You are on page 1of 317

‫‪G O L D E N Page‬‬

‫رمان کافر عشق‬


‫نویسنده‪:‬بهشته صدیقی‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سرزميني عشاق كه صبح هنگام نور طاليي رنگ و زيبايي دارد‪ .‬سرزميني سرشار از‬
‫آرزوها‪ ،‬پر از عشق ‪ ،‬داراي خورشيد تابنده و درخشان‪،‬‬
‫مفهوم عشق را ميتواند از تشعشعات پراگنده ي آفتاب آن شهر دريافت‪ ،‬براي همه يكسان‬
‫منزه و بي بديل‪...‬‬
‫پرنده هاي سحر خيز كه به دنبال طلوع روشنايي به حركت مي افتند و آواز هاي طنين‬
‫انگيز خود را نثار گوش هاي خسته مردمان نيمه خفته ميكنند‪.‬‬
‫آفتاب گردان هاي كه تمام شب را سر به زير گداختن و منتظر زاده شدن خورشيد اند تا سر‬
‫بلند كنند و عشق را تماشا كنند‬
‫الله هاي كه در زمين فرو ميمانند تا به فصل عشق متولد گردند فرق نميكند دير يا زود سر‬
‫ميكشند و بوي عشق را نفس ميگيرند اينكه كوتاه زيستن و بيشتر از عمر شان را در انتظار‬
‫گذشتاندن مهم نيست ‪ ،‬همينكه روز واحدي ميتواند در دامنه ي طبيعت بگذرانند را آرزو‬
‫دارند‬
‫در اين شهر زيبا عشق نيز النه يست براي جاذبه داران همچون آشيانهء پرندگان ‪.‬‬
‫عشق بي آاليش و دست نيافتني‪ ،‬حتي حس كردنش زيباست‪ .‬درست به مانند النه ي كوچك‬
‫درختي ‪ ،‬اما بلند و پهناور‪ ،‬بسيار هم مطمئن‬
‫ممكن روزي برسد كه آشيانه ها عاري از پرنده هاي كوچك شوند همه در بلندي هاي‬
‫آسمان به پرواز در آيند ممكن پرنده ها از ياد برند محيط كه عشق را آنجا تجربه كردند‪،‬‬
‫شايد دل هاي شان از النه سير گشته و دنبال تنوع ميگردند‪ .‬مگر دلي كه عاشق است در بند‬
‫كشيده شده و راهي براي فرار نيست‪ ،‬سرگردان دنبال تكرار شدن همان لحظه هاي شيرني‬
‫از قبل تجربه شده اش است‪.‬‬
‫كمتر اتفاق مي افتد كه شخصي عشق بورزد و پاي آن عشق الي آخرين نفس نماند آن كه‬
‫قلب دارند به وسعت جهان‪ ،‬عشق مي ورزند به بزرگي آسمان‪ ...‬آنان فرشته زميني اند‬
‫آن عالي مرتبه ها نيز از همين هستي زاده ميشود و عشق پُر آوازه ي شهر ميگردد غوغا به‬
‫پا ميكند مجادله كرده و تا اخر بازي ميجنگد و همه جا و همه كس آن را كافر ميخوانند‬
‫كافر عشق‪....‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫در اولين سطر كتابچه ام از نفرين مادرم نوشتم تا هميش با باز كردنش علت زخم هايم را بدانم‪....‬‬
‫مادرم هميشه ميگفت درد بی درمان بگيری‬
‫نفرينش دامن گيرم شد‬
‫همان درد بی درمان نصيبم گشته به اسم‬
‫(عشق)‪...‬‬

‫هر يك از ما در اين مكان نامهربان به دنبال مهرباني ها ميرويم ‪ ،‬در سرزمين ظلمت پي‬
‫روشنايي‪ ،‬ودر اعماق تنهايي از براي عشق به كسي با خود ميجنگيم‪.‬‬
‫آنجاست كه همه ي دنيا بي معني ميگردند بهشت و جهنم ديگر مطرح نيستند‪ ،‬سود و زيان كاربر‬
‫ندارند‪ ،‬ظالم ديگر توانا نيست‪ ،‬و آنگاه عشق پيروز ميدان است‪...‬‬
‫عشق خواه يك بُعدي باشد يا هم در گير دو جهت به هر و حالتش زيباست‪...‬‬
‫جنگيدن از براي عشق حالل است و مردن در ره آن شهادت‪...‬‬

‫*خواب ُمردن من در كنار عشقم همه شب آرزوست‪....‬‬

‫دفترچه خاطراتم را بستم و بعد از خوردن دو قرص خواب چشمانم را بستم‪ .‬ممكن امشب بخوابم و‬
‫فردا بيدار نشوم‪...‬‬
‫در تعمير آسماني رنگ واقع‪ ،‬در يكي از شهر هاي بزرگ افغانستان (كابل) نزده ساله دختري به‬
‫زيبايي ماه‪ ،‬قد ميانه‪ ،‬نه قد بلند بود و نه هم كوتاه‪ ،‬چشمان ميشي و موهايي خرمايي‪ ،‬كمي الغر‬
‫ولي نه آنچنان كه ضعيف و نحيف باشد صورت گرد و كمر باريك دارد‪ .‬تنها سرگرمي او نشستن‬
‫و تماشا كردن سريال هاي هندي نه بلكه عاشق ديدن طلوع آفتاب نيز است‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اما آن طرف ديگر داستان پسري است بلند جسه و مو مشكي صورت جذاب و چشمان بزرگ‪،‬‬
‫مگر تنبل و ناكاره‪ ،‬شايد اولين پسري نيست كه در پوهنتون چانس ميخورد اما اولين پسري است‬
‫كه حتي فاميلش مطمين است كه سبحان طعم جشن فراغت را نخواهد چشيد‪.‬‬

‫حريم‪ :‬به ياد ندارم درست كدام زماني عادت به ديدن طلوع آفتاب كردم‪ ،‬مگر ميدانم كه بيش از حد‬
‫دوستش دارم تا حدي كه نماز قضا شود اما تماشاي طلوع آفتاب نه ‪...‬‬
‫شايد هم عبور از مرز ديوانه گيست هاهاها‬
‫نسيم سرد صبحگاهي امروز خوش خبر رسيدن بهار را ميداد و لذت اين فصل را چند برابر‬
‫ميساخت‬
‫در تراس بيروني اتاق ايستادم و پاهايم را كمي به كتاره ها بلند كرده و دستانم باز گرفتم‬
‫آه كه چقدر عاشق بهارم‬
‫بهار فصل من ‪!...‬‬
‫بهار دوست داشتني من‬
‫چند روزي ديگر ماه اول اين فصل از دور دست ها مي آيد و دوست دارم به مانند هرسال ازين‬
‫فصل لذت بيشمار ببرم‪.‬‬
‫بعد از اتفاقات سال گذشته ممكن زيباترين سال از راه ميرسد‪ .‬چون بعد حادثه سال قبل ديگر خودم‬
‫را قادر به هيج كاري نميديدم‪.‬‬
‫بيشتر براي رسيدن فصل جديد ذوق زده هستم چرا كه اين سال جديد و فصل جديد‪ ،‬زنده گي جديد‬
‫را برايم پيش گرفته اند‬
‫به اتاق برگشته و باالي بستر خوابم دراز كشيدم‬
‫و بلند فرياد كردم‬
‫آهاي‪ ....‬بهار زودتر بيا چون قرار است پوهنتون بروم‪.‬‬
‫دوباره سر جا نشستم‬
‫‪ .+‬واي خدا قلبم بازم تيز ميتپد ‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫يعني خيلي هيجانم زياد شده چطور ؟ ني ني دخترجان زياد هيجاني نشو كه سقود نكني يكبار‬
‫او هم چي سقودي برعكس جايكه به زمين بخوري‪ ،‬مستقيما به آسمان روانت ميكنه ‪ ...‬هاهاها‬

‫اما شايد بيشتر از هيجاناتم مربوط رشته درسي ام ميشد (حقوق) ‪ ..‬بهترين قاضي شهر انشاهلل كه در‬
‫سالهاي آينده منم‪ .‬كمپل خود را پوشيده دوباره خوابيدم‬
‫هوا به كلي روشن شده بود كه صداي مادرم آمد‪:‬‬
‫مادرم‪ :‬حررررريم‪ ....‬بيا دختر هله به بام بيا‬

‫⁃ كمي ديگه بخوابم باز ميايم مادر‬


‫‪ +‬بچيم پدرت بيادر هايت كاكا محمد ات به بام رفته همه گي كاغذ پران بلند كردن‪.‬‬
‫حريم كه سرش را كمي از لحاف بيرون كشيد و به صداي خواب آلودش گفت ؛مادر خبر نداري‬
‫حاجي صاحب دخترا ره در كاغذپراني نميمانند دوباره سرم را محكم تر به لحاف پيچاندم‬
‫مادرم داخل اتاق شده لحاف را كش كرد‪.‬‬
‫‪ +‬ني خبر ندارم اما تو هم خبر نداري كه دخترا تا دوازده روز خواب هم نميكنه ‪ ...‬بخيز ديگه كه‬
‫هانيه جاروب را گرفته آمد به جانت‬
‫هله‪..‬‬

‫⁃ افففف يك روز جمعه داريم همو را هم به خواب نميمانين‪...‬‬


‫‪ +‬از تو كه هر روزت جمعه است دختر ديگه چي جمعه گفته روان استي ؟‬

‫⁃ خير باشد يك روزي حسابي تمام تان را ميرسم بخير بازرس ُكل ميشوم‪.‬‬
‫‪ +‬ها ها تا تو بازرس شوي سر قبر مه برابر قد ات گل بته سبز ميكنه‬

‫⁃ مادر اي چي قسم گب ميزني ‪ ،‬نشه خواب را پراندي‬


‫بيا مادر جان كه به بام برويم از جارو خوردن كرده خوبس ‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حليمه‪ :‬ساعت از يازده ميگذره و تو هنوزم خاو استي ‪...‬‬


‫سبحان ‪ .....‬سبحان‪ .....‬بيدار شو بچيم هله‬
‫همي يك روز كه بخانه هستي خو بيا كه مه ببينم ات گل مادر‬
‫سبحان‪ :‬كاش اصال آفتاب طلوع نميكرد تا مجبور نبودم صبح زود بيدار شوم‬
‫افففف خدا‬
‫⁃ چي است بچيم‬
‫خوبست ميفهميد يك روز دارم به خواب شدن كه حرامش كنيد بااليم‬

‫سبحان به بستر خواب مي پيچيد و هي تكرار ميكرد‪ :‬چقدر خسته كننده است هر صبح زودتر از‬
‫همه به نماز بيدار شو و قبل از طلوع آفتاب از خانه براي برو دستيار پدر جان باش بعدش باز برو‬
‫كورس تا زبان بياموزي‬
‫بعدش هم دانشگاه اوففف‬
‫لعنت به اين كورس و اين دانشگاه كه تمامي ندارد‬
‫باز يك روز جمعه را هم صد بار همه گي به نوبت مي آيند و خوابت را حرام ميكنند‪.‬‬
‫حليمه‪:‬‬
‫• مه عاشق كار كردن استم مادر ‪ ...‬يكبار صاحب وظيفه شوم باز ببين كه آقا سبحان چي ميكنه‪.‬‬
‫كجاشد اي حرفا بچيم ؟‬
‫‪ +‬اي حرف هاي دوسال قبل بود‪ ،‬مادر تاريخ شان تير شده‪...‬‬

‫⁃ دوسال پيش و امسال نداره تا زحمت نبيني راحت نيست حله گل مادرش بيدار شو ديگه‬
‫سبحان‪ :‬با چهره حق به جانب سر جايم نشسته گفتم‪ .‬ني ديگر امسال هرچه شود درس هاي‬
‫(سپري) ميكنم مادر‪ ...‬حد اقل از شكنجه خو خالص ‪pass‬پوهنتون را ميخوانم و ايبار سمستر را‬
‫ميشم و مستقيما ميرم سمت دفتر كاري خودم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫مادرم كه باالي سرم ايستاده بود به پيشاني ام سيلي زده گفت‪ :‬بچه لوده شكنجه چي ؟؟ سال دوم‬
‫است كه از سمستر اول پيش نميري كسي برت هيچي نميگه باز حال ميگي شكنجه ‪..‬‬
‫سر جا نشسته شانه هايم را باال انداختم به ناراحتي زياد گفتم‪ :‬مادر درست است كه شما چيزي‬
‫نميگين اما مه خودم شكنجه ميشم ‪ ،‬چطور دلي قبول كنه كه پدر قاضي شهر‪ ،‬برادر بزرگ داكتر‬
‫معالج و من سراي دار بالك بشوم‪...‬‬

‫⁃ توبه بگو جان مادر توبه‪ ....‬اگر قاضي شده نتوانستي چي فرق ميكنه‪ ،‬اگر داكتر هم نشدي پروا‬
‫نداره همي پوهنتون را ختم كو باز برو تجارت بكن‪ .‬تو هم انشاهلل بهترين تجار اين شهر ميشوي‬
‫‪ +‬خي حال اي تجاره بانين فكر كنه كه صادرات و واردات چي را بكنه هههههه ( كمپل را گرفته‬
‫دوباره خوابيدم)‬

‫⁃ الحوهللا ‪ ....‬هيچي وارد نخاد بتاني همين سودا را از بازار به خانه وارد ميكني و خالص‬
‫‪ +‬ها راست گفتي مادر جان ‪ ...‬اين كارم برم زياد است‬

‫شميم‪ :‬بعد از حادثه سال گذشته همه فرزندانم در حال و هوايي متفاوت بسر ميبرند‬
‫اسمر پسر بزرگم ديگر به اندازه قبل تند خو و عصبي برخورد نميكنه‪ ،‬همه را دوست دارد و با‬
‫توجه به فرد مقابل رويه ميكند‪ .‬عمر هم يكجا با درس و كارش وقت براي تفريح و خوش گذراني با‬
‫فاميل و دوستانش دارد‪ .‬حتي ديگر افسوس راه نيافتن به طب پوهنتون كابل را هم ندارد در‬
‫پوهنتون مشعل محصل سال سوم است و دخترانم‪ ،‬هانيه و حريم‬
‫هانيه كه شايدم چند ماه ديگر مهمانم باشد همين كه نويد جان قبول شود مي آيد و عروسي ميكنند‬
‫براي اين ديگر به درس اش ادامه نداد‪ .‬اما بيشتر از همه حريم تغير كرده چون از همه بيشتر‬
‫متضرر شده بود و تغيرات زيادي در او پديد آمد حريم كوچك‪ ،‬يكباره بزرگ شد‬
‫حادثه كه در شاهراه كابل ‪ -‬مزار كرديم موجب شد تا ديد چشمان حريم خراب بشود و چشمانش‬
‫صدمه ببيند‪ ،‬دو دندانش بشكند و حتي از نظر روحي هم آرامش ندارد‪ .‬باوجوديكه در پوهنتون راه‬
‫يافت نتوانست ادامه بده مگر انشاهلل سال كه پيش رو است سال خوبي باشد‪.‬‬
‫چون تصميم دارد به پوهنتون برود و ادامه بدهد‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان‪ :‬دو روز قبل سال نو همه به خانه كاكا عثمان مهمان بوديم‪.‬‬
‫حريم‪ :‬دو شب قبل از سال نو مهمان داشتيم و دوستان پدرم همه آمده بودن و هر وقتي آنها بيايند ما‬
‫در خانه قيد ميشويم و زياد حق بيرون رفتن و گشتن نداريم در آشپزخانه با خواهر ظرف شستيم‬
‫براي خواهرم زنگ آمد و سمت اتاقش رفت‪ .‬منم چاي دم كردم كه برق تعمير ما قطع شده و از‬
‫ترس زياد سمت زينه ها دويدم‪...‬‬
‫در طبقه دوم با كسي رو در رو تكر كردم از اين كه مبادا مهمان باشد عاجل به آشپزخانه آمدم تا‬
‫دم در آشپزخانه رسيدم برق هم جور شد و خدا خدا ميكردم كه كسي بيگانه نبوده باشد‪ .‬مگر شب‬
‫گذشت و حتي بعد از رفتن مهمان ها هم كسي يادآوري از تكر كردن ما نكرد‪ ،‬شب در بستر خوابم‬
‫دل نارام بودم كه صد در صد كدام مهمان ما بوده ‪ ...‬اما اگر بود هم چي فرق ميكنه براي همه يك‬
‫اتفاق پيش مي آيد اين هم اتفاقات من‪ ،‬سرم را پيچانده خوابيدم تا مبادا فردا آفتاب قبل از بيدار شدنم‬
‫طلوع كند‪.‬‬
‫روزهاي خوش بهاري از راه رسيدن و همه سال جديد و آرزوهاي جديد را در پيش گرفتن مگر‬
‫كي ميدانست اين لبخند حريم فقط چند روزي در حسرت رسيدن به آرزوهايش ميگذراند را عمر‬
‫ميكند‪ .‬و صحفات جديد از كتاب زندگاني همه رقم بخورند‪ .‬آشنا هاي بيگانه نما با هم مقابل بشوند و‬
‫كنار هم قرار بگيرند‪ ،‬دوري ها از بين بروند و تاريخ آشنايي رقم بخورد‪.‬‬
‫حريم روز سوم حمل براي ثبت نام دوباره به دانشگاه كابل رفت و از طرفي هم پدرش براي ثبت‬
‫امالك م َوكل اش به خارج از شهر روانه شد حريم كه تمام راه در فكر ثبت نام براي سال جديد بود‬
‫به خوشحالي تمام وارد ديپارتمنت حقوق شد براي ثبت نام دوباره مگر از كجا بايد ميدانست كه‬
‫قرار نيست در رشته حقوق درس بخواند‪.‬‬
‫دو ساعت تمام در انتظار باش و بالخره بدان كه به رشته دلخواه ات راه نيافته اي ‪..‬‬

‫آخر چند بار بايد شكست‪ ..‬شكست و فقط شكست‬


‫اين شكستن ها تا به َكي‪....‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم راه برگشت به خانه را هم فراموش كرده بود تا غروب آفتاب در جاده هاي ظالم‪ ....‬مظلومانه‬
‫قدم ميزد اينكه به كدام مسير روان ست را نميدانست و يا هم نميخواست ما بدانيم ‪ ...‬شايد هم يكبار‬
‫ديگر زند گي اش رنگ عوض كرده و تقديرش تمام خواب هايش را به فنا داد‪ُ ...‬گل رويايي اش‬
‫خشكيده و باغ دلش به خار زار مبدل گشت و اميد هاي كه براي آينده داشت از نزدش ربوده شد‪.‬‬
‫اسمر‪ :‬بعد نماز عصر از مادرم خبر شدم كه حريم براي ثبت نام به پوهنتون رفته و تا هنوز نيامده‪.‬‬
‫شايد از روزيكه من و پدرم ميترسيديم رسيد‬
‫مگر چطور فراموش كرديم كه بايد قبل ثبت نام همراهش حرف بزنيم يا هم اينكه بايد حاال‬
‫همراهش ميرفتيم‪ .‬با عجله زياد به طرف پوهنتون روان شدم ساعت از ‪ ٥‬عصر گذشته و تعداد‬
‫محدود در محوطه پوهنتون باقي بود( محصلين شبانه) و خبري از بخش هاي مامورين نيست‬
‫موترم را گوشه يي پارك كردم و به پاي پياده دنبالش رفتم چون خواهرم را ميشناختم قرار نيست‬
‫جايي دور رفته باشد‬
‫*حريم از طفليت تا دل تنگ ميشد با پا هاي برهنه به سرك ها سر ميكشيد و چند قدمي نرفته خسته‬
‫شده در گوشه يي مي نشست‬
‫به اميد همين اينبار هم دنبالش به جاده برامدم‪...‬‬
‫لرزشش جيبم را احساس كردم ك از تاثير تماس تلفوني است تا موبايلم را بيرون كردم تماس عمر‬
‫بود‬
‫⁃ يا خدا تنها همين بيخبر مانده بود‬
‫‪ +‬الال كجاستي ؟‬

‫⁃ نزديك خانه استم راه بندي است ( نميتوانستم بي دليل او را هم دل نارام بسازم)‬
‫‪ +‬خو خي خانه كه رفتي به مادرم احوال بتي حريم پيش مه است‪ ،‬چون موبايلش مصروف بود‬
‫نتوانستم تماس برقرار كنم شب بعد از درس با هم مي آييم‪.‬‬

‫⁃ چي حريم پيش تو چي كار داره؟ او خو به ثبت نام رفته بود‬


‫‪ +‬ها‪ ،‬ها خانه كه آمديم حرف ميزنيم كه حال غذا آوردن‬

‫⁃ چي غذاي چي ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫و رد تماس ‪ ...‬خاطرم از طرف حريم جمع شد‬


‫و برگشتم سمت موتر تا خانه بروم در اخير سرك دهبوري از شيريني سراي ايوب بغالوه گرفتم‬
‫چون در خانه ما زياد طرفدار داشت و بخصوص حريم با وله وله ميخورديش‬
‫عمر‪ :‬تا پدرم تماس گرفت عاجل سمت پوهنتون رفتم چون ميدانستم چي باليي قرارست سر حريم‬
‫بيايد دردش را خوب درك ميكردم به ياد خودم افتادم زمانيكه نتوانسته بودم به پوهنتون كابل راه‬
‫پيدا كنم شكسته بودم تكه تكه شدن قلبم را حس ميكردم اصال هم دروغ نيست كه قلب ميشكند ‪ ..‬واقعا‬
‫شكستن قلب وجود داشت‬
‫روزيكه از همه در ها ناميد شدي ‪ ،‬مي شكني‬
‫آنروز سرم را به سيت عقبي موتر ميكوبيدم هيچ راه حل نداشتم جز خواستن راهي براي‬
‫برگشتن به گذشته ها‬
‫اين درد حريم برايم آشنا بود ‪.‬‬
‫تا به پاركينگ پوهنتون ما رسيدم حريم آمده بود و دم در موتر چهارزانو نشسته بود شايدم‬
‫ميدانست غم شريكش منم‬
‫دستش گرفته از جا بلندش كردم‬
‫‪ +‬خواهركم چيزي شده ؟‬
‫حريم فقط به طرفم ميديد و حرفي نميزد از جا بلندش كردم و به موتر سوارش كرده و به سوي‬
‫رستورانت رفتيم تا به آرامش حرف بزنيم‬
‫‪ +‬حريم خوبستي ؟‬

‫⁃ سكوت و گريه‬
‫‪ +‬چي شده خواهركم كسي اذيت ات كرده ؟‬
‫اگر چه ميدانستم براي چي اين حالت را داشت‬

‫همه مهمان هاي رستورانت مارا ديد ميزد اينكه در ذهن شان چي تصاوير از ما ساختن را‬
‫نميدانستم اما مطمين بودم كه ذهنيت هاي خرابي داشتند چون به ديده هاي گناه كار به سمت ما‬
‫ميديدن اما بي يال مردم شدم چون آنها جز حرف ساختن ديگر كاري ندارند‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ جان الال گريه نكن ببين همه طرف ما ميبيند‬


‫حريم من من كنان از اينكه نتوانسته به حقوق راه يابد گفت‪،‬و اينكه شريك دردش بودم نزدم آمد‪...‬‬
‫اصال به غذا ناخنك هم نزد مجبورا غذا را پك كرديم و با خود به خانه آورديم‬
‫اسمر؛ ساعت از هفت شب گذشته بود و با ديدن حريم رنگ چهره من و مادرم روشن شد تا آمدن‬
‫حريم به اتاقش رفت و من هم سراغ عمر‬
‫‪ +‬چي شد ثبت نام كرده ؟‬

‫⁃ ني الال نكرده‬
‫مادرم؛ چيزي به تو گفت ؟‬
‫⁃ حتي دو كلمه هم نگفت‬
‫اي دختر تكليف رواني داره مادر ؟؟ حال حقوق و اقتصاد چي فرقي دارن اي رشته ني ديگيش‬
‫(هانيه )‬
‫شميم؛ اه دخترم چي بدانم من‪....‬‬
‫عمر‪ :‬هانيه تو خو اذيتش نكو لطفا هر كس مثل تو نيست كه درس برش اصال اهميت نداشته باشد‬
‫هانيه شانه هايش را باال انداخته و بي تفاوت از حرف هاي عمر بشقابي روي ميز را از غذا پر‬
‫كرده به اتاق خود رفت‬
‫⁃ اي واي بغالوه هم داريم ماشاهلل كيف ما كوك بود اما افسوس كه نازداني پدر خراب كرد‬
‫عمر؛ چب باش دختر چب باش ديگه‬
‫اسمر؛ مه ميرم همراهيش گب بزنم مادر اي قسم خو نميشه ديگه‬
‫⁃ ني بچيم بان كه پدرت بيايه خودش اي وحشي را رام كنه فكر نكنم كه از گب ما شود‬
‫عمر؛ يعني همه ازي موضوع خبر داشتين كه نتوانسته به حقوق كامياب شوه خي چرا همو وقت‬
‫برش نگفتين‬
‫⁃ عمر بچيش حال تو عقل ُكل نشو خو همو قسم پدرم الزم ديد او روزيكه نتايج اعالن شد حريم از‬
‫لحاظ روحي خوب نبود حالت كه حال داره او وقت ده برابرش ميشد‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان؛ يك هفته از شروع سمستر ميگذشت همه كم كم با هم آشنا ميشدن جز من كه با همه‬


‫ديپارتمنت ما آشنا بودم و باالي همه پادشاهي دعوا داشتم مثال‬
‫ضرور نبود براي معرفي خود هر دقه از جايم بلند شوم همه استاتيد ما خودشان نام مه ميفهميدن‬
‫ديگر در صنوف هاي جدا گانه دوستان بي اندازه مهربان داشتم‪ ،‬حتي هفته ها هم اگر از كفتريا‬
‫قرضدار ميبودم گبي نبود چون مي دانستند من فارغ شدني نيستم‬
‫اما جالبش اينجا بود كه در صنف جديد طي سه چهار روز مه و اكرم دوستان جاني پيدا كرده‬
‫بوديم و هر روز با آنها باالي استادان و محصالن اسم گذاري ميكرديم‪ .‬تا اينكه آخر هفته‬
‫دانشجوي جديد به صنف ما آمد و نقل مجلس ما شد‪ .‬چقدر چهره اش از ديدن بود‪ ،‬مظلومانه سر‬
‫ميز خوابيده و در فكر فرو رفته‬

‫حريم‪ :‬شش روز گذشت به گفتن بسيار ساده مگر براي من اين شش روز برابر به شش سال‬
‫ميگذشت پدرم برگشته بود اسمر و عمر هم ديگر دنبال كار و زنده گي خودشان بودن هانيه كه‬
‫اصال برايش مهم نبود كه من چي دردي دارم‬
‫روي ميز مطالعه ام جمله بندي ميكردم مگر هيچي نميتوانم بنويسم تا به ياد شعر شهريار افتادم‪..‬‬

‫طوفان بال از همه سو باد بر انگيخت‬


‫ابر آمد و سيالب غم از ديده فرو ريخت‬

‫هر قطره اشكي كه از چشمانم سرازير ميشد را حساب ميكردم‪ ،‬شايد ديوانه گي بود اما كاري‬
‫نداشتم جز اين‬
‫حساب كردن ها‬
‫پدرم وارد اتاق شده و دستي به سرم كشيد كه باعث شد صداي هُق هُق گريه ام بلند شود‬
‫⁃ چي كار ميكني دخترم ؟ دختر نازم چرا گريه ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫پدر ما چقدر بايد عمر كنيم ‪ ...‬فقط شش شبانه روز را اينگونه گذرانده خسته شدم تمام عمر‬
‫چگونه سپري شود نه دلي پر از خوشي دارم نه كاري براي انجام دادن‪....‬‬

‫⁃ خوب چرا خسته شوي خودت خود را اسير كردي فكر ميكردم تا بيايم وقت درس ها را به نيمه‬
‫اول رسانده باشي‪،‬‬
‫⁃ نميشود پدر اين روز ها را نميتوانم بگذرانم‪.‬‬

‫⁃ اين روز ها ؟؟ حساب اين روزها را داري ؟‬


‫‪ ٤١١‬ساعت و دقيقه ‪ ،٠٤١٨‬ثانيه ‪ ٥٤٠،١٨٨‬ميشود اگر از نظر روز فكر كنيم فقط شش روز‬
‫است نظر به ساعت كمي طوالني نظر به دقيقه طوالني تر مگر از جهت ثانيه ها اصال نميشود‬
‫حساب برد‪...‬‬

‫⁃ ماشاهلل عزيز پدر ميبيني چقدر هم ميداني همه را ‪ ....‬دخترم‪ ،‬الحمدهللا كه صحت هستي‪،‬‬
‫الحمدهللا كه شش روز را بدون درد و مريضي سپري كردي‪ ،‬الحمدهللا كه ‪ ٤١١‬را با بدن سالم‬
‫گذراندي ‪ ...‬الحمدهللا‪ ...‬كه ‪ ٠٤١٨‬دقيقه را زير سقف خانه ات بودي و بالخره ‪ ٥٤٠١٨٨‬ثانيه بدون‬
‫كدام واقعه سپري كردي‪ ...‬گاه از اين بُعد هم نگاه كردي ؟‬
‫مگر در مقابل گفته هاي پدرم خاموش ماندم چون واقعا حق با او بود و پدرم بازم ادامه داد‪..‬‬

‫⁃ ببين دخترم ميگوييم قسمت نشد‪ ،‬ميگوييم اشتباه است ‪ ،‬يا هم فكر ميكنيم ظلم خداوند است‪.‬مگر‬
‫هيج يك درست نيست جز اينكه خير و شر همه از جانب خداوند است مگر ايمان به خداوند نداريم‬
‫كه ناميد شويم ها؟ مگر خدا ظلمي هم روا ميدارد برا بنده گانش ؟ جز اينكه امتحان ميگرد از صبر‬
‫ما ‪ ..‬آن هم امتحاني كه خود هللا ميداند ما ميتوانم از آن كامياب فارغ شويم ‪ .‬خدايي كه حضرت‬
‫يونس را از شكم ماهي و حضرت يوسف را از عماق چاه نجات داد چطور فكر ميكني كه ترا‬
‫فراموش كرده؟‪ .‬حضرت يوسف اگر به چاه نمي افتاد هرگز به جايگاه عزيز مصر ميرسيد ؟‬
‫پس اكنون اگر تو هم در چاه افتاده يي بدان كه خالق تو بيشتر از تو به خير ات مي انديشد دانا تر از‬
‫توست و بهترين ها را برت رقم زده‬
‫‪ +‬اما پدر‪...‬‬

‫⁃ اما ندارد دخترم ناميدي نشانه ضعف ايمان است و دل من از مومن بودن دخترم به مانند كوه‬
‫جمع است چون دختر من هيچ گاهي فراموش نميكنه كه خداي يگانه مارا براي امتحان هست‬
‫كرده‪ ..‬غير ازين است ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬ني پدر‬

‫⁃ اولين كسي نيستي كه چانس نداشتي‪ ..‬اشخاصي هستند كه در حسرت كاميابي در انستيتوت ها‬
‫تمام سال منتظر ميمانند حاال حقوق ني اقتصاد چي فرقي دارد؟‬
‫‪ +‬پدر من ميخواستم قاضي شوم ميخواستم وكيل باشم‪..‬‬

‫⁃ ببين عزيز پدر يك حكايت برايت ميشنوانم و خدا كند پيامش را به خوبي درك كني‬
‫با تاييد كردنم (ميشنوم ) پدرم شروع كرد‬
‫يك پسر بچه كوچك‪،‬لجباز از همه خوردتر بود سه برادر بزرگش مكتب را به درجه اول فارغ‬
‫بودن و دو برادر داكتر شد و برادر سومي پيلوت‪ .‬پدر بخاطر فرزند اخرش هميش دل نگران‬
‫ميبود و فكر ميكرد روزي خواهد رسيد تا اين پسر دست به كار هاي ناروا بزند چون وقتي صنف‬
‫‪ ٤٨‬مكتب بود حتي امالء اسمش را به درستي نميتوانست بنويسد ‪...‬‬
‫‪ +‬اما با كمال تاسف براي همه سيل بين هاي روزگار بايد گفت كه پسر كوچك توانست حقوق‬
‫بخواند‬
‫⁃ بلي دختر نازم‪ ...‬فقط يك حرف زندگي را عوض ميكند‪ ...‬و آنچنان هم شد من تغير كردم مرا بيين‬
‫دخترم شكرر خدا همه چيز كه ميخواستم دارم‪...‬‬
‫هيج كمي و كاستي در زنده گي داري دخترم؟ و يا خواهرت برادرانت از كسي عقب ماندن؟‬
‫دو دختر ماه رو و دو پسر شير مرد دارم درآمد خوبي دارم خواسته هاي فاميلم را ميتوانم تامين‬
‫كنم‪ .‬ازين بيشتر چي بايد داشت‪..‬‬
‫‪ +‬هيچي پدر جان بهتر از شما كسي نيست‪ ،‬احدي نميتوانست به مانند شما براي مان پدري كند‪ ..‬و‬
‫دستانش را به دستانم گرفته بوسيدم‪ :‬قربان زحماتت پدرم‪...‬‬

‫⁃ خوب دخترم حال اگر ميخواهي پيشرفت كني همين رشته هم موجب پيشرفت ميشود اما اگر‬
‫ميخواهي يك سال منتظر باني و سال آينده امتحان بدهي ميل ات و گزينه سوم هم پوهنتون شخصي‬
‫اس هر جا خواستي ثبت نام ميتواني ‪ ..‬خوب فكر كن و بعد تصميم بگير مگر از من گوش شنوا‬
‫داري پس ميخواهم فردا بري وبه صنف اقتصاد ثبت نام كني تا بيشتر از اين از درس ها عقب‬
‫نماني‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫عثمان‪ :‬صبح زود بايد براي گب زدن با يكي از م ُوكل هايم ميرفتم اما با تعجب ديدم حريم آماده شده‬
‫به موتر منتظرم است دروازه موتر را باز كردم و با تسبم و صبح بخير گفتن دخترم روح و روانم‬
‫تازه گي گرفت و دلخوش به راه روانه شديم با هم در موتر صبحانه خورديم و‬
‫به پوهنتون رفتيم و بعد از ثبت نام به ديپارمنت زنگ ُمنشي دفترم آمد و نتوانستم تا صنف حريم را‬
‫رهنمايي كنم و خودش به تنهاي خود رفت اما دل نگرانش بودم و ازش خواستم تا وقتي به صنفش‬
‫رسيد همراهم تماس بگيرد‬

‫حريم‪ :‬بعد حرف هاي پدرم آرامش قلبي را در وجودم حس ميكردم ‪ ...‬و يكباره سنگيني عجيبي به‬
‫چشمانم غالب شد و باالي ميز مطالعه خوابم برد‬
‫چيزي را ميديدم كه باورش سخت بود مگر واقعي معلوم ميشد‪ ..‬بيابان بي سر وپا ي كه انتهايش به‬
‫ديد من نمي آمد هر طرف سرگردان ميدويدم آنقدر دويدم كه ديگر توان قدم بلند كردن نداشتم دستي‬
‫به سويم دراز شد و خواست تا همراهي ام كند‬
‫كسي نبود جز پدرم‪...‬‬
‫چند قدمي به همراهي پدرم به پيش رفتيم و‬
‫از دور دست ها صداي آذان به گوشمان ميرسيد و با شنيدن آذان چشمه آبي به راه ما جاري شد‬
‫پدرم دو دستش به آب برد و سويم گرفت تا بنوشم ‪...‬‬
‫تا نوشيدن آب چشم باز كردم واقعا صداي آذان صبح بود خشكي عجبي در گلويم حس كردم و بوتل‬
‫آب را بلند كرده كمي نوشيدم از خسته گي و درد زياد نميتوانستم دست راست و گردنم را حركت‬
‫بدهم چون تمام شب باالي چوكي خواب رفته بودم به مشكل زياد از جايم بلند شده نماز صبح را ادا‬
‫كردم و به انتظار طلوع آفتاب به تراس رفتم و باالي چوكي راحتي دراز كشيدم در لحظه و لحظه‬
‫خاطرات انتظارم را براي پوهنتون مرور داشتم اما حرف هاي پدرم مرحمم شده بود و‬
‫نميگذاشت اشكي از چشمانم بريزد‬
‫تا اندازه ء غرق خود شده بودم كه آفتاب برآمد را متوجه نشدم از نور خورشيد خوشم آمده و‬
‫چشمانم را باز كردم‪ .‬كمپل را به روي شانه هايم گرفته در جا ايستاد شدم‬
‫_ در سردي هوايي صبح شعاع آفتاب طنين افگن جسم هاي خسته است‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫بالخره دل از طبيعت گرفته و سمت انواري لباس رفتم لباس كه آخرين بار خريده بودم به تن‬
‫كردم و آماده شدم تا به مسير كه روزگار تعيين كرده را ادامه بدهم‪..‬‬
‫خوب ميدانستم مسير پيش گرفته ام مشكالت زيادي دارد اما به گفته پدرم خالق ما بزرگتر از اين‬
‫مشكالت است ‪...‬‬
‫چون زودتر از همه به صنف رفته بودم در چوكي آخر نشستم انتظار و بس انتظار‪ ...‬قلم را‬
‫برداشته روي ميز نوشتم‬
‫‪_#‬خود_خزانيم_و _دم_از_شوقِ_بهاران_ميزنيم ‪....‬‬
‫حريم‬
‫سرم را باالي ميز گذاشته و در فكر رفتم‬
‫آمد‪ ،‬آمد محصلين شروع شد اما حوصله آشنايي هيج كس را نداشتم شايد مقاومت من تا همينجا‬
‫كار آمد بود و بعد ازين ديگر توان ندارم‪..‬‬
‫بعد از سر و صدا هاي زياد احساس كردم كسي باالي سرم ايستاده و با نوك قلم به سرم آهسته‬
‫آهسته ميزند و سرم را بلند كردم‬

‫سبحان‪:‬‬
‫فكر و ذهنم درگير آن بانوي آخر نشين بود‪ .‬دختري كه سرش را باالي ميز گذاشته بود اينكه اول‬
‫صبح اينقدر بي حوصله است حتما دليلي دارد نزديك شدم و سالم كردم مگر سر بلند نكرد رو به‬
‫اكرم كرده گفتم حتما ُمرده‪ ...‬هاهاها‬

‫⁃ توبه بگو الال‪....‬‬


‫قلم روي ميز را گرفتم و به سرش دو بار زدم و دختر سرش را بلند كرد و بد بد طرفم ديد و شايد‬
‫منتظر بود دليل مزاحم شدن را بگويم‬
‫⁃ خوابگاه نداريم محترمه صنف را اشتباهي آمدي هاهاها‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫با شنيدن حرف من و بي توجه به خنده ديگران‪ ،‬دوباره سرش را گذاشت مثلكه كر بود و ريشخندي‬
‫مارا نفهميد‬
‫ايبار با دستم تكانش دادم و دست زير دست گرفته به جاي خود نشست مام گب خوده روي ورق‬
‫نوشته و دادم برش‬
‫اما بازم جوابي نداد و ورق را روي ميز گذاشت و بالخره به اشاره ي دست پرسان كدم كه چرا‬
‫اينجه آمده دلم برايش سوخت‪ .‬حتما صنف را اشتباهي آمده شايد از ديپارتمنت ناشنوايان باشد‬
‫حريم‪ :‬اعصابم از حركات اي پسر خراب شد و دلم ميشد يكي دو سيلي تحويل صورتش بدهم تا‬
‫طعم اذيت كردنه بچشد اما شيطان را الحول كردم و به آرامش گفتم چي ميخواهي؟‬
‫⁃ چ چوكي مه ‪...‬‬
‫‪ +‬چوكي تو ؟؟‬

‫⁃ ه ه ه ها اينجا مه ميشينم‬
‫‪ +‬ببخشيد بفرما حق اوليت از توست آقاي لكنت زبان‬
‫از اينكه اينجا جاي هم نداشتم خجالت زده شدم از جاي او پسر گستاخ بلند شدم و رفتم نزديك كلكين‬
‫ايستاده شدم تا تعداد صنف مكمل شود و در جايي كه از كسي نباشد بنشينم ‪ ٤٥‬دقيقه گذشته بود و‬
‫استاد داخل صنف شد و همه از جاي شان بلند شدن جز من كه از اولش ايستاده بودم ‪ ..‬بعدش‬
‫شيشتن همه‪ ،‬مرا ديد و پرسيد چرا ايستاده ام ‪...‬؟‬

‫⁃ منتظرم تعداد صنف مكمل شود و بعدش به يك چوكي بنشينم كه جايي كسي نباشد‬
‫استاد به تمسخر گفت‪ :‬مكتب خو نيست كه سر چوكي دعوا كنين هر جايي كه برابر شد بشين و با‬
‫اي حرفش همه بااليم خنده كردن‬
‫چقدر هم سوژه جالب برايشان شده بودم از قطار نزديك خودم يك چوكي گرفتم و در نزديك كلكين‬
‫گذاشتم‬
‫⁃ دختر در قطار منظم بنشين‬
‫‪ +‬مگر خودتان نگفتين هر جا ميخواهم ميتوانم بنشينم مام همينجا ميشينم و شانه هاي مه بلند‬
‫انداخته نشستم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان؛ وقتي حرف زد حيران ماندم حتي زبانم بند آمد بعد استاد آمد و مه طرف مرغك نو صنف‬
‫ميديدم چقدر بي تربيه بود و انتقام گير مرا لكنت زبان ميگه خودش چيست جند‪ ،‬رنگ پريده‪......‬‬
‫نميدانم به چي خود اقدر مغرور و سر كش بود چهره چندان تعريفي نداشت چشماي ضعيف و‬
‫دندان هاي سيم پيج شده و باز به اي حال اقدر غرور اصال برش نمي آمد‬
‫استاد به درس شروع كرد اما دو نفر متوجه درس نبوديم او جند زده كه بيرون را تماشا داشت و‬
‫من كه او را زير نظر گرفته بودم‪....‬‬

‫بعد از تفريح ادامه درس ما با استاد نظامي بود و با آمدنش اولين سوال پرسيدن اسم حريم بود كه‬
‫براي همه ما جالب بود‬
‫⁃ حرريم مگر اسم است استاد هاهاهاها‬
‫محصل نو دستش را بلند كرد و گفت منم استاد‬
‫نظامي‪ :‬بسيار خوب حريم جان خوشحال شديم از اينكه خودت را با خود اينجا داريم و رو به ما‬
‫كرده گفت محصلين عزيز حريم جان دختر اليق ما چهارم نمبره كانكور سالگذشته در سطح‬
‫افغانستان است و اينكه در ديپارتمنت ما به تحصيلش ادامه ميدهد جاي افتخار ماست‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬چشم همه طرف حريم بود و حاال اسم مرغك را هم ميدانستم و مطمين بودم اگر قيافه نداره‬
‫باز لياقت داره كه غرور ميكنه‬
‫و استاد نظامي به سوي ما ديده گفت ‪ :‬نشود كه صنفي جديد تانرا اذيت كنيد او را به حال خودش‬
‫بانيد در غير او مه ميدانم و شما‬
‫⁃ استغفرهللا استاد چي ميگين اذيت چي ‪ ...‬حال اگر ميخواهيد از ره رو تا صنف ما برايش فرش‬
‫سرخ هموار كنيم تا خار نرود ب پايش هاهاها‬
‫‪ +‬سبحان تو هيچ هوشيار نميشوي ديگه ؟‬

‫⁃ از جايم ايستاده شده دست هاي مه بگوشم بردم توبه توبه استاد روي به طرف بچا كردم گفتم‬
‫هر كس آزارش بته باز مه حقشه ميتم‪ (....‬هوشياري پيش مه شاگردي ميكنه‪) ...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم‪ :‬بعد از ختم ساعت استاد نظامي ميخواستم بيرون بروم چون قرار بود عمر به بردنم بيايد‬
‫وقتي از صنف بيرون ميشدم دو دختر كه فكر كنم در صنف ما بودن نزديك آمدن و خوش آمدي‬
‫كردن و با هم معرفي شديم‬
‫و با آنها تا دروزاره عمومي يكجا رفتيم و از آنجا آنها به موتر هاي حمله شان رفتن و مه منتظر‬
‫آمدن عمر بودم كه صداي حريم حريم آمد چون اسم من به ندرت رواج بود فهميدم با من كار داره ‪..‬‬
‫روي مه دور دادم و ديدم سبحان بود ‪...‬‬

‫⁃ چي ميخواهي ؟ چرا اقدر بلند نام مه صدا ميزني ؟‬


‫‪ +‬قلمت مانده دختر جان ‪...‬‬
‫تا خواستم بگيرم دوباره از قلم را كش كرد به دلم گفتم احمق لوده‪ ...‬و روي مه دور دادم اي بار‬
‫صدا كرد عينكي ؟‬

‫سبحان؛ از ناز و اكت دختر اصال خوشم نامد يعني چي كه نامشه گرفتم كدام سوره قرآن خو نبود‬
‫كه بي احترامي كرده باشم تا خواستم كمي شوخي كنم قواره قواره خوده ساخت و مام بار دوم‬
‫عينكي صدايش كردم هاهاهاها چشمايش مثل گرگ هاي وحشي شده بود و كم مانده بود مرا پرت‬
‫و پوست كنه‬
‫⁃ چي ؟ عينكي ؟؟؟؟‬
‫‪ +‬ها عينكي خي چي بگويمت ديگه ؟ ميگي نام مه نگير‬

‫⁃ احمق خوده چي فكر كردي ؟ بد قواره ‪ ...‬چهرت از ديدن نيست‬


‫‪ +‬آهسته ‪ ....‬دختر چي ميگي بگير قلمته كه بخاطر يك قلم حال نموري‬
‫قلمه گرفته به رويم زده گفت ‪ ...‬بمر احمق تو بخوريش كه عقل نداري بي عقل و راه خوده گرفته‬
‫رفت‬
‫‪ +‬اى شيشك چي خوردي كه هضم نميتاني ‪ ...‬پيش داكتر ببرمت‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اكرم‪ :‬او بچه آبروي مه بردي با دختر مردم چي كار داري ها ؟ بيچاره را از روز اول بيزار‬
‫كردي ببين صبح ميره به صنف ديگه‬
‫⁃ بان بچيش كه بره مرغ كم ‪ .....‬هههههههه‬
‫توبه از دست تو حال او چي جايته تنگ كرده ‪...‬‬

‫⁃ از چهره اش خوشم نامد خشن بود زياد شيشك هم است گرگ وحشي‬

‫عثمان‪ :‬وقت غذايي شب حريم به آرامي غذا ميخورد و حرف نميزد از اينكه روز اولش بود اما‬
‫اينگونه خاموش چيزي نگفت فكر كردم اصال به صنف نرفته ‪ ...‬ازش پرسيدم‬
‫دخترم درس ها چطور گذشت ؟‬
‫⁃ خوب بود پدر جان‬
‫‪ +‬درس خواندي با صنفي هاي جديد ات آشنا شدي ؟‬
‫عمر‪ :‬ها پدر وقت خواهر خانده هم پيدا كرده تا مه رفتم دنبالش با اونا تا چهاراهي دهبوري آمده‬
‫بود‬
‫عثمان؛ او بيشك دخترم پس خوش گذشت‬
‫حريم ؛ به دلم گفتم ها بسيار از دست او جوكر صنف بيخي خوش گذشت اما گفتم بلي پدر جان دو‬
‫ساعت درس خوانديم جفرافيايي اقتصادي كه استادشه نميشناسم و اما ساعت دوم استاد نظامي آمد‬
‫‪...‬‬

‫⁃ او واقعا اي سمستر درس داره به صنف تان مه فكر ميكردم صنف هاي باالتر درس ميدهيد‬
‫‪ +‬نخير پدر جان همه سال يك يك صنف اول هم درس ميته كه خوشبختانه مه هم استم در جمله‬

‫⁃ حال دلم جمع شد دخترك نازم هر چه مشكل داشتي ميتواني به استادت بگويي‬
‫‪ +‬بلي پدر جان‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫عثمان؛ از اينكه حريم بسيار آرام بود خوشحال شدم و بابت تشكري از استاد نظامي تماس گرفتم‬
‫هر چه باشد قبال با هم همسايه بوديم و يكي دو بار هم در قضايايي خانواده گيش كمكش كرده بودم‬
‫بعد از قطع تماس و دلجمعي كه از طرف حسيب نظامي داشتم دل خوش به اتاق خوابم رفتم‬
‫حريم‪ :‬همه خوابيده بودن و منم براي فردا لباس انتخاب ميكردم چون قرار بود از فردا به بعد با‬
‫موتر حمله بروم و او عمر نيست كه تا دير منتظرم بماند نزديك آيينه لباس هاي مه ميديدم و يكباره‬
‫به خودم توجه كردم چقدر هم زشت شده بودم عينك هايم را دور كرده و به خود دوباره نظر‬
‫انداختم اما هيج تغيري در خود نميديدم خبري از زيبايي خفته كه پدرم هميش برايم ميگفت را‬
‫نيافتم حرف هاي سبحان به يادم آمد كه شيشك و عينكي صدايم كرد شايد راست ميگفت فرقي با‬
‫شيشك ها نداشتم دندان هاي تيز چشمانم ظالم و پر از خشم‬
‫نا ممكن روزي بتوانم حريم زيبا رو بشوم ‪...‬‬
‫عقل آمد و هي زد كه به يك گل بهار نميشه ‪ ...‬پس با گفتن او هم مه شيشك نميشوم‬
‫شميم؛ صبحانه را مه و هانيه آماده كرديم و همه با هم چاي صبح را وقتر نوش جان كرديم چون‬
‫عثمان دوست ندارد به تنهايي غذا بخورد اكثرا همه دور هم يكجا غذا ميخوريم ‪ ..‬هانيه تخم و‬
‫بادنجان ميخورد‪ ،‬عمر فقط شيرچاي مينوشيد و حريم و عثمان باز هم أمليت تخم در خانه ما ذوق‬
‫ها متفاوت بود هر كس به ميل خود غذا ميخورد اسمر آمد و فقط دو لقمه تخم خورده و عاجل رفت‬
‫تا دير نشده ‪...‬‬
‫‪ +‬عثمان جان ‪...‬‬

‫⁃ بلي خانم‬
‫‪ +‬نظرت در باره شروع خواستگاري براي اسمر چيست ؟‬
‫ميخواهم بازم نزد شكيال جان بروم صدف كه پوهنتون را خالص ميكنه امسال شايد نظر شان تغير‬
‫كرده باشد‬
‫⁃ خانم جان با خود اسمر حرف بزن زنده گي اوست بايد خودش تصميم بگيره كه صدف را‬
‫ميخواهد يا خير كار زور كه نميشود كرد‪ .‬قبال كه اسمر گفته بود كه نميخواهد‬
‫‪ +‬عثمان جان بچه شرميده بود چون ازو طرف جواب رد آمد اگرني او گل واري دختر است‬
‫هركس ميخايه بگيريش‬
‫عمر؛ مادر بر مام كسي ره زير چشم كردي ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ چشم سفيد هنوز وقت تو دور است اول الاليت‬


‫‪ +‬گب چشم سفيدي نيست ديگه امسال ني بسال خو اگر مدنظر داري بگو مه او دختره ببينم كه اليق‬
‫مه است يا ني كه يكبار حيف نشم هاهاهاهاها‬
‫حريم؛ اال كه هر كه باشه تو در اش ميتي الال مطمئن استم‬
‫پدرم خنده كنان گفت‪ :‬صد فيصد دخترم‬

‫عمر‪ :‬توبه بابه جان حال مه چي كرديم الاليم كه گب نميزنه ميگين گب بزنه حال كه مه گب ميزنم‬
‫اي قسم ميگين‬
‫شميم؛ ني بچيم گب بزن همتو گب زده برو كه كل دخترا ازت گريزان شون‬
‫هانيه؛ عمر به تو خديجه را ميگيرم باش نويد جان بيايد او را برت خواستگاري ميكنيم چطور‬
‫مادر ؟؟؟‬
‫شميم‪ :‬هر چه خير باشد‬
‫عمر‪ :‬ني هانيه جان تشكر ننوي تو آخرين دختر دنيا هم باشه مه نميگيرمش دل جمع باش‪.‬‬

‫سبحان‪ :‬صبح زودتر از همه بيدار شدم و طرف اتاق پدرم رفتم كه بگويم ديگه نميتانم همراهش‬
‫كار كنم چرا كه تصميم درس خواندن گرفتيم‪ ،‬اما به اتاق خالي پدرم مقابل شدم‬
‫⁃ امروز بازم مجبور استم به دفتر برم حيف وقت بيدار شدنم افففف‬
‫اما خوب بود حد اقل يك روز زودتر به صنف ميرفتم و همه از ديدنم متعجب ميشدن مگر خبر‬
‫نبودم كه قرار است خودم متجب شوم از ديدن شيشك و بدقواره‪...‬‬

‫⁃ چي عجب صنف ما چقدر كالن بوده وال‬


‫به كلكين آخر صنف رفته ايستاده شدم و بيرون را ميديدم تا بدانم چي چيزي ديروز عينكي را به‬
‫خود مصروف كرده بود اما جز دو سه درخت و تعمير رو برو چيزي به نظرم خيره كننده نيامد‪...‬‬
‫صداي پاي كسي آمد و روي مه دور دادم عينكي آمده بود‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم‪ :‬بزرگترين مشكل موتر حلمه همين است‪ ،‬يك ساعت وقت برو يك ساعت ناوقت بيا اووووو‬
‫‪ ...‬هنوز موهايمه نبسته بودم كه هارن موتر بلند شد و با عجله سمت موتر دويدم نبايد از روز اول‬
‫به لست سياه رفت چون به گفته هانيه بگ روند خراب ميمانه باز بر آدم‪..‬‬
‫دلم خوش بود كه مثل ديروز در صنف كسي نيست و ميتوانم به آرامي موهايمه ببندم و خوده تيار‬
‫كنم دو سه سيخك مو و قيتك را در بكس انداخته رفتم‪ .‬بر خالف تصورم امروز در صنف مزاحم‬
‫داشتم ‪ ...‬همان گستاخ ديروزه‬
‫(شاخ شمشاد ‪) ....‬‬
‫حريم داخل صنف شده و عاجل قيتك مو را گرفت چادر سرش را روي ميز انداختم موهايشه دور‬
‫قيتك ميپيچيد كه صداي سرفه سبحان بلند شد حريم دقيقه ي در جا ايستاد ماند جرعت دور‬
‫خوردن نداشت و از طرف ديگر كه سبحان متوجه آمدن كسي شده بود سرفه كنان روي دور داد و‬
‫مو هاي باز حريم موجب خيره شدن چشمانش شد و حيران ميديد حريم صد دل را يك دل كرد و‬
‫روي دور داد‬
‫سبحان ‪ :‬تا متوجه دور خوردنش شدم در چوكي آخر شيشتم تا از ديدن مه شرمنده نشود و به خود‬
‫برسد‬
‫اما عجب موهاي داشت تا به كمر چقدر هم برايش ميزيبد ده دقيقه يي سرم را روي ميز گرفتم‬
‫گردنم شخ مانده بود با خودم گفتم كه ساعت ها چطور اين دختر سر به ميز مانده و آرام خوابيده‬
‫بود‬
‫آهسته آهسته سرم را بلند كردم تا ببينم كارش تمام شد يا ني اما او در صنف نبود شخي گردنم را‬
‫ميكشدم كه آمد آمد ديگران شروع شد ميخواستم از چوكي بخيزم كه چشمم به نوشته روي ميز‬
‫افتاد‬
‫نوشته عجيبي آنجا بود‬
‫‪_#‬خود_خزانيم_و _دم_از_شوقِ_بهاران_ميزنيم ‪....‬‬
‫حريم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اسم حريم را كه ديدم متوجه شدم كار او بوده چون ديروز او اينجا نشته بود اما چي زيبا نوشته به‬
‫مانند خودش ‪ ...‬لبخندي روي لبانم نقش بست و در فكر رفتم با پشت دستم به سرم زده گفتم او بچه‬
‫سرت چي گب شده ؟ خوده به كوچه عاشقان ميزني؟ اما عادت ها و كارهايش برايم جالب بود‪.‬‬
‫حريم‪ :‬تا ديدم شاخ شمشاد سرش به ميز بود و متوجه من نشده دوان دوان به دهليز آمدم و موهايمه‬
‫بستم مگر ديگر جرعت نكردم داخل بروم ماندم تا چند نفر بيايد و بعدش من بروم كه متوجه من‬
‫نشده باشد با آمدن سكينه ازو خواستم تا چادرش را با من تبديل كنه به بهانه اينكه اي رنگ چادرم‬
‫بر او بيشتر ميزبد‪ ..‬با او يكجا داخل صنف رفتم و در جايي ديروز نشستم از گوشه چشم طرف‬
‫شاخ شمشاد ميديدم اما او بيخيال بود اصال به رويش نياورد كه مرا ديده و يا هم واقعا نديده بود‬

‫سبحان‪ :‬عينكي داخل صنف شد و عجب كه چادرش را تبديل كرده دلم ميخواست برش بگويم كه‬
‫مه تنها چادرت را نديديم موهاي باز ات هم به ديدم آمد حال اگر ميتواني موهايت را تبديل كن‬
‫هاهاها اما با او كار نگرفتم چون جنگره است حرفي بزنم ميكشدم‬

‫بيشتر از يك ماه شده درس ها همه را تحت فشار قرار داده هيچ يك از آنها حاضر نبودن حتي براي‬
‫وقفه نيم ساعته يي خود هم به بيرون بروند چي برسد با درس گريزي ‪ ...‬حتي اثري از تفريح داخل‬
‫صنف باقي نبود همه سرگردان درس خود بودند چون قرارست امتحانات بيست فيصد اين سمستر‬
‫تا هفته نو شروع شود و تقسيمات گروهي براي تحقيق و تطبيق سمينارات شروع‬
‫شد‪ .‬اما اين همه مدت كه فكر و هوش سبحان را حريم تسخير كرده بود با نوشته هاي روي ميز و‬
‫كناره كلكين اش‪ .‬هر روز سبحان صبح زودتر از همه به صنف مي آمد و نوشته هاي حريم را‬
‫جستجو ميكرد تا شايد سر نخي براي گشودن زبانش باشد اينكه نظاره گر بود همه با او حرف‬
‫ميزند و سبحان بي دليل نميتوانه با او حرف بزند سخت ميگذشت‬
‫سبحان‪ :‬دو سه روز ميشود دست نويسي به روي و ميز و ديوار ها نيست آخرين نويسه او‪....‬‬

‫‪_#‬کشتی در ساحل امنيت بيشتری دارد‬


‫ولی هرگز برای ساحل ساخته نشده است‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫شايد پر از درد بود و هميش پنهان ميكرد و دليل اينكه اين همه به در و ديوار مينويسد هم تنهايي‬
‫اش باشد‬
‫ناچار شدم و دلم آرام نميگرفت نميدانم به او شيشك چي ديده بودم كه دلم گير كرده بود رفتم پيش‬
‫سكينه دختري ك نسبت به ديگران با او عينكي صميمي تر بود‬
‫⁃ سالم دختر جان‪ ...‬سالم مه همراهت بنشينم؟ اي روزا تنها ماندي‬

‫سكينه‪ :‬بفرما بنشين اما بر چند دقه ‪...‬‬

‫⁃ چرا جاي خريده گي كسي است ؟‬


‫‪ +‬ني اما امروز حريم مي آيد مرخص ميشه‬

‫⁃ چي ‪ ...‬چي شده او را ؟‬
‫‪ +‬بشي به جايت هيچي نشده فقط قالب دندان هايش دو روز پيش بيرون كرده‬

‫⁃ خي اينالي از شيشكي افتاده كاري نميتوانه‪ ...‬بچا سر از امروز مه اينجا نقل مكان كردم‬
‫سبحان؛ همه چك چك كردن و جاي نو ام را تبريكي ميدادن ولي دل مه جاي ديگه گرم بود‬
‫ميخواستم با امدن حريم همراهش بحث كنم‪ .‬از سكينه شنيدم قرار است قالب هاي دندانش را بكشد‬
‫اما از دلم خدا خبر نميدانم چرا او دختر اقدر مهم شده بود چون شايد مثل ديگرا به دنبال مه نبود‬
‫برم جلب توجه نداشت براي همين بود يا چيزي ديگري ‪...‬‬
‫حاال هر چه دو ساعت تمام منتظر نشستم اما او نيامد ميخواستم به بهانه ي جاي همراهش حرف‬
‫بزنم‬
‫روز تمام شد و همه پشت كارشان رفتن منم قلم گرفتم و نوشتم‬

‫نسيم خنكي كه موهايت را تكان ميدهد‬


‫صداي منست‬
‫بار ها از تو ميگذرد و تو آنرا نخواهي شنيد‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪Sub...AH‬‬
‫به اميد اينكه فردا بيايد از جايش بلند شده رفتم‬
‫حريم‪ :‬بعد از درس وقتي به خانه برگشتم پدرم براي غذايي چاشت به خانه آمده بود عمر و اسمر‬
‫هم چند بعد از من رسيدن بدون تبديل كردن لباس هايم به دسترخوان رفتم و به آنها ملحق شدم‬
‫مادرم از خوشحال به لباس هايش جا نداشت و پدرم همچنان تا دليل را پرسيدم هانيه چند تا چاكليت‬
‫گرفته آورد و به سرم انداخت‬
‫⁃ خدا قدمشه نيك كنه‬
‫‪ +‬چي ؟؟؟ قدم چي‬
‫مادرم به طرف ديده گفت دعايت قبول شد قرار است نامزد شوي دختر او هم به خارج ‪...‬‬
‫‪ +‬يعني چي كه دعايم قبول شده ؟؟؟ چي دعايي مگر از خدا مه همين را ميخواستم ؟‬
‫عثمان‪ :‬هانيه آدم باش دختر مرا چرا آزار ميتي خانم جان تو هم حرف بيجا نگو مه دختر مه به‬
‫كسي نميدم‬
‫حريم؛ ريشخندي نكو هانيه حتما شيريني الاليمه آوردين‬
‫هاينه‪ :‬ها بلي لفظ دادن به ما‬
‫‪ +‬راستي ؟؟؟؟‬
‫همتو سر دسترخوان يك چرخ زدم و گفتم بيشك وال ينگه دار شديم‬
‫مادرم‪ :‬عثمان جان حرف كالن نگو دختر دم بخت زودتر از همه مسافرين به منزل ميرسه‪.‬‬
‫تا اسمر آمد مه و هانيه سر راهش دويديم و ازش شيريني گرفتيم بخاطر خوش خبري ‪...‬‬
‫تا شام همه گرد هم جمع بوديم و پالن ميساختيم براي تك تك از محافل هاي ما چون پدرم‬
‫نميخواست برادرم دير نامزد بماند تصميم داشت بعد از دو سه هفته عروسي هم بگيرن‪.‬‬
‫همه يك حرف ميگفتن به جايي نميريسدن و بالخره همه را خاموش ساخته گفتم ‪ :‬پدر حال كه قرار‬
‫است شيريني الالي مه بياريم خي مه هم ميرم قالب دندانهايم پس ميكنم بيخي خسته ام ساخته‬
‫⁃ نميشه دخترم هنوز دو ماه وقتش مانده‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬خي مام نميمانم كه تا او وقت شيريني بيارين ميخايين كه مه همتو ريشخند به خانه عروس برم‬
‫؟؟؟‬
‫عمر‪ :‬پدر بان كه پس كنه دندانهايش كه مشكل جدي نداره حال كه خوش ميگه خوب شده بان كه‬
‫قالبش پس كنيم‬
‫⁃ خي صبح بريم ؟‬
‫‪ +‬ها چشم بريم به دل مه باشد همين حاال بريم ‪...‬‬
‫شميم‪ :‬بعد از عكس العمل حريم و عثمان حيران بودم كه چي بگويم هانيه هم بيشتر از من پريشان‬
‫شد چون تنها دليل قبول كردن شكيال براي دختر دادن اين بود كه ما هم يك دختر به او بدهيم‪ .‬شكيال‬
‫حريم را براي پسرش ميخواست همه در فكر خوشي اسمر بودن و منم در فكر خودم‬
‫⁃ مادر ‪ ...‬مادر‪..‬‬
‫‪ +‬بگو بچيم‪...‬‬
‫هانيه‪ :‬مادر با پدرم حرف بزن ببين فكر نكنم حريم راضي شوه كه اميد را بگيره ‪ ..‬اگر پدرم در‬
‫جريان باشه خوب ميشه‬
‫‪ +‬چب شو دختر حال كسي خاد شنيد‪ .‬بگذار يكبار لفظ بگيريم باز همراهي پدرت گب ميزنم‪ .‬و‬
‫ديگه اي كه شكيال نميتوانه لفظ داده شده را پس بگيرد و باز اميد چقدر هم بچه خوب است حريم‬
‫بايد سالها مارا دعا كنه اميد هم مقبول است و هم خارج ديده هرچه حريم بخواهد برايش انجام ميده‬
‫⁃ يعني مادر ميگي چب باشيم ؟؟؟‬
‫‪ +‬ها مه همراهي خاله شكيال جانت گب ميزنم ميگم فعال آوازه نكنن كه دختر به دل جمع پوهنتون‬
‫خوده بخواند باز در مورد او دو نفر بعدا حرف ميزنيم‬
‫حريم‪ :‬بعد از يك سال تمام خودم را حريم قبلي ديدم‪ ،‬نه اثري از زخم هاي رويم بود و نه نشانه هاي‬
‫آن حادثه‪ ،‬زيبايي خفته كه پدرم ميناميد مرا ‪ ..‬حاال آن زيبا را يافته بودم آنروز دوست داشتم ساعت‬
‫ها كنار آيينه بايستم و خودم را نگاه كنم‪.‬‬
‫اولين روزي بود كه به شوق زياد كنار آيينه ايستادم و دستي به سر صورتم كشيدم و از زندگيم‬
‫خوشحال بودم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫شب سكينه زنگ زد و احوالم را پرسيد و اينكه چرا نيامدم امروز‪ ...‬و بايد فردا حتما بروم چون‬
‫امتحان بيست فيصد از مضمون جغرافيايي اقتصادي است‪ ،‬استاديكه از روز اول خوشش ندارم‪.‬‬
‫زنگ ساعت را به ‪ ٠٨:١‬صبح عيار كردم و راحت خوابيدم مطمئن بودم كه با يكبار خواندن‬
‫ميتوانم يادش بگيرم‬
‫به روي دفترچه ام چنين نوشتم‪..‬‬

‫بر روى بام زندگى هر چيز ميخواهى بكش‪،‬‬


‫زيبا و زشتش پاى توست‪،‬‬
‫تقدير را باور نكن‪،‬‬
‫تصوير اگر زيبا نبود‪،‬‬
‫نقاش خوبى نيستى ‪...‬‬
‫از نو‪ ،‬دوباره رسم كن‪،‬‬
‫تصوير را باور نكن‪،‬‬
‫خالق تو را شاد آفريد‬
‫آزادِ آزاد آفريد‪....‬‬
‫بعد از چهار روز بالخره به صنف رفتم و ساعت اول هم امتحان با تعجب كه همه امروز سحر‬
‫خيز شدن و قبل از مه همه به صنف بودند‪ .‬شايد هم تاثيرات امتحان بود و جالبتر اينكه پشت چوكي‬
‫من كه هميشه خالي بود امروز قطار از محصلين نشسته بودند‪.‬‬
‫با سكينه احوال پرسي كردم و بعد من استاد داخل صنف شد و بدون مقدمه اوراق را روي ميز‬
‫گذاشته ' شروع كرد به تبديل كردن جاي ما‪...‬‬
‫و از بد بخت من مرا به پهلوي شاخ شمشاد برد‪.‬‬
‫موقع خوبي براي انتقام گيري بود چونكه سر او به ميز خم بود و منم با بوتل آب به سرش زدم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان‪ :‬همه همصنفي هايم دلهره امتحان را داشتن و من به موسيقي گوش ميدادم نميتوانستم مانند‬
‫آنها دلخور باشم اكرم هم چپتر مرا گرفت در ديوار ها نوشته ميكرد‪ .‬تا در زمان ممكن بتواند نقل‬
‫كنه سرم را روي ميز گذاشتم و حتي از آمدن استاد خبر نشدم تا وقتي كه يكي با بوتل پر آب به‬
‫سرم زد‪.‬‬
‫باورم نميشد چقدر زيبا شده بود در نگاه اول كه اصال نشناختمش چشمك زده گفتم چيزي شده‬
‫حريم‪....‬‬
‫‪ +‬حررريم‪...‬‬

‫⁃ گوشكي هايته پس كو استاد امتحانه شروع ميكنه‬


‫‪ +‬چي يعني تمام امتحان پهلوي تو بشينم؟؟؟‬

‫⁃ خوش نيستي استاده بگو جايت تبديل كنه‬


‫با قهر حرف زده و در چوكي شيشت اكثر بچاي صنف امروز چشم شان دنبال حريم بود شايد هر‬
‫يك از آنها ميخواست جاي مه باشند حال كه خدا برايم چانس داده چرا بايد از جايم ميخيزتم ؟ مام‬
‫عهد كردم كه امروز تا آخرين دقيقه امتحان بنشينم حتي اگر سوالي هم حل نكردم‪ .‬اي چانس را‬
‫نبايد از دست داد‪ ،‬استاد به توضيح ورق ها شروع كرد و همه خاموش بودند‪.‬‬
‫به طرف حريم ديدم به چيزي ميخواست تمركز كنه و يا هم درس هاي خوانده گي اش را مرور‬
‫داشت ‪ ...‬گوشم را نزديك بردم تا بشنوم چي ميخواند‬
‫اگر چه به درستي متوجه نشدم اما سوره يي را ميخواند و تكرار ميكرد بازم نزديكتر رفتم و ايبار‬
‫چشمايش را باز كرد و پرسيد چي است ؟؟؟‬
‫ه ه هيچ ‪ ،‬سر ميز دستك زده گفتم قلم اضافه ات را ميپاليدم‬
‫⁃ ديوانه ستي چطور به امتحان بدون قلم آمدي؟‬
‫‪ +‬ني تا پيشتر خو هوشيار بودم يك شيشك كتي بوتل زديم حال ديوانه شدم 😂‬

‫⁃ نزن به در كسي به انگشت كه نخوري به مشت‪ ...‬حقت بود بگير اينه قلم حالي گوشه شو ديگه‬
‫_ سواالت را ناگرفته از حالي به نقل كردن شروع كردين بچا‪...‬؟‬
‫سبحان ‪ :‬ني استاد دل تان جمع مه بر كسي نقل نميتم اي مهمانك ما قلم ناورده بود برش قلم دادم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم‪ :‬اي بچه واقعا رواني بود‪ .‬خودش قلم نداره باز سر مه ميندازه اما افسوس كه وقت دعوا‬
‫كردن نبود‪ ...‬ميخواستم قبل امتحان ذهن آرام داشته باشم‬
‫گفتم استاد ميشه جاي مه تغير بتين ؟؟؟‬
‫⁃ دختر جان بشين به جايت تو هر روز مشكل جاي داري ‪.‬‬
‫افففف لعنتي‪ ...‬و پس نشستم و سبحان چشمكي طرفم زد و گفت تشويش نكو مه كمك ات ميكنم‪ ،‬چي‬
‫فكر كرده خوده احمقه فكر ميكنه مه درس نخوانديم‪ ،‬و باز عادت زشت شه ببين هر دقه چشمك‬
‫ميزنه توبه‪ ....‬توبه روي روق را دور دادم گروب 𝔸 بود و شروع كردم به حلش استاد ‪ ٠٨‬دقه‬
‫وقت تعيين كرد و شروع امتحان‪...‬‬
‫به سوال دوم رسيده بودم كه سبحان لق لق طرفم ميديد و قلمه به ميز ميزد‪.‬‬
‫روي مه طرفش كردم و گفتم چي است ؟‬
‫⁃ عينك هاي مه نپوشيديم ميشه برم بخواني سواالت ره از كدام گروب است‪...‬‬
‫‪A‬است و گروپ مه ‪ +B‬گروب تو‬

‫⁃ پس يعني نقل نميتوانيم؟‬


‫سبحان پس نقل نميشه گفته ساعتيري را شروع كرد‬
‫اففف خدايا ! يك كارهاي ترا كم داشتم ‪...‬‬
‫اما هيچي نگفتم و روي مه دور داده دوباره به حل سواالت شروع كردم اما بازم مزاحمت‪ ...‬ديگه‬
‫خلقم تنگ شد‬
‫‪ +‬آدم شو ديگه خورد خو نيستي چي اذيت ميكني چرا قلمه به ميز ميزني ؟؟؟؟ تمركز مرا خراب‬
‫ميكني‬
‫⁃ ياد ندارم چي كنم خي ‪..‬؟‬
‫چقدر هم با جرعت گفت ياد ندارم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫منم به كنايه گفتم مره ورقته كه حل كنم اما باورم نميشد كه اقدر زود ورق ها را رد بدل كنه حتي‬
‫گبم هنوز خالص نشده بود‪ ،‬كه او ورقم را گرفت و ورق خود را روي ميزم گذاشت‪ .‬عاجل ديدم‬
‫كسي نديده باشد اما هيچ كسي متوجه هم نشد‬
‫سبحان‪ :‬همه مصروف نوشتن ورق هاي شان بودن و منم به ديدار حريم چقدر مقبول معلوم ميشد‪،‬‬
‫دلم ميخواست طرفش ببينم و بس ببينم‪ .‬اما او شيشك كجا به ديدن ميماند فقط خورده ميشد هر دقه‬
‫ناله ميكرد كه طرفم نبين نامم را نگير ‪....‬‬
‫وقتي ازم به تنگ آمد گفت بتي ورقته حل كنم منم بدون معطل شدن از موقع استفاده كردم چون‬
‫استاد باالي سر اكرم رفته بود ورق مه با حريم رد و بدل كردم آهسته گفتم حال تو جواب هاي مرا‬
‫نوشته كو باز سوال هاي چهارجوابه خود را حل كن ‪...‬‬
‫او هم بدون كدام فكر شروع كرد به نوشتن جواب هاي سواالت‪ ،‬اقدر زود شروع به حل سواالت‬
‫كرد كه حيرت زده شدم و باز فكر ميكردم ريشخند ميزنه و حتما حرف هاي زشتي مينويسه و‬
‫ورق را به رويم ميزنه ‪ ..‬قد بلندك كرده و سرم را كمي بلند تر كردم و به طرف نوشته هايش ميديدم‬
‫واقعا حل سواالت را مينوشت چقدر هم مهربان بود‪.‬‬
‫‪ ٤٥‬دقيقه از وقت گذشت و او تمام سواالتم را حل كرد‪ .‬اما از بد شانسي استاد باالي سر ما آمد و‬
‫هيج نميرفت از دلم خدا خبر بود دختركه اقدر درس خوانده حقش نيست كه وقت پوره شود و‬
‫سواالتش بماند‪ .‬به طرف حريم ميديدم و او هم طرف مه‪....‬‬
‫به گوشه ورق با پنسل نوشتم‬
‫چهار جوابه ها را ببين و در ورق خود نشانم بده كدام را بايد حلقه كنم ‪....‬‬
‫اما او منظورم را نفهميد بالخره به دست استاد اشاره كردم‬
‫حريم‪ :‬تمام سواالتش را حل كردم او يك نقطه هم در ورق نگذاشته بود‪ .‬اما چانس بد من كه استاد‬
‫باالي سر ما آمد و يك بچه را هم از صنف بيرون كرد‪ .‬چون در نقل گير كرديش حال اگر مرا گير‬
‫كند سرنوشت بدتر از او پسر در قسمتم است‬
‫سبحان كوشش ميكرد چيزي برايم بفهماند اما اصال قابل درك برايم نبود استاد باالي سر ما ايستاده‬
‫و منم جرعت باال ديدنه نداشتم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫در آخرين دقايق با ده ها كوشش سبحان فهميدم منظور او از ورق در دست استاد است چون او هم‬
‫گروب 𝔸 بود‪ .‬و ميخواست چهار جواب را از روي آن ببينم و در ورق خود به سبحان نشان بدهم‬
‫كه كدام جواب را در سوال چندم حلقه كنه‪.‬‬
‫و منم همين كار را كردم‪ .‬بعد از دو دقيقه او به اشاره دست نشان داد كه تمام شده و دلم خوش شد اما‬
‫بازم نميتوانستيم ورق ها را به استاد بدهيم چون از نام هاي ما ميفهميد كه نقل كرديم‪.‬‬
‫به طرف سبحان ميديدم و به ساعت دستم اشاره كردم كه فقط دو دقه وقت مانده بود‬
‫و او آهسته گفت مه استم تشويش نكو‪..‬‬
‫از جايش بلند شد و گفت استاد مه خالص كردم‪...‬‬
‫در دلم لعنتش كردم با اي كارش هر دوي مارا به بال ميداد‪.‬‬
‫اما يكباره پايش به چوكي خورد و روي ميز مه افتاد و چشمكي طرفم زد و ورق دومي را بلند‬
‫كرده گفت‪:‬‬

‫⁃ ببخشي ببخشي زياد پايم بند شد‬


‫ورق را گرفته به استاد داد و رفت‪ ،‬ساعت زنگ خورد و استاد قلم بند اعالن كرد‪ .‬يك يك ورق را‬
‫ميگرفت و با اسم چك كرده از صنف بيرون ميفرستاد‪....‬‬
‫نوبت من رسيد و استاد ورقم را گرفت و من هم بي حوصله از صنف بيرون شدم دو سه قدم پيش‬
‫رفتم كه صدا كرد چشمش‪ .....‬او‪ ...‬عينكي ‪...‬‬
‫صداي سبحان بود ميفهميدم مگر تير خوده آوردم ايبار باز صدا كرد‬
‫⁃ شيشك‪....‬‬
‫روي مه دور دادم تا حرفي بزنم گل سفيدي در دستش بود و طرفم گرفت‪ .‬گفت‪ :‬تشكر بخاطر حل‬
‫سواالت‬
‫با اي كارش از جنگ كردن همراهش منصرف شدم و گفتم‪ :‬قابل نداشت هر كه ميبود كمك اش‬
‫ميكردم‪.‬‬
‫‪ -‬خوب‪ ...‬پس اين گل هم لياقت شماره نداره ‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬خوب شد فهميدي‪ ،‬اما پيش خودت باشه چون لياقت خودته داره‪..‬‬

‫شميم ‪ :‬روز جمعه شيريني اسمر را گرفتيم و شب هم براي همه مهماني در خانه برگذار كرديم‬
‫چون قرار است تا دو سه هفته آينده عروسي بگيرم ديگر الزم نبود شيريني خوري كنيم‪ .‬اما از يك‬
‫طرف هم دلهره داشتم چون هر دقيقه شكيال گوش زد ميكرد كه وعده ات يادت است انشاهلل‪ .‬ساعت‬
‫از يك شب گذشته بود كه عثمان جان صدا كرد بس است ديگر دخترا هله بخوابيد‪ .‬اگر چه زيادتر‬
‫مهمان ها رفته بودن اما براي كسايي كه شب نشسته بودن جاي جور كرديم و سر جا قصه كرديم‪.‬‬
‫اما حريم رفت كه بخوابد چون فردا بايد به درس ميرفت اي چند وقت بسيار غير حاضري كرده‬
‫بود‪.‬‬
‫مگر حرف از چشم عثمان پنهان نميماند و تمام شب در باره وعده كه براي شكيال داديم پرسيد‬
‫مگر از ترس گفته نتانستم ميخواستم وقتي خواستگاري آمدن باز خبر شوند‪.‬‬
‫حليمه‪ :‬بچا بيايين كه نان شب تيار است هله‬
‫ساره ‪ ...‬هله جان مادر برو پدرته صدا كن كه نان بخوره‬
‫سبحان‪ :‬اينه آمدم ‪...‬‬
‫ببو جان مه صدقه شوم‪ ،‬چي پخته كردي؟؟؟‬
‫⁃ بادنجان سياه ميخوري ؟‬
‫‪ +‬اگر زهر هم پخته كني با اي دست هايت مزه ميته‬
‫حميد‪ :‬چابلوسي نكو بچيش ديگه اينجه ما هم استيم ‪.‬‬
‫‪ +‬نكو الال ‪ ....‬خدا بر مادرم مثل خودش دختر خو نداد خدا كنه عروس هايش مثل خودش باشه ‪...‬‬
‫ساره‪ :‬ها ها راست ميگي باز ميبينم كه كدام نمونه را ميگيري‬
‫احسان‪ :‬عروس كي مثل خودش باشه ؟‬
‫حليمه‪ :‬هيج سبحان از دل گرمش گب ميزنه‪...‬‬
‫احسان‪ :‬راستي حليم ام ياد نره صبح يا ديگه صبح به زن وكيل صاحب زنگ بزني بخاطر تبريكي‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ خيرتي باشد انشاهلل‬


‫خيرتيست زن جان ‪ ...‬براي اسمر شيريني آوردن‬

‫⁃ خو جانم به زنگ زدن نميشه يك روز از نزديك بريم‬


‫ساره‪ :‬او بخير سايه اش سر برادر هاي مام بفته‬
‫صوفيا‪ :‬وال كه بي صبرانه منتظر ينگه خود استم‬
‫سبحان‪ :‬بخير بگو بخير ‪ ....‬هاهاها‬
‫حليمه‪ :‬سبحان جان دلخوشي نكو اول حق الاليت است‬
‫حميد‪ :‬ني ني مه عروسي نميكنم بانين سبحان عروسي كنه‬
‫سبحان‪ :‬هر روزيكه ميگذشت خودم را وابسته تر احساس ميكردم‪ .‬مرغك نو‪ ،‬عينكي‪ ،‬جنگره‪،‬‬
‫شيشك ‪ ،‬گرگ وحشي از اين مراحل گذشته ممكن به مراحل عميق تر برسد ؟‬
‫اما هر چه حاال وقت فكر كردن به عواقب اين كار نيست‪.‬‬
‫صبح زودتر بيدار شدم و آماده رفتن ميشدم اين روزها چانس به من يار شده نميخواستم ازم دلخور‬
‫شود‬
‫⁃ سحر خيز شدي بچيم ‪...‬‬
‫‪ +‬صبح بخير پدر جان ‪ ...‬كمي وقتر بروم خوبست چون ساعت اول ثقافت داريم و استاد هم بسيار‬
‫آيت و حديث سر ما ميگه‪ ...‬نبايد دير برسم‬

‫⁃ ماشاهلل به پسر خودم‪ ،‬حال كه اي قسم است بيا موتر مرا ببر ‪ ،‬باز مه همراهي حميد ميروم‪.‬‬
‫تا رسيدم حريم به صنف بود و داخل شدم سالم كردم اما در جوابم جيزي نگفت‪.‬‬

‫ًحريم‪ :‬به صنف رفتم و كتاب را باز كردم تا درس گذشته را مرور كنم‪ .‬صبحگاه بيشتر دلم به‬
‫نوشتن ذوق ميكند براي همين كتاب را دور كرده و بازم قلم برداشتم تا بنويسم اما قبل من كسي‬
‫روي ميزم نوشته بود‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫نسيم خنكي كه موهايت را تكان ميدهد‬


‫صداي منست‬
‫بار ها از تو ميگذرد و تو انرا نخواهي شنيد‬
‫‪Sub.Ah‬‬
‫چي عجب كار كي بوده ميتواند ‪.‬؟ چي كسي نوشته هاي مرا ميخواند ؟‬
‫در اين ميان سبحان وارد صنف شد و سالم كرد كمي ترس خوردم و فقط طرفش ديدم از گستاخي‬
‫من بدش آمد و دو چوكي دور تر از من نشت مام كتاب را به رويم گرفتم تا مرا نبيند‪.‬‬
‫اما مثليكه فقط چشمش سمت من گره خورده بود و مرا ديد ميزد‪ .‬كتاب را نيمه بسته گرفته گفتم‬
‫‪ +‬چي است پيشرويته ببين‬

‫⁃ مه خو پيش روي مه ميبينم اما تو در پيش روي مه شيشتي‪.‬‬


‫‪ +‬توبه‪ ...‬آدم بيكار ‪...‬‬

‫⁃ راستي دست خط ات زيباست‬


‫‪ +‬به اي گبايت پيشرفت نميتواني سبحان جان‪ ،‬هر بار عيد نيسته كه نقل بتواني‪ .‬و ها بار ديگه‬
‫ورقم را بگيري باز مه ميفهمم و تو‬
‫⁃ نچ‪ ...‬منظورم از دست خط هاي روز ميز است نه جواب سواالت و باز نوشتن جواباتم خو‬
‫وظيفه ات است‪.‬‬
‫در اخير گبش بازم چشمك زد‪...‬‬
‫‪ +‬چشم تو تكليف داره؟ هر دقه باز و بسته ميشه‬
‫آمد آمد ديگران شروع شد و سبحان خنده كنان بلند شده به جايش رفت و مه هم بار ديگر در فكر‬
‫غرق شدم ‪ ...‬يعني اي شاخ شمشاد نوشته هايم را ميخواند‪ .‬از نوشتن به روي ميز و ديوار ها توبه‬
‫كردم چون نبايد كسي فكر ميكرد كه براي آنها مينويسم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان‪ :‬ساعت دوم درسي ما شروع شده بود و استاد تحقيق براي پروژه هاي مان نام همه مارا در‬
‫ورق ها نوشت و به مانند قرعه كشي‪ ،‬يك يك نفر از ورق ها ميگرفت تا هر كه با ورقي كه در‬
‫دستش است جوره يي كار كند‪ .‬حسي در قلبم ميگفت كه بايد با حريم كار كنم اما اينكه چطور را‬
‫نميدانم‪ .‬قرار شد اول ده نفر از دخترا ورق را بگيرند و جوره هاي خود را پيدا كنند خدا خدا داشتم‬
‫كه حريم اسم مرا پيدا كنه‪ .‬اما قبل از انتخاب او تعداد ده نفر از دخترا پوره شدن و حال نوبت بچا‬
‫بود دومين پسر كه براي گرفتن ورق رفت من بودم مگر چانس نداشتم كه نداشتم ورق را كه بلند‬
‫كردم اسم اكرم نوشته بود‪ .‬نا اميد شده و ناخداگاه آه كشيده گفتم حريم‪...‬‬

‫(اي كاش اسم تو بود )‬


‫بدون كدام حرف ب جايم نشستم‬
‫فقط ميتانستم تماشا كنم كه چي كسي قرار است با حريم هم تيمي بشود نفر پنجم اكرم از جايش بلند‬
‫شده و ورقي را گرفت اما به پُسخندي به استاد گفت ميشه روق دوم بگيرم ؟‬
‫⁃ چرا؟‬
‫‪ +‬چون در اين ورق اسم خودم است‬
‫تعجب كردم چطور ممكن بود دو اكرم نوشته باشند اسم اكرم كه با من بود‪ .‬اكرم ورق دوم را‬
‫برداشت و قرار شد با حكيم كار كنه و بعدش دوباره آمد سر جايش و ورقي گرفته گي اش به دستم‬
‫ماند بازش كردم حريم نوشته بود و به گوشم گفت‬
‫⁃ بگير رفيق تا امال اسم حريم را ياد بگيري و ديگر اكرم را حريم نخواني‬
‫‪ +‬رفيق ‪ ....‬تو از كجا فهميدي؟؟‬
‫‪ -‬هششششش حال كسي خاد فهميد‬
‫از كارش هم خوشحال بودم و هم شرمنده‪ .‬اما شايد قسمت بوده تا حريم را بيشتر بشناسم تا ساعت‬
‫درس تمام شد از سر چوكي ها عاجل به قطار آخري پريدم‬
‫‪ +‬اجازه ست؟؟؟‬

‫⁃ بلي بفرما‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬شيشك خانم ميشه اوقات بيكاري تانه بگويين تا در مورد موضوع تحقيق ما بحث كنيم‬
‫سكينه‪ :‬توبه شيشك چي؟؟؟؟ و باز چي عجله داري هنوز استاد تنها جوره ها را تعيين كرده براي‬
‫سمينار وقت زياد داريم بان كه موضوعات معلوم شوه‬
‫حريم‪ :‬مار از پودينه بدش مي آيد باز پيش خانه اش سبز ميكنه‪ ....‬بريم سكينه جان‬

‫⁃ هله بريم‪...‬‬
‫سبحان‪ :‬ملخك جستي و جستي آخر به دستي هاهاها‬
‫اكرم‪ :‬چي گب است بچيش حال سر خود حرف ميزني؟‬
‫دست اكرم را از سر شانه ام گرفته و پشت دستي محكم زدم و ازش تشكر كردم‪ .‬از صنف ميرفتم‬
‫كه كتابي روي ميز مانده بود به دلم گفتم حتما از حريم است و بعدش روي ورق كوچك نوشتم‪.‬‬

‫ُزلف کج بر چهره خوبان‬


‫قيامت می کند‪...‬‬

‫در بين كتاب روي ميز فراموش شده حريم گذاشتم دويده دويده به دنبال شان رفتم‪.‬‬
‫‪ +‬فراموش كار‪ ....‬ترا ميگم ‪ ...‬او شيشك‪ ...‬صبر كمي‬
‫حريم‪ :‬با سكينه قصه كنان به طرف دروازه عمومي ميرفتيم كه سبحان صدا كرده آمد از آوازش‬
‫حس كردم كه با من كار داره به سكينه ديده ديده گفتم‪ :‬حتما باز اي بچه كدام لوده گي ميكنه‪ ...‬اما تا‬
‫شيشك گفت طاقتم تمام شد روي مه دور دادم‬
‫⁃ چي است بد قواره‪...‬‬
‫‪ +‬مه بد قواره استم از نظرت ؟؟؟ عينك هايته نپوشيدي بچيش ‪ ...‬بگير كتاب ته‬
‫زمانه ي خوبي كردن هم نمانده توبه توبه بريم اكرم بچيش‬
‫⁃ كي ازت خوبي كردنه خواسته احمق‪ ،‬رواني‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان با كتاب به زير زنخم زده گفت عينك هايته نپوشيدي ‪ .‬و بعدش كتاب مه داده رفت دلم ميشد‬
‫يك سيلي محكم بزنم بچه احمق اما سكينه هر وقت ميگفت نكن بد است سبحان بچه بد نيست نيت بد‬
‫نداره‪ ..‬كمي شوخ طبع است و خالص‬

‫⁃ لعنت به اي شوخي كه اي ميكنه‬


‫بعد از خدا حافظي از سكينه و رفتن موتر حمله آنها متوجه شدم كه كتاب از مه نيست و به صحفه‬
‫دومش اسم سكينه نوشته است‪ .‬كتاب را با خودم به خانه آوردم كتابي زار دار كسي را اما من از‬
‫كجا ميدانستم قرار است آقا سبحان نامه نوشته كنه و در بين آن بگذارد‪ .‬اما اين بدترين كارش بود و‬
‫بدتر از آن گذاشتن آن در بين كتاب‪ ،‬كه ماجراي بسيار كالن شد‪.‬‬
‫بعد از چاشت طبق عادت هميشه گي مادرم خواب بود و هانيه هم مصروف شستن ظرف ها بود‬
‫مه به تهكوي رفتم تا در بين سيمينارات الال هايم اگر موضوع جالبي باشد براي تحقيق خود بگيرم‬
‫صداي هانيه آمد كه مرا عاجل باال خواست‪ ...‬نگرانش شدم و عاجل رفتم باال‬

‫⁃ اي چيست حريم؟؟؟‬
‫‪ +‬چي چيست؟‬

‫⁃ سواله به سوال جواب نده‪ ..‬نامه است ببين ‪ ..‬از براي چيست ؟‬
‫از خاطر چيزي محكمه ميشدم كه باور نميشد و از آن بي خبر بودم اما بدتر از آن اينكه خواهرم‬
‫حرف هاي بدي برايم زد‪ .‬نامه را باز كرد دو سه جمله نوشته بود اما از طرف كي به كي بود‪،‬‬
‫معلوم نيست‪.‬‬

‫⁃ زلف كج به چهره خوبان قيامت ميكند‪ ...‬از چي وقت به اي سو تو خوب شدي ؟ دو روز نشده‬
‫پوهنتون رفتي باز سلسله نامه گرفتن شروع شد ؟‬
‫‪ +‬هانيه‪ ....‬چب باش ‪ ...‬نامه چي كار چي؟ كتاب صنفيم به صنف مانده با خودم آوردمش محتويات‬
‫كتاب ديگران به من چي ؟ حال تو بگو بدون اجازه من چرا به وسايلم دست ميزني ؟‬
‫⁃ مرا بازي نتي‪ ،‬امروز اقه فيشن به همي خاطر بود؟‬
‫‪ +‬افففف هانيه از دست تو چرا به گب نميفهمي؟ ميگم از مه نيست برو نامشه بخوان‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سر و صداي ما به اندازه ي بلند بود كه مادرم هم بيدار شده آمد و بدون پرسيدن محكمه ام كرد‪ ..‬به‬
‫حرف هانيه باور كرده‪ .‬مادر و دختر مرا ذليل كردن حرف هاي مادرم بيشتر جنبه كنايه داشت تا‬
‫نصيحت‪ ،‬اينكه مال مردم استم و متوجه خوب و بد خود بايد باشم امروز صبا نامزد يكي خاد شدي‬
‫باز چي جواب ميتي ‪...‬و بيشتر از اينها‬
‫‪ +‬مادر بس است ديگه لطفا مه كاري نكرديم گفتم كتاب صنفيم است مه خبرش ندارم ‪ ،‬ببين كتاب‬
‫مه در بكسم است و باز ممكن خودش همچين چيزي براي خود نوشته‪ ،‬مگر ما دفترچه خاطرات‬
‫نداريم مگر هانيه شعر هاي موالنا و سعدي را در كتابچه نمي نويسد؟ چرا نوشتن شعر برايتان‬
‫ايقدر خبر ساز شده ؟‬
‫هانيه‪ :‬خو خدا كنه همتو باشه ‪ ..‬نشود كه دو روز از رفتنت نشه و فريب بچاي پوهنتوني را‬
‫بخوري‪.‬‬

‫⁃ توبه‪...‬‬

‫مادرم و هانيه هر دوي شان از اتاق بيرون شدن و اينكه برايشان دروغ گفتم اصال راحت نبود اما‬
‫خدا شاهد بود كه از چيزي خبر نداشتم‪ .‬كتاب را ديدم و خطي كه در ميانش بود اگر چه باالي‬
‫سبحان شك كردم چون كتاب را او دستم داد‪ ،‬اما مطمئن نبودم كه كار او نباشد ممكن ورق اشتباهي‬
‫بين كتاب آمده به ناحق گناهي كسي ديگه را نبايد به گردن ميگرفتم‪ .‬بعد از دعواي مادرم شان‬
‫حوصله درس خواندنم از بين رفت و ميخواستم بعضي چيزهاي بنويسم تا ذهنم راحت شود صداي‬
‫مسج موبايل بلند شد و ديدم شماره ناشناس است‬
‫⁃ حوصله مزاحم را كه اصال ندارم‪ ...‬بدون باز كردن مسج اش‪ ،‬دكمه ديليت را زدم و موبايل را‬
‫بي صدا كردم‪.‬‬
‫و بيست دقيقه يي نگذشته بود كه هانيه آمد و گفت بيا چاي جور كن هله كه مهمان داريم ‪ ،‬مه ورقه‬
‫يي كه در آن از درد مادرم و خواهرم نوشته بودم را بيرون انداختم تا مبادا هانيه بازم بگيردش و‬
‫جنجال نو جور كنه‬

‫سبحان‪ :‬بعد از رفتن به خانه به نماينده صنف تماس گرفتم و نمبر حريم را ازو خواستم تا در مورد‬
‫پروژه تحقيق همراهش بحث كنم اما مثل اينكه مرا نشناخت جواب مسج ام را نداد‪ .‬من هم چون بي‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫مصروفيت مانده بودم ميخواستم ميدان فوتبال بروم لباس هاي ورزشي مه پوشيده برامدم كه مادر‬
‫جانم آمد و گفت تا خانه كاكا عثمان برسانمش چون ميخواست تبريكي اسمر برود‪ .‬مجبورا لباس‬
‫هاي تبديل كرده دوباره پيش مادرم رفتم و با او به خانه كاكا عثمان رفتيم‪.‬‬

‫⁃ بچيم تو داخل نميري؟‬


‫‪ +‬ني ادي جانم مه چي كنم داخل ميداني كه كاكا عثمان و بچايش خانه نيست بين شما زن ها مه‬
‫چي كنم‬
‫⁃ خي زياد منتظر نميمانمت زود ميايم‬
‫‪ +‬ني‪ ،‬دل جمع بشي و قصه هايته خالص كو تا او وقت مه هم كمي چكر ميزنم به كوچه و پس‬
‫كوچه هايشان‬
‫⁃ درست است بچيم باز كه آمدي مسكال كو كه مه برايم مرا زياد منتظر نماني‪.‬‬
‫‪ +‬چشم ببو جانم‬
‫مادرم از موتر پايين شد و رفت موتر را روشن كردم كه بيرون از كوچه بروم متوجه شدم موبايل‬
‫مادرم در موتر مانده ناچار در زير درخت موتر را پارك كردم و منتظر نشستم سرم را به‬
‫اشترنگ موتر گذاشته بودم و آهنگ هارا نسبتا بلند ميشنيدم دو بار ديگر براي حريم مسج كردم‬
‫اما جوابي از طرف او نيامد از نيم ساعت زيادتر دوام نياوردم و خلقم تنگ شد برامدم و دروازه‬
‫كاكا عثمان شان را تك تك كردم‪ .‬تا مادرم را صدا كنند اما مثليكه كسي صداي تك تك مرا نشنيد و‬
‫ايبار زنگ دروازه را زدم‪..‬‬
‫حريم‪ :‬بعد از بردن چاي چند دقيقه يي را به جبر نشستم مگر از دلم خدا خبر بود كه چقدر هم خسته‬
‫كننده تمام ميشد برايم‪ ،‬اين فضا و اين لحظات قصه و داستان خواستگاري خاله حليمه و مادرم هم‬
‫شروع شد و بالخره راه نجاتم را پيدا كردم باز كردن دروازه‪....‬‬
‫صداي زنگ دروازه بلند شد و رفتم تا دروازه را باز كنم كه هانيه از پشتم صدا كرد‬
‫⁃ حريم يكبار ُگل الالي مه از باال بياور خاله جان ميخواهد ببينه مه ميرم دروازه را باز ميكنم‬
‫و منم رفتم سمت اتاق اسمر و گل را آوردم و تا از دو منزل پايين شدم خاله حليمه به دهن دروازه‬
‫ايستاد بود و گل را سر پا ايستاده ديد‪ ،‬دو هزار افغاني از دستكولش كشيد و در پهلوي گل گذاشته‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫گفت خدا قدمشه نيك كنه و خدا حافظي كرد و منم چون اين گل شيريني وزنين بود به بدرقه خاله‬
‫حليمه نرفتم و دوباره به اتاق خود برگشتم‪.‬‬
‫و بازم سه مسج از همان نمبر ناشناس داشتم ايبار خلقم تنگ شد و مستقيم نمبرش بالك كردم ديگه‬
‫حوصله نداشتم كه گناه نكرده حاال يكبار ديگر حرف از خواهرم بشنوم‬
‫شب هنگام هر حرف مادرم كنايه داشت و حركات هانيه همچنان‪ ،‬خوب ميدانستم براي من نقشه‬
‫كشيدن و حتما ميخواهند كاري كنند‪ .‬نميدانم چرا هميش حس كردم مادرم مرا كمتر دوست دارد و‬
‫بيشتر براي هانيه عالقه مند است‪ ،‬شايد چون خوي من به پدرم رفته بود و از هانيه به مادرم‪.‬‬
‫اسمر كه براي صدف موبايل جديد خريده بود را نشان مان داد و خيلي هم مقبول معلوم ميشد‬
‫(آيفون هـشت پلس ) اما ذوق مرا هانيه با حرف هايش خراب كرد‬

‫⁃ چرا الال خوده زحمت دادي‪ ،‬به اي زمانه هم نامه نويسي ميشه‪ .‬ميتانستي برش هر روز خط‬
‫نوشته كني و پشت دروازه شان باني‪.‬‬
‫اسمر‪ :‬چي ميگي هانيه ؟‬

