You are on page 1of 338

‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پس خدا كجاست ؟‬


‫نويسنده‪ :‬بـانو آذر‬

‫پس خدا كجاست‪ ،‬كتاب دوم بانو آذر است‪.‬‬


‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫براى دانلود كتاب هاى بيشتر و جديدتر ميتوانيد به صفحات داســتان سرا عضو شويد‪.‬‬
‫براى عضويت به صفحات ما‪ ،‬روى لينك هاى آبى زير كليك كنيد‪.‬‬

‫عضويت در تلگرام‬

‫عضويت در فيسبوك‬

‫عضويت در انستاگرام‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫مقدمه‬

‫‪#‬پس_خدا_کجاست ‪..‬؟‬
‫(زندگی پرشور شش دختر افغان)‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫جهان را با واژهها میتوان تسخير کرد‪...‬‬


‫زشتیهای دنيا را محو کرد ‪...‬‬
‫سرزمين زبان فارسی را بايد فتح کرد‪...‬‬
‫و با واژههای نو به آن رنگ و رو بخشيد‪...‬‬
‫تا جهان زيبارو شود‪....‬‬
‫برای رونمايی از واقعيت های نهان شدهی همنوعانمان به نگاشتن بايد روآورد‪.‬‬
‫زن عاشق خالق واژههای ژرف و بکر است‪!....‬‬
‫زن عاشق ملکهی ادبيات جهان است‪!...‬‬
‫*‬
‫نگاهی گذرا به بازخوردهای داستان قبلی نويسنده‪:‬‬
‫پس از نشر اولين داستانم‪ ،‬عشق آب حيات است در اين آب درآ‪ ،‬بررسی صفحات مجازی و ديدن حداعظم نظرات مثبت در‬
‫مورد آن‪ ،‬انرژی و تجربهی خوبی برايم بود‪.‬‬
‫مطالعه کنندهگان زيباانديش‪ ،‬به دليل درک اولين کار و نگارش نخست‪ ،‬با آن آرام برخورد کردند‪.‬‬
‫من مديون تک تک شما هستم‪.‬‬
‫عدهی از مطالعهگران ميگفتند‪ :‬برای بعضی از قسمت های داستان گريه کردهاند‪ ،‬شبها بی خواب شدهاند و ختم داستان روح‬
‫آنها را درگير کرده است‪.‬‬
‫شنيدن اين نظريات حتی برای خودم باورش سخت بود‪ .‬احساسات و مهر شما برای من نهايت ارزشمند است‪.‬‬
‫من منتقدين زيادی هم داشتم انتقاد همهی آنها برای جبران و بهتر شدنم مفيد بودند‪.‬‬
‫نوشتار قبلی نقطهی آغاز کار و پر از تزلزل برايم بود‬
‫همانند کودکی که تازه راه میافتد‪،‬‬
‫پر از افت و خيز‪،‬‬
‫پر از اشتباه‪،‬‬
‫پر از زمين خوردنها‪،‬‬
‫من آن را تمرين نويسندگی ميدانم‪.‬‬
‫من در داستان قبلی از نوشتهها‪ ،‬روايتها و کتب های ديگران کمک گرفتم چون فکر ميکنم برای شروع هر کاری در ابتدا‬
‫پيروی از کار گذشتگان الزامیست‪.‬‬
‫درست مانند فن آشپزی‪!...‬‬
‫آشپزی را ابتدا از مادرمان می آموزيم‪ ،‬رفتار او را تقليد ميکنيم اما همينکه در پختن وارد شديم‪ ،‬خودمان ميتوانيم غذاهای‬
‫جديد با طعمهای متفاوت خلق کنيم‪.‬‬
‫وقتی نظريات خوانندهگان داستان نخستام را ميخواندم تمام آنها را شخصيت های باسواد و آگاه يافتم و متوجه شدم‪ ،‬فقط‬
‫اندکی از افراد توانستند خود را با آن وفق دهند‪ .‬مهم نيست چقدر نوشتههايم مطالعه کننده دارد‪ ،‬مهم اينست که چی کسانی‬
‫مطالعه کننده هستند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫من هيچ وقت نوشتههايم را رمان نميخوانم چون فکر ميکنم منزلگاه رمان هنوز خيلی دور از من ايستاده است‪.‬‬
‫هر موقع داستانی مينويسم‪ ،‬آنقدر تغيير ميکنم که ديگر منی سابق نميمانم‪.‬‬
‫دنيا را از عينک آرزو نگاه ميکنم‪.‬‬
‫اين يک خيال است‪!...‬‬
‫درونگرايی و هنجارها سکوت را بر من مستولی کرده است‪ .‬شايد تمام روز چند جملهی محدود برای نياز حرف نزنم‪ .‬اما‬
‫چه کسی ميداند تمام سکوتم در نوشتار ميشکند؟‬
‫اگر انسان در مورد چيزهای که ميداند چيزی ننويسد‪ ،‬زندگی او را ميبلعد‪.‬‬
‫*‬
‫معرفی داستان هذا‬
‫اينک داستان جديد حول محور «خدا» ميچرخد و شما در تمام داستان به دنبال پاسخ به اين سوال هستيد‪« !....‬خدا‬
‫کجاست‪....‬؟»‬
‫گاهی انديشيدهايد با وجود اين همه نکبت و شرارت در دنيا؛‬
‫بی عدالتی‪،‬‬
‫زورگويی‪،‬‬
‫فسق‪،‬‬
‫پس خدا کجاست‪......‬؟‬

‫اين سؤال و سوالهای مشابه به اين‪ ،‬پرسشهای هستند که در ذهن دختر اصلی داستان ميگردد‪.‬‬
‫زندگی او مثل کشوری بی سپاه و قانون‪ ،‬پر از بی نظمیست‪.‬‬
‫او در گودال زندگی گير مانده و خدايش را گم کرده است‪.‬‬
‫پروانه در ابتدا يک بمب خشم است‪.‬‬
‫اما چنان شهاب سنگ نيرومند به دنيايش برخورد ميکند که انسان ديگری ميشود‪.‬‬
‫مثل انگور که با فشار شراب ميشود‪،‬‬
‫سندريالی که با شاهزاده ملکه ميشود‪،‬‬
‫و زليخای که با ديدن يوسف جوان ميشود‪....‬‬
‫يک فرد چنان تاثير عميق بر او وارد ميکند که چشمانش باز ميشود‪ .‬او وادارش ميکند تا به درونش نگاه کند و دختری‬
‫آرامتری شود‪.‬‬
‫برای پروانه استادش مثل افسانهی زندهاست که راه ميرود‪....‬‬
‫در اين داستان غيرمعمولیترين شخصيتها‪ ،‬با ظاهر معمولی به رشته تحرير درآمده است‪.‬‬
‫به اميد مطلوب بودن نوشته های که آرزومندم در ذهن شما خانهدار شوند‪....‬‬
‫*‬

‫و زن نيز زيباست‬
‫و زيباتر از او‬
‫جای رد پای اوست‬
‫بر صفحات کاغذ‪...‬‬
‫‪#‬نزارقبانی‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫معرفی شخصيت های داستان‬

‫شخصيت های اول‬

‫‪#‬اميرمحمد”احد”‪:‬‬
‫پسر خانوادهی آبرومند و محافظهکار‪ ،‬ديندار و متصوف است‪ .‬عالوه بر آن از موهبت نطق و خطابه برخوردار بوده و حافظ‬
‫کل قرآن ميباشد‪ .‬گمان ميرفت امام مسجد منطقهی کوچک زندگی شان شود اما او به اين اکتفا نکرد و محقق و استاد دانشگاه‬
‫شد‪.‬‬

‫‪#‬کاوه‪:‬‬
‫پسر درونگرای جذاب اما از يک خانوادهی متشنج و فقير‪ .‬با لياقت وافری که داشت موفق به تحصيل در خارج از کشور‬
‫شد اما پس از برگشت به يک آدم کامال متفاوت؛ سيکوالر‪ ،‬خدا بیباور و مرتد مبدل شده است‪.‬‬

‫‪#‬پروانه‪:‬‬
‫دختری پسر مانندی که دلش نميخواهد پروانه باشد او ميخواهد آرين باشد چون مادرش در کودکی او را لباس پسرانه پوشانده‬
‫و ميخواست او يک پسر باشد‪.‬‬
‫او در کشاکش زندگی خدا را گم کرده است تا اينکه‬
‫ميان دو مرد ديندار و بیدين گير ميماند‪!..‬‬
‫آرين به کدام سمت خواهد رفت؟‬
‫يکباره آرين تصميم ميگيرد پروانه باشد‪!...‬‬
‫اما چرا؟‬
‫شايد عاشق ميشود‪!....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫شخصيت هاى ثانى‬

‫‪#‬دريا‪:‬‬
‫دختری ناکام در عشق! تا حاال دو نامزدش ترکش کردهاند‪ ...‬او نميداند چرا ترکش ميکنند‪ .‬خودش از ظاهر و باطنش راضی‬
‫است اما چه چيزی کم دارد‪...‬؟‬
‫دريا بار سوم عاشق ميشود اما اين مرد با او خواهد ماند؟‬

‫‪#‬عاکف‪:‬‬
‫مليونری که طفوليتش پر از رنج فقر بوده اما چطور به پول رسيده؟ تا حاال دو تا زن هايش را طالق داده و هر دوی‬
‫مطلقههايش ميگويند او مريضی ساديزم (دگر آزاری جنسی) دارد و آنها را اذيت کرده است‪ .‬به باور آنها عاکف يک روانی‬
‫وحشی است‪ .‬اما عاکف اينبار به دريا دل ميبندد ‪ .‬آيا او را هم اذيت خواهد کرد؟‬

‫‪#‬نيل ‪:‬‬
‫دختری خوشسيما ولی چاق که اصال از بدنش راضی نيست او هميشه به پسرهای الغر متمايل ميشود اما آنها به او توجه‬
‫نميکنند‪ .‬او خيلی نااميد است‪.‬‬

‫‪#‬آليا‪ :‬دختر دهاتی و سادهدلی که پس از يک شکست بزرگ عاطفی درگير عشق ناجیاش ميشود او سال هاست منتظر‬
‫عشقش مانده و اميدوار است با اتمام تحصيل با او ازدواج کند‪.‬‬

‫‪#‬بهرام‪:‬‬
‫پسری تنومند و تنها‪ ،‬در مالقات اول بیاحساس ترين مرد دنيا به نظر ميرسد اما يکباره پس از ديدن عکس دوست دختر‬
‫رفيقش آنا ً به او دل ميبندد‪.‬‬

‫‪#‬آهورا‪:‬‬
‫دختری مسکوت و نهايت ضعيف و ظريف‪ .‬او در دنيای مجازی با پسری آشنا ميشود‪ ،‬وقتی آهورا پس از اصرار آن پسر‬
‫به مالقات او ميرود مرد ديگری را بر سر قرار ميبيند‪.‬‬

‫‪#‬حليمه‪:‬‬
‫دختری فقير با زيبايی خيرهکننده‪...‬‬
‫فقر او را به بيراهه کشانده است‪.‬‬
‫ولی فقر تنها علت نيست‪ .‬فريب خوردن انسان در حين زمانی که دايرهی عشق او را در برگرفته باشد هر آدمی را به بيراهه‬
‫ميکشاند‪ .‬سرنوشت حليمه با اين بيراهگی به کجا خواهد رسيد؟‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫سبک نوشتاری داستان‬

‫اين داستان با لفظ سوم شخص از زبان راوی (نويسنده داستان) روايت ميشود تا خوانندهها درک بهتری از وضعيت و حاالت‬
‫تمام شخصيتها به گونهی جدا از هم‪ ،‬پيدا کنند‪ .‬شخصيتها و قسمت اعظم حوادث اين داستان واقعی است که در پايان به‬
‫آنها اشاره ميشود‪.‬‬
‫“پس خدا کجاست؟” معنی تازه از عشق را به تحرير درآورده است‪ ،‬با من همراه شويد تا باهم اين عشق متفاوت را زندگی‬
‫کنيم‪!...‬‬

‫پ‪.‬ن‪ :‬کاپی و استفادهی سوء از نوشتههای اين داستان نقض وجدان و شرافت خودمان است‪.‬‬
‫من تنها دو داستان نوشتهام‪ .‬پس در قبال داستانهای ديگری که اسم من روی شان گذاشته شده‪ ،‬مسووليتی ندارم!‬
‫با تقديم بهترين آرزوها‬
‫‪#‬آذر‬

‫_برای شروع داستان هيجان داريد؟‬


‫_کدام شخصيت کنجکاو تان کرد‪....‬؟‬
‫‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬
‫‪#‬قسمت_اول‬

‫وقتی خدا نباشد‪ ،‬دنيا‪ ،‬بدترين جا برای زيستن و محقر ترين مکان برای ادامه است‪.‬‬
‫دنيا بايد خدايی داشته باشد‪ ،‬که اين شرارتها و نابههنجاریها بی وجود خدا قابل تحمل نيست‪.‬‬
‫و اين زهرهای سياه و زرد رنگ دنيا‪ ،‬بی پادزهر آن قابل هضم نيست‪.‬‬
‫در دنيا بايد خدايی باشد‪ ،‬که اگر نباشد‪ ،‬بهار و زمستان و اين پاييز و زمستان چه شکوهی خواهد داشت‪....‬؟‬
‫که اگر نباشد‪ ،‬ريزش بارانها و اهتزاز برگ های درختان‪ ،‬کوههای بلند قامت و آسمان بی ستون‪ ،‬بی صاحب ميمانند‪.‬‬
‫اگر خدايی نباشد‪!...‬‬
‫چطور اين دنيا را طاقت مياوری؟‬
‫چگونه ميخوابی؟‬
‫چگونه بيدار ميشوی ؟ بی خدا؟‬
‫دنيا بايد خدايی داشته باشد‪ ،‬که دنيای بی خدا‪ ،‬بوی تنهايیاش مغز را متالشی ميکند‪.‬‬
‫دنيای بی خدا مثل بدنی است که قلب ندارد‪!....‬‬

‫اين ها جمالتی بودند که در يکی از روزهای بارانی پاييز‪ ،‬در حاليکه برگ های زرد و نارنجی رقصکنان روی زمين می‬
‫افتادند و با چشمان جنگلی سبز رنگ «پروانه» از پشت شيشهی يک کافه منظره ميشدند‪ ،‬در ذهنش رفت و آمد ميکرد‪.‬‬
‫پروانه*(برای شناخت اين شخصيت‪ ،‬به مقدمهی داستان رجوع کنيد) با دقت خيره به برگ زردی شده بود که با سماجت‬
‫شاخه درخت تنومند بلوطی را چسبيده بود‪ .‬آن برگ با باد پاييزی در نبرد بود و دلش نميخواست بيفتد اما پس از لحظهی‬
‫کوتاه با شدت باد از درخت جدا شده و روی زمين افتاد‪.‬‬
‫دل پروانه از ديدن اين صحنه گرفت‪ .‬فکر کرد شايد برگ به درخت عادت کرده بود و اين جدايی خيلی دردناک باشد‪ .‬اما‬
‫آن رها کردنها بودند که در آن روز جمعه‪ ،‬جادههای شهر نو کابل را زيبا کرده بود‪.‬‬
‫بعضی رها کردنها چه زيباست اما به همان اندازه دشوار و سخت است ‪!.....‬‬
‫چيزهای هم بود که پروانه دلش نمی خواست از آنها جدا شود‪ .‬هر چند که ميدانست با رها کردنشان زندگیاش زيباتر ميشود‪.‬‬
‫او از پشت همان پنجره بسيار آرام و رفتارش کنترل شده به نظر ميرسيد‪ .‬رنگ لب نزده بود و چهرهاش آرايش نداشت‪،‬‬
‫موهايش را الی کالهی پنهان کرده بود‪ ،‬مابقی لباسهايش شبيه پسران ا ّما صورتش کامالً دخترانه و به شيو ٔه خاص خودش‬
‫زيبا بود‪ .‬اين دختر از آن آدمهايی بود که هرچه بيشتر زندگی میکنند‪ ،‬قویتر و محکمتر میشوند و جوهرشان را بهتر نشان‬
‫ميدهند‪.‬‬
‫ثانيهی بعد نگاهش را از شيشهی کافه گرفت و به هاتچاکليتش در روی ميز خيره شد‪ .‬حرارت از آن بلند ميشد و بوی‬
‫خوشش را به مشام او ميرساند‪ .‬کافه باز هم بيروبار بود و همهی ميزهايش پر از مشتری شده بود‪.‬‬
‫پروانه نگاهی به ميز مقابلش کرد‪ .‬ميزی که يکسال قبل هم در چنين روزی به آن خيره شده بود‪.‬‬
‫اما حاال در همان ميز يک پسر و دختر جوان رو در روی هم نشسته بودند و طوری به هم نگاه ميکردند که گويا جای‬
‫زبانشان با چشمهای يکديگر حرف ميزنند‪!...‬‬
‫پروانه محو تصوير که آن زوج خلق کرده بودند شده بود‪.‬‬
‫دقيقه ی بعد پسر همچنان که هنوز غرق چشمان دختر بود‪ ،‬دست های او را در دستانش گرفت‪ .‬معلوم بود که چشمانشان‬
‫ناگفتههای درونشان را افشا کرده اند‪.‬‬
‫آن دختر و پسر‪ ،‬در آن روز پاييزی‪ ،‬در چشمان همديگر‪ ،‬عشق را پيدا کرده بودند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اما ديری نگذشت که پسر به گارسون چيزی گفت و بعد گارسون به دستور او تختههای را پيش رويشان کشيد و آن ميز از‬
‫ديدهگان پروانه پنهان شد‪.‬‬
‫پروانه با ديدن پارتيشن مقابل آن زوج جوان پوزخندی زد و زير لب گفت‪« :‬ديگر نتوانستند تحمل کنند بی ادبها! معلوم‬
‫است حوادثی در پشت آن چوبها اتفاق می افتد‪».‬‬
‫همچنان به آن تختهها خيره مانده‪ ،‬يادش از يک سال قبل آمد‪...‬‬
‫يکسال پيش‪ ،‬همهچيز متفاوت بود‪.‬‬
‫و حاال که به عقب نگاه میکرد‪ ،‬میفهميد که يک سال میتواند خيلی کارها را با يک آدم بکند‪.‬‬

‫_يکسال قبل‬
‫_کافه آذر‬
‫_گردهمايی دوستانه‬
‫درست يکسال قبل در همين روز پروانه با دوستانش‬
‫آليا‪،‬دريا‪ ،‬نيل و آهورا *(برای شناخت اين شخصيتها‪ ،‬به مقدمهی داستان رجوع کنيد‪ ).‬به همين کافه و به همين ميز آمده‬
‫بود‪.‬‬
‫پروانه اين ميز را دوست داشت چون کنار شيشهی پنجره کافه بود و از آن ميتوانست عبور و مرور مردم را نظارهگر شده‬
‫و به اهتزاز برگهای آن درخت غرق شود‪.‬‬
‫اما آن روز قبل از رسيدن پروانه و دوستانش ميزش را آدمی ديگر اشغال کرده بود‪.‬‬
‫هرچند که با داد و بيداد پروانه و دوستانش آن پسر تسليم شده و ميز را ترک کرده بود اما در ميز مقابل آنها نشسته و همچنان‬
‫به پروانه خيره مانده بود‪.‬‬
‫پروانه اهميتی نداده و با دوستانش سرگرم گفت و شنود شده بود‪.‬‬
‫گارسون گيالس قهوههای آنها را با يک کتاب مقابل شان گذاشته بود‪.‬‬
‫نيل مردمک چشمانش را باال گرفته و بد به سوی گارسون نگاه کرده بود‪« :‬چند بار برايت بگوييم که ما عالقه به مطالعه‬
‫نداريم؟ ما درس های دانشگاه را به زور ميخوانيم باز آن وقت تو کتاب اضافی به ما مياوری؟ از هر چه کتاب است متنفرم!»‬
‫گارسون چشمانش را پايين انداخته و با ماليمت گفت‪« :‬کتاب های جديد آورديم خواستم يکبار امتحان کنيد شايد خوشتان‬
‫بيايد‪»!...‬‬
‫ً‬
‫دريا‪« :‬ابدا‪»!..‬‬
‫آليا‪« :‬عادت عادت است تغيير نميکند‪».‬‬
‫آهورا خاموش بود و اما پروانه به کتاب مقابلش خيره شده بود‪.‬‬
‫يک کتاب آبی رنگ با تصوير دريا که امواجش پيانوی را در آغوش ميکشيد‪.‬‬
‫رويش نوشته بود‪« :‬عشق آب حيات است درين آب درآ»‬
‫نه که خواسته باشد وارد عشق شود اما دلش ميخواست خود را به آن آب بزند‪.‬‬
‫برود‪ ،‬شنا کند‪ ،‬دور شود‪ ،‬در اخير غرق شود‪!...‬‬
‫گارسون که با مخالفت دختران مواجه شده بود کتابها را دوباره از مقابل شان برداشت اما همينکه ميخواست کتاب مقابل‬
‫پروانه را بردارد‬
‫با مخالفتش مواجه شد‪.‬‬
‫‪« :-‬اين را نبر‪».‬‬
‫نيل با حالت بهت زده پرسيد‪« :‬آرين؟ (دوستانش او را به اسم پسرانهاش صدا ميزدند چون خودش اينطور ميخواست‪ ).‬اينجا‬
‫آمديم که کمی قصه کنيم نه که تو وقتت را با يک کتاب بگذرانی»‬
‫پروانه با سکوت به نيل فهمانده بود که بايد سوالی نپرسد و نيل خاموش مانده بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫در تمام مدتی که دوستان پروانه سرگرم نوشيدن قهوه و شوخی و مسخره کردن ديگران بودند‪ ،‬او کتاب مقابلش را مطالعه‬
‫کرده بود‪.‬‬
‫اما حتی نتوانسته بود يک چهارم آن را بخواند‪...‬‬
‫چون هر پاراگراف کتاب را دوبار ميخواند‪ .‬انگار نميتوانست کلماتش را در يکبار خواندن درک کند‪ .‬او ميخواند و تکرار‬
‫ميکرد‪ .‬گاهی هم به نقطهی نامعلومی خيره ميشد و در افکار موهوم شناور ميگشت‪ ...‬دوستانش به او متعجبانه نگاه ميکردند‬
‫اما جرات نميکردند دليلش را بپرسند‪ .‬پروانه پس از دقايقی تفکر دوباره سرش را در آن کتاب فرو ميکرد‪.‬‬
‫واژه های احساسی کتاب مغزش را در بر گرفته بود و او را از حس تنهايی و اشتياق به عشقی رمانتيکی که هنوز به آن‬
‫نرسيده بود ماالمال کرده بود‪.‬‬
‫دو ساعت گذشته بود و همچنان اين مطالعه ادامه داشت‪....‬‬
‫وقتی آفتاب در حال غروب شد باالخره دريا گفت‪« :‬دخترها نزديک غروب است بايد برگرديم دير ميشود شما را نميدانم ولی‬
‫من تا خيرخانه بايد پنج‪/‬شش موتر بگيرم ديرم ميشود»‬
‫همه حرفش را تاييد کردند و پروانه هم الی کتاب را بست اما آن را در آغوشش گرفت‪ .‬انگار نميخواست روی ميز رهايش‬
‫کند‪.‬‬
‫گارسون صورت حساب آنها روی ميز گذاشت و منتظر پول ماند‪ .‬پروانه کتاب را برايش نشان داده گفت‪« :‬من اين را با‬
‫خود ميبرم‪».‬‬
‫گارسون لبهايش را جمع کرده و با خجالت گفت‪« :‬معذرت ميخواهم! اما اين کتابها فقط برای مطالعه مشتریها است‬
‫نميتوانيد ببريدش‪».‬‬
‫پروانه با لحن محکم گفت‪« :‬پولش را ميپردازم!»‬
‫اما گارسون با سرافکندگی در پاسخ به واکنش او چنين گفت‪« :‬متاسفم! همچين چيزی ممکن نيست‪».‬‬
‫در تمام آن مدت پسر ميز مقابل همچنان به پروانه خيره بود و مشاجرهاش را نگاه ميکرد‪.‬‬
‫نيل پوزخندی زد و به گارسون گفت‪« :‬مگر تو نمی فهمی که آرين قلبش را الی اين کتاب جا گذاشته است؟ چطور بی قلب‬
‫به خانه برود؟»‬
‫و همه خنديدند‪.‬‬
‫گارسون هم خنديد اما باز هم گفت‪« :‬معذرت مرا بپذيريد اما ممکن نيست‪».‬‬
‫پروانه ميخواست واکنش نشان بدهد اما به يادش آمد که هميشه هر چه دوست داشت برايش نمانده بود و هر آنچه به آن دل‬
‫بسته بود از دست داده بود پس اين را هم رويش گذاشت‪!....‬‬
‫کتاب را محکم روی ميز گذاشت و از کافه بيرون شد‪ .‬دوستانش همچنان او را دنبال کردند‪.‬‬
‫در هنگام بيرون شدن پروانه به دوستانش گفت‪« :‬خودم همهی تان را ميرسانم!»‬
‫و با تشويق دوستانش مقابل شده بود‪.‬‬
‫برای يک زندگی ايده آل‪ ،‬دوستان صميمی ضروری اند‪ .‬به عالوه اگر دوستان با طبع و و روح انسان موافق باشند‪ ،‬ديگر‬
‫تنهايی رویمان چندان تاثيری ندارد‪...‬‬
‫پروانه و دوستانش به سمت موتر پارک شدهاش در حرکت شدند‪ .‬خودش پشت فرمان‪ ،‬نيل کنارش (چون چاق بود و در پشت‬
‫سر اجازهاش نميدادند) آليا و آهورا و دريا در عقب نشستند‪.‬‬
‫نيل با قيافهی گرفته گفت‪ « :‬يکی از مزيتهای چاقیام همين است که در جلو مينشينم نه مثل شما در عقب‪ ».‬گويی ميخواست‬
‫خودش را به نحوی قناعت دهد‪ .‬بعد رو به پروانه که ميخواست موتر را روشن کند گفت‪« :‬خيلی بی معرفتی! ديگر چيوقت‬
‫ميخواهی به ما هم رانندگی ياد بدهی؟ مثال دوست صميمی ما کورس آموزش رانندگی دارد ‪»!..‬‬
‫پروانه بی آنکه نگاهش کند همانطور که آيينهی عقب موترش را مقابل صورتش تنظيم ميکرد با بی تفاوتی گفت‪« :‬هر کدام‬
‫تان سه سه هزار جور کنيد بعد! اگر قرار باشد به هر کس رايگان آموزش بدهم پس کورسام سقوط ميکند‪».‬‬
‫صدای دريا از پشت سر بلند شد‪« :‬خجالت بکش! ما هر کسيم؟»‬
‫پروانه پاسخ داد‪« :‬بلی !»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫قيافهی همهی دوستانش پر از اخم شد‪.‬‬


‫پروانه به مجرد اينکه ميخواست حرکت کند‪ ،‬گارسون با يک جعبهی خوشرنگ پيش موترش رسيد و به او لبخند زد‪.‬‬
‫پروانه با حالت تعجب شيشهی موتر را پايين کشيد و گفت‪« :‬چه خبر است؟»‬
‫‪« :-‬برای شما هديه است!» و بسته را مقابلش گرفت‪ .‬تعجب در چشمان دوستان پروانه‪ ،‬نسبت به خودش بيشتر قابل ديد بود‪.‬‬
‫وقتی جعبه را گرفته باز کرد داخلش پر از کاکاو بود‪ .‬پروانه آرام کاکاوها را به اين طرف و آن طرف پخش کرد و از الی‬
‫آن‪ ،‬کتابی را که نتوانسته بود با خودش بياورد‪ ،‬هويدا شد‪.‬‬
‫چشمان دوستانش از حدقه بيرون شدند و همزمان پرسيدند‪« :‬کار کيست؟»‬
‫آهنگ صدايشان آنقدر با هم موزون شده بود که خودشان را به خنده انداخت‪.‬‬
‫اما پروانه هنوز مات کتاب مانده بود‪.‬‬
‫گارسون با لبخند گفت‪« :‬پسر ميز مقابل شما!»‬
‫دوستان پروانه مجددا با يک صدا‪« :‬همانی که از ميز خود بيرونش کرديم؟»‬
‫گارسون با خندهی بيشتر‪« :‬بلی! سه برابر قيمت کتاب را پرداخت کردند و برای اين دخترخانم فرستادند‪».‬‬
‫دوستان پروانه باز هم با يک صدا‪« :‬اووووووووه‪»!..‬‬
‫پروانه آرام کتاب را باز کرد‪ .‬در حاشيهی از صفحهی کتاب که خواندنش را همان جا متوقف کرده بود‪ ،‬خط زيبای توجهاش‬
‫را جلب کرد‪« :‬اگر کنجکاوم شدی با من تماس بگير!» و يک شماره تماس در پايين جمله‪.‬‬
‫ناخودآگاه لبخندی به چهرهی پروانه وصل شده بود‪ .‬لبخندی دخترانهی که نه تنها برای دوستانش بل برای خودش هم تازگی‬
‫داشت‪.‬‬
‫فورا به دروازهی کافه نگاه کرده بود و قامت بلند آن پسر را در چهارچوب آن در حالی ديد که دستانش را بغل کرده و هنوز‬
‫هم با چشمان سياه نافذش به پروانه نگاه ميکرد‪.‬‬
‫هميشه يکی است که نامحسوس به ما نگاه کرده‪ ،‬ولی ما حساش نکردهايم‪ .‬مگر اينکه آن فرد مثل آذرخش بر آسمان نمايان‬
‫شود و بر زندگی ما ببارد‪.‬‬
‫***‬

‫پ‪.‬ن‪:‬‬
‫_ذکر کتاب عشق آب حيات است درين آب درآ برای شناخت مطالعهگران از اثر قبلی نويسنده است‪ .‬لذا آن را فن ادبی فرض‬
‫کرده نقطهی قوت بدانيد‪.‬‬
‫_کافه آذر يک مکان تخيلیست!‬

‫_اگر جای پروانه بوديد‪ ،‬برای کار آن پسر چه واکنشی نشان ميداديد؟‬
‫‪#‬آذر‬
‫‪.‬‬

‫قسمت دوم‪:‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده‪ :‬آذر‬

‫_پروانه‬
‫_کافه آذر‬
‫پروانه در حالی به خودش آمد که هنوز لبخند بر لبش بود‪ .‬ياد سال گذشته او را مسحور کرده بود اما با محو شدن خياالتش‬
‫متوجه شد که نه پارتيشن مقابلش وجود دارد و نه هم آن زوج جوان‪.‬‬
‫پس کی رفته بودند؟‬
‫کجا رفته باشند؟‬
‫اما روی خودش قهر شده گفت‪« :‬به تو چه؟»‬
‫تا رويش را برگرداند همان چشمان سياه نافذ سال قبل را مقابلش ديد‪.‬‬
‫با همان پرستيژ و ابهت مداومش محکم در چوکی مقابل پروانه نشست‪.‬‬
‫موهايش را که روی پيشانی ريخته بودند را با دستانش منظم کرد ولب هايش را با زبان تر کرد‪.‬‬
‫‪« :-‬مرا ببخش آرين! کمی دير شد‪».‬‬
‫‪« :+‬خواهش ميکنم ولی اصال انتظار را دوست ندارم کاوه جان!»‬
‫کاوه*(برای شناخت اين شخصيت‪ ،‬به مقدمهی داستان رجوع کنيد) نفس عميق کشيد تا خستگیاش کم شود‪.‬‬
‫‪« :-‬بعد اسم من (جان) نگو! دلم ميريزد‪».‬‬
‫پروانه لحظهی به او نگاهی معناداری کرده گفت‪« :‬چشم کاوه جان!»‬
‫کاوه چشمانش را بست‪ .‬ميدانست که در مقابل ضديت پروانه ناتوان است‪.‬‬
‫پس بحث را عوض کرد‪:‬‬
‫‪« :-‬تو سفارش خود را دادی بی حضور من؟»‬
‫‪« :+‬بلی! خيلی منتظرت ماندم خسته شدم!»‬
‫‪« :-‬مشکلی نيست!»‬
‫بعد همان گارسون يک سال قبل را صدا زده و با اشاره چيزهای برايش فهماند که پروانه درک نکرد‪.‬‬
‫کاوه و پروانه مدتی با هم صحبت کردند و دقايقی هم به برگهای افتاده روی زمين خيره شدند‪.‬‬
‫در همين اثنا گارسون کيک دست داشتهاش را در حاليکه جرقهی روی آن روشن بود و آتشهايش به هر سمت پراکنده ميشد‬
‫مقابل پروانه آورد‪.‬‬
‫پروانه با ديدن کيک تعجب کرده و دو دستش را در دهان گذاشت‪.‬‬
‫کاوه با لبخند بلند شد و کيک را از دست گارسون گرفته به پروانه گفت‪« :‬سالگرد آشنايیمان مبارک کبوتر!»‬
‫پروانه با صدای نازکی که کمتر ازش استفاده ميکرد گفت‪« :‬تو به يادت بود؟»‬
‫‪« :-‬تاريخ مهمی است‪ .‬چطور فراموش کنم؟»‬

‫آن روز کاوه و پروانه سالگرد آشنايی شان را در حالی تجليل ميکردند که هنوز نميدانستند برای رابطهی شان چه اسمی‬
‫بگذارند‪.‬‬
‫آنها در حالهی از ابهام همديگر را دوست داشتند‪ .‬حتی خودشان قادر به درک و تحليل حس همديگر نبودند‪.‬‬
‫وقتی يکسال قبل پروانه با کلی کلنجار و تفکر به کاوه تماس گرفت و پس از چندين مالقات‪ ،‬کاوه در حاليکه ميدانست پروانه‬
‫دوست ندارد مثل يک دختر باشد و ظاهر و پوششاش کامال شبيه پسران است برايش گفته بود‪« :‬من تو را درک ميکنم آرين!‬
‫ميدانم که همهی دخترها در اين کشور يک روزی آرزو ميکنند کاش پسر بودند اما بدان که دنيای پسرها آنقدر هم که دختران‬
‫فکر ميکنند جذاب و کامل نيست‪!...‬‬
‫قبول ميکنم که تو آرين باشی اما با اين حال باز هم کنار من بمان‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آدم ها از تنهايی هايشان به هم پناه ميبرند‪...‬‬


‫برای رهايی از دردها به يکديگر متوسل ميشوند‪....‬‬
‫کاوه هم دنبال آدمی بود تا از تنهايیاش فرار کند‪.‬‬

‫او گفته بود ‪« :‬ذهن و زندگی من خيلی بی نظم و درگير است‪ .‬ازت ميخواهم آرامش من باشی‪.‬‬
‫من از دار دنيا فقط يک نفر را ميخواهم‪ ،‬اگر ديوانه باشد بهتر است‪.‬‬
‫يک نفر را ميخواهم که بشود با او ديوانه بود و خنديد‪ ،‬که به روياهايم گوش دهد‪ ،‬حرف دلم را بفهمد و چشمانم را بخواند‪.‬‬
‫يک نفر که بشود باهم برويم و کوچههای افسردهی شهر را با صدای ترانههايمان بيدار کنيم‪ .‬يک نفر را ميخواهم که بشود‬
‫با او تا آخر دنيا رفت‪.‬‬
‫بعد با نااميدی اضافه کرده بود‪« :‬ديگر خيلی وقت است که خدا به فکر بندههايش نيست! آدميزاد مجبورند با يکی به آرامش‬
‫برسند ور نه اين زندگی را نميشود هضم کرد‪».‬‬
‫بی خبر از آنکه از يک طوفان آرامش ميخواست‪.‬‬
‫مگر ميشود دو طوفان از برخورد همديگر به آرامش برسند؟ شايد هم از برخورد شان اينبار سونامی خلق شود‪.‬‬
‫هميشه وقتی نميتوانيم با تنهايیمان کنار بياييم‪ ،‬از ديگری برای فرار از انزوا استفاده ميکنيم‪.‬‬

‫پروانه به صورت کاوه نگاه کرد‪:‬‬


‫عجيب بود اما از نگاه او بدش نيامد‪.‬‬
‫نگاهش وحشی و هوسناک نبود‪!...‬‬
‫نگاهش شوم و وقيح هم نبود‪!...‬‬
‫و نه هم چيزی شبيه عشق در آن بود‪!....‬‬
‫نگاه کاوه اصال هيچ حسی نداشت‪!....‬‬
‫در اين يکسال هم هر وقت کاوه به شوخی از پروانه ميپرسيد‪« :‬ما چکارهی هم ميشويم؟»‬
‫پروانه با شناختی که از کاوه پيدا کرده بود ميگفت‪« :‬دوست‪ !....‬و يا هم چيزی فراتر از آن‪»!...‬‬
‫زندگی کاوه و پروانه با اين جمله گره خورده بود‪.‬‬
‫کاوه به اين جواب قناعت ميکرد‪ .‬حقيقتا هم که اينگونه بود‪.‬‬
‫رابطهی آنها نه به دوستی ساده شبيه بود و نه هم عشق! حس شان در بين اين دو کلمه گير کرده بود‪.‬‬
‫درک آنها برای مفهوم دقيق عشق کوتاه قد بود‪.‬‬
‫آنها به جای کنترول عشق‪ ،‬مغلوب درک مفهوم عشق شده بودند‪.‬‬
‫آنها ابعاد و پيچيدگیهای عشق را درک نميکردند‬
‫اما نميدانستند روزی عشق چنان بر آنها ميتابد که ديگر قادر نيستند حرارت آن را بسنجند‪.‬‬
‫اما حدس نميزدند که روزی عشقشان نه بر يکديگر که به جهت مخالفشان سوق پيدا خواهد کرد‪.‬‬
‫آنها هيچ وعدهی در آينده برای هم نداده بودند برای همين آيندهی هر دو مبهم و مغلق بود‪.‬‬
‫اما هر دو مطابق سليقه و عاليق يکديگر شده بودند‪،‬‬
‫در تمام آن يکسال باهم فيلم ديده بودند‪ ،‬غذای دست پخت هم را خورده بودند‪ ،‬با هم ورزش و دوش کرده بودند‪ ،‬کتاب خوانده‬
‫بودند‪ ،‬لباسهای ساده ولی جورهيی خريده بودند‪ ،‬با هم عکس گرفته بودند‪ ،‬زير باران قدم زده بودند‪ ،‬باهم ترانه سرايی کرده‬
‫بودند‪ ،‬همدم همديگر شده بودند‪ ،‬کنار هم پيشرفت کرده بودند‪.‬‬
‫چون ميدانستند چهرهی بد زندگی با افراد تنها سر سازگاری ندارد‪.‬‬
‫آنقدر به آن کافه رفت و آمد کرده بودند که تمامی کارمندان آن چهرهیشان را به ياد داشتند‪.‬‬
‫تمامی کوچههای شهر نو کابل به قدم هايشان خو کرده بودند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫بعضی از کوچهها و کافهها آنقدر خاطراتمان را با خود دارند که در هيچ کتاب رمانی جا داده نميشود‪...‬‬

‫آن روز هم پس از تجليل سالگرد آشنايیشان دست همديگر را گرفته در کوچههای شهر به قدم زدن پرداختند‪.‬‬
‫غروب؛ نمايی زيبای به شهر بخشيده بود و سردی هوا بيشتر ميشد‪ .‬دست چپ پروانه که الی دست کاوه گم شده بود کامال‬
‫گرم بود‪ ،‬اما دست راستش از فرط سرما سرخ شده بود‪.‬‬
‫پروانه و کاوه کيلومترها پيادهروی کردند و در اين ميان بیوقفه با هم صحبت ميکردند و ميخنديدند‪ .‬آفتاب کامال محو شده و‬
‫آسمان تاريک شد‪ .‬اما برای هر دو مهم نبود‪!....‬‬
‫هر دو در يک کشتی سوار بودند‪ ....‬اينکه کسی در خانه منتظر هيچ کدام شان نبود‪.‬‬
‫چه نياز داريم قبل از غروب به خانههایمان برگرديم وقتی ميدانيم کسی آنجا منتظرمان نيست؟‬

‫در يکی از کوچههای خلوت که ديگر حاال کامال تاريک شده بود پروانه و کاوه پس از تمام شدن صحبت هايشان مسکوت و‬
‫مبهوت هنوز قدم ميزدند‪.‬‬
‫ديگر هيچ صدايی نبود جز صدای قدمهايشان روی برگهای خشک و زرد پاييزی‪...‬‬
‫پروانه پس از دقايقی طوالنی اين سکوت را شکست‪ .‬او در حاليکه صدايش را موزون ميکرد شروع کرد به خواندن ترانهی‬
‫دلخواهش‪.....‬‬

‫«سرد و سکوت و سخت‪ ،‬اينجا رسيدهيی‪....‬‬


‫از زندگی خود چيزی نديدهيی‪.....‬‬
‫از ترس مردم و از حرف اين و آن ‪،‬‬
‫صد سيم خاردار‪ ،‬دورت کشيدهيی‪.....‬‬
‫اين راه چاره نيست‪ ،‬فکر دوباره کن!‬
‫هنجار‪ ،‬بشکن و افسار‪ ،‬پاره کن‪»......‬‬
‫به اينجا که رسيد کاوه با صدای پُر و مردانهی خود ترانه را ادامه داد‪:‬‬
‫«من با تو ام بيا‪ ،‬با من قدم بزن‪!...‬‬
‫دنيای ديگری‪ ،‬با من رقم بزن‪!....‬‬
‫با من بيرون بزن‪ ،‬تا زندگی کنيم‪!.....‬‬
‫شب بين کوچهها خوانندهگی کنيم‪»......‬‬
‫پروانه غرق سنگينی صدای کاوه شده بود و با اين حال دوباره ادامه داد‪:‬‬
‫«ديوانهام بيا‪ ،‬ديوانه شو تو هم‪....‬‬
‫ديوانه باشيم و ديوانگی کنيم‪»!....‬‬
‫کاوه‪« :‬عاشق شو بی دليل‪ ،‬بی حد و خط و مرز‪!...‬‬
‫بشکن سکوت را ‪ ،‬از مردها نترس‪!...‬‬
‫در عشق مرگ نيست‪ ،‬در عشق رنج نيست‪ ...‬در دنيای من جنگ و تفنگ نيست‪!...‬‬
‫پروانه‪« :‬من با تو ام بيا‪ ،‬با من قدم بزن‪!...‬‬
‫دنيای ديگری‪ ،‬با من رقم بزن‪» !....‬‬
‫کاوه‪« :‬با من بيرون بزن‪ ،‬تا زندگی کنيم‪!.....‬‬
‫شب بين کوچهها خوانندهگی کنيم‪» »......‬‬
‫پروانه‪« :‬ديوانهام بيا‪ ،‬ديوانه شو تو هم‪»....‬‬
‫بعد هر دو با يک صدا در حاليکه فريکوينسی صدای پروانه در امواج صدای کاوه مثل نجوا معلوم ميشد‪ ،‬ادامه دادند؛ «ديوانه‬
‫باشيم و ديوانگی کنيم‪(*»!....‬ترانه‪ :‬شکيب مصدق)‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اين سبک زندگی انتخاب خودشان بود‪.‬‬


‫که بی هيچ ترسی از قضاوت شدن رفيق هم بمانند‬
‫و بی آنکه نگران نگاههای پرسش وار و هيز اطرافيان شان باشند‪ ،‬در سردترين روزها دست همديگر را گرفته با هم قدم‬
‫بزنند‪.‬‬
‫*‬
‫ساعت نه شب بود که پروانه به خانهاش برگشت‪.‬‬
‫خانهی پروانه اصال به ظاهرش نمی آمد‪.‬‬
‫هر کس پروانه را ميديد فکر ميکرد به لحاظ مالی از يک خانوادهی متوسط رو به پايين باشد اما اينطور نبود‪ .‬همهی اعضای‬
‫خانوادهی پروانه زندگی پر زرق و برقی داشتند‪ ،‬جز خود پروانه‪....‬‬
‫او زندگی و ظاهر ساده اما پسرانهی داشت‪.‬‬
‫او هر چه داشت از خودش بود‪:‬‬
‫موترش‪،‬‬
‫لباس هايش‪،‬‬
‫کفش هايش‪،‬‬
‫خرج تحصيلش‪،‬‬
‫جيب خرجی هايش‪،‬‬
‫حتی غم و اندوه و غصه هايش‪....‬‬
‫صرف در خانهی پدرش زندگی ميکرد آن هم به دليل اينکه دختر بود و نميتوانست مستقل باشد‪!...‬‬
‫خانه تاريک بود مثل هميشه همه سر وقت خوابيده بودند‪ .‬اما پروانه شب ها تا نيم شب بيدار ميماند‪ .‬چيزهای در زندگيش‬
‫وجود داشت که او را بی خواب کرده بودند‪.‬‬
‫پروانه کليد انداخت و وارد صالون خانه شد‪ .‬پاورچين پاورچين قدم ميگذاشت تا کسی بيدار نشود‪ .‬از زينهها باال رفت و به‬
‫دروازهی اتاق خودش رسيد‪ .‬اما تا ميخواست دستگيره ی در را بگيرد صدايی او را در جايش ميخکوب کرد‪« :‬تا اين وقت‬
‫شب کجا بودی؟»‬
‫پروانه رويش را به سمت صدا برگرداند‪.‬‬
‫مردی را ديد که ازش متنفر بود‪.‬‬
‫بدن و صورت آن مرد در حالهی از نور ماه که از پنجره اتاق ميتابيد اندکی روشن شده بود‪.‬‬
‫او با دستانی در جيب منتظر جواب پروانه بود‪ .‬اما پروانه در حاليکه نفس های پرنفرتی ميکشيد‪ ،‬همچنان در کمال سکوت‬
‫به آن مرد نگاه ميکرد‪!...‬‬

‫_به نظر شما آن مرد کيست‪..‬؟‬


‫_برای يک لحظه اگر ارزشها را کنار بگذاريد‪ ،‬به باور شما انسان به دوستی خالف جنسيتش نياز دارد؟‬
‫پ‪.‬ن‪:‬‬
‫_(دوست‪ ...‬و يا هم چيزی فراتر از آن) اين رابطه واقعی است‪.‬‬
‫_کاوه حقيقتا با کلمه «جان» حساسيت داشت‪.‬‬
‫‪#‬آذر‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_سوم‬

‫_پروانه‬
‫_خانهی پدریاش‬
‫نزديک ترين مرد برای يک دختر کيست؟‬
‫ممکن است قهرمان يک دختر‪ ،‬به منفور ترين آدم زندگيش مبدل شود‪....‬؟‬
‫ممکن است پدر يک دختر‪ ،‬مسبب مرگ مادرش باشد‪....‬؟‬
‫پروانه آن شب در تاريکی خانه‪ ،‬پدرش را در مقابلش نميديد بلکه او باعث و بانی مرگ مادرش را مقابلش ميديد‪....‬‬
‫هشام سوالش را تکرار کرد‪« :‬تا اين وقت شب کجا بودی پروانه‪...‬؟»‬
‫پروانه باز هم نميخواست پاسخ دهد‪.‬‬
‫هشام با تاکيد بيشتر‪« :‬پروانه؟»‬
‫پروانه در حاليکه دندانهايش را به هم ميساييد گفت‪« :‬آرين‪ !....‬اسم من آرين است‪»!...‬‬
‫صدايش هميشه غمگين بود گويا سالها بی وقفه گريه کرده و نشستهگی گلويش دايمیست‪.‬‬
‫هشام با آرامی دوباره پرسيد‪« :‬درست است! آرين دخترم! کجا بودی؟»‬
‫پروانه با پوزخندی نفرت باری گفت‪« :‬دخترم‪....‬؟ من دخترت نيستم‪ .‬و به تو مربوط نيست که کجا بودم!»‬
‫‪« :-‬تو با اين حرفها رشتهی دختر پدری ما را قطع کرده نميتوانی!»‬
‫پروانه چشمانش اشک آلود شده بودند‪.‬‬
‫‪« :+‬تو اين کار را کردی نه من! همينطور که مادرم را کشتی!»‬
‫هشام سرافکنده شد‪.‬‬
‫‪« : -‬تو فکر ميکنی تنها مادرت مرده است؟ در اين خانه من هم همانقدر مردهام‪ .‬او خوشبخت است که با وجود مرگش تو‬
‫هنوز دوستش داری اما من با آنکه زندهام برای تو مرده حساب ميشوم‪ .‬خدا اراده کرده بود که حنا بميرد گناه من‪»!....‬‬
‫حرفش کامل نشده بود که پروانه تهديدوار چيغ زد‪.‬‬
‫‪« :+‬خبردار اسم مادرم را به زبان کثيفت بگيری‪ .‬هر غلطی که ميکنيد به گردن خدا و ارادهاش ميندازيد‪ ...‬ديگر خيلی وقت‬
‫است که خدا به فکر بندههايش نيست‪ ...‬خدا هيچ کاری نميکند‪ .‬اين آدمها هستند که هر بالی سر هم مياورند‪».‬‬
‫هشام کنجکاوانه به پروانه نگاه ميکرد‪.‬‬
‫‪« :-‬اين حرف ها چيست که ميگويی؟ اين سخنها از تو نيست‪»!...‬‬
‫پروانه کمی فکر کرد‪ .‬او ميدانست که اين حرفها افکار خودش نيست‪ .‬يادش آمد که اينها را کاوه گفته بود اما ناخودآگاه‬
‫پروانه هم به زبان آورد‪.‬‬
‫چرا؟‬
‫تاثير جذابيت کاوه سخنان او را وصل زبانش کرده بود يا واقعا خودش به اين حرفها باور کرده بود؟‬
‫«خيلی وقت است که خدا به فکر بندههايش نيست!»‬
‫پروانه نميدانست چه بگويد برای همين حرف را عوض کرده گفت‪« :‬دروغ است؟ مگر خودت از مادرم پسر نميخواستی؟‬
‫مگر خودت نکشتيش؟ تو نبودی که پس از فوتش سريع ازدواج مجدد کردی؟ مگر خودت مرا با فراق مادر و غصههايم تنها‬
‫نگذاشتی؟ از کدام رشتهی پدر دختری حرف میزنی؟ اصال به تو چی که من کجا بودم و کجا هستم؟»‬
‫لب هايش را جويد تا چند حرف ناسزای ديگر را که مثل سيل خواهان بيرون شدن بودند‪ ،‬در دهانش زندانی کند‪.‬‬
‫در را باز کرد و خود را به اتاقش انداخت و محکم پشت سرش بست‪ .‬پشت دروازه نشست و عميق نفس کشيد‪.‬‬
‫باز هم سينهاش سنگين شده بود‪.‬‬
‫باز هم غمی ديگر در ظرف غمهايش افتاده بود و همه غمهای ديرينهاش را شناور کرده بود‪.‬‬

‫*‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫_هشام‬
‫_ ُرخه‪ ،‬پنجشير‬
‫سالها قبل؛ پ سر قندهاری از تبار پولداران و ظاهر بی نقص‪ ،‬قد بلند با چشمان سبز و سفيد پوست‪ ،‬برای تفريح به پنجشير‬
‫رفته بود‪....‬‬
‫او در ولسوالی رخه در کنار رودخانهی خوش صدايی دل به دختری از باشندههای آنجا داده بود‪.‬‬
‫آنها مکررا در کنار آن رودخانه همديگر را مالقات کرده بودند‪ ،‬به هم نگاه کرده بودند‪ ،‬لبخند زده بودند‪ ،‬بر صورت همديگر‬
‫آب پاشيده بودند‪ ،‬قصه کرده بودند و عاشق شده بودند‪.....‬‬
‫اما قرار نبود با هم آيندهی داشته باشند چون در منطقهی دختر رسم نبود به هيچ عنوان دختر را به بيگانه بدهند‪....‬‬
‫هر دو اين موضوع را ميفهميدند اما نميخواستند قبول کنند‪ ....‬لذا به فکر راه حلی می افتند‪...‬‬
‫دختر چهارده ساله و پسر بيستوچهار سالهی داستان در يکی از مغارههای کوه ريسک بزرگی را ميپذيرند‪ .‬گرچه دختر‬
‫میگويد پس از برامدن ازين مغاره امکان قتل شان ميسر خواهد شد اما پسر او را آرامش قلب ميدهد تا به او اعتماد کند‪....‬‬
‫سيزده دقيقه بعد پسر از مغاره بيرون شده و به کابل بر ميگردد‪....‬‬
‫دختر به اميد صداقت قول او برای برگشت‪ ،‬چشم انتظارش ميماند‪.‬‬
‫آمدن پسر طول ميکشد اما دو ماه بعد وقتی دوباره دختر را مالقات ميکند‪ ،‬مژدهی پدر شدنش را ميشنود‪.‬‬
‫پسر خوشحال ميشود و میگويد‪« :‬حاال ديگر کسی مانع وصلت تو با يک بيگانه نميشود قطعا تو را به من خواهند داد‪».‬‬
‫اما برخالف تصور او نه تنها که دختر را برايش نميدادند بل در صدد قتل او نيز برخاستند‪ .‬اين بود که پسر و دختر داستان‬
‫به کابل فرار کردند‪.‬‬
‫پسر داستان فرزند ارشد يک سياستمدار نامدار کشور بود پس کسی جرات نميکرد روی او انگشت انتقاد بلند کند‪.‬‬
‫نکاح کردند و چند ماه بعد دختر شان به دنيا آمد ولی هر دو گفتند کاش پسر بود‪.‬‬
‫پدرش اسم او را «پروانه» گذاشت‪.‬‬
‫ولی مادر پروانه به او لباس پسرانه ميپوشاند و «آرين» صدايش ميزد حتی تا جايی که پروانه به اين اسم و اين طرز پوشش‬
‫عادت کرده بود‪.‬‬
‫سالها ديگر صاحب فرزند نشدند‪.‬‬
‫وقتی خواهان فرزند دوم شدند با ممانعت شديد داکتران مواجه شده بودند‪ .‬داکتران به مادر پروانه گفته بودند اگر حمل بگيرد‬
‫به کوما رفته و ميميرد اما پدر پروانه که خواهان يک پسر بود باز هم همسرش را وادار کرد تا به او اعتماد کند‪.‬‬
‫همسرش مجددا به او اعتماد کرد و حمل گرفت‪.‬‬
‫فرزندش پسر بود و هر دو خوشحال‪.‬‬
‫اما ديری نگذشت که مادر پروانه به کوما رفت و پس از يک ماه با فرزندش به ابديت پيوست‪.‬‬
‫پروانه در حاليکه ده سال سن داشت‪ ،‬مادر بيستوپنج سالهی خود را به دليل خواست بی مورد پدرش از دست داد‪.‬‬
‫پدرش فورا ازدواج مجدد کرد و صاحب سه فرزند پسر شد اما هيچگاه عشق همسر اولش را از ياد نبرد ولی در اين ميان‬
‫نفرت و انزجار دخترش را به جان خريد‪.‬‬
‫پروانه ديگر نه به پدرش و نه به نامادری و فرزندانش حس تعلق داشت‪ .‬او مانند يک حلقهی ناجور در زندگی آنها وصل‬
‫بود که هيچ نقطهی اتصال معنوی و حقيقی ميان آنها به نظر نميرسيد‪.‬‬
‫*‬
‫_پروانه‬
‫_اتاقش‬
‫پروانه در حاليکه روی تختش دراز ميکشيد کور گرهی در سينهاش احساس کرد‪.‬‬
‫يادآوری خاطرات تلخ گذشته اغلب درداورست‪ .‬بيشتر به ماينهای خنثی شدهی که در ميدان وسيع دفن شده اند‪ ،‬شباهت دارد‪.‬‬
‫دور از احتمال نيست که گاهی ما از روی بدشانسی محض روی آن پا بگذاريم و منفجر شود و زندگی را برايمان تحملناپذير‬
‫بسازد هرچند در حالت عادی هم زندگی چنان معرکهای نداريم‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫قول داده بود که هيچگاه گريه نکند‪ .‬بغض هايش را بیرحمانه قورت داده بود و اين کينهها سنگ های سفت و سختی را در‬
‫قلبش و روی احساسات دخترانهاش گذاشته بودند‪....‬‬
‫لحظهی بعد سرجايش نشست و هديهی کاوه را که برای سالگرد آشنايی شان تدارک ديده بود‪ ،‬باز کرد‪ .‬دفتر زرد رنگ‬
‫خاطرات که شبيه خانهی رويايی با پنجرهی که رو به دريا باز ميشد و گلدان زيبای روی طاق آن گذاشته شده است‪ ،‬بود‪.‬‬
‫قفلش را به آرامی باز کرد و صفحه اول دفتر را گشود‪ .‬باز هم با خط زيبا و کشيدهی کاوه مقابل شد‪« :‬کبوتر؛ اميدوارم هر‬
‫چه در اينجا مينويسی در مورد من باشد‪!....‬‬
‫دوستدار تو‪....‬‬
‫کاوه‪»....‬‬
‫احتماال چپ دست بودنش دليل بر زيبايی خطاش بود‪ .‬او هميشه زيبا مينوشت‪.‬‬
‫در پايين جمله‪ ،‬نقش يک کبوتر در حال پرواز بود که با قلم خودکار آبی رنگ نقاشی شده بود‪.‬‬
‫کاوه پروانه را کبوتر صدا ميزد ‪...‬‬
‫چون از نظرش او به پرندهی آزاد و بلند پرواز و به همان مقدار زيبا و بی پروا شباهت داشت‪.‬‬
‫ولی با اين حال حقيقتا پروانه در قفس نامرئی زندانی بود که حتی خودش هم نميدانست‪ ،‬کاوه که جای خود باشد‪.‬‬
‫پروانه از گوشه ی لب لبخندی زد و با ناز گفت‪« :‬مگر کسی ديگری هم در اين دنيا وجود داره که اليق نوشتن من باشد‪...‬؟»‬

‫فکر ميکرد تمام خطوط اين دفتر از اسم کاوه رنگين خواهد شد‪...‬‬
‫فکر ميکرد در البهالی اين دفتر ويژگیهای کاوه با واژههای هرچند پيش پا افتاده ولی بی ريا پر خواهد شد‪.....‬‬
‫اما نميدانست که اين دفتر برای کسی ديگر و اين نوشتار بیريای او در انحصار فرد ديگری در خواهد آمد و بی آنکه بداند‬
‫و بتواند کاری کند برای او خواهد نوشت‪!.....‬‬

‫*‬
‫فردای آن روز پروانه با درد شکم و کمر از خواب بلند شد‪ .‬اين درد برای او و برای امثال او نه بيگانه بود و نه هم تازگی‬
‫داشت‪...‬‬
‫هر ماه اين درد به سراغش می آمد ‪....‬‬
‫به سختی از جايش بلند شد و به حمام رفت‪.‬‬
‫لباس زيرش را عوض کرد و در حاليکه از درد چشمهايش را ميبست کمرش را آرام ماساژ داد‪.‬‬
‫تمام عمر کوشيده بود از دختر بودن فرار کند‪.‬‬
‫لباس پوشيدنش‪ ،‬نحوه راه رفتنش‪ ،‬حرف زدنش‪ ،‬نگاه کردنش مثل پسران بود و حتی کلماتی را که هم استفاده ميکرد در‬
‫لغتنامه ی پسران پيدا ميشد‪ .‬اما تنها چيزی که مدام به او گوشزد ميکرد دختر است همين درد بود‪....‬‬
‫وقتی برای اولين بار اين اتفاق برايش افتاد پدرش متوجه شده بود‪ .‬پروانه گريه کرده بود و هشام دلداریاش داده بود‪.‬‬
‫پروانه با چشمان پر خجالت و اشکبار پرسيده بود‪.‬‬
‫‪«-‬اين برای تو هم اتفاق می افتد‪...‬؟»‬
‫هشام قهقههی بلندی زده و گفته بود‪« :‬نخير! فقط مربوط دختران است‪».‬‬
‫پروانه پس ازين سخن بيشتر از پيش از پدرش متنفر شده و از خدا برای اين تبعيض گاليه کرده بود‪.‬‬
‫اگر پسر بود زندگی آسان تر نبود؟‬
‫اما مگر گريختن از کسی که هستيم شدنیاست؟‬

‫آن شب پروانه تا نصف شب اشک ريخته و با خدا دعوا کرده بود‪.‬‬


‫او با خدا قهر کرده بود و فکر ميکرد خدا او را دوست ندارد و فقط پسرها و مردها را دوست دارد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫سرش را به گوشهای بالش فرو کرد و دقايقی بعد خوابش بُرده بود‪.‬‬
‫صبح که بيدار شد‪ ،‬متوجه شد ديشب تا صبح باران باريده است …‬
‫انگار خدا هم آن شب برای پروانه گريه کرده بود‪....‬‬
‫*‬
‫پروانه لحظهی در آيينهی حمام خودش را نظاره کرد‬
‫چهرهی را که در آيينه ميديد‪ ،‬چهرهی دختر جوانی بود که بارها و بارها در اينکه به دختر بودنش افتخار کند شکست خورده‬
‫بود‪.‬‬
‫هيچوقت نفهميده بود چطور با جنسيت دختر شاد باشد‪.‬‬

‫وقتی خواهان فرزند دوم شدند با ممانعت شديد داکتران مواجه شده بودند‪ .‬داکتران به مادر پروانه گفته بودند اگر حمل بگيرد‬
‫به کوما رفته و ميميرد اما پدر پروانه که خواهان يک پسر بود باز هم همسرش را وادار کرد تا به او اعتماد کند‪.‬‬
‫همسرش مجددا به او اعتماد کرد و حمل گرفت‪.‬‬
‫فرزندش پسر بود و هر دو خوشحال‪.‬‬
‫اما ديری نگذشت که مادر پروانه به کوما رفت و پس از يک ماه با فرزندش به ابديت پيوست‪.‬‬
‫پروانه در حاليکه ده سال سن داشت‪ ،‬مادر بيستوپنج سالهی خود را به دليل خواست بی مورد پدرش از دست داد‪.‬‬
‫پدرش فورا ازدواج مجدد کرد و صاحب سه فرزند پسر شد اما هيچگاه عشق همسر اولش را از ياد نبرد ولی در اين ميان‬
‫نفرت و انزجار دخترش را به جان خريد‪.‬‬
‫پروانه ديگر نه به پدرش و نه به نامادری و فرزندانش حس تعلق داشت‪ .‬او مانند يک حلقهی ناجور در زندگی آنها وصل‬
‫بود که هيچ نقطهی اتصال معنوی و حقيقی ميان آنها به نظر نميرسيد‪.‬‬
‫*‬
‫_پروانه‬
‫_اتاقش‬
‫پروانه در حاليکه روی تختش دراز ميکشيد کور گرهی در سينهاش احساس کرد‪.‬‬
‫يادآوری خاطرات تلخ گذشته اغلب درداورست‪ .‬بيشتر به ماينهای خنثی شدهی که در ميدان وسيع دفن شده اند‪ ،‬شباهت دارد‪.‬‬
‫دور از احتمال نيست که گاهی ما از روی بدشانسی محض روی آن پا بگذاريم و منفجر شود و زندگی را برايمان تحملناپذير‬
‫بسازد هرچند در حالت عادی هم زندگی چنان معرکهای نداريم‪...‬‬

‫قول داده بود که هيچگاه گريه نکند‪ .‬بغض هايش را بیرحمانه قورت داده بود و اين کينهها سنگ های سفت و سختی را در‬
‫قلبش و روی احساسات دخترانهاش گذاشته بودند‪....‬‬
‫لحظهی بعد سرجايش نشست و هديهی کاوه را که برای سالگرد آشنايی شان تدارک ديده بود‪ ،‬باز کرد‪ .‬دفتر زرد رنگ‬
‫خاطرات که شبيه خانهی رويايی با پنجرهی که رو به دريا باز ميشد و گلدان زيبای روی طاق آن گذاشته شده است‪ ،‬بود‪.‬‬
‫قفلش را به آرامی باز کرد و صفحه اول دفتر را گشود‪ .‬باز هم با خط زيبا و کشيدهی کاوه مقابل شد‪« :‬کبوتر؛ اميدوارم هر‬
‫چه در اينجا مينويسی در مورد من باشد‪!....‬‬
‫دوستدار تو‪....‬‬
‫کاوه‪»....‬‬
‫احتماال چپ دست بودنش دليل بر زيبايی خطاش بود‪ .‬او هميشه زيبا مينوشت‪.‬‬
‫در پايين جمله‪ ،‬نقش يک کبوتر در حال پرواز بود که با قلم خودکار آبی رنگ نقاشی شده بود‪.‬‬
‫کاوه پروانه را کبوتر صدا ميزد ‪...‬‬
‫چون از نظرش او به پرندهی آزاد و بلند پرواز و به همان مقدار زيبا و بی پروا شباهت داشت‪.‬‬
‫ولی با اين حال حقيقتا پروانه در قفس نامرئی زندانی بود که حتی خودش هم نميدانست‪ ،‬کاوه که جای خود باشد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه از گوشه ی لب لبخندی زد و با ناز گفت‪« :‬مگر کسی ديگری هم در اين دنيا وجود داره که اليق نوشتن من باشد‪...‬؟»‬

‫فکر ميکرد تمام خطوط اين دفتر از اسم کاوه رنگين خواهد شد‪...‬‬
‫فکر ميکرد در البهالی اين دفتر ويژگیهای کاوه با واژههای هرچند پيش پا افتاده ولی بی ريا پر خواهد شد‪.....‬‬
‫اما نميدانست که اين دفتر برای کسی ديگر و اين نوشتار بیريای او در انحصار فرد ديگری در خواهد آمد و بی آنکه بداند‬
‫و بتواند کاری کند برای او خواهد نوشت‪!.....‬‬

‫*‬
‫فردای آن روز پروانه با درد شکم و کمر از خواب بلند شد‪ .‬اين درد برای او و برای امثال او نه بيگانه بود و نه هم تازگی‬
‫داشت‪...‬‬
‫هر ماه اين درد به سراغش می آمد ‪....‬‬
‫به سختی از جايش بلند شد و به حمام رفت‪.‬‬
‫لباس زيرش را عوض کرد و در حاليکه از درد چشمهايش را ميبست کمرش را آرام ماساژ داد‪.‬‬
‫تمام عمر کوشيده بود از دختر بودن فرار کند‪.‬‬
‫لباس پوشيدنش‪ ،‬نحوه راه رفتنش‪ ،‬حرف زدنش‪ ،‬نگاه کردنش مثل پسران بود و حتی کلماتی را که هم استفاده ميکرد در‬
‫لغتنامهی پسران پيدا ميشد‪ .‬اما تنها چيزی که مدام به او گوشزد ميکرد دختر است همين درد بود‪....‬‬
‫وقتی برای اولين بار اين اتفاق برايش افتاد پدرش متوجه شده بود‪ .‬پروانه گريه کرده بود و هشام دلداریاش داده بود‪.‬‬
‫پروانه با چشمان پر خجالت و اشکبار پرسيده بود‪.‬‬
‫‪«-‬اين برای تو هم اتفاق می افتد‪...‬؟»‬
‫هشام قهقههی بلندی زده و گفته بود‪« :‬نخير! فقط مربوط دختران است‪».‬‬
‫پروانه پس ازين سخن بيشتر از پيش از پدرش متنفر شده و از خدا برای اين تبعيض گاليه کرده بود‪.‬‬
‫اگر پسر بود زندگی آسان تر نبود؟‬
‫اما مگر گريختن از کسی که هستيم شدنیاست؟‬
‫آن شب پروانه تا نصف شب اشک ريخته و با خدا دعوا کرده بود‪.‬‬
‫او با خدا قهر کرده بود و فکر ميکرد خدا او را دوست ندارد و فقط پسرها و مردها را دوست دارد‪.‬‬
‫سرش را به گوشهای بالش فرو کرد و دقايقی بعد خوابش بُرده بود‪.‬‬
‫صبح که بيدار شد‪ ،‬متوجه شد ديشب تا صبح باران باريده است …‬
‫انگار خدا هم آن شب برای پروانه گريه کرده بود‪....‬‬
‫*‬
‫پروانه لحظهی در آيينهی حمام خودش را نظاره کرد‬
‫چهرهی را که در آيينه ميديد‪ ،‬چهرهی دختر جوانی بود که بارها و بارها در اينکه به دختر بودنش افتخار کند شکست خورده‬
‫بود‪ .‬هيچوقت نفهميده بود چطور با جنسيت دختر شاد باشد‪.‬‬
‫او به خوبی ميدانست که دخترهای که از دختر بودنشان رضايت دارند زياد هستند اما چرا او نميتوانست؟‬
‫تالش برای شاد بودن پروانه مانند تالش برای الغر شدن نيل و بلند قامت شدن دريا و آهورا بيهوده بود‪.‬‬
‫شايد همينطور با همين احساس به دنيا آمده بود‬
‫احتماال مادرش هنگام حمل حس پسردار شدن داشته و مدام صدا ميزده پسرم!‬
‫موهای سياهی که هميشه زير يخن يا الی کاله پنهان ميشدند تا درازی اش آشکار نشود‪.‬‬
‫ابروهای نا اصالح و به هم ريخته‪،‬‬
‫صورتی که هيچ گاه اصالح نشده بود و هيچ کرم و ميکاپ و ماسکی رويش ننشسته بود‪،‬‬
‫لب های خشکی که با رنگ لب بيگانه بود‪،‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫جلد سفيد و لطيفی که بيشتر نمايانگر دختر تپههای رخه پنجشير بود اما قدی بلند و استخوانبندی مستحکم و چشمان جنگلی‬
‫سبز از مردان شجاع قندهاری سخن ميزد‪.‬‬
‫در آيينه پروانهی موجود نبود‪.‬‬
‫او در آيينه آرين را ميديد‪.‬‬
‫دوست داشت پسرانه رفتار کند‪....‬در کودکی با پسرها بايسکل سواری ميکرد‪،‬‬
‫هيچگاهی مانند ساير دختران نه ميخنديد و نه از خجالت سرخ ميشد‪ .‬گدی بازی نکرده بود‪ .....‬نه از حيوانی ميترسيد ‪ ،‬و‬
‫نه از تاريکی شب و ارواحها‪...‬‬
‫اصال شبيه دختر ها نبود‪.....‬‬
‫او خودش بود‪!....‬‬

‫_فارغ از مسايل جنسيتی (چه زن هستيد چه مرد) به پروانه حق ميدهيد يا به هشام ؟‬


‫_به باور شما تفاوت های فزيکی زن و مرد نوعی حس تبعيض است‪..‬؟‬

‫‪#‬قسمت_چهارم‪:‬‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_ آذر‬

‫_پروانه‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫_آپارتمان ‪18‬‬
‫پروانه در حاليکه بند بازشدهی کرمچهای سفيد رنگش را مجددا بسته ميکرد و موهايش را الی کالهی پاييزی آبی رنگی‬
‫پنهان کرده بود‪ ،‬خودش را مقابل بالک خوش نقش و عجيبی يافت‪.‬‬
‫کمی با خودش اين پا و آن پا کرد‪ .‬ميدانست بازهم مورد کنکاش نگهبان بالک قرار ميگيرد‪.‬‬
‫فکر ميکرد چطور از ديدش پنهان به داخل بالک برود اما راهی نبود‪.‬‬
‫نگهبان که تقريبا مردی پنجاهپنج سالهی معلوم ميشد‪ ،‬سرگرم خواندن روزنامهی روز قبل بود‪.‬‬
‫هرچند روزنامه ی روزهای قبل ديگر به درد بخور نبودند اما نگهبان از آنجای که پولی برای خريد کتاب نداشت و عالقهی‬
‫وافری به مطالعه داشت‪،‬‬
‫روزنامههای باطلهی روز قبل را از آپارتمانها جمعآوری کرده و ميخواند‪.‬‬
‫پروانه آرام و پاورچين قدم ميزد تا بی هيچ سروصدايی از پيش نگهبان بگذرد‪ ..‬اما چند قدمی نگذاشته بود که نگهبان او را‬
‫سر جايش ميخکوب کرد‪« :‬کجا دختر جان؟»‬
‫پروانه پوفی از روی عصبانيت کشيد تيرش به خطا رفته بود‪.‬‬
‫گفت‪« :‬منم آرين! قبال موضوع را برايتان گفته بودم»‬
‫نگهبان عينکهايش را بيرون آورده گفت‪« :‬تکرار کن! کی هستی؟»‬
‫پروانه چشمهايش را بست و نفس عميق کشيد تا جلوی عصبانيتاش را بگيرد و گفت‪« :‬مهمان آپارتمان (‪» )18‬‬
‫نگهبان چشمهايش را معماگونه به سمت پروانه باال گرفت و گفت‪« :‬آپارتمان ‪18‬؟ مگر نگفتم آنجا يک پسر مجرد زندگی‬
‫ميکند و من نميگذارم دختر جوان به ديدنش بيايد؟»‬
‫پروانه‪« :‬من که گفتم بيگانه نيستم!»‬
‫نگهبان‪« :‬خواهر و مادرش که نيستی! پس هر که باشی بيگانهيی»‬
‫پروانه از عصبانيت زياد لبهايش را ميجويد و هر بار در دلش تکرار ميکرد‪« :‬حرام زاده‪ ....‬حرام زاده‪»...‬‬
‫اين کلمه مشهور ترين فحش پروانه بود‪.‬‬
‫تا به اين سن و قد و قامت رسيده بود برادر های ناتنیاش او را اينطور صدا ميزدند‪...‬‬
‫وزن اين کلمه ی ترکيبی آنقدر روی قلب پروانه سنگينی ميکرد که ناخودآگاه هر وقت عصبی ميشد به جانب مقابلش همين‬
‫فحش را ميداد‪.‬‬
‫او درد اين کلمه را عميقا درک ميکرد لذا حدس ميزد برای ديگران نيز مانند خودش زجر آور باشد‪.‬‬
‫اما اينطور نيست در اين دنيا دردهای اختصاصی برای هر انسان وجود دارد که خودش ميزان زجرش را ميداند‪....‬‬
‫دردهای است که همه آن را دارند و آن دردها قابل پنهان نيستند‪ .‬اما درد قلب مال هيچکس نيست به جز صاحب قلب ‪!....‬‬
‫هيچ کس به اندازهی خودمان به دردهای قلبمان اشراف ندارد‪.‬‬

‫چشمهای پر نفرت پروانه با چشم های سمج نگهبان در هم گره خورده بودند‪ .‬برايش قابل درک نبود چرا تمام دنيا عليه او‬
‫بود؟‬
‫حتی يک نگهبان بالک با او مخالفت ميکرد‪!..‬‬
‫چرا اينقدر طرد شده بود؟‬
‫حدس ميزد خدا به او پشت کرده است‪!....‬‬

‫صدايی وزين و سنگينی او را به حال آورد‪« :‬آنجا چه خبر است؟ آرين‪...‬؟»‬


‫پروانه و نگهبان همزمان به سمت صدا برگشتند‪.‬‬
‫کاوه با لباس خواب در حاليکه موهای تونیاش به هم ريخته بودند دست در جيب در پايين زينههای بالک ايستاده و منتظر‬
‫جوابش بود‪....‬‬
‫پروانه چيزی نگفت ولی کاوه از سکوتش همه چيز را دانست‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫کاوه ادامه داد‪« :‬آرين ! تو باال برو ‪ !....‬من چند دقيقه بعد ميايم‪»...‬‬
‫پروانه در مقابل چشمان حيرت زده نگهبان باال رفت و کاوه با نگهبان تنها ماند‪...‬‬
‫کاوه به نگهبان نزديک شد و آرام برايش گفت‪« :‬ديگر حق نداری به مهمان من توهين کنی!»‬
‫‪« : -‬من به مهمانان تو کار ندارم اما خوبيات نداره دختر جوان به ديدن تو ميايد آن هم سه روز در هفته يعنی چی؟»‬
‫‪« :+‬اول که اين موضوع به تو مربوط نيست! ثانيا او دختر خاله من است پس مشکلی ندارد‪»!...‬‬
‫‪« :-‬دختر خالهات هم اگر باشد نميتواند تنهايی بيايد‪ ...‬خواهرت که نيست ‪»!...‬‬
‫کاوه خشمش را فرو برده گفت‪« :‬چرا؟ برای من که فرق دختر خاله و خواهر نيست‪» !...‬‬
‫بعد نگاه موذی کرده عالوه کرد‪« :‬فکر ميکنم تو به دخترخالهات به چشم بد نگاه ميکردی ‪ ....‬ها»‬
‫يکباره نگهبان سرخ شد‪.‬‬
‫‪« : -‬اگر آپارتمان را اجاره نکرده بودی و فقط يک کرايه نشين بودی‪ ،‬همين لحظه مينداختمت بيرون! پسر گستاخ‪»!...‬‬
‫کاوه پوزخندی بدی به نگهبان زد‪.‬‬
‫‪« :+‬آپارتمان را از تو نگرفتم که تو مرا بيندازی بيرون‪ ...‬در اصل کاری نکن که من تو را ازين نگهبانیات خاطر جمع‬
‫کرده بندازمت بيرون‪»!...‬‬
‫و با اين حرف کاوه‪ ،‬در حاليکه نگهبان عرقهای خشمگينی ميريخت او را ترک کرده و به باال رفت‪.....‬‬
‫****‬
‫پروانه وقتی وارد آپارتمان کاوه شد‪ ،‬از ديدن اتاق به هم ريختهاش اصال تعجب نکرد‪.‬‬
‫آپارتمان کاوه هيچ وقت مرتب نبود‪...‬‬
‫بالشهای موبل به يک سمت و کمپل اسپايدرمنیاش در سمت ديگر افتاده بودند‪.‬‬
‫يک ساليس پيتزا از شب قبل روی ميزش‪ ،‬سيب های نيمه خوردهی که پشک پشمالوی سفيد و چشم دورنگیاش به آنها ليس‬
‫ميزد‪ .‬بسته های نيمه خورده چيپس‪ ،‬قوطی های خالی انرژی و بوتل نصف شده نوتيال‪.....‬‬
‫روی ديو ارهای آپارتمانش يک از عکس هيتلر‪ ،‬يک عکس از موسيلينی‪ ،‬يک عکس از چگوارا و يک عکس از پشکاش‪.‬‬
‫يک نقاشی از چهره اش که پروانه در تولدش رسامی کرده بود و يک عکس از خودش در حاليکه دانشگاه «کوپنهاگ»‬
‫دنمارک در منظرهی پشتش قرار داشت‪ ،‬به عکس لبخند ميزد‪.‬‬
‫آن سو تر برجهای از کتاب‪ ،‬يادداشتهای دستی‬
‫ديوارهای پر از قفسههای کتاب‪ ،‬دست نوشتهها در کاغذهای رنگی( زرد‪ ،‬سبز‪ ،‬سرخ‪ ،‬آبی)‬
‫در يکی از کاغذهای رنگی نوشته شده بود‪« :‬به طبيعت بر ميگرديم»‬
‫در يکی ديگر‪« :‬خدا چيست؟ يک شخصيت بيرونی يا محصول تخيل خود ما؟»‬
‫و در يکی ديگر‪« :‬عزلت گزيدهگان دنيای قديم‪»..‬‬
‫برای پروانه همهی اينها معما ولی برای کاوه تمام دنيايش بود‪.‬‬
‫روی ميز بغل ديوار‪ ،‬برجی از کتاب چيده شده بود‪ :‬کتاب شهريار از ماکياولی‪،‬‬
‫کتاب راز از راندا برن‬
‫کتاب چنين گفت زردشت از فريدريش نيچه‪،‬‬
‫هستی و نيستی از ژان پل سارتر‪،‬‬
‫دنيای سوفی از يوستين گردر‪،‬‬
‫آرمان گرايی کانت در باب فلسفهی دين‪،‬‬
‫تمامش کتاب های فلسفی غرب بودند و هيچ‬
‫فلسفهی اسالمی ميان آنها نبود‪.‬‬
‫او از فلسفه برای خودش دنيای ساخته بود‪.‬‬
‫زندگی او در همين چيزهای اندک خالصه ميشد‪.‬‬
‫ولی در اين ميان يک کتاب رمان در کنار کتابهای کاوه به صورت باز رها شده بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه نزديک شد و کتاب بازشده را برداشت‪.‬‬


‫جلدش را برگرداند و با صدای کاوه به پشتش نگاه کرد‪« :‬ديشب در پايش خوابم برده بود‪».‬‬
‫پروانه نگاهی به رمان کرده گفت‪« :‬اين همان کتابیاست که تو از آن کافه برايم هديه داده بودی‪»!.‬‬
‫کاوه با لبخند پاسخ داد‪« :‬بلی‪ ،‬همان است‪».‬‬
‫کاوه نزديک در ايستاده بود و پشک با ديدنش به سمت او رفت‪.‬‬
‫پروانه سرش را پايين انداخت و گفت‪« :‬باورم نميشه در جمع اين همه کتاب مغلق فلسفیات‪ ،‬رمان بخوانی‪»...‬‬
‫کاوه که حاال خم شده بود و پشکاش را نوازش ميکرد‪ ،‬کمی فکر کرد‪.‬‬
‫‪« : -‬ميان کتب سياست و اين همه فلسفه‪ ،‬خواندن يک رمان جذاب سرحال ترم ميکند‪ .‬ضمنا کتابهای فلسفی قلوب آدمی را‬
‫سفت و سخت ميکنند نياز است مقداری عشق از رمانها را روی اين کتابها بريزيم تا نرم شوند‪».‬‬
‫پروانه يک ابرويش را باال انداخت و همانطور که به سمت موبل ميرفت گفت‪« :‬چه جالب! باورم نميشه در مورد عشق‬
‫حرف بزنی‪».‬‬
‫کاوه لبخندی زد‪.‬‬
‫‪« -‬حقيقتا اين کتاب خيلی تنهايی ام به رخم ميزند و نيازم را به عشق برمال ميسازد‪ .‬گاهی تنها بار تنهايیمان را کتاب مورد‬
‫عالقهیمان به دوش ميکشد‪».‬‬
‫پروانه روی موبل نشست و نوتيال را در دست گرفت‪ .‬قاشق درونش را بيرون کشيد و گفت‪« :‬شايد ولی اين حس را فقط‬
‫عاشقان کتاب دارند و تو يکی از آنهايی‪».‬‬
‫به قاشق مستعمل درون نوتيال نگاهی کرده ادامه داد‪« :‬کاوه! ميشه يک قاشق برايم بياری‪...‬؟»‬
‫‪ « :-‬قاشق که است چرا با همان نميخوری؟»‬
‫‪« :+‬اين قاشق دهنی است‪»!...‬‬
‫کاوه پيشانیاش را جمع کرد که باعث شد خطوط واضح تعجب روی پيشانیاش نقش بندد‪.‬‬
‫‪« :-‬خب چی؟ دهنی است که است !»‬
‫‪« :+‬من از قاشق دهنی تو چيزی نميخورم!»‬
‫کاوه سری از روی تاسف به پروانه تکان داد و رفت قاشقی ديگر آورد‪.‬‬
‫مقداری از کاکاو را گرفته و به دهن پروانه داد و بعد با همان قاشق خودش نيز از آن نوتيال خورد‪.‬‬
‫پروانه با اخم گفت‪« :‬او دهنی من بود چرا خوردی؟»‬
‫کاوه در حاليکه به لبهای آلوده به کاکاو پروانه نگاه ميکرد پاسخ داد‪« :‬اگر بخواهم خودت را ميخورم‪ ،‬قاشق دهنیات ديگر‬
‫چيست‪...‬؟»‬
‫پروانه نگاهی بدی به کاوه کرد‪.‬‬
‫‪« -‬حرف دهنت را بفهم‪ .‬من خوردنی نيستم!»‬
‫کاوه خنديد‪.‬‬
‫‪« :+‬باز چرا اخالق سگیات گل کرده؟ مثل سگ پاچه ميگيری!»‬
‫پروانه با حرص زياد پاسخ داد‪« :‬حوصله ندارم‪ ،‬پريودم‪».‬‬
‫کاوه با بی تفاوت کامل گفت‪« :‬پريود بودن دليلی مناسبی برای بداخالقی نيست کبوتر‪»!...‬‬
‫پروانه لحظهی به صورت کاوه که هنوز مشغول خوردن نوتيال بود نگاه کرد‪.‬‬
‫‪« : -‬بلی واقعا دليلی مناسبی نيست! پنج روز خونريزی‪ ،‬گرفتگی کمر‪ ،‬گرفتگی شکم‪ ،‬خستگی‪ ،‬سردرد‪ ،‬احساس سرما‪ ،‬بی‬
‫اشتهايی‪ ،‬نفخ‪ ،‬حالت تهوع‪ ،‬بیحالی و بی حوصلهگی‪ ....‬واقعا کافی نيست‪...‬؟»‬
‫کاوه از طرز صحبتش خجل شد و سرش را پايين گرفت‪.‬‬
‫پروانه ادامه داد‪« :‬تا وقتی جای کسی نيستی قضاوت نکن! حتی اگر اخالقش سگی باشد‪».‬‬
‫کاوه تبسمی موذی کرده گفت‪« :‬من عاشق اخالق سگی تو هستم‪».!....‬‬
‫رفتارش مودبانه و به جا بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫بيشتر دوست داشت حرف بزند تا گوش کند‪.‬‬


‫انگار با ساعت مسابقه ميداد‪ .‬باهوش و بلند پرواز و کمی ديوانه بود‪.‬‬
‫ولی در عوض پروانه‪ ،‬محتاج مهر و توجه ‪.....‬‬
‫بايد پارتنر زندگی آدم يک رگ از ديوانگی داشته باشد‪ .‬زندگی با آدم عاقل خيلی کسل کننده ميشود‪.‬‬

‫پروانه لبهای آلوده به کاکاو خود را با زبانش پاک کرد‪.‬‬


‫‪« :-‬خب! شيرين کاری نکن‪ .‬چرا در مورد عزلت گزيدهگان دنيای قديم حرف نميزنی؟» و به يکی از کاغذهای رنگی که با‬
‫گيره به طناب وصل شده بود اشاره کرد‪.‬‬
‫‪« :-‬منظورت از کیها است؟ جديدا در فلسفه کشف کردی؟»‬
‫کاوه نفس عميق کشيده پاسخ داد‪« :‬عزلت گزيدهگان دنيای قديم‪ ،‬گوشهنشينان اسبق بودند‪ .‬من کشف شان نکردم‪ ....‬سه گروه‬
‫بودند‪:‬‬
‫کلبيون ‪ -‬اينها گروهی بودند که لباس فقرا را ميپوشيدند‪ ،‬در کنار فقرا زندگی ميکردند نه دارايی شخصی ميخواستند‪ ،‬نه‬
‫رابطه زناشويی و نه هم وابستهگی به دين داشتند‪.‬‬
‫فکر ميکنم من در گروه کلبيون باشم‪».‬‬
‫پروانه سر تا قدم کاوه را وارسی کرده و در جوابش گفت‪« :‬منظورت اينست که هيچ گاهی نمیخواهی از حالت تجرد بيرون‬
‫شده و ازدواج کنی؟»‬
‫کاوه با اعتماد به نفس پاسخ داد‪«:‬دقيقا! فالسفهها در زندگی زناشويی شان هيچ گاه موفق نبودند‪ .‬من هم که چنينام نياز نميبينم‬
‫ازدواج کنم! ‪...‬‬
‫من نه اهل دوستی ام‪ ،‬نه ازدواج‪...‬‬
‫من اصال اهلی نيستم‪،‬‬
‫وحشی ام ‪»...‬‬
‫پروانه نگاهی کجی به کاوه کرد اما چيزی نگفت‪.‬‬
‫کاوه ادامه داد‪« :‬گروه دوم شکاکين بودند‪ .‬به همه چيز شک داشتند‪ .‬به باور شان يقين نهايی وجود ندارد و به همه چيز بايد‬
‫شک کرد‪».‬‬
‫بعد به پروانه چشمکی زده گفت‪« :‬بيشتر به تو شباهت دارد‪».‬‬
‫پروانه با ترديد نفس کرد‪.‬‬
‫‪« :-‬اصال! هم اينطور نيست» ولی خودش از حرفش مطمين نبود‪.‬‬
‫کاوه به حرفش توجه نکرده ادامه داد‪« :‬گروه سوم اپيکوريان بودند‪ .‬غرق در لذت دنيايی‪ ،‬آنها فقط برای رسيدن به شادی‬
‫تالش ميکردند»‬
‫پروانه فکر ميکرد فلسفه هم چيزی مهمی باشد که او در موردش چيزی نميداند‪ ،‬اما حوصلهاش کمتر از آن بود که کتابهای‬
‫حجيم و سنگين آن را بخواند و کال دنبالهی آن را نگرفته بود‪.‬‬
‫کاوه پس از اين حرف مدتی سرخم در فکر فرو رفت‪.‬‬
‫لحظهی بعد رو به پروانه کرده گفت‪« :‬مهمترين سوال اپيکوريان اينست که چرا چيز های بد در زندگی رخ ميدهد؟»‬
‫پروانه خاموش ماند ولی کاوه مجددا پرسيد‪ «:‬چرا چيزهای بد در زندگی روی ميدهد؟‬
‫چگونه خدا ميتواند به آنها اجازه دهد؟‬
‫آيا خدا ميخواهد جلوی شر را بگيرد؟ »‬
‫مقابل شدن پروانه با سه سوالی که حتی برای خودش مبهم بود او را متحير کرده بود‪.‬‬
‫من و من کنان گفت‪« :‬خدا ميخواهد! اما شايد نتواند چون شر زياد است»‬
‫کاوه فورا گفت‪« :‬پس او ناتوان است!»‬
‫‪« :-‬فکر نميکنم ناتوان باشد شايد نمیخواهد‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :+‬اگر میتواند و نمیخواهد پس او بدخواه است»‬


‫‪« :-‬نه فکر نميکنم او بدخواه باشد!»‬
‫‪« :+‬پس چيست؟ سرچشمهی اين شرارت در کجاست ؟‬
‫چرا اين همه بدی در دنيا وجود دارد؟»‬
‫پروانه زبانش کار نميداد واقعا در مقابل سواالت فلسفی کاوه مسکوت مانده بود‪.‬‬
‫پروانه ترديد داشت و اين ترديد ها گاهی به کاوه حق ميدادند‪.‬‬
‫وقتی کاوه با سکوت پروانه مقابل شد گفت‪« :‬معلوم است که خدای در کار نيست‪» .‬‬
‫پروانه فورا گفت‪« :‬چی داری ميگی؟ يعنی ما بی سرنوشت در اين دنيا رها شديم؟»‬
‫کاوه متفکرانه پاسخ داد‪ « :‬نه بیسرنوشت نيستيم‪.‬‬
‫ما و طبيعت يکی هستيم و عالمی باالتر از طبيعت وجود ندارد‪ .‬پس قرار نيست پس از مرگ جای ديگری برويم‪ .‬جای‬
‫ديگری مطرح نيست و وجود ندارد‪ .‬ما دوباره به طبيعت ميرويم و در خاک تجزيه ميشويم‪ .‬استخوانهای ما در قبر با خاک‬
‫يکی ميشوند و ما به طبيعت برميگرديم»‬
‫‪« :-‬مواظب باش اين حرف ها را جلوی ديگران نگويی دردسر درست ميشود!»‬
‫‪« :+‬چه کسی جرأت دارد در اين دنيايی که‬
‫هيچکس بیگناه نيست‪ ،‬مرا محکوم کند؟»‬
‫بعد با تبسمیزيبا ادامه داد‪« :‬نگران نباش تنها وقتی تو کنارم هستی حرف های دلم را بی محابا ميگويم‪ .‬ديگران تحمل حرف‬
‫های مرا ندارند! نميدانم اين آدما در حاليکه خودشان به سوال هايم جوابی ندارند چرا اينقدر متعصابه برخورد ميکنند؟‬
‫آدم هميشه به يکی احتياج دارد که آنچه در ذهنش ميگذرد آزادانه برايش تعريف کند‪»...‬‬

‫حقيقتا هم چنين بود‪ .‬حرف های کاوه فقط برای پروانه قابل شنود بودند چون خود پروانه هم دنيای از ترديد بود‪ .‬او دنبال‬
‫آدمی بود که به او گوش کند‪.‬‬
‫گاهی تنها نياز يک انسان شنيده شدن است‪..‬‬
‫کاوه فرد دکماتيست بوده افکار باثباتی داشت‪ .‬در حاليکه افکار پروانه هميشه متزلزل بوده و هر لحظه در حال تغيير بودند‪.‬‬
‫ولی اين تازه اول راه بود‪ .‬کاوه برنامههای باريک و دقيقی برای آيندهاش ميريخت‪ .‬او ميخواست با افکار و اعتقاداتش‬
‫کشورش را از بنياد تغيير دهد‪.‬‬
‫چون فکر ميکرد دليل اصلی عقبمانی کشورش نسبت به غرب اعتقادات شان به دنيای ابدیست‪.‬‬
‫او به اين نظر بود که اسالم افراد را منفعل بار مياورد و مسلمانان عوض اينکه ايستاده کاری از پيش ببرند نشسته يا خوابيده‬
‫دعا ميکنند تا خدا برای شان کاری کند‪ .‬آنها دنبالهی آخرت را گرفته اين دنيا را به کلی فراموش کرده اند در حاليکه آخرت‬
‫يک افسانه است‪ .‬اگر انسانها همهی تمرکز شان را روی اين دنيا بگيرند و فقط روی اين جهان کار کنند قطعا کشوری بهتر‬
‫و جهانی بهتری خواهيم داشت‪.‬‬
‫کاوه در پی ايجاد طرح سيکوالريزم(جدايی دين از سياست و حکومت داری) در کشور بود‪.‬‬
‫او با تحصيالت عالی و مطالعات ژرف فلسفی و سياسی که داشت باورمند بود روزی يک سياستمدار پرنفوذ خواهد شد و‬
‫آن زمان است که با ايدههای خود کشورش را ازين سياهچالهی که به نام «دين» ميشناخت‪ ،‬رها میسازد‪.‬‬

‫_شما به کاوه حق ميدهيد؟‬


‫اگر نه‪ ،‬ميتوانيد به سؤالهايش پاسخ دهيد؟‬
‫‪#‬آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_پنجم‪:‬‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_پروانه‬
‫_خانهی پدریاش‬
‫پروانه همزمان با اينکه خود را برای رفتن به دانشگاه آماده ميکرد‪ ،‬حرف های کاوه در ذهنش ميرفت و می آمد‪.‬‬
‫«چرا اين همه بدی در زندگی رخ ميدهد؟»‬
‫«معلوم است که خدايی در کار نيست!»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫به بدی های زندگیاش انديشيد! چقدر زياد بودند‪ !...‬چرا خدا جلوی شان را نميگرفت‪...‬؟‬
‫پروانه به کاوه حق ميداد‪ .‬واقعا اگر خدا ناتوان و بدخواه نباشد‪ ،‬پس بايد جلوی اين همه نکبت را بگيرد‪ !...‬اما چرا کسی‬
‫نميگيرد؟‬
‫شايد به راستی خدای نيست و ما در عالم خيال برايمان خدا ساختهايم‪.‬‬
‫آنقدر نااميد بود که قدرت تفکيک اش را باخته و نميدانست چه ميگويد‪.‬‬
‫پروانه جمپر کاوبايی اش را پوشيد و موهايش را زير آن فرو برد‪ .‬لباس هايش هميشه بزرگتر از جسامتش بودند تا بدنش‬
‫را به خوبی پنهان کرده و ظرافت های دخترانهاش را کامال بپوشانند‪.‬‬
‫وقتی از اتاقش بيرون شد پدر و نامادری اش با سه پسر شان در صالون خانه در حاليکه يکی از خدمتکاران برايشان چای‬
‫ميريخت و ديگری ناظر ميز شان بود‪ ،‬با حالت غرورآميزی صبحانه ميخوردند‪.‬‬
‫پروانه بی آنکه به آنها نگاه کند از کنار ميز شان عبور کرد‪ .‬او هيچ گاهی با آنها چيزی نميخورد هرچه ميخورد در اتاقش‬
‫ميخورد‪.‬‬
‫او در آن خانه مثل انگشت ششم يک دست‪ ،‬اضافه بود‪.‬‬
‫«استوری» اسم نامادری پروانه‪(*،‬اسم پشتو به معنی ستاره) کوشش ميکرد کاری به کارش نداشته باشد اما در خفا در پی‬
‫گرفتن توجه همسرش از او بود زيرا ميدانست پروانه نماد عشق مغارهيی هشام است‪ ....‬يک عشق منحصر و بکر‪!....‬‬
‫استوری به اين عشق رشک ميبرد و ميدانست همسرش فقط برای وجود پسرانش تا حاال با او تداوم بقا داشته است‪ .‬در‬
‫حاليکه به خودش هيچ حس عاشقانهيی ندارد‪.‬‬
‫مدام تالش ميکرد توجه هشام را به سه پسرش مجلوب نگهدارد و پروانه را از حيطهی نظر همسرش کامال بيرون کند‪ .‬به‬
‫پسرانش نيز ياد ميداد تا با پروانه زشت بروند و او را حرامزاده بخوانند تا پروانه زجر کشيده و از پدرش بيشتر متنفر باشد‪.‬‬
‫در اين کارش خيلی هم موفقانه عمل کرده بود‪......‬‬
‫***‬
‫پروانه در حاليکه پشت فرمان موترش نشسته‪ ،‬به ازدحام موريانهمانند موترهای مقابلش نگاه ميکرد و حوصلهاش سر رفته‬
‫بود‪ ،‬زير لب گفت‪« :‬اين شهر هيچ وقت خلوت نميشود‪»!..‬‬
‫با انگشتان ظريفش که ناخنهای از بيخ گرفتهای داشت‪ ،‬روی اشترنگ موتر دايره ميزد و بیقرار منتظر باز شدن راه بود‬
‫تا اينکه دختری گدا پيش شيشهی موترش ظاهر شده و ازش درخواست صدقه ميکند‪« :‬خاله مقبول‪ ،‬خاله سفيد‪ ،‬يک خيرات‬
‫چيزی بده! خاله چشم سبز‪ ،‬چی ميشه؟»‬
‫پروانه اصال به سمتش نگاه نکرد و همچنان منتظر حرکت موترها بود‪ .‬او عادت داشت که هيچگاه به چپ و راستش نگاه‬
‫نکند تا از ديدن چهرههای متعجب و آزاردهندهی مردان برای رانندهگی يک زن اذيت نشود‪ .‬طوری به مقابل نگاه ميکرد که‬
‫انگار گدا را نميبيند و صدايش را نميشود‪.‬‬
‫اين يک مسالهی عادی بود و همه گداهای کابل به نديده شدن عادت کرده بودند ولی بازهم اصرار ميکردند‪.‬‬
‫راه باز شد و پروانه حرکت کرد اما با شنيدن حرف دختر گدا روحش درد گرفت‪« :‬خدا تو را بزند خالهی چشم سبز خسيس!»‬
‫چرا مردم اينگونه اند؟‬
‫تا وقتی به تو نياز دارند دامنگيرت هستند اما همينکه ميدانند برايشان سودی نداری خشمگين شده پسات ميزنند‪!...‬‬
‫پروانه نفس عميق کشيد و چشم هايش را ثانيهی بست در دلش تکرار کرد‪« :‬خدا وقتی مرا زد که در اين دنيا رهايم کرد‪!...‬‬
‫چه خدا زدهگی بدتر از بی هدفی در اين دنياست؟»‬
‫در روز آفتابی روی سرکهای هموار رانندگی ميکرد در حاليکه حال دلش ابری بود‪.‬‬
‫همين که ميخواست در سرکی ديگر بپيچد‪ ،‬ناگهان موتری در مقابلش پديدار شد و چراغ های موترهايشان اندکی به هم‬
‫برخورد کرده و تصادم کرد‪ .‬پروانه فورا برک گرفت و در جا ايستاد‪ .‬سرش را روی اشترنگ گذاشت و پوفی از روی‬
‫عصبانيت کشيد‪ .‬سرش را از شيشه بيرون کشيد و با پسر جوانی که او همچنان سرش را از شيشهی موتر بيرون کشيده بود‬
‫چشم در چشم و دهن به دهن شد‪.‬‬
‫آن پسر با لحن خشمگينانه گفت‪« :‬پيش رويت را نگاه کن! موترم را نابود کردی!»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫مثل اينکه پروانه هم نميخواست تسليم شود‪« :‬خودت مثل ديو پيش من ظاهر شدی خودت متوجه باش!»‬
‫‪« :-‬غلط کردی برو در خانه ظرفهايت را بشور به تو چه از رانندگی؟»‬
‫مغز پروانه ميجوشيد‪ .‬هميشه سعی کرده بود قوانين و نشانههای ترافيکی رانندگی را به شيوهی درست به شاگردانش بياموزاند‬
‫طبعا که خودش بهتر از ديگران عمل ميکرد‬
‫زنها در همه چيز محتاط اند‪:‬‬
‫در آشپزی‪ ،‬در پاکاری‪ ،‬در رانندگی‪ ،‬در عشق‪ ،‬حتی در خواندن چشمان مخاطبشان‪.....‬‬
‫ولی چرا مردها اين ظرافت را نميبينند؟‬
‫شايد هم میتوانند که ببينند ولی نميخواهند‪.‬‬
‫‪ « :+‬تو به جای رانندگی برو خودت را بشور بوی گند زبان و دهنت آدم را ديوانه ميکند‪ ،‬حرام زاده‪»!...‬‬
‫پسر که با اين حرف عصبانيتش شدت گرفته بود گفت‪« :‬اگر دختر نميبودی ميدانستم چه روزی به سرت بيارم!»‬
‫پروانه با بی تفاوتی صدايش را بلند کرد‬
‫‪« :+‬برو گم شو!»‬
‫پسر غرغر کنان حرکت کرد‪.‬‬
‫پروانه با برجی از قهر در دلش گفت‪«:‬اميداورم جنازهات را روی سرک ببينم!»‬
‫پروانه هيچگاه نفرين نميکرد اما اگر دلش درد ميگرفت از ته دل به مخاطبش آرزوی مرگ ميکرد و آن موقع خدا بود که‬
‫او را نجات دهد‪.‬‬
‫در اين ميان مردی ديگر که آنجا نظاره گر بود رو به پروانه کرده گفت‪« :‬بيشتر متوجه باش!»‬
‫ولی پروانه به او اهميتی نداد و در جوابش حرفی نزد و همچنان مشغول نفرين و روشن کردن موتر بود‪.‬‬
‫مرد مجددا گفت‪« :‬اگر باری ديگر هم بی احتياطی کنی شايد اينقدر خوش شانس نباشی!»‬
‫پروانه سرش را بلند گرفته و به مرد نگاهی بدی کرد‪.‬‬
‫‪« :-‬خوب است خوب است فهميدم! اصال به تو چه؟ تو چرا اينقدر نگران منی؟»‬
‫مرد لبخند خبيثانهی زد‪.‬‬
‫‪« :+‬چون خوشم آمدی‪»!....‬‬
‫پروانه از خشم زياد دندان هايش را به هم ساييد و با فشار گفت‪« :‬حرام زادهی احمق!» و فورا حرکت کرد‪.‬‬
‫پاکتی سگرتی را همراه با ليتر از سويچبرد موترش که حاوی قوطی های سگرت‪ ،‬دستمال کاغذی‪ ،‬اسپری خوشبوکننده‪،‬‬
‫عينک آفتابی‪ ،‬يک چاقو و يک اسپری مرچ برای دفاع از حمالت دزدان و اجنبیها بود‪ ،‬در آورد‪ .‬روی پاکت سگرت عکس‬
‫شش های سياه توجه پروانه را به خود جلب کرد‪ .‬پروانه با ديدن آن تصوير در دلش گفت‪« :‬هم سگرت را توليد ميکنند و‬
‫هم با گذاشتن اين دل و جيگر سياه به آدم عذاب وجدان ميدهند من نميدانم اين مردم با خودشان چند چند اند‪».‬‬
‫پس فورا سگرت را در دهن گذاشت و روشنش کرد‪.‬‬
‫هر چند به کاوه قول داده بود ديگر نه سگرت بکشد و نه هر مادهی نشهآور استفاده کند‪ ،‬اما آن روز نميتوانست تحمل کند‪.‬‬
‫سگرت را ترک کرده بود اما به دردهايش که فکر میکرد‪،‬دهها تُن تنباکو در ذهنش آتش میگرفت‪.‬‬
‫دود سگرت را از دهن به بيرون از موتر ميفرستاد و بعد دوباره آن را روی لب هايش ميگذاشت‪.‬‬
‫لحظه ی بعد موبايل هوشمندش که آخرين مدل سال نبود زنگ خورد‪ .‬او هيچ وقت وسايل “برند” و آخرين مدلها را استفاده‬
‫نميکرد‪.‬‬
‫زندگی او کامال يک زندگی عادی بود‪.‬‬
‫پروانه با صدای گرفتهای گفت‪« :‬الو؟»‬
‫_ ‪« :‬رييس آرين! صدای مرا داريد؟»‬
‫‪« :+‬بلی!»‬
‫‪«-‬رييس ميشه امروز به دفتر بياييد؟»‬
‫‪« :+‬نه بايد برم دانشگاه»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :-‬ولی خيلی مهم است!»‬


‫‪« :+‬چرا چی شده؟ چرا خودت حلش نميکنی؟ پس برای چی استخدامت کردم؟»‬
‫‪« : -‬معذرت ميخواهم رييس ولی اينجا يک آقا آمده و ميگه فقط ميخوام با آرين صحبت کنم خيلی قهر است اصال حرف را‬
‫گوش نميکند‪».‬‬
‫‪« :+‬بگو بعد از ظهر بيايد من درس دارم»‬
‫‪« :-‬ولی خيلی عصبی است خواهش ميکنم فقط برای ده دقيقه بياييد دفتر را خراب خواهد کرد‪».‬‬
‫پروانه همزمان چندين پلک از روی خشم زد و گفت‪« :‬ميايم!»‬
‫به آيينهی عقب موترش نگاه کرده فورا موترش را برگرداند‪.‬‬
‫وقتی به دفتر کاریاش رسيد همانطور که سگرتش را از دهنش به بيرون پرتاب ميکرد‪ ،‬به لوحهی روی دفتر خيره شد‪:‬‬
‫«مرکز آموزش رانندگی بانوان برای بانوان» در گوشهی چپ لوحه به اندازهی کوچک نوشته شده بود‪« :‬توسط آرين‬
‫پژواک»‬
‫هميشه به جای تخلص پدریاش از تخلص کاوه استفاده ميکرد البته نه برای اينکه دوست داشت روزی همسرش شود‪ ،‬بل‬
‫برای اينکه کنار اسم او حس امينت و آرامش ميکرد‪ .‬کاوه به قول خودش ‪ ،‬دوست و يا فراتر از يک دوست برای او بود‪!....‬‬
‫بقای همه داشتههايش را مديون کاوه بود‪.‬‬
‫روزهای که از دختر بودن‪ ،‬از قوی بودن و از دوام اين زندگی کوتاه می آمد‪ ،‬اين کاوه بود که دستش را گرفته و قوت قلبش‬
‫شده بود‪.‬‬
‫از وقتی يادش میآمد تنها بود و تنها زندگی کرده بود‪ .‬به تنهايی شبها را صبح کرده بود‪ ،‬تنهايی بزرگ شده بود‪ ،‬درس‬
‫خوانده بود‪ ،‬کار کرده بود‪ ،‬با مردم متفاوت نشست و برخاست کرده بود‪ ،‬سفر رفته بود‪ ،‬با خارجیها معامله کرده بود و غم‬
‫و غصه هايش را به آغوش کشيده بود‪ .‬ولی پس از ظهور کاوه به زندگيش روند اين تنهايی دچار تحول شد به نحوی که با‬
‫آمدنش او يک حامی معنوی برای خودش پيدا کرده بود و اين حمايت مسبب بقايش شده بود‪.‬‬
‫پروانه حاال صاحب اين دفتر در بهترين موقعيت شهر و استاد کورس آموزش رانندگی بانوان بود‪.‬‬
‫او در يک نهاد خارجی که کارکنانش دنبال ايدههای جديد دختران جوان افغان بودند‪ ،‬ثبت نام کرد و توانست برای اولين بار‬
‫ايدهاش را که ترويج رانندگی زنان بود‪ ،‬ارايه کند‪.‬‬
‫ايدهی پروانه ميان ايدههای دختران ديگر که شامل(شيرينیپزی زنان‪ ،‬مغازهی کارهایدستی زنان‪ ،‬رستورانت تهيه سالد‬
‫برای زنان‪ ،‬سوپر مارکت برای زنان‪ ،‬سافتوير هوس برای زنان‪ ،‬آتليهی عکاسی برای زنان) بود به دليل تابوشکنیاش در‬
‫اين عرصه مقام اول را گرفته و حمايت مالی شده بود‪.‬‬
‫او با استرس و فشار زياد در حاليکه سه دقيقه فرصت داشت و هيچگاه هيچ سخنرانی نکرده بود‪ ،‬ناچار شده بود طرحش را‬
‫برای ترجمان خارجیها ارايه کند‪.‬‬
‫او در سه دقيقه در حاليکه آستينهايش را باال زده و با دستهايش بيش از حد کلنجار رفته بود‪ ،‬طوری ايدهاش را معرفی‬
‫کرد که آن نهاد خارجی( شامل نماينده های چهار کشور اروپايی) محو گفتارش شده و آنقدر جذبش شده بودند که همه لب به‬
‫تحسيناش گشودند‪.‬‬
‫پس يک دفتر کاری با يک موتر که هم اکنون سوارش بود در اختيارش گذاشتند و با مقداری پول آموزشگاهش را تاسيس‬
‫کردند‪ .‬عالقهمندان وافری از همان ابتدا تاکنون به دفترش مراجعه کرده و نزدش چگونگی مديريت يک موتر را ياد ميگرفتند‪.‬‬
‫پروانه نماد دختران رانندهی کابل بود‪!....‬‬
‫و اينگونه دوره ی جوانی پروانه ميگذشـت‪ .‬او زيبـا و زيبـا تـر مـی شـد و رفتـار غمگينانه و مرموزش بر زيبايی او می‬
‫افزود‪ .‬اما هميشه ميخواست اين زيبايی را پنهان کند‪.‬‬
‫***‬
‫پروانه برای از بين بردن بوی سگرتش ساجقی با طعم نعنا از جيب بيرون کرده و وارد دهان کرد‪ .‬او هميشه سگرت کشيدن‬
‫را به مثال های کاوه تشبيه ميکرد‪.‬‬
‫اگر سگرت دموکراسی باشد پس ساجق فاشيزم است‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫فاشيزم نابودکنندهی دموکراسی است ‪ .‬همانطور که ساجق تمام آثار سگرت را به فنا ميدهد‪.‬‬

‫پروانه وارد دفترش شد و در نگاه اول دستيارش را ديد که با اضطراب زياد روبروی يک مردی پنجاهسالهی که دست يکی‬
‫از شاگردانش را در دست دارد ايستاده است‪.‬‬
‫همين که انوشه(دستيار پروانه) او را ديد خوشحال شد و تا ميخواست حرف بزند پروانه انگشت اشارهاش را روی لبهای‬
‫خودش به عالمت سکوت قرار داد‪ ،‬انوشه هم خاموش ماند و پروانه مقابل آن مرد ايستاد‪.‬‬
‫آن مرد سر تا قدم پروانه را نظاره کرده و با چهرهی غضبآلود رویبرگرداند‪ .‬دخترش که شاگرد آرين بود با چشمان‬
‫اشکآلود به پروانه نگاه ميکرد‪.‬‬
‫پروانه رو به مرد کرده گفت‪« :‬چه مشکلی است آقا؟»‬
‫‪ « :-‬فقط به من آرين را نشان دهيد تا حسابش را برسم!»‬
‫مرد نميدانست که آرين يک پسر نيست!‬
‫پروانه از بیخبری آن مرد پوزخندی زده گفت‪« :‬دردت را بگو چی شده اينجا که خانهات نيست که هر داد و بيدادی راه‬
‫بيندازی»‬
‫دخترش ناله کنان گفت‪« :‬پدر لطفا گوش کن!»‬
‫‪« :-‬بس کن!»‬
‫و رو به پروانه کرده گفت‪ « :‬من با زن طايفه صحبت نميکنم‪ !....‬آرين را برايم نشان بده تا دهنش را با بينیاش يکی کنم‪».‬‬
‫پروانه با نگاه زهرآلودی به مرد گفت‪« :‬من هم تمايلی ندارم با توی احمق دهن به دهن شوم فکر کردی مرد استی‪ ،‬پس فقط‬
‫تو هستی؟ آدم احمق دهن لق!»‬
‫مرد که چشمانش کاسهی خون شده بود فرياد زد‪« :‬اين آرين لعنتی کجاست؟ پسر احمق که دختر مرا فريب داده‪ ،‬ديشب دفتر‬
‫خاطرات دخترم را ديدم که نوشته‪“ :‬همهی توان و جراتم آرين بوده‪ !...‬او باعث شده تا من از خودم دختری بهتری بسازم!‬
‫او فقط به من چگونگی مديريت يک موتر را ياد نداده حقيقتا او مديريت زندگی را يادم داده‪ ”!....‬نميدانم اينجا کورس رانندگی‬
‫بانوان است و يا پاتوق پسرهای دخترباز مثل آرين‪....‬؟»‬
‫پروانه نفسهای ژرفی ميکشيد تا خشمش را فرو ببرد‪ .‬او همچنان در چشمهای آن مرد نه تنها زنستيزی را ميديد که حتی‬
‫با همجنسهای خودش مشکل داشت‪.‬‬
‫در همين لحظه چهار دختر از شاگردان پروانه وارد دفتر شده و همزمان گفتند‪« :‬استاد آرين! شما درين وقت اينجا‪....‬؟»‬
‫چشمان مرد از حدقه بيرون شده و فورا به پروانه نگاه کرد‪ .‬همان لحظه از تمام حرفهای که گفته بود پشيمان شد‪.‬‬
‫پروانه با صدای کنترول شده ی به شاگردانش گفت‪« :‬بعد از ظهر ميبينم تان حاال برای صاف کردن يک مشکل آمدهام پس‬
‫ميرم!»‬
‫دخترها رفتند و آن مرد و دخترش در حاليکه سرهايشان خم بود نميدانستند در مقابل آرين که نه پسر بل يک دختر بود چه‬
‫بگويند‪!.....‬‬
‫پروانه نيم نگاهی از روی تاسف به مرد کرده و رفت پشت ميز و روی چوکی چرخدارش نشست‪ .‬دست هايش را زير چانه‬
‫با هم گره کرده گفت‪« :‬تنها چيزی که در اين دنيا نياز داريم ياد بگيريم اينست که زود قضاوت نکنيم‪ ....‬به نظرت اين کار‬
‫خيلی سخت است؟»‬
‫مرد با خجالت گفت‪« :‬من واقعا نميدانستم آرين شماييد‪»!...‬‬
‫‪« :-‬خب حاال که فهميدی چی شد؟»‬
‫‪« :+‬خيلی خوب شد که مسبب اين حس دخترم يک دختر ديگر است‪ !.‬من بايد ميفهميدم من به عنوان پدرش حق دار فهميدن‬
‫اين موضوع بودم»‬
‫‪« : -‬به جای اينکه جنسيت مسبب حال خوب دخترت را کنکاش کنی خودت برايش حال خوب خلق ميکردی! حقيقتا اين‬
‫وظيفهی پدری است نه چيزی که تو وظيفهات ميدانی‪»!...‬‬
‫مرد خجل شده به دخترش گفت‪« :‬چرا نگفتی؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫دختر توام با گريه پاسخ داد‪« :‬تو که اجازه نميدادی حرف بزنم‪»!...‬‬
‫ولی در اين ميان انوشه در خفا هرهر ميخنديد‪!....‬‬

‫پروانه آن روز با نگاههای مرموز در مورد همه ی مردهای که با آنها مقابل شده بود انديشيد؛ هشام‪ ،‬نگهبان بالک‪ ،‬کاوه‪،‬‬
‫پسری که به موترش برخورد کرد‪ ،‬مردی که به او گفت ازش خوشش آمده ‪ ،‬حاال هم پدر شاگردش ‪ ....‬هر روز که مـی‬
‫گـذشت او بـيش تـر متوجـه مـی شـد که مردهـا چـه قـدر موجـودات عجيبی هـستند‪ ،‬و چـه قـدر بـی ثبـات‪ ،‬متزلزل و‬
‫غـافلگير کننـده میتوانند باشند‪.‬‬

‫_گاهی با آزار و اذيت بانوان راننده مواجه شدهايد؟‬


‫‪-‬به باور شما مردان موجودات عجيب و بی ثبات هستند؟‬
‫پ‪.‬ن‪ :‬کورس آموزش رانندگی پروانه يک مکان واقعیست هم اکنون اين کورس به دليل فروپاشی نظام از فعاليت بازمانده‬
‫است!‬
‫‪-‬از فردا شب منتظر قسمتهای جذاب داستان باشيد!‬
‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_ششم‪:‬‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده‪ :‬آذر‬

‫_دانشگاه‬
‫_گردهمايی دوستانه‬
‫ساعتی بعد پروانه خودش را در دانشگاه يافت او در حاليکه دوستان ناباباش با چهرههای پر اخم منتظر آمدنش بودند و از‬
‫دور اشاره ميدادند که زودتر به آنها ملحق شود‪ ،‬به سمت شان در حرکت شد‪.‬‬
‫پروانه در صحن دانشگا ِه سبز و زيبا در حاليکه تعمير بلند با شيشههای آبیرنگ درخشان داشت قدم زده و از ميان انبوهی‬
‫از محصلينی پسر‪ ،‬خود را به دوستانش رسانيد‪.‬‬
‫دريا گفت‪« :‬باالخره حضور بهم رسانيديد رييس!»‬
‫پروانه در حاليکه با تمام شان سريعا برای احوال پرسی دست ميداد‪ ،‬پاسخ داد‪« :‬مجبور شدم به دفتر برم به او دليل دير‬
‫شد‪».‬‬
‫آهورا‪« :‬ساعت اول درسی که گذشت در همين آغاز هفته يک جلسه از دست رفت‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل‪« :‬برو بابا اينقدر سخت نگير‪ .‬فکر کن رفتی مثل هميشه درس خواندی‪ ،‬نوت گرفتی‪ ،‬امتحان دادی‪ ،‬صد گرفتی بعد‬
‫چی‪....‬؟ بازم همان سوسمارک در صحرا هستی‪».‬‬
‫همه با يک صدا خنديدند‪.‬‬
‫آهورا‪« :‬حاال تو که هيچ وقت درس نخواندی‪ ،‬نوت نگرفتی‪ ،‬امتحان دادی اما چانس دوم رفتی‪ ،‬بازم همان پاندای که بودی‪،‬‬
‫هستی چی شد‪...‬؟»‬
‫نيل از خشم سرخ شده گفت‪« :‬مرا محکم بگيريد که اين سوسمارک را نقش زمين نکنم‪»!...‬‬
‫آليا که تا آن زمان خاموش بود باصدای مرد مانندش گفت‪« :‬به افتخار آمدن آرين شما را به خدا بس کنيد‪ !..‬بريم که صبحانه‬
‫نخورديم‪ .‬اول چيزی ميخوريم جلسهی بعد ميريم صنف چطور؟»‬
‫همه موافق شدند و به راه افتادند‪.‬‬
‫*‬
‫پروانه و دوستانش دور يک ميز گرد در حاليکه روی آن پر از چيپس‪ ،‬برگر‪ ،‬ساندويچ‪ ،‬جرمن رول‪ ،‬سس بادنجان رومی‪،‬‬
‫چتنی تند و چهار بوتل نوشابه گازدار قرار داشت‪ ،‬نشسته بودند‪ .‬ولی پروانه برای آرامش دردش يک چای داغ سفارش داده‬
‫و منتظر آمدنش بود‪.‬‬
‫او به دوستانش با حرکات سر و دستانشان‪ ،‬با طرز برخورد و نگاه کردن شان عادت داشت و کنار آنها به پرتوهای گرم‬
‫خورشيد دست ميافت‪.‬‬
‫اگر کلمه کلمهی حرف های که با هم ميزدند وارسی ميشد چيزی جز (غيبت‪ ،‬طعنه‪ ،‬ادا دراوردن‪ ،‬مسخره کردن‪ ،‬جنگ و‬
‫دعوا‪ ،‬راههای فريب دادن پسرها‪ ،‬برندهای آرايشی و لباس و انواع رژيمهای چاقی و الغری) چيزی ديگری دريافت نميشد‪.‬‬
‫مردی که وظيفه تهيه سفارشهای مشتریها را داشت چای پروانه را آورده و بدستش داد‪.‬‬
‫پروانه با احتياط چای را گرفت و گفت‪« :‬تشکر قاری!»‬
‫قاری نگاهی گذرا به آهورا که مشغول ماليدن چيپس هايش به کيچاب بود‪ ،‬کرد و بعد رو به پروانه گفت‪« :‬قابل شما را‬
‫ندارد!»‬
‫پروانه يک جرعه چای نوشيده از قاری پرسيد‪« :‬راستی قاری چرا تو را قاری ميگويند به راستی حافظی؟»‬
‫قاری با سرافکندگی گفت‪« :‬نخير‪ ،‬من حتی نميتوانم خط های قرآن را از رو بخوانم چی برسد از حفظ! همينطور به اين لقب‬
‫مشهور شدم!»‬
‫نيل خندهی بلندی کرده گفت‪« :‬برو از لقب تقلبیات لذت ببر و خودت را باال بگير‪ .‬البته اگر کسی نفهميد که هيچی از قرآن‬
‫سردر نمياری و فقط يک کانتينچی ساده استی ‪»...‬‬
‫با اين حرف دريا‪ ،‬آليا و نيل با يک صدا خنديدند‬
‫و ا ز صدای بلند شان توجه آهورا به سمت قاری جلب شد‪ ،‬قاری بی حد خجالت زده شده همچنان به آهورا نگاه ميکرد‪.‬‬
‫لحظهی بعد وقتی قاری از آنجا دور شد نيل پوزخندی زده گفت‪« :‬ديديد چطور حدش را نشانش دادم؟»‬
‫آليا‪« :‬بلی ولی خيلی دلم سوخت طفلک خيلی خجالت کشيد‪».‬‬
‫نيل‪« :‬برو بابا بايد ياد بگيرد که عاشق هم سطح و سويهی خودش شود! فکر ميکند ما احمقايم و نميدانيم دلش را به‬
‫سوسمارک در صحرای ما داده» و زد زير خنده‪.‬‬
‫آهورا ابروهايش را باال و پايين کرده گفت‪« :‬غلط کردی‪ ،‬عشق چی؟ چون در ميان همهی شما تنها من مثل آدم با او رفتار‬
‫ميکنم با من خوب است اين که دليل نميشود عاشقم باشد‪»!.‬‬
‫دريا چنگی به برگرش زده با دهان پر گفت‪« :‬بنشين! همه ما ميدانيم که چی خبر است نياز نيست از او طرفداری کنی هر‬
‫کار کنی ما اجازه نميديم با يک کانتينچی ارتباط بگيری فهميدی؟»‬
‫آهورا دستمال کاغذی را به صورت دريا پرت کرده گفت‪« :‬احمق ها با طرز فکر هايتان بريد به جهنم‪»....‬‬
‫دقايقی بعد زمان شروع جلسهی دوم تدريسی شان فرا رسيده بود‪ ،‬در آن ثانيهها دريا که لبسيرين شاتوتیاش را تازه ميکرد‬
‫رو به همه کرده گفت‪« :‬رنگش چطور است دخترها؟ ديروز به قيمت گزاف خريدم!»‬
‫آليا در جوابش گفت‪« :‬خيلی خوشرنگ و زيبا است‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل سرش را از صفحه موبايلش بيرون آورد و نگاهی گذرا به دريا کرده گفت‪« :‬زيباست ولی اگر توسط يک جنتلمن پاک‬
‫شود قشنگتر ميشود‪ ».‬و چشمکی به دريا زد‪.‬‬
‫پروانه که تا آن زمان خاموش بود با اين حرف نيل به صدا آمده گفت‪« :‬خجالت بکش حرام زاده!»‬
‫دريا با دنيای حسرت گفت‪« :‬وااای جنتلمن کجا بود؟ من و اينقدر شانس؟ دو مرد را از دست دادم»‬
‫آهورا‪ « :‬تا ديگر تو باشی که نامی از عشق ببری! حتی پای االغ يکبار در مرداب داخل ميشود اما از تو دوبار وارد شده‬
‫بايد خرفهم شده باشی»‬
‫نوبت به آليا رسيد‪«:‬دريا کمی از آرين ياد بگير‪ ،‬يکسال است با کاوه دوست شده اما هنوز او پسر جرات نکرده به او دست‬
‫بزند! ولی تو در ظرف ‪ 9‬ماه دوبار نامزد شدی و هر دو ترکات کردند‪».‬‬
‫دريا از عصبانيت چانه اش ميلرزيد‪ ،‬با خشم گفت‪« :‬مساله آرين فرق ميکند‪ .‬من مثل او نيستم قبول دارم دوبار اشتباه کردم‪،‬‬
‫يکبار به خاطر پول و يکبار برای زيبايی ظاهری دل به آن مردها دادم اما اينبار ديگر نه‪ ،‬فقط برای يک آدم تحصيل کرده‬
‫فرصت ميدهم عاشقش شوم نه کسی ديگر‪».‬‬
‫نيل در حاليکه پروفايل يک پسر قدبلند و الغری را دور و نزديک ميکرد گفت‪« :‬دريا آدم شدنی نيست!»‬
‫دريا نفسی از روی عصبانيت کشيده گفت‪ «:‬ولی من فکر ديگری دارم به نظر من بايد اجازه بديم مردها به زندگیمان وارد‬
‫شوند يا برایمان آرامش ميشوند يا هم تجربه‪ .‬در هر دو حالت ضرر نميکنيم‪».‬‬
‫پروانه آخرين قطرات چايش را سرکشيد و دردش آرام آرام تسکين يافته بود‪.‬‬
‫کالهش را روی سرش تنظيم کرد و جمپرش را پيش کشيده گفت‪« :‬دريا حق به جانب است مسالهی من و کاوه فرق ميکند‪.‬‬
‫ما مثل دو تا آدم منطقی نشستيم و مرزهایمان را مشخص کرديم‪ .‬هدف ما از اول معلوم بود‪ .‬اينکه آرامش روح و تکيهگاه‬
‫همديگر باشيم و هيچ تصميمی محکمی هم برای آينده نداريم چی ميدانيم؟ شايد بعد از چند وقت هر کس به راه خود رفت‪.‬‬
‫شايد هم تا آخر همينطور بمانيم‪ ،‬نميدانم‪.‬‬
‫در افغانستان نميشود عاشق شد‪.‬‬
‫چون اگر خواهشهای معشوق را پس بزنی آزرده ميشود‪ ،‬و اگر با عالقه به آنها پاسخ مثبت بدهی خودت بی ارزش ميشوی‪.‬‬
‫در هر حال تو محکومی چه بلی بگويی و چه نه بگويی‪».‬‬
‫بعد در ادامهی صحبتهايش گفت‪ « :‬مردها ميان افراط و تفريط فرقی نميبينند؛ مخصوصا مردهای اين سرزمين‪........‬من‬
‫فکر ميکنم رابطهی عاشقانه ديوانگی است و بس‪.‬‬
‫مردها همانطور که گاهی ديوانهوار عاشق ميشوند به همان اندازه سريع هم دل ميکنند‪.‬‬
‫پروانه وقتی در اين مورد صحبت ميکرد در واقع تمامی مردان را در آيينه پدرش ميديد‪.‬‬
‫دوستان پروانه از او ميپرسيدند که چگونـه مـی تـواند کاوه را خوب کنترل کند ‪ .‬او مـی دانـست کـه وقايع بهتر از دردهاي‬
‫بعدش است‪.‬‬
‫او به طور ساده اصال عاشق نمـی شد‪.‬‬
‫به باور او عشق فقط اتالف وقت بود‪ .‬حتی اگر کاوه ميخواست جسم او را بر انگيزد از لمس قلبش عاجز بود‪.‬‬
‫پروانه به دنبالهی حرفش گفت‪ « :‬به نظر من عشق بايد ختم شود قبل از اينکه خودمان را ختم کند‪».‬‬
‫واژهی زيبای عشق برای او بيرنگ شده بود ‪!...‬‬
‫جای عشق را نفرت‪ ،‬ترديد‪ ،‬دلهره و غم گرفته بود‪.‬‬
‫ولی دور از احتمال نيست که با حذف عشق از زندگی‪ ...‬آن حس به سوی ما حملهور شده و تمام وجود را آکنده از مهر‬
‫کند‪...‬‬
‫همه دوستانش مسکوت و مبهوت حرف های پروانه شده بودند‪ .‬و مثل هميشه حرفی در جواب سخنانش نداشتند‪.‬‬

‫دقيقهی بعد همهی شان به راه افتادند‪....‬‬


‫پروانه با کرکتر مخصوص در پيش رو‪ ،‬دريا و نيل يک قدم عقبتر در سمت راستش و آليا و آهورا در سمت چپش در‬
‫حرکت شدند‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪-‬پروانه هميشه مرکز گروه شان بود‪.‬‬


‫برای همين او را رييس صدا ميزدند‪ .‬گفتارش «نه» نداشت و دستورهايش ردخور نداشت‪ .‬نه تنها دوستانش که همهی‬
‫اعضای صنفشان از پروانه دستور ميگرفتند و هيچ کس جرات اعتراض روی حرف او را نداشت‪.‬‬
‫‪ -‬آهورا هميشه سرش به کار خودش بود‪ .‬بيشتر ميشنيد و کمتر حرف ميزد‪ .‬شناخت کامل او محال بود‪ .‬او بيشتر تماشاگر‬
‫دوستهای گروه و در حاشيهی آنها بود‪ ،‬دقيقا برعکس پروانه‪.‬‬
‫‪-‬دريا اما تجملگرا و دنبال زندگی ايدهال بود‪ ،‬دوست داشت همسر يک فرد شهره باشد و بدين وسيله خودش هم ازين شهرت‬
‫مستفيد شود‪.‬‬
‫‪ -‬نيل محتاج عشق و احساس بود‪ .‬انگار از شهر قحطی عشق آمده بود‪ .‬هميشه دوست داشت مورد توجه قرار بگيرد‪ ،‬برای‬
‫همين مدام حرف ميزد حتی اگر حرفهايش مزخرفات بود‪.‬‬
‫‪ -‬آليا اما مشمول اقليت مردم کشور‪ ،‬هر کسی او را ميديد ميفهميد که يک تخته کم دارد اما نهايت خوشقلب و ساده بود‪.‬‬
‫وقتی به سمت صنف در حرکت بودند با گروه پسران ناباب دانشگاه مقابل شدند‪.‬‬
‫اين گروه پسرانه که سه عضو داشت و رييس شان پسری به اسم سهراب بود‪ ،‬در حاليکه دهانش از جويدن ساجق کج و‬
‫معوج ميشد تمام دختران گروه را سرتا پا بررسی کرده گفت‪« :‬والړ سی‪ !....‬گروه انظباط و دسپلين تشريف آوردند!»‬
‫تمام پسرهای دور و برش شروع به قهقهه زدن کردند‪.‬‬
‫اين يک حقيقت بود‪!....‬‬
‫گروه پروانه و دوستانش در تمام دانشگاه به اسم انظباط و دسپلين شهرت داشتند ولی نه برای اينکه گروه بانظمی بودند بل‬
‫برای اينکه قطعا سه روز در هفته به دليل خالف کاریهای گوناگون از قبيل(دعوا با محصلين‪ ،‬بی احترامی به استادان‪،‬‬
‫خروج بی اجازه از دانشگاه‪ ،‬پوشش نامناسب‪ ،‬آرايش غليظ و‪ )....‬در کميته انظباط و دسپلين مورد بازپرس قرار ميگرفتند‪.‬‬
‫اين برای کميته انظباط‪ ،‬همه محصلين و حتی خود گروه پروانه يک مسالهی عادی‪ ،‬مداوم و هميشگی بود‪.‬‬
‫پروانه به دخترها اشاره کرد تا چيزی نگويند‪.‬‬
‫اما سهراب ميخواست آنها را وارد دعوای ديگر کند‪.‬‬
‫پس گفت‪« :‬بهبه آرين خانم! ازين طرفا؟»‬
‫دريا حرف سه راب را با دهان کج تکرار کرده گفت‪« :‬چی است؟ خيلی حسرت ميخوری نه! که با ما نيستی؟ چهره پشک‬
‫مانند روز اولت هنوز يادم است!»‬
‫نيل در ادامهی حرف هايش در حاليکه با دهان کج ادای سهراب را در مياورد گفت‪ « :‬لطفا اجازه بدين صنف دخترها و‬
‫پسرها مختلط شود! لطفا‪ !....‬ما و شما عضو يک جامعه هستيم بايد باهم مکس باشيم‪ ...‬پسرها وقتی تنها هستند وحشیگری‬
‫ميکنند اما اگر دختران باشند به پاس احترام آنان‪ ،‬آرام خواهند شد‪» .‬‬
‫بعد با صدای خودش که از آن خشم ميباريد ادامه داد‪« :‬خوب شد که فريب شما ديوانهها را نخورديم‪ .‬آرين حق تان را کف‬
‫دستتان گذاشت و حاال از دور در حسرت ما ميميريد!»‬
‫سهراب نگاهی زهراگينی به نيل تحويل داده و ساجق اش را پيش کرمچ پروانه تف کرد و گفت‪« :‬خيلی به خودتان مينازيد!‬
‫دختران خودخواه‪ !...‬غرور دخترانهتان را کف زمين ميندازم‪ ،‬باز ببين!»‬

‫دختران قوی خودخواه جلوه ميکنند‪ .‬هرچند اين حس‪ ،‬حس خودخواهی نيست حس قویتر بودن است‪.‬‬
‫پروانه با اعتماد به نفس قوی کرمچاش را روی ساجق سهراب فشار داده با صدای بلند گفت‪« :‬من هم تو را به سرنوشت اين‬
‫ساجق بيچارهات گرفتار ميکنم‪ !...‬زير پايم مچالهات کرده دفنات ميکنم‪»!....‬‬
‫با اين حرف و حرکت خندهی تمام گروه پروانه با همهی پسران دور و بر سهراب به آسمان رسيد‪!...‬‬
‫همهی پسران ميدانستند که با هر دختری گر سر به سر گذاشته شود با آرين نميشود‪.‬‬
‫گروه پروانه مشهورترين گروه دختران دانشگاه بود‪.‬‬
‫همه آنها را ميشناختند‪ :‬استادان‪ ،‬کارمندان ‪ ،‬محصلين و همه و همه‪....‬‬
‫يک گروه کامال رها و بی قانون‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫در اجتماع اين کشور کمتر دخترانی هستند که جوابگوی بی احترامیها باشند و بدون درنظرداشت عرف و سنتهای اين‬
‫مملکت هر آنچه دوست دارند انجام دهند و هيچ هراسی از سوظنها نداشته باشند‪.‬‬
‫اين گروه از هر چه قيد و بن ِد نظم و انظباط‪ ،‬آزاد بودند‪ ،‬آنها افسار حيا را رها کرده و مدت ها بود به پرواز درآمده بودند‪.‬‬

‫_چقدر به نظر پروانه در مورد عشق موافقيد؟‬


‫‪-‬به باور شما برای جوابگويی به بی احترامیها بايد از ارزشها گذشت؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_هفتم‪:‬‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده‪ :‬آذر‬

‫‪-‬دانشگاه‬
‫_گردهمايی دوستانه‬
‫پروانه و دوستانش با پرستيژ مخصوص خودشان طوری روی دهليزهای دانشگاه راه ميرفتند که هيچ محصلی نبود که از‬
‫ديدن آنها خودش را به کنار نکشد‪.‬‬
‫بعضیها با نفرت نگاهشان ميکردند‪ ،‬بعضیها از روی تملق سالم ميدادند و بعضی هم فقط به يک نگاه مرموز اکتفا ميکردند‬
‫اما در اين ميان هيچ کسی نبود که از ديدن آنها بی تفاوت بماند چون هيچ يکی پيدا نميشد که آنها را نشناسد و شخصيت آنها‬
‫برايش تاثيرگذار نبوده باشد‪.‬‬
‫به صورت ساده اصال تصور نميشد اين دختران محصل حقوق و قانون باشند‪ ،‬اصال به تيپ شان نمی آمد قانون بخوانند‪....‬‬
‫آخر چطور ممکن است فردی قانون بخواند ولی مرزهای رفتارش فراتر از قانون بوده و از مقررات بويی نبرد‪...‬‬
‫البته که در اين موضوع هم کاسهی زير نيم کاسه بود‪.‬‬
‫سياست در خون پروانه بود‪ .‬پدر و پدر بزرگش سياستمدار بودند برای همين او بنابر عالقهاش وارد رشته علوم سياسی و‬
‫اداره و ديپلوماسی شد‪.‬‬
‫اما بعد از ورود کاوه به زندگيش‪ ،‬ازينکه او علوم سياسی خوانده بود از پروانه درخواست کرد تا قانون بخواند‪ .‬اينطور‬
‫ميخواست هر دو متضاد همديگر باشند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه هيچگاه درک نکرد چرا کاوه چنين چيزی ازش ميخواهد ولی کاوه همانطور که از برخورد دو قطب مثبت و منفی‬
‫مقناطيس لذت ميبرد دوست داشت هميشه متضادها را باهم مقابل کند‪.‬‬
‫پروانه به حرفش گوش داد و به حقوق و قانون رفت دوستانش هم که علوم سياسی را نيز به خواست او انتخاب کرده بودند‬
‫اينبار هم به خواستش لبيک گفته و وارد حقوق شدند‪.‬‬
‫در واقع آنها در تحصيل بی انگيزهترين دختران دنيا بودند و فقط بنابر رشتهی دوستیشان با پروانه به تحصيل ادامه داده‬
‫بودند‪.‬‬
‫يکی از روزمرگی های شان ضربه زدن به دروازه صنف بود مدام وقتی وارد صنف ميشدند نيل بر بنياد دستور پروانه با‬
‫دستان قویاش به در ميکوبيد تا همه بدانند‪ ،‬آنها وارد شدهاند‪.‬‬
‫در حقيقت پروانه عقدهها و کينههای خانه را در دانشگاهش فرو ميشاند‪.‬‬
‫او ميخواست در دانشگاه همه از او بترسند و فقط از او حساب ببرند‪ .‬رسيدن به اين هدف همچنان برايش دشوار نبود‪.....‬‬
‫او در دوسال تحصيلش آنقدر در دانشگاه فعاليت کرده بود که کسی نبود او و اعضای گروهش را نشناسد‪.‬‬

‫بعد از ورودشان به صنف همه صنفیها دورش جمع شده و احوال پرسی کردند‪.‬‬
‫مريم ‪،‬نمايندهشان‪ ،‬ذکی ترين دختر صنف به سراغ شان آمده گفت‪« :‬اووو گروه نظم و دسپلين! بازم ساعت اول درسی‬
‫نيامديد!»‬
‫پروانه همانطور که در آخرين چوکی صنف با دوستانش جابهجا ميشد در جوابش گفت‪« :‬مريم جان! اينبار تقصير من بود‬
‫کمی دير شد وگرنه واقعا امروز تصميمم داشتيم که بياييم!»‬
‫مريم خندهی کرد‪.‬‬
‫‪« :-‬مهم نيست! من حاضر تان کردم نگران نباشيد‪».‬‬
‫دريا‪ ،‬آهورا و آليا با يک صدا گفتند‪« :‬جدی؟»‬
‫قبل از آنکه مريم پاسخی دهد نيل در حرفش پريد‪« :‬وظيفهاش است‪ ،‬تعجب ندارد‪».‬‬
‫آهورا با نگاه بد به نيل گفت‪« :‬وظيفهاش گرفتن حاضری است اما حاضر کردن ما مرامش است!»‬
‫نيل چشمانش را به سقف گرفته و با غرور گفت‪« :‬حاال هر چی‪»...‬‬
‫پروانه با تبسمی از مريم پرسيد‪« :‬خب‪ ،‬اين ساعت چه مضمونی داريم؟»‬
‫مريم با خوشرويی جواب داد‪« :‬جهانبينی اسالمی‪»!....‬‬
‫اخم غليظ وسط پيشانی پروانه هويدا گشت!‬
‫نيل و بقيه دوستانش هم لبهايشان آويزان شد‪.‬‬
‫پروانه گفت‪« :‬بعد اين مدت خواستيم صنف بياييم آخرش هم در ساعت مضمون دينی برابر شديم اوه! افتضاح است‪»!...‬‬
‫مريم لبش را گزيد‪.‬‬
‫‪« : -‬آرين! مواظب باش! گناه دارد‪ ....‬ضمنا گفته اند استادی جديدی آمده و استاد سمستر قبل نيست‪ ....‬فکر ميکنم بهتر درس‬
‫دهد‪»!...‬‬
‫پروانه با جديت در جوابش گفت‪« :‬مشکل من استاد نيست‪ ..‬مشکل من مضمون دينی است‪ .‬من هيچ وقت در صنوفی که در‬
‫مورد خدا حرف زده شود اشتراک نميکنم ديگر خيلی وقت است که خدا به فکر بندههايش نيست‪»!...‬‬
‫باز هم ناخواسته حرف کاوه را به زبان آورده بود‪.‬‬
‫چشمان مريم از حدقه بيرون شده بودند‪،‬‬
‫‪« :-‬اينطور نگو گنهکار ميشوی‪»!..‬‬
‫پروانه زير لب آرام گفت‪« :‬گنهکار؟ اگه واقعا خدای باشد گنهکار ميشوم‪»!...‬‬
‫مريم حرفش را نشنيد و پروانه با يک خيز از جايش ايستاد و در حرکت شد‪.‬‬
‫همانطور که راه افتاده بود و دوستانش هم دنبالش می آمدند گفت‪« :‬بی زحمت ساعت بعدی را هم حاضرمان کن‪»!...‬‬
‫مريم هاج و واج محو رفتن شان شده بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫همين که پروانه ميخواست قدمش را از چهارچوب در صنف بيرون بگذارد‪ ،‬نزديک بود به سينهاش برخورد کند‪....‬‬
‫نوک کفشش را بر زمين فشار داد تا توازنش را از دست ندهد‪ .‬اصطکاک ايجاد شده مانع برخورد با او شد اما عناصر و‬
‫ماليکولهای هوا جابهجا شده عطرهای آن دو را بر هم آميخت‪.‬‬
‫اولين حس از حواس پنجگانهی پروانه که موفق شد در نخستين مرحله‪ ،‬او را تشخيص دهد‪ ،‬حس بويايیاش بود‪.....‬‬
‫يک بوی بکر و مطبوع‪....‬‬
‫پروانه فورا در جا ايستاد و بينیاش را بلند گرفت‪.‬‬
‫دومين حس‪ ،‬حس باصرهاش بود که برای ديدن او استفاده کرد‪.‬‬
‫مردی را که مقابلش ميديد بيشتر به اشخاصی شباهت داشت که در ميان کوهستانها به دنيا آمده اند‪ ،‬به نظر ميرسيد که ريش‬
‫خرماآلودش با درجهی دو ماشين کوتاه شده بود‪...‬‬
‫برای لحظهی جراتش را باخته به زحمت چشمانش را باال گرفت‪ .‬بيقراری مژگان پر غبارش به وضوح قابل مشاهده بود‪....‬‬
‫آن چيزی که برای پروانه مايهی شگفتی شده نگاههای او را به چالش کشيده بودند‪ ،‬ماهگرفتگی ذاتی در سمت چپ پيشانی آن‬
‫مرد بود‪،‬‬
‫پروانه آن لحظه نميدانست و همچنين تا مدتها نفهميد که با ديدن او چه قرار است بر سرش بيايد‪.‬‬

‫او برای لحظههايی ارادهی پلک زدنش را از دست داده بود‪...‬‬


‫انگار مقابل دروازهی صنف نبود‪ ،‬فراسوی ماورای اين جهان سير ميکرد‪...‬‬
‫‪« :-‬شما جايی ميرفتيد‪...‬؟»‬
‫صدای موزونش او را دوباره به اين جهان‪ ،‬درست مقابل چشمانش دعوت کرد‪.‬‬
‫حس سامعه‪ ،‬سومين حساش بود که با او خو گرفت‪...‬‬
‫مسن که آلزايمر گرفته است گفت‪« :‬ها‪....‬؟»‬ ‫ِ‬ ‫پروانه مثل آدم‬
‫مجددا پرسيد‪ «:‬ميخواستيد بيرون برويد‪..‬؟»‬
‫پروانه با بندش زياد گفت‪« :‬چی‪...‬؟ ن‪ ....‬نه‪ ....‬جايی‪ ...‬نميرم‪».!...‬‬
‫او که از سرگشتهگی جنگلهای سبز پروانه متعجب به نظر ميرسيد سری از روی حيرت بر پروانه تکان داد‪.....‬‬
‫‪« :-‬با اين سرعت که شما در حرکت بوديد فکر کردم واقعا جايی ميخواهيد برويد‪»!...‬‬
‫حرف او بر پروانه حسی بدی تزريق کرد و باعث شد خاموش بماند ‪.‬‬
‫وقتی او با سکوتش مقابل شد در ادامه گفت‪« :‬پس ممکن است اجازه بدين من وارد صنف شوم؟»‬
‫پروانه متوجه شد که هنوز با همان فاصلهی کم در مقابلش ايستاد مانده است‪...‬‬
‫خجالت کشيده و فورا کنار ايستاد‪.‬‬
‫اما با ديدن تمام همصنفیهايش که معلوم بود مثل خودش دچار حيرت شده اند‪ ،‬عصبی شد‪!....‬‬
‫او از کنارش گذشت و پروانه حس کرد آنا ً چيزی را از وجودش با خود برد‪.‬‬
‫او با چشمان خم لب تاپش را روی تريبون گذاشت‪ ،‬و دکمهی استارتش را زد‪ .‬بعد سمت تلويزيون رفته و آن را روشن کرد‪.‬‬
‫دکمهی کورتی قهوهيی رنگش را باز کرد تا دست هايش را آزادانه حرکت داده بتواند‪.‬‬
‫وقتی چشمانش را باال گرفت‪ ،‬ديد هنوز شاگردانش مثل ارواح زدهها به او خيره مانده اند‪.‬‬
‫اخم ظريف وسط پيشانیاش جاگرفت و فورا با اشاره دست و با همان صدای آهنگين گفت‪« :‬بفرماييد! بشينيد‪ !...‬ممنونم از‬
‫احترام‪»....‬‬
‫شايد واقعا نميدانست که اين ايستادن چيزی فراتر از احترام برايش بود‪....‬‬
‫همه در جاهايشان نشستند‪ ،‬پروانه دوباره با دوستانش در چوکیهای اخير جابهجا شدند‪...‬‬
‫سکوت بیسابقه در فضای صنف حاکم شده بود و همهی چشمها بی قرار حرکات او بودند‪...‬‬
‫مريم سکوت را شکست‪.‬‬
‫‪« :-‬ببخشيد‪ ،‬شما استاد هستيد؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پاسخ داد‪« :‬چرا؟ به استادها شباهت ندارم؟»‬


‫قبل ازينکه مريم پاسخ دهد دريا در سخنش پريده گفت‪« :‬بيشتر به ستارههای هاليوود شباهت داری‪»!...‬‬
‫تمام صنف به خنده افتادند‪...‬‬
‫ولی او نخنديد‪....‬‬
‫به جايش گفت‪« :‬نميتوانم بگويم واقعا من يک استادم ولی اينجا برای تدريس موظف شدم‪»!...‬‬
‫نيل در حاليکه با دستش پای خود را روی چوکی قرار ميداد گفت‪« :‬مطمينی که در حقوق تدريس ميکنی‪...‬؟ شايد از دانشکده‬
‫ژورناليزم باشی ‪...‬آخر اين دانشکده بدقيافه ترين استادان را دارد علیالخصوص مضامين دينیاش‪»....‬‬

‫اين بار صنف از خنده منفجر شد‪!....‬‬

‫ولی او باز هم نخنديد و در پاسخ گفت‪« :‬خلقت از جانب هللا است‪ ،‬قيافهها نقابهای هستند که خدا روی آدمی کشيده ولی‬
‫روحها همه يکی هستند اصالت در همين نکته است‪»!.....‬‬
‫هيچ کس برای اين جمالت حرفی نداشت‪....‬‬
‫پس او ادامه داد‪« :‬من چند روز پيش به اين دانشگاه معرفی شدم و قرار شد در بخش حقوق مضمون جهانبينی اسالمی‬
‫تدريس کنم‪»!...‬‬
‫در ادامهی سخنهايش در حاليکه انگشتان دستانش را باهم روی تربيون گره کرده و ساعت سياهرنگ هوشمندش در بند‬
‫دستش ميدرخشيد گفت‪« :‬من اميرمحمد “احد” هستم!*(برای شناخت اين شخصيت به مقدمهی داستان رجوع کنيد!) نميخواهم‬
‫از همين روز اول درس را شروع کنيم‪ .‬پس امروز کمی در مورد نوعيت مضمون تان صحبت خواهيم کرد و باهم معرفی‬
‫ميشويم و هفتهی بعد انشاهلل درس مان را آغاز ميکنيم‪»!...‬‬
‫بعد همانطور که با دستش دکمههای لب تاپش را لمس ميکرد و روی تلويزيون برنامههای گوناگون به سرعت باز ميشد يک‬
‫صفحه با نوشته های زياد ظاهر شد و او گفت‪« :‬اين کورس پاليسی شما است بر اساس همين اوراق ما با هم همکاری ميکنيم‬
‫نماينده شما مکلف است ازين کورس پاليسی برای هر يک از شما يکی کاپی کرده و برايتان بدهد‪».‬‬
‫بعد چشمانش را با مژههای غبار زدهی که مثل چتر آنها را پوشانده بود‪ ،‬بلند گرفته گفت‪« :‬من استاد شما نه بل مثل شما يک‬
‫محصل هستم‪.‬‬
‫قرار است چيزای زيادی از همديگر ياد بگيريم‪ .‬صنف کامال آزاد است‪،‬‬
‫بحث آزاد است‪،‬‬
‫سوال آزاد است‪،‬‬
‫ريکارد آزاد است‪،‬‬
‫رفت و آمد آزاد است‪،‬‬
‫ولی همهی شان در محدودهی اخالق دانشجويی‪!....‬‬
‫من در صنفهايم درکل حاضری ندارم‪،‬‬
‫ولی هيچ يک از شاگردانم غيرحاضری نميکنند‪،‬‬
‫اين قانون برای صنف شما هم قابل تطبيق است‪»!...‬‬
‫تمام صنف با اين سخن غير منتظرهی او بهت زده شدند‪.‬‬
‫نيل با پوزخندی بلندی اين سکوت را شکست‪« :‬چی‪...‬؟ حاضری نداری‪...‬؟ چون فکر ميکنی خيلی جذابی‪ ،‬برای همين‬
‫شاگردانت فقط برای تو در صنف حاضر ميشوند‪...‬؟»‬
‫اميرمحمد که معلوم بود ازين سوال و ازين نحوهی برخورد محصل هيچ تعجب و هراسی به دلش راه نيفتاده در کمال آرامش‬
‫گفت‪« :‬چيزی را که شما گفتيد من نميدانم ولی ازين بابت مطمينم کسی که موضوع درس من است واقعا جذاب است‪ ....‬و‬
‫جذابيت او شما را وادار ميکند در صنف من بمانيد‪»!....‬‬
‫آهورا گفت‪ « :‬آن کس کيست‪...‬؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :-‬هللا ‪»!...‬‬


‫او طوری اين اسم را آهنگ دار تلفظ کرد که فورا پروانه جاخورد‪.....‬‬
‫او برای اولين بار زيبايی و لطافت تلفظ اين اسم را از زبان استادش شنيد و باعث شد چند بار زير زبانش آن اسم را تکرار‬
‫کند‪« :‬هللا‪ ،‬هللا‪ ،‬هللا»‬
‫***‬
‫امير محمد اسامی تک تک محصلين را پرسيد و فقط روی همين نکته اشاره ميکرد‪.‬‬
‫پروانه از تغيير رفتار صنفیهايش خشنود نبود‬
‫او ميديد که چطور هر کدام از صنفیهايش با ناز و صدای نازکتر از قبل اسم شان را برايش ميگرفتند‪....‬‬
‫امير محمد با خوشرويی اسم هر کدام را ميپرسيد و اگر معنايش را نميدانست از او خواهش ميکرد تا معنای اسمش را نيز‬
‫بگويد‪ ،‬و آن محصل خوشبخت ترين بود چون فرصت ميافت بيشتر از ديگران با اميرمحمد همکالم شود‪....‬‬

‫ت گرفتن اسامی صف آخر رسيد‪،‬‬ ‫نوب ِ‬


‫امير محمد رو به دريا کرده با تبسم گفت‪«:‬دختر پر جراتی که فکر ميکند ظاهر من به يک استاد نميماند‪ ،‬اسم شما؟»‬
‫دريا با خجالت گفت‪« :‬د‪...‬دريا‪»!...‬‬
‫‪« : -‬بسيار زيبا‪ ...‬علم دين به دريا ميماند بی حد و حصر بايد در اين دريا غوطه ور شويد‪»!...‬‬
‫بعد رو به نيل کرده با همان چهرهی خندان گفت‪« :‬دختری ُرك و راستی که فکر ميکند استادان دينی بدقيافهترين هستند‪ ،‬اسم‬
‫شما‪...‬؟»‬
‫همه صنف خنديدند‪...‬‬
‫نيل با چهرهی پر اخم گفت‪« :‬اسم من نيل!»‬
‫‪ «:-‬ذهن تان به زاللی دريای نيل بماند‪ ،‬ممنون»‬
‫نوبت پروانه رسيده بود ولی او نهايت ضربان قلب داشت‪...‬‬
‫اميرمحمد خنده اش در حاليکه جمع شده بود گفت‪« :‬دختری مترددی که در دقيقهی نود از رفتن منصرف شد‪ ،‬اميدوارم در‬
‫اعماق زندگی تان ترديد نداشته باشيد‪ !...‬اسم شما‪...‬؟‬
‫پروانه در حالی اين جمله را شنيد که زندگیاش پر از ترديد بود‪!....‬‬
‫او در حاليکه نميتوانست مستقيما به صورت استادش نگاه کند گفت‪« :‬آرين‪»!...‬‬
‫‪« :-‬نفهميدم‪ ...‬آرين؟»‬
‫‪« :+‬بلی‪»!...‬‬
‫‪« :-‬پس تنها پوششتان شبيه پسران نيست اسمتان هم پسرانه است‪ !...‬چرا؟»‬
‫‪« :+‬به خودم مربوط است‪»!...‬‬
‫‪« :-‬ميدانم‪ ...‬ولی اين را هم درک کردم که از جنسيتتان ناراض هستيد‪ ...‬در حاليکه خدا شما را با زيبايی و ظرافت بيشتر‬
‫نسبت به يک مرد آفريده‪» ...‬‬
‫پروانه فورا به چهرهاش نگاه کرد‪...‬‬
‫اميرمحمد ادامه داد‪« :‬من فکر ميکنم ممکن بيشترين زمانی که خدا برای آفرينش يک موجود انديشيدهاست خلقت زنها باشد‪.‬‬
‫پيچيدهترين جزء هستی و کاينات زنهايند‪.‬‬

‫شگفتی خلقت را در وجود آنها میتوان ديد‪!.....‬‬

‫زنان در حين زنانگیشان گاهی قویتر از مردان عمل ميکنند و اين نهايت ِ شکوه خلقت است!»‬

‫پروانه نميتوانست حرف های استادش را باور کند‬


‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او برای اولين بار چنين توصيفهای زيبای زن را از زبان يک مرد شنيده بود‪.‬‬
‫حس ميکرد ذرات دختر بودنش به اهتزاز آمده اند و برای نخستين بار از اينکه يک دختر آفريده شده بود خوشحال شد‪!....‬‬
‫اما متاثر تر از آن بود که بتواند اين خوشحالی را اظهار کند‪.‬‬
‫امير محمد به نوبت اسامی آليا و آهورا را نيز پرسيده و به اين ترتيب با همه معرفی شد‪.‬‬
‫او بعدا در مورد نوعيت و ضرورت تدريس جهانبينی اسالمی توضيحات مفصل داده گفت‪« :‬ما در جهان بينی اسالمی دنبال‬
‫اين هستيم که يک مسلمان جهان را چگونه ميبيند؟‬
‫بينش او در مورد جهان هستی با حس ‪ ،‬عقل‪ ،‬و وحی الهی چيست؟»‬
‫پروانه حس ميکرد اين استاد فقط برای او آمده است و به اين می انديشيد که چطور ممکن است حرفهای استادش تا اين حد‬
‫به مجهوالت او همسان باشد‪....‬‬
‫*‬
‫ساعت به زيباترين شکل ممکن سپری شده بود و همهی محصلين از وجود چنين استادی خوشبرخورد و جذاب به وجد آمده‬
‫بودند‪.‬‬
‫ولی در اين ميان پروانه بازهم رنجور بود‪ .‬بعضیها ذاتا رنجور به دنيا می آيند و پروانه يکی از آنها بود‪!....‬‬
‫در پايان اميرمحمد وسايلش را جمع کرد و دکمهاش را دوباره بست‪ .‬معلوم بود که ميخواهد برود‬
‫پروانه نمیتوانست باور کند او ميرود‪ ،‬ميخواست او را نگهدارد‪ ...‬حتی برای چند لحظهی ديگر ‪....‬‬
‫لذا فورا گفت‪« :‬پس معرفی خودت چی‪...‬؟»‬
‫شايد خودش نفهميد چطور يکباره صدايش را بلند کرده بود‪.‬‬
‫اميرمحمد فورا به چهرهاش نگاه کرد‪..‬‬
‫ولی نمی فهميد چرا اينطور میگويد‪،‬‬
‫خالصه کرده گفت‪« :‬اميرمحمدم!»‬
‫پروانه قاطع گفت‪« :‬بيشتر ميخواهم‪»!...‬‬
‫تمام سرها به جانب پروانه برگردانده شد‪...‬‬
‫هيچکس نميفهميد چرا پروانه در حاليکه قيافه ی استادان ديگر را به ياد نمی آورد برای شناخت اين استاد اينقدر پافشاری‬
‫ميکند‪!...‬‬
‫امير محمد همان لحظه فهميد که بايد با پروانه آرام برخورد کند‪...‬‬
‫پروانه با چهرههای متحير صنفیهايش و چهرهی معماگونهی استادش مواجه شده بود‬
‫جمله اش را اصالح کرده گفت‪« :‬يعنی‪ ...‬چيزه‪ ...‬با يک اسم که نميشود ما بفهميم تو واقعا کی استی؟ چرا در مورد تحصيالت‬
‫و چی ميدانم زادگاهت و سابقهی کاری ات حرف نميزنی‪...‬؟»‬
‫تمام دوستانش با يک صدا حرفش را تاييد کرده گفتند‪« :‬راست ميگه استاد! کمی صحبت کنيد‪»!..‬‬
‫او در حاليکه نفس عميق ميکشيد لب پايينش را با زبان تر کرده گفت‪« :‬سخت ترين کار دنيا سخن گفتن در مورد خود‬
‫است‪!...‬‬
‫نميدانم چرا پافشاری ميکنيد‪!...‬‬
‫مهم اين است که ما باهم چيزی ياد بگيريم‪ ،‬مطمين باشيد تا آن زمينه درس خواندم که بتوانم اين مضمون را به شما‬
‫بفهمانم‪»!...‬‬
‫نيل که عالقهی برای فهميدن در مورد او را نداشت اما واقعا ميخواست پروانه به هدفش برسد گفت‪« :‬همهی استادها خودشان‬
‫را بی آنکه ما بخواهيم معرفی ميکنند هنوز با غرور در مورد تحصيالت و سابقهی کاری شان صحبت ميکنند ما ديگر آدمی‬
‫مثل تو نديديم که ما پيشش عذر کنيم‪»!...‬‬
‫اميرمحمد چند پلک همزمان زده گفت‪« :‬خلقيات هر فرد متفاوت است‪ ،‬من اين کار را دوست ندارم‪»!...‬‬
‫بعد لب تاپش را بغل کرده گفت‪« :‬اميدوارم ساعت خوبی را گذرانده باشيد‪»!...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او پس از گفتن آخرين جمله در حالی صنف را ترک کرد که همهی شاگردانش محو تصوير راه رفتن يک آدم رازآميز و‬
‫مرموز شده بودند‪!....‬‬

‫هميشه لحظه های در زندگی وجود دارد که انسان فکر ميکند چشمان ديگری به دست آورده تا دنيا را با ديد ديگری ببيند‪.‬‬
‫پروانه پس از مالقات استادش چنين حسی داشت‪...‬‬
‫او فکر ميکرد حاال دنيا را نه از چشمان جنگلی خود که از عينک آرزو ميبيند‪!....‬‬

‫‪-‬به عشق در نگاه اول ايمان داريد؟‬


‫‪#‬آذر‬

‫قسمت هشتم‪:‬‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_ آذر‬

‫_پروانه‬
‫_خانهی پدريش‬
‫پروانه آن شب قبل از خواب سردرد شديد داشت‪.‬‬
‫تمام بدنش درد ميکرد‪..‬‬
‫چند تابليت گوناگون وارد دهانش کرد و رويش آب نوشيد‪ .‬در تمام عمرش مسکنهای فراوان خورده بود‪ .‬او با دواها زندگی‬
‫ميکرد و فقط آنها ميتوانستند دردهای جسمیاش را که منشا روحی داشتند برای مدت هر چند کوتاه متوقف کنند‪.‬‬
‫پروانه وقتی ميخواست به بسترش برود‪ ،‬قامتش در آيينه اتاق منعکس شد‪.‬‬
‫قامتی که حاال کامال شبيه دختران جوان بود‪ ،‬پروانه خود را با آرين گفتن واقعا فريب ميداد‪!...‬‬
‫او سراپا دختری دلربا شده بود‪ .‬ماه به دو انگشت پنهان نميشود‪!....‬‬
‫او سر وصورتش را زير نظر گرفت‪،‬‬
‫به ياد روزهای افتاد که بدنش در حال تغيير بود و ديگر نميتوانست خودش را پسر جا بزند‪.‬‬
‫روزهای که برجستهگی های بدنش هويدا ميشدند و او هر روز لباس های گشادتری ميپوشيد‪...‬‬
‫مگر چقدر ميخواست از دختر بودن فرار کند؟‬

‫مقابل آيينه نشست!‬


‫موهايش را از يخنش بيرون کرد و اطراف شانههايش ريخت‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫خود را از زاويهی يک دختر نگاه کرد‪...‬‬


