Professional Documents
Culture Documents
براى دانلود كتاب هاى بيشتر و جديدتر ميتوانيد به صفحات داســتان سرا عضو شويد.
براى عضويت به صفحات ما ،روى لينك هاى آبى زير كليك كنيد.
عضويت در تلگرام
عضويت در فيسبوك
عضويت در انستاگرام
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
مقدمه
#پس_خدا_کجاست ..؟
(زندگی پرشور شش دختر افغان)
#نويسنده_آذر
من هيچ وقت نوشتههايم را رمان نميخوانم چون فکر ميکنم منزلگاه رمان هنوز خيلی دور از من ايستاده است.
هر موقع داستانی مينويسم ،آنقدر تغيير ميکنم که ديگر منی سابق نميمانم.
دنيا را از عينک آرزو نگاه ميکنم.
اين يک خيال است!...
درونگرايی و هنجارها سکوت را بر من مستولی کرده است .شايد تمام روز چند جملهی محدود برای نياز حرف نزنم .اما
چه کسی ميداند تمام سکوتم در نوشتار ميشکند؟
اگر انسان در مورد چيزهای که ميداند چيزی ننويسد ،زندگی او را ميبلعد.
*
معرفی داستان هذا
اينک داستان جديد حول محور «خدا» ميچرخد و شما در تمام داستان به دنبال پاسخ به اين سوال هستيد« !....خدا
کجاست....؟»
گاهی انديشيدهايد با وجود اين همه نکبت و شرارت در دنيا؛
بی عدالتی،
زورگويی،
فسق،
پس خدا کجاست......؟
اين سؤال و سوالهای مشابه به اين ،پرسشهای هستند که در ذهن دختر اصلی داستان ميگردد.
زندگی او مثل کشوری بی سپاه و قانون ،پر از بی نظمیست.
او در گودال زندگی گير مانده و خدايش را گم کرده است.
پروانه در ابتدا يک بمب خشم است.
اما چنان شهاب سنگ نيرومند به دنيايش برخورد ميکند که انسان ديگری ميشود.
مثل انگور که با فشار شراب ميشود،
سندريالی که با شاهزاده ملکه ميشود،
و زليخای که با ديدن يوسف جوان ميشود....
يک فرد چنان تاثير عميق بر او وارد ميکند که چشمانش باز ميشود .او وادارش ميکند تا به درونش نگاه کند و دختری
آرامتری شود.
برای پروانه استادش مثل افسانهی زندهاست که راه ميرود....
در اين داستان غيرمعمولیترين شخصيتها ،با ظاهر معمولی به رشته تحرير درآمده است.
به اميد مطلوب بودن نوشته های که آرزومندم در ذهن شما خانهدار شوند....
*
و زن نيز زيباست
و زيباتر از او
جای رد پای اوست
بر صفحات کاغذ...
#نزارقبانی
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#اميرمحمد”احد”:
پسر خانوادهی آبرومند و محافظهکار ،ديندار و متصوف است .عالوه بر آن از موهبت نطق و خطابه برخوردار بوده و حافظ
کل قرآن ميباشد .گمان ميرفت امام مسجد منطقهی کوچک زندگی شان شود اما او به اين اکتفا نکرد و محقق و استاد دانشگاه
شد.
#کاوه:
پسر درونگرای جذاب اما از يک خانوادهی متشنج و فقير .با لياقت وافری که داشت موفق به تحصيل در خارج از کشور
شد اما پس از برگشت به يک آدم کامال متفاوت؛ سيکوالر ،خدا بیباور و مرتد مبدل شده است.
#پروانه:
دختری پسر مانندی که دلش نميخواهد پروانه باشد او ميخواهد آرين باشد چون مادرش در کودکی او را لباس پسرانه پوشانده
و ميخواست او يک پسر باشد.
او در کشاکش زندگی خدا را گم کرده است تا اينکه
ميان دو مرد ديندار و بیدين گير ميماند!..
آرين به کدام سمت خواهد رفت؟
يکباره آرين تصميم ميگيرد پروانه باشد!...
اما چرا؟
شايد عاشق ميشود!....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#دريا:
دختری ناکام در عشق! تا حاال دو نامزدش ترکش کردهاند ...او نميداند چرا ترکش ميکنند .خودش از ظاهر و باطنش راضی
است اما چه چيزی کم دارد...؟
دريا بار سوم عاشق ميشود اما اين مرد با او خواهد ماند؟
#عاکف:
مليونری که طفوليتش پر از رنج فقر بوده اما چطور به پول رسيده؟ تا حاال دو تا زن هايش را طالق داده و هر دوی
مطلقههايش ميگويند او مريضی ساديزم (دگر آزاری جنسی) دارد و آنها را اذيت کرده است .به باور آنها عاکف يک روانی
وحشی است .اما عاکف اينبار به دريا دل ميبندد .آيا او را هم اذيت خواهد کرد؟
#نيل :
دختری خوشسيما ولی چاق که اصال از بدنش راضی نيست او هميشه به پسرهای الغر متمايل ميشود اما آنها به او توجه
نميکنند .او خيلی نااميد است.
#آليا :دختر دهاتی و سادهدلی که پس از يک شکست بزرگ عاطفی درگير عشق ناجیاش ميشود او سال هاست منتظر
عشقش مانده و اميدوار است با اتمام تحصيل با او ازدواج کند.
#بهرام:
پسری تنومند و تنها ،در مالقات اول بیاحساس ترين مرد دنيا به نظر ميرسد اما يکباره پس از ديدن عکس دوست دختر
رفيقش آنا ً به او دل ميبندد.
#آهورا:
دختری مسکوت و نهايت ضعيف و ظريف .او در دنيای مجازی با پسری آشنا ميشود ،وقتی آهورا پس از اصرار آن پسر
به مالقات او ميرود مرد ديگری را بر سر قرار ميبيند.
#حليمه:
دختری فقير با زيبايی خيرهکننده...
فقر او را به بيراهه کشانده است.
ولی فقر تنها علت نيست .فريب خوردن انسان در حين زمانی که دايرهی عشق او را در برگرفته باشد هر آدمی را به بيراهه
ميکشاند .سرنوشت حليمه با اين بيراهگی به کجا خواهد رسيد؟
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
اين داستان با لفظ سوم شخص از زبان راوی (نويسنده داستان) روايت ميشود تا خوانندهها درک بهتری از وضعيت و حاالت
تمام شخصيتها به گونهی جدا از هم ،پيدا کنند .شخصيتها و قسمت اعظم حوادث اين داستان واقعی است که در پايان به
آنها اشاره ميشود.
“پس خدا کجاست؟” معنی تازه از عشق را به تحرير درآورده است ،با من همراه شويد تا باهم اين عشق متفاوت را زندگی
کنيم!...
پ.ن :کاپی و استفادهی سوء از نوشتههای اين داستان نقض وجدان و شرافت خودمان است.
من تنها دو داستان نوشتهام .پس در قبال داستانهای ديگری که اسم من روی شان گذاشته شده ،مسووليتی ندارم!
با تقديم بهترين آرزوها
#آذر
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
#قسمت_اول
وقتی خدا نباشد ،دنيا ،بدترين جا برای زيستن و محقر ترين مکان برای ادامه است.
دنيا بايد خدايی داشته باشد ،که اين شرارتها و نابههنجاریها بی وجود خدا قابل تحمل نيست.
و اين زهرهای سياه و زرد رنگ دنيا ،بی پادزهر آن قابل هضم نيست.
در دنيا بايد خدايی باشد ،که اگر نباشد ،بهار و زمستان و اين پاييز و زمستان چه شکوهی خواهد داشت....؟
که اگر نباشد ،ريزش بارانها و اهتزاز برگ های درختان ،کوههای بلند قامت و آسمان بی ستون ،بی صاحب ميمانند.
اگر خدايی نباشد!...
چطور اين دنيا را طاقت مياوری؟
چگونه ميخوابی؟
چگونه بيدار ميشوی ؟ بی خدا؟
دنيا بايد خدايی داشته باشد ،که دنيای بی خدا ،بوی تنهايیاش مغز را متالشی ميکند.
دنيای بی خدا مثل بدنی است که قلب ندارد!....
اين ها جمالتی بودند که در يکی از روزهای بارانی پاييز ،در حاليکه برگ های زرد و نارنجی رقصکنان روی زمين می
افتادند و با چشمان جنگلی سبز رنگ «پروانه» از پشت شيشهی يک کافه منظره ميشدند ،در ذهنش رفت و آمد ميکرد.
پروانه*(برای شناخت اين شخصيت ،به مقدمهی داستان رجوع کنيد) با دقت خيره به برگ زردی شده بود که با سماجت
شاخه درخت تنومند بلوطی را چسبيده بود .آن برگ با باد پاييزی در نبرد بود و دلش نميخواست بيفتد اما پس از لحظهی
کوتاه با شدت باد از درخت جدا شده و روی زمين افتاد.
دل پروانه از ديدن اين صحنه گرفت .فکر کرد شايد برگ به درخت عادت کرده بود و اين جدايی خيلی دردناک باشد .اما
آن رها کردنها بودند که در آن روز جمعه ،جادههای شهر نو کابل را زيبا کرده بود.
بعضی رها کردنها چه زيباست اما به همان اندازه دشوار و سخت است !.....
چيزهای هم بود که پروانه دلش نمی خواست از آنها جدا شود .هر چند که ميدانست با رها کردنشان زندگیاش زيباتر ميشود.
او از پشت همان پنجره بسيار آرام و رفتارش کنترل شده به نظر ميرسيد .رنگ لب نزده بود و چهرهاش آرايش نداشت،
موهايش را الی کالهی پنهان کرده بود ،مابقی لباسهايش شبيه پسران ا ّما صورتش کامالً دخترانه و به شيو ٔه خاص خودش
زيبا بود .اين دختر از آن آدمهايی بود که هرچه بيشتر زندگی میکنند ،قویتر و محکمتر میشوند و جوهرشان را بهتر نشان
ميدهند.
ثانيهی بعد نگاهش را از شيشهی کافه گرفت و به هاتچاکليتش در روی ميز خيره شد .حرارت از آن بلند ميشد و بوی
خوشش را به مشام او ميرساند .کافه باز هم بيروبار بود و همهی ميزهايش پر از مشتری شده بود.
پروانه نگاهی به ميز مقابلش کرد .ميزی که يکسال قبل هم در چنين روزی به آن خيره شده بود.
اما حاال در همان ميز يک پسر و دختر جوان رو در روی هم نشسته بودند و طوری به هم نگاه ميکردند که گويا جای
زبانشان با چشمهای يکديگر حرف ميزنند!...
پروانه محو تصوير که آن زوج خلق کرده بودند شده بود.
دقيقه ی بعد پسر همچنان که هنوز غرق چشمان دختر بود ،دست های او را در دستانش گرفت .معلوم بود که چشمانشان
ناگفتههای درونشان را افشا کرده اند.
آن دختر و پسر ،در آن روز پاييزی ،در چشمان همديگر ،عشق را پيدا کرده بودند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
اما ديری نگذشت که پسر به گارسون چيزی گفت و بعد گارسون به دستور او تختههای را پيش رويشان کشيد و آن ميز از
ديدهگان پروانه پنهان شد.
پروانه با ديدن پارتيشن مقابل آن زوج جوان پوزخندی زد و زير لب گفت« :ديگر نتوانستند تحمل کنند بی ادبها! معلوم
است حوادثی در پشت آن چوبها اتفاق می افتد».
همچنان به آن تختهها خيره مانده ،يادش از يک سال قبل آمد...
يکسال پيش ،همهچيز متفاوت بود.
و حاال که به عقب نگاه میکرد ،میفهميد که يک سال میتواند خيلی کارها را با يک آدم بکند.
_يکسال قبل
_کافه آذر
_گردهمايی دوستانه
درست يکسال قبل در همين روز پروانه با دوستانش
آليا،دريا ،نيل و آهورا *(برای شناخت اين شخصيتها ،به مقدمهی داستان رجوع کنيد ).به همين کافه و به همين ميز آمده
بود.
پروانه اين ميز را دوست داشت چون کنار شيشهی پنجره کافه بود و از آن ميتوانست عبور و مرور مردم را نظارهگر شده
و به اهتزاز برگهای آن درخت غرق شود.
اما آن روز قبل از رسيدن پروانه و دوستانش ميزش را آدمی ديگر اشغال کرده بود.
هرچند که با داد و بيداد پروانه و دوستانش آن پسر تسليم شده و ميز را ترک کرده بود اما در ميز مقابل آنها نشسته و همچنان
به پروانه خيره مانده بود.
پروانه اهميتی نداده و با دوستانش سرگرم گفت و شنود شده بود.
گارسون گيالس قهوههای آنها را با يک کتاب مقابل شان گذاشته بود.
نيل مردمک چشمانش را باال گرفته و بد به سوی گارسون نگاه کرده بود« :چند بار برايت بگوييم که ما عالقه به مطالعه
نداريم؟ ما درس های دانشگاه را به زور ميخوانيم باز آن وقت تو کتاب اضافی به ما مياوری؟ از هر چه کتاب است متنفرم!»
گارسون چشمانش را پايين انداخته و با ماليمت گفت« :کتاب های جديد آورديم خواستم يکبار امتحان کنيد شايد خوشتان
بيايد»!...
ً
دريا« :ابدا»!..
آليا« :عادت عادت است تغيير نميکند».
آهورا خاموش بود و اما پروانه به کتاب مقابلش خيره شده بود.
يک کتاب آبی رنگ با تصوير دريا که امواجش پيانوی را در آغوش ميکشيد.
رويش نوشته بود« :عشق آب حيات است درين آب درآ»
نه که خواسته باشد وارد عشق شود اما دلش ميخواست خود را به آن آب بزند.
برود ،شنا کند ،دور شود ،در اخير غرق شود!...
گارسون که با مخالفت دختران مواجه شده بود کتابها را دوباره از مقابل شان برداشت اما همينکه ميخواست کتاب مقابل
پروانه را بردارد
با مخالفتش مواجه شد.
« :-اين را نبر».
نيل با حالت بهت زده پرسيد« :آرين؟ (دوستانش او را به اسم پسرانهاش صدا ميزدند چون خودش اينطور ميخواست ).اينجا
آمديم که کمی قصه کنيم نه که تو وقتت را با يک کتاب بگذرانی»
پروانه با سکوت به نيل فهمانده بود که بايد سوالی نپرسد و نيل خاموش مانده بود.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
در تمام مدتی که دوستان پروانه سرگرم نوشيدن قهوه و شوخی و مسخره کردن ديگران بودند ،او کتاب مقابلش را مطالعه
کرده بود.
اما حتی نتوانسته بود يک چهارم آن را بخواند...
چون هر پاراگراف کتاب را دوبار ميخواند .انگار نميتوانست کلماتش را در يکبار خواندن درک کند .او ميخواند و تکرار
ميکرد .گاهی هم به نقطهی نامعلومی خيره ميشد و در افکار موهوم شناور ميگشت ...دوستانش به او متعجبانه نگاه ميکردند
اما جرات نميکردند دليلش را بپرسند .پروانه پس از دقايقی تفکر دوباره سرش را در آن کتاب فرو ميکرد.
واژه های احساسی کتاب مغزش را در بر گرفته بود و او را از حس تنهايی و اشتياق به عشقی رمانتيکی که هنوز به آن
نرسيده بود ماالمال کرده بود.
دو ساعت گذشته بود و همچنان اين مطالعه ادامه داشت....
وقتی آفتاب در حال غروب شد باالخره دريا گفت« :دخترها نزديک غروب است بايد برگرديم دير ميشود شما را نميدانم ولی
من تا خيرخانه بايد پنج/شش موتر بگيرم ديرم ميشود»
همه حرفش را تاييد کردند و پروانه هم الی کتاب را بست اما آن را در آغوشش گرفت .انگار نميخواست روی ميز رهايش
کند.
گارسون صورت حساب آنها روی ميز گذاشت و منتظر پول ماند .پروانه کتاب را برايش نشان داده گفت« :من اين را با
خود ميبرم».
گارسون لبهايش را جمع کرده و با خجالت گفت« :معذرت ميخواهم! اما اين کتابها فقط برای مطالعه مشتریها است
نميتوانيد ببريدش».
پروانه با لحن محکم گفت« :پولش را ميپردازم!»
اما گارسون با سرافکندگی در پاسخ به واکنش او چنين گفت« :متاسفم! همچين چيزی ممکن نيست».
در تمام آن مدت پسر ميز مقابل همچنان به پروانه خيره بود و مشاجرهاش را نگاه ميکرد.
نيل پوزخندی زد و به گارسون گفت« :مگر تو نمی فهمی که آرين قلبش را الی اين کتاب جا گذاشته است؟ چطور بی قلب
به خانه برود؟»
و همه خنديدند.
گارسون هم خنديد اما باز هم گفت« :معذرت مرا بپذيريد اما ممکن نيست».
پروانه ميخواست واکنش نشان بدهد اما به يادش آمد که هميشه هر چه دوست داشت برايش نمانده بود و هر آنچه به آن دل
بسته بود از دست داده بود پس اين را هم رويش گذاشت!....
کتاب را محکم روی ميز گذاشت و از کافه بيرون شد .دوستانش همچنان او را دنبال کردند.
در هنگام بيرون شدن پروانه به دوستانش گفت« :خودم همهی تان را ميرسانم!»
و با تشويق دوستانش مقابل شده بود.
برای يک زندگی ايده آل ،دوستان صميمی ضروری اند .به عالوه اگر دوستان با طبع و و روح انسان موافق باشند ،ديگر
تنهايی رویمان چندان تاثيری ندارد...
پروانه و دوستانش به سمت موتر پارک شدهاش در حرکت شدند .خودش پشت فرمان ،نيل کنارش (چون چاق بود و در پشت
سر اجازهاش نميدادند) آليا و آهورا و دريا در عقب نشستند.
نيل با قيافهی گرفته گفت « :يکی از مزيتهای چاقیام همين است که در جلو مينشينم نه مثل شما در عقب ».گويی ميخواست
خودش را به نحوی قناعت دهد .بعد رو به پروانه که ميخواست موتر را روشن کند گفت« :خيلی بی معرفتی! ديگر چيوقت
ميخواهی به ما هم رانندگی ياد بدهی؟ مثال دوست صميمی ما کورس آموزش رانندگی دارد »!..
پروانه بی آنکه نگاهش کند همانطور که آيينهی عقب موترش را مقابل صورتش تنظيم ميکرد با بی تفاوتی گفت« :هر کدام
تان سه سه هزار جور کنيد بعد! اگر قرار باشد به هر کس رايگان آموزش بدهم پس کورسام سقوط ميکند».
صدای دريا از پشت سر بلند شد« :خجالت بکش! ما هر کسيم؟»
پروانه پاسخ داد« :بلی !»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پ.ن:
_ذکر کتاب عشق آب حيات است درين آب درآ برای شناخت مطالعهگران از اثر قبلی نويسنده است .لذا آن را فن ادبی فرض
کرده نقطهی قوت بدانيد.
_کافه آذر يک مکان تخيلیست!
_اگر جای پروانه بوديد ،برای کار آن پسر چه واکنشی نشان ميداديد؟
#آذر
.
قسمت دوم:
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده :آذر
_پروانه
_کافه آذر
پروانه در حالی به خودش آمد که هنوز لبخند بر لبش بود .ياد سال گذشته او را مسحور کرده بود اما با محو شدن خياالتش
متوجه شد که نه پارتيشن مقابلش وجود دارد و نه هم آن زوج جوان.
پس کی رفته بودند؟
کجا رفته باشند؟
اما روی خودش قهر شده گفت« :به تو چه؟»
تا رويش را برگرداند همان چشمان سياه نافذ سال قبل را مقابلش ديد.
با همان پرستيژ و ابهت مداومش محکم در چوکی مقابل پروانه نشست.
موهايش را که روی پيشانی ريخته بودند را با دستانش منظم کرد ولب هايش را با زبان تر کرد.
« :-مرا ببخش آرين! کمی دير شد».
« :+خواهش ميکنم ولی اصال انتظار را دوست ندارم کاوه جان!»
کاوه*(برای شناخت اين شخصيت ،به مقدمهی داستان رجوع کنيد) نفس عميق کشيد تا خستگیاش کم شود.
« :-بعد اسم من (جان) نگو! دلم ميريزد».
پروانه لحظهی به او نگاهی معناداری کرده گفت« :چشم کاوه جان!»
کاوه چشمانش را بست .ميدانست که در مقابل ضديت پروانه ناتوان است.
پس بحث را عوض کرد:
« :-تو سفارش خود را دادی بی حضور من؟»
« :+بلی! خيلی منتظرت ماندم خسته شدم!»
« :-مشکلی نيست!»
بعد همان گارسون يک سال قبل را صدا زده و با اشاره چيزهای برايش فهماند که پروانه درک نکرد.
کاوه و پروانه مدتی با هم صحبت کردند و دقايقی هم به برگهای افتاده روی زمين خيره شدند.
در همين اثنا گارسون کيک دست داشتهاش را در حاليکه جرقهی روی آن روشن بود و آتشهايش به هر سمت پراکنده ميشد
مقابل پروانه آورد.
پروانه با ديدن کيک تعجب کرده و دو دستش را در دهان گذاشت.
کاوه با لبخند بلند شد و کيک را از دست گارسون گرفته به پروانه گفت« :سالگرد آشنايیمان مبارک کبوتر!»
پروانه با صدای نازکی که کمتر ازش استفاده ميکرد گفت« :تو به يادت بود؟»
« :-تاريخ مهمی است .چطور فراموش کنم؟»
آن روز کاوه و پروانه سالگرد آشنايی شان را در حالی تجليل ميکردند که هنوز نميدانستند برای رابطهی شان چه اسمی
بگذارند.
آنها در حالهی از ابهام همديگر را دوست داشتند .حتی خودشان قادر به درک و تحليل حس همديگر نبودند.
وقتی يکسال قبل پروانه با کلی کلنجار و تفکر به کاوه تماس گرفت و پس از چندين مالقات ،کاوه در حاليکه ميدانست پروانه
دوست ندارد مثل يک دختر باشد و ظاهر و پوششاش کامال شبيه پسران است برايش گفته بود« :من تو را درک ميکنم آرين!
ميدانم که همهی دخترها در اين کشور يک روزی آرزو ميکنند کاش پسر بودند اما بدان که دنيای پسرها آنقدر هم که دختران
فکر ميکنند جذاب و کامل نيست!...
قبول ميکنم که تو آرين باشی اما با اين حال باز هم کنار من بمان».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
او گفته بود « :ذهن و زندگی من خيلی بی نظم و درگير است .ازت ميخواهم آرامش من باشی.
من از دار دنيا فقط يک نفر را ميخواهم ،اگر ديوانه باشد بهتر است.
يک نفر را ميخواهم که بشود با او ديوانه بود و خنديد ،که به روياهايم گوش دهد ،حرف دلم را بفهمد و چشمانم را بخواند.
يک نفر که بشود باهم برويم و کوچههای افسردهی شهر را با صدای ترانههايمان بيدار کنيم .يک نفر را ميخواهم که بشود
با او تا آخر دنيا رفت.
بعد با نااميدی اضافه کرده بود« :ديگر خيلی وقت است که خدا به فکر بندههايش نيست! آدميزاد مجبورند با يکی به آرامش
برسند ور نه اين زندگی را نميشود هضم کرد».
بی خبر از آنکه از يک طوفان آرامش ميخواست.
مگر ميشود دو طوفان از برخورد همديگر به آرامش برسند؟ شايد هم از برخورد شان اينبار سونامی خلق شود.
هميشه وقتی نميتوانيم با تنهايیمان کنار بياييم ،از ديگری برای فرار از انزوا استفاده ميکنيم.
بعضی از کوچهها و کافهها آنقدر خاطراتمان را با خود دارند که در هيچ کتاب رمانی جا داده نميشود...
آن روز هم پس از تجليل سالگرد آشنايیشان دست همديگر را گرفته در کوچههای شهر به قدم زدن پرداختند.
غروب؛ نمايی زيبای به شهر بخشيده بود و سردی هوا بيشتر ميشد .دست چپ پروانه که الی دست کاوه گم شده بود کامال
گرم بود ،اما دست راستش از فرط سرما سرخ شده بود.
پروانه و کاوه کيلومترها پيادهروی کردند و در اين ميان بیوقفه با هم صحبت ميکردند و ميخنديدند .آفتاب کامال محو شده و
آسمان تاريک شد .اما برای هر دو مهم نبود!....
هر دو در يک کشتی سوار بودند ....اينکه کسی در خانه منتظر هيچ کدام شان نبود.
چه نياز داريم قبل از غروب به خانههایمان برگرديم وقتی ميدانيم کسی آنجا منتظرمان نيست؟
در يکی از کوچههای خلوت که ديگر حاال کامال تاريک شده بود پروانه و کاوه پس از تمام شدن صحبت هايشان مسکوت و
مبهوت هنوز قدم ميزدند.
ديگر هيچ صدايی نبود جز صدای قدمهايشان روی برگهای خشک و زرد پاييزی...
پروانه پس از دقايقی طوالنی اين سکوت را شکست .او در حاليکه صدايش را موزون ميکرد شروع کرد به خواندن ترانهی
دلخواهش.....
#قسمت_سوم
_پروانه
_خانهی پدریاش
نزديک ترين مرد برای يک دختر کيست؟
ممکن است قهرمان يک دختر ،به منفور ترين آدم زندگيش مبدل شود....؟
ممکن است پدر يک دختر ،مسبب مرگ مادرش باشد....؟
پروانه آن شب در تاريکی خانه ،پدرش را در مقابلش نميديد بلکه او باعث و بانی مرگ مادرش را مقابلش ميديد....
هشام سوالش را تکرار کرد« :تا اين وقت شب کجا بودی پروانه...؟»
پروانه باز هم نميخواست پاسخ دهد.
هشام با تاکيد بيشتر« :پروانه؟»
پروانه در حاليکه دندانهايش را به هم ميساييد گفت« :آرين !....اسم من آرين است»!...
صدايش هميشه غمگين بود گويا سالها بی وقفه گريه کرده و نشستهگی گلويش دايمیست.
هشام با آرامی دوباره پرسيد« :درست است! آرين دخترم! کجا بودی؟»
پروانه با پوزخندی نفرت باری گفت« :دخترم....؟ من دخترت نيستم .و به تو مربوط نيست که کجا بودم!»
« :-تو با اين حرفها رشتهی دختر پدری ما را قطع کرده نميتوانی!»
پروانه چشمانش اشک آلود شده بودند.
« :+تو اين کار را کردی نه من! همينطور که مادرم را کشتی!»
هشام سرافکنده شد.
« : -تو فکر ميکنی تنها مادرت مرده است؟ در اين خانه من هم همانقدر مردهام .او خوشبخت است که با وجود مرگش تو
هنوز دوستش داری اما من با آنکه زندهام برای تو مرده حساب ميشوم .خدا اراده کرده بود که حنا بميرد گناه من»!....
حرفش کامل نشده بود که پروانه تهديدوار چيغ زد.
« :+خبردار اسم مادرم را به زبان کثيفت بگيری .هر غلطی که ميکنيد به گردن خدا و ارادهاش ميندازيد ...ديگر خيلی وقت
است که خدا به فکر بندههايش نيست ...خدا هيچ کاری نميکند .اين آدمها هستند که هر بالی سر هم مياورند».
هشام کنجکاوانه به پروانه نگاه ميکرد.
« :-اين حرف ها چيست که ميگويی؟ اين سخنها از تو نيست»!...
پروانه کمی فکر کرد .او ميدانست که اين حرفها افکار خودش نيست .يادش آمد که اينها را کاوه گفته بود اما ناخودآگاه
پروانه هم به زبان آورد.
چرا؟
تاثير جذابيت کاوه سخنان او را وصل زبانش کرده بود يا واقعا خودش به اين حرفها باور کرده بود؟
«خيلی وقت است که خدا به فکر بندههايش نيست!»
پروانه نميدانست چه بگويد برای همين حرف را عوض کرده گفت« :دروغ است؟ مگر خودت از مادرم پسر نميخواستی؟
مگر خودت نکشتيش؟ تو نبودی که پس از فوتش سريع ازدواج مجدد کردی؟ مگر خودت مرا با فراق مادر و غصههايم تنها
نگذاشتی؟ از کدام رشتهی پدر دختری حرف میزنی؟ اصال به تو چی که من کجا بودم و کجا هستم؟»
لب هايش را جويد تا چند حرف ناسزای ديگر را که مثل سيل خواهان بيرون شدن بودند ،در دهانش زندانی کند.
در را باز کرد و خود را به اتاقش انداخت و محکم پشت سرش بست .پشت دروازه نشست و عميق نفس کشيد.
باز هم سينهاش سنگين شده بود.
باز هم غمی ديگر در ظرف غمهايش افتاده بود و همه غمهای ديرينهاش را شناور کرده بود.
*
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
_هشام
_ ُرخه ،پنجشير
سالها قبل؛ پ سر قندهاری از تبار پولداران و ظاهر بی نقص ،قد بلند با چشمان سبز و سفيد پوست ،برای تفريح به پنجشير
رفته بود....
او در ولسوالی رخه در کنار رودخانهی خوش صدايی دل به دختری از باشندههای آنجا داده بود.
آنها مکررا در کنار آن رودخانه همديگر را مالقات کرده بودند ،به هم نگاه کرده بودند ،لبخند زده بودند ،بر صورت همديگر
آب پاشيده بودند ،قصه کرده بودند و عاشق شده بودند.....
اما قرار نبود با هم آيندهی داشته باشند چون در منطقهی دختر رسم نبود به هيچ عنوان دختر را به بيگانه بدهند....
هر دو اين موضوع را ميفهميدند اما نميخواستند قبول کنند ....لذا به فکر راه حلی می افتند...
دختر چهارده ساله و پسر بيستوچهار سالهی داستان در يکی از مغارههای کوه ريسک بزرگی را ميپذيرند .گرچه دختر
میگويد پس از برامدن ازين مغاره امکان قتل شان ميسر خواهد شد اما پسر او را آرامش قلب ميدهد تا به او اعتماد کند....
سيزده دقيقه بعد پسر از مغاره بيرون شده و به کابل بر ميگردد....
دختر به اميد صداقت قول او برای برگشت ،چشم انتظارش ميماند.
آمدن پسر طول ميکشد اما دو ماه بعد وقتی دوباره دختر را مالقات ميکند ،مژدهی پدر شدنش را ميشنود.
پسر خوشحال ميشود و میگويد« :حاال ديگر کسی مانع وصلت تو با يک بيگانه نميشود قطعا تو را به من خواهند داد».
اما برخالف تصور او نه تنها که دختر را برايش نميدادند بل در صدد قتل او نيز برخاستند .اين بود که پسر و دختر داستان
به کابل فرار کردند.
پسر داستان فرزند ارشد يک سياستمدار نامدار کشور بود پس کسی جرات نميکرد روی او انگشت انتقاد بلند کند.
نکاح کردند و چند ماه بعد دختر شان به دنيا آمد ولی هر دو گفتند کاش پسر بود.
پدرش اسم او را «پروانه» گذاشت.
ولی مادر پروانه به او لباس پسرانه ميپوشاند و «آرين» صدايش ميزد حتی تا جايی که پروانه به اين اسم و اين طرز پوشش
عادت کرده بود.
سالها ديگر صاحب فرزند نشدند.
وقتی خواهان فرزند دوم شدند با ممانعت شديد داکتران مواجه شده بودند .داکتران به مادر پروانه گفته بودند اگر حمل بگيرد
به کوما رفته و ميميرد اما پدر پروانه که خواهان يک پسر بود باز هم همسرش را وادار کرد تا به او اعتماد کند.
همسرش مجددا به او اعتماد کرد و حمل گرفت.
فرزندش پسر بود و هر دو خوشحال.
اما ديری نگذشت که مادر پروانه به کوما رفت و پس از يک ماه با فرزندش به ابديت پيوست.
پروانه در حاليکه ده سال سن داشت ،مادر بيستوپنج سالهی خود را به دليل خواست بی مورد پدرش از دست داد.
پدرش فورا ازدواج مجدد کرد و صاحب سه فرزند پسر شد اما هيچگاه عشق همسر اولش را از ياد نبرد ولی در اين ميان
نفرت و انزجار دخترش را به جان خريد.
پروانه ديگر نه به پدرش و نه به نامادری و فرزندانش حس تعلق داشت .او مانند يک حلقهی ناجور در زندگی آنها وصل
بود که هيچ نقطهی اتصال معنوی و حقيقی ميان آنها به نظر نميرسيد.
*
_پروانه
_اتاقش
پروانه در حاليکه روی تختش دراز ميکشيد کور گرهی در سينهاش احساس کرد.
يادآوری خاطرات تلخ گذشته اغلب درداورست .بيشتر به ماينهای خنثی شدهی که در ميدان وسيع دفن شده اند ،شباهت دارد.
دور از احتمال نيست که گاهی ما از روی بدشانسی محض روی آن پا بگذاريم و منفجر شود و زندگی را برايمان تحملناپذير
بسازد هرچند در حالت عادی هم زندگی چنان معرکهای نداريم...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
قول داده بود که هيچگاه گريه نکند .بغض هايش را بیرحمانه قورت داده بود و اين کينهها سنگ های سفت و سختی را در
قلبش و روی احساسات دخترانهاش گذاشته بودند....
لحظهی بعد سرجايش نشست و هديهی کاوه را که برای سالگرد آشنايی شان تدارک ديده بود ،باز کرد .دفتر زرد رنگ
خاطرات که شبيه خانهی رويايی با پنجرهی که رو به دريا باز ميشد و گلدان زيبای روی طاق آن گذاشته شده است ،بود.
قفلش را به آرامی باز کرد و صفحه اول دفتر را گشود .باز هم با خط زيبا و کشيدهی کاوه مقابل شد« :کبوتر؛ اميدوارم هر
چه در اينجا مينويسی در مورد من باشد!....
دوستدار تو....
کاوه»....
احتماال چپ دست بودنش دليل بر زيبايی خطاش بود .او هميشه زيبا مينوشت.
در پايين جمله ،نقش يک کبوتر در حال پرواز بود که با قلم خودکار آبی رنگ نقاشی شده بود.
کاوه پروانه را کبوتر صدا ميزد ...
چون از نظرش او به پرندهی آزاد و بلند پرواز و به همان مقدار زيبا و بی پروا شباهت داشت.
ولی با اين حال حقيقتا پروانه در قفس نامرئی زندانی بود که حتی خودش هم نميدانست ،کاوه که جای خود باشد.
پروانه از گوشه ی لب لبخندی زد و با ناز گفت« :مگر کسی ديگری هم در اين دنيا وجود داره که اليق نوشتن من باشد...؟»
فکر ميکرد تمام خطوط اين دفتر از اسم کاوه رنگين خواهد شد...
فکر ميکرد در البهالی اين دفتر ويژگیهای کاوه با واژههای هرچند پيش پا افتاده ولی بی ريا پر خواهد شد.....
اما نميدانست که اين دفتر برای کسی ديگر و اين نوشتار بیريای او در انحصار فرد ديگری در خواهد آمد و بی آنکه بداند
و بتواند کاری کند برای او خواهد نوشت!.....
*
فردای آن روز پروانه با درد شکم و کمر از خواب بلند شد .اين درد برای او و برای امثال او نه بيگانه بود و نه هم تازگی
داشت...
هر ماه اين درد به سراغش می آمد ....
به سختی از جايش بلند شد و به حمام رفت.
لباس زيرش را عوض کرد و در حاليکه از درد چشمهايش را ميبست کمرش را آرام ماساژ داد.
تمام عمر کوشيده بود از دختر بودن فرار کند.
لباس پوشيدنش ،نحوه راه رفتنش ،حرف زدنش ،نگاه کردنش مثل پسران بود و حتی کلماتی را که هم استفاده ميکرد در
لغتنامه ی پسران پيدا ميشد .اما تنها چيزی که مدام به او گوشزد ميکرد دختر است همين درد بود....
وقتی برای اولين بار اين اتفاق برايش افتاد پدرش متوجه شده بود .پروانه گريه کرده بود و هشام دلداریاش داده بود.
پروانه با چشمان پر خجالت و اشکبار پرسيده بود.
«-اين برای تو هم اتفاق می افتد...؟»
هشام قهقههی بلندی زده و گفته بود« :نخير! فقط مربوط دختران است».
پروانه پس ازين سخن بيشتر از پيش از پدرش متنفر شده و از خدا برای اين تبعيض گاليه کرده بود.
اگر پسر بود زندگی آسان تر نبود؟
اما مگر گريختن از کسی که هستيم شدنیاست؟
سرش را به گوشهای بالش فرو کرد و دقايقی بعد خوابش بُرده بود.
صبح که بيدار شد ،متوجه شد ديشب تا صبح باران باريده است …
انگار خدا هم آن شب برای پروانه گريه کرده بود....
*
پروانه لحظهی در آيينهی حمام خودش را نظاره کرد
چهرهی را که در آيينه ميديد ،چهرهی دختر جوانی بود که بارها و بارها در اينکه به دختر بودنش افتخار کند شکست خورده
بود.
هيچوقت نفهميده بود چطور با جنسيت دختر شاد باشد.
وقتی خواهان فرزند دوم شدند با ممانعت شديد داکتران مواجه شده بودند .داکتران به مادر پروانه گفته بودند اگر حمل بگيرد
به کوما رفته و ميميرد اما پدر پروانه که خواهان يک پسر بود باز هم همسرش را وادار کرد تا به او اعتماد کند.
همسرش مجددا به او اعتماد کرد و حمل گرفت.
فرزندش پسر بود و هر دو خوشحال.
اما ديری نگذشت که مادر پروانه به کوما رفت و پس از يک ماه با فرزندش به ابديت پيوست.
پروانه در حاليکه ده سال سن داشت ،مادر بيستوپنج سالهی خود را به دليل خواست بی مورد پدرش از دست داد.
پدرش فورا ازدواج مجدد کرد و صاحب سه فرزند پسر شد اما هيچگاه عشق همسر اولش را از ياد نبرد ولی در اين ميان
نفرت و انزجار دخترش را به جان خريد.
پروانه ديگر نه به پدرش و نه به نامادری و فرزندانش حس تعلق داشت .او مانند يک حلقهی ناجور در زندگی آنها وصل
بود که هيچ نقطهی اتصال معنوی و حقيقی ميان آنها به نظر نميرسيد.
*
_پروانه
_اتاقش
پروانه در حاليکه روی تختش دراز ميکشيد کور گرهی در سينهاش احساس کرد.
يادآوری خاطرات تلخ گذشته اغلب درداورست .بيشتر به ماينهای خنثی شدهی که در ميدان وسيع دفن شده اند ،شباهت دارد.
دور از احتمال نيست که گاهی ما از روی بدشانسی محض روی آن پا بگذاريم و منفجر شود و زندگی را برايمان تحملناپذير
بسازد هرچند در حالت عادی هم زندگی چنان معرکهای نداريم...
قول داده بود که هيچگاه گريه نکند .بغض هايش را بیرحمانه قورت داده بود و اين کينهها سنگ های سفت و سختی را در
قلبش و روی احساسات دخترانهاش گذاشته بودند....
لحظهی بعد سرجايش نشست و هديهی کاوه را که برای سالگرد آشنايی شان تدارک ديده بود ،باز کرد .دفتر زرد رنگ
خاطرات که شبيه خانهی رويايی با پنجرهی که رو به دريا باز ميشد و گلدان زيبای روی طاق آن گذاشته شده است ،بود.
قفلش را به آرامی باز کرد و صفحه اول دفتر را گشود .باز هم با خط زيبا و کشيدهی کاوه مقابل شد« :کبوتر؛ اميدوارم هر
چه در اينجا مينويسی در مورد من باشد!....
دوستدار تو....
کاوه»....
احتماال چپ دست بودنش دليل بر زيبايی خطاش بود .او هميشه زيبا مينوشت.
در پايين جمله ،نقش يک کبوتر در حال پرواز بود که با قلم خودکار آبی رنگ نقاشی شده بود.
کاوه پروانه را کبوتر صدا ميزد ...
چون از نظرش او به پرندهی آزاد و بلند پرواز و به همان مقدار زيبا و بی پروا شباهت داشت.
ولی با اين حال حقيقتا پروانه در قفس نامرئی زندانی بود که حتی خودش هم نميدانست ،کاوه که جای خود باشد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه از گوشه ی لب لبخندی زد و با ناز گفت« :مگر کسی ديگری هم در اين دنيا وجود داره که اليق نوشتن من باشد...؟»
فکر ميکرد تمام خطوط اين دفتر از اسم کاوه رنگين خواهد شد...
فکر ميکرد در البهالی اين دفتر ويژگیهای کاوه با واژههای هرچند پيش پا افتاده ولی بی ريا پر خواهد شد.....
اما نميدانست که اين دفتر برای کسی ديگر و اين نوشتار بیريای او در انحصار فرد ديگری در خواهد آمد و بی آنکه بداند
و بتواند کاری کند برای او خواهد نوشت!.....