‫⁃ ميگم نامه تبادله كنين بسيار عاشقانه ميشود‪ ...‬هاهاهاها‬


‫با ناراحتي ي بسيار به اتاقم رفتم و دل سير گريه كردم چرا بايد طعنه همه ملك را من شنوا باشم‬
‫مگر من چي كردم ؟ (خدايا تو شاهد باش كه خبري از آن نامه ندارم)‪ .‬و به تراس اتاقم بيرون شدم‬
‫ورقي روي دستم را تحويل هوا كرده و چندي ديگر همانجا ايستادم‪ ،‬گرچه نسبتا هوا سرد بود اما‬
‫دوست داشتم سرد بشوم و اين آتش كه وجودم را ميسوزاند خاموش كنم‪....‬‬
‫يازده ي شب بود كه شماره ي ديگر تماس گرفت و سه بار رد تماس دادم و بالخره مسج كرد‬
‫محتواي مسج( سالم ‪ !...‬خوبي شيشك جان ‪).....‬‬
‫مسج دوم ( وقت داري حرف بزنيم ؟؟)‬
‫‪ +‬خدايا ني ديگه ‪ ...‬تا ايقدر اش ني ديگه بيشتر ازين هم امكان داره؟ چرا مشكل ساز ترين بنده ته‬
‫سر راهم گذاشتي چرا؟؟؟‬
‫ميخواستم زنگ بزنم و هر آنچه ميتوانم برايش بگويم اما از اينكه مبادا كسي بيدار بشود و درك‬
‫اشتباه بكنند ترسيدم و موبايلم را خاموش كرده به اتاق رفتم و خوابيدم‪ .‬فردا قرار است روز خوبي‬
‫براي بعضي ها نباشد براي همين بايد آماده بود‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان‪ :‬بعد از چندين مسج ديدم كه جواب نميدهد خواستم تماس بگيرم اما اصال اجازه تماس با‬
‫شماره اش را نداشتم و فهميدم كه بالكم كرده ‪ ...‬از راه برگشت كلپ به طرف خانه يك سيمكارت‬
‫جديد گرفتم و شب به وقت خواب مسج كردم فكر كردم شايد حاال بيكار باشد و جواب مرا بدهد‪ .‬اما‬
‫برعكس مسج هاي مرا جواب نداد خلقم تنگ شد از كار هايش ‪ ...‬اصال خوده چي فكر كرده كه‬
‫جواب نميده؟ مگر چندان چيزي هم است؟ گرگ وحشي‪ ،‬شيشك زن‪ ،‬جند زده گي ‪ ...‬موبايل را‬
‫مانده و خواستم بخوابم‪ ،‬اما كجاست خواب كه به اين چشمان من بيايد‪ .‬هر طرف پهلو دور ميدادم و‬
‫فكر ميكردم بالخره‪ ...‬بازم مسج نوشتم كه ( حريم چرا خودت را به كوچه حسن چب ميزني؟ جواب‬
‫بته با تو كار دارم‪)...‬‬
‫نيم ساعت گذشت و جواب نداد ايبار خواستم حرس اش بتم تا جدي شده و به خاطر جنگ هم كه‬
‫شده جواب بده‪...‬‬
‫( مقبولك‪ ،‬فردا هم همين لباس بپوش و با همچين تيپي بيا ‪)...‬‬
‫مگر اين مسج هم كار آمد نشد و جواب نداد‪ ،‬با خود گفتم حتما خوابيده نبايد مه هم تا ناوقت بيدار‬
‫باشم فردا زودتر ميروم و همراهش به صنف حرف ميزنم‪.‬‬
‫هانيه‪ :‬بعد از او نامه با مادرم يكجا تصميم گرفتيم تا حريم را زير نظر داشته باشيم چون خورد‬
‫است و تازه به پوهنتون ميره فريب نخوره و كسي ازساده گيش سو استفاده نكنه‪ ،‬همه روزه حريم‬
‫قبل ما از خواب بيدار ميشد براي پوهنتون روان ميشد مگر امروز اصال بلند نشد پدرم شان همه‬
‫رفتن‪ .‬پريشانش شده به اتاقش رفتم چون از لحاظ رواني چندان به سُر معلوم نميشد‪.‬‬
‫با آهسته گي دروازه را باز كردم به جايي خوابش بود و آهسته آهسته طرفش رفتم ديدم نفس‬
‫ميگرفت دلم جمع شد ترسيده بودم كه چرا بيدار نشده ‪ ...‬از اينكه خواب بود ميخواستم كه برگردم‬
‫متوجه موبايلش شدم‬
‫حاال خوب موقع بود تا موبايلشه باز كرده چك كنم‪.‬‬
‫ديدم كه موبايلش خاموش است دوباره به ميز گذاشتم‬
‫⁃ پس كاري نميشه كرد‬
‫اما يادم افتاد كه پسورد موبايلش كود انتخابيش بود (رشته حقوق ) عاجل موبايل را گرفته از اتاق‬
‫بيرون شدم و به دهليز روشنش كردم و بعد از عبور از رمز صداي مسج موبايل بلند شد‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫( سالم ‪...‬‬

‫! خوبي شيشك جان ‪).....‬‬


‫مسج دوم ( وقت داري حرف بزنيم ؟؟)‬
‫سوم ( حريم چرا خودت را به كوچه حسن چب ميزني؟ جواب بته با تو كار دارم‪ )...‬و‬
‫آخر ( مقبولك‪ ،‬فردا هم همين لباس بپوش و با همچين تيپي بيا ‪)...‬‬
‫به مسج هاي كه ميديم باورم نميشد چي كرده اي دختر؟؟؟ دختر احمق فريب چي كسي را خوردي‬
‫؟‬
‫مادر ‪ ...‬مادر‪...‬‬

‫⁃ چي گب است دختر كمي آهسته‬


‫‪ +‬ببي مادر جان خوب ببي دخترت چي كار نامه هاي ميكنه‪..‬‬

‫⁃ چي شده‪ ،‬چي است اي ؟‬


‫‪ +‬تو باش كه عينك هايته بيارم خودت بخوان تا باور كني‬
‫خوب بخوان مادر جان ببين دو سه روز نشد كه پوهنتون رفته وقت به اي كارا شروع كرده‪ ...‬باز‬
‫پدرم ميگفت دختر درس خوان‪،‬‬
‫امروز صبا اگر به اي بچه نتيمش باز پت و پنهان فرار هم ميكنه‪...‬‬

‫⁃ چب باش دختر چي گفته ميري حريم‪ ....‬حريم‪ ...‬بيدار شو دختر هله‬


‫شميم‪ :‬حرف هاي هانيه آنچنان سنگيني داشت كه حتي با وزنه بردار هم نميتوانستم حملش كنم دو‬
‫منزل را مانند ده ها كوه باال رفتم و هر قدر كه ميتوانستم حريم صدا زدم مگر او غرق خوابش بود‬
‫و بيدار نميشد‪.‬‬

‫⁃ لعنت به تو دختر تمام شب را با بچاي مردم حرف ميزني و فردا بيدار شده نميتواني‪...‬‬
‫موبايلش به دستم بود و تا توان داشتم به ميز كوبيدمش‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ ،‬الهي بميري دختر‪ ...‬اوالد ناخير نصيبت شوه الهي‬


‫با چكش كه نزديك گلدان دهليز بود به لب تاپ حريم زدم و با چند ضربه ي شكست هر چه دستم‬
‫مي آمد دور ميريختم حريم هم به مانند مرده ها طرفم ميديد و حركتي نميكرد به طرفش دويديم‪،‬‬
‫دختر احمق از جايت بلند شو ‪ ...‬دست به موهايش بردم و كشان كشان از تخت خواب پايين‬
‫كردمش‪ ،‬چند سيلي حواله رويش كردم و از حال رفت از جايم بلند شده و لگدي به صورتش زدم‪..‬‬
‫بمير دختر بمير‪...‬‬

‫⁃ مادر نكو‪ ،‬نكو كه ُكشتي اش ‪ ....‬اياليش كو‬


‫هانيه به دنبال موبايل خودش رفت تا به اسمر زنگ بزند و يا هم به عمر تا بيايد و دختر را به‬
‫شفاخانه ببرند او در تب ميسوخت‬
‫حريم‪ :‬نميدانم ساعت چند چشمانم بند آمد و خواب بااليم غلبه كرد چنانكه حتي از پوهنتون رفتن هم‬
‫باز ماندم‪ .‬گويا بيدار بودم همه چي را ميشنيدم آوازم مادرم كه حريم‪ ،‬حريم صدا ميكرد‪ .‬و بعدش‬
‫اينكه هر بار تكرار ميكرد‪ ،‬الهي به اي روز نميرسيدي دختر‪...‬‬
‫اوالد نااهل نصيبت شوه‪ ،...‬به صد درد بي درمان گرفتار شوي‪...‬‬
‫مگر توان ايستادن كه چي حتي نميتوانستم چشمانم را باز كنم‪ ،‬وزني عجيبي را باالي شانه هايم‬
‫حس ميكردم سر و صدا هاي كه مادرم ميكرد موجب دلهره من شده بود مگر بازم نميتوانستم به جا‬
‫ايستاده شوم‪ .‬حس ميكردم ُمردم‪ ،‬چند لحظه بعد صداي دلخراشي روحم را از جسمم بيرون كشيد‬
‫به سختي بسيار چشم باز كردم مادرم بود با چكش در دستش لب تابم را ميشكست‪ .‬و كاري ازم‬
‫ساخته نيست‪ ،‬يكباره خودم را روي زمين زير دست و پاي مادرم يافتم و بس از هوش رفتم‬
‫سبحان‪ :‬صبح زود از خواب بيدار شده و سمت پوهنتون دوان دوان رفتم‪ ...‬ساعت از هفت‪ ،‬پانزده‬
‫دقيقه ي گذشته بود و حريم قرار بود هفت و سي بيايد‪ .‬به عقربه هاي ساعت ميديدم تيك و تاك‪ ،‬تيك‬
‫و تاك‪..‬‬
‫ساعتگرد از هشت گذشت مگر حريم نيامد‪ .‬و مرا در فكر فرو برد بازم غير حاضري ناگهاني‪،‬‬
‫جواب مسج نميدهد براي اين بازم تماس گرفتم اما شماره مورد نظر من خاموش است را هر بار‬
‫اين حرف را از پشت خط ميشنيدم‪.‬‬
‫اسمر‪ :‬هنوز به وظيفه ام نرسيده بودم كه هانيه تماس گرفت و گفت باالي حريم حمله آمده و بايد‬
‫عاجل خانه بروم‪ ،‬اما حيران بودم كه حمله ي چي ؟ حريم كه هيج مريضي نداشت و حاال يكباره‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حمله چي آمده؟ نميدانم چقسم خوده به خانه رساندم و حريم را غرق در خون ديدم تمام اتاقش به هم‬
‫ريخته بود و مادرم گوشه يي نشسته خاموشانه تماشا ميكرد‪ ،‬هانيه به روي حريم آب ميزد و‬
‫دستمالي ديگري را به سرش مانده بود تا تر بند آب و ليمو بكند‪ ..‬تا مرا ديد فرياد زد الال حريم به‬
‫هوش نميايه‪ ..‬نزديكش شدم و دستي به رويش كشيدم در تب ميسوخت‪ ،‬عاجل در بغلم گرفته و‬
‫راهي شفاخانه شديم‪ ...‬در راه از هانيه بازجويي كردم كه چي اتفاقي افتاده اما او فقط گفت خواب‬
‫بوده وقتي بيدار شده حريم را به همي وضعيت در اتاقش پيدا كرده‪...‬‬

‫يك_هفته_بعد‪...‬‬
‫سبحان‪ :‬حريم نزديك راه زينه منتظرم ايستاده بود‪ .‬موهايش باز بودن و لباس سفيد به تن و چادر‬
‫قهويي به سرش انداخته بود از دور اينقدر جلوه نمايي داشت‪ ،‬اگر از نزديم ميديدمش قيامت ميشد‪.‬‬
‫هر قدمي كه نزديكتر ميشدم دلم بيشتر به لرزه مي افتاد فكر نميكردم اي همان حريم باشد كه من‬
‫ميشناسم‪ ،‬چونكه اين دختر طرفم ديده‪ ،‬ديده لبخند ميزد‪ .‬كاري كه حريم واقعي هرگز نكرده‪...‬‬
‫نزديكش شدم و فقط سه قدم از هم فاصله داشتيم دستش را گرفتم و بوسيدم ‪ ...‬خانمم‬
‫حريم دستش را بلند برد و به آسمان اشاره كرده گفت ‪ :‬خدا شاهده سبحان‪...‬‬
‫و بعدش صداي زنگ موبايل هر چه قطع ميكردم نميشد و بالخره يك چشمم را باز كردم و متوجه‬
‫شدم موبايل دست پدرم است و باالي سرم ايستاده‪ .‬از جايم بلند شدم و سر گوش مه خاريده سالم‬
‫كردم‬
‫⁃ صبح بخير پدر‬
‫⁃ صبح بخير شاهزاده ‪ ...‬فكر كنم دلت نميشه كه پوهنتون بري؟ ساعت از هشت گذشته‪..‬‬
‫‪ +‬ني پدر جان ميروم اما كمي دير تو چون ساعت اول امروز درس نداريم‪.‬‬
‫بعد از رفتن پدرم از جايم بلند شدم و با خود گفتم حريم واقعا خواب بوده و حقيقت نداشته ‪ ...‬امكان‬
‫ندارد اين يك هفته را پوهنتون نيايد و باز بتواند دوباره وارد صنف ما شود چون سه مضمون‬
‫بيست فيصدش گذشته و حريم از امتحانا باز ماند‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪#‬يك هفته قبل‪...‬‬


‫عثمان‪ :‬حريم دختر نازدانه ام‪ ،‬كوچكترين پرنده ي آشيانه ام به بدترين حال پيش چشمانم خفته بود‬
‫و كاري از من ساخته نيست‪.‬‬
‫دليل چگونه گي اش را نميدانم‪ ،‬يا اصال نپرسيدم‪ .‬هيج كس حال جواب گويي را نداشت‪ .‬عمر هم‬
‫بعد من خبر شد مادرش را گرفته به شفاخانه آورد اما شميم حال بدتر ازمن داشت نميتوانستم‬
‫بپرسم چي اتفاقي افتاده‪ ،‬چون قرار نيست براي يك تب كردن حريم به اين وضعيت برسد‪ .‬مگر به‬
‫گفته هانيه حريم خودش با خود چنين كرده‪...‬‬
‫دو ساعت بعد سيروم حريم تمام شد و داكتر هم براي معاينه آمد مگر قبلش مرا خواست و چند‬
‫حرف با من داشت حدس زدن حريم شكنجه شده‪ ،‬اوال فكر كردن اسمر شوهرش است و او را لت‬
‫و كوب كرده اما بعدش فهميدن كه بردارش است و ما هم فاميلش هستيم‬
‫حاال وقت بازجويي بود كه چرا اين دختر به چنين وضع رسيده‪ ...‬بعد از چند سوال و ديدن معاينات‬
‫قبلي حريم‪ ،‬حرف هايم براي داكتران قناعت بخش بود و پي گير موضوع نشد‪.‬‬
‫چون سال قبل هم حادثه كرده بوديم و حريم زود رنج و آزرده خاطر شده و حتي يكبار با تمام‬
‫حواسش موهايش را قيچي كرده بود‪ ،‬تمام جريان آنرا براي داكتر قصه كردم و قرار شد داكتر‬
‫برايش دواي هاي آرام بخش بدهد و چند روزي هم اينجا بماند تا هم تبش خوب شود و هم از لحاظ‬
‫روحي دوباره آماده شود‬
‫شميم كنارم ايستاده بود و طرف حريم ميديد و حريمي كه تازه به هوش آمده بود‪ ،‬حرفي نميزد و‬
‫خاموش بود‪ .‬نزديكش رفتم و دستي به موهاي پريشانش كشيدم‬

‫⁃ خوبستي جان پدر‬


‫حريم با باز و بسته كردنش فهماند كه خوبه‪ ،‬ميدانستم بسيار تحمل كرده و حال اين درد از حد‬
‫تحمل فراتر شده اين حال حريم را سال قبل هم ديده بودم روزيكه قرار شد به از شفاخانه به خانه‬
‫برگردد چون اعصا گرفته بود سيم دندانهايش و عينك‪ ،‬اينكه بيشتر از همه خساره ديده بود را رنج‬
‫حساب ميكرد و از خودش متنفر شده بود مگر من تصميم را گرفتم هر چه حريم بخواهد بايد شود‪.‬‬
‫شايد واقعا دخترم از لحاظ عاطفي و رواني ضعف شديد داشت و نميتوانست تعادلش را حفظ كند‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم‪ :‬روشنايي اتاق اذيتم ميكرد اما توان حرف زدن نداشتم چند دقيقه يي كه به خود بودم را به‬
‫خاموشي و چشمان بسته سپري ميكردم تا مقدار دوا را بيشتر نكنند‪ ،‬ميدانستم قرار است بازم دوا‬
‫بگيرم اما اينبار من هيچ مشكلي نداشتم و به ناحق اين همه وقت را بايد ضايع ميكردم‪ .‬همه روز‬
‫باالي بستر خواب بودم و چشمم از خواب باز نميشد‪ ،‬حدس ميزدم كنارم چي اتفاقي قرار است بي‬
‫افتد اما تا اين حد را نه‪ ،‬چندين روز به شفاخانه ماندم و بالخره مرخص شدم‪.‬‬
‫در تمام لحظات كه آنجا بودم همه به چشم ترحم طرفم ميديدند‪ .‬گاه چشم باز ميكردم مادرم كنارم‬
‫بود و گاه پدرم‪ ....‬و روز چندين بار هم داكتر و نرس‪ ،‬بوي دوا و فضاي شفاخانه بزرگترين‬
‫مجازات عمرم بود چون هميش ميخواستم به دور از اينا باشم‪.‬‬
‫روز آخر هفته‪ ،‬وقتي پدر و مادر با هم حرف ميزدند حريم تازه از خواب بيدار شده بود و يا هم‬
‫تاثيرات دوا خالص شده بااليش‪ ...‬حرف هاي پچ پچ كنان هر دو را به درستي ميشنيد كه مادرش‬
‫ميخواهد چند روز ديگر هم حريم اينجا بماند‪ ،‬تا كامال خوب شود اما عثمان قبول نكرد و خواست‬
‫او را به خانه ببرد‬
‫⁃ حتي اگر ضرورت شود دخترمه با خود هرجايي كه رفتم ميبرم و تنها نميگذارمش‪ ،‬دخترم‬
‫ديوانه كه نيست لياقت دخترم را هيج كس ندارد‪ .‬هوش و ذوكات او از تمام اوالد هايم برتر است و‬
‫بدتر ني ‪ ...‬فقط چند روزه خسته شده ميخواهد غير آن نه مشكل رواني داره و نه هم ديوانه روحي‬
‫است فهميده شد زن ‪....‬‬

‫از وقتي كه استاد نظامي گفتن حادثه كرده از حال دلم خدا خبر است اينكه چقدر ميخواستم زودتر‬
‫بيايد و از سالمتي اش باخبر شوم مگر دلم نيامد كه برش مزاحمت كنم‪..‬‬
‫سرم را به دروازه تكيه دادم و منتظر ماندم تا او سرش را بلند كنه‪ .‬محو تماشايش بودم نميدانم چي‬
‫ديده بودم به اين دختر كه اينقدر خواستني شده بود برايم‪.‬‬

‫چند دقيقه يي گذشت و حريم براي ديدن ساعت سرش را از ميز بلند كرد و متوجه سبحان شد‪،‬‬
‫سبحان هم كه حريم را ديد زودتر خودش را سر و سامان داده به لبخندي سمت حريم و آمد و‬
‫جويايي احوالش شد‬
‫⁃ شيشك جان خوبي؟ بال به دور‪.....‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬حوصله ندارم‪ ،‬ميشه دور بري؟‬

‫⁃ بيا بريم بازار برت حوصله هم ميخرم جنگره‪...‬‬


‫سبحان براي مزاق كردن شايد زياده روي كرد و عينك هاي دودي حريم را از چشمانش بيرون‬
‫كرده و طرف خود كشيد‬
‫⁃ به به چي عينكي ميشه مه امتحانش كنم؟‬
‫هنوز حرفش تمام نشده بود كه سيلي حواله روي سبحان شد‪.‬‬
‫‪ +‬بس است لعنتي‪ ،‬نميداني نميخواهم همراهت حرف بزنم‪ .‬چرا رد مرا گرفتي و ايال نميكني ‪..‬‬
‫ازين بيشتر ميخواهي اذيتم كني‪ ،‬به اين حال رسيدم كافي نيست برت؟‬
‫سبحان‪ :‬با سيلي خوردنم متوجه شدم كه چقدر هم احمقانه رويه كردم با كسي كه تازه از خطر‬
‫بيرون شده نبايد شوخي ميكردم القل يك روز هم كه شده بايد متوجه ميبودم تا او آرامش ميداشت‪..‬‬
‫اما نميدانم چرا مقصر اين وضعيتش مرا فكر ميكرد‪ ..‬حرفش تمام شد و بدون شنيدن حرف من از‬
‫صنف بيرون شده و رفت‪ .‬دل ميگفت دنبالش برو و عقل ميگفت بس كن‪ ..‬ميانه هر دو (دلم و عقلم )‬
‫اولين باريست كه شكر آب شده‪ ،‬اما حرف دلم را شنيدم و زود به دنبالش رفتم چون به صنف هاي‬
‫خود به درس مصروف هستند و ديگر اينكه همه جا فرصتي است و كسي خداي ناكرده مزاحمش‬
‫نشود‬
‫به دنبال حريم مي دويدم گويا او دل مرا با خود حمل ميكرد‪ ،‬قبل از من‪ ،‬دلم آنجا بود در دستان او‪...‬‬
‫حريم كنار همان درختي بزرگ كه همه روزه از پنجره صنف تماشايش ميكرد نشست ميدانستم‬
‫رابطه ي عجيب احساسي با آن درخت داشت‪ ،‬فكر ميكردم حريم بيشتر از انسان با درختان اُنس‬
‫دارد چونكه بي ضرر و بي نياز هستند‪ .‬انسان ها تا نيازمند بر ماست تظاهر دوستي دارند و وقتي‬
‫مطلبي باقي نماند به هر نوع ممكن ضرر ميرسانند‪.‬‬
‫ميخواستم كنارش بشينم اما ميترسيدم‪ ،‬حراسي در دلم خيمه كرده بود فقط به عقبش ايستادم و‬
‫شروع كردم به حرف زدن دلم ميخواست هرچه در باره من است بداند و هر چه نيست را باور‬
‫نكند‬
‫⁃ حريم‪ ،‬ببخشيد‪ .‬قصد اذيت نداشتم‪ ،‬فقط خواستم كمي بخندي‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ حريم‪ ،‬شكر كه حادثه زياد جدي نبود‪ .‬الحمدهللا كه سر حال ديدمت‪ .‬اين زخم هاي ظاهري مهم‬
‫نيستند زود خوب ميشوند‪.‬‬
‫‪ +‬سبحان بس كن لطفا برو تا كسي مارا نديده‪ ،‬نميخواهم بازم گنه ناكرده مجازاتم كنند‪..‬‬

‫⁃ مجازات چي حريم ؟‬
‫ميدانستم كه مسله حادثه دورغ است‪ .‬روزيكه استاد نظامي گفت موتر حمله حادثه كرده مه تمام‬
‫موتر هاي حمله را جستجو كردم هيج حادثه يي رخ نداده بود‬
‫‪ +‬خوب‪ ،‬ميداني هيج حادثه ي در كار نبود‪ ..‬فقط ُمردن حريم اتفاق افتاد و بس‪ .‬قاتل اش هم تو‬
‫هستي‬
‫حريم به چشمان پر از اشك طرفم ديده و گفت تو به چي حقي مرا دل آسا ميكني ؟ به چي جرعتي‬
‫برايم مسج كردي ها ؟ مگر من به مانند خواهر تو ام كه با هر كسي مسج كنم؟ مگر من به مانند‬
‫دختراي خانواده شما هستم ؟‬
‫⁃ دختر احمق چي ميگويي ‪ ...‬بس كو به خانواده چرا ميرسي؟‬
‫‪ +‬لعنت به تو و به خانواده ات سبحان مرا تباه كردي‪ .‬صورتم را ميبيني مرا به اين حال و روز‪ ،‬بي‬
‫بند و باري هاي تو انداخته‪.‬‬
‫مادرم براي مسج هاي تو مرا به اين حال رساند احمق ‪...‬‬
‫وقتي اسمي از خواهر هايم و خانواده ام برد ميخواستم سيلي محكمي به صورتش بزنم تا به خود‬
‫بيايد اما حق با حريم بود‪ .‬رويم دور دادم تا بروم و چند وقت به حال خودش بماند و خفه گي ميان‬
‫ما بيشتر نشود‪ ،‬چون حاال اگر صد بار هم عذر ميخواستم پذيرا نبود‪ .‬چند قدمي رفتم كه يكباره‬
‫صداي حريم خاموش شد‪ .‬به عقب ديدم حريم به زمين افتاده بود دويدم تا كمكش كنم اما كاري از‬
‫من ساخته نيست‪ .‬هر طرف ديدم كسي نبود كه كمك ما كنه شايد همه مصروف درس خود بودن‪.‬‬
‫دستكول حريم را باز كردم از خوش شانسي حريم با خود آب آورده بود كمي به صورتش زدم تا‬
‫اينكه به خود آمد‪ ،‬بلندش كردم و به درخت تكيه دادمش‬
‫⁃ خوبستي ؟‬
‫حريم مثل مرده ها طرفم ديد و حتي نگفت دور باش ‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حيران بودم بمانم يا بروم ؟ چند قدم دور تر رفتم و روي چمن ها نشستم دلم نيامد او را به چنين‬
‫حالي رها كنم‪ ..‬چند دقيقه ي منتظر ماندم تا به خود بيايد او به خودش چيزي ميگفت‪ ،‬اما چي‬
‫ميگفت را نميفهميدم فكر كردم چيزي نياز داره و دوباره برگشتم حريم با خود ميگفت‪ :‬خدا صبر‬
‫كننده ها را دوست دارد‪ .‬خدا براي همه زجر هاي مان اجر عظيم مدنظر گرفته‪...‬‬
‫حرف هاي حريم آب جوش ي بود كه بااليم ميريخت‪.‬‬
‫از نظر او بودن من در زندگيش زجر بود؟ و از دست من صبر ميكرد؟‬
‫اما به حرف او عمل كردم و صبر كردم دوباره نزديكش شده گفتم ميخواهي تا صنف همراهي ات‬
‫كنم ؟‬
‫حرفي نزد از بند دستش گرفته بلندش كردم و به دست ديگرم بكس اش را گرفتم تا زينه ها‬
‫همراهيش كردم اما چون در منزل دوم تعداد شاگردان به دهليز ها گشت و گذار داشتند نخواستم‬
‫بازم انگشت نما شويم و دستش رها كردم و او جلو تر رفت و من از عقبش تا نيافتد به صنف‬
‫رسيديم و بكس اش را روي ميز گذاشتم و از نزدش دور شدم‪ .‬چون ساعت دوم درس داشتيم كم كم‬
‫همه صنفي هاي ما آمدن اما حوصله درس را نداشتم با خود فكر كردم چي كاري كردم ؟ يعني‬
‫بخاطر يك مسج من اين دختر اذيت شد ؟ چقدر اشتباه كرده بودم و چي ظلمي در حق حريم كردم‪ .‬با‬
‫آمدن اكرم مه هم دوباره به صنف رفتم بر عكس همه وقت اينبار من بودم كه از حريم فاصله‬
‫ميگرفتم تا مبدا بازم ناخواسته اذيت بشود‪.‬‬

‫حريم‪ :‬وقتي سبحان را ديدم كنترل خودم را از دست دادم و هر چه ميتوانستم گفتم شايد زياده روي‬
‫كردم و به فاميلش حرف هاي زشتي زدم اما خدا شاهد است فقط براي درك حساسيت موضوع‬
‫اينكار را كردم نيت بد گويي خانوداش را نداشتم‪ ..‬اما اينبار قرض دار خوبي هاي او شدم‪ .‬حتي به‬
‫آن حرف هايم توجه نكرد و مرا كمك رساند تا صنف همراهيم كرد و وقت برگشت هم متوجه بودم‬
‫تا من نرفتم او نرفت حتي به نزديك موتر حمله به تعقيبم آمد شايد به اين دليل كه نميخواست ب افتم‪.‬‬
‫اما در راه برگشت به خانه دلهره ام در باره وضعيت صبح مادرم بيشتر شد چون وقتي برامدن‬
‫همه به خانه بود و مادرم حرفي نگفت اما حال ما تنها ميمانيم و قوانين مادرم شروع‪ ..‬دورتر از‬
‫خانه پياده شدم و يكي دو كوچه را قدم زده به خانه آمدم‪.‬‬
‫دروازه را تك تك كردم مادرم باز كرد بعد از سالم گفتنم حرفي نزد و به آشپزخانه رفت تا غذاي‬
‫چاشت را آماده كنه‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫از خاموشي مادرم ميترسيدم‪ ،‬چون حتما دليلي دارد كه خاموش مانده‪ .‬به اتاقم رفتم و لباس هايم را‬
‫تبديل ميكردم كه متوجه شكسته هاي لبتابم روي ميز شدم‪ .‬چشمان اشكبارم ديگر خسته بودن و‬
‫نميخواست ببارد‪ ..‬نزديك ميز نشستم به صفحه ي شكسته اش دست كشيدم چقدر متن هاي كه در آن‬
‫ننوشته بودم‪ .‬چي راز هاي كه ميان من و اين نبود‪ .‬حاال چي ؟‬
‫مادرم عزيزترين دوستم را گرفته بود‪ .‬تنها شنونده و همرازم را از بين برد‪ .‬شايد بزرگترين‬
‫مجازات همين ميتوانست باشد‪.‬‬
‫به غذاي چاشت اصال اشتها نداشتم و مادرم هم مرا صدا نزد او و هانيه با هم غذا خوردن و بعدش‬
‫جايي رفتن‪ .‬من ماندم و ديوار هاي اتاقم‪ ...‬به هر چه مي انديشيدم جز سبحان اما او بود كه در هر‬
‫مسله ي به ذهنم خطور ميكرد‪ .‬چشمانم را بستم و خواستم مغزم را خاموش كنم تا ديگر در باره‬
‫چيزي فكر نكند‪.‬‬
‫ساعت شش شام با حس گرسنه گي بسيار بيدار شدم اما سر و صداي عمر متعجبم ساخت‪ ،‬اولين‬
‫بار بود كه او فرياد ميزد‪ .‬صداي مادرم بود كه ميگفت چب باش همسايه ها چي ميگن و صداي‬
‫عمر بود كه ميگفت‪ :‬خواهرم را از راه نيافتيم مادر كه به هر كس بتيم‪.‬‬
‫شميم‪ :‬عمر جان! گل مادر تا به كي ميخواهي نگه اش كني مگر هانيه نامزد نيست ؟ باز به كي‬
‫ميسر است اميد جان به خارج است و فاميلش هم اقتصاد خوب دارند از كسي كم نيستند ديگه چي‬
‫ميخواهي؟‬
‫⁃ پدرم خبر داره مادر ؟‬
‫مادرم برايم اميد را مد نظر گرفته بود حال فهميدم نقشه از روز اول باالي من بوده و حرف هاي‬
‫هانيه دروغ نبود‪ .‬من بودم بره ي قرباني در ميدان آنها‪ ،‬بايد در دايره حالل مينشستم و خودم را‬
‫قربان خواسته هاي شان ميكردم‪.‬‬
‫بعد از برامدن عمر مادرم متوجه من شده و آمد به طرف زينه و گفت حاال خو خبر شدي برو آماده‬
‫طُ بري اسمر ميرويم‪.‬‬
‫باش شب شيريني ته ميتيم به اميد كه پس فردا هم بخاطر ِ‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫نه پرساني در كار شد و نه هم پرسشي‪ ،‬حكم صادر كرد و بس حاال فهميدم كه چرا امروز خاموش‬
‫بود حساب پوهنتون رفتنم را نگرفت‪ .‬به دلم خدا خدا ميكردم كه پدرم قبول نكنه چون حرف او‬
‫حرف است و بازگشت نداره‪..‬‬
‫عمر‪ :‬بعد از شنيدن حرف هاي مادرم با خاله شكيال مطمئن شدم كه مادرم بي خبر از ما وعده و‬
‫وحيد در باره حريم به خاله شكيال داده كاري كه اسمر اصال نميخواست چونكه حريم هم انسان‬
‫است و حق انتخاب دارد نبايد تحميلي برايش اميد را تنها گزينه قرار داد‪ .‬حال دليل اينگونه ديوانه‬
‫شدن حريم را ميدانستم كه بيشر از دو رو ندارد‪ ،‬اوال اينكه مخالف اين موضوع است و خودش را‬
‫به چنين حالي رسانده‪ ،‬و يا هم اينكه كسي اذيتش كرده و دست به كار هاي احمقانه زده‪ ..‬حاال هر‬
‫چه بود بايد با پدرم در ميان ميگذاشتم به پارك نزديك خانه ما قدم ميزدم و منتظر آمدن پدرم و‬
‫اسمر شدم‪ .‬اما صبر من تمام شد و آمدن پدرم و اسمر اتفاق نيافتاد‪ ..‬موبايلم را گرفته به اسمر زنگ‬
‫زدم و جواب نداد و بار دوم و سوم زنگ زدم اما بالخره پدرم زنگ مرا جواب داد و گفت تا‬
‫دوساعت ديگر خانه مي آيند هر دو باهم بودن‪ .‬به خانه برگشتم و بدون حرف زدن به مادرم به‬
‫اتاقم نشستم تا به جهت آمدن پدرم با او موضوع را بگويم‪ ..‬مگر انتظار چيزي را كه نداشتم رخ داد‬
‫نميدانم خانواده مارا كي نظر كرد و اين همه حوادث پي هم براي ما اتفاق مي افتد‪.‬‬
‫*موتر اسمر تكر كرده بود و پدرم براي خالص او از حوزه رفته بود اما شكر كه اسمر و صدف‬
‫را چيزي نشده بود و هر دو با هم سالمت به خانه آمدند‪ .‬نيم ساعت بعد از آمدن پدرم شان خاله‬
‫شكيال با خواهر كالن صدف آمدن و چند دقيقه ي نزديك اسمر نشستن و بعدش به مادرم ديده‬
‫گفتند‪ :‬خدا خير كنه شميم جان و از حادثه سوم خدا نجات مان دهد‪ ..‬ما بخاطر كار خير اقدام ميكنيم‬
‫اما ببين حادثه بعد حادثه سر ما مي آيد‪.‬‬
‫از حرف هايشان چنان برداشت كردم كه حريم بد قدمه و براي اين چنين ميشه اما مادرم در مقابل‬
‫خاموش بود و فقط گفت هرچه خير باشد و بس‬
‫حريم‪ :‬شب آنقدر به خدا دعا كردم كه جان مرا بگيرد و بيغم بشوم‪ .‬اميد پسر بد نبود اما نميدانم چرا‬
‫نميتوانستم قبول كنم كه با او بايد ازدواج كنم‪ .‬اما بعد از خبر شدن از حادثه الاليم سر به زمين مانده‬
‫و توبه كردم من مرگ را براي خود ميخواستم نه خانواده ام خداوند درد هيج يك از عزيزانم را‬
‫نشانم ندهد‪ .‬اما اين حادثه به حق من خوبي بزرگ كرد حد اقل به چند روز هم كه شده موضوع‬
‫خواستگاري دوباره خاموش شد‪ .‬اين روزها در پوهنتون هم خسته ميشدم چون درس ها بسيار‬
‫زياد بودن و من به مانند قبل فكر جمع براي خواندنش نداشتم‪ .‬بعد از آن روز خودم را ظالم حس‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫ميكردم چون بي جهت سبحان را به سيلي زدم او مثل سابق نبود حتي لبخندش را ازش گرفته بودم‬
‫و تصميم بر اين گرفتم تا سمستر بعد صنفم را تبديل كنم حق نداشتم خوشي كسي را ازش بگيرم‪.‬‬
‫در طول ده روز زخم هاي صورتم كم كم خوب شده بودن اما قلبم مثل همان روز اول بود‪ .‬امروز‬
‫كامال تنها مانده بودم چون سكينه نيامده بود و در دو چوكي من تنها بودم تا اينكه سبحان پيشم آمد‬
‫اما به تغير ‪ ٠٤٨‬درجه ي اصال مثل قبل نبود خشن و خشك رويه داشت‬
‫چبتري را سمت من گرفت و گفت تخلص ام را بنويسم و بعدش تحويل استاد بدهم سمينار كه قرار‬
‫بود هر دو تحقيق كنيم و بنويسم خالص كرده بود‪ .‬بعد تحويل دادنش دوباره رفت‪.‬‬
‫چبتر را خواندم باور من كه چي از هيج كسي نميشد كه اين را سبحان نوشته باشد چنان چبتر منظم‬
‫و مكمل‪...‬‬
‫خواستم ازش تشكر كنم و به اين بهانه معذرت آن روز راهم جبران كنم چون بيشتر از حد بااليش‬
‫خشن رفتم هر كه ميبود تا اين حد را برداشت نميكرد‪.‬‬
‫زنگ آخر همه از صنف بيرون شدن و من به بهانه جمع كردن چبتر هايم خودم را مصروف‬
‫كردم‪ .‬و بدتر از من سبحان بود چون او هم همه روز منتظر برامدن من از صنف مي ايست‪ .‬دهليز‬
‫همه جا فرصت شد و گفتم سبحان‪..‬‬
‫سبحان‪ :‬همه روز حريم را ميديدم رو به بهبود بود اما زخم هاي صورتش هر روز عذاب وجدانم‬
‫را زيادتر ميكرد چطور توانسته بودم بخاطر خواست بيجا خود كسي را در خطر بي اندازم و اين‬
‫بود كه از حريم در حراس ميبودم و از دور زير نظر داشتمش فردا آخرين محلت تسليم دهي‬
‫سمينارات تحقيقمان بود و منم چبتر را بدون حريك آماده كردم چون ميدانستم راضي نيست با من‬
‫كار كند‪ .‬قبل از تمام شدن ساعت درسي او را برايش تحويل كردم تا فكر نكند براي تنها ماندم با او‬
‫بهانه جويي دارم‪ ..‬اما وقتي رخصتي او به بهانه ي اين و آن در صنف ماند و نميخواستم تنها بماند‬
‫و بدون اينكه نشان بدهم منتظر اش ايستادم تا جمع كردن كتاب هايش خالص شد از صنف بيرون‬
‫شدم اما او بود ك براي اولين بار اسمم را صدا زد‬
‫⁃ سبحان‪..‬‬
‫چقدر هم زيبا معلوم ميشد سبحان گفتن او ‪ ..‬اما به رويم نياوردم به طرفش ديدم خاموش مانده بود‬
‫شايد جمالت را كه ميخواست مي سنجيد و بعدش ميخواست بيان كنه ده دقيقه يي در صنف ايستاده‬
‫ماندم و بالخره تنها حرفي كه گفت‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ ميبخشي‬
‫‪ +‬چي ؟؟؟‬

‫⁃ خوب ميبخشي ‪ ...‬و تشكر‬


‫با گفتن دو كلمه از كنارم رد شد و رفت‪ ،‬چي اين چي ميخواست عذر يا هم تشكري ؟ اما خوشحال‬
‫شدم حد اقل احساس كرد كه اشتباه كرده‪ .‬اما بعد ازين روز تصميم گرفتم تا ديگر كاري با كارش‬
‫نداشته باشم‪ .‬و چونكه دو هفته آينده قرار است امتحانات فاينل ما شروع شود تمركز بيشتر باالي‬
‫آن داشتم‪.‬‬
‫هانيه‪ :‬بزرگترين جشن تولدم را اين سال با آمدن نويد جان تجليل كردم‪ .‬روزيكه او به كابل آمد‬
‫زندگي رنگ ديگري به خود گرفت‪ .‬دو روز بعد آمدنش همه با هم چكر رفتيم و بعدش هم روز‬
‫جمعه به ميله و آنجا فهميدم قرار است يك ماه ديگر نويد دوباره برگردد مگر خبر خوش اين بود‬
‫كه او ميخواست قبل رفتنش عروسي بگيريم تا اينبار با رفتنش كار هاي منم جور كنه‪ .‬تقريبا‬
‫دوسال نامزد مانده بوديم حال وقتش بود كه بايد عروسي كنيم اينكه اين روزها خريد و بريد به چي‬
‫عجله يي صورت ميگرفت را همه ميدانستيم اما حريم يك روز هم وقت نكرد تا با من به خريد همه‬
‫روز ها درس ميخواند‪ ،‬چون امتحانات فاينل او بود‪ .‬دلم براي خواهر دوران كودكي ام تنگ شده‪...‬‬
‫خواهريكه باهم غذا ميخورديم‪ ،‬باهم لباس عوض ميكرديم‪ ،‬يكجا حمام ميكردي و حتي اگر حريم‬
‫نميخوابيد و منم تا صبح با او بيدار ميماندم‬
‫اصال متوجه نشدم از چي زماني راه هاي ما جدا شد و ما ديگر به مانند خواهر نبوديم حتي حال‬
‫برايش مهم نبود كه قرار است براي هميشه از او دور بروم و ديدار ديگر مام چي وقت است ‪.‬‬
‫امروز منتظر ماندم تا او از پوهنتون برگردد و با او يكجا به خريد بروم‪ .‬زنگ دروازه شد به‬
‫خوشحال زياد سمتش رفتم‬

‫‪ +‬خوش آمدي حريم جان‪...‬‬

‫⁃ تشكر‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬بيا نان بخور اما لباس هايته تبديل نكو با نويد جان ميريم خريد‪.‬‬

‫⁃ تشكر خواهر اشتها ندارم نوش و جان‬


‫اي قسم شكم گشنه كه نميشه بازار بري بگو خي چي خوش داري كه نويد را بگم برت بگيره؟‬
‫حريم‪ :‬هيچي نميخواهم خواهر تشكر‪ ..‬و خريد هم نميروم نشود آنجا هم فكر كني باالي شوهرت‬
‫چشم دارم‪,‬‬

‫⁃ حريم آدم شو چي ميگي تو‬


‫‪ +‬خوب مه دختر بد استم از مه بترس تا كاري ازم ديدي و نديدي به مادرم احوال بتي ببين حال‬
‫بازم رويم جور شده به زخم هاي جديد آماده است‪.‬‬

‫⁃ كينه توز‪ ...‬مه خوار گفته خاستم ببرمت خريد شايد ديگه چي وقت قسمت شود كه يكجايي خريد‬
‫بريم‬
‫‪ +‬ما خوار نيستم‪ .‬اگر ميبوديم قبل محاكمه ازم دليل ميپرسيدي ناخوانده سند دفن رويا هايم را امضا‬
‫نميكردي ببين ماه هاست كه موبايل ندارم اما شايد راه ديگري پيدا كرديم ‪ ،‬حال بيا دستكولم را‬
‫بپال شايد كدام نامه ي پيدا كني‪...‬‬
‫هاينه؛ خوب ميدانستم براي هرس دادن من حريم همچين حرفي ميزد اما چاره ي جز تحمل نداشتم‬
‫گناه من جي بود چيزي كه ديدم را گفتم شايد همان لت موجب شد حريم اشتباه نكنه و فريب كسي را‬
‫نخورد ممكن همين موبايل نداشتن بخير اش باشد و بعضي بعد از امتحانات اين سمستر قرار است‬
‫اميد هم به خواستگاري حريم بيايد‪.‬‬
‫حليمه‪ :‬سر ميز غذا يادم افتاد كه از احسان جان در مورد كار خانه هاي خواهرم پرسان كنم چون‬
‫قرار است از هرات نقل مكان كنند‬
‫‪ +‬احسان جان‪...‬‬

‫⁃ جان بگو عزيزم‪...‬‬


‫حميد با خنده گفت‪ :‬ما بريم پدر‪ ..‬فكر كنم زياد سر ميز شيشتيم‪.‬‬

‫⁃ چب باش بچه جان! مادرت با من كار داره ‪ ...‬هشش‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬احسان جان نگين جان زنگ زده بود در مورد اسناد هاي خانه ميپرسيد كه چطور شده‪ ،‬اگر تمام‬
‫شده كه آبادي را شروع كنند‪ .‬خودت كه ميداني رنگين بسيار عجله به درس خواندن به كابل را‬
‫دارد‬
‫⁃ هي‪ ،‬هي مه ميگم زنكه ما صبح وقت چي ميگه‪ ..‬فكرت را كار هاي مردم برده مه گفتم حتما‬
‫كدام خبر خوش داري بر ما هاهاهاها‬
‫‪ +‬دو دختر و دو پسر داري ديگه خبر خوشه چي كار داري‬

‫⁃ ماشاهلل بگو حليم جان‪ ،‬خوب خير ‪ ..‬كار حويلي كه هنوز خالص نشده و باز اين روزها وكيل‬
‫صاحب خم كمي مصروف كار هاي عروسي دخترش است تا بعد از عروسي خدا مهربان است‬
‫يك چاره ميكنيم انشاهلل‪..‬‬
‫عثمان‪ :‬به كار هاي شميم و حريم حيران بودم نميدانم چرا حريم موبايلش را دور كرده بود و شميم‬
‫هم گفت داكتر ها گفتن هر قدر از موبايل دور باشد خوب است برايش‪ .‬راز اين دختر و مادر به ما‬
‫معلوم نيست اما خدا كنه خيريت باشد چون از حركات و حرف هاي شكيال من چيزي خوب‬
‫بوداشت نميكردم‪ .‬اما از طرفي هم نزديك عروسي هانيه بود و رفت آمد بسيار همه مهمان هاي‬
‫خارجي مان سر كشيده بودن روزي نبود كه يك ساعت دير تر بخوابم‪.‬‬
‫حريم‪ :‬چهار روز به امتحانات مانده بود و تقسيم اوقات ما تعيين شد و قرار شد بعد ازين ديگر‬
‫نرويم‪ .‬سكينه براي حل مشكل كردن نمبر مرا خواست اما من كه موبايل نداشتم‪ .‬حيران ماندم چي‬
‫بگويم و اينكه گفتم موبايل ندارم سبحان حيران طرفم ديد و چشمانش راه كشيد‪ ..‬بعد از دير وقت به‬
‫چشمان سبحان خيره شدم اولين روزي بود كه منتظرم نماند بدون حرف از صنف بيرون رفت‪.‬‬
‫ميخواستم يكي دو روز را استراحت كنم ت خوبتر بتوانم به امتحان آماده گي بگيرم مگر نميدانستم‬
‫كه دو ساعت هم آرامش ندارم تا به خانه رسيديم با خاله شكيال و دو خواهرش رو برو شدم و اينكه‬
‫دست بر سرم كشيد و بوسه اي از پيشانيم كرده گفت خوش آمدي عروس نازم‬
‫خدايا چي شده؟ عروس چي ؟ خاله شكيال با خوشحالي زيادي از خانه ما بيرون شد و مادرم هم‬
‫بدرقه شان كرد‪ .‬به خانه رفتم و پدرم به صالون نشسته بود‪ .‬يعني پدرم رضايت داشت ؟ حتي از من‬
‫يكبار هم نپرسيد‪ ،‬قلبم ميسوخت‪ ،‬فروران آتش شده‬
‫حاال بايد به كي ميگفتم كه دردم چيست ؟ سر به زير انداخته و سمت پله هاي زينه دويدم و از جهت‬
‫مخالفم هانيه مي آمد‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ آمدي گلم‪ ،‬خشو جانت هم آمده بود چند دقه پيش‬


‫به حماقت او اصال ديگه حوصله نداشتم‪ ،‬بدون زيان بدل كردن راهم را گرفته رفتم كه از عقبم‬
‫صدا كرد‪...‬‬

‫⁃ وي وي خارج نه رسيده خوده گم كردي دختر‪...‬‬


‫خدا لعنت كنه ترا و خارج را هم‪ ..‬بي دليل نميتوانستم رخنه حرف را باز كنم از كسي پرسيده هك‬
‫نميتوانستم تا اينكه فكر كردم با صدف گب بزنم اما اگر او هم به مانند خاله شكيال رفتار كنه چي ؟‬
‫نميتوانم اسمر را جگرخون كنم‪ .‬در فكر خود غرق بودم كه هانيه آمد‬

‫⁃ بيا نان تيار است هله‪ ،‬از چاشت كه برگشتي تا شب زنداني بودي بس است‪.‬‬
‫به سفره نشسته بوديم كه پدرم تحفه ي در دست داشت و گفت امشب به مناسبت شروع امتحانات‬
‫ات جشن ميگيريم مگر تحفه اش پيشاپيش تقديم ميكنم تا فراموشم نشود‪ .‬با تشكر كردن تحفه را‬
‫گرفتم و بعد از غذاي شب همه مارا به چكر برد به كارته چهار آيسكريم خورديم و بعد آن شهر نو‬
‫رفتيم و چند دست لباس خريدم‪ ،‬هانيه هم يكي دو جوره ديگر براي جهزيه هايش گرفت و وقت‬
‫برگشت پنجابي هندي به رنگ سياه جلب توجه ميكرد ازش خوشم آمد و خواستم به عروسي هانيه‬
‫بخرمش‪ ..‬نزديك شيشه دكان رفتم اما هانيه به داخل دكان شد و همان پنجابي را دست گرفت و‬
‫خواست امتحان كنه‪ ،‬دلم به حال خودم سوخت حتي نميتوانستم بگويم اين انتخاب من بود و تو حق‬
‫نداري بگيريش‪ .‬اما چاره نداشتم او كسي نبود كه حرف بشنود‪ .‬سرم را خم گرفتم و بدنبال پدرم به‬
‫موتر رفتم‬
‫عمر‪ :‬بعد از حادثه كامال خاموش شدم اما فراموش نكرده بودم و منتظر يك وقت خوب براي‬
‫حرف زدن با پدرم بودم شبي كه پدرم براي حريك موبايل خريد ميخواستم برايش بگويم اما فكر‬
‫كردم اوال با حريم حرف بزنم و موقع خريد همه به هر سمتي رفت و منم به دنبال حريم او لباسي‬
‫را پسنديد تا به داخل دكان رفتيم هانيه هم آنجا بود و همان لباس را خواست‪ ،‬چقدر هم خواسته هاي‬
‫خواهر هايم يكسان بودند‪ .‬به طرز ديد حريم متوجه بودم كه چقدر مظلومانه طرف آن لباس ميديد‬
‫به دلم تاب نماند هر بار كه نميشود حريم از خود گذري كنه به طرف دوكاندار رفتم و گفتم ؛ برادر‬
‫اين لباس سياه چند قيمت دارد؟‬
‫⁃ هفت هزار و پنجصد افغاني‬
‫‪ +‬خوب دو دست از همين لباس بدهيد‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ به كدان رنگ ها‬


‫‪ +‬همين رنگ سياه ‪..‬‬

‫⁃ ببخشي الال به رنگ سياه تنها همين يك دانه مانده‬


‫‪ +‬خوب پس من ميخرمش‪...‬‬

‫⁃ اما او خواهر انتخابش كرده‬


‫‪ +‬او ديده ميخرد من ناديده‬

‫⁃ حق اوليت از اوست ببخشي‬


‫‪ +‬هشت هزار و پنجصد ميخرمش درسته ؟‬
‫دكاندار به طرفم ديد و حرفي نزد به فروشنده دومي اشاره كرد ه نزد خود خواستيش و چيزي‬
‫برش گفت‬
‫پول لباس را پرداختم و منتظر بودم تا لباس را بياورند‬
‫فروشنده نزديك هانيه شده رفت و گفت ‪ :‬ببخشي خانم اين لباس از قبل فروخته شده بود من اصال‬
‫فكرم نشد به شما بگويم اگر رنگ ديگريش را ميخواهيد بفرماييد تا نشان تان بدهم‪.‬‬

‫⁃ نخير مه همي رنگ شه ميخايم ‪ .‬ميشه همراهي او نفر گب بزنين و يك رنگ ديگرشه بتين برش‬
‫‪ +‬ببخشيد اما معامله آنها فرق ميكنه قبال همين رنگ را خريدن‬
‫هانيه‪ :‬لباس كه خوش كردم را كسي ديگري خريده بود زياد جگر خون شدم به صد گفتن من‬
‫فروشنده حاضر نشد او را به من بدهد‪ .‬و مادرم هم گفت چندان ارزشي ندارد زياد شله نشوم‪ .‬از‬
‫طرفي هم عمر صدا كرد الال دير شده ‪ ..‬دل نادل لباس را به دست فروشنده دادم و سمت عمر رفتم‬

‫⁃ بريم ؟‬
‫‪ +‬ها صبر خريطه مرا بيارند‬

‫⁃ خريطه چي ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫ديدم همان پنجابي را عمر گرفت از خوشحالي پرواز ميكردم يعني عمر براي تحفه عروسيم خريد‬
‫كرده؟‬
‫به طرف تهكو ميرفتيم و گفتم تشكر عمر جان‪ ..‬ديدي كه چقه ذوق ما ميخواند مه هم همي را خوش‬
‫كرده بودم‪.‬‬

‫⁃ خو راستي پس يعني مقبول است ؟‬


‫‪ +‬بلي بسيار‬

‫⁃ پس حتما خوش حريم هم مي آيد چون براي او گرفتيم‬


‫‪ +‬چي اي ره بر حريم خريدي ؟‬

‫⁃ ها‬
‫‪ +‬چي ميشه الال اي را به مه بتي لطفا‬

‫⁃ هانيه كالن دختر استي چب شو مردمه سيل نشان نتي باز د خانه گب ميزنيم‬
‫سبحان‪ :‬هر روز عذاب من بيشتر و بيشتر ميشد‪ ،‬امروز تمام روز لحظه يي كه حريم گفت موبايل‬
‫ندارم از نزديك چشمانم دور نميشد چطور كه موبايل نداره‪ ...‬فاميل او به اندازه سخت گير بودن كه‬
‫حتي موبايل او را ازش گرفته بودن‪ .‬شب هم غذا دلم نشده و به اتاقم رفتم كه پدرم ساره را به صدا‬
‫كردم روان كرد‪.‬‬

‫از عقب ساره به پايين رفتم كه پدرم در باره امتحانات ما سوال پرسيد و اينكه هفته عروسي دختر‬
‫كاكا عثمان است دامادش از آلمان آمده بايد برنامه هايم را هماهنگ بسازم چون پدرم اين هفته‬
‫بسيار كار داشت و حميد كه هميشه وقت مصروف است خريد بردن مادرم و ساره شان به گردن‬
‫من افتاد‪.‬‬
‫ساره و صوفيا هر دو شله گرفتن كه ميخواهند ب آرايشگاه بروند بالخره مجبور شدم و قبول كردم‬
‫تا آنها را هم به آرايشگاه ببرم‪.‬‬
‫ساره و صوفيا تشكري كرده رفتند و حميد الال هم فرمايش داد تا پيش خياط هميشه گيش بروم و به‬
‫رنگ سرمه يي دريشي فرمايش بدهم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ چشم الال جان‬


‫در آخر طرف پدرم ديده گفتم حاجي صاحب محترم شما كدام فرمايش ندارين؟ لست مه خالص‬
‫شد؟‬
‫⁃ فرمايش ها دارم خو بر آورده نميتواني‪.‬‬
‫‪ +‬بگو پدر ميشه برآورده شود هاهاهاها‬

‫⁃ خوب خير‪ ،‬اما يادت نره بچيم كه لباس منظم به خود هم بسازي آبروي مرا نبري‬
‫حريم‪ :‬دو روز ديگر امتحاناي ما بود و چهار روز ديگر عروسي اما شكر كه وقفه ميان امتحاناي‬
‫ما زياد بود ميتوانستم به درس هايم برسم خانه پر از مهمانها بود سر و صدا هاي آنها همه جا‬
‫پيچيده بود‪ ،‬اين همه آواز ها مزاحم درس خواندنم ميشد و براي اين پنجره و دروازه اتاقم را بسته‬
‫كرده و به گوش هايم پنبه گذاشتم‪ .‬نيم ساعتي از درس خاندنم ميگذشت كه زنگ عمر آمد موبايل را‬
‫بلند كردم‬
‫‪ +‬بلي ‪..‬‬

‫⁃ ميشه دروازه را باز كني؟‬


‫‪ +‬چشم‬
‫عمر‪ :‬او دختر بست دقه است كه پشت دروازه اتاقت استم چي ميكني ؟‬

‫⁃ ببخشي عمر الال درس ميخاندم بخاطر امتحانا ‪...‬‬


‫اقدر هم خوده خسته نكو باز فردا بخوان‪ .‬به گفتي ايرانيا نا سالمتي ما هم امتحان داريم هههههه‬

‫⁃ ها ماشاهلل تو كه اليق استي الاليم مه خو برابر تو شده نميتوانم‬


‫حال بان ديگه زياد چاپلوسي نكو‪ .‬راستي چطور است موبايلت خوشت آمد؟‬

‫⁃ ها بسيار مقبول است تشكر پدرم گفت كه عمر خوش كرده‬


‫‪ +‬ها ديگه ببين از خود كرده موبايل باال به تو خورديم ‪ ٠‬پلس‪.‬‬

‫⁃ ها ميفهمم الال جان مام به تاق بلند مانديمش ههههههه‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫ني ديگه جايش به تاق بلند نيست‪ ،‬به دست هاي چرك تو خوب ميگه‪ ،‬راستي پدرم او شب برت‬
‫كاال هم گرفته بود يادم رفت بتمت حال باز فردا نگويي كه مرا خريد ببريد كه به عروسي كاال‬
‫ندارم‬
‫حريم‪ :‬راستي چي گرفته پنجابي گرفته حتما ‪..‬‬

‫⁃ چطور فهميدي؟‬
‫‪ +‬خو كه پنجابي را زياد خوش دارم‬

‫⁃ بلي به اتاق مه است به خشكه شويي بردمش با لباس خود اتو كردم باز شب عروسي از همانجا‬
‫بگيرش درسته‪...‬‬
‫سبحان؛ روز اول مضمون ثقافت اسالمي داشتيم‪ ،‬اگرچه بسيار خوانده بودم اما استرس داشتم‬
‫اولين باري بود كه استرس گرفته بودم‪ .‬همه در صنف مشغول درس خواندن بوديم كه استاد آمد از‬
‫نظر فكري شايد هنوز آماده امتحان نبوديم‪ .‬استاد جاي چند نفر را تبديل كرد و متباقي را غرض‬
‫نگرفت شروع امتحان اعالن كرد و همه روق هاي خود را دور دادن و اعتراضات شروع شد‬
‫استاد كريمي را شاگردان سابقه دار ميشناخت كه عادت دارد همه سواالتش آيت و حديث باشه‬
‫حتي خانه خالي ها‪ ..‬مطابق آن درس خوانده بودم‬
‫ار جمله اعتراض كننده ها يكي هم حريم بود باورم نميشد به اين همه لياقت كه داشت حاال شاكي‬
‫بود‪ ..‬سواالتم را پي هم حل ميكردم و يكبار سر بلند ميكردم و طرف حريم ميديدم او جز قلمك زدن‬
‫به سر ميز كاري نداشت چند سوالي محدود را حل كرده بود وبس‪.‬‬
‫نيم ساعت امتحان گذشت و بسياري از شاگران خسته شدن و ورق هايشان را داده بيرون شدن دلم‬
‫براي حريم آب آب بود تا بالخره بهانه پيدا كرده و به چوكي عقبي حريم نشستم‬
‫⁃ استاد اجازست به او چوكي بشينم كمي مريض استم دل بد ميشوم نزديك هواي آزاد باشم‬
‫استاد‪ :‬درست است بي صدا برو و به جايت بشين‬
‫پنج دقيقه يي خاموش بودم و بعدش شروع كردم به خواندن جواباتم اما حريم متوجه نبود و بازم‬
‫جواب اول را تكرار خواندم دوباره تكرار و بار سوم تكرار تا كه حريم رويش را دور داد‬
‫⁃ كمي آهسته تا ما هم حل كنيم‬
‫‪ +‬خوب براي حل كردن تو ميخوانم‪ ..‬بگير منتظر چي استي ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫چشماي حريم كالن كالن بيرون شد و طرفم ديد‬


‫‪ +‬چي را سيل داري ؟ مه قرض كسي را سرم نميمانم يك روز كمك ام كردي منم كمك ات ميكنم‪.‬‬

‫⁃ خوب پس خانه خالي ها را بگو لطفا ‪...‬‬


‫‪ +‬بتي ورقته ‪..‬‬
‫استاد آمد و حريم رويش را دور داد‪ .‬بعد از ده دقيقه استاد رفت و بازم گفتم بتي ورقه‬

‫⁃ چي ميگي نميشه استاد ميبينه مه نام مه نوشته كرديم‬


‫‪ +‬بال به پسش كه نوشته كردي‪ ،‬حال اي خو دري نيست كه مه بخوانم تو بگيري آيت ها است بايد‬
‫خودم نوشته كنم تا غلط نشن‬
‫⁃ افف افف هميشه يك بهانه داري‬
‫حريم رويش را كمي دور داد و ورق را به پست دست برايم داد و مام در دستش ورق خوده ماندم‬
‫ورقش را نوشته كردم بعد از ختمش گفتم بخيز كه بريم‪..‬‬
‫استاد به اخير صنف بود و وقتي گفتيم تمام شده گفت ورق هاي تانه به ميز اول بانين و برين‬

‫زودتر از حريم از صنف بيرون شدم و در دهليز هم زود‪ ،‬زود رفتم اما صداي حريم آمد كه تشكر‬
‫ميكرد و منم گويا نشنيدم به راهم ادامه ميدادم تا كه گفت سبحان‪...‬‬
‫و ايبار صدا كردم‬
‫⁃ با من بودي ؟‬
‫‪ +‬تشكر‬

‫⁃ جز تشكر چيزي ديگر هم ياد داري ؟‬


‫اما زبان او شيشك كنترول نميشد هرچه به دهنش مي گفت‪ .‬نماند كه مه حرف مه تمام كنم‬
‫حريم‪ :‬سبحان منتظر معذرت خواهي بود براي همين بعد از كمك كردن عاجل رفت تا به دنبالش‬
‫بروم‪ .‬چون سبحان قبلي اصال اهل فرار كردن ها نبود او موقع ميپاليد تا بتواند از هر موضوع به‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫نفع خود استفاده كنه‪ ..‬اگر روز هاي قبل ميبود حاال صد بار به رويم مي آورد كه كمك ات كردم و‬
‫اينا‬
‫اما چاره ي نداشتم بايد ازش يك تشكري ميكردم و اگر نياز ميشد باز يك بخشش خواستن هم حق‬
‫داشت بااليم‪...‬‬
‫در دهليز مي دويدم اما او را گير كردن كار سخت بود‪ .‬بالخره نامش را صدا كردم اما از كرده‬
‫پشيمانم كرد اقدر بي رويي داشت كه نپرس شاخ شمشاد بي عقل‬
‫‪ +‬سبحان‪...‬‬

‫⁃ با من بودي ؟‬
‫‪ +‬ها‪ ،‬تشكر‪...‬‬

‫⁃ جز تشكري چيزي ياد نداري ؟‬


‫‪ +‬ياد دارم‪ ،‬به ناحق در بال انداختن ره‪ ....‬مردمه بياب كردنه‪ ..‬بازي دادنه‬

‫⁃ به سر فاميل رسيدنه هم ياد داري‪ ...‬به خواهر مردم توهين كردنه همچنان‬
‫‪ +‬ببين نميخواهم بازم بحث كنيم هر چه گفتم حق ات بود‪ .‬وقتي براي خواهر هايت حرمت قاعل‬
‫استي بايد براي خواهران ديگران هم احترام داشته باشي‪..‬‬
‫حرف هايمه تمام كرده رفتم‬
‫اما سبحان از آخر راه صدا كرد‬
‫⁃ اگر حرمت دختران نمي دانستم به گرفتن نام خواهرم هر كه ميبود زنده به گورش ميكردم‬
‫آدم رواني خوده چي فكر كرده‬
‫كي ميتانه مرا زنده زنده گور كنه ؟ به مه چي خوده همتو رها كرده ديگه‪ ،‬حال زود زود برو دختر‬
‫جان كه شب حنا به پيش داريم‪..‬‬
‫يك دست پنجابي سفيد پوشيدم و شال سبز به سر كردم ميخواستم موهايم را شكل بدهم اما وقت اش‬
‫را نداشتم و حجم موهايم بس زياد بود‪ ،‬بيشتر از دو ساعت نياز به شكل دهي داشت براي همينم‬
‫فقط مو هايمه اتو كردم و بازش گذاشتم‪ .‬كم كم مهمان ها ميامدن منم به پذيرايي آنها مشغول شدم گاه‬
‫چاي ميبردم و گاه دروازه باز ميكردم و چند دقيقه بعد هم حتما يك كاري براي كسي پيدا ميشد كه‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم صدا كنند و بايد نزد آنها ميرفتم يك و نيم ساعتي بيش نگذشته بود كه بسيار خسته شدم و‬
‫الشتك گرفتم و موهايمه بلند بستم و شال سبزم را هم به دور كمرم بسته كردم‪ .‬دروازه حويلي باز‬
‫بود اما مهمان هاي تشريفاتي ما به دروازه باز تك تك ميكردند تا به خوش آمد گويي شان برويم‪.‬‬
‫آخرين باري كه دروازه را باز كردم همزمان شكر خدا ميكردم كه حد اقل غذا آماده از هوتل مي‬
‫آيد و ضرور نيست كه آشپزي كنم‪ .‬خسته شدم وال‪ ...‬خاله حليمه و دخترانش از جمله آخرين مهمان‬
‫هاي بودند كه آمدن و البته صدف هم دقايق آخر با زياد اسرار كردن مادرم آمد چون ميگن شگون‬
‫خوب نيست ‪ .‬عروس قبل عروسي خانه خسر خود نمي آيد‪.‬‬
‫شميم‪ :‬شب حناي هانيه بود از عمر او و من هر دو حسابي نيست اگرچه روز هاي اول هانيه عالقه‬
‫مندي به اين پسر نشان نميداد اما آهسته آهسته باهم خوب شدن و راضي شد و حاال كه واقعا‬
‫دوستش دارد‪ .‬آرزو ميكردم روزي حريم هم چنين حسي را به اميد داشته باشد‪ .‬شكيال جان از همه‬
‫اولتر به محفل آمد و برايم دست پيشي ميكرد چون اولين محفل بودي كه در خانه خود مان برگذار‬
‫كرده بوديم تحايف نويد جان و خلطي هاي خسران هانيه تمامش را‪ ...‬در حال تحفه بستن بوديم‬
‫‪ +‬دستت درد نبينه خواهر جان مرا از كالن جنجال خالص كردي‪..‬‬

‫⁃ جنجال چي خواهر جان‪ ،‬هانيه گك مثل دختراي خودم است‪ ،‬خوشحال شدم كه كاري برش‬
‫كرده تانستم‪.‬‬
‫‪ +‬يك عالم كاري كردي برايش‪ ...‬تنها ميبودم نميتوانستم‬

‫⁃ خير خواهر جان تشويش نكو‪ ،‬انشاهلل از حريم جان را خودم جور كرده تيار ميمانم تا خودت به‬
‫زحمتي نشوي ‪...‬‬
‫‪ +‬اي چي حرف است شكيال جان‪ .‬كار كردن بر دختراي ما زحمت نيست‪.‬‬

‫⁃ ميدانم عزيزم همين حاال اقدر به صدف جان جهزيه خريدم كه به اتاقش جا نمانده ولي هنوم فكر‬
‫ميكنم كم است‪.‬‬
‫‪ +‬وال دل مادر است ديگر‪..‬‬
‫سبحان‪ :‬مادرم و خواهر هايم به محفل شب حناي خواهر اسمر رفتن‪ ،‬پدرم من و برادرم در خانه‬
‫مانديم چون محفل زنانه بود جايز نديديم ما هم برويم‪ ..‬پدرم به آشپزخانه رفت و براي هر سه ما‬
‫غذا پخت‪ .‬عجب دست پختي داشت وال بيشك پدر جان مه ميگم چرا مادر جانم ايقدر دوستت داره‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ چب باش بچه جان‪ ..‬حاال ترا هم گفته بودم و پدرت را هم‬


‫حميد؛ مه خو زياد خوردم‪ .‬حال ميرم بخوابم ديگه طاقت بيدار شيشتنه ندارم‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬الال خي تو كه بخوابي پشت مادرم شان كي ميره‪..‬‬
‫پدرم‪ :‬مه خو رفته نميتوانم‪ ،‬اصال سر مه حساب نكنين بچا‬
‫و گزينه آخري من ماندم و هر دو طرف مه ديدن‪...‬‬

‫⁃ طرف مه نبينين‪ ...‬مه تا دير نميتوانم بيدار باشم‬


‫پدرم‪ :‬مادرته زنگ ميزنم كه يازده بجه بيرون بشوند و حاال بهانه نكو ديگه بچه جان‪ ..‬و ها ظرف‬
‫ها را حميد ميشويه‪.‬‬

‫سبحان‪ :‬براي آوردن مادرم شان رفتم‪ ،‬در طول راه خواب بسيار فشار آورده بود‪ .‬موسيقي را بلند‬
‫كردم و آهنگ عاشقانه هاي آرمان را ميشنيدم‪ .‬عالقه به اين برنامه راديويي داشتم‪ .‬نزديك خانه‬
‫كاكا عثمان بودم كه مادرم زنگ زدم و گفتم پايين شوند‪ .‬از طرف شب هوا سرد شده و منم با‬
‫برزوي خواب آمده بودم اولين شبي كه خنك خوردم بخاري موتر را روشن كردم و شيشه ها را‬
‫كمي عرق گرفته بود و وقت آمدن مادرم شان متوجه شان نشدم‪ .‬اما وقتي كه ساره دروازه را باز‬
‫كرد به يك لحظه احساس كردم حريم را ديدم‪ .‬مگر او اينجا نبود‪ .‬اينجا چي كار داشت؟ اين من بودم‬
‫كه در خواب و بيداري او را ميديدم چشم بستم و يك پس گردني خودم را زده گفتم خدايا تو پناهم بده‬
‫تا راه بد نروم‪.‬‬
‫حريم‪ :‬همه به رقص و پايكوبي مشغول بودن و من به مهمان داري‪ ،‬صدف كنار مادرم نشسته بود‬
‫و فرض عروس بودن خود را ادا ميكرد‪ .‬خانم شكيال به هر دو كلمه حرف اش يك حرف از‬
‫عروسي اميد بود‪ .‬و اين كارش باعث رنجش من بود‪ .‬خاله حليمه برعكس تصوراتم بسيار زن‬
‫خوب معلوم بود اولين باري بود كه با دخترانش هم از نزديك مالقات كردم و دختراي خوبي بود‬
‫يكيش پوهنتون را خالص كرده و دومي هم صنف دوازده است‪ .‬با اينكه اولين بارشان بود كه به‬
‫خانه ما آمدن بدون كدام حرفي با من كمك كردن و قبل رفتن هم تعارف ماندن و كمك كردن براي‬
‫مرا داشتند‪ .‬كه واقعا ممنون اخالق شان شدم‪ .‬تا به دهن دروازه همراهي شان كردم اما صدف از‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫باال صدا كرد كه بيايم و زنگ موبايل را جواب بدهم چونكه قرار بود خانواده داماد براي حنا بندان‬
‫و شال انداختن بيايند و آماده گي ميگرفتم‪.‬‬
‫فرداي آن روز ساعت ‪ ٠‬از خواب بيدار شدم و همه با هم اتاق ها را پاك كاري كرديم و بعدش رفتم‬
‫تا با آرايشگر گب بزنم چون نميخواستم با هانيه به يك آرايشگاه بروم به تنهايي خود خوش بودم تا‬
‫ديدن او و به ياد آوردن كاري كه به حق من كرده‪ ،‬پدرم مرا تا آرايشگاه نبات برد و آنجا بعداز‬
‫خوش كردن كتالك مو و مقدار پول برگشتم به خانه و لباس هايم را از الماري عمر گرفتم‪ ،‬از تحفه‬
‫پدرم بيش از حد خوشم آمد يعني او حتي خواسته هاي بيان نشده روي زبانم را هم ميدانست چقدر‬
‫هم شكر گذار بودم كه همچين پدري دارم‪.‬‬
‫هانيه؛ روزيكه همه دختران بعد نامزد شدن بي صبرانه منتظر اش ميباشند در زنده گي منم رسيد‪.‬‬
‫هيجان داشتم و ميترسيدم‪ .‬شايد همه چنين حسي را تجربه كردن اشك شوق و غم دوري هر دو‬
‫يكجا از راه ميرسند‪ .‬صبح به طرف آرايشگاه ميرفتم و منتظر حريم بودم اما آنچنان ازش ناميد‬
‫شدم كه دل و دنياييم سياه شدن‪ .‬به روي نويد حتي ني گفت و با من به آرايشگاه نرفت خديجه خنده‬
‫ي معني دار كرده گفت ‪ :‬ميخواهد خاص باشد شايد عروس بعدي او باشه ‪...‬‬
‫در ذهنم خطور نكرده بود كه حريم آنچنان عقده مند باشد و دست به همچين چيزي بزند‪ .‬آخرين‬
‫حرفم برايش همين بود‬
‫⁃ حريم نكن‪ ،‬بيا كه بريم‪..‬‬
‫اما او كه ضد كرده و از حرف من نميشود‪ .‬وقت خدا حافظي گرفتن به گوشش ناله كنان گفتم‬
‫روزي تو هم عروس ميشوي و آنگاه منم كنارت نمي مانم وعده است‪.‬‬
‫اما او خاموش بود گويا مطمئن بود كه اصال ازدواج نميكنه و بي اعتنا به حرفم خود را از بغلم‬
‫دور كرده و به اتاقش رفت‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬بعد از چاشت صوفيا را به آرايشگاه بردم و قرار شد دو ساعت بعد به دنبالش بروم‪ .‬به‬
‫خانه آمدم و تيار شدم چون ديگر وقت براي تيار شدن نميماند پدرم كه از همه وقتر ريظرف شده‬
‫بود و با كاكا وكيل ميگشت‪ ،‬از حميد كه اصال گله نيست إمدنش به محفل هم در شك بود و خانم‬
‫هاي خانه كه يك هفته قبل آماده گي گرفته روان بودند‪.‬‬
‫عصر به دنبال صوفيا رفتم و از خاله دهن دروازه خواستم تا صوفيا اگر خالص شده بيرون‬
‫روانش كنند مه منتظرش استم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ ماشاهلل بچيم خانمت هم به مانند تو مقبول است‪.‬‬


‫‪ +‬خدا زبانته نيك كنه خاله جان‪ ،‬اما زن ندارم به دنبال خواهرم آمديم‬

‫⁃ نه نميشه بچه جان بانه مانه نميشه اول روي نمايك بتي باز خوارت اس يا زنت صدا ميكنم‬
‫به حرف هاي خاله خنده گرفتيم‪ ،‬يعني كساي كه بدرنگ استند چي ازونا هم روي نماگي ميگيره؟‬
‫كه حاال به بهانه مقبول ازم پول گرفت‪ .‬صد افغاني از جيبم كشيده برش دادم‬
‫‪ +‬خوب خير خاله جان بگير حال برو صدا كنيش‪.‬‬

‫⁃ درد بالي تان به دشمناي تان برسه بچه‬


‫‪ +‬خاله صوفيا را صدا كني‪.‬‬
‫خاله به داخل آرايشگاه رفت و چند دقيقه يي منتظر ماندم و هنوزم كسي نيامد خلقم تنگ شد به اي‬
‫عصر زمان هم كسي بي موبايل از خانه ميبرايه توبه ‪..‬‬
‫به موهايم دست زده ميگفتم‪ :‬ببين حال روز ماره بچيش يك ساعت منتظر بان قرن هيچ واري‪..‬‬
‫همان زمانيكه موبايل نبوده هاهاها‬
‫صوفيا با لباس هاي سياه و شال به سرش بيرون شد و فقط دو چشمش معلوم بود اما چقدر تغير‬
‫كرده اصال نشناختمش‪ ..‬دروازه موتر را باز كردم‬
‫‪ +‬بيا دختر باال شو به موتر كه ناوقت شد‬
‫و خودم به سر جلو رفتم اما صوفيا بت مانند ايستاده بود و اعصابم خراب شد و از موتر پايين شدم‬
‫و پيش رويش رفتم‬
‫‪ +‬چي است پايت شكسته كه راه نميري؟‬
‫حريم‪ :‬صبح آخرين نفري بودم كه از خانه بيرون شدم همجا را گشتم و لباس هاي مه گرفته با‬
‫اسمر خودم را به آرايشگاه رساندم بيروبار هميشه گي اش بود چندين عروس با همراهانش اما‬
‫من تنها بودم‪ .‬دلم براي هانيه تنگ شده‪ ،‬اما كاش هاني ما مثل سابق ميبود همان هاني قبلنا‪ ....‬وقتي‬
‫موهايم را آرايشگر شستشو ميكرد ياد روزهاي افتادم كه هانيه مو هاي مرا مي شست و ميگفت‬
‫بان كه خوارت بشويه كه شبش نكنه سرت‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اشكي از گوشه يي چشمم بيرون ريخت و حيف آن روزها كه فقط حسرت شدن و در قلبم باقي‬
‫ماندن‪...‬‬
‫منتظر خشك شدن موهايم بودم كه دختر كاكا احسان هم اينجا آمد و يك سالم عليكي كرديم ‪ .‬مگر‬
‫خيلي كنجكاو بود تا بدانه چرا با خواهرم نرفتم و اينجا تنهايي آمدم اما حرفي براي گفتن نداشتم‪.‬‬
‫عمر ساعت سه بجه عصر برايم غذا آورده گفت يك ساعت بعد به گرفتنم مي آيد چون خودش‬
‫هنوز سلماني نرفته بود و منم به ريشخندي گفتم بيايه آرايشگاه فيشنش كنيم‪ .‬اما او موهايمه نيم كش‬
‫كرده گفت برو ديوانه خوده صحيح جور كو اي چي است ؟ ببو شدي بيخي‪.‬‬
‫همه به دنبال فاميل شان آمدن و كم كم عروس خانم ها ميرفتن‪ ،‬به سر چوكي انتظار نشسته بودم و‬
‫منتظر عمر بودم تا به گرفتن من بيايد چون اسمر كه دنبال صدف ميرفت‪ .‬خاله دهن دروازه آمده‬
‫گفت دخترم برادرت آمده به بردنت‪ .‬بيا برو امروز اقدر بيرون رفت و آمد كردم كه خاله هم مرا‬
‫شناخته بود تشكر كرده بيرون شدم‪ .‬نزديك دروازه سبحان را ديدم‪ ،‬جا در جا يخ بسته بودم سبحان‬
‫اينجا چي كار داشت ؟ يعني به دنبال مه آمده بود او حتي اينجا مرا راحت نميماند‪ .‬چشم سفيدي به‬
‫اين حد‪ ،‬به چهار طرف ديدم خبري از عمر نبود و در اي وقفه سبحان دروازه را باز كرد كه سوار‬
‫موتر بشوم‬
‫⁃ بيا دختر باال شو به موتر كه ناوقت شد‪.‬‬
‫از بازويم گرفته گفت ‪:‬‬

‫⁃ چي است پايت شكسته كه راه نميري‬


‫دست شه از دستم دور كرده گفتم چي ميكني؟ و چادرم از رويم دور شد‬
‫⁃ حريم ‪....‬؟‬
‫‪ +‬اينجا هم رسيدي ؟ شر م نداري ؟ حال الاليم ميايد ترا اينجا ببينه ميكشيد‪.‬‬

‫⁃ زياد خوش نشو حريم پشت خواهرم آمديم‪ ،‬به تو كار ندارم‬
‫‪ +‬بهانه خوبتر از اي نيافتي ؟‬
‫سبحان موهاي مه زير چادر كرده و گوشه چادر را نزديك دهنم گرفت‪ ،‬برو دختر داخل زود شو‬
‫كه كسي به اي فيشن نبينيد هله‪....‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬توبه پس كو دست ته خودم ميرم ‪...‬‬


‫راه مه گرفتم و داخل آرايشگاه شدم‪ ،‬ضرور است هر روز همي ديوانه را بببينم خدايا ؟ بسته كابل‬
‫آرايشگاه كم بود كه اينجا خواهرش سبز كرده ‪...‬‬
‫سبحان‪ :‬از ديدن حريم به آن زيباييش شوكه شدم و اصال حرف به زبانم جور نمي آمد‪ .‬اما او شيشك‬
‫خانم هر چه به دهنش مي آمد گفت اما من حيران ديدنش بودم‪ .‬و از اينكه هر كه تير ميشد طرفش‬
‫ميديد غيرتي شدم و عاجل چادرش به سر كرده و داخل روان كردم و خدا را شكر ميكردم كه او را‬
‫به اين حال هم ديدم‪ .‬از پشت حريم رفتم و دروازه را دوباره تك تك كرده از خانم كه به دهليز بود‬
‫خواستم تا صوفيا را صدا كنه‪ .‬چند دقيقه بعد صوفي آمد و خاله هم از عقبش بيك صوفيا را آورد‬
‫منم با گرفتن بكس ‪ ٥٨٨‬بخششي ديگر هم به خاله دادم از بركت اشتباه او حريم را ديدم‪.‬‬
‫سبحان در تمام راه به فكر حريم بود تا اينكه صوفيا برايش از ديدن حريم قصه كرد‬
‫⁃ راستي ميفهمي دختر كاكا عثمان به اي آرايشگاه آمده بود به تنهايي كتي خوار خود نرفته حتما‬
‫گبي شده بود‬
‫سبحان كه به فكر حريم بود و به دلش به او فكر ميكرد نزد خود گفت كاش خواهرش حريم را‬
‫ميشناخت كه در او همراهش حرف ميزد‪ .‬سبحان بي خبر بود اما دعا هايش قبل از خواستن اجابت‬
‫شده‪.‬‬
‫مهمان و ميزبان عروسي اصال درك نميشد همه با هم ميرقصيدن و لذت ميبردند‪ ،‬بچه ها همه به‬
‫صالون زنانه رفت آمد داشت و بعضي ها هم جوره يي ميرقصيدن‪ .‬همه لباس گند (افغاني) پوشيده‬
‫بودن جز حريم‪ .‬مگر هانيه براي او لباس افغاني از خانه آورده بود و در عروس خانه مجبورش‬
‫كرد تا بپوشد‪ .‬حريم هم براي نگهداشتن دل خواهرش لباس را پوشيد و باهم يكبار رقصيدند‪.‬‬
‫بعد برگشت شكيال خانم براي حريم تحفه آورده بودكه باعث آزرده گي او شد و به دهليز رفت و‬
‫گريه كرد‪ .‬همزمان سبحان از صالون ديگر بيرون شد و به كانتين ميرفت و حريم را ديد‬
‫سبحان‪ :‬امشب شب پادشاهي ام بود كاش ميدانستم و از خدا چيزي بيشتر‪ .‬از اين ميخواستم‪ ..‬بعد از‬
‫ديدن حريم در دلم آرمان ديدنيش به اين لباس سراپا بود كه آن هم نصيبم شد‪ ،‬به عروسي بوديم و‬
‫بسيار برايم خسته كننده تمام ميشد چون نزديكاي عروس و داماد هر دو به صالون زنانه رفته‬
‫بودن و محفل براي ديگران بود به كانتين ميرفتم تا نوشابه چيزي بگيرم و خودم را مصروف كنم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حد اقل تا وقت ختم نكاح باشم و بعدش اگر بروم هم عيبي نبود‪ .‬از دهليز عمومي بيرون ميشدم كه‬
‫رو به رويم كسي به شدت دويد و پايش بند شده افتاد‪...‬‬

‫سراپا شبيه حريم بود و دويدم بلندش كردم خود حريم‪ ،‬هنوز از جا بلند نشده گريه كرده و شايدم‬
‫واقعا افگار شده بود‬
‫دستش گرفتم و ديدم كه كجايش افگار شده‪ ..‬دو انگشت اش با انگشتر هاي دست داشته اش‬
‫خراشيده شده بوز و باهث شد قار شوم سرش‬
‫⁃ كور استي دختر چشم نداري؟ از بس كه سر به هواستي‬
‫بعد از من چند دختر ديگر هم آمدن و كمك اش كردن تا بلند شود من هم دور ايستادم و ميديدمش ‪.‬‬
‫او از من متعجبتر معلوم ميشد شايد اصال انتظار ديدن مرا آنجا نداشت‪ ،‬اما من چي؟ حتي در‬
‫خواب ديدنش را به اين عروسي تصور نكرده بودم‪ ،‬باخودم حدس و گمان بازي ميكردم و تا اينكه‬
‫برادر و خواهر كاكا عثمان را ديدم و عاجل نزديك حريم شده و صدقه و قربانش رفت‪،‬‬
‫⁃ عمه صدقه ات چي شده دخترك ناز مه‪ ،‬نظر شدي ‪ ...‬چشم دشمنا كور‬
‫و كاكا محمد با من سالم و عليكي كرد و ازم خواست تا صالون زنانه همراهيش كنم‪ ..‬من كه از خدا‬
‫خواسته ام بود كه داخل آنجا بروم به چيز هاي كه ميديدم باورش از جمله محاالت بود‪ ،‬اما اين‬
‫خوشي ها چند لحظه يي دوام نكرد‪ .‬داخل صالون زنانه رفتم از عقب عقب حريم ميرفتم تا بازم‬
‫نيافتد ب نيم راه روي رسيده بودم كه دخترا صدا كردن‬
‫⁃ نوش‪ ،‬نوشي اميد‪ ....‬حريم به مانند آفتاب درخشان شده امشب‬
‫و خانمي هم آمده به دستش دستبند انداخته گفت اينم نظر بردارش انشاهلل كه خدا قسمت كنه لباس‬
‫عروسي حريم جان را هم خودم به دستم بدوزم‪ ...‬و تن عروس خانمم كنم‬
‫يعني چي؟‬
‫از اينكه حريم نامزد بود بايد خفه ميشدم ؟ و يا خوشحال به اين ميبودم كه سر وقت خبر شدم از راه‬
‫كه آمدم برگشتم و ديگر اصال به صالون زنانه نرفتم‬
‫حريم‪ :‬از اينكه خودم را اسير خاله شكيال ميديدم سخت در عذاب بودم‪ ،‬هميش يك ضربه ي برايم‬
‫وارد ميكرد اينبار ديگر آب از سر پريد رو به روي همه تحفه يي برايم گرفته آورده و به دستم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫كرد‪ ،‬كاري كه خشو ها ميكنه به راي عروسش‪ ،‬مگر هنوزمه عروسش شديم كه چنين ميكنه ؟ از‬
‫يك بند فرار و ديگر قيد ديگر افتادن دارد اين زنده گي‪...‬‬
‫سبحان به عروسي آمده بود و بعد محفل دانستم كه پسر يكي از دوست هاي پدرم بوده‪ ...‬حاال او مرا‬
‫به چنين فيشن و درشن ديده مطمئن بودم كه روز امتحان حتما قصد حرف هايش را از من ميگيره‬
‫و مرا بيزار از زنده گي ميكنه‪ ...‬يك روز بعد براي هانيه ناشتايي برديم چون فرداي آنروز امتحان‬
‫داشتم به صد گفتن هانيه هم شب نمانديم و برگشتيم‪ ،‬اگر چه به يك دقيقه يي درس خواندن نميشد اما‬
‫حد اقل كمي ذهن آرام ميداشتم و با فكر و اعصاب راحت ميتوانستم خودم را آماده امتحان بسازم‪.‬‬
‫صبح زودتر به صنف رفتم و شروع كردم به درس خواندن‪ ...‬گوش هايم را با دستانم بسته گرفتم و‬
‫چشمانم هم گاه باز و گاه بسته بودن و درس را ازياد داشتم همه كم كم آمدن و نيم صنف از شاگرد‬
‫پر شده بود كه سبحان آمد خاموش و بي صدا به جايش نشست‪ ،‬چيزيكه اصال انتظارش را نداشتم‪.‬‬
‫در لحظه يي امتحان هم متوجه بودم او يكبار هم طرف من نديد اين تغيرات براي چي ؟‬
‫كسيكه دو شب پيش براي افتادنم احساس درد كرد چي شد؟ حتي مرا كور خواند كه نميتوانم ببينم‬
‫و راه برم‬
‫كسيكه مرا سر به فلك گفت‪...،‬‬
‫راستش انتظار داشتم تا امروز سبحان آمدني مرا سوژه خنده هاي خود بسازد اما او بر عكس عمل‬
‫كرد‬
‫سبحان‪ :‬از نگاه كردن به حريم احساس گناه ميكردم چون مال مردم بود و من قسمي تربيه نشدم كه‬
‫چشم به زن و دختر ديگران داشته باشم و به خصوص كه او از آشنا هاي ما بود‪ .‬خدا را شاهد حالم‬
‫قرار ميدادم و گفتم ببيند كه چي ها ميكشم درد و روزگار به يكسو و عشق شروع ناشده و پايان‬
‫يافته ديگه سو‪....‬‬
‫شايد آه كسي دنبالم بوده و چنين حالي داشتم‪ .‬روزي امتحان هم صد بهانه آورده دلم را قانع كردم تا‬
‫به سوي او نگاه نكنم‪ .‬اما از ساعتي كه به صنف رفتم دلم هر ثانيه داد ميزد تا يكبار هم كه شده چشم‬
‫بلند كنم و سمتش ببينم‪ .‬ديگر طاقت نتوانستم و از امتحان بيرون شدم‬

‫⁃ خدايا چي حاليست كه مه دارم ؟ چرا ايقدر وابسته گي به يك شخص ديگر به چي دليل ؟‬


‫اما خدا را شكر كه هر روز مجبور نبودم او را ببينم اگر همچنين نبود تاب نمي آوردم‪ .‬حسي درونم‬
‫بود كه مدام حريم صدا ميزد‪ ...‬حريم‪ ،‬به مانند همه دنيا شده بود برايم‪ .‬اگرچه خيلي زود است كه‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫دعواي عاشقي كنم همراهش مگر اين حس بيشتر از وابسته گي بود‪ ..‬به دايره دوست داشتن‬
‫نميگنجيد‪ ،‬چون انسان ميتواند همه را دوست داشته باشد‪ ،‬اما حس من بر حريم زيادتر از دوست‬
‫داشتن است‪ ،‬حس من نه حس يوسف است كه چهل روز را بيشتر از چهل سال هجران كشيد‪ ...‬و نه‬
‫هم عشق زليخا كه چهل سال انتظار را تحمل كند‪.‬‬
‫پناهم خدا بود و صبر ميكردم چون در اين دور و زمانه عاشقي اصال وجود نداشت‪.‬‬
‫حريم‪ :‬امتحانا ميگذشتن هفته دو روز به درس ميرفتم و مابقي درس ميخوانديم هميش فكرم سمت‬
‫سبحان بود چي عجب هم كه او فكرش از من به دور شده‪ ،‬از روزيكه به عروسي ديدمش ديگر‬
‫قرار نداشتم شايد جديدا متوجه جذابيت اش شده بودم دختراي محفل چهارچشمه طرفش ميديدن و‬
‫من بودم كه كور كورانه رفتار ميكردم حتي يكبار هم به طرفش نديدم‬
‫پيش خودم فكر ميكردم كه رنگ چشمانش چي رنگي باشد؟ ‪ ....‬موهايش شبيه كي است ممكن‬
‫پدرش‪ ...‬چون مادرش را ديده بودم خواهرانش را هم هيج يك شبيه او نبودن‬
‫عقل آمد و هي زد به سرم ‪ ...‬بيدار شو دختر جان چي كار به بچه مردم داري‪ ..‬توبه توبه‪.‬‬
‫فكري به سرم آمد كه بروم فلم عروسي را بيارم و ببينم‪ .‬بعد از زنگ زدن به نويد فهميدم كه فلم‬
‫هنوز هم نزد فلم بردار است و ويرايش نشده و چند وقت ديگر هم بايد منتظر ماند‪.‬‬
‫در اين مدت امتحاناي مه تقريبا به آخر رسيده بود و فقط دو مضمون ديگر باقي داشتيم‪ ،‬اوسط‬
‫نمراتم را بيرون نويس كردم قرار بود پيشتر از همه در جدول نامم برسد چون فيصدي هم بلند بود‬
‫از ‪ ٧٩‬فيصد زيادتر ميشد دل خوش فيصدي هايم بودم كه هانيه زنگ زد و گفت شب به خاني شان‬
‫برويم چون آخر هفته نويد يازنيم دوباره ميره آلمان اي روزها چقدر زود گذشتن خدا ميدانه‪ ...‬با‬
‫پدرم گب زده به تفاهم رسيديم و براي غذايي شب رفتيم‪ .‬هنگام غذا همه با هم قصه ميكردن و‬
‫حرف ميزدند‬
‫مادرم با خشوي خواهرم حرف زد و گفت حال كه نويد جان رفتني است پس بايد پاي وازي‬
‫خواهرم را بگيريم چون منتظر ختم امتحانات بوديم نشد پاي وازي كنيم شان‪.‬‬

‫⁃ ني جانم حريم جان را به زحمت نساز بگذار خالص شود امتحانايش باز ديگر وقت مي آييم‬
‫مادرم‪ :‬ني زحمت چي‪ ،‬تمام كار را كه حريم نميكنه بر شب آشپز ميگيريم‪.‬‬
‫نويد‪ :‬ني مادر جان تشكر تنها آشپزي خو نيست ديگه هزار كار است مهم اينكه از درس ميمانه‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬ني يازنه جان بر مه زحمت نيست‪ ،‬ايقدر حق داري سرم‬


‫پدرم؛ خوب مام طرف نويد هستم به زحمت حريم روا نميبينم‪...‬‬
‫عمر؛ اما يك راه ديگر هم است ضرور نيست كه هميشه پايوازي به خانه باشه به يگان رستورانت‬
‫ميگيريم‪..‬‬
‫و باز عمر خنده كرده گفت در هوتل پاي هانيه همتو بسته باشه باز خانه برده پايشه واز ميكنيم‪.‬‬
‫نويد؛ وال خوب نظر داري عمر جان‪ .‬خوب بانو حريم بيات چي وقت فرصت استين كه باز بهانه‬
‫امتحان نكني و زود نروي‪.‬‬

‫⁃ پس فردا امتحان دارم‪ .‬باز ديگريش هفته نو‬


‫نويد‪ :‬پس دو شد بعد ميريم همه ما جايشه ديگه خودتان در خاني تان انتخاب كنين ما مهمان استيم‬
‫ديگه هاهاها‬
‫عمر‪ :‬چشم‪ ،‬جاي مه انتخاب ميكنيم باز منوي غذايي هم ما انتخاب ميكنيم مقصد‪.‬‬
‫خديجه‪ :‬ني الال عمر مه خودم انتخاب ميكنم‬
‫هانيه؛ ها خديجه جان تو انتخاب كو حق اوليت از خودت‪.‬‬
‫حريم‪ :‬اما دست خالي نيايي ديگه يازنه جان‪...‬‬
‫نويد‪ :‬بر تو كه تحفه حتما ميارك اگر بر ديگران نياورم‪.‬‬

‫روز دوشنبه امتحان حريم و سبحان بود جغرافياي اقتصادي‪ ،‬هر دو بسيار هم درس خوانده بودن‬
‫و آماده يي امتحان استاد مطابق عادت قبليش جاي همه را تغير داد و در اخير جاي حريم را تبديل‬
‫كرد و او را به چوكي خود شاند و شروع امتحان براي همه ورق هاي امتحان توضيح كرد و براي‬
‫حريم ورق جدا گانه داد تا حل كنه‪..‬‬
‫سبحان سرش پايين ورق اش بود و حل ميكرد‪ ،‬تمام صنف خاموشانه حل ميكردن اما حريم بود كه‬
‫صدا كرد ‪ -‬استاد چانس داريم كه گروب ديگرا را حل كنيم ؟‬
‫ميخواهم گروب خوده تغير بتم البته با كسر كمتر از ‪ ٥‬نمره‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫چون اكثرا قانون امتحان همين بود اگر كسي گروب سواالت را تغير ميدهد استادان حق دارند تا‬
‫حد اكثر ده نمره شاگرد را قطع كنه‪.‬‬
‫مگر استاد نزديك حريم شده گفت‪ :‬تو خو كمپيوتر استي به جاي دو نفر ورق حل ميكني‪ .‬حال چرا‬
‫ُكند شدي نكنه برت پول نرسيده؟‬
‫⁃ پول چي استاد ؟‬
‫‪ +‬صدايت بلند نكو دختر ورق را حل كو و برو ‪...‬‬

‫⁃ ميشه بگويين كه چرا ورق امتحان مه با ديگرا فرق داره؟‬


‫با صدا بلند كردن حريم استاد دوباره به سر ورقش برگشت و باالي ورقش نوشت ( منفي ‪)٤٨‬‬
‫يعني از نمره گرفته شده اش هم ده نمبر قطع ميشد‪.‬‬

‫⁃ استاد چرا ؟‬
‫استاد با صداي بلند گفت‬
‫‪ +‬قبل از حل كردن ورق ديگرا به عواقب كارت فكر ميكردي‪ .‬مرا خر فرض كردي دختر كه تو‬
‫دو ورق حل كني و مه خبر نميشم ؟‬
‫سبحان؛ هر روز بيشتر و بيشتر درس ميخواندم تا اين بر چانس نخورم‪ .‬اما براي جغرافيايي‬
‫اقتصادي بي حد درس خواندم چون حريم اين مضمون را بسيار ياد داشت و منم نميخواستم ازو‬
‫پس بمانم چون او زحمت زياد برايم در ‪ ٠٨‬فيصد متقبل شد و نبايد به حدر ميرفت‪ .‬استاد داخل‬
‫صنف شد و بال فاصله امتحان را شروع كرد وقت تقسيمات شاگردان كه خالص شد حريم را صدا‬
‫كرد و به جاي خود نشاند براي همه ما ورق امتحان داد و براي او ورق جداگانه‪ .‬اول جديت‬
‫موضوع را نفهميدم و فكر كردم چون در تمام صنف تنها دختري كه صد گرفته بود شايد براي‬
‫همين امتحان ويژه مدنظر گرفته‪ .‬اما بعد از سر و صداي استاد و حريم فهميدم كه مقصر اي‬
‫موضوع مه استم و براي امتحان بيست فيصد حريم جزايي شده‪..‬‬
‫حريم در چوكي نشسته و به گريه كردن شروع كرد‪ .‬قلم از دستم افتاد و ديگر توان نوشتن نداشتم و‬
‫يا اينكه بعد از ديدن او حالت حريم نميخواستم حق تلفي شود‪ .‬از جايم بلند شده گفتم استاد حريم او‬
‫ورق را نوشته نكرده‪ ،‬چرا بايد جزايي شوه؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫همه صنف حيران به طرفم ميديدن‪ .‬و بيشتر از همه اكرم متعجب شد چون در زنده گي از كسي بي‬
‫موجب دفاع نميكردم‪.‬‬

‫⁃ سبحان به جايت بشين‪ ،‬خدايته شكر كو كه جزايي او را ب تو نداديم‪.‬‬


‫‪ +‬اگر جزا ميتين خو به مام بتين چرا تنها او را انگشت نما كردين؟‬
‫ورقم را روي ميز مانده و گفتم حل نميكنم ‪.‬‬

‫⁃ حل ميكني يا خير مربوط خودت است سبحان بار اولت نيست كه لحظه امتحان ره بر هم ميزني‬
‫ميخواهي ايبار از ديپارتمنت اخراج شوي؟‬
‫گريه هاي حريم موجب ميشد تا لحظه به لحظه بيشتر ديوانه شوم‪ .‬دلم به حالش ميسوخت حقش‬
‫نبود نتايج اين همه امتحانتش چنان خوب بود كه فكر ميكردم اول ميشود اما حاال از گريه هايش‬
‫ميدانستم كه حل نكرده‪.‬‬
‫حريم بس گريه كرد و ورقش را روي ميز مانده از صنف بيرون شد منم ورقم را بردم و روي ميز‬
‫ماندم اما به تكتيكي خاص عكس ورق را يكجا گرفته از صنف بيرون شدم و دنبال حريم رفتم‪.‬‬
‫او گريه كنان به دهليز ميدويد و منم از پشت سر او محصلين طرف ما ميديدن حريم ازم نزديك‬
‫درخت مهربان رفت و نشسته و گريه كرد‪.‬‬
‫شايد اولين بار بود كه بدون جر و بحث او مرا همدمش فكر كرده و تا رسيدم گفت ‪:‬سبحان مه‬
‫چانس ميخورم‪ ..‬و دوباره به گريه شد‪.‬‬
‫‪ +‬چب باش شيشك چرا چانس بخوري ؟ تو اول نمره ميشي او شيشك‬

‫⁃ نميشم ميفهمي نميشم‪ ،‬مه دو سوال هم حل نكردم‬


‫‪ +‬خير است بيست نمبر كه از قبل داري ديگه هههههه‬
‫صفر كه نميگيري‪.‬‬

‫⁃ بيست نمبر چي به كار مي آيد ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫كمي نزديك اش نشستم و گفتم حريم جان‪ ...‬ببين تو دختر اليق هستي و شايد بيش از حد ترا آزار‬
‫دادم اما من هدفي بد نداشتم هرگز به نيت بد با تو كار نداشتم به مانند خواهر هايم عزت و سر بلندي‬
‫ترا هم ميخواهم خوب‪ .‬حاال هم وعده است كه تو كامياب ميشوي و استاد نميتواند ترا ناكام كنه‪.‬‬