‫دنبال ظرافتهای دخترانهاش گشت‪...‬‬
‫چقدر ناپيدا بودند‪ ،‬مدتها بود نهانشان کرده بود‪!....‬‬
‫دختران ديگر هيچ وسيلهی برای رنگآميزی صورت نداشت‪...‬‬ ‫ِ‬ ‫ميزش بر خالف ميز آرايش‬
‫نه رنگ لبی‪ ،‬نه رنگ مژهيی‪ ،‬نه رنگ چشمی‪ ،‬هيچ‪ !...‬فقط يک کرم مرطوب کننده‪ ،‬يک برس مو و يک عطر ‪....‬‬
‫حرف های اميرمحمد در ذهنش با شکوه و جالل رفت و آمد ميکردند‪...‬‬
‫«من فکر ميکنم بيشترين زمانی که خدا برای آفرينش يک موجود انديشيدهاست خلقت زنها باشد‪ .‬پيچيدهترين جزء هستی و‬
‫کاينات زنهايند‪.‬‬
‫شگفتی خلقت را در وجود آنها میتوان ديد‪».‬‬
‫يا‬
‫« زنان در حين زنانگی شان گاهی قویتر از مردان عمل ميکنند و اين نهايت ِ شکوه خلقت است‪»!....‬‬
‫هيچ وقت کاوه به او چنين حسی نداده بود‪،‬‬
‫حسی که او را به دختر بودن سوق دهد‪...‬‬
‫دليلش را خودش هم نميدانست‪...‬‬
‫احتماال کاوه ميترسيد اگر حس دختر بودن پروانه را القاح کند شايد او را به کلی از دست دهد‪،‬‬
‫کاوه هميشه به ديد آرين به پروانه نگاه کرده بود‬
‫به عنوان يک همصحبت و يک شنوندهی خوب‪...‬‬
‫نه به ديد دختری که نياز داشت کسی آمده و حس های کشته شدهی دخترانهاش را نبش قبر کند‪...‬‬
‫هيچ وقت درک نکرده بود که چقدر به اين حادثه نيازمند است‪ ،‬نيازی که به صورت بکر فقط در آن شب توانسته بود درکش‬
‫کند‪....‬‬
‫اما وقتی دوباره محدوديت و کليشههای دختر بودن در ذهنش تداعی شد‪ ،‬با حرص زياد موهايش را پيچانده و دوباره پنهان‬
‫شان کرد‪.‬‬
‫بعد در حالی که لب هايش را به هم فشار ميداد گفت‪« :‬هيچ کس و هيچ حسی نميتواند مرا به دختر بودن وادار کند ‪ ...‬هيچ‬
‫کس‪ ...‬و هيچ چيز‪»!...‬‬
‫پروانه اين را گفت ولی بازهم روی حرفش ترديد داشت ‪!...‬‬
‫وصلهی ناجوری در بدنش موجود بود که هميشه نافرمان دستورات پروانه بود‪!...‬‬
‫او ميدانست که اين وصله يک روز تمام او را به فنا خواهد داد‪...‬‬
‫وصلهی که حاال حرفهای استادش را ملکهی ذهنش کرده بود‪ ،‬ديگر قرار بود چه بر سرش بياورد؟ ‪....‬‬
‫*‬
‫_دانشگاه‬
‫_گردهمايی دوستانه‬
‫فردای آن روز پروانه در حالی با دوستانش مالقات کرد که دريا از رنگ موی زيتونی که در انستاگرام ديده بود تعريف‬
‫ميکرد‪...‬‬
‫‪« : -‬خدايا‪ !...‬چقدر اين رنگ زيباست ‪ ،‬من حتما موهايم را به همين شکل رنگ ميکنم‪»!...‬‬
‫نيل با حالت متفکرانه گفت‪« :‬نشان بده ببينم‪»!..‬‬
‫دريا با دنيای هيجان عکس را نشان داد‪.‬‬
‫نيل کمی دهنش را اين سمت و آن سمت کرد‪.‬‬
‫‪« :-‬آخرين مدل است بيا آرايشگاه من‪ ،‬خودم برايت رنگ ميکنم‪»!...‬‬
‫دريا با ذوق دستهايش را به هم کوبيد‪.‬‬
‫‪« :-‬جان من‪ !...‬راست ميگی‪...‬؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :+‬البته که ميکنم‪ ...‬ولی پنج هزار بايد بپردازی‪»!..‬‬


‫دريا چشمانش از حدقه بيرون شده گفت‪« :‬پنج هزار‪...‬؟ برای يک رنگ مو‪...‬؟»‬
‫آهورا که برای درس جلسهی بعد از تفريح آمادگی ميگرفت سرش را بلند کرد‪« :‬راست ميگه چقدر زياد ‪»!..‬‬
‫نيل پاسخ داد‪« :‬هنوز من با تخفيف گفتم‪ ،‬اين رنگ با درازی موهای تو در اصل يازدههزار است‪» ...‬‬
‫آليا با تعجب‪« :‬واااااااا! چی خبر است‪..‬؟»‬
‫نيل متفکرانه پاسخ داد‪« :‬ميدانی چند رنگ بايد مخلوط شود تا اين رنگ خلق کنم؟ ضمنا بايد هر ده تار مويت را جدا رنگ‬
‫بزنم‪ ..‬من فقط پول رنگ را از تو ميگيرم و رييس را ميگويم که دست مزد کارم را ازت نگيرد تا همين حد کمکات‬
‫میتوانم‪»!...‬‬
‫پروانه که تا هنوز خاموش بود انرژیاش را سر کشيده گفت‪« :‬پس از يک عروس در شب عروسیاش چقدر پول‬
‫ميگيری‪...‬؟»‬
‫نيل با خنده پاسخ داد‪« :‬از عروس به دالر ميگيرم‪ ،‬قيمتها فرق ميکند‪ 400 ...‬تا ‪ 800‬دالر ‪» ....‬‬
‫دريا پوزخندی زد‪.‬‬
‫‪« :-‬خب آن وقت ميخواهيد با اين پول کال عروس را عوض کنيد‪..‬؟»‬
‫نيل خندهی بلندی کرده پاسخ داد‪« :‬تقريبا بلی‪ ...‬خود عروسها همينقدر دوست دارند پول بپردازند و از همهی عروسها‬
‫زيباتر باشند‪ .‬ما تنها با چهرهاش کار نميکنيم‪ ..‬حتی پوست تناش را نرم و لطيف ميکنيم‪»..‬‬
‫با خندهی معناداری ادامه داد‪« :‬کاری ميکنيم که داماد در شب عروسیاش حال کند‪»!...‬‬
‫و بعد چشمکی زده در حاليکه لبش را ميگزيد سرش را تکان داد‪!...‬‬
‫آهورا نگاه بدی به نيل کرد‪.‬‬
‫‪« :-‬خاک به رنگ تو و آن ذهن پر از جالفت و منحرف ات‪»!...‬‬
‫و صدای خندهی نيل به سقف کفتريای دانشگاه رسيد‪.‬‬
‫پروانه ولی با بی تفاوتی گفت‪« :‬اگر حال هم کند همان يک شب است‪ .‬فردا وقتی بيدار شد ميبيند که با اين همه پولی که باد‬
‫کرده چه به سر روزگارش آمده است‪»!...‬‬
‫اينبار همهی دوستان پروانه از خنده روی چوکیها ولو شدند‪!....‬‬
‫آليا همزمان با خندهاش پرسيد‪« :‬پس چقدر آرايشگرها پولدار باشند‪...‬؟»‬
‫ولی نيل با حسرت پاسخ داد‪« :‬اصال هم اينطور نيست‪ !...‬پولی که ازين راه بدست ميايد خيلی بی برکت است‪ .‬همين طور‬
‫که ميايد همينطور هم ميرود‪ ،‬اصال پول اضافی در دستت نميماند تا پسانداز کنی‪!....‬‬
‫انگار خدا ميخواهد ثابت کند که هيچ زيبايی تصنعی به زيبايی طبيعی که او رايگان به همه داده نميتواند رقابت کند‪»!....‬‬
‫حرفها که به اينجا رسيد فورا در پيش چشمان پروانه تصوير اميرمحمد ظاهر شد‪...‬‬
‫چقدر زيبايی او طبيعی و خاص بود‪!....‬‬
‫پروانه اين حس و تخيلش را پنهان کرد‪ ،‬اما به نظر ميرسيد که دريا نميخواهد پنهان کند‪،‬‬
‫لذا گفت‪« :‬مثال چهرهی استاد ديروز‪ ،‬اميرمحمد‪»!...‬‬
‫پروانه از شنيدن اسمش فورا جاخورد‪...‬‬
‫چطور ممکن بود با دريا همدل شده باشد؟‬
‫نيل به نقطهی نامعلومی نگاه کرده گفت‪« :‬گرچه اصال ازش خوشم نيامد ولی او به راستی چهرهی عجيبی دارد‪»!....‬‬
‫آليا ادامه داد‪« :‬تنها ظاهرش نه‪ ،‬اميرمحمد خيلی تاثيرگذار هم بود‪»!....‬‬
‫نبض پروانه تندتر از حد معمولی ميزد‪...‬‬
‫گوش هايش صدا ميداد‪،‬‬
‫يکباره حرفهای دوستانش اذيتاش ميکردند‪.‬‬
‫شنيدن اسم کوچک استادش از زبان آنها او را می آزرد‪...‬‬
‫نميتوانست بشنود‪ ،‬آنها اينطور نزديکانه در موردش سخن بزنند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :-‬ديگر نشنوم اسم کوچکش را بگيريد‪...‬؟»‬


‫همهی دوستانش پرسش برانگيز نگاهش کردند‪!...‬‬
‫آهورا گفت‪« :‬پس چی صدايش بزنند ‪...‬؟»‬
‫‪« :-‬استاد احد ‪ !...‬نه چيزی نزديک تر از آن ‪»!...‬‬
‫طبق معمول بازهم سخن پروانه ردخور نداشت اما اين بار متفاوت تر از قبل‪،‬‬
‫دوستانش از اين حساسيت پروانه متحير بودند اما در عين حال فهميده بودند که او به اين استاد دينی حس ديگری دارد‪!....‬‬

‫*‬
‫زنگ ساعت دوم به صدا درآمد و به طور معمول همه محصلين به سمت صنوف شان در حرکت شدند‪.‬‬
‫پروانه و دوستانش خندهکنان در حاليکه دريا اسپری تند و بدبوی به بدن نيل و آليا و آهورا ميزد راه ميرفتند و بلند ميخنديدند‪....‬‬
‫پروانه دستهايش در جيب کرده و آرام راه ميرفت و به دعوای نيل و دريا تبسم ميکرد‪..‬‬
‫‪« :-‬حرامزادهها! شما هيچ وقت آدم شدنی نيستيد‪»!...‬‬
‫همين که صورتش را به مقابل برگرداند‪ ،‬چشمانش از حرکت ايستاده به سيمای اميرمحمد زندانی شد‪...‬‬
‫او از راهرو مقابل به سمتش می آمد و به سوالهای چند محصل پسر که دنبالش بودند‪ ،‬گوش ميداد‪...‬‬
‫با هر قدمی که برميداشت قلب پروانه بيشتر ميکوبيد‪ .‬حس ميکرد حاال قلبش شديدا به کسی غير خودش فعاليت ميکند‪.‬‬
‫با قلبی که ديگر برای صاحبش نميزند‪ ،‬چه ميتوان کرد؟‬
‫پروانه ثانيههای به او نگاه کرد اما چشمان او به قدمهايش و گوشهايش به سمت آن پسران بود‪..‬‬
‫ثانيه ی بعد محض پاسخ دادن به سوال آن پسران چشمانش را باال کرد‪ ،‬ابتدا پروانه را ديد و بعد پسران را ‪...‬‬
‫همينکه تصوير به مغز اميرمحمد رسيد مردمک چشمانش رفت و برگشت کرده و دوباره به سمت پروانه افتاد‪....‬‬
‫پروانه از نگاه مستقيم اميرمحمد تکانی خورد و فورا خالف جهت نگاه کرد‪ .‬گويا که اصال او را نديده است ‪...‬‬
‫ژرفترين نگاهها را آنهای به ما کرده اند که در آخرين لحظه نگاهشان را ميدزدند‪.‬‬
‫وقتی تمايل شديد به نگاه کردن يکی داريم خودمان را بی تفاوت جا ميزنيم‪.‬‬
‫اميرمحمد روبرگردانده دوباره مشغول پسران شد و از کنار گروهدختران گذشت ‪....‬‬
‫تمام دوستان پروانه جز نيل با ديدن اميرمحمد بلند سالم دادند‪..‬‬
‫و اميرمحمد با صدای که فقط خودش ميشنيد عليکم سالم گفت‪ ،‬بی آنکه به آنها نگاهی بکند‪...‬‬
‫آهورا بعد از رفتن اميرمحمد گفت‪« :‬وااای چقدر عمرش دراز بود يادش کرديم پيدا شد‪»!...‬‬
‫ولی نيل با تمسخر گفت‪« :‬برای او بايد اين ضربالمثل استفاده شود‪ :‬خرس را ياد کن‪ ،‬چوب به دست بگير‪»!...‬‬
‫آهورا پوفی از روی عصبانيت کشيد ولی چيزی نگفت‪...‬‬
‫پروانه حس ميکرد قلبش بی اراده ميزند‪..‬‬
‫قبال چنين حسی نداشت‪!...‬‬
‫نگاه مخصوص اميرمحمد بر روی پروانه در حاليکه به محصلين ديگر نگاه نميکرد برايش حس خوب ميداد‪!...‬‬
‫او خوشحال ازينکه اميرمحمد او را به خاطر سپرده است لبخندی زد و فهميد که احتماال اميرمحمد او را کامال به ياد دارد‪،‬‬
‫نه مثل محصلين ديگری که استادان در طی يکسال تدريس هنوز با چهرههای شان ناآشنايند‪!....‬‬
‫وليهمينکه از خيال اميرمحمد بيرون آمد‪ ،‬متوجه کمرهی موبايلی شد که او و دوستانش را نشانه ميگرفت‪....‬‬
‫وقتی به دختر عقب موبايل نگاه کرد ديد که فورا ترسيده و موبايل را در جيبش گذاشت‪...‬‬
‫پروانه همان لحظه تا عمق مساله رفته و به سمت آن دختر حمله ور شد‪...‬‬
‫دوستانش نيز به دنبالش دويدند و شروع کردن به لت و کوب و محکم گرفتن آن دختر‪...‬‬
‫آن دختر فرياد ميزد و مقاومت ميکرد تا موبايل را از جيبش نگيرند‪ ،‬اما دريا سيلی به صورتش زد و نيل محکمش گرفت‪.‬‬
‫پروانه موبايل را از جيبش بيرون کرد و نگاهی به صفحهی آن انداخت ‪.‬‬
‫عکس سهراب در روی صفحه موبايل آن دختر بود‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه پوزخندی زده گفت‪« :‬اين کيست‪..‬؟»‬


‫او در حالی اين سوال را پرسيد که همهی محصلين به ديدن آن منظره دورشان جمع شده بودند‪...‬‬
‫دختر نفس زنان گفت‪« :‬به تو مربوط نيست‪»!...‬‬
‫پروانه خندهی قهرآميز کرد‪.‬‬
‫‪« :-‬اين به من مربوط نيست ولی اين به من مربوط است که بدانم چرا عکس های ما را ميگرفتی‪..‬؟»‬
‫آليا و آهورا نفس زنان به همديگر نگاه ميکردند‪!...‬‬
‫آن دختر آب دهانش را قورت داده گفت‪« :‬من از خودم سلفی ميگرفتم ‪ ...‬عکس شما را چکار دارم‪...‬؟»‬
‫نيل دختر را محکم فشار داده و گفت‪« :‬دروغ نگو! ما ديوانه نيستيم که فرق سلفی و گرفتن عکس ديگران را تشخيص‬
‫ندهيم‪»!...‬‬
‫دريا به سمت دختر چيغ زد‪« :‬قفل موبايل را باز کن و زود عکس ها را پاک کن وگرنه هر چی ديدی از خودت ديدی‪»!...‬‬
‫ولی آن دختر گفت‪« :‬نميکنم‪ !...‬به شما چی از موبايل من‪ ...‬عکس های خصوصی من داخلش است‪»...‬‬
‫نيل پوزخندی زد‪.‬‬
‫‪« :-‬چرا واضح نميگی که عکس های فعل بد ات با آن سهراب لعنتی است‪»!...‬‬
‫دختر عمال ميلرزيد اما خاموش ماند‪....‬‬
‫پروانه نزديک دختر شد و با صدای خشن گفت‪« :‬يا باز کن يا ‪ .......‬خودت ميدانی ديگر‪»!...‬‬
‫اما دختر خاموش ماند‪...‬‬
‫پروانه هم با ديدن اين انفعال‪ ،‬موبايل شيشهيی نازکش را زمين زده و لگدمال کرد‪.‬‬
‫آن موبايل پيش چشمان حيرت زدهی آن دختر تکه تکه شد‪!......‬‬
‫*‬
‫_کميته نظم و دسپلين‬
‫دقايقی بعد چشمان دختری زيباچهره و خوش طينتی به سمت چهرههای قهر و خشن پروانه‪ ،‬دوستانش و آن دختر صاحب‬
‫موبايل که اسمش فرح بود مبذول گشته بود و با لبهای که با تبسم مزين شده بودند‪ ،‬به سمت آنها لبخند ميزد‪....‬‬
‫او رو به پروانه کرده گفت‪« :‬عزيزم‪...‬؟ چرا موبايل فرح را شکستی‪...‬؟»‬
‫پروانه با بی تفاوتی پاسخ داد‪« :‬او عکس ما را ميگرفت‪»!...‬‬
‫بعد او با مهربانی رو به فرح کرده پرسيد‪« :‬راست میگويد‪...‬؟»‬
‫‪« :-‬خانم فانوس ‪ !...‬به خدا دروغ میگويد من از خودم سلفی ميگرفتم‪»!...‬‬
‫‪« :+‬آرين جان! چرا موبايل را چک نکردی که مطمين ميشدی که واقعا عکس شما را گرفته يا نه‪ ،‬يا چرا فرح را پيش من‬
‫نياوردی‪...‬؟»‬
‫اما نيل در حرفش پريده گفت‪« :‬چون اين دختر به زبان آدمی نميفهمد بايد مثل حيوان با او رفتار شود‪»!...‬‬
‫فانوس لب هايش را تر کرده گفت‪« :‬نيل جان با شما بعدا صحبت ميکنم‪ .‬بايد پاسخ لت و کوب فرح را تو و دريا به من‬
‫بدهيد‪»!...‬‬
‫رو به پروانه کرده منتظر جواب ماند‪.‬‬
‫پروانه گفت‪« :‬من ازش خواستم که عکس را پاک کند اما او گوش نکرد مجبور شدم‪»!...‬‬
‫‪« :-‬راهی ديگری نبود‪...‬؟ چرا پيش من نيامدی ‪...‬؟»‬
‫پروانه در حاليکه سرش خم بود گفت‪« :‬از کودکی هميش خودم مشکالتم را حل ميکردم به اين مساله عادت دارم ‪»!...‬‬
‫فانوس نفس عميق کشيد انگار پروانه را درک ميکرد‪.‬‬
‫‪« :-‬پس با اين حال مجبوری تقاص کارهايت را هم به تنهايی بپردازی ‪»!...‬‬
‫پروانه با چشمان وحشی و به فانوس خيره شد‪.‬‬
‫فانوس گفت‪« :‬به عالوه اينکه خسارت موبايل فرح را ميپردازی بايد يک تعهد نامه هم امضا کنی که ديگر به فرح نزديک‬
‫نميشوی‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل و دريا هم بايد تعهد کنند‪»!...‬‬


‫دريا اعتراض کنان گفت‪« :‬پس جزای اين فرح که عکس ما را ميگيره چی‪...‬؟»‬
‫فانوس دستهايش را بغل کرده گفت‪ « :‬چون ثابت نشد که واقعا فرح عکس شما را گرفته و خودش انکار ميکند لذا مجبورم‬
‫قانون جديد وضع کنم‪ :‬ديگر کسی حق ندارد ساعت تفريح وقتی همه محصلين در صحن دانشگاه هستند عکس بيندازد ‪!....‬‬
‫فقط وقتی اين کار را ميتواند که در جای خلوت و تنها باشد ‪!....‬‬
‫من اين اطالعيه را به ديوار نصب ميکنم تا همه بدانند‪»!...‬‬

‫پروانه‪ ،‬نيل و دريا تعهد نامه را امضا کرده و از کميته نظم و دسپلين همراه با فرح بيرون شدند‪!...‬‬
‫نيل با صدای آرام ولی با فشار در حاليکه انگشت اشارهاش را تهديد وار به سمت فرح گرفته بود گفت‪« :‬با تو تصفيه حساب‬
‫خواهيم کرد‪»!..‬‬
‫پروانه انگشت نيل را پايين آورده به فرح گفت‪« :‬به او سهراب احمق بگو با اين بازی های طفالنه هيچ غلطی کرده نميتواند‪...‬‬
‫اگر واقعا خود را مرد ميداند بيايد از نزديک مشکلش را با من حل کند!»‬
‫با اين جمله پروانه و دوستانش فرح را در حاليکه نفسهای پر ترسی ميکشيد تنها گذاشتند ‪...‬‬
‫فرح موبايل سادهاش را بيرون کشيده و شماره ی را دايل کرد‪ ،‬بعد از چند بوق در حاليکه ناخن هايش را از استرس زياد‬
‫ميخورد‪ ،‬صدای مردی پشت موبايل شنيده شد‪:‬‬
‫فرح‪« :‬الو‪ ،‬سالم‪....‬‬
‫شرمنده‪ ،‬ولی من نتوانستم ‪...‬‬
‫يعنی عکس ها را گرفتم اما آرين متوجه شد‪ ...‬موبايلم را شکستاند‪» ...‬‬
‫‪« : -‬ميدانستم که تو اينقدر ماهر نيستی! برايت گفتم جلب توجه نکن‪ ،‬مگم نمی فهمی آن چشمان سبز آرين چقدر تيز است‪...‬؟»‬
‫فرح با گريه گفت‪« :‬به خدا تالشم را کردم‪»!...‬‬
‫‪« :-‬مهم نيست! برايت موبايل ديگر میخرم ناراحت نباش‪»!...‬‬
‫‪« :+‬همهی خاطرات ما داخلش بود عشقم همهاش را نابود کرد‪»!...‬‬
‫‪« : -‬غصه نخور خاطرات بهتری برايت خلق ميکنم و او سزای اين کار آرين را خودم ميدهم‪»!.......‬‬
‫‪« :+‬خيلی دوستت دارم سهراب! هر کاری بگی برايت انجام ميدهم ‪» ...‬‬
‫بعد چشمانش را بسته و موبايل را قطع کرد‪....‬‬

‫عشق خود حسی پاکیاست اما قادر است انسان را به انجام هر عملی ناپاکی وادارد‪...‬‬
‫با اين حال چقدر بسيارند آدم هايی که اين حس پاک را به لجن کشيدهاند‪!.......‬‬

‫‪-‬حس عشق قویتر از حس انسانيت است باور داريد؟‬


‫‪-‬با قلبی که ديگر برای صاحبش نميزند‪ ،‬چه ميتوان کرد؟‬
‫‪#‬آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫قسمت نهم‪:‬‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_صنف درسی‬
‫_گردهمايی دوستانه‬
‫پروانه و دوستانش در حالی وارد صنفشان شدند که بيست دقيقه از زمان درس گذشته بود‪...‬‬
‫آنها طبق عادت هميشگی بی آنکه از استاد اجازهی ورود بگيرند ميخواستند وارد شوند‪ ،‬اما با مخالفت استاد مربوطهی آن‬
‫ساعت مواجه گرديدند‪...‬‬
‫‪«:-‬کجا بوديد تا اين وقت‪...‬؟»‬
‫آهورا عذرکنان گفت‪« :‬استاد طاهر! کاری پيش شد وگرنه ما سر ساعت می آمديم ‪».‬‬
‫صدای مريم نمايندهی صنف در حالی بلند شد که به پروانه نگاه ميکرد‪.‬‬
‫‪« :-‬احتماال گروه نظم و دسپلين بازم در کميتهی مربوطهی شان تشريف داشتند‪»...‬‬
‫صنف از خنده به هوا رفت ‪...‬‬
‫طاهر با چهرهی خشن که با چين و چروکش خشنتر مينمود همه را به سکوت دعوت کرد ‪...‬‬
‫بعد به پروانه گفت‪« :‬بار آخرت باشد آرين! ديگر کسی حق ندارد بعد از من وارد صنف شود‪ ...‬فقط برای تو امروز تخفيف‬
‫قايل ميشوم‪»!...‬‬
‫پروانه با قهر چشمانش را پايين انداخت و با دوستانش وارد صنف شد‪ .‬طاهر اما با نگاه موذيانه از پشت سر پروانه را‬
‫برانداز کرد‪...‬‬
‫با نشستن پروانه و دوستانش در چوکیها طاهر به توضيح ادامهی درس پرداخت‪.‬‬
‫‪« :-‬کجا بوديم؟»‬
‫همه با يک صدا‪« :‬تبعيض‪»!...‬‬
‫‪« :-‬بلييييی! تبعيض يعنی فرق قايل شدن‪»... ...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫طاهر انديشمند در زمان تدريس از حرکات و گفتار عجيبی استفاده ميکرد ‪...‬‬
‫گاهی خود را روی تربيون می انداخت‪ ،‬گاهی روی چوکی و گاهی روی ميز مينشست‪ .‬گاهی هم چنان نزديک محصل می‬
‫آمد که هيچ فاصلهی ميان او و آن محصل نميماند‪.‬‬
‫او استاد عجيبی بود؛ گاهی چيغ زنان درس را توضيح ميداد و گاهی چنان با صدای آرام که کسی قادر به شنيدنش نبود‪.‬‬
‫همه از او متنفر بودند ولی کسی جرات نميکرد ازش شکايت کن د‪ .‬به گمان اغلب چون او يکی از موسسين دانشگاه بود و‬
‫اخراج و شکايت ازش ناممکن به نظر ميرسيد‪...‬‬
‫او همچنين گاهی در زمان تدريس از الفاظ رکيک و مثال های بد استفاده ميکرد که برای همه آزار دهنده بود مخصوصا‬
‫برای پروانه ‪...‬‬
‫آن روز نيز طاهر چنين ميکرد‪!....‬‬
‫‪« :-‬تبعيض يعنی يکی را بر ديگری ارزش دادن‪ ...‬به يکی بر ديگری اهميت قايل شدن‪....‬‬
‫مثال من وقتی ورق های امتحان شما را اصالح ميکنم‪»....‬‬
‫رفت نزديک مريم ايستاد‪.‬‬
‫‪« :-‬ميبينم که اسم مريم در ورق است بی آنکه ببينم چی نوشته برايش صفر بدهم‪»!.....‬‬
‫بعد قدم زنان نزديک پروانه ر فت و با صدای آرام و نگاه معنادار ادامه داد‪« :‬و وقتی ببينم اسم آرين در ورق است و يادم‬
‫بيايد برايم وعدههای خوبی داده او را چشم بسته صد نمره بدهم‪»!...‬‬
‫و خندهی خبيثانهی به پروانه تحويل داد‪.‬‬
‫بعد چيغ زنان گفت‪« :‬به اين چی ميگن‪»!.....‬‬
‫همه با يک صدا‪« :‬تبعييييييييض‪»!.....‬‬
‫همه را وادار ميکرد باب ميل او طوطی وار حرفهای او را دنبال کنند‪.‬‬
‫پروانه ميدانست که هدف طاهر از گفتن همچين مثالها چيست‪...‬؟‬
‫او هميشه غير مستقيم از پروانه درخواستهای نامشروع ميکرد‪ .‬همه اين موضوع را ميدانستند‪.‬‬
‫نمرات پروانه هميشه بد بود در مضمون اين استاد بدتر‪!....‬‬
‫ولی طاهر ميخواست که بعد از رسيدن به خواست خودش نمره ی خوبی برای پروانه بدهد‪ ،‬که اين مساله برای پروانه اصال‬
‫قابل قبول نبود‪!....‬‬
‫آن روز ديگر شورش را دراورده بود‪.‬‬
‫او در ادامهی درس گفت‪« :‬نيازهای انسان به دو دسته تقسيم ميشوند‪...‬‬
‫‪ -۱‬نيازهای اوليه‬
‫‪ -۲‬نياز های رفاهی‬
‫نياز های اوليه خوراک‪ ،‬پوشاک و مسکن است‬
‫در حاليکه نيازهای رفاهی برای سهولت زندگيست!‬
‫مثال ارايه ميکنم‪»!.....‬‬
‫بازهم به سمت پروانه رفت‪...‬‬
‫پروانه بد به سويش نگاه ميکرد‪....‬‬
‫مقابلش ايستاد و بلند گفت‪« :‬مثال تو ‪ ...‬به غذا نيازی داری يا نداری‪....‬؟‬
‫به لباس نياز داری يا نداری‪...‬؟‬
‫به يک خانه برای زندگی نياز داری يا نداری‪...‬؟‬
‫اين نيازها نياز های اوليه استند‪.‬‬
‫آمديم به نيازهای رفاهی‪....‬‬
‫آرين‪ !....‬تو به موتر نياز داری يا نداری‪...‬؟‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫به کمپوتر و موبايل نياز داری يا نداری‪...‬؟»‬


‫بعد با صدای آرام و لبخند خبيثانه گفت‪« :‬همچنان به شوهر هم نياز داری‪»!....‬‬
‫بازهم خندهی همه ی صنف به سقف رسيد اما اينبار قرار نبود پروانه آرام بگيرد‪ .‬خشمش فوران کرده و محکم سر جايش‬
‫ايستاد‪.‬‬
‫انگشتش را به سمت طاهر گرفت و تهديدوار گفت‪« :‬بار آخرت باشد که چنين حرفی به من میزنی‪»!...‬‬
‫طاهر که انتظار چنين عکس العملی را از پروانه نداشت خشمگين شده گفت‪« :‬دختر بی ادب! اين فقط يک مثال برای درس‬
‫بود‪»!...‬‬
‫پروانه با صدای بلند گفت‪« :‬بی ادب خودت هستی‪ ...‬هزاران مثال است و چهل نفر در اين صنف تو فقط همين مثال و مرا‬
‫گير کردی‪...‬؟»‬
‫تمام صنف حيران پروانه شده بودند او نخستين محصلی بود که در مقابل بی ادبیهای طاهر ايستادگی کرد‪!...‬‬
‫همه از عاقبت اين جوابگويی پروانه نگران بودند‪...‬‬
‫طاهر چيغ زنان گفت‪« :‬از صنف بيرون شو دختر گستاخ‪ !...‬ميدانم چگونه ادب ات کنم‪»!...‬‬
‫پروانه همانطور که کتاب هايش را برميداشت حرکت کرده گفت‪« :‬خودم ميروم حتی اگر برای ماندنم عذر کنی هر فندوفريبی‬
‫که بلدی انجام بده دستت تا قصر رياست جمهوری خالص‪»!...‬‬
‫و در مقابل چشمان حيرت زدهی دوستانش از صنف خارج شد‪.‬‬
‫*‬
‫تا پايان ساعت درسی پروانه در صحنزيبای دانشگاه قدم زد‪.‬‬
‫او عصبانی بود و قدمهايش را ميشمرد‪.‬‬
‫مشکالت بر روی زندگيش هر روز بيشتر ميريختند و ترديد او را نسبت به وجود خدا افزايش ميدادند‪.‬‬
‫او جهان را رها و بی خدا ميديد و هر لحظه بيشتر به کاوه حق ميداد ‪...‬‬
‫يکباره دلش برای کاوه تنگ شد ‪...‬‬
‫او رفيق روزهای دشوارش بود هميشه وقتی از همهی آدمها خسته ميشد به سمت او رجوع ميکرد‪...‬‬
‫ولی لحظهی نگذشت که ناخودآگاه تضادهای درونیاش به فعاليت افتادند‪ .‬دست خودش نبود اما يکباره اين جمالت در ذهنش‬
‫نوشته شد‪:‬‬
‫«ما در جهان بينی اسالمی دنبال اين هستيم که يک مسلمان جهان را چگونه ميبيند؟‬
‫بينش او در مورد جهان هستی با حس ‪ ،‬عقل‪ ،‬و وحی الهی چيست؟»‬
‫سخنان اميرمحمد حاال در ذهنش حکاکی ميشدند‪.‬‬
‫پروانه فکر کرد‪« :‬يعنی يک مسلمان واقعی به جهان نوعی ديگری نگاه ميکند‪...‬؟‬
‫آرامش قلبی آنان بر اساس عقايد شان است‪...‬؟‬
‫چرا من اينگونه آشفتهام؟ ‪»....‬‬
‫ميدانست که يک دختر به تمام معنا متدين و مومن نيست اما توقع نداشت خدا اينگونه رهايش کند‪!...‬‬
‫چند لحظه بعد دوستانش خود را به او رسانده‬
‫و گفتند که بازهم بايد نزد خانم فانوس به کميتهی نظم و دسپلين برود‪...‬‬
‫پروانه پوفی از روی عصبانيت کشيد و به راه افتاد‪...‬‬
‫*‬
‫مقابل دروازه کميته لحظهی ايستاد و بعد در زده وارد شد‪ .‬فانوس در حاليکه کتابی را ورق ميزد به سمت پروانه نگاه کرده‬
‫و او را به نشستن فراخواند‪.‬‬
‫پروانه روی موبل نشست ‪.‬‬
‫فانوس بعد از چند بار پلک زدن گفت‪« :‬تو را چی شده آرين‪..‬؟ چه مشکل داری؟ چرا اينقدر خالف کاری ميکنی؟»‬
‫پروانه سرخم گفت‪« :‬نميدانم ولی همينقدر ميگويم که در هيچ کدام آنها من تقصير ندارم‪»!...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :-‬ميدانی که ريکارددار اين تعهد نامه هستی‪..‬؟»‬


‫پروانه خاموش ماند‪...‬‬
‫فانوس تعهدنامه را پيش روی پروانه گذاشت تا امضا کند‪!...‬‬
‫پروانه امضا کرد و تا ميخواست برود فانوس او را سرجايش نشاند‪...‬‬
‫‪« : -‬فقط اين نيست‪ !...‬تو به يک استاد توهين کردی آن هم به استاد طاهر انديشمند‪ !...‬او تو را به امضای يک تعهد نامه‬
‫رها نميکند‪»!...‬‬
‫پروانه با خشم گفت‪« :‬ديگر چه ميخواهد‪...‬؟»‬
‫‪« :-‬او به پدرت تماس ميگيرد و همه اتفاق ها را تعريف ميکند!»‬
‫پروانه با صدای بلند گفت‪« :‬غلط ميکند‪ !...‬من پدری ندارم که کسی با او صحبت کند‪»!..‬‬
‫‪« : -‬متوجه حرف زدنت باش! او يک استاد است‪ ».‬بعد با صدای آرام ادامه داد‪« :‬امام علی (رض) فرمودند‪ :‬هر کس يک‬
‫کلمه به من ياد بدهد‪ ،‬او موالی من است‪ ...‬شايد چيزی از طاهر ياد گرفته باشی ‪»...‬‬
‫‪« :+‬کاش ميدانستی که او در مقابل تدريسش چه چيزی از ما ميخواهد ‪»!...‬‬
‫فانوس از حرف های پروانه درکی درستی نکرد پس در فکر فرو رفته و خاموش ماند‪ .‬بعد گفت‪« :‬آرين جان! رشتهی من‬
‫روانشناسی است‪ .‬ميدانم که از لحاظ روحی تو خيلی به کمک نياز داری‪ .‬هيچ دختر نورمالی در يک روز دوبار به اين‬
‫کميته نميايد‪ ...‬اگر خواستی ميتوانی گاهی برای مشورت پيش من بيايی حتما کمک ات ميکنم‪»..‬‬
‫پروانه حرفی نزد و به راه افتاد‪..‬‬
‫فانوس از پشت سرش گفت‪« :‬استاد انديشمند گفته اند اگر معذرت بخواهی به پدرت تماس نميگيرد‪»!..‬‬
‫پروانه جاخورده سر جايش متوقف شد ولی پس از لحظهی تفکر به راهش ادامه داد‪.‬‬
‫*‬

‫پروانه اينبار مقابل دفتر طاهر ايستاده بود‪.‬‬


‫اصال دلش نمی آمد رفته و ازين مرد معذرت بخواهد ولی بيشتر ازين موضوع‪ ،‬واقعا دلش نميخواست پدرش وارد ماجراهای‬
‫او شود‪.‬‬
‫با کمی خوددرگيری در زده و وارد اتاق شد‪.‬‬
‫طاهر به محض ديدن پروانه متعجب شده و فورا دستيارش را بيرون فرستاد‪.‬‬
‫پروانه با چهره ی محزون درحاليکه نميدانست از کجا شروع کند نگاهش را به ميز طاهر دوخته بود‪ .‬طاهر همانطور که‬
‫پشت ميزش روی چوکی خود را ولو انداخته بود‪ ،‬با ديدن سکوت پروانه گفت‪« :‬کی را ميبينم‪.‬؟»‬
‫‪« :-‬اصال با ديدن تو خوشحال نيستم فقط برای اين موضوع آمدم که پدرم را وارد اين مسئله نکنی‪»...‬‬
‫طاهر پوزخندی بدی زده گفت‪« :‬کدام امری ديگری باشد آرين خانم!»‬
‫پروانه خجالت کشيد و گفت‪« :‬فقط همين!»‬
‫طاهر از چوکیاش بلند شد مقابل پروانه ايستاد‪ .‬شکمش آنقدر بزرگ بود که کامال موازی با پروانه می ايستاد‪.‬‬
‫او گفت‪« :‬قبول ميکنم که اين مسئله را جمع کنم اما از تو چيزی ميخواهم!»‬
‫پروانه ميدانست که طاهر چه ميخواهد برای همين نفس هايش تندتر شد‪.‬‬
‫طاهر بی مقدمه گفت‪ « :‬دختر جان! من هنوز توانايی داشتن يک زن ديگر را دارم‪،‬‬
‫تو بسيار زيبا استی‪!...‬‬
‫با آنکه پوست تنت مثل حرير نازک است طبيعت يک مرد قوی را داری‪.‬‬
‫سراپا انرژی هستی‪...‬‬
‫من واقعا شيفتهی تو هستم!»‬
‫پروانه مستقيم به صورت طاهر نگاه کرد‪ .‬او از ديدن موهای بی نظمی که با روغن چرب کرده بود و دندان های کج و‬
‫معوج طاهر حالش به هم ميخورد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬با چند زن و دختر در ارتباطی؟ »‬
‫طاهر با بی تفاوتی پاسخ داد‪« :‬دو تا زن عقدی دارم اما حقيقتا حساب دخترهای ديگر از دستم رفته است ولی میتوانم به تو‬
‫ثابت کنم که شوهر با تجربهی برايت ميشوم و بلد هستم چطور تو را خوشبخت و شادکام کنم!»‬
‫پروانه با حسرت گفت‪« :‬من دنبال شادمانی و خوشبختی نميگردم ‪».‬‬
‫‪« :-‬من سرتا پای تو را غرق طال و پول ميکنم‪»!..‬‬
‫گوش های پروانه از شنيدن اين جمله داغ کرد‪ .‬با خودش چه خيال کرده بود دختری مثل او به جواهرات عالقه مند است؟‬
‫پس شمرده ولی با فشار گفت‪« :‬با پولت برو به جهنم حرام زاده‪»!...‬‬
‫چشمان طاهر از حدق ه بيرون زده بود او با فرياد گفت‪« :‬اعوذ باهلل از شر زنان موذی و از شر تو که از همه موذی تر‬
‫هستی‪!...‬‬
‫خدا از روی عقل زنها برداشته روی زيبايی شان انداخته ‪ ...‬اگر زنان ديگر ناقصالعقل هستند تو کامال بی عقل استی‪»....‬‬
‫بعد نزديک تر شده و در گوش پروانه گفت‪« :‬بدان هر قدر يک دختر مثل تو بلندپرواز و بی پروا باشد در شب عروسیاش‬
‫جنهايش ميپرد‪»!....‬‬
‫سر پروانه سوت ميکشيد و بدنش عمال ميلرزيد‬
‫به چشمان آتشی طاهر نگاه کرده گفت‪« :‬ديوث کثيف ‪»!..‬‬
‫ديگر لحظهی تاب ايستادن نداشت لذا فورا در حرکت شد‪.‬‬
‫طاهر پشت سرش فرياد زد‪« :‬نشانت ميدهم‪»!...‬‬

‫***‬
‫_پروانه‬
‫_خانهی پدريش‬
‫ساعتی بعد پروانه عاجلتا خود را به خانه رسانيد و از موترش پياده شد‪ .‬گارد دم در خانهشان پس از ورود پروانه فورا‬
‫ميخواست موترش را وارد گاراج کند اما پروانه مخالفت کرده گفت ‪« :‬به موترم دست نزن‪»!...‬‬
‫گارد هم بی هيچ مخالفتی در جايش ايستاد‪...‬‬
‫به همهی شان دستور داده شده بود با پروانه آرام برخورد کنند و هيچ کس حق نداشت برخالف ميل او کاری انجام دهد اين‬
‫دستورات از جانب پدرش بود و همه ميدانستند هشام چقدر عاشق دخترش است‪!....‬‬
‫او پروانه را تا نقطهی اخير آزاد گذاشته بود و ميخواست ازين راه از عقدههای دخترش بکاهد‪...‬‬

‫استوری در صالون خانه در حاليکه مثل هميشه نهايت به خودش رسيده بود کنار يکی از پسرهايش روی موبل نشسته پرسيد‪:‬‬
‫«جان مادر! فردا چه امتحانی داری‪...‬؟»‬
‫پسرش با ناز گفت‪»۱،۲،۳« :‬‬
‫استوری ابرويش را باال انداخت‪.‬‬
‫‪« :-‬پسرم رياضی بگو ‪ ...‬درست حرف بزن‪»!...‬‬
‫در اين ميان پروانه مثل ببر خود را به خانه انداخته و با صدای بلند گفت‪« :‬کجاست‪...‬؟»‬
‫استوری در حاليکه طالهای زيادی به دستها و گردنش بود با شرنگ و صدای مخصوص بلند شد و پرسيد‪« :‬کی‪..‬؟»‬
‫پروانه اطرافش را ميپاليد اما کسی را نيافت لذا گفت‪« :‬هشام ‪ !.....‬هشام را ميگويم ‪ ...‬کجاست‪...‬؟»‬
‫استوری نگاه کجی به پروانه کرده گفت‪« :‬اين چه طرز صحبت است ‪..‬؟ پدر بگو‪»!...‬‬
‫پروانه طلبکارانه به سويش نگاه کرد‪.‬‬
‫‪« : -‬اگر ميدانی کجاست خب بگو اما اگر نميدانی حرف اضافه نزن‪ »!..‬و با اين حرف به راه افتاد‪...‬‬
‫استوری که نهايت عصبی شده بود زير لب گفت‪« :‬دختر بی ادب‪»!...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه به طبقهی دوم خانهی شان رفت و وارد اتاق مطالعهی پدرش شد‪.‬‬
‫پدرش پشت ميز مطالعه در حاليکه کتاب «حقوق اساسی افغانستان» را مطالعه ميکرد نشسته بود‪.‬‬
‫او با ديدن پروانه جاخورد و پرسيد‪« :‬آرين‪...‬؟ خيريت باشد‪...‬؟»‬
‫پروانه بی مقدمه گفت‪« :‬اگر از دانشگاهم برايت تماس گرفتند پاسخ نده و يا اگر تو را به آنجا خواستند کوشش نکنی آنجا‬
‫بروی فهميدی‪...‬؟»‬
‫هشام با نهايت خونسردی عينک اش را دراورد و روی ميز گذاشت‪ ،‬بعد سرجايش ايستاد و گفت‪« :‬ميدانم که با يک استاد‬
‫دعوا کردی‪ !...‬اما چرا‪...‬؟»‬
‫پروانه ازينکه پدرش همه چيز را فهميده بود نفس هايش تيز شد و به طاهر لعنت فرستاده گفت‪« :‬به خودم مربوط است‪»!...‬‬
‫هشام با قدمهای شمرده از پشت ميز در حاليکه دست هايش در جيب بود جلوی پروانه آمد ‪...‬‬
‫آنقدر جذاب و جوان بود که اصال برايش نمی آمد دختری به سن پروانه داشته باشد‪ ...‬بيشتر به خواهرش شباهت داشت‪!...‬‬
‫او با مهربانی کاله بافتنی پروانه را از سرش برداشت که باعث شد موهای سياه و ابريشمیاش روی شانههايش بريزند‪....‬‬
‫هشام آهی عميق کشيده گفت‪« :‬اينطوری خيلی به مادرت شباهت پيدا ميکنی‪»!...‬‬
‫پروانه با شنيدن اين جمله حس کرد کسی قلبش را دراورد و ميان دست هايش فشار داد‪ ...‬اما لب هايش را جمع کرد و چند‬
‫بار پلک زد تا مانع ريختن اشک هايش شود‪.‬‬
‫هشام گفت‪« :‬من قول دادم در امورات تو مداخله نکنم‪ ..‬اما اگر بدانم مشکلی داری ميميرم‪ !....‬دلبندم‪ ،‬برايم بگو اگر آن استاد‬
‫تو را ناراحت کرده ‪ ،‬حرفی بدی زده‪ ،‬از صنف بيرونت کرده يا نمرهات را خورده خودم حسابش را ميرسم اما اگر گناه او‬
‫نيست و تو لجبازی کردی پس خواهش ميکنم کمی مهربانتر باش! مادرت اصال اينگونه نبود او خيلی آرام و ناز بود‪» ...‬‬
‫پروانه کالهش را از دست هشام گرفت و دوباره سرش کرده گفت‪« :‬اگر قول دادی در امورات من مداخله نکنی پس سر‬
‫قولات بمان‪ !...‬خودم مشکالتم را حل ميکنم ‪»!...‬‬
‫بعد به سرعت سمت در به راه افتاد‪ .‬اما بعد از چند قدم ايستاد و همانطور که پشتش به پدرش بود گفت‪« :‬من هيچ وقت مثل‬
‫مادرم نميشوم‪......‬‬
‫»!‬
‫از اتاق بيرون شده و هشام را با دنيای حسرت و آه تنها گذاشت‪!....‬‬

‫پ‪.‬ن‪ :‬حرفهای طاهر بی غلو و مبالغه کامال واقعیست!‬

‫_بهترين برخورد با همچين استادی چيست؟‬


‫‪-‬به باور شما مسلمانان با ديد بهتری به دنيا نگاه ميکنند؟ اگر بلی‪ ...‬پس چرا حال مسلمانان اينگونه است؟‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫قسمت دهم‪:‬‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫*‬
‫پروانه پس از خروج از خانهاش با افکار موهوم دوباره سوار موترش شده و با سرعت باال حرکت کرد‪.‬‬
‫نيم ساعت بعد با پيتزا ساالد دست داشتهاش خود را مقابل بالک خوش نقش هميشگی ديد و با يادآوری چهرهی کاوه لبخندی‬
‫زد‪ .‬اما همينکه چهرهی خشن نگهبان بالک در ذهنش رسامی شد اخم هايش در هم رفت‪.‬‬
‫او آرام از موترش پياده شد و به حجرهی نگهبان نگاهی انداخت‪ .‬اما از ديدن عدم موجوديت نگهبان در بالک ته دلش ذوقی‬
‫زد و فورا وارد شد ‪...‬‬
‫مقابل آپارتمان کاوه ايستاد و کليدی که با کليد بند حرف اول اسم آرين و کاوه مزين شده بود‪ ،‬دروازه را آرام باز کرد‪.‬‬
‫او با وارد شدن به آپارتمان‪ ،‬بوی عطر تلخ کاوه را استشمام کرد‪...‬‬
‫بوی عطر او هميشه در فضای اتاق شناور بود و اين تنها نکته ی مثبت آپارتمان کاوه بود چون غير ازين بوی ملموس هيچ‬
‫نظمی دران آپارتمان قابل رويت نبود‪.‬‬
‫ساعت زمان نامربوطی را نشان ميداد و معلوم بود چند روز است باطریاش تمام شده است‪.‬‬
‫پشک کاوه آرام به سمت پروانه آمد و خود را به پايش ماليد‪ .‬او کامال با پروانه عادت کرده بود‪...‬‬
‫پروانه خم شد و او را نوازش کرد‪ .‬بع د پاورچين پاورچين به آن طرف موبل رفت و ديد کاوه در حاليکه کتاب “هستی و‬
‫نيستی ژانپلسارتر” به صورت باز روی سينهاش افتاده مثل کودکان معصوم خوابش برده است‪.‬‬
‫پروانه با ديدن حالت کاوه لبخندی زد و پيتزا را آرام روی ميز گذاشت‪.‬‬
‫پايين موبل نشست و مدتی در چهرهی کاوه داستان گذشتهی او را مرور کرد‪!.....‬‬

‫يک پسر طرد شده و تنها که غير از آرين و هيگل هيچ کسی را درين دنيا ندارد‪.‬‬
‫تمام کودکیاش در خانهی متشنج و فقير به بدترين شکل ممکن گذشته بود‪.‬‬
‫آنقدر ذکی و باهوش بود که هيچ کس حريف کنجکاویها و سوالهايش نميشد چه رسد که توانايی پاسخ به آنها را داشته‬
‫باشد‪.‬‬
‫مدام به دليل سوالهای عجيب مورد سرزنش و سرکوفت اطرافيانش قرار گرفته بود و شديدا سرکوب شده بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫سوال های نظير‪:‬‬


‫خدا کجاست‪..‬؟‬
‫چرا ما نميتوانيم ببينمش‪...‬؟‬
‫اين جهان چرا خلق شد ما از کجا آمديم و به کجا ميرويم ‪ ...‬؟‬
‫وقتی کسی را پاسخگوی سواالتش نيافت خودش در جستجو شد و دنبال خدا گشت اما به بيراهه رفت‪....‬‬
‫او با نبوغ عالی و اخذ بيشترين نمرهها توانست به خارج از کشور سفر کند و در دانشگاه کوپنهاگ دنمارک علوم سياسی و‬
‫فلسفهی دين بياموزد‪.‬‬
‫ولی دنمارک انتخاب خوبی برای او نبود زيرا اين کشور مشمول بیدين ترين کشورهای جهان است‪ .‬بخش بزرگی از جمعيت‬
‫آن خداناباور هستند و از نظر شان دين تنها يک نقش تشريفاتی دارد نه چيزی فراتر از آن ‪....‬‬
‫کاوه هم با سپری نمودن چند سال در محيط آن باورش را به خدا از دست داد و به اين نتيجه رسيد که مسبب همهی تشنجهای‬
‫کشورش پايبندی به دين است و اگر سيکوالريزم درين کشور احيا شود افغانستان به سوی رفاه خواهد رفت‪.‬‬
‫او پس از برگشت نزد خانوادهاش در فيض آباد بدخشان به کلی عوض شده بود‪.‬‬
‫قدبلندتر‪،‬‬
‫قوی و عضالنیتر‪،‬‬
‫خاموشتر‪،‬‬
‫منزوی و عزلت گزيده تر ‪...‬‬
‫ولی همين که زبان به سخن ميگشود و به عقايدش اعتراف ميکرد‪ ،‬حرفهای او همچون تيغ و خار بر بدن محافظهکاران‬
‫دينی منطقهاش که علم محدود به قوه ادراک خود داشتند‪ ،‬ميخليد‪.‬‬
‫خانواده اش ميترسيدند اهالی متعصب منطقه باليی سرش نياورند لذا عدم تمکين او را برای ازدواج بهانه آورده او را از‬
‫خودشان طرد کردند‪.‬‬
‫کاوه ناگزير شد به کابل بيايد‪...‬‬
‫شايد اگر آن زمان آگاهانه به سواالتش پاسخ داده ميشد حاال او اينطور از خدا گريزان نبود‪.‬‬
‫و شايد طرز ديد ديگری از خدا داشت‪...‬‬
‫ولی مردم هميشه در مورد چيزهای که نميدانند متعصابهتر رفتار ميکنند تا اينکه در مورد آن بيانديشند‪.‬‬
‫پروانه پس از يادآوری داستان کاوه معذب شده و آرام موهای تونیاش را از روی پيشانی او کنار زد‪ .‬هيگل (اسم پشک)‬
‫کنار پروانه ايستاده بود و او هم با يک چشم آبی و يک چشم سبز به کاوه نگاه ميکرد‪ .‬هيگل مبتال به اختالل هتروکرومی‬
‫که باعث ميشود رنگ يک چشمش با چشم ديگر متفاوت باشد‪ ،‬بود‪.‬‬
‫او باهوشترين و پر جذبهترين گربه ی بود که پروانه تاکنون با آن سرخورده بود‪ .‬هرچند مانند کاوه حيوان دوست نبوده از‬
‫آنها گريزان بود اما به هيگل عشق ميورزيد‪.‬‬
‫کاوه همچنان غرق خواب بود‪ ،‬انگار هفت دورهی پادشاهی را به خواب ميديد‪...‬‬
‫پس ايدهی شيطنت آميزی به فکر پروانه خطور کرد‪ ،‬دستش را روی گلوی کاوه گذاشته و محکم فشار داد‪ .‬کاوه آنا ً بند دست‬
‫پروانه را محکم گرفته‪ ،‬از جايش پريد و او را مثل يک پرکاه روی موبل انداخت ‪...‬‬
‫پروانه از ترس چيغی کشيد و گفت‪« :‬ای حرامزاده من آرين بودم‪»!...‬‬
‫کاوه با ديدن پروانه تعجب کرده و شرمسار شد بعد پايين موبل نشسته عذر گونه گفت‪« :‬اوه! واقعا معذرت ميخواهم آرين!‬
‫نفهميدم تويی‪».‬‬
‫‪« :-‬مهم نيست!»‬
‫کاوه لبهايش را جمع کرده گفت‪« :‬ديشب دزدهای کابل به من حمله کردند‪ .‬حاال هم خواب آنها را ميديدم‪»!..‬‬
‫پروانه همانطور که کوشش ميکرد روی موبل بنشيند متعجب شده گفت‪« :‬جدی؟ دعوا کردين‪..‬؟»‬
‫کاوه پيشانیاش را خاراند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« : -‬در ابتدا درگير شديم ولی آنها سه نفر بودند و تفنگ و چاقو به دست‪ .‬مرا محکم گرفتند موبايل و ساعت و پول و دار و‬
‫ندارم را برداشتند و گفتند چون جوان هستم رهايم ميکنند‪».‬‬
‫بعد پوزخندی زده گفت‪« :‬حتی نکشتنم را رويم منت گذاشتند بی پدرها»‬
‫‪« :-‬خوب شد که بخير گذشت‪»!..‬‬
‫‪« :+‬هيچ چيز بخير نميگذرد تا اين نظام تغيير نکند بدتر هم ميشود ‪ ...‬فقر بيداد ميکند معلوم است که مردم به سرقت روی‬
‫میآورند‪...‬‬
‫به فکر مردنم که نيستم‪ ،‬ولی از بی سرنوشتی هيگل ميترسم‪ ».‬و آرام پشکاش را نوازش کرد‪.‬‬
‫پروانه پاسخی نداد و خاموشی اختيار کرد‪.‬‬
‫کاوه هم که ديد پروانه ازين حرفا خوشش نميايد بحث را عوض کرده گفت‪« :‬پيتزا گرفتی‪..‬؟»‬
‫‪« :-‬بلی ‪»!..‬‬
‫‪« :+‬خيلی هوس کرده بودم تشکر از لطفات! من يک حمام ده دقيقهيی ميکنم تو پيتزا را گرم کن‪»!..‬‬
‫پروانه قبول کرد و کاوه سريع به حمام رفت‪.‬‬
‫وقتی پروانه پيتزا را در مايکرو ويو گذاشت از ديدن آشپزخانهی بههمريختهی کاوه ماتش برد‪.‬‬
‫حتی يک ظرف پاک در جاظرفی نمانده بود و نزديک به بيست پوست تخممرغ روی سنگ‬
‫آشپزخانهاش افتاده بودند‪.‬‬
‫پروانه سری ازی روی تاسف تکان داده و در دلش گفت‪« :‬شلختهی بی سليقه‪»!...‬‬
‫پس آستينهايش را بر زد و شروع به جمعکاری کرد ‪.‬‬
‫او مثل هميشه بنابر عادتش در حين تميزکاری ترانهی دلخواهش را بلند زمزمه کرد‪:‬‬
‫«تو عاشق بودی و من‪ ،‬به آن اعتقاد نداشتم ‪....‬‬
‫عشقی که من از آن‪ ،‬چيزی ياد نداشتم‪...‬‬
‫منی که نديده بودم‪ ،‬فقط شنيده بودم‪....‬‬
‫کمبود محبت‪ ،‬به دوش کشيده بووووووودم‪!......‬‬

‫پروانه اين ترانه را در حالی زمزمه ميکرد که هيچ حسی به کلمات آن نداشت‪ ،‬اما انسانها هميشه وقتی در مورد چيزی بی‬
‫اراده حرف ميزنند کاينات آنقدر ميچرخد تا آن کلمات در زندگیاش فرود بيآيد‪...‬‬
‫ترانه که به اينجا رسيد‪ ،‬کاوه صدايش را از حمام بلند کرده و آواز پروانه را دنبال کرد‪...‬‬
‫«تو جدی بودی و من‪ ،‬فکرم جای ديگهست‪...‬‬
‫تو هوای عشق داشتی‪ ،‬من هوای ديگر ‪...‬‬
‫تو خسته شدی و فقط سکوت کردی‪....‬‬
‫سکوت نشکستی و در خود سکووووت کردی‪»!......‬‬

‫ظرفهارا شست و پوستهای پياز و تخممرغ را در زبالهدانی افکند‪ .‬آشپزخانه را پاک کرد‪...‬‬
‫کتابها و بالشهای کاوه را جابهجا کرد ‪...‬‬
‫پيتزا را کشيد و با زيبايی تمام روی ميز گذاشت‪،‬‬
‫دو بوتل نوشانه هم از يخچال بيرون کشيد و کنار پيتزا گذاشت و همينطور با پژواک صدای کاوه از حمام به ترانهسرايی‬
‫ادامه داد‪:‬‬
‫«تو رفتی و با تو رفتن‪ ،‬ترانه و سرودم‪...‬‬
‫بی تو فرقی ندارد ديگر بود و نبودم‪...‬‬
‫دقيقا وقتی رفتی که عاشق شده بودم‪...‬‬
‫تو نيستی و من از تو پر شده وجودم‪»!.....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫تو نيستی که ببينی چقدر تغيير کردم‪...‬‬


‫به من نگو ميفهمم که خيلی دير کردم‪...‬‬
‫پشيمانی و حسرت مرا ناچار کرده‪....‬‬
‫مثل سربازی که از جبهه فرار کرده ‪(*»!.......‬ترانه‪ :‬شکيب مصدق)‬
‫*‬
‫کاوه در حاليکه موهای تونی اش به دليل رطوبت و گرما از هم باز شده و بلندتر به نظر ميرسيدند از حمام بيرون آمده و با‬
‫ديدن آن همه پاکی و نظم چشمانش گشاد شد‪.‬‬
‫پروانه با چهرهی خندان قاشق چنگال در دو دستش را بلند کرده گفت‪« :‬سورپرايز‪»!....‬‬
‫زاويهی دهن کاوه صدوهشتاد درجه تغيير کرد و چشمانش برق ميزد‪.‬‬
‫با تبسم گفت‪« :‬دستت درد نکند کبوتر! واقعا شوهر تو خوشبخت است‪»!...‬‬
‫پروانه که اصال انتظ ار چنين حرفی را نداشت اخمی شده در پاسخ او محکم گفت‪« :‬قبل ازينکه با اين چنگال چشمانت را‬
‫دربياورم بيا که پيتزا بخوريم ‪»!...‬‬
‫کاوه هم دستهايش را به عالمهی تسليمی باال برده گفت‪« :‬چشم‪»!...‬‬
‫کاوه هميشه سبزيجات ميخورد و هيچگاه از گوشت استفاده نميکرد‪ .‬به پروانه هم توصيه ميکرد تا از گوشت فاصله بگيرد‬
‫چون فکر ميکرد خوردن گوشت ذهن انسان را مختل کرده و او را از انديشيدن باز ميدارد‪.‬‬
‫ضمنا او نهايت به فکر صحت و سالمتیاش بود و مدام ورزش ميکرد و رژيم غذايی خاص داشت‪.‬‬
‫اگر از خلقيات کاوه صرف نظر ميشد او پرجذبهترين و کنجکاو برانگيرترين آدم روی زمين بود‪.‬‬

‫پروانه در حاليکه تکهی پيتزا را در دست داشت پرسيد‪« :‬چرا امروز سرکار نرفتی‪..‬؟»‬
‫کاوه با دهان پر پاسخ داد‪« :‬دلم نخواست‪»!..‬‬
‫‪« :-‬چرا واضح نميگی که اخراجت کردند؟»‬
‫کاوه با پوزخند پاسخ داد‪« :‬اخراج چی؟ ترجمانی مثل من در تما م آن نهاد نيست! آنها برای وجود من افتخار ميکنند‪ .‬نميدانی‬
‫با چه بهانهجويی های ناحقی معاشم را هر ماه افزايش ميدهم‪»!...‬‬
‫پروانه ميدانست که کاوه چقدر در امور کاریاش موفق است‪ .‬نظم و دقت کاوه نه تنها در کارش بل در همهی اموراتش به‬
‫وفور قابل مشاهده بود ا ِّال در مورد نظم اتاقش‪....‬‬
‫هر موقع پروانه از بی نظمی آپارتمانش شکايت ميکرد او برای دفاع و فرار ميگفت‪« :‬تحقيقات ثابت کرده باهوشها شلخته‬
‫و بی نظم هستند‪».‬‬
‫هرچند پذيرش آن برای پروانه دشوار به نظر ميرسيد ولی او به اين پاسخ قناعت ميکرد‪.‬‬
‫کاوه هنگام رفتن به دنمارک به خودش قول داد تا در آنجا واقعا و شديدا درس بخواند‪ .‬گوشت نخورد‪ ،‬الکول ننوشيد و درگير‬
‫بی بندوباری های جنسی نشود‪ .‬او به امساک خويش پايبند ماند‪!...‬‬
‫ماه يک روز روزهی سکوت ميگرفت زيرا امتناع از حرف زدن را مايه آرامش ميدانست‪.‬‬
‫او اکنون ضمن فراگيری دروس ماستریاش‪ ،‬هر دو ماه يک هفته فقط به مطالعه ميپرداخت و با کتابها خلوت ميکرد‪.‬‬
‫او به شدت معتاد شنيدن خبرهای جهان بود‪ .‬سياسيون غرب را دنبال ميکرد و روزنامه ميخواند هرچند که معتقد بود وضعيت‬
‫نابههنجار جهان آرامش درونی او را از بين ميبرد‪....‬‬
‫شبها برهنهمادرزادی ميخوابيد و ازين بابت هميشه پروانه را توصيه ميکرد در دو تايم؛ صبح زود و ديروقت شب به‬
‫آپارتمانش نيايد‪.‬‬
‫به نظر پروانه‪ ،‬کاوه عجيبترين مرد روی زمين بود و اين خصوصياتش برای کاوشگری و شيفتهگی پروانه کافی به نظر‬
‫ميرسيد‪.‬‬
‫البته کامال واضح است که شخصيت پروانه هم برای کاوه عجيب مينمود و اين حس برای او هم کامال متقابل بود ‪....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آنها هر دو در کنار هم با خصوصيات کيميا و عجيب زندگی را ميگذراندند و از وجود همديگر برای آرامش فکری و روحی‬
‫استفاده ميکردند‪...‬‬
‫*‬
‫کاوه پرسيد‪« :‬چطور استی ‪...‬؟»‬
‫و پروانه مثل هميشه کاذبترين جواب دنيا را داد‪« :‬خوبم‪»!...‬‬
‫‪« :-‬فکر نميکنم ‪».‬‬
‫پروانه آهی کشيده گفت‪ « :‬درگيری های ذهنیام هر روز بيشتر ميشوند‪»!...‬‬
‫کاوه خوردن را متوقف کرد و پرسيد‪« :‬چيست؟ ميشنوم‪»!...‬‬
‫پروانه هم نوشابهاش را روی ميز گذاشت و گفت‪« :‬با يک دختر دعوا کردم و موبايلش را شکستم بايد خسارت بدم‪»!..‬‬
‫‪« :-‬کاری خوبی کردی! مطمينم حق اش بوده‪».‬‬
‫‪« :+‬البته که حقش بود ولی خب من پول ندارم تا خسارت بدم‪»!..‬‬
‫کاوه با بی تفاوتی گفت‪« :‬مشکلی نيست قرار است فردا برای خودم هم موبايل جديد بگيرم مدل موبايل او را هم بگو تا مثلش‬
‫يکی بگيرم‪»!..‬‬
‫پروانه سرافکنده شد‪.‬‬
‫‪« :-‬ممنونت! ولی به زودترين فرصت پولت را جور ميکنم‪»!...‬‬
‫کاوه مزاحگونه گفت ‪« :‬باشد! ولی من سود هم ميگيرم ‪ »!...‬و نگاه معناداری به پروانه کرد‪.‬‬
‫پروانه با قطعيت گفت‪« :‬بيدار شو صبح شده‪»!...‬‬
‫کاوه خندهی بلندی کرد‪« :‬خوووب باقيش‪..‬؟»‬
‫پروانه به نقطهی نامعلومی خيره شد‪.‬‬
‫‪« :-‬يک استاد خيلی اذيتم ميکند‪»!...‬‬
‫کاوه چشمانش را ريز کرد‪.‬‬
‫پروانه ادامه داد‪« :‬دلم ميخواهد بدرقم برايش جزا بدم‪ !...‬ولی نميدانم چطور!»‬
‫کاوه در حاليکه لبش را ميخورد گفت‪« :‬اين کار را بسپر به من‪»!...‬‬
‫پروانه پرسشگرانه پرسيد‪« :‬چطور؟»‬
‫کاوه متفکرانه پاسخ داد‪« :‬فقط کافيست از يک حرکت بدش عکس يا ويديو بگيری تا رسوايش کنم‪»!..‬‬
‫‪« : -‬او لعنتی موبايل اجازه نميدهد چون ميداند چقدر مزخرف حرف ميزند و رفتار ميکند‪ .‬و واقعا هم ازين کار ميترسم‬
‫ريسک بزرگیست‪».‬‬
‫کاوه گفت‪« :‬نافرمانی کن! پنهان عکس بگير‪...‬‬
‫بايد پا از گليم دراز تر شود‪ .‬ماندال ميگويد‪ :‬بشريت مديون کسانیست که پایشان را از گليمشان درازتر کردهاند !! اگر‬
‫آزادی نباشد‪ ،‬هيچ چيز وجود ندارد‪ .‬ميتوانی اين کار را بکنی؟ »‬
‫‪« :-‬تالشم را ميکنم ‪»...‬‬
‫‪« :+‬چی فکر ميکنی چرا کشور ما مثل غرب باشکوه نميشود؟ چند سال از استقالل ميگذره؟ اما حال و روزش را ميبينی؟‬
‫»‬
‫پروانه سکوت کرد ‪.‬‬
‫پس کاوه برايش گزينه داد‪« :‬به نظرت دين در اينجا بازدارنده نيست؟ دين هميشه انسان را از ريسک و انديشيدن دور‬
‫نگهميدارد‪!...‬‬
‫بدون آزادی چيست؟ آه آرين‪ ،‬به من بگو‪»!...‬‬ ‫ِ‬ ‫انسان‬
‫پروانه با ترديد گفت‪« :‬آزادی رها بودن است‪ ،‬وحشی ‪ ....‬شايد مثل عشق ‪»!...‬‬
‫‪ « :-‬هممم! جواب عجيب‪!....‬‬
‫ولی من فکر ميکنم عشق مانند سياست است‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آدم هيچ وقت نمی داند در روی ديگر سکه چه چيزی در انتظارش خواهد بود ‪»...‬‬
‫پروانه خيرهی کاوه شده بود‪ .‬کاوه آنقدر خشک بود که حتی حس زيبای عشق را به سياست تشبيه ميکرد‪ ...‬پس با اين حساب‬
‫عشق از نظر او مثل سياست کثيف بود‪.‬‬
‫کاوه ادامه داد‪« :‬تنها آرزوی جوانان امروزی عشق و پول است‪ .‬اما من فکر ميکنم اينها کافی نيست‪ .‬زندگی چيزی فراتر‬
‫ازين چيزهاست ‪.‬‬
‫هر کس در قبال اين دنيا مسووليتی دارد‪».‬‬
‫پروانه پرسيد‪« :‬مسووليت تو چيست؟»‬
‫‪ « :-‬خيلی باريک بين هستی! برخی آدم ها سخت درس ميخوانند اما هدفی ندارند‪ .‬برخی اهداف بزرگ دارند اما به اندازه‬
‫کافی تالش نميکنند‪ .‬برخی هدف و تالش را با هم دارند اما مسير شان درست نيست‪.‬‬
‫من ميخواهم اين مسير را هموار کنم ‪....‬‬
‫و اين تنها زمانی ممکن است که برداشت از خ دا تغيير کرده باشد‪ .‬تو نميدانی چقدر راهکار های جديد را دين بدعت گفته‬
‫مانع ميشود‪».‬‬

‫استدالل های فلسفی کاوه ترديد های پروانه را فروريزان ميکرد ‪ ...‬هر چه بيشتر با کاوه بود نسبت به وجود خدا بی باورتر‬
‫ميشد‪ .‬محدوديتها و مشکالتش چشمگيرتر شده و دايرهی تنفرش از اطرافيان و اين جهان وسيع تر ميشد‪....‬‬
‫حرفهای کاوه برای پروانه حکم تلنگر را داشت‪!...‬‬
‫***‬
‫پروانه در حاليکه از زينههای بالک کاوه پايين ميشد در مورد جهانبينی کاوه می انديشيد‪.‬‬
‫احتمال ميداد که جهانبينی کاوه با اميرمحمد نهايت فاصله داشته باشد‪ ،‬اما خودش چی‪...‬؟‬
‫شايد خودش نقطهی مرکزی و وسط تفکر کاوه و اميرمحمد بود‪ .‬نقطهی که واقعا نميدانست کدام جهانبينی ديد واضح و عينی‬
‫دارد‪!...‬‬
‫پروانه به محض طی کردن آخرين زينه همانطور که در افکار هميشگیاش غوطهور بود چشم در چشم نگهبان بالک شد‪...‬‬
‫هر دو از ديدن همديگر جاخوردند‪.‬‬
‫پروانه ترسيد و نگهبان خشمگين شد‪...‬‬
‫نگهبان گفت‪« :‬بازم تو‪...‬؟»‬
‫پروانه کوشش کرد خود را عادی جلوه دهد لذا گفت‪« :‬بلی! برای ديدن کاوه آمده بودم‪»!..‬‬
‫نگهبان چشمانش را بست و صورتش را برگردانده گفت‪« :‬الحول و ال قوت‪»...‬‬
‫انگار ميخواست خشمش را بخورد‪.‬‬
‫پروانه ازين گفتار نهايت عصبی شد و لبهايش را به هم فشرد‪.‬‬
‫نگهبان ادامه داد‪« :‬چقدر ساده هم حرف ميزند‪»....‬‬
‫پروانه سکوت کرد و نگهبان با آرامی گفت‪« :‬ببين دخترم! من به خوبی تو می انديشم‪ !..‬با کاوه خيلی صحبت کردم اما به‬
‫حرفم توجه نميکند حاال به تو ميگويم‪»!...‬‬
‫‪« :-‬از نصيحت بيزارم‪»!...‬‬
‫‪« :+‬ولی در هر حال من حرفم را ميگويم! الحمدهلل ما مسلمان هستيم و ممنوعات را ميدانيم! مالقات های يک دختر و پسر‬
‫نامحرم خط سرخ است‪ ...‬شما دو تا از خط سرخ گذشتهايد‪.‬‬
‫بودن تو و کاوه در يک مکان مثل پنبه و آتش کنار هم اند‪ ،‬يک روز نه يک روز آتش خواهيد گرفت‪ .‬حتی اگر چندين مرتبه‬
‫اتفاقی نيفتد اما يک روز حتما ‪» .....‬‬
‫و باقی حرفش را نگفت ‪...‬‬
‫‪« :-‬تو نميدانی اما کاوه اينطور مردی نيست‪ ،‬او قيودات خود را دارد‪»!...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :+‬دختر جان او يک انسان است‪َ ،‬ملَك نيست که احساس و نفس نداشته باشد‪ .‬حواست باشد با کی ميری و ميايی‪ ،‬هر کس‬
‫اليق رفت و آمد نيست‪ .‬فقط برايت خالصه ميگويم در هر حالت کاوه چيزی برای از دست دادن ندارد‪ ،‬اين تويی که بايد‬
‫مواظب باشی وگرنه عزت و شرف دخترانهات را برايش ميبازی ‪»!...‬‬
‫هرچند حرفهای نگهبان روی پروانه تاثيرگذار بود اما جملهی اخيرش بازهم تبعيض جنسيتی را بر پروانه گوشزد ميکرد‪.‬‬
‫اين که مردان چيزی برای از دست دادن ندارند اما دختران بايد مواظب باشند اين جمله روح پروانه را آزرد و بازهم از‬
‫دختر بودن متنفر شد ‪.‬‬
‫با فشار زياد رو به نگهبان کرده گفت‪« :‬از بس خودتان کثيف هستيد همه را مثل خود فرض ميکنيد‪ .‬نگاههای کثيف تان اين‬
‫کشور را به لجن کشيده ‪ ،‬اگر مالقات من و کاوه را ديده نميتوانيد پس رویبرگردانيد؛ همانطور که از کثافتکاری های‬
‫خودتان چشم ميپوشيد ‪!...‬‬
‫رنگ نگهبان سرخ شد و رگ گردنش ورم کرد‪.‬‬
‫پروانه به راه افتاد و نگهبان پشت سرش فرياد زد‪« :‬باالخره من شما دو نفر را گم و گور ميکنم ‪ !...‬آدم های هرزه و‬
‫هرجايی‪»....‬‬
‫حرفهای زننده ی نگهبان روح و روان پروانه را اذيت ميکرد‪ ،‬چقدر بيرحمانه قضاوتش کرده بود‪ ،‬هرزه و هرجايی ‪....‬‬
‫دو کلمهی جديد در کنار کلمهی ترکيبی حرامزاده‪...‬‬
‫پروانه حقوق و قانون ميخواند اما هيچگاه اتفاق نيفتاده بود که از قانون و قضاوت حرفی بزند‪،‬‬
‫او همانطور که به سمت موترش ميرفت به اين فکر ميکرد که چطور آدمها ندانسته بر مسند قانون مينشينند و بی رحمانه‬
‫قضاوت ميکنند‪ ،‬در حاليکه ذرهی از قانون و قضاوت چيزی نميدانند‪....‬؟‬

‫_با توجه به خصوصيات کاوه‪ ،‬شما به پروانه حق ميدهيد يا به نگهبان؟‬


‫‪-‬بی جواب ماندن سواالت اطفال چقدر ميتواند در بدرقم خوردن آيندهی شان تاثيرگذار باشد؟‬

‫پ‪.‬ن‪ :‬برای ديدن تصاوير هيگل (پشک کاوه) به پيج ‪#‬کافه_آذر سر بزنيد!‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_يازدهم‪:‬‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_دانشگاه‬
‫_گردهمايی دوستانه‬
‫صبح روز بعد پروانه با ديدن دوستانش از دور دو انگشتش را وارد دهان کرده و سوتی بلندی زد‪.‬‬
‫دوستانش که مشغول ديد زدن موهای رنگ شده ی دريا با دستان نيل بودند‪ ،‬به پروانه نگاه کرده و با ديدنش به سمت او‬
‫دويدند‪.‬‬
‫دريا با دنيای از هيجان موهايش را به پروانه نشان داده گفت‪« :‬به نظرت چطور شده‪..‬؟»‬
‫پروانه موهايش را لمس کرده پاسخ داد‪« :‬خيلی به چهرهات ميايد عالی شدی‪»!...‬‬
‫بعد همه با هم چندين عکس با قيافه گرفتنهای غير معمول و مات کننده انداختند و دريا با ژستهای عجيب در حاليکه‬
‫موهايش را بازگذاشته بود ادا در می آورد و پروانه ازش عکس میگرفت‪...‬‬
‫او از گوشه گوشهی دانشگاه عکسهای متفاوتی از دريا گرفت و دريا همه را در فضای مجازی پخش کرد تا تمام دوستانش‬
‫با ديدن آنها خوشحال و دشمنانش حسرت بخورند ‪....‬‬
‫دريا ميدانست که در فهرست دوستان مجازیاش تعداد بدخواهانش به مراتب بيشتر از هواخواهانش بود‪.‬‬
‫هرچند که بدخواهانش در تعريف و توصيف او چرب زبانتر از دوستانش بودند و دريا اين حقيقت را ميدانست ولی بازهم‬
‫تعريف و تمجيدهای کاذب و تملقکارانهی آنها را دوست ميداشت و از شنيدن آنها لذت ميبرد‪.‬‬
‫انسانی که محتاج مهر و توجه باشد خود را به هر دری ميزند‪ ،‬از هر ديواری پرت ميکند و هر باليی را سر روح و روانش‬
‫مياورد تا باشد اندکی به او توجه کنند هر چند که اين توجه و شهرت او را باالخره به انزوا ببرد‪!....‬‬
‫*‬
‫زمانيکه زنگ شروع جلسهی درسی نواخته شد‪،‬‬
‫همهی محصلين اعم از پروانه و دوستانش به سمت صنوف شان در حرکت شدند‪.‬‬
‫ولی به مجرد رسيدن آنها به صنف با ممانعت قاری که بعد از ساعات تفريح مسوول مراقبت از دهليزهای دانشکدهی حقوق‬
‫بود مواجه شدند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه رو به قاری کرده پرسيد‪« :‬چی خبر است قاری؟ درس نداريم‪..‬؟»‬
‫قاری همچنان که از زير چشم به آهورا نگاه ميکرد گفت‪« :‬بلی؛ درس نيست‪ ...‬اين ساعت در تاالر دانشگاه محفلی است و‬
‫رييس دانشکده دستور داده همهی محصلين حقوق به آنجا بروند‪»!...‬‬
‫نيل که از توجه قاری روی آهورا متنفر بود جلوی آهورا ايستاد و تن تنومندش باعث شد آهورا کامال از ديد قاری پنهان‬
‫شود‪ ،‬بعد گفت‪« :‬محفل چی‪..‬؟ ما نميريم جايی‪»!...‬‬
‫قاری منومن کنان گفت‪« :‬محفل تجليل از روز قلم است‪ ....‬همه بايد بروند‪ ،‬اين دستور رييس دانشکده است‪»!...‬‬
‫نيل چشمان و سرش را برگردانده و زير لب گفت‪« :‬حاال تو را هم گفته بودم او رييسات راهم‪»...‬‬
‫قاری واضحا حرفش را شنيد اما چنين اظهار کرد که گويا نشنيده است‪ ...‬او هميشه مقابل حرفهای ناسزای محصلين گوشش‬
‫را کر میانداخت انگار که اصال نشنيده و خار سخنان شان را حس نکرده است‪....‬‬
‫*‬
‫‪-‬تاالر صلح و دانش‬
‫_گردهمايی دوستانه‬
‫پروانه وقتی به منزل هفتم رسيد نفساش به شماره افتاده بود‪ .‬همهی دوستانش از زينههای بی شمار و موجوديت تاالر در‬
‫طبقه ی اخير تعمير دانشگاه لب به شکايت گشوده بودند‪ .‬ليفت دانشگاه را طبق معمول پسران اشغال کرده بودند و دختران‬
‫مجبور بودند از زينه ها باال بروند‪ .‬نيل چند بار کش وقوسی به کمرش داد و ازينکه مجبور شده بود اين همه زينه را طی‬
‫کند فحش و ناسزا ميگفت‪.‬‬
‫عرق های ريزی روی پيشانیاش نشسته بود‪ .‬چهرهاش را در آيينهی مقابل تاالر نگاه کرده و شروع به پاک کردن عرق‬
‫پيشانیاش کرد‪.‬‬
‫گروه سهراب از طريق ليفت به طبقهی هفتم رسيدند و همانطور که به سمت تاالر ميرفتند‪ ،‬يکی از اعضای گروهش از آيينه‬
‫به نيل نگاه کرده گفت‪« :‬به اندازهی کافی زيبا هستی ‪ ...‬به آيينه چه نياز‪....‬؟»‬
‫نيل با دنيای تعجب و هيجان صورتش را از مقابل آيينه به سمت پسر برگرداند و متوجه شد همان پسریاست که او هميشه‬
‫پروفايل صفحهی مجازیاش را دور و نزديک ميکند ‪....‬‬
‫پروانه‪ ،‬آليا‪ ،‬آهورا و دريا انتظار واکنش شديد از سوی نيل در مقابل آن پسر داشتند ولی بالعکس همانطور که نيل محو لبخند‬
‫آخری و رفتن آن پسر شده بود تبسمی کرد‪.‬‬
‫دريا گفت‪« :‬باورم نميشه نيل‪ !...‬تو در جوابش هيچی نگفتی ‪»!...‬‬
‫نيل حرف نزد‪....‬‬
‫آليا‪« :‬فکر ميکنم آن پسر تيرش را در مرکز نشانه زد‪».‬‬
‫نيل بازهم حرف نزد‪....‬‬
‫آهورا ‪« :‬البته اين همان پسر رويايی نيل است ازو بابت‪»!...‬‬
‫اينبار نيل صدايش درآمد‪« :‬حقا که چنين است‪ ....‬همان پسر رويايی من‪ ...‬الغر و قدبلند‪»......‬‬
‫پروانه بد به سوی نيل نگاه کرده گفت‪« :‬ديوانه نشو نيل! اين پسر در گروه سهراب است خدا ميداند چه هدفی دارد‪»!....‬‬
‫اما نيل که سرگشتهی او شده بود و پيدا بود دکمهی سکوت مغزش را فشار داده است‪ ،‬گفت‪« :‬او با تمام گروهش فرق‬
‫دارد‪»!......‬‬
‫*‬
‫تاالر خيلی بزرگی که با فرشها و پردههای سرخ رنگ تزيين شده بود ‪ .‬پنجصد چوکی در دو قطار جدا برای دختران و‬
‫پسران با فاصلههای مساوی و منظم چيده شده بود‪ .‬بيش از صد گروپ برق در سقفش روشن کرده بودند که درخشش تاالر‬
‫را بيشتر نمايان ميساخت‪ .‬در آخر تاالر استيج بزرگی قرار داشت که ديوار آن را يک بنر پوشانده بود‪.‬‬
‫روی آن با خط درشت نوشته شده بود‪:‬‬
‫«تفنگ ها را بگذاريد با قلم مبارزه کنيد‪!.....‬‬
‫روز قلم مبارک‪»!....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اطراف نوشتهها با برگهای معلق درختان خزانی تزيين شده بود که خالقيت فرد سازندهی بنر را منعکس ميکرد‪.‬‬
‫دو عکاس از نمايههای متفاوت از ورود محصلين عکاسی ميکردند و قاری با دو نفر همکارش به سرعت آب معدنی پخش‬
‫ميکرد ‪.‬‬
‫بدون شک دانشگاه پروانه يکی از بهترين دانشگاههای خصوصی در شهر کابل بود و اين همه تشريفات برای تمام‬
‫دانشجويانش‪ ،‬عادی و هميشگی بود‪.‬‬
‫دقايقی بعد زمانی که تاالر از محصلين پر شده بود‪ ،‬رييس دانشکده در حاليکه معاونش و طاهر انديشمند همراه با چند استاد‬
‫ديگر در عقب اش می آمدند وارد تاالر شدند‪ .‬تمام محصلين بر اساس احترام واقعی و وافری که به رييس دانشکده حقوق‬
‫داشتند به پا برخاستند و با او سالم و احوال پرسی کردند‪ .‬دانشجويان او را دوست داشتند و ايستادن شان اجبار نه بل ارادهی‬
‫خودشان بود‪.‬‬
‫وقتی رييس به سمت چوکی های پروانه و دوستانش رسيد گفت‪« :‬آرين جان چطور است‪..‬؟»‬
‫پروانه که زير نگاه طاهر باز هم معذب شده بود آرام گفت‪« :‬خوبم‪»!...‬‬
‫رييس لبخندی زده گفت‪« :‬همصنفی دانشگاهم هشام جان چطور اند‪....‬؟»‬
‫پروانه ازينکه در مورد دوستی پدرش و رييس دانشکده کسی چيزی بداند متنفر بود لذا سريعا پاسخ داد‪« :‬خوب است خوب‬
‫است‪»...‬‬
‫رييس به راه افتاد اما طاهر با لبخند وقيحانه به پروانه گفت‪« :‬چطور استی آرين ‪...‬؟»‬
‫پروانه با اعتماد به نفس پاسخ داد‪« :‬خيلی خوبم چند روز پيش جواب يک آدم کثيف را دادم ‪ ،‬از آن روز خيلی حس راحتی‬
‫ميکنم ‪»!...‬‬
‫طاهر که ميدانست هدف پروانه خودش است سرخ شده و با لبخند تصنعی گفت‪« :‬پس مواظب آن کثيف باش! نشود که دستش‬
‫به تو برسد‪»!..‬‬
‫با اين حرف طاهر به راه افتاد و پروانه به اين فکر کرد که يک آدم تا چه حد ميتواند شرور و وقيح باشد‪!....‬‬

‫و به اين ترتيب استادان از کنارش گذشتند و او نفس راحتی کشيده سرجايش نشست ‪...‬‬
‫تقريبا همه آمده بودند و محفل رو به آغاز بود که در دقايقی آخر اميرمحمد با قدوم هماهنگ و آرام از کنار پروانه گذشته و‬
‫به سمت ابتدای تاالر روانه شد‪.‬‬
‫ديدن يکبارگی اميرمحمد برای پروانه شوکهکننده بود و باعث شد از ديدن او حس آرامش روزمرگیاش را به فاصلهی پلک‬
‫زدنی از دست دهد‪ .‬او کامال از ياد برده بود که ممکن است اميرمحمد هم بيايد‪.‬‬
‫او استاد تازهوارد بود و کامال شبيه استادان ديگر همچنين بايد در اين محافل رسمی دانشگاه اشتراک ميکرد‪.‬‬
‫او در صف اول در حاليکه با اشارهی سر به همه اساتيد سالم ميداد در يکی از چوکیهای کناری نشست‪.‬‬
‫در تمام مدتی که گويندهها آجندای برنامه را معرفی ميکردند‪ ،‬پروانه مثل ذرهبين از پشت سر اميرمحمد را زير نظر گرفته‬
‫بود‪ .‬چشمانش در ارادهاش نبود‪ .‬خودش در صف يازدهم اما جنگلهايش در صورت اميرمحمد مانده بودند‪ .‬دوست داشت به‬
‫تماشايش بنشيند شايد اميرمحمد به صدسال تصور نميکرد جهانی از عشق چند قدم پشت سرش است‪.‬‬
‫او روی چوکی با کمر و گردن صاف و استوار نشسته بود‪ ،‬دريشی سياهرنگ که معلوم بود تازه خريده نشده اما آنقدر نظيف‬
‫و با دقت اتو کشيده شده بود که نو تلقی ميشد‪ ،‬تنش را پوشانده بود‪ .‬وقتی همکارانش در گوش او چيزی ميگفتند و او گوشش‬
‫را نزديک آنها ميبرد‪ ،‬از ميان انبوه جمعيت محصلين نيم رخش نمايان شده و در لبخندی که بعد از شنيدن حرف همکارش‬
‫بر لب ميگذاشت ميتوانست پروانه را سرگشته کند‪....‬‬
‫بینظمی و پچ پچ دانشجويان‪ ،‬افکار پروانه را از هم گسست و باعث شد دوباره به مکان حضورش برگردد‪.‬‬
‫نميدانست چه اتفاقی افتاده که همه با هم صحبت ميکنند‪ .‬تا اينکه گوينده سر استيج حرفش را تکرار کرد‪ « :‬يکبار ديگر از‬
‫قاریصاحب عبدالمتين خاوری خواهش ميکنم تشريف آورده و با آيات کالمهللا مجيد محفل ما را رنگينتر سازند‪»!...‬‬
‫ولی باز هم از قاری که قرار بود تالوت را انجام دهد خبری نشد‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫قاری که فقط ملقب به قاری بود نزديک آمده و در گوش گوينده چيزی گفت که باعث شد مجددا گوينده در پشت تربيون و‬
‫ميکروفون برگشته و باچهرهی گرفته بگويد‪« :‬متاسفانه‪ ،‬قاری صاحب عبدالمتين هنوز تشريف نياورده اند و فرصت ما هم‬
‫نهايت محدود است لذا با اجازهی رييس دانشکده به ادامهی محفل مان ميپردازيم‪»!....‬‬
‫رييس دانشکده با اشارهی سر اجازه ی آغاز برنامه را داد اما با پخش صدای اميرمحمد در فضای تاالر‪ ،‬محفل همچنان به‬
‫حالت تعليق درآمده همه به سمت او نگاه کردند‪.‬‬
‫با ايستادن اميرمحمد حاال ميشد پروانه واضحا سراپای او را ببيند‪ .‬چشمانش از دور برق ميزد و معلوم بود ميخواهد حرف‬
‫مهمی را بگويد‪...‬‬
‫اميرمحمد گفت‪« :‬برای اخالل محفل معذورم! ولی برگزاری هر محفلی بی قراءت قرآن برکت ندارد‪»!...‬‬
‫رييس دانشکده با تعجب و لبخند گفت‪« :‬شما ميتوانيد اين کار را بکنيد‪..‬؟»‬
‫‪« :-‬سعیام را ميکنم‪»!...‬‬
‫رييس دانشکده با لبخندی به پهنای لب با دستش به سمت استيج اشاره کرد تا اميرمحمد را هدايت کند…‬
‫اميرمحمد با همان پرستيژ و رفتار موزون از سه زينهی استيج باال شده و پشت تربيون ايستاد‪.‬‬
‫دکمهی کورتیاش را بست و يخناش را منظم کرد‪،‬‬
‫دستی هم به موهايش کشيد‪ .‬گلويش را صاف کرده و لب پايينش را با زبان تر کرد‪.‬‬
‫آنقدر خودش را جمع و جور ميکرد‪ ،‬انگار که به حضور خدا می ايستاد‪ ...‬لبهايش را به ميکروفون نزديک کرد و چشمهايش‬
‫را بست‪...‬‬
‫نفس همه در سينههايشان حبس شده بود‪...‬‬
‫و فقط به لب و دهن او نگاه ميکردند گويی منتظر نمايشاش باشند‪....‬‬

‫«اعوذ باهلل من الشيطان رجيم»‬


‫«بسم هللا الرحمن الرحيم‪»!..........‬‬

‫تاثير تالوت اين دو جمله از قرآن باعث شد پروانه دستش را مشت کرده و انگشتان پايش را در زمين فرو ببرد‪...‬‬
‫اميرمحمد لحظهی مکث کرد و با انرژی بيشتر و صدای بلند تر خواند‪:‬‬
‫«ن ‪»!....‬‬ ‫ٌ‬
‫«و ْالقَلَم َو َما يَ ْس ُ‬
‫ط ُرونَ !»‬ ‫َ‬

‫آهنگ صدايش آنقدر موزون و مهيج بود که تمام تاالر مات شان برده بود‪ .‬اگر قرار بود صدای هر فرد رنگی خاصی داشته‬
‫باشد ‪ ،‬بی گمان صدای او آبی رنگ بود‪.‬‬
‫همانقدر آرام‪ ،‬همانقدر موزون و همانقدر پر جذبه‪!...‬‬
‫رييس از لذت صدای اميرمحمد بلند گفت‪« :‬ماشاهلل‪»!....‬‬

‫« َما ا َ ْنتَ ِبنِم ْع َم ِة َر ِبّكَ ِب َم ْجنُ ٍ‬


‫ون‪»!....‬‬

‫پروانه از شنيدن آيات قرآنی که با صدای اميرمحمد قراءت ميشد بدنش مور مور ميکرد و حجرات بدنش به رعشه افتاده‬
‫بودند‪.‬‬
‫او صدايش را که بيشتر به آهنگ شعرنو ميمانست در حالی شنيد که گوشش تا هنوز با چنين فريکوينسی صدا بيگانه بود‪.‬‬
‫انگار آوازش به حجره حجرهی بدنش ميخزيد و تار و پودش را لمس ميکرد‪.‬‬
‫رييس بازهم از فرط لذت زمزمه وار گفت‪« :‬بارک هللا ‪»!......‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫غي َْر َم ْمنُ ْونً ‪(*»!.....‬القلم؛ ‪)۳/۱‬‬ ‫«و ا َِّن لَكَ َ َ‬


‫ال ْج ًرا َ‬ ‫َ‬

‫در تمام مدت جريان تالوت اميرمحمد‪ ،‬تک تک ماهيچه های بدن پروانه احساس تنش ميکردند و بدنش ميلرزيد‪ .‬به بند دستش‬
‫نگاهی انداخت و ديد پوستش دانه دانه شده و موهای نازک و زرد رنگ دستش سيخ شده اند‪....‬‬

‫يک استاد تازهوارد‪،‬‬


‫با کرکتر مرموز‪،‬‬
‫و اين همه خوشصدايی و استعداد‪،‬‬
‫بعيد نبود که با تالوت قرآن همه را غرق خود کند‪!....‬‬
‫پروانه دستانش را بغل کرد تا کسی متوجه لرزش بدنش نشود‪ .‬همان لحظه از کاوه بابت تاکيدش برای انتخاب رشتهی حقوق‬
‫ممنون شد‪ ....‬چطور ميتوانست چنين آدمی را از دست دهد‪...‬؟‬
‫پروانه نفهميد چه موقع تالوت ختم شد و اميرمحمد پايين آمد‪.‬‬
‫حاال ديگر استادان در گوش همديگر پچ پچ ميکردند و بعد سرشان را به نشان تعجب تکان ميدادند‪.‬‬
‫رييس دانشکده نگاههای تحسين برانگيزی به اميرمحمد ميکرد ‪.‬‬
‫پروانه نفهميد چه اتفاقی افتاد که يکباره همه به پا ايستادند‪ .‬هاج و واج به اطرافش نگاه کرد ‪.‬‬
‫آهورا شانهی به او زد و گفت «بلند شو همه به احترام استاد “احد” ايستادند‪»...‬‬
‫پروانه هم در حاليکه بدنش هنوز مورمور ميکرد به سختی سرجايش ايستاد‪...‬‬

‫محفل همانطور ادامه داشت و سرود ملی نواخته شد و چندين مهمانانی که برای اين محفل دعوت شده بودند در مورد ارزش‬
‫قلم و نگارش سخنرانی کردند و با تشويق وافر محصلين به جاهايشان برگشتند‪.‬‬
‫چشمان پروانه اميرمحمد را ميکاويد اما او را گم کرده بود ‪...‬‬
‫آهسته از نيل پرسيد‪« :‬استاد احد کجا رفت‪...‬؟»‬
‫نيل نگاهی مبهمی به پروانه انداخته گفت‪ « :‬من چه بدانم؟ مگر من مسوولش هستم‪...‬؟»‬
‫پروانه که از سوالش پشيمان شده بود بازهم به مقابلش نگاه کرد و همچنان چشمانش او را ميپاليد‪.‬‬
‫بعد از دقايقی طوالنی پروانه متوجه شد که او از پشت پرده بيرون شده و آرام دوباره سرجايش نشست‪.‬‬
‫پروانه با درک اين رفتار استادش به تفاوت وسيع او و باقی استادان انديشيد‪،‬‬
‫چقدر فرق داشت‪!....‬‬
‫استادان ديگر برای جلب توجه و گرفتن سالم از محصلين از پيش چشم شان عبور ميکردند و حتی گاهی ميخواستند خود را‬
‫در چشمشان فروکنند‪.‬‬
‫در حاليکه اميرمحمد برای اينکه از کنار دختران نگذرد از پشت پردههای سرخ‪ ،‬در کمال خفا رفت و آمد ميکرد‪.....‬‬
‫آنقدر سعی ميکرد که جلب توجه نکند که بلعکس جلب توجه ميکرد‪ .‬چقدر قشنگ اند انسانهايی که نما دارند ولی خودنمايی‬
‫نميکنند‪.‬‬
‫***‬

‫آن روز پروانه تا آخرين ثانيههای تبديل روز به روز ديگر به استادش فکر کرد‪...‬‬
‫پروانه پس از خروج از دانشگاه تمام ذهنش را باخته بود‪ ،‬حواسش سر جايش نبود ‪ ،‬انديشههايش متورم شده بودند‪....‬‬
‫او در زمان آموزش رانندگی برای شاگردانش حواس پرتی ميکرد‪ ،‬نشانههای ترافيکی را اشتباه توضيح ميداد‪.‬‬
‫در تشخيص پايه توقف و سرعت موتر اشتباه کرد‪،‬‬
‫حوصلهی تکرار گفتههايش را نداشت در حاليکه دفعات قبل دروس را سه بار توضيح ميداد‪.‬‬
‫او موقع برگشت به خانه در تمام طول راه به اميرمحمد انديشيد‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫عصر هنگام‪ ،‬هاتچاکليتی برای خودش درست کرد‪ .‬وقتی با دستش مقداری شکر در آن عالوه ميکرد ذهنش درگير استادش‬
‫بود‪.‬‬
‫حرارت و بوی خوش هاتچاکليت اطرافش را پر کرده بود‪ ،‬همان بويی عطرآگينی که عاشقش بود‪.‬‬
‫و با هر بار نوشيدن اسير لذت ميشد…‬
‫و اين لذت را به تنهايی ميبرد ‪...‬‬
‫مگر اينبار فرق داشت ‪،‬‬
‫او با انديشيدن در مورد استادش ‪ ،‬او را بی آنکه بداند در لذت نوشيدن سهيم کرده بود‪ .‬حرارت بلند شده گيالس قهوه‪ ،‬سيمای‬
‫او را بر پروانه رسامی ميکرد‪.‬‬
‫او پس از بيرون شدن از حمام وقتی موهايش را خشک ميکرد بازهم ذهنش درگير اميرمحمد بود‪....‬‬

‫او هنگام شنا در عالم خواب و بيداری بر روی تخت خوابش‪ ،‬پس از نيم ساعت پيامک بازی با کاوه را متوقف کرد ‪...‬‬
‫چشمانش خسته بود اما خوابش نمی آمد‪ .‬او همچنان که موهای بلندش رها و نصف صورتش را پوشانده بودند‪ ،‬يکی از قلم‬
‫های خوش رنگش را گرفته و دفتر هديهی کاوه را باز کرد‪....‬‬
‫دلش ميخواست چيزی در آن بنويسد‪،‬‬
‫گرچه هيچ نيت نداشت حتی کلمهی در وصف هديه دهندهی آن بنويسد‪ ...‬ولی دلش ميخواست ذهنش را روی کاغذ ريخته و‬
‫با آرامش بخوابد‪....‬‬

‫نوشت‪:‬‬

‫«خاطراتم!‬
‫شروع نگارش را امشب ميخواهم از يک آدم مرموز آغاز کنم‪.‬‬
‫در مورد او فقط میتوانم در دل تو چيزی بنويسم چون کسی ديگری را ندارم تا با او درين مورد صحبت کنم‪!....‬‬
‫به نظرت‪،‬‬
‫او کيست؟‬
‫او که يکباره مثل تيری بر زندگی من فرود آمد!‬
‫نه ‪ ....‬مثل تير نه‪....‬‬
‫خيلی آرام همچون افتادن برگی از درخت خزان خورده‪....‬‬
‫آه نه‪.....‬‬
‫اشتباه مينويسم ‪ .....‬نميدانم چطور آمدنش را توصيف کنم؟‬
‫فقط ميدانم ‪...‬‬
‫او را در همه جا ميبينم او از همه جا بيرون ميايد‪..‬‬
‫حتی از گيالس هات چاکليتم ‪....‬‬
‫از ميان دما و عطر آن هنگام پخش شدن در فضای اتاق‪....‬‬
‫از الی موهای نمدارم ‪....‬‬
‫حاال از الی کاغذهای خاطراتم بيرون ميجهد‪....‬‬
‫او کيست‪.....‬؟‬
‫او که وادارم ميکند‪،‬‬
‫تا در هر چيزی جستجويش کنم؟‬
‫حتی هنگام صحبت با فرادوستم (کاوه) به او فکر کنم؟‬
‫در برگهای خشکِ خزان او را ببينم ‪،‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫حتی در انعکاس آيينهها ‪....‬‬


‫چرا اينقدر آرام و بی صدا رشتههای افکار مرا درگيرش ميکند ‪...‬؟‬
‫انگار ميخواهد با جنگ سرد مرا اسير خود کند‪...‬‬

‫‪-‬روی حس پروانه چه اسمی ميگذاريد؟‬


‫‪-‬به نظر شما چرا صوت قرآن حال آدمی را درهم و برهم ميکند؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫قسمت دوازدهم‪:‬‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_پروانه‬
‫_خانهی پدريش‬
‫فردای آن روز پروانه صبحی پرشوری را آغاز کرد ‪...‬‬
‫او روی تخت نشسته‪ ،‬کش و قوسی به بدنش داد‬
‫و با يادآوری حسهایجديدی که تازه برايش ساخته شده بود‪ ،‬ضربان قلبش تندتر شد‪....‬‬
‫او لباسی از ميان انبوه لباسهای پسرمانندش بيرون آورده و تنش کرد‪ .‬طبق معمول موهايش را شانه زده و در يخنش فروبرد‪.‬‬
‫کالهی به سر کرد و کرمچهای سفيدش را که تازه پاک شان کرده بود پوشيد‪...‬‬
‫کتاب درسی روزش را بغل زد و از اتاقش بيرون شد‪.‬‬
‫هشام و استوری در خاموشی مقابل هم به تنهايی صبحانه ميخوردند و پسرهايشان به مکتب رفته بودند‪.‬‬
‫پروانه همانطور که کليد موترش را در دستش ميچرخاند از کنار ميز آنها گذشت و بلند گفت‪« :‬صبحتان بخير‪»!...‬‬
‫از شنيدن جملهی بی سابقه ی پروانه ‪ ،‬استوری به سرفه افتاد و هشام در حاليکه لقمه در دستش بی حرکت مانده بود‪ ،‬ماتش‬
‫برد ‪...‬‬
‫بعد از ازدواجش با استوری هيچگاه نشنيده بود پروانه به او صبح بخير بگويد ‪...‬‬
‫پروانه با ديدن حال بد استوری در جا ايستاد و‬
‫او که در حال خفه شدن بود خودش گيالس چايش را سر کشيد تا حالش بهتر شود اما هشام همچنان که محو خوش رفتاری‬
‫پروانه مانده بود گفت‪« :‬پروانه جان دخترم‪» ......‬‬
‫بعد فورا حرفش را اصالح کرد‪« :‬يعنی آرين ‪ ...‬بيا با ما صبحانه بخور‪»!...‬‬
‫پروانه بازهم با حالت غرورآميز صاف ايستاد و گفت‪« :‬ميل ندارم! با دخترها در پوهنتون چيزی ميخورم ‪» ...‬‬
‫و با گفتن نوش جان به راه افتاد و نگاه هشام را با اميد نو رسيده پشت سرش نگه داشت‪....‬‬

‫پروانه با آهنگ ماليمی که در فضای موترش پخش کرده بود با سرعت متوسط به راه افتاد و تا رسيدن به دانشگاهش زير‬
‫لب آن را زمزمه ميکرد‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫تغيير در وجود او به وضوح قابل مشاهده بود‪...‬‬

‫او چند دقيقه بعد موترش را مقابل در ورودی دانشگاه توقف داد و مثل هميشه منتظر ماند تا گاردها دروازهی بزرگ را بر‬
‫روی موترش بازکنند‪.‬‬
‫اما برخالف تصورش در باز نشد و در عوض يکی از گاردها نزد پروانه آمد و گفت‪« :‬ببخشيد شما اجازهی ورود نداريد‪»!..‬‬
‫پروانه اخم کرده پرسيد‪« :‬يعنی چی؟ من محصل اينجا هستم‪»!..‬‬
‫گارد ورقی را به سمت پروانه گرفته پاسخ داد‪« :‬دستور رييس کميته نظم و دسپلين است‪»!...‬‬
‫چشمان پروانه گرد شده ورق را گرفت‪ .‬در آن ورق نوشته شده بود‪« :‬پروانه بنت هشام با ایدی نمبر ‪ ...........‬به دليل‬
‫اخالل صنف درسی و بی احترامی به استاد مضمون مربوطه (طاهر انديشمند) به مدت يک هفته از دانشگاه اخراج گرديده‬
‫و تا تاريخ ‪ ......‬به اين محصل اجازه ورود داده نشود‪»....‬‬
‫و در پايين صفحه اسم و امضای خانم فانوس درج شده بود‪.‬‬
‫رنگ از رخ پروانه پريد و نهايت عصبی شد‪..‬‬
‫فورا حرفهای روز قبل طاهر خود را در ذهنش رساندند‪« :‬پس مواظب آن کثيف باش! چون ممکن است دستش به تو‬
‫برسد‪»!..‬‬
‫چشمهايش را محکم روی هم فشار داد و به اين انديشيد که هيچگاه به او خوشی نيامده است‪...‬‬
‫ورق را الی مشتش مچاله کرده و به روی گارد زد‬
‫فورا موترش را دور داد و به راه افتاد ‪...‬‬
‫گارد زير لب گفت‪« :‬بی تربيت‪»!...‬‬
‫چون حق نداشت آشکارا با محصلين بدرفتاری بکند‪...‬‬

‫***‬
‫_پروانه‬
‫_کارگاه آموزش رانندگی‬
‫پروانه که واقعا نميدانست به کجا برود ناخودآگاه خودش را مقابل دفتر آموزش رانندگیاش يافت‪.‬‬
‫او بنابرعادت هميشگی اش پس از دانشگاه به راه دفترش حرکت ميکرد و قدرت ذهن ناخودآگاهش بازهم او را به اين سمت‬
‫کشاند ‪.‬‬
‫او از موترش پياده شده و وارد دفترش شد ‪.‬‬
‫منشی اش از ديدن او متعجب شده و سرجايش ايستاد وگفت‪« :‬استاد آرين‪...‬؟ شما اين وقت اينجا‪...‬؟»‬
‫پروانه عصبی شد‪« :‬چرا بايد از تو اجازه ميگرفتم‪....‬؟»‬
‫انوشه که به زبانک افتاده بود گفت‪« :‬جسارت مرا ببخشيد استاد‪ ،‬فقط متعجب شدم چون اين موقع نمی آمديد‪»!...‬‬
‫پروانه چشمانش را بست تا کمی فکرش آرام شود بعد نفسی بلندی کشيد‪« :‬نميخواستم چنين حرفی به تو بگويم اما ‪»....‬‬
‫باقی حرفش را خورد و وارد اتاق دفترش شد‪...‬‬
‫پشت ميز و روی چوکی چرخیاش نشست‪ .‬کالهش را بيرون کرد و سرش را الی دستش گرفت‪.‬‬
‫تنها که می ماند سخت افسرده بود و می خواست کسی باشد تا همدم او گردد‪ ،‬اما می دانست که با ديگران حالش ازين که‬
‫است بدتر ميشود‪.‬‬

‫پس کمی در مورد هفتهی بيکاری اش انديشيد و دلش خواست درين هفته کارهای متفاوتی انجام دهد‪ .‬آن را يک مرخصی‬
‫فرض کرده و از آن استفاده کند ‪....‬‬
‫او روزها را دانه دانه برنامهريزی کرد و مشغوليت های تفريحی برای خودش خلق کرد اما همينکه به روز پنج شنبه رسيد‬
‫حس کرد آب جوش بر سرش ريختانده شد‪....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫روزی که اميرمحمد با آنها درس داشت‪...‬‬


‫ولی او نميتوانست در آن صنف حضور يابد‪.....‬‬
‫درحاليکه صنفیهايش از صحبت و تماشای او استفاده ميکردند او اجازه نداشت حتی در آن مکان قدم بگذارد‪...‬‬
‫اين فکر او را ديوانه کرده و باعث شد موهايش را در چنگش بگيرد‪.‬‬
‫بعد مشتی محکم روی ميزش کوبيد و وسايل ميزش را محکم بر زمين انداخت…‬
‫در حاليکه دندانهايش را به هم ميساييد گفت‪« :‬پشيمانت ميکنم طاهر انديشمند‪ ....‬آبرويت را ميريزانم‪» !...‬‬
‫انوشه فورا خود را در اتاق انداخت و گفت‪« :‬استاد خيريت است؟ چی شد‪...‬؟»‬
‫پروانه بی آنکه به سويش نگاهی کند گفت‪« :‬يک قهوهی تلخ برايم بيار‪»!.....‬‬
‫منشی چشم گفت و فورا بيرون شد‪....‬‬
‫***‬
‫پروانه پس از اينکه اعصابش آرام شده بود و قهوهاش را مينوشيد‪ .‬موبايلش زنگ خورد‪...‬‬
‫اسم و تصوير دريا روی موبايلاش نمايان شده بود‪.‬‬
‫او نمايهی سبز رنگ روی موبايل را کشيد و آن را در گوشش گرفته گفت‪« :‬ميشنوم‪»!....‬‬
‫دريا‪« :‬الو! آرين ‪ ...‬کجايی‪...‬؟ زودتر بيا که خبرهای داغ و کاغذپيچ برايت دارم‪»!...‬‬
‫‪« :-‬تا يک هفته نميايم‪»!..‬‬
‫‪« :+‬چی‪....‬؟ يعنی چی که نميايی؟ يعنی چی‪...‬؟»‬
‫پروانه بند بينیاش را ماساژ داده گفت‪« :‬طاهر يک هفته اخراجم کرده‪»!...‬‬
‫صدای «چی» دريا از دور به گوش رسيد اما با کمی اخالل و سرو صدا‪ ،‬صدای نيل بلند شد‪« :‬آرين ‪ !...‬تو چی ميگی‪...‬؟‬
‫»‬
‫پروانه که فهميد مثل هميشه دريا موبايل را روی بلندگو گذاشته و همه صدايش را ميشنوند گفت‪« :‬چيزی که شنيديد‪»!...‬‬
‫نيل‪« :‬غلط کرده‪ ...‬طاهر پدر سگ ‪ ،‬پدر لعنت‪ ...‬و » حرفهای زشت تر از آن ‪.....‬‬
‫پروانه چشمهايش را بست و با آهی گفت‪« :‬حاال اتفاقی است که افتاده نميشه کاری کرد‪»...‬‬
‫اينبار صدای آليا پشت موبايل بلند شد‪« :‬پس ما هم يک هفته نميريم وقتی تو نباشی ما اينجا چيکار کنيم‪..‬؟»‬
‫آهورا‪« :‬آرين صدای مرا ميشنوی‪...‬؟»‬
‫پروانه کالفه پاسخ داد‪« :‬بلی جانم آهورا جان! ميشنوم ميشنوم‪»!...‬‬
‫آهورا‪« :‬آليا راست ميگه ما دل ما برايت تنگ ميشه ‪»!...‬‬
‫پروانه از روی چوکی بلند شد دستش را در جيبش فروکرده در حاليکه روی کف دفترش قدم ميزد گفت‪« :‬تا اين حد‬
‫وابستگی‪...‬؟ برای هميشه که نيست ‪ ...‬فقط هفت روز ‪ ،‬آن هم در دانشگاه ‪ ...‬برای همين اتفاق‪ ،‬شما را فردا عصر به دفترم‬
‫دعوت ميکنم‪ ،‬ميشينيم با هم قصه ميکنيم و دريا هم ميتواند خبرهای نو را با ما پخش کند‪ !....‬اما شما حتما به درس هايتان‬
‫برسيد چون نوتها را از شما ميگيرم فهميده شد؟»‬
‫صدای تاييد همه شان در موبايل پيچيد که باعث شد پروانه گوشش اذيت شده و موبايل را از خود دور کند‪.‬‬
‫بعد صدای نيل واضح تر شده گفت‪« :‬مگر دستم به اين طاهر احمق نرسد‪ ....‬همان شش تار موی هم که در سرش باقی مانده‬
‫دانه دانه ميکنم و در کف دست اين سوسمارک ميگذارم ‪»....‬‬
‫بعد صدای آهورا بلند شد که فرياد کنان گفت‪« :‬مررررگ! چرا کف دست من؟ کف دست خودت بگذار! حالم به هم خورد‪»...‬‬
‫صدای قهقههی بلن ِد دوستان پروانه در آن سوی موبايل پيچيد‪...‬‬
‫پروانه هم که خنده بر لبهايش آمده بود‪ ،‬در دلش برای داشتن چنين دوستانی افتخار کرد‪...‬‬
‫او به خوبی ميدانست که اگر رفاقت واقعی باشد از عشق هم قشنگ تر است‪!....‬‬
‫*‬
‫پروانه بعد از خداحافظی با دوستانش در صفحهی مجازی خود چرخی زد و بعضی از خبرهای روز را مرور کرد ‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫ولی همانطور که سريع صفحه را باال ميبرد عکس پسری آشنای را ديد‪ .‬کمی روی عکس زوم کرد و به اين انديشيد که اين‬
‫پسر را در کجا ديده است‪...‬‬
‫در باالی عکساش نوشته شده بود‪:‬‬
‫«جوان ناکامی که به دليل رانندگی با سرعت باال جان به حق سپرد‪!....‬‬
‫سرعت زياد استقبال از مرگ است‪»!...‬‬
‫پروانه مجددا به عکس خيره شد و از ديدن ابروهای پيوست آن پسر جديت و داد و بيداد آن روزش را به ياد آورد ‪...‬‬
‫«برو در خانه ظرفهايت را بشور ‪ ،‬به تو چه از رانندگی‪...‬؟»‬
‫«حيف که دختری وگرنه ميدانستم با تو چيکار کنم‪»!...‬‬
‫چشمان سبز پروانه به يکبارگی گشاد شد‪....‬‬
‫فورا به تاريخ نشر خبر نگاه کرد ‪...‬‬
‫خبر از چهار روز قبل بود‪ .‬دقيقا همان روزی که موترهايشان به هم برخورد کرده بودند‪ ،‬دعوا کرده بودند و پروانه برايش‬
‫آرزوی مرگ کرده بود‪!....‬‬
‫قلب پروانه سنگين شد و خود را لعنت کرد ‪.‬‬
‫به خودش قول داده بود ديگر کسی را دعای بد نکند اما بازهم خطا کرده بود ‪...‬‬
‫اين واقعه واقعهی نو نبود‪ ،‬از کودکی هر موقع از ته دل کسی را نفرين کرده بود دعايش مستجاب شده بود ‪...‬‬
‫شکستن پای باغبان‪ ،‬وقتی پروانه را به دليل شکستن گلدانی مواخذه کرده بود‪...‬‬
‫سرزنش و سرکوفت استادی توسط هيات تفتيش‪ ،‬وقتی که پروانه را در مکتب با خط کش زده بود‪....‬‬
‫بی مهری پدرش به استوری‪ ،‬بنابر دعای بد پروانه‪ ،‬هرچند که سه فرزند پسر به او داده بود‪...‬‬
‫و حاال هم کشته شدن اين پسر که بدترين نوع نفرين و اتفاق بود ‪.....‬‬
‫شايد تنها دليلی که پروانه کامال تسليم عقايد کاوه و خدا بیباور نشده بود تاثير استجابت دعاهايش بود‪.‬‬
‫او باور داشت که قطعا در اين دنيا خدايی وجود دارد‪ ...‬که اگر ندارد چه کسی به دعاهای هرچند بدش پاسخ ميدهد‪....‬؟‬

‫*‬
‫عصر آن روز پروانه پاکتی بغالوه به دست‪ ،‬از يک قنادی بيرون شد‪.‬‬
‫و قرار بود با کاوه در آپارتمانش چای بنوشد‪...‬‬
‫پروانه وقتی مقابل بالک کاوه رسيد به ساعتش نگاهی کرده و متوجه شد ساعت ‪ 04:30‬عصر است‪.‬‬
‫نيم ساعت به برگشت کاوه از کارش باقی مانده بود و پروانه تصميم داشت تا آن موقع چای دم کرده و با هيگل بازی کند‪...‬‬
‫پروانه با سر و بينی بلند از مقابل چشمان گشاد نگهبان گذشت بی آنکه ذرهی به او اهميت بدهد‪...‬‬
‫نگهبان زير لب غريد‪« :‬يکی نميره‪ ،‬يکی ديگری ميايد‪ ....‬توبه‪ ،‬استغفرهللا»‬
‫پروانه حرفش را نشنيد و داخل بالک شد‪ .‬مقابل دروازه آپارتمان کاوه ايستاد‪ ،‬کليد انداخت و وارد شد‪....‬‬
‫طبق معمول هيگل به سمت او دويد و پروانه خم شده نوازشش کرد‪...‬‬
‫ولی همينکه پروانه دوباره ايستاد و آپارتمان را از زير ذرهبينهايش گذراند‪ ،‬متوجه شد که آپارتمان برق ميزند‪ ...‬از آن بی‬
‫نظمیاش خبری نيست و مثل نقرهی ناياب ميدرخشد‪....‬‬
‫حتی تدارک چای هم گرفته شده بود و يک چاينک چينی با دو پيالهی آن منظم روی ميز گذاشته شده بود‪.‬‬
‫پروانه نمی توانست باور کند اين همه پاکی و نظافت کار کاوه باشد‪..‬‬
‫اطراف آپارتمان را قدم زد و بغالوهها را روی سنگ آشپزخانه گذاشت‪ .‬ولی وقتی تميزی آشپزخانه را ديد از پاکی سالن‬
‫فراموش کرد‪....‬‬
‫تغيير اساسی در کاوه را نميتوانست باور کند‪ ...‬حتما معجزه شده بود‪...‬‬
‫دوباره به سالن برگشت و همينکه ميخواست روی موبل بنشيند‪ ،‬دروازه اتاق خواب کاوه باز شد‪....‬‬
‫پروانه به باز شدن دروازه اتاق زل زد و ديد‪،‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫دختری نزده‪/‬بيست سالهيی از آن بيرون آمد‪...‬‬


‫ابروهای پروانه با ديدن آن دختر باال رفته و چشمانش گرد شد‪....‬‬
‫آن دختر همچنان با ديدن پروانه کمی جاخورد و متوقف شده و آرام سالم کرد‪....‬‬
‫همان لحظه هزار نوع فکر شر به صورت همزمان به مغز پروانه دويدند و تاثير اين افکار مانع پاسخگويی به سالم آن دختر‬
‫شد‪..‬‬
‫دختر که با خاموشی پروانه مقابل شده بود گفت‪« :‬خوش آمديد! به گمانم آرين شماييد‪»!...‬‬
‫پروانه پاسخ داد‪« :‬بلی‪»...‬‬
‫‪« :-‬آقا پژواک در مورد آمدن شما به من گفته بودند ‪»!...‬‬
‫پروانه که متوجه شد برخورد اين دختر با کاوه رسمی است کمی راحت شده پرسيد‪« :‬تو کيستی؟ کاوه را از کجا ميشناسی‪..‬؟»‬
‫و نگاهی گذرا به سرتا پای دختر انداخت‪...‬‬
‫دختر که از سرو وضعش انگار خجالت کشيده باشد سر خم گفت‪« :‬اسم من حليمه است*(برای شناخت اين شخصيت به‬
‫مقدمهی داستان رجوع کنيد)‪ ...‬ولی به نگار شهرت دارم‪ .‬آقا پژواک استخدامم کردن هفته دو روز اينجا بيايم‪»!...‬‬
‫پروانه باز هم بدگمانی به سراغش آمده و فورا سوال کرد‪« :‬استخدام‪....‬؟ برای چی‪.....‬؟»‬
‫حليمه که تا نقطهی اخير شرمنده شده بود پاسخ داد‪« :‬برای نظافت آپارتمان ‪»!......‬‬
‫دست خود پروانه نبود اما از شنيدن اين حرف کامال راحت شده و نفسی عميقی کشيد‪»!...‬‬
‫حليمه ادامه داده گفت‪« :‬من کارم را تمام کردم‪ ...‬چای هم دم کردم‪ ...‬بايد قبل از ساعت پنج برگردم‪»!...‬‬
‫پروانه که حاال ديد مثبتی نسبت به حليمه پيدا کرده بود‪ ،‬گفت‪« :‬نه صبر کن‪ ،‬يک چای بخور بعد برو‪»!...‬‬
‫حليمه همانطور که چادرش را ميپوشيد‪ ،‬به پروانه گفت‪« :‬ممنونم‪ ...‬ولی آقا پژواک گفتن که بايد قبل از برگشت آنها من رفته‬
‫باشم‪ ،‬ضمنا آنها منتظر شما هستند‪»...‬‬
‫پروانه ازين قانون کاوه ته دلش ذوقی زد‪« :‬پس پولت چی‪...‬؟»‬
‫حليمه که مشغول بستن دکمههای لباسش بود پاسخ داد‪« :‬به مادرم ميدهند‪»...‬‬
‫پروانه منظور دختر برايش قابل درک نبود و حليمه ادامه داد‪« :‬مادرم در نهادی که آقا پژواک کار ميکنند نظافت ميکند‪،‬‬
‫پولم را به مادرم ميدهند‪»...‬‬
‫و بعد با عجله خداحافظی کرده و در حاليکه پنج دقيقه به آمدن کاوه مانده بود به سرعت از آپارتمان بيرون شد‪....‬‬
‫*‬
‫ساعت ‪ 05:30‬شده بود که صدای چرخش کليد دروازه آپارتمان به گوش پروانه رسيد و کاوه وارد شد‪...‬‬
‫پروانه برای پذيرايی کاوه سرجايش ايستاد و با چهرهی اخمی به او زل زد‪..‬‬
‫کاوه با ديدن پروانه لبخند مخصوص چهرهی خودش را از يک کنج لب زد و به او گفت‪« :‬آرين‪ !...‬خوش آمدی‪»!....‬‬
‫پروانه با ژست خاص دستانش را بغل کرد و با نگاه پرسشوار گفت‪« :‬تشکررر ‪ ...‬چرا اينقدر دير کردی‪...‬؟»‬
‫کاوه به پاکتهای دستش اشاره کرد‪« :‬به دليل اينها‪»!...‬‬
‫‪« :-‬چيست‪..‬؟»‬
‫‪« :+‬موبايل گرفتم يکی به خودم و يکی به جبران خسارت اعصاب خرابی شما‪»!....‬‬
‫پروانه خندهی کرده گفت‪« :‬اوه! بسيار تشکر»‬
‫کاوه همانطور که پاکت را روی ميز گذاشت و کورتی آبیاش را دراورد و گفت‪« :‬به جای تشکرکردن‪ ،‬وقتی ميخواستی‬
‫موبايل کسی را بشکنی‪ ،‬بی زحمت به همان مدلش نگاه کن و ببين گران قيمت نباشد ‪»!...‬‬
‫بعد با خندهی معناداری ادامه داد‪« :‬نميدانی که امروز با چقدر بهانهجويی های دروغين‪ ،‬معاش اضافی گرفتم تا بتوانم اين‬
‫موبايل را بخرم‪ ».‬و بعد خنديده به سمت اتاق خوابش رفت تا لباس هايش را تبديل کند‪...‬‬
‫پروانه پشت سرش بلند گفت‪« :‬برايت جبران ميکنم‪ ،‬قول است‪»!....‬‬
‫کاوه دستی تکان داده در حاليکه ميرفت گفت‪« :‬جبران بايد غير مالی باشد‪»!...‬‬
‫پروانه با خنده زير لبش زمزمه کرد‪« :‬بی شعور‪»!...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫*‬
‫پروانه و کاوه تا زمان غروب چای نوشيدند‪ ،‬بغالوه خوردند‪ ،‬خنديدند و با هم در مورد موضوعات مختلف صحبت کردند‪....‬‬
‫در دقايق پايانی غروب کاوه از پروانه پرسيد‪« :‬دانشگاهت چطور ميگذره‪...‬؟»‬
‫پروانه با شنيدن نام دانشگاه غمگين شده و پيالهاش را روی ميز گذاشت‪.‬‬
‫مدتی خاموش ماند و بعد گفت‪« :‬برای يک هفته اخراج شدم‪».‬‬
‫کاوه بی آنکه اندک نشانهی تعجب در چهرهاش ظاهر شود گفت‪« :‬هنوز با استادت به توافق نرسيدی‪...‬؟»‬
‫‪« :-‬من هيچ وقت با او موافق نميشوم‪».‬‬
‫‪« :+‬خب! پس چی تصميم گرفتی‪..‬؟»‬
‫پروانه با صدای پر از خشم گفت‪« :‬به حرف تو گوش ميکنم‪ ...‬رسوايش ميکنم‪»!....‬‬
‫کاوه خوشحال شده و چايش را سرکشيد‪....‬‬
‫پس از سکوت مبهم و طوالنی پروانه يکباره گفت‪« :‬چرا در مورد حليمه به من چيزی نگفتی ‪...‬؟»‬
‫کاوه اينبار متعجب شده پاسخ داد‪« :‬پس حتما امروز ديديش‪ !....‬خب؟ مهم نبود و نيازی نديدم‪»...‬‬
‫‪« :-‬چطور شد که عالقهمند به پاکی اتاقت شدی‪..‬؟»‬
‫کاوه خنده ی کرده پاسخ داد‪« :‬بعد از آن روزی که تو اينجا را پاک کردی ديگر دلم نميخواست کثيف باشد ‪ ...‬اما من واقعا‬
‫نميتوانم پاک نگهاش دارم»‬
‫‪« :-‬اهممممم!»‬
‫بعد دو ثانيه مکث کرد و آخرين قطرات چايش را نوشيد‪.‬‬
‫باز هم حس کنجکاوی اش اذيتش کرده و پرسيد‪« :‬چرا حليمه را آوردی؟ مادرش بهتر نبود‪....‬؟»‬
‫کاوه با جديت گفت‪« :‬مادرش در آنجا معاش خوبی دارد‪ ،‬اما نيازشان زياد است‪ .‬در جستجوی کار برای حليمه هم بود و من‬
‫که به يک خدمه نيازمند بودم‪ ،‬پس استخدامش کردم و مادرش هم نهايت خوشحال شد‪» .‬‬
‫پروانه نگاهی به سر و صورت کاوه که مشغول گذاشتن پيالههای خالی در پتنوس بود‪ ،‬کرد و با انقطاع گفت‪« :‬وقتی‪....‬‬
‫ديدم‪ ...‬حليمه‪ ...‬از اتاق خوابت‪ ....‬بيرون شد ‪».....‬‬
‫سکوت کرد و کمی لب هايش را جويد‪.‬‬
‫کاوه به سمتش نگاه کرد و منتظر ادامهی حرف هايش ماند‪...‬‬
‫«فکر کردم ‪ ...‬با او رابطه داری‪»!......‬‬
‫کاوه مدتی خاموش ماند و بعد به چشمان پروانه نگاه کرده گفت‪« :‬فکر ميکردم مرا در اين يکسال شناخته باشی ‪» ...‬‬
‫پروانه چيزی نگفت‪.‬‬
‫کاوه ادامه داد‪« :‬تو حسوديت شد کبوتر‪...‬؟»‬
‫پروانه به سختی لب زده گفت‪« :‬نميدانم! فرصت نشد در مورد نام حسام بينديشيم‪ .‬همانقدر فهميدم که حسی بدی پيدا کرده‬
‫بودم‪»!...‬‬
‫کاوه خودش را به سمت پروانه کشيد و نزديک تر به او نشسته گفت‪« :‬هيچ وقت همچين فکری نکن‪ !...‬قبول دارم که به تو‬
‫قول آينده را نداد م و قرار نيست با تو ازدواج کنم‪ ....‬ولی يقين کن که غير از تو به هيچ دختری ديگر حسی ندارم‪ ...‬هيچ‬
‫وقت هم قرار نيست با کسی ازدواج کنم يا رابطه داشته باشم‪ .....‬ميدانم که تو هم نميخواهی ازدواج کنی‪ ...‬چون تو آرين‬
‫استی شبيه يک پسر ‪»....‬‬
‫آرين از حرف های کاوه نهايت خوشحال شد و او را در دل تحسين کرد‪.‬‬
‫مردی که در مقابل غرايزش هيچ وقت سر تسليم فرود نياورده بود‪ ،‬قابل تحسين بود‪.‬‬
‫افکارش زيبا بود و بيان کردن شان زيباتر‪....‬‬
‫پروانه به هيگل نگاه کرده گفت‪« :‬ميدانم‪!....‬مرا ببخش اگر حسادت ميکنم به اينکه يکی ديگر بتواند بيشتر از من به تو‬
‫نزديک باشد‪ .‬اما اين را ميدانم که هر چی هم باشه تو هيچ وقت کسی را پيدا نميکنی که شبيه من برايت باشد کاوه جان‪»!....‬‬
‫ولی کاوه با شنيدن اين حرف تمام حسهايش رفت و فورا چشمهايش را بست‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :-‬به من جان نگو‪»!....‬‬


‫پروانه ميدانست که کاوه با کلمهی “جان” حساسيت دارد اما هيچ وقت دليلش را نفهميد‪...‬‬
‫پس گفت‪« :‬اگر بگويم باز ‪ .......‬کاوه جان‪....‬؟»‬
‫کاوه چشمهای سياه و نافذش را باز کرد و نگاهش را به چشمها و بعد به لبهای پروانه دوخت‪....‬‬
‫پروانه مات نگاههای بی سابقهی کاوه مانده‪ ،‬و همانطور مثل بت به او نگاه ميکرد‪.‬‬
‫هر لحظه منتظر يک اتفاق غير منتظره از سوی کاوه بود و ضربان قلبش رو به افزايش‪...‬‬
‫اما کاوه پس از لحظهی خودش را عقب کشيد و صورتش را برگرداند‪....‬‬
‫بعد گفت‪« :‬هيچی‪»!......‬‬

‫انسانهای به ظاهر نورمال وافری روی زمين زندگی ميکنند که هيچگاه کسی در مورد حسهای درونیشان چيزی نميداند‪...‬‬
‫حتی معمولیترين انسانها در درون شان غيرمعمولیترين هستند‪...‬‬
‫کاوه يکی از آنها بود ‪.....‬‬
‫او از شنيدن کلمهی «جان» اراده و کنترول عقلش را از دست ميداد‪ ...‬خودش هم اين موضوع را ميدانست‪.‬‬
‫روی اين ملحوظ هميشه تالش ميکرد از شنيدنش فرار کند‪،‬‬
‫ولی تا چه زمانی؟‬
‫و تا کجا‪......‬؟‬

‫‪-‬به لحاظ روانشناسی کاوه چگونه شخصی ارزيابی ميکنيد؟‬


‫‪-‬شده گاهی دعای بد تان مستجاب شده باشد؟‬
‫‪#‬آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_سيزدهم‪:‬‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫‪-‬کارگاه آموزش رانندهگی‬


‫‪-‬گردهمايی دوستانه‬
‫چشمان پروانه از شنيدن خبرهای جديد دريا مانند تيله گرد شده بودند ‪...‬‬
‫او همانطور که پشت ميز دفترش نشسته بود و به تدارک مهمانی عصرانهی که برای دوستانش وعده داده بود نگاه ميکرد‪،‬‬
‫گفت‪« :‬يعنی تو به او باور کردی‪...‬؟»‬
‫دريا واقعا انتظار نداشت پس از ابراز مملو از هيجان قصههايش‪ ،‬پروانه همچين واکنشی نشان دهد پس با صدای مايوس و‬
‫آرام پاسخ داد‪« :‬بلی خب! چرا برايش يک فرصت ندهم‪...‬؟ هر آدمی حداقل حقدار يک فرصت است‪».‬‬
‫نيل که از واکنش پروانه حس راحتی ميکرد خودش را به موبل های سياه رنگ دفتر پروانه تکيه داده گفت‪« :‬خوردی؟ من‬
‫که قبال گفتم اينقدر زود بيرق سفيد باال نکن اما کجاست که بشنود آرين ‪»!..‬‬
‫دريا عصبانی شد‪.‬‬
‫‪« : -‬من زود بيرق سفيد باال کردم يا تو‪...‬؟ همين که “صميم “با نيم زبان در آيينه به تو گفت زيبايی! همان جا تسليمش‬
‫شدی‪»!...‬‬
‫نيل به دريا چشم غرهی رفت اما خاموش مانده چيزی نگفت‪.‬‬
‫آليا با ماليمت گفت‪« :‬به نظر من کاری خوبی کرده که فرصت داده‪ .‬آخر مردای کمی پيدا ميشوند که در همان ابتدا از‬
‫ازدواج حرف بزنند‪»!..‬‬
‫پروانه فورا گفت‪« :‬دقيقا اعتراض من هم در همين نکته است‪ .‬يعنی چی که آن مرد هنوز دريا را نديده با ديدن رنگ مويش‬
‫در يک عکس که با هزار ترفند ايديت و فتوشاپ شده است‪ ،‬بخواهد با او تصميم ازدواج بگيرد‪...‬؟»‬
‫دريا که انگار ترديد به دلش افتاده بود اما ميخواست خودش را تبرئه کند گفت‪« :‬منم در ابتدا وقتی دوستم گفت عکسم را‬
‫يکی از همکارانش ديده و مرا پسنديده بسيار عصبی شدم و پس ازينکه خودش پيام فرستاد‪ ،‬خيلی سرد برخورد کردم و حتی‬
‫شماره اش را در ليست سياه موبايلم انداختم اما او خيلی محترمانه با خواهر بزرگم تماس گرفت و در مورد زندگی قبلیاش‬
‫و مشکالت که در زناشويی گذشتهاش داشته صحبت کرد‪ ،‬واقعا دلم برايش سوخت‪»...‬‬
‫پروانه که تعجبش دوچند شده بود‪ ،‬بلند پرسيد‪« :‬چيييی؟ زناشويی قبليش؟ يعنی قبال زن داشته‪....‬؟»‬
‫دريا هم که ديگر از قناعت دادن پروانه کامال نااميد شده بود سرش را پايين گرفته گفت‪« :‬بلی! آن هم دوبار ‪»....‬‬
‫پروانه اينبار سرش را به تکيهگاه چوکی چرخدارش گذاشت و مات حرف دريا ماند‪....‬‬
‫نيل پوزخندی زده گفت‪« :‬مگر نگفتم که اين تصميم تو دور از عقل و منطق است‪...‬؟»‬
‫دريا لب برچيد و خاموش ماند‪.‬‬
‫پروانه قاطعانه گفت‪« :‬تو ديوانهيی؟ مغز خر خوردی؟ چی شده‪...‬؟ چطور ميتوانی به مردی که دو بار طالق داده فکر‬
‫کنی؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اشکهای دريا جاری شد و پس از چند لحظه فينفين در حاليکه بينیاش را باال ميکشيد گفت‪« :‬فکر ميکنی من از او بهترم؟‬
‫مگر دو نفر از من جدا نشدند؟ مگر دو نامزدم مرا رها نکردند؟ تقصير من بود؟ »‬
‫‪« :-‬مساله ی تو فرق دارد ما همه ميدانيم که تو بی گناه بودی اما تو چی ميدانی که اين مرد بی گناه بوده باشد؟ يعنی هر دو‬
‫زنش زنهای بدی بودند؟»‬
‫‪« :+‬تو نميدانی که او چی کشيده‪ ...‬چقدر مشکالت ديده ‪ ...‬در مورد زن اولش صحبتی نکرد اما از زن دومش خيلی بد‬
‫تعريف کرد و من واقعا با شنيدن حرفهايش به ياد اخالق نامزد آخريم افتادم‪» !...‬‬
‫پروانه هنوز هم نميتوانست باور کند‪.‬‬
‫_‪« :‬خب؟ پس ميخواهی برايش فرصت بدهی‪...‬؟»‬
‫‪« :+‬بلی! فردا يک کنفرانس کاری دارد مرا دعوت کرده ولی من در مورد شما هم برايش گفتم و قرار شد با هم بريم‪!...‬‬
‫چطور؟»‬
‫آليا‪« :‬واقعا ميخواهم او را ببينم‪ .‬من با تو ميايم»‬
‫نيل‪« :‬من که نميرم‪»!..‬‬
‫پروانه‪« :‬اوکی! ميرويم تا ببينيمش و بهتر بتوانيم دريا را از انتخاب او منصرف کنيم‪»!...‬‬
‫دريا خوشحال شده گفت‪« :‬عالی شد آرين! مطمينم که ديد تان عوض خواهد شد‪»!.‬‬
‫بعد رو به آهورا که مشغول موبايلش بود‪ ،‬کرده و گفت‪« :‬نظر تو چيست؟»‬
‫آهورا که حواسش کامال به گوشیاش بود سرش را بلند کرده گفت‪« :‬ها؟ چی ‪...‬؟ نظر چی؟»‬
‫دريا عصبی شده گفت‪« :‬اصال فکرت با ما بود؟»‬
‫نيل باز هم پوزخندی زده گفت‪« :‬وقتی پرويز را داشته باشد چرا بايد فکرش با ما باشد‪..‬؟»‬
‫پروانه که نميتوانست تغيير وسيع دوستانش را به يکبارگی هضم کند گفت‪« :‬چييی؟ پرويز ديگر کيست‪...‬؟»‬
‫آهورا با خجالت گفت‪« :‬يک هفتهيی ميشه در مجازی باهم دوست شديم پسری خوبی معلوم ميشه‪ .‬ولی هنوز همديگر را‬
‫مالقات نکرديم‪»!..‬‬
‫آليا چشمکی کرد‪« :‬قاری بيچاره‪ ...‬اگر از دوستپسر آهورا خبر شود ‪ ...‬اوه اوه وای وای‪»!...‬‬
‫آهورا بد به سويش نگاه کرده گفت‪« :‬چند بار بگويم قاری عاشق من نيست‪...‬؟ او فقط با من مهربان است چون من مثل شما‬
‫با او بدرفتاری نکردم‪».‬‬
‫نيل در حرفش پريده گفت‪« :‬بد نکن! هر طفلی هم آن نگاهای خيرهی قاری را به سمت تو ببيند ميفهمد چی برسه به ما‪»!...‬‬
‫پروانه شقيقههايش را ماساژ ميداد انگار سرش درد گرفته بود‪...‬‬
‫او پوفی طوالنی کشيد و بعد گفت‪« :‬نيل! بهتر است تو صميم را فراموش کنی و کسی را پيدا کنی که توانايی بغل کردن تو‬
‫را داشته باشد‪»...‬‬
‫همه خنديدند و نيل با عصبانيت گفت‪« :‬من حتما خودم را الغر ميکنم‪».‬‬
‫پروانه ادامه داد‪« :‬آهورا! بهتر است پرويز را فراموش کنی و يکی را که اليف ديده باشی در موردش فکر کنی‪...‬‬
‫و تو دريا! بهتر است اين مرد را که نميدانم اسمش چيست فراموش کنی چون اصال ممکن نيست با ديدن يک رنگ مو‪،‬‬
‫مردی عاشق شود‪»...‬‬
‫اخم های آهورا و دريا در هم رفت و خاموش ماندند‪.‬‬
‫پروانه رو به سمت آليا کرده گفت‪« :‬در بين شما اين تنها آليا است که فرد مناسبی را انتخاب کرده‪ ...‬و “اصيل” بهترين‬
‫مردی است که میتوان عاشقش شد‪»...‬‬
‫آليا با شنيدن نام اصيل لبخند خجالت زدهی کرده گفت‪« :‬واقعا هم که اينطور است‪».‬‬
‫بعد در حاليکه به نقطهی نامعلومی خيره شده و انگار گذشتهاش را مرور ميکرد گفت‪« :‬وقتی دليلی برای ادامهی زندگی‬
‫نداشتم اول اصيل و بعد شما باعث شديد دست از خودکشی بکشم‪»...‬‬
‫دريا که ته دلش برای آليا غبطه ميخورد گفت‪« :‬چرا در مورد آشنايیات با اصيل به ما تعريف نميکنی‪...‬؟ يکباره چگونه به‬
‫زندگيت افتاد؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آليا آهی بلندی کشيده پاسخ داد‪« :‬وقتی ازين زندگی سير شده بودم روزی تصميم بزرگی برای خودم گرفتم‪.......‬‬

‫‪-‬آليا‬
‫_شغنان‪ ،‬بدخشان‬
‫آليا دختری قوی هيکل با استخوانبندی درشت‬
‫خان شغنان بود‪...‬‬
‫تکدختر و تک فرزند ِ‬
‫پدرش مهمانسرای بزرگی داشت که در آنجا اتباع خارجی که برای ديدن مناطق توريستی بدخشان و از جمله شغنان می‬
‫آمدند‪ ،‬شب های شان را ميگذراندند‪.‬‬
‫پدرش ازين راه عايد فوقالعاده يی گيرش می آمد‪ ،‬به نحوی که پولدارتر از او کسی در شغنان پيدا نميشد‪ .‬از آنجا که پسری‬
‫نداشت تا مردم دخترانشان را با او عقد کنند‪ ،‬چشم همه به سمت آليا بود‪....‬‬
‫آليا به هيچ عنوان دختری آنقدر زيبای تلقی نميشد که پسری آرزوی همسریاش را داشته باشد‪.‬‬
‫اندام های بدنش ظريف نبودند و بيشتر به مردان شباهت داشت‪ .‬فريکوينسی صدايش بم بوده و از نازهای دخترانه نيز بی‬
‫اطالع بود ولی با اين وجود‪ ،‬جذابترين پسرهای شغنان دوست داشتند با او ارتباط گرفته و همسرش بشوند‪.‬‬
‫آليا که هدف آنها را ميدانست به هيچ کدام شان اهميتی نميداد‪....‬‬
‫تا اينکه مقابل نگاه های فوالدين پسری از تبار خودش سر تسليم فرود آورد‪ ،‬هرچند که ميدانست “سردار” هم يکی از‬
‫آنهاست‪....‬‬
‫او زيرکانه راهی باريک به بنبست قلبش باز کرده بود‪.‬‬
‫او برای آليا لحظاتی رقم ميزد که هيچگاه تجربهاش نکرده بود‪...‬‬
‫برايش از زيبايیهايی موهوم ميگفت‪،‬‬
‫زيبايیهای که خود آليا به وجود آنها باورمند نبود اما دلش ميخواست به حرف های او باور کند‪.‬‬
‫زشتترين دختر دنيا هم از شنيدن جملهی «تو زيبايی!» به وجد ميايد هرچند يقين داشته باشد که اصال زيبا نيست‪.....‬‬
‫آنها مسابقهی کوهنوردی برايشان درست ميکردند و به قله های کوه ميدويدند اما هميشه آليا برندهی از مسابقه بيرون ميامد‪.‬‬
‫او دختر کوه و صحرا بود و حتی از سردار قویتر مينمود‪.‬‬
‫روزی آليا سردار را به پدرش معرفی کرد و سردار پس از مالقات با پدر او در پذيرايی مهمانان خارجی هميشه همکاری‬
‫ميکرد‪ .‬به اين ترتيب راهش به خانهی آليا باز شده بود‪.‬‬
‫زندگی آليا با وجود سردار پر از نشاط و شادمانی بود‪ .‬سردار ميدانست که پدر آليا هيچگاه دخترش را به خدمتکار در ِخانهاش‬
‫نميدهد پس ميخواست از راهی ديگری او را مجبور به قبول اين کار کند‪.‬‬
‫او شبهنگام به بهانه های رمانتيک و در عين حال کاذب نظير‪ :‬دلم برايت تنگ شده‪ ،‬خوابت را ديدم و يا به يادم می آمدی‬
‫به اتاق آليا ميرفت‪.‬‬
‫آليا که نهايت ساده لوح و ساده دل بود ميخنديد و از اينکه سردار مجبور بود از کلکين خود را به اتاق بيندازد ضعف خنده‬
‫ميشد‪.‬‬
‫سردار فضا را طوری مهيا ميکرد که خود آليا به سمتش متمايل شده و در پايان کار مقصر خودش باشد اما هيچگاه در اين‬
‫کار موفق نشد‪.‬‬
‫بعدها خودش تالش ميکرد به او نزديک شود ولی باز هم آليا اجازهی اين کار را نداد تا اينکه به تنگ آمده و موجبات دلخوری‬
‫آليا فراهم شد‪.‬‬
‫آليا از او قهر شده بود و ديگر اجازه نميداد به اتاقش وارد شود‪.‬‬
‫تا اينکه يک روز سردار فيلم آليا را در حاليکه عريان در حمام خودش را ميشست‪ ،‬نشانش داده تهديد کرد اگر به حرفش‬
‫گوش نکند آن فيلم را پخش خواهد کرد‪...‬‬
‫او در حمام خانهی آليا دوربين مخفی نصب کرده بود و حاال ميتوانست وسيلهی خوبی برای تهديد يک دختر داشته باشد‪.‬‬
‫ولی او در اشتباه بود‪!....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آليا از آن دخترها به هيچ عنوان نبود که با چنين تهديدها بترسد‪ .‬لذا در پاسخ به ويديو سردار گفت‪« :‬هر غلطی ميخواهی‬
‫بکن‪ .‬در هر جا دوست داری پخش کن ‪ .‬من از تو نميترسم‪».‬‬
‫سردار هم که فقط نيت ترسانيدن آليا را با آن فيلم داشت‪ ،‬تيرش به خطا رفت و ديگر کاری از دستش بر نمی آمد‪.‬‬
‫لذا شروع به عذرخواهی و درخواست پوزش از آليا کرد اما ديگر برای آليا مهم نبود و او ازش متنفر شده بود‪...‬‬
‫آليا به بهانهی تحصيل به کابل آمده و خود را شامل ليليه دانشگاه کرد‪...‬‬
‫سمستر اول دانشگاهش را در حاليکه هيچ دوستی نداشت تمام کرد‪.‬‬
‫او در تمام اين مدت مدام به دليل مشموليت وی در اقليت مذهبی‪ ،‬مورد آزار و اذيت دختران و پسران دانشگاه قرار ميگرفت‪.‬‬
‫خانوادهی او از مذهب اسماعيليه شاخهی اهل تشيع بودند که اين موضوع باعث ميشد مدام برچسب کافر به او زده شود‪.‬‬
‫بارها فرياد زد که من خدا را ميشناسم و به او ايمان دارم اما کسی حرفش را قبول نکرده و ميگفتند او به نماز و روزه‬
‫باورمند نيست‪!.....‬‬

‫اقليت بودن به معنی نادانی و ديوانگی نيست!‬


‫راه حق هميشه پيروز است‪.‬‬
‫ولی مردم نميخواهند به درک مطلب رسيده و نااگاهانه دوست دارند خودشان را وسط بياندازند‪.‬‬

‫اين بود که پروانه با درک غيرمعمولی بودن آليا او را وارد گروهش کرده و رابطهی دوستانهی مستحکمی را ميان او و‬
‫نيل‪ ،‬دريا و آهورا برقرار کرد‪ .‬او شبيه کاوه دوست داشت با غيرمعمولی ترينها‪ ،‬متفاوت ترينها و انواع اقليتها در ارتباط‬
‫باشد‪...‬‬
‫*‬
‫در يکی از روزهای سرد پاييز هنگامی که آليا آخرين امتحان سمستر اولش را سپری کرده بود و قرار بود به زادگاهش‬
‫شغنان برگشته و به پيشنهاد سردار جواب مثبت بدهد‪ ،‬هر چند که ميدانست سردار او را برای پول پدرش ميخواهد‪ ،‬اما واقعا‬
‫از زندگی شهری و آدم های آن به تنگ آمده بود و ميخواست خود را به حرفهای رويايی هر چند دروغ سردار رها سازد‪.‬‬
‫ولی به صورت غير منتظره از عقب مورد حملهی يک دختر قرار گرفت و روی زمين افتاد‪.‬‬
‫آن دختر تا توانست آليا را زير ضرب و شتم قرار داد و در اين جريان مدام تکرار ميکرد‪« :‬از سردار دور باش‪»!...‬‬
‫آليا زير لگد و مشتهايش به مرگ نزديک شده بود و نميتوانست برای دفاع کاری کند اما به يکبارگی پروانه به دادش رسيد‪.‬‬
‫پروانه آن دختر را مثل ببر دور انداخت و تا ميخواست با دوستانش او را لت و کوب کند‪ ،‬آن دختر فرياد زده گفت‪« :‬لطفا‬
‫مرا نزنيد‪ ...‬من حاملهام‪»!....‬‬
‫آليا با سر و صورت خونی حس کرد همانجا زندگیاش به پايان رسيد و نفس کشيدنش بی فايده است‪.‬‬
‫آن دختر اعتراف کرد که دلش ميخواست آليا را آنقدر بزند تا بميرد چون پدر فرزندش را از او دور کرده است‪ .‬او تعريف‬
‫کرد که سردار به او قول ازدواج داده بود اما با ديدن آليا عاشقش شده و حاال او را با جنينش رها کرده است‪....‬‬
‫در حاليکه آليا ميدانست سردار به هيچ عنوان عاشقش نبود و ميخواست او را هم مثل آن دختر بدبخت کند‪...‬‬
‫او پس از شنيدن ماجرای معشوقهی سردار از زندگی سير آمده بود و ديگر دلش نميخواست زندگی کند‪ .‬پس به محض‬
‫برگشت به زادگاهش خود را در يکی از رودخانههای شغنان پرت کرده و در دست آب رها کرد‪.‬‬
‫مدتی در آب غوطه ور بود و تقال ميکرد تا اينکه نفس هايش به شماره افتاد و چشمهايش را بست‪.‬‬
‫پس از طوالنی مدت وقتی بيدار شد پسری را ديد که شناکنان به سمت او می آيد‪ ..‬فکر کرد رويا ميبيند و شايد هم مرده است‬
‫اما با نزديک شدن بيشتر آن پسر متوجه شد که هنوز نمرده است‪.‬‬
‫او هر لحظه نزديکتر ميشد و با ديدن آليا بر سرعتش افزود ولی به محض رسيدن به نزديک او آليا فرياد زد‪« :‬پيش نيا‪»!..‬‬
‫او از شنا کردن دست کشيد و متوقف شد‪.‬‬
‫با صدای که با آواز آب رودخانه هماهنگی زيبای پيدا کرده بود گفت‪« :‬چرا اينجايی؟ از کدام قريه استی؟»‬
‫‪« :-‬تو چرا اينجايی‪..‬؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :+‬من برای شنا از آن قريه آمدم» و با دستش خانههای را در دوردستها نشان داد‪.‬‬
‫ادامه داد‪« :‬اصالتا من از تخار استم و اينجا قريهی مادر بزرگم است‪».‬‬
‫‪« :-‬پس در قريهی ما حق وارد شدن نداری اينجا دخترها هم شنا ميکنند‪»...‬‬
‫او خندهی زيبای کرد که باعث شد همان زمان از بی پروايیاش دل آليا را بلرزاند‪.‬‬
‫‪« : -‬ببخشيد! چون فکر کردم برای خودکشی خودت را پرت کردی ترسيدم و برای کمک آمدم ‪ .‬وگرنه من به هيچ دختری‬
‫مزاحمت نميکنم‪»!...‬‬
‫و بعد فورا برگشت و با آن بازوهای عضالنیاش شناکنان دور شد‪....‬‬
‫او باعث انصراف آليا از خودکشی شد و حتی به خود آليا تلقين شد که واقعا برای شنا آمده است‪...‬‬
‫بعدها همراه با مهمانان خارجی که برای ديدن شغنان ميامدند‪ ،‬در مهمان خانهی پدر آليا چندين بار رفت و آمد کرد و باعث‬
‫شد آليا و او با هم بيشتر مالقات کنند و به هم انس بگيرند‪.‬‬
‫او هيچگاه به آليا پيشنهاد دوستی يا ازدواج نداد و آدم بالهوس و ماديات پرستی نبود‪.‬‬
‫او زندگی ساده و فقيرانهی در تخار داشت و سال دوم دانشگاهش بود‪.‬‬
‫زمانيکه او ميخواست مجددا به تخار برگردد آليا همزمان با بدرقهی او از عشقی که در وجودش ريشه دوانيده بود او را‬
‫مطلع کرده گفت‪« :‬اصيل منتظر برگشتت ميمانم ‪»!....‬‬
‫اصيل لبخندی زيبايی که باعث شد چال گونهاش نمايان شود به آليا زد‪ .‬انگار از حرف او هيچ تعجبی نکرد‪.‬‬
‫بعد گفت‪« :‬به پاس احترام عشق تو ‪ .....‬حتما برميگردم‪»!.....‬‬
‫*‬
‫حرف های آليا که به اينجا رسيد گفت‪« :‬حاال هم همانطور که ميدانيد او در تخار دانشجو است و منتظرم با اتمام تحصيلش‬
‫به من پيشنهاد ازدواج بدهد‪»...‬‬

‫همه محو سرگذشت عجيب آليا مانده بودند‪.‬‬


‫اين اولين باری بود که آليا به گونهی زنجيروار داستانش را تعريف ميکرد‪.‬‬
‫قبالها هميشه او پراکنده و بی نظم در اين مورد حرف زده بود که هيچ کسی درک واضحی از گذشته او نداشت‪ .‬اما حاال او‬
‫سرگذشتش را مثل آيينه برای دوستانش نمايان کرد‪.‬‬

‫نيل نگاه حسرتباری به آليا کرده گفت‪« :‬واقعا که لبخند اصيل خيلی زيباست‪ ....‬به تو برنخورد آليا! ولی ُرک برايت‬
‫ميگويم‪ ،‬او واقعا زيباتر از توست‪»!....‬‬
‫آليا خندهی دردناکی کرده گفت‪« :‬ميدانم که چهرهی جذابی ندارم ولی فکر ميکنم چشم اصيل کور است که مرا پسنديد‪!...‬‬
‫شايد تعجب کنيد اگر بگويم او زيباتر از اصيل بود‪...‬‬
‫“سردار” را ميگويم‪....‬‬
‫اما هيچگاه موفق نشد مانند اصيل قلب مرا لمس کند‪.‬‬
‫*‬
‫حاالت معجزات خدا پس از برههی از زمان درخور تغيير شده است‪ ...‬اين معجزات شبيه گذشته کامال آشکار نيستند‪.‬‬
‫معجزهی که برای محمد (ص) باعث دونيم شدن ماه شود‪،‬‬
‫يا عصای که برای موسی مبدل به اژدها گردد‪،‬‬
‫و يا هم آتشی که برای ابراهيم تبديل به گلستان شود‪...‬‬
‫اکنون ممکن است معجزهی خدا گاهی با يک اتفاق خاص‪،‬‬
‫يا موهبت خاص‪،‬‬
‫و يا در چهرهی يک انسان خاص ظاهر شود‪.‬‬
‫چهرهی که باعث ميشود فردی را از غرق شدن در توهمات نجات دهد‪....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫همانقدر ناپيدا ولی به همان اندازه شگفتآور‪!....‬‬

‫پ‪.‬ن‪- :‬آشنايی آليا و اصيل در رودخانهی شغنان يک مالقات واقعیست‪.‬‬


‫‪-‬سردار شخصيت حقيقی بوده هم اکنون از سرنوشتش اطالعی در دست نيست‪.‬‬

‫‪-‬به باور شما معجزه ميتواند در چهرهی يک انسان ظاهر شود؟‬

‫براى كتاب ها و داســتان هاى ديگران به تلگرام ما بپيونديد‬

‫عضويت در تلگرام‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫قسمت چهاردهم‪:‬‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_محل برگزاری کنفرانس‬


‫_گردهمايی دوستانه‬
‫دريا که نهايت به خودش رسيده بود با صورت رنگين شده و کفشهای پاشنهبلندش روی صحن مشهورترين هتل پايتخت‬
‫ازين سمت به آن سمت ميرفت‪.‬‬
‫او با هر رفت و برگشتش مردمک چشمان نيل‪ ،‬آهورا و آليا را هم در مشرق و مغرب به سمت خود ميکشاند ‪.‬‬
‫نيل خسته شده گفت‪« :‬ضرور بود ساعت ‪ 9‬صبح ما را اينجا بياری‪...‬؟ هنوز هتل آماده نشده که مهمانان ناخواندهاش رسيده‬
‫اند‪...‬؟»‬
‫دريا از حرکت باز ايستاد و بد به سويش نگاه کرده گفت‪« :‬مهمان ناخوانده‪...‬؟ قرار است من نامزد يکی از ميزبانان کنفرانس‬
‫امروز شوم‪ .‬آن وقت تو مرا ناخوانده ميدانی‪...‬؟»‬
‫نيل پاسخ داد‪« :‬تو قرار است نامزد او شوی نه ما‪ ...‬البته آن هم اگر امروز آرين تو را منصرف نکند‪».‬‬
‫دريا قاطعانه گفت‪« :‬ميدانم آرين در اين مساله دخالت نميکند‪ .‬اين زندگی خصوصی من است‪ !...‬بگذار يکبار آرين برسد و‬
‫او را ببيند مطمينم نظر همهی شما عوض ميشود‪».‬‬
‫آهورا‪« :‬صبح وقت از راه دانشگاه اختطافمان کردی و اينجا آوردی‪ .‬حاال هم اينقدر ازين سمت به آن سمت راه ميری که‬
‫سرمان گيج رفت‪ ...‬کمی آرام باش‪»!...‬‬
‫‪« :-‬نميدانم خيلی استرس دارم‪ .‬پس کجاست چرا نيامد‪..‬؟»‬
‫آليا‪ «:‬ساعت چند گفت؟»‬
‫‪« :-‬گفت ساعت ده کنفرانس شروع ميشه‪».‬‬
‫آليا‪« :‬خب دگه پس هنوز يک ساعت وقت داريم‪».‬‬
‫نگرانی در چهرهی دريا موج ميزد‪.‬‬
‫‪« :-‬ولی بايد زودتر می آمد‪»!...‬‬
‫نيل با طعنه گفت‪« :‬بلی بايد زودتر می آمد اما نه مثل ما در مال آذان‪»...‬‬
‫همه خنديدند و دريا عصبیتر شد‪.‬‬
‫آليا برای رفع نگرانی دريا گفت‪« :‬خب! برايش تماس بگير ببين کجاست‪...‬؟»‬
‫دريا کمی لبهايش را جويد و گفت‪« :‬دلم نمیخواست برايش خبر بدهم‪ .‬ميخواستم سورپرايزش کنم اما نميتوانم منتظر بمانم‪،‬‬
‫شايد اصال نيايد‪ .‬اوکی تماس ميگيرم‪».‬‬
‫و بعد موبايلش را بيرون آورده و پس از کمی کلنجار در حاليکه لبهايش را خورده تمام کرده بود‪ ،‬آن را روی گوشش قرار‬
‫داد‪.‬‬
‫نيل و آهورا به هم نگاه کرده و سری از روی تاسف برای دريا تکان دادند‪.‬‬
‫پس از لحظهی انتظار تکانی خورد و گفت‪« :‬ب‪ ...‬بلی‪ »!...‬و فورا تماس را روی بلندگو گذاشت‪.‬‬
‫صدای مردانهيی پشت موبايل بلند شد‪« :‬دريا جان؟ چه افتخاری‪ ....‬صدای شما را شنيديم‪ .‬صبح ما را زيبا کرديد‪».‬‬
‫دريا که لرزش صدايش آشکار بود گفت‪« :‬من آمدهام‪».‬‬
‫‪« :-‬اوووو چقدر عالی خيلی خوشحالم کردی همين حاال حمام کنم ميايم‪»!...‬‬
‫‪« :+‬خوب است منتظرم‪»!...‬‬
‫پس از قطع تماس‪ ،‬آليا‪ ،‬آهورا و نيل با يک صدا خندهی بلندی کردند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل گفت‪« :‬جناب هنوز از تختش بلند نشده در حاليکه که دريا خانم چندين آرايشگاه را هم برايش پاس کرده‪».‬‬
‫و همه دوباره خنديدند‪.‬‬
‫دريا حرصش گرفته و کوری کفشش را روی زمين کوبيد‪.‬‬
‫*‬
‫دقايقی بعد‪ ،‬پس از الحاق پروانه با گروهشان آنها وارد هتل شدند و دور يک ميز با هم نشستند‪.‬‬
‫آرام آرام همه مهمانان حضور پيدا ميکردند و چوکی ها در حال پر شدن بود اما هنوز از دعوت کننده خبری نبود‪.‬‬
‫تمامی اعضای پينل کنفرانس روی ستيج نشسته بودند و فقط جای يک نفر خالی بود‪.‬‬
‫همه منتظر او بودند اما اين انتظار بيشتر از همه روی دريا تاثيرگذار بود‪.‬‬
‫دقيقا در ثانيههای اخير تبديل ساعت ده به يازده صبح‪ ،‬صدای آرام و گرمی کنار گوش دريا نجواکنان گفت‪« :‬سالم ‪»!..‬‬
‫گوش دريا از گرمای نفسش سوخت و فورا سرجايش ايستاد و منومن کنان پاسخ سالمش را داد‪ .‬او آمده بود و ميخواست با‬
‫لبخند و اعتماد به نفساش بر روی دريا و دوستانش غالب شود‪.‬‬
‫پروانه و مابقی دوستان نيز به احترامش به پا ايستادند و احوال پرسی مختصری با او کردند‪ .‬چوکی را از کنار ميز پشت‬
‫سرش برداشته و نزديک دريا نشست که با اين کارش دريا معذب شده و اندکی رنگ باخت‪.‬‬
‫احترامانه برای انتظار دريا و دوستانش عذرخواهی کرد و گفت‪« :‬فکر ميکردم درياخانم نمی آيند‪ .‬برای همين اصال دلم‬
‫نمیخواست از بسترم بلند شوم‪ .‬ولی همينکه از آمدن شان مطلع شدم فورا خودم را رساندم‪ ».‬و لبخندی پر از عشق بر‬
‫صورت دريا زد که حسادت نيل را برانگيخت‪.‬‬
‫نيل گفت‪« :‬آها! پيداست که با عجله آمديد چون اشتباهی لباس برادر بزرگتر تان را پوشيديد‪».‬‬
‫آهورا و آليا به زور خندهی شان را کنترل کردند و دريا خشمگين شد‪.‬‬
‫او گفت‪« :‬شما بايد نيل باشيد‪ !...‬حاضر جوابترين دختر گروه‪»!....‬‬
‫نيل جاخورد و هيچ نگفت‪.‬‬
‫او ادامه داد‪« :‬من هميشه لباسهايم يک سايز بزرگتر اند‪ .‬اينطور دوست دارم‪».‬‬
‫بعد با ديدن سرو وضع پروانه رو به او کرده گفت‪« :‬احتماال شما هم آرين هستيد‪»!.‬‬
‫پروانه لبخندی مصنوعی برای تاييد حرف او زد ولی تمايل نداشت حرف بزند‪.‬‬
‫او گفت‪« :‬درياخانوم بيش از همه در مورد شما برايم تعريف کرده ‪ ...‬خيلی آرزو داشتم شما را ببينم!»‬
‫پروانه سرش را باال کرد و به چشمانش ديد اما از نگاهای هيز او اصال خوشش نيامد‪ .‬پس به تشکری خشکی اکتفا کرده و‬
‫خودش را مشغول آهورا و نيل کرد‪.‬‬
‫او همانطور با آهورا و آليا نيز صحبت کرد تا اينکه وی را بر روی استيج دعوت کردند‪« :‬از محترم عاکف خان*(برای‬
‫شناخت اين شخصيت به مقدمهی داستان رجوع کنيد‪ ).‬دعوت به عمل ميايد تا به اعضای پينل بپيوندند‪.‬‬
‫عاکف با غرور سر جايش ايستاد‪ .‬يخن قاقش را مرتب کرد و به راه افتاد‪ .‬صميمانه لبخند ميزد و رفتار ميکرد‪ .‬طوری راه‬
‫ميرفت که همه نگاهش کنند و مرتب دست بزنند‪.‬‬
‫در اين جريان دريا رو به نيل کرده گفت‪« :‬بی ادب! حداقل پيش روی عاکف خان آن زبانت را نگهدار‪».‬‬
‫نيل شانههايش را باال انداخته گفت‪« :‬حقيقت تلخ است‪ .‬لباس هايش بزرگتر از بدنش‪ ،‬قدش هم که کوتاهتر از آليا است‪».‬‬
‫دريا‪« :‬آليا که خودش مثل يک مرد است قدش هم عادی نيست‪ .‬ضمنا قد مهم نيست اخالق مهم است‪ .‬چطور آرين؟»‬
‫پروانه که هنوز به راه رفتن عاکف نگاه ميکرد گفت‪« :‬به نظر خيلی چرب زبان ميامد‪»...‬‬
‫آليا‪« :‬من که از شخصيتش خوشم آمد‪ .‬ادبی حرف زدن به معنای چرب زبانی نيست‪».‬‬
‫آهورا هم مثل هميشه نظری نداشت‪.‬‬
‫عاکف روی استيج رسيد و رويش را به سمت دريا کرده در همين اثنا در کمال ناباوری به او چشمکی زد‪ .‬دريا از خجالت‬
‫گوشهی لبش را گزيد و سرش را پايين گرفت‪.‬‬
‫عاکف خندهی معناداری کرده و سرجايش نشست‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫با اين اتفاق همهی سالن به دريا نگاه کردند اما در اين ميان نگاههای دوستانش تعجب آميزتر و سوال برانگيزتر از همه بود‬
‫‪!...‬‬
‫پروانه فورا به دريا نگاه کرد تا ببيند او چه عکسالعملی نشان ميدهد‪.‬‬
‫دريا کامال سرخ شده بود اما معلوم بود ته دلش ازين موضوع خوشحال است‪.‬‬
‫هرچند دريا با آن جلد تيرهرنگ و چهره عادی به هيچ مفهوم زيبا نبود اما چنان هالهی نيرومندی از جذابيت داشت که ميشد‬
‫زيبا تصور شده و هر پسری را در نگاه اول مجذوب خود کند‪.‬‬
‫عاکف با اين کارش عمال برای همه نشان داد که آن دختر مخاطب چشمکاش‪ ،‬نامزد جديدش خواهد بود‪.‬‬
‫بعد با زيبايی تمام سخنرانیاش را با چند آيهی از قران آغاز کرد ‪...‬‬
‫موضوع سخنرانی اش روی صلح و امنيت جهانی بود‪ .‬آنقدر شمرده و آرام سخن ميزد که گويا تمام دنيايش پر از آرامش‬
‫صلح باشد‪.‬‬
‫اما از کجا معلوم؟‬
‫در گوشه دنج وجود همه آدمها آرامش نهانشده يی است که فقط هنگام نياز از آن استفاده ميکنند‪ ،‬وگرنه اگر حقيقتا به تمام‬
‫ابعاد درونی آنها نگاه کرده شود سيل و طوفان وجودشان‪ ،‬چشمان انسان را با خود ميبرد‪.‬‬

‫در حاليکه هنوز سخنرانی او ادامه داشت دوستان دريا به چهرهی او که محو گفتار نامزد آيندهاش شده بود؟ خيره مانده بودند‪.‬‬
‫آهورا پرسيد‪« :‬دريا؟ عاکف خان چکاره است‪..‬؟»‬
‫دريا با غرور گفت‪« :‬او استاد دانشگاه و آگاه امور سياسی است‪ .‬بحثهايش را در برنامهی های خبری نديدی‪...‬؟»‬
‫‪« :-‬نه‪»!..‬‬
‫‪« :+‬البته ديگر‪ ،‬تو که خبر نميشنوی چطور بايد ميديديش؟»‬
‫نيل گفت‪« :‬چقدر هم بی ادب بود مقابل همه به تو چشمک کرد‪»!...‬‬
‫دريا با نگاهای پر از ناز گفت‪« :‬چرا بی ادب؟ اينکه عشقش را مقابل همه اظهار کرد بی ادبی است؟ تو حسادت ميکنی‪»!..‬‬
‫پروانه‪« :‬دريا‪ !...‬بهتر است از همين حاال مغرور نشوی‪ ....‬هنوز هيچ شناختی از او نداريم‪ .‬به نظر من که کارهايش خيلی‬
‫غير عادی است‪».‬‬
‫دريا که ميديد دوستانش نظری مثبتی به نامزد آيندهاش ندارند مايوس شد و ديگر حرف نزد‪.‬‬
‫پس از اتمام حرفهای عاکف همه کف زدند‪.‬‬
‫او پس از ختم سخنرانیاش دوباره به ميز دريا برگشت و تا پايان کنفرانس با آنها نشست‪.‬‬
‫وقت صرف طعام فرا رسيد و ازينکه سيستم غذا به شکل بوفيت بود‪ ،‬همه برای گرفتن غذا برخاستند‪.‬‬
‫اما همينکه دريا ميخواست به دنبال دوستانش برود عاکف مانع شده گفت‪« :‬خودم برای تان غذا ميارم‪».‬‬
‫دريا با تعارف گفت‪« :‬به زحمت ميشويد‪».‬‬
‫‪ «:-‬نه بابا حرفی نيست من در خدمت شما هستم‪».‬‬
‫دريا نشست و عاکف به صف ديسهای غذا رفت‪.‬‬
‫او در عقب آليا بود‪.‬‬
‫آليا به سمتش برگشته لبخندی زد و عاکف گفت‪« :‬ماشاهلل خيلی قدی بلندی داريد‪ ...‬دختری مثل شما نديدم‪».‬‬
‫آليا در پاسخش گفت‪« :‬از پدرم به ارث بردم اما اصال راضی نيستم‪،‬‬
‫کاش ظريف تر بودم ‪ ...‬مثل نامزد شما دريا جان‪»!..‬‬
‫عاکف با غرور به سمت دريا نگاه کرده گفت‪ « :‬هممم! واقعا که او خيلی جذاب است‪»!....‬‬
‫اين در حالی بود که پروانه‪ ،‬نيل و آهورا در پشت سر آنها ناظر حرکات عاکف بوده و با هم پچ پچ ميکردند‪.‬‬
‫مجددا همه به ميز غذاخوری برگشتند و بشقاب هايشان را مقابل شان گذاشتند‪ .‬ولی عاکف فقط يک بشقاب برای خودش و‬
‫دريا آورده بود و با يک قاشق و يک چنگال‪.‬‬
‫او با رفتار عجيب قاشق را حاوی برنج کرد و وارد دهن دريا نمود و بعد با همان يکی خودش نيز از آن استفاده کرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫قيافهی دريا فرياد ميزد که ازين حالت راضی نيست اما طوری نشان ميداد که اوضاع روبراه است‪.‬‬
‫حال پروانه به هم خورده اشتهايش بند شد‪.‬‬
‫او به ياد قاشق کاکاو دهنی کاوه افتاد که ميخواست به خودش هم از آن بدهد‪.‬‬
‫در دلش سوال کرد‪« :‬چرا مردها اينطوری اند‪..‬؟‬
‫اکثر خصوصيات شان مشابه و رفتار شان يکسان‪!...‬‬
‫گويا خدا برای آفرينش آنها از يک جوهر استفاده کرده است‪»!....‬‬
‫«من فکر ميکنم بيشترين زمانی که خدا برای آفرينش يک موجود انديشيدهاست ‪،‬خلقت زنها باشد‪ .‬پيچيدهترين جزء هستی و‬
‫کاينات زنهايند‪».‬‬
‫باز هم جملهی اميرمحمد در ذهنش نقش بست‪.‬‬
‫پروانه به اين حرف ايمان آورده بود‪.‬‬
‫زنها چقدر از هم متفاوت اند‪ .‬زياد دور نرفت!‬
‫به دوستان دور ميزش نگاه کرد‪....‬‬
‫چقدر با هم فرق داشتند‪ .‬انگار خدا برای خلق آنها از چندين جوهر متفاوت استفاده کرده بود‪....‬‬

‫در تمام مدت صرف غذا‪ ،‬عاکف بی وقفه سخن گفت و حرف زد‪.‬‬
‫او با دنيای از احساسات‪ ،‬کلمات را به هم ميبافت و با عجز سرگذشتش را تعريف ميکرد‪.‬‬
‫از بيوفايی های دو همسرش‪ ،‬از فرار دادن فرزند نوزادش‪ ،‬از بیمهریهای همسر اولش در حاليکه عاشقش بود واز‬
‫دزدیهای همسر دومش و به خاک يکسان کردن دار و ندارش و ‪.....‬‬
‫اين که تنهايی زجرش ميدهد‪ ،‬دسترخوانی گرمی ندارد‪ ،‬شانهی برای تکيه کردن ندارد و از آغوش پر مهر زنانهی بی نصيب‬
‫است‪!..‬‬
‫و پس از آن؛ وعدهها و وعيدهايش در آينده به دريا‪ ،‬از خوشی های که برايش تقديم خواهد کرد و ازينکه برای او شهزاده‬
‫روياهايش خواهد بود و خوشبختش خواهد کرد‪.‬‬
‫در پايان آرزو کرد تا اين وصلت سر بگيرد‪....‬‬

‫در پايان کنفرانس با اصرار بيش از حد موفق شد دريا و دوستانش را به دفتر پروانه برساند‪.‬‬
‫هنگام پايين شدن همه از موترش رو به دريا کرده گفت‪« :‬فردا مادرم را خدمت تان ميفرستم تا اين موضوع هر چه زودتر‬
‫حل و فصل شود‪ .‬آخر بعد از ديدن شما ديگر تنهايی بسر نميشود‪».‬‬
‫دريا خجالت کشيد و سرش را پايين انداخته گفت‪« :‬هر طور مايليد‪»!..‬‬
‫نيل زير لب دهنش را کج کرده گفت‪« :‬خودشيرين‪ »!...‬که آهورا به او شانهی زد تا خاموش شود‪.‬‬
‫او با موتر مدل بااليش فورا حرکت کرده و دريا و دوستانش را جذب سرعت باالی رانندگیاش نمود‪.‬‬
‫نيل بلند گفت‪« :‬به خدا که اين آدم روانیست‪ »!...‬آليا‪« :‬من که فکر ميکنم او فقط يک آدم عاشق است‪».‬‬
‫پروانه‪« :‬نه فکر نميکنم عشق اينطور چيزی باشد‪ !..‬حتی اگر عاشق باشد تعريف او از عشق شبيه تعريف کاوه است‪( :‬عشق‬
‫مخلوط با چاشنی سياست)»‬
‫آهورا‪« :‬يک آدم پولدار‪ ،‬تحصيل کرده‪ ،‬مشهور اما قحطی زدهی عشق است‪».‬‬
‫اما دريا بحث را ختم کرده گفت‪« :‬به خودم قول دادم که اينبار نه به پول اهميت ميدم و نه به جذابيت ظاهری‪...‬‬
‫او آدمی خوبی معلوم ميشود ‪.‬‬
‫هم مدرک دکتورا دارد و هم اقتصادش که خيلی خوب است‪.‬‬
‫ديگر چه ميخواهم‪....‬؟‬
‫کمبود عشق را خودم برايش جبران ميکنم‪»...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫ما نياز داريم تا دوست داشته شويم حتی اگر صرفا به دليل زيبايی يا ثروت باشد حاالنکه ميدانيم اگر اين خصوصيات يکباره‬
‫از بين بروند‪ ،‬عشق هم به همراهش میرود‪.‬‬
‫ولی باز هم محتاجيم که دوست داشته شويم‪ ،‬حتی اگر قرار باشد همه چيزمان را از دست دهيم‪.‬‬

‫‪-‬برای يک لحظه اگر روانشناس ميبوديد شخصيت عاکف را چگونه ارزيابی ميکنيد؟‬
‫او عاشق است يا يک روانی‪..‬؟‬
‫‪#‬آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_پانزدهم‪:‬‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫پروانه در تمام هفتهی اخراجش از دانشگاه‪ ،‬سرگرمیهای متفاوتی برای خودش خلق کرد‪...‬‬
‫تالش ميکرد نبود دانشگاه روی او تاثير نکند‪...‬‬
‫گرچه دختری درسخوان به تمام معنايی نبود اما وابستگی زياد به محيط درسی و دانشگاهش باعث ميشد غيابت نداشته باشد‪.‬‬
‫و دليل اصلی اين حس‪ ،‬دوستانش و در اين اواخر استادش بود‪.....‬‬
‫او در تمام اين هفته تفريح کرد‪ ،‬صبحها برای خودش صبحانه درست ميکرد‪ ،‬با انرژی به کارگاه آموزشیاش ميرفت‪،‬‬
‫استادان جديد در آموزشگاهش استخدام کرد‪ ،‬برای فارغين تقديرنامه چاپ کرده و در يک برنامهی مختصر از آنها قدردانی‬
‫کرد‪ ،‬شاگردان جديد پذيرفت و با خوشرويی بيشتر از قبل به آنها آموزش داد‪.‬‬
‫تنها مکانی که پروانه را با قلب مهربان و صورت خندان ميشد پيدا کرد‪ ،‬کارگاه آموزشیاش بود‪.‬‬
‫اگر کسی از بيرون در مورد اخالق او به شاگردانش تعريف ميکرد هيچ يک از شاگردانش نميتوانست حرف های او را باور‬
‫کند‪....‬‬
‫تمام آنها پروانه را به عنوان يک دختر صبور‪ ،‬هوشيار‪ ،‬جدی اما مهربان ميديدند‪.‬‬
‫عصرها به کافهها ميرفت‪ ،‬روی سرکها قدم ميزد‪،‬‬
‫زودتر از قبل به خانه برميگشت‪ ،‬مدتی در حويلی به تماشای درختان خشکيده مينشست‪ ،‬گاهی به آشپزخانه سر زده و از‬
‫نحوهی خرد کردن سبزی توسط آشپز لذت ميبرد‪.‬‬
‫طبق معمول غذايش را در اتاقش ميخورد‪ ،‬ساعتی ب ا کاوه پيامک بازی ميکرد و در نهايت با خواندن کتاب رمانی که کاوه‬
‫برايش داده بود محو شده و به خواب ميرفت‪....‬‬
‫تنها کتابی که پروانه مايل بود بخواند‪ ،‬رمان بود‪ .‬کاوه ميخواست از طريق رمان راه پروانه را برای مطالعه کتابهای فلسفی‬
‫باز کند تا به نحوی عقايد خود را بر پروانه بی اندکی تحميل‪ ،‬بقبوالند‪....‬‬
‫ولی امان از روزی که صبح روز پنجشنبه آغاز شد‪....‬‬
‫پروانه ديگر نميتوانست دلش را صبور کند‪...‬‬
‫در اتاقش راه ميرفت و ناخنهايش را ميخورد‪.‬‬
‫پوست اطراف ناخن شصتش را ميکند تا جای که خون آمد‪...‬‬
‫روی تختش نشست و سرش را الی دستش گرفت‪ ....‬موهايش را در چنگش گرفت و به اميرمحمد فکر کرد‪...‬‬
‫چشمهايش را بست و بيشتر فکر کرد‪...‬‬
‫به ساعت نگاه کرد‪ .‬ساعت درست ‪ 10:30‬صبح بود‪ ....‬دقيقا زمان ورود اميرمحمد به صنف درسی پروانه‪....‬‬
‫خود را روی تخت انداخت و باز هم از خدا گاليه کرد‪....‬‬
‫«چرا من هميشه مجازات ميشوم‪...‬؟‬
‫ديگر کسی نبود که اخراج شود‪.....‬؟‬
‫لعنت به اين شانس‪....‬‬
‫تقصير من در کجاست‪...‬؟‬
‫طاهر لعنتی گناهکار است اما چرا بايد من تقاص پس بدهم‪...‬؟‬
‫پس خدا کجاست‪....‬؟‬
‫اگر خدا ميبود چرا اينطور ظالم بر مظلوم چيره ميشد‪..‬؟»‬

‫لحظهی به اين فکر کرد که حاال اميرمحمد چکار خواهد کرد؟‬


‫برای خودش تصويرسازی کرد‪ :‬شايد حاال او وارد صنف شده و دکمهی کورتیاش را باز کرده است‪....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫شايد حاال با سرعت روی لپ تابش تايپ ميکند‪.‬‬


‫فکر کرد که او صورتش را باال گرفته و لبخند ميزند‪...‬‬
‫آه اين فکر او را ديوانه ميکرد‪....‬‬
‫دلش ميخواست خودش را سرگرم کند تا ازين افکار آزاردهنده رها شود‪...‬‬
‫رفت به سمت ميز رسامیاش‪ ،‬خزهی ميزش را کشيد و اوراق رسامیهای گذشتهاش را برداشت‪...‬‬
‫رسامیها را گشت تا ورقی سفيدی پيدا کند‪.‬‬
‫يک رسامی از هيگل‪ ،‬سه رسامی از چهرهی کاوه‪ ،‬يکی يکی از چهرهی تمام دوستانش که برای امتحان کشيده بود و نسخهی‬
‫آخری را تقديم شان کرده بود‪...‬‬
‫و در اخير هم يک رسامی از مادرش‪....‬‬
‫او پس از ديدن رسامی “حنا” مدتی به آن خيره شد‪.‬‬
‫رسامی را از روی عکس دورهی تازه عروس بودن حنا کشيده بود‪.‬‬
‫چقدر به خودش شباهت داشت‪...‬‬
‫حتی خود پروانه به اين موضوع باورمند بود‪!....‬‬
‫بغض پروانه شکست و بر درد او افزود‪.‬‬
‫باز هم بابت مرگ مادرش به هشام لعنت فرستاد و نفرتی ديگر بر روی دلش تلنبار شد‪.‬‬
‫رسامی مادرش را بوسيد و حسرت دوریاش را خورد‪....‬‬
‫به اين انديشيد که چرا مجبور است از آدمايی که دوستشان دارد دور بماند‪....‬؟‬
‫مدتی به همان حال بی جان باقی ماند اما بعد اشکهايش را پاک کرد و ورقی سفيدی را با پنسلهای مخصوص رسامی‬
‫برداشت‪...‬‬
‫به نقطهی نامعلومی خيره شد و به استادش فکر کرد‪.‬‬
‫تالش ميکرد خصوصيات چهره ی او را به خاطر بياورد‪ ...‬روزی که برای اولين بار و از نزديکترين فاصله او را ديده‬
‫بود‪...‬‬
‫دستش از کار افتاده بود‪ .‬واقعا نميدانست از کجای صورتش آغاز کند‪...‬‬
‫بيشتر فکر کرد و بيشتر صورتش جمع شد‪...‬‬
‫چقدر سخت بود کشيدن چهرهی او‪.....‬‬
‫ميخواست از چشمهايش آغاز کند اما نه جراتش را داشت و نه هم رنگش را به خاطر می آورد‪...‬‬
‫روی ذهنش بيشتر فشار آورد اما نه ‪ ،‬رنگش را به خاطر نداشت‪.....‬‬
‫چطور ميتوانست چشمانی را دوست داشته باشد که رنگ آنها را به خاطر نمی آورد‪...‬‬
‫حقيقتا جرات نکرده بود به رنگ آنها نگاه کند‪.‬‬

‫سکنی خورد تا دردش‬ ‫ورق رسامی را با عصبانيت کنار گذاشت و بند بينیاش را ماساژ داد‪.‬سرش درد ميکرد‪ ،‬باز هم ُم َ‬
‫تسکين شود…‬
‫به خاطرش آمد که امروز کاوه رخصت است و در خانه ميباشد پس از فکر اينکه با صحبت با او فکرش را عوض کند با‬
‫ذوق موبايلش را برداشت و شمارهی کاوه را دايل کرد‪ .‬اما پس از انتظار طوالنی پاسخی دريافت نکرد‪...‬‬
‫کمی فکر کرد که احتماال کاوه در کجا ميتواند باشد؟‬
‫اما از يادآوری اينکه امروز کاوه نوبت روزهی سکوتش بود‪ ،‬با حرص موبايل را روی تخت پرت کرد و روی زمين دراز‬
‫کشيد‪....‬‬
‫همانطور که به سقف اتاق خيره مانده بود به اين فکر ميکرد که هيچگاه سياهی دليل بر تاريکی نيست‪ .‬بعضی روزها‬
‫میتوانند سياهتر از شبها باشند‪ .‬برای پروانه آن روز نيز يکی از آنها بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نفهميد چه زمانی خوابش برده است اما با زنگ خوردن موبايلش فورا از جا پريد‪ ...‬چشمهايش را ماليد و به ساعت نگاه‬
‫کرد‪ ،‬زمان پايان درس دانشگاه فرارسيده بود‪ .‬موبايل را برداشت و به صفحهی آن نگاه کرد‪ .‬باز هم دريا بود‪...‬‬
‫فلش سبز را کشيد و موبايل را کنار گوشش قرار داد‪.‬‬
‫‪« :-‬دريا تويی‪...‬؟»‬
‫‪« :+‬البته ديگر ‪ ...‬اين خسيسها کدام وقت موبايل شان کريديت داشته که حاال داشته باشد‪...‬؟»‬
‫صدای خندهی نيل از پشت موبايل بلند شد‪.‬‬
‫آهورا گفت‪« :‬مخصوصا موبايل پاندا نيل هيچ وقت پول ندارد‪».‬‬
‫نيل غريد‪« :‬به خدا آمدم تو سوسمارک را زير پايم مچاله ميکنم‪».‬‬
‫اينبار صدای خندهی آليا بلند شد‪.‬‬
‫دريا با عصبانيت گفت‪« :‬يک روز نشد مثل آدم اجازه بدين با کسی در موبايل حرف بزنم‪ ..‬چی وقت آدم ميشين‪...‬؟»‬
‫پروانه صدا بلند کرد‪« :‬دريا! انسان شو‪ !...‬به دوستانم اينطور نگو‪»..‬‬
‫دريا خجل شده گفت‪« :‬خب اجازه نميدن مثل آدم با تو حرف بزنم‪».‬‬
‫‪« :-‬به هر حال امروز چطور گذشت‪..‬؟ استاد احد آمده بود‪...‬؟»‬
‫دريا و دوستانش مدتی خاموش ماندند‪ .‬باورشان نميشد پروانه در همين ابتدا از استاد شان بپرسد‪.‬‬
‫به جای دريا نيل پاسخ داد‪« :‬البته مگر ميشود نيايد‪ ...‬حاضری هم که ندارد اصال دلم نميخواست بروم ولی همينها اصرار‬
‫کردند‪».‬‬
‫‪« :-‬هممم‪ ،‬چی درس داد‪..‬؟»‬
‫دريا پاسخ داد‪« :‬نميدانم ولی چيزهايی در مورد شناسايی خدا از روی مخلوقاتش حرف زد‪»...‬‬
‫آهورا مداخله کرد‪« :‬اينها بيشتر ازينکه به درس او توجه کنند به قد و بااليش نگاه ميکردند‪ .‬او در مورد اينکه چگونه ميتوانيم‬
‫از روی مخلوقات دنيايی خدا را تشخيص بديم و به وجودش ايمان بياوريم حرف زد‪.‬‬
‫درس دادنش واقعا جذاب است‪»!...‬‬
‫پروانه لبخندی زده گفت‪« :‬آهورا جان امشب حتما نوتهايش را برايم ارسال کن‪».‬‬
‫‪« :-‬چشم‪»!...‬‬
‫آليا گفت‪« :‬ميدانی آرين؟ يک اتفاقی ديگر هم افتاد‪..‬؟»‬
‫‪« :-‬چی اتفاقی؟»‬
‫آليا با صدای خنده داری گفت‪« :‬استاد احد هنوز از راه نرسيده ‪ ...‬همين که چوکی خالی تو را ديد ميدانی چی گفت‪...‬؟»‬
‫ضربان قلب پروانه شروع به نواختن کرد انگار طبل ميزد‪« :‬چی گفت زود بگو‪»!....‬‬
‫آليا با خندهی بيشتر‪« :‬او گفت‪ :‬آرين کجاست‪..‬؟ چرا نيست‪...‬؟»‬
‫صدای خندهی نيل‪ ،‬دريا و آليا در هم پيچيد‪.‬‬

‫هر چقدر بگوييم عشق وجود ندارد‪،‬‬


‫مردها خاين اند‪،‬‬
‫زن ها بی وفا هستند‪،‬‬
‫يا تنهايی بهتر است‪،‬‬
‫بازهم روزی قلبمان روی همهی اينها خط بطالن ميکشد ‪! ...‬‬

‫پروانه آب دهانش را قورت داد و نفس زدنهايش بيشتر شد‪ .‬شايد آخرين اتفاق غيرقابل باوری را که قرار بود بشنود‪ ،‬همين‬
‫موضوع بود‪.‬‬
‫شايد اين اتفاق برای دوستانش معمولی ولی برای خودش دنيايی بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫دريا‪« :‬دختر چيکار کردی که در يک نظر به يادش ماندی؟ امروز اسامی بيشتر ما را فراموش کرده بود و دوباره پرسيد‬
‫اما تو را به خاطر داشت‪»!...‬‬
‫پروانه مسکوت ماند و نيل به جايش پاسخ داده گفت‪« :‬آرين را کی فراموش ميکند؟ گروهما در ذهن همهی مردم دايما حکاکی‬
‫ميشود‪».‬‬
‫و باز هم همه خنديدند‪.‬‬
‫پروانه با انقطاع گفت‪ ...« :‬شما ‪ ...‬در پاسخش‪ ...‬چی گفتيد‪..‬؟»‬
‫نيل‪« :‬او مريم ميخواست حقيقت را بگويد ولی من در حرفش پريده گفتم امروز مريض بود‪.‬‬
‫استاد احد هم چهرهاش غمگين شد و برايت آرزوی سالمتی کرد‪».‬‬
‫دريا‪« :‬من فکر ميکنم مريم حسادت ميکند و قصدا ميخواست بگويد تو اخراج شدی‪.‬‬
‫نبودی که ميديدی امروز چقدر برای استاد خودشيرينی ميکرد‪»!...‬‬
‫پروانه اما حاال خوشحال بود‪ ،‬حتی به مريم هم نيانديشيد‪ .‬خوشحال ازينکه کسی که تمام هفته به او فکر کرده بود‪ ،‬او را به‬
‫خاطر داشت‪.‬‬
‫اين در نهايت توقعی بود که ميتوانست از شخصيت مثل او انتظار داشته باشد‪.‬‬

‫دريا به صحبت جريان بخش يده گفت‪« :‬امروز قرار است با عاکف بيرون برای غذاخوردن برم‪ ،‬بسيار هيجانی هستم برايم‬
‫چانس خوب بخواهيد‪»!...‬‬
‫پروانه‪« :‬تو هنوز او را ترک نکردی؟»‬
‫نيل‪« :‬من که ميگم دريا آدم شدنی نيست‪».‬‬
‫دريا‪« :‬او چند بار مادرش را فرستاد‪ .‬قرار است تا چند روز آينده نامزد شويم‪ ،‬ترک کردن چی؟»‬
‫آهورا‪« :‬خدا خيرت را پيش کند‪»!...‬‬
‫دريا‪« :‬اگر يک روز از من حمايت کنيد گلها بویشان ميره؟ چه ميشه اگر يک روز از زاويهی ديگری به عاکف نگاه‬
‫کنيد‪...‬؟»‬
‫دريا فکر ميکرد همانطور که انسانها با نگاه کردن به زاويههای متعدد اين دنيا میتوانند از زشتیها گذشته به زيبايی برسند‪،‬‬
‫اگر به نامزد او هم به ديد ديگری ببيند انسان نورمالی را خواهند يافت‪ .‬بی خبر از آنکه گرگ از هر طرف گرگ است و‬
‫نادان از هر جهت نادان‪....‬‬

‫**‬
‫آدميزاد قسمت اعظم زندگیاش را در روياپردازی بسر ميکند‪ .‬به نحوی که ‪ 94‬درصد مغز انسان تخيل است‪.‬‬
‫در واقع با اين رويابافيست که میتواند با اين همه همه بحران زنده بماند‪.‬‬
‫رويایهای که مانند فرش جادويی او را به سمت آرزوهای مطلوب و زندگی ايدهآل ميبرد ‪....‬‬
‫در تخيل هايش آنچه را لمس ميکند که در عالم واقعی نزديک شدن به آن سوزناک است‪...‬‬
‫آن شب پنج دختر با پنج نوع افکار و رويا به خواب ميرفتند ‪...‬‬
‫با پنج نوع حس ‪....‬‬
‫با پنج نوع درد ‪....‬‬
‫با پنج نوع آرزو ‪....‬‬

‫‪-‬پروانه با لباس خواب نازک در حاليکه روی بسترش دراز کشيده بود با حلقهی از موهای سياهرنگش بازی ميکرد‪...‬‬
‫از تصور اينکه استادش چطور جای خالیاش را حس کرده و سراغش را گرفته ناخودآگاه لبخند ميزد‪...‬‬
‫از آن دخترهای نبود که روابط وسواسگونه با مردان ذهن و قلبش را درگير کند اما ناخودآگاه با ياد استادش حسهای‬
‫دخترانهاش آزاد ميشدند‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫_دريا در حاليکه از رستورانت و مالقات عاشقانهاش برگشته بود و آرايشش را پاک ميکرد با يادآوری سخنان و نگاههای‬
‫پر از احساس نامزد جديدش لبخند ميزد‪.‬‬
‫حس دختری نوجوانی را داشت که تازه با کلمهی عشق آشنا شده باشد‪ .‬حسی که در دو مرد اول زندگيش آن را نيافته بود‪.‬‬

‫_نيل همانطور که ماسک روی چهرهاش را پاک کرده و مشغول زدن چند نوع کرم مرطوب کننده به دست و صورتش بود‪،‬‬
‫به پسر رويايیاش می انديشيد‪.‬‬
‫پسری که يکباره با همان ويژگیهای ذهنیاش آمده و شجاعانه از زيبايیهايش گفته بود‪...‬‬
‫با آن نگاههای عسلی تاکنون پسران زيادی را به سمتش دعوت کرده بود اما آنان همچون مهمانان مقطعی اندک زمانی با او‬
‫بقا داشتند‪.‬‬
‫ميدانست که زبان دراز و اخالقش گند است ولی‬
‫همچنان يقين نموده بود آدم های که با اخالق اصيل ولی هرچند زشت يک دختر کنار ميايند بی آنکه انتظار تغيير خصلت او‬
‫را داشته باشند‪ ،‬میتوانند قلب او را تسخير کنند‪.‬‬

‫_آليا همزمان با نوشتن نوتهای عقبماندهاش در ساعات اخير بيداریاش‪ ،‬با دريافت پيامی از اصيل در کف اتاق‪ ،‬تخت به‬
‫پشت دراز کشيد و لبخندی از روی هيجان نهان شدهاش زد‪.‬‬
‫«من هماکنون به کابل رسيدم‪ ،‬حتما به ديدنت می آيم‪»!...‬‬
‫پس از شکست بزرگ عاطفی اش حدس نميزد پسری ديگری جز به هدف پول به سمت او بيايد اما وجود اصيل در زندگی‬
‫او بی هيچ چشمداشتی مادی خودش معجزهی بود‪،‬‬
‫معجزهی دلنشينی که خودش آن را برای خود خواسته بود‪.‬‬

‫_آهورا اما آن شب مشغول نوازش و خواب دادن برادر کوچکش بود‪ .‬او در حاليکه موهای نازک و نرم برادرش را با دست‬
‫لمس ميکرد‪ ،‬در خياالتش به نوازش موهای پسری می انديشيد که اخيرا وارد دنيای پر تالطم او شده بود‪...‬‬
‫آهورا نيز مانند دوستانش با يادآوری آن روياهای شيرين لبخند ميزد هرچند لبخند او مانند دوستانش کامال آزاد و بیباک‬
‫نبود‪.‬‬
‫او ميترسيد و اين ترس برای او شيرين بود‪....‬‬

‫‪-‬عاقبت اين پنج دوست را چگونه پيشبينی ميکنيد؟‬


‫‪-‬به نظر شما کدام يک به بيراهه ميرود‪...‬؟‬
‫‪#‬آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫قسمت شانزدهم‪:‬‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_آهورا دختری سر به زير‪ ،‬مهربان و در حاشيهی گروه دوستانش بود‪.‬‬


‫مدام تالش ميکرد تا حد توان مانع رفتار خارج از حدود گروه دوستانش شود اما در واقع از بودن در چنين گروهی خرسند‬
‫بوده و کنار آنها حس امنيت و آرامش ميکرد‪ .‬او کنار دوستانش خالی عاطفی خواهر نداشتهاش را پر ميکرد‪.‬‬
‫او به شدت خانواده دوست و غير از عشق مادر و برادرش درين دنيا عشق فرد ثالثی را به همراه نداشت‪.‬‬
‫در يکی از آن شبها آهورا پس از خواب دادن برادر کوچکش به اتاق مادرش سر زد تا ببيند او خوابيده يا هنوز از درد‬
‫مينالد‪...‬‬
‫دروازهی اتاق مادرش را آرام باز کرد و ازينکه مادرش در تاريکی اتاق آرام خوابيده بود نفسی از روی آسودگی کشيد و به‬
‫آهستگی دوباره در را بسته به اتاقش رفت‪.‬‬
‫آهورا پدرش را در يکی از انفجارهای هدفمند از دست داده بود‪ .‬پدر او يک جنرال نامدار و مادرش در يکی از نهادهای‬
‫دولتی مامور بود‪....‬‬
‫پس از مرگ پدرش‪ ،‬مادر او دچار حملههای متعددی قلبی ميشد و مدام از درد سينه رنج ميبرد‪.‬‬
‫زندگی آنها پس از مرگ مرد زندگیشان شديدا رو به ضعف و انحطاط رفته بود‪.‬‬
‫دورهی متعلمی آهورا به بهترين شکل ممکن سپری شده بود‪ .‬عالیترين نمرات و رتبهی تعليمی از دورهی ليسهاش داشت‬
‫اما هنگامی که برای کانکور آمادگی ميگرفت پدرش را از دست داد و اين حادثه سبب شد نتيجهی دلخواهش را بدست نياورد‬
‫و وارد دانشگاه خصوصی شود‪.‬‬
‫او برای گريز از حوادث تلخ زندگيش وارد گروه پروانه شده بود و با حضور در آن گروه رها و بی قانون ميتوانست برای‬
‫ساعاتی به دور از هر نوع دغدغه بوده و غمهايش را رهسپار باد کند‪.‬‬
‫چهرهی عروسک مانند آهورا روی کوتاهی قد و اندام نهايت الغر او پرده می انداخت‪....‬‬
‫مهربانی و خوشقلبی او بر زيبايی چهرهاش می افزود و او را زيباتر از آنچه که بود نمايان ميکرد‪.‬‬
‫اين اواخر هم‪ ،‬دوستی او با پسری در دنيای مجازی روزهای سرد زمستانش را گرم کرده بود‪.‬‬
‫در ابتدا دلش نميخواست ازين طريق دوستيابی کند اما يک شب آنقدر دلتنگیها بر او چيره شده بود که ناخودآگاه همهی‬
‫داستانش را برای “پرويز” قصه کرده بود‪.‬‬
‫از دوستی آنها دو هفته ميگذشت و او در هفتهی اخير هر شب با او حرف ميزد‪.‬‬
‫گرچه هميشه آغازگر سر صحبت پرويز بود‪ ،‬اما در نهايت اين آهورا بود که مدام حرف ميزد و حرف ميزد‪...‬‬
‫آن شب آهورا پس از دريافت عکس دونفره ی دريا و عاکف در گروه مشترک واتساپ دوستانش‪ ،‬در حاليکه در رستوران‬
‫مجللی غذا ميخوردند‪ ،‬اندکی به آنها غبطه خورد‪....‬‬
‫چه ميشد اگر او هم دوست پسری داشته باشد ‪...‬؟‬
‫دريا‪ ،‬عاکف را داشت‪...‬‬
‫پروانه‪ ،‬کاوه را داشت‪...‬‬
‫آليا‪ ،‬اصيل را داشت ‪...‬‬
‫نيل هم که تازه با صميم رابطه برقرار کرده بود‪.‬‬
‫ولی چرا در ميان آنها او فقط بايد ازين کارها به دور ميماند؟‬
‫او هم نياز داشت دوستی از جنس مخالفش داشته باشد‪ .‬دوستی که جنساش از جنسيتاش مهمتر باشد‪...‬‬
‫فکر ميکرد اين نوع دوستیها برای او و همسنساالنش يک نياز است‪.‬‬
‫ساعت ده شب بود و او موبايلش را گرفته روی بستر خوابش نشست‪ .‬برايش جالب بود چطور پرويز امشب پيامی نفرستاده‬
‫است‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آهورا در دلش گفت‪« :‬او که هيچگاه غير حاضری نميکرد‪ »..‬از نحوهی افکارش خجالت زده شده و پيش خودش خنديد‪.‬‬
‫دقايقی طوالنی منتظر ماند اما خبری نشد‪.‬‬
‫ديگر نميتوانست طاقت بياورد‪.‬‬
‫هيچگاه نميدانيم چقدر به ديگران وابستهايم تا اينکه حس کنيم ديگر نيستند‪.‬‬
‫کمی با خودش کلنجار رفت و بعد فورا صفحهی پيام رخنامهی پرويز را باز کرد و ديد ده دقيقه قبل آنالين بوده است‪.‬‬
‫در ذهنش ميان قلب و مغزش مبارزه راه انداخته بود اما در نهايت اين قلبش بود که برنده از آب درآمد‪.‬‬
‫نوشت‪« :‬سالم ‪ ،‬شب بخير‪ »....‬و بی اندکی تفکر ارسال کرد‪.‬‬
‫با خودش فکر ميکرد؛ شايد پرويز اصال جوابش را ندهد يا اينکه خيلی دير پاسخ دهد‪ .‬در کل از پيامش پشيمان شد‪.‬‬
‫دلش ميخواست پاکش کند اما اگر پاک هم ميکرد پرويز متوجه ميشد‪ .‬لذا بی خيال شد و دلش خواست موبايل را به کناری‬
‫گذاشته و بخوابد اما دقيقهی نگذشت که صفحهی موبايلش روشن شد‪.‬‬
‫پيام از پيامگر پرويز بود‪.‬‬
‫«ع‪ .‬سالم! شب تو هم بخير ‪»...‬‬
‫آهورا از پيامش هيجانی و خوشحال شد اما برايش سوال بود که چطور پرويزی که با هزار ناز و عزيز گفتنها‪ ،‬به پيامهايش‬
‫پاسخ ميداد امشب اينطور سرد جواب ميدهد‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬خوبی پرويز‪..‬؟»‬
‫‪« :-‬خوبم‪ ،‬تو چطور‪...‬؟»‬
‫‪« :+‬منم خوبم‪ !...‬امشب پيام ندادی نگرانت شدم‪»..‬‬
‫‪«-‬دلم ميخواست امشب تو احوالم را بگيری! من حقدار نيستم‪...‬؟»‬
‫ترديد در دل آهورا افتاده بود چرا پرويز اينطور حرف ميزد‪...‬؟‬
‫او که اينطور مغرور نبود‪ .‬هيچگاه امر نميکرد‪.‬‬
‫تمام حرفهايش پر از خواهش و آرزو بود‪ .‬پس چه شد؟‬
‫پرسيد‪« :‬خب! اگر من نميدادم چی؟ ميخوابيدی‪..‬؟»‬
‫‪« :-‬نه‪ !..‬ميدانستم که حتما پيام ميدی‪»!...‬‬
‫نه واقعا پرويز را چيزی شده بود ‪....‬‬
‫آهورا نوشت‪« :‬امشب خيلی مغروری ‪»!...‬‬
‫‪« :-‬من هميشه اينطور هستم‪ .‬تو هنوز مرا نميشناسی‪..‬‬
‫»!‪..‬‬
‫‪« :+‬پرويز لطفا؟ با من شوخی داری؟ اوکی من تسليم‪ ...‬لطفا به حالت اول برگرد‪»....‬‬
‫‪ «:-‬يک شرط دارم‪»...‬‬
‫‪« :+‬چه شرطی‪..‬؟»‬
‫‪ «:-‬ميخواهم ببينمت‪»!...‬‬
‫‪« :+‬عکسم را که فرستادم‪»...‬‬
‫‪« :-‬ميدانم‪ ،‬آن را ديدم ولی اينبار يک عکس متفاوت تر از تو ميخواهم‪ .‬يک عکس نزديکتر‪»...‬‬
‫‪« :+‬نفهميدم چطور يعنی‪...‬؟»‬
‫‪ «:-‬عکسی که چهره و چشمهايت واضحتر ديده شود و موهايت همچنين باز باشد ‪»...‬‬
‫‪« :+‬پرويز ‪ !...‬من که گفتم عکس بی حجاب نميفرستم و تو قبول کرده بودی!»‬
‫‪« :-‬حاال دلم ميخواهد ‪ ...‬نشد هم ندارد ‪ ....‬همين که گفتم‪»!....‬‬
‫‪« :+‬آه ‪ ...‬نميشود چرا از حرفت ميگذری‪...‬؟»‬
‫‪« : -‬من هيچوقت از حرفم نميگذرم ‪ ....‬تا امروز هر چه خواستم به دست آوردم‪ ....‬بفرست منتظرم و يا هم ديگر پيام نده‪»...‬‬
‫‪« :+‬تو که گفته بودی برای دل عزيزانت هميشه از خواست هايت گذشتی ‪ ...‬حاال چی داری ميگی؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪ « :-‬همين که گفتم ‪ ...‬خداحافظ ‪»!...‬‬


‫دل آهورا به يکبارگی ريخت‪ ...‬چطور ميتوانست اينطور برود‪...‬؟ نميدانست که ممکن با اين نوع خداحافظی آهورا را تا‬
‫صبح بيدار نگهدارد‪...‬؟‬
‫آهورا ريسک بزرگی را پذيرفت‪.‬‬
‫او از ميان گالری موبايلش بهترين عکسش را انتخاب کرده و بی اندکی فکر فورا فرستاد‪.‬‬
‫باز هم دقيقهی نشد که عکس ديده شد اما هيچ جوابی نيامد‪.‬‬
‫دستهای آهورا به لرزش درآمده بودند‪.‬‬
‫پس چرا پاسخ نميداد؟‬
‫يا اينکه از او خوشش نيامده بود‪...‬؟‬
‫افکار موهوم و زننده به شکل سيلآسا به سمتش ميدويدند‪.‬‬
‫نوشت‪« :‬بيداری‪..‬؟»‬
‫پاسخ آمد ‪« :‬ميدانستم که حتما ميفرستی ‪»!...‬‬
‫آهورا از اعتماد به نفس باالی او احساس ترس ميکرد‪.‬‬
‫چقدر از خود راضی شده بود‪،‬‬
‫چقدر تغيير کرده بود‪،‬‬
‫انگار اصال پرويز نبود‪....‬‬
‫‪« :-‬ولی تو ميدانستی چقدر زيبايی‪....‬؟»‬
‫يکباره ترس آهورا رنگ عوض کرده مبدل به عشق شد‪ .‬انتظار نداشت چنين تعريفی از او بشنود در حاليکه امشب غرورش‬
‫به آسمان رسيده بود‪.‬‬
‫پاسخ داد‪« :‬نه نميدانستم‪»!..‬‬
‫‪« :-‬پس حاال بدان‪ !...‬ميخواهم از نزديک ببينمت‪»!..‬‬
‫‪« :+‬جدی؟ چطور؟ ‪»...‬‬
‫‪« :-‬دو روز بعد به آدرسی که ميگم بيا‪ ...‬آنجا منتظرت هستم ‪»...‬‬
‫آهورا انگار لبهی پرتگاه ايستاده بود‪ .‬نه راه پيشرفت داشت نه راه برگشت‪.‬‬
‫ميترسيد‪ ...‬واقعا ميترسيد‪...‬‬
‫ولی به همان اندازه ميخواست امتحان کند‪...‬‬
‫به دوستان الگويش انديشيد؛‬
‫پروانه بيش از ده بار به خانهی کاوه رفت و آمد کرده بود‪...‬‬
‫نيل با چندين پسر مالقات کرده و رهايشان کرده بود‪....‬‬
‫دريا دو نامزدش را ترک کرده بود و حاال هم با عاکف نامزد ميشد‪.‬‬
‫آليا هم فورا پس از جدا شدن از يکی با پسر ديگری وارد رابطه شده بود‪....‬‬
‫چرا بايد او از قافله عقب ميماند؟‬
‫او نميخواست ديگر در حاشيهی گروه باشد‪ .‬او هم ميخواست ريسک کند‪ .‬چه ميشد اگر او هم چيزهای تازه را امتحان ميکرد؟‬
‫پس در کمال ناباوری نوشت‪« :‬هر جا بگی ميايم‪»!.....‬‬

‫انسانها ترجيح ميدهند دنبالهرو باشند تا خلق کننده‪ ....‬چون فکر ميکنند اگربه راهی رفتهی ديگران قدم بگذارند اشتباه‬
‫نخواهند رفت‪.‬‬
‫هرچند يقين داشته باشند راه مورد نظر خودشان هم راهيست‪.‬‬
‫ولی اگر درين راه با خود رونده ی نبينند‪ ،‬قطعا کج ترين راه را نسبت به مستقيمی که کسی بر آن قدم نميگذارد‪ ،‬ترجيح‬
‫ميدهند‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫کميت هميشه بر کيفيت فايق بوده است‪....‬‬


‫**‬

‫_دانشگاه‬
‫_گردهمايی دوستانه‬
‫آهورا و دوستانش پس از گذشت جلسهی اول درسیشان طبق معمول برای تفريح به کفتريای دانشگاه آمده و در صف منتظر‬
‫گرفتن فرمايشات شان بودند‪.‬‬
‫شلوغی و ازدحام اطراف کفتريا يک اتفاق معمولی بود اما گروه پروانه اولين مشتریهای بودند که موفق به گرفتن فرمايشات‬
‫شان ميشدند‪.‬‬
‫دليل آن هم حس و عالقهی قاری به آهورا بود‪ !...‬همينکه آهورا با دوستانش پشت شيشه برای گرفتن غذا می آمد‪ ،‬قاری‬
‫اولين نفر به درخواست او پاسخ ميداد‪.‬‬
‫فکر ميکنم يگانه تبعيض مورد پذيرش‪ ،‬تبعيض بر مبنای عشق است‪....‬‬
‫من عاشق اين حس تبعيضام‪!......‬‬

‫آن روز نيز يکی از آن روزها بود‪...‬‬


‫نيل آهورا را مجبور ميکرد تا خود را در وسط دخترها فروکرده و هر چه زودتر فرمايشات را بگيرد‪.‬‬
‫آهورا غرغر کنان نزديک ميرفت و نيل نيز پشت سر او بود‪...‬‬
‫قاری به محض ديدن آهورا مثل هميشه دستپاچه شده و با بندش زبان گفت‪« :‬بفرما‪ ...‬چه ميخواستی‪..‬؟»‬
‫آهورا گفت‪« :‬خوبی قاری‪...‬؟»‬
‫قاری با لبخند پاسخ داد‪« :‬ممنون‪ ...‬خوبم‪ ...‬درسهايت چطور است سخت که نيست‪...‬؟ اگر مشکلی داری کمکات ميکنم‬
‫حداقل دو سمستر باالتر از توام‪»!...‬‬
‫‪« :-‬لطف داری قاری‪ ...‬خودم از پس اش برميام تشکر ‪»!...‬‬
‫نيل پوزخندی زد و کوشش کرد خندهاش را پنهان کند‪.‬‬
‫آهورا فورا فرمايشاتش را به قاری گفت و او تالش ميکرد با سرعت بيشتر کار کند‪.‬‬
‫نيل فکر شيطنتآميزی به سرش زد و رو به آهورا کرده بلند پرسيد‪« :‬آهورا جان پرويز چطور است؟»‬
‫قاری فورا جاخورد ‪..‬‬
‫آهورا بد به سوی نيل نگاه کرده گفت‪« :‬خوب است ‪ ،‬خوب است‪»..‬‬
‫نيل باز هم با همان نگاه چرخشی به سمت آهورا و قاری ادامه داد‪« :‬چرا دوست پسرت را يکبار اينجا دعوت نميکنی تا‬
‫ببينيمش ‪»!...‬‬
‫قاری طوری وانمود ميکرد که انگار صدای شان را نميشنود‪.‬‬
‫آهورا چشم غرهی به نيل رفته و اشاره کرد دهنش را ببندد‪.‬‬
‫نيل هم که ماموريتش را تمام کرده بود با دستش دهنش را شبيه زنجير بسته کرد و رفت‪.‬‬
‫قاری همچنان که عصبی به نظر ميرسيد پتنوس فرمايشات آنها را آماده کرد و تا ميخواست روی ميز بگذارد‪ ،‬پايش بند شد‬
‫و گيالس های چای روی زمين افتاده محتوياتش ريخت‪.‬‬
‫آهورا فرياد زد‪« :‬وااای مواظب باش قاری‪»!..‬‬
‫اما قاری با نگاهی که التماس ازش ميباريد رو به آهورا کرده پرسيد‪« :‬راست است؟ دوست پسر داری؟ در اين دانشگاه است‬
‫يا بيرون‪...‬؟»‬
‫آهورای که ميديد راننده تاکسی با او درد و دل ميکند دلش نميامد بگويد پياده ميشوم‪ ،‬چطور ميتوانست مغرورانه روی حس‬
‫قاری پا بگذارد؟‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او همزمان با اينکه دلش به درد آمده بود گفت‪« :‬نيل مزاح ميکرد‪ ...‬او را نميشناسی؟‪ ...‬ضمنا من با هيچ پسری در اين‬
‫دانشگاه ارتباط ندارم چون اين پسرها فقط قد شان بلند شده و در درون شان هنوز همان کودک کوچه و بی تربيت وجود‬
‫دارد‪»!...‬‬
‫قاری انگار نفسی از روی راحتی کشيد ولی هنوز هم به جواب قانعکنندهی نرسيده بود‪ .‬اما با اين وجود گيالسهای چای را‬
‫تعويض کرده و ترجيح داد خاموش بماند‪....‬‬
‫آهورا پتنوس را گرفته و به شدت برای برخورد با نيل در حرکت شد اما وقتی به ميز آنها رسيد‬
‫دريا با قصهها و حرفهای که با نهايت هيجان از محفل “بله” خود با عاکف تعريف ميکرد‪ ،‬حرف را در دهنش خاموش‬
‫کرد‪.‬‬
‫‪« :-‬نميدانيد دخترها همين که گل و شيرينیام را به مادر عاکف خان سپرديم‪ ،‬دو نفر طبل زنان وارد خانهی ما شدند و يک‬
‫قو(گوسفند شکم پر) را در حويلی کباب کردند‪»...‬‬
‫بعد دستش ر ا که در انگشت وسطش‪ ،‬انگشتر بزرگ طاليی به زيبايی ميدرخشيد نشان داده گفت‪« :‬مادرش اين را دستم‬
‫کرد‪...‬نگاه کنيد آخرين عيار است‪!...‬‬
‫نميدانيد که چقدر به مادرش گوشزد کرده بود که برای دريا کم و کسر نگذاريد ‪»!...‬‬
‫آب دهان آليا و آهورا از شنيدن تعريفهای دريا سرازير شده بود‪.‬‬
‫پروانه که تازه برای سپردن موبايل جهت جبران خساره از کميتهی نظم و دسپلين برگشته بود با بی حوصلهگی و هيچ حسی‬
‫به حرفهای او گوش ميداد اما نيل بد به سوی دريا نگاه ميکرد‪...‬‬
‫دريا هم که ديد پروانه و نيل تمايلی برای شنيدن ادامهی بحث های او ندارند‪ ،‬موبايلش را دراورده و از ميان گالریاش‬
‫عکسی را به آهورا و آليا نشان داده گفت‪« :‬ببينيد! ديشب اين لباسها را برايم فرستاد‪»...‬‬
‫آليا‪« :‬چه نوع لباسی است اين‪...‬؟»‬
‫‪« :-‬يک شلوار سرخ رنگ جذاب با يک يخن قاق سفيد و شال گردن سرخ‪»...‬‬
‫بعد پرسش وار به آليا نگاه کرده گفت‪« :‬هنوز نفهميديد برای چيست‪...‬؟»‬
‫آليا و آهورا با تکانی سری تاييد بر نفهميدن شان نمودند‪.‬‬
‫‪« :-‬آه چقدر شما ابله هستيد‪ !..‬ديوانهها امروز والنتاين است‪ ...‬اين لباسهای سرخ برای اوست‪»!..‬‬
‫اين بار عالوه بر آليا و آهورا‪ ،‬نيل نيز چشمانش را وارد موبايل کرد‪...‬‬
‫آهورا‪« :‬وااای چقدر اين آدم رمانتيک بوده ‪»..‬‬
‫آليا‪« :‬واقعا که چنين است خدا ميداند چه برنامهی برای تو دارد‪»!...‬‬
‫نيل‪« :‬مردی خودشيرينی مثل عاکف نديدم ‪ ...‬اصال هم اين کارها به يک مرد نميزيبد زن ذليل است‪»!...‬‬
‫دريا اخمگين شده گفت‪« :‬بخيل‪ !....‬به واال که از روی حسادت ميگی‪»!...‬‬
‫نيل دماغش را کج کرده و روی برگرداند‪.‬‬
‫دريا ادامه داد‪« :‬با اين حرفها نميتوانی خودت را از من کنار بزنی‪ ،‬همين حاال آرايشم کن که بعد از ظهر به مالقاتش‬
‫ميروم‪».‬‬
‫نيل‪« :‬يکهزار ميشود‪»!..‬‬
‫دريا‪« :‬کور خواندی!»‬
‫نيل‪« :‬برو از نامزد پولدارت پول بگير اگر نداری به من چه؟»‬
‫دريا‪« :‬بمير ‪ ...‬من دوست تو هستم اينقدر که حق دارم‪»...‬‬
‫نيل چشمانش را به سمت آسمان گرفت و خاموش ماند‪.‬‬
‫پروانه صبرش طاق شده گفت‪« :‬من صنف ميروم هر کی ميايد با من بيايد هر که هم ميماند بماند‪»!..‬‬
‫دريا‪« :‬صنف طاهر است‪ ..‬بازم ميخواهی اشتراک کنی؟»‬
‫پروانه همانطور که کتابش را زير بغل زده بود با اعتماد به نفس گفت‪« :‬اتفاقا امروز بايد بروم‪ !...‬کاری مهمی دارم‪».‬‬
‫دوستانش درک درستی از حرفش نداشتند اما ترجيح دادند بيشتر ازين چيزی نپرسند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل‪« :‬دلم ميخواست با تو بيايم اما مجبورم دريا را آرايش کنم‪».‬‬


‫آليا‪« :‬منم امروز نميايم آخر قرار است اصيل بيايد به مالقاتش ميروم‪».‬‬
‫دريا‪« :‬جدی‪..‬؟ چی وقت آمد؟»‬
‫آليا با لبخند خجالتی گفت‪« :‬امروز ميايد رخصتی هايش شروع شده برای ديدن من به کابل آمده است‪»!...‬‬
‫همه تعجب کردند و برای آليا خوشحال شدند‪.‬‬
‫آهورا هم با انقطاع و ترس گ فت‪« :‬راستش من هم امروز نميايم آرين‪ ...‬امروز با پرويز برای نخستين بار قرار مالقات‬
‫گذاشتم‪»!...‬‬
‫پروانه پوفی از روی عصبانيت کشيد اصال باورش نميشد امروز بايد تنها به صنف برود‪.‬‬
‫نيل‪« :‬خوش به حالت‪ !...‬اين وسط من و آرين تنها ميمانيم خب البته اگر کاوه سورپرايزی برای او نداشته باشد‪»!..‬‬
‫پروانه‪« :‬والنتاين به من و کاوه هيچ ربطی ندارد‪»!...‬‬
‫دريا چشمکی زده گفت‪« :‬کاش نظر کاوه را بپرسی بعد اينطور خودت را کنار بگيری ‪»!...‬‬
‫*‬
‫پروانه با حال عجيب به سمت صنف طاهر در حرکت شد‪....‬‬
‫حسی مبهمی داشت‪ ،‬انگار ميترسيد‪ ...‬بايد امروز به قولی که برای خودش و کاوه داده بود عمل ميکرد‪...‬‬
‫او يقين داشت که بايد پاسخ بدی با بدی داده شود‪ ...‬به انتقام باورمند بود و آن را يگانه راه برای پيدايش آرامش قلبی‬
‫ميدانست‪...‬‬
‫اما انتهای انتقام به کجا خواهد رسيد؟‬
‫يکی بدی ميکند ديگری انتقام ميگيرد و همچنين اين زنجيروار ادامه دارد‪...‬‬
‫پروانه به اين مسايل می انديشيد و آنها را ميدانست ولی باز هم کسی در گوشش ميخواند تا انتقام بگيرد‪...‬‬
‫او از راهرو گذشت و وارد تعمير شد ‪ ..‬از مقابل چندين دفتر گذشت بی آنکه به آنها سرک بکشد‪...‬‬
‫او همانطور که ميرفت‪ ،‬از کنار دفتری در حال گذر بود که به محض رسيدنش دروازهی آن باز شد‪.‬‬
‫پروانه با ديدن مريم که لبخند زنان از دفتر بيرون می آمد سر جايش ايستاد‪...‬‬
‫او نه دليل لبخندهای مريم را ميدانست و نه هم صاحب آن دفتر را ميشناخت اما همينکه چشمانش از صورت مريم کنار رفته‬
‫به داخل دفتر رسيد‪ ،‬چشمانی مردی ديد که باقی صورتش پشت مانيتور کامپيوتری پنهان شده بود‪...‬‬
‫همان چشمانی که ناخودآگاه دلتنگ شان ميشد‪،‬‬
‫همانهايی که رنگ شان را به خاطر نياورده بود‪...‬‬
‫نور از پنجرهی پشت سر او ميتابيد و در مقابل‪ ،‬چشمان جنگلی پروانه را اذيت ميکرد‪.‬‬
‫پروانه چشمانش را ريز کرده دستش را مقابل نور گرفت تا بتواند واضحتر او را ببيند اما او سرش را از پشت کمپيوتر‬
‫بيرون کشيد و باعث شد جلوی نور را گرفته و کامال صورتش بر پروانه نمايان شود‪....‬‬
‫در لحظهی تالقی چشمان پروانه با چشمان او‪ ،‬مريم کامال از دفتر بيرون شده و در را پشت سرش بست‪....‬‬
‫با بسته شدن در و ايجاد مانع چوبی ميان او و استادش‪ ،‬پروانه از هر چه در و دروازه بود متنفر شد‪...‬‬
‫شايد ديدن او ثانيهی بيش دوام نياورد اما پروانه در انتظار چنين ديداری يک هفته تمام چشم به راه مانده بود‪....‬‬
‫اگر ممکن بود پروانه افکارش را برای او بفرستد‪ ،‬اميرمحمد با فکری که يک هفتهی تمام‪ ،‬پُر از او بوده است چطور‬
‫ميتوانست کنار بيايد‪....‬؟‬

‫پ‪.‬ن؛ اگر ميشد افکار را داخلی پاکتی ريخته به کسی بفرستيم چقدر از بی توجهیهايش به ما خجل خواهد شد‪.‬‬

‫_علت تغيير پرويز را چه پيشبينی ميکنيد؟‬


‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫_شده گاهی برای امتحان چيزهای نو ريسک کرده باشيد؟‬


‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_هفدهم‪:‬‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_پروانه‬
‫_دانشگاه‬
‫با ديدن پروانه آنا ً لبخند مريم محو شد‪...‬‬
‫پروانه نميتوانست دليل اين تحول کلی را بفهمد‪ ،‬مريم نمايندهی صنف بود و برمبنای وظيفهاش حقدار مالقات و گفتگو با تمام‬
‫استادان در دفاتر شان بود اما چرا دلش نميخواست کسی از مالقات او و اميرمحمد واقف شود‪..‬؟‬
‫مردم معموال ارزشمندترين و تودارترين مالقاتها را مخفی ميکنند‪.‬‬
‫اين فکر و خيال جرقهيی بر ذهن پروانه بود‪ .‬او با يادآوری سخنان دريا در مورد اميرمحمد يکهی خورد‪« :‬نميدانی که‬
‫امروز چقدر به استاد احد خودشيرينی ميکرد‪»!...‬‬
‫به نظرش الزم بود کمی مريم را گوشمالی دهد‪.‬‬
‫پس با حالت از خود راضی لبههای کرتیاش را به هم نزديک کرده و بعد دستانش را در جيبهايش فروبرد‪.‬‬
‫سرش را باال گرفت و با اعتماد به نفس برای تحت تاثير قرار دادن مريم گفت‪« :‬اينجا چيکار ميکردی؟»‬
‫تنها چشمان سبز رنگش برای تاثيرگذاری کافی بود‪!....‬‬
‫مريم ناخودآگاه به زبانک افتاد‪« :‬چ‪ ...‬چيزه‪ ...‬سوالی دينی داشتم‪»!...‬‬
‫پروانه يک ابرويش را باال انداخت‪.‬‬
‫‪« :-‬نميشد اين سوال را در صنف بپرسی‪..‬؟»‬
‫مريم که از تحقيق پروانه دلخور به نظر ميرسيد محکم گفت‪« :‬نه نميشد ‪» ...‬‬
‫پروانه به اين درک رسيد که به اندازهی کافی مريم را فشرده است لبخندی از روی پيروزی زده برای بيشتر کوبيدنش گفت‪:‬‬
‫«چرا ناراحت ميشی‪ ..‬الزم به اين حرفها نيست‪ .‬تو نماينده استی و اين مکلفيت توست که با استادان حرف بزنی ‪ ...‬پس‬
‫چرا رنگت پريد‪..‬؟»‬
‫مريم که ديگر حاال کامال خودش را بر پروانه باخته بود برای گريز فوری از او به دشواری گفت‪« :‬بلی ‪ ...‬بلی‪ ...‬اين‬
‫مسووليت من است و به هر کسی توضيح نميدهم‪ ...‬فقط برای تو اين طور توضيح دادم ‪»...‬‬
‫و بی هيچ حرفی اضافی در حالی حرکت کرد که پروانه از عقب به او بدخواهانه نگاه ميکرد‪...‬‬

‫حسادت احساس وحشتناکیست‪....‬‬


‫متفاوت تر از همهی حسهای دنيا‪...‬‬
‫تنها صاحبش را رنج ميدهد‪.‬‬
‫مثل اينست که حسادت کننده برای رهايی از فرديکه به او حسادت دارد خودش را به پريز برق وصل کند‪...‬‬
‫پروانه آن روز چنين حسی داشت‪.‬‬

‫_نيل‬
‫_دانشگاه‬
‫نيل در گوشهی از نمازخانهی دخترانه‪ ،‬مصممانه و با ظرافت در حال آرايش کردن صورت دريا بود‪.‬‬
‫دريا چهره ی معمولی داشت اما با اندکی رنگ و آرايش چنان جذاب ميشد که هيچ چشمانی نميتوانست از او پرهيز کند‬
‫علیالخصوص اگر اين آرايش با دستان جادويی نيل صورت ميگرفت‪...‬‬
‫دريا برای جلوگيری از خستهگی نيل گفت‪« :‬به نظرت پرويز فردی مناسبی برای آهورا خواهد بود‪..‬؟»‬
‫نيل پوزخندی زد‪« :‬همچين سوالی ميپرسی که نامزد خودت خيلی فرد مناسبی است!»‬
‫دريا دلخور شده گفت‪« :‬روزی ميرسد که قلب بزرگ عاکف برای همهی تان هويدا شود و آن وقت است که شما شرمنده‬
‫خواهيد شد‪»!..‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل خنده ی زيبای کرده گفت‪« :‬شوخی کردم عزيزم! من خوشی تو را ميخواهم‪ ،‬وسيلهاش مهم نيست حاال با عاکف يا هر‬
‫کسی ديگر ‪...‬‬
‫و در مورد پرويز بايد بگويم که هرطور هم که باشد از او قاری بی همهچيز بهتر است‪».‬‬
‫دريا همين که در حال تاييد حرفش بود قاری با دستان پر وارد نمازخانه شد‪.‬‬
‫دريا با ديدن غير منتظرهی قاری لب پايينش را با دندان گزيد و همان لحظه از گفتهاش پشيمان شد اما نيل بی اندک واکنشی‬
‫خاموشانه دست از کار کشيد‪.‬‬
‫قاری که در دستش يک کارتن بزرگ سرخ رنگ قلبی شکل‪ ،‬تحفه زده شده‪ ،‬بود با آرامش نزديک آنها شده و گفت‪« :‬اين‬
‫برای شما است‪»!..‬‬
‫چشمان نيل و دريا گشاد شده و صبغت کنان به سمت آن هديه دويدند‪...‬‬
‫دريا با اعتماد به نفس گفت‪« :‬مطمينم برای من است حتما عاکف فرستاده‪»..‬‬
‫نيل هم که انگار حرف او را تاييد ميکرد با چهرهی که از آن حسادت ميباريد در کنار دريا ايستاد‪...‬‬
‫دريا با حس غرور و هيجان‪ ،‬اطراف هديه را گشت و در ميان شاخههای گل رز کاغذی کوچکی را يافته فورا برداشت تا‬
‫مطالعهاش کند‪.‬‬
‫در آن کاغذ رنگی با خطی نه چندان زيبا نوشته شده بود‪:‬‬
‫«برای دختری که آيينهها از انعکاس زيبايیاش ميدرخشند‪!...‬‬
‫برای تو ناقابل است‪!...‬‬
‫پايين منتظرت هستم‪.‬‬
‫صميم»‬
‫دهن نيل از تعجب باز مانده و دريا از اين عمل غيرمنتظره و رمانتيک آن هم برای نيل ماتش برده بود‪.‬‬
‫نيل فورا کاغذ را از دست دريا چالفته و مجددا نوشتههايش را خواند‪ .‬لبخندش پر از حس تعجب و غرور بود‪.‬‬
‫يک غرور کاذب و زودگذر‪....‬‬

‫***‬
‫_آليا‬
‫آليا دست در جيب با قدمهای شمرده در حاليکه از نقطهی نسبتا دور از آن سوی خيابان‪ ،‬قد کشيدهی اصيل را ميتوانست ببيند‬
‫با قلب تپنده و تبسمی پر اميد به سمتش روانه بود‪.‬‬
‫او با هر پای که به جانب اصيل برميداشت حس ميکرد به چند قدمی روياهايش ميرسد‪...‬‬
‫زمانيکه در چند متری او رسيد با لبخند محوکنندهی اصيل قلبش از جا کنده شد‪.‬‬
‫ديدن او در کابل برای آليا يک رويا بود رويای شيرينی که حاال در واقعيت ميتوانست ناظر آن گردد‪.‬‬
‫عشق زيباست ‪....‬‬
‫عشق به ناجی زيباتر ‪.....‬‬

‫_دريا‬
‫آرايشش به نحوهی عالی انجام شده بود‪.‬‬
‫موهای تازهرنگ شدهاش که مسبب اصلی عشق عاکف به او بود ماهرانه تاب داده شده بودند‪...‬‬
‫لبهايش سرخ ميزد‪ ،‬انگار چندين انار روی آنها دلخون شده بود‪....‬‬
‫عاکف با نگاه متفاوت به سمت او مينگريست‪ .‬يک نگاه خيره و هوسناک‪...‬‬
‫دريا از نگاههای او خجالت ميکشيد اما در مقابل‪ ،‬ته دلش خوشحال بود‪ .‬خوشحال ازينکه با زيبايی خود ميتواند مرد زندگیاش‬
‫را کنترول کند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫مردی برای عکاسی از خاطراتی که قرار بود با هم بسازند‪ ،‬آمده بود‪ .‬دريا ميخواست چادرش را سر کرده موهايش را از‬
‫مرد بيگانه پنهان کند‪ ،‬چون فکر ميکرد عاکف مانند ساير مردان مقابل همسر و نامزدش غيرت خواهد داشت اما به گونهی‬
‫غير منتظره عاکف مانعاش شد و گفت‪« :‬اينطور زيباتری‪»...‬‬
‫دريا هم که از خدايش بود تا همسری به قول خودش روشنفکر و آزاد داشته باشد‪ ،‬فورا چادر سرخ رنگش را دور گردنش‬
‫با حالت زيبای گره کرد‪.‬‬

‫به باور دريا يک رابطه خوب رابطهی بود که هر دو نفر گذشتهی هم ديگر را بپذيرند‪ ،‬از بدترين زمان حال همديگر حمايت‬
‫کنند و به اندازهی کافی عاشق باشند تا در آيندهی همديگر قرار بگيرند‪.‬‬
‫رابطهی که طرف به تو اجازه دهد بروی دنيای بيرون را ببينی و به تو اعتماد داشته باشد که به سمتش برمیگردی‪.‬‬
‫اين همهی آن چيزیست که به عشق واقعی ربط دارد‪.‬‬
‫اين مسئله آن چيزی بود که دريا پيش خودش فرض ميکرد اما از مسايل شناور ذهن نامزدش بی اطالع بود‪.‬‬
‫عاکف دست دريا را در دست گرفت و در حاليکه روی راهرو يکی از بهترين هتلهای پايتخت قدم ميزدند‪ ،‬دروازهی بزرگی‬
‫بر روی شان باز شد‪.‬‬
‫درون سالن‪ ،‬مهمانی بزرگی که زنان و مردان به گونهی مختلط با سر و وضع عجيب به عاکف و دريا نگاه ميکردند‪ ،‬ترتيب‬
‫يافته بود‪.‬‬
‫دريا آن لحظه فکر ميکرد رويا ميبيند‪ .‬نميتوانست اين همه تدارک را برای خودش باور کند ‪....‬‬
‫مهمانان با چهرههای گوناگون به او و نامزدش عاکف تبريک ميگفتند‪:‬‬
‫چهرههای واقعا خوشحال‪،‬‬
‫چهرههای با لبخند تصنعی‪،‬‬
‫چهرههای پر از حس حسادت‪،‬‬
‫چهرههای پر از تمسخر‪،‬‬
‫و چهرههای بی هيچ نوع حسی‪...‬‬
‫زبان دريا بند آمده بود ولی عاکف با غرور و لبخند مصنوعی از همه تشکری ميکرد‪.‬‬
‫مهمانان در گوش هم پچ پچ ميکردند‪:‬‬
‫«زن سومش است‪»...‬‬
‫«جذاب است ولی زيبا نيست‪»!...‬‬
‫«به همسر اولش نميرسد‪»!...‬‬
‫«به نظر ميرسد اين را از همه بيشتر دوست دارد‪»..‬‬
‫«نو آمده به بازار کهنه ميشه دل آزار‪»..‬‬
‫و حرفهای ازين قبيل‪....‬‬
‫دريا حس عجيبی داشت حسی شبيه واهمه و ترس‪....‬‬
‫اين حس باعث شد بازوی عاکف را محکمتر بچسبد و هم قدم با او حرکت کند‪.‬‬
‫آنها به سمت استيج و مرکز سالن ميرفتند‪.‬‬
‫وقتی چشم دريا به مرکز سالن افتاد ديگر واقعا فکر ميکرد در دنيای ديگریست‪.‬‬
‫يکی از زيباترين تصويرهايش بزرگ چاپ شده و در کنار تصويرش نوشته شده بود‪« :‬همسر عزيزم! روز عشق‬
‫مبارک‪»!.....‬‬

‫_پروانه‬
‫موبايلش را الی انگشتان دستانش ميفشرد و تالش ميکرد‪ ،‬چهرهاش را عادی نشان دهد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫طاهر با همان قيافهی وحشتناک و لباسهای نامرتب شديدا درس را توضيح ميداد‪ .‬آنقدر موهايش به هم ريخته بود که تصور‬
‫ميشد تازه از خواب بلند شده است‪ .‬طبق معمول دو دکمهی يخناش به شکل تشنج آوری باز بود‪.‬‬
‫او مانند هميشه از دستانش بيش از حد استفاده کرده ميگفت‪« :‬جانی؛ به کسی ميگويند که جان را بستاند‪ ....‬در جرمشناسی‬
‫به گونهی واضحتر برايش قاتل ميگويند ‪ ...‬قاتل کسی است که مسبب گرفتن جان آدم ديگر شده باشد خواه مستقيم و خواه به‬
‫گونهی غير مستقيم ‪»....‬‬
‫پروانه پلکی زد ‪....‬‬
‫در دلش تکرار کرد‪« :‬جانی؛ کسی که جان را بستاند‪»...‬‬
‫به چشمان اميرمحمد انديشيد‪!....‬‬
‫چشمانی که از پشت مانيتوری کمپيوتری برای ثانيهی ديده بود‪....‬‬
‫جانی فقط ميتوانست مردی خشنی با اسلحه يا چاقو باشد‪...‬؟‬
‫گاهی جانی ممکن است چشمان مردی باشد که خلع سالح بوده ولی در يک نگاه مخاطبش را کشته است‪!....‬‬
‫طاهر در اخير پوفی کشيد و با همان ژست و حرکات مخصوص خودش رفت و روی ميزچهی چوکی با وقيحترين حالت‬
‫نشست‪...‬‬
‫تمام صنف از ديدن نحوهی نشستن او ته دلشان بد و رد گفتند اما مثل هميشه هيچ کس قادر نبود حرفی برای اعتراض بزند‪.‬‬
‫پروانه نميدانست در حاليکه در هر سه ثانيه طاهر نگاهش ميکرد چطور میتوانست از او عکس بگيرد؟‬
‫کارش دشوار و سخت بود اما به همان اندازه عزمش را جزم کرده بود‪.‬‬
‫تلفن طاهر زنگ خورد و او آن را پاسخ داد‪« :‬بلی‪ ....‬بلييييی‪ ...‬ها‪ ....‬گفتم که پولت را جور کردم سر فرصت ميدم ‪ ...‬تو‬
‫چقدر َکنِسکی‪» ....‬‬
‫برای پروانه بهترين فرصت بود‪...‬‬
‫طاهر تمام فکرش به آن سوی خط تلفن بود پس ميتوانست با فجيحترين حالتش راحت ازاو عکس بگيرد‪.‬‬
‫ولی ميترسيد ‪ ....‬اينقدر ميترسيد که اگر گير بيفتد اينبار برای هميشه اخراج خواهد شد‪ ...‬اخراجی که مسبب قطع دايمی‬
‫ديدار او و اميرمحمد خواهد بود‪.‬‬

‫_نيل‬
‫در سيت جلويی موتر شيشه سياهی که تصور ميشد روی هوا در حرکت است کنار پسر رويايیاش نشسته بود…‬
‫او با چشمان عسلیاش دزدکی حرکات صميم را که با زيبايی تمام مشغول رانندگی بود منظره ميکرد‪...‬‬
‫نميتوانست باور کند چنين روزی را خواهد ديد ‪.‬‬
‫کنار پسر جذاب‪ ،‬الغر و قد بلند در موتر مدل باال نشسته در حاليکه خرسک گالبی دلخواهش و دسته گلی رز سرخ روی‬
‫پايش باشد‪ ،‬با او خيابانهای زيبای شهر را گشت بزند‪.‬‬
‫دقيقهی بعد صميم بی هيچ حرفی از موترش پياده شد و نيل به راه رفتنش از پشت سر خيره گشت‪.‬‬
‫نيل از ديدن او ته دلش ذوقی از روی هيجان زد‪.‬‬
‫به اطراف کوچهها نگاه کرد و تا تشخيص دهد کدام منطقهی کابل است‪...‬‬
‫از ديدن کوچههای بهارستان و آيسکريم فروشیهای چراغان دريافت که خيلی جای دور نيامده است‪.‬‬
‫او درجهی گرمکن موتر را افزايش داد و صدای موزيک ماليم و عاشقانهی را که فضای موتر را رمانتيک کرده بود اندکی‬
‫بلند کرد‪.‬‬
‫صميم پس از لحظاتی با دو آيسکريم برگشت و اينبار در سيت عقب موتر نشست‪...‬‬
‫نيل با تعجب گفت‪« :‬آيسکريم در اين هوای سرد؟»‬
‫صميم پاسخ شکنندهی داد‪« :‬مگر متضادها را دوست نداری‪...‬؟»‬
‫نيل که انگار معنی حرف صميم را درک کرده بود گفت‪« :‬بسياررررر‪»!....‬‬
‫صميم لبخندی زده گفت‪« :‬بيا کنار من ‪» ....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل بی هيچ هراس و دلهره دخترانهيی دست او را گرفته و به زحمت به عقب موتر رفته تقريبا به آغوش صميم افتاد‪.‬‬
‫لحظهی به چشمان او نگاه کرد آنقدر دلش ميلرزيد که حس ميکرد مواد مصرف کرده باشد‪...‬‬
‫صميم هم که درک کرده بود تا نقطهی اخير او را تحت تاثيرش آورده است‪ ،‬با همان نگاههای عجيب گفت‪« :‬امروز يک‬
‫آيسکريم متفاوت تر ميخورم‪...‬‬
‫آيسکريمی با طعم نيل وانيلی‪»!....‬‬

‫_آهورا‬
‫لباسی سادهی تناش کرده بود‪...‬‬
‫مثل هميشه نادرا ً آرايش ماليمی روی صورتش پهن شده بود‪...‬‬
‫با استرس و لرزش نابههنگام‪ ،‬خودش را مقابل خانهی دو طبقهی کالسيکی ديد‪...‬‬
‫هنوز باورش نميشد چطور اينقدر جرات کرده به سمت خانهی دوست پسرش قدم بگذارد‪...‬؟‬
‫دلش ميخواست همان لحظه دوباره برگردد ‪...‬‬
‫ولی او نود درصد راه را رفته بود و با اين حساب ميتوانست سختترين مرحله را نيز طی کند‪...‬‬
‫دروازهی بزرگ خانه باز بود و داخل حويلی کامال خلوت‪ .‬آنقدر سکوت و آرامش درون آن حويلی بود که در دل آهورا‬
‫طوفان به پا ميکرد ‪...‬‬
‫او آرام با کفشهای که اندکی پاشنهاش بلند بودند قدم ميگذاشت و از کنار فوارهی آبی که معلوم بود مدتها پيش خشک شده‪،‬‬
‫گذشت‪...‬‬
‫وقتی مقابل در ورودی خانه رسيد‪ ،‬موبايلش را دراورده و پيامی گذاشت‪« :‬من پشت در هستم ‪»!...‬‬
‫پيامش در يک ثانيه ديده شد ‪...‬‬
‫او فورا موبايل را داخل کيفش کرد و سرجايش صاف ايستاد‪...‬‬
‫آب دهانش را قورت داد و لبخندی روی لبهايش کاشت‪ .‬ميخواست پرويز او را با اعتماد به نفس در مقابلش ببيند ‪.....‬‬
‫آهورا تالش ميکرد لرزش دستان و قلبش را کنترول کند و راحت به نظر بيايد‪.‬‬
‫دستی به موها و چادرش کشيد و منتظر ماند‪...‬‬
‫دروازه زودتر از آنچه احتمال ميداد باز شد اما بر خالف تصور مردی را که پشت در ميديد با چشمان آهورا کامال بيگانه‬
‫مينمود‪.‬‬
‫با ديدنش لبخند از صورت آهورا پريد‪.‬‬
‫چقدر از پرويز فرق داشت‪...‬‬
‫ُمسنتر از او‪....‬‬
‫قد بلندتر از او‪.....‬‬
‫قوی هيکلتر از او‪....‬‬
‫و فوقالعاده مغرورتر از او‪....‬‬
‫آهورا با تالش فراوانی که ميخواست لرزش صدايش را پنهان کند پرسيد‪« :‬س‪...‬سالم‪ .....‬پرويز است‪...‬؟»‬
‫او در حاليکه دستانش را پشت کمرش گره کرده و با اين کار سينهاش از روی اعتماد به نفس بيرون زده بود پاسخ داد‪:‬‬
‫«پرويز نيست‪»!....‬‬
‫‪ «:-‬او کجاست‪....‬؟»‬
‫‪« :+‬هيچ جا نيست ‪ ....‬اين جا فقط من هستم‪ ....‬منتظر تو بودم‪»!....‬‬
‫آهورا عمال ميلرزيد‪« :‬تو کيستی‪...‬؟»‬
‫او سر و گردنش را بلند گرفته گفت‪« :‬من‪ ....‬بهرام ‪ .....‬هستم»*(برای شناخت اين شخصيت به مقدمهی داستان رجوع‬
‫کنيد!)‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫_هدف بهرام از مالقات آهورا چه خواهد بود؟‬


‫_ به باور شما بیتوجهی به حجاب همسر نمايانگر روشنفکری يک مرد است؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫قسمت هژدهم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫زندگی هيچگاه آن چيزی نيست که ما برنامهريزی کردهايم‪ ...‬همواره سعی انسانهای مدرن بر اينست که با برنامه سازی‬
‫افسار زندگی را بر دست گيرند‪.‬‬
‫آنها مدام برای زندگیشان برنامه ميسازند‪.‬‬
‫پالنهای کوتاه مدت‪،‬‬
‫ميان مدت‬
‫و طوالنی مدت‪....‬‬
‫در عجبم؛ در دنيای که يک ثانيه بعدت را نميدانی چه اتفاقی قرار است برای تو بيفتد‪ ،‬چطور ممکن است برای ده سال‬
‫آيندهات برنامهريزی کنی‪...‬؟‬

‫پروانه و دوستانش نيز از ليست انسانهای برنامهريز و مدرن بيرون نبودند‪...‬‬


‫آنها به آيندهی مبهم شان برنامهريزی ميکردند و ديوانهوار اميدوار بودند‪ ...‬در حاليکه نميدانستند حتی در لحظهی بعدی چه‬
‫اتفاقی منتظر آوار شدن بر سر زندگی شان است‪....‬‬

‫آليای که با ديدن حلقهی طاليی باريک اما عريض از عشق‪ ،‬گلويش زير فشار بغض بی تابی ميکرد‪ .‬به نظر ميرسيد اصيل‬
‫آخرين سکههای جيبش را جمعآوری کرده بود تا بتواند برای پاسخ به عشق آليا آن حلقهی ازدواج را بخرد‪...‬‬
‫او شجاعانه و مردانهوار برای آليا پيشنهاد ازدواج داد‪!...‬‬

‫پروانهی که باالخره توانست با دنيای از اضطراب چندين عکس فوقالعاده از طاهر انديشمند بگيرد‪...‬‬
‫او همانطور که مشغول گرفتن عکس از او بود‪ ،‬زير لبش به ريش طاهر ميخنديد‪ .‬پروانه ميدانست طناب دار طاهر به دست‬
‫او افتاده است‪!...‬‬

‫دريای که افتخار ميکرد به آرزوی که مدتی برايش به يک محال مبدل شده بود‪ ،‬دست يافته است‪.‬‬
‫او با هديه گرفتن دو تکت سفر به پاريس از عاکف در حاليکه از تعجب دستانش را روی دهانش گرفته بود به اين میانديشيد‬
‫که همسر همان آدم رويايی‪ ،‬ثروتمند‪ ،‬تحصيل کرده‪ ،‬مشهور و باکالس ذهنش شده است‪!....‬‬

‫نيلی که نميدانست برای جبران قحطی عشق در زندگیاش‪ ،‬فقط با هديه گرفتن سه شاخه گل سرخ و يک گدی دلخواهش در‬
‫عقب موتر شيشهسياه مدل بااليی‪ ،‬ناآگاهانه و ديوانهوار به نوازشها و معاشقههای مردی پاسخ ميدهد که هيچ درک درستی‬
‫از شخصيت او ندارد‪....‬‬

‫و آهورای که در آخرين لحظهها متوجه شده بود برای يک آدم اشتباه اصول و قوانين دخترانه و نجيبش را زير پا گذاشته‬
‫است‪....‬‬

‫***‬

‫‪-‬پروانه‬
‫‪-‬آپارتمان «‪»18‬‬
‫روی موبل سالن نشسته بود و ظاهرا با ريموتکنترول تلويزيون شبکههای آن را باال و پايين ميکرد اما حقيقتا از زير سايهی‬
‫مژههای حيرانش‪ ،‬حرکات و رفتار حليمه را تفتيش کرده و ناظر سرعت عملکرد او بود‪.‬‬
‫حليمه با آن دستان سفيد و نازک کف سالن را با پارچهی مرطوبی کف ميزد و بعد با تکهی خشک‪ ،‬پاکش ميکرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه سراپای حليمه را طوری برانداز ميکرد که گويا قرضدارش باشد‪.‬‬


‫با تن ظريفی که با لباسهای کهنه پوشانده شده بود‪ ،‬کف آپارتمان دراز کشيده بود‪ .‬چهرهی معصوم و غمزدهاش جذابيت‬
‫خاصی به او ميبخشيد‪ .‬هنگام پاکاری موهای زيتونیاش اذيتش ميکردند و او به زحمت آنها را پشت سرش می انداخت و با‬
‫سماجت کف زمين را ميسابيد‪.‬‬
‫پروانه در ذهنش حليمه را با ظاهر ديگری تصور کرد‪.‬‬
‫تزيين شده‪ ،‬آرايش شده و لبانی با تبسم مزين شده ‪....‬‬
‫چقدر زيباتر ميشد‪...‬‬
‫برای پروانه باورش سخت بود‪ .‬چطور دختری به اين زيبايی خانههای مردم را نظافت ميکند‪...‬؟‬
‫پروانه به ساعت نگاه کرد‪ 04:00 .‬عصر بود و هنوز حليمه يک ساعت ديگر وقت داشت‪.‬‬
‫او که انگار اين کارش تمام شده بود‪ ،‬بلند شد و کمرش را به سختی راست کرد‪.‬‬
‫معلوم بود کمرش از فرط کار بسيار درد گرفته است اما به روی خودش نياورد‪.‬‬
‫او به اتاق خواب کاوه رفت و چشمان پروانه ر ا نگران ساخت‪ .‬خود پروانه هم نميدانست چرا ورود حليمه به اتاق خواب‬
‫کاوه او را ميترساند‪.‬‬
‫پس از لحظاتی حليمه در حالی از اتاق بيرون شد که لباسهای کاوه روی دستش افتاده بودند‪.‬‬
‫پروانه از ديدن زيرپوشی های کاوه روی دست حليمه يکهی خورده و فورا در جا ايستاد‪.‬‬
‫‪« :-‬چيکار ميکنی‪..‬؟»‬
‫‪« :+‬ميخواهم بشويمشان‪»!...‬‬
‫‪« :-‬اجازه نيست به وسايل خصوصی کاوه دست بزنی‪».‬‬
‫‪« :+‬ولی خود آقا پژواک گفتن لباسهای شان را بشويم‪».‬‬
‫‪« :-‬خودش گفت؟»‬
‫‪« :+‬بلي!»‬
‫پروانه با خودش کمی فکر کرد بعد ريموت را روی موبل انداخت و گفت‪« :‬اوکی‪ ،‬پس خودم ميشويمشان‪ .‬تو برو به کارهای‬
‫ديگر برس!»‬
‫حليمه نفی کرد‪« :‬نه ‪ ...‬نميشود اگر آقا پژواک بفهمند ناراحت ميشوند‪».‬‬
‫معلوم بود خيلی از کاوه حساب ميبرد و ممکن ازش ميترسيد‪.‬‬
‫‪« :-‬نه نميشود‪ .‬همين که گفتم! خودم با کاوه صحبت ميکنم‪».‬‬
‫پروانه فورا لباسها را از دست حليمه قاپيد و زيرپوشیهای کاوه را زير لباسهای ديگرش پنهان کرد‪ .‬به سمت ماشين‬
‫اتوماتيک لباسشويی رفت‪ .‬حليمه ناظر حرکات و رفتار عجيبش بود‪.‬‬
‫پروانه ميدانست هيچ گاهی اين کار را نکرده است اما بازهم طوری رفتار ميکرد که انگار کار معمولی روزمرهاش بوده‬
‫باشد‪.‬‬
‫او آرام دروازهی ماشين را گشود و لباسها را داخلش انداخت‪ .‬درش را دوباره بست و به جان سويچهای ماشين افتاد اما هر‬
‫چی تالش کرد ماشين روشن نشد‪.‬‬
‫حليمه با قدمهای شمرده نزديک آمده و با آرامش ماشين را به برق وصل کرد‪.‬‬
‫پروانه ازينکه نفهميده بود بايد در ابتدا ماشين به برق وصل شود خجالت کشيد و گفت‪« :‬اوه ازين يادم رفته بود‪».‬‬
‫حليمه به لبخندی زيبای اکتفا کرد که باعث شد حرص پروانه را دربياورد‪.‬‬
‫‪« :-‬اينجا ايستاد نشو برو به کارهای ديگر برس‪».‬‬
‫‪« :+‬چشم» و مجددا به اتاق کاوه رفت‪.‬‬
‫پروانه عصبی شده زير لبش گفت‪« :‬گويی هيچ جای ديگر برای پاک کردن نباشد که مدام به اتاق ميرود‪».‬‬
‫به چهاراطرافش نگاهی انداخت و ديد هيچ جای ديگری برای تميزکاری نمانده است معلوم بود که بايد به سمت اتاق ميرفت‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه پوفی از روی عصبانيت کشيد و پودر لباسشويی را برداشت‪ .‬کمی فکر کرد اما نفهميد چقدر بايد از آن را در ماشين‬
‫بياندازد‪.‬‬
‫با خودش گفت‪« :‬خب مطمينا برای هر بار شستن يک پاکتش نياز است‪».‬‬
‫و يکباره تمام پودرها را در ماشين ريخت و پنج قاشق پر از وازلين معطرکننده هم به آنها که فقط يک يخنقاق‪ ،‬يک پطلون‬
‫و يک زيرپوشی بود‪ ،‬اضافه کرد‪.‬‬
‫با خودش لبخندی زده گفت‪« :‬اينبار اينقدر پاک شسته شود که هيچگاهی نشده بود‪».‬‬
‫بعد نگاهی بدی به دروازهی اتاق خواب کاوه کرده و خودش را مثل گرگ نادر در اتاق انداخت‪.‬‬

‫‪-‬آهورا‬
‫‪-‬حويلی بهرام‬
‫«تو را بر سر آنکس که دوستش داری‪...‬‬
‫تو را به کسی که به او ايمان داری ‪...‬‬
‫خواهش ميکنم‪...‬‬
‫تو را به هللا قسم ميدهم‪...‬‬
‫لطفا ‪ ...‬اجازه بده بروم‪!...‬‬
‫چی ميشود‪...‬؟‬
‫به پاس احترام مادرت و به خاطرت خواهرت‬
‫خواهش ميکنم‪!...‬‬
‫بگذار بروم‪» !...‬‬

‫اينها جمالتی زجرآوری بودند که آن روز از زبان آهورا بيرون می آمدند‪.‬‬


‫او در حاليکه سرمهها و ريملهايش از شدت گريه و اشک روی صورتش ريخته بودند‪ ،‬کف سالن شيک و با شکوه خانهی‬
‫بهرام نشسته بود و فرياد ميزد‪.‬‬
‫بهرام در پنج قدمی او در حاليکه دستانش را بغل گرفته و به تماشای صحنهی تراژيدی آهورا ايستاده بود‪ ،‬ازين حال و وضع‬
‫آهورا ماتش برده بود‪....‬‬

‫آهورا ادامه داد‪« :‬مادرم مريض است‪ ...‬او تکليف قلبی دارد‪ ...‬حملهی قلبی بدی را گذشتانده‪....‬‬
‫اگر بداند ميميرد‪ .‬چی ميشود رحم کن‪»!...‬‬

‫بهرام بازهم بی آنکه حرکتی يا حرفی از او سربزند خاموشانه به آهورا نگاه ميکرد‪.‬‬

‫‪« : -‬قبول دارم اشتباه کردم! بد کردم! اصال غلط کردم که اينجا آمدم ولی تو مردانگی کن‪ .‬بگذار بروم‪»!...‬‬
‫بعد چشمانش را معصوم کرده با صدای آرام گفت‪« :‬تو مرد خوبی به نظر ميرسی ميدانم با من کاری نميکنی نه‪»!....‬‬
‫بهرام با اين حرف‪ ،‬دستانش را از حالت بغل کردن بيرون آورده و آرام به سمت آهورا در حرکت شد‪.‬‬
‫يکباره ضربان قلب آهورا بلند رفته و با هر قدم او تالش ميکرد خود را عقب بکشد‪.‬‬
‫بهرام در يک قدمی آهورا رسيد و به جانبش خم شد‪ .‬نگاهی به سياهیهای صورتش انداخته و بعد دستمال کاغذی از روی‬
‫ميز کشيد و روی پای آهورا انداخت‪.‬‬
‫‪« :-‬اشکهايت را پاک کن!»‬
‫و دوباره برگشت‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آهورا که ديد بهرام از او دور شد نفسی از روی آسودگی کشيد و دستمال را گرفت تا صورتش را پاک کند اما در کمال‬
‫ناباوری متوجه شد دستمال کامال سياه شده است‪....‬‬
‫چشمانش گشاد شد و ازينکه نيل لوازم آرايش ضد آب برايش نداده بود او را در دلش نفرين کرد‪.‬‬
‫فهميد که مقابل بهرام با بدترين صورتی که ممکن داشته باشد‪ ،‬مقابل شده بود‪.‬‬
‫وقتی صورتش را پاک کرد و گريهاش متوقف شد بهرام گيالس آبی به سمتش گرفت‪.‬‬
‫گلوی آهورا از فرط گريه و فرياد خشک شده بود و واقعا دلش ميخواست از آن آب بنوشد اما ميترسيد مبادا در آن آب موادی‬
‫ريخته شده باشد‪.‬‬
‫او هراسان نگاهی به آب انداخت و ديد کامال طبيعی به نظر ميرسد و چيزی بيگانهی در آن ديده نميشود پس آن را نيز با‬
‫ولع سرکشيد‪.‬‬
‫بهرام روی يکی از موبلهای طاليی سلطنتیاش نشست و به آهورا خيره بود‪.‬‬
‫آهورا موهايش را درون چادر فرو برد و کمی خود را منظم کرده با آرامش گفت‪« :‬فکر ميکنم آدرس را اشتباهی آمده باشم‪.‬‬
‫حاال ديگر من ميروم‪»...‬‬
‫بهرام با صدای که بيش از حد تصور‪ ،‬بم به نظر ميرسيد گفت‪« :‬آدرس اشتباه نيست! اينجا نخواستمت که بخواهم بروی‪».‬‬
‫برای دقايقی کوتاهی هم که آهورا حس ترساش را از بهرام فراموش کرده بود‪ ،‬از بين رفت‪.‬‬
‫‪« :-‬اينجا پرويز مرا خواست‪ ...‬نه تو‪»!....‬‬
‫بهرام يک ابرويش را باال انداخت‪.‬‬
‫‪« :+‬مطمينی‪..‬؟»‬
‫آهورا دلهره گرفت‪ .‬کمی انديشيد‪...‬‬
‫يادش می آمد که آخرين شب چقدر پرويز متغير به نظر ميرسيد‪ .‬حرفهای کامال متفاوت ميزد‪ .‬اصال انگار خودش نبود‪.‬‬
‫اينبار که پيدا بود سرنخی به دست آهورا رسيده است چشمانش گرد شده بودند‪.‬‬
‫‪« :-‬يعنی آن شب تو با من صحبت ميکردی؟»‬
‫‪« :+‬بلی»‬
‫‪« :-‬ولی چطور؟ او که حساب پرويز بود‪».‬‬
‫‪« :+‬خودش رمز حسابش را به من داد‪».‬‬
‫‪« :-‬نه‪...‬ممکن نيست‪ ...‬شايد تو حيلهگری‪ ...‬دقيقا مثل اين که مرا فريب دادی‪ ...‬اصال چی بدانم که حسابش را حک نکرده‬
‫باشی؟»‬
‫‪« :+‬نه من مجبورش کردم‪ ،‬نه حسابش را حک کردم‪ ،‬نه هم کسی را فريب دادم‪...‬‬
‫من آن شب اصال نگفتم پرويز هستم‪ .‬ضمنا چند بار گفتم تو هنوز مرا نميشناسی ولی تو مدام ميگفتی چرا تغيير کردم‪.‬‬
‫اينجا به ميل خود آمدی…‬
‫ولی به ميل خود برگشته نميتوانی‪»!...‬‬
‫آهورا از ترس و غصه چانهاش ميلرزيد‪ .‬لحظهی خاموش ماند و تمام حرفهای بهرام را به اجزای کوچک تجزيه کرد تا‬
‫بتواند هضم شان کند اما ناگهان عصبانی شده فرياد زد‪« :‬پرويزم را چی کردی؟ تو او را کشتی‪...‬؟ کجا انداختيش‪..‬؟ لعنتی‬
‫‪ ...‬تو کيستی‪...‬؟ از جان من و پرويز چه ميخواهی‪...‬؟»‬
‫بهرام پرسشوار گفت‪« :‬پرويزم‪...‬؟» و پوزخندی بلندی زد که حرص آهورا را دراورد‪.‬‬
‫بعد که انگار عصبی به نظر ميرسيد گفت‪« :‬پرويزت تو را در مقابل يک تکت سفر به خارج از کشور به من فروخت‪»!...‬‬
‫دهن آهورا باز ماند‪.‬‬
‫بهرام ادامه داد‪« :‬پرويز دوست من بود اما با اوضاع اقتصادی خيلی وخيم‪ .‬وقتی با تو در ارتباط بود روزی تمام پيامها و‬
‫عکسی که برايش فرستاده بودی به من نشان داد‪»!...‬‬
‫چشمان آهورا تار شد‪.‬‬
‫پرويز برايش گفته بود او يک هنرمند است و به زودی آهنگهايش به بازار عرضه خواهند شد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫هيچگاه در مورد اوضاع بد اقتصاديش لب به سخن نگشوده و خود را يک مرد ايدهآل به هر لحاظ جا زده بود‪.‬‬
‫بهرام که با آهورای مسکوت مقابل شده بود در حاليکه آن لحظه از نگاه کردن به صورتش ابا ميورزيد گفت ‪« :‬نميدانم چه‬
‫شد اما پس از ديدن عکست ديگر آرام و قرار نداشتم‪.‬‬
‫برايش گفتم يک عکس نزديکتر و درست نشان بده ولی وقتی گفت تو دوست نداری عکس بیحجاب بفرستی بيشتر کنجکاوت‬
‫شدم‪.‬‬
‫همان لحظه به او گفتم اين دختر را من ميخواهم‪.‬‬
‫ميدانی پرويزت چی گفت؟»‬
‫آهورا بغضش را به سختی قورت داد‪.‬‬
‫بهرام با بی رحمی به چشمان آهويی آهورا نگاه کرده گفت‪« :‬او به من گفت اين و هر چی دختر است فدای سرت‪»!...‬‬
‫چشمان آهورا شروع به باريدن کرده بودند‪.‬‬
‫فرياد زد‪« :‬تو دروغگويی‪ !...‬من باورت ندارم‪»!...‬‬
‫بهرام نيز با آرامش موبايلش را دراورده و تمام عکسهای پرويز را از جريان سفرش نشان داد و عکس آخری عکسی بود‬
‫که حلقهی طاليی دست يک دختر ميکرد‪.‬‬
‫‪« :-‬پرويز آنجا برای آغاز زندگی مشترکاش رفت او از قبلها همچين پالنی داشت اما تو را برای خوشگذرانی انتخاب‬
‫کرده بود‪».‬‬
‫قلب آهورا چنان ميتپيد که تصور ميشد حاال است که بيرون بيايد‪.‬‬
‫او بی آنکه درين مورد سخنی بزند در کمال ناباوری پرسيد‪« :‬با من چيکار ميکنی‪...‬؟»‬
‫پيدا بود که يأس بر او تاخته است‪.‬‬
‫بهرام ازين پرسش نابههنگام مسکوت ماند‪.‬‬
‫آهورا مجددا پرسيد‪« :‬حاال که چنين کار احمقانهی کرده اينجا آمدم و خود را تسليم کردم چی قرارست سرم بياوری‪...‬؟»‬
‫بهرام نگاهی به سرو صورت آهورا کرد‪.‬‬
‫نگاهی به پيشانی براقش‪،‬‬
‫به ابروهای سياه و به چشمانی که مژگانش پر از آب شده بودند‪،‬‬
‫به گونههای که مويرگ هايش از ترس ورم کرده بودند‪.‬‬
‫و پايين آمده به غنچهی لبهای کوچکش نگاه کرد‪.‬‬
‫‪« :-‬نميدانم‪»!...‬‬
‫وحشت بر آهورا مستولی گشت‪ .‬شايد اگر ميگفت تو را ميکشم بهتر ازين بود که او را با ابهام و بالتکليفی کلمهی «نميدانم»‬
‫معلق بگذارد‪!....‬‬
‫***‬

‫نزديک غروب بهرام آهورا را با موترش نزديک خانهی شان رساند‪ .‬آهورا مثل روح زدهها بی آنکه حرفی برند و يا‬
‫خداحافظی بکند از موتر پياده شد و به سمت بالکشان رفت‪.‬‬
‫بهرام نيز با سرعت باال حرکت کرده و دور شد‪.‬‬
‫آهورا با ژوليدهترين حالت ممکن وارد خانه شد و ديد مادر و برادرش آمادهی رفتن هستند‪.‬‬
‫مادرش گفت‪« :‬امروز بسيار دير کردی آهورا! تو آرام آرام بيراه ميشوی‪»!...‬‬
‫ولی آهورا سرخم و خاموش ماند‪.‬‬
‫مادرش ادامه داد‪« :‬من و برادرت بيرون ميريم برای غذای شب چيزی بخريم هيچ چيز در يخچال نيست‪ .‬وقتی کمی بادنجان‬
‫سياه آوردم ميپزی نه‪...‬؟»‬
‫آهورا همچنان مسکوت ماند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫مادرش که با سکوت او مقابل شده بود‪ ،‬آهی کشيده گفت‪« :‬بيا تو فرزند بزرگ کن! اينقدر تالش کن تا بزرگ شوند‪ .‬بزرگ‬
‫هم که بشوند خسته از بيرون ميايند باز هم بايد خودت آشپزی کنی‪»!...‬‬
‫بعد با آرامش ادامه داد‪« :‬مهم نيست آهورا جان! تو برو اتاقت استراحت کن من خودم غذا را ميپزم امروز بهترم‪»!...‬‬
‫و با پسرش از دروازه خارج شد‪.‬‬
‫آهورا با همان حال که به سختی تالش ميکرد صدايش را در گلو خفه کند‪ ،‬خودش را به اتاقش رسانيد و در را پشت سرش‬
‫بست‪...‬‬
‫دستکول خود را روی تختش پرت کرد و چادرش را بيرون آورد‪.‬‬
‫مدتی به آيينهی مقابلش نگاهی انداخته و از خودش حالت تهوع گرفته متنفر شد‪.‬‬
‫چيغ بلندی زد و شروع کرد به فغان و گريه‪...‬‬
‫وسايل اتاقش را به اين سمت و آن سمت پرتاب کرد‬
‫و سر و صورتش را با ناخنهايش خراش انداخت‪.‬‬
‫آنقدر ادامه داد که ديگر مجالی برايش نمانده و روی زمين افتاد‪.‬‬
‫در حاليکه به سقف اتاق نگاه ميکرد حرفهای بهرام در ذهنش رفت و آمد ميکردند‪« :‬از همين دقايق و ثانيهها تو فقط برای‬
‫من هستی‪!...‬‬
‫هر چی بگويم بايد قبول کنی و هر وقتی که بخواهم بايد تشريف بياوری‪!...‬‬
‫آدمها نقاط ضعفشان را پنهان ميکنند ولی تو آن را فرياد زده آشکار کردی‪.‬‬
‫حاال هم اگر به حرفهايم توجه نکنی به خانهی شما آمده و با مادر جانت روی تکاليف قلبیشان صحبت خواهيم کرد‪.‬‬
‫ديگر خود دانی‪»!....‬‬

‫‪-‬برای حال آهورا چه پيشنهادی داريد؟‬


‫‪-‬ترديدهای پروانه را روی حليمه چه تعبير ميکنيد؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫قسمت نزدهم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪-‬حليمه‬
‫‪-‬آپارتمان ‪18‬‬
‫حليمه پس از تنها رها کردن پروانه با ماشين لباسشويی به اتاق خواب آپارتمان کاوه وارد شده و مشغول منظم کردن بالشهای‬
‫تخت خواب شده بود‪.‬‬
‫اما لحظهی نگذشته بود که پروانه مثل گرگ خودش را به داخل اتاق انداخت‪.‬‬
‫حليمه از ترس تکانی شديدی خورده گفت‪« :‬بسمهللا‪.»!...‬‬
‫پروانه ازينکه او را ترسانده بود خجل شده گفت‪« :‬ببخشيد! نميخواستم بترسانمت‪».‬‬
‫حليمه اما پس از ديدن پروانه با خوشرويی پاسخ داد‪ «:‬حرفی نيست‪ ».‬و دوباره مشغول کارش شد‪.‬‬
‫دقايقی پروانه فقط به نگاه کردنش اکتفا کرد‪.‬‬
‫حليمه برای هموار کردن درست مالفههای تختخواب کاوه مجبور شد بااليش بخزد و آن را درست کند اما پروانه نتوانست‬
‫اين صحنه را تحمل کند و فورا گفت‪« :‬پايين بيا! خودم اينجا را درست ميکنم‪ .‬تو برو الماری و ميز را گردگيری کن‪».‬‬
‫حليمه اينبار واقعا در دلش برای اين برخورد پروانه ترديد راه يافته بود‪ ،‬ولی بازهم گفت‪« :‬چشم‪»!..‬‬
‫او رفت و مايع شيشهشويی را با يک تکهی پاک آورد و مشغول پاک کردن آيينهی قدنمای کاوه شد‪.‬‬
‫پروانه هم اطراف تخت کاوه ميپلکيد و سريعا آن را منظم ميکرد‪.‬‬
‫او همانطور که به شدت مشغول ته زدن مالفههای اطراف تخت بود‪ ،‬سوال غير منتظرهی حليمه فلجش کرد‪.‬‬
‫‪« :-‬دوستش داری‪....‬؟»‬
‫پروانه همزمان پلکی از روی دو حس تعجب و عصبانيت زد‪ .‬فورا روی برگرداند و با خشم گفت‪« :‬نفهميدم‪...‬؟»‬
‫حليمه اما از نگاههای وحشی پروانه نترسيد‪.‬‬
‫سوالش را وضاحت داده مجددا پرسيد‪« :‬منظورم اينست که عاشق آقا پژواک هستی؟»‬
‫‪« :-‬نه ‪ !....‬ما با هم دوستهای ساده هستيم‪».‬‬
‫حليمه لبخندی پردردی زده گفت‪ « :‬يکجايی شنيدم که دوستی دختر و پسر هيچ وقت ساده نيست‪».‬‬
‫پروانه جاخورد‪.‬‬
‫‪« :+‬اين رفتار تو واضحا فرياد ميزند که عاشقش هستی ‪»...‬‬
‫پروانه سرسختانه جواب داد‪ « :‬تو در مورد من و کاوه هيچ نميدانی؛ پس نميتوانی آن را برچسپ عشق بزنی ‪ ...‬حرفت‬
‫درست که دوستی ما ساده نيست ولی عشق هم نيست‪.‬‬
‫من به او حس انحصارگرايانه دارم‪ .‬ميخواهم غير از من کسی در زندگيش نباشد ولی همچنان نميخواهم عاشق او باشم و يا‬
‫هم خيال ازدواج با او را در ذهنم بپرورانم‪ .‬فکر ميکنم او هم چنين حسی داشته باشد‪».‬‬
‫بعد با ترديد گفت‪« :‬نميدانم!»‬
‫حليمه چشمانش را پايين گرفت‪.‬‬
‫‪« : -‬اگر اينطور ميگويی ولی بازهم ترديد داری بايد بيشتر مواظب باشی‪ .‬دنيا خيلی زشت است‪!...‬‬
‫مردم فکر ميکنند اگر زندگی را آسان بگيرند‪ ،‬زندگی هم برايشان آسان ميگيرد ولی نميدانند که زندگی با کلمهی آسانی‬
‫بيگانهگی ميکند‪ .‬اگر زندگی آسان بود‪ ،‬درد کجا بود؟»‬
‫‪« :-‬نمیفهمم چه ميگويی؟»‬
‫‪« :+‬منظورم اين بود که ميان رابطهی خود و آقا پژواک هميشه حصاری نگهدار !‬
‫شايد بگويی ذهن من کهنه و عقبگ راست ولی فکر ميکنم بهترين دختران آنهايی اند که آفتاب مهتاب نديده باشند و اولين‬
‫مردی که در زندگی برای خودشان ميبينند شوهرشان در شب عروسیشان باشد‪».‬‬
‫پروانه پوزخندی زد‪.‬‬
‫‪« :-‬شايد ندارد واقعا تو ذهن کهنه و عقبگرايی داری!‬
‫واقعا تو فکر ميکنی آن دخترها خوشبختترينند؟‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫ذرهی از حقوق شان چيزی ميدانند؟‬


‫فردا روز همان مرد رويش ظلم ميکند ولی او خاموش ميماند‪ .‬چرا؟‬
‫چون گفتهی خودت او از پشت کوه آمده و آفتاب مهتاب او را نديده بوده‪ .‬آه مزخرفات به من نگو!»‬
‫حليمه بغضش را به سختی قورت داد‪.‬‬
‫‪« :-‬ولی حداقل قلبشان در حين نوجوانی تکه تکه نميشود‪.‬‬
‫حداقل فريب هوسرانان را نميخورند‪.‬‬
‫و بعد از استفاده طرد نميشوند‪.‬‬
‫و کسی نيست که بر آنها برچسب بداخالق بزند و در نهايت آرزوهای رنگينشان را ميان تکهی کرده و با آن زمين را بسابند‪.‬‬
‫پروانه از گفتار سنگين حليمه قلبش لرزيد‪.‬‬
‫او ميدانست که حليمه در مورد خود سخن ميگويد‪ .‬همانقدر که سخنانش برای او غمين و تاثيرگذار بود به همان اندازه دوست‬
‫داشت آنها را بشنود‪.‬‬
‫آرام و شمرده پرسيد‪« :‬نميخواهی برايم تعريف کنی؟»‬
‫حليمه دلزده شد‪!...‬‬
‫از يک سو دلش نمیخواست گذشتهی سياهش را برای دختری بی پروای چون پروانه تعريف کند و از يک جانب آنقدر‬
‫تهنشين های دلش غوطهور شده بودند که دلش ميخواست همهاش را باال بياورد‪.‬‬
‫*‬

‫از وقتی به يادش می آمد در چنگال فقر بود‪.‬‬


‫او از فقر به تنگ آمده بود‪ .‬وقتی به دوستان و همسن و ساالنش نگاه ميکرد حسرت زندگی آنان را ميخورد‪.‬‬
‫نه غذای خوبی ميخورد و نه لباسی درستی ميپوشيد‪ .‬فقر هر روز زيبايی او را در خود فرو ميبرد‪...‬‬
‫قدرت فقر را هيچگاه دست کم نگيريد!‬
‫چه بسا زيبارويان را غمزده و رخ زرد کرده‪ ،‬و زيبايی ها را الی زخم قلب زنان‪ ،‬ميان آبلهی دست مردان و پشت پينهی‬
‫لباس کودکان محو کرده است‪.‬‬
‫همصنفیهايش زندگیهای عصری داشتند‪.‬‬
‫لوازم و خوراک‪ ،‬پوشاک شان از آخرين مدلها بودند‪.‬‬
‫هيچگاه نگران پول جيب شان نبودند‪.‬‬
‫آنها دو جانبه پول ميگرفتند‪ :‬پول پدرهايشان و پول دوستپسرهايشان‪.‬‬
‫ولی حليمه از هر دو محروم بود‪.‬‬
‫پدرش مرده بود و دوست پسری هم نداشت‪.‬‬
‫مادرش طبق گفتهی خودش معلم اما حقيقتا مشغول نظافت خانههای مردم بود‪.‬‬
‫حليمه از همه چيزش خجالت ميکشيد‪.‬‬
‫از لباسهايش‪،‬‬
‫از لوازمش‪،‬‬
‫ازمادرش‪،‬‬
‫از زندگيش‪،‬‬
‫حتی از خودش‪!....‬‬
‫او در ميان دوستانش زيباترين بود اما آنقدر از سر و وضعش تکههای کهنه آويزان ميکرد که کسی رغبت نگاه کردن به او‬
‫را نداشت‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫يکی از دوستانش که انگار نزديکتر به او و احساسش بود‪ ،‬تشويقاش ميکرد برای خودش دوستی از ميان پسرها انتخاب‬
‫کند‪ .‬تا باشد از تنهايی و غصه بيرون آمده و از دنيای فقر برای مدتی هر چند کوتاه به دور بماند‪.‬‬
‫حليمه فورا پذيرفت اما مشروط بر اينکه پسر بايد از تبار پولداران و تختنشينان باشد‪.‬‬
‫دوستش وعده سپرد قطعا پسری مطابق معيارات حليمه پيدا خواهد کرد‪.‬‬
‫هنوز دو روز نگذشته بود که سارا (دوست حليمه) پسری خوشصورت و خوش ادای که از دور فرياد ميزد از آن باال‪،‬‬
‫باالها باشد با حليمه روبرو کرد‪.‬‬
‫او پسر يکی از وکالی پارلمان کشور بود‪!....‬‬
‫سارا از همان ابتدا برای حليمه گوشزد کرد‪« :‬اين تويی که مکلفی از «ميثم» استفاده کنی نه او از تو‪!....‬‬
‫بااليش پول خرج کن!‬
‫بهترين جاها را برای مالقات انتخاب کن!‬
‫هميشه حرفهايش را قبول نکن!‬
‫برايش ناز کن!‬
‫به چيزهای کوچک خوشحال نشو‪ ،‬بگذار بداند چقدر با ارزشی‪» !....‬‬
‫حليمه پذيرفت و پذيرش اين توصيهها با زيبايی خيرهکنندهاش باعث وابستگی و اعتياد ميثم به او شد‪ .‬حرفهای سارا برای‬
‫حليمه حکم نمک در غذای بی مزه ی که خوب تزيين شده باشد را داشت‪ ،‬با اين حساب حليمه برای آن پسر بهترين انتخاب‬
‫بود‪.‬‬
‫حليمه پس از ارتباط با او ديگر کامال تغيير کرده بود‪.‬‬
‫لباسهای برند‪ ،‬بهترين مارک آرايش‪ ،‬خوشطعمترين غذاها‪ ،‬لوکسترين رستوران و هتل ها از آن او بود‪.‬‬
‫ميثم حتی اسمش را تغيير داده “نگار” صدايش ميزد‪.‬‬
‫حاال ديگر دوستانش به او و دوستپسرش حسرت ميخوردند‪ .‬حليمه مغرور شده بود و ميدانست شانس به رويش لبخند زده‬
‫است‪.‬‬
‫گرچه حليمه در دوستی شان از ميثم انتظار مداومت و بقا نداشت اما او برايش اعتراف کرد که حليمه تنها دختریست که‬
‫دوست دارد با او ازدواج کند‪.‬‬
‫اما در يکی از آن روزها ميثم ازش خواهش کرد با سارا قطع رابطه کند‪.‬‬
‫حليمه قهر شد و گفت‪« :‬من قبل از تو با او دوست بودم ‪ .‬او مسبب عشق من و توست‪ !...‬چطور چنين چيزی ميگويی؟»‬
‫‪ «:-‬او دختری خوبی نيست‪ .‬من ميشناسمش‪!...‬‬
‫تو نميدانی او در قبال پول با دوستانم خوابيده است‪.‬‬
‫نميخواهم تو با او بگردی او تو را به بيراهه خواهد برد‪ .‬من ميخواهم تنها برای من باشی‪.‬‬
‫تو مثل او نيستی‪»!....‬‬
‫حليمه باور نکرد و يک هفته از ميثم قهر بود اما همينکه سارا با حالت کامال نورمال و با بی تفاوتی محض به اين حرف‬
‫اعتراف کرده و سخنان ميثم را تصديق کرد‪ ،‬حليمه از او متنفر شده و با او قطع رابطه کرد‪.‬‬
‫نميتوانست باور کند دختری که او را به محافظت از استفادهی پسرها گوشزد کرده بود‪ ،‬چطور ممکن است خودش به سياه‬
‫چاله رفته باشد؟‬
‫پس از جدايی او از سارا‪ ،‬حليمه را ترس برداشته بود و اين مساله باعث شد مدام از ميثم بخواهد خانوادهاش را برای‬
‫خواستگاری بفرستد‪.‬‬
‫ميثم از پيشنهاد يکبارگی حليمه جاخورده بود اما به روی خودش نياورد و گفت‪« :‬حتما ميفرستم‪».‬‬

‫هفتهها ميگذشت و هيچ خبری از آمدن شان نبود‪.‬‬


‫وقتی حليمه دليل اين تعلل را ميپرسيد ميثم عدم پذيرش پيشنهاد او را مشغوليت پدرش در انتخابات پيشرو قلمداد ميکرد‪.‬‬
‫او ميگفت‪ « :‬تو نميدانی که کمپاينهای انتخاباتی چقدر وقتگير و مصروف کننده است‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اما ميثم در واقع حقيقت را پنهان کرده بود‪ .‬خانوادهاش ازدواج او را با دختری فقير مايهی بی آبرويی و عار ميدانستند‪.‬‬
‫ميثم به خانوادهاش حق ميداد‪ .‬حتی خودش هم دوست نداشت همسرش از خانوادههای همسطح خودشان نباشد اما همچنين‬
‫نميتوانست حليمه را دوست نداشته باشد‪.‬‬
‫او روزی حليمه را به خانهاش دعوت کرد‪.‬‬
‫حليمه ميترسيد اما پذيرفت‪.‬‬
‫خانهی ميثم به قول خودش که يک خانهی مجردی بود‪ ،‬شيک اما کامال بی نظم مينمود‪.‬‬
‫حليمه و ميثم آن روز در خانه مثل دو دوست ساعتی نشستند‪ ،‬چای نوشيدند و فيلم نگاه کردند‪.‬‬
‫در دقايق پايانی حضور شان ميثم ضمن وعدهی مجدد ازدواج به حليمه گفت‪« :‬ميخواهم از من هراسی به دل نداشته باشی‪.‬‬
‫اين را بدان که آخر مال هم خواهيم شد‪.‬‬
‫هيچگاه از آمدن به اينجا و کنار من بودن نترس‪!...‬‬
‫از من نترس‪ ،‬من خودم امنيت تو هستم‪»!....‬‬
‫حليمه به حدی غرق چشمان براق و سخنان شهدی ميثم شده بود که ناخودآگاه برای نخستين بار او را به آغوش کشيد‪.‬‬
‫شايد واقعا نميدانست اين حرکتش مقدمهی برای جرات پاپيش گذاشتن ميثم خواهد شد‪.‬‬
‫*‬
‫روز بعد که حليمه برای بار ثانی دعوت به خانهی ميثم را پذيرفته بود‪ ،‬آن حس خوبی روز اول را نداشت‪.‬‬
‫چون خود ميثم حال روز اول را نداشت‪ .‬او تغيير کرده بود‪.‬‬
‫ميثم ديگر خويشتندار نبود‪!....‬‬
‫نگاهايش هيز شده بودند‪..‬‬
‫واژگان حرفهايش خارج از لغتنامهی هميشگیاش بودند‪...‬‬
‫دستهايش عمدا به قسمتهای بدن حليمه تماس ميگرفتند‪.‬‬
‫حليمه ازين حرکات نابه هنگام ميثم شوکه شده بود‪ .‬او با اين کارها حس امنيت که برای حليمه وعده داده بود را زير سوال‬
‫ميبرد‪.‬‬
‫دلش راضی نميشد به خواستهای او پاسخ دهد و همچنان نميخواست او را آزرده خاطر کند‪.‬‬
‫حليمه هر چه با شوخیشوخی خودش را عقب ميکشيد‪ ،‬ميثم جدیجدی نزديکتر می آمد‪.‬‬
‫تا اينکه صبرش تمام شد سر جايش ايستاد و با صدای بلند گفت‪« :‬چيکار ميکنی‪...‬؟»‬
‫‪« :-‬هيچ‪»!....‬‬
‫‪« :+‬نه‪ ...‬ميبينم که کارايی ميکنی‪ ...‬چه شده‪...‬؟»‬
‫‪« :-‬ميخواستم کمی نازت کنم چرا اينقدر عصبی شدی‪..‬؟»‬
‫‪« :+‬اين ناز نيست‪ !...‬آزار و اذيت است‪».‬‬
‫‪« :-‬تا وقتی نخواهی آزار و اذيت است‪ !...‬ولی اگر بخواهی خيلی بهتر ميشود‪»!...‬‬
‫‪« :+‬کجا بهتر ميشود؟ هر دو پشيمان ميشويم‪»!...‬‬
‫بعد با آرامی به نحوی که دل ميثم آزرده نشود گفت‪« :‬ما ازدواج خواهيم کرد و تمام عمر فرصت داريم پس چرا عجوالنه‬
‫رفتار ميکنی‪...‬؟»‬
‫‪« : -‬منم همين را ميگويم ما ازدواج ميکنيم پس دليلی برای هراس تو نيست‪ .‬چرا اينقدر ذهن تو عقب مانده است؟ من با‬
‫دختری که افکارش مال قرن بيست باشد کنار نمیآيم‪ .‬علیالخصوص اينکه به من اعتماد ندارد‪ ....‬فکر ميکنم ما به درد هم‬
‫نمیخوريم‪».‬‬
‫حليمه از گفتار ميثم دلش لرزيد‪ .‬چطور ميتوانست به اين سادگی او را از دست دهد؟‬
‫با خودش فکر کرد ‪ « :‬شايد ميثم حق دارد‪ .‬من بسيار عقب ماندهام‪ .‬او به من توصيه کرد از سارا دور باشم چون او دختری‬
‫خوبی نبود‪.‬‬
‫او به من قول ازدواج داده‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫به زودی خانوادهاش را خواهد فرستاد‪...‬‬


‫من عروس يک خانوادهی قدرتمند و پولدار خواهم شد‪ ...‬چرا برای چند دقيقهی محدود‪ ،‬اين همه فرصت را ببازم؟»‬
‫*‬
‫چشمان رنگیاش را بسته بود‪.‬‬
‫با خودش خيالبافی ميکرد‪.‬‬
‫با رويابافیهای رنگين پلی از دنيای سياه و سفيدش به دنيای مطلوب و رنگين وصل کرده بود‪.‬‬
‫خود را در زيباترين لباس عروس تصور ميکرد‪...‬‬
‫در بهترين هتل و بهترين تزيينات‪...‬‬
‫با زيبايی که تا هنوز خودش را در آن نديده بود‪...‬‬
‫غرق لذت شده بود‪...‬‬
‫حس ميکرد در جای ديگری معلق باشد‪...‬‬
‫نه در آسمان و نه در زمين‪...‬‬
‫اصال دلش نميخواست چشمانش را باز کند!‬
‫چون با باز کردن چشمانش جای خيالهای زيبايش را تصويری ميگرفت که دوست نداشت نه خود را در آن حال ببيند و نه‬
‫هم ميثم را‪....‬‬
‫ولی وقتی در بدنش دردی ناآشنا پيدا شد‪ ،‬لذت و روياهايش مثل غباری که با باد محو شود‪ ،‬از بين رفت‪.‬‬
‫دردش بيشتر شده و مجبورش کرد چشمانش را باز کند‪ .‬حليمه پس از ديدن حال خودش درک کرد که اين درد مقدمه و‬
‫آغازگر دردهای بعدش خواهد بود‪.‬‬
‫همان لحظه پشيمان شده بود‪.‬‬
‫چطور اجازه داده بود؟‬
‫بايد حدس ميزد ميثم بيش از آنچه توافق کرده بودند‪ ،‬پيش برود‪.‬‬
‫دلش ميخواست مانع ادامه شود اما ميثم اجازه نداد‪ .‬واقعا آب از سر پريده بود‪!.....‬‬
‫*‬
‫درد‪ ،‬اشک و ناله‪ ،‬داد و بيداد‪ ،‬حرفهای ناسزا را حليمه با مشتهای بی جانش يکجا کرده و به سر و صورت ميثم ميزد‪.‬‬
‫ميثم صبورانه در حاليکه تالش ميکرد حليمه را آرام کند او را به آغوش کشيده و برای هزارمين بار برايش قول ازدواج‬
‫داد‪« :‬همين که انتخابات به خوبی برگذار بشود پدر و مادرم را ميفرستم نگران نباش‪»!...‬‬
‫حليمه که بدنش ضعيف شده بود خود را در آغوش ميثم مچاله کرده و آخرين هقهق هايش را ميزد‪.‬‬
‫ميثم پيشانیاش را بوسيد و گفت‪« :‬تو فوقالعادهيی‪»!....‬‬

‫***‬

‫حرفهای حليمه که به اينجا رسيد پروانه به سرفه افتاد‪ .‬آنقدر سرفه کرد که به نظر ميرسيد حاال است که مردمک سبز‬
‫چشمانش روی زمين بيفتد‪.‬‬
‫حليمه نگران شد و گفت‪« :‬خوبی‪..‬؟»‬
‫پروانه که مجال صحبت نداشت اشاره کرد تا گيالس آبی برايش بدهد‪.‬‬
‫حليمه فورا بيرون شد تا آب بياورد‪.‬‬
‫پروانه نميتوانست گفتار چند لحظه قبل حليمه را باور کند‪ .‬چطور ممکن بود اينقدر فريب بزرگی خورده باشد‪..‬؟‬
‫صورت پروانه از فرط سرفه به سرخی گراييده بود‪.‬‬
‫فکر ميکرد حاال است که نفساش باال بيايد اما با شنيدن چيغ بلندی که از حليمه به گوشش رسيد سرفهاش در جا ايستاد‪.‬‬
‫به سختی بلند شد و به سمت سالن دويد اما با ديدن آن وضعيت‪ ،‬خودش نيز دلش ميخواست چيغ بزند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫تمام سالن را کف و آب ماشين لباسشويی گرفته بود‪ .‬ماشين که هنوز تکانهای عجيب ميخورد و محتوياتش را بيرون ميفرستاد‬
‫با خاموش کردن آن توسط حليمه از حرکت باز ايستاد‪.‬‬
‫‪« :-‬چرا اينطور شده‪..‬؟ اين همه کف از کجا پيدا شد‪..‬؟»‬
‫پروانه که تازه متوجه اشتباهش شده بود با بندش گفت‪« :‬ن‪ ...‬نميدانم‪»!...‬‬
‫‪« :-‬مگر چقدر پودر لباسشويی ريختی؟»‬
‫‪« :+‬فقط يک پاکت‪ !...‬و پنج قاشق معطر کننده»‬
‫حليمه فورا به پاکت بزرگ پودر ها نگاه کرده چشمانش گشاد شدند‪« :‬باورم نميشه‪ !....‬مثل اينکه بايد دوباره کف آپارتمان‬
‫را بسابم‪».‬‬
‫پروانه دلش برای حليمه سوخت‪ .‬بابت اشتباه او مجبور ميشد کارش را از سر بگيرد‪.‬‬
‫فکری کرده گفت‪« :‬منهم کمکات ميکنم‪»!..‬‬
‫انتظار داشت حليمه قبول نکند اما بر خالف تصور گفت‪« :‬واقعا ممنون ميشوم‪».‬‬
‫هر دو هر چقدر تکهی خشکی که بود آورده و شروع به پاک کردن کف سالن کردند‪.‬‬
‫حليمه با آن بدن نحيف خيلی پر سرعتتر از پروانه که بدن قویتری داشت عمل ميکرد‪.‬‬
‫پروانه به سرعت عملکرد حليمه نگاهی مايوسانهی کرده گفت‪« :‬او باعث شد که به اين حالت برسی؟»‬
‫حليمه برای ثانيهی دست از کار کشيد‪« :‬نه‪ !...‬تنها دليلش او نبود‪».‬‬
‫و دوباره مشغول تميزکاری شد‪.‬‬
‫پروانه با ترديد پرسيد‪« :‬چطور‪...‬؟»‬
‫‪« : -‬پس از آن روز او ديگر مثل سابق نماند‪ .‬کمتر تماس ميگرفت و اصال به ديدنم نمی آمد و مدام بهانه ميکرد مشغول‬
‫کمپاينهای انتخاباتی پدرش است‪.‬‬
‫دلم گواهی بد ميداد‪ .‬ميدانستم از من دلگير شده است و ديگر مرا نميخواهد‪ .‬اين فکر مرا می آزرد‪.‬‬
‫يادم می آيد روزی که برايش گفتم پدر ميشود‪ ،‬فورا خودش را به من رسانيد‪.‬‬
‫خوشحال بودم که حداقل اين حرف سبب شد تا بعد اين همه مدت سيمای زيبايش را ببينم‪.‬‬
‫ولی او خوشحال نبود‪ .‬حالش بد بود‪ .‬حتی ميلرزيد‪ ...‬باورش نميشد‪.‬‬
‫اينقدر موهايش را کشيد که من فکر کردم حاال است که همهشان بريزد‪.‬‬
‫او کف اتاق راه ميرفت و با خودش حرف ميزد‪« :‬پدرم مرا ميکشد‪ !...‬اگر خبر شود رسوا ميشوم ‪ !...‬تباه ميشوم‪!...‬‬
‫خاک عالم را بر سرم ميريزد‪».‬‬
‫بعد رو به من کرده مثل ديوانهها بازوهايم را گرفته گفت‪« :‬همين حاال بايد از شرش خالص شويم‪».‬‬
‫چشمانم اشکی شد‪ .‬اين آخرين کاری بود که ازش توقع داشتم انجام دهد‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬شر؟ اين يک خير است‪ ...‬خيری که باعث وصلت ما خواهد شد‪».‬‬
‫او گفت‪« :‬وصلت کجا بود‪...‬؟ ميدانی اگر کسی درين مورد بويی ببرد چقدر به پدرم و شهرتش ضربه وارد ميشود‪...‬؟»‬
‫گفتم‪« :‬يعنی چی؟ چی ميخواهی بگويی؟‪»..‬‬
‫گفت‪« :‬تو بی عقلی ‪ !...‬کودنی‪ !...‬طفل هستی هنوز‪ ...‬چرا مانع اين کار نشدی؟»‬
‫شايد احمقانهترين سوال دنيا همين بوده که آن روز ازم پرسيد‪.‬‬
‫در حاليکه تمام بدنم به لرزه افتاده بودند برايش گفتم‪« :‬مانع ميشدم‪...‬؟ تو چی ميگی؟ مگر دست من است اين کار؟»‬
‫ولی او بی آنکه از عاقبت حرفش بترسد و بی آنکه بينديشد چی بر سرم ميايد‪ ،‬يکباره گفت‪« :‬اين همه دفعات با سارا بودم‬
‫يک بار نگفت حامله است‪ .‬بيا تويی احمق را ببين در يک بار خودت را آويزان گردنم کردی‪».‬‬

‫دنيا سرم آوار شد‪....‬‬


‫چی داشت مزخرفات ميگفت؟‬
‫آه خدا! ميثم با بهترين دوستم يکجا به من خيانت کرده بودند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫دنيا چقدر کثيف است نميدانی آرين‪!...‬‬


‫او مرا به زور برد و آن را سقط کرد‪.‬‬
‫وقتی مرا به خانهام رساند و از موتر پايينم کرد آن چهرهی غمزدهاش آخرين تصويری بود که ازش به ياد دارم‪.‬‬
‫مجددا گفت‪« :‬دنيا چقدر کثيف است نميدانی آرين‪!...‬‬
‫ديگر هيچگاهی از نزديک نديدمش‪.‬‬
‫آن نگاهش بود که مرا به اينجا کشاند‪»!....‬‬
‫وقتی يک دختر دخترانههايش را به مردی ميسپارد و اينطور پس زده ميشود انگار تمام کاينات درون او فروميريزد‪».‬‬

‫لبان پروانه جمع شده بودند‪.‬‬


‫چشمانش راه راه ميشد‪...‬‬
‫حليمه با آه گفت‪« :‬حاال فهميدی چرا دختران آفتاب مهتاب نديده را ترجيح ميدهم‪...‬؟»‬
‫پروانه سکوت کرد و حليمه به کارش ادامه داد‪.‬‬
‫لذتهای مقطعی هميشه شوربختیهای دايمی برجا ميگذارد‪ .‬همه اين را ميدانند اما کمتر کسی به آن عمل ميکند‪.‬‬

‫ساعت نزديک پنج عصر بود که حليمه فورا تکههای خيس آب را برداشته و به کناری گذاشت‪.‬‬
‫تند تند لباس هايش را عوض کرد و ميخواست قبل از ورود کاوه از آپارتمان بيرون شود‪.‬‬
‫پروانه گفت‪« :‬همهاش همين بود؟»‬
‫حليمه بی آنکه دست از کارش بکشد گفت‪« :‬ميثم برای من تمام شده است‪ .‬اما کاش داستان من به همين نکته تمام ميشد‪ .‬تو‬
‫نميدانی که تا وقتی دست ازين دنيای کثيف نکشی اين دنيا تو را رها نميکند‪ .‬چيزهای که نبايد اتفاق می افتاد خيلی هم سريع‬
‫اتفاق افتاد‪ .‬من ديگر ازين جهان بريدم‪»!...‬‬
‫با گفتن اين حرف از آپارتمان بيرون شد و پروانه را با دنيای از ابهام و مجهوالت تنها گذاشت‪.‬‬
‫ابهاماتی چون‪« :‬خدا واقعا ناظر روزگار حليمه بوده‪..‬؟‬
‫چرا جلوی اين همه نکبت را نگرفته‪..‬؟‬
‫پس خدا کجاست‪...‬؟»‬

‫‪-‬ميثم؛ پسر يکی از وکالی پارلمان يک شخصيت واقعی بوده هم اکنون در اروپاست!‬

‫پ‪.‬ن‪ :‬زمانيکه که تصميم به نگارش اين داستان گرفتم ميدانستم منتقدين همانند آبشار بر من فرو خواهند ريخت شايد ده برابر‬
‫رمان قبل‪..‬‬
‫ولی از آنجای که آدم به شدت ريسک پذيریام ترجيح دادم امتحانش کنم‪.‬‬
‫اين داستان همانند داستانهای ديگری که شخصيتها همچون آب زمزم منزه به تصوير کشيده ميشوند نيست‪ .‬رويکرد‬
‫واقعگرايانه داشته همانند آيينهی شفاف است‪.‬‬
‫چون من دوست ندارم خوابی را که شب ديدهام صبح بلند شده آن را بنويسيم‪ .‬ميروم از شخصيت های متفاوت الگوبرداری‬
‫کرده‪ ،‬يک عالم کتاب فلسفی_دينی زير و ميکنم بعد ميايم مينويسم‪.‬‬
‫انحراف دينی کاوه و بی بندوباریهای گروه آرين را به من نسبت ندهيد‪.‬‬
‫من واقعا نميدانم چرا مردم دوست دارند ساعتها داستانهای که به فيلمهای هندی شباهت دارد و بدمعاشها آمده دختر را با‬
‫خود ميبرند و بچه فيلم آنها را ميزند بيشتر عالقه دارند نسبت به داستانی که آنها را به تفکر وادارد؟‬
‫تعصب را کنار بگذاريد بياييد کمی بيانديشيد‬
‫دين اسالم هيچگاه مخالف انديشه و سوال نيست‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫توصيه ميکنم مجددا به مقدمه داستان رجوع کنيد‪ .‬غيرمعمولیترين شخصيتهای که زير پوست همين شهر در کنار گوش‬
‫شما زندگی ميکنند و بر سر هوس چادر عشق ميپوشانند‪ ،‬به تحرير درآمده است‪.‬‬
‫بايد بدانيد که پايان اين داستان پيدايش خدا برای آنهايیست که مدتی ميشه او را گم کرده اند اما به روی خودشان نمی آورند‪.‬‬

‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_بيستم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫آفتاب پشت کوهها رفته بود و هوای گرگ و ميش شده نمايانگر زيبايی غروب آن روز بود‪ .‬پروانه همانطور که از پنجرهی‬
‫اتاق حرکت ابرها را منظره ميکرد‪ ،‬داستان حليمه در ذهنش رفت و برگشت مينمود‪.‬‬
‫حقيقتا که داستان او روی روان پروانه تاثيرگذار بوده گمان نميکرد حرفهای او را در عالم واقعيت شنيده باشد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اما با دريافت دو پيام همزمان در موبايلش افکارش متالطم شده و ذهنش به مکان حضورش برگشت‪ .‬او نگاهی به موبايلش‬
‫انداخت و متوجه شد پيام از گروه مشترک دوستانش است‪.‬‬
‫يک پيام از جانب آليا و پيام ديگر از دريا‪...‬‬
‫هر دو عکس فرستاده بودند‪ .‬پروانه روی عکسها را لمس کرد تا آنها را ببيند‪.‬‬
‫عکسی که آليا فرستاده بود دستی را نشان ميداد که حلقهی نامزدی در انگشتش بود‪ .‬در پايين عکس هم نوشته شده بود‪:‬‬
‫«سورپرايز‪ !...‬امروز اصيل برايم پيشنهاد ازدواج داد‪».‬‬
‫عکسی که دريا فرستاده بود دو تکت سفر را نمايان ميکرد‪ .‬در ضميمهی آن نيز نوشته شده بود‪« :‬دوستان! تا چند روز‬
‫ديگر من و عاکف برای تجليل از نامزديمان به پاريس خواهيم رفت‪»..‬‬
‫پروانه برای هر دو متعجب شده و لبخند زد‪.‬‬
‫بعد برای هر دو‪ ،‬دو ايموجی به نمايه لبخند فرستاد‪.‬‬
‫کم حرف ترين عضو اين گروه پروانه بود‪ .‬او تمام وقتش را به خواندن دعواهای نيل و آهورا‪ ،‬نصايح آليا و روياپردازی‬
‫های دريا در اين گروه ميگذراند و در نهايت اگر چيزی مهمی مثل آن روز بود‪ ،‬با فرستادن استيکری چگونگی حالش را‬
‫ابراز ميکرد‪.‬‬
‫پروانه پس از فارغ شدن از دوستانش‪ ،‬موبايل را به کناری گذاشته سرش را بلند کرد و نگاه چشمانش به چهرهی کاوه‬
‫نشست‪.‬‬
‫کاوه که در حاشيهی از موبل نشسته خيره ی تلويزيون شده بود‪ ،‬آنقدر دقيق به آن نگاه ميکرد که گويی وارد آن صحنه شده‬
‫است‪.‬‬
‫پروانه حوصلهاش سر رفته گفت‪« :‬کاوه ‪....‬؟»‬
‫کاوه پاسخ نداد‪.‬‬
‫مجددا صدايش زد‪« :‬کااااااااوه‪...‬؟»‬
‫کاوه بی آنکه چهرهاش را برگرداند گفت‪« :‬نگاه کن آرين! ديدی‪...‬؟»‬
‫پروانه به تلويزيون نگاه کرد‪.‬‬
‫مثل هميشه خبرها بود و دو رييس جمهور با هم دست ميدادند‪ .‬معلوم بود به مالقات همديگر آمده اند‪.‬‬
‫پروانه با بی حوصلهگی گفت‪« :‬بلی‪ ...‬ميبينم‪ ...‬خب که چی‪...‬؟»‬
‫‪« : -‬نگاه کن! نگاه کن! چطور رييس جمهور آمريکا دستش را روی دست رييس جمهور روسيه قرار ميدهد و دست او را‬
‫در زير نگهميدارد تا احوال پرسی کند‪».‬‬
‫‪« :+‬خب‪ ...‬چی فرقی ميکند‪...‬؟»‬
‫‪« :-‬اين يک رمز سياسیست‪ .‬آمريکا ميخواهد به جهانيان بفهماند که ما بر روسيه غالب هستيم‪».‬‬
‫پروانه چشمانش را باال گرفته گفت‪« :‬عجب‪»!..‬‬
‫‪« :-‬همممم! ببين ‪ !...‬طرز نگاه کردنهايش‪ ،‬نشستناش‪ ،‬صحبت کردنش همه حرکاتش نشان ميدهد چقدر مقتدر اند‪».‬‬
‫پروانه پرسيد‪« :‬همه ميدانند امريکا ابرقدرت است چی نياز به اين کارهای زيرميزی‪..‬؟»‬
‫کاوه خودش را به موبل تکيه داده با غرور گفت‪« :‬سياست همين است‪ .‬مهمترين موارد‪ ،‬مرموز و عقب دروازههای بسته‬
‫اتف اق می افتد اما مردمان عادی هيچ بويی از آن نميبرند‪ .‬سياسيون هميشه با زبان سياسی با همديگر صحبت ميکنند و اين‬
‫تاثيرگذارتر است‪.‬‬
‫بايد با آدمهای مخالف خود‪ ،‬سياسی برخورد کنی‪ .‬ابتدا اعتماد به نفساش را بگير بعد وقتی ضعيف شد‪ ،‬طوری ضربه بزن‬
‫که نفهمند از کجا خوردند‪».‬‬
‫کاوه پس از گفتن اين جمله به عکسهای طاهر که در آيپد روی ميزش نمايان بود نگاه کرده و لبخندی بدی زد‪.‬‬
‫‪« :-‬مثل اين مردک‪»!...‬‬
‫پروانه نگاهی پر نفرتی به عکس طاهر افکند‪ .‬بعد چشمانش را باالگرفته و چشم در چشم کاوه هر دو به همديگر لبخندی‬
‫معماآلود ولی پرمعنا زدند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫***‬

‫_دانشگاه‬
‫_گردهمايی دوستانه‬
‫روز مورد عالقهی پروانه “پنج شنبه” فرا رسيده بود‪ .‬او و دوستانش در چمن سبز دانشگاه‪ ،‬روی علفزارهای بلندی که نياز‬
‫به اصالح داشت نشسته بودند‪.‬‬
‫آليا با تمام مزهداری در مورد چگونگی پيشنهاد اصيل صحبت ميکرد و عکسهای دو نفرهی شان را که آن روز با زيبايی‬
‫تمام گرفته شده بود‪ ،‬به دوستانش نشان ميداد‪.‬‬
‫دريا نيز در مورد آمادگیهايش به سفری که قرار بود با عاکف اتفاق بيفتد‪ ،‬صحبت ميکرد‪ .‬آنقدر پر شور قصه ميکرد که‬
‫ذرات هيجان از ميان تمام کلمات صحبتش به وفور بلند ميشد‪.‬‬
‫آهورا اما غصهدار و خاموش بود‪.‬‬
‫گرچه دليل اين سکوت و غم را دوستانش پرسيده بودند اما او حقيقت را پنهان کرده گفته بود‪ :‬پرويز سر قرار مالقات نيامده‬
‫و او از پرويز جدا شده است‪.‬‬
‫پروانه نيز با گفتن‪« :‬خوب شد و اين بهترين وقايه برای جلوگيری از دردهای بعدش است‪ ».‬انگار او را دلداری داده بود‪.‬‬
‫آهورا ته دلش تمنا کرده بود کاش واقعا چنين چيزی ميبود اما نه ‪....‬‬
‫غنچهی غمهايش تازه شکفته شده بودند و او نميدانست چه در انتظارش خواهد بود‪.‬‬
‫پروانه نيز بنابر عادتش از تصميمات و برنامههای که برای طاهر ريخته بود‪ ،‬دوستانش را مطلع نکرد‪ .‬او هميشه به جای‬
‫مقدمه‪ ،‬نتيجه را اعالم ميکرد؛ چون يقين داشت اگر در خفا کار کند نتيجهی کار هميشه مثبت خواهد شد‪.‬‬
‫او در سکوت زندگی ميکرد‪.‬‬
‫طوری که کسی نفهمد حاال چه هدف دارد تا به او حمله کنند‪...‬‬
‫مهم نيست که انسان چيست‪ .‬مهم اينست که او چه ميکند‪!....‬‬

‫در اين ميان تنها مسئلهی که برای تمام گروه سوال شده بود‪ ،‬حجاب غيرمنتظرهی نيل بود‪.‬‬
‫نيل به صورت نابههنگام چادرش را طوری پوشيده بود که تمام موها و گردنش را پنهان کرده بود‪.‬‬
‫دريا به سمت نيل نگاهی کرده گفت‪ « :‬بعيد است نيل چنين تصميمی گرفته باشد ولی اگر از حق نگذريم واقعا حجاب برای‬
‫صورت گرد و سفيدش خيلی ميايد‪».‬‬
‫نيل با ناز گردشی به مردمک چشمانش داده گفت‪« :‬ميدانم! هر مدلی به من ميايد اين يک حقيقت غير قابل انکار است‪»!...‬‬
‫آهورا‪« :‬هر مدلی نگو ديگر! اگر راست ميگويی برو ازين لباسهای خرسک بخر ببين به اين اندامت سازگاری ميکند يا‬
‫نه‪»!...‬‬
‫نيل که به اين نوع لباس عالقهی زيادی داشت اما بابت افزايش وزن نميتوانست بپوشد حرصش گرفته گفت‪« :‬تو سوسمارک‬
‫خفه شو! تو هم اگر لباس های زيبای مرا بپوشی الی شان گم ميشوی‪»!...‬‬
‫آهورا بينیاش را کج کرده گفت‪« :‬ميدانم تو برای حجابت هم فکری داری وگرنه هيچ وقت همچين کاری نميکردی‪»!...‬‬
‫نيل به زبانک افتاد‪« :‬نه‪ ...‬چی فکری‪...‬؟ برای دل خودم حجاب کردم‪»!..‬‬
‫آليا‪« :‬من حدس ميزنم صميم ازش خواسته حجاب کند‪»!..‬‬
‫پروانه پوزخندی زده گفت‪« :‬بعيد ميدانم او به اين چيزها عقيده داشته باشد‪».‬‬
‫دريا چشمانش را ريز کرده به سمت نيل نگاهی کرد بعد پرسيد‪« :‬آن روز به ديدن صميم رفتی؟»‬
‫‪« :-‬بلی‪»!..‬‬
‫‪« :+‬در کجا مالقات کرديد؟»‬
‫‪« :-‬جايی خاصی نبود‪ .‬هيچ از موترش پياده نشديم‪»!...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫دريا نگاهی موذيانه و خندهی کوچک اما معناداری به سمتش کرد که باعث شد نيل از او بهراسد‪ .‬بعد دريا با صدای بلند رو‬
‫به دوستانش کرده گفت‪« :‬دخترها! چادرش را دربياوريد‪»!...‬‬
‫چشمان نيل ازين حرف نابه هنگام گشاد شد اما قبل ازينکه او بتواند برای دفاع کاری انجام دهد‪ ،‬به يکبارگی دريا‪ ،‬آليا و‬
‫آهورا به جانش افتاده و در دو ثانيه چادرش را بيرون کشيدند‪ .‬موهای زيبای طاليیاش از فرط سرعت اين حرکات روی‬
‫صورت و شانههايش وحشيانه ريختند‪.‬‬
‫پروانه که تا آن زمان بی حرکت ناظر آنها بود‪ ،‬نزديک شده و موهايش را از صورت و گردن نيل به عقب زد‪.‬‬
‫او از ديدن نواحی گردن نيل لبهايش را جمع کرده خودش را عقب کشيد و گفت‪« :‬ای حرامزادههای وحشی‪»!....‬‬
‫نيل که برای اولين بار انگار خجالت کشيده بود فورا چادرش را برداشت و دوباره روی سرش انداخت‪.‬‬
‫اينبار آليا و دريا از خنده غش کرده بودند‪.‬‬
‫نيل با حرص گفت‪« :‬از کجا حدس زدی دريا؟»‬
‫دريا که به زور خندهاش را کنترول ميکرد گفت‪« :‬مگر ممکن است سوار موتر آدمی از گروه سهراب شوی و سالم‬
‫برگردی‪...‬؟»‬
‫آليا‪« :‬باورم نميشه آدمی مثل نيل خودش را اينطور تا اين حد تسليم کسی کرده و برايش آرام گرفته باشد‪»!...‬‬
‫اينبار صدای خندهی شان به آسمان پيچيد‪.‬‬
‫نيل با خنده گفت‪ « :‬برای دريا جان بايد بگويم که من کامال سالم برگشتم‪ .‬هيچ اتفاقی خارج از خواست من رخ نداد‪ .‬اين که‬
‫چيزی نيست‪..‬‬
‫و برای پاسخ به آليا جان بايد بگويم که من اصال برای کسی خودم را آرام نگرفتم‪ .‬با خودش هم کاری کردم که بنده خدا تا‬
‫يک هفته نميتواند به دانشگاه بيايد‪ ...‬من که با چادر میتوانم پنهان شان کنم او چکار کند‪..‬؟»‬
‫بازهم خندهی همهی شان بلند شد‪.‬‬
‫دريا با ابروهای باال گرفته گفت‪« :‬از چشم نيل بايد ترسيد‪»!...‬‬
‫اما پروانه حرفش را اصالح کرده گفت‪« :‬از چشمش نه از بی چشمی نيل بايد ترسيد!»‬
‫*‬
‫در دقايق پايانی تفريح شان دريا‪ ،‬دوستانش را از نکاح با عاکف با خبر ساخته و گفت قبل از سفرشان به پاريس با همديگر‬
‫عقد خواهند کرد که اينبار حتی آليا با نظرش موافق نبود‪.‬‬
‫تمام دوستانش ازين تصميم شوکه شده و ميگفتند به هيچ عنوان نبايد با عاکف نکاح کند‪.‬‬
‫آهورا‪« :‬هيچ نياز نيست قبل از ازدواج نکاح صورت بگيرد‪».‬‬
‫نيل‪« :‬از کجا معلوم پس از نکاح برايت مراسم ازدواج بگيرد اين فرصت را ميبازی‪»!..‬‬
‫آليا‪« :‬منم با نيل موافقم‪»!...‬‬
‫پروانه‪« :‬اينها همه به کنار‪ !...‬از کجا معلوم پس از نکاح با تو به خواستش رسيده رهايت نکند‪...‬؟ هنوز قرار است تنهايی‬
‫با او به پاريس هم بری‪»!...‬‬
‫دريا عصبی شده بود‪ .‬ديگر واقعا فکر ميکرد دوستانش بيش از آنچه نياز است در زندگی او دخالت ميکنند‪ .‬لذا گفت‪« :‬خودم‬
‫اينطور مناسب ميبينم‪ .‬با دو تا نامزدم عقد نکردم چی شد؟ مگر رهايم نکردند؟ با اين نکاح ميکنم تا برای خودم نگهاش دارم‪.‬‬
‫به قول پيرزن ها پايش را بند ميکنم‪»!...‬‬
‫پروانه سری از روی تاسف بر دريا تکان داده گفت‪« :‬کسی که بخواهد برود پايش بند شدنی نيست‪ .‬من نکاح با هيچ کسی‬
‫را نميپسندم با عاکف بيشتر از همه‪ ....‬منی که او را ديدم اصال انسان نورمالی نبود‪ ...‬او يک روانی است چرا نمی‬
‫فهمی‪...‬؟»‬
‫دريا که خونش به جوش آمده بود نفس های تيزی ميکشيد‪ .‬نهايت تالش کرد زبانش را کنترول کند اما ديگر نميتوانست‬
‫حرفهای پروانه را هضم کند‪.‬‬
‫‪« :-‬عاکف روانیست يا کاوه‪....‬؟»‬
‫پروانه که اصال انتظار شنيدن اين حرف را از دريا نداشت‪ ،‬جا خورد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫دريا ادامه داد‪« :‬ديگ به ديگ ميگويد رويت سياه‪ !...‬عاکف هر طور است خانوادهاش طردش نکردند‪ .‬هر طور که است‬
‫مثل کاوه مرا برای خوشگذرانی نميخواهد‪ .‬او با من نکاح ميکند‪!...‬‬
‫هر طور که است مثل کاوه جان دو هفته خود را برای مطالعه زندانی نميکند‪!....‬‬
‫هر طور که است مثل ديوانهها روزهی سکوت نميگيرد‪!....‬‬
‫اگر عاکف يکی از روانیها باشد‪ ،‬کاوه رييس انجمن روانی هاست!‬
‫آليا‪ ،‬آهورا و نيل با نفرت به دريا نگاه ميکردند آنها توقع نداشتند دريا روزی با پروانه همچين رفتاری بکند‪.‬‬
‫پروانه ميتوانست برای همهی اين جمالت دريا که مدتها در دلش دفن کرده و يکباره آن روز آنها را بيرون ريخته بود‪،‬‬
‫جوابهای دندان شکنی بدهد ولی ترجيح داد سکوت کند چون ميدانست وضع از آنچه که است بدتر خواهد شد‪.‬‬
‫دريا که با سکوت آنها مقابل شده بود حدس ميزد آنها تحت تاثير سخنانش قرار گرفته اند لذا ادامه داده گفت‪« :‬چرا نميگوييد‬
‫که به من حسادت ميکنيد‪...‬؟»‬
‫اينبار نيل نتوانست تحمل کند‪.‬‬
‫‪« :-‬متوجه حرف زدنت باش!»‬
‫بغض تمام گلوی دريا را گرفته بود‪.‬‬
‫‪« :+‬راست ميگويم ‪ !...‬هيچ کدام شما آدمی مثل عاکف نيافتيد که بخواهد با شما ازدواج کند‪ .‬پس ديده نداريد ببينيد من‬
‫خوشبخت ميشوم‪»!...‬‬
‫آهورا‪« :‬اميدوارم روزی ازين گفتارت شرمنده نشوی دريا امروز خيلی خودت را رها کردی‪».‬‬
‫آليا‪« :‬کاری خوبی نميکنی دريا! برای يک آدم نو از راه رسيده دوستان ديرينهات را آزرده کردی‪»!...‬‬
‫نيل با خشم بيشتر گفت‪« :‬بس کنيد! آدم ميتواند با آدم صحبت کند اين که به زبان آدمی نميفهمد‪»!..‬‬
‫دريا بغض گلويش مثل بمبی ترکيد و اشکهايش روی صورتش جاری شدند‪ .‬فورا در جا ايستاد و دوان دوان از آنها دور‬
‫شد‪....‬‬
‫نيل که به دور شدن دريا نگاه ميکرد گفت‪ « :‬رفتنت شود آمدنت نه‪»!...‬‬
‫پروانه بد به سوی نيل نگاه کرده گفت‪« :‬حرمتها را نگه دار‪»!...‬‬
‫نيل سرش را خم گرفت‪.‬‬
‫پروانه رو به آسمان کرده ادامه داد‪« :‬ميدانم او روزی برميگردد‪...‬‬
‫فقط اميدوارم آن روز دير نشده باشد‪»!.....‬‬

‫در دشمنیها با آنکه توقع نميرود اما هميشه رفتارها پيشبينی شده و بی هيچ کـم و کـاستی انجام ميشود‪.‬‬
‫اغلـب لبخندی هم در کنج لب دشمنان وجود دارد تا اين حد پر از آرامش ‪.‬‬
‫اما دوستیها هميشه با سوءتفاهم همراه است‪ ،‬دلخوری ‪ ،‬دعوا‪ ،‬آشتی‪ ،‬باز هم دلخوری‪ ،‬دعوا‪ ،‬آشتی‪...‬‬
‫از فراز و نشيب عشق که بهتر است بگذريم‪....‬‬
‫***‬
‫حين اينکه پروانه و دوستانش وارد صنف شدند با جماعتی از هم صنفیهايشان که دور هم جمع شده و کله به کله زده بودند‪،‬‬
‫مقابل شدند‪.‬‬
‫اصال معلوم نبود چه چيزی مهمی آنها را اينطور دور هم جمع کرده که حتی با کوبيدن مشت نيل به دروازه برای اطالح‬
‫دهی از ورود گروهشان به صنف نيز کسی سرش را بلند نکرد‪.‬‬
‫آهورا هر چه قد بلندک ميکرد نتوانست ببيند آنها به چه چيزی نگاه ميکنند‪.‬‬
‫آليا که قدبلندترين آنها بود نگاهی به نقطهی مرکز تجمعشان انداخته گفت‪« :‬به موبايلی نگاه ميکنند‪ .‬نميدانم فکر کنم عکسی‬
‫را ميبينند‪»!..‬‬
‫نيل عصبانی شده و با دستان قوی اش يکی يکی‪ ،‬همه را پس زد‪« :‬چه خبر است؟ يکی به ما هم بگويد‪»!...‬‬
‫او با عقب انداختن همه متوجه شد که موبايل دست مريم قرار دارد و همه مات به صفحهاش نگاه ميکنند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل مجددا پرسيد‪ «:‬چی خبر است مريم‪..‬؟»‬


‫مريم با ديدن پروانه و گروهش سرش را بلند کرده و در حاليکه انگار روح از سرش کوچيده بود گفت‪« :‬استاد‪ ...‬طاهر‪....‬‬
‫در مجازی‪ ...‬رسوا‪ ....‬شده است‪»!...‬‬
‫پس از شنيدن حرف مريم چشمان تمام گروه بزرگتر از حد معمول شده بود‪.‬‬
‫ولی در اين ميان پروانه بی هيچ تعجبی از فرط خوشحالی در حاليکه با اعتماد به نفس دستانش را در جيبهای پطلون‬
‫گشادش ميکرد‪ ،‬لبخندی موذيانهی از کنج لبش زد که باعث شد با اين سيما همه را محو خودش کند‪!.....‬‬
‫*‬
‫«موجود عجيبالخلقهی که در اين تصوير ميبينيد‪ ،‬گلها به صورت شما استاد يکی از دانشگاههای خصوصی کابل است‪.‬‬

‫ايشان در تمام مدت تدريسشان بهترين نشست و برخاست را داشته اند‪ .‬نمونهاش را که در تصوير خودتان مشاهده ميکنيد‪!...‬‬
‫🥴‬
‫البته جا دارد از سخنان و مثالهای آموزندهی که حين تدريس نيز اين استاد معزز استفاده ميکنند همچنين قدردانی شود‪.‬‬
‫ما از وزارت ت حصيالت عالی ميخواهيم يک جام قهرمانی بابت اين طرز نشستن جناب استاد آن هم مقابل محصلين دختر‬
‫»‬ ‫هديه کرده و آن چوکی زير پايش را نيز بابت همچين افتخاری به آرشيف ملی کشور اهدا کنند‪!...‬‬
‫نيل با خواندن هر کلمهی اين متن گردهاش را از فرط خندهی زياد محکم ميگرفت‪.‬‬
‫آليا و آهورا نيز آنقدر خنديدند که گونههايشان درد گرفته بود‪.‬‬
‫نيل گفت‪« :‬ببينيد‪ ...‬عکس را ببيند‪ ...‬طرز نشستن را ببينيد‪»...‬‬
‫و باز دهانش را گرفته و ميخنديد او ادامه داد‪« :‬شير مادر حاللت‪ ...‬هر کسی اين کار را کرده باشد‪»!...‬‬
‫مريم که هنوز در شوک اين خبر مانده بود گفت‪« :‬تنها در اين صفحه نيست در چند صفحه مجازی همين عکس با همين متن‬
‫انداخته شده‪ .‬خداراشکر که اسم دانشگاه را ذکر نکردند وگرنه يک ضربهی سخت به دانشگاه ما وارد ميشد‪»!...‬‬
‫پروانه‪« :‬من فکر ميکنم هنوز خيلی هم خوب در موردش صحبت شده بيشتر ازينها حقش بود‪»...‬‬
‫مريم‪« :‬حرفهای اصلی را که مردم زده اند‪ !..‬برويد کمنتها را بخوانيد ‪ ...‬آبرويش را ريختانده اند‪»!..‬‬
‫نيل فورا وارد کمنتها شده و شروع به خواندن کر‪.‬‬
‫‪« :‬اين که طاهر انديشمند است‪»!..‬‬
‫«بدترين آدمیست است که ميشود برايش تحصيل کرده گفت‪»!..‬‬
‫«واقعا جای تاسف است مقابل دخترها اينطور نشستن‪»!..‬‬
‫«خدا عاقبت ما را بخير کند استاد دانشگاه که اينطور باشد از ما چه گاليه‪»..‬‬
‫«جناب استاد نه که روی چوکی که انگار روی سنگ دستشويی نشسته است‪»...‬‬
‫نيل پس از خواندن کمنت آخری ديگر نتوانست تحمل کند‪ .‬موبايل را به کناری گذاشته و خودش را روی چوکی ولو انداخت‬
‫و مجددا شروع به خنديدن و گرفتن گردههايش کرد‪.‬‬
‫صنفیهايش بيشتر ازينکه به کمنتها خنديده باشند به اداها و اطوار نيل ميخنديدند‪.‬‬
‫پروانه هم از حرکات عجيب نيل به خنده افتاده بود و بلند ميخنديد‪.‬‬
‫تمام صنف را صدای خندههای دخترانی پر کرده بود که مدتها بود رفتار زشت و وقيحانهی مردی را بنابر واهمه از دختر‬
‫بودنشان تحمل کرده بودند‪.‬‬

‫من ايمان دارم که رسوا کردن چنين آدمی هيچگاه نزد خدا گناه محسوب نميشود مخصوصا وقتی که حقش باشد‪ !...‬حدس‬
‫ميزنم آن روز خدا نيز از آن خندههای دخترانی که مدتها مهر سکوت بر لبانشان زده بودند خوشحال شده و بيشتر از هر‬
‫زمانی ديگر به خلقت آنها افتخار کرده بود‪.‬‬
‫خدا بخشندهتر از آن است که وصف شود‪!....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪-‬رسوايی طاهر انديشمند به دور از هر نوع تخيل و مبالغه نگاشته شده است؟‬
‫به باور شما حقدار اينگونه برخورد بود؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_بيستويکم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_اميرمحمد‬
‫_دانشگاه‬
‫با رفتار مهار شده و سنگين مارکر را برداشت و با خط کشيده و زيبای نوشت‪« :‬آيا زندگی ارزش زيستن دارد؟»‬
‫اميرمحمد پس از نوشتن اين جمله صورتش را برگردانده و به شاگردانش نگريست‪.‬‬
‫اما از خواندن تعجب در سيمای هريک آنها لبخندی محجوبی زد‪ .‬معلوم بود شاگردانش تاکنون با چنين سوالی برخورد نکرده‬
‫بودند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پرسيد‪« :‬ارزش دارد‪....‬؟»‬