*
فردای آن روز پروانه با درد شکم و کمر از خواب بلند شد .اين درد برای او و برای امثال او نه بيگانه بود و نه هم تازگی
داشت...
هر ماه اين درد به سراغش می آمد ....
به سختی از جايش بلند شد و به حمام رفت.
لباس زيرش را عوض کرد و در حاليکه از درد چشمهايش را ميبست کمرش را آرام ماساژ داد.
تمام عمر کوشيده بود از دختر بودن فرار کند.
لباس پوشيدنش ،نحوه راه رفتنش ،حرف زدنش ،نگاه کردنش مثل پسران بود و حتی کلماتی را که هم استفاده ميکرد در
لغتنامهی پسران پيدا ميشد .اما تنها چيزی که مدام به او گوشزد ميکرد دختر است همين درد بود....
وقتی برای اولين بار اين اتفاق برايش افتاد پدرش متوجه شده بود .پروانه گريه کرده بود و هشام دلداریاش داده بود.
پروانه با چشمان پر خجالت و اشکبار پرسيده بود.
«-اين برای تو هم اتفاق می افتد...؟»
هشام قهقههی بلندی زده و گفته بود« :نخير! فقط مربوط دختران است».
پروانه پس ازين سخن بيشتر از پيش از پدرش متنفر شده و از خدا برای اين تبعيض گاليه کرده بود.
اگر پسر بود زندگی آسان تر نبود؟
اما مگر گريختن از کسی که هستيم شدنیاست؟
آن شب پروانه تا نصف شب اشک ريخته و با خدا دعوا کرده بود.
او با خدا قهر کرده بود و فکر ميکرد خدا او را دوست ندارد و فقط پسرها و مردها را دوست دارد.
سرش را به گوشهای بالش فرو کرد و دقايقی بعد خوابش بُرده بود.
صبح که بيدار شد ،متوجه شد ديشب تا صبح باران باريده است …
انگار خدا هم آن شب برای پروانه گريه کرده بود....
*
پروانه لحظهی در آيينهی حمام خودش را نظاره کرد
چهرهی را که در آيينه ميديد ،چهرهی دختر جوانی بود که بارها و بارها در اينکه به دختر بودنش افتخار کند شکست خورده
بود .هيچوقت نفهميده بود چطور با جنسيت دختر شاد باشد.
او به خوبی ميدانست که دخترهای که از دختر بودنشان رضايت دارند زياد هستند اما چرا او نميتوانست؟
تالش برای شاد بودن پروانه مانند تالش برای الغر شدن نيل و بلند قامت شدن دريا و آهورا بيهوده بود.
شايد همينطور با همين احساس به دنيا آمده بود
احتماال مادرش هنگام حمل حس پسردار شدن داشته و مدام صدا ميزده پسرم!
موهای سياهی که هميشه زير يخن يا الی کاله پنهان ميشدند تا درازی اش آشکار نشود.
ابروهای نا اصالح و به هم ريخته،
صورتی که هيچ گاه اصالح نشده بود و هيچ کرم و ميکاپ و ماسکی رويش ننشسته بود،
لب های خشکی که با رنگ لب بيگانه بود،
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
جلد سفيد و لطيفی که بيشتر نمايانگر دختر تپههای رخه پنجشير بود اما قدی بلند و استخوانبندی مستحکم و چشمان جنگلی
سبز از مردان شجاع قندهاری سخن ميزد.
در آيينه پروانهی موجود نبود.
او در آيينه آرين را ميديد.
دوست داشت پسرانه رفتار کند....در کودکی با پسرها بايسکل سواری ميکرد،
هيچگاهی مانند ساير دختران نه ميخنديد و نه از خجالت سرخ ميشد .گدی بازی نکرده بود .....نه از حيوانی ميترسيد ،و
نه از تاريکی شب و ارواحها...
اصال شبيه دختر ها نبود.....
او خودش بود!....
#قسمت_چهارم:
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_ آذر
_پروانه
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
_آپارتمان 18
پروانه در حاليکه بند بازشدهی کرمچهای سفيد رنگش را مجددا بسته ميکرد و موهايش را الی کالهی پاييزی آبی رنگی
پنهان کرده بود ،خودش را مقابل بالک خوش نقش و عجيبی يافت.
کمی با خودش اين پا و آن پا کرد .ميدانست بازهم مورد کنکاش نگهبان بالک قرار ميگيرد.
فکر ميکرد چطور از ديدش پنهان به داخل بالک برود اما راهی نبود.
نگهبان که تقريبا مردی پنجاهپنج سالهی معلوم ميشد ،سرگرم خواندن روزنامهی روز قبل بود.
هرچند روزنامه ی روزهای قبل ديگر به درد بخور نبودند اما نگهبان از آنجای که پولی برای خريد کتاب نداشت و عالقهی
وافری به مطالعه داشت،
روزنامههای باطلهی روز قبل را از آپارتمانها جمعآوری کرده و ميخواند.
پروانه آرام و پاورچين قدم ميزد تا بی هيچ سروصدايی از پيش نگهبان بگذرد ..اما چند قدمی نگذاشته بود که نگهبان او را
سر جايش ميخکوب کرد« :کجا دختر جان؟»
پروانه پوفی از روی عصبانيت کشيد تيرش به خطا رفته بود.
گفت« :منم آرين! قبال موضوع را برايتان گفته بودم»
نگهبان عينکهايش را بيرون آورده گفت« :تکرار کن! کی هستی؟»
پروانه چشمهايش را بست و نفس عميق کشيد تا جلوی عصبانيتاش را بگيرد و گفت« :مهمان آپارتمان (» )18
نگهبان چشمهايش را معماگونه به سمت پروانه باال گرفت و گفت« :آپارتمان 18؟ مگر نگفتم آنجا يک پسر مجرد زندگی
ميکند و من نميگذارم دختر جوان به ديدنش بيايد؟»
پروانه« :من که گفتم بيگانه نيستم!»
نگهبان« :خواهر و مادرش که نيستی! پس هر که باشی بيگانهيی»
پروانه از عصبانيت زياد لبهايش را ميجويد و هر بار در دلش تکرار ميکرد« :حرام زاده ....حرام زاده»...
اين کلمه مشهور ترين فحش پروانه بود.
تا به اين سن و قد و قامت رسيده بود برادر های ناتنیاش او را اينطور صدا ميزدند...
وزن اين کلمه ی ترکيبی آنقدر روی قلب پروانه سنگينی ميکرد که ناخودآگاه هر وقت عصبی ميشد به جانب مقابلش همين
فحش را ميداد.
او درد اين کلمه را عميقا درک ميکرد لذا حدس ميزد برای ديگران نيز مانند خودش زجر آور باشد.
اما اينطور نيست در اين دنيا دردهای اختصاصی برای هر انسان وجود دارد که خودش ميزان زجرش را ميداند....
دردهای است که همه آن را دارند و آن دردها قابل پنهان نيستند .اما درد قلب مال هيچکس نيست به جز صاحب قلب !....
هيچ کس به اندازهی خودمان به دردهای قلبمان اشراف ندارد.
چشمهای پر نفرت پروانه با چشم های سمج نگهبان در هم گره خورده بودند .برايش قابل درک نبود چرا تمام دنيا عليه او
بود؟
حتی يک نگهبان بالک با او مخالفت ميکرد!..
چرا اينقدر طرد شده بود؟
حدس ميزد خدا به او پشت کرده است!....
کاوه ادامه داد« :آرين ! تو باال برو !....من چند دقيقه بعد ميايم»...
پروانه در مقابل چشمان حيرت زده نگهبان باال رفت و کاوه با نگهبان تنها ماند...
کاوه به نگهبان نزديک شد و آرام برايش گفت« :ديگر حق نداری به مهمان من توهين کنی!»
« : -من به مهمانان تو کار ندارم اما خوبيات نداره دختر جوان به ديدن تو ميايد آن هم سه روز در هفته يعنی چی؟»
« :+اول که اين موضوع به تو مربوط نيست! ثانيا او دختر خاله من است پس مشکلی ندارد»!...
« :-دختر خالهات هم اگر باشد نميتواند تنهايی بيايد ...خواهرت که نيست »!...
کاوه خشمش را فرو برده گفت« :چرا؟ برای من که فرق دختر خاله و خواهر نيست» !...
بعد نگاه موذی کرده عالوه کرد« :فکر ميکنم تو به دخترخالهات به چشم بد نگاه ميکردی ....ها»
يکباره نگهبان سرخ شد.
« : -اگر آپارتمان را اجاره نکرده بودی و فقط يک کرايه نشين بودی ،همين لحظه مينداختمت بيرون! پسر گستاخ»!...
کاوه پوزخندی بدی به نگهبان زد.
« :+آپارتمان را از تو نگرفتم که تو مرا بيندازی بيرون ...در اصل کاری نکن که من تو را ازين نگهبانیات خاطر جمع
کرده بندازمت بيرون»!...
و با اين حرف کاوه ،در حاليکه نگهبان عرقهای خشمگينی ميريخت او را ترک کرده و به باال رفت.....
****
پروانه وقتی وارد آپارتمان کاوه شد ،از ديدن اتاق به هم ريختهاش اصال تعجب نکرد.
آپارتمان کاوه هيچ وقت مرتب نبود...
بالشهای موبل به يک سمت و کمپل اسپايدرمنیاش در سمت ديگر افتاده بودند.
يک ساليس پيتزا از شب قبل روی ميزش ،سيب های نيمه خوردهی که پشک پشمالوی سفيد و چشم دورنگیاش به آنها ليس
ميزد .بسته های نيمه خورده چيپس ،قوطی های خالی انرژی و بوتل نصف شده نوتيال.....
روی ديو ارهای آپارتمانش يک از عکس هيتلر ،يک عکس از موسيلينی ،يک عکس از چگوارا و يک عکس از پشکاش.
يک نقاشی از چهره اش که پروانه در تولدش رسامی کرده بود و يک عکس از خودش در حاليکه دانشگاه «کوپنهاگ»
دنمارک در منظرهی پشتش قرار داشت ،به عکس لبخند ميزد.
آن سو تر برجهای از کتاب ،يادداشتهای دستی
ديوارهای پر از قفسههای کتاب ،دست نوشتهها در کاغذهای رنگی( زرد ،سبز ،سرخ ،آبی)
در يکی از کاغذهای رنگی نوشته شده بود« :به طبيعت بر ميگرديم»
در يکی ديگر« :خدا چيست؟ يک شخصيت بيرونی يا محصول تخيل خود ما؟»
و در يکی ديگر« :عزلت گزيدهگان دنيای قديم»..
برای پروانه همهی اينها معما ولی برای کاوه تمام دنيايش بود.
روی ميز بغل ديوار ،برجی از کتاب چيده شده بود :کتاب شهريار از ماکياولی،
کتاب راز از راندا برن
کتاب چنين گفت زردشت از فريدريش نيچه،
هستی و نيستی از ژان پل سارتر،
دنيای سوفی از يوستين گردر،
آرمان گرايی کانت در باب فلسفهی دين،
تمامش کتاب های فلسفی غرب بودند و هيچ
فلسفهی اسالمی ميان آنها نبود.
او از فلسفه برای خودش دنيای ساخته بود.
زندگی او در همين چيزهای اندک خالصه ميشد.
ولی در اين ميان يک کتاب رمان در کنار کتابهای کاوه به صورت باز رها شده بود.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
حقيقتا هم چنين بود .حرف های کاوه فقط برای پروانه قابل شنود بودند چون خود پروانه هم دنيای از ترديد بود .او دنبال
آدمی بود که به او گوش کند.
گاهی تنها نياز يک انسان شنيده شدن است..
کاوه فرد دکماتيست بوده افکار باثباتی داشت .در حاليکه افکار پروانه هميشه متزلزل بوده و هر لحظه در حال تغيير بودند.
ولی اين تازه اول راه بود .کاوه برنامههای باريک و دقيقی برای آيندهاش ميريخت .او ميخواست با افکار و اعتقاداتش
کشورش را از بنياد تغيير دهد.
چون فکر ميکرد دليل اصلی عقبمانی کشورش نسبت به غرب اعتقادات شان به دنيای ابدیست.
او به اين نظر بود که اسالم افراد را منفعل بار مياورد و مسلمانان عوض اينکه ايستاده کاری از پيش ببرند نشسته يا خوابيده
دعا ميکنند تا خدا برای شان کاری کند .آنها دنبالهی آخرت را گرفته اين دنيا را به کلی فراموش کرده اند در حاليکه آخرت
يک افسانه است .اگر انسانها همهی تمرکز شان را روی اين دنيا بگيرند و فقط روی اين جهان کار کنند قطعا کشوری بهتر
و جهانی بهتری خواهيم داشت.
کاوه در پی ايجاد طرح سيکوالريزم(جدايی دين از سياست و حکومت داری) در کشور بود.
او با تحصيالت عالی و مطالعات ژرف فلسفی و سياسی که داشت باورمند بود روزی يک سياستمدار پرنفوذ خواهد شد و
آن زمان است که با ايدههای خود کشورش را ازين سياهچالهی که به نام «دين» ميشناخت ،رها میسازد.
#قسمت_پنجم:
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_پروانه
_خانهی پدریاش
پروانه همزمان با اينکه خود را برای رفتن به دانشگاه آماده ميکرد ،حرف های کاوه در ذهنش ميرفت و می آمد.
«چرا اين همه بدی در زندگی رخ ميدهد؟»
«معلوم است که خدايی در کار نيست!»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
به بدی های زندگیاش انديشيد! چقدر زياد بودند !...چرا خدا جلوی شان را نميگرفت...؟
پروانه به کاوه حق ميداد .واقعا اگر خدا ناتوان و بدخواه نباشد ،پس بايد جلوی اين همه نکبت را بگيرد !...اما چرا کسی
نميگيرد؟
شايد به راستی خدای نيست و ما در عالم خيال برايمان خدا ساختهايم.
آنقدر نااميد بود که قدرت تفکيک اش را باخته و نميدانست چه ميگويد.
پروانه جمپر کاوبايی اش را پوشيد و موهايش را زير آن فرو برد .لباس هايش هميشه بزرگتر از جسامتش بودند تا بدنش
را به خوبی پنهان کرده و ظرافت های دخترانهاش را کامال بپوشانند.
وقتی از اتاقش بيرون شد پدر و نامادری اش با سه پسر شان در صالون خانه در حاليکه يکی از خدمتکاران برايشان چای
ميريخت و ديگری ناظر ميز شان بود ،با حالت غرورآميزی صبحانه ميخوردند.
پروانه بی آنکه به آنها نگاه کند از کنار ميز شان عبور کرد .او هيچ گاهی با آنها چيزی نميخورد هرچه ميخورد در اتاقش
ميخورد.
او در آن خانه مثل انگشت ششم يک دست ،اضافه بود.
«استوری» اسم نامادری پروانه(*،اسم پشتو به معنی ستاره) کوشش ميکرد کاری به کارش نداشته باشد اما در خفا در پی
گرفتن توجه همسرش از او بود زيرا ميدانست پروانه نماد عشق مغارهيی هشام است ....يک عشق منحصر و بکر!....
استوری به اين عشق رشک ميبرد و ميدانست همسرش فقط برای وجود پسرانش تا حاال با او تداوم بقا داشته است .در
حاليکه به خودش هيچ حس عاشقانهيی ندارد.
مدام تالش ميکرد توجه هشام را به سه پسرش مجلوب نگهدارد و پروانه را از حيطهی نظر همسرش کامال بيرون کند .به
پسرانش نيز ياد ميداد تا با پروانه زشت بروند و او را حرامزاده بخوانند تا پروانه زجر کشيده و از پدرش بيشتر متنفر باشد.
در اين کارش خيلی هم موفقانه عمل کرده بود......
***
پروانه در حاليکه پشت فرمان موترش نشسته ،به ازدحام موريانهمانند موترهای مقابلش نگاه ميکرد و حوصلهاش سر رفته
بود ،زير لب گفت« :اين شهر هيچ وقت خلوت نميشود»!..
با انگشتان ظريفش که ناخنهای از بيخ گرفتهای داشت ،روی اشترنگ موتر دايره ميزد و بیقرار منتظر باز شدن راه بود
تا اينکه دختری گدا پيش شيشهی موترش ظاهر شده و ازش درخواست صدقه ميکند« :خاله مقبول ،خاله سفيد ،يک خيرات
چيزی بده! خاله چشم سبز ،چی ميشه؟»
پروانه اصال به سمتش نگاه نکرد و همچنان منتظر حرکت موترها بود .او عادت داشت که هيچگاه به چپ و راستش نگاه
نکند تا از ديدن چهرههای متعجب و آزاردهندهی مردان برای رانندهگی يک زن اذيت نشود .طوری به مقابل نگاه ميکرد که
انگار گدا را نميبيند و صدايش را نميشود.
اين يک مسالهی عادی بود و همه گداهای کابل به نديده شدن عادت کرده بودند ولی بازهم اصرار ميکردند.
راه باز شد و پروانه حرکت کرد اما با شنيدن حرف دختر گدا روحش درد گرفت« :خدا تو را بزند خالهی چشم سبز خسيس!»
چرا مردم اينگونه اند؟
تا وقتی به تو نياز دارند دامنگيرت هستند اما همينکه ميدانند برايشان سودی نداری خشمگين شده پسات ميزنند!...
پروانه نفس عميق کشيد و چشم هايش را ثانيهی بست در دلش تکرار کرد« :خدا وقتی مرا زد که در اين دنيا رهايم کرد!...
چه خدا زدهگی بدتر از بی هدفی در اين دنياست؟»
در روز آفتابی روی سرکهای هموار رانندگی ميکرد در حاليکه حال دلش ابری بود.
همين که ميخواست در سرکی ديگر بپيچد ،ناگهان موتری در مقابلش پديدار شد و چراغ های موترهايشان اندکی به هم
برخورد کرده و تصادم کرد .پروانه فورا برک گرفت و در جا ايستاد .سرش را روی اشترنگ گذاشت و پوفی از روی
عصبانيت کشيد .سرش را از شيشه بيرون کشيد و با پسر جوانی که او همچنان سرش را از شيشهی موتر بيرون کشيده بود
چشم در چشم و دهن به دهن شد.
آن پسر با لحن خشمگينانه گفت« :پيش رويت را نگاه کن! موترم را نابود کردی!»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
مثل اينکه پروانه هم نميخواست تسليم شود« :خودت مثل ديو پيش من ظاهر شدی خودت متوجه باش!»
« :-غلط کردی برو در خانه ظرفهايت را بشور به تو چه از رانندگی؟»
مغز پروانه ميجوشيد .هميشه سعی کرده بود قوانين و نشانههای ترافيکی رانندگی را به شيوهی درست به شاگردانش بياموزاند
طبعا که خودش بهتر از ديگران عمل ميکرد
زنها در همه چيز محتاط اند:
در آشپزی ،در پاکاری ،در رانندگی ،در عشق ،حتی در خواندن چشمان مخاطبشان.....
ولی چرا مردها اين ظرافت را نميبينند؟
شايد هم میتوانند که ببينند ولی نميخواهند.
« :+تو به جای رانندگی برو خودت را بشور بوی گند زبان و دهنت آدم را ديوانه ميکند ،حرام زاده»!...
پسر که با اين حرف عصبانيتش شدت گرفته بود گفت« :اگر دختر نميبودی ميدانستم چه روزی به سرت بيارم!»
پروانه با بی تفاوتی صدايش را بلند کرد
« :+برو گم شو!»
پسر غرغر کنان حرکت کرد.
پروانه با برجی از قهر در دلش گفت«:اميداورم جنازهات را روی سرک ببينم!»
پروانه هيچگاه نفرين نميکرد اما اگر دلش درد ميگرفت از ته دل به مخاطبش آرزوی مرگ ميکرد و آن موقع خدا بود که
او را نجات دهد.
در اين ميان مردی ديگر که آنجا نظاره گر بود رو به پروانه کرده گفت« :بيشتر متوجه باش!»
ولی پروانه به او اهميتی نداد و در جوابش حرفی نزد و همچنان مشغول نفرين و روشن کردن موتر بود.
مرد مجددا گفت« :اگر باری ديگر هم بی احتياطی کنی شايد اينقدر خوش شانس نباشی!»
پروانه سرش را بلند گرفته و به مرد نگاهی بدی کرد.
« :-خوب است خوب است فهميدم! اصال به تو چه؟ تو چرا اينقدر نگران منی؟»
مرد لبخند خبيثانهی زد.
« :+چون خوشم آمدی»!....
پروانه از خشم زياد دندان هايش را به هم ساييد و با فشار گفت« :حرام زادهی احمق!» و فورا حرکت کرد.
پاکتی سگرتی را همراه با ليتر از سويچبرد موترش که حاوی قوطی های سگرت ،دستمال کاغذی ،اسپری خوشبوکننده،
عينک آفتابی ،يک چاقو و يک اسپری مرچ برای دفاع از حمالت دزدان و اجنبیها بود ،در آورد .روی پاکت سگرت عکس
شش های سياه توجه پروانه را به خود جلب کرد .پروانه با ديدن آن تصوير در دلش گفت« :هم سگرت را توليد ميکنند و
هم با گذاشتن اين دل و جيگر سياه به آدم عذاب وجدان ميدهند من نميدانم اين مردم با خودشان چند چند اند».
پس فورا سگرت را در دهن گذاشت و روشنش کرد.
هر چند به کاوه قول داده بود ديگر نه سگرت بکشد و نه هر مادهی نشهآور استفاده کند ،اما آن روز نميتوانست تحمل کند.
سگرت را ترک کرده بود اما به دردهايش که فکر میکرد،دهها تُن تنباکو در ذهنش آتش میگرفت.
دود سگرت را از دهن به بيرون از موتر ميفرستاد و بعد دوباره آن را روی لب هايش ميگذاشت.
لحظه ی بعد موبايل هوشمندش که آخرين مدل سال نبود زنگ خورد .او هيچ وقت وسايل “برند” و آخرين مدلها را استفاده
نميکرد.
زندگی او کامال يک زندگی عادی بود.
پروانه با صدای گرفتهای گفت« :الو؟»
_ « :رييس آرين! صدای مرا داريد؟»
« :+بلی!»
«-رييس ميشه امروز به دفتر بياييد؟»
« :+نه بايد برم دانشگاه»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
فاشيزم نابودکنندهی دموکراسی است .همانطور که ساجق تمام آثار سگرت را به فنا ميدهد.
پروانه وارد دفترش شد و در نگاه اول دستيارش را ديد که با اضطراب زياد روبروی يک مردی پنجاهسالهی که دست يکی
از شاگردانش را در دست دارد ايستاده است.
همين که انوشه(دستيار پروانه) او را ديد خوشحال شد و تا ميخواست حرف بزند پروانه انگشت اشارهاش را روی لبهای
خودش به عالمت سکوت قرار داد ،انوشه هم خاموش ماند و پروانه مقابل آن مرد ايستاد.
آن مرد سر تا قدم پروانه را نظاره کرده و با چهرهی غضبآلود رویبرگرداند .دخترش که شاگرد آرين بود با چشمان
اشکآلود به پروانه نگاه ميکرد.
پروانه رو به مرد کرده گفت« :چه مشکلی است آقا؟»
« :-فقط به من آرين را نشان دهيد تا حسابش را برسم!»
مرد نميدانست که آرين يک پسر نيست!
پروانه از بیخبری آن مرد پوزخندی زده گفت« :دردت را بگو چی شده اينجا که خانهات نيست که هر داد و بيدادی راه
بيندازی»
دخترش ناله کنان گفت« :پدر لطفا گوش کن!»
« :-بس کن!»
و رو به پروانه کرده گفت « :من با زن طايفه صحبت نميکنم !....آرين را برايم نشان بده تا دهنش را با بينیاش يکی کنم».
پروانه با نگاه زهرآلودی به مرد گفت« :من هم تمايلی ندارم با توی احمق دهن به دهن شوم فکر کردی مرد استی ،پس فقط
تو هستی؟ آدم احمق دهن لق!»
مرد که چشمانش کاسهی خون شده بود فرياد زد« :اين آرين لعنتی کجاست؟ پسر احمق که دختر مرا فريب داده ،ديشب دفتر
خاطرات دخترم را ديدم که نوشته“ :همهی توان و جراتم آرين بوده !...او باعث شده تا من از خودم دختری بهتری بسازم!
او فقط به من چگونگی مديريت يک موتر را ياد نداده حقيقتا او مديريت زندگی را يادم داده ”!....نميدانم اينجا کورس رانندگی
بانوان است و يا پاتوق پسرهای دخترباز مثل آرين....؟»
پروانه نفسهای ژرفی ميکشيد تا خشمش را فرو ببرد .او همچنان در چشمهای آن مرد نه تنها زنستيزی را ميديد که حتی
با همجنسهای خودش مشکل داشت.
در همين لحظه چهار دختر از شاگردان پروانه وارد دفتر شده و همزمان گفتند« :استاد آرين! شما درين وقت اينجا....؟»
چشمان مرد از حدقه بيرون شده و فورا به پروانه نگاه کرد .همان لحظه از تمام حرفهای که گفته بود پشيمان شد.
پروانه با صدای کنترول شده ی به شاگردانش گفت« :بعد از ظهر ميبينم تان حاال برای صاف کردن يک مشکل آمدهام پس
ميرم!»
دخترها رفتند و آن مرد و دخترش در حاليکه سرهايشان خم بود نميدانستند در مقابل آرين که نه پسر بل يک دختر بود چه
بگويند!.....
پروانه نيم نگاهی از روی تاسف به مرد کرده و رفت پشت ميز و روی چوکی چرخدارش نشست .دست هايش را زير چانه
با هم گره کرده گفت« :تنها چيزی که در اين دنيا نياز داريم ياد بگيريم اينست که زود قضاوت نکنيم ....به نظرت اين کار
خيلی سخت است؟»
مرد با خجالت گفت« :من واقعا نميدانستم آرين شماييد»!...
« :-خب حاال که فهميدی چی شد؟»
« :+خيلی خوب شد که مسبب اين حس دخترم يک دختر ديگر است !.من بايد ميفهميدم من به عنوان پدرش حق دار فهميدن
اين موضوع بودم»
« : -به جای اينکه جنسيت مسبب حال خوب دخترت را کنکاش کنی خودت برايش حال خوب خلق ميکردی! حقيقتا اين
وظيفهی پدری است نه چيزی که تو وظيفهات ميدانی»!...
مرد خجل شده به دخترش گفت« :چرا نگفتی؟»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
دختر توام با گريه پاسخ داد« :تو که اجازه نميدادی حرف بزنم»!...
ولی در اين ميان انوشه در خفا هرهر ميخنديد!....
پروانه آن روز با نگاههای مرموز در مورد همه ی مردهای که با آنها مقابل شده بود انديشيد؛ هشام ،نگهبان بالک ،کاوه،
پسری که به موترش برخورد کرد ،مردی که به او گفت ازش خوشش آمده ،حاال هم پدر شاگردش ....هر روز که مـی
گـذشت او بـيش تـر متوجـه مـی شـد که مردهـا چـه قـدر موجـودات عجيبی هـستند ،و چـه قـدر بـی ثبـات ،متزلزل و
غـافلگير کننـده میتوانند باشند.
#قسمت_ششم:
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده :آذر
_دانشگاه
_گردهمايی دوستانه
ساعتی بعد پروانه خودش را در دانشگاه يافت او در حاليکه دوستان ناباباش با چهرههای پر اخم منتظر آمدنش بودند و از
دور اشاره ميدادند که زودتر به آنها ملحق شود ،به سمت شان در حرکت شد.
پروانه در صحن دانشگا ِه سبز و زيبا در حاليکه تعمير بلند با شيشههای آبیرنگ درخشان داشت قدم زده و از ميان انبوهی
از محصلينی پسر ،خود را به دوستانش رسانيد.
دريا گفت« :باالخره حضور بهم رسانيديد رييس!»
پروانه در حاليکه با تمام شان سريعا برای احوال پرسی دست ميداد ،پاسخ داد« :مجبور شدم به دفتر برم به او دليل دير
شد».
آهورا« :ساعت اول درسی که گذشت در همين آغاز هفته يک جلسه از دست رفت».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
نيل« :برو بابا اينقدر سخت نگير .فکر کن رفتی مثل هميشه درس خواندی ،نوت گرفتی ،امتحان دادی ،صد گرفتی بعد
چی....؟ بازم همان سوسمارک در صحرا هستی».
همه با يک صدا خنديدند.
آهورا« :حاال تو که هيچ وقت درس نخواندی ،نوت نگرفتی ،امتحان دادی اما چانس دوم رفتی ،بازم همان پاندای که بودی،
هستی چی شد...؟»
نيل از خشم سرخ شده گفت« :مرا محکم بگيريد که اين سوسمارک را نقش زمين نکنم»!...
آليا که تا آن زمان خاموش بود باصدای مرد مانندش گفت« :به افتخار آمدن آرين شما را به خدا بس کنيد !..بريم که صبحانه
نخورديم .اول چيزی ميخوريم جلسهی بعد ميريم صنف چطور؟»
همه موافق شدند و به راه افتادند.
*
پروانه و دوستانش دور يک ميز گرد در حاليکه روی آن پر از چيپس ،برگر ،ساندويچ ،جرمن رول ،سس بادنجان رومی،
چتنی تند و چهار بوتل نوشابه گازدار قرار داشت ،نشسته بودند .ولی پروانه برای آرامش دردش يک چای داغ سفارش داده
و منتظر آمدنش بود.
او به دوستانش با حرکات سر و دستانشان ،با طرز برخورد و نگاه کردن شان عادت داشت و کنار آنها به پرتوهای گرم
خورشيد دست ميافت.
اگر کلمه کلمهی حرف های که با هم ميزدند وارسی ميشد چيزی جز (غيبت ،طعنه ،ادا دراوردن ،مسخره کردن ،جنگ و
دعوا ،راههای فريب دادن پسرها ،برندهای آرايشی و لباس و انواع رژيمهای چاقی و الغری) چيزی ديگری دريافت نميشد.
مردی که وظيفه تهيه سفارشهای مشتریها را داشت چای پروانه را آورده و بدستش داد.
پروانه با احتياط چای را گرفت و گفت« :تشکر قاری!»
قاری نگاهی گذرا به آهورا که مشغول ماليدن چيپس هايش به کيچاب بود ،کرد و بعد رو به پروانه گفت« :قابل شما را
ندارد!»
پروانه يک جرعه چای نوشيده از قاری پرسيد« :راستی قاری چرا تو را قاری ميگويند به راستی حافظی؟»
قاری با سرافکندگی گفت« :نخير ،من حتی نميتوانم خط های قرآن را از رو بخوانم چی برسد از حفظ! همينطور به اين لقب
مشهور شدم!»
نيل خندهی بلندی کرده گفت« :برو از لقب تقلبیات لذت ببر و خودت را باال بگير .البته اگر کسی نفهميد که هيچی از قرآن
سردر نمياری و فقط يک کانتينچی ساده استی »...
با اين حرف دريا ،آليا و نيل با يک صدا خنديدند
و ا ز صدای بلند شان توجه آهورا به سمت قاری جلب شد ،قاری بی حد خجالت زده شده همچنان به آهورا نگاه ميکرد.
لحظهی بعد وقتی قاری از آنجا دور شد نيل پوزخندی زده گفت« :ديديد چطور حدش را نشانش دادم؟»
آليا« :بلی ولی خيلی دلم سوخت طفلک خيلی خجالت کشيد».
نيل« :برو بابا بايد ياد بگيرد که عاشق هم سطح و سويهی خودش شود! فکر ميکند ما احمقايم و نميدانيم دلش را به
سوسمارک در صحرای ما داده» و زد زير خنده.
آهورا ابروهايش را باال و پايين کرده گفت« :غلط کردی ،عشق چی؟ چون در ميان همهی شما تنها من مثل آدم با او رفتار
ميکنم با من خوب است اين که دليل نميشود عاشقم باشد»!.
دريا چنگی به برگرش زده با دهان پر گفت« :بنشين! همه ما ميدانيم که چی خبر است نياز نيست از او طرفداری کنی هر
کار کنی ما اجازه نميديم با يک کانتينچی ارتباط بگيری فهميدی؟»
آهورا دستمال کاغذی را به صورت دريا پرت کرده گفت« :احمق ها با طرز فکر هايتان بريد به جهنم»....
دقايقی بعد زمان شروع جلسهی دوم تدريسی شان فرا رسيده بود ،در آن ثانيهها دريا که لبسيرين شاتوتیاش را تازه ميکرد
رو به همه کرده گفت« :رنگش چطور است دخترها؟ ديروز به قيمت گزاف خريدم!»
آليا در جوابش گفت« :خيلی خوشرنگ و زيبا است».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
نيل سرش را از صفحه موبايلش بيرون آورد و نگاهی گذرا به دريا کرده گفت« :زيباست ولی اگر توسط يک جنتلمن پاک
شود قشنگتر ميشود ».و چشمکی به دريا زد.
پروانه که تا آن زمان خاموش بود با اين حرف نيل به صدا آمده گفت« :خجالت بکش حرام زاده!»
دريا با دنيای حسرت گفت« :وااای جنتلمن کجا بود؟ من و اينقدر شانس؟ دو مرد را از دست دادم»
آهورا « :تا ديگر تو باشی که نامی از عشق ببری! حتی پای االغ يکبار در مرداب داخل ميشود اما از تو دوبار وارد شده
بايد خرفهم شده باشی»
نوبت به آليا رسيد«:دريا کمی از آرين ياد بگير ،يکسال است با کاوه دوست شده اما هنوز او پسر جرات نکرده به او دست
بزند! ولی تو در ظرف 9ماه دوبار نامزد شدی و هر دو ترکات کردند».
دريا از عصبانيت چانه اش ميلرزيد ،با خشم گفت« :مساله آرين فرق ميکند .من مثل او نيستم قبول دارم دوبار اشتباه کردم،
يکبار به خاطر پول و يکبار برای زيبايی ظاهری دل به آن مردها دادم اما اينبار ديگر نه ،فقط برای يک آدم تحصيل کرده
فرصت ميدهم عاشقش شوم نه کسی ديگر».
نيل در حاليکه پروفايل يک پسر قدبلند و الغری را دور و نزديک ميکرد گفت« :دريا آدم شدنی نيست!»
دريا نفسی از روی عصبانيت کشيده گفت «:ولی من فکر ديگری دارم به نظر من بايد اجازه بديم مردها به زندگیمان وارد
شوند يا برایمان آرامش ميشوند يا هم تجربه .در هر دو حالت ضرر نميکنيم».
پروانه آخرين قطرات چايش را سرکشيد و دردش آرام آرام تسکين يافته بود.
کالهش را روی سرش تنظيم کرد و جمپرش را پيش کشيده گفت« :دريا حق به جانب است مسالهی من و کاوه فرق ميکند.
ما مثل دو تا آدم منطقی نشستيم و مرزهایمان را مشخص کرديم .هدف ما از اول معلوم بود .اينکه آرامش روح و تکيهگاه
همديگر باشيم و هيچ تصميمی محکمی هم برای آينده نداريم چی ميدانيم؟ شايد بعد از چند وقت هر کس به راه خود رفت.
شايد هم تا آخر همينطور بمانيم ،نميدانم.
در افغانستان نميشود عاشق شد.
چون اگر خواهشهای معشوق را پس بزنی آزرده ميشود ،و اگر با عالقه به آنها پاسخ مثبت بدهی خودت بی ارزش ميشوی.
در هر حال تو محکومی چه بلی بگويی و چه نه بگويی».
بعد در ادامهی صحبتهايش گفت « :مردها ميان افراط و تفريط فرقی نميبينند؛ مخصوصا مردهای اين سرزمين........من
فکر ميکنم رابطهی عاشقانه ديوانگی است و بس.
مردها همانطور که گاهی ديوانهوار عاشق ميشوند به همان اندازه سريع هم دل ميکنند.
پروانه وقتی در اين مورد صحبت ميکرد در واقع تمامی مردان را در آيينه پدرش ميديد.
دوستان پروانه از او ميپرسيدند که چگونـه مـی تـواند کاوه را خوب کنترل کند .او مـی دانـست کـه وقايع بهتر از دردهاي
بعدش است.
او به طور ساده اصال عاشق نمـی شد.
به باور او عشق فقط اتالف وقت بود .حتی اگر کاوه ميخواست جسم او را بر انگيزد از لمس قلبش عاجز بود.
پروانه به دنبالهی حرفش گفت « :به نظر من عشق بايد ختم شود قبل از اينکه خودمان را ختم کند».
واژهی زيبای عشق برای او بيرنگ شده بود !...
جای عشق را نفرت ،ترديد ،دلهره و غم گرفته بود.
ولی دور از احتمال نيست که با حذف عشق از زندگی ...آن حس به سوی ما حملهور شده و تمام وجود را آکنده از مهر
کند...
همه دوستانش مسکوت و مبهوت حرف های پروانه شده بودند .و مثل هميشه حرفی در جواب سخنانش نداشتند.
دختران قوی خودخواه جلوه ميکنند .هرچند اين حس ،حس خودخواهی نيست حس قویتر بودن است.
پروانه با اعتماد به نفس قوی کرمچاش را روی ساجق سهراب فشار داده با صدای بلند گفت« :من هم تو را به سرنوشت اين
ساجق بيچارهات گرفتار ميکنم !...زير پايم مچالهات کرده دفنات ميکنم»!....
با اين حرف و حرکت خندهی تمام گروه پروانه با همهی پسران دور و بر سهراب به آسمان رسيد!...
همهی پسران ميدانستند که با هر دختری گر سر به سر گذاشته شود با آرين نميشود.
گروه پروانه مشهورترين گروه دختران دانشگاه بود.
همه آنها را ميشناختند :استادان ،کارمندان ،محصلين و همه و همه....
يک گروه کامال رها و بی قانون.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
در اجتماع اين کشور کمتر دخترانی هستند که جوابگوی بی احترامیها باشند و بدون درنظرداشت عرف و سنتهای اين
مملکت هر آنچه دوست دارند انجام دهند و هيچ هراسی از سوظنها نداشته باشند.
اين گروه از هر چه قيد و بن ِد نظم و انظباط ،آزاد بودند ،آنها افسار حيا را رها کرده و مدت ها بود به پرواز درآمده بودند.
#قسمت_هفتم:
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده :آذر
-دانشگاه
_گردهمايی دوستانه
پروانه و دوستانش با پرستيژ مخصوص خودشان طوری روی دهليزهای دانشگاه راه ميرفتند که هيچ محصلی نبود که از
ديدن آنها خودش را به کنار نکشد.
بعضیها با نفرت نگاهشان ميکردند ،بعضیها از روی تملق سالم ميدادند و بعضی هم فقط به يک نگاه مرموز اکتفا ميکردند
اما در اين ميان هيچ کسی نبود که از ديدن آنها بی تفاوت بماند چون هيچ يکی پيدا نميشد که آنها را نشناسد و شخصيت آنها
برايش تاثيرگذار نبوده باشد.
به صورت ساده اصال تصور نميشد اين دختران محصل حقوق و قانون باشند ،اصال به تيپ شان نمی آمد قانون بخوانند....
آخر چطور ممکن است فردی قانون بخواند ولی مرزهای رفتارش فراتر از قانون بوده و از مقررات بويی نبرد...
البته که در اين موضوع هم کاسهی زير نيم کاسه بود.
سياست در خون پروانه بود .پدر و پدر بزرگش سياستمدار بودند برای همين او بنابر عالقهاش وارد رشته علوم سياسی و
اداره و ديپلوماسی شد.
اما بعد از ورود کاوه به زندگيش ،ازينکه او علوم سياسی خوانده بود از پروانه درخواست کرد تا قانون بخواند .اينطور
ميخواست هر دو متضاد همديگر باشند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه هيچگاه درک نکرد چرا کاوه چنين چيزی ازش ميخواهد ولی کاوه همانطور که از برخورد دو قطب مثبت و منفی
مقناطيس لذت ميبرد دوست داشت هميشه متضادها را باهم مقابل کند.
پروانه به حرفش گوش داد و به حقوق و قانون رفت دوستانش هم که علوم سياسی را نيز به خواست او انتخاب کرده بودند
اينبار هم به خواستش لبيک گفته و وارد حقوق شدند.
در واقع آنها در تحصيل بی انگيزهترين دختران دنيا بودند و فقط بنابر رشتهی دوستیشان با پروانه به تحصيل ادامه داده
بودند.
يکی از روزمرگی های شان ضربه زدن به دروازه صنف بود مدام وقتی وارد صنف ميشدند نيل بر بنياد دستور پروانه با
دستان قویاش به در ميکوبيد تا همه بدانند ،آنها وارد شدهاند.
در حقيقت پروانه عقدهها و کينههای خانه را در دانشگاهش فرو ميشاند.
او ميخواست در دانشگاه همه از او بترسند و فقط از او حساب ببرند .رسيدن به اين هدف همچنان برايش دشوار نبود.....
او در دوسال تحصيلش آنقدر در دانشگاه فعاليت کرده بود که کسی نبود او و اعضای گروهش را نشناسد.
بعد از ورودشان به صنف همه صنفیها دورش جمع شده و احوال پرسی کردند.
مريم ،نمايندهشان ،ذکی ترين دختر صنف به سراغ شان آمده گفت« :اووو گروه نظم و دسپلين! بازم ساعت اول درسی
نيامديد!»
پروانه همانطور که در آخرين چوکی صنف با دوستانش جابهجا ميشد در جوابش گفت« :مريم جان! اينبار تقصير من بود
کمی دير شد وگرنه واقعا امروز تصميمم داشتيم که بياييم!»
مريم خندهی کرد.
« :-مهم نيست! من حاضر تان کردم نگران نباشيد».
دريا ،آهورا و آليا با يک صدا گفتند« :جدی؟»
قبل از آنکه مريم پاسخی دهد نيل در حرفش پريد« :وظيفهاش است ،تعجب ندارد».
آهورا با نگاه بد به نيل گفت« :وظيفهاش گرفتن حاضری است اما حاضر کردن ما مرامش است!»
نيل چشمانش را به سقف گرفته و با غرور گفت« :حاال هر چی»...
پروانه با تبسمی از مريم پرسيد« :خب ،اين ساعت چه مضمونی داريم؟»
مريم با خوشرويی جواب داد« :جهانبينی اسالمی»!....
اخم غليظ وسط پيشانی پروانه هويدا گشت!
نيل و بقيه دوستانش هم لبهايشان آويزان شد.
پروانه گفت« :بعد اين مدت خواستيم صنف بياييم آخرش هم در ساعت مضمون دينی برابر شديم اوه! افتضاح است»!...
مريم لبش را گزيد.
« : -آرين! مواظب باش! گناه دارد ....ضمنا گفته اند استادی جديدی آمده و استاد سمستر قبل نيست ....فکر ميکنم بهتر درس
دهد»!...
پروانه با جديت در جوابش گفت« :مشکل من استاد نيست ..مشکل من مضمون دينی است .من هيچ وقت در صنوفی که در
مورد خدا حرف زده شود اشتراک نميکنم ديگر خيلی وقت است که خدا به فکر بندههايش نيست»!...
باز هم ناخواسته حرف کاوه را به زبان آورده بود.
چشمان مريم از حدقه بيرون شده بودند،
« :-اينطور نگو گنهکار ميشوی»!..
پروانه زير لب آرام گفت« :گنهکار؟ اگه واقعا خدای باشد گنهکار ميشوم»!...
مريم حرفش را نشنيد و پروانه با يک خيز از جايش ايستاد و در حرکت شد.
همانطور که راه افتاده بود و دوستانش هم دنبالش می آمدند گفت« :بی زحمت ساعت بعدی را هم حاضرمان کن»!...
مريم هاج و واج محو رفتن شان شده بود.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
همين که پروانه ميخواست قدمش را از چهارچوب در صنف بيرون بگذارد ،نزديک بود به سينهاش برخورد کند....
نوک کفشش را بر زمين فشار داد تا توازنش را از دست ندهد .اصطکاک ايجاد شده مانع برخورد با او شد اما عناصر و
ماليکولهای هوا جابهجا شده عطرهای آن دو را بر هم آميخت.
اولين حس از حواس پنجگانهی پروانه که موفق شد در نخستين مرحله ،او را تشخيص دهد ،حس بويايیاش بود.....
يک بوی بکر و مطبوع....
پروانه فورا در جا ايستاد و بينیاش را بلند گرفت.
دومين حس ،حس باصرهاش بود که برای ديدن او استفاده کرد.
مردی را که مقابلش ميديد بيشتر به اشخاصی شباهت داشت که در ميان کوهستانها به دنيا آمده اند ،به نظر ميرسيد که ريش
خرماآلودش با درجهی دو ماشين کوتاه شده بود...
برای لحظهی جراتش را باخته به زحمت چشمانش را باال گرفت .بيقراری مژگان پر غبارش به وضوح قابل مشاهده بود....
آن چيزی که برای پروانه مايهی شگفتی شده نگاههای او را به چالش کشيده بودند ،ماهگرفتگی ذاتی در سمت چپ پيشانی آن
مرد بود،
پروانه آن لحظه نميدانست و همچنين تا مدتها نفهميد که با ديدن او چه قرار است بر سرش بيايد.
ولی او باز هم نخنديد و در پاسخ گفت« :خلقت از جانب هللا است ،قيافهها نقابهای هستند که خدا روی آدمی کشيده ولی
روحها همه يکی هستند اصالت در همين نکته است»!.....
هيچ کس برای اين جمالت حرفی نداشت....
پس او ادامه داد« :من چند روز پيش به اين دانشگاه معرفی شدم و قرار شد در بخش حقوق مضمون جهانبينی اسالمی
تدريس کنم»!...
در ادامهی سخنهايش در حاليکه انگشتان دستانش را باهم روی تربيون گره کرده و ساعت سياهرنگ هوشمندش در بند
دستش ميدرخشيد گفت« :من اميرمحمد “احد” هستم!*(برای شناخت اين شخصيت به مقدمهی داستان رجوع کنيد!) نميخواهم
از همين روز اول درس را شروع کنيم .پس امروز کمی در مورد نوعيت مضمون تان صحبت خواهيم کرد و باهم معرفی
ميشويم و هفتهی بعد انشاهلل درس مان را آغاز ميکنيم»!...
بعد همانطور که با دستش دکمههای لب تاپش را لمس ميکرد و روی تلويزيون برنامههای گوناگون به سرعت باز ميشد يک
صفحه با نوشته های زياد ظاهر شد و او گفت« :اين کورس پاليسی شما است بر اساس همين اوراق ما با هم همکاری ميکنيم
نماينده شما مکلف است ازين کورس پاليسی برای هر يک از شما يکی کاپی کرده و برايتان بدهد».
بعد چشمانش را با مژههای غبار زدهی که مثل چتر آنها را پوشانده بود ،بلند گرفته گفت« :من استاد شما نه بل مثل شما يک
محصل هستم.
قرار است چيزای زيادی از همديگر ياد بگيريم .صنف کامال آزاد است،
بحث آزاد است،
سوال آزاد است،
ريکارد آزاد است،
رفت و آمد آزاد است،
ولی همهی شان در محدودهی اخالق دانشجويی!....
من در صنفهايم درکل حاضری ندارم،
ولی هيچ يک از شاگردانم غيرحاضری نميکنند،
اين قانون برای صنف شما هم قابل تطبيق است»!...
تمام صنف با اين سخن غير منتظرهی او بهت زده شدند.
نيل با پوزخندی بلندی اين سکوت را شکست« :چی...؟ حاضری نداری...؟ چون فکر ميکنی خيلی جذابی ،برای همين
شاگردانت فقط برای تو در صنف حاضر ميشوند...؟»
اميرمحمد که معلوم بود ازين سوال و ازين نحوهی برخورد محصل هيچ تعجب و هراسی به دلش راه نيفتاده در کمال آرامش
گفت« :چيزی را که شما گفتيد من نميدانم ولی ازين بابت مطمينم کسی که موضوع درس من است واقعا جذاب است ....و
جذابيت او شما را وادار ميکند در صنف من بمانيد»!....
آهورا گفت « :آن کس کيست...؟»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
زنان در حين زنانگیشان گاهی قویتر از مردان عمل ميکنند و اين نهايت ِ شکوه خلقت است!»
او برای اولين بار چنين توصيفهای زيبای زن را از زبان يک مرد شنيده بود.
حس ميکرد ذرات دختر بودنش به اهتزاز آمده اند و برای نخستين بار از اينکه يک دختر آفريده شده بود خوشحال شد!....
اما متاثر تر از آن بود که بتواند اين خوشحالی را اظهار کند.
امير محمد به نوبت اسامی آليا و آهورا را نيز پرسيده و به اين ترتيب با همه معرفی شد.
او بعدا در مورد نوعيت و ضرورت تدريس جهانبينی اسالمی توضيحات مفصل داده گفت« :ما در جهان بينی اسالمی دنبال
اين هستيم که يک مسلمان جهان را چگونه ميبيند؟
بينش او در مورد جهان هستی با حس ،عقل ،و وحی الهی چيست؟»
پروانه حس ميکرد اين استاد فقط برای او آمده است و به اين می انديشيد که چطور ممکن است حرفهای استادش تا اين حد
به مجهوالت او همسان باشد....
*
ساعت به زيباترين شکل ممکن سپری شده بود و همهی محصلين از وجود چنين استادی خوشبرخورد و جذاب به وجد آمده
بودند.
ولی در اين ميان پروانه بازهم رنجور بود .بعضیها ذاتا رنجور به دنيا می آيند و پروانه يکی از آنها بود!....
در پايان اميرمحمد وسايلش را جمع کرد و دکمهاش را دوباره بست .معلوم بود که ميخواهد برود
پروانه نمیتوانست باور کند او ميرود ،ميخواست او را نگهدارد ...حتی برای چند لحظهی ديگر ....
لذا فورا گفت« :پس معرفی خودت چی...؟»
شايد خودش نفهميد چطور يکباره صدايش را بلند کرده بود.
اميرمحمد فورا به چهرهاش نگاه کرد..
ولی نمی فهميد چرا اينطور میگويد،
خالصه کرده گفت« :اميرمحمدم!»
پروانه قاطع گفت« :بيشتر ميخواهم»!...
تمام سرها به جانب پروانه برگردانده شد...
هيچکس نميفهميد چرا پروانه در حاليکه قيافه ی استادان ديگر را به ياد نمی آورد برای شناخت اين استاد اينقدر پافشاری
ميکند!...
امير محمد همان لحظه فهميد که بايد با پروانه آرام برخورد کند...
پروانه با چهرههای متحير صنفیهايش و چهرهی معماگونهی استادش مواجه شده بود
جمله اش را اصالح کرده گفت« :يعنی ...چيزه ...با يک اسم که نميشود ما بفهميم تو واقعا کی استی؟ چرا در مورد تحصيالت
و چی ميدانم زادگاهت و سابقهی کاری ات حرف نميزنی...؟»
تمام دوستانش با يک صدا حرفش را تاييد کرده گفتند« :راست ميگه استاد! کمی صحبت کنيد»!..
او در حاليکه نفس عميق ميکشيد لب پايينش را با زبان تر کرده گفت« :سخت ترين کار دنيا سخن گفتن در مورد خود
است!...
نميدانم چرا پافشاری ميکنيد!...
مهم اين است که ما باهم چيزی ياد بگيريم ،مطمين باشيد تا آن زمينه درس خواندم که بتوانم اين مضمون را به شما
بفهمانم»!...
نيل که عالقهی برای فهميدن در مورد او را نداشت اما واقعا ميخواست پروانه به هدفش برسد گفت« :همهی استادها خودشان
را بی آنکه ما بخواهيم معرفی ميکنند هنوز با غرور در مورد تحصيالت و سابقهی کاری شان صحبت ميکنند ما ديگر آدمی
مثل تو نديديم که ما پيشش عذر کنيم»!...
اميرمحمد چند پلک همزمان زده گفت« :خلقيات هر فرد متفاوت است ،من اين کار را دوست ندارم»!...
بعد لب تاپش را بغل کرده گفت« :اميدوارم ساعت خوبی را گذرانده باشيد»!...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
او پس از گفتن آخرين جمله در حالی صنف را ترک کرد که همهی شاگردانش محو تصوير راه رفتن يک آدم رازآميز و
مرموز شده بودند!....
هميشه لحظه های در زندگی وجود دارد که انسان فکر ميکند چشمان ديگری به دست آورده تا دنيا را با ديد ديگری ببيند.
پروانه پس از مالقات استادش چنين حسی داشت...
او فکر ميکرد حاال دنيا را نه از چشمان جنگلی خود که از عينک آرزو ميبيند!....
قسمت هشتم:
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_ آذر
_پروانه
_خانهی پدريش
پروانه آن شب قبل از خواب سردرد شديد داشت.
تمام بدنش درد ميکرد..
چند تابليت گوناگون وارد دهانش کرد و رويش آب نوشيد .در تمام عمرش مسکنهای فراوان خورده بود .او با دواها زندگی
ميکرد و فقط آنها ميتوانستند دردهای جسمیاش را که منشا روحی داشتند برای مدت هر چند کوتاه متوقف کنند.
پروانه وقتی ميخواست به بسترش برود ،قامتش در آيينه اتاق منعکس شد.
قامتی که حاال کامال شبيه دختران جوان بود ،پروانه خود را با آرين گفتن واقعا فريب ميداد!...
او سراپا دختری دلربا شده بود .ماه به دو انگشت پنهان نميشود!....
او سر وصورتش را زير نظر گرفت،
به ياد روزهای افتاد که بدنش در حال تغيير بود و ديگر نميتوانست خودش را پسر جا بزند.
روزهای که برجستهگی های بدنش هويدا ميشدند و او هر روز لباس های گشادتری ميپوشيد...
مگر چقدر ميخواست از دختر بودن فرار کند؟
*
زنگ ساعت دوم به صدا درآمد و به طور معمول همه محصلين به سمت صنوف شان در حرکت شدند.
پروانه و دوستانش خندهکنان در حاليکه دريا اسپری تند و بدبوی به بدن نيل و آليا و آهورا ميزد راه ميرفتند و بلند ميخنديدند....
پروانه دستهايش در جيب کرده و آرام راه ميرفت و به دعوای نيل و دريا تبسم ميکرد..
« :-حرامزادهها! شما هيچ وقت آدم شدنی نيستيد»!...
همين که صورتش را به مقابل برگرداند ،چشمانش از حرکت ايستاده به سيمای اميرمحمد زندانی شد...
او از راهرو مقابل به سمتش می آمد و به سوالهای چند محصل پسر که دنبالش بودند ،گوش ميداد...
با هر قدمی که برميداشت قلب پروانه بيشتر ميکوبيد .حس ميکرد حاال قلبش شديدا به کسی غير خودش فعاليت ميکند.
با قلبی که ديگر برای صاحبش نميزند ،چه ميتوان کرد؟
پروانه ثانيههای به او نگاه کرد اما چشمان او به قدمهايش و گوشهايش به سمت آن پسران بود..
ثانيه ی بعد محض پاسخ دادن به سوال آن پسران چشمانش را باال کرد ،ابتدا پروانه را ديد و بعد پسران را ...
همينکه تصوير به مغز اميرمحمد رسيد مردمک چشمانش رفت و برگشت کرده و دوباره به سمت پروانه افتاد....
پروانه از نگاه مستقيم اميرمحمد تکانی خورد و فورا خالف جهت نگاه کرد .گويا که اصال او را نديده است ...
ژرفترين نگاهها را آنهای به ما کرده اند که در آخرين لحظه نگاهشان را ميدزدند.
وقتی تمايل شديد به نگاه کردن يکی داريم خودمان را بی تفاوت جا ميزنيم.
اميرمحمد روبرگردانده دوباره مشغول پسران شد و از کنار گروهدختران گذشت ....
تمام دوستان پروانه جز نيل با ديدن اميرمحمد بلند سالم دادند..
و اميرمحمد با صدای که فقط خودش ميشنيد عليکم سالم گفت ،بی آنکه به آنها نگاهی بکند...
آهورا بعد از رفتن اميرمحمد گفت« :وااای چقدر عمرش دراز بود يادش کرديم پيدا شد»!...
ولی نيل با تمسخر گفت« :برای او بايد اين ضربالمثل استفاده شود :خرس را ياد کن ،چوب به دست بگير»!...
آهورا پوفی از روی عصبانيت کشيد ولی چيزی نگفت...
پروانه حس ميکرد قلبش بی اراده ميزند..
قبال چنين حسی نداشت!...
نگاه مخصوص اميرمحمد بر روی پروانه در حاليکه به محصلين ديگر نگاه نميکرد برايش حس خوب ميداد!...
او خوشحال ازينکه اميرمحمد او را به خاطر سپرده است لبخندی زد و فهميد که احتماال اميرمحمد او را کامال به ياد دارد،
نه مثل محصلين ديگری که استادان در طی يکسال تدريس هنوز با چهرههای شان ناآشنايند!....
وليهمينکه از خيال اميرمحمد بيرون آمد ،متوجه کمرهی موبايلی شد که او و دوستانش را نشانه ميگرفت....
وقتی به دختر عقب موبايل نگاه کرد ديد که فورا ترسيده و موبايل را در جيبش گذاشت...
پروانه همان لحظه تا عمق مساله رفته و به سمت آن دختر حمله ور شد...
دوستانش نيز به دنبالش دويدند و شروع کردن به لت و کوب و محکم گرفتن آن دختر...
آن دختر فرياد ميزد و مقاومت ميکرد تا موبايل را از جيبش نگيرند ،اما دريا سيلی به صورتش زد و نيل محکمش گرفت.
پروانه موبايل را از جيبش بيرون کرد و نگاهی به صفحهی آن انداخت .
عکس سهراب در روی صفحه موبايل آن دختر بود...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه ،نيل و دريا تعهد نامه را امضا کرده و از کميته نظم و دسپلين همراه با فرح بيرون شدند!...
نيل با صدای آرام ولی با فشار در حاليکه انگشت اشارهاش را تهديد وار به سمت فرح گرفته بود گفت« :با تو تصفيه حساب
خواهيم کرد»!..
پروانه انگشت نيل را پايين آورده به فرح گفت« :به او سهراب احمق بگو با اين بازی های طفالنه هيچ غلطی کرده نميتواند...
اگر واقعا خود را مرد ميداند بيايد از نزديک مشکلش را با من حل کند!»
با اين جمله پروانه و دوستانش فرح را در حاليکه نفسهای پر ترسی ميکشيد تنها گذاشتند ...
فرح موبايل سادهاش را بيرون کشيده و شماره ی را دايل کرد ،بعد از چند بوق در حاليکه ناخن هايش را از استرس زياد
ميخورد ،صدای مردی پشت موبايل شنيده شد:
فرح« :الو ،سالم....
شرمنده ،ولی من نتوانستم ...
يعنی عکس ها را گرفتم اما آرين متوجه شد ...موبايلم را شکستاند» ...
« : -ميدانستم که تو اينقدر ماهر نيستی! برايت گفتم جلب توجه نکن ،مگم نمی فهمی آن چشمان سبز آرين چقدر تيز است...؟»
فرح با گريه گفت« :به خدا تالشم را کردم»!...
« :-مهم نيست! برايت موبايل ديگر میخرم ناراحت نباش»!...
« :+همهی خاطرات ما داخلش بود عشقم همهاش را نابود کرد»!...
« : -غصه نخور خاطرات بهتری برايت خلق ميکنم و او سزای اين کار آرين را خودم ميدهم»!.......
« :+خيلی دوستت دارم سهراب! هر کاری بگی برايت انجام ميدهم » ...
بعد چشمانش را بسته و موبايل را قطع کرد....
عشق خود حسی پاکیاست اما قادر است انسان را به انجام هر عملی ناپاکی وادارد...
با اين حال چقدر بسيارند آدم هايی که اين حس پاک را به لجن کشيدهاند!.......
قسمت نهم:
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_صنف درسی
_گردهمايی دوستانه
پروانه و دوستانش در حالی وارد صنفشان شدند که بيست دقيقه از زمان درس گذشته بود...
آنها طبق عادت هميشگی بی آنکه از استاد اجازهی ورود بگيرند ميخواستند وارد شوند ،اما با مخالفت استاد مربوطهی آن
ساعت مواجه گرديدند...
«:-کجا بوديد تا اين وقت...؟»
آهورا عذرکنان گفت« :استاد طاهر! کاری پيش شد وگرنه ما سر ساعت می آمديم ».
صدای مريم نمايندهی صنف در حالی بلند شد که به پروانه نگاه ميکرد.
« :-احتماال گروه نظم و دسپلين بازم در کميتهی مربوطهی شان تشريف داشتند»...
صنف از خنده به هوا رفت ...
طاهر با چهرهی خشن که با چين و چروکش خشنتر مينمود همه را به سکوت دعوت کرد ...
بعد به پروانه گفت« :بار آخرت باشد آرين! ديگر کسی حق ندارد بعد از من وارد صنف شود ...فقط برای تو امروز تخفيف
قايل ميشوم»!...
پروانه با قهر چشمانش را پايين انداخت و با دوستانش وارد صنف شد .طاهر اما با نگاه موذيانه از پشت سر پروانه را
برانداز کرد...
با نشستن پروانه و دوستانش در چوکیها طاهر به توضيح ادامهی درس پرداخت.
« :-کجا بوديم؟»
همه با يک صدا« :تبعيض»!...
« :-بلييييی! تبعيض يعنی فرق قايل شدن»... ...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
طاهر انديشمند در زمان تدريس از حرکات و گفتار عجيبی استفاده ميکرد ...
گاهی خود را روی تربيون می انداخت ،گاهی روی چوکی و گاهی روی ميز مينشست .گاهی هم چنان نزديک محصل می
آمد که هيچ فاصلهی ميان او و آن محصل نميماند.
او استاد عجيبی بود؛ گاهی چيغ زنان درس را توضيح ميداد و گاهی چنان با صدای آرام که کسی قادر به شنيدنش نبود.
همه از او متنفر بودند ولی کسی جرات نميکرد ازش شکايت کن د .به گمان اغلب چون او يکی از موسسين دانشگاه بود و
اخراج و شکايت ازش ناممکن به نظر ميرسيد...
او همچنين گاهی در زمان تدريس از الفاظ رکيک و مثال های بد استفاده ميکرد که برای همه آزار دهنده بود مخصوصا
برای پروانه ...
آن روز نيز طاهر چنين ميکرد!....
« :-تبعيض يعنی يکی را بر ديگری ارزش دادن ...به يکی بر ديگری اهميت قايل شدن....
مثال من وقتی ورق های امتحان شما را اصالح ميکنم»....
رفت نزديک مريم ايستاد.
« :-ميبينم که اسم مريم در ورق است بی آنکه ببينم چی نوشته برايش صفر بدهم»!.....
بعد قدم زنان نزديک پروانه ر فت و با صدای آرام و نگاه معنادار ادامه داد« :و وقتی ببينم اسم آرين در ورق است و يادم
بيايد برايم وعدههای خوبی داده او را چشم بسته صد نمره بدهم»!...
و خندهی خبيثانهی به پروانه تحويل داد.
بعد چيغ زنان گفت« :به اين چی ميگن»!.....
همه با يک صدا« :تبعييييييييض»!.....
همه را وادار ميکرد باب ميل او طوطی وار حرفهای او را دنبال کنند.
پروانه ميدانست که هدف طاهر از گفتن همچين مثالها چيست...؟
او هميشه غير مستقيم از پروانه درخواستهای نامشروع ميکرد .همه اين موضوع را ميدانستند.
نمرات پروانه هميشه بد بود در مضمون اين استاد بدتر!....
ولی طاهر ميخواست که بعد از رسيدن به خواست خودش نمره ی خوبی برای پروانه بدهد ،که اين مساله برای پروانه اصال
قابل قبول نبود!....
آن روز ديگر شورش را دراورده بود.
او در ادامهی درس گفت« :نيازهای انسان به دو دسته تقسيم ميشوند...
-۱نيازهای اوليه
-۲نياز های رفاهی
نياز های اوليه خوراک ،پوشاک و مسکن است
در حاليکه نيازهای رفاهی برای سهولت زندگيست!
مثال ارايه ميکنم»!.....
بازهم به سمت پروانه رفت...
پروانه بد به سويش نگاه ميکرد....
مقابلش ايستاد و بلند گفت« :مثال تو ...به غذا نيازی داری يا نداری....؟
به لباس نياز داری يا نداری...؟
به يک خانه برای زندگی نياز داری يا نداری...؟
اين نيازها نياز های اوليه استند.
آمديم به نيازهای رفاهی....
آرين !....تو به موتر نياز داری يا نداری...؟
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
.
پرسيد« :با چند زن و دختر در ارتباطی؟ »
طاهر با بی تفاوتی پاسخ داد« :دو تا زن عقدی دارم اما حقيقتا حساب دخترهای ديگر از دستم رفته است ولی میتوانم به تو
ثابت کنم که شوهر با تجربهی برايت ميشوم و بلد هستم چطور تو را خوشبخت و شادکام کنم!»
پروانه با حسرت گفت« :من دنبال شادمانی و خوشبختی نميگردم ».
« :-من سرتا پای تو را غرق طال و پول ميکنم»!..
گوش های پروانه از شنيدن اين جمله داغ کرد .با خودش چه خيال کرده بود دختری مثل او به جواهرات عالقه مند است؟
پس شمرده ولی با فشار گفت« :با پولت برو به جهنم حرام زاده»!...
چشمان طاهر از حدق ه بيرون زده بود او با فرياد گفت« :اعوذ باهلل از شر زنان موذی و از شر تو که از همه موذی تر
هستی!...
خدا از روی عقل زنها برداشته روی زيبايی شان انداخته ...اگر زنان ديگر ناقصالعقل هستند تو کامال بی عقل استی»....
بعد نزديک تر شده و در گوش پروانه گفت« :بدان هر قدر يک دختر مثل تو بلندپرواز و بی پروا باشد در شب عروسیاش
جنهايش ميپرد»!....
سر پروانه سوت ميکشيد و بدنش عمال ميلرزيد
به چشمان آتشی طاهر نگاه کرده گفت« :ديوث کثيف »!..
ديگر لحظهی تاب ايستادن نداشت لذا فورا در حرکت شد.
طاهر پشت سرش فرياد زد« :نشانت ميدهم»!...
***
_پروانه
_خانهی پدريش
ساعتی بعد پروانه عاجلتا خود را به خانه رسانيد و از موترش پياده شد .گارد دم در خانهشان پس از ورود پروانه فورا
ميخواست موترش را وارد گاراج کند اما پروانه مخالفت کرده گفت « :به موترم دست نزن»!...
گارد هم بی هيچ مخالفتی در جايش ايستاد...
به همهی شان دستور داده شده بود با پروانه آرام برخورد کنند و هيچ کس حق نداشت برخالف ميل او کاری انجام دهد اين
دستورات از جانب پدرش بود و همه ميدانستند هشام چقدر عاشق دخترش است!....
او پروانه را تا نقطهی اخير آزاد گذاشته بود و ميخواست ازين راه از عقدههای دخترش بکاهد...
استوری در صالون خانه در حاليکه مثل هميشه نهايت به خودش رسيده بود کنار يکی از پسرهايش روی موبل نشسته پرسيد:
«جان مادر! فردا چه امتحانی داری...؟»
پسرش با ناز گفت»۱،۲،۳« :
استوری ابرويش را باال انداخت.
« :-پسرم رياضی بگو ...درست حرف بزن»!...
در اين ميان پروانه مثل ببر خود را به خانه انداخته و با صدای بلند گفت« :کجاست...؟»
استوری در حاليکه طالهای زيادی به دستها و گردنش بود با شرنگ و صدای مخصوص بلند شد و پرسيد« :کی..؟»
پروانه اطرافش را ميپاليد اما کسی را نيافت لذا گفت« :هشام !.....هشام را ميگويم ...کجاست...؟»
استوری نگاه کجی به پروانه کرده گفت« :اين چه طرز صحبت است ..؟ پدر بگو»!...
پروانه طلبکارانه به سويش نگاه کرد.
« : -اگر ميدانی کجاست خب بگو اما اگر نميدانی حرف اضافه نزن »!..و با اين حرف به راه افتاد...
استوری که نهايت عصبی شده بود زير لب گفت« :دختر بی ادب»!...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه به طبقهی دوم خانهی شان رفت و وارد اتاق مطالعهی پدرش شد.
پدرش پشت ميز مطالعه در حاليکه کتاب «حقوق اساسی افغانستان» را مطالعه ميکرد نشسته بود.
او با ديدن پروانه جاخورد و پرسيد« :آرين...؟ خيريت باشد...؟»
پروانه بی مقدمه گفت« :اگر از دانشگاهم برايت تماس گرفتند پاسخ نده و يا اگر تو را به آنجا خواستند کوشش نکنی آنجا
بروی فهميدی...؟»
هشام با نهايت خونسردی عينک اش را دراورد و روی ميز گذاشت ،بعد سرجايش ايستاد و گفت« :ميدانم که با يک استاد
دعوا کردی !...اما چرا...؟»
پروانه ازينکه پدرش همه چيز را فهميده بود نفس هايش تيز شد و به طاهر لعنت فرستاده گفت« :به خودم مربوط است»!...
هشام با قدمهای شمرده از پشت ميز در حاليکه دست هايش در جيب بود جلوی پروانه آمد ...
آنقدر جذاب و جوان بود که اصال برايش نمی آمد دختری به سن پروانه داشته باشد ...بيشتر به خواهرش شباهت داشت!...
او با مهربانی کاله بافتنی پروانه را از سرش برداشت که باعث شد موهای سياه و ابريشمیاش روی شانههايش بريزند....
هشام آهی عميق کشيده گفت« :اينطوری خيلی به مادرت شباهت پيدا ميکنی»!...
پروانه با شنيدن اين جمله حس کرد کسی قلبش را دراورد و ميان دست هايش فشار داد ...اما لب هايش را جمع کرد و چند
بار پلک زد تا مانع ريختن اشک هايش شود.
هشام گفت« :من قول دادم در امورات تو مداخله نکنم ..اما اگر بدانم مشکلی داری ميميرم !....دلبندم ،برايم بگو اگر آن استاد
تو را ناراحت کرده ،حرفی بدی زده ،از صنف بيرونت کرده يا نمرهات را خورده خودم حسابش را ميرسم اما اگر گناه او
نيست و تو لجبازی کردی پس خواهش ميکنم کمی مهربانتر باش! مادرت اصال اينگونه نبود او خيلی آرام و ناز بود» ...
پروانه کالهش را از دست هشام گرفت و دوباره سرش کرده گفت« :اگر قول دادی در امورات من مداخله نکنی پس سر
قولات بمان !...خودم مشکالتم را حل ميکنم »!...
بعد به سرعت سمت در به راه افتاد .اما بعد از چند قدم ايستاد و همانطور که پشتش به پدرش بود گفت« :من هيچ وقت مثل
مادرم نميشوم......
»!
از اتاق بيرون شده و هشام را با دنيای حسرت و آه تنها گذاشت!....
قسمت دهم:
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
*
پروانه پس از خروج از خانهاش با افکار موهوم دوباره سوار موترش شده و با سرعت باال حرکت کرد.
نيم ساعت بعد با پيتزا ساالد دست داشتهاش خود را مقابل بالک خوش نقش هميشگی ديد و با يادآوری چهرهی کاوه لبخندی
زد .اما همينکه چهرهی خشن نگهبان بالک در ذهنش رسامی شد اخم هايش در هم رفت.
او آرام از موترش پياده شد و به حجرهی نگهبان نگاهی انداخت .اما از ديدن عدم موجوديت نگهبان در بالک ته دلش ذوقی
زد و فورا وارد شد ...
مقابل آپارتمان کاوه ايستاد و کليدی که با کليد بند حرف اول اسم آرين و کاوه مزين شده بود ،دروازه را آرام باز کرد.
او با وارد شدن به آپارتمان ،بوی عطر تلخ کاوه را استشمام کرد...
بوی عطر او هميشه در فضای اتاق شناور بود و اين تنها نکته ی مثبت آپارتمان کاوه بود چون غير ازين بوی ملموس هيچ
نظمی دران آپارتمان قابل رويت نبود.
ساعت زمان نامربوطی را نشان ميداد و معلوم بود چند روز است باطریاش تمام شده است.
پشک کاوه آرام به سمت پروانه آمد و خود را به پايش ماليد .او کامال با پروانه عادت کرده بود...
پروانه خم شد و او را نوازش کرد .بع د پاورچين پاورچين به آن طرف موبل رفت و ديد کاوه در حاليکه کتاب “هستی و
نيستی ژانپلسارتر” به صورت باز روی سينهاش افتاده مثل کودکان معصوم خوابش برده است.
پروانه با ديدن حالت کاوه لبخندی زد و پيتزا را آرام روی ميز گذاشت.
پايين موبل نشست و مدتی در چهرهی کاوه داستان گذشتهی او را مرور کرد!.....
يک پسر طرد شده و تنها که غير از آرين و هيگل هيچ کسی را درين دنيا ندارد.
تمام کودکیاش در خانهی متشنج و فقير به بدترين شکل ممکن گذشته بود.
آنقدر ذکی و باهوش بود که هيچ کس حريف کنجکاویها و سوالهايش نميشد چه رسد که توانايی پاسخ به آنها را داشته
باشد.
مدام به دليل سوالهای عجيب مورد سرزنش و سرکوفت اطرافيانش قرار گرفته بود و شديدا سرکوب شده بود.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
« : -در ابتدا درگير شديم ولی آنها سه نفر بودند و تفنگ و چاقو به دست .مرا محکم گرفتند موبايل و ساعت و پول و دار و
ندارم را برداشتند و گفتند چون جوان هستم رهايم ميکنند».
بعد پوزخندی زده گفت« :حتی نکشتنم را رويم منت گذاشتند بی پدرها»
« :-خوب شد که بخير گذشت»!..
« :+هيچ چيز بخير نميگذرد تا اين نظام تغيير نکند بدتر هم ميشود ...فقر بيداد ميکند معلوم است که مردم به سرقت روی
میآورند...
به فکر مردنم که نيستم ،ولی از بی سرنوشتی هيگل ميترسم ».و آرام پشکاش را نوازش کرد.
پروانه پاسخی نداد و خاموشی اختيار کرد.
کاوه هم که ديد پروانه ازين حرفا خوشش نميايد بحث را عوض کرده گفت« :پيتزا گرفتی..؟»
« :-بلی »!..
« :+خيلی هوس کرده بودم تشکر از لطفات! من يک حمام ده دقيقهيی ميکنم تو پيتزا را گرم کن»!..
پروانه قبول کرد و کاوه سريع به حمام رفت.
وقتی پروانه پيتزا را در مايکرو ويو گذاشت از ديدن آشپزخانهی بههمريختهی کاوه ماتش برد.
حتی يک ظرف پاک در جاظرفی نمانده بود و نزديک به بيست پوست تخممرغ روی سنگ
آشپزخانهاش افتاده بودند.
پروانه سری ازی روی تاسف تکان داده و در دلش گفت« :شلختهی بی سليقه»!...
پس آستينهايش را بر زد و شروع به جمعکاری کرد .
او مثل هميشه بنابر عادتش در حين تميزکاری ترانهی دلخواهش را بلند زمزمه کرد:
«تو عاشق بودی و من ،به آن اعتقاد نداشتم ....
عشقی که من از آن ،چيزی ياد نداشتم...
منی که نديده بودم ،فقط شنيده بودم....
کمبود محبت ،به دوش کشيده بووووووودم!......
پروانه اين ترانه را در حالی زمزمه ميکرد که هيچ حسی به کلمات آن نداشت ،اما انسانها هميشه وقتی در مورد چيزی بی
اراده حرف ميزنند کاينات آنقدر ميچرخد تا آن کلمات در زندگیاش فرود بيآيد...
ترانه که به اينجا رسيد ،کاوه صدايش را از حمام بلند کرده و آواز پروانه را دنبال کرد...
«تو جدی بودی و من ،فکرم جای ديگهست...
تو هوای عشق داشتی ،من هوای ديگر ...
تو خسته شدی و فقط سکوت کردی....
سکوت نشکستی و در خود سکووووت کردی»!......
ظرفهارا شست و پوستهای پياز و تخممرغ را در زبالهدانی افکند .آشپزخانه را پاک کرد...
کتابها و بالشهای کاوه را جابهجا کرد ...
پيتزا را کشيد و با زيبايی تمام روی ميز گذاشت،
دو بوتل نوشانه هم از يخچال بيرون کشيد و کنار پيتزا گذاشت و همينطور با پژواک صدای کاوه از حمام به ترانهسرايی
ادامه داد:
«تو رفتی و با تو رفتن ،ترانه و سرودم...
بی تو فرقی ندارد ديگر بود و نبودم...
دقيقا وقتی رفتی که عاشق شده بودم...
تو نيستی و من از تو پر شده وجودم»!.....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه در حاليکه تکهی پيتزا را در دست داشت پرسيد« :چرا امروز سرکار نرفتی..؟»
کاوه با دهان پر پاسخ داد« :دلم نخواست»!..
« :-چرا واضح نميگی که اخراجت کردند؟»
کاوه با پوزخند پاسخ داد« :اخراج چی؟ ترجمانی مثل من در تما م آن نهاد نيست! آنها برای وجود من افتخار ميکنند .نميدانی
با چه بهانهجويی های ناحقی معاشم را هر ماه افزايش ميدهم»!...
پروانه ميدانست که کاوه چقدر در امور کاریاش موفق است .نظم و دقت کاوه نه تنها در کارش بل در همهی اموراتش به
وفور قابل مشاهده بود ا ِّال در مورد نظم اتاقش....
هر موقع پروانه از بی نظمی آپارتمانش شکايت ميکرد او برای دفاع و فرار ميگفت« :تحقيقات ثابت کرده باهوشها شلخته
و بی نظم هستند».
هرچند پذيرش آن برای پروانه دشوار به نظر ميرسيد ولی او به اين پاسخ قناعت ميکرد.
کاوه هنگام رفتن به دنمارک به خودش قول داد تا در آنجا واقعا و شديدا درس بخواند .گوشت نخورد ،الکول ننوشيد و درگير
بی بندوباری های جنسی نشود .او به امساک خويش پايبند ماند!...
ماه يک روز روزهی سکوت ميگرفت زيرا امتناع از حرف زدن را مايه آرامش ميدانست.
او اکنون ضمن فراگيری دروس ماستریاش ،هر دو ماه يک هفته فقط به مطالعه ميپرداخت و با کتابها خلوت ميکرد.
او به شدت معتاد شنيدن خبرهای جهان بود .سياسيون غرب را دنبال ميکرد و روزنامه ميخواند هرچند که معتقد بود وضعيت
نابههنجار جهان آرامش درونی او را از بين ميبرد....
شبها برهنهمادرزادی ميخوابيد و ازين بابت هميشه پروانه را توصيه ميکرد در دو تايم؛ صبح زود و ديروقت شب به
آپارتمانش نيايد.
به نظر پروانه ،کاوه عجيبترين مرد روی زمين بود و اين خصوصياتش برای کاوشگری و شيفتهگی پروانه کافی به نظر
ميرسيد.
البته کامال واضح است که شخصيت پروانه هم برای کاوه عجيب مينمود و اين حس برای او هم کامال متقابل بود ....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
آنها هر دو در کنار هم با خصوصيات کيميا و عجيب زندگی را ميگذراندند و از وجود همديگر برای آرامش فکری و روحی
استفاده ميکردند...
*
کاوه پرسيد« :چطور استی ...؟»
و پروانه مثل هميشه کاذبترين جواب دنيا را داد« :خوبم»!...
« :-فکر نميکنم ».
پروانه آهی کشيده گفت « :درگيری های ذهنیام هر روز بيشتر ميشوند»!...
کاوه خوردن را متوقف کرد و پرسيد« :چيست؟ ميشنوم»!...
پروانه هم نوشابهاش را روی ميز گذاشت و گفت« :با يک دختر دعوا کردم و موبايلش را شکستم بايد خسارت بدم»!..
« :-کاری خوبی کردی! مطمينم حق اش بوده».
« :+البته که حقش بود ولی خب من پول ندارم تا خسارت بدم»!..
کاوه با بی تفاوتی گفت« :مشکلی نيست قرار است فردا برای خودم هم موبايل جديد بگيرم مدل موبايل او را هم بگو تا مثلش
يکی بگيرم»!..
پروانه سرافکنده شد.
« :-ممنونت! ولی به زودترين فرصت پولت را جور ميکنم»!...
کاوه مزاحگونه گفت « :باشد! ولی من سود هم ميگيرم »!...و نگاه معناداری به پروانه کرد.
پروانه با قطعيت گفت« :بيدار شو صبح شده»!...
کاوه خندهی بلندی کرد« :خوووب باقيش..؟»
پروانه به نقطهی نامعلومی خيره شد.
« :-يک استاد خيلی اذيتم ميکند»!...
کاوه چشمانش را ريز کرد.
پروانه ادامه داد« :دلم ميخواهد بدرقم برايش جزا بدم !...ولی نميدانم چطور!»
کاوه در حاليکه لبش را ميخورد گفت« :اين کار را بسپر به من»!...
پروانه پرسشگرانه پرسيد« :چطور؟»
کاوه متفکرانه پاسخ داد« :فقط کافيست از يک حرکت بدش عکس يا ويديو بگيری تا رسوايش کنم»!..
« : -او لعنتی موبايل اجازه نميدهد چون ميداند چقدر مزخرف حرف ميزند و رفتار ميکند .و واقعا هم ازين کار ميترسم
ريسک بزرگیست».
کاوه گفت« :نافرمانی کن! پنهان عکس بگير...
بايد پا از گليم دراز تر شود .ماندال ميگويد :بشريت مديون کسانیست که پایشان را از گليمشان درازتر کردهاند !! اگر
آزادی نباشد ،هيچ چيز وجود ندارد .ميتوانی اين کار را بکنی؟ »
« :-تالشم را ميکنم »...
« :+چی فکر ميکنی چرا کشور ما مثل غرب باشکوه نميشود؟ چند سال از استقالل ميگذره؟ اما حال و روزش را ميبينی؟
»
پروانه سکوت کرد .
پس کاوه برايش گزينه داد« :به نظرت دين در اينجا بازدارنده نيست؟ دين هميشه انسان را از ريسک و انديشيدن دور
نگهميدارد!...
بدون آزادی چيست؟ آه آرين ،به من بگو»!... ِ انسان
پروانه با ترديد گفت« :آزادی رها بودن است ،وحشی ....شايد مثل عشق »!...
« :-هممم! جواب عجيب!....
ولی من فکر ميکنم عشق مانند سياست است.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
آدم هيچ وقت نمی داند در روی ديگر سکه چه چيزی در انتظارش خواهد بود »...
پروانه خيرهی کاوه شده بود .کاوه آنقدر خشک بود که حتی حس زيبای عشق را به سياست تشبيه ميکرد ...پس با اين حساب
عشق از نظر او مثل سياست کثيف بود.
کاوه ادامه داد« :تنها آرزوی جوانان امروزی عشق و پول است .اما من فکر ميکنم اينها کافی نيست .زندگی چيزی فراتر
ازين چيزهاست .
هر کس در قبال اين دنيا مسووليتی دارد».
پروانه پرسيد« :مسووليت تو چيست؟»
« :-خيلی باريک بين هستی! برخی آدم ها سخت درس ميخوانند اما هدفی ندارند .برخی اهداف بزرگ دارند اما به اندازه
کافی تالش نميکنند .برخی هدف و تالش را با هم دارند اما مسير شان درست نيست.
من ميخواهم اين مسير را هموار کنم ....
و اين تنها زمانی ممکن است که برداشت از خ دا تغيير کرده باشد .تو نميدانی چقدر راهکار های جديد را دين بدعت گفته
مانع ميشود».
استدالل های فلسفی کاوه ترديد های پروانه را فروريزان ميکرد ...هر چه بيشتر با کاوه بود نسبت به وجود خدا بی باورتر
ميشد .محدوديتها و مشکالتش چشمگيرتر شده و دايرهی تنفرش از اطرافيان و اين جهان وسيع تر ميشد....
حرفهای کاوه برای پروانه حکم تلنگر را داشت!...
***
پروانه در حاليکه از زينههای بالک کاوه پايين ميشد در مورد جهانبينی کاوه می انديشيد.
احتمال ميداد که جهانبينی کاوه با اميرمحمد نهايت فاصله داشته باشد ،اما خودش چی...؟
شايد خودش نقطهی مرکزی و وسط تفکر کاوه و اميرمحمد بود .نقطهی که واقعا نميدانست کدام جهانبينی ديد واضح و عينی
دارد!...
پروانه به محض طی کردن آخرين زينه همانطور که در افکار هميشگیاش غوطهور بود چشم در چشم نگهبان بالک شد...
هر دو از ديدن همديگر جاخوردند.
پروانه ترسيد و نگهبان خشمگين شد...
نگهبان گفت« :بازم تو...؟»
پروانه کوشش کرد خود را عادی جلوه دهد لذا گفت« :بلی! برای ديدن کاوه آمده بودم»!..
نگهبان چشمانش را بست و صورتش را برگردانده گفت« :الحول و ال قوت»...
انگار ميخواست خشمش را بخورد.
پروانه ازين گفتار نهايت عصبی شد و لبهايش را به هم فشرد.
نگهبان ادامه داد« :چقدر ساده هم حرف ميزند»....
پروانه سکوت کرد و نگهبان با آرامی گفت« :ببين دخترم! من به خوبی تو می انديشم !..با کاوه خيلی صحبت کردم اما به
حرفم توجه نميکند حاال به تو ميگويم»!...
« :-از نصيحت بيزارم»!...
« :+ولی در هر حال من حرفم را ميگويم! الحمدهلل ما مسلمان هستيم و ممنوعات را ميدانيم! مالقات های يک دختر و پسر
نامحرم خط سرخ است ...شما دو تا از خط سرخ گذشتهايد.
بودن تو و کاوه در يک مکان مثل پنبه و آتش کنار هم اند ،يک روز نه يک روز آتش خواهيد گرفت .حتی اگر چندين مرتبه
اتفاقی نيفتد اما يک روز حتما » .....
و باقی حرفش را نگفت ...
« :-تو نميدانی اما کاوه اينطور مردی نيست ،او قيودات خود را دارد»!...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
« :+دختر جان او يک انسان استَ ،ملَك نيست که احساس و نفس نداشته باشد .حواست باشد با کی ميری و ميايی ،هر کس
اليق رفت و آمد نيست .فقط برايت خالصه ميگويم در هر حالت کاوه چيزی برای از دست دادن ندارد ،اين تويی که بايد
مواظب باشی وگرنه عزت و شرف دخترانهات را برايش ميبازی »!...
هرچند حرفهای نگهبان روی پروانه تاثيرگذار بود اما جملهی اخيرش بازهم تبعيض جنسيتی را بر پروانه گوشزد ميکرد.
اين که مردان چيزی برای از دست دادن ندارند اما دختران بايد مواظب باشند اين جمله روح پروانه را آزرد و بازهم از
دختر بودن متنفر شد .
با فشار زياد رو به نگهبان کرده گفت« :از بس خودتان کثيف هستيد همه را مثل خود فرض ميکنيد .نگاههای کثيف تان اين
کشور را به لجن کشيده ،اگر مالقات من و کاوه را ديده نميتوانيد پس رویبرگردانيد؛ همانطور که از کثافتکاری های
خودتان چشم ميپوشيد !...
رنگ نگهبان سرخ شد و رگ گردنش ورم کرد.
پروانه به راه افتاد و نگهبان پشت سرش فرياد زد« :باالخره من شما دو نفر را گم و گور ميکنم !...آدم های هرزه و
هرجايی»....
حرفهای زننده ی نگهبان روح و روان پروانه را اذيت ميکرد ،چقدر بيرحمانه قضاوتش کرده بود ،هرزه و هرجايی ....
دو کلمهی جديد در کنار کلمهی ترکيبی حرامزاده...
پروانه حقوق و قانون ميخواند اما هيچگاه اتفاق نيفتاده بود که از قانون و قضاوت حرفی بزند،
او همانطور که به سمت موترش ميرفت به اين فکر ميکرد که چطور آدمها ندانسته بر مسند قانون مينشينند و بی رحمانه
قضاوت ميکنند ،در حاليکه ذرهی از قانون و قضاوت چيزی نميدانند....؟
پ.ن :برای ديدن تصاوير هيگل (پشک کاوه) به پيج #کافه_آذر سر بزنيد!
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#قسمت_يازدهم:
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_دانشگاه
_گردهمايی دوستانه
صبح روز بعد پروانه با ديدن دوستانش از دور دو انگشتش را وارد دهان کرده و سوتی بلندی زد.
دوستانش که مشغول ديد زدن موهای رنگ شده ی دريا با دستان نيل بودند ،به پروانه نگاه کرده و با ديدنش به سمت او
دويدند.
دريا با دنيای از هيجان موهايش را به پروانه نشان داده گفت« :به نظرت چطور شده..؟»
پروانه موهايش را لمس کرده پاسخ داد« :خيلی به چهرهات ميايد عالی شدی»!...
بعد همه با هم چندين عکس با قيافه گرفتنهای غير معمول و مات کننده انداختند و دريا با ژستهای عجيب در حاليکه
موهايش را بازگذاشته بود ادا در می آورد و پروانه ازش عکس میگرفت...
او از گوشه گوشهی دانشگاه عکسهای متفاوتی از دريا گرفت و دريا همه را در فضای مجازی پخش کرد تا تمام دوستانش
با ديدن آنها خوشحال و دشمنانش حسرت بخورند ....
دريا ميدانست که در فهرست دوستان مجازیاش تعداد بدخواهانش به مراتب بيشتر از هواخواهانش بود.
هرچند که بدخواهانش در تعريف و توصيف او چرب زبانتر از دوستانش بودند و دريا اين حقيقت را ميدانست ولی بازهم
تعريف و تمجيدهای کاذب و تملقکارانهی آنها را دوست ميداشت و از شنيدن آنها لذت ميبرد.
انسانی که محتاج مهر و توجه باشد خود را به هر دری ميزند ،از هر ديواری پرت ميکند و هر باليی را سر روح و روانش
مياورد تا باشد اندکی به او توجه کنند هر چند که اين توجه و شهرت او را باالخره به انزوا ببرد!....
*
زمانيکه زنگ شروع جلسهی درسی نواخته شد،
همهی محصلين اعم از پروانه و دوستانش به سمت صنوف شان در حرکت شدند.
ولی به مجرد رسيدن آنها به صنف با ممانعت قاری که بعد از ساعات تفريح مسوول مراقبت از دهليزهای دانشکدهی حقوق
بود مواجه شدند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه رو به قاری کرده پرسيد« :چی خبر است قاری؟ درس نداريم..؟»
قاری همچنان که از زير چشم به آهورا نگاه ميکرد گفت« :بلی؛ درس نيست ...اين ساعت در تاالر دانشگاه محفلی است و
رييس دانشکده دستور داده همهی محصلين حقوق به آنجا بروند»!...
نيل که از توجه قاری روی آهورا متنفر بود جلوی آهورا ايستاد و تن تنومندش باعث شد آهورا کامال از ديد قاری پنهان
شود ،بعد گفت« :محفل چی..؟ ما نميريم جايی»!...
قاری منومن کنان گفت« :محفل تجليل از روز قلم است ....همه بايد بروند ،اين دستور رييس دانشکده است»!...
نيل چشمان و سرش را برگردانده و زير لب گفت« :حاال تو را هم گفته بودم او رييسات راهم»...
قاری واضحا حرفش را شنيد اما چنين اظهار کرد که گويا نشنيده است ...او هميشه مقابل حرفهای ناسزای محصلين گوشش
را کر میانداخت انگار که اصال نشنيده و خار سخنان شان را حس نکرده است....
*
-تاالر صلح و دانش
_گردهمايی دوستانه
پروانه وقتی به منزل هفتم رسيد نفساش به شماره افتاده بود .همهی دوستانش از زينههای بی شمار و موجوديت تاالر در
طبقه ی اخير تعمير دانشگاه لب به شکايت گشوده بودند .ليفت دانشگاه را طبق معمول پسران اشغال کرده بودند و دختران
مجبور بودند از زينه ها باال بروند .نيل چند بار کش وقوسی به کمرش داد و ازينکه مجبور شده بود اين همه زينه را طی
کند فحش و ناسزا ميگفت.
عرق های ريزی روی پيشانیاش نشسته بود .چهرهاش را در آيينهی مقابل تاالر نگاه کرده و شروع به پاک کردن عرق
پيشانیاش کرد.
گروه سهراب از طريق ليفت به طبقهی هفتم رسيدند و همانطور که به سمت تاالر ميرفتند ،يکی از اعضای گروهش از آيينه
به نيل نگاه کرده گفت« :به اندازهی کافی زيبا هستی ...به آيينه چه نياز....؟»
نيل با دنيای تعجب و هيجان صورتش را از مقابل آيينه به سمت پسر برگرداند و متوجه شد همان پسریاست که او هميشه
پروفايل صفحهی مجازیاش را دور و نزديک ميکند ....
پروانه ،آليا ،آهورا و دريا انتظار واکنش شديد از سوی نيل در مقابل آن پسر داشتند ولی بالعکس همانطور که نيل محو لبخند
آخری و رفتن آن پسر شده بود تبسمی کرد.
دريا گفت« :باورم نميشه نيل !...تو در جوابش هيچی نگفتی »!...
نيل حرف نزد....
آليا« :فکر ميکنم آن پسر تيرش را در مرکز نشانه زد».
نيل بازهم حرف نزد....
آهورا « :البته اين همان پسر رويايی نيل است ازو بابت»!...
اينبار نيل صدايش درآمد« :حقا که چنين است ....همان پسر رويايی من ...الغر و قدبلند»......
پروانه بد به سوی نيل نگاه کرده گفت« :ديوانه نشو نيل! اين پسر در گروه سهراب است خدا ميداند چه هدفی دارد»!....
اما نيل که سرگشتهی او شده بود و پيدا بود دکمهی سکوت مغزش را فشار داده است ،گفت« :او با تمام گروهش فرق
دارد»!......
*
تاالر خيلی بزرگی که با فرشها و پردههای سرخ رنگ تزيين شده بود .پنجصد چوکی در دو قطار جدا برای دختران و
پسران با فاصلههای مساوی و منظم چيده شده بود .بيش از صد گروپ برق در سقفش روشن کرده بودند که درخشش تاالر
را بيشتر نمايان ميساخت .در آخر تاالر استيج بزرگی قرار داشت که ديوار آن را يک بنر پوشانده بود.
روی آن با خط درشت نوشته شده بود:
«تفنگ ها را بگذاريد با قلم مبارزه کنيد!.....
روز قلم مبارک»!....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
اطراف نوشتهها با برگهای معلق درختان خزانی تزيين شده بود که خالقيت فرد سازندهی بنر را منعکس ميکرد.
دو عکاس از نمايههای متفاوت از ورود محصلين عکاسی ميکردند و قاری با دو نفر همکارش به سرعت آب معدنی پخش
ميکرد .
بدون شک دانشگاه پروانه يکی از بهترين دانشگاههای خصوصی در شهر کابل بود و اين همه تشريفات برای تمام
دانشجويانش ،عادی و هميشگی بود.
دقايقی بعد زمانی که تاالر از محصلين پر شده بود ،رييس دانشکده در حاليکه معاونش و طاهر انديشمند همراه با چند استاد
ديگر در عقب اش می آمدند وارد تاالر شدند .تمام محصلين بر اساس احترام واقعی و وافری که به رييس دانشکده حقوق
داشتند به پا برخاستند و با او سالم و احوال پرسی کردند .دانشجويان او را دوست داشتند و ايستادن شان اجبار نه بل ارادهی
خودشان بود.
وقتی رييس به سمت چوکی های پروانه و دوستانش رسيد گفت« :آرين جان چطور است..؟»
پروانه که زير نگاه طاهر باز هم معذب شده بود آرام گفت« :خوبم»!...
رييس لبخندی زده گفت« :همصنفی دانشگاهم هشام جان چطور اند....؟»
پروانه ازينکه در مورد دوستی پدرش و رييس دانشکده کسی چيزی بداند متنفر بود لذا سريعا پاسخ داد« :خوب است خوب
است»...
رييس به راه افتاد اما طاهر با لبخند وقيحانه به پروانه گفت« :چطور استی آرين ...؟»
پروانه با اعتماد به نفس پاسخ داد« :خيلی خوبم چند روز پيش جواب يک آدم کثيف را دادم ،از آن روز خيلی حس راحتی
ميکنم »!...
طاهر که ميدانست هدف پروانه خودش است سرخ شده و با لبخند تصنعی گفت« :پس مواظب آن کثيف باش! نشود که دستش
به تو برسد»!..
با اين حرف طاهر به راه افتاد و پروانه به اين فکر کرد که يک آدم تا چه حد ميتواند شرور و وقيح باشد!....
و به اين ترتيب استادان از کنارش گذشتند و او نفس راحتی کشيده سرجايش نشست ...
تقريبا همه آمده بودند و محفل رو به آغاز بود که در دقايقی آخر اميرمحمد با قدوم هماهنگ و آرام از کنار پروانه گذشته و
به سمت ابتدای تاالر روانه شد.
ديدن يکبارگی اميرمحمد برای پروانه شوکهکننده بود و باعث شد از ديدن او حس آرامش روزمرگیاش را به فاصلهی پلک
زدنی از دست دهد .او کامال از ياد برده بود که ممکن است اميرمحمد هم بيايد.
او استاد تازهوارد بود و کامال شبيه استادان ديگر همچنين بايد در اين محافل رسمی دانشگاه اشتراک ميکرد.
او در صف اول در حاليکه با اشارهی سر به همه اساتيد سالم ميداد در يکی از چوکیهای کناری نشست.
در تمام مدتی که گويندهها آجندای برنامه را معرفی ميکردند ،پروانه مثل ذرهبين از پشت سر اميرمحمد را زير نظر گرفته
بود .چشمانش در ارادهاش نبود .خودش در صف يازدهم اما جنگلهايش در صورت اميرمحمد مانده بودند .دوست داشت به
تماشايش بنشيند شايد اميرمحمد به صدسال تصور نميکرد جهانی از عشق چند قدم پشت سرش است.
او روی چوکی با کمر و گردن صاف و استوار نشسته بود ،دريشی سياهرنگ که معلوم بود تازه خريده نشده اما آنقدر نظيف
و با دقت اتو کشيده شده بود که نو تلقی ميشد ،تنش را پوشانده بود .وقتی همکارانش در گوش او چيزی ميگفتند و او گوشش
را نزديک آنها ميبرد ،از ميان انبوه جمعيت محصلين نيم رخش نمايان شده و در لبخندی که بعد از شنيدن حرف همکارش
بر لب ميگذاشت ميتوانست پروانه را سرگشته کند....
بینظمی و پچ پچ دانشجويان ،افکار پروانه را از هم گسست و باعث شد دوباره به مکان حضورش برگردد.
نميدانست چه اتفاقی افتاده که همه با هم صحبت ميکنند .تا اينکه گوينده سر استيج حرفش را تکرار کرد « :يکبار ديگر از
قاریصاحب عبدالمتين خاوری خواهش ميکنم تشريف آورده و با آيات کالمهللا مجيد محفل ما را رنگينتر سازند»!...
ولی باز هم از قاری که قرار بود تالوت را انجام دهد خبری نشد...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
قاری که فقط ملقب به قاری بود نزديک آمده و در گوش گوينده چيزی گفت که باعث شد مجددا گوينده در پشت تربيون و
ميکروفون برگشته و باچهرهی گرفته بگويد« :متاسفانه ،قاری صاحب عبدالمتين هنوز تشريف نياورده اند و فرصت ما هم
نهايت محدود است لذا با اجازهی رييس دانشکده به ادامهی محفل مان ميپردازيم»!....
رييس دانشکده با اشارهی سر اجازه ی آغاز برنامه را داد اما با پخش صدای اميرمحمد در فضای تاالر ،محفل همچنان به
حالت تعليق درآمده همه به سمت او نگاه کردند.
با ايستادن اميرمحمد حاال ميشد پروانه واضحا سراپای او را ببيند .چشمانش از دور برق ميزد و معلوم بود ميخواهد حرف
مهمی را بگويد...
اميرمحمد گفت« :برای اخالل محفل معذورم! ولی برگزاری هر محفلی بی قراءت قرآن برکت ندارد»!...
رييس دانشکده با تعجب و لبخند گفت« :شما ميتوانيد اين کار را بکنيد..؟»
« :-سعیام را ميکنم»!...
رييس دانشکده با لبخندی به پهنای لب با دستش به سمت استيج اشاره کرد تا اميرمحمد را هدايت کند…
اميرمحمد با همان پرستيژ و رفتار موزون از سه زينهی استيج باال شده و پشت تربيون ايستاد.
دکمهی کورتیاش را بست و يخناش را منظم کرد،
دستی هم به موهايش کشيد .گلويش را صاف کرده و لب پايينش را با زبان تر کرد.
آنقدر خودش را جمع و جور ميکرد ،انگار که به حضور خدا می ايستاد ...لبهايش را به ميکروفون نزديک کرد و چشمهايش
را بست...
نفس همه در سينههايشان حبس شده بود...
و فقط به لب و دهن او نگاه ميکردند گويی منتظر نمايشاش باشند....
تاثير تالوت اين دو جمله از قرآن باعث شد پروانه دستش را مشت کرده و انگشتان پايش را در زمين فرو ببرد...
اميرمحمد لحظهی مکث کرد و با انرژی بيشتر و صدای بلند تر خواند:
«ن »!.... ٌ
«و ْالقَلَم َو َما يَ ْس ُ
ط ُرونَ !» َ
آهنگ صدايش آنقدر موزون و مهيج بود که تمام تاالر مات شان برده بود .اگر قرار بود صدای هر فرد رنگی خاصی داشته
باشد ،بی گمان صدای او آبی رنگ بود.
همانقدر آرام ،همانقدر موزون و همانقدر پر جذبه!...
رييس از لذت صدای اميرمحمد بلند گفت« :ماشاهلل»!....
پروانه از شنيدن آيات قرآنی که با صدای اميرمحمد قراءت ميشد بدنش مور مور ميکرد و حجرات بدنش به رعشه افتاده
بودند.
او صدايش را که بيشتر به آهنگ شعرنو ميمانست در حالی شنيد که گوشش تا هنوز با چنين فريکوينسی صدا بيگانه بود.
انگار آوازش به حجره حجرهی بدنش ميخزيد و تار و پودش را لمس ميکرد.
رييس بازهم از فرط لذت زمزمه وار گفت« :بارک هللا »!......
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
در تمام مدت جريان تالوت اميرمحمد ،تک تک ماهيچه های بدن پروانه احساس تنش ميکردند و بدنش ميلرزيد .به بند دستش
نگاهی انداخت و ديد پوستش دانه دانه شده و موهای نازک و زرد رنگ دستش سيخ شده اند....
محفل همانطور ادامه داشت و سرود ملی نواخته شد و چندين مهمانانی که برای اين محفل دعوت شده بودند در مورد ارزش
قلم و نگارش سخنرانی کردند و با تشويق وافر محصلين به جاهايشان برگشتند.
چشمان پروانه اميرمحمد را ميکاويد اما او را گم کرده بود ...
آهسته از نيل پرسيد« :استاد احد کجا رفت...؟»
نيل نگاهی مبهمی به پروانه انداخته گفت « :من چه بدانم؟ مگر من مسوولش هستم...؟»
پروانه که از سوالش پشيمان شده بود بازهم به مقابلش نگاه کرد و همچنان چشمانش او را ميپاليد.
بعد از دقايقی طوالنی پروانه متوجه شد که او از پشت پرده بيرون شده و آرام دوباره سرجايش نشست.
پروانه با درک اين رفتار استادش به تفاوت وسيع او و باقی استادان انديشيد،
چقدر فرق داشت!....
استادان ديگر برای جلب توجه و گرفتن سالم از محصلين از پيش چشم شان عبور ميکردند و حتی گاهی ميخواستند خود را
در چشمشان فروکنند.
در حاليکه اميرمحمد برای اينکه از کنار دختران نگذرد از پشت پردههای سرخ ،در کمال خفا رفت و آمد ميکرد.....
آنقدر سعی ميکرد که جلب توجه نکند که بلعکس جلب توجه ميکرد .چقدر قشنگ اند انسانهايی که نما دارند ولی خودنمايی
نميکنند.
***
آن روز پروانه تا آخرين ثانيههای تبديل روز به روز ديگر به استادش فکر کرد...
پروانه پس از خروج از دانشگاه تمام ذهنش را باخته بود ،حواسش سر جايش نبود ،انديشههايش متورم شده بودند....
او در زمان آموزش رانندگی برای شاگردانش حواس پرتی ميکرد ،نشانههای ترافيکی را اشتباه توضيح ميداد.
در تشخيص پايه توقف و سرعت موتر اشتباه کرد،
حوصلهی تکرار گفتههايش را نداشت در حاليکه دفعات قبل دروس را سه بار توضيح ميداد.
او موقع برگشت به خانه در تمام طول راه به اميرمحمد انديشيد...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
عصر هنگام ،هاتچاکليتی برای خودش درست کرد .وقتی با دستش مقداری شکر در آن عالوه ميکرد ذهنش درگير استادش
بود.
حرارت و بوی خوش هاتچاکليت اطرافش را پر کرده بود ،همان بويی عطرآگينی که عاشقش بود.
و با هر بار نوشيدن اسير لذت ميشد…
و اين لذت را به تنهايی ميبرد ...
مگر اينبار فرق داشت ،
او با انديشيدن در مورد استادش ،او را بی آنکه بداند در لذت نوشيدن سهيم کرده بود .حرارت بلند شده گيالس قهوه ،سيمای
او را بر پروانه رسامی ميکرد.
او پس از بيرون شدن از حمام وقتی موهايش را خشک ميکرد بازهم ذهنش درگير اميرمحمد بود....
او هنگام شنا در عالم خواب و بيداری بر روی تخت خوابش ،پس از نيم ساعت پيامک بازی با کاوه را متوقف کرد ...
چشمانش خسته بود اما خوابش نمی آمد .او همچنان که موهای بلندش رها و نصف صورتش را پوشانده بودند ،يکی از قلم
های خوش رنگش را گرفته و دفتر هديهی کاوه را باز کرد....
دلش ميخواست چيزی در آن بنويسد،
گرچه هيچ نيت نداشت حتی کلمهی در وصف هديه دهندهی آن بنويسد ...ولی دلش ميخواست ذهنش را روی کاغذ ريخته و
با آرامش بخوابد....
نوشت:
«خاطراتم!
شروع نگارش را امشب ميخواهم از يک آدم مرموز آغاز کنم.
در مورد او فقط میتوانم در دل تو چيزی بنويسم چون کسی ديگری را ندارم تا با او درين مورد صحبت کنم!....
به نظرت،
او کيست؟
او که يکباره مثل تيری بر زندگی من فرود آمد!
نه ....مثل تير نه....
خيلی آرام همچون افتادن برگی از درخت خزان خورده....
آه نه.....
اشتباه مينويسم .....نميدانم چطور آمدنش را توصيف کنم؟
فقط ميدانم ...
او را در همه جا ميبينم او از همه جا بيرون ميايد..
حتی از گيالس هات چاکليتم ....
از ميان دما و عطر آن هنگام پخش شدن در فضای اتاق....
از الی موهای نمدارم ....
حاال از الی کاغذهای خاطراتم بيرون ميجهد....
او کيست.....؟
او که وادارم ميکند،
تا در هر چيزی جستجويش کنم؟
حتی هنگام صحبت با فرادوستم (کاوه) به او فکر کنم؟
در برگهای خشکِ خزان او را ببينم ،
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
قسمت دوازدهم:
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_پروانه
_خانهی پدريش
فردای آن روز پروانه صبحی پرشوری را آغاز کرد ...
او روی تخت نشسته ،کش و قوسی به بدنش داد
و با يادآوری حسهایجديدی که تازه برايش ساخته شده بود ،ضربان قلبش تندتر شد....
او لباسی از ميان انبوه لباسهای پسرمانندش بيرون آورده و تنش کرد .طبق معمول موهايش را شانه زده و در يخنش فروبرد.
کالهی به سر کرد و کرمچهای سفيدش را که تازه پاک شان کرده بود پوشيد...
کتاب درسی روزش را بغل زد و از اتاقش بيرون شد.
هشام و استوری در خاموشی مقابل هم به تنهايی صبحانه ميخوردند و پسرهايشان به مکتب رفته بودند.
پروانه همانطور که کليد موترش را در دستش ميچرخاند از کنار ميز آنها گذشت و بلند گفت« :صبحتان بخير»!...
از شنيدن جملهی بی سابقه ی پروانه ،استوری به سرفه افتاد و هشام در حاليکه لقمه در دستش بی حرکت مانده بود ،ماتش
برد ...
بعد از ازدواجش با استوری هيچگاه نشنيده بود پروانه به او صبح بخير بگويد ...
پروانه با ديدن حال بد استوری در جا ايستاد و
او که در حال خفه شدن بود خودش گيالس چايش را سر کشيد تا حالش بهتر شود اما هشام همچنان که محو خوش رفتاری
پروانه مانده بود گفت« :پروانه جان دخترم» ......
بعد فورا حرفش را اصالح کرد« :يعنی آرين ...بيا با ما صبحانه بخور»!...
پروانه بازهم با حالت غرورآميز صاف ايستاد و گفت« :ميل ندارم! با دخترها در پوهنتون چيزی ميخورم » ...
و با گفتن نوش جان به راه افتاد و نگاه هشام را با اميد نو رسيده پشت سرش نگه داشت....
پروانه با آهنگ ماليمی که در فضای موترش پخش کرده بود با سرعت متوسط به راه افتاد و تا رسيدن به دانشگاهش زير
لب آن را زمزمه ميکرد...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
او چند دقيقه بعد موترش را مقابل در ورودی دانشگاه توقف داد و مثل هميشه منتظر ماند تا گاردها دروازهی بزرگ را بر
روی موترش بازکنند.
اما برخالف تصورش در باز نشد و در عوض يکی از گاردها نزد پروانه آمد و گفت« :ببخشيد شما اجازهی ورود نداريد»!..
پروانه اخم کرده پرسيد« :يعنی چی؟ من محصل اينجا هستم»!..
گارد ورقی را به سمت پروانه گرفته پاسخ داد« :دستور رييس کميته نظم و دسپلين است»!...
چشمان پروانه گرد شده ورق را گرفت .در آن ورق نوشته شده بود« :پروانه بنت هشام با ایدی نمبر ...........به دليل
اخالل صنف درسی و بی احترامی به استاد مضمون مربوطه (طاهر انديشمند) به مدت يک هفته از دانشگاه اخراج گرديده
و تا تاريخ ......به اين محصل اجازه ورود داده نشود»....
و در پايين صفحه اسم و امضای خانم فانوس درج شده بود.
رنگ از رخ پروانه پريد و نهايت عصبی شد..
فورا حرفهای روز قبل طاهر خود را در ذهنش رساندند« :پس مواظب آن کثيف باش! چون ممکن است دستش به تو
برسد»!..
چشمهايش را محکم روی هم فشار داد و به اين انديشيد که هيچگاه به او خوشی نيامده است...
ورق را الی مشتش مچاله کرده و به روی گارد زد
فورا موترش را دور داد و به راه افتاد ...
گارد زير لب گفت« :بی تربيت»!...
چون حق نداشت آشکارا با محصلين بدرفتاری بکند...
***
_پروانه
_کارگاه آموزش رانندگی
پروانه که واقعا نميدانست به کجا برود ناخودآگاه خودش را مقابل دفتر آموزش رانندگیاش يافت.
او بنابرعادت هميشگی اش پس از دانشگاه به راه دفترش حرکت ميکرد و قدرت ذهن ناخودآگاهش بازهم او را به اين سمت
کشاند .
او از موترش پياده شده و وارد دفترش شد .
منشی اش از ديدن او متعجب شده و سرجايش ايستاد وگفت« :استاد آرين...؟ شما اين وقت اينجا...؟»
پروانه عصبی شد« :چرا بايد از تو اجازه ميگرفتم....؟»
انوشه که به زبانک افتاده بود گفت« :جسارت مرا ببخشيد استاد ،فقط متعجب شدم چون اين موقع نمی آمديد»!...
پروانه چشمانش را بست تا کمی فکرش آرام شود بعد نفسی بلندی کشيد« :نميخواستم چنين حرفی به تو بگويم اما »....
باقی حرفش را خورد و وارد اتاق دفترش شد...
پشت ميز و روی چوکی چرخیاش نشست .کالهش را بيرون کرد و سرش را الی دستش گرفت.
تنها که می ماند سخت افسرده بود و می خواست کسی باشد تا همدم او گردد ،اما می دانست که با ديگران حالش ازين که
است بدتر ميشود.
پس کمی در مورد هفتهی بيکاری اش انديشيد و دلش خواست درين هفته کارهای متفاوتی انجام دهد .آن را يک مرخصی
فرض کرده و از آن استفاده کند ....
او روزها را دانه دانه برنامهريزی کرد و مشغوليت های تفريحی برای خودش خلق کرد اما همينکه به روز پنج شنبه رسيد
حس کرد آب جوش بر سرش ريختانده شد....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
ولی همانطور که سريع صفحه را باال ميبرد عکس پسری آشنای را ديد .کمی روی عکس زوم کرد و به اين انديشيد که اين
پسر را در کجا ديده است...
در باالی عکساش نوشته شده بود:
«جوان ناکامی که به دليل رانندگی با سرعت باال جان به حق سپرد!....
سرعت زياد استقبال از مرگ است»!...
پروانه مجددا به عکس خيره شد و از ديدن ابروهای پيوست آن پسر جديت و داد و بيداد آن روزش را به ياد آورد ...
«برو در خانه ظرفهايت را بشور ،به تو چه از رانندگی...؟»
«حيف که دختری وگرنه ميدانستم با تو چيکار کنم»!...
چشمان سبز پروانه به يکبارگی گشاد شد....
فورا به تاريخ نشر خبر نگاه کرد ...
خبر از چهار روز قبل بود .دقيقا همان روزی که موترهايشان به هم برخورد کرده بودند ،دعوا کرده بودند و پروانه برايش
آرزوی مرگ کرده بود!....
قلب پروانه سنگين شد و خود را لعنت کرد .
به خودش قول داده بود ديگر کسی را دعای بد نکند اما بازهم خطا کرده بود ...
اين واقعه واقعهی نو نبود ،از کودکی هر موقع از ته دل کسی را نفرين کرده بود دعايش مستجاب شده بود ...
شکستن پای باغبان ،وقتی پروانه را به دليل شکستن گلدانی مواخذه کرده بود...
سرزنش و سرکوفت استادی توسط هيات تفتيش ،وقتی که پروانه را در مکتب با خط کش زده بود....
بی مهری پدرش به استوری ،بنابر دعای بد پروانه ،هرچند که سه فرزند پسر به او داده بود...
و حاال هم کشته شدن اين پسر که بدترين نوع نفرين و اتفاق بود .....
شايد تنها دليلی که پروانه کامال تسليم عقايد کاوه و خدا بیباور نشده بود تاثير استجابت دعاهايش بود.
او باور داشت که قطعا در اين دنيا خدايی وجود دارد ...که اگر ندارد چه کسی به دعاهای هرچند بدش پاسخ ميدهد....؟
*
عصر آن روز پروانه پاکتی بغالوه به دست ،از يک قنادی بيرون شد.
و قرار بود با کاوه در آپارتمانش چای بنوشد...
پروانه وقتی مقابل بالک کاوه رسيد به ساعتش نگاهی کرده و متوجه شد ساعت 04:30عصر است.
نيم ساعت به برگشت کاوه از کارش باقی مانده بود و پروانه تصميم داشت تا آن موقع چای دم کرده و با هيگل بازی کند...
پروانه با سر و بينی بلند از مقابل چشمان گشاد نگهبان گذشت بی آنکه ذرهی به او اهميت بدهد...
نگهبان زير لب غريد« :يکی نميره ،يکی ديگری ميايد ....توبه ،استغفرهللا»
پروانه حرفش را نشنيد و داخل بالک شد .مقابل دروازه آپارتمان کاوه ايستاد ،کليد انداخت و وارد شد....
طبق معمول هيگل به سمت او دويد و پروانه خم شده نوازشش کرد...
ولی همينکه پروانه دوباره ايستاد و آپارتمان را از زير ذرهبينهايش گذراند ،متوجه شد که آپارتمان برق ميزند ...از آن بی
نظمیاش خبری نيست و مثل نقرهی ناياب ميدرخشد....
حتی تدارک چای هم گرفته شده بود و يک چاينک چينی با دو پيالهی آن منظم روی ميز گذاشته شده بود.
پروانه نمی توانست باور کند اين همه پاکی و نظافت کار کاوه باشد..
اطراف آپارتمان را قدم زد و بغالوهها را روی سنگ آشپزخانه گذاشت .ولی وقتی تميزی آشپزخانه را ديد از پاکی سالن
فراموش کرد....
تغيير اساسی در کاوه را نميتوانست باور کند ...حتما معجزه شده بود...
دوباره به سالن برگشت و همينکه ميخواست روی موبل بنشيند ،دروازه اتاق خواب کاوه باز شد....
پروانه به باز شدن دروازه اتاق زل زد و ديد،
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
*
پروانه و کاوه تا زمان غروب چای نوشيدند ،بغالوه خوردند ،خنديدند و با هم در مورد موضوعات مختلف صحبت کردند....
در دقايق پايانی غروب کاوه از پروانه پرسيد« :دانشگاهت چطور ميگذره...؟»
پروانه با شنيدن نام دانشگاه غمگين شده و پيالهاش را روی ميز گذاشت.
مدتی خاموش ماند و بعد گفت« :برای يک هفته اخراج شدم».
کاوه بی آنکه اندک نشانهی تعجب در چهرهاش ظاهر شود گفت« :هنوز با استادت به توافق نرسيدی...؟»
« :-من هيچ وقت با او موافق نميشوم».
« :+خب! پس چی تصميم گرفتی..؟»
پروانه با صدای پر از خشم گفت« :به حرف تو گوش ميکنم ...رسوايش ميکنم»!....
کاوه خوشحال شده و چايش را سرکشيد....
پس از سکوت مبهم و طوالنی پروانه يکباره گفت« :چرا در مورد حليمه به من چيزی نگفتی ...؟»
کاوه اينبار متعجب شده پاسخ داد« :پس حتما امروز ديديش !....خب؟ مهم نبود و نيازی نديدم»...
« :-چطور شد که عالقهمند به پاکی اتاقت شدی..؟»
کاوه خنده ی کرده پاسخ داد« :بعد از آن روزی که تو اينجا را پاک کردی ديگر دلم نميخواست کثيف باشد ...اما من واقعا
نميتوانم پاک نگهاش دارم»
« :-اهممممم!»
بعد دو ثانيه مکث کرد و آخرين قطرات چايش را نوشيد.
باز هم حس کنجکاوی اش اذيتش کرده و پرسيد« :چرا حليمه را آوردی؟ مادرش بهتر نبود....؟»
کاوه با جديت گفت« :مادرش در آنجا معاش خوبی دارد ،اما نيازشان زياد است .در جستجوی کار برای حليمه هم بود و من
که به يک خدمه نيازمند بودم ،پس استخدامش کردم و مادرش هم نهايت خوشحال شد» .
پروانه نگاهی به سر و صورت کاوه که مشغول گذاشتن پيالههای خالی در پتنوس بود ،کرد و با انقطاع گفت« :وقتی....
ديدم ...حليمه ...از اتاق خوابت ....بيرون شد ».....
سکوت کرد و کمی لب هايش را جويد.
کاوه به سمتش نگاه کرد و منتظر ادامهی حرف هايش ماند...
«فکر کردم ...با او رابطه داری»!......
کاوه مدتی خاموش ماند و بعد به چشمان پروانه نگاه کرده گفت« :فکر ميکردم مرا در اين يکسال شناخته باشی » ...
پروانه چيزی نگفت.
کاوه ادامه داد« :تو حسوديت شد کبوتر...؟»
پروانه به سختی لب زده گفت« :نميدانم! فرصت نشد در مورد نام حسام بينديشيم .همانقدر فهميدم که حسی بدی پيدا کرده
بودم»!...
کاوه خودش را به سمت پروانه کشيد و نزديک تر به او نشسته گفت« :هيچ وقت همچين فکری نکن !...قبول دارم که به تو
قول آينده را نداد م و قرار نيست با تو ازدواج کنم ....ولی يقين کن که غير از تو به هيچ دختری ديگر حسی ندارم ...هيچ
وقت هم قرار نيست با کسی ازدواج کنم يا رابطه داشته باشم .....ميدانم که تو هم نميخواهی ازدواج کنی ...چون تو آرين
استی شبيه يک پسر »....
آرين از حرف های کاوه نهايت خوشحال شد و او را در دل تحسين کرد.
مردی که در مقابل غرايزش هيچ وقت سر تسليم فرود نياورده بود ،قابل تحسين بود.
افکارش زيبا بود و بيان کردن شان زيباتر....
پروانه به هيگل نگاه کرده گفت« :ميدانم!....مرا ببخش اگر حسادت ميکنم به اينکه يکی ديگر بتواند بيشتر از من به تو
نزديک باشد .اما اين را ميدانم که هر چی هم باشه تو هيچ وقت کسی را پيدا نميکنی که شبيه من برايت باشد کاوه جان»!....
ولی کاوه با شنيدن اين حرف تمام حسهايش رفت و فورا چشمهايش را بست.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
انسانهای به ظاهر نورمال وافری روی زمين زندگی ميکنند که هيچگاه کسی در مورد حسهای درونیشان چيزی نميداند...
حتی معمولیترين انسانها در درون شان غيرمعمولیترين هستند...
کاوه يکی از آنها بود .....
او از شنيدن کلمهی «جان» اراده و کنترول عقلش را از دست ميداد ...خودش هم اين موضوع را ميدانست.
روی اين ملحوظ هميشه تالش ميکرد از شنيدنش فرار کند،
ولی تا چه زمانی؟
و تا کجا......؟
#قسمت_سيزدهم:
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
اشکهای دريا جاری شد و پس از چند لحظه فينفين در حاليکه بينیاش را باال ميکشيد گفت« :فکر ميکنی من از او بهترم؟
مگر دو نفر از من جدا نشدند؟ مگر دو نامزدم مرا رها نکردند؟ تقصير من بود؟ »
« :-مساله ی تو فرق دارد ما همه ميدانيم که تو بی گناه بودی اما تو چی ميدانی که اين مرد بی گناه بوده باشد؟ يعنی هر دو
زنش زنهای بدی بودند؟»
« :+تو نميدانی که او چی کشيده ...چقدر مشکالت ديده ...در مورد زن اولش صحبتی نکرد اما از زن دومش خيلی بد
تعريف کرد و من واقعا با شنيدن حرفهايش به ياد اخالق نامزد آخريم افتادم» !...
پروانه هنوز هم نميتوانست باور کند.
_« :خب؟ پس ميخواهی برايش فرصت بدهی...؟»
« :+بلی! فردا يک کنفرانس کاری دارد مرا دعوت کرده ولی من در مورد شما هم برايش گفتم و قرار شد با هم بريم!...
چطور؟»
آليا« :واقعا ميخواهم او را ببينم .من با تو ميايم»
نيل« :من که نميرم»!..
پروانه« :اوکی! ميرويم تا ببينيمش و بهتر بتوانيم دريا را از انتخاب او منصرف کنيم»!...
دريا خوشحال شده گفت« :عالی شد آرين! مطمينم که ديد تان عوض خواهد شد»!.
بعد رو به آهورا که مشغول موبايلش بود ،کرده و گفت« :نظر تو چيست؟»
آهورا که حواسش کامال به گوشیاش بود سرش را بلند کرده گفت« :ها؟ چی ...؟ نظر چی؟»
دريا عصبی شده گفت« :اصال فکرت با ما بود؟»
نيل باز هم پوزخندی زده گفت« :وقتی پرويز را داشته باشد چرا بايد فکرش با ما باشد..؟»
پروانه که نميتوانست تغيير وسيع دوستانش را به يکبارگی هضم کند گفت« :چييی؟ پرويز ديگر کيست...؟»
آهورا با خجالت گفت« :يک هفتهيی ميشه در مجازی باهم دوست شديم پسری خوبی معلوم ميشه .ولی هنوز همديگر را
مالقات نکرديم»!..
آليا چشمکی کرد« :قاری بيچاره ...اگر از دوستپسر آهورا خبر شود ...اوه اوه وای وای»!...
آهورا بد به سويش نگاه کرده گفت« :چند بار بگويم قاری عاشق من نيست...؟ او فقط با من مهربان است چون من مثل شما
با او بدرفتاری نکردم».
نيل در حرفش پريده گفت« :بد نکن! هر طفلی هم آن نگاهای خيرهی قاری را به سمت تو ببيند ميفهمد چی برسه به ما»!...
پروانه شقيقههايش را ماساژ ميداد انگار سرش درد گرفته بود...
او پوفی طوالنی کشيد و بعد گفت« :نيل! بهتر است تو صميم را فراموش کنی و کسی را پيدا کنی که توانايی بغل کردن تو
را داشته باشد»...
همه خنديدند و نيل با عصبانيت گفت« :من حتما خودم را الغر ميکنم».
پروانه ادامه داد« :آهورا! بهتر است پرويز را فراموش کنی و يکی را که اليف ديده باشی در موردش فکر کنی...
و تو دريا! بهتر است اين مرد را که نميدانم اسمش چيست فراموش کنی چون اصال ممکن نيست با ديدن يک رنگ مو،
مردی عاشق شود»...
اخم های آهورا و دريا در هم رفت و خاموش ماندند.
پروانه رو به سمت آليا کرده گفت« :در بين شما اين تنها آليا است که فرد مناسبی را انتخاب کرده ...و “اصيل” بهترين
مردی است که میتوان عاشقش شد»...
آليا با شنيدن نام اصيل لبخند خجالت زدهی کرده گفت« :واقعا هم که اينطور است».
بعد در حاليکه به نقطهی نامعلومی خيره شده و انگار گذشتهاش را مرور ميکرد گفت« :وقتی دليلی برای ادامهی زندگی
نداشتم اول اصيل و بعد شما باعث شديد دست از خودکشی بکشم»...
دريا که ته دلش برای آليا غبطه ميخورد گفت« :چرا در مورد آشنايیات با اصيل به ما تعريف نميکنی...؟ يکباره چگونه به
زندگيت افتاد؟»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
آليا آهی بلندی کشيده پاسخ داد« :وقتی ازين زندگی سير شده بودم روزی تصميم بزرگی برای خودم گرفتم.......
-آليا
_شغنان ،بدخشان
آليا دختری قوی هيکل با استخوانبندی درشت
خان شغنان بود...
تکدختر و تک فرزند ِ
پدرش مهمانسرای بزرگی داشت که در آنجا اتباع خارجی که برای ديدن مناطق توريستی بدخشان و از جمله شغنان می
آمدند ،شب های شان را ميگذراندند.
پدرش ازين راه عايد فوقالعاده يی گيرش می آمد ،به نحوی که پولدارتر از او کسی در شغنان پيدا نميشد .از آنجا که پسری
نداشت تا مردم دخترانشان را با او عقد کنند ،چشم همه به سمت آليا بود....
آليا به هيچ عنوان دختری آنقدر زيبای تلقی نميشد که پسری آرزوی همسریاش را داشته باشد.
اندام های بدنش ظريف نبودند و بيشتر به مردان شباهت داشت .فريکوينسی صدايش بم بوده و از نازهای دخترانه نيز بی
اطالع بود ولی با اين وجود ،جذابترين پسرهای شغنان دوست داشتند با او ارتباط گرفته و همسرش بشوند.
آليا که هدف آنها را ميدانست به هيچ کدام شان اهميتی نميداد....
تا اينکه مقابل نگاه های فوالدين پسری از تبار خودش سر تسليم فرود آورد ،هرچند که ميدانست “سردار” هم يکی از
آنهاست....
او زيرکانه راهی باريک به بنبست قلبش باز کرده بود.
او برای آليا لحظاتی رقم ميزد که هيچگاه تجربهاش نکرده بود...
برايش از زيبايیهايی موهوم ميگفت،
زيبايیهای که خود آليا به وجود آنها باورمند نبود اما دلش ميخواست به حرف های او باور کند.
زشتترين دختر دنيا هم از شنيدن جملهی «تو زيبايی!» به وجد ميايد هرچند يقين داشته باشد که اصال زيبا نيست.....
آنها مسابقهی کوهنوردی برايشان درست ميکردند و به قله های کوه ميدويدند اما هميشه آليا برندهی از مسابقه بيرون ميامد.
او دختر کوه و صحرا بود و حتی از سردار قویتر مينمود.
روزی آليا سردار را به پدرش معرفی کرد و سردار پس از مالقات با پدر او در پذيرايی مهمانان خارجی هميشه همکاری
ميکرد .به اين ترتيب راهش به خانهی آليا باز شده بود.
زندگی آليا با وجود سردار پر از نشاط و شادمانی بود .سردار ميدانست که پدر آليا هيچگاه دخترش را به خدمتکار در ِخانهاش
نميدهد پس ميخواست از راهی ديگری او را مجبور به قبول اين کار کند.
او شبهنگام به بهانه های رمانتيک و در عين حال کاذب نظير :دلم برايت تنگ شده ،خوابت را ديدم و يا به يادم می آمدی
به اتاق آليا ميرفت.
آليا که نهايت ساده لوح و ساده دل بود ميخنديد و از اينکه سردار مجبور بود از کلکين خود را به اتاق بيندازد ضعف خنده
ميشد.
سردار فضا را طوری مهيا ميکرد که خود آليا به سمتش متمايل شده و در پايان کار مقصر خودش باشد اما هيچگاه در اين
کار موفق نشد.
بعدها خودش تالش ميکرد به او نزديک شود ولی باز هم آليا اجازهی اين کار را نداد تا اينکه به تنگ آمده و موجبات دلخوری
آليا فراهم شد.
آليا از او قهر شده بود و ديگر اجازه نميداد به اتاقش وارد شود.
تا اينکه يک روز سردار فيلم آليا را در حاليکه عريان در حمام خودش را ميشست ،نشانش داده تهديد کرد اگر به حرفش
گوش نکند آن فيلم را پخش خواهد کرد...
او در حمام خانهی آليا دوربين مخفی نصب کرده بود و حاال ميتوانست وسيلهی خوبی برای تهديد يک دختر داشته باشد.
ولی او در اشتباه بود!....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
آليا از آن دخترها به هيچ عنوان نبود که با چنين تهديدها بترسد .لذا در پاسخ به ويديو سردار گفت« :هر غلطی ميخواهی
بکن .در هر جا دوست داری پخش کن .من از تو نميترسم».
سردار هم که فقط نيت ترسانيدن آليا را با آن فيلم داشت ،تيرش به خطا رفت و ديگر کاری از دستش بر نمی آمد.
لذا شروع به عذرخواهی و درخواست پوزش از آليا کرد اما ديگر برای آليا مهم نبود و او ازش متنفر شده بود...
آليا به بهانهی تحصيل به کابل آمده و خود را شامل ليليه دانشگاه کرد...
سمستر اول دانشگاهش را در حاليکه هيچ دوستی نداشت تمام کرد.
او در تمام اين مدت مدام به دليل مشموليت وی در اقليت مذهبی ،مورد آزار و اذيت دختران و پسران دانشگاه قرار ميگرفت.
خانوادهی او از مذهب اسماعيليه شاخهی اهل تشيع بودند که اين موضوع باعث ميشد مدام برچسب کافر به او زده شود.
بارها فرياد زد که من خدا را ميشناسم و به او ايمان دارم اما کسی حرفش را قبول نکرده و ميگفتند او به نماز و روزه
باورمند نيست!.....
اين بود که پروانه با درک غيرمعمولی بودن آليا او را وارد گروهش کرده و رابطهی دوستانهی مستحکمی را ميان او و
نيل ،دريا و آهورا برقرار کرد .او شبيه کاوه دوست داشت با غيرمعمولی ترينها ،متفاوت ترينها و انواع اقليتها در ارتباط
باشد...
*
در يکی از روزهای سرد پاييز هنگامی که آليا آخرين امتحان سمستر اولش را سپری کرده بود و قرار بود به زادگاهش
شغنان برگشته و به پيشنهاد سردار جواب مثبت بدهد ،هر چند که ميدانست سردار او را برای پول پدرش ميخواهد ،اما واقعا
از زندگی شهری و آدم های آن به تنگ آمده بود و ميخواست خود را به حرفهای رويايی هر چند دروغ سردار رها سازد.
ولی به صورت غير منتظره از عقب مورد حملهی يک دختر قرار گرفت و روی زمين افتاد.
آن دختر تا توانست آليا را زير ضرب و شتم قرار داد و در اين جريان مدام تکرار ميکرد« :از سردار دور باش»!...
آليا زير لگد و مشتهايش به مرگ نزديک شده بود و نميتوانست برای دفاع کاری کند اما به يکبارگی پروانه به دادش رسيد.
پروانه آن دختر را مثل ببر دور انداخت و تا ميخواست با دوستانش او را لت و کوب کند ،آن دختر فرياد زده گفت« :لطفا
مرا نزنيد ...من حاملهام»!....
آليا با سر و صورت خونی حس کرد همانجا زندگیاش به پايان رسيد و نفس کشيدنش بی فايده است.
آن دختر اعتراف کرد که دلش ميخواست آليا را آنقدر بزند تا بميرد چون پدر فرزندش را از او دور کرده است .او تعريف
کرد که سردار به او قول ازدواج داده بود اما با ديدن آليا عاشقش شده و حاال او را با جنينش رها کرده است....
در حاليکه آليا ميدانست سردار به هيچ عنوان عاشقش نبود و ميخواست او را هم مثل آن دختر بدبخت کند...
او پس از شنيدن ماجرای معشوقهی سردار از زندگی سير آمده بود و ديگر دلش نميخواست زندگی کند .پس به محض
برگشت به زادگاهش خود را در يکی از رودخانههای شغنان پرت کرده و در دست آب رها کرد.
مدتی در آب غوطه ور بود و تقال ميکرد تا اينکه نفس هايش به شماره افتاد و چشمهايش را بست.
پس از طوالنی مدت وقتی بيدار شد پسری را ديد که شناکنان به سمت او می آيد ..فکر کرد رويا ميبيند و شايد هم مرده است
اما با نزديک شدن بيشتر آن پسر متوجه شد که هنوز نمرده است.
او هر لحظه نزديکتر ميشد و با ديدن آليا بر سرعتش افزود ولی به محض رسيدن به نزديک او آليا فرياد زد« :پيش نيا»!..
او از شنا کردن دست کشيد و متوقف شد.
با صدای که با آواز آب رودخانه هماهنگی زيبای پيدا کرده بود گفت« :چرا اينجايی؟ از کدام قريه استی؟»
« :-تو چرا اينجايی..؟»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
« :+من برای شنا از آن قريه آمدم» و با دستش خانههای را در دوردستها نشان داد.
ادامه داد« :اصالتا من از تخار استم و اينجا قريهی مادر بزرگم است».
« :-پس در قريهی ما حق وارد شدن نداری اينجا دخترها هم شنا ميکنند»...
او خندهی زيبای کرد که باعث شد همان زمان از بی پروايیاش دل آليا را بلرزاند.
« : -ببخشيد! چون فکر کردم برای خودکشی خودت را پرت کردی ترسيدم و برای کمک آمدم .وگرنه من به هيچ دختری
مزاحمت نميکنم»!...
و بعد فورا برگشت و با آن بازوهای عضالنیاش شناکنان دور شد....
او باعث انصراف آليا از خودکشی شد و حتی به خود آليا تلقين شد که واقعا برای شنا آمده است...
بعدها همراه با مهمانان خارجی که برای ديدن شغنان ميامدند ،در مهمان خانهی پدر آليا چندين بار رفت و آمد کرد و باعث
شد آليا و او با هم بيشتر مالقات کنند و به هم انس بگيرند.
او هيچگاه به آليا پيشنهاد دوستی يا ازدواج نداد و آدم بالهوس و ماديات پرستی نبود.
او زندگی ساده و فقيرانهی در تخار داشت و سال دوم دانشگاهش بود.
زمانيکه او ميخواست مجددا به تخار برگردد آليا همزمان با بدرقهی او از عشقی که در وجودش ريشه دوانيده بود او را
مطلع کرده گفت« :اصيل منتظر برگشتت ميمانم »!....
اصيل لبخندی زيبايی که باعث شد چال گونهاش نمايان شود به آليا زد .انگار از حرف او هيچ تعجبی نکرد.
بعد گفت« :به پاس احترام عشق تو .....حتما برميگردم»!.....
*
حرف های آليا که به اينجا رسيد گفت« :حاال هم همانطور که ميدانيد او در تخار دانشجو است و منتظرم با اتمام تحصيلش
به من پيشنهاد ازدواج بدهد»...
نيل نگاه حسرتباری به آليا کرده گفت« :واقعا که لبخند اصيل خيلی زيباست ....به تو برنخورد آليا! ولی ُرک برايت
ميگويم ،او واقعا زيباتر از توست»!....
آليا خندهی دردناکی کرده گفت« :ميدانم که چهرهی جذابی ندارم ولی فکر ميکنم چشم اصيل کور است که مرا پسنديد!...
شايد تعجب کنيد اگر بگويم او زيباتر از اصيل بود...
“سردار” را ميگويم....
اما هيچگاه موفق نشد مانند اصيل قلب مرا لمس کند.
*
حاالت معجزات خدا پس از برههی از زمان درخور تغيير شده است ...اين معجزات شبيه گذشته کامال آشکار نيستند.
معجزهی که برای محمد (ص) باعث دونيم شدن ماه شود،
يا عصای که برای موسی مبدل به اژدها گردد،
و يا هم آتشی که برای ابراهيم تبديل به گلستان شود...
اکنون ممکن است معجزهی خدا گاهی با يک اتفاق خاص،
يا موهبت خاص،
و يا در چهرهی يک انسان خاص ظاهر شود.
چهرهی که باعث ميشود فردی را از غرق شدن در توهمات نجات دهد....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
عضويت در تلگرام
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
قسمت چهاردهم:
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
نيل گفت« :جناب هنوز از تختش بلند نشده در حاليکه که دريا خانم چندين آرايشگاه را هم برايش پاس کرده».
و همه دوباره خنديدند.
دريا حرصش گرفته و کوری کفشش را روی زمين کوبيد.
*
دقايقی بعد ،پس از الحاق پروانه با گروهشان آنها وارد هتل شدند و دور يک ميز با هم نشستند.
آرام آرام همه مهمانان حضور پيدا ميکردند و چوکی ها در حال پر شدن بود اما هنوز از دعوت کننده خبری نبود.
تمامی اعضای پينل کنفرانس روی ستيج نشسته بودند و فقط جای يک نفر خالی بود.
همه منتظر او بودند اما اين انتظار بيشتر از همه روی دريا تاثيرگذار بود.
دقيقا در ثانيههای اخير تبديل ساعت ده به يازده صبح ،صدای آرام و گرمی کنار گوش دريا نجواکنان گفت« :سالم »!..
گوش دريا از گرمای نفسش سوخت و فورا سرجايش ايستاد و منومن کنان پاسخ سالمش را داد .او آمده بود و ميخواست با
لبخند و اعتماد به نفساش بر روی دريا و دوستانش غالب شود.
پروانه و مابقی دوستان نيز به احترامش به پا ايستادند و احوال پرسی مختصری با او کردند .چوکی را از کنار ميز پشت
سرش برداشته و نزديک دريا نشست که با اين کارش دريا معذب شده و اندکی رنگ باخت.
احترامانه برای انتظار دريا و دوستانش عذرخواهی کرد و گفت« :فکر ميکردم درياخانم نمی آيند .برای همين اصال دلم
نمیخواست از بسترم بلند شوم .ولی همينکه از آمدن شان مطلع شدم فورا خودم را رساندم ».و لبخندی پر از عشق بر
صورت دريا زد که حسادت نيل را برانگيخت.
نيل گفت« :آها! پيداست که با عجله آمديد چون اشتباهی لباس برادر بزرگتر تان را پوشيديد».
آهورا و آليا به زور خندهی شان را کنترل کردند و دريا خشمگين شد.
او گفت« :شما بايد نيل باشيد !...حاضر جوابترين دختر گروه»!....
نيل جاخورد و هيچ نگفت.
او ادامه داد« :من هميشه لباسهايم يک سايز بزرگتر اند .اينطور دوست دارم».
بعد با ديدن سرو وضع پروانه رو به او کرده گفت« :احتماال شما هم آرين هستيد»!.
پروانه لبخندی مصنوعی برای تاييد حرف او زد ولی تمايل نداشت حرف بزند.
او گفت« :درياخانوم بيش از همه در مورد شما برايم تعريف کرده ...خيلی آرزو داشتم شما را ببينم!»
پروانه سرش را باال کرد و به چشمانش ديد اما از نگاهای هيز او اصال خوشش نيامد .پس به تشکری خشکی اکتفا کرده و
خودش را مشغول آهورا و نيل کرد.
او همانطور با آهورا و آليا نيز صحبت کرد تا اينکه وی را بر روی استيج دعوت کردند« :از محترم عاکف خان*(برای
شناخت اين شخصيت به مقدمهی داستان رجوع کنيد ).دعوت به عمل ميايد تا به اعضای پينل بپيوندند.
عاکف با غرور سر جايش ايستاد .يخن قاقش را مرتب کرد و به راه افتاد .صميمانه لبخند ميزد و رفتار ميکرد .طوری راه
ميرفت که همه نگاهش کنند و مرتب دست بزنند.
در اين جريان دريا رو به نيل کرده گفت« :بی ادب! حداقل پيش روی عاکف خان آن زبانت را نگهدار».
نيل شانههايش را باال انداخته گفت« :حقيقت تلخ است .لباس هايش بزرگتر از بدنش ،قدش هم که کوتاهتر از آليا است».
دريا« :آليا که خودش مثل يک مرد است قدش هم عادی نيست .ضمنا قد مهم نيست اخالق مهم است .چطور آرين؟»
پروانه که هنوز به راه رفتن عاکف نگاه ميکرد گفت« :به نظر خيلی چرب زبان ميامد»...
آليا« :من که از شخصيتش خوشم آمد .ادبی حرف زدن به معنای چرب زبانی نيست».
آهورا هم مثل هميشه نظری نداشت.
عاکف روی استيج رسيد و رويش را به سمت دريا کرده در همين اثنا در کمال ناباوری به او چشمکی زد .دريا از خجالت
گوشهی لبش را گزيد و سرش را پايين گرفت.
عاکف خندهی معناداری کرده و سرجايش نشست.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
با اين اتفاق همهی سالن به دريا نگاه کردند اما در اين ميان نگاههای دوستانش تعجب آميزتر و سوال برانگيزتر از همه بود
!...
پروانه فورا به دريا نگاه کرد تا ببيند او چه عکسالعملی نشان ميدهد.
دريا کامال سرخ شده بود اما معلوم بود ته دلش ازين موضوع خوشحال است.
هرچند دريا با آن جلد تيرهرنگ و چهره عادی به هيچ مفهوم زيبا نبود اما چنان هالهی نيرومندی از جذابيت داشت که ميشد
زيبا تصور شده و هر پسری را در نگاه اول مجذوب خود کند.
عاکف با اين کارش عمال برای همه نشان داد که آن دختر مخاطب چشمکاش ،نامزد جديدش خواهد بود.
بعد با زيبايی تمام سخنرانیاش را با چند آيهی از قران آغاز کرد ...
موضوع سخنرانی اش روی صلح و امنيت جهانی بود .آنقدر شمرده و آرام سخن ميزد که گويا تمام دنيايش پر از آرامش
صلح باشد.
اما از کجا معلوم؟
در گوشه دنج وجود همه آدمها آرامش نهانشده يی است که فقط هنگام نياز از آن استفاده ميکنند ،وگرنه اگر حقيقتا به تمام
ابعاد درونی آنها نگاه کرده شود سيل و طوفان وجودشان ،چشمان انسان را با خود ميبرد.
در حاليکه هنوز سخنرانی او ادامه داشت دوستان دريا به چهرهی او که محو گفتار نامزد آيندهاش شده بود؟ خيره مانده بودند.
آهورا پرسيد« :دريا؟ عاکف خان چکاره است..؟»
دريا با غرور گفت« :او استاد دانشگاه و آگاه امور سياسی است .بحثهايش را در برنامهی های خبری نديدی...؟»
« :-نه»!..
« :+البته ديگر ،تو که خبر نميشنوی چطور بايد ميديديش؟»
نيل گفت« :چقدر هم بی ادب بود مقابل همه به تو چشمک کرد»!...
دريا با نگاهای پر از ناز گفت« :چرا بی ادب؟ اينکه عشقش را مقابل همه اظهار کرد بی ادبی است؟ تو حسادت ميکنی»!..
پروانه« :دريا !...بهتر است از همين حاال مغرور نشوی ....هنوز هيچ شناختی از او نداريم .به نظر من که کارهايش خيلی
غير عادی است».
دريا که ميديد دوستانش نظری مثبتی به نامزد آيندهاش ندارند مايوس شد و ديگر حرف نزد.
پس از اتمام حرفهای عاکف همه کف زدند.
او پس از ختم سخنرانیاش دوباره به ميز دريا برگشت و تا پايان کنفرانس با آنها نشست.
وقت صرف طعام فرا رسيد و ازينکه سيستم غذا به شکل بوفيت بود ،همه برای گرفتن غذا برخاستند.
اما همينکه دريا ميخواست به دنبال دوستانش برود عاکف مانع شده گفت« :خودم برای تان غذا ميارم».
دريا با تعارف گفت« :به زحمت ميشويد».
«:-نه بابا حرفی نيست من در خدمت شما هستم».
دريا نشست و عاکف به صف ديسهای غذا رفت.
او در عقب آليا بود.
آليا به سمتش برگشته لبخندی زد و عاکف گفت« :ماشاهلل خيلی قدی بلندی داريد ...دختری مثل شما نديدم».
آليا در پاسخش گفت« :از پدرم به ارث بردم اما اصال راضی نيستم،
کاش ظريف تر بودم ...مثل نامزد شما دريا جان»!..
عاکف با غرور به سمت دريا نگاه کرده گفت « :هممم! واقعا که او خيلی جذاب است»!....
اين در حالی بود که پروانه ،نيل و آهورا در پشت سر آنها ناظر حرکات عاکف بوده و با هم پچ پچ ميکردند.
مجددا همه به ميز غذاخوری برگشتند و بشقاب هايشان را مقابل شان گذاشتند .ولی عاکف فقط يک بشقاب برای خودش و
دريا آورده بود و با يک قاشق و يک چنگال.
او با رفتار عجيب قاشق را حاوی برنج کرد و وارد دهن دريا نمود و بعد با همان يکی خودش نيز از آن استفاده کرد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
قيافهی دريا فرياد ميزد که ازين حالت راضی نيست اما طوری نشان ميداد که اوضاع روبراه است.
حال پروانه به هم خورده اشتهايش بند شد.
او به ياد قاشق کاکاو دهنی کاوه افتاد که ميخواست به خودش هم از آن بدهد.
در دلش سوال کرد« :چرا مردها اينطوری اند..؟
اکثر خصوصيات شان مشابه و رفتار شان يکسان!...
گويا خدا برای آفرينش آنها از يک جوهر استفاده کرده است»!....
«من فکر ميکنم بيشترين زمانی که خدا برای آفرينش يک موجود انديشيدهاست ،خلقت زنها باشد .پيچيدهترين جزء هستی و
کاينات زنهايند».
باز هم جملهی اميرمحمد در ذهنش نقش بست.
پروانه به اين حرف ايمان آورده بود.
زنها چقدر از هم متفاوت اند .زياد دور نرفت!
به دوستان دور ميزش نگاه کرد....
چقدر با هم فرق داشتند .انگار خدا برای خلق آنها از چندين جوهر متفاوت استفاده کرده بود....
در تمام مدت صرف غذا ،عاکف بی وقفه سخن گفت و حرف زد.
او با دنيای از احساسات ،کلمات را به هم ميبافت و با عجز سرگذشتش را تعريف ميکرد.
از بيوفايی های دو همسرش ،از فرار دادن فرزند نوزادش ،از بیمهریهای همسر اولش در حاليکه عاشقش بود واز
دزدیهای همسر دومش و به خاک يکسان کردن دار و ندارش و .....
اين که تنهايی زجرش ميدهد ،دسترخوانی گرمی ندارد ،شانهی برای تکيه کردن ندارد و از آغوش پر مهر زنانهی بی نصيب
است!..
و پس از آن؛ وعدهها و وعيدهايش در آينده به دريا ،از خوشی های که برايش تقديم خواهد کرد و ازينکه برای او شهزاده
روياهايش خواهد بود و خوشبختش خواهد کرد.
در پايان آرزو کرد تا اين وصلت سر بگيرد....
در پايان کنفرانس با اصرار بيش از حد موفق شد دريا و دوستانش را به دفتر پروانه برساند.
هنگام پايين شدن همه از موترش رو به دريا کرده گفت« :فردا مادرم را خدمت تان ميفرستم تا اين موضوع هر چه زودتر
حل و فصل شود .آخر بعد از ديدن شما ديگر تنهايی بسر نميشود».
دريا خجالت کشيد و سرش را پايين انداخته گفت« :هر طور مايليد»!..
نيل زير لب دهنش را کج کرده گفت« :خودشيرين »!...که آهورا به او شانهی زد تا خاموش شود.
او با موتر مدل بااليش فورا حرکت کرده و دريا و دوستانش را جذب سرعت باالی رانندگیاش نمود.
نيل بلند گفت« :به خدا که اين آدم روانیست »!...آليا« :من که فکر ميکنم او فقط يک آدم عاشق است».
پروانه« :نه فکر نميکنم عشق اينطور چيزی باشد !..حتی اگر عاشق باشد تعريف او از عشق شبيه تعريف کاوه است( :عشق
مخلوط با چاشنی سياست)»
آهورا« :يک آدم پولدار ،تحصيل کرده ،مشهور اما قحطی زدهی عشق است».
اما دريا بحث را ختم کرده گفت« :به خودم قول دادم که اينبار نه به پول اهميت ميدم و نه به جذابيت ظاهری...
او آدمی خوبی معلوم ميشود .
هم مدرک دکتورا دارد و هم اقتصادش که خيلی خوب است.
ديگر چه ميخواهم....؟
کمبود عشق را خودم برايش جبران ميکنم»...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
ما نياز داريم تا دوست داشته شويم حتی اگر صرفا به دليل زيبايی يا ثروت باشد حاالنکه ميدانيم اگر اين خصوصيات يکباره
از بين بروند ،عشق هم به همراهش میرود.
ولی باز هم محتاجيم که دوست داشته شويم ،حتی اگر قرار باشد همه چيزمان را از دست دهيم.
-برای يک لحظه اگر روانشناس ميبوديد شخصيت عاکف را چگونه ارزيابی ميکنيد؟
او عاشق است يا يک روانی..؟
#آذر
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#قسمت_پانزدهم:
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
پروانه در تمام هفتهی اخراجش از دانشگاه ،سرگرمیهای متفاوتی برای خودش خلق کرد...
تالش ميکرد نبود دانشگاه روی او تاثير نکند...
گرچه دختری درسخوان به تمام معنايی نبود اما وابستگی زياد به محيط درسی و دانشگاهش باعث ميشد غيابت نداشته باشد.
و دليل اصلی اين حس ،دوستانش و در اين اواخر استادش بود.....
او در تمام اين هفته تفريح کرد ،صبحها برای خودش صبحانه درست ميکرد ،با انرژی به کارگاه آموزشیاش ميرفت،
استادان جديد در آموزشگاهش استخدام کرد ،برای فارغين تقديرنامه چاپ کرده و در يک برنامهی مختصر از آنها قدردانی
کرد ،شاگردان جديد پذيرفت و با خوشرويی بيشتر از قبل به آنها آموزش داد.
تنها مکانی که پروانه را با قلب مهربان و صورت خندان ميشد پيدا کرد ،کارگاه آموزشیاش بود.
اگر کسی از بيرون در مورد اخالق او به شاگردانش تعريف ميکرد هيچ يک از شاگردانش نميتوانست حرف های او را باور
کند....
تمام آنها پروانه را به عنوان يک دختر صبور ،هوشيار ،جدی اما مهربان ميديدند.
عصرها به کافهها ميرفت ،روی سرکها قدم ميزد،
زودتر از قبل به خانه برميگشت ،مدتی در حويلی به تماشای درختان خشکيده مينشست ،گاهی به آشپزخانه سر زده و از
نحوهی خرد کردن سبزی توسط آشپز لذت ميبرد.
طبق معمول غذايش را در اتاقش ميخورد ،ساعتی ب ا کاوه پيامک بازی ميکرد و در نهايت با خواندن کتاب رمانی که کاوه
برايش داده بود محو شده و به خواب ميرفت....
تنها کتابی که پروانه مايل بود بخواند ،رمان بود .کاوه ميخواست از طريق رمان راه پروانه را برای مطالعه کتابهای فلسفی
باز کند تا به نحوی عقايد خود را بر پروانه بی اندکی تحميل ،بقبوالند....
ولی امان از روزی که صبح روز پنجشنبه آغاز شد....
پروانه ديگر نميتوانست دلش را صبور کند...
در اتاقش راه ميرفت و ناخنهايش را ميخورد.
پوست اطراف ناخن شصتش را ميکند تا جای که خون آمد...
روی تختش نشست و سرش را الی دستش گرفت ....موهايش را در چنگش گرفت و به اميرمحمد فکر کرد...
چشمهايش را بست و بيشتر فکر کرد...
به ساعت نگاه کرد .ساعت درست 10:30صبح بود ....دقيقا زمان ورود اميرمحمد به صنف درسی پروانه....
خود را روی تخت انداخت و باز هم از خدا گاليه کرد....
«چرا من هميشه مجازات ميشوم...؟
ديگر کسی نبود که اخراج شود.....؟
لعنت به اين شانس....
تقصير من در کجاست...؟
طاهر لعنتی گناهکار است اما چرا بايد من تقاص پس بدهم...؟
پس خدا کجاست....؟
اگر خدا ميبود چرا اينطور ظالم بر مظلوم چيره ميشد..؟»
سکنی خورد تا دردش ورق رسامی را با عصبانيت کنار گذاشت و بند بينیاش را ماساژ داد.سرش درد ميکرد ،باز هم ُم َ
تسکين شود…
به خاطرش آمد که امروز کاوه رخصت است و در خانه ميباشد پس از فکر اينکه با صحبت با او فکرش را عوض کند با
ذوق موبايلش را برداشت و شمارهی کاوه را دايل کرد .اما پس از انتظار طوالنی پاسخی دريافت نکرد...
کمی فکر کرد که احتماال کاوه در کجا ميتواند باشد؟
اما از يادآوری اينکه امروز کاوه نوبت روزهی سکوتش بود ،با حرص موبايل را روی تخت پرت کرد و روی زمين دراز
کشيد....
همانطور که به سقف اتاق خيره مانده بود به اين فکر ميکرد که هيچگاه سياهی دليل بر تاريکی نيست .بعضی روزها
میتوانند سياهتر از شبها باشند .برای پروانه آن روز نيز يکی از آنها بود.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
نفهميد چه زمانی خوابش برده است اما با زنگ خوردن موبايلش فورا از جا پريد ...چشمهايش را ماليد و به ساعت نگاه
کرد ،زمان پايان درس دانشگاه فرارسيده بود .موبايل را برداشت و به صفحهی آن نگاه کرد .باز هم دريا بود...
فلش سبز را کشيد و موبايل را کنار گوشش قرار داد.
« :-دريا تويی...؟»
« :+البته ديگر ...اين خسيسها کدام وقت موبايل شان کريديت داشته که حاال داشته باشد...؟»
صدای خندهی نيل از پشت موبايل بلند شد.
آهورا گفت« :مخصوصا موبايل پاندا نيل هيچ وقت پول ندارد».
نيل غريد« :به خدا آمدم تو سوسمارک را زير پايم مچاله ميکنم».
اينبار صدای خندهی آليا بلند شد.
دريا با عصبانيت گفت« :يک روز نشد مثل آدم اجازه بدين با کسی در موبايل حرف بزنم ..چی وقت آدم ميشين...؟»
پروانه صدا بلند کرد« :دريا! انسان شو !...به دوستانم اينطور نگو»..
دريا خجل شده گفت« :خب اجازه نميدن مثل آدم با تو حرف بزنم».
« :-به هر حال امروز چطور گذشت..؟ استاد احد آمده بود...؟»
دريا و دوستانش مدتی خاموش ماندند .باورشان نميشد پروانه در همين ابتدا از استاد شان بپرسد.
به جای دريا نيل پاسخ داد« :البته مگر ميشود نيايد ...حاضری هم که ندارد اصال دلم نميخواست بروم ولی همينها اصرار
کردند».
« :-هممم ،چی درس داد..؟»
دريا پاسخ داد« :نميدانم ولی چيزهايی در مورد شناسايی خدا از روی مخلوقاتش حرف زد»...
آهورا مداخله کرد« :اينها بيشتر ازينکه به درس او توجه کنند به قد و بااليش نگاه ميکردند .او در مورد اينکه چگونه ميتوانيم
از روی مخلوقات دنيايی خدا را تشخيص بديم و به وجودش ايمان بياوريم حرف زد.
درس دادنش واقعا جذاب است»!...
پروانه لبخندی زده گفت« :آهورا جان امشب حتما نوتهايش را برايم ارسال کن».
« :-چشم»!...
آليا گفت« :ميدانی آرين؟ يک اتفاقی ديگر هم افتاد..؟»
« :-چی اتفاقی؟»
آليا با صدای خنده داری گفت« :استاد احد هنوز از راه نرسيده ...همين که چوکی خالی تو را ديد ميدانی چی گفت...؟»
ضربان قلب پروانه شروع به نواختن کرد انگار طبل ميزد« :چی گفت زود بگو»!....
آليا با خندهی بيشتر« :او گفت :آرين کجاست..؟ چرا نيست...؟»
صدای خندهی نيل ،دريا و آليا در هم پيچيد.
پروانه آب دهانش را قورت داد و نفس زدنهايش بيشتر شد .شايد آخرين اتفاق غيرقابل باوری را که قرار بود بشنود ،همين
موضوع بود.
شايد اين اتفاق برای دوستانش معمولی ولی برای خودش دنيايی بود.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
دريا« :دختر چيکار کردی که در يک نظر به يادش ماندی؟ امروز اسامی بيشتر ما را فراموش کرده بود و دوباره پرسيد
اما تو را به خاطر داشت»!...
پروانه مسکوت ماند و نيل به جايش پاسخ داده گفت« :آرين را کی فراموش ميکند؟ گروهما در ذهن همهی مردم دايما حکاکی
ميشود».
و باز هم همه خنديدند.
پروانه با انقطاع گفت ...« :شما ...در پاسخش ...چی گفتيد..؟»
نيل« :او مريم ميخواست حقيقت را بگويد ولی من در حرفش پريده گفتم امروز مريض بود.
استاد احد هم چهرهاش غمگين شد و برايت آرزوی سالمتی کرد».
دريا« :من فکر ميکنم مريم حسادت ميکند و قصدا ميخواست بگويد تو اخراج شدی.
نبودی که ميديدی امروز چقدر برای استاد خودشيرينی ميکرد»!...
پروانه اما حاال خوشحال بود ،حتی به مريم هم نيانديشيد .خوشحال ازينکه کسی که تمام هفته به او فکر کرده بود ،او را به
خاطر داشت.
اين در نهايت توقعی بود که ميتوانست از شخصيت مثل او انتظار داشته باشد.
دريا به صحبت جريان بخش يده گفت« :امروز قرار است با عاکف بيرون برای غذاخوردن برم ،بسيار هيجانی هستم برايم
چانس خوب بخواهيد»!...
پروانه« :تو هنوز او را ترک نکردی؟»
نيل« :من که ميگم دريا آدم شدنی نيست».
دريا« :او چند بار مادرش را فرستاد .قرار است تا چند روز آينده نامزد شويم ،ترک کردن چی؟»
آهورا« :خدا خيرت را پيش کند»!...
دريا« :اگر يک روز از من حمايت کنيد گلها بویشان ميره؟ چه ميشه اگر يک روز از زاويهی ديگری به عاکف نگاه
کنيد...؟»
دريا فکر ميکرد همانطور که انسانها با نگاه کردن به زاويههای متعدد اين دنيا میتوانند از زشتیها گذشته به زيبايی برسند،
اگر به نامزد او هم به ديد ديگری ببيند انسان نورمالی را خواهند يافت .بی خبر از آنکه گرگ از هر طرف گرگ است و
نادان از هر جهت نادان....
**
آدميزاد قسمت اعظم زندگیاش را در روياپردازی بسر ميکند .به نحوی که 94درصد مغز انسان تخيل است.
در واقع با اين رويابافيست که میتواند با اين همه همه بحران زنده بماند.
رويایهای که مانند فرش جادويی او را به سمت آرزوهای مطلوب و زندگی ايدهآل ميبرد ....
در تخيل هايش آنچه را لمس ميکند که در عالم واقعی نزديک شدن به آن سوزناک است...
آن شب پنج دختر با پنج نوع افکار و رويا به خواب ميرفتند ...
با پنج نوع حس ....
با پنج نوع درد ....
با پنج نوع آرزو ....
-پروانه با لباس خواب نازک در حاليکه روی بسترش دراز کشيده بود با حلقهی از موهای سياهرنگش بازی ميکرد...
از تصور اينکه استادش چطور جای خالیاش را حس کرده و سراغش را گرفته ناخودآگاه لبخند ميزد...
از آن دخترهای نبود که روابط وسواسگونه با مردان ذهن و قلبش را درگير کند اما ناخودآگاه با ياد استادش حسهای
دخترانهاش آزاد ميشدند...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
_دريا در حاليکه از رستورانت و مالقات عاشقانهاش برگشته بود و آرايشش را پاک ميکرد با يادآوری سخنان و نگاههای
پر از احساس نامزد جديدش لبخند ميزد.
حس دختری نوجوانی را داشت که تازه با کلمهی عشق آشنا شده باشد .حسی که در دو مرد اول زندگيش آن را نيافته بود.
_نيل همانطور که ماسک روی چهرهاش را پاک کرده و مشغول زدن چند نوع کرم مرطوب کننده به دست و صورتش بود،
به پسر رويايیاش می انديشيد.
پسری که يکباره با همان ويژگیهای ذهنیاش آمده و شجاعانه از زيبايیهايش گفته بود...
با آن نگاههای عسلی تاکنون پسران زيادی را به سمتش دعوت کرده بود اما آنان همچون مهمانان مقطعی اندک زمانی با او
بقا داشتند.
ميدانست که زبان دراز و اخالقش گند است ولی
همچنان يقين نموده بود آدم های که با اخالق اصيل ولی هرچند زشت يک دختر کنار ميايند بی آنکه انتظار تغيير خصلت او
را داشته باشند ،میتوانند قلب او را تسخير کنند.
_آليا همزمان با نوشتن نوتهای عقبماندهاش در ساعات اخير بيداریاش ،با دريافت پيامی از اصيل در کف اتاق ،تخت به
پشت دراز کشيد و لبخندی از روی هيجان نهان شدهاش زد.
«من هماکنون به کابل رسيدم ،حتما به ديدنت می آيم»!...
پس از شکست بزرگ عاطفی اش حدس نميزد پسری ديگری جز به هدف پول به سمت او بيايد اما وجود اصيل در زندگی
او بی هيچ چشمداشتی مادی خودش معجزهی بود،
معجزهی دلنشينی که خودش آن را برای خود خواسته بود.
_آهورا اما آن شب مشغول نوازش و خواب دادن برادر کوچکش بود .او در حاليکه موهای نازک و نرم برادرش را با دست
لمس ميکرد ،در خياالتش به نوازش موهای پسری می انديشيد که اخيرا وارد دنيای پر تالطم او شده بود...
آهورا نيز مانند دوستانش با يادآوری آن روياهای شيرين لبخند ميزد هرچند لبخند او مانند دوستانش کامال آزاد و بیباک
نبود.
او ميترسيد و اين ترس برای او شيرين بود....
قسمت شانزدهم:
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
آهورا در دلش گفت« :او که هيچگاه غير حاضری نميکرد »..از نحوهی افکارش خجالت زده شده و پيش خودش خنديد.
دقايقی طوالنی منتظر ماند اما خبری نشد.
ديگر نميتوانست طاقت بياورد.
هيچگاه نميدانيم چقدر به ديگران وابستهايم تا اينکه حس کنيم ديگر نيستند.
کمی با خودش کلنجار رفت و بعد فورا صفحهی پيام رخنامهی پرويز را باز کرد و ديد ده دقيقه قبل آنالين بوده است.
در ذهنش ميان قلب و مغزش مبارزه راه انداخته بود اما در نهايت اين قلبش بود که برنده از آب درآمد.
نوشت« :سالم ،شب بخير »....و بی اندکی تفکر ارسال کرد.
با خودش فکر ميکرد؛ شايد پرويز اصال جوابش را ندهد يا اينکه خيلی دير پاسخ دهد .در کل از پيامش پشيمان شد.
دلش ميخواست پاکش کند اما اگر پاک هم ميکرد پرويز متوجه ميشد .لذا بی خيال شد و دلش خواست موبايل را به کناری
گذاشته و بخوابد اما دقيقهی نگذشت که صفحهی موبايلش روشن شد.
پيام از پيامگر پرويز بود.
«ع .سالم! شب تو هم بخير »...
آهورا از پيامش هيجانی و خوشحال شد اما برايش سوال بود که چطور پرويزی که با هزار ناز و عزيز گفتنها ،به پيامهايش
پاسخ ميداد امشب اينطور سرد جواب ميدهد.
پرسيد« :خوبی پرويز..؟»
« :-خوبم ،تو چطور...؟»
« :+منم خوبم !...امشب پيام ندادی نگرانت شدم»..
«-دلم ميخواست امشب تو احوالم را بگيری! من حقدار نيستم...؟»
ترديد در دل آهورا افتاده بود چرا پرويز اينطور حرف ميزد...؟
او که اينطور مغرور نبود .هيچگاه امر نميکرد.
تمام حرفهايش پر از خواهش و آرزو بود .پس چه شد؟
پرسيد« :خب! اگر من نميدادم چی؟ ميخوابيدی..؟»
« :-نه !..ميدانستم که حتما پيام ميدی»!...
نه واقعا پرويز را چيزی شده بود ....
آهورا نوشت« :امشب خيلی مغروری »!...
« :-من هميشه اينطور هستم .تو هنوز مرا نميشناسی..
»!..
« :+پرويز لطفا؟ با من شوخی داری؟ اوکی من تسليم ...لطفا به حالت اول برگرد»....
«:-يک شرط دارم»...
« :+چه شرطی..؟»
«:-ميخواهم ببينمت»!...
« :+عکسم را که فرستادم»...
« :-ميدانم ،آن را ديدم ولی اينبار يک عکس متفاوت تر از تو ميخواهم .يک عکس نزديکتر»...
« :+نفهميدم چطور يعنی...؟»
«:-عکسی که چهره و چشمهايت واضحتر ديده شود و موهايت همچنين باز باشد »...
« :+پرويز !...من که گفتم عکس بی حجاب نميفرستم و تو قبول کرده بودی!»
« :-حاال دلم ميخواهد ...نشد هم ندارد ....همين که گفتم»!....
« :+آه ...نميشود چرا از حرفت ميگذری...؟»
« : -من هيچوقت از حرفم نميگذرم ....تا امروز هر چه خواستم به دست آوردم ....بفرست منتظرم و يا هم ديگر پيام نده»...
« :+تو که گفته بودی برای دل عزيزانت هميشه از خواست هايت گذشتی ...حاال چی داری ميگی؟»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
انسانها ترجيح ميدهند دنبالهرو باشند تا خلق کننده ....چون فکر ميکنند اگربه راهی رفتهی ديگران قدم بگذارند اشتباه
نخواهند رفت.
هرچند يقين داشته باشند راه مورد نظر خودشان هم راهيست.
ولی اگر درين راه با خود رونده ی نبينند ،قطعا کج ترين راه را نسبت به مستقيمی که کسی بر آن قدم نميگذارد ،ترجيح
ميدهند...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
_دانشگاه
_گردهمايی دوستانه
آهورا و دوستانش پس از گذشت جلسهی اول درسیشان طبق معمول برای تفريح به کفتريای دانشگاه آمده و در صف منتظر
گرفتن فرمايشات شان بودند.
شلوغی و ازدحام اطراف کفتريا يک اتفاق معمولی بود اما گروه پروانه اولين مشتریهای بودند که موفق به گرفتن فرمايشات
شان ميشدند.
دليل آن هم حس و عالقهی قاری به آهورا بود !...همينکه آهورا با دوستانش پشت شيشه برای گرفتن غذا می آمد ،قاری
اولين نفر به درخواست او پاسخ ميداد.
فکر ميکنم يگانه تبعيض مورد پذيرش ،تبعيض بر مبنای عشق است....
من عاشق اين حس تبعيضام!......
او همزمان با اينکه دلش به درد آمده بود گفت« :نيل مزاح ميکرد ...او را نميشناسی؟ ...ضمنا من با هيچ پسری در اين
دانشگاه ارتباط ندارم چون اين پسرها فقط قد شان بلند شده و در درون شان هنوز همان کودک کوچه و بی تربيت وجود
دارد»!...
قاری انگار نفسی از روی راحتی کشيد ولی هنوز هم به جواب قانعکنندهی نرسيده بود .اما با اين وجود گيالسهای چای را
تعويض کرده و ترجيح داد خاموش بماند....
آهورا پتنوس را گرفته و به شدت برای برخورد با نيل در حرکت شد اما وقتی به ميز آنها رسيد
دريا با قصهها و حرفهای که با نهايت هيجان از محفل “بله” خود با عاکف تعريف ميکرد ،حرف را در دهنش خاموش
کرد.
« :-نميدانيد دخترها همين که گل و شيرينیام را به مادر عاکف خان سپرديم ،دو نفر طبل زنان وارد خانهی ما شدند و يک
قو(گوسفند شکم پر) را در حويلی کباب کردند»...
بعد دستش ر ا که در انگشت وسطش ،انگشتر بزرگ طاليی به زيبايی ميدرخشيد نشان داده گفت« :مادرش اين را دستم
کرد...نگاه کنيد آخرين عيار است!...
نميدانيد که چقدر به مادرش گوشزد کرده بود که برای دريا کم و کسر نگذاريد »!...
آب دهان آليا و آهورا از شنيدن تعريفهای دريا سرازير شده بود.
پروانه که تازه برای سپردن موبايل جهت جبران خساره از کميتهی نظم و دسپلين برگشته بود با بی حوصلهگی و هيچ حسی
به حرفهای او گوش ميداد اما نيل بد به سوی دريا نگاه ميکرد...
دريا هم که ديد پروانه و نيل تمايلی برای شنيدن ادامهی بحث های او ندارند ،موبايلش را دراورده و از ميان گالریاش
عکسی را به آهورا و آليا نشان داده گفت« :ببينيد! ديشب اين لباسها را برايم فرستاد»...
آليا« :چه نوع لباسی است اين...؟»
« :-يک شلوار سرخ رنگ جذاب با يک يخن قاق سفيد و شال گردن سرخ»...
بعد پرسش وار به آليا نگاه کرده گفت« :هنوز نفهميديد برای چيست...؟»
آليا و آهورا با تکانی سری تاييد بر نفهميدن شان نمودند.
« :-آه چقدر شما ابله هستيد !..ديوانهها امروز والنتاين است ...اين لباسهای سرخ برای اوست»!..
اين بار عالوه بر آليا و آهورا ،نيل نيز چشمانش را وارد موبايل کرد...
آهورا« :وااای چقدر اين آدم رمانتيک بوده »..
آليا« :واقعا که چنين است خدا ميداند چه برنامهی برای تو دارد»!...
نيل« :مردی خودشيرينی مثل عاکف نديدم ...اصال هم اين کارها به يک مرد نميزيبد زن ذليل است»!...
دريا اخمگين شده گفت« :بخيل !....به واال که از روی حسادت ميگی»!...
نيل دماغش را کج کرده و روی برگرداند.
دريا ادامه داد« :با اين حرفها نميتوانی خودت را از من کنار بزنی ،همين حاال آرايشم کن که بعد از ظهر به مالقاتش
ميروم».
نيل« :يکهزار ميشود»!..
دريا« :کور خواندی!»
نيل« :برو از نامزد پولدارت پول بگير اگر نداری به من چه؟»
دريا« :بمير ...من دوست تو هستم اينقدر که حق دارم»...
نيل چشمانش را به سمت آسمان گرفت و خاموش ماند.
پروانه صبرش طاق شده گفت« :من صنف ميروم هر کی ميايد با من بيايد هر که هم ميماند بماند»!..
دريا« :صنف طاهر است ..بازم ميخواهی اشتراک کنی؟»
پروانه همانطور که کتابش را زير بغل زده بود با اعتماد به نفس گفت« :اتفاقا امروز بايد بروم !...کاری مهمی دارم».
دوستانش درک درستی از حرفش نداشتند اما ترجيح دادند بيشتر ازين چيزی نپرسند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پ.ن؛ اگر ميشد افکار را داخلی پاکتی ريخته به کسی بفرستيم چقدر از بی توجهیهايش به ما خجل خواهد شد.
#قسمت_هفدهم:
#پس_خدا_کجاست..؟
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#نويسنده_آذر
_پروانه
_دانشگاه
با ديدن پروانه آنا ً لبخند مريم محو شد...
پروانه نميتوانست دليل اين تحول کلی را بفهمد ،مريم نمايندهی صنف بود و برمبنای وظيفهاش حقدار مالقات و گفتگو با تمام
استادان در دفاتر شان بود اما چرا دلش نميخواست کسی از مالقات او و اميرمحمد واقف شود..؟
مردم معموال ارزشمندترين و تودارترين مالقاتها را مخفی ميکنند.
اين فکر و خيال جرقهيی بر ذهن پروانه بود .او با يادآوری سخنان دريا در مورد اميرمحمد يکهی خورد« :نميدانی که
امروز چقدر به استاد احد خودشيرينی ميکرد»!...
به نظرش الزم بود کمی مريم را گوشمالی دهد.
پس با حالت از خود راضی لبههای کرتیاش را به هم نزديک کرده و بعد دستانش را در جيبهايش فروبرد.
سرش را باال گرفت و با اعتماد به نفس برای تحت تاثير قرار دادن مريم گفت« :اينجا چيکار ميکردی؟»
تنها چشمان سبز رنگش برای تاثيرگذاری کافی بود!....
مريم ناخودآگاه به زبانک افتاد« :چ ...چيزه ...سوالی دينی داشتم»!...
پروانه يک ابرويش را باال انداخت.
« :-نميشد اين سوال را در صنف بپرسی..؟»
مريم که از تحقيق پروانه دلخور به نظر ميرسيد محکم گفت« :نه نميشد » ...
پروانه به اين درک رسيد که به اندازهی کافی مريم را فشرده است لبخندی از روی پيروزی زده برای بيشتر کوبيدنش گفت:
«چرا ناراحت ميشی ..الزم به اين حرفها نيست .تو نماينده استی و اين مکلفيت توست که با استادان حرف بزنی ...پس
چرا رنگت پريد..؟»
مريم که ديگر حاال کامال خودش را بر پروانه باخته بود برای گريز فوری از او به دشواری گفت« :بلی ...بلی ...اين
مسووليت من است و به هر کسی توضيح نميدهم ...فقط برای تو اين طور توضيح دادم »...
و بی هيچ حرفی اضافی در حالی حرکت کرد که پروانه از عقب به او بدخواهانه نگاه ميکرد...
_نيل
_دانشگاه
نيل در گوشهی از نمازخانهی دخترانه ،مصممانه و با ظرافت در حال آرايش کردن صورت دريا بود.
دريا چهره ی معمولی داشت اما با اندکی رنگ و آرايش چنان جذاب ميشد که هيچ چشمانی نميتوانست از او پرهيز کند
علیالخصوص اگر اين آرايش با دستان جادويی نيل صورت ميگرفت...
دريا برای جلوگيری از خستهگی نيل گفت« :به نظرت پرويز فردی مناسبی برای آهورا خواهد بود..؟»
نيل پوزخندی زد« :همچين سوالی ميپرسی که نامزد خودت خيلی فرد مناسبی است!»
دريا دلخور شده گفت« :روزی ميرسد که قلب بزرگ عاکف برای همهی تان هويدا شود و آن وقت است که شما شرمنده
خواهيد شد»!..
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
نيل خنده ی زيبای کرده گفت« :شوخی کردم عزيزم! من خوشی تو را ميخواهم ،وسيلهاش مهم نيست حاال با عاکف يا هر
کسی ديگر ...
و در مورد پرويز بايد بگويم که هرطور هم که باشد از او قاری بی همهچيز بهتر است».
دريا همين که در حال تاييد حرفش بود قاری با دستان پر وارد نمازخانه شد.
دريا با ديدن غير منتظرهی قاری لب پايينش را با دندان گزيد و همان لحظه از گفتهاش پشيمان شد اما نيل بی اندک واکنشی
خاموشانه دست از کار کشيد.
قاری که در دستش يک کارتن بزرگ سرخ رنگ قلبی شکل ،تحفه زده شده ،بود با آرامش نزديک آنها شده و گفت« :اين
برای شما است»!..
چشمان نيل و دريا گشاد شده و صبغت کنان به سمت آن هديه دويدند...
دريا با اعتماد به نفس گفت« :مطمينم برای من است حتما عاکف فرستاده»..
نيل هم که انگار حرف او را تاييد ميکرد با چهرهی که از آن حسادت ميباريد در کنار دريا ايستاد...
دريا با حس غرور و هيجان ،اطراف هديه را گشت و در ميان شاخههای گل رز کاغذی کوچکی را يافته فورا برداشت تا
مطالعهاش کند.
در آن کاغذ رنگی با خطی نه چندان زيبا نوشته شده بود:
«برای دختری که آيينهها از انعکاس زيبايیاش ميدرخشند!...
برای تو ناقابل است!...
پايين منتظرت هستم.
صميم»
دهن نيل از تعجب باز مانده و دريا از اين عمل غيرمنتظره و رمانتيک آن هم برای نيل ماتش برده بود.
نيل فورا کاغذ را از دست دريا چالفته و مجددا نوشتههايش را خواند .لبخندش پر از حس تعجب و غرور بود.
يک غرور کاذب و زودگذر....
***
_آليا
آليا دست در جيب با قدمهای شمرده در حاليکه از نقطهی نسبتا دور از آن سوی خيابان ،قد کشيدهی اصيل را ميتوانست ببيند
با قلب تپنده و تبسمی پر اميد به سمتش روانه بود.
او با هر پای که به جانب اصيل برميداشت حس ميکرد به چند قدمی روياهايش ميرسد...
زمانيکه در چند متری او رسيد با لبخند محوکنندهی اصيل قلبش از جا کنده شد.
ديدن او در کابل برای آليا يک رويا بود رويای شيرينی که حاال در واقعيت ميتوانست ناظر آن گردد.
عشق زيباست ....
عشق به ناجی زيباتر .....
_دريا
آرايشش به نحوهی عالی انجام شده بود.
موهای تازهرنگ شدهاش که مسبب اصلی عشق عاکف به او بود ماهرانه تاب داده شده بودند...
لبهايش سرخ ميزد ،انگار چندين انار روی آنها دلخون شده بود....
عاکف با نگاه متفاوت به سمت او مينگريست .يک نگاه خيره و هوسناک...
دريا از نگاههای او خجالت ميکشيد اما در مقابل ،ته دلش خوشحال بود .خوشحال ازينکه با زيبايی خود ميتواند مرد زندگیاش
را کنترول کند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
مردی برای عکاسی از خاطراتی که قرار بود با هم بسازند ،آمده بود .دريا ميخواست چادرش را سر کرده موهايش را از
مرد بيگانه پنهان کند ،چون فکر ميکرد عاکف مانند ساير مردان مقابل همسر و نامزدش غيرت خواهد داشت اما به گونهی
غير منتظره عاکف مانعاش شد و گفت« :اينطور زيباتری»...
دريا هم که از خدايش بود تا همسری به قول خودش روشنفکر و آزاد داشته باشد ،فورا چادر سرخ رنگش را دور گردنش
با حالت زيبای گره کرد.
به باور دريا يک رابطه خوب رابطهی بود که هر دو نفر گذشتهی هم ديگر را بپذيرند ،از بدترين زمان حال همديگر حمايت
کنند و به اندازهی کافی عاشق باشند تا در آيندهی همديگر قرار بگيرند.
رابطهی که طرف به تو اجازه دهد بروی دنيای بيرون را ببينی و به تو اعتماد داشته باشد که به سمتش برمیگردی.
اين همهی آن چيزیست که به عشق واقعی ربط دارد.
اين مسئله آن چيزی بود که دريا پيش خودش فرض ميکرد اما از مسايل شناور ذهن نامزدش بی اطالع بود.
عاکف دست دريا را در دست گرفت و در حاليکه روی راهرو يکی از بهترين هتلهای پايتخت قدم ميزدند ،دروازهی بزرگی
بر روی شان باز شد.
درون سالن ،مهمانی بزرگی که زنان و مردان به گونهی مختلط با سر و وضع عجيب به عاکف و دريا نگاه ميکردند ،ترتيب
يافته بود.
دريا آن لحظه فکر ميکرد رويا ميبيند .نميتوانست اين همه تدارک را برای خودش باور کند ....
مهمانان با چهرههای گوناگون به او و نامزدش عاکف تبريک ميگفتند:
چهرههای واقعا خوشحال،
چهرههای با لبخند تصنعی،
چهرههای پر از حس حسادت،
چهرههای پر از تمسخر،
و چهرههای بی هيچ نوع حسی...
زبان دريا بند آمده بود ولی عاکف با غرور و لبخند مصنوعی از همه تشکری ميکرد.
مهمانان در گوش هم پچ پچ ميکردند:
«زن سومش است»...
«جذاب است ولی زيبا نيست»!...
«به همسر اولش نميرسد»!...
«به نظر ميرسد اين را از همه بيشتر دوست دارد»..
«نو آمده به بازار کهنه ميشه دل آزار»..
و حرفهای ازين قبيل....
دريا حس عجيبی داشت حسی شبيه واهمه و ترس....
اين حس باعث شد بازوی عاکف را محکمتر بچسبد و هم قدم با او حرکت کند.
آنها به سمت استيج و مرکز سالن ميرفتند.
وقتی چشم دريا به مرکز سالن افتاد ديگر واقعا فکر ميکرد در دنيای ديگریست.
يکی از زيباترين تصويرهايش بزرگ چاپ شده و در کنار تصويرش نوشته شده بود« :همسر عزيزم! روز عشق
مبارک»!.....
_پروانه
موبايلش را الی انگشتان دستانش ميفشرد و تالش ميکرد ،چهرهاش را عادی نشان دهد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
طاهر با همان قيافهی وحشتناک و لباسهای نامرتب شديدا درس را توضيح ميداد .آنقدر موهايش به هم ريخته بود که تصور
ميشد تازه از خواب بلند شده است .طبق معمول دو دکمهی يخناش به شکل تشنج آوری باز بود.
او مانند هميشه از دستانش بيش از حد استفاده کرده ميگفت« :جانی؛ به کسی ميگويند که جان را بستاند ....در جرمشناسی
به گونهی واضحتر برايش قاتل ميگويند ...قاتل کسی است که مسبب گرفتن جان آدم ديگر شده باشد خواه مستقيم و خواه به
گونهی غير مستقيم »....
پروانه پلکی زد ....
در دلش تکرار کرد« :جانی؛ کسی که جان را بستاند»...
به چشمان اميرمحمد انديشيد!....
چشمانی که از پشت مانيتوری کمپيوتری برای ثانيهی ديده بود....
جانی فقط ميتوانست مردی خشنی با اسلحه يا چاقو باشد...؟
گاهی جانی ممکن است چشمان مردی باشد که خلع سالح بوده ولی در يک نگاه مخاطبش را کشته است!....
طاهر در اخير پوفی کشيد و با همان ژست و حرکات مخصوص خودش رفت و روی ميزچهی چوکی با وقيحترين حالت
نشست...
تمام صنف از ديدن نحوهی نشستن او ته دلشان بد و رد گفتند اما مثل هميشه هيچ کس قادر نبود حرفی برای اعتراض بزند.
پروانه نميدانست در حاليکه در هر سه ثانيه طاهر نگاهش ميکرد چطور میتوانست از او عکس بگيرد؟
کارش دشوار و سخت بود اما به همان اندازه عزمش را جزم کرده بود.
تلفن طاهر زنگ خورد و او آن را پاسخ داد« :بلی ....بلييييی ...ها ....گفتم که پولت را جور کردم سر فرصت ميدم ...تو
چقدر َکنِسکی» ....
برای پروانه بهترين فرصت بود...
طاهر تمام فکرش به آن سوی خط تلفن بود پس ميتوانست با فجيحترين حالتش راحت ازاو عکس بگيرد.
ولی ميترسيد ....اينقدر ميترسيد که اگر گير بيفتد اينبار برای هميشه اخراج خواهد شد ...اخراجی که مسبب قطع دايمی
ديدار او و اميرمحمد خواهد بود.
_نيل
در سيت جلويی موتر شيشه سياهی که تصور ميشد روی هوا در حرکت است کنار پسر رويايیاش نشسته بود…
او با چشمان عسلیاش دزدکی حرکات صميم را که با زيبايی تمام مشغول رانندگی بود منظره ميکرد...
نميتوانست باور کند چنين روزی را خواهد ديد .
کنار پسر جذاب ،الغر و قد بلند در موتر مدل باال نشسته در حاليکه خرسک گالبی دلخواهش و دسته گلی رز سرخ روی
پايش باشد ،با او خيابانهای زيبای شهر را گشت بزند.
دقيقهی بعد صميم بی هيچ حرفی از موترش پياده شد و نيل به راه رفتنش از پشت سر خيره گشت.
نيل از ديدن او ته دلش ذوقی از روی هيجان زد.
به اطراف کوچهها نگاه کرد و تا تشخيص دهد کدام منطقهی کابل است...
از ديدن کوچههای بهارستان و آيسکريم فروشیهای چراغان دريافت که خيلی جای دور نيامده است.
او درجهی گرمکن موتر را افزايش داد و صدای موزيک ماليم و عاشقانهی را که فضای موتر را رمانتيک کرده بود اندکی
بلند کرد.
صميم پس از لحظاتی با دو آيسکريم برگشت و اينبار در سيت عقب موتر نشست...
نيل با تعجب گفت« :آيسکريم در اين هوای سرد؟»
صميم پاسخ شکنندهی داد« :مگر متضادها را دوست نداری...؟»
نيل که انگار معنی حرف صميم را درک کرده بود گفت« :بسياررررر»!....
صميم لبخندی زده گفت« :بيا کنار من » ....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
نيل بی هيچ هراس و دلهره دخترانهيی دست او را گرفته و به زحمت به عقب موتر رفته تقريبا به آغوش صميم افتاد.
لحظهی به چشمان او نگاه کرد آنقدر دلش ميلرزيد که حس ميکرد مواد مصرف کرده باشد...
صميم هم که درک کرده بود تا نقطهی اخير او را تحت تاثيرش آورده است ،با همان نگاههای عجيب گفت« :امروز يک
آيسکريم متفاوت تر ميخورم...
آيسکريمی با طعم نيل وانيلی»!....
_آهورا
لباسی سادهی تناش کرده بود...
مثل هميشه نادرا ً آرايش ماليمی روی صورتش پهن شده بود...
با استرس و لرزش نابههنگام ،خودش را مقابل خانهی دو طبقهی کالسيکی ديد...
هنوز باورش نميشد چطور اينقدر جرات کرده به سمت خانهی دوست پسرش قدم بگذارد...؟
دلش ميخواست همان لحظه دوباره برگردد ...
ولی او نود درصد راه را رفته بود و با اين حساب ميتوانست سختترين مرحله را نيز طی کند...
دروازهی بزرگ خانه باز بود و داخل حويلی کامال خلوت .آنقدر سکوت و آرامش درون آن حويلی بود که در دل آهورا
طوفان به پا ميکرد ...
او آرام با کفشهای که اندکی پاشنهاش بلند بودند قدم ميگذاشت و از کنار فوارهی آبی که معلوم بود مدتها پيش خشک شده،
گذشت...
وقتی مقابل در ورودی خانه رسيد ،موبايلش را دراورده و پيامی گذاشت« :من پشت در هستم »!...
پيامش در يک ثانيه ديده شد ...
او فورا موبايل را داخل کيفش کرد و سرجايش صاف ايستاد...
آب دهانش را قورت داد و لبخندی روی لبهايش کاشت .ميخواست پرويز او را با اعتماد به نفس در مقابلش ببيند .....
آهورا تالش ميکرد لرزش دستان و قلبش را کنترول کند و راحت به نظر بيايد.
دستی به موها و چادرش کشيد و منتظر ماند...
دروازه زودتر از آنچه احتمال ميداد باز شد اما بر خالف تصور مردی را که پشت در ميديد با چشمان آهورا کامال بيگانه
مينمود.
با ديدنش لبخند از صورت آهورا پريد.
چقدر از پرويز فرق داشت...
ُمسنتر از او....
قد بلندتر از او.....
قوی هيکلتر از او....
و فوقالعاده مغرورتر از او....
آهورا با تالش فراوانی که ميخواست لرزش صدايش را پنهان کند پرسيد« :س...سالم .....پرويز است...؟»
او در حاليکه دستانش را پشت کمرش گره کرده و با اين کار سينهاش از روی اعتماد به نفس بيرون زده بود پاسخ داد:
«پرويز نيست»!....
«:-او کجاست....؟»
« :+هيچ جا نيست ....اين جا فقط من هستم ....منتظر تو بودم»!....
آهورا عمال ميلرزيد« :تو کيستی...؟»
او سر و گردنش را بلند گرفته گفت« :من ....بهرام .....هستم»*(برای شناخت اين شخصيت به مقدمهی داستان رجوع
کنيد!)
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
قسمت هژدهم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
زندگی هيچگاه آن چيزی نيست که ما برنامهريزی کردهايم ...همواره سعی انسانهای مدرن بر اينست که با برنامه سازی
افسار زندگی را بر دست گيرند.
آنها مدام برای زندگیشان برنامه ميسازند.
پالنهای کوتاه مدت،
ميان مدت
و طوالنی مدت....
در عجبم؛ در دنيای که يک ثانيه بعدت را نميدانی چه اتفاقی قرار است برای تو بيفتد ،چطور ممکن است برای ده سال
آيندهات برنامهريزی کنی...؟
آليای که با ديدن حلقهی طاليی باريک اما عريض از عشق ،گلويش زير فشار بغض بی تابی ميکرد .به نظر ميرسيد اصيل
آخرين سکههای جيبش را جمعآوری کرده بود تا بتواند برای پاسخ به عشق آليا آن حلقهی ازدواج را بخرد...
او شجاعانه و مردانهوار برای آليا پيشنهاد ازدواج داد!...
پروانهی که باالخره توانست با دنيای از اضطراب چندين عکس فوقالعاده از طاهر انديشمند بگيرد...
او همانطور که مشغول گرفتن عکس از او بود ،زير لبش به ريش طاهر ميخنديد .پروانه ميدانست طناب دار طاهر به دست
او افتاده است!...
دريای که افتخار ميکرد به آرزوی که مدتی برايش به يک محال مبدل شده بود ،دست يافته است.
او با هديه گرفتن دو تکت سفر به پاريس از عاکف در حاليکه از تعجب دستانش را روی دهانش گرفته بود به اين میانديشيد
که همسر همان آدم رويايی ،ثروتمند ،تحصيل کرده ،مشهور و باکالس ذهنش شده است!....
نيلی که نميدانست برای جبران قحطی عشق در زندگیاش ،فقط با هديه گرفتن سه شاخه گل سرخ و يک گدی دلخواهش در
عقب موتر شيشهسياه مدل بااليی ،ناآگاهانه و ديوانهوار به نوازشها و معاشقههای مردی پاسخ ميدهد که هيچ درک درستی
از شخصيت او ندارد....
و آهورای که در آخرين لحظهها متوجه شده بود برای يک آدم اشتباه اصول و قوانين دخترانه و نجيبش را زير پا گذاشته
است....
***
-پروانه
-آپارتمان «»18
روی موبل سالن نشسته بود و ظاهرا با ريموتکنترول تلويزيون شبکههای آن را باال و پايين ميکرد اما حقيقتا از زير سايهی
مژههای حيرانش ،حرکات و رفتار حليمه را تفتيش کرده و ناظر سرعت عملکرد او بود.
حليمه با آن دستان سفيد و نازک کف سالن را با پارچهی مرطوبی کف ميزد و بعد با تکهی خشک ،پاکش ميکرد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه پوفی از روی عصبانيت کشيد و پودر لباسشويی را برداشت .کمی فکر کرد اما نفهميد چقدر بايد از آن را در ماشين
بياندازد.
با خودش گفت« :خب مطمينا برای هر بار شستن يک پاکتش نياز است».
و يکباره تمام پودرها را در ماشين ريخت و پنج قاشق پر از وازلين معطرکننده هم به آنها که فقط يک يخنقاق ،يک پطلون
و يک زيرپوشی بود ،اضافه کرد.
با خودش لبخندی زده گفت« :اينبار اينقدر پاک شسته شود که هيچگاهی نشده بود».
بعد نگاهی بدی به دروازهی اتاق خواب کاوه کرده و خودش را مثل گرگ نادر در اتاق انداخت.
-آهورا
-حويلی بهرام
«تو را بر سر آنکس که دوستش داری...
تو را به کسی که به او ايمان داری ...
خواهش ميکنم...
تو را به هللا قسم ميدهم...
لطفا ...اجازه بده بروم!...
چی ميشود...؟
به پاس احترام مادرت و به خاطرت خواهرت
خواهش ميکنم!...
بگذار بروم» !...
آهورا ادامه داد« :مادرم مريض است ...او تکليف قلبی دارد ...حملهی قلبی بدی را گذشتانده....
اگر بداند ميميرد .چی ميشود رحم کن»!...
بهرام بازهم بی آنکه حرکتی يا حرفی از او سربزند خاموشانه به آهورا نگاه ميکرد.
« : -قبول دارم اشتباه کردم! بد کردم! اصال غلط کردم که اينجا آمدم ولی تو مردانگی کن .بگذار بروم»!...
بعد چشمانش را معصوم کرده با صدای آرام گفت« :تو مرد خوبی به نظر ميرسی ميدانم با من کاری نميکنی نه»!....
بهرام با اين حرف ،دستانش را از حالت بغل کردن بيرون آورده و آرام به سمت آهورا در حرکت شد.
يکباره ضربان قلب آهورا بلند رفته و با هر قدم او تالش ميکرد خود را عقب بکشد.
بهرام در يک قدمی آهورا رسيد و به جانبش خم شد .نگاهی به سياهیهای صورتش انداخته و بعد دستمال کاغذی از روی
ميز کشيد و روی پای آهورا انداخت.
« :-اشکهايت را پاک کن!»
و دوباره برگشت.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
آهورا که ديد بهرام از او دور شد نفسی از روی آسودگی کشيد و دستمال را گرفت تا صورتش را پاک کند اما در کمال
ناباوری متوجه شد دستمال کامال سياه شده است....
چشمانش گشاد شد و ازينکه نيل لوازم آرايش ضد آب برايش نداده بود او را در دلش نفرين کرد.
فهميد که مقابل بهرام با بدترين صورتی که ممکن داشته باشد ،مقابل شده بود.
وقتی صورتش را پاک کرد و گريهاش متوقف شد بهرام گيالس آبی به سمتش گرفت.
گلوی آهورا از فرط گريه و فرياد خشک شده بود و واقعا دلش ميخواست از آن آب بنوشد اما ميترسيد مبادا در آن آب موادی
ريخته شده باشد.
او هراسان نگاهی به آب انداخت و ديد کامال طبيعی به نظر ميرسد و چيزی بيگانهی در آن ديده نميشود پس آن را نيز با
ولع سرکشيد.
بهرام روی يکی از موبلهای طاليی سلطنتیاش نشست و به آهورا خيره بود.
آهورا موهايش را درون چادر فرو برد و کمی خود را منظم کرده با آرامش گفت« :فکر ميکنم آدرس را اشتباهی آمده باشم.
حاال ديگر من ميروم»...
بهرام با صدای که بيش از حد تصور ،بم به نظر ميرسيد گفت« :آدرس اشتباه نيست! اينجا نخواستمت که بخواهم بروی».
برای دقايقی کوتاهی هم که آهورا حس ترساش را از بهرام فراموش کرده بود ،از بين رفت.
« :-اينجا پرويز مرا خواست ...نه تو»!....
بهرام يک ابرويش را باال انداخت.
« :+مطمينی..؟»
آهورا دلهره گرفت .کمی انديشيد...
يادش می آمد که آخرين شب چقدر پرويز متغير به نظر ميرسيد .حرفهای کامال متفاوت ميزد .اصال انگار خودش نبود.
اينبار که پيدا بود سرنخی به دست آهورا رسيده است چشمانش گرد شده بودند.
« :-يعنی آن شب تو با من صحبت ميکردی؟»
« :+بلی»
« :-ولی چطور؟ او که حساب پرويز بود».
« :+خودش رمز حسابش را به من داد».
« :-نه...ممکن نيست ...شايد تو حيلهگری ...دقيقا مثل اين که مرا فريب دادی ...اصال چی بدانم که حسابش را حک نکرده
باشی؟»
« :+نه من مجبورش کردم ،نه حسابش را حک کردم ،نه هم کسی را فريب دادم...
من آن شب اصال نگفتم پرويز هستم .ضمنا چند بار گفتم تو هنوز مرا نميشناسی ولی تو مدام ميگفتی چرا تغيير کردم.
اينجا به ميل خود آمدی…
ولی به ميل خود برگشته نميتوانی»!...
آهورا از ترس و غصه چانهاش ميلرزيد .لحظهی خاموش ماند و تمام حرفهای بهرام را به اجزای کوچک تجزيه کرد تا
بتواند هضم شان کند اما ناگهان عصبانی شده فرياد زد« :پرويزم را چی کردی؟ تو او را کشتی...؟ کجا انداختيش..؟ لعنتی
...تو کيستی...؟ از جان من و پرويز چه ميخواهی...؟»
بهرام پرسشوار گفت« :پرويزم...؟» و پوزخندی بلندی زد که حرص آهورا را دراورد.
بعد که انگار عصبی به نظر ميرسيد گفت« :پرويزت تو را در مقابل يک تکت سفر به خارج از کشور به من فروخت»!...
دهن آهورا باز ماند.
بهرام ادامه داد« :پرويز دوست من بود اما با اوضاع اقتصادی خيلی وخيم .وقتی با تو در ارتباط بود روزی تمام پيامها و
عکسی که برايش فرستاده بودی به من نشان داد»!...
چشمان آهورا تار شد.
پرويز برايش گفته بود او يک هنرمند است و به زودی آهنگهايش به بازار عرضه خواهند شد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
هيچگاه در مورد اوضاع بد اقتصاديش لب به سخن نگشوده و خود را يک مرد ايدهآل به هر لحاظ جا زده بود.
بهرام که با آهورای مسکوت مقابل شده بود در حاليکه آن لحظه از نگاه کردن به صورتش ابا ميورزيد گفت « :نميدانم چه
شد اما پس از ديدن عکست ديگر آرام و قرار نداشتم.
برايش گفتم يک عکس نزديکتر و درست نشان بده ولی وقتی گفت تو دوست نداری عکس بیحجاب بفرستی بيشتر کنجکاوت
شدم.
همان لحظه به او گفتم اين دختر را من ميخواهم.
ميدانی پرويزت چی گفت؟»
آهورا بغضش را به سختی قورت داد.
بهرام با بی رحمی به چشمان آهويی آهورا نگاه کرده گفت« :او به من گفت اين و هر چی دختر است فدای سرت»!...
چشمان آهورا شروع به باريدن کرده بودند.
فرياد زد« :تو دروغگويی !...من باورت ندارم»!...
بهرام نيز با آرامش موبايلش را دراورده و تمام عکسهای پرويز را از جريان سفرش نشان داد و عکس آخری عکسی بود
که حلقهی طاليی دست يک دختر ميکرد.
« :-پرويز آنجا برای آغاز زندگی مشترکاش رفت او از قبلها همچين پالنی داشت اما تو را برای خوشگذرانی انتخاب
کرده بود».
قلب آهورا چنان ميتپيد که تصور ميشد حاال است که بيرون بيايد.
او بی آنکه درين مورد سخنی بزند در کمال ناباوری پرسيد« :با من چيکار ميکنی...؟»
پيدا بود که يأس بر او تاخته است.
بهرام ازين پرسش نابههنگام مسکوت ماند.
آهورا مجددا پرسيد« :حاال که چنين کار احمقانهی کرده اينجا آمدم و خود را تسليم کردم چی قرارست سرم بياوری...؟»
بهرام نگاهی به سرو صورت آهورا کرد.
نگاهی به پيشانی براقش،
به ابروهای سياه و به چشمانی که مژگانش پر از آب شده بودند،
به گونههای که مويرگ هايش از ترس ورم کرده بودند.
و پايين آمده به غنچهی لبهای کوچکش نگاه کرد.
« :-نميدانم»!...
وحشت بر آهورا مستولی گشت .شايد اگر ميگفت تو را ميکشم بهتر ازين بود که او را با ابهام و بالتکليفی کلمهی «نميدانم»
معلق بگذارد!....
***
نزديک غروب بهرام آهورا را با موترش نزديک خانهی شان رساند .آهورا مثل روح زدهها بی آنکه حرفی برند و يا
خداحافظی بکند از موتر پياده شد و به سمت بالکشان رفت.
بهرام نيز با سرعت باال حرکت کرده و دور شد.
آهورا با ژوليدهترين حالت ممکن وارد خانه شد و ديد مادر و برادرش آمادهی رفتن هستند.
مادرش گفت« :امروز بسيار دير کردی آهورا! تو آرام آرام بيراه ميشوی»!...
ولی آهورا سرخم و خاموش ماند.
مادرش ادامه داد« :من و برادرت بيرون ميريم برای غذای شب چيزی بخريم هيچ چيز در يخچال نيست .وقتی کمی بادنجان
سياه آوردم ميپزی نه...؟»
آهورا همچنان مسکوت ماند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
مادرش که با سکوت او مقابل شده بود ،آهی کشيده گفت« :بيا تو فرزند بزرگ کن! اينقدر تالش کن تا بزرگ شوند .بزرگ
هم که بشوند خسته از بيرون ميايند باز هم بايد خودت آشپزی کنی»!...
بعد با آرامش ادامه داد« :مهم نيست آهورا جان! تو برو اتاقت استراحت کن من خودم غذا را ميپزم امروز بهترم»!...
و با پسرش از دروازه خارج شد.
آهورا با همان حال که به سختی تالش ميکرد صدايش را در گلو خفه کند ،خودش را به اتاقش رسانيد و در را پشت سرش
بست...
دستکول خود را روی تختش پرت کرد و چادرش را بيرون آورد.
مدتی به آيينهی مقابلش نگاهی انداخته و از خودش حالت تهوع گرفته متنفر شد.
چيغ بلندی زد و شروع کرد به فغان و گريه...
وسايل اتاقش را به اين سمت و آن سمت پرتاب کرد
و سر و صورتش را با ناخنهايش خراش انداخت.
آنقدر ادامه داد که ديگر مجالی برايش نمانده و روی زمين افتاد.
در حاليکه به سقف اتاق نگاه ميکرد حرفهای بهرام در ذهنش رفت و آمد ميکردند« :از همين دقايق و ثانيهها تو فقط برای
من هستی!...
هر چی بگويم بايد قبول کنی و هر وقتی که بخواهم بايد تشريف بياوری!...
آدمها نقاط ضعفشان را پنهان ميکنند ولی تو آن را فرياد زده آشکار کردی.
حاال هم اگر به حرفهايم توجه نکنی به خانهی شما آمده و با مادر جانت روی تکاليف قلبیشان صحبت خواهيم کرد.
ديگر خود دانی»!....
قسمت نزدهم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
-حليمه
-آپارتمان 18
حليمه پس از تنها رها کردن پروانه با ماشين لباسشويی به اتاق خواب آپارتمان کاوه وارد شده و مشغول منظم کردن بالشهای
تخت خواب شده بود.
اما لحظهی نگذشته بود که پروانه مثل گرگ خودش را به داخل اتاق انداخت.
حليمه از ترس تکانی شديدی خورده گفت« :بسمهللا.»!...
پروانه ازينکه او را ترسانده بود خجل شده گفت« :ببخشيد! نميخواستم بترسانمت».
حليمه اما پس از ديدن پروانه با خوشرويی پاسخ داد «:حرفی نيست ».و دوباره مشغول کارش شد.
دقايقی پروانه فقط به نگاه کردنش اکتفا کرد.
حليمه برای هموار کردن درست مالفههای تختخواب کاوه مجبور شد بااليش بخزد و آن را درست کند اما پروانه نتوانست
اين صحنه را تحمل کند و فورا گفت« :پايين بيا! خودم اينجا را درست ميکنم .تو برو الماری و ميز را گردگيری کن».
حليمه اينبار واقعا در دلش برای اين برخورد پروانه ترديد راه يافته بود ،ولی بازهم گفت« :چشم»!..
او رفت و مايع شيشهشويی را با يک تکهی پاک آورد و مشغول پاک کردن آيينهی قدنمای کاوه شد.
پروانه هم اطراف تخت کاوه ميپلکيد و سريعا آن را منظم ميکرد.
او همانطور که به شدت مشغول ته زدن مالفههای اطراف تخت بود ،سوال غير منتظرهی حليمه فلجش کرد.
« :-دوستش داری....؟»
پروانه همزمان پلکی از روی دو حس تعجب و عصبانيت زد .فورا روی برگرداند و با خشم گفت« :نفهميدم...؟»
حليمه اما از نگاههای وحشی پروانه نترسيد.
سوالش را وضاحت داده مجددا پرسيد« :منظورم اينست که عاشق آقا پژواک هستی؟»
« :-نه !....ما با هم دوستهای ساده هستيم».
حليمه لبخندی پردردی زده گفت « :يکجايی شنيدم که دوستی دختر و پسر هيچ وقت ساده نيست».
پروانه جاخورد.
« :+اين رفتار تو واضحا فرياد ميزند که عاشقش هستی »...
پروانه سرسختانه جواب داد « :تو در مورد من و کاوه هيچ نميدانی؛ پس نميتوانی آن را برچسپ عشق بزنی ...حرفت
درست که دوستی ما ساده نيست ولی عشق هم نيست.
من به او حس انحصارگرايانه دارم .ميخواهم غير از من کسی در زندگيش نباشد ولی همچنان نميخواهم عاشق او باشم و يا
هم خيال ازدواج با او را در ذهنم بپرورانم .فکر ميکنم او هم چنين حسی داشته باشد».
بعد با ترديد گفت« :نميدانم!»
حليمه چشمانش را پايين گرفت.
« : -اگر اينطور ميگويی ولی بازهم ترديد داری بايد بيشتر مواظب باشی .دنيا خيلی زشت است!...
مردم فکر ميکنند اگر زندگی را آسان بگيرند ،زندگی هم برايشان آسان ميگيرد ولی نميدانند که زندگی با کلمهی آسانی
بيگانهگی ميکند .اگر زندگی آسان بود ،درد کجا بود؟»
« :-نمیفهمم چه ميگويی؟»
« :+منظورم اين بود که ميان رابطهی خود و آقا پژواک هميشه حصاری نگهدار !
شايد بگويی ذهن من کهنه و عقبگ راست ولی فکر ميکنم بهترين دختران آنهايی اند که آفتاب مهتاب نديده باشند و اولين
مردی که در زندگی برای خودشان ميبينند شوهرشان در شب عروسیشان باشد».
پروانه پوزخندی زد.
« :-شايد ندارد واقعا تو ذهن کهنه و عقبگرايی داری!
واقعا تو فکر ميکنی آن دخترها خوشبختترينند؟
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
يکی از دوستانش که انگار نزديکتر به او و احساسش بود ،تشويقاش ميکرد برای خودش دوستی از ميان پسرها انتخاب
کند .تا باشد از تنهايی و غصه بيرون آمده و از دنيای فقر برای مدتی هر چند کوتاه به دور بماند.
حليمه فورا پذيرفت اما مشروط بر اينکه پسر بايد از تبار پولداران و تختنشينان باشد.
دوستش وعده سپرد قطعا پسری مطابق معيارات حليمه پيدا خواهد کرد.
هنوز دو روز نگذشته بود که سارا (دوست حليمه) پسری خوشصورت و خوش ادای که از دور فرياد ميزد از آن باال،
باالها باشد با حليمه روبرو کرد.
او پسر يکی از وکالی پارلمان کشور بود!....
سارا از همان ابتدا برای حليمه گوشزد کرد« :اين تويی که مکلفی از «ميثم» استفاده کنی نه او از تو!....
بااليش پول خرج کن!
بهترين جاها را برای مالقات انتخاب کن!
هميشه حرفهايش را قبول نکن!
برايش ناز کن!
به چيزهای کوچک خوشحال نشو ،بگذار بداند چقدر با ارزشی» !....
حليمه پذيرفت و پذيرش اين توصيهها با زيبايی خيرهکنندهاش باعث وابستگی و اعتياد ميثم به او شد .حرفهای سارا برای
حليمه حکم نمک در غذای بی مزه ی که خوب تزيين شده باشد را داشت ،با اين حساب حليمه برای آن پسر بهترين انتخاب
بود.
حليمه پس از ارتباط با او ديگر کامال تغيير کرده بود.
لباسهای برند ،بهترين مارک آرايش ،خوشطعمترين غذاها ،لوکسترين رستوران و هتل ها از آن او بود.
ميثم حتی اسمش را تغيير داده “نگار” صدايش ميزد.
حاال ديگر دوستانش به او و دوستپسرش حسرت ميخوردند .حليمه مغرور شده بود و ميدانست شانس به رويش لبخند زده
است.
گرچه حليمه در دوستی شان از ميثم انتظار مداومت و بقا نداشت اما او برايش اعتراف کرد که حليمه تنها دختریست که
دوست دارد با او ازدواج کند.
اما در يکی از آن روزها ميثم ازش خواهش کرد با سارا قطع رابطه کند.
حليمه قهر شد و گفت« :من قبل از تو با او دوست بودم .او مسبب عشق من و توست !...چطور چنين چيزی ميگويی؟»
«:-او دختری خوبی نيست .من ميشناسمش!...
تو نميدانی او در قبال پول با دوستانم خوابيده است.
نميخواهم تو با او بگردی او تو را به بيراهه خواهد برد .من ميخواهم تنها برای من باشی.
تو مثل او نيستی»!....
حليمه باور نکرد و يک هفته از ميثم قهر بود اما همينکه سارا با حالت کامال نورمال و با بی تفاوتی محض به اين حرف
اعتراف کرده و سخنان ميثم را تصديق کرد ،حليمه از او متنفر شده و با او قطع رابطه کرد.
نميتوانست باور کند دختری که او را به محافظت از استفادهی پسرها گوشزد کرده بود ،چطور ممکن است خودش به سياه
چاله رفته باشد؟
پس از جدايی او از سارا ،حليمه را ترس برداشته بود و اين مساله باعث شد مدام از ميثم بخواهد خانوادهاش را برای
خواستگاری بفرستد.
ميثم از پيشنهاد يکبارگی حليمه جاخورده بود اما به روی خودش نياورد و گفت« :حتما ميفرستم».
اما ميثم در واقع حقيقت را پنهان کرده بود .خانوادهاش ازدواج او را با دختری فقير مايهی بی آبرويی و عار ميدانستند.
ميثم به خانوادهاش حق ميداد .حتی خودش هم دوست نداشت همسرش از خانوادههای همسطح خودشان نباشد اما همچنين
نميتوانست حليمه را دوست نداشته باشد.
او روزی حليمه را به خانهاش دعوت کرد.
حليمه ميترسيد اما پذيرفت.
خانهی ميثم به قول خودش که يک خانهی مجردی بود ،شيک اما کامال بی نظم مينمود.
حليمه و ميثم آن روز در خانه مثل دو دوست ساعتی نشستند ،چای نوشيدند و فيلم نگاه کردند.
در دقايق پايانی حضور شان ميثم ضمن وعدهی مجدد ازدواج به حليمه گفت« :ميخواهم از من هراسی به دل نداشته باشی.
اين را بدان که آخر مال هم خواهيم شد.
هيچگاه از آمدن به اينجا و کنار من بودن نترس!...
از من نترس ،من خودم امنيت تو هستم»!....
حليمه به حدی غرق چشمان براق و سخنان شهدی ميثم شده بود که ناخودآگاه برای نخستين بار او را به آغوش کشيد.
شايد واقعا نميدانست اين حرکتش مقدمهی برای جرات پاپيش گذاشتن ميثم خواهد شد.
*
روز بعد که حليمه برای بار ثانی دعوت به خانهی ميثم را پذيرفته بود ،آن حس خوبی روز اول را نداشت.
چون خود ميثم حال روز اول را نداشت .او تغيير کرده بود.
ميثم ديگر خويشتندار نبود!....
نگاهايش هيز شده بودند..
واژگان حرفهايش خارج از لغتنامهی هميشگیاش بودند...
دستهايش عمدا به قسمتهای بدن حليمه تماس ميگرفتند.
حليمه ازين حرکات نابه هنگام ميثم شوکه شده بود .او با اين کارها حس امنيت که برای حليمه وعده داده بود را زير سوال
ميبرد.
دلش راضی نميشد به خواستهای او پاسخ دهد و همچنان نميخواست او را آزرده خاطر کند.
حليمه هر چه با شوخیشوخی خودش را عقب ميکشيد ،ميثم جدیجدی نزديکتر می آمد.
تا اينکه صبرش تمام شد سر جايش ايستاد و با صدای بلند گفت« :چيکار ميکنی...؟»
« :-هيچ»!....
« :+نه ...ميبينم که کارايی ميکنی ...چه شده...؟»
« :-ميخواستم کمی نازت کنم چرا اينقدر عصبی شدی..؟»
« :+اين ناز نيست !...آزار و اذيت است».
« :-تا وقتی نخواهی آزار و اذيت است !...ولی اگر بخواهی خيلی بهتر ميشود»!...
« :+کجا بهتر ميشود؟ هر دو پشيمان ميشويم»!...
بعد با آرامی به نحوی که دل ميثم آزرده نشود گفت« :ما ازدواج خواهيم کرد و تمام عمر فرصت داريم پس چرا عجوالنه
رفتار ميکنی...؟»
« : -منم همين را ميگويم ما ازدواج ميکنيم پس دليلی برای هراس تو نيست .چرا اينقدر ذهن تو عقب مانده است؟ من با
دختری که افکارش مال قرن بيست باشد کنار نمیآيم .علیالخصوص اينکه به من اعتماد ندارد ....فکر ميکنم ما به درد هم
نمیخوريم».
حليمه از گفتار ميثم دلش لرزيد .چطور ميتوانست به اين سادگی او را از دست دهد؟
با خودش فکر کرد « :شايد ميثم حق دارد .من بسيار عقب ماندهام .او به من توصيه کرد از سارا دور باشم چون او دختری
خوبی نبود.
او به من قول ازدواج داده...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
***
حرفهای حليمه که به اينجا رسيد پروانه به سرفه افتاد .آنقدر سرفه کرد که به نظر ميرسيد حاال است که مردمک سبز
چشمانش روی زمين بيفتد.
حليمه نگران شد و گفت« :خوبی..؟»
پروانه که مجال صحبت نداشت اشاره کرد تا گيالس آبی برايش بدهد.
حليمه فورا بيرون شد تا آب بياورد.
پروانه نميتوانست گفتار چند لحظه قبل حليمه را باور کند .چطور ممکن بود اينقدر فريب بزرگی خورده باشد..؟
صورت پروانه از فرط سرفه به سرخی گراييده بود.
فکر ميکرد حاال است که نفساش باال بيايد اما با شنيدن چيغ بلندی که از حليمه به گوشش رسيد سرفهاش در جا ايستاد.
به سختی بلند شد و به سمت سالن دويد اما با ديدن آن وضعيت ،خودش نيز دلش ميخواست چيغ بزند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
تمام سالن را کف و آب ماشين لباسشويی گرفته بود .ماشين که هنوز تکانهای عجيب ميخورد و محتوياتش را بيرون ميفرستاد
با خاموش کردن آن توسط حليمه از حرکت باز ايستاد.
« :-چرا اينطور شده..؟ اين همه کف از کجا پيدا شد..؟»
پروانه که تازه متوجه اشتباهش شده بود با بندش گفت« :ن ...نميدانم»!...
« :-مگر چقدر پودر لباسشويی ريختی؟»
« :+فقط يک پاکت !...و پنج قاشق معطر کننده»
حليمه فورا به پاکت بزرگ پودر ها نگاه کرده چشمانش گشاد شدند« :باورم نميشه !....مثل اينکه بايد دوباره کف آپارتمان
را بسابم».
پروانه دلش برای حليمه سوخت .بابت اشتباه او مجبور ميشد کارش را از سر بگيرد.
فکری کرده گفت« :منهم کمکات ميکنم»!..
انتظار داشت حليمه قبول نکند اما بر خالف تصور گفت« :واقعا ممنون ميشوم».
هر دو هر چقدر تکهی خشکی که بود آورده و شروع به پاک کردن کف سالن کردند.
حليمه با آن بدن نحيف خيلی پر سرعتتر از پروانه که بدن قویتری داشت عمل ميکرد.
پروانه به سرعت عملکرد حليمه نگاهی مايوسانهی کرده گفت« :او باعث شد که به اين حالت برسی؟»
حليمه برای ثانيهی دست از کار کشيد« :نه !...تنها دليلش او نبود».
و دوباره مشغول تميزکاری شد.
پروانه با ترديد پرسيد« :چطور...؟»
« : -پس از آن روز او ديگر مثل سابق نماند .کمتر تماس ميگرفت و اصال به ديدنم نمی آمد و مدام بهانه ميکرد مشغول
کمپاينهای انتخاباتی پدرش است.
دلم گواهی بد ميداد .ميدانستم از من دلگير شده است و ديگر مرا نميخواهد .اين فکر مرا می آزرد.
يادم می آيد روزی که برايش گفتم پدر ميشود ،فورا خودش را به من رسانيد.
خوشحال بودم که حداقل اين حرف سبب شد تا بعد اين همه مدت سيمای زيبايش را ببينم.
ولی او خوشحال نبود .حالش بد بود .حتی ميلرزيد ...باورش نميشد.
اينقدر موهايش را کشيد که من فکر کردم حاال است که همهشان بريزد.
او کف اتاق راه ميرفت و با خودش حرف ميزد« :پدرم مرا ميکشد !...اگر خبر شود رسوا ميشوم !...تباه ميشوم!...
خاک عالم را بر سرم ميريزد».
بعد رو به من کرده مثل ديوانهها بازوهايم را گرفته گفت« :همين حاال بايد از شرش خالص شويم».
چشمانم اشکی شد .اين آخرين کاری بود که ازش توقع داشتم انجام دهد.
گفتم« :شر؟ اين يک خير است ...خيری که باعث وصلت ما خواهد شد».
او گفت« :وصلت کجا بود...؟ ميدانی اگر کسی درين مورد بويی ببرد چقدر به پدرم و شهرتش ضربه وارد ميشود...؟»
گفتم« :يعنی چی؟ چی ميخواهی بگويی؟»..
گفت« :تو بی عقلی !...کودنی !...طفل هستی هنوز ...چرا مانع اين کار نشدی؟»
شايد احمقانهترين سوال دنيا همين بوده که آن روز ازم پرسيد.
در حاليکه تمام بدنم به لرزه افتاده بودند برايش گفتم« :مانع ميشدم...؟ تو چی ميگی؟ مگر دست من است اين کار؟»
ولی او بی آنکه از عاقبت حرفش بترسد و بی آنکه بينديشد چی بر سرم ميايد ،يکباره گفت« :اين همه دفعات با سارا بودم
يک بار نگفت حامله است .بيا تويی احمق را ببين در يک بار خودت را آويزان گردنم کردی».
ساعت نزديک پنج عصر بود که حليمه فورا تکههای خيس آب را برداشته و به کناری گذاشت.
تند تند لباس هايش را عوض کرد و ميخواست قبل از ورود کاوه از آپارتمان بيرون شود.
پروانه گفت« :همهاش همين بود؟»
حليمه بی آنکه دست از کارش بکشد گفت« :ميثم برای من تمام شده است .اما کاش داستان من به همين نکته تمام ميشد .تو
نميدانی که تا وقتی دست ازين دنيای کثيف نکشی اين دنيا تو را رها نميکند .چيزهای که نبايد اتفاق می افتاد خيلی هم سريع
اتفاق افتاد .من ديگر ازين جهان بريدم»!...
با گفتن اين حرف از آپارتمان بيرون شد و پروانه را با دنيای از ابهام و مجهوالت تنها گذاشت.
ابهاماتی چون« :خدا واقعا ناظر روزگار حليمه بوده..؟
چرا جلوی اين همه نکبت را نگرفته..؟
پس خدا کجاست...؟»
-ميثم؛ پسر يکی از وکالی پارلمان يک شخصيت واقعی بوده هم اکنون در اروپاست!
پ.ن :زمانيکه که تصميم به نگارش اين داستان گرفتم ميدانستم منتقدين همانند آبشار بر من فرو خواهند ريخت شايد ده برابر
رمان قبل..
ولی از آنجای که آدم به شدت ريسک پذيریام ترجيح دادم امتحانش کنم.
اين داستان همانند داستانهای ديگری که شخصيتها همچون آب زمزم منزه به تصوير کشيده ميشوند نيست .رويکرد
واقعگرايانه داشته همانند آيينهی شفاف است.
چون من دوست ندارم خوابی را که شب ديدهام صبح بلند شده آن را بنويسيم .ميروم از شخصيت های متفاوت الگوبرداری
کرده ،يک عالم کتاب فلسفی_دينی زير و ميکنم بعد ميايم مينويسم.
انحراف دينی کاوه و بی بندوباریهای گروه آرين را به من نسبت ندهيد.
من واقعا نميدانم چرا مردم دوست دارند ساعتها داستانهای که به فيلمهای هندی شباهت دارد و بدمعاشها آمده دختر را با
خود ميبرند و بچه فيلم آنها را ميزند بيشتر عالقه دارند نسبت به داستانی که آنها را به تفکر وادارد؟
تعصب را کنار بگذاريد بياييد کمی بيانديشيد
دين اسالم هيچگاه مخالف انديشه و سوال نيست.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
توصيه ميکنم مجددا به مقدمه داستان رجوع کنيد .غيرمعمولیترين شخصيتهای که زير پوست همين شهر در کنار گوش
شما زندگی ميکنند و بر سر هوس چادر عشق ميپوشانند ،به تحرير درآمده است.
بايد بدانيد که پايان اين داستان پيدايش خدا برای آنهايیست که مدتی ميشه او را گم کرده اند اما به روی خودشان نمی آورند.
#آذر
#قسمت_بيستم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
آفتاب پشت کوهها رفته بود و هوای گرگ و ميش شده نمايانگر زيبايی غروب آن روز بود .پروانه همانطور که از پنجرهی
اتاق حرکت ابرها را منظره ميکرد ،داستان حليمه در ذهنش رفت و برگشت مينمود.
حقيقتا که داستان او روی روان پروانه تاثيرگذار بوده گمان نميکرد حرفهای او را در عالم واقعيت شنيده باشد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
اما با دريافت دو پيام همزمان در موبايلش افکارش متالطم شده و ذهنش به مکان حضورش برگشت .او نگاهی به موبايلش
انداخت و متوجه شد پيام از گروه مشترک دوستانش است.
يک پيام از جانب آليا و پيام ديگر از دريا...
هر دو عکس فرستاده بودند .پروانه روی عکسها را لمس کرد تا آنها را ببيند.
عکسی که آليا فرستاده بود دستی را نشان ميداد که حلقهی نامزدی در انگشتش بود .در پايين عکس هم نوشته شده بود:
«سورپرايز !...امروز اصيل برايم پيشنهاد ازدواج داد».
عکسی که دريا فرستاده بود دو تکت سفر را نمايان ميکرد .در ضميمهی آن نيز نوشته شده بود« :دوستان! تا چند روز
ديگر من و عاکف برای تجليل از نامزديمان به پاريس خواهيم رفت»..
پروانه برای هر دو متعجب شده و لبخند زد.
بعد برای هر دو ،دو ايموجی به نمايه لبخند فرستاد.
کم حرف ترين عضو اين گروه پروانه بود .او تمام وقتش را به خواندن دعواهای نيل و آهورا ،نصايح آليا و روياپردازی
های دريا در اين گروه ميگذراند و در نهايت اگر چيزی مهمی مثل آن روز بود ،با فرستادن استيکری چگونگی حالش را
ابراز ميکرد.
پروانه پس از فارغ شدن از دوستانش ،موبايل را به کناری گذاشته سرش را بلند کرد و نگاه چشمانش به چهرهی کاوه
نشست.
کاوه که در حاشيهی از موبل نشسته خيره ی تلويزيون شده بود ،آنقدر دقيق به آن نگاه ميکرد که گويی وارد آن صحنه شده
است.
پروانه حوصلهاش سر رفته گفت« :کاوه ....؟»
کاوه پاسخ نداد.
مجددا صدايش زد« :کااااااااوه...؟»
کاوه بی آنکه چهرهاش را برگرداند گفت« :نگاه کن آرين! ديدی...؟»
پروانه به تلويزيون نگاه کرد.
مثل هميشه خبرها بود و دو رييس جمهور با هم دست ميدادند .معلوم بود به مالقات همديگر آمده اند.
پروانه با بی حوصلهگی گفت« :بلی ...ميبينم ...خب که چی...؟»
« : -نگاه کن! نگاه کن! چطور رييس جمهور آمريکا دستش را روی دست رييس جمهور روسيه قرار ميدهد و دست او را
در زير نگهميدارد تا احوال پرسی کند».
« :+خب ...چی فرقی ميکند...؟»
« :-اين يک رمز سياسیست .آمريکا ميخواهد به جهانيان بفهماند که ما بر روسيه غالب هستيم».
پروانه چشمانش را باال گرفته گفت« :عجب»!..
« :-همممم! ببين !...طرز نگاه کردنهايش ،نشستناش ،صحبت کردنش همه حرکاتش نشان ميدهد چقدر مقتدر اند».
پروانه پرسيد« :همه ميدانند امريکا ابرقدرت است چی نياز به اين کارهای زيرميزی..؟»
کاوه خودش را به موبل تکيه داده با غرور گفت« :سياست همين است .مهمترين موارد ،مرموز و عقب دروازههای بسته
اتف اق می افتد اما مردمان عادی هيچ بويی از آن نميبرند .سياسيون هميشه با زبان سياسی با همديگر صحبت ميکنند و اين
تاثيرگذارتر است.
بايد با آدمهای مخالف خود ،سياسی برخورد کنی .ابتدا اعتماد به نفساش را بگير بعد وقتی ضعيف شد ،طوری ضربه بزن
که نفهمند از کجا خوردند».
کاوه پس از گفتن اين جمله به عکسهای طاهر که در آيپد روی ميزش نمايان بود نگاه کرده و لبخندی بدی زد.
« :-مثل اين مردک»!...
پروانه نگاهی پر نفرتی به عکس طاهر افکند .بعد چشمانش را باالگرفته و چشم در چشم کاوه هر دو به همديگر لبخندی
معماآلود ولی پرمعنا زدند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
***
_دانشگاه
_گردهمايی دوستانه
روز مورد عالقهی پروانه “پنج شنبه” فرا رسيده بود .او و دوستانش در چمن سبز دانشگاه ،روی علفزارهای بلندی که نياز
به اصالح داشت نشسته بودند.
آليا با تمام مزهداری در مورد چگونگی پيشنهاد اصيل صحبت ميکرد و عکسهای دو نفرهی شان را که آن روز با زيبايی
تمام گرفته شده بود ،به دوستانش نشان ميداد.
دريا نيز در مورد آمادگیهايش به سفری که قرار بود با عاکف اتفاق بيفتد ،صحبت ميکرد .آنقدر پر شور قصه ميکرد که
ذرات هيجان از ميان تمام کلمات صحبتش به وفور بلند ميشد.
آهورا اما غصهدار و خاموش بود.
گرچه دليل اين سکوت و غم را دوستانش پرسيده بودند اما او حقيقت را پنهان کرده گفته بود :پرويز سر قرار مالقات نيامده
و او از پرويز جدا شده است.
پروانه نيز با گفتن« :خوب شد و اين بهترين وقايه برای جلوگيری از دردهای بعدش است ».انگار او را دلداری داده بود.
آهورا ته دلش تمنا کرده بود کاش واقعا چنين چيزی ميبود اما نه ....
غنچهی غمهايش تازه شکفته شده بودند و او نميدانست چه در انتظارش خواهد بود.
پروانه نيز بنابر عادتش از تصميمات و برنامههای که برای طاهر ريخته بود ،دوستانش را مطلع نکرد .او هميشه به جای
مقدمه ،نتيجه را اعالم ميکرد؛ چون يقين داشت اگر در خفا کار کند نتيجهی کار هميشه مثبت خواهد شد.
او در سکوت زندگی ميکرد.
طوری که کسی نفهمد حاال چه هدف دارد تا به او حمله کنند...
مهم نيست که انسان چيست .مهم اينست که او چه ميکند!....
در اين ميان تنها مسئلهی که برای تمام گروه سوال شده بود ،حجاب غيرمنتظرهی نيل بود.
نيل به صورت نابههنگام چادرش را طوری پوشيده بود که تمام موها و گردنش را پنهان کرده بود.
دريا به سمت نيل نگاهی کرده گفت « :بعيد است نيل چنين تصميمی گرفته باشد ولی اگر از حق نگذريم واقعا حجاب برای
صورت گرد و سفيدش خيلی ميايد».
نيل با ناز گردشی به مردمک چشمانش داده گفت« :ميدانم! هر مدلی به من ميايد اين يک حقيقت غير قابل انکار است»!...
آهورا« :هر مدلی نگو ديگر! اگر راست ميگويی برو ازين لباسهای خرسک بخر ببين به اين اندامت سازگاری ميکند يا
نه»!...
نيل که به اين نوع لباس عالقهی زيادی داشت اما بابت افزايش وزن نميتوانست بپوشد حرصش گرفته گفت« :تو سوسمارک
خفه شو! تو هم اگر لباس های زيبای مرا بپوشی الی شان گم ميشوی»!...
آهورا بينیاش را کج کرده گفت« :ميدانم تو برای حجابت هم فکری داری وگرنه هيچ وقت همچين کاری نميکردی»!...
نيل به زبانک افتاد« :نه ...چی فکری...؟ برای دل خودم حجاب کردم»!..
آليا« :من حدس ميزنم صميم ازش خواسته حجاب کند»!..
پروانه پوزخندی زده گفت« :بعيد ميدانم او به اين چيزها عقيده داشته باشد».
دريا چشمانش را ريز کرده به سمت نيل نگاهی کرد بعد پرسيد« :آن روز به ديدن صميم رفتی؟»
« :-بلی»!..
« :+در کجا مالقات کرديد؟»
« :-جايی خاصی نبود .هيچ از موترش پياده نشديم»!...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
دريا نگاهی موذيانه و خندهی کوچک اما معناداری به سمتش کرد که باعث شد نيل از او بهراسد .بعد دريا با صدای بلند رو
به دوستانش کرده گفت« :دخترها! چادرش را دربياوريد»!...
چشمان نيل ازين حرف نابه هنگام گشاد شد اما قبل ازينکه او بتواند برای دفاع کاری انجام دهد ،به يکبارگی دريا ،آليا و
آهورا به جانش افتاده و در دو ثانيه چادرش را بيرون کشيدند .موهای زيبای طاليیاش از فرط سرعت اين حرکات روی
صورت و شانههايش وحشيانه ريختند.
پروانه که تا آن زمان بی حرکت ناظر آنها بود ،نزديک شده و موهايش را از صورت و گردن نيل به عقب زد.
او از ديدن نواحی گردن نيل لبهايش را جمع کرده خودش را عقب کشيد و گفت« :ای حرامزادههای وحشی»!....
نيل که برای اولين بار انگار خجالت کشيده بود فورا چادرش را برداشت و دوباره روی سرش انداخت.
اينبار آليا و دريا از خنده غش کرده بودند.
نيل با حرص گفت« :از کجا حدس زدی دريا؟»
دريا که به زور خندهاش را کنترول ميکرد گفت« :مگر ممکن است سوار موتر آدمی از گروه سهراب شوی و سالم
برگردی...؟»
آليا« :باورم نميشه آدمی مثل نيل خودش را اينطور تا اين حد تسليم کسی کرده و برايش آرام گرفته باشد»!...
اينبار صدای خندهی شان به آسمان پيچيد.
نيل با خنده گفت « :برای دريا جان بايد بگويم که من کامال سالم برگشتم .هيچ اتفاقی خارج از خواست من رخ نداد .اين که
چيزی نيست..
و برای پاسخ به آليا جان بايد بگويم که من اصال برای کسی خودم را آرام نگرفتم .با خودش هم کاری کردم که بنده خدا تا
يک هفته نميتواند به دانشگاه بيايد ...من که با چادر میتوانم پنهان شان کنم او چکار کند..؟»
بازهم خندهی همهی شان بلند شد.
دريا با ابروهای باال گرفته گفت« :از چشم نيل بايد ترسيد»!...
اما پروانه حرفش را اصالح کرده گفت« :از چشمش نه از بی چشمی نيل بايد ترسيد!»
*
در دقايق پايانی تفريح شان دريا ،دوستانش را از نکاح با عاکف با خبر ساخته و گفت قبل از سفرشان به پاريس با همديگر
عقد خواهند کرد که اينبار حتی آليا با نظرش موافق نبود.
تمام دوستانش ازين تصميم شوکه شده و ميگفتند به هيچ عنوان نبايد با عاکف نکاح کند.
آهورا« :هيچ نياز نيست قبل از ازدواج نکاح صورت بگيرد».
نيل« :از کجا معلوم پس از نکاح برايت مراسم ازدواج بگيرد اين فرصت را ميبازی»!..
آليا« :منم با نيل موافقم»!...
پروانه« :اينها همه به کنار !...از کجا معلوم پس از نکاح با تو به خواستش رسيده رهايت نکند...؟ هنوز قرار است تنهايی
با او به پاريس هم بری»!...
دريا عصبی شده بود .ديگر واقعا فکر ميکرد دوستانش بيش از آنچه نياز است در زندگی او دخالت ميکنند .لذا گفت« :خودم
اينطور مناسب ميبينم .با دو تا نامزدم عقد نکردم چی شد؟ مگر رهايم نکردند؟ با اين نکاح ميکنم تا برای خودم نگهاش دارم.
به قول پيرزن ها پايش را بند ميکنم»!...
پروانه سری از روی تاسف بر دريا تکان داده گفت« :کسی که بخواهد برود پايش بند شدنی نيست .من نکاح با هيچ کسی
را نميپسندم با عاکف بيشتر از همه ....منی که او را ديدم اصال انسان نورمالی نبود ...او يک روانی است چرا نمی
فهمی...؟»
دريا که خونش به جوش آمده بود نفس های تيزی ميکشيد .نهايت تالش کرد زبانش را کنترول کند اما ديگر نميتوانست
حرفهای پروانه را هضم کند.
« :-عاکف روانیست يا کاوه....؟»
پروانه که اصال انتظار شنيدن اين حرف را از دريا نداشت ،جا خورد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
دريا ادامه داد« :ديگ به ديگ ميگويد رويت سياه !...عاکف هر طور است خانوادهاش طردش نکردند .هر طور که است
مثل کاوه مرا برای خوشگذرانی نميخواهد .او با من نکاح ميکند!...
هر طور که است مثل کاوه جان دو هفته خود را برای مطالعه زندانی نميکند!....
هر طور که است مثل ديوانهها روزهی سکوت نميگيرد!....
اگر عاکف يکی از روانیها باشد ،کاوه رييس انجمن روانی هاست!
آليا ،آهورا و نيل با نفرت به دريا نگاه ميکردند آنها توقع نداشتند دريا روزی با پروانه همچين رفتاری بکند.
پروانه ميتوانست برای همهی اين جمالت دريا که مدتها در دلش دفن کرده و يکباره آن روز آنها را بيرون ريخته بود،
جوابهای دندان شکنی بدهد ولی ترجيح داد سکوت کند چون ميدانست وضع از آنچه که است بدتر خواهد شد.
دريا که با سکوت آنها مقابل شده بود حدس ميزد آنها تحت تاثير سخنانش قرار گرفته اند لذا ادامه داده گفت« :چرا نميگوييد
که به من حسادت ميکنيد...؟»
اينبار نيل نتوانست تحمل کند.
« :-متوجه حرف زدنت باش!»
بغض تمام گلوی دريا را گرفته بود.
« :+راست ميگويم !...هيچ کدام شما آدمی مثل عاکف نيافتيد که بخواهد با شما ازدواج کند .پس ديده نداريد ببينيد من
خوشبخت ميشوم»!...
آهورا« :اميدوارم روزی ازين گفتارت شرمنده نشوی دريا امروز خيلی خودت را رها کردی».
آليا« :کاری خوبی نميکنی دريا! برای يک آدم نو از راه رسيده دوستان ديرينهات را آزرده کردی»!...
نيل با خشم بيشتر گفت« :بس کنيد! آدم ميتواند با آدم صحبت کند اين که به زبان آدمی نميفهمد»!..
دريا بغض گلويش مثل بمبی ترکيد و اشکهايش روی صورتش جاری شدند .فورا در جا ايستاد و دوان دوان از آنها دور
شد....
نيل که به دور شدن دريا نگاه ميکرد گفت « :رفتنت شود آمدنت نه»!...
پروانه بد به سوی نيل نگاه کرده گفت« :حرمتها را نگه دار»!...
نيل سرش را خم گرفت.
پروانه رو به آسمان کرده ادامه داد« :ميدانم او روزی برميگردد...
فقط اميدوارم آن روز دير نشده باشد»!.....
در دشمنیها با آنکه توقع نميرود اما هميشه رفتارها پيشبينی شده و بی هيچ کـم و کـاستی انجام ميشود.
اغلـب لبخندی هم در کنج لب دشمنان وجود دارد تا اين حد پر از آرامش .
اما دوستیها هميشه با سوءتفاهم همراه است ،دلخوری ،دعوا ،آشتی ،باز هم دلخوری ،دعوا ،آشتی...
از فراز و نشيب عشق که بهتر است بگذريم....
***
حين اينکه پروانه و دوستانش وارد صنف شدند با جماعتی از هم صنفیهايشان که دور هم جمع شده و کله به کله زده بودند،
مقابل شدند.
اصال معلوم نبود چه چيزی مهمی آنها را اينطور دور هم جمع کرده که حتی با کوبيدن مشت نيل به دروازه برای اطالح
دهی از ورود گروهشان به صنف نيز کسی سرش را بلند نکرد.
آهورا هر چه قد بلندک ميکرد نتوانست ببيند آنها به چه چيزی نگاه ميکنند.
آليا که قدبلندترين آنها بود نگاهی به نقطهی مرکز تجمعشان انداخته گفت« :به موبايلی نگاه ميکنند .نميدانم فکر کنم عکسی
را ميبينند»!..
نيل عصبانی شده و با دستان قوی اش يکی يکی ،همه را پس زد« :چه خبر است؟ يکی به ما هم بگويد»!...
او با عقب انداختن همه متوجه شد که موبايل دست مريم قرار دارد و همه مات به صفحهاش نگاه ميکنند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
ايشان در تمام مدت تدريسشان بهترين نشست و برخاست را داشته اند .نمونهاش را که در تصوير خودتان مشاهده ميکنيد!...
🥴
البته جا دارد از سخنان و مثالهای آموزندهی که حين تدريس نيز اين استاد معزز استفاده ميکنند همچنين قدردانی شود.
ما از وزارت ت حصيالت عالی ميخواهيم يک جام قهرمانی بابت اين طرز نشستن جناب استاد آن هم مقابل محصلين دختر
» هديه کرده و آن چوکی زير پايش را نيز بابت همچين افتخاری به آرشيف ملی کشور اهدا کنند!...
نيل با خواندن هر کلمهی اين متن گردهاش را از فرط خندهی زياد محکم ميگرفت.
آليا و آهورا نيز آنقدر خنديدند که گونههايشان درد گرفته بود.
نيل گفت« :ببينيد ...عکس را ببيند ...طرز نشستن را ببينيد»...
و باز دهانش را گرفته و ميخنديد او ادامه داد« :شير مادر حاللت ...هر کسی اين کار را کرده باشد»!...
مريم که هنوز در شوک اين خبر مانده بود گفت« :تنها در اين صفحه نيست در چند صفحه مجازی همين عکس با همين متن
انداخته شده .خداراشکر که اسم دانشگاه را ذکر نکردند وگرنه يک ضربهی سخت به دانشگاه ما وارد ميشد»!...
پروانه« :من فکر ميکنم هنوز خيلی هم خوب در موردش صحبت شده بيشتر ازينها حقش بود»...
مريم« :حرفهای اصلی را که مردم زده اند !..برويد کمنتها را بخوانيد ...آبرويش را ريختانده اند»!..
نيل فورا وارد کمنتها شده و شروع به خواندن کر.
« :اين که طاهر انديشمند است»!..
«بدترين آدمیست است که ميشود برايش تحصيل کرده گفت»!..
«واقعا جای تاسف است مقابل دخترها اينطور نشستن»!..
«خدا عاقبت ما را بخير کند استاد دانشگاه که اينطور باشد از ما چه گاليه»..
«جناب استاد نه که روی چوکی که انگار روی سنگ دستشويی نشسته است»...
نيل پس از خواندن کمنت آخری ديگر نتوانست تحمل کند .موبايل را به کناری گذاشته و خودش را روی چوکی ولو انداخت
و مجددا شروع به خنديدن و گرفتن گردههايش کرد.
صنفیهايش بيشتر ازينکه به کمنتها خنديده باشند به اداها و اطوار نيل ميخنديدند.
پروانه هم از حرکات عجيب نيل به خنده افتاده بود و بلند ميخنديد.
تمام صنف را صدای خندههای دخترانی پر کرده بود که مدتها بود رفتار زشت و وقيحانهی مردی را بنابر واهمه از دختر
بودنشان تحمل کرده بودند.
من ايمان دارم که رسوا کردن چنين آدمی هيچگاه نزد خدا گناه محسوب نميشود مخصوصا وقتی که حقش باشد !...حدس
ميزنم آن روز خدا نيز از آن خندههای دخترانی که مدتها مهر سکوت بر لبانشان زده بودند خوشحال شده و بيشتر از هر
زمانی ديگر به خلقت آنها افتخار کرده بود.
خدا بخشندهتر از آن است که وصف شود!....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
-رسوايی طاهر انديشمند به دور از هر نوع تخيل و مبالغه نگاشته شده است؟
به باور شما حقدار اينگونه برخورد بود؟
#آذر
#قسمت_بيستويکم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_اميرمحمد
_دانشگاه
با رفتار مهار شده و سنگين مارکر را برداشت و با خط کشيده و زيبای نوشت« :آيا زندگی ارزش زيستن دارد؟»
اميرمحمد پس از نوشتن اين جمله صورتش را برگردانده و به شاگردانش نگريست.
اما از خواندن تعجب در سيمای هريک آنها لبخندی محجوبی زد .معلوم بود شاگردانش تاکنون با چنين سوالی برخورد نکرده
بودند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
حلقهای در دست نداشت اما تمام شوهرها احساس نميکردند که بايد حلقهای به نمايش بگذارند.
در ذهنش ميگذشت که چه کسی را در زندگيش داشته باشد؟
همسر و فرزند،
تنها همسر،
نامزد،
عشق....؟
البته بايد يکی را داشته باشد در سن و سال او همه يکی ازين موارد را دارند.
ولی ترجيح ميداد طوری برای خود تلقين کند که او کامال زندگی تنهای دارد !...اينطور خيالش راحتتر ميشد.
زندگی را با رويابافی و تخيل آنچه که ما مطلوب ميدانيم ،ميتوان قابل زيست ساخت.
اما با اين وجود دلش آرام نميگرفت حتما بايد راهی برای شناخت او پيدا ميکرد .چطور ممکن بود کسی را که اينهمه
افکارش را درگير ميکرد تنها چيزی که ازش ميدانست اسمش باشد....؟
اميرمحمد در پايان بحث هايش گفت« :من برای تدريس بهتر به نظريات همهی شما نياز دارم!
ولی چون تعداد محصلين همه صنوف زياد است
من مجبورم با يک نفر نماينده در اين مورد رسيدگی کنم ،من با او خيلی در ارتباط خواهم بود.
لذا بايد وقت و حوصلهی کافی داشته باشد .
نمايندهی شما کيست...؟»
مريم در حاليکه نفس های عميق ميکشيد تا استرس اش را کنترول کرده و هر چه زودتر موقفاش را اعالم کند ،با صدايی
از عقب در جايش ميخکوب شد...
«من نماينده هستم»!...
مريم فورا به عقباش نگاه کرد و ديد پروانه اعالم حضور کرده است...
او متحير اين کار نابههنگام پروانه شده و بد به سويش نگاه کرد اما پروانه در حاليکه يکی از ابرو هايش را باال انداخته بود
با ابهت مخصوصش خاموشانه به مريم فهماند که بايد بی حرف بماند»!...
اميرمحمد که انتظار نداشت نماينده در آخرين چوکیها و مخصوصا شخصی شبيه پروانه باشد نگاهش را به او دوخته و
گفت« :بسيار خب! ما و شما خيلی همديگر را خواهيم ديد»!...
و پروانه چه چيزی بيشتر ازين ميخواست....؟
لحظهی بعد از بخاری که برای کنترول دمای صنف روشن کرده بودند بويی گاز بلند شد.
اميرمحمد به دليل نزديکی به آن زودتر از همه بو را تشخيص داده پس بخاری را خاموش کرد و به پنجرههای بستهی صنف
نگاهی انداخت.
متوجه شد که برای بازکردن آن پنجره ،گذشتنش از ميان انبوهی دختران مناسب نخواهد بود.
لذا رو به پروانه کرده گفت« :نمايندهی گرامی! اگر زحمتتان نميشود آن پنجره را باز کنيد».
پروانه از درخواست استادش تکانی خورد به پنجره ی که نزديک سقف بود نگاه کرد .ميدانست قدش کفاف آن بلندی را
نخواهد کرد اما نگاههای منتظر اميرمحمد وادارش ميکرد تا يکبار امتحان کند.
فقط با نگاهش هر کس را وادار ميکرد کاری را که ميخواست انجام دهند.
مسکوت و مبهوت!...
پروانه به سمت پنجره رفت و تالش کرد دستش را به آن برساند اما همانطور که حدس زده بود دستش به آن نميرسيد اما
همچنان عزمش را جزم کرده بود که هر طور شده بايد پنجره را باز کند.
دقيقهی مشغول اين کار بود.
نه !...فايده نداشت ،دستش قطعا به آنجا نميرسيد.
مايوس شده ميخواست دست از تالش بردارد که يکباره او را نزديک خود حس کرد.
اميرمحمد دستش را بلند کرد و آرام پنجره را باز کرد اما حس اينکه پروانه در چند ميلی متری آغوشش محصور مانده بود،
لذت بخش و غير قابل وصف بود.
بوی تناش از تمام عطرهای دستساز فرانسوی خوشبوتر بود.
به ذات خودش هوئيرات بود .گلچينی از عطرهای ناب!
پروانه سالها مديون اين حس بود!....
حسی که باعث شد مطلوبترين بوی دنيا را استشمام کند و سالها با آن بو زندگی کند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
همين که پنجره باز شد حرارت صدای او گوشش را نوازش کرد« :ديگر هيچ وقت نگويی حقوق زن و مرد مساویست»!...
با پيچيدن اين حرف اميرمحمد شبيه نجوا ،ضربان قلب پروانه ايستاد.
او پس از گفتن اين سخن خودش را از پروانه دور کرده و به سمتش لبخند ديوانهواری زد.
پروانه با ديدن اين نوع لبخند دلش ميخواست سکته کرده همانجا برايش بميرد.
نمی دانست رفتارهايش را چگونه پيش خود تعبير کند .او در خفا و خلوت برای اولين بار عوض «شما» با ضمير «تو» او
را خطاب قرار داده بود.
او ذکی و حاضر جواب بود.
ميدانست چه حرفی را در کجا بزند.
سخنانش تاثيرگذار و ختمکننده بودند.
عشقش به تدريس بی حد و مرز و فراتر از يک شغل معمولی بود.
استادی بیهمتا و در رشتهاش بی نظير بود...
محقق مسکوت ولی پرکار بود ....
در عالم او روزمرگی وجود نداشت.
ظاهرش منظمتر از علم رياضی بود.
همينگونه زندگیاش....
#قسمت_بيستودوم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
اميرمحمد با شنيدن زنگ ختم ساعت درسی دکمهی کرتیاش را بست و برای رفتن آماده شد.
به مجرديکه از دروازهی صنف خارج ميشد ،پروانه به عقباش به راه افتاد.
او همانطور که به رفتن اميرمحمد خيره مانده بود با خودش فکر ميکرد :چطور ميتواند يک هفتهی ديگر برای ديدنش انتظار
بکشد؟
خودش هم نفهميد که چطور يکباره پشت سرش صدا زد « :حرف آخر را نگفتی !...پس خدا کجاست...؟»
اميرمحمد سرجايش ايستاد و صورتش را برگرداند.
تبسمی به پروانه هديه داده پاسخ داد« :در قلب تو و همچنين در قلب من»!....
پروانه نفسی کشيد اما عاجزانه گفت « :پس چرا من نميتوانم او را بيابم...؟»
گفت« :تو خدا از همين حاال يافتی !....هر که دنبالش بگردد به او ميرسد»!.....
صورتش را برگرداند و دور شد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
هنگامی که امير محمد از خدا زندگی و ايمان حرف ميزد پروانه احساس کمال و يگانی ميکرد.
گويا که تمام چيزهای گذشته که در ذهن او ميگشت راه ديگری برای نگريستن پيدا کرده بود.
کامال متفاوت از انديشه های کاوه ...
حس ميکرد به نحوی اسير استادش شده است.
احساس ميکرد در قلبش جايی برای اين مرد باز ميشود و وسعت ميگيرد .جايی که خاص بود و احساسی که خودش هم
نميدانست...
او همزمان با اينکه با افکار معلق نزديک دروازهی صنف ايستاد مانده بود ،مريم با چهرهی غمناک و نگاه پرسش برانگيز
مقابل پروانه ايستاد و گفت« :چرا اين کار را کردی..؟»
پروانه در حاليکه چشمانش هنوز به جای خالی اميرمحمد در پشت تربيون مات مانده بود گفت« :نميدانم! دست خودم نبود...
دلم خواست »!...انگار با ميز خطابه حرف ميزد....
مريم گفتههای پروانه را نمی فهميد پس گفت« :آن حق من بود»!..
پروانه آرام به چشمان اشکآلود مريم نگاه کرد او ناتوانی مريم را در مقابل خودش به وضوح ميديد واقعا که او از پروانه
ميترسيد!...
پروانه در حاليکه دوستانش دورادورش را گرفتند گفت« :فقط در اين مضمون نماينده منم ديگر در همه حال تو باش!»
مريم« :ولی»!....
نيل آستين هايش را به نشان اينکه بايد ازش بترسد ،بر زده گفت« :چی شده مريم جان؟ به نظر ميرسد روی حرف آرين
ميخواهی حرف بزنی...؟»
مريم از ديدن آن حالت نيل آب دهانش را قورت داده گفت« :نه !...حرفی ندارم»!....
و آنها را تنها گذاشت.
ن يل ادامه داد« :استاد احد خيلی از حد ميگذرد .مجبور مان ميکند مثل خر کار کنيم ،يک عالم کتاب را زير و رو کنيم تا
مقالهی بنويسيم که مثال جناب خوششان بيايد.
جنون دارد! چيزهای عجيب و غريب ميگويد .ثقافت درس ميدهد اما فکر ميکنی در صنف شعر ،فلسفه ،تاريخ يا روانشناسی
نشستی.
با روح ما بازی ميکند.
من اين چيزها را دوست ندارم.
من قانون ميخوانم چرا بايد اين چيزها را بفهمم؟»
پروانه بی آنکه به سمتش نگاه کند با آرامش پاسخ داد« :نميدانم چه درس ميدهد يا چه ميخواهد با ما بکند اما همانقدر ميدانم
که او متفاوتتر از همهی استادانیست که من تاکنون ديدهام....
شايد هم در کل متفاوت ترين آدمی که تاکنون ديدهام»....
آهورا و نيل نگاهشان را از پروانه گرفته و به همديگر دوختند .ميدانستند که دوستشان را چيزی شده است .ولی واقعا
نميدانستند چه اسمی روی اين حس او بگذارند.
پيش می آيد که گاهی حقايق زندگی انسانها موهومتر و پيچيدهتر از عالم خوابها و کابوسها ميشود .آدميزاد ازين حقيقت
وحشت ميکنند .حدس ميزنند که توانايی تقابل با اين کابوسهای حقيقی را ندارند اما چندی نميگذرد که درک ميکنند کنار
بالها بودن به مراتب وحشتناک تر از ميان بال بودن است!....
***
روز آخر هفته (جمعه) فرا رسيده بود و دلتنگیهای پروانه مثل انگوری که با فشار در شيشهی شراب وارد شده باشند ،تلخ
مينمود!...
جمعهها را دوست نداشت!....
اما بعد از ورود اميرمحمد در زندگيش و امکان ديدار او در روز پنجشنبه اين تنفر بيشتر شده بود.
همه او را ميديدند اما پروانه آن روز احساسش کرده بود.
روی تختخواب اتاقش دراز کشيده بود .چشمانش از کار افتاده بودند و اطرافش را نميديد .ذهنش جای چشمانش کار ميکرد.
جای ديگر و زمان ديگری را ميديد....
خاطرات روز قبل در سرش تداعی ميشدند.
ولی باز هم رنجور بود...
شايد هر که جای پروانه بود يادآوری اين خاطرات لبخند بر لبش مينشاند ولی پروانه نه ...
انگار به دنيا آمده بود تا غمگين باشد...
بيشتر به آهنربای غم و اندوه ميمانست…
او آن روز به اين میانديشيد که چطور يک انسان ميتواند تا اين حد قوهی تاثير داشته باشد؟ ديگران را تحت تاثير آورده،
ذوب خود کند .
همانند آسيابی که گندم را آرد ميکند...
يا بحری که سنگريزهها را در خود ميبلعد....
عاشقانهترين اعترافات در خلوت و تنهايی رخ میدهد ،وقتی که خاطرهای ،حرفی ،مکالمهای از ذهن انسان میگذرد ،و
لبخند بر لبش مينشاند ،آن زمان است که فرد درک ميکند عشق به سراغش آمده است!....
-عاشق شدهايد...؟
#آذر
قسمت بيستوسوم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_آهورا
_حويلی بهرام
مادامی که او با پاهای که ميلرزيدند و دلی که با آنها نمی آمد ،وارد حويلی بهرام شد او را در حالی يافت که به دو خرگوش
زيبا و کوچکش غذا ميداد.
آهورا اينبار با سر و وضع نهايت ساده و کفشهای که کامال هموار بودند ،آمده بود .سر و صورتش ،اجبار آمدنش را فرياد
ميزد.
او بی آنکه صدای از خودش باال کند پشت سر بهرام ايستاد.بهرام انگار متوجه حضورش نشده بود.
آهورا دقيقهی ناظر حرکات او گرديد .در همان لحظههای کوتاه دهها روش برای ضربه زدن به بهرام و خالص شدن از شر
او در ذهنش جان گرفت.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
به بيلی نگاه کرد که آنجا افتاده بود .ميتوانست با آن بر سرش بکوبد يا سنگی که آن سو تر افتاده بود يا هم تکه چوبی از
درخت ...و يا....
اما بی جرأتتر از آن بود که بتواند برای اقدام پا پيش بگذارد.
بهرام بی آنکه دست از کارش بکشد با همان مشغوليت گفت« :خوش آمدی»!...
فريکوينسی صدايش آنقدر بم بود که ناخودآگاه آهورا را به وحشت می انداخت.
آهورا با عصبانيت پاسخ داد« :اصال خوش نيامدم».
بهرام سرش را بلند گرفت و به نقطهی نامعلومی خيره شده به فکر فرو رفت.
آهورا مجددا با عصبانيت گفت« :چرا مرا خواستی..؟»
بهرام رو برگردانده ،خشمگينانه پاسخ داد« :تو پاسخگوی من هستی نه من به تو ..؟ ديگر حق نداری از من سوال بپرسی»!.
چانهی آهورا به لرزش درآمده بود.
بهرام اينبار آرامتر ادامه داد « :با من بيا»!...
بلند شد و به سمت خانه به راه افتاد و آهورا در حاليکه پشت سرش (آيةالکرسی) ميخواند تا از شر او در امان بماند او را
دنبال کرد.
دکوراسيون خانهاش به حدی زيبا و شيک بود که اگر حال آهورا بهتر ميبود ميتوانست تحير او را بر انگيزد اما ترس چنان
حالهی سنگينی بر روی چشمانش کشيده بود که او نميتوانست زيبايی های آن مکان را ببيند.
بهرام در وسط سالن دقيقا همان نقطهی که روز قبل آهورا گريهکنان نشسته بود ،ايستاد و گفت« :از آنجای که دختری
کنجکاوی به نظر ميرسی ميدانم سواالت زيادی در مورد من در ذهنت ميگذرد».
بعد مکثی کرده ادامه داد« :اين خانهی پدرم است.
او فوت کرده و با اين حال ،من با نامادریام و با دخترش و يک خدمتکار زندگی ميکنيم که هماکنون آنها در مسافرت
هستند.
ولي من با آنها هيچ رابطهی خوبی ندارم!
زندگی من در طبقهی سوم اين خانه بسر ميشود .حتی راه رفت و آمدن من از عقب اين خانه است چون من نميخواهم با آنها
مقابل شوم.
تنها کسی که حق ورود به طبقه ی سوم را دارد آن خدمتکار است که برای نظافت می آمد ولی از وقتی او رفته خانهام بی
نظم مانده است.
امروز خواستمت تا پاکش کنی».
آهورا چشمان اشکیاش را باال گرفت .نمیتوان ست باور کند بهرام او را به عنوان يک خدمتکار بی مزد ميخواهد .مگر
چقدر ظالم و بی رحم بود؟
بهرام ادامه داد« :من بيرون کار دارم .تا وقتی میآيم کارت را تمام کرده باشی.
برايم املت و چای هم درست کنی و روی ميزم بگذاری.
وقتی کارت تمام شد به منزل دوم به سمت دست چپ در اتاق سوم برو .آنجا اتاق دختر پدرم است.
حتما چند قلم آرايش با لباس زيبای پيدا خواهی کرد .خودت را آراسته ميکنی و دوباره به اتاق من برگشته منتظر حضور من
ميمانی».
نفسهای آهورا تيز شده بود و اشکهايش يکباره خشک شدند .او فورا پرسشگرانه و بد به سوی بهرام نگاه کرد.
بهرام سرش را نزديک گوش آهورا کرده گفت« :اگر وقتی آمدم ديدم حتی يکی از کارهای که گفتم نکرده باشی و يا اينکه
فرار کرده بودی ،ميدانم به کدام آدرس دنبالت آمده و مقابل چشمان مادرت ».....
باقی حرفش را خورد.
روی برگردانده سريع از خانه بيرون شد و آهورا را با دنيای ترس و يأس تنها گذاشت.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
هيچ گاه نميدانيم قرار است چه چيزی بر سرمان بيايد تا زمانيکه به مرکز بحران ميرسيم .آن موقع است که ميفهميم زمان آن
رسيده تا با چهرهی زشت زندگی مقابل شويم.
***
_دريا
_پاريس ،فرانسه
نه تنها لبهايش که لبخند تمام صو رتش را پوشانده بود .دستش الی دست عاکف بود در حاليکه هر انگشت عاکف انگشتان
او را در حصارش قرار داده بودند.
پاهایشان هم جهت روی سرکهای کامال تعمير شده و صاف قدم ميزدند.
به باور دريا پاريس زيباتر از آن بود که در موردش شنيده يا در تصوير ديده بود.
ساعتها بود که اطراف برج ايفل ميپلکيدند.
عاکف مدام ميگفت جاهای ديگری هم برای ديدن است اما انگار دريا تنها همين جا را ميشناخت و دوست داشت.
او همانطور که عاکف خواسته بود بی توجه به حرفهای دوستان و آشنايانش با عاکف عقد کرده و اکنون همسر شرعی او
شده بود.
دريا از تصميمش به هيچ عنوان پشيمان نبود چون عاکف به او قول داده بود پس از برگذاری مراسم ازدواج با تمام معيارهای
که دريا ميخواهد او را به خانهی شوهر خواهد برد.
اکنون ديگر دريا به اين مطلب باور يقينی پيدا کرده بود که درين دنيا هر آنچه آرزو شود ،البته اگر عميق آرزو شود ،کاينات
تقديم خواهد کرد.
کسی که نحوه ی آرزو کردن را بلد باشد گويا چراغ جادويی را پيدا کرده است .فقط يک لمس نياز است تا غول آبی بيرون
شده و هر آنچه او بخواهد برايش مهيا کند.
دريا بعد از پنج/شش بار دوره کردن برج خسته شده گفت« :پس چه وقت اطراف ايفل خلوت ميشود تا من عکس بگيرم؟»
عاکف خنديده پاسخ داد« :هيچ وقت! اينجا هميشه پر رفت و آمد است».
دريا با تعجب پرسيد« :چطور؟ آخر من در تصاوير هميشه ميبينم کسی معلوم نميشود».
« :+چون تصوير طوری گرفته ميشوند که کسی معلوم نشود»..
« :-عجب! تو ميتوانی عکسی از من بگيری که اين برج منظرهی پشت سرم باشد اما کسی معلوم نشود؟»
« :+کوشش ميکنم».
دريا لبخندی زده و فورا موبايلش را که اخيرا عاکف برايش هديه آورده بود و به نظر ميرسيد بهترين کمره عکاسی را داشته
باشد ،بيرون آورده دستش داد.
دريا با تمام تالش برای ژست گرفتنهای زيبا چندين عکس گرفت و بعد گفت« :حاال عکسی بگير که تمام اين جمعيت معلوم
شود».
عاکف به تبسمی اکتفا کرده و چنين کرد.
بعد آنها از يک عابر درخواست کردند تا عکس دونفرهی شان را بگيرد .دريا خود را به آغوش عاکف نزديک کرد و
عاکف دستش را در کمر او گرفت.
لباسهايش از پاريس خريداری شده بودند و مناسب فرهنگ همانجا بود .او افتخار ميکرد که عاکف هيچ مانعی برای پوشش
او سر راهش نميگذاشت .عاکف نيز بنابر خواست دريا لباس های تنگ تری به اندازهی بدنش پوشيده بود که اينطور جوانتر
و کشيدهتر به نظر ميرسيد.
دريا فورا تمام عکسها را در گروه دوستانش فرستاد.
ميخواست با اين کار حسرت آليا و آهورا و حسادت نيل را برانگيخته و برای پروانه نشان دهد که آنها در شناخت عاکف
اشتباه ميکرده اند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
*
شب هنگام به هتل محل اقامتشان برگشتند.
اتاق هتل مجهزتر از يک خانهی تمام عيار در تمام سطح کابل بود .پنجرههايش تمام قد و آنقدر وسيع بودند که ميشد تمام
شهر را از آن به نظاره نشست.
دريا همانطور که مقابل پنجره با غرور ايستاده بود به اين می انديشيد که او خوشبختترين دختر و اليق بهترينهای زندگی
و اين دنيا است.
هميشه در زندگی لحظهی وجود دارد که انسان حس ميکند تمام اجزای اين جهان باهم ملحق شده فقط برای او کار ميکنند اما
تداوم اين حس به حدی کوتاه است که لحظهی درنگ نميکند.
دقايقی بعد عاکف از حمام بيرون شده و دريا را از پشت بغل کرد.
لحظههای باهم تمام پاريس را از پنجره تماشا کردند تا اينکه عاکف موهای دريا را کنار زده ،پشت گردنش را بوسيد.
بدن دريا مور مور شده خودش را برگرداند و با عشوه گفت« :عااااکف! مگر نگفتی ازين کارها نداريم؟»
عاکف مکثی کرده گفت« :منظورم از مقدمات نبود!»
دريا درکی درستی ازين حرف نکرد.
عاکف صورتش را الی دستانش گرفته ادامه داد« :ما نامزد هستيم عالوه بر آن نکاح کرديم.
چه مشکلیاست اگر کمی با هم شوخی کنيم؟»
دريا خجل شده رنگ باخت اما چشمهايش را دوباره به چشمان عاکف دوخته و لبخند زد انگار برای پيشنهاد عبور عاکف
چراغ سبز نشان داد.
هر دو به جانب تختخواب مشترک خويش رفته و الی لحاف نرم و سفيد برفیاش خزيدند و زير آن تا نيمه های شب معاشقه
نمودند!.....
***
_آهورا
_حويلی بهرام
تا زمانيکه طبقهی سوم را پاک ميکرد ،مانع فروريزان شدن اشکهايش شده بود.
تالش ميکرد ذهنش را به کار مشغول کرده و برای ساعتی غمهايش را فراموش کند.
او در زمان کار به اين میانديشيد که چقدر بدبخت و بيچاره است.
هيچ مردی در زندگیاش نداشت تا پشت او بايستد.
پدر نداشت...
برادر بزرگی نداشت..
عشقی نداشت!...
حسرت خورد کاش برادرش بزرگسال بود .الاقل پس از اطالع ازين کار زشت خواهرش سيلی به رويش زده و هفتهی در
اتاقش او را زندانی ميکرد.
اما در نهايت حس برادريش او را ميبخشيد و تمام عمر پشتش به او گرم بود.
خشنترين و عبوسترين برادران دنيا هم فقط هيبت شان کافيست تا کسی جرات نگاه کردن به خواهرشان را نداشته باشد.
او پس از يک ساعت کار متواتر املت را پخته با چای زعفرانی که آماده کرده بود ،روی ميز چيد.
بعد بنابر گفتهی بهرام به اتاق خواهرش رفت.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
از ظرافت و چيدمان اتاق معلوم بود که برای دختری شانزده/هفده سالهی باشد .تمام اتاق از رنگ کاغذ ديواری تا فرش اتاق
به رنگ گالبی تزيين شده بود.
رو به جلو رفت و در الماری لباس را باز کرد.
او با ديدن لباسهای که قسمت اعظم آن برهنه بودند ،بغض اطراف گلويش را گرفت .سرش را الی لباسها کرد و بی وقفه
گريست.
شدت گريههايش به قدری بود که تمام چهرهاش ،و قسمتی از لباسها با اشکهای بی حساب او ،تر شده بودند.
پس از دقايقی طوالنی در حاليکه هنوز هقهق ميزد ،مناسبترين لباس را انتخاب کرده و تناش کرد .لباسی به رنگ نارنج
که آستينهايش جالی پف کرده بودند.
جلو ميز آرايش نشست و شروع کرد به رنگآميزی چهرهی پژمردهاش.
«آرايش نقاط ضعف را به نقاط قوت تبديل ميکند».
آهورا از يادآوری اين جملهی نيل لبخندی زده و در دلش گفت« :کاش حاال اينجا بودی پانداگک پهلوانم! آن زمان اين
سوسمارک حس امنيت بيشتری ميداشت »...و قطرهی اشکی بر روی لباس نارنجیاش چکيد.....
*
نميدانست چقدر زمان از انتظارش گذشته بود که يکباره از ميان چشمان اشکیاش تصوير آمدن بهرام را تارگونه ميديد.
يک مرد تندرست و هيکلی ،آنقدر استوار بود که تن هر آهورايی را به لرزه بيندازد.
اگر از ترس و تنفر آهورا نسبت به او صرف نظر ميکرديم ،ميشد او را در صف مردان مهرکَش و جذاب قرار داد.
با هر قدم آن مرد انگار ثانيههای معکوس زندگی آهورا آغاز شده بود.
او تصميماش را گرفته بود.
همين که بهرام به خواستش ميرسيد ،دنيا را از وجودش پاک ميکرد .هيچ از دست دادنی نبود فقط يک دختر کم عقل از روی
زمين محو ميشد ،همين!
بهرام آمده بود و با ديدن مانکن کوچک مقابلش که روی موبل سوسنی رنگ اتاق نشسته بود ،از سرعتش کاسته و آرام و
شمرده نزديک او شد.
وقتی کنارش رسيد ،نجوا گونه گفت« :بلند شو»!..
آهورا با عضالتی که کرخت شده بودند و بدنی که آشکارا ميلرزيد با سر خم به سختی بلند شد.
آنقدر تفاوت جسمانی داشتند که آهورا شبيه گلی اللهی کوچکی مقابل درخت بلوط بزرگ و تنومند مينمود.
بهرام چانهاش را با دست بلند کرده و به صورتش دقيق نگاه کرد....
چشمان کشيده اش با آرايش زيباتر شده بودند اما غم غيرقابل انکاری را در خود جا داده بود که اين زيبايی را خنثی ميکرد.
لبهای از خون گريختهاش را با رنگ نارنجی پوشانده بود که اين رنگ هارمونی زيبای با لباسش ايجاد ميکرد.
بيشتر از آنچه بهرام انتظار داشت خودش را آراسته کرده بود.
بهرام ميترسيد اين آراستهگی باعث شود بالی سرش بياورد اما همچنين دشوار بود ،مانع آن شود.
آهورا به او نگاه نميکرد و اين حجاب بهرام را می آزرد.
« :-به من نگاه کن»!...
آهورا چشمانش را بلند کرد و از فاصلهی به صورت بهرام نگاه کرد که تاکنون به هيچ مردی نگاه نکرده بود.
ديدن چشمان او برايش معما بود در حاليکه انتظار هوس و شهوت ديوانهواری را در چهرهاش داشت در کمال ناباوری آن
را نديد.
بل نگاهايش حسی ديگری را به تصوير ميکشيدند.
حسی شبيه عشق....
يک عشق سوزان....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
بهرام در حاليکه هر لحظه با اصطکاک ،سرش را نزديک صورت آهورا ميبرد ،در کمال ناباوری لبهايش را از کنار
لبهای آهورا گذرانده کنار گوشش رساند.
« :-درخواستم برای اين بود تا ديگر بفهمی وقتی خانهی من ميايی آنطور ژوليده و پژمرده نباشی!...
آن روز برای پرويز که آرايش کرده بودی! چرا نبايد برای من بکنی؟»
بعد سرش را دور کرده بلند گفت« :از زحمتت ممنونم .حاال ميتوانی بروی»!...
تعجب در سيمای اهمرا فرياد ميکشيد .نميتوانست از حرفهای بهرام سر درنياورد .باورش نمی آمد به همين راحتی بگذارد
برود .ولی با اين وجود نفسی راحتی از روی آسودگی کشيد.
حاال معمای ديگری برايش خلق شده بود.
اگر بهرام آن چيزی را که تصور کرده بود ازش نميخواهد پس چه ميخواهد؟
زندگی دنيای عجيبی دارد .زمانيکه ازش انتظار برخورد نيک داری با تو بد ميکند اما وقتی انتظار داری ازش سلی بخوری
در نهايت بی باوری عشق و نوازش دريافت ميکنی!....
#قسمت_بيستوچهارم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_پروانه
_آپارتمان «»18
کيک خوشصورت يک کيلويی با طعم توتزمينی دستش بود و با دست ديگرش جيبش را گشته پس از کمی کلنجار توانست
کليد آپارتمان را بيرون کند.
او پس از گشودن دروازهی آپارتمان متوجه شد کاوه رو به يک ميز بزرگ دست زير چانه چنان غرق تفکر است که اصال
متوجه آمدنش نشده است.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
هيگل به سمت پروانه دويد و با ديدن کيک دستش ،تقال ميکرد .اينبار پروانه با پايش هيگل را نوازش کرد و رو به جانب
کاوه گفت« :سالم آقای دانشمند متفکر!»
کاوه روبرگردانده با ديدن پروانه ابروهايش بلند رفت.
« :-اوه! آرين ...خوش آمدی» .
به استقبال او رفته کيک را از دستش گرفت.
پرسيد« :اين برای چيست؟»
پروانه چشمکی کرده گفت« :برای تجليل موفقيت کار شوم مان»!...
کاوه درک نکرد و پروانه ادامه داد« :طاهر انديشمند سوژهی تمسخر تمام دانشگاه شده است».
کاوه با تعجب گفت« :جدی؟»
« :-بله! از آن روز اصال در دانشگاه ديده نشده اميدوارم ديگر چهرهی نحساش را نبينم».
کاوه به چشمان پروانه نگاه کرده گفت« :منم اميدوارم! خوشحالم ازينکه تو را خوشحال ميبينم عزيزترينم»!...
پروانه لبخندی زد.
« :-همچين عزيزترينم ميگويی که گويا چند تا عزيز داری که من (ترين) آنها باشم».
کاوه به پشک چشم دورنگش نگاه کرد.
« :+همينطور است .هيگل عزيزم است و تو عزيزترينم .ميدانی که غير شما هيچکس را درين دنيا ندارم».
پروانه چشمانش را پايين کرده گفت« :من از مهر تو ممنونم!
تو مشغول چه هستی؟»
کاوه کيک را روی ميز گذاشت و همانطور که به سمت آشپزخانه ميرفت تا کارد و چنگالی برای قطع کردن آن بياورد گفت:
«برو ببين!»
پروانه به سمت آن ميز رفت و کاوه ادامه داد« :تازگیها پازل هزار قطعهيی خريدم .دو روز شده مشغول چيدنش هستم .به
اندازهی پيچيده است که فقط توانستم بيست قطعه ی آن را وصل کنم .بيشتر از آنکه وقتت برای چيدن شان بگذرد به فکر
کردن در مورد نوعيت چيدن و پيدا کردن قطعه ميگذرد .پيچيده تر از بازی شطرنج است».
پروانه خيرهی آن بيست قطعهی متوصل ،شده بود اما هنوز نميدانست قرار است چه چيزی از آن درست شود.
پرسيد« :قرار است چه تصويری ساخته شود؟»
کاوه دو جام را که داخلش نوشابه ريخته بود را روی ميز گذاشته گفت« :خودم هم نميدانم اگر ميدانستم شايد چيدنش آسانتر
ميشد».
پروانه باز هم نگاهی به آن قطعههای پازل کرد:
«چقدر مرموز بودند!
مغلق،
مجهول،
پيچيده و موهوم ...
همانند اميرمحمد»!...
کاوه پرسيد« :اميرمحمد؟ او کيست؟»
پروانه ازين سوال تکانی خورد .اصال متوجه نشده بود که اين جمله را با صدای قابل شنود گفته باشد.
منمن کنان گفت« :استاد من است»!...
کاوه که متوجه تغيير حال پروانه شده بود مجددا پرسيد« :چه درس ميدهد؟»
« :+جهانبينی اسالمی».
« :-يعنی در مورد خدا حرف ميزند ؟»
« :+هممم!»
« :-پيداست که تحت تاثيرش آمدی و به حرفهايش ايمان آوردی».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
چهرهی پروانه غمزده شد .او اگر در مورد دين میانديشيد ،جايگاه خودش در آن موهوم بود .شايد بهترين کلمهی مناسب
حال او کلمهی بالتکليف بود.
او فکر ميکرد اگر امير محمد به بهشت برود و کاوه به جهنم منزلگاه خودش بايد برزخ باشد.
اما دلش نمی آمد کاوه به جهنم برود.
لذا ازش پرسيد« :تو از جهنم نميترسی؟»
کاوه آهی کشيده گفت« :خيلی هم مشتاق بهشت نيستم وقتی ميبينم تنها کسانی آنجا ميروند که نماز ميخوانند ،روزه ميگيرند،
خيلی از کارهايشان برای ريا است ،تظاهر است .اصال برای رسيدن برای منفعت خودشان اين کارها را انجام ميدهند نه
برای رضای خدا.
اگر قرار باشد اين افراد به بهشت بروند من همان جهنم را قبول دارم».
مکثی کرده ادامه داد« :اديان هميشه آدمها را به انفعال دعوت ميکنند:
در برابر مشکالت صبر کن!
مصيبتها را قسمتت گفته تحمل کن!
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه آنقدر گيج شده بود که نميتوانست به اين حرف و حديث دليلی بر ابطال بياورد..
دستی به پيشانیاش کشيد و به اين فکر ميکرد که کدام يک از دو مرد مهم زندگيش حقدارتر خواهند بود؟
پروانه رفت نزديک کاوه روی موبل نشست و به چهرهاش خيره شده گفت« :کاااااوه؟»
« :-هممم؟»
« :+ميشه فلسفه را تمامش کنی؟ آخر من برای تجليل آمدهام».
کاوه خندهی بلندی کرده گفت« :چشم ،حتما.
مرا ببخش! اما وقتی اين حرفها به ميان ميايد نميتوانم بگذرم».
پروانه به لبخندی زيبای کوچک اکتفا کرده هيچ نگفت.
کيک را با هم قاچ کردند.
تا ساعتی رها از همه چيز شده و تنها به تجليل و صحبتهای شيرين دوستانهی شان پرداختند.
***
_دريا
_پاريس؛ فرانسه
سفر دونفره و رمانتيک آنها تا آن روز به زيباترين شکل ممکن سپری شده بود .دريا آنقدر خريد کرده بود که الی پاکتهای
آنها در روی تختخوابش گم شده بود.
يک ساعت بود که مشغول ديد زدن مجدد و روياپردازی برای چگونگی استفادهی آنها بود.
اما عاکف در آن سوی اتاق روی موبل شيکی مشغول دستکاری لبتاپش بود.
دقيقهی بعد که دريا لوازمش را جمع کرده حوصلهاش سر رفته بود ،به عاکف نگاه کرده متوجه شد او با چهرهی نهايت
غمگين به صفحهی لبتاپش نگاه ميکند.
پيدا بود که تصاويری را تماشا ميکرد.
دريا کنجکاو شده رفت تا بببيند عکس چه کسی را نگاه ميکند اما به محض نزديک شدن به او با واکنش شديد عاکف مقابل
شد.
«:-دور باش تو نيا »!...
دريا جاخورده فورا از اين برخورد جدی درک کرد که به گمان اغلب عکس همسر اسبقش را نگاه ميکند و از يادآوری
خاطرات او غم و اندوه از سر و رويش ميبارد.
حس حسادتش فوران کرده و به خودش تلقين کرد که ميان آنها اضافه است لذا محکم موبايلش را گرفته و از اتاق خارج شد.
او به طبقهی همکف هتل رفت و به وايفای وصل شد تا با خانوادهاش در کابل به تماس شود ولی لحظهی نگذشت که عاکف
دنبالش آمد .
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
دريا که فکر ميکرد عاکف از برخوردش پشيمان شده و برای به دست آوردن دل او آمده است ،مغرورانه سر جايش ايستاد
و منتظر بود چه موقع عاکف ازش عذر خواهی ميکند اما در کمال ناباوری وقتی کنارش رسيد گفت « :حرکت کن! »
موبايلش را گرفت و او را به داخل لفت انداخت .دريا که چهرهی متعجش با چهرهی غمگين جا عوض ميکرد حرفی نگفت
و فقط به نگاه کردن عاکف اکتفا کرد.
يکباره چقدر رفتارش تغيير کرده بود.
انگار خودش نبود ،آدمی ديگری بود ....
و يا هم در اصل اين خود واقعیاش بود و او قبال آدمی ديگری را ديده بود......
عاکف نگاههای معصوم دريا را تاب نياورد و گفت« :اينطور نگاه نکن...؟»
اما دريا باز هم نگاهش ميکرد .يک نگاه پر نفرت!...
عاکف از ديدن نگاه او دلگير شده پرسيد« :چقدر دوستم داری؟»
دريا که هنوز به شدت از عاکف دلخور بود گفت« :هيچ»!..
عاکف پس از شنيدن جواب رد دريا عصبانی شده مقداری از موهايش را به دستش گرفته و محکم تاب داد.
« :-بايد دوستم داشته باشی ميدانی چی ميگويم؟
تورا بی دليل به اينجا نياوردم .مکلفی تا دوستم داشته باشی».
دريا واقعا ديگر توقع اين رفتار زشت و درد کشيدن موهايش را نداشت ،شروع به گريه کرد....
همان لحظه او از نگاه های عاکف عقده را به وضوح خوانده بود ...
بعد با گريه گفت« :من برميگردم به کابل! »
ولی عاکف غريد « :پدرت نميتواند برگردد تو که دخترش هستی»...
و ناگهان سرش را به شدت به ديوار لفت کوبيد.
لفت ايستاد و وقتی بيرون شدند او را لگدی زد که قريب بود به روی سنگها به دهن بخورد.
بعد او را بلند کرده به داخل اتاق انداخت و شروع کرد به ناسزاگويی....
«دختر بداخالق ،
بی تربيت،
زبانباز و احمق »....
عصبانيت عاکف با گريههای دريا همزمان شديدتر شده بودند.
عاکف او را در وسط اتاق انداخته فرياد زد« :لباسهايت را از تنت بيرون کن!»
چشمان دريا از حدقه بيرون شده بودند و تا ميخواست حرفی بزند ،عاکف سيلی محکمی به صورتش زد و گفت« :زود
باش!»
دريا همانطور که از ته دل گريه ميکرد و ناچاریاش از گريههايش هويدا بود ،لباسهايش را کشيد و تنها زير پوشهايش
در بدنش باقی ماند.
عاکف گفت« :تمام لباسهايت را دربياور».
دريا چيغ زد« :اين کار را نميکنم».
اما عاکف پس از سيلیهای ديگر و زدن او به در و ديوار ،بدنش را کامال برهنه کرده و او را روی وان سرد و سخت حمام
انداخت.
دريا بلند شد و از پنجره حمام ديد که هوا به شدت سرد شده و برف بی وقفه ميبارد ولی با اين حال عاکف آب سرد را بر
رويش جاری ساخت.
در ميان اين همه سردی آب و سرد شدن زندگيش ،تنها اشکهايش بود که داغ داغ بر روی صورتش جاری ميشدند.
آنقدر اين حالت دوام کرد تا اينکه ديگر نفهميد و بی حال افتاد.
مدتی بعد که چشمانش به سختی باز و بسته ميشد ،متوجه شد ،عاکف تغيير ناگهانی کرده و او را به آغوشش گرفته تا از
حمام بيرون کند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#قسمت_بيستوپنجم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_پروانه
_دانشگاه
روز شنبه و آغاز هفتهی جديد درسی بود.
آن روز پروانه قبل از رفتن به صنفاش به تنهايی در طبقهی چهارم تعمير دانشگاه ،رو به پنجرهی که پرتوهای گرم خورشيد
ميتابيدند ،ايستاده بود.
برای وصف حال چهرهی او شايد ماهرترين شاعران و نگارندگان ادبی به چالش ميافتادند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
از نخستين ا تفاقاتی که بعد از عاشق شدن رخ ميدهد ،تغيير شديد در اذهان انسان است :معشوق معنايی خاص و جديد پيدا
میکند ،و به موجودی منحصربهفرد و بسيار مهم بدل میشود.
همانطور که رومئو ژوليت را خورشيد ميدانست،
نزار قبانی بلقيس را ماه ميخواند،
شاملو آيدا را تنها زنی که در زندگی ديده بود.
پروانه نيز فکر ميکرد اميرمحمد شاهکار خلقت خدا و بهشتی باشد که ميتواند راه برود.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
وقتی او در پايين راه ميرفت ،پروانه پشت شيشهی پنجره در آن باال بود.
آخ که گاهی پايين چقدر زيباتر از باالست.
به مردهای ديگری که کنارش بودند ،نگاه کرد تا زرهی شباهت پيدا کند اما نه ممکن نبود.
يکباره بی آنکه بتواند تکانی بخورد در همان زمان اميرمحمد سرش را باال گرفته و او را ديد.
چشمان پروانه گرد شدند.
چطور ممکن بود ميان اين همه مشغوليت در حاليکه هيچ پسری ديگری متوجه نشده بود ،اميرمحمد نگاه سنگين او را حس
کرده و به باال نگاه کند؟
انگار برايش الهام ميشد!....
چقدر برای پروانه سخت بود تا کاری کند که گويا او را نديده است .چقدر دير شده بود....
طرز نگاهش را کجای دلش ميگذاشت؟
عشقش را ناآگاهانه به او انکار ميکرد.
مادامی که پروانه دوباره چشمانش را بلند کرد ،او رفته بود .اما با رفتنش گويی هر آنچه دور و برش بود با خود برده بود.
پندار که نيروی جاذبه از زمين کنده شده و به او وصل شده بود .همهی کاينات دنبالش راه افتاده بودند.
هيچ چيزی نمانده بود جز پروانهی که حتی دلش هم رفته بود!....
برای پروانه استادش بهشت متحرک و افسانهی زنده بود که راه ميرفت…
نبضش بازهم تند مينواخت .نميدانست چرا با ديدن اميرمحمد اين حس گريبانش را ميگرفت...
در سقوط افراد در چاه عشق ،قوهی جاذبه هيچ تقصيری ندارد...
خود آميزاد بی آنکه فرصت تفکر داشته باشند ،خودشان را درون اين چاه پرتاب ميکنند!....
پس از محو شدن امير محمد از مقابل چشمان پروانه رويