي حلوا را مياورد عاجل نزديك سبحان رفتم و به همه بلند سالم كردم و كنار سبحان نشستم.
سبحان :حرف هاي حريم را شنيدم و برايش حق ميدادم كه حساسيت نشان بدهد شايد جاي او من
بودم هم چنين كاري ميكردم و اجازه نميدادم كسي نزديك عشق من بشود اما آغاز زنده گي مان
نبايد اينقدر زشت ميبود تا كنارم نشست دستم را باالي دستش گذاشتم و آهسته گفتم صبح ات بخير
...
آن لبخند پر از ذوق حريم را تا زنده ام فراموش نخواهم كرد .به مانند اين بود كه شخص گرسنه بعد
ماها غذا را ديده باشد و اميد دوباره به زنده گي پيدا كنه.
چقدر هم مظلومانه جواب صبح بخير مرا داد ..كنار هم صبحانه خورديم و همه در مورد ما حرف
ميزدن و ميخنديدن از اينكه همين صبح اول حريم به گرد دسترخوان ما نشسته بود پدرم بسيار
خوشحال شد و صوفيا و ساره هر دو بعد جمع كردن دستر خوان حريم را به اتاق بردند تا آماده اش
كنند به چاشت خاله شميم ناشتايي مياورد..
زينب :عجب عروس بي سر و پا داشتيم همين صبح عروسي از اتاق بيرون شد و همه ي خانه را
قدم زد و ديد در جمع همه غذا خورد و بيشرمانه حرف هم ميزد سبحان هم كه در عشق كور سده
جز حريم كسي را نميديد .بعد رفتن همه دسترخوان را جمع كرديم و با هم همه ظرف شستيم و
بعدش به اسرار زياد صوفيا و ساره به اتاق حريم رفتيم تا لوازم كه ديشب آورده را باز كنيم و تحفه
هايش را هم ببينيم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
هر آنچه تحفه بود را صوفيا و ساره باز كردن و من فقط ميديدم تا چيزي را صوفيايشان تعريف
ميكرد حريم عاجل ميگفت :خوشت آمده از تو باشد
يعني خودش را نشان ميداد كه به فكر تحفه ها نيست
تحفه ها كه باز كردنش خالص شد سبحان رسيد و كنار حريم نشست.
حريم :زينب جان از اينا هر چه خوشت آمده بفرما بگير فكر كن از خواهرت است بگير
+ني تشكر حربم جان همه اش به خودت مبارك ..فقط چيزيكه از خودم است را خوش دارم و
ميگيرم ...
⁃ يعني؟
يعني نميخواهم تشكر ....اما صوفيا يك لباس سياه حريم را گرفت و ساره هم از سيت هاي نقره ي
حريم دو سه سيت را انتخاب كرد كه همراهي لباس هاي من ميخواند
ساره :خوب ينگه جان بگو چي لباس ميپوشي چاشت ؟ تا آماده بانمش برت و بعدش ديگر لباس
هايته به انواري لباس جابجا كنم...
⁃ براي چي؟
+براي اينكه صبحانه را كنار من خوردي و لذت صبحانه ي مرا بيشتر ساختي
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ نكو مزاق
+قسم ،بسيار لذيذ بود
⁃ از شيشتن مه نبود دست پخت مادرم واقعا حرف نداره ..حتي اگر يك گيالس چاي هم دم كنه مزه
دار است
+ميدانم در اين كه شك نيست اما كنار تو واقعا لذت داشت
و خودم را كمي نزديكتر ساختم به سبحان و سرم را به شانه هايش گذاشتم.
⁃ جان سبحان..
+به چشم مرد من ..ديگر تكرار نميكنم .وعده است فقط كافيست هميش همينگونه دوستم داشته
باشي
سبحان :دستانم را دور حريم حلقه كردم و با هم وعده كرديم ديگر هرگز از هم قهر نكنيم ..و بعدش
از حريم خواستم تا لباس هاي گالبي بپوشد ..بسيار هم اين رنگ به حريم زيبا ميگفت و خودم هم
بلوز سفيد پوشيدم اما حريم خواست تا پيراهن تنبان سفيد بپوشم و با هم به پايين رفيتم و مهمان هاي
ديگر هم آمدن و حريم تا خواهر و مادرش را ديد بال پرواز پيدا كرد و مرا رها كرده پيش آنها
رفتند.
زينب :در آشپزخانه بودم كه خسران هاي سبحان رسيدن و بازخود چقدر مجمعه هاي بزرگ
آورده بودند چي غذا هاي كه نپخته بودن خوشبر اش به تمام حويلي و دهليز ها پيچيده بود همه به
خوش آمد مهمان ها رفتند و و مصروف شدن من هم سر تمام غذا هاي كه مادر حريم آورده بود را
باز ميكردم و چك ميكردم كه صداي زنگ موبايل آمد و بعدش قطع شد و يكبار ديگر زنگ آمد به
دنبال آواز زنگ رفتم در راه زينه موبايل حريم مانده بود و .خودش به اتاق رفته...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
چي كردي آبه ؟؟؟؟ آب چي ؟ نميدانم اي دختر كارهايش خيلي عجيب بود از روي صحفه موبايلش
عكس گرفتم تا پيدا كنم اي دختر كي است و عاجل موبايل را بجايش گذاشته از اتاق بيرون شدم.
حريم و ساره هر دو پيش مهمان ها بودن و به آشپزخانه نزد صوفيا رفتم.
⁃ به همين مهمان ها چاي ببريم حريم كه پيش مهمان ها رفته و از خاطر كه تنها نمانه ساره به
همراهش نشسته.
+بيا جانم حتما اي كه كاري نيست
پتنوس گيالسها را گرفتم و همينكه پيش هر يك خم ميشدم و چاي توزيع ميكردم سالم و عليكي هم
ميكرديم .چاي دادن مان كه خالص شد .رو به حريم كرده گفتم
+حريم جان معرفي نكردي كه كي ها آمدن...
حريم كه كم كم همه را معرفي ميكرد و قرابت خود را با آنها اعالن ميداشت متوجه شدم كه هيج
كدام از اينها سجيه نام ندارد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
همه سرگرم قصه بودند و حتي بعد ميل غذا هم مجلس همچنان گرم بود و هيج يك حاضر نبود
براي لحظه ي از دورهم دور بشوند و راه خوده بگيرد و بروند الي حريم كه دل نارامي پيدا كرده
و غذا هم به درستي نخورد و چاي صبح را بهانه كرد .هر دقيقه به طرف ساعت ميديد و از حال
دلش خدا خبر بود .تا اينكه به بهانه ي سبحان از اتاق بيرون شد و عاجل به طرف موبايلش رفته و
براي سجيه پيام فرستاد
[ سالم سجيه جان خوبستي ]
[ هنوز استفاده نكرديم هر وقت استفاده كردم احوال ميدهم ]
و بعدش موبايل خود را در حالت بي صدا در آورد و با خود برد تا باز هم كسي ديگر متوجه
موبايلش نشود.
سجيه هم نيم ساعت بعد جواب داد كه هر وقت آب را استفاده كردي چي كار ها بايد بكني ..و
همينگونه..
نزديك هاي شام خانم شميم به خانه برگشت و هانيه زياد براي حريم بيقراري نشان ميداد و صدف
از اينكه حريم خوشحال است خوش شد.
هانيه از سبحان خواست تا حريم را به يكي دو روز بياورد به خانه پدرش كه هانيه هم همانجاست
ببيندش كه رفتنش نزديك است.
سبحان :خايشنه جان تو بنيشن همينجا وي ..كنار خواهرت دل او هم پر ميباشه
⁃ وال نصيحت پدرانه نكو ..ميلت بود بياريش نبود هم خودت ميداني ..حاال اختيار او از ما خالص
شده.
+اختيار دار ُكل خود حريم است خاطر جمع باش..
حال اگر دل خوش باشد ميتوانه همين لحظه با شما بره من كه مشكل ندارم.
حليمه:اي قسم نگو معني بد ميدهد...
اما سبحان جان اگر عروسم ميخواست بره باز خودت به وقتش بايد ببريش و دوباره بياريش
همين وظيفه توست.
شميم :ها حق ميگي حليمه جان ...هنوز پاي وازي نشدن و باز به وقتش بيايند
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حليمه :تنها منظور كه از پاي وازي نيست ..مه اجازه نميتم كه عروس مه كسي تنها روان كنه..
سبحان كه هنوز اي مسائل را نميدانه اي قسم ميگه...
كالن شوند كم كم ياد خاد گرفت.
سبحان :خيره اي خو نو است به عروسي دوم تجربه ام بيشتر ميشه...
حريم كه چشمانش را سر سبحان كشيده بود صدا كرد عروسي دوم گفته نميشه...
⁃ وال همين حاال كه به آسمان ها پرواز داري دخترا تحفه را زياد خوش دارند.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
ساره :ينگيم اولين عروسي است كه در روز اول از اتاقش بيرون آمده مه خو قسمي كه شنيده بودم
عروسا تا شش ماه همونجا در اتاق خود ميبودن.
حريم :خوب مه تنهايي دق ميارم ..لبتابم هم مشكل پيدا كرده نزدم نيست ..روي دفترچه هم زياد
باور ندارم ...پس بعد نوشتن و درس خواندن ديگر مصروفيتي هم برايم نمانده ..اما كوشش ميكنم
ديگه در اتاقم باشم
⁃ وي خفه نشو ينگه جان قصد بد نداشتم ..مقصدم از تعريف بود چون خوب اجتماعي استي كه
ميايي در جمع ما ميباشي.
صوفيا كه تازه به اتاق داخل شد و گفت :وال سبحان ميخواست كه متعجب بسازيد اما دلم سوخت به
اي كه گفتي دي مصروفيت مانديم..
ساره ...چي متعجب كردن ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
احسان :كاري خوب كردي زن جان ..نوش جان شان ميدانم دست پخت شميم خىاهر حرف ندارن...
حريم :هفت و سي دقيقه به آشپزخانه رفتم صوفيا غذا را آماده ميكرد .و ساره هم مصروف جمع
كردن ظروف چاشت بود ...زينب كه واقعا مهمان برنامه بود به هيج كاري دست نميزد.
⁃ ني خوابم نميايد.
به داخل آشپزخانه رفتم و كم كم دست بيشي ميكردم صوفيا فرني آماده ميكرد چون غذا هاي كه
مادرم آورده بود با همه سالند و ميوه و فرني تماش را خاله حليمه تقسيم كرده و براي همه از
فاميالي شان كه امروز آمده بودند فرستاد.
چون اين دو رور همه خسته بودن وقتر به اتاق شان رفتند و خاله حليمه به ساره و صوفيا گفت تا
سبحان نيامده مرا تنها نگذارند و هر دو با من به اتاقم آمدن و شروع كرديم به ديدن تحفه هاي مردم
و بعضي لوازم كه امروز مادرم از خانه آورده بود برايم ...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
ساعت به ده شب نزديك ميشد و كم كم مارا هم خواب گرفت و اينكه تنها بودم ساره پيش من خوابيد
يكبار ديگر هم براي سبحان تماس گرفتم اما رد تماس داد و مسج گذاشت تا نيم ساعت ديگر خانه
ميايم با بچه ها بيرون استم.
خيالم كه راحت شد ..بالشت زير سرم را كمي پايين تر كردم و خوابيدم.
سبحان :شام اكرم زنگ زد و مرا بيرون دعوت كرد بچا همه براي من جشن گرفته بودن و تا دير
وقت به آنجا ماندم و حتي براي كاري كه بيرون شدم را نتوانستم انجام بدهم ...و هر لحظه حرف
بچه ها همين بود كه مرد زن كنه مجبور است زير دست باشد و تا حريم زنگ ميزد همه ميگفتن
كه هله كه ينگه سرت قار ميشه ...برو خانه ..اما باز نميگذاشتند حتي يك جواب بدهم بالخره برايش
پيام گذاشتم كه منتظر نباشد.
نزديك هاي يازده شب به خانه رسيدم همه جا خاموشي بود همه خسته بودن و خوابيدن ...به اتاقم
نزديك شدم و آهسته در را باز كردم چراغ خواب روشن بود و به اتاق دو نفر خوابيده بود ..كمي
بيشتر نزديم رفتم ساره و حريم هر دو خواب بودن مزاحم نشدم و دوباره از اتاق بيرون رفتم و به
صالون خوابيدم..
⁃ اي كارا فايده نداره سبحان ..كي خانم خوده به خانه تنها مانده ميره ؟
+كي شوهر خوده شب اول از خانه ميكشه ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
قصد چي خو بچا اقدر زحمت كشيده بودن حيف بود ...اما بيا ببين برايت يك كاري كرديم كه از
ديدنش خوشحال ميشوي
⁃ هيج نميشم
+باور كن زياد خوشحال ميشي اگر بداني...
⁃ همين امروز...
+باشد همين امروز ميريم عزيز دلم هر چه تو بخواهيي ...تو برو تيار شو مه با مادرم حرف زده
ميريم درست است
حريم از خوشحالي زياد مرا به آغوش گرفته و تشكري كرد ...
⁃ دختر جان ايله كه تيار شدي ...به وال كه دو ثانيه وقتت مانده...
+فرق نميكنه كه چقدر زمان مانده قبل وقت تعيين شده ات خود را كه رساندم.
دروازه موتر را باز كرده گفتم :اين كه عادت شماست ...تا در دقيقه ي نود گول بزنيد.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ به مدت يكسال...
+دمت گرم احمدي صاحب ...مرا خوشحال كردي
⁃ ني ؟
+ها ...ني.
⁃ درست است
كمي پيشتر رفتيم و بيروبار موتر ها هم كم شد ..در كناره ي سرك موتر را ايستاد كردم و براي
خودم انرژي گرفتم و بدون پرسان كردن از حريم راه افتادم خط هاي پيشاني حريم كم كم نمادار
شدن ..و بالخره سكوت را شكسته گفت :مگر من روزه دارم؟
⁃ او هو قبول باشه..
+چي قبول باشه ؟
⁃ روزه تو ...
+سبحان...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ بلي
+مه هم تشنه شديم...
موتر را كنار سرك ايستاده كردم و گفتم :خو چي مينوشي؟
+آب
⁃ كدام پول ؟
+همانيكه سر جيبت گذاشتي.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ اولين بار خانه ي پدرت ميري بعد عروسي باز دست خالي ؟
+چي
⁃ جان سبحان..
+كلچه پزي ايوب بريم ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
G O L D E N Page
تو به خانه ي ما آمده بسته اتاق مه به نام خود كردي ..حال اتاق خوده نشانم نميتي..
+بيا ني تو هم مرد شو اتاق مرا بگير ...
دستش را گرفته به اتاقم بردمش و همه ي اتاق را نشانش دادم .حتي تا بالكن هم رفتيم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ مه نپرسيدم كه كار داري يا خير گفتم بگير ..اما اگر كم است ببخشي فعال كه شوهرت معاش كم
داره هيمنقدر برايت داده ميتوانم.
+ني سبحان اي قسم گب نيست.
⁃ پس بگير ديگه
پول را از دستش گرفتم و او هم به بهانه ي خدا حافظي صورت مرا بوسيد كه خواهر م به اتاق
داخل شد و عاجل چشمانشه پت كرده و صدا زد ببخشيد بي وقت آمدم
⁃ ني ني خايشنه جان بيا داخل مه هم ميرفتم ..
⁃ خوب ديگه حريمم چيزي ضرورت داشتي برم احوال بتي شام گرفته ميارم درست است ؟
+درسته خدا حافظ...
هاينه :اي چي قسمش ديگه ...؟ هله تا در همراهي اش كو ..اي قسم خداحافظي كه نميشه
⁃ قربانت خايشنه جان ..ميفهميدم دو روز پيش همينجا مياوردش كه عقل ميداديش
زينب :صبح زودبه پوهنتون رفتم تا به صنف حريم شان رفته سجيه را پيدا كنم ..بنشين كه بنشين
معده ام را درد گرفته بود از وارخطايي حتي چاي صبح را هم نخورده بودم اما در صنف آنها هيج
كسي به نام سجيه نيامد ..انتظار من بيفايده بود از صنف آنها بيرون شدم و به صنف خودمان رفتم.
نميدانم چرا هيج او مسج از پيش چشمم دور نميشه ..آب و خاكستر مرا به ياد حرف هاي عجيب
ميداخت ..حيرت زده ام ميكرد ..امروز به خانه كه برگشتم حريم و سبحان نبودن هر دو به خانه ي
حريم شان رفتند .و اين بهترين موقع بود براي جستجو كردن ..بعد چاشت كه همه خواب بودن به
اتاق حريم رفتم و انواري لباس ،ميز آرايش ،زير تخت همه جا را گشتم اما چيزي حاصل نشد ..اي
دختر جن داشت يا هم چيزي ديگر كه اقدر زود به اتاق جاي مخفي پيدا كرده و وسايل خوده انجا
گذاشته ..
سبحان :نيم روز به دفتر رفتم و كار كردم ساعت چهار پدرم از ثارنوالي آمد و برايم مرخصي داده
گفت كه ده روز ميتوانيم وظيفه نيايم ..در دلم ميگفتم همين را پدرم در خانه گفته نميتوانست كه
حاال گفت.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
بعدش منم به پدرم گفتم كه شايد امشب را خانه ي حريم شان بمانم چون از روي نزاكت خوب
نيست او را در اولين بار رفتن به خانه ي شان تنها بگذارم .و پدرم و گفت وقت رفتن ميوه يا هم
چيز ديگري گرفته بروم و دست خالي نبايد رفت.
از ماركيت نزديك دفتر ميوه گرفتم و از راه به شهر نو رفته و يك بسته ي كوچك شيريني گرفتم با
كيك خامه يي ..از كوچه بندي هاي شهر نو عبور ميكردم كه ياد گل هاي تازه افتادم و فقط سه شاخه
گل سرخ براي حريمم گرفتم و به سوي خانه ي شان رفتم.
نزديكي خانه ي شان به حريم مسج كردم كه در را خودش باز كنه .شايد او هم منتظر آمدنم بود و
عاجل گفت باشد بيا..
به خانه رسيديم و دو بار هارن كردم و حريم دروازه گراج را باز كرد .موتر را پارك كرده پياده
شدم
⁃ سالم..
با انگشتم به سر بيني حريم زدم و سالمش را عليك گرفتم.
.+خوبي يكدانيم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
گل ها را به حريم دادم و گفتم تحفه ي روز سوم ..سه شاخه گل
حريم با آنكه تشكري ميكرد گفت خوب اگر روز سوم سه شاخه گل هديه كردي پس خدا ميدانه به
سالگرد عروسي مان چي هديه هاي داشته باشم
⁃ خدا از دهنت بشنوه عشقم ..سالهاي زيادي جشن عروسي مان را مجددا جشن بگيريم..
خانم برادر حريم دست اس درد نكنه غذا هاي لذيذي آماده كرده بود ،اما فقط چند لقمه ي از هر يك
خوردم و بيشتر ميشرميدم حال حس حريم را درك ميكردم كه چقدر به او مشكل ميگذرد در خانه
ي ما ..
حريم :تا ساعت يازده ي شب همه نشسته بوديم و بعدش صدف پرسيد كه براي مان در صالون
جاي درست كنه يا هم در اتاق خودمان ميخوابيم
منم چون در اتاق خودم راحتر بودم آنجا را ترجيح دادم.
به اتاق آمديم و صدف جان براي سبحانم يك جوره از لباس هاي خواب عمر را آورد چون اولين
بار بود كه سبحان به خانه ي ما ماندني آمده .نيم ساعتي نگذشته بود كه خواب بااليم غلبه كرد و
چشمانم بسته شدن اما سبحان كه اصال خواب نداشت..
گاه به يك پهلو و گاه به پهلوي ديگر ..و بالخره مجبور شده و آهسته صدايم زد
⁃ مه گشنه شديم..
+چي ؟
⁃ مه گشنه شديم
به جايم نشستم و گفتم چي ميخوري؟ كباب و يا كرايي ؟
⁃ يك تخم بادنجان هم كه باشه قبول دارم وال كه معده ي مه درد گرفته
G O L D E N Page
G O L D E N Page
خواب شيرين خوده رها كردم و به روز بيدار شدم تا براي سبحان غذا پخته كنم چون خانه ي ما
بود نبايد گشنه ميخوابيد
⁃ حريم
+بلي
G O L D E N Page
G O L D E N Page
فيض_کاشانی
حريم :غرق خياالت خودم بودم به آنچه بودم و اينچنين كه هستم فكر ميكردم ...تمام شب را به
تماشاي سبحان گذراندم از نفس گرفتنش در كنارم احساس آرامش مي كردم ...تمام شب را در دو
دعا بودم اينكه خدايا سبحانم را از من نگير و گناهم را ببخش...
ترس از دست دادن سبحان بيشتر از حراس نداشتن اوست ..قبالنا فكر ميكردم تنها به نداشتن اش
رنج ميكشم و تا به هم برسيم همه مشكالت حل ميشود اما حاال كه دارمش هر مشكل ده برابر شده..
همه شب خواب جدايي ميبينم و دلهُره ي من بيشتر و بيشتر ميشود..
گرمايي نفس كشيدن سبحان را در نزديكي گوشم احساس كردم .او در عقبم ايستاده بود ،به مانند
كوه استوار پا برجا و ماندگار ...اما اي كاش اين همه دائم العمر بود ..كاش هرگز به خانه ي ما نمي
آمدم و اي كاش اجازه نميدادم كه احساسات ناحق بااليم غلبه كند و سبحانم از من دور بشود.
چي ميدانستم اين روز آخرين روز خوشبختي منست..
سبحان :چشم باز كردم حريم در كنارم نبود ...هر چند به ديدن كسي در كنارم عادت نداشتم اما
دوست داشتم عادت كنم به عزيز دلم به بانوي اول زنده گيم به شادخت روياييم ..به شيشك خانم
خودم
از رخت خواب بلند شدم و يك راست سمت بالكني رفتم ميدانستم او را همانجا ميتوانم گير بيارم..
بي صدا به كنارش رفتم اما او هم غرق خياالت خودش بود و آمدن مرا متوجه نشد موهايش را
نفس ميكشيدم و در عقبش ايستادم ،او غرق تماشاي افتاب و من غرق تماشاي مهتابم ....
حريم از منظره هاي كه ميديد تعريف كرد از زيبايي اين لحظه از خاطرات طلوع ي آفتاب از
دوران كودكيش تا نوجواني و جوانيش ...حسرت هاي را كه براي آفتاب سپرده و اميد هاي كه از
آفتاب بدست آورده...
چقدر خودم را فقير فرض ميكردم چون از لحاظ احساسي هيچي نداشتم ...حتي تك خاطره ي از
خودم براي خودم ندارم ..
دست حريم را گرفتم و رخش را به سوي خودم كردم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+شايد آفتابي كه آنجاست زيبا باشد ،و يا هم اميدي براي همگان بوده ...خيلي ها از نبودش آزرده
باشند چون محور زمين است .مگر مركز حيات من تويي ...همان نكته ي مركزيت من ...خودتي
مهتابم ،آفتابم دليل زنده گي ....خاطره هاي كه تو داري من به اندازه ي سر سوزن تجربه اش را
ندارم مگر دوست دارم با تو همچنين روزهاي را داشته باشم
⁃ سبحان
+جان سبحان ...
⁃ بلي
+ميگي من بيگانه ام ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ نه خير...
+باشه مشكل نيست...
در چند ما حريم اشاره كرد كه آب ميخواهد و منم كنار سرك موتر را ايستاده كردم و پياده شده
برايش آب گرفتم حريم كه ازدستكولش پول كشيده و گفت بيا اينك يك چپس بگير برايم..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم :دختر ديوانه دوست شيشك چي مه زنش استم ...برو گم كن خوده ديگه نبينمت...
+هشششش حريم چي حال انداختي...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
آنقدر نزد خودم شرمنده بودم كه مژهاي چشمم باالي چشمانم سنگيني ميكرد ..توان بلند ديدن به
طرف سبحان را نداشتم
سبحان ساده دل تا سجيه را ديد شروع كرد به احوال پرسي و جويايي حال او و پوهنتون شدن..
اما من از نگاه هاي همه ميدانستم حرفي شده..
زينب كه خودش را خوب جلوه ميداد بوتل هاي آب و شيشه ي پر از خاكستر را سمت سبحان
گرفت و گفت ميداني اينا چي چيزاي استند؟
⁃ حال وقت همي است زينب چي وقت صاحب عقل ميشي ...ساره جان مهمان ماره چاي چيزي
تعارف كردي؟
سبحان به طرف سجيه ديده گفت :واقعا ببخشي خبر نداشتيم كه ميايي وگرنه زودتر ميامديم..
سجيه :حرفي نيست سبحان جان ..سجيه به طرف من ديده و گفت خوبستي حريم جان..
زبانم حتي ياري ام نميكرد كه جوابش را بدهم ..و ازطرفي هم زينب مجال حرف زدن را برايم
نداد و شروع كرد به قصه خواندن براي سبحان..
⁃ سبحان جان ميداني كه سجيه چرا آمده ؟ چون حريم پولش را نداده..
+پول چي ؟
سبحان دست به جيب شد و خواست پول سجيه را حساب كنه
⁃ پول اين خاكستر ...
+توبه كرديم ..زينب عقل ته واقعا كه از دست دادي بسيار بد است.
⁃ مه كه عقلم سر جايش است اما حريم كاري كرده كه عقل ترا برده ..اين دو و سه ماه را من در
اين فكر بودم كه چطور عاشق يك دختر مثل حريم شدي...
+كلش گناه مادرم است كه ترا به خانه ي ما راه داده...
حليمه :گناه توست سبحانم كه چشمان بسته باالي كسي اعتبار كردي ...دختري را تاج سر كردي كه
ارزشش برابر به خاك پايت هم نيست..
اي جادوگر ترا تعويض كرده ميفهمي؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ مادر...
+بچيم ...مادر قربانت ..حيف جواني بچيم شده ...الهي بميري دختر كه بچه مه به اي حال رساندي...
و با اين حرفا خانم حليمه به جان من افتاد و
شايد من تنها ببيننده ي اين حالت بودم ..بيشتر شبيه فلم تراجيدي ...سيلي كه خانم حليمه به صورتم
زد مرا ياد حرف مادرم انداخت كه ميگفت بسوزي ...شايد لحظه ي سوختنم از راه رسيد ..حرف
هاي كه ميشنيدم و نا اهل خوانده شدنم ...به ياد بد دعا هاي مي افتادم كه هميش مادرم نثار من
ميكرد...
بد بختي كه برايم آرزو داشت را در اين جهنم ديدم ..نگاه به چشمان سبحان كردم عاجز بود از
حمايت من ...از بيگناه بودنم ...ازاينكه حق با من است مطمئن بود و يا هم نبود..
سيلي دوم خانم حليمه و اشك هاي كه چشمانم ميريخت ..انگشتري كه در دستش بود و با آن به
صورتم زد هماني بود كه براي سجيه داده بودم ...
محشر امروز را تا جايي تحمل كردم كه سبحان خاموش بود اما لحظه ي كه سبحان مرا گنه كار
ميديد ديگر تاب و توان دلم را ب باد داد .اعتدالم را از دست دادم و به زمين خوردم..
سبحان مادرش را كنار كشيد و خودش به مقابلم ايستاد
سجيه دختري بود كه براي پول به سمت هر كسي ميرفت ..شايد از زينب بيشتر از من پول گرفته...
او لعنتي حتي حلقه هاي گوشم را نزد خودش داشت ..يك زماني قسم خورده بود كه او را براي خاله
اش داده ..ديگر ضربه از كدام جهات برايم وارد شده را ميدانستم اما حالت دفاعي خودم رااز دست
داده بودم.
سبحان به سمت من آمد و تنها يك كلمه گفت :حريم...
يك حريم گفتنش الفاظ تمام جهان نبود..
ميخواستم بميرم خاك بشوم بسوزم و خاكستر بشوم ...صدا بار مردنم را به اين روز ترجيح ميدادم..
چشمان سبحان در جستجوي حقيقت بود و من عاجز از بيان آن...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ مال توست.؟
+سبحان...
و يكبار ديگر بلندتر چيغ زد و گفت حريم از توست ؟
شايد جوابش را گرفته بود .و ديگر از من نپرسيد و سمت سجيه رفت هر آنقدر پوليكه در جيب
داشت را براي سجيه داد و گفت ديگر در هيج جايي نبينمت و حتي اگر حرفي در جايي ياد بشود
از تو ميدانم.
زينب كه از سجيه بال و پر گرفته بود ديگر در پرواز خودش مصروف هست.
او دست خاله حليمه را گرفته و با خودش در اتاق برد صوفيا و ساره هر دو با هم رفتن و حميد هم
به دنبال سبحان از خانخ بيرون شد...
در ميداني كه دفن ميشدم تنها مانده بودم ...كسي نبود كه اندك خاكي سياه را به سر من بريزد و
تدفينم را مكمل سازد..
از شام گذشت و شب شد مگر خبري از سبحان نبود ماتم همجا را پيچيده ...هر يك در گوشه زانوي
غم در آغوش كشيده نشستند و حال اينكه چقدر انسان بيچاره است را درك ميكردم.
هر باريكه در حويلي باز ميشد به جاي مي ايستادم تا ببينم كه سبحان است يا خير به خدايم دعا
ميكردم كه باليي به سرش نيارد ..حتي الزم باشد از پيش چشمش ميروم اما كافيست كه او خوب
باشد.
سبحان :قلبم ذره ذره شد و از بين رفت ،غرورم از نزد كسي شكست كه خودم را حواله اش كردم..
ضربه ي كه از حريم به من رسيد وجودم را پارچه پارچه كرد ..كاش حريم ميدانست كه چقدر
دوستش دارم ..كاش ميدانست كه نيازي به اين كارها نبود ...عاشق آن صورت و سيرت كه من شده
بودم را گم كردم ...دختريكه به هر دردش خدا را ياد ميكرد كجا رفت ؟ حريمي كه راه حق و باطل
ميگفت كجاست؟ آنيكه از گناه و خطا دوري ميخواست چي شد..؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
قهرم به اندازه ي فروران كرده بود كه ميخواستم هر چه در مقابلم است را خورد كنم و به زمين
بزنم.
من به هيج حرف و هيج عملي كه در آن جادو و تعويذ باشد باور ندارم ..اما قلبم از حريم آرزده شده
از دختري كه در مقابل هر چه جواب داشت امروز خاموش مانده..
حميد :ساعت از دوازده شب گذشته ولي هنوزم سبحان نام خانه رفتن را نميگيرد ..براي اولين بار
سبحان را به گريه كردن ديدم درد او بيشتر ازين حرف ها بود شايد حرف هاي كه همه گفتن نزد
سبحان ارزشي داشته و يا هم نداشته باشد اما قلب او از حريم رنجيده..
_#درد شده ...هماني كه درمانست...
به زور او را به خانه آوردم شبي كه هيج كسي نگران ما نشد ..هيج كسي منتظر آمدن ما نبود .در
حويلي سبحان را از موتر پياده كردم موتر را پارك كردم و برگشتم اما سبحان هنوز هم از جايش
تكان نخورده بود ...دستش گرفته به پله هاي دهليز رفتيم و بعدش به خانه داخل شديم حريم كه تا
حاال دوان دوان مي آمد در جا ايستاد و به طرف سبحان ميديد .شايد زماني بود كه بايد هر دو را
تنها ميگذاشتم تا حرف بزنند ..دست سبحان را رها كردم مگر در مقابل برايش گفتم
⁃ حرمت يكي ديگر تان را حفظ كنيد و كاري نكن كه جبران ناپذير باشد فهميدي ...
سبحان كه فقط طرفم ميديد ..حرفي نزد.
سبحان خاموشانه به اتاقش رفت و حريم هم به دنبالش ..شايد حريم منتظر غوغايي بزرگي بود اما
بر عكس حتي سبحان تك كالمي هم به او نگفت ..شب به سحر رسيد و سبحان قبل از همه از خانه
بيرون شد.
آقاي احسان هم در عالم بي خبري به سر ميبرد حيران حال اين خانواده بود يكي از اتاقش بيرون
نميشود و ديگري قبل نماز از خانه ميرود خانمش هم كه بي موجب حرف هاي پخش و بلند
ميگفت.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حريم :شب تمام شد و خواب به چشمم نيامد سبحان بدون حرف زدن با من خوابيد تمام شب منتظر
نشستم تا شايد يكبار دلش به رحم آيد و حرفي با من بزند اما نشد كه نشد ،خواب ظالم هم زماني در
چشمانم را بست كه سبحان بيدار شده و به بيرون رفت..
امروز شش روز از عروسيمان گذشت اما احساس ميكردم شش سال گذشته خسته ام ...
دنيايي رنگانگم به تك رنگ ( سياه) مبدل شده..
آماده شدم و بي سر وصدا به پايين رفتم و همانگونه خاموش به دهليز و بعدش به حويلي حال و
هوايي بحث را با هيج كسي نداشتم.
تا دم در حويلي رسيدم صداي زينب بود كه مرا ايستاده كرده و هر آنچه به دهنش آمد نثار كرد
اما واقعا خسته بودم حتي نميخواستم حرف هاي او را جواب بدهم.
در تمام راه به حرف او فكر ميكردم .آيا ممكن بود چيزيكه او ميگويد حقيقت باشد ؟ ممكن است
سبحان بخاطر اين كار كرا طالق بدهد؟ شايد هم تمام حرف هاي زينب واقعيت باشد و سبحان
تصميم ش را گرفته...
به پوهنتون رسيدم و به صنف تا مرا ديدن همه دخترا تبريكي گفتن و از بودنم دوباره در صنف
احساس خوشي ميكردم القل جايي بودم كه كسي از بد بختي من آگاه نبود و آن هم شايد براي مدتي..
دير و يا زود هر چه هست برمال ميشود.
تنها همدمم را صدا ميزدم و ازش ياري ميخواستم هرچند رويي نداشتم كه او را به خودم بخوانم اما
بازم از جايي ميدانستم كه خداوند بنده هايش را دوست ميدارد هر قدر هم كه گنه كار باشد..
ساعت اول را سبحان به صنف نيامد و در ساعت دوم درسي به صنف آمده و به چوكي آخري
نشست جاييكه هميش مينشست و او مرا و من منظره ي بيروني را تماشا ميكرديم.
سكينه :او بيشك دختر هنوزم سياست هست در ميان تان ؟
⁃ نفهميدم!
+خو او ره ببين يك قسم از پيش رويت تير شد كه فقط هيج ترا نميشناسه...
خنده ي زوركي كردم و جواب ندادم.
+وال اگر به عروسي تان نيامده بودم فكر ميكردم آوازه عروسي تان بيشتر شايعه بوده تا واقعيت.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ خو مه هفته ديگه رفتني هستم بايد به هند برم از اونجه باز ميرم ني .
+خو..
⁃ چرا؟
+موبايل خاله حليمه خراب شده..
به هانيه كه بهانه كردم اما چاره ي نداشتم ديگر براي يك دروغ حال هزار دروغ ديگر بايد گفت..
كم كم محصلين بيرون ميشدن و قبل اينكه هم صنفي هاي ما بيرون بشود بايد ميرفتم از تعمير
بيرون شدم و ياد حميد افتادم براي حل مشكل بايد اول با او گب ميزدم چون او از نظر منطق و هم
از نظر درك در بلندترين سطح قرار داشت باور نكردني تا زنگ زدم حميد موبايلش را جواب داد
G O L D E N Page
G O L D E N Page
و بعد عليك گرفتن به سالمم گفت اگر وقت دارم او به بردنم بيايد و با هم برويم ...بهتر از اين نميشد
و شايد بدتر همچنان اينكه حميد چي ميخواست بگويد را نميدانستم اما بايد از يكجايي به بعد شروع
كنم تا حل مسله شود چند دقيقه بعد همه ي دختران هم آمدن و بازم سوژه ي آنها من بودم.
اينكه چرا سبحان تنها رفته و اينكه من چرا منتظرم ...
اما شكر خدا جواب داشتم برايشان ( منتظر بودن به حميد و اينكه حميد رسيد دهن همه ي شان بسته
شد و به موتر هاي حمله ي خود رفتند
حميد :شب كه نتوانستم با هيج كدامشان حرف بزنم اما صبح بايد با يكي از آنها حرف ميزدم .و
حريم پيشقدمي كرده و برايم تماس گرفت و منم به او وعده ي مالقات گذاشتم و ده دقيقه بعد به
پوهنتون رسيدم و حريم را گرفته به طرف خانه روان شدم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+فقط كه چي؟ رازي كه به مادرت و خواهرت نگفتي را به او شريك كردي و دوست صميمي ات
هم نبود
⁃ الال حميد ...
+ببين حريم جان تو دختر تحصيل كرده با اين چيز ها كه باور كردي برت حيران ماندم ..اين ها
همه حرف هاي مذخرف هستند و ارزشي ندارد
⁃ ميدانم اما حاال فايده نداره ...چي كار كنم خودمه بكشم هم بي فايدست سبحان حتي به رويم نميبيند
...حتي اجازه نداد ازش عذر خواهي كنم .
+انتظار داري عكس العمل نشان ندهد ؟ اما ترا به مانند دو چشمش دوست داشت ..برايت حتي از
هر آنچه داشت گذشت حال ببين به چي كاري او را امتحان كردي...
فكر نميكنط خانواده ات چي ميگن ...چرا ب حرف مردم فريب بخوري مگر طفل بودي؟
⁃ به زخمم بدتر از اين نمك بايد ميزدي ميدانم كه همه كار هايم اشتباه بوده اما راه حلش چيست از
سبحان نميگذررم و اين را بدان كه از خودم بيشتر دوستش دارم
+فكر ميكني او كمتر ترا دوست داره؟ تا خبر شده بود با كسي ديگه نامزد ميكني ديوانه شده بود..
او كسي بود كه قبل از تو عاشقت شده ...اي كاش كار اشتباه نميكردي و منتظر مينشستي كه به هم
رسيدني بودين آخر ني آخر ميرسيدين.
حرف هاي حميد كه تمام شد گريه هاي من بيشتر شد واقعا كه احمق بودم و به چي حرف هايكه
فريب نخوردم ...اما خدا را شكر كه حميد با من وعده كرد كمك ام كنه مسله ي پايوازي را هم گفتم
و او گفت يك راه حل مي سنجم براي من يك برگر از راه گرفت و به زور بااليم خوراند چون شايد
ميدانست تا خانه بروم قيامت به پا ميشود.
تا به خانه رسيديم همان اوضاع ديروز هيج كسي در اين خانه مرا اهميت نميداد ..خانم حليمه كه
حتي سالمم را عليك نگرفت و بدتر كه كنايه هم بارم كرد به سوي دخترانش ديده و گفت :هله همان
سپند گرم كن را برايم بياوريد تا دود بكنم و هر چه در اين خانه هست نيست و نابود بشود...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
زينب هم خاله اش را تنها نگذاشت :وال تا جايي كه حدس ميزنم با اسپند كاري نميشه بايد پيش مال
چيزي بري خاله جان...
گريه هايم بازم سر كشيدن و راه زمين به پيش گرفتن ..حميد دستش را به عالمت اينكه خاموش
باشم پيش دهنش گرفت و ازم خواست به اتاقم بروم..
چون سر درد گرفته بودم سرم را گذاشتم و خوابيدم اما با سر و صداي سبحان بيدار شدم ..
پايين شدم و به ساعت نگاه كردم به شش شام نزديك بود نميدانم چي حرفي شده اما تا سبحان مرا
ديد آوازش بلند تر شد و منم جز گريه كاري نداشتم.
حميد كه ميخواست از من طرف بگيرد را مادرش خاموش ساخته گفت :شوهرش ديگه
نميخواهيش پس تو دخالت نكن .بگذار بره خاني پدرش...
سبحان :مادر ...بس است ديگه
اينكه چي شد و نشد را نميدانم اما ديگر جايي در اين خانه و خانواده ندارم را واضح گفتند...
سبحان :به معصوميت حريم كه نگاه ميكردم اصال حدس اين چنين كار ها را نزده بودم مادرم حق
داشت اما نميتوانستم بين عقل و دل تعادل بر قرار كنم ..اين را كه خوب ميدانستم ..حريم را قبل همه
كس دوست داشتم ..حريم را زمانيكه كه ديدم پسنديدم نه زماينكه او خواسته ..انتظار داشتم دفاعي
از خودش نشان بدهد و حد اقل يك حرف را دروغ بخواند تا منم طرف اش را بگيرم
مگر كجاست آن زبانيكه هميشه وقت براي انتقالش نيازمند وسايل حمله بودم ..او حتي حرفي به
گفتن نداشت چي رسد به توجيح كردن خودش.
مادرم خواهر هايم همه او را جادوگر ميخواند راهم را گم كردم
چي خوبه چي بد را تفكيك نميتوانستم ...با چي كسي من چي بدي كردم كه اين همه بد ديدم ...حريم
هرگز از چشمم نيافتد حتي با اين همه كار هايش اما الزم بود تا كمي فاصله بگيريم تا هر دو به
حالت اول بازگرديم و از احساس همديگر از دوست داشتن و از تصميم گرفته شده ي ما مطمئن تر
بشويم...
امروز كه صبح زود از اتاق بيرون شدم چشمم از حريم دور نميشد او در دراز چوكي به خواب
رفته بود شايد تا دير منتظر بيدار شدنم بوده ..اين را از پر نم بودن چشمانش دانستم .خيلي دلم
G O L D E N Page
G O L D E N Page
ميخواست همه چيز را فراموش كرده دستش را بگيرم و از اين شهر به دور بروم ..جاييكه هيج
كسي نباشد .اما از طرفي هم كار هاي بي معني و پوچ او ..دل در دلم نبود ..و نياز به استراحت
داشتم.
ساعت هشت و نيم به خانه برگشتم اما حريم وقت به پوهنتون بيرون شده و نبايد در اولين روزش
به پوهنتون تنهاييش ميگذاشتم تا دم در كه با سرعت نور در حركت بودم اما ادامه اش را
نميتوانستم قدم بردارم دلم نميخواست از در صنف رد بشوم و در كنار حريم نمشينم.
در آخرين چوكي صنف جاييكه همه روزه حريم را تماشا ميكردم نشستم ..و يادي از دوران گذشته
كردم .حريم قبل ختم ساعت درسي بيرون شد و شايد از من فرار ميكرد .او را در صحن پوهنتون
نيافتم و مجبور شدم به دفتر رفتم.
بعد يك روز خسته كن بازهم امروز مادرم مرا ديد و از حرف هاي حريم دندوره ساخت ..تا پايم به
خانه رسيد گيالس آبي كه نميدانم از كجا شده را خوارانديم و صدقه به سرم گشتاند و آرد به سرم
دور داده و صد ها أيه خواند .در اخير هم پرسيد
⁃ بچيم ديگه طاقت او دختر جادو گره ندارم ..اگر تو گب نميزني مه صبح كتي مادرش گب ميزنم..
بعضي به پايوازي خواستي همونجه دختر شه برده مشكله حل ميكنيم...
+توبه كرديم خدايا ...به شما چي آخر ها ..مشكل شما چيست كه حلش ميكنين دلم زنم ..هر چه
خواستم ميكنم و هر قسم خواستم همان كاره ميكنم.
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حميد به گونه ي منازه را خاموش كرد و براي فردا هم همه را حاضر ساخت تا بدون خلق كردن
كدام مشكل به خانه ي حريم شان بروند و اجازه نداد تا زينب به همراه شان بيايد ..آقا احسان كه
باريكي اين موضوع را گرفته بود با حميد قبل رفتن به تنهايي سخن گفت ...سبحانم كه فقط براي
چندين دقيقه به خانه حريم شان رفت و به بهانه شيريني اكرم بهترين دوستش عاجل برگشت .خانم
حليمه و دخترانش هم فقط غذا ميل كردن وخواستار برگشت به خانه شدن ...هانيه هم از خواهرش
خواست تا كنارش بماند و تا باشد كه ديدار ديگر چي وقت نصيب شود..
احسان خان هم به حريم اجازه داد تا وقتيكه خواهرش هانيه اينجاست حريم هم به خانه ي پدرش
بماند و ديدار خواهرش را نصيب شود .سه روز گذشت و سبحان به گرفتن حريم نيامد در اين مدت
حريم به پوهنتون هم نميرفت ..و گاه گاهي به بهانه ي اينكه سبحان زنگ زده به اتاق ميرفت و تا
دل داشت اشك ميريخت ..اما بالخره تصميم گرفت تا به صوفيا حرف بزند و شايد او دركش كنه..
تا نمبر صوفيا را آورد زنگ حميد آمده و از حريم خواست تا همين امروز به خانه برگردد چون
مادرش تصميم دارد شيريني زينب را براي سبحان بياورد
از نظر من اين همه حرف ها شايع بيش نبود شايد همه حرف هاي بودند كه براي منحرف كردن
ذهنم استفاده شدن ..باور كردن به چنين سخني از جمله ي محاالت بود .اما اي كاش همين كه گفتم
ميبود ..ساعت چهار عصر حميد باز هم تماس گرفت اما با موضوع متفاوت ...ازم خواست تا به
G O L D E N Page
G O L D E N Page
همراهش بروم .با مادرم شان خداحافظي كردم هر چنديكه هانيه خواست تا بمانم چون فردا ميرود
اما ديگر تاب نداشتم دلم از النه اش جدا شده ..با حميد به راه آمدم و در راه او خاموش و من
خاموش تر اما اين سكوت راه حل نبود و مجبور بودم تا مشكلم را حل بسازم...
⁃ حميد بيادر...
+بلي ...حريم
⁃ لطفا دلم را آب نكن ..بگو كه سبحان مرا بخشيده ..و حاال ميخواهد مرا متعجب بسازه ..اين
حرف ها از شايعه بيش نيست
+به حقيقتي كه ميرنجانيد تكيه كن نه به دروغ هاي كه ذهنت ميسازد ..مگر كاري ها كردي كه
سبحان ترا ببخشد هيج انتظاري از او نداشته باش ...همينكه هنوز در مورد طالق حرفي نزده
بسيار است
⁃ حرف نزده بااليم منت گذاشته ...اما اگر قرار باشد با زينب عروسي كنه پس نيازي به طالق هم
نيست
+حريم ..ببين مه دشمنت نيستم و ني هم سر دشمني با كسي باز ميكنم .فقط از خدا ميخواهم تو و
سبحان خوش بخت شويد چي كنار هم چي به دور از هم ..اما كاري كه تو كردي اشتباه بود اين را
هم قبول كن
⁃ ميدانم كه غلط كردم ..فريب شيطان را خوردم ...اما خودت كه ميفهمي كاري اشتباهي نكرديم
فقط سبحان را خواستم بد بودنش به كجاست ؟ كسي را قتل كرديم ؟ كسي را زخمي ساختيم؟
حميد فقط اي كاش گفت و خاموش شد ..اشك در چشمم وحشي گشتند و يكبار ديگر كنترولش را از
دست دادم .گريه بعد گريه و تا به خانه ي شان رسيديم دم در ساره ايستاده بود و كمي نزديك رفتم
حتي سالم برايم نكرد ...ديگر به بي مهر بودن شان باور كرده بودم و از اين كار هايشان
نميرنجيدم ...شور مشور عجيبي بود هر كسي به دنبال يك كار ميرفت و كس پاسخ گوي مشكل كس
نبود .به اتاق مان داخل شدم و سبحان به رخت خوابش دراز كشيده...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان اول و مادرش بعد او از اتاق بيرون شدن ،آنجا من ماندم و حريم...
+حريم جان ...وسايل هايت را جمع كن و آماده ي رفتن باش امروز سبا خطبه ي طالقت خوانده
ميشه...
وي وي ...ببخشي خطبه ي طالق تو ني ،خطبه ي نكاح من و سبحان...
حريم :زاري و عذر من نزد سبحان اثري نداشت ،او حتي خيالش را هم به من نميداد اين همه از
من دلگير شده ...به چشمم ديده ديده اتاق را ترك كرد حتي ترس نبودنم را هم حس نميكرد ...در
مقابل حرف هاي مادرش مگر من چي تواني داشتم ؟
خواهرانش هر دو دست به يكي كردن و مرا ناديده گرفتن ..شب همه با هم غذا خوردن و حتي
كسي مرا به غذا خوردن دعوت نكرد ،اي تقدير بد ذات يك روز براي من ننوشتي..
ساعت نه شب حميد از وظيفه آمد و براي خودش و من غذا آماده كرده و چند لقمه ي در دهنم به
زور گذاشت..
و بعدش شروع كرد به حرف زدن.
پدرم امروز نزد حميد رفته و تا حاال با هم بودن ...هر چند خودم را آنجا خوش بخت جلوه ميدادم
اما دروغ نيست كه قلب پدر همه را درك ميكنه ..او از حالم آگاه شده و به خاطر دانستن حقايق نزد
حميد رفته...
⁃ او قبول نميكنه...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
در اولين سطر كتابچه ام از نفرين مادرم نوشتم تا هميش با باز كردنش علت زخم هايم را بدانم....
هر يك از ما در اين مكان نامهربان به دنبال مهرباني ها ميرويم ،در سرزمين ظلمت پي
روشنايي ،ودر اعماق تنهايي از براي عشق به كسي با خود ميجنگيم.
آنجاست كه همه ي دنيا بي معني ميگردند بهشت و جهنم ديگر مطرح نيستند ،سود و زيان كاربر
ندارند ،ظالم ديگر توانا نيست ،و آنگاه عشق پيروز ميدان است...
عشق خواه يك بُعدي باشد يا هم در گير دو جهت به هر و حالتش زيباست...
جنگيدن از براي عشق حالل است و مردن در ره آن شهادت...
دفترچه خاطراتم را بستم و بعد از خوردن دو قرص خواب چشمانم را بستم .ممكن امشب بخوابم و
فردا بيدار نشوم ...هفته هاست كه به همچنين كاري ادامه ميدهم تا باشد كه يك روزي من نباشم...
سبحان:
G O L D E N Page
G O L D E N Page
شام به خانه برگشتم و همه چيز غير منتظره بود ،مادرم تا مرا ديد صورتم را بوسيده مبارك باد
گفت .باورم نميشد يعني مشكل مادرم و حريم تمام شده ؟
نه خير بزرگترين مشكل روي زمين را مادرم دامن گير من كرده ..حريم در آخرين پله ي زينه
نشسته و گريه ميكرد..
چقدر من ناتوان بودم جاييكه بايد در كنار حريم ميبودم فقط توانستم پا پس بكشم و بربادي اش را
بنگرم ..او اشك ميريخت و كاري از من ساخته نبود ..عجيب ترين محفل لفظ گيري كه بيشتر شبيه
تشبيح جنازه بود .بدون خبر دادن به من مادرم دست زينب را براي من خواسته و حتي ضرورت
به پرسيدن نديده خاله ام و شوهرش هر دو شيريني دخترش را به خانه ي ما آورد و خودشان هم
نشستن..
اين چي وضع بود كه بايد ميديدم خواهرانم كه هم خوش بودن و هم خفه فقط نظاره گر بودند .پدرم
سبمول خاموشي و برادرم مطيع مادرم شده...
آواز در گلويم گره كرد و حرف زدنم بند إمده بود چقدر هم كه بد بخت نبوديم .امروز همان تاريخ
يست كه بايد جنازه ام بلند ميشد .به هيج كالمي از در بيرون شدم و تا دو روز ديگر به خانه نرفتم..
قلبم ميسوزد از آن زمانيكه به مانند دو بيگانه زير يك چت زنده گي ميكنيم ،به نگاهايش دل تنگم به
شنيدن آوازش دل تنگم ،اما نميتوانم دستش را بگيرم نميتوانم نحوا هايش را بشنوم ..آن لبخندي كه
آرام بخش ترين مسكن من بود را نميتوانم داشته باشم .حريم حاضر جواب من ديگر كامال خاموش
شده ...نميدانم چي آفت بود كه بر سرمان آمد هستي و نيستي هر دو را به باد داد تقربيا سه هفته
ميشود كه حريم حريم حرفي به كسي نميگويد حتي در پوهنتون عجز را پيشه كرده و به مانند جسم
بي روح مينشيند ..دل هر دويمان به تركيدن رسيده ...او به هيچ كسي گوش نميدهد به برادر هايش
به خواهرش و پدرش ...آخرين حرفي كه گفت را هر شب بخاطر مياورم ...و آن را الالي گوش
هايم ساختم هرچند جايي آرام شدن زجرم ميدهد...
روزيكه مادرش به خانه ي ما آمد ،دو روز بعد آمدن حريم به خانه ي مان مادرش به دنبالش بيامد
و منظره ي پر از درد شروع شد .درست زمانيكه به خانه برگشتم مادرش به حريم عذر ميكرد تا
به خانه خودش برود..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
شميم :هنوز از رفتن دخترانم از خانه يك ساعت هم نگذشته بود كه خانم حليمه تماس گرفت و خبر
نامزد شدن پسرش را برايم داد ..اوال كه فكر ميكردم در مورد حميد حرف ميزند و برايش آرزوي
خوشبختي كردم مگر حرف جايي ديگر و من بيخبر...
او سبحان را براي بار دوم نامزد كرد..
حرفش بار زيادي روي قلبم داشت ،در مقابلش خاموش ماندم و جوابي نداشتم ..تنها حرفي كه
گفتم اسم دخترم بود ( حريم ) لعنت به مادري چون من كه ندانستم چرا دخترم غمگين بود..
شب با آمدن عثمان همراهش هم كالم شدم و موضوع را كامال در جريان گذاشتم ..و تنها چيزيكه
عثمان خواست پنهان كردن موضوع از اوالدها بود ،چون نميخواست مسله ي ناموس پيش كشيده
شود و مشكل بزرگ بشود..
من چهل و هشت ساعت را به مانند چهل و هشت سال گذراندم و بالخره به خانه ي حريم رفتم..
خواهر خورد سبحان در را باز كرد و با لهني نسبتا خوب سالم عليكي كرد و مرا به داخل دعوت
كرد ..هر چند ميدانستم از ديدن من خوشحال نيست اما باز هم تربيت خودش را حفظ كرد و حرفي.
نميزد.
وارد صالون شدم و چندي بعد مادرش آمد و در كنارش زينب ..دختري كه يك زمان ميخواستم
عروسم بشود حاال قرار است انباق دخترم باشد.
حليمه :فقط جواب سوالم را داد و رو به دختر هايش كرده گفت جادوگر كجاست؟ خبر نداره به
بردنش آمدن؟
در حاليكه من فقط براي پرسيدن و دانستن اوضاع از نزديك رفته بودم آنها خيال كردن قرار است
حريم را با خودم ببرم .او بي توجه به من و اينكه برايم حرمتي قايل شود با خواهر زاده ش مشغول
حرف زدن شد
-خوب ديگه زينب جان مادرت شان چي وقت بر ميگردن؟ بايد موضوع شيريني خوري را پيش
ببرين
زينب؛ ميايند خاله جان ..فردا صبح ميايند
G O L D E N Page
G O L D E N Page
ساره هم به رسم مهمان نوازي گيالس چايي آورد و در پيش روي من گذاشت .يك ساعت و بيست
دقيقه منتظر ماندم و بالخره زنگ دروازه شد و بعد چندين بار زنگ زدن در را به روي حريم باز
كردن و او داخل خانه آمد اينكه دخترم حال و روزش بد بود مرا آب آب ميساخت..
تا حريم در را باز كرد و مرا ديد لبخند ميزد اما با چشمان پر اشك كجاي اين لبخند قابل قبول بود..
نزديك رفتم و دستش گرفتم
+حريم..
حريم هم سرش را خم كرده و دست مرا بوسيد و سالم كرد...
+خوبستي دخترم...
-خوبم مادر...
-چرا ايستادي ..بيا بنشين
+ني تشكر زياد نشستم به بردن تو آمديم ميشه به خانه بريم...؟
-همين ديروز كه خانه آمدم
حليمه؛ برو برو دختر ..منتظر نمان..
ساره :مادر...
حليمه :چي مادر ؟ بره خاني خود كه مام نفس راحت بگيريم ..حد اقل دل ما جمع خو ميشه كه كسي
جادوي ما نميكنه.
چشمان حريم باز هم پر اشك شدن و فقط گفت مادر برو...
شميم :حريم ..بيا كه بريم حرف بيجا نگو..
حليمه :وال اگر اي دختره بردي برت جايزه هم ميتم اي دختر اقه غيرت خو خودش نداره ..به خانه
ي يك بيگانه نشسته...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
شميم :حليمه از تو كه اي انتظاره نداشتم حرف بلند نگو كه دو دختر مجرد داري خدا آينده شانه
خير كنه
حليمه :دختراي مره به آيينه دختر جادوگرت نبين ..خدا دختر ترا زده نه از مرا
حريم :مادر لطفا برو ..نميتانم ببينم برت بي احترامي شود
-دليل كل ازي كارا خودت استي حريم ...چندين بار برايت گفتم با اميد خوشبخت ميشوي ..اما كو
گوش شنوا ...خود كرده را تدبير چيست؟
+مادر لطفا...
دست حريم را گرفتم و به زور تا دهليز آوردم و همه ي اين فاميل سيل ميديد...
+مادر نكن ...
-چي نكنم ها ...بس كو ديگه آبرويمان را بردي بس نيست ...همه قوم خبر شدن كه بااليت زن
گرفتن اما هنوزم اينجا ميماني؟
+لعنت به همه مادر ..بد دعا هاي كه در حق من ميكردي را براي آنانيكه چنين كردن هم بكن ...دعا
هاي من كه قبول نشد اما بد دعا هاي تو قبول ميشود..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
آن حرف هاي پر اشك حريم مرا آتش ميزد ..دلم داد ميزد كه حريمم تو تنهايي نميسوزي اين جهنم
مرا بيشتر از تو به آتش كشيده...
مادرم در مقابلم ايستاده و براي آينكه از تو بگذرم حق شير خود را وسط كشيده ..اين دل بيستر از
تو درد ديده حريمم ..اي كاش من بميرم و اين همه اشك ترا نميديدم ..الهي كه اين همه ناله هايت در
گلم مرگ من بود نه اينكه زنده بمانم و إشك هايت را بشمارم.
در را باز كردم و به دهليز همه متوجه من شدن به مادرم و خانم شميم سالم كردم..
به روي خاله شميم ديدم پير و پير شده ...دوشب اشك ريختن به او اين همه ذلت بخشيده بود ؟ مادرم
مرا ديده طرف آمد صدقه و قربان من ميرفت از زينب هم خواست براي من آب چيزي بيارد ..از
مادرم كمي بيشتر فاصله گرفتم و نزديك خاله شميم شدم.
-سبحان..
+نگران نباش خاله جان همه چيز خوب ميشه ..اشك نريز ..از حريم خفه نباش هنوز طرز حرف
زدن نياموخته..
ساره بوتل آب آورد و به خانه شميم داد اما او تشكر كرد و دست هم به چيزي نزده و راهش را
گرفت ..تا دم در به عقبش رفتم و آمدني به سوي مادرم دويدم
+مادر مگر رسم آدم بودن همين است ها ؟
-آفرين بچيم حال مادرته غير از آدم هم ميخاني؟
+توبه مادر ..تو چي كار هاي كه نكردي ..چطور اين همه كينه يي استي ..انسان حتي حيوانه اي
قسم از خانه رخصت نميكنه..
-بچيم تو عقل يادم نده ..امشب خاليت شان ميايند و شما هر دوي تان تصميم بگيريند كه لفظ را كدام
روز بگيريم كه هر دوي تان وقت داشته باشين..
+توبه كرديم خدايا ..مادر مگر يكبار نگفتم كه مه عروسي نميكنم ؟ ها چند بار بگويم؟
-مگر مه هم چند بار بگويم كه او دختره نميخايم زنت باشه ؟ چندبار بگويم كه حق نداري به روي
مادرت حرف بزني ..جنت زير پاي مادرست و اگر من ازت خوش نباشم خدا هم خوش نميباشه
G O L D E N Page
G O L D E N Page
+اوووف مادر اوففف چي وقت بايد ديگه حساب پس نتم ها ؟ هر چه دلتان است بكنين اما بفهمين
كه مه عروسي نميكنم.
حميد :حيران بودم كه طرف چي كسي باشم ..حريم و يا هم برادرم ( سبحان) هر دو در جايشان حق
به جانب بودن ..شايد حريم اشتباهي كرده اما سبحان اصال او را به دل نگرفته و حرف اينجاست
كه مادرم پا خودش را در موضوع دخيل كرده از لحاظ عاطفي او را صدمه ميزند ...شب هاست
كه كار من آشپزي شده ..گاه براي سبحان و گاه براي حريم غذا ميبرم ..پدرم كه در طرف ماست و
اينكه حريم بايد بخشيده شود را ميپذيرد اما حرف مادرم بر عكس همه است و هر چه ميخواهد
همان را ميكند..
سه هفته شد كه مادرم همه جا آوازه كرده كه زينب و سبحان نامزد ميشوند .اما سبحان زير بار
نميره و تا حرف از نامزدي ميايد يك كالم نخير ميگويد و دفتر اين موضوع را ميبندد ...حريم هم تا
اين حرف ها را ميشنود بيشتر پژمرده ميشود و اين را من از نگاهايش ميدانم چشمان او كبودي
آورده و جلد رويش به رنگ زرد مايل شده ...هر شب از شب قبل خسته تر و بي درمان زير نظرم
ميايد ..سبحان هم درد نا عالج گرفته ..در بين هر دو عزيز گير مانديم و حرف هايم باالي مادرم
اثر گذار نيست..
حريم :نه جايي بر رفتن داشتم و نه كسي بر راز گفتن ..هر چند كه اسمر وعمر هر دو ازم
ميخواهند تا برگردم اما نميتوانم دشمني را بزرگتر بسازم...
از صدف هم خدا راضي باشد هميش كمك ام كرده و حاال هم همه حرف هايم را ميشنود و تسالي
دل ميدهد برايم ،پدرم كه هر روز صبح تماس ميگيرد و از حال و احوال من ميپرسد ..شايد تا حاال
تاب آوردم چون هميش آنها سبب قوي بودنم شدن ....حميد كه بيشتر از سبحان براي من برادري
كرده را بسيار دوست ميدارم ..او حتي كاري ميكنه كه تا حاال برادر خودم نميكرد ..همه روزه به
پوهنتون ميرساند مرا ...برايم غذا ميگيرد لباس مياورد و حتي جيب خرچي بر جيبم ميگذارد ...اين
همه را جبران كردن مشكل ني ناممكن است..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
از اينكه در اتاقم زنداني مانديم و جايي براي رفتن ندارم هم يك هفته قبل راضي شدم ...حميد برايم
يكي از لب تاپ هاي سابق خودش را آورد و همه شب يك فلم جديد مياورد تا نگاهش كنم .در كنار
فلم ديدن دوباره شروع به نوشتن كرديم و
دردم را به آسمان ها ميگويم ..به كهكشان ها ميفرستم و انعكاس اش را از آفتاب ميگيرم..
دو شب ميشود كه تمام خانواده ي زينب اينجاست و نميدانم چطور خانواده ي هستند اجازه ميدهند
دختر اش و يا خواهرش عروس كسي شود كه قبال عروسي كرده ..چطور دوست دارند همچنين
چيزي را تجربه كنند ...هر چه بود و نبود از هيج كدام آنها خوشم نيامد و دوست نداشتم هيج يك را
ببينم ...تا شبي كه زينب پشت در اتاقم آمد و آن شب نه حميد بيادر به خانه بود و ننه هم خبري از
سبحان ...بود.
اما ميخواستم بداني كه ماندت و يا هم رفتنت هيج فرق ي ندارد مادرم سبحان را به شير اش قسم
داده
+ساره...
با ختم شدن حرف هايش پايين رفت و يك بار ديگر از غم را براي من تحويل داد ...اي لعنت به اي
شانس كه من دارم ..غروب شد و كم كم هوا رو به سردي رفت موبايل و لپ تاب را برداشتم و
سمت اتاق حميد رفتم او امشب به نوكري بود قرار نيست خانه بيايد ..مگر پاهايم ياري نكردن كه
داخل اتاقش بروم هر چه نباشد حريم شخصي او بود من حق نداشتم بدون اجازه اش آنجا باشم با
خودم گفتم مگر از من چيزي هم مانده كه نيازمند اتاق باشم ؟ يك لحاف گرفته به گل خانه رفتم و
چون امشب
حميد بيادر خانه نبود خبري از غذا هم نيست برايم ...
از حاال خوابيدم و تا اينكه كسي به آهسته گي داخل گل خانه شد..
سبحان :هشت شب از كلپ به خانه آمدم و همه در اتاق نشيمن دور هم جمع بودن و چاي مينوشيدن
شايد به غذايي شب دير رسيدم ..سر به زير انداخته و يك سر به سمت اتاقم رفتم ...به عادت
هميشگي اوال پت و پنهان حريم را نگاه ميكردم و بعدش در اتاق بغلي ميخوابيدم بعد از دير وقت
در اتاق حريم باز بود و بعضي وسايل ها هم بيرون در شايد حريم اتاق را گرد گيري ميكرد
G O L D E N Page
G O L D E N Page
⁃ به كدام دليل ؟
+تغييرات خوبست
⁃ اينقدر عالقه منز تغييرات استي ديكور اتاق خودت را تغير بتي هله از اتاقم بيرون شو....
+سبحان
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حليمه :از دهيلز ميگذشتم كه زينب با چشم هاي پر اشك از جلو من رد شد تا دليلش را فهميدم زود
به اتاق سبحان رفتم و همينكه در را باز كردم سبحان فرياد زد....
⁃ نكن مادر لطفا ....هر بار مسله ي نبخشيدن حقته و گنهكار بودن حريم را پيش نكش مه جز حريم
هيج كسي را نميخواهم ...
+دو روز بعد نامزدي....
G O L D E N Page
G O L D E N Page
به گل خانه رفتم و هر چه كوشش كردم حريم بيدار نشد و ياد دوا هاي افتادم كه در آشپزخانه
خورد...
حريم :نميدانم ساعت چند بود اما از شدت درد كمر و گردن از خواب بيدار شدم تمام بدنم درد
گرفته بود حركت نميتوانستم اين هم از جمله نواقص خوابيدن به روي زمين بود ...گشنه گي از
سوي ديگر بااليم حمله ور شده بود ..معده ام مري و حلقومم را بلعيد از دست ناخوراكي من ..كم كم
خودم را بلند كردم و طرف آشپزخانه رفتم.
با تك تك شدن در صفحه لپ تاپ را بستم و آهسته پرسيدم كيست؟ چونكه از بيرو وبار اين خانه
ميترسيدم با مردم هايي كه هرگز رو به رو نشده بودم حاال با همه ي آنها زير يك سقف زنده گي
ميكردم.
⁃ خو ديگه دوران تو به پايان رسيده حريم ...امروز از اي اتاق برو بيرون كه ميخواهم به طور
دلخواهم تزيين كنمش
+چي ميخواهي ؟
⁃ ميخواهم اتاق خواب آينده ام را تزيين كنم همينكه نكاح ما بسته شود به اي اتاقم ميايم ..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
به نظرش حرف هايش مرا ميرنجاند ،اما نخير من هيج دردي حس نميكردم اصال باورم نميشد كه
قرار باشد سبحان با او نامزد كنه ...سبحان خودش ميدانست اگر قرار باشد با كسي نكاح كنه بايد
مرا طالق بدهد و اين كه سبحان از من منصرف نميشود را در طول اين ماه فهميدم او از زينب
فرار ميكنه و زينب به دنبال او روان است
قهقه ي زدم و به زينب آرزوي خوش بختي در خواب و خيالش كردم..
+عروس سبحان كه چي به خاك پايش هم نميرسي دل جمع باش
⁃ دليل پا گريزيش تو هستي ديوانه ...گم كو خوده از خانه ي ما برو بان كه نفس راحت بكشيم.
زينب حرف هايش را گفت و خودش به تخت خوابم دراز كشيد و با خود ميگفت بايد رنگش
اينگونه باشد و اين وسايل بماند و اين به دور بشود
شايد حق با او بود سبحان منتظر رفتن من است تا به زينب نكاح كنه..
حريم فقط موبايل و لپ تاب خود را برداشت و به گوش زينب خم شده گفت :هميش همينگونه بودي
يا انتخابي هم داشتي در زنده گي ؟
⁃ نفهميدم ...
+بايدم نفهمي
حريم سرش را بلند گرفته از در بيرون ميشد كه زينب فرياد زد
⁃ حريم چي ميخواهي بگويي
+چيزيكه شنيدي ..هميش به كهنه هاي مردم چشم داشتي؟ تا جاييكه اتاق خواب مردمه غضب
ميكني ...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
ببين اي اتاق ..اي انواري ..اي تخت خواب و حتي صاحب اين اتاق كه ميگويي همه اش از من
است و يا ميشه گفت بود ...پس هيج يك شخصي براي تو نبوده ..و نيست
حيران بودم به كجا بروم و كجا بمانم ...اتاق چي كسي ؟ تنها جايي كه ميتوانستم بروم تخت بام اين
خانه بود كه مربوط كسي نميشد .به بام رفتم هوايي آزاد حالم را كمي خوبتر ساخت..اما از درد هايم
اصال كاسته نشد ..حرف هاي زينب به مانند تيغ برنده به وجودم بود و هر باريكه در موردش فكر
ميكردم يكي از پاره هاي وجودم به درد مي آمد ..گريه هايم سر گرفتن و يك ديوانِ از تنهايي هاي
خودم اعمار كردم و آنجا خودم را ُكشتم و دفن كردم...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
با خودم در رزم بودم كه دستي به شانه ام گذاشته شد ..ساره بود ..به صورتش ديدم و حرفي نگفت
به كنار من نشست و با دستش ديگرش دست را در دستش گرفته گفت ...همه چيز خوب ميشه تو
هم فراموش خواهيي كرد
+مگر باور داري كه خوب ميشه
⁃ حريم سبحان ترا دوست داره اي را همه ميفهمي حتي مادرم ..اما كاري كه تو كردي ...
+قسم ميخورم كه نيت بدي نداشتم حتي مه از اولش ديگر ادامه ندادم اما فقط مثليكه مجبور استي
براي بنهان كردن يك دروغ چند دروغ ديگر بگويي منم مجبور بودم بخاطر يك پنهان كاري صد
كار ديگر بكنم.
⁃ ببين حريم جان ني مه و ني هم صوفيا با تو پدر كشي داريم ايكه همراهت حرف نميزنيم و دور
ميباشيم به دليلكه نميخواهيم به چيزي اميد وار باشي سبحان هيج وقت بر ضد حرف هاي مادرم
نميره..
+يعني ميخواهي مه برم ؟
⁃ نخير ..هر قدر بخواهي اينجا مانده ميتواني خانه ي توست ..
درب يخچال را باز كردم و آنجا فقط برنج و سالد بود كه ميمردم هم برنج خالي نميخوردم.
به انواري نگاه انداختم پنير و مربا بيرون كشيدم و شروع كردم به خوردنش ..چند لقمه ي خوردم
و متوجه شدم در يك اتاق باز شد و بعدش معلوم نشد چي كسي بود و كجا رفت .من هم با خيال
راحت به غذا خوردنم ادامه دادم ،اما او پست فطرت از عقبم آمده و موهايم را به سمت خودش
كش كرد و از دسترخوان بلندم كرد..
كوشش كردم تا چيغ بزنم مگر او هوشيار تر از من بود با دست ديگرش دهنم را بست ..از قوت
اش و دستان بزرگش درك كردم كه طرف مقابل يك مرد است.
دستانم توان نداشتند تا از خودم دفاع كنم ...هر چه كوشش كردم تا ببينم چي كسي است نميتوانستم...
تنها چيزيكه برايم قابل درك بود دردي بود كه من ميكشيدم ..فكر ميكردم موهايم از سرم جدا
ميشنود و آوازم براي هميشه خاموش ..ميشود .دستي ديگري به سمت من آمد و سيلي محكمي به
G O L D E N Page
G O L D E N Page
بغل گوشم زد كه باعث شد حتي چند ثانيه ي صدا ها را نشنوم ..فكر ميكردم داستان من امشب
همينجا تمام است .با ديدن چهره ي زينب در مقابلم آخرين درِ اميد هم به رويم بسته شد و ديگر
تسليم به سرنوشت خودم شدم ..آنكه چگونه از بين ميروم را نميدانم ..اما دليل اش قرار است زينب
باشد ..دختريكه عشقم زنده گيم و جايگاهم را از من گرفت..
شايد سبحان مرا فراموش كرده و ديگر خيال مرا به سر ندارد ...ممكن بعد ُمردنم آسوده تر زنده
گي كند ..مگر هنوز هم ميخواستم براي بار اخير در چشمان سياهش غرق بشوم ..در آغوشش آرام
بگيرم و آخرين نفسم را تقديم او بكنم..
زينب سيلي ديگري به صورتم زد و اين بود كه دست زينب به دست برادرش خورده و او دستش
را از دهنم دور كرد تا توانستم چيغ بكشم ...سبحان ....زود زينب با دستش مرا سمت خودش كشيد
و دهنم را بست ..با او در گير بودم اما برادرش هم دوباره نزديك شده دستانم را بست و اينكه بديل
چي كاري را از من ميخواستند را خدا ميدانست
سبحان :حريم در تاريكي به خونش غرق بود و مرا صدا ميزد اما دستم به او نميرسيد هر قدر
كوشش ميكردم نميتوانستم به او نزديك شوم ...سياهي بيشتر و بيشتر ميشد و ديگر چشمانم قادر .به
ديدنش نبود و فقط آوازش را با خودم داشتم ...از خوابم بلند شدم و خدا را شكر گذار بودم كه همه
اش خواب است ..اما ندايي كه سبحان گفت را نميتوانستم از ذهن بيرون كنم ..از جايم بلند شده و
سمت گل خانه روانه شدم تا به چشم خودم ببينمش و خيالم راحت بشود ..كه او خوبست .
از تاق بيرون شدم و به دهليز آواز هاي عجيبي ميامد گويا كسي چيزي را كش ميكند و كدام وسيله
را انتقال ميدهد ..نزديكتر رفتم صدا ها از آشپزخانه بيرون ميشد..
و اينكه چراغها روشن بود مرا حيرت زده كرد با خودم گفتم خدايا خير ..نكنه دزد آمده ؟ اما اگر
دزد بود چي كار به آشپزخانه داشت ؟ بايد سراغ وسايل قيمتي ميرفت نه به آشپزخانه...
آهسته آهسته نزديك شدم و آنجا چشمم به زينب و وسيم افتاد كه دست به دست هم دادن و با كسي در
گير بودن..
حدس ميزدم واقعا دزد آمده و آنها دست به كار شدن كه از خود دفاع كنند اما ...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
تا چشم سبحان به حريم و ناتواني اش افتاد ،خودش را كنترول نتوانست و عاجل باالي وسيم حمله
كرده و با مشت محكم به صورتش ميكوبيد تا او به زمين افتاد ..سبحان رويش را دور داده و به يكي
دو سيلي كه به روي زينب زد ..حميد و مادرش هم به آنجا رسيدن و ديگر كم كم همه از سر و صدا
ها بيدار شدن...
سبحان به مانند ديوانه ها به جان وسيم افتاده بود و به ضربات سريع مشت هايش را روي وسيم
ميكوبيد و جنگ در بين آنها شدت گرفت ..حميد و پدرش او هر دو را از هم جدا كردن...اما تا آن
زمان چهره ي وسيم به حالتي رسيده بود كه قابل شناسايي نبود
حليمه كه به طرف زينب دويده رفت با نوازش ازش ميپرسيد :چي گب است دخترم...
حميد سبحان را به زور نگهداشته بود و حريم هم به دور از نظر همه در كنج آشپزخانه به خودش
ميپيچيد..
سبحان :ايال كو حميد خوبستم...
و به طرف حريم رفته و او را در آغوش گرفته نوازش كرد ...
حميد :كسي ميگه چي گب شده ؟؟؟
زينب پيش قدم شده و عاجل گفت :حريم به دنبال بيادرم اينجا آمده و با او در گير شده ...
حليمه :چي ؟
زينب؛ ها خاله جان اي دختر به دنبال بيادرم بود
سبحان از جايش بلند شده و به شدت به سمت زينب آمد :چي ميگويي دختر احمق ؟ مگر تو آدم
هستي ؟ چرا تهمت ميزني ..
وسيم :زينب دروغ نميگه اي دختر حتي باالي زينب هم حمله ور شده و او را لت و كوب كرده ...
حريم حتي نميتوانست از خودش دفاع كنه ..و زينب هم قسم ميخورد كه گنه حريم است ...تا سبحان
مصروف حرف زدن با زينب بود حليمه به طرف حريم رفته و او را از جايش بلند كرده و سيلي به
صورتش زد
⁃ دختر احمق بس نبود كه آرامش روز مارا گرفته بودي كه حاال شب ها هم به خواب ما
نميگذاري ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
و تا آفتاب برامد حريم اشك ريخت و سبحان او را نوازش ميكرد ..شايد سبحان همه حوادث قبل
امشب را فراموش كردند و تنها خوب بودن برايش حريم مهم بود ...
سبحان پاكت يخ را به صورت حريم گرفته بود و در دل صدقه و قربانش ميرفت ..فدايي حريمم
بشوم ..الهي بميرم برايت عزيزمن
G O L D E N Page
G O L D E N Page
شايد اين همان شرِ بود كه بعد خود خير را به پيش آورده ...
حريم تا او را ديد از جايش بلند شده و سالم كرد...
⁃ خوبستي دخترم ؟
+خوبم تشكر
⁃ خوب حاال كه اينطور است پس بايد از وسيم جزئيات را بپرسيم ...چطور توانسته اقدر بي
غيرت بشود كه باالي يك زن دست بلند كنه
G O L D E N Page
G O L D E N Page
ساعت شش و سي صبح پدرم همه را در اتاق خواست و اولين كارش اين بود كه براي همه گوش
زد كرد...
⁃ اينجا ميدان جنگ نيست و قرار نيست كه اشتباهات شب را دوباره تكرار كنيد ...اين مشكل بايد
به گب زدن حل بشود
خوب حريم جان حاال بگو ،اولتر از همه حرف هاي خودت را ميشنويم ..در اين وقت شب چي
كار داشتي؟
زينب :چي كار داشت كاكا جان باز هم تاويذ ميكرده ديگه ...
احسان :زينب چب باش
حريم:مه ..مه گشنه ....و ميخواستم نانبخورم ...اماططظ
وسيم :اها گشنه خوردن انسانها بودي چطور ؟ چرا باالي زينب حمله كردي ها ؟
سبحان از جايش بلند شده و گفت :تو خو گب نزن هنوز حساب ما خالص نشده ...او دست هايته كه
به زن مه دراز شده بايد از بند بندش قطع كنم ...
حميد بار ديگر مانع سبحان شده گفت :نكن ...بگذار پدرم فيصله كند
حليمه :خدا لعنتت كنه دختر هيج خيرت نرسيد جز شر تو ...
حريم هم جز گريه كاري نداشت و ناچار شد اتاق را ترك كرده ....موبايلش را برداشت و به خانم
برادرش تماس گرفت شايد واقعا وقتش رسيده تا از سبحان جدا بشود ...و حاال زمان آنست تا
دوباره از راهي كه آمده برگردد
هيج يك اينجا نمانده تا از او محافظت كنه و را در حفاظت خود بگيرد
حميد :همه حرف از خود گفتند و نوبت زينب شد و اينكه نظر به گفته هاي زينب حريم اوال باالي
او در اتاقش رفته و كوشش كرده تا ازيتش كنه براي اينكه با سبحان عروسي نكنه و بار ديگر در
آشپزخانه رفت از عقب باالي زينب حمله كرده و برادرش را مجبور كرده تا از خواهرش دفاع
كنه ..
اشك هاي تمساح مانند زينب را همه كم كم باور كرده بودن جز حميد و سبحان..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان :زينب چب باش دروغگو ...حريم هيج وقتي باالي كسي حمله نميكنه..
احسان :بگذار ...زينب گب خوده بگويه
سبحان :گب هاي او همه اش دروغ است پدر ..باور نكن لطفا ..ببين شب ميگفت با بردارم درگير
شده و حاال ميگه با من در افتاده
زينب :من ترسيدم ....از ترس زياد حرفم را نفهميدم
حليمه :اخ بچه ي مقبولم هنوزم خواستن خواهي او شيطاان را ميكني ...
سبحان؛ مادر ..قربانت شوم بس كو لطفا حد اقل امروز كه چيزي نگو ...ببين امروز در خانه ي
خودم يك احمق باالي زن من دست بلند كرده و تو هنوزم خانم مرا مالمت ميكني ؟
زينب :خانم چي ها ازو شيشك بايد جدا شوي
سبحان :در خواب ببيني ..حريم جان مه است و قرار نيست بخاطر هيج گبي ازو منصرف بشوم...
حليمه :بچيم ...
⁃ مادر حتي اگر حريم كافر هم باشد برايم مهم نيست ...منم كافر ميشوم براي او ...از همه ي دار و
ندار در اين دنيا من حريمم را ..دارم
حميد :مادر باالي سبحان قهر نشو حق با اوست در اين همه سال به ياد ندارم تحت هيج شرايطي
كسي از فاميل هاي ما باالي خانم دست بلند كرده باشد ..باز اين كار وسيم غير قابل باور است
زينب :كدام خانمي محترم نبود ..كه اقدر خواستن خواهي ميكنين برايش..
خدا ميدانه چي كارهاي كه نكرده ...جز بردن طال چي چي كارهاي كرده پيش اي مال..
او اگر با عزت ميبود اي قسم خودش را ليالم بازار نميكرد..
سبحان در كمتر از يك دقيقه در جايش بلند شده خودش ره به زينب رساند و دو سيلي حواله ي
صورتش كرد...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
وسيم باز هم از خواهرش دفاع كرد و باالي سبحان حمله ور شد ...بچه احمق باالي كي دست بلند
ميكني
يكبار ديگر جنگ بين سبحان و وسيم شروع شد و اينبار هر دو يكي ديگر شان را به حق رساندن...
تا ده دقيقه همينگونه با هم ميجنگيدن و احسان اجازه نداد هيج كسي آنها را از هم دور كند..
بالخره وسيم تسليم شد و ديگر به سبحان حمله نكرد و آن زمان احسان خان صدا زد...
⁃ اگر جنگ در ميان در بانو بود بايد خودشان حل ميكردن نياز به تو نبود وسيم جان كه باالي يك
دختر دست بلند ميكردي
حليمه خانم ....كه حال و هوايي بسيار بدي داشت در مقابل حرف آقايش چيزي گفته نتوانست
سبحان هم تسليم به تصميم پدرش شد و بدون حرف زدن از اتاق بيرون رفت ....ميخواست تا حريم
را گرفته از خانه برود اما حريم را نيافت او رفته بود
⁃ آه حريم تو كجاستي ؟
G O L D E N Page
G O L D E N Page
موهايش را به صورتش كشيده و به چوكي نشست به روي ميز دست نويسي دريافت كرد....
به خاك سپاريم نيا...
چون ديگر بي نياز از تدفين ام..
به دنبالم قبرستان هاي شهر را زير و رو نكن..
من خيال ام ..
مرا در خيايان هاي بي كسي ات خواهي يافت
آري...
من غرق شدم در حسرت ديدارت ...
من سوختم در هر لحظه انتظارت...
من دفن شدم در ثانيه ثانيه نبودت..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
جاييكه حريم منتظر صدف نشسته بود با سبحان رو به رو شد ...سبحان در مقابلس نشست
⁃ ميايي بريم ؟
+جوابم را بده...
⁃ حريم...
سبحان دستش را به حريم پيش كرد و ازش خواست تا با او بيايد ..حريم بدون اعتراض بلند شد و با
هم راه افتادن..
+كجا ميريم...
⁃ هر جا بخواهي...
+جاييكه من ميرم تو راه نداري ..
⁃ حريم لطفا...
+سبحان ..لطفا مرا به ناحق دل خوش نساز ميدانم كه ديگر مرا نميخواهي ..من هيچم و ميدانم
ديگر بند و بازي به من نداري ...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحان پوز خندی زد و سرعت موترش را بيشتر كرده و گفت :خوبست كه خودت هم ميفهمي اين
که چيزی نداری تا مرا پايبند خودت بکنی بيگم جان ...
حريم زير زبان گفت :ميدانم...
⁃ تو که عاشق هستي بايد بهتر درک کنی !!! چون منم مثل تو عاشقم .
حريم فقط به سبحان خيره ماند و جوابي برايش نداشت ..چند باري به طرفش ديد و دوباره سرش
را به زير انداخت..
حريم :داستان من براي سبحان ..از جنگره بودن شروع شد و به عشق پايان بياقت ..اما او براي من
هميش شاخ شمشادم بود ..و ميماند ..هر باريكه به اين اسم خيره ميشوم ..مرابيشتر شيفته ي خودش
ميكند ..دوست دارم
تا آخر عمر به همين اسم صدايش كنم...
G O L D E N Page
G O L D E N Page
سبحانم ...شهزادي زندگيم ...تنها همدمم ...اينكه دارمت ..اينكه كنار مني ...مرا خوشبخت تر از
همه ميسازد ..براي داشتنت و براي بودنت همه وقت خدا را شكر گذارم..
⁃ خوبست ديگه باز يكجا پشت كار ميريم و با هم كار ميكنيم ...
+چي فكر فوق العاده ...
⁃ خوب زنگ زدم تا فراموش نكني امشب بايد خانه ي شما برويم ..تا صبح به گرفتن هانيه بريم و
ها نه خودت و نه شهزاده ي كوچكم را خسته بسازي..
+چشم متوجه هستم ...و ها ني فراموشم نشده خاطر جمع كارت را انجام بده خدا حافظ
G O L D E N Page
G O L D E N Page
حميد برادر كه همه شب به ديدن مان ميايد و به زودي قرار است همسايه مان بشود ..چون برايش
دختر ديدن و عروسي ميكند..
زنگ دروازه و ساره پشت در بود او آمده تا به خانه ي ما برويم...
اما قبلش خريد بايد برويم و دست خالي كه نميشه رفت...
اه از خريد چي بگويم ...خريد مان كه تمامي نداره ..هر روز بعد از وقت با سبحان به خريد ميرويم
و ضروريات هاي خانه را ميگيريم اما هنوزم خانه ي كه ميخواهيم را نتوانستيم داشته باشيم..
ساره :ينگه جان براي شب چي ميپوشي ؟
⁃ اي خدا انصاف بتيد لباس سفيد تنها لباس عروسيم كه نيست ..هفته گذشته با سبحان يكجا خريدم..
+اي وال بريم ببينم...
⁃ ني نشانت نميتم
⁃ چرا ...مرا چاق گفتي ..مه تناسب اندام خوب دارم ...داري
.+نخير داشتي ..و البته شايد تا پنج و يا شش ماه ديگر دوباره درست شود..
G O L D E N Page
G O L D E N Page
صدف بيشتر از همه در كنار من ايستاده گي كرده و مرا حمايت كرد ..و اينكه قرار است تا دو ماه
ديگر شاهدخت كوچك برايمان بدهد همه را بي صبرانه در انتظار گذاشته حتي مرا ...عمه بودن
حس زيباست..
زيباترين خوشي ممكن در عمرم..
خانم حليمه هر ازگاهي برايم زنگ ميزند و جويايي احوالم ميشود اما اين رابطه جز نمايش بيش
نيست هر دويمان مجبوريم براي نقطه ي مشترك مان ( سبحان) با هم ديگر رويه خوب كنيم..
ساره دختريست كه دوست دارم او را در خانواده ي خودمان داشته باشم ..بيشتر شبيه خواهرم
است اما ميخواهم خانم برادرم باشد و اين موضوع را چند بار به عمر ياد آوري كردم ..و اينكه
حرفي نميزد شايد رضايت دارد و قسمت بشود بعد حميد الال عروسي اين هر دو را جشن خواهيم
گرفت..
هر چند از درس هايم به دور مانده بودم ..اما از بركت سبحان توانستم دوباره به همان صنف ادامه
بدهم و صنف هاي باقي داشته ام را در خالف وقت ادامه بدهم..
_#سرزمين_عشق ..جايي كه معشوق مي آيد و ترا به اين كه هستي مبدل ميسازد ،و عشق مي آيد
ترا از اينكه هستي بي خود ميكنه ....
قصه_عاشقي_غير ممكن_زاده_ي_از_عشق
_#كافر_عشق
پايان اين افسانه ،اينجا نيست ..ختم هر قصه سر آغازيست براي افسانه هاي ديگر...
♥Behisht_Sediqi
G O L D E N Page