‫اکثريت آنها با نااميدی اما هماهنگ گفتند‪« :‬نه‪»!...‬‬
‫عدهی ديگر خاموش ماندند‪.‬‬
‫سوالی ديگری پرسيد‪« :‬آيا زندگی معنا دارد؟»‬
‫پروانه بی آنکه بخواهد اجازه بگيرد گفت‪« :‬نه ‪ ..‬وقتی خدا نباشد زندگی چه معنايی دارد؟»‬
‫اميرمحمد حاالنکه به خوبی هدف او را درک کرده بود اما حرف او را از زاويهی ديگر تعبير کرد‪.‬‬
‫‪« :-‬دقيق! اگر خدا نباشد زندگی پوچ و بی معناست!‬
‫اگر او نباشد پس همه کاينات بيهوده و تصادفی خلق شدند‪.‬‬
‫پس ما هم هدفمند خلق نشدهايم‪!...‬‬
‫پس زندگی ما عبث و بيهوده است‪!...‬‬
‫پس اگر خدا وجود نداشته باشد هيچ ارزش معنوی مطلق وجود ندارد‪.‬‬
‫اگر خدا نباشد چگونه عمل خوب را از بد تفکيک کنيم معيار سنجش چيست آن زمان؟‬
‫اگر خدا نباشد پس از مرگ چی سرنوشتی خواهيم داشت؟‬
‫يعنی خاک ميشويم و به فنا ميريم؟ همين قدر بود‬
‫زجر کشيديم و مرديم تمام؟»‬
‫بعد رو به پروانه کرده و عميق به چشمهايش نگاه کرد‪.‬‬
‫‪«:-‬از نظر خداناباوران انسان خوب و بد يکيست!‬
‫ظالم و مظلوم در يک جايگاه قرار دارند!‬
‫خداناباوران در اين مورد هيچ دليلی ندارند‪.‬‬
‫اگر خدا نباشد زندگی بعد از مرگ وجود ندارد‪.‬‬
‫اگر آن دنيا نباشد محاسبه نيست‪.‬‬
‫پس چگونه حق مظلوم از ظالم گرفته شود؟‬
‫اگر خدا نباشد پاداش اعمال نيک ما را پس کی قرار است بدهد؟»‬
‫اين حرف و حديث و سؤالهای پیدر پی اميرمحمد سبب شد پروانه شوکه شده و تحت تاثيرش بيايد‪ .‬پروانه فهميد که استادش‬
‫به ترديدهای او نسبت به وجود خدا پی برده است و حاال اينگونه ازش بازپرسی ميکند‪ .‬اما در نهايت اين نگاه خيرهی استادش‬
‫به او باعث شد پروانه رنگ چشمانش را تشخيص دهد‪.‬‬
‫و اين يک برد شيرين در مقابل باختش بود‪.‬‬
‫اميرمحمد که ميدانست پروانه هيچ جوابی برای سؤالهايش ندارد بی توقع از پاسخگوييش‪ ،‬چشم از او گرفته و رو به همهی‬
‫صنف کرده گفت‪« :‬خداناباوران ميگويند همه چيز با مرگ پايان ميپذيرد ولی در اسالم همه چيز با مرگ آغاز ميشود‪.‬‬
‫مرگ آغاز اصلی زندگی است‪.‬‬
‫يک زندگی جاودان‪!...‬‬
‫آنجاست که زندگی انسان معنا و ارزش واقعی پيدا ميکند‪.‬‬
‫بدی و خوبی انسان معيار و مبنا پيدا ميکند‪.‬‬
‫حاال انتخاب با شماست که هدفمند زندگی ميکنيد‬
‫يا مرگ را پايان کار خود ميپنداريد‪.‬‬
‫پس اگر مرگ را آغاز زندگی جاودان ميدانيد برای آخرت آمادگی بگيريد‪».‬‬
‫پروانه با خودش انديشيد؛ چقدر صحبتهايش با سواالت کاوه مطابقت ميکرد‪ .‬سوالهايی که باعث شده بود حتی خودش به‬
‫وجود خدا ترديد به دلش بيفتد‪.‬‬
‫آرزو کرد کاش کاوه آنجا بود تا اين حرفها را ميشنيد‪ .‬حرفهايی که انگار آرايش و تزيين شده‪ ،‬از زبان استادش بيرون‬
‫می آمد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫به اميرمحمد نگاه کرد‪:‬‬


‫موهايش در پرتوهای خورشيد که از درز پنجره وارد صنف ميشدند‪ ،‬طاليی مينمود و مژههای بلندش روی صورتش سايه‬
‫می انداختند که زيباترش ميکردند‪ .‬چشمهايش از جنس شيشه بودند‪ .‬همچون دو شيشهی که از شراب پر شده باشد‪...‬‬
‫انگار راز آتش بودند و هنگامی که از خدا سخن ميگفت شعلهور ميشدند‪.‬‬
‫در چهرهاش چيز وصف ناپذيری بود‪.‬‬
‫فراتر از زيبايی معمولی‪ ،‬سد شيشهيی نگاه سوزانش محافظ خوبی برای راز دلش بود‪.‬‬
‫پروانه به ماهگرفتگی ذاتی که در سمت چپ پيشانی تا نزديک ابرويش موجود بود‪ ،‬خيره شد‪ .‬با آن لکه چهرهاش به مثابهی‬
‫مهتابی بود که دچار خسوف شده باشد‪.‬‬
‫پروانه در سيمای او غرق شعف و ستايش خلقت خدا شده بود‪.‬‬

‫اميرمحمد سخن ميگفت و همه شاگردانش سريع يادداشت ميکردند‪.‬‬


‫او متوجه شد که تنها کسی که يادداشت نميکند پروانه است‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬فکرت با من است؟ »‬
‫آنقدر خيره نگاهش کرده بود که او متوجه شد‪.‬‬
‫پروانه دست و پاچه نگاهش را از او گرفت ولی بسيار دير شده بود‪.‬‬
‫او در دل به اين نگاههای بیموقع لعنت فرستاد‪ .‬آرام روی چوکی خودش را راست کرد و گفت‪« :‬بلی! همهی افکارم با‬
‫توست‪»!...‬‬
‫اميرمحمد لحظهی مات حرف پروانه ماند بعد چشمانش را پايين انداخته گفت‪« :‬خوب است‪»!...‬‬
‫اما زنگ خوردن موبايلش‪ ،‬مانع ادامهی حرفهايش شد‪ .‬صدای زنگ موبايل که مسبب فروپاشی افکارش شده بود‪ ،‬باعث‬
‫شد با بیميلی به صفحهاش نگاه کند ولی از ديدن اسم تماس گيرنده يکهی خورده گفت‪« :‬معذرت ميخواهم مادرم زنگ زدند‬
‫بايد جواب بدهم‪»!...‬‬
‫پروانه ازين جمله ی اميرمحمد ته دلش غنج رفت‪ .‬با خودش فکر کرد‪« :‬چقدر او خوشبخت است که هنوز مادری دارد تا‬
‫نگرانش شود‪»!....‬‬
‫تمام همصنفی هايش فرصت را غنيمت شمرده و سرگرم گفتگو با هم شدند اما پروانه ميان انبوهی از سروصدا تالش ميکرد‬
‫سخنان او را بشنود‪.‬‬
‫‪« :-‬نه‪ !...‬در موردش فکر نکردم‪.‬‬
‫حقيقتا فکر کردم اما هنوز به نتيجه نرسيدم‪».‬‬
‫در مورد چه چيزی به نتيجه نرسيده بود؟‬
‫مادرها فرزندانشان در مورد چه چيزی به فکر کردن وادار ميکنند‪...‬؟‬
‫پروانه با خودش کمی انديشيد اما نتوانست سرنخی پيدا کند دلش را نارامی اذيتکنندهی فرا گرفته بود که باعث ميشد چهرهاش‬
‫عبوستر از قبل شود‪.‬‬
‫دوباره گوشش را روی حرف های امير محمد تيز کرد اما آنقدر سرو وصدا بود که نميتوانست چيزی بشنود‪ .‬در اخير از‬
‫روی لب خوانی او درک کرد که ميگفت‪« :‬مرا ببخش مادر! من در صنف هستم‪ .‬زمان تدريس است‪ .‬بيرون شدم تماس‬
‫ميگيرم‪»!...‬‬
‫اميرمحمد پس از قطع تماس مجددا عذر خواهی کرده و شروع به ادامهی بحثهايش کرد‪.‬‬
‫با وصف آنکه سکوت صنف دوباره احيا شده بود اما پروانه ديگر نميتوانست بفهمد او چی ميگويد‪ .‬چون همهی تمرکزش‬
‫روی خودش بود نه حرفهايش‪....‬‬
‫دلش ميخواست او حرف بزند و فقط خودش بشنود‪...‬‬
‫ولی کاش هر چيزی را دوبار ميگفت‪ ،‬تا يک بار او به صدايش گوش ميکرد و بار دوم تازه به حرفايش‪......‬‬
‫به انگشتهای دست چپاش نگاه کرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫حلقهای در دست نداشت اما تمام شوهرها احساس نميکردند که بايد حلقهای به نمايش بگذارند‪.‬‬
‫در ذهنش ميگذشت که چه کسی را در زندگيش داشته باشد؟‬
‫همسر و فرزند‪،‬‬
‫تنها همسر‪،‬‬
‫نامزد‪،‬‬
‫عشق‪....‬؟‬
‫البته بايد يکی را داشته باشد در سن و سال او همه يکی ازين موارد را دارند‪.‬‬
‫ولی ترجيح ميداد طوری برای خود تلقين کند که او کامال زندگی تنهای دارد‪ !...‬اينطور خيالش راحتتر ميشد‪.‬‬
‫زندگی را با رويابافی و تخيل آنچه که ما مطلوب ميدانيم‪ ،‬ميتوان قابل زيست ساخت‪.‬‬
‫اما با اين وجود دلش آرام نميگرفت حتما بايد راهی برای شناخت او پيدا ميکرد‪ .‬چطور ممکن بود کسی را که اينهمه‬
‫افکارش را درگير ميکرد تنها چيزی که ازش ميدانست اسمش باشد‪....‬؟‬

‫«خدا را در يک جمله برايم توصيف کنيد‪»!...‬‬


‫اين جملهی اميرمحمد پروانه را دوباره به مکانی که جسمش حضور داشت دعوت کرد‪.‬‬
‫يکی گفت‪« :‬او بخشنده است‪»...‬‬
‫ديگری گفت‪« :‬خودکفاست‪»!...‬‬
‫آن يکی گفت‪ « :‬نياز و جنسيت ندارد‪»!...‬‬
‫ديگری گفت‪« :‬خالق همهی کاينات است‪»!...‬‬
‫در اين اثنا فورا آليا پرسيد‪« :‬قبول است که هللا خالق همهی موجودات روی زمين است اما چه ميشد اگر همه را مساوی خلق‬
‫ميکرد؟»‬
‫اميرمحمد چشمهايش را باال گرفته پرسيد‪« :‬مثال عدم مساوات در چه چيزيست؟»‬
‫اما اين بار آهورا وسط صحبت پريده گفت‪« :‬مثال چرا خدا مرد را قبل از زن آفريده است؟ ميتوانست آنها را همزمان‬
‫بيافريند‪».‬‬
‫امي رمحمد با زيبايی تمام پاسخ داد‪« :‬هميشه افکار بعدی بهتر از فکر اول از آب در ميايد‪ .‬مردها تمرين خلقت انسان بودند‬
‫در حاليکه با آفرينش زن اين خلقت به شگوفايی رسيد‪».‬‬
‫اکثريت دختران صنف ازين پاسخ به وجد آمده و برای خلقت شان افتخار کردند‪ .‬اما نيل گفت‪« :‬اين درست اما دور از عدالت‬
‫است که بايد تنها زنان درد والدت را تحمل کنند‪ .‬چی ميشد اگر مردها هم فرزند تولد ميکردند تا ميدانستند اين کار چقدر‬
‫دشوار است‪».‬‬
‫امير محمد لب پايينش را با زبان تر کرده گفت‪« :‬تنها جواب من اين خواهد بود که درخواست شما خالف طبيعت مرد است‪.‬‬
‫خداوند در هستی زن اين قدرت را گذاشته که آن را بتواند تحمل کند اما هيچ مردی طاقت آن را ندارد‪».‬‬
‫اين بار پروانه وارد بحث شد‪« :‬ميدانم که اين خالف طبيعت مرد است و نميتوانيم کاری کنيم‪ .‬اما در حاليکه حق زن و مرد‬
‫و مرد مساويست چرا يک زن نمیتواند چندين شوهر اختيار کند چه مشکلی است؟ چرا مردان میتوانند چند همسری باشند‬
‫اما زن نميتواند؟»‬
‫پروانه هيچ انگيزه ی از پرسيدن همچين سوالی مبهمی نداشت‪ .‬فقط دلش ميخواست اميرمحمد را به چالش بکشد‪ .‬به نحوی‬
‫که همزمان هم شيفتهی او بود و هم دوست داشت در برابرش واکنش نشان دهد‪.‬‬
‫اميرمحمد به چشم ان جنگلی پروانه عميقا نگريست تاکنون با شناختی که از او پيدا کرده بود‪ ،‬ميدانست عجيبغريب ترين‬
‫سوالها را ميپرسد و يک دختر عادی نيست و خيلی خوب هم ميتوانست پاسخ سوالش را بدهد اما ميدانست که پروانه تحمل‬
‫شنيدن آن را نخواهد داشت لذا با نگاههای عجيب گفت‪« :‬يکی ديگر از اصول و قواعد احترام اين است که حرف آخر را‬
‫زنها بزنند‪ .‬اين است که ديگر من سخنی نخواهم گفت‪»!...‬‬
‫بعد رو به تمام صنف کرده گفت‪« :‬روز بعد همهی تان يک مقاله در مورد توصيف خدا مينويسيد!»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫شاگردانش تعجب کرده گفتند‪« :‬ما که در مکتب نيستيم‪»!...‬‬


‫اما اميرمحمد قاطعانه گفت‪ « :‬همين کارخانگی شماست‪ !...‬طوری بايد توصيفش کنيد که مرا تحت تاثير مقالهی تان بياوريد‪».‬‬
‫بعد با اعتماد به نفس ادامه داد‪« :‬اما اين را بدانيد که تحت تاثير آوردن من کار سادهی نيست!»‬
‫نيل زير لبش زمزمه کرد‪« :‬آدم از خود راضی!»‬

‫اميرمحمد در پايان بحث هايش گفت‪« :‬من برای تدريس بهتر به نظريات همهی شما نياز دارم!‬
‫ولی چون تعداد محصلين همه صنوف زياد است‬
‫من مجبورم با يک نفر نماينده در اين مورد رسيدگی کنم‪ ،‬من با او خيلی در ارتباط خواهم بود‪.‬‬
‫لذا بايد وقت و حوصلهی کافی داشته باشد ‪.‬‬
‫نمايندهی شما کيست‪...‬؟»‬
‫مريم در حاليکه نفس های عميق ميکشيد تا استرس اش را کنترول کرده و هر چه زودتر موقفاش را اعالم کند‪ ،‬با صدايی‬
‫از عقب در جايش ميخکوب شد‪...‬‬
‫«من نماينده هستم‪»!...‬‬
‫مريم فورا به عقباش نگاه کرد و ديد پروانه اعالم حضور کرده است‪...‬‬
‫او متحير اين کار نابههنگام پروانه شده و بد به سويش نگاه کرد اما پروانه در حاليکه يکی از ابرو هايش را باال انداخته بود‬
‫با ابهت مخصوصش خاموشانه به مريم فهماند که بايد بی حرف بماند‪»!...‬‬
‫اميرمحمد که انتظار نداشت نماينده در آخرين چوکیها و مخصوصا شخصی شبيه پروانه باشد نگاهش را به او دوخته و‬
‫گفت‪« :‬بسيار خب! ما و شما خيلی همديگر را خواهيم ديد‪»!...‬‬
‫و پروانه چه چيزی بيشتر ازين ميخواست‪....‬؟‬

‫لحظهی بعد از بخاری که برای کنترول دمای صنف روشن کرده بودند بويی گاز بلند شد‪.‬‬
‫اميرمحمد به دليل نزديکی به آن زودتر از همه بو را تشخيص داده پس بخاری را خاموش کرد و به پنجرههای بستهی صنف‬
‫نگاهی انداخت‪.‬‬
‫متوجه شد که برای بازکردن آن پنجره‪ ،‬گذشتنش از ميان انبوهی دختران مناسب نخواهد بود‪.‬‬
‫لذا رو به پروانه کرده گفت‪« :‬نمايندهی گرامی! اگر زحمتتان نميشود آن پنجره را باز کنيد‪».‬‬
‫پروانه از درخواست استادش تکانی خورد به پنجره ی که نزديک سقف بود نگاه کرد‪ .‬ميدانست قدش کفاف آن بلندی را‬
‫نخواهد کرد اما نگاههای منتظر اميرمحمد وادارش ميکرد تا يکبار امتحان کند‪.‬‬
‫فقط با نگاهش هر کس را وادار ميکرد کاری را که ميخواست انجام دهند‪.‬‬
‫مسکوت و مبهوت‪!...‬‬
‫پروانه به سمت پنجره رفت و تالش کرد دستش را به آن برساند اما همانطور که حدس زده بود دستش به آن نميرسيد اما‬
‫همچنان عزمش را جزم کرده بود که هر طور شده بايد پنجره را باز کند‪.‬‬
‫دقيقهی مشغول اين کار بود‪.‬‬
‫نه‪ !...‬فايده نداشت‪ ،‬دستش قطعا به آنجا نميرسيد‪.‬‬
‫مايوس شده ميخواست دست از تالش بردارد که يکباره او را نزديک خود حس کرد‪.‬‬
‫اميرمحمد دستش را بلند کرد و آرام پنجره را باز کرد اما حس اينکه پروانه در چند ميلی متری آغوشش محصور مانده بود‪،‬‬
‫لذت بخش و غير قابل وصف بود‪.‬‬
‫بوی تناش از تمام عطرهای دستساز فرانسوی خوشبوتر بود‪.‬‬
‫به ذات خودش هوئيرات بود‪ .‬گلچينی از عطرهای ناب!‬
‫پروانه سالها مديون اين حس بود‪!....‬‬
‫حسی که باعث شد مطلوبترين بوی دنيا را استشمام کند و سالها با آن بو زندگی کند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫درست همان موقع و در همان ثانيهها‪ ،‬توانست به عشق ايمان بياورد‪!.....‬‬


‫ميترسيد درست در همان جا خود را ببازد و خود واقعيش را نشان دهد‪.‬‬

‫همين که پنجره باز شد حرارت صدای او گوشش را نوازش کرد‪« :‬ديگر هيچ وقت نگويی حقوق زن و مرد مساویست‪»!...‬‬
‫با پيچيدن اين حرف اميرمحمد شبيه نجوا‪ ،‬ضربان قلب پروانه ايستاد‪.‬‬
‫او پس از گفتن اين سخن خودش را از پروانه دور کرده و به سمتش لبخند ديوانهواری زد‪.‬‬
‫پروانه با ديدن اين نوع لبخند دلش ميخواست سکته کرده همانجا برايش بميرد‪.‬‬
‫نمی دانست رفتارهايش را چگونه پيش خود تعبير کند‪ .‬او در خفا و خلوت برای اولين بار عوض «شما» با ضمير «تو» او‬
‫را خطاب قرار داده بود‪.‬‬
‫او ذکی و حاضر جواب بود‪.‬‬
‫ميدانست چه حرفی را در کجا بزند‪.‬‬
‫سخنانش تاثيرگذار و ختمکننده بودند‪.‬‬
‫عشقش به تدريس بی حد و مرز و فراتر از يک شغل معمولی بود‪.‬‬
‫استادی بیهمتا و در رشتهاش بی نظير بود‪...‬‬
‫محقق مسکوت ولی پرکار بود ‪....‬‬
‫در عالم او روزمرگی وجود نداشت‪.‬‬
‫ظاهرش منظمتر از علم رياضی بود‪.‬‬
‫همينگونه زندگیاش‪....‬‬

‫_رفتار اميرمحمد را روی پروانه چگونه تعبير ميکنيد‪...‬؟‬


‫_به باور شما چرا تساوی جندر به معنای واقعی وجود ندارد‪...‬؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_بيستودوم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫اميرمحمد با شنيدن زنگ ختم ساعت درسی دکمهی کرتیاش را بست و برای رفتن آماده شد‪.‬‬
‫به مجرديکه از دروازهی صنف خارج ميشد‪ ،‬پروانه به عقباش به راه افتاد‪.‬‬
‫او همانطور که به رفتن اميرمحمد خيره مانده بود با خودش فکر ميکرد‪ :‬چطور ميتواند يک هفتهی ديگر برای ديدنش انتظار‬
‫بکشد؟‬
‫خودش هم نفهميد که چطور يکباره پشت سرش صدا زد‪ « :‬حرف آخر را نگفتی‪ !...‬پس خدا کجاست‪...‬؟»‬
‫اميرمحمد سرجايش ايستاد و صورتش را برگرداند‪.‬‬
‫تبسمی به پروانه هديه داده پاسخ داد‪« :‬در قلب تو و همچنين در قلب من‪»!....‬‬
‫پروانه نفسی کشيد اما عاجزانه گفت‪ « :‬پس چرا من نميتوانم او را بيابم‪...‬؟»‬
‫گفت‪« :‬تو خدا از همين حاال يافتی ‪ !....‬هر که دنبالش بگردد به او ميرسد‪»!.....‬‬
‫صورتش را برگرداند و دور شد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫هنگامی که امير محمد از خدا زندگی و ايمان حرف ميزد پروانه احساس کمال و يگانی ميکرد‪.‬‬
‫گويا که تمام چيزهای گذشته که در ذهن او ميگشت راه ديگری برای نگريستن پيدا کرده بود‪.‬‬
‫کامال متفاوت از انديشه های کاوه ‪...‬‬
‫حس ميکرد به نحوی اسير استادش شده است‪.‬‬
‫احساس ميکرد در قلبش جايی برای اين مرد باز ميشود و وسعت ميگيرد‪ .‬جايی که خاص بود و احساسی که خودش هم‬
‫نميدانست‪...‬‬
‫او همزمان با اينکه با افکار معلق نزديک دروازهی صنف ايستاد مانده بود‪ ،‬مريم با چهرهی غمناک و نگاه پرسش برانگيز‬
‫مقابل پروانه ايستاد و گفت‪« :‬چرا اين کار را کردی‪..‬؟»‬
‫پروانه در حاليکه چشمانش هنوز به جای خالی اميرمحمد در پشت تربيون مات مانده بود گفت‪« :‬نميدانم! دست خودم نبود‪...‬‬
‫دلم خواست‪ »!...‬انگار با ميز خطابه حرف ميزد‪....‬‬
‫مريم گفتههای پروانه را نمی فهميد پس گفت‪« :‬آن حق من بود‪»!..‬‬
‫پروانه آرام به چشمان اشکآلود مريم نگاه کرد او ناتوانی مريم را در مقابل خودش به وضوح ميديد واقعا که او از پروانه‬
‫ميترسيد‪!...‬‬
‫پروانه در حاليکه دوستانش دورادورش را گرفتند گفت‪« :‬فقط در اين مضمون نماينده منم ديگر در همه حال تو باش!»‬
‫مريم‪« :‬ولی‪»!....‬‬
‫نيل آستين هايش را به نشان اينکه بايد ازش بترسد‪ ،‬بر زده گفت‪« :‬چی شده مريم جان؟ به نظر ميرسد روی حرف آرين‬
‫ميخواهی حرف بزنی‪...‬؟»‬
‫مريم از ديدن آن حالت نيل آب دهانش را قورت داده گفت‪« :‬نه‪ !...‬حرفی ندارم‪»!....‬‬
‫و آنها را تنها گذاشت‪.‬‬
‫ن يل ادامه داد‪« :‬استاد احد خيلی از حد ميگذرد‪ .‬مجبور مان ميکند مثل خر کار کنيم‪ ،‬يک عالم کتاب را زير و رو کنيم تا‬
‫مقالهی بنويسيم که مثال جناب خوششان بيايد‪.‬‬
‫جنون دارد! چيزهای عجيب و غريب ميگويد‪ .‬ثقافت درس ميدهد اما فکر ميکنی در صنف شعر‪ ،‬فلسفه‪ ،‬تاريخ يا روانشناسی‬
‫نشستی‪.‬‬
‫با روح ما بازی ميکند‪.‬‬
‫من اين چيزها را دوست ندارم‪.‬‬
‫من قانون ميخوانم چرا بايد اين چيزها را بفهمم؟»‬
‫پروانه بی آنکه به سمتش نگاه کند با آرامش پاسخ داد‪« :‬نميدانم چه درس ميدهد يا چه ميخواهد با ما بکند اما همانقدر ميدانم‬
‫که او متفاوتتر از همهی استادانیست که من تاکنون ديدهام‪....‬‬
‫شايد هم در کل متفاوت ترين آدمی که تاکنون ديدهام‪»....‬‬
‫آهورا و نيل نگاهشان را از پروانه گرفته و به همديگر دوختند‪ .‬ميدانستند که دوستشان را چيزی شده است‪ .‬ولی واقعا‬
‫نميدانستند چه اسمی روی اين حس او بگذارند‪.‬‬

‫اما با بلند شدن صدای موبايل آهورا لرزهی بر اندامش افتاد‪.‬‬


‫ميدانست فقط يک نفر است که به او پيام ميگذارد‪.‬‬
‫با ترس و عذاب صفحهاش را نگاه کرد ولی واقعا انتظار نداشت همچين چيزی ببيند‪.‬‬
‫«فردا راس ساعت سه در باغچهی حويلی منتظرت هستم‪.‬‬
‫دير نکنی چون اصال در انتظار کشيدن آدمی صبوری نيستم‪».‬‬
‫نفسهايش تند شده بود و غصه دلش را پر کرده بود‪.‬‬
‫هنوز هم نميتوانست باور کند در چه دامی افتاده است‪ .‬هنوز هم فکر ميکرد در عالم خواب باشد‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پيش می آيد که گاهی حقايق زندگی انسانها موهومتر و پيچيدهتر از عالم خوابها و کابوسها ميشود‪ .‬آدميزاد ازين حقيقت‬
‫وحشت ميکنند‪ .‬حدس ميزنند که توانايی تقابل با اين کابوسهای حقيقی را ندارند اما چندی نميگذرد که درک ميکنند کنار‬
‫بالها بودن به مراتب وحشتناک تر از ميان بال بودن است‪!....‬‬
‫***‬
‫روز آخر هفته (جمعه) فرا رسيده بود و دلتنگیهای پروانه مثل انگوری که با فشار در شيشهی شراب وارد شده باشند‪ ،‬تلخ‬
‫مينمود‪!...‬‬
‫جمعهها را دوست نداشت‪!....‬‬
‫اما بعد از ورود اميرمحمد در زندگيش و امکان ديدار او در روز پنجشنبه اين تنفر بيشتر شده بود‪.‬‬
‫همه او را ميديدند اما پروانه آن روز احساسش کرده بود‪.‬‬
‫روی تختخواب اتاقش دراز کشيده بود‪ .‬چشمانش از کار افتاده بودند و اطرافش را نميديد‪ .‬ذهنش جای چشمانش کار ميکرد‪.‬‬
‫جای ديگر و زمان ديگری را ميديد‪....‬‬
‫خاطرات روز قبل در سرش تداعی ميشدند‪.‬‬
‫ولی باز هم رنجور بود‪...‬‬
‫شايد هر که جای پروانه بود يادآوری اين خاطرات لبخند بر لبش مينشاند ولی پروانه نه ‪...‬‬
‫انگار به دنيا آمده بود تا غمگين باشد‪...‬‬
‫بيشتر به آهنربای غم و اندوه ميمانست…‬
‫او آن روز به اين میانديشيد که چطور يک انسان ميتواند تا اين حد قوهی تاثير داشته باشد؟ ديگران را تحت تاثير آورده‪،‬‬
‫ذوب خود کند ‪.‬‬
‫همانند آسيابی که گندم را آرد ميکند‪...‬‬
‫يا بحری که سنگريزهها را در خود ميبلعد‪....‬‬

‫چشمانش را بست و اندوهش را قورت داد‪.‬‬


‫چرا او همين تاثير را نداشته باشد؟ شايد ترفندهای موجود باشد تا راه را برای جلب توجه و تاثير بر ديگران باز کند‪...‬‬
‫فورا سر جايش نشست‪ .‬به اطرافش نگاهی انداخت‪ .‬با ديدن کمپيوترش در گوشهی اتاق لبخندی خبيثانهی زده و يکراست‬
‫رفت مقابل آن روی چوکی چرخیاش نشست‪.‬‬
‫به انترنت وصل شد و وارد سايت گوگل گرديد‪.‬‬
‫نوشت‪« :‬چگونه فردی را تحت تاثيرمان بياوريم؟»‬
‫گوگل در فی ثانيه هزارها کلمه برايش رو کرد‪.‬‬
‫چشمان پروانه سياهی رفت‪« :‬حاال کی اينها را بخواند؟»‬
‫پوفی کشيد و شروع کرد به خواندن‪....‬‬
‫پنج پاراگراف را با حوصلهمندی خواند‪ .‬اما به نظر ميرسيد تمامش مقدمهچينی باشد‪.‬‬
‫حوصلهاش سر رفت و خواست واضحتر بنويسد‪ .‬نوشت‪« :‬چگونه شخصی را عاشق خود کنم؟»‬
‫چند مقالهی علمی معتبر روی صفحه ظاهر شد که پروانه روی يکی از آنها را کليک کرد‪.‬‬
‫معيارهای عاشق کردن شمارهوار ظاهر شد‪:‬‬
‫‪ -۱‬برقراری ارتباط‪...‬‬
‫پروانه در دلش گفت‪« :‬با استادم چطور ارتباط بگيرم؟»‬
‫‪ -۲‬ايجاد همدلی‪« ....‬همدلی که اصال ممکن نيست»‬
‫‪ -۳‬ارضا نيازها‪« ....‬اين چی ميگويد؟ نيازهايش را چگونه بدانم؟»‬
‫‪ -۴‬يکسان سازی در صدا‬
‫‪ -۵‬صاف ايستادن‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪ -۶‬القای هيجان و وابستگی‪« ....‬فکر ميکنم گوگل ديوانه شده »‬


‫‪ -۷‬عالقه به موسيقی‪« ...‬موسيقی؟ او کجا موسيقی کجا؟»‬
‫‪ -۸‬جذابيت جسمانی‬
‫‪ -۹‬نظافت شخصی‬
‫‪ -۱۰‬محبوبيت اجتماعی‬
‫‪ -۱۱‬از بين بردن ترس‬
‫‪ -۱۲‬به يکديگر نزديک شويد‪ ....‬پروانه جا خورد‪« .‬يعنی با نزديک شدنش به من اينطور توانست مرا مغلوب کند؟ همممم‪...‬‬
‫»‬
‫‪ -۱۳‬ابراز عالقه‪...‬‬
‫پروانه باز هم نتوانست موارد درستی بيايد‪ .‬به عقب رفت و واضحتر نوشت‪:‬‬
‫«چگونه استادم را عاشق خود کنم؟»‬
‫حتی خودش هنگام نوشتن اين جمله حس عذاب داشت‪ .‬حس ميکرد سايت گوگل از همچين سوالی عجيبی از کار بيفتد‪ .‬اما‬
‫باز هم لحظهی نگذشت که نوشتههای فراوانی ظاهر شد‪.‬‬
‫لبخندی زده گفت‪« :‬احتماال اين پرسش برای گوگل تازگی ندارد‪».‬‬
‫شايد افرادی بوده باشند که مثل او همچين سوالی از گوگل پرسيده باشند‪ .‬چه کسی ميداند‪ ،‬گوگل راز دل چند مليون انسان‬
‫را در خود حمل ميکند ‪..‬؟‬
‫پروانه چشمانش را نزديک صفحه کرده و شمرده به مطالعه پرداخت‪.‬‬
‫‪ -۱‬مطابق معيارهايش باشيد‪ ....‬با خود فکر کرد‪ :‬چقدر از معيارهای او فاصله داشت‪.‬‬
‫‪ -۲‬چيزی را به او بدهيد که او به خود نميدهد‪.‬‬
‫‪ -۳‬ايجاد ارزش‬
‫‪ -۴‬محکوم به باهم بودن (پيوند بيشتری ايجاد کنيد‪).‬‬
‫‪ -۵‬ايجاد خاطرات ماندگار‬
‫‪ -۶‬تا آنجا که ميتوانيد در موردش اطالع پيدا کنيد و به بهترين شکل از آنها استفاده کنيد‪.‬‬
‫با خواندن اينها پروانه نفسی عميقی از روی راحتی کشيد‪ .‬حدس ميزد به مراحل مقدماتی اين هدف دست يافته است‪ .‬لبخند‬
‫زد و دوباره سر جايش برگشت‪.‬‬
‫قلم خوشرنگش را در دست گرفته و يکی از صفحههای خالی دفتر خاطراتش را گشود‪.‬‬
‫او با تمام تالش برای زيبا نويسی قلمش را روی آن به حرکت درآورد‪...‬‬
‫اگر چه مدام در عمق وجودش سکوت حاکم بود اما آن لحظه سيالبی از کلمات بی وقفه او را غرق خود کرده بودند‪.‬‬
‫نميدانست چه در موردش بنويسد‪ .‬چه سخت است نوشتن در مورد آدمی که ما را در خود گم کرده است‪!....‬‬
‫به سختی و تالطم نوشت‪!....‬‬

‫«چه برايش بنويسم؟‬


‫که اگر بخواهم چيزی برايش بنويسم‪،‬‬
‫احساس ميکنم قلبم از جايش کنده ميشود‪!....‬‬
‫ميدانم که در طول قد برابر او نيستم و لی آنگاه که مقابل او روی نوک پايم بايستم و چشمانم را موازی چشمانش کنم‪ ،‬ديگر‬
‫اندازهی او هستم‪!...‬‬
‫احساسی به سراغم آمده تا مرا با او هم اندازه کند‪.‬‬
‫من اگر آتشم‪ ،‬او درياست‪....‬‬
‫من اگر کويرم او آب حيات است‪...‬‬
‫هر جلوهی زيبا ناخودآگاه مرا به ياد او می اندازد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫دچار شدهام به او‬


‫ولی اين دچار خود نوعی آزاديست ‪....‬‬
‫گويند هيچ کس کامل نيست و خوبان‪ ،‬بدی هم دارند ولی من بی گمان ميبينم هر آنچه خوبان دارند او همه را با هم دارد‪!...‬‬

‫خدايا او گفت تو در قلب منی‪ .‬همچنان در قلب او‪!....‬‬


‫چه زيبا‪ !....‬پس تو در قلبهای شکسته هم خانه داری‪!...‬‬
‫قلب من شکسته است خدايا !‬
‫برای احيايش کاری کن‪»!.....‬‬

‫عاشقانهترين اعترافات در خلوت و تنهايی رخ میدهد‪ ،‬وقتی که خاطرهای‪ ،‬حرفی‪ ،‬مکالمهای از ذهن انسان میگذرد‪ ،‬و‬
‫لبخند بر لبش مينشاند‪ ،‬آن زمان است که فرد درک ميکند عشق به سراغش آمده است‪!....‬‬

‫‪-‬عاشق شدهايد‪...‬؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫قسمت بيستوسوم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_آهورا‬
‫_حويلی بهرام‬
‫مادامی که او با پاهای که ميلرزيدند و دلی که با آنها نمی آمد‪ ،‬وارد حويلی بهرام شد او را در حالی يافت که به دو خرگوش‬
‫زيبا و کوچکش غذا ميداد‪.‬‬
‫آهورا اينبار با سر و وضع نهايت ساده و کفشهای که کامال هموار بودند‪ ،‬آمده بود‪ .‬سر و صورتش‪ ،‬اجبار آمدنش را فرياد‬
‫ميزد‪.‬‬
‫او بی آنکه صدای از خودش باال کند پشت سر بهرام ايستاد‪.‬بهرام انگار متوجه حضورش نشده بود‪.‬‬
‫آهورا دقيقهی ناظر حرکات او گرديد‪ .‬در همان لحظههای کوتاه دهها روش برای ضربه زدن به بهرام و خالص شدن از شر‬
‫او در ذهنش جان گرفت‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫به بيلی نگاه کرد که آنجا افتاده بود‪ .‬ميتوانست با آن بر سرش بکوبد يا سنگی که آن سو تر افتاده بود يا هم تکه چوبی از‬
‫درخت‪ ...‬و يا‪....‬‬
‫اما بی جرأتتر از آن بود که بتواند برای اقدام پا پيش بگذارد‪.‬‬
‫بهرام بی آنکه دست از کارش بکشد با همان مشغوليت گفت‪« :‬خوش آمدی‪»!...‬‬
‫فريکوينسی صدايش آنقدر بم بود که ناخودآگاه آهورا را به وحشت می انداخت‪.‬‬
‫آهورا با عصبانيت پاسخ داد‪« :‬اصال خوش نيامدم‪».‬‬
‫بهرام سرش را بلند گرفت و به نقطهی نامعلومی خيره شده به فکر فرو رفت‪.‬‬
‫آهورا مجددا با عصبانيت گفت‪« :‬چرا مرا خواستی‪..‬؟»‬
‫بهرام رو برگردانده‪ ،‬خشمگينانه پاسخ داد‪« :‬تو پاسخگوی من هستی نه من به تو ‪..‬؟ ديگر حق نداری از من سوال بپرسی‪»!.‬‬
‫چانهی آهورا به لرزش درآمده بود‪.‬‬
‫بهرام اينبار آرامتر ادامه داد‪ « :‬با من بيا‪»!...‬‬
‫بلند شد و به سمت خانه به راه افتاد و آهورا در حاليکه پشت سرش (آيةالکرسی) ميخواند تا از شر او در امان بماند او را‬
‫دنبال کرد‪.‬‬
‫دکوراسيون خانهاش به حدی زيبا و شيک بود که اگر حال آهورا بهتر ميبود ميتوانست تحير او را بر انگيزد اما ترس چنان‬
‫حالهی سنگينی بر روی چشمانش کشيده بود که او نميتوانست زيبايی های آن مکان را ببيند‪.‬‬
‫بهرام در وسط سالن دقيقا همان نقطهی که روز قبل آهورا گريهکنان نشسته بود‪ ،‬ايستاد و گفت‪« :‬از آنجای که دختری‬
‫کنجکاوی به نظر ميرسی ميدانم سواالت زيادی در مورد من در ذهنت ميگذرد‪».‬‬
‫بعد مکثی کرده ادامه داد‪« :‬اين خانهی پدرم است‪.‬‬
‫او فوت کرده و با اين حال‪ ،‬من با نامادریام و با دخترش و يک خدمتکار زندگی ميکنيم که هماکنون آنها در مسافرت‬
‫هستند‪.‬‬
‫ولي من با آنها هيچ رابطهی خوبی ندارم!‬
‫زندگی من در طبقهی سوم اين خانه بسر ميشود‪ .‬حتی راه رفت و آمدن من از عقب اين خانه است چون من نميخواهم با آنها‬
‫مقابل شوم‪.‬‬
‫تنها کسی که حق ورود به طبقه ی سوم را دارد آن خدمتکار است که برای نظافت می آمد ولی از وقتی او رفته خانهام بی‬
‫نظم مانده است‪.‬‬
‫امروز خواستمت تا پاکش کنی‪».‬‬
‫آهورا چشمان اشکیاش را باال گرفت‪ .‬نمیتوان ست باور کند بهرام او را به عنوان يک خدمتکار بی مزد ميخواهد‪ .‬مگر‬
‫چقدر ظالم و بی رحم بود؟‬
‫بهرام ادامه داد‪« :‬من بيرون کار دارم‪ .‬تا وقتی میآيم کارت را تمام کرده باشی‪.‬‬
‫برايم املت و چای هم درست کنی و روی ميزم بگذاری‪.‬‬
‫وقتی کارت تمام شد به منزل دوم به سمت دست چپ در اتاق سوم برو‪ .‬آنجا اتاق دختر پدرم است‪.‬‬
‫حتما چند قلم آرايش با لباس زيبای پيدا خواهی کرد‪ .‬خودت را آراسته ميکنی و دوباره به اتاق من برگشته منتظر حضور من‬
‫ميمانی‪».‬‬
‫نفسهای آهورا تيز شده بود و اشکهايش يکباره خشک شدند‪ .‬او فورا پرسشگرانه و بد به سوی بهرام نگاه کرد‪.‬‬
‫بهرام سرش را نزديک گوش آهورا کرده گفت‪« :‬اگر وقتی آمدم ديدم حتی يکی از کارهای که گفتم نکرده باشی و يا اينکه‬
‫فرار کرده بودی‪ ،‬ميدانم به کدام آدرس دنبالت آمده و مقابل چشمان مادرت ‪».....‬‬
‫باقی حرفش را خورد‪.‬‬
‫روی برگردانده سريع از خانه بيرون شد و آهورا را با دنيای ترس و يأس تنها گذاشت‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫هيچ گاه نميدانيم قرار است چه چيزی بر سرمان بيايد تا زمانيکه به مرکز بحران ميرسيم‪ .‬آن موقع است که ميفهميم زمان آن‬
‫رسيده تا با چهرهی زشت زندگی مقابل شويم‪.‬‬
‫***‬

‫_دريا‬
‫_پاريس‪ ،‬فرانسه‬
‫نه تنها لبهايش که لبخند تمام صو رتش را پوشانده بود‪ .‬دستش الی دست عاکف بود در حاليکه هر انگشت عاکف انگشتان‬
‫او را در حصارش قرار داده بودند‪.‬‬
‫پاهایشان هم جهت روی سرکهای کامال تعمير شده و صاف قدم ميزدند‪.‬‬
‫به باور دريا پاريس زيباتر از آن بود که در موردش شنيده يا در تصوير ديده بود‪.‬‬
‫ساعتها بود که اطراف برج ايفل ميپلکيدند‪.‬‬
‫عاکف مدام ميگفت جاهای ديگری هم برای ديدن است اما انگار دريا تنها همين جا را ميشناخت و دوست داشت‪.‬‬
‫او همانطور که عاکف خواسته بود بی توجه به حرفهای دوستان و آشنايانش با عاکف عقد کرده و اکنون همسر شرعی او‬
‫شده بود‪.‬‬
‫دريا از تصميمش به هيچ عنوان پشيمان نبود چون عاکف به او قول داده بود پس از برگذاری مراسم ازدواج با تمام معيارهای‬
‫که دريا ميخواهد او را به خانهی شوهر خواهد برد‪.‬‬
‫اکنون ديگر دريا به اين مطلب باور يقينی پيدا کرده بود که درين دنيا هر آنچه آرزو شود‪ ،‬البته اگر عميق آرزو شود‪ ،‬کاينات‬
‫تقديم خواهد کرد‪.‬‬
‫کسی که نحوه ی آرزو کردن را بلد باشد گويا چراغ جادويی را پيدا کرده است‪ .‬فقط يک لمس نياز است تا غول آبی بيرون‬
‫شده و هر آنچه او بخواهد برايش مهيا کند‪.‬‬

‫دريا بعد از پنج‪/‬شش بار دوره کردن برج خسته شده گفت‪« :‬پس چه وقت اطراف ايفل خلوت ميشود تا من عکس بگيرم؟»‬
‫عاکف خنديده پاسخ داد‪« :‬هيچ وقت! اينجا هميشه پر رفت و آمد است‪».‬‬
‫دريا با تعجب پرسيد‪« :‬چطور؟ آخر من در تصاوير هميشه ميبينم کسی معلوم نميشود‪».‬‬
‫‪« :+‬چون تصوير طوری گرفته ميشوند که کسی معلوم نشود‪»..‬‬
‫‪« :-‬عجب! تو ميتوانی عکسی از من بگيری که اين برج منظرهی پشت سرم باشد اما کسی معلوم نشود؟»‬
‫‪« :+‬کوشش ميکنم‪».‬‬
‫دريا لبخندی زده و فورا موبايلش را که اخيرا عاکف برايش هديه آورده بود و به نظر ميرسيد بهترين کمره عکاسی را داشته‬
‫باشد‪ ،‬بيرون آورده دستش داد‪.‬‬
‫دريا با تمام تالش برای ژست گرفتنهای زيبا چندين عکس گرفت و بعد گفت‪« :‬حاال عکسی بگير که تمام اين جمعيت معلوم‬
‫شود‪».‬‬
‫عاکف به تبسمی اکتفا کرده و چنين کرد‪.‬‬
‫بعد آنها از يک عابر درخواست کردند تا عکس دونفرهی شان را بگيرد‪ .‬دريا خود را به آغوش عاکف نزديک کرد و‬
‫عاکف دستش را در کمر او گرفت‪.‬‬
‫لباسهايش از پاريس خريداری شده بودند و مناسب فرهنگ همانجا بود‪ .‬او افتخار ميکرد که عاکف هيچ مانعی برای پوشش‬
‫او سر راهش نميگذاشت‪ .‬عاکف نيز بنابر خواست دريا لباس های تنگ تری به اندازهی بدنش پوشيده بود که اينطور جوانتر‬
‫و کشيدهتر به نظر ميرسيد‪.‬‬
‫دريا فورا تمام عکسها را در گروه دوستانش فرستاد‪.‬‬
‫ميخواست با اين کار حسرت آليا و آهورا و حسادت نيل را برانگيخته و برای پروانه نشان دهد که آنها در شناخت عاکف‬
‫اشتباه ميکرده اند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫*‬
‫شب هنگام به هتل محل اقامتشان برگشتند‪.‬‬
‫اتاق هتل مجهزتر از يک خانهی تمام عيار در تمام سطح کابل بود‪ .‬پنجرههايش تمام قد و آنقدر وسيع بودند که ميشد تمام‬
‫شهر را از آن به نظاره نشست‪.‬‬
‫دريا همانطور که مقابل پنجره با غرور ايستاده بود به اين می انديشيد که او خوشبختترين دختر و اليق بهترينهای زندگی‬
‫و اين دنيا است‪.‬‬

‫هميشه در زندگی لحظهی وجود دارد که انسان حس ميکند تمام اجزای اين جهان باهم ملحق شده فقط برای او کار ميکنند اما‬
‫تداوم اين حس به حدی کوتاه است که لحظهی درنگ نميکند‪.‬‬

‫دقايقی بعد عاکف از حمام بيرون شده و دريا را از پشت بغل کرد‪.‬‬
‫لحظههای باهم تمام پاريس را از پنجره تماشا کردند تا اينکه عاکف موهای دريا را کنار زده‪ ،‬پشت گردنش را بوسيد‪.‬‬
‫بدن دريا مور مور شده خودش را برگرداند و با عشوه گفت‪« :‬عااااکف! مگر نگفتی ازين کارها نداريم؟»‬
‫عاکف مکثی کرده گفت‪« :‬منظورم از مقدمات نبود!»‬
‫دريا درکی درستی ازين حرف نکرد‪.‬‬
‫عاکف صورتش را الی دستانش گرفته ادامه داد‪« :‬ما نامزد هستيم عالوه بر آن نکاح کرديم‪.‬‬
‫چه مشکلیاست اگر کمی با هم شوخی کنيم؟»‬
‫دريا خجل شده رنگ باخت اما چشمهايش را دوباره به چشمان عاکف دوخته و لبخند زد انگار برای پيشنهاد عبور عاکف‬
‫چراغ سبز نشان داد‪.‬‬
‫هر دو به جانب تختخواب مشترک خويش رفته و الی لحاف نرم و سفيد برفیاش خزيدند و زير آن تا نيمه های شب معاشقه‬
‫نمودند‪!.....‬‬
‫***‬

‫_آهورا‬
‫_حويلی بهرام‬
‫تا زمانيکه طبقهی سوم را پاک ميکرد‪ ،‬مانع فروريزان شدن اشکهايش شده بود‪.‬‬
‫تالش ميکرد ذهنش را به کار مشغول کرده و برای ساعتی غمهايش را فراموش کند‪.‬‬
‫او در زمان کار به اين میانديشيد که چقدر بدبخت و بيچاره است‪.‬‬
‫هيچ مردی در زندگیاش نداشت تا پشت او بايستد‪.‬‬
‫پدر نداشت‪...‬‬
‫برادر بزرگی نداشت‪..‬‬
‫عشقی نداشت‪!...‬‬
‫حسرت خورد کاش برادرش بزرگسال بود‪ .‬الاقل پس از اطالع ازين کار زشت خواهرش سيلی به رويش زده و هفتهی در‬
‫اتاقش او را زندانی ميکرد‪.‬‬
‫اما در نهايت حس برادريش او را ميبخشيد و تمام عمر پشتش به او گرم بود‪.‬‬
‫خشنترين و عبوسترين برادران دنيا هم فقط هيبت شان کافيست تا کسی جرات نگاه کردن به خواهرشان را نداشته باشد‪.‬‬

‫او پس از يک ساعت کار متواتر املت را پخته با چای زعفرانی که آماده کرده بود‪ ،‬روی ميز چيد‪.‬‬
‫بعد بنابر گفتهی بهرام به اتاق خواهرش رفت‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫از ظرافت و چيدمان اتاق معلوم بود که برای دختری شانزده‪/‬هفده سالهی باشد‪ .‬تمام اتاق از رنگ کاغذ ديواری تا فرش اتاق‬
‫به رنگ گالبی تزيين شده بود‪.‬‬
‫رو به جلو رفت و در الماری لباس را باز کرد‪.‬‬
‫او با ديدن لباسهای که قسمت اعظم آن برهنه بودند‪ ،‬بغض اطراف گلويش را گرفت‪ .‬سرش را الی لباسها کرد و بی وقفه‬
‫گريست‪.‬‬
‫شدت گريههايش به قدری بود که تمام چهرهاش‪ ،‬و قسمتی از لباسها با اشکهای بی حساب او‪ ،‬تر شده بودند‪.‬‬
‫پس از دقايقی طوالنی در حاليکه هنوز هقهق ميزد‪ ،‬مناسبترين لباس را انتخاب کرده و تناش کرد‪ .‬لباسی به رنگ نارنج‬
‫که آستينهايش جالی پف کرده بودند‪.‬‬
‫جلو ميز آرايش نشست و شروع کرد به رنگآميزی چهرهی پژمردهاش‪.‬‬
‫«آرايش نقاط ضعف را به نقاط قوت تبديل ميکند‪».‬‬
‫آهورا از يادآوری اين جملهی نيل لبخندی زده و در دلش گفت‪« :‬کاش حاال اينجا بودی پانداگک پهلوانم! آن زمان اين‬
‫سوسمارک حس امنيت بيشتری ميداشت‪ »...‬و قطرهی اشکی بر روی لباس نارنجیاش چکيد‪.....‬‬
‫*‬
‫نميدانست چقدر زمان از انتظارش گذشته بود که يکباره از ميان چشمان اشکیاش تصوير آمدن بهرام را تارگونه ميديد‪.‬‬
‫يک مرد تندرست و هيکلی‪ ،‬آنقدر استوار بود که تن هر آهورايی را به لرزه بيندازد‪.‬‬
‫اگر از ترس و تنفر آهورا نسبت به او صرف نظر ميکرديم‪ ،‬ميشد او را در صف مردان مهرکَش و جذاب قرار داد‪.‬‬
‫با هر قدم آن مرد انگار ثانيههای معکوس زندگی آهورا آغاز شده بود‪.‬‬
‫او تصميماش را گرفته بود‪.‬‬
‫همين که بهرام به خواستش ميرسيد‪ ،‬دنيا را از وجودش پاک ميکرد‪ .‬هيچ از دست دادنی نبود فقط يک دختر کم عقل از روی‬
‫زمين محو ميشد‪ ،‬همين!‬
‫بهرام آمده بود و با ديدن مانکن کوچک مقابلش که روی موبل سوسنی رنگ اتاق نشسته بود‪ ،‬از سرعتش کاسته و آرام و‬
‫شمرده نزديک او شد‪.‬‬
‫وقتی کنارش رسيد‪ ،‬نجوا گونه گفت‪« :‬بلند شو‪»!..‬‬
‫آهورا با عضالتی که کرخت شده بودند و بدنی که آشکارا ميلرزيد با سر خم به سختی بلند شد‪.‬‬
‫آنقدر تفاوت جسمانی داشتند که آهورا شبيه گلی اللهی کوچکی مقابل درخت بلوط بزرگ و تنومند مينمود‪.‬‬
‫بهرام چانهاش را با دست بلند کرده و به صورتش دقيق نگاه کرد‪....‬‬
‫چشمان کشيده اش با آرايش زيباتر شده بودند اما غم غيرقابل انکاری را در خود جا داده بود که اين زيبايی را خنثی ميکرد‪.‬‬
‫لبهای از خون گريختهاش را با رنگ نارنجی پوشانده بود که اين رنگ هارمونی زيبای با لباسش ايجاد ميکرد‪.‬‬
‫بيشتر از آنچه بهرام انتظار داشت خودش را آراسته کرده بود‪.‬‬
‫بهرام ميترسيد اين آراستهگی باعث شود بالی سرش بياورد اما همچنين دشوار بود‪ ،‬مانع آن شود‪.‬‬
‫آهورا به او نگاه نميکرد و اين حجاب بهرام را می آزرد‪.‬‬
‫‪« :-‬به من نگاه کن‪»!...‬‬
‫آهورا چشمانش را بلند کرد و از فاصلهی به صورت بهرام نگاه کرد که تاکنون به هيچ مردی نگاه نکرده بود‪.‬‬
‫ديدن چشمان او برايش معما بود در حاليکه انتظار هوس و شهوت ديوانهواری را در چهرهاش داشت در کمال ناباوری آن‬
‫را نديد‪.‬‬
‫بل نگاهايش حسی ديگری را به تصوير ميکشيدند‪.‬‬
‫حسی شبيه عشق‪....‬‬
‫يک عشق سوزان‪....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫بهرام در حاليکه هر لحظه با اصطکاک‪ ،‬سرش را نزديک صورت آهورا ميبرد‪ ،‬در کمال ناباوری لبهايش را از کنار‬
‫لبهای آهورا گذرانده کنار گوشش رساند‪.‬‬
‫‪« :-‬درخواستم برای اين بود تا ديگر بفهمی وقتی خانهی من ميايی آنطور ژوليده و پژمرده نباشی‪!...‬‬
‫آن روز برای پرويز که آرايش کرده بودی! چرا نبايد برای من بکنی؟»‬
‫بعد سرش را دور کرده بلند گفت‪« :‬از زحمتت ممنونم‪ .‬حاال ميتوانی بروی‪»!...‬‬
‫تعجب در سيمای اهمرا فرياد ميکشيد‪ .‬نميتوانست از حرفهای بهرام سر درنياورد‪ .‬باورش نمی آمد به همين راحتی بگذارد‬
‫برود‪ .‬ولی با اين وجود نفسی راحتی از روی آسودگی کشيد‪.‬‬
‫حاال معمای ديگری برايش خلق شده بود‪.‬‬
‫اگر بهرام آن چيزی را که تصور کرده بود ازش نميخواهد پس چه ميخواهد؟‬

‫زندگی دنيای عجيبی دارد‪ .‬زمانيکه ازش انتظار برخورد نيک داری با تو بد ميکند اما وقتی انتظار داری ازش سلی بخوری‬
‫در نهايت بی باوری عشق و نوازش دريافت ميکنی‪!....‬‬

‫_دليل اين رفتار بهرام را چه تعبير ميکنيد؟‬


‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_بيستوچهارم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_پروانه‬
‫_آپارتمان «‪»18‬‬
‫کيک خوشصورت يک کيلويی با طعم توتزمينی دستش بود و با دست ديگرش جيبش را گشته پس از کمی کلنجار توانست‬
‫کليد آپارتمان را بيرون کند‪.‬‬
‫او پس از گشودن دروازهی آپارتمان متوجه شد کاوه رو به يک ميز بزرگ دست زير چانه چنان غرق تفکر است که اصال‬
‫متوجه آمدنش نشده است‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫هيگل به سمت پروانه دويد و با ديدن کيک دستش‪ ،‬تقال ميکرد‪ .‬اينبار پروانه با پايش هيگل را نوازش کرد و رو به جانب‬
‫کاوه گفت‪« :‬سالم آقای دانشمند متفکر!»‬
‫کاوه روبرگردانده با ديدن پروانه ابروهايش بلند رفت‪.‬‬
‫‪« :-‬اوه! آرين‪ ...‬خوش آمدی‪» .‬‬
‫به استقبال او رفته کيک را از دستش گرفت‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬اين برای چيست؟»‬
‫پروانه چشمکی کرده گفت‪« :‬برای تجليل موفقيت کار شوم مان‪»!...‬‬
‫کاوه درک نکرد و پروانه ادامه داد‪« :‬طاهر انديشمند سوژهی تمسخر تمام دانشگاه شده است‪».‬‬
‫کاوه با تعجب گفت‪« :‬جدی؟»‬
‫‪« :-‬بله! از آن روز اصال در دانشگاه ديده نشده اميدوارم ديگر چهرهی نحساش را نبينم‪».‬‬
‫کاوه به چشمان پروانه نگاه کرده گفت‪« :‬منم اميدوارم! خوشحالم ازينکه تو را خوشحال ميبينم عزيزترينم‪»!...‬‬
‫پروانه لبخندی زد‪.‬‬
‫‪« :-‬همچين عزيزترينم ميگويی که گويا چند تا عزيز داری که من (ترين) آنها باشم‪».‬‬
‫کاوه به پشک چشم دورنگش نگاه کرد‪.‬‬
‫‪« :+‬همينطور است‪ .‬هيگل عزيزم است و تو عزيزترينم‪ .‬ميدانی که غير شما هيچکس را درين دنيا ندارم‪».‬‬
‫پروانه چشمانش را پايين کرده گفت‪« :‬من از مهر تو ممنونم!‬
‫تو مشغول چه هستی؟»‬
‫کاوه کيک را روی ميز گذاشت و همانطور که به سمت آشپزخانه ميرفت تا کارد و چنگالی برای قطع کردن آن بياورد گفت‪:‬‬
‫«برو ببين!»‬
‫پروانه به سمت آن ميز رفت و کاوه ادامه داد‪« :‬تازگیها پازل هزار قطعهيی خريدم‪ .‬دو روز شده مشغول چيدنش هستم‪ .‬به‬
‫اندازهی پيچيده است که فقط توانستم بيست قطعه ی آن را وصل کنم‪ .‬بيشتر از آنکه وقتت برای چيدن شان بگذرد به فکر‬
‫کردن در مورد نوعيت چيدن و پيدا کردن قطعه ميگذرد‪ .‬پيچيده تر از بازی شطرنج است‪».‬‬
‫پروانه خيرهی آن بيست قطعهی متوصل‪ ،‬شده بود اما هنوز نميدانست قرار است چه چيزی از آن درست شود‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬قرار است چه تصويری ساخته شود؟»‬
‫کاوه دو جام را که داخلش نوشابه ريخته بود را روی ميز گذاشته گفت‪« :‬خودم هم نميدانم اگر ميدانستم شايد چيدنش آسانتر‬
‫ميشد‪».‬‬
‫پروانه باز هم نگاهی به آن قطعههای پازل کرد‪:‬‬
‫«چقدر مرموز بودند!‬
‫مغلق‪،‬‬
‫مجهول‪،‬‬
‫پيچيده و موهوم ‪...‬‬
‫همانند اميرمحمد‪»!...‬‬
‫کاوه پرسيد‪« :‬اميرمحمد؟ او کيست؟»‬
‫پروانه ازين سوال تکانی خورد‪ .‬اصال متوجه نشده بود که اين جمله را با صدای قابل شنود گفته باشد‪.‬‬
‫منمن کنان گفت‪« :‬استاد من است‪»!...‬‬
‫کاوه که متوجه تغيير حال پروانه شده بود مجددا پرسيد‪« :‬چه درس ميدهد؟»‬
‫‪« :+‬جهانبينی اسالمی‪».‬‬
‫‪« :-‬يعنی در مورد خدا حرف ميزند ؟»‬
‫‪« :+‬هممم!»‬
‫‪« :-‬پيداست که تحت تاثيرش آمدی و به حرفهايش ايمان آوردی‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :+‬نميدانم! ولی او واقعا يک آدم تاثيرگذار و با نبوغ عالیست‪».‬‬


‫‪ «:-‬اگر اينطور است که ميگويی ازش ميپرسيدی که اگر خدا است پس عدالتش کجاست؟»‬
‫‪« :+‬يک چيزايی پرسيدم اما او طوری پاسخ ميدهد که نقطهی اخير جمله گذاشته شود و مخاطبش را مسکوت ميکند‪».‬‬
‫‪«:-‬اين مردم همينطور استند‪ .‬پاسخ ميدهند و خاموشت ميکنند اما هيچکدام از پاسخهايشان جواب سوال نيست‪.‬‬
‫اگر واقعا خدايی ميبود‪ ،‬همه چيز را مساوی بين بندگانش تقسيم میكرد‪...‬‬
‫فکر ميکنی چرا من نميخواهم ازدواج کنم؟‬
‫البته که نميخواهم بر يک انسان که فقط جنسيتاش شبيه من نيست مسلط باشم‪.‬‬
‫اين انصاف نيست‪...‬‬
‫يک نفر تنها لذت ببرد و ديگر جان بکند تا فرزندش را به دنيا بياورد‪.‬‬
‫يک زن تمام عمر با بدی يک مرد بسازد اما مرد چهار زن را رنگ به رنگ عوض کند‪.‬‬
‫يک جای كار میلنگد‪ ،‬اين درست نيست‪.‬‬
‫واقعا ً اين انصاف نيست‪...‬‬
‫نتيجه چيست؟‬
‫معلوم است خدايی نيست اين مردمان خودشان اين قوانين را به اساس منفعت خويش از دل شان دراورده اند‪ .‬اسمش را‬
‫گذاشتند قوانين الهی تا کسی مقابل آنها چون و پرس نکند‪».‬‬
‫پروانه عاجزانه پرسيد‪« :‬تسلط مرد بر زن درست خب اگر عاشق شويم چه؟»‬
‫کاوه اما با قطعيت پاسخ داد‪« :‬همانقدر که جسممان به عشق نياز دارد روح ما به تنهايی محتاج است‪.‬‬
‫وقتی عاشق کسی ميشويم او عالوه بر جسم و فکر ما ميخواهد روح ما را هم مالک شود‪.‬‬
‫آن زمان است که روح خود را از او مخفی کرده ميدانيم اين کار محال است‪.‬‬
‫عشق يک اتفاق ساده است اما يک عالم حوادث مهيب و نامطلوب در قبال دارد‪.‬‬
‫انسان ترجيح ميدهد با روحش تنها باشد تا فکر کند‪ .‬موضوعش مهم نيست‪ ...‬فقط ميخواهد تنها باشد و فکر کند‪.‬‬
‫چه بهتر اگر اين فکر در رابطه به اين باشد که بپرسيم‪« :‬پس خدا کجاست؟»‬
‫پروانه سکوت کرد او ميدانست افکار کاوه تا چه حد با کلمهی عشق در تضاد هستند‪.‬‬
‫کاوه لحظهی فکر کرد و بعد گفت‪ « :‬اگر زن بودم دو برابر از خدا انتقاد ميکردم‪».‬‬
‫پرسيد‪« :‬چطور؟»‬
‫‪« :-‬چون مردها بر زنها مسلط آفريده شده اند‪ .‬حتی اگر خدای هم باشد او يک مرد است يا بهتر بگويم اگر جنسيت نداشته‬
‫باشد الاقل فقط برای مردها است‪».‬‬

‫چهرهی پروانه غمزده شد‪ .‬او اگر در مورد دين میانديشيد‪ ،‬جايگاه خودش در آن موهوم بود‪ .‬شايد بهترين کلمهی مناسب‬
‫حال او کلمهی بالتکليف بود‪.‬‬
‫او فکر ميکرد اگر امير محمد به بهشت برود و کاوه به جهنم منزلگاه خودش بايد برزخ باشد‪.‬‬
‫اما دلش نمی آمد کاوه به جهنم برود‪.‬‬
‫لذا ازش پرسيد‪« :‬تو از جهنم نميترسی؟»‬
‫کاوه آهی کشيده گفت‪« :‬خيلی هم مشتاق بهشت نيستم وقتی ميبينم تنها کسانی آنجا ميروند که نماز ميخوانند‪ ،‬روزه ميگيرند‪،‬‬
‫خيلی از کارهايشان برای ريا است‪ ،‬تظاهر است‪ .‬اصال برای رسيدن برای منفعت خودشان اين کارها را انجام ميدهند نه‬
‫برای رضای خدا‪.‬‬
‫اگر قرار باشد اين افراد به بهشت بروند من همان جهنم را قبول دارم‪».‬‬
‫مکثی کرده ادامه داد‪« :‬اديان هميشه آدمها را به انفعال دعوت ميکنند‪:‬‬
‫در برابر مشکالت صبر کن!‬
‫مصيبتها را قسمتت گفته تحمل کن!‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫و به هر آنچه داری قانع باش‪!....‬‬


‫اگر مردم به آنچه که داشتند قناعت ميکردند هم اکنون من و تو در مغاره بوديم‪.‬‬
‫ولی من يک آدم منفعل نيستم حتی اگر به جهنم برم در نهايت فکری برای خروج از آنجا ميکنم و از آنجا بيرون ميشوم‪.‬‬
‫فکر کردی فقط نگاه ميکنم تا بسوزم؟ البته که آنقدر قوی و عاقل هستم که در آنجا برای نجاتم کاری کنم‪».‬‬
‫‪« :-‬ولی اگر به جهنم پرت شويم محال است تا پاک شدن گناهان بتوانيم بيرون بياييم‪».‬‬
‫‪« :+‬من که به بهشت ايمان ندارم پس چرا بايد به جهنم باور کنم؟‬
‫وقتی ُمرديم زندگی ما همچون فيلمی بر ما نمايان شده و بعد آن فيلم به ما پوزخند ميزند و ميگويد‪ :‬ديدی جهنمی در کار‬
‫نيست‪ ،‬بشين و تماشا کن! چطور ميتوانستی زندگی کنی ولی خودت را به بند بهشت و دوزخ کشيدی‪.‬‬
‫ميتوانستی آزاد باشی ولی جلوی ترست نايستادی‪ ،‬ببين چقدر ميتوانستی خوشحال بوده لذت ببری اما برای رسيدن به آن دنيا‬
‫هر دو تا را از کف دادی‪ .‬جهنم واقعی اينست‪»!...‬‬

‫پروانه آنقدر گيج شده بود که نميتوانست به اين حرف و حديث دليلی بر ابطال بياورد‪..‬‬
‫دستی به پيشانیاش کشيد و به اين فکر ميکرد که کدام يک از دو مرد مهم زندگيش حقدارتر خواهند بود؟‬
‫پروانه رفت نزديک کاوه روی موبل نشست و به چهرهاش خيره شده گفت‪« :‬کاااااوه؟»‬
‫‪« :-‬هممم؟»‬
‫‪« :+‬ميشه فلسفه را تمامش کنی؟ آخر من برای تجليل آمدهام‪».‬‬
‫کاوه خندهی بلندی کرده گفت‪« :‬چشم‪ ،‬حتما‪.‬‬
‫مرا ببخش! اما وقتی اين حرفها به ميان ميايد نميتوانم بگذرم‪».‬‬
‫پروانه به لبخندی زيبای کوچک اکتفا کرده هيچ نگفت‪.‬‬
‫کيک را با هم قاچ کردند‪.‬‬
‫تا ساعتی رها از همه چيز شده و تنها به تجليل و صحبتهای شيرين دوستانهی شان پرداختند‪.‬‬
‫***‬
‫_دريا‬
‫_پاريس؛ فرانسه‬
‫سفر دونفره و رمانتيک آنها تا آن روز به زيباترين شکل ممکن سپری شده بود‪ .‬دريا آنقدر خريد کرده بود که الی پاکتهای‬
‫آنها در روی تختخوابش گم شده بود‪.‬‬
‫يک ساعت بود که مشغول ديد زدن مجدد و روياپردازی برای چگونگی استفادهی آنها بود‪.‬‬
‫اما عاکف در آن سوی اتاق روی موبل شيکی مشغول دستکاری لبتاپش بود‪.‬‬
‫دقيقهی بعد که دريا لوازمش را جمع کرده حوصلهاش سر رفته بود‪ ،‬به عاکف نگاه کرده متوجه شد او با چهرهی نهايت‬
‫غمگين به صفحهی لبتاپش نگاه ميکند‪.‬‬
‫پيدا بود که تصاويری را تماشا ميکرد‪.‬‬
‫دريا کنجکاو شده رفت تا بببيند عکس چه کسی را نگاه ميکند اما به محض نزديک شدن به او با واکنش شديد عاکف مقابل‬
‫شد‪.‬‬
‫‪«:-‬دور باش تو نيا ‪»!...‬‬
‫دريا جاخورده فورا از اين برخورد جدی درک کرد که به گمان اغلب عکس همسر اسبقش را نگاه ميکند و از يادآوری‬
‫خاطرات او غم و اندوه از سر و رويش ميبارد‪.‬‬
‫حس حسادتش فوران کرده و به خودش تلقين کرد که ميان آنها اضافه است لذا محکم موبايلش را گرفته و از اتاق خارج شد‪.‬‬
‫او به طبقهی همکف هتل رفت و به وايفای وصل شد تا با خانوادهاش در کابل به تماس شود ولی لحظهی نگذشت که عاکف‬
‫دنبالش آمد ‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫دريا که فکر ميکرد عاکف از برخوردش پشيمان شده و برای به دست آوردن دل او آمده است‪ ،‬مغرورانه سر جايش ايستاد‬
‫و منتظر بود چه موقع عاکف ازش عذر خواهی ميکند اما در کمال ناباوری وقتی کنارش رسيد گفت‪ « :‬حرکت کن! »‬
‫موبايلش را گرفت و او را به داخل لفت انداخت‪ .‬دريا که چهرهی متعجش با چهرهی غمگين جا عوض ميکرد حرفی نگفت‬
‫و فقط به نگاه کردن عاکف اکتفا کرد‪.‬‬
‫يکباره چقدر رفتارش تغيير کرده بود‪.‬‬
‫انگار خودش نبود‪ ،‬آدمی ديگری بود ‪....‬‬
‫و يا هم در اصل اين خود واقعیاش بود و او قبال آدمی ديگری را ديده بود‪......‬‬
‫عاکف نگاههای معصوم دريا را تاب نياورد و گفت‪« :‬اينطور نگاه نکن‪...‬؟»‬
‫اما دريا باز هم نگاهش ميکرد‪ .‬يک نگاه پر نفرت‪!...‬‬
‫عاکف از ديدن نگاه او دلگير شده پرسيد‪« :‬چقدر دوستم داری؟»‬
‫دريا که هنوز به شدت از عاکف دلخور بود گفت‪« :‬هيچ‪»!..‬‬
‫عاکف پس از شنيدن جواب رد دريا عصبانی شده مقداری از موهايش را به دستش گرفته و محکم تاب داد‪.‬‬
‫‪« :-‬بايد دوستم داشته باشی ميدانی چی ميگويم؟‬
‫تورا بی دليل به اينجا نياوردم‪ .‬مکلفی تا دوستم داشته باشی‪».‬‬
‫دريا واقعا ديگر توقع اين رفتار زشت و درد کشيدن موهايش را نداشت ‪ ،‬شروع به گريه کرد‪....‬‬
‫همان لحظه او از نگاه های عاکف عقده را به وضوح خوانده بود ‪...‬‬
‫بعد با گريه گفت‪« :‬من برميگردم به کابل! »‬
‫ولی عاکف غريد‪ « :‬پدرت نميتواند برگردد تو که دخترش هستی‪»...‬‬
‫و ناگهان سرش را به شدت به ديوار لفت کوبيد‪.‬‬
‫لفت ايستاد و وقتی بيرون شدند او را لگدی زد که قريب بود به روی سنگها به دهن بخورد‪.‬‬
‫بعد او را بلند کرده به داخل اتاق انداخت و شروع کرد به ناسزاگويی‪....‬‬
‫«دختر بداخالق ‪،‬‬
‫بی تربيت‪،‬‬
‫زبانباز و احمق ‪»....‬‬
‫عصبانيت عاکف با گريههای دريا همزمان شديدتر شده بودند‪.‬‬
‫عاکف او را در وسط اتاق انداخته فرياد زد‪« :‬لباسهايت را از تنت بيرون کن!»‬
‫چشمان دريا از حدقه بيرون شده بودند و تا ميخواست حرفی بزند‪ ،‬عاکف سيلی محکمی به صورتش زد و گفت‪« :‬زود‬
‫باش!»‬
‫دريا همانطور که از ته دل گريه ميکرد و ناچاریاش از گريههايش هويدا بود‪ ،‬لباسهايش را کشيد و تنها زير پوشهايش‬
‫در بدنش باقی ماند‪.‬‬
‫عاکف گفت‪« :‬تمام لباسهايت را دربياور‪».‬‬
‫دريا چيغ زد‪« :‬اين کار را نميکنم‪».‬‬
‫اما عاکف پس از سيلیهای ديگر و زدن او به در و ديوار‪ ،‬بدنش را کامال برهنه کرده و او را روی وان سرد و سخت حمام‬
‫انداخت‪.‬‬
‫دريا بلند شد و از پنجره حمام ديد که هوا به شدت سرد شده و برف بی وقفه ميبارد ولی با اين حال عاکف آب سرد را بر‬
‫رويش جاری ساخت‪.‬‬
‫در ميان اين همه سردی آب و سرد شدن زندگيش‪ ،‬تنها اشکهايش بود که داغ داغ بر روی صورتش جاری ميشدند‪.‬‬
‫آنقدر اين حالت دوام کرد تا اينکه ديگر نفهميد و بی حال افتاد‪.‬‬
‫مدتی بعد که چشمانش به سختی باز و بسته ميشد‪ ،‬متوجه شد‪ ،‬عاکف تغيير ناگهانی کرده و او را به آغوشش گرفته تا از‬
‫حمام بيرون کند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آغوشی که ديگر برايش گرمای شبهای قبل را نداشت‪.‬‬


‫چشمان بی رمقاش باز و بسته کرده و از ميان پلک های دردناکش ميديد که به صورتش و بر روی کبودیهای بدنش بوسه‬
‫ميزند و اشکهايش از گوشه های چشمش سرايز ميشوند‪.‬‬
‫مدام ميگفت‪ « :‬بايد مبارزه کنی‪ .‬تاوقتی با من هستی بايد مبارزه کنی‪».‬‬
‫دريا ازين حال و روز عاکف همان لحظه و آنا ً حس کرد با يک روانی طرف است‪.‬‬

‫‪#‬قسمت_بيستوپنجم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_پروانه‬
‫_دانشگاه‬
‫روز شنبه و آغاز هفتهی جديد درسی بود‪.‬‬
‫آن روز پروانه قبل از رفتن به صنفاش به تنهايی در طبقهی چهارم تعمير دانشگاه‪ ،‬رو به پنجرهی که پرتوهای گرم خورشيد‬
‫ميتابيدند‪ ،‬ايستاده بود‪.‬‬
‫برای وصف حال چهرهی او شايد ماهرترين شاعران و نگارندگان ادبی به چالش ميافتادند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫تا اين حد مرموز بود‪....‬‬


‫صورتش انگار تلفيقی از چند حالت بود‪.‬‬
‫غم‪ ،‬سردی‪ ،‬غرور‪ ،‬زيبايی‪ ،‬مهربانینهان شده‪ ،‬هيجان کشته شده و بحری از عشق که اندکی نمايان شده‪.....‬‬
‫پرتوهای خورشيد رنگ موهای او را نيز مبدل ميکردند‪ .‬سبزی چشمانش را روشنتر ميکردند و سفيدی و لطافت چهرهاش‬
‫را نيز نمايانتر‪...‬‬
‫آن لحظه ذهنش خالی از همه چيز بود‪.‬‬
‫پر از سکوت و آرامش‪...‬‬
‫اصال به توپی از صداهای دخترانی که پشت سرش سرگرم تجديد آرايش چهرهی شان يا سرگرم احوال پرسی و روبوسی‬
‫عادتوار و بی حسشان بودند و يا هم از اتفاقات قبل از ورود شان به دانشگاه صحبت ميکردند‪ ،‬توجه نداشت‪.‬‬
‫او از پنجره ‪ ،‬صحن دانشگاه را که سيلی از محصلين عبور و مرور ميکردند به تماشا نشسته بود‪.‬‬
‫با چهرههای خندان‪ ،‬کتاب و يادداشتها به دست‪ ،‬بعضی با رفيقهايشان و بعضی در حاليکه با جنس مخالفشان آرام پچپچ‬
‫و خندههای ريز ميکردند‪ ،‬ميگذشتند‪.‬‬
‫آن سو تر گروه سهراب ايستاده بودند و با گذشت هر دختری برايش آرام چيزی ميگفتند که باعث ميشد تعدادی از آن دخترها‬
‫عصبی شده تندتر بروند‪ ،‬بعضی رو برگردانده دعوا کنند‪ ،‬بعضی بی تفاوت بمانند انگار نشنيدهاند و بعضی لبخندی زده و‬
‫چراغ سبز نشان دهند‪.‬‬
‫در همهی اين واکنشها سهراب فقط يک حالت دايمی به چهرهاش داشت‪ .‬يک لبخند کوچک اما وقيح و آزاردهنده ‪....‬‬
‫برخالف تصور اينبار پروانه هيچ حرف ناسزايی زير لب تقديم سهراب نکرد‪ .‬انگار ديگر برايش نه مهم بود و نه هم مرتبط‪.‬‬
‫دستهايش را در جيب کرد و نفس عميقی کشيد‪ .‬دلش ميخواست به صنف برگردد اما همينکه نگاهش را از پنجره ميخواست‬
‫بگيرد‪ ،‬مجددا چشمانش در آن سوی پنجره گير ماند‪.‬‬
‫همان احساسی که در زندگی برايش تازگی داشت و اين اواخر بيشتر دچارش ميشد‪ ،‬عايد حالش گرديد‪.‬‬
‫نفسهای تندتر‪،‬‬
‫ضربان قلب بيشتر‪،‬‬
‫و ناخودآگاه بدنی لرزانتر‪....‬‬
‫آن سوی پنجره گروهی از محصلين ذکور در حاليکه مشغول ورود به تعمير بودند‪ ،‬دورهوار آدمی را در حصارشان داشتند‬
‫که مدتها بود افکار پروانه را به بازی گرفته بود‪.‬‬
‫او همانطور که راه ميرفت‪ ،‬بی وقفه به سؤالهای هريک از آنها با حوصلهمندی پاسخ ميداد‪.‬‬
‫هم قد و قيافه با آنها و تفاوت سنیشان با اين تجمع اُفت کرده بود‪ .‬ولی حس احترام دانشجويان نسبت به او بيشتر مينمود‪.‬‬
‫او اميرمحمد بود‪....‬‬
‫در حاليکه بر خالف هميشه کرتیاش را در بدن نداشت و يخنقاق شيری رنگش از شدت باد در بدنش چسبيده بود‪ ،‬همانند‬
‫پسران جوان و محصل به نظر ميرسيد‪.‬‬
‫موهايش با باد همچون دشت طوفان زده ديوانهوار ميرفتند و می آمدند‪.‬‬
‫به باور پروانه شايد زيباترين آدمی که روی زمين زيسته او بود‪.‬‬
‫خدا شاهکار خود را در خلقت او آشکار کرده بود‪.‬‬

‫از نخستين ا تفاقاتی که بعد از عاشق شدن رخ ميدهد‪ ،‬تغيير شديد در اذهان انسان است‪ :‬معشوق معنايی خاص و جديد پيدا‬
‫میکند‪ ،‬و به موجودی منحصربهفرد و بسيار مهم بدل میشود‪.‬‬
‫همانطور که رومئو ژوليت را خورشيد ميدانست‪،‬‬
‫نزار قبانی بلقيس را ماه ميخواند‪،‬‬
‫شاملو آيدا را تنها زنی که در زندگی ديده بود‪.‬‬
‫پروانه نيز فکر ميکرد اميرمحمد شاهکار خلقت خدا و بهشتی باشد که ميتواند راه برود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫وقتی او در پايين راه ميرفت‪ ،‬پروانه پشت شيشهی پنجره در آن باال بود‪.‬‬
‫آخ که گاهی پايين چقدر زيباتر از باالست‪.‬‬
‫به مردهای ديگری که کنارش بودند‪ ،‬نگاه کرد تا زرهی شباهت پيدا کند اما نه ممکن نبود‪.‬‬

‫يکباره بی آنکه بتواند تکانی بخورد در همان زمان اميرمحمد سرش را باال گرفته و او را ديد‪.‬‬
‫چشمان پروانه گرد شدند‪.‬‬
‫چطور ممکن بود ميان اين همه مشغوليت در حاليکه هيچ پسری ديگری متوجه نشده بود‪ ،‬اميرمحمد نگاه سنگين او را حس‬
‫کرده و به باال نگاه کند؟‬
‫انگار برايش الهام ميشد‪!....‬‬
‫چقدر برای پروانه سخت بود تا کاری کند که گويا او را نديده است‪ .‬چقدر دير شده بود‪....‬‬
‫طرز نگاهش را کجای دلش ميگذاشت؟‬
‫عشقش را ناآگاهانه به او انکار ميکرد‪.‬‬

‫عالمه عشق چيست؟‬ ‫گر پرسند َ‬


‫بگو بی گمان إنکار عشق‪!...‬‬

‫خودش را بی تفاوت نمايان ميکرد‪.‬‬


‫چه دشوار است بی تفاوتی‪ .‬آن هم نسبت به فردی که زيباترين حس دنيا را به او داری‪!....‬‬
‫حسی شبيه عشق‪....‬‬
‫شايد هم دقيقا خود عشق ‪....‬‬

‫مادامی که پروانه دوباره چشمانش را بلند کرد‪ ،‬او رفته بود‪ .‬اما با رفتنش گويی هر آنچه دور و برش بود با خود برده بود‪.‬‬
‫پندار که نيروی جاذبه از زمين کنده شده و به او وصل شده بود‪ .‬همهی کاينات دنبالش راه افتاده بودند‪.‬‬
‫هيچ چيزی نمانده بود جز پروانهی که حتی دلش هم رفته بود‪!....‬‬
‫برای پروانه استادش بهشت متحرک و افسانهی زنده بود که راه ميرفت…‬
‫نبضش بازهم تند مينواخت‪ .‬نميدانست چرا با ديدن اميرمحمد اين حس گريبانش را ميگرفت‪...‬‬

‫در سقوط افراد در چاه عشق‪ ،‬قوهی جاذبه هيچ تقصيری ندارد‪...‬‬
‫خود آميزاد بی آنکه فرصت تفکر داشته باشند‪ ،‬خودشان را درون اين چاه پرتاب ميکنند‪!....‬‬

‫پس از محو شدن امير محمد از مقابل چشمان پروانه رويش را برگرداند و از کنار پنجره دور شد‪ .‬زمانيکه ميخواست از‬
‫ميان انبوه دانشجويانی که هنوز سرگرم اختالط و آرايش شان بودند بگذرد‪ ،‬با شنيدن اسم «استاد احد» از زبان يکی از آنها‬
‫سرجايش ميخکوب شد‪.‬‬
‫به صاحب صدا نگاه کرد و متوجه شد دختر يک سمستر پايينتر از صنف خودش است‪.‬‬
‫آن دختر ميگفت‪« :‬بلی‪ ،‬من شنيدم استادی جديدی آمده ‪ ...‬برای تدريس جهانبينی‪ ...‬اصال در مورد استاد ثقافت ما بهتر است‬
‫نپرسيد‪ .‬خودش با تدريساش افتضاح است‪ .‬تعريفهای زيادی از اين استاد جديد شنيدم ميخواهم بروم به دانشکده و از رييس‬
‫خواهش کنم او را برای تدريس صنف ما هم موظف کند‪».‬‬
‫‪« :-‬شنيدن کی بود مانند ديدن؟»‬
‫اين صدای پروانه بود که يکباره بلند شده و توجه همه را به خود جلب کرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او با همان ژست خاص وسط آنها درآمده و همه برايش سالم دادند‪.‬‬
‫پروانه با اشارهی سر جواب سالم آنها را داد‪.‬‬
‫آن دختر پرسيد‪« :‬چطور اين حرف را میزنی آرين؟ فکر ميکنم در صنف شما درس نميدهد؟»‬
‫پروانه قاطعانه پاسخ داد‪« :‬چرا! تدريس هم ميکند‪ .‬اما آنطور که تو شنيدی اصال نيست‪».‬‬
‫‪« :+‬چطور؟»‬
‫‪« : -‬خيلی هم بدتر از استاد سمستر قبل است‪ .‬از همان روز اول که آمد در مورد سختی و مشقت اخذ امتحانش گفت‪ .‬خيلی‬
‫هم عصبی‪ ،‬پيشانی ترش و بدقهر است‪ .‬خودمان هر روز برای عوض کردنش شکايت ميکنيم‪».‬‬
‫‪« :+‬باورم نميشود‪ .‬تو مطمينی؟»‬
‫‪« :-‬بلی! از من گفتن بود باورش با خودتان است‪ .‬به من هيچ ربطی ندارد‪».‬‬
‫دختران ثانيههای به چهرههای همديگر نگاه کردند‪.‬‬
‫اما بعد يکی از آنها گفت‪« :‬ممنونم آرين که باخبرم کردی وگر نه خودم را در بالی ديگری می افکندم‪».‬‬
‫پروانه پوزخندی زده گفت‪« :‬قابل نداره‪».‬‬
‫و با لبخندی خبيثانهی که روی چهره اش نقش بسته بود‪ ،‬از آنها دور شد اما همچنان صدای شان را در عقباش ميشنيد که‬
‫ميگفتند‪« :‬وااای! خوب شد فهميد يم‪ .‬آرين دروغ نميگويد‪ .‬آن دختر که تعريف کرده بود به گمان اغلب دروغ گفته است‪ .‬بال‬
‫بود برکتش نه‪»!...‬‬
‫پروانه ديگر به جايی رسيده بود که برای در انحصار دراوردن استادش برای خود او را به همهی جهانيان بد معرفی بکند‪.‬‬
‫اين حس اگر حس دوستداشته شدن هم تلقی ميشد‪ ،‬از آن دوستداشتنهای وحشتناک بود‪.‬‬
‫*‬
‫او خوشحال و خندان در حاليکه لبهايش را غنچه کرده و آهنگوار سوت ميزد به سمت صنف روانه شده بود اما همينکه‬
‫در چند قدمی صنف رسيد‪ ،‬قاری را ديد که دوسيهی آبی به دست از کنارش ميگذشت‪ .‬پروانه نگاهی گذرا به دوسيه انداخت‬
‫و فورا متوجه شد در حاشيهی آن دوسيه اسم «اميرمحمد”احد”» به زبان خارجی نوشته شده است‪.‬‬
‫دست خودش نبود اما باز هم از ديدن اسمش جاخورد‪ .‬ديگر هر موقع اسم او را ميشنيد و يا هم حروف اسمش را جای ميديد‬
‫تپش قلب گرفته و رنگ ميباخت‪.‬‬
‫فورا گفت‪« :‬اين چيست قاری؟»‬
‫قاری متوقف شده عاجزانه گفت‪« :‬دوسيهی استاد احد است‪ .‬رييس دانشکده آن را مطالعه کرده بودند‪ .‬حاال آن را داده تا به‬
‫دفترش بگذارم‪» .‬‬
‫پروانه پرسشگرانه نگاه کرده پرسيد‪« :‬درين دوسيه چه چيزی در مورد استادان نوشته است؟»‬
‫‪« :-‬خب هر آن معلوماتی که برای مجوز تدريس در دانشگاه نياز باشد‪».‬‬
‫پروانه فورا به ياد توصيه ی سايت گوگل افتاد‪« :‬تا آنجا که ميتوانيد در موردش اطالع پيدا کنيد و به بهترين شکل از آنها‬
‫استفاده کنيد‪».‬‬
‫در حاليکه اميرمحمد در روز اول تدريساش جز اسمش هيچ معلوماتی ديگری برای محصليناش نداده بود اين بهترين‬
‫فرصت بود تا پروانه در موردش بداند‪.‬‬
‫لذا گفت‪« :‬قاری من اين را ميخواهم مطالعه کنم‪».‬‬
‫قاری با جديت نفی کرد‪« :‬نه! به هيچ عنوان ممکن نيست اين دوسيهها دست محصلين بيفتند‪».‬‬
‫پروانه اصرارکنان گفت‪« :‬لطفا قاری! چی ميشود؟ من حق دارم او استاد من است‪».‬‬
‫قاری مجددا نپذيرفت‪.‬‬
‫پروانه از عصبانيت لبش را گزيد و فکر کرد‪.‬‬
‫پس از لحظهی فکر بدی به ذهنش رسيده گفت‪« :‬قاری؟ اگر ميان تو و آهورا ميانجيگيری کنم چه؟»‬
‫قاری تکانی محکمی خورد‪ .‬اين آخرين توقعی بود که ميشد از دختری مثل آرين انتظار داشته باشد‪ .‬پس منمن کنان گفت‪:‬‬
‫«چی؟ متوجه نميشوم! من و آهورا هيچ‪ ...‬نه شما اشتباه فکر کرديد‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه با بی حوصلهگی گفت‪« :‬آه! بس کن قاری‪ .‬چرا ترازو کهنه به زمين میزنی‪ .‬همه اين را ميدانند حتی خود آهورا! او‬
‫فقط منتظر پيشنهاد توست‪».‬‬
‫چشمان قاری از حدقه بيرون شده بودند‪« :‬جدی؟ يعنی واقعا آهورا ميداند من به او عالقه دارم؟»‬
‫‪« : -‬بلی! بلی ميداند! ولی اگر تو مرا اجازه بدهی وارد دفتر اميرمحمد شده پروندهاش را بخوانم زمينه مالقات تو و آهورا‬
‫را مهيا ميکنم‪».‬‬
‫قاری برای لحظهی در دوراهی گير مانده بود اما همه ميدانند عشق مافوق همهی قوانين دنياست‪!...‬‬
‫پس گفت‪« :‬حتی اگر ا ز کارم اخراج شوم مهم نيست‪ .‬اين کار را حتما ميکنم فقط بايد هر چه زودتر ملکهی بی خوابی‬
‫شبهايم (آهورا) را ببينم‪»!....‬‬
‫پروانه لبخندی از روی پيروزی زده و برای اين حس قاری ته دلش غنج رفت‪.‬‬
‫چقدر دامنهی عشقش بزرگ بود‪!....‬‬
‫اما همچنان کولهباری از حسرت برای نبود همچين عشقی در زندگيش بر روی شانهاش تلنبار شد‪.‬‬

‫_دريا‬
‫_پاريس؛ فرانسه‬
‫عاکف مثل ديوانهها موهای زيتونرنگ دريا را که دليل اصلی عشق او بود‪ ،‬نوازش کرده و گريه ميکرد‪.‬‬
‫دريا به حال و روزش نگاهی انداخت و از ديدن مالفهی سفيدی که بدن لتوکوب شده و عريان او را پوشانده بود خوشحال‬
‫شد‪.‬‬
‫به عاکف نگاه کرد که هنوز هم مکررا همان جمله را ميگفت‪« :‬بايد قوی بود‪ .‬تو بايد مبارزه کنی‪!..‬‬
‫تا وقتی با من هستی بايد مبارزه کنی‪!...‬‬
‫مرا ببخش‪...‬‬
‫دست خودم نبود‪ ...‬عصبانی شدم‪» ...‬‬
‫دريا با بی حالی در حاليکه قطرات اشک از گوشههای چشمش ميچکيد‪ ،‬گفت‪« :‬چون عصبانی شدی بايد اين بالها را سر‬
‫من بياوری؟ اين اصال توجيه خوبی نيست‪ .‬تو را هيچ وقت نميبخشم‪».‬‬
‫‪« :-‬تو به من گفتی دوستم نداری‪ .‬حاالنکه برای تو چه کارها که نکردم؟‬
‫چرا هيچ کسی عشق مرا درک نميکند؟‬
‫چرا هيچ کس درين دنيا دوستم ندارد؟»‬
‫دريا به سختی سرجايش نشسته گفت‪« :‬آن زمان از روی دلخوری گفتم دوستت ندارم ولی به يقين که تو را دوست دارم‪ .‬اگر‬
‫نداشتم اينجا نبودم‪».‬‬
‫اما عاکف مدام ميگفت‪« :‬نه نداری‪ .‬ميدانم که نداری‪ ...‬هيچ کس مرا دوست ندارد‪».‬‬
‫دريا نگران شد‪.‬‬
‫‪« :-‬منظورت از ديگر کيست؟»‬
‫‪« :+‬او هم مرا دوست نداشت‪ .‬هر کاری برايش کردم اما بازهم کنار من نماند‪ .‬زندگيم را به پايش ريختم اما رفت‪ »!..‬و باز‬
‫هم گريه کرد‪.‬‬
‫دريا دستی به روی عاکف کشيد و صورتش را نوازش کرده گفت‪« :‬برايم توضيح نميدهی؟»‬
‫عاکف لبهايش را ميجويد‪ .‬چهرهاش همچون کودکان که به تازگی يتيم شده باشند‪ ،‬معصوم شده بود‪.‬‬
‫رفت لب تاپش را پيش روی دريا آورد و آن را باز کرد‪ .‬عکسی که ساعت قبل محو او شده و مسبب برگشت اندوه دفن شده‬
‫و اينطور رفتار وحشيانهاش با دريا شده بود‪ ،‬نمايانش کرد‪.‬‬
‫دريا چشمانش را به تصوير دوخت اما از ديدن رخسار صاحب عکس مات و مبهوت گشت‪.‬‬
‫مگر زيبايی تا اين حد ممکن بود؟‬
‫مردمک چشمانش انگار طيفی از هزار رنگ بودند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آنقدر سفيد چهره بود که گويا رو به مهتاب نگاه کرده باشد‪ .‬موهای طبيعی اما زيتونی رنگش گويی تارهای از ابريشم بودند‪.‬‬
‫لطيف و ظريف‪ ...‬از همان دخترهايی که حتی همجنس خودشان عاشق آنها ميشوند‪!....‬‬
‫دريا با حال بد پرسيد‪« :‬اين کيست‪...‬؟»‬
‫اما عاکف در حاليکه ابر غم بر سر و رويش باريدن گرفته بود گفت‪« :‬حليمه‪ !......‬همسر اولم‪»!.....‬‬

‫_نظر تان در مورد مطلوبيت يا عدم مطلوبيت احصارگرايی در عشق چيست؟‬


‫‪-‬به باور شما دريا ميتواند حليمه را از ذهن همسرش پاک کند؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫قسمت بيستوششم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_دريا‬
‫_پاريس؛ فرانسه‬
‫حس حسادت دريا با شنيدن توصيف زيبايی بی حد و مرز همسر اول عاکف از چهرهی اللهگونش به وضوح خوانده ميشد‪.‬‬
‫او با بدن و زبانی که ميلرزيدند گفت‪:‬‬
‫‪« :-‬با اين همه عشق چرا ترکت کرد؟»‬
‫عاکف به نقطهی نامعلومی خيره شده بود‪.‬‬
‫‪«:+‬چون ناسپاس بود‪ ....‬نميدانم‪ ...‬شايد هم مجبور بود‪».‬‬
‫دريا پرسيد‪« :‬چطور؟»‬
‫‪« :-‬او را از آغوش دهها مرد بيگانه جمع کردم‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫برايش سرپناه امن دادم‪.‬‬


‫قلبم را به او دادم‪( .‬اين را با تاکيد گفت‪).‬‬
‫او را همسرم ساختم و به او عشق دادم‪.‬‬
‫آدم عاشق حﺘی گﻨاهان معﺸﻮقﺶ را هﻢ ميبخشد‪ .‬تا حﺪی که حتی خود او هم نميتواند بدیهايش را تبرئه کند‪».‬‬
‫پيدا بود که هنوز با كينه و نفرت دوستش میداشت‪ .‬جنون برانگيزترين عشقها شايد از همين نوع باشند‪...‬‬
‫پس از مکثی با حرص ادامه داد‪« :‬اما او به آن کارهای زشت و پليدش عادت کرده بود و زمانيکه من در خانه نبودم او به‬
‫مالقات مشتریهای سابقش ميرفت‪».‬‬
‫بعد آهی کشيده ادامه داد‪« :‬وقتی متوجه شدم او هنوز تغيير نکرده ديوانه شدم دريااااا!»‬
‫اشکهای عاکف در زمان گفتن اين جمالت بی وقفه ميباريدند‪ .‬پيدا بود برای خيانت حليمه روح و روانش را از دست داده‬
‫است‪.‬‬
‫او برای حليمه گريه کرده بود پس هيچ زنی را به اندازهی او دوست نداشت اما چون به آنچه از او آرزومند بود نتوانسته بود‬
‫دست يابد‪ ،‬تنوع طلب گشته بود‪.‬‬
‫او در جسم زنان ديگر دنبال او ميگشت و در هيچ کدام شان او را نمی يافت‪.‬‬
‫اگر مردی با هيچ زنی سر سازگاری فرو نمیآورد پيداست که به عشق حقيقیاش نرسيده است‪.‬‬

‫دريا همزمان با عاکف گريه کرده پرسيد‪« :‬با اين همه زيبايی چرا او اينطور دختر بدی شده بود؟»‬
‫عاکف با حسرت گفت‪« :‬در ايام نوجوانی و خامیاش پسری از اقشار سياسی کشور او را فريب داده بود و همين باعث شده‬
‫بود او اين راه را انتخاب کند‪».‬‬
‫‪« :-‬واااای چه سرنوشت بد! پس وقتی از ادامهی اين کارش مطلع شدی با او چيکار کردی؟»‬
‫‪« :+‬مگر ميتوانستم با او کاری کنم؟ او را همچون تکهی ازبدنم کنده رها کردم‪.‬‬
‫تنها کاری که ميتوانستم بکنم اين بود که خودم را نابود کنم‪.‬‬
‫پس‪....‬‬
‫پس رفتم خانهی مشترکمان را که با هزار عشق و آرزو ساخته بودم به آتش کشيدم و قصد داشتم خودم را آنجا بسوزانم اما‬
‫از بخت بدم آتش نشانها نجاتم داده و من هشت ماه در تيمارستانها بستر بودم‪ .‬اگر بگويمت که آنجا آدم هشيار روانی ميشود‬
‫ميتوانی باور کنی؟»‬
‫دريا از وحشت دستش را روی دهانش گرفت‪ .‬باورش نميشد عاکف يک دوره افسردگی را گذشتانده باشد‪ .‬او آشکارا حالت‬
‫بد روانیاش را اعتراف کرد‪.‬‬
‫دريا ناباورانه پرسيد‪« :‬خب بعد چه؟»‬
‫عاکف ادامه داد‪« :‬پس از مرخص شدنم از آنجا فورا حليمه را طالق دادم و برای برانگيختن حس حسادت او با همسر دومم‬
‫“عشرت” ازدواج کردم‪.‬‬
‫اما نه‪!....‬‬
‫برای حليمه هيچ مهم نبود‪.‬‬
‫چرا‪...‬؟‬
‫چون او دوستم نداشت‪.‬‬
‫در عوض من هميشه تالش ميکردم در چهرهی عشرت تصوير حليمه را ببينم‪.‬‬
‫حتی هنگام همآغوشی با او‪ ،‬حليمهی لعنتی پيش چشمانم سبز ميشد‪ .‬او زندگی را بر من حرام کرده بود‪!.....‬‬
‫من صاحب پسری شدم اما همچنان عاشق حليمه بودم و نميتوانستم او را فراموش کنم‪.‬‬
‫عشرت از عشق من به حليمه آگاه بود و حسادت ميکرد‪ .‬عکس حليمه را برايش نشان داده ميگفتم خودت را برايم مثل اين‬
‫کن اما او از دستوراتم ابا ميورزيد‪ .‬عصبانيتم باعث ميشد بزنمش‪».‬‬
‫دريا بد به سوی عاکف نگاه کرده گفت‪« :‬مگر ممکن است کسی خود را شبيه کسی کند؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫عاکف با حالت جانبدارانه پاسخ داد‪« :‬چرا! مگر تو خودت را شبيه حليمه نکردی؟ رنگ موهايت را همانند موهای او رنگ‬
‫نکردی؟‬
‫همين که عکس تو را ديدم ياد حليمه افتادم و عاشقت شدم‪».‬‬
‫اشک از گوشهی چشم دريا روی دستش چکيد‪.‬‬
‫‪« :‬چی؟ تو ‪ ....‬مرا‪ ...‬به دليل شباهتم با حليمه انتخاب کردی؟»‬
‫عاکف بی آنکه از حرفش پشيمان شده باشد گفت‪« :‬برو خوش باش! تو از خوشبختهای جهانی که به حليمهی من شباهت‬
‫داری‪ .‬عشرت هر چی تالش کرد نتوانست موفق شود‪ .‬برای همين در يک شب او لعنتی دست پسرم را گرفته و از کشور‬
‫فرار کرد‪».‬‬
‫دريا آب دهانش را به سختی قورت داده گفت‪« :‬چون تو مثل من او را ميزدی و اذيتش ميکردی برای همين فرار کرده‪».‬‬
‫اما عاکف با حالت معصومانه گفت‪« :‬نه‪ ...‬نه‪ ...‬خودت را با او همسان نکن‪ .‬تو خيلی بهتر از او هستی‪ .‬تو به حليمهی من‬
‫شباهت داری‪ .‬ضمنا تو قرار نيست از پيش من فرار کنی‪»...‬‬
‫دريا نفس زدنش تندتر شده بود‪ .‬با خودش انديشيد چطور ميشود با همچين آدمی بسر کرد و فرار نکرد؟‬
‫به چشمان عاکف نگاه کرد انگار از چشمانش خون ميباريد‪.‬‬
‫او در حاليکه هر لحظه قهارتر و قصیالقلبتر به نظر ميرسيد گفت‪« :‬اگر عشرت در چنگم بيفتد بدن او را به اجزای‬
‫کوچک تقسيم خواهم کرد و گوشتهايش را برای هميشه نگهداری ميکنم‪.‬‬
‫نه‪ ...‬نه‪ ...‬اين کار کفاف کارش را نميکند‪ .‬بايد زنده زنده زجرش دهم‪.‬‬
‫اگر با او روبرو شوم دستها و پاهايش را ميبندم و بر روی بدنش مرچ ميپاشم و يا هم تيزاب‪ ...‬تا هيچ مردی ديگری‬
‫رغبت نکند به او ببيند‪».‬‬
‫وحشت سراپای دريا را فراگرفته بود‪ .‬ديگر مطمين شده بود که او يک روانی وحشی است‪ .‬با بيرون آمدن هر کلمه از دهن‬
‫عاکف هر لحظه خودش را کنار ميکشيد‪.‬‬
‫عاکف نهايت عصبی شده و نفسش بند آمده بود‪ .‬پس برای گرفتن اکسيژن به سرعت از اتاق هتل خارج شده و دريا را تنها‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫او مانده بود و يک اتاق خالی که سکوتش را گريه هايش پر ميکرد‪.‬‬
‫حس ميکرد نفس کشيدنش حساب ميشود‪.‬‬
‫از پنجرهی اتاق ميتوانست برج ايفل را ببيند اما ديگر هيچ جذابيتی برايش نداشت حس بدی پيدا کرده بود فکر ميکرد‬
‫قصرهای ساخته شده ذهنش يکباره فرو ريختهاند‪.‬‬
‫تمام بدنش درد ميکرد‪ .‬در طول عمرش اولين باری بود که چنين لگدهای محکم مردانه خورده بود‪ .‬باورش سخت و دشوار‬
‫بود اما به خودش تلقين ميکرد که عصبی و غم زده بود‪ ،‬بگذر ‪!.....‬‬
‫***‬

‫_پروانه‬
‫_دفتر اميرمحمد‬
‫با قدمهای شمرده و آرام روی کف دفتر نه تنها که راه ميرفت که همهی وسايل و چيدمان آن اتاق را نوازشگونه لمس ميکرد‪.‬‬
‫خوشحال بود که اميرمحمد فعال درس داشت و آمدنش درين دفتر يک اتفاق دور به نظر ميرسيد‪ .‬عالوه بر آن از آنجايی که‬
‫قاری مواظب بود نفر ثالث وارد آن نشود کامال ميتوانست راحت تا يک ساعت ديگر آنجا را وارسی کند‪.‬‬
‫روی موبل سياهرنگ نشست و پروندهی آبی رنگ متعلق به او را روی ميز شيشهی کوچک گذاشته و بازش کرد هر چند‬
‫ميدانست در آن معلومات مختصری تنها در رابطه به موضوعات کاری‪/‬تدريسی و کامال رسمی اوست نه آن چيزی که واقعا‬
‫پروانه انتظار داشت بفهمد‪.‬‬
‫پرونده را باز کرد و در ابتدا با قطعه عکس ‪ ۴/۳‬او در قسمت بااليی‪ ،‬ورق دوسيه مقابل شد‪ .‬از ديدن صورتش لبخندی به‬
‫زاويه ‪ ۱۸۰‬زد و مدتی به آن خيره ماند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پس در حاليکه از استرس زياد لب پايينش را دندان گرفته بود‪ ،‬نوشتههای پرونده را به دقت ميخواند‪.‬‬

‫«نام‪ :‬اميرمحمد‬
‫تخلص‪ :‬احد‬
‫سن‪۲۸ :‬‬
‫زادگاه‪ :‬ولسوالی پارون‪ ،‬نورستان‪ ،‬افغانستان‬
‫تعليمات ابتداييه‪ :‬مدارس متنوع دينی و مکتب رسمی دولتی در نورستان‬
‫تحصيالت عالی‪ :‬ليسانس از دانشگاه قاهره مصر در رشتهی الهيات‬
‫فوق ليسانس‪ :‬دانشگاه کارادينيز ترکيه دربخش فلسفه و حکمت اسالمی‬
‫دکتورا (‪ :)PHD‬در جريان است‪.‬‬
‫سابقهی تدريس‪ :‬ندارد‬
‫آثار تحقيق ‪ :‬کتاب “جهانبينی اسالمی”و چند مقالهی علمی درين خصوص‪.‬‬

‫پروانه نفسی ژرفی کشيد و ورق برگرداند‪.‬‬


‫در چند صفحهی ديگر عکسهای اخذ تقديرنامه و تحسيننامههايش بود که معلوم بود در خارج از کشور گرفته شده و خيلی‬
‫جوانتر و نحيفتر به نظر ميرسيد اما در هيچ کدام آنها لبخند نزده بود‪.‬‬
‫برای پروانه سوال بود؛ چرا همهی آنهای که فلسفهی دين و الهيات و هر آنچه در مورد خدا باشد ميدانند‪ ،‬اينقدر سرخم و‬
‫عبوس اند؟‬
‫شايد اگر گاهی به لبهايشان تبسمی بکارند چه زيبايیهايی جوانه خواهد زد‪.‬‬
‫به ياد لبخند ديوانهوار اميرمحمد در آن روز پس از گشودن پنجرهی صنف افتاد‪ .‬با خودش فکر کرد‪« :‬آه چه محشر شده‬
‫بود‪»!...‬‬
‫چرا انسانها با آنکه ميدانند فقط با يک لبخند میتوانند تا اين حد محشر کنند از آن پرهيز ميکنند‪ .‬مگر بسيار سخت است‪...‬؟‬

‫پروانه دوسيه را بست و بلند شد‪.‬‬


‫در اطراف ميز بزرگ دفترش چرخی زد و تمام اجزای منظم چيده شدهی آن را از زير نظرش گذراند‪.‬‬
‫اوراق سفيد‪،‬‬
‫قلمهای خودکار‪،‬‬
‫يک ساعت شنی‪،‬‬
‫يک لب تاپ‪،‬‬
‫چند جلد کتاب‪،‬‬
‫چند دفتر کاغذ رنگی که برنامهی ساعتوارش نوشته شده بود‪.‬‬
‫يک گيالس که معلوم بود قهوهاش تازه نوشيده شده و در کنارش يک ظرف کوچک مقداری کمی کشمکش‪ ،‬بادام و چهارمغز‪...‬‬
‫ترجمان خودِش بود‪ .‬اثاثش‪ ،‬لباسهايش‪ ،‬کتابهايی که میخواند‪ ،‬قلمها و کاغذهای رنگیاش‬ ‫ِ‬ ‫دفترش قسمتی از وجودش و‬
‫هم ٔه اينها معرف وجود او بودند‪.‬‬
‫پروانه از ديدن آنها لبخندی زيبای زده و مقداری از آن آجيلها را برداشت و وارد دهان کرد و با حالت خوشمزهگی‬
‫خوردشان‪.‬‬
‫روی چوکی چرم و چرخیاش نشست و شروع کرد به کشيدن خزههای ميزش‪.‬‬
‫درون خزهها؛ بستههای دستمال کاغذی خشک و مرطوب‪ ،‬يک بوتل کوچک مايع ضد عفونی کننده‪ ،‬يک صابون کوچک و‬
‫يک عطر کوچک موجود بود‪.‬‬
‫پروانه در دلش گفت‪« :‬چه نظم و ترتيبی‪ ...‬چقدر با کاوه فرق دارد‪»...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫و فورا عطر را گرفته و روی رگ دست چپش اندکی پاشيد و آن را استشمام کرد‪.‬‬
‫بوی معطر آن ياد روز اول ورودش را برای پروانه گوشزد ميکرد و چقدر او را محو کرد‪.‬‬
‫بی آنکه اندکی فکر کند عطر را درون جيبش فرو برد و مشغول ديدن خزههای ديگر شد اما در کمال تعجب آخرين آنها قفل‬
‫بود و پروانه نتوانست آن را باز کند‪.‬‬
‫معلوم بود مهمترين وسايلش درون آن خزه بود‪.‬‬
‫تمام ميز را زير و رو کرد تا کليد آن را بيابد اما نبود‪ .‬به اين فکر کرد که کجا ميتواند باشد؟‬
‫«احتماال کليدش بايد در جيب کرتیاش باشد‪».‬‬
‫بيشتر انديشيد و به خاطر آورد وقتی او را از آن باال تماشا ميکرد کرتیاش در تنش نبود‪.‬‬
‫بلند شد و دنبال آن گشت و توانست آن را روی کودبند کنار پنجره بيابد‪.‬‬
‫آن را يافته بود اما جرأت نداشت به آن نزديک شده و به آن دست بزند‪ .‬فکر ميکرد خود اميرمحمد باشد‪...‬‬
‫چقدر سخت بود لمس لباسی که بدن او را در برميگرفت‪.‬‬
‫به دشواری از دور دستش را درون جيب بغلیاش کرده و چند کليد بيرون آورد‪.‬‬
‫خوشحال شد و رفت همه را امتحان کرد و باالخره آخرين کليد به آخرين خزه مطابقت کرد و درش باز شد‪.‬‬
‫آرام آرام استرس پروانه بلند ميرفت و ازينکه مدتی زيادی در آنجا مانده بود هراسناک شد‪.‬‬
‫با سماجت درون آن را نگاه کرد و متوجه شد تعدادی زيادی کتاب در آن چيده شده است‪.‬‬
‫روی آن کتابها قرآن کوچکی بود که پروانه آن را با احتياط برداشت‪.‬‬
‫تار نشان آن را تعقيب کرد و ديد روی سورهی ‘توبه’ گذاشته شده است‪.‬‬
‫او به دقت به کلمات عربی که معنای آن را درک نميکرد خيره شد و از ديدن قطرهی خشک شدهی اشکی بر روی يکی از‬
‫آيهها يکهيی خورد‪:‬‬

‫ع ٰلي َم ْن يَّشآ ُء َوهللاُ َ‬


‫علِي ٌم َحكِيم»*(توبه‪)۱۵/‬‬ ‫ظ قُلُوبِ ِه ْم َو يَتُوبُ هللاُ َ‬ ‫«و يُ ْذهِبُ َ‬
‫غ ْي َ‬ ‫َ‬

‫قلب پروانه از ديدن آن قطرهی خشک شدهی اشک به درد آمد‪.‬‬


‫يعنی اين آيه چه معنايی را افاده ميکرد که باعث شده بود اميرمحمد اينطور اشک بريزد؟‬
‫او چه کالمی از خدا را تالوت کرده بود که تا اين حد احساساتی شده بود؟‬
‫چشمهايش را بسته بوسهی بر روی آن آيه و باالخص بر روی اشک اميرمحمد گذاشت‪.‬‬
‫قرآن را با احتياط دوباره بست و به کناری گذاشته ومشغول ديد زدن کتاب های ديگر شد‪:‬‬
‫کتاب کيميای سعادت از امام محمد غزالی‪،‬‬
‫تذکرهاوليا از عطار نيشابوری‪،‬‬
‫فيه ما فيه از موالنا‪،‬‬
‫کارهای عاشقانه ابن عربی‪،‬‬
‫منطقالطير از فريدالدين عطار‪،‬‬
‫فقه سياسی از يوسف قرضاوی‪،‬‬
‫و يک کتاب شعر از سهراب سپهری ‪....‬‬
‫سليقهاش در کتابخوانی کامال متفاوت از کاوه و تنها وجه اشتراک آن دو عالقه به مطالعه و داشتن کتابهای فراوان بود‪.‬‬
‫در گوشهی دنج از خزه دفتری کوچکی قهوهيی رازآلودی گذاشته شده بود که باعث شد حس کنجکاوی پروانه را ترغيب‬
‫کند‪.‬‬
‫پر ار ريسک آن را برداشت و با احتياط دکمهاش را باز کرد‪.‬‬
‫از همان ابتدا فهميده بود چيزی که دنبالش ميگشت را ميتوانست درون صفحات آن بيابد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫ولی تا ميخواست الی آن را باز کند تيکتاک تبديل ساعت نواخته شد و پروانه به محض اينکه سرش را باال گرفت تا ساعت‬
‫را نگاه کند‪ ،‬دروازهی دفتر باز شد‪.‬‬
‫نفس پروانه برای لحظهی بند آمد اما از ديدن قاری که آرام وارد دفتر ميشد‪ ،‬نفسی راحت کشيد‪.‬‬
‫قاری با اضطراب گفت‪« :‬چيکار ميکنی؟ حاال يک ساعت ميشود اينجايی‪..‬؟»‬
‫پروانه با تعجب گفت‪« :‬نخواهد يک ساعت بشود!»‬
‫قاری نجواگونه گفت‪« :‬چرا! يک ساعت ميشود اينجايی! تو را به وهللا قبل ازينکه کسی بيايد بيرون شو!»‬
‫پروانه آرام بلند شده و آن دفتر را زير جمپرش پنهان کرد‪.‬‬
‫«اوکی رفتم ايقدر عذر و زاری نکن‪».‬‬
‫هنگاميکه دستگيرهی در را کشيد قاری گفت‪« :‬وعده ات که سرجايش است؟»‬
‫پروانه چشمکی به سمتش زده گفت‪« :‬نگران نباش‪»!....‬‬
‫*‬
‫پروانه با هيجان و افتخار به سمت پارکينگ دانشگاه رفته موترش را از ميان جمعيت موترهای اساتيد‪ ،‬کارمندان و محصلين‬
‫پيدا کرد و سوار آن شد‪.‬‬
‫روشنش کرده و با ژست خاص اشترنگ آن را چرخانيد‪.‬‬
‫حقا که رانندگی برايش زيب ميداد و او ماهرانه ميتوانست موترها را کنترول کند‪.‬‬
‫او در مقابل چشمان گاردهای دم دروازه از دانشگاهش خارج شده و به سرعت دور شد‪.‬‬
‫اما در يک گوشهی از سرک داراالمان که ميتوانست قصر مخروبهی آن را تماشا کند‪ ،‬ايستاد‪.‬‬
‫دفتر کوچک اميرمحمد را دراورد و از ديدن آن ته دلش غنج رفت‪ .‬حس ميکرد تکهی از وجود اميرمحمد را به دست آورده‬
‫است و دلش ميخواست تا ميتواند از آن پاسداری کند‪.‬‬
‫عشق را چگونه ميشود اظهار کرد؟‬
‫با زبان يا چشمها‪....‬؟‬
‫نه‪....‬‬
‫گاهی عشق را با دادن و يا گرفتن تکهی از وجود ميتوان حس کرد‪.‬‬

‫اما قبل از آنکه بخواهد آن را مطالعه کند فکری به مغزش خطور کرد‪ .‬پس موبايلش را برداشته و شمارهی آهورا را دايل‬
‫کرد‪.‬‬
‫آهورا پس از دقايق طوالنی که چيزی به اعالن عدم پاسخگويی نمانده بود پاسخ داد‪« :‬بلی؟»‬
‫پروانه گفت‪« :‬کجايی تو؟»‬
‫آهورا با صدای گرفته که معلوم بود شب قبل خيلی گريه کرده است پاسخ داد‪ « :‬مرا ببخش آرين دير متوجه شدم‪».‬‬
‫‪« :-‬تو خوبی؟ چرا صدايت اينطور است؟»‬
‫‪« :+‬سرما خوردم به او دليل‪».‬‬
‫‪« :-‬آه شفا باشه پس به همين دليل امروز نيامده بودی؟»‬
‫‪« :+‬همممم!»‬
‫‪« :-‬خب! ميخواستم بگويم يک روز قرار ميگذارم برای مالقات دوستانهیمان در همان کافه آذر‪».‬‬
‫‪« :+‬خيلی خوب ولی چرا گروهی تماس نگرفتی؟»‬
‫پروانه منمن کنان گفت‪« :‬خب‪ ...‬چون ‪ ...‬به آليا و نيل گفتم‪».‬‬
‫‪« :-‬ولی بايد منتظر برگشت دريا بمانيم البته اگر دلش بخواهد بيايد‪».‬‬
‫پروانه پوفی از روی ناچاری کشيده گفت‪« :‬اوکی! آهورا جان يک روزی تنظيم کرده و باخبرتان ميکنم‪ .‬فعال خداحافظ‪».‬‬
‫موبايل را از گوشش پايين آورد و به اين انديشيد که چطور ميتواند تدارک مالقات قاری و آهورا را بی دردسر فراهم کند؟‬
‫او پس از لحظهی افکار گونهگون دوباره از ديدن دفتر لبخندی زده و الی آن را با احتياط باز کرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نفساش را در سينه حبس کرده بود و چشمهايش را به نبشتههای آن مبذول‪.‬‬


‫چنان آهنگی كه تاحاال گوشش نداده بود‪.‬‬
‫پيراهنی كه خيلی دوسش داشت ولی تا حاال تنش نكرده بود‪.‬‬
‫مکان رويايی که تا هنوز به آنجا قدم نگذاشته بود‪.‬‬
‫اميرمحمد او را به ياد همه چيزهای خوبی مي انداخت كه خيلی وقت در تو زندگي گمشان كرده بود‪.‬‬
‫او را به ياد خدای که گمش کرده بود میانداخت‪!...‬‬

‫و اما آهورا در آن سوی خط هنگامی که موبايل را از گوشش پايين آورده و سرش را بلند گرفت‪ ،‬چشمانش با چشمان مردی‬
‫تالقی کرد که درين اواخر او را کامال در حيطهی اختيارش دراورده بود‪.‬‬
‫اينکه قرار بود آن روز چه درخواستی و تمنايی از او داشته باشد حتی برای آهورا مبهم بود‪!.....‬‬

‫‪-‬انسانهای شبيه عاکف اليق ترحم اند يا تنفر؟‬


‫‪-‬با دزدی بر مبنای عشق موافقيد؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫قسمت بيستوهفتم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_آهورا‬
‫_حويلی بهرام‬
‫اطراف چشمانش مخوفانه ميپريد‪.‬‬
‫به بهرام نگاه ميکرد و اين نگاه با نگاه بهرام که خودش روی موبل نشسته و انگشتان دستانش را در هم گره کرده بود‪،‬‬
‫موازی شده بودند‪.‬‬
‫مدت طوالنی از آمدن آهورا به خانهی بهرام سپری شده بود اما سکوت همچنان در ميان شان حاکم بود‪.‬‬
‫آهورا اينبار به دليل برگشت خانوادهی بهرام مجبور شده بود از دروازهی عقب حويلی وارد شود ولی با اين وجود بهرام‬
‫همچنان روی حرفش برای مالقات آهورا پافشاری ميکرد‪ .‬اين موضوع روی اعصاب آهورا تاثير سو گذاشته و حالش را‬
‫جهنم کرده بود‪.‬‬
‫چطور ميتوانست به اين پنهان کاری ادامه دهد؟‬
‫چگونه؟ تا چه زمانی‪...‬؟‬
‫برای آهورا سوال بود‪ :‬چرا بهرام ميخواست او را از خانوادهاش پنهان کند؟‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او از آنها ميترسيد؟ قطعا که نه‪...‬‬


‫او با ترس فرسخها فاصله داشت ‪ ...‬شايد ترس از او ميترسيد اما او نه‪...‬‬
‫پس چه چيزی بود؟‬
‫آهورا بد به سوی بهرام نگاه کرد اما متوجه شد او همچنان بد نگاهش ميکند‪.‬‬
‫بهرام سکوت را شکسته پرسيد‪« :‬آرين کيست؟»‬
‫آهورا سرسختانه‪« :‬فکر نميکنم به تو مرتبط باشد؟»‬
‫بهرام عصبی شد‪« :‬تا وقتی با من هستی حق نداری با پسری ديگری ارتباط بگيری‪».‬‬
‫بی اراده آهورا پوزخندی زد که حرص بهرام را فرو ريخت‪.‬‬
‫پس دليل نگاه های بد بهرام اين تصور اشتباهش بوده است‪ .‬لذا گفت‪« :‬آرين يک دختر است‪ .‬نگران نباش! او دوست من‬
‫است‪».‬‬
‫چينی عميق وسط پيشانی بهرام جاگرفته و مدتی به همان حال خاموش ماند اما بعدا حالش تغيير کرده گفت‪« :‬عجب! »‬
‫آهورا سری از روی تاسف بر بهرام تکان داد‪.‬‬
‫بهرام برای مبدل کردن اوضاع گفت‪« :‬آشپزی بلدی؟»‬
‫آهورا با ترديد پاسخ داد‪« :‬بد نيستم‪».‬‬
‫‪« :-‬پس بايد اين فن را خوب بلد شوی چون من يک آدم خوش اشتهايی هستم‪».‬‬
‫آهورا نگاهی گذرا به هيکل قوی بهرام انداخته و طعنهوار گفت‪« :‬کامال پيداست‪»!....‬‬
‫بهرام خندهی بلندی کرد‪« :‬پس بلند شو برايم غذای دلخواهت را آماده کن!»‬
‫‪« :-‬اگر خوشت نيايد چه؟»‬
‫‪« :+‬ميايد ميايد‪»...‬‬
‫آهورا هم با حرص بلند شد و آستينهايش را بر زده شروع به آشپزی کرد‪.‬‬
‫چطور ممکن است با بی حسی غذا بپزی و خوش طعم و خوش عطر متوقع باشی‪.‬‬
‫عشق به مقدار اعظم؛ الزامیترين ادويه غذاست!‬
‫آرايش ماليم صورت آهورا بنابر هشدار بهرام هنگامی که با دقت مشغول آشپزی بود‪ ،‬باعث ميشد او نتواند چشم از صورتش‬
‫بردارد‪.‬‬
‫آهورا پس از نيم ساعت کار بی وقفه توانست چند بشقاب را روی ميز کوچک بهرام بچيند‪.‬‬
‫بهرام همانطور که معلوم بود از بوی غذا سرمستی به سراغش آمده است با غرور برای تماشای غذا بلند شد اما به محض‬
‫ديدن محتويات بشقاب اين حس باد شده رفت رو هوا‪....‬‬
‫پرسيد‪« :‬مکرونی‪...‬؟»‬
‫‪« :-‬مگر نگفتی غذای دلخواه من؟»‬
‫‪« :+‬بلی ولی حقيقتا انتظار نداشتم اينقدر بد سليقه باشی‪ .‬حاال فهميدم چرا تو چاق نيستی‪».‬‬
‫آهورا عصبی شده خاموش ماند‪.‬‬
‫بهرام ادامه داد‪« :‬ولی از حق نگذريم بويش عالیست اميدوارم مزهاش هم همينطور باشد‪».‬‬
‫و با ولع شروع به خوردن کرده و آهورا را نيز دعوت کرد اما او نپذيرفت‪ .‬بهرام هم بی آنکه زيادی اصرار کرده باشد‬
‫دوباره مشغول خوردن شد‪.‬‬
‫ساعتی بعد هنگاميکه آهورا از شستن ظرفها فراغت حاصل کرده بود‪ ،‬بهرام از او خواست تا برايش کتاب دست داشتهاش‬
‫را بخواند‪.‬‬
‫آهورا برای کنترول خشمش برای ثانيههايی چشمانش را بست‪.‬‬
‫او با نگاههايش به بهرام ميفهماند که افراط ميکند اما مگر برای او قابل درک بود؟‬
‫از سر اجبار کتاب را گرفته و روی موبل نشست اما بهرام جدا ً دستور داد کنارش روی تخت بنشيند‪« :‬گوش هايم سنگين‬
‫است من از آنجا نميشنوم‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آهورا با دل غمناک رفته کنار او روی تختش نشست و شروع به خواندن کتاب ‘هنر ظريف بيخيالی’ که مورد عالقهی بهرام‬
‫بود‪ ،‬کرد‪« :‬شما و تمام کسانيکه دوست شان داريد‪ ،‬روزی خواهيد مرد‪ .‬تنها بخشی کوچکی از چيزهای که گفتهايد يا کارهای‬
‫که انجام داده ايد برای تعداد کمی از مردم اهميت خواهد داشت‪ .‬آن هم صرفا برای يک مدت کوتاه‪ .‬اين حقيقت ناخوشايند‬
‫زندگيست‪ .‬تمام مسايلی که به آنها فکر ميکنيد يا کارهای که انجام ميدهيد تنها گريز استادانهی ازين حقيقت اند‪» .‬‬

‫او هنگام مطالعهی جمالت پر جذبهی آن کتاب حس ميکرد در فضای ديگری به دور از دغدغههای ذهنش در کمال بی خيالی‬
‫بسر ميبرد و با اين حال غرق شور و شعف کلمات آن کتاب شده بود‪.‬‬
‫«ما غبارهای کيهانی بی اهميتی هستيم که در يک نقطهی آبی پرسه ميزنيم و به هم برخورد ميکنيم‪ .‬عظمتی برای خودمان‬
‫تجسم ميکنيم و اهدافی برای خودمان ميسازيم‪ .‬اما راستش را بخواهيد‪ ،‬ما هيچ چيز نيستيم‪.‬‬
‫پس از قهوهی لعنتیتان لذت ببريد!»‬
‫اما همينکه خواندن آهورا به اينجا رسيد ناگهان بهرام بدنش را خم کرده و سرش را روی پاها آهورا گذاشت‪.‬‬
‫آهورا ازين حرکت نابههنگام بهرام تکانی شديد خورد و زبانش از مطالعه بند آمد اما تا ميخواست واکنشی نشان دهد‪ ،‬بهرام‬
‫انگشت اشارهاش را روی لبهای خود به عالمت سکوت گذاشت‪.‬‬
‫بعد دستانش را بغل گرفته و با حرکت ابروانش اشاره داد تا به خواندن ادامه دهد‪.‬‬
‫آهورا اجبارا ً به مطالعه ادامه داد اما اينبار با حال بد جمالت آن را ميخواند‪ .‬با اين وجود اين تنها بهرام بود که از حس‬
‫لرزش صدای آهورا به دليل حيا و اضطراب دخترانهاش سخت لذت برده و محو لحن گفتارش شده بود‪....‬‬
‫***‬
‫_پروانه‬
‫_خيابان داراالمان‬
‫نفساش را در سينه حبس کرده و چشمهايش را به نبشتههای روی کاغذهای که گويا روزی اميرمحمد آنها را لمس کرده بود‪،‬‬
‫دوخت‪ .‬آنقدر خوشحال و هيجان زده بود که گويا ميخواهد با خود اميرمحمد همکالم شود‪.‬‬
‫با دنيای از احساس با خط زيبا و جمالت فصيح و روان او مقابل شد‪:‬‬
‫«بسمهللا الرحمن رحيم!‬
‫من اميرمحمد فرزند «پارون» از سرزمين درخشش و نور (نورستان)‬
‫روی يکی از تپههای فراز و زيبا تولد يافتم‪..‬‬
‫با خلقت عجيب و نورانی ‪....‬‬
‫مادرم ميگويد هنگام تولدم درد زايمان نداشت و روی بدنم اسم (محمد) نوشته شده بود‪».‬‬

‫چشمان پروانه بزرگتر از حد معمول شده و لب هايش جمع شد‪.‬‬

‫مجددا نوشتهها را تعقيب کرد‪« :‬ولی حاال که به بدنم نگاه ميکنم هيچ نوشتهی نميبينم‪ .‬البته که از همان ابتدا هم من چيزی‬
‫نميديدم و اطرافيانم چنين ميگفتند‪ .‬برای همين اسمم را “محمد” گذاشتند و مادربزرگم به آن پيشوند “امير” را اضافه کرد که‬
‫به باور من خيلی هم مطلوب است‪.‬‬
‫تا هفت سالگی علوم قرآنی و دينی فراگرفتم‪ .‬فکر ميکنم بيشتر از يکسال طول کشيد تا تمام قرآن را حفظ کنم‪.‬‬
‫يادم ميايد که خودم برای ثبت نام به مکتب قريه رفتم‪...‬‬
‫خانوادهی من ديندار و متصوف بودند و عالقهی به آموزشهای رسمی نداشتند‪ .‬پدرم دوست داشت امام مسجد قريه باشم ولی‬
‫من دوست داشتم محقق بشوم‪.‬‬
‫حقيقتا ميانهام با پدرم خوب نبود و من ازين بابت هميشه شرمسارم‪.‬‬
‫پس از آن اتفاق وقتی او را از دست دادم بسيار غمزده و پشيمان شدم‪ .‬ولی به هر حال خدا بهتر ميداند و روح من به او‬
‫تسليم است‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه وقتی به اينجا رسيد حس کرد اميرمحمد چيزی را از قلم انداخته و پنهان نموده است‪.‬‬
‫مدتی در گيرودار افکار متفاوت افتاد‪.‬‬
‫ولی دوباره مشغول مطالعه شد‪ .‬برای پروانه آن واژهها سرنخی از زندگی خصوصیاش را ميداد‪ ،‬اميدوار بود کمی بيشتر‬
‫صحبت کرده باشد‪.‬‬

‫«قسمت اعظم طول عمرم را درس خواندم ولی از ميان همهی آنها درسهای مرتبط به خدا مرا بيشتر به خودش جذب‬
‫ميکرد‪.‬‬

‫هنگام مسافرتم خيلی حس تنهايی ميکردم‪.‬‬


‫اعتراف ميکنم اگر هدف م شناخت خدا و تحقيق در مورد او نبود ترجيح ميدادم در روی تپههای پارون روی زانوی مادرم‬
‫بیسوادترين مرد عالم باشم‪.‬‬

‫اکنون که در حال نوشتن اين کتاب هستم‪ ۲۷ ،‬ساله شدم‪.‬‬


‫برای بهتر نوشتن کتاب جديدم مقطع دکتورا را آغاز کرده و تصميم گرفتم در يک مکانی متفاوت از انديشهها و خلقياتم‬
‫تدريس ميکنم چون ميخواهم اينبار چيزهای متفاوتی از آدمهای با ذهنيت متفاوت بياموزم‪.‬‬
‫قبال چند کتاب و مقالههای علمی نوشتم ولی ميخواهم اين کتاب را برای دل خودم بنويسم همين‪»!.....‬‬
‫چقدر فصيح و خودمانی نوشته بود انگار به کسی قصهگويانه خودش را توضيح ميداد‪.‬‬

‫صفحهی اول تمام شده بود و پروانه به اين نتيجه رسيد‪ ،‬اين نوشتهها درواقع خامهی کتابیست که قرار بوده اميرمحمد آن را‬
‫برای خودش بنويسد‪.‬‬
‫از البهالی نوشتههای مقدمهوارش به اين درک رسيده بود‪.‬‬
‫پروانه به فکر فرو رفت و به اين انديشيد شايد در ميان واژههای آرايش شدهی اميرمحمد که ميخواسته به خدا نامه بنويسد‬
‫شايد بتواند حدس بزند که خدا کجاست‪!....‬‬
‫پس دفتر را بست و موترش را روشن کرده به سرعت در حرکت شد‪......‬‬
‫*‬
‫آن شب پروانه در دفتر خاطراتش نوشت‪:‬‬
‫«من اعتراف ميکنم که هيچ مردی نبوده که مرا اينگونه زمين لرزهوار بلرزاند‪.‬‬
‫مانند آتش گاهی شعلهور و گاهی خاکستر کند‪.‬‬
‫مانند يک بحر گاهی شناور و گاهی غرق کند‪.‬‬
‫جز او‪.....‬‬
‫انارهای خونين قندهار و گلهای سرخ پنجشير را در قلبم بکارد و رودهای زالل نورستان را در دلم جاری کند‪!...‬‬

‫يک عالم سوال از چشم هايش دارم‪،‬‬


‫اما او حتی به يکی از آنها پاسخ نميدهد‪.‬‬
‫او بسيار بد است‪!...‬‬
‫ولی همچنان که او خوبتر از آن است که با کلماتم بتوانم وصفش کنم‪.‬‬
‫اعتراف ميکنم که هيچ مردی تاکنون اينگونه مرا وادار به نوشتن نکرده بود‪.‬‬
‫و البته هيچ مردی هم عشق را تا به عرش نبرده‬
‫جز او‪.....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫فکر ميکرد م اين قلب گمشده را هيچ كس پيدا نميتواند‪ .‬ولی با اين حال چه ميدانستم يکی میآيد و تنم را دوباره سر از نو‬
‫میآفريند؟‬

‫وااای که او زيباست‪!......‬‬
‫زيباتر از تمام کلماتی که ادبيات جهان بتواند کشف کند ‪.‬‬
‫زيباتر از تمام اشعاری که هنوز از دل شاعران بيرون آمده‪...‬‬
‫او از همه چيز زيباترست‪....‬‬
‫شايد از خودش هم زيباتر‪!....‬‬
‫وقتی که هست همه جا با او مبدل به بهشت ميشود‪ .‬او طوری ديگری هست برايم نميشود که او را نخواهم‪....‬‬
‫آه! همه چيز را که نميشود بنوسيم‪»!...‬‬

‫ديگر کارش به اعتراف رسيده بود‪.‬‬


‫آنقدر او را ميخواست که ميتوانست برای به دست آوردنش بجنگد‪.‬‬
‫از جنگهای زيادی برگشته بود ترجيح ميداد اين را نيز رويش بگذارد‪.‬‬

‫_ماجرای اميرمحمد و پدرش را پيشبينی کنيد!‬


‫‪-‬پروانه با خامه کتاب اميرمحمد چه خواهد کرد؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫قسمت بيستوهشتم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_ميدان هوايی‬
‫_گردهمايی دوستانه‬
‫در يکی از روزهای کامال ابری و دلگير پروانه با آهورا‪ ،‬نيل و آليای که دسته گلی سرخرنگ و تازه در دست داشت منتظر‬
‫آمدن دريا و همسرش بودند‪.‬‬
‫بيست دقيقه از نشست طيارهی شان گذشته بود اما از آنها خبری نبود‪.‬‬
‫پروانه با ميانجيگری آليا و آهورا مواف ق شده بود به جای رفتن به دانشگاه دوستانش را با موترش برای استقبال از برگشت‬
‫عاکف و دريا به ميدان هوايی بياورد‪ .‬نيل هم آمده بود اما ظاهرا به نظر ميرسيد هنوز از دريا دلخور است پس مغرورانه به‬
‫سمت دروازهی ترمينال نگاه ميکرد‪.‬‬
‫دقايقی بعد از ميان انبوه مسافرين‪ ،‬دريا و عاکف در حاليکه دو بيگ بزرگ در سبدی توسط پسری جوانی پشت سرشان حمل‬
‫ميشد‪ ،‬با چشمانی که از غرور با عينکهای آفتابی پوشانده شده بود‪ ،‬نمايان شدند‪.‬‬
‫آليا با ديدن آنها هيجان زده شده و از دور دستش را برای جلب توجه بلند کرد‪ .‬قد بلندش باعث ميشد از دور ديده شود‪ .‬دريا‬
‫و عاکف با ديدن آنها خوشحال شده و بر سرعت قدمهايشان افزودند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل همانطور که آمدن آنها را به تماشا نشسته بود با نگاههای کج گفت‪« :‬اشتباه کرديم که اينجا آمديم‪».‬‬
‫آهورا‪« :‬چرا اينطور حرف میزنی؟»‬
‫نيل‪« :‬نميبينی چقدر مغرور است؟ انگار حاجی شده از مکه برگشته خب که چی؟ فقط از پاريس آمده ديگه از مريخ که‬
‫نيامده‪»...‬‬
‫پروانه خنده ی ريزی کرده گفت‪« :‬حج رفتن تکبر دارد؟ من فکر ميکنم حاجی تکبرش را آنجا رها کرده برميگردد‪».‬‬
‫نيل پوزخندی زد‪« :‬برايت پيشنهاد ميدهم هيچ وقت به استقبال حاجیها در ميدان هوايی نيايی‪ .‬برايت حسی تزريق ميکنند‬
‫که فکر کنی تنها آنها بنده خدايند و تو پشم هم نيستی‪»!....‬‬
‫با اين حرف خندهی پروانه آليا و آهورا يکباره به آسمان پيچيد‪ .‬آنها هميشه بلند ميخنديدند بی آنکه دلهرهی جلب توجه ديگران‬
‫را داشته باشند‪.‬‬
‫دريا و عاکف همزمان با آن خندهی بلند به آنها رسيدند‪.‬‬
‫عاکف به خودش خورده قبل از سالم و احوال پرسی گفت‪« :‬شما به ما ميخنديديد؟»‬
‫آليا تا ميخواست سوءتفاهم او را رفع کند نيل در حرفش پريده گفت‪« :‬بلی! ترجيحا برای اينکه در روز ابری عينک آفتابی‬
‫زديد‪».‬‬
‫اينبار همه با هم حتی دريا و عاکف بلند خنديدند‪.‬‬
‫عاکف همراه با خنده گفت‪« :‬راستش اين يک شيوهی جا افتاده است که وقتی از سفر برميگردی عينک داشته باشی حتی اگر‬
‫روز ابری باشد‪ .‬ضمنا اشعهی ماورای بنفش هميشه است حتی اگر آفتاب پشت ابرها باشد‪ ،‬خانوم حاضر جواب!»‬
‫نيل مغرورانه رویبرگرداند‪.‬‬
‫دريا که تازه داغهای صورتش اندکی بهتر شده و اندکی ماهرانه پشت ميکاپ پنهان شده بودند‪ ،‬با احساسات گفت‪« :‬مرا‬
‫غافلگير کرديد‪ .‬حدس نميزدم مرا بخشيده باشيد‪».‬‬
‫آليا دست گل را به دستش داده گفت‪« :‬دوستی ما مافوق اين قهرهای پيش پا افتاده است‪ .‬چطور نيل؟»‬
‫نيل پاسخ نداد اما دريا تک به تک آنها را در آغوش گرفته گريه کرد‪.‬‬
‫*‬
‫در تمام طول راه دريا از جريان سفرش برای دوستانش سانسور شده اختالط ميکرد‪ .‬تمام صحنهها و اتفاقات زيبا را با‬
‫جزييات توضيح داده اما اتفاقات بد را به کلی پنهان کرد‪.‬‬

‫وقتی چيزی را که تصور کرده بوديم اتفاق نمی افتد و يا اينکه عکس آن واقع ميشود‪ ،‬طوری وانمود ميکنيم که در هر حال‬
‫حرف حرف ما بوده است‪ .‬هر چند اين تصورات ميان تهی و ناشيانهی ما باعث شود از درون پوسيده بشويم‪.‬‬

‫پروانه پشت فرمان‪ ،‬نيل آهورا و آليا در عقب موتر به سختی و دريا و عاکف در پيش رو در يک سيت معذب نشسته بودند‪.‬‬
‫ولی با اين وجود دريا حالت بد عاکف را مدنظر نگرفته و رويش را برای حرف زدن رو به عقب برگردانده بود‪.‬‬
‫دهن آهورا و آليا از شدت تعريف های مبالغهآميز دريا وامانده بود و در اين ميان نيل حسادت ميکرد و پروانه بی آنکه حسی‬
‫معلومی داشته باشد مشغول رانندگی بود‪.‬‬
‫او پس از افراط و تفريط بی حد و حصر در مورد سفرش شروع به نشان دادن عکسهايی کرد که در آن روزها انداخته‬
‫بود‪« :‬ببينيد اينجا دقيقا پشت سرم برج ايفل بود‪».‬‬
‫نيل قيافه گرفته گفت‪« :‬ممنونم دريا جان واقعا ما نميدانستيم نام آن برج ايفل است‪».‬‬
‫عاکف پوزخندی زد و دريا خجل شد‪« :‬خب برای تاکيد گفتم وگرنه ميدانم که ميشناسيدش‪».‬‬
‫آهورا‪« :‬اين عکسها را که در گروه فرستادی عکسهای که ما نديديم را نشان بده‪»....‬‬
‫دريا‪« :‬فرستادم اينا را؟ همممم‪ ..‬صبر کن ببينم کدامها را نفرستادم‪»...‬‬
‫پروانه همانطور که لبخند مرموزی بر لبش نشانده بود‪ ،‬گفت‪« :‬فکر ميکنم همهی عکسها را فرستادی هيچ چيزی نمانده‪»...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫فضای موتر از خنده هايشان پر شد و اما دريا با حالت حق به جانبی گفت‪« :‬چيزه‪ ....‬خب‪ ...‬برای اينکه شما کامال از‬
‫فعاليتهای من با خبر باشيد و بعد نگوييد آنجا رفته ما را فراموش کرده ‪ »...‬او همزمان با اينکه حرف ميزد دنبال عکسهای‬
‫بکری بود که هنوز برای دوستانش نشان داده نشده بود‪.‬‬
‫همينکه آنها را يافت فورا با آليا و آهورا کله به کله شده و نگاه ميکردند و با هم تبصره ميکردند‪.‬‬
‫او به دوستانش عکس هايی را نشان ميداد که يا عاکف عاشقانه به او نگاه کرده بود يا اينکه هر دو به هم لبخند زده بودند و‬
‫يا هم در آغوش همديگر بودند‪.‬‬
‫مردم از زيباترين صحنههايی زندگیشان عکس ميگيرند‪ .‬حتی اگر ژستهای آنها در عکس تصنعی باشد‪.‬‬
‫نگاه کردنهای مصنوعی‪،‬‬
‫لبخندهای مصنوعی‪،‬‬
‫در آغوش گرفتنهای مصنوعی‪،‬‬
‫هيچ کسی نميداند دقيقا يک دقيقه قبل و يا يک دقيقه بعد از اخذ عکس‪ ،‬صاحب آن ممکن است چه حالی را گذرانده باشد‪.‬‬
‫***‬
‫چند روزی از آمدن دريا گذشته بود و در تمام اين روزها او و دوستانش بارها قرار مالقات‪ ،‬مهمانی و پارتیهای گوناگون‬
‫به راه انداخته بودند‪.‬‬
‫درين مدت آنها با هم به رستورانها رفته بودند‪ ،‬به پارکها‪ ،‬شهرهای بازی‪ ،‬باولينگ و پينگپانگ‪،‬به نمايشهای تياتر‪،‬‬
‫عکاسی و نقاشی و حتی به نمايش کتابهای دست دوم که خستهکنندهترين تجمع برای آنها بود‪ ،‬نيز رفتند‪.‬‬
‫با اين گردهمايیها تمام دلخوری و دلرنجی های که ميان آنها ايجاد شده بود با همديگر رفع کرده و دوستی شان کامال با‬
‫همان غلظت قديمی ادامه داشت‪.‬‬
‫تنش های عاکف و دريا نيز بنابر عذرخواهی های پی در پی و با گرفتن چند هديه گرانبها در اين مدت ته کشيده و ظاهرا‬
‫عاکف بازهم همان آدم مودب و آرام داستان شده بود‪.‬‬
‫جواهری دلفريب‪ ،‬درخشنده و بینهايت گرانقيمت‪....‬‬
‫همانهايی که با ديدن شان هر زنی در خود فرو میرود و هر مشاجرهی رنگ ميبازد‪.‬‬
‫در واقع اينها يک نوع نمايش بودند‪ ،‬يک کار نمادين‪ ،‬يک محبت کاذب‪.‬‬
‫ميخواست با آنها جای خالی عشق را پر كند‪ .‬او نشان ميداد که عشق هم ميتواند يک دروغ شيرين باشد‪.‬‬
‫اگر او قادر به خلق يک پيوندی صميمی و گرم ميبود‪ ،‬نيازمند همچون هدايای ميشد‪.....‬؟‬

‫عالوه از آن دريا از او تعهد گرفته بود تا قبل از تدارک محفل ازدواج مانند دو نامزد رفتار کرده و برای مالقات و‬
‫نزديکیهايشان خط مرزی ايجاد کنند تا باشد کليد قفلهای شخصيتی يکديگر را پيدا کرده و با چيزهای که در درون شان‬
‫ميگذرد تا حدی معرفت پيدا کنند‪.‬‬
‫عاکف نيز با پيشانی گشاده آن را پذيرفته بود‪.‬‬
‫دريا تالش ميکرد تمام ويژگیهای بد عاکف را از دوستانش پنهان کرده و او را ايدهآل ترين مرد دنيا معرفی کند‪ .‬چنين هم‬
‫بود عاکف در ميان جمع يک مرد کارآگاه و موقر بود اما اين کرکتر فيکاش بود‪.‬‬
‫از گفتارش واژه های ادبی همچون رود زالل جاری ميشد چون بيشتر مودبانه حرف ميزد اما وقتی عصبانی شده و به دريا‬
‫فحش ميداد‪ ،‬بيشتر خود واقعیاش بود‪.‬‬
‫نهايت تالشش را ميکرد تا در اکثر مهمانیهای که دريا و دوستانش برگذار ميکردند‪ ،‬اشتراک کند چون ميخواست به آنها‬
‫کاذبانه بفهماند که چقدر يک انسان برونگرا بوده و به ارزشهای جمعگرايانه متمايل است‪.‬‬
‫*‬
‫در يکی از همان روزهای زيبا پروانه در حاليکه پای راست خود را روی پای چپ قرار داده روی يکی از چوکیهای‬
‫چمن هميشه سبز دانشگاهش نشسته بود‪ .‬منتظر الحاق دوستانش بود تا با هم به صنف بروند‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫گذاشته شده در صحن‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اين اواخر برای همين مالقاتها غيابت زيادی در درسهای شان داشتند که چيزی برای محروميت شان نگذاشته بود اما آن‬
‫روز پروانه تصميم گرفته بود هر طور شده دوستانش را رضايت دهد تا به صنف بروند‪.‬‬
‫او مدت زيادی منتظر ماند اما از هيچ کدام آنها خبری نشد‪ .‬تمام موترهای ترانسپورت محصلين وارد پارکينگ شده بود و‬
‫معلوم بود آنها قصد آمدن نداشته اند‪.‬‬
‫پروانه موبايلش را برداشته و به دريا تماس گرفت‪.‬‬
‫بعد از چند لحظه انتظار دريا پاسخ داد‪« :‬الو ‪ ...‬آرين؟ خوبی ‪...‬؟ کجايی‪....‬؟»‬
‫پروانه‪« :‬زهر مار که کجايی؟ من که هستم در اصل شما کجاييد‪...‬؟ اين اواخر کارهای پنهانی زيادی ميکنيد‪».‬‬
‫دريا خنده ی بلندی کرده گفت‪« :‬راست ميگويی معذرت‪ ...‬ما همه با هميم تنها تو نيستی آدرس را در پيام ميفرستم فورا اينجا‬
‫بيا همه منتظر تو هستيم‪».‬‬
‫پيدا بود که مهمانی ديگری در راه بود‪.‬‬
‫‪« :-‬مگر نگفتم امروز صنف ميريم؟»‬
‫‪« :+‬سر از فردا ميريم‪ ،‬حاال همين امروز را هم رويش بگذار خيلی مهم است خوش ميگذره ‪»..‬‬
‫پروانه برای کنترول خشمش برای ثانيه هايی به آسمان نگاه کرد اما همين که چشمانش را پايين آورد تا جواب دريا را بدهد‬
‫متوجه شد سهراب از دور به او نگاه کرده و لبخندی وقيحانهی به سمتش ميزند‪.‬‬
‫پروانه نتوانست منظور او را ازين نگاه ها درک کند لذا با حرکت دستی بر هوا برايش فهماند‪« :‬چه خبر است؟ آدم نديدی؟‬
‫»‬
‫سهراب پوزخندی زده نگاهش را از او گرفت و از آنجا دور شد‪.‬‬
‫پروانه زير لب چند حرف ناسزا تحويلش داده به دريا گفت‪« :‬درست‪ .‬اين هم برای اينکه شما حاال برنامه ريزی کرديد‬
‫ميايم‪».‬‬
‫دريا با خوشحالی گفت‪« :‬جانمی آرين! منتظرت هستيم‪».‬‬
‫پروانه به محض خداحافظی سوار موترش شده و کليد را برای روشن کردنش چرخاند‪.‬‬
‫موبايلش را به سيت مقابل پرت کرده با يادآوری نگاههای سهراب گفت‪« :‬چقدر روانیها درين مملکت زياد شدند‪ .‬خدايا اگر‬
‫واقعا وجود داری جمع کن اين ديوانههايت را‪»...‬‬
‫بعد فکری کرده گفت‪« :‬ديگ به ديگ ميگويد رويت سياه…‬
‫مگر خودم خيلی آدم نورمال و عادی هستم؟»‬
‫سری از روی تاسف بر خود تکان داده و پايش را روی پدال گاز گذاشت و سريع حرکت کرد‪.‬‬
‫*‬
‫پروانه بيست دقيقه بعد با تعقيب نمودن آدرسی که برايش فرستاده شده بود خود را مقابل يکی از خوش سيماترين رستورانهای‬
‫پايتخت يافت‪.‬‬
‫از موترش پياده شده و با ابروهای باالگرفته از تعجب سوت زنان وارد رستورانت شد‪.‬‬
‫او به محض وارد شدن به آنجا با پذيرايی يک گارسون جذاب و مودب مقابل شده سر جايش ايستاد‪ .‬گارسون احترامانه پروانه‬
‫را به سمتی راهنمايی کرد و گفت‪« :‬بانو آرين؟»‬
‫پروانه با بهت زدهگی پاسخ داد ‪« :‬بلی ‪ ...‬خودمم‪»...‬‬
‫‪« :-‬طبقهی دوم‪ ،‬دست راست بپيچيد دوستان تان منتظر هستند‪».‬‬
‫پروانه همزمان با اينکه در حرکت شده بود گفت‪« :‬خوب است تشکررر»‬
‫‪« :-‬خواهش ميکنم بسيار هم تبريک باشد‪».‬‬
‫پروانه حرفش را درک نکرد و فرصت هم نبود تا منظورش را بپرسد لذا آن را اشتباه سماعی فرض کرده به راه خود ادامه‬
‫داد‪ .‬او در جريان باال شدن از زينه نوعيت مخاطب شدنش را به تمسخر ميگرفت‪« :‬بانو آرين‪ !...‬چقدر مزخرف‪»!....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫به باور او کلمهی بانو برای خانمهای موقر و مودب ساخته شده بود آنهايی که در زندگی شان چهارچوب مشخص و معينی‬
‫ترتيب داده و پا را از آن بيرون نمینهند‪ .‬شايد آخرين وصف فارسی که که برای او استفاده ميشد کلمهی بانو بود‪ .‬چون‬
‫فاصلهی او با شخصيت بانو از کرانهی هرات تا فراز کوه هندوکش بود‪!....‬‬
‫*‬
‫پروانه با احتياط درب اتاقی که برايش آدرس داده بودند باز کرد اما با يک اتاق کامال تاريک و مبهم مقابل شد‪ .‬اندکی پا پيش‬
‫گذاشت تا دقيقتر درون آن را ببيند حدس ميزد اتاق را اشتباه آمده باشد‬
‫اما قبل ازينکه برگردد دروازهی اتاق محکم بسته شد‪.‬‬
‫ترس و واهمه برای لحظهی گريبان او را در دست گرفت اما لحظهی نگذشت که چراغهای برق روشن شد و او از ديدن‬
‫دوستانش با آن همه تزيينات و تدارکات در حاليکه چيغ زنان «تولدت مبارک‪ »!...‬ميگفتند‪ ،‬چشمانش گشاد شد‪.‬‬
‫د ريا با عاکف‪ ،‬آليا با اصيل‪ ،‬نيل با صميم ولی آهورا به تنهايی در حاليکه همهی شان به جز او نهايت به خودشان رسيده‬
‫بودند‪ ،‬نگاهش ميکردند‪.‬‬
‫حافظهی ضعيفی نداشت اما هميشه تاريخ تولدش را از ياد ميبرد‪.‬‬
‫او با ديدن دوستانش دستش را روی قلبش گذاشت و گفت‪« :‬آه! وحشیها زَ هرهام را برديد‪».‬‬
‫اما دوستانش به سرعت نزديکش شده او را در آغوش گرفتند‪.‬‬
‫مردهای محفل نيز به نوبت نزديک آمده تا برای پروانه تبريک بگويند‪.‬‬
‫در ابتدا عاکف نزديکش شده گفت‪« :‬تولدت مبارک آرين! اميدوارم هر سالی که ميگذرد زيباتر بشوی‪».‬‬
‫‪« :-‬ممنونم! تشکر از زحمت شما‪».‬‬
‫‪« :+‬خواهش ميکنم»‬
‫اصيل نزديک شده مودبانه گفت‪« :‬تولدتان مبارک خواهر!»‬
‫پروانه با چهرهی گشاده گفت‪« :‬سپاس اصيل جان واقعا مشتاق ديدارت بودم‪».‬‬
‫اصيل خجل شد‪« :‬منم همينطور! آليا بسيار از شما تعريف کرده بود و اما با ديدن تان پی بردم بهتر از آنی هستيد که در‬
‫تعريفها بگنجد‪».‬‬
‫پروانه به خندهی زيبای توام با سکوت اکتفا کرد‪ .‬به گونهی که نه حرفش را مغرورانه تاييد و نه فروتنانه رد کرد‪.‬‬
‫اما وقتی صميم را ديد که به سمت نزديک ميشود اخمهايش در هم رفت‪.‬‬
‫صميم دست در جيب موقرانه گفت‪« :‬تولدت مبارک آرين!‪».‬‬
‫پروانه بی آن که به او پاسخ دهد نگاهش را ازو سلب کرده به سمت نيل کرد‪« :‬چرا اين را دعوت کردی؟»‬
‫نيل که انتظار نداشت پروانه همچين برخوردی بکند دلخور شده و سريع به سمت صميم نگاه کرد‪.‬‬
‫بعد آهسته کنار گوش پروانه گفت‪« :‬ديگر من و صميم با هميم در همه جا ‪ ...‬اين را قبول کن‪».‬‬
‫پروانه با قطعيت عدم رضايتش را اعالم کرد‪« :‬نميکنم! او در گروه سهراب است پس هيچ فرقی از آنها ندارد‪».‬‬
‫نيل از ناراحتی که عايد حالش شده بود لبش را گزيد و گفت‪« :‬آرين به تو قول ميدهم که صميم مثل اونا نيست باور کن‪ ».‬و‬
‫او را به جانب کيک هل داده ادامه داد‪« :‬اين حرفها را فراموش کن‪ .‬بريم که کيک را قطع کنی!»‬
‫پروانه مقابل کيک بلند و باال و زيبای که شمعهای روی آن با زيبايی تمام ميدرخشيدند و در وسط اتاق به نمايش گذاشته شده‬
‫بود‪ ،‬ايستاد‪.‬‬
‫آهورا با دنيای هيجان و صدای بلند گفت‪« :‬آرين آرزو کن!»‬
‫همه حرفش را تاييد کردند‪.‬‬
‫پروانه اندکی در خود فرو رفت‪ .‬آرام چشمانش را بست نفسی عميقی کشيده بی صدا در دلش گفت‪« :‬آرزو ميکنم سال ديگر‬
‫من به خدا رسيده باشم‪»!...‬‬
‫اين آرزو باعث شد آرامش به تمام حجرات بدنش دويده‪ ،‬او را فتح کرده يکباره غرق توهمات و خياالت کند‪ .‬انگار حس‬
‫زيبای صورتش را لمس کرد و اين حس باعث شد چشمانش را با لبخند مليحی باز کند‪.‬‬
‫اما وقتی چشمانش باز شده بودند خود را در جای ديگری ديد‪ ،‬در فضا و هوای ديگری‪،‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫حس ميکرد فرش جادويی او را به سبکی يک پر به آسمانها برده است‪.‬‬


‫جای که ترس وجود نداشت و دليلی برای ترس نبود‪ .‬نه درد بود و نه رنج ‪....‬‬
‫يکباره ديد در باغی از بهشت است از چشمه بهشت آب مينوشد‪ .‬به دنبال فرشتهها ميدود و از درختان ميوه ميچيند‪.‬‬
‫او با دويدن در ميان اقصار و بوستانهای بهشت با مردی مقابل گشت‪.‬‬
‫آدمی با روح بزرگ و طبعی بلند‪....‬‬
‫از ديدن تبسم محجوبانهی او خون به مويرگهايش دويده و بدنش را که مدتها حس دلمردگی کرده بود‪ ،‬آنا ً زنده کرد‪.‬‬
‫ميدانست که آلودهی روح او شده است‪.‬‬
‫و چه آلودگی بهتر از آلوده بودن به او بود؟‬
‫که آلوده بودن به او خود نوعی پاکی بود‪!....‬‬
‫برای نخستين بار به دشواری دو لبش را از هم جدا کرده با عالمی از عشوه و ناز آهسته و آهنگين اسمش را عاشقانه صدا‬
‫زد‪« :‬اميرمحمد‪»!.........‬‬

‫دلش ميخواست به سمتش دويده دستش را به او بدهد‪.‬‬


‫اميرمحمد اگر نوک انگشتش را لمس ميکرد از حرارت عشق او داغ ميشد‪!....‬‬
‫اما وقتی کنارش رسيد او همچون دانههای شن از هم گسسته و ناپديد شد‪.‬‬
‫چرا اينطور ميشد؟‬
‫از وقتی به او حس پيدا کرده بود‪ ،‬تمام دنيا به هم ريخته بود و هيچ چيز سر جايش نبود‪ .‬انگار او خودش تمام دنيا شده‬
‫بود‪!....‬‬
‫هرچه میديد‪ ،‬هرچه میشنيد‪ ،‬به هر طرف که ميرفت او را ميديد اما امان از وقتی که ميخواست به داشتنش فکر کند و‬
‫بودنش را بخواهد‪ ،‬دنيا سر از نو شکل ميگرفت و او به نقطهی کوچکی مبدل شده و محو ميشد که هر کجا ميرفت به او‬
‫نميرسيد‪.‬‬
‫اما اين ظاهر امر بود‪.‬‬
‫همه چيز وقتی مست هستی زيباتر به نظر می رسد‪ .‬اين رويا هم بهايی گزافی داشت‪.‬‬
‫وقتی دست بيگانهی را دور کمرش حس کرد اندکی‬
‫حالش جا آمد‪ .‬ميديد و احساس ميکرد که آن بيگانه چطور ميخواهد به دشواری بغلش کند‪.‬‬
‫ميخواست مانع او شود اما حس المسه و توانايی جسمیاش ضعيف شده بودند و هوش و حواسش درست کار نميکرد‪....‬‬

‫_به نظر شما خياالت پروانه عادی به نظر ميرسيد؟‬


‫_چه فکر ميکنيد آن بيگانه کيست و چه هدفی دارد؟‬
‫‪#‬آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_بيستونهم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_پروانه‬
‫_محفل تولدش‬
‫اجزای چهارطرفش حالت نوسان پيدا کرده بودند‪ .‬ساعتی آنجا ديده نميشد اما تيکتاک آن ناخودآگاه در ذهنش بی وقفه ميزد‪.‬‬
‫حالت خنده و گريه را با هم پيدا کرده بود‪ .‬گاهی ميخنديد و گاهی ميگريست‪....‬‬
‫حالش تازگی نداشت و برايش آشنا بود‪ .‬انگار بازهم قولش را با کاوه شکسته و آن مادهی محبوبش را استفاده کرده بود‪.‬‬
‫اين ماده حجرات مغزش را آب ميکرد و به دستگاه عصبیاش حمله کرده هوش و حواسش را ميگرفت‪ .‬حس المسهاش و‬
‫توانايی جسمیاش را ضعيف ميکرد‪.‬‬
‫نه اينکه ميخواست با اين مواد خوش بگذراند‪،‬‬
‫که در گذشتهها برای فرار از واقعيتهای تلخ زندگيش از آن استفاده ميکرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫چرا بايد ميترسيد؟ وقتی تمام القاب زشت و کثيف دنيا را به خود اختصاص داده بود پس اين را هم رويش ميگذاشت و اصال‬
‫برايش مهم نبود همانطور که خودش به کسی مهم نبود‪.‬‬
‫ولی مدتها ميشد به فرادوستش قول ترک داده بود پس يکباره چه شد؟‬
‫برای به خاطر آوردن عامل اين کار جبينش را عبوس ميکرد اما چيزی به ذهنش نيامد‪.‬‬
‫هيچ چيز با برنامه پيش نرفته بود‪ ،‬مهيبترينش لمس بی موقع آن بيگانه‪.....‬‬
‫پروانه نگاهی نفرت باری به چهرهاش افکند و ديد دست صميم دور کمرش حلقه شده است‪.‬‬
‫با بی حالی او را کنار زده و با صدای که از فرط مستی دورگه شده بودند گفت‪« :‬به من دست نزن حرامزاده‪»!.....‬‬
‫صميم بی اراده روی موبلی افتاد و مجال ايستادن مجدد را نداشت به نظر ميرسيد حالی بهتر از پروانه ندارد‪.‬‬
‫سر پروانه به شدت درد ميکرد‪ .‬بند بينیاش را کمی ماساژ داد و دلش نيامد بيشتر آنجا بماند پس به راه افتاد‪.‬‬
‫اطرافش را نميديد‪ .‬دوستانش را فراموش کرده بود انگار آنها را نميشناخت‪ .‬نميدانست چرا اينجا بوده و برای چی‪...‬‬
‫آنقدر بی اراده بود که مثل پنگوينها راه ميرفت‪ .‬از رستورانت خارج شد و ديد شب شده است‪.‬‬
‫دنيا دور سرش ميچرخيد‪.‬‬
‫به سختی موترش را شناخت و سوار شده حرکت کرد اما پس از چند دقيقه محدود رانندگی حالش را به هم زده و حس تهوع‬
‫آوری به او دست داد‪.‬‬
‫فورا در حاشيهی سرک توقف کرد و درب موتر را گشوده هر چی خورده نخورده بود باال آورد‪.‬‬
‫هنگاميکه اندکی راحت شد‪ ،‬سرش را به شيشهی سرد موترش تکيه داد‪.‬‬
‫نميدانست با اين وضع بدش به کجا پناه ببرد‪ .‬وقتی هيچ خانوادهی غمخواری برای خودش نميديد بغضش ترکيد و بی صدا‬
‫اشک ريخت‪.‬‬
‫گريهی بی صدای دخترها حرفهای نهان شده سينهی شان را فرياد ميزند‪.‬‬
‫در دلش ميگفت‪« :‬حتی خدا تنهايم گذاشته‪ ...‬معلوم است! با اين همه بندههای خوب مثل اميرمحمد چرا مرا بخواهد؟‬
‫او بندهی به بدی مرا نميخواهد‪»!....‬‬
‫*‬
‫به خودش که آمد خودش را مقابل بالک کاوه يافت‪ .‬نميدانست چرا بازهم به اين سمت کشيده شده است‪.‬‬
‫شايد نيوتن اشتباه ميکرده است‪ .‬قوه ی جاذبه تنها در دل زمين نيست‪ .‬گاهی ممکن است اين قوه درون دل آدمی باشد که‬
‫ناخودآگاه به سمتش جذب ميشويم‪!...‬‬

‫از موترش پياده شد‪ .‬تعادلش دست خودش نبود‪.‬‬


‫فکر ميکرد دنيا سرنگون شده است‪ .‬طوری ميديد که بالک روی زمين نه بل از هوا معلق شده باشد‪.‬‬
‫زمين به آسمان و آسمان به زمين آمده باشد‪.‬‬
‫آرام از باالی حجرهی نگهبان گذشت و ديد که او خواب است‪ .‬انگشتش را با عالمت سکوت روی لبهايش گذاشت و گفت‪:‬‬
‫«هييييس!»‬
‫انگار به خودش ميگفت که خاموش باشد و بعد با خودش خنديد‪ ...‬مثل ديوانهها شده بود‪!....‬‬
‫وارد بالک شد و از زينهها به سختی باال رفت‪ .‬ميلرزيد و نميتوانست خودش را نگهدارد‪.‬‬
‫دستش را به ديوار گرفت‪ ،‬دلش ازين همه بیحالی و ضعف به هم ميخورد‪.‬‬
‫با خودش ميگفت‪« :‬چرا ما زنها اينقدر ضعيف هستيم؟ طبعا که مردها با مصرف يک تابليت اينگونه نخواهند شد‪».‬‬
‫با دستانی که ميلرزيدند دنبال کليد در جيبش گشت‪.‬‬
‫بعد از آنکه يافتش درب را گشود و وارد شد‪.‬‬
‫چراغ های آپارتمان خاموش بودند و سالن آن در تاريکی کامل فرو رفته بود و اين فقط چشمان سبزرنگ خودش بود که در‬
‫تمام آن آپارتمان همچون منشوری به اطراف نور می پراکند‪.‬‬
‫تالش کرد در آن تاريکی سويچ برق را پيدا کند اما يادش نمی آمد سويچ در کدام قسمت ديوار بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پس موبايلش را دراورده و نورش را روشن کرد‪.‬‬


‫او از نور موبايل همچون عصای برای راهنمايیاش استفاده ميکرد‪.‬‬
‫آپارتمان خالی خالی بود‪ .‬نه کاوه بود و نه پشکاش (هيگل) ‪...‬‬
‫پروانه قدم گذاشت تا به نزديک موبل برسد اما متوجه شد دستمال گردن سفيدرنگ کاوه کف آپارتمان همواره شده و قلبی با‬
‫گلهای سرخ رنگ روی آن طراحی شده است‪.‬‬
‫وسط آن قلب «آرين» نوشته شده بود‪.‬‬
‫پروانه از ديدن آن طرح پوزخندی زد و جلوتر رفت‪.‬‬
‫کيک کوچک آلوبالويی روی ميز همراه با دو جام شربت آلوبالو کنارش گذاشته شده بود و دو شمعی که هنوز روشن نشده‬
‫بودند‪ .‬معلوم بود کاوه منتظر آمدن پروانه بود تا آنها را روشن کند‪.‬‬
‫اينبار او با ديدن اين تدارکات خندهی بلندی کرده خودش را کنار موبل روی زمين انداخت‪.‬‬
‫کمی به حال و روزش نگاهی کرد‪ .‬آنطور هم که به نظر ميرسيد بی کس و تنها نبود‪.‬‬
‫پدر داشت‪،‬‬
‫مادر و برادر داشت هرچند حقيقی نبودند‪.‬‬
‫چهار دوست صميمی داشت‪.‬‬
‫دوست پسر هم که داشت ولی بازم حس تنهايی ميکرد‪ .‬چرا‪....‬؟‬
‫خندهاش جمع شد و دوباره بغضش ترکيده و گريه سر داد‪ .‬يکباره بی آنکه گلويش را صاف کند با همان صدای کشدار شروع‬
‫به ترانهسرايی کرد‪:‬‬

‫«ميان جمعام من‪ ...‬ولی دلم تنهاست‪!....‬‬


‫چگونه ميخندد‪ ،‬دلی که غم دارد‪...‬؟»‬

‫بدنش داغ آمده بود‪.‬‬


‫عرق از سر و رويش جاری شده بودند‪.‬‬
‫کالهش را از سرش بيرون آورده و به دورها پرت کرد و ادامه داد‪:‬‬

‫«لب از بيرون خندد‪ ،‬دل از درون گريد‪...‬‬


‫ز برق چشمانم‪ ،‬نشان غم پيداست‪...‬‬
‫تو شاهدی ای غم‪!....‬‬
‫تو شاهدی ای غم‪»!.......‬‬

‫جمپرش را ديوانهوار از تنش بيرون کرد‪.‬‬


‫عجيب قدرت پيدا کرده بود‪.‬‬

‫ادامه داد‪ « :‬چگونه ميخندد گلی که پژمرده‪...‬؟‬


‫دل من است آن گل که از جفا مرده‪...‬‬
‫زمن چه ميپرسی که از چی مينالم؟‬
‫هميشه ميگريد دلی که افسردهست‪»!...‬‬
‫بعد فرياد گونه سرود‪« :‬تو شاهدی ای غم‪!...‬‬
‫تو شااااهدی ای غمممممممم‪(*»!....‬ترانه‪ :‬شکيب مصدق)‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫انگار با غمهايش دعوا راه انداخته بود‪.‬‬


‫بدنش از فرط عرق تر شده بود‪ .‬دلش ميخواست بلوزش را هم بيرون کند‪ .‬دست برد و آن را بلند کرد و تا نيم تنه برهنه شد‬
‫اما صدای چرخش کليد دروازه او را متوقف کرد‪.‬‬
‫با تعجب و خمار به درب نگاه کرد و ديد کاوه با هيگل و قوطی شيری که برايش خريده است‪ ،‬داخل آمد‪.‬‬
‫با بی خيالی در حاليکه زير لب برای هيگل ترانه ميخواند‪ ،‬برق را روشن کرد و روی برگرداند اما از ديدن پروانه که‬
‫چشمانش با نور برق اذيت شده بودند تعجب کرده و چشمانش گرد شد‪.‬‬
‫ثانيهی بعد گردی چشمانش جايش را به لبخندی از کنج لب عوض کرد‪.‬‬
‫«آرين؟ تو کجا بودی‪...‬؟ اين همه تماس گرفتم و منتظرت بودم‪ .‬سوپرايزم حيف شد‪».‬‬
‫پروانه به سختی لبخند مصنوعی زد اما نتوانست بلند شود‪.‬‬
‫کاوه هيگل را زمين گذاشت و به سمت پروانه آمد اما از ديدن وضع او اخمی عميق وسط پيشانیاش جاگرفت‪.‬‬
‫پروانه لبهايش را غنچه کرده با لحنی عجيب گفت‪ « :‬در مهمانی تولدم بودم‪».‬‬
‫برجستگی رگ گردن کاوه به وضوح قابل ديد بود‪ .‬از عصبانيت ريشش را اندکی خارانده گفت‪« :‬چی رقم محفل تولد بوده‬
‫که به اين حال رسيدی؟»‬
‫پروانه به سختی سر جايش ايستاد‪ .‬سرش گيج رفت و اندکی بدنش کالوه شد‪.‬‬
‫تالش کرد تعادلش را حفظ کند و راست بايستد‪ .‬ولی بی توجه به اخمهای کاوه يکباره گفت‪« :‬دوستم داری؟»‬
‫اينبار اخم کاوه جايش را به تعجب داد‪.‬‬
‫پروانه نزديکتر آمده دقيقا مقابلش ايستاد‪« :‬هيچ ميدانستی که وقتی اينطور نگران من ميشی چقدر جذابی؟»‬
‫کاوه خنديد‪« :‬تو به حال نيستی‪ .‬نميدانی چه ميگويی‪ .‬فردا پشيمان از خواب بلند ميشوی‪».‬‬
‫‪« :+‬بلی شايد من فردا سرحال و پشيمان از خواب بلند شوم اما تو همان آدم جذاب از خواب بلند ميشی‪».‬‬
‫کاوه حرفهای پروانه را جدی نگرفت و آن را به پای بیهوشی و بی ارادگیاش گذاشت‪ .‬نميدانست که انسانها هنگام اغما‬
‫و مستی به حقايق اعتراف ميکنند‪.‬‬
‫کمپلی را دور بدن نيمه برهنهی پروانه پيچانده او را روی موبل نشاند و با مهربانی گفت‪« :‬فکر ميکنم امشب نميشود من و‬
‫تو تولدت را جشن بگيريم باشد برای يک روز ديگر ‪ ....‬همممم‪ ...‬ميخواهی تو را به خانهات برسانم؟»‬
‫پروانه کنده کنده پاسخ داد‪ « :‬به نظرت ‪ ...‬چرا اينجا پيش تو آمدم‪...‬؟ فکر ميکنی ‪ .....‬خودم نميتوانستم‪ ....‬آنجا بروم؟‬
‫همينکه‪ ....‬هشام مرا ببيند‪ ....‬حس کمياب پدری اش يکباره ‪ ....‬جوانه ميزند و نصيحت های بی خودش را‪ ....‬شروع‬
‫ميکند‪».....‬‬
‫صدايش را اندکی بم کرده و مردگونه گفت‪« :‬پروانه‪ ....‬نه ‪ ...‬نه‪ ...‬آرين دخترم‪ ....‬چرا مواد مصرف کردی؟ مرا بدنام‬
‫کردی‪ ...‬اسم خانوادگی مان را زمين زدی‪».‬‬
‫کاوه ازين شباهت صدا خندهاش گرفته و تالش کرد آن را پنهان کند‪ .‬او ميدانست پروانه چقدر از پدرش دلخور است‪.‬‬
‫پس گفت‪« :‬حرفی نيست همينجا بخواب‪»!...‬‬
‫و کمکش کرد سرش را روی بالش بگذارد‪.‬‬
‫مدت زيادی کنار پروانه ماند و به هذيان بافی و ياوهگويی های او گوش سپرد‪.‬‬
‫«پدر! با استوری به اتاق مادرم نرو‪..‬‬
‫ميترسم طاهر بيايد‪ ،‬او مرا ميکشد‪...‬‬
‫عاکف خطرناک است‪...‬‬
‫نيل ديوانگی نکن‪....‬‬
‫حليمه‪ ...‬کاوه مرا به خودش ميگيره‪»..‬‬
‫سمع اين جمالت برای کاوه مضحک و خنده دار مينمود‪ .‬ميدانست که چقدر ذهنش درگير و شاکی ازين زندگیست‪.‬‬
‫کاوه اما از پی در پی شنيدن بهتبرانگير اسم “اميرمحمد” از زبان پروانه ماتش برد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او در حاليکه با هر بار نجوا زدن اين اسم قطرات اشک از گوشههای چشمش رها ميشدند‪ ،‬کاوه را به تفکر آزاردهندهی فرو‬
‫ميبرد‪.‬‬
‫به اين گمان رسيده بود که اين شخصيت قسمت اعظم ذهن پروانه را در انحصارش گرفته است‪.‬‬
‫تا اينکه مطمين شد خواب ژرفا ً او را در برگرفت‪.‬‬
‫کاوه به آهستگی بلند شد و کمپل را تا گردن پروانه کشيد‪ .‬حرارت گرمکن را اندکی بيشتر کرد و بعد سريع به اتاقش رفته‬
‫درب را بر رويش قفل کرد چون ميترسيد پروانه نصف شب بيدار نشده و يکباره کنارش نيايد‪.‬‬
‫او هيچگاه يک مرد مومن و متقی به معنای واقعی نبود که بخواهد ازين محرمات خودش را کنار بکشد اما مدام در خصوص‬
‫اين مسايل محتاط بر خود و اطرافيانش بود‪.‬‬
‫حيا و اخالص در چشمها و ذات آدمیست نه در گرو ايمان و عقيدهاش‪....‬‬
‫*‬
‫بامداد فردا با طلوع اولين پرتوهای خورشيد پروانه از حمام بيرون آمد و عطر موهايش کل فضا را پر کرد‪.‬‬
‫بايد دختر باشی تا بفهمی اين بو چه حسی دارد‪!..‬‬
‫به ساعت نگاه کرد زمان بيدار شدن کاوه فرا رسيده بود او مکلف بود صبح زود بيدار شده صبحانه خورده نخورده به کارش‬
‫برود‪.‬‬
‫پس فورا در چاينک ناسوز چای دم کرد و با دو پياله و کيک را که ديشب کاوه برای تولدش تدارک ديده بود از يخچال‬
‫درآورده‪ ،‬روی ميز چيد‪.‬‬
‫کاوه خميازهکنان از اتاقش بيرون شد و با ديدن ميز چيده شدهی صبحانه تعجب کرد‪.‬‬
‫پروانه با لبخند گفت‪« :‬صبح بخير!»‬
‫کاوه با خوشرويی پاسخ داد‪« :‬همچنين! تشکر برای زحمتت‪ .‬امروز با بودنت حس مرد متاهلی را دارم که همسرش هر‬
‫صبح با صبحانه او را به کارش ميفرستد‪».‬‬
‫پروانه لبخندی بی جانی زد‪« :‬خب شايد روزی ازدواج کنی و چنين روزی را عمال ببينی‪».‬‬
‫کاوه همانطور که برای شستن دست و صورتش راه افتاده بود گفت‪« :‬من با وجود تمايل‪ ،‬چنين روزی را هيچگاه نميبينم‪».‬‬
‫پروانه هيچ وقت در خصوص اين مساله نتوانست کاوه را درک کند‪ .‬پس بحث را عوض کرد‪« :‬ببخشيد که از حمامات‬
‫استفاده کردم ديشب بسيار عرق کرده بودم‪».‬‬
‫کاوه با ژست خاص خودش گفت‪« :‬به قول بعضیها خانهی خودت است‪».‬‬
‫پروانه تبسمی کرد‪« :‬من از مهر تو ممنونم‪ ....‬بيا که کيک را قطع کنيم!»‬
‫کاوه نزديکش آمد و لبخندزنان برای قطع کردن کيک به او دست ميزد‪ .‬پروانه نيز با اشتياق کيک را قطع کرد و با هم‬
‫مقداری از آن را خوردند‪.‬‬
‫در آخرين لحظات حضور شان پروانه از تر بودن موهايش اذيت شد‪ .‬خواست کالهش را برای لحظهی از سرش دور کرده‬
‫موهايش را خشک کند‪ .‬دست برد و آن را برداشت‪ .‬بعد دستش را داخل موهايش کرد و سرش را تکان داد تا کامال از هم‬
‫باز شوند‪.‬‬
‫اما با حس نگاه خيره ی کاوه روی خودش سرش را باال گرفت‪ .‬کاوه تا نگاهش را ديد دست و پاچه شد و سرش را پايين‬
‫انداخت‪.‬‬
‫پروانه پرسيد‪« :‬چيزی شده ؟»‬
‫کاوه اندکی سکوت کرده بعد با آرامش پاسخ داد‪« :‬هيچ ‪ ...‬فقط‪ ...‬ميخواستم بگويم‪ ....‬تو خيلی زيبايی‪!...‬‬
‫چشمانت به سبزی و زيبايی جنگلهاست‪»!...‬‬
‫چهره ی پروانه دچار رخوت شد اما تالش کرد با لبخند پوشالی آن را پنهان کند‪ .‬اين اولين باری بود که کاوه از زيبايیاش‬
‫گفته و حس دختر بودن را به بدنش القاح کرده بود‪.‬‬
‫به آهستگی کالهش را دوباره سرش کرده گفت‪« :‬جنگل از بيرون قشنگ است از رون فقط چند تا درخت و دنيای از وحشت‬
‫است‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫حتی اگر از بيرون محکم به نظر برسد‪ ،‬از درون خشک و پالسيده است‪».‬‬
‫کاوه با ژرفانديشی به چشمانش گفت‪« :‬ولی من در آنها چيزهای را خواندم كه هيچكس ديگر نخوانده‪....‬‬
‫روياهای ديدهام که كس ديگری حتی به فكر آن نيفتاده ‪...‬‬
‫و چيزهای را حس ميکنم كه هيچكس جرأت آن نداشته است‪».‬‬
‫ابروهايش را باالگرفته تاکيدوار گفت‪« :‬حتی اميرمحمد‪»!...‬‬
‫پروانه اندکی خجل شد‪ .‬يادش از شب قبل آمد و حس بد به همراه آن‪.‬‬
‫شرمزده گفت‪« :‬مرا بابت ديشب ببخش! اگر حرفی يا کاری بی ربطی از من سر زده ناخواسته بوده‪»...‬‬
‫کاوه خندهی خبيثانهی کرد‪« :‬نميبخشم! من از تو شکايت ميکنم‪».‬‬
‫پروانه پوزخندی زد‪« :‬کاش ميفهميدی که مدتهاست خودم از خود شکايت دارم‪ .‬اما چه سود که در هيچ کتاب قانونی تا‬
‫حاال نوشته نشده که آدم کجا ميتواند از خود شکايت کند‪».‬‬
‫کاوه با زدن چند پلک همزمان حرفش را تاييد کرده گفت‪« :‬منم سالهای زيادی قانون خواندم اما جای خيلی قانونها را خالی‬
‫يافتم‪ .‬اين قوانين کشورها چه به درد ميخورد وقتی نميتوانند پيشگير بعضی حوادث باشند؟»‬
‫پروانه پرسيد‪« :‬چه حوادثی؟»‬
‫کاوه پاسخ داد‪« :‬حوادث آنی نظير عشق‪ ،‬يأس‪ ،‬مرگ ‪»..‬‬
‫پروانه نميتوانست هدف کاوه را درک کند لذا آن را پای شب قبل گذاشته گفت‪« :‬واقعا ديشب حرفهای زشتی زدم؟»‬
‫کاوه لبخندی بی رمقی زده گفت‪« :‬نه‪ ،‬فقط محض اطالعت بايد بگويم‪ :‬آدمهای با نبوغ عالی‪ ،‬به شدت درونگرا و فردگرا‬
‫هستند‪.‬‬
‫ممکن تعدادی زيادی را عاشق خود کنند اما خودشان هرگز عاشق نميشوند‪.‬‬
‫اميرمحمد را ميگويم‪» !....‬‬
‫پروانه سر افکنده شد‪.‬‬
‫کاوه به ادامه حرفش گفت‪« :‬ميدانم قوانين نميتوانند پيشگير حادثه عشق باشند ولی تو بايد مافوق اين قوانين باشی‪ .‬عشق تو‬
‫را استهالک ميکند‪».‬‬
‫مکثی کرده در حاليکه تالش ميکرد استادانه خندهاش را کنترول کند گفت‪« :‬ديشب چيزهای هم در مورد من گفتی که مرا به‬
‫دار ترديد معلق رها کردی ولی کاش آن حرفها و آن محبتها در هشياری بود تا با وجدان آسوده پاسخهايش را ميدادم‪»!..‬‬
‫پروانه بيشتر خجالت کشيد‪ .‬دهنش را کج کرد و گفت‪« :‬بی ادب‪»!...‬‬

‫_نگاههای کاوه را چگونه تعبير ميکنيد؟‬


‫_ به باور شما او ميتواند حداقل در مقابل خودش جلودار عشق شود؟‬
‫‪#‬آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫قسمت سیام‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_پروانه‬
‫_خانهی پدريش‬
‫«اين حد از بی پروايی را هضم کرده نميتوانم‪.‬‬
‫يعنی چی‪...‬؟‬
‫چطور ببينم دخترم شب تا صبح خانه نمیآيد و راحت ازش بگذرم؟‬
‫موبايلش خاموش باشد و من راحت بخوابم؟‬
‫تا ناوقت شب بيرون ميماندی که هيچ حاال تا صبح پيدايت نميشود‪.‬‬
‫تمام شب کجا بودی؟»‬
‫اين جمالتی که از درون شان قهرهای پرسش وار ميتراويد از زبان هشام بيرون می آمدند‪ .‬او سخت عصبی بود و آن روز‬
‫پروانه را در اتاق خودش محاکمه ميکرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫يادش نمی آمد چند سال شده بود که وارد اتاق خواب پروانه نشده است ولی با اين وجود آن روز پروانه پس از ورود به خانه‬
‫بی آنکه از دليل عدم برگشت ديشب اش حساب پس دهد‪ ،‬يکراست به اتاقش رفته بود و هشامی را که تا صبح خواب بر‬
‫چشمش نيامده بود‪ ،‬بهت زده کرد‪.‬‬
‫هشام مجددا پرسيد‪« :‬تمام شب کجا بودی؟»‬
‫پروانه باالخره لب زد‪« :‬خانهی يک دوستم!»‬
‫‪« :-‬کدام دوستت؟»‬
‫‪«:+‬مگر دوستهايم را ميشناسی که اسمش را بگويم؟»‬
‫‪« :-‬هر چه که است نياز نبود شب تا صبح آنجا بمانی‪».‬‬
‫‪« :+‬امتحاناتم نزديک است با هم درس ميخوانديم‪».‬‬
‫هشام عصبانی شد‪« :‬درس ميخواندی؟ فکر نميکنم آدم درس خوانی باشی‪ .‬اگر راست ميگويی اينبار نمراتت را خودم چک‬
‫ميکنم! وا به حالت اگر چانس شده باشی‪»!...‬‬
‫پروانه غمگين شده سرش را خم کرد‪ .‬برای اولين بار خودش را مقصر ميدانست و نميخواست در مقابل هشام چيزی بگويد‪.‬‬
‫هشام از ديدن سکوت و سرخمی پروانه دلش نرم شد‪ .‬ميديد که چطور در آن سوی اتاق معصومانه سرخم ايستاده است‪.‬‬
‫چشمانش را بست و نفسی عميقی کشيد تا آرام شود‪.‬‬
‫از ويژگی های خاص او اين بود که به آسانی روی پروانه قهر نميشد و حتی اگر گاهی ممکن بود عصبانی شود‪ ،‬تنهايی با‬
‫او صحبت ميکرد به نحوی که استوری (همسرش) هيچ بويی از آن نبرد‪.‬‬
‫او باورمند بود اگر يک عضوی از خانواده توسط رييس آن توهين شود تمام آن اعضا بر رويش چيره شده و ديگر کسی به‬
‫او احترام نميگذارد‪.‬‬
‫همينگونه رفتارش با استوری در مقابل پروانه هم چنين بود‪ .‬نه سرزنشش ميکرد و نه هم به او عشق ميورزيد‪ .‬در آن دور‬
‫دستها مينشست‪ .‬گويی تنها دو نفر همخانه باشند نه يک زن و شوهر تمام وکمال!‬
‫که مبادا پروانه حسرت نبود مادرش را بکشد اما بازهم به آنچه آرزومند بود دست نيافته بود‪.‬‬
‫با قدمهای شمرده مقابل پروانه ايستاد و چانهاش را بلند کرد‪.‬‬
‫ژرفگونه به چشمانش نگاه کرده و خودش را در آن يافت‪.‬‬
‫همان چشمان موقر‪ ،‬لجباز و خودخواه ‪!...‬‬
‫لبهايش را با زبان تر کرد و گفت‪« :‬آزادت گذاشتم تا همه چيز را تجربه کرده‪ ،‬بياموزی و خودت توانايی تفکيک خوب و‬
‫بد را داشته باشی‪.‬‬
‫ولی مطمين بودم که آنقدر باهوش هستی که به مسير درست قدم بگذاری‪ .‬برای همين خواستم خودت انتخابش کنی و با اين‬
‫کار ميخواستم صفات متعصب‪ ،‬مقيد و سختگير به عالوهی صفات ديگری که تو بر من محک زدی به من برجسپ زده‬
‫نشوند‪».‬‬
‫بعد نزديک شد و ميخواست پيشانی دخترش را پدرانه ببوسد که پروانه خودش را عقب کشيده اجازه نداد‪.‬‬
‫هشام مايوس شد ولی در پايان کالم به آرامی گفت‪ « :‬با حلوا حلوا گفتن دهن شيرين نميشود‪ .‬تو پسر نيستی که شب به خانه‬
‫نيايی و عيبی نباشد‪.‬‬
‫هزار بار هم که بگويی پسرم و اداهای آنها را دربياری بازهم سيمايت فرياد ميزند که يک دختری!‬
‫پس مواظب کارهای که ميکنی باش‪»!....‬‬
‫بعد به همان آرامش اتاق را ترک کرد‪.‬‬
‫او با گفتن اين حرفها پروانه را در حالی تنها گذاشت که برای هزارمين بار از جنسيتش متنفر شده بود‪.‬‬
‫او گمان برده بود که اين تنها جنسيتش است که مشکل دارد يکی نبود به او بفهماند اين دختر بودن نيست که مشکل دارد‪،‬‬
‫اشکال در محدوديتهايست که همچون ميلههای آهنی جلو راهش صف بسته بودند و برای فرار از آنها به پسر نمودن متوسل‬
‫شده بود‪.‬‬
‫روی تختش دراز کشيد و زانوهايش را بغل کرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او در حاشيهی تخت خوابش دفتر اميرمحمد را يافت‪ .‬بهانهی خوبی برای گريز ازين حال بدش بود‪.‬‬
‫آن را برداشت و ورق زد‪.‬‬
‫صفحهی دوم دفتر را که هنوز مطالعه نکرده بود‪ ،‬آورد‪.‬‬
‫در سرخط صفحه با خط درشت و مردانهی نوشته شده بود‪« :‬من شغلی دارم عالی‬
‫به شيوهی عالی‬
‫برای پاداش معنوی عالی‬
‫من يک معلمم!»‬

‫پيدا بود به معلم بودنش افتخار ميکرد و عاشق شغلش بود‪.‬‬


‫بافت اخمهای پروانه از هم باز شدند‪.‬‬
‫اگر هزار نوع دليل برای بدخلقی داشته باشيم فقط يک دليل نياز است تا همه را محو کند‪ .‬البته اگر آن دليلی باشد که دوستش‬
‫داريم‪.‬‬

‫«دنبال خدا برو تا جهان دنبالت بيايد‪.‬‬


‫توضيح ندادنی ترين چيز خدا است‪ ،‬ولی من آن را درس ميدهم‪»!...‬‬

‫پروانه پلکی زد‪ .‬به اين انديشيد که چقدر حرفش حق است‪.‬‬


‫او که دنبال خدا رفته بود‪ ،‬دل پروانه را با خود برده بود حاال ديگر بعيد نبود جهان را به دنبالش بکشاند‪.‬‬

‫«خدا بخشاينده و موهبت است‪.‬‬


‫عشق الهی اوضاع و شرايط بد در ذهن و تنم را نابود ميکند‪.‬‬
‫من با ديدهی جان به جهان نگاه ميکنم‪ .‬من راه گشوده را با چشم ميبينم‪ .‬هيچ مانع سر راهم نيست‪.‬‬
‫من مشتاق هدايتم اين بار را به خدا ميسپارم و خود را آزاد ميکنم‪.‬‬
‫زندگی هزار و يک فراز و نشيب دارد ‪ ،‬ولی توفان و حوادث‪ ،‬نميتواند مرا در خود بشکند ‪...‬‬
‫خدايا!‬
‫تو حبل المتينی‪ ،‬تو دستاويز آرزومندانی‪.‬‬
‫من هر روز به بلندای نامت اقتدا ميکنم ‪ ،‬مرا از بيهودگیها و روزمرگیها برهان‪».‬‬

‫باز هم خواندن را متوقف کرد‪ .‬هر جمله را دوبار ميخواند و بعد در موردش فکر ميکرد‪.‬‬
‫گمان ميبرد جمالت اميرمحمد دو بعدی نوشته شده باشند‪ .‬او در پی کشف معنای بکر آن بود‪.‬‬
‫«خدايا مراقب چشمانم باش که بر حرام نگاه نکنند‪.‬‬
‫مراقب دستان من باش که جز به سوی تو بلند نگردند‪.‬‬
‫مراقب پاهايم باش که جز به سوی تو راغب نگردند‪.‬‬
‫مراقب قلب من هم باش که جز عشق تو در آن نباشد‪ .‬تا محبت تو را تنها احساس کنم!‬
‫وقتی تو رهبرم باشی چه حاجت است که بدانم به کجا ميروم؟»‬

‫پروانه با مطالعهی اين پاراگراف دلزده شد‪.‬‬


‫انگار اميرمحمد جز عشق خدا هيچ عشقی را نميخواست‪.‬‬
‫اصال کسی که ديگران را وادار به عاشق شدن ميکند حق ندارد خودش را از عشق به کنار بکشد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫«همانقدر که من به خدا محتاج هستم او به من مشتاق است‪.‬‬


‫زيرا من ابزاری هستم در دست او تا مشيت خود را از طريق من به انجام برساند‪.‬‬
‫من در احاطهی خدا هستم که هيچ چيز منفی نمی تواند در آن رسوخ کند‪.‬‬
‫من در نور خدا گام برميدارم و ترس هايم ميميرند‬
‫من مدام در پرتو الهامم ميدانم چه بايد بکنم!‬
‫خدا راه را برايم نشان ميدهد‪.‬‬
‫همه قدرت ها به من عطا شده است تا شکيبا و افتاده دل باشم‪.‬‬
‫نور خدا در يکايک حجرات بدنم جريان ميايد‬
‫برای اين همه نعمات تابناکم سپاسگذارم!»‬

‫در پايان صفحه به عنوان ضميمه ی سخنانش نوشته بود‪« :‬تا وقتی نفهميم کيستيم‪ ،‬برای چه به اين جهان قدم گذاشتهايم‪ ،‬آيا‬
‫بيهوده خلق شده و رها شدهايم‪ .‬بی ترديد يک آدم حقير خواهيم ماند‪».‬‬

‫پروانه دفتر را بست‪ .‬پشانیاش را در احاطهی دستانش در آورده موهايش او را در برگرفت‪ .‬آن لحظه ديگر نميتوانست‬
‫ادامه دهد‪.‬‬
‫چقدر جمالتش سنگين و منطبق با حال خودش بود‪.‬‬
‫او تا همان لحظه هم نميدانست برای چه خلق شده است و البته تا مدتی زيادی همچنان نميفهميد‪.‬‬
‫به اين می انديشيد که او هم يک آدم حقير است‪ ،‬چقدر دردناک‪!....‬‬
‫*‬
‫اندکی بعد صدای موبايلش در فضای اتاق پيچيد‪ .‬به صفحهاش نگاهی گذرای کرده متوجه شد بيگانهی که فقط شمارهاش روی‬
‫صفحه افتاده ويديوی برايش فرستاده است‪.‬‬
‫ثانيههايی بند بينیاش ماساژ داد‪ .‬سرش هنوز هم درد ميکرد‪.‬‬
‫انگشت شصتش را برای قفل گشايی روی موبايلش گذاشت و فورا باز شد‪ .‬روی ويديو را لمس کرد‪.‬‬
‫آه! از دست انترنت ضعيف هميشه کالفه بود‪.‬‬
‫در درون اتاقش که اصال کار نميکرد‪.‬‬
‫اما کاش هرگز آن ويديو باز نميشد‪...‬‬
‫پروانه از ديدن وضعيت نارسای خودش در ويديو در حاليکه ديوانهوار ميرقصيد‪ ،‬ماتش برد‪.‬‬
‫لرزه بر اندامش افتاد و دقيقتر به صفحهی موبايل نگاه کرد‪.‬‬
‫خودش بود در همان رستوران مجللی که تولدش را جشن گرفته بودند‪.‬‬
‫اما هر چه فکر کرد يادش نمی آمد رقصيده باشد‪.‬‬
‫هنوز ويديو به اتمام نرسيده بود که پيامی ديگری آمد‪.‬‬
‫پروانه به سرعت آن را باز کرده خواند‪.‬‬
‫در پيام با کلماتی ظاهرا زيبا اما در واقع آزاردهنده نوشته شده بود ‪« :‬تحفهی کوچک برای تولدت‪.‬‬
‫هر چند دعوتم نکرده بودی‪...‬‬
‫برگ سبز تحفهی درويش!‬
‫دوستدار تو‪ :‬سهراب »‬

‫روح پروانه از خواندن آن پيام درد گرفت‪.‬‬


‫به اينکه آن روز در محفل تولدش بيگانهها راه يافته بودند و او برای پيشگيری از آن منفعل مانده بود لعنت فرستاد‪.‬‬
‫عمدا با اين کارها آيندهاش را نابود کرده بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پدرش حق داشت‪.‬‬
‫اگر آسمان به زمين میآمد و زمين به آسمان ميرفت‪ ،‬باز هم او يک دختر بود و از دست رفتن عزتش او را میهراساند‪.‬‬
‫گاهی آدمها در چه موقعی بدی احمق ميشوند‪!...‬‬
‫قسمت سیويکم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_دانشگاه‬
‫_گردهمايی دوستانه‬
‫پروانه در کافتريای دانشگاه روی يکی از چوکیهای آن در حاليکه سرش را به دستش تکيه داده بود‪ ،‬نشسته بود‪.‬‬
‫دوستانش جز نيل با بُهت فيلم او را نگاه ميکردند و اما نيل بر خالف سنگدلی های ماقبلش بی وقفه اشک ميريخت و مکررا‬
‫ميگفت‪« :‬نبايد به صميم اعتماد ميکردم‪ .‬تقصير من است‪ .‬نبايد اعتماد ميکردم‪ ،‬نبايد‪»!....‬‬
‫دريا در حاليکه رنگ از رخش کوچ بسته رفته بود گفت‪« :‬در اصل تقصير خودم است‪ .‬نبايد مردها را به اين محفل دعوت‬
‫ميکردم‪».‬‬
‫آليا رشتهی سخن را به دست گرفت‪« :‬جانم! مرد تا مرد است‪ .‬اصيل و عاکف هم بودند اما هيچکدام آنها مثل او نامرد قصد‬
‫همچين کاری را نکرده بود‪».‬‬
‫آهورا بحث گروهی را تکميل کرده گفت‪« :‬از اول هم قصدش همين بوده که وارد گروه ما شود و انتقام سهراب را به نحوی‬
‫بگيرد‪ .‬چون خود سهراب نميتوانست اين کار را بکند غير مستقيم از دوستش صميم به عنوان واسطه استفاده کرده‪»...‬‬
‫پس از لحظههای از سکوت آزاردهندهی که ميان آنها حاکم شده بود پروانه با آرامش گفت‪« :‬اينها همه به کنار؛ من اصال‬
‫يادم نمیآيد رقصيده باشم‪ .‬به نظر شما اين يک فيلم ساختگی نيست؟»‬
‫نيل همانطور که بينیاش را باال ميکشيد پاسخ داد‪« :‬نه ساختگی نيست! تو واقعا آن روز رقصيدی‪»!...‬‬
‫آليا‪« :‬راست ميگويد! من هم يادم است که تو رقصيدی‪ .‬آن روز همه از آن نوشابههای که به سفارش صميم آورده شده بود‪،‬‬
‫نوشيدند‪».‬‬
‫پروانه عصبی شد و با مشت روی ميز کوبيد‪.‬‬
‫نفسی کشيده گفت‪« :‬لعنتی! پس چرا ياد من نمی آيد؟»‬
‫نيل‪« :‬احتماال برای تو نوع قويترش را داده بوده که هيچ چيز يادت نيست‪ .‬او احمق پس از اينکه به من هم از آن داد بی‬
‫حال شده بودم و اما ميتوانستم اوضاع ماحولم را درک کنم‪ .‬تنها چيزی را که درک نميکردم اين بود که ميديدم تالش دارد تو‬
‫را به آغوش بکشد‪ .‬گمان ميکنم ميخواست تو را با خود ببرد اما تو او را به عقب پرت کردی و از آنجای که خودش هم آن‬
‫از آنها مرگ کرده بود نتوانست مانع رفتنت شود‪ .‬زبانم الل اما به گمانم قصد داشت تو را به سهراب بدهد‪».‬‬
‫آهورا‪ « :‬برای ما غير قابل باور بود اما وقتی ديديم تو از دست او آن نوشابه را پذيرفتی ما هم احمق شده و فريب خورديم‪».‬‬

‫لذت ممکن است يک شب طول بکشد اما تاوانش هزار و يک شب است‪!...‬‬

‫پروانه بند بينیاش را ماساژ داد‪ .‬از صبح که بی وقفه سرش درد ميکرد‪..‬‬
‫چشمانش را که رگههای سرخی در آن جان گرفته بودند باال کرد‪« :‬فقط اميدوارم سهراب اين فيلم لعنتی را در انترنت پخش‬
‫نکند‪ .‬البته که از او بعيد نيست ولی اگر جوانمردی کرده از اين کار دست بکشد خونم را خريده است‪».‬‬
‫حرفش که به اينجا رسيد قاری وارد جمع آنها گرديده گفت‪« :‬آرين؟»‬
‫پروانه که حدس زده بود او در مورد آهورا ميخواهد صحبت کند‪ ،‬با بی ميلی پاسخ داد‪« :‬قاری بعدا در موردش حرف‬
‫ميزنيم‪».‬‬
‫‪« :-‬فقط ميخواستم بگويم خانم فانوس شما را با دوستان تان در کميتهی نظم و دسپلين خواسته اند‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫يکباره خون از رخسار پروانه گريخته چهرهاش سفيد مات شد‪ .‬به دوستانش نگاه کرد؛ حال آنها از او بدتر شده بود‪ .‬ميدانست‬
‫از چيزی که ميترسيد بر سرش آمده است‪!....‬‬
‫*‬
‫‪-‬کميتهی نظم و دسپلين‬
‫_گردهمايی دوستانه‬
‫پروانه به محض ورود با دوستانش در دفتر با قيافهی رازآلود سهراب مقابل شد‪.‬‬
‫همان لحظه دلش ميخواست همهی اصول دانشگاهی را فراموش کرده به سر و گردن سهراب بپرد‪.‬‬
‫اما چشمان کشيدهی فانوس که همچون سدی برای مانع تشنج در آن اداره حکمروايی ميکردند‪ ،‬سهراب را از چنگال درندهی‬
‫پروانه محافظه کرد‪.‬‬
‫پريشانحالی به وضوع از سيمای فانوس نمايان بود که اين نگارهی بی پيشينه بر نگرانی پروانه و دوستانش می افزود‪.‬‬
‫فانوس آنها را به نشستن فراخواند و بنابر عادت هميشگیاش دقيقهی خاموش ماند‪.‬‬
‫اين سکوت به قدری زجرآور بود که انگار همه را به به دار میآويخت‪.‬‬
‫هرچند هيچ کسی ازين خاموشی رضايت نداشت اما همچنين کسی جرات نميکرد سر زخم را باز کند‪.‬‬
‫فانوس پس از لحظاتی طوالنی رو به سهراب کرده گفت‪ « :‬تو ميتوانی بروی!»‬
‫سهراب با غرور بلند شد و بی آنکه حرفی بزند به راه افتاد‪ .‬پروانه او را از عقب در هر قدمش به نظاره گرفته بود‪.‬‬

‫توجه مختص آدمهايی که دوستشان داريم نيست‪ .‬گاهی قسمت اعظم تمرکز و حواسمان را آدمهايی ميگيرند که به شدت از‬
‫آنها بيزاريم‪.‬‬

‫او هنگامی که قدمش به خط آخر دفتر رسيد‪ ،‬روبرگردانده و لبخندی بی ريختی بر پروانه تحويل داد‪.‬‬
‫اين عملکرد غير نورمالش بيشتر از پروانه فانوس را اذيت کرد‪.‬‬
‫لذا فانوس با همان سياست منحصری که فقط برای قشر ذکور نگهاش ميداشت گفت‪« :‬يادت نرود که با اين همه خالفکاری‬
‫پروندهات هر روز قطور تر ميشود‪ .‬اگر همين طور ادامه بدهی تا به خود بيايی پای سند اخراجت امضای مرا خواهی ديد‪».‬‬
‫سهراب پوزخندی پر مفهومی زد‪ .‬او ميخواست با اين حرکات به آنها بفهماند هيچ چيزی درين دنيا نيست که او را بترساند‪.‬‬
‫اين هشدارهای کوچک که چيزی نبودند‪.‬‬
‫رفت و در را پشت سرش بست‪.‬‬
‫نيل زير لب ناسزا ميگفت و او و صميم را با هم لعنت ميکرد‪.‬‬
‫ديگر همه چشم به لب و دهن فانوس دوخته بودند و ميخواستند بدانند چه ميخواهد بگويد‪ .‬حتی اگر تصميم اخراجشان را‬
‫گرفته بود مهم نبود‪ .‬فقط بايد اين سکوت را ميشکست‪.‬‬
‫او با رفتار کنترول شده موبايلش را بيرون آورده و کمی با آن کالونگ شد‪.‬‬
‫بعد آن را مقابل صورت پروانه گرفته گفت‪« :‬برای اين فيلم چه توجيهی داری؟»‬
‫پروانه مجددا با ديدن آن فيلم فالکتبار خودش چشمانش را بسته آرزوی مرگ کرد‪.‬‬
‫دريا برای دفاع از او گفت‪« :‬اين يک محفل خودمانی بود‪ .‬ما آزاد بوديم بخنديم و برقصيم‪ .‬شما حق نداريد از ما حساب‬
‫بپرسيد‪»!...‬‬
‫فانوس با آرامش موبايل را قفل کرده در جيبش گذاشت‪.‬‬
‫بعد گفت‪« :‬تو درست ميگويی‪ .‬شما حق داريد محفل بگيريد‪ ،‬بخنديد و برقصيد‪ .‬اما حق نداريد پسران غريبه را برای تماشای‬
‫تان بياوريد و بعد فيلم خود را با پسران دانشگاه دست به دست کنيد‪».‬‬
‫آهورا عذرخواهی کرده گفت‪« :‬خانم فانوس به خدا يک حيلهی ناجوانمردانه بوده ما اصال نميخواستم اين فيلم به دست پسرها‬
‫برسد‪».‬‬
‫‪« :-‬اما ميخواستيد که مردها را به محفل تان خودآگاهانه دعوت کرده با آنها برقصيد چطور؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آهورا سرش را پايين افکند‪.‬‬


‫فانوس که با سکوت آنها مقابل شده بود سرزنشوار ادامه داد‪« :‬ارزش دارد که شخصيت ظريف دخترانهی تان را پيش چند‬
‫آدم هيز اينطور ليالم کنيد؟‬
‫شما ديگر چه وقت کمی به خودتان توجه کرده برای اصالح تان اقدام ميکنيد؟‬
‫شهرهی دانشگاه فيلم رقصيدن دختری را‬ ‫نميدانيد چه حالی به سرم آمد وقتی ديدم يک گارد دم در آمده برايم گفت چند پسر بد ُ‬
‫تماشا ميکنند و ميخنديدند‪.‬‬
‫از آن بدتر ميدانيد وقتی آن پسران را به اينجا خواسته فيلم را ديدم که شما اينطور باهم با حال بد ميرقصيديد چقدر از جانب‬
‫شما نااميد شدم؟»‬
‫سرهای تمام آنها خم شده و چشمانشان به کفشهايشان دوخته شد‪.‬‬
‫فانوس با همان پرستيژ زيبای خود اوراقی را بيرون آورد و با خودکاری مقابل آنها گذاشت‪.‬‬
‫پروانه نگاهی نود زاويهيی به اوراق و بعد به صورت فانوس کرده پرسشوار به سمت او ديد‪.‬‬
‫فانوس با ابرو به آن اوراق اشاره کرد و گفت‪« :‬همهی تان تعهدنامه را امضا کنيد‪»!...‬‬
‫نيل که تا ميخواست مخالفت کند با دست راستکرده ی فانوس مقابل شد‪« :‬خدا را شکر کنيد که اخراج تان نميکنم! و يکبار‬
‫ديگر شکر کنيد که اين فيلم را از موبايل آن پسرها پاک کردم‪».‬‬
‫پروانه قلم را برای امضای تعهدنامه برداشت و فانوس هم به سرعت مشغول نوشتن در کامپيوتر مقابلش شد‪.‬‬
‫او امضا کرد و به همين ترتيب همهی دوستانش بر روی آن غرغرکنان امضا کردند‪.‬‬
‫وقتی کارشان تمام شد برای رفتن از جايشان بلند شدند که فانوس مانع رفتن شان شده گفت‪« :‬يک لحظه صبر کنيد!»‬
‫آنها سرجای شان منتظر ماندند و فانوس با پلکان ريمل زدهای که حجم شان را بيشتر به نمايش ميگذاشت همچنان مشغول‬
‫نوشتن بود‪.‬‬
‫نيل زير لب گفت‪« :‬چقدر از خود راضیست انگار که روی کيبورد کامپيوتر منت ميگذارد که من تو را لمس ميکنم‪».‬‬
‫آليا ازين حرف پوزخندی زد که باعث شد توجه فانوس را به سمتش جلب کند اما او به روی خودش نياورده ورق پرنت شده‬
‫را از ماشين کشيد‪.‬‬
‫آن را به سمت پروانه گرفته با غرور گفت‪« :‬اين را به قاری بده که به ديوار کميته نصب کند‪»!...‬‬
‫پروانه با ابروان در هم گره شده نگاهی به خطوط درشت آن صفحه انداخت و دوستانش نيز چشمانشان را به آن دوختند اما‬
‫لحظهی نگذشت که حال همهی شان عوض شد‪.‬‬
‫وقتی پروانه آن کاغذ را به قاری داد تا نصب کند قاری سری از روی تاسف تکان داده و به اين قوانين سختگيرانهی که هر‬
‫روز محصلين را محدود ميکرد متعجب شده بود‪.‬‬
‫او با احتياط کاغذ را به داخل چهارچوب ديوار سنجاق کرد و دور شد‪ .‬به دليل ساعت تفريح و تردد محصلين لحظهی نگذشت‬
‫که تعدادی زيادی برای ديدن آن جمع شدند‪.‬‬
‫روی آن نوشته شده بود‪:‬‬
‫«قانون جديد از طرف کميتهی نظم و دسپلين‪:‬‬

‫پس از تاريخ امروز هيچ محصلی حق ندارد قبل از موعد پايان ساعت درسی از دانشگاه خارج شود‪ .‬همچنين هيچ کس حق‬
‫اعتراض بر اين قانون را ندارد‪ .‬با متخلف برخورد جدی صورت ميگيرد‪»!....‬‬

‫پس از خواندن اين اطالعيه همهی محصلين عصبی شده اخم هايشان در هم رفت‪.‬‬
‫شروع به پچپچ و تبصره در اين مورد کردند و هر کدام سخنی ميزدند‪:‬‬
‫‪« :-‬باز هم يک قانون ديگر‪»...‬‬
‫‪« :+‬هر روز اين دانشگاه محدودتر ميشود‪ .‬گمان ميبرم دانشگاه نباشد که يک کودکستان باشد‪».‬‬
‫‪« :-‬ممنوعيت عکاسی کم بود که اين هم اضافه شد ديگر چه خواهيم ديد؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :+‬دور از احتمال نيست روزی بگويند ديگر لباس رنگی هم نپوشيد با يونيفرم مکتب به دانشگاه بياييد‪».‬‬
‫‪« :-‬هزار درصد مطمينم باز هم دليل اين کار گروه آرين است‪».‬‬
‫‪« :+‬البته ديگر چه کسی در اين دانشگاه به اندازهی او و دوستانش خالفکاری ميکند؟»‬
‫‪« :-‬ميترسم روزی شود که او و دوستانش اين دانشگاه را برای مان زندان تاريک بسازند‪».‬‬
‫‪« :+‬بعيد هم نيست ‪»!...‬‬

‫_شما هم در دوران تحصيل دانشگاهی خالفکاری ميکرديد؟‬


‫‪#‬آذر‬

‫قسمت سیودوم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫اگر ميشد هفتهی که بر پروانه گذشته بود را سنجش کرد روی هم رفته مزخرفترين هفتهی عمرش حداقل به باور خودش‬
‫بود‪.‬‬
‫در روز پايانی آن هفته پروانه خودش را برای صنف اميرمحمد آماده ميکرد‪.‬‬
‫صنفهای او تنها دليلی بودند که ميشد تمام هفتهی ماللت بار پروانه را فرجامی خوش ببخشند‪.‬‬
‫آن روز صبح پروانه سه باری بود که از لباسش خوشش نيامده آن را عوض ميکرد‪ .‬دلش ميخواست آن روز لباس بهتری‬
‫بپوشد‪.‬‬
‫يکباره دلش از آن همه لباسهای پسرمانند‪ ،‬مشابه و تکراریاش گرفت‪ .‬مدام همين روش و همين نوع لباسها‪...‬‬
‫هيچ تنوع در پوشش خود در اين همه سال به وجود نياورده بود‪ .‬اگر تمام الماری لباسهايش را زير و رو ميکردی‪ ،‬چيزی‬
‫جز چند جاکت و پطلونهای گشاد و مکدر همراه با چند کاله زمستانی را نميديدی‪.‬‬
‫او در حاليکه تمام لباسهايش را روی تختش ولو انداخته و کالفه به نظر ميرسيد‪ ،‬سرانجام عصبانی شده و جاکتی سياه و‬
‫پطلونی تيره رنگی برداشت و با باالپوشی قهوهيی و کاله سياه پوشش خود را تکميل کرد‪.‬‬
‫او سوار موترش شد و آن را به خارج از حويلی بزرگ پدرش هدايت کرد‪.‬‬
‫محافظين خانهی هشام در را بر روی موترش گشودند و او کامال خارج شد‪.‬‬
‫حين اينکه آنها در را ميبستند پروانه آنقدر ذهنش درگير بود که لب پايينش را جويده جويده تمامش کرد‪.‬‬
‫اما در کمال ناباوری قبل از بستن کامل در‪ ،‬پروانه از موترش پايين شده گفت‪« :‬در را نبنديد!»‬
‫محافظين بی آنکه حرفی بزنند دست از کار کشيدند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او مجددا وارد اتاقش شده لباسهايش را دراورد‪.‬‬


‫و آن را با جاکت و کاله نيلی رنگ که پاپلک آن ظرافت خاصی به آن ميبخشيد و باالپوشی کامال سفيد و برفی عوض کرد‪.‬‬
‫در آيينه به خودش نگاهی انداخت و از انتخابش خرسند گشته لبخندی زد‪.‬‬
‫گمان ميبرد زيباتر از هميشه شده باشد و اين گمان را برای جلب توجه اميرمحمد اميدی کوچک ولی روشنی ميديد‪.‬‬
‫او خوشحال و با اعتماد به نفس بيشتر از قبل وارد دانشگاهش شده بود‪.‬‬
‫برخالف هميشه بی آنکه برای ديدن دوستانش به کافتريا برود‪ ،‬يکراست در حاليکه هنوز هيچکس وارد صنف نشده بود او‬
‫در همان آخرين چوکی جايگاه خودش نشسته بود‪.‬‬
‫دقايق به سختی ميگذشتند و همصنفیهايش شمارهوار وارد صنف ميشدند‪ .‬از ميان همصنفیهايش دوستان خودش نيز آرام‬
‫آرام هويدا گشته کنارش قرار گرفتند‪.‬‬
‫او اولين باری بود که چگونگی حضور صنفیهايش را در صنف ميديد چون اغلبا هميشه آخرين نفريکه بود که وارد صنف‬
‫ميشد‪.‬‬
‫ولی او آن روز از ديدن همصنفیهايش خرسند نبود و هر لحظه حالش بدتر ميشد‪.‬‬
‫ميديد که آنها نيز مانند او در آن روز پنجشنبه تغيير کرده وارد ميشوند‪.‬‬
‫لباسهای زيباتر و خوشرنگتر‪،‬‬
‫لبهای رنگينتر و براقتر‪،‬‬
‫موهای صافتر يا فِرتر‪،‬‬
‫بدنهای خوش عطرتر‪،‬‬
‫و صورت و چهرههای خندانتر و زيباتر‪....‬‬
‫ميدانست که تمام صنف همانند او خودشان را برای اميرمحمد آراسته کرده بودند ولی خيلی آراستهتر از چيزی که او بلد‬
‫بود‪....‬‬
‫هر چقدر هم که تالش ميکرد نميتوانست به روشهای آنها برای دلربايی دست يابد‪.‬‬
‫او سالها بود که از دختر بودن و رازهای عشوه و آراستهگی چيزی نميدانست‪.‬‬
‫چرا او نميتوانست مانند ديگران يک دختر معمولی باشد؟‬
‫پروانه به آنها رشک ميبرد‪ .‬تالش کرده بود تا اميرمحمد به صنف های ديگر تدريس نکند اما با همصنفیهای خودش چيکار‬
‫ميکرد؟‬

‫آدميزاد بعضی چيزها را چنان دوست دارد که ميخواهد فقط مال خودش باشند و احدی به وجود آنها معرفت پيدا نکند‪.‬‬
‫مثل بعضی آهنگها‪ ،‬بعضی کتابها و بعضی فيلمها! مايل نيستند ديگران را در آن شريک کنند‪.‬‬
‫چنين حسی را شايد مردم بيمارگونه بدانند ولی من آن را عاشقانه ميدانم‪.‬‬
‫عاشق بايد انحصارگرای مطلق باشد‪.‬‬

‫دوستانش با زيبايی تمام دورادور صنف نشسته و کف تا سقف صنف را پر از عطر زيبايی دخترانهی شان کرده بودند ولی‬
‫در اين ميان پروانه در آخرين صف‪ ،‬پشت آن همه زيبايی تنها مانده بود‪ .‬همانند تمام شاگردان تنبلی که در چوکی اخير از‬
‫توجه و عالقهی استاد شان به دور ميمانند‪.‬‬
‫تنهايی هرکسی برای خودش قابل سنجش است‪.‬‬
‫يک ويرانی سوت و کور‪......‬‬
‫*‬
‫اميرمحمد با همان رفتار برنامهريزی شده وارد صنف شده پس از جمعآوری مقاالت شاگردانش بی وقفه شروع به تدريس‬
‫کرده بود‪.‬‬
‫پروانه نمی فهميد چه ميگويد‪ .‬صدايش را آنقدر دوست داشت که فقط به صدايش گوش ميداد نه حرف هايش‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫ميتوانست ساعتها به صدايش گوش دهد بی آنکه بفهمد در مورد چه چيزی صحبت ميکند‪.‬‬
‫حتی اگر ميگفت از تو بدم ميايد باز هم عاشق اين جمله ميشد‪.‬‬
‫خودش ميدانست تمام و کمال اسير استادش شده است‪.‬‬
‫در واقع مجذوب بود‪ ،‬مجذوب چشمانش‪ ،‬حرکت لبهايش هنگام حرف زدن‪ ،‬لبهای شراب رنگش به چشمان روشنی که‬
‫برق ميزد خيلی ميامد‪.‬‬
‫پروانه به قد و باالی رشيدش نگاه کرده محو سراپای او گشته بود‪ .‬ميديد که از تمام آنهايی که در مورد خدا حرف ميزنند‬
‫فرق دارد‪.‬‬
‫کدام آخوندزاده ساعت هوشمند استفاده ميکند؟‬
‫يا کدام آنها موهايش به بلندی موهای او بودند؟ انگار کمتر فرصت ميافت برای اصالح موهايش اقدام کند و يا هم اينکه کمتر‬
‫به موهايش اهميت ميداد‪ .‬چه ميدانست اين بی توجهی و بی اهميتی بر زيبايی و جذبهی او می افزايد؟‬
‫چشمهايش انگار سراب بودند‪ ،‬ميتوانست يک آن او را گمراه کند‪.‬‬
‫کم نگاهش ميکرد اما همان کم برايش غنيمتی ناياب بود‪.‬‬
‫ترجيح ميداد با چشمانش عذابش دهد ولی محال بود اگر لب به شکايت ميگشود‪.‬‬
‫به زنجير کشيده ميشد‪ ،‬ميرنجيد اما ازين بی سربراهی بيرون ميامد‪.‬‬

‫حس آغوش او از چند ميلیمتری در هفتهی گذشته مسحورش کرد‪ .‬چقدر دلش ميخواست به آن لحظه برگشته و فيلم زندگیاش‬
‫را در همان صحنه متوقف کند‪.‬‬
‫ميدانست که اين يک خيال است اما به همان اندازه ميخواست بار ديگر تجربهاش کند‪.‬‬

‫باطری ضعيف موبايلش را بهانه کرده پشت تربيون نزديک اميرمحمد رفت‪.‬‬
‫با نزديک شدن در چند قدمی او موقعيت خود را از ياد ميبرد و مردم را فراموش ميکرد‪.‬‬
‫از آن زاويه بهتر ميتوانست به او نگاه کند‪.‬‬
‫ميديد و حس ميکرد که او چقدر کاريزماست‪.‬‬
‫با همه مهربان بود‪ ،‬هنگام تدريس لبخند میزد‪ ،‬اجتماعی و گشادهرو بود‪ ،‬حرفهای بيهوده نمیزد‪ ،‬قدرت رهبری و مديريت‬
‫داشت‪.‬‬
‫از ويژگیهای برجستهی او درک استفادهی درست از کلمات و عدم استفاده از الفاظ زشت بود‪.‬‬
‫مهربانی‪ ،‬شور و اشتياق و حس شوخ طبعی باعث جذابيت بيشتر او شده بود‪.‬‬

‫اما در اين ميان اميرمحمد از حس نزديک شدن به پروانه نگاهی سرد و پرسشواری به سمتش افکند‪.‬‬
‫برای لحظهی کوتاه چشمانش به چشمان پروانه گره خورد‪.‬‬
‫درون چشمهايش چيزی او را خسته نميکرد‪.‬‬
‫دلش مشتاقانه ميخواست در آنها گم شود اما چقدر وحشتناک است جادهی که نميشود در آن گم شد‪.‬‬
‫با نگاهی سرد کمی عقب ايستاد انگار تمايلی به اين نزديکی نداشت‪.‬‬
‫دل پروانه گرفت‪.‬‬
‫تصور ميکرد اتفاق هفتهی قبل مجددا تکرار شود‪ .‬شايد هم رويايیتر از آن‪ ،‬اما اميرمحمد با آن نگاهش به او فهماند که‬
‫حداقل هيچ حسی به او ندارد که حتی او را چه در خيال بلکه در دنيای واقعی هم نمی بيند‪..‬‬

‫وقتی به کسی عالقمند ميشويم هر حرکت و رفتارش را برای خودمان زير ذره بين قرار ميدهيم تا يک حرکتی از جانب او‬
‫حس می کنيم‪ ،‬فکر می کنيم که او هم به ما بی تمايل نيست‪ ..‬و اين اشتباه ماست!‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫بلکه آن ها اصال عالقهای به ما ندارند و ما بخاطر اينکه دنيای خيالی و رويايمان را با سيخهای اميد بافندگی کرديم گمان‬
‫داريم هر عملی از جانب ما عکسالعملی از سوی آن ها دارد و اين غير ممکن است‪!....‬‬

‫مستاصل گشته سرجايش برگشت‪ .‬بیتوجهی اميرمحمد او را غرق دريای حزن کرده بود‪.‬‬

‫اميرمحمد با سماجت حرف ميزد‪« :‬انسان ها در فهميدن ماهيت هستی ناتوان اند‪.‬‬
‫ولی اين يک واقعيت است که به هر مسير بروی خدا را در انتهايش ميبينی‪.‬‬
‫حتی اگر ميان چهارراه باشی چه مشرق‪ ،‬چه مغرب‪ ،‬شمال يا جنوب به سمت هر کدام بروی آخرش خدا را ميبينی‪.‬‬
‫مسيرهای که انتهايش خدا باشد‪ ،‬بيشمار اند‪.‬‬
‫به اندازه همهی آدمهای دنيا راه وجود دارد‪.‬‬
‫در درون ما يک چيزی است که پيوسته ما را به سوی خدا ميبرد‪.‬‬
‫هر کس هر راهی را که دوست دارد انتخاب ميکند ولی در ختم راه باز هم به خدا ميرسد‪.‬‬
‫بايد جهان را و خدای جهان را در درون خود جستجو کرد‪.‬‬
‫هر کس به شيوهی خود به خدا نزديک ميشود‪ :‬يکی که يک دل نه صد دل باورمند به وجود خداست!‬
‫يکی که به وجود و عدم وجود او ترديد دارد‪،‬‬
‫و يکی که کامال منکر است خدايی باشد‪!...‬‬
‫اما در هر سه راه آدم به جانب هللا سوق داده ميشود چون چه بخواهد چه نخواهد در مورد وجود او فکر کرده است‪» .‬‬

‫پروانه ژرف انديشی کرد‪:‬‬


‫يکی که يک دل نه صد دل باورمند به وجود خداست! يعنی اميرمحمد؟‬
‫يکی که به وجود و عدم وجود او ترديد دارد‪ ،‬يعنی خودش؟‬
‫و يکی که کامال منکر است خدايی باشد‪ !...‬يعنی کاوه؟‬
‫پس با اين حال هر سه تايشان به نحوی باگزينش راه مطلوب خود به خدا رسيده بودند؟‬

‫اميرمحمد با لبخند رضايت بخشی اين بحث را پايان بخشيد‪« :‬تفکر برای خدا خود راهی رسيدن به اوست!‬
‫اعجاز را ميبينيد؟»‬

‫هنگام پرسش اين سوال از چشمها و لبهايش شعر ميريخت‪.‬‬


‫پروانه گمان ميکرد او در دنيای قبلی شاعر بزرگی بوده باشد که آگاهانه و عمدا از شعر گفتن منصرف شده و مهر سکوت‬
‫بر لبش بسته است‪.‬‬
‫چون فکر ميکند دنيا نيازمند چيزی مهمتر از شعر است‪ .‬دنيا خدا را فراموش کرده و بايد به ياد بياورد‪.‬‬
‫او تماما يک شعر عاشقانهی بود در جسم يک مرد‪.‬‬
‫او ميدانست که استادش چی میگويد‪.‬‬
‫برای همين هم به شدت دوستش داشت و هم برای بی توجهیهايش ازش بيزار بود‪.‬‬

‫او مثل يخی بود که از آتش گذشته آب شده بود‪.‬‬


‫گلی بود که با ضربههای زندگی پر پر شده بود‪.‬‬
‫او از آن مدل گلهايی بود که بعد از آتش گرفتن کل جنگل هم باز میتوانست رشد کند!‬
‫تنها گل نه بل مثل خوشهی انگور دلش روی درخت آب شده شراب گشته بود‪.‬‬
‫هيچکدام از دعاهای نيکش مستجاب نشده بود جز نفرينهايش‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پس دنيايش به خواب رفته و ايمانش جراحت داشت‪.‬‬


‫لذا از روی خشم نهفتهی درونش که از خدا و اميرمحمد مشترکا داشت‪ ،‬بلند گفت‪ « :‬اعجاز خدا کجاست؟‬
‫ما که معجزهی نميبينيم! چطور خدايی که اجازه ميدهد چنين سنگدلیهای در دنيا رخ دهد و حتی يک دعای نيک مان را‬
‫نميپذيرد‪ ،‬اطاعتش کنيم؟»‬

‫از هيبت اين جمله تمام دختران صنف روح زده شدند‪.‬‬
‫پروانه عمال استادش را واسطه قرار داده با خدا جنگ ميکرد‪.‬‬
‫اميرمحمد با يک نگاه وحشی ثانيهی به چشمان پروانه چشم دوخت‪ .‬پروانه عمرا تاب تحمل اين نوع نگاهها را نداشت‪.‬‬
‫لحظهی بعد سرش را خم کرده گفت‪« :‬خشمگينها و پرخاشگرها نميتوانند خدا را بشناسند‪ .‬تو نميتوانی معنای خداوند را در‬
‫کنار معنیهای ديگر زندگیات بچينی‪».‬‬

‫بغض تمام گلوی پروانه را فتح کرد‪ .‬حاال ديگر او به چشم اميرمحمد يک پرخاشگر بود‪ .‬حس تکه تکه شدن برايش دست‬
‫داده بود‪ .‬گويی او را از لبهی پرتگاه بلندی پايين انداخته باشند‪.‬‬
‫اميرمحمد بی توجه به پروانه دنباله ی سخنانش را گرفته گفت‪« :‬هللا به صورت نسبی شناخته شده است‪ .‬زيرا اگر مطلقا‬
‫شناخته شود‪ ،‬نظم کاينات به هم ميخورد‪.‬‬
‫کسانی که ادعا ميکنند خدا را شناخته اند‪ ،‬اين شناخت يقينا محدود به اندازهی قوهی ادراک آنهاست نه چيزی فراتر از آن‪....‬‬
‫اگر بتوانی ايمان بياری مومن را همه چيز ممکن است ‪.‬‬
‫مردم به هر چيز کنجکاوی ميکنند جز راجع به خدا‪.‬‬
‫چندين قرن است که در دنيای متمدن کسی به اين موضوع کنجکاوی نميکند‪ .‬فکر ميکنم از قرن پانزدهم به اين طرف باشد‪.‬‬
‫در حاليکه پيدا کردن خدا از ساختن تفنگ برای جنگ خيلی آسانتر است‪ .‬اما مردم ترجيح ميدهند در مورد تفنگهای ثقيل‬
‫کنجکاوی کنند تا در مورد خدا‪.‬‬
‫ميروند مشروب تهيه ميکنند تا مردم بخورند و خدا را فراموش کنند و وجدان شان به خواب رفته کشتن آدمها برايشان‬
‫خوشايند و آسان باشد‪».‬‬
‫اندکی سکوت کرده مجددا به پروانه نگريست‪.‬‬
‫نگاهی تهی از هر حسی‪..‬‬
‫سرد طوری که از سرمايش لرزه به تن پروانه منتقل می کرد‪..‬‬
‫با همان نگاه سردش گفت‪« :‬دوست شما ميگويد چرا خدای که دعای ما را نميپذيرد بايد اطاعتش کنيم؟‬
‫ما با طرز ديدمان با خدا رابطه برقرار ميکنيم!‬
‫اگر ما به آسانی به او رجوع نکنيم او هم به آسانی به سمت ما نمی آيد‪ .‬اگر ما او را مهربان ببينيم او هم ما را با مهر ميبيند‪.‬‬
‫کسی که با غرور میگويد از دين بی نياز است مانند کسی است که میگويد بی پا ميتواند راه برود يا بی زبان صحبت کند‪.‬‬
‫حال مسلمانان را ميبينيد؟‬
‫آنها هميشه از جامعه جهانی دادخواهی ميکنند بعد انتظار دارند خدا بيايد کمک شان کند‪.‬‬
‫بايد خدا را نصرت کنيد تا خدا شما را نصرت کند‪.‬‬
‫دين خدا را در دنيا احيا کنيد!‬
‫برای حاکميت دين خدا کار نميکنيد‪،‬‬
‫خدا کسی را که در دينش خدمت نميکند دعاهايش را قبول نميکند‪.‬‬

‫همچنان دوست تان گفت اعجاز خدا کجاست؟‬


‫بايد بدانيد که خدا معجزات خود را از راههای سحر آسا به انجام ميرساند‪ .‬آن زمان که اصال نميتوانيد حدس بزنيد‪.‬‬
‫ممکن در يک مکان نامنتظره يا در زمان غيرمعمول و يا هم توسط يک انسان ‪»....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اميرمحمد هنگام گفتن اين جمله شايد هيچگاه تصور نکرده بود برای پروانه خودش يک معجزه تلقی ميشد‪.‬‬
‫انفجار حرفهای اميرمحمد‪ ،‬پروانه را در هم کوبيد‪ .‬او دکمهی کرتیاش را بست و برای ختم سخنانش گفت‪« :‬امروزه با‬
‫پيشرفت علم ميخواهند اسالم را روی طاقچهی بااليی گذاشته در دستان فراموشی بسپارند و معجزات الهی را تخيل و افسانه‬
‫ميدانند اما چنين چيزی ممکن نيست چون اسالم خودش علم است‪».‬‬
‫پروانه به آن دکمهی بسته شدهاش که نمايانگر آخرين لحظات حضور او در صنف بود خيره گشت‪.‬‬
‫‪«:-‬درس همينجا به اتمام رسيد تا هفتهی ديگر در حفظ و امان الهی بمانيد!»‬
‫پروانه ميدانست که حاال ميرود‪ .‬چطور ميتوانست باور کند انتظار يک هفته برای ديدار او اينطور بد گذشته حالش را به هم‬
‫زند‪.‬‬
‫او با ديدن اميرمحمد چشمانش را به موزههای بلند و سياهش دوخته نمیخواست رفتنش را بببند‪.‬‬
‫رفتنش عذاب بود‪!...‬‬
‫کاش کسی بود که او را بفهمد او از وجود خودش ملول شده بود‪.‬‬
‫او در حاليکه قلب پروانه را دراورده حقيرانه زير پايش انداخته بود‪ ،‬ميرفت‪.‬‬
‫اما حين اينکه قدمش را از چهارچوب در بيرون ميگذاشت در کمال ناباوری با صدايش پروانه را تکان شديدی داد‪« :‬آرين!‬
‫تو با من بيا‪»!.......‬‬

‫همان لحظه به سخن اميرمحمد ايمان آورد‪« :‬ممکن معجزات خدا در يک زمان غيرمعمول و يا هم توسط ورود يک انسان‬
‫به حيات شما رونما گردد‪».‬‬
‫شايد برای ديگران عادی و بی اهميت بود اما طلب او برای پروانه بزرگترين معجزه بود‪.‬‬

‫او از هر جهت آرين بود‪.‬‬


‫اما‪،‬‬
‫از سمتی که او صدايش ميکرد تبديل به پروانه ميشد‪.‬‬
‫ميدانست که او را در پيلهی مهرش محبوس کرده بود‪ .‬ولی اين را نيز ميدانست که اين حبس‪ ،‬از يک پيلهی مرده ميتواند‬
‫پروانه بسازد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_سیوسوم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫پس از خواست غير منتظرهی استادش پروانه چشمانش را که زمردهای آن در اشک غوطهور شده بودند باال گرفت‪.‬‬
‫گفته بود‪« :‬با من بيا‪»!...‬‬
‫برای پروانه سوال بود‪ ،‬تا کجا؟‬
‫حتی اگر قرار بود او را به آن دنيا ببرد با او می آمد‪.‬‬
‫فقط ميخواست با او برود‪.‬‬
‫باز هم اميدوارش کرده بود‪.‬‬
‫ً‬
‫رفتارش طوری بود که انگار او را عمدا به دريا پرت ميکرد و بعد خودش برای نجات او وسط دريا ميپريد‪.‬‬
‫گاه سرد سرد بود گاه داغ آتشين ‪....‬‬

‫‪ُ « :-‬چرت نزن‪ ،‬بيا‪»!...‬‬

‫درخواست مجدد او باعث شد پروانه سريع از جايش پريده به سمت او برود‪.‬‬


‫اميرمحمد منتظر او نماند و حرکت کرد و اين پروانه بود که پروانهوار دنبالش ميرفت‪.‬‬

‫اما همينکه به چهارچوب در رسيد متوجه شد گروه سهراب دور و بر اميرمحمد را گرفته اند‪.‬‬
‫فورا خود را عقب کشيده پنهان شد تا آنها او را نبينند اما صريحا ميتوانست حرفهای آنها را بشنود‪.‬‬
‫سهراب پس از احوالپرسی مختصر و مصنوعی رو به اميرمحمد کرده گفت‪« :‬چی ميخوری استاد که اينقدر مقبول استی؟»‬
‫اميرمحمد سرش را پايين افکنده از کنار آنها گذشت او به خوبی ميدانست جواب ابلهان خاموشیست‪.‬‬
‫سهراب ازين بی اهميتی عصبی شده رو به دوستش صميم گفت‪« :‬چقدر مغرور است‪»!...‬‬
‫صميم پاسخ داد‪« :‬دو روز نميشود آمده سر زبان و صحبت تمام دانشگاه شده بايد مغرور باشد! باورش سخت است اما توجه‬
‫همه دختران درين روزها به سمت اوست ديگر کسی به ما نگاه هم نميکند‪ .‬تا هنوز استادی شبيه او نديدم!»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫سهراب پوزخندی زده گفت‪« :‬سر اين را هم زير بالش ميکنم‪».‬‬


‫تمام گروه همه با هم خنديده و از آنجا دور شدند‪ .‬پروانه ميديد که آنها چه کينهجويانه در مورد او صحبت ميکردند‪.‬‬

‫انسان های که عمری از آنها گذشته و نتوانستند برايشان شخصيتی درستی بسازند‪ .‬شخصيت نيک ديگران برايشان تحمل‬
‫ناپذير بوده آن را به سخره ميگيرند‪.‬‬

‫*‬
‫پروانه با خوددرگيری وافر دستگيرهی دروازه دفتر او را پايين کشيده بازش کرد‪.‬‬
‫اميرمحمد را ديد که با آرامش همانطور که عينک های دايرویاش را در چشم دارد مقاالت آنها را اصالح مينمايد‪.‬‬
‫پروانه لحظهی سر جايش ايستاد ماند و اما با اشارهاش به روی موبل دعوت شد‪.‬‬
‫او دقايق طوالنی به حرکات و اطوارش خيره مانده بود و فرصتی مناسبی بود تا به تماشايش بنشيند‪.‬‬

‫پرتوهای خورشيد از الی برگ های درختان به درون دفترش خزيده به صورت اميرمحمد بستر انداخته بودند که با حرکت‬
‫باد روی صورتش جابه جا ميشدند‪.‬‬

‫پروانه به لباسی که او را در بر گرفته بود‪ ،‬به عينکی که چشمانش را در حصار گرفته بود‪ ،‬به ساعت و انگشتر نقرهيی که‬
‫انگشت و دستش را بغل کرده بودند حتی به قلم دستش رشک ميبرد‪.‬‬

‫ممکن است اشياء هم حس داشته باشند؟‬


‫اگرچنين باشد به باور پروانه وسايل اميرمحمد خوشبختترين بودند‪.‬‬

‫او به جزييات کوچک در موردش توجه ميکرد‪.‬‬


‫آنقدر کوچک که شايد خود اميرمحمد به آنها توجه نداشت‪!....‬‬
‫چشمهايش‪ ،‬پلکانش‪ ،‬ابروهايش‪ ،‬ناخنهايش‪ ،‬ماهگرفتگی پيشانیاش‪ ،‬جينوتايپ و فينوتايپش حتی آن ژن که از آن ساخته شده‬
‫بود خوشبخت بودند که با تعاون همديگر توانستند آدمی همانند او بسازند‪.‬‬
‫زيبايیاش او را غمگين ميکرد‪!...‬‬

‫هنگام اصالح مقاالت رفتارش کنترول شده و آرام بود‪ .‬پروانه به اين میانديشيد که چرا اينقدر آرامش دارد؟‬
‫اين آرامش از کجا آمده است‪...‬؟‬
‫به چه چيزی يقين دارد؟‬
‫پس چرا زندگی او پر از اضطراب و نگرانی است؟‬

‫ورود يکبارگی دختری ابرو کمانی پشت دروازهی دفتر به افکار پروانه نقطه پايان گذاشت‪ .‬او با تيز زبانی سالم داد و گفت‪:‬‬
‫«استاد احد وقت داريد؟ سوال دينی داشتم!»‬
‫اميرمحمد سريع جواب داد‪« :‬متاسفانه فعال مشغولم بعدا بياييد!»‬
‫دختر نگاه معناداری به سراپای پروانه انداخته در را بست اما از پشت دروازه بسته صدايش می آمد که ميگفت‪« :‬آرين داخل‬
‫است نميدانم چرا آنجا نشسته ‪ ...‬استاد احد ما را از دم در پيشتر اجازه نميدهد ولی او را روی موبل نشانده‪»....‬‬

‫پروانه از ترس اينکه مبادا اميرمحمد صدای آن دختر را شنيده باشد چند بار گلويش را صاف کرده پشت گردنش را خاراند‪.‬‬
‫اما اميرمحمد بی آنکه واکنشی نشان دهد همچنان مشغول اصالح مقاالت بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آنقدر به او نظر کرد که سنگينی نگاهش را ميتوانست حس کند‪ .‬او چيزی را مينمود که واقعا بود‪.‬‬
‫ولی جلوهگاه رخ او تنها در ديد پروانه نبود‪ ،‬دوستان و صنفیهايش به کنار انگار ماه و خورشيد و فلک به صورتش آيينه‬
‫میانداختند‪.‬‬

‫لحظه های طوالنی و در عين حال زيبای بر پروانه گذشت تا اينکه اميرمحمد يکی از آن اوراق را مقابل چشمانش گرفته با‬
‫لبخند عجيب به مطالعه گرفت‪:‬‬

‫«هيچ وقت دليل قانع کنندهی نه برای اثبات وجود خدا و نه برای انکار وجود او نميشناسم و شک و گمان مانند چرخ و فلک‬
‫مرا به سوی ايمان و کفر ميبرد و برميگرداند‪.‬‬
‫بهترين فرض اين است که خدای نباشد چون فقط در اين صورت است که مجبور نيستيم گناه مشکالت زندگی را بر گردن‬
‫او بيندازيم‪».‬‬
‫پروانه از شناخت مقاله دستنويس خودش جاخورده و سرش را پايين افکند‪.‬‬
‫اميرمحمد ورق را به سبکی برگی روی ميز رها کرده انگشتان قلمیاش را در هم گره کرد‪.‬‬

‫‪« :-‬به نظرت چند نمره دارد؟»‬


‫پروانه بی محابا پاسخ داد‪« :‬نميدانم! حتی اگر صفر بدهيد هم مهم نيست‪».‬‬
‫اميرمحمد پلکی زده گفت‪« :‬جرأت تو صد نمره دارد‪ .‬اين را بدان که هر شاگردی جرأت نميکند به يک استاد دينی همچين‬
‫مقالهی بنويسد‪».‬‬
‫پروانه چشمانش را باال گرفته گفت‪« :‬من جرأت کردم چون ميدانم تو با همه استادان دينی و مالهای که ديدم فرق داری‪»!...‬‬
‫اميرمحمد سرش را کج کرد و در ادامه حرف پروانه گفت‪« :‬تو هم با تمام شاگردانم فرق داری‪»!....‬‬
‫‪« :-‬چون مثل ديگران حرفهای تو را تصديق نميکنم؟»‬
‫‪« :+‬نخير! ريشهی اعتقادات خشک ميشود اگر بخواهند تحميلش کنند‪ .‬من حرفهايم را هيچ وقت تحميل نميکنم‪.‬‬
‫باور بدون تحقيق و تالش جوينده معنايی ندارد‪.‬‬
‫اينکه فکر کنی راه که خودت ميروی باالتر از همه فکرها و راه هاست فقط وهم و خيال است‪.‬‬
‫مطلق بودن ضعف است‪،‬‬
‫کامال آخوند بودن و يا کامال بی دين بودن هر دوی اينها مشکل دارد‪ .‬راه درست اينست که به بی دينها اعتقاد داده شود و‬
‫علميت آخوندها به چالش کشيده شود تا کنجکاو شوند‪.‬‬
‫تقليد کورکورانه راه حل نيست‪ .‬برای اينکه حد خودشان را پيدا کنند بايد برای جستجو کردن خدا بيرون شوند‪.‬‬
‫من هيچ وقت نمی گويم به خدا باور کن فقط بايد او را بشناسی بعد ميتوانی بفهمی قابل باور است يا خير!»‬
‫پروانه اندکی به فکر فرو رفته گفت‪« :‬با چه ابزاری ميتوان خدا را يافت؟»‬
‫‪« :-‬هر قدر که ايمانت به وجود خدا بيشتر باشد احتمال تجربهاش بيشتر است‪.‬‬
‫به هر اندازه که به خداوند ايمان داشته باشی خدا به همان اندازه برای تو وجود خواهد داشت‪.‬‬
‫هر چه بيشتر به او ايمان بياوری وجود و حضور او برای تو بيشتر ميشود‪.‬‬
‫گر چه هستی خداوند ربطی به ايمان ما ندارد اما احساس وجود خدا کامال به ميزان ايمان ما مربوط است‪».‬‬
‫آنقدر فيلسوفانه توضيح داد که پروانه از حرف هايش چيزی نميفهميد کامال شبيه کاوه اما فرقش اين بود که ميتوانست انسجام‬
‫و منطق شيرين را در کالمش حس کند‪ ،‬چيزی که در کالم کاوه محسوس نبود‪.‬‬
‫اميرمحمد ادامه داد‪« :‬درون ما يک چيزی است که پيوسته ما را به طرف خدا ميبرد‪ .‬بی گمان خدا وجود دارد فقط بايد به‬
‫او رجوع کرد‪».‬‬
‫پروانه با صدای که آشکارا ميلرزيد گفت‪« :‬چرا واضح نميگی که خدا کجاست؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :-‬خدا خود ميفرمايد مرا بجوی تا بيابی‪»!...‬‬


‫‪«:+‬برای ديدار خدا به کجا بايد رفت؟»‬
‫‪« :-‬از کجا معلوم خدا در همين جا نباشد؟‬
‫هر کس روزنهی است به سوی خدا‬
‫اگر اندوهناک شود‪ ،‬اگر به شدت اندوه ناک شود‪»...‬‬

‫نگاه کردن تا ديدن خيلی فرق دارد‪.‬‬


‫نور وجود را همه ميبينند اصل ديدن تاريکی وجود آدمی است‪.‬‬
‫انگار او ت ََرکهای جان و روان پروانه را ديده بود‪.‬‬

‫اميرمحمد عينکش را دراورده روی ميز گذاشت و گفت‪« :‬منظورم از تفاوت‪ ،‬فرق تو با دختران ديگر است‪ !...‬گرچه روز‬
‫اول صريحا گفتی به من ربط نداره ولی‪»....‬‬
‫‪« :-‬آن موقع فرق ميکرد‪».‬‬
‫‪« :+‬يعنی حاال میتوانم دليلش را بفهمم؟»‬
‫پروانه پس از مکثی کوتاه گفت‪« :‬دختر بودن را دوست ندارم حقيقتا از آن ميترسم‪ .‬خدا نه دختران را دوست دارد و نه هم‬
‫دعايشان را اجابت ميکند‪»!...‬‬
‫ت صميمت میگويد‪:‬‬ ‫اميرمحمد لبش را با زبان تر کرده گفت‪« :‬يک جايی هست که خدا در نهاي ِ‬
‫ّٰاع إِ ٰذا َدعٰ ِ‬
‫ان فَ ْليَ ْست َِجيبُوا"»‬ ‫ُ‬
‫"فَإِنِّي قَ ِريبٌ أ ِجيبُ َدع َْوة َ اَلد ِ‬
‫به محض تالوت اين آيه بازهم حال پروانه دگرگون شد و بدنش شروع به مور مور کرد‪ .‬نميدانست چرا آيههای قرآن اينقدر‬
‫او را فشار ميدهند‪.‬‬
‫‪« :-‬ميشود معنايش را بدانم؟»‬
‫‪« :+‬من نزديکم و دعاى دعاکننده را به هنگامى که مرا بخواند اجابت مى کنم‪.‬‬
‫شما به هنگام سختی و نياز دعا ميکنيد کاشکی در عين عافيت و در روزهاي فراوانی هم دعا ميکرديد‪».‬‬
‫ادامه داد‪ « :‬هللا جای ديگری ميگويد‪ :‬هر گاه بنده ی مرا بخواند آن چنان به سخن او گوش ميسپارم که گويی جز او بندهی‬
‫ندارم‪ .‬اما بندهام همه را چنان ميخواند که انگار همه خدای اويند جز من‪.‬‬
‫گفته دعای دعا کننده را مشخصا نگفته مرد يا زن‪.‬‬
‫بی گمان خدا وجود دارد فقط بايد به او رجوع کرد‪».‬‬
‫پروانه لبخندی زده گفت‪« :‬هيچ وقت چنين چيزهای را نخواندم خيلی زيباست!»‬
‫‪« :-‬قرآن تاج ادبيات جهان است‪»!...‬‬

‫پروانه همانطور که کلمات او را جز به جز تحليل ميکرد به اين می انديشيد که کاش ميشد عينک های او را نه که اصال‬
‫کاش ميشد چشمهای او را به عاريت ميگرفت و از ديد او به خدا اين دنيا نگاه ميکرد؛‬
‫به! چه دنيای ميشد‪....‬‬
‫يک دنيای دوستداشتنی‪....‬‬
‫اميرمحمد صميمانه سرش را جلوتر کرده شمرده و آرام گفت‪« :‬از دختر بودن نترس!‬
‫وقتی خدا زن را با آن همه پيچيدگی خلق کرد به خودش احسنت گفت‪.‬‬
‫شايد دخترانههايت گذشتهی بدی داشته باشند‪ ،‬اما دليل نميشود با پسر شدن آيندهات را بسازی‪ .‬ما نميتوانيم گذشته را تغيير‬
‫دهيم اما ميتوانيم آينده را درست کنيم‪.‬‬
‫اگر انسانی از تغيير مثبت بترسد‪ ،‬هيچگاه پروانه احساسش از پيله بيرون نخواهد آمد‪».‬‬
‫چشمان پروانه يکباره از شنيدن تلفظ اسمش به زبان او گشاد شدند‪ .‬برق اميد در چشمانش آيينهی شفاف شده و درخشيد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پوزخندی زده برای نخستين بار گفت‪ « :‬اسم واقعی من هم “پروانه” است‪»!...‬‬
‫اميرمحمد لبخندش پهن شد‪ « :‬واقعا شبيه به پروانهيی‪»!....‬‬
‫پروانه با سکوت در دلش گفت‪« :‬کاش واقعا ً شبيه تو بودم!»‬
‫‪« :-‬پروانهها هيچوقت بالهايشان را نميبينند و از اين همه زيبايی نهانشدهی خود واقف نيستند‪ .‬دقيقا مثل تو‪»!....‬‬

‫پروانه نميتوانست باور کند اين همان اميرمحمد‪ ،‬استاد خشک صبح است‪.‬‬
‫چه ميگفت؟‬
‫غير مستقيم داشت از زيبايیهای پروانه تعريف ميکرد‪.‬‬
‫هنوز با شور شعف اين کلمات خو نکرده بود که‬
‫اميرمحمد با شعری تمام او را ربود‪« :‬سپهری چه زيبا گفته‪...‬‬
‫چه کسی ميگويد که تو در پيلهی تنهايی خود تنهايی؟‬
‫چه کسی ميگويد که تو در حسرت يک روزنه در فردايی؟‬
‫پيلهات را بگشا؛ تو به اندازهی پروانه شدن زيبايی‪»!...‬‬
‫چانهی پروانه شروع به لرزيدن کرده بود‪.‬‬
‫چشمان جنگلیاش با چشمان شرابگونه ی اميرمحمد تالقی کرده بودند انگار نه با زبان که با چشمان همديگر صحبت‬
‫ميکردند‪....‬‬

‫اميرمحمد گفت‪« :‬آرين! پروانه شو‪»!.....‬‬

‫‪-‬به باور شما پروانه به درخواست استادش تمکين خواهد کرد؟‬


‫‪#‬آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_سیوچهارم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫با دستانی که ميلرزيدند دستگيره ی دروازه دفتر را گرفته آرام بست‪ .‬سرش ميکوبيد و گوش هايش زنگ ميزد‪.‬‬
‫نياز داشت کلماتی که در سرش بی خود ميچرخيدند‪ ،‬ايستاد شان کند و مرتب بچيند تا بداند استادش چی گفته بود‪!...‬‬
‫تحول به اين وسعت و سرعت مگر ممکن بود؟‬
‫يک عمر پسرانه رفتار کردن‪ ،‬مثل آنها نشستن‪ ،‬مثل آنها فکر کردن‪ ،‬مثل آنها اخمی بودن‪.‬‬
‫تنها چيزی که دختر بودن پروانه را افشا ميکرد‪ ،‬ناتوانی او در کنترول احساسش بود‪.‬‬
‫او با همان حال نامساعد باال رفته با دوستانش ملحق شد‪ .‬دوستان و همصنفیهايش با هم در مورد ساعتی که بر آنها گذشته‬
‫بود صحبت ميکردند‪ .‬ولی بيشتر از آنکه در مورد نوعيت درس حرف بزنند در مورد استادش تبصره ميکردند‪.‬‬
‫مريم ميگفت‪« :‬فکر ميکنم بهترين امتحان اين سمستر درسی امتحان استاد احد باشد‪ .‬تمام لکچرهايش را از حفظم‪».‬‬
‫نيل لبهايش را جمع کرد‪« :‬طوری حرف میزنی که مضامين ديگر را حفظ نيستی اين عادت تو است که مغزت را پر از‬
‫جمالت کتابها کنی و از هيچکدام درست سر درنياری‪».‬‬
‫مريم ملتفت شد اما به روی خودش نياورده گفت‪« :‬هر چه هست هر ساله بهترين دانشجوی اين دانشکده ميشوم چيزی که تو‬
‫فرسخها ازش فاصله داری‪».‬‬
‫نيل پوزخندی تحويلش داد به اين معنی که اصال موقفش برای او اهميتی ندارد‪.‬‬
‫بعد مريم در حاليکه با نوک کفشش طرح های بی مفهومی کف زمين ميکشيد کشدار گفت‪« :‬به نظرتان مجرد باشد؟»‬
‫اين پرسش نابه هنگام باعث شد قلب پروانه يک تپش خود را از ياد برده و در تپش ديگر آن را جبران کند به گونهی که‬
‫چيزی نمانده بود قلبش بريزد‪.‬‬
‫سريع به مريم نگاه کرده پاسخ داد‪« :‬به تو چه ربطی دارد؟»‬
‫مريم انتظار نداشت پروانه چنين واکنشی نشان دهد پس گفت‪« :‬هيچ‪ !....‬ذهن است ديگر هميشه کنجکاو‪»....‬‬
‫پروانه بينی اش را بلند گرفته گفت‪« :‬مردهای به سن او تنهای تنها نيستند حتما يکی در زندگی شان است‪».‬‬
‫مريم ابرويش را باال انداخت و با ذوق گفت‪« :‬ولی من فکر ميکنم کسی را ندارد چون متوجه شدم در ليليهی همين دانشگاه‬
‫زندگی ميکند‪ .‬طبيعتا وقتی تا هنوز ازدواج نکرده منتظر است عروسک گدی مانندی را گير بيندازد‪ .‬با اين همه جذابيت حق‬
‫هم دارد‪».‬‬
‫گلوی پروانه سنگين شد‪ .‬جملهی مريم در سرش رفت و آمد ميکرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫«منتظر است عروسک گدی مانندی را گير بيندازد‪».‬‬


‫با خودش انديشيد اين عروسک گدی مانند چقدر از حال و روز خودش فاصله دارد‪.‬‬
‫با اين ظاهرش به هر چه شباهت داشت جز دختران عروسکی‪....‬‬
‫پرسيد‪« :‬ليليه دقيقا کجاست؟»‬
‫‪« :-‬طبقهی چهارم دست راست‪»...‬‬
‫‪« :+‬هممم آنجا که هميشه بسته بوده من واقعا نمی فهميدم ليليه باشد‪».‬‬
‫‪« :-‬بله وقتی زمان تدريسیمان آغاز ميشود آنجا را ميبندند‪ .‬گذشته ازين هيچ محصل دختری حق وارد شدن به آنجا را ندارد‬
‫چون کامال محيط مردانه است‪».‬‬
‫پروانه پوزخندی بی پروای زده گفت‪« :‬به من چه؟ طوری حرف میزنی که ميخواهم وارد اتاقش شوم‪ .‬حس من به او هم‬
‫کامال شبيه استادان ديگر دينی است‪.‬‬
‫از تمام شان دلگيرم‪»!....‬‬
‫دوستان خودش پرسشگونه نگاهش ميکردند انگار سوالی مبهمی داشتند که جرأت نميکردند بپرسند‪ .‬مريم اما دستانش را در‬
‫جيب جمپرش فرو برده دهنش را کج کرد و گفت‪« :‬ميدانم آرين‪»!...‬‬

‫در حضور ديگران ميگفت از او بيزار است اما در ژرفای وجودش ميدانست که چه گفتار کاذبهی تحويل دوستانش ميدهد‪.‬‬
‫احساساتش را با تمام نمايانگری شان تکذيب ميکرد‪ .‬نيازش را ميکشت‪ .‬او را دوست داشت همانند هر چيز با ارزش و‬
‫پنهانی که بايد مخفيانه دوست داشت‪.‬‬
‫هرگز چيزی از او به دوستانش نگفته بود‪ .‬شايد ميتوانست ديگران گول بزند اما دوستان خودش را هرگز ‪...‬‬
‫شب نميتواند ستارهگانش را پنهان کند‪ ،‬دريا همچنان ماهيانش را‪....‬‬
‫عشق را نميشود پنهان کرد!‬
‫همچون عطری معلق در هوا که نميتوان نبوييد‪.‬‬
‫در دلش کتمان مينمود و چشمهايش فاش ميکرد‪.‬‬
‫آنها ميديدند استادشان چطور در چشمان پروانه منعکس ميشود‪!...‬‬
‫*‬
‫پروانه همزمان با خروجش از تعمير دانشگاه با باد و باران مواجه شد‪.‬‬
‫هوا آنقدر تاريک شده بود که چهرهی روز را به غروب دلگير عصر عوض کرده بود‪.‬‬
‫او سريع سوار موترش شد تا از هجوم باران در امان بماند‪ .‬از روزهای بارانی متنفر بود‪ .‬مادرش را در يکی از روزهای‬
‫بارانی از دست داده بود‪.‬‬
‫هيچگاه باريدن باران برايش اتفاق رمانتيکی نبود تا آمدن آن روز ‪....‬‬
‫او به محض سوار شدن به موترش چشمانش از نمای باد و باران گذشت و روی پنجره که ميان پرده های عمودیاش اندکی‬
‫درز بود‪ ،‬ثابت ماند‪ .‬آن پنجره‪ ،‬پنجرهی دفتر اميرمحمد بود‪.‬‬
‫او را که ديد فکر کرد خيال پردازی خودش است اما چنين چيزی نبود‪.‬‬
‫از البهالی پردههای عمودی ميتوانست رفتار و حرکات آرام او را بی آنکه هيچ بويی ببرد‪ ،‬ناظر شود‪.‬‬
‫اميدوار بود ساعتها بخوابند تا او بتواند از ديدنش طعم زندگی را بچشد‪.‬‬
‫آذرخشی هيبتناکی بر آسمان برق زد که باعث شد اميرمحمد از جايش برخاسته و کنار پنجره بيايد‪.‬‬
‫آه که حاال ميتوانست قد رشيدش را نزديکوار و آزادانه ببيند‪.‬‬
‫او با چرخش‪ ،‬پردههای عمودی را کامال از هم باز کرد و عاشقانه به تماشای رعد و برق و باران پرداخت‪.‬‬
‫دست چپش در جيب بود و با دست راست گيالس چايش را از روی ميز برداشت‪.‬‬
‫مقداری از چايش را با خوش اشتهايی نوشيد و همچنان به بيرون از پنجره خيره ماند‪.‬‬
‫واژهی برای توصيف آن حال نبود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫دل پروانه ضعف ميکرد‪ .‬تنفساش نامرتب شده بود‪ .‬همزمان هم به وجد آمده بود و هم سخت ترسيده بود‪.‬‬
‫در مرز ناشناخته به تماشايش ادامه ميداد‪.‬‬
‫تن او حتی به نگاهی از دور قناعت ميکرد‪.‬‬ ‫گم شده بود در زوايای ِ‬
‫همان روز درک کرد که روزهای بارانی هم میتوانند زيبا باشند‪.‬‬
‫آن لحظه لحظهی معمولی نبود همه ميدانند چه زمانی عاشق ميشوند‪.‬‬

‫***‬
‫آن شب پروانه خوابش نميبرد‪ .‬ذهنش سرشار از دلهره و ترسهای سنگين شده بود‪.‬‬
‫هر چه تالش ميکرد نميتوانست به اميرمحمد نينديشد‪ .‬تقريبا در يک دقيقه‪ 60 ،‬ثانيه به او فکر ميکرد‪.‬‬
‫وسط تخت خوابش نشسته زانو هايش را بغل کرده بود‪ .‬سرش را چرخانده به سمت راستش نگاهی کرد‪ .‬از ديدن دفتر‬
‫اميرمحمد در پهلويش شروع به جويدن لبهايش کرد‪.‬‬
‫دقيقهی همانطور ثابت ماند اما پس از خوددرگيری بسيار فورا آن را برداشته صفحهی جديدی از آن را به مطالعه گرفت‪:‬‬

‫«ايمانی که دل و جرات نياورد ايمان نيست‪.‬‬


‫من در برابر وضعيت دنيا مقاومت نميکنم آن را به دست خدا ميسپارم بادا آنچه خدا ميخواهد همان بشود‪.‬‬
‫ميدانم هر آنچه خير و صالحم باشد تحقق ميابد و آنچه غير منتظره است رخ ميدهد‪.‬‬
‫نزد خدا فرصت گمشده وجود ندارد‪ .‬اگر دری بسته شود‪ ،‬دری ديگر ميگشايد‪.‬‬
‫امشب مادرم ارادهی خشمش را از دست داده بود‪ .‬تاکنون حس نکرده بودم اينطور عصبی شده باشد‪.‬‬
‫ميدانم که قصور از من بود‪ .‬مادری که تا امشب به من نگفته بود باالی چشمت ابرو است چنين برخوردی با من کرد‪.‬‬
‫از قد و سن و سالم به شدت خجالت کشيدم‪.‬‬
‫او حق دارد‪!.....‬‬
‫اين هفتمين دختری است که از دست ميدهم‪.‬‬
‫نميدانم من دچار تزلزل دل شدهام يا واقعا آنها صبور نيستند؟‬
‫فکر ميکنم هر آدمی مثل من نياز دارد حدود يکسال در مورد همسر آيندهاش بينديشد‪!...‬‬
‫اما هيچ کدام آنها منتظر من نماندند و به سرعت ازدواج کردند‪.‬‬
‫برای انديشيدن برای اين هفت دختر‪ ،‬هفت سال زندگیام صرف شد‪.‬‬
‫اما امشب مادرم طاقت از کف داد و برايم گفت به زودی پير و مفلوک شده کسی حاضر نخواهد شد به سمتم نگاه کند‪.‬‬
‫از هراس گفتههايش سريع به آيينه نگاه کردم اما در کمال ناباوری از البهالی ريشام تاری سفيدی نمايان شد‪ .‬من که انتظار‬
‫نداشتم در اين سن و سال تار سفيد ببينم‪.‬‬
‫ناخودآگاه مايوس شدم!‬
‫دوران کودکی وقتی مادرم موهايم را نوازش ميکرد هميشه با افسوس ميگفت ‪«:‬موهای خرما‪/‬طال خيلی زود رنگ ميبازند‪.‬‬
‫کاش موهايت سياه بود اميرمحمد‪»!....‬‬
‫شايد ديگر واقعا پير ميشوم و طبق پيشگويی مادرم کسی به من نگاه نخواهد کرد‪.‬‬
‫ولی حقيقتا که در مورد آخرين دختر حقدار بودم‪.‬‬
‫گيسوهای ليال هنوزم در خاطرم هست‪ .‬روزهای که روی تپههای پارون دنبال هم ميدويديم و گيسوهای موجدارش باال و‬
‫پايين ميرفتند‪.‬‬
‫پس از پيشنهاد مادرم برای ازدواج با او بيشتر از هر دختری به او انديشيدم‪.‬‬
‫اما ترسيدم روزی که او در مقابل چشمانم در آب رودخانه وارد شده بود‪ ،‬در ذهنش ماندگار شده باشد‪.‬‬
‫هرچند مادرم گفت او آن حا دثه را فراموش کرده و مايل است همسر من باشد اما من ميدانستم در گوشهی دنج ذهنش آن را‬
‫نگه داشته و روزی که او همسر من شده‪ ،‬همه چيز تمام شده باشد آن را به صورت من خواهد کشيد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اما نگران نيستم ميدانم که عظيم ترين آرزوها و آمالم به طرزی معجزه آسا برآورده ميشوند ‪.‬‬
‫آنچه را که خدا به من عطا کرده است هيچ کس نميتواند بازستاند زيرا عطايی او جاودانه است‪.‬‬
‫کار خدا نشد ندارد او ميداند چطور در و تخته را به هم جور کند‪.‬‬
‫پيش از سحر تاريک است اما تاکنون نشده که آفتاب طلوع نکند‪.‬‬
‫بسيار ديدهام زنان زيبارا‪...‬‬
‫اما به هيچکدام دل نسپردم‪...‬‬
‫چون زنان زيبا بسيارند به همان اندازه عاشق شدن دشوار‪!....‬‬
‫اميدوارم هر قيد و بندی تحت نام عشق که تعلق خاطر به دنيا است به لطف الهی برای آزادی و رهايی ازين وضعيت راه‬
‫خروجی پيدا کنم‪».‬‬

‫هر دختری که برای اميرمحمد برای ازدواج پيشنهاد ميشد‪ ،‬آنقدر طوالنی مدت در موردش فکر ميکرد که آن دختر يا ازدواج‬
‫کرده بود يا در حال وضع حمل بود‪ .‬مادرش ازين خصوصيت وسواسی اميرمحمد به ستوه آمده و فکر ميکرد با اين حساب‬
‫او هيچگاهی نواسهاش را نميبيند‪.‬‬

‫با خوانش اين صفحه لبهای پروانه در هم فرورفتند‪ .‬ليال در ذهنش شبيه عالمت سوال خلق شد‪.‬‬
‫تصور ميکرد اگر روزی بفهمد زنی بيش از او اميرمحمد را دوست داشته‪ ،‬مقابلش ايستاده ابتدا او را بنابر انتخابش بستايد‬
‫و بعد او را بيرحمانه بکشد‪.‬‬

‫بدتر از آن حس اميرمحمد در رابطه به عشق او را آزرده کرد‪ .‬او از خدا خواسته بود برای رهايی از آن راه خروجی را‬
‫پيدا کند‪.‬‬
‫چرا وقتی به اين شدت کسی را وابستهی عشق کرده خودش را از عشق به کنار ميکشد؟‬
‫*‬
‫با طمأنينه روی فرش سرخی راه ميرفت‪.‬‬
‫باورش با تعسر همراه بود اما ميديد که کفش های بلند و براقی به پايش کرده و پيراهن بلند ماهی برشی سياه رنگی به تن‬
‫دارد‪.‬‬
‫کمی ک ه به خودش آمد به محيط ماحولش نگريست‪ .‬متوجه شد در قصری حضور دارد که در و ديوار آن با فرشهای سرخ‬
‫الله پوشانده شده است‪.‬‬
‫نميتوانست قبول کند چطور راضی شده لباسی به اين تنگی بپوشد که تمام ظرافتها و برجستگیهای دخترانهاش را به رخ‬
‫ميکشيد‪.‬‬
‫اما هر طور بود ازين حالش مسرور به نظر ميرسيد‪ .‬لبهايش سنگين شده بودند‪ .‬حس ميکرد ُرژ سرخ و ضخيمی روی آن‬
‫نشانده است‪.‬‬
‫اندکی بعد خود را مقابل زينههای عريض و بلند و بااليی ديد که تماما با فرشهای سرخ پوشانده شده بود‪.‬‬
‫به پايين زينهها نگاهی انداخت و از ديدن کاوه در حاليکه با آن دريشی و بوء سياه نهايت جذاب به نظر ميرسيد‪ ،‬به وجد آمد‪.‬‬
‫دامنش را به دست گرفت و سريع به سمت کاوه در حرکت شد‪ .‬ميخواست هر چه زودتر خود را به او برساند اما هنوز دو‬
‫زينه را طی نکرده بود که پاهايش در هم پيچيد و کارش تمام شد‪.‬‬
‫حدس ميزد با اين تعداد از زينهها يا کمرش ميشکند يا پايش و يا هم پيشانی و ابرويش ‪...‬‬
‫حتی اگر هيچ يک ازين حوادث اتفاق نمی افتاد با اين طرز افتادن آبرويش که پيش کاوه قطعا ميرفت‪.‬‬
‫معلق در هوا مانده بود اما خيلی طول نکشيد که خود را در آغوش مردی حس کرد که او را محکم ميان بازوانش گرفته‬
‫است‪.‬‬
‫از هراس زياد دستانش را دور گردن او حلقه کرده سرش را به سينهاش چسپانيد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫همين که فهميد امنيت برقرار شده و او به سالمت پايين زينهها رسيده است‪ ،‬چشمان به هم دوخته شدهاش را در حالی از هم‬
‫باز کرد که هنوز در آغوش آن مرد عطر آرامش را استشمام ميکرد‪.‬‬
‫شايد به صد سال تصور نميکرد خود را در آغوش او ببيند اما ناباورانه ميتوانست ببيند در آغوش آرزوهايش آراميده است‪.‬‬
‫اميرمحمد او را در بر گرفته بود‪!.....‬‬
‫او با مژگان پريشان به طرفينش نگاه ميکرد اما پروانه مثل فلج زدهها به سيمای او خيره مانده بود‪.‬‬
‫چشمهايش شراب رنگ بودند و او به حق فهميد شراب اعتياد آور تر از سگرت و مواد ديگری است که او تا به حال استفاده‬
‫ميکرده است‪.‬‬
‫پلکانش که باز و بسته ميشد‪ ،‬دلش ميمرد و زنده ميشد‪!...‬‬
‫هر چه بيشتر نگاهش ميکرد زيبايی بيشتر در او ميديد‪ .‬فراتر از زيبايی ظاهری در عمق چشمانش باطن زيباتر از ظاهرش‬
‫ميديد‪.‬‬
‫آغوشش را برای او گشوده بود‪ .‬تن وحشی گداختهاش را در بر گرفته بود‪...‬‬
‫در ميانهی بازوانش ‪...‬رام شده بود ‪...‬‬
‫همچون دوزخی که ميان بهشت خاموش شده باشد‪....‬‬
‫پروانه او را با چهار حساش تا آن زمان تشخيص داده بود‪.‬‬
‫با حس باصرهاش بارها او را ديده بود‪،‬‬
‫با حس سامعهاش بارها صدايش را شنيده بود‪،‬‬
‫با حس شامهاش او را بوييده بود‪،‬‬
‫با حس المسهاش حاال لمسش ميکرد‪،‬‬
‫اما در اين ميان حس ذايقهاش مانده بود‪.‬‬

‫اگر واقعا حواس انسان پنج حس باشد‪ ،‬پس عشق چه نوع حسیست؟ شايد هم آخرين حسی که سبب ميشود تمام حواس پنجگانه‬
‫نابود شده و آدم را خالی از هر حسی کند‪.‬‬

‫ذرات حيای هم که در دنجترين حجرات وجودش پنهان مانده بودند سرش را پوشانيد‪.‬‬
‫عشق تنها حسی ديوانه در وجود آدمیست‪ .‬خودش ريسک است‪.‬‬
‫چيزهای زياديست که نمی شناسد‪.‬‬
‫هراس‪،‬‬
‫حد و مرز‪،‬‬
‫ترس از فردا و پشيمانی ‪...‬‬
‫هيچکدام برايش مهم نيستند‪!....‬‬

‫ديگر فاصله و مانعی ميان شان نبود‪ .‬عدم واکنش و هر نوع محافظهکاری اميرمحمد سبب ميشد بيشتر جرأت کرده خودش‬
‫را به سمت او بکشاند‪.‬‬
‫دلش ميخواست او را ببوسد‪.‬‬
‫چنان با ولع که گويی آخرين قطرهای آب روی زمين است و او تشنه ترين آدم کوير‪....‬‬

‫اما ناگهان از خواب پريد و در ظلمت شب روی تختخوابش نشست‪.‬‬


‫نفس های مداوم ميکشيد و ذهنش خوابی را که ديده بود مرور ميکرد‪.‬‬
‫اين اولين باری بود که او را در خواب ميديد و همچنين آخرين بار‪....‬‬
‫او را در خواب ديد و آرزو کرد کاش همان اتفاقی که برای اصحاب کهف افتاد برای او هم می افتاد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫يکباره دلش گرفت‪ .‬چه کسی مسوول رسيدگی به خوابهاست؟‬


‫فقط يک سانت فاصله ميان شان مانده بود‪.‬‬
‫اطرافش را عاری از همه چيز ديد‪.‬‬
‫هيچ‪ ،‬يک هيچ پوچ؛‬
‫تمامش يک خواب بوده است‪.‬‬
‫ناگهان احساس کرد بسيار تنهاست‪.‬‬
‫دقيق مثل هميشه‪...‬‬

‫دفتر خاطراتش را گشود و سريع و بی وقفه نوشت‪« :‬خدای من‪!.....‬‬


‫چه بر من چيره شده است؟‬
‫در اعماق وجودم چه ميگذرد؟‬
‫يک چيزی در من شکسته است!‬
‫يک چيزی از وجودم رفته است!‬
‫چرا زمانی که او به من نگاه ميکند‪ ،‬آسمان؛ باران ياس بر من ميريزاند؟‬
‫چرا موهای او برايم همانند ابريشم است و لبانش مثل شراب انگور سرخ‪....‬؟‬

‫خدای من ‪.....‬؟‬
‫چه بر سر عقلم آمده است؟‬
‫چگونه بر پايش افتادهام سمتش ميروم دست بسته؟ و تسليم ميشوم به هر آنچه او بر من روا ميدارد؟‬
‫مرا به آتش ميکشد و همان آتش را ميپرستم؟‬
‫كه بود آنكه آدرس مرا به او داد كه بود او؟‬
‫از كدامين راه؟‬
‫چگونه؟‬
‫از كجا برای تسخير روح من آمده است؟‬
‫منی كه ملکه خشم با تاج از تنهايی بودم‪،‬‬
‫كه بود آنكه نشانی ام را به او داد؟ چه كسی راهنمای او بود؟‬
‫او که راه ميرود مرا که هيچ‪ ،‬دنيا را هم با خود ميبرد‪....‬‬
‫بعد منی بی روح ميمانم و دنيای که هيچ چيز از آن نمانده است‪....‬‬
‫چرا او‪...‬؟‬
‫چرا تنها او ‪....‬؟‬
‫از ميان همه کس هندسهی زندگیام را به هم ميريزد‪....‬؟‬
‫بی خبر و آرام وارد قلبم شد و در را هم پشت سرش بست‪.‬‬
‫بی آنکه اعتراضی بکنم؟‬
‫کسی را نميبينم جز او ‪....‬‬
‫بيهوده است ايستادگی‪،‬‬
‫بيهوده است اعتراض‪،‬‬
‫در برابر عشق او ‪....‬‬
‫در ميان مردان هستم و تنها او را ميبينم ‪....‬‬

‫چه ميشد اگر خدا ‪ ،‬آنکه اينقدر از او تعريف ميکند و به باورش قادر اليزال است‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫چی ميشد اگر او مرا و او را عوض ميکرد‪،‬‬


‫مرا کمتر عاشق ‪.....‬‬
‫و او را کمتر زيبا‪....‬‬
‫به همين سادگی آدم اسير می شود و هيچ کاری هم نمی شود کرد‪.‬‬

‫او استاد من است‪.‬‬


‫اما کاش من استادش بودم ‪ ...‬تا عشق را به او می آموختم‪.‬‬

‫خدای من ‪!....‬‬
‫مرا هميشه عاشق او نگهدار! »‬

‫دفتر را بست و به آيينه مقابلش نگاه کرد‪ .‬هرگاه به آينه نگاه ميکرد او را ميديد‪.‬‬
‫ديگر کامال او شده بود ‪....‬‬
‫يعنی چقدر عاشقش بود؟‬
‫به کدام سمت اين جهان نگاه ميکرد که او را نميديد؟‬

‫_رويای پروانه در خواب واقعی است‪ .‬منتظر تعبير بزرگش باشيد‪.‬‬


‫‪#‬آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_سیوپنجم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_آهورا‬
‫_حويلی بهرام‬
‫آن روز حسی مطلوبی نداشت‪ .‬در تمام مدتی که مشغول تميزکاری خانه بهرام بود دلش گواهی بد ميداد‪ .‬ازين حال و روزش‬
‫شديدا خسته شده بود و اميدوار بود بهرام نرمخو شده به زودی از قيد و بند اين حماقت آزادش کند‪.‬‬
‫آن روز طبقه پايين آن خانهی باشکوه آرامش روزهای قبل را نداشت‪ .‬آهورا تالش ميکرد زودتر کارهايش را به اتمام رسانده‬
‫پس از مالقات با بهرام هر چه سريع خانه را ترک کند‪.‬‬
‫کارهايش رو به تمامی بود‪...‬‬
‫جاروب زده بود‪...‬‬
‫ظروف را شسته بود‪...‬‬
‫غذای بهرام را پخته و در حال کشيدن در بشقاب بود‪...‬‬
‫ميدانست که بهرام برای تزيين بشقاب غذايش حساس است اما لرزش دستان و دلهرهی بی سابقهاش اجازه نميداد طرحی‬
‫برای ديزاين آن بشقاب بريزد‪....‬‬
‫بهرام آن روز بسيار دير کرد‪ ...‬آنقدر که ديگر برای آهورا تحمل انتظار نمانده سرحدش به نگرانی رسيده بود‪...‬‬
‫عاشقش نبود اما اين بنا نيست که فقط برای کسی که عاشقش هستيم نگران شويم‪.‬‬
‫فورا دستکولش را به شانه انداخته با چشمان کشيده و زيبايش اندکی نگاه به چهارگوشهی اتاق انداخت و ديد هيچ کاری نمانده‬
‫و همه جا برق ميزند‪.‬‬
‫فکری به سرش گشته سريع قلم و کاغذی از دستکولش دراورده رويش نوشت‪« :‬کارم تمام شد! نزديک غروب است‪ ،‬شما‬
‫دير کرديد و من بيشتر ازين نميتوانستم منتظر بمانم ‪»...‬‬
‫کاغذ رنگی را گرفته به يخچال کوچک آشپزخانه چسپانيد‪.‬‬
‫ضربان قلبش ناخودآگاه افزايش يافته بود و او سريع به سمت دروازه اتاق در حرکت شد‪ .‬به محض اينکه دست برد تا در را‬
‫باز کند‪ ،‬دروازه باز شده و قلب آهورا با ديدن فرد عقب دروازه يکباره تپش اش را از ياد برد‪!....‬‬

‫_پروانه‬
‫_دفتر اميرمحمد‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫با مژگان خميده گيالس را تا خرتالق پر از آب کرد‪ .‬آن را نزديک لبش برد و با ژست خاص خودش از آن نوشيد‪.‬‬
‫پروانه دلش ميخواست همان لحظه از چهرهی جذابش يک طرح بکشد‪ .‬اما افسوس که جای کارگاه و لوازم رسامیاش خالی‬
‫ميديد‪.‬‬
‫آمده بود در مورد رويايش با او صحبت کند در حاليکه بزرگترين رويايش خود او بود‪...‬‬
‫از خواب و روياهايش پلی ساخته بود که اميدوار بود در پايان راه بتواند به قلبش برسد‪.‬‬
‫وقتی کنارش بود ديگر به هيچی فکر نميکرد‪ .‬گويی تمام کاينات آمده دور و بر او جمع ميشدند‪ .‬بيرون از آنجا پوچ و خالی‬
‫بود همچون يک برهوت تنهايی‪....‬‬
‫امير محمد سرش را کج کرد و از کنار چشم به پروانه نگاه کرد‪.‬‬
‫اما از نحوه نگاه کردن پروانه روی خودش حالتی شگفتزدگی ماليمی پيدا کرد‪.‬‬
‫پروانه سرخ شد‪ .‬وحشت زده ازينکه مدت طوالنی به استادش خيره شده بود‪.‬‬

‫با ماليمت گيالس را از لبش جدا کرده روی ميز گذاشت‪ .‬بلند شد و در الماری دنبال دوسيهی گشت!‬
‫پروانه خيرهی گيالس روی ميزش مانده بود‪ .‬حس خواب ديشبش او را می آزرد‪.‬‬
‫بعضی خوابها چنان عميق و واقعی حس ميشوند که انگار روحهای افراد خواب زده کنار هم آمده يکديگر را در آغوش‬
‫گرفته باشند‪.‬‬
‫در کمال ناباوری بلند شده گيالسش را گرفت‪ .‬سريع ولی مسکوت از روی لب اميرمحمد آب نوشيد‪.‬‬
‫فورا سر جايش برگشته و اميرمحمد را سرگشته کرد‪.‬‬
‫او محو حرکات عجيب پروانه شده بود اما به نظر ميرسيد که از قضيه بويی نبرده است‪.‬‬
‫بعد در حاليکه به گيالس آب نگاه ميکرد سکوت ميانهی شان را شکست‪« :‬هيچ چيز در اين جهان چون آب‪ ،‬نرم و انعطاف‬
‫پذير نيست ولی با اين وجود سختترين ها را ميشکافد‪.‬‬
‫نرمی هميشه بر سختی غلبه ميکند و لطافت بر خشونت‪».‬‬
‫پروانه گلويش را صاف کرده و با بندش گفت‪« :‬د‪ ....‬درست‪ ...‬است‪»!..‬‬
‫بعد همانطور که با نوک کفشش طرح های نامفهومی روی زمين ميکشيد ادامه داد‪« :‬راستش من يک خواب عجيب ديدم‪».‬‬
‫کمی لبهايش را جويد و آرزو کرد کاش اين حرف را نميزد‪.‬‬
‫چرا احساس هايش را برايش ميگفت؟‬
‫مردی نه تنها غريبه که استادش هم بود دو برابر دورتر از دنيای او‪!...‬‬
‫ورود يکبارهگی گروه دخترانه به دفتر اميرمحمد شکافی ميان صحبتهای آن دو ايجاد کرد‪.‬‬
‫آن دختران که تالش ميکردند در صحبت بر همديگر صبغت بگيرند همزمان گفتند‪« :‬استاد احد! چه زمانی فرصت داريد ما‬
‫با شما کار داريم؟»‬
‫او سريع پاسخ داد‪« :‬هر زمانی که با شما درس داشتم!»‬
‫يکی از آن دخترها که همان ابرو کمانی آن روز بود با جديت گفت‪« :‬نميشود استاد! مهم است‪ .‬ميان شاگردان تان تبعيض‬
‫نکنيد‪»!...‬‬
‫از گوشهی چشم بد به سوی پروانه نگاه کرده نشان داد او را منظور است‪.‬‬
‫اميرمحمد چشمانش را قاطعانه باالگرفته گفت‪« :‬فکر ميکنم اين من هستم که تصميم ميگيرم چه زمانی‪ ،‬چه سوالی پاسخ بدهم‬
‫يا اينکه تو به من ياد ميدهی؟»‬
‫دختر به شدت خجل شده گفت‪« :‬جسارت مرا ببخشيد استاد! منظوری نداشتم‪».‬‬
‫اميرمحمد روبرگردانده با بی تفاوتی گفت‪« :‬موقع رفتن در را هم ببند‪».‬‬
‫همزمان با اينکه چانه آن دختر از عصبانيت ميلرزيد‪ ،‬رفت و در را آرام بست‪.‬‬
‫پس از رفتن آن دختر پروانه دچار محوزدهگی ژرفی بر روی اميرمحمد که با چشمان خم مشغول يادداشت بر روی کاغذی‬
‫بود‪ ،‬شد‪ .‬دلش ميخواست پشت پلکهايش را ببوسد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫همان پلکانی که چشمانش را در حصار حجاب دراورده بودند‪.‬‬


‫چشمانی که سالها بود عفيف مانده بودند‪.‬‬
‫همانهايی که فقط گاهی تنها بر پروانه بلند ‪.‬ميشدند‪.‬‬
‫‪« :-‬ميشنوم‪»!....‬‬
‫اين جمله باعث تکانی خورده و وادارش کرد تا با مبارزه و خوددرگيری زياد تمام خوابش را برای او تعريف کند‪ .‬اما از‬
‫معرفی ناجیاش طفره رفته بهانه کرد چهرهاش را به ياد نمی آورد‪.‬‬
‫نگاهی اعجاب انگيزی از چهره اميرمحمد گذشت‪.‬‬
‫مژههای باال و پايينش را به هم نزديک کرده کمی دقيق به پروانه نگاه کرد‪.‬‬
‫پروانه خجل گشته لبهايش جمع شدند‪.‬‬
‫اميرمحمد مدت طوالنی سکوت کرده بود و اين سکوت پروانه را به شدت اذيت ميکرد‪.‬‬
‫مقداری ديگر از آب نوشيده با لبخند گفت ‪« :‬تعبير خوابت را ميدانم ولی حواست باشد در مورد تعبير آن با دوستانت سخن‬
‫نگويی‪.‬‬
‫به اندازه کافی برای سوال و جواب اينجا ميايند ولی حقيقتا دوست ندارم بدانند من تعبير خواب ميدانم‪».‬‬
‫پروانه با حرکت سر سخنان او را تاييد کرد و اميرمحمد در حاليکه نگاهش را به سقف دفتر بافته بود گفت‪« :‬زينههای بلند‬
‫و زيبا نمايانگر جايگاه رفيع و بلند مرتبه انسان است‪.‬‬
‫تو آراسته شده باالی آن زينه ها بودی پس يعنی در جايگاه بلندی ايستاده بودی ولی گفتی ميخواستی نزديک آدمی بروی که‬
‫در پايين زينهها بود‪».‬‬
‫چند پلک زده و با ناراحتی ادامه داد‪« :‬هر چند گفتی تمايل داشتی به او برسی اما او نمايانگر سقر و قهقرای زندگيت است‬
‫اگر به سمت او بروی به قهقرا خواهی رسيد‪.‬‬
‫ديدی که به مجرد قدم برداشتن به سمت او ميخواستی بر زمين بيفتی اما‪....‬‬
‫اما اين يک نويد روشن است که کسی از افتادنت جلوگيری کرد‪ .‬او يک ناجی در مسير زندگيت خواهد بود‪».‬‬
‫و با لبخند انرژیزا گفت‪« :‬از دستش نده‪ »!...‬و همزمان با اين سخن سويچ سياهرنگ روی ميزش را فشار داد‪.‬‬
‫چهرهی پروانه حالت عجيبی را به خود اختصاص داده بود‪ .‬يک حال ميان اندوه و نشاط‪.‬‬
‫او به حق فهميده بود که تعبير خوابش همين بوده و برای اين تفسير اميرمحمد را در دل تحسين کرد‪.‬‬
‫اما يکباره دلش برای کاوه گرفت‪.‬‬
‫فرادوست و ناجی ارشد زندگيش در رويايش چطور به سقر و قهقرا تشبيه شده بود؟‬
‫در اين اثنا قاری وارد دفتر شده گفت‪« :‬استاد احد با من کاری داشتيد؟»‬
‫اميرمحمد با مهربانی وافر ابتدا به گيالس و بعد رو به سمتش کرده گفت‪« :‬بی زحمت گيالسم را عوض کن!»‬

‫_دريا‬
‫_کافه آذر‬
‫آخرين قطرات چايش را سر کشيد و تند تند مشغول سوهان کشيدن ناخنهايش شد‪ .‬هر از گاهی متوجه نگاههای پسر مقابلش‬
‫در حاليکه با دختری ديگری نشسته بود ميشد‪.‬‬
‫ته دلش آن پسر را مسخره ميکرد‪ .‬چطور ممکن است با يک دختر بنشيند و با دختری ديگر مسابقهی چشم بازی راه بياندازد؟‬
‫اين حوادث مشمول روزمرگی های دريا بود‪ .‬ممکن نبود او از خانه بيرون بيايد و چند پسر را به فتنه نيندازد‪...‬‬
‫زيبايی که نه اما چشمان و ابروان شوخ صفتش هر آدمی را به زنجير ميکشيد‪.‬‬
‫خودش قول داده بود به عاکف وفادار بماند اما انگار چشمانش به اين قول تعلق خاطر نداشتند‪...‬‬
‫روشن شدن صفحه موبايلش توجه او را به خود جلب کرد‪.‬‬
‫عاکف بود‪!...‬‬
‫او در پيام نوشته بود‪« :‬من يکی از افراد نزديک به رييس جمهور شدم اما يکی پيدا نشد به من تبريک بگويد‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫دهن و چشمان دريا همزمان از تعجب واماند‪.‬‬


‫ميدانست برای همسر شدن يک مليونر چند قدمی باقی نمانده است‪ .‬ته دلش به خود و اين همه خوش شانسیاش افتخار ميکرد‪.‬‬
‫همانطور که از هيجان لبش را ميگزيد به پيام پاسخ داد‪« :‬عزيزم! دريايت هنوز است او اين موفقيت را برايت تجليل ميکند‪.‬‬
‫ده دقيقه بعد آنجا پيش تو خواهم بود‪»!....‬‬
‫با دنيای از هيجان کيکی را که دوست داشت از کافه برايش گرفت و در حاليکه با آخرين غمزه و اطوارهای ديوانه کنندهاش‬
‫آن پسر را به چالش کشيده بود از کنار ميزش گذشت‪.‬‬
‫دريا همزمان با خروج از کافه تمام حواس آن پسر را با خودش برد‪.‬‬
‫فورا تاکسی گرفته و به راننده آدرس را داد‪.‬‬
‫راهها مزدحم بود و او به اين می انديشيد که نميتواند بنابر قولش تا ده دقيقه آنجا برسد‪ .‬به خودش تلقين ميکرد امروز عاکف‬
‫خوشحال خواهد بود و اين اعمال رمانتيک و خاصش برای فراموشی حليمه کارساز خواهد شد‪.‬‬
‫چهل دقيقه بعد آنجا رسيد‪.‬‬
‫اما وقتی او را ديد حال مساعدی نداشت و عصبی به نظر ميرسيد‪.‬‬
‫او همانطور که پشت ميز کارش نشسته و چندين کارمند در اطرافش ميپلکيدند با چهرهی غضبناک به دريا نگاه ميکرد‪.‬‬
‫قوی ترين بهانهاش دير کردن دريا بود‪!...‬‬
‫رگ ديوانگی عاکف بازهم ورم کرده بود‪.‬‬
‫باز هم همان رفتار و همان گفتار تند‪ ،‬درشت وسينه سوز را برای دريا تقديم کرد‪.‬‬
‫دريا ميان کارمندان و همکارانش از شرم ذوب شده بود‪.‬‬
‫چشمانش را به زمين گرفت تا اشک هايش فرو نريزند‪.‬‬
‫عاکف بلند شده کيک را از دستش گرفت و محکم به روی ميزکاریاش پرتاب کرد‪.‬‬
‫همهی کارمندان را به طبقه اول فرستاد و گفت‪« :‬کسی اجازه ورود به اين جا را ندارد‪».‬‬
‫دست دريا را گرفته به سمت طبقه باال در حرکت شد‪.‬‬
‫دريا آنقدر ترسيده بود که تاب باال رفتن از پله های زينه را نداشت ولی هر لحظه به سمت عاکف کشيده ميشد‪.‬‬
‫وقتی به طبقه باال رسيد متوجه شد آنجا شبيه يک آپارتمان بوده و مجهز با تمام وسايل يک اتاق خواب است‪.‬‬
‫تاکنون اينجا را نديده بود ولی به محض رسيدن به آنجا متوجه شد جايیست که صدای فرياد را جز ديوار های مسکوت کسی‬
‫ديگر قادر به شنيدن نيست‪.‬‬
‫هنوز با آن محيط توافق نکرده بود که سيلی محکمی به رويش اصابت کرد‪.‬‬
‫عاکف بيرحمانه چادرش را بيرون کرده از موهايش گرفت و شروع کرد به کوبيدن سرش بر زمين‪.....‬‬
‫صدای دلخراش چيغ های را که ميکشيد جز خودش کسی ديگر نميشنيد‪.‬‬
‫اين صداهای پشت سر هم بدترين چيغ های بود که ميزد اما همانا صدايش را کسی نميشنيد‪.‬‬
‫عاکف او را رها کرده دنبال چيزی ميگشت‪.‬‬
‫دريا با چشمان اشک آلود و ترسان او را تعقيب ميکرد‪.‬‬
‫اندکی بعد اسلحهی از الماری بيرون کشيده به سمت دريا آمد‪.‬‬
‫بند بند وجود دريا ميلرزيد اين نخستين باری بود که او يک اسلحه واقعی را ميديد‪.‬‬
‫دستها و پاهايش را با چادر خودش بسته کرد و او را به روی تخت انداخت‪.‬‬
‫اسلحه را به سرش نشانه گرفت‪ .‬دريا که فکر ميکرد باز هم حادثهی پاريس بر سرش تکرار خواهد شد التماس کنان گفت‪:‬‬
‫«لطفا اينبار مرا با آب سرد عذاب نده هنوز هوا بسيار خنک است ميميرم‪»!...‬‬
‫اما عاکف با اسلحه نزديک تر شده وادارش کرد کلمهاش را بخواند‪.‬‬
‫دريا آن روز مرگ را از ميلی متریاش حس کرد‪.‬‬
‫ولی او قصد کشتنش را نداشت‪.‬‬
‫قرار بود بالهای بدتری سرش بيآورد که بيشتر شبيه مرگی تدريجی بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫_آهورا‬
‫_حويلی بهرام‬
‫صحنهی را که آهورا آن روز مقابلش ميديد برای آمادگی به چنين روزی هيچ انديشهی به ذهنش راه نداده بود‪.‬‬
‫اما زندگی هميشه در لحظههای بحرانی صبر ميکند تا خودش را نشان دهد‪.‬‬
‫دختری شانزده سالهی قدبلند و هيکلی که به شدت به بهرام شباهت داشت مقابلش سبز شده بود‪.‬‬
‫چهره آن دختر با گذشت هر ثانيه با ديدن آهورا عبوستر شده و در مقابل‪ ،‬نفسهای آهورا به شماره افتاده بود‪.‬‬
‫با فشار زير لب غريد‪« :‬ميدانستم اين باال خبرايی است‪».‬‬
‫چشمان آهويی آهورا هر لحظه بزرگتر ميشدند و اين گشادگی چشمها با اصابت سيلی محکمی بر صورتش مسدود شدند‪.‬‬
‫خواهر ناتنی بهرام بلند صدا کرد‪« :‬ماااااادررر! بيا اينجا را ببين!» و سيلی ديگری بر صورت آهورا زد که باعث شد او‬
‫نقش زمين شود‪.‬‬
‫او همزمان با اينکه آهورا را زير لگد گرفته بود برايش فحش و ناسزا ميگفت‪« :‬دختر بی شرم و بی حيا‪ ،‬کثافت‪ ،‬هرزه‪،‬‬
‫اينجا با بهرام چه غلطايی کردی؟»‬
‫ترس بر تمام اجزای بدن آهورا مستولی شده قدرت ناچيز او را هم ازش گرفته بود و جز اشک و آه چيزی از دستش بر نمی‬
‫آمد‪.‬‬
‫ً‬
‫او همزمان بهرام و خواهرش را که جسامتا هر دو به هم رفته بودند لعنت کرده نفرين کرد‪.‬‬
‫تا اينکه مادرش رسيده فرياد زد‪« :‬چی شده عاطفه؟ چيکار ميکنی ‪...‬؟ اين دختر کيست؟»‬
‫عاطفه لحظاتی دست از جان آهورا کشيده نفس عميق گرفت‪.‬‬
‫آهورا از درد به خودش ميپيچيد و اما تاب بلند شدن نداشت‪.‬‬
‫عاطفه پاسخ داد‪« :‬بالفعل دستگيرش کردم مادر! بهرام آوردتش‪.‬‬
‫مادرش محکم بر پشت دستش زده و بعد دستش را دندان گرفته گفت‪« :‬توبه کردم خدايا!»‬
‫آهورا همانطور که خود را عقب ميکشيد با نالش فراوان گفت‪« :‬به خدا آن چيزيکه شما تصور ميکنيد نيست!»‬
‫اما عاطفه موهايش را در دستش تاب داده با فشار گفت‪« :‬غلط کردی دختر ن‪..‬ج‪»...‬‬
‫حرفش کامل نشده بود که موهای خودش محکم کشيده شد و خودش همچون گربهيی به دور دستها پرت شد‪ .‬دهنش به کنج‬
‫طاق اتاق خورد و آنا ً خونريزی کرد‪.‬‬
‫روی برگرداند تا عامل اين افتادنش را شناسايی کند اما با ديدن قامت بلند و چهارشانهی بهرام هراس و دلهره به جانش دويد‪.‬‬

‫آدميزاد فکر ميکند شر ممکن هيوالی بزرگی باشد که از مافوق کاينات بيرون جهيده بر دنيا نازل ميشود‪ .‬در حاليکه حقيقتا‬
‫اين خود انسان است که قادر به هر گونه شرارتیست‪.‬‬

‫درست لحظهی که آهورا فکر ميکرد در ميان شرارت هيواليی عاطفه خواهد مرد‪ ،‬بهرام با چهرهی متفاوتتر از قبل مقابلش‬
‫ظاهر شده بود‪.‬‬
‫اغواگر و يغماگر‪.....‬‬
‫او همچون گرگ زخمی به سمت خواهرش دويده غريد‪« :‬روی زن من دست بلند ميکنی‪...‬؟»‬
‫بلندش کرده و محکم به ديوارش کوبيد‪.‬‬
‫مادرش نالهکنان از شانهی بهرام گرفته گفت‪« :‬بر دخترم رحم کن بهرام! او نميدانست اين دختر زن توست‪».‬‬
‫اما خشم بر روی شنوايی گوشهای بهرام پرده انداخته بودند ‪...‬‬
‫قلب آهورا به مرز سکته کردن رسيده بود شايد به تمام زندگیاش تصور نميکرد شاهد همچين حادثهی مقابل چشمانش باشد‪.‬‬
‫مادر عاطفه در حاليکه ميان کش و گير بهرام چادرش از روی سرش افتاده بود فرياد ميزد‪ « :‬نکن بهرام‪»!....‬‬
‫ولی انگار بهرام عقده چندين ساله را ميخواست روی عاطفه پياده کند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫باورش سخت بود اما عاطفه آن روز چهار برابر آهورا لت خورد‪.‬‬
‫آهورا بلند شد و به سمت بهرام دويده مقابل عاطفه ايستاد‪« :‬کافيست بهرام!»‬
‫ولی بهرام با عصبانيت شديدی که عايد حالش گرديده بود آهورا را همچون برگ درختی به آشپزخانه انداخته دروازه را بر‬
‫رويش بست‪.‬‬
‫مجددا به سمت خواهرش دويد که مادر عاطفه مقابل دخترش ايستاده از يخنش گرفت و گفت‪« :‬دخترم را ميکشی بهرام؟ تو‬
‫چی وقت از زن گرفتنت به ما گفتی که انتظار داری ما خبر ميداشتيم؟ تو را بر سر زنت که رهايش کن!»‬
‫با اين حرف بهرام خشمش را فروخورده چشمانش را بست و گفت «من برای زن گرفتن از شماهای نکبت اجازه نميگيرم‪.‬‬
‫دست دخترت را بگير و گورت را از پيش چشمانم گم کن‪ .‬مگر نگفته بودم حق باال آمدن نداريد؟»‬
‫مادرش هراسان پاسخ داد‪« :‬ميرويم‪ ،‬ميرويم!»‬
‫عاطفه را به سختی بلند کرد‪ .‬عاطفه با چشمان دردناک پلکی زده تا ميخواست چيزی بگويد بهرام فرياد زد‪« :‬همين حاال‪»!.....‬‬
‫آنها لنگان لنگان از اتاق بهرام بيرون شده و سريع رفتند‪.‬‬
‫بهرام پس از غايب شدن آنها سرش را الی دستش گرفته دقايقی به ديوار اتاق تکيه داد‪.‬‬
‫به محض اينکه حس کرد اندکی اعصابش نورمال شده فورا در آشپزخانه را باز کرد و ديد آهورا زانو در بغل نشسته طوری‬
‫اشک ميريزد که زنهای بيوه ميريزند‪.‬‬
‫اينبار با مالحت نزديکش رفته گفت‪« :‬من مردهام که اينطور گريه ميکنی؟»‬
‫آهورا با صدای که از گريه وافر جر شده بود گفت‪« :‬اگر مرده بودی اين حال و روز من نبود‪».‬‬
‫بهرام پوزخندی زده گفت‪« :‬مجبور هستی با من سازگار شوی‪ .‬من تقدير تو هستم‪»!....‬‬
‫آهورا سرش را بلند کرده قطرهی اشکی از کنج چشمش چکيد‪.‬‬
‫با دلهره و لرزش دل گفت‪« :‬منظورت چيست‪...‬؟»‬
‫بهرام با سر و بينی باالگرفته قاطع پاسخ داد‪« :‬همين امشب نکاح ميکنيم‪»!.....‬‬

‫‪-‬تصميم بهرام معقوالنه است يا عجوالنه؟‬


‫‪-‬آهورا به درخواستش سر فرو خواهد کرد؟‬
‫‪#‬آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_سیوششم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_پروانه‬
‫_دفتر اميرمحمد‬
‫تعبير اميرمحمد از رويای پروانه شگفتی و حيرت خاصی به رگهايش خزانده بود‪ .‬او همزمان با اينکه هنوز محو چگونگی‬
‫سازش اين تعبير با خوابش بود‪ ،‬قاری وارد دفتر شده گفت‪« :‬استاد احد با من کاری داشتيد؟»‬
‫اميرمحمد با مهربانی وافر ابتدا به گيالس و بعد رو به سمتش کرده گفت‪« :‬بی زحمت گيالسم را عوض کن!»‬
‫لرزش و وحشت عجيب از ميان جان پروانه گذشت‪.‬‬
‫قاری گفت‪« :‬چرا؟ چيزی شده اين که گيالس مورد عالقه شما بود؟»‬
‫اميرمحمد ابرو باال انداخته گفت‪« :‬حس ميکنم ممکن روحی درين دفتر موجود باشد همان روحی که هفتهی قبل دفتر خاطرات‬
‫و عطرم را با خود برده بوده همان امروز آب گيالسم را سرکشيده‪ ...‬ميترسم در امورش مداخله کنم مرا نکشد؟»‬
‫پروانه از ترس و هيجان تند تند پايش را تکان ميداد و لبهايش را ميخورد‪.‬‬
‫قاری از هراس پی بردن اميرمحمد به دستب ری به دفترش آب دهانش را به دشواری قورت داده با لبخند مصنوعی گفت‪:‬‬
‫«شما بسيار شوخ طبع هستيد استاد! حتما عوض ميکنم‪».‬‬
‫لبهايش را جمع کرده آگاهانه گفت‪« :‬احتماال نشنيدهيی که نود درصد شوخیها بيان حقايق اند‪».‬‬
‫قاری به شدت سرافکنده شد‪« :‬نه نشنيدهام!»‬
‫از همان نگاهها و لبخندهای صد ريشتری به او تحويل داده گفت‪« :‬ميتوانی بروی!»‬
‫قاری جهت فرار ازين موقعيت دشوار سريع گيالس را با خود برده دروازه را پشت سرش بست‪.‬‬

‫در حاليکه پروانه انتظار محاکمه تنگ و سختی را از آدرس اميرمحمد انتظار داشت در کمال ناباوری آن را نديد‪ .‬او به به‬
‫پروانه برگشته گفت‪« :‬به درگاه خدای بزرگ دعا کن چهرهی آنی که به خواب ديدی برايت آشکار کند‪».‬‬
‫پروانه که هنوز در تالش جمع و جور کردن حالش بود با صدای دورگه گفت‪« :‬فايده ندارد! چون هيچگاه دعاهای نيک ام‬
‫پذيرفته نميشود‪ .‬هميشه دعاهای بدم اتفاق می افتد‪».‬‬
‫اخم ظريف وسط پيشانی اميرمحمد نشست‪.‬‬
‫مدتی مات و مبهوت گشته اما يکباره با تحير گفت‪« :‬من نميدانم چی چيزی در اين راز نهفته است‪ .‬ولی من ميدانم آنچه را‬
‫که تو ميگويی حقيقت دارد‪».‬‬
‫بلند شد و از پروانه روبرگردانده به سمت پنجره دفترش ايستاد‪.‬‬
‫دستانش را در جيب فرو کرده گفت‪« :‬فقط يک چيز میتوانم بگويم که از همان ابتدا ميدانستم تو بسيار خاص هستی‪!...‬‬
‫ولی کوشش کن ديگر دعای بد نکنی‪».‬‬
‫هيجان زدگی ناخواسته ای از ميان جان پروانه گذشت‪.‬‬
‫اميرمحمد او را الی کلمه خاص بسته بندی کرده بود‪ .‬اما اين کلمه برای پروانه خاصتر از واژهی بود که امير محمد منظور‬
‫داشت‪ .‬به اين معنی که درون پروانه را طوری ميديد که کسی ديگر نميتوانست ببيند‪.‬‬
‫آنجا نشسته بود و تکان نميخورد و ژرف انديشی ميکرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫همه اميدها و توقعاتش از امير محمد بلوری شده بودند‪.‬‬


‫خود را دلگرم ميکرد که استادش هم به او احساس دارد‪!......‬‬

‫اميرمحمد بی اندک تغييری به زاويهی موقعيتش ادامه داد‪« :‬يک روز با چشمانم ديدم که پدرم مادرم را اذيت ميکرد‪.‬‬
‫آن موقع دوازده سالم بود‪.‬‬
‫پدرم از اتاق بيرون شده و آماده سفر شده بود‪.‬‬
‫من برای بدرقهاش دنبالش رفتم‪.‬‬
‫او همانطور که به موتر مينشست رو به من کرده گفت‪« :‬وقتی برگشتم برايت يک توپ فوتبال مياورم‪ .‬قول است!»‬
‫ولی من با خونسردی در جوابش گفتم‪« :‬اميدوارم هيچ وقت برنگردی!»‬
‫پدرم که انتظار چنين حرفی از من نداشت غمزده شده اما برايم چيزی نگفت و رفت اما ديگر برنگشت‪!....‬‬
‫او زير برف کوچ شده بود‪».‬‬
‫دهن و چشمان پروانه همزمان وامانده بود و با برگشت اميرمحمد و نگاه به سويش خجالت کشيده دهنش را بست‪.‬‬
‫چشم های شيشهايش برای يک عمر ديوانگی کافی بودند‪.‬‬
‫«از آن روز به خودم قول دادم ديگر هيچ گاه به کسی دعای منفی نکنم‪.‬‬
‫اکنون تو هم به تکان الهی نياز داری‪.‬‬
‫اينکه نيروی آن تکان چه ميتواند باشد به عهدهی هللا است زيرا او به بهترينها واقف است‪».‬‬
‫ولی پروانه ميدانست آن نيرو نيروی جاذبهی خود امير محمد است‪.‬‬
‫«با آدم هايی حرف بزن که باعث ميشوند حس بهتری داشته باشی‪.‬‬
‫با مادرت صحبت کن! »‬
‫«من مادر ندارم‪»!...‬‬
‫اميرمحمد متأسف و سرافکنده شده گفت‪« :‬مادرها هيچ وقت نميميرند فقط خدا آنها را به جای ميبرد که لياقتش را دارند‪.‬‬
‫با مادرت هميشه صحبت کن‪»!....‬‬
‫با اين حرف انگار صورتش را نوازشگونه لمس کرده بود‪ .‬زمانيکه صدها کلمه با دوستانش صحبت ميکرد‪ ،‬تقريبا هيچ نمی‬
‫گفت‪ .‬ولی وقتی او جملهيی با استادش سخن میزد‪ ،‬زيبايی عشق را حس ميکرد‪.‬‬

‫_دريا‬
‫_شرکت عاکف‬
‫در آن دقايق محدود لحظاتی پر تنشی برابر با تمام عمرش بر دريا گذشته بود‪ .‬چشمان بی رمقاش را باز و بسته کرده و‬
‫از ميان پلک های دردناکش ميديد که چطور عاکف بدنش را با نوازش لمس ميکند اما به دنبال لمس های او از همه منافذ‬
‫بدنش نفرت ميتراويد‪.......‬‬
‫باورش محال و ابرازش شرمآور بود‪.‬‬
‫ولی او با چشمان خودش ميديد و با بدنش حس ميکرد که همسر شرعیاش بر او تجاوز ميکند‪!.....‬‬
‫*‬
‫ساعتی بعد عاکف باز هم مثل ديوانهها شروع به گريستن کرده بود‪.‬‬
‫مدام از دريا پوزش ميخواست و برای لتوکوب او خودش را سرزنش ميکرد‪.‬‬
‫ولی دراين ميان يأس و درد بر دريا مسلط شده او را الل کرده بودند‪.‬‬
‫دردهای کوچک پر سرو صدا هستند در حاليکه دردهای بزرگ انسان را الل ميکنند‪.‬‬
‫تمام وقت خاموش مانده بود تا زمانيکه عاکف گفت‪« :‬من دوستانی دارم که با زنها مخالف اند و آنها مرا وادار به چنين کارها‬
‫ميکنند‪».‬‬
‫دريا شوکه شده با انقطاع پرسيد‪« :‬چه‪ ...‬نوع ‪ ...‬دوستانی؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او سرگشته پاسخ گفت‪ « :‬دوستانی شبيه (جن)»‬


‫اين حرفش دريا را به بن بست کشاند‪.‬‬
‫پی برده بود که با يک مرد فراديوانه مواجه شده اما نميدانست گرافش رو به انفجار باشد‪.‬‬
‫او به اين درک رسيد با اين حساب چنين حوادثی مقطعی نبوده و شاهد اين چنين روزها بارها و بارها خواهد بود‪.‬‬
‫حرف و اعتراف او اصال توجيه درستی برای کارش نبود ولی مگر ممکن است با افرادی شبيه او سر به سر گذاشت؟‬

‫_آهورا‬
‫_حويلی بهرام‬
‫بهرام با متانت لبتاپی را روی ميز گذاشته و مشغول دستکاری آن شد‪ .‬دقايقی با آن ور رفت و بعد بلند شده چادر آهورا را‬
‫از روی زمين برداشت‪.‬‬
‫مدتی از دور آهورا را که مانند ماتم زدهها در حاشيهی اتاق نشسته بود منظره کرده بعد آهسته به سمتش قدم برداشت و چادر‬
‫را بر روی سرش پهن کرد‪.‬‬
‫آهورا ثانيههای آزاردهندهی با نگاهی که از آن انزجار و تنفر ميباريد به سمت بهرام نگاه کرد و چادرش را روی سرش‬
‫منظم کرد‪.‬‬
‫بهرام از بازويش گرفته بلندش کرد و مقابل لبتاپ نشاند‪.‬‬
‫همينکه آهورا به صفحهی آن نگاه کرد از ديدن آدمی شبيه يک مولوی با دو نفر کناریاش از عقب پرده لبتاپ ترس با‬
‫تمام بزرگیاش به کوچکترين حجرات مغز و جسمش دويد‪.‬‬
‫التماسگونه به سوی بهرام نگريست و با نجوا گفت‪« :‬نکن!»‬
‫بهرام با نشستن چينی در پيشانیاش از آهورا روبرگردانده گفت‪« :‬چارهی نداريم‪»!...‬‬
‫‪ «:-‬اگر تمکين کنی چاره زياد است‪».‬‬
‫‪ «:+‬من تو را ميخواهم و جز اين مورد گزينهی ندارم‪».‬‬
‫‪ «:-‬در اين کار رضا نيست‪»!..‬‬
‫‪ « :+‬خودم رضايت ميکنم‪».‬‬

‫بهرام در مقابل چشمان غمزده و آهويی آهورا در حاليکه دست و پايش با زنجيرهای نامرئی بسته شده بودند‪ ،‬با آن مولوی‬
‫ارتباط برقرار کرده و آهورا را بر خود نکاح کرد‪.‬‬
‫آهورا هر چقدر خود را به آب و آتش زد از او اصرار بود ولی از بهرام انکار‪.‬‬

‫آن شب ماه شب چهارده با زيبايی و درخشش تمام در کنج آسمان ميدرخشيد و انعکاسش از چشمان آهورا گذشته هارمونی‬
‫زيبايی بر صورت او ايجاد کرده بود ولی برای آهورا جز شب مکدر با سياهی و کدورت چيزی به همراه نداشت‪.‬‬
‫از الی در نيمه باز بالکن نسيم خنکی وزيد و موهای آهورا را به بازی گرفت‪ .‬نور ماه در اتاق افتاده بود و او را مرکز‬
‫تابشش قرار داده بود‪.‬‬
‫باالخره جرأت به خرج داده يکراست بلند شد‪ .‬همين که ميخواست به سمت در قدمی بگذارد صدای بهرام او را نگهداشت‪.‬‬
‫‪« :-‬کجا‪...‬؟»‬
‫‪« :+‬من ديگر ميروم‪».‬‬
‫‪« :-‬اجازه نيست‪»!...‬‬

‫آهورا روبرگرداند‪.‬‬

‫‪« :-‬به اندازه کافی دير شده است مادرم نگران ميشود‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :+‬امتحان داری و شب مجبوری با دوستهايت بمانی‪».‬‬


‫‪« :-‬نفهميدم‪»!..‬‬
‫‪« :+‬اينطور به مادرت بگو‪»!...‬‬

‫سرسام آهورا را دربرگرفت‪.‬‬

‫‪« :-‬يعنی ميخواهی مرا نگهداری؟»‬


‫بهرام مطمين به سويش نگاه کرده گفت‪« :‬حقدار نيستم‪..‬؟»‬

‫آهورا ميان کلمههای بله و نخير گير مانده بود‪.‬‬


‫هم دچار بود و هم ناچار چه گيرماندگیست اين‪....‬؟‬

‫بهرام ادامه داد‪ « :‬اينقدر امروز اعصابم را به هم ريختی که بايد خودت آرامم کنی‪».‬‬
‫آهورا در حاليکه از فرط استيصال ميلرزيد گفت‪« :‬‬
‫من آمادگی ندارم!»‬
‫قلبش مثل گنجشک ميزد‪.‬‬
‫اما بهرام بی هيچ توجهی به هراس و دلهرهی دخترانهی او گفت‪« :‬بس است ديگر خانم کوچک وقتش است که بزرگ‬
‫شوی‪»!....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_سیوهفتم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫‪-‬آهورا‬
‫_حويلی بهرام‬
‫با ضربهی کوچکی که بر روی شيشه پنجره اتاق اصابت کرد‪ ،‬چشمانش را آرام باز کرده از خواب بيدار شد‪.‬‬
‫پرندهی عقب شيشهی پنجره‪ ،‬آشيانه کوچکی ساخته بود و برای چوچههايش غذا ميداد‪ .‬آن چوچهها از شدت خوشحالی بال‬
‫بال زده و سرو صدا ايجاد ميکردند‪.‬‬
‫به گذشتهها سير کرد؛ مادرش اينگونه او و برادرش را غذا داده به رشد رسانده بود‪ .‬اما حاال اينجا کيلومترها دور از آشيانهی‬
‫مادرش در بستر مردی که تا شب قبل برايش غريبهی بيش بود‪ ،‬دراز کشيده است‪.‬‬
‫روزی ميرسد که از خواب بلند شدهيی و ميبينی زير زندگیات رو شده و دنيايت ‪ 360‬درجه تغيير زاويه داده‪ .‬آن روز دير‬
‫نيست شايد در يکی از همين صبحهای قريب‪....‬‬
‫پردهی حرير مقابل در شيشهای بالکن با نسيم‬
‫ماليمی که از الی در نيمه باز آن ميوزيد ‪ ،‬آرام تکان ميخورد ‪.‬‬
‫صبح صادق بود و خورشيد به طور کامل طلوع‬
‫نکرده بود‪.‬‬
‫آهورا نگاهش را از پنجره گرفته به سمت چپش برگرداند و متوجه شد کنار مردی خوابيده که بوی آغوشش را از شب قبل‬
‫به خاطر داشت‪ .‬او با صورت بهرام که رو به دل آرام خوابيده بود‪ ،‬مقابل شده بود‪.‬‬
‫موهای سياهش به هم ريخته روی پيشانیاش افتاده بودند‪.‬‬
‫آهورا با تماشای او به اين می انديشيد که چقدر در خواب چهرهاش آرام به نظر ميرسد‪.......‬‬
‫ناگهان بدن و مژههايش تکانی خورده برای گشودن چشمهايش آماده شد‪.‬‬
‫تمام شب تکانهای نامنتظرهيی خورده ذهن آهورا را به چالش کشيده بود‪.‬‬
‫چيزی روی قلب آهورا سنگينی ميکرد و کرختی بدی در بدنش حس ميکرد‪.‬‬
‫بهرام به دشواری پلکانش را از هم باز کرد و با چشمان باز آهورا مقابل شد‪ .‬پی برده بود که ممکن اندک زمانی خوابيده و‬
‫اغلب شب بيدار مانده است‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬چی شده ‪...‬؟»‬
‫«هيچ‪ »!...‬آهورا بود که اين را گفت‪.‬‬
‫بهرام خاموش شد انگار دوباره به خواب رفت‪ .‬پيدا بود خستهگی دمار از روزگارش دراورده است‪.‬‬
‫*‬

‫زندگی آنچنان موجود مغلق و مبهمی نبود جز غالب شدن نور بر تاريکی و تاريکی بر نور و از کشاکش مداوم اين دو پديده‬
‫سير حيات زندگانی پروانه و دوستانش بی وقفه ميچرخيد‪.‬‬

‫روزگار دريا با وجود همسری شبيه عاکف حالت نوسان بر خود گرفته بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫گاهی چنان به او عشق ميورزيد که دريا از شيرينی عشق او دلزده ميشد و گاهی چنان بر او میتاخت که تحمل زندگی‬
‫مشترک با او به انزجار ميرسيد‪.‬‬
‫آثار انحراف روحیاش بر دريا به شدت آشکار شده بود‪.‬‬
‫او روزی به دريا گفت‪ «:‬تو شايد روزی زهر به غذايم ريخته و مرا بکشی‪».‬‬
‫دريا پوزخندی زد و ته دلش گفت ‪« :‬اين ديوانه چی ميگويد؟»‬
‫عاکف بی دريافت پاسخ دريا ادامه داد‪« :‬اين آرزو را به گور ميبری‪».‬‬
‫دريا بيشتر خنديدم و او عصبیتر شد‪.‬‬
‫مدام تالش ميکرد تا با اخالقيات بامزهی خود او را به سمتش بکشاند اما با برخورد سرد و سخت او مواجه ميشد‪.‬‬
‫روزی پس از عدم موفقيتش برای بيدار کردن او قاشق سردی به صورت و گردنش کشيد‪.‬‬
‫انتظار داشت با لطيفترين و مليحترين حالت ممکن چشمانش را باز کند اما او عصبی شده و قاشق را به دور افکند‪ .‬بعد‬
‫هشدارگونه به دريا گفت‪« :‬اگر باری ديگر اينطور بيدارم کنی تو را به تماشای جهنم در همين دنيا مينشانم‪».‬‬

‫او از غروب روز چهارشنبه تا طلوع صبح شنبه غايب ميشد و دريا را هشدار ميداد درين اوقات با او تماس نگيرد حتی اگر‬
‫لب پرتگاه مرگ و زندگی قرار گرفته باشد‪ .‬اگر تماس هم ميگرفت بی فايده بود چون درين مدت موبايلش مداوم خاموش‬
‫بود‪.‬‬
‫او شبکاری و برنامهريزی هفتهيی را درين اوقات بهانه کرده و دست بر دهن پر گاليه دريا ميگذاشت‪.‬‬

‫هر با موقعی که به ديدارش به شرکت ميرفت در طبقهی بااليی دفترش وسايل زنانهی ناآشنا و تارهای مو به رنگ زيتون‬
‫روی تختخوابش ميافت‪.‬‬
‫گاهی عصبی ميشد و گاهی برويش نمی آورد‪.‬‬
‫هر از گاهی از عاکف در مورد صاحب اين موها ميپرسيد او با اعتماد به نفس پاسخ ميداد‪« :‬موهای خودت است! وسايل‬
‫خودت است‪»!...‬‬
‫موهای نه مانند موهای او رنگ شده که به رنگ زيتون طبيعی بودند‪.‬‬
‫گذشته از اين؛ اما مگر ميشد وسايل خودش را نشناسد‪....‬؟‬
‫*‬
‫زندگی نيل و آليا همچون دو رودخانهی خالف مسير در شور وشعف بود‪.‬‬
‫آليا با گذشت هر روز لبريزتر از عشق و نيل تهیتر از آن ميشد‪.‬‬
‫برای وصلت آليا و اصيل ثانيههای معکوس شروع به تيکتاک کرده بود و آنها شديدا برای آيندهی مشترک شان برنامهريزی‬
‫ميکردند‪.‬‬
‫حاالنکه نيل به اين می انديشيد چطور زندگیاش را با پذيرش تنهايی بسر کند‪.‬‬
‫او قبل از جدا شدن از صميم برای خودش سه تا از بهترين ترکيبات دنيا را خلق کرده بود‪.‬‬
‫همبرگر و چيپس‪،‬‬
‫ماه و ستارهها‪،‬‬
‫نيل و صميم ‪...‬‬
‫ولی به زودی به اين نتيجه رسيد که گزينه سوم مشکل حاد دارد‪.‬‬
‫نيلی که برای رژيم الغریاش ميتوانست از همبرگر و چيپس بگذرد صميم ديگر کی بود؟‬
‫*‬
‫تقدير آهورا همچون کشتی وسط دريای طوفان خوردهای بود که ناخدايش رفته باشد‪.‬‬
‫کمربند ايمنی زندگیاش کنده شده و او معلق مانده بود‪.‬‬
‫انگار خود را وسط بحری بی سر و ته رها کرده باشد آب او را به اين سمت و آن سمت ميکشاند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫برنامهی از قبل تعيين شده برای حياتش نداشت و خود را دست روزگار سپرده بود‪.‬‬
‫برای شوهرش يک همسر کامل شده و بيشتر اوقاتش را با او ميگذراند‪.‬‬
‫اما هر وقت آنجا ميرفت هر آن حس تعلقدار به عشق‪ ،‬اميد‪ ،‬عاطفه و آرزو را دور ريختانده کنارش ميرفت‪.‬‬
‫هراس دوامدار گريبان گيرش کرده بود‪ .‬هيچگاه به اين حال روز خود توافق نکرده بود و همچنان ميترسيد مبادا روزی‬
‫خانواده و دوستانش از سرنوشت او بويی ببرند‪.‬‬
‫روزی که پروانه او و قاری را با هم مقابل کرد‪ ،‬دشوارترين روز عمرش بود‪.‬‬
‫او با التماس و آه مديون عشق قاری شده برايش گفته بود‪« :‬از من بگذر‪ ،‬من که هيچگاه تو را اميدوار به عشق نکرده بودم‪».‬‬
‫قاری که انگار تمام حجرات قلبش در هم فرو رفته فشارش ميدادند گفته بود‪« :‬اما مگر عشق سرش به اميدوار کردن ميشود؟‬
‫يکباره ميايد گريبانت را ميگيرد حتی برای کسی که هميشه از عشق نااميدت کرده است‪»....‬‬
‫ولی آهورا با گفتن «ديگر برای من و تو خيلی دير است‪ ».‬او را با حجم وسيع از عشق تنها گذاشته بود‪.‬‬
‫*‬
‫و درين جريان اميرمحمد ديگر نه تنها بر بخشی از ذهن پروانه که بر تمام قلمرو جانش حاکميت ميکرد‪.‬‬
‫صدا و تصويرش از ذهن او بيرون نميرفت‪.‬‬
‫همه جا به يادش بود‪ .‬به آرامش و خوشبختيش فکر ميکرد‪.‬‬
‫روی اسم او حساس شده بود‪ .‬آرزوهايش آرزوهای او بودند‪.‬‬
‫گويا ترجمهی اختصاصی از کلمهی بهشت بود‪.‬‬
‫چرا به سوی او کشيده ميشد؟‬
‫چيزی بود که نه ميتوانست به کسی توضيح بدهد‪ ،‬و نه خودش ميتوانست قبول کند‪.‬‬
‫مانند تمام غصههايش که اين همه مدت در دل نگهداشته بود‪ ،‬ميخواست حساش را نسبت به استادش مثل راز در دلش‬
‫نگهدارد‪.‬‬
‫امير محمد رازی شده بود که پروانه به دقت از آن پاسداری ميکرد‪.‬‬
‫باورمند بود که خداوند بعضی ها را خيلی با حوصله آفريده است‪.‬‬
‫مقدار زياد در وجودشان گذاشته‪،‬‬
‫ِ‬ ‫از عشق‪ ،‬از محبت‪ ،‬صبر‪ ،‬معرفت به‬
‫او برايش نماد تمام و کمال بود‪.‬‬
‫تمام درها به رويش‬
‫او نه نقش بازی ميکرد و خودش را واالمرتبه مينماياند ولی با اين وجود فقط کافی بود پروانه حس کند ِ‬
‫ديوار‬
‫ِ‬ ‫غصه از در و‬‫بسته می شود‪ ،‬يک نگاهش بس بود برای روزها آرامش پروانه‪ ،‬يک حرفش‪ ،‬يک خندهاش کافی بود تا ُ‬
‫زندگی او پاک شود‪.‬‬
‫تمام زندگی اش خالصه شده بود در تمام آن ساعتی که در صنف حضور داشت‪ .‬ولی دکمه های کرتیاش را که ميبست تمام‬
‫دروازههای اندوه بر او باز ميشد‪.‬‬
‫او در زمان خواب کتابش را در آغوش ميگرفت و حروف اسمش را در جلد کتاب لمس ميکرد‪.‬‬
‫در داخل جملههای کتاب دنبال اسم پروانه ميگشت اما پيدا نبود‪.‬‬
‫گاهی فکر ميکرد که چقدر احمق است مگر ممکن است در يک کتاب دينی اسم پروانه ذکر شود؟‬

‫«ايمان به آرامش و آرزو نيست بلکه آن چيزی است که در قلب استقرار يابد‪».‬‬

‫«هر چيزی را که آرزو کنند ميبينند و هر نعمتی که بخواهند برايشان مهيا شود‪».‬‬

‫«انسانها آرزو دارند خدا را بيشتر بشناسند‪».‬‬

‫«در فريب آرزوها عمرها به پايان میرسد‪».‬‬


‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫گاهی آرزو ميکرد کاش اسمش “آرزو” بود تا ميان جمالت کتاب او شنا ميکرد‪.‬‬
‫*‬
‫آهنگ نام او را دوست داشت بارها زير زبان مينواختش‪،‬‬
‫امير محمد ‪...‬‬
‫امير محمد‪...‬‬
‫امير محمد ‪...‬‬
‫گاهی نام خود را کنار نام او مينوشت‪( :‬پروانه “احد”)‬
‫اما نامش در کنار اسم استادش‪ ،‬او را به وحشت می انداخت‪.‬‬

‫در طول روز نزديک دفترش پرسه ميزد تا با باز و بسته شدن دروازه دفتر سيمايش را ببيند‪.‬‬
‫هنگام خروج از دری ميرفت که در راه پنجرهی دفتر او بود اما اغلبا شانس با او همراه نبود چون پردههای عمودی دفترش‬
‫مدام کشيده بودند‪ .‬انگار خودش را پنهان ميکرد‪.‬‬

‫اميرمحمد هيچگاه در زمان تفريح و ازدحام دخترها از دفترش خارج نميشد حتی اگر کاری واجب داشت منتظر ميماند زنگ‬
‫زده شده‪ ،‬راهروها خلوت شود و همه به صنوف شان بروند بعد بيرون میآمد اما پروانه آنقدر منتظر ميماند تا بيرون او‬
‫بيايد‪.‬‬
‫سالم ميداد و فقط با جواب سالمش خوشحال ميشد‪ .‬او نميدانست که دلش با همين جواب سالمها و تبسمها غنج ميرفت شايد‬
‫برای ديگران کم بود اما برای پروانه دنيايی بود‪.‬‬
‫گاهی هم در دستشويی پنهان ميشد و از الی در ميديد چطور راه ميرود‪.‬‬
‫گاهی به اين میانديشيد که رابطهاش با ديگران چگونه است؟‬
‫چطور با استادان ديگر و زيردستانش در دفتر صحبت ميکند و به گفتار آنها لبخند ميزند‪.‬‬
‫چطور گيالس آب را به لبهايش نزديک ميکند و آن را با زيبايی مينوشد‪.‬‬
‫و چقدر رفتارش با وقتی که در صنف است تفاوت دارد‪.‬‬
‫هراس به دلش افتاد‪.‬‬
‫هم دلش ميخواست امير محمد چنين اخالقی داشته باشد و هم نميخواست به غير خودش با کسی مهربان باشد‪.‬‬
‫با ادامهی اين کارهای احمقانه اميدوار بود تمامش فصلی از جنون باشد و روزی به پايان برسد‪.‬‬
‫اما مگر چنين گمانی ممکن بود؟‬
‫عشق همانند گردابی عميق و تودار است همينکه پايت در آن فرو رفت‪ ،‬فروتر خواهی رفت و همچنان فروتر تا اينکه در‬
‫ژرفايش ناپديدت کند‪!....‬‬
‫به خواب هايش التماس ميکرد تا بار ديگر او را ببيند‪ .‬چون فقط در خواب هايش ميتوانست به او نزديک باشد‪.‬‬
‫ديگر هيچگاه به خوابش نيامد اما خواب هايش بوی تن او را ميداد انگار که نيمه شب او را در آغوش ميگرفت‪.‬‬

‫در يکی از آن شبها پروانه در دفتر خاطراتش نوشت‪:‬‬


‫«چقدر سريع آمد‪ ...‬در قلبم را کوبيد‪ ،‬مانعاش شدم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬برو اينجا جای پاکی نيست برای تو که اصال مناسب نيست‪.‬‬
‫اينجا بيروبار است‪...‬‬
‫اما نرفت‪ ،‬اصرار کرد‪...‬‬
‫اشک ريختم برای اصرارش ‪ ...‬ولی گوش نکرد‪.‬‬
‫در را برايش باز کردم‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او ديد که چقدر در دلم بدی است‬


‫تمايل به پسر بودن‪ ،‬رها و آزاد بودن‪ ،‬بی دينی‪ ،‬بی خدايی‪ ،‬بی احترامی به مقدسات‪ ،‬زشتخو بودن‪،‬‬
‫اين و آن‪....‬‬
‫عالوه از آن ‪ :‬تنهايی‪ ،‬بغض‪ ،‬نفرت‪ ،‬انزجار‪ ،‬يأس‪ ،‬زخم‪ ،‬دلتنگی‪ ،‬اشک ‪ ،‬آشوب ‪ ،‬سکوت‪ ،‬اندوه‪...‬‬
‫ديد که يک دل سياه و رنجور دارم ولی باز هم وارد شد‪.‬‬
‫نميدانستم چکار خواهد کرد‪!....‬‬
‫او آمد و همهی اينها را همچون کاغذی باطله پاره کرد و بيرون انداخت‪.‬‬
‫قلبم پاک شد‪ ،‬روشن شد‪ ،‬خلوت شد و سبک شد‪.‬‬
‫وقتش رسيده که در قلبم به جای همهی اين زشتی ها خودش هبوط کند‪.‬‬
‫پرسيدم چی ميبينی؟‬
‫گفت‪ :‬اين اسرار است‪ ،‬راز است‪!....‬‬

‫دختر ميشوم تا او را آرزو کنم‪..‬‬


‫دختر ميشوم تا به ظرفيت عشق برابر شوم‪...‬‬
‫دختر ميشوم تا دخترانههايم را به پايش بريزم‪...‬‬
‫اينک برای عشق او پيله را پاره خواهم کرد‪.‬‬
‫اينک برای عشق او پروانه خواهم شد‪»!...‬‬

‫وحشتناک دوستش داشت‪.‬‬


‫میتوانست نفس کشيدن را از ياد ببرد اما انديشيدن به او را هرگز‪.‬‬
‫عشقهای بزرگ اينطور اند‪ .‬تنها با قلب حس ميشوند‪.‬‬
‫ميدانست که ساده نيست ولی خوشحال بود‪.‬‬
‫چون اگر ساده بود ديگر هدف او نبود!‬
‫ميخواست قلهی فاخر قلبش را فتح کند‪.‬‬
‫“قلهای که هزار بار فتح شده‪ ،‬فخر نداره!"‬
‫قبول داشت با تمام سختیها‪ ،‬فتحش کند‪ .‬همچون قله سرسخت آرزو هايش‪..‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت _سیوهشتم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫‪-‬آرايشگاه نيل‬
‫‪-‬گردهمايی دوستانه‬
‫وجد و تعجب به وضوح در چهره ی دوستان پروانه نقاشی شده بود‪ .‬آنها از اعالم يکبارگی تصميم پروانه شوکه شده بودند‬
‫اما چندی نگذشت که اين شکاکيت جايش را با رضايت تعويض کرد‪.‬‬
‫هر چند ازين روش و شيوهی زندگی آرينگونه حس امنيت ميکردند ولی تهدل آرزومند تحول در وجود او بودند‪ .‬مدتها بود‬
‫دوست داشتند دوست شان را در صورت يک دختر تمام و کمال بيننده بوده حسهای دخترانه را در وجودش احساس کنند‪.‬‬
‫ترجيحا تمنا ميکردند روزی بيايد که او را عاشق ببيند‪.‬‬

‫آن روز نيل در حاليکه دستهايش را به هم ميماليد رو به همه کرده گفت‪« :‬تمام آيينهها را بپوشانيد‪»!...‬‬
‫دوستانش مات حرفش ماندند‪.‬‬
‫دريا‪« :‬مگر ميشود آرايش کنی و به آيينه نگاه نکنی؟»‬
‫آهورا‪« :‬دل مان ميريزد آيينه نباشد‪».‬‬
‫آليا‪« :‬راست ميگويند آرين بايد تغييراتش را ببيند‪».‬‬
‫اما نيل انگشتش را به عالمه سکوت روی لبهايش قرار داده گفت‪« :‬هيسسس! بايد آرين از ديدن چهرهی جديدش خود را‬
‫نشناسد‪».‬‬
‫تمام دوستانش در مقابل چشمان حيران پروانه همسان گفتند‪« :‬هممممم‪»!...‬‬

‫نيل با قيافهی پر از اعتماد به نفس چوکی چرخشی را به سمت پروانه هدايت کرده و او را روی آن نشاند‪ .‬بعد آن را هل داده‬
‫به سمت ميزهای پر از لوازم آرايش برد‪.‬‬
‫پروانه گفت‪« :‬نيل تقاضا ميکنم کاری نکنی که مرا از تصميمم پشيمان کنی‪».‬‬
‫نيل ابرو باال انداخت‪« :‬به من اعتماد کن آرين!»‬
‫پروانه نفسی ژرفی کشيده چشمانش را بست و گفت‪« :‬اعتماد کردم که نزد تو آمدم‪».‬‬
‫دريا پرسيد‪« :‬خب؛ از کجا شروع ميکنی؟»‬
‫نيل پاسخ داد‪« :‬از موهايش‪ ...‬مو تاثيرگذارترين عضو بدن يک دختر است‪ .‬دلم ميخواهد رنگشان کرده بزرگترين تحول‬
‫را در صورت آرين بياورم‪».‬‬
‫آليا و آهورا به عالمت تاييد لبخند زدند‪.‬‬
‫نيل رو به پروانه کرد‪.‬‬
‫‪«:-‬رنگ مورد عالقهات چيست؟»‬
‫‪« :+‬چشمانش‪ »!...‬پروانه بود که اين را گفت‪.‬‬
‫نيل فورا به دوستانش نگاه کرد اما ابهام را از سيمای آنها نيز به وضوح قابل مشاهده بود‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬متوجه نشدم؟»‬
‫پروانه با آذرخش نهفتهی چشمانش پاسخ داد‪« :‬رنگ شراب‪»!....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫*‬
‫نيل همانطور که تمام دوستانش را در بيرون از سالن آرايش در اتاق انتظار فرستاده بود‪ ،‬با کاسهی رنگ پشت سر پروانه‬
‫ايستاد و او تمام استرس و ترديد را کنار گذاشت و با نفس عميق جلو رفت‪.‬‬
‫تغييرات را بايد از چيزهای کوچک شروع ميکرد و قدم به قدم برای فراموشی گذشته جلو ميرفت!‬
‫چشمانش را بست و خود را به دست نيل سپرد‪.‬‬
‫رنگ در ميان موهايش ميدويد و خنکیاش پوست سرش را لمس ميکرد‪ .‬بوی رنگ در مشامش پيچيده بود و او به اين فکر‬
‫ميکرد که با رنگ چشمان اميرمحمد چه گونه سازگار خواهد شد!‬
‫بعد از حدود يک ساعت نيل موهايش را شست ودوباره روی چوکی نشست تا موهايش را سشوار بکشد‪.‬‬
‫کار موهايش به اتمام رسيده بود و نيل کار صورتش را آغاز کرده بود‪.‬‬
‫تارهای اضافهی ابروان پرپشتش را برداشت‪.‬‬
‫صورتش را اپيالسيون کرده بعد ماسک خياری برای جلوگيری از حساسيت بر روی جلد نازکش گذاشت‪.‬‬
‫مژههای پر و پريشانش را حالت داده فردارشان کرد‪.‬‬
‫ناخنهای دستش را مانيکور و ناخنهای پايش را پديکور کرد‪.‬‬
‫بعد برای اکمال هنرمندیاش در کار آرايشگری‪ ،‬آرايش مينيمالی بر روی صورت پروانه نشاند‪.‬‬
‫نيل آن روز برای ابراز خرسنديش ازين تصميم بزرگ پروانه هر چه از دستش میآمد رايگان برای او انجام داد‪.‬‬

‫خانواده فقط به گروههای مشترک خونی نيست؛ خانواده همچنين میتواند‪...‬‬


‫آنهای باشند که با عشق خالص تو را در آغوش میگيرند‪.‬‬
‫آنهای باشند که به تو امنيت و آرامش ميدهند‪.‬‬
‫آنهای باشند که هميشه کنارتند و ازت حمايت میکنند‪.‬‬
‫آنهای باشند که در هر تصميم بزرگت هرچی که الزم داشته باشی را برايت فراهم کنند‪.‬‬
‫آنهای باشند که تو را بهتر از خودشان بشناسند و با تمام وجود دوستت داشته باشند‪...‬‬
‫خانواده میتواند چند دوست محدود ولی دلسوز و مهربان باشند‪.‬‬
‫دوستان پروانه حکم خانوادهاش را داشتند‪.‬‬

‫نيل برای گرفتن لباسهای پروانه به اتاق انتظار رفت و گفت‪« :‬لباسهای آرين کجاست؟»‬
‫دريا که از استرس لبهايش را خورده تمام کرده بود گفت‪« :‬چی وقت تمام ميشود؟»‬
‫«تمام شده نگران نباش تنها لباس پوشيدنش مانده‪»...‬‬
‫دريا پاکتی که پيدا بود متعلق به فروشگاه معتبر و برندی است به دست نيل داد و گفت‪« :‬بهترينش را برايش گرفتم‪».‬‬
‫«به سليقهات يک سالم عسکری‪»!...‬‬
‫*‬
‫پروانه يخنقاق قيماق چايی را که با دو دستش برای بررسی باال برده بود در حالی پايين آورد که چشمانش از تعجب گرد‬
‫شده بودند‪.‬‬
‫بعد نگاهی به دامن تنگ و کوتاهی به رنگ سياه بود‪ ،‬افکند که چاکی در عقبش داشت‪.‬‬
‫«اين چيست‪..‬؟ من نميتوانم دامن بپوشم‪».‬‬
‫نيل قهقهه ی زده گفت‪« :‬تصادفا حتما بايد بپوشی‪ .‬دريا گرفته او بهتر از همه ميداند چه مدلی برای يک دختری با اندام مناسب‬
‫نظير تو ميزيبد‪».‬‬
‫اما پروانه نفی کرده گفت‪« :‬اما اين بسيار تنگ است شايد راه رفتن بر من مشکل شود‪».‬‬
‫‪« :+‬خب؛ قرار نيست ازين به بعد مثل پسرها با سرعت راه بروی بايد مثل دخترها با کرشمه قدم بگذاری‪».‬‬
‫و بعد با همان ژست کمرش را اين سمت و آن سمت کرده تمرينگونه برای پروانه راه رفت‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه از فرط خندهی زياد روی موبل آرايشگاه ولو شد‪.‬‬


‫نيل عصبی شده گفت‪« :‬تمسخرم نکن! ميدانم که اينگونه راه رفتن برای کمر باريکها ميايد اما قصدم تمرين دادن تو بود‪.‬‬
‫حاال هم بلند شو و اين لباسها را بپوش که دريا کم است چشمهايش از چشم به راهی بيرون بيايد‪».‬‬
‫*‬
‫پروانه بلند شد و لباسهايش را تعويض کرد‪.‬‬
‫نيل دوستانش را از اتاق انتظار چشم بسته فراخواند و با پروانه مقابل کرد و با دستانش پردههای آيينهها را پايين کشيد‪.‬‬
‫بعد با صدايی که خنده در آن موج ميزد گفت‪« :‬خب حاال ديگر ميتوانيد چشمهای تان را به شرط پرداخت رونماگی باز کنيد‪.‬‬
‫و آرين تو هم ميتوانی خودت را در آيينه نگاه کنی عزيزم!»‬
‫پروانه سرش را به آهستهگی باال آورد و با ديدن خودش در آيينه دهانش باز ماند‪ ،‬اين خودش بود؟‬
‫باور نميشد تصويری را که از خود در آينه ميديد!‬
‫دوستانش با باال آوردن سرشان همان جا خشک شان زد!‬
‫آنها نيز اين همه تحول را در آرين باور نميکردند‪.‬‬
‫دريا دستش را جلوی دهانش گذاشت و گفت‪ « :‬آرين اين تويی؟»‬

‫دوستان ش شگفت زده شده بودند و مدام از او تعريف ميکردند اما هوش و حواس پروانه اصال سر جايش نبود‪ .‬نگاهش در‬
‫آينه بود و در سرش خال ايجاد شده بود‪ ،‬انگار به يکباره تمام فکرها و مشغوليتهايش رفته بودند و جای آن فضای‬
‫بزرگی در ذهنش خالی شده بود که منتظر پر شدن با خاطرات جديد بودند‪ ،‬خاطراتی که قرار بود با اميرمحمد بسازد!‬
‫صدای او در گوشش همچون نجوای در کوهستان منعکس ميشد‪« :‬تو به اندازهی پروانه شدن زيبايی‪»!....‬‬
‫تبديل به دختری اليق و زيبا شده بود‪ ،‬عشق به او نيرو داده بود‪ .‬آنقدر مشتاق پرواز بود که ديگر دلش نميخواست در کرم‬
‫ابريشم باقی بماند‪.‬‬
‫او به پروانه مبدل شده بود‪ .‬او به تصوير خودش در آينه نگاه کرد و قاطع پاسخ داد‪« :‬نه‪ !...‬اين پروانه است‪»!...‬‬

‫*‬
‫پروانه آن روز قبل از خروجش از آرايشگاه روی دفتر خاطراتش نوشت‪:‬‬
‫«دوستش دارم و عشقی را كه از او در بدنم زندگی می كند‪.‬‬
‫دوستش دارم‪ ،‬بی آنكه بدانم چرا؟ يا از چه زمانی تا کجا؟ او را آشکارا دوست دارم‪.‬‬
‫در خوابم لمسش كردم بر او دست كشيدم و در قلمرو آغوشش زيستم‪ .‬هيچ نبودم‪ ،‬هيچ نداشتم پيش از اينكه عاشقش باشم پيش‬
‫از آنكه دوستش بدارم ‪.‬‬
‫بی او و بی شناخت پروردگارش بی اهميت و بی نام درين دنيای مشكوك و مردد به اتالف عمر خويش لحظههای زندگیام‬
‫را قربانی كردم ‪ .‬تا او آمد!‬
‫با جهانبينیاش‪ ،‬با زيبايیاش و با بخشايشش خزانم را بهار كرد ‪ .‬اين قلب گمشده را هيچ كس درمان نتوانست‪.‬‬
‫او با آمدنش تنم را دوباره آفريد‪.‬‬

‫اگر دوستم داشته باشد ‪ ،‬زيباتر ميشوم!‬


‫اگر بگويد دوستم دارد دگرگون ميشوم!‬
‫آه! کاش هم اکنون بگويد‪ ،‬درنگ نکند‪.‬‬
‫عشق درنگ نميشناسد‪.‬‬
‫با عشقش خدا را شناختم‪.‬‬
‫با شناختش پروانه شدم ‪!...‬‬
‫و با پروانه شدن دور او شاعرانه خواهم گشت‪....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آه اگر بگويد دوستم دارد خورشيد و ماه را تسخير کرده پيش پايش میاندازم‪.‬‬
‫کاش درنگ نکند کاش‪»!.....‬‬

‫***‬
‫چادری تيرهرنگتر از يخنقاقش روی موهای باز شرابرنگش هموار کرده بود‪.‬‬
‫آن يخنقاق دخترانه به زيبايی در بدنش نشسته بود انگار طراح ميدانست بدن چه کسی در آن فرو خواهد رفت‪ .‬با آنکه نيل‬
‫لبههايش را زير دامن کوتاهش زده بود‪ ،‬اندامش کشيدهتر و الغرتر به نظر ميرسيد و کامال مهرکش شده بود‪ .‬ديگر از آن‬
‫کرمچهای خشناش خبری نبود و او کفشهای به رنگ لباسش بی داشتن اندکی پاشنه به پايش کرده بود‪.‬‬
‫زمان گذشتن از راهروهای دانشگاه تا رسيدن به صنف و نشستن در جايش با نگاههای پر حيرت تمامی دانشجويان قرار‬
‫گرفته و به پچپچهايشان بی محلی کرد‪.‬‬
‫برای آنها تغيير نکرده بود که بخواهد به واکنشهای آنها متاثر شود‪.‬‬
‫برای آدمی ديگر متحول گشته بود و تنها واکنش او برايش متاثر کننده بود‪.‬‬
‫همانطور که به سوی صنف ميرفت از ميزان دلهرهاش حيرت زده شد‪ .‬قلبش شديدتر از حد معمول ميزد‪.‬‬

‫اميرمحمد به صنف درسی شان رسيده بود‪ .‬دستانش مشغول حمل لبتاپ و چند کتاب بودند‪.‬‬
‫پروانه‪ ،‬انگار قلبش شروع به نواختن جاز کرده بود‪.‬‬
‫او در مرکز صنف کامال در نقطه عطف چشمان اميرمحمد نشسته بود تا ارزيابی کند چقدر ميتواند چشمان استادش را به‬
‫چالش بکشد‪.‬‬
‫ميخواست زيبايیاش را به رخ او بکشد و به او بگويد زيبايی مرا ميبينی؟‬
‫اميرمحمد پس از فراغت از احوال پرسی کلی با شاگردانش سرش را باال آورد و در همان لحظهی اول نگاهش با نگاه پروانه‬
‫گره خورد‪.‬‬
‫ابتدا بی اندک واکنشی نگاهش ميکرد اما يکباره چشمانش درشت شده‪ ،‬با تعجب و بهت نگاهش کرد‪.‬‬
‫قلب پروانه ميکوبيد و گونههايش رنگ انار گرفت‪ .‬گردش خون در مويرگهای گونههايش به وضوح حس ميشد اما چند‬
‫ثانيه طول نکشيد که اميرمحمد بی رحمانه نگاهش را از او سلب کرد و تالش کرد تا پايان بحث ديگر به او نگاه نکند‪.‬‬
‫غصهها همچون مهمانهای طفيلی وارد دلش شدند و معلوم بود پايداری شان همچون ماندگاری مهمانهای نوروزی است‪.‬‬
‫برای کشتن يک زن کافیست وقتی برای تو خودش را میآرايد ناديدهاش بگيری‪ ،‬آنگاه تکهای از قلبش می شکند‪ ،‬و اگر‬
‫فقط چند بار ديگر به همين راحتی از نگاه تو بيفتد تمام او ميشکند‪.‬‬

‫چه انتظاری از استادش داشت؟‬


‫دلش ميخواست آشکارا غرق تحول و زيبايیاش شود؟‬
‫يا بيايد با فصاحت از زيبايیاش تعريف کند؟‬
‫نه‪!....‬‬
‫فقط دوست داشت به او حسی تزريق کند که ازين تحولش خرسند است ولی او با بی احساسترين حالت ممکن ازين کار دريغ‬
‫کرد‪.‬‬

‫چه بی رحم اند آنهايی که ميدانند با نگاهی میتوانند حالمان را دگرگون کنند اما از آن دريغ ميکنند‪...‬‬

‫از يک آدم محجوب و خودداری نظير اميرمحمد که استادش هم بود‪ ،‬دو برابر دورتر از دنيای او‪ ،‬چه انتظاری داشت‪..‬؟‬

‫چهرهاش عبوس‪ ،‬سرش خم و چشمانش درون لبتاپش بود‪.‬‬


‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او با جديت با لبتاپش مشغول بود و تالش ميکرد آن را به تلويزيون وصل کند‪.‬‬
‫پروانه با مشاهده چهرهی عصبی او و همزمان با خلق هزار نوع سوال مختلف در ذهنش از درون به خودخوری آغاز کرد‪.‬‬
‫چه تصور برای خودش کرده بود و چه اتفاقی دور از تصوری از آب درآمده بود‪!...‬‬
‫ميان حسرت تقال ميکرد همچون کتابی که اجازه انتشار ندارد‪.‬‬
‫کاش ميشد او را بخواند‪.‬‬
‫يا همچون يخی که عاشق آفتاب شده باشد‪.‬‬

‫در دنيا دو نابينا بود‪.‬‬


‫يکی اميرمحمد که عاشق شدن پروانه را نمی ديد و‬
‫يکی پروانه که به جز استادش کسی را نمی ديد‪...‬‬
‫چه کسی ميگويد دنيا همزمان با ما گام ب رميدارد؟ من با تمام ذرات تنم اين ايده را رد کرده اعتراف ميکنم دنيا تمام تالشش‬
‫را ميکند تا با ما خالف جهت بماند‪.‬‬

‫اما به محض متوصل شدن لبتاپ به تلويزيون‪ ،‬نمايهی آن بر روی صفحه افتاده‪ ،‬برای تمام صنف هويدا شد‪.‬‬
‫بر روی نمايه؛ تصويری پروانهيی خوشرنگی که بر روی گلی نشسته بود‪ ،‬نمايان بود‪.‬‬
‫بی ترديد قلب پروانه پس از ديدن آن تصوير بر روی وسيلهی شخصی استادش تا مرز سکته رفت و برگشت کرد‪.‬‬
‫چطور ميتوانست يقين کند که با اين همه سرد رفتاریهايش‪ ،‬سمبول اسم او را بر روی شخصیترين وسيلهاش گذاشته‬
‫باشد‪...‬؟‬
‫اين کارهايش را چه تعبير ميکرد؟‬
‫گاهی تصور ميکرد که دوستش دارد‪،‬‬
‫و اين "گاهی ها" تمام دلخوشی و آرزوهايش از او بودند‪.‬‬

‫‪-‬شما گر جای پروانه بوديد چه تصور ميکرديد؟‬


‫‪#‬آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_سیونهم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫قامتش سمج و قاطع ايستاده در حاليکه مارکری به دستش بود روی تخته سفيد نوشت‪« :‬اگر خدا پاسخگو بود‪»....‬‬
‫بعد رو به همه کرده گفت‪« :‬فرض کنيد که خدا را هم اکنون ميبينيد و او حاضر شده است سوال های شما را بشنود‪.‬‬
‫اگر خدا پاسخگو بود چه سوالی ازش ميپرسيديد؟»‬
‫تعداد زيادی همزمان برای اجازه دست باال بردند‪.‬‬
‫اميرمحمد با نگاهی متردد مريم را از ميان جمع انتخاب کرد‪.‬‬
‫مريم گفت‪« :‬اگر خدا پاسخگو بود ميپرسيدم قيامت چه زمانی ممکن است اتفاق بيفتد؟»‬
‫اميرمحمد با ثانيهی مکث پاسخ داد‪ « :‬سوالی خوب و در عين حال عامی پرسيدی‪ .‬همهی مسلمانان کنجکاو تاريخ وقوع آن‬
‫هستند اما کسی درين مورد چيزی نميداند‪ .‬ولی در عوض خداوند عالمات و نشانههای را برای قريب شدن اين روز برمال‬
‫کرده که تمامش در قرانکريم متذکر است‪».‬‬

‫پرسشگرانه به سمت شاگردانش نگريست و مجددا تعدادی زيادی دست بلند کردند‪.‬‬
‫اينبار نوبت را به آليا داد‪.‬‬
‫او با احساسات وسيع گفت‪« :‬اگر خدا پاسخگو بود ازش ميپرسيدم مرا دوست دارد؟ من بندهی خوبی برايش هستم؟»‬
‫لبخندی صاف و روشنی بر لبهای اميرمحمد نشست و برخاست‪.‬‬
‫«خداوند تمام بندگانش را دوست دارد‪ .‬حتی قاتلترين و قبيحترين بندهاش را‪!...‬‬
‫گر چنين نبود او فرصت توبه را از بندهاش سلب ميکرد‪.‬‬
‫گذاشتن گزينه توبه بر بندگان نشان عشق پروردگار است‪».‬‬
‫بعد به آليا لبخندی زده ادامه داد‪« :‬تو که فرشته هستی چطور تو را دوست نداشته باشد؟»‬
‫آليا خجل شده موهايش را پشت گوش زد که اين واکنشش برای نخستين بار حسادت پروانه را برانگيخت‪.‬‬
‫آهورا اجازه گرفته گفت‪« :‬دوست دارم بشنوم به تحقيق در بهشت عشق و صلح واقعی شکوفا ميشود؟»‬
‫اميرمحمد ابرو باال انداخته پرسيد‪« :‬يعنی فکر ميکنی تنها در بهشت عشق واقعی وجود دارد نه درين دنيا‪...‬؟»‬
‫آهورا با ترديد گفت‪« :‬اما مگر غير ازين است؟»‬
‫اميرمحمد جوشش هيجان را حس کرده دست در جيب‪ ،‬موزون هماهنگ ازين سو به آن سو در حرکت شد‪.‬‬
‫«هر انسانی با عشق پا در اين دنيا ميگذارد‪».‬‬
‫سرش را بلند کرده نگاهش را به سقف دوخت‪.‬‬
‫«همهی مان با عشق به دنيا آمديم‪».‬‬
‫بعد موشکافانه به پروانه نگريسته ادامه داد‪« :‬عشق واقعی از خودخواهی و انحصار فارغ است‪.‬‬
‫و از هر چه ترس رها‪ ،‬بدون توقع و چشمداشت‪ ،‬خود را بر محبوبش فرو ميباراند‪.‬‬
‫در بخشيدن شادمان ميشود نه در گرفتن‪»!...‬‬
‫پروانه از کنج چشم بد به سويش نگاه کرد‪ .‬انگار با چشمانش عذر و زاری ميکرد که با من مهربان باش‪ .‬من بيشتر از آن‬
‫چيزی که ظاهرم نشان میدهد ضعيف و شکننده هستم‪.‬‬
‫اميرمحمد روبرگردانده ادامه داد‪« :‬عشق يعنی ظهور خدا ‪»!...‬‬
‫هر چيز را به خدا ربط ميداد به ويژه عشق را!‬

‫«در عشق ترس نيست‪ ،‬بلکه عشق کامل ترس را کنار ميزند‪ .‬زيرا ترس خودش عذاب است و کسی که ميترسد عشقش کامل‬
‫نيست‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫عشق الهی قدرتمند ترين عنصر عالم است و هر چه را که هم جنس خودش نباشد از ميان برميدارد‪.‬‬
‫عشق تمرين نيايش است و نيايش تمرين سکوت‪».‬‬
‫بعد صدايش را اندکی بلندتر کرده پرسيد‪« :‬چه چيز نکبت زندگی را جبران ميکند جز عشق ؟»‬
‫بی آنکه منتظر پاسخ بماند ادامه داد‪« :‬وقتی عاشق خدا باشی‪ ،‬ديگر هيچ گناهی به تو حال نميدهد‪.‬‬
‫اين است عشق جهانی ‪»!...‬‬
‫امير محمد در مورد عشق جهانی حرف ميزد‪.‬‬
‫آن هم به معنی عشق به خدا!‬
‫اما از نظر پروانه اين خيلی دور از دسترس بود‪.‬‬
‫خيلی بزرگ و دور بود‪.‬‬
‫خيلی خواست بزرگی بود‪.‬‬
‫او عشق کوچکی ميخواست‪.‬‬
‫تنها چيزی که ميخواست اين بود که با او سرد برخورد نکند و اگر قلبش مهربانتر شود به زيبايیهای که برای او انجام داده‬
‫بود نگاهی بيندازد‪.‬‬
‫اميرمحمد سرجايش ايستاد و در حاليکه دستهايش را به هم ميماليد گفت‪« :‬بماند حرف از عشق در بهشت‪...‬‬
‫هر آنچه از ذرات ساختمان بهشت به فکر تان خطور ميکند از عشق الهی بنا يافته است‪.‬‬
‫درختانش‪ ،‬چشمههايش‪ ،‬باغ و بوستانهايش‪ ،‬طبقههايش همه و همه از عشق بنا يافته است‪.‬‬
‫بهشت سراسر عشق است‪».‬‬
‫يکی از دانشجويان روياگونه گفت‪« :‬چه روزی شود که آنرا ببينيم چه ميشود کمی بيشتر در موردش حرف بزنيد‪».‬‬

‫«نظام کاپيتاليزم (سرمايهداری) ما را معتاد به نتيجه کرده در حاليکه اسالم نتيجهاش در آخر معلوم ميشود‪.‬‬
‫تو فقط بايد تکليفات را ادا کنی بهشت خودش آمدنیست‪ ».‬اميرمحمد بود که اين را گفت‪.‬‬
‫يکی ديگر از دانشجويان پرسيد‪« :‬معموال چه کسانی احتمال ميرود بيشتر بهشتی باشند؟»‬
‫نيل وسط پريده پاسخ داد‪« :‬طبق معمول آدمهای مشهور بهشتی هم هستند آنها همه جا هستند دور از احتمال نيست بهشت را‬
‫هم تسخير شان کنند‪».‬‬
‫اميرمحمد نفسی ژرفی کشيده با لبخند گفت‪« :‬دقيقا بلعکس آنچه شما فرموديد!‬
‫جنتیها آدمهای مشهوری نيستند‪ .‬گمنام ترين و بی رياترين آدمها به بهشت ميروند‪ .‬آنهای که در خلوت و تنهايی به پروردگار‬
‫شان رياضت و توبه نموده بودند در خفا برايش گريسته بودند و در خفا به نام او صدقه داده بودند‪.‬‬
‫بهشت يک مکان واهی نيست که هر کس بتواند آن را به تملک خويش دراورد‪.‬‬
‫شهرهها به دليل تکبر و غرور هيچگاه آنطور که شما حدس ميزنيد به بهشت نميروند‪.‬‬
‫منافقين و رياکارانی که برای جلب توجه مردم عبادت ميکنند حتی در طبقات پايينتر از شيطان در جهنم باشنده خواهند شد‪».‬‬
‫نيل که متوجه شد اميرمحمد بر سخنش خط بطالن کشيد پايش را روی پای ديگر قرار داده قصد به چالش کشيدن او را در‬
‫سر پروراند‪.‬‬
‫دريا کنجکاوانه پ رسيد‪« :‬موجوديت حوريان بهشتی با زيبايی که توصيف شده اند واقعيت دارد؟ به راستی آنها برای مردان‬
‫آفريده شده اند؟»‬
‫اميرمحمد با شنيدن اين سوال سرجايش صاف ايستاده دستش را از جيبش بيرون کشيد و انگشتانش را در هم گره کرد‪.‬‬
‫«حوريان بهشتی يک حقيقت غير قابل انکار است‪.‬‬
‫زيبايیشان غير قابل انکار تر‪....‬‬
‫تنها فقط يک حور اگر حجابش را از صورتش دور کند تمام اين کرهی زمين از نور و درخشش چهرهاش روشن ميشود‪».‬‬
‫نور اتاق رنگباخته محو شد انگار آفتاب پشت ابرها رفت‪.‬‬
‫گوشهای پروانه از شنيدن اين سخنان تب کرده بودند‪ .‬تمام دختران به کنار حاال به حوريان بهشتی حسادت ميکرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل پوزخندی زده چشمانش را به سمت اميرمحمد ريز کرد و گفت‪« :‬به گمان اغلب شما هم برای رسيدن به چنين حوريانی‬
‫تاکنون تن به ازدواج نداديد؟»‬
‫صنف از فرط فشار خندههای دانشجويان به سرحد انفجار رسيد‪.‬‬
‫اميرمحمد سری از روی تاسف بر نيل تکان داده دقيقهی منتظر ماند تا خندهی تمام دانشجويان تمام شود‪.‬‬
‫آنقدر مسکوت به آنها نگاه کرد که محصلين زير نگاههای او خجل شده سکوت کردند‪.‬‬
‫ريشش را خارانده ثانيههای مکث کرد اما بعد گفت‪« :‬ذهنيت شما در مورد من اشتباه است‪».‬‬
‫نيل مجددا وارد بحث شد‪« :‬پس دليلش چيست سنی ازت گذشته چرا هنوز ازدواج نکردی؟»‬
‫شاگردانش اينبار به زور خندهی شان را کنترول ميکردند‪.‬‬
‫اميرمحمد پاسخ داد‪« :‬چون کسی حاضر نشده که بخواهد با من ازدواج کند‪».‬‬
‫اينبار آشکارا همه خنديدند‪.‬‬
‫دريا گفت‪« :‬آخر استاد شما مکلف هستيد به خواستگاری دختری برويد‪».‬‬
‫بعد فکری موذی کرده ادامه داد‪« :‬نه که دوست داريد دختر برای خواستگاری تان بيايد‪...‬؟»‬
‫صنف از خنده به هوا رفت‪.‬‬
‫«طوری برخورد ميکنيد که اين عمل گناه بزرگ است‪ .‬چه اشکالی دارد دختری آمده برای ازدواج با مرد دلخواهش پيشنهاد‬
‫بدهد؟»‬
‫خندهی همه در دهان خشک شده و مات حرف استادشان ماندند‪.‬‬
‫اميرمحمد که سکوت يکبارگی آنها را مشاهده ميکرد ادامه داد‪« :‬مگر خديجه به پيامبر ما پيشنهاد ازدواج نداد؟ مگر ابوبکر‬
‫صديق دخترش را برای پيامبر پيشنهاد نکرد؟ اما مگر زليخا عاشق يوسف نبود؟‬
‫فکر ميکنيد در اسالم اين کار ننگ است؟‬
‫سران اسالم اين کار را بد نگفتند پس شما چرا؟»‬
‫گرهی اخمهای پروانه از هم گسسته شد‪.‬‬
‫چقدر دلش ميخواست عشقش را به او فرياد بزند‪.‬‬
‫احتمال ميداد اين عملی زشتی نزد شخصی مثل اميرمحمد خواهد بود اما او با سخنانش اين سيم خاردار را از جلوی راه او‬
‫برميداشت‪.‬‬
‫اميرمحمد با اعتماد به نفس بحث را ادامه داد‪« :‬ذهنيت شما در مورد حوريان نيز اشتباه است‪ .‬آنها نه برای آنچه شما می‬
‫انديشيد بل برای خدمت حورالعين ها موظف ميشوند‪».‬‬
‫همه با هم پرسيدند‪« :‬حورالعين کيست‪..‬؟»‬
‫‪« :-‬همسران مردان بهشتی‪»...‬‬
‫چشمانش را به قدومش دوخته باز هم به راه افتاد و گفت‪« :‬زيبايی واقعی از آن حورالعين است‪».‬‬
‫بعد متوقف شده با متانت سرش را بلند کرد و در حاليکه از زير چشم به پروانه نگاه ميکرد ادامه داد‪« :‬نگاهش که کنی زيبا‬
‫ميبينی اش ولی همين که روبرگردانی و مجددا نگاهش کنی زيباترش ميبينی‪ .‬هر بار که نگاهش کنی زيباتر ميشود‪.‬‬
‫با اين همه زيبايی لحظهافزون چطور به حوريان بينديشی‪...‬؟»‬

‫پروانه چشمانش به زمين دوخته شده بود و آن نگاه خيرهی اميرمحمد را ناآگاهانه از دست داد‪.‬‬
‫شايد اگر ذرهی از آن بو ميبرد همانجا عادت نفس کشيدن را به فراموشی ميسپرد‪.‬‬

‫يک چيزای است که آدمها هيچوقت نميفهميد‬


‫اينقدر چقدر نگاهشان کرده بوديم ماداميکه روبرگردانده بودند‪.‬‬
‫تنها با قلب است که میتوان درست ديد؛‬
‫چشم ها چيزهای مهم را‪ ،‬نمی توانند ببينند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اميرمحمد از عميقترين ژرفای جانش نفسی کشيده و برای پايان بخشيدن به بحثهايش گفت‪« :‬برای توصيف بهشت يک‬
‫عمر نياز است‪ .‬ولی عمر ما کفاف نميدهد‪ .‬شما برای عظمت نعمات پروردگار در بهشت ميتوانيد عروس قرآن (سورهالرحمن)‬
‫را تالوت کنيد‪ .‬ولی‪».....‬‬
‫«هم اکنون برايم تالوت کن‪ »!...‬پروانه بود که اين را گفت‪.‬‬
‫حرفش تمام نشده بود که جمله امريهی پروانه در فضای صنف پيچيد‪.‬‬
‫اميرمحمد با جديت گفت‪« :‬وقت نداريم خودتان تالوت کنيد‪».‬‬
‫اما پروانه قاطعانه نفی کرد‪« :‬از زبان شما ميخواهم بشنوم مشکلی است‪...‬؟ مگر نميگويند درينجا محصلين حرف اول را‬
‫ميزنند‪...‬؟ چرا يک درخواست کوچک پذيرفته نميشود؟»‬
‫ثانيههای طوالنی چشمان آن دو با هم منطبق شده بود پندار که چشمان شان اسلحه به دست گرفته و بر هم شليک ميکردند‪.‬‬
‫بی آنکه پلکی بزنند آشکارا جنگ چشم به راه انداخته بودند‪.‬‬
‫آوای آذرخش بر آسمان پيچيد‪ .‬پيدا بود باران و طوفان شديدی در راه است‪.‬‬
‫اما اميرمحمد تسليم شده چشمانش را بست و گلويش را اندکی صاف کرده در کمال ناباوری با همان صدای آبیرنگ پر از‬
‫آرامشش شروع به تالوت کرد‪.‬‬
‫«اعوذ باهلل من الشيطان رجيم»‬
‫«بسم هللا الرحمن الرحيم‪»!..........‬‬

‫اينبار پروانه جنگلهای پر از اندوهش را بست‪...‬‬

‫لرحْمٰ ن‪...‬‬ ‫«ا َ َّ‬


‫آن‪......‬‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬
‫علَّ َماَلق ْر ْ‬‫َ‬
‫ْ‬
‫َخلقَ االِ نسان‪.......‬‬ ‫َ‬

‫اشکی خود را از زير مژگانش آزاد کرده رها شد‪.‬‬


‫پرمهر با گوشهايش به صدای مرد زندگی اش متوسل شده بود که با عشق تک تک کلمات عربی را که او در مورد معنای‬
‫آنها بی تجربه بود با تبحر و عالقه خاصی به زبان می آورد‪.‬‬
‫چه چيزی در درونش هنگام گوش دادن به اميرمحمد جا به جا ميشد؟‬
‫صدايش از جمله صداهای بوسيدنی بود‪.‬‬
‫وقتی تالوت ميکرد دلش ميخواست صدايش را ببوسد‪.‬‬
‫آنقدر پر شور آن کلمات را ادا ميکرد انگار عشق تالوت ميکرد‪.‬‬

‫حسادت می کرد به خدای اميرمحمد که بندهاش چنين مطيع و عاشقش بود!‬


‫در دل به خود نهيب زد؛ اگر تو هم مطيع خدای اميرمحمد باشی شايد بشود روزی اميرمحمد تو را هم بخواهد!‬
‫نهيب ميزد که اميرمحمد او را دوست ندارد‪..‬‬
‫نهيب ميزد که او را نمی خواهد‪..‬‬
‫نهيب ميزد که در دنيای پاکش مانند شيطان هست‪..‬‬
‫اما پروانه او را می پرستيد‪..‬‬
‫مهم نبود برايش که او پيش خودش چه فکر می کند‪..‬‬
‫مهم آن بود که او تمامش شده بود‪!....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_چهلم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫تدريس به پايان رسيده بود و تمام محصلين شلوغی و سروصدای مداوم و هميشگی شان را به راه انداخته بودند‪ .‬اميرمحمد‬
‫در تالش جمعآوری وسايلش شده قريب به ترک صنف شده بود‪.‬‬
‫به روال هميشگی صدای پروانه در دقيقه نود توجه او و دوستانش را جلب کرد‪« :‬نظر من را نپرسيدی‪»...‬‬
‫اميرمحمد موشگافانه به او نگريست گويا که حرفش را درک نکرده است‪.‬‬
‫پروانه سرجايش ايستاد که ظاهر جديد او چشمان اميرمحمد را اذيت ميکرد‪.‬‬
‫اين اذيت نامرئی سبب شد که او نگاهايش را دزديده دل پروانه را بيشتر به درد بياورد‪.‬‬
‫‪« :-‬ميشنوم‪»!...‬‬
‫پروانه با ديدن چشمان خم شده اميرمحمد ته دلش ميگريست‪.‬‬
‫چقدر دلش ميخواست نگاهش کند اما نميکرد‪.‬‬
‫در دلش زمزمه ميکرد‪ :‬تو دليل صلحام با خدايی از من روبرمگردان!‬
‫پرسيد‪« :‬چرا با وجود محک زدن صفت قادر به خدا بازهم اين همه نکبت در دنيا وجود دارد؟‬
‫خدا بابت اين همه تباهی به بندهگانش بدهکار است‪».‬‬
‫اخم های اميرمحمد در هم رفت‪.‬‬
‫‪« :-‬بدهکار ؟ از تو يا از دنيا؟ »‬
‫‪« :+‬ازهر دو ‪»!..‬‬
‫‪« :-‬برای چی؟ »‬
‫‪« : +‬برای همه چی‪»!..‬‬
‫آثار خشم و غضب ناشی از وضعيت ظاهری پروانه با چاشنی اين سوال نابههنگام بر جبين امير محمد نقش بسته گفت‪« :‬تا‬
‫وقتی از کيفيت کار و حکمت خدا چيزی نميدانی مثل کوتاهانديشان تاريخ‪ ،‬مرتدين و خداناباوران حرف نزن!»‬
‫پروانه ناگهان سوزش درونی احساس کرد‪ .‬ضربان قلبش ضعيف شده قدمی به ايستادنش نمانده بود‪ .‬به اين ميمانست که‬
‫خودش قلبش را دراورده و به دست استادش داده بود و حاال اميرمحمد قلبش را با تيغ ميبريد‪...‬‬
‫در دلش امير محمد را ناسزا ميگفت‪.‬‬
‫او که تاب شنيدن ديدگاهش را نداشت چگونه خودش را يک استاد روشنفکر ميدانست؟‬
‫چرا او را به کوته انديشی و خداناباور متهم ميکرد؟‬
‫در حاليکه عشق او مسبب آشتی اش با خدا بود‪ .‬آهنگ صدای اميرمحمد سخت شد‪« :‬بدترين خيال اينست که فکر کنيد دنيا‬
‫بايد بی نقص باشد‪.‬‬
‫خدا در سورهی “توبه” ميفرمايند‪ :‬روزی به سر انسان ميايد که زمين با تمام فراخیاش بر آدمی تنگ ميشود‪.‬‬
‫دنيا دار مکافات و مجازات است‪.‬‬
‫اگر هر آنچه آرزو ميکردی درين دنيا برايت مهيا ميشد پس بهشت چه مفهومی داشت؟‬
‫بهتر است مواظب حرف زدنت حداقل در مورد خدا باشی! تو با اين حرفها همصنفیهايت را مشکوک ميکنی‪».‬‬
‫بعد سرسختانه ازش روبرگرداند‪.‬‬
‫ذهن پروانه جای ديگری بود‪ ،‬قلب و مغزش با هم ميتپيد‪.‬‬
‫دلش ميخواست از صنف بيرون برود اما ميخکوب شده بود‪ .‬به کسی هم نگاه نميکرد و سرش پايين بود‪ .‬از ترس اينکه مبادا‬
‫دوستانش بفهمند چقدر حرف استادش قلبش را آزرده کرده است‪.‬‬
‫صنف تمام شد و همه رفتند‪.‬‬
‫او نيز بی باکانه رفت ‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫و پروانه به اين باور رسيده بود که اين عشق سوزان‬


‫به هيچ دردی نمیخورد‪.‬‬
‫وقتی با اين حجم و قطر از ديد او پنهان ميماند‪.‬‬
‫گاهی اوقات که نه‪ ،‬ترجيحا هميشه کسی که بيش از همه دوستش داری‪ ،‬بيش از همه آزارت میدهد‪...‬‬

‫پس از خروج اميرمحمد چند مرد در حالی وارد صنف شدند که اوراق سفيدی در دست شان بود‪.‬‬
‫يکی از آنها شروع به سخنرانی کرده و ديگر ی به سرعت آن اوراق را ميان محصلين پخش ميکرد‪« .‬اين اوراق برای‬
‫بررسی و ارزيابی استادان دانشگاه است‪ .‬شما مکلفيد صادقانه اين اوراق را خانهپوری کرده در پايان اگر نياز بود پيشنهادی‬
‫برای هريک استاد مربوطه بنويسيد‪».‬‬
‫چند ورق مقابل پروانه گذاشته شد و او خودکاری برداشته بر گزينهی «عالی» تمام اوراق ارزيابی مقابلش نشانه گذاشت‪.‬‬
‫بی حوصلهتر از آن بود که بتواند متفکرانه و موشگافانه در مورد هر استاد بينديشد‪.‬‬
‫دلش ميخواست هر چه زودتر ازين کارهای اداری حوصلهبر و وقتگير رهايی يافته از صنف خارج شود‪.‬‬
‫مگر تا زمانيکه که به ورق ارزيابی اميرمحمد رسيد‪!....‬‬
‫قلبش به درد آمده حالش جهنم شد‪.‬‬
‫در چه موقعی بدی مورد ارزيابی پروانه قرار ميگرفت‪.‬‬
‫اينبار او با چشمان تار به گزينههای ورق چشم دوخت‪.‬‬
‫‪ -۱‬بحثهای استاد مذکور مطابق اليحه وزارت تحصيالت عالی است؟‬
‫‪ -۲‬استاد مذکور پايندی به اصول صنفی منجمله محصل محوری دارد؟‬
‫‪ -۳‬استاد مذکور توانايی پاسخگويی به سواالت تمام محصلين را دارد؟‬
‫‪ -۴‬استاد مذکور از مواد درسی‪ ،‬ساليد‪ ،‬و تکنالوژی معلوماتی هنگام تدريس استفاده ميکند؟‬
‫‪ -۵‬استاد مذکور در چهارچوب اخالق و اصول دانشگاهی با محصلين رفتار ميکند؟‬
‫و‪......‬‬
‫پروانه دلگير شد‪.‬‬
‫چه گزينههای بی ربطی‪....‬‬
‫کاش مواردی ديگری در اين فهرست بود؛‬
‫اينکه به شما توجه ميکند ‪...‬؟‬
‫اينکه در دسترس و نزديک شما است‪..‬؟‬
‫اينکه شما را دوست دارد؟‬
‫اينکه در مقابل عشق شما خودش را کور نمی اندازد؟‬

‫نفس زدنش تند شده بود يکباره تمام دلخوریهايش از اميرمحمد قطور شده جلوی چشمهايش را گرفت‪.‬‬
‫بی هراس و اندکی تفکر مقابل تمام موارد گرينهی «خيلی بد» را انتخاب کرده و در پايان ضميمه با دستانیکه از عصبانيت‬
‫ميلرزيدند نوشت‪« :‬ناشکيباترين و خودشيفتهترين آدمی است که تاکنون ديدهام‪.‬‬
‫توجهاش نسبت به شاگردش نزديک به صفر است‪».‬‬
‫بعد با چهره پر از تنفر ورق را به مسوولش برگرداند‪.‬‬
‫فضای صنف يکباره خلوت شده پروانه خود را با دوستان نزديکش تنها يافت‪.‬‬
‫دوستانش که حال بد او را تشخيص داده بودند‪ ،‬سکوت اختيار کردند‪.‬‬
‫اما آهورا گفت‪« :‬ميدانم که بسيار با تو تند رفت اما بی خيال شو!»‬
‫پروانه سرش خم و حس ميکرد اشکهايش در حال جمع شدن اند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫دريا‪« :‬مهم نبود جانم! تو حق داشتی نظرت را بدهی تقصير از خودش است چرا در مقابل سواالت شاگردانش ناشکيبايی‬
‫ميکند؟»‬
‫پروانه بعضش را همچون سنگی قورت داد‪.‬‬
‫آليا‪« :‬به گمانم امروز از دست چپ بلند شده بود‪».‬‬
‫اما نيل با عصبانيت گفت‪ « :‬گفتم که جنون دارد‪ .‬خودش را چه فرض کرده؟‬
‫به تو خشک انديش ميگويد اما رهبر متعصبين جهان خودش است‪».‬‬
‫بعد در حاليکه شانهی پروانه را نوازش ميکرد گفت‪:‬‬
‫«اگر ميخواهی ديگر به صنفاش نيا!»‬
‫آهورا‪« :‬نه اين درست نيست‪»!..‬‬
‫پروانه که تالش ميکرد مانع غلتيدن اشک هايش شود‪ ،‬بينیاش را باال کشيده گفت‪« :‬بلی! حق با نيل است‪.‬‬
‫البته همين کار را ميکنم‪.‬‬
‫از امير محمد و صنف اش بيزارم‪»!....‬‬
‫*‬
‫دوستان پروانه ذهن شان را رها کرده سرگرم خنده و اختالط شان شده بودند و با کارهای مضحک و ديوانهوار شان‬
‫ميخواستند حال دوست شان را نيز عوض کنند‪.‬‬
‫چه ميدانستند از همان جا که رسد درد‪ ،‬همانجاست دوا‪!....‬‬
‫تنها اميرمحمد بود که ميتوانست دلخوری را که وسط دل پروانه افکنده بود از درون دلش درآورد‪.‬‬
‫او قلبش را روی زمين انداخته از رويش رد شده بود ‪ .‬بی گمان پل پايش تا ابد روی آن مينياتوری شده باقی ميماند‪.‬‬

‫هنگاميکه آنها به سمت کافتريای دانشگاه در حرکت بودند به اجبار بايد از ميان انبوهی از دانشجويانی که مات تحول ظاهری‬
‫آرين گشته بودند‪ ،‬ميگذشتند‪.‬‬
‫دانشجويان سخن در دهانشان يخ بسته بود و خاموش نگاهش ميکردند‪ .‬اما مگر ممکن بود از کنار گروه سهراب بگذرند و‬
‫از نگاههای هيز آنها بی هيچ جراحتی گذشته و حرفی نشنوند؟‬
‫سهراب عالوه بر چشمان خويش تقاضا ميکرد چشمان دوستانش را نيز به عاريت بگيرد تا بتواند بيشتر نگاهش کند اما به‬
‫محض اينکه متوجه شد پروانه بی اندک توجهی به او از کنارش ميگذرد صدا بلند کرده با همان لهجهی عجيب خودش گفت‪:‬‬
‫«ينگه قلندر تان را ديديد؟»‬
‫اعضای گروهش بلند خنديدند‪.‬‬
‫پروانه صدايش را شنيد اما از اتاق فرمان مغزش دستور دريافت کرد‪« :‬بگذر‪»!...‬‬
‫به راهش ادامه داد و اما سهراب صدايش را يک درجه بلندتر کرده گفت‪« :‬با اين اندامت تو بايد سانسور شوی‪»!..‬‬
‫پروانه چشمانش را بست‪ .‬مغزش برای عدم واکنش دستور ميداد اما او دکمهی سکوتش را فشار داده رو به سمت سهراب‬
‫کرد‪.‬‬
‫نيل با تشخيص وخامت اوضاع وسط آمده گفت‪« :‬گورت را گم کن امروز که اصال فرصت و حوصلهی بحث با تو نيست‪».‬‬
‫سهراب بد به سوی نيل نگاه کرده گفت‪« :‬کی با تو بود کيک بمبم؟ من با اين کبک مخاطبم‪».‬‬
‫پروانه با آنکه صدايش از فرط بغضهای قورت شدهاش دو رگه شده بود گفت‪« :‬به قلب مادر مرحومم قسم ميخورم؛ يکبار‬
‫ديگر مرا مخاطب مزخرفاتت قرار بدهی شير مادر را از دماغت بيرون ميکشم‪».‬‬
‫نه تنها که سهراب ازين حرف و حديث دلخور نشد بل برای واکنش و هم کالم شدن پروانه هيجان خواسته شدهيی از چشمانش‬
‫گذشت‪.‬‬
‫از دوستانش فاصله گرفته نزديک پروانه ايستاد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نور آفتاب در عقبش هر لحظه کمرنگتر شده در حال محو شدن بود‪ .‬چشمانش برق عجيبی را منعکس ميکردند و لبهايش‬
‫به خندههای آزاردهنده ی مزين شده بودند‪ .‬صدايش را تا آخرين حد پايين آورد طوری که تنها بر گوش پروانه قابل سماع‬
‫باشد‪« :‬چه روزی شود که تو را برهنه ببينم‪»!....‬‬

‫پروانه آنا ً حس کرد خونش از شدت جوشش به تشکيل حباب روآورده است‪.‬‬
‫اين جملهی سهراب که بی اندک تفکری بر زبان رانده بود مغز استخوانش را ميسوزاند و به گونهی سريع بر روی دلخوری‬
‫و دلرنجی که از آدرس اميرمحمد دريافت کرده بود تلنبار شد‪.‬‬
‫قدرت جسمیاش را از حجره حجره بدنش جمعآوری کرده و همچون شير زخمی به سمت سهراب حملهور شد‪.‬‬
‫او در مقابل چشمان حيرت زده تمام دوستان سهراب چنان ضربهی به او زد که حتی در خوابش تصور نميکرد روزی از‬
‫سوی کسی دريافت کند‪ ،‬از سوی يک دختر که تفکرش در آن سوی کهکشان راه شيری بود‪!.....‬‬

‫_پروانه‬
‫_کميته نظم و دسپلين‬
‫فانوس با کفشهای سرخرنگ ميخیاش مضطرب و پريشان حال ازين سمت به آن سمت ميرفت‪.‬‬
‫و اما پروانه با سر و چشمان افکنده به کفشهای او خيره شده بود‪.‬‬
‫دقايقی اين حال همچنان ادامه داشت تا اينکه با ايست فانوس در مقابل پروانه به اختتام رسيد‪.‬‬
‫«باورم نميشه سرحد تو به اين جاها بکشد‪»...‬‬
‫پروانه سکوت را بر سخن ارجحيت داد‪.‬‬
‫فانوس با سکوت پروانه عصبیتر شده مردمک چشمانش را دايرهوار چرخاند‪ « :‬تو به قلب دوم يک مرد حمله کردی‬
‫متوجهی‪...‬؟»‬
‫باز هم سکوت‪....‬‬
‫«شرم و حيای دخترانهات کجا رفته؟ يا اصال با اين کلمه آشنايی نداری‪...‬؟»‬
‫پروانه چشمان جنگلی وحشيانهاش را باال گرفت‪.‬‬

‫قهر و غضب همچنان در آنها مستدام بود‪« :‬کاش ميدانستی تاکنون او به قلب نخست چند دختر حمله کرده زندگی را بر آنها‬
‫حرام کرده است‪.‬‬
‫برود خدا را شکر کند که دامنم تنگ بود وگرنه چنان ميکوبيدمش که هيچگاه طعم پدر شدن را نميچشيد‪».‬‬
‫فانوس از حيرت دستش را روی دهان گذاشت‪ .‬ديگر واقعا مقابل پروانه الل گشته بود‪.‬‬
‫پس از مکث طوالنی گفت‪« :‬اينکه سهراب چه کار کرده نکرده به تو هيچ ربطی ندارد‪ .‬ولی تو به عنوان يک دانشجوی‬
‫حقوق در يک محوطه کامال اکادميک حق همچو واکنشی نداشتی‪.‬‬
‫برايت بسيار بد است ‪»!...‬‬
‫پروانه مغرورانه روبرگرداند‪.‬‬
‫فانوس آهی کشيده گفت‪« :‬من نميدانم اين دفعه چه جزای برای تو تعيين کنم‪ .‬خودت بگو‪»!...‬‬
‫پروانه از يادآوری اينکه ديگر قرار نيست به صنف اميرمحمد اشتراک کند به اين درک رسيد که تداومش برای حضور در‬
‫دانشگاه بی فايده است لذا بی باکانه گفت‪« :‬حتی اگر برای هميشه ممنوعالورودم کنيد اصال برايم مهم نيست‪»!....‬‬

‫*‬
‫پروانه ملول و غمزده از دفتر فانوس بيرون شد و دوستانش دورهوار او را در برگرفتند‪.‬‬
‫آهورا و آليا نگران و مضطرب بودند و اما دريا و نيل برای اين کار پروانه او را مشوق بودند و مدام ميگفتند‪« :‬حق اش‬
‫بود‪»!...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه برای همه سری تاييد تکان داده آنها را برای ترک هر چه زودتر آنجا ترغيب ميکرد اما حين اينکه برای پايين رفتن‬
‫از زينهها اقدام نمودند سهراب همچو روح زندانی شده مقابل شان سبز شد‪.‬‬
‫رگههای چشمانش سرخ سرخ بودند و از صورتش آتش ميباريد‪.‬‬
‫انگشت اشارهاش را تهديد وار به سمت پروانه بلند کرده گفت‪« :‬همينطور که آبروی مرا ريختاندی‪ ،‬آبرويت را ميريزانم‪».‬‬
‫بعد قدمی به پروانه نزديک تر ايستاده بر شدت تپش قلب او افزود‪.‬‬
‫اينبار نجواگونه گفت‪« :‬قطعا روزی تو را برهنه خواهم ديد ولی با اين تفاوت که اين کار به دست خودم خواهد شد‪ .‬منتظر‬
‫باش‪».....‬‬
‫يکباره آثار هراس بر اندام پروانه رخنه کرد‪.‬‬
‫پلکی زده آب دهانش را را قورت داد‬
‫ميترسيد و خوب هم ميترسيد‪.‬‬
‫او پروانه شده بود و انتظار نداشت در همان ابتدا بالهای زيبايش را بسوزانند‪.‬‬
‫او تماما دختری شده بود در جسم يک دختر او ديگر واقعا از بی آبرو شدن ميهراسيد‪.‬‬
‫اما به خودش تلقين کرد که يک تهديد موقتی بر مبنای قهر بود مثل هميشه هيچ غلطی کرده نميتواند‪!....‬‬

‫*‬
‫رعد و برق بر آسمان وحشتآور و ديوانهوار چيره شده ريزش باران شدت گرفته بود‪.‬‬
‫پروانه سريع خودش را به موترش رسانيد و سوار آن شد‪.‬‬
‫کليد انداخت و موترش را روشن کرد اما به محض روبرگردانيدن‪ ،‬چشمش به پردههای کشيده شده پنجرهی دفتر اميرمحمد‬
‫ثابت ماند‪.‬‬
‫چانهاش از غصه و پردههای بينیاش از حسرت لرزيدند‪.‬‬
‫به اين می انديشيد که حاال او در آن سوی مرز آن پرده عمودی چکار خواهد کرد؟‬
‫به چه چيزی مشغول خواهد بود و به چه فکری محتاط؟‬
‫حس ميکرد با آن سوی تاريک روح اميرمحمد آشنا شده و حاال آدمی ديگری را ميبيند‪.‬‬
‫بی اراده اشکی از چشمش آزاد شده روی گونهاش لخزيد‪ .‬آشکارا و عاشقانه برای استادش ميگريست‪.‬‬
‫چقدر تالش ميکرد چشمهايش را در البهالی آن پرده ها فرو کرده و به جسم او برسد اما همچنان محال بود‪.‬‬
‫سريع چنان در هزارم ثانيه پرده کشيده شد و قد رشيد اميرمحمد پشت پردهها هويدا گشت‪.‬‬
‫يکی از نادر اتفاقهای که ممکن می افتاد آن بود‪.‬‬
‫قلب پروانه در جا تپش را از ياد برد و در تپش ديگر جبران کرد که چيزی نمانده بود از دهنش بيرون بيايد‪.‬‬
‫اميرمحمد در آن سوی پنجره نگاههای بی قرار و منتظر پروانه را ديده پرده را از رويش عقب کشيده بود ‪.‬‬
‫برای پروانه نه راه رفتن گذاشت و نه راه ماندن‪.‬‬
‫انگار بالفعل دستگير شده بود‪.‬‬
‫هميشه نگاهش او را غافلگير ميکرد گويا که در يک لحظه هزار اتفاق بيفتد‪.‬‬
‫وقتی نگاهش ميکرد آنقدر دلش ميلرزيد که تاب پلک زدنهايش را هم نداشت‪.‬‬
‫ميخواست پلک نزند و همچنان نگاهش کند‪.‬‬
‫انسان يک نگاه را بهتر از يک حرف به خاطر ميسپارد‪.‬‬
‫اميرمحمد طوری نگاهش ميکرد که در نگاهش نه چندان دلخوری و نه چندان عشق پيدا بود‪.‬‬
‫پروانه نميدانست تا چه مدت ميخواست او بالتکليف بگذارد ‪...‬‬
‫عاشقانههای شان بی صدا اما ملموس بود‪.‬‬
‫به صد دليل بايد ازش متنفر ميبود اما همچنان عاشقش بود‪.‬‬
‫آن روز که خدا او را در مقابلش قرار داد‪ ،‬دريافت که همه چيز را در سر راهش نهاده است‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫عشق‪ ،‬انتظار‪ ،‬حسرت‪ ،‬ياس‪ ،‬سردمهری‪....‬‬


‫کاش اين قلب بود که جای عقل آلزايمر ميگرفت تا اين عشق بزرگ را فراموش کرده از برخوردهای سرد و سخت استادش‬
‫نميرنجيد‪.‬‬
‫ولی اين رويا تاريک و غم افزاست‪.‬‬
‫بيرحمانه پايش را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت نور حرکت کرده نگاههای اميرمحمد را پشت سرش کشانيد‪!.....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_چهلويکم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫آن شب پروانه خوب نخوابيد‪ .‬ذهنش مدام به حرف های سنگين اميرمحمد در رفت و آمد بود‪ .‬همچو پژواک بلندی در دل‬
‫کوه ‪...‬‬
‫دو بالش را در دو گوشش فرو برد و هر چه کوشيد نتوانست به اميرمحمد نينديشد‪.‬‬
‫کالفه با موهای به هم ريختهاش روی تخت نشست‪.‬‬
‫موبايلش را برداشته وارد حساب اميرمحمد شد‪.‬‬
‫نمايه حسابش عکسی را نشان ميداد که او با لباس رسمی و نکتايی زده لبخند ميزد‪.‬‬
‫پروانه از تماشای لبخند او غبطه خورده گفت‪« :‬چطور ميتوانی گريه بر من روا داری در حاليکه خودت ميخندی‪...‬؟»‬
‫بعد روی اسمش را نوازشگونه لمس کرد و وارد صفحهاش شد‪.‬‬
‫آخرين فعاليتش در يک ساعت قبل بود حاالنکه فعاليت ماقبلش به ماههای قبل برميگشت‪.‬‬

‫چشمهای پروانه ليزری عمل کرده شروع به خوانش مطلب جديد صفحهاش کرد‪.‬‬
‫او بی اضافه کردن هيچ تصويری روی صفحهاش نوشته بود‪:‬‬
‫«مگر قرارمان با خدا اينگونه نبود؟‬
‫من در دنيا عاشق او ميماندم و او وعدهی چشمان شبيه چشمان او را در بهشت به من ميداد‪.‬‬
‫از همانهايی که تنها برای برگزيدگانی از نيکوکاران ميدهد‪.‬‬
‫پس او را چرا درين دنيا مقابلم آورد؟‬
‫پندار که برايم گوشزد ميکند تنهايی فقط زيبندهی اوست‪.‬‬
‫يا خدا رحيمتر شده‪...‬‬
‫يا من ديوانهتر‪....‬‬
‫يا هم شايد قيامت نزديکتر‪».....‬‬

‫فورا وارد انبوهی از کامنتهای دوستانش شد‪:‬‬

‫‪«-‬استاد؛ منظورتان بسيار مغلق به نظر ميرسد‪».‬‬


‫‪«-‬عشق زيباست! مبارک است استاد‪»...‬‬
‫‪«-‬دوست خوبم اميرمحمد؛ چه سعادتی ‪ ...‬پس عشق شما را بعد مدتها وادار به نوشتن کرد‪».‬‬
‫‪«-‬اميدوارم به آن چشمها برسی رفيق!»‬

‫پروانه با تيری از حسادت موبايل را در دستانش فشار داد‪ .‬او از حس ارزش يک دختر ديگر در چشمهای اميرمحمد شکنجه‬
‫ميشد‪.‬‬

‫از حساب ناشناس و گمنامش صفحهپيام اميرمحمد را باز کرد و بی اندک تفکری نوشت‪« :‬خيلی بد بودی‪»!....‬‬
‫فورا فرستاد‪ .‬موبايل را به کناری گذاشته دراز کشيد و چشمانش را به سقف اتاقش دوخت‪.‬‬
‫درست نيم ساعت بعد موبايلش روشن شد‪.‬‬
‫بی مجال آن را بلند کرده اما از ديدن پيام اميرمحمد بدنش جان گرفت‪.‬‬
‫آنا ً پيام را خواند‪« :‬چه چيزی باعث شد به اين نتيجه برسيد؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫انتظار نداشت اميرمحمد پاسخش را بدهد اما حاال که فرصت بود ناشناسانه با او صحبت کند بیباکانه ادامه داد‪.‬‬
‫بوی قهر و غضب از جمالتش باال ميگرفت‪.‬‬

‫نوشت‪« :‬نپرس‪ !...‬فقط بفهم‪»!....‬‬

‫اندکی طول کشيد تا پيام او بيايد اما آمد‪ « :‬هر آدمی خوبی و بدی را با هم دارد‪ .‬از قضا شما با بدی من مواجه شديد‪».‬‬
‫پروانه نوشت‪« :‬از بس خوب هستی بسيار بدی ميشی‪...‬‬
‫تو يک معذرت خواهی از من بدهکاری‪».‬‬
‫‪« :-‬از کسی که نمیشناسم معذرت بخواهم؟»‬
‫‪« :+‬مجبور نيستی عذرخواهی کنی‪ .‬فقط خواستم بفهمی يکی از تو دلخور است‪ .‬تو يک آدم آگاه هستی و مطمينا اين را‬
‫ميدانی که شايد تو خواسته نخواسته يک حرفی بزنی و بروی اما ممکن مخاطبت را تا صبح بيدار نگهداری‪»!...‬‬
‫‪« :-‬با اين دلخوری خودتان را اذيت ميکنيد‪».‬‬
‫‪« :+‬ميدانم! اما برای تو که مهم نيست‪»!.....‬‬

‫مکالمه قطع شد و اميرمحمد ديگر پاسخ نداد‪.‬‬


‫درد به قلب پروانه دويد يکباره گفت‪« :‬حرامزادهی گستاخ‪ ،‬خودبين فکر ميکند کيست؟‬
‫برو گمشو از ذهنم‪»!....‬‬

‫شايد آخرين فردی که از فحش «حرامزاده» پروانه در امان ميماند او بود ولی آن شب پروانه اين صفت را خشمگين به‬
‫سمت او نيز پرتاپ کرد‪.‬‬

‫دفتر خاطراتش را گشود و با همان دستان لرزان نوشت‪:‬‬


‫«او را نميبخشم!‬
‫نه برای بی توجهی هايش‪،‬‬
‫نه برای وحشت چشمهايش‪،‬‬
‫نه برای شخصيت مغرورش‪،‬‬
‫او را نميبخشم فقط برای تمام کسانی که غير از او نتوانستم ذرهی دوستشان داشته باشم‪.‬‬

‫آرزو دارم معنای درد و زهر برخوردهای سرد را بفهمد‪.‬‬


‫آه از وقتايی که بد میشود‪....‬‬
‫آه از وقتايی که آشوبگر ميشود‪...‬‬
‫منشأ درد من اينجاست در هر حال عشقم برای او کم نميشود‪.‬‬

‫او را دوست نمی دارم و دارم!‬


‫او را دوست می دارم و ندارم!‬
‫چنان آميزهايست از هر دو سو ‪.‬‬
‫آرامشم را يخ بسته و واژها مسکوت مانده اند‪.‬‬

‫او را دوست می دارم چرا كه اين آغاز عشق اوست آغازی بی نهايتی كه پايانش نيست و دوستش نمی دارم برای سردمهری‬
‫گاه و بيگاهش‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او را دوست می دارم به خاطر هر آنچه دارد‬


‫و هر آنچه ندارد‪.‬‬

‫به حدی دوستش دارم که ممکن برای پرستش او خدا گريبانم را گرفته مرا به جهنم افکند‪.‬‬
‫گريبانش را خودم گرفته ازش ميپرسم با من چه کرد که پرستيدمش‪....‬؟‬

‫هنوز اميداورم‪!.....‬‬
‫شايد يکبار ديگر با مهربانی با من برخورد کند‬
‫و آنگاه خوشبختترين زن دنيا منم‪»!....‬‬

‫پروانه بی او يک واژهی ساده بيشتر نبود‪.‬‬


‫اما وقتی حرف از او در ميان ميامد‪ ،‬همچون کتاب “يک عاشقانهی آرام” ميشد‪.‬‬
‫*‬
‫فردای آن روز پروانه دوستانش را برای تفريح به يک سونا دعوت کرد‪ .‬در واقع اين گردهمايی گريز ماهرانهی بود از‬
‫حسهای مغموم خودش‪....‬‬
‫ميخواست اوقاتش را چنان با اعمال هيجان انگيز و بکر پر کند که ديگر جايی برای انديشيدن در مورد اميرمحمد باقی نماند‪.‬‬
‫آن روز او مقابل در ورودی سونا در حاليکه دوستانش ناظر حرکات و بی قراری هايش بودند‪ ،‬منتظر کسی بود‪.‬‬
‫ولی اين انتظار عالمت سوالی بزرگ در ذهن دوستانش خلق ميکرد‪.‬‬
‫نيل کالفه پرسيد‪« :‬چقدر بايد منتظر بمانيم؟ هيجان مرا ذوب کرده ميخواهم هر چه زودتر وارد سونا شوم‪»!...‬‬
‫پروانه با پيشانی عبوس که معلوم بود در دوردستها در انتظار رسيدن آدمیست پاسخ داد‪« :‬کمی ديگر صبور باش ميايد‪»!...‬‬
‫دريا صدايش بلند شد‪« :‬چرا در مورد دوست جديدت به ما چيزی نگفتی؟ ميشد که ما هم با او دوستی کنيم‪».‬‬
‫‪« :-‬لزوميتی برای اين کار حس نکردم‪»!...‬‬
‫آهورا و آليا بی آنکه حرفی بزنند مبهم به هم نگريستند‪.‬‬
‫مدتی به همان حال ماندند تا اينکه او همچون تراشهی از کنج ماه پيدايش شد‪.‬‬
‫حيرت و حسرت همزمان در وجه دوستان پروانه قابل رويت بود‪ .‬آنها با ديدنش به ناخواسته درک کردند که او زيباتر از‬
‫تمام تجمع دخترانهی آنهاست ‪.‬‬

‫او حليمه بود‪!....‬‬

‫پروانه با او دست داده سالم و احوالپرسی مختصری کرد بعد رو به همه کرده گفت ‪« :‬دوست جديدم (نگار) ‪»!....‬‬
‫حليمه از او خواهش کرده بود مقابل دوستانش او را با لقبش صدا بزند چون مايل نبود کسی از اسم حقيقی مطلع گردد‪.‬‬
‫با بهت و شگفتی همه با او دست دادند اما اين حيرت در سيمای دريا بيشتر فغان ميکرد‪.‬‬
‫انگار اين چهره برايش مأنوس بود اما در کجا؟‬
‫چگونه‪...‬؟‬
‫اثرات ناراحتکنندهی بر سرش اصابت ميکردند ميدانست که ازين چهره خاطرهی خوبی ندارد‪.‬‬
‫ميخواست به ذهنش فشار آورده آن را به ياد بياورد اما بيشتر ميترسيد ازينکه پس از يادآوری اين چهره حسهای بد همچنان‬
‫به سراغش نيايند‪.‬‬
‫دريا حق داشت او را نشناسد‪.‬‬
‫سيل تحول او را از آن زمان تا کنون زير و رو کرده بود‪.‬‬
‫درونش که پنهان اما از ظاهرش يک زن جوان و به شدت زيبا شده بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫*‬
‫دوستانه در اتاق خشک برای کشيدن لباسهايشان جمع شده بودند‪.‬‬
‫همه با هيجان و کنجکاوی تالش ميکردند زودتر به مراد رسيده وارد سونا گردند اما در اين ميان نيل غير قابل انکارانه با‬
‫چشمانش ميخواست حليمه را ببلعد‪.‬‬
‫به موهای لَختش از رنگ زيتون‪،‬‬
‫چشمان آبیاش از نوع نيلگون‪،‬‬
‫لبهای برجسته و براقش از خاندان شرابان‪،‬‬
‫و پوستی لطيف و سفيد ماتش از جنس حريران‪،‬‬
‫نگاه ميکرد‪.‬‬
‫دريا کنارش ايستاده بود و بی آنکه جسمش آنجا حضور داشته باشد با ضميرناخودآگاهش در حال بيرون کردن لباسش بود‪.‬‬
‫نيل با شانه زدنش‪ ،‬روح و جسمش را با هم منطبق کرده او را به درون سونا آورد‪.‬‬
‫دريا خشمگين گفت‪« :‬جان ميکنی؟ دستم شکست!»‬
‫بعد شانهاش را آرام ماساژ داد تا دردش تسکين يابد‪.‬‬
‫نيل بی توجه به حرفهای او به سمت حليمه اشاره کرد و گفت‪« :‬به نظرت زيبا نيست؟»‬
‫از کيفيت اين سوال آليا و آهورا نيز به سمت او مجلوب گشتند اما پروانه که نزديک حليمه ايستاده بود متوجه نشد‪.‬‬
‫دريا با بی ميلی با چاشنی حسادت گفت‪« :‬خب؟ اگر باشد به من چه؟ اگر نباشد هم همينطور‪»...‬‬
‫آهورا بوتهايش را دراورده چبلی به پايش کرد و گفت‪« :‬به باور من که او ختم زيبايیهاست‪».‬‬
‫آليا موهايش را دم اسبی بسته کرده و گفت‪« :‬آهورا درست ميگويد او بسيار ظريف است‪».‬‬
‫نيل با چشمانی که برای ژرفانگاری هر لحظه مردمکش کوچکتر ميشد گفت‪« :‬هم ظريف است و هم لطيف‪»!...‬‬
‫اينبار دريا با نيشگونی که از بازوی برهنه و سفيدش گرفت در جا کبود شد و نيل از درد و کنترول صدا لبش را گزيد‪.‬‬
‫دريا گفت‪« :‬تو مطمينی که يک دختر هستی؟ خيلی به هم جنس خودت نظر ميکنی‪ ...‬آدم از تو ميترسد‪».‬‬
‫نيل همانطور که بازويش را محکم گرفته بود گفت‪« :‬دختر که هستم‪ ،‬اما اگر پسر بودم نميگذاشتم دستی کسی به او برسد‬
‫خودم ميگرفتمش‪»!...‬‬
‫دريا‪ ،‬آليا و آهورا مبهوت به هم نگاه کرده و سری از روی تأسف بر نيل تکان دادند‪.‬‬
‫*‬
‫آن روز آنها دخترانه و مستانه دنبال هم دويدند‪ ،‬به روی هم آب پاشيدند‪ ،‬همديگر را در حوضها پرت کردند‪ ،‬شنا کردند‪،‬‬
‫بدنهای همديگر را ماساژ دادند و بی وقفه خنديدند و گپ زدند‪.‬‬
‫حليمه با تماشای دوستی عجيب آنها هيجان و شگفتی ناخواستهی از بدنش گذشت‪.‬‬
‫آرزومند زندگی و رهايی آنها بود اما هنوز نميدانست هيچ يکی از ميان تجمع آنها از موقعيت و آنچه که است راضی نيست‪.‬‬
‫آدميزاد هيچوقت موقعيتی را که دارد بلند نميبيند‪.‬‬
‫اگر ميشد اندکی پايين آمده از عينک مردم به زندگيش ميديد متوجه ميشد چقدر منزلگاهش دور از آنها پايدار است‪.‬‬

‫در تمام آن مدت حلي مه کنار پروانه ماند و از الحاق با ديگران امتناع ورزيد انگار نميتوانست خود را با شخصيت آنها وفق‬
‫دهد تا اينکه پروانه خواست مدتی در يکی از اتاق ها تنها بماند‪.‬‬
‫حليمه ناچار با دلهره و پاورچين پاورچين به سمت نيل که دريا را ماساژ ميداد نزديک شد‪.‬‬
‫دريا روی تذکرهيی رو به دل دراز کشيده بود و نيل با آن دستان گوشتی و جادويیاش تمام بدنش را لمس ميکرد‪.‬‬
‫آليا و آهورا دست از تماشای آنها برداشته به سمت حليمه لبخند زدند‪.‬‬
‫آغاز محاوره با آهورا بود‪« :‬خوش آمدی نگار!»‬
‫‪« :-‬خوش بمانی‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آليا گفت‪« :‬ميخواهی نيل تو را هم ماساژ دهد او ماساژور ماهریست‪».‬‬


‫حليمه لبخند محجوبی زده نفی کرد‪« :‬نه ممنون ماساژ مرا جان درد ميکند‪».‬‬
‫نيل خبيثانه پرسيد‪« :‬کی ماساژت داده که جان درد شدی؟ احتماال دستهايش خيلی قوی تر از من بوده‪»...‬‬
‫حليمه سرافکنده شده حرفی نزد‪.‬‬
‫آهورا چشم غرهی به سمت او رفته او را به خاموشی فراخواند‪.‬‬
‫اما نيل بی توجه به حرف او دوباره رو به حليمه کرده پرسيد‪« :‬نگار؟ متاهلی‪...‬؟»‬
‫حليمه پاسخ نداد‪.‬‬
‫نيل مجددا پرسيد‪« :‬نامزد چه؟»‬
‫حليمه با سر نفی کرد‪.‬‬
‫اما نيل نگاهی به سرو پای او افکنده گفت‪« :‬هرچند به لحاظ سن کوچک به نظر ميرسی اما مثل زنهای متاهلی‪»...‬‬
‫به حليمه برخورد‪« :‬چطور ميتوانی چنين قضاوت کنی؟»‬
‫اما آهورا دستی در هوا تکان داده گفت‪« :‬هنوز نيل را نشناختی‪».‬‬
‫*‬
‫نيل از کمر دريا پايين آمده صدای او را جهت اعتراض بلند کرد‪« :‬هی چيکار ميکنی هر جا دلت ميخواهد دست میزنی‪.‬‬
‫بعضی جاها از خود صاحب دارد‪»!...‬‬
‫نيل دو دستش را به نمايه تسليم شدن باال کرده گفت‪« :‬آن وقت صاحبش کی باشد؟»‬
‫دريا چشمانش را کشيده حيا را از آن بيرون ريخت‪« :‬عااااااکف‪»!....‬‬
‫ابروی حليمه يکباره باال پريد‪.‬‬
‫به دريا نگاه کرد و زود از او چشم گرفت‪.‬‬
‫نفسهايش بنابر هيجان بيشتر شدهاما تالش کرد آن را پنهان کند‪.‬‬
‫به خودش نهيب زد فقط يک شباهت اسم بوده همين‪!...‬‬
‫نيل دريا را از روی تذکره پايين انداخته گفت‪« :‬برو به خودش بگو ماساژت دهد بيجا وقتم را ضايع کردی گم شو!»‬
‫دريا بلند شده بد به سوی نيل نگاه کرد و آهورا يک آن خودش را روی تذکره انداخت‪.‬‬
‫نيل نگاهی عميق به تمام بدن او کرده با تعجب گفت‪« :‬دختر تو چاق نشدی‪..‬؟»‬
‫آهورا من من کنان گفت‪« :‬شايد‪»...‬‬
‫آليا‪« :‬منم متردد بودم واقعا خوب شده انگار‪».‬‬
‫نيل‪« :‬چيکار کردی سوسمارک ‪...‬؟»‬
‫آهورا‪« :‬هيچ! خب ديگر تا ابد که اينگونه نميماندم قطعا آدم تغيير ميکند‪».‬‬
‫نيل‪« :‬پس من چرا تغيير نميکنم‪...‬؟»‬
‫آهورا نگاهی به بدن نيل کرده طعنهوار گفت‪« :‬چرا تغيير ميکنی البته هر روز چاق تر ميشوی‪»..‬‬
‫آن زمان بود که از انعکاس صدای خندهی شان سونا دهن باز کرد‪.‬‬
‫*‬

‫با پاهای برهنه شمرده و حساب کرده به سمت حوض پر از آب ميرفت‪.‬‬


‫در يک قدمی آن ايستاده تمام لباسهايش را دراورده‪ ،‬صحن اتاق سونا انداخت‪ .‬پايش را باال کرد و با انگشت شصتش حرارت‬
‫آب را سنجيد‪.‬‬
‫بعد با آرامش تمام‪ ،‬پايش را درون آن کرد و کامال داخل حوض شد‪.‬‬
‫چشمانش را بست و تا گردن درون آب خزيد‪ .‬موهای شراب رنگش روی آب پهن شده بودند‪.‬‬
‫برای لحظهی رها از همه چيز شده بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫دمای اتاق و آب حوض پوستش را لمس ميکرد‪ .‬حرارت از شانههايش رقصيده بلند ميشدند‪.‬‬
‫گلويش سنگينتر از قبل بود‪ .‬دندانهايش را محکم بر روی هم قرار ميداد تا ذهنش را خالی از همه چيز کند اما نه‪...‬‬
‫ذهنش هر لحظه پر ميشد‪.‬‬
‫از حس‪ ،‬از اميد‪ ،‬از خواهش‪ ،‬از عشق و آرزو‪...‬‬
‫و از اميرمحمد‪.....‬‬
‫به آن سوی حوض که رسيد‪ ،‬لبهايش را غنچه کرده با فشار پلکانش را از هم گشود‪ .‬از ميان پردهی غبار زدهی چشمهايش‬
‫تصوير آمدن او را تارگونه ميديد‪.‬‬
‫وقتی به يادش می افتاد بعيد نبود که در هر نفس بغضش بگيرد‪ .‬در همه جا با او بود‪ .‬همه جا کنارش بود برای هميشه ‪...‬‬
‫در دنج ترين حاشيهی دنيا هم حساش به او عوض نميشد‪ .‬حتی اگر فراموشی ميگرفت محال بود صورتش را از ياد ببرد‪.‬‬
‫در تمام لحظات تصورش ميکرد چون روحش در او گير کرده بود‪.‬‬
‫هيچچيز به اندازه ميل به فراموشی چيزی را در ذهن ما ماندگار نميکند همچنان که عمق عشق هيچگاه شناخته نميشود مگر‬
‫در زمان فراق‪!....‬‬

‫او آمده و بی محابا به درون آب حوض پريده‪ ،‬فرو رفت‪.‬‬


‫شنا کنان آمد و مقابل پروانه سرش را از آب بيرون کشيد‪ .‬قطرههای آب دانهوار از موهايش ميچکيدند‪.‬‬
‫پروانه نگاههای خود را معطوفش کرد‪ .‬هنگام تماشای او چشمهايش ليزری عمل ميکردند‪.‬‬
‫حسنهايش را از نوک پا تا نوک مويش ميشمرد‪ ،‬به چشمانش که رسيد حساب از دست برد‪.‬‬

‫بد موقعی ميديدش‪ ،‬وسط حوض پر از آب ولرم؛‬


‫اين حس واال‪ ،‬زبون و غمگين و ترسناک به نظر ميرسيد‪.‬‬
‫اصال محال بود عشق و غريزه همزمان به سويش هجوم نبرند‪.‬‬
‫سير شده بود ازين جهان؛ تنها اشتهای او را داشت‪.‬‬
‫با او برآميختن را آرزو کرد‪!......‬‬
‫آرزو اينجاست که او اينجاست‪!.....‬‬

‫شايد برای انجام کاری زشتی عذاب وجدان بگيريم اما هيچگاه برای احساسی که داريم نميشود خود را سرزنش کرد چون‬
‫بر هيچ حسی نميشود تسلط داشت‪.‬‬
‫عشق و غريزه را نميشود به دور از هم نگهداشت‪ .‬آنهای که به اين باور نميرسند جوهر انسان را نشناخته اند‪.‬‬

‫او خاموشانه نگاهش را به پروانه بافته بود‪ .‬اگر ميفهميد کالمش آرام جان اوست‪ ،‬اصال از حرف زدن باز نمیايستاد‪.‬‬
‫ولی همانند روح همچنان مسکوت بود‪.‬‬
‫درين ميان اين پروانه بود که لبهای ت ََرک خورده اش را از هم باز کرده با صدای نجوايش آرام با او سخن گفت‪« :‬اين‬
‫روزها هوای دلم بسيار سرد است‪.‬‬
‫میتوانم حضورت را حس کنم‪،‬‬
‫از صنف دانشگاه تا کف حمامم…‬

‫ولی همچنان میتوانم ناپديد شدنت را ببينم‪.‬‬


‫يا مرا از خودت محروم نکن!‬
‫يا همينجا رهايم کن تا بيهوده تلف شوم‪.‬‬
‫من يک زمانی بی حسترين دختر عالم بودم ولی حاال فقط برای حس آغوش سردت ميميرم‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پس لطفا خواهش ميکنم؛‬


‫کمی از خودت مهربانی به من نشان بده‬
‫اما اگر رفتنی هستی به آرامی ترکم کن‪» !....‬‬

‫آن زمان بود که او همچون غباری به هوا رفته محو شد و مردمک چشمان پروانه را سرگردانش کرد‪.‬‬

‫از بين رفتن و محو شدن يک رويا همانقدر زجرکش است که انسان با شکنجه مرده باشد‪.‬‬

‫پروانه انگار درد فانتوم گرفت‪.‬‬


‫دردی که حس ميشود اما ديده نميشود‪.‬‬
‫مثل آدمی که يادش هست اما خودش نه‪...‬‬
‫انگار نگاه میکند به جای خالی چيزی و درد میکشد‪ ،‬از نبودنش‪ ،‬از نداشتنش‪ .‬از اينکه تنها خاطرهای برايش مانده و دردی‬
‫که کسی نمیفهمد‪،‬‬
‫جای خالیای که کسی نمیبيند چون به گمانشان اينها همه دردی است خيالی‪...‬‬
‫و تنها شد مثل آخرين روز زمستان که جفتی ندارد‪.‬‬

‫‪-‬پيامهای ناشناسانه ميان پروانه و اميرمحمد بی اندک تغيير در هر کلمهی آن واقعیست‪.‬‬


‫‪-‬به باور شما دريا حليمه را خواهد شناخت؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_چهلودوم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪-‬کافه آذر‬
‫_گردهمايی دوستانه‬
‫با رخسارهای شفاف و گلگون شده برای اختالط و نوشيدن چای به کافه هميشگی شان آمده بودند‪.‬‬
‫در حاليکه ميخنديدند و بی وقفه صحبت ميکردند گراف صميمت شان با حليمه به باالترين حد ممکن رسيده بود‪.‬‬
‫نيل با دست زير چانهاش در حاليکه به جفتهای که دست در دست هم وارد کافه ميشدند حسرت ميخورد‪ ،‬گفت‪« :‬از نظر‬
‫روحی به يکی از اين مرد های قفلی‪ ،‬بد اخالق که ميگه حق نداری هيچ جا بری نياز دارم؛ البته به حرفش که گوش هم‬
‫نميدهم‪».‬‬

‫صدای خندهی تمام دوستانش بلند شد‪.‬‬


‫آليا شوخ صفتانه گفت‪« :‬وقتی به حرفش گوش نميکنی چرا آرزويش ميکنی؟»‬
‫نيل پاسخ داد‪« :‬خب‪ ،‬دل است ديگر هوس هميچين چيزی را کرده‪»...‬‬
‫دريا دستی تکان داده گفت‪« :‬چرا نميگويی مندوی است ديگر‪ ....‬شلوغ که هميشه است‪»...‬‬
‫باز هم خنديدند و خنديدند ‪...‬‬
‫در دقايق پايانی حضور شان در کافه دريا با عاکف در صفحه پيامرسانی صحبت ميکرد‪.‬‬
‫‪« :-‬عاکف دلم برايت تنگ شده ميشه شام همديگر را ببينيم؟»‬
‫‪+‬؛«نميشه! مگر نگفتم آخر هفتهها مشغولم؟»‬
‫‪« :-‬چه مشغوليتی الزام تر از من؟»‬
‫‪« :+‬يکبار رييس جمهور برنده انتخابات شود من فراغت حاصل خواهم کرد آن موقع جبران ميکنم‪ .‬اگر ميدانستی هم اکنون‬
‫چقدر دوسيه روی ميزم افتاده دلت برايم ميسوخت‪».‬‬
‫‪« :-‬درکت ميکنم!»‬

‫پروانه ميخواست غذا سفارش دهد که همزمان دو پيام در موبايل های آهورا و حليمه نيز رسيد‪ .‬آنها همچنان سرشان را‬
‫درون موبايل ها فرو کردند و در اين ميان نيل مانع پروانه شده گفت‪« :‬چطور ممکن است دوست تان در رژيم باشد و آن‬
‫وقت شما مقابل چشمانش برگر و چيپس بخوريد؟»‬
‫پروانه سری از روی تأسف بر نيل تکان داده گفت‪« :‬ما را بيا ببين که بايد تقاص اضافه وزن تو را هم داده گرسنه به خانه‬
‫برگرديم‪».‬‬
‫نيل مغرورانه دستانش را بغل کرده روبرگرداند‪.‬‬

‫موبايل آهورا زنگ خورد او مؤدبانه معذرت خواهی کرده برای پاسخگويی بلند شد و در يک حاشيهی از کافه تماس بهرام‬
‫را پاسخ داد‪« :‬ميشنوم‪»!...‬‬
‫‪« :-‬منتظرتم بيا‪»!..‬‬
‫‪« :+‬اکنون نميشود ميايم تا چند ساعت ديگر ‪»..‬‬
‫‪« :-‬در انتظار آدم صبوری نيستم‪ .‬همين حاال بيا‪»!...‬‬
‫قطرهی اشکی از چشمانش چکيد و غمزده گفت‪« :‬ميايم‪»!...‬‬
‫آهورا به محض الحاق به دوستانش متوجه شد آنها برای رفتن برخاسته و پروانه حساب را تصفيه ميکند‪.‬‬

‫پس از خروج از کافه هيچکدام با موتر پروانه نرفته و هر کدام خداحافظی کرده به سمت سرنوشت مبهم شان در حرکت‬
‫شدند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫_دريا‬
‫_خانهی پدریاش‬
‫ساعت پنج عصر بود که دريا کف آشپزخانهی شان اندوه زده نشسته به پنجره بسته شده همسايه خانهی شان خيره بود‪ .‬چنان‬
‫بی رمق و بی حوصله به نظر ميرسيد انگار پيراهن يأس بر تن کرده است‪.‬‬
‫خواهر بزرگش برای گذاشتن پتنوسی که چندی قبل برای نوشيدن چای به سالن برده بود به آشپزخانه وارد شده و اما از ديدن‬
‫حال دريا کنجکاو شد‪.‬‬
‫او ازدواج کرده بود و هر از گاهی برای زيارت خانوادهاش به خانهی پدريش می آمد‪.‬‬
‫او مشوق دريا برای پذيرش ازدواج با عاکف بود و ازين سبب هر موقع ميديد حال دريا دگرگون است اضطراب ناشی از‬
‫پافشاری و اصرارش برای اين وصلت دامنش را ميگرفت‪.‬‬
‫پتنوس را روی سنگ گذاشت و رفت کنار دريا نشست‪.‬‬
‫دستش را روی دست خودش قرار داد و گفت‪« :‬خوبی خواهر؟»‬
‫دريا بی حوصله پاسخ داد‪« :‬خوبم!»‬
‫‪« :-‬رابطهات با عاکف خان چطور است؟»‬
‫‪« :+‬سرد است‪ .‬مدام درگير کارهای پروژه جديدش است و هر موقع به من نياز پيدا ميکند ظاهر ميشود و بعد چنان دود‬
‫سگرت محو ميشود‪».‬‬
‫‪« :-‬تو مکلفی او را در چنگت بگيری‪ .‬چرا از فنون زنانه استفاده نميکنی؟»‬
‫‪« :+‬چکار میتوانم بکنم وقتی او غير از نيازش به من حتی نگاه هم نميکند‪».‬‬
‫‪« :-‬مثال همين حاال چرا نشستی؟ چرا يک شام رمانتيک آماده کرده غافلگيرش نميکنی؟»‬
‫دريا ازين حرف و حديث سرگشته شد‪.‬‬
‫خواهرش ادامه داد‪« :‬او درگير کار است‪ ،‬خسته است‪ ،‬مرد است‪ ...‬اگر ببيند تو در شلوغترين روزش غذای آماده کرده به‬
‫ديدارش آمدی به نظرت تاثيرگذار نيست؟»‬
‫دريا که انگار رضايتش حاصل شده بود گفت‪« :‬تو راست ميگويی امشب شبکاری دارد اما دلم ميخواهد چنان غافلگيرش‬
‫کنم که کارش را بلکل فراموش کند‪».‬‬
‫خواهرش لبخندی زده گفت پس بلند شو که با هم انجامش بدهيم‪.‬‬
‫هر دو با انگيزه و انرژی بلند شده آستينهايشان را بر زدند‪.‬‬
‫خمير کردند‪ ،‬مخلوطی از گوشت و پياز را ماشين کرده سرخ کردند‪ ،‬مواد را الی خمير پيچانده از آن غذای “آیخانم” درست‬
‫کردند و برای تزيينش يک خورش خوشطعم آماده کرده رويش ريختند‪.‬‬
‫دريا آن غذاها را با آتش عشق و محبت برای همسرش پخت‪.‬‬
‫خميری ديگری با شير درست کرد‪ ،‬پستهها را آرد کرد‪ ،‬شربتی غليظ تهيه کرده و خميرها را داخل فر گذاشته و بغالوههای‬
‫خوشصورت از آن بيرون کشيد‪.‬‬
‫شب کامال نمايان شده و مهتاب با زيبايی بيرون جهيده بود که دريا با ظاهر به شدت آرايشی و مزين شده تمام تدارکات را‬
‫در عقب يک تاکسی چيد و برای رفتن آماده شد‪.‬‬

‫او نيم ساعت بعد خود را مقابل شرکت عاکف در حالی يافت که آسمان با ستارههای پر نور بر لبهايی که با جال پوشانده‬
‫بود شان برق ميزدند‪.‬‬
‫او ظروف را با دو دستش گرفته و با غرور به نگهبانهای شرکت دستور داد تا با او برای باال بردن آنها همکاری کنند اما‬
‫آنها با سر و بينی باالگرفته در کمال ناباوری مانع رفتن او شده گفتند‪« :‬اين موقع عاکف خان با کسی مالقات نميکند‪».‬‬
‫دريا ابرو باال انداخته محکم گفت‪« :‬من همسر او هستم مثل اينکه نميدانيد؟»‬
‫يکی از آن نگهبان ها گفت‪« :‬ترجيحا گفتند حتی شما‪»!...‬‬
‫آثار ترديد و خشم به حجره حجره بدن دريا دويد و شک و گمان مانند گردابی او را در خود فرو برد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫بی توجه به حرفهای آنها اقدام به رفتن کرد که نگبانها مانع شده گفتند‪« :‬لطفا خانوم محترم ما را مجبور نکنيد‪».‬‬
‫دريا عصبی غريد‪« :‬اگر جرأت داريد به من دست بزنيد تا دستان را قطع کنم ببينم که چه کسی مانع رفتن من به آنجا‬
‫ميشود‪».‬‬
‫پر سرعت در حاليکه از هيجان ميلرزيد به سمت زينهها دويد و نگهبانها در عقبش مدام تکرار ميکردند‪« :‬ما را مجبور‬
‫نکنيد خانم!»‬
‫او به دفتر عاکف رسيد و اما ديد کسی آنجا نيست پس فکری به سرش خطور کرده مجددا به سمت زينهها دويد و نگهبانها‬
‫را در پشت سرش ميخکوب کرد‪.‬‬
‫باالتر از طبقهی سوم حريم خصوصی عاکف بود و کسی جز دريا حق نداشت به آنجا وارد شود‪.‬‬
‫دريا به طبقه چهارم رسيد و اما از گشودن دروازه آن ميهراسيد‪.‬‬
‫به خودش نهيب ميزد که عاکف برای استراحت به آنجا رفته و قطعا آنجا تنها باشد ولی همچنان يک حسی غريب برای او‬
‫گوشزد ميکرد ساده ازين مسئله نگذرد‪.‬‬
‫با دست و دلی که همزمان ميلرزيدند دستگيره در را پايين کشيده آنا ً بازش کرد‪.‬‬

‫همان لحظه آرزو کرد صحنهی را که او ديده بود‪ ،‬هيچ زنی متاهلی نبيند‪.‬‬
‫در آخر همان کسی رهايش کرده بود که به او گفته بود از رها شدن خسته است‪.‬‬
‫نه تنها که تپش قلب نگرفته بود که هر لحظه فعاليت قلبش کاهش يافته چيزی به ايستادنش نمانده بود‪.‬‬
‫همانطور که مژههايش روی چشمهای او سنگينی ميکردند لبهای خشک شده ناشی از عطش و سرعت دويدنش را از هم‬
‫جدا کرده پرسشگرانه گفت‪« :‬نگاااار؟»‬

‫_آهورا‬
‫_حويلی بهرام‬
‫به سمت او چرخيد و با مژگان خواب زدهاش مقابل شد‪.‬‬
‫نميدانست چرا بهرام پس از با او بودن مدام اينطور به خواب عميق فرو ميرود‪ .‬البد به آرامش الدرک شده زندگيش که‬
‫مدتها مفقود شده بود دست ميافت‪.‬‬
‫بر سينه پهنش دست برده موهای روی آن را نوازشگونه لمس کرد‪ .‬ديگر بايد به اين بدن عادت ميکرد‪.‬‬
‫از حس لمس دستهای نازک آهورا چشمانش را از هم باز کرد و ثانيههای به هم ديگر نگريستند‪.‬‬
‫تا اينکه بهرام دستهايش را از هم باز کرد و گفت‪« :‬بيا اينجا ‪»!..‬‬
‫آهورا به آغوشش نگاهی انداخت و مدتی بی حرکت ماند‪.‬‬
‫بهرام متردد پرسيد‪« :‬از من ميترسی؟»‬
‫آهورا بی باکانه پاسخ داد‪« :‬ديگر نميترسم‪»!..‬‬
‫و آرام به سمتش خزيد‪.‬‬
‫او دستانش را به دورش حلقه کرد و کامال آهورا در آغوشش گم شد‪.‬‬
‫چانهاش را روی سر آهورا گذاشت و گفت‪« :‬از چيزی ناراحتی؟»‬
‫آهورا پاسخ نداد‪.‬‬
‫پس بينیاش را الی موهای آهورا فرو برد و در حاليکه ميتوانست مهتاب را ببيند گفت‪« :‬آسمان به خودش مينازد که ماه را‬
‫در آغوش دارد حاالن که مهتاب واقعی در آغوش من است‪».‬‬
‫کمرش را نوازش کرد و ادامه داد‪ « :‬ماه تويی مهتاب ادايت را در می آورده است‪».‬‬
‫آهورا خودش را بيشتر به او چسپاند‪ .‬بوی تن و آرامش آغوشش او را وادار ميکرد به خوابی عميق برود‪.‬‬

‫_دريا‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫_شرکت عاکف‬
‫زهر چشمانش هر آدمی را به وحشت می انداخت‪ .‬سرخ شده بود پندار که سيلی آبداری خورده است‪ .‬هماهنگ تنفس ميکرد‬
‫و بر خالف آنچه انتظار ميرفت عجيب قدرت پيدا کرده بود‪.‬‬
‫عاکف که به وضوح زهر و خشم چشمانش را خوانده بود سريع چنان ببری يخنقاقش را برداشته از دروازه اتاق بيرون‬
‫پريد‪.‬‬
‫حليمه سراسيمه مالفه را دورش پيچيده و اما بند دستش در حصار دستان دريا قرار گرفت‪.‬‬
‫دريا او را با ضرب بر روی تخت انداخت و در حاليکه اندوه از سرو و رويش ميباريد گفت‪« :‬پس حليمه تو بودی؟ خدای‬
‫من چرا به فکرم نيامد؟»‬
‫حليمه عذرکنان گفت‪« :‬خواهش ميکنم رهايم کن من هيچ تقصيری ندارم‪».‬‬
‫دريا پوزخندی زده گفت‪« :‬تقصير تو نيست؟ خجالت هم چيزی خوبيست که تو بويی از آن نبردهيی‪ ...‬يک آدم نورمال را‬
‫عاشق خود کرده روانیاش کردی و بعد به من تحويلش دادی تو چرا تا اين حد يک زن بدفطرت هستی؟‬
‫تو که پايبند مرد مشخصی نبودی چرا عاکف را به خودت دلبسته کردی؟»‬
‫حليمه چنان آهی عميق کشيد که دل دريا را درد گرفت‪.‬‬
‫دشوارتر از درد توضيح دادنش است‪.‬‬
‫با زاری و زجه گفت‪« :‬دست سرنوشت با من بد کرد وگرنه من به همسر هيچ کسی به چشم بد نگاه نکردم‪ .‬به ناپاکی به هللا‬
‫پاک قسم ميخورم‪»!..‬‬
‫دريا سيلی به صورت سفيد ماتش کوبيده که آثار انگشتش در جا روی صورتش نقش بست‪« :‬اسم خدا به زبان تو نمی آيد‪.‬‬
‫تمام داستانت را ميدانم‪ .‬شغل تو اغوا کردن مردان است اما عاکف به بدترين نوع ممکن فريب تو را خورد‪».‬‬

‫اشکهای حليمه چون رودی خروشان و پر طالطم جاری شدند‪« :‬خودم چنان فريب بزرگی ازين زندگی خوردم که دلم فريب‬
‫هيچ کسی را نميپذيرد‪».‬‬
‫دريا اندکی آرام شده گفت‪« :‬تو صادق نيستی‪».‬‬
‫حليمه موهايش را پشت گوش زده اشکش را پاک کرد‪.‬‬
‫با گلوی خشکيده گفت‪« :‬هنوز شانزده ساله بودم که همچون ماشی به هر سمتی لغزانده ميشدم‪ .‬روح نداشتم چون اميد روشنی‬
‫نميديدم‪ .‬همچون عروسک کوکی به اشاره دستهای آلودهای شان حرکت ميکردم‪.‬‬
‫قوماندان پر نفوذی پول زيادی روی من ريخته بود و من مدام به دستور او بايد خودم را عيار ميکردم‪.‬‬
‫تا اينکه روزی وارد تجمعی مردانی شدم که عاکف نيز ميان آنها حضور داشت‪.‬‬
‫در همان مالقات نخست سمتم آمده گفت مرا ميخواهد‪.‬‬
‫منی ساده هم او را خيال ديگ ران کرده گفتم بايد با قوماندان هماهنگ کند اما او مرا به سمت خودش کشيد و گفت‪« :‬تو را‬
‫برای هميشه ميخواهم قوماندان برايم اندازه يک خس هم ارزش ندارد‪».‬‬

‫من که مدتها خود را به بحر سرنوشت رها کرده بودم بی اراده و ممانعت تسليم عاکف شده با او فرار کردم‪.‬‬
‫تصور کرده بودم روزگارم بهتر ميشود اما او بی آنکه برای جلب عالقهام بکوشد‪ ،‬فورا نکاحم کرد و مرا به خانهاش برد‪.‬‬
‫حس ميکردم شديدا دوستم دارد ولی به شکل جنون آميزی از من محافظت ميکرد‪.‬‬
‫او موبايل هوشمندم را ازم گرفت و يک ساده جهت مکالمه برايم گذاشت‪ .‬آن را هم هر شب بررسی ميکرد و حتی موقع‬
‫بيرون شدن از خانه درب را بر رويم قفل ميکرد‪.‬‬
‫با اين حال من از زندگی با او رضايت داشتم و تالش ميکردم عاشقش شوم اما عمر خوشیها هميشه کوتاه بوده‪...‬‬
‫قوماندان روزی به من زنگ زده هشدار داد اگر بر نگردم دنيا را روی سرم آوار ميکند‪.‬‬
‫برايش گفتم من نکاح کردم و دست ازين کار کشيدم ولی او گفت اگر برنگردم عاکف را وحشيانه خواهد کشت‪.‬‬
‫مجبور بودم! اجبار دمار از زندگی آدم درمياورد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫در همان روز اول که به مالقات قوماندان ميرفتم عاکف به تعقيب من افتاده و به قوماندان رسيده بود‪.‬‬
‫انتظار داشتم مرا بکشد اما در کمال تعجب او هيچ بالی سرم نياورد و من هشت ماه از او بی خبر بودم‪ .‬ولی دراين مدت‬
‫برايم اطالع رسيد که او خانهی مشترکمان را آتش زده است‪.‬‬
‫او پس از هشت ماه در حاليکه با چهره و رفتار کامال متغيری ميديمش آمده طالقم را داد‪».‬‬

‫دريا با دنيای از حسادت و عصبانيت به موهای حليمه چنگ زد و گفت‪« :‬ميدانم که طالقت داده اما چرا هنوز به زندگی‬
‫شوهرم چسپيدی؟»‬
‫حليمه او را کنار زده فرياد زد‪« :‬اين شوهر توست که مثل کنه به من چسپيده‪ ...‬بار اولش که نيست‪ .‬او نزديک به صد بار‬
‫مرا طالق داده و دوباره به من رجوع کرده‪» .‬‬
‫دريا به زبانک افتاده گفت‪« :‬چی ‪ ...‬چی ميگی مگر ميشود‪..‬؟»‬
‫حليمه دستانش را الی موهايش فرو کرده گفت‪« :‬پس از اولين طالق دو هفته طول نکشيد که از ازدواج دومش خبر شدم و‬
‫بر خالف من يک ازدواج با شکوهی برای آن دختر ترتيب داده بود‪ .‬اگر با تو صادق باشم سيار غمزده شدم و اما او را اليق‬
‫يک زندگی پاک ميدانستم‪.‬‬
‫درين ميان قوماندان هم سکته کرده ُمرد و من ازين کار برای هميشه دست کشيدم و شدم خدمتکار خانههای مردم دقيق همانند‬
‫مادرم‪.‬‬
‫سه ماه گذشته بود‪ .‬طالق مان واقع و من کامال بر عاکف حرام شده بودم اما او در همان شبها پيدايش شد و گفت باز هم‬
‫مرا ميخواهد‪.‬‬
‫گوشزد کردم که طالق واقع شده اما او عصبی شده گفت‪« :‬بودنت با مردان ديگر حرام نيست اما با شوهرت که از روی‬
‫عصبانيت طالقت داده حرام است؟»‬
‫عاکف به حرفم گوش نکرد و همان شب به من رجوع کرد‪.‬‬
‫بعد از آن زندگی من حالت نوسان به خودش گرفته بود‪ .‬همينکه کاری‪ ،‬حرفی به مزاج عاکف نميخورد فورا طالقم ميداد و‬
‫مدتی الدرک ميشد اما گاهی سر ده روز‪ ،‬گاهی دو هفته‪ ،‬گاهی يک ماه و گاهی حتی سه ماه بعد مجددا به من رجوع ميکرد‪.‬‬
‫آخرين بار با غضب فراوان طالقم داد و رفت‪.‬‬
‫خبر شدم ازدواج سوم کرده و مدتی طوالنی غيبش زد‪ .‬فکر ميکردم با تو خوشبخت شده و مرا فراموش کرده اما نه‪......‬‬
‫باز هم يک ماه قبل به من سر زده گفت‪« :‬در بهترين نقطه پاريس از ميان تصاوير لبتاپم به عکس تو رسيده درک کردم؛‬
‫هيچ مکانی در هيچ زمانی دستش به فراموشی تو نميرسد‪».‬‬
‫او بازهم ديوانهوار به من رجوع کرد‪ .‬از آن زمان ديگر تا هنوز طالقم نداده و هر آخر هفته را با من ميگذراند‪.‬‬
‫ازين مسايل سر در نميارم و نميدانم واقعا هنوز همسرش هستم يا نه و نه هم دوستش دارم اما او مايل نيست هيچگاهی از‬
‫من جدا شود‪.‬‬
‫خيال نکن فقط به اين دليل که با يک نفر به مدت طوالنی رابطه داشتی پس به او نزديکی‪.‬‬
‫بعضیها اجازه ميدهند به تن شان نزديک شوی اما اجازه نميدهند که نزديک جايی از قلب يا روحشان باشی‪.‬‬
‫عاکف با اکراه نميتواند مرا عاشق خود کند!»‬

‫اگر يک مرد عاشق روح يک زن باشد او عشق را با همان يک زن به کمال ميرساند‪.‬‬


‫اما اگر عاشق چهرهی او شده باشد تمام زنان زيبای جهان هم نميتوانند راضیاش کنند‪.‬‬

‫قدرت و توان دريا يکباره سلب شده خون از لبهايش گريخت‪.‬‬


‫بی اراده روی زمين نشست و به آيندهی موهوم و مملو از رنجش تسليم شد‪.‬‬
‫ولی در اين ميان بادی ماليمی از پنجره سمت شرقی شرکت وزيده‪ ،‬ماه همچنان در آسمان به زيبايی ميتابيد‪.‬‬
‫کاش رنجها پنجرههای بودند که به سمت شرق باز ميشوند‪!....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪-‬عاقبت دريا و نگار را پيشبينی کنيد‪.‬‬


‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_چهلوسوم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫_اميرمحمد‬
‫_دفتر تدريسیاش‬
‫رو به پنجرهی دفتر ايستاده چشمهايش در آن سوی پنجره به جای خالی پروانه خيره شده بودند‪.‬‬
‫جلسهی درسیاش در صنف آنها گذشته و پروانه اشتراک نکرده بود‪.‬‬
‫جايگاه خالیاش لحظه به لحظه در ذهن اميرمحمد تداعی شده او را می آزرد‪.‬‬
‫به اين می انديشيد که به گمان غالب رفتار هفتهی قبل او بر پروانه سنگينتر از برداشت شانههای کوچکش بوده است‪.‬‬
‫خودش را به بار مالمتی ميزد‪.‬‬
‫در دلش با خود سخن ميگفت‪« :‬کاش ماليمتر برخورد کرده بودم‪».‬‬
‫لحظاتی با خودش درگير بود تا اينکه صدايی در عقبش بلند شد‪« :‬عجيب است باورم نميشود‪»!...‬‬
‫اميرمحمد رو به سمت صدا برگردانده پرسيد‪« :‬چی عجيب است؟»‬
‫مسوول تضمين کيفيت دانشگاه با چهره بهت زده از ميان انبوهی از اوراق دست داشتهاش يکی را بلند کرده گفت‪« :‬اين را‬
‫ميگويم‪»!...‬‬
‫‪« :-‬چيست؟»‬
‫‪« :+‬يکی از ورقهای ارزيابی شماست اما متفاوت تر از همه‪»...‬‬
‫اميرمحمد کنجکاوانه پرسيد‪« :‬چطور؟»‬
‫مسوول ورق را به سمت اميرمحمد داد و او با ديدن عالمهگذاری گزينه «خيلی بد» اخم ظريفی مهمان جبينش شد‪.‬‬
‫چشمانش را پايين کرده به ضميمه رسيد‪.‬‬
‫لرزش دستان نويسنده با سرمنشأ قهر و غضب به وضوح قابل مشاهده بود‪.‬‬
‫اميرمحمد از تشخيص و شناسايی نگارندهی آن لبخندی معناداری بر لبهايش نقش بسته زاويهی دهن او را متغير کرد‪:‬‬
‫«ناشکيباترين و خودشيفتهترين آدمی است که تاکنون ديدهام‪.‬‬
‫توجهاش نسبت به شاگردش نزديک به صفر است‪».‬‬

‫مسوول اندکی مکث کرده متردد گفت‪« :‬به باورم از روی عقده شخصی و کامال غير مسووالنه همچين چيزی نوشته‪ ...‬شايد‬
‫هم يکی با شما شوخی کرده ‪ ...‬همممم‪ ....‬بهتر است آن را باطل کنم‪».‬‬
‫اما اميرمحمد آن را روی اوراق ديگر گذاشته گفت‪« :‬نظر هر کس محترم است حتما اين دانشجويم از من دلخور بوده‪»...‬‬
‫‪« : -‬اما ممکن است کسر معاش شده و تا چند ماه ديگر از ترفيع بمانيد‪ .‬در حاليکه عدم دقت درين ارزيابی مثل آفتاب کامال‬
‫روشن است‪».‬‬
‫‪« :+‬مهم نيست‪ !..‬وقتی تا اين حد يک محصل از من رنجيده باشد من مستحق هيچ معاشی نيستم‪ .‬ترفيع که يک آرزوی بلند‬
‫است‪» !...‬‬
‫دست در جيب برگشته مجددا ً از پنجرهی دفتر به جای خالی او که آن لحظه با باد و هياهوی طبيعت مملو شده بود‪ ،‬نگريست‪:‬‬
‫«مکلفم از دلش دربياورم‪»!....‬‬

‫_پروانه‬
‫_دانشگاه‬
‫وزن سنگينی روی گلو و قلبش حس ميکرد‪ .‬به نظر ميرسيد آن وزن از کمرش به پايين متوصل بوده مهرههای آن را به درد‬
‫آورده بود‪ .‬يا ممکن بازهم تيزاب معدهاش باال رفته بود‪.‬‬
‫اين اسيد اشتهايش را به پايينترين حد ممکن رسانده‪ ،‬مهرههای کمرش را دردمند ميکرد‪.‬‬
‫دکترها گفته بودند‪ « :‬رهايی از دلهره و نگرانی‬
‫های روحیات تنها راه مبارزه با اين اسيد است‪».‬‬
‫موارديکه او در آن روزها برایشان بيرق سفيد باال کرده تسليم گشته بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫زنگ به صدا آمده نمايانگر خروج دانشجويان از صنو ف درسی برای تفريح بود‪ .‬اما او در ميان تجمعی وسيع از آنها به‬
‫شکل وحشتناکی حس تنهايی ميکرد‪.‬‬
‫صنف اميرمحمد را عمدا ً از دست داده بود و با اين حال حس ميکرد جايی دور ازين مکان تکهی از وجودش را جا گذاشته‬
‫و حاال بدنش در فراق آن تکه بیتابی ميکند‪.‬‬
‫چرا عذاب بر خودش روا ميداشت؟‬
‫ميتوانست اصال از خانه نيايد‪.‬‬
‫خودش را الی کمپلی پيچانده‪ ،‬رمانی بخواند اما نه‪....‬‬
‫ظالمتر از آن بود که خودش را با آمدنش شکنجه نکند‪.‬‬

‫تصور ميکنيد شکنجه تنها به دست فرد خارج از شخصيت ماست؟ آدميزاد عظيمترين و نامرئیترين شکنجهها را خود بر‬
‫خود روا ميدارد‪.‬‬
‫خودشيفتگی گر يک کلمه باشد‪ ،‬خوددرگيری يک کتاب حجيم است‪.‬‬

‫او از خانه آمده و در تمام دو ساعت تدريس اميرمحمد زير اشعههای ماليم خورشيد‪ ،‬روی نيمکتی در چمن سبز محوطه‬
‫دانشگاه نشسته و خودش را عذاب داده بود‪.‬‬
‫چه چيزی را به اثبات ميرساند؟‬
‫به خودش يا به اميرمحمد‪...‬؟‬
‫نه قادر بود خودش را بفهمد نه احساسش را!‬
‫از يک جانب دلخوری اش را هر لحظه به اميرمحمد بلوری کرده تنفرش را باال ميگرفت اما از يک جانب دوست داشت نه‬
‫در صنف که اگر مهيا شود از حاشيهيی‪ ،‬از گوشهی دنجی‪ ،‬حتی از سوراخی يا از هر گونهيی که به فکر بشر خطور ميکند‬
‫قسمتی از او را ببيند‪.‬‬
‫اصال محال بود بفهمد با خودش چند چند است‪.‬‬

‫بلند شد و به راه افتاد‪ .‬دلش ميخواست مانند هميشه دستانش را در جيب کند اما با اين لباسهای دخترانه و بی جيب چيکار‬
‫ميکرد؟‬
‫برای لحظهی برای دخترانهپوش شدنش حس پشيمانی کرد‪.‬‬
‫دختر شدن به چه قيمتی؟‬
‫وقتی دخترانههايت خريداری ندارند‪.‬‬
‫حس ميکرد دستانش اضافه اند نميدانست با آنها چيکار کند‪.‬‬
‫به دخترهای ديگر نگريست‪.‬‬
‫بعضی دستهايشان را بغل کرده بودند‪،‬‬
‫عدهيی هنگام صحبت با آنها کلنجار ميرفتند‪،‬‬
‫عدهی برای عشوه کالونگ موهای شان بودند‪.‬‬
‫چرا او نميتوانست مانند آنها با جنسيتش راحت باشد؟‬
‫از راهرو گذشته با يکی از صنفیهايش در حاليکه گيالس کاغذی چايی را با احتياط حمل ميکرد مقابل شد‪.‬‬
‫او با ديدن پروانه تبسمی کرده وادارش کرد از سرعتش بکاهد‪.‬‬
‫پروانه نيز با تبسمی شبيه خودش پاسخش را داد‪.‬‬
‫‪« :-‬سالم آرين!»‬
‫‪« :+‬سالم»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :-‬هفته ديگر امتحانات است ميخواستم بپرسم از کدامين مضامين مواد درسی داری؟»‬
‫‪« :+‬از شخص اشتباهی درخواست همکاری ميکنی من هيچ موادی ندارم برو از مريم بگير‪».‬‬
‫‪« :-‬آهان اما اگر او با من همکاری کند اين روزها به شدت مغرور است‪».‬‬
‫پروانه حرف نزد‪.‬‬
‫اما او در پايان بحثش گفت‪« :‬تشکر آرين تفريح خوش داشتی باشی‪».‬‬
‫‪« :-‬همچنين!»‬
‫با احتياط به راه افتاده اما يکباره برگشته گفت‪« :‬راستی آرين؟»‬
‫پروانه بی حوصله برگشت‪« :‬هممم؟»‬
‫‪« : -‬قريب بود فراموش کنم! از پيش “احد” ميايم‪ .‬گفت پروانه را برايم صدا کن! گرچه متوجه منظورش نشدم اما او گفت‬
‫آرين را منظور دارم‪».‬‬

‫حسهای که همزمان به سراغ پروانه دويده او را به آغوش کشيدند وصفناشدنی بودند‪.‬‬


‫در کمال ناباوری به دشواری لب زد‪« :‬دقيقا گفت پروانه را برايم صدا کن؟»‬
‫آن دختر با سر تاييد کرد‪.‬‬
‫ديگر پروانه نفهميد‪ .‬گوشهايش بسته شده زنگ ميزدند‪.‬‬
‫بی توجه به دامنکوتاه و تنگش شروع به دويدن کرده بود‪ .‬ميدويد و دلش ميخواست هر چه زودتر به دفتر او برسد‪.‬‬
‫اما هنگاميکه مقابل دروازه رسيد يک آن پشيمان شد‪.‬‬
‫لبهايش خشک‪،‬‬
‫موهايش پريشان‬
‫و تنفسش تند شده بود‪.‬‬
‫چرا بايد هميشه آشفتهحال به ديدارش ميرفت؟‬

‫روبرگردانده به طبقه باال به سرويس بهداشتی دختران رفت‪.‬‬


‫به صورتش در آيينه نگاه کرد‪.‬‬
‫سرخ شده بود‪ .‬متنفر بود ازين خصوصيت خجالتی دخترانهی که پس از آشنايی با او گريبانگيرش شده بود‪.‬‬
‫آب سرد را بر دستانش پاشيده سرمای آن را به اطراف گردنش دوانيد‪.‬‬
‫موهای شرابرنگ پريشانش را که پس از همسان شدن با چشمان او نهايت وحشی شده بودند‪ ،‬مرتب کرد‪.‬‬
‫لبهای خشکش را با زبان تر کرد و ازينکه آن روز آرايش نکرده بود متاثر شد‪.‬‬
‫به دستکولش دست برد و از برق لبی که نيل برای روز مبادا در آن گذاشته بود خرسند گشته فورا آن را روی لبهايش‬
‫ماليد‪.‬‬
‫چهرهاش را اين سمت و آن سمت کرد و از جابهجا شدن نور گروپ بر روی لبهايش که انگار چلچراغ روی آنها ميدرخشيد‬
‫به وجد آمد‪.‬‬
‫به اندازه کافی لفت داده بود و بايد سريع به آنجا ميرفت‪.‬‬
‫مقابل دفتر او چشمانش را بسته با نفسی ژرفی در را باز کرد اما از ديدن سه دختری که قبل از او وارد دفترش بودند جا‬
‫خورده و در جا ايستاد‪.‬‬
‫اميرمحمد با عطوفت به آنها ميگفت‪« :‬جايی نگرانی نيست! امتحان آن چيزيست که من در روزهای عادی برای شما بيان‬
‫کرده و شما ياداشت کرديد از آن برای خودتان هيوال نسازيد‪».‬‬
‫با تکان سر آمدن پر وانه را تاييد کرده به داخل دعوتش کرد و بعد رو به دختران گفت‪« :‬ميتوانيد برويد ساعت ديگر درسی‬
‫تان شروع شده‪»...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آنها خوشحال و خنده کنان در حاليکه با هم گفتگو ميکردند‪ ،‬بيرون رفتند و پروانه از هيجانی که در بدن داشت چهرهی آنها‬
‫را تشخيص نداده بود‪ .‬وقتی اميرمحمد بود او چشمانش را بر روی تمام کائنات ميبست‪.‬‬
‫اميرمحمد او را مقابل چشمانش در روی موبل دعوت کرد و ثانيههای طويل سکوت بر فضای دفتر مستولی گشت‪.‬‬
‫بلعکس دفعات قبل اميرمحمد سرخم نبوده و مستقيم به پروانه نگاه ميکرد‪.‬‬
‫پروانه زير نگاههای او به شدت معذب شده سرافکنده شد‪.‬‬
‫اين امير محمد بود کارش را به اينجا کشاند‪ .‬تاب و تحمل نگاه های او را نداشت‪ .‬يک نور تابان در اين نگاهايش نهفته بود‪.‬‬
‫پروانه از آن دخترهای خجالتی نبود اما چشمهای او‪ ،‬وی را خجول کرده بودند‪ .‬طوری که نميتوانست مستقيما با او چشم در‬
‫چشم گردد‪.‬‬

‫ورود يکبارهگی استادی ديگری به دفتر سکوت اذيت کننده ميان آنها را در هم شکست‪« :‬استاد احد؟ صنف ذکور (‪ )205‬هم‬
‫اکنون استاد ندارد ازينکه اين ساعت درس نداريد ميشود با آنها همکاری کنيد؟»‬
‫اميرمحمد اشاره به پروانه کرده گفت‪« :‬درس ندارم اما کاری مهمی دارم‪».‬‬
‫‪« :-‬ولی من ب ه پسرها گفتم احد را برايتان ميفرستم و آنها از شدت خوشحالی صنف را روی سر شان گذاشتند‪».‬‬
‫جنسيت مهم نبود و دختر و پسری نداشت‪.‬‬
‫تمام دانشگاه دوستش داشتند‪.‬‬
‫اميرمحمد لبخندی محجوبی زده گفت‪« :‬عرض کردم کار دارم همکار عزيز! اگر ممکن است شما برويد‪».‬‬
‫‪« :-‬ولی من ميترسم مرا برای بدقولیام بيرون ببندازند ضمنا گروه سهراب در آن صنف است رينگ بوکس تشکيل ندهند‪».‬‬
‫‪« :+‬من که الغر تر از شما هستم استاد!»‬
‫‪« :-‬بعضیها نه با زور بازو که با افکارشان رقيب را مغلوب ميکنند تو يکی از آنهايی ‪»!...‬‬
‫اميرمحمد لبخند ديگری زده گفت‪« :‬از شما خواهش کردم استاد!»‬
‫استاد گفت‪« :‬باشد! ميروم هر چه شد‪»...‬‬

‫دانشگاه هر لحظه خلوتتر ميشد و صدا و هيجانات از اطراف محوطه دفتر اميرمحمد محو شده و سکوت و آرامش را به‬
‫درون دفتر ميتراواند‪.‬‬

‫اين سکوت حال مبهمی به بدن پروانه خزانده حس دوسويه پيدا کرده بود‪.‬‬
‫لذتبخش و در عين حال آزاردهنده ‪....‬‬
‫نگاههای گاه و بيگاه اميرمحمد نيز فراسوی تاب و تحملش بود‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬خوبی‪...‬؟»‬
‫دوست داشت بگويد‪« :‬نه اصالً خوب نيستم!»‬
‫اما آنقدر از ديدنش خوشحال بود به جايش گفت‪« :‬بسياررر خوبم!»‬
‫اميرمحمد نگاهش را از چشمان جسور او پايين آورد و آرام روی لبهايش نشست‪.‬‬
‫پروانه بی اراده لبش را از خجالت گزيد و به اينکه به آنها برق لب زده بود لعنت فرستاد‪.‬‬
‫جاذبه ی بينظير نگاهش پروانه را مجبور ميکرد همانطور بی حرکت بماند انگار که جادويش کرده بود‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬استرس داری؟»‬
‫پروانه حالت دفاعی گرفت‪« :‬نه! اصال‪»!...‬‬
‫اميرمحمد پوزخندی زده گفت‪« :‬پس دست از جان لبهايت بردار‪»!...‬‬
‫گوشه های پروانه به يکباره تب کرده و از خوردن لبهايش منصرف شد‪.‬‬
‫او را که ميديد دختری آرامی ميشد همچون خرگوشی که گوشهايش را از مظلوميت پايين گرفته باشد‪.‬‬
‫بی دفاع ميشد همچون کوه آردی که با پوفی از هم بپاشد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫هيچ آدمی ضعيف نيست‪ .‬ولی خودش انتخاب ميكند ضعف را در مقابل کی به جان بخرد‪.‬‬
‫زيباترين و در عين حال بزرگترين باگ خلقت "عشق” است چون هم آرامت ميکند و هم ضعيفت ميکند‪.‬‬
‫اميرمحمد سکوت را اينگونه شکست‪« :‬اين روزها به حرفهايی پی بردم‪.‬‬
‫توجهات را نسبت به خودم متوجه شدم و درک کردم چقدر نگران منی‪».‬‬

‫لرزه بر اندام پروانه افتاده آب دهانش را به دشواری قورت کرد‪.‬‬


‫حس ميکرد او به حس عالقهاش پی برده و اکنون زمان آن است يا به حس او سر تعظيم فرو آورده تمکين کند يا او را بنابر‬
‫عالقهاش تمسخر کرده برای هميشه از زندگيش برهاند‪.‬‬
‫چقدر آرزو داشت مورد اول اتفاق بيفتد و اميرمحمد برايش از عشق بگويد‪.‬‬
‫اعتراف کند که او هم دوستش دارد و او را ناجيانه ازين برهوت آتشين تنهايی نجات دهد‪.‬‬
‫رشته سخن را برای ادامه بافندگی کرده پرسيد‪« :‬چطور؟»‬
‫«ميبينم که برای سهولت و فراغت من مخفيانه صنفهايم را کم ميکنی‪ ».‬اميرمحمد بود که اين را گفت‪.‬‬
‫پروانه درک درستی ازين حرف نکرده بود پرسيد‪« :‬نفهميدم‪»!...‬‬
‫از جايش بلند شده دست در جيب مقابل پروانه آمد و گفت‪« :‬خوب هم ميفهمی‪» ...‬‬
‫پروانه که چشمان برقیاش را برای ديدن چهره او بلند گرفته بود يادش نيامد امير محمد را چه منظور است‪.‬‬
‫ادامه داد‪« :‬دخترانی که قبل از تو اينجا آمده بودند آنهايی بودند که برايشان توصيفم را کرده مرا از انتخاب شان منصرف‬
‫کرده بودی‪».‬‬
‫ً‬
‫خجالت به رگ رگ پروانه دويده آنا سرخ شد‪.‬‬
‫اميرمحمد که با اين چهره پروانه به جوابش رسيده بود سوالی ديگری مطرح کرد‪« :‬اين رفتارت را چه تعبير کنم؟»‬
‫پروانه سرافکنده شد‪.‬‬
‫اميرمحمد که با سکوت او مقابل شده بود ادامه داد‪« :‬يعنی چقدر ممکن است ازم متنفر باشی؟»‬
‫اشکها در چشمان پروانه موج ميزدند و تصوير اميرمحمد در ميان آنها شنا ميکرد‪.‬‬
‫با خودش می انديشيد؛ چطور عشق به اين بزرگی را نفرت تعبير ميکند؟‬
‫اما مگر چقدر به دور ازين کلمه زندگی کرده بود؟‬
‫به سختی لب زده گفت‪« :‬هنوزم مرا نشناختهيی‪»!....‬‬
‫اميرمحمد سرجايش برگشته گفت‪« :‬چرا شناختهام!‬
‫آدمی که با ظرافت دخترانه خلق شده اما با جنسيتش خوشحال نيست‪.‬‬
‫دختری که خدا را در عمق وجود ميشناسد ولی باز هم ادعا ميکند خدايی نيست‪.‬‬
‫دختری که جنگره است اما نه با ديگران بل با خودش‪...‬‬
‫دختری که فکر ميکند خدا از بندهگانش بدهکار است در حاليکه نميداند اين بندهها هستند که يک عالم معذرت خواهی به‬
‫پروردگارشان بدهکارند‪.‬‬

‫دختری که سنگدلترين منتقد استادش است‪.‬‬


‫او را ناشکيباترين و خودشيفتهترين آدم دنيا ميداند و خشمگينانه ازش مينويسد‪».‬‬

‫پروانه دچار دلشوره و دللرزه غريبی گشته دلش ميخواست همانجا دفن شود‪.‬‬

‫«تو با خشم مينويسی‪...‬‬


‫خشم از خدا‪...‬‬
‫خشم از من‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫خشم از خودت‪...‬‬

‫ياد بگير که با عشق از عشق و برای عشق بنويسی‬


‫آن موقع است که ميبينی نويسنده شدهيی‪»!...‬‬

‫چقدر دلش ميخواست دفتر خاطراتش را آورده به صورت او بزند تا ببيند چقدر با عشق از عشق و برای عشق تنها به نام‬
‫تو نوشته است‪.‬‬
‫اميرمحمد با دفتری که پر از عشق و احساس به نام او نگاشته شده بود چطور ميتوانست کنار بيايد؟‬

‫«به احتمال زياد فکر ميکنی من مرد خيلی بدی هستم و حتی ميخواهی ديگر به صنف من نيايی‬
‫اگر چنين کنی تو هم به خود و هم بر من باختهيی‪.‬‬
‫پرسشهايت بی جواب ميمانند‪.‬‬
‫اگر واقعا در بارهی خدا کنجکاو هستی بايد ادامه بدهی‪».‬‬
‫بعد آهنگ صدايش نرم شده ادامه داد ‪« :‬پروانه صنف مرا رها نکن‪!....‬‬
‫حتی اگر کنار من حس تکه تکه شدن را داری‪...‬‬
‫مطمينا پس از تکه تکه شدنت پازل جديدی ازت ساخته پروانهی ديگری خواهی شد‪.‬‬

‫اميدوارم به آدمی که تبديل شدی ايمان داشته باشی‪ ،‬اميدوارم بيشتر روی مسيرت تمرکز کنی و کمتر به قضاوتهای بقيه‬
‫توجه کنی‪ ،‬اميدوارم درک کنی که با هويت دخترانهات راحت تر ميتوانی کنار بيايی ولی انتظار دارم بيشتر روی طرز‬
‫پوششات تمرکز کرده نجابتت را حفظ کنی!‬
‫شايد حفظ حجاب برايت دشوار باشد اما کسی که چرايی زندگی را يافته باشد با هر چگونهگی خواهد ساخت‪.‬‬
‫پروانه شدنت را خيرمقدم گفته برای اين اقدام بزرگ برايت تبريک ميگويم‪».‬‬

‫ميدانست که با دلبستهگی به استادش ساختمان آرزويش را لبهی پرتگاه ساخته است‪.‬‬


‫اميرمحمد با اين قصیالقلبی که بر پروانه روا ميداشت گويا او را ابتدا درين پرتگاه هل داده و بعد از نوک انگشت محکمش‬
‫ميگرفت‪.‬‬
‫هم جانیاش بود و هم ناجیاش‪...‬‬
‫چنان آميزهی از هر دو گونه‪......‬‬

‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_چهلوچهارم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫زندگی هيچگاه منتظر انسان نمی ماند همچون متروی که در يک ثانيه ممکن درش بسته شده و تو را جا بگذارد‪ .‬اين تويی‬
‫که مکلفی خودت را با جريان سريع آن وفق داده با فراز و نشيب آن همسفر شده و قبل از بسته شدن دروازهی فرصتها به‬
‫درونش بپری‪.‬‬

‫دريا پس از مقابل شدن با مدهشترين صحنه زندگيش به بحران روحی و افسردگی مزمنی دچار‬
‫شده بود‪.‬‬
‫او هنگام برگشت به خانه‪ ،‬خودش را به در و ديوار زده بود‪ .‬فريادهای بی سابقه کشيده‪ ،‬بدنش را دندان گرفته و موهايش را‬
‫کنده بود‪.‬‬
‫خواهر و مادرش او را در آغوش گرفته پرسيده بودند‪ « :‬عزيزم چرا ؟ دلبندم چرا؟»‬
‫اما او با فرد مقابلش وحشيانه برخورد کرده‪ ،‬هرکی نزديکش آمده او را با لگد زده بود‪.‬‬
‫همسايهها به ديدارش آمده محکمش گرفته بودند اما رفتار او با همسايگان به مراتب بدتر از خانواده خودش بود‪.‬‬
‫ديوانه شده بود و مدام فرياد ميزد‪« :‬مرد نامهربان چرا قلب مرا شکستی؟ چرا عشقم را نديدی؟‬
‫من برايت دريا بودم اما تو دنبال جویهای حقير رفتی‪....‬‬
‫خدا حساب دلی را که شکستی ازت ميپرسد در محشر با تويی که قاتل روحم هستی سخت در حسابم!»‬
‫در غيابت عاکف با او دعوا راه انداخته تا اينکه از حال رفته بود‪.‬‬
‫تالشهايش را برای جذب عشق عاکف کافی اما بیثمر ميدانست‪.‬‬

‫روزهای بعد؛ شکستش را برای جلب عشق او مظلومانه پذيرفته و با قبول پيشامدهای بد آينده از عاکف درخواست طالق‬
‫کرد اما با شديدترين واکنش او مقابل شد‪.‬‬
‫عاکف مابِهاَزای طالق برايش گفته بود‪« :‬خودکشی کن! اين برايت بهتر است‪».‬‬
‫دريا هيچ حرفی برای اين حد از سنگدلی او نداشت جز‪« :‬از خدا نميترسی؟»‬
‫عاکف بی پروا در پاسخش گفت‪ « :‬در جنگ و سياست کسی خدا را نميشناسد‪».‬‬

‫او نيز همان شب از فرط اندوه و غم رگ دستانش را با تيغ بريد و اما بنابر قضا و قدر الهی زنده ماند‪.‬‬
‫او پس ازين اقدام عجوالنه مجبور ميشد برای کتمان دستان دوخته شده و مجروحش دستکش به دست کند تا دوستانش به‬
‫حال او پی نبرند اما مگر کتمان غم و اندوه از ُرخ زرد رنگان ممکن است؟‬
‫دوستانش ميدانستند روزگارش رو به تلخی گراييده و مسبب حال و روزش قطعا همسرش است‪.‬‬
‫پس از عدم تمکين عاکف برای طالق دادن او دريا طريقه ی ديگری را در پيش گرفت‪ .‬تالش ميکرد برای عاکف از خود‬
‫يک حليمهی تمام عيار بسازد‪.‬‬
‫موهايش را مرتب به رنگ موهای او در می آورد‪.‬‬
‫ابروهای درشت و سياه رنگ زيبای خود را همانند حليمه تا حد ممکن باريک کرده و به رنگ موهايش دراورد‪.‬‬
‫لبهای حليمه طبيعتا برجستگی زيبا و غنچهی داشت و از آن جای که لبهای دريا باريک بودند برای مشابهت به حليمه در‬
‫صدد عمل بوتاکس شد‪.‬‬
‫به باور خودش به حليمه نزديک شده بود و اما هنوز پوست صورت حليمه شفافتر و روشنتر از پوست صورت خودش‬
‫بود‪ .‬او برای شفافسازی پوستش ليزرهای با قيمت گزاف و دردآور را متحمل شده تا چندين روز پوست صورتش سوختگی‬
‫داشت‪.‬‬
‫حين سپری نمودن دوره نقاهت عملهای زيباييش امتحانات فرار رسيده و او به اجبار به دانشگاه ميرفت‪.‬‬
‫گروه پروانه در روزهای امتحان يک پنج ضلعی ماهرانهی در صنف تشکيل داده و با همکاری يکديگر به حل سواالت‬
‫امتحان ميپرداختند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫در روز امتحان اميرمحمد احد دريا از آهورا درخواست همکاری کرده تقاضا کرد پاسخ سوالها را برايش بگويد‪ .‬آهورا‬
‫همچنان تالش ميکرد جواب سوال را به سمع او برساند‪.‬‬
‫ماداميکه او جواب سوال را نجواگونه برای دريا ميخواند اميرمحمد متوجه شده ‪ ،‬به نزديک دريا آمد و باالی سرش ايستاد‪.‬‬
‫مدتی به ورق زير دستش نگاه کرد و بعد گفت‪« :‬نياز نيست ورق را برايم پر کنی آنچه از من آموختی بنويس!»‬
‫نيل اما مضحکانه گفت‪« :‬استاد احد به دريا چيزی نگوييد بگذاريد امروز آزاد باشد آخر ديشب صورت بيچاره در ديگ بخار‬
‫سوخته‪»...‬‬
‫دوستان و همصنفیهايش که از ليزر صورت او خبردار بودند با اين شوخی نيل امتحان را فراموش کرده شروع به خنديدن‬
‫کردند‪.‬‬
‫اميرمحمد اما با پذيرش حرف نيل از واکنش شاگردانش عصبی شده آنها را به سکوت دعوت کرد و بعد ناآگاهانه گفت‪:‬‬
‫«برايتان بسيار بد است! دوست تان حادثهی بدی گذشتانده و شما ميخنديد‪ .‬شفا باشه دريا خانم!»‬
‫دريا خجل شده سرش را خم کرد و اما در کمال ناباوریاش دوباره تمام صنف از خنده به هوا رفت‪.‬‬
‫*‬
‫روزهای که عاکف با يک بغل عشق و يک دهن خنده به ديدارش ميآمد حالش خوب بود و اما امان از روزهای که پی ميبرد‬
‫بازهم به حليمه می انديشد؛ دنيا سرش آوار ميشد و او برای گريز از مخروبهی دنيا روی سرش کاری کرده نتوانسته و در‬
‫جا يخ ميبست‪.‬‬
‫روزی به دفتر فانوس رفته خواهان مشاوره روانشناسی شد‪.‬‬
‫فانوس پس از شنيدن داستان او بی تعلل برايش گفت‪« :‬ازش جدا شو!»‬
‫دريا گريه کرده حرفش را نپذيرفت‪ « :‬نميشود راه ديگری بگو‪»!...‬‬
‫اما فانوس با گفتن «اين تنها راه است‪ »!...‬بر بحث يک يکونيم ساعته شان نقطه پايان گذاشت‪.‬‬
‫دريا هنگام برگشت به خانهاش حسابی گريه کرده و با ديدن دواخانه مقابلش وارد آن شد‪.‬‬

‫او مقداری زيادی تابليت خواب آور خريداری کرده به خانه رفت و همه روزه برای فرار از واقعيتهای زهراگين زندگيش‬
‫آنها را استفاده ميکرد و به خواب عميق فرو ميرفت‪.‬‬

‫از اين همه طرد شدگی‪ ،‬ازين تهاجم و ازين جنون به شدت خسته شده بود‪.‬‬

‫پس از استفاده آن تابليتها خوابش چنان عميق شده بود که از سرو پا و از تمام بدنش بی خبر ميشد‪ .‬شب و روز برايش حکم‬
‫يکی شدن را داشت‪ .‬آب يادش نمی آمد‪ ،‬غذا يادش نمیآمد‪ .‬شبيه مردهها شده بود‪.‬‬
‫وعدههای غذايی را باالی سرش آورده با تکانهای شديد جبرا ً بيدارش ميکردند‪ .‬تنها قادر به خوردن غذاهای آبکی بود آن‬
‫را به دهنش ميريختند و او با چشمان بسته دوباره به خواب ميرفت‪.‬‬

‫در يکی از همان شبها عاکف برای عيادتش به خانهی شان آمد‪ .‬از بغل دريا گرفته به ديوار تکيهاش داد‪ .‬پلکان مسدود‬
‫شدهاش را با انگشتان خود باز کرد و گفت‪« :‬عزيزم! بيدار شو بسيار خوابيدی‪»...‬‬
‫اما دريا مدهوش بوده و درک درستی از سخنان او نداشت‪ .‬حرف ميزد و او نميفهميد چی ميگويد‪.‬‬
‫نيمههای شب به صورت غير نورمال تکانی خورده و بيدار شد‪ .‬چشمانش را به دشواری باز کرد و اما از تماشای حال خود‬
‫و عاکف روح از بدنش جدا شد‪ .‬به گونهيی که نه توانايی نه گفتن داشت و نه يارای ممانعت‪.‬‬
‫پس دوباره به دنيای بی دغدغهی خواب پناه برد‪.‬‬
‫صبح با پديدار شدن اولين پرتوهای خورشيد بيدار شده ولی از يادآوری شب قبل به سر و گردن عاکف پريده فرياد زد‪:‬‬
‫«وحشی‪ ،‬مغارهيی! تو حتی به يک مرده هم رحم نداری‪ .‬چطور وجدانت اجازه داد؟»‬
‫اما عاکف او را مچاله کرده در آغوشش فشرد و گفت‪« :‬ديشب هنگام خواب چقدر به حليمه شبيه شده بودی‪»...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫*‬

‫آهورا اما با دلگرمی روزافزونی که مدام از آدرس بهرام دريافت ميکرد به زندگی پر تنشش آرامش نسبی حاکم شده بود‪.‬‬
‫مالقاتهای زناشوهری آنها حداقل هفتهی دو روز در بعد از ظهرها به نهايت رسيده و بدگمانیهای مادرش را فروريزان‬
‫کرده بود‪.‬‬
‫آهورا نميدانست با وجود تمايل و دلگرمی دوطرفه ميان او و بهرام چه دليلی مسبب ادامه اين پنهانکاری هاست؟‬
‫دلش ميخواست از بهرام تقاضا کند تا رابطه آنها را رسمی کرده به عنوان يک خانواده زندگی کنند‬
‫اما نه جرأتش را داشت و نه توانايی ابرازش را‪....‬‬

‫در يکی از آن روزها آهورا در حاليکه در آشپزخانه برای بهرام آشپزی ميکرد بهرام مشغول تماشای فيلم سينمايی دلخواهش‬
‫بود‪.‬‬
‫آهورا پيازها را ريز ريز کرده اشکش درآمد اما چشمانش را پاک کرده پيازها را در روغن عالوه کرد‪ .‬ميخواست ماهرانه‬
‫سرخ شان کند که يکباره بوی نامطبوعی از پيازها به مشامش خورده حالش را دگرگون کرد‪.‬‬
‫به سيمای مواد غذا نگاهی گذرايی کرد‪.‬‬
‫چيزی غير عادی نديد اما علت بوی بد آن را نميتوانست درک کند‪.‬‬
‫صدا زد‪« :‬بهرااااام!»‬
‫صدای بهرام بلند شد‪« :‬جااانم؟»‬
‫‪« :-‬ميشه يکبار بيايی؟»‬
‫‪« :+‬ميايم‪»!...‬‬
‫بهرام بلند شده به آهورا ملحق شد‪.‬‬
‫به محض ورود به آشپزخانه گفت‪« :‬به! چه بوهای راه انداختی‪».‬‬
‫آهو را با کفگير مقداری پياز بلند کرده به جانب بهرام گرفت و گفت‪« :‬ببين به نظرت اين پيازها خراب شدن؟»‬
‫بهرام آنها را بوييد شانه باال انداخت و گفت‪« :‬نخير بسيار هم بوی خوشی دارد‪».‬‬
‫کفگير را دوباره به سمت آهورا کشيده گفت‪« :‬استشمام کن چطور بوی خوش دارد‪».‬‬
‫اما با نزديک شدن آن بو به بينی آهورا حالش بدتر شده و مجبور شد سريع به بيرون برود‪.‬‬
‫بهرام نگران شده به دنبالش رفت و صدا زد‪« :‬چی شد يکباره‪...‬؟»‬
‫*‬

‫آليا بانشاطترين روزهای عمرش را ميگذراند او و اصيل پس از تدارک يک کلبهی دونفره در گوشهی از شهر کابل برای‬
‫ازدواج شان ب ه شغنان رفته‪ ،‬طی يک محفل کامال ساده و بی آاليش‪ ،‬در حاليکه آليا تنها از سرمه برای آرايش صورتش‬
‫استفاده کرده بود نکاح کرده وليمهی مختصری برای مردم پخش کردند‪.‬‬
‫اصيل فارغ التخصيل شده بود و شغلی که عايد آن کفاف زندگی دونفره آنها را ميکرد برايش دست و پا کرده و با اين حال‬
‫آليا هنوز دانشجو بود‪.‬‬
‫*‬

‫نيل درين جريان همچنان با پسری الغر و قدبلندی ديگری آشنا شده ولی ظرف دو هفته ازش جدا شده بود‪.‬‬
‫قویترين دليل جدايی را هم وقتی دوستانش ميپرسيدند چنين تلقی ميکرد‪« :‬هنگام صحبت بیحد دست و بال ميزد (از دستانش‬
‫بسيار استفاده ميکرد‪»).‬‬
‫*‬
‫با اين حال روزگار پروانه چون روزگاران دهقانانی بود که بذر شان را کاشته اما از ثمر آن فيض نبرده بودند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پس از تصميمش برای عدم اشتراک در صنوف اميرمحمد امتحانات نيمهنهايی آنها فرا رسيده دو هفته را در بر گرفت‪.‬‬
‫او در روز امتحان اميرمحمد فوقالعاده به او بیمحلی کرده برای نخستين بار حرصش را دراورد‪ .‬آن روز اميرمحمد در‬
‫حاليکه با مريم بحث ميکرد چشمهايش را برگردانده به اخير صنف به سيمای پروانه ميدوخت‪.‬‬
‫اما پروانه روبرميگرداند و با دوستان خودش ميخنديد‪.‬‬
‫چنان نما ميکرد که به او اهميتی ندارد و اما ته دلش برای صحبتهای مرموز او و مريم که با چاشنی لبخند همراه بود‪،‬‬
‫ميمرد و زنده ميشد‪.‬‬

‫اميرمحمد برای تقاص اين بیحرمتی و بی پروايی صدايش زد و گفت‪« :‬پروانه‪ !....‬بيا صف اول‪»!...‬‬
‫دل پروانه از صدا زدنش با اين نام لرزيد‪.‬‬
‫اما مغرورتر از آن بود که حرفش را بپذيرد‪« :‬نه! جای من اينجا است همينجا مينشينم‪».‬‬
‫‪« :-‬روز امتحان من تصميم ميگيرم چه کسی کجا بنشيند‪».‬‬
‫‪« :+‬ولی من اگر جايم را عوض کنم هر آنچه خوانده نخواندهام فراموشم ميشود‪».‬‬
‫‪« :-‬علمی که با يک جابهجايی محو شود دست قاصدکها بده تا راهی بادش کنند‪».‬‬
‫حرص پروانه را در برگرفته رویبرگرداند‪.‬‬
‫اميرمحمد عصبی گفت‪« :‬نميايی‪...‬؟»‬
‫چقدر دل پروانه ميخواست بگويد «نه‪ »!...‬اما مگر ميشد نگاههای زيبای او را که آميزهی قهر و حرص آن را عاشقانهتر‬
‫مينماياند در انتظار بگذارد؟‬
‫بلند شد و در جای مناسبديده اميرمحمد نشست‪ .‬صف اول کنار در ورودی صنف ‪.‬‬
‫باد سرد و سوزشناکی از الی در به بيرون ميجهيد که تن پروانه را به لرزه می انداخت اما او مغرورانه آن سردی را متحمل‬
‫شد‪.‬‬

‫دستانش از فرط سرما بی حس شده ورق امتحانش روی زمين افتاد‪ .‬خم شد آن را بردارد اما سرعتعمل اميرمحمد بيشتر‬
‫از او بود‪.‬‬
‫ورقش را بلند کرده روی ميزش گذاشت و با چشمان گشاد شده محتاط گفت‪« :‬بيشتر مواظب باش‪»!...‬‬
‫دل پروانه ضعف ميرفت‪ .‬در دلش نجوا کرد‪« :‬لعنتی اينطور به من نگاه نکن!‬
‫تو نميدانی که اين شيشههای شرابت مرا به سرحد اغما و يغما ميبرند‪».‬‬

‫زمستانی بدی بود‪ .‬انگشتان پروانه به قلم دستش يخ بسته بودند‪ .‬خودکارش از کار افتاده بود و پروانه به اين می انديشيد چرا‬
‫همه بالها بايد بر او نازل شود؟‬
‫دل به دريا زده به اميرمحمد گفت‪« :‬خودکارم رنگ ندارد‪»!...‬‬
‫او نگاهی به سيمای رنگ پريدهاش افکنده گفت‪« :‬چهرهات بيشتر‪»......‬‬
‫اما پروانه ته دلش گفت‪« :‬تقصير تو فراتر‪»...‬‬

‫دست به جيب برد و خودکار نجيبی دراورد و گفت‪« :‬اين قلم مخصوص من است گمش نکنی‪»!..‬‬
‫پروانه قلم او را چالفته پس از امتحان زير لباسش آن را پنهان کرد‪.‬‬
‫از سرقت متنفر اما مقابل وسايل اميرمحمد سارق ماهری شده بود‪.‬‬
‫اميرمحمد در پايان امتحان از روی ادب يا از روی يادفراموشی ديگر از آن يادآوری نکرد‪.‬‬
‫باشد که مورد اول قناعتبخش تر است‪.‬‬

‫در تمام اين مدت تالشهای پروانه برای مالقات با کاوه بی جواب ماند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫کاوه با بهانهجويیهای گونهگون از ديدار او طفره ميرفت‪.‬‬


‫با مالحظهترين بهانهاش امتحانات پروانه و عدم ايجاد مزاحمت و اختالل ميان آنها بود‪.‬‬
‫پروانه اما تا آنجايی به معرفت جوهر وجودی کاوه رسيده و ميدانست در سر کاوه چيزی ديگری ميگذرد‪!....‬‬

‫بدترين امتحان پروانه امتحان طاهر انديشمند بود‪ .‬او پس از اخذ ورق با ديدن کاغذی که از سؤالهای مبهمی سياه شده بود‬
‫تيزاب معدهاش باال رفته‪ ،‬حالت تهوع آوری گرفت‪.‬‬
‫نميدانست با اين حجم از سوالی که او عمدا ً برای افتادن نمرات پروانه و تمام صنف آورده بود در کجا جواب بنويسد‪.‬‬
‫طاهر پس از آن رسوايی حالت ظاهری بهتری داشت‪ .‬او نه مانند سابق با يخن باز که زنجير جمپرش را تا گلو باال کشيده‬
‫موهايش را شانه ميزد‪.‬‬
‫ورود اميرمحمد به صنف در حاليکه کرتی به بدن نداشت و با آن يخنقاق شيری مثل پسرهای جوان به نظر ميرسيد حال‬
‫پروانه را بهشتی کرد‪.‬‬
‫او به طاهر چيزی گفت و پروانه برای همکالم شدن او با چنين نکبتی متاسف گشت‪ .‬پندار که او با چشمانش تقابل نور بر‬
‫تاريکی يا بهشت و جهنم را ميديد‪.‬‬
‫اميرمحمد هنگام خروج مجدد از صنف در حاليکه دروازه صنف را بسته ميکرد‪ ،‬نگاهی سريع و گذرايی به تمام شاگردان‬
‫کرده دنبال جنگلهای پروانه گشت‪.‬‬
‫در ثانيهی انطباق چشمهايشان در حاليکه او با اصطکاک در حال بستن دروازه صنف بود لبخندی محجوبی زده دار و ندارد‬
‫مغز پروانه را به باد هوا محول کرد‪ .‬به نحوی که پروانه ديگر نتوانست حتی کلمهی روی ورق بنويسد‪.‬‬

‫نفهميد چطور ورق را تحويل داده با دوش از صنف بيرون پريد‪ .‬او پس از فراغت از امتحان به تمام صنوف مجاور سرک‬
‫کشيد تا اميرمحمد را بيابد اما همنيکه در يکی از آن صنفها او را ديد از کارش پشيمان شده و گريخت‪.‬‬
‫ميان انبوه از محصلينی که تازه از امتحان بيرون آمده بودند وارد شد و با ديدن خروج اميرمحمد از آن صنف خود را الی‬
‫آنها فرو برده پنهان کرد‪.‬‬
‫اميرمحمد سرگشته او را ميپاليد و اما لحظهی نگذشت که دختران دانشجو به بهانهی پرسشهای از امتحان او را در برگرفته‬
‫افکارش را درگير خود کردند‪.‬‬
‫قلب پروانه ميان آن دختران همانند گنجشک ميتپيد و از حس اينکه مطمئنا نصف مسير را برای ربودن دلش رفته است به‬
‫خودش احسنت گفت‪.‬‬
‫ولی با اين وجود ميترسيد تمام اين وقايع در حد خياالت و اوهام او نباشند‪...‬؟‬

‫چندی نگذشت که شايعات همچون باليان بر سقف دانشگاه پروانه شروع به نزول کردند‪.‬‬
‫خبرها حاکی از آن بود که چندين محصل دختر برای استاد احد درخواست ازدواج داده اند‪.‬‬
‫اما بدتر ازين مورد؛ مسئلهی الينحل اينجا بود که هويت آن دختران فاش نشده پس از رد درخواستشان از آدرس اميرمحمد‪،‬‬
‫غايب ميشدند‪.‬‬
‫يا دانشگاه را ترک ميکردند‪ ،‬يا دانشکده را ‪....‬‬
‫در آن روزها بحث و سرخط گفتگوی تمام دانشجويان دختر‪ ،‬اميرمحمد بود‪.‬‬
‫اين حرف حديثها روان پروانه را مشوشتر از قبل کرده خواب شبهايش را ربوده بودند‪.‬‬
‫تمام شب به راست و چپش غلت ميزد و در مورد آن دختران‪ ،‬چگونگی ابراز شان‪ ،‬جرأت و شجاعت شان يا حتی جسارت‬
‫و بی حيايیشان میانديشيد‪.‬‬
‫بيشتر از آن ذهنش درگير چگونگی عملکرد و برخورد اميرمحمد در مقابل آن دختران بود‪.‬‬

‫«حس شما برای من ارزشمند است اما از من و شما نميشود!»‬


‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫«ممنون از حس شما اما من به کسی ديگری عالقهمندم‪».‬‬

‫«تشکر که مرا اليق ديديد اما من تصميم ازدواج ندارم‪».‬‬

‫«شما من و خود را چه فرض کرده چنين جسارت کرديد از دفتر من بريد بيرون‪»!...‬‬

‫کدام يکی ميتوانست شبيه واکنش او باشد‪...‬؟‬

‫پروانه از ساختن پاسخهای احتمالی اميرمحمد در مقابل آن دختران شبهايی زيادی را به صبح رسانده مهتابهای زيادی را‬
‫تبديل به آفتاب کرد‪.‬‬
‫او مبدل به دو فرد شده بود‪ :‬آرين خودخواه و پروانه عاشق ‪!...‬‬
‫آرين ميگفت‪ « :‬خودت پيش قدم شو‪ !...‬شبيه آن دختران! پيداست که به تو عالقهمند بوده منتظر توست!»‬
‫اما پروانه در دلش نهيب ميزد‪ « :‬نبايد خودت را تحميل کنی! او بايد پيش قدم شود‪.‬‬
‫شايد او واقعا تو را فقط به چشم يک شاگردش نگاه می کند‪».‬‬

‫بغض کرد‪ .‬پس عاقبت با اين همه وابستگی به او چه می کرد؟‬


‫چگونه او را در کنار خود میديد ولی دوری می کرد؟‬
‫غنج رفتن دلش برای نگاهها‪ ،‬لبخندها و محبتهای گاه و بیگاهش را کجای دلش ميگذاشت؟‬
‫*‬
‫شب به پختگی رسيده بود که از جايش برخاست و به سمت حمام رفت‪.‬‬
‫موقعی برگشت از سرو صورتش آب ميچکيد‪.‬‬
‫او وضو گرفته بود‪!....‬‬
‫آخرين نمازی که خوانده بود موقعی بود که مادرش حيات بوده او را وادار ميکرد با خدا نيايش کند‪.‬‬
‫پس از سالهای متمادی اين ياد اميرمحمد بود که مجددا او را به نيايش با پروردگارش کشانده بود‪.‬‬
‫تمام بدنش را پوشانده نماز شب خواند‪.‬‬
‫بعد دستانش را که با انگشتهای استخوانی و بلندش عجيب زيبا به نظر ميرسيدند بلند کرده چنين دعا نمود‪:‬‬
‫«خدايا‪!....‬‬
‫رويدادهای محالی‪!....‬‬
‫ِ‬ ‫تو خداون ِد‬
‫درين همه سال از تو هيچ نخواستم و همچنان هيچ نداشتم‪.‬‬
‫اکنون با آگاهيت وحدانيت و توانايیات خواهان وقوع رويداد محالیام!‬
‫تمام بندهگانت برای تو فقط آن يکی برای من‪»!.....‬‬

‫دستانش را پايين آورده تبسم مغمومی کرد‪.‬‬


‫مدتها بود که راه پروردگار را ميان سياهی و ظلمت گم کرده همچون آواره ها گشته بود‪.‬‬
‫اما آن شب ابراز سخنان روح افزا با پروردگاری که ميان او و استادش مشترک بود‪ ،‬روحش را از اضمحالل نجات داد‪.‬‬

‫پ‪.‬ن‪ :‬آنچه ميان پروانه و اميرمحمد درين قسمت نگاشته شده کامال واقعیست‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪-‬درخواستهای ازدواج از اميرمحمد به دور از افراط و هر نوع مبالغه است‪.‬‬

‫‪-‬حق با پروانه است يا آرين؟ شما گر جايش بوديد به کدام يک گوش ميداديد؟‬
‫‪-‬به باور شما اميرمحمد چرا درخواست آن دختران را رد ميکرد؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_چهلوپنجم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫دور يک ميز گرد در دانشگاه نشسته دخترانه خنديده و اختالط ميکردند‪.‬‬


‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫آن لحظه محور بحث ازدواج آليا بود‪.‬‬


‫نيل يک گلوله ميتايی را وارد دهان کرده به آليا چشمکی کرد و گفت‪« :‬از خواهر زاده ما چه خبر؟ در راه نيست‪...‬؟»‬
‫تمامشان با نگاههای منتظر به آليا چشم دوختند‪.‬‬
‫آليا صاف نشسته ته ماندهیچايش را روی نيل زد و گفت‪« :‬صبح بخير! از خواب بيدار شو! خواهر زاده کجا بود؟»‬
‫نيل با غضب دستمالی از روی ميز برداشت و صورتش را خشک کرد‪.‬‬
‫دريا بحث را ادامه داد‪« :‬راست ميگويد ما چشم در راهيم‪»!...‬‬
‫آليا پاسخ داد‪« :‬چشم به راه نباشيد‪ .‬گفتنش هم مناسب نيست ولی من و اصيل هنوز از قاعده دوستیمان خارج نشدهايم!»‬
‫نيل چای دهنش را به نشان تعجب روی زمين پخش و پال کرد‪.‬‬
‫اينبار پروانه عصبی شده گفت‪« :‬مرررگ! اين عادت به مرگ خود را چه موقع ترک ميکنی؟»‬
‫دريا که مقداری از چای به صورت و لباسهايش پاشيده بود‪ ،‬خودش را عقب کشيده به جای نيل پاسخ داد‪« :‬هيچوقت‪»!..‬‬

‫آهورا اما با رنگپريدگی و کسالت ناشی از بارداریاش که تازه از آن مطلع شده بود مانند هميشه بی حرف ناظر حرکات‬
‫دوستانش بود‪.‬‬

‫نيل که اندکی حالش جا آمد برای دفاع از خود گفت‪« :‬به جای تعرض به من يکی اين آليای احمق را نصيحت کند‪ .‬توجيحش‬
‫را نگاه کن‪ !...‬نه که تا ابد ميخواهيد دوست بمانيد؟» و زد زير خنده چنانی که حرص آليا را دراورد‪.‬‬
‫دريا گفت‪« :‬از همان ابتدا ازدواج آليا همانند آرين دور از احتمال بود‪ .‬آخر خودش شبيه مردان است به مردی ديگری چه‬
‫نياز؟»‬
‫اينبار دريا و نيل همزمان زدند زير خنده و آليا عصبانیتر شد‪.‬‬
‫پروانه نگاهی به صورت آليا کرده دريا را نيشگون گرفت‪« :‬هيسس! به رگ غيرتش دست نزنيد به گمانم امشب اصيل را‬
‫بی خواب خواهد کرد‪».‬‬
‫اينبار همه با هم خنديده تمام کافتريا را روی سر شان برداشتند‪.‬‬
‫اما اين خنده اندکی دوام نياورد‪ .‬زيرا به مجرد پيچيدن سوال دريا در فضای دوستانه آنها لبهای پروانه برچيده شد‪« :‬از‬
‫ماجراهای احد چه خبر؟»‬
‫آليا اولين کسی بود که جرأت به خرج داد در آن مورد صحبت کند‪« :‬آخرين خبری که از آدرس او شنيدم اينست که پس از‬
‫رد درخواست يکی از دخترها‪ ،‬آن دختر به دانشکده اقتصاد تغيير رشته داده‪ .‬البته که هويتش هم معلوم نيست شبيه همانی‬
‫که در کل دانشگاه را ترک کرد و کسی بويی نبرد‪».‬‬
‫پروانه نفی کرد‪« :‬به نظرم تمامش شايعات کاذبانه است‪».‬‬
‫نيل با گفتن ضربالمثلی به ميدان بحث آمد‪« :‬تا نباشد گپی مردم نميگويند گپها‪ .‬دود از جايی بلند ميشه که آتش گرفته باشد‪.‬‬
‫او آن روز با خوب جلوه دادن درخواست زنها از مردان‪ ،‬به گونهی غير مستقيم همه را به اين کار ترغيب کرد‪.‬‬
‫دروازه دفتر او از دروازه سرايی که نان مفت ميدهد بيشتر باز و بسته ميشود‪.‬‬
‫چرا چنين ميکند؟‬
‫البته که با اين کارش ميخواهد آمار عاشقانش را بسنجد‪.‬‬
‫بعيد هم نيست تمام دانشگاه به او درخواست بدهند‪ .‬اما اگر روزی بفهمم از گروه ما يکی اين کار را کرده من به درخواست‬
‫سکته پاسخ مثبت خواهم داد‪».‬‬
‫جز پروانه همه خنديدند و او هر لحظه در خود فروتر ميرفت‪.‬‬
‫نيل نگاهی گذرا از چپ به راست به صورت تمام دوستانش کرده تا به آهورا رسيد و گفت‪« :‬شک دارم سوسمارک روزی‬
‫به او پيشنهاد بدهد‪ .‬اخالقيات شان که خيلی به هم شبيه است‪».‬‬
‫آهورا که با اين حال و روزش اصال تصور نميکرد نيل چنين پيشبينی برای او دراورد‪ ،‬عصبی شده گفت‪« :‬بهتر است‬
‫برايت قبری درست کرده خودت را دفن کنی تا فکر به اين مزخرفات‪ .‬البته که مجبوری قبر دو نفر را تصاحب کنی‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل قهقهيی زده بلند صدا زد‪« :‬قاری؟ کجايی‪...‬؟»‬


‫قاری از پشت شيشههای پر از فالفل و همبرگر پاسخ داد‪« :‬ميشنوم‪»!...‬‬
‫‪« :-‬برای آهورا يک قاب پر از چيپس کيچاپ دار بيار‪»!..‬‬
‫‪« :+‬همين حاال ميارم‪»!..‬‬
‫نيل بلند خنديد و آهورا عصبیتر شده گفت‪« :‬چرا اين کار را کردی من ميل ندارم‪»!...‬‬
‫نيل پاسخ داد‪« :‬بينیات را بگيرم همين حاال نفست باال می آيد‪ .‬خودت را تغذيه کن کمی حال بگيری‪.‬‬
‫همان چيپسهای خوشمزه که با کيچاپ ميماليدی اوه اوه! نميخواهی‪...‬؟»‬
‫اما آهورا عذر کنان گفت‪« :‬نه نميخواهم! فقط ميخواهم ازينجا خارج شويم بريم فضای باز چيزی به خفه شدنم نمانده‪»...‬‬
‫دوستانش شکاکانه به او نگاه ميکردند و اما اين شکاکيت را نيل آشکار کرد‪« :‬دختر تو عادی نيستی‪ !...‬بدنت که تغيير کرده‬
‫و حالت هم اصال اين روزها خوب نيست‪.‬‬
‫نکند خدا نکرده زبانم الل مرضی گرفته باشی‪»......‬‬
‫آهورا حرفش را قطع کرده گفت‪ « :‬من خوبم‪»!...‬‬
‫پروانه اما دستش را روی شانه آهورا گذاشت و گفت‪« :‬ميدانم که اين روزها تغيير کردی‪.‬‬
‫نيل و همچنان تمام ما نگرانت هستيم‪.‬‬
‫به ما اعتماد کن! حتی اگر هنوز پرويز را فراموش نکردی و با او مالقات ميکنی به ما بگو‪ .‬بايد بدانی که در هر حال ما‬
‫دوستانت بوده پشتت هستيم‪»!...‬‬
‫اين اواخر قلبش به شدت سنگين شده بود و اما به اين حقيقت رسيد که آن روز زمان فروريختن تمام محتويات فاسد شدهی‬
‫مغزش به بيرون است پس با حال زار گفت‪« :‬پرويز که نه اما من با يکی ديگر نکاح کردم و هماکنون باردار هستم‪»!....‬‬

‫***‬
‫در اثنای رانندگی افکار و انديشههای متورمش او را می آزرد‪ .‬از زمانيکه فن رانندگی را با تمام وجودش بلد شده بود مدام‬
‫با ضميرناخودآگاهش رانندگی ميکرد و باضميرآگاهش يا از موسيقی لذت ميبرد و يا هم معموال مانند آن روز به ديگران می‬
‫انديشيد‪.‬‬
‫داستان و وقايع زندگی آهورا آن دم بر ذهنش مسلط بوده مغزش را آب ميکرد‪.‬‬

‫«تمام چيز همانند يک زلزله نابههنگام اتفاق افتاد‪».‬‬


‫«آن روز جای پرويز با بهرام آشنا شدم‪».‬‬
‫«بهرام مرا در انحصار غير قابل رويت خويش دراورده از همه پنهانم کرد‪».‬‬
‫«وقتی خانوادهاش مطلع شدن بی تعلل با من ازدواج کرد‪».‬‬
‫«اکنون که از پدر شدنش مطلع شده خودش به تنهايی آمده مرا از مادرم خواستگاری ميکند‪».‬‬
‫«پذيرش تنهايی و بیکس بودن آن برای مادرم دشوار بود و اما ازينکه من مکررا گفتم به اين وصلت راضی هستم مادرم‬
‫انگار درين مورد فکر ميکند‪».‬‬

‫در حاشيهی از سرک توقف کرده سرش را روی فرمان موترش گذاشت‪.‬‬
‫به اين می انديشيد که فرورفتنش در زندگی خصوصی و چيرهگی عشق بر وجودش توجه او را از دوستانش سلب کرده‬
‫است‪.‬‬
‫او خود را مسوول و مکلف خلط با مشکالت آنها ميدانست‪.‬‬
‫از افسردگی دريا‪ ،‬از تنهايی نيل و از حال زار آهورا به شدت ميهراسيد ‪ .‬از آنجای که آنچه تصور نکرده بود بر آهورا‬
‫گذشته بود پس حال و روز دريا و نيل چطور خواهد بود؟‬
‫درميان آنها تنها به آليا خاطرجمع بوده آن را مديون مرد مدبر زندگيش (اصيل) ميدانست‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اندکی بعد سرش را به قصد به راه افتادن مجدد باال آورده چشمان خسته و خمارش را متمرکز کرد اما از ديدن يکبارهگی‬
‫اميرمحمد در آن سوی سرک تکانی شديدی خورد‪.‬‬
‫تصور ميکرد باز هم رؤيا ميبيند‪.‬‬
‫اين اواخر او را به هر سمت اين جهان ميديد‪ ،‬بعيد نبود بازم خواب و خيالش باشد‪.‬‬
‫موترش را روشن کرده چشمانش را ريزتر کرد و به جانب او آرام به راه افتاد اما هر چه به او نزديکتر ميشد بيشتر به‬
‫واقعی بودنش پی ميبرد‪.‬‬
‫او در حاشيهی از يک سرک ايستاده در حاليکه پيدا بود اشعهی خورشيد چشمانش را اذيت کرده با شقاوت آنرا متحمل است‪،‬‬
‫منتظر تاکسی بود‪.‬‬
‫اضطراب و فشار ناشی از مقابل شدن با او لرزه بر اندام پروانه انداخته بود‪.‬‬
‫غير از دانشگاه در هيچ جايی او را نديده بود و اما آن روز از تماشای او در يک منطقه غير معمول و نه چندان زيبا به اين‬
‫می انديشيد که آن سرک با وجود او چقدر زيباتر و نظيفتر به نظر ميرسد‪.‬‬

‫گاهی تصور ميکرد مردمان عادی باشندهگان پايتخت از ديدن سيمای او چه فکری خواهند کرد؟‬
‫يک آدم از يک کشور ديگر‬
‫يا حتی از سيارهی ديگری‬
‫که ميتواند همانند آنها صحبت کند و راه برود ‪...‬؟‬

‫تا به خودش آمد موترش را کنار او ديد‪.‬‬


‫اميرمحمد با ديدن توقف يک موتری که نه به شخصی و نه به تاکسی مشابه بود خم شده گفت‪« :‬دربست‪...‬؟»‬
‫اما با تقابل چهرهاش با چهرهی پروانه حرف در دهانش يخ بست‪.‬‬
‫چين صورتش با همان لبخندهای دلربايش باز شده پرسيد‪« :‬پروانه‪....‬؟»‬
‫پروانه اما هم انطور که در کتمان لرزش صدايش ناموفق به نظر ميرسيد‪ ،‬گفت‪« :‬بله! جايی ميرفتيد در خدمت هستم‪»!...‬‬
‫‪« : -‬حقيقتا هنوز با موتری به رانندگی يک دختر جايی نرفتم اگر با تو صادق باشم بسيار دوست دارم تجربهاش کنم اما‬
‫نميخواهم ايجاد مزاحمت کرده باشم ممنون از مهرت‪»!....‬‬
‫‪« :+‬شما مراحمی! اگر بپذيريد مرا خرسند خواهيد کرد‪».‬‬

‫اميرمحمد اندکی در ذهن با خودش دست و پا زده بعد گفت‪« :‬تشکررر!»‬


‫پروانه ته دلش ذوقی زده پاسخ داد‪« :‬قابل ندارد‪».‬‬
‫او يک قدم پشت سر گذاشته ميخواست از دروازه عقب وارد شود که پروانه مانع شده فورا گفت‪« :‬خواهش ميکنم لطفا بياييد‬
‫جلو‪»!....‬‬
‫‪« :-‬معذب نشويد‪..‬؟»‬
‫‪« :+‬اين چه حرفیست؟ لطفا‪ ....‬خواهش کردم ‪»!....‬‬
‫اميرمحمد با تعسر و خوددرگيری به حرف پروانه گوش داد و کنارش نشست‪.‬‬
‫به محض به راه افتادن موتر اميرمحمد سه عطسه پیدرپی کرده الحمدهلل گفت‪.‬‬
‫پروانه با ژست زيبا در پاسخ برايش گفت‪« :‬عافيت باشد‪»!..‬‬
‫«به جايش بگو يرحمکهللا» اميرمحمد بود که اين را گفت‪.‬‬
‫پروانه اندکی سکوت کرده و بعد خجول گفت‪« :‬ببخشيد من اين چيزها را نميدانم‪»!..‬‬
‫اميرمحمد حاضرجوابانه اقدام به صحبت کرد‪« :‬بلد خواهی شد‪»!..‬‬
‫پروانه سرافکنده پرسيد‪« :‬خوب هستيد؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :-‬شايد برايت مضحک باشد و بگويی چقدر من نازدانهام اما در واقع من با خاک حساسيت دارم!»‬
‫‪« :+‬نه! چرا اينگونه فکر ميکنيد؟»‬
‫اميرمحمد پاسخ نداد‪.‬‬

‫در تمام طول راه او رو به شيشه موتر خاموشانه لبخند ميزد و ذهن پروانه را با اين کارش به چالش ميکشيد‪.‬‬
‫به اين می انديشيد که چقدر با زمانی که در صنف مشغول تدريس است فرق دارد‪.‬‬
‫يک آدم خوشرو‪ ،‬خنده رو و آرام ‪.....‬‬
‫چقدر دلش ميخواست او را مدام اينگونه ببيننده باشد‪.‬‬
‫قرينتر و به دور از هر نوع رسميات‪.‬‬

‫او از زير بار مالمت شدن توسط اميرمحمد در صنف درسی به ستوه آمده بود‪.‬‬
‫چه ميشد اگر او را فراتر از يک استاد برای خودش ميديد؟‬
‫چه ميشد اگر او ديگر به چشم شاگردش به او نگاه نميکرد؟‬
‫و چه ميشد اگر تمام دنيا مبدل به سرک ميشد تا بيشتر با او در موتر بماند؟‬

‫از ميان انبوه سواالتی که ميشد بپرسد اين سوال را باال کشيده سکوت را شکست‪« :‬ميشه بپرسم در امتحان شما چند نمره‬
‫گرفتم؟»‬
‫اميرمحمد بی آنکه برگردد مضحکانه گفت‪« :‬ناکامت کردم!»‬
‫پروانه ته دلش پوزخندی زده گفت‪« :‬کاش ميفهميدی من همه چيز را به تو باخته ناکامت شدهام‪».‬‬
‫اميرمحمد مدتی منتظر ماند اما وقتی با سکوت پروانه مقابل شد روبرگردانده با تبسم گفت‪« :‬شوخی کردم!»‬
‫پروانه چشمانش را به چشمان او گره زد‪ « :‬ميدانم! اما اين را نميدانم که با رانندگی دخترها موافقيد؟»‬
‫اميرمحمد چشمانش را از چشمان او کنده با ديدن موهای لَخت شرابرنگش که به مقدار زياد از چادرش بيرون ريخته بودند‬
‫بی پروا گفت‪« :‬حجابش درست باشد مشکلی ندارد‪»!..‬‬
‫پروانه خجل شده فورا موهايش را درون چادر فرو کرد و خاموشانه به رانندگيش ادامه داد‪.‬‬
‫اميرمحمد با واکنش پروانه لبخندی زده گفت‪« :‬اين حرف را برای معذب شدنت نگفتم‪».‬‬
‫‪« :-‬ميدانم!»‬
‫‪« :+‬آنانیکه ميدانند مکلف اند از آنچه ميدانند بدان عمل کنند‪.‬‬
‫در دين اکراه نيست! اين حرف درست است اما سياقش اشتباه تعريف شده‪،‬‬
‫منظور در اينجا قبل از وارد شدن در دايره اسالم است‪ .‬اکراه نيست که به زور وارد اسالم شوی‪.‬‬
‫اما اگر با رضايت وارد شدی مکلفی به اصول آن پايند بمانی آن موقع حق نداری بگويی در اسالم اکراه نيست‪ .‬عدهی از‬
‫اصول را پذيرا شده بر عده ی پشت پا بزنی‪ .‬به نحوی که اگر کسی از بيرون آمده تو را ببيند به اسالمت پی ببرد نه آنکه‬
‫دچار ترديد شود مسلمان است يا نه‪...‬؟‬
‫آنهايی که ميگويند دل مان پاک باشد اين مهم است سخت در اشتباهند‪.‬‬
‫اسالم با ظاهر و باطن مشترکا مرتبط است‪.‬‬
‫ظاهر و باطنت بايد شهادت بدهند تو يک مسلمانی‪!...‬‬
‫مسلمانی که آگاهانه به اصول و فرايض پايبندی نشان ميدهد عشق و صلح را به شگوفايی رسانده است‪».‬‬

‫پروانه محزونانه نگاهش کرده پرسيد‪« :‬شگوفايی عشق و صلح ؟‬


‫پس اين همه سختی چرا برای مسلمانان جهان است؟»‬
‫گفت‪« :‬قطعا با هر سختی آسانیاست‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :-‬پس چرا دل من آشوب است؟»‬


‫‪« :+‬خداوند به آنچه در دل داری آگاه است‪».‬‬
‫‪« :-‬خيلی خسته شدم!»‬
‫‪« :+‬از رحمت خدا ناميد نشو!»‬
‫‪« :-‬تنهايی آزارم ميدهد‪».‬‬
‫‪ :+‬او از رگ گردن به تو نزديک ترست‪».‬‬
‫‪« :-‬پس چرا دعاهايم را قبول نميکند؟ »‬
‫‪« :+‬شايد تو چيزی دوست داشته باشی که به ضرر تو است و او چيزهای ميداند که تو نميدانی‪».‬‬
‫‪« :-‬پس کی دعايم قبول ميشود؟»‬
‫‪« :+‬تو چه ميدانی شايد موعدش نزديک باشد؟» ‪« :-‬پس خدا کجاست؟»‬
‫‪ « :+‬او نزديک است و ميداند در دلت چی ميگذرد ‪»!..‬‬
‫پس دستش را روی قلبش نهاد و گفت‪:‬‬
‫«لمس کن! خدا آنجاست ‪ .‬آهنگی آرام در هر تپش قلبت‪»....‬‬

‫پروانه که انگار به تمام حرفهای او سر تسليم فرو آورده متاثر گشته بود چشمانش را باز و بسته کرد‪ .‬با تعلل و سرگشتهگی‬
‫گفت‪« :‬کاش يکی اينجا بود تا به اين حرفها گوش ميداد‪»!..‬‬
‫اميرمحمد کنجکاوانه پرسيد‪« :‬چه کسی‪...‬؟»‬
‫پروانه به سرک مقابلش خيره شده گفت‪« :‬يک فرد مهم در زندگيم که مدتهاست خدا را گم کرده و بيشتر از من به اين‬
‫حرفها نياز دارد‪.‬‬
‫هميشه سعی ميکند همه چيز را به تنهايی مديريت کند‪.‬‬
‫او هيچوقت درباره مشکالتش حرف نميزند‪.‬‬
‫هيچوقت به سادگی احساساتش را بيان نميکند‪.‬‬
‫او هميشه سعی ميکند خوشحال به نظر برسد‪.‬‬
‫و اغلب تنهايی را ترجيح ميدهد‪».‬‬
‫اميرمحمد کنجکاوانه به پروانه نگاه کرده گفت‪« :‬با من مقابلش کن‪»!....‬‬

‫*‬
‫ظهر شده آفتاب معلق در آسمان سرسختانه ميتابيد‪.‬‬
‫اميرمحمد گوشهی را اشاره کرده گفت‪« :‬اينجا پياده ميشوم‪»!..‬‬
‫پروانه توقف کرد و گفت‪« :‬اينجا کاری داريد؟»‬
‫‪« :-‬برای ده دقيقه کار دارم اگر ناوقتت ميشود تو برو من خودم به مقصد ميروم‪».‬‬
‫‪« :+‬نه! منتظر ميمانم‪».‬‬
‫اميرمحمد با چشمانش از پروانه ممنون شده از موتر پياده شد و پروانه با تعقيب او از عقب به مسجدی رسيد‪.‬‬
‫از حس اينکه او برای ادای نماز برای پروردگارش رفته بود حسی عجيب دامنگيرش شد‪.‬‬
‫او به پابندی و عشق نمايان شدهاش به خدا رشک ميبرد‪.‬‬
‫آرزو ميکرد کاش ذرهی از آن عشق را برای او نگهداشته بود اما نه ممکن نبود‪!....‬‬

‫ده دقيقه بعد اميرمحمد برگشت و پروانه پرسيد‪« :‬کجا ميرويم؟»‬


‫‪« :-‬به ديدار مسافرينی ميرويم که مهمانان من هستند‪».‬‬
‫‪« :+‬کی هستند؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :-‬از قريهی من هستند از پارون ميايند‪».‬‬


‫چقدر پروانه ميخواست او هم تعلقدار به پارون باشد اما ممکن نبود‪.‬‬
‫چه کسی ميگويد آدم متعلق به وطن خاصیست؟‬
‫آدم متعلق به جاييست که دوست دارد باشد اما نيست‪.‬‬
‫در حاليکه کنجکاویاش او را وادار ميکرد بيشتر از او درين مورد بپرسد اما جرأت نکرد و خاموش ماند‪.‬‬
‫هميشه ذهنم درگير است؛ با اين حجم از حرف نگفتهی که در مغزمان جا ميماند چطور منفجر نميشود‪.‬‬

‫يک ربع بعد ازدحام بدی آنها را مجبور به توقف کرد که اين مصادف بود با آمدن پسری کوچکی گل فروش به نزديک آنها‪.‬‬
‫پسر رو به اميرمحمد کرده گفت‪« :‬الال گل ميخريد؟»‬
‫‪« :-‬نه پسرم! الزم ندارم‪»!....‬‬
‫پسر متاثر شده اما پيدا بود به اين سادگی دست برنميدارد‪.‬‬
‫به پروانه نگاهی کرده گفت‪« :‬حيف نيست اين دختر زيبا کنارتان باشد و گلی برايش نخريد؟»‬
‫پروانه با شقاوت در تالش پنهان کردن خندهاش بود و زير نگاههايش ميخواست واکنش اميرمحمد را امتحان کند‪.‬‬
‫اميرمحمد خنده ی کرده گفت‪« :‬حيف که است اما مناسب نيست پسرم! اين دخترخانم شاگرد من هستند‪».‬‬
‫پسر با چشمانی که اندوه و التماس ازش ميباريد گفت‪« :‬کار و کسب ما اصال خوب نيست‪.‬‬
‫چون اين اواخر عشق بسيار کم شده‪...‬‬
‫رونق کار ما با افزايش عشق بستگی دارد‪ .‬چه ميشود اگر شما اين دختر زيبا را دوست داشته‪ ،‬برايش گلی بخريد؟»‬
‫پروانه دستش را روی دهانش قرار داده برای کنترول خندهاش رویبرگرداند و اما اميرمحمد از روی اجبار دست در جيب‬
‫کرده در عوض يکی از تازهترين و معطرترين گلها را به دست آورد‪.‬‬
‫پروانه انتظار داشت آن گل را صميمانه با چاشنی لبخند زيبايش به او تقديم کند اما او با چشمان خميده آن گل را روی‬
‫سويچبورد موتر پروانه گذاشت و به پنجره موتر خيره شد‪.‬‬
‫بوی يأس بر فضای موتر پروانه پيچيده حال او را دگرگون کرد‪ .‬ميديد که او چشم انداز عشق را از نگاه مشتاقش دريغ‬
‫ميکند‪.‬‬

‫اميرمحمد به مقصد رسيد و رو به پروانه کرده گفت‪« :‬به چای دعوتت کنم؟»‬
‫پروانه گل را برداشته عطر آن را بوييد و خيال کرد خودش به گل بدل شد‪...‬‬
‫باقی عمرت دعوتم کرده بودی‪».‬‬
‫ِ‬ ‫ته دلش آرزو وار زمزمه کرد‪« :‬کاش به‬
‫اما چشمان خميدهاش را باال کرده گفت‪« :‬نه؛ ممنونم!»‬
‫اميرمحمد رفت و او از عقب ميديد که قلبش دست و پا دراورده و ميرود‪.‬‬
‫شايد عشق همان حسی است که قلب های مان را با هم عوض ميکنيم‪.‬‬
‫بی قرار ميشويم ‪...‬‬
‫و برای همين است که حس بدی داريم‪...‬‬
‫چون بدن ميخواهد قلباش را داشته باشد و آن قلب از او دور و دور تر ميشود‪.‬‬

‫اميرمحمد مثل آفتابی شده بود که بر روی زندگی به خواب رفتهاش تابيده‪.‬‬
‫به باور يقين رسيده بود که يک نفر در دنيا ميتواند به هزار نفر بیارزد‪.‬‬
‫همينقدر کوتاه و واقعی‪....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪-‬ماجرای پسر گل فروش در داستان واقعیست‪.‬‬


‫‪-‬به باور شما اميرمحمد و کاوه مقابل خواهند شد؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_چهلوششم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_پروانه‬
‫_آپارتمان شماره ‪18‬‬
‫زمزمهکنان با ترانهی دلخواهش در حاليکه هر از گاهی عطر گل سرخ را به ريههايش فرو ميبرد‪ ،‬مقابل آپارتمان کاوه‬
‫ايستاد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫ته دلش ميرقصيد‪ .‬گويی تمام اجزای کائنات به او کف ميزدند و از تماشايش به وجد آمده بودند‪.‬‬
‫تنها يک لحظه نشستن با اميرمحمد نشاط يکهفتهيی را به قلبش ذخيره ميکرد‪.‬‬
‫کليد انداخت و به محض ورود به داخل متوجه شد کاوه در آنسوی موبل با هيگل عکسی را به نظاره نشسته است‪.‬‬
‫برای جلب توجه او محکم در را بسته بلند صدا زد‪« :‬من‪ .....‬آمدممممم!»‬
‫کاوه جاخورده در جا ايستاد و عکس را الی دستش پنهان کرده سمت پروانه رفت اما از ديدن ظاهر و اين تحول وسيع‬
‫چهرهاش مات و مبهوت گشته گفت‪« :‬آرين‪...‬؟»‬
‫پروانه با تبسمی خاص به شکل تعظيم خودش را خم کرده گفت‪« :‬پروانه تشريف دارم اعالحضرت!»‬
‫اما با سکوت کاوه مقابل شده ادامه داد‪« :‬حسات نسبت به اين تغييرات را ميخواهم بدانم!»‬
‫کاوه بی پروا پاسخ داد‪« :‬بدن خودت است‪ ،‬زندگی خودت است‪ ،‬تصميم خودت است به کاوه چه ربطی دارد؟»‬
‫پروانه پوزخندی زده گفت‪« :‬پيداست! ديگر هيچ چيز من برای تو مهم نيست‪ .‬متوجه هستم که اين روزها اصال تحويلم‬
‫نميگيری و از من گريزانی‪»!...‬‬
‫کاوه خندهی بلندی کرده با جسارت گفت‪« :‬چرا تحويل نگيرم؟ اين تحويل است که تو را نميگيرد‪ .‬من که ترا ميگيرم‪».‬‬
‫روی زانويش نشسته دستش را بلند کرد و مسخره گفت‪« :‬زنم ميشوی‪...‬؟»‬
‫چشمان و دهن پروانه همزمان از فرط تعجب وامانده با دستش دست کاوه را پس زد و گفت‪« :‬بی مزه‪ !...‬آدم شو کااااوه‪....‬‬
‫اين چه نوع تمسخریست؟ »‬
‫کاوه خنديده بلند و شد گفت‪« :‬معلوم است چه کسی به پيشنهاد اوالد غريب تمکين ميکند؟»‬

‫(کلمه ترکيبی «اوالد غريب» تکيه کالم مشهور کاوه بوده خودش را در آن منظور بود‪).‬‬

‫پروانه عصبی شده گفت‪« :‬چند بار بگويم اوالد غريب نگو بدم ميايد؟»‬
‫‪« :-‬هستم ديگر!»‬
‫‪« :+‬نيستی! خيلی هم پولداری‪».‬‬
‫کاوه خنديده گفت‪ « :‬هر چه تو بگويی! نگران نباش پيشنهاد را هم با تو شوخی کردم‪».‬‬
‫اما پروانه از يادآوری حرف اميرمحمد هراس به دلش افتاد‪« :‬نود درصد شوخیها بيان حقايق اند‪».‬‬
‫ترجيح داد به آن نينديشد پس مضحکانه گفت‪« :‬حتی تصور زن تو بودن عذاب است‪ .‬فکر کن زنت از تو توقع مداومت داشته‬
‫باشد آنگاه تو مثل من او را از خودت دور کرده بگويی‪ :‬ببخشيد ميخواهم تنها باشم! بيا جمع کن حاال‪....‬‬
‫اما کاوه او دل دخترانه دارد با سياستبازی های تو قلبش خواهد شکست‪».‬‬
‫کاوه انگار دلخور شده بود‪« :‬تالش ميکنم برای او مردی خوبی باشم‪».‬‬
‫پروانه ترديد به دلش افتاده گفت‪« :‬چرا تصور ميکنم تصميمت در رابطه به ازدواج تغيير کرده؟»‬
‫کاوه مکثی کرده جذاب ابرو باال انداخت و آن عکس را به پروانه نمايان کرد‪.‬‬
‫عکس متعلق به دختری سه سالهی با موهای بور و چشمهای آبی بود‪.‬‬
‫کاوه با هيجان ناخواستهی که در چشمانش موج ميزد گفت‪« :‬اين دختر کوچک آزارم ميدهد‪ .‬چقدر دلم ميخواهد شبيه او‬
‫دختری داشته باشم‪».‬‬
‫پروانه دقيق به آن عکس نگاه کرد و بعد با چهره ی که نمايانگر عدم هيچ نوع توافقی ميان کاوه و آن عکس بود گفت‪« :‬تو‬
‫که موهای بور و چشمهای آبی نداری پس احتماال دوست داری مادرش چنين باشد؟»‬
‫کاوه به نقطهی نامعلومی خيره شد‪« :‬وقتی به بدخشان برگشته بودم مادرم انتظار داشت دختری را زير نظر گرفته برايش‬
‫معرفی کنم‪.‬‬
‫ولی وقتی ديد از سنگم صدايی بلند نشد گفت خودم برايت زن ميگيرم!‬
‫بی پروا گفتم برو برای پدرم زن بگير!‬
‫نميدانم چرا تا اين حد به او برخورد که به صورتم سيلی محکمی زد‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه آنقدر خنديد که ناآگاهانه روی موبل افتاده خودش را پيچ و تاپ ميداد‪.‬‬
‫کاوه که سرگشتهگی عجيبی را با آميزهی لبخند و اداهای پروانه حس ميکرد دچار حيرت شده لذت ناخواستهی از ميان‬
‫چشمانش گذشت‪.‬‬

‫پروانه با خنده گفت‪« :‬برو خدا را شکر کن که موهايت را خشک نتراشيد‪».‬‬


‫کاوه اما با تماشای گل سرخ دست داشته ی او حسی بدی روی دلش نشسته پرسيد‪« :‬گل را برای من گرفتی؟» هر چند که‬
‫ميدانست پاسخ منفی است‪.‬‬
‫«نخير! هديه است برای من‪»!...‬‬
‫کاوه با رنجش نامرئی بحث را عوض کرد و گفت‪« :‬از حرف نگذريم؛ حاال به اين موضوع می انديشم اگر آن روز به‬
‫درخواست مادرم توجه ميکردم شايد حاال چنين دختری داشتم‪».‬‬
‫پروانه خودش را روی موبل استوار کرده يخنقاق شيریاش را ته کشيد‪« :‬برای تصميمت خوشحالم‪.‬‬
‫عشق آمدنیست‪.‬‬
‫اميدوارم چشمآبی ات را پيدا کنی‪».‬‬
‫دو لبش را روی هم فشار داد و لبخندی برای کاوه تحويل داد‪.‬‬
‫کاوه اما نخنديد و سرسختانه گفت‪« :‬عشق به مسابقهی ميماند که برنده و بازندهاش معلوم نيست‪ .‬تو ميفهمی که اين راه ممکن‬
‫است انتهايش به هيچ برسد‪.‬‬
‫پس چرا به آخر خط ميروی؟‬
‫عشق انسان را از انديشيدن دور ميکند‪.‬‬
‫او را کور ميکند‪.‬‬
‫عاشق تاب تفکر ندارد‪.‬‬
‫شايد اندوه چرخ زندگی را ُکند کند اما عشق آن را متوقف ميکند‪..‬‬
‫اگر ميخواهی انسانی را از انديشيدن بازگردانی او را عاشق خودت کن!‬
‫عشق يک آرزوی آسيب رسان است‪،‬‬
‫ذات انسان او را وادار به عشق ميکند که اين از حالت طبيعی بودن به دور است‪.‬‬
‫ساختگی است‪».‬‬

‫بعد عميق به چشمان پروانه نگريسته ادامه داد‪« :‬بر عشق چشم پوشانده به حرفهای من باورمند باش!»‬
‫پروانه نگاهش را از به پازل هزارقطعهيی کاوه که در حدود چهل درصد چيده شده بود ولی هنوز پيدا نبود چه چيزی از آن‬
‫درخواهد آمد‪ ،‬گرفته قاطع به کاوه گفت‪« :‬هللا نميگذارد من به تو بپيوندم‪ .‬تو هم ديگر همه چيز را به طبيعت ربط نداده ازين‬
‫گفتار دست بکش گنهکار خواهی شد‪».‬‬
‫‪« :-‬خوب است من اگر گنهکار ميشوم پس در بهشت تو واسطهام کن!»‬
‫‪ « :+‬به اين سادگی نيست بايد در چشم هللا راهت را باز کنی‪».‬‬
‫کاوه دچار رنجش شد‪ .‬گوشهايش حرف های او را که واژههای آن هوشمندانه آرايش شده بودند‪ ،‬نميتوانست باور کند‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬اين حرف های تو نيست! از کجا ياد گرفتی؟ طوری حرف میزنی که ميدانی هللا چه فکر ميکند وارد ذهنش‬
‫شدی؟»‬
‫پروانه پاسخ داد‪ « :‬نه؛ اينها را اميرمحمد گفت البته اگر مالقاتش کنی بهتر ميشناسیاش‪».‬‬

‫کاوه پوزخندی زده گفت‪« :‬احتماال مسبب تغيير حال ظاهریات و هديه دهنده اين گل نيز خودش است‪».‬‬
‫پروانه مشتاقانه گفت‪« :‬درست است! او برايم گفت تو به اندازه پروانه شدن زيبايی‪!...‬‬
‫او يک ماه بلند است!‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او کامل و بی نقص است‪.‬‬


‫او خالص و مخلص است‪».‬‬

‫کاوه با تماشای تصوير عشق در برق چشمان پروانه جوشش حسادت را حس کرد و در حاليکه آهنگ صدايش سخت شده‬
‫بود گفت‪« :‬اگر ميخواهی زنی را فريفته کنی برايش شعر بگو‪»!....‬‬

‫پروانه کنجکاوانه نگاهش کرد و اما کاوه ادامه داد‪« :‬ميبينم که با يک بيت شعر تو را فريفته‪»....‬‬
‫پروانه با دلرنجی که با وضاحت قابل حس بود‪ ،‬گفت‪« :‬تو در موردش در اشتباه محضی! همين روزها به ديدارت ميايد‬
‫ميتوانی بشناسیاش‪».‬‬
‫کاوه روبرگرداند‪« :‬نميخواهم ببينمش‪»!...‬‬
‫اما پروانه دوباره مقابلش ايستاد و بلند گفت‪« :‬بايد ببينيش! تو برای همکالم شدن با او نيازمندی؟‬
‫هر روز بدتر از روز قبل ميشوی‪.‬‬
‫گذشته از اين چرا اين همه مدت به درخواستهای مالقاتم پاسخ منفی ميدادی؟‬
‫چرا اينطور شدی؟‬
‫از من گريزان و از تمام جهان گريزان‪.‬‬
‫اما مگر ميشود از خويش گريخت‪...‬؟»‬

‫کاوه سرافکنده شده گفت‪« :‬مرا ببخش اگر بعضی روزها برای ديوانهگی هايم با تو بد رفتار میکنم‪.‬‬
‫حس های بيگانه مرا جال انداخته بودند و تنها با سکوت و تنهايی به ويژه دوری از تو ميشد به رهايی برسم‪».‬‬
‫پروانه متردد پرسيد‪« :‬چطور؟ حاال چی؟ شکست شان دادی؟»‬
‫کاوه مايوسانه گفت‪« :‬نه! نشد‪ ....‬نتوانستم ‪»!.....‬‬
‫بعد به جنگلهای پروانه ژرف نگاه کرده گفت‪« :‬برايم قول بده که بهخاطر اين قضيه قرار نيست ازم بگذری‪»...‬‬
‫پروانه البد به منظور کاوه نرسيده بود که با اشتياق گفت‪« :‬گذشتنی ميان مان نيست‪ .‬تو برای هميشه فرادوست من خواهی‬
‫ماند‪».‬‬

‫‪-‬دانشگاه‬
‫_گردهمايی دوستانه‬
‫ازين نوع جلوس متنفر بود و اما در آن روز پروانه لبهی باغچهی کوچکی در صحن دانشگاه با دوستانش نشسته به عبور و‬
‫مرور دختران تازهوارد نگاه ميکرد‪.‬‬
‫نيل دوست داشت حداقل هفتهی يک روز دوستانه آنجا بنشيند تا بشود به گونهی آزاد به تماشای دخترانی که از موترها پياده‬
‫شده به سمت صنفهای درسی ميروند‪ ،‬خيره شود‪.‬‬
‫او با اين کار از آخرين مدل تيپهای آرايشی‪ ،‬مدل برندهای معروف لباس و کيف و کفش و بروزترين حالتهای مختلفه مو‬
‫با خبر ميشد‪.‬‬
‫هر از گاهی هم با دريا و آليا پچپچ کرده يکی از آن دخترها را به دليلی مورد تمسخر قرار ميداد‪.‬‬
‫آهورا اما آن روز از نشستن در فضای باز خرسند بود و نفسهای عميق ميکشيد تا عطر هوای پاک صبحگاهی را به سمت‬
‫جنينش سوق دهد‪.‬‬
‫فضا آن گونه حاکم بود تا اينکه نيل به پروانه شانه زده گفت‪« :‬آن دختر را نگاه کن!»‬
‫پروانه چشمان نيل را تعقيب کرده به دختری محجبهی رسيد که حتی يک تار مويش هم پديدار نبود و سراپايش با لباس‬
‫قهوهيی پوشيده شده بود‪.‬‬
‫با صورت کوچک و اندام نهايت ظريف و کشيده اما الغر و استخوانی‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پرسيد‪« :‬من تاکنون در دانشگاه نديده بودمش‪ .‬خب؟ چه شده‪...‬؟»‬


‫نيل پاسخ داد‪« :‬بلی؛ تازه اينجا آمده‪ .‬محصل اقتصاد است‪ .‬به نظرت او زيباست که چنين عشوه می آيد؟»‬
‫پروانه اينبار دقيقتر نگاهش کرد‪.‬‬
‫به راستی که صحبت و نگاه کردنهای آن دختر پر از ناز و وقار بودند‪.‬‬
‫پوست صورتش بی اندک آرايشی سفيد و شفاف از هر گونه بخار و لکه بود‪ .‬مژههای پرش چشمان او را بزرگتر از حد‬
‫معمول نمايان ميکردند‪.‬‬
‫پروانه پاسخ داد‪« :‬بلی ‪ ...‬به باور من که زيباست‪»!...‬‬
‫نيل پوزخندی زده گفت‪« :‬کجايش زيباست؟ بينی اش چنان کوچک است که نميدانم چطور تنفس ميکند‪ .‬ضمنا با پوفی ميرود‬
‫به هوا‪ .‬ميخواهم برايش پيشنهاد بدم در دستکولش دو تا سنگ بيندازد نکند طوفانی او را با خود ببرد‪».‬‬

‫تمام گروه با اين حرف بلند خنديده و نيل را با چنين افکارش به تمسخر گرفتند‪.‬‬
‫واما نيل دوباره رو به پروانه کرده پرسيد‪« :‬من يک آرايشگرم و ميدانم چه صورتی زيبنده آرايش است اما چهرهی او به‬
‫هيچ آرايشی سازگار نيست‪».‬‬
‫پروانه گفت‪« :‬شايد بی هيچ آرايشی زيباست‪».‬‬
‫نيل خبيثانه نگاهش کرده دوباره به پروانه گفت‪« :‬به يک مسئله پی نبردی؟»‬
‫‪« :-‬چی‪...‬؟»‬
‫‪« :+‬که چقدر به احد شباهت دارد؟»‬
‫ً‬
‫چشمان پروانه گشادتر از حد معمول شد و مجددا به آن دختر نگريست‪.‬‬
‫مشوش پرسيد‪« :‬خواهرش است؟»‬
‫نيل با سر نفی کرده گفت‪« :‬منم فکر ميکردم خواهرش باشد اما نيست‪ ....‬اسمش “ليال” است‪ .‬گفت با احد هم قريه بودند و‬
‫بر اساس پيشنهاد او به اين دانشگاه آمده‪» ....‬‬
‫سرگشتهگی محض سراپای پروانه را به زنجير کشيدند‪ .‬او از يادآوری اسم ليال در الی واژههای دفتر اميرمحمد سخت نگران‬
‫شده به اين گمان رسيده بود که آن روز اميرمحمد برای پذيرايی مهمانهای که منظور داشت ممکن آنها بوده باشند‪.‬‬
‫به ليال که نگاه کرد او را مستقيم مقابل پنجره دفتر اميرمحمد يافت‪.‬‬
‫ناگهان وحشت از ميان قلبش گذشت و اما از مشاهده کشيده بودن پردههای دفترش سبک دل شده نفسی از روی آسودگی‬
‫کشيد‪.‬‬
‫نيل گفت‪« :‬ميخواهی برويم از نزديک با او صحبت کنيم؟»‬
‫پروانه مغرورانه مانع شد‪« :‬نخير! چه نياز؟ او بايد پيش ما بيايد‪».‬‬
‫اما نيل اصرار کرده تمام آنها را به سمت ليال کشاند‪.‬‬
‫پروانه با نزديکتر شدن به او هيجان غريبی حس کرده رموز و اسرار فراوانی در چشمهای او يافت‪ .‬نميدانست چرا نزديک‬
‫شدنش به هر آنچه تعلقدار اميرمحمد بود‪ ،‬اينگونه او را ميلرزاند‪.‬‬
‫اگر منظور اميرمحمد در صفحهی رخنامهاش چشمهای ليال بوده باشد پروانه همانجا خود و قلبش را با هم باخته بود‪.‬‬
‫ليال که قبال با نيل همصحبت شده بود با ديدن او تبسم کرده و اما نيل با لبخند کاذبی که بر صورت ليال ميپاشيد گفت‪« :‬سالم‬
‫ليال! اين دختران زيبا دوستان من اند ما يک گروه مقتدر دخترانه در دانشگاهيم!»‬
‫و به گونه ی غير مستقيم او را زير سلطه گرفته گفت‪« :‬در دانشگاه حرف حرف ماست! به دور از مبالغه ما حتی بر رييس‬
‫دانشگاه هم غالبيم!»‬
‫ليال خندهی شبيه اميرمحمد کرده قلب پروانه را بريد‪« :‬چقدر جالب! مثل فيلمها پس شما بدمعاش های دانشگاهيد!»‬
‫بعد دستش را سمت تمام آنها دراز کرده احوال پرسی کرد اما پروانه به جای پذيرش دست او نگاهی به انگشتان قلمی و‬
‫استخوانیاش افکنده گفت‪« :‬از دست دادن خوشم نمی آيد‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫ليال دستش را عقب کشيد و متحيرانه لب زد ‪« :‬شنيده بودم بعضی دخترها در کابل روبوسی را نميپسندند اما اين يکی برايم‬
‫تازگی دارد‪».‬‬
‫پروانه جنگلهايش را به سمت چشمهای شراب رنگ ليال دوخت و گفت‪« :‬اينجا خيلی چيزها برايت تازگی خواهد داشت‪».‬‬
‫دريا اينبار وارد بحث آمد‪« :‬ليال جان! درست است که استاد احد از فاميالی شماست؟»‬
‫ليال از شنيدن اسم او يکهی خورده لبخندی زد که اين نوع لبخند ويژهاش به شقاوت‪ ،‬پروانه را اذيت ميکرد‪.‬‬
‫او گفت‪« :‬بلی! اميرمحمد را ميشناسم!»‬
‫پروانه عصبی شده مجددا ليال را به چالش کشيد‪« :‬استاد احد بگو! او يک استاد در يک دانشگاه نامدار است‪ .‬اين چه طرز‬
‫صحبت است؟»‬
‫ليال که متوجه حساسيتهای پروانه در مقابل اميرمحمد شده بود با عشوه به سمتش گردن کج کرده گفت‪« :‬شايد برای تو يک‬
‫استاد باشد اما برای من نزديکتر از آن است‪».‬‬
‫آليا با طرح سوال وارد بحث شد‪« :‬چطور؟»‬
‫ليال در حاليکه به پرندههای در حال پرواز نگاه ميکرد پاسخ داد‪« :‬او دوست دوره طفوليتم و خواستگار دوره نوجوانیام‬
‫بود‪».‬‬
‫تعجب در سيمای نيل‪ ،‬آليا‪ ،‬دريا و آهورا موج زنان پديدار شد‪.‬‬
‫دريا با بهت پرسيد‪« :‬پس چرا قبولش نکردی؟»‬
‫ليال اما با حسرت پاسخ داد‪« :‬قسمت نبود‪»!...‬‬
‫پروانه که از عدم پذيرش خود اميرمحمد بر ای اين وصلت خبردار بود ته دلش ذوقی زده با پوزخند به ليال گفت‪« :‬آدمهای‬
‫ضعيف همهی قصور را از قسمت ميدانند‪ .‬همانهای که مبارزه بلد نيستند و از آن به شدت ميهراسند‪.‬‬
‫اگر واقعا چيزی را ميخواهی برايش جنگ راه بنداز‪»!...‬‬
‫ليال چشمانش را خمارانه به پروانه نمايش داده در پاسخش هيچ نگفت‪.‬‬
‫اين جنگ سرد ميان ليال و پروانه در تقابل اولين ديدارشان چون آذرخشی شکافناک بر آسمان زندگی هر دو نمايان شده‬
‫بود‪.‬‬
‫شايد ميشود به پروانه حق داد اما اگر زياد دور نرويم مگر تقابل آنها دست سلطان تقدير و پادشاه کائنات نبود؟‬

‫*‬
‫با پخش اعالم نمرات امتحانات به ديوار کميته تمام دانشجويان چون مور و ملخ به سمت آن اوراق هجوم بردند‪.‬‬
‫گروه دوستان پروانه جز آهورا اما مدام بی هيچ نوع هيجان و عالقهمندی در آخرين دقايق برای ديدار نمرات شان ميرفتند‪.‬‬
‫آهورا نيز اينبار شور و شعف قبل را نداشت و ميدانست همانند دوستان ديگرش فهرست نمراتش رونقی نخواهد داشت‪.‬‬
‫پس از خلوت شدن اطراف اوراق نمرات در حاليکه دانشجويان با چهرههای گونهگون‪ :‬خوشحال‪ ،‬غمگين‪ ،‬عصبی‪ ،‬نورمال‪،‬‬
‫ترسيده و‪ ....‬به سمت صنوف شان در حرکت شدند گروه پروانه بی هيچ حسی برای خوانش نمرات شان رفتند‪.‬‬
‫دقيقه ی چشمان هر پنج تن شان به نمرات دوخته شده و از ديدن نمرات نسبتا قابل تاييد خوشحال شدند‪ .‬تا اينکه نگاه چشمشان‬
‫در قسمت پايانی صفحه به آخرين مضمون به نمره طاهر انديشمند افتاد‪.‬‬
‫در چهارچوب هر پنج دختر (‪ )5‬نمره داده شده بود‪.‬‬
‫پروانه و دوستانش به هم نگريسته شاکی و متحير گشتند و همزمان گفتند‪« :‬پنججججج؟»‬

‫چطور ممکن بود با اين همه شب بيداری در امتحان او‪ ،‬و با تحويل ورق نسبتا قابل قبول به او در حاليکه هيچ مشورهی‬
‫ميان دوستانهيی در جريان اخذ امتحان با هم نداشتند کمترين نمره و در عين حال همسان گرفته باشند‪ .‬البد طاهر آشکارا آنها‬
‫را برای کار نکردهی شان تنبيه کرده بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪-‬گذشته از مسايل دينداری و بی دينی؛ شخصيت کدام کرکتر برايتان جالب است؟‬
‫کاوه | اميرمحمد‬

‫‪#‬قسمت_چهلوهفتم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_پروانه‬
‫_دانشگاه‬
‫با ماهيچههای که از فرط عصبانيت کرخت شده بودند به سمت رياست دانشکده ميرفت‪.‬‬
‫در پی تصفيه حساب با طاهر انديشمند بود‪.‬‬
‫يقين داشت امتحانش به اين سرحد بد نگذشته که چنين نمرهيی از آن گرفته باشد‪.‬‬
‫اين به کنار اما مگر ممکن است با دوستانش همسان به حل سواالت پرداخته عين نمره را اخذ کرده باشد؟‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫به قطع نيم کاسهيی زير کاسه بود‪.‬‬


‫زمانيکه به دروازه دفتر رسيد‪ ،‬دلشورهی عجيبی دلش را لمس کرد‪ .‬سرخ شده بود و بدنش ميلرزيد‪.‬‬

‫پشت در اندکی عميقوار نفس گرفته برای تسلط بر اعصابش تالش کرد و بعد در زده وارد شد‪.‬‬
‫اولين فردی که به چشمانش انس گرفت‪ ،‬تراشه خيرهکنندهی از صورت اميرمحمد بود‪.‬‬
‫به يکبارگی تمام خشمش فرو کش کرده و نقاب نشاط و آرامش بر چهرهاش نشست‪.‬‬
‫کنار او طاهر انديشمند نزديکانه نشسته و در مقابل‪ ،‬رييس دانشکده در جايگاه خويش جلوس کرده بود‪.‬‬
‫استادان ديگر در باقی نواحی و حاشيههای دفتر نشسته بودند‪.‬‬
‫از فضای دفتر بوی جلسهی مهمی به مشام ميرسيد و پيدا بود پروانه در زمان مناسبی به آنجا نيامده‪.‬‬
‫رييس دانشکده به ديدن پروانه تبسمی کرده گفت‪« :‬آرين؟ کاری داشتی دخترم؟»‬
‫پروانه سرافکنده گفت‪« :‬کار که داشتم ولی موعدی ديگری ميايم‪».‬‬
‫اما رييس او را به داخل دعوت کرده گفت‪« :‬مشکلی نيست بيا!»‬
‫پروانه با دلی که نمیآمد از ميان آنها به ويژه اميرمحمد گذشت و رفت به کنار رييس ايستاد‪.‬‬
‫رييس با همان چهرهی با عاطفه گفت‪« :‬چطور استی دخترم؟»‬
‫‪« :-‬خوبم!»‬
‫‪« :+‬رفيقم هشام چطور است؟»‬
‫محاوره آنها مرکز شنود برای همهی اعضای دفتر قرار گرفته بود و اما پروانه ناخوشنود ازين وضع‪ .‬هميشه تالش کرده‬
‫بود دوستی رييس دانشکده و پدرش را مخفی کند‪ .‬همانگونه که از آن منفعتی دستگيرش نبود نميخواست در بدگمانی و‬
‫خسرانش نيز بيفتد‪ .‬اما آن روز مقابل اميرمحمد ازين سوال بيشتر دلهره گرفته آرام طوری که به همه بفهماند نميخواهد کسی‬
‫به صحبتهای آن دو گوش کند نجواگونه گفت‪« :‬او خوب است‪ .‬برای حل يک مشکلی پيش شما آمدم‪».‬‬
‫‪« :-‬ميشنوم‪»!..‬‬
‫‪« :+‬از يک استاد شکايت دارم!»‬
‫رييس چشمانش را ريز کرده به جلو خم شد و گفت‪« :‬کدامش‪...‬؟»‬
‫پروانه به طاهر انديشمند نگريست و ديد هر از گاهی در گوش اميرمحمد چيزی ميگويد‪ .‬مسبب نزديکی هر دو را نميتوانست‬
‫درک کند البد گراف دوستی شان باال گرفته بود‪.‬‬
‫آرامتر از قبل گفت‪« :‬از انديشمند‪».‬‬
‫رييس انگار نشنيد خود را بيشتر نزديک کرد و پرسيد‪« :‬کی؟»‬
‫پروانه سرش را نزديک گوش رييس دانشکده برد و مجددا گفت‪« :‬انديشمند را ميگويم‪».‬‬
‫چشمانش گشاد شده سرش را عقب برد و در حاليکه به طاهر نگاه ميکرد‪ ،‬گفت‪« :‬همممم!»‬

‫درين اثنا گروهی از دختران محصل وارد دانشکده شده و همزمان گفتند‪« :‬استاد احد اينجا هستيد؟ اگر ممکن است يکبار‬
‫بيرون بياييد با شما کار داريم‪».‬‬
‫اميرمحمد به جانب رييس نگاه کرده انگار اجازه گرفت و او نيز با اشارهی سر برايش راهنمايی کرد‪.‬‬
‫اميرمحمد بی مجال بلند شده از دفتر خارج شد و چشمان طاهر را پشت سرش کشانيد‪.‬‬
‫او نگاه های هيز و معماآلودش را به رييس دوخته گفت‪« :‬به نظر تان احد بيش از حد معمول به دختران رو نميدهد؟ هر موقع‬
‫ببينی يک عالم دختر دور و برش ميپلکند‪ .‬اين درست نيست پيشنهاد ميکنم برايش گوشزد کنيد‪».‬‬
‫چند استاد ديگر نيز که پيدا بود برای جايگاه احد حسادت ميکردند حرف او را تاييد کردند‪.‬‬
‫رييس خندهی مسخره ی به صورت طاهر پاشيده گفت‪« :‬هر طور است اين جلب توجه عمدی از جانبش صورت نگرفته‬
‫است‪ .‬نه که مانند خدا يار جان بعضی ها برای جلب توجه دختران با يک شکم بزرگ روی ميزک چوکی مينشينند‪ .‬چطور‬
‫استاد؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه نتوانست جلوی پوزخندش را بگيرد و اما طاهر خشکی گلو حس کرده چند بار سرفه کرد و آب نوشيد‪.‬‬

‫پروانه وقتی ميشنيد رييس دانشکده و ديگر دوستدارانش چه مشتاقانه از او سخن ميگفتند و همکارانش چه کينه جويانه‪،‬‬
‫ميفهميد چقدر تاثيرگذار و جذاب است‪.‬‬

‫رييس دستانش را به هم گره کرده گفت‪« :‬ضمنا استاد محترم اين دانشجو که برايم نهايت عزيز هم است از نمره شما‬
‫شاکیست‪ .‬چه توجيهی برای دلخوریهاش داريد؟»‬
‫طاهر چشم بلند کرده بد به سوی پروانه نگاه کرد و گفت‪« :‬اين شاگردها حاال بسيار بی ادب شده اند‪.‬‬
‫من وقتی به سن اينا بودم استادم را ميديدم از ترس نميدانستم به کدام راه بگريزم؟‬
‫حتی نميتوانستم سالم بدهم چی برسد به اينکه بگويم تو نمرهام را خوردی‪.‬‬
‫رو که نيست سنگپا است‪»!......‬‬

‫دلشورههای پروانه افزايش يافته احساساتی گفت‪« :‬البته استادهای آن زمان نيز کينهجو و انتقامگير نبودند‪ .‬تمام حيطه توجه‬
‫شان تدريس سالم بود نه آن چيزی که در ذهن استادان جديد ميگذرد‪».‬‬

‫طاهر چشمان آتشين خود را به سمت پروانه خيره کرده گفت‪« :‬متوجه حرف زدنت باش دختر گستاخ! اگر برای رييس‬
‫دانشکده محترم و عزيز نبودی ميدانستم چگونه ادبت کنم‪».‬‬
‫بعد رو به رييس کرده گفت‪« :‬نميخواهيد برای اين دانشجوی که از تربيت بی نصيب مانده چيزی بگوييد؟»‬

‫پروانه با اين طرز برخورد طاهر يکباره از دخترانی که باعث شدند اميرمحمد بيرون رفته و ناظر اين بی حرمتیاش نباشد‬
‫ممنون شد‪.‬‬

‫رييس رو به طاهر کرده گفت‪« :‬لطفا خونسردی تان را حفظ کنيد استاد محترم! ممکن از سر مالل چنين اتفاقی افتاده باشد‪.‬‬
‫با اين شيوه صحبتتان‪ ،‬محصلين قرار است از شما چه بياموزند؟»‬

‫پروانه با عصبانيت وحشت آور گفت‪« :‬اين خودش کجا تربيت دارد؟ محصلی که درس گذشته را بلد نبود تا اخير ساعت‬
‫ايستادش نگه ميداشت‪.‬‬
‫غرور و شخصيت او را زير پايش ميکرد و ميگفت بگذار الغر شود‪.‬‬
‫طرز حرف زدنش را نگاه کن! تو مکلفی درست را بدهی اما به تو چه که دانشجو درس را ميخواهد ياد بگيرد يا نه؟‬
‫حاال هم من ورق امتحانم را ميخواهم بيرون بکشم و بيينم چه چيزی نوشتهام که جناب برايم پنج نمره داده‪...‬؟»‬
‫طاهر مثل ببر زخمی از جايش پريد و گفت‪« :‬استاد! اجازه بدهيد اين دختر را همين جا تربيت کرده آداب سخن گفتن را از‬
‫الف تا ی برايش بياموزانم‪».‬‬
‫قلب پروان ه از شدت عصبانيت همچون گنجشک ميزد و در همان حين گفت‪« :‬برو آداب معاشرت را از الف تا ی به آن پسر‬
‫بی ادبت سهراب بياموز که يک دختر درين دانشگاه از دست او نفس راحت نميکشد‪ .‬تو که خيلی به فکر تربيت و نميدانم‬
‫ادب هستی چرا از خانهات شروع نميکنی؟»‬
‫طاهر دستش را مشت کرده چشمانش را بست‪.‬‬
‫در حاليکه تالش ميکرد خشمش را فرو ببرد گفت‪« :‬ال حول و ال قوة! حتی پيامبر ما گفته اند‪ :‬از زنان شليته و ناشزه عقب‬
‫بکشيد‪ .‬اينست که من ديگر چيزی نميگويم‪».‬‬
‫قلب پروانه ازين حرف بيرحمانه طاهر به درد آمده اشکهايش در چشمانش جمع شدند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫رييس بد به سوی طاهر نگاه کرده گفت‪« :‬از شما بعيد است چنين برچسبی به يک دختر معصوم بزنيد‪ .‬برای تان بسيار بد‬
‫است‪»!....‬‬
‫طاهر اما با همان دهشت چشمانش گفت‪« :‬تا وقتی اين دختر محصل اينجا باشد ديگر من تدريس نخواهم کرد‪ .‬اينست که سند‬
‫استعفايم را خدمت تان ميفرستم‪».‬‬
‫او با اين حرف ميدان معرکه را در مقابل چشمان حيرت زده استادان ديگر ترک کرده در مقابل‪ ،‬اين پروانه بود که با باختی‬
‫کوچک صاحب بردی بزرگی شد‪.‬‬

‫_کاوه‬
‫_آپارتمان «‪»18‬‬
‫با چرخش و صدای کليد در را باز کرده وارد آپارتمانش شد‪ .‬چهرهاش محزون و خسته به نظر ميرسيد و اتوی کرتی‬
‫خوشپوشش تا حدی شکسته بود‪.‬‬
‫نکتايیاش را سست کرده گردنش را ماساژ داد‪.‬‬
‫هيگل دست و پا پيچش شد و او خم شده نوازشش کرد‪.‬‬
‫همانطور که با چشمان سياه نافذ خود به پشکاش نگاه ميکرد آرام گفت‪« :‬شعور و درکی که در وجود تو ديدم در هيچ آدمی‬
‫نديدم!‬
‫کدام نگاه به حسها و عواطف مدفون شدهی من پی برده جز چشمهای تو‪....‬؟»‬

‫بلند شد و کرتیاش را بيرون کرد‪ .‬دکمهی آستينهايش را گشوده آنها را تا آرنجش بر زد‪ .‬از ديدن آپارتمان نظيفی که درين‬
‫اواخر مدام برق ميزد آرامش به بدنش دويده لبخندی زد‪.‬‬
‫حتی تدارک چای هم گرفته شده بود و چاينکی ناسوز با پيالهی شبيه آن توأم با مقداری مغزيات روی ميز چيده شده بود‪.‬‬
‫کاوه اسلحهی را که از جانب نهاد کاریاش برای محافظت و امنيت داده شده بود از کمربندش دراورد و با نگريستن به آن‬
‫حرف های رييس نهاد در ذهنش تداعی شد‪« :‬اين اواخر بيشتر به کارمندان نهادهای خارجی سوء قصد ميشود‪ .‬اين سالح‬
‫برای حفاظت شماست!»‬
‫کاوه آن را به اتاق خوابش برده درون خزهی ميزش کرد و از خزهی دوم جانپاکش را برداشت و سوت زنان به سمت‬
‫حمامش روانه شد‪.‬‬
‫اما به محض ورود به آنجا از ديدن دختری در آن به وحشت افتاده کمرش به ديوار حمام چسبيد‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬تو کيستی؟»‬
‫حليمه روبرگردانده خجل زده گفت‪« :‬منم حليمه‪/‬نگار»‬
‫کاوه از ديدن سيمای او اندکی جا خورده استوار ايستاد و گفت‪« :‬آها! پس حليمه تويی‪».‬‬

‫ديدار نخست باعث شد کاوه به حليمه دقيق نگاه کرده به زيبايی و ظرافت او پی ببرد‪.‬‬
‫ته دلش پوزخندی زده زير لبش گفت‪« :‬آرين حق داشته به تو حسادت کند‪».‬‬
‫حليمه متوجه نشده پرسيد‪« :‬چيزی گفتيد آقا؟»‬
‫کاوه بی پروا حرفش را عوض کرد‪« :‬گفتم ساعت از پنج گذشته چرا هنوز اينجايی‪...‬؟»‬
‫حليمه با چشمان خم شده گفت‪« :‬شما حق داريد اما کارم تمام نشده بود‪»!...‬‬
‫‪« :-‬اين توجيهی مناسبی برای فرار از قانون من نيست!»‬
‫‪« :+‬ميدانم! هممم‪ ...‬راستش ‪ ....‬دليلش چيزی ديگری بود!»‬
‫‪« :-‬چی بود؟»‬
‫حليمه دو دريايش را بلند کرده با کاوه مقابل شان کرد‪ .‬قدش به سختی تا چانهی کاوه ميرسيد و اما او بیهراس از اين شکوه‬
‫جسامت با جرأت گفت‪« :‬حقيقتا ميخواستم تو را ببينم‪»!...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫کاوه تحول يک دقيقهی به اين وسعت را نميتوانست باور کند‪.‬‬


‫جمالت حليمه در ذهنش مجددا تداعی ميشدند‪:‬‬
‫«چيزی گفتيد آقا؟»‬
‫«شما حق داريد اما کارم تمام نشده بود‪»!...‬‬
‫«حقيقتا ميخواستم تو را ببينم‪»!...‬‬
‫قرينيت و صميمت با اين سرعت اما مگر ممکن بود؟‬
‫گفت‪« :‬متوجه نشدم!»‬
‫پاسخ داد‪« :‬تمام نشدن کار بهانه بود من ميخواستم تو را ببينم و مهمتر از آن ميخواستم دليل مقابل نشدنت را با خودم بفهمم‪».‬‬

‫کاوه سری تکان داد انگار دليلش نه چندان مهم باشد و از حمام بيرون شد‪.‬‬
‫او به سمت سالن رفته حليمه را دنبالش کشانيد‪ .‬بعد گفت‪« :‬تو نميدانی پشت سرم چقدر شايعات کاذب ساخته ميشود‪ .‬تمام‬
‫همسايهها به ويژه نگهبان اين بالک مرا زير ذرهبين شان دارند‪.‬‬
‫درين کشور مردی مثل من نميتواند باب ميلش زندگی کند‪.‬‬
‫به قدر کافی برای مالقات من و آرين بدبين هستند نخواستم يکی ديگر به آن عالوه شود‪».‬‬
‫حلي مه با ترديد به کاوه نگاه کرد‪« :‬به قول خودت اين توجيهی مناسبی برای اين کار نيست‪ .‬چرا حس ميکنم دليلی ديگری هم‬
‫دارد؟»‬

‫شخصيت حليمه ذهن کاوه را به چالش ميکشيد‪ .‬جسارت و جرأت او برای تقليد از سخنانش برای کاوه جلب توجه مينمود‪.‬‬

‫لبان کاوه جمع شده چشمانش را پايين گرفته گفت‪« :‬حقيقت مسئله اينجاست که نميتوانم بپذيرم يک انسانی که هيچ کم و کسری‬
‫نسبت به من ندارد بيايد خانهام را نظافت کند‪.‬‬
‫اگر من فرصت و سليقهی برای اين کار داشتم عمرا ازت نميخواستم خدمتکار من باشی‪ .‬اما مجبورم تا زمانيکه اين وضع‬
‫نابرابر و بی عدالتی بر جهان حاکم است به اکراه بر آن اغماض کنم‪».‬‬
‫مردمک چشمان حليمه نگران شده گفت‪« :‬تو کمونيستی‪...‬؟»‬
‫کاوه انتظار چنين سوالی نداشت پس کنجکاوانه پرسيد‪« :‬چطور؟»‬
‫حليمه پاسخ داد‪« :‬حرفهای تو به ايدههای پدرم شباهت دارد‪ .‬او يک کمونست بود و اما به شکل فجيعی کشته شد‪».‬‬
‫کاوه اما قاطعانه گفت‪« :‬من نه کمونستم‪ ،‬نه يهودم‪ ،‬نه مسيحی‪ ،‬نه فاشيست‪ ،‬نه کافر و نه مسلمان‪.....‬‬
‫اين منم شبيه به همه اما مشابه به هيچکس… من با ايدههای خودم کاوهام‪»!.....‬‬

‫حليمه با همان نگاه خيره به کاوه نزديک شده گفت‪« :‬اما من آنچه از تو ميبينم فقط يک انسان واقعیست‪ .‬چيزی که در ذات‬
‫ديگران نديدهام!»‬

‫کاوه برای لحظهی به درون چشمان او نفوذ کرد‪.‬‬


‫چشمانش به ميدان معرکهی ميمانست که قاتل خموش هزاران نفر باشد‪.‬‬
‫يک قدم از او دور شد انگار تمايلی به اين نزديکی نداشت‪« :‬ديگر نميخواهم اينجا کار کنی‪ .‬به ويژه اينکه حاال به اين درجه‬
‫از معصوميت تو پی بردم‪ .‬ديگر وجدانم اجازه چنين چيزی نميدهد‪».‬‬
‫‪« :-‬اما من به اين کار نياز دارم‪».‬‬
‫‪« :+‬من هر هفته برايت پول ميفرستم‪».‬‬
‫‪« :-‬اگر ميدانستی برای صدقه نگرفتن تن به چه کارهايی دادهام هيچ وقت چنين حرفی نميزدی‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫تالقی چشمان برقی حليمه ناشی از اشکهای مشحون شده با چشمان پر نفوذ کاوه انعکاسی عجيبی به ماحول پخش ميکردند‪.‬‬

‫ماداميکه حليمه با سکوت کاوه مواجه گرديده بود گفت‪« :‬آرامش گم شدهی زندگیام را تنها درين آپارتمان يافته بودم‪.‬‬
‫وقتی سکون اين خانه را با تمام وجود حس کردم کنجکاو سلوک صاحب آن بودم‪.‬‬
‫اما از آنچه تصور کرده بودم او را بهتر يافتم‪».‬‬

‫با چشمان اشکبار تقاضا کرد‪« :‬اين آرامش را از من نگير!»‬


‫کاوه پرسشگرانه نگاهش کرد‪« :‬من زندگی تنهای دارم‪ .‬با کسی نميتوانم دوام بياورم‪ .‬پس آخرش چی؟ تا کجا تا کی؟»‬
‫حليمه بغضش را قورت داد و گفت‪« :‬به آخرش فکر نکن‪ .‬پايانش را من ميسازم‪»!....‬‬
‫کاوه دستش را الی موهايش فرو برده روی موبلش نشست و اندکی سکوت کرد‪.‬‬
‫اما حسی به بدنش خزيده چشمانش را باال گرفت و بی باک گفت‪« :‬چرا حس ميکنم از کسی ميگريزی؟‬
‫فکر ميکنی اينجا امن است؟‬
‫خانهی که نظافت ميکردی و صاحبش را بيست دقيقه نشده ديدهيی؟»‬

‫حليمه پيش پايش نشست و با نجوا گفت‪« :‬تصور ميکنی با تداوم بقا با کسی به آرامش ميرسی؟‬
‫بعضی آرامشهای يک ثانيهيی غليظتر از آرامش در سالهای متمادیست‪».‬‬

‫کاوه روی زانو خم شده ژرف به چشمان دريايی حليمه نگريست‪« :‬کی اذيتت کرده‪....‬؟»‬
‫اطراف چشمان حليمه شروع به پريدن کرده بودند‪.‬‬
‫آسايش بکری خود را به جانش زده شد‪.‬‬
‫پی برده بود که ميشود به آدمی شبيه کاوه تکيه کرد‪.‬‬

‫‪-‬حليمه چه چيزی از کاوه طالب است؟‬


‫‪-‬به باور شما او ميتواند کاوه را رامش کند؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_چهلوهشتم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_دريا‬
‫_شفاخانه‬
‫از فرط استرس و فشار ناخنهايش را ميخورد‪ .‬برای ناگواری صحتش درين اواخر به شدت نگران شده و برای آزمايش به‬
‫شفاخانه آمده بود‪.‬‬
‫ميزان استرساش با خوانش اسم او که نمايانگر نوبت مالقاتش با داکتر بود دو چند افزايش يافت‪.‬‬
‫دست از خوردن ناخنهايش برداشت وارد مطب داکتر شده مقابلش نشست‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫خونسردی و سکوت داکترخانم در حاليکه با عينکهای که در وسط بينیاش قرار داشت و به برگه آزمايش دريا خيره بود‪،‬‬
‫دريا را بيشتر نگران ميکرد‪.‬‬
‫چندين ماه گذشته بود و اما او تعطيلهای هفت روزهی آخرماه را که هر دختر خانم از آن برخوردار است‪ ،‬نميتوانست‬
‫دريافت کند‪.‬‬
‫عالوه از آن دانه های زنجيری شکلی در باالتنهی بدنش اعالم حضور کرده بودند‪.‬‬
‫از مسافر شدن موهايش کسی چيزی نميدانست چون پنهانشان کرده بود‪.‬‬
‫موهايش را شانه که هيچ حتی لمس هم نميکرد تا مبادا ريزش آنها بيشتر شود‪.‬‬
‫ا برو های که به کمانی و درشتی معروف بودند به شدت ضعيف شده بودند‪ .‬دوستانش از حال نامساعدی که در اين اواخر‬
‫عايد حالش گرديده بود مطلع بودند اما نزديک ترين شخص زندگيش که هنوز در عقدش بود از حال و روزش اطالعی‬
‫نداشت‪.‬‬
‫با رفتن تارهای ابروان زيبايش نيل دل سوختانده برايش ميکروپگمنتيشن (ابروهای مصنوعی) انجام داده و با اين حال‬
‫دوستانش قناعت نکرده وادارش کردند نزد داکتری برود‪.‬‬

‫داکتر خانم عينکش را درآورده مبهمانه به چشمان دريا نگريست‪.‬‬


‫دريا با صدای که بوی نگرانی از آن باال می آمد پرسيد‪« :‬چيزی شده‪....‬؟»‬
‫داکتر آشکارا و بدون پرده عرض کرد‪ « :‬تومور سديه داری‪»!..‬‬
‫گوشهای دريا به يکباره داغ آمده حس ضعفيت پيدا کرده بود‪« :‬يعنی ميميرم؟»‬
‫داکتر انگشتانش را در هم گره کرده گفت‪« :‬خوشبختانه پيشرفت ندارد و در جا ميشود از بين برده شود‪ .‬اما نيازمند زمان‬
‫و تداوی طوالنی مدت است‪.‬‬
‫عالوه از آن عفونت در اعضای داخلی بدنت ريشه دوانيده و گردههايت را سخت آسيب زده‪.‬‬
‫تو با اين حال محال است مادر شوی حتی اگر حمل بگيری در جا سقط خواهی کرد‪.‬‬
‫به عنوان يک داکتر واقعا برايم دشوار است که چنين حرفی بگويم اما مجبورم‪.‬‬
‫به شوهرت گوشزد کن با تو مهربانتر رفتار کند‪».‬‬

‫اما دريا سخن گفتن را به فراموشی سپرده بود‪.‬‬


‫دريا ديگر خروشان نبود‪!....‬‬
‫دريا مدتها پيش به قطرهی کوچک تبديل شده‪ ،‬تبخير شده‪ ،‬مبدل به کوه شده بود‪.‬‬

‫_عاکف‬
‫_شرکت کاریاش‬
‫روی موبلی ماشی رنگی ولو افتاده در حال اغما به سر ميبرد‪ .‬حال مساعدی نداشت پيدا بود موادی زيادی مصرف کرده‬
‫است‪.‬‬
‫موجودات اعجوبهی پيش چشمانش ظاهر شده محو ميشدند‪.‬‬
‫حال نيمه هشياری داشت و تصور ميکرد الی ابرها خوابيده است‪.‬‬
‫چنين به نظر ميرسيد که از آن اعجوبهها ميهراسد چون با ديدن شان کلمات عربی را که شباهتی به آيههای قرآن نداشتند زير‬
‫لبش زمزمه ميکرد‪.‬‬
‫خاطرات کودکی او پيش چشمانش تداعی شدند‪.‬‬
‫يتيم شدنش در صغارت‪ ،‬لباسهای کثيفش حين کار در ورکشاپ‪ ،‬شببيداریهايش برای سختکوشی در تحصيالت‪ ،‬ورودش‬
‫به سياست‪ ،‬کارهای زيرميزی و تقلبش در انتخابات‪ ،‬مليونر شدنش از راههای غيرمشروع‪ ،‬تظاهرش برای يک زندگی ايدهآل‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫و بی نقص‪ ،‬جنونش برای حليمه‪ ،‬نفرتش برای عشرت‪ ،‬تالفی مشاکلش بر دريا و دلتنگی او بر تک فرزندش با هم هماهنگ‬
‫شده شکنجهاش ميکردند‪.‬‬
‫برای تمام اتفاقاتی که خواسته نخواسته بر زندگی او چتر انداخته بودند مخفيانه گريست‪.‬‬

‫هيچ آدم اخگر و قصیالقلبی گذشتهی معمولی ندارد‪.‬‬

‫پيدايش موجود تنومندی که با پتوی سياه بر ابهت و هراسناکی آن می افزود عاکف را به وحشت انداخت‪.‬‬
‫خودش را روی موبل مچاله کرده و گفت‪« :‬کيستی؟ به من نزديک نشو!»‬
‫از تمام صورت آن موجود تنها چشمان سياه نافذش قابل رويت بود‪ ،‬يک مرد قدبلند با استخوانهای درشت با نگاههای‬
‫دهشتآور‪ ،‬او کاوه بود‪!.....‬‬
‫با گذاشتن هر قدم به سمتش مستی و اغمايش افزايش يافته ترس بر هر اندامش مستولی ميگشت‪.‬‬
‫مجددا پرسيد‪« :‬کيستی؟»‬
‫کاوه پاسخ نداده در عوض خيرهتر از قبل نگاهش کرد‪.‬‬
‫در حاليکه قطرات عرق از پيشانی عاکف شروع به چکيدن کرده بودند بازهم آن کلمات عربی را زير لبش خوانده به صورت‬
‫کاوه پوف ميکرد‪.‬‬
‫کاوه با رخ در رخ شدن با او عالوه از اعتياد و انحرافات روانی‪ ،‬وحشت و ترس غير قابل انکاری در چشمانش يافت‪.‬‬
‫او با درک نقطه ضعف عاکف به نايل شدن خويش خرسند گشت‪.‬‬
‫با آن نگاهها ثانيههای وحشتآوری بر عاکف رقم زد تا اينکه عاکف پرسيد‪« :‬رييس اجنههايی؟»‬
‫کاوه برای اين سرحد از جنون و ديوانگی او سری از روی تاسف تکان داده باالخره با تغيير صدا گفت‪« :‬ديگر در اطراف‬
‫همسرت ديده نشوی!»‬
‫عاکف آب دهانش را به سختی قورت داد‪.‬‬
‫منقطع گفت‪« :‬ولی‪ ...‬شما‪ ...‬که دستور داده ‪....‬بوديد ‪ ...‬آنها را ‪ ....‬اذيت کنم‪».‬‬
‫‪« :-‬ديگر نکن!»‬
‫‪« :+‬کدامش را‪...‬؟ حليمه يا دريا‪....‬؟ »‬
‫کاوه در انتظار دو گزينه نبود اما حاال که فرصت را غنيمت ميدانست گفت‪« :‬هر دو‪»!...‬‬
‫عاکف از روی موبل خودش را زمين افکنده زجه زنان گفت‪« :‬حليمه را نميتوانم‪» ...‬‬
‫کاوه اما با غرش فرياد زد‪« :‬ترجيحا بيشتر از حليمه دور شو‪»!...‬‬
‫عاکف عذر گونه گفت‪« :‬نميتوانم‪ ...‬او تمام من است‪»!...‬‬
‫کاوه با برنامه ريزی قبلی و کلماتی که حليمه برايش چيدمان کرده بود با اعتماد به نفس گفت‪« :‬در عوض روح پسرت را‬
‫ميگيرم!»‬

‫لبهای عاکف شروع به پر پر کرده پردههای بينیاش لرزيدند‪ .‬عاکف بيرحمانه برای فرزندش تسليم ميشد‪.‬‬
‫همه ميدانند دور از احتمال نيست حتی عشقهای جنونآميز مقابل عشق به فرزند زانو بزند‪.‬‬

‫_پروانه‬
‫_دانشگاه‬
‫تنها کلمات زنجيروی استادی از دانشگاه بود که بر تمام صنف و گوشهای پروانه و همصنفیهايش حکمروايی ميکرد‪.‬‬
‫پروانه جسما در صنف حضورداشت اما چشمها‪ ،‬افکار و ارواحش جای ديگری سير ميکردند‪.‬‬
‫اين اواخر افسار افکارش از دست رفته بود و او هرگز نمی فهميد در طول ساعتهای تدريسی استادان چه آهنگی در بيخ‬
‫گوشش ميخوانند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫کالفه و خسته ازين همه لکچر سرش را به سمت راست برگردانده به در نيمه باز ماندهی صنف دوخت‪.‬‬
‫گاهگاهی يک محصل از آنجا گذشته لحظهی تکراری و ماللتبار پروانه را عوض ميکرد‪.‬‬
‫تا اينکه متوجه شد ليال مقابل صنف او ايستاده هرازگاهی به دفتر کناری آن نگاههای معناداری ميفرستد‪.‬‬
‫پروانه با ديدن او تالش کرد دست توجه اش را گرفته به درون صنف بياورد اما ادا و اطوار ليال حس کنجکاوی او را باال‬
‫ميکشيد و چشمانش را به چالش می انداخت‪.‬‬
‫به اين می انديشيد که صنف ليال يک طبقه باالتر و دفتر اميرمحمد يک طبقه پايينتر از صنف خودش موقعيت دارد اما چرا‬
‫او اينجا عشوه ميکند؟‬
‫درون آن دفتر چه خبر است‪.....‬؟‬
‫ليال آن روز لباسی سياه با چادری سفيدی بر سر کرده و مقداری از موهای جلويش را به بيرون هدايت کرده بود‪.‬‬
‫به درون آن دفتر نگاهی ميکرد و بعد مژگانش را موذيانه پايين ميگرفت‪.‬‬
‫بعد روبرميگرداند و موهايش را پشت گوش ميزد و بعد مجددا از زير نظر نگاههای نه چندان عادی که مملو از حسهای‬
‫عاشقانه را تحفه و گل گرفته به آن سمت ميفرستاد‪.‬‬
‫پروانه که به او نگاه ميکرد درون و بيرونش آتش گرفته شعلهور ميشد‪.‬‬
‫آه که چقدر عشوه و ناز بلد بود‪.‬‬
‫اما وااای که چقدر پروانه ازين دنيای عشوه پسمان شده بود‪.‬‬

‫«گيسوهای ليال هنوزم در خاطرم هست‪ .‬روزهای که روی تپههای پارون دنبال هم ميدويديم و گيسوهای موجدارش باال و‬
‫پايين ميرفتند‪».‬‬

‫کلمات دفتر اميرمحمد همچون سنگی نوک تيزی بر مغز و تن پروانه اصابت ميکردند‪.‬‬
‫فکر اينکه ليال تنها دختر ياد شده در دفتر اميرمحمد است او را قطرهوار ذوب ميکرد‪.‬‬

‫با گذشت زمان و نزديک شدن ساعت تفريح دخترانی ديگر نيز آنجا سبز شده دور و بر ليال را گرفتند‪ .‬شلوغی آن دهليز‬
‫دانشگاه در ساعت تفريح يک اتفاق غير منتظره بوده پروانه را بيشتر سوال پيچ ميکرد‪.‬‬
‫به نيل شانهی زده گفت‪« :‬به نظرت آنجا چه خبر است؟ چرا اين همه دانشجو آنجا جمع شده اند؟»‬
‫نيل با ژست خاص خودش نگاهی به آن دخترها کرده بعد پوزخندی زد و گفت‪« :‬معلوم است‪ .‬اميرمحمد باال آمده که اين همه‬
‫دختر آنجا صف بسته اند‪».‬‬
‫پروانه خشکی بدی در گلويش حس کرد و پرسيد‪« :‬چطور حدس میزنی؟»‬
‫نيل با اعتماد به نفس پاسخ داد‪« :‬اين يک اتفاق روزمره است‪ .‬چطور متوجه نشدی؟ هر موقع او باال ميايد دخترها نيز باال‬
‫جمع ميشوند‪ .‬اگر پايين برود پايين ميروند‪ .‬اگر به صحن برود آنها نيز به صحن ميروند حتی اگر به جهنم برود بعيد نيست‬
‫دنبالش خواهند رفت‪».‬‬
‫اما اين پروانه بود که با درک اين مطلب حالش جهنم شد‪.‬‬
‫او پس از تمام شدن درس در حاليکه نفسهای بلندی ميکشيد از صنف خارج شده عمدا از ميان انبوهی آن دختران گذشت و‬
‫ديد واقعا اميرمحمد برای انجام کاری به دفتر باال آمده بوده و اينطور در حصار حلقوی دانشجويان مصحور مانده است‪.‬‬
‫پروانه دچار ضعف شد‪.‬‬
‫خودش را به شدت ميان اين همه دانشجو ضعيف ميدانست‪.‬‬
‫هراس به دلش افتاده بود‪.‬‬
‫با کدام يک آنها مبارزه ميکرد؟‬
‫با ليالی زيبا؟‬
‫با دختران مسلح ديگر؟‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫يا با تمام جهان هستهيی؟‬

‫چه دخترانی؟ با چه سالحهای زيبايی‪...‬‬


‫دخترانی زيباتر از تو‪،‬‬
‫مهرکشتر از او‪،‬‬
‫خوش خنده و خوش ادا تر از او‬
‫و فوقالعاده پر اعتماد به نفستر از او‪.....‬‬

‫_بهرام‬
‫_آپارتمان آهورا‬
‫چشمانش خيره و مات پتنوسی حاوی چاکليت و شيرينیهای رنگارنگی که ماهرانه گل زده شده بود‪ ،‬بودند‪.‬‬
‫خرسند بود و در دلش نهيب ميزد به آنچه آرزومند بود‪ ،‬دست يافته است‪.‬‬
‫چشمان سمجش را باال گرفته به صورت مادر آهورا که هماکنون مادرزنش گفته ميشد نگاه کرد‪.‬‬
‫آن سوتر آهورا سرافکنده ناشی از خجالت دخترانه نشسته حتی نفس نميکشيد‪.‬‬
‫مادرش نگاهی گذرا به آهورا کرده رويش را به سمتبهرام برگرداند‪.‬‬
‫اشک چشمانش را با دستمالی گرفته گفت‪ « :‬من زن تجملگرايی نيستم‪ .‬تمام عمر من و پدر آهورا برای اين ملت خدمت‬
‫کرديم و زندگی سادهی داشتيم‪.‬‬
‫آهورا امانت پدرش نزد من بود‪.‬‬
‫اکنون خوشحالم که دخترم را با نام نيک برای مردی که خودش رضايت دارد امانت ميدهم‪.‬‬
‫هر چند نميدانم اين همه عجلهی تان بر ازدواج در هفته ی آينده بر مبنای چيست اما خوشحالم که به هر حال اين توافق دو‬
‫جانبه است‪».‬‬
‫سکوت همچنان در فضای آن آپارتمان سايهرخ و تاريک حکمفرما بود تا اينکه مادر آهورا با لبخندی بلند شده گفت‪« :‬من‬
‫برای تدارک غذای شب ميروم‪ .‬مطمينا ميخواهيد تنها با هم صحبت کنيد‪ .‬حاال که نامزد شدهايد حداقل حقدار صحبت با هم‬
‫که هستيد!»‬
‫آهورا از خجالت رنگ پريده شده و اما بهرام خودش را بی خيال جلوه داد‪.‬‬
‫مادرش رفت ولی همچنان سکوت ميان آهورا و بهرام شکسته نشد‪.‬‬
‫بهرام که ميديد آهورا قصد صحبت ندارد جعبه ی انگشتری از جيبش بيرون کشيد و بعد گفت‪« :‬ميدانم سواالت زيادی در‬
‫ذهنت ميگذرد‪ .‬اينکه اين همه مدت چرا پنهانت کردم يا چرا حاال خواستگاریات ميکنم؟‬
‫اين و آن‪. ..‬‬
‫اما هر آنچه اتفاق افتاد برنامهريزی من بود‪.‬‬
‫همانقدر که تو زيبا بودی به همان ميزان ساده دل همچنان بودی‪.‬‬
‫دنيا را از زاويهی ديد خودت ميديدی‪.‬‬
‫دنيا با آدمهای سادهدل سر سازگاری ندارد‪.‬‬
‫تو به دنيا تقديم خوبی کرده بودی که من عاشقت شدم اگر نبودم تصور ميکنی چه بالی سرت میآمد؟‬
‫چه بدانم شايد من تا ابد با تو نباشم تو بايد ازين حادثه مهيب بيشترين تجربه را گرفته باشی‪».‬‬
‫جعبه را با احتياط روی ميز گذاشت و گفت‪« :‬برايت حلقه گرفتم دوست داشتی‪ ،‬انگشتت کن!»‬
‫برای خداحافظی بلند شد‪« :‬من ديگر ميروم‪»!...‬‬
‫آهورا اما با اين جمله فورا سرش را باال کرد‪ .‬دويد و خودش را به آغوش بهرام انداخت‪.‬‬
‫بهرام نيز خاموشانه موهايش را بوسيد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫«دوستت دارم‪ »!...‬آهورا بود که اين را گفت‪.‬‬


‫باورش برای بهرام دشوار بود و با اين حساب پوزخندی زد‪« :‬اعترافی قشنگی است!‬
‫پس از اين همه حوادث؛‬
‫مالقاتما‪،‬‬
‫آشنايیما‪،‬‬
‫جنگ و دعواهای ما‪،‬‬
‫نکاحما‬
‫هم خانه شدن ما‪،‬‬
‫فرزنددار شدن ما‬
‫در نهايت فهميدی که دوستم داری‪»!...‬‬
‫آهورا خجل زده گفت‪« :‬ميدانم که خيلی برايش دير کردم اما مطمينا ابراز عشق قشنگ است حتی اگر يک ثانيه قبل از مرگ‬
‫باشد‪».‬‬

‫‪-‬به باور شما چرا با وجود ريسک و اشتباه همسان دريا و آهورا شانس تنها بر روی آهورا لبخند زد؟‬
‫کجای اين کار ميلنگد؟‬
‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_چهلونهم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_کاوه‬
‫_آپارتمان «‪»18‬‬
‫دو دستش را روی ميز پازلاش گذاشته بود و چانهاش را روی آنها تکيه داده با آن چهار طبقه زيبا ساخته بود‪.‬‬
‫مژههای بلند و منحنیاش به دشواری پلک ميزدند‪.‬‬
‫ريشش به اصالح نياز داشت و موهايش ژوليده حال بودند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫چشمش را از پازل گرفته از پنجره به پرندههای مسافر آسمان دوخت‪.‬‬


‫عاشقانه تماشای شان کرد و از يادآوری پروانه با تبسمی زير لبش زمزمه کرد‪« :‬کبوتر‪»!....‬‬
‫اما اندوه به جانش زد و با آلودگی با يأس گفت‪« :‬کبوتری که ديگر آزاد نيست‪ .‬عمدا برای خودش قفسی از عشق ساخت‪»!....‬‬

‫زنگ خوردن دروازه آپارتمان نقطه ختم انديشهاش در آن لحظه بود‪ .‬بی مجال به پا ايستاد و با لبان برچيده سمت در رفت‪.‬‬
‫با باز کردن درب آپارتمانش و طراحی شدن تصوير مقابل روی حايل چشمانش‪ ،‬نگاهايش در خود فرو رفته و بی فروغ‬
‫شدند‪.‬‬
‫او با ديدن مرد مقابلش وزن سنگينی روی قلبش حس کرده اعتماد به نفساش را تا حدی بر او باخت‪.‬‬
‫ابرو باال انداخته لب برچيد و نجواگونه گفت‪« :‬اميرمحمد؟»‬
‫*‬

‫حليمه چای خوشرنگی در گيالس ناشکنی ريخته مؤقرانه مقابل اميرمحمد گذاشت و با سپاسگذاری او مقابل شد‪.‬‬
‫پاسخ سپاسگذاری او را با سر تاييد کرد و يک گيالس همچنان مقابل کاوه گذاشته با ديدن سکوت او با پتنوس خالی به‬
‫آشپزخانه برگشت‪.‬‬

‫کاوه خود را در موبل مقابل اميرمحمد ولو انداخته دو زانويش را از هم فاصله داد تا ابهت و بیپروايی مردانهاش را به رخ‬
‫او بکشد در حاليکه اميرمحمد مؤدبانه پايش را روی پای ديگر قرار داده بود‪.‬‬
‫اميرمحمد ثانيهی از او چشم گرفته و بعد مجددا ً با طرح سوالی به او چشم دوخت‪« :‬چطور شناختیام؟»‬
‫کاوه پلکی زد‪« :‬چون سليقهی آرين را ميدانم‪»!...‬‬
‫اميرمحمد اما عاجز از درک سخن او گفت‪« :‬مرا ببخش اگر بی اطالع قبلی به مالقاتت آمدم‪».‬‬
‫کاوه پوزخندی زد‪« :‬آدمهای همسان تفکرات تو ميگويند‪ :‬مهمان حبيب خداست! پس من به اين انديشه احترام قايل شده تو را‬
‫حبيب او ميدانم‪».‬‬
‫اميرمحمد کنجکاوانه به چايش نگاهی افکنده گفت‪« :‬اما مگر انديشهی تو درين مورد غير ازين است؟»‬
‫کاوه نه با شرمزدگی که با اعتماد به نفس سرافکنده شد‪« :‬در اروپا به ويژه دنمارک مهمان همانند دين مفهوم متفاوتی تا‬
‫کشور های اسالمی به ويژه افغانستان دارد‪.‬‬
‫در اروپا مهمان بی وقت قبلی نمی آيد‪ .‬دين هم نميکوشد بر همگان و همه چيز مسلط باشد‪.‬‬
‫در حاليکه اينجا اجبار است که در هر حال با مهمان خوشرويی کنی حتی اگر قرين مرگ باشی‪ .‬دين هم همينگونه است‪.‬‬
‫اجبارا ً بايد همه ديندار باشند‪».‬‬

‫‪« :-‬چه شده که به اين درجه از خدا گريزان و به سوی بیدينی راغب شدهای‪...‬؟»‬
‫‪« :+‬مطلقگرايی و اجبار به طبعام نميخورد‪ .‬به ويژه اينکه من در هيچ گوشهی از جهان او را نيافتهام‪ .‬چگونه چند مرد‬
‫مالگونه آمده خواهشهای نفسانی خويش را پای او مينويسند؟»‬

‫اميرمحمد پايش را پايين کرده و آرنجهايش را روی زانوهايش قرار داده گفت‪ « :‬به نظر ميرسد حالت از چيزی که تصور‬
‫کرده بودم وخيمتر است‪».‬‬
‫کاوه پوزخندی ديگری زد‪« :‬آدميزاد وقتی به درک مطلب نميرسند مخاطب را ديوانه ميپندارند‪.‬‬
‫از برخوردت دلخور نميشم چون خيلیها مرا ديوانه ميدانند‪.‬‬
‫من ميدانم چه ميگويم و اين مهم است نه آنچه مردم ميگويند‪.‬‬
‫من آدم تمام و کمالیام و از نحوه زندگيم خرسند‪».‬‬
‫اميرمحمد با لبخندی آزاردهندهی به او نگريسته گفت‪« :‬اما از درون آدم خوشحالی نيستی‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫کاوه جاخورد‪.‬‬
‫«منزجر و در حد انفجاری! آرامش دل نداری‪ ...‬بيقرار و بی تابی‪ ....‬درست شبيه بمب ساعتی که به ترکيدنش لحظهی‬
‫نمانده‪»!...‬‬
‫به موبل تکيه داد‪« :‬خداناباوران اينگونه اند‪ .‬دنيا را پايان کار خويش فرض کرده و از آنجای که موعد فرارسيدن آن بر‬
‫ايشان موهوم است تمام زندگی هراسناک از مرگ اند‪».‬‬
‫چشمانش را ريز کرد‪« :‬اما مرگ حق است‪»!...‬‬
‫کاوه ازين آسايش کالم سنگينی بدی در گلويش حس کرده پاهايش را به هم نزديک کرد اما بی باک گفت‪« :‬هممم‪ ...‬خب‬
‫ممکن برای همين است که خداناباوران برای زندگی ميجنگند و وقت مرگ يک انسان تاثيرگذار ازين جهان ميروند‪.‬‬
‫در حاليکه مسلمانان تمام عمر در کنج دنجی لميده برای آرامش افسانوی نشسته يا خوابيده دعا ميکنند‪.‬‬
‫اگر ميگويی مرگ حق است پس من نيز ميميرم ولی قبل از آنکه بميرم برای اين زندگی ميجنگم‪».‬‬

‫‪« :-‬کارت فوقالعاده است‪ .‬برای زندگيت بجنگ همانگونه که من ميجنگم‪.‬‬


‫تفاوت در پايان کار ماست‪.‬‬
‫من با فايق آمدن بر زندگی آن دنيايم را ساختهام در حاليکه تو بی هدف مشخصی جنگيده در نهايت خودت را خسته و مجروح‬
‫کردهيی‪.‬‬
‫تو بيشتر وابستهی زندگی و نگران تصويری هستی که بعد از مرگ به جا ميگذاری‪.‬‬
‫تو در اين دنيا يک رهگذری مقصد نهايی آن دنياست و دين همچون چراغ اين راه!»‬

‫کاوه پس از تفکری کلماتش را جمع کرده گفت‪« :‬دين به خانواده سختگير ميماند که نميگذارند چيزهای تازه را تجربه کنی‬
‫چون به اصطالح عجيب خودشان گناه است‪.‬‬
‫ازدواج موفق نداری‪ ،‬چون نه آدمهای زيادی ميبينی‪ ،‬نه رفتوآمدی هست که درست بشناسی‪ ،‬چرا؟ چون گناه است‪.‬‬
‫شغل مورد عالقهات را نميتوانی داشته باشی‪ ،‬چون محدوديت باعث ميشه مهارت خاصی نداشته باشی؛‬
‫آخرش چی؟‬
‫کل زندگيت رفت‪ ،‬چون نخواستن زندگی کنی!‬
‫وقتی فقط همين يک زندگی را داريم چرا محدودش کنيم به چهار تا اصول دراورده از پيشينيان؟‬
‫يا با آويزان شدن به پنج بنای مثال اسالمی؟‬
‫چرا کمی جربزه نداشته باشيم؟‪.‬‬
‫کاری که حس خوبی برايمان ميدهد را انجام ندهيم؟ چرا نبايد ريسک کنيم؟»‬

‫آهنگ صدای اميرمحمد اندکی سخت شد‪« :‬چه کسی ازت خواسته ريسک نکنی؟‬
‫با آنی که دوست داری ازدواج نکنی؟‬
‫شغل مورد عالقه و مشروعت را انتخاب نکنی؟‬
‫در نهايت زندگی نکنی؟‬
‫تو از دين و خدا برايت تهديد و دهشت ساختهيی!‬
‫اين خار را از بدنت بيرون بکش!‬
‫تصوراتت خام و وهم اند‪».‬‬
‫کاوه تکيهاش را از موبل جدا کرده همسان با سماجت او پرسيد‪« :‬خدا وجود دارد؟»‬
‫اميرمحمد اما مسکوت و مبهوت پرسش او ماند‪ .‬نميدانست از کدام زاويه ميشود به سوال او پاسخ داد‪.‬‬
‫تصور نميکرد مردی با چنين پرستيژ و دانايی نماگونه چنين سوالی ناماندنی ازش بپرسد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫کاوه که با سکوت او مقابل شده بود تاکيدوار گفت‪« :‬پاسخ به اين سوال خيلی چيزها را روشن ميکند و جواب ندادنش خيلی‬
‫چيزها را در تاريکی محض نگه ميدارد‪.‬‬
‫مليون ها انسان بی آنکه در مورد اين سوال فکر کنند هفتاد هشتاد سال با باورهای پيشينيان شان زندگی ميکنند اما چطور‬
‫میتوانند؟‬
‫چرا برای پيدايش او کنجکاو شده بيرون نمی آيند؟‬
‫چرا يکی نيست مثل من با وضاحت بپرسد پس خدا کجاست؟‬
‫اگه خداوندی است پس اين همه بدبختی و بدچانسی برای چيست؟‬
‫پس کجاست رد پای قادر محض که تو منظور داری؟‬
‫اين همه بی عدالتی‪ ،‬کودکان معيوب مادر زادی‪ ،‬انواع امراض سرطان‪ ،‬ايدز‪ ،‬زردی سياه‪ ،‬اين و آن‪ .‬کشتار مظلومين‪،‬‬
‫قاچاق اعضای بدن و انسان‪ ،‬اعمال تروريستی چگونه در پيش چشمان او اتفاق می افتد و او ناظر است؟‬
‫رنج و اندوه آرايش سيمای تمام مسلمانان شده‬
‫آنها برای فرار از جهنم آن دنيا اين جهان را برای شان جهنم ساخته اند‪.‬‬
‫جهنم جهنم است اما مگر اين دنيا و آن دنيا دارد؟‬

‫مگر نميگويند او الرحمن و الرحيم است؟‬


‫پس کو بخشايش و مهربانیاش؟‬
‫چرا فقيرها فقيرتر غنیها غنیتر ميشوند؟‬
‫اين چه دينیست که در دنيا نوشيدن باده و می نارواست ولی در آخرت مبدل به يک اشرب معروف و عطشآور ميشود؟‬
‫يا حرام بودن خوردن گندم در بهشت و حالليت آن در دنيا به عنوان سرمنشأ تغذيه انسانها؟»‬

‫اميرمحمد صبورانه سراپا گوش و حواسش را به او سپرده بود‪.‬‬


‫کاوه سکوت کرده اندکی نفس گرفت و بعد با آرامش ادامه داد‪« :‬اصال اينها به کنار؛ اين که دنيای ديگری باشد يا نباشد‪،‬‬
‫فضای اليتناهی باشد يا نباشد‪،‬‬
‫سيارهها‪ ،‬کهکشانها مهم نيست‪.‬‬
‫مهم اين است که بفهمم خدای است يا نه؟‬
‫اگر نيست من بايد همه چيز را تجربه کنم‪ .‬چرا بايد شريعت در زندگیام مانع کارهای دلم شود؟‬
‫اگر خدا وجود داشته باشد‪ ،‬او همانی است که اين هرج و مرج را که شما اسمش را دنيا گذاشتيد آفريد که در آن فقر هست‪،‬‬
‫بیعدالتی هست‪ ،‬حرص و تنهايی هست‪.‬‬
‫شايد او ايدهی بهتری داشته‪ ،‬اما نتيجهی آن فاجعهآفرين بوده چه انسانهای خلق کرده که تمام تالش شان سرکوب يکديگر‬
‫است‪ .‬مردم لباس شان را با کفش شان ست ميکنند اما حرفایشان را با اعمال شان هرگز‪ .‬پس در کل از آفرينش آن پشيمان‬
‫شده و حاال بايد از اين همه مخلوقات که آنها را ناآگاهانه در اين سياه چالهی دنيا افکنده پوزش بخواهد‪.‬‬
‫ولی اگر خدا نباشد‪...‬‬
‫آن وقت مرگ پايان همه چيز است و در اين صورت زندگی کردن با قوانين خيالی که ما اسمش را شريعت گذاشتيم بی آنکه‬
‫لذتی از آن ببريم يک باخت بزرگ است چقدر وحشتناک‪»!....‬‬

‫اميرمحمد نعلبکی گيالس چايش را آن سوتر کشيد و چشم در چشم کاوه گفت‪« :‬خدمت شما عرض کنم که آدمها با جراحتهای‬
‫خويش زيبا هستند‪،‬‬
‫همانطور که اشاره نمودی غم و اندوه شان آرايش صورت آنهاست‪ .‬همانگونه که چيزی آسيب میبيند و دچار صدمه میشود‬
‫بسيار زيباتر از قبل میشود!‬
‫انسانها با قدرتی که در برابر سختیها از خود نشان میدهند جذاب اند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫همچون سنگی که الی صدف در تاريکی به مرواريد مبدل ميشود‪.‬‬


‫يا نقرهی که پالش به درخشش وجودی خويش ميرسد و با آن سنگريزههای کوچکی که با نهايت فشار مبدل به دانههای‬
‫الماس ميشوند‪.‬‬

‫انسان بايد چالنده شود تا بفهمد زندگی چيست‪.‬‬


‫تمام مشاکل اين دنيا همچون فرشتهها هستند‪ ،‬همه فرشته ها خوب اند چه عذاب چه رحمت‪.‬‬

‫اندوه نبايد تو را نگران کند‪ .‬اندوه معنای زندگيت است تو را پخته ميکند دنيايت را تغيير ميدهد‪.‬‬
‫انسانها زمانی پخته میشوند که در دمای اندوه بسوزند‪ ،‬از رنجهای زندگی ناالن نباش اينها فرصتهای نامرئی برای‬
‫بيداری و آگاهیات استند‪.‬‬

‫باضافه خدا بندهی داشت به اسم ايوب!‬


‫او به قدری صبور و فروتن بود که خدا برای ابتاليش مدهشترين باليان را نازل کرد تا او را تحريک به شکايت کند اما او‬
‫با آن روزگار ناگوار شکيبايی کرد و خدا برايش چندين برابر جبران کرد‪».‬‬

‫کاوه کالفه بلند شد و گفت‪« :‬آه تمامش کن!‬


‫تعريفی که تو از پيامبران داری خرافات و افسانه است‪ .‬همان داستانهای ديو و پری که مادرت در کودکی برايت تعريف‬
‫کرده‪.‬‬
‫طبيعت حاکم اين جهان است و خدا و پيامبرانش به افسانه ميمانند‪.‬‬
‫عقايد تو همانهايیست که از نياکان و مالی منطقهات شنيدی ولی من خودم برای جستجوی خدا بيرون شدم‪ .‬عقايد من بروز‬
‫و جديد هستند‪.‬‬
‫وقتش است که مردم عقايد کهنه را دور بيندازند و خودشان برای پيدايش خدا بيرون شوند‪.‬‬
‫خدا مسوول آفرينش کائنات است پس بايد برای بندههايش پاسخگو باشد اما او مدام خاموش است آدم را به وجودش به ترديد‬
‫واميدارد تقصير ما اينجا چيست؟‬
‫من و تو هر دو در يک روند طبيعی که در نهاد پدر و مادر مان نهادينه شده بود خلق شديم و پس از مرگ نيز در دل خاک‬
‫باز هم به طبيعت برميگرديم‪.‬‬
‫پس چرا من با دستانم تمام طبيعت را نخواهم چرا تمام کائنات برای من کار نکنند؟‬
‫چرا خودم به موهومات محدود کنم؟»‬

‫اميرمحمد قاطعانه برايش پاسخ داد‪« :‬خودخواهی در ذات آدمهاست! انسانها توقع دارند ديگران می بايست از اميال خود‬
‫برای آنها بگذرند‪ .‬تقصير شان هم نيست چون اوايل زندگی با مادرشان بسر کرده بودند‬
‫و چه کسی از خودگذر تر از او؟»‬

‫سماع کلمه ی مادر حال کاوه را فشرد پس گفت‪« :‬تو چه ميدانی که من برای جستجوی خدا از تمام اميال به ويژه مادرم‬
‫گذشتم‪ .‬اما کجاست او را نيافتم‪».‬‬

‫‪« :-‬اراده انسان ناتوانتر از آنست که بتواند در اراده خدا دخالت کند‪.‬‬
‫آنچه را که خدا برای ديگران کرده است برای تو نيز خواهد کرد حتی بيش از آنها!‬
‫تو نبايد با ديدن محدوديت در خودت‪ ،‬خدا را محدود کنی‪.‬‬
‫با همه دنيا در آشتی و آرامش باش همه را ببخش و تا خدا تو را ببخشد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫از بدکارايی دنيا کينه به دل نگير او خواستهی دلت به تو خواهد داد‪.‬‬


‫هيچ قدرتی نيست که بتواند به تو آسيب بزند و بعد مرحمت کند چون فقط يک قدرت در دنيا است آن هم قدرت خدا!»‬

‫‪« :-‬چرا اعتراف نميکنی که تو يک فوندامانتاليست (ابهامپرست) هستی و به چيزی که وجود ندارد اعتقاد داری؟»‬
‫اميرمحمد چابک بلند شده مقابل کاوه ايستاد‪« :‬فوندامانتاليست؟ من يا تو؟‬
‫شايد تو در مورد فلسفه بدانی‪ ،‬ولی فقط فلسفه يک دانش است‪.‬‬
‫بايد فلسفه را قورت بدهی ورنه آن تو را قورت خواهد داد‪.‬‬
‫از ميانش عبور کن همچون تونلی که از دل سنگ بيرون ميايد‪.‬‬
‫اسالم اما دگرگون میکند‪ .‬فلسفه هرگز تو را دگرگون نمیکند چون به اعتياد تبديل میشود‪ ،‬اما اسالم تو را عوض میکند‪.‬‬
‫دانش واقعی اينست؛ يک تحول و دگرديسی عظيم‪.‬‬
‫تو توقع داری با همين چشمها شکوه و عظمت او را ببينی؟‬
‫برای ديدن خدا چشم بصيرتت را باز کن‪ ».‬با انگشتش به قلب کاوه اشاره کرد‪.‬‬

‫کاوه چرخشی به مردمک چشمانش داده با صراحت گفت‪« :‬بله! همانی که اگر اراده کند قلبم را در يک لحظه تکه تکه‬
‫ميکند؟»‬
‫‪« :-‬خدا گر قلبت را می ُکشد‪ ،‬ميبرد‪ ،‬میگرياند‪ ،‬می خنداند؛ مال خودش است‪ ،‬اختيارش را دارد‪ .‬ولی در نهايت باز هم تنها‬
‫اوست که قابليت پناه بردن به او را داری‪.‬‬
‫به اين حرف و حديث هم ترديد داری؟»‬

‫‪« :+‬ترديد در زندگی يک اصل است‪ .‬شک و گمان دلشوره مداوم انسانهاست‪.‬‬
‫ما همانگونه که مدام از خود ميپرسيم اگر مسيری ديگری برگزيده بوديم چه زندگی داشتيم؟‬
‫پس چرا بايد در مورد خدا متعصب باشيم؟‬
‫يا خداباور يا خدا ناباور!‬
‫اما اين را بپذير که بعضی آدمها آرامش شان را در نبود خدا ميدانند و من يکی آنهايم!»‬

‫اميرمحمد اما بی آنکه ذرهی از قناعت دادن او مايوس شده باشد ادامه داد‪« :‬ترديد يک مسير از زندگيست تو بايد ازين مسير‬
‫گذر کنی نه اينکه در ايستگاه آن پياده شوی‪ .‬محض اطالعت بايد بگويم که تو پياده شدی و بعد در مسير اشتباه رفتی و خيلی‬
‫هم جلو رفتی ولی مجبوری برگردی حتی اگر پاهايت زخم در زخم باشند‪.‬‬
‫تو نميتوانی خدا را از زندگيت پاک کنی چون محو کردن او به معنی محو کردن زندگيست‪.‬‬
‫آنکه وجود خدا را نميپذيرد ذرهی ازين چشمه حيات در او نيست‪.‬‬
‫مدام حقيقت تلخ است اما در نهايت چيزيست که در آخرين لحظهها مجبوريم بشنويم‪».‬‬

‫قلب کاوه بی اراده ميزد‪.‬‬


‫حتی تصور اينکه مسيرش را تاکنون اشتباه رفته او را میهراساند‪.‬‬
‫اميرمحمد درست ميگفت‪ .‬او با پاهای زخمی تا مقصد رفته بود اما کجا بود مجال برگشتن؟‬
‫در يک قدمی اميرمحمد ايستاد و چشمان آتشينش را به چشمان او متصل کرده گفت‪« :‬تو او را در کجا يافتی که من نتوانستم؟‬
‫کجاست چشم بصيرت تو؟‬
‫چراغ راهت چه کسی بود؟‬
‫پس خدا کجاست‪.....‬؟ »‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اميرمحمد نيز با قامت راست کرده موازی به او ايستاد و سرشار از احساس گفت‪« :‬در شام غريبان‪ ،‬درسفرهی خالی يتيمان‪،‬‬
‫در آبلههای دستان فقيران‪،‬‬
‫در چشمان غمزدهی بيوهی که سرپرست خانوادهاش بوده اما شام دست خالی به خانه برميگردد‪.‬‬
‫در شجاعت سربازی که در خط نخست نبرد با دشمن کشورش ميجنگد‪.‬‬
‫در قلب شکستهی مادری که فرزند شهيدش را مياورند‪.‬‬
‫در آرزویهای دختران دم بخت که منتظر اند شاهزادههايشان آنها را با عشق نجات دهد‪.‬‬
‫در ميان بلی گفتن داماد عاشق در شب نکاحش‪.‬‬
‫در اضطراب نوعروس در شب زفافش‪.‬‬
‫در اندوه زنی که به اجبار با مردی بيگانه ميخوابد‪.‬‬
‫ميان نالههای زنی که وضع حمل ميکند‪.‬‬
‫در دل مادر و پدری که فرزند مريض شان را از پشت شيشه اتاق عاجل نگاه ميکنند‪.‬‬
‫در فکرهای فيلسوف و صوفی بيچارهی که ميخواهد خدا را پيدا کند اما نميتواند‪.‬‬
‫در چشمهای اشکآلود مردی که خجالت ميکشد گريه کند‪.‬‬
‫خدا در همه جا است حتی اگر تو بی خانمان باشی‪.‬‬
‫در نماز های شب زندهداران!‬
‫در توبه های مکرری که مدام شکسته ميشوند‪.‬‬
‫در پشيمانی از گناه‪،‬‬
‫در نهايت ‪.....‬‬
‫در تنهايی های آدمها‪ ،‬در استيصال آدمها‪ ،‬در قلبهای شکسته آنان!»‬
‫بعد با آرامش به درون چشمان کاوه نفوذ کرده ادامه داد‪« :‬در چشمهای تو‪ ،‬در ذهن درگير تو ‪ ،‬در همه پرسشهای پی در‬
‫پی تو‪ ،‬در ترديد و ايمان تو‪،‬‬
‫در بيقراری های تو‪....‬‬
‫در عشق ديوانهوار تو که تالش ميکنی پنهانش کنی اما نگاهايت تو را فاش ميکنند‪».‬‬
‫کاوه سرافکنده شده پرسيد‪« :‬منظور؟»‬
‫اميرمحمد يک قدم ديگر به او قرينتر شده با نجوا گفت‪« :‬همجنس من هستی و بهتر ميتوانم حسهايت را درک کنم‪ .‬آدمهايی‬
‫که تظاهر میکنند هيچگونه احساسی ندارند‪ ،‬بيشتر از همه عاشق میشوند‪.‬‬
‫اين يک تضاد درونیست‪.‬‬
‫ميدانم که دوستش داری‪»!....‬‬
‫کاوه به نشان عدم درک منظور سرش را اندکی کج کرد‪.‬‬
‫اميرمحمد اما ادامه داد‪« :‬پروانه را ميگويم! ريسمان گردنت را ببر و ازين معلقيت خود و او را نجات بده‪.‬‬
‫مثل يک مرد ازش خواستگاری کن و او را برای خود نکاح کرده بعد اجازه بده به خانهات رفت و آمد کند! اين کار را‬
‫ضربالعجل انجام بده‪».‬‬

‫کاوه که انتظار چنين حرفی را به قطع از او نداشت دردخندهی کرده گفت‪« :‬اگر ذرهی از حس پروانه بويی برده بودی هيچ‬
‫وقت چنين حرفی به من نميزدی‪.‬‬
‫برايت متأسفم!»‬
‫نگاه اميرمحمد روی صورت برهم خورده کاوه رفت و برگشتی داشته بازدمی به بيرون فرستاد و بعد گفت‪« :‬برای مقصودی‬
‫که آمده بودم انجام شد اکنون ميروم‪».‬‬
‫نگاهی به گيالس چای سرد شدهاش افکنده گفت‪« :‬ممنون از پذيرايیات!»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او رفت و کاوه را درون بحری پر طالطم رها کرد تا دست و پا زده غرق شود‪.‬‬
‫کاوه با قدمهای که ثبات چندانی نداشتند مقابل پازلهای چيده شده و برشهای از کتابهای فلسفی که روی کاغذهای رنگی‬
‫نوشته به ديوار آپارتمانش نصب کرده بود‪ ،‬ايستاد‪.‬‬
‫تمام آنها را سر از نو به خوانش گرفت و اما ديگر برايش کامل نبودند‪.‬‬
‫پرسشها و معماهايش بيشتر شدند‪.‬‬
‫در سرش هياهوی سونامی شکل گرفت‪ .‬حس کرد بايد علمش را مجددا از الفبا آغاز کند‪.‬‬
‫تصور کرد همه جا را ظلمت شب فراگرفته يا شايد فروغ چشمانش را از دست داده است‪.‬‬
‫مدام تالش کرده بود با فلسفه و خلق ايدههای نو به خودکفايی و شناخت خدا برسد اما آن لحظه پی برد که راه شناخت او با‬
‫ابزارهای دست داشتهاش مطابقت ندارد‪.‬‬
‫حالش دگرگون شده و ناگهان تمام ورقهای رنگی ديوارش را کنده و پاره کرد‪ .‬پازلی که چيزی به تمام شدنش نمانده بود در‬
‫هم و برهم ريخت‪.‬‬
‫باورش سخت و دشوار به نظر ميرسيد چگونه همه چيز را از نو شروع کند؟‬
‫گيج شد و در خود فرو رفت‪ .‬ميخواست برگردد اما راه رفته را بی توشه چگونه برميگشت؟‬
‫راهی رفتهاش به بنبست رسيده بود در يک جادهی کدر و تاريک‪.‬‬
‫کالفه شد! بغرنجی عظيمی او را در بر گرفت‪ .‬ذهنش تاريک و دستش خالی شده بود‪.‬‬

‫پس از پايههای ميز بزرگ گرفته آن را سرنگون کرد‪.‬‬


‫به ديوار اتاق تکيه کرده در خود فرو و فروتر رفت‪.‬‬
‫حليمه سرگشته به سمتش دويد و صدا زد‪« :‬چی شد آقا؟»‬
‫از کاوه صدايی بلند نشد و در عوض صدای تنفسش هر لحظه فضای اتاق را پر ميکرد‪.‬‬
‫حليمه روی پاهايش مقابل او نشست و دستانش را روی رانهايش گذاشت‪.‬‬
‫کاوه مسکوت وار نگاهش را به دستان او دوخت و روی آنها ثابت ماند‪ .‬ناخنهای کج و کور و شکستهی دستان ظريفش‬
‫نمايانگر کار بسيار بودند‪.‬‬
‫بی محابا سرش را روی زانوهای حليمه گذاشت و خود را چون جنينی در بطن مادر مچاله کرد‪.‬‬
‫بوی وايتکس و مواد شوينده از بدن حليمه تراويده و به ريههايش ميپيچيد‪.‬‬
‫حليمه نفسی از روی نشاط به فضا داده و به دور از احتمال چنين رفتار کاوه جرأت پيدا کرد تا دستانش را الی موهای تونی‬
‫او فرو ببرد‪.‬‬
‫سرش را نوازشگونه لمس کرد و آرامش را از ميان هر تار موی او گذراند‪.‬‬
‫اين حس باعث شد کاوه چشمانش را با پلکانش بپوشاند‪.‬‬
‫چندی بعد حليمه انگشتانش را از الی موهای او بيرون کرده بر مژههای مرطوبش دست کشيد که ناگهان حس کرد انگشتانش‬
‫از اشکهای خموش او شسته شدند‪.‬‬

‫‪-‬پايان داستان را پيشبينی کنيد تا من برای برنده تصميمی بگيرم!‬


‫‪#‬آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_پنجاهم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫زندگی مالک پيچيدهی دارد و استحاله و تغيير جزيی از فرايند آن است‪.‬‬


‫در خالل آن با هزار فراز و نشيب مواجهيم‪.‬‬
‫گاهی در قلهی اوجايم گاهی در قهقرای موج‪.‬‬
‫با اين وجود اين فانوس آرزوهايمان است که مدام روشن اند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫هيچ آدمی از رينگ زندگی زنده بيرون نيامده است‪.‬‬


‫پس نياز نيست برای اين زندگی دلرنج باشيم‪.‬‬

‫زندگی پروانه و دوستانش نيز آن چيزی نبود که بشود تمام هستی شان را روی آن گذاشته برايش مبارزه کنند چون ميدانستند‬
‫پايان زندگی آنها همچون هر نوع مبارز قدرتمند ديگری مرگ است‪.‬‬

‫دريای که تصور ميکرد تمام جهان به کوچه و خيابان مبدل شده و برايش سرک ميسازد تا او بی مقصد مشخصی تمام شهر‬
‫را با قدمهای بلندش منزل بزند‪.‬‬
‫گريه نميکرد گويا اشکهايش تمام شده بودند‪.‬‬
‫حس موميايی شدن‪ ،‬حس تمام شدن‪ ،‬حس پايان کار دستش انداخته بود‪.‬‬
‫پاهايش از فرط قدم زدن بسيار‪ ،‬کرخت شده بودند‪ .‬اما او بی هيچ توجهی به خستهگی پاهايش همچنان از آنها کار ميکشيد‪.‬‬
‫بعد چند ساعت قدم زدن مداوم‪ ،‬دريافت پيامی در موبايلش او را متوقف کرد‪.‬‬
‫آرين بود و او با بغرنج و عذاب در حاليکه چانهاش مثل زنگوله ميلرزيد پيام را خواند‪« :‬دريا به خانه بيا! من و دوستانت‬
‫از حالت با خبر شديم‪ .‬فقط يک امضاء برای آزاديت نياز است‪».‬‬

‫چشمان خمارش يکباره باز شدند وآسايش بکری از جانش گذشت‪.‬‬


‫دوستان واقعی هنگام غربت همچون هويت اند‪.‬‬

‫به زودترين فرصت خودش را به منزل رسانيد‪ .‬منزلی که آن روز در و ديوارش از سکوت و اندوه بنا شده بود و مادر و‬
‫خواهرش به حاشيهيی از آن زانوی غم در بغل گرفته نشسته بودند‪.‬‬
‫نشاط اما تنها در سيمای دريا و دوستانش موج ميزد‪.‬‬
‫پدرش سندی پر از کلمات آبی رنگی که جلوی چشمانش ميرقصيدند بر دستش نهاده گفت‪« :‬نشان انگشتت را رويش بگذار!»‬
‫نگاههای خستهاش را به روی پروانه بلند کرد و پرسيد‪« :‬چه کسی برای طالق راضیاش کرد؟» پروانه چشمانش را پايين‬
‫افکنده و لبهايش را روی هم فشار داد‪« :‬به قول خودت رييس انجمن روانیها (کاوه)»‬
‫قطرهی اشکی روی گونهاش غلتيد و گفت‪« :‬من شرمندهی او و تمام شما هستم اما چطور توانست؟»‬
‫آهورا توضيح داد‪« :‬انحرافات روانی اش باعث شده بود کاوه را با يک جن اشتباه بگيرد و با اين حساب او عاکف را وادار‬
‫کرد تو و حليمه را همزمان و رسما طالق دهد‪».‬‬
‫دريا انگشتش را رنگی کرده در مقابل پنجصدهزار مهريه بر روی سند طالق نشان گذاشت‪.‬‬
‫گلويش به شدت سنگين شده در حد انفجار بود‪.‬‬
‫نيل صورت دريا را باال کرده محض دلداريش گفت‪« :‬تو يک مطلقه نيستی! تو يک زن آزاد هستی‪ ...‬آزادیات مبارک‪»!....‬‬
‫محکم در آغوشش فشرد و همزمان پروانه‪ ،‬آليا و آهورا به عنوان پنج ستون يک خانه استوار همديگر را در برگرفتند‪.‬‬

‫*‬
‫آهورای که با تدارک محفل ازدواج و با تاجی طاليی که بر سرش نهاده بود باشکوهترين عروس جهان به نظر ميرسيد‪.‬‬
‫او و بهرام پس از بوسيدن قرآن‪ ،‬زير يک شال سبز با تماشای هم در آيينه‪ ،‬يکديگر را در آيندهی خويش به منظره نشستند‪.‬‬
‫*‬
‫نيلی که از تماشای آنها هنگام قاچ کردن کيک اندکی به آهورا غبطه خورده به آليا شانهی زد‪« :‬شانس با من قهر کرده ورنه‬
‫بهرام با اين جسامت بيشتر به من ميايد‪ .‬چی ميشد اگر خدا مرا با او مقابل ميکرد؟»‬
‫آليا از فرط تعجب دستش را روی دهان گرفت و اما دريا خنديده گفت‪« :‬هم اکنون خدا تو را مقابلش قرار داده ولی اصل دل‬
‫است که آن را به آهورا داده‪»...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل لبانش را با حسرت جمع کرده گفت‪« :‬نميدانم در اين سوسمارک چی را ديده بوده‪...‬؟»‬
‫پروانه بلند خنديد و اما آليا گفت‪« :‬زبانت را دندان بگير! اين چه حرفیست؟ اگر قد و جسامت شان متفاوت است مهم نيست‪.‬‬
‫مهم آنست که آنها اکنون سه نفری برای تشکيل خانواده اقدام نموده اند‪».‬‬
‫دستش را زير چانهاش گذاشته ادامه داد‪« :‬چه اقدام بکر و رمانتيکی‪»...‬‬
‫اما نيل برای تبرئهاش گفت‪« :‬هيچ پسری با من دوام نياورده چون هيچ کدام آنها تحمل اين حجم از کيوت بودن مرا نداشتند‪».‬‬
‫صدای خندههای بلندشان فضا را معطر کرده و هارمونی زيبای با موزيک عاشقانهی آن تاالر ايجاد کرد‪.‬‬
‫*‬
‫و در نهايت پروانهی که در ختم مجلس پس از باريکانديشی و چابکی بسياررر ميان انبوهی از دختران دم بخت پريده‪،‬‬
‫موفق به گرفتن گلدست آهورا شد و با چشمان اشکبار در حاليکه به گلهای تازه سرخ رنگ نگاه ميکرد‪ ،‬اميرمحمد را آرزو‬
‫کرد‪.‬‬

‫*‬
‫‪-‬حليمه‬
‫‪-‬آپارتمان «‪»18‬‬
‫با فرديت و تنهايی در خلوت و خاموشی‪ ،‬اتاق کاوه را تميزکاری ميکرد‪ .‬اين روزها احساس تنهايی بر او فايق آمده گلويش‬
‫را ميفشرد‪.‬‬
‫او حين اين کار خزه ميز تختخواب او را کشيد و چشمش به يک قاب عکس از کاوه افتاد‪.‬‬
‫با احتياط و آرامش آن را بلند کرده مقابل چشمانش گرفت‪.‬‬
‫به نظر ميرسيد موهای کاوه از ميان باد و طوفان گذشته سخت آنها را به هم ريخته بودند و در حاليکه چشمانش را به سمت‬
‫دوربين جذابانه ريز کرده بود از يک کنج لبش تبسم ميکرد‪.‬‬
‫حليمه يکباره از تکه های افکاری که در ذهنش در مورد کاوه به هم رسيده منسجم شدند‪ ،‬خجل زده شد و چشمانش را پايين‬
‫افکند‪.‬‬
‫ثانيههای بعد در حالی دو دريايش را به تصوير مبذول کرد که سد ميان شان را رها کرده آبهای زالل از آنها شناور گشته‬
‫بودند‪.‬‬
‫همانطور که دندانهايش از فرط استرس به هم ساييده ميشد رو به عکس از خودش پرسيد‪« :‬اين عشق چه زمانی اتفاق‬
‫افتاد‪...‬؟»‬

‫از جايش بلند شد و به ساعتی که فقط چند دقيقهی محدود به پنج شدن مانده بود بی تفاوت نگريست‪.‬‬
‫مقابل آيينه قدنما ايستاد و به خودش نگاهی انداخت‪ .‬با اينکه عقلش برای پيشنهاد دلش سخت او را مؤاخذه ميکرد اما آن لحظه‬
‫افسار حکم بر دست قلبش بود!‬
‫لباس حرير بنفشی را که پس از پاکاری از اتاقخواب يک زن ثروتمند برداشته بود‪ ،‬از بيکاش بيرون کشيده دست روی‬
‫جنس لطيف و ظريفش کشيد‪.‬‬

‫آنقدر تجربه داشت که رنگ بنفش چقدر در جذب يک مرد ميتواند موثر واقع شود ولی با اين وجود برای هيچ کسی آن را‬
‫به تن نکرده بود ا ًِال کاوه‪،‬‬
‫چون با هيچکسی باب ميلش به سر نكرده بود باز هم ا ًِال کاوه‪.‬‬
‫لباس را روی تخت انداخت و به آن نگاهی کرد ‪ .‬هيجان غريبی داشت‪ .‬دستانش را بغل کرد تا کمی از لرزش بدنش بکاهد‪.‬‬
‫از خودش پرسيد «تو که با بدترين آدمها مالقات کردهيی پس اين هراس برای چيست؟»‬
‫گذشتهها‪...‬‬
‫ميثم‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫عاکف‪...‬‬
‫قوماندان‪...‬‬
‫اين و آن‪....‬‬

‫چشمانش را بست و ذهنا خودش را بيرحمانه محاکمه کرد‪.‬‬


‫به خودش نهيب ميزد‪« :‬گذشتهها ديگر نيست! منم حقدار دوست داشتن و دوست داشته شدن هستم!»‬

‫لباسهای پاکاری را با آن لباسخواب بنفش تعويض کرد و جلوی آيينه ايستاد‪.‬‬


‫لباس به زيبايی روی تنش نشسته بود انگار طراح ميدانسته قرار است تن حليمه در آن فرو رود‪.‬‬
‫دقيقهی چپ و راست شد و خودش را برانداز کرد‪.‬‬

‫با خودش زمزمه کرد‪« :‬زيبايیام مدام برايم شر آفريد‪ .‬چه ميشود اگر اين زيبايی فقط يکبار برايم خير واقع شود؟‬

‫بسيار (دوستت دارم) شنيدم اما هيچکدام از زبان آنی نبود که من آرزومند شنيدنش بودم و اين ژرفنای حسرت است‪.‬‬

‫کاش بدقيافهترين دختر عالم بوده فقط يک عاشق کور اما واقعی داشتم؛ اين رويايیتر است‪».‬‬

‫اما چيزی ته دلش هنوز نميگذاشت با رضايت کامل به اين کار تن بدهد ‪...‬‬
‫از چه ميترسيد؟‬
‫از حسادتهای آرين؟ در حاليکه برايش گفته بود کاوه را فقط به چشم يک دوست ميبيند‪.‬‬

‫يا از خويشتنداری کاوه؟ حاالنکه به باور او با چنين شخصيتی محرمات برايش مهم نبود‪.‬‬

‫يا هم از خودش؟ اما مگر اين کار برايش عادی و هميشهگی نبود؟‬

‫آرايش ماليمی کرد و قطرات عطر را از ميان دو بلورينش گذراند‪ .‬با نگاهی اجمالی به خودش به عقب برگشته به سمت‬
‫تخت رفت و روی آن نشست‪.‬‬
‫دامن کوتاهش را که به زور تا نصف ران ميرسيد کمی پايين کشيد و معذب به پاهای عريانش نگاه کرد‪.‬‬
‫نميدانست کاوه به او تمکين خواهد کرد يا نه؟ اما به هر حال اين ريسک بزرگ را پذيرفته و ضميرناخوآگاهش را برای‬
‫پذيرش او سخت آماده کرده بود‪.‬‬
‫به تاج تخت تکيه داد و زانوهايش را در بغل گرفت‪ .‬آن لحظه ذهنش خالی از همه چيز شده تنها در انتظار آمدن او بود‪.‬‬

‫_کاوه‬
‫_نهاد کاریاش‬
‫پاکت پولی که منحيث تن خواه از نهاد دريافت کرده بود با اندکی نشاط وارد جيب کرده در ذهن برای چگونگی مصرفش‬
‫برنامه ميريخت‪« :‬بيست درصدش پول آب و برق و گاز‪ ،‬ده درصدش مواد اوليه برای خانه‪ ،‬پانزده درصدش مصارف‬
‫هيگل‪ ،‬ای با با چيزی نمانده مصارف او از خرج منم باالتر بزند‪ .‬هممم‪ ...‬يک مقدارش چيزی برای آرين بگيرم‪ ،‬و مابقی‬
‫هم‪»....‬‬
‫از کنار آيينهی بزرگ و زيبای گذشته خودش را در آن نظاره کرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫به دريشی توسی رنگش نگاهی افکنده ادامه داد‪« :‬مابقیاش هم يک دريشی فرمايش بدهم‪ .‬دريشی اوالد غريب واقعا کهنه‬
‫شده‪»....‬‬

‫هنگاميکه برای خروج از نهاد از کنار سالن جلسههای عمومی ميگذشت‪ ،‬مادر حليمه را ديد که با کمر خميده دستمالهای‬
‫مستعمل افتاده بر زير چوکیها را جمعآوری ميکرد‪.‬‬
‫از تماشای صحنهی مقابلش تمام حسهای بد دنيا قلبش را دورهوار در برگرفتند‪.‬‬
‫مژگانش خميده و لبهايش برچيده شدند‪.‬‬
‫ثانيههايی او را تماشا کرده و باالخره لب زد‪« :‬نفيس‪»!....‬‬
‫مادر حليمه چشمانش را که به شدت به دخترش شباهت داشت بلند کرده با ديدن کاوه لبخندی زد و نزديکش آمده تهديدوار‬
‫گفت‪« :‬چند بار برايت بگويم خاله نفيسه بگو! زشت است پسرم!»‬
‫کاوه اما بی پروا گفت‪« :‬هر چه دوست دارم صدايت ميزنم چه مشکلیست؟»‬
‫مادر حليمه خنديده گفت‪« :‬تو اصالح نميشی کاوه! زن بگير که اصالحت کند‪».‬‬
‫کاوه جنبهی شوخی به خودش گرفته به نقطهی نامعلومی خيره شد‪« :‬در تمام اين نهاد فقط يک دختر زيبا ديدهام و دلم را‬
‫ربوده‪»...‬‬
‫مادر حليمه با چهره ی که تمجيد ازش ميباريد گفت‪« :‬چه خوب! اسمش را بگو تا خودم برايت خواستگاريش کنم‪».‬‬
‫کاوه ژرف به چشمان نفيسه نگاه کرده پاسخ داد‪« :‬نميدانم ميشود کسی از خودش خواستگاری کند يا نه ولی آن دختر اسمش‬
‫نفيس است‪».‬‬
‫نفيسه لب پايينش را دندان گرفته ضربهی کوچکی بر بينی کاوه زد و گفت‪« :‬خجالت بکش کاوه من جای مادرت هستم‪»!...‬‬
‫کاوه بلند خنديده و مسخره گفت‪« :‬در عشق سن و سال فقط يک عدد است مادر!»‬
‫نفيسه مبهوت کاوه گشته گفت‪« :‬جان مادر خود! تو جای پسر نداشتهام هستی لطف و مرحمت تو برای من بيش از تمام‬
‫کارمندان اين نهاد است‪.‬‬
‫اما وقتی گفتی درين نهاد دختری را پسنديدی ترسيدم نکند دختر رييس نهاد باشد‪».‬‬
‫کاوه کنجکاوانه پرسيد‪« :‬ديبا را ميگويی؟»‬
‫نفيسه با سر تاييد کرده گفت‪« :‬اهمم! ميبينم که چطور دور و برت ميگردد ولی اصال اخالق ندارد متوجه باش!»‬
‫‪« :-‬بگذار بگردد نميدانی که رييس برای دل دخترش هر ماه معاشم را افزايش ميدهد منفعت است برای من‪»...‬‬
‫‪« :+‬نکن کاوه دختر را اميدوار خواهی کرد‪».‬‬
‫‪« : -‬من که سرم مشغول کار است‪ .‬خودش اميدوار ميشود و در نهايت همچنين خودش نااميد خواهد شد‪ .‬ضمنا ديگر نبينم‬
‫اشيای که کارمندان عمدا روی زمين رها ميکنند جمع کنی بگذار خودشان اين کار را بکنند‪».‬‬
‫مادر حليمه بغض کرده گفت‪« :‬وظيفه ی منست‪ .‬اوايل کار کردن برايم سهل بود اما پس از تشخيص سنگ کليه ديگر واقعا‬
‫کار برايم دشوار است‪ .‬دکترها گفته اند تا عمليات نشود هيچ دارويی مؤثر نيست‪.‬‬
‫با اين وجود اما پسرم؛ کارمندان که هيچ وقت مايل نيستند با من درين راه همکار باشند‪».‬‬

‫کاوه با اخمهای گره در گره گفت‪« :‬برای من بسپار! فردا يک قانون جديدی بر روی برگهی مينويسم هر که آشغالهايش را‬
‫در زباله نيندازد کسر معاش خواهد شد و امضای رييس را نيز جعل ميکنم‪.‬‬
‫چقدر دلم ميخواهد اين دستان تو را برای اين همه زحمت ببوسم‪».‬‬
‫نفيسه اندوهش را فراموش کرده متعجب خنديد و گفت‪« :‬از دست تو کاوه! بد است‪»...‬‬
‫کاوه توأم با يأس گفت‪« :‬ميدانم‪!...‬‬
‫درين مملکت اگر کسی آشکارا بر يک زن خشونت کند‪ ،‬مخفی شده قابل رؤيت نيست ولی اگر مردی دستان زنی را برای‬
‫ستايش ببوسد هزاران برچسپ بی عفتی بر هر دو زده خواهد شد‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫بی اندکی تفکر و با سخاوت تمام دست در جيب برده پاکت پولش را کف دست مادر حليمه گذاشت و گفت‪« :‬خودت را‬
‫عمليات کن!»‬
‫بغض نفيسه ترکيده نجواگونه گفت‪« :‬خدا صدقهات را پذيرا شود‪ .‬زيباترين حاشيهی بهشت آشيانهات گردد‪».‬‬
‫کاوه سرافکنده شده اما قاطع در پاسخ حرفش گفت‪« :‬مسلمانان با صدقه دادن از عذاب وجدانشان ميگريزند در حاليکه فقرا‬
‫نه به صدقه که به عدالت و مساوات اجتماعی نيازمندند‪» .‬‬

‫*‬
‫با دستان خالی به آپارتمانش برگشته کليد انداخت و دروازه را باز کرد‪.‬‬
‫موهايش روی چشمانش افتاده به شدت معذبش ميکردند‪.‬‬
‫عصبی در را به هم زده موهايش را از پيشانی اش کنار زد و ته دلش گفت‪« :‬فردا خودم را از شر شما نجات ميدهم‪ .‬اگر‬
‫آرين نخواسته بود سريعتر اين کار را ميکردم‪».‬‬
‫خسته نکتايیاش را از گردنش سست کرده يک دکمهاش را باز کرد‪.‬‬
‫تمام روز عقب کمپيوتر نشسته بود و برای رييساش کتابی ترجمه کرده بود‪ .‬خستگی دمار از روزگارش دراورده بود‪.‬‬
‫با قدمهای که ثبات نداشت به سمت اتاقخوابش در حرکت شد اما هيگل خودش را به پايش چسپانيد‪.‬‬
‫کاوه کالفه گفت‪« :‬اصال حوصله ندارم! ميرم‬
‫ميخوابم‪ .‬متأسفم که نشد برايت شير بگيرم فردا خواهم گرفت‪».‬‬
‫اما هيگل آرام و قرار نداشت گويا که برای کاوه ميفهماند داخل اتاقش خبرايیست‪.‬‬
‫کاوه پوفی از روی بی حوصلهگی کشيده هيگل را بغل زد و گفت‪« :‬پس بيا! با هم ميرويم‪ .‬من ميخوابم و تو هم نظارهام‬
‫کن!»‬
‫به سمت دروازه اتاقش در حرکت شد‪ .‬به آنجا که رسيد به محض دست بردن به دستگيرهی آن موبايلش زنگ خورد‪.‬‬
‫از عصبانيت چشمانش را محکم بسته مجددا بازشان کرد‪ .‬موبايلش را بيرون کشيد و از افتادن شماره آرين روی صفحهی‬
‫آن اندکی به آسودگی رسيده اما کالفهتر از آن بود که تماسش را پاسخ دهد‪.‬‬
‫موبايلش را خاموش کرد و دوباره در جيب کرده يک آن وارد اتاقش شد‪.‬‬
‫اما پس از ورود به داخل اتاق‪ ،‬از کنار درب يک قدم نتوانسته بود جلو برود چون با تماشای صحنه مقابل در جا خشکش‬
‫زد‪.‬‬

‫تصويری را که آن لحظه مقابلش ميديد به صحنههای از فيلمهای هاليوودی شباهت داشت که او پس از تقابل با آنها مدام‬
‫شبکه را عوض ميکرد‪.‬‬
‫اخمهای جبينش هر لحظه از هم باز شده و اندازه حلقههای چشمانش بزرگتر ميشدند‪.‬‬
‫آذرخشی پر شرری در دريای سياهش برق ميزد‪ .‬نرمههای گوشش داغ آمده و حرارتش را به فضای اتاق ميبخشيد‪.‬‬
‫حس ميکرد قلبش وحشيانه خودش را به درو ديوار قفسهی سينهاش ميکوبد‪.‬‬
‫چشمانش آنچه را ميديد به نيورونهای حسیاش منتقل ميکردند و آن حسهای شرور قدرت و ارادهی تفکرش را بيرحمانه‬
‫سلب ميکردند‪.‬‬
‫نميدانست آن لحظه بهترين واکنش چه خواهد بود‪ .‬اما تنها آنچه ميدانست اين بود که آرايههای عروسک زيبای مقابلش برای‬
‫اوست‪!...‬‬

‫در بين بين حجرات مغزش دنبال مانعی برای اين اقدام گشت اما نبود؟‬
‫اکراه‪..‬؟ نبود‪!....‬‬
‫حيا‪....‬؟ نبود‪!....‬‬
‫آرين‪....‬؟ نبود‪!....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫خدا‪....‬؟ هنوز نميدانست‪ ،‬بود يا نبود‪...‬؟‬


‫به چه چيزی متوسل ميشد تا ازين کار اغماض کند‪ ...‬؟‬
‫پلکی زده هيگل را به بيرون از اتاق هدايت کرد و در را برويش بسته مجدداً به حليمه برگشت‪!......‬‬

‫‪-‬واکنش کاوه را حدس بزنيد!‬


‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_پنجاه_و_يكم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫آوای آذرخشی هيبتناکی ميان سياهی شب بر دل آسمان قلب پروانه را از جا کنده باعث شد آنا ً از خواب پريده روی تختش‬
‫زانو در بغل بنشيند‪.‬‬
‫مدام باد و باران شديد او را به وحشت می انداخت‪.‬‬

‫تماس گروهی ميان دوستانش گريز ماهرانهی بود ازين وحشتسرای اتاقش اما آهورا و آليا پاسخ ندادند‪.‬‬
‫دريا نيز با پيش کشيدن حال نامساعدش از مکالمه جدا شده و با اين حال نيل و پروانه تنها ماندند‪.‬‬
‫آنها دقايقی طويل و ماندگار با هم صحبت کرده بر روی آتش دلهرهی شان اندکی آب پاشيدند‪.‬‬

‫«آهورا و آليا پاسخ ندادند چون متاهلين از رعد و برق نميترسند» نيل بود که اين را گفت‪.‬‬
‫پروانه خنديد‪« :‬بايد نترسند!»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل مدتی از حرف زدن باز ايستاد و اما پس از ثانيههايی‪ ،‬منقطع گفت‪« :‬آرين! حاال که من و تو تنهاييم ميخواهم حرفی‬
‫برايت بگويم‪».‬‬
‫‪« :-‬ميشنوم‪»!..‬‬
‫‪« :+‬تازه با خبر شدم و از آنجايی که نسبت به بعضی حسهايت پی بردهام ميخواهم از آن مطلع شوی!»‬
‫‪« :-‬نگرانم نکن عاجل بگو‪...‬؟»‬
‫‪« :+‬دو روزی ميشود که يک دختر از صنف خودمان برای احد درخواست ازدواج داده‪»...‬‬
‫دل پروانه چون آب روان ريخت‪« :‬چه ميگويی‪..‬؟ از صنف خود ما؟ او کيست؟»‬
‫نيل با تأخير صدا بلند کرد‪« :‬نميدانم! نگران نباش درخواستش رد شده است اما قول ميدهم برايت پيدايش کنم‪»!...‬‬
‫پروانه با صدای که با بغض آلوده شده بود گفت‪« :‬او را با من مقابل کن! سؤالهای زيادی ازش دارم‪»...‬‬
‫*‬

‫آذرخشی ديگر بر آسمان درخشيده پروانه را وادار کرد با بغضهای نهفته در گلو زير مالفه بخزد‪.‬‬
‫با حال شديدا منزجر به تک تک همصنفیهايش انديشيده احتمال نميداد کدام يک از آنها چنين اقدامی کرده باشد‪.‬‬
‫نميدانست اين همه جرأت را از کجا مياورند تا با شخصی شبيه اميرمحمد مقابل شده ازش بخواهند با آنها ازدواج کند‪.‬‬
‫تصور کرده بود بیباکترين دختر روی زمين خودش باشد اما ‪...‬‬
‫شايد بود اما در مقابل او ناخودآگاه ضعيفترين ميشد‪.‬‬

‫چقدر دلش ميخواست آن لحظه پيش پای کاوه نشسته با حال زار از بیحسی و بی تفاوتی اميرمحمد گريه کند اما او نبود‪.‬‬
‫از بامداد آن روز که تماسهايش را بی پاسخ گذاشته بود‪.‬‬
‫غرورش را مچاله کرده موبايلش را بلند کرد و روی اسمش را مجددا لمس کرد اما موبايل کاوه همچنان خاموش بود‪.‬‬
‫خوابش ربوده شده و بالعوض بی تابی به سراغش دويد‪.‬‬
‫با بی حوصلهگی در فضای موبايلش بی خود چرخيد اما پس از دقايق طوالنی روشن شدن چراغ سبز نمايه کاوه مورفين به‬
‫بدنش تزريق کرد‪.‬‬
‫فورا وارد صفحهاش شد و با ذوق نوشت‪« :‬حالت خوب است؟»‬
‫کاوه با تأخير سه دقيقهيی پاسخ داد‪« :‬خوبم!»‬
‫پروانه از درک بی ميلی کاوه برای گفتگو دلزده شده اما نيازش به همدردی باعث شد دوباره بنويسد‪« :‬ميشه صحبت کنيم؟»‬
‫‪« :-‬نه! بسيار خسته هستم ميخواهم بخوابم‪».‬‬

‫دل پروانه گرفته در جوابش چيزی ننوشت اما متوجه بود که کاوه همچنان بيدار است‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬پس چرا آفالين نميشوی؟ با چه کسی صحبت ميکنی؟»‬
‫کاوه پيام او را نگاه کرده اما پاسخ نداد‪ .‬در عوض برايش روبرداشت از عکس صفحه صحبتش با مدير نهاد را فرستاد که‬
‫محور بحث شان در مورد ترجمهی يک کتاب بود‪.‬‬
‫پروانه خجل زده از افکار خويش در مورد کاوه با حال بد نوشت‪« :‬فقط پرسيدم‪ .‬جوابت برای قناعتام کافی بود‪ .‬من ثبوت‬
‫نميخواستم‪».‬‬
‫‪« :-‬برای خاطر جمعیات فرستادم‪».‬‬
‫‪« :+‬کاااوه من نگرانت هستم‪»!...‬‬
‫‪« :-‬نگران نباش‪ ،‬بخواب‪»!...‬‬

‫اما پروانه آنقدر منتظر ماند تا چراغ سبز کاوه خاموش شده بخوابد و بعد مالفهی تختش را به دهن گرفته برای تمام بی‬
‫کسیاش از ته دل گريست‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫*‬
‫با رنگپريدگی و حلقههای سياه اطراف چشمانش ناشی از بیخوابی شب قبل به سمت سرويس بهداشتی دانشگاه ميرفت‪.‬‬
‫تمام شب درگير کابوسهای وحشتناک بوده دو ناحيه از صورتش را با ناخنهايش عميق خراش انداخته بود‪.‬‬
‫گذشته از اهتزاز تمام حجرات بدنش حس ميکرد ماهيچههايش به شدت قدرتمند شده و ميتواند چندين پهلوان را به کمر‬
‫بخواباند‪.‬‬

‫برای مالقات با آن دختر ميرفت‪ .‬چقدر دلش ميخواست دمار از روزگار آن دختر درآورد‪.‬‬
‫حساب تمام عشق ديده نشدهاش در چشمان اميرمحمد را از جان او بيرون بکشد‪.‬‬
‫به آنجا وارد شد و در کمال تعجب ديد نيل و دريا‪ ،‬مريم را برايش آورده اند‪.‬‬
‫مريم انگار بوی مشکوک به دماغش نرسيده بود که آنطور با بی خيالی آنجا ايستاد مانده بود‪.‬‬
‫پروانه با ديدن او همچون ببر زخمی به سمتش دويده او را به ديوار چسپانيد‪.‬‬
‫مريم وحشت زده فرياد زد و اما نيل و دريا از دو دستش گرفته وادارش کردند خاموش بماند‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬چی شده آرين؟»‬
‫پروانه چشمان وحشیاش را چون آفتاب سوزان به سمت او تابانده گفت‪« :‬به اميرمحمد چی گفتی؟»‬
‫مريم گلويش را صاف کرد‪« :‬هيچ‪»!...‬‬
‫پروانه دست برد و چادرش را کشيده بيرحمانه از موهايش گرفت‪« :‬دروغ نگو که اصال حوصله ندارم‪.‬‬
‫ميدانم ازش درخواست ازدواج کردی‪ .‬فقط برايم بگو در پاسخت همانند دختران ديگر چه گفت؟»‬
‫مريم التماسکنان گفت‪« :‬دروغ است! افتراء است‪ ...‬من ازش نخواستم‪»...‬‬
‫پروانه همانطور که بی اراده ميلرزيد موهايش را رها کرده چشمانش را ثانيهی بست اما در يک لحظه و در يک حرکت‬
‫چنان سيلی به صورتش کوبيد که مريم به آغوش نيل افتاد‪.‬‬
‫مجددا از موهايش کشيده او را به ديوار کوبيد‪ .‬عجيب قدرت پيدا کرده بود‪« :‬بيشتر ازين مرا عصبی نکن مريم! به روح‬
‫مادرم قسم ميخورم همينجا مثل گوسفند پوستت ميکنم‪».‬‬
‫مريم ناله کرد‪« :‬خواهش ميکنم آرين!‬
‫قسم ميخورم درخواستم را رد کرد‪ .‬عصبی نشو‪!...‬‬
‫او مرا نپذيرفت‪».‬‬
‫پروانه با مشتش يخن مريم را چالفته گفت‪« :‬اين را خودم ميدانم فقط بگو در پاسخت چی گفت‪...‬؟»‬
‫ترس همزمان گفت‪« :‬احد گفت‪ :‬من هرگز با شاگردم ازدواج نميکنم‪»!....‬‬ ‫مريم با بغرنج‪ ،‬گريه و ِ‬

‫پروانه در يک لحظه تمام قدرتش را باخته دستانش از يخن مريم سست شدند‪.‬‬
‫با انقطاع پرسيد‪« :‬چی گفت‪...‬؟»‬
‫هوش و حواس نيل و دريا نيز با هم کوچيده بودند‪.‬‬
‫مريم با حال ناخوش پاسخ داد‪« :‬احد گفت هنگام اقدام به تدريس به خودش قول داده است به هيچ يک از شاگردانش دل‬
‫نبندد‪!...‬‬
‫او گفت من تمام شما را به چشم فرزندانم ميبينم چطور توانستيد به چنين محالی آرزومند گرديد؟»‬

‫فشار پروانه يکباره افتاد و در هيچ نقطه ی بدنش توانی نماند‪ .‬گلويش به خفقان رسيده حس ميکرد تنفس برايش دشوارترين‬
‫کار دنيا شده است‪.‬‬
‫دستش را به ديوار گرفته و تالش ميکرد از آنجا دور شود‪.‬‬
‫دريا و نيل مريم را رها کرده به دنبال پروانه دويدند و اما او فرياد زد‪« :‬تنهايم بگذاريد‪»!...‬‬
‫بيکاش را با مشقت برداشت برای نفس گرفتن به چمن دانشگاه رفت و روی سبزههای نو رسيدهاش به زانو درآمد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫رطوبت و خنکی بيرون شده از الی علفزارها به منافذ پوست دستانش خزيده اندکی حالش را جا می آوردند‪.‬‬
‫لحظهی بعد درون بيکاش دست برد و دفتر خاطراتش را از آن بيرون کشيد‪.‬‬
‫اينبار با مخاطب قرار دادن شخص اميرمحمد آخرين نوشتارش را در آن دفتر قلم زد‪:‬‬

‫«مرا به اوج آسمان بردی‪ ،‬وقتی دلم روی خاک افتاده بود‪.‬‬
‫تو باعث شدی حس کنم زندهام‬
‫اما فراقت مرا به جنون خواهد کشاند‪.‬‬
‫دلم فقط تو را ميخواهد رويت قسم خورده است‪.‬‬
‫اعتراف ميکنم من يک ديوانهام ولی وقتش رسيده که عاقل شوم!‬
‫تو ته خوبیهای دنيايی‪ ،‬حق بده تا عاشقت بمانم!‬

‫آدم ديگر مبدل شدم‪.‬‬


‫من با پيدايش تو‪ ،‬به يک ِ‬
‫تو مرا به مسيری جديد از زندگی نايل کردی‪،‬‬
‫چطور ميتوانی آنجا رهايم کرده برگردی؟‬

‫تصور کرده بودم مِ نجمله زيبارويانم‬


‫چه کاذبانه‪....‬‬
‫وقتی ميبينم دوستم نداری پيش خودم حقير ميشوم‪!...‬‬

‫کاش هر که بودی جز استادم‪،‬‬


‫کاش هر کی بودم جز شاگردت‪،‬‬
‫يک کودک خيابانی‪،‬‬
‫يا شاگرد يک کفش دوز‪،‬‬
‫کاش يک گدا بودم‪،‬‬
‫اصال کاش تکهی سنگ بودم ‪ ،‬مشتی خاک بودم‬
‫يا کاش دل نداشتم‪.‬‬
‫کاش اصال نبودم يا اينکه تو نبودی‪.‬‬
‫نه ‪ ....‬اينگونه نميخواهم‪.‬‬
‫آه اميرمحمد‪!...‬‬
‫کاش وطنت بودم تا تو ذاتا ً عاشقم بودی‪.‬‬
‫کاش خانهات بودم تا تو هر شام بر من وارد ميشدی‪.‬‬
‫يا کاش قلمت بودم تا هزار بار مرا لمس ميکردی‪.‬‬
‫کاش من حولهات بودم تا بعد از استحمام مرا در برميگرفتی‪.‬‬
‫کاش من آن آيينهی بودم که تو هر صبح به آن ميديدی‪.‬‬
‫کاش من آن ساعت هوشمندت بودم تا مرا دور دستت ميپيچيدی‪.‬‬
‫يا آن عطرت بودم که تو مرا بر سر و گردنت ميپاشيدی‪.‬‬
‫نه نزديک تر ميخواهم ‪!...‬‬
‫کاش آيات قرآن بودم تا تو مرا در لحن صدا و لبهايت می آميختی‪.‬‬
‫کاش من دستهايت بودم‪ ،‬کاش چشمهايت بودم‪ ،‬کاش لبهايت بودم‪،‬‬
‫اصال کاش دلت بودم‪ ،‬قلبت بودم‪ ،‬کاش نفسهايت بودم‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نه بيشتر ميخواهم‪!...‬‬


‫کاش من روحت بودم‪ ،‬کاش من تو بودم‪ ،‬کاش ما يکی بوديم ‪!....‬‬
‫قلبم‪ ،‬روحم‪ ،‬نگاهم‪ ،‬حرفهايم بعد از آمدن تو هيچکدام متعلق به من نيستند‪.‬‬
‫تمام شان حاال برای عشق تو درين کاينات کار ميکنند‪.‬‬

‫کاش ميشد در آغوشت از خودت گاليه کنم‪،‬‬


‫دلم ميخواهد از دست خودت به خودت پناه ببرم!‬

‫اصال اگر نميخواهی به تو نزديک نميشوم‪ ،‬تو را لمس نميکنم فقط دوست دارم تمام عمر به صورتت خيره شده به صوت تو‬
‫گوش بسپارم بی آنکه بدانم چه ميگويی!‬

‫من چيزی زيبای يافتم بی آنکه در جستجويش باشم‬


‫چنان گنجی از دل يک مخروبه‪...‬‬
‫هنگام که در پی تو بودم خدا را يافتم‪!....‬‬

‫تو شاه جهانی‪،‬‬


‫شاه رويين تن من ‪!...‬‬
‫از تو نميگذرم که گذشتن از تو شبيه گذشتن از قلبم خواهد بود‪»!...‬‬
‫*‬
‫موعد درسی آن تايم پايان يافته و محصلين شتابان از تعمير دانشگاه به بيرون ميريختند‪.‬‬
‫ازدحام محوطه دانشگاه حاکميتش را دست سکوت مبهم سپرده بود و در اين ميان تنها آوای خوشی از پرندگان بود که در‬
‫گوشهای پروانه ترانهسرايی ميکردند‪.‬‬
‫با تعسر از روی نم و رطوبت بلند شده اندکی به کمرش کش و قوسی داد‪.‬‬
‫ميخواست به سمت موترش برود که يادآوری کتابهای فراموش شدهاش در صنف عصبیاش کرد‪.‬‬
‫با شانههای خميده وارد تعمير شد‪.‬‬
‫خلوت و سکوت به گونهی غير منتظره بر سطح دانشگاه پرده انداخته اندکی بر بدن پروانه ذرات ترس را ميدواند‪.‬‬
‫او برای سريعتر انجام شدن کار از فرصت تهی بودن لفت استفاده کرده سويچ آن را فشار داد و منتظر آمدنش ماند‪.‬‬
‫سرش درد ميکرد و او بی وقفه بند بينیاش را ماساژ ميداد‪.‬‬
‫دلهرهی عجيب دامنش را گرفته بود و فضا برايش تنگ آمده ميخواست از آنجا بگريزد‪.‬‬
‫اما لحظه ی نگذشت که درب لفت باز شده‪ ،‬در يک چشم برهم زدنی از بند دستش کشيده شده به درون لفت افتاد و درب آن‬
‫در يک لحظه بسته شد‪.‬‬
‫*‬

‫اتفاقات پی هم چنان سريع روی هم افتادند که او نتوانست افکار و قدرتش را منسجم کرده برای ممانعت اقدامی بکند‪.‬‬
‫دستانی قدرتمندی دور شکمش حلقه شده از کف لفت بلندش کرد و به ديوارش چسپانيد‪.‬‬
‫پروانه سريع موهايش را از روی چشمانش دور کرده به مرد مقابلش چشم دوخت اما از طراحی خشن صورت سهراب روی‬
‫حايل چشمانش به وحشت افتاد‪« :‬سرانجام به دامم افتادی!»‬
‫پروانه به خودش لرزيد‪ .‬همان لحظه درک کرد قرار است از جانب خدا برای لتوکوب مريم قصاص شود ولی مأيوس نشده‬
‫در عوض بی وقفه شروع به تقال کرد‪.‬‬
‫ميان دستبازیهای نابههنگام ميان او و سهراب چادرش دور گردنش افتاده بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫سهراب مقداری از موهايش را با دست کشيده که اين کار با شکسته شدن گيرهی مويش همراه شد‪ .‬امواج شراب موهايش‬
‫روی دستان سهراب رها شدند‪.‬‬
‫آرزو کرد کاش اسپری مرچ را در موتر نگذاشته که در دستکولش ميبود يا اينکه ميتوانست با زور سهراب مقابله کرده بر‬
‫او فايق آيد اما نه ممکن نبود‪.‬‬
‫بار ديگر برای اين ضعف دخترانهاش در قبال انرژی مردانهی سهراب که با يک دستش توانسته بود دو دست او را در پشت‬
‫سر محکم بگيرد متنفر شد‪.‬‬

‫سهراب سريع سويچ منزل تحتاتی دانشگاه را در لفت فشار داده بعد قرينش شده فاصلهی ميانی خود و پروانه را از بين برد‪.‬‬
‫کنار گوشش نجوا کرد‪« :‬ميدانی برای از ياد بردن تو به چند دختر دست زدم؟ يا ميدانی چند بار به خوابم آمدی؟‬
‫ميخواهی خوابهايم را برايت تعريف کنم يا ترجيح ميدهی عمال نشانت دهم؟ »‬
‫پروانه اما هراسناک از شعلههای آتشين چشمانش کنار گوشش فرياد زد‪« :‬رهايم کن حرام زاده‪»!...‬‬
‫سهراب گلويش را اندکی فشرده با فحش بدی کنار گوشش گفت‪« :‬لعنتی من عاشقت بودم!»‬
‫پروانه ناگزير و ديوانه وار برای بنای ديوار دفاعی گردن سهراب را دندان گرفته چيغ او را در فضای لفت پيچانيد و بعد‬
‫گفت‪« :‬حالم از کلمه عشق به هم ميخورد ولی تو بر زبانش مياوری‪».‬‬
‫سهراب با دست گردنش را محکم گرفته و بر اثر انفجار غضبش با سر ضربهی سنگينی به پيشانی پروانه زد‪.‬‬
‫«اکنون حالت را از کلمه عشق جا ميارم ‪»!..‬‬
‫پروانه برای ثانيههای بی هوش شده‪ ،‬حس ميکرد ستارههای آسمان دور سرش ميچرخند‪ .‬نمی فهميد در کجا و برای چيست‬
‫اما با پريدن دکمههای يخنقاق توتزمينیاش ذرهی به حال آمده متوجه شد يخنش در حال پاره شدن است‪.‬‬
‫تنپوش نازک و سياهرنگ زير لباسش نمايان شده و تماشای آن سهراب را ناخودآگاه به وحشت انداخت‪.‬‬
‫آن لحظه ليفت به شدت به سمت پايين ميرفت‪.‬‬
‫پروانه از ميان پردههای تار چشمانش سرخ شدن سويچ منزل تحتانی در لفت را ناظر شد‪ .‬به اين درک رسيده بود که قطعا‬
‫پشت درب ليفت کسی را مقابلش خواهد ديد‪.‬‬
‫آرزو کرد کاش کاوه پشت در باشد‪ .‬در آن لحظههای حساس و کليدی وابسته به عفتش سخت نيازمند پوشش کاوه بود‪.‬‬
‫اما ميدانست که عمرا آنجا کاوه نيست و برايش مهم هم نبود هر کی باشد جز فردی که واقعا پشت در بود‪.‬‬
‫ديگر نگران از دست رفتن آبرويش هم نبود‪.‬‬
‫خود را باخته و از دست رفته حس ميکرد پندار چيزی برای از دست دادن کف دستش نمانده است‪.‬‬
‫ليفت ايستاده درب آن به آرامش باز شد‪.‬‬
‫اولين تصوير طراحی شده مقابل چشمان پروانه شيشههای شراب اميرمحمد بودند‪.‬‬
‫ولی در اين ميان نخستين چيزی که نگاه امير محمد را جذب خودش کرد نواحی عريان بدن پروانه بود‪.‬‬

‫چرا نگاه چشمها مدام به سمت ممنوعات میافتند؟‬


‫پاسخ اين سؤال حتی برای اميرمحمد الجواب بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_پنجاه_و_دوم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫صوت آرن موترها تنها صدايی بود که در آن لحظه سکوت زجرکش منزل تحتانی دانشگاه را در هم ميشکست‪.‬‬
‫پروانه ارواح زده هنوز درون ليفت اما اميرمحمد و سهراب چندين متر دورتر از او در درون نمازخانه ايستاده با هم بحث‬
‫ميکردند‪.‬‬
‫صدا و صحبت آنها نه برای پروانه قابل سمع بود و نه هم تاب شنيدن آن را داشت‪.‬‬
‫سهراب سرافکنده و خجل خود را اينگونه کذابانه تبرئه ميکرد‪« :‬استاد! به واال ما همديگر را دوست داريم‪».‬‬
‫تماشای نواحی سرخ شده گردن سهراب چشمان اميرمحمد را به آتش کشيده حالش را جهنم ميکرد‪.‬‬
‫از او چشم گرفته خشن گفت‪« :‬کارت را توجيح نکن!»‬
‫سهراب اما گفت‪« :‬اشتباه کرديم‪ ،‬بيجا کرديم استاد‪».‬‬
‫اميرمحمد غضبگونه و با فشار نجوا کرد‪« :‬تصور ميکنی اين راهش است؟‬
‫اين کار زيبندهی يک مرد مؤمن است؟‬
‫گر واقعا دوستش داشتی بايد پيش پدرش قدعلم کرده ميگفتی مرا به غالمی دخترتان بپذيريد؟»‬
‫‪« :-‬اما‪»....‬‬
‫‪« :+‬يک کلمهی ديگر نگو در عوض برو کمی خجالت بکش‪!...‬‬
‫حاال هم از راه زينهها باال برو و منتظرم بمان! »‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫با اين کالم از کنار سهراب گذشته به سمت پروانه در حرکت شد‪ .‬وارد ليفت شده سويچ آن را فشار داد و درب آن به آرامی‬
‫بسته شد‪.‬‬
‫دست به جيبش برد و از آن دستمال ابريشمی که نمايشگر زيبايیهای نورستان بود را دراورده بی آنکه به او نگاهی کند به‬
‫سمتش گرفت‪« :‬کمرت را ببند‪».‬‬
‫پروانه با دستانی لرزان در حاليکه اشکهايش بی وقفه ميريختند دستمال را گرفته دور کمرش گره کرد تا باشد يخنش را‬
‫پنهان کند‪.‬‬
‫امير محمد رو به درب ليفت مقابل پروانه ايستاده بيرحمانه از نگاه کردن او امتناع ميورزيد اما اين پروانه بود که يک قدم‬
‫پشت سرش با تماشای خشم آشکارای سيمای او لحظه به لحظه از درون متالشی ميشد‪.‬‬
‫از غضب بی وقفه پلک ميزد و اطراف چشمش ميپريد‪ .‬گوشهايش به سرخی گراييده بودند و سينهاش به شدت ميکوبيد‪.‬‬
‫سکوت او حکم گيوتين را بر گردن پروانه داشت‪.‬‬
‫ناچار برای دفاع لب زد‪« :‬من‪».....‬‬
‫«تصور نميکردم همچين دختری باشی‪ »!...‬اميرمحمد بود که اين را گفت‪.‬‬
‫کلمات در دهن پروانه يخ بست و با بغض جايش را تعويض کرد‪.‬‬
‫چه تقديم بدی به دنيا کرده بود که اينگونه مقابل مرد رؤياهايش تحقير شد؟‬
‫*‬
‫‪-‬فانوس‬
‫‪-‬کميته نظم و دسپلين‬
‫با ژست خاص خودش و خوشاشتهايی غذای چاشتش را ميخورد که تقهی به درب دفتر و ورود يکبارگی اميرمحمد به داخل‬
‫او را به سرفه انداخت‪« :‬خانم؛ اجازه است‪...‬؟»‬
‫مقداری آب نوشيده و گلويش را صاف کرد و منقطع گفت‪« :‬ب‪..‬بفرماييد‪ ...‬استاد احد! متعجبم کرديد‪ ...‬مشکلی پيش آمده‪...‬؟»‬
‫اميرمحمد با پوزش برای زمان صرف طعام فانوس پروانه را به داخل هدايت کرده ادامه داد‪« :‬شما مسوول نظم اين دانشگاهيد‬
‫درست؟»‬
‫‪« :-‬بله!»‬
‫‪ « :+‬اين چطور نظمیست که در هفت طبقه دانشگاه يک مؤظف ايستاد نيست‪ .‬فضا کامال خلوت و در روز روشن يک‬
‫دختر اذيت ميشود؟»‬
‫فانوس به زبانک افتاده کنده و گذر گفت‪« :‬البُد برای اينکه زمان نان و نماز است ورنه دانشگاه هيچ موقع بی مؤظف نيست‪».‬‬
‫اما اميرمحمد حرفش را منتفی کرد‪« :‬حرف شما قناعت پذير نيست خانم!‬
‫مؤظفين مکلفند نوبتوار برای صرف طعام بروند تا دانشگاه اينگونه بی سرپرست باقی نماند‪.‬‬
‫شما پاسخگوی وضع بد اين دختر هستيد‪.‬‬
‫ضمنا ً از شما ميخواهم فعاليت لفت را متوقف کنيد‪».‬‬
‫‪« :-‬چرا‪..‬؟ چی شده‪ ...‬لفت که برای سهولت محصلين بر رفت و آمد است‪».‬‬
‫‪« :+‬سهولتی که شر و شقاوت بيافريند چه بهتر که نباشد‪»!...‬‬
‫فانوس معذب شده فورا پشت کمپيوترش نشست و قانون جديد “منع استفاده از لفت” را وضع کرد‪.‬‬
‫اميرمحمد بی حرف اضافی از دفتر بيرون شده به سهراب که در انتظار او ايستاده بود ملحق شد‪.‬‬
‫با اين حال فانوس و پروانه مقابل هم درون آن دفتر تنها شدند‪.‬‬
‫فانوس ورق را پرنت کرده بيرون کشيد و با آه گفت‪« :‬روزی از دست شما روانهی تيمارستان خواهم شد باز چه گلی به آب‬
‫دادی آرين؟»‬
‫صدايی از پروانه بلند نشد و فانوس با لرزش دل ادامه داد‪ « :‬چقدر عصبی بود! دلش ميخواست تالفی اشتباه شما را سر من‬
‫درآورد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫در حا ل ترفيع مقام است ديگر؛ گر معاون امور محصالن يا رييس دانشکده شود بيا ببين دانشگاه را از همان خشت نخستش‬
‫تغيير خواهد داد‪».‬‬
‫پروانه سرافکنده شد و فانوس سرجايش ايستاده مقابلش آمد‪.‬‬
‫سرش را به آهستگی بلند کرد و بی درک حس بد پروانه گفت‪« :‬تو و سهراب با همديگر چند چنديد؟‬
‫اگر از هم متنفريد راههای تان را جدا کنيد‪.‬‬
‫اگر عاشق هميد خب نامزد کنيد‪.‬‬
‫اين چه بازی موش و پشک راه انداختيد؟»‬
‫ولی نور يأس چنان بر تن پروانه تابيده بود که خشکش زده‪ ،‬کشتیهايش اميدش غرق شده محو گشته بودند‪.‬‬

‫_کاوه‬
‫_آپارتمان «‪»18‬‬
‫تخم مرغی شکسته درون ماهيتابه ريخت‪.‬‬
‫صدای جرق جرق تخممرغ تمام آشپزخانهاش را پر کرده هيگل را سرگشته کرد‪.‬‬
‫گاز را خاموش کرد و ماهيتابه را با نان تازهيی روی ميز سالنش آورده روی موبلش نشست‪.‬‬
‫بعد تکهی از نان را جدا کرده برايش لقمهی کوچکی درست کرد‪.‬‬
‫ولی به محض اينکه ميخواست آن را وارد دهنش کند صدای باز شدن در آپارتمان مانع اقدامش شد‪.‬‬
‫تصور ورود آرين وادارش کرد سر جايش بايستد و اما چگونگی ورود او روح را از بدن کاوه کوچاند‪.‬‬

‫او پروانه را با ظاهری که تاکنون نديده بود تماشا کرد‪.‬‬


‫ژوليده و افسرده‪...‬‬
‫پريشان و گريان‪...‬‬

‫آشفته سراغش دويد و کمکاش کرد روی چوکی بنشيند‪.‬‬


‫پروانه زجه زنان زبان به گاليه گشود‪« :‬رفيق نيمهراه! از زنده و مردهی من بيزار شدهيی‪ ،‬معلوم است تو کجايی‪...‬؟‬
‫گر بميرم و از من تنها فسيل باقی بماند تو خبر نخواهی شد‪».‬‬
‫برای دقايقی حس موميايی شدن کاوه را دست انداخت و بعد در حاليکه از قهاريت وسيع رگ گردنش به وضوع قابل ديد‬
‫بود‪ ،‬با عضالتی که کرخت شده بودند بی کلمه حرفی بلند شده تار و سوزنی آورد‪.‬‬
‫خاموشانه گره دستمال دور کمر پروانه را باز کرد و ماهرانه روی يخنقاق توتزمينی رنگش دکمه نشاند‪.‬‬
‫های پيراهنی را پاره ميکند نه ولی عشق مردی که آنها را ميبندد واقعیست‪.‬‬
‫بی گمان عشق مردی که دکمه ِ‬

‫«کاووووه! مقابلش تحقير شدم‪ .‬خورد و زمينگير شدم‪ .‬رسوای عالم شدم مطمينا ديگر به من نگاه هم نخواهد کرد‪.‬‬
‫من تمام شدم کاوووه!‬
‫هيچ شدم‪ ،‬نيست شدم‪»....‬‬

‫کاوه اما مسکوت دهنش را به صدر پروانه قرين کرده تار را با دندانش از دکمه جدا کرد‪.‬‬
‫بعد سرش را در حالی باال آورد که رگههای چشمانش سرخ سرخ شده بودند‪.‬‬
‫سکوتش را با يک جمله شکست‪« :‬کار کيست‪...‬؟ فقط اسمش را بگو‪»...‬‬
‫پروانه با اين سوال بغضش همچون بمبی ترکيده اينبار با فغان گريه کرد‪.‬‬
‫آنقدر که ديگر مجالی در او نماند و نفسهايش به شماره افتاده گفت‪« :‬س‪ ..‬سهـ ‪...‬راب»‬
‫*‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫غروب بود‪ .‬چشمان جنگلی پروانه از فرط گريهی بسيار‪ ،‬بزرگتر از حد معمول شده و حس ميکرد سرش روی بدنش سنگينی‬
‫ميکند‪.‬‬
‫از آپارتمان خارج شد‪ .‬به دشواری کاوه را قناعت داده بود ميتواند تنهايی به خانهاش برود اما حين اينکه ميخواست پايش را‬
‫از بالک به بيرون بگذارد‪ ،‬قامت کوتاه نگهبان مقابلش سبز شد‪.‬‬
‫نگهبان نگاهی اجمالی به سراپای پروانه کرده سراسيمه گفت‪« :‬خوبی دخترم‪...‬؟»‬
‫پروانه کالفه پاسخ داد‪« :‬خوبم‪»!..‬‬
‫‪« :-‬پژواک صاحب کاری کرده‪...‬؟»‬
‫‪« :+‬نه‪ !...‬چرا اينطور فکر ميکنی؟»‬

‫نگهبان که مشکوک و بدگمان به نظر ميرسد گفت‪« :‬نميدانم اما اين روزها پژواک حالش اصال نارمل نيست‪ .‬تو دومين‬
‫دختری هستی که از خانهاش آشفته و پريشان بيرون ميايی‪»!...‬‬
‫پروانه نگران شد‪ « :‬منظورت چيست‪...‬؟»‬
‫‪« :-‬منظورم آن دختريست که هفته سه روز برای نظافت ميآمد‪ ،‬او پنج روز آخر اصال از خانهاش بيرون نشد و اما غروب‬
‫ديروز همين موقع با حال سرسامآور در حاليکه گريه ميکرد رفت و تاکنون پيدايش نشده است‪».‬‬
‫‪« :+‬البد حليمه را منظور داری؟»‬
‫‪« :-‬بله! به گمانم اسمش حليمه بود‪ .‬حالش واقعا بد بود‪ .‬منم نگران شدم پشت درب آپارتمانش رفتم و ازش در مورد چرايی‬
‫حال آن دختر پرسيدم اما او گفت اخراجش کرده اما وقتی در صدد پرس وپال بيشتر درين مورد شدم عصبی شده در کمال‬
‫بی احترامی به من گفت‪ :‬به تو مربوط نيست!»‬

‫صدای آذان از منارهی مسجد بر فضای تمام آن محله پيچيده بر دلهرهی پروانه افزود‪.‬‬
‫ناخودآگاه تمام حسهای بد بر دل و جانش تزريق شد و انگار با ژرف انديشی به درون قضيه پی برد‪.‬‬
‫جوهر وجودی کاوه را عميقا شناخته بود و با اين حساب ميدانست غروب روز قبل چه اتفاقی ميان آن دو افتاده است‪.‬‬

‫معيار واقعی برای شناخت يک شخصيت‪ ،‬مقدار مقاومتش در برابر وسوسه هاست‪!...‬‬

‫پ‪.‬ن‪ :‬متوقف شدن ليفت بنابر آزار و اذيت واقعیست‪ .‬آن لفت در دانشگاه تاکنون مسدود بوده و کسی حق استفاده از آن را‬
‫ندارد‪.‬‬

‫‪ -‬به باور شما چرا با آنکه اميرمحمد تصميم ازدواج با شاگردش را نداشت ديدن پروانه با سهراب حالش را چنين دگرگون‬
‫کرد؟‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_پنجاه_و_سوم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_عاکف‬
‫_خانه حليمه‬
‫تاريکی شب تمام محوطه حويلی خانه حليمه را دربر گرفته بود‪ .‬گويی سياهی بعضی شبها غليظتر است‪.‬‬
‫عاکف با پاهای که ذرهی تعادل در آنها موجود نبود به درب آهنی خانهی شان رسيد‪..‬‬
‫سرش روی گردنش سنگينی ميکرد و او به اجبار آن را بر درب تکيه داد‪.‬‬
‫در باز شد و عاکف مادر حليمه را عقب آن ديد‪.‬‬
‫نفيسه اما از ديدن او ابروهايش را در هم گره کرده خشمگين گفت‪« :‬بازهم تو؟ دست از سر دختر من بردار! »‬
‫عاکف پوزخندی زد‪« :‬بگو دست از سر اين دنيا بردار سهلتر است‪».‬‬
‫نفيسه دلش لرزيد و چشمانش را بست‪.‬‬
‫بعد در حاليکه لبهايش را با زبان تر ميکرد ادامه داد‪« :‬خب؛ دست ازين دنيا بکش!»‬
‫عاکف با مکث متفکرانهی گفت‪« :‬اين هم بهايی دارد! چون من بی او به تنهايی جايی نميروم‪».‬‬

‫نفيسه سرافکنده شده ته دلش زجه زد‪.‬‬


‫تالش ميکرد کلمات مناسبی به هم ببافد تا عاکف را راهی خانهاش کند‪.‬‬
‫سر بلند کرده آرام نجوا کرد‪« :‬تو دو زن ديگر داری برو آنجا! حليمه اين چند روز حالش اصال خوب نيست‪»..‬‬
‫عاکف انگشت اشارهاش را روی لبهايش به عالمت سکوت گذاشت و گفت‪« :‬من فقط يک زن دارم! ديگران چنان مسير‬
‫باد بودند‪ ،‬محو شدن رفتن رو هوا‪»...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫و برای تمثيل حرفش ديوانهوار پوفی روی هوا کشيد‪.‬‬

‫نفيسه عصبی شده صدا بلند کرد‪« :‬چطور زنی؟ هزار بار طالقش دادی‪ .‬ذليلش کردی‪.‬‬
‫تو به فکر نفقه و نيازهايش هستی؟‬
‫گاهی ازش پرسيدی چه رنجی در قلبش دفن دارد؟»‬
‫عاکف انگار محزون گشت که چيزی نگفت و در عوض نفيسه پاسخ داد‪« :‬نه‪ !...‬هيچکار نکردی چون تنها به ديوانهگیها‬
‫و جنون خودت سرگرم بودی‪.‬‬
‫حدس میزنی با يک همآغوشی و چهار تا بوسه ميشود دلی زنی را به دست آورد؟‬
‫بايد دلخوریهايش را ابتدا برداری تا خودش با تو راه بيايد‪».‬‬
‫عاکف سرافکنده شد و نفيسه عجوالنه و بی اندک تفکری پيشگويی کرد‪« :‬مردی خوبی را زير نظر دارم! حليمه را به او‬
‫ميدهم‪.‬‬
‫تا ديگر مداوم دست از سرش برداری‪».‬‬
‫عاکف يکباره وحشی شده غريد‪« :‬فکرش را هم نکن!‬
‫حتی اگر او ازدواج کند شب عروسیاش به اتاقش آمده او را از آغوش آن مرد بيرون ميکشم‪».‬‬
‫نفيسه چشمان آبیاش را مبهمانه از هم باز کرده ولی اين عاکف بود که آنا ً پس اش زد و خود را چون گرگ نادر به درون‬
‫خانه انداخت‪.‬‬
‫به سمت اتاق حليمه دويد و نفيسه سراسيمه در عقبش ‪...‬‬
‫مقابل درب اتاق حليمه رسيد و در يک ثانيه با زش کرد اما از آنچه در آن لحظه درون آن اتاق ميديد در يک لحظه مبدل به‬
‫بُتی بی نفس شد‪.‬‬

‫هرگز گمان مبر جسم انسان ُمرده و روح آن ميماند‪.‬‬


‫چه بسيار ديدهام جسمهای متحرکی که روح نداشتند‪.‬‬

‫_پروانه‬
‫_دانشگاه‬
‫هفت روز از آن اتفاق ميگذشت‪ .‬کاوه باز هم الدرک بود حتی به تماسهای پروانه پاسخ نميداد‪.‬‬
‫به نظر ميرسيد ديدار او و اميرمحمد بيش از آنچه تصور ميشد روح و روانش را متأثر کرده است‪.‬‬
‫انگار به نقطهی صفر زندگی برگشته بايد از نو شروع ميکرد‪.‬‬
‫ساعت نه صبح بود که پروانه خودش را مقابل دانشگاه يافت‪ .‬تمام آن هفت روز به دانشگاه نرفته ناخوشی و مريضی را‬
‫برای دوستانش بهانه آورده بود‪.‬‬
‫ولی آن روز صبح در حاليکه کامال در حجاب خودش را پيچانده و يک تار مو نيز ماتحت چادرش پديدار نبود به آنجا رفت‪.‬‬
‫موقعیکه برای ورود به درس دانشگاهی آمادگی ميگرفت ذهنش را تمام و کمال و دست بسته به کاوه داده بود‪ .‬با آنکه انديشه‬
‫کرده بود مالقات او و اميرمحمد مفيد واقع ميشود اما پذيرش گونهی بدتر کاوه را همچون خاری بر بدنش حس ميکرد‪.‬‬

‫وارد آنجا که شد با پوستر بزرگ معلق بر ديوار دانشگاه مقابل گشت‪ .‬آن پوستر عکس درشتی از سهراب را به نمايش‬
‫ميگذاشت‪.‬‬
‫متحير چشم به نوشته های آن دوخت‪« :‬سهراب انديشمند پسر طاهر انديشمند يکی از استادان مجرب دانشگاه که از سه شب‬
‫بدينسو ناپديد شده بود ديشب در منطقه “جویشير” شهر کابل با وضع نامساعد پيدا شده است‪.‬‬
‫التماس دعا برای شفايابی مجدد ايشان از تمام محصلين دانشگاه استدعا ميگردد‪.‬‬
‫دانشگاه برای صحتيابی جناب انديشمند مراسم ختم قرآن عظيمالشأن در تاالر دانشگاه برگذار کرده‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫ورود همه محصلين آزاد است‪».‬‬

‫در حاليکه تپشهای قلبش را ميشنيد با نيل تماس گرفت‪« :‬کجايی دختر؟»‬
‫«پشت سرت‪»!..‬‬
‫پروانه به عقب برگشت و نيل را مقابلش ديد‪.‬‬
‫با بهت گفت‪« :‬از سهراب خبر شدی؟»‬
‫نيل اما بی اندک دلرحمی در حاليکه ميخنديد پاسخ داد‪« :‬بله! اين پوستر از دو روز قبل اينجا نصب است‪ .‬از قرار شنيدن‬
‫که يک استخوان سالم در بدنش نمانده‪»..‬‬
‫‪«:-‬جدی‪»!...‬‬
‫‪« :+‬هممم! نميدانم باز دعای بد کی گرفتتش اما اينبار پدرش را درآوردن! از مسير مرگ برگشته ‪ »..‬و باز از همان‬
‫خندههای عجيبش به پروانه هديه داد‪.‬‬
‫پروانه با خودش انديشيد او که اينبار سهراب را دعای بد نکرده بود اما چگونه‪...‬؟‬
‫بيهوش بيهوش است‪ .‬شايد به ُکما برود‪.‬‬
‫ِ‬ ‫نيل ادامه داد‪« :‬کف دست راستش به مرمی زده شده است‬
‫دوربينهای امنيتی نشان م يدهند مردی با پتوی پيچيده شده به دورش او را روی سرک رها کرده‪ .‬نميدانم چرا اما اصال‬
‫ناراحت نيستم هر کی اين بال را سرش آورده شير مادر حاللش‪»!...‬‬
‫پروانه با هجوم افکار موهوم بد به سوی نيل نگاه کرده گفت‪« :‬اينها را از خودت درآوردی نه‪..‬؟»‬
‫نيل از خود دفاع کرد‪« :‬نه! چرا اينطور فکر ميکنی؟ از گروه سهراب شنيدم بين شان صحبت ميکردند‪».‬‬
‫پروانه چشمانش را ريز کرد‪« :‬نگويی که هنوز با صميم صحبت ميکنی!»‬
‫نيل با چشمان عسلی گشاد شده نفی کرد‪« :‬صحبت کجا بود؟ اگر مثل سگ پيش پايم بيفتد معذرت بخواهد از رويش رد خواهم‬
‫شد‪».‬‬
‫پروانه پوزخندی زد‪« :‬نيل را ميشناسم حقا که چنين خواهد کرد‪».‬‬

‫*‬
‫با همان افکار پراکنده به سمت صنفش ميرفت‪.‬‬
‫انديشههای گونهگون جالش انداخته بودند‪.‬‬
‫ذهنش در حد انفجار بود که ناگهان در جا ايستاده با چشمان بيرون زده از حدقه زير لب نجوا کرد‪« :‬ها؟ کاوووه‪»!..‬‬
‫چقدر دلش ميخواست باور کند کار کاوه نيست‪.‬‬
‫اما نيروی محسوس در بدنش به او ميفهماند کار کاوه است‪.‬‬
‫قلبش نهيب زد‪« :‬اما کاوه که اسلحه ندارد‪..‬‬
‫هممم‪...‬‬
‫ضمنا کاوه هيچوقت خودش را با کسی بند نميکند او منزویتر ازين حرفهاست‪ .‬به قطع کار کاوه نيست‪ .‬خدايا شکرت‪»!...‬‬

‫از راهرو عبور کرد و وارد صحن زيبای دانشگاه شد باران جادهها و راهروها را شسته بود ‪...‬‬
‫پروانه نجوا ميکرد ‪« :‬خدايا قلب مرا هم‪»!...‬‬
‫از ميان گلهای نو رسيده رنگارنگ گذشت‪.‬‬
‫باغبان بر روی آنها آب ميپاشيد و ما ِبهاَزای آن عطر شان را به فضا ميداد‪ .‬آن روز حال و هوای نشاط انگيز دانشگاه عجيب‬
‫با حال دل پروانه در تضاد بود‪ .‬اما اين تماشای ناگهانی قامت اميرمحمد بود که آمدنش از آن سوی دانشگاه‪ ،‬قلب پروانه را‬
‫فشرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫جلوهی معشوق بر عاشق هيچگاه به يک فرايند عادی مبدل نميشود‪ .‬پديدار شدن وجود او به گونهی مداوم هيجان غريبی به‬
‫بدن ميخزاند‪.‬‬
‫حتی اگر بيستسال با هم زندگی کرده باشند‪،‬‬
‫هر شب کنار هم غذا خورده و هر صبح از پهلوی هم بيدار شده باشند باز هم تماشای او در صبح صادق تپش قلب ميآورد‪.‬‬
‫نگارهی اميرمحمد هيچگاه بر پروانه معمول نشده مدام وجدآفرين بود‪.‬‬

‫موها‪ ،‬پيشانی و نوک بينیاش زير تراشهی از خورشيد ميدرخشيدند پندار تازه از حمام درآمده بود‪.‬‬
‫ريشش بلندتر از هميشه رخنمايی ميکرد‪ .‬برای نخستين بار او را سراپا با لباس اسپرت سياهرنگ ميديد‪.‬‬
‫چقدر به بدنش ميآمد‪.‬‬
‫حداقل هفت سال جوانتر به چشم ميآمد‪ .‬گويی نه استاد که دانشجوی دانشگاه باشد‪.‬‬
‫زنجير جمپر اسپرتش را تا گلو باالکشيده بود به نظر ميرسيد حس سرما کرده است‪.‬‬

‫تا به خودش آمد همچون دو خط موازی مقابل هم قرار گرفته بودند‪.‬‬


‫آغاز کالم دست پروانه بود‪« :‬سالم!»‬
‫«عليکم سالم!»‬
‫پروانه نگاهش را به ريش او دوخت و گفت‪« :‬ميبينم که صوفی شده ايد!»‬
‫اميرمحمد نگاه گذرايی بر حال پروانه کرده پاسخ داد‪« :‬صوفی بودم! اکنون جلوهاش را در تو ميبينم!»‬
‫پروانه بغض کرده لرزش چانهاش را با سرافکندگی پنهان کرد‪.‬‬
‫الحاق نيل و دختران ديگر به آنها باعث شد پروانه برای کتمان اشکهايش موفق شود ورنه مقابل چشمان اميرمحمد همچون‬
‫کودکی به گريه افتاده بود‪.‬‬
‫«شفا باشد استاد بهتر به نظر ميرسيد!» يکی از آن دختران الحاقی بود که اين را گفت‪.‬‬
‫اميرمحمد صميمانه سپاسگذاری کرد‪.‬‬
‫پروانه سرگشته شد‪ .‬نميدانست اميرمحمد مريض بوده است‪.‬‬
‫‪« :-‬چطور شد استاد خبرايی نو چه وقت ميرسد؟»‬
‫‪« :+‬هنوز هيچی معلوم نيست و برای خبر نهايت زود است‪».‬‬
‫‪« :-‬آه استاد! شکسته نفسی نکنيد همهچيز معلوم است ديگر‪ .‬بخير باشد استاد!»‬
‫‪« :+‬آمين!»‬

‫دختران رفتند و سوءظن دامن پروانه را گرفت‪.‬‬


‫چقدر عصبی شده بود که آن دختران بيشتر از او در مورد اميرمحمد ميدانستند‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬شما مريض بودهايد؟»‬
‫اميرمحمد لبهايش را جمع کرد‪« :‬بلی يک هفتهی تمام!»‬
‫‪« :-‬اما چرا‪...‬؟»‬
‫خاطر‪ ....‬تو شد‪».‬‬
‫ِ‬ ‫اميرمحمد اندکی سرش را پايين کرده به جنگلهايش نگاه کرد‪« :‬از‬
‫ق استادش بر او يکباره به سقف زد‪.‬‬‫دلشورههای ناب پروانه را به آغوش کشيده گراف درکِ عش ِ‬
‫و اما اميرمحمد وقتی برق اميد را در چشمانش به نحو فصيح خواند سرگشته حرفش را پس گرفت‪« :‬شوخی کردم‪»!...‬‬
‫و يکباره رفت انگار از چنگال حرف در رفته از زبانش گريز استادانهی کرد‪.‬‬
‫پروانه مبدل به تنديس شد‪.‬‬
‫بالتکليفی تا چه زمانی و به چه قيمتی؟‬
‫ميدانست اين بالتکليفی از آدرس اميرمحمد تومور مغزش شده حجره حجره آن را ذوب خواهد کرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫در حاليکه نفسهای بلندی ميکشيد رو به نيل پرسيد‪« :‬مريض بود چرا نگفتی؟»‬
‫‪« :-‬خب نياز نديدم مريضیاش بسيار مهم است؟»‬

‫پندار که از زير زبان پروانه حرف باال ميکشيد‪.‬‬

‫‪« :+‬بله مهم است‪ .‬بسيار هم مهم است‪!..‬‬


‫آن دختران کی بودند و منظور شان چه بود؟»‬
‫نيل شانه باال انداخته گفت‪« :‬نميشناسم‪ .‬از دانشکده ی ما نيستند اما برای اطالعت بايد بگويم که دو روز قبل احد برای يک‬
‫ساعت در حاليکه به دستش کنول بود به دانشگاه آمده بود و در تمام آن يک ساعت سرخم و خاموش به لکچر بی انتهای ليال‬
‫گوش ميداد‪.‬‬
‫وقتی جلسه درسی شروع شد ديدم شان‪ .‬اما حتی وقتی درس تمام شده بود متوجه شدم هنوز هم ليال بيخ گوشش ميگفت و‬
‫همچنان ميگفت‪.‬‬
‫نميدانم چه موضوعی بود اما به نظر ميرسيد بسيار مهم است و به گمان اغلب منظور اين دختران نيز همان حرف بود‪».‬‬

‫پروانه به جای خالی اميرمحمد ناچار نگريسته گفت‪« :‬بوی نامطبوعی ازين قضيه به مشامم ميرسد خدا بخير کند‪».‬‬
‫بعد سرش را باال گرفته گفت‪« :‬دريا چرا نيامد؟»‬
‫نيل با آهی پاسخ داد‪« :‬بايد تالفی عشقش به عاکف را بپردازد ديگر! موعد عملياتش نزديک است امروز با داکترش قرار‬
‫داشت‪».‬‬
‫پروانه پوفی از روی کالفهگی کشيده در ادامه پرسشهايش گفت‪« :‬آهورا چه زمانی برميگردد؟‬
‫و اين آليا چرا نمی آيد؟»‬
‫اينبار نيل با حسد پاسخ داد‪« :‬بهرام خان عروس شان را به ماه عسل بردند حاال حاال کجاست که برگردند؟‬
‫سر امتحانات اگر مايل شود بيايد‪.‬‬
‫و آن آليای ديوانه! به واال که تمام عقلش به قدش رفته است‪ .‬ماه قبل ميگفت‪»...‬‬
‫دهنش را کج کرد انگار ميخواهد ادای آليا را درآورد‪.‬‬
‫«من و اصيل از قاعده دوستیمان خارج نشديم‪»..‬‬
‫بعد دهنش را راست کرده ادامه داد‪« :‬بعد ديروز ميگويد حالم خوب نيست من حاملهام!‬
‫بی شرم و بی حيا‪»!...‬‬
‫پروانه ريز خنديد و دستش را در هوا تکانی داده گفت‪« :‬نيل! چه مرگت زده‪...‬؟ در هر حال با آليا موافق نيستی‪ .‬ناسازگاریات‬
‫با آهورا کم بود که با آليا هم در افتادی‪.‬‬
‫امروز فردا با من چپ ميشوی ميدانم‪».‬‬
‫نيل لبهايش را غنچه کرد‪« :‬نميشوم! اما اگر قول بدهی احد را از کلهات بيرون بندازی‪»!...‬‬
‫پروانه مژگان غبار زده اش را با مشقت بر صورت او بلند کرد و اما نيل از تماشای حايل آب در فضای آن پی برد چه امر‬
‫محالی ازش خواسته است‪.‬‬
‫*‬
‫غروب بود‪ .‬آذان مغرب از پنجره به درون اتاق ميپيچيد و گوشهای پروانه را نوازش ميکرد‪.‬‬
‫بلند شد و وضويش را تجديد کرد‪.‬‬
‫نماز خواند و با نيايش پايان آن دلش را از هر گونه ترس و واهمه زدود‪.‬‬
‫هنگامی که مشغول برداشتن چادرش بود‪ ،‬موبايلش زنگ خورد‪ .‬دريا بود‪.‬‬
‫پروانه با مسرت پاسخ داد‪« :‬سالم دريا!»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اما اين دريا بود که مضطرب صحبت ميکرد‪« :‬سالم آرين! خوبی؟»‬
‫‪« :-‬بد نيستم‪ .‬تو خوبی؟ عملياتت چه روزیست؟»‬
‫‪« :+‬از عمليات بگذر‪ ،‬به تعويق افتاد‪»..‬‬
‫‪« :-‬اما چرا؟»‬
‫‪« :+‬حرفهای مهمتری در ميان است‪.‬‬
‫هفت روز گذشته و من برای اينکه از حال بدت مطلع بودم ازت پنهان کردم‪».‬‬
‫‪«:-‬دريا مرا نترسان چی شده؟»‬
‫دريا کمی با تأخير پاسخ داد‪ « :‬حليمه‪ ....‬خودکشی کرده است‪».‬‬
‫جانماز از دست پروانه رها شد و بی حس روی تختش نشست‪.‬‬
‫گلويش خشکی بدی داشت ولی با اين حال پرسيد‪« :‬زنده است؟»‬
‫اما دريا منتفی کرد‪« :‬نه! امروز دفنش کردند‪ .‬خودش را دار زده بود‪.‬‬
‫در تمام اين روزها در طب عدلی بود‪».‬‬

‫‪« :-‬از‪ ...‬کجا‪ ...‬خبر شدی؟»‬


‫‪« :+‬مادر عاکف با من تماس گرفت و گفت حال پسرش خوب نيست‪ .‬عاکف مجددا روانهی تيمارستان شده‪،‬‬
‫وقتی مسبب حال او را پرسيدم او از مرگ حليمه برايم گفت‪».‬‬
‫پروانه ميلرزيد‪« :‬اما‪ ....‬خودکشی ‪ ...‬چرا‪...‬؟»‬
‫دريا به سختی لب زد‪« :‬باورش دشوار است آرين! و ابرازش برای تو بيشتر اما‪....‬‬
‫اما حليمه عاشق کاوه بوده‪».....‬‬

‫پروانه اشکريزان چشمانش را بست‪« :‬ميدانم‪»!..‬‬


‫دريا ادامه داد‪« :‬کاوه آنجا بود (طب عدلی)‪ .‬يعنی وقتی مادرش نامهی حليمه را که به کاوه نوشته بود مطالعه کرد‪ ،‬کاوه را‬
‫آنجا فراخواند‪».‬‬
‫‪« :-‬نامه‪..‬؟ به کاوه چه نوشته کرده بود؟»‬
‫‪« :+‬بله! چيزايی زيادی نوشته بود ولی آنچه مرا متعجب کرد و در خاطرم ماند اين بود که‪:‬‬

‫«لعنت به زيبايی که به چشمان تو نيامد‪.‬‬


‫وصيت ميکنم مرا به دستان خودت دفن کنی تا همهی مردم دنيا بدانند زيبايی برای يک زن همه چيز نيست‪».‬‬

‫پروانه گريست‪« :‬کاوه چطور بود؟»‬


‫دريا با آه پاسخ داد‪« :‬چطور باشد؟ وقتی رد سرخ طناب را دور گردن رنگپريده حليمه ديد گويی حس خفقان کرده همان‬
‫لحظه دکمهی نخست يخنقاقش را باز کرد‪.‬‬
‫امروز دفناش کرد و در کمال تعجب ديدم بر جنازهاش نماز خواند‪».‬‬

‫طاقت پروانه طاق شده تلفن را قطع کرد‪.‬‬


‫مدتی مسکوت اشک ريخت و بعد زير لب نجوا کرد‪« :‬آه حليمه تو چرا اين کار را کردی؟‬
‫وای کاوووه! تو ديگر از چه جنسی که اين همه بحران را به تنهايی حمل ميکنی‪...‬؟‬
‫تمام هفته تو زجر کشيدی بی آنکه من بويی ببرم؟‬

‫خدای من‪!...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫چه هفتهی بدی بر ما گذشته بوده‪.‬‬


‫افسردگی من‪...‬‬
‫بيماری اميرمحمد‪....‬‬
‫مرگ حليمه ‪...‬‬
‫روانپريشی کاوه‪».. ......‬‬

‫فورا سرجايش ايستاد و گفت‪« :‬ديگر اجازه نميدهم تنهايی با اين دنيا بجنگی کاوه!‬
‫اينقدر که تو مخفيانه پشتم بودی من آشکارا پشتت می ايستم‪»...‬‬
‫عزمش را جزم کرده بود تا به ديدار کاوه برود اما چگونه بعد از غروب از مقابل چشمان هشام ميگذشت‪...‬؟‬
‫يخنقاقی که دکمههايش با دستان کاوه دوخته شده بود‪ ،‬تنش کرده لبههای آن را درون دامن کوتاهش زد‪.‬‬
‫با يادآوری دوره دلنشين صميمتش با کاوه اينبار عوض چادر‪ ،‬کالهی بر سرش گذاشت‪.‬‬
‫ميدانست ظهور اميرمحمد بر زندگيش تا چه اندازه ميان دوستی او و کاوه خأل ايجاد کرده است‪.‬‬
‫اميرمحمد همچون چتری بزرگ بر تمام زندگیاش خيمه زده توجه و تمرکز او را از تمام دنيا غصب کرده بود‪.‬‬
‫آماده رفتن که شد از باال نگاهی به طبقه پايين کرد‪ .‬هشام کنار دو پسرش نشسته به اخبار گوش ميداد و استوری آنسو تر‬
‫برای نوشتن کارخانگی پسر کوچکش همکاری ميکرد‪.‬‬
‫نميدانست چگونه از مقابل آنها بگذرد‪.‬‬
‫يقينا اگر سرش را خم انداخته بی توجه به حضور آنها ميرفت بد ميشد لذا فکری خبيثانهی به سرش زد‪.‬‬
‫با عجز وافر و گردن خميده مقابل هشام ايستاد و با ناز صدا زد‪« :‬پدر‪»!....‬‬
‫استوری ناخودآگاه توجهاش را از پسرش گرفته به پروانه داد و اما هشام ماتش برده فورا تکيهاش را از موبل گرفت‪« :‬جان‬
‫پدر‪...‬؟»‬
‫پروانه که انگار تيرش به هدف خورده بود با همان مظلوميت ادامه داد‪« :‬اجازه ميدهی عيادت يک دوستم بروم؟»‬
‫هشام انتظار چنين حرفی نداشت پس با اخم پرسيد‪« :‬اين وقت غروب؟»‬
‫پروانه اين پا و آن پا کرده پاسخ داد‪« :‬مهم است فردا دير ميشود وگرنه حاال نميرفتم‪».‬‬
‫‪« :-‬کدام دوستت است؟»‬
‫‪« :+‬تو نميشناسيش‪»!...‬‬
‫هشام ثانيههای به فکر فرو رفته عاقالنه گفت‪« :‬درست است پس خودم ميبرمت‪»..‬‬
‫اما پروانه فورا او را منع کرد‪« :‬نه! نياز نيست‪ ...‬بگوييد يکی از گاردها مرا ببرد چطور؟»‬
‫هشام بی توجه به اخمهای استوری رو به پروانه گفت‪« :‬گرچه ذرهی مايل نيستم تنها بروی اما چون خودت ميخواهی‬
‫“شريف” را ميگويم تو را ببرد و پس بياورد درست؟»‬
‫پروانه ته دلش ذوقی زده با سر تأييد کرد‪.‬‬

‫*‬
‫هنگاميکه پروانه بی قرار درون موتر در انتظار نشسته بود هشام به شريف چنين گوشزد ميکرد‪« :‬ميبریاش و قبل از‬
‫ساعت نه شب برميگردانیاش!‬
‫اگر مايل نبود به حرفت گوش کند به من تماس بگير!»‬
‫‪« :-‬چشم صاحب!»‬
‫‪« :+‬ديگر اينکه با سرعت کم رانندگی کنی درست؟»‬
‫‪« :-‬چشم آقا ‪»!..‬‬
‫*‬
‫بيست دقيقه بعد شريف موتر را مقابل آدرسی که برايش تذکر داده شده بود متوقف کرده و پروانه فورا پياده شد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫او با قدمهای بلند شروع به رفتن کرد که شريف صدايش زد‪« :‬آرين! صبر کن من هم ميايم‪».‬‬
‫پروانه عصبی شد‪« :‬لطفا نگويی که قصد داری با من وارد خانهی دوستم بشوی!»‬
‫شريف با آن دريشی سياه پر ابهتاش مغرورانه گفت‪« :‬دقيق حدس زدی‪».‬‬
‫پروانه پوفی کشيد‪« :‬شرررريف! اجازه نيست‪ !...‬دوستم مريض است تو را ببيند بدتر ميشود‪.‬‬
‫ضمنا او نميداند من محافظ و ازين ساز و برگهای تشريفاتی دارم‪».‬‬
‫شريف بی پروا گفت‪« :‬به من ربط ندارد من وظيفهام را انجام ميدهم‪».‬‬
‫پروانه نگاهش را کوچک کرده نجوا کرد‪« :‬اصال تو نميشرمی که با اين قد و قيافهات به خانهی نامحرم وارد ميشوی بی‬
‫آنکه آنها رضايت داشته باشند؟»‬
‫شريف اندکی به فکر فرو رفته سکوت کرد‪.‬‬
‫پروانه لب تر کرده ادامه داد‪« :‬کمی وقار داشته باش! من که نميگريزم‪ ...‬پشت در منتظر بمان برميگردم ‪».‬‬
‫شريف با حزن و دلواپسی گفت‪« :‬درست است اما قبل از ساعت نه بايد برگرديم‪».‬‬
‫پروانه لبخندی از روی پيروزی زد و گفت‪« :‬چشم!»‬

‫کليد انداخت و وارد آپارتمان شده مقابل چشمان حيرت زده شريف دروازه را بر رويش بست‪.‬‬
‫کمرش را به دروازه تکيه داد و پوفی بر مبنای آسايش روح کشيد‪.‬‬
‫نگاهی به درون آپارتمان انداخت اما کاوه در سالن و آشپزخانه نبود و در عوض هيگل شادیکنان به سمتش دويد‪.‬‬
‫پروانه بلندش کرده او را به آغوش کشيد اما از نگاههای محزون او دلشکسته شده غصهدار گفت‪« :‬به فکر تو هم نيست؟‬
‫همانگونه که به فکر من نيست؟»‬
‫کمی نوازشش کرده بعد رفت کنسرو غذای او را از يخچال بيرون کشيد و با چاقو باز کرده مقابلش گذاشت‪.‬‬
‫هيگل با ولع مشغول خوردن شد و پروانه با دلهره وافر مقابل اتاق خواب کاوه ايستاده با انگشت خميدهاش‪ ،‬موزون در زد‪.‬‬
‫سه بار عملش تکرار شد تا کاوه درب را بر رويش‬
‫گشود‪.‬‬
‫موهای تونیاش روی سرش شبيه سيم ظرفشويی جمع شده بودند‪.‬‬
‫گودی در چشمانش حلقه زده و لبهايش ت ََرک بسته بودند‪.‬‬
‫بلوزی به بدن نداشت و سينهاش جسورانه با ابهت جلوه ميکرد‪.‬‬
‫تصور اينکه کاوه از آمدنش عصبی شده و خواهان مالقاتش نبوده باشد او را مضطرب ميکرد‪ .‬با اين وجود با سرافگنی به‬
‫او سالم کرد‬
‫ولی وقتی از کاوه صدايی نشنيد نجواگونه گفت‪« :‬کاوووه! خوبی؟»‬
‫کاوه پلکی زد و بی توجه به سؤال پروانه سؤالی ديگری طرح کرد‪« :‬يک چيزی ازت بخواهم؟»‬
‫پروانه به دوراهی رفت ولی با اين حال دل به دريا زده گفت‪« :‬بخواه‪»!...‬‬
‫«بيست دقيقه بغلم کن!»‬

‫حس کرد بند دلش کنده شد‪ .‬پی برده بود کاوه درخواستی دشواری ازش خواهد کرد ولی نه ديگر تا اين حد‪.‬‬
‫‪« :-‬چی شده‪..‬؟»‬
‫‪« :+‬نپرس فقط بغلم کن!»‬

‫چشم بلند کرده او را در اوج خواهش و آرزو يافت‪.‬‬


‫انگار همهی او را طلب داشت‪.‬‬
‫يک نگاه خاص در سيمايش بود‪.‬‬
‫نگاهی که مخصوص همان لحظه بود نه يک روز قبل يا روزهای قبلتر از آن‪ .‬کامل برايش تازگی داشت‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫کاوه به چشمهايش ژرف خيره شده بود؛ تجمعی از حسهای ظريفانهاش را در آن نگاه ذخيره کرده يکباره تحفه و گل زده‬
‫برای پروانه به نمايش گذاشته بود‪.‬‬
‫با آن نحوهی نگاهش دل او را لرزانده‪ ،‬دلشوره و هيجان را به عمق روح و جان پروانه دوانيد‪.‬‬

‫پروانه ميدانست که پس از پذيرش درخواست او عذاب وجدان دربرش گرفته احساس گناه خواهد کرد‪.‬‬
‫پدرش را بدنام خواهد کرد حتی اگر چيزی ازين قضيه به گوشش نرسد‪.‬‬
‫تربيه مادرش را زير سوال خواهد برد اگرچه در قيد حيات نبود‪.‬‬
‫و اگر بار ديگر با کاوه مقابل شود حس شرمندگی در برش خواهد گرفت‪.‬‬
‫اما با اين همه موارد ناراحت نبود‪.‬‬
‫تنها چيزی که او را ناراحت ميکرد اين بود که هنگام به آغوش کشيدن و نوازش او به کسی ديگری می انديشد‪.‬‬
‫با وجود بودن مردی کنارش باز هم چهرهی استادش پيش رويش مجسم ميشود ‪.‬‬
‫پروانه بغضش را همچو سنگی قورت داده منقطع گفت‪« :‬ميايم! چون خيلی دلم برايت تنگ شده بود‪»!...‬‬
‫کاوه دستانش را از هم باز کرد و پروانه در آغوشش فرو رفت‪ .‬او را درون بازوهايش پوشش داده به او چسپيده بود‪.‬‬
‫برای لحظاتی خارج از هر چيزی شده بودند‪ .‬ديگر برايشان مهم نبود در کجا در چه موقعيتی هستند‪.‬‬
‫وقتی با هم بودند حرکت زمان متوقف شده بود‪ .‬ميانشان يک صيانت مشترک بود؛‬
‫ً‬
‫اگر دکتوران جای دوا آغوش تجويز ميکردند بی گمان صنعت دارو سازی جهان آنا سقوط ميکرد‪.‬‬

‫پروانه اما بازهم به اميرمحمد انديشيد‪ .‬از شدت شوک تمام بدنش منقبض شد‪ .‬ميخواست از کاوه جدا شود اما کاوه در يغما‬
‫به سر ميبرد و خودخواهانه او را در بر گرفته بيشتر خود را ميچسپاند انگار ميخواست او را درون خودش حل کند‪.‬‬

‫چرا چنين حسی داشت؟ چرا به کاوه فرادوستش‪ ،‬مرد شجاع زندگيش‪ ،‬هم ايده و هم سن و سال با او چنين حسی نداشت؟ در‬
‫عوض‪ ،‬برای استادش که موجودی دسترس ناپذير و به قول خودش که رسيدن به او محال گشته بود از درون ميسوخت؟‬
‫کاوهی که جذابتر از او‬
‫قدبلندتر از او‬
‫عضالنی تر از او‬
‫خودمانیتر از او‬
‫واندکی جوانتر از او بود‪ ،‬مزيت هايش به چشم او نمی آمد اما به کسی که طرز زندگی و افکارش کامال متفاوت تر از او‬
‫بود ميمرد؟‬

‫آدم قدرت انتخاب ندارد‪ .‬اين قدرت معشوق است‪!...‬‬


‫چقدر غم انگيز است که آدم نميتوان مرد دلخواهش را انتخاب کند‪.‬‬
‫مردانی زيادی بود ند که او را ميخواستند اما او آنها را ترجيح نميداد؛ چرا دلش را برای آدمی مثل اميرمحمد داده بود که‬
‫معلوم بود ساختمان آرزويش را روی پرتگاه ساخته است؟‬

‫فقط عشق منعکس کنندهی فرقهاست؛ وگرنه همهی مردها از يک آغوش گرم برخوردارند‪.‬‬

‫«شکيب مصدق بخوانيم؟» کاوه بود که اين را گفت‪.‬‬


‫پروانه دچار سرگشتهگی شد ولی کاوه بی آنکه منتظر پاسخش بماند با حستر از هميشه کنار گوشش نجوا کرد‪« :‬تو عاشق‬
‫بودی و من‪ ،‬به آن اعتقاد نداشتم ‪....‬‬
‫عشقی که من از آن‪ ،‬چيزی ياد نداشتم‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫منی که نديده بودم‪ ،‬فقط شنيده بودم‪....‬‬


‫کمبود محبت‪ ،‬به دوش کشيده بووووووودم‪»!......‬‬

‫ترانه که به اينجا رسيد‪ ،‬پروانه بينیاش را باال گرفته دهانش را به گوش او قرين کرد‪:‬‬
‫«تو جدی بودی و من‪ ،‬فکرم جای ديگهست‪...‬‬
‫تو هوای عشق داشتی‪ ،‬من هوای ديگر ‪...‬‬
‫تو خسته شدی و فقط سکوت کردی‪....‬‬
‫سکوت نشکستی و در خود سکووووت کردی‪»!......‬‬

‫آنقدر زير فشار آمده حس درد ميکرد که برای رهايی از آن ناخنهايش را در پشت او فرو کرده تا قسمتی را خراشاند‪.‬‬
‫آثار ناخنهايش تا چندين روز بر پشت او چنان نوعی بکری از مينياتوری باقی ماند‪.‬‬

‫کاوه نزديکتر شده پيشانیاش را به پيشانی او تکيه داد و پروانه به سختی زبانش از لکنت خطا خورد‪« :‬ا با حليمه چی‬
‫کردی که اينگونه عزيمت جاودانه را بر اين دنيا ترجيح داد؟»‬
‫يکباره چين پيشانی کاوه با سمع اسم حليمه ازهم باز شده با شقاوت گفت‪« :‬او از من چيزی ميخواست که من آن را مدتها‬
‫قبل بر يکی باخته بودم‪!...‬‬
‫قلبم را ميگويم ‪!....‬‬
‫او قلبم را از من طلب داشت که من نداشتمش‪...‬‬
‫يا احساس ميکردم قلبم از ُکما درآمده‪ ،‬مبارز و قدرتمند شده آشکارا با مغزم جنگ راه انداخته است‪.‬‬
‫هيچ عضوی خموشتر و در عين زمان وحشتناکتر از قلب در بدن سراغ ندارم‪».‬‬
‫پروانه آب دهانش را به سختی قورت داد‪ .‬هضم حرفهای کاوه روی تمام بدنش سنگينی ميکرد‪.‬‬
‫برای فرار از آن‪ ،‬مسير را عوض کرد‪« :‬تو سهراب را ربوده به آن حال رسانده بودی؟»‬
‫اخمهای کاوه در هم رفت‪« :‬کدام حال؟ من که کاری نکردم‪ .‬بيشتر ازين حقش بود‪.‬‬
‫دلم ميخواست روانهی آن دنيايش کنم‪.‬‬
‫اما‪».....‬‬
‫پرسيد‪« :‬اما چی‪...‬؟»‬
‫پاسخ داد‪« :‬اما به خدا واگذار کردمش‪!....‬‬
‫او خالقش بود نه من‪ .‬پس با اين حساب قبض روح او نيز در حاکميت اوست نه من‪»...‬‬
‫پروانه از شدت خوشحالی اين سخن که بنياد اعتقادش به خدا بود ناخودآگاه زجه زد‪« :‬ک‪ ...‬کاوه‪ ...‬جان‪ ...‬تو‪»!...‬‬
‫اما فورا لبش را گزيد و قلبش يک تپش را جا انداخت‪.‬‬

‫بازهم «جان» گفته بود و چشمان شعلهور کاوه را مقابلش معماگونه ميديد‪.‬‬
‫نميدانست که با اين حال چه حادثهيی قرار است به سرش بيايد‪.‬‬
‫کاوه سنگين چشمانش را بست و نفسی عميقی گرفته ناباورانه گفت‪« :‬يکبار ديگر بگو‪»!...‬‬
‫پروانه عمال ميلرزيد اما با همان لرزش جسم و روح همزمان گفت‪« :‬کاوه‪ ...‬جان‪»!..‬‬
‫‪« :-‬بار بار بگو‪»!....‬‬
‫‪« :+‬کاوه‪ ...‬جانم‪»!...‬‬
‫‪« :-‬آرين‪»!...‬‬
‫‪« :+‬جااانم‪....‬؟‬
‫‪« :-‬آرين‪»!....‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :+‬جااااااااانم‪!...‬؟»‬

‫کاله او را با آرامش برداشته موهايش را سراسيمه رها کرد‪.‬‬


‫انگشتانش را الی موهای او فرو برد‪ .‬انگار رنگ چشمان اميرمحمد را لمس کرد‪.‬‬
‫او را به جانب خود کشيد و به معنای واقعی طعم سعادت دخترانه را به او چشاند‪.‬‬
‫طوری او را به آغوش کشيد که انگار قلمرو حاکميتش را مشخص ميکرد‬
‫و طوری او را بوسيد که تا ابد هيچکس جرأت تماشا به سرزمين لبش را نداشته باشد‪.‬‬

‫ضربان قلب هر دو روی هزار بود و قطرات ريز و درشت عرق روی پيشانی کاوه همچون بلور ميدرخشيدند‪.‬‬
‫تماشای نگاه رنگی و مبهوت چشمان هيگل باعث شد خجالت کشيده از همديگر جدا شوند‪.‬‬
‫آن لحظه تنها صدای موزون در فضای آن اتاق صدای نفس کشيدن آن دو بود‪.‬‬
‫پروانه محزون پرسيد‪« :‬چيکار کردی؟ ديوانه شدی؟»‬
‫‪« :-‬اين ديوانگی با تو هوای ديگری دارد‪».‬‬
‫‪« :+‬از خدا نترسيدی؟»‬
‫کاوه بی درنگ پاسخ داد‪« :‬وقتی خدا را عميق شناخته باشی ديگر ترس معنايی ندارد‪.‬‬
‫وقتش است که خدا “الرحمن و الرحيم” بودنش را نشان دهد‪.‬‬
‫ميخواهم ببينم مرا برای اين کار ميبخشد؟»‬
‫‪« :-‬تو خدا را امتحان ميکنی؟»‬
‫‪« :+‬نميدانم‪ !...‬فقط اين را ميدانم که او در هر امتحانی نايل است‪ .‬پس بی گمان ازين کارم اغماض خواهد کرد‪».‬‬
‫بعد صورت پروانه را کف دو دستش گرفته بلند کرده گفت‪« :‬عشق هيچوقت برايم مورد پذيرش نبود‪ ،‬تا موقعی که تو را‬
‫ديدم‪.‬‬
‫حرف زدنهای آخر شبی هيچوقت مختص من نبود‪ ،‬تا موقعی که شروع به تماس با تو کردم‪.‬‬
‫زياد حرف زدن در طبيعت من نبود‪ ،‬تا لحظهای با تو شروع به صحبت کردم‪.‬‬
‫بازرسی و نگران بودن به يک نفر هيچوقت عادت من نبود‪ ،‬تا زمانی که به اهميت قلبم به تو پی بردم‪.‬‬
‫من ديگر آن آدم قبلی نيستم از ثانيهای که با تو آشنا شدم‪.‬‬
‫نميدانم چه موقع اتفاق افتاد‪ ،‬از همان روز اول که چشمانت را به سمتم گشاد کرده از ميز کنار پنجره کافه اخراجم کردی يا‬
‫از روزی که اميرمحمد با تور انديشه اش ذرات عشق را از عمق قلبم باال کشيده نشانم داد‪ .‬يا هر روزی در ميان اين دو‬
‫روز؛ نميدانم‪.‬‬
‫عشق در نگاه اول‬
‫و در نگاه آخر‬
‫و در هر نگاهی در اين ميان است‪.‬‬
‫با تو مدت طوالنی تنها بودم‪ ،‬شناختمت‪ ،‬اسيرت شدم‪.‬‬
‫تو همهی من شده ای‪ ،‬باورت می آيد؟»‬

‫پروانه با لکنت فراوان گفت‪« :‬اما‪ ...‬تو رفيق و دوست من بودی‪»!...‬‬


‫کاوه به نقطهی نامعلومی خيره شده با عشق گفت‪« :‬در انديشهی اسالمی سه پايه برای دوست داشتن وجود دارد‪:‬‬
‫رفيق‪،‬‬
‫شفيق‪،‬‬
‫حميم‪.‬‬
‫معموال دوستی رفيقها عميق ميشود‪ ،‬مبدل به شفيق ميشوند‪ ،‬عشق گر رخنه کند حميم ميشوند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫ق بعد از خداست‪!...‬‬
‫حميم عش ِ‬
‫تو حميم منی‪»!...‬‬

‫پروانه خشکی بدی به لبها و گلويش حس کرده دنبال بهانهجويی گشت‪« :‬اما من نميخواهم به چشمآبی تو خيانت کنم‬
‫مگر چنين دختری دوست نداشتی؟»‬
‫کاوه به جنگل هايش خيره شده اعتراف کرد‪« :‬چشم آبی من تو هستی! چشم جنگلی من‪ ،‬چشم سياه من و هر رنگ چشمی‬
‫درين دنيا است‪ .‬چشمهای تو برای من فينوتايپی از هزار رنگ است‪.‬‬
‫نميدانی چند بار برق چشمانت مرا گرفته رها کرده نصفه جانم کرده است‪.‬‬
‫بوی تن تو برای من چون بوی بهار و نارنج است‪.‬‬
‫تو خودت را همچون پسر ميدانستی اما گاهی فکر کردی با دخترانههايت چه به سر قلبم می آوردی؟»‬

‫همانطور که لبهای پروانه شروع به پرش کرده بودند عاجزانه گفت‪« :‬چطور راحت اينگونه حرف میزنی؟ از تو که‬
‫چيزی پنهان نيست‪ .‬تو ميدانی که من به اميرمحمد دلبستهام پس چرا؟»‬
‫کاوه اما بی توجه به حس او پاسخ داد‪« :‬ميدانم که تو لياقتت بهتر از ايناست‪.‬‬
‫ولی من خودم را اصالح میکنم تا لياقتت راداشته باشم!‬
‫من با حليمه‪ ،‬کاوه قبل را‪ ،‬عقايد و انديشههای قبل را‪ ،‬بیدينی و بیخدايی قبل را با هم دفن کرده بر تمام شان نماز جنازه‬
‫خواندم‪».‬‬
‫پروانه مات حرفش مانده و چون بت بی تحرک گشته بود اما با بغض گفت‪« :‬کافيست‪»!...‬‬
‫کاوه کنار گوشش نجوا کرد‪« :‬به تنهايی عادت کرده بودم ولی تو پا روی آن گذاشته وارد من شدی‪،‬‬
‫حاال حق نداری بگويی کافيست چون اين تازه شروعش است‪.‬‬
‫تو نميتوانی بروی وقتی چيزی از بدنم را پيش پايت گذاشتم‪ .‬او (احد) هر چه از تو شنيده و حس کند روزی متعلق به من‬
‫بوده است‪.‬‬
‫هر جای اين دنيا هم بروی مرا در عقبت خواهی ديد‪».‬‬
‫*‬
‫از آپارتمان که بيرون شد تبلرز داشت‪ .‬کالهش را با شقاوت بر سر کرد و بی توجه به شريف که انتظار صبرش را سلب‬
‫کرده بود‪ ،‬به راه زد‪.‬‬
‫شريف دويد و موتر را برای رفتن آماده کرد اما پروانه بی هيچ نگاهی به او پياده در حرکت شد‪.‬‬
‫شريف صدا زد‪« :‬آرين کجا؟»‬
‫اما پروانه که دستانش را از فرط سرما بغل کرده بود همچنان به قدم زدن ادامه داد‪.‬‬
‫شريف کالفه به هشام تماس گرفته گفت‪« :‬سوار موتر نميشود آقا ‪»!...‬‬
‫هشام از آن سوی خط با آرامش گفت‪« :‬به حال خودش بگذار‪»!...‬‬

‫تمام راه خانه را قدم زد و اين صوت کاوه بود که در تمام جادهها در ذهنش تداعی ميشد‪« :‬تو حميم منی‪ !...‬عشق بعد از‬
‫خدا‪ ...‬تو حميم منی‪»!....‬‬

‫شريف از پشت سرش بی ايجاد مزاحمت میآمد‪.‬‬


‫چگونگی توجه مخفی هشام به دخترش شريف را مبهوت کرده بود‪ .‬چگونه با اين مسئله کنار ميآمد که با در دسترس داشتن‬
‫پر سرعتترين موتر باز هم دنبال دختری لجبازی در آن وقت شب کيلومترها پياده برود؟‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پ‪.‬ن‪ :‬آنچه ميان پروانه و کاوه درين بخش نوشته شده است واقعیست‪.‬‬
‫‪#‬آذر‬

‫‪#‬قسمت_پنجاه_و_چهارم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫آن روز پروانه پس از خروج از دانشگاه بنابر ميگرن شديد به دواخانه رفت‪.‬‬
‫تنها چيزی که از مادرش برای او به يادگار مانده بود بيماری ميگرن بود‪.‬‬
‫مسکنهای بی نسخه زيادی را برای ميگرنش مصرف کرده بود تا باشد اين بيماری را از پدرش پنهان کند‪.‬‬
‫پنج روز از مالقات او و کاوه گذشته بود و از آن روز تاکنون هفتاد وسه تماس از آدرسش دريافت کرده که به هيچ کدام‬
‫آنها پاسخ نداده بود‪.‬‬
‫کاوه تماس های زيادی از پروانه را ضايع کرده بود پس با اين حساب به نظر ميرسيد چرخ گردون به دست پروانه افتاده‬
‫است‪.‬‬

‫عصرهنگام در حاليکه موبايل را ميان شانه و گوشش معلق گذاشته با نيل صحبت ميکرد‪ ،‬با دستان پر از کتاب و يک قهوه‬
‫آماده شده وارد اتاقش شد‪.‬‬
‫اين اواخر با دوستان جديد پيوند خوبی برقرار کرده بود‪ .‬دوستانی به اسم کتابهای ناب!‬
‫سه کتاب از شافاک‪،‬‬
‫کتابی از خانم فلورانس اسکاول شين‪،‬‬
‫کتابی از ميشل اوباما‪،‬‬
‫و کتابی از مرلين مونرو‬

‫ترجيح ميداد بيشتر از آثار نويسندههای زن برای مطالعه استفاده کند چون با حس نگارش آنها همذات پنداری داشت و‬
‫حرفهای آنها فزونتر به سايز حال دلش ميآمد‪.‬‬

‫«بلی! همين حاال رسيدم‪ »..‬پروانه اين را گفت‪.‬‬


‫نيل صدايش از آن سوی خط ميامد‪« :‬چقدر دير رسيدی‪».‬‬
‫پروانه کالفه کتابهايش را روی تختش رها کرده مشغول بيرون کشيدن جورابهايش شد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :-‬از راهم چند تا کتاب خريدم‪ .‬به خدا نصف سرمايهام رفت حاال ديگر در اين شرايط کتاب هم خريده نميشود‪».‬‬
‫‪« :+‬واااا! کتاب خريدی؟ من که دلم ميخواهد کتابهای دانشگاه را به آتش بکشم ولی تو آن وقت روی کتاب پول ميپردازی؟»‬
‫‪« :-‬اگر خانهی کاوه را ببينی چه ميگويی؟ او تمام سرمايهاش را روی کتب فلسفی گذاشته‪»..‬‬
‫لغزش اسم کاوه روی زبان پروانه حسی بدی به بدنش تزريق کرد و اما همان جا متوقف شده ديگر نخواست صحبت را در‬
‫موردش ادامه بدهد‪.‬‬

‫‪« :+‬حاال که هيچ ازين به بعد بهتر است به جای آن لوازم آرايشی خريده رنگی به رخات بياری اين برای يک دختر مهمتر‬
‫است‪.‬‬

‫مردان اين مرز و بوم به آرايش سيمای زنان نگاه کرده عاشق ميشوند‪ ،‬نه به آرايش مغز آنان‪.‬‬
‫چرا نميفهمی؟»‬

‫پروانه کالفه جورابها را درون خزهی تختخوابش کرد و گفت‪« :‬يارا نيل! تو را صد مرا صفر اوکی؟ »‬
‫نيل خنديده گفت‪« :‬خب از روی نيت نيک برايت گفتم‪».‬‬
‫پروانه لب پايينش را ميان دندانهايش فشرده اندکی مکث کرد و اما با آه گفت‪« :‬ميدانم! شب ات بخير نيل!»‬
‫نيل همسان با او خداحافظی کرده و پروانه همانطور که روی زمين نشسته بود دقايقی سرش را روی تخت و الی دستانش‬
‫گرفت‪.‬‬
‫تماسی ديگر در موبايلش باعث شد چشمان خمار و خستهاش را باال بگيرد اما افتادن اسم کاوه اثرات خواب را از چشمانش‬
‫ربود‪.‬‬
‫ته دل و زير لبش عذرگونه نجوا کرد‪« :‬کاوه تماس نگير ‪ ،‬نگير‪ ،‬نگير‪ ،‬نگير‪»!...‬‬
‫منتظر ماند تا قطع شود و بعد شمارهاش را با مبارزه با تمام دلهره و عذاب وجدانش در ليست سياه افزود‪.‬‬
‫از پنجره اتاق به آسمان نگاه کرد‪ .‬انگار شام آن روز غروب تاسيان اتفاق افتاده بود‪ ،‬غروبی که غربت عزيزان را به همراه‬
‫میآورد‪.‬‬
‫حسی بدی داشت چنان که دنيا با تمام اجزايش پا بيرون کشيده رفته و او را در فضای اليتناهی جا گذاشته باشد‪.‬‬
‫مجددا موبايلش را برداشت و بی اراده وارد صفحه اميرمحمد شد‪.‬‬
‫دو دقيقهی تمام بن ِد تماشای عکس نمايهاش شده و ناخودآگاه بوسهی بر روی عکسش گذاشت‪.‬‬
‫وقتی موبايل را از لبهايش دور کرد ميتوانست حس کند چقدر قلبش ديوانهوار ميکوبد‪.‬‬

‫پايين صفحهاش رفت و متوجه شد متن و عکسی جديدی در سه ساعت قبل گذاشته است‪.‬‬
‫او مؤقرانه با دو دست در جيب در چندی متری مقابل پنجره دفترش ايستاده بود‪ ،‬جايی که پروانه مدام برای تماشايش‬
‫میايستاد‪.‬‬
‫چنان کودکان معصومی به نظر ميرسيد که در ازدحام بازار مادرشان را گم کرده و برای اعالن مفقودی از آنها عکس‬
‫ميگيرند‪.‬‬
‫مدام اينگونه بود‪ .‬گويی از چهرهی کودکیاش بی هيچ تغييری ريش بيرون شده باشد‪.‬‬
‫اما آن روز چهرهاش معصومتر از هميشه جلوه ميکرد‪.‬‬
‫او در ضميمه عکسش نوشته بود‪« :‬تا وقتی خدا حضور دارد از دست دادنی وجود ندارد پس من آنچه که حق من است از‬
‫دست نخواهم داد‪.‬‬
‫او حافظ مراد دل من است پس نميگذارد از مراد دلم دور شوم‪.‬‬
‫خدا آرزوهای برحق دلم را برآورده خواهد کرد‪.‬‬
‫خدا هيچگاه دير نميکند و راه بازگرداندن را ميداند‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫گر آن چشمها را در اين زمان از دست دادم در مقابل‪ ،‬در زمانی ديگر‪ ،‬به من بازگردانده خواهد شد يا خود آن يا معادل و‬
‫همسنگ آن‪....‬‬
‫گذشتن از يک عشق برای عشق ديگر به داغی جهنم است‪.‬‬
‫من يک انسانم و با درک کوتاه از او آرزو ميکنم کاش خدا موقعيتهای ما را طوری ديگری تنظيم ميکرد يا کاش چنين‬
‫تعهدی به او نميکردم‪.‬‬
‫ولی خدا در لحظههای بحرانی صبر ميکند تا بندهاش را بيازمايد اينست که من به او تسليمم‪».‬‬

‫*‬
‫ذهنش در فی ثانيه به گذشته برگشته بود‪.‬‬
‫خودش را پايين زينههای با شکوه و سرخپوش معلق ميان دستان اميرمحمد ميديد‪.‬‬
‫نشاط از ميان حجرات قلبش گذشت و از تماشای لبخند اميرمحمد بر او به اوج رسيد‪.‬‬
‫آرزومند تکامل خواهش نيمهکارهاش بود‪.‬‬
‫چقدر اميدوار بود اينبار مانعی جلوی راهش گوشت و پوست و استخوان نگيرد اما لحظهی نگذشت که قامت کاوه روی او‬
‫و اميرمحمد سايه افکند‪.‬‬
‫حاالنکه تصور ميکرد در آن موقعيت کاوه را عصبی ببيند در کمال تعجب آن را نديد بل برق و مسرت در چشمانش جاگرفته‬
‫بود‪.‬‬
‫اميرمحمد پرقدرت ايستاده پروانه را از زمين بلند کرد و او را روی دستان کاوه گذاشت‪.‬‬
‫سرسام پروانه را در بر گرفت و اما آنها بی هيچ توجهی به سراسيمهگی او به صورت هم لبخند زدند‪.‬‬
‫اميرمحمد انگشت اشارهاش را به سمت باالی زينهها گرفته رو به کاوه گفت‪« :‬از آن سمت برويد‪»!..‬‬
‫کاوه نگاهی تحسين برانگيزی بر اميرمحمد افکند و در پاسخش گفت‪« :‬راه که تو نشان دادی درست است از همان سمت‬
‫خواهيم رفت‪.‬‬
‫من و آرين مديونت هستيم‪».‬‬
‫و اما اميرمحمد بی هيچ ايراد سخنی پلکی زد‪.‬‬

‫کاوه پروانه را به سمت باالی زينهها ميبرد و اما او از باالی شانهی کاوه عاشقانه به چشمان منتظر اميرمحمد در پايين‬
‫زينهها نگاه ميکرد‪.‬‬
‫چقدر دلش می خواست از آغوش کاوه پايين آمده به سمت او بدود اما انگار بدنش حس محسوسی نداشت و پاهايش نيروی‬
‫تحرک شان را باخته بودند‪.‬‬
‫کاوه به باالی زينهها رسيد و وارد يک اتاق روشن و شاهگونه شد‪.‬‬
‫لحظهی بعد در را بسته و رشته اتصال نگاه پروانه و اميرمحمد را از هم بريد‪.‬‬

‫پروانه ناگهان از خواب پريده متوجه شد همه جا را ظلمت و تاريکی شب فرا گرفته است‪.‬‬
‫خودش را روی تخت جمع کرد و زانوهايش را در بر گرفت‪ .‬به نظر ميرسيد ادامهی خواب نيمه تمامش را ديده است‪.‬‬
‫بی اراده ميلرزيد‪ .‬به ساعت نگاه کرد دوازده شب بود و او بی آنکه آن شب غذايی خورده باشد به خواب رفته بود‪.‬‬
‫حس تنهايی دستش انداخته گلويش را ميفشرد‪.‬‬
‫بی اراده موبايلش را برداشت و از فهرست مخاطبينش بهترين گزينه‪ ،‬برای همدردی در آن موقع شب‪ ،‬نيل را يافت‪.‬‬
‫روی اسمش را لمس کرد و بی توقع از پاسخگويی او در انتظارش نشست‪.‬‬
‫انتظار داشت نيل يا پاسخ ندهد و يا بنابر خوابآلودگی صدايش جر باشد اما او غير قابل پيشبينی با صدای شفاف گفت‪:‬‬
‫«سالم آرين!»‬
‫پروانه با نشاط پاسخ داد‪« :‬سالم عزيزم چه عجب اين موقع بيداری؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل با مکث پاسخ داد‪« :‬چيزايی باعث شدن نگذارن تا بخوابم‪».‬‬


‫‪« :-‬چه چيزی؟ خبرای بدی رسيده؟»‬
‫‪« :+‬تقريبا‪»!..‬‬
‫‪«:-‬اگر خصوصی نيست ميشه به من بگويی؟»‬
‫‪« :+‬بالعکس‪ ،‬به من ربطی نداشته مختص توست‪».‬‬
‫دلشوره دل پروانه لمس کرد‪« :‬نيل اذيتم نکن بگو‪»!...‬‬
‫‪« :-‬سهراب ديشب مرده است‪».‬‬
‫‪« :+‬چی؟ چطور؟ يعنی بر اثر همان جراحت؟»‬
‫‪« :-‬نخير! برادر يکی از دخترانی که سهراب ترک شان کرده بود او را کشته است‪».‬‬
‫‪« :+‬وااای! چقدر وحشتناک‪ .‬خدا ببخشدش! »‬

‫پروانه فکر کرده بود با مرگ سهراب کاوه قاتل شده است اما برای عدم وجود او در اين قضيه مخفيانه ته دلش شکرگذاری‬
‫کرد‪.‬‬

‫پرسيد‪« :‬از کجا خبر شدی؟»‬


‫‪« : -‬اگر با تو صادق باشم صميم تماس گرفته بود‪ ،‬او برايم گفت! چون فکر کرده بود برادر من هم پيدايش شده او را خواهد‬
‫کشت‪.‬‬
‫حقيقتا پشيمان و ترسان بود‪.‬‬
‫ولی من برايش گفتم برادر دلسوزی ندارم که اين کار را بکند اگر خودم ميخواستم مدتها قبل اين کار را ميکردم ولی به‬
‫پاس تمام روزهای قشنگی که تصور ميکردم دوستم دارد بخشيدمش‪.‬‬
‫به نظر ميرسيد شرمند شده است‪.‬‬
‫به خاطر سهراب حالش بد بود‪ .‬گر آدمهای خوبی نبودند الاقل دوستان وفاداری بر همديگر بودند‪».‬‬

‫پروانه نفسی ژرفی گرفت‪ .‬سنگينی بدی روی قلبش احساس ميکرد انگار سنگی قورت داده باشد‪.‬‬
‫با دلشوره پرسيد‪« :‬چيزی هست در دلت که من نپرسيده باشم؟»‬
‫نيل با مشقت گفت‪« :‬چرا هست! گرچه يک ذره مايل نيستم بگويم اما ترجيح ميدهم از زبان خودم بشنوی تا زبان يک غريبه‪.‬‬
‫قول بده منطقی گوش کرده ناراحت نشوی‪»!..‬‬
‫پروانه اما بی انديشه در مورد چگونگی خبر نيل عجوالنه قول ناراحت نشدن داد در حاليکه قرار بود وحشتناکترين خبر‬
‫زندگیاش را بشنود‪« :‬قول است‪»!...‬‬
‫نيل با مکث های طوالنی منقطع گفت ‪« :‬احد‪ ....‬امشب‪ .....‬چيزه‪ .....‬احد‪ ...‬امشب‪ ....‬نا‪......‬نامزد شد‪».‬‬
‫پروانه حس کرد همان لحظه از حساسيت آنچه که شنيد پردهی گوشها و چشمانش همزمان منفجر شد‪.‬‬
‫موبايل در دستش سنگينی کرده بی اراده برای لحظهی آن را روی تخت رها کرد‪.‬‬
‫ثانيه های طوالنی به آن حال ماند و صدای نيل در خاموشی اتاق ميپيچيد‪« :‬آرين‪ ....‬کجا رفتی‪...‬؟ مگر قول ندادی منطقی‬
‫بشنوی؟ آرين‪....‬؟»‬
‫با سؤالی مبهمی که در سرش ميچرخيد به موبايل نگاهی کرده يکباره آن را برداشت و گفت‪« :‬فقط بگو از دختران دانشگاه‬
‫است يا از بيرون؟»‬
‫‪« :-‬از دانشگاه است‪».‬‬
‫‪« :+‬اما‪ ....‬او‪ ...‬که گفته بود‪ ....‬از شاگردانش ‪ ....‬انتخاب نميکند؟»‬
‫‪« :-‬شاگردش که نيست‪».‬‬
‫‪« :+‬پس کيست؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪« :-‬ليال!»‬
‫بی اراده از روی تخت به زمين افتاد و موبايلش آن سوتر ضربه خورده خاموش شد‪.‬‬

‫چرا تصور نکرده بود آن دختر ليال باشد؟‬


‫تمام آن مدت فکر ميکرد ليال هم شاگردش بوده پس خودش را از بابت او خاطرجمع کرده بود‪.‬‬
‫اما نه‪....‬‬
‫منظور اميرمحمد نه دختران تمام دانشگاه که تنها دخترانی بود که به آنها تدريس ميکرده است‪.‬‬

‫دو دستش را کف اتاق گذاشته چشمانش را باال گرفت‪.‬‬


‫رنگ ديوارهای اتاقش آبی بودند‪ .‬حالش از رنگ آبی به هم خورد‪ .‬به باورش اين رنگ زيادی شاد جلوه ميکرد در حاليکه‬
‫زندگی بر او سياه گشته بود‪.‬‬
‫همان ثانيه حرف اميرمحمد ملکهی ذهنش شد‪« :‬روزی به سر انسان ميايد که زمين با تمام فراخیاش بر آدمی تنگ ميشود‪».‬‬
‫حس خفقان گرفته به يقين زمين با تمام فراخی بر او تنگ آمده بود‪.‬‬

‫افکار مؤذی و پراکندهی در ذهنش پديدار شدند‪.‬‬


‫ميدانست که مسوول همه بدبختیهايش و اشتباهاتش خودش است‪.‬‬
‫پس ترديدی نبود که عشق يک طرفهاش هم تقصير خودش باشد‪.‬‬
‫ميدانست که اميرمحمد مسوول اين حال او نيست حتی بايد از او سپاسگذار بازگشايی بُعد ديگری از زندگی به رويش بود که‬
‫تا آن زمان نميشناخت‪.‬‬
‫توانسته بود پروانه را تکان داده به او انگيزه و توانايی شناخت خدا را دهد‪.‬‬

‫اما همه اينها به کنار؛ چون با چرخش چرخ نفرت در جانش که بی مهابا ميگرديد حس سرگيجه کرد‪.‬‬
‫چقدر از امير محمد بيزار بود؛‬
‫نخوت و خودبينیاش‪ ،‬بی پروايی و بی احساسیاش نسبت به او زمانی که با اين عشق بزرگ با دختری ديگر نامزد کرده‬
‫بود‪.‬‬
‫از کسی که قرار بود با دانش و بينش او ازين تنگناه خداناباوری راه خروج پيدا کرده و به خدا برسد‪ ،‬به خدا که رسيد خودش‬
‫را از دست داده بود‪.‬‬
‫اما بيشتر از خودش بيزار بود‪.‬‬
‫چرا بايد اميرمحمد او را بر ليالی زيبا ترجيح ميداد؟‬
‫پروانه کی بود؟‬
‫يک دختر با ذهن پر آسيب و شکنجه ديده‪ ،‬پر از دلهره و کابوس‪ ،‬غمگين بودنهای بی دليل‪،‬‬
‫از خود خسته و از جهان و خدا خسته ‪...‬‬
‫آزرده از گذشته و هراسناک از آينده ‪....‬‬
‫دختر يتيم‪ ،‬بی خانواده و بی عشق‪....‬‬
‫سرکش و خودسر با روح سياه ‪...‬‬
‫از جنسيتش ناراض و برای خودخواهيش از فردی استفاده کرده‪ ،‬وابستهاش کرده بعد به احساسش پشت پا زده‪ ،‬رهايش کرده‬
‫بود‪.‬‬

‫کاش ميتوانست بخوابد و آدمی ديگر بيدار شود‪.‬‬


‫يا اگر چنين چيزی ممکن نيست بخوابد و هرگز بيدار نشود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫عجب خيال پوچ و خامی ‪!....‬‬

‫چون کودک هفتماهه نوسان‪ ،‬روی زانو و کف دست خزيده به آن سوی اتاق رفت‪.‬‬
‫به همان اندازه که شيدا و مفتون او بود به همان اندازه از زيبايیهايش از بی توجهیهايش و از غروری که تصور ميکرد‬
‫تمام وجودش را پر کرده بود بيزار بود‪.‬‬
‫ناخنهايش را درون گلهای قالين کف اتاق که با ظرافت به دست دختران همسن وسالش در آن سوی مملکت بافندگی شده‬
‫بود فرو برده به سمت ريشهها کشيد‪.‬‬

‫تخيالت زجر آوری به ذهنش هجوم آورد‪.‬‬


‫اينکه دست امير محمد از الی موهای ليال به بدنش ميرسد‪ .‬مافوق تحملش بود‪.‬‬
‫فکر باهم بودن آنها‪ ،‬حرفزدن هايشان‪ ،‬خندههايشان‪ ،‬در هم پيچيدن بدن هايشان‪...‬‬
‫اين صحنههای تخيلی با خشم عميق او را ذوب ميکردند‪.‬‬
‫چطور ميتوانست با آن دختر نزديک شود ولی برای خودش اينقدر دور و دسترس ناپذير باشد؟‬
‫چطور ميتوانست برای آن دختر همه چيز باشد‬
‫به او عشق بورزد‪ ،‬به او فرزند بدهد‪ ،‬يار و همدمش باشد ولی برای خودش فقط يک استاد باقی بماند‪....‬؟‬

‫در حاليکه طوری به حوض زندگیاش پريده بود که همهی زندگيش را زير و رو کرده و اطراف دنيايش را مملو از آب‬
‫کرده بود‪.‬‬

‫ريشه های قالين را مشت کرده با صدای که از عمق قلبش بيرون ميآمد فرياد زد و تمام قالين اتاق را جمع کرد‪.‬‬
‫عجيب قدرت پيدا کرده بود‪.‬‬

‫ت آن را با کلنگ غرور فروبريزاند‪.‬‬


‫سخت است برج زيبای عشق را روی آدمی بنا کنی‪ ،‬ولی او بيرحمانه خشت به خش ِ‬

‫شروع کرد به فرياد حرفهايی که از قعر حجرات مغزی غرق در خون بيرون می آمد‪« :‬چطور تانستی‪...‬؟»‬
‫به پردههای اتاق چنگ انداخته روی سرش آوار کرد‪« :‬آيندهام را با تو ديده بودم‪،‬‬
‫رفتی و تمام آيندهام را با خود بردی‪»....‬‬

‫دست برد و ملحفه و بالشهای تختش را پايين انداخته هر چه تالش کرد نتوانست پارهشان کند‪.‬‬
‫پس از موهای شراب رنگش گرفت‪ .‬آنقدر انها را کشيد که انبوهی از تارهای آن کف دستش ريختند‪.‬‬
‫بی مجال کف اتاق ولو شده در خيالپردازیهای بی شمار يکباره در آغوش او پناه گرفت‪:‬‬
‫ميديد که او در اين شب سيه به پهلويش آمده بود‪.‬‬
‫به سيمايش زوم کرده زير لب عروس قرآن «الرحمن» را تالوت کرد‪.‬‬
‫در مورد بهشت و زيبايیهای حورالعين با چشمان براق فلسفه گفت‪.‬‬
‫بعد شعری از سهراب سپهری برايش خواند‪.‬‬
‫ميديد که در يک اتاقی کوچک و دنج و تاريک هستند‪.‬‬
‫مسئله استاد‪/‬شاگردی و تمامی تفاوتهای جايگاهی و ديدگاهی و اخالقیشان دود شده به هوا رفته است‪.‬‬
‫آرزو داشت سرش را روی شانهاش بگذارد‪.‬‬
‫يا اينکه دستش را بلند کرده پلکانش را لمس کند‪.‬‬
‫يا او را عميقا ببوسد‪...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نامش را مانند شعری زمزمه کند‪« :‬امير محمد‪»!..‬‬


‫يادش نمی آمد که گاهی چنين چيزی را با شور و حرارت خواسته باشد‪.‬‬
‫تنها آنچه را ميديد اين بود که فروغ چشمانش هر لحظه خموش گشته بر اين دنيای به ظاهر روشن و به باطن تاريک فروبسته‬
‫ميشود‪.‬‬
‫چشمهايش را بست‪.‬‬
‫خاطرهها اما با چه حالی از سرش می گذشت‪،‬‬
‫او را در بر گرفته‪ ،‬غرق درونش شد‪.‬‬
‫به آغوش او و خواب همزمان پناه برد به آرزوی آنچه او ديگر هرگز از خواب بيدار نشود‪.‬‬

‫پ‪.‬ن‪ :‬تمام آنچه درين قسمت نوشته شده توأم با حال بد پروانه واقعیست‪.‬‬
‫‪-‬قاتل سهراب تا زمان فروپاشی نظام در زندان بود و پس از آن آزاد شد‪.‬‬
‫‪#‬آذر‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_پنجاه_و_پنجم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫مقابل آيينه نشست‪ .‬طوالنی به صورت پژمرده اش نگاه کرد‪ .‬سه قسمت از صورتش را عميق خراش انداخته بود‪ .‬تمام شب‬
‫کابوس ديده به نحو زجرکشی زجه و زاری کرده بود‪.‬‬
‫لوازم آرايشش را برداشت و با آنها اندوه صورتش را پوشانيد‪.‬‬
‫اما با اندوه نهفته در چشمانش چيکار ميکرد؟‬

‫لباس بلند و سياهی به تن کرد و موهايش را کامل پنهان کرد‪.‬‬


‫او پا روی تمام غصههايش گذاشته ميخواست همچون روزهای معمولی گذشته به دانشگاهش برود‪.‬‬
‫او مبدل به دختری شديدا ً قوی شده بود‪ .‬نه آنهايی که پس از فلجزدگی عاطفی عزم سفر جاودان ميکنند‪.‬‬
‫او زنده ميماند و با قلب مجروح هنوز ميجنگيد‪.‬‬
‫اميرمحمد به او نيرو داده بود‪.‬‬
‫رنج به انسان قدرت ميدهد‪ .‬باور داريد؟‬

‫*‬
‫دور يک ميز گرد در کافتريا با دوستانش نشسته بود‪ .‬مانند هميشه دوستانش ميگفتند و ميخنديدند اما او آن روز نه ميگفت و‬
‫نه ميخنديد‪.‬‬
‫از آن زمان تاکنون تغييرات چشمگير چنان بارش بر زندگی او و دوستانش باريده بود‪.‬‬
‫آهورا از سفر با شکم برآمده و کامال نمايان برگشته بود‪.‬‬
‫دريا دورهی نقاهت عملياتش را سپری ميکرد‪.‬‬
‫آثار حاملگی بر آليا رنگ رخش را سلب کرده لکههای به اطراف جلد صورتش نقاشی کرده بودند‪ .‬و اما نيل با دوباره‬
‫متوصل شدن و تماشای خندهها و گفتگوی دوستانش به وجد آمده بود‪.‬‬

‫قاری سفارشات آنها را مقابل آهورا روی ميز چيد و اما از ديدن وضع او حالش دگرگون شده سريع از آنجا دور شد‪.‬‬
‫آهورا لباسهای نهايت گشاد و مکدر به تن کرده بسيار تالش کرده بود خودش را پنهان کند اما در ميان تمام ظرافتهای بدن‬
‫نحيفش تنها چيزی که بيش از همه جلوه ميکرد بزرگی شکمش بود‪.‬‬
‫نيل دو کيک خوش نقش آبی و گالبی رنگ را کنار ميز آنها آورده آبی را مقابل آهورا و گالبی را مقابل آليا گذاشت‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫دريا پرسيد‪« :‬اين چه معنی؟»‬


‫نيل متفکرانه پاسخ داد‪« :‬کيک آبی از آهوراست چون حدس ميزنم فرزندش يک پسریست شبيه بهرام!»‬
‫همه به سمت آهورا نگاه کرده منتظر جواب ماندند و او سرخ شده با لبخند پاسخ داد‪« :‬درست است! او يک پسر است‪».‬‬
‫و با تشويق و هورای دوستانش مقابل شد‪.‬‬

‫نيل در ادامه گفت‪« :‬کيک گالبی از آلياست چون حدس ميزنم فرزندش دختريست شبيه من‪»!..‬‬
‫با خندهی شان فضای کافتريا را پر کرده با اين حال دريا گفت‪« :‬مثل پير زنها از کجا ميفهمی؟»‬
‫آليا به دشواری لب زد‪« :‬هنوز که برای تشخيص جنسيت زود است من وپدرش نميدانيم تو چطور حدس میزنی؟»‬
‫نيل مغرورانه پلکی زد و گفت‪« :‬ميدانم! نيل همه چيز را ميداند‪.‬‬
‫آهورا متمايل به خوردن شيرينیست اما آليا به ترشیجات عالقه نشان ميدهد‪.‬‬
‫ضمنا صورت آهورا چون ماه ميدرخشد اما از آليا رنگ باخته و لکهدار شده است‪.‬‬
‫اينها عاليم تشخيص جنسيت جنين به روش نيل خان است‪».‬‬
‫آليا پرسيد‪« :‬خب اينها درست اما چطور ميگويی دختری شبيه تو؟»‬
‫نيل با عشوه پاسخ داد‪« :‬چون به نظر ميرسد مثل من قوی و چاق باشد که اينطور تمام انرژیات را مکيده است‪».‬‬
‫دريا ابرو باال انداخت‪« :‬عجب! پس با اين حساب تو در دوران بارداریات نياز نداری پيش هيچ داکتری بری همه چيز را‬
‫خودت ميدانی ها؟»‬
‫نيل با حسرت آهی کشيد‪« :‬ما و اينقدر شانس؟‬
‫برويد به آن پسری که مثل فيلمهای هندی قرار بود در دانشگاه به من بخورد و کتابهايم به زمين بيفتند و در چشمانم غرق‬
‫شده همان لحظه عاشقم شود بگوييد نيل پير شد‪ ،‬نيل مفلوک شد‪ ،‬نيل تمام شد اما تو نيامدی ‪»...‬‬
‫اين بار آن مکان از صدای خندهی شان به هوا رفت‪.‬‬

‫*‬
‫دوستانه و گفتگوکنان به سمت صنف درسی شان در حرکت شده بودند‪.‬‬
‫نيل روی بدن آهورا دست ميزد و ميگفت‪« :‬بهرام کوچک اکنون چه حسی دارد؟»‬
‫آهورا اما بی حوصله گفت‪« :‬نيل لطفا دست نزن برايم خوشايند نيست‪».‬‬
‫دريا و آليا به آن دو ميخنديدند و اما پروانه چون عروسکهای کوکی بی هيچ عاليمی حياتی ديگر به يک سمت راه ميرفت‪.‬‬
‫دريا با تشخيص حال بد او به نيل شانهی زد و آرام گفت‪« :‬حالش بهتر نشده؟»‬
‫نيل آهی کشيده پاسخ داد‪« :‬کجاست بهتر شود؟ اکنون شبيه ماين مخفی زير خاک است دستش بزنی خودت را هالک ميکنی‪.‬‬
‫خدا از احد نگذرد‬
‫شير واری دختر را چنان روباه ضعيف کرد‪».‬‬
‫ميان انبوهی از دانشجويانی رسيدند که در ميان راهرو عبور‪ ،‬حلقهی از گفتمان و خنده را تشکيل داده بودند‪.‬‬
‫آن دختران ليال را مرکز توجه قرار داده برای ابراز و اظهار تبريکات و خوشحالی کاذبانه دورهوار در برش گرفته بودند‪.‬‬
‫چيزی برای کتمان نيست‪ .‬چيزی برای پنهان نيست‪ .‬حقيقتا همه به او حسادت ميکردند اما اين حسادت ها را زير نقاب‬
‫لبخندهای زيبا مخفی ميکردند‪ .‬در اين ميان اين تنها پروانه بود که با آن چهرهی در هم و برهم آشکارا ناخوشنودیاش را بر‬
‫وصلت آن دو فرياد ميزد‪.‬‬
‫نيل گفت‪« :‬زن احد آنجاست برويم ببينم که چه لکچر ميدهد‪».‬‬
‫پروانه روزه سکوت را اينگونه شکست‪« :‬ديگر نگويی زن احد!»‬
‫نيل زبانش را دندان گرفته گفت‪« :‬ببخشيد اما اين يک واقعيت است‪ .‬او ديگر زن احد است ‪»!..‬‬
‫«نيست‪ »!...‬پروانه بود که اين را گفت‪« :‬تا وقتی من نخواهم نيست‪»!...‬‬
‫دريا مشتی به پشت نيل زده گفت‪« :‬حرف زدنت را ياد بگير باز به من ميگويی که دست روی ماين نگذار!»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫نيل شانهاش را راست کرده بد به سوی دريا نگاه کرد اما چيزی نگفت‪.‬‬

‫پروانه به ليال که رسيد ناخودآگاه بدنش دچار لرزش شد‪.‬‬


‫چقدر زيبا شده بود‪!....‬‬
‫انگار اميرمحمد بخشی از آرايش روحش را به او بخشيده بود‪!....‬‬
‫او چشمهايش را در حصار خط جذاب و مشکی سرمه درآورده زيبايی آنها را بيرحمانه به رخ کشيده بود‪.‬‬
‫لباسی به رنگ ارغوان به تن کرده عطر گل يأس را به بدنش پاشيده بود‪.‬‬
‫کامال محجبه و تار مويی ازش پديدار نبود‪.‬‬
‫نوک کشيدهی بينیاش به شدت به اميرمحمد مشابهت داشت و چقدر اين تشابه روان پروانه را پريشان ميکرد‪.‬‬
‫چقدر به هم شبيه بودند؛ نگارهی يکیکننده و پويشی مشترک‪ .‬انگار خدا آنها را يکی کرده بود‪.‬‬

‫ليال با ديدن گروه پروانه لبخندی زده با همه دست داد تا موقعی که دستش مقابل پروانه رسيد‪.‬‬
‫پروانه نگاهی به دست استخوانی و الغرش افکنده ته دلش پوزخندی زد‪ .‬به نظر ميرسيد روغن اولوين جلدش نسبت به جلد‬
‫پروانه کمتر بوده که لطافت و روشنی دستان او را نداشت‪.‬‬
‫«من دست دادن را دوست ندارم يادت رفت؟» پروانه بود که اين را گفت‪.‬‬
‫ليال انگشتانش را کف دستش مچاله کرده مژههايش را که نهايت طويل و پرپشت بودند باال گرفت‪« :‬از دست دادن با همه يا‬
‫دست دادن با من؟»‬
‫پروانه بينیاش را باال گرفت‪« :‬هر طور تو حدس میزنی درست است‪».‬‬
‫دريا که اوضاع را آشفته ارزيابی کرد گلويش را صاف کرده وارد بحث شد‪« :‬مبارک است ليال جان!»‬
‫ليال با سرافکندگی و حيا گفت‪« :‬ممنونم!»‬
‫دريا ادامه داد‪ « :‬بسيار به هم ميآييد چون نهايت شبيه هميد‪ .‬پندار خواهر و برادر باشيد‪».‬‬
‫ليال لبخندی زد‪« :‬نميدانم همه اين را ميگويند‪ .‬ولی برای من افتخار است‪».‬‬
‫نيل نگاهی معناداری به او تحويل داده گفت‪« :‬قبل از نامزدی خيلی با هم پچپچ ميکرديد متوجه بودم! خوب شد استاد احد‬
‫عشوههايت را الجواب نگذاشت‪».‬‬
‫ليال اندکی رنگ باخته حالت دفاعی به خودش گرفت‪« :‬اشتباه فرض کردی! ما با هم فقط صحبت ميکرديم‪».‬‬
‫نيل پوزخندی زد‪« :‬در مورد چی؟»‬
‫ليال چشمغرهی به او رفته گفت‪« :‬هللا گفته در امور ديگران تجسس نکنيد‪».‬‬
‫نيل مغرورانه روبرگرداند و آهورا وارد بحث شد‪« :‬چطور به موافقه رسيديد؟ آخر احد بسيار هواخواه داشت چی شد که به‬
‫تو تعظيم کرد؟»‬
‫ليال بينیاش را خارانده کلماتش را اينگونه مرتب چيد‪« :‬اميرمحمد همبازی دوران طفوليت و نوجوانی من است‪ .‬من و او‬
‫خيلی به هم مونسيم‪ .‬وقتی او در کابل بود مادرش چند بار برای خواستگاریام آمد ولی اميرمحمد انگار آمادهی ازدواج نبود‪.‬‬
‫من سالهای زيادی او را نديدم يعنی بعد از هجده سالگی اش‪ .‬تا اينکه اکنون که ده سال ميشود ما به کابل آمديم او برای‬
‫استقبال ما آمد‪.‬‬
‫فکر ميکنم پس از ديدن من در آنجا برای وصلتمان تصميم گرفته بود اما بنابر حيا چيزی بر زبانش نياورد‪.‬‬
‫شبی پدرم او را به غذا دعوت کرده و صريح گفت اگر مرا ميخواهد ُرك بگويد‪.‬‬
‫اما اميرمحمد سکوت کرده بود‪.‬‬
‫سکوت هم که ميدانيد به معنی رضايت است‪.‬‬
‫پدرم چيزی نگفت تا اينکه برايم خواستگاری ديگری آمد‪.‬‬
‫ميديدم که پدرم با او موافق است اما من او را نميخواستم‪.‬‬
‫لذا برای اميرمحمد گفتم يا او يا هيچکس‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫خيلی انتظار داشتم ناراحت شود يا مرا به چشم بد ببيند اما او مردانهوار گفت برای خواستگاریام ميايد‪».‬‬
‫نيل با بهت دو خندهی پی هم کرده گفت‪« :‬چی؟ پس واضح بگو خودت را به جانش زدی‪»...‬‬
‫ليال متأثر شد‪« :‬قطعا دوستم دارد وگرنه يک مرد هيچگاه زورکی کاری را نميپذيرد‪».‬‬
‫بعد روبرگردانده به جانب پروانه گفت‪« :‬ضمنا ً کار قسمت است ديگر! هر مبارزی که پارتنرش قسمت بوده باشد در برابرش‬
‫خلع سالح شده به زانو درميايد‪ .‬حتی اگر آن مبارز اسمش زندگی باشد اينطور نيست آرين؟»‬
‫پروانه دچار ضعف شد گويی امپراتوری بزرگی درونش رو به انحطاط رفت‪.‬‬
‫ليال که با سکوت او مقابل شده بود با غرور گفت‪« :‬ورودم به زندگی اميرمحمد نيک بوده است چون او در چند روز آينده‬
‫در دانشگاه ترفيع خواهد کرد‪.‬‬
‫شيرينی آن را با مراسم ازدواجمان که در هفتهی ديگر است يکجا خواهيم داد‪.‬‬
‫تاالرش مشخص است همهی شما به آنجا دعوتيد مطلع باشيد‪».‬‬
‫چشمان پروانه تار شده تصوير ليال را دوگانه ميديد‪.‬‬
‫به نظر ميرسيد باز هم تيزاب معدهاش باال زده که دلش اينگونه شور ميزد‪.‬‬
‫ناخودآگاه با خشم درون مغزش زمزمه کرد‪« :‬اميدوارم کف و سقف آن تاالری که نکاح اميرمحمد را ميبندد زير و رو‬
‫شود‪».‬‬

‫رعد و برق پر شرری در بطن آسمان به صدا درآمده دانشجويان را سراسيمه کرد‪ .‬انگار چنين درخواست وحشتناکی از‬
‫آدرس پروانه عرش خدا به لرزه درآورد‪.‬‬
‫همه در جستجوی پناه گرفتن از بارش شديد بودند که نيل آخرين نيشش را به ليال زد‪« :‬برو ليال جان باال برو! باران خواهد‬
‫باريد‪ .‬احد که پايين نيست او در باالست‪ .‬آن وقتها که هر جا بود تو هم پيدايت ميشد حاال چرا تفرقه هممم؟»‬
‫ليال که متوجه زخم زبان نيل بود چشمانش را از او نيل گرفت‪.‬‬
‫اما به صورت رنگپريده پروانه داده آهنگين گفت‪« :‬باال باشد يا پايين مهم نيست‪ .‬چون او ديگر برای من است‪»!...‬‬

‫شايد اگر با خنجری به قلب پروانه هجوم ميبرد دردش قابل تحملتر از گفتن چنين حرفی به او بود‪.‬‬
‫اما او نقطه ضعف پروانه را کشف کرده ميدانست چگونه او را در هم بکوبد‪.‬‬

‫*‬
‫از زينههای طبقه سوم به پايين ميرفت‪.‬‬
‫از در و ديوار و پنجره و زينههای دانشگاه ‪ ،‬همه و همه بيزار گشته بود‪.‬‬
‫دلش ميخواست دانشگاه که هيچ تمام کائنات را بر هم بريزد‪.‬‬
‫الماسک آسمان وحشيانه برق ميزد‪.‬‬
‫صدای هيبتناکش واهمه می آفريد و اما پروانه بی هيچ حسی به تنهايی از زينهها پايين ميآمد‪.‬‬
‫به کمر زينهها که رسيد از ديدار اميرمحمد در پايين زينهها‪ ،‬در حاليکه مقابل دفتری مسکوت ايستاده بود‪ ،‬روح از بدنش‬
‫جدا شد‪ .‬بی اراده دستش را روی نردبان آن گذاشت تا تعادل بدنش را حفظ کند‪.‬‬

‫برای نخستين بار رخت(پيراهنتنبان افغانی) سفيدرنگ‪ ،‬تنش را پوشانده بود‪.‬‬


‫با آن رنگ زيادی بیگناه جلوه ميکرد‪.‬‬
‫زيبايیاش برای پروانه چنان معادله چندين مجهوله پر از ابهام بود‪.‬‬
‫پروانه هيچگاه نفهميد چرا در هر زمان‪ ،‬در هر مکان و در هر لباسی او را زيبا ميبيند؟‬
‫ذهنش کور شده حافظه اش را از دست داد پندار که هنوز او به کسی متعهد نيست بازهم عاشقانه به او نگريسته زير لبش‬
‫گفت‪« :‬آدم زيبا را هر آرايهيی ميزيبد‪».‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اميرمحمد پيچيده در آرامش فضای آنجا غمزده با کتابی ور ميرفت و اما با حلقهی دست چپش ناخودآگاه کالونگ بود‪.‬‬
‫انگار هنوز انگشتش به پوشيدن آن موافقه نکرده بود‪ .‬به گونهی که مدام پيچ و تابش ميداد‪.‬‬
‫حلقه در داستان او بود اما پروانه حس خفهگی ميکرد‪ .‬او از انگشتان معشوقش به دار آويخته ميشد‪.‬‬
‫سرسختانه و بيرحمانه تصميمش را اتخاذ کرده بود‪.‬‬
‫به قسمت باورمند نبود و هنوز در خفا ميجنگيد‪.‬‬
‫حتی اگر درين جنگ تمام قوانين بشری را زير پايش ميچالند‪.‬‬
‫پروانه با وجود تمامی تالشها برای تغيير دادنش نتوانسته بود بر مرگ عاطفهاش چيره شود‪.‬‬
‫پس حاال تصميم آخر به دست آرين سپرده بود‪.‬‬
‫اگر ميگذاشت او ترفيع کند بازهم آن را با نامزدش عاشقانه جشن ميگرفت‪ .‬پس به آرين چی ميرسيد؟‬

‫او ميدانست که اين تصميمش فعاالنه در ويرانی مردی که عاشقش بود تاثير ميگذارد ولی بازهم نمی خواست منفعل بماند‪.‬‬

‫عشق و جنگ قانون ندارد‪.‬‬


‫و برای چيزی که قانون ندارد مجاز و محالش حد نميشناسد‪!.....‬‬

‫حزن چشمانش نجوا کرد‪« :‬مرا ببخش‪ ...‬اميرمحمد‪»!...‬‬


‫ِ‬ ‫پروانه برای لحظهی آرين را خوابانده با‬

‫*‬

‫به خانه که رسيد صدای آمبوالنسهای شهر مزدحمانه روی افکار ذهنش کاراته ميکردند‪.‬‬
‫نميدانست باز در شهر چه اتفاقی افتاده که آمبوالنسها چنين ديوانهوار در رفت و آمد بودند‪.‬‬
‫تکليفی در خودش نميديد که به آنها بينديشد‪.‬‬
‫در تهاجم قلب و مغزش اين قلبش بود که به گونهی بد کشته شده و هنوز ازش خون ميباريد‪.‬‬
‫کارش را در حق استادش به ويژه عشقش کرده بود و حاال بايد به قلب مردهاش مراسم تکفين و تدفين ميگرفت‪.‬‬
‫بيکاش را به آن سوی اتاق پرت کرد اما نميتوانست جای بنشيند‪.‬‬
‫زمين و زمان به او جا نميدادند‪.‬‬
‫پدرش با نفسهای تند وارد اتاقش شده او را بهت زده کرد‪« :‬آرين‪»!....‬‬
‫پروانه بی هيچ حس مشخصی نگاهش را به او داد‪.‬‬
‫هشام عصبی به نظر ميرسيد‪« :‬با تو چيکار کنم دختر؟‬
‫اين چه وضعش است؟‬
‫در تمام طول عمرم آنچه نديده بودم تو نشانم ميدهی‪...‬؟‬
‫تو حاصل اشتباه بزرگ زندگی منی!‬
‫همان گندم ممنوعهی هستی که با خوردنش من از بهشت رانده ميشوم‪!...‬‬
‫چرا اينگونهيی؟»‬

‫در حاليکه با وجود صراحت گفتاری‪ ،‬انتظار بازخورد و واکنشی بدی از پروانه داشت در کمال تعجب آن را نديد بل پروانه‬
‫يکباره به سمتش دويده چنان خودش را به آغوش او انداخت که همزمان با هشام روی تخت افتاد‪.‬‬
‫از شدت برخورد بدن آنها‪ ،‬تخت چنان تپشهای تند يک قلب باال و پايين ميپريد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫هشام چون بُتی کاگِل بسته و اما پروانه خودش را بيشتر درون آغوش هشام فرو برد و نالهوار گفت‪« :‬پدر‪ !...‬روز غريبی‬
‫داشتم‪ ...‬خواهش ميکنم سرزنشم نکن‪»!....‬‬

‫تمام احساسات هشام نسبت به دخترش همانند گلی اللهيی شگفته شده باعث شد محکم او را در بر بگيرد‪« :‬جان پدر! تو را‬
‫چی شده‪...‬؟»‬
‫پروانه گريست‪« :‬به آنچه آرزومندش بودم دست نيافتم پدر‪» !...‬‬
‫‪« :-‬اگر بگويم به آنچه آرزومندی امروز نعرهزنان پشت در آمده بود چه؟»‬
‫‪« :+‬کی را ميگويی؟»‬
‫‪« : -‬همان پسر قهار و وحشی ‪،‬کاوه نام‪ ،‬که پايين خانه آمده اسمت را فرياد زده رسوای عالم و آدمم کرد‪.‬‬
‫آبرويم پيش چهار تا محافظ رفت دخترم‪»!...‬‬

‫اما پروانه خستهتر از آن بود که بتواند در مورد کاوه بينديشد پس گفت‪« :‬يادت ميايد وقتی کوچک بودم هر چه ازت ميخواستم‬
‫تا شب برايم ميآوردی؟»‬
‫‪« :-‬بلی يادم ميآيد‪»!...‬‬
‫‪« :+‬کاش ميشد آنچه آرزومندم را تا شب برايم ميآوردی پدر‪....‬‬
‫اما آنچه من ميخواهم همانیست که روزی ازت خواستم مادرم را بياوری‬
‫اما غروب دست خالی برگشتی‪»!....‬‬

‫اشک از گوشهی چشم هشام غلتيد‪.‬‬


‫پروانه به ياد اميرمحمد از ژرفای جان گفت‪« :‬آوردن او نيز همانند آوردن مادرم تا غروب که هيچ تا ابد ممکن نيست‬
‫پدر‪»!....‬‬
‫هشام بوسهی بر پيشانی پروانه گذاشت و به خيال کاوه گفت‪« :‬جان پدر اگر دوستش داری من تو را به او ميدهم‪.‬‬
‫من به عشق باورمندم!‬
‫تنها خواهشم اين است که او مثل يک بچهی آدم به خانهام آمده دخترم را بخواهد نه شبيه چنگيز مغول‪».‬‬
‫اما پروانه بی هيچ گفتگوی اضافی ديگر دستانش را در گردن پدرش پيچيده چشمانش را بست‪.‬‬
‫*‬

‫دقايقی بعد تلفن هشام به صدا درآمد‪.‬‬


‫به زحمت توانست آن را از جيب بيرون کشيده به زودترين فرصت ممکن پاسخ دهد تا پروانه از خواب بيدار نشود‪.‬‬

‫‪« :-‬بلی‪ ،‬ميشنوم‪»!...‬‬


‫‪« :+‬آقا هشام خداراشکر که صدای تان را ميشنوم‪».‬‬
‫‪« :-‬خيريت باشد چرا؟»‬
‫‪« :+‬مگر امروز شما برای آن کنفرانس به تاالر نرفته بوديد؟»‬
‫‪« : -‬دعوت بودم اما يک مهمان ناخوانده امروز آمده حالم را دگرگون کرد و من نتوانستم به آنجا حاضر شوم‪».‬‬
‫‪« :+‬اوه خدا را شکر آقا! شری که به خير شما واقع شد‪».‬‬
‫‪« :-‬چی شده واضح صحبت کن!»‬
‫‪« :+‬متاسفانه چند مهاجم وارد آن تاالر شده و يکی از آنها خودش را انتحار کرده است‪.‬‬
‫بدبختانه سقف و کف تاالر در هم کوبيده شده تعدادی زيادی را در خود فرو برده‪»...‬‬
‫گلوی هشام خشکی بدی حس کرده گفت‪« :‬انا هلل و انا عليه راجعون»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫به سيمای خواب زده دخترش نگاه کرده و برای يتيم و بیکس نشدنش از خدا شکرگذاری کرد‪.‬‬
‫چه ميدانست که اين حادثه ی المناک بی آنکه او بخواهد بر اثر دعای بد دخترش حادث شده و تاالری که قرار بود در آن‬
‫نکاح اميرمحمد سرانجام بگيرد در هم کوبيده شود‪.‬‬
‫از اثر تخريب آن تاالر مدتها نکاح آنها به تعويق افتاد‪.‬‬

‫پ‪.‬ن‪ :‬انفجار تاالری در خيابان ميدان هوايی بر اثر دعای بد پروانه واقعیست‪.‬‬
‫آن تاالر تا هفتهها غيرفعال مانده مراسمهايش به تعويق افتاد‪.‬‬
‫‪-‬به نظر شما پروانه با اميرمحمد چکار کرده است؟‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_پنجاه_و_ششم‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫_اميرمحمد‬
‫_دانشگاه‬
‫با تقهی به دروازه رياست دانشکدهی دانشگاه برای ورودش اعالم حضور کرد‪.‬‬
‫رييس دانشکده با ژست رسمی او را به داخل دعوت نمود‪ .‬اميرمحمد با تعقيب اشارهاش مؤقرانه مقابلش نشست و چشم به‬
‫دهن او دوخت‪ .‬رييس دقايقی طوالنی به لبتاپ گالبیرنگش که زيادی دخترانه مينمود مشغول شد‪.‬‬
‫به نظر ميامد هديهی همسرش در تولدش بوده باشد‪.‬‬
‫او اوراقی را از پرنتر کشيده درون دوسيه آبی رنگی که اسم اميرمحمد “احد” درشت روی آن نوشته شده بود جابه جا کرد‪.‬‬
‫بعد انگشتان دستانش را در هم گره کرده رو به اميرمحمد گفت‪« :‬پيوندت مبارک احد!»‬
‫اميرمحمد چشمانش را خم کرده سکوت اختيار کرد‪ .‬رييس با تقابل با سکوتش ادامه داد‪« :‬خودت ميدانی چقدر برايم با‬
‫ارزشی و دوستت دارم‪.‬‬
‫خودم به اينجا برای تدريس دعوتت کرده و در مقابل حسادت همکارانت پشتت ايستادم‪.‬‬
‫ما خوشبخت بوديم که تو همکار ما بودی‪».‬‬
‫امير محمد در جوابش گفت‪« :‬من از مهر شما ممنونم ولی برويد سر اصل مطلب ميدانم حرفی مهمی است‪».‬‬

‫رييس مدتی به جعبه خودکار های رنگیاش بر روی ميز خيره شده بی آنکه به چهرهاش نگاه کند گفت‪« :‬از تو شکايت‬
‫شده‪»!...‬‬
‫انگار خجالت ميکشيد رو در رو چنين حرفی به او بزند‪.‬‬
‫مردمک چشمان اميرمحمد اطراف صورت رييس را نظاره کرده سرش را پايين افکند‪.‬‬
‫رييس ادامه داد‪« :‬اين اولين شکايت از تو و همچنان قویترين و عجيبترين شکايت اين دانشگاه است‪».‬‬

‫بعد همانطور که هنوز جرأت نميکرد به چشمهايش نگاه کند خود را مشغول بازی با انبوهی از ورق های دوسيه کرده گفت‪:‬‬
‫«هميشه در کنارت بودم به دانش و خردورزی استوار تو باور داشتم‪ .‬ميدانستم تنها تعهدت در راه تدريس دانش و شناخت‬
‫عينی بود نه چيزی ديگر‪».‬‬
‫بعد به چشمانش نگاه کرده آرام پرسيد‪« :‬چرا دانشجوهايت را تا اين منزله اميدوار کردی؟»‬
‫اخم غليظ ميان ابروهای امير محمد جا گرفت‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫« در اين همه سال کارم در اينجا شکايتهای گوناگون شنيده بودم‪:‬‬


‫شکايت از سبک آموزش استاد‪،‬‬
‫از ديدگاههای افراطی و خشک انديشی آنها‪،‬‬
‫از فشار زياد استادان روی محصلين‪،‬‬
‫از چهره متهاجمانه و الفاظ بد استاد و‪....‬‬
‫اما شکايت از تو ماورای فراتر ازينها دارد‪.‬‬
‫شکايتهای مشابه و فقط از بخش محصلين اناث!»‬

‫مجددا ً چشمهايش را پايين افکند و گفت‪« :‬ميگويند با چند محصل دختر ماجرای عاشقانه داری!‬
‫اخالقيت چنين استادی بحث برانگيز است‪».‬‬
‫امير محمد رنگ باخت‪.‬‬
‫‪« :-‬باورم نميشود! اين حرف ها کاذب و دور از واقعيت است‪».‬‬
‫‪« :+‬هميشه در کميته نظم و دسپلين پروندههای محصلين دختر با محصلين پسر برده ميشد‬
‫اما برايم خيلی آزاردهنده است که حاال (به دوسيهی آبی رنگ روی ميزش اشاره کرد) پرونده يک محصل دختر با يک استاد‬
‫به کميته فرستاده ميشود‪»....‬‬

‫اميرمحمد از خود دفاع کرد‪« :‬سوء تفاهم شده است‪.‬‬


‫منی که مصمم نيستم هيچگاه با دانشجويم ازدواج کنم چطور ميتوانم با او رابطهی پنهانی بگيرم؟»‬
‫‪« :-‬پس چرا دختری ميايد و میگويد او را عاشقت کردی و حاال ترکاش کرده با ديگری نامزد شدی؟»‬
‫اميرمحمد اطراف چشمش ميپريد‪.‬‬

‫رييس ادامه داد‪ « :‬شايد بگوي ی يک دختر تهمت زده اما اگر بگويم چندين دختر شهادت دادند که تو غير مستقيم برايشان‬
‫فهماندی میتوانند با تو ازدواج کنند و به تو پيشنهاد بدهند چی؟»‬
‫اميرمحمد حرفش را منتفی کرد‪« :‬از سر مالل و سوء تفاهم چنين افترائی به من ميزنيد‪ .‬من فقط گفته بودم در دين اسالم‬
‫هي چ اشکالی ندارد اگر پدر يک دختر به مردی بگويد دخترم را به تو ميدهم و يا اينکه خانمی به آقايی بگويد ميخواهم با تو‬
‫ازدواج کنم‪.‬‬
‫اين موضوع درس ما بود اما آنها اشتباه برداشت کرده و همه آمده از من درخواست ازدواج کردند‪.‬‬
‫زودتر با کدام شان ازدواج ميکردم؟‬
‫قانون زندگی من اين است که هيچ گاه با شاگردم ازدواج نکنم‪.‬‬
‫شما نميدانيد من برای پابندی به اين تعهدم به چه اميالی بزرگی چشم پوشاندم‪».‬‬

‫رييس نفس عميقی کشيد و گفت‪« :‬بببين تو آموزگار خوبی هستی و من کامال به حرف های تو ايمان دارم‪.‬‬
‫ولی از همه پيش و از همه کس اين دانشگاه خيلی نام نيک دارد و بی ترديد برای اين شهرت دشمنان و رقبای زيادی هم‬
‫دارد‪.‬‬
‫ميدانی اگر اين خبر ازين دانشگاه بيرون شود همه رقبا جشن ميگيرند؟‬
‫يا اگر اين خبر به فضای مجازی برسد آن موقع نه تنها آبروی تو که آبروی همه دانشگاه ميرود؟»‬

‫«پس پيشنهاد شما چيست؟» اميرمحمد بود که اين را گفت‪.‬‬


‫رييس در حاليکه ذره ی دلش نمی آمد چيزی بگويد با مشقت پاسخ داد‪« :‬ازت ميخواهم استعفا بدهی اينگونه روی آتش آب‬
‫ميريزی!»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫استواری امير محمد روی موبل اندکی وارفت‪« :‬تو مرا ميشناسی من کار غير اخالقی نکردم‪».‬‬
‫‪« :-‬از خودم بيشتر به تو اعتماد دارم اما اکنون اين تنها چاره است‪».‬‬
‫‪« : +‬پس درست است به حرفت گوش داده استعفايم را خدمتت ميفرستم‪».‬‬
‫و بلند شد و ميخواست برود‪.‬‬
‫رييس گفت‪« :‬حاال که استعفا ميدهی نميخواهی بدانی دختر شاکی کيست؟»‬
‫اميرمحمد بی آنکه به رييس نگاه کند نفسی ژرفی کشيد و گفت‪« :‬خودم ميشناسمش‪»!....‬‬
‫سپس بيرون شد‪.‬‬
‫ميدانست که اگر استعفا هم ندهد هيچ کس نميتواند چيزی را عليه او ثابت کند اما اکنون اين مسئله برايش مهم نبود که ديگران‬
‫چه نظری در مورد او دارند بل در ژرفنای وجودش از دست افتراء و دلخوری شاگردش (پروانه) درد داشت‪.‬‬

‫قلبش تاپ تاپ ميزد اما با گام های تيز و تاب دار از تعمير دانشگاه بيرون شد‪.‬‬
‫او ميدانست که هر چه بيشتر در برابر ديگران برای بیگناهی خود اعتراض کند‪ ،‬بيشتر در چشمانشان گناهکار خواهد شد‬
‫ولی اين را نميدانست که پروانه بنابر داشتن چه عشق وحشتناکی از او‪ ،‬اينگونه او را ويران کرده است‪.‬‬

‫_پروانه‬
‫_خانهی پدريش‬
‫با قدوم بی تعادل از راه پلههای خانه‪ ،‬باال رفته درب بام را گشود‪.‬‬
‫او به محض پا گذاشتن روی بام باد و طوفان به آغوشش کشيد و موها و دستمال ابريشمی اميرمحمد را که به گردنش آويخته‬
‫بود‪ ،‬وحشيانه رقصانيد‪.‬‬
‫سرمای خوش باد بهاری از ميان لباسش خود را به پوستش ميرساند و سرحال ترش ميآورد‪.‬‬

‫قدمهايش با ثباتتر شده موزون به لبهی بام رسيد‪.‬‬


‫پايين چيزی پديدار نبود‪ .‬ظلمت شب همه جا را در بر گرفته چشم دنيا را کور کرده بود‪.‬‬
‫نگاهش را از پايين گرفته به آسمان داد و از درخشش ستارهگان زيبا لبخندی زد‪.‬‬

‫مدام وقتی حس ميکنی ته خط رسيدی و پايان کارت فرارسيده‪،‬‬


‫در آخرين لحظهها ناگهان خاطرات تو را چون لحاف گرمی در هوای زمستان در بر ميگيرند‪.‬‬

‫درخشش سرنيزههای ستارهگان در آن شب شباهت قريبی به دندانهای او داشت پس خواست ستارهگان را ببوسد چرا که‬
‫همچون لب و دندان خندان او میدرخشيدند!‬
‫حجم بزرگ اشکهای آتشينش قطرهوار از تنگی فضای چشمانش گريخته روی صورتش پخش شدند‪.‬‬

‫آرين خودخواه‪ ،‬به عشقش آسيب‬ ‫ِ‬ ‫او رو به سوی آرين کرده بود که هيچ دل رحمی نداشت‪ .‬پروانه با پناه گرفتن در وجود‬
‫رسانده بود‪.‬‬
‫نميدانست پس از شکايتش اميرمحمد در چه حاليست‪.‬‬
‫نمیتوانست خودش را متقاعد کند که با او تماس بگيرد يا قبل از خودکشی نامهای برايش بنويسد؛ میترسيد از او متنفر باشد‪.‬‬
‫پس اگر واقعا از او متنفر شده بود ديگر نمیتوانست به زندگی ادامه دهد‪.‬‬

‫تمام آنچه از دستش برمیآمد‪ ،‬اين بود که اميدوار باشد روزی او بفهمد که اين کار را فقط بهخاطر وسعت عشقش کرده است‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫از تمام حملههای زندگی زنده بيرون آمده بود تا اينکه دنيا با سالح عشق او را وارد رينگ کرده با عشق او را ميکشت‪.‬‬

‫با آمدن شخصی که زندگیاش را عوض کرد با رفتن همان زندگیاش دوباره به عقب برميگشت و او اين را نميخواست‪.‬‬

‫اگر او نباشد به چه کسی زيان ميرسد؟‬


‫چه کسی از نبود او متضرر ميشود؟‬
‫اميرمحمد؟‬
‫شايد با خبر مرگ او اندکی غمين شود‪ .‬بعد ليال از دلش دراورده به او رجوع کند‪.‬‬
‫هشام؟‬
‫شايد چند روزی ختم و خيرات کرده و بعد با زن و فرزندانش به زندگی برگردد‪.‬‬
‫دوستانش؟‬
‫شايد چند روزی گريه و ناله کنند و بعد درگير مشاکل و زندگی خصوصی خويش گردند‪.‬‬

‫کاوه؟‬
‫اما کاوه‪....‬؟‬
‫يادآوری کاوه پروانه را از اغما بيرون کشيد‪.‬‬
‫انگار تياتر مقابل چشمانش تمام شده و پردهها کشيده شدند‪.‬‬
‫فضای تمرکز کردنش تنگ شد‪.‬‬
‫مرگ او بيشترين آسيب را به کاوه ميزد‪.‬‬
‫با پرونده حجيمی که در مورد شناخت کاوه در ذهن برگ برگ کرده بود ميدانست او نميتواند مرگ آرين را بپذيرد‪.‬‬
‫او با مرگ حليمه ی که هيچ حسی به او نداشت يک هفته خودش را زندانی اتاقش نموده بود‪ ،‬با مرگ آرين چگونه کنار می‬
‫آمد؟‬

‫تلفنش با لرزش زنگ خورده بند دل پروانه را در آن سکوت شب لرزاند‪ .‬پايش را يک قدم از لبهی بام دور کرد و نفسی‬
‫کشيد‪.‬‬
‫آن را از جيبش بيرون کشيد و بينیاش را باالکشيده به شمارهی ناشناس پاسخ داد‪« :‬الو‪...‬؟»‬
‫‪« :-‬سالم دخترم! با آرين صحبت ميکنم؟»‬
‫‪« :+‬بله! من آرينم‪ .‬تو کی هستی؟»‬
‫‪« :-‬من همان نگهبان بالک کاوه “پژواک” هستم‪».‬‬
‫پروانه جاخورده با بغض فورا پرسيد‪ « :‬باليی سر کاوه آمده‪ ...‬کاری کرده‪...‬؟»‬
‫‪« :+‬دخترم بهتر است اينجا بيايی تا از نزديک برايت توضيح بدهم‪».‬‬
‫قلب پروانه تپشهايش را فراموش کرده قريب از کوبيدن باز ايستد‪.‬‬
‫کامل از لبهی بام پايين شده با دوش به پايين رفت‪.‬‬
‫کسی در سالن نبود و او توانست بی برخورد با مانعی از درون خانه بيرون شود‪.‬‬
‫در حويلی بزرگ از کنار شگوفههای درختانی که در حال خميازه و بيدار شدن برای پذيرايی فصل بهار بودند‪ ،‬گذشت و‬
‫نزديک موترش رفت‪.‬‬
‫به سمت شريف صدا بلند کرد‪« :‬در را باز کن‪»!...‬‬
‫و بی شنيدن هر گونه واکنشی از سوی او سوار موترش شد‪.‬‬
‫وقتی ديد از زنگ شريف صدايی بلند نشد پياده شده خودش را در را گشود و بعد دوباره سوار موترش شد‪.‬‬
‫شريف مقابل موترش ايستاده دستانش را باز کرد‪« :‬آقا سفارش کردن نگذارم بيرون شوی!»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه عصبی سرش را از شيشه موتر بيرون کشيد‪« :‬اگر ميدانستی همين اکنون از راه مرگ برگشتهام و اصال برايم مهم‬
‫نيست جان يکی را بگيرم اينجا نمی ايستادی‪».‬‬
‫پايش را روی پايه سرعت گذاشت و سريع حرکت کرد‪.‬‬
‫در ثانيههای آخر شريف به آن سمت پريد و در مقابل چشمان حيرانش موتر پروانه از در خارج شد‪.‬‬
‫شريف دستش را روی قلبش گرفته نجوا کرد‪« :‬به خدا که به اندازه هزار ولت ديوانه است‪.‬‬
‫قريب مرا کشته بود‪.‬‬
‫اينبار حتما اخراج ميشوم‪»!....‬‬

‫*‬
‫بيست دقيقه بعد مقابل بالک کاوه متوقف شده دستمال اميرمحمد را روی سرش پهن کرد‪.‬‬
‫مثل ببر بيرون پريد و اما همينکه ميخواست به داخل برود نگهبان در حاليکه هيگل به آغوشش بود او را سر جايش ميخکوب‬
‫کرد‪« :‬پژواک باال نيست‪»!...‬‬
‫پروانه پلکی دردناکی زده پرسيد‪« :‬کجا رفت‪..‬؟»‬
‫‪« :-‬او رفت‪»!....‬‬
‫‪« :+‬کجا رفت‪...‬؟»‬
‫‪« :-‬خانه را تخليه کرد‪ .‬او همه را رها کرده رفت‪»!...‬‬
‫‪« :+‬کجا رفت‪...‬؟»‬
‫‪« :-‬اگر اشتباه نکنم به شهر کوپنهاگ دنمارک رفت‪»!..‬‬
‫‪« :+‬کجا رفت‪...‬؟ »‬
‫‪« :-‬دخترم گفتم که ‪»....‬‬
‫‪« :+‬کجا رفت‪...‬؟ بی من کجا رفت‪...‬؟»‬

‫نگهبان چشمانش را بسته با غصه گفت‪« :‬متأسفم دخترم‪ !...‬شايد تصور کنی از رفتنش خوشحالم اما نه‪....‬‬
‫با وجود بی احترامی مداومش به من نميدانم چرا ناآگاهانه دوستش داشتم‪.‬‬
‫رنگ بعضی آدمها بی دليل بر دلت مينشيند‪.‬‬
‫از بس دوستش داشتم گوشزدش ميکردم اشتباه نکند‪ .‬ولی او مرد بی بديلی بود‪» .‬‬

‫هيگل را با پاکت نامهی به دست پروانه سپرده گفت‪« :‬پژواک گفت اينها را به تو بدهم‪»!...‬‬
‫و دور شد‪.‬‬

‫اندک ذرات توانی که در تمام بدن پروانه مانده بود به پاهايش رفته به سختی سوار موترش شد‪.‬‬
‫هيگل را به سيت عقب فرستاد و با دنيای از اندوه نامه را باز کرده با دستخط زيبای کاوه مقابل شد‪.‬‬
‫او چپدست بود و با دستی مينوشت که به قلبش نزديک بود‪.‬‬
‫پس به دور از احتمال نيست که مدام زيبا و با عشق بنويسد‪.‬‬
‫عجيب بود اما پروانه قبل از خوانش کلمات آن نامه شروع به گريستن کرده بود‪:‬‬

‫«اگر مقابلم بودی جمالت بهتری برای حرف زدن انتخاب میکردم؛‬
‫خب؛ جملههای بهتر همذات پنداری عميقتری ايجاد ميکنند!‬
‫و همذات پنداریها آدمها را نزديکتر میکنند‪...‬‬
‫البته اگر مقابلم بودی که مغرورانه نيستی‪..‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫در تمام اين سالهای که فلسفه خواندم به هيچ چيزی دست نيافتم‪.‬‬
‫بالعکس ترديدها و سوالهايم بيشتر شدند‪.‬‬
‫اما در لحظههای اخير يک چيز را فهميدم‪ ،‬اينکه به تو اعتياد دارم‪ ،‬به تو محتاجم و تو را میخواهم‪.‬‬
‫خيلی وقتها ممکن است من اشتباه کنم‪ ،‬میتوانيم با هم جروبحث کنيم و از هم ديگر عصبانی شويم ولی هيچ چيزی در دنيا‬
‫نمیتواند اين حقيقت را تغيير بدهد که من عاشقتم‪.‬‬

‫پنهان نيست‪ ،‬شايدی نيست‪ ،‬کاذب که بلکل نيست‪.‬‬

‫من تمام و کمال عاشق تو هستم و ميدانم هيچ چيزی احساس مرا نسبت به تو تغيير نخواهد داد‪.‬‬

‫همانگونه که مبارزه مادرم با چپ دست بودنم بی ثمر ماند همانطور تالش من برای مبارزه با سمت چپ سينهام بینتيجه‬
‫ماند‪.‬‬

‫هميشه اولين باری که باهم آشنا شديم را يادم ميماند‪ .‬تو خيلی جذاب بودی و خشمت بر من نفسم را گرفته بود‪.‬‬
‫هيچوقت جرئت اعتراف به تو را نداشتم و با اين حال تنهايی را بر تو در اولويتم قرار دادم اما نشد‪.‬‬

‫عشق بمبی بود که من در آغوشش گرفتم‪.‬‬


‫ولی تو مرا با آن منفجر کرده رفتی‪..‬‬

‫و حاال بفرما خوش باش من از اينجا ميروم!‬


‫ميخواستم هيگل را به يک خانواده بدهم اما دلم نيامد چه کسی بهتر از تو؟‬
‫او را به تو امانت ميگذارم‪!....‬‬
‫بعد از من مواظب آن جنگلهای لعنتیات باش!‬

‫دوستدار تو‬
‫کاوه »‬

‫*‬
‫در يک کيلومتری کافهآذر از موترش پياده شده شروع به قدم زدن کرد‪.‬‬
‫حس کرد شايد با کمی قدم زدن حالش بهتر شود اما وحشت خيابانهای خلوت شهر‪ ،‬او را به گريه انداخت‪.‬‬
‫برای مهار وحشتش ترانهی دلخواهش را آرام زمزمه ميکرد‪« :‬تو رفتی و با تو رفتن‪ ،‬ترانه و سرودم‪...‬‬
‫بی تو فرقی ندارد ديگر بود و نبودم‪...‬‬
‫تو نيستی که ببينی چقدر تغيير کردم‪...‬‬
‫به من نگو ميفهمم که خيلی دير کردم‪...‬‬
‫پشيمانی و حسرت مرا ناچار کرده‪....‬‬
‫مثل سربازی که از جبهه فرار کرده ‪(*»!.......‬ترانه‪ :‬شکيب مصدق)‬

‫سرکهای کابل در آن موقع شب تنها با حضور او و ترانههايش امن بودند‪.‬‬


‫اما بی حضورش به وحشتسرای مبهم مبدل شده و ترانهها هم صدا نميشدند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫شهر اکنون برای قدم زدن مشکوک و خطرناک مينمود‪.‬‬


‫چهارراهی انصاری‪ ،‬فروشگاههای که از آن لباسهای يک رنگ خريده بودند‪ ،‬قنادیهای که ازش شيرينی گرفته بودند‪،‬‬
‫قرطاسيه فروشیهای که ازش کتاب عاريت کرده بودند‪.‬‬
‫ميلههای آهنی پارک شهر نو خاطرات قدم زدنهای شان را از هوا بر سرش نازل میکردند ‪...‬‬
‫کافهآذر؛ که در آن هاتچاکليتهای فراوان نوشيده بودند‪ ،‬مقابل آن کافه ايستاد و ناگهان او را پشت پنجره کنار ميز دلخواهش‬
‫ديد‪.‬‬

‫انگار همه خيابانها‪ ،‬گذرها‪ ،‬کوچهها‪ ،‬کافهها‪ ،‬همه عطر او را داشتند ‪...‬‬
‫آدمهايی که ما را تنها گذاشته ميروند فکر ميکنند چون رفتن ديگر نيستن!‬
‫ولی نميدانند وقتی ميروند بيشتر در خاطرات مان راه ميروند‪.‬‬

‫حاال ممکن کجا باشد؟‬


‫ترمينال ميدان هوايی؟‬
‫درون طياره در حال پرواز‪....‬؟‬

‫شايد در کاخ کريستن برگ دنمارک‪،‬‬


‫يا باغ تيوولی‪،‬‬
‫يا هم در برج دايره‪،‬‬
‫اما هنوز اميدوار بود آنچه ميبيند واقعيت داشته باشد‪.‬‬

‫ميديد که درون کافه با ژست خاص روی کاغذ چيزی مينويسد‪.‬‬


‫ثانيهی بعد سرش را بلند کرده با تبسم کنج لبی کاغذ را به شيشهی کافه چسپانيد‪.‬‬

‫در آن کاغذ نوشته کرده بود‪« :‬دلم ميخواهد از نو با تو آشنا شوم! بيا از ميزت بيرونم کن‪»!.....‬‬

‫اشک شوق چشمان پروانه را پر کرده لبهايش شروع به پر پر کردند‪.‬‬


‫بايد فکرش را ميکرد که ممکن کاوه سرش کاله بگذارد اما او ماهرانه کاری کرد که احساسات پروانه بدگونه افشا شود‪.‬‬
‫زير لبش نجوا کرد‪« :‬ای حرامزادهی وحشی‪»!....‬‬

‫به سمتش دويده وارد کافه شد و مقابلش ايستاد‪.‬‬


‫ميديد که خيالپردازی نيست و کاوه واقعا آنجاست‪ .‬اشکهايش بی مهابا ميريختند‪.‬‬
‫کاوه پرسيد‪« :‬چه کسی مسبب اشکهايت شده فقط اسمش را بگو جنازهاش را تحويل بگير‪»!..‬‬
‫پروانه لب زد‪« :‬اسمش کاوه‪»!...‬‬

‫کاوه خنديد و گفت‪« :‬ميخواهی خودم را بکشم؟ يا ترجيح ميدهی خودت اين کار را بکنی‪...‬؟»‬
‫پروانه بينیاش را باال کشيده مشتی بر سينهی کاوه کوبيد‪.‬‬
‫‪« :-‬تو با اين شوخی مسخرهات مرا کشتی کاوه‪»...‬‬
‫‪« :+‬شوخی نبود! پرواز يک ساعت بعد است‪ .‬اگر تا يک ساعت ديگر اينجا نمی آمدی ميرفتم‪.‬‬
‫هنوز هم فرصت است گر ميخواهی ميروم چطور؟»‬
‫پروانه سرگشته شد اما جرأت کرد و گفت‪« :‬نميخواهم بروی‪»!...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫کاوه بلند خنديد‪« :‬ميدانستم!»‬


‫حرص پروانه درآمد باز هم سرش کاله رفت و نادانسته اعتراف کرد‪.‬‬
‫کاوه با دستش صميمانه دستان پروانه را گرفته گفت‪« :‬پارتنر من‪ ،‬کبوتر من‪ ،‬بهترين رفيق من‪ ،‬حميم من‪ ،‬بی تو کجا ميرفتم؟‬

‫در غربت؟‬
‫آنجا که خدا را گم کرده بودم؟‬

‫در غربت هويت نداشتم‪...‬‬


‫هويتم در وطنم است‪.‬‬
‫چشمهای تو هويت من اند‪» !.....‬‬

‫پروانه چندين پلک همزمان زد تا با ديد شفافتر به کاوه ببيند‪.‬‬


‫اما او پارتيشن را مقابل شان کشيده خود و پروانه را درون آن پنهان کرد و بعد گفت‪« :‬يک چيزی ازت بخواهم؟»‬
‫پروانه با دلزدگی پس از مکثی کوتاه پاسخ داد‪« :‬بخواه‪»!...‬‬
‫دستانش را از هم باز کرده بیباک پرسيد‪« :‬زن اوالد غريب ميشوی؟»‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫‪#‬قسمت_آخر‬
‫‪#‬پس_خدا_کجاست‪..‬؟‬
‫‪#‬نويسنده_آذر‬

‫عشق؛ ساخته نميشود بل عشق خود نوعی سازندگیست‪.‬‬


‫عشق؛ آن چيزی که رمانهای تخيلی‪ ،‬رسانههای همگانی‪ ،‬کتابها و بالگرها نشان ميدهند نيست‪...‬‬
‫عشق؛ دراکثر زمانها همين نرسيدنها‪ ،‬آهها‪ ،‬شکستها و فراموش نشدنهاست‪.‬‬
‫بايد اين بغض سنگين سرسختانه از گلو رد شود که عشق هميشه به رسيدن ختم نميشود‪.‬‬
‫و قرار نيست پايان داستانها ازدواج و خلق يک کانون خانواده باشد‪.‬‬

‫به باور من کيفيت عشق به مدت زمان تداوم آن است نه به رسيدن آن‪.‬‬
‫گر عشق طول بکشد مسير متفاوتی برای عاشق ابداع ميکند‪ .‬ياد و خاطرهی آن روح و ذهن عاشق را هر لحظه شستشو داده‬
‫از او آدمی ديگری ميسازد‪.‬‬
‫عشقهای موفق شبيه بنبستیست که در پايان تنها دستاوردش رسيدن به معشوق است اما اين عشقهای ناکام اند که همچون‬
‫تونلی در دل سنگ برای عاشق مسير هموار ميکنند حتی تا رسيدن به خدا‪!......‬‬
‫واقعا ً اين معجزه نيست؟‬

‫_آليا‬
‫_شغنان‪ ،‬بدخشان‬
‫با وجود سپری دوران پر مشقت بارداریاش سهلتر از آنچه تصور کرده بود دخترش را در مرکز عشق خود و اصيل به‬
‫دنيا آورد‪.‬‬
‫او در روز سوم پس از زايمان با دوستانش تماس گرفته در حاليکه اشک ميريخت اعتراف کرد‪« :‬مادر شدن شيرينترين‬
‫حس دنياست‪»!...‬‬
‫آليا با همسر و دخترش هماکنون در زادگاهش زندگی ساده ولی عاشقانهيی دارد‪.‬‬

‫_آهورا‬
‫_سويدن‬
‫پسرش که چشم به اين جهان گشود خانوادهی کوچک آنها را به کمال رسانيد‪.‬‬
‫بهرام ديگر مايل نبود همسرش در آن خانه با مادر و خواهرش زندگی کند‪.‬‬
‫لذا به واسطه يک بورسيهی تحصيلی آهورا را با فرزندش به ايران فرستاد‪ .‬آهورا طوالنی مدت آنجا ماند و بهرام بنابر‬
‫مشغوليتهايش در کشور هراز گاهی به ديدار همسر و فرزندش به مشهد ميرفت‪.‬‬
‫آهورا همزمان با اخذ سند ماستریاش دخترش را در بطن داشت‪.‬‬
‫حين اينکه فرزند دوم شان به دنيا آمد بهرام مداوم به آهورا پيوسته و برای ادامهی زندگی راهی اروپا شدند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫_دريا‬
‫_استانبول‪ ،‬ترکيه‬
‫تعبيرش از ازدواج سطحی و مبتذل گشته ديگر مايل نبود به مردی بيانديشد‪ .‬هر چند نامزد اولش که تا هنوز ازدواج نکرده‬
‫بود مجددا برای وصلت با دريا اقدام کرد اما دريا در پاسخش گفت‪« :‬اگر تو پابند سخنهايت بودی مرا به دام دو مرد ديگر‬
‫ننداخته همان زمان با من ازدواج ميکردی‪».‬‬

‫دريا پس از نگارش سرگذشت زندگیاش با عاکف برای چاپ و تاليف کتاب آن تالش کرد اما قبل از رسيدن به چنين آرزويی‬
‫با برادرش راهی غربت شد‪.‬‬

‫_عاکف‬
‫_هامبورگ‪ ،‬آلمان‬
‫پس از مرگ حليمه در بيمارستانهای روانی فجيعترين روزهای زندگیاش را تجربه کرد‪.‬‬
‫تمام زندگیاش را سرسام گرفته بود‪.‬‬
‫او روزی از فرط استيصال و افسردگی با تيغ گلويش را بريد‪.‬‬
‫ميخواست اينگونه به زندگی چشم پوشانده به وصلت حليمه برسد‪ .‬اما انگار حليمه او را نپذيرفت که پس از طوالنی مدت‬
‫مجددا به زندگیاش برگشت‪.‬‬
‫عجيب است که سالها به يکی وابسته باشی و اين وابستگی هيچ تغيير نکند‪.‬‬
‫حتی عالقهمندی به ديگران نيز از شدت وابستگی به او باشد و در چهرهی تمام شان او ظاهر گردد‪.‬‬
‫عاکف پسا جمهوريت‪ ،‬کارش با رييس جمهور به پايان رسيده به کشور جرمنی پناهنده شد و آنجا همسر و فرزندش را دريافته‬
‫و اکنون با عشرت زندگی به ظاهر سالم و مثبتی با آنها دارد‪.‬‬

‫_نيل‬
‫_کابل‪ ،‬افغانستان‬
‫فضای ميانخالی و فاصلهی عظيم پس از رفتن دوستانش او را به شدت تنها کرده بود‪.‬‬
‫چندين اقدامش برای خروج از کشور بی نتيجه ماند و اين باعث شد فکر اروپا را برای هميشه از سرش بيرون بکشد‪.‬‬
‫خواستگاری صميم را مداوم رد ميکرد و هيچ تمايلی برای به وصلت رسيدن به او را نداشت‪.‬‬
‫صميم پس از مرگ بهترين دوستش (سهراب) دچار دگرگونی شديد شخصيتی شد و اما با اين حال نتوانست قلب نيل را به‬
‫سمتش جلب کند‪.‬‬
‫روزی صميم به نيل گفت‪« :‬اما مگر دوستم نداشتی؟»‬
‫نيل پاسخ داد‪« :‬دوستت داشتم‪ ،‬برايم جذاب بودی‪ ،‬مرد رؤيايیام بودی اما بودی ‪ !..‬ديگر نيستی ‪...‬‬
‫دل مثل گل است اگر يکبار بپاشد ديگر نميشود درستش کرد‪ .‬در زندگی نيل چيزی به اسم فرصت مجدد نيست‪»!....‬‬

‫_پروانه‬
‫_آپارتمان «‪»18‬‬
‫همزمان با در هم پيچيدن صوت آذان و حس حرارت تنفسی بر روی پلکانش‪ ،‬چشمانش را به دشواری از هم باز کرد‪.‬‬
‫وقتی فضای اطراف‪ ،‬مقابل چشمش طراحی شدند صورت کاوه را مقابلش ديد که مضحکانه به او نزديک شده بود‪.‬‬
‫خمار و با صدای دورگه پرسيد‪« :‬چی شده‪...‬؟ »‬
‫صالة ُ َخي ٌُر مِ نَ اَلنَّ ْوم! نماز بهتر از خواب است‪.‬‬
‫کاوه چشمکی کرده با نوک بينیاش به بينی او ضربهيی زد‪« :‬اَل َّ‬
‫پس بلند شو‪»!...‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫و با کشيدن بينی پروانه با دو انگشت خوابش را به کلی محو کرده صدای اعتراضش را بلند کرد‪« :‬کاووووه! آدم شو‪ ،‬اين‬
‫چه طرز بيدار کردن است؟»‬
‫کاوه با جستی بلند شده گريخت و پروانه به دنبالش دويد‪.‬‬

‫ده دقيقه بعد طهارت کرده به اتاق مشترکشان برگشتند‪.‬‬


‫جانمازهای شان را با اندکی فاصله در حاليکه کاوه دو قدم جلوتر ايستاده بود‪ ،‬هموار کردند‪.‬‬
‫سرمای خوش صبحگاهی از الی پنجره آرامش و بوی مطلوبی را به مشام هر دو ميرساند‪.‬‬
‫پندار آرامش و بوی بهشت به اتاق شان حلول کرده باشد‪.‬‬

‫در فرايند ورود پروانه به زندگی کاوه استحاله و تغييرات وسيع به درون آن آپارتمان نفوذ کرده بود‪.‬‬
‫شکل و مدل‪ ،‬دکوراسيون‪ ،‬انظباط‪ ،‬همه و همه نمايشگر يک زندگی مستقل زناشويی متعهدانه ولی نهايت کوچک بود‪.‬‬
‫ششماه بيشتر از يکسال‪ ،‬از عقد شان ميگذشت و کاوه پس از تأهل برای محکمکاری ريشهی کلبه دونفری شان آن آپارتمان‬
‫را خريد‪.‬‬

‫پروانه به او بله گفته بود‪!....‬‬


‫به کسی بله گفته بود که با روزهای بد زندگیاش آميخته بود‪.‬‬
‫به کسی بله گفته بود که او را در کلمه خاص و استثنايی بستهبندی کرده و از زيبايیهايش مداوم تعريف کرده بود در حاليکه‬
‫تصور ميکرد زشتیها سر و تهش را در برگرفته بودند‪.‬‬
‫به کسی بله گفت که ابراز احساسش به او شجاعانه و بکر بود گرچه کلمهی «دوستت دارم» برای هيچ دختری تازگی‬
‫ندارد؛ ولی خلوص ادای اين دو کلمه از زبانش آنقدر به دور از کذب بود که از همهی دوستت دارم های تزويری جدایپذير‬
‫ميشد‪.‬‬
‫و چه حسی نابیاست يک «دوستت دارم واقعی»‬
‫اين بود که برايش «بله» گفت‪.‬‬

‫هر دو‪ ،‬هم با ترس آشنا شده بودند‪ ،‬هم با تنهايی و هم طعم اندوه و افسردگی را چشيده بودند‪.‬‬
‫هنگامی که در اين لحظهها ميديدند در کنار همند در ميافتند به صلح و آرامش رسيده اند‪.‬‬
‫آن دو عشق و دوستی را در هم آميخته بر نکبت اين زندگی فايق آمده بودند‪.‬‬

‫کاوه پس از اتمام نيايشش با خدا بلند شده مجددا به رختخواب رفت‪.‬‬


‫دستانش را به سمت پروانه از هم گشود و او را به جانب خويش دعوت کرد‪« :‬بيا اينجا!»‬
‫پروانه نگاهی مؤذی و گذرايی به او افکنده رویبرگرداند و گفت‪« :‬نمیآيم! تا اصالح نشوی نمیآيم تو هميشه اينطور بيدارم‬
‫ميکنی و من تا شب جهنم به پا ميکنم‪.‬‬
‫بدم ميايی‪ !...‬نشود که ديگر با تو نخوابم تو با اين اذيتهايت مرا از دست خواهی داد‪».‬‬
‫کاوه چشمانش را تنگ کرده گفت‪« :‬به آسانی به دستت نياوردم که به آسانی از دستت بدم‪.‬‬
‫هر قدر هم لجبازی کنی‪ ،‬روبرگردانی‪ ،‬قهر کنی باز هم فقط يک آغوش برای پناهبردن داری‪»!...‬‬

‫شانه های نحيف پروانه از سنگينی اين حرف آويزان شد‪ .‬چون طفل لجباز قدمهايش را محکم بر زمين کوبيده به سمت کاوه‬
‫رفت و او را در بر گرفت‪.‬‬
‫کاوه بينی و لبهايش را بر گلوی پروانه گذاشت و در حاليکه چشمانش را بسته بود عميق او را استشمام کرد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫پروانه همانطور که چشمانش از پنجره اتاق خروج اولين اشعههای خورشيد را نظاره ميکرد گفت‪« :‬اين روزها ذهنم به‬
‫شدت درگير است‪.‬‬
‫کتابی که مينويسم با پاياننامهی تحصيلیام با هم مصادف شده پدرم را درآورده است‪.‬‬
‫هيچگاه در زندگیام نظم نبوده و نيست‪ .‬اين مشکالت چه وقت به پايان ميرسد؟»‬
‫کاوه بوسهی بر گلويش گذاشته پاسخ داد‪« :‬مشکالت صد سال اول زندگيست‪»!..‬‬
‫‪« :-‬خب بعدش چی؟»‬
‫‪« :+‬تا آن زمان ميميريم راحت ميشويم‪»!..‬‬

‫پروانه عصبی شده گفت‪« :‬مسخره ‪»!...‬‬


‫کاوه خنديد‪.‬‬

‫پروانه به فکر فرو رفته گفت‪« :‬کااااوه؟»‬


‫‪« :-‬همممم؟»‬
‫‪« :+‬يادت ميآيد وقتی تازه با هم آشنا شده بوديم‬
‫گفتی برای فرار از بینظمی و درگيریهای زندگيت از من ميخواهی آرامشت باشم؟‬
‫اکنون ميخواهم بدانم؛ کنار من آرامش داری؟»‬
‫‪« :-‬چيزی به نام آرامش در اين دنيا وجود ندارد‪.‬‬
‫اگر هم آرامشی باشد نسبی است‪.‬‬
‫آرامش واقعی در آن دنياست‪!...‬‬
‫تنها آنچه در مورد آرامش حصول از تو ميدانم اينست که درست لحظهای که ميخواستم ازينجا بروم‪ ،‬اسير يک احساس مبهم‬
‫شدم‪.‬‬
‫بعد از يک عمر مبارزه با عشق در چه جای بدی عاشق تو شدم‪...‬‬
‫آرامش آدمی دراز کشيده در وسط دشت وسيع يا در ميان اتاق زيبا با ديوار های بلند مزينشده‪ ،‬با آرامشی که در تنگی‬
‫آغوش آنکه دوستش داری حس ميکنی نيست‪»!....‬‬

‫اين را که گفت نفس کشيدنهايش سنگين شده ژرفگونه به خواب رفت‪ .‬انگار به آرامش تعريف شدهاش رسيده بود‪.‬‬
‫پروانه موهای تونی افتادهاش را از پيشانی عقب زده مدتی به او خيره ماند‪.‬‬
‫هر روزی که با کاوه سپری ميکرد بيشتر به انتخاب درستش در مورد ازدواج با او مطمين ميشد‪.‬‬
‫او برای داشتن چنين آدمی در زندگيش از خدا سپاسگذار بود‪.‬‬
‫پرتوهای خورشيد هر لحظه غليظتر شده چشمان پروانه را بيشتر اذيت ميکردند اما با پوشش ابری بر دل آسمان جلوی تابش‬
‫آفتاب گرفته شد و ناگهان طرح صورت اميرمحمد پيش چشمانش جان گرفت‪.‬‬

‫روزی که از کنار دفتر او ميگذشت و شيشههای شراب او را پشت کمپوتری ديد‪ .‬همانگونه شعاع خورشيد اذيتش کرده و‬
‫اميرمحمد با کج کردن سرش چنان ابری جلوی اذيت شدن چشمانش را گرفته بود‪.‬‬
‫عجيب است که يادش نمی آمد ديشب با کاوه چه خورده بود اما تمام جزئيات از حرکات و حرفهای اميرمحمد را در اين‬
‫سالها به خاطر داشت‪.‬‬

‫از حس درد دويده به قلبش چشمانش را بست‪.‬‬


‫هنوز جای خاطرات اميرمحمد در قلبش درد ميکرد‪.‬‬
‫يادش ميآمد شب نکاح اميرمحمد دلتنگی را بهانه آورده با چه حالی تا صبح در آغوش کاوه زار زده بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫با اين حال برايش آرزوی خوشبختی کرد‪.‬‬


‫هرجای که درين گردش تقويم موجود است‪.‬‬

‫بعضا ما نميتوانيم حريف جبر جغرافيايی باشيم و آنکه را به او عشق ميورزيم در جغرافيايی خودمان نگهداريم‪.‬‬
‫مدام دور هم ميگرديم اما در جهانهای موازی که هيچگاه رسيدن ندارد‪.‬‬
‫نرسيدن شان منطقی بود‪.‬‬
‫دنيای اين کجا و دنيای او کجا ‪!......‬‬

‫آرام از کنار کاوه بلند شد‪.‬‬


‫مقابل آيينه ايستاده موهايش را جمع کرد‪.‬‬
‫زير مژههای پلک پايينش را با قلم سياه کرد‪.‬‬
‫حجابش را به تن کرد و در ميان تمام بدنش تنها چشمانش را رها گذاشت‪.‬‬
‫ناگهان متعجب شد؛‬
‫دختری که در گذشتهها بود‪،‬‬
‫کجا شد؟‬
‫اکنون چگونه دختریست؟‬
‫کی با او چنين کرد‪....‬؟‬

‫قلم و کاغذی از خزه بيرون کشيده با احتياط روی آن نوشت‪:‬‬

‫«کاوه!‬
‫من به پارون ميروم‪!...‬‬
‫چيزی از اميرمحمد نزد من مانده که بايد برايش برگردانم ‪....‬‬
‫نگران نباش تا غروب برميگردم ‪»!....‬‬

‫به کاوه نگاه کرد‪ .‬طوری عميق به خواب بود پندار که هفت دوره پادشاهی را به خواب ميبيند‪.‬‬
‫کاغذ را روی بالشش گذاشت و با طمأنينه از در خارج شد‪.‬‬

‫_اميرمحمد‬
‫_پارون‪ ،‬نورستان‬
‫با همان کرکتر مسکوت‪ ،‬معماآميز و مرموز هنوز در اطراف پارون نورستان نفس ميکشيد‪.‬‬
‫با چهره اندوهبار و از درون زخمی ولی به شدت منضبط و هنوز همانطور جوان‪!....‬‬

‫دو سال ميشد که بعد از استعفاء از تدريس در دانشگاهها دست کشيده بود‪ .‬از آن زمان پيوندش را با تمام مکان های‬
‫علمی‪/‬رسمی گسسته بود و ديگر در هيچ جا درخواست تدريس نداده بود‪.‬‬
‫او به نورستان برگشته و مال امام مسجد منطقهی شان شده بود؛ آرزوی پدرش!‬
‫او هنوز در خانهی که تولد شده بود و پنجرههايش رو به جنگلهای سبز نورستان باز ميشد‪ ،‬زندگی ميکرد‪.‬‬
‫صبحگاهان روی تپههای پارون قدم ميزد‪ ،‬از گلها مراقبت ميکرد و اوقات فراغت به مطالعه ميپرداخت‪.‬‬
‫توانسته بود يک زندگی آرام و سامان يافته با آرامشی که عالقهمند آن بود برايش بسازد‪.‬‬
‫با وجود تأهلش با ليال هنوز هم دلدادهگانش فروکش نکرده بودند و زنان زيادی در قريه خواهان ازدواج با او بودند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫ميتوانست در اين مدت به مصر يا به ترکيه برود و آنجا تدريس کند‪ ،‬يا ميتوانست يک عالم مقاله و کتاب منتشر کند‪.‬‬
‫اما ديگر او در پی تدريس دانشگاهی به ويژه شهرت نبود‪.‬‬
‫مالقات با هيچکدام از محصلينش را نميپذيرفت پندار که ميخواست تار پيوندش را با گذشتهها به کلی قطع کند‪.‬‬

‫اما آن روز موقعی که شاگردانش را پس از تدريس با لبخند محجوبی از دارالحفاظ بدرقه ميکرد با زن محجبهی سياهپوش‬
‫که تنها چشمانش را در حصار ديد او گذاشته بود مقابل گشت‪.‬‬
‫تنفس هوای جنگلهای سبز در دل نورستان بود‪.‬‬‫هنوز هم نگاه کردن در چشمانش مانند ِ‬

‫پروانه با تقابل با اميرمحم ِد سفيدپوش لبش به لبخند باز شده و سيالب به جنگلهايش سرازير شد‪.‬‬
‫درست در يک لحظه‪ ،‬هم ميخنديد و هم ميگريست‪.‬‬
‫ت آيهی «إِ َّن َم َع ْالعُس ِْر يُسْراً»‬
‫شبيه تالو ِ‬
‫«بی ترديد‪ ،‬با هر سختی آسانیای هست‪»...‬‬

‫*‬
‫«چه کسی را در برابر خودم ميبينم؟» اميرمحمد بود که اين را گفت‪.‬‬
‫راحت با او همصحبت ميشد‪ .‬چون ديگر دانشجويش نبود‪.‬‬
‫آن دو مقابل هم روی نيمکتهای چوبی که با ميز چوبی از هم جدا شده بود نشسته بودند‪.‬‬
‫پروانه خجل زده در حاليکه هنوز حجابش را کنار نزده بود سؤالی ديگری پرسيد‪« :‬چطور شناختیام؟»‬
‫اميرمحمد نگاههايش را نظاره کرده پاسخ داد‪« :‬چشمانت برای يک عمر نافراموشی کافی اند‪».‬‬
‫پروانه سرافکنده شد‪.‬‬

‫پرسيد‪« :‬خوبی؟»‬
‫پروانه بیخاصيت ترين جواب دنيا را داد‪« :‬خوبم!» در حاليکه حالش جهنم بود‪.‬‬
‫‪« :-‬کاوه چطور است؟ فکر ميکنم بسيار تغيير کرده باشد‪».‬‬
‫‪« :+‬درست است‪ .‬تنها تشابه اش با سابق مخالفتش با نظام حاکم است‪ .‬هنوز هم حکومت بر وفق مرادش نيست و او در پی‬
‫ايجاد يک مدينهی فاضلهی اسالمی است‪».‬‬
‫اميرمحمد لبانش را جمع کرده گفت‪ « :‬کارش تحسين برانگيز است‪ .‬به هيچ طريقی نميشود خدا را از زندگی محو کرد‪ .‬اين‬
‫به معنای کنار گذاشتن زندگی است‪.‬‬
‫وقتی زندگی را کنار بگذاری ديگر به مرگ رسيدهيی‬
‫اگر کسی خدا را از زندگيش حذف کند او از مرده فرقی ندارد‪.‬‬
‫خدا منشأ زندگی است و اگر کسی ازين سرچشمه جدا شود ذرهی زندگی در او نيست‪.‬‬
‫کاوه برای تو بهترين انتخاب بود‪.‬‬
‫او از محدود مسلمانانیست که به عقايد گذشتهگان تکيه نکرده خودش برای پيدا کردن خدا برآمد‪.‬‬
‫خدا چنين بندهگانش را دوست دارد‪».‬‬

‫پروانه مسکوت و سرخم ماند‪.‬‬


‫اميرمحمد سرش را همانند او خم کرده گفت‪« :‬يک نظر حالل است دختر! نميخواهی حجابت را از صورتت دور کنی؟»‬
‫پروانه با خوددرگيری و خجالت ژرف دست برد و چادرش را کنار زد‪.‬‬
‫اميرمحمد از تماشای سيمای او آنا ً به حرف خودش ايمان آورد‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫«نگاهش که کنی زيبا ميبينیاش ولی همين که روبرگردانی و مجددا نگاهش کنی زيباترش ميبينی‪.‬‬
‫حتی اگر يکبار حجابش را از صورتش دور کند تمام اين کرهی خاکی از نور چهرهاش روشن ميشود‪».‬‬

‫اميرمحمد با تعسر لب زد‪« :‬خوشحالم که دوباره به نور برگشتی‪»!...‬‬


‫پروانه با مشقت گفت‪« :‬نميدانم! من هميشه نامقدس بودم‪.‬‬
‫دليل آمدنم را وضاحت ميبخشم‪.‬‬
‫من يک معذرت خواهی از تو قرضدارم اميرمحمد!‬
‫نبايد آن شکايت را ميکردم‪».‬‬
‫اميرمحمد آهی کشيد اما با مهربانی گفت‪« :‬قرضدار نيستی‪ ،‬خودت را سرزنش نکن!‬
‫بسيار جوان و خونگرم بودی ‪ ،‬اين عادیست‪».‬‬
‫‪« :-‬نه من بالغ بودن و فرق ميان حق و باطل را ميدانستم اما ‪»....‬‬
‫‪« :+‬بايد خودم بيشتر مراقب ميبودم ‪»...‬‬

‫پروانه غافلگير شد يعنی در تمام اين مدت از او متنفر نبود بل خودش را مقصر ميدانست؟‬

‫اميرمحمد ادامه داد‪« :‬دلخوریهايت از خدا تو را به جنون برده بود‪ ،‬نيازت به عشق شديد بود‪ .‬حساسيت ات نسبت به من‪،‬‬
‫خشمهايت نسبت به خدا‪ ،‬و تشنگیات نسبت به شناخت او‪»...‬‬

‫« به بدترين شکل ممکن عاشقت بودم‪ »!....‬پروانه بود که اين را گفت‪.‬‬


‫«و وقتی تو به عشقم پاسخ ندادی من با خشم و انزجار به تو شخصيت اطهر تو حمله کردم‪».‬‬

‫‪« :-‬تو عاشقم نبودی‪»!...‬‬


‫پروانه جا خورد‪ .‬چطور ميتوانست هنوز تصور کند حس اش به او عشق نبوده‪...‬؟‬
‫اميرمحمد که واکنش نگاههای پروانه را خواند ادامه داد‪« :‬تو جذب من شده بودی‪!...‬‬
‫در لحظهای انفجار خنثیات کرده بودم‪.‬‬
‫در لحظهی گم شدنت دستت را گرفته مسير را نشانت دادم‪.‬‬
‫در لحظه حساس حرفهايی زدم که نياز به شنيدنش داشتی‪.‬‬
‫در يک لحظهی حساس طوری رفتار کردم که حس کردی عاشق من شدی‪.‬‬
‫تو فکر میکردی که عاشق منی و بی من دوام نمیآوری اما ديدی که سالها دوام آوردی‪...‬‬
‫نه تو حقيقتا عاشق کاوه بودی‪!....‬‬
‫ديدی که يک شب بی او نتوانستی دوام بياوری؟‬

‫من به کاوه گفتم برود تا ببيند دنبالش ميروی يا نه‪.‬‬


‫دنبال او رفتی اما دنبال من نيامدی‪...‬‬
‫چرا؟‬
‫چون کاوه را بی دليل دوست داشتی و مرا با دليل! و عشق تنها پديدهيیست که دليل نميشناسد‪.‬‬
‫اما اين تنها من بودم كه صد دليل براي دوست نداشتنت داشتم اما بازهم بی دليل دوستت داشتم‪»...‬‬
‫قلب پروانه ديوانهوار ميزد و نفسهايش تند شده بود‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫اميرمحمد ادامه داد‪« :‬اگر ميگذاشتم به وصالم برسی پس از مدتی جذابيتم برايت عادی ميشد‪ ،‬و تو متوجه میشدی که چقدر‬
‫جای عشق (کاوه) در زندگیات خاليست‪...‬‬
‫چون تو با او همذات پنداری داشتی‪.‬‬
‫کنارش خودت بودی اما کنار من خودت را ميباختی‪»!...‬‬

‫پروانه مسکوت ماند و امير محمد حرف زد‪« :‬عشق هم به ايمان ميماند‪ .‬شبيه اعتماد کورکورانه !‬
‫مثال با اينکه نميدانيم بهشتی است يا نه ولی بازهم برای رسيدنش تالش ميکنيم‪.‬‬

‫چه بسيار پيش ميايد که به سراغ چيزی ميرويم و چيزی ديگری را پيدا ميکنيم‪.‬‬
‫تو به سوی من آمدی و خدا را يافتی!‬
‫و من به سوی خدا رفته تو را از دست دادم‪»...‬‬

‫پروانه اما لب زد‪« :‬اينها همه به کنار؛‬


‫اما حضورت تو در زندگيم خيلی چيز ها را عوض کرد‪..‬‬
‫باورم را به خدا عوض کرد که ميشه زندگی هم روزهای قشنگی با عشق داشته باشد‪.‬‬
‫باعث شد تا با همه مهربان تر باشم‪ ..‬بودنت باعث شد که خودم را باور کنم‪..‬‬
‫دليلی شد که عميق تر احساس خوشبختی کنم‪..‬‬
‫پيدا کردنت يکی از قشنگترين چيزهای اين دنيا بود‪...‬‬
‫نميدانم عاشقت بودم يا مجذوبت‪ ،‬تنها آنچه ميدانم اينست که در گوشهی لمس نشدهی از قلبش هنوز هم دوستت دارم‪».‬‬
‫ذ‬
‫کيفش را برداشته کتاب و دفتر خاطراتش با يک قلم‪ ،‬يک شيشه عطر و يک دستمال ابريشمی از درونش بيرون کشيده مقابلش‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫لرزش محسوسی در صدايش نهفته بود ولی با اين حال گفت‪« :‬متعلقات تو در نزد من! همهشان را دزديده بودم!‬
‫من دو دست دارم اما اينها زيادند نميدانم چند بار بايد دستانم برای اين سرقت قطع شوند‪».‬‬

‫اميرمحمد کتاب را از ميان آنها برداشته صريح گفت‪« :‬دستهای که با اين ظرافت وسايلم را اينگونه نگهداری کرده اليق‬
‫بوسيدن است نه قطع کردن‪»...‬‬
‫پروانه خجالت زده سرافکنده شد‪.‬‬

‫اميرمحمد به جلد کتاب نگاهی افکند و نوشتههای آن را زمزمه کرد‪:‬‬


‫«پس خدا کجاست؟‬
‫اثری از دکتور اميرمحمد “احد”‬
‫گردآوردنده‪ :‬دختری که نميخواست پروانه باشد‪».‬‬

‫پرسيد‪« :‬چطور توانستی بنويسیاش؟»‬


‫پروانه با چشمان اشکبار پاسخ داد‪« :‬چون ديگر با خشم ننوشتم‪ .‬از عشق با عشق و برای عشق نوشتم‪»!...‬‬
‫اميرمحمد لبخندی باشکوهی زد‪« :‬انگيزهی نوشتن بايد عشق باشد‪ .‬پس حاال نويسنده شدهيی‪»!...‬‬

‫بلند شده صميمانه از پروانه دعوت کرد‪« :‬ميخواهی پارون را بگرديم؟ »‬


‫پروانه هنگامی که مقابلش ايستاد چون آيينهی شفاف‪ ،‬چشمانش در چشمههای آب غرق شدند‪.‬‬
‫ترتيب كننده‪ :‬صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "‬

‫همانطور که تصوير او را نظاره ميکرد گفت‪« :‬پارون که بهشت است‪.‬‬


‫ميخواهم با تو بگردم حتی اگر ميان قعر جهنم باشد‪»!....‬‬

‫پايان‬
‫نويسنده‪ :‬بـانو آذر‬

‫براى داســتان و كتـاب هاى بيشتر و بهتـر به صفحات ما بپيونديد‪.‬‬

‫براى عضويت در هر كدام يك از اين صفحات‪،‬‬


‫روى نوشته آبى آن كليك كنيد‪.‬‬

‫عضويت در صفحه تلگرام‬

‫عضويت در صفحه فيسبوك‬

‫عضويت در صفحه انستاگرام‬

You might also like