‫⁃ اما چي قسم‬
‫موبايلم را باز كردم و عكس گرفته شده ورق هاي مارا نشان دادم‬
‫‪ +‬اي قسم‪ .‬بلند شو كه ميريم ديپارتمنت‬
‫حريم‪ :‬ورقم را بلند كردم بيشتر شبيه يك چبتر ميماند‪ .‬اضافه تر از بيست ورق‪ ،‬و همه سواالت‬
‫خانه خالي و اصطالحات يوناني‪ ...‬امتحان همه دو ورق بودن و از مه ده چند آنها تا اعتراض‬
‫كردم دليل اين كار استاد را فهميدم كه به جواب كاري كه در بيست فيصد كرديم بود‪ .‬اشكانم وحشي‬
‫شدن و ديگر نتوانستم كنترول شان كنم هي ميريختند و بغض اش گلويم را ميبست‪ .‬بار ها ناميد‬
‫شدم و اينك از اينبار‪ .‬كاش همه دنيا بااليم خراب ميشد اما چنين حالي را نميديدم‪ .‬سنگيني حمل دنيا‬
‫شايد سهلتر از حمل اين غم بود‪ .‬غميكه دلم را يك روزه پير كرد‪ ..‬به مانند گرسنه هاي قطحي زده‬
‫ي بودم كه غذا هاي متنوع مقابلم بودن اما دست براي خوردنش نداشتم‪ .‬مگر كدام كتاب‪ ،‬كدام‬
‫قانون و كدامين ماده اجازه همچنين كاري را برايش داده بود‪.‬‬
‫هر قدر بااليم فشار آوردم تا بتوانم خانه خالي را ها به ياد بياورم اما مشكل كه چي حتي ناممكن‬
‫بودن در ورقم بيست سه خط بود و در بيست سه خط بيست كلمه مگر چي كسي قادر به نوشتن‬
‫همچنين ورقي است ؟‬

‫با سبحان يكجا به ديپارتمنت رفتيم و منتظر رييس ما نشستم گريه هايم بيش از حد شدن و سبحان‬
‫گوشه ي چادرم را بلند كرده اشك هاي مه پاك كرد با اين كارش ترسيده از جا بلند شدم ميخواستم‬
‫بيرون بروم كه استاد اسدي ( آمر ديپارتمنت ) آمد و سبحان به گونه يي جريان را تعريف كرد كه‬
‫گويت فلم هندي مقابل چشمانم جريان دارد‪ .‬او را قانع كرد كه هنگام بيست فيصد دست سبحان‬
‫گوشت پاره گي داشت نميتوانست بنويسه چون دو پهلويش من بودم به خط خود برش نوشتم و‬
‫استاد ميتواند همين حاال از هر دوي ما امتحان بگيره و نتيجه را هم اعالن كنه‪.‬‬

‫⁃ خوب اين مشكل را ميشد به استاد بگوييد‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان‪ :‬اسدي صاحب خودت كه ميداني سال قبل مشكلي داشتم و نتوانستم زودتر به صنف بيايم‬
‫بعد از آن هم ميداني كه ماشاهلل استاد چي آدمي هست و چي كار هاي كه نميكند‪ ،‬مگر از قصد‬
‫گيري هايش بيخبريد‪.‬‬
‫به طور نمونه اينه عكس ورق هاي امتحان را ببينيد‪.‬‬
‫موبايل را به دستش دادم و عكس ورق ها را نشان دادم‪.‬‬
‫نيم ساعت منتظر مانديم و امتحان استاد پايان يافت استاد اسدي برايش تماس برقرار كرد و‬
‫خواست قبل رفتن به خانه يك سر ديپارتمنت بيايد‪.‬‬
‫بعد از آمدن مارا از ديپارتمنت بيرون كرد و خواست تا در دهليز منتظر باشيم و در مدت ‪ ٤٥‬دقيقه‬
‫كه گب زدن حريم را دلجمعي ميدادم كه تشويش نكنه‪.‬‬
‫و بالخره مارا دوباره به ديپارتمنت خواستند و استاد اسدي ورق هاي جديد به هر دوي ما داده‬
‫گفت حل كنين و استاد اسدي و استاد مضمون ما هر دو باالي سر ما بودن‪ .‬حاال بنويس كه بنويس‪.‬‬
‫حال كه ننويسي پس چي وقت مينويسي؟‬
‫بيست دقيقه بي وقفه نوشتم و انگشتانم ديگر حس نداشتن‪ .‬و بالخره‪ ٤٧ .‬سوال مكمل حل كردم و‬
‫اگر چه دو سوال انتخابي بود كه نكنيم اما يكي اش حل كردم‪ .‬تا يكبار ورق را خواندم حريم بلند شد‬
‫ورقش را تحويل داد خاطرم ازو جمع شد و بدون خواندن ورق را منم دادم‪ .‬در اخير استاد اسدي‬
‫گفتن براي اشتباهي ما بايد از استاد معذرت خواهي كنيم‪ .‬اگرچه در آن اتاق همه خوب ميدانستيم‬
‫كه اشتباه از ما نيست اما موقيعت ايجاب ميكرد كه عذر خواهي كنيم‬
‫منم پيش قدم شدم و عذر طلب شدم و استاد حرفي براي گفتن نداشت و مه و حريم از ديپارتمنت‬
‫بيرون شديم‪ .‬اما در دل گفتم يكبار شقه نتايج بيرون شود باز با تو حرفا دارم استاد‪....‬‬
‫بعد از عذر خواهي سبحان ديگه نياز بر بودن من‪ ،‬آنجا نبود‪ .‬از ديپارتمنت بيرون شدم و خدا را‬
‫شكر گذار شدم كه مرا در چنين حالي تنها نگذاشت و معجزه ي كرد و سبحان را به مانند فرشته ي‬
‫نجات من فرستاد‪ .‬اما آنقدر گريه كرده بودم كه چشمانم پف كرده بودن و از شدت درد و سوخت‪،‬‬
‫هنوزم آب ميزد به طرف موتر هاي حمله مي دويدم تا زودتر به خانه بروم و كسي مرا چنين نبيند‪.‬‬
‫اما همان مثل قديمي جا است و جوال ني‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫موتر حمله ما رفته بود‪ .‬من ماندم و سرك پر ازدحام‪ ....‬عمر هم تصادفا امروز خودش امتحان‬
‫داشت و صد دل به يك دل بايد ميكردم و موتر تكسي سوار ميشدم‪ .‬به طرف هر موتر ميديدم و‬
‫كوشش ميكردم خودم را كنترول كنم و تحت تاثير نروم‪ .‬اما از ترس نميتوانستم حتي دستم را سمت‬
‫موتر ها اشاره نميتوانستم‪ ،‬ده دقيقه يي تمام منتظر بودم اما نشد كه نشد‪ .‬يك راه بود كه بايد منتظر‬
‫برگشت موتر حمله ميبودم و آن هم نامعلوم كه مرت به تنهايي خانه خواهد برد يا خير؟‬
‫به طرف دروازه رفتم و دوباره داخل پوهنتون شدم به چوكي هاي نزديك دروازه نشستم تا اگر‬
‫موتر حمله بيايد زير نظر من باشد‪ .‬موتر نقره يي رنگ مدل دوهزار و چهارده نزديكم هارن ميزد‬
‫اما سرم را پايينتر كردم تا مزاحمت نكند و برود‪ .‬اما بعد از يكي دو هارن صدا كرد ‪ -‬حريم بيا ‪..‬‬
‫سر بلند كردم سبحان بود‪ .‬حال كه كمك ام كرده حتما منتظر تشكري است كه ازش نكردم‪.‬‬
‫‪ +‬ني تشكر منتظر موتر استم حال مي آيد‪.‬‬
‫سبحان به طرف ساعت موبايلش ديده گفت ‪ :‬او ال هنوز ‪ ٤٤‬بجه هم نشده مطمئن استي كه موتر مي‬
‫آيد؟‬
‫‪+‬منظور؟؟؟؟‬

‫⁃ منظور يعني اينكه موتر حمله حاال كه رفت باز ساعت ‪ ٤‬بعداز ظهر محصلين را گرفته مي آيد‪،‬‬
‫حال تا سه ساعت ديگه اگر منتظر ميباشي باش ‪ .‬وقت خوش‬
‫‪ +‬وقت تو هم خوش‬
‫احمق لوده را فقط خودم ساعت ندارم كه حساب سخ ساعته برم ميته‪ ..‬چي كنمش منتظر ميمانم به‬
‫عمر مسج ماندم كه بيكار شدي زنگ بزن‪ ،‬بعدش به اسمر هم مسج ماندم‪ .‬اما پدرم را نخواستم‬
‫اذيت كنم‪ ،‬حال بايد منتظر ماند كه يكي از آنها متوجه شود و جواب موبايل را بدهد‪ .‬باز صداي‬
‫هارن موتر شد‪،‬‬
‫⁃ مطمئن استي كه ميخواهي اينجا بماني تا موتر بيايد؟‬
‫‪ +‬ها ميتواني بري‪...‬‬

‫⁃ خوب مقصد متوجه باشي كه كسي ازت نترسه‪ .‬شيشك گريانوك چشمايت هيج معلوم نميشه‬
‫حتما دوختي شانه ههههه‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬ها همان جاي كه تو عقلت را دوختي‪...‬‬


‫از حرف هاي سبحان معلوم بود كه حق همراهي اوست اندك اندك نفر به پوهنتون مانده بود و‬
‫ديگر همه جا آرامي بود‪ .‬و باز سبحان بچه بد نبود و از طرف ديگر هم پدرش با پدرم دوست و‬
‫همكار است كاري اشتباهي نميتواند بكنه‪ .‬از جايك بلند شدم و طرف موترش رفتم خواستم دروازه‬
‫عقبي را باز كرده بنشينم كه سبحان خودش دروازه را باز كرد و نشستم‪ .‬در طول راه حتي يكبار‬
‫هم دهن باز نكرد و حرف نزد فكر كنم آنقدر حرف زدنش به روي پوهنتون نوار ضبظ شده اش‬
‫بود كه تمام شده‪.‬‬
‫زنگ عمر ‪....‬‬

‫⁃ بلي الال سالم‪...‬‬


‫‪ +‬عليك سالم‪ ،‬جور بخير‪...‬‬

‫⁃ تشكر زنده باشي‬


‫‪ +‬مسج كرده بودي چيزي كار داشتي؟‬

‫⁃ ني الال جان ميخواستم احوال امتحان ات را بگيرم‬


‫باز بخير به خانه ميبينيم‪...‬‬
‫سبحان؛ تمام را خاموشي پادشاه حال ما بود‪ ،‬باورم نميشد كه حريم به موتر من سوار شده‪ ..‬اما‬
‫خودش بود درست به يك متري من نشسته‪ .‬تماس تيلفوني دريافت كرد و سر چشمم سخنان باز‬
‫شدن‪.‬‬
‫كي بود؟‬
‫⁃ عمر‪ ...‬الال‬
‫‪ +‬اگر ميايد به بردنت كه دوباره دور بخوريم‪.‬‬

‫⁃ ني‪ ،‬يعني مقصدم برش نكفتم كه موتر ما رفته‪ ..‬اگر تو جايي كار داري مه زنگ بزنم‬
‫بخواهمش‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫در آيينه به طرف حريم ديدم و يك نچ گفتم و بازم خاموش شدم و اينبار حريم گفت‪ :‬شنيدم كه‬
‫سمينار استاد نظامي را نكردي‪...‬‬

‫⁃ بلي‪ ،‬وقتش نبود‪...‬‬


‫‪ +‬پس يعني از ده نمبر به خاطر يك اينكه بهانه ناق مياري كه وقتش نبود از دست ميتي؟‬
‫در دلم گفتم تو چي خبر كه مه دو سال همي سر نوشت را داشتم‪.‬‬

‫⁃ ني‪ ،‬اي قسم هم نيست ديگه باز يك چيزي جور خاد كردم‪.‬‬
‫‪ +‬ميخواهي كمك ات كنم ؟‬
‫چشمانم از جايش بيرون شد و با نگاه هاي تعجب بار طرف ديده ديده‪ ....‬تو كمك ميكني‪ ،‬او هم مرا؟‬
‫‪ +‬بلي! نميخواهم قرض كسي بماند‪.‬‬
‫او بيشك ديالوگ هم ميگي ؟ موبايل را عاجل به بست راستم گرفت و بازش كرده به سمت حريم‬
‫گرفته گفتم بگير اينه اينم موضوع اش‪ .‬حريم خو عكس ها را روان كو برم ببينم اگر موضوع‬
‫خوبتر بيافتم برت خودم جور ميكنم‪.‬‬

‫⁃ وال لطف بسيار كالن در حقم ميكني‪.‬‬


‫حرف زده حرف زده به خانه حريم شان نزديك شديم‪ ،‬و يك كوچه دور تر حريم گفت مه پياده ميشم‬
‫نميخواهم در منطقه هم مردم غلط در ك كنند‪.‬‬

‫⁃ درسته هر قسم راحت استي‪..‬‬


‫با تشكر گفتن از موتر پياده شد و منم از عقبش صدا كردم‪.‬‬

‫⁃ حال موضوع سمينار مه چطور ميشه يادت كه نميره؟‬


‫به طرفم ديد اما حرفي نزد و رفت‪ ...‬دو دقه يي نگذشته بود كه مسج آمد‬
‫محتواي مسج ( فراموشم نميشود تشويش نكو)‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫يعني حريم بود؟ اما مطمئن نبودم ميخواستم مسج بدهم اما همان حالت قبال حريم به يادم افتاد و فكر‬
‫كردم بازم موجب همچنين حالتي نشوم‪ .‬چند ساعتي هوا خوري و ولگردي كردم‪ ،‬نزديك هاي شام‬
‫به خانه رفتم صوفيا و ساره هر دو آماده بودن ‪....‬‬

‫⁃ كجا بخير ‪....‬‬


‫ساره‪ :‬چكر تو هم ميري؟‬
‫ني حوصله موصله نيست برين بخير وقت تان خوش‪....‬‬
‫پدرم‪ :‬اله كه راه خانه را يافتي‪ ،‬كجا گم بودين شما جناب عالي؟‬

‫⁃ امتحان داشتيم پدر‬


‫‪ +‬بعد امتحان كجا رفتي؟ از هشت صبح تا شش شام امتحان بود؟‬

‫⁃ كمي گشتم پدر حال مه زنداني خو نيستم كه با جويي دارين‪.‬‬


‫مادرم؛ اگر بار ديگر اي قسم گم شوي باز زنداني هم ميشي‪ ،‬موبايل خاموش كردن چي معني ؟‬
‫⁃ خاموش چي مادر اونه به موتر است روشن بود اما سه روز ميشه كه چارچ اش نكرديم هاهاها‬
‫‪ +‬خو بريم بچه جان امروز آخرين روز دوره آموزشي حمي بود چطور يادت رفت ؟‬

‫⁃ ني ني مادر به يادم است مام بخاطر تحفه گرفتن رفته بودم‪ .‬ساره‪....‬خواهركم هله بدو همو‬
‫پاوربانكه برم بيار‪....‬‬
‫‪+‬ميارم ميارم‪ ...‬اما باز وقت آمدن مارا آيسكريم خوردن ميبري؟‬

‫⁃ ها ميبرم وعده‬
‫موبايلم را در پاوربانك كمي چارچ كردم و عاجا به اكرم مسج كردم تا يك تحفه خوب خريده و‬
‫برايم بياورد چونكه تحفه گرفتن بر حميد كامال فراموشم شده بود‪.‬‬
‫حريم‪ :‬به خانه تا رسيدم و اتاقم رفتم‪ ،‬حمام كردم و خودم را آماده رفتن ساختم كه مادرم صدا كرد‬
‫دختر اگر رفتني استي خو پايين بيا ‪....‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫عاجا عاجل پايين شدم و طرف دروازه حويلي رفتم چون عصر با خواهرم وعده چاي داشتيم و‬
‫همتو با هم يكجا به يك هوتل رفتيم‪ .‬هوتل‪ ......‬دو ميز دوازده نفره را كنار هم ترتيب داده بودن و‬
‫همه كنار هم نشستيم قبل غذا همه يك نوشيدني ميل كرديم و نيم ساعت بعد غذا آوردن‪ ..‬منوي غذا‬
‫را اسمر انتخاب كرده بود‪.‬‬
‫هانيه‪ :‬تنها جاي صدفك خاليست‬
‫مادرم‪ :‬خير انشاهلل بخير همين زودي ها عروسيش ميكنيم و خانه ميارميش خو اي قسم دفعتا محفل‬
‫تو شد مجبور شديم كه عروسي را به تعويق بندازيم‪.‬‬
‫هانيه‪ :‬ها بخير ماه بعدي پايوازي صدف را باز ميخوريم ‪...‬‬
‫نويد ‪ :‬البته جاي مه خالي‬
‫حريم‪ :‬اقدر جاها كه به خارج ميري متوجه جاي خالي كا ميشي؟ يا اصال به يادت هم نمياييم؟‬
‫نويد؛ چطور به يادم نمي آيي ؟ ببين برت چي را آورديم‪ .‬دست به جيب كرتيش برد و فلش را برم‬
‫داد‬
‫⁃ اي چيست؟‬
‫‪ +‬فلم عروسيي‪ ...‬اينه ببين كه چقدر به يادت استم خياشنه جان ‪ ...‬اولين كسي كه فلمه ميبينه تو استي‬
‫گفت و مان همه ادامه داشت تا اينكه سبحان را ديدم به نزديك دروازه و از توس زياد غذا به گلونم‬
‫گره كرد و نفسم بند آمد‬
‫پدرم آب را پيش كرد و عمر هم صدا زد كم بخو‪ ....‬خودم را به سختي كنترول كردم و آب چشمانم‬
‫بيرون زدن‪ .‬هانيه‪ :‬خوبي خواهري‪....‬‬

‫⁃ بلي تشكر‪..‬‬
‫به غذا خوردن مان ادامه داديم و دو دقيقه ي نگذشت كه كاكا احسان آمد و دست به شانه پدرم‬
‫گذاشت‪.‬‬

‫⁃ خوش گذراني بدون ما كه نميشد‪ ...‬همين عجب كه بايد ما هم مي آمديم‬


‫عثمان‪ :‬آه وال همين حال فكر ميكردم كه چي كم داريم‪ ،‬حضور گرم شما را‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ تشكر محترم استين‪ ،‬ما هم با فاميل بيرون آمديم و متوجه خودت شدم‪ ،‬از ادب به دور بود كه‬
‫سالم ندهم و بنشينم‪.‬‬
‫عثمان‪ :‬مهربان استيد قاضي صاحب‪ ،‬افتخار با ما نشستن را ميدهيد؟‬

‫⁃ نخير‪ ،‬مزاحم نميشويم نوش جان بفرما كه غذايت سرد نشود‪.‬‬


‫از اين همه ادبيات شان و تشريفاتي حرف زدن شان خسته شدم با خودم گفتم‪ :‬خو بيا و بنشين ديگه‬
‫چي زياد فلسفه ميگين‪.‬‬
‫بعد يكي دو بار صالح كردن پدرم‪ ،‬كاكا احسان قبول نكرد و رفت‪ .‬اما مادرم گفت كاري خوبي‬
‫نيست ما چند فاميل اينجا گرد هم نشستيم حاال كه مهماني است پس مهمان هم دوست خداست‬
‫قسمت شان بوده كه امشب مهمان ما شوند و ماردم رفت و همه آنها را با خود آورد‪ ..‬يك ميز شش‬
‫نفره ديگر را هم به ميز ما وصل كردند همه باهم سالم و عليكي كوده و بعدش يك طرف مرد ها و‬
‫طرف مقابل زن ها نشستيم‪.‬‬
‫زنده گي هم عجيب است چي صحنه هاي را كه نميسازد‪ ،‬چي صحفه هاي را كه باز نميكند‪،‬‬
‫معكوس خواب هاي مان ميشود و اما بازم با هيجانات بسيار منتظر لحظه به لحظه ميباشيم‪.‬‬
‫پدرم بار دوم غذا سفارش داد و همه باهم يكجا نوشجان ميكردند و هم حرف ميزدند‪ .‬سبحان و‬
‫برادرش با عمر و اسمر آنقدر گرم صحبت بودن كه اصال متوجه حضور من نبود و يا اينكه‬
‫ميخواست قسمي رويه كند كه مرا نميشناسد‪ ،‬مگر اينجا غذا زهر من شده بود و بعد از آمدن شان‬
‫لقمه ي نگرفتم و سير شدم‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬رستورانت بيروبار زيادي داشت از پاركينگ موتر هايش معلوم بود‪ .‬حميد با‬
‫موترسايكلش آمده بود چون او موتر را بخاطر راه بندي و ناوقت رسيدن خوش نداره‪ .‬مام به وقت‬
‫پارك كردن موتره به پدرم ماندم و عاجل به داخل رستورانت رفتم اما تا دو پله بلندتر رفتم با حريم‬
‫چشم به چشم شدم‪ .‬آب ناخواسته مراد بود اما من كه آب هم ننوشيده بودم كه مراد دلم اين قدر زود‬
‫حاصل ميشد‪ .‬تا دور ميز نشستيم خانم كاكا عثمان آمد و بسيار شله شد تا با آنها غذا بخوريم‪ .‬مادرم‬
‫شان هم قبول كردند و درو همي غذاي شب خورديم‪ .‬اگر چه دلم ساعت ها طرف او ببينم و طرز‬
‫بخوردش را با فاميلم ببينم اما نميشد به ميز كه نشسته بوديم فاميل هايمان بودن به چهار طرف ما‬
‫خواهر هايمان و برادرهايمان و در شأن مرد ها نيست كه به خواهر و يا دختري كسي كه دعوتش‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫كرده چشم بدوزد‪ ،‬خدا شاهد است كه حريم را به قلب پاك ميخواستم و چشم بد برايش ندارم‪ .‬قبل‬
‫شناختنش او خانه ي دلم را برايش آباد كرده بود‪.‬‬
‫بعد از نوشيدن چاي متوجه شديم همه اشخاص دور و برما تغير كردن و بسياري ميز ها خالي‬
‫شدن‪.‬‬
‫پدرم‪ :‬خوب ديگه قصه ها بسيار شيرين استند و اين شبها پر از خاطره ها اما ‪.....‬‬
‫و جمله باقي پدرم را كاكا عثمان پوره كرد‪.‬‬

‫⁃ اما حال وقت‪ ،‬وقت رفتن است و ناوقت هم شده‪.‬‬


‫عمر‪ :‬بلي كم كم برويم بخير ‪..‬‬
‫اسمر قبل از همه به منزل اول رفت و حساب را تصفيه كرده و برگشت‪ .‬در پاركينگ موتر مادرم‬
‫به مادر حريم گفت‪ :‬خواهر جان ما كه امشب بخاطر حميد جان بيرون آمده بوديم اما قسمت شد اي‬
‫خوشي را با شما تجليل كنيم‪ .‬حال كه شب مهمان شما شديم پس بريم يك شيريخ و ژاله مهمان ما‬
‫باشين دخترا هم خوش دارند كه بروند و برشان تفريح ميشه‪ .‬نزديك موتر ها به توافق رسيديم و‬
‫مسير نزديك به شهرنو رفتيم‪ .‬انتظار داشتم كه حريم با ما بيايد اما از جمله محاالت بود همه به‬
‫موتر هاي خود سوار شديم و حركت كرديم‪.‬‬

‫زودتر از همه ما حميد و بعدش ما رسيديم چون موتر اول بوديم و به داخل شيريخ فروشي شدم و‬
‫چند ميز را يكجا قطار كرديم تا راحت همه بنشينند‪ .‬اسمر و نويد هم از دنبال ما آمدن و يك ساعتي‬
‫هم اينجا بوديم‪ .‬گفتگو هاي زيادي رد و بدل ميشد‪ .‬اما حريم خاموش بود‪ ،‬كاكا عثمان به حريم گفت‪:‬‬
‫ديگر هم ميخواهي؟‬
‫متوجه شدم كه شيريخ حريم تمام است از ديگران حتي به نيمه هم نرسيده بود نميدانم اي دختر چي‬
‫قسم ايقدر زود خورديش‪.‬‬
‫كومه هاي حريم سرخ بودن و آهسته گفت ني ‪.‬‬
‫عمر‪ :‬وي ببخشي شكمبو جان يادم رفتي امشب بيخي‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫هانيه؛ ها وله عمر الال خدا ترا با هم دوره يي هايت برابر نكنه اگر ني دنيا را آب ببره تو خبر‬
‫نميشي‪.‬‬
‫تا عمر خواست بره شيريخ بياره پيش قدم شدم و عاجل از جا بلند شده گفتم مه سر راه استم ميرم تو‬
‫بشين‪ .‬و به طرف همه ديده گفتم‪ :‬شما هم ميخاين؟‬
‫خودم شيريخ را آوردم و حريم ماندم و او هم تشكري كرد‪ .‬همه خنده ميكردن و از گب هاي كاكا‬
‫عثمان فهميدم كه حريم شيريخه زياد خوش داره و قصه خوردن شيريخ او بوده‪.‬‬
‫شب به خانه رسيديم و مسج دريافتي داشتم صحفه موبايل راباز كردم مسج از شاخ شمشاد بود‬
‫( غذا كه نخوردي انشاهلل كه شيريخ را شكم سير نوشجان كرده باشي خنده ام گرفت چون فكر‬
‫ميكردم اصال مرا آنجا نديده اما نگو كه زير نظرم گرفته بوده هاهاها‪...‬‬
‫خواستم بابت شيريخ دوم تشكري كنم‪ ،‬اما ناوقت شب بود ممكن بد باشد‪ ،‬جاي خوابم را آماده كردم‬
‫و لباس مه تبديل كرده و برگشتم كه بخوابم چارغ را خاموش كردم و صداي مسج موبايل دوباره‬
‫بلند شد‪.‬‬
‫( اگر سمينار مرا جور كني شيريخ بزرگتر ازين ميخرم برت)‬
‫در جوابش نوشتم‬
‫‪ +‬رشوه گير نيستم‪ ،‬بدون او هم جور ميكنم‪.‬‬

‫⁃ خدا را شكر حد اقل كمي منصفانه رفتار كردي‬


‫‪ +‬مه هميشه انصاف داشتيم‪...‬‬

‫⁃ خدا رويته ببينه دورغ نگو‬


‫‪ +‬خدا روي ترا هم ببينه‪ ،‬و اي شكلك ها چي است ديگه روان نكن‪.‬‬
‫او كه آدم شدني نبود هر چه ميگفتي ضدش را ميكرد با اي استيكر هايش اعصابم خراب شد و ‪-‬‬
‫بدون جواب دادنش خوابيدم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان‪ :‬صبح وقت مادرم از خواب بيدارم كرد و گفت عاجل تيار شو و پشت زينب شان برو كه‬
‫در عده موتر ها هستند‪ .‬نميدانم اي دختر چي عجله به آمدن داشت تا كه امتحانش خالص شد يك‬
‫روز صبر نكرده و عاجل كابل آمد مچم كه چي مرگ ش بود‪...‬‬
‫به عده رسيدم و زينب با خاله ام آمده بودن به تنهايي و با سالم و عليكي بيك هايشانه گرفته به موتر‬
‫آمديم كه خاليم شروع كرد‪.‬‬

‫⁃ بچيم چي وقت بيكار استي پشت كار هاي تبديلي زينبك بروي؟ كه از درس پس نمانه‪.‬‬
‫مچم كه چي عجله داشت فقط كه پروفيسور تربيه ميكرد‪ .‬اعصابم آنچنان خراب بود كه ميخواستم‬
‫بگويم بال به پس درسش چي هنوز پايت به كابل نارسيده به فكر درس ماندي؟‬
‫‪ +‬خير است خاله جان هنوز وقت زياد است تا سمستر ديگه‪ .‬خانه بريم گب ميزنيم‬

‫شميم‪ :‬صبح كمي دير در خواب مانديم و وقتي بيدار شدم عثمان و اسمر رفته بودند‪ ،‬صبحانه آماده‬
‫كردم و دخترا را صدا كرده دور هم خورديم و عمر هنوزم خواب بود‪ .‬ساعت ده بود من و هاينه‬
‫برنج ميچنديم و حريم هم در دهليز كنار ما كتاب ميخواند كه عمر بيدار شده آمد‬
‫‪ +‬اله كه صبح شد سرت بچه جان‬

‫⁃ سالم ببو جان‬


‫حريم ‪ :‬سالم‬
‫عمر‪ :‬هانيه‪ ،‬تو هيج سالم دادنه ياد نميگيري‬
‫هانيه؛ مه بر تو چرا سالم بتم ؟ تو از مه كرده خورد استي‬
‫عمر هم آهسته آهسته خوده به حريم نزديك كرده و به سرش با سيلي زد‪ ...‬صبح بخيري نكردي‬
‫ههههههه‬
‫حريم‪ :‬مادر ببين تو اي ره‬

‫⁃ نكو عمر چي حاله انداختي‪،‬‬


‫عمر‪ :‬خو خو اينه رفتم ببو جان‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ كجا ميري ؟ چاي بخو‬


‫‪ +‬ني ميرم كار دارم‪ .‬راستي مادر اميد آمده به كابل‪ ،‬شب زنگ زده بود دير گب زد و شايد امروز‬
‫و يا هم فردا خانه ما بيايد‪.‬‬
‫شميم‪ :‬خو بخير بچيم‪.‬‬
‫حريم‪ :‬نميدانم چرا از آمدن اميد ترس همه وجودم را فرا گرفت حس ميكردم قرار است در بند‬
‫كشيده شوم‪ ،‬زنجير هاي بزرگ اما صبر خدا را فراموش نكردم و به دلم گفتم الهـي تو كمك ام‬
‫رسان و سرم را خم كرده به درس ام ادامه دادم‪ .‬چون دو روز بعد آخرين امتحان ما بود و بايد‬
‫براي شاخ شمشاد هم سمينار ترتيب ميدادم‪.‬‬
‫آخرين روز امتحان بود و مثل هميش اولين نفر به صنف رفتم اما قبل مه سبحان آمده بود تا ديدمش‬
‫سالم كردم‪.‬‬
‫اولين سالم من به سبحان و او هم سرش را بلند كرده و عليك گرفت و بعدش از چوكي بلند شد و‬
‫راه مرا باز كرد تا به اخير قطار بروم‪ .‬سبحان قلم در دست داشت و فكر كنم چيزي مينوشت‬
‫‪ +‬درس ميخواندي؟‬

‫⁃ ني‪ ،‬قلم بازي داشتم‬


‫‪ +‬قلم بازي ؟ يا با قلم بازي ؟‬

‫⁃ چي فرق ميكنه؟‬
‫‪+‬فرق داره‪ ....‬خو ميگذريم بگير اينه سمينارت خالي شد‬

‫⁃ اووو بيشك‪ ،‬دمت گرم خالصش كردي؟‬


‫‪ +‬ني نيم شه به بسالت مانديم‬

‫⁃ وله كاشكي اي كاره كني هاهاهاها‪ ،‬خوب درس خواندي ؟‬


‫‪ +‬ها خواندم‪ ،‬اما اگر حال اجازه بدهي يك مرور كنم‪.‬‬

‫⁃ صاحب اجازهستي بانو‪ًِ...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫روز آخر امتحان هم گذشت و الي بيست روز پوهنتون ها رخصت شدن‪ ،‬در مدت اي رخصتي ها‬
‫كارهاي تبديلي زينب تمام شد و قرار است سمستر چهارم خوده به كابل ادامه بته و تا وقت آمدن‬
‫كوچ و بار فاميلش از هرات به خانه خاله اش (مادر سبحان) باشد‪ .‬سبحان دوباره سر خم دفتر پدر‬
‫شد و دو سه روز بعد يك پيامي براي حريم ميگذاشت هفته اول حريم مسج هاي شب سبحان را به‬
‫صبح و از صبح به شب به بسيار ديري جواب ميداد اما بعد آن ديگر اصال جواب نداد و سبحان هم‬
‫فكر كرد كه مثل او مصروف روزگار شده گاه تفريح و ميله و گاه سير و سياحت‪.‬‬
‫اما رخصتي ها حريم برعكس سبحان بود‪ .‬خواستگاري دوباره حريم براي اميد‪ .‬اولين شب كه‬
‫امتحان حريم خالص شد اميد با فاميلش به خانه حريم شان آمدن و تا دير وقت بودن و بالخره وقت‬
‫رفتن شكيال براي شميم گفت آماده گي بگير آخر همين هفته به خواستگاري مزاحم ميشويم‪.‬‬
‫حريم با شنيدن اين خبر حريم جز گريه كردن راهي نداشت و عمر تازه ياد پدرش افتاده و عاجل‬
‫پيش اش رفت‬
‫⁃ پدر‪.....‬وقت داري ؟ حرف بزنيم‬
‫‪+‬بگو بچيم‬

‫⁃ پدر با حريم گب زدين؟ مطمئن استين كه او ميخايه با اميد عروسي كنه ؟‬


‫عمر تمام جريان خواستگاري تا گريه كردن حريم را در باره اين موضوع به پدرش قصه كرد‬

‫اما شميم دوباره وقت خواب ره زني كرده گفت به حرف عمر نرو او چي را ميفهمه حريم به‬
‫خوبيش همين عروسي است‪.‬‬
‫ببين عثمان جان ! اول هانيه هم نميخواست عروسي كنه اما حال ببين چقدر خوشحال است‪ ،‬حتي‬
‫بعد از رفتن نويد هم با خسرانش خوش است و دوري فاميل را حس نميكنه‪ .‬و باز اميد چقدر هم‬
‫بچه خوب و با درك است‬
‫عثمان‪ :‬شميم ببين اگر دختر راضي نيست ضرور نيست كه شكيال و اينا را سرگردان كنيم كه‬
‫خداي ناكرده موجب دل خفگي نشود‪ .‬براي اميد دختراي زياد است‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫شميم‪ :‬عثمان از دل گرمش گب ميزنه ‪ ،‬حال اگر دختر راضي باشه يا ني اما مجبور است قبول كنه‬
‫اي عروسي را تا كه اسمر و صدف هم عروسي بتوانند‪ ..‬اما در جوابش گفتن ني ني تشويش نكو‬
‫حريم خوش است و راضي‪.‬‬

‫حريم‪ :‬شب خواستگاري از راه ميرسيد و يك شب قبلش خواهرم آمد و بعد چند سال در اتاق خوابم‬
‫آمده و كنار مه خوابيد‪ ،‬چون تخت خواب مه دو نفره بود مشكل جاي خواب نداشتيم‪ .‬تمام شب هانيه‬
‫مرا فهماند كه بايد قبول كنم اميد بچه خوبست و اي حرفا زياد اما بايد ميدانست كه دل مرا فريب‬
‫داده نميتواند‪.‬‬
‫‪ +‬ببين هانيه جان بر تو كل دنيا عروسي بود اما بر مه نيست‪ ،‬فعال نميخواهم‪ .‬مه درس هايمه ادامه‬
‫ميتم‬
‫⁃ نميشه حريم‪ ،‬هر قدر وقت بخواهي نامزد باش اما گب نگرفتن را نگو‪...‬‬
‫‪ +‬چرا به نام كسي باشم ؟ مه خودم به نام خود خوش استم‪.‬‬
‫خواهرم به سر جايش نشسته گفت‪ :‬اسمر الال ره دوست داري ؟‬

‫⁃ چي؟‬
‫هانيه‪ :‬گفتم اسمر الال ره دوست داري؟‬

‫⁃ ها خي نداشته باشم؟‬
‫خوب كه دوستش داري پس برش جان فدايي كن كمي تا زنده گيش خراب نشه‪.‬‬

‫⁃ چي؟‬
‫ببين خواهر جان چب باش‪ .‬سر و صدا نكن اما بايد خبر شوي و نظر به او تصميم بگيري‪...‬‬
‫مادرم به خاله شكيال وعده كرده كه تو عروس اش ميشوي و به اين دليل او صدفه به اسمر داد‪...‬‬

‫⁃ چي مه كدام وسيلع بودم كه فروخت؟‬


‫گريه هايم تمامي نداشتن هر چند هانيه براي دل آسا كردنم زياد كوشش كرد و از خوبي هاي اميد‬
‫ميگفت اما نميشد فراد تمام روز اشك ريختم و بالخره عمر آمد و كمي خودم را كنترول كردم او‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حرف هايش بيشتر شبيه فهماندنم بود و در اخير گفت گريه نكن بد است مه با پدرم گب ميزنم‬
‫درست اس؟‬
‫شب جمعه فاميل اميد به خواستگاري آمدند و همه چيز عالي پيش ميرفت صدف هم خوشحالي اش‬
‫اندازه نداشت و هانيه همچنان‪ ،‬همه بخور و بخند داشتند و تا اينكه شكيال رو به هانيه گفت‪ :‬عزيزم‬
‫برو حريم جانه بيار‪ ..‬ببخشيد وكيل صاحب اما اگر اجازه تان باشه اميد و حريم با هم ببينند در‬
‫حضور همه و نظر خوده در مورد هم بتن حال خو ما ازخود استيم و خواست خدا باشد به بار دوم‬
‫خويش ميشويم‬
‫⁃ مشكل نيست برو دخترم خواهر ته صدا كن‬
‫حريم با چشمان پر اشك به منزل دوم آمد هر كه طرف ميديد فكر ميكرد گوسفند قرباني است و‬
‫براي ذبح شدن ميبرندش‪ .‬چشمان سرخ و به زور باز گرفته اش معلوم بود كه همه روز را گريه‬
‫كرده‪ .‬حتي توان درست سالم و عليك گفتم را نداشت به مانند بت ها نشست و حرف شنيد تا بالخره‬
‫اميد پيش قدم شده و گفت حريم چي خبر؟ تبريك كه موفق شدي به كانكور راه پيدا كني ‪.‬‬

‫⁃ تشكر‪.‬‬
‫شكيال‪ :‬حريم جان حرف بزن تا نگوي كه مرا وقت ندادين‪ .‬از حاال كه حرف نزني باز تمام عمر‬
‫خاموش ميماني‪.‬‬
‫اى حرف همه را به خنده آورد جز حريم كه قطره ي اشكش از چشم اش به ميز افتاد و عمر كه از‬
‫دور ميديد ديگر صبر نتوانست‪ ،‬و همه را متوجه حال حريم كرد‪.‬‬
‫حريم خوبستي؟‬
‫‪⁃ ....‬‬
‫صدف يك چاكليت از ميوه داني بلند كرده گفت دهن خوده شيرين كنم كه بخير حرف هاي شيرين‬
‫شروع ميشه‪ .‬و حريم بيشتر به هُق هُق افتاد‪.‬‬
‫عمر‪ :‬پدر ميشه گب بزنيم؟‬

‫⁃ ها بچيم باز گب ميزنيم‪.‬‬


‫صدف‪ :‬حريم جان نشرم خواهركم نظر ات بگو تا دل الاليم جمع شوه و دلخوش ازينجا بريم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اميد بعد از چندين دقيقه انتظار و ديدن اينكه حريم خاموش است گفت پدر بريم ديگه؟‬
‫⁃ ها بريم‪ ....‬بيات صاحب ما ديگه رفع زحمت ميكنيم‪ .‬انشاهلل بار ديگر هم مي آييم‬
‫عثمان‪ :‬قدم هاي تان‪ .‬روي چشماي ما هزار دفعه‪...‬‬

‫⁃ خدا نكنه محترم هستين‪.‬‬


‫و همه خدا حافظي كردن و رفتن ولي عمر ديگر تاب ناورد به مادرش گفت‪ :‬مادر تا چي وقت‬
‫ادامه ميتي ؟ حريم خو حيوان نيست كه ميخواهي در بدل مال ديگه تبادله شوه ‪.‬‬
‫عثمان؛ چي ميگي بچيم ؟ چي حال انداختي؟‬
‫پدر‪ ...‬حريم راضي نيست مه چند بار برتان گفتم اما نشنيدين‪ .‬طرف چهره اي دختر ببين خوده كور‬
‫كرده از گريه‪..‬‬
‫حريم خاموش شده بودشايد از اينكه عمر طرفش است مطمئن شد كه حاال پدر هم طرف او را‬
‫ميگيره‪.‬‬
‫عثمان كنار حريم نشسته گفت‪ :‬دختر ُگلم اي كجايش گريه داره از اول ميگفتي همين امشب جواب‬
‫ميداديم شان اي كه چب بودي همه فكر كردن رضايت داري‪.‬‬
‫به طرف خانمش ديده گفت فردا به قُده ات زنگ زده بگو كه ديگه زحمت نكشن‪.‬‬

‫⁃ نميشه ‪...‬‬
‫‪ +‬چرا نميشه ؟‬
‫شميم؛ چي‪...‬او ‪ ...‬مه‪....‬‬

‫⁃ صحيح واضح گب بزن چي شده ؟‬


‫هانيه‪ :‬اگر حريم اميده نگيره باز صدف‪..‬‬
‫عثمان‪ :‬دختر م مسله صدف و اسمر جداست از اينا جدا حال نميشه كه ب زور اينا را عروسي كنيم‪.‬‬

‫عمر‪ :‬مادر چرا نميگي كه خاله شكيال برت شرط مانده ‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫عثمان‪ :‬چي ؟ شرط چي او زن ؟‬

‫⁃ ه ه‪ .‬ه هيچ ا‪....‬وو همتو يك گب گفت بود‬


‫عمر‪ :‬مادرم پنهان ميكنه‪ ،‬اونا د بدل صدف حريمه ميخاين اما حريم راضي نيست‬
‫عثمان‪ :‬اينجا كوته سراي است كه شرط و شرط بازيست؟‬
‫صبح زنگ ميزني و موضوع ره بسته ميكني فهميده شد زن ؟ حاال هم همه برن بخوابن حرف‬
‫اضافه نميخواهم‬
‫حريم‪ :‬با چشمان پر اشك به اتاقم رفتم اگرچه دانستم كه پدرم كنارم است و عمر هم طرفداري مرا‬
‫ميكند مگر دلم از گريه سير نشده بود و سيالب اشك ها از چشمم جاري بودن چند دقيقه بعد تك تك‬
‫دروازه شد خواستم خودم را به خواب بزنم چون حوصله هانيه و مادرم را نداشتم بازم همان‬
‫حرف هاي قبلي را تكرار ميكردند‪ ،‬اما در عقب دروازه اسمر بود‪ .‬و بار دوم تك تك كرده گفت ‪:‬‬
‫حريم ‪ ...‬بيايم ؟‬
‫خود را كمي جمع و جور كرده با پشت دست هايم چشمان اشكبارم را پاك كردم و گفتم بيا الال جان‬
‫⁃ خوبستي خواهر جان ؟‬
‫‪ +‬خوب هستم‪.‬‬

‫⁃ حريم جان مه برادرت استم هر مشكل كه داراي آزادنه بگو‪.‬‬


‫‪ +‬چي مشكل داشته ميتانم ؟‬

‫⁃ خي چرا خواستگاري اميد را نه گفتي؟ دليلش چي است ؟ اميد كاري كرده يا هم خانواده اش ؟‬
‫‪ +‬ني ني‪ ،‬قسم ميخورم كه كاري نكردن الال جان‪ .‬اما فقط نميخواهم عروسي كنم‬

‫⁃ ببين‪ ،‬جان الال مه هيج وقت نميتوانم ترا قرباني خواسته هاي خود بسازم‪ .‬حق من و تو در فاميل‬
‫در جامعه و حتي در دنيا يكسان است‪ .‬اينكه نميخواهي هيج كس بااليت زورگويي نميتوانه حتي‬
‫مادرم‪.‬‬
‫‪ +‬ميفهمم الال اسمر‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ خوب وقتي ميفهمي چرا همان روزيكه اي موضوع ياد شده تو خاموش ماندي ها ؟ هر برادر‬
‫در زنده گي خوشي خواهر خوده ترجيح ميته اي را بفهمم خورد خو نيستي كه به گپ كسي رفتي و‬
‫خوده خاموش ساختي‪.‬‬
‫‪ +‬مه خبر نداشتم الال‪ ،‬مادرم فقط يكبار برايم ياد آوري كرد كه او هم شبي بود كه حادثه كردين؟‬
‫اسمر سر خوده چپ و راست دور داده گفت توبه از كار هاي مادرم‪ ،‬ايقدر دير خوده خاموش‬
‫گرفت و حاال شروع كرد‪ .‬بعدش چله ي كه در دستش بود كشيده روي ميز گذاشت و گفت‪ :‬اگر فردا‬
‫خاله شكيال زياد ناز و ني كرد اي ره نشانش بتي و بگو اسمر با خواهرش معامله نميكنه بفرمايد‬
‫به هركس كه دختر ميته‪ ،‬خداوند نيك و مبارك شان كنه‪.‬‬
‫‪ +‬اسمر ‪...‬الال‪....‬‬
‫دستم را گرفته و گفت راحت بخواب عزيزم‪ ،‬خواب هاي تو زيباترين حقيقت روي دنياست كه من‬
‫باورش دارم حتما يك روزي اتفاق مي افتد‪.‬‬
‫من بايد به خوش قلبي برادرم گريه ميكردم و يا هم به سنگ دلي مادرم و نامهرباني هاي صدف‪،‬‬
‫به كدامش ؟ اگر او ميدانست كه اسمر چقدر دوستش دارد هرگز از او منصرف نميشد‪ .‬اگر مادرم‬
‫ميدانست چي خواب هاي برايم به سر دارم هرگز به عروسي تسليمم نميكرد‪.‬‬
‫صبح زود از خواب بيدار شدم چون دلم نارام بود‪ ،‬وقتي از اتاق بيرون شدم ديدم مادر در آشپز‬
‫خانه است چاي صبح آماده ميكند اما پدرم صبح زود به وظيفه رفته و به خانه نيست‪ ،‬عمر هنوز‬
‫بيدار نشده و از هانيه هم خبري نيست‪ .‬انتظار نداشتم امروز اينچناني شروع شود و منتظر سر و‬
‫صدا هاي زيادي بودم‪.‬‬
‫شميم‪ :‬صبح وقت بيدار شدم اما عثمان جان و اسمر هر دو رفته بودن‪ ،‬شايد قبل آذان از خانه‬
‫بيرون رفتن اين كه عادت عثمان بود تا وقتي قهر شد خودش را به كسي نشان نميداد اما حاال باالي‬
‫اسمر هم تاثير كرده‪.‬‬
‫عمر و هانيه و حريم تا هنوز بيدار نشده بودن‬
‫چاي صبح راآماده ميكردم اما نميدانستم چطو اين موضوع را به مادر صدف بگويم چون وقت‬
‫وعده و وحيد هايم خودم بودم كه خواب هاي زياد نشانش دادم اما حاال كه ني شده به چي زباني ني‬
‫بگويم؟‬
‫حريم به آشپزخانه آمد و سالم كرد مگر من بي اعتنا بودم و جوابش را ندادم‪ .‬و بار دوم سالم كرد‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬عليك سالم‪.‬‬

‫⁃ مادر‪...‬‬
‫‪ +‬بالي مادر‪ ....‬چي ميخىاهي ها ؟ كار ديشب ت بس نبود؟ حال هنوزم كاري ماند ه كه كني ؟‬

‫⁃ مادر مه چي كرديم ؟‬
‫عمر‪ :‬ساعت ‪ ٩‬با ير وصداي مادرم بيدار شدم‪ ،‬با شدت طرف آشپزخانه رفتم مادرم و حريم آنجا‬
‫بودند سالم كردم اما مادرم بدون شنيدن سالمم حريم را مالمت ميكرد‪.‬‬

‫⁃ حاال خوش شدي اسمر صدفه نميگيره‪ ،‬از دست تو زنده گي صدف و اسمر هر دو تباه شدن‪.‬‬
‫‪ +‬بس كو ديگه مادر چي حاله انداختي‪ ،‬موضوع بسته شد رفت دل حريم را آب نكو ديگه دختر را‬
‫ميخواهي بكشي؟ ني صبح را ميبينين و ني شب هميقه مانده همسايه ها خالص كردن مان بيايند‪.‬‬

‫⁃ بميره كه بيغم شوم‪ ،‬الهي نامراد شوي دختر‪ ...‬آبله قلب و جيگر بگيري‪ ،‬دلمه اوله باران كردي‪.‬‬
‫بان كه اونا هم اوالد ناهله بشناسن‬
‫حريم جز گريه كردن راهي نداشت و مجبور بود فقط گريه كنه و حرف هاي كه مادرش ميگفت را‬
‫بشنوه‬
‫عمر‪ :‬بس است ديگه بس كو مادر‪ ..‬بد دعايت قبول شوه باز چي ميكني ؟ وقتي الاليم از صدف‬
‫منصرف شده ديگه تو چرا گبه كالن ميكني‪....‬‬
‫به اسمر زنگ زدم و گفتم زودتر به خانه بيايد چون پدرم كه موبايلش را جواب نميداد تا حد اقل يك‬
‫چند روز هم كه شده حريم را با مادرم تنها نمانيم مطمئن بودم دختر بيچاره را لت و كوب خاد كرد‪.‬‬
‫و بعدش بدون صبحانه خوردن هانيه را دوباره به خانه اش بردم و در راه گفتم حرفي به فاميل نويد‬
‫نزند‪ .‬تا موضوع كامال روشن نشده خاموش بمانه‪.‬‬
‫اسمر‪ :‬شب بعد از گب زدن با حريم به اتاقم رفتم و بدون وقفه به صدف تماس گرفتم و دليل اينكه‬
‫بدون اطالع مه خواهرم را در بد من خواستن را جويا شدم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫چون دليل قانع كننده ي نداشت ديگر حرفش را نشنيدم‪ ،‬اگر قبال نميتوانست حداقل بعد نامزدي‬
‫بايد اي موضوع را مطرح ميساخت‪ .‬و اينكه چنين نكرده و حاال نبايد انتظار داشته باشد كه با او‬
‫عروسي كنم چون خواهرم در اولويت من است‪ .‬و قرار بر اين گذاشتم كه پيوند مارا قطع كنيم‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬اگرچه رخصتي ها فرصتي خوبي براي استراحت كردنم بود اما هرگز نتوانستم خواب‬
‫خوش داشته باشم اوال اينكه مجبور بودم همه روز را با پدرم كار كنم و شاگرد او باشم و بعدش‬
‫شبها غذا خوردن و خوابيدن ما حرام بود چون زينب در خانه ما آمده بود حاال بايد با لباس هاي‬
‫منظم و طريقه منظم رفتار ميكرديم‪ ،‬و از طرف ديگر حريم هم كامال گم شده بود دلم ميخواست از‬
‫پدرم در مورد كاكا عثمان بپرسم اما بي موجب نميشد و كاكا عثمان حتما رخصتي ها را چكر‬
‫رفته چون سياحت ره زياد خوش داره حتي در و ديوار خانه اش از عكس هاي منظره هاي‬
‫واليات افغانستان پر است‪ ،‬دو روز به شروع پوهنتون ها مانده بود كه سر و صداي اكرم بيشتر‬
‫شد چند مسج ى بعدش زنگ زد و تبريكي داد كه هر دوي ما كامياب شديم‪...‬‬

‫⁃ بيشكت سبحان آغا به كجا دم و دعا كردي مه ماهم بريم‬


‫نوشتم پيش ينگيت و يك شكلك خنده آور‪..‬‬
‫ارسال كردم و بعدش زنگ زد‬
‫⁃ صدقي همو ينگه شوي الهي كه كاميابي نصيبت كرده هاهاهاه‬
‫‪ +‬بان كه ينگيت شوه باز مرا صدقيش كو مال مردم را كي صدقه ميكنه‪...‬‬

‫⁃ ميشه ميشه بخير مه فالته ديدم در قسمت تو پيش از مه و حميد نكاح نوشته است‪.‬‬
‫‪ +‬خوبست اوالد هايم باز عروسي هر دو كاكاي خوده ببيند ههههههه‬

‫⁃ راستي نپرسيدي كه كي اول شده‪...‬‬


‫‪ +‬كي ؟؟؟‬

‫⁃ حدس بزن‬
‫‪ +‬حدس مرا خو ميفهمي ديگه (حريم)‬
‫‪ -‬خو ديگه خي مهماني چي وقت است ؟‬
‫‪ +‬يعني راستي او اول شده ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪-‬بلي ‪...‬‬
‫زود تماسم را با اكرم قطع كردم چون بهانه صحبت كردن با حريم را پيدا كردم و عاجل زنگ زدم‬
‫اما نمبرش خاموش گفت و يك مسج تبريكي نوشتم و ارسال كردم چون اگر تا بيست چهار ساعت‬
‫آينده روشن ميكرد موبايلش را باز حتما مسج مرا دريافت ميكرد‪ .‬در غير آن شروع سمستر جديد‬
‫كنار هم بوديم بازم و ميتوانستم مستقيم تبريكي بدهمش‪.‬‬

‫حريم‪ :‬قبل از رفتن عمر اسمر به خانه آمد و در اتاق نشيمن با من يكجا نشست‪ ،‬اسمر تمام روز را‬
‫به خانه بود و چندين بار صدف تماس گرفت اما جواب نداد و ازين كارش مطمئن شدم كه با او هم‬
‫حرف زده ساعت هاي سه عصر بود كه شماره ناشناس بر اسمر زنگ زد و او از اتاق بيرون شد‬
‫و دو دقيقه بعد آمده گفت ‪ :‬حريم كمي به سر و وضع خود و خانه برس كه اميد شان ميايند‪.‬‬
‫حاال يك ماجراي ديگر‪ ،‬توان كار كردن نداشتم و مادرم تا از آمدن شان خبر شد به سر و رويش‬
‫زده گفت بچه مه بدبخت كردي دختر ‪ ..‬بدبخت شوي‪ ،‬به مرض هاي مرض گرفتار شوي دختر‪....‬‬
‫منم به هر بدعايش در دلم آمين ميگفتم چون شايد مرگ تنها چاره ي اين بحث و جنگ بود‪.‬‬
‫اسمر هم به اتاقش رفته بود و تا آمدن اميد شان نيامد‪ ،‬يك ساعت بعد زنگ دروازه شد و در باز‬
‫كردم اميد‪ ،‬پدرش‪ ،‬خاله شكيال صدف و دو خاله اش آمده بودند‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬شب بعد از غذا پدرم كمي متاثر بود و براي همين حميد بيش اش نسشت و با هم گب‬
‫ميزدند موضوع كاري بود و يا هم خانواده گي نميفهميدم‪ .‬اما هرچه بود پدرم را آشفته كرده ‪ ...‬و‬
‫نگرانش شده منم نزديك شان رفتم و پرسيدم كه چي شده؟ و تا اسم حريم را آورد دست و پايم به‬
‫لرزه افتادن و گفتم حريم ‪...‬؟‬

‫⁃ بلي ‪ ،‬دختر عثمان‬


‫‪ +‬خو چي شده ؟‬

‫⁃ خسر بره اسمر او ره ميخايه بگيره و شرط عروسي خوارش او ره مانده‪.‬‬


‫حميد‪ :‬چي عجب مردمي‪ ،‬دختر كسي را بدون مقدمه جر ميندازند‪ ...‬توبه‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫هيح حرفي به گفتن نماند و بدون كدام گب ديگر سر به زير انداخته و طرف اتاقم رفتم‪ ،‬دروازه را‬
‫بسته كرده تكيه كردم‪.‬‬
‫نميدانم يكباره چي شد و چرا چنين دردي عميق به قلبم حس كردم‪ ،‬بند بند انگشتانم دست هايم حتي‬
‫پاهايم گرمتر از آتش بودن و شايد در تب احساساتم براي حريم ميسوختم‪.‬‬
‫حال اگر سرم را به در ديوار هم ميكوبيدم فايده نداشت حريم مال كسي ديگر شده بود‪ ،‬بايد از اول‬
‫همان موضوع را جدي ميگرفتم و طرفش نميديدم و اي كاش قبل او پسر مه اقدام ميكردم‪.‬‬
‫اي كاش خبر نامزدي او خوشخبر ميبود برايم‪ ،‬اي كاش طرف مقابلش من بودم‪.‬‬
‫حال خود كرده را تدبير چيست؟‬
‫هيچ‪.‬‬
‫ميخواستم يكبار ديگر با حريم تماس بگيرم اما از دلم آه و ناله هاي بلند شد كه حريم مال كسي ديگه‬
‫است و حال ممكن با او باشد‪.‬‬
‫نبايد خيانت كرد‪.‬‬
‫حريم‪ :‬همه را به صالون رهنمايي كردم و مادرم پريشان خاطر داخل اتاق شد و اولين باريست كه‬
‫ميبينم مادرم صدف را عروسم گفته به آغوش نگرفت و خاله شكيال هم با مادرم روبوسي نكرد و‬
‫تنها با هم يك سالم عادي گفتند و بس‪ ،‬شايد آن هم به دليل محترم نشان دادن شخصيت هاي شان‪،‬‬
‫سكوت همه اتاق را فرا گرفته بود‪ .‬تا اينكه اسمر به اتاق آمد و مثل هميش با همه عادي سالم و‬
‫عليك كرده به موضوع شروع كرد‪ ،‬خواستم تا از اتاق بيرون شوم كه اسمر مانع ام شده گفت‪:‬‬
‫بنشين حريم جان در نبودت به حق تو فيصله نميكنيم‪.‬‬
‫به طرف اميد ديده و گفت ببخشيد اميد جان‪ ،‬همين كه آمدي شاهد ماجراهاي ناخوشايندي شدي‬
‫انشاهلل كه اين ها همه جبران شوند‪ .‬و بعدش به رو به پدر اميد و مادرش كرده شروع كرد‪.‬‬

‫⁃ كاكا جان‪ ،‬اگر گستاخي كردم ببخشيد‪ .‬ميدانم كه اين مشكل شما نيست و مقصر اين همه حاالت‬
‫ما هستيم و بس‪ .‬مگر خدا شاهد است كه نه من و نه پدرم از اين موضوع باخبريم‪ .‬تا روزيكه‬
‫خواستگاري نيامدين خبري از اين حرفها نبود‪.‬‬
‫شميم‪ :‬مه ميخواستم ‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ مادر بان كه حرفه مه تمام كنم‪ .‬با پدرم تماس گرفتم حال شايد او هم به خانه برسد‪ ،‬خوب همه ما‬
‫ميدانيم كه اميد بچه بد نيست و شما نيز از آشنا هاي قديمي ما هستين ما همه شما را دوست‬
‫ميداريم‪ .‬اما بايد رُك و پُست كنده به عرض تان برسانم كه خواهرم موافقت ندارد‪ .‬نميخواهد فعال‬
‫عروسي كنه‪.‬‬
‫شكيال‪ :‬خوب ما هم عجله ي به عروسي نداريم‪ ،‬بماند به سال آينده حاال فقط دلخوشي ما يك شيريني‬
‫بتين خالص‪.‬‬
‫شميم؛ زنده باشي شكيال جان‪.‬‬

‫⁃ خاله جان حريم خودش اينجاست كسي حرف خودش را به زور نميتواند بااليش تحميل كند‪ .‬اگر‬
‫ميخواهد عروسي كنه و براي اينكه دوره ي شناخت از هم داشته باشند نيازمند وقت هستند پس بسم‬
‫هللا‪ ،‬ما حرفي نداريم اما اگر ميگويد اصال نميخواهد هم حرفي نيست‪ ،‬ما جبرا تحميل نميكنيم‪.‬‬
‫زمانه يي كه به زير چادري و بدون ديدن عروس و داماد عقد صورت ميگرفت حاال نيست‪.‬‬
‫ماشاهلل خانواده هاي مان يكي از ديگر تحصيل بيشتر كرده و بيشتر روشن فكر هستند‪ .‬به ما و شما‬
‫چنين كاري نميزيبد‪.‬‬
‫صداي زنگ دروازه شد و فهميديم كه پدرم آمد مه عاجل بلند شدم و دروازه باز كردم از اين رو‬
‫صدف هم از فرصت استفاده كرده از عقبم آمد و در دهليز دستم را گرفته التماس كرد كه براي اين‬
‫رابطه بلي بگويم چون او نميخواهد از اسمر جدا شود‪.‬‬
‫مگر نميدانم چرا التماس هايش اصال نميتوانست سنگ وجودم را آب كنه بي توجه به حرف هايش‬
‫طرف در رفتم و باز كردم‪ .‬پدرم پريشان خاطر داخل صالون رفت و بعدش هم عمر‪ ،‬مه در دهليز‬
‫ايستاده بودم و حرف آنها را ميشنيدم‪.‬‬
‫تا پدرم رسيد اميد به احترامش از جا بلند شد و دستانش را بوسيد و بعدش هم صدف‪.‬‬
‫يك خوش آمد گويي ساده در ميان حرف ها آمد و دوباره حرف هاي خانم شكيال شروع شد‪،‬‬
‫شكيال‪ :‬خوب شد كه آمدي بيات صاحب‪ ،‬ما حرف ما را روز اول گفته بوديم‪ .‬دختر ميتيم و دختر‬
‫ميگيريم‪ .‬خودتان هم قبول كردين‪ ،‬حال در شان شما است كه از حرف بگذرين؟ كجاست غيرت و‬
‫مردي تان؟ مرد ها را زبان شان‪.‬‬
‫اميد‪ :‬مادر‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ تو گب نزن بچيم بان كه كالنا گب را تمام كنه‪.‬‬


‫عثمان‪ :‬ببين ينگه جان اي كه شما زنها چي آشي بين خود پختين را ما خبر داشتيم ؟ ني‪ ،‬نداشتيم‪،‬‬
‫حتي اگر روزي كه شيريني اسمر را دادين و از اين موضوعات ياد ميكردين امروز اي مشكل‬
‫ايجاد نميشد‪ .‬گناه شما زنهاست حال الزم نكرده سر وصدا راه بندازين و خود تان و مارا نقل‬
‫مجلس همگان بسازيد‪.‬‬
‫شكيال‪ :‬دست كل فاميل يكي است و حال سر دختر و بچه مه ريشخند ميزنين؟‬
‫اسمر‪ :‬توبه‪ ،‬ريشخند چي ؟ خوب وقتي حريم راضي نيست به زور به شما بدهيمش؟ نه رد پسرت‬
‫بسته شده نه هم از دخترت برو اقدام كو هر كه را خواستي‪....‬‬
‫شكيال؛ فكر كردين اگر حال ني بگويين و اي قسم كارها كنين باز مه ميمانم كه عروسي تو و‬
‫صدف شوه ؟ ما مردم خوب گفته چيزي نگفتيم ديگه ‪..‬‬
‫اسمر‪ :‬اگر از اول ميگفتي مه همو وقت دختر ته نميگرفتم‪ ،‬حال هم هيج چيزي خراب نشده‬
‫نميخواهي نته دختر ته ببين مه چله مه ديشب از انگشتم بيرون كردم‪ ،‬خواهرم فروشي نيست كه‬
‫براي خوشي هاي خود بفروشم اش‪.‬‬
‫اسمر به طرف صدف ديده گفت‪:‬هر كسه كه مادرت انتخاب كرد بگير اما اين بار از اول زنده گي‬
‫برش خيانت نكو و پنهان كاري در ميان نگذار‪...‬‬
‫اميد‪ :‬مادر بس كو ديگه‪ ،‬كي ازت خواست كه چنين شرطي باني ؟ و اسمر الال تو هم اجازه بتي با‬
‫كاكا جانم گب بزنم‪،‬‬

‫ببين كاكا جان! شايد در ميان دو خانواده يك تعداد غلط فهمي و اشتباهات رخ داده اما اي حرف‬
‫هاي كوچك موجب اي نميشود كه حال تمام دوست و دشمن مان شاد شوند‪.‬‬
‫اسمر جان قسمي كه گفتي اولويت تو خواهرت است خوشحال شدم ‪ .‬پس بدان كه اولويت همه‬
‫برادر ها خواهرشان است‪ .‬درست گفتي بخاطر خود نميتوانيم خواهر هاي خوده فدا كنيم خوشي‬
‫هاي صدف مهمتر است‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اگر قسمت ما هم نشد مهم نيست‪ .‬نميخواهم تو و صدف فريب اي دنيا را بخوريد در اين موضوع‬
‫او اصال تقصيري نداره‪...‬‬
‫حريم‪ :‬بعد از حرف هاي خاله شكيال چنان نا اميد شده بودم كه ميخواستم براي رابطه ي اميد بلي‬
‫بگويم وقتي اسمر براي من ازخود گذري ميتواند منم بايد براي او از خواسته هايم بگذرم‪.‬‬
‫به صالون داخل شدم كه گب بزنم مگر موقع مساعد نشد و حرف هاي اميد متعجبم كرد چقدر هم‬
‫فهميده بود نخواست رابطه خواهرش خراب بشود‪ .‬البته شايد هوشيار فاميل خودشان بود‪ ،‬و عاجل‬
‫گفت كه بد گرفتن را همه فراموش كنند و مثل قديما به مانند يك خانواده شاد كنار هم بمانند‪ .‬بعد از‬
‫تمام شدن حرف هايش به مادرم ديده گفت خاله جان شب كه مهمان خودت هستم بر ما چي پخته‬
‫ميكني ؟ اگر چه خاله شكيال اسرار به رفتن كرد اما اميد از جايش بلند نشد و گفت مه پيش كاكا‬
‫عثمانم مهمان ميباشم‪.‬‬

‫⁃ خي تو باش بچيم ما ميريم ديگه ‪ ،‬با اجازه تان‪.‬‬


‫مادرم‪ :‬شكيال جان كجا؟ غذاي تيار از بيرون ميخواهم بنشين كمي قصه ميكنيم‪.‬‬

‫⁃ زياد قصه كرديم فعال‪..‬‬


‫بر اولين بار صداي اسلم كاكا را شنيدم‪ ،‬امشب تمام شب را خاموش بود اصال در اين همه بحث‬
‫حرفي نزد‪.‬‬

‫⁃ شكيال وقتي اميد گفت ميباشيم پس استيم ديگه‪...‬‬


‫‪ +‬پدر صدف جان مردم خبر شوند كه صدف بخانه خسرش شب مانده چقدر حرف ها خاد كشيدن‪.‬‬

‫⁃ لعنت به دهن لق مردم او كه هرگز بسته نميشه‪.‬‬


‫عثمان‪ :‬راست گفتين اسلم جان اصال خاموشي ندارند‪.‬‬
‫اميد‪ :‬غذاي شب را حريم و خاله شميم تيار كردن و بعدش هم يك چاي بامزه زعفراني دم كرده‬
‫دست حريم را نوشيديم‪ .‬اگر چي همه خيلي هم عادي رفتار ميكردند اما خوب ميدانستم همه اش‬
‫تظاهر بود و بيشتر از آن هيچ‪ .‬ساعت ده ي شب درخواست اجازه كرديم و بيرون شديم در طول‬
‫راه مادرم همراهم آنقدر سرزنشم كرد كه شايد در تمام عمرم نكرده باشد‪ .‬تا پاي مان به دهليز خانه‬
‫رسيد دستم را گرفته كشان كشان به اتاق برديم و جنگ جهاني‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ بچه احمق مگر تو نبودي كه حريم‪ ،‬حريم ميكردي؟ تو نبوديكه ميگفتي حريم بايد مرا قبول كنه؟‬
‫‪ +‬آرام باش ادي جانمه‪ .....‬حال كجا گفتم حريم را نميگيرم؟‬

‫⁃ خي او گبايت چي بود ها؟‬


‫‪ +‬مادر حريم از مه است اما نه قسمي كه شما حدس زدين اي قسم فقط دشنمي هارا دامن ميزني و‬
‫بس‪ ،‬بگذار حريم خودش مرا انتخاب ميكند وعده ميكنم مادر‪.‬‬
‫_‪#‬‬
‫اولين روز از سمستر جديد‪ ،‬و بازم دختر سحرخيز( حريم) به دنبال تيار شدنش و رفتن به پوهنتون‬
‫بود و شايد براب ديدن نتايج ذوق زده شده چونكه تمام رخصتي ها خون جگر خورده ى نتوانست‬
‫از اعالن نتايج باخبر شود‪ ،‬مگر تا به دم در رسيد كه مادرش از راه دورش داده گفت ديگر اجازه‬
‫پوهنتون رفتنه نداري‪.‬‬
‫‪ +‬اما چرا مادر؟ همينكه تا مه راحت ميشوم چرا بازم مرا غم ميتي ؟ چرا نميتواني تحمل كني كه‬
‫من آسوده ام ؟‬
‫حريم‪ :‬هزاران حرفي كه با خودم گفتم اما جرعت بيان يكي اش را نزد مادرم نداشتم و بدون چون و‬
‫چرا به اتاقم رفته و لباس هايم تبديل كردم و شروع كردم به جمع و جارو كردن خانه ها‪....‬‬
‫سبحان‪ :‬زودتر از همه به صنف رفتم و ميخواستم از اين حرف ها كه شنيدم با حريم سخن ها بگويم‬
‫چطور ممكن است او نامزد كسي شود؟ و اگر شده بايد راه بدل كرد و ديگر سمت او نروم‪ .‬دقايق‬
‫طوالني منتظر جناب عالي بودم اما او بود كه تشريف نياورد و همه صنف از محصل جوش ميزد‬
‫سرم را به ميز گذاشتم و خياالت حريم را مرور ميكردم‪،‬‬
‫موهاي بازش در صنف ‪ ،‬افتادنش در هوتل‪ ،‬بارها نقل جوره يي مان‪ ...‬چقدر هم خاطره داشتيم‪.‬‬
‫كسي با چبتر دو كيلويي به سرم زد و گفت بلند شو‪...‬‬

‫⁃ حريم‪....‬‬
‫به چي دلخوشي سر بلند كردم اما زينب بود‪.‬‬

‫⁃ چي است دختر افگارم كردي‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬چرا مرا تنها ماندي و آمدي نميفهميدي كه مام اينجا آمدني بودم؟‬

‫⁃ خوب يادم رفتي‪.‬‬


‫‪ +‬ها فهميدم از همي خاطر آمدم كه وقت برگشت با من بروي فهميدي؟‬

‫⁃ زياد فهميدي فهميدي نكو هله به صنفت برو كه همه مارا سيل دارند‪.‬‬
‫زينب را به صنفش روان كردم و خيلي خسته بودم‪ ،‬تنها همين درد سرم كم بود( زينب)‬
‫ساعت اول تمام سرم روي ميز بود و از بد شانسي اكرم هم امروز نيامده بود و حال و هوايي‬
‫ديگران را هم نداشتم تا اينكه ساعت دوم ميخواستم بيرون بروم اما از دروازه حريم داخل شد‪.‬‬
‫عمر‪ :‬امروز به خواب ماندم و خيال رخصتي هاي هرروزه دير بيدار شدم تا خودم را آما ه كردم و‬
‫دويدم سمت آشپزخانه و دو دست چسپيدم به ناشتاي روي ميز و عاجل عاحل خوردم و بيرون‬
‫ميشدم كه دم راهم حريم آمد سالم كرد‬
‫⁃ دختر تو پوهنتون نداري؟ يا تو هم به خواب ماندي؟‬
‫‪ +‬ني خواب چي؟ امروز نميروم‪.‬‬

‫⁃ احمق نشو اگر امروز نروي فردا هم اجازه نميتيد كه بري مادرم را خوب ميشناسم هله برو تيار‬
‫شو بيا كه مه برسانمت‪.‬‬
‫‪ +‬اما مادرم؟‬

‫⁃ مه گب ميزنم همراهش‬
‫سبحان‪ :‬كنار دروازه ايستادم و اجازه دادم حريم داخل صنف شود ميخواستم همراهش حرف بزنم‬
‫اما موقع مساعد نبود‪ ،‬او هم جز سالم حرفي برايم نزد‪ .‬خواستم نزديكش برم حد اقل حق داشتم‬
‫جويايي احوالش باشم مگر دوستانش پيش قدمتر از من شدن و كنارش رفتند‪ .‬من هم دوباره سر‬
‫جايم برگشتم و بر حريم پيام نوشتم‪،‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫خوبي؟ و يك شكلك حيرت زده فرستادم‪ .‬جنگره به صحفه موبايلش ديد اما جواب نداد‪ .‬اعصابم‬
‫خراب شد و موبايل را به ميز ماندم و بيرون برامدم مگر گويا قسمت من بيرون رفتن نبود امروز‬
‫استاد نظامي مرا به صنف برگشت داد و درس خودش را شروع كرد‪.‬‬
‫با آمدن استاد دور بر حريم هم فرصت شد و چند ثانيه بعد جواب مسج‪:‬‬
‫‪ -٤‬سالم‪ ،‬خوبم‪.‬‬
‫‪ -٠‬تو خوبي؟‬
‫من هم صحفه موبايل را بلند كرده ديدم و دوباره به جايش گذاشتم‬
‫قانون نيوتن را تطبيق كردم( هر عمل از خود عكس العمل دارد)‬
‫حريم‪ :‬بعد از گب زدن با عمر الال به خوشحالي زياد پرواز ميكردم و نميدانم چي قسم آماده شدم‬
‫اما دوان دوان به طرف پوهنتون رفتم‪ .‬در صنف رسيدني كه شاخ شمشاد پيش رويم آمد‪ .‬از ديدنم‬
‫زياد حيران به نظر مي آمد و تا به جايم رفتم مسج كرد مگر دور و برم بيروبار زياد بود و‬
‫نتوانستم جواب بدهم‪ ،‬و وقتي استاد داخل صنف شد موقع پيدا شد تا جواب مسج روان كنم‪ ،‬اما‬
‫قصدگير تر از شاخ شمشاد هم كسي در اين دنيا هست ؟‬
‫ني نيست دو مسج كردم مگر جز ديدن كاري نكرد و منم مسج سوم را نوشتم‪ :‬پيش درخت‬
‫منتظرت هستم‪ .‬اگر جواب هم ندهد حتما كه مسج را ميبيند‪.‬‬

‫⁃ نميايم‪.‬‬
‫از جواب دادنش خنده ي زوركي كردم و يك شكلك خنده فرستاده از استاد نظامي اجازه گرفتم تا‬
‫بيرون صنف بروم‪ .‬مطمئنا كه سبحان هك مي آمد هنوز به نزديك درخت نرسيده بودم كه صداي‬
‫سبحان آمد شيشك حال پوك هم شدي‪...‬‬
‫‪ +‬مه ؟ اصال هم چنين چيزي نيست‪ .‬خود شاهد حال بودي كه چقدر هم فرصت زياد بود مگه نه ؟‬

‫⁃ دختر وكيل صاحب درست مثل خودش به لفظ قلم صحبت ميكنه‪ ،‬ماشاهلل‬
‫‪ +‬پسر قاضي صاحب هم كوشش كنه مثل قاضي احسان باشه‬

‫⁃ اووووو‪ ....‬گب زدنه ببين‪ ،‬اصال بند نميايي ديگه؟‬


‫خوبستي؟ خيريت بود ايقدر دير نبودي؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬الحمدهللا‪ ،‬خوبم كمي مصروفيت ها بود‪.‬‬

‫⁃ نكنه مصروف عروسي و يا شيريني خوريت بودي؟‬


‫از پرسان كردن سوال آخرش حيرت زده شدم يعني خبر داشت ؟ يا هم مرا از سر گيري ميكرد؟‬
‫مه مه كنان گفتم ‪ :‬كي از مه ؟ ني عروسي چي ؟ شب و روز تو خواب عروسي را ميبيني مه ني‪..‬‬

‫⁃ تو از كجا خبر ؟‬
‫‪ +‬خوب خبر دارم ديگه‪ ،‬خير ببخشي چند مسج كرده بودي ولي فرصت جواب دادن نداشتم‬
‫براي همين خواستم اينجا بيايي تا تالفي كرده باشم‪.‬‬

‫⁃ مهم نيست نخست بانوي صنف‪ ،‬حال ديگه شما كمتر در دسترس قرار ميگيرين‪ .‬و يك خنده ي‬
‫بلند كردم‬
‫‪ +‬چي چي ؟‬

‫⁃ حال خوده به كوچه حسن چب نزن ديگه‪ ،‬خوب ميداني كه چي ميگم‪ .‬يك ساعت اول تمام از‬
‫خوشحالي گرد گرد پوهنتون آتن داشتي حال تير ته مياري‪ .‬شيريني كه مجبور استي به تمام صنف‬
‫بدهي‪.‬‬
‫‪ +‬نادانسته شيريني كه چي تلخي هم نميخرم به كسي‬
‫‪ -‬بسيار خوش داري كه مه بگويم شيشك جان ؟ اينكه اول شدي‪.‬‬
‫خوووو مه اول شديم؟‬
‫⁃ ها شيشك اول‪...‬‬
‫‪ +‬به اي خو كدام گبي نيست مه به كانكور هم چهارم شده بودم در بسته افغانستان حال يك صنف‬
‫چيست كه اول شده نتوانم‪.‬‬

‫⁃ اووووو اي غرور تان كيلو به چند است ؟‬


‫‪ +‬به اندازه ي كه تو نميتواني يك خوردشه هم بخري‬
‫سبحان‪ :‬از حرف هاي حريم خسته شدم واقعا چقدر هم مغرور بود‪ ،‬خلقم تنگ شد به چنين‬
‫غرورش واقعا هم كه همان حرف هاي اولم صدق ميكرد در موردش به چي خود مينازيد؟ درس‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اين كه كار همه است منم اگر بخواهم اول ميشوم‪ .‬بدون كدام گب روي مه دور داده به صنف رفتم‬
‫و چند دقيقه ي گذشت حريم هم آمد‪ .‬درس استاد نزديك به خالصي بود و در آخر هم گفت از همين‬
‫اول بايد در مورد سمينار هاي خود فكر كنيم و چون مضمون بازريابي مارا تدريس ميكرد‬
‫خواست تا يك يك جلسه همه ي ما از اول سمستر سمينار ارائه بدهيم و هفته نو موضوع ها انتخاب‬
‫شده و با هم تيمي خود شروع به كار كنيم‪.‬‬
‫هنوز استاد از صنف بيرون نشده بود كه سر و كله ي زينب پيدا شد و تك تك كرد سبحان مه‬
‫منتظرت باشم ؟ يا هم پيش موتر برم؟‬
‫حريم‪ :‬آخر ساعت يك دختر مقبول و قد بلند به صنف ما آمد و بدون مقدمه با شاخ شمشاد ما حرف‬
‫زده رفت چقدر هم مقبول بود قد بلندتر از من موهاي سياه و براق چشمان درشت و چقدر هم خوش‬
‫لباس‪.‬‬
‫با خود گفتم يعني اي دوست دختر اي شاخ شمشاد است ؟ هنوز يك سمستر تمام نشده و براي خود‬
‫دوست دختر پيدا كرد؟‬
‫چاشت بعد از غذا خانم كاكايم و دخترانش خانه ي ما آمدن و قرار بود مادرم با خانم كاكايم به خريد‬
‫بروند و هردو دخترش صاحبه و ساجده خانه ما باشند‪ .‬بعد شستن ظرف و ها چند دقيقه ي قصه‬
‫كردن صاحبه خواست تا فلم عروسي هانيه را برشان بگذارم تا ببينند‪ .‬چون فلم كه نزد من بود‬
‫اولين نسخه بودي كه تكميل شده فلم زنانه و مردانه اش مكس بود‪.‬‬

‫به نيمه ي فلم رسيده بوديم كه رقص زيبايي از سبحان آمد‪ .‬چقدر هم مقبول ميرقصيد ساز قطغني‬
‫مگر خيلي زيبا‪...‬‬
‫صاحبه‪ :‬حريم اي كيست ؟ چقه خوبش رقص ميكنه‬

‫⁃ بچه كاكا احسان‪،‬رفيق پدرم‪.‬‬


‫صاحبه‪ :‬همو كه قاضي است ؟‬

‫⁃ ها ها همو‬
‫صاحبه‪ :‬خو او را كه مام ميشناسم‪ ،‬هر دو بچه اش مجرد استند اني ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫دلم ميشد بگويم او شاخ شمشاد نفري داره و هيج زحمت نكش اما باز مرا از حرف هاي اي دو‬
‫خواهر كي نجات بدهد ؟ فقط گفتم مه چي بفهمم‪ .‬و از طرف ديگر ساجده صدا كرد به اي مقبولي‬
‫چطور تا حالي مجرد مانده ههههههه و هر سه ما به اي گب خنده كرديم‪.‬‬
‫شب كاكا محمدم شان هم آمدن و بعد از خوردن غذا به خانه رفتند چون فردا همه ي ما به درس‬
‫رفتني هستيم‪.‬‬
‫تا جايم را آماده كردم ياد حرف هاي سبحان افتادم و بعدش هم او دختر جذاب كه در صنف آمد‪.‬‬
‫‪ .+‬يعني شاخ شمشاد دختر گب ميته ؟ هيج شرم نداره ؟‬
‫يك بهانه پيدا كرده بايد حرف ميزدم همراهش و بدون مقدمه يك شكلك كه به معني سالم دست بلند‬
‫😂😂♀😂)‬
‫كرده را فرستادم( ِ‬
‫و بدون كدام وقفه دوباره همان استيكر برايم فارورد شد‬
‫⁃ خودت چيزي نو ياد نداري؟‬
‫سبحان‪ :‬چرا اگر ياد نداشتم ازتو باز ياد ميگيرم‬

‫⁃ قار استي؟‬
‫⁃ جواب نميتي؟ يا هم مصروف شدي؟‬
‫سبحان‪ :‬ني ما لياقت قهر بودنه كجا داريم؟ ها بي بيم آمده با او مصروف هستم‬

‫⁃ خوب ببخشي پس مزاحم نميشوم سالم مرا برسان‬


‫سبحان‪ :‬بگويم كي سالم گفته ؟‬

‫⁃ هر كس كه صالح ميداني‬
‫سبحان‪ :‬خوب يك نفر كه نيستي كه سالم ميرساني‬

‫⁃ ها راست گفتي حق اول از كسايست كه پشت صنف مي آيند‬


‫سبحان‪ :‬نميدانم چرا حريم بامن حساس بود و يا تنها خودم چنين فكر ميكردم امروز تمام روز دنبال‬
‫چله اش بودم اما در دستش يك انگشتر نبود چي برسد به چله براي اين خيالم راحت شد و تا شب‬
‫مسج كرد خودم را قهر جلوه دادم تا باشد كه قدر من بيايد‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫وقتي گفتم تنها نيستي كه سالم ميرساني چنان زورش داده بود كه اگر دستش ميرسيد مرا جا در جا‬
‫خفه ميكرد‬
‫و مسج داد به كساي كه پشت صنف مي آيد اوليت بتي ى فهميدم منظورش از زينب بود بر همي‬
‫خاطر هم‬
‫در جوابش نوشتم هاهاها و بعدش سلسه مسج ما تمام شد ني او مسج كرد و نه هم من‪.‬‬

‫روال زنده گي همه طبق معمول بود حرف هاي كه طي اين يك ماه اتفاق افتاد همه فراموش كردند‬
‫و گويا اصال اتفاقاتي بد رخ نداده و فاميل هاي اسمر و صدق همه مثل قديما دوست شدن رفت و‬
‫آمد شان بيشتر و بيشتر شد و تصميم گرفتن تا قبل زمستان عروسي برگذار كنند‪ .‬حريم از بابت‬
‫آمدن زينب دلخور بود و شايد هم احساس نا امني و يا هم حسادت براي سبحان داشت و سبحان هم‬
‫مصروف درس هاي خود شد و خيالش از بابت اينكه حريم نامزد نشده جمع شد و ميخواست‬
‫خودش را ثابت كنه‪ .‬مگر اينبار طالتم هاي بزرگتري در مسير دريا پديد شده به اسم اميد و زينب‬
‫يكي عاشق حريم و ديگر عاشق سبحان‪ ،‬اگرچه زينب دو سمستر جلوتر از سبحان بود مگر فقط‬
‫براي او از هرات به كابل آمد و ميخواهد عروس خاله ي خود شود‪.‬‬
‫روال زنده گي همه طبق معمول بود‪ ،‬حرف هاي كه طي اين يك ماه اتفاق افتاد همه فراموش‬
‫كردند و گويا اصال اتفاقاتي بد رخ نداده‪ ،‬فاميل هاي اسمر و صدف همه مثل قديما دوست شدن‬
‫رفت و آمد شان بيشتر و بيشتر شد و تصميم گرفتن تا قبل زمستان عروسي برگذار كنند‪ .‬حريم از‬
‫بابت آمدن زينب دلخور بود و شايد هم احساس نا امني داشت و يا هم حسادت براي بودنش كنار‬
‫سبحان ميكرد‪ .‬و سبحان هم مصروف درس هاي خود شد و خيالش از بابت اينكه حريم نامزد‬
‫نشده جمع شد و ميخواست خودش را ثابت كنه‪ .‬مگر اينبار تالطم هاي بزرگتري در مسير دريا‬
‫پديد شده به اسم اميد و زينب يكي عاشق حريم و ديگر عاشق سبحان‪ ،‬اگرچه زينب دو سمستر‬
‫جلوتر از سبحان بود مگر فقط براي او از هرات به كابل آمد و ميخواهد عروس خاله ي ( خانم‬
‫سبحان) خود شود‪.‬‬
‫چقدر هم زود جاده عاشقان سر در هوا ميشود‪ ،‬اينجاست كه چرخ فلك به دوران مي افتاد‪ ...‬عشق‬
‫از شخصي اول به شخص دوم سرايت ميكند و مسير نامعلومي را به قلبش ميپيمايد‪ .‬حاال‬
‫خواندنيست‪ ،‬اينكه چنين مسيري ادامه خواهد داشت و يا هم به بن بست جديدي بر ميخورد‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم‪ :‬شروع امتحانات بيست فيصد مان بود و حاال چشم توقع همه استاد ها من بودم چونكه جز‬
‫مضمون جغرافيايي اقتصادي هفتاد و نو نمبر اخذ كردم ديگر تمام نمرات من صد بودند و اينكه‬
‫اولين دختر در تاريخ باشم كه يك سمستر را با صد فيصد مكمل تمام كنم يكي از آرزوهايم بود‪.‬‬
‫صبح بعد نوشتن چند سطري‬

‫‪_#‬خورشيد_تابان‪،‬‬
‫يار همگان و مايه ي گرماي جهان‪...‬‬
‫آفتاب من تو بلند و همجا را روشن بساز تو همان روشنايي بر حق استي كه هيچ تاريكي نميتواند‬
‫ترا محو خودش كند‪...‬‬

‫پرنده ام و هزار آسمان در آغوشم‪...‬‬


‫حريم‪...‬‬
‫ورقم را گرفته در روك انواري گذاشتم‪ ،‬و دستي به لبتاپم كشيدم چه روزهاي بود همه دست نويس‬
‫هايم كنارم بودن و الزم نبود براي جستجوي هر يك شان ورق‪ ،‬ورق بزنم‪ .‬آماده شدم و به پايين‬
‫حويلي منتظر موتر حمله بودم بعد از ده دقيقه يي تماس راننده ما آمد كه موترش خراب شده و اگر‬
‫امكانش باشد در موتر هاي كرايي به پوهنتون بروم‪ .‬ناچار منم قبول كردم و به چهاراه نزديك خانه‬
‫رفته و منتظر موتر هاي اجاره يي ماندم هر يك موتر را كه ميديدم يا از موترانش ميترسيدم و يا از‬
‫خود موترش‪ ،‬نميدانم از بد بختي بگويم و يا هم خوشبختي من كه اميد از اينجا رد شد‪ ،‬اگرچه از‬
‫موترش شناختمش اما خودم را به ناشناسي زدم و سرم را بيشتر خم كردم و عاجل پاي پياده به‬
‫حركت شدم مگر او بود كه برگشت كرده به هارن هاي متواتر خود ادامه داد بالخره شيشه موتر‬
‫را پايين كرده گفت بيا كه برسانمت‪ ،‬منم قدم هايم را تندتر كردم‪ .‬خلق اميد تنگ گشته و موتررا به‬
‫كوچه ي فرعي ايستاد كرده و پيش رويم آمد‪.‬‬

‫⁃ سالم حريم‬
‫‪ +‬سالم خوبستين‬

‫⁃ ممنون كجا بخير؟ هرچه صدا كردم جواب ندادي چرا؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬نشناختم ببخشيد‪ ،‬فكر كردم مزاحم ها است‪.‬‬

‫⁃ خير مشكل نيست كجا ميروي تا برسانمت ؟‬


‫‪ +‬منتظر موتر هستم حاال ميايد تو برو به كار هايت برس‬

‫⁃ بيا بهانه نكو و با كنايه گفت(نميخورمت دل جمع باش‪) ...‬‬


‫‪ +‬كي از تو ترس خورده؟‬
‫دستم را به طرف موترش اشاره كرده گفتم‪ :‬پيش شو كه بريم‪.‬‬
‫اميد‪ :‬صبح زود از خانه بيرون شدم تا به سلماني و بعدش حمام بروم چون به چاشت به محفل‬
‫شيريني رفيق دوران مكتبم دعوت بودم‪ .‬اما از خوشچانسي سرچهار راهي حريم را ديدم و با او تا‬
‫پوهنتون رفتم در راه حريم فقط بيرون را تماشا ميكرد و حرف نزد از طرف هم من بسيار حرف‬
‫ها به گفتن داشتم و ناچار بودم تا رخنه ي سخن با ار بگشايم‪.‬‬
‫‪ +‬خوب قسمت را ببين به چي كار آمده بودم و در چي كار ها بند افتادم‪.‬‬

‫⁃ چي كار ‪...‬؟‬
‫‪ +‬خو آمدم كه داماد شوم اما ببين رفيق هاي خوده داماد ساخته پس ميروم‬

‫⁃ خير هللا قسمت خودت هم بكند انشاهلل‪....‬‬


‫‪ +‬ها‪ ،‬امسال كه قسمت نكرد انشاهلل سال بعدي‪.‬‬

‫⁃ چرا نكنه به عروسي نيستيد و ميرويد؟‬


‫‪ +‬خير عروسي را كه هستم صد در صد‪ .‬براي همين صدف مجبورم كرد تكت هاي برگشتم را دو‬
‫هفته عقب بندازم‪ .‬امروز هم نامزدي جمال جان است‪ .‬ميفهمي در مكتب هميشه او را آزار ميداديم‬
‫و باز مه ميگفتم اش كه نميمانيم عروسي كني‪ ،‬اگر عروسي هم كني باز خانمته فراري ميسازيم‪..‬‬
‫ميفهمي حتي غذاي چاشت بيچاره را بسياري روزها ما ميخورديم‪ ،‬واقعا بچه عاجز بود‪.‬‬

‫⁃ ها ديگه هركس زورگو بوده نميتانه‪ .‬خوب ديگه تشكر زنده باشي مه همينجا پايين ميشم‪.‬‬
‫‪ +‬هنوز كه دهبوري است او دختر بان كه نزديك پوهنتون پياده ات بسازم‪ ،‬زياد راه مانده‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ اينجا كمي كيك ميگيرم به او خاطر‬

‫حريم‪ :‬حرف هاي اميد خسته كننده بود و اينكه خودش را چنان خود صفتي مي كرد خونم را به‬
‫جوش آورد و تا به شاهراه دهبوري رسيديم گفتم مه پياده ميشم‪ ،‬چون بهانه ديگر نداشتم گفتم از‬
‫ايوب كيك ميگيرم‪ ،‬اميد موتر را گوشه كرد و و بدون حرف زدن پايين شد ( خاك به سرت حريم‬
‫اي هم بهانه شد؟ كه تو كردي ؟ از بد‪ ،‬بدترش توبه)‬
‫چند دقيقه بعد چندين كيلو كيك گرفته آمد‪ ،‬و دوباره موتر را حركت داد و نزديك دروازه ورودي‬
‫پوهنتون موتره ايستاد كرده و تا پايين شدم خريطه را به دستم داده گفت اي يادت رفت‪.‬‬
‫به دستم اشاره كرده و دو عدد كيك كوچك را نشان دادم ‪ ،‬ني يادم نرفته اينه مه حق خوده گرفتم‪.‬‬

‫⁃ خير به صنف ببر و صنفي هايت هم بده‪.‬‬


‫‪ +‬اما‪ ...‬اي خريطه كالن به صنف برده نميشه‬

‫⁃ بگو شيريني عروسي اسمره پيش از پيش آوردي‪ ،‬حال مه هم سلماني ميروم و بعدش محفل اينا‬
‫در موتر مانده مانده حيف ميشن‪ .‬اگر ميخواهي تا صنف برسانمت‬
‫ني تشكر اميد جان‪ ،‬پس بان كه پولش را حساب كنم باز ميبرمش‬
‫⁃ حال همي كارت پس مانده دختر كه روي سرك به مه پيسه بتي؟ هله داخل پوهنتون برو كه دير‬
‫نشه‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬نزديك دروازه پوهنتون ايستاده بودم تا حريم بيايد و بعدش منم داخل بروم موتر حمله آنها‬
‫يكي از اولين موتر هاي بود كه محصلين را ميرساند اما امروز فكر كردم حريم نميايد چون از تايم‬
‫آمدنش گذشته بود منم كه بي مضمون ماندم داخل صنف نرفتم و منتظر آمدن اكرم شدم از روزيكه‬
‫اي بچه به سمستر دوم آمده بيخي سر به هوا شده‪...‬‬
‫ساعت از هشت و سي گذشته بود و فهميدم كه امروز نه حريم آمدنيست و نه هم اكرم ميخواستم مه‬
‫هم برگردم خانه كه حريم را ديدم از موتر فرونر سياه پايين شد اوال فكر كردم برادر هايش‬
‫رسانديش اما يك پسر قد بلند و نبستا چهره گندمي داشت بود و خريطه يي را دست حريم داد و‬
‫روي سرك چنان گرم صحبت هاي خود بودن كه حتي به فكر عابرين چهار اطراف خود نشدن و‬
‫بالخره حريم كشان كشان خريطه را نزديك دروازه ساخت و به خاله دهن دروازه پاكت را باز‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫كرده و كيك و كلچه داد‪ .‬يعني به چي مناسبت بود؟ نكنه حريم ‪ ....‬دويدم تا بپرسم اما چي گفته بايد‬
‫ميپرسيدم‪ ،‬ممكن گب از گب گذشته باشد‪ .‬تا نزديك تعمير به دنبال حريم رفتم و دلم تاب نياورده و‬
‫گفتم خيريت باشه كي را خانه خراب كردي؟‬
‫⁃ خانه خسر برادرم را ‪...‬‬
‫‪ +‬حيف او بيچاره ها به جانشان زدي خوده‪.‬‬
‫كنايه هاي حريم معذبم ساخت و منم خوب جوابش را دادم‪....‬‬
‫داخل صنف رفتيم و استاد تصدي صدا كرد‪.‬‬
‫خيريت باشد حريم جان به چي مناسبت ؟ به رخصتي ها عروسي را تنها خوردي ؟‬
‫⁃ ني خدا نكنه استاد‪ ،‬بدون شما كه نميشود عروسي بخير دو هفته بعد است‪.‬‬
‫و بسته كيك و كلچه را پيش استاد باز كرد و استاد يك كلچه نخودي گرفته و تشكر كرد‪ .‬مه هم سر‬
‫جايم نشستم و به حريم ميديدم چقدر هم خوش بود به اين عروسي‪ ،‬يعني او بچه از من خواستني تر‬
‫بود؟ شيطان را ال حول كردم و متوجه شدم كه استاد درسه تمام كرده‪ .‬پس دستي به خود زدم ( خانه‬
‫خراب شوي سبحان‪ ،‬هنوز اي سمستر بيشتر درس ميخواندي) و در اخير استاد اعالم كرد كه‬
‫جلسه بعدي امتحان بيست و فيصد ماست‪ .‬تا استاد صنف بيرون شد سر و كله زينب هم پيدا شد‬
‫كجايي سبحان؟‬
‫قسمي صدا ميكرد كه در خانه دنبالم ميگرده و فرق پوهنتون و خانه را نميفهمه‪.‬‬
‫‪ +‬به قبرم استم زينب نميبيني ؟‬

‫⁃ اال اي قسمي نگو دشمنايت بمره‪ ،‬امروز باز خواب ماندم كاكا احسان خير ببينه مرا اينجا رساند‬
‫آمدم كه بگويم وقت رفتن منتظرم باشي‬
‫‪ +‬وقتي رفتن نداره مه هميال خانه ميرم ديگه درس نداريم تو خودت باز به موتر حمله بيا‪ .‬و هله‬
‫به صنف تان برو ديگه‪.‬‬
‫حريم‪ :‬از اخالق سبحان هر لحظه متعجب تر ميشدم با دختر بيچاره چي رقم رويه ميكرد مگر چي‬
‫گناه كرده بود كه چنين مجازاتش كرد؟ حتي گب زدن با او برش سخت بود‪ ،‬اما از طرف ديگر‬
‫دختراي صنف همه پشت موضوع شيريني آوردن را گرفتن و منم به آواز بلند گفتم بخورين كه‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫شيريني خودم است و چشمان سبحان كالن كالن بيرون شد و يك چند دانه كلچه گرفته رفتم و به‬
‫زينب پيش كردم‪ ،‬سالم به صنف ما خوش آمدي‪ .‬بفرما‬

‫⁃ سالم تشكر ‪ ،‬به كدام مناسبت ؟‬


‫سبحان‪ :‬خو نامزد شده ديگه از خوشي به همه شيريني تقسيم داره ‪...‬‬
‫حريم‪ :‬ني ‪ ....‬نامت نميفهمم ببخشي‬

‫⁃ زينب‪...‬‬
‫ها تشكر زينب جان گباي سبحانه باور نكو هيج قابل قبول نيستند‬
‫⁃ ههههههه راست گفتي وال‪ ...‬فكر ميكردم تنها به خانه همتو است نگو در صنف هم همتو بوده؟‬
‫‪ +‬شما خواهرش استين؟‬

‫⁃ ني ‪ ..‬مه‬
‫سبحان‪ :‬چرا بايو گرافي مارا نوشته ميكني ؟ چي كار داري كه كي است‬
‫حريم‪ :‬فكر كنم دوايته با پوش خوردي شادي‪....‬‬
‫سبحان‪ :‬ها شاتووووووو همتو فكر كو‪ ..‬زينب تو هم از خود صنف داري حق و ناق به دهليز ها نيا‬
‫فهميدي‬
‫زينب ؛ توبه هيج نميايم فقط صنف تان خورده ميشه‬
‫حريم‪ :‬از اينكه اجازه نداد با زينب درست گب بزنم حس كردم حتما چيزي بين آنها است‬
‫سبحان‪ :‬از دقيقه دقيقه تغير خوردن حريم در حيرت بودم مگر اي آدم است؟ يا هم با آدما زنده گي‬
‫كرده؟ يكبار يك چيز ميگه باز ديگه چيز اصال نميداني به كدام حرفش باور كني‪ ،‬صد دل را يك دل‬
‫كرده و برش پيام نوشتم‬
‫(بعد رخصتي زود خانه نروي با تو كار دارم‪) .‬‬
‫اما جواب نداد و دوباره مسج را فرستادم و بازم جواب نداد و اينبار زنگ زدم‪ ،‬تا موبايل را طرف‬
‫گوشم بردم كه صداي نغمه موبايل حريم از دستكولش بيرون شد و منم قطع كردم و موبايل را به‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫جيبم گذاشتم‪ .‬شايد برايش مهم نبود كه ميخواستم همراهش گب بزنم پس بيخيال‪ ،‬غرور من هم‬
‫كمتر از او نيست ديگه‪.‬‬
‫وقت برامدن از صنف ساعت را ديدم و بعدش به راه خود روان شدم كه زنگ حريم آمد موبايل را‬
‫از جيبم بيرون كردم روي صحفه اسم ( جنگره عينكي ) بود‬
‫حال شتر زير بار آمد (آدم شد )‬
‫تماسش را اوكه كردم و فقط گفت كجا ‪ ...‬و تماس پشت خطي ديگر داشتم و ديدم زينب است‬
‫جنگره جان يك دقه ميبيخي همي تماس ديگه ره جواب بتم‬
‫و تماس حريم را هولد كردم‬
‫⁃ بلي كجا ميري سبحان صبر كه مام آمدم‪.‬‬
‫‪ +‬مه نگفتم برو خانه مه جايي كار دارم‪.‬‬

‫⁃ اما تو خو‬
‫‪ +‬اما مه خو تنها نميرم اينجا منتظر بچا هستم حله پيش پيش ‪ ...‬و زود شو برو‪ ..‬ديگه ياال‪...‬‬
‫و تماس قطع كردم و تا خواستم با حريم حرف بزنم ديدم موبايل را قطع كرده دوباره زنگ زدم‬
‫جواب نداد ( بيا ازي نوده پيوند كو )‬
‫عاجل به طرف صنف ها رفتم و به دهليز منزل دو با هم رو برو شديم‪.‬‬

‫⁃ چرا زنگ مه جواب ندادي؟‬


‫‪ +‬خو حتما اشخاص مهمتر از مه زنگ زده بودن ديگه نبايد مزاحم تان ميشدم‪.‬‬

‫⁃ واي واي تو اي ره ببين‪ ،‬واضح گب بزن كه تكليف ته روشن كنم دختر جان‬
‫‪ +‬وال تا نيم ساعت قبل تو چيزي به گفتن داشتي ني مه ‪ .‬حال تو درد خوده بنال‬

‫سبحان به خنده گفت ‪ :‬بيشك وال گبك هاي سر كوچه هم بلد استي‪،‬‬

‫⁃ ها از وسط كوچه هم ياد گرفتيم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان‪ :‬پس يك آخر خط مانده بيا كه يكجا بدويم به آخرش‪.‬‬

‫⁃ چي ؟‬
‫سبحان‪ :‬ببين جنگره‪ ...‬ببين حريم جان‪ ،‬نميدانم از قصد ميكني يا هم ندانسته‪ ،‬اما اي كار هاي تو مرا‬
‫معذب ميسازه‪.‬‬

‫⁃ مه چي كرديم ؟‬
‫الزم نيست هميشه كاري كني‪ ،‬وقتي ميايي با همه عادي اما نوبت مه ميرسه مثل موش و پشك‬
‫جنگه شروع ميكني‪ .‬در هر سمينار كه با ديگرا هم گروه بودي چقدر فعال استي و وقتي مه استم‬
‫حتي يك خط درس هم نميخواني‪ .‬چرا ؟ مه كاري كرديم؟ تا اين حد كه امروز هم گفتي كه نامزد‬
‫شديم و باز دوباره گفتي دروغ است چي ميخواهي كني ؟‬
‫حريم‪ :‬ببخشي؟ اي موضوع آخرت كمي شخصي نبود؟ ميخواهي چي بگويي ؟‬
‫خودت در كاري كه كار نداري دخالت ميكني‪ ،‬و باز ماند موضوع جنگ صدا از يك دست نيست‪.‬‬

‫سبحان؛ هي ديوانه مقصدم جنگ كردن نيست‪ ،‬جنگ نكو ‪ ،‬ببين ميشه ما هم دوست هاي خوب هم‬
‫باشيم؟ مثل فاميل هاي ما ؟‬
‫حريم‪ :‬سبحان ببين ما فقط در يك صنف هستيم و بيشتر ازي چيز ني و خوبشد فهميدي فاميل ها ما‬
‫صميمت دارند و نميخواهم خداي ناكرده گبي شود و اي دوستي از بين بره‪ .‬حال اگر اجازه بتي‬
‫ميخايم از صنف برم كه دير شد‬
‫سبحان‪ :‬حريم تو واقعا نميفهمي ؟ يا اينكه تير ته مياري‪.‬‬
‫از ده دقه است كه كوشش دارم يك موضوع را بفهمانم ميخايم كمي خوب همراهم رويه كني و‬
‫بس‪ ،‬ميخايم كمي بشناسيم‪ .‬اي گب كجايش بد است‬
‫حريم بدون كدام حرف از صنف بيرون شده و رفت‬
‫چقدر هم بد ذات است اي دختر دستم را به سر قلبم كوبيده گفتم ‪ :‬رفتي و رفتي آخرم چي كسي را‬
‫گير آوردي؟‬
‫دختر وحشي را‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اما اي كاش اين هوس عشق‪ ،‬با رسيدن به دلبر وحشي ام تمام شود‬

‫گنه از جانب ما نيست‪ ،‬اگر مجنونيم‪،،،‬‬


‫گوشه ی چشم تو نگذاشت که عاقل باشيم‪.‬‬

‫ده روز گذشت و فقط شش روز ديگر به عروسي اسمر مانده بود اين مدت همه روزه حريم با‬
‫مادرش به خريد ميرفتند و بعضا هانيه هم مي آمد‪ ،‬گاه صدف لباس و جهزيه هايش را ميپسنديد و‬
‫گاه هم از شان ناراض ميبود شايد در گير هيجانات خود بود‪ ،‬اميد هم بيشتر دور و بر حريم‬
‫ميچرخيد و حريم هم مصروف درس و كار و بارش بود بعد از حرف هاي آن روز نمبر سبحان را‬
‫بالك كرد و حتي در صنف قسمي رويه ميكرد كه گويا سبحاني وجود نداره‪ ،‬اما اينكه در دل حريم‬
‫چي ميگذشت را هم جز خودش و خدايش كسي نميدانست‪.‬‬
‫به عقيده ي حريم ؛‬
‫هر جا قصه هاي عشقي غير ممكن‪ ،‬زاده يي عشق هاي بزرگ بود‪ .‬تاقل اين زنده گي عشق هاي‬
‫يك طرفه‪...‬‬

‫شايدم ترس اش بي جهت نبود با داشتن رقيب چون زينب دل هر دلبري را به درد مي آورد و‬
‫اينكه بداني چقدر نزديكش است‪ ،‬ديگرم اينكه از بعضي ها حريم خبر شده كه سبحان در اولين‬
‫صنف اش با دختري تحت نام فريبا آشنا بود و تا دير وقت باهم در ارتباط بودند‪.‬‬

‫سبحان كه حاال واقعا عاشقي دختري بود كه برايش اصال ارزش قاعل نبود را رنج ميشمرد و‬
‫گوشه گير شده تنها همدردش ( اكرم) چاره يي جز صبر كردن در مقابل بد خويي هاي سبحان‬
‫نداشت‪ ،‬و بالخره شب حناي اسمر اكرم به بهانه يي نمبر حريم را از موبايل سبحان برداشت و‬
‫برايش مسج كرد‪ ،‬و اينكه سبحان به چي حاليست باخبرش ساخت‪.‬‬
‫حريم‪ :‬شب حناي الاليم بود و همجا پر ازمهمان ها و ساز و سرود‪ ،‬هرچند تصميم داشتيم تمام‬
‫محفل ها به هوتل گرفته شود آمد صدف دوست داشت تا در خانه باشد و اسمر حنا ماندن به خانه‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫شان برود‪ .‬ساعت ده ي شب بود و همه به حنا ماندن رفته بودن جز من و دو سه نفر ديگر كه بايد‬
‫ترتيبات برگشت شان را ميگرفتيم‪ .‬مصروف جمع كردن تهكو و ظروف هوتل بوديم عمر هم‬
‫حسابي با نماينده هوتل داشت و وقتي به اتاق آمد گفت‪ :‬ب گفته خاله شكريه( همسايه شان كه تازه‬
‫از ايران آمده) ناسالمتي امشب عروسي داداش منه ‪ ...‬اما من خدمه هوتل شديم هاهاهاها‬
‫‪ +‬الال تو بازهم خوبستي مگر مرا ببين ‪ ،‬به اين همه استايل ميايد كه چارو كش شوم؟‬

‫⁃ به وال كه ميزيبه ترا هاهاهاهاه‬


‫عمر به منزل دوم رفت و ختم جارو موبايلم را گرفتم تا به هانيه زنگ بزنم ك اگر هنوز تصميم‬
‫آمدن ندارند من و عمر هم پيش شان بريم كار ما خالصه ‪،‬‬
‫چندين مسج از نمبر نا آشنا داشتم اما بي توجه به هانيه زنگ زدم‪ ،‬بعد سه چهار بار كه مطمئن شدم‬
‫جواب نميدهد موبايل را گذاشتم و رفتم تا گل هاي تازه را جمع كنم و تا الاليم آمد به سرش بندازيم‪.‬‬
‫چند قدمي پيش رفتم و برگشتم ( شايد اي نمره از كسي باشه و خواسته احوال بته كه بيايم)‬
‫محتواي مسج‬
‫( سالم حريم اكرم هستم )‬
‫(ميشه جواب بتي)‬
‫( عاجل كارت دارم)‬
‫و سه تماس بي پاسخ‪ ،‬به دلم گفتم حتما سبحان است و اينكه خبر داره امشب محفل داريم اذيت‬
‫ميكنه‪..‬‬
‫انترنت موبايل را روشن كردم تا اگر هانيه به وتسب جواب بدهد اما عكس هاي سبحان روي‬
‫صحفه آمدن ‪ ،‬چقدر هى حالت خراب داشت چشمانش كاسه ي خون موهاي پريشان و به كنج يك‬
‫اتاق كه نميدانم كجاست افتاده‪ .‬آنقدر حيران چنين حالش بودم كه اشكانم بي موجب سرازير شدن و‬
‫شروع كردم به گريه كردن به حالش‪ ،‬تا كمي گريه هايم آرام شد و تماس گرفتم بدون معطلي اكرم‬
‫جواب داد‪ :‬كجاستي ؟‬
‫‪ +‬شما كجاستين؟ سبح‪...‬‬

‫⁃ سبحان پيش مه آمده حريم اما خوب نيست نام ترا ميگرفت و فكر كنم كه ‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬كه چي؟‬

‫⁃ حريم ببين سبحان بچه بد نيست اما امشب فكر كنم نشه است ‪.‬‬
‫‪ +‬چي؟‬

‫⁃ هسشش‪ ...‬ببين لطفا كسي خبر نشه به برادرش هم زنگ زدم گفتم پيش مه ميمانه و خبر ندارند‬
‫لطفا تو هم چيزي نگو چون زياد بي تابي كرد و هر دقيقه به تو زنگ زد خواستم از حالش خبر‬
‫شوي‬
‫حريم‪ :‬حالش خوبست ؟‬

‫⁃ ها فعال خوابش برده قبال زياد بي تابي كرد‪ ،‬سر شب گفتم اگر وقت داشتي حرف ميزدي‬
‫همراهش شايد راحت ميشد‪.‬‬
‫حريم‪ :‬بدون ختم گب موبابل را قطع كردم و رفتم دست وروي مه آب زدم دلم پر از بغض بود‬
‫چقدر هم زياد‬
‫نميتوانستم سبحانه به اي حال كه داشت ببينم‪ ،‬وضو گرفتم و عاجل نمازحاجت نيت كردم و در‬
‫اخير هم صحت و خوب شدن سبحان ره از خدا خواستم با نماز خواندن دلم كمي تسلي شد و سبحان‬
‫را نزد خداوند امانت كردم و اينگه اگر امشب خطايي كرده و چيزي نوشيده هم طلب بخشش از‬
‫خدا بجاي او داشتم‪ ..‬و با خود عهد كردم تا فردا حتما ديدن سبحان بروم و صدقه سرش را بدهم‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬عصر مادرم شان را به شب حناي اسمر بردم و براي اينكه آنجا بروم و يك ديدي به حريم‬
‫بندازم خيلي از نخره هاي خواهر هايم را خريدم به حميد الال هم عذر و زاري كردم تا امروز كه‬
‫رخصت است را به خانه باشد‪ ،‬اما اي كاش نميرفتم‪ .‬حريم با همان پسر قد بلند به خانه برگشت‪ ،‬در‬
‫سيت پيش روي موتر كنار هم نشسته بودند با هم خيلي خوش معلوم ميشدند چقدر هم به همديگر‬
‫ميزيبند و گويا استخوان در كباب شان مه بودم‪.‬‬

‫‪___#‬راستي دوست داشتن چيست ؟؟‬


‫دوست داشته يعني اتش باشي و شمع را روشن كني‬
‫يا هم اينكه به اتش سوزان دست بزني و خاموش بماني‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫در كدامين مسيرش قرار دارم ؟ مني كه ديگر نيست‪ ...‬مني كه وجودش خاكستر شد‪ ،‬از يخ سرد تر‬
‫و از آتش سوزان تر شد‪..‬‬
‫چي حس ييست اين ميان دل و دلدار كه دلدارم نميداند‪ .‬چنين عشقي از َكي تا به حال در وجودم‬
‫رشد كرده و حاال نميگذارد من نفس بگيرم‪ ،‬اين حس همان‪ .‬احساس روز اولم نيست‪ ،‬بيشتر از‬
‫آنست‪.‬‬
‫عشق گنك كه توصيف نميشود فقط ميدانم كه سوختم و بس سوختم‪...‬‬

‫‪_#‬شنيدم وقتي دلي ميشكند صدا شكستنش عرش را به لرزه مي آورد مگر اين چنين شكستن من‬
‫حتي قلبي كسي (حريم) را هم نلرراند‪ ،‬حريم چقدر هم سنگ دل بود‪..‬‬
‫خدا ناترس بود و همچنان ظالم‪ ،‬الهي همين درد دامن گير يارت شود اين شخص عاشقي شخصي‬
‫دوم شود‪ .‬براي تو كه جز دعا چيزي ندارم حريم من‪....‬‬
‫به روي آيينه ميديدم خودم خودم را نشناختم مگر اين درد چقدر وزن داشت كمرم خم گشت و‬
‫بازوانم تاب حملش را ندارد‪ ،‬كجاست آن پسر مغرور كه هيچ دلدار نداشت؟ چي كردي حريم‪،‬‬
‫بامن چي كردي؟ كه دست به چنين كاري زدم؟‬
‫سبحان شماره ي اخير موبايلش را زنگ زد اكرم برداشت و فقط توانستم بگويد( به دادم برس) و‬
‫ديگر از حال رفت‪ ،‬فردا حوالي ساعت يازده از خواب بيدار شد و اكرم باالي سرش بود اما جايي‬
‫كه آنها بودند نه مربوط خانه ي سبحانست و نه هم از اكرم‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬يعني ما كجاييم؟‬
‫‪ +‬اكرم‪..‬‬
‫و حرفي كه شنيدم ( داكتر داكتر سبحان بيدار شد)‬
‫يك و نيم ساعت ديگر باز هم خوابيدم و به گفته هاي داكتر بيدار شدم كه تكرار ميكرد اين چنين‬
‫چيز ها به بدن من سازگاري ندارد و نبايد استفاده كنم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫تا كمي سر حال شدم از اكرم خواستم تا مرا به خانه ببرد چون از بوي اينجا متنفر هستم مگر بهانه‬
‫ي آورده و مرا در انتظار گذاشت‪.‬‬
‫حريم‪ :‬شب تمام خواب از چشمانم ربوده شد و هر لحظه انتظار آفتاب برامد را داشتم و بعدش هم‬
‫دليل براي بيرون رفتن ندارم چي بايد بگويم ؟‬
‫ناچار پنهاني بيرون بشوم‪ ،‬مگر شايد خواست خداوند هم بود كه پيش سبحان بروم و تماس از‬
‫آرايشگاه دريافتم كه براي نخ صورت و كمي اصالح كاري براي محفل فردا امروز هم بايد بروم‬
‫و بهترين حرف شد با عمر تا آرايشگاه رفتم و بعد او از آرايشگاه بيرون شدم و روانه ي شفاخانه‪....‬‬
‫تا رسيدم به اكرم زنگ زدم و او هم براي گرفتن من به منزل اول آمد‬
‫⁃ حريم ‪..‬‬
‫‪ +‬س س سبحان‪..‬‬

‫⁃ بيا به منزل دوم است‬


‫‪ +‬چي شديش‬

‫⁃ چيزي خورده كه مريض اش ساختهء‪.‬‬


‫اكرم با ختم حرف هايش به دروازه سوم دهليز اشاره كرده گفت آنجا برو‪ .‬و تا داخل شدم سبحان‬
‫لباس هايش تبديل ميكرد و چيغ زدم صبررررر‪....‬‬
‫و دوباره دروزاه را بستم و بيرون شدم تا اينكه سبحان خودش بيرون آمد و در را باز كرد ‪.‬‬

‫⁃ تو ؟‬
‫‪ +‬ها مه‬

‫⁃ تو اينجه چي ميكني او د‪ ..‬ختر‬


‫‪ +‬بان كه مه سوال كنم تو چرا اينجه استي ها ؟‬

‫⁃ به تو چي زود برو از اينجا اگر كسي ببيند بد ميشود‬


‫‪ +‬مربوط تو نيست فقط آمدم ببينم خوبي يا خير‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ چرا ميخواستي بمرم؟ خدا دعايته قبول نكرد‬


‫حريم با خشم گفت‬
‫‪+‬سبحان‪...‬‬

‫⁃ چي است ؟ حريم ميشه بري لطفا ديگه بر هم نگرد اينجه جاي براي تو نيست جاي تو كنار‬
‫عزيزانت هست نه اينجا‪...‬‬
‫و به اشاره دست راه دروزاه را نشانم داد‪،‬‬
‫مگر اين همان سبحان نيست كه ديشب بود؟ چگونه حريم گفته خودش را هالك كرده بود‪ ،‬طي چند‬
‫ساعت چي تغير كرد كه اين همه از خود بي خود شده اما خوب وقتي مرا نميخواست چرا بايد‬
‫ميماندم راهم را گرفته بيرون شدم و رفتم‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬انتظار همه را داشتم جز آمدن حريم و از اينكه او را اكرم باخبر ساخته سخت خفه شدم‬
‫نياز نبود مرا رسوا ميكرد و تا اكرم آمد ازش اعالن قهر بودن كردم‪.‬‬
‫و گفتم ديگري نميخواهم ببينمش‪ .‬و راه به پيش گرفته رفتم اكرم هم از دنبالم نيامد و به جاي من نزد‬
‫داكتر رفت‪ .‬در دلم از حرف هاي كه براي حريم گفتم سخت پشيمان شدم و هزاران لعنت را نثار‬
‫خودم كردم‪ ،‬حق او چنين حرفت نبود اگر هم دوستم نداشت مگر به رسم انسانيت تا اينجا آمد و‬
‫حقش نيست كه چنين شود‪.‬‬

‫⁃ تو ديوانه استي بچه ديوانه‪ ...‬تمام معني‬


‫صداي اكرم بود و بدون مقدمه دروزاه موتر را باز كرد و مرا نشانده گفت دوايت مانده بود‪.‬‬
‫‪ +‬تشكر‪...‬‬

‫⁃ ببين سبحان فقط خواستم حريم اينجا باشه شايد تو خوب شوي‬
‫‪ +‬اكرم درد مه حريم نيست كه او درمانم شود باور كن او دردي ديگريست و اين درد ديگر‪...‬‬

‫ميفهمي كه حريم نامزد ميشه‪ ،‬او هم به بسيار زودي ‪.‬‬


‫اكرم‪ :‬چي ؟ مه خبر نداشتم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ پس خوب است كه خبر شوي ديگر كوشش نكو او را برم برساني‪.‬‬


‫‪ +‬چشم الاليم‪ .‬مگر حال ديشب ات هر دوي ما را نگران كرد‪ ،‬و ناچار شديم تا تصميم آمدن حريم‬
‫را بگيريم‪.‬‬

‫⁃ هر دو؟‬
‫تا گفتم چي هر دو ؟ سبحان چپ چپ ميديد طرفم ديد چي ؟‬
‫ها خو هر دوي ما نميفهميدم كه او وقت چي كنم حريم حريم ميگفتي مام برش زنگ زدم او هم‬
‫چون شب نتوانست فراد خيزست و آمد ديگه بيچاره حتي از محفل برادرش لذت كامل نبرد‪ ،‬تمام‬
‫شب هر يك دقه بهد جويايي حالت بود‬
‫⁃ كي‪ ،‬حريم ؟‬
‫‪ +‬ني مه ‪ ...‬خي كي ديگه‬

‫⁃ برو بانيمه تو بخاطر دلخوشي مه ميگي اي گبه‬


‫‪ +‬باور نداري مسج هايش نشانت بتم؟‬

‫⁃ ها بته موبايله ‪...‬‬


‫‪ +‬صبر به خانه خو برسيم‬
‫و تا حرفم تكميل شد سبحان شروع به پاليدن جيب هايم كرد تا موبايلم را بگيرد‪...‬‬

‫⁃ صبر صبر بچه جان حال مرا به كشتن ميتي ؟ درد ته به قراري بخور و موبايل مه از جيبم‬
‫بيرون كرده در دستش دادم‪.‬‬
‫حريم‪ :‬فردا محفل بود و بند دلم از دل جدا شده همه براي آوردن عروس نو خوشحال بودن و من‬
‫براي حركات سبحان خفه‪ ..‬چرا اينگونه بود ؟ براي تسالي دلم باخود تكرار ميكردم ( اي بچه‬
‫ديوانه است و ثبات ذهني ندارد) براي مخشوش كردن ذهنم دست به كار شده و مرا اذيت ميكنه‪...‬‬
‫موبايلم را برداشتم تا به هاينه تماس بگيرم و براي رفتن نزد آرايشگر صبح وقت هماهنگ شويم‪،‬‬
‫صفحه باز كردم عكس سبحان بود‪..‬‬

‫⁃ شاخ شمشادم ‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫چند لحظه يي محو ديدن عكس چشمانش شدم با آمدن زنگ موبايل‪ ،‬پس گردني به خود زده گفتم‬
‫چي شاخ شمشمادم ؟ مگر مالكيت توست ؟ هرچه در دهنت آمد ميگي‪...‬‬
‫زنگ هانيه اوكه كردم‪.‬‬

‫⁃ بلي حريم‬
‫‪ +‬بلي خواهر جان سالم هميال برت زنگ ميزدم‬

‫⁃ خير خوبستي مادرم شان خوبست؟‬


‫‪ +‬ها شكر‪ ،‬نيامدي خوار منتظرت بوديم‬

‫⁃ ني جانم نميشه خواستگار هاي خديجه آمدن زنگ زدم منتظر نباشي ‪ ..‬باز صبح با خديجه يكجا‬
‫پشتت مياييم تيار باش خوب‬
‫‪ +‬صحيح است خوار جان چيزي كار نداري؟‬

‫⁃ ني برو متوجه مادرم باش‬


‫تا پايين رفتم كه به مادرم سر بزنم ديدم اميد آمده و پيش دستي بر مادرم دارد‪ ،‬بعدا فهميدم كه تحفه‬
‫هاي‬
‫رد بدل شدني محفل را هم اميد جور كرده‪..‬‬
‫با خود گفتم چي آدمي به خانه خواهرش اقدر خدمت ميكنه ‪ ..‬مگر به عروسي هانيه اسمر و عمر‬
‫كجا كار كردند‪.‬‬
‫‪#‬‬
‫فردا از راه رسيد و همه در گير كار و مسووليت خود شدن‪ ،‬سبحان هم كه خوبتر به نظر ميرسيد‬
‫آماده رفتن به محفل شد چون بعد از خواندن آن مسج هاي و فهميدن دل نگراني حريم دوباره اميد‬
‫جديدي در دلش سر زد وحيران بود چي بپوشد و براي خريد از اكرم كمك گرفت و با تفاهم هم يك‬
‫دست دريشي سرمه ي رنگ با يخنقاق سفيد پوشيد و بعدش هم ويرايش موهايش را ختم كرده از‬
‫اولين اشخاصي بود كه به محفل رفت‪..‬‬
‫حريم هم با هانيه و خديجه در يك صالون زيبايي بودند و همه دختران يك دست لباس سفيد افغاني‬
‫پوشيدن و روانه ي محفل شدن‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم دل نارام سبحان و سبحان دل خوش آرزوهايش‪....‬‬


‫همه دختران‪ ،‬چادر به سر در ميدان رقص با هم ميرقصيدن و انتظار آقا داماد را ميكشيدن تا بيايد‬
‫و عروس خود را پيدا كند‬
‫اسمر هم دور تك تك دخترا ميچرخيد و اولين چادر از هانيه را بلند كرد‪ ،‬بعدش دختر كاكايش و‬
‫سوم هم از خانمش (صدف) بوسه ي به جبين اش گذاشت و دستش گرفته انگشتري را به رسم رو‬
‫نمايي به انگشت اش كرد‪ ،‬و هم به سر استيژ رفتند‪ .‬حريم و دو دختر كاكايش كه هنوز چادر به سر‬
‫داشتند به آهنگ محلي شروع به رقص كردند‪ ....‬و ختم رقص چادرش را دور زده به عروس خانه‬
‫رفت تا لباس اش را تبديل كند‪ ..‬حريم تا به در نزديك شد سبحان از عقبش وارد شده و يك سالمي‬
‫بسيار مهربانانه تقديم حريم كرد‪.‬‬
‫حريم دست به دهن شده و كامش را بلند كرده گفت‪َ :‬زهره تركم كردي بچه ‪..‬‬
‫سبحان كه كم كم لبخند ميزد دستش به دندان گرفته گفت‪ :‬ماشاهلل‪ ....‬ميشه كمي موهايته گدود كني ؟‬
‫و اي آرايش هاي سر چشمي هم پاك كن‬
‫⁃ خوب به چي دليل؟‬
‫‪ +‬چونكه خيلي هم جلب توجه ميكنه‪....‬‬

‫⁃ خيلي‪....‬؟‬
‫‪ +‬يعني تو را اي فيشن هاي مه متوجه ام ساخته ؟‬
‫سبحان نُچ كرد و آهسته نزديك گوش حريم شده گفت‬
‫‪ :‬بانوي زيبا‪ ،‬شيشك من‪ ..‬چشم من جز تو مگر كي را ميبيند؟‬
‫حريم‪ :‬از حركات سبحان آنقدر حيرت زده بودم كه اگر ميميردم هم باورش نميكردم‪..‬‬
‫اين همان است سبحان كه ديروز مرا از خود راند؟ و يا سبحان مهربان كه چشمش جز من كسي را‬
‫نميبيند؟‬
‫حرف هايش‪ ،‬حركات و جست هايش همه اش متفاوت مگر چي ميخواست از من‪ ،‬نزد همه يك‬
‫نوع است و نزد من نوع ديگر‪...‬‬
‫دستش گرفته از اتاق عروس بيرونش كردم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ هله برو بچه جان كه حالي كس خاد آمد و بايذ لباس هايم را تبديل كنم‪.‬‬
‫به دروازه نزديك شديم و دستم را محكم گرفت و بعدش به طرف خودش كشانديم‪ ...‬و آهسته نزديك‬
‫موهايم نفس گرفته از اتاق خارج شد‪..‬‬
‫در تمام محفل چشمم ناخداگاه سبحان را جستجو داشت حس ميكردم او هر لحظه اينجاست‪ ،‬و تا‬
‫اينكه با مادرم يكجا به خوش آمد گويي همه مهمان ها رفتيم و به ميز خاله حليمه رسيديم بعد يك‬
‫احوال پرسي بسيار صميمانه متوجه جذابترين مهمان ما شدم‪ .‬همان دختر كه بادي گارد سبحان‬
‫است‪ .‬به حرف قديما‬
‫به آب رنگ و خال و خط‬
‫چي حاجت روي زيبا را‪...‬‬
‫حافظ‬
‫آنقدر زيبا بود اين دختر كه حسادتم گل كرد‪ ،‬با خود كلنجار رفتم ‪ :‬مگر ميشود با اين زيبايي چشم‬
‫سبحان زينب را نبيند و دنبال من باشد؟‬
‫شايدم چون خودم را حريف او ميدانستم اينقدر حساس و جدي متوجه هر عملش بودم‪.‬‬
‫مگر تنها من نبودم كه او را شناختم آن هم متوجه من شد و بار دوم تبريك گفته احوال پرسي كرد و‬
‫رو به خاله حليمه كرده گفت‪ :‬خاله جان حريم صنفي سبحان هم است حال دلم جمع شد كه بيخبر‬
‫نيامديم‪.‬‬
‫خاله حليمه طرفم ديده گفت راست است دخترم ؟ ما كه خبر نداشتيم‬
‫يك خنده ي زوركي كردم‬
‫‪ +‬مه هم همين حاال فهميدم خاله جان ‪.‬‬
‫حليمه‪ :‬حق داريم دخترم راستي هم كه شما كجا همديگر خوده ديدين كه بشناسيد‪ .‬اگر در صنف‬
‫آزارت داده بگو كه مه هم حقش را هميال بدهم‬
‫‪ +‬ني خاله جان چي كاري ميتواند بكنه فقط صنفيم است‬
‫مادرم‪ :‬خوب خير بازم خوش آمد زينب جان جايت باالي چشماي ماست‪.‬‬
‫حليمه‪ :‬تشكر خاله جانش لطف داري‪ .‬ما هم بيگانه گي نكرديم و آورديمش‪،‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫و بعد خاله حليمه دستم را گرفت و گفت بگذار سبحان بيايه ترا همراهش معرفي ميكنم‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬كنار حريم حس ديگري را هم تجربه كردم(خواستن) چقدر هم خواستني بود ميخواستم‬
‫ساعت ها كنارش بمانم و در هوايي كه او نفس ميگرد نفس بگيرم مگر بانوي شيشك من كجا اجازه‬
‫همچين كاري را ميدهد‪ ..‬دستم گرفته كشان كشان بيرونم كرد‪ .‬مگر همين عملش هم دوست داشتم و‬
‫مخالفت نكردم تا اينكه نزديم در رسيديم و ميخواستم بوسه ي از او بگيرم مگر جرعت همچنين‬
‫كار را نداشتم نزد او عجز دامن گيرم ميشد و مرا در خودم حبس ميساخت‪ ،‬عطر موهايش را بو‬
‫كشيدم و يك نفس آرام مگر عميق گرفته و بيرون‪ ،‬عاجل روانه صالون مردانه شدم تا كسي متوجه‬
‫من نشود آنجا بعد تبريك گفتن به كاكا عثمان و عمر به چوكي نزديك ميدان نشستم و جز حميد‬
‫برادرم ديگر كسي اينجا نميشناختم در دلم گفتم با همه قوم شان آشنا شوم كه بالخره آينده ام هستند‬
‫هاهاها‪...‬‬

‫⁃ به چي خنده ميكني ؟‬
‫بلي الال؟‬
‫⁃ دلت ضعف خنده ست چي شده ؟‬
‫چيزي ني‪..‬‬

‫⁃ نچ حتما گبي شده‬


‫با الاليم در بحث دونفره مشغول بوديم كه عمر همان پسره قد بلند را آورده به ما معرفي كرد‪.‬‬
‫عمر‪ :‬حميد جان اينا هم اميد جان هستند برادر ينگيم‪..‬‬
‫حميد الاليم همراهش قول داد و نوبت من رسيد و از ديدن حريف ام با اين سر و وضع آراسته به‬
‫آخرين حد جنون رسيدم‪ .‬مگر لبخندي تلخي زده و دستم را پيش كردم‪.‬‬

‫⁃ خوش بختم‬
‫‪ +‬همچنان‪...‬‬
‫محفل رو به خالصي بود و نزديك صالون زنانه رفتم و زنگي به موبايل مادرم زده گفتم بيايين‬
‫بيرون‪،‬‬
‫مادرم‪ :‬يك لحظه بيا با تو كار دارم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫چشم ماماني ‪...‬‬

‫هاهاهاها ( چيزيكه مادرم ازش متنفر بود ماماني گفتن است) اما بر اينكه همراهش شوخي كنم‬
‫بعضا مامان ميگم‪.‬‬
‫به نزديك دروازه تكيه به ديوار ايستاده بودم كه مادرم دست حريم گرفته آمد و زينب هم ميخنديد و‬
‫ساره و صوفيا بيشتر از همه ‪...‬‬
‫تا مادرم رسيد به سويم ديده گفت اي را ميشناسي؟‬
‫حال بايد چي ميگفتم‪ ،‬ها يا ني ؟ مگر چي شده كه مادرم چنين چيزي ميپرسه‪ ...‬جوابي نداشتم و‬
‫حريم پيش قدمي كرده گفت ‪ :‬سالم خوشحال شدم از آشناييت‪.‬‬

‫⁃ مه هم هميتو‪..‬‬
‫در راه مادرم را به سيت جلوي موتر شاندم و علت كارش را پرسيدم اما چيزي خاص نگفت و تا‬
‫خانه رسيدم به حريم مسج كردم ( خودت را اسپند كن تا نظر نشوي‪ ،‬خشو جان ات هم تعريف ات‬
‫را كرد)‬
‫حريم‪ :‬ساعتگرد از دو ميگذشت همه ي ما مانده و خسته محفل بوديم هانيه هم شب به پيشواز‬
‫عروس نو با ما به خانه آمده بود‪ .‬صداي مادرم بود كه همه را به غذاي چاشت دعوت ميكرد چقدر‬
‫هم در خواب مانده بودم حتي ناشتاي صبح را هم بيدار نشدم‪.‬‬
‫آهسته از اتاقم بيرون شدم تا بيينم چي خبراست‪ ،‬تا چشمم به پدرم افتاد شرمنده شدم بابت اين همه‬
‫دير خوابيدن نزديك رفتم وسالم كردم اما از حرف پدرم چشمانم برق زد‪..‬‬

‫⁃ صبح بخير‪ ...‬اله كه يك نفر بيدار شد ما فكر كرديم شاروالي خبر كنيم تا بيايند شمارا بيدار‬
‫بسازند‪.‬‬
‫‪ +‬چطور يعني؟‬

‫⁃ چطور نداره‪ ،‬هانيه خانم خواب هستند‪ ،‬عمر كه حتي اتاقش قفل است و سر و صداي عروس نو‬
‫هم نيست مهمان ها مانده براي من و مادرت‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫دستايم به گردن پدرم حلقه كردم ( ببخشي پدر جان نميفهمم چقسمي اقدر دير خواب ماندم)‬

‫⁃ گبي نيست دخترم بيا پايين كه خاليت شان آمدن و قرار بود بر چاشت مادر صدف ناشتايي‬
‫بيارند اما مادرت نگذاشت و گفت زحمت را به شب متقبل شوند‪.‬‬
‫‪ +‬خير مهم نيست پدر جان منم ميروم دست يار مادرم بشوم‪ .‬اما اول يك دست روي مه آبكش كنم‬
‫كه خوابم گم شود‪.‬‬
‫زود‪ ،‬زود به سرم آب گرفتم و خودم را كمي سرحال ساختم كه پايين بروم و رنگ نارنجي لباس‬
‫پوشيدم‪ ،‬نزديك دروازه يادم افتاد كه شب موبايلم خاموش شده از بكس دستي ام بيرونش كرده به‬
‫شارژر وصل كردم و به منزل اول رفتم‪ .‬مادرم هم تا مرا ديد عاجل صدا كرد حريم بيا دختر به‬
‫آشپزخانه‪...‬‬
‫‪ +‬سالم‪ ..‬مادر جان‬

‫⁃ صبح تو هم بخير ايله كه بيدار شدي‪.‬‬


‫‪ +‬خو همه خواب بودن ديگه تنها مه خو نبودم‬

‫⁃ خانه همه نيست‪ ،‬خانه توست خبر داري كه چقدر مهمان آمد و رفت‪.‬‬
‫شانه هاي مه باال انداخته گفتم خو حالي گذشت ببو جان كمي سر درد دارم ميشه بعدا غامغال كني‬
‫سرم‪ ،‬حال بگو مه چي كنم چي آماده گي ميگيري؟‬
‫پدرم؛ زن سر دخترم قهر نشو راست ميگه همسايه هايت زياد عجله آمدن داشتن ترا وله همي‬
‫صبح عروسي كه ميايه به ديدن عروس؟‬
‫من هم كه نزديك در يخچال ايستاده بودم‪ ،‬تركاري ها را براي سالد شب بيرون ميكردم‪ ،‬دستم را‬
‫بلند كرده گفتم ‪ :‬موافقم پدر جان ‪...‬‬
‫هانيه هم به جمع ما پيوست و پدرم دست به سرش كيشده و حالش را پرسيد‪ .‬و بعدش هانيه آمده و‬
‫تركاري ها را گرفته گفت بيار من سالد جور كنم تو برو دسترخوانه تيار كو كه خاليم شان گشنه‬
‫شدن‪ ،‬مادرم نان ميكشد‪ .‬هانيه غذايي اسمر شانرا به اتاق شان برد و‬
‫هنوز دسترخوان چاشت جمع نشده بود كه مادرم گفت‬
‫ميوه هارا بشوي‪ ..‬و تا رفتم از عقب صدا كرد اگر زياد ناپاك بود قف بزنيشان‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫( يك روز كه نان تيار هم در خانه ميايد ما اي قسم جنجاال داريم)‪.‬‬


‫مادرم براي همسايه ها شيريني آماده كرده بود و عصر به دست عمر داد تا براي همه تقسيم كند‪.‬‬
‫منم كه از بغالوه ها ميخوردم‪ .‬كه صدف به پايين آمد لباس سفيد بر تن داشت و خاله ام عاجل از‬
‫بكسش پيسه بيرون گرد و دور سر صدف چرخاند و بعدش مقدار پول ديگر به رسم رو نمايي داد‪،‬‬
‫هانيه نزديك گوشم گفت دوران را ببين ما هم دلخوش كه عروسي كرديم‪.‬‬
‫‪ +‬نا شكري نكو خواهر تو بهتر ازي عروسي كردي‪.‬‬
‫به حرف خود بوديم كه صدق نزديك ما شد و هانيه از جا بلند شده و رويش را بوسيد‪.‬‬

‫⁃ صبح بخير ‪ ...‬ينگه مقبولم‪.‬‬


‫بگذار اسپند بيارم كه نظر نشوي‪...‬‬
‫صدف‪ :‬ني هانيه جان تشكر نياز نيست به دود اسپند حساسيت دارم‪..‬‬
‫مني كه بيخيال در جايم نشسته بودم صدف آمد و نزديكم خم شد و رويم بوسيد‪ ،‬صبح بخير ننو جان‪.‬‬

‫⁃ صبح بخير صدف جان‪.‬‬


‫ننوجان‪ ...‬برت زنگ بود كسي به نام شاخ شمشاد زنگ ميزد‪.‬‬
‫بغالوه به گلونم گير كرد و نميتوانستم قورتش بدهم‪.‬‬
‫چشم مادرم و خاله ام هر دو سمت من بود و منتظر جواب من‪...‬‬
‫بي اعتنا گفتم حتما اشتباه خواندي‪ ..‬شاخ شمشاد ديگه چيست؟‬

‫⁃ وال اقدر هم بي سواد نيستم‪ ،‬ديگه‬


‫‪ +‬شايد باشي‪ ،‬يعني مقصدم از بي خوابي اشتباه شايد ديدي‪ .‬چون گروه صنف مكتب ما به اسم‬
‫شاخه ي نبات و از پوهنتون به شاخه ء شمشاد ناميده اند‪.‬‬
‫هانيه‪ :‬وال عجيب‪ ،‬عجيب اسم هاي شما بگذاريد‪ ،‬ما در دوران خود قند و عسل نام ميگذاشتيم‪.‬‬
‫خاله ام خنده كرده گفت ‪ :‬ناق نگفتن روز بدترين است‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان‪ :‬هرچند ساعت زنگدار را عيار كردم مگر نتوانستم وقت بيدار شوم و به صنف بروم‪،‬‬
‫ساعت ده قبل از ظهر بيدار شدم و بعد حمام كردن موبايلم را انترنت روشن كردم تا شايد مسج‬
‫داشته باشم اما حريم حتي مسج شب مرا نديده بود‪.‬‬
‫اما شام ديروز در وتسب وضعيت گذاشته ‪ ( ...‬عكس خودش در آرايشگاه فقط يك شكلك به‬
‫صورتش گذاشته و بس) اعصابم به هم ريخت واقعا حق نداره خودش را جلوه نمايي كنه‪ ..‬زنگ‬
‫زدم به وتسب اما آنالين نبود و بعدش به نمبرش تماس گرفتم دو بار زنگ زدم اما خاموش بود‪.‬‬

‫به اتاق نشيمند رفتم پدرم به وظيفه رفته و صوفيا هم چاي ميخورد ساره به مكتب و حميد هم از‬
‫جمله نادرات كه امروز به خانه هست و با مادرم سبزي پاك ميكند‪.‬‬
‫‪ +‬اال و بل ال كه خواب ميبينم‪..‬‬
‫الاليم كار خانه را ميكنه؟‬
‫⁃ عليكم سالم سبحان جان كالن شوي‪.....‬‬
‫نزديك رفتم و سرم را سر دست مادرم ماندم‬
‫‪ +‬ادي جان صبح ات بخير‪...‬‬

‫⁃ چاشت شده بچه جان صبح چي؟ يكي دو روز دل خوش كردم كه بچه ام به وقت خود اهميت‬
‫ميته و درس خوان شده‪...‬‬
‫‪ +‬اووو مادر مه صدقيت شوم چرا اقه زود جدي ميشي؟ خو شب ناوقت خوابيدم به خواب ماندم‬
‫و باز چند روز غير حاضري خو حق داريم‪..‬‬
‫حميد؛ها سمستر زده كه نشود دلش سياه‪ ..‬حال يك سمستر پيش رفته ديگه بازم ميخواهد ايبار‬
‫چانس بخوره‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬اله اله نگو كه همه دست به يك كردين و پشت من پاي لچ كردين‪.‬‬
‫مادرم‪ :‬بچيم بيين زينب چقدر دختر زحمت كش است او از واليت آمده‪ ،‬پدر و مادرش باالي سرش‬
‫نيستند اما ببين چقدر هم كوششي است‪ .‬هنوز همه ي ما در خواب بوديم كه دختر بيدار شد و براي‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫همه چاي صبح آماده كرده و بعدش به پوهنتون رفت مگر تو جناب عالي با وجود بودن پدر و‬
‫مادرت درس نميخواني و فكر و هوشت تنها ب خواب و خوراك است‪.‬‬

‫دوران_وصلت‬
‫همه ي ما‪ ،‬در گذر زمان بي نقش يم و تنها سهم ما كم شدن روزهايست كه از خود در عقب جا‬
‫ميگذاريم‬
‫آن روزهاي كه يكباره اسمش ميشود خاطره‪...‬‬
‫در روزها‪ ،‬شبها‪ ،‬لحظه ها حتي تك ثانيه ي را نميتوان ايستاد‪ ،‬از ايجاد خلل زماني عاجزيم‪.‬‬
‫ولي تجربه ست‪ ،‬يكباره دوران در دوران مي ايستد‪.‬‬

‫گاهي‪ ،‬يكسر بهار ميشود تا چشم ببندي تابستان رسيده‪ ،‬هنوز دلسير به دامنه طبيعت قدم نگذاشتي‬
‫و لذتي از اين فصل نچيشده ي كه اجل به بدن نيمه جان درختان ميرسد و تنش را به لرزش مي‬
‫آورد‬
‫اينست كه در اوايل خزان‪ ،‬زمستان سر ميكشد‪...‬‬
‫زمستاني كه ختم پاييز برايش مهم نيست‪.‬‬
‫اما اي كاش اين يكباره ها تنها اتفاقاتي بودن كه در دامان طبيعت بسنده ميشد‪.‬‬
‫اما در زندگي رويايي جا باز نميكرد‪.‬‬
‫گاهي به هزاران كوشش دلت به رُخ كسي نمي افتد‪ .‬گاهي به يكباره گي غريبه ي ‪ ،‬عزيز دل ات‬
‫شده‬
‫سعي ميكني ردِ از آرزو هايت داشته باشي و راهت را بكشي‪ ،‬مگر آن القيد‪ ،‬آرزوي دلت شده‪.‬‬
‫تا چشم به همزدن همه كس اش گشته‪،‬‬
‫مهر اش به دل چنان نشاندي كه هم نفس ات شده‪.‬‬
‫قلب ات‪ ،‬يكباره از هر ثانيه فراري تر و از هر يار‪ ،‬محبوب تر حسابش ميارد‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫در اين جايگاه‪...‬‬


‫عشق بي بهانه وارد دل ها ميگردد و نبض احساسش را همه ميشنوند ‪.‬‬
‫ليك‪ ،‬عقربه هاي ساعت چون عهد برعكس دارد بغض شبانه را سر راه ميگذارند‬
‫از يادت مي بريد كه ساده دوست بايد دوست داشت و بي عشوه در جوار اش بايد ماند‪.‬‬
‫تا زانو زند به پايت (عشقت) دستت بخواهد‬
‫پاي غرورت ننشسته و خودت را نپرست‪.‬‬
‫چشم بر اشك هاي سوزانش نبند‬
‫آن يكبار چشم بستن ها ُمهر اختتام ميگذارد روي احساس و روح اش ميشكند‪...‬‬

‫سبحان‪ :‬حريم بعد آن محفل‪ ،‬آنچنان بي پروا شده كه چندي حرف زدنش برايم خواب و خيال بيش‬
‫نيست‪ ...‬او ديگر زير بار حرف هايم نمي آمد‪ ،‬اصال شايد روز هاي كه با من خوب بود را در‬
‫خواب ديده بودم و حقيقت نداشت‪ ،‬مگر از سوي ديگر چقدر هم مهم شده ديدنش‪ ...‬بيشتر و بيشتر‬
‫ميخواهمش‪ ..‬گاه با خودم خلوتي فراهم ميكنم و از خودم به خودم حكايت ها ميكنم‪ .‬مگر يارم دلي‬
‫از سنگ دارد‪ ،‬هجرانش براي من بي پايان است و زجر دادنم را دوست ميدارد‪.‬‬
‫ديگر خبري از نوشته هاي در و ديوار نيست‪ .‬دوران (وقت آمدن به صنف) به پايان رسيده‪ ،‬جنگ‬
‫و جنگيدن بي موجب ختم شده و شايدم راهش را از من به ُكلي دور كرده‪ ،‬هر جاده ي كه انتهايش‬
‫من باشم را حريم رد نميشود‪ .‬اما دلم تاب دوري ندارد‪ ...‬دلي كه براي شيشك صدا كردنش تنگ‬
‫شده‪ ،‬چي رسد به تحمل اين دوري‪ ...‬دل در جستجوي بهانه ييست براي حرف زدن‪ ،‬وعده مالقات‬
‫دادن‪ ،‬حتي يك پيامي كوچك اش كه شايدم شكلك هاي خنده آور باشد‪.‬‬
‫به صد تشويق هاي اكرم صد دلم را يك دل كردم و بساط سخن را با حريم چيندم و خواستم هر آنچه‬
‫در دلم است را برايش بازگو كنم‬
‫حريم‪ :‬همان خط السير قديمي‪ ،‬من در منظره ي هميشه گي (طلوع آفتاب)‪ ...‬دست به قلم و ورق‬
‫رنگي هايم پيش كردم و يكبار ديگر از نَو نوشتم‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫دنيايي من‪ ،‬جاييكه جز من ديگر باشنده ي ندارد‪ .‬اين منم كه اين دنيا را ميسازم‪ ،‬و اين منم كه‬
‫ويرانش ميكنم‪ .‬مگر دل هم ميداند و دلدار هم‪ ،‬اين همه مالكيت كافي نيست تا مرا حاكم رويا هايم‬
‫بسازد‪.‬‬
‫رويايي كه براي خودم به سر دارم‪ ،‬مگر منبع ديگري دارد‪ .‬شخصيت دومي شريك خواب هايم‬
‫گشته‪...‬‬
‫قناعت عاشق گشتن مشكل است براي مني كه با خودم عهد دارم دل به دريا ببندم نه بر يار‬
‫مغرور‪...‬‬

‫قطره اي اشك از كنج چشمم به كاغذ افتاد و محو از بين رفتن همان نقطه ي تمام شدم‪ .‬مگر الزم‬
‫بود اين اشك در نقطه ي كه تمام كردم بريزد؟ چي نياز بود خدايا اين كارت حكمتي داشت يا مني‬
‫ديوانه چنان فرض كردم‪.‬‬
‫با خدا كمي ديگر نياز كردم و سرم را به بازوي چوكي راحتي ام گذاشتم‪ ،‬خيال هاي هميشه گي را‬
‫مرور ميكردم‪ ،‬نميدانم در كدامين خيال چشم بسته ي مرا خواب ربود و شريك كابوس ها ساخت‪.‬‬
‫همان كابوس ديرينه افتادنم در ريگستان بي سر وپا‪ ،‬تشنگي و جستجوي آب‪ ،‬ديدن چشمه آب اما‬
‫نرسيدن به آن‪.‬‬
‫هر قدمي كه نزديك به چشمه ميشدم‪ ،‬آب چشمه كم حجم تر ميشد‪.‬‬
‫آواز كسي از پشت درب اتاق مي آمد كه حريم صدا ميزد‪.‬‬
‫صداي مادرم بود براي بيدار شدنم از عقب در تك تك ميكرد (حريم بيدار شو )‬
‫سرم را بلند كردم و دويده به سمت دروازه اتاق رفتم با يك چرخش قفل در باز شد و سالم كردم‬
‫⁃ دختر پوهنتون نميري؟ چند روز است موترحمله را هم جواب دادي‪ ،‬دلت است پوهنتون هم‬
‫نروي؟‬
‫‪ +‬ني مادر جان اتقافا همين حاال تيار ميشدم‪ ،‬امروز ساعت اول بيكار هستيم مادر جان‬

‫⁃ خوب خير تا به اي راه بندي ميري و ميرسي وقت زياده ميگيره‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫صدف به صبحانه تخم بادنجان و حلواي مغزي آماده كرده بود تا من رسيديم تخم و بادنجان رومي‬
‫سرد شده و مجبورا چند لقمه حلوا ميل كردم گرچه رابطه ي من با شيريني خوردن در صبحانه‬
‫خوب نبود اما از روي نزاكت و اينكه صدف خودش تعارف كرد نوش جان كردم و روانه‬
‫پوهنتون شدم‪ .‬مادرم تا دم در با من آمد و بعدش هم كرايه موتر در كف دستم گذاشته گفت نشود‬
‫فراموش كني از فردا موتر حمله ات را دوباره بخواه حاال كه مهمان داري ها كم شدن نياز نيست‬
‫بي پروگرام باشي‪.‬‬
‫مگر مادرم از كجا بايد ميدانست كه چرا موتر حمله ام را رها كردم‪.‬‬
‫سبحان؛ چون ساعت اول درسي ما بيكار بود و اكثراِ در اين روز تعداد محصلين در صنف كم‬
‫ميبود به خاطر جمع صنف را آماده كرم دسته گلي را روي چوكي حريم گذاشتم و يك ياد داشت‬
‫كوچك روي ميز اش با رنگ سرخ نوشتم تا زودتر جلب توجه كنه و بخواند‪.‬‬

‫شنيدم و خواندم كه خيلي ها گفتند‪:‬‬


‫اگر دل يار را پيدا كند‪ ،‬حتي شاخه خشكيده هم شگوفه ميدهد‪.‬‬
‫مگر من مينويسم و تو بخوان‪:‬‬
‫اگر حريم همراهي ام كند‪ ،‬حتي سبحان هم عشق را تجربه ميكند‪...‬‬
‫‪Sub.Ah‬‬
‫و يك قلب كوچك نزديك اسمم ترسيم كردم و منتظر آمدن حريم بودم كه چند تن از صنفي هاي ما‬
‫آمدند دل و نا دل شدم مگر اكرم دست اش را به سر شانه ام گذاشته گفت‬
‫⁃ عشق تا رسوا نشود عشق نميشود‪ ...‬بگذار همه بدانند و اينگونه حريم هم از جديت تصميم تو‬
‫واقف ميشه‪.‬‬
‫همه به چشم حيران سمت گل هاي روي چوكي حريم ميديدن و حتي سكينه هم آمد و دستي به گل ها‬
‫زد مگر عاجل رفتم و از دستش گرفته سر جايش ماندم تا مبدا حريم ببيند و فكر كند براي سكينه‬
‫بوده‪ .‬كم كم تعداد زيادتر و زيادتر ميشد و دل من در دگ و دگ افتاد مگر قرار نيست بيايد؟ حال‬
‫ديگر رسواي همه صنف شدم و بودم همه ميدانستند من عاشق شدم و آن هم عاشق جنگره ي‬
‫صنف‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫در باز شد و حريم داخل صنف شد‪ ،‬نه سالم و نه هم كالمي از كنارم رد شد و به قطار خودش‬
‫روانه شد حتي خيالش نبود كه من اينجا ايستاده ام‪ .‬تا نزديك چوكي اش رسيد و دسته ي گل را بلند‬
‫كرد همه چك چك كردن و حريم بيشتر متعجب شد‪.‬‬
‫اما من ؟ من كه حتي اسمم فراموشم شده چي رسد به جمالت ساخته شده چند شبه ي اكرم‪ ،‬ذهنم در‬
‫گير شد و براي چند لحظه سكوت و چشمانم بستم تا جمالت را درست تعبير كنم و بعد بيان بدارم تا‬
‫اشتباه متوجه نشود اوال كه نميخواستم رابطه ي فاميلي ما خراب بشود و ثانيأ او را ميخواستم نه‬
‫قهر و غضبش را‪..‬‬
‫حريم كه سرگردان صاحب دسته گل را جستجو و كرد و ندانست كار كيست‪ .‬گل را كنار مانه به‬
‫جايش نشست و حرفي نزد و جهتي همه چشم شان دنبال من بود تا استاد نيامده دست به كار شوم‪.‬‬
‫نزديك حريم رفتم و آهسته گفتم حريم‪...‬‬
‫او فقط طرفم يديد چيزي نگفت و اينكه من خاموش بودم دوباره سرش را پايين انداخت و بار دوم (‬
‫حريم‪)...‬‬
‫اين بار دو دستش را سر به سر هم كرد و معني اين كارش (گوشم با توست ‪ ) ..‬بود‪.‬‬
‫اين بار آب دهنم قُرت دادم و كوشش كردم جمله ام را تكميل كنم‪ .‬مگر نتوانستم‪...‬‬
‫حيران بودم در اين فلم ها چطور اين زودي پيشنهاد ميدهند و جواب بله را ميگيرند‪...‬‬

‫ايبار حريم بود كه حرف زد‪...‬‬

‫⁃ كدام بازي جديد است ؟ ميخواهي شرطي را كه زدي برنده باشي ؟‬


‫اشاره به نوشته ي روي ميز كرد و ادامه داد‪...‬‬
‫خوب چي زيبا هم كه نوشتي ماشاهلل ‪ ...‬مگر ماه اپريل گذشته تو بي وقت اي بازي را انجام دادي‪.‬‬
‫‪ +‬حريم‪ ..‬بيين واقعا ميخواهم چيزي برت بگويم‪ .‬لطفا كمي وقت بتي مرا‪..‬‬
‫اينبار او حرف هايم را به تمسخر گرفت و مجبور شدم دو قدم نزديكتر ايستاده بشوم و جدي تر‬
‫حرف بزنم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫• حريم‪ ...‬مه عادت اي قسم مزاق را با هر كس ندارم‪ .‬ميخواهم رك بگويم از تو خوشم آمده و‬
‫ميخواهم با من باشي‪..‬‬
‫قهقه هاي حريم خاموش شده بود و حرف نميزد شايد هم در دو راهي مانده‪..‬‬
‫يك قدم ديگر نزديك شدم و خواستم دستش را بگيرم‪ .‬كه سيلي محكمي را حواله صورتم كرد و از‬
‫صنف بيرون شد‬

‫حريم‪ :‬باورم نميشد شخص مقابلم كه اين همه جمالت زيبا و عاشقانه ميگويد‪ ،‬سبحان باشد‪ .‬همان‬
‫سبحاني كه شب ها خوابم را دزديده‪ ..‬هماني كه شريك رويا هايم شده‪ ،‬حرف هاي را كه در خواب‬
‫تصور نميتوانستم در بيداري از او شنيدم‪ ،‬اين روز را بايد جشن ميگرفتم‪ .‬چنين عشقي را همه‬
‫آرزو دارد اما قسمت من نشد‪ .‬دير وقت است اسير احساساتم نسب به او هستم‪.‬‬
‫مگر چي سود‪ ،‬او براي سرگرمي هايش ازرش بيشتر قائل بود تا من‪ .‬او براي روز گذارني دنبال‬
‫بهانه بود تا عشق‪..‬‬
‫(سبحان اهل خوش گذراني است ) اين را كه روز هاي اول پوهنتون ميدانستم اما اينكه تا اين حد نه‬
‫ديگر از حدش گذشت مه بازيچه دست او نبودم و نميشوم‪..‬‬
‫سيلي كه بصورتش زدم گويا خنجر را به قلبم فرو بردم‪..‬‬
‫از آخرين حد توانم استفاده كرده بيرون صنف رفتم‬
‫اين اشك هاي مزاحم كه هميشه بودن و تا حرفي در ميان مي آمد از قطرات باران زودتر‬
‫ميريختند‪...‬‬
‫با خودم نجوا داشتم‪..‬‬
‫قرار است به زودي نامزدي همچون زينب داشته باشد‪ ،‬ترا ميخواهد چي كار‪..‬‬
‫او اهل عشق نه‪ ،‬بلكه هوس حاكم اوست‪..‬‬
‫حريم ديوانه نشو‪ ...‬به خود بيا چنديست كه تحمل كردي حال هم ميتواني‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪_#‬دو هفته قبل‪:‬‬


‫يك روز بعد عروسي اسمر‪...‬‬
‫حريم‪ :‬اگرچه حرف هاي صدف سنگين و معني دار بودن اما برايم مهم نبود‪ ،‬دلش هرچه ميخواهد‬
‫فكر كنه من براي خدايم معلومم كه كاري اشتباهي نكردم‪.‬‬
‫ظروف را زود به زود شستم به اتاقم رفتم بعد ديدن مسج هايم شاخ شمشاد اولين چيزي در ذهنم‬
‫آمد حرف هاي ديشب او بود‪.‬‬
‫و بعدش نفس هاي عميق اش و حركات چشم اش‪ ..‬خودم را به رخت خوابم رها كردم و مسج‬
‫آخرش را بار بار ميخواندم‪..‬‬
‫( خودت را اسپند كن تا نظر نشوي‪ ،‬خشو جان ات هم تعريف ات را كرد)‬

‫⁃ يعني تا اين حد؟؟؟ خشوي من ديگه كيست؟ ني ديگه حريم ديوانه نشو خواب نبين هنوز زود‬
‫است‪..‬‬
‫و بعدش اينكه دو بار زنگ زده و شكلك بدقهر را در عكس وضعيت من گذاشته يعني رضايت‬
‫نداشت كه عكسم را بگذارم‪ ..‬و عاجل عكس را دور كردم و منتظر فردا بودم تا زودتر پوهنتون‬
‫بروم و او را ببينم‪.‬‬

‫*مگر كاش آن روز نميرفتم و زينب را نميديدم‪.‬‬


‫روز دوشنبه به پوهنتون رفتم و مثل همه وقت‪ ،‬يك ساعت زودتر از همه موتر ما به پوهنتون‬
‫رسيد و امروز من هم منتظر آمدن سبحان شدم‪ ..‬جاييكه هر روز او مي ايستاد ( كنار دروازه‬
‫عمومي) امروز من انتظارش بودم شايد منتظر ماندن و نظاره ي عشق از چنين زاويه زيباتر بود‪.‬‬
‫سبحان با زينب يكجا آمد و او را به پوهنتون پياده ساخت و خودش رفت‪ ..‬اما چيزيكه ديدم را باور‬
‫نميتوانستم‪ ،‬به صورت سبحان مارك لبسرين جا مانده بود و زينب يك دستمال نمدار از دستكولش‬
‫بيرون كرد و صورتش را خواست پاك كنه اما سبحان نگذاشت و زينب را پياده كرده دوباره‬
‫رفت‪..‬‬
‫حال من از ديدن همچون صحنه يي به هم خورد به درخت شكايت هايم پناه بردم و كنارش نشستم‬
‫و اشك ريختم‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اما شايد گناه عظيمي كرده بودم و جزايش تنها ديدن اين حالت نبود‪ ..‬چندي غرق گريه هايم بودم و‬
‫بين دلو عقلم قضاوت ميكردم‪ ،‬دل ميگفت اشتباه برداشت نكن و عقل ميگفت فريب دل را نخور‪..‬‬
‫اما صداي تعريف زينب از داستان عشق كودكي و نوجواني او و سبحان‪ ،‬قاضي ي حال شد و‬
‫اشك چشمانم را خشك كرد‪ .‬ديگر نه به چشمم باور داشتم و نه هم به گوش هايم‪..‬‬
‫زينب كنار يكي از دوست هايش نشسته بود و هر آنچه ميان او و سبحان بود بي پرده قصه ميكرد‪..‬‬
‫مگر ميشود انسان عشق را اينچنين در ميدان بگذارد؟‬
‫اگر من جاي او بودم سبحان را در عمق قلبم ميبستم و از خوبي هايش و عشق كه نسبت به من‬
‫داشت هرگز سخن نمي آوردم‪.‬‬

‫زمان حال‪...‬‬
‫بعد آن روز بود كه ديگر مجال حرف زدن به سبحان ندادم‪ ،‬حتي براي اينكه با او روبرو نشوم‬
‫موتر حمله را رها كردم تا ديگر سبحان را نبينم‪ ..‬چت گروه صنف را رها كردم‬
‫كم كم باالي خودم تسلت پيدا كردم تا ديگر به خياالت سبحان نروم‪ ،‬اما امروز يكبار ديگر شكست‬
‫خوردم او بار ديگر هم توانست دليل گريه هايم شود‪.‬‬
‫آوازي آرام و خفيف او مرا بار ديگر به خود آورد‪..‬‬

‫⁃ حريم‪...‬‬
‫(آواز سبحان )‬
‫حريم‪...‬‬
‫آواز سبحان بود كه صدايم ميزد‪ .‬دست و پايم به لرزه افتادن و زبانم بند آمد‪ ،‬چشمان من پر اشك‬
‫شده بودند‪ .‬آيا دو راهي كه ميگفتند اين بود‪...‬؟‬
‫ميشود دلت برايش پر پر بزند اما راهي جز فرار نداشته باشي‪ ،‬ميشود تسليم عشق شد و از راه‬
‫بدر گشت‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫بدون معطل شدن از جا بلند شدم و چند قدم رفتم مگر اينبار پر درد تر صدايم زد‪ ...‬و در جايم‬
‫ايستادم و او شروع كرد به حرف زدن‬

‫سبحان‪ :‬حريم‪ ....‬ببخشيد‪ .‬قصد بي احترامي و اذيت نداشتم‪ .‬فقط خواستم از نزديك همديگر را‬
‫بشناسيم اما قسمت نبود‪ .‬آمدم تا معذرت بخواهم و بدان كه بعد اين سبحان را نميبيني من ميرم و يا‬
‫اصال فكر كن رفتم چون صنف خودم را عوض ميكنم‪ .‬خدا حافظ‪...‬‬

‫سه روز ميگذرد و همه شايد فراموش كردند جز من و سبحان‪ ،‬او كه مرا ديگر مد نظر نميگرفت‬
‫و من كه ناديده گرفتنش عذابم ميكرد‪.‬‬
‫هر چند او به گفته اش عمل نكرد و از صنف نرفت شايدم امكانش نبود و يا نخواست برود‪ .‬حاال‬
‫هرچه دليلش بود براي من خوب است حد اقل ميتوانستم نيم نگاه اش ببينم‪.‬‬
‫آن روز سبحان حرف هايش را تمام كرده و رفت حتي از من نپرسيد كه چرا‪..‬من ماندم و يك دنيا‬
‫درد‪ ...‬اما اگر ميپرسيد هم جوابي نداشتم چي بايد ميگفتم‪ ،‬اينكه چرا نامزد ميكنه و يا اينكه بدون‬
‫شناخت من به خواستگاري ام بيايد‪.‬‬
‫هر روز درد او كمتر و درد من بيشتر ميشد‪ ..‬تا جاييكه حتي با استادان مان حسادت ميكردم‪ ..‬گاه‬
‫گاه حتي فراموشم ميشد او قرار است شوهر كسي ديگري باشد و بلخصوص اينكه در فعاليت هاي‬
‫صنفي او همكار دختر ميداشت مرا ديوانه ميكرد‪.‬‬
‫در مضمون منجمنت استاد قادري سكينه را با سبحان همكار تعيين كرد و سكينه به اشتياق عجيبي‬
‫سمت سبحان رفت اين عمل او مرا ديوانه كرد و حالم را به هم زد‪ ...‬از استاد اجازه گرفتم و بيرون‬
‫صنف رفتم بازم به درخت مهربانم پناه بردم و درد دل كردم‪.‬‬

‫دلم ميخواهد ببارد‪ ...‬باريدن از جنس اشك شبيه باران‪ ،‬دلم ميخواهد بر چشمان زيباي تو غرق‬
‫شوم و عهد توبه كردن را بشكنم‪.‬‬
‫دلم ميخواهد دردش را ناله كنم و فرياد ديوانه گي ام را سر بكشم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اينبار نوشته ام را به درخت پن زدم تا ديگري اين نوشته ها را ديده و از اينجا ببريد و من هم اين‬
‫متن را فراموش كنم‪ .‬اما دستي بر شانه هايم گذاشته شد و گفت ميگذرد‪ .‬عقبم را ديدم سجيه بود (‬
‫دختر كه در موتر حمله ماست) به وارخطايي گفتم چي ميگذرد؟‬
‫‪ -‬حريم جان پنهان نكو‪ ..‬همه خبر دارند ديگر خودت را بي خبر نيانداز‬
‫‪ +‬چي ميخواهي بگويي؟ كمي واضح بگو‪..‬‬
‫‪ -‬داستان تو و سبحان ‪...‬‬
‫از جايم بلند شدم و گفتم بس كن ديگر هيچي نيست از دل خود گب نسازيد‪...‬‬
‫سجيه‪ :‬اينكه گب بدي نيست چرا قار ميشي‪ ..‬حريم صبر كو شايد كمك كرده بتوانم برت‬
‫بي توجه به حرف هايش نزديك ايستگاه موترها رفتم تا با يكي از موتر ها حرف بزنم كه بعد اين‬
‫دنبالم بيايند اما هيج راننده ي جاي خالي نداشت و موتر حمله ي قبلي هم محصل ديگري را جاي‬
‫من گرفته بود‪.‬‬
‫من ماندم و انتظار براي موتر تكسي‬
‫حريم‪...‬‬
‫آواز سبحان بود كه صدايم ميزد‪ .‬دست و پايم به لرزه افتادن و زبانم بند آمد‪ ،‬چشمان من پر اشك‬
‫شده بودند‪ .‬آيا دو راهي كه ميگفتند اين بود‪...‬؟‬
‫ميشود دلت برايش پر پر بزند اما راهي جز فرار نداشته باشي‪ ،‬ميشود تسليم عشق شد و از راه‬
‫بدر گشت‪.‬‬
‫بدون معطل شدن از جا بلند شدم و چند قدم رفتم مگر اينبار پر درد تر صدايم زد‪ ...‬و در جايم‬
‫ايستادم و او شروع كرد به حرف زدن‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان‪ :‬حريم‪ ....‬ببخشيد‪ .‬قصد بي احترامي و اذيت نداشتم‪ .‬فقط خواستم از نزديك همديگر را‬
‫بشناسيم اما قسمت نبود‪ .‬آمدم تا معذرت بخواهم و بدان كه بعد اين سبحان را نميبيني من ميرم و يا‬
‫اصال فكر كن رفتم چون صنف خودم را عوض ميكنم‪ .‬خدا حافظ‪...‬‬

‫سه روز ميگذرد و همه شايد فراموش كردند جز من و سبحان‪ ،‬او كه مرا ديگر مد نظر نميگرفت‬
‫و من كه ناديده گرفتنش عذابم ميكرد‪.‬‬
‫هر چند او به گفته اش عمل نكرد و از صنف نرفت شايدم امكانش نبود و يا نخواست برود‪ .‬حاال‬
‫هرچه دليلش بود براي من خوب است حد اقل ميتوانستم نيم نگاه اش ببينم‪.‬‬
‫آن روز سبحان حرف هايش را تمام كرده و رفت حتي از من نپرسيد كه چرا‪..‬من ماندم و يك دنيا‬
‫درد‪ ...‬اما اگر ميپرسيد هم جوابي نداشتم چي بايد ميگفتم‪ ،‬اينكه چرا نامزد ميكنه و يا اينكه بدون‬
‫شناخت من به خواستگاري ام بيايد‪.‬‬
‫هر روز درد او كمتر و درد من بيشتر ميشد‪ ..‬تا جاييكه حتي با استادان مان حسادت ميكردم‪ ..‬گاه‬
‫گاه حتي فراموشم ميشد او قرار است شوهر كسي ديگري باشد و بلخصوص اينكه در فعاليت هاي‬
‫صنفي او همكار دختر ميداشت مرا ديوانه ميكرد‪.‬‬
‫در مضمون منجمنت استاد قادري سكينه را با سبحان همكار تعيين كرد و سكينه به اشتياق عجيبي‬
‫سمت سبحان رفت اين عمل او مرا ديوانه كرد و حالم را به هم زد‪ ...‬از استاد اجازه گرفتم و بيرون‬
‫صنف رفتم بازم به درخت مهربانم پناه بردم و درد دل كردم‪.‬‬

‫دلم ميخواهد ببارد‪ ...‬باريدن از جنس اشك شبيه باران‪ ،‬دلم ميخواهد بر چشمان زيباي تو غرق‬
‫شوم و عهد توبه كردن را بشكنم‪.‬‬
‫دلم ميخواهد دردش را ناله كنم و فرياد ديوانه گي ام را سر بكشم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اينبار نوشته ام را به درخت پن زدم تا ديگري اين نوشته ها را ديده و از اينجا ببريد و من هم اين‬
‫متن را فراموش كنم‪ .‬اما دستي بر شانه هايم گذاشته شد و گفت ميگذرد‪ .‬عقبم را ديدم سجيه بود (‬
‫دختر كه در موتر حمله ماست) به وارخطايي گفتم چي ميگذرد؟‬
‫‪ -‬حريم جان پنهان نكو‪ ..‬همه خبر دارند ديگر خودت را بي خبر نيانداز‬
‫‪ +‬چي ميخواهي بگويي؟ كمي واضح بگو‪..‬‬
‫‪ -‬داستان تو و سبحان ‪...‬‬
‫از جايم بلند شدم و گفتم بس كن ديگر هيچي نيست از دل خود گب نسازيد‪...‬‬
‫سجيه‪ :‬اينكه گب بدي نيست چرا قار ميشي‪ ..‬حريم صبر كو شايد كمك كرده بتوانم برت‬
‫بي توجه به حرف هايش نزديك ايستگاه موترها رفتم تا با يكي از موتر ها حرف بزنم كه بعد اين‬
‫دنبالم بيايند اما هيج راننده ي جاي خالي نداشت و موتر حمله ي قبلي هم محصل ديگري را جاي‬
‫من گرفته بود‪.‬‬
‫من ماندم و انتظار براي موتر تكسي‬

‫سبحان‪ :‬مادرم كه اين چند روز متوجه تغير حالم شده بود هر روز دليل اين وضع مرا ميپرسيد و‬
‫شايد روح اش خبردار شده بود‪ ،‬مگر چي ميتوانستم بگويم كه دختري را خواستم و او مرا رد كرده‬
‫؟ و يا اينكه عاشق دختري شدم كه با آن رفت و آمد فاميلي داريم و بخاطر من شايد ديگر روابط‬
‫فاميلي از بين برود‪.‬‬
‫تا ديگر پيش حريم شرمنده نشوم خواستم به صنف ديگر بروم اما اكرم اجازه نداد و او حق به‬
‫جانب بود او گفت ( اگر تو بري من هم ميروم‪ ،‬آن وقت حريم در اين صنف تنها ميماند و خداي‬
‫ناكرده اگر چيزي شود باز چي؟ اگر دوست بوده نتوانستيم حد اقل از دور بايد متوجه اش باش‪) .‬‬
‫امروز كه بي علت از صنف بيرون شد ترسيدم كه چيزي نشده باشيش اما نتوانستم از عقبش هم‬
‫برايم چون بيشتر از اين نبايد سر زبانها مي افتاديم‪.‬‬
‫ده دقيقه از رفتن حريم گذشت كه زينب آمد و از استاد اجازه خواست تا با او به خانه برگردم چون‬
‫مادر شان از هرات آمدن‪،‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫كور از خدا جي ميخواهد ‪ ...‬دو چشم بينا‪..‬‬


‫تا استاد گفت مشكلي نيست بدون معطل شدن از صنف بيرون شدم ومطمئن بودم حريم نزد درخت‬
‫مهربان است و يكبار هم شده سر بزنم برش‪.‬‬
‫زينب را پيش موتر فرستادم و گفتم تو برو مه زود ميايم‪.‬‬
‫ميخواستم يكبار از دور به حريم سر بزنم‬
‫او كه آنجا نبود اما برگه ي نوشته شده اش همانجاست‬
‫از خط و احساس اش ميدانم دست نويس او بود‪.‬‬

‫دلم ميخواهد ببارد‪ ...‬باريدن از جنس اشك شبيه باران‪ ،‬دلم ميخواهد بر چشمان زيباي تو غرق‬
‫شوم و عهد توبه كردن را بشكنم‪.‬‬
‫دلم ميخواهد دردش را ناله كنم و فرياد ديوانه گي ام را سر بكشم‪.‬‬

‫ورق را از درخت جدا كردم و با خودم بردم اگر صاحب اين نوشته براي من ننوشته باشد هم‪،‬‬
‫بازهم به پاس دوست داشتن خودش اين را نگه ميدارم‪.‬‬
‫عاجل به پاركينك موترها رفتم و با زينب يكجا از پوهنتون بيرون شديم‪ .‬زينب نزديك ايستگاه‬
‫متوجه حريم شد و ازم خواست موتر را ايستادكنم‪ ،‬زينب از موتر پياده شد و با حريم حرف زد‪.‬‬

‫و اينكه چي گفت نشنيدم اما او را با خود آورد در سيت عقبي شاند و بعدش گفت برويم سبحانم‪ ..‬من‬
‫هم سالمي خيلي سرد به جواب سالم حريم گفتم و جواب زينب را دادم‬
‫‪ -‬بلي‪..‬؟ چي گفتي؟‬
‫‪ +‬هيج جانم‪ ،‬خانه حريم جان شان اول برو‪،‬‬
‫سبحان جان اول او را برسانيم موتر حمله ي شان نيامده ‪ ...‬سرش ناوقت نشود‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫زينب يك لچكر چندين خطي داد اما به يك سر شور دادن تمام اش كردم‪.‬‬
‫سكوت حكم فرمايي اين موتر بود و بعضا زينب خاموشي را از بين ميبرد و يك حرفي ميزد اما‬
‫هيج يك از اين دو حوصله جواب دادن نداشتن‪ .‬و بالخره زينب موبايل سبحان را كش كرده گفت‬
‫بده آهنگ بانم سبحان كه منع كرد او دست به جيب سبحان برده و به زور موبايلش را گرفته و رمز‬
‫موبايلش را پرسيد‪ ..‬سبحان تنها جوابش ‪..‬‬
‫( اسم شش حرفي است )‬
‫زينب‪ :‬اسم شش حرفي ؟ يعني نام مرا ماندي ؟‬
‫‪ -‬ها ديگه كار ندارم‪..‬‬
‫زينب‪ :‬خي به خاله جانم بگويم ديگه تدارك عروسي را ببيند‪.‬‬
‫چشمان حريم كه به اين حرف ها از حدقه بيرون شد اما تا سبحان متوجه شد خودش را به موبايل‬
‫سر گرم كرد و بعدش زينب گفت ؛ ببخشي حريم جان بيخي يادم رفت كه خودم هم در موتر استي‪.‬‬
‫‪ -‬مشكلي نيست جانم‪.‬‬
‫‪ +‬راستي خاله جانم گفت قرار است نامزد شوي‪..‬‬
‫‪ -‬نه خدا نكنه‪..‬‬
‫‪ +‬اي قسم نگو ديگه ‪ ..‬تا چي وقت منتظر ميماني؟ عروسي كن بخير ديگه‬
‫‪ -‬هرچه خواست خدا باشد‪.‬‬
‫و اين بار نوبت سبحان بود تا ديوانه وار سمت حريم ببينه و با چشمانش هزاران سوال بپرسد‪.‬‬

‫حريم‪ :‬كنار سرك ايستاده بودم و منتظر موتر هاي اجاره يي بودم مگر زينب مرا ديد و به زور با‬
‫خودش برد در طول راه دقيقه ي نبود كه حس نكنم اضافي ام سبحان كه اصال مرا تحويل‬
‫نميگرفت و زينب هم فكر و هوشش پيش سبحان بود‬
‫از خود نمايي كردن هايشان خسته بودم اما چي ميتوانستم بكنم با پاي خود سوار موتر شدم و هر‬
‫چي ميشد با خود ميگفتم خودت آمدي حاال تحمل كن ‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫مگر وقتي گفت تدارك هاي عروسي ‪ ..‬دلم ضعف عجيبي را تجربه كرد و ناخواسته به طرف‬
‫سبحان ديدم‪ .‬چقدر هم تغير كرده يك هفته هم نشده بود كه پيشنهاد براي من كرد و حاال با اين‬
‫عروسي ميكنه؟ يعني زينب اصال از موضوع آگاه نشده بود؟‬
‫اما هرچه حاال هيج فايده ي نداشت‪ .‬به چهارراه نزديك خانه ي ما گفتم پياده ميشوم و سبحان هم‬
‫بدون مخالفت موتر را كنار كشيد و پياده شدم زينب را به رسم انسانيت تعارف آمدن به خانه را‬
‫كردم كه سبحان موتر را حركت داده رفت‪.‬‬
‫دل صدا كرد‪ .‬ممكن بود امروز تو آنجا مينشستي نه زينب‪ ..‬ميزبان موتر تو ميبودي نه او‪..‬‬
‫خودت نخواستي دختر‪...‬‬
‫شب هنگام فكرم در گير بود و چيزي نميتوانستم بنويسم و نه هم ميل به درس خواندن داشتم به‬
‫وتسب آن شدم و مسج سكينه آمد كه در باره شماره سبحان پرسيده و گفته اگر داري بفرست‪ .‬چون‬
‫قرار است با هم كار كنند‬
‫به لست مخاطبين رفتم و اسم شاخ شمشاد را جستجو كردم او عكس پروفايل اش را تغير داده بود‪..‬‬
‫عكس جديدش‬
‫همان عكس قديمي ي بود كه در خانه ما گرفته‪ ،‬با خودم حدس زدم شايد شب شيريني اسمر بوده‪..‬‬
‫لباس سياه پوشيده بود و چقدر هم سياه برش ميامد‪..‬‬
‫فكري به سرم آمد و رفتم آي دي فيس بوك سبحان را پيدا كردم چقدر هم عكس داشت در صحفات‬
‫اش‪...‬‬
‫در اين آواخر بر هر عكس اش يك دست نوشته ي روي ميز مرا انداخته بود و هرچه بيشتر ميديدم‬
‫شيفته تر ميشدم‪.‬‬
‫و در همين لحظه‪ ،‬پُست جديدي گذاشت و روي برگه ي متن شبيه همان ورق رنگي كه به روي‬
‫درخت آيزان كرده بودم نوشته بود‬

‫دلم ميخواهد ببارد‪...‬‬


‫اما از آسمان دلم‪ ،‬باران غم ميبارد‪ .‬غم دوري‪ ....‬تو‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم ديوانه نباش‪ ،‬ممكن مخاطب اين همه نوشته ها تو نباشي چرا ديوار نمگير شدي؟ و دوباره‬
‫صحفه اش را بستم خوابيدم تا فردا زودتر به صنف بروم و كارخانگي تصدي را تكميل كنم‪...‬‬
‫با وقت برامدن اسمر خودم را عيار كردم و به بك صدا كردن صدف از اتاق بيرون شدم و‬
‫پوهنتون رفتم‪.‬‬
‫ساعت از هشت چند دقيقه يي گذشته بود كه داخل صنف شدم سكينه و سبحان به صنف بودن و‬
‫حرف ميزدن‪ .‬جاي تعجب بود كه سكينه ايقدر زود بيدار شده و اينجا آمده‪ .‬تا مرا ديد سالم كرد و‬
‫نزديكم آمد بعد رو بوسي كنارم نشسته گفت خوبستي ؟‬
‫‪ +‬تشكر الحمدهللا‪..‬‬
‫‪ -‬راستي شب شماره سبحان را خواستم نفرستادي‪.‬‬
‫‪ +‬ببخشي مگر نداشتم‪.‬‬
‫‪ -‬خوب خير مهم نيست حال از خودش ميگيرم‪ .‬امدم حالته ببرسم دوباره سر جايم ميرم‪.‬‬
‫‪ +‬جايي چي ؟‬
‫‪ -‬خو ميفمي كه منجمنت مضمون مشكل است به اي خاطر از اي به بعد نزديك سبحان ميشينم تا‬
‫سمينار مارا يكجا كار كنيم‪.‬‬
‫هيچ حرفي نگفتم و او هم از جا بلند شد و نزديك سبحان رفت‪.‬‬
‫آهاي حريم‪ ..‬ميبيني دنيا به كجا رسيده؟ حال بهانه سمينار ميره پيش ار ميشنه‪..‬‬
‫مگر كاش تنها به نشستن اكتفا ميكرد‪ ..‬چند دقيقه بعد كم كم آمدن همه شروع شده بود و صنف‬
‫بيروبار زياد داشت‪ .‬من كه سرم را به شيشه ي بيروني تكيه داده بودم و منظره ي بيرون را تماشا‬
‫داشتم بي خبر از اينكه ديدني ترين صحنه در صنف است‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سكينه به روي ميز سبحان نشسته بود و پايش را به چوكي او بند كرده تا سبحان از چوكي بيرون‬
‫نرود‪ ..‬نميدانم چند دقيقه يي اينگونه نشسته بودن اما پچ پچ محصلين مرا متوجه كرد و بعد ديدن‬
‫همچنين صحنه ي جرعت عادي نشستن در صنف را نداشتم‬
‫سرم را پايين گرفتم و بدون بردن وسايلم حتي موبايل از صنف بيرون شدم‪.‬‬
‫بغض گلويم هر لحظه بزرگتر و عميق تر ميشد‪ ..‬تا به بيرون تعمير رسيدم چيغ كشيدم تا نفس‬
‫بگيرم‪..‬‬
‫چقدر هم نا مهربان هستند چطور ميتوانند رو به روي چشم من چنين كنند‪..‬‬
‫دلم ميخواست انتقام تك تك كارهايشان را بگيرم‪ ..‬اما از انتقام چي حاصل ميشد؟ و چي ميتوانستم‬
‫بكنم ؟‬
‫ياد حرف هاي سجيه افتادم شايد واقعا ميتوانست كمك ام كنهء و براي اين به دنبال او تا صنف شان‬
‫رفتم‪.‬‬
‫در صنف آنها اتفاقا استاد نظامي درس داشت و اين بهترين اتفاق ممكن در اين شرايط ميتوانست‬
‫باشد‪.‬‬
‫بعد احوال پرسي با استاد عاجل سراخ سجيه را گرفتم و اينكه استاد با من آشنايي كامل داشت‬
‫اجازه داد تا سجيه با من بيرون بيايد‬
‫⁃ چي شده دختر رنگ چرا پريده ؟‬
‫‪ +‬ميتواني كمك ام كني‪..‬‬

‫⁃ چي شده بيا اول يكجايي بنشينيم‪.‬‬


‫‪ +‬بريم‪ ،‬اما اول صنف بريم مه وسايل مه بگيرم‪...‬‬

‫⁃ پيش شو كه بريم‬
‫تا به صنف رسيدم استاد مضمون ما هم آمده بود اما بيخيال استاد شدم و وسايلم را گرفته به سوي‬
‫دروازه روان شدم‬
‫⁃ كجا دختر جان؟‬
‫‪ +‬خانه‪ ،‬استاد‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ اينجا كاروان سراست ديگه دلت شد بيا درس را اخالل كن و بعدش برو‪...‬‬
‫‪ +‬هر چه فكرش ميكنيد‪...‬‬
‫اينكه چقدر استاد عصبي شد را از حرف هايش درك ميكردم‪ ،‬اما اينكه من اعصابم به هم ريخته را‬
‫كي پاسخگو ميشود‪ .‬دروازه را محكم بستم و با سجيه بيرون رفته در كافه ي پايين تعمير نشستيم‪.‬‬
‫هوا نسبتا خوب بود و شروع كردم به تعريف كردن موضوع براي سجيه و طلب كمك از او‪...‬‬

‫⁃ خوب حريم ‪ ،‬حال ميخواهي سبحان ترا بخواهه ؟ يا ميخواهي اين دو نفر ازش دور كني ؟‬
‫‪ +‬نميفهمم‪ ،‬فقط نميتوانم در چنين شرايطي زنده گي كنم برايم هر روز مشكلتر ميشود‪.‬‬

‫⁃ حريم جان ببي تو خواهرم استي بخاطر همي خواستم كمك ات كنم‪ ...‬مه به هر كس اس آدمه‬
‫معرفي نميكنم ميخىاهي همي امروز پيش اش ميرويم مگر پول زياد كار داره‪...‬‬
‫‪ +‬چي ؟ پولش مهم نيست‪ .‬اما كمك تو ميتواني يا كس ديگه ؟‬

‫⁃ كسي ديگه‪ ...‬اما خودم پيش همو كسي كه كمك ميتانه ميبرمت تشويش نكو‪ .‬مه خودم اقه‬
‫مشكالت داشتم همه شه حل كرده ‪ ..‬باورش كو همه مشكالتت حل ميشه‪..‬‬
‫آنچنان در خود شكسته بودم كه حتي حساب شكستن هايم را ديگر نميخواستم داشته باشم‪ .‬در‬
‫تنگناي روزگار قرار داشتم و درك اينكه چي خوبست و چه بد را نداشتم‪ .‬به حرف هاي سجيه‬
‫گوش كردم و او وعده كرد حرف ميان خودمان بماند و ديگر كسي خبر نشود‪ .‬از كافه بيرون شديم‬
‫و من پول دو نوشيدني كه خواسته بودم را پرداختم و بكس جيبي خوم را چك كردم در حدود پنچ‬
‫هزار افغاني در آن بود فكر كردم شايد كفايت كند و از ديگر سو وقت زياد نداشتم درست در زمان‬
‫تعطيلي پوهنتون بايد به خانه ميبودم‪.‬‬
‫در طول راه به دغدغه هاي زنده گي توجه داشتم چي زود گذشت روزهاي كه براي سبحان با‬
‫ارزش بودم امروز چطور توانست در مقابل من چنين كاري كند؟ در نزديكي كوته سنگي رسيديم‬
‫و سجيه مرا از موتر پياده كرد و گفت بعد از اين را بايد در موتر ديگر برويم‪ ،‬اما دليل اين را‬
‫نگفت كه چرا‪ ..‬مرا به ايستگاه منتظر كرد و خودش با يكي دو موتر گب زد و بالخره با موتري به‬
‫تفاهم رسيد و نزدم آمده گفت به بسيار جگره راننده را راضي كردم تا به گرفتن سه صد افغاني‬
‫مارا به آنجا ببرد‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫من هم كه جز تاييد حرف هايش چاره ي نداشتم قبول كردم و روانه شديم‪ .‬سجيه كه راه بلد ما بود‬
‫براي من راه را معرفي ميكرد و براي راننده همچنان تذكر ميداد كه از چي راهء برود‪ ،‬سجيه‬
‫آنچنان راه را خوب بلد بود كه گويا خانه خودشان باشد‪ .‬بالخره بعد يك ساعت منزل به جايي كه او‬
‫ميخواست رسيديم حساب موتر را خالص كرده و بعد به كوچه بندي ها رفتيم‪ .‬كوچه آخري آنقدر‬
‫بلند بود فكر ميكردم سر كوه ميروم‪ .‬ترس كم كم در دلم خانه كرد و عقل من حاال برگشته بود‪ ،‬با‬
‫چي فكري با سجيه آمدم حتي از مركز شهر دور شدم اينجا اگر مرا تكه و پارچه هم كنند آب از آب‬
‫تكان نميخورد‪.‬‬
‫دو دله بودم و ميخواستم بهانه پيدا كنم براي برگشت كه سجيه گفت رسيديم‪.‬‬
‫سجيه سه بار آهسته به در زد يك لحظه ي صبر كرد و اين بار دو تك ديگر به در زد شخص كه‬
‫عقب در بود شايد هميشه آنجا مينشست و منتظر همين رمز ها ميبود‪ ،‬داخل حويلي صدا هاي‬
‫عجيبي كسي گريه داشت و التماس ميكرد و كسي هم خدا شكر را ميكرد‪ ،‬تا متوجه صحن حويلي‬
‫شدم پر از كفش هاي خانم ها بود كه همه پاي برهنه در دهليز به نوبه استاده اند‪ .‬اشاره ي به سجيه‬
‫كردم كه چي خبر ؟‬
‫⁃ همه اينجا ميايند تشويش نكو ‪ ،‬كسي كاري به كار ديگري ندارد‪.‬‬
‫و با تمسخر عجيبي به اينكه با بوت هايم وارد دهليز شدم گفت دست خاله جادو ميكنه واقعا يكبار‬
‫نتيجه بگيري بار ديگه تو هم پاي برهنه ميايي‪..‬‬
‫‪ +‬آه ببخشي متوجه نشدم‪.‬‬
‫دست به بند بوتم برده و بازش كردم در رو بروي در دهليز گذاشتمش‪.‬‬
‫‪ +‬اگر اينجا در قطار منتظر بمانيم‪ ،‬تا فردا همين ساعت نوبت ما نميرسه‪...‬‬
‫سجيه چشمكي زده گفت مگر ما در قطار منتظر ميمانيم؟ لحظه ي بعد سجيه براي شماره ي تماس‬
‫گرفت و دو دقيقه نگذشت كه نفر بيرون شد ما را به داخل رهنمايي كرد‪.‬‬

‫سبحان‪ :‬هر چند ميخواستم نشان بدهم كه ديگر حريم را مدنظر ندارم نميشود‪ ،‬گويا همه اطرافيانم‬
‫ميدانند قصه ي ميان من و حريم ناخوانده مانده‪ ،‬اما اين قصه شايد ناخوانده تمام شود‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫چون از روزيكه سكينه را استاد بالي جانم كرده هر دقيقه به چهار طرف من ميچرخد حتي كنارم‬
‫مينشيند و اين كارش از يك سو به نفع من بود چون حريم حسادت نسبت به من شروع كرده‪.‬‬
‫امروز كه در صنف مشغول نوشتن كارخانگي بودم سكينه چندين بار بااليم صدا زد و اينكه جواب‬
‫ندادم به چشم سفيدي آمده باالي ميز من نشست‪ .‬چقدر هم جرعت به خرج داده و چنين كاري كرد‪.‬‬
‫چشم همه سمت ما بود جز حريم كه شايد نميخواست متوجه ما باشد‪.‬‬
‫آهسته به سكينه گفتم دور شو‪ ..‬اما او كه سر اسب مستي خود سوار بود به حرفم نشد و بار دوم گفتم‬
‫دور شو اما اينبار پايش را كنار چوكي من گذاشت تا از جايم بلند شده نتوانم‪.‬‬
‫دستم بسته بودن و همه صنف تماشاگر‪ ..‬حريم هم بدون كدام دليلي از صنف بيرون شد و اينكه چي‬
‫فكري در باره ي من كرد را حس كردم‪.‬‬
‫هرچه كه روي ميز بود محكم به ديوار ميزدم و بعدش صدايم بلند شد‬
‫‪ +‬دختر احمق ترا ميگم دور شو نميفهمي؟ به سر جايم ايستادم و با لگد پاي سكينه را از كنار چوكي‬
‫دور كردم و از‪ .‬صنف بيرون شدم اما حريم بال كشيده و پرواز كرده او هيج جا نبود حتي كنار‬
‫درخت مهربانش‪ ..‬به صنف برگشتم چون مطمئن بودم وسايلش كه اينجاست هرجا باشد آخر‬
‫برميگردد‪ .‬حدوداِ بيست دقيقه بعد وارد صنف شد و اما به وارخطايي همه وسايلش را جمع كرده و‬
‫بي توجه به حرف استاد از صنف بيرون رفت از عقبش ميخواستم بروم اما اكرم نگذاشت و حرف‬
‫اكرم را قبول كرده به صنف ماندم اما دلم پيش حريم بود‪ .‬چطور ميتوانستم قناعتش بدهم كه كاري‬
‫به كار سكينه ندارم او خودش پشت مرا گرفته‪...‬‬
‫چندين بار دل كردم تا زنگ بزنم اما نشد‪ ..‬دستانم ياري نميكرد چون برايش وعده كرده بودم كه‬
‫مزاحمش نشوم و از طرفي هم مطمئن نبودم كه اين حال بد او براي من بود يا دليل ديگري داشت‪.‬‬
‫بازهم دلم را به دريا زدم و براي حريم زنگ زدم‬

‫حريم داخل اتاقي شد كه همه ديوار هايش به رنگ سرخ بود و بعدش هم خانمي نزديك يك ميز‬
‫بزرگ نشسته و چادر سبز رنگ به سر انداخته تا حريم داخل شد‬
‫⁃ خوش آمدي‪ ،‬دختر مقبول‪ ...‬انشاهلل كه قسمتت در همين نفر است تشويش نكن‪ ..‬خودت و مرا‬
‫باور داشته باش تو ميتواني‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم كه دنيا ناديده بود غرق حرف هاي خانم شد و به دقت به هر حرفش گوش ميكرد‪.‬‬
‫و بعدش اين خانم كه گويا اسمش صديقه است از حريم بازجويي كرد‪ .‬آن حريم ساده دل هم همه‬
‫رازش را بي پرده فاش ساخت‪.‬‬

‫⁃ خوب دخترم‪ ،‬ميداني كه خدا بزرگ است و همه كار به اراده اوست‪ ،‬اما اين مسله ي بخت تو‬
‫مشكلي جدي نداره فقط ميتوانم يك تعويض بخت گشا بدهمت‪ .‬ولي اگر اي بچه خوش چهره را‬
‫ميخواهي پس بايد تسلم عشق بسته كنيم تا او هم در عشق تو بيايد‪.‬‬

‫⁃ اما‪ .. .‬نگو شك نكن ببين اين چهره ي كه من ميبينم عاشق تو نيست اما اگر كوشش كني ميتواني‬
‫عاشق خودت بسازي‪..‬‬

‫حريم‪ :‬حرف هاي خانم صديقه بسيارش دقيق بود چيزهاي در مورد من و سبحان ميدانست كه حتي‬
‫به او نگفته بودم‪ ..‬يعني واقعا از همه چي باخبر بود‪ .‬و اينكه بدون گفتن من فهميد ازش ميخواهم‬
‫سبحان عاشقم شود مرا حيرت زده كرد و بعدش برايم گفت براي اين تلسم مقدار ده هزار پول نقد‬
‫بايد بدهم اما پيش من جز چهار هزار افغاني ديگر پول نبود‪.‬‬
‫به سجيه اشاره كردم و او هم گوش خود را نزديك آورد‪.‬‬
‫‪ +‬مه كه ايقدر پول نقد همراهم ندارم ميشه تو كمك كني ؟‬
‫سجيه اشاره به گوش هايم كرده گفت طال خو داري ‪ ..‬از سبحان كرده ارزش ندارند بتي اونا ره‪..‬‬
‫‪ +‬اما اي گوشواره ها ره مادرم‪..‬‬

‫⁃ به قصه نشو بگو گم شان كردي ‪ .‬چي كسي از تو حساب ميگيره اي ني ديگيشه بخر اما اي‬
‫چانس ها هربار نميايد‪.‬از مه گفتن ‪..‬‬
‫دست به گوش هاي بردم و گوشواره هايم را به روي ميز گذاشتم‪ .‬خانم صديقه بعد گرفتن آنها‬
‫چيزي در ورق نوشت و برايم داده گفت اين را خودت بخور‪ ..‬دو ورق دوم خط هاي زيادتر نوشت‬
‫و گفت اين را هم كاري كن كه همان بچه (سبحان) بخورد‪ .‬و در اخير هم تعويضي نوشت و گفت‬
‫اين تعويض مهر ورزي است پيش ات باشد و تا هر وقتي نزدم باشد سبحان دوستم ميداشته باشد‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اما به حرف هايش باورم نمي امد ممكن بود چند خط دست نويس اين زن سبحان را عاشقم بسازد؟‬
‫از طرفي هم خانم صديقه متوجه ترديدم شد و گفت همين حاال كه اين تعويض نوشتم اثر كش‬
‫شروع شد تا فردا بيست و چهار ساعت نتيجه نگرفتي بيا پولت را چهار چند پس بگير اما اگر‬
‫نتيجه داد بايد شيريني ديگري هم برايم بياري‪.‬‬
‫سجيه تشكر كنان گفت چشم چشم خاله جان هزار بار شيريني ميدهيم برتان دعا كنيد اين كار شود ‪،‬‬
‫و هنوز حرف سجيه تمام نشده بود كه زنگ شاخ شمشاد آمد‪ .‬اما من جايي نبودم كه جواب او را‬
‫ميدادم با گرفتن ورق ها از اتاق بيرون شديم‪.‬‬
‫سجيه‪ :‬حريم كي بود؟‬
‫‪ +‬كسي ني ‪..‬‬

‫⁃ پت نكو دختر سبحان بود همتو نيست‪ .‬ديدي كه نتيجه داد چطور زود به يادش آمدي ‪ ..‬حاال ببين‬
‫خودش حتي دوان دوان به عقب تو ميايد‪.‬‬
‫با صد مشكل خودم را تا ساعت دو به خانه رساندم و سر و صداي مادرم دنيا را گرفته چون چندين‬
‫بار زنگ زد و من قطع كردم‪..‬‬

‫تا رسيدم كه سر من به غالمغال شد‪ :‬معلوم است كجاستي دختر نا انسان‪ ..‬موبايلت به كدام بد كردن‬
‫است كه حاال جواب نميتي به روز مبادايت نگاه كردي؟‬
‫‪ .+‬ببخشيد مادر نميتوانستم جواب بدهم‪..‬‬

‫⁃ چرا نميتوانستي نكنه كه مورده بودي؟‬


‫‪ +‬ها موتر ليني كه در آن ميامدم تكر كرد‪..‬‬
‫چشمان مادرم از كاسه بيرون زدن و چهار چشمه هر طرف مرا نگاه ميكرد‪ .‬كه چيزي نشده باشد‬
‫مرا‪ ..‬و بعدش گفت چي و به كجا و اين همه‪..‬‬
‫و داستاني كه سجيه جور كرده بود را تعريف كردم و بعدش مادرم هم باور كرد كه موتر تكر كرده‬
‫و نتوانستم جواب بدهم چون حالم خوب نبودء‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫به اتاق رفتم و حمام كردم بعدش گوشواره هاي ديگرم را از انواري بيرون كردم و به گوشم‬
‫انداختم تا مادرم متوجه گوش هاي خالي من نشود‪.‬‬
‫غذاي شب را صدف آماده كرده بود و شام همه كنار هم غذا خورديم‪ .‬پدرم كه از طرف من خاطر‬
‫جمع شد كه خوبست به همه گفت كه قرار است به يك هفته به مسافرت برود و عمر هم شله شد تا با‬
‫پدر برود‪ .‬صدف كه عاشق سفر هاي خارجي بود اما بخاطر كار اسمر نتوانسته بودند به مسافرت‬
‫بروند‪ ..‬اما پدرم وعده كرد كه همين كارش خالص شود و برگردد نوبت به اسمر و صدف ميرسد‬
‫كه به دور دنيا به چكر بروند‪ .‬دور همي خوبي بود و تا ساعت ده شب گردهم قصه كرديم و بعد از‬
‫رفتن پدرم به اتاقش به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را بشويم اما صدف نگذاشت‬
‫⁃ برو حريم جان بخواب بعد حادثه امروز بسيار‬
‫خسته شايد باشي‪.‬‬
‫‪ +‬خسته گي مهم نيست ‪ ،‬بان كه خودت را هم كمك كنم صدف جان‪..‬‬

‫⁃ ني جانم مه تمام روز بعضي خانه هستم‪ ،‬حال اگر نتوانستم بشويم شان فردا ميشويم برو به خيال‬
‫آرام بخواب كه صبح زود ميري بخير ‪ .‬وها همراهي اسمر گب زدم برايت موتر حمله پيدا كرده‬
‫شايد از هفته نو به گرفتن ات بيايد‪.‬‬
‫‪ +‬تشكر ينگه جان‪..‬‬
‫و يك بوسه اي از صورتش گرفتم و به زينه دوان دوان باال شدم‪ ،‬برايم تجربه ي جالبي بود يعني‬
‫اين تعويض حتي باالي فاميلم هم تاثير داشت چقدر امشب همه مهربان بودن‪ .‬حتي صدف‪ ..‬حاال‬
‫هر چه بود و نبود دنيا كه به كام من شده‪ ..‬بدون استرسي به تخت خودم دراز كشيدم و صداي پيام‬
‫موبايل بلند شد‪ .‬موبايل را باز كردم شاخ شمشاد بود‪ ( ..‬سالم)‬
‫و بعدش يك شكلك غمگين‪ ..‬چشم بسته‪..‬‬
‫خوب‪ ،‬خوب حاال زير بار آمدي بچه جان‪ .‬بگذار كمي معذب بشوي باز جواب ميدهم‬
‫صحفه موبايل بستم و با خاطر جمع خوابيدم‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬صبح از خواب بيدار شدم و دست به سوي موبايل بردم اما هنوزم پاسخي ازو نبود‪...‬‬
‫از يار مغرور من‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫شيشك و جنگي من‪...‬‬


‫مقبول و عينكي من ‪...‬‬
‫كجا شد همان شعر كه ميگفت با خودم عهد ميبندم كه دل به يار مغرور نميبندم همو را يك استوري‬
‫كنم ههههههه‬
‫امروز چهار شنبه بعدش دو روز ديگر پوهنتون نميرويم‪ .‬واي خدا كاش حريم امروز بيايد تا‬
‫ببينمش كمپل را از سرم دور كردم و عاجل تيار شدم چاي صبح را مادرم آماده گذاشته بود مه و‬
‫حميد هر دو زود زود خورديم‪ .‬حميد قبل من از خانه بيرون شد وتا من رفتم زينب هم از دنبالم راه‬
‫افتاد كه مرا هم ببر امروز موتر حمله نميايد‪ .‬اعصابم بيشتر از بودن همين دختر خراب ميشد به‬
‫هر چه شله است‪ .‬به كنايه گفتم ‪ :‬يك روز نميشه كه نري؟ از هميشه حاضر بودن اينجا كسي اول‬
‫نمره نميشه‪.‬‬

‫⁃ يعني مه سرت اضافي استم و نميخواهي برسانيم ؟‬


‫‪ +‬گب اضافي نيست زينب جان ببين كالن دختر استي شكر همي مردم چي فكر خاد كردن ها؟‬
‫كسي كه در پوهنتون بيينه به شخصيت خودت بر ميخوره‪ ...‬هرچند ما بگوييم مثل خواهر برادر‬
‫هستيم مردم قبول نميكنه‪.‬‬

‫⁃ زياد فلسفه نگو كه نميرسانيم‪ ،‬نرسان با الال حميد ميرم‪.‬‬


‫‪ +‬ها با الال حميد ات برو از الال سبحان خير نميبيني‪( ...‬هاهاها)‬

‫⁃ تو هيج برادرمه نيستي خوده به لست بيادرك ها نزن‪.‬‬


‫‪ +‬خير است لست خواهر هاي مام پوره شده باز هر وقت به خود لست نو گرفتي به مام يك نفر جاي‬
‫باني‪.‬‬
‫زينب حرف هاي مرا تكرار كرده رفت و رفت منم كه دلم ضعف خنده بود به موتر نشستم و سوي‬
‫پوهنتون رفتم‪ .‬در صنف باز بود‪ ،‬اما فكر نميكردم حريم آمده باشد چون خيلي وقت است ديگر از‬
‫وقت إمدن ها دست كشيده‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اما غير منتظره او آمده بود‪ ..‬هرچه نزدش ممكمن است‪ .‬شايد از خدا اگر امروز پادشاهي دنيا را‬
‫هم ميخواستم برم ميداد اما به اين برابر خوشي نصيبم نميشد‪ .‬لبخندي دل انگيز روي لبانش بود كه‬
‫موجب خنديدن لبان خسته ي منم شد‪.‬‬
‫آهسته نزديكش رفتم و او غرق همان درخت بود و يا هم شايد نميخواست نشان بدهد كه مرا ديده‪..‬‬
‫كمي خودم را خم كرده و سالم به پاس انسانيت تقديمش كردم‪.‬‬
‫حريم كه در دنيايي خودش بود فقط چشمانش را سمت من دور داد و لبخند ميزد‪.‬‬
‫فكر ميكردم خواب ميبينم‪ ،‬شيشك و جنگره ي كه من ميشناختم پس كو ؟ كجا شد آن دختر لجباز و‬
‫ضدي كه دست به هر كاري ميزد اما هرگز تسليم نميشد‪.‬‬
‫خوب خير ميگذريم حتما هوايي حرف زدن ندارد ولي اينكه با چشمان خودم ميبينم خوبه دلم شاد‬
‫ميشود‪ .‬سر جايم نشسته و خودم را در گير فكر هاي حق و ناحق كردم تا حريم از خاطرم به دور‬
‫برود‪.‬‬
‫مگر كجا ميتوانست برود‪ ،‬آنكه در دل و دماغ ما آشيانه كرده‪...‬‬
‫گاه چشمم به كتاب بود و گاه هم سوي حريم‪ ،‬آنكه حتي زحمت روي دور دادنش براي من را متقبل‬
‫نميشد‪.‬‬
‫بي خيال شو سبحان بيا كه بيرون از صنف برويم‪ ..‬تا هر دو غذاب نشويم‪ .‬اما دلم به عقلم غلبه كرده‬
‫خاموشش كرد‪ .‬بمانيم تا بدانيم چي به سر دارد‪...‬‬
‫صبرم كه تمام شد گفتم ‪ :‬خفه استي؟ يا هم آزرده ؟‬

‫⁃ مگر فرق دارند؟‬


‫‪ +‬بسيارررر‪ .....‬خفه از دوست ميشويم اما آزرده از دوست صميمي تر‪...‬‬

‫⁃ اين همه روايات را خود سبحان روايت ميكنه ؟ يا كدام منبع ديگر هم دارد؟‬
‫‪ +‬فعال كه تنها رواي اش سبحان است‪ ،‬هاهاهاها راستي يك چيز ديگيش هم ماند‪.‬‬
‫( حريم به اشاره سر و دست پرسيد كه چي؟)‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اگر در جنگ بشوي همراهي طرف مقابل يعني عاشقي اش استي‪ .‬و چشمك زد‪.‬‬
‫حريم بسيار جدي گفت ؛ تكليف چشمت هنوز خوب نشده؟‬
‫⁃ مگر چشم مرا چيزي شده بود ؟‬
‫‪ +‬ها غير قابل كنترول است هر دقه پلك بااليي مژه با پلك پائين به هم ميخوره‪...‬‬

‫⁃ هاهاهاها‪ ،‬كشتي مه از تبسم زياد او دختر‪ ...‬كنترولش دست خودمه و اما طرف تو كه ميبينه‬
‫كمي سر مستي ميكنه‪..‬‬
‫آمد آمد ديگران شد و حريم خاموش شد‪ ،‬كم كم صنف بيروبار هميشه گي را به خود گرفت و سكينه‬
‫بازم آمد كنار من نشست سالم كرد و بدون پرسيدن از من بوتل روي ميز مرا برداشته آب را‬
‫خورد‪ .‬حريم را كه خوب متوجه بودم و ميديدم چقدر زير چشمي به سكينه ميبيند و خودش را‬
‫ميخورد ( به اصطالح عوام) اما اينكه براي من حسود بشود را دوست داشتم‪.‬‬
‫استاد بازاريابي به صنف آمد و در شروع درس از ما خواست تا كار جوره يي داشته باشيم سكينه‬
‫تا دستش را بلند كرد مه از جايم خيزتم و كنار حريم نشستم‪.‬‬
‫فكر ميكردي با آمدن من در كنارش دنيايي اين دختر كامال روشن شده برايش‪ ،‬هرچند لبخندش را‬
‫پنهان ميكرد اما بازم متوجه اش ميشدم كه در دل چقدر خوش بود‪.‬‬
‫تا كار جوره يي آغاز شد و استاد باالي هر ميز ميرفت و در مورد فعاليت كه انجام بدهنز معلومات‬
‫ميداد و اين كه نزديك حريم بودم فكر و هوش همه صنف به طرف ما بود‪ .‬فكر من نزد حريم‪ ،‬و او‬
‫غرق در نوشته هاي روي ميز اش‪...‬‬
‫دست نويس جديدي هم كه نوشته بود‪ .‬شايد ميخواست آنرا بخوانم‪ .‬استاد رو بروي ما آمده و‬
‫خواست تا در مورد مشاركت چند قوانين از لحاظ بازاريابي بنويسيم‪.‬‬

‫تا استاد رفت به حريم گفتم‪ :‬ببين مشاركت مارا استاد هم ميخواهد‪.‬‬

‫⁃ اما قوانين شه نه خودشه‪ ...‬حرف را كج نبر‪...‬‬


‫‪ +‬حرف راست از كجا ميشه؟‬
‫حريم قلمش را روي ميز ماند كنار نوشته ي جديد اش‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫و اينكه هميشه عادت هشتك وصل كردن به نوشته هايش را داشت تعجب ميكردم‪.‬‬
‫دست نويس اينبارش بيشتر شبيه شكايت بود‪.‬‬

‫‪_#‬آن همه هستي و اين همه نيستي ‪،‬‬


‫آن همه ناز كشيدن و اين همه زجر بخشيدن‪،‬‬
‫آن همه عشق و اين همه جفا‬
‫آن شكوه بخشيدن و اين از هيچ شدن‬
‫آن همه كس بودن و اين بي كس شدن‬
‫آن مالكيت و اين همه غريبه بودن‬
‫مگر قياس ميشوند كه فراموش شوند؟‬

‫قياس چي ؟‬
‫⁃ هيچ‪ ،‬ادب نداري بدون اجازه نوشته ها را ميخواني‪.‬‬
‫‪ +‬ببخشي نوشته هاي شخصي روي ميز نوشته نميشوند‪.‬‬

‫⁃ زبان تو زبان فلسفه است‪.‬‬


‫همه كار صنف شان خالص شد مگر ما هنوز شروع هم نكرده بوديم‪ .‬اينكه حريم از كارم خفه بود‬
‫يا خوش نميفهمم مگر براي چند لحظه يي خاموش بود‪ .‬ورق رنگي خود حريم را از روي ميز‬
‫گرفتم و نوشتم‪.‬‬

‫اجازست كنارت بمانم و دستت بگيرم‬


‫در بيقراري هايت قرارت بشوم‬
‫اجازست يك شب سر به بالينت بنهم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫در خواب بيايم و شريك خواب هايت بشوم‬

‫ورق را در بين كتابش گذاشتم و از پهلويش رفتم‪.‬‬


‫در ساعت دوم درسي به صنف ننشستم به كافي پوهنتون تازه رسيده بودم كه مسج حريم آمد يك دل‬
‫ميگفت ببين و دل ديگر ميگفت صبر داشته باش حد اقل دقيقه يي از سرش بگذرد‪...‬‬
‫حريم هميش در وتسب مسج ميكرد تا اگر مسج را ديدم يا خير بداند‪.‬‬
‫مسج را باز كردم شكلك فرستاده بود‪ .‬يك نشانه ي خوب بودن‪.‬‬
‫‪ +‬اي دختر سر مه ريشخند ميزنه ؟به اقه مسج دلپذير مه اي شكلك؟‬
‫به صفحه مسج نوشتم( چنان چيزي بهش بگو كه يا زنده اش كنه و يا هم بمراني اش اما هرگز‬
‫زخمي اش نگه ندار‪ ) ..‬فرستادم‪.‬‬
‫همان لحظه مسج را باز كرد و شروع كرد به نوشتن‪...‬‬
‫چند دقيقه حالت (در حال نوشتن ) را نشان ميداد فكر كردم برايم كتاب مينويسد‪.‬‬
‫مگر آخر هم نوشته بود (چي بگم؟ )‬
‫در جواب گفتم‪ :‬همين يك كلمه ؟‬

‫⁃ كدام كلمه ؟‬
‫‪ +‬بميرم يا زنده بمانم‪..‬‬

‫⁃ آنگه ك بگويم چي ميشود؟‬


‫‪ +‬هر چه بگويي از دو حالت بيش نيست‪ .‬يا عيد من از راه ميرسد و يا هم جنازه من به خانه باز‬
‫ميگردد‪.‬‬

‫⁃ مزاح ميكني‪..‬‬
‫‪ +‬ميخواهي كاري كنم تا باور كني؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ مثال‪...‬؟‬
‫‪ +‬فقط بگو ميخواهي كاري كنم تا باورت شوه يا ني ؟‬

‫⁃ ني‪.‬‬
‫‪ +‬و اين ني را به كدام مناسبت فرستادين؟‬
‫مسج را ديد و ديگر جوابي ازو نيامد‪ .‬شايد خودش هم نميدانست براي چي ني ميگويد‪.‬‬
‫شميم‪ :‬روزهاي زنده گي همه به خوشي سپري ميشد الي دختر من (هانيه) همه خوش بخت خانه‬
‫هاي شان بودن و مني كه زياد تالش داشتم دخترانم خوش بخت بشوند و براي اين به پسر خارجي‬
‫ميدهم شان شايد او را بد بخت كردم‪ .‬پيش چشمانم ميديدم صدف كنار اسمر چقدر خوش حال است‬
‫در حاليكه هانيه بدون شوهرش در بين مردم بيگانه مانده‪ ،‬اينكه دخترم چي دردي را آنجا متحمل‬
‫ميشود را خدا ميدانست اما هر باريكه او را ميديدم درك ميكردم دخترم مشكلي دارد و صدايش را‬
‫بيرون نميكشد‪ .‬تا جاييكه حتي در مسله حريم هم گفت ديگر دخالت نكو مادر خواهرم را زيادتر‬
‫اذيت نكن بگذار هر نوع كه دوست دارد زنده گي كنه‪.‬‬
‫و همين حرف هاي هانيه همه روزه به گوش هايم بود مگر حريم دختر خودم نيست كه عذابش‬
‫بدهم ؟ حريم هم خون خودم است دختر نازم شايد هرچه خير او باشد خداوند پيش بيارد پس نبايد‬
‫بيشتر ازين خودم را در گير اين خياالت ميكردم‪ .‬امروز هم كه از پوهنتون باز گشت سر راهش‬
‫رفتم و چپتر هاي روي دستشه گرفتم با خودم تا خانه آوردم و از صدف خاستم تا وقت آمد حريم‬
‫غذاي چاشت را معتل كنه تا با هم يكجاي بخوريم‪.‬‬

‫حريم‪ :‬همان جمله ي ديروز ‪ ...‬دنيا به كام منست‪ .‬از ساعتي كه به صنف رفتم و تا وقتي كه سبحان‬
‫صنف را ترك كرد كنار من نشسته بود‪ ،‬و بعد رفتنش هم هر ثانيه يك مسج ميگذاشت و تا اينكه‬
‫ديگر پاسخ به مسج هايش نفرستادم‪ .‬بعد برگشت هم مادرم مثل ديروز مهربان بود و حتي غذاي‬
‫چاشت را با من يكجا خوردن و بعد غذا مادرم ظرف ها را شست و من صدف را نگذاشت‪ .‬به‬
‫خواست صدف هر دو به اتاقش رفتيم و فلم ديديم تا ساعت چهار در وسط فلم صدف را خواب برده‬
‫بود و منم آهسته تلويزيون را خاموش كردم و از اتاقش بيرون رفتم‪ .‬مادرم هم بعد شستن ظرف ها‬
‫به اتاقش رفت و شايد خوابيده باشد‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫به اتاق خودم آمدم و به پاس خوبي كه درحقم سجيه كرده بود مسج تشكري گذاشتم برايش و او هم‬
‫همان لحظه جواب مرا داد‪ ..‬قصه اي امروز و ديروز همه را برايش كردم و چي عجب خوشحالي‬
‫در ميان هردوي مان بود و او ازم خواست تا شيريني خاله صديقه را حتما بدهم كه سرم نماند و‬
‫براي شيريني مقدار پول را پرسيدم او هم گفت هر چه ميتي اما چيزي باشد كه ارزش داشته باشد‪.‬‬
‫حيران اين بودم حاال اينكه چي خوب است و چي بدهم‪ .‬بار ديگر به سجيه مسج كردم و گفتم ميشه‬
‫پول نقد بدهيم برايش تا هر چه خواست خودش منحيث شيريني به خود بخرد؟‬
‫⁃ ها ها ميشود چرا نشه هنوز خوبتر‪..‬‬
‫با سجيه در مسج بودم كه مسج از طرف شاخ و شمشاد آمد‪..‬‬
‫محتواي مسج ( ميشه پايين بيايي؟)‬
‫اوال فكر كردم ريشخندي دارد و ميخواهي مرا امتحان كنه كه چي ميگم و برايش نوشتم ( ني‬
‫نميشه)‬
‫مسج سبحان( خي يك لحاف يا كمپل يك چيزي روان كن برم ظلم است در پشت در شما از خنك‬
‫بميرم)‬
‫موبايل را رها كرده به برنده ي اتاقم برامدم‪ .‬راستي هم آمده بود من كه از باال تماشايش داشتم او به‬
‫موتر بود و متوجه من نشده‪ .‬در جوابش نوشتم‪ :‬كاشكه واقعا ميامدي باز برت حتما ميفرستادم‪.‬‬

‫⁃ بخدا قسم آمديم‪ ..‬به قرآن مه آمديم‪..‬‬

‫⁃ صبر تو اينكه عكس دروازيتانه روان ميكنمم‬


‫باالي قسم خوردن هايش خنده ميكردم اما در مسج خودم را جدي نشان دادم‪.‬‬
‫( ني عكس قبول نيست ميشه قبال گرفته باشي)‬

‫⁃ اي بابا عكس خودم را هم روان كنم ؟ همراهش‬


‫منم نوشتم ها روان كن‪ .‬و تا مسج مرا ديد از موتر پياده شده رو بروي دروازه ي ما ايستاده و عكس‬
‫گرفت‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫با لباس هاي خوابش آمده بود و چپلي به پايش قبل عكس گرفتن خودش را چند بار در كمره موبايل‬
‫ديد زد و موهايش را جور جور داشت‪.‬‬
‫دو عكس اش را فرستاد و در پايين عكس دومي نوشته بود حال اگر پايين نيايي زنگ دروازه را‬
‫ميزنم‪.‬‬
‫تو كه مرا ديدي منم بايد ترا ببينم‬
‫‪ +‬حاال من كجا گفتم تو بيا ؟ خودت آمدي ‪ ..‬پس شرط در كار نيست‪.‬‬
‫تا مسج مرا ديد عاجل زنگ زد و منم كه داخل اتاق رفته و دروازه را بستم و تماس اش را جواب‬
‫دادم‪.‬‬
‫‪ +‬بلي‬

‫⁃ سالم‪...‬‬
‫‪ +‬سالم خوبستي‪..‬‬

‫⁃ ني سردم شد وال ‪ ..‬ميشه بيايي‬


‫‪ +‬ديوانه نشو چرا بايد بيايم همه به خانه هستند نميشه‪..‬‬

‫⁃ بگو كثافت را بيرون ميكنم‪.‬‬


‫با خنده گفتم اي كار كه وظيفه شماست ديگه ‪...‬‬

‫⁃ ها چي ميشه يك شب تو وظيفه مرا به پيش ببري‬


‫‪ +‬سبحان برو ازينجا كه عمرشان نبيند خوب نيست‪.‬‬

‫⁃ ببين هنوز خوبتر به چاي خو دعوت ميكنند مثل تو از پشت موبايل جواب نميدهند‪.‬‬
‫‪ +‬خي چي كار كنم ؟ به كدام عنوان به داخل خانه دعوت تان كنم ؟‬

‫⁃ هر اسم كه دوست داري‪..‬‬


‫‪ +‬نميشود لطفا برو‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ درست است ميروم از اينكه اصال اميدي برايم نمانده بود حاال بسيار خوب شده ببين ‪ ٥‬دقه‬
‫همراهم به آرامي كه گب زدي‪ ..‬حاال دلم خوش است كه حتما به پيش ميرويم بخير‪..‬‬
‫‪ +‬درست شب ات خوش ‪.‬‬
‫و هنوز او شب بخير نگفته بود كه تماس را قطع كردم دستانم ميلرزيد كه مبادا كسي حرف هاي‬
‫مارا شنيده باشد‪ .‬نزديك كلكين ايستاده شدم و قد بلندك كرده بيرون را ديدم سبحان نيست و رفته‪..‬‬
‫ده دقيقه ي نگذشته بود كه مسج كرد (اگر دوباره بيايم به ديدن من ميايي ؟)‬
‫عاجل نوشتم كه (ني )‬

‫⁃ اما چرا ؟‬
‫‪ +‬چرايش بماند به بعد فعال ناوقت شب شده از ده گذشته برو به خانه و بخواب‪..‬‬

‫⁃ چشم ميخوابم اما وعده كن فردا هم گب ميزنيم‪ ،‬نشود كه صبح بيدار بشوم اين همه خواب باشد و‬
‫تمام‪.‬‬
‫‪ +‬چشم‪...‬‬

‫حليمه‪ :‬به مثل هميش اتاق دخترا و پسر هايم را بررسي كرده به اتاق خواب خودم ميرفتم‪ ،‬حميد‬
‫درس ميخواند‪ .‬زينب‪ ،‬ساره با صوفيا فلم ميديدند و سبحان در خانه نبود‪ .‬به موبايلش زنگ زدم‬
‫گفت بخاطر گرفتن چپتر پيش اكرم رفته و تا نيم ساعت ديگر خانه ميايد منتظرش ماندم ساعت از‬
‫ده ميگذشت اما سبحان بر نگشت مجبور شدم بار دوم زنگ بزنم اما موبايلش مصروف بود و نزد‬
‫حميد رفتم و گفتم كه سبحان در اتاق نيست در اين وقت شب از خانه بيرون رفته‪..‬‬

‫⁃ به اجازه ي كي مادر ‪ ..‬حاال از راه كه رفته برميگرده تشويش نكو‬


‫‪ +‬بچيم تو يكمي سرش قار شو او كه سر به هوا شده ‪...‬‬
‫تو يك زنگ به حميد بزن كه پيش همو است يا جايي ديگه رفته‪..‬‬

‫⁃ چشم مادر جان مه زنگ ميزنم برو زياد تشويش شه نكو فقط طفل شيرخوره ات از خانه بيرون‬
‫رفته‪ ..‬اقدر شب ها كه همراهي دوستايش ميبود چطور ميكردي؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬او وقت خبر داده ميرفت اما حالي بيخبر‪..‬‬

‫⁃ ني بي خبر نرفته‪ ،‬به مه گفته بود يادم رفت برتان بگويم برو دل جمع بخواب مه منتظرش هستم‬
‫هنوز حرف هاي ما تمام نشده بود كه زنگ سبحان آمد كه دروازه گراج را باز كنين حميد رفت تا‬
‫دروازه را باز كنه‪..‬‬
‫حميد‪ :‬فكر نميكردم اقدر زود اقدام كني‪..‬‬

‫⁃ اقدام چي الال جان ؟‬


‫‪ +‬همي پيش اكرم رفتن ها از طرف شب‪.‬‬

‫⁃ خو چپتر مه مانده بود بايد ميگرفتم كه شنبه درس داريم‪..‬‬


‫‪ +‬او بيشك‪ ،‬به فكرم خي امتحان فاينل ات است‪.‬‬
‫به خانه رفتيم و مادرم از صحيح و سالمت ديدن سبحان خاطر جمع شد و رفت خوابيد سبحان چند‬
‫دقيقه يي پيش من نشست و بعد آمدن يك پيام از جايش بلند تا بروه‪..‬‬

‫⁃ مسج اكرم بود ؟‬


‫‪ +‬ني الال از شبكه ‪...‬‬

‫⁃ شبكه چي ؟ همان كه به ح شروع ميشه؟‬


‫‪ +‬چي ؟ توبه بگو حميد توبه ‪ ..‬ببين كالن چي نوشته است ‪٥٥٥‬‬

‫⁃ ميشه يكبار بازش كني و ببينم‪ .‬اي وقت شب اي شبكه ي ما چي كار كتي تو داره‪..‬‬

‫‪ +‬توبه حالي مه دختر چهادره ساله شديم كه نو موبايل گرفتيم بيادرم موبايل مه چك ميكنه ‪.‬‬
‫سبحان صحفه موبايل را باز كرد و مسج را نشان داد‪ ..‬بعدش من گفتم خي بگو كه كجا رفته بودي؟‬

‫⁃ گفتم كه پيش اكرم بودم‬


‫‪ +‬آنجا كه نبودي دروغ نگو‪ ..‬كمي راست باش بچه جان‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اقرار كردن سبحان آنقدر هم ساده نبود اما بالخره تا نام حريم را گرفتم خودش بلبل شد و همه را‬
‫قصه كرد و منم فرض برادر بزرگ را بجا كرده نصيحتش كردم‪.‬‬
‫‪ +‬ببين بيادرم‪ ..‬هر دوي ما هم خواهر دارم همان قدر كه به عزت خواهر هايت فكر ميكني به‬
‫عزت خواهر مردم هم فكر كن‪.‬‬

‫⁃ بيادر تو مرا نميشناسي ؟‬


‫به خنده گفتم گب مه قطع نكو كه باز نصيحت يادم ميره‪ ..‬خو چي ميگفتم‪..‬‬
‫ها اگر او دختره ميشناسي‪ ،‬و مدنظر داري كه همراهش زنده گي كني پس اي كارا فايده نداره كه‬
‫پشت دروازيشان بري يا هم در صنف مزاحم اش شوي مرد واقعي كس را كه ميخواهد برش‬
‫خواستگاري ميره‪..‬‬

‫⁃ اما هنوز وقت زياد است‪.‬‬


‫‪ +‬هيج وقت نيست‪ ،‬اگر پدر و مادرش خبر شوند چي ميشه ؟ اينكه بفهمند تو شناخته و دانسته اي‬
‫كاره كردي رابطه ي هر دو فاميل بد ميشه‪ .‬اما اگر سر خود باور نداري كه شايد‪ .‬بعدا كسي ديگه‬
‫خوشت ميايد او گبش جداست‪.‬‬

‫⁃ بخدا الال اي قسم نيست مه همي را ميخواهم اما از حريم مطمئن نيستم‪..‬‬
‫‪ +‬چب باش ديگه حال سر او ننداز‪ ..‬كسي كه تا پشت دروازه شفا خانه آمد همو دختر نبود؟‬
‫سبحان با تعجب پرسيد‪ :‬چي ‪ ...‬يعني ؟؟‬
‫ها بلي مه از اول ميفهميدم مرا گب داده نميتواني مه بيادرك كالنت استم نه خورد كه فريبته‬
‫بخورم‪..‬‬
‫سبحان هم مثل كنه چسپيد به جانم و دو بار هم روي مه ماچ كرده صدقه و قربانم ميرفت‪..‬‬
‫‪ +‬بس بس زياد چاپلوسي نكن‪ ..‬برو خواب كو‪..‬‬
‫سبحان‪ :‬تا به اتاقم رفتم مسج حريم آمد كه رسيديم يا خير ؟‬
‫در جوابش نوشتم ( دل نگران كي شدين ؟) و او هم مسج را ديد و ديگر چيزي نگفت‪..‬‬
‫يك صحفه مسج را هاهاهاها پر كردم و به عالمت اينكه ميخندم بااليش فرستادم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫و بعدش گفتم ترسو چقدر زود ميترسي؟‬


‫⁃ هيچ نترسيدم‪ ،‬فقط خوابم گرفت به اين دليل‪ ..‬جواب ندادم‬
‫‪ +‬خوابت گرفته پس چرا تا رسيدن من منتظر ماندي ؟ حتما چيزي خو است ‪ ..‬ديگه‬

‫⁃ ني نيست‪.‬‬

‫⁃ هيج همتو ‪...‬‬


‫من فرستادم چي همتو‪ ..‬اما در جواب چيزي نگفت و رفت ‪ .‬اينه بخير ادب شب بخير گفتنه هم ندارد‬
‫و بيخيال خوابيد خير فردا حقش را ميدهم‪.‬‬
‫تا به نماز صبح بيدار شدم مسج كردم كه صبح بخير‪ ..‬اما جواب نداد و با خود گفتم چي ديگه دلت‬
‫است كامپيوتر باشد تا مسج كردي حتما جواب بده؟‬
‫تمام روز گذشت و حريم جواب مسج مرا نداد اينكه حرف ديشبم راست شده بود را ميديدم‪ ،‬او‬
‫حريم ديشب امروز نبود حتي جواب مسج مرا نداد‪ ..‬از اين چنين لحظه چقدر هم در حراس بودم‪.‬‬
‫از دلم خدا خبر بود و چاره ي جز صبر نداشتم نميشد كه هر دقيقه به خانه شان بروم و او را وادار‬
‫به ديدار كنم‪.‬‬
‫شب بار ديگر برايش مسج كردم و اين بار مسج مرا خيلي سرد جواب داد‪ ..‬در جواب چندين مسج‬
‫من فقط گفته بود (سالمت من خوبم )‬
‫اين كارش ريشخند زدن باالي مه بود؟ چي ميخايه اي دختر يك روز يك رقم روز ديگه پس ديگه‬
‫رقم‪..‬‬
‫زنگ زدم هر دو بار تماس هاي مه رد كرد و در مسج نوشت كه پاسخ داده نميتواند‪.‬‬
‫‪ +‬خوب هر وقت ميتوانستي گب بزني مسج كن دق شدم ‪..‬‬
‫مسج مرا ديد اما جواب نداد‪ .‬از يازده شب ده دقيقه ي گذشته بود كه ديدم در وتسب آنالين نشان‬
‫ميدهد برش مسج مردم بيكار شدي ؟ او مسج مرا ديد و گفت بلي ‪..‬‬
‫‪ +‬پس چرا احوال ندادي ؟‬
‫‪ +‬مه تا حاال منتظر بودم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ منتظر نميبودي‪.‬‬
‫‪ +‬حريم باز چي شده ؟‬
‫‪ +‬چرا اي قسم ميكني ؟‬

‫⁃ سبحان لطفا مزاحمم نشو‪..‬‬

‫⁃ ببين اين كار گناه است چون فقط وقت گذارني است‪.‬‬
‫‪ +‬حريم حرف هايته سنجيده بگو مه او قسم نفر به نظرت آمدم تشكر‪ ..‬اما مقصدم با تو خوش‬
‫گذراني نيست درك كردن است اگر رضايت تو باشد ادامه زنده گي با هم باشيم‪.‬‬

‫⁃ خوب اي قسم خوش گذراني اگر نيست بيا از پدرم مرا بخواه ‪ ..‬اي قسم مه ادامه داده نميتوانم‪..‬‬

‫اعصابم از حرف هاي او خراب شد و صبح ناوقت بيدار شدم‪ .‬مسج شب ما همان قسمت كه حريم‬
‫حرف آخرش را زده بود تمام شد‪.‬‬
‫صبح شايد زياد حالت عجيب داشتم كه جلب توجه همه شده بود‪ ،‬روي ميز صبحانه پدرم قصه ي‬
‫را تعريف ميكرد همه به خوشحالي آنرا گوش ميكردن جز من‪.‬‬
‫حميد به شانه ام دست مانده گفت خوبستي؟‬
‫‪ +‬ني‪ ،‬چاي كه خالص شد بيا گب بزنيم‪.‬‬
‫تا من از ميز بلند شدم از عقبم حميد هم آمد و هر دوي ما با هم به اتاق ديگر رفتيم و جريان را براي‬
‫حميد بازگو كردم و اينكه حريم ميخواهد خوستگار بفرستم را همچنان‪.‬‬

‫⁃ خوب است خي اقدام كنيم بخير ‪ ..‬جواب بلي را از دختر كه گرفتي پنجاه فيصد كار پيش رفته‬

‫‪ +‬بلي چي الال ميگه سرم باور نداره‪..‬‬


‫سبحان جان از مه چي ميخواهي پس با مادرم گب بزنم يا ميگي با حريم گب بزنم ؟‬
‫‪ +‬با مادرم گب بزني خوب است تا گب زدن با او شيشك و جنگره ‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ وال از حالي زير تاثير زنت رفتي بيشك دي وال ‪...‬‬


‫‪ +‬خدا زبانته نيك كنه الال ههههههه باز قدم هايم سر تو هم بفته بخير‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫⁃ مه با قدم تو كار ندارم خدا به خودت نيك و مبارك كنه‪.‬‬


‫بدون معطل شدن به حريم مسج كردم كه درست اس ميخواهي مياييم خواستگاري اما اگر جواب‬
‫بله را نتي باز او وقت مه ميفهمم و تو ‪...‬‬

‫حليمه‪ :‬حميد بعد صبحانه با سبحان يكجا رفتند و بعدش هم دوباره بازگشت و سر به خود خنده‬
‫ميكرد‪ .‬از تغييرات ناگهاني هر دو پسرم واقف بودم اما نميخواستم فكر كنند كه در قيد هستند و يا‬
‫اينكه از آنها هميش بازجويي ميكنم‪.‬‬
‫ساره و صوفيا ميز را جمع كردن و زينب هم كه گفت درس دارم به اتاقش رفت احسان جان كه‬
‫مصروف كار هايش بود حميد آهسته كنارم آمد و گفت بايد گب بزنيم‪.‬‬
‫با او به اتاق رفتم و منتظر بودم كه چي حرفي با من دارد‪ .‬او حرف از ده و درختانش ميزد اما من‬
‫مادرش بودم از پراگنده گي جمالتش ميفهميدم هدف ديگري دارد و بالخره گفتم‬
‫‪ +‬بچيم ميشه سر اصل مطلب بريم‪ ،‬نيم روز خو به مقدمه سخنانت رفت‪.‬‬

‫⁃ مادر باش كه پيش خودم تحليل ميكنم گبه ‪..‬‬


‫‪ +‬مادر فدايت عزيز دلم‪ ،‬بدون تحليل بگو مادرت هم حرف هايت را ميداند‪.‬‬

‫⁃ مادر ميشه برين خواستگاري ‪..‬‬


‫چشمانم برق زدن چون هر وقتي براي حميد اسم عروسي را مياوردم ني ميگفت اما امروز‬
‫خودش ميخواهد خواستگاري بروم‪ ..‬با دست روي حميد را نوازش كردم‬
‫‪ +‬گل مادر اگر به پا نتوانم با فرق سر ميروم‪ .‬تو بگو كه كي را مدنظر داري به دو چشمم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حميد هر دو دستم را بوسيده ادامه داد‪..‬‬

‫⁃ فداي مادر مهربانم‪ ،‬اما براي من ني براي سبحان‪..‬‬


‫از جايم بلند شدم ( تو ريشخند ميزني؟ سبحان چهار سال ازتو خوردتر است اول حق توست كه‬
‫عروسي كني نه سبحان)‬

‫⁃ مادر جان قار نشو لطفا بنشين به آرامي گب بزنيم‪ ..‬فدايت مادرم لطفا‬
‫حميد‪ :‬بعد از تعجب كه مادرم كرد و عكس العملش خوب فهميدم كه سبحان چرا پاي مرا پيش كرد‬
‫در موضوع با هزاران كوشش مادرم را وادار كردم كه حرف مرا تا آخرش بشنود‪.‬‬

‫⁃ مادر جان ببين دختريكه سبحان ميگه را كم كم همه ي ما ميشناسيم او خوش است كه همو دختره‬
‫بگيره‪ ..‬ببين حتي بخاطر او سر خم درس و زنده گيش شده‬
‫‪ +‬بچيم مارا ريشخند مردم ميكنين؟ نميگن كه چرا بيادر كالن عروسي نكرد كه خورده زن دادن؟‬

‫⁃ اولش كه خدا نكنه كسي گب بزنه و ريشخندي كنه و دومش اگر ريشخندي هم كنند باالي مه‬
‫ميكنند نه شما مادر جان ‪ .‬گب قسمت است هر وقت نصيب شود انسان همان وقت عروسي ميكنه‪.‬‬
‫حال مه ميرم كه به نماز جمعه آماده شوم شما هم خوب فكر تانه بكنين باز جواب بتين تا دل سبحانه‬
‫جمع بسازم بخير‪...‬‬
‫‪ +‬خو ‪ ..‬حال او دختر كيست ؟ زينب خو نيست؟‬

‫⁃ ني مادر جان چي ميگي زينب خواهر ماست اي حرفه بار ديگه نگويي‪...‬‬
‫‪ +‬پس او دختر كيست از چي قسم فاميل است‪ .‬كه يك فكر كنم سرش ؟‬

‫⁃ دختر كاكا عثمان‪..‬‬


‫از شنيدن نام عثمان اندك خيالم راحت شد چون فاميل آنها را ميشناختم از بهترين آشناهاي ما بودند‬
‫اما اينكه براي سبحان خواستگار بروم اصال دلم قبول نميكرد مگر اين دو برادر وقت كار خود را‬
‫كرده بودن با هم در تفاهم رسيدن ديگر نبايد در بين شان دخالت ميكردم‪.‬‬
‫حال منحيث مادر شان وظيفه مه بود كه حرف دل سبحان را به پدرش برسانم تا آخر گپ به همه‬
‫معلوم شود‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم‪ :‬صبح كه سبحان مسج كرد ديدم مگر وجدانم اجازه نداد همراهش مسج كنم‪،‬او فقط براي اين‬
‫تعويذ نزد من آمده‪ ..‬هر وقت نباشد سبحان هم نيست‪ .‬يا هم هر چه بدون او هم باشد‪ ،‬مگر اين راه ما‬
‫اشتباه بود شايد گناه بزرگي كردم از راهم به در شدم اما نبايد بيشتر ازين پيش ميرفتم‪ .‬شب هم تا با‬
‫هانيه مسج كردم زنگ و مسج هاي سبحان هم آمد و اينكه برايش روي خوش نشان ندادم بسيار‬
‫عصبي شد‪.‬‬
‫اگر چه توبه كرده بودم و از خداوند طلب مغفرت داشتم اما روز جمعه هر لحظه موبايلم را چك‬
‫ميكردم‪ ،‬شايدمنتظر مسج سبحان بودم حالت من حالت همان چوپان بود كه براي بره اش ميگفت‬
‫نزديك نيا خوشت ندارم و دور نرو كه گرگ ميخورديد‪...‬‬
‫حال چي كار كنم و از يك سو تمام پول هايم خرج اين تعويذ نويس و كرايه راهش شده بود و ناچار‬
‫بازم از پدرم پول ميخواستم‪ .‬تا حد اقل همان مقدار كه براي شيريني خواسته را بدهم كه دين او به‬
‫گردنم نماند‪ .‬پدرم اينبار هم بدون كدام پرسش و پاسخي پول را به كف دستم گذاشت‪.‬‬
‫تصميم داشتم فردا بروم پيش سجيه بدهمش و بگويم كه ديگر به اين راه نميروم‪ .‬و حساب ما تصفيه‬
‫شود‬
‫بعد نماز جمعه براي پدرم شان غذا كشيدم و با هم خورديم تا ظرف ها را شستم و ساعت موبايل‬
‫را چك كردم متوجه مسج سبحان روي صحفه موبايل شدم و يادم افتاد كه شب موبايلم را بي صدا‬
‫كرده بودم‬
‫(درست اس ميخواهي خواستگاري مياييم اما اگر جواب بله را نتي باز او وقت مه ميفهمم و تو ‪)...‬‬
‫مسج اش شبيه اخطار نامه بود برايم يعني واقعا ميخواست خواستگاري بيايد؟ اگر ها پس اين نوع‬
‫گفتنش چي معني ديگر ؟‬
‫بايد حدودش را بداند‪ ،‬در جوابش نوشتم‪.‬‬
‫( تو كاري به بلي و نخير من نداشته باش‪ ،‬فقط اراده خودت را نشانم بده)‬
‫مسج روان شد و و هنوز صحفه موبايل را قيد نكرده بودم كه سبحان انالين شد و وضعيت در حال‬
‫نوشتن را نشان ميداد‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ چون و چرايي در كار نيست اينكه ميخواهي خواستگارت بشوم حتما ميخواهي زنم باشي‪ .‬اگر‬
‫غير از اين است بگو تا منم پا پس بكشم‬
‫‪ +‬ميل داري‪...‬‬

‫⁃ چي ؟‬
‫⁃ نشود آبروي مرا ببري پيش فاميلم‬
‫حرف هاي سبحان باورم نميشد صد در صدي حدس من اين بود كه ميخواهد مرا مضمون در‬
‫بازي هاي احمقانه خود بسازد‬
‫براي اين ديگر جوابش را ندادم‪ .‬اما سبحان بازم مسج كرده گفت ( برادرم را كه ميشناسي‪ ،‬او از‬
‫همه حرف هاي ما با خبر است‪ .‬حاال اگر واقعا ميخواهي يا نميخواهي را مشخص كن)‬
‫‪ +‬چي تو بر برادرت گفتي؟‬

‫⁃ ها گفتم ‪...‬‬

‫⁃ حاال تو همين جرعت را بكن و با خواهرت يا خانم برادرت بگو كه خواستگار ات ميايد كه‬
‫آماده باشند‪.‬‬
‫‪ +‬هاهاهاها‪ ...‬عجب فكاهي ميگي وال ميخواهي مرا مضمون بسازي؟‬

‫⁃ بخدا قسم كه مياييم حريم تو باورم كن ‪ ....‬فقط بگذار بدانم پدرم در اين مورد چي نظر دارد‪ .‬همين‬
‫حاال بخواهي مياييم‪.‬‬
‫آخرين مسج او را ديدم و عاجل انترنت موبايل را قطع كردم يعني سبحان تا اين حد مرا گرفته‬
‫جدي بود؟ خداي مه چي كار بايد كنم ؟ از ترس زياد ديگر آنالين نشدم و موبايلم را خاموش كرده‬
‫به زير بالشت سرم گذاشتم‪.‬‬

‫حليمه‪ :‬طرف هاي عصر خودم را مصمم كردم تا حرف هاي سبحان و حميد را براي احسان جان‬
‫بازگو كنم چون عجله ي عجيبي را حميد به راه انداخته بود و هر چه زودتر ميخواست بداند چي‬
‫نتيجه ميگيريم‪.‬‬
‫احسان جان ميشه آواز تلويزيون را اندك پايين بياري؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ چشم خانم جان امر بفرما ‪..‬‬


‫‪ +‬استغفرهللا امر نبود‪ ،‬فقط ميخواستم كمي همراهت گب بزنم‪.‬‬

‫⁃ پس بگذار كامال خاموشش كنم چون حرف هاي تو مهمتر است‪.‬‬


‫‪ +‬قربانت‪...‬‬
‫من كه بناي حرف زدن را گذاشتم ساره و صوفيا به اتاق آمدن و از پشت آنها زينب‪.‬‬
‫‪+‬اينه بخيرتا حاال كجا بودين؟‬

‫⁃ ظرف ميشستيم مادر جان‬


‫احسان ‪ :‬خي برين از سر ظرف ها را بشويين كه مادرت با من كار دارد‪.‬‬
‫ساره‪ :‬ديگه رقم نميشه پدر ‪...‬‬
‫صوفيا‪ :‬ميشه ميشه ‪ ...‬همينجا ميباشيم و چشم هاي خوده پت ميگيريم‪.‬هاهاها‬
‫‪ +‬هله بخيزين بيرون شوين دختراي آدم‪ ..‬به هر چه ريشخندي حاال به ريش بابا هم ريشخندي‪.‬‬

‫احسان‪ :‬اينكه دختراي مه اي قسم بيرون كردي حتما حرف مهم است‪ .‬خيرتي خو است انشاهلل‪.‬؟‬
‫‪ +‬ها خير و خيريت باش كه همتو سر اصل موضوع بريم‪ ،‬بچه ات (حميد جان ) ميخايه خانه عثمان‬
‫بيادر به خواستگاري بريم‬
‫احسان با خنده گفت ؛ خو زن جان چشمت روشن‪.‬‬
‫ايله كه بچيت تصميم عروسي را گرفت مه فكر ميكردم بايد پاي سبحانه بند كنيم حميد كه دلش‬
‫نيست زن بگيره‬
‫‪ +‬دلت خوش نكو او هم غم سبحانه خورده‪ ...‬ميخايه بر سبحان اونجا خواستگاري بريم‬

‫⁃ چي ميگي او زن ؟ حميد بر سبحان دختر خوش كرده ؟‬


‫‪ +‬وال جزئيات شه خو مام خبر ندارم صبر كه حميد را صدا كنم با خودش گب بزن‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫بازي ميكرديم روز جمعه اكثرا وظيفه دو نفره ما همين بود كه ) ‪play station‬حميد‪ :‬با سبحان يكجا (‬
‫صداي مادرم آمد و مرا به اتاق پايين خواست‬
‫‪ +‬سبحان بچيش صداي مادرم يك قسم معني دار نبود؟‬

‫⁃ چطور يعني ؟‬

‫‪ +‬پيش شو بچيش كه مسله ي خواستگاري ترا به پدرم گفته‪..‬‬

‫⁃ ني مه نميرم برو تو گب بزن‪.‬‬


‫‪ +‬بخي ترسو امروز صبا زن ميگيري باز ترس از پدرت داري ؟ دلت است خطبه نكاحت را هم به‬
‫جايت مه پيش ببرم ؟‬
‫كشان كشان سبحانه به پايين بردم اما داخل اتاق نيامد و گفت اگر الزم شد صدايش كنم چون پدرم‬
‫او را نخواسته بود و اول ميخواست با من حرف بزند‪.‬‬
‫تا دم در كه با جرعت رفتم اما حرف زدن با پدرم برابر به مادرم راحت نبود‪ .‬مادرم مهربان و‬
‫حرف شنو اما پدرم هميشه تصميم گيرنده و خشن‪ .‬به نزديك پدرم رفته و سالم كردم هنوز به جايم‬
‫ننشسته بودم كه پدرم به گب زدن شروع كرد‪.‬‬

‫⁃ شنيديم براي سبحان دختر خوش كردي ؟ كي است او ‪ ..‬دختر‬


‫‪ +‬دختر كاكا عثمان‪ ..‬دختر دومش دختر بسيار مهربان و خوبست پدر‬

‫⁃ آن وقت دختر عثمان را تو از كجا ميشناسي ؟‬


‫⁃ از چي ميداني كه خوب دختر است ؟‬
‫⁃ اقدر هم كه خوبست چرا خودت نميگيريش ؟ دليلش چيست؟‬
‫ده ها سوال پدرم و من كه خاموش مانده بودم در اين هوايي خزاني عرق كرده بودم از جديت‬
‫حرفهاي پدرم تحت تاثير رفتم‪.‬‬
‫اما فرشته ي نجات من (مادرم) مداخله كرده گفت ‪ :‬دخترش را كه مام ميشناسم به چند جايي ديدمش‬
‫و ها او دختر چي نامش بود ؟ من صدا كردم حريم ‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫مادرم ادامه داد‪ :‬ها همان حريم صنفي سبحان است در پوهنتون‪.‬‬
‫به اين حرف مادرم ادامه حرف هاي من ساده تر شد‬
‫‪ +‬بلي پدر جان اول نمره سبحان شان است و باز فاميل شان شناخته است‪.‬‬
‫پدرم‪ :‬اما اي دليل شده نميتانه كه بر سبحان خواستگاري بريم ‪ ..‬اقدر كه اي دختر به دلتان است‬
‫ميرويم خواستگاري اما بر تو ‪..‬‬
‫سبحان ك تا حاال پشت در بود‪،‬دروازه را باز كرده داخل آمده با رنگ پريده گي و وارخطايي گفت‬
‫نميشه‪..‬‬
‫پدرم هم خيلي جدي گفت ‪ :‬چي نميشه ؟‬

‫سبحان‪ :‬ببين پدر جان حريم نميشه به الاليم يك دختر ديگه را پيدا كنين لطفا ‪..‬‬
‫پدرم؛ چرا حريم نميشه اقدر مادر و برادرت تعريف شه كردن مرا خو خوشم آمد كه عروسم شوه‪..‬‬
‫و اينكه حميد برادر كالنت است اول بايذ حميد عروسي كنه‪.‬‬
‫سبحان عاجزانه طرف من ديد و شايد ازم ميخواست عرض اش نزد پدرم پيش كنم‪ .‬اما كجاست‬
‫اقدر جرعت كه بگويم بچه خان صاحب عاشق دختر شده مه چطور بگيرمش‪ .‬شانه هاي مه باال‬
‫انداختم و ميدان را براي خودش واگذار كردم تا اين جايش مربوط من بود بعد اين خودت ميداني و‬
‫والدين گرامي ات‪ .‬سبحان كه از من ناميد شد به طرف مادرم ديد و مادرم هم تاكيد كرد كه خودش‬
‫حرف بزنه‪.‬‬

‫سبحان‪ :‬مشكل ترين كار روي زمين گفتن حرف هايم به پدرم است‪ ،‬شايد ميتوانستم به مانند فرهاد‬
‫كوه بكنم اما براي پدرم فهماندن اينكه حريم را براي خودم ميخواهم مشكل بود‪.‬‬
‫اما به گفته حميد حاال تير از كمان رها شده چاره ي نيست به مادرم و برادرم كه اقرار كردم اين‬
‫آخرين مرحله امتحان دادن است‪.‬‬
‫رو بروي پدرم نشستم و ادامه دادم‪ :‬پدر جان او شي‪ ..‬مقصدم حريم صنفيم است باز در عروسي‬
‫هم مادرم مرا با او معرفي كرد كه دختر كاكا عثمان ميشه از اخالق و لياقت اش دختري خوب‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫معلوم ميشه‪ .‬وها بپرسين شايد كدام دختر كاكا يا ماما داشته باشد كه به حريم‪ ..‬ني مقصدم به حميد‬
‫بيادرم بگيريم‪.‬‬

‫⁃ خوب حميد گفت اول نمره صنف است‬


‫‪ +‬بلي پدر جان ‪..‬‬

‫⁃ مادرت او دختره نشانت داد باز او ره شناختي همتو؟‬


‫‪ +‬ها پدر جان‪..‬‬

‫⁃ خي حال بر تو ي بر حميد ميريم‪.‬؟‬


‫‪ +‬بر مه پدر جان‪...‬‬

‫⁃ خي حاجت نجار نيست ؟‬


‫‪ +‬ني پدر جان‬
‫با اين حرفم مادرم و حميد بااليم خنده كردن و بعد خنده كردن پدرم متوجه حرفش شدم نجار در اين‬
‫مسله از كجا شد ؟ كه پدرم جمله اش را تكميل كرد ؛ زن جان تخته كه به تخته جور آمد حاجت‬
‫نجار نيست يك روز را تعيين كو كه بريم خواستگاري ‪..‬‬

‫الاليم هم از جايش بلند شده و مرا در بغل گرفت و آهسته به گوشم گفت برو دست هاي پدر جانه‬
‫ببوس‬
‫منم عاجل خودم را پيش پدرم خم كردم و دست هايش ماج كردم‬
‫⁃ اي وال ‪ ..‬زن اينتو بد چيز است ببين حاال آمده دست هاي مه ماچ ميكنه‬
‫‪ +‬پدر خو الاليم گفت ماچ كو دست پدره ‪...‬‬

‫⁃ خي يعني خودت انسانيته نميفهمي ؟ ني نشد ديگه اول اي را يك كورس آدم گري روان ميكنيم ‪.‬‬
‫خوشحالي را در چشمان مادرم ميديدم و اميد جديد از نگاه هاي پدرم معلوم بود‪ .‬بازم نزديك حميد‬
‫ايستاده شدم و گفتم انشاهلل كه جبران ميكنم همه اش را ‪ ..‬و حميد دست بر شانه ام زده گفت ‪:‬‬
‫خوشبخت شويي بيادرم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم‪ :‬صبح باز هم زودتر آماده شدم تا قبل از صنف رفتن با سجيه ببينم و بعدش به صنف بروم با‬
‫پدرم به پوهنتون رفتم در آنجا كه رسيدم موبايلم را روشن كردم و مسج براي سجيه گذاشتم تا قبل‬
‫رفتن به صنف شان نزد من بيايد‪ .‬در صحفه پيام ها چندين مسج از سبحان بود كه باز كردم ديشب‬
‫فرستاده ‪...‬‬
‫(حريم جان كجاستي ؟) اي وال مرا جان هم گفته ببين هنوز به كجاست دختر‪..‬‬
‫مسج بعديش ( صبح زودتر بيا تا ببينمت دق شدم )‬
‫با خودم گفتم دل به دل راه دارد منم همينطور ‪ ...‬خنده كردم و سراخ مسج بعدي كه گفته فردا چي‬
‫رنگ لباس ميپوشي بگو لطفا ؟‬
‫حال به رنگ لباس مه چي كار داره توبه‪..‬‬

‫به داخل صنف رفتن دو سه صنفي هاي ما قبل مه إمده بود و در اخير صنف هم سبحان نشسته‬
‫همان چوكي كه روز اول من نشسته بودم‪ .‬و با دست اشاره كرد كه پيش اش بروم‪..‬‬
‫منم خودم را به كوچه حسن چب زدم و بي فكر به چوكي خودم نشستم كه سبحان از جايش بلند شده‬
‫نزديكم آمده و شاخه ي گلي را به روي ميز گذاشت‪ ..‬يك شاخه گل سفيد درست همانند همان گل كه‬
‫روز امتحان برايم مدنظر گرفته بود‪.‬‬
‫تا گل را گرفتم متوجه كاغذ رنگي روي ميزم شدم ك چسپ خورده بود از روي ميز بلندش كردم‬
‫چنين نوشته بود‪.‬‬
‫دل تُو را می طَلبَد‬
‫ديده تُو را می جويَد‪...‬‬
‫‪ -‬صبح بخير عزيز دل‪...‬‬
‫‪ +‬عزيز دل ؟‬

‫⁃ ها ‪ ...‬ديگه ( خنده كرده و چشمك هم زد)‬


‫‪ +‬توبه سبحان‪ ...‬اين همه براي چي ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ اي يك نمونه بود براي اينكه اگر خوشت آمد باز به دست مادرم يك دسته ي كالنش را بفرستم ‪..‬‬
‫با اين حرف اش هر سه دختران صنف طرف من ديدن و بدون كدام گب از صنف بيرون رفتن‪..‬‬
‫‪ +‬آدم شو بياب ما كردي وال‪...‬‬

‫⁃ چي فرق ميكنه فردا خبر نشوند همي امروز خبر شوند‪.‬‬


‫‪ +‬سبحان‪ .‬بس است ديگه‬

‫⁃ حريم تو چرا باور نميكني ميگم مه همراهي پدرم و مادرم گب زديم خواستگاري ميايند‪ .‬حتي‬
‫شايد مادرم امروز بيايد‪.‬‬
‫سكينه به صنف آمد و عاجل به طرف مه و سبحان دويد سبحان كه او را ديد زير زبان گفت ( مار‬
‫از پودينه بدش ميايد باز نزديك خانيش سبز ميشه)‬

‫⁃ سالم حريم جان خوبستي ( و چند بوسه ي به صورت من گذاشت كه اصال ازش خوشم نيامد اين‬
‫همان دختري بود تا برايش بودن همراهي سبحان فراهم شده بود مرا به هيچ فروخت)‬
‫مگر آمدن او موجب شد كه سبحان از نزد من برود و بازم به ساعت درسي ننشست و گويا فقط‬
‫براي ديدن من آمده بود‪ .‬تمام روز را حرف هاي سبحان در گوشم جريان داشت كه مادرش به‬
‫خواستگاري من ميايد‪.‬‬
‫در راه با خود فكر ميكردم كه اگر واقعا بيايد چي ؟ تا به خانه رسيدم ديدم كه صدف پاك كاري دارد‬
‫و خوب هم شد مه او اقدام به كار كرده بود و بدون غذا خوردن من هم همراهش شروع به كار‬
‫كردم ساعت هاي چهار عصر بود كه از كار خالص شديم و رفتيم كه حمام كنيم‪ ،‬عطر خوش كيك‬
‫دست پخت مادرم در همه اتاق ها پيچيده بود‪ .‬صدف كه به اتاقش رفت تا و سر و وضعش را جور‬
‫كنه زنگ دروازه شد و دل نا دل به طرف دروازه رفتم و اما جرعت باز كردنش را نداشتم زنگ‬
‫بار دوم به صدا آمد كه مادرم هم از باال صدا كرد چي شدي دختر جان باز كو دروازه ره‪...‬‬
‫عقب در مادر سبحان‪ ،‬پدرش و برادرش بود‪.‬‬
‫چي زود هم اقدام كردن حاال كي جرعت داشت بگويد بفرمايد داخل‪..‬‬
‫چادرم را به سر كردم و سالم انداخته مادرم را صدا كردم‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫مادر مهمان داريم ‪ ..‬صداي مادرمكه از آشپزخانه ميامد‬

‫⁃ كي است دخترم خوش آمدن ‪..‬‬


‫من هم تا صالون رهنمايي شان كردم و بعدش رفتم صدف را صدا زدم‪.‬‬
‫صدف به آشپزخانه چاي دم ميكرد مرا صدا كرد كه كمك اش كنم‪ .‬مادرم پيش مهمان ها بود براي‬
‫همه چنين صحنه ي عادي به نظر ميرسيد اما براي من لحظه به لحظه اش درد بود و حراس‪...‬‬
‫صدف ظرف هاي چاي را آماده كرد و سمت من گرفته گفت پيش شو‪...‬‬
‫‪ +‬نميشه مه نرم ينگه جان‪..‬‬

‫⁃ مه تنها برم بد است‬


‫‪ +‬موهايم تر است و به خود هيج نرسيديم ببين چي حال دارم‪.‬‬

‫⁃ بيا بيا ناديده ات نيستند همي دروازه را بخيالم كه خواهرخوانده هايت باز كردند چطور؟‬
‫كنايه هاي صدف از روي مزاح بود اما حوصله مزاح كردن را هم نداشتم‪ .‬دستانم ميلرزيدن تا به‬
‫داخل اتاق رفتم چاينك چاي را به زمين ماندم و بدون ديدن عقبم از اتاق خارج شدم به دهليز منزل‬
‫دوم ايستاده بودم دلم پر از غوغا بود‪ ..‬هياهوي عجيبي به وجودم رقم خورده ‪ ..‬هر لحظه ممكن بود‬
‫پدرم و يا هم برادر هايم بيايند آنگاه چي ؟ از همه چيز باخبر ميشدن‬
‫صداي زنگ موبايل بود و به اتاق رفتم سبحان زنگ زده‪ ...‬دل نا دل جوابش را دادم گفت حال كه‬
‫ميشود يك لحظه بيرون بيايي ؟‬
‫‪ +‬ني مهمان داريم‪.‬‬

‫⁃ او بيشك كي آمدن ؟‬
‫خودم را به نفهمي زدم‪ ،‬وال نميفهم به هنوز نديديم شان‪.‬‬

‫⁃ راستي هنوز پيش شان نرفتي؟‬


‫‪ +‬ني‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ اله و بل ال كه مادرم خفه ميشه هله خوده كمي آرايش كو باز برو پيش اش مادرم دختراي فيشني‬
‫را زياد خوش دارد‪.‬‬
‫تا حرف از فيشن زد پيش چشمانم تصوير زينب آمد و اعصاب ضرب در صفر شد‪ .‬با سبحان به‬
‫جنگ شدم‪ :‬خو خوبست كه دختراي فيشني دوست داره برود همان فيشني را عروس خود كنه‬
‫خي‪..‬‬
‫هنوز حرفم تكميل نشده بود كه سبحان گفت ‪ :‬فداي قهر و نازت‪ ..‬ترا عروس ميكنه نازدانه‬
‫سبحان با حرفش كامال مرا خاموش ساخت هيج جوابي به اين حرف اش نداشتم و مجبور تماس را‬
‫قطع ميكردم‪.‬‬
‫در مسج نوشته بود خدا كنه تحفه ام را پذيرا باشي‪ ...‬و عكس يك دسته گل سفيد برايم فرستاد‪..‬‬
‫هر دختر عاشق گل است چي تظاهر كند يا خير با ديدن گلها لبخندي عجيبي بر لبانم نقش گرفتن و‬
‫با خودم گفتم اي كاش قسمت بشود‪..‬‬
‫و گويا سبحان حرف را شنيده بود در مسج بعدي فرستاد ‪ ..‬من پي قسمت نيستم‪ ،‬تو از مني حريمم‪...‬‬
‫اين م آخري م مالكيت بود چيزي كه مرا به او متعلق ميساخت حسي در درونم شورش ميكرد كه‬
‫وقتي خوشي است چون سبحان پاي حرف هايش مانده و تا اين حد از مصمم بودنش براي بودن با‬
‫من نشان داد‪.‬‬
‫همين لحظه بود كه صدف صدايم زد و مرا پايين خواست‪ .‬تا چند لحظه پيش مهمان ها باشم‪ .‬به‬
‫اتاق داخل شدم و اينكه برادرش در مورد تمام جزئيات خبر بود مرا شرمنده ميساخت و نميتوانستم‬
‫به باال ببينم‬
‫حميد‪ :‬حريم جان درس ها چطور پيش ميرن؟‬

‫⁃ تشكر زنده باشيد خوب است‪.‬‬


‫‪ +‬ميدانم كه دختر اليق استي ماشاهلل تعريف هايت را زياد شنيديم‪.‬‬
‫مادرم كه به طرف من ميديد و عجيب و غريب بودن نگاهايش را همه در اتاق درك كردن‪ ،‬كه با‬
‫خنده پرسيد چطور يعني ؟‬
‫مادرم‪ :‬چطور يعني ؟ شما حريم جان را ديدين؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حميد‪ :‬بلي خاله جان زينب و سبحان هر دو با حريم يكجا در يك ديپارتمنت استند‪.‬‬
‫ابرو هاي مادرم بود كه باال رفت و خوبم ميدانستم بعد رفتن مهمان ها محاكمه من است چون اين‬
‫ديده هاي مادرم به ناحق نبود يك لبخند زوركي زد و گفت خوبست فراموش ما شده حتما متوجه‬
‫اين موضوع نشديم‪.‬‬
‫تا بحث شان تمام شد زنگ دروازه زده شد من نگذاشتم صدف برود چون دنبال بهانه بودم براي‬
‫بيرون شدن از اين اتاق ‪ ..‬به نزديك در رفتم و آهسته گفتم كيست؟‬

‫⁃ منم (سبحان)‬
‫‪+‬سبحان‪...‬‬

‫⁃ بلي‬
‫‪ +‬اينجا چي كار داري ؟ برو ديگه هله‬

‫⁃ دروازه را خو باز كو كه كار مه بگويم‪..‬‬


‫آهسته زنجير دروازه را كش كردم سبحان آنقدر نزديك دروازه ايستاده بود كه گويا ميخواست تا‬
‫در باز بشود خودش را به خانه ي ما رها كند‬
‫‪ +‬خيريت خو است كمي دور برو هله‬
‫سبحان قهقه زد و گفت دروازه تان خورده شد ؟‬
‫بيا بگير فقط بخاطر اين ها آمدم و دسته ي گل را سمت من گرفت‪.‬‬

‫سبحان‪ :‬از لحظه يي كه به نام خواستگاري از خانه بيرون شديم دلم از هيجان زياد به رقص در‬
‫آمده همينكه به آيينه مادرم را ميديم خوشحال است دلم بيشتر ذوق ميكرد لبخند پدرم و حرف هاي‬
‫برادرم و كنار من بودنش‪.‬‬
‫تا دم در همراهي شان كردم و وقت رفتن به حميد گفتم خدا كنه دست خالي بيرون نشوي‪...‬‬

‫⁃ انشاهلل سبحان‪ ..‬انشاهلل‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اما تا آمدن آنها طاقت نميتوانستم و براي حريم زنگ زدم دلم ميخواست صداي حريمم را بشنوم‬
‫اما شنيدن صدايش كافي نبود بايد ميديدمش‪ ..‬او كهه زير بار نيامد من دست به كار شدم‪ ،‬براي‬
‫ديدنش به پشت در رفتم مطمئن بودم كه حريم در را باز ميكنه چون ديگر كسي جز او خورد خانه‬
‫نيست‪.‬‬
‫حريمم تا پشت در آمد و آهسته گفت كي است يك قدم نزديكتر شدم و گفتم منم‪ ..‬از آوازم مرا شناخت‬
‫و گفت سبحان‪ ..‬اينكه اسم خودم را از دهنش شنيدم يك قدم ديگر نزديك شدم و يكباره حريم در را‬
‫باز كرد خودم را تكيه به در دريافتم‪ ..‬نزديك بود به زمين بي افتم‪ .‬خودم هم نميفهميدم چطور اينقدر‬
‫نزديك در ايستادم‪.‬‬

‫او كه بسيار به ترس شاخه هاي گل را گرفته و عاجل ازم خواست تا كسي نديده بروم‪..‬‬
‫چند لحظه ي بعد مادرم شان بيرون شدن و برادرم از دور طرفم جدي جدي ميديد و تا دم در خاله‬
‫شميم بدرقه شان كرد و بعدش حميد بازم دست به ريش اش كشيد و يك سر تكان داد اين حركت‬
‫حميد مرا به تشويش كرد و كمي سيت موتر را عقب تر كردم تا جايم باز باشد حاال كم است ديگر‬
‫ضعف كنم تا اينجا آمدن مان حيف بود؟‬

‫حريم‪ :‬دسته گل را گرفته سمت گارج موتر ها رفتم تا كسي نديده پنهانش كنم‪ .‬در دروازه داخل‬
‫دهليز رسيده بودم كه صداي پاي مي آمد فكر كنم مهمان ما ميرفتند‪ .‬و تا مرا ديد خاله حليمه دستي‬
‫به رويم كشيده گفت ما بازم مياييم‪.‬‬
‫مادرم چشمانش گرد گرد از كاسه ي سرش بيرون شده بود صدف هم چندان خوب به نظر‬
‫نميرسيد و ميفهميدم قرار است محاكمه بشوم‪ .‬كاش ميتوانستم با سبحان بروم و همين لحظه دست‬
‫مادرش ميگرفتم و ميرفتم‪.‬‬
‫اما جبرا لبخند زدم و حرفي نزدم كاكا احسان هم خدا حافظ آخر را گفت و از حويلي بيرون شد و‬
‫اين مادرم بود كه صدايم ميزد و مرا به اتاقش خواست‪.‬‬
‫‪ +‬بلي مادر جان ‪...‬‬

‫⁃ بيا بنشين و دروازه را هم از پشتت ببند‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬چيزي شده ؟‬

‫⁃ حميد را ميشناسي ؟ او را به كجا ديدي؟‬


‫‪ +‬از كجا بشناسم مادر‪..‬‬

‫⁃ خي بد ميكني وقتي او سوال ميكنه عاجل جواب ميتي ها ؟؟؟ او بچه چي تو ميشه كه به هر گبش‬
‫جواب داري‪ .‬پيش پرك معلوم ميشي همه جا نامت بيحيا ميمانند‪ ...‬مردم بيگانه ناق به خانه ما‬
‫نمياييند و باز اينكه گفتن باز مياييم ميفهمي چي معني ؟‬
‫سرم را پايين گرفتم و حرفي نزدم و بعد سكوت من مادرم بازم ادامه داد‪..‬‬

‫⁃ اونا بچه خوده گرفته آمدن ترا نشان داديش حال باز صبا ديگه صبا خواستگاري ميايند‪ ..‬اقه‬
‫چلچل كردي به اي زبانت آبروي مه بردي‪ ...‬از ديگه سو هم شكيال جان خبر شوه قيامت ميشه ‪...‬‬
‫‪ +‬مادر موضوع خاله شكيال خو خالص شد ديگه‪...‬‬

‫⁃ خاكه خالص شده صبر كه حالي از خواستگاري خبر شوه باز بيين قيامت ميكنه‪ ...‬باز حميد‬
‫همراهش چاكليت هم برد‪ ،‬حال پدرت خبر شوه مه چي جواب بتم؟‬

‫نميفهمم چي بد بخت با خود آوردم كه تمامي ندارد‪ ،‬مادرم فكر ميكرد براي حميد خواستگار آمدن‬
‫كه اين همه حرف شنيدم اگر بداند سبحان هم دوره يي پوهنتون من است چي خاكي بر سرم بريزم‪..‬‬
‫اينبار واقعا زنده به گورم ميكرد‪ .‬و از طرفي هم صدف خيلي نارام معلوم ميشد حق هم داشت اگر‬
‫جايي او من هم بودم چنين ميكردم‪.‬‬

‫زينب‪ :‬از ديشب كه حال و هوايي خانه تغير كرده حرف زدن هم به بخش ها تقسيم كردن‪ ،‬گاه حميد‬
‫با كاكا احسان خصوصي حرف ميزند و گاه هم با خاله جانم‪ .‬از گب گب كه كمي متوجه شدم مسله‬
‫ي خواستگاري بود حاال اگر حميد بيادر زود عروسي كنه راه مه و سبحان هم باز ميشه‪ ...‬هر چه‬
‫بود دعا كردم اين وصلت زودتر اتفاق بي افته تا منم بدانم آينده ي من چطوري است‪.‬‬
‫روز شنبه عصر مه و ساره فلم ميديديم كه خاله ام صدا كرد ما تا بيرون ميرويم و زود مياييم‪ .‬از‬
‫كلكين اتاق به حويلي نظر انداختم حميد و سبحان هم همراهيش بودن و شايد خواستگاري ميرفتن‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫چون خاليم عادت داشت همه حرف ها را كم كم پيش ميبرد و در دقيقه ي آخر همه را خبر ميكرد‪.‬‬
‫چون به عقيده او همين طور بهترين راه است براي انجام كار هاي نيك‪.‬‬
‫تا حركت كردن به خدا دعا كردم كه دست پر برگردند‪.‬‬
‫نزديك هاي شام بود كه خاله ام شان آمدن و ساره در را باز كرد‪.‬‬

‫⁃ خوشي آمدين ‪..‬‬


‫و دست پدرش را بوسيده گفت پس كجاست غذايي ما ؟‬
‫كاكا احسان‪ :‬وال غذا خوردن نرفتيم تا خانه ي‪..‬‬
‫و حرف اش را خاليم قطع كرد و گفت خير است حال كه ديگ نكردين سبحانه ميگم بره برتان نان‬
‫بياره‪..‬‬

‫سبحان‪ :‬در طول راه نه مادرم حرف زد و نه هم بيادرم هرچه اشاره ميكردم چي شده حرفي‬
‫نميزدن‪ .‬تا بالخره كه خانه رسيديم و مادرم شان پياده شدن از موتر و دست الالي مه گرفته گفتم ‪:‬‬
‫نكو الال كه قلبم ايستاده ميشه ‪ ..‬بگو كه چي گب شد‬

‫حميد هم كه فقط سرش را شور داد و يك هي زنده گي گفت و بس‬


‫‪ +‬اففف بيادر زهره ترك مان كردي كمي خو انصاف داشته باش ‪ .‬بگير بكشيم اما مره اي قسم آزار‬
‫نتي‪..‬‬

‫⁃ اي وال بمرمت بيادر جان بخاطر او شيشك و جنگره ات حال كم است خوده بكشي‪..‬‬
‫و از جيبش يك دانه چاكليت را بيرون كرده گفت بگير ايني را تعويذ گردنت كو ‪ ..‬تا كه شيريني ته‬
‫بياريم‪.‬‬
‫از خوشي زياد چيغ زدم كه دروغ ميگي ؟؟؟ و در جايم خيزك ميزدم‪.‬‬

‫⁃ آدم شو او بچه حال خورد خو نيستي‪ ..‬هنوز هيچي معلوم نيست دفعه اول آدم تنها دختره ميبينه‬
‫باز بار دوم گب اصل را ياد ميكنند هميقه نميفهمي‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬افف خي اقدر خوشي مه بيجا بود؟‬

‫⁃ زياد ناله نكو هله بان كه داخل برم‬


‫تا حميد داخل رفت عاجل موبايل مه گرفتم و در كف دستم عكس چاكليت را گرفته به حريم‬
‫فرستادم‪ .‬با اين متن( گفتن تعويذش كن و بگذار گردنت‪ ،‬ممكن مراد ات بر آورده شود‪ ..‬اين را از‬
‫پيش قدم هاي يار آوردن )‪.‬‬

‫به خانه رفتم و مادرم گفت بروم به شب براي همه غذايي بيرون بياريم با الاليم حميد از خانه‬
‫بيرون شديم و در راه در باره حريم زياد گفتگو كرديم و اينكه الاليم از شخصيت حريم‪ .‬خوشش‬
‫آمده خوشحالم كرده بود و براي الاليم سفارش كردم تا بار ديگر هم يكي دو روز بعد بروند و به‬
‫حرف مادرم نكنه ك يكي و در هفته بعد‪..‬‬
‫آخر تنها به يك روز مه نيم سير گوشتم آب شد حال به يك هفته انتظار پوست و استخوانم هم از كار‬
‫ميروند‪.‬‬
‫حريم‪:‬‬
‫در خياالت خودم بودم كه مسج سبحان آمد‪ :‬عكس يك چاكليت و يك متن ( گفتن تعويذش كن و‬
‫بگذار گردنت‪ ،‬ممكن مراد ات بر آورده شود‪ ..‬اين را از پيش قدم هاي يار آوردن )‪.‬‬
‫او كار خودم را باالي خودم عملي ميكرد‪ ..‬در وتسب مسج ميفرستاد تا ببينم و براي او هم معلوم‬
‫بشود كه ديدم يا خير‪..‬‬
‫عكس چاكليت و اين متن اش مرا به گريه آورد‪ ،‬چطور ميتوانيم اين همه دلم را از سنگ بسازم‬
‫براي كسي كه اينقدر مهربان است‪ .‬دلم ميخواست برايش فرياد بكشم كه من هم دوستت ميدارم‪ ،‬اما‬
‫جرأت همچنين كاري را هم نداشتم‪.‬‬
‫اينكه كدام ساعت به خواب رفتم و چند ساعت خوابيدم را متوجه نشدم اما وقتي بيدار شدم كه دنيا‬
‫را آفتاب روشن كرده و باالي چشمانم نور آفتاب ميتابيد و اين آفتاب براي اولين بار بود كه مزاحم‬
‫خوابم شد گردنم را از شدت بي حسي و خستگي حركت داده نميتوانستم‪ ،‬سرم از درد دو چند‬
‫وزنش سنگيني ميكرد‪ .‬آهسته آهسته با دستم گردنم را ماساژ كردم با خود گفتم هنوز به كجاست‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫دختر خودت را براي شب بيداري ها آماده كن‪ .‬به مشكل زياد از چوكي ايستاده شدم و تا نيم ساعت‬
‫بعد آماده ي رفتن به پوهنتون شدم‪.‬‬
‫صبح عجيبي‪ ،‬نه مادرم براي بيدار كردنم آمد و نه هم سر و صدايي در خانه بود فكر ميكردي هيچ‬
‫كس به خانه نيست‪ .‬از اتاق بيرون شدم خاموشي در همه جا پيچيده بود مادرم هنوزم به خواب‪،‬‬
‫صدف كه از اتاقش به اين زودي بيرون نميشود اسمر و پدرم به وظيفه و عمر هم سر و درك اش‬
‫معلوم نيست‪ .‬از پنير و كشمش روي ميز چند لقمه به دهنم گذاشتم كه زنگ سجيه آمد‪.‬‬
‫‪ +‬بلي ‪ ..‬صبح بخير‪...‬‬

‫⁃ صبح بخير حريم جان تيار استي يا ني ؟‬


‫‪ +‬تيار هستم اما چرا ‪...‬؟‬

‫⁃ اگر تيار استي بيا بيرون شو امروز ما يكنفر جايي داريم با ما برو‪..‬‬
‫‪ +‬خو خو صبر اينه آمدم‬
‫دو سه لقمه ديگر هم در دستم تيار گرفتم و تا دهن دروازه خوردمشان و اينكه سجيه خودش دنبالم‬
‫آمده خوب بود پولش را دادم و راحت شدم‪.‬‬
‫اما از وقتي شنيد كه سبحان به خواستگاري من آمده حال اوضاع اش تغير كرد هرچند نشان داد كه‬
‫خوش است و اين همه بخاطر زحمات خاله صديقه شده اما حس ششم من در اين موارد بسيار قوي‬
‫است حتي حرف دل شان را درك ميتوانستم‪ .‬شايد همه از اينكه سبحان مرا دوست داشت حسودي‬
‫ميكردند‪ .‬اما سجيه تنها كسي بود كه از دو طرفه بودن اين عشق با خبر بود و من ازش انتظار‬
‫نداشتم اينقدر كينه يي باشد‪.‬‬

‫سبحان‪ :‬شب تمام شب منتظر مسج حريم بودم اما جواب برايم نفرستاد شايد هنوزم باورم نداشت‪ .‬و‬
‫يا هم مشكلي برايش پيش آمده از خاطر من و تنها راه چاره منتظر ماندن براي فردا بود فردايي كه‬
‫دل دارد اصال نيايد‪ .‬هر لحظه امشب را با سال قياس ميكردم شايد طويل تر از آن ميگذشت دقيقه‬
‫يي نخوابيدم در دلم هزاران حرف بود و هزاران شك و شبه‪.‬‬
‫تا صبح شد شايد هزار گرام گوشت خود را از دست دادم و زودتر از گارد هاي دهن دروازه به‬
‫پوهنتون رفتم و منتظر آمدن حريم شدم تا اينكه دم در ديدميش و او پيش و منم از عقب او به راه‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫خود ادامه داديم‪ .‬و او خيلي آهسته قدم ميزد شايد به دو دليل‪ ،‬از ترس اينكه همراهش حرف نزنم و‬
‫يا هم اينكه دوست داشت از عقبش بروم‪.‬‬
‫تا در صنف را باز كردم نزديك شدم و سالم كردم‪ .‬اما حريم باز هم جوابي نداد و اين بار دروازه‬
‫صنف را بستم و ديگر اعصابم نارمل نبود خسته بودم از ناز و ادا هاي بيجايش‪..‬‬
‫‪ +‬چي خبر است دختر ‪ ...‬هر چه خواستي كردم حاال چي تغير كرده ها ‪...‬‬

‫⁃ ببخشيد‪....‬‬
‫‪ +‬اي ديگه چيست تنها به ببخشي گفتن چي ميشه‪.‬‬
‫حريم تو ميخواهي مرا ديوانه كني‪،‬هر چه ميكنم تو راضي نميشوي ديگه چي كنم ها ‪ ..‬خواستگار‬
‫گفتي حتي تا اين مرحله هم به پيش آمدم ديگر چي ‪....‬؟‬
‫شايد آوازم بسيار بلند بود و حريم ترسيده به گريه افتاد‪ ..‬اشك او را ديده نميتوانستم اما قهر من هم‬
‫بيجا نبود‬
‫او از من چي ساخته ‪ ...‬بازيچه كه به هر سازش برقصم مگر تابه كي‪ ،‬دلم برايش داشتنش ميتپيد اما‬
‫او بود كه مرا از خود ميراند‪.‬‬

‫⁃ سبحان‪ ..‬تو جايي من نيستي و درك نميكني‪.‬‬


‫‪ +‬مگر تو گفتي و من درك نكردم حريمم‪..‬‬
‫چي بايد بگويم ها‪ ..‬چي بگويم از من چي ساخته يي‪...‬؟‬
‫حريم گريه ميكرد و حتي بعضي از كلماتش را نميفهميدم كه چي ميخواهد بگويد براي اين نزديك‬
‫پاهايش زانو زدم و به آرامش تمام به حرف هايم ادامه دادم‪ :‬حريم جان‪ ،‬ببين من ازت توقع زياد‬
‫كردم كه تو به گريه افتادي ؟ خواسته ي من مگر از حد گذشته؟ كاري نكردم كه رنجيده باشي حاال‬
‫اگر تو نگويي من از كجا بدانم كه چي ميخواهي‪..‬‬

‫⁃ هيج‬
‫‪ +‬حرف از هيچ يعني مرا نميخواهي‪ ،‬درست از زنده گي به زور كه نميشود من ترا ميخواهم اما‬
‫شايد تو كسي ديگري را‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ سبحان‪ ..‬لطفا ‪ ...‬غلط فكرم نكن‪ .‬دركم كن مه مگر چي كرديم‪.‬‬


‫‪ +‬از هيچ گفتن همه چيز مشخص شد الزم نكرده چيزي بگويي‪..‬‬
‫بعد شنيدن چند كلمه كوتاه حريم از جايم بلند شدم كه بروم‪ ،‬تا بلند شدم‪ ...‬حريم شروع به حرف‬
‫زدن كرد‬
‫⁃ مادرم فكر ميكند براي برادرت خواستگار آمدين‪..‬‬
‫‪ +‬چي ‪..‬‬

‫‪.‬؟‬

‫⁃ بلي‪ ،‬براي اين هم بسيار پرسش ها كرد كه چطور و چگونه آدرس مارا پيدا كرديد‪.‬‬
‫‪ +‬خوب خير است دفعه بعد اسم مرا ميگيرند در خواستگاري‪ ..‬اين كه حرفي ندارد‪ .‬بعضي الاليم‬
‫گفت در اول خواستگاري چيزي ياد نميشه‪.‬‬

‫⁃ مسله ي نام نيست‪ ،‬مشكل خبر شدن مادرم است تنها فهميد تو همراهم به يك ديپارتمنت استي‬
‫مرا اين همه محاكمه كرده حاال بداند همصنفي من استي چي ها ميكند‪.‬‬
‫‪ +‬حريم‪ ،‬اين حرف ها را به دل ات راه نده فهميدي‪.‬‬
‫تو پاكترين و زيباترين دختر اين صنف هستي حاال هر كه هر چه ميخواهد قضاوت كنه‪ .‬اما‬
‫نميگذارم در حق ات نا انصافي كنند‪ .‬تو قبول كن با من ازدواج كني ديگر راه كارش با من‪.‬‬

‫در ميان گفتگو هاي من متوجه در قفل شده ي خود نشديم و سر و صدا هاي همصنفان مان زياد شد‬
‫و كسي هم به در تك تك ميكرد‪.‬‬
‫حريم به عجله از چوكي خيزته و به ترس افتاده و دلهره اش زياد شد‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ اففف سبحان كار خير كه نميتواني شر هم نكن ديگر‪ ..‬بين حاال چي ميشود سر زبان هاي همه‬
‫مي افتيم‪.‬‬
‫‪ +‬هاهاهاها‪ ..‬خوبه ديگه همه دل شان از طرف ما جمع ميشود دختر جان‪.‬‬

‫⁃ ريشخند نزن‪ ...‬سبحان حال چي كار كنيم؟‬


‫‪ +‬هيچي در را باز ميكنيم از اينكه تا همه بيايند خوب است رسوايي چند نفر شويم نه تمام صنف‪...‬‬

‫سبحان در را باز كرد و من از خجالت زياد به زمين فرو ميرفتم‪ .‬صداي اكرم و محمد بود از يك‬
‫طرف كه خيالم راحت شد حد اقل رسوايي نزد اكرم ده ها درجه خوبتر از رسوايي پيش همه است‬
‫و محمد هم كه دوست شان است حرفي به كس نميزند‪ .‬ساعت درسي سبحان مسج كرد و گفت‬
‫خوبستي‪ ...‬طرفش ديدم كه او هم به طرف من ميديد به اشاره ي سر نشان دادم كه خوبم‪ .‬او لبخند زد‬
‫و بازم پيام نوشت‬
‫( دل نگران نباش‪ ،‬روز خوشي هاي من و تو هم خواهد رسيد‪) .‬‬
‫‪ +‬انشاهلل سبحان ‪...‬‬

‫⁃ امروز كه نشايد اما روز دوشنبه مادرم شان بازهم خواهند آمد انشاهلل‪..‬‬
‫سبحان بعد ختم درس با حميد صحبت كرد و بازم ازش خواهش كرد تا با مادر اش حرف بزند و‬
‫ازش بخواهد بار ديگر خواستگاري بروند و اسمي هم از سبحان ببرند چون حميد بزرگتر بود‬
‫همه در فكر او بودن‪.‬‬
‫حميد هم طبق ميل سبحان با پدرش حرف زد و قرار شد فردا شب به خواستگاري نزد عثمان‬
‫بروند و با او حرف بزنند‪.‬‬
‫صدف هم با حريم راز دل كرد و او را از بابت اينكه خودش حاكم زنده گي خود است مطمئن كرد‬
‫تا به ترس و دل نارامي تصميم اشتباه نگيريد‪.‬‬

‫⁃ ببين حريم جانم وقتي خواستيم خانم اميد شوي براي اين بود كه هر دوي تان برايم عزيز بودين‬
‫و خوشي هاي هر دوي تان را خواهان بودم‪ .‬حاال اگر قسمت نشد و اگر ميخواهي با اين پسر‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫عروسي كني هيج ممانعت از طرف فاميل ما برايت نيست با خيال راحت هر چه ميخواهي انجام‬
‫بده‪.‬‬
‫حريم هم كه خاطر جمع از اين موضوع شد خوشحال به نظر ميرسيد و از طرفي هم شميم با‬
‫عثمان صحبت كرده و مسله خواستگاري را ياد كردن عمر كه مثل بار قبل مخالفت ميكرد و‬
‫نميخواست خواهرش قرباني تصميم هاي بيهوده بشود با اسمر گب زد تا در باره ي اين پسر‬
‫(حميد) تحقيق كنند‪.‬‬

‫دوشنبه شب به بسيار ديري رسيد و سبحان و حريم از خوشحالي به هوا پرواز داشتند امروز همان‬
‫روزي بود كه سبحان براي حريم وعده كرده بود‪.‬‬
‫در ساعت درسي پوهنتون هم سبحان تمام ساعت براي حريم مسج كرد كه حتي حريم از بي‬
‫حوصله گي موبايل را خاموش كرده و به بكسش گذاشت‪.‬‬
‫شام با همه آماده گي ها فاميل بيات منتظر آمدن خانواده ي حميد بودند‪ .‬و عثمان هم به اين عقيده‬
‫بود تا اول موضوع را خودش درك كنه و بعدش براي حريم فيصله آخر را واگذار كند‪.‬‬

‫سبحان‪ :‬امشب كه به خواهرانم هم در مورد تصميم ام گفتم ساره كه بسيار قهر شد و صوفيا هرچند‬
‫خودش را قهر نشان ميداد اما جزئيات داستان را ازم ميپرسيد‪ .‬بازهم پدرم و حميد و مادرم به‬
‫خواستگاري رفتن اما مه ماندم پيش خواهر هايم زينب كه از سر شب به سرش درد پيدا شده و‬
‫خوابيد‪.‬‬
‫تا حميد مسج كرد كه رسيديم من هم براي حريم مسج گذاشتم‪ ( .‬مبارك مان باشد)‬
‫يك دقيقه بعد ‪...‬‬
‫حريم‪ :‬چي مبارك باشد؟‬
‫‪ +‬شيرني و لفظ ما‪...‬‬
‫حريم‪ :‬هنوز هيج گبي هم نيست‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬ها راست ميگي هنوز كجا مادرم گفته كه ما و تو صنفي هستيم و عاشق هم شديم تا چيزي گب‬
‫شود‬
‫حريم‪ :‬دهن تو به خير باز نميشه؟ ميفهمي اي حرفا چي روزي سرمان ميارد؟‬
‫‪ +‬چي خيري خوبتر از اين؟ تو عروس مادرم شوي زيباتر ازين هم ميشود؟‬
‫حريم‪ :‬ني‬
‫‪ +‬من كه امشب نيامدم تو برو بشنو چي ميگن ‪..‬‬

‫⁃ فهميدم كه نيامدي‪.‬‬
‫‪ +‬از چي فهميدي؟‬

‫⁃ از موتر خالي كه پشت دروازه ايستاد است‪.‬‬


‫‪ +‬يعني تو هر وقت موتر را چك ميكني كه پشت خانيتان ميباشه ‪...‬‬

‫⁃ ها تو نميفهمدي ؟‬
‫‪ +‬ني وال‪....‬‬
‫‪ +‬اما خوبست حاال كم كم اين حرفا را از خودت ميشنوم و بلد ميشوم‪.‬‬

‫⁃ سبحان‪...‬‬
‫‪ +‬جان سبحان‪...‬‬

‫⁃ اگر نشود چي؟‬


‫‪ +‬نشود كه ممكن نيست‪ .‬اما اگر زياد تاب و پيج پيدا كرد اين موضوع باز خودم اقدام ميكنم ‪....‬‬

‫⁃ چي؟؟؟‬
‫‪ +‬به وال كه ميايم پيش پدرت و ميگم دخترته دوست دارم‪ ،‬حال اگر نتيش هم فرارش ميتم‪.‬‬

‫⁃ توبه كن سبحان ميخواهيي بميرم‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬دشمن هايت بميره الهي‪..‬‬

‫⁃ بد دعا كردنت هم به مادر كالنا ميماند‬


‫‪ +‬حريمم‪ ...‬بشنو چي خبراست لطفا برايم احوال بده اينجا حميد كه جواب نميدهد دلم آب إب است‪.‬‬

‫شميم‪ :‬حليمه جان با پسرش و شوهرش باز هم به خانه ي ما آمدن و اينكه در هر خواستگاري‬
‫پسرش را ميارد نشانه ي آزاد فكري كه بوده نميتواند از دل من خدا خبر دارد با اين دختر چي روز‬
‫ها را كه بايد ببينم‪ .‬شكيال كه هنوزم خبر ندارد روزيكه خبر شود جي حال و روز بكند‪.‬‬
‫صدف امشب به تنهايي چاي آورد و من از قبال براي حريم خط نشان كشيدم كه نبايد در اتاق بيايد‪.‬‬
‫اگر آنها رسم و رواج را فراموش كردن ما كه فراموش نكرديم‪.‬‬
‫حليمه‪ :‬شميم جان ببخشيد كه باز هم بي وقت مزاحم تان شديم‪.‬‬

‫⁃ استغفرهللا مزاحم چي خوش آمدين‪.‬‬


‫حليمه‪ :‬تشكر خواهر جان‪ ...‬انشاهلل كه اين صميميت ها تا اخير بماند‪ .‬چطور است بچه ها خوب‬
‫هستن‪.‬‬

‫⁃ ها شكر خوبستند اسمر جان كه بيرون است عمرك هم از درس بيكار نميشه‪.‬‬
‫حليمه‪ :‬از هانيه جان احوال داري خوبست نيامده؟‬

‫⁃ ها شكر خاله جانش خوبست‪ ،‬همي هفته گذشته به خانيش رفت‪.‬‬


‫حليمه‪ :‬خوب پس هانيه جانرا هم بخواهيد چون قرار‬
‫حريم‪ :‬ني‬
‫‪ +‬من كه امشب نيامدم تو برو بشنو چي ميگن ‪..‬‬

‫⁃ فهميدم كه نيامدي‪.‬‬
‫‪ +‬از چي فهميدي؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ از موتر خالي كه پشت دروازه ايستاد است‪.‬‬


‫‪ +‬يعني تو هر وقت موتر را چك ميكني كه پشت خانيتان ميباشه ‪...‬‬

‫⁃ ها تو نميفهمدي ؟‬
‫‪ +‬ني وال‪....‬‬
‫‪ +‬اما خوبست حاال كم كم اين حرفا را از خودت ميشنوم و بلد ميشوم‪.‬‬

‫⁃ سبحان‪...‬‬
‫‪ +‬جان سبحان‪...‬‬

‫⁃ اگر نشود چي؟‬


‫‪ +‬نشود كه ممكن نيست‪ .‬اما اگر زياد تاب و پيج پيدا كرد اين موضوع باز خودم اقدام ميكنم ‪....‬‬

‫⁃ چي؟؟؟‬
‫‪ +‬به وال كه ميايم پيش پدرت و ميگم دخترته دوست دارم‪ ،‬حال اگر نتيش هم فرارش ميتم‪.‬‬

‫⁃ توبه كن سبحان ميخواهيي بميرم‪..‬‬

‫‪ +‬دشمن هايت بميره الهي‪..‬‬

‫⁃ بد دعا كردنت هم به مادر كالنا ميماند‬


‫‪ +‬حريمم‪ ...‬بشنو چي خبراست لطفا برايم احوال بده اينجا حميد كه جواب نميدهد دلم آب إب است‪.‬‬

‫شميم‪ :‬حليمه جان با پسرش و شوهرش باز هم به خانه ي ما آمدن و اينكه در هر خواستگاري‬
‫پسرش را ميارد نشانه ي آزاد فكري كه بوده نميتواند از دل من خدا خبر دارد با اين دختر چي روز‬
‫ها را كه بايد ببينم‪ .‬شكيال كه هنوزم خبر ندارد روزيكه خبر شود جي حال و روز بكند‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫صدف امشب به تنهايي چاي آورد و من از قبال براي حريم خط نشان كشيدم كه نبايد در اتاق بيايد‪.‬‬
‫اگر آنها رسم و رواج را فراموش كردن ما كه فراموش نكرديم‪.‬‬
‫حليمه‪ :‬شميم جان ببخشيد كه باز هم بي وقت مزاحم تان شديم‪.‬‬

‫⁃ استغفرهللا مزاحم چي خوش آمدين‪.‬‬


‫حليمه‪ :‬تشكر خواهر جان‪ ...‬انشاهلل كه اين صميميت ها تا اخير بماند‪ .‬چطور است بچه ها خوب‬
‫هستن‪.‬‬

‫⁃ ها شكر خوبستند اسمر جان كه بيرون است عمرك هم از درس بيكار نميشه‪.‬‬
‫حليمه‪ :‬از هانيه جان احوال داري خوبست نيامده؟‬

‫⁃ ها شكر خاله جانش خوبست‪ ،‬همي هفته گذشته به خانيش رفت‪.‬‬


‫حليمه‪ :‬خوب پس هانيه جانرا هم بخواهيد چون قرار است از اين به بعد مزاحمت هاي مان بيشتر‬
‫شود‬
‫⁃ بيا هر چه خير باشد‬
‫احسان‪ :‬عثمان بيادر‪ ،‬رسم و رواج هاي زنانه را زياد ياد ندارم امروز مادر سبحان جان زياد شله‬
‫شدن كه بيايم مه هم آمدم‪.‬‬
‫عثمان‪ :‬خوب كردي قاضي صاحب خوشحال مان كردي‪.‬‬

‫احسان‪ :‬خوب ديگه پس بدون كدام اضافه حرفي سر اصل موضوع ميريم چون شما هم خسته‬
‫هستين و شب هم ناوقت شده‪ ،‬به امر خداوند و به قول پيامبرش دختر تان را براي پسرم سبحان‬
‫خواستگاري ميكنم‪ .‬قسميكه همديگر را ميشناسيم و فاميل هاي مان هم الحمدهللا همديگر را‬
‫ميشناسند و شكايتي ازهم نداريم پس نياز به طويل كردن خواستگاري نخواهد بود‪ .‬چطور خواهر‬
‫جان‪..‬‬
‫شميم‪ :‬تا لحظه ي كه نام از پسرش نبرده بود فكر ميكردم كه همين حميد قرار است دامادم بشود اما‬
‫حاال كه اسم سبحان را گرفت بسيار خفه شدم مگر دخترم چي كمي دارد كه براي پسر ناكاره ي‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫خود او را ميخواهند؟ اين پسرش كه داكتر است را چرا عروسي نميكنند‪ .‬به طرف عثمان ديدم او‬
‫هم بيشتر از من متعجب شده بود چون انتظار داشتيم براي حميد دختر بدهيم نه سبحان‪ ،‬هر دو‬
‫خاموش مانديم و بالخره عثمان جان جواب شان داد‪..‬‬
‫‪ +‬هر چه به خير اوالد هاي مان باشد قاضي صاحب‪ ،‬حال كه تصميم گيرنده خودشان هستند و‬
‫نميتوانم بدون پرسيدن از دخترم حرفي به شما بگويم‪.‬‬
‫حليمه‪ :‬بگذارين كه جناب هر چه دلش است بگويه ما كه خودمان ميدانيم تا بوت هاي خواستگار‬
‫پوست سير نشود دختر بله نميگويد‪ .‬يكبار بله را بگيريم بخير باز همه روزه ميايم‪.‬‬
‫حميد‪ :‬مادر پس ديگه بايد پياده خواستگاري بيايي اي قسم در موتر خو ولگه بوت هاي خط هم شود‬
‫‪ ...‬هاهاهاها‬
‫احسان‪ :‬بدون شك وكيل صاحب انشاهلل كه كوشش دو طرفه است و به اين دليل زودتر به نتيجه‬
‫خوب خواهيم رسيد‪ .‬فعال پس ما رفع زحمت ميكنيم و باز هم مزاحم خواهيم شد‪.‬‬
‫حريم‪ :‬تا پدر و مادر سبحان رفتند مادرم عاجل طرف اتاق نشيمن رفت و نشست از اينكه چي‬
‫حرف ها به دلش مانده بود خدا خبر‪ ...‬و بعدش پدرم به اتاق داخل شد و صدف هم به جمع كردن‬
‫ظروف چاي در صالون بود كه آهسته رفتم و پشت دروازه حرف هاي مادرم شان ميشنيدم كه‬
‫براي پدرم شكايت داشت‪.‬‬

‫⁃ عثمان جان از من گفتن اما دختر ماره به چي دليل به پسر ناكاره شان ميخواهند؟ حال كه حريم‬
‫خوش شان آمده پس چرا حميد ني؟ چرا بر سبحان ؟‬
‫عثمان‪ :‬شميم حرف خوب بزن اي چي قسم حرف است كه ميگويي؟ حتما دليلي دارند كه پسر‬
‫دومش را زن ميدهند‪.‬‬

‫⁃ كجايش دروغ است ها؟ حميد داكتر است و سبحان تنبل خدا‪ ..‬هيج كاري از رويش نمي يايد حتي‬
‫شنيديم دو سال است كه از سمستر اول بيرون نشده امروز صبا پوهنتون زده ميشه به خانه ميمانه‪.‬‬
‫عثمان‪ :‬توبه‪ ....،‬ال حو هللا‪ ..‬برو زن هنوز گب معلوم نيست تو به كجا هايش فكر كردي؟‬

‫⁃ ببين مردكه از من گفتن‪ ..‬اما سره اش از مردم و خشرع به ما ميماند‪ .‬باز نگويي كه نگفتي‬
‫‪ +‬اگر براي اينكه درس نميخواند كسي دختر خوده برش نته پس بسيار كسا حال بايد مجرد ميماند‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫پدرم كه ديگر حرف هاي مادرم را نشنيد و از اتاق بيرون ميشد زود خودم را به آشپزخانه رساندم‬
‫و آنجا ايستادم كه صدف آمد‪.‬‬

‫⁃ چيزي شده حريم ؟‬


‫‪ +‬ني‪ ...‬همتو ‪..‬‬

‫⁃ حريم حرف هاي خاله جانم آزرده ات كرده ؟‬


‫‪ +‬ني ‪...‬‬

‫⁃ بيا بريم اتاق من كمي حرف بزنيم‪.‬‬


‫‪ +‬صبر گيالس ها را بشويم‬

‫⁃ ني بانيشان فردا ميشوييم بخير‪...‬‬


‫با صدف به اتاقش رفتيم‪ ،‬و هم از حرف هاي مادرم شنيده بود و خيلي آزرده معلوم ميشد و خودش‬
‫را همدرد من جلوه ميداد‪ ،‬مگر حرف آخرش كه گفت سبحان را ميشناسم يا خير متعجبم كرد‪.‬‬

‫⁃ خوب از اين همه بگذريم‪ ،‬اما تو بگو سبحان چطور آدم اس از نظرت ؟‬
‫‪ +‬چطور يعني ينگه؟‬

‫⁃ يعني ميشناسي اش؟ او را ديدي؟‬


‫شايد ميخواست از من حرف بگيرد و يا هم ميخواست حقيقت را بداند تا كمك ام كند‪ .‬اما حرفي نبود‬
‫كه پنهان شود دير يا هم زود حقيقت برمال ميشد و همه ميدانستند كه سبحان هم دوره ي پوهنتونم‬
‫است و اينكه اين همه مادر و پدرش پا فشاري دارد از دست سبحان است‪ .‬حاال مجبور بودم تا به‬
‫صدف حقيقت را بگويم چون يك نفر كه طرف من بايد باشد‪.‬‬
‫برايش از اينكه سبحان همصنفي ام است و در پوهنتون با من آشنا شده قصه كردم‪ ،‬بر خالف‬
‫تصورم صدف فقط گفت( اگر از نظر ات اي بچه خوب است و ميتواند ترا خوشبخت بسازد‪ ،‬به‬
‫فكر حرف كسي نشو و برايش ايستاده گي كن)‬
‫‪ +‬اما ميداني كه ‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ اما ندارد حريم جان پسريكه برايت خواستگار شد و از وعده هاي كه برايت داده عملي كرد‬
‫لياقت اش بيشتر ازين هاست‪ .‬و به خصوص گل هاي كه برايت ميفرستد‪.‬‬
‫‪ +‬ني صدف چي فرستادن‪ ،‬قسم كه اولين روز بود گل را از دستش گرفتم چون مجبور شدم در غير‬
‫او نميرفت‪.‬‬

‫⁃ خوب كردي اين كه كاري بدي نيست نترس‪..‬‬


‫و با خنده گفت‪ :‬اما كار بدت ات كه به گل هايش بي احترامي كردي اگر بعد از عروسي هم همي‬
‫قسم كني ديگه چيزي برت نميارن‪...‬‬
‫از حرف زدن با صدف خيالم راحت شد حد اقل اگر ظاهري هم باشد مگر با من همدردي كرد‪ .‬بعد‬
‫شب بخيري به اتاقم رفتم كه مادرم منتظرم نشسته‪.‬‬
‫در اتاقه باز كردم مادرم ب تاريكي نشسته و كم ماند كه قلبم ايستاده شود‪.‬‬

‫⁃ بيا دختر خوب شد كه آمدي‪..‬‬


‫‪ +‬چرا مادر جان‪ ..‬خيريت؟‬

‫⁃ گب از خيريت خالص اس به سر اميد كبر كردي حاال ديدي كه چي كسي پشتت خواستگار آمده‬
‫؟‬
‫‪ +‬چرا چي شديش؟‬

‫⁃ اي كه افسوس به دختر ساده مه‪ ،‬فريب اي داكتر را نخور اونا به بچه خوردشان سبحان‬
‫خواستگار آمدن‪ .‬او هم بچه كه دوسال است از سمستر اول پيش نميره تنبل خدا‪ ...‬ديدن كه ازش‬
‫چيزي جور نشد حال زن ميتنش كه از همو كار و بار بيرون و درون خانه شود خالص‪.‬‬
‫جوابي به حرف هاي مادرم نداشتم اقدر مادر قهر بود كه اندازه نداشت‪ .‬در اين حال چطور ميگفتم‬
‫كه همان بچه ي كه اين همه بد اش ميگي را من قبول دارم‪.‬‬
‫حرف هاي مادرم كه تمام شد و رفت يك نفس عميق گرفتم و خودم را به جاي خوابم انداخته و به‬
‫فكر شدم كه چي خواهد شد؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫ورودي موبايل من پر از مسج هاي سبحان بود كه بعد از قطع شدن انترنت فرستاده بود‪ .‬از باز‬
‫كردنش هراسان بودم چطور برايش بگويم كه نميشود و مادرم ترا قبول نداره در حاليكه خودم‬
‫ازش خواستم به خواستگاري من بيايد‪.‬‬

‫فرداي آنروز هانيه به خانه ي ما آمد و قبل از خوردن صبحانه با من حرف زد و فرض خواهر‬
‫بودنش ادا كرد شايد واقعا حال قدر خواهر بودن مارا ميدانست و براي اينكه عجله نكنم و همه‬
‫جانبه فكر كنم و به وقت مناسب تصميم بگيرم خيلي تاكيد داشت اسمر و عمر هم كه حرفي نگفتن‬
‫و پدرم بعد از هانيه با من حرف زد و گفت اگر ميخواهم كه براي كاكا احسان بگويد تا پسرش را‬
‫بيارد و من رو به رو همراهش حرف بزنم و بعدش تصميم خوده بگويم تا پدرم هم از اين مخمصه‬
‫بيرون شود‪.‬‬

‫من هم به گفته هاي صدف عمل كردم چون او گفته بود كه قبل همه بايد خودم براي پدرم بگويم كه‬
‫با سبحان در يك صنف هستيم‪ .‬تا بعدا از كسي ديگر بشنود بد ميشود‪.‬‬

‫⁃ نظر ات چيست دخترم ؟ ميخواهي سبحانه ببيني؟‬


‫‪+‬پدر جان الزم نيست كه بيابد‪ .‬هر چي شما بگوييد‬

‫⁃ چشم دخترم كه نميخواهي نياز نيست نميايند‪.‬‬


‫صدف‪ :‬كاكا جان مقصد حريم اي بود كه الزم نيست بچه ره بخاييم شما خودتان تصميم بگيرين‬
‫حريم قبول داره‪..‬‬
‫اسمر‪ :‬حريم چي ره قبول داره نا ديده و ناشناخته كي ميشه؟‬
‫صدف عاجل جواب داد‪...‬‬

‫⁃ فيصله پدر جانم ره‪ ...‬چون كه حريم سبحانه ديده حال شما هر دو بيادر هايش فرض خوده به جا‬
‫كنين برين سبحانه ببينين و اگر خوش تان آمد كه گب پيش بره‪...‬‬
‫عمر به بسيار جديت پرسان كرد‪ ،‬د كجا سبحانه ديده ينگه ؟‬
‫صدف‪ :‬د صنف اش او صنفي حريم است‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫عمر‪:‬چي؟‬
‫صدف‪ :‬ها خبر نداري؟ حال به اي چي گب است صنفيش بوده دختر ماره ديده كه خوب دختر است‬
‫باز خواستگاري كرده‪ ..‬از پوهنتون به هركس خواستگار هم نميايد متوجه باشي‪.‬‬
‫عمر‪ :‬حريم اي چي ميگه‪...‬‬

‫⁃ ه ه ها بيادر هم ص ص صنفي است‪.‬‬


‫‪ +‬او همراهي تو گب ميزنه؟ يا هم چيزي از اين حرفا برت ياد كرده بود؟‬
‫صدف‪ :‬عمر چي قسم سواال ميكني‪ ..‬خواهرته نميشناسي‪ .‬مه خو ميگم فاميل شان خوب است و باز‬
‫اگر دل تان شد برين بچه را ببينين در اي زمانه كسي اقدر دير گبه كش نميته‪..‬‬
‫سبحان‪ :‬صبح زود زنگ حريم آمد و ازم خواست تا قبل از صنف درسي در نزديك درخت‬
‫مهربان به ديدنش بروم‪ .‬وقتي ديدمش در مورد تصميم فاميلش برم گفت واقعا اولين بار بود كه‬
‫براي درس نخواندنم شرمنده بودم مادر حريم مرا ناكاره فكر ميكرد‪ .‬و از طرفي هم برادر هاي‬
‫حريم مخالف ما هستند‪ ،‬مشكالتي كه هرگز تمامي ندارد يكبار ديگر سد راه ما شده‬
‫‪ +‬حريم ميخواهي چي بگويي‪ ..‬يعني قسمت ما به هم نيست؟‬

‫⁃ من به قسمتي كه با تو نباشد باور ندارم‪...‬‬


‫از حرف حريم واقعا خوشحال شدم او اميدي براي زنده گي كردنم شده بود‪ ،‬براي اولين بار دستان‬
‫حريم را گرفتم و گفتم تشويش نكن حاال دنيا هم بخواهد ترا از من گرفته نميتواند‪ .‬اين وعده است‬
‫برايت‪..‬‬
‫ميدانستم همين روزا سر وكله ي برادر هاي حريم پيدا خواهد شد براي اين به تمام رفيق هايم گفتم‬
‫اگر كسي در مورد ما پرسيد چي بايد بگويند القل يك نكته مثبت كه داشته باشيم‪ .‬و در صنف كه در‬
‫نبود حريم اعالن كرده بودم كه زن خودم است و از همه دخترا و پسراي صنف خواستم تا كمك‬
‫مان كنند‪ .‬و در اين باره هركه پرسيد چيزي نگويند‪.‬‬
‫پنج شنبه شب باز هم سفره ي خواستگاري باز شد و خانم حليمه امشب دهن خود را شيرين كرده‬
‫گفت اينبار دست خالي كه نميريم بايد برايمان دل جمعي بدهيد‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫خانم شميم كه هنوز هم به اين وصلت دلش نبود و به بسيار دل سردي گفت هر چه پدرش بگويد‪.‬‬
‫چون بعد از پرس و پال دو برادرش (اسمر و عمر ) و دوم اينكه خود حريم هم رضايت داشت‬
‫ديگر حرفي براي قبول نكردن نبود جز حرف هاي خانم شميم كه از نظر آقاي بيات ( عثمان)‬
‫اهميتي نداشت‪.‬‬
‫عطر خوش در تمام خانه موج ميزد و براي همگان لبخند را هديه ميكرد تا اينكه آقاي بيات شروع‬
‫كرد به حرف زدن‪.‬‬

‫⁃ خوب قاضي صاحب حاال كه همديگر خودرا ميشناسيم نياز به تحقيق بيشتر نيست‪ ،‬فقط‬
‫ميخواستم بدانم كه دخترم رضايت دارد يا خير اما اينكه تا حاال در باره ي اين موضوع حرفي نزده‬
‫خودش نشانه ي رضايت است‪ .‬پس طبق امر خداوند و قول پيامبرش اين وصلت را ميپذيريم و به‬
‫خير هر دو طرف باشد‪.‬‬
‫آقاي احمدي (احسان) كه از جايش بلند شد و دست آقاي بيات (عثمان) را گرفته گفت‪ :‬انشاهلل بخير‬
‫اقدام كرديم و بخير به پيش بروند‪ ،‬و آينده ي خوبي در انتظار شان باشد‪.‬‬
‫حميد‪ :‬تا بله را گرفتيم عاجل موبايلم را روشن كردم و يك ويديويي دو دقيقه يي گرفته به سبحان‬
‫ارسال كردم و گويا او هم در موتر منتظر همين خبر خوش بود‪.‬‬
‫بعدش به صوفيا زنگ زدم و مباركي دادم‪.‬‬
‫اما نميدانم چرا حس كردم در اين اتاق تنها كسي كه خوشحال نبود مادر حريم است هر چند لبخند‬
‫ميزد و با مادرم مبارك باد ميگفتند به هم اما اين همه خوش رويي اش مثل بازي فلم ها بود‪.‬‬
‫بعد از تبريكي دادن پدرم از كاكا احسان اجازه خواست تا حريم را ببينيم و براي او هم مبارك باد‬
‫بگوييم‪ .‬لحظه ي نگذشت كه خانم اسمر (صدف) از جا بلند شد و حريم را گرفته به اتاق آمدند‪ .‬پدرم‬
‫هم به پيشواز حريم بلند شد و تا حريم نزديك آمد يك مقدار پول كه برايم معلوم نشد چند بود در كف‬
‫دست حريم به رسم روي نمايي گذاشت‪ .‬و حريم كه دستان پدرم را ميبوسيد ازش تشكر كرد بعد‬
‫نوبت به مادرم رسيد او هم انگشتري را از دستش بيرون كرده براي حريم پوشاند ‪..‬‬

‫⁃ لياقت ترا كه ندارد دخترم اما همين تحفه ي ناچيز را فعال پذيرا باش‪...‬‬
‫حريم‪ :‬تشكر خاله جان نه بسيار زياد هم است‪.‬‬
‫مادرم دست حريم را گرفت و كنار خودش نشاند‪ .‬و منم پيش قدم شده به مادرم گفتم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬نوبت منم ميرسه مادر جان كه ينگه خوده ببينم؟‬

‫⁃ ها ها حق اوليت از توست‪..‬‬

‫مادرم به طرف حريم ديده گفت ‪ :‬مي فهمي دخترم بيشتر از همه در خانه حميد ميخواست كه تو‬
‫زودتر خانم برادرش شوي و با اين حرف همه ي ما خنده كرديم‪.‬‬
‫به رو به روي حريم رفتم و او هم به احترام من از جايش بلند شد سه هزار افغاني نقد سر جيبم بود‬
‫كشيده به حريم دادم و گفتم بفرما اين هم كم من و كرم شما ينگه جان‪ ..‬به جمع فاميل ما خوش آمدي‪.‬‬

‫سبحان‪ :‬امشب حتي اگر تير بارانم ميكردن قطره ي خون از وجود من به زمين نميريخت‪ ،‬آنقدر‬
‫آشفته بودم كه تصورش هم ممكن نيست‪ .‬تصميم داشتم اگر امشب هم نه بگويند ديگر خودم دست‬
‫به كار شوم‪ ،‬نيم ساعت در موتر انتظار كشيدم و ديدم چاره نميشود بازم به حريم زنگ زدم قطع‬
‫كرد به حميد زنگ زدم او هم قطع كرد‪ ..‬مطمئن بودم حرفي شده در غير آن حتما يكي از اين ها‬
‫جواب ميداد‪ .‬از موتر پايين شدم و به كوچه قدم ميزدم دلم قيد شده بود حتي در هوايي آزاد نفس‬
‫گرفتنم مشكل بود‪ .‬دلم ميشد زنگ دروازه شان را زده و داخل بروم تا بدانم چي خبر است اما براي‬
‫حريم ميترسيدم كه بالي سرش نيارند و اينكه فاميل اقدام كرده خوب است تا من‪.‬‬
‫ده دقيقه بعد بازم به حميد مسج كردم و اينبار گفت صبر كن پسر ‪...‬‬
‫مام در جواب نوشتم‪ ،‬فقط بگو بلي ميدهند يا خير ‪...‬‬
‫بعد مسج من ويديويي مبارك گويي پدرم را فرستاد برم كم مانده بود از خوشي زياد موبايل را به‬
‫زمين بزنم آنقدر احساساتي شده بودم‪ .‬به حريم زنگ زدم او هم باز قطع كرد و فهميدم كه هنوز‬
‫خبر نشده‪..‬‬
‫به الاليم باز هم مسج كردم‪ ( ...‬فدايت بيادرم هر چه بخواهي برت انجام ميتم‪)...‬‬
‫و دو دقيقه بعد عكس مادرم را با حريم يكجا فرستاد برايم مادرم دست حريم را گرفته كنار خود‬
‫نشانده بود چقدر هم حريم من زيبا معلوم ميشد لباس سفيد با چادر سبز پوشيده بود‪.‬‬
‫در جوابش نوشتم فداي بيادر قهرمان خود شوم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ زياد چابلوسي نكن‪ ..‬حال سه هزار مرا تاواني كردي زنت را رو نمايي دادم‪ .‬كي ميته برم ؟‬
‫‪ +‬بخير عروسي كني خانم جانته مه شش هزار رو نمايي ميتم وعده است‪.‬‬

‫⁃ اووو اقه خرچه باال بردي ‪ ..‬ميفهميدم وقت زن ميگرفتم برت هاهاها‬
‫‪ +‬ها ديگه ببين ني كه چي كماالت داره‪..‬‬
‫‪ +‬حال زودتر بيايين ديگه كه دلم آب آب شد‪.‬‬

‫⁃ صبر داشته باش وي كالنا گب ميزنند‪.‬‬


‫حريم‪ :‬تا بله را پدرم گفت تاب دل من هم رفت ‪ ..‬دستانم ميلرزيدن نميدانم از خوشي زياد بود و يا‬
‫هم استرس اما دوست داشتم همچنين حالتي را ‪ ..‬برايم خوش آيند بود‪ .‬صدف همينكه بله را شنيد‬
‫عاجل آمد و برايم تبريكي گفت حيران بودم از چنين مادر اين چنين دختر‪ ...‬عجب است‬
‫خاله شكيال تا خبر شد زنگ زد برايم و مرا تا توانست نفرين كرد اما دخترش براي خوشبخت‬
‫شدنم دعا ميفرستاد‪.‬‬
‫هانيه هم مرا در آغوشش محكم گرفته گفت‪ :‬مبارك خواهرم انشاهلل كه خوشبخت شوي‪ ..‬ولي كاش‬
‫بيشتر فكر ميكردي و مانند من زود فيصله نميكردي‪..‬‬
‫بار دوم كه صدف بيرون آمد مرا با خود داخل برد و همه برايم تبريكي ميدادن و همچنان پول و‬
‫طال براي رونمايي‪ .‬چند دقيقه ي كنار مادر سبحان نشستم و بعدش از خانه بيرون شدم‪ .‬به دهليز‬
‫نفس بلند گرفتم و از خوشحالي يك چرخ به خودم زده به اتاق رفتم و عاجل به سبحان زنگ زدم ‪..‬‬
‫هنوز اولين زنگ عقب خط تمام نشده بود كه تماس برقرار شد‪...‬‬

‫⁃ بيگم جان امر بفرما‪...‬‬


‫با بيگم گفتنش خنده ام گرفت‪ ،‬اما به رويم نياوردم ‪..‬‬
‫‪ +‬چي خطابم كردي؟‬

‫⁃ بيگم جان ‪ ...‬يعني خانم جان‪...‬‬


‫‪ +‬مه خانمت كه نيستم‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ كي ميگه ‪ ..‬من كه تا حدي خبر دارم كه پدرت گفته همين امشب حريم را با خودتان ببرين‪..‬‬
‫‪ +‬چي ‪ ..‬ني اي قسم نيست ‪.‬‬

‫⁃ قسم‪..‬‬
‫‪ +‬چي قسم‪..‬‬

‫⁃ قسم كه خانم خودمي‪ ..‬حريمم‬


‫حرفايش را بيشتر از خودش دوست داشتم اينكه همش خودش را به من مربوط ميساخت‪ ،‬اينكه‬
‫مرا به متعلق ب خودش ميدانست‪.‬‬
‫تماس را به رويش قطع كردم چون بيشتر از اين جرأت حرف زدن نداشتم‪ .‬عكس از دستم گرفتم و‬
‫انگشتر كه مادرش برايم پوشانده بود هم در همان دستم بود برايش فرستادم تحت عنوان ( مبارك‬
‫مان باشد)‬

‫⁃ فدايت‪ ..‬حريمم‪ ..‬انشاهلل كه پاي هم براي هميش بمانيم‪.‬‬


‫‪ +‬انشاهلل‪...‬‬

‫⁃ خوب نگفتي برايت رونماگي چي بخرم ‪ ...‬من كه نميدانم‪.‬‬


‫‪ +‬او ديگه نظر به ذوق خودت است‪.‬‬

‫⁃ ذوق مه اگر خوبش ميبود باز ترا انتخاب نميكردم ههههههه‬


‫‪ +‬چي يعني ميگي از بد ذوقي مرا انتخاب كردي؟ ها قواريته ديدي او پخپلو‪..‬‬

‫⁃ اله‪ ...‬او شاتوگكم به همين روزي اول زنده گي مشترك به جنگ نشو‪..‬‬
‫‪ +‬چب ديگه بد قواره‪...‬‬

‫⁃ او دختر به بردي گفتن خو بان‪..‬‬

‫⁃ مقصدم يعني چون تو خوش ذوق استي خواستم زنم باشي كه مرا هم خوش ذوق و مقبول مثل‬
‫خودت بسازي‪ ...‬او شيشك جان‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬صبر كه مهمان هاي ما ميرن باز مسج ميكنم برت‪..‬‬

‫⁃ مهمان نگو‪ ...‬خشو جان بگو‪ ...‬خسر جان بگو‪ ..‬خسران جان بگو‪ ..‬كه كمي دلم خوش شود‪...‬‬
‫سبحان‪ :‬با آمدن مادرم شان حميد را سر جلوه نشاندم و خودم به عقب رفتم و جزئيات را از مادرم‬
‫ميپرسيدم‪.‬از خوشحالي زياد به لباسم جا نداشتم‪ ،‬قرار شد روز دوشنبه شيريني كالن برايمان بدهند‬
‫و ايجاب قبول كنيم‪.‬‬

‫به مادرم آهسته گفتم نميشود مكمل نكاح كنيم ؟ آخر او شاتو مال دول است يكبار نگويه كه تا نكاح‬
‫نكرديم ديدن من هم برت حرام است‪...‬‬
‫مادرم خنده ي بلند كرد‪ :‬بچيم همينكه ايجاب قبول كنيم كفايت ميكنه تشويش نكو‪ ..‬باز خود پدر‬
‫حريم گفت خوش ندارند حريم زياد نامزد بانه‪ ..‬شايد آخر همين سمستر عروسي بدهند بر ما‪..‬‬
‫‪ +‬وال اي قسم اگر شود نور اال نور‪...‬‬
‫پدرم آيينه را به جهت خودش تنظيم كرده گفت‪ :‬خوب بچه جان حال چند داري كه زن ميكني ؟‬

‫⁃ همانقدر كه خودت داشتي پدر جان ‪...‬‬


‫مادرم ‪ :‬ههههه ديدي احسان جان بچه خودت است ديگه‪..‬‬
‫همه شب خوابم نميبرد اما حريم هم جواب مرا نميداد شايد نميتوانست چون خواهرش هم به خانه‬
‫بود و امشب كه آنها هم كار داشتن‪ .‬و از طرفي صوفيا و ساره هر دويشان ديوانه شده بودند كه چي‬
‫بپوشيم براي شيرني به كدام آهنگ برقصيم و مادم هم شروع كرد به زنگ زدن به خاله هايم و‬
‫عمه و كاكايم شان تا همه را باخبر كنه ‪ ..‬زينب كه اصال خوب نبود و سر دردش را بهانه كرده چند‬
‫روز است به حال خودش نيست‪.‬‬
‫مادرم تصميم گرفت تا صبح پيش داكتر ببريش چون از نظر حميد كه مشكل نداشت اما بازم مادرم‬
‫گفت بايد پيش يك داكتر ديگه ببريمش كه فكر نكنه مادر و پدرش نيست كسي اينجا برش اهميت‬
‫نميته‪..‬‬
‫سبحان‪ :‬روز يكشنبه قرار بود به بازار برويم و اين دومين روز است كه از خوشحالي به پوهنتون‬
‫نميروم فقط به اكرم تماس گرفتم و خوشخبري برايش دادم و به روز شيريني دعوت اش كردم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫شب پيش از خواب يكبار به حريم تماس گرفتم تا فردا ميتواند قبل بازار رفتن ببينمش چون دلم‬
‫برش تنگ شده‪ ..‬با دوبار زنگ خوردن موبايل را جواب داد‪.‬‬

‫⁃ بلي‪...‬‬
‫‪ +‬سالم بيگم جان‪...‬‬

‫⁃ عليكم سالم‪ ،‬خوبستي‬


‫‪ +‬اينه زمانه سر چپه عليك هم ميگيري ؟ كمي بشرم بايد تو برم سالم بگويي‪.‬‬

‫⁃ چشم فردا باز مه اول سالم ميتم‬


‫‪ +‬قربانت‪ ،‬عزيزم‪ ،‬ها باش كه فراموشم نشود صبح ميتاني كمي وقتر از خانه بيرون شوي ؟‬

‫⁃ چرا‬
‫‪ +‬خو د بازار كه همه ميباشند مه ميخواهم خودما تنها بريم‪ .‬باز چند لحظه خو دشمن ها هم حق‬
‫تنها بودن دارند‪.‬‬

‫⁃ صبح كه بايد پوهنتون هم برويم‪ .‬آنجا ببين مرا‪.‬‬


‫‪ +‬ني هوش كني تا قبل پس فردا حق نداري كه بري‪..‬‬

‫⁃ تا آن وقت چرا‪....‬‬
‫‪ +‬چون بايد چله ي به اسم من را در دست كرده بري‬
‫قبل تمام شدن حرف من حريم موبايل را قطع كرد و بار ديگر زنگ زدم مصروف نشان داد‪.‬‬
‫حريم‪ :‬با سبحان حرف ميزدم كه دروازه تك تك شد‪ ..‬تا بار دوم تك تك كنند تماس را قطع كردم و‬
‫شماره اش را در لست سياه انداختم تا مبادا بار ديگر تماس بگيرد‪.‬‬
‫‪ +‬بيا داخل‬

‫⁃ حريم جان خواب كه نبودي؟‬


‫‪ +‬نخير جانم بيا بفرما‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ ببين حريم جان مثل خواهرك خوردم استي‪ ،‬فقط از تجربه خود برايت ميگم خدا كنه كه خفه‬
‫نشوي‪ .‬شايد بيشتر از من خودت بفهمي اما فرض خود دانستم كه بفهمانمت‪.‬‬
‫‪ +‬بفرما ينگه جان‪ ...‬ميشنوم‪.‬‬

‫⁃ بيين حريم جان فردا بازار ميرين و چون خاله جانم و هانيه همراهت شايد بروند مه نميرم‪،‬‬
‫چون بيروبار ميشه و باز خوب هم نيست چند نفر به بازار رفتند‪.‬‬
‫‪ +‬اي گب نيست صدف جان بايد بيايي حق داري‪..‬‬

‫⁃ ني حق چي‪ ،‬همين كه قدر دادي خوشحالم‪ ،‬اما از موضوع نگذريم كه حال اسمر صدايم نكنه‪.‬‬
‫‪ +‬خو ببخشي ينگه جان بفرما‪..‬‬

‫⁃ فردا كه بازار رفتي به هر چه دست نماني‪ ،‬و دوم كه زياد بلند پروازي نكن‪ .‬هر چه خسرانت‬
‫گرفت قبول كو‪ ..‬هيج كس كم نميكنه بر كسي حتما تا توان دارند برت خرچ ميكنند عزيزم‪.‬‬
‫‪ +‬چشم ينگه جان‪ ..‬حق را ميگي‪ ،‬حتما خودت كه همراهم استي باز متوجه باش‬

‫⁃ درست است عزيز جان مقصد به دل نگرفته باشي‪.‬‬


‫‪ +‬ني نگرفتم‬
‫صبح كه باز هم من و آفتاب اولين نگاه هاي مان را به هم دوخته بوديم به ياد همان روز هاي اول‬
‫مان‪ ..‬چقدر زمان برد تا اينجا رسيديم چند سال است عاشق اين منظره استم اما چي زود منظره ي‬
‫من تغير خواهد كرد‪.‬‬
‫چي زود بايد عادت كنيم به ديده هاي متفاوت ‪...‬‬
‫به اشخاص جديد در دور و بر مان‪ ...‬اتفاقات جديد‪...‬‬
‫اين همه جديد و جديد نوشتم و تا ياد سبحان افتادم‪.‬‬
‫اي واي كه شب او را در لست سياه افزودم و تا حاال خدا ميداند چقدر تماس گرفته‪ ...‬و از بد بختي‬
‫دو روز ميشود كه انترنت من هم ختم شده‪.‬‬
‫نمبر سبحان را به اسكرين آوردم و تماس گرفتم‪ ،‬مگر مثليكه خفه بود رد تماس ميداد‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫دو بار رد تماس و منم ميدانستم چطور سر حرف بيارمش‪ ،‬به صحفه پيام ها رفتم و نوشتم ( زنگ‬
‫زدم تا احوال بدهم كه ساعت اول درسي را به صنف ميروم و بعدش باز ميايم ميريم بازار‪)....‬‬
‫اما مثليكه به حرف من باور نكرد و جواب نداد بار دوم نوشتم ‪ ..‬تو هم ميايي ؟‬
‫اينبار هم جوابي نيامد‪ ..‬فهميدم كه حرف از قهر شدن گذشته و بسيار هم خفه است و براي اين ديگر‬
‫حرفي نزدم و بعد صبحانه خاله حليمه زنگ زدن و با هم قرار گذاشتيم تا در مكروريان سوم هم‬
‫ديگر را ببينيم از آنجا خاله ي كالن سبحان را گرفته به بازار برويم‪.‬‬
‫صدف را هر چند خواستم اما با ما نيامد و من و مادرم با هانيه يكجا شده رفتيم عمر هم تا كوچه‬
‫ماركيت مكروريان مارا رساند و گفت ديگرش مربوط خودتان‪.‬‬
‫ساره و صوفيا را كه هر بار ميديدم خيلي هم مغرور در نظر مي آمدن و براي اين منم هميش‬
‫همراهي شان سرد رويه ميكردم و بيش از سالم و عليك حرفي نداشتيم‪.‬‬
‫اما اينبار هر دوي شان تا مرا ديدن دويدن و پيش ما آمدن بعد اينكه مرا در آغوش گرفتن و تبريكي‬
‫دادن با هم يكجا به خريد بعضي چيز هاي خورد و ريزه مصروف شديم خاله حليمه كه هر چه را‬
‫تا بلند ميكردم ميگرفت برايم و حتي از دست زدن به چيزي ميشرميدم‪.‬‬
‫هر چند خودم پول داشتم و خواستم حساب كنم اما خاله حليمه نگذاشت و مادرم هم با چشم نشان داد‬
‫كه بگذارم بگيرند چون رسم است‪ .‬اما چشمان من دنبال سبحان بود او ديشب اقدر بيقرار ديدن بود‬
‫حاال ببين حتي تشريف نياورده‪..‬‬
‫بيست دقيقه ي به بازار مكروريان گشتيم و خاله ي سبحان با حميد يكجا آمدند‪ .‬حميديكه همه ازش‬
‫شكايت ميكردن وقت نداره حاال با ما براي خريد مي آمد‪ .‬خاله ي سبحان هم مرا بسيار گرم‬
‫استقبال كرد و بعدش به حميد سالم دادم و او هم دست اش را پيش كرد و با هم قول داديم و همه به‬
‫يك موتر بايد ميرفتيم اما جاي آنقدر زياد هم نبود‪.‬‬

‫مادرم گفت به تكسي برويم اما حميد صدا كرد كه سبحان در راه است به گرفتن ديگر ها ميايد تا ما‬
‫برويم او هم ميايد‪ .‬پوهنتون رفته‪..‬‬
‫اينجا بود كه خاك به سرم شد‪ ،‬يعني او مسج ها مرا جدي گرفته بود و به پوهنتون رفته‪ ..‬اي واي بد‬
‫بخت شدم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫دل نادل به موتر حميد سوار شديم و به طرف ليسه مريم رفتيم‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬دختر خان كه شب موبايل را به رويم قطع كرد و حاال صبح وقت هم مسج ميدهد كه مه‬
‫پوهنتون ميروم‪ ..‬تا بگويي كه چرا دليل هم دارد كه درس ساعت اول ‪...‬‬
‫و بعدش مسج هاي ديگرت را هم جواب نميته‪ ..‬خدا اي قسم شيشك را نصيب هيج كس نكنه‪...‬‬
‫بعد خواندن مسج هايش آماده شدم و پوهنتون رفتم اما خود جناب اصال سر و درك شان نبود و اين‬
‫كارش آزرده گي ام را بيشتر كرد يك ساعت تمام درس خواندم و خيلي خسته كن بود براي اكرم‬
‫هم گوش زد كردم كه مبادا به كسي چيزي بگويه بماند تا پس فردا هر دوي ما يكجا به صنف بيايم و‬
‫همه آن وقت با خبر شوند‪.‬‬
‫از نه گذشته بود كه حميد تماس گرفت و گفت به دنبال ساره شان به مكروريان بروم و حريم شان‬
‫را او به بازار ميرساند از دل من خدا خبر داشت مگر حريم كه آمدني نبود چرا مرا تا اينجا كشاند‪.‬‬
‫اما شايد مادرش نگذاشتن و يا هم حرفي شده‪..‬‬

‫حريم با حميد رفت و سبحان هم با خواهرانش به دنبال آنها حركت كردند‪ .‬اولين ديدار بعد اين پيوند‬
‫حريم و سبحان در لباس فروشي بود جاييكه حريم براي لفظ خود لباس قهوه يي را انتخاب كرد و‬
‫سبحان با ديدن رنگش بدون كدام مقدمه صدا زد‪..‬‬

‫⁃ اين رنگ اصال خوب نيستء‪ ،‬ميشود رنگ روشنتر بپوشي‪..‬‬


‫حريم اول كه بسيار ترسيد و بعد ديدن سبحان شرميده بود ‪ ..‬عاجل سالم كرد‪ ..‬و سبحان هم خيلي‬
‫سر سركي عليك گرفته و نزديك مادر حريم رفته و دستانش را بوسيد با هانيه هم يك قول داد و حال‬
‫و احوال خودش و شوهرش را گرفت‪.‬‬
‫حليمه‪ :‬خوب بچيم از نظر تو برش رنگ روشن خوب ميگه اما از نظر خود حريك همي رنگ‬
‫خوبه‪..‬‬

‫⁃ مادر جان اي رنگ بيخي برابر به صد ساله ها نشانش ميته‪..‬‬


‫‪ +‬خو كه چي ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫چشمان خانم شميم بود كه حريم را ميخورد‪ ..‬و هانيه عاجل دست خواهرش را فشار داد تا خاموش‬
‫شود‪.‬‬

‫⁃ خو كه هيچ‪ ...‬بگير هر رنگ كه دوست داري جناب‪.‬‬

‫اين گفتگو بيشتر شبيح مشاجره ي لفظي دو دشمن بود تا بحث عشقي و همه اين دو فاميل ببيننده ي‬
‫مسابقه‪ ،‬حميد هم دست سبحانه گرفت و براي چند لحظه بيرون رفتند و وقت برگشت رويه سبحان‬
‫كامال متفاوت شد چون گوش هايش را حميد كش كرده بود‪،‬‬
‫⁃ سبحان جان مگر خورد استي ؟ شق ميكني طفل خورد واري حال او دختر همان رنگه خوش‬
‫كرده به تو چي ؟‬
‫‪ +‬رنگش خوشم نامده بس همي‬

‫⁃ خو دلت مقصد از همي اول خفه گي نخيزان بچه از مه گفتن بود نشود كه پشيمان شوند‪.‬‬
‫‪ +‬اقدر هم آسان نيست‪،‬‬

‫⁃ وال همين قدر آسان بود‬


‫از طرفي هم حريم قانع شد تا همان رنگ روشنتر كه سبحان گفت را بخرد‪ ،‬تا حميد و سبحان‬
‫نوشابه گرفته برگشتند حريم و مادرشان خريد لباس را خالص كردن‪ .‬حميد كه خلقش در بازار به‬
‫تنگ آمده بود گفت‪ :‬مادر جان نميشه دو سه تقسيم شوين و هر كس جدايي خريد كنه تا همين يك‬
‫روز كه داريم حدر نره‪..‬‬

‫⁃ چطور يعني؟‬
‫سبحان‪ :‬خو خريد لباس حريمم شد حال ميشه همه بر خريد خود بريد و دو ساعت بعد همه خريد كه‬
‫كرديم باز ميريم طال خريدن‪ .‬اي قسم يك يك ساعت را بر همه بگيرديم‪ .‬تا پس فردا به بازار ميمانيم‬
‫حليمه‪ :‬چطور شميم جان ‪ ...‬بچه ها راست ميگن بريم دو تقسيم شويم‬
‫شميم‪ :‬هر چه شما بگوييد حليمه جان ‪ ...‬بريم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حليمه‪ :‬پس من و با ساره ميرم كه بسيار مشكل پسندي ميكنه خواهرم با شما ميايد هر چه خواستيد‬
‫بگيريد‪ .‬هانيه جان و صوفيا هم با حريم شان بروند تا بعضي چيز هايكه مانده را بخرند‪.‬‬
‫حميد‪ :‬اگر اجازه بتين حريم و سبحان به مركز طال برند و برايشان نمونه هاي چله را انتخاب كنند‪..‬‬
‫تا ما بياييم حق دارند مشكل پسندي كنن چون يك عمر دردستشان ميماند‪ .‬بايد چيز هاي خوب‬
‫بگيرند‬
‫سبحان ‪ :‬گل گفتي الال‪...‬‬
‫شميم‪ :‬مشكلي نيست فقط مارا بيخبر نمانيد‬
‫همه به خريد و بريد خود پرداختند و هانيه و صوفيا با حريم و سبحان آمدن در راه كه حريم به‬
‫سيت پيشرو نشسته بود اما حرفي نزدن و پنج دقه بعد به مركز طال رسيدن و هانيه و صوفيا هر دو‬
‫با هم به بهانه ي خريد لوازم آراشي به فروشگاه ديگر رفتند و موقع حرف زدن به حريم و سبحان‬
‫مساعد شد‪ .‬قبل پايين شدن ازموتر حريم خواست تا حرف بزنند و شب را جبران كنه‪.‬‬
‫حريم‪ :‬خوبي‪...‬‬
‫سبحان به بسيار پيشاني ترشي گفت ‪ :‬ها‬

‫⁃ ها‪...‬؟‬
‫سبحان دوباره به طرف حريم ديده گفت ‪ :‬ها‬
‫حريم‪ :‬درست است‪..‬‬
‫سبحان از موتر پياده شد و گفت بيا كه بريم‪.‬‬

‫⁃ مه نميايم تو برو‪...‬‬
‫‪ +‬درست است خودت ميفهمي ‪...‬‬
‫سبحان دوباره به جلو موتر نشست و حريم گفت‪:‬‬

‫⁃ بعضي خودم ميفهمم ‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬حال خواهرم شان إمدن باز خودت جواب شانه بتي‬

‫⁃ بچشم‬
‫‪ +‬اففف حريم نميشه به يك حرف جواب نتي و آرام گوش كني ؟‬

‫⁃ به چي گوش كنم گفتي لباس خوبش نيست رنگ ديگرش گرفتم‪ .‬ديگه چي به دلت نشده كه لب و‬
‫روي ميكني سرم ها‪...‬‬

‫‪ +‬شيشك صداييته بخش كو كه همه طرف ما مبينه‪.‬‬

‫⁃ سبحان پشيمان استي از همي حال بگو اما اي كارا را نكو ناز بيجا نكو مه حوصله ندارم‪.‬‬

‫سبحان‪ :‬توبه‪ ...‬خدايا‪ ...‬شب موبايل را به رويم قطع ميكني تمام شب زنگ زدم مصروف نشان‬
‫ميداد‪ ،‬صبح مسج ميكني كه پوهنتون ميروم و باز نميايي ‪ ...‬به خريد ميايم رنگي را كه خوش‬
‫ميكني ميگي خوبش نيست و باز دوباره همو رنگه ميگيري‪ ..‬حال اگر تو اي كاره ميكني چون‬
‫پشيمان استي خطش جداست ‪.‬‬

‫⁃ خوب شد اقرار ميكني كه مسج كرديم و جواب مه ندادي‪..‬‬


‫‪ +‬او شيشك چطور جواب نداديم؟ تو ناخوانده امضا چرا ميكني؟‬

‫⁃ كجا جواب دادي تمام روز منتظر جوابت بودم‪.‬‬

‫سبحان كه متوجه شد حريم پيام هايش را نخوانده گفت‪ :‬شب مرا بالك كردي ؟‬
‫حريم هم دل نادل حقيقت را گفت ‪ :‬ها‪ ...‬اما ببين صبح پس برت زنگ زدم‪ ،‬شب صدف امد پيش او‬
‫حرف زده نميتوانستم‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬بيشك وال در اي عصر و زمانه هم دختراي بوده كه نامزد خوده بالك ميكنه‪ ..‬هاهاهاها‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫و باز گفت ببين حريم جان مه برت مسج كردم اما چون مه بيچاره را به لست سياه انداختيم مسج‬
‫هايم برت نيامده‪ ...‬بگير ببين‬
‫حريم‪ :‬سبحان موبايلش را طرف گرفت و ديدم همين كه من برايش پيام داديم او نوشته كه چرا ‪ ...‬و‬
‫بعد پيام دوم هم يك اوكه فرستاده‪ ..‬شرمنده شدم واقعا بسيار‪ ..‬چون او حتي ساعت هشت و سي مسج‬
‫كرده كه كجا هستم و يك پيام زيبا هم فرستاده‪....‬‬

‫(‪ .‬هـــــوايــــــم را‬


‫داشتـــــــہ بـــــــــاش مـــــــڹ خــــــــودم را بـــــــہ بـــــــــــاد دادهام بـــــــــــــــراے تـــــــــو)‬

‫⁃ سبحان‪ ...‬ببخشيد‪.‬‬
‫‪ +‬براي چي ؟‬

‫⁃ واقعا نميتوانستم حرف بزنم‪ ،‬براي اين‬


‫‪ +‬فدايت حريمم ميدانم‪ ...‬تو ببخشي براي اينكه اذيتت كردم كمي‪..‬‬

‫⁃ مشكلي نيست‪ .‬اما من فقط در لست رد تماس ها گذاشتمت و نميدانم چطور مسج هايت هم‬
‫نرسيده برم‪.‬‬
‫‪ +‬همچنان عزيزم‪ ...‬خوب كه لست سياه يكي است چي در تماس ها باشد و يا هم پيام‪.‬‬
‫‪ -‬خوب بازم ببخشي پس‬
‫‪ +‬هيج مشكلي نيست عزيزم‪....‬‬
‫تا سبحان عزيزم گفت ياد اسمم روي موبايل سبحان شدم و كنجكاو بودم بدانم به اسم چي مرا ثبت‬
‫كرده‪..‬‬
‫كه سبحان گفت حال بريم ؟‬
‫⁃ ها اما ميشه موبايلته بتي يكبار‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬اها جانمه بفرما‪...‬‬


‫تا به صحفه مسج ها رفتم ديدم كه اسم زيبا روي من گذاشته ( شيشك)‬

‫⁃ اي كيست‪....‬؟‬
‫‪ +‬كي ؟ كيست؟‬

‫⁃ شيشك‪....‬‬
‫‪ +‬به تو چي ‪ ...‬بتي موبايل مه هله‪...‬‬
‫سبحان؛ تا موبايل را ميخواستم بگيرم كه حريم به او نمبر زنگ زد و آواز موبايل خودش بلند شد‪..‬‬

‫⁃ خو خو مه شيشك استم ؟‬
‫ها استي ديگه ‪ ....‬شك داري؟‬
‫موبايل شه از دستكولش كشيدم و هر چه كوشش كرد ازم بگيريش نتوانست ‪ ،‬صحفه موبايل حريم‬
‫را ديدم كه مرا هم به اسم شاخ ثبت كرده‪...‬‬
‫‪ +‬خي مه شاخ استم كه شاخ ثبتم كردي ؟ ديگيش چي بود ؟‬

‫⁃ او خو شاخ و شمشاد ست تعريف ات كرديم‬


‫‪ +‬خو شيشك هم يك صفت ست ديگه‬

‫هنوزم حرف هاي مان تمام نشده بود كه هانيه و صوفيا رسيدن و ما بحث مارا خاموش كرديم با‬
‫آنها به مركز طال رفتيم و دو چله ي مقبول انتخاب كرديم‪ .‬و سبحان اندازه ي دست مرا گرفت و‬
‫صد فيصد مطمئن بودم حتما ميخواهد انگشتري برا روي نمايي من بخرد چون خودش ديشب گفته‬
‫بود‪.‬‬
‫غذاي چاشت را همه ي ما مهمان سبحان بوديم و بعدش من و مادرم شان را حميد به خانه رساند و‬
‫سبحان با مادر خودش با خانه رفتند‬
‫چون فردا شيريني بود خاله حليمه بسيار اسرار كردن تا به آرايشگاه بروم اما قبول نكردم و خودم‬
‫خود را به خانه آراسته ميكردم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫مادرم تا خانه رسيديم شروع كرد به زنگ زدن به خويش و قوم هاي ن زديك مان ‪ .‬و همه را‬
‫براي فردا دعوت كرد و هانيه هم به مادر نويد زنگ زد و از اونا احازه گرفت تا شب پيش ما‬
‫بماند‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬براي حريم و من روري خاصي بود هر چند زياد خواستم تا بگذارند يك محفل بزرگ‬
‫بگيريم اما كاكا عثمان اجازه ندادن و همين كه گذاشتن تا چله براي حريم بپوشانم را بايد شكر گذار‬
‫باشم‪ .‬در مجلس مردان آنقدر گرم صحبت هاي بزرگتر ها نبودم و چشمم به دنبال حميد رفت‪..‬‬
‫ازش با اشاره خواستم كنار من بنشيند‪.‬‬
‫‪ +‬الال چي وقت ايجاب و قبول ميكنين؟‬

‫⁃ به عروسي‪...‬‬
‫‪ +‬ني ديگه يعني تا عروسي نكنيم به حريمه نبينم ؟‬

‫⁃ ني ‪ ...‬نميتاني ديده‪ ..‬حتي كاكا عثمان تصميم داره كه صنف حريم را تبديل كنه ‪.‬‬
‫‪ +‬ني ديگه اي را از دلت كشيدي‪...‬‬

‫⁃ باور نداري از عمر پرسان كو‪ ...‬اونه اونجاست‪ ...‬عمر بيا اينجا‪...‬‬
‫حميد مرا در بال داد و خودش خنده كرده رفت‪..‬‬
‫عمر آمد و جدي گفت چيزي كار داري؟ الاليم هم گفت سبحان كار داره‪ ..‬هيج دليلي نيافتم جز‬
‫بهانه ي تشناب رفتن ! عاجل از جايم بلند شدم و گفتم تشناب كجاست ‪..‬‬
‫به دهليز باال‪...‬‬
‫به طرف پله هاي زينه رفتم كه باز هم با كسي رو در رو آمدم و كم بود به هم بخوريم‪ .‬تا باال ديدم‬
‫اسمر بود‪.‬‬

‫⁃ ببخشي ميخواستم تشناب برم‪ ...‬يكبار دست هاي مه بشويم‪.‬‬


‫‪ +‬به طرف دست چپش اشاره كرد گفت او طرف برو‪..‬‬
‫منزل باال مربوط خانم هاست‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫فكر كنم هر باريكه در اين خانه قدم بگذارم بايد با يكي بر خورد داشته باشم‪ .‬به سمت تشناب ميرفتم‬
‫اما چي كار به تشناب داشتم ياد حرف اسمر افتادم كه منزل بعدي خانم ها است و پس حتما منزل‬
‫سوم بيكار است و حريم هم آنجاست كه تيار شود‪ ،‬دوان دوان خودم را به منزل سوم رساندم و اتاق‬
‫هاي زياد بود نميخواستم مزاحم كسي اما تا تك تك نكنم چطور بدانم حريم كجاست‪ .‬به موبايلش‬
‫زنگ زدم هم جواب نداد‪ .‬سر خم دوباره به منزل دو آمدم كه به پايين بروم اما كسي از عقب صدايم‬
‫زد (هانيه بود)‪.‬‬
‫‪ +‬سالم‬

‫⁃ سالم‬
‫‪ +‬چي گباست ‪...‬؟‬

‫⁃ طرف تو چي گباست‪ ...‬سر گردان استي كسي را ميپالي‬


‫‪ +‬ني ني همتو فقط خانه را ميديدم‪.‬‬

‫⁃ خو صحيح است مه فكر كردم حريمه ميپالي كه پيش او ببرمت‪.‬‬


‫‪ +‬نيكي و پرسش‪ ،‬خو ببر ني ‪ ....‬خايشنه جان حال فكر كو به دنبال همو آمديم هههههه‬

‫⁃ ني‪ .‬ديگه چانس خوب يكبار بدست ميايد اگر غفلت كني از دست دادي‪..‬‬
‫‪ +‬بخدا زياد خوب گبا ميزني ‪ ...‬خوشم آمد خايشنه جان‬
‫به يادم بتي كه يك جايزه بتمت حتما‪...‬‬

‫⁃ ني كه مسكه قيمت شده‪ ،‬حال زياد مسكه مال شدي ‪...‬‬


‫‪ +‬هاهاهاها حرف را كج ميبري ديگه ‪ ،‬فكر كنم مشكل ارثي شما همين است‬

‫⁃ خير باز با حريم ميبيني كه چقدر مشكالت ديگه داريم‪.‬‬


‫‪ +‬او ره كه بخاطر همي كارهايش دوست دارم‪.‬‬

‫⁃ خي او دوست داشتني ات به اتاق دوم است همين منزل است‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫با هانيه يكجا به ديدن حريم رفتم او همان لباسي را پوشيده بود كه من انتخاب كرده بودم‪ ،‬بيروبار‬
‫دور و بر اتاق زياد بود اما هانيه مرا تنها به داخل برد و گفت فقط پنج دقه وقت داري حرف بزنين‬
‫ميشه تصميم تان تغير كنه‪.‬‬

‫⁃ سالم‪...‬‬
‫‪ +‬عليك سالم‪...‬‬

‫⁃ ببين بازم عليك ميگي يك روز نشد سالم بتي و مه عليك بگيرم‬
‫‪ +‬خوب مهم نيست هر كه داخل اتاق آمد همان سالم ميكنه‪.‬‬

‫⁃ اي وال‪ ،‬به هر چه جواب داري‪ ..‬ميداني بسيار منتظر همچنين روزي بودم‪.‬‬
‫‪ +‬راستش ‪ ...‬شايد در خواب هم چنين روزي را نديده بودم‪.‬‬
‫دستان حريم را گرفتم ‪ ...‬خوب حريمم حاال در بيداري ببين‪ ،‬بعضا خواستني هايمان را خواب‬
‫نميبينم چون قرار است در بيداري تمام تماشايش كنيم‪.‬‬

‫⁃ ان شاء هللا‬
‫به ساعتم نگاه كرده به روي حريم ديدم و جواب دادم ‪ ..‬چيزي نمانده فقط تا ده دقيقه ديگر خوب فكر‬
‫هايت را بكو دختر جان نشود كه پشيمان بشوي‪..‬‬
‫آواز حريم آرامتر و دلنواز تر شده بود و آهسته گفت‪ :‬تو تنها آرزوي خدا خواسته ي من استي‪.‬‬
‫اه كه فداي تك تك اي كلمات بودم كه از دهنش بيرون ميشد‪ ،‬دستانش را بلندتر كردم و بوسه ي به‬
‫هر دو دستش گذاشتم‪ .‬حريم جانم بدان كه بيشتر از خودت ترا ميخواهم يكدانه ي من‪ .‬هرچند دلم‬
‫نميخواهد اما حال وقت رفتن است تا به وصل ابدي برسيم‪.‬‬

‫⁃ سبحان‪...‬‬
‫‪ +‬جان سبحان‪..‬‬

‫⁃ اگر دوست داشتن ات ابدي است پس اجازه است يك شرط بگذارم ‪.‬‬
‫‪ +‬چي شرطي؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ ميخواهم در نكاح شرط بگذارم‪.‬‬


‫‪ +‬شرط در نكاح اما به چي دليل‪.‬؟‬

‫⁃ خوب اگر از دوست داشتنت مطمئن استي پس بگذار‬


‫‪ +‬چشم بيگم جان هر چه دوست داري بگذار اما خدا كنه به ضرر من نباشد‬

‫⁃ ضرر كه حتما است‬


‫‪ +‬با تو همين ضرر هم زيباست عشقم‬
‫دروازه تك تك شد و هانيه داخل شده و گفت همه سبحان را ميپالند‪.‬‬

‫عثمان‪ :‬روز شيريني دخترم بود و براي بار دوم اين چنين حس را تجربه ميكردم‪ ،‬احساس ميكردم‬
‫قوت دلم را ميبرند هرچند ميدانستم حريم خوشحال است و فاميل قاضي صاحب همه شان انسان‬
‫هاي خوب و فهميده هستند اما دلهره ي هر پدر در چنين روزي همين حرفاست كه آيا دخترش‬
‫خوشبخت ميشود يا خير‪ ..‬با چي نوع فاميل برخورد دارد و چگونه ميتواند راه خوشبختي را به‬
‫روي دخترش باز كند‪.‬‬
‫مولوي صاحب تشريف آوردن و به سخن گفتن شروع كردند چند حرف زيبا و بعدش مسله ي‬
‫خواستگاري حريم به پيش شد و قرار شد محمد برادرم پدر وكيلش باشد و دو برادر زاده ام‬
‫شاهدانش‪..‬‬
‫بعد پرسيدن نظر حريم و برگشتن شاهد هايش مولوي صاحب چند سوره ي خواند و دعا كرديم‪ .‬كه‬
‫حميد گفت حريم يك خواهشي كرده تا در نكاح از همين اولش ذكر شود‪.‬‬
‫احسان؛ بفرما عروس خانم چي ميخواهند‪..‬؟‬

‫⁃ با اجازه پدر جان‪ ...‬تا جايي كه خبر دارم اين كار مشروع است و مشكلي ندارد‪ ،‬براي همين به‬
‫سمع همه برسانم كهحريم ميخواهد در نكاح شرط بگذارد‪ .‬و شرط هم اين است كه اگر سبحان‬
‫روزي قصد نكاح دوم را با كسي داشته باشد پس نكاح اولي كه مربوط حريم و سبحان است فسخ‬
‫ميشود‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬الال چطور يعني ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ يعني وقتي با حريم عروسي ميكني حق نداري عروسي دوم كني بچه جان‪ ،‬اگر بخواهي در خفا‬
‫و يا آشكارا همچنين كاري بكني نكاح تو و حريم باطل شود‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬خوب مه قصد عروسي دوم كه ندارم‪.‬‬
‫حميد‪ :‬خير است حريم هم چنين خواسته پس مولوي صاحب همين را به ياد داشته باشيد تا درج‬
‫نكاح نامه كنيد‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬به شرط حريم حيران بودم چطور فكر اش به اينجا كار داده بود‪ ،‬اما حاال هر چه قرار بود‬
‫بعد اين خانمم باشد و پس هيج مشكلي نيست‪.‬‬

‫بعد از اينكه پدر وكيل حق مهر را تعيين كرد و ما هم قبول كرديم ايجاب و قبول صورت گرفت و‬
‫كاكاي بزرگ حريم گل و دستمال را كه تهيه ديده بودن را براي پدرم پيش گذاشت و در عوض‬
‫حميد پول را كه قبال گل زده بوديم را گذاشت و همه به خوشبختي مان دعا كردن و از جا بلند شدم‬
‫و دست همه بزرگان را بوسيدم و با همساالن خود قول دادم و بر سر حميد برادرم هم دست كشيدم‬
‫تا خوشبختي در خانه ي او را هم محكم بكود و دختري همچون حريم نصيبش بشود‪.‬‬
‫حريم‪ :‬بعد از رفتن سبحان‪ ،‬با الال حميد حرف زدم و ازش خواستم تا شرط مرا براي همه بازگو‬
‫كنه و تا اگر سبحان مرا با آن شرط قبول دارد پس درسته اما اگر ندارد كه راه مان همين امروز‬
‫دوباره جدا شود‪.‬‬
‫بعد تعيين پدر وكيلم منتظر احوال خوب يا بد بودم اما هر چه بود بايد زودتر اتفاق مي افتاد‪ .‬بيست‬
‫دقيقه بعد همه خانم ها چك چك كردن و خواهر هاي سبحان به رقص شدن و همه به هم تبريكي‬
‫ميدادن و بعدش حميد گل را گرفته آمد و در ميدان رقصيدن در آخر هم آمده يك مقدار پول را به‬
‫سرم چند بار دور داد و عاجل به دست بچه ي عمه اش داده گفت برو بين يگان غريبا تقسيم كو كه‬
‫ينگيم نظر نشود‪.‬‬
‫تا لحظه ي كه سبحان نيامده بود هم باورش آسان نبود كه خانم كسي باشم‪ ،‬اما لحظه ي كه سبحان‬
‫آمد و كنارم ايستاد به مانند كوه استوار شدم و حس قوي بودن داشتم چقدر هم خودم را خوشبخت‬
‫ميپنداشتم‪ .‬همه به پيش ما مي آمدن و مباركي ميدادن مادر سبحان هم كه باالي سرمان ميچرخيد و‬
‫هر دقيقه قربان و صدقه ي ما ميرفت مگر برعكس مادر من حتي يكبار هم برايم دعاي خير نكرد‪.‬‬
‫حتي تبريكي هم نگفت بعد از اينكه كمي بيرو و بار نزديك ما كم شد سبحان پيش مادرم رفت و‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫دستايش را بوسيد و مادرم هم برايش تبريكي داد و بس در دلم هزاران آواز ها را سركوب كرده‬
‫بودم چون حرف هاي مادرم سر منشع آنها بود كه در مورد سبحان گفته بود‪ .‬چندي بعد سبحان چله‬
‫را در دست من كرد و بدون معطل شدن به منزل اول رفتن و بازم رقص و بازي ادامه داشت‪.‬‬
‫دو خانواده به اين تفاهم رسيدن تا قسمت بشود ماه آينده محفل عروسي را بگيرند و اين دو جوان را‬
‫به هم برسانند‪ ،‬تا شام همه به خوشحالي و رقص بازي مصروف بودن جز زينب كه در خانه‬
‫نشسته بود و به بهانه ي اينكه شب همه آنجا ميايند و زينب بايد اينجا ماند كه غذا بپزد و آماده گي‬
‫براي برگشتن آنها بگيرد اينكه چي نقشه ي در سر اين دختر بود خدا ميدانست‪.‬‬
‫سبحان تا به خانه رسيد يك پيام مقبول در وضعيت وتسب گذاشت و بعدش صحفه ي فيسبوكش را‬
‫باز كرد كه اكرم برايش تبريكي داده خيلي خوشحال شد و عكس چله ي دستش را در صفحه خود‬
‫نشر ساخت‪.‬‬
‫حريم بعد از ختم محفل به اتاقش رفت و هانيه و صدف نگذاشتن تا پاك كاري كند حد اقل يك روز‬
‫را مهمان باشد حريم كه كاري نداشت شروع كرد به چك كردن وضعيت وتسب و ديدن پيام سبحان‬
‫خيلي خوش آيند بود برايش و از طرف خود تبريكي نوشت و ارسال كرد‪.‬‬
‫سبحان تا متوجه مسج حريم شد عاجل جواب داد و ازش خواست تا اگر وقت دارد حرف بزنند‪.‬‬
‫بعد اجازه گرفتن از حريم به او تماس گرفت‪ .‬حريم تا موبايل را بلند كرد قبل بلي گفتن اول سالم‬
‫گفت و سبحان قهقه زد‪،‬‬
‫⁃ سالم‬
‫‪ +‬فداي شادخت خود شوم كه اين همه حرف شنو است‬

‫⁃ تشكر‪..‬‬
‫‪ +‬ايله كه اجازه دادي تا صدايت را بشنوم‪.‬‬

‫⁃ خوب حاال كه حق داريم‪.‬‬


‫‪ +‬شكر است ‪..‬‬
‫‪ +‬راستي حريمم‬

‫⁃ بلي‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬حال دو تحفه قرض دارت شدم چي ميخواهي بگو تا بگيرم برت‪.‬‬

‫⁃ نياز به تحفه نيست‪ .‬تشكر‬


‫‪ +‬چرا نيست خوب هم است‪ ،‬چوون نه برايت روي نماگي گرفتم و نه هم تحفه نامزدي هر دو را‬
‫يكجا بگيريم درسته ؟‬
‫⁃ سبحان‪...‬‬
‫‪ +‬جان سبحان‪ ...‬امر كو‬

‫⁃ اگر هر چن بخواهم قبول ميكني ؟‬


‫‪ +‬جانم هم بخواهي فدايت ميكنم‬

‫⁃ ني ديگه تا اين حد ني‪.‬‬


‫‪ +‬امتحان شرط است‪.‬‬

‫⁃ پس بايد كار كني‪ ...‬وظيفه داشته باشي‬


‫‪ +‬چي؟‬

‫⁃ چي نداره نميخواهم كسي بگويه كه تو ناكاره استي وظيفه نداري‪.‬‬


‫‪ +‬دروغ نگفتن كه همينكه عروسي كني حرف‪ ،‬حرف زن ميچله‪..‬‬

‫⁃ منظور‪...‬‬
‫‪ +‬منظور اينكه ببين تا نامزد كرديم ميگي بايد كار كنم‪ ،‬و اين حرف كه حاال گفتي را مجبور هستم‬
‫عملي كنم‪.‬‬

‫⁃ خوب خودت گفتي چي ميخواهم منم گفتم حال كه ممكن نيست پس مهم هم نيست‬
‫‪ +‬هم ممكنه و هم مهم‪....‬‬
‫تو هر چن بخواهي همان است از همين فردا ميرم دنبال كار درست اس؟‬
‫⁃ بلي‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪+‬خوب پس مه هم شيريني نامزدي ميخواهم‪...‬‬

‫⁃ شيريني چي ؟‬
‫‪ +‬فقط مه نامزد نشديم ؟ چرا مه حق ندارم كه شيرني بخواهم‬

‫⁃ خو مه هم از فردا ميرم وظيفه جستجو ميكنم‪.‬‬


‫‪ +‬كي گفته كه تو كار كو ؟ حتي اگر ضرورت شد مه خودم شب و روز كار ميكنم اما نياز نيست تو‬
‫كار كني حريمم‪.‬‬

‫⁃ پس شيريني كه ميخواهي چيست ؟‬


‫‪ +‬فردا با من تا پوهنتون برو‪ ..‬ميخواهم يك رويا به واقعت مبدل شوه لطفا‪.‬‬

‫⁃ چشم‪...‬‬
‫‪ +‬لطفا‬

‫⁃ چشم‬
‫‪ +‬افففف حريم‬

‫⁃ خوب كه گفتم چشم درسته‪...‬‬


‫‪ +‬راستي‪ ،‬پس چرا چشم گفتن ات يك قسم بود ؟ فقط كه كنايه ميگي ‪...‬‬

‫⁃ توبه ‪...‬‬
‫‪ +‬واي خدا خي صبح چي بپوشم ؟‬

‫⁃ همين لباس امروزته ‪ ...‬كاالي دامادي ات هههههه‬


‫‪ +‬به چشم خانومم ‪...‬‬

‫⁃ ني هوش كني اي كاره نكني مه مزاق كردم‪...‬‬


‫‪ +‬ني ديگه هر چه گفتي همان است‬

‫⁃ خو مه گب خوده پس ميگيرم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬ني درج كتابچه ياداشت شده حال پس گرفته نميشه‬


‫حريم‪ :‬صبح زودتر از همه آماده ي بيرون رفتن شدم تا مبادا پدرم و يا اسمر بگويد با من برو‪ ،‬به‬
‫آشپزخانه رفتم مادرم چاي صبح آماده ميكرد و تا ديدمش سالم كردم و دو دانه از نان سرخ كرده‬
‫گرفتم و به سرش بوره ريخته ميخوردم‪ .‬كه مادرم گفت كم بخور‪...‬‬
‫‪ +‬چرا‬

‫⁃ چرا نداره وزن ميگيري‪ ...‬امروز صبا عروسي ميكني باز چاق ميشي‬
‫‪ +‬خيره ديگه باز او وقت اي نان ها نميباشه‬

‫⁃ ها ديگه با آدم ناكاره كه عروسي كني عاقبتش از گشنه گي ميموري‬


‫لقمه دهنم در گلونم گير كرد و بدون كدام حرف از جايم بلند شدم شايد از نظر مادرم سبحان ناكاره‬
‫بود اما براي من كه همه كسم بود نبايد چنين چيزي ميگفتند اش‪.‬‬
‫به طرف دروازه ميرفتم كه صدف صدايم كرد و مجبور شد بي ايستم‪.‬‬
‫‪ +‬بلي صدف جان ‪...‬‬

‫⁃ صبح بخير‬
‫‪ +‬صبح بخير ينگه جان‬

‫⁃ پوهنتون ميري ؟‬
‫‪ +‬بلي‬

‫⁃ كاش امروز هم نميرفتي كه خسته گي ات ميبرامد‪ ،‬باز صبا ديگه صبا ميرفتي‬
‫‪ +‬زياد غير حاضري كرديم ينگه جان اي سمستر يكبار چانس نخورم‪.‬‬

‫⁃ خو درسته برو جانم‪ ،‬ذهن روشن داشته باشي‪ ...‬و ها يادت نره به سبحان سالم و عليكي كني اما‬
‫زياد دختر خاله و بچه خاله گي نداشته باشي‪ .‬از روز اوب بد است‬
‫‪ +‬درست است ينگه جان هر چه تو بگويي‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫از دروازه دهليز بيرون شدم كه زنگ سبحان آمد ولي جواب داده نميتوانستم‪ ،‬تماس را قطع كردم‬
‫و برايش مسج كردم كه در يك كوچه پايين تر از خانه منتظرم باشد ميايم‪.‬‬
‫به كوچه پايين موتر سبحان را ديدم و اين لحظه بود كه قلبم به دگ دگ افتاد ضربانش از سرعت‬
‫معمولي به حالت اضطراري در آمد‪ .‬هيجان اين روز بيشتر از روز هاي قبل بود‪ .‬نزديك موترش‬
‫شدم و به سيت عقبي نشستم‪.‬‬

‫⁃ سالم‬
‫‪ +‬عليك سالم خوبستي‪....‬‬

‫⁃ تشكر‬
‫‪ +‬ديروز بخير گذشت‪.‬‬

‫⁃ بلي ‪ ...‬ميشه بريم ؟‬


‫‪ +‬ها ميشه اگر به سيت پيشرو بيايي باز حتما ميريم‪.‬‬

‫⁃ سبحان حركت كو كه كسي نبينه بد است لطفا‪..‬‬


‫‪ +‬ني‪ ،‬اول بيا پيشرو بنشين ‪ ...‬مه خو راننده ي تو نيستم كه ميگي برو‪..‬‬

‫⁃ افففف توبه ‪ ،‬حالي پدرم از خانه بيرون ميشه لطفا‪...‬‬


‫سبحان موتر را روشن كرد ه و ب قصه كردن هم مصروف شد‪ ،‬چقدر از در و ديوار حرف ميزد‬
‫و شايد ميخواست همراهم به هر طريقي كه شده حرف بزنه‪ ..‬و بعدش به سبحان گفتم‪ :‬خوب چرا‬
‫لباس ديروز ات را نپوشيدي؟‬
‫⁃ دل داشتي همو را بپوشم ؟‬
‫‪ +‬وال شب اقدر جدي گفتي فكر كردم ميپوشي‪...‬‬

‫⁃ ني ديگه ديوانه خو نيستم‪.‬‬


‫و با اين حرفش بازم موتره به گوشه ايستاده كرد‪..‬‬

‫⁃ خوب دختر جان حالي از خانه هم دور شديم‪ ،‬بيا كنار مه بنشين‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬نميشه‪...‬‬

‫⁃ چرا نميشه؟ مگر امرور قرار نبود يك روز رويايي باشد ؟‬


‫‪ +‬اففففف كه اي رويا ات تمامي نداره‪..‬‬

‫⁃ آفرين دختر خوب‪ ...‬بيا بيا‬


‫دورازه پيشرو را هم باز كرد و من هم به سيت پيشروي نشستم و تا نشستم سبحان خنده ي‬
‫مرموزانه كرده گفت‪ :‬كوه هر قدر هم بلند باشد‪ ،‬بازم به آخرش يك راه است‪.‬‬
‫‪ +‬توبه يك متل هم گفته نميتواني‪ ...‬ميگن هر قدر كه بلند باشه بازم سرش راه داره‪...‬‬

‫⁃ هاهاها‪ ...‬گفتم كمي ادبي بگويم كه بفهمي‪ ،‬شما خو خانواده گي به لفظ قلم گب ميزنين‪...‬‬
‫‪ +‬تو از دهن مه لفظ قلمه شنيدي؟‬

‫⁃ بسيار‪...‬‬
‫‪ +‬خو خوبست‪ ،‬هر كس مه شده نميتوانه‪...‬‬

‫⁃ بلي‪ ،‬جناب از خود راضي‪..‬‬


‫‪ +‬ها جناب شاخ و شمشاد‪ ..‬حال مشه كمي زود بري لطفا‪...‬‬

‫⁃ چشم بيگم جان‪..‬‬


‫در نزديكي ديپارتمنت رسيديم سبحان يكباره گفت تو برو منم از عقبت ميايم‪ .‬اين روز اول را نبايد‬
‫يكجا به صنف بريم‪..‬‬
‫در داخل صنف جمعيت زيادي جمع بودن شايد همه سحر خيز شدن و مصروف چيزي بودن كه‬
‫سبب جلب توجه من هم شد نزديك رفتم تا ببينم چه چيزي همه را در دور برش نگهداشته‪...‬‬
‫چند قدمي پيش رفتم كه اكرم صدا كرد‪.‬‬

‫⁃ ينگه جان‪...‬‬
‫به عقبم دور خوردم دسته گلي در دست اكرم بود و فقط گفت مبارك باشد‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬تشكر لطف داري‪..‬‬


‫تا رويم به طرف ديگران كردم همه شاخه يي گل را در دستش گرفته بودن به سمت گل هاي‬
‫رنگارنگ و هر يك از آنها تبريكي ميدادند تعداد شاخه هاي آنقدر زياد بردن كه باالي دستم‬
‫گرنگي كرد و باالي ميز گذاشتم شان‪ ،‬در اخير هم سبحان كيك در دستش داخل صنف شد هيچ‬
‫سرپرايزي زيباتر از اين نميشد واقعا براي من خوشايند بود قرار بود روز زيباي براي سبحان‬
‫باشد اما او كه حتي در خوشي هاي خودش هم سهم مرا بيشتر ساخته بود‪ ،‬با سبحان يكجا كيك را‬
‫قطع كرديم و اكرم براي همه چاي تدارك ديد دور هم چاي نوشيديم و بعدش سبحان جبعه ي‬
‫كوچكي سمتم گرفت و گفت اين مال توست‪.‬‬
‫خيلي هيجان براي باز كردنش داشتم اما از اينمه تظاهر ندهم كه هيجان دارم فقط تشكر كردم و در‬
‫كنارم گذاشتمش‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬دو ساعت درسي را من و حريم هر دو در كنار همديگر بوديم و با هم در يك كتاب نگاه‬
‫ميكرديم‪ .‬بعد از ختم درس از حريم خواستم تا به غذا خوردن بريم‪ ،‬اما او رد كرد و گفت همينقدر‬
‫كافيست‪ .‬اينكه براي غذا خوردن راضي نشد اما قانع اش كردم كه با من تا خانه برگردد‪.‬‬

‫در راه باهم قدم ميزديم اما دل حريم بر تك تك از شاخه ي گل نارام بود و ميگفت اكرم آنها را‬
‫خراب نكند‪.‬‬
‫‪ +‬حريم جان اين همه دل نارام بودي پس چرا با خود به خانه نياوردي شان‬

‫⁃ ني ني خانه نميشه همه ميبينند‪.‬‬


‫موبايلم را از جيبم بيرون كرده و به أكرم زنگ زدم‬
‫‪ +‬بلي الال سالم‪...‬‬

‫⁃ عليكم چطور مهربان شدي‪...‬‬


‫‪ +‬ينگيت همينجا همراهم است و در مورد گل هايش ميپرسد نشود كه خراب شان كني‪...‬‬

‫⁃ ينگه را بگو خاطرت تخت تا فردا برت همين گونه تازه نگاه ميكنم شان‬
‫‪ +‬صبر صبر بلندگو را فعال كنم به خودش بگو‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ ينگه جان سالم دوباره‪ ...‬خيالت راحت گل هايت دست من امانت استن تا فردا‪ ..‬همه اش را نگه‬
‫ميدارم حتي اگر ميخواهي همين امشب را اينجا باغباني ميكنم‬
‫حريم‪ :‬ني تشكر اكرم جان‪ ...‬لطف كردي واقعا‬
‫سبحان‪ :‬حله ديگه قطع ميكنم باز حرف ميزنيم وقت بخير‪...‬‬
‫حريم را تا خانه رساندم و بعد خدا حافظي با او پيش پدرم رفتم و قرار شد تا وظيفه جديد پيدا كنم‬
‫يكبار ديگر پيش پدرم كارمند باشم و از اين تصميم من پدرم در حيرت مانده بود‪.‬‬
‫فرداي آنروز باز هم خواستم به دنبال حريم بروم اما او مانع شد و اجازه نداد‪ ..‬و قرار بر اين شد كه‬
‫نزديك درخت مهربان حريم او را ببينم و گالن كه قرار است آنجا در گلدان جا به جا كنيم‪.‬‬
‫كنار حريم لحظه ها آنچنان خوش ميگذشت كه نميتوانستم حس خوش بخت بودنم را براي كسي‬
‫نشان بدهم چي رسد بر تقسيم آن‪.‬‬
‫حرف هاي حريم مرا به خود آورد‬
‫⁃ سبحان‪ ....‬به چي فكر ميكني؟‬
‫‪ +‬هيج‪ ...‬فقط طرف تو ميديدم‪.‬‬

‫⁃ سبحان‪ ...‬يعني ميگي اي گل ها رسد ميكنند؟‬


‫‪ +‬رشد ميكنند حريمم بزرگ ميشوند و روزي ميتوانند در جنس خود مهربان و بزرك باشند‪.‬‬

‫⁃ ان شاء هلل جان من‬

‫‪_#‬هفته يي گذشت و امتحانات نزديكتر شدن سبحان و حريم هر دو غرق درس خواندن خود بودن‪،‬‬
‫شميم كه مثل هميش ناراضي بود اما ديگر از كنايه گفتن به حريم دست كشيده بود‪ .‬صدف هم‬
‫مسووليت تمام خانه را به دوش خود گرفته بود و عمر هم توانست به وظيفه دلخواه خودش را پيدا‬
‫كنه و از اين بابت از عمر او هيج حسابي نبود‪.‬‬
‫حريم‪ :‬چون امروز پوهنتون نرفتم و در خانه بودم كه همه براي تبريكي گفتن مي آمدن با سبحان‬
‫هم نتوانستم حرف بزنم يكي دو بار كه تماس گرفت هم در خانه مهمان بود و نميشد كه حرف بزنم‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫و مجبور ميشدم كه رد تماس بدهم‪ .‬ساعت سه عصر كه بيكار شدم و جنب ى جوش خانه هم كمتر‬
‫شد موبايل را گرفتم و به سبحان زنگ زدم‪.‬‬

‫⁃ بلي‪...‬‬
‫‪ +‬بلي سبحان‪ ...‬سالم‬

‫⁃ عليك سالم ايله كه وقت كردي‬


‫تا سبحان تماس را جواب داد دروازه اتاق باز شد و اسمر داخل آمد بدترين لحظه ي ممكن ‪ ...‬آب‬
‫دهنم را قرت كردم و آهسته گفتم ‪ :‬بلي‪..‬‬

‫⁃ بيشك وله اگر حال هم وقت نداري بفهمم‬


‫‪ +‬نشناختم تان‪ ...‬شما ؟‬

‫⁃ اووو پس حاال نميشناسي مرا‪...‬؟‬


‫‪ +‬ها بلي نمبر تان اشتباه است‬

‫⁃ اوووو هووو با تاسف كه خودت تماس گرفتي نه من‬


‫‪ +‬درست است روز خوش‬

‫اسمر‪ :‬كي بود حريم ؟‬


‫‪ +‬هيج الال جان نميفهمم‬

‫⁃ ميخواهي مه گب بزنم همراهش ؟‬


‫‪ +‬ني ضرور نيست فهميد كه اشتباه است فكر نكنم دوباره زنگ بزنه‬

‫⁃ خوبست اگر ايبار زنگ زد‪...‬‬


‫‪ +‬باز ميارم خودت جواب بده‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫ده روز به عروسي مان باقيست سبحان در پهلوي اينكه به وظيفه ميرود و درس ميخواند براي منم‬
‫وقت ميكشد و هر هفته يكي دو روز را براي من اختصاص ميدهد و با هم به غذا خوردن ميرويم‪.‬‬
‫هر چنديكه اين روزها را خيلي دوست ميدارم اما ترس و دلهره رد مرا رها نكرده هر ازگاهي به‬
‫اين فكر فرو ميروم كه مبادا سبحان از من دور بشود مبادا او مرا از خود دور بكند‪ ...‬اگر بداند چي‬
‫كاري هاي كرديم تا او را به دست آوردم‪ ،‬نشود از من منصرف بشود‪ .‬امشب يكبار ديگر در دو‬
‫مورد نوشتم اولش براي سبحانم و همچنان برايش فرستادم‬

‫نخستين صحفه ي اين دفتر را با نام تو شروع ميكنم‪ ...‬هر ورقش را با بوي تو عطراگين ميكنم‪،‬‬
‫خاطرات دوست داشتن ترا به باد هديه ميدهم تا فضاي جهان را عاشقانه بسازد‪ ..‬همه وقت ترا‬
‫ميخوانم و هر نويسه را به اسم تو رقم ميزنم‪.‬‬

‫اين متن هرچند زيبا نبود اما دوست داشتم همه دست نويس هايم را فداي عشقم بكنم‪...‬‬
‫بعدا يك عذر نامه ي نوشتم و راز و نياز با خداوند خود داشتم شايد من كفر ورزيده بودم و گناهم‬
‫عظيم بود مگر عشق من نسبت به سبحان بيشتر و بيشتر از اين گناه است و هللا خودش شاهد حال‬
‫ماست‪.‬‬
‫به حال خودم اشك ميريختم و خدا را ياد ميكردم چند ساعتي در همچنين حال بودم كه سبحان تماس‬
‫گرفت‪.‬‬

‫⁃ شب بخير نازدانه‪...‬‬
‫‪ +‬سالم سبحان جان‬

‫⁃ جان سبحان ‪...‬خوب استي؟‬


‫‪ +‬اهممم‬

‫⁃ خي صدايت چرا اي قسم است‪ ..‬فكر ميكنم گريه كرده باشي‬


‫‪ +‬ني اي قسم كدام گبي نيست ‪..‬‬

‫⁃ پس ميشه بيايي ديدنم ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬ها صبر حال موتر پدرمه را گرفته ميايم‬

‫⁃ ني عزيزم به مصرف پدرت روا دار نيستم همينجا پايين خانه شما آمديم فقط لطف كو تا برنده‬
‫بيا‪...‬‬
‫‪ +‬چي ؟ مزاق ميكني‬

‫⁃ قسم كه آمديم ‪..‬‬


‫‪ +‬اينه مه خو در بالكن استم تو خو نيامدي ؟‬

‫⁃ مه خو نميبنمت هنوز نبرامدي‪.‬‬


‫سبحان به شيشه اتاق همراهي سنگ كوچك زد و گفت آوازش را شنيدي؟ حال باورت شد كه آمديم‬
‫‪ +‬نميشه سبحان‪ ،‬مه بيرون نميايم كسي خاد ديد‪ .‬هله ديگه برو‪....‬‬
‫سبحان سنگ دوم در دست گرفته گفت اي بار به اتاق كاكا عثمان ميزنم كه او به ديدنم بيايه خي‬
‫هههه تا اينجا آمدنم كه حدر نره‪...‬‬
‫‪ +‬توبه ‪ ....‬سبحان چقدر هم بي معرفت برآمدي‪ ...‬صبر حال خدمت تان ميرسم‬
‫به بالكن رفتم و سبحان در نزديك درخت منتظر ايستاده بود چقدر هم ناز ميكرد‪ ...‬گاه دست به‬
‫موهايش ميبرد و گاه هم خودش را به شيشه عقب موترش ميديد گويا اولين مالقات ماست‪ ..‬آهسته‬
‫از باال عكسش را گرفتم كه بازم زنگش آمد كه بيايم ديگه ‪ ..‬سبحان همينكه بله بيرون شدم مرا شنيد‬
‫به باال سيل كرد و لبخند زيبايي در لبانش نقش بست چقدر هم خواستني بود اين چهره شايد هزاران‬
‫حريم فداي تار موي سبحان بايد ميشد‪ .‬سبحانيكه سراسر عشق او حقيقي است‪ .‬نزدش شرمنده‬
‫خاطر بودم مگر حتي جرأت نداشتم كه طلب بخشش كنم‪.‬‬
‫سبحان كه فقط باال ميديد و ميخنديد يكباره در پيشاني اش چروك هاي خشم آمد و در موبايل ام‬
‫تماس گرفت و خواستار دانستن اوضاع بد من شد شايد از اين همه فاصله هم پنديده گي چشمانم و‬
‫چهره ي پر از غم را متوجه شده بود‪.‬‬

‫⁃ جانم چي شده ؟ چرا گريه ‪...‬‬


‫‪ +‬چيزي نيست سبحانم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ چطور چيزي نيست بيا پايين هله بگو كه چي شده؟‬


‫‪ +‬نميشه سبحان همه به خانه است باور كو مشكل است بد است‬

‫⁃ كجايش بدي داره؟ مگر زن مه نيستي ؟ تا يك هفته ديگه خانمم ميشي و گپ مهم كه نكاح كرديم‬
‫پس چي بدي داره‪..‬‬
‫‪ +‬سبحانم لطفا‪ ،‬فردا به پوهنتون ميبينيم درست اس؟‬

‫⁃ قبل از پوهنتون ‪...‬‬


‫‪ +‬درست اس هر وقت تو بگويي‬

‫⁃ اما به شرط كه دليل گريه ته بگويي‬


‫‪ +‬به چشم‬
‫بعد خدا حافظي سبحان موبايل را قطع كرد و به موتر سوار شده رفت‪ ،‬لبتابم را يكبار ديگر از‬
‫انواري بيرون كردم و به شكسته هايش ميديدم و يادم افتاد به سبحان بدهمش شايد بتواند ترميمش‬
‫كند‪.‬‬

‫سبحان‪ :‬حريم چشمان پر اشك از باال به من ميديد و دلم گواهي بد ميداد هيج كاري از من بر نمي‬
‫آمد جز پرسش و پاسخ گرفتن از حريم حتي جرأت رفتن به داخل خانه شان را هم نداشتم‪ ،‬شايد‬
‫بدليل اينكه حريم نميخواست فاميلش مارا با هم ببيند اگرچه هيج كار ما اشتباه نيست من حق داشتم‬
‫حريمم را ببينم‪ ..‬اما نميخواستم حريم را در شرايط بد قرار بدهم‪.‬‬
‫شب را به هزاران مشكل سحر كردم تا نماز صبح آذان داد به اكرم زنگ زدم و ازش كمك گرفتم تا‬
‫برايم يك موتر تكسي فراهم كنه‪..‬نزديك ساعت هفت به حريم زنگ زدم و ازش خواستم تا هفت و‬
‫نيم صبح آماده شده بيرون شود و به كوچه دوم بيايد منتظرش ميباشم‪.‬‬
‫ده دقيقه بعد از زنگ من حريم مسج گذاشت كه آماده است و ميتوانم به دنبالش بيايم‪ .‬و منم به‬
‫دنبالش راه افتادم و رفتم‪..‬‬
‫حريم به نزديك سرك منتظر من بود و من چون در موتر تكسي بودم هرچه هارن كردم او نشنيد و‬
‫يا شايد ميشنيد نميخواست طرفم ببيند تا زنگ زدم عاجل جواب داد و بسيار خشن گفت‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ كجاستي چقه دير است كه منتظر استم‬


‫‪ +‬اووو خانم جان ‪..‬‬
‫به گب زدن خو بان يك سات است كه هارن ميكنم رويته خو دور بتي‬
‫⁃ چي ‪..‬‬
‫حريم با تعجب به طرفم ميديد و پرسيد چي خبر است اينجا ؟‬
‫⁃ چرا خانم جان ‪ ..‬نميتوانم تكسي ران باشم ؟‬
‫‪ +‬چرا خوبم ميتواني ماشاهلل‬
‫همينكه حريم به موتر سوار شد حركت كرديم و در راه گفتم حريم جان شب چي گب بود؟ اما او‬
‫جواب مرا به سوال داد‬
‫⁃ امروز چي گب است ؟‬
‫‪ +‬چرا ؟‬

‫⁃ موتر خودت كجاست ؟ و به اي موتر چي ميكني ؟‬


‫‪ +‬موتر مه پيش صاحب اولش ‪ ..‬و اي موتر هم پيش مه‬

‫⁃ چطور يعني ؟‬
‫‪ +‬يعني در عشق تو تكسي ران هم شدم‪ ..‬اما تو چي ؟‬

‫⁃ من در عشق تو كافر شدم‬


‫‪ +‬فداي اي گريانوك خود شوم مه‪ ...‬اما كافر چي ؟ خدا نكنه‪...‬‬
‫حريمم فردا به خريد بريم ؟ ميخواهم هر چه تو ميخواهي بخرم و بايد خريد اتاق مارا هم بكنيم هر‬
‫رقم كه دوست داري همان قسم آماده ش كنيم‪ .‬چي نظر داري ؟‬

‫⁃ بريم اما همي قسم‪..‬‬


‫‪ +‬چي قسم ؟‬

‫⁃ مثل راننده واري ‪ ...‬ميايي ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬ني بابا امروز خو بخاطر تو اي قسم آمدم كه راحت باشي اول راننده ي شخصي تو و دوم‬
‫خيالت از بابت فكر هاي مردم بي غم هركه ببينه فكر ميكنه به تكسي رفتي‬
‫⁃ با تو راحتم‪ ،‬در حال كه باشي ‪ ...‬و به فكر مردم هم نيستم شاخ و شمشادم‪..‬‬
‫دلبري كه حريم ميكرد مرا ديوانه ميساخت‪ ،‬چقدر هم زيبا دلم را به دست ميگرفت‪ .‬هر چند امروز‬
‫دليل گريه كردنش را برايم نگفت اما شايد حدس زده ميتوانستم كه براي جدايي از فاميلش بود‪،‬‬
‫خاطرش را از اينكه هر وقت بخواهد به ديدن آنها رفته ميتواند راحت ساختم و حتي وعده امضا‬
‫كردن تفاهم نامه آزاد بودنش را هم دادم اله كي حريم خنديد و ديدار لبخند زيبايش يكبار ديگر‬
‫نصيبم شد‪.‬‬
‫اين روز هاي را كه ما حساب كم شدن را ميگرفتيم شايد زيبا ترين روزهاي ممكن در عمر مان‬
‫بود‪ ..‬هر روز را با ديدن چهره حريم آغاز ميكردم و هر شب با شنيدين صدايش به آخر ميرساندم‪.‬‬
‫حتي آوازش تسكين همه ي خسته گي روزانه ام شده‪ ..‬الاليي شب هايم و زيبا ترين نفمه ي صبح‬
‫هنگام من‪..‬‬
‫روزيكه براي اولين بار به خريد عروسي مان رفتيم روز چهارشنبه بود صبح زود با تصميم قاطع‬
‫از خواب زودتر بيدار شدم حتي نياز به ساعت زنگدار هم نبود با پدرم تماس گرفته ازش‬
‫مرخصي گرفتم با خود عهد كردم كه هر چه حريم دست بگذارد را برايش بگيرم تا بداند كه چقدر‬
‫برايم عزيز است‪ .‬اما حريم من حريص نبود ذوق و برقي كه در چشمانش براي ديدن يك شاخه گل‬
‫بود در خريد زيباترين گردن بند طال نمي ديدم‪ .‬هر چه را تا من انتخاب نكردم دست هم نزد‪ .‬هرچند‬
‫ضعف خانم ها خريد است اما حريم هرگز چنين ضغفي از خود برايم نشان نداد‪ ..‬اما خلق مرا كار‬
‫هاي زينب تنگ كرده بود شايد دليل اين همه اسرار كردنش براي خريد آمدن همين مزاحمت هايي‬
‫بود كه ايجاد كرده‪.‬‬

‫زينب‪ :‬از روزيكه حريم با سبحان به پوهنتون يكجا ميديدم سر درد من بيشتر و بيشتر ميشد‪ .‬چطور‬
‫كه خواب هايم به باد رفت خداوند تنها آرزوي دلم را از من گرفت سبحان را خاله ام دو دستي به‬
‫يك دختر بيگانه تحويل كرد و من كاري نتوانستم‪ .‬رنج دلم را خودم ميدانستم اما اه به دل كشيدن هم‬
‫مشكل بود هر چند خاله ام ميخواست مرا دوست داشته باشد به مثل ساره و صوفيا به من هم اهميت‬
‫ميداد اما كاش مرا دختر نه بلكه عروسش قبول ميكرد‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫از روز نامزدي تا به امروز كه روز خريد است يكبار هم تنفر من نسبت به حريم كم نشد چون‬
‫لياقت نفرت را داشت چطور حق ميداد به خود كه در كنار سبحان من قدم بزند‪ .‬حتي از اينكه دست‬
‫به دستش ميگذاشت و قدم برميداشت بد ذات بودنش را درك ميكردم‪ .‬دختر شيطان خدا ميدانست‬
‫چي كار نامه هاي كرده تا سبحان را فريب داد اما منم با خودم عهد دارم كه او را رسواي همه‬
‫بسازم و حقيقت اش را به رخ سبحان بكشم مگر اين دختر چي داشت كه نسبت به من ترجيح اش‬
‫داد‪.‬‬
‫روز چهارشنبه به خريد رفتيم از خانه ي ما به بسيار اسرار مه با خاله جانم رفتم چون سبحان‬
‫ميگفت هيج كس نره ميخواست تنها با حريم خريد كنه تا راحت باشند و به دل جمع خريد بكنند اما‬
‫خاله حليمه اجازه نداد و گفت كه مردم بيگانه استند و باز اولين خريد بايد كالنا باشد اي قسم خوب‬
‫نيست‪ .‬از خانواده حريم هم فقط خانم برادرش با مادرش آمده بودن حتي خواهرش هم نيامد چون‬
‫سبحان عرض خود را به حريم هم رسانده بود‪ .‬در موتر هم دو چشم سبحان به حريم گره خورده و‬
‫منتظر اين بود تا حريم نگاهي به سويش داشته باشد اما شايد عشوه گر بود و حتي نيم نگاهي به‬
‫سويش نداشت ‪.‬‬
‫شايد مادران شان بي خبر بودن اما قصه ي عاشقي اينها كه به من معلوم بود چطور كه خودشان را‬
‫به موش مرده گي ميزدند‪ ..‬همين حاال وقتش بود كه چوب را به درز بزنم‪.‬‬

‫⁃ حريم جان ‪...‬‬


‫حريم‪ :‬بلي‪...‬‬

‫⁃ يك قسم گرفته استي خيرتي خو است ؟‬


‫حريم‪ :‬خيرتي است گرفته هم نيستم جانم‬

‫⁃ وال اگر پوهنتون ميبود تو و سبحان دنيا را به سر ميورداشتين اما حالي خاموش استي چرا‬
‫حريم‪ :‬چيزي نيست زينب جان‬

‫⁃ اله و بل ال كه كدام چيزي شده‪ ،‬فقط كه به زور به شوهر دادي ته هههه‬


‫سبحان‪ :‬زينب تو چي وقت گب زدنته ياد ميگيري ‪...‬‬

‫ها ؟ پير شدي و مير ني‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫زينب‪ :‬توبه سبحان خاستم كمي مزاق كنم ديگه سر تو چرا تاثير كرد‪ .‬عاشقك و قاشقك‬
‫سبحان به طرف مادرش ديده گفت؛ به همي خاطر ميگفتم كه جاي اوشتكا نيست مادر‬
‫زينب‪ :‬سبحان مه مزاق ميكنم اما دل تو به جنگ كردن است خي مرا پياده كو همينجا مه ميرم پس‬
‫خانه ‪..‬‬

‫حليمه‪ :‬شميم جان تو به دل نگير اي دو نفر هميشه همي قسم زد و خورد دارند افسانه ي موش و‬
‫پشك در خانه از همينا جور شده‪..‬‬
‫شميم‪ :‬ميدانم ميدانم حليمه جان مشكل نيست‪ ...‬همه خواهر و برادر همين قسم استند‪.‬‬
‫زينب‪ :‬اي واي مرا خواهر اي قواره نگويين كه ضعف ميكنم‪ ،‬بد قواره گي اي بچه و مقبولي مه در‬
‫بسته قوم بيجوره است‪.‬‬
‫حريم‪ :‬در تمام راه حرف هاي زينب باعث سر دردي همه شده بود چقدر هم عالقه به ياوه گويي‬
‫داشت از ده و درختانش قصه ميكرد اما هيج كسي عالقه به شنيدنش نداشت‪ .‬تا به مركز شهر‬
‫رسيديم و از موتر پياده شديم سبحان رفت تا موتر را پارك كنه اما زينب به تعقيب مه و صدف آمده‬
‫گفت‬
‫⁃ حريم چرا كتي سبحان جنگ كردي ؟‬
‫‪ +‬ني چرا؟‬

‫⁃ مچم جنگ كرده گي معلوم ميشدين‪ ،‬مه فكر كردم پشيمان شدين‪.‬‬
‫صدف‪ :‬دهنته به خير واز كو پشيمان چي ؟‬

‫⁃ هاهاها ب دل نگي جانم حريمه آزار ميدادم‬


‫صدف‪ :‬اي قسم آزار دادن نيست بيابي است‪.‬‬
‫صدف جواب هاي دندان شكن برايش داشت و با دو جمله خاموشش كرد‪ .‬نبايد زياد وقت برايش‬
‫داده ميشد خودش را زود گم كرد‪ .‬مقبوليش نه خوردني بود نه هم پوشيدني‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫تا سبحان پيش ما آمد صدف هم كمي از ما فاصله گرفت ميخواستم به دنبال صدف برگردم كه‬
‫سبحان دستم را گرفت و نگذاشت بروم‪.‬‬
‫‪ +‬ميشه دستم را رها كني سبحان‬

‫⁃ مه كه دست ترت نگرفتيم‬


‫دستم را بلند كرده و گفتم ‪ :‬پس اي دست كيست ؟ از مادرت ؟‬

‫⁃ ني شيشك دست خانمم‪...‬‬


‫‪ +‬هنوزم خانمت نشديم پس ايال كو‬

‫⁃ توبه صد بار گفتم خانمم استي نكاح كرديم ديگه چي ميگي‪ ،‬دلم بخواهد همين امروز به خانه ي‬
‫خود ميبرمت هيج ضرورت به منتظر شيشتن نيست‬
‫‪ +‬ها هنوز هيچي ناشده سرم فاميل تان اقه گب ميزنه حال پيش از عروسي خانه ببريم باز خالص‬
‫ديگه ‪...‬‬
‫از اين حرفم سبحان بسيار قهر شد در جايش ايستاد و با صداي بلند گفت چه كسي به تو چيزي‬
‫گفته؟‬
‫‪ +‬آرام باش سبحان همه اي طرف ميبينه‬

‫⁃ گفتم كي و چي گفته برت‬


‫‪ +‬زينب‬

‫⁃ بس خالص‪ ...‬ديگه حتي چهره اش را هم نميبيني‬


‫سبحان دست مرا رها كرد و با اشاره خانم برادرم را خواسته و با بسيار مهرباني ازش خواهش‬
‫كرد تا چند دقيقه كنار من بماند تا سبحان برگرده‪ ،‬بعدش هم به پيش زينب رفت نميدانم چي گفت و‬
‫چي ني اما از طرز العمل هاي هر دو طرف معلوم بود كه حرف هاي زشتي به هم زدن و باز هم‬
‫زينب چهره حق به جانبش را به خود گرفت و شانه هايش را بلند انداخته در كنار خانم حليمه راه‬
‫آمد سبحان هم دوان دوان سمت ما آمد و از صدف تشكري كرد بابت ماندن در كنار ما هر چند‬
‫صدف ميخواست جدا شود اما سبحان اجازه نداد و بعدش به مادرش گفت شما بزرگا اگر اجازه‬
‫بتين كه با خانمم بروم و لوازم اتاق مارا خوش كنيم چون وقت كم است صدف ينگه را هم با‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫خودمان ميبريم چون تجربه كار است و شما هم برين به خودتان خلتي هاي تانه بخرين چطور‬
‫است‬
‫حليمه‪ :‬بچيم از خانم شميم خو اجازه ميگرفتي‬
‫اما مادرم بدون اعتراض اجازه داده گفت ‪ :‬وكيلم همراهي شان است ديگه مشكلي نيست بريد خريد‬
‫خوش‪..‬‬
‫صدف‪ :‬با حريم و سبحان به ديدن فرنيچر و ديكوراسيون خانه رفتم هر چه منع كردم اما قبول‬
‫نكردن و مرا با خود آوردن از نگاه هاي سبحان ميدانستم چقدر به حريم عالقه مند است تا حريم به‬
‫اسباب و وسايل دست ميزد سبحان عاجل ميگفت‪ :‬خوشت آمد بگيريم؟ صدف ينگه چي نظر داري‬
‫خودت ؟‬
‫اخالق سبحان واقعا عالي بود حريم را شايد بيشتر از اميد خوش بخت ميساخت اما هر باريكه‬
‫دست حريم را به دست سبحان ميديدم چهره ي اميد به نظرم مي آمد و لبخند روي لبانم را ميدزديد‬
‫مدل تخت هاي خواب را انتخاب ميكرديم كه سبحان باز هم به حريم گفت‪ :‬يكدانيم تو بخواهيي و مه‬
‫انتخاب اش نكنم مگر ميشود ؟‬
‫حريم هم دو دل بود گاه يك ديزايين را پسند ميكرد گاه ديگر را‬
‫سبحان‪ :‬ينگه جان به نظرت كدامش زيباست و مورد پسندت قرار گرفته ؟‬
‫‪ +‬چي بگويم سبحان جان هر چه خودتان انتخاب ميكنيد‬

‫⁃ وال ينگه جان حريم كه هيج ذوق ثابت نداره مطمئن استم امروز اي تخت را خوش ميكنه اما تا‬
‫رز عروسي يك نقص ميكشه و ديگرش را تعريف ميكنه ‪...‬‬
‫حريم‪ :‬خوبست پس خودت انتخاب كو‬
‫سبحان؛ باش كه ينگيم چي ميگه ‪...‬‬

‫⁃ وال سبحان جان مه چي بگويم خودت ميداني و حريم زنده گي شماست‪.‬‬


‫‪ +‬فكر كن كه بيادرت هستم و هميقه كمك به بيادرت خو كو ني‬
‫اشك در چشمانم حلقه كرد و حرف اميد يادم آمد حريم هم شايد حال مرا درك كرد و به سبحان گفت‬
‫اسرار نكو ينگيم را به حال خودش بان‪ ..‬خودت هر چه ميخواهي انتخاب كو ‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان كه معلوم بود حالت مه و حريم را درك كرده نتوانسته و وضعيت فعلي برايش مبهم است‬
‫به حريم گفت پس ميخواهي همه اتاق به رنگ سفيد باشد ؟‬
‫حريم هم سر سركي بلي گفت و ما هر دو از دكان بيرون آمديم به خشو جانم زنگ زدم و در نزديك‬
‫لباس فروشي ها همديگر را ديديم و با هم يكجا به خريد ادامه داديم آنها در نيم ساعت يك دنيا را‬
‫خريده بودن ولي هنوزم ميخريدن نيم ساعت بعد سبحان هم به ما ملحق شد و همه به دكان لباس‬
‫عروس رفتيم‪ .‬سبحان تا به دكان پا ماند سمت پيراهن در وتيرين رفت و به حريم نشانش داد‬
‫سبحان؛ حريمم به نظرت همين پيراهن اولي چطور است ؟‬
‫⁃ خوبست ‪..‬‬
‫‪ +‬فقط خوب‬

‫⁃ بلي‬
‫‪ +‬پس حتما خوشت نيامد بيا مدل هاي ديگه اش ببينيم‬

‫سبحان خيلي راحت دست به دست حريم به دكان قدم ميزد و لباس ها را نشانش ميداد اما زينب به‬
‫هر حرفي يك دليل داشت نميدانم چرا اينقدر پر حرفي ميكرد‬
‫حريم چونكه ديزايين هاي پيراهن را خوش نكرد مجبور منتظر كتاب كتالك ها مانديم تا نظر به‬
‫ذوق اش شايد چيزي در آن باشد فرمايش بدهد‪.‬‬
‫خانم حليمه هم كنار پسرش ايستاد و در مورد خريد تخت و خواب پرسيد زينب كه خود را در هيج‬
‫كاري عقب نميگذاشت خودش عاجل رساند و حرف شنويي ميكرد‬
‫سبحان‪ :‬بيانيه كه دادم مادر جان اما در انتخاب مدلش كمي مردد شديم بعدا به فرصت با حريم ميايم‬
‫و خريد ميكنم‪.‬‬
‫زينب بدون كدام مقدمه در وسط حرف هايشان دخالت كرده گفت خو ناق نگفتن كه چهارشنبه‬
‫حاجت دوباره داره‪ ...‬چي مرده باشه يا خريد دوباره تكرار ميشه‬
‫حليمه‪ :‬توبه دخترم مثال خوب بزن اي چي گب است كه تو ميگي‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان‪ :‬زينب كر استي به نظرم هيج گب خوب ياد كه نداري گب بد هم نزن ديگه يكبار ديگه اي‬
‫قسم بگويي باز از پيشم خفه ميشي‪.‬‬
‫من مه خودم را به نفهمي زدم و به پيش شميم مادر رفتم حريم هم يك مدل لباس را انتخاب كرد و‬
‫سبحان بدون ديدن مدلش بيانيه داد و مادرش را با هانيه به تكسي نشانده به خانه فرستاد و مارا تا‬
‫خانه رساند‪ .‬در راه هم كمي خفه معلوم ميشد‪ ..‬اما كوشش ميكنم خودش را عادي نشان بدهد‪.‬‬

‫طُ بُري به خانه كاكا عثمان رفتيم و آنجا‬


‫سبحان‪ :‬دو روز بعد عروسي است و يك شب قبل بخاطر ِ‬
‫هم همه نزديكان شان آمده بودند‪ .‬هرچند قبال به تفاهم رسيده بوديم اما اين هم از جمله رسومات بود‬
‫كه بايد انجام ميشد‪ .‬بعد از اينكه همه با هم مبارك باد گفتيم و از خانه بيرون شديم اسمر بعد خدا‬
‫حافظي گفت بگذار تا دم در همراهي ات كنم‪.‬‬
‫‪ +‬بفرما جان برادر بر خودت زحمت نشود‬

‫⁃ زحمت كه نيست فقط چند كلمه حرف ميزنيم‬


‫‪ +‬با دل و جان ميشنوم‬
‫همينگونه كه تا دم در رفتيم اسمر رو به من كرده گفت‪...‬‬

‫⁃ ببين سبحان جان زيباترين روزهاي عمر خودت و خواهرم شايد از حاال به بعد شروع بشود اما‬
‫مطمئنأ كه در اين ميان حوادث بد هم اتفاق خواهد افتاد پس خواهشا دستش را رها نكن‪...‬‬
‫‪ +‬خاطر جمع باش اسمر بيادر به مانند دو چشم ام ازش محافظت ميكنم‪ ..‬و حق گفتي روز هاي‬
‫خوش ما از راه رسيده اما اجازه نميدهم كه روزهاي بد باالي گل هاي عمر مان سايع كند‬
‫⁃ فقط بدان نميخواهم قطره ي اشكي در چشم خواهرم ببينم حتي اگر حريم گنهكار هم باشد‬
‫نميتوانم شاهد درد كشيدنش باشم‬
‫‪ +‬اصال اين چنين حرف را پيش بيني نكن عزيز برادر اين حس را خوب درك ميكنم چون خودم هم‬
‫در مقابل دو خواهرم خود را مسول ميدانم بس خيالت راحت‪...‬‬

‫⁃ انشاهلل كه همينطور شود‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫دست اسمر را گرفتم و گفتم اين قول مردانه است خاطر جمع باش بيادرم و بعد خدا حافظي حركت‬
‫كرديم و رفتيم‪.‬‬
‫امروز هم با حريم قرار است به ديدن آرايشگاه برويم‪ ..‬صبح زود به حريم زنگ زدم و با هم يكجا‬
‫به ديدن چندين آرايشگاه رفتيم و در اخير هم حريم با يكي از آرايشگر ها به تفاهم رسيد و منم ازش‬
‫خواستم تا به طور نمونه امروز يك آرايش زيبا به صورتش انجام بتن هر چند حريم ممانعت‬
‫ميكرد اما قرار بود امشب همه متعجبش كنيم و برايش شب حنا بگيريم چون حريم دوست داشت‬
‫حنا ماندم به خانه ي شان بيايم‪..‬‬
‫نه اينكه همه ي محفل در يك شب در هوتل برگذار شود‬
‫دو ساعت منتظر ماندم تا حريم نخ صورت و رنگ مو و مچم چندين كار ديگر اجرا كرد و نزديك‬
‫چاشت از آرايشگاه گرفتمش با هم در رستورانت اندخوي به غذا خوردن رفتيم جايي كه هميش‬
‫دوست داشتم قابلي بخورم و هميشه ميرفتم اما حريم زياد گفت كه نميرم و چطور و چنان ‪...‬‬

‫⁃ سبحان به اي حالت مه خو بيرون نميرم‬


‫‪ +‬حال اينكه مه ميخواهم با تو غذا بخورم چي ؟‬

‫⁃ رويم حساسيت كرده و پنديده ‪...‬‬


‫‪ +‬مهم نيست به من كه مقبولي به فكر ديگران هم نباش هله دختر زود كو كه ناوقت مان ميشه باز‬
‫مه هم سلماني رفتني هستم‬
‫حريم را به زور سوار موتر كردم و با هم سه خوارك قابلي نوش جان كرديم هرچند حريم آنقدر پر‬
‫خور نبود اما امروز به اشتهايي باز غذا خورد‬
‫‪ +‬ديدي كه چقدر مزه دار است‬

‫⁃ نديدم‪ ،‬چشيدم‬
‫‪ +‬استاد ادبيات جان چشيدي‬

‫⁃ ها مزه دار بود‬


‫‪ +‬اين هم از كماالت سبحان است ديگر‬

‫⁃ ني وال كمال وقتي ميبود كه خودن پخته ميكردي نه اينكه تيار در رستورانت غذا بدهي‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬يعني ميگي بايد برايت آشپزي ميكردم‬

‫⁃ ها بلي بايد ميكردي ديگه‪..‬‬


‫‪ +‬اي واي هنوز خانم خانه نشده امر كردن شروع كردي‬

‫⁃ پشيماني ديگر سودي ندارد ههههههه‬


‫‪ +‬فداي اي پشيماني بشوم كه هرگز اتفاق نمي افتد انتخاب تو دقيق ترين كار در عمر من است‬

‫حريم را دوباره به آرايشگاه رساندم و بعد گب زدن با مسوول آنجا فهميدم كه رأس ساعت شش‬
‫بايد به دنبال حريم بيايم‪ .‬خريطه لباس افغاني را هم به دست آرايشگر دادم تا به حريم بپوشاند و‬
‫خودم روانه ي سلماني شدم‬
‫بهترين برنامه ي خواستن‪ ....‬بدست آوردن و‬
‫زيباترين قسمت انتظار ‪ ...‬به هم رسيدن است‪.‬‬
‫خواستن و توانستن از كلمه هاي غير ممكنِ بود كه امروز براي حريم و سبحان ممكن شد حريم‬
‫زيبا ترين عروس اين شهر براي اولين بار به اسم عروس فشن كرد و در انتظار آفتاب زنده گي‬
‫اش ( سبحان ) نشست‪ .‬سبحان جسور و جذاب هم براي رسيدن به حريم خود اگر زمين و آسمان را‬
‫به هم نزديك نكرده پس كمتر از آن هم نبوده‪ ،‬سبحان آماده شد و بعد از اينكه ُمهر تاييدي را از‬
‫طرف حميد و خواهرانش بدست آورد راهي آرايشگاه شد‪ .‬در دم درب آنجا تا حريم را ديد دسته‬
‫گلي سرخ را سويش گرفت و از شوق و ذوق اشك از گوشه ي چشمش به گونه اش افتاد‪ ..‬در‬
‫حاليكه با انگشت شهادتش گوشه ي چشمانش را پاك كرد چشمكي به حريم زد و گفت اسپندي شوم‬
‫و دورت بگردم‪...‬‬
‫حريم‪ :‬اين همه اسرار سبحان براي آماده شدنم به مانند عروس ها بيجا نبود شايد خيالي در سر‬
‫داشت حتي برايم لباس گند افغاني گرفته ‪ ..‬حيران اين كارهايش مانده بودم مگر پيسه از راهم يافته‬
‫باشي اينگونه بيجا مصرفش نميكني پيراهن افغاني به آرايشگاه رفتن اين همه را هضم نميتوانستم‬
‫با خودم در ظن بودم كه مبادا تاريخ عقد را پيش آورده و ميخواهد مرا متعجب بسازد‪ ..‬اما به دلم‬
‫تسلي ميدادم كه اگر چنين بود يكبار هم كسي برايم ياد آوري ميكرد‪ .‬وقتي به بردن من آمد ديگر‬
‫مطمئن شدم كدام گبي است چقدر زييا آراسته شده و به دنبالم آمده‪ ..‬پيراهن تنبان سفيد‪ ،‬موهاي‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫براق و سياه‪ ..‬چشمان درشت و علوي مرا يكبار ديگر شيفته ي خود ساخت‪ ،‬تا در از راه رسيد‬
‫دسته ي گل زيبا را تقديمم كرد و هر دو از سر شوق با چشمان پر اشك به هم ديگر خيره شديم‪.‬‬
‫هزاران بار خدا را براي داشتن اين چنين همسر شكر گذار شدم‪ .‬اين خوشبختي كه دامنگير همه‬
‫كس نميشود‪ ،‬دوستش بداري و دوستت بدارد‪.‬‬
‫الفاظ زيبايش نوازنده ي روح من بود‪ .‬چقدر هم دلبرانه رفتار ميكرد‪...‬‬

‫⁃ اسپندي شوم و دورت صدبار بگردم ‪...‬‬


‫‪ +‬منم دو دور بيشتر بگردم‪...‬‬

‫⁃ من بيشتر‬
‫‪ +‬نه من بيشتر‪...‬‬

‫⁃ هر دو برابر هم‪...‬‬
‫سبحان پول آرايشگاه را شمرد و در دست مسوؤلش داد‪.‬‬
‫كه خانم آرايشگر دست سبحان را گرفته گوشه برديش و چيزي به همديگر گفتن و بعدش سبحان‬
‫به خنده شد‪.‬‬

‫سبحان‪ :‬عشق در لحظه پديد می آيد‪،‬‬


‫دوست داشتن در امتدادِ زمان ‪...‬‬
‫به ديدار حريم هر لحظه ي عمرم عشق است و هر دقيقه ي دوست داشتن او خوشحالي را برايم‬
‫رقم ميزند‪ ...‬خواستني ترين تقاضاي اين زنده گي‪ ،‬حريم ناز من به لباس سبز افغاني موهاي بلند و‬
‫صورت زيبايش چقدر هم دلبر شده‪ ...‬دلبر من نازدانه ي من‬
‫شيشك و جنگره ام امروز اهلي شده ‪ ...‬دور تو صدبار بگردم‪ ...‬حريم كه هميش دلبري بلد بود هر‬
‫چه ميگفتم بيشتر از من دلبري ميكرد‪ ..‬تا حساب آرايشگاه را ختم كردم آرايشگر با پيشاني پر چين‬
‫و چروك مرا نزد خود خواست و در مورد حريم پرسيد‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ ببين پسر جان صبح تنها بودي مه گبي نزدم برت و حال هم تنها آمدي شما بي كس استين و يا‬
‫دختر را فرار دادي؟‬
‫با حرف هايش خنده ي خود را كنترول نتوانستم‪...‬‬
‫‪ +‬چي خاله جان ‪ ...‬هيج كدام از اين ها نه بي كس استيم و نه هم فرار كرديم‪ ...‬خيالت راحت دو شب‬
‫بعد عروسي مان است و دعوت استين‪ .‬امشبم فقط براي متعجب ساختن خانم آينده ام اينجا آمديم و‬
‫تا برايش مراسم حنا برگذار كنم‪.‬‬

‫⁃ يعني ميگي خانم رسمي ات ميشه؟‬


‫‪ +‬نخير ‪ ...‬نميشه‪ ،‬خانم من است‪ .‬ما نكاح كرديم‪.‬‬
‫بعد تمام شدم حرف ها و تحقيق هاي خانم مسول حرف هاي حريم بود كه مرا اذيت ميكرد‪..‬‬

‫⁃ سبحان كجا ميريم؟‬


‫⁃ سبحان چرا آماده شديم ؟‬
‫⁃ به اي حال به خانه نميروم‪...‬‬
‫و از اين حرفا اقدر زياد حرف زد كه كامال خسته شد از‬
‫گب زدن زياد‪...‬‬
‫تا دم در خانه ي شان باور نميكرد كه او را به خانه ميرسانم و سرپرايزي چيزي در انتظارش‬
‫نيست‪.‬‬

‫⁃ سبحان واقعا به خانه ما رسانديم؟‬


‫‪ +‬ها پس چي ديگر فكر كردي جايي ميريم؟‬

‫⁃ ني ني خو اقدر فيشن كرديم به خاطر اين گفتم نكند تاريخ عروسي مان فراموشم شده‪.‬‬
‫‪ +‬ني عزيزم تاريخ عروسي فراموشت نشده هنوز دو شب مانده‪ ،‬امشب كه فقط ميخواستم ببينم‬
‫چطور معلو م ميشي نشود كه بدرنگ جورت كنند و همه در محفل از تو فرار كنند هاهاهاها‬
‫⁃ از مه خو ني اما اگر دو روز ديگر لب و رويته ( ريش) اصالح نميكردي از تو ميترسيدن‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫آيينه موتر را سمت دور داده و دستي به صورتم كشيدم‬


‫‪ +‬مگر مرا چي شده او قواره كه اي قسم ميگي ؟‬

‫⁃ موهايته ببين مرغك هاي برق گرفتگي واري شدي هاهاها‬


‫‪ +‬موهايمه كه چيزي نگو عاشقش هستم‬
‫حريم از پيش شيشه كاغد دستمال را برداشت تا كمي آرايشش را پاك كنه‬
‫⁃ خو باش خي همي آرايش را كمي پاك كنم باز داخل كوچه ما برو درست است كسي نبينه‬
‫دستش را گرفتم و نگذاشتم پاك كنه‪...‬‬
‫‪ +‬هوش كني پاك نكني مه از آرايشگر خواستم تا بهترين مواد فيشني را به تو استفاده كنند كه اصل‬
‫و خوبش باشه بان كه رويت كمي عرق كنه و ببين كه فيشن خراب نشه‬
‫⁃ اففف سبحان تو چي وقت صاحب عقل ميشي با اي لباس و اي وضعيت مه داخل خانه برم همه‬
‫چي ميگن برم ؟‬
‫‪ +‬هيج كس بيكار نيست كه ترا چك كنند‪ ،‬كل شان مصروف خريد و بريد خود استند ببين از صبح‬
‫كه از خانه گم استي يكي برت زنگ زد ؟‬
‫⁃ ني‬
‫‪ +‬خالص ديگه بريم يكبار ميشه مادرت اي آرايش را خوش نكنه‪..‬‬

‫⁃ او خو درست اما لباس؟‬


‫‪ +‬تشويش لباسه نكو به خاله شميم گفته بودم كه بخاطر گند افغاني خريدن ميريم‪.‬‬
‫نزديك دروازه حريم شان رسيديم و از موتر پياده شديم زنگ دروازه را زدم يكبار كسي نيامد بار‬
‫دوم هم كسي نيامد به زنگ سوم صداي ُدل زدن و توله نواختن بلند شد هانيه در را باز كرد و همه‬
‫در حويلي ايستاده بودن و با ديدن ما چك چك كردن و آواز هايشان بلند شد‬
‫چند دقيقه يي همه در حويلي به ساز ُدل رقصيدن و بعدش به تهكو رفتيم و جايكه براي من و حريم‬
‫ترتيب داده بودن ايستاديم‬
‫⁃ سبحان بسيار بد استي ‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬به بدي تو نميرسه جانم‬

‫⁃ ميرسه خوبم ميرسه شيطان نزد تو شاگردي ميكنه‪..‬‬


‫‪ +‬قربان همو شيطان گفتنت در دلت كه خوب خوش شدي حال ناق به ناق سرزنش ميكني‬

‫⁃ در دل كه چي حتي در رويت هم خوشحالم سبحان‬


‫واقعا انتظارش را نداشتم‬
‫‪ +‬تو هر چه آرزو كني به هدف زنده گي مه تبديل ميشه حريمم‪ ...‬مگر دل من تاب مي آورد كه تو‬
‫حنا بندان بخواهي و ما حنا ماندن نياييم؟‬
‫⁃ اما تو خو بامه يكجا آمدي‬
‫‪ +‬خير حالي ميرم باز بعدا پس ميايم‬

‫⁃ ني ني ايستاده شو مزاق كردم خوب كردي كه إمدي‬


‫حميد تمام پروگرام را تنظيم كرده بود و اكرم همچنان به مانند برادرم در كنار من بود‪ .‬هانيه هم‬
‫دور و بر حريم ميچرخيد زياد اشخاص را دعوت نكرده بوديم چون وقت كم داشتيم تنها همان‬
‫اقارب نزديك مان بود تا آرزوي حريم برآورده شود‪.‬‬
‫بعد از چندين ساعت سرگرمي بالخره وقت حنا ماندن رسيد و حريم دستش را به گونه ي مشت‬
‫گرفتن محكم بست و به باالي سرش گرفتن و رسم همين بود كه بايد هر چه توان دارم خرج كنم تا‬
‫دست حريم باز بشود و از طرفي همه ي دخترا حريم را تشويق ميكردن كه زود نبازد و دستش را‬
‫باز نكند‪.‬‬
‫چندين بار كوشش كردم تا دستش را باز كنم اما جنگره ي من بسيار قوي بود انگشت از باالي‬
‫انگشت ديگرش تكان نميخورد‪ ..‬زمزمه كنان به گوشش گفتم‬
‫‪ +‬حريم مسله ي عزت و آبرو است لطفا باز دست ته‬

‫⁃ خودت باز كن سبحان‬


‫‪ +‬ني مه نميكنم باز ‪ ...‬دلت است همين امشب زنداني شوم؟‬

‫⁃ چطور‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬اگر من از قدرت خود استفاده كنم باز خشونت ميشه ني‬


‫به اين حرفم حريم را خنده گرفت و كمي دستش را ُشل كرد و منم عاجل دست به كار شده هر پنج‬
‫انگشت اش را از كف دست جدا كردم و دست به دست اش گذاشتم‪..‬‬
‫هانيه‪ :‬آغا داماد اي قسمي نميشه بايد پول يا هم طال در كف دستش بگذاري‪...‬‬
‫دست حريم را گرفتم و باالي جيبم گذاشتم ‪...‬‬
‫‪ +‬هر چه پول است از خودت ‪ ...‬هر مقدار ميخواهي بردار‪..‬‬
‫هاينه‪ :‬او بيشك وال بسته خزانه را تحويلش كردي‬
‫سبحان‪ :‬ها ديگه قرار است خزانه دار من باشد بعد ازين‬
‫هفت دختر به نوبه در كف دست حريم حنا ماندن و برايش آرزوي خوشبختي كردن و در اخير هم‬
‫مادرم و خانم برادر حريم مقدار پول در دستش گذاشتن و دست اش را بسته كردن‪.‬‬
‫خانم كاكاي حريم پيش نشسته و حنا را گرفت و در كف پاي او گذاشت و بعدا دو دختر كه خوب‬
‫حنا انداختن را بلد بودن در دستان حريم نقش انداختن و از من خواستن تا دور بروم كه آنها حرف‬
‫نام مرا بنويسند‪.‬‬
‫چون شب ناوقت شده بود همه ي ما به خانه برگشتيم و حريم به بد رقه ي ما آمده نتوانست چرا كه‬
‫به همان ضرب المثل قديمي دست و پايش به حنا بند بود‪ .‬تمام شب به تماس هايم جواب نداد چون‬
‫همه ي دختران شب نشيني كرده بودن و فرداهم امتحان بيست فيصد داشتيم و به تمام نارام خوابي‬
‫كه داشتيم مجبور بوديم برويم‪.‬‬
‫صبح حريم زودتر از من راه افتاده بود تا بيدار شدم زنگ زدم كه دنبالت ميايم گفت كه وقت به‬
‫پوهنتون رسيده‪ ..‬به طرف ساعت ديدم از هشت گذشته بود منم زود تيار شدم و به پوهنتون رفتيم‬
‫همه ي صنفي هاي مان براي ما تبريكي داد و حريم هم در چوكي نشسته بود نزديكش رفتم به مانند‬
‫روز اول به ميزش زدم و گفتم‬
‫⁃ اجازست بنشينم ؟‬
‫‪ +‬صاحب اجازه‪...‬‬

‫⁃ ممنونت خانم جان‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬سالمت‬

‫⁃ چطور كه اينجا به تنهايي نشستي؟ خيريتي باشد خانم‬


‫‪ +‬آقاي بيخبر امروز امتحان داريم‪.‬‬

‫⁃ داريم كه داريم نميخواهم بخاطر يك امتحان چرت خوده و مرا خراب كني‪.‬‬
‫‪ +‬چشم آقا جان‬

‫⁃ خوب بگذار حريم جان حناي دستته ببينم چطور هستند نشود كه خينه ي بد نمود كرده باشي‬
‫ههههه‬
‫حريم دستش را سمت من گرفت و گفت بگير اسمت را پيدا كن‪ .‬و منم در جستجوي اسمم شدم‬

‫⁃ راستي اگر پيدا نتانستي پيسه جيبت تمامش از من‪..‬دو دقيقه تمام خط هاي روي دست حريم را‬
‫ديدم اما اسم سبحان نبود‬
‫‪ +‬اينجا كه نام مه نيست حريم حال بكسك پيسه ته بتي برم‬

‫حريم به يك حركت دستش را به بغل ساخت و در قسمت پهلوي دستش اسم مرا نوشته بود و تا‬
‫اسمم را خواندم دست به جيبم برد و بكسك جيبي مرا بيرون كرد‪..‬‬

‫⁃ حال اين همه از من شد هاهاهاها‬


‫‪ +‬به جان مه ميزني ‪ ...‬اي قسم نميشه‬
‫حريم پول كه از من را گرفته بود به تمام صنف شيريني خواست و تقديم شان كرد و بعد امتحان‬
‫منتظر ساعت دوم نشديم و هر دو يكجا بيرون شديم و به خانه رفتيم‪ .‬حريم براي رسم حمام رفتن به‬
‫سونا ميرفتند هرچند اي رواج ها بسيار قديمي شدن اما مادرم همه ي اين عنعنات را دوست دارد و‬
‫ميخواست همه اش اجرا بشود‪.‬‬
‫حريم‪ :‬امروز صبح زود به موتر حمله بودم مه سجيه زنگ زد چقدر دير بعد تماس از او داشتم‬
‫شايد در اين ميان او كامال از ياد من رفته بود تا به صنف رسيدم خودش را رساند و بسيار گرم و‬
‫صميمي برايم تبريكي داد و بعدش در مورد شب حنا و عروسي پرسيد من كه يك كارت سفيد در‬
‫بكس داشتم به دستش دادم و او را دعوت كردم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ خوب عزيزم ميخواهي پيش خاله صديقه بريم‬


‫‪ +‬ني ني هيج الزم نيست‬

‫⁃ چطور نيست فراموش نكو از بركت همو به اينجا رسيدي‬


‫‪ +‬راست ميگي ‪ ...‬اما نميتوانم اين روزا رفتن مه نميشود ميداني كه فردا عروسيم است‬

‫⁃ خوب اي دوستت به چي روز به درد ميخوره به حيث تحفه عروسيت مه برت ميرم پيش همان‬
‫خاله صديقه ميرم هر چه الزم بود انجام ميتم تا عروسيت بخير بگذرد‬
‫‪ +‬تشكر عزيزم چي بايد كنم‬

‫⁃ هيج ب قصه اش نشو پيسه شه اش اصال مهم نيست مه خودم يك رقم پيدا ميكنم‬
‫‪ +‬ني ني چرا تو پيسه بتي‬
‫انگشترم را از دستم كشيده برش دادم هر چند نميگرفت اما اسرار كردم نميدانم چقدر پول نياز بود‬
‫و اينكه تا چي وقت بايد اين قسم پول بايد بدهم‪ ...‬مگر هر چه ميشد بايذ تا عروسي آب را هم پف‬
‫كرده بايد بنوشم‪.‬‬
‫بعد از آمدن سبحان به همه ي صنفي هاي ما شيريني از كافي پوهنتون خواستم و بعد امتحان يك‬
‫سر با سبحان بيرون شديم و به سمت حمام رفتم و مادر سبحان إنقدر حساس بود كه همه رسم و‬
‫رواج هاي جديد و قديمي را اجرا ميكردند‬
‫لباس سفيدم آمادست و قرار بود براي عشق خود عروس بشوم‪ .‬براي خيلي ها اين لباس در جنت‬
‫را باز كرده و براي بسياري ها دروازه ي دوزخ‪ ..‬نميدانم از امروز به بعد تاج و تخت منتظر من‬
‫بود و يا هم آتش و جهنم‪ ...‬اما اينكه سبحانم را در كنار خود داشتم خيال مرا راحتر ميساخت‪..‬‬
‫با هانيه ساره و صوفيا همه به يك آرايشگاه رفتيم و تا شام به خود رسيديم و آماده شديم هر يك‬
‫ساعت بعد سبحان تماس ميگرفت و از حال من ميپرسيد و تا جواب نميدادم عاجل به تماس‬
‫تصويري ميامد تا ببيند چي كار ميكنم‪.‬‬
‫عصر بود و همه ي ما آماده شده بوديم همه به هوتل رفتن جز من و صوفيا كه منتظر آمدن سبحان‬
‫بوديم‪ .‬امروز يك خوشي ديگر هم داشتيم هانيه كارش تمام شده و شايد تا يك و نيم ماه ديگر به آلمان‬
‫برود‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫هانيه ‪ :‬شنيده بودم وصال دو عاشق بهترين پيوند دنياست و همين امروز اين پيوند را براي تك تك‬
‫عزيزانم ميخواهم خداوند هر دختري را با عشق از خانه ي پدري رخصت كند‪ .‬حريم از چشمان‬
‫معلوم بود چقدر انتظار همچنين روزي را داشت شايدم بسيار سبحان را ميخواست و يا هم سبحان‬
‫بيشتر از حريم عاشق بود خوشي كه در وجود حريم بود با احساس كه من در عروسي خود داشتم‬
‫كامال متفاوت است‪ .‬او قرار است نزد كسي زنده گي كند كه خيلي هم دوستش دارد و من شايد نزد‬
‫كسي ميروم كه حتي شناخت كامل ازش ندارم‪ .‬از روزيكه نويد به آلمان برگشت رويه و رفتارش‬
‫با من فرق كرده آنچنان كه قبال بود نيست خانواده اش قسمي كه حدس مي زدم نيستند‪ .‬حرف هاي‬
‫خاله ام كه ميگفت حتي مادرت ات خشو خودت باشد رنج روي دنيا را نشانت ميدهد‪.‬‬
‫براي حريم و خودم آرزوي خوشبختي ميكردم و دعا ميكنم خانم حليمه از بهترين خشو هاي روي‬
‫دنيا باشد‪.‬‬
‫با سبحان يكجا به دنبال حريم رفتيم تا به آرايشگاه رسيديم برق چشمان سبحان به گونه ي عجيبي‬
‫تغير كرد چشمان او راه كشيده بود و بدون وقفه به راه افتاد و سمت دروازه آرايشگاه رفت بدون‬
‫تك تك كردن داخل شد و خاله ي آرايشگاه ازش شيريني گرفت و بعدش اجازه داد تا به داخل برود‬
‫فكر ميكردم سبحان گمشده ي خود را پيدا كرده‪...‬‬
‫حريم هم به مانند شاهدخت ها معلوم ميشد معصوم و زيبا ‪ ...‬من و صوفيا هم سالم عليكي كرديم و‬
‫صوفيا از حر يم زياد تعريف كرد و صدقه و قربانش ميرفت‪ .‬با هم به هتل روان شديم سبحان جز‬
‫من كسي وا با خود نياورده بود براي همين مه و صوفيا به عقب و حريم به سيت پيشرو نشست در‬
‫طول راه هم لبخند سبحان دقيقه يي محو نشد‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬دست به دست حريم به پله هاي بلند و بلند پا ميگذاشتم فكر ميكردم سفر به آسمان ها داريم‬
‫عشق من كنارم بود و اين چنين روزي نصيب هركس نميشود‪.‬‬
‫‪ +‬حريم‬

‫⁃ جانم‪...‬‬
‫‪ +‬جان من مگر يادت است همچنين روزي را برايت وعده كرده بودم‪...‬‬

‫⁃ بيادم است عزيزم‪..‬‬


‫‪ +‬عزيزم‪...‬؟ مه واقعا درست ميشنوم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ بلي سبحانم‬
‫اي خدا اي روز هم شكر ديدم به وال تا ديروز ميگفتم اي دختر ناز دادنه ياد نداره ‪..‬‬

‫⁃ هر چه به وقتش حاال ديگر شوهرم استي حق ام است‪.‬‬


‫‪ +‬فداي يكدانيم شوم الهي‬

‫⁃ من زودتر ‪..‬‬
‫‪+‬هشششش‪ .....‬اي قسم نگو يكدانيم خداوند عمر مرا به تو بدهد حريمم‬

‫⁃ سبحان عمر كه بدون تو باشد را نميخواهم لطفا ديگر اي قسم نگو‪..‬‬


‫كنار هم وارد صالون عروسي شديم و ساره اسپند آورد و دور ما گشتاند مادرم صدقه ي به سرمان‬
‫دور داد و هر كه سر راه ما ميامد و مبارك باد ميگفت خاله شميم هم مقدار پول در دستش آمده و بر‬
‫سرمان دور داده و به قسمت هانيه گرفته گفت برو به موتر بمان صدقه هر چه زودتر بيرون شود‬
‫خوبست‪...‬‬
‫همه در ميدان رقص و بازي داشتند و چند باري هم خودم با خواهرانم رقصيدم اما هر باريكه از‬
‫حريم خواهش كردم رد كرد‪...‬‬
‫براي خطبه ي نكاح به نكاح خانه رفتيم و بعد دعا دوباره برگشتم در چهره ي حريم با لباس سبز‬
‫نور ميباريد‪ ،‬فرشته ي آسماني من‪.‬‬
‫حريم‪ :‬بار دوم است كه سبحان تقاضاي رقصيدن ميكند اما نميتوانم قبول كنم چون مادرم بارها‬
‫تاكيد كرد كه نبايد برقصم اصال خوب نيست دختر در عروسي خود حتي دست هم تكان نميدهد اما‬
‫اينبار سبحان بسيار زياد آزرده شد‪.‬‬
‫به تنهاي به داخل ميدان رفت و به ساز قطغني رقصيد كمتر از يك دقيقه ي گذشت كه زينب از‬
‫وسط مهمان ها پيدا شد و با سبحان در ميدان جوره يي به رقص شروع كرد چشمانم از حدقه هايش‬
‫بيرون شدن چقدر هم دختر احمق بود چطور با او ميرقصيد‪ .‬و از طرف ديگر سبحان چطور قبول‬
‫كرد كه با او برقصد نبايد اجازه ميداد‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫مكمل ده دقيقه با هم رقصيدن و اگر حق بگويم زينب خيلي زيبا ميرقصيد اگر سبحان داماد نميبود‬
‫باز همه شايد حدس ميزدن‪ .‬كه جوره ي بعدي اين دو نفر باشد‪( .‬حريف چشم حريفش را ميشناسد )‬
‫حتي در لحظه ي رقص كردن چشمان زينب گاه سمت من بود و گاه سمت سبحان‪..‬‬
‫بعد نكاح هم اولين باريكه همه در ميدان با سبحان رقصيدن زينب از عقب عقب سبحان ميرفت‪،‬‬
‫خونم به جوش آمده بود حتي تا حدي كه گريه ام گرفت و بدون سبحان به كمك خواهرم به عروس‬
‫خانه رفتم‪.‬‬
‫چند دقيقه بعد من سبحان آمد و بسيار قهر گفت‪ :‬ميموردي كه يكي دو دقيقه منتظر من ميماندي؟‬

‫⁃ ها ُمردم سبحان‬
‫سبحان كه متوجه چشمان پر از آب من شد عاجل نزديك آمده و دو دست به صورتم گرفت‬
‫سبحان‪ :‬چي شده يكدانيم خفه استي؟‬

‫⁃ سبحان نميخواهم با كسي ديگه برقصي‬


‫‪ +‬اي وال ديگرا شوهر قيد گير است از من خانم‬

‫⁃ سبحان مزاق نميكنم لطفا ديگر با زينب نرقص‬


‫‪ +‬خوب اگر تو با من ميرقصيدي نياز نبود كه او در ميدان بيايد‬

‫⁃ ضرور نبود كه تو هم ميرقصيدي‪ .‬سنگ واري سنگين باش‬


‫‪ +‬فاتحه خو نيست عروسيم است بالخره حريمم ‪ ...‬و باز زينب دختر خاله ي من است ميدانم كه‬
‫اخالقش كمي زشت است اما راه خوبي نيست كه او به ميدان آمد و مه بيرون ميشدم‪... .‬‬

‫هله ديگه يكدانيم خوده قواره قواره نساز‪ ...‬بريم پايين‬


‫با سبحان دوباره به استيژ برگشتيم و سجيه با دو خواهرش آمده بود تا ما را ديد عاجل خودش را به‬
‫جايگاه ما رساند و چند بوسه به صورتم گذاشت و جبعه ي طرف من گرفته گفت اين هم تحفه ي‬
‫من‪ ..‬براي تو و خاص براي تو ‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫در موقع عكس گرفتن خودش را كمي بيشتر نزديكم شده و به گوشم چيزي عجيبي زمزمه كرد و‬
‫از آن همه حرف هايش فقط دانستم هر چه است در همان جبعه سر بسته است و نبايد كسي ميديد‪..‬‬
‫بعد پايين شدن سجيه ساره را به اشاره دست خواستم و تحفه ي سجيه را در دستش گذاشتم و‬
‫بااليش تاكيد كرد كه مبادا جايي فراموشش شود و يا هم گم بشود بايد همين حاال به موتر سبحان‬
‫بمانيش تا با خودم ببرم تحفه ي دوستم است و بسيار خاص‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬حريم حساسيت هاي عجيبي برايم نشان مي داد گاه بخاطر رقص زينب و گاه به خاطر يك‬
‫تحفه ي كوچك ‪ ،‬اما او مالمت نيست شايد حساس شدنش هم از استرس زياد باشد‪ .‬وقت غذا هم به‬
‫عروس خانه رفتيم و چند جوان در كنار هم ديگر غذا خورديم سكينه و چند صنفي هاي دختر مان‬
‫كه به محفل آمده بودن براي مبارك باد گفتن پيش ما آمدند و بعد رو به حريم كرده همراهش شوخي‬
‫كرد اما حريم بسيار زشت رويه كرد و سبب رنجش همه ي شان شد‬
‫سكينه‪ :‬بيشك وال خب خب كارته كردي ‪ ...‬بچه مقبول صنفه گب دادي ‪..‬‬
‫حريم‪ :‬نه سر راهش نشستم و نه باالي ميزش‪ ..‬پس چطور گب خورد كجايش بيشك داشت ؟‬
‫سكينه‪ :‬حريم به مبارك گفتن آمدنم نه حقير شدن‬
‫سبحان‪ :‬سكين جان خفه نشو جانم‪ ،‬حريم كه مقصدي نداشت فقط ‪...‬‬
‫سكينه‪ :‬ميدانم سبحان مشكلي نيست حاال به جايي رسيده ديگه حق دارد‬
‫حريم‪ :‬جاي رسيده بودم عزيز دل‬
‫سكينه خفه شده و از عروس خانه بيرون شد ‪ ..‬بعدش همه هم صنفان ما خدا حافظي گرفتن و يك يك‬
‫بيرون شدن‬
‫⁃ حريم‪ ،..‬نميشد يكبار خوده خاموش بگيري ؟ چقدر بد گب شد دختر را از خود رنجاندي‪.‬‬
‫‪ +‬گب زدن خوده ياد نداره نديدي چي ميگه‪...‬‬

‫⁃ خير او كه ياد نداشت تو خو ياد داشتي كه چطور رويه كني ازت انتظار نداشتم اي قسم كار كني‬
‫به وسط حرف هاي ما مادرم آمده و پرسيد اگر غذا خوردن ما تمام شده با او به پايين برويم كه كم‬
‫كم مهمان ما ميروند حريم لباس سفيدش را به تن كنه با پوشيدن لباس سفيدس به صالون رفتيم و‬
‫بعد دو ساعت اكثر مهمان ها رفتند و موقع قطع كردن كيك هانيه به آهنگ آغا داماد رقصيد و بعد‬
‫گرفتن كارد منم شروع كرد به رقصيدن اما حريم تا دقايق اخير دست بلند نكرد و مادرم به ميدان‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫آمد و دست حريم را گرفت او را با خود برد اما جز دست هايش كه مادرم به حركت مي آورد خود‬
‫حريم نرقصيد‪..‬‬
‫موقع خدا حافظي رسيد و ديگر كوچكترين اثر از خوشحالي حريم در چهر ه اش باقي نبود او در‬
‫كمتر از ده دقيقه گريه كرده خودش را به وضعيت بدي رسانده و اسمر كه كمر او را ميبست تسلي‬
‫ميداديش و هر دو در آغوش هم گريه داشتند ساره ‪ ..‬نازدانه ي خانه ما با ديدن اين حال اشك‬
‫ميريخت و هر چه مادرم ميگفت گريه نكنه كه بد است اما او ميگفتن ديده نميتوانم حريم اي قسمي‬
‫گريه كنه‪ ..‬عمر يكباره به كنارم آمد و گفت ‪ :‬قسم به هللا كه بعد اين اگر قطره ي اشك در چشم‬
‫خواهرم بيايد چي مقصر باشي يا نه از تو حساب ميگيرم‪.‬‬
‫به اين حرف هايش حق ميدادم همه برادر ها خواهران خود را تاج سرشان ميدانند‪ .‬دست عمر را‬
‫گرفتم و خاطر جمعي برايش دادم‪.‬‬
‫حميد بيادرم هم مطابق فرمايش مه سيت عقب موتر را پر از پوقانه هاي هوايي كرده بود و جايي‬
‫برا نشستن كسي نگذاشته‪ .‬تا موتر را به نزديك دروازه آورد از دور برايش بوسه ي فرستادم از‬
‫موتر پياده شد و كليد را سمت من آورد ‪..‬‬
‫‪ +‬واقعا كه حرف نداري الاليم روزش برسد كه جبران كنيم‪.‬‬

‫⁃ بس بس زياد حرف نزن ‪..‬‬


‫هيج برادري به مانند حميد بوده نميتوانست هر چه من بخواهم را در اولويت قرار ميدهد با اين‬
‫همه جنجال كه امشب در گردنش بود بازم آخرين فرمايش مرا ازياد نبرده و عملي كرد‪ .‬در اين‬
‫وقت شب نميدانم ايقدر پوقانه خا از كجا شدن اما پيش حميد كاري ناممكن پيدا نميشد هر چه در‬
‫توان دارد براي خوشحالي ديگران خرج ميكند‪.‬‬

‫حريم و سبحان اولتر از همه راه افتادن و راهي خانه شدن‪ ،‬اما به آن همه شوق كه قبال سبحان‬
‫داشت و فكر هاي كه در سر داشت عملي نشد حريم چشمان پر اشك كه يك ثانيه هم خاموشي‬
‫نداشت در مقابلش نشسته بود و ثانيا كه حريم از براي بودن زينب در خانه هم آرزده خاطر بود‪.‬‬
‫نميخواست او را بازم در كنار خود ببيند‪.‬‬
‫بعد رسيدن حريم شان به خانه يكبار ديگر مجلس همه رونق گرفت و تا دو ساعت ديگر به رقص‬
‫و پايكوبي خود ادامه دادند و همه دور هم خوشحالي ميكردند‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حليمه‪ :‬ساعت به سه شب مانده بود و به زور همه را روانه ي اتاق هاي خواب شان كردم كه‬
‫بخوابند و فردا بايد به ناشنايي آوردن آماده گي بگيريم‪.‬‬
‫آخر از همه حريم را به اتاقش برديم‬
‫‪ +‬دخترك قسمي كه سبحان ميخواست اتاق را آماده كرديم خدا كنه كه خوش خودت هم بيايد‬

‫⁃ تشكر خاله جان لطف كردين‪.‬‬

‫‪ +‬انشاهلل مه خانه ي جديد ات پر از خوشي هاي بي پايان باشد عزيز دل مادر و هميش در كنار هم‬
‫بمانيد و پاي هم پير شوين‬
‫⁃ تشكر‬
‫حريم را به اتاقش نشاندم و سبحان را پيش حريم فرستادم و اينكه حق مهريه حريم را همين امشب‬
‫بپردازد را هم تاكيد كردم‪.‬‬

‫سبحان‪ :‬اجازست‪...‬؟‬
‫جوابي نشنيدم و بار دوم پرسيدم ‪ ...‬اجازست‪.‬‬
‫اينبار خيلي آهسته جواب بلي را شنيدم و در را باز كردم حريم به سر تخت نشسته بود با دو دستش‬
‫پاهايش را به آغوش كشيده و اشك ميريزد‪.‬‬
‫‪ +‬چي شده يكدانيم ؟‬

‫⁃ چيزي ني‬
‫‪ +‬حريمم ‪ ..‬لطفا ديگر بس كن ‪ .‬مگر جايي بدي آمدي كه اينقدر اشك ميريزي؟‬

‫⁃ ها‪...‬‬
‫‪ +‬خير اگر بد هم است باز عادت ميكني‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫دو هزار افغاني از جيبم بيرون كردم و باالي ميز گذاشتم خوب اين براي روي نمايي ات عزيز‬
‫من‪ ..‬حال اگر اجازه باشد ميخواهم روي زيبايته ببينم ‪ .‬و دستمال كاغذي را برايش پيش كردم تا‬
‫اشك هايش را پاك كنه‪.‬‬

‫حريم بعد گرفتن دستمال‪ :‬روي نما گي را به سكين جانت ميدادي و يا هم زينب جان ات آنها بيشتر‬
‫حق دارند تا من‬
‫⁃ حريم ‪...‬‬
‫‪+‬چي حريم مگر دورغ ميگم‬

‫⁃ ببين عزيزم گب بي مهفوم نگو لطفا‬


‫‪ +‬مه گب بي معني ميزنم يا تو كارهاي هاي بي معني ميكني؟‬

‫⁃ ببين حريم آبروي او دختره پيش روي همه دوستا بردي ‪ ...‬حال او هر چه كرد نياز نبود تو اي‬
‫قسم كاره كني‬
‫‪ +‬حقش بود‪ .‬سر بد در بالي بد‬

‫⁃ همه بد استند راست ميگي‬


‫‪ +‬سبحان چرا اقدر كنايه ميگي پس هموناي كه خوب بودن را ميگرفتي نه من بد را‬
‫افففف حريم ‪ ...‬هنوز يك روز نه گذشته تو از خانم هاي كر كري شدي‪ .‬همين يك روز راحتي خو‬
‫بگذار كه داشته باشيم باز تمام عمر است كه دعوا كنيم هاهاها‬
‫حريم‪ :‬يك روز راحتي ِ؟‬

‫⁃ ها وال ‪ ...‬همي بيادرم هوشيار بود كه گفت زن نميگيرم كه باز درد سر دارد‬
‫هنوز گبم تكميل نشده بود كه حريم از جايش بلند شد كه ميرم ‪....‬‬
‫‪ +‬حريم كجا ميري‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ سبحان ميشه دور بري لطفا ‪ ...‬حال مه كه اقدر بد استم حرف هاي بيجا ميزنم از همين خال‬
‫پشيمان هم استي پس مه هم ميرم خانه ي پدرم‬
‫‪ +‬توبه ‪.....‬‬

‫⁃ مه جدي استم ‪..‬‬


‫‪ +‬چب شو دختر ‪....‬‬

‫⁃ يا تو اينجا باش با مه‬


‫‪ +‬ديوانه شدي؟‬

‫⁃ ميشه بيرون بري؟‬


‫‪ +‬درست است ميرم‪ ..‬بنشين همين اتاق تو‪...‬‬
‫سبحان دروازه را محكم زده از اتاق بيرون شد من ماندم و اتاق از اينكه با سبحان زشت رفتم خيلي‬
‫خفه شدم اما اين هم راه خدا نبود كه سبحان با سكينه و زينب كارهاي عجيب و غريب كنه‪ ..‬يك شب‬
‫تنها بماند تا عقلش به سرش بيايد‪.‬‬
‫نيم ساعت گذشت و سبحان برنگشت شايد جايي خوابيده بود من هم كه خواب در چشمم نمي آمد‬
‫دنبال جبعه ي رفتم كه سجيه برايم آورده ‪ ...‬جبعه را باز كردم در ميان او دو بوتل آب بود و كمي‬
‫هم خاكستر‪...‬‬
‫و در ورقي نوشته بود كه بايد از اين بوتل هاي آب به غذا بريزم تا همه بخورند و خاكستر را هم به‬
‫جاي برزيم كه همه گذشت و گذار كنند‪ .‬هر دو بوتل آب را زود به بكس لباس كه آورده بودم جابجا‬
‫كردم و خاكستر را هم به جبعه ي بوت هايم گذاشتم‪ .‬نزديك هاي صبح بود كه خواب بااليم غلبه‬
‫كرد و همينگونه با لباس هاي عروسي خوابيدم‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬صبح زود مادرم به اتاق صالون آمد و تا مرا ديد حيران شد‪ ...‬و عاجل مرا بيدار كرده و در‬
‫مورد موضوع پرسيد هر كه ميبود ميدانست كه حرفي شده مگر كدام دامادي شب عروسيش به‬
‫اتاق ديگر مهاجر ميشود‬
‫⁃ سبحان‪ ...‬سبحان‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫چشمانم در خواب بودن و دلم نميخواست بيدار شوم اما آواز آرام آرام مادر مرا در خواب‬
‫نگذاشت‬
‫⁃ سبحان‬
‫‪ +‬بلي‬

‫⁃ بيدار شو بچيم هله ‪...‬‬


‫به جايم بلند شدم و نيم خواب و نيم بيدار بودم كه مادرم تحقيقات را شروع كرد كه چي شده و‬
‫چطور و چنان‬
‫‪ +‬چيزي نيست مادرم همه چيز خوبست‬

‫⁃ واقعا مشكلي نداريد؟‬


‫‪ +‬چي مشكل بايد داشته باشيم ؟‬

‫⁃ ميداني كه پسرم هر كه اين وضعيت را ببيند هزاران سوال در ذهن شان خلق ميشه‬
‫دست هاي مادرم را گرفتم و گفتم‪ :‬نترس مادر جان و حرف هاي بي مورد را هم در دلت جا نده‬
‫همه چيز خوبست فقط تا دير وقت بيدار ماندم نخواستم مزاحم حريم شوم به اينجا آمدم‬
‫⁃ پس تا خاليت شان بيدار نشده به اتاق خودت برو ‪ ..‬جاي تو در اتاقت اس نه اينجا‬
‫‪ +‬به چشم مادر جان‬
‫به طرف اتاق رفتم و آهسته كليد در را چرخاندم‪ ،‬حريم به شكل دايره وي به تخت خوابيده بود‬
‫لحاف به سرش نبود و حتي جالي سرش را دور نكرده‪ ..‬نزديك رفتم و لحاف را به سرش انداختم و‬
‫بعدا به طرف حمام رفتم تا كمي راحت شوم و بعدا بخوابم‬
‫تا از حمام بيرون شدم حريم بيدار شده بود و لباس هايش را هم عوض كرده‪ ..‬نزديك آيينه نشسته‬
‫بود و موهايش را شانه ميزد و بازشان ميكرد بعد اينكه مرا ديد از جايش بلند شد و عاجل سالم‬
‫كرد‪..‬‬
‫منم به عالمت عليك گرفتن تنها سرم را تكان دادم و به جايي حريم به تخت خوابيدم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم‪ :‬سبحان كه جواب سالم را هم نداد بيشتر نگران شدم شايد زياده روي كردم در مورد او نبايد‬
‫اينقدر حساس ميبودم‪ .‬سبحان در جاي من خوابيد و تا سرش را گذاشت خوابش برد و منم به نزديك‬
‫نشستم به چهره اش ميديدم خيلي زيبا خوابيده بود دوست داشتم تمام روز تماشايش كنم‪ .‬بيشتر‬
‫نزديكش نشستم و دست به موهايش كشيدم‪ ...‬موهايي درست و زيبا داشت ‪ ...‬چند باري موهايش را‬
‫نوازش كردم و با خودم ميگفتم ببخش سبحانم‪ ...‬مگر نميتوانم ترا به دقيقه ي با كسي تقسيم كنم چي‬
‫برسد كه تو از دختران ديگر تعريف كني يا با آنها برقصي ‪..‬‬
‫به ساعت ديوار ديدم كه از هشت گذشته و كم كم سر و صدا هاي همه مي آمد كه بيدار شدن پرده ها‬
‫را دوباره به كلكين كش كردم تا اتاق تاريكتر شود و سبحان درست بخوابد‪.‬‬
‫از اتاق بيرون شدم دهليز بزرگي بود شايد شب اصال درست خانه را نديده بودم‪ .‬رنگ كريمي و‬
‫سفيد به ديوار هايش كار شده و فرش هاي كريمي و سنگ هاي سفيد عكس هاي ديوار از دوران‬
‫كودكي تا بزرگسالي هر چهار فرزندش بود‪ ..‬و جذابترين فرزندش ( سبحان) در دومين ستون بود‬
‫به عكس هايش نزديك شدم و عكس هايش را ميديدم كه صوفيا آمد‬
‫⁃ الووو اينجا چي ميكني‬
‫‪ +‬سالم و صبح بخير‬

‫⁃ ببخشي ‪ ،‬سالم سالم و صبح هم بخير ينگه جان‪ ...‬ميشه به اتاقت بري اينجه به دهليز نگرد كه‬
‫خسته استي مريض نشوي خداي ناكرده‬
‫‪ +‬ني مريض چي خواستم بيايم كمك شما مهمان ها زياد است ‪..‬هيچي اگر نتوانم تخم و بادنجان پخته‬
‫ميتوانم‬
‫⁃ اال توبه ينگه جان چي ميگي؟ سر تو كار كنيم توبه توبه‬
‫‪ +‬بيا بيا عزيزم خوبست هنوز خسته نميشوم‬

‫⁃ وال بخاطر ساعت تيري تگر ميايي بيا اما از همين حاال بگويم دست به سيم و زر نميزني قرار‬
‫ماره ميبيني و قصه ميگويي‪...‬‬
‫به آشپزخانه رفتم و هر كس به نوبه خود ميگفت عروس يك روزه استي برو به اتاقت اينجه نباش‬
‫و مادر سبحان كه حتي گفت؛ اينجه خانه ي توست دخترم باز اقدر به آشپزخانه بيايي كه كامال دلته‬
‫بزنه‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اما دلم نميشد به اتاق برگردم شايد از چشم به چشم شدن سبحان هراس داشتم‪ .‬در نيم ساعت و يا هم‬
‫چهل پنج دقيقه مادر سبحان هر آنچه كه در صبحانه قابل مصرف بود را آماده كرد و دسترخوان‬
‫بزرگي در دهليز منزل دو كه بسيار بزرگ بود هموار كردن تا همه خورد و بزرگ دور هم‬
‫صبحانه ميل كنند‪.‬‬

‫خاله ها‪ ،‬ماما ها‪ ،‬كاكا هايش و عمه هايش همه كساي كه حتي خانه ي شان نزديك هم بود اينجا به‬
‫خانه ي ما نشسته بودند و چون امروز مادرم شان ناشتايي مياورد‪ .‬تا صوفيا و ساره دستر خوان‬
‫آماده كردن منم به حمام اتاق صوفيا رفتم و دست و صورت مه شستم‪ ..‬برگشتني به دسترخوان‬
‫همه جمع شده بودن و سبحان هم كه در اتاق نبود حدس ميزدم كه اينجا آمده باشد يك دلم ميگفت‬
‫بروم كنارش بنشينم و يك دل ميگفت ني بد است‪ ..‬اما تا چشمم به زينب افتاد كه از آشپزخانه بشقاب‬
‫هاي حلوا را مياورد عاجل نزديك سبحان رفتم و به همه بلند سالم كردم و كنار سبحان نشستم‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬حرف هاي حريم را شنيدم و برايش حق ميدادم كه حساسيت نشان بدهد شايد جاي او من‬
‫بودم هم چنين كاري ميكردم و اجازه نميدادم كسي نزديك عشق من بشود اما آغاز زنده گي مان‬
‫نبايد اينقدر زشت ميبود تا كنارم نشست دستم را باالي دستش گذاشتم و آهسته گفتم صبح ات بخير‬
‫‪...‬‬
‫آن لبخند پر از ذوق حريم را تا زنده ام فراموش نخواهم كرد‪ .‬به مانند اين بود كه شخص گرسنه بعد‬
‫ماها غذا را ديده باشد و اميد دوباره به زنده گي پيدا كنه‪.‬‬
‫چقدر هم مظلومانه جواب صبح بخير مرا داد‪ ..‬كنار هم صبحانه خورديم و همه در مورد ما حرف‬
‫ميزدن و ميخنديدن از اينكه همين صبح اول حريم به گرد دسترخوان ما نشسته بود پدرم بسيار‬
‫خوشحال شد و صوفيا و ساره هر دو بعد جمع كردن دستر خوان حريم را به اتاق بردند تا آماده اش‬
‫كنند به چاشت خاله شميم ناشتايي مياورد‪..‬‬
‫زينب‪ :‬عجب عروس بي سر و پا داشتيم همين صبح عروسي از اتاق بيرون شد و همه ي خانه را‬
‫قدم زد و ديد در جمع همه غذا خورد و بيشرمانه حرف هم ميزد سبحان هم كه در عشق كور سده‬
‫جز حريم كسي را نميديد‪ .‬بعد رفتن همه دسترخوان را جمع كرديم و با هم همه ظرف شستيم و‬
‫بعدش به اسرار زياد صوفيا و ساره به اتاق حريم رفتيم تا لوازم كه ديشب آورده را باز كنيم و تحفه‬
‫هايش را هم ببينيم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫هر آنچه تحفه بود را صوفيا و ساره باز كردن و من فقط ميديدم تا چيزي را صوفيايشان تعريف‬
‫ميكرد حريم عاجل ميگفت ‪ :‬خوشت آمده از تو باشد‬
‫يعني خودش را نشان ميداد كه به فكر تحفه ها نيست‬
‫تحفه ها كه باز كردنش خالص شد سبحان رسيد و كنار حريم نشست‪.‬‬
‫حريم‪ :‬زينب جان از اينا هر چه خوشت آمده بفرما بگير فكر كن از خواهرت است بگير‬
‫‪ +‬ني تشكر حربم جان همه اش به خودت مبارك‪ ..‬فقط چيزيكه از خودم است را خوش دارم و‬
‫ميگيرم ‪...‬‬

‫⁃ يعني؟‬
‫يعني نميخواهم تشكر‪ ....‬اما صوفيا يك لباس سياه حريم را گرفت و ساره هم از سيت هاي نقره ي‬
‫حريم دو سه سيت را انتخاب كرد كه همراهي لباس هاي من ميخواند‬
‫ساره‪ :‬خوب ينگه جان بگو چي لباس ميپوشي چاشت ؟ تا آماده بانمش برت و بعدش ديگر لباس‬
‫هايته به انواري لباس جابجا كنم‪...‬‬

‫⁃ ني تشكر ساره جان باز خودم جمع شان ميكنم‪..‬‬


‫‪ +‬مه فعال جمع ميكنم باز بعدا هر قسم خودت خواستي تنظيم شان كو‬

‫⁃ نخير جان هيج زحمت نكش باز خودم جمع ميكنم‬


‫سبحان‪ :‬ساره جان ينگيت خوش نداره كارش را كسي ديگر احرا كنه پس شله نشو او خودش ميكنه‬
‫‪ +‬خو درسته خي فعال خو آماده شو‬
‫حريم‪ :‬به چشم‬
‫صوفيا‪ :‬حال ما خو بريم كه اينا تيار شوند‬
‫حريم‪ :‬تا صوفيا و اينا رفتند و دروازه را بستند رويم را به طرف سبحان كردم و گفتم تشكر‪...‬‬

‫⁃ براي چي؟‬
‫‪ +‬براي اينكه صبحانه را كنار من خوردي و لذت صبحانه ي مرا بيشتر ساختي‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ نكو مزاق‬
‫‪ +‬قسم‪ ،‬بسيار لذيذ بود‬

‫⁃ از شيشتن مه نبود دست پخت مادرم واقعا حرف نداره‪ ..‬حتي اگر يك گيالس چاي هم دم كنه مزه‬
‫دار است‬
‫‪ +‬ميدانم در اين كه شك نيست اما كنار تو واقعا لذت داشت‬
‫و خودم را كمي نزديكتر ساختم به سبحان و سرم را به شانه هايش گذاشتم‪.‬‬

‫⁃ اي واي كه اين دلبري هايت مره ميكشه حريم‬


‫‪ +‬خدا نكنه‪ ..‬عمر منم از تو سبحانم‪ ...‬ديگه اي قسم نگو‪..‬‬

‫⁃ ديگه پس تو هم اي قسم كارا نكو‪..‬‬


‫‪ +‬سبحان‪...‬‬

‫⁃ جان سبحان‪..‬‬
‫‪ +‬به چشم مرد من‪ ..‬ديگر تكرار نميكنم‪ .‬وعده است فقط كافيست هميش همينگونه دوستم داشته‬
‫باشي‬
‫سبحان‪ :‬دستانم را دور حريم حلقه كردم و با هم وعده كرديم ديگر هرگز از هم قهر نكنيم‪ ..‬و بعدش‬
‫از حريم خواستم تا لباس هاي گالبي بپوشد‪ ..‬بسيار هم اين رنگ به حريم زيبا ميگفت و خودم هم‬
‫بلوز سفيد پوشيدم اما حريم خواست تا پيراهن تنبان سفيد بپوشم و با هم به پايين رفيتم و مهمان هاي‬
‫ديگر هم آمدن و حريم تا خواهر و مادرش را ديد بال پرواز پيدا كرد و مرا رها كرده پيش آنها‬
‫رفتند‪.‬‬
‫زينب‪ :‬در آشپزخانه بودم كه خسران هاي سبحان رسيدن و بازخود چقدر مجمعه هاي بزرگ‬
‫آورده بودند چي غذا هاي كه نپخته بودن خوشبر اش به تمام حويلي و دهليز ها پيچيده بود همه به‬
‫خوش آمد مهمان ها رفتند و و مصروف شدن من هم سر تمام غذا هاي كه مادر حريم آورده بود را‬
‫باز ميكردم و چك ميكردم كه صداي زنگ موبايل آمد و بعدش قطع شد و يكبار ديگر زنگ آمد به‬
‫دنبال آواز زنگ رفتم در راه زينه موبايل حريم مانده بود و‪ .‬خودش به اتاق رفته‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫چي كردي آبه ؟؟؟؟ آب چي ؟ نميدانم اي دختر كارهايش خيلي عجيب بود از روي صحفه موبايلش‬
‫عكس گرفتم تا پيدا كنم اي دختر كي است و عاجل موبايل را بجايش گذاشته از اتاق بيرون شدم‪.‬‬
‫حريم و ساره هر دو پيش مهمان ها بودن و به آشپزخانه نزد صوفيا رفتم‪.‬‬

‫⁃ زينبي ميشه كمي كمك ام كني ؟‬


‫‪ +‬ها جانم چي كمك كار داري ؟‬

‫⁃ به همين مهمان ها چاي ببريم حريم كه پيش مهمان ها رفته و از خاطر كه تنها نمانه ساره به‬
‫همراهش نشسته‪.‬‬
‫‪ +‬بيا جانم حتما اي كه كاري نيست‬
‫پتنوس گيالسها را گرفتم و همينكه پيش هر يك خم ميشدم و چاي توزيع ميكردم سالم و عليكي هم‬
‫ميكرديم‪ .‬چاي دادن مان كه خالص شد‪ .‬رو به حريم كرده گفتم‬
‫‪ +‬حريم جان معرفي نكردي كه كي ها آمدن‪...‬‬

‫حريم كه كم كم همه را معرفي ميكرد و قرابت خود را با آنها اعالن ميداشت متوجه شدم كه هيج‬
‫كدام از اينها سجيه نام ندارد‪.‬‬

‫⁃ خوب حريم جان كدام از اينا سجيه نام دارند ؟‬


‫‪ +‬هيج يك چرا ؟‬

‫⁃ سجيه ازت آب خواسته به اي خاطر گفتم‪.‬‬


‫رنگ صورت حريم كم كم تغير كرد و گفت ‪ :‬آب چي ؟‬

‫⁃ نميدانم وال در موبايلت مسج كرده كه آب را چي كردي؟‬


‫حريم بعد چند ثانيه سكوت يك خنده ي زوركي زده گفت خو‪ ..‬صنفي مه ميگي حتما مسج را‬
‫اشتباهي فرستاده‪ ،‬در غير آن او آب را چي كار داره‪...‬‬
‫ميدانستم كه فقط حرف را ميخواباند براي من كه كاري مشكل نيست فردا يكسر ميرم صنف شان و‬
‫سجيه نام را پيدا ميكنم ‪ .‬چون انسان يك مسج را غلط كنه دو مسج اشتباهي نميفرسته‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫همه سرگرم قصه بودند و حتي بعد ميل غذا هم مجلس همچنان گرم بود و هيج يك حاضر نبود‬
‫براي لحظه ي از دورهم دور بشوند و راه خوده بگيرد و بروند الي حريم كه دل نارامي پيدا كرده‬
‫و غذا هم به درستي نخورد و چاي صبح را بهانه كرد‪ .‬هر دقيقه به طرف ساعت ميديد و از حال‬
‫دلش خدا خبر بود‪ .‬تا اينكه به بهانه ي سبحان از اتاق بيرون شد و عاجل به طرف موبايلش رفته و‬
‫براي سجيه پيام فرستاد‬
‫[ سالم سجيه جان خوبستي ]‬
‫[ هنوز استفاده نكرديم هر وقت استفاده كردم احوال ميدهم ]‬
‫و بعدش موبايل خود را در حالت بي صدا در آورد و با خود برد تا باز هم كسي ديگر متوجه‬
‫موبايلش نشود‪.‬‬
‫سجيه هم نيم ساعت بعد جواب داد كه هر وقت آب را استفاده كردي چي كار ها بايد بكني‪ ..‬و‬
‫همينگونه‪..‬‬
‫نزديك هاي شام خانم شميم به خانه برگشت و هانيه زياد براي حريم بيقراري نشان ميداد و صدف‬
‫از اينكه حريم خوشحال است خوش شد‪.‬‬
‫هانيه از سبحان خواست تا حريم را به يكي دو روز بياورد به خانه پدرش كه هانيه هم همانجاست‬
‫ببيندش كه رفتنش نزديك است‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬خايشنه جان تو بنيشن همينجا وي‪ ..‬كنار خواهرت دل او هم پر ميباشه‬

‫⁃ وال نصيحت پدرانه نكو‪ ..‬ميلت بود بياريش نبود هم خودت ميداني ‪ ..‬حاال اختيار او از ما خالص‬
‫شده‪.‬‬
‫‪ +‬اختيار دار ُكل خود حريم است خاطر جمع باش‪..‬‬
‫حال اگر دل خوش باشد ميتوانه همين لحظه با شما بره من كه مشكل ندارم‪.‬‬
‫حليمه‪:‬اي قسم نگو معني بد ميدهد‪...‬‬
‫اما سبحان جان اگر عروسم ميخواست بره باز خودت به وقتش بايد ببريش و دوباره بياريش‬
‫همين وظيفه توست‪.‬‬
‫شميم‪ :‬ها حق ميگي حليمه جان‪ ...‬هنوز پاي وازي نشدن و باز به وقتش بيايند‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حليمه‪ :‬تنها منظور كه از پاي وازي نيست‪ ..‬مه اجازه نميتم كه عروس مه كسي تنها روان كنه‪..‬‬
‫سبحان كه هنوز اي مسائل را نميدانه اي قسم ميگه‪...‬‬
‫كالن شوند كم كم ياد خاد گرفت‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬خيره اي خو نو است به عروسي دوم تجربه ام بيشتر ميشه‪...‬‬
‫حريم كه چشمانش را سر سبحان كشيده بود صدا كرد عروسي دوم گفته نميشه‪...‬‬

‫⁃ چرا دوم نميشه ‪...‬‬


‫‪ +‬چون قبل نكاح دوم‪ ،‬نماح اولت باطل ميشه قربان باز او وقت او زن دوم نميشه همان اولي‬
‫ميمانه‪..‬‬
‫حريم كه از حرف سبحان خفه به نظر ميرسيد با مادرش به راه روان شد و پيش خانم حليمه رفته‬
‫گفت ميشه منم بروم همراهي شان‪...‬‬
‫حليمه‪ :‬دخترم خودت ميداني ما در خانه ي ما قيد و قيود باالي عروس نداريم‪ ..‬اما اگر همبن حاال‬
‫بري بار خوب نيست مردم فكر بد ميكنند بگذار فردا به همراه سبحان برو درست اس؟‬
‫⁃ هر چه شما بگويين‪...‬‬
‫حريم‪ :‬خانم حليمه شايد راست ميگفتن خوب نبود كه همين لحظه بخيزم و با مادرم شان روانه ي‬
‫راه بشوم‪ ..‬براي همين ماندم و نرفتم‪ .‬شب هنگام كاكا احسان با يك بسته ي زيبا تحفه و چاكليت به‬
‫خانه آمد و براي من هديه كردي شان و بابت صبحانه تشكري كرد‪.‬‬
‫هر چند گفتم كرديدت صبحانه تنها مربوط من نميشود چون همه سهيم بوديم اما اينكه مرا دوست‬
‫داشتند و براي هديه گرفتن واقعا خوشحالم كرد‪ .‬حميد هم به نوبه ي خود برايم يك عطر آورد‪ .‬تا به‬
‫اتاق وارد شد سالم كرد و بلند صدا زد‬
‫⁃ خدمت ينگه ي يكي و يكدانه ام‪..‬‬
‫به پيش قدم هايش ايستادم و بعد سالم ازش تشكري كردم‬
‫‪ +‬سالم ‪ ...‬واقعا زحمت كشيدي و حاجي اينا نيست‪...‬‬

‫⁃ وال همين حاال كه به آسمان ها پرواز داري دخترا تحفه را زياد خوش دارند‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬اي قسم خو است‪...‬‬

‫ساره‪ :‬ينگيم اولين عروسي است كه در روز اول از اتاقش بيرون آمده مه خو قسمي كه شنيده بودم‬
‫عروسا تا شش ماه همونجا در اتاق خود ميبودن‪.‬‬
‫حريم‪ :‬خوب مه تنهايي دق ميارم‪ ..‬لبتابم هم مشكل پيدا كرده نزدم نيست ‪ ..‬روي دفترچه هم زياد‬
‫باور ندارم ‪ ...‬پس بعد نوشتن و درس خواندن ديگر مصروفيتي هم برايم نمانده‪ ..‬اما كوشش ميكنم‬
‫ديگه در اتاقم باشم‬
‫⁃ وي خفه نشو ينگه جان قصد بد نداشتم‪ ..‬مقصدم از تعريف بود چون خوب اجتماعي استي كه‬
‫ميايي در جمع ما ميباشي‪.‬‬
‫صوفيا كه تازه به اتاق داخل شد و گفت‪ :‬وال سبحان ميخواست كه متعجب بسازيد اما دلم سوخت به‬
‫اي كه گفتي دي مصروفيت مانديم‪..‬‬
‫ساره‪ ...‬چي متعجب كردن ؟‬

‫⁃ رفته كه براي اتاق حريم ديش تي وي بخره‪...‬‬


‫ساره‪ :‬اي واي ‪ ..‬خو يك لين از اتاق نشيمند ميبرد‪.‬‬
‫حميد‪ :‬دست خوش شاه ‪ ...‬بيشك اينه حالي ديگه ولگه حريم مارا تحويل بگيره چشمت ماند ساره‬
‫بچيش‪..‬‬
‫حريم‪ :‬ني الال حميد اي قسم يك گب نيست‪ .‬هر چه و هر كس جاي خودش را دارد‪..‬‬
‫زينب‪ :‬دلم به تركيدن رسيده بود به اين حالت صميمانه شان ‪ ...‬شايد جاي حريم من بودم ‪ ..‬شايد مرا‬
‫همين قدر دوست ميداشتند‪ ..‬قسمت من هم ميشود‪ .‬يك روزي دوران حريم به پايان خاد رسيد‪ ..‬اما‬
‫مجبور به خنده ي شان ميخنديدم و كاري نميتوانستم‪.‬‬
‫حليمه‪ :‬احسان جان امروز شميم جان شان زياد خود را به زحمت ساختن‪ .‬و هرچه براي حريم‬
‫پختن و آوردن اما ميفهممي كه همه اينجا بودن و بدون پرسان از حريم و خودت براي خواهر هايم‬
‫و خواهر هايت كم كم فرستادم كه شب با اوالداي شان يكجا بخورند‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫احسان‪ :‬كاري خوب كردي زن جان ‪ ..‬نوش جان شان ميدانم دست پخت شميم خىاهر حرف ندارن‪...‬‬
‫حريم‪ :‬هفت و سي دقيقه به آشپزخانه رفتم صوفيا غذا را آماده ميكرد‪ .‬و ساره هم مصروف جمع‬
‫كردن ظروف چاشت بود‪ ...‬زينب كه واقعا مهمان برنامه بود به هيج كاري دست نميزد‪.‬‬

‫⁃ كمك نياز نداريد ؟‬


‫ساره‪ :‬كمك كه ني اما اگر دوست داري بيا بنشين قصه كن كه دق نياري‪...‬‬
‫صوفيا ‪ :‬ني حريم جان تشكر به اتاقت برو خسته استي كمي بخواب تا سبحان بيايد‪.‬‬

‫⁃ ني خوابم نميايد‪.‬‬
‫به داخل آشپزخانه رفتم و كم كم دست بيشي ميكردم صوفيا فرني آماده ميكرد چون غذا هاي كه‬
‫مادرم آورده بود با همه سالند و ميوه و فرني تماش را خاله حليمه تقسيم كرده و براي همه از‬
‫فاميالي شان كه امروز آمده بودند فرستاد‪.‬‬

‫⁃ صوفيا جان اگر كار داري مه فرني آماده كنم‬


‫‪ +‬ني تشكر ينگه جان به زحمت ميشي‪...‬‬

‫⁃ ني زحمت چي خوبيت كمي وقت ميگذرد‪..‬‬


‫فرني طعم ونيال درست كردم قسمي كه از پدرم ياد گرفته بودم‪ .‬هر از گاهي پدرم آشپزي ميكرد و‬
‫بعضا مرا هم نزد خود به شاگردي ميگرفت و بعضي چيز ها را از پدرم ياد گرفتيم‪.‬‬
‫ساعت هشت شب دسترخوان آماده بود و براي سبحان دو بار تماس گرفتم جواب نداد و مجبور‬
‫شديم بدون او به دسترخوان بنشينيم و همه غذا خوردن اما دست من دراز نميشد هر چه نباشد كنار‬
‫او آرامش بيشتر داشتم‪.‬‬

‫چون اين دو رور همه خسته بودن وقتر به اتاق شان رفتند و خاله حليمه به ساره و صوفيا گفت تا‬
‫سبحان نيامده مرا تنها نگذارند و هر دو با من به اتاقم آمدن و شروع كرديم به ديدن تحفه هاي مردم‬
‫و بعضي لوازم كه امروز مادرم از خانه آورده بود برايم ‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫ساعت به ده شب نزديك ميشد و كم كم مارا هم خواب گرفت و اينكه تنها بودم ساره پيش من خوابيد‬
‫يكبار ديگر هم براي سبحان تماس گرفتم اما رد تماس داد و مسج گذاشت تا نيم ساعت ديگر خانه‬
‫ميايم با بچه ها بيرون استم‪.‬‬
‫خيالم كه راحت شد‪ ..‬بالشت زير سرم را كمي پايين تر كردم و خوابيدم‪.‬‬

‫سبحان‪ :‬شام اكرم زنگ زد و مرا بيرون دعوت كرد بچا همه براي من جشن گرفته بودن و تا دير‬
‫وقت به آنجا ماندم و حتي براي كاري كه بيرون شدم را نتوانستم انجام بدهم‪ ...‬و هر لحظه حرف‬
‫بچه ها همين بود كه مرد زن كنه مجبور است زير دست باشد و تا حريم زنگ ميزد همه ميگفتن‬
‫كه هله كه ينگه سرت قار ميشه‪ ...‬برو خانه‪ ..‬اما باز نميگذاشتند حتي يك جواب بدهم بالخره برايش‬
‫پيام گذاشتم كه منتظر نباشد‪.‬‬
‫نزديك هاي يازده شب به خانه رسيدم همه جا خاموشي بود همه خسته بودن و خوابيدن‪ ...‬به اتاقم‬
‫نزديك شدم و آهسته در را باز كردم چراغ خواب روشن بود و به اتاق دو نفر خوابيده بود‪ ..‬كمي‬
‫بيشتر نزديم رفتم ساره و حريم هر دو خواب بودن مزاحم نشدم و دوباره از اتاق بيرون رفتم و به‬
‫صالون خوابيدم‪..‬‬

‫⁃ قسمت كه خراب باشه باز خانمت هم نيم ساعت منتظر ات نميمانه‪...‬‬


‫راس ساعت هفت بيدار شدم هنوز هيج كس در خانه بيدار نشده بود كه عاجل به نفر عيار ديش‬
‫تماس گرفتم و ادرس خانه را فرستادم تا نيم ساعت به منطقه ما آمد و همينكه همه بيدار شدن و‬
‫مصروف صبحانه خوردن بودن بابت معذرت خواهي ديشب ديش را عيار كردم و حريم را به‬
‫اتاق بردم هر چه زوركي همراهش حرف ميزدم نميشنيد ‪...‬‬

‫⁃ اي كارا فايده نداره سبحان ‪ ..‬كي خانم خوده به خانه تنها مانده ميره ؟‬
‫‪ +‬كي شوهر خوده شب اول از خانه ميكشه ؟‬

‫⁃ مسله ي قصد گيري است ؟‬


‫‪ +‬ني خدا نكنه حريمم‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫قصد چي خو بچا اقدر زحمت كشيده بودن حيف بود ‪ ...‬اما بيا ببين برايت يك كاري كرديم كه از‬
‫ديدنش خوشحال ميشوي‬
‫⁃ هيج نميشم‬
‫‪ +‬باور كن زياد خوشحال ميشي اگر بداني‪...‬‬

‫⁃ ميفهمم حتما ديش گرفتي‬


‫‪ +‬ني ديگه تو از كجا خبر شدي‬

‫⁃ من كه ميدانم‪ ...‬اما اي خوشحالم نميكنه‪...‬‬


‫‪ +‬پس چي ميخواهي‬

‫⁃ ميشه خاني ما بريم ‪....‬‬


‫‪ +‬به دو چشم حتما ميريم‬

‫⁃ همين امروز‪...‬‬
‫‪ +‬باشد همين امروز ميريم عزيز دلم هر چه تو بخواهيي‪ ...‬تو برو تيار شو مه با مادرم حرف زده‬
‫ميريم درست است‬
‫حريم از خوشحالي زياد مرا به آغوش گرفته و تشكري كرد ‪...‬‬

‫⁃ پس تا نيم ساعت اماده شده ميايم‬


‫‪ +‬درست است اما از نيم ساعت يك دقيقه هم بيشتر شد باز تصميم ام شايد تغير كنه‪...‬‬

‫⁃ حريم‪ ...‬ساعت از نه گذشت ‪...‬‬


‫‪ +‬آمدم سبحان‪ ...‬صبر كن‪...‬‬

‫⁃ دختر جان ايله كه تيار شدي‪ ...‬به وال كه دو ثانيه وقتت مانده‪...‬‬
‫‪ +‬فرق نميكنه كه چقدر زمان مانده قبل وقت تعيين شده ات خود را كه رساندم‪.‬‬
‫دروازه موتر را باز كرده گفتم‪ :‬اين كه عادت شماست‪ ...‬تا در دقيقه ي نود گول بزنيد‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬او هو ‪ ...‬پس حاال با گول زدنم هم مشكل پيدا كردين ؟‬

‫⁃ نه وال بفرما تا دير نشده بريم‪.‬‬


‫موتر مشكل ‪Ac‬در راه كمي بيروبار بود و براي همين شيشه هاي موتر را پايين كردم‪ .‬حريم با‬
‫دارد و خوشش نمي آمد‪..‬‬
‫‪ +‬خوب سبحان خان‪ ...‬حاال اين ديش به چقدر مدت چارچ شده‪...‬؟‬

‫⁃ به مدت يكسال‪...‬‬
‫‪ +‬دمت گرم احمدي صاحب‪ ...‬مرا خوشحال كردي‬

‫⁃ كدام احمدي صاحب؟‬


‫‪ +‬سبحان هللا احمدي ‪...‬‬

‫⁃ اي سبحان هللا چيزي تو كه نميشه ؟‬


‫‪ +‬تا جايي كه خبر دارم خو ني ‪.‬‬

‫⁃ ني ؟‬
‫‪ +‬ها ‪ ...‬ني‪.‬‬

‫⁃ درست است‬
‫كمي پيشتر رفتيم و بيروبار موتر ها هم كم شد‪ ..‬در كناره ي سرك موتر را ايستاد كردم و براي‬
‫خودم انرژي گرفتم و بدون پرسان كردن از حريم راه افتادم خط هاي پيشاني حريم كم كم نمادار‬
‫شدن‪ ..‬و بالخره سكوت را شكسته گفت‪ :‬مگر من روزه دارم؟‬

‫⁃ او هو قبول باشه‪..‬‬
‫‪ +‬چي قبول باشه ؟‬

‫⁃ روزه تو ‪...‬‬
‫‪ +‬سبحان‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ بلي‬
‫‪ +‬مه هم تشنه شديم‪...‬‬
‫موتر را كنار سرك ايستاده كردم و گفتم ‪ :‬خو چي مينوشي؟‬
‫‪ +‬آب‬

‫⁃ بتي پيسه ته‬


‫‪ +‬چي ؟‬

‫⁃ چي ؟ چي پيسه بتي كه برت آب بخرم مفت خو پيدا نميشه‪..‬‬


‫حريم كه كله خرابي اش بازم تور خورده بود‪ ٥٨ ...‬افغاني را از بكس دستي اش كشيده سمت من‬
‫گرفت‪..‬‬
‫‪ +‬بگير بد قواره‪...‬‬
‫برايش يك بوتل آب گرفتم و ميده پولش را به جيبم گذاشتم‬
‫‪ +‬باقي پولم را پس بده ‪..‬‬

‫⁃ كدام پول ؟‬
‫‪ +‬همانيكه سر جيبت گذاشتي‪.‬‬

‫⁃ آها او را ميگي‪ ...‬او خو شاگردانه گي من بود‬


‫‪ +‬شاگردانه گي ؟‬

‫⁃ ها نوكرت خو نيستم كه برت آب بخرم ‪....‬‬


‫‪ +‬توبه توبه ‪ ...‬كرايه راهت چند ميشه؟ كه حاال باالي او هم دعوا نكني ‪...‬‬

‫⁃ خوب شد گفتي يادم رفته بود بيخي‪..‬‬


‫‪ +‬قواره‪...‬‬
‫در نزديك كوچه حريم شان رسيديم كه حريم به خواهرش زنگ زد و گفت بيا در را باز كن‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ حال ازت كي خواست كه براي هانيه زنگ بزني ؟‬


‫‪ +‬او ببخشي نميدانستم كه براي زنگ زدن هم اجازه كار است ‪.‬‬

‫⁃ اولين بار خانه ي پدرت ميري بعد عروسي باز دست خالي ؟‬
‫‪ +‬چي‬

‫⁃ او دختر خواهرت كه خانه تان آمد چي آورده بود؟‬


‫‪ +‬نميفهمم ‪ ..‬مه پوهنتون بودم ‪.‬‬

‫⁃ خي گناهت نيست يك تخته كم داري ‪...‬‬


‫حال كه هانيه را زحمت دادي او را گرفته ميرويم به گرفتن شيريني ‪..‬‬
‫‪ .+‬سبحان‪...‬‬

‫⁃ جان سبحان‪..‬‬
‫‪ +‬كلچه پزي ايوب بريم ؟‬

‫⁃ كاش اول ميگفتي اقدر راه را به ناحق آمديم‪.‬‬


‫‪ +‬خوب مهم نيست‪.‬‬
‫هانيه‪ :‬حريم زنگ زد در را باز كنم‪ .‬اما تا در را باز كردم سبحان به كوچه بود و مرا گرفته سمت‬
‫موتر برد و عاجل سوار موتر شده دوباره حركت كرديم‪...‬‬
‫حريم مرا ديده زياد خوشحال به نظر ميرسيد همديگر را به آغوش گرفتيم و بعدش سبحان به من‬
‫ديده گفت ‪...‬‬

‫⁃ خايشنه جان ديگه چي خبراست‪..‬‬


‫‪ +‬خيرتي ‪...‬‬

‫⁃ پشت خواهرت هيح دق نشدي ؟‬


‫‪ +‬ني وال‪ ..‬چرا دق شوم ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ ها راست ميگي كجا اقه ارزش داره‪ ..‬چطور شيشك جان‬


‫تا به كلچه پزي رسيديم سبحان هر چند دقيقه بعد حريم را آزار ميداد و كم مانده بود كه حريم گريه‬
‫كنه‪ ..‬سبحان حريم را به كلچه پزي برد و هر چه گفتم لباس من مناسب نيست قبول نكرد و به زور‬
‫مرا هم پايين كرد و گفت به تجربه تو نياز داريم نميدانيم اولين بار بايد چي بخريم؟ سبحان كيك و‬
‫كلچه گرفت و براي حريم هم چند بسته كاكو‪ ..‬با هم دوباره به موتر برگشتيم و سبحان نزديك يك‬
‫رستورانت براي هر دوي ما جوس گرفت و با هم خورده خورده به خانه رفتيم‪.‬‬
‫مادرم هم از ديدن حريم خوشحال بود اما به خوشحالي پدرم نميرسيد‪ .‬تا پدرم حريم را ديد پر و بال‬
‫پيدا كرد عمر و اسمر كه از عمر شان هم حساب نبود فكر ميكردم بعد سالها ما همه دور هم جمع‬
‫شديم و صدف براي يك بار هم نگذاشت كه به آشپزخانه برويم فقط گفت از دور همي تان لذت‬
‫ببريد‪ ..‬سبحان حريم را به خانه رساند و خودش به جايي كار داشت اما وعده كرد كه به غذاي شب‬
‫ميايد‪..‬‬
‫حريم‪ :‬سبحان هر چند خلق مرا تنگ ميكرد اما براي من ارزش زياد قائل بود ميدانستم اين همه‬
‫كارهايش فقط براي اذيت كردن و آزار دادنم بود از اي كار ها لذت ميبرد اما‪ ..‬در مقابل همه مرا‬
‫احترام ميكردم و در دل دوست داشت‪ .‬به خانه آمدم و همه از ديدن من خوشحال شدند و يك ساعتي‬
‫دور هم نشيته چاي نوشيديم‪ .‬براي سبحان كار پيدا شد و گفت تا شب برميگرده و مرا تنها‬
‫نميگذارد‪.‬‬

‫⁃ حريم جان‪ ..‬ميشه يكبار با من بيايي‪...‬‬


‫‪ +‬دروازه را نديدي؟‬
‫مادرم‪ :‬هله حريم ببين كه سبحان چي ميگه‪...‬‬
‫‪ +‬صبر كو اينه آمدم‪.‬‬
‫به دهليز رفتنم و از سبحان پرسيدم كه چي كار داريم‪..‬‬

‫⁃ اتاق ته نشانم نميتي ؟‬


‫‪ +‬اتاق مه چي ميكني ؟‬

‫⁃ تماشا ميكنم چي ميكنم ‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬به تماشا است ؟‬

‫⁃ توبه خورده خو نميشه ‪...‬‬

‫تو به خانه ي ما آمده بسته اتاق مه به نام خود كردي ‪ ..‬حال اتاق خوده نشانم نميتي‪..‬‬
‫‪ +‬بيا ني تو هم مرد شو اتاق مرا بگير ‪...‬‬
‫دستش را گرفته به اتاقم بردمش و همه ي اتاق را نشانش دادم‪ .‬حتي تا بالكن هم رفتيم‪.‬‬

‫⁃ اينجا را كه از بيرون ديديم‪...‬‬


‫‪ +‬شكر خي ‪ ..‬مه فكر كردم ناديده استي‪ ..‬هاهاها‬
‫سبحان دستم را گرفته گفت‪ ( ..‬ناديده ي اين حالت كه بودم ‪ ..‬هر باريكه از پايين به باال ميديدم چنين‬
‫روزي را آرزو ميكردم‪)...‬‬
‫‪ +‬حاال كه قسمتت شد پس خوشبخت استي‪.‬‬

‫⁃ حريمم كنار تو در آرامشم‪..‬‬


‫‪ +‬همچنان‪..‬‬
‫دستمه كش كردم ‪ ..‬و با عجله گفتم خوب برو ديگه كه بد است مادرم شان منتظر خدا حافظي كردن‬
‫تو به دهليز استند‪.‬‬
‫سبحان دست به جيب شد و پنج هزار افغاني بيرون كرد و به من داده گفت ‪ :‬بگير پيشت باشد شايد‬
‫به چيزي ضرورت پيدا كني ‪.‬‬
‫‪ +‬اي را چي كنم‪،‬‬
‫مه از خود پول دارم ‪..‬‬

‫⁃ داري كه داري اين را من دادم برت پس بگير‪..‬‬


‫‪ +‬نياز ندارم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ مه نپرسيدم كه كار داري يا خير گفتم بگير‪ ..‬اما اگر كم است ببخشي فعال كه شوهرت معاش كم‬
‫داره هيمنقدر برايت داده ميتوانم‪.‬‬
‫‪ +‬ني سبحان اي قسم گب نيست‪.‬‬

‫⁃ پس بگير ديگه‬
‫پول را از دستش گرفتم و او هم به بهانه ي خدا حافظي صورت مرا بوسيد كه خواهر م به اتاق‬
‫داخل شد و عاجل چشمانشه پت كرده و صدا زد ببخشيد بي وقت آمدم‬
‫⁃ ني ني خايشنه جان بيا داخل مه هم ميرفتم ‪..‬‬

‫⁃ خوب ديگه حريمم چيزي ضرورت داشتي برم احوال بتي شام گرفته ميارم درست است ؟‬
‫‪ +‬درسته خدا حافظ‪...‬‬
‫هاينه‪ :‬اي چي قسمش ديگه ‪...‬؟ هله تا در همراهي اش كو ‪ ..‬اي قسم خداحافظي كه نميشه‬

‫⁃ قربانت خايشنه جان ‪ ..‬ميفهميدم دو روز پيش همينجا مياوردش كه عقل ميداديش‬
‫زينب ‪ :‬صبح زودبه پوهنتون رفتم تا به صنف حريم شان رفته سجيه را پيدا كنم‪ ..‬بنشين كه بنشين‬
‫معده ام را درد گرفته بود از وارخطايي حتي چاي صبح را هم نخورده بودم اما در صنف آنها هيج‬
‫كسي به نام سجيه نيامد ‪ ..‬انتظار من بيفايده بود از صنف آنها بيرون شدم و به صنف خودمان رفتم‪.‬‬
‫نميدانم چرا هيج او مسج از پيش چشمم دور نميشه‪ ..‬آب و خاكستر مرا به ياد حرف هاي عجيب‬
‫ميداخت ‪..‬حيرت زده ام ميكرد‪ ..‬امروز به خانه كه برگشتم حريم و سبحان نبودن هر دو به خانه ي‬
‫حريم شان رفتند‪ .‬و اين بهترين موقع بود براي جستجو كردن‪ ..‬بعد چاشت كه همه خواب بودن به‬
‫اتاق حريم رفتم و انواري لباس‪ ،‬ميز آرايش‪ ،‬زير تخت همه جا را گشتم اما چيزي حاصل نشد‪ ..‬اي‬
‫دختر جن داشت يا هم چيزي ديگر كه اقدر زود به اتاق جاي مخفي پيدا كرده و وسايل خوده انجا‬
‫گذاشته ‪..‬‬

‫سبحان‪ :‬نيم روز به دفتر رفتم و كار كردم ساعت چهار پدرم از ثارنوالي آمد و برايم مرخصي داده‬
‫گفت كه ده روز ميتوانيم وظيفه نيايم ‪ ..‬در دلم ميگفتم همين را پدرم در خانه گفته نميتوانست كه‬
‫حاال گفت‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫بعدش منم به پدرم گفتم كه شايد امشب را خانه ي حريم شان بمانم چون از روي نزاكت خوب‬
‫نيست او را در اولين بار رفتن به خانه ي شان تنها بگذارم‪ .‬و پدرم و گفت وقت رفتن ميوه يا هم‬
‫چيز ديگري گرفته بروم و دست خالي نبايد رفت‪.‬‬
‫از ماركيت نزديك دفتر ميوه گرفتم و از راه به شهر نو رفته و يك بسته ي كوچك شيريني گرفتم با‬
‫كيك خامه يي ‪..‬از كوچه بندي هاي شهر نو عبور ميكردم كه ياد گل هاي تازه افتادم و فقط سه شاخه‬
‫گل سرخ براي حريمم گرفتم و به سوي خانه ي شان رفتم‪.‬‬
‫نزديكي خانه ي شان به حريم مسج كردم كه در را خودش باز كنه‪ .‬شايد او هم منتظر آمدنم بود و‬
‫عاجل گفت باشد بيا‪..‬‬
‫به خانه رسيديم و دو بار هارن كردم و حريم دروازه گراج را باز كرد‪ .‬موتر را پارك كرده پياده‬
‫شدم‬
‫⁃ سالم‪..‬‬
‫با انگشتم به سر بيني حريم زدم و سالمش را عليك گرفتم‪.‬‬
‫‪ .+‬خوبي يكدانيم‬

‫⁃ خوبم تو خوبي ‪ ..‬بخير آمدي‬


‫‪ +‬ها جان ترا كه ديدم بيخي خوب شدم‪.‬‬

‫⁃ خو شكر‪ ..‬خوب شد كه آمدي‬


‫‪ +‬ميگفتي وقتر ميادم‪.‬‬

‫⁃ نخير هم بايد به وظيفه بروي ‪..‬‬


‫‪ +‬ميدانم ميدانم همه رخصتي دارند جز من‪..‬‬
‫حريم دستم را گرفته به سمت دروازه دهليز كش كرده گفت بيا كه باال بريم هله ديگه دست رويته‬
‫بشوي كه خسته گيت رفع شوه‬
‫⁃ صبر صبر‪ ..‬برت چيزي آورديم‬
‫‪ +‬واقعا ‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫گل ها را به حريم دادم و گفتم تحفه ي روز سوم ‪ ..‬سه شاخه گل‬
‫حريم با آنكه تشكري ميكرد گفت خوب اگر روز سوم سه شاخه گل هديه كردي پس خدا ميدانه به‬
‫سالگرد عروسي مان چي هديه هاي داشته باشم‬
‫⁃ خدا از دهنت بشنوه عشقم ‪ ..‬سالهاي زيادي جشن عروسي مان را مجددا جشن بگيريم‪..‬‬
‫خانم برادر حريم دست اس درد نكنه غذا هاي لذيذي آماده كرده بود‪ ،‬اما فقط چند لقمه ي از هر يك‬
‫خوردم و بيشتر ميشرميدم حال حس حريم را درك ميكردم كه چقدر به او مشكل ميگذرد در خانه‬
‫ي ما ‪..‬‬

‫حريم‪ :‬تا ساعت يازده ي شب همه نشسته بوديم و بعدش صدف پرسيد كه براي مان در صالون‬
‫جاي درست كنه يا هم در اتاق خودمان ميخوابيم‬
‫منم چون در اتاق خودم راحتر بودم آنجا را ترجيح دادم‪.‬‬
‫به اتاق آمديم و صدف جان براي سبحانم يك جوره از لباس هاي خواب عمر را آورد چون اولين‬
‫بار بود كه سبحان به خانه ي ما ماندني آمده‪ .‬نيم ساعتي نگذشته بود كه خواب بااليم غلبه كرد و‬
‫چشمانم بسته شدن اما سبحان كه اصال خواب نداشت‪..‬‬
‫گاه به يك پهلو و گاه به پهلوي ديگر‪ ..‬و بالخره مجبور شده و آهسته صدايم زد‬

‫⁃ حريم بيدار استي ؟‬


‫‪ +‬ها ‪...‬‬

‫⁃ مه گشنه شديم‪..‬‬
‫‪ +‬چي ؟‬

‫⁃ مه گشنه شديم‬
‫به جايم نشستم و گفتم چي ميخوري؟ كباب و يا كرايي ؟‬
‫⁃ يك تخم بادنجان هم كه باشه قبول دارم وال كه معده ي مه درد گرفته‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫خواب شيرين خوده رها كردم و به روز بيدار شدم تا براي سبحان غذا پخته كنم چون خانه ي ما‬
‫بود نبايد گشنه ميخوابيد‬

‫⁃ حريم‬
‫‪ +‬بلي‬

‫⁃ ببخشي ‪ ..‬از خواب بيدارت كردم‬


‫‪ +‬مشكل نيست سبحان جان‬
‫به آشپزخانه رفتيم و آهسته برق را روشن كردم در يخچال از شب غذا بود و از سبحان پرسيدم‬
‫اگر قابلي ميل دارد كه همان را گرم كنم ؟ و اگر نميخوره كه برايش تخم و بادنجان بپزم‪.‬‬

‫⁃ ني همان غذاي شبه گرم كنيم خوب ميشه‬


‫گاز را روشن كردم و ديگ را گذاشتم تا گرم بشود از تركاري هاي تازه براي سبحان سالد ماينوز‬
‫دار آماده كردم تا ده دقيه غذا هم گرم شد و غذا را گرفته به اتاق برگشتيم‪ .‬تا به دم كردن چاي رفتم‬
‫و دوباره آمدم سبحان را خواب برده بود‪ .‬شايد تا اين وقت بيداريش فقط براي گرسنه بودنش بوده‪..‬‬
‫هنوز آفتاب به تمام معني از النه اش بيرون نشده بود كه حريم از جاي خوابش پريد و كنار پنجره‬
‫ي اتاقش رفته و به همان خياالت قديمي برگه ي سفيد و قلم رنگي برداشت هر دو را به وصال هم‬
‫رساند و متن زيبايي را به ميان آورد‬

‫هر جميلی که بديديم بدو يار شديم‬


‫هر جمالی که شنيديم گرفتار شديم‬

‫پيش هر الله رخی ناله و زاری کرديم‬


‫چون بديديم ترا از همه بيزار شديم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫فيض_کاشانی‬
‫حريم ‪ :‬غرق خياالت خودم بودم به آنچه بودم و اينچنين كه هستم فكر ميكردم‪ ...‬تمام شب را به‬
‫تماشاي سبحان گذراندم از نفس گرفتنش در كنارم احساس آرامش مي كردم‪ ...‬تمام شب را در دو‬
‫دعا بودم اينكه خدايا سبحانم را از من نگير و گناهم را ببخش‪...‬‬
‫ترس از دست دادن سبحان بيشتر از حراس نداشتن اوست‪ ..‬قبالنا فكر ميكردم تنها به نداشتن اش‬
‫رنج ميكشم و تا به هم برسيم همه مشكالت حل ميشود اما حاال كه دارمش هر مشكل ده برابر شده‪..‬‬
‫همه شب خواب جدايي ميبينم و دلهُره ي من بيشتر و بيشتر ميشود‪..‬‬
‫گرمايي نفس كشيدن سبحان را در نزديكي گوشم احساس كردم‪ .‬او در عقبم ايستاده بود‪ ،‬به مانند‬
‫كوه استوار پا برجا و ماندگار‪ ...‬اما اي كاش اين همه دائم العمر بود‪ ..‬كاش هرگز به خانه ي ما نمي‬
‫آمدم و اي كاش اجازه نميدادم كه احساسات ناحق بااليم غلبه كند و سبحانم از من دور بشود‪.‬‬
‫چي ميدانستم اين روز آخرين روز خوشبختي منست‪..‬‬

‫سبحان‪ :‬چشم باز كردم حريم در كنارم نبود‪ ...‬هر چند به ديدن كسي در كنارم عادت نداشتم اما‬
‫دوست داشتم عادت كنم به عزيز دلم به بانوي اول زنده گيم به شادخت روياييم‪ ..‬به شيشك خانم‬
‫خودم‬
‫از رخت خواب بلند شدم و يك راست سمت بالكني رفتم ميدانستم او را همانجا ميتوانم گير بيارم‪..‬‬
‫بي صدا به كنارش رفتم اما او هم غرق خياالت خودش بود و آمدن مرا متوجه نشد موهايش را‬
‫نفس ميكشيدم و در عقبش ايستادم‪ ،‬او غرق تماشاي افتاب و من غرق تماشاي مهتابم ‪....‬‬
‫حريم از منظره هاي كه ميديد تعريف كرد از زيبايي اين لحظه از خاطرات طلوع ي آفتاب از‬
‫دوران كودكيش تا نوجواني و جوانيش‪ ...‬حسرت هاي را كه براي آفتاب سپرده و اميد هاي كه از‬
‫آفتاب بدست آورده‪...‬‬
‫چقدر خودم را فقير فرض ميكردم چون از لحاظ احساسي هيچي نداشتم ‪ ...‬حتي تك خاطره ي از‬
‫خودم براي خودم ندارم ‪..‬‬
‫دست حريم را گرفتم و رخش را به سوي خودم كردم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬شايد آفتابي كه آنجاست زيبا باشد‪ ،‬و يا هم اميدي براي همگان بوده‪ ...‬خيلي ها از نبودش آزرده‬
‫باشند چون محور زمين است‪ .‬مگر مركز حيات من تويي‪ ...‬همان نكته ي مركزيت من‪ ...‬خودتي‬
‫مهتابم‪ ،‬آفتابم دليل زنده گي‪ ....‬خاطره هاي كه تو داري من به اندازه ي سر سوزن تجربه اش را‬
‫ندارم مگر دوست دارم با تو همچنين روزهاي را داشته باشم‬
‫⁃ سبحان‬
‫‪ +‬جان سبحان ‪...‬‬

‫⁃ بعد اين هر صبح طلوع آفتاب را تماشا كنيم ؟‬


‫‪ +‬قول نميدهم‪...‬‬
‫حريم با پيشاني خط آفتاده گفت‪ :‬درسته‪...‬‬
‫‪ +‬چون هر صبح كه با اين اشتياق تو به آسمان نگاه كني من نميتوانم از تو چشم بردارم ‪..‬‬

‫⁃ ديوانه شدي سبحان‬


‫‪ +‬ديوانه ي تو‬

‫⁃ منم ديوانم‪ ...‬بيشتر از تو‬


‫‪ +‬در اين كه شك ندارم‬
‫حريم و سبحان بعد خدا حافظي از همه با هم بيرون شدن و سبحان شروع كرد به اذيت كردن حريم‬
‫‪ ..‬و حتي تحقيقات كردمه پدرش با حريم چي كار داشت‪.‬‬

‫⁃ خوب راز من و پدرم مربوط خودماست‬


‫‪ +‬ببخشد‪ .‬خودتان؟‬

‫⁃ بلي‬
‫‪ +‬ميگي من بيگانه ام ؟‬

‫⁃ وال تا حاال كه بله‪..‬‬


‫‪ +‬هيچ نسبتي با تو ندارم ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ نه خير‪...‬‬
‫‪ +‬باشه مشكل نيست‪...‬‬
‫در چند ما حريم اشاره كرد كه آب ميخواهد و منم كنار سرك موتر را ايستاده كردم و پياده شده‬
‫برايش آب گرفتم حريم كه ازدستكولش پول كشيده و گفت بيا اينك يك چپس بگير برايم‪..‬‬

‫⁃ چشم خانم امر بفرماييد‪..‬‬


‫حريم‪ :‬خانمي كه در كنار سرك ايستاده بود از دور نظاره گر من و سبحان‪ ...‬به نزديك سبحان آمده‬
‫و شروع كرد به حرف زدن سبحان گاه به من و موتر نگاه ميكرد و گاه ب آن خانم‪ ...‬تا وقتي كه‬
‫خانم شماره اش را به سبحان داد‪ ...‬ديگر تحملم تمام شد و شيشه ي موتر را پايين كشيدم‪.‬‬
‫‪ +‬سبحان‪...‬‬
‫‪ +‬سبحان‪...‬‬
‫سبحان دوان دوان آمد و از عقبش آن دختر سر كشيد‪.‬‬

‫⁃ بفرما خانومي اينم چپس تان چيزي ديگري ميل داري ؟‬


‫‪ +‬نه خير بيا كه ناوقت شد ‪..‬‬
‫دختر كنار سرك با بي ادبي تمام صدا زد ‪ :‬زنگ بزني يادت نرود‪...‬‬
‫حريم‪ :‬به چي دليل بايد برايتان زنگ بزنه ؟‬

‫⁃ ميخواهم موترش را براي حمله بگيريم‪..‬‬


‫‪ +‬حمله ي چي دختر برو پي كار خودت‪..‬‬
‫سبحان‪ :‬خانم محترم به دل نگير اين دوستم را تا به خانه برسانم دنبال شما هم ميايم‪..‬‬
‫حريم‪ :‬دوستت را برساني ؟؟؟‬
‫سبحان‪ :‬ها‬

‫⁃ منتظر زنگت استم اما ديگه با اي دوست شيشك ات نيايي‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم‪ :‬دختر ديوانه دوست شيشك چي مه زنش استم ‪ ...‬برو گم كن خوده ديگه نبينمت‪...‬‬
‫‪ +‬هشششش حريم چي حال انداختي‪...‬‬

‫⁃ ميايي كه بريم يا من بروم‪..‬‬


‫‪ +‬آمدم آمدم‬
‫سبحان به موتر سوار شد و هنوز موتر را روشن نكرده بود كه گوش اش را سمت خود كش كردم‬
‫و بلند گفتم ‪ :‬بار آخرت باشد ‪...‬‬

‫ديگه با دختراي مردم كاري نداشته باش‪....‬‬


‫‪ +‬حريم افگارم كردي ‪...‬‬

‫⁃ براي افگار شدنت همين كاره كردم ‪...‬‬


‫قبل رسيدن ما ماتم اين ازدواج به خانه ي بختم رسيده بود‪ ...‬جنازه ي عشق مان از درِ ي اين حويلي‬
‫قبل رسيدن مان رخصت شده‪ ...‬خاموشي كه قبال آرامش داشت حاال حراس را بيشتر ساخته ‪...‬‬
‫ساره ي كه مرا ميديد و پر و بال ميكشيد امروز حتي به صورتم هم نگاه نكرد‪ ...‬در حويلي را به‬
‫روي مان باز كرد و دست برادرش را گرفته به باال برد‪ ..‬صوفيا كسي كه از اخالقم اين همه‬
‫راضي بود امروز به من لعنت فرستاد‪ .‬و بيشتر از همه حميد تنها حامي من بعد سبحان در اين‬
‫خانواده ‪ ..‬از من رو گردان شد‪.‬‬
‫به دهليز قدم گذاشته بودم كه صداي آشنايي را شنيدم‪ ...‬آن هم چي آشنايي كه اصال نميخواستم با او‬
‫رو به رو بشوم‪ ..‬آمدن او نشانه ي خيريت كه بوده نميتوانست‪.‬‬
‫سجيه به اتاق نشسته بود در پهلوي راستش هم زينب ‪ ...‬قصه هاي را تكرار ميكردن كه من هرگز‬
‫دفترش را براي كسي باز نكرده بودم‪..‬‬
‫خاله حليمه زن مهرباني كه هميشه به روي زبان همه بود امروز طور ديگر معلوم ميشد‪ ...‬تنها‬
‫كسي كه در اين مجلس شامل نبود پدر سبحان بود‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫آنقدر نزد خودم شرمنده بودم كه مژهاي چشمم باالي چشمانم سنگيني ميكرد‪ ..‬توان بلند ديدن به‬
‫طرف سبحان را نداشتم‬
‫سبحان ساده دل تا سجيه را ديد شروع كرد به احوال پرسي و جويايي حال او و پوهنتون شدن‪..‬‬
‫اما من از نگاه هاي همه ميدانستم حرفي شده‪..‬‬
‫زينب كه خودش را خوب جلوه ميداد بوتل هاي آب و شيشه ي پر از خاكستر را سمت سبحان‬
‫گرفت و گفت ميداني اينا چي چيزاي استند؟‬
‫⁃ حال وقت همي است زينب چي وقت صاحب عقل ميشي‪ ...‬ساره جان مهمان ماره چاي چيزي‬
‫تعارف كردي؟‬
‫سبحان به طرف سجيه ديده گفت ‪ :‬واقعا ببخشي خبر نداشتيم كه ميايي وگرنه زودتر ميامديم‪..‬‬
‫سجيه‪ :‬حرفي نيست سبحان جان‪ ..‬سجيه به طرف من ديده و گفت خوبستي حريم جان‪..‬‬
‫زبانم حتي ياري ام نميكرد كه جوابش را بدهم ‪ ..‬و ازطرفي هم زينب مجال حرف زدن را برايم‬
‫نداد و شروع كرد به قصه خواندن براي سبحان‪..‬‬

‫⁃ سبحان جان ميداني كه سجيه چرا آمده ؟ چون حريم پولش را نداده‪..‬‬
‫‪ +‬پول چي ؟‬
‫سبحان دست به جيب شد و خواست پول سجيه را حساب كنه‬
‫⁃ پول اين خاكستر ‪...‬‬
‫‪ +‬توبه كرديم ‪ ..‬زينب عقل ته واقعا كه از دست دادي بسيار بد است‪.‬‬

‫⁃ مه كه عقلم سر جايش است اما حريم كاري كرده كه عقل ترا برده‪ ..‬اين دو و سه ماه را من در‬
‫اين فكر بودم كه چطور عاشق يك دختر مثل حريم شدي‪...‬‬
‫‪ +‬كلش گناه مادرم است كه ترا به خانه ي ما راه داده‪...‬‬
‫حليمه‪ :‬گناه توست سبحانم كه چشمان بسته باالي كسي اعتبار كردي‪ ...‬دختري را تاج سر كردي كه‬
‫ارزشش برابر به خاك پايت هم نيست‪..‬‬
‫اي جادوگر ترا تعويض كرده ميفهمي؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫⁃ مادر‪...‬‬
‫‪ +‬بچيم‪ ...‬مادر قربانت ‪ ..‬حيف جواني بچيم شده‪ ...‬الهي بميري دختر كه بچه مه به اي حال رساندي‪...‬‬
‫و با اين حرفا خانم حليمه به جان من افتاد و‬

‫شايد من تنها ببيننده ي اين حالت بودم‪ ..‬بيشتر شبيه فلم تراجيدي‪ ...‬سيلي كه خانم حليمه به صورتم‬
‫زد مرا ياد حرف مادرم انداخت كه ميگفت بسوزي‪ ...‬شايد لحظه ي سوختنم از راه رسيد‪ ..‬حرف‬
‫هاي كه ميشنيدم و نا اهل خوانده شدنم ‪ ...‬به ياد بد دعا هاي مي افتادم كه هميش مادرم نثار من‬
‫ميكرد‪...‬‬
‫بد بختي كه برايم آرزو داشت را در اين جهنم ديدم‪ ..‬نگاه به چشمان سبحان كردم عاجز بود از‬
‫حمايت من‪ ...‬از بيگناه بودنم‪ ...‬ازاينكه حق با من است مطمئن بود و يا هم نبود‪..‬‬
‫سيلي دوم خانم حليمه و اشك هاي كه چشمانم ميريخت‪ ..‬انگشتري كه در دستش بود و با آن به‬
‫صورتم زد هماني بود كه براي سجيه داده بودم ‪...‬‬
‫محشر امروز را تا جايي تحمل كردم كه سبحان خاموش بود اما لحظه ي كه سبحان مرا گنه كار‬
‫ميديد ديگر تاب و توان دلم را ب باد داد‪ .‬اعتدالم را از دست دادم و به زمين خوردم‪..‬‬
‫سبحان مادرش را كنار كشيد و خودش به مقابلم ايستاد‬
‫سجيه دختري بود كه براي پول به سمت هر كسي ميرفت‪ ..‬شايد از زينب بيشتر از من پول گرفته‪...‬‬
‫او لعنتي حتي حلقه هاي گوشم را نزد خودش داشت‪ ..‬يك زماني قسم خورده بود كه او را براي خاله‬
‫اش داده‪ ..‬ديگر ضربه از كدام جهات برايم وارد شده را ميدانستم اما حالت دفاعي خودم رااز دست‬
‫داده بودم‪.‬‬
‫سبحان به سمت من آمد و تنها يك كلمه گفت‪ :‬حريم‪...‬‬
‫يك حريم گفتنش الفاظ تمام جهان نبود‪..‬‬
‫ميخواستم بميرم خاك بشوم بسوزم و خاكستر بشوم‪ ...‬صدا بار مردنم را به اين روز ترجيح ميدادم‪..‬‬
‫چشمان سبحان در جستجوي حقيقت بود و من عاجز از بيان آن‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫او بار ديگر سمت من حلقه هاي گوشم را گرفته پرسيد‪..‬‬

‫⁃ مال توست‪.‬؟‬
‫‪ +‬سبحان‪...‬‬
‫و يكبار ديگر بلندتر چيغ زد و گفت حريم از توست ؟‬
‫شايد جوابش را گرفته بود‪ .‬و ديگر از من نپرسيد و سمت سجيه رفت هر آنقدر پوليكه در جيب‬
‫داشت را براي سجيه داد و گفت ديگر در هيج جايي نبينمت و حتي اگر حرفي در جايي ياد بشود‬
‫از تو ميدانم‪.‬‬
‫زينب كه از سجيه بال و پر گرفته بود ديگر در پرواز خودش مصروف هست‪.‬‬

‫او دست خاله حليمه را گرفته و با خودش در اتاق برد صوفيا و ساره هر دو با هم رفتن و حميد هم‬
‫به دنبال سبحان از خانخ بيرون شد‪...‬‬
‫در ميداني كه دفن ميشدم تنها مانده بودم‪ ...‬كسي نبود كه اندك خاكي سياه را به سر من بريزد و‬
‫تدفينم را مكمل سازد‪..‬‬
‫از شام گذشت و شب شد مگر خبري از سبحان نبود ماتم همجا را پيچيده ‪ ...‬هر يك در گوشه زانوي‬
‫غم در آغوش كشيده نشستند و حال اينكه چقدر انسان بيچاره است را درك ميكردم‪.‬‬
‫هر باريكه در حويلي باز ميشد به جاي مي ايستادم تا ببينم كه سبحان است يا خير به خدايم دعا‬
‫ميكردم كه باليي به سرش نيارد‪ ..‬حتي الزم باشد از پيش چشمش ميروم اما كافيست كه او خوب‬
‫باشد‪.‬‬
‫سبحان‪ :‬قلبم ذره ذره شد و از بين رفت‪ ،‬غرورم از نزد كسي شكست كه خودم را حواله اش كردم‪..‬‬
‫ضربه ي كه از حريم به من رسيد وجودم را پارچه پارچه كرد‪ ..‬كاش حريم ميدانست كه چقدر‬
‫دوستش دارم‪ ..‬كاش ميدانست كه نيازي به اين كارها نبود‪ ...‬عاشق آن صورت و سيرت كه من شده‬
‫بودم را گم كردم‪ ...‬دختريكه به هر دردش خدا را ياد ميكرد كجا رفت ؟ حريمي كه راه حق و باطل‬
‫ميگفت كجاست؟ آنيكه از گناه و خطا دوري ميخواست چي شد‪..‬؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫قهرم به اندازه ي فروران كرده بود كه ميخواستم هر چه در مقابلم است را خورد كنم و به زمين‬
‫بزنم‪.‬‬
‫من به هيج حرف و هيج عملي كه در آن جادو و تعويذ باشد باور ندارم‪ ..‬اما قلبم از حريم آرزده شده‬
‫از دختري كه در مقابل هر چه جواب داشت امروز خاموش مانده‪..‬‬

‫حميد‪ :‬ساعت از دوازده شب گذشته ولي هنوزم سبحان نام خانه رفتن را نميگيرد‪ ..‬براي اولين بار‬
‫سبحان را به گريه كردن ديدم درد او بيشتر ازين حرف ها بود شايد حرف هاي كه همه گفتن نزد‬
‫سبحان ارزشي داشته و يا هم نداشته باشد اما قلب او از حريم رنجيده‪..‬‬
‫‪_#‬درد شده ‪ ...‬هماني كه درمانست‪...‬‬
‫به زور او را به خانه آوردم شبي كه هيج كسي نگران ما نشد ‪ ..‬هيج كسي منتظر آمدن ما نبود‪ .‬در‬
‫حويلي سبحان را از موتر پياده كردم موتر را پارك كردم و برگشتم اما سبحان هنوز هم از جايش‬
‫تكان نخورده بود‪ ...‬دستش گرفته به پله هاي دهليز رفتيم و بعدش به خانه داخل شديم حريم كه تا‬
‫حاال دوان دوان مي آمد در جا ايستاد و به طرف سبحان ميديد‪ .‬شايد زماني بود كه بايد هر دو را‬
‫تنها ميگذاشتم تا حرف بزنند‪ ..‬دست سبحان را رها كردم مگر در مقابل برايش گفتم‬

‫⁃ حرمت يكي ديگر تان را حفظ كنيد و كاري نكن كه جبران ناپذير باشد فهميدي ‪...‬‬
‫سبحان كه فقط طرفم ميديد‪ ..‬حرفي نزد‪.‬‬
‫سبحان خاموشانه به اتاقش رفت و حريم هم به دنبالش‪ ..‬شايد حريم منتظر غوغايي بزرگي بود اما‬
‫بر عكس حتي سبحان تك كالمي هم به او نگفت‪ ..‬شب به سحر رسيد و سبحان قبل از همه از خانه‬
‫بيرون شد‪.‬‬

‫آقاي احسان هم در عالم بي خبري به سر ميبرد حيران حال اين خانواده بود يكي از اتاقش بيرون‬
‫نميشود و ديگري قبل نماز از خانه ميرود خانمش هم كه بي موجب حرف هاي پخش و بلند‬
‫ميگفت‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حريم‪ :‬شب تمام شد و خواب به چشمم نيامد سبحان بدون حرف زدن با من خوابيد تمام شب منتظر‬
‫نشستم تا شايد يكبار دلش به رحم آيد و حرفي با من بزند اما نشد كه نشد‪ ،‬خواب ظالم هم زماني در‬
‫چشمانم را بست كه سبحان بيدار شده و به بيرون رفت‪..‬‬
‫امروز شش روز از عروسيمان گذشت اما احساس ميكردم شش سال گذشته خسته ام ‪...‬‬
‫دنيايي رنگانگم به تك رنگ ( سياه) مبدل شده‪..‬‬
‫آماده شدم و بي سر وصدا به پايين رفتم و همانگونه خاموش به دهليز و بعدش به حويلي حال و‬
‫هوايي بحث را با هيج كسي نداشتم‪.‬‬
‫تا دم در حويلي رسيدم صداي زينب بود كه مرا ايستاده كرده و هر آنچه به دهنش آمد نثار كرد‬
‫اما واقعا خسته بودم حتي نميخواستم حرف هاي او را جواب بدهم‪.‬‬
‫در تمام راه به حرف او فكر ميكردم‪ .‬آيا ممكن بود چيزيكه او ميگويد حقيقت باشد ؟ ممكن است‬
‫سبحان بخاطر اين كار كرا طالق بدهد؟ شايد هم تمام حرف هاي زينب واقعيت باشد و سبحان‬
‫تصميم ش را گرفته‪...‬‬
‫به پوهنتون رسيدم و به صنف تا مرا ديدن همه دخترا تبريكي گفتن و از بودنم دوباره در صنف‬
‫احساس خوشي ميكردم القل جايي بودم كه كسي از بد بختي من آگاه نبود و آن هم شايد براي مدتي‪..‬‬
‫دير و يا زود هر چه هست برمال ميشود‪.‬‬
‫تنها همدمم را صدا ميزدم و ازش ياري ميخواستم هرچند رويي نداشتم كه او را به خودم بخوانم اما‬
‫بازم از جايي ميدانستم كه خداوند بنده هايش را دوست ميدارد هر قدر هم كه گنه كار باشد‪..‬‬
‫ساعت اول را سبحان به صنف نيامد و در ساعت دوم درسي به صنف آمده و به چوكي آخري‬
‫نشست جاييكه هميش مينشست و او مرا و من منظره ي بيروني را تماشا ميكرديم‪.‬‬
‫سكينه‪ :‬او بيشك دختر هنوزم سياست هست در ميان تان ؟‬

‫⁃ نفهميدم!‬
‫‪ +‬خو او ره ببين يك قسم از پيش رويت تير شد كه فقط هيج ترا نميشناسه‪...‬‬
‫خنده ي زوركي كردم و جواب ندادم‪.‬‬
‫‪ +‬وال اگر به عروسي تان نيامده بودم فكر ميكردم آوازه عروسي تان بيشتر شايعه بوده تا واقعيت‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫همه ي دخترا يك حرفي ميگفتند اما من حرفي براي گفتن نداشتم‪.‬‬


‫استاد درس را تذكر ميداد و من به ساعت دستم خيره بودم حيران اين بودم كه چطور آخر ساعت‬
‫را بدون سبحان از صنف بيرون بشوم‪ ..‬و يا هم اگر سبحان قبل من از صنف بيرون بشود چي ؟‬
‫تماس دريافتي از هانيه داشتم و تنها راه فرارم از صنف فعال كه همين است‪ .‬موبايل و بكسم را در‬
‫دست گرفتم و بيرون شدم‬
‫‪ +‬بلي‬

‫⁃ سالم حريم جان خوبي‪...‬‬


‫‪ +‬تشكر زنده باشي‬

‫⁃ به خشو جانت از صبح كه زنگ ميزنيم جواب نميده‪..‬‬


‫‪ +‬چرا خيريت ؟‬

‫⁃ خيريت خو براي پايوازي زنگ زديم تاريخش تغير كرد‪..‬‬


‫‪ +‬چطور ‪..‬‬

‫⁃ خو مه هفته ديگه رفتني هستم بايد به هند برم از اونجه باز ميرم ني ‪.‬‬
‫‪ +‬خو‪..‬‬

‫⁃ مادرم ميگفت همين فردا شب اگر بياين خوب ميشه‪..‬‬


‫‪ +‬خوبست مه برشان ميگم شما ديگه زنگ نزنين‪...‬‬

‫⁃ چرا؟‬
‫‪ +‬موبايل خاله حليمه خراب شده‪..‬‬
‫به هانيه كه بهانه كردم اما چاره ي نداشتم ديگر براي يك دروغ حال هزار دروغ ديگر بايد گفت‪..‬‬
‫كم كم محصلين بيرون ميشدن و قبل اينكه هم صنفي هاي ما بيرون بشود بايد ميرفتم از تعمير‬
‫بيرون شدم و ياد حميد افتادم براي حل مشكل بايد اول با او گب ميزدم چون او از نظر منطق و هم‬
‫از نظر درك در بلندترين سطح قرار داشت باور نكردني تا زنگ زدم حميد موبايلش را جواب داد‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫و بعد عليك گرفتن به سالمم گفت اگر وقت دارم او به بردنم بيايد و با هم برويم‪ ...‬بهتر از اين نميشد‬
‫و شايد بدتر همچنان اينكه حميد چي ميخواست بگويد را نميدانستم اما بايد از يكجايي به بعد شروع‬
‫كنم تا حل مسله شود چند دقيقه بعد همه ي دختران هم آمدن و بازم سوژه ي آنها من بودم‪.‬‬
‫اينكه چرا سبحان تنها رفته و اينكه من چرا منتظرم ‪...‬‬
‫اما شكر خدا جواب داشتم برايشان ( منتظر بودن به حميد و اينكه حميد رسيد دهن همه ي شان بسته‬
‫شد و به موتر هاي حمله ي خود رفتند‬
‫حميد‪ :‬شب كه نتوانستم با هيج كدامشان حرف بزنم اما صبح بايد با يكي از آنها حرف ميزدم‪ .‬و‬
‫حريم پيشقدمي كرده و برايم تماس گرفت و منم به او وعده ي مالقات گذاشتم و ده دقيقه بعد به‬
‫پوهنتون رسيدم و حريم را گرفته به طرف خانه روان شدم‪.‬‬

‫⁃ الال حميد ميشه همينجا حرف بزنيم‬


‫‪ +‬صبر كن جايي به اين نزديكي ها موتر را پارك كنم باز به آرامي حرف ميزنيم درست است‪.‬‬
‫از چهار رزاه دهبوري گذشتيم و به كوچه دوم دور خوردم كوچه نسبتا خلوت بود و موتر را پارك‬
‫كرده به حريم گوش دادم‬
‫‪ +‬خوب حريم جان گوشم با توست‬

‫⁃ نميدانم از كجا شروع كنم ‪...‬‬

‫اما قسم ميخورم كه پشيمانم و واقعا از كار خود خجالت ميشكم‬


‫‪ +‬هششش‪ ...‬از حال گريه كني باز مشكالت زيادتر ميشوند تا كمتر‪ ...‬حاال بگو اي دختر سبيه را از‬
‫كجا شناختي ؟‬
‫⁃ سجيه قبال در موتر حمله بود همراهي ما‬
‫‪ +‬خو سجيه خانم ‪ ...‬از كدام مردم هستندو چطور ايقدر دوست صميمي ات شد ؟‬

‫⁃ ببين حميد الال او دوست صميمي من نيست‪ ،‬فقط‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬فقط كه چي؟ رازي كه به مادرت و خواهرت نگفتي را به او شريك كردي و دوست صميمي ات‬
‫هم نبود‬
‫⁃ الال حميد ‪...‬‬
‫‪ +‬ببين حريم جان تو دختر تحصيل كرده با اين چيز ها كه باور كردي برت حيران ماندم ‪ ..‬اين ها‬
‫همه حرف هاي مذخرف هستند و ارزشي ندارد‬
‫⁃ ميدانم اما حاال فايده نداره‪ ...‬چي كار كنم خودمه بكشم هم بي فايدست سبحان حتي به رويم نميبيند‬
‫‪ ...‬حتي اجازه نداد ازش عذر خواهي كنم ‪.‬‬
‫‪ +‬انتظار داري عكس العمل نشان ندهد ؟ اما ترا به مانند دو چشمش دوست داشت‪ ..‬برايت حتي از‬
‫هر آنچه داشت گذشت حال ببين به چي كاري او را امتحان كردي‪...‬‬
‫فكر نميكنط خانواده ات چي ميگن‪ ...‬چرا ب حرف مردم فريب بخوري مگر طفل بودي؟‬

‫⁃ حسادت كردم‪ .،.‬او در نزديكم بود اما با ديگران خوش ميگذشتاند‬


‫‪+‬خانه خراب شوه حسادت هاي تان كه به چي حال انداختيد ‪...‬‬

‫⁃ به زخمم بدتر از اين نمك بايد ميزدي ميدانم كه همه كار هايم اشتباه بوده اما راه حلش چيست از‬
‫سبحان نميگذررم و اين را بدان كه از خودم بيشتر دوستش دارم‬
‫‪ +‬فكر ميكني او كمتر ترا دوست داره؟ تا خبر شده بود با كسي ديگه نامزد ميكني ديوانه شده بود‪..‬‬
‫او كسي بود كه قبل از تو عاشقت شده‪ ...‬اي كاش كار اشتباه نميكردي و منتظر مينشستي كه به هم‬
‫رسيدني بودين آخر ني آخر ميرسيدين‪.‬‬
‫حرف هاي حميد كه تمام شد گريه هاي من بيشتر شد واقعا كه احمق بودم و به چي حرف هايكه‬
‫فريب نخوردم ‪ ...‬اما خدا را شكر كه حميد با من وعده كرد كمك ام كنه مسله ي پايوازي را هم گفتم‬
‫و او گفت يك راه حل مي سنجم براي من يك برگر از راه گرفت و به زور بااليم خوراند چون شايد‬
‫ميدانست تا خانه بروم قيامت به پا ميشود‪.‬‬
‫تا به خانه رسيديم همان اوضاع ديروز هيج كسي در اين خانه مرا اهميت نميداد‪ ..‬خانم حليمه كه‬
‫حتي سالمم را عليك نگرفت و بدتر كه كنايه هم بارم كرد به سوي دخترانش ديده و گفت‪ :‬هله همان‬
‫سپند گرم كن را برايم بياوريد تا دود بكنم و هر چه در اين خانه هست نيست و نابود بشود‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫زينب هم خاله اش را تنها نگذاشت ‪ :‬وال تا جايي كه حدس ميزنم با اسپند كاري نميشه بايد پيش مال‬
‫چيزي بري خاله جان‪...‬‬
‫گريه هايم بازم سر كشيدن و راه زمين به پيش گرفتن‪ ..‬حميد دستش را به عالمت اينكه خاموش‬
‫باشم پيش دهنش گرفت و ازم خواست به اتاقم بروم‪..‬‬
‫چون سر درد گرفته بودم سرم را گذاشتم و خوابيدم اما با سر و صداي سبحان بيدار شدم ‪..‬‬
‫پايين شدم و به ساعت نگاه كردم به شش شام نزديك بود نميدانم چي حرفي شده اما تا سبحان مرا‬
‫ديد آوازش بلند تر شد و منم جز گريه كاري نداشتم‪.‬‬
‫حميد كه ميخواست از من طرف بگيرد را مادرش خاموش ساخته گفت‪ :‬شوهرش ديگه‬
‫نميخواهيش پس تو دخالت نكن‪ .‬بگذار بره خاني پدرش‪...‬‬
‫سبحان‪ :‬مادر‪ ...‬بس است ديگه‬
‫اينكه چي شد و نشد را نميدانم اما ديگر جايي در اين خانه و خانواده ندارم را واضح گفتند‪...‬‬
‫سبحان‪ :‬به معصوميت حريم كه نگاه ميكردم اصال حدس اين چنين كار ها را نزده بودم مادرم حق‬
‫داشت اما نميتوانستم بين عقل و دل تعادل بر قرار كنم‪ ..‬اين را كه خوب ميدانستم‪ ..‬حريم را قبل همه‬
‫كس دوست داشتم ‪ ..‬حريم را زمانيكه كه ديدم پسنديدم نه زماينكه او خواسته‪ ..‬انتظار داشتم دفاعي‬
‫از خودش نشان بدهد و حد اقل يك حرف را دروغ بخواند تا منم طرف اش را بگيرم‬
‫مگر كجاست آن زبانيكه هميشه وقت براي انتقالش نيازمند وسايل حمله بودم‪ ..‬او حتي حرفي به‬
‫گفتن نداشت چي رسد به توجيح كردن خودش‪.‬‬
‫مادرم خواهر هايم همه او را جادوگر ميخواند راهم را گم كردم‬
‫چي خوبه چي بد را تفكيك نميتوانستم‪ ...‬با چي كسي من چي بدي كردم كه اين همه بد ديدم‪ ...‬حريم‬
‫هرگز از چشمم نيافتد حتي با اين همه كار هايش اما الزم بود تا كمي فاصله بگيريم تا هر دو به‬
‫حالت اول بازگرديم و از احساس همديگر از دوست داشتن و از تصميم گرفته شده ي ما مطمئن تر‬
‫بشويم‪...‬‬
‫امروز كه صبح زود از اتاق بيرون شدم چشمم از حريم دور نميشد او در دراز چوكي به خواب‬
‫رفته بود شايد تا دير منتظر بيدار شدنم بوده‪ ..‬اين را از پر نم بودن چشمانش دانستم‪ .‬خيلي دلم‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫ميخواست همه چيز را فراموش كرده دستش را بگيرم و از اين شهر به دور بروم‪ ..‬جاييكه هيج‬
‫كسي نباشد‪ .‬اما از طرفي هم كار هاي بي معني و پوچ او ‪ ..‬دل در دلم نبود‪ ..‬و نياز به استراحت‬
‫داشتم‪.‬‬
‫ساعت هشت و نيم به خانه برگشتم اما حريم وقت به پوهنتون بيرون شده و نبايد در اولين روزش‬
‫به پوهنتون تنهاييش ميگذاشتم تا دم در كه با سرعت نور در حركت بودم اما ادامه اش را‬
‫نميتوانستم قدم بردارم دلم نميخواست از در صنف رد بشوم و در كنار حريم نمشينم‪.‬‬

‫در آخرين چوكي صنف جاييكه همه روزه حريم را تماشا ميكردم نشستم‪ ..‬و يادي از دوران گذشته‬
‫كردم‪ .‬حريم قبل ختم ساعت درسي بيرون شد و شايد از من فرار ميكرد‪ .‬او را در صحن پوهنتون‬
‫نيافتم و مجبور شدم به دفتر رفتم‪.‬‬
‫بعد يك روز خسته كن بازهم امروز مادرم مرا ديد و از حرف هاي حريم دندوره ساخت‪ ..‬تا پايم به‬
‫خانه رسيد گيالس آبي كه نميدانم از كجا شده را خوارانديم و صدقه به سرم گشتاند و آرد به سرم‬
‫دور داده و صد ها أيه خواند‪ .‬در اخير هم پرسيد‬

‫⁃ سبحان بچيم چطور كردي حسابتانه ؟‬


‫‪ +‬حساب چي ؟‬

‫⁃ مهريه‪ ..‬او جادوگره‬


‫‪ +‬چي ؟‬

‫⁃ حق مهر شه بتي كه بره‪..‬‬


‫‪ +‬توبه مادر ‪ ...‬يك دقه هم راحتم نميگذاري؟‬

‫⁃ بچيم ديگه طاقت او دختر جادو گره ندارم‪ ..‬اگر تو گب نميزني مه صبح كتي مادرش گب ميزنم‪..‬‬
‫بعضي به پايوازي خواستي همونجه دختر شه برده مشكله حل ميكنيم‪...‬‬
‫‪ +‬توبه كرديم خدايا‪ ...‬به شما چي آخر ها‪ ..‬مشكل شما چيست كه حلش ميكنين دلم زنم‪ ..‬هر چه‬
‫خواستم ميكنم و هر قسم خواستم همان كاره ميكنم‪.‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫اي مشكله خودم ريشه كن ميكنم نياز به كمك كسي ندارم‪..‬‬


‫حميد‪ :‬سبحان ببين حريم‪...‬‬
‫حليمه‪ :‬حميد تو گب نزن بان خود شوهرش تصميم گرينده است و خودس ميفهمه چطور رهايش‬
‫كنه‪...‬‬
‫حميد‪ :‬مادر ترس از خدا كو دختر هايت هنوز به خانه هستند ‪..‬‬
‫حليمه‪ :‬چب شو حيوان گري نكو‪ ...‬خواهر هايته خدا نزده كه بچه مردمه به خود تاويذ كنن فاميدي؟‬
‫خوار تو اگه اتو كرد باز گردنشه بزن‬
‫حميد كه ديگر برايش عصب نمانده بود با آواز بلند گفت ‪ :‬از خدا ترس داشته باش مادر حرف بلند‬
‫و بلند مگو‪...‬‬

‫حميد به گونه ي منازه را خاموش كرد و براي فردا هم همه را حاضر ساخت تا بدون خلق كردن‬
‫كدام مشكل به خانه ي حريم شان بروند و اجازه نداد تا زينب به همراه شان بيايد‪ ..‬آقا احسان كه‬
‫باريكي اين موضوع را گرفته بود با حميد قبل رفتن به تنهايي سخن گفت‪ ...‬سبحانم كه فقط براي‬
‫چندين دقيقه به خانه حريم شان رفت و به بهانه شيريني اكرم بهترين دوستش عاجل برگشت‪ .‬خانم‬
‫حليمه و دخترانش هم فقط غذا ميل كردن وخواستار برگشت به خانه شدن‪ ...‬هانيه هم از خواهرش‬
‫خواست تا كنارش بماند و تا باشد كه ديدار ديگر چي وقت نصيب شود‪..‬‬
‫احسان خان هم به حريم اجازه داد تا وقتيكه خواهرش هانيه اينجاست حريم هم به خانه ي پدرش‬
‫بماند و ديدار خواهرش را نصيب شود‪ .‬سه روز گذشت و سبحان به گرفتن حريم نيامد در اين مدت‬
‫حريم به پوهنتون هم نميرفت‪ ..‬و گاه گاهي به بهانه ي اينكه سبحان زنگ زده به اتاق ميرفت و تا‬
‫دل داشت اشك ميريخت‪ ..‬اما بالخره تصميم گرفت تا به صوفيا حرف بزند و شايد او دركش كنه‪..‬‬
‫تا نمبر صوفيا را آورد زنگ حميد آمده و از حريم خواست تا همين امروز به خانه برگردد چون‬
‫مادرش تصميم دارد شيريني زينب را براي سبحان بياورد‬
‫از نظر من اين همه حرف ها شايع بيش نبود شايد همه حرف هاي بودند كه براي منحرف كردن‬
‫ذهنم استفاده شدن‪ ..‬باور كردن به چنين سخني از جمله ي محاالت بود‪ .‬اما اي كاش همين كه گفتم‬
‫ميبود‪ ..‬ساعت چهار عصر حميد باز هم تماس گرفت اما با موضوع متفاوت ‪ ...‬ازم خواست تا به‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫همراهش بروم‪ .‬با مادرم شان خداحافظي كردم هر چنديكه هانيه خواست تا بمانم چون فردا ميرود‬
‫اما ديگر تاب نداشتم دلم از النه اش جدا شده ‪ ..‬با حميد به راه آمدم و در راه او خاموش و من‬
‫خاموش تر اما اين سكوت راه حل نبود و مجبور بودم تا مشكلم را حل بسازم‪...‬‬

‫⁃ حميد بيادر‪...‬‬
‫‪ +‬بلي‪ ...‬حريم‬

‫⁃ واقعيت را بگو لطفا‬


‫‪ +‬حقيقت بزرگتر ازين هم است ؟‬

‫⁃ لطفا دلم را آب نكن ‪ ..‬بگو كه سبحان مرا بخشيده‪ ..‬و حاال ميخواهد مرا متعجب بسازه‪ ..‬اين‬
‫حرف ها از شايعه بيش نيست‬
‫‪ +‬به حقيقتي كه ميرنجانيد تكيه كن نه به دروغ هاي كه ذهنت ميسازد‪ ..‬مگر كاري ها كردي كه‬
‫سبحان ترا ببخشد هيج انتظاري از او نداشته باش‪ ...‬همينكه هنوز در مورد طالق حرفي نزده‬
‫بسيار است‬
‫⁃ حرف نزده بااليم منت گذاشته‪ ...‬اما اگر قرار باشد با زينب عروسي كنه پس نيازي به طالق هم‬
‫نيست‬
‫‪ +‬حريم‪ ..‬ببين مه دشمنت نيستم و ني هم سر دشمني با كسي باز ميكنم‪ .‬فقط از خدا ميخواهم تو و‬
‫سبحان خوش بخت شويد چي كنار هم چي به دور از هم ‪ ..‬اما كاري كه تو كردي اشتباه بود اين را‬
‫هم قبول كن‬
‫⁃ ميدانم كه غلط كردم ‪ ..‬فريب شيطان را خوردم‪ ...‬اما خودت كه ميفهمي كاري اشتباهي نكرديم‬
‫فقط سبحان را خواستم بد بودنش به كجاست ؟ كسي را قتل كرديم ؟ كسي را زخمي ساختيم؟‬
‫حميد فقط اي كاش گفت و خاموش شد‪ ..‬اشك در چشمم وحشي گشتند و يكبار ديگر كنترولش را از‬
‫دست دادم‪ .‬گريه بعد گريه و تا به خانه ي شان رسيديم دم در ساره ايستاده بود و كمي نزديك رفتم‬
‫حتي سالم برايم نكرد‪ ...‬ديگر به بي مهر بودن شان باور كرده بودم و از اين كار هايشان‬
‫نميرنجيدم‪ ...‬شور مشور عجيبي بود هر كسي به دنبال يك كار ميرفت و كس پاسخ گوي مشكل كس‬
‫نبود‪ .‬به اتاق مان داخل شدم و سبحان به رخت خوابش دراز كشيده‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان اول و مادرش بعد او از اتاق بيرون شدن‪ ،‬آنجا من ماندم و حريم‪...‬‬
‫‪ +‬حريم جان ‪ ...‬وسايل هايت را جمع كن و آماده ي رفتن باش امروز سبا خطبه ي طالقت خوانده‬
‫ميشه‪...‬‬
‫وي وي‪ ...‬ببخشي خطبه ي طالق تو ني‪ ،‬خطبه ي نكاح من و سبحان‪...‬‬
‫حريم‪ :‬زاري و عذر من نزد سبحان اثري نداشت‪ ،‬او حتي خيالش را هم به من نميداد اين همه از‬
‫من دلگير شده‪ ...‬به چشمم ديده ديده اتاق را ترك كرد حتي ترس نبودنم را هم حس نميكرد‪ ...‬در‬
‫مقابل حرف هاي مادرش مگر من چي تواني داشتم ؟‬
‫خواهرانش هر دو دست به يكي كردن و مرا ناديده گرفتن‪ ..‬شب همه با هم غذا خوردن و حتي‬
‫كسي مرا به غذا خوردن دعوت نكرد‪ ،‬اي تقدير بد ذات يك روز براي من ننوشتي‪..‬‬
‫ساعت نه شب حميد از وظيفه آمد و براي خودش و من غذا آماده كرده و چند لقمه ي در دهنم به‬
‫زور گذاشت‪..‬‬
‫و بعدش شروع كرد به حرف زدن‪.‬‬
‫پدرم امروز نزد حميد رفته و تا حاال با هم بودن ‪ ...‬هر چند خودم را آنجا خوش بخت جلوه ميدادم‬
‫اما دروغ نيست كه قلب پدر همه را درك ميكنه‪ ..‬او از حالم آگاه شده و به خاطر دانستن حقايق نزد‬
‫حميد رفته‪...‬‬

‫⁃ حميد بيادر ترا به خدا بگو كه چيزي نگفتي‪..‬؟‬


‫‪ +‬حريم جان مگر ميشود پنهان كرد؟ مگر ميشود نگفت؟ او پدرت است بيشتر از تو صالحت را‬
‫ميخواهد فكر ميكني كسي احمق است و نميداند آن سبحانيكه بااليت روز هزار بار فدا ميشد حاال‬
‫چرا خبر گيرا نيست؟‬
‫⁃ نميدانم‪...‬‬
‫‪ +‬با سبحان حرف ميزنم تا از تصميمش منصرف بشود تو نگران نباش‪..‬‬

‫⁃ او قبول نميكنه‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬مه حرف ميزنم‪...‬‬

‫در اولين سطر كتابچه ام از نفرين مادرم نوشتم تا هميش با باز كردنش علت زخم هايم را بدانم‪....‬‬

‫مادرم هميشه ميگفت درد بی درمان بگيری‬


‫نفرينش دامن گيرم شد‬
‫همان درد بی درمان نصيبم گشته به اسم‬
‫(عشق)‪...‬‬

‫هر يك از ما در اين مكان نامهربان به دنبال مهرباني ها ميرويم ‪ ،‬در سرزمين ظلمت پي‬
‫روشنايي‪ ،‬ودر اعماق تنهايي از براي عشق به كسي با خود ميجنگيم‪.‬‬
‫آنجاست كه همه ي دنيا بي معني ميگردند بهشت و جهنم ديگر مطرح نيستند‪ ،‬سود و زيان كاربر‬
‫ندارند‪ ،‬ظالم ديگر توانا نيست‪ ،‬و آنگاه عشق پيروز ميدان است‪...‬‬
‫عشق خواه يك بُعدي باشد يا هم در گير دو جهت به هر و حالتش زيباست‪...‬‬
‫جنگيدن از براي عشق حالل است و مردن در ره آن شهادت‪...‬‬

‫*خواب‪ُ ،‬مردن من در كنار عشقم همه شب آرزوست‪....‬‬

‫دفترچه خاطراتم را بستم و بعد از خوردن دو قرص خواب چشمانم را بستم‪ .‬ممكن امشب بخوابم و‬
‫فردا بيدار نشوم‪ ...‬هفته هاست كه به همچنين كاري ادامه ميدهم تا باشد كه يك روزي من نباشم‪...‬‬
‫سبحان‪:‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫شام به خانه برگشتم و همه چيز غير منتظره بود‪ ،‬مادرم تا مرا ديد صورتم را بوسيده مبارك باد‬
‫گفت‪ .‬باورم نميشد يعني مشكل مادرم و حريم تمام شده ؟‬
‫نه خير بزرگترين مشكل روي زمين را مادرم دامن گير من كرده‪ ..‬حريم در آخرين پله ي زينه‬
‫نشسته و گريه ميكرد‪..‬‬
‫چقدر من ناتوان بودم جاييكه بايد در كنار حريم ميبودم فقط توانستم پا پس بكشم و بربادي اش را‬
‫بنگرم‪ ..‬او اشك ميريخت و كاري از من ساخته نبود‪ ..‬عجيب ترين محفل لفظ گيري كه بيشتر شبيه‬
‫تشبيح جنازه بود‪ .‬بدون خبر دادن به من مادرم دست زينب را براي من خواسته و حتي ضرورت‬
‫به پرسيدن نديده خاله ام و شوهرش هر دو شيريني دخترش را به خانه ي ما آورد و خودشان هم‬
‫نشستن‪..‬‬
‫اين چي وضع بود كه بايد ميديدم خواهرانم كه هم خوش بودن و هم خفه فقط نظاره گر بودند‪ .‬پدرم‬
‫سبمول خاموشي و برادرم مطيع مادرم شده‪...‬‬
‫آواز در گلويم گره كرد و حرف زدنم بند إمده بود چقدر هم كه بد بخت نبوديم‪ .‬امروز همان تاريخ‬
‫يست كه بايد جنازه ام بلند ميشد‪ .‬به هيج كالمي از در بيرون شدم و تا دو روز ديگر به خانه نرفتم‪..‬‬
‫قلبم ميسوزد از آن زمانيكه به مانند دو بيگانه زير يك چت زنده گي ميكنيم‪ ،‬به نگاهايش دل تنگم به‬
‫شنيدن آوازش دل تنگم‪ ،‬اما نميتوانم دستش را بگيرم نميتوانم نحوا هايش را بشنوم‪ ..‬آن لبخندي كه‬
‫آرام بخش ترين مسكن من بود را نميتوانم داشته باشم‪ .‬حريم حاضر جواب من ديگر كامال خاموش‬
‫شده‪ ...‬نميدانم چي آفت بود كه بر سرمان آمد هستي و نيستي هر دو را به باد داد تقربيا سه هفته‬
‫ميشود كه حريم حريم حرفي به كسي نميگويد حتي در پوهنتون عجز را پيشه كرده و به مانند جسم‬
‫بي روح مينشيند‪ ..‬دل هر دويمان به تركيدن رسيده‪ ...‬او به هيچ كسي گوش نميدهد به برادر هايش‬
‫به خواهرش و پدرش ‪ ...‬آخرين حرفي كه گفت را هر شب بخاطر مياورم‪ ...‬و آن را الالي گوش‬
‫هايم ساختم هرچند جايي آرام شدن زجرم ميدهد‪...‬‬
‫روزيكه مادرش به خانه ي ما آمد‪ ،‬دو روز بعد آمدن حريم به خانه ي مان مادرش به دنبالش بيامد‬
‫و منظره ي پر از درد شروع شد‪ .‬درست زمانيكه به خانه برگشتم مادرش به حريم عذر ميكرد تا‬
‫به خانه خودش برود‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫شميم‪ :‬هنوز از رفتن دخترانم از خانه يك ساعت هم نگذشته بود كه خانم حليمه تماس گرفت و خبر‬
‫نامزد شدن پسرش را برايم داد‪ ..‬اوال كه فكر ميكردم در مورد حميد حرف ميزند و برايش آرزوي‬
‫خوشبختي كردم مگر حرف جايي ديگر و من بيخبر‪...‬‬
‫او سبحان را براي بار دوم نامزد كرد‪..‬‬
‫حرفش بار زيادي روي قلبم داشت‪ ،‬در مقابلش خاموش ماندم و جوابي نداشتم ‪ ..‬تنها حرفي كه‬
‫گفتم اسم دخترم بود ( حريم ) لعنت به مادري چون من كه ندانستم چرا دخترم غمگين بود‪..‬‬
‫شب با آمدن عثمان همراهش هم كالم شدم و موضوع را كامال در جريان گذاشتم‪ ..‬و تنها چيزيكه‬
‫عثمان خواست پنهان كردن موضوع از اوالدها بود‪ ،‬چون نميخواست مسله ي ناموس پيش كشيده‬
‫شود و مشكل بزرگ بشود‪..‬‬
‫من چهل و هشت ساعت را به مانند چهل و هشت سال گذراندم و بالخره به خانه ي حريم رفتم‪..‬‬
‫خواهر خورد سبحان در را باز كرد و با لهني نسبتا خوب سالم عليكي كرد و مرا به داخل دعوت‬
‫كرد‪ ..‬هر چند ميدانستم از ديدن من خوشحال نيست اما باز هم تربيت خودش را حفظ كرد و حرفي‪.‬‬
‫نميزد‪.‬‬
‫وارد صالون شدم و چندي بعد مادرش آمد و در كنارش زينب‪ ..‬دختري كه يك زمان ميخواستم‬
‫عروسم بشود حاال قرار است انباق دخترم باشد‪.‬‬
‫حليمه‪ :‬فقط جواب سوالم را داد و رو به دختر هايش كرده گفت جادوگر كجاست؟ خبر نداره به‬
‫بردنش آمدن؟‬
‫در حاليكه من فقط براي پرسيدن و دانستن اوضاع از نزديك رفته بودم آنها خيال كردن قرار است‬
‫حريم را با خودم ببرم‪ .‬او بي توجه به من و اينكه برايم حرمتي قايل شود با خواهر زاده ش مشغول‬
‫حرف زدن شد‬
‫‪ -‬خوب ديگه زينب جان مادرت شان چي وقت بر ميگردن؟ بايد موضوع شيريني خوري را پيش‬
‫ببرين‬
‫زينب؛ ميايند خاله جان‪ ..‬فردا صبح ميايند‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫ساره هم به رسم مهمان نوازي گيالس چايي آورد و در پيش روي من گذاشت‪ .‬يك ساعت و بيست‬
‫دقيقه منتظر ماندم و بالخره زنگ دروازه شد و بعد چندين بار زنگ زدن در را به روي حريم باز‬
‫كردن و او داخل خانه آمد اينكه دخترم حال و روزش بد بود مرا آب آب ميساخت‪..‬‬
‫تا حريم در را باز كرد و مرا ديد لبخند ميزد اما با چشمان پر اشك كجاي اين لبخند قابل قبول بود‪..‬‬
‫نزديك رفتم و دستش گرفتم‬
‫‪ +‬حريم‪..‬‬
‫حريم هم سرش را خم كرده و دست مرا بوسيد و سالم كرد‪...‬‬
‫‪ +‬خوبستي دخترم‪...‬‬
‫‪ -‬خوبم مادر‪...‬‬
‫‪ -‬چرا ايستادي ‪ ..‬بيا بنشين‬
‫‪ +‬ني تشكر زياد نشستم به بردن تو آمديم ميشه به خانه بريم‪...‬؟‬
‫‪ -‬همين ديروز كه خانه آمدم‬
‫حليمه؛ برو برو دختر‪ ..‬منتظر نمان‪..‬‬
‫ساره‪ :‬مادر‪...‬‬
‫حليمه‪ :‬چي مادر ؟ بره خاني خود كه مام نفس راحت بگيريم‪ ..‬حد اقل دل ما جمع خو ميشه كه كسي‬
‫جادوي ما نميكنه‪.‬‬
‫چشمان حريم باز هم پر اشك شدن و فقط گفت مادر برو‪...‬‬
‫شميم‪ :‬حريم ‪ ..‬بيا كه بريم حرف بيجا نگو‪..‬‬

‫حليمه‪ :‬وال اگر اي دختره بردي برت جايزه هم ميتم اي دختر اقه غيرت خو خودش نداره‪ ..‬به خانه‬
‫ي يك بيگانه نشسته‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫شميم‪ :‬حليمه از تو كه اي انتظاره نداشتم حرف بلند نگو كه دو دختر مجرد داري خدا آينده شانه‬
‫خير كنه‬
‫حليمه‪ :‬دختراي مره به آيينه دختر جادوگرت نبين‪ ..‬خدا دختر ترا زده نه از مرا‬
‫حريم‪ :‬مادر لطفا برو‪ ..‬نميتانم ببينم برت بي احترامي شود‬
‫‪ -‬دليل كل ازي كارا خودت استي حريم ‪ ...‬چندين بار برايت گفتم با اميد خوشبخت ميشوي ‪ ..‬اما كو‬
‫گوش شنوا‪ ...‬خود كرده را تدبير چيست؟‬
‫‪ +‬مادر لطفا‪...‬‬
‫دست حريم را گرفتم و به زور تا دهليز آوردم و همه ي اين فاميل سيل ميديد‪...‬‬
‫‪ +‬مادر نكن ‪...‬‬
‫‪ -‬چي نكنم ها ‪ ...‬بس كو ديگه آبرويمان را بردي بس نيست ‪ ...‬همه قوم خبر شدن كه بااليت زن‬
‫گرفتن اما هنوزم اينجا ميماني؟‬
‫‪ +‬لعنت به همه مادر‪ ..‬بد دعا هاي كه در حق من ميكردي را براي آنانيكه چنين كردن هم بكن‪ ...‬دعا‬
‫هاي من كه قبول نشد اما بد دعا هاي تو قبول ميشود‪..‬‬

‫حريم حرف هايش را گفته و به منزل ديگر رفت‬


‫سبحان‪ :‬كليد را به دروازه چرخاندم و دل و نادل به حويلي رفتم صدا هاي عجيب ميامد اما درك‬
‫نميتوانستم تا به نزديم دهليز رسيدم آواز حريم بود‪...‬‬
‫‪ -‬مگر نميگفتي كه درد بي درمان بگيري؟‬
‫‪ -‬ها مادر؟‬
‫‪ -‬مگر خودت نميخواستي كه عذاب بكشم؟ آن روزهاي كه گفتي الهي بسوزي را به ياد داري‬
‫مادر‪ ...‬از اين بيشتر چي سوختن؟؟؟؟ قلبم و وجودم هر دو ميسوزن‪...‬‬
‫‪ -‬هميش ميگفتي بي پناه بشوم اينم كه شد مادر‪ ...‬پدرم اولين پناهم بود كه از من گرفتي و حاال هم‬
‫سبحانم را از من گرفتند ‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫آن حرف هاي پر اشك حريم مرا آتش ميزد‪ ..‬دلم داد ميزد كه حريمم تو تنهايي نميسوزي اين جهنم‬
‫مرا بيشتر از تو به آتش كشيده‪...‬‬
‫مادرم در مقابلم ايستاده و براي آينكه از تو بگذرم حق شير خود را وسط كشيده‪ ..‬اين دل بيستر از‬
‫تو درد ديده حريمم‪ ..‬اي كاش من بميرم و اين همه اشك ترا نميديدم ‪ ..‬الهي كه اين همه ناله هايت در‬
‫گلم مرگ من بود نه اينكه زنده بمانم و إشك هايت را بشمارم‪.‬‬
‫در را باز كردم و به دهليز همه متوجه من شدن به مادرم و خانم شميم سالم كردم‪..‬‬
‫به روي خاله شميم ديدم پير و پير شده‪ ...‬دوشب اشك ريختن به او اين همه ذلت بخشيده بود ؟ مادرم‬
‫مرا ديده طرف آمد صدقه و قربان من ميرفت از زينب هم خواست براي من آب چيزي بيارد‪ ..‬از‬
‫مادرم كمي بيشتر فاصله گرفتم و نزديك خاله شميم شدم‪.‬‬
‫‪ -‬سبحان‪..‬‬
‫‪ +‬نگران نباش خاله جان همه چيز خوب ميشه ‪ ..‬اشك نريز ‪ ..‬از حريم خفه نباش هنوز طرز حرف‬
‫زدن نياموخته‪..‬‬
‫ساره بوتل آب آورد و به خانه شميم داد اما او تشكر كرد و دست هم به چيزي نزده و راهش را‬
‫گرفت‪ ..‬تا دم در به عقبش رفتم و آمدني به سوي مادرم دويدم‬
‫‪ +‬مادر مگر رسم آدم بودن همين است ها ؟‬
‫‪ -‬آفرين بچيم حال مادرته غير از آدم هم ميخاني؟‬
‫‪ +‬توبه مادر‪ ..‬تو چي كار هاي كه نكردي‪ ..‬چطور اين همه كينه يي استي ‪ ..‬انسان حتي حيوانه اي‬
‫قسم از خانه رخصت نميكنه‪..‬‬
‫‪ -‬بچيم تو عقل يادم نده‪ ..‬امشب خاليت شان ميايند و شما هر دوي تان تصميم بگيريند كه لفظ را كدام‬
‫روز بگيريم كه هر دوي تان وقت داشته باشين‪..‬‬
‫‪ +‬توبه كرديم خدايا‪ ..‬مادر مگر يكبار نگفتم كه مه عروسي نميكنم ؟ ها چند بار بگويم؟‬
‫‪ -‬مگر مه هم چند بار بگويم كه او دختره نميخايم زنت باشه ؟ چندبار بگويم كه حق نداري به روي‬
‫مادرت حرف بزني‪ ..‬جنت زير پاي مادرست و اگر من ازت خوش نباشم خدا هم خوش نميباشه‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫‪ +‬اوووف مادر اوففف چي وقت بايد ديگه حساب پس نتم ها ؟ هر چه دلتان است بكنين اما بفهمين‬
‫كه مه عروسي نميكنم‪.‬‬
‫حميد‪ :‬حيران بودم كه طرف چي كسي باشم ‪ ..‬حريم و يا هم برادرم ( سبحان) هر دو در جايشان حق‬
‫به جانب بودن‪ ..‬شايد حريم اشتباهي كرده اما سبحان اصال او را به دل نگرفته و حرف اينجاست‬
‫كه مادرم پا خودش را در موضوع دخيل كرده از لحاظ عاطفي او را صدمه ميزند ‪ ...‬شب هاست‬
‫كه كار من آشپزي شده ‪ ..‬گاه براي سبحان و گاه براي حريم غذا ميبرم‪ ..‬پدرم كه در طرف ماست و‬
‫اينكه حريم بايد بخشيده شود را ميپذيرد اما حرف مادرم بر عكس همه است و هر چه ميخواهد‬
‫همان را ميكند‪..‬‬
‫سه هفته شد كه مادرم همه جا آوازه كرده كه زينب و سبحان نامزد ميشوند‪ .‬اما سبحان زير بار‬
‫نميره و تا حرف از نامزدي ميايد يك كالم نخير ميگويد و دفتر اين موضوع را ميبندد ‪ ...‬حريم هم تا‬
‫اين حرف ها را ميشنود بيشتر پژمرده ميشود و اين را من از نگاهايش ميدانم چشمان او كبودي‬
‫آورده و جلد رويش به رنگ زرد مايل شده‪ ...‬هر شب از شب قبل خسته تر و بي درمان زير نظرم‬
‫ميايد‪ ..‬سبحان هم درد نا عالج گرفته‪ ..‬در بين هر دو عزيز گير مانديم و حرف هايم باالي مادرم‬
‫اثر گذار نيست‪..‬‬

‫حريم‪ :‬نه جايي بر رفتن داشتم و نه كسي بر راز گفتن‪ ..‬هر چند كه اسمر وعمر هر دو ازم‬
‫ميخواهند تا برگردم اما نميتوانم دشمني را بزرگتر بسازم‪...‬‬

‫از صدف هم خدا راضي باشد هميش كمك ام كرده و حاال هم همه حرف هايم را ميشنود و تسالي‬
‫دل ميدهد برايم‪ ،‬پدرم كه هر روز صبح تماس ميگيرد و از حال و احوال من ميپرسد‪ ..‬شايد تا حاال‬
‫تاب آوردم چون هميش آنها سبب قوي بودنم شدن‪ ....‬حميد كه بيشتر از سبحان براي من برادري‬
‫كرده را بسيار دوست ميدارم‪ ..‬او حتي كاري ميكنه كه تا حاال برادر خودم نميكرد‪ ..‬همه روزه به‬
‫پوهنتون ميرساند مرا‪ ...‬برايم غذا ميگيرد لباس مياورد و حتي جيب خرچي بر جيبم ميگذارد‪ ...‬اين‬
‫همه را جبران كردن مشكل ني ناممكن است‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫از اينكه در اتاقم زنداني مانديم و جايي براي رفتن ندارم هم يك هفته قبل راضي شدم ‪ ...‬حميد برايم‬
‫يكي از لب تاپ هاي سابق خودش را آورد و همه شب يك فلم جديد مياورد تا نگاهش كنم‪ .‬در كنار‬
‫فلم ديدن دوباره شروع به نوشتن كرديم و‬
‫دردم را به آسمان ها ميگويم‪ ..‬به كهكشان ها ميفرستم و انعكاس اش را از آفتاب ميگيرم‪..‬‬
‫دو شب ميشود كه تمام خانواده ي زينب اينجاست و نميدانم چطور خانواده ي هستند اجازه ميدهند‬
‫دختر اش و يا خواهرش عروس كسي شود كه قبال عروسي كرده‪ ..‬چطور دوست دارند همچنين‬
‫چيزي را تجربه كنند‪ ...‬هر چه بود و نبود از هيج كدام آنها خوشم نيامد و دوست نداشتم هيج يك را‬
‫ببينم ‪ ...‬تا شبي كه زينب پشت در اتاقم آمد و آن شب نه حميد بيادر به خانه بود و ننه هم خبري از‬
‫سبحان‪ ...‬بود‪.‬‬

‫اما ميخواستم بداني كه ماندت و يا هم رفتنت هيج فرق ي ندارد مادرم سبحان را به شير اش قسم‬
‫داده‬
‫‪ +‬ساره‪...‬‬
‫با ختم شدن حرف هايش پايين رفت و يك بار ديگر از غم را براي من تحويل داد‪ ...‬اي لعنت به اي‬
‫شانس كه من دارم ‪ ..‬غروب شد و كم كم هوا رو به سردي رفت موبايل و لپ تاب را برداشتم و‬
‫سمت اتاق حميد رفتم او امشب به نوكري بود قرار نيست خانه بيايد‪ ..‬مگر پاهايم ياري نكردن كه‬
‫داخل اتاقش بروم هر چه نباشد حريم شخصي او بود من حق نداشتم بدون اجازه اش آنجا باشم با‬
‫خودم گفتم مگر از من چيزي هم مانده كه نيازمند اتاق باشم ؟ يك لحاف گرفته به گل خانه رفتم و‬
‫چون امشب‬
‫حميد بيادر خانه نبود خبري از غذا هم نيست برايم ‪...‬‬
‫از حاال خوابيدم و تا اينكه كسي به آهسته گي داخل گل خانه شد‪..‬‬
‫سبحان‪ :‬هشت شب از كلپ به خانه آمدم و همه در اتاق نشيمن دور هم جمع بودن و چاي مينوشيدن‬
‫شايد به غذايي شب دير رسيدم‪ ..‬سر به زير انداخته و يك سر به سمت اتاقم رفتم‪ ...‬به عادت‬
‫هميشگي اوال پت و پنهان حريم را نگاه ميكردم و بعدش در اتاق بغلي ميخوابيدم بعد از دير وقت‬
‫در اتاق حريم باز بود و بعضي وسايل ها هم بيرون در شايد حريم اتاق را گرد گيري ميكرد‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫قدم به قدم نزديكتر ميرفتم و دلم گواهي بدتر ميداد ‪..‬‬


‫نكند حريم مرا رها كرده و رفته‪ ...‬نكنه مادرم او را از خانه بيرون كرده‪ ...‬به طرف آشپزخانه رفتم‬
‫حريم آنجا هم نبود اتاق مادرم و همه جاي كه در ذهنم ميرسيد را وارسي كردم مگر حريم نبود ‪...‬‬
‫دوباره به آشپزخانه رفتم و به ساره گفتم ‪ :‬او را نديدي؟‬

‫⁃ زينب را ميگي در اتاق نشسته‪...‬‬


‫‪ +‬ساره‪...‬‬

‫⁃ خوو‪ .‬حريم ‪ ...‬شيشه خانه بود پيشتر ديدمش‪.‬‬


‫آهسته به پشت در شيشه خانه ايستادم و بوي گل ملكه ي شب همهجا را پيچيده‪ ...‬شايد به دليل اينكه‬
‫گل خوش روي من آنجا بود‪..‬‬
‫در را كم كم باز كردم چون آوازي از آنجا بيرون نميشد‬
‫نزديك شدم و تاريكي چهره ي ماه ام را ديدم او خودش را در لحاف پيچيده بود‪ .‬شايد سردش شده و‬
‫نميدانم كه غذا خورده يا خير همه شب كه حميد الاليم غذا مياورد برايش‪ ..‬بدون سر و صدا كردن‬
‫از گل خانه بيرون رفتم و تا به اتاقم رسيدم آواز زينب ميامد كه ميخواست لباس هاي حريم ر از‬
‫انواري بيرون كنه ‪ ...‬عاجل خودم را رساندم‬
‫‪ -‬اينجه چي گب است؟‬
‫زينب‪ :‬خوب شد آمدي سبحان جان‪ ...‬ببين ميخواهم انواري را سمت ديوار حمام بيارم و اي قسم از‬
‫نزديك كلكين دورتر ميشه‪ ...‬و روي تخت خواب را هم دور ميتيم‬

‫⁃ به كدام دليل ؟‬
‫‪ +‬تغييرات خوبست‬

‫⁃ اينقدر عالقه منز تغييرات استي ديكور اتاق خودت را تغير بتي هله از اتاقم بيرون شو‪....‬‬
‫‪ +‬سبحان‬

‫⁃ گبه نميفهمي؟ از اتاقم بيرون برو ‪....‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حليمه‪ :‬از دهيلز ميگذشتم كه زينب با چشم هاي پر اشك از جلو من رد شد تا دليلش را فهميدم زود‬
‫به اتاق سبحان رفتم و همينكه در را باز كردم سبحان فرياد زد‪....‬‬

‫⁃ نگفتم بيرون شو و ديگر نيا‬


‫‪ +‬مادرته ميگي نيايد ؟‬
‫او رويش را به طرفم دور داد و بخشش خواست‬
‫‪ +‬خو با زينب دعوا كردي؟ ببين بچيم ناديده ي زينب نيستم و ميدانم چطور دختري مهربان است‬
‫اگر خواسته در اتاق خوابت تغيير بياره اي خو گب بد نيست‬
‫⁃ مادر بس كن ديگهتا چي وقت گناه هاي او را چشم پوشي ميكني و باالي حريم مي اندازي ؟ به‬
‫چي جرات اي خواهر زاده ات در اتاق خوابم ميره و هر بدي كه دلش خواست ميكنه؟‬

‫‪ +‬بچيم خواهر زاده ي من مگر چيزي تو نميشه؟‬

‫⁃ ني نميشه و نخاد هم شد‬


‫‪ +‬سبحان‪....‬‬

‫⁃ نكن مادر لطفا ‪ ....‬هر بار مسله ي نبخشيدن حقته و گنهكار بودن حريم را پيش نكش مه جز حريم‬
‫هيج كسي را نميخواهم ‪...‬‬
‫‪+‬دو روز بعد نامزدي‪....‬‬

‫⁃ محفلي كه حتي پرسيده نشد كه ميخواهم يا خير ‪....‬‬


‫قبال هم گفتم و حاال دوباره تكرار ميكنم‪ .‬قرار نيست مه با كسي عروسي كنم مادر‪...‬‬
‫ميخواهي عروست باشد محفل بگبر برش و بياريش در خانيت اما او خواهر زاده ات هيچ وقت‬
‫زن مه نميشه اي را بفهم‪.‬‬
‫ساره‪ :‬ساعت از ده ي شب گذشته بود و همه به اتاق هاي خواب شان رونده شدن چون حريم در گل‬
‫خانه به روي زمين سرد خوابيده بود اگر همينگونه رهايش ميكردم فردا از جا بلند شده نميتوانست‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫به گل خانه رفتم و هر چه كوشش كردم حريم بيدار نشد و ياد دوا هاي افتادم كه در آشپزخانه‬
‫خورد‪...‬‬

‫⁃ نكنه اي دختر خودكشي كرده ؟‬


‫به اتاقم رفتم و موبايل را برداشته به حميد زنگ زدم ‪ ...‬بعد از گب زدن با بيادرم فهميدم چون‬
‫حريم خواب نداره با تجويز بيادرم او دواي خواب مصرف ميكنه خيالم كمي راحت شد و خوابيدم‪.‬‬
‫اما اي كاش حريم را بيدار ميكردم و با خودم ميبردم‬

‫حريم‪ :‬نميدانم ساعت چند بود اما از شدت درد كمر و گردن از خواب بيدار شدم تمام بدنم درد‬
‫گرفته بود حركت نميتوانستم اين هم از جمله نواقص خوابيدن به روي زمين بود‪ ...‬گشنه گي از‬
‫سوي ديگر بااليم حمله ور شده بود‪ ..‬معده ام مري و حلقومم را بلعيد از دست ناخوراكي من‪ ..‬كم كم‬
‫خودم را بلند كردم و طرف آشپزخانه رفتم‪.‬‬
‫با تك تك شدن در صفحه لپ تاپ را بستم و آهسته پرسيدم كيست؟ چونكه از بيرو وبار اين خانه‬
‫ميترسيدم با مردم هايي كه هرگز رو به رو نشده بودم حاال با همه ي آنها زير يك سقف زنده گي‬
‫ميكردم‪.‬‬

‫⁃ منم‪ ..‬عروس اين خانواده‪...‬‬


‫از حرف زدن اين دختر متنفر بودم چي رسد به اينكه همكالمش من باشم‬
‫با بي حوصله گي دروازه ي اتاق را باز كردم ‪...‬‬
‫‪ +‬چي است ؟‬
‫زينب هم با جرأت زياد مرا از پيش در به كنار زده و با خود شروع كرد‪...‬‬

‫⁃ خو ديگه دوران تو به پايان رسيده حريم ‪ ...‬امروز از اي اتاق برو بيرون كه ميخواهم به طور‬
‫دلخواهم تزيين كنمش‬
‫‪ +‬چي ميخواهي ؟‬

‫⁃ ميخواهم اتاق خواب آينده ام را تزيين كنم همينكه نكاح ما بسته شود به اي اتاقم ميايم ‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫به نظرش حرف هايش مرا ميرنجاند‪ ،‬اما نخير من هيج دردي حس نميكردم اصال باورم نميشد كه‬
‫قرار باشد سبحان با او نامزد كنه‪ ...‬سبحان خودش ميدانست اگر قرار باشد با كسي نكاح كنه بايد‬
‫مرا طالق بدهد و اين كه سبحان از من منصرف نميشود را در طول اين ماه فهميدم او از زينب‬
‫فرار ميكنه و زينب به دنبال او روان است‬
‫قهقه ي زدم و به زينب آرزوي خوش بختي در خواب و خيالش كردم‪..‬‬
‫‪ +‬عروس سبحان كه چي به خاك پايش هم نميرسي دل جمع باش‬

‫⁃ وال كه ميبينيم باز‬


‫‪ +‬اگر سبحان قرار ميبود با تو عروسي كنه ايقدر پا گريز از خانه نميبود‪...‬‬

‫⁃ دليل پا گريزيش تو هستي ديوانه‪ ...‬گم كو خوده از خانه ي ما برو بان كه نفس راحت بكشيم‪.‬‬
‫زينب حرف هايش را گفت و خودش به تخت خوابم دراز كشيد و با خود ميگفت بايد رنگش‬
‫اينگونه باشد و اين وسايل بماند و اين به دور بشود‬
‫شايد حق با او بود سبحان منتظر رفتن من است تا به زينب نكاح كنه‪..‬‬
‫حريم فقط موبايل و لپ تاب خود را برداشت و به گوش زينب خم شده گفت‪ :‬هميش همينگونه بودي‬
‫يا انتخابي هم داشتي در زنده گي ؟‬
‫⁃ نفهميدم ‪...‬‬
‫‪ +‬بايدم نفهمي‬
‫حريم سرش را بلند گرفته از در بيرون ميشد كه زينب فرياد زد‬
‫⁃ حريم چي ميخواهي بگويي‬
‫‪ +‬چيزيكه شنيدي ‪ ..‬هميش به كهنه هاي مردم چشم داشتي؟ تا جاييكه اتاق خواب مردمه غضب‬
‫ميكني ‪...‬‬

‫⁃ اتاق تو نيست از سبحان است‬


‫‪ +‬آه ها فراموش نكنه كه حتي سبحان سبحانيكه ميگويي اول شوهر مه است ‪..‬‬
‫حريم دوباره به اتاق قدم گذاشته گفت ‪ :‬مطلب اش را گرفتي يا بازم بگويم ‪ ..‬ني حتما كه نگرفتي‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫ببين اي اتاق ‪ ..‬اي انواري ‪ ..‬اي تخت خواب و حتي صاحب اين اتاق كه ميگويي همه اش از من‬
‫است و يا ميشه گفت بود‪ ...‬پس هيج يك شخصي براي تو نبوده‪ ..‬و نيست‬
‫حيران بودم به كجا بروم و كجا بمانم‪ ...‬اتاق چي كسي ؟ تنها جايي كه ميتوانستم بروم تخت بام اين‬
‫خانه بود كه مربوط كسي نميشد‪ .‬به بام رفتم هوايي آزاد حالم را كمي خوبتر ساخت‪..‬اما از درد هايم‬
‫اصال كاسته نشد ‪ ..‬حرف هاي زينب به مانند تيغ برنده به وجودم بود و هر باريكه در موردش فكر‬
‫ميكردم يكي از پاره هاي وجودم به درد مي آمد ‪ ..‬گريه هايم سر گرفتن و يك ديوانِ از تنهايي هاي‬
‫خودم اعمار كردم و آنجا خودم را ُكشتم و دفن كردم‪...‬‬

‫به خاك سپاريم نيا‪...‬‬


‫چون ديگر بي نياز از تدفين ام‪..‬‬
‫به دنبالم قبرستان هاي شهر را زير و رو نكن‪..‬‬
‫من خيال ام ‪..‬‬
‫مرا در خيايان هاي بي كسي ات خواهي يافت‬
‫آري‪...‬‬
‫من غرق شدم در حسرت ديدارت ‪...‬‬
‫من سوختم در هر لحظه انتظارت‪...‬‬
‫من دفن شدم در ثانيه ثانيه نبودت‪..‬‬
‫واقعا هم كه مرده بودم ‪ ..‬در غمم غرق شده ام و جايي براي تدفين رويا هايم نداشتم جز اينكه در‬
‫يكي از صفحه هاي اينجا دفنش كنم‪..‬‬
‫دوست داشتن حس عجيب يست‪ ..‬گاه با دل شروع ميشود و به عقل ميرسد و گاه از عقل به دل پايين‬
‫ميابد‪ ..‬سبحان را طوري ديگري دوست ميداشتم ‪ ..‬شايد اگر روا بود برايش قربان ميشدم او دوست‬
‫داشتني ترين فرد عمر ام است ‪ ..‬حتي حاضر شدم براي او كافر بشوم‪...‬‬
‫كافر عشق‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫با خودم در رزم بودم كه دستي به شانه ام گذاشته شد‪ ..‬ساره بود‪ ..‬به صورتش ديدم و حرفي نگفت‬
‫به كنار من نشست و با دستش ديگرش دست را در دستش گرفته گفت‪ ...‬همه چيز خوب ميشه تو‬
‫هم فراموش خواهيي كرد‬
‫‪ +‬مگر باور داري كه خوب ميشه‬

‫⁃ حريم سبحان ترا دوست داره اي را همه ميفهمي حتي مادرم‪ ..‬اما كاري كه تو كردي ‪...‬‬
‫‪ +‬قسم ميخورم كه نيت بدي نداشتم حتي مه از اولش ديگر ادامه ندادم اما فقط مثليكه مجبور استي‬
‫براي بنهان كردن يك دروغ چند دروغ ديگر بگويي منم مجبور بودم بخاطر يك پنهان كاري صد‬
‫كار ديگر بكنم‪.‬‬

‫⁃ ببين حريم جان ني مه و ني هم صوفيا با تو پدر كشي داريم ايكه همراهت حرف نميزنيم و دور‬
‫ميباشيم به دليلكه نميخواهيم به چيزي اميد وار باشي سبحان هيج وقت بر ضد حرف هاي مادرم‬
‫نميره‪..‬‬
‫‪ +‬يعني ميخواهي مه برم ؟‬

‫⁃ نخير‪ ..‬هر قدر بخواهي اينجا مانده ميتواني خانه ي توست ‪..‬‬

‫درب يخچال را باز كردم و آنجا فقط برنج و سالد بود كه ميمردم هم برنج خالي نميخوردم‪.‬‬
‫به انواري نگاه انداختم پنير و مربا بيرون كشيدم و شروع كردم به خوردنش ‪ ..‬چند لقمه ي خوردم‬
‫و متوجه شدم در يك اتاق باز شد و بعدش معلوم نشد چي كسي بود و كجا رفت ‪ .‬من هم با خيال‬
‫راحت به غذا خوردنم ادامه دادم‪ ،‬اما او پست فطرت از عقبم آمده و موهايم را به سمت خودش‬
‫كش كرد و از دسترخوان بلندم كرد‪..‬‬
‫كوشش كردم تا چيغ بزنم مگر او هوشيار تر از من بود با دست ديگرش دهنم را بست ‪ ..‬از قوت‬
‫اش و دستان بزرگش درك كردم كه طرف مقابل يك مرد است‪.‬‬
‫دستانم توان نداشتند تا از خودم دفاع كنم‪ ...‬هر چه كوشش كردم تا ببينم چي كسي است نميتوانستم‪...‬‬
‫تنها چيزيكه برايم قابل درك بود دردي بود كه من ميكشيدم‪ ..‬فكر ميكردم موهايم از سرم جدا‬
‫ميشنود و آوازم براي هميشه خاموش‪ ..‬ميشود‪ .‬دستي ديگري به سمت من آمد و سيلي محكمي به‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫بغل گوشم زد كه باعث شد حتي چند ثانيه ي صدا ها را نشنوم‪ ..‬فكر ميكردم داستان من امشب‬
‫همينجا تمام است‪ .‬با ديدن چهره ي زينب در مقابلم آخرين درِ اميد هم به رويم بسته شد و ديگر‬
‫تسليم به سرنوشت خودم شدم‪ ..‬آنكه چگونه از بين ميروم را نميدانم‪ ..‬اما دليل اش قرار است زينب‬
‫باشد‪ ..‬دختريكه عشقم زنده گيم و جايگاهم را از من گرفت‪..‬‬
‫شايد سبحان مرا فراموش كرده و ديگر خيال مرا به سر ندارد‪ ...‬ممكن بعد ُمردنم آسوده تر زنده‬
‫گي كند‪ ..‬مگر هنوز هم ميخواستم براي بار اخير در چشمان سياهش غرق بشوم‪ ..‬در آغوشش آرام‬
‫بگيرم و آخرين نفسم را تقديم او بكنم‪..‬‬
‫زينب سيلي ديگري به صورتم زد و اين بود كه دست زينب به دست برادرش خورده و او دستش‬
‫را از دهنم دور كرد تا توانستم چيغ بكشم‪ ...‬سبحان‪ ....‬زود زينب با دستش مرا سمت خودش كشيد‬
‫و دهنم را بست‪ ..‬با او در گير بودم اما برادرش هم دوباره نزديك شده دستانم را بست و اينكه بديل‬
‫چي كاري را از من ميخواستند را خدا ميدانست‬
‫سبحان‪ :‬حريم در تاريكي به خونش غرق بود و مرا صدا ميزد اما دستم به او نميرسيد هر قدر‬
‫كوشش ميكردم نميتوانستم به او نزديك شوم‪ ...‬سياهي بيشتر و بيشتر ميشد و ديگر چشمانم قادر‪ .‬به‬
‫ديدنش نبود و فقط آوازش را با خودم داشتم ‪ ...‬از خوابم بلند شدم و خدا را شكر گذار بودم كه همه‬
‫اش خواب است‪ ..‬اما ندايي كه سبحان گفت را نميتوانستم از ذهن بيرون كنم‪ ..‬از جايم بلند شده و‬
‫سمت گل خانه روانه شدم تا به چشم خودم ببينمش و خيالم راحت بشود‪ ..‬كه او خوبست ‪.‬‬
‫از تاق بيرون شدم و به دهليز آواز هاي عجيبي ميامد گويا كسي چيزي را كش ميكند و كدام وسيله‬
‫را انتقال ميدهد‪ ..‬نزديكتر رفتم صدا ها از آشپزخانه بيرون ميشد‪..‬‬
‫و اينكه چراغها روشن بود مرا حيرت زده كرد با خودم گفتم خدايا خير‪ ..‬نكنه دزد آمده ؟ اما اگر‬
‫دزد بود چي كار به آشپزخانه داشت ؟ بايد سراغ وسايل قيمتي ميرفت نه به آشپزخانه‪...‬‬
‫آهسته آهسته نزديك شدم و آنجا چشمم به زينب و وسيم افتاد كه دست به دست هم دادن و با كسي در‬
‫گير بودن‪..‬‬
‫حدس ميزدم واقعا دزد آمده و آنها دست به كار شدن كه از خود دفاع كنند اما ‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫تا چشم سبحان به حريم و ناتواني اش افتاد‪ ،‬خودش را كنترول نتوانست و عاجل باالي وسيم حمله‬
‫كرده و با مشت محكم به صورتش ميكوبيد تا او به زمين افتاد‪ ..‬سبحان رويش را دور داده و به يكي‬
‫دو سيلي كه به روي زينب زد‪ ..‬حميد و مادرش هم به آنجا رسيدن و ديگر كم كم همه از سر و صدا‬
‫ها بيدار شدن‪...‬‬
‫سبحان به مانند ديوانه ها به جان وسيم افتاده بود و به ضربات سريع مشت هايش را روي وسيم‬
‫ميكوبيد و جنگ در بين آنها شدت گرفت‪ ..‬حميد و پدرش او هر دو را از هم جدا كردن‪...‬اما تا آن‬
‫زمان چهره ي وسيم به حالتي رسيده بود كه قابل شناسايي نبود‬
‫حليمه كه به طرف زينب دويده رفت با نوازش ازش ميپرسيد ‪ :‬چي گب است دخترم‪...‬‬
‫حميد سبحان را به زور نگهداشته بود و حريم هم به دور از نظر همه در كنج آشپزخانه به خودش‬
‫ميپيچيد‪..‬‬
‫سبحان ‪ :‬ايال كو حميد خوبستم‪...‬‬
‫و به طرف حريم رفته و او را در آغوش گرفته نوازش كرد ‪...‬‬
‫حميد‪ :‬كسي ميگه چي گب شده ؟؟؟‬
‫زينب پيش قدم شده و عاجل گفت‪ :‬حريم به دنبال بيادرم اينجا آمده و با او در گير شده ‪...‬‬
‫حليمه‪ :‬چي ؟‬
‫زينب؛ ها خاله جان اي دختر به دنبال بيادرم بود‬
‫سبحان از جايش بلند شده و به شدت به سمت زينب آمد‪ :‬چي ميگويي دختر احمق ؟ مگر تو آدم‬
‫هستي ؟ چرا تهمت ميزني ‪..‬‬
‫وسيم‪ :‬زينب دروغ نميگه اي دختر حتي باالي زينب هم حمله ور شده و او را لت و كوب كرده ‪...‬‬
‫حريم حتي نميتوانست از خودش دفاع كنه‪ ..‬و زينب هم قسم ميخورد كه گنه حريم است ‪ ...‬تا سبحان‬
‫مصروف حرف زدن با زينب بود حليمه به طرف حريم رفته و او را از جايش بلند كرده و سيلي به‬
‫صورتش زد‬
‫⁃ دختر احمق بس نبود كه آرامش روز مارا گرفته بودي كه حاال شب ها هم به خواب ما‬
‫نميگذاري ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان‪ :‬بس كو مادر ‪ ...‬بس است نميبيني دختر به چي حال رسيده؟‬


‫سبحان دست حريم را كش كرده و او را بار ديگر در آغوشش گرفت و تا به صورتش ديد‪ ..‬زير‬
‫چشمان حريم به رنگ بنفش مبدل شده و دور دهنش نشان انگشتان كسي است‪ ...‬او را رها كرده و‬
‫دوباره به وسيم حمله ور شد و به يك مشت به زمين خورد و از حال رفت اما سبحان ردش را رها‬
‫نكرده و تا توان داشت به صورتش و گردنش ضربه وارد ميكرد‪..‬‬

‫⁃ چطور جرأت كردي ها لعنت برت بچه ي احمق ‪...‬‬

‫⁃ ترا ميكشم ‪...‬‬


‫حميد و احسان هر دو كوشش ميكردن كه سبحان را از وسيم جدا كنند اما سبحان آنقدر خشمگين‬
‫بود كه توان هيج كسي به او نميرسيد‪.‬‬

‫امشب را همه تا صبح غم خوردن‪...‬‬

‫و تا آفتاب برامد حريم اشك ريخت و سبحان او را نوازش ميكرد‪ ..‬شايد سبحان همه حوادث قبل‬
‫امشب را فراموش كردند و تنها خوب بودن برايش حريم مهم بود ‪...‬‬
‫سبحان پاكت يخ را به صورت حريم گرفته بود و در دل صدقه و قربانش ميرفت‪ ..‬فدايي حريمم‬
‫بشوم‪ ..‬الهي بميرم برايت عزيزمن‬

‫⁃ رويم يخ زد ميشه يخ را دور كني؟‬


‫سبحان‪ :‬ها ببخشي ‪...‬‬
‫سبحان پاكت يخ را دور كرد و به زير چشم حريم را دست زده و گفت ببخشي واقعا سرد شده‪...‬‬
‫از جايش بلند شده و رو پاك را آورد‪ ..‬به حريم داد تا صورتش را با او محكم بگيرد تا كمي خوب‬
‫بشود‪..‬‬
‫آقاي احسان نماز صبح را ادا كرده به ديدن حريم آمد و از او حالش را پرسيد‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫شايد اين همان شرِ بود كه بعد خود خير را به پيش آورده ‪...‬‬
‫حريم تا او را ديد از جايش بلند شده و سالم كرد‪...‬‬

‫⁃ خوبستي دخترم ؟‬
‫‪ +‬خوبم تشكر‬

‫⁃ بگذار حميد را صدا بزنم صورتت را ببيند كه شكسته گي نداشته باشد‪..‬‬


‫‪ +‬ني خوبم تشكر چيزي نشده‪ ..‬از تاثير يخ گرفتن زياد شايد ورم كرده ‪...‬‬

‫⁃ خوبست بخير خوب شوي‪..‬‬


‫و بعدش به طرف سبحان ديده گفت‪ :‬بچيم ميشه به بيرون بيايي بايد گب بزنيم‬
‫سبحان‪ :‬درست است پدر جان‬
‫حميد‪ :‬پدرم بعد نماز به اتاق من آمده و با سبحان همه يكجا با هم حرف زديم و اول پدرم در باره‬
‫اينكه حريم چي كاري داشت پرسيد و سبحان گفت شايد كه براي غذا خوردن رفته ‪ ...‬چون همه‬
‫شب با حميد غذا ميخورد اما امشب كه حميد بيادرم يك شب به خانه آمد او گرسنه خوابيده‪..‬‬
‫حميد هم با تاييد كردن حرف سبحان بله گفت ‪...‬‬
‫حميد‪ :‬پدر با حريم كار نداشته باش گنه او نيست‪ ...‬اگر او ميخواست به زينب ضرر برسانه قبال اي‬
‫كاره ميكرد‪...‬‬
‫من با او نشستم من ديدمش او اينگونه نيست‬
‫⁃ خوب كه اينطور‬
‫سبحان‪ :‬پدر لطفا اجازه بتي تا حسابم را با وسيم خالص كنم بخدا كه دلم ميتركد‬

‫⁃ هنوز هيچي معلوم نيست‬


‫‪ +‬هر چه معلوم است خواهر و برادر هر دو به حريم دام گذاشتن‬

‫⁃ خوب حاال كه اينطور است پس بايد از وسيم جزئيات را بپرسيم‪ ...‬چطور توانسته اقدر بي‬
‫غيرت بشود كه باالي يك زن دست بلند كنه‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫ساعت شش و سي صبح پدرم همه را در اتاق خواست و اولين كارش اين بود كه براي همه گوش‬
‫زد كرد‪...‬‬

‫⁃ اينجا ميدان جنگ نيست و قرار نيست كه اشتباهات شب را دوباره تكرار كنيد‪ ...‬اين مشكل بايد‬
‫به گب زدن حل بشود‬
‫خوب حريم جان حاال بگو‪ ،‬اولتر از همه حرف هاي خودت را ميشنويم‪ ..‬در اين وقت شب چي‬
‫كار داشتي؟‬

‫زينب‪ :‬چي كار داشت كاكا جان باز هم تاويذ ميكرده ديگه ‪...‬‬
‫احسان ‪ :‬زينب چب باش‬
‫حريم‪:‬مه ‪ ..‬مه گشنه‪ ....‬و ميخواستم نانبخورم ‪ ...‬اماططظ‬
‫وسيم‪ :‬اها گشنه خوردن انسانها بودي چطور ؟ چرا باالي زينب حمله كردي ها ؟‬
‫سبحان از جايش بلند شده و گفت‪ :‬تو خو گب نزن هنوز حساب ما خالص نشده ‪ ...‬او دست هايته كه‬
‫به زن مه دراز شده بايد از بند بندش قطع كنم ‪...‬‬
‫حميد بار ديگر مانع سبحان شده گفت‪ :‬نكن ‪ ...‬بگذار پدرم فيصله كند‬
‫حليمه‪ :‬خدا لعنتت كنه دختر هيج خيرت نرسيد جز شر تو ‪...‬‬
‫حريم هم جز گريه كاري نداشت و ناچار شد اتاق را ترك كرده‪ ....‬موبايلش را برداشت و به خانم‬
‫برادرش تماس گرفت شايد واقعا وقتش رسيده تا از سبحان جدا بشود‪ ...‬و حاال زمان آنست تا‬
‫دوباره از راهي كه آمده برگردد‬
‫هيج يك اينجا نمانده تا از او محافظت كنه و را در حفاظت خود بگيرد‬
‫حميد‪ :‬همه حرف از خود گفتند و نوبت زينب شد و اينكه نظر به گفته هاي زينب حريم اوال باالي‬
‫او در اتاقش رفته و كوشش كرده تا ازيتش كنه براي اينكه با سبحان عروسي نكنه و بار ديگر در‬
‫آشپزخانه رفت از عقب باالي زينب حمله كرده و برادرش را مجبور كرده تا از خواهرش دفاع‬
‫كنه ‪..‬‬
‫اشك هاي تمساح مانند زينب را همه كم كم باور كرده بودن جز حميد و سبحان‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان‪ :‬زينب چب باش دروغگو‪ ...‬حريم هيج وقتي باالي كسي حمله نميكنه‪..‬‬
‫احسان‪ :‬بگذار‪ ...‬زينب گب خوده بگويه‬
‫سبحان‪ :‬گب هاي او همه اش دروغ است پدر‪ ..‬باور نكن لطفا ‪ ..‬ببين شب ميگفت با بردارم درگير‬
‫شده و حاال ميگه با من در افتاده‬
‫زينب‪ :‬من ترسيدم ‪ ....‬از ترس زياد حرفم را نفهميدم‬
‫حليمه‪ :‬اخ بچه ي مقبولم هنوزم خواستن خواهي او شيطاان را ميكني ‪...‬‬
‫سبحان؛ مادر‪ ..‬قربانت شوم بس كو لطفا حد اقل امروز كه چيزي نگو‪ ...‬ببين امروز در خانه ي‬
‫خودم يك احمق باالي زن من دست بلند كرده و تو هنوزم خانم مرا مالمت ميكني ؟‬
‫زينب‪ :‬خانم چي ها ازو شيشك بايد جدا شوي‬
‫سبحان‪ :‬در خواب ببيني ‪ ..‬حريم جان مه است و قرار نيست بخاطر هيج گبي ازو منصرف بشوم‪...‬‬
‫حليمه‪ :‬بچيم ‪...‬‬

‫⁃ مادر حتي اگر حريم كافر هم باشد برايم مهم نيست‪ ...‬منم كافر ميشوم براي او ‪ ...‬از همه ي دار و‬
‫ندار در اين دنيا من حريمم را ‪ ..‬دارم‬
‫حميد‪ :‬مادر باالي سبحان قهر نشو حق با اوست در اين همه سال به ياد ندارم تحت هيج شرايطي‬
‫كسي از فاميل هاي ما باالي خانم دست بلند كرده باشد‪ ..‬باز اين كار وسيم غير قابل باور است‬
‫زينب‪ :‬كدام خانمي محترم نبود‪ ..‬كه اقدر خواستن خواهي ميكنين برايش‪..‬‬

‫خدا ميدانه چي كارهاي كه نكرده‪ ...‬جز بردن طال چي چي كارهاي كرده پيش اي مال‪..‬‬
‫او اگر با عزت ميبود اي قسم خودش را ليالم بازار نميكرد‪..‬‬
‫سبحان در كمتر از يك دقيقه در جايش بلند شده خودش ره به زينب رساند و دو سيلي حواله ي‬
‫صورتش كرد‪...‬‬

‫⁃ آخرين بارت باشد ‪ ...‬آخرين‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫وسيم باز هم از خواهرش دفاع كرد و باالي سبحان حمله ور شد‪ ...‬بچه احمق باالي كي دست بلند‬
‫ميكني‬

‫يكبار ديگر جنگ بين سبحان و وسيم شروع شد و اينبار هر دو يكي ديگر شان را به حق رساندن‪...‬‬
‫تا ده دقيقه همينگونه با هم ميجنگيدن و احسان اجازه نداد هيج كسي آنها را از هم دور كند‪..‬‬
‫بالخره وسيم تسليم شد و ديگر به سبحان حمله نكرد و آن زمان احسان خان صدا زد‪...‬‬

‫⁃ در شأن مردان نيست ك باالي شخص دست بسته حمله كنه‬


‫⁃ سبحان از وسيم دور شو‪...‬‬
‫سبحان از جا بلند شد و نفس نفس زنان‪ ...‬به باالي دوشك نشست‪..‬‬
‫احسان‪ :‬چي شد همينقدر بود زور هر دوي تان ‪ ..‬به مانند مرد هاي بياباني جنگ ميكنيد و حاال هم‬
‫توان تان تا همين اندازه بود؟ و بايد هر دويتان بشرميد‬
‫امروز با دست بلند كردن باالي خانم ها لكه ي به غيرت تان وارد كردين با بسيار راحتي اقا‬
‫احسان گفت‬
‫⁃ سبحان بايد از خانه بروي ‪ ...‬ديگر نميخواهم ترا اينجا ببينم كسي كه به خانم ها احترام ندارد پسر‬
‫من نيست‪ ..‬و وسيم تو كه همين امروز بايد بار و بستره ات را گرفته به خانه ي خاله ي ديگرت‬
‫ميري نميخواهم ترا هم ببينم جزايي هر دويتان مساويانه مدنظر گرفتم در حاليكه گناه تو بيشتر‬
‫است ‪...‬‬

‫⁃ اگر جنگ در ميان در بانو بود بايد خودشان حل ميكردن نياز به تو نبود وسيم جان كه باالي يك‬
‫دختر دست بلند ميكردي‬
‫حليمه خانم ‪ ....‬كه حال و هوايي بسيار بدي داشت در مقابل حرف آقايش چيزي گفته نتوانست‬
‫سبحان هم تسليم به تصميم پدرش شد و بدون حرف زدن از اتاق بيرون رفت ‪....‬ميخواست تا حريم‬
‫را گرفته از خانه برود اما حريم را نيافت او رفته بود‬
‫⁃ آه حريم تو كجاستي ؟‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫موهايش را به صورتش كشيده و به چوكي نشست به روي ميز دست نويسي دريافت كرد‪....‬‬
‫به خاك سپاريم نيا‪...‬‬
‫چون ديگر بي نياز از تدفين ام‪..‬‬
‫به دنبالم قبرستان هاي شهر را زير و رو نكن‪..‬‬
‫من خيال ام ‪..‬‬
‫مرا در خيايان هاي بي كسي ات خواهي يافت‬
‫آري‪...‬‬
‫من غرق شدم در حسرت ديدارت ‪...‬‬
‫من سوختم در هر لحظه انتظارت‪...‬‬
‫من دفن شدم در ثانيه ثانيه نبودت‪..‬‬

‫با خواندن اين سبحان فقط يك اسم را گرفت حريم ‪...‬‬


‫و عاجل از جايش بلند شده و ديوانه وار به دهليز ميدويد ‪ ...‬حميد هم به دنبال او آمد و سبحان حتي‬
‫نميتوانست جيزي بگويد ‪...‬‬
‫ترس از دست دادن معشوق را فقط عاشق ميداند‪....‬‬
‫چون او را را نيافت و از خانه بيرون شده چند بار به حريم تماس گرفت و بعد از رد تماس دريافت‬
‫كردن ‪...‬‬
‫سبحان به صدف تماس گرفته و در باره ي حريم پرسيد و از او كمك خواست‪ ..‬آن هم براي سبحان‬
‫آدرس رستورانتي كه قرار است حريم را ببيند را داد ‪ ...‬سبحان پيش و حميد به دنبال او راه افتادن‪..‬‬
‫حريم كه تازه به آنجا رسيده بود منتظر صدف نشست‪ ...‬اما طبق وعده ي كه صدف به سبحان كرده‬
‫بود آنجا نرفت‪ ..‬حريم دو بار به صدف تماس گرفت و صدف هم هر دوبار گفت در راه است و‬
‫ميرسد‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫جاييكه حريم منتظر صدف نشسته بود با سبحان رو به رو شد‪ ...‬سبحان در مقابلس نشست‬

‫⁃ حريم ‪ ...‬بلند شو كه بريم ‪..‬‬


‫‪ +‬جايي براي رفتن ندارم‪...‬‬

‫⁃ ميدانم‪ ..‬براي همين آمدم‬


‫‪ +‬غير قابل باورست‪..‬‬

‫⁃ چه چيزش باور کردنی نيست بودن من تو يا کنار هم بودن مان ؟‬


‫‪ +‬با هم‬
‫‪ +‬سبحان به چی من پايبندی ؟‬

‫⁃ ميايي بريم ؟‬
‫‪ +‬جوابم را بده‪...‬‬

‫⁃ حريم‪...‬‬
‫سبحان دستش را به حريم پيش كرد و ازش خواست تا با او بيايد‪ ..‬حريم بدون اعتراض بلند شد و با‬
‫هم راه افتادن‪..‬‬
‫‪ +‬كجا ميريم‪...‬‬

‫⁃ هر جا بخواهي‪...‬‬
‫‪ +‬جاييكه من ميرم تو راه نداري ‪..‬‬

‫⁃ آنجا كجاست مثال؟‬


‫‪ +‬جهنم‪...‬‬

‫⁃ حريم لطفا‪...‬‬
‫‪ +‬سبحان‪ ..‬لطفا مرا به ناحق دل خوش نساز ميدانم كه ديگر مرا نميخواهي ‪..‬من هيچم و ميدانم‬
‫ديگر بند و بازي به من نداري ‪...‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحان پوز خندی زد و سرعت موترش را بيشتر كرده و گفت ‪:‬خوبست كه خودت هم ميفهمي اين‬
‫که چيزی نداری تا مرا پايبند خودت بکنی بيگم جان ‪...‬‬
‫حريم زير زبان گفت‪ :‬ميدانم‪...‬‬

‫⁃ تو چرا پايبند من نمی شی ؟‬


‫‪ +‬سوال با سوال جواب داده نميشه؟‬

‫⁃ تو که عاشق هستي بايد بهتر درک کنی !!! چون منم مثل تو عاشقم ‪.‬‬
‫حريم فقط به سبحان خيره ماند و جوابي برايش نداشت ‪ ..‬چند باري به طرفش ديد و دوباره سرش‬
‫را به زير انداخت‪..‬‬

‫⁃ چي است چرا خاموش شدي ؟‬


‫‪ +‬هيج‪...‬‬

‫حريم‪ :‬داستان من براي سبحان ‪ ..‬از جنگره بودن شروع شد و به عشق پايان بياقت‪ ..‬اما او براي من‬
‫هميش شاخ شمشادم بود‪ ..‬و ميماند‪ ..‬هر باريكه به اين اسم خيره ميشوم‪ ..‬مرابيشتر شيفته ي خودش‬
‫ميكند‪ ..‬دوست دارم‬
‫تا آخر عمر به همين اسم صدايش كنم‪...‬‬

‫دريا خودش را با امواجش تعريف ميكند‪...‬‬

‫جنگل خودش را با درختانش‪ ،‬آسمان خودش را با مهتابش و من خودم را با تو تعريف ميكنم‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫سبحانم‪ ...‬شهزادي زندگيم‪ ...‬تنها همدمم‪ ...‬اينكه دارمت ‪ ..‬اينكه كنار مني ‪ ...‬مرا خوشبخت تر از‬
‫همه ميسازد‪ ..‬براي داشتنت و براي بودنت همه وقت خدا را شكر گذارم‪..‬‬

‫تماس دريافتي از شاخ شمشادم داشتم‬


‫⁃ بيگم جان‪ ...‬خوبي‬
‫‪ +‬خوبم تو خوبي عزيز من‪..‬‬

‫⁃ ميدانيكه تا صدايته بشنوم ‪ ..‬خوب و خوب ميشوم‪..‬‬


‫‪ +‬اگر كاري نداري قطع كن ‪ ..‬قسم است يك روز بخاطر اقدر زنگ زدن از كار بيرونت ميكنند‪..‬‬

‫⁃ خوبست ديگه باز يكجا پشت كار ميريم و با هم كار ميكنيم ‪...‬‬
‫‪ +‬چي فكر فوق العاده ‪...‬‬

‫⁃ خوب زنگ زدم تا فراموش نكني امشب بايد خانه ي شما برويم‪ ..‬تا صبح به گرفتن هانيه بريم و‬
‫ها نه خودت و نه شهزاده ي كوچكم را خسته بسازي‪..‬‬
‫‪ +‬چشم متوجه هستم‪ ...‬و ها ني فراموشم نشده خاطر جمع كارت را انجام بده خدا حافظ‬

‫⁃ قطع نكن ظالم‪...‬‬


‫‪ +‬هله به كارت برس يك سات بعد بعضي خانه ميايي هله‪...‬‬
‫پنج ماه ميگذرد به خانه ي جديد مان آمديم ‪ ...‬جاييكه من و سبحان باهم زنده گي ميكنيم‪ ...‬البته كه‬
‫اوال همه مخالف بودن و بيشتر از همه مادر سبحان ميخواست تا دوباره برگرديم‪ ..‬اما آخرين‬
‫باريكه آنجا بودم را منحيثت بدترين تجربه ي زنده گيم در دلم قيد كرده ام و نميتوانم از خاطرم‬
‫بيرونش كنم‪...‬‬
‫سبحان هر روز قبل آمدن به خانه براي ديدن مادرش ميرود‪ ..‬هر چند زياد دور هم نيستيم‪ ..‬فقط دو‬
‫كوچه از خانه ي شان فاصله داريم‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫حميد برادر كه همه شب به ديدن مان ميايد و به زودي قرار است همسايه مان بشود‪ ..‬چون برايش‬
‫دختر ديدن و عروسي ميكند‪..‬‬
‫زنگ دروازه و ساره پشت در بود او آمده تا به خانه ي ما برويم‪...‬‬
‫اما قبلش خريد بايد برويم و دست خالي كه نميشه رفت‪...‬‬
‫اه از خريد چي بگويم‪ ...‬خريد مان كه تمامي نداره‪ ..‬هر روز بعد از وقت با سبحان به خريد ميرويم‬
‫و ضروريات هاي خانه را ميگيريم اما هنوزم خانه ي كه ميخواهيم را نتوانستيم داشته باشيم‪..‬‬
‫ساره‪ :‬ينگه جان براي شب چي ميپوشي ؟‬

‫⁃ همان لباس هاي سفيدم را‪..‬‬


‫‪ +‬ني ديگه حاال وزن گرفتي لباس عروسيت به تنت نميايد‪ ..‬به شكم ات ببين ‪..‬‬

‫⁃ اي خدا انصاف بتيد لباس سفيد تنها لباس عروسيم كه نيست‪ ..‬هفته گذشته با سبحان يكجا خريدم‪..‬‬
‫‪ +‬اي وال بريم ببينم‪...‬‬

‫⁃ ني نشانت نميتم‬
‫⁃ چرا‪ ...‬مرا چاق گفتي‪ ..‬مه تناسب اندام خوب دارم‪ ...‬داري‬
‫‪.+‬نخير داشتي ‪ ..‬و البته شايد تا پنج و يا شش ماه ديگر دوباره درست شود‪..‬‬

‫⁃ صبر كن يك چند ماه بعد بخير همراهت به اندام مسابقه ميدهم‪..‬‬


‫‪ +‬بخير بخير‪..‬‬
‫از پدرم شان ياد كنم‪ ..‬آنها همه مرا بخشيده اند و يا شايد اصال از من خفه نبودن‪ ..‬چون دركم‬
‫ميكردن‪ ..‬هر هفته شب جمعه در كنار هم جمعه ميشويم با هم غذا ميخوريم ‪ ...‬مادرمم ديگر مثل‬
‫قبلنا حرف نميزند و زيادتر وقتها خاموش است‪..‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬
‫‪G O L D E N Page‬‬

‫صدف بيشتر از همه در كنار من ايستاده گي كرده و مرا حمايت كرد‪ ..‬و اينكه قرار است تا دو ماه‬
‫ديگر شاهدخت كوچك برايمان بدهد همه را بي صبرانه در انتظار گذاشته حتي مرا‪ ...‬عمه بودن‬
‫حس زيباست‪..‬‬
‫زيباترين خوشي ممكن در عمرم‪..‬‬
‫خانم حليمه هر ازگاهي برايم زنگ ميزند و جويايي احوالم ميشود اما اين رابطه جز نمايش بيش‬
‫نيست هر دويمان مجبوريم براي نقطه ي مشترك مان ( سبحان) با هم ديگر رويه خوب كنيم‪..‬‬
‫ساره دختريست كه دوست دارم او را در خانواده ي خودمان داشته باشم‪ ..‬بيشتر شبيه خواهرم‬
‫است اما ميخواهم خانم برادرم باشد و اين موضوع را چند بار به عمر ياد آوري كردم‪ ..‬و اينكه‬
‫حرفي نميزد شايد رضايت دارد و قسمت بشود بعد حميد الال عروسي اين هر دو را جشن خواهيم‬
‫گرفت‪..‬‬
‫هر چند از درس هايم به دور مانده بودم ‪ ..‬اما از بركت سبحان توانستم دوباره به همان صنف ادامه‬
‫بدهم و صنف هاي باقي داشته ام را در خالف وقت ادامه بدهم‪..‬‬

‫‪_#‬سرزمين_عشق‪ ..‬جايي كه معشوق مي آيد و ترا به اين كه هستي مبدل ميسازد‪ ،‬و عشق مي آيد‬
‫ترا از اينكه هستي بي خود ميكنه ‪....‬‬
‫قصه_عاشقي_غير ممكن_زاده_ي_از_عشق‬

‫‪_#‬كافر_عشق‬

‫پايان اين افسانه‪ ،‬اينجا نيست ‪ ..‬ختم هر قصه سر آغازيست براي افسانه هاي ديگر‪...‬‬
‫♥‪Behisht_Sediqi‬‬

‫تشکر از همه خواننده های رومان کافر عشق❤‬


‫‪Page: G O L D E N‬‬

‫‪G O L D E N Page‬‬

You might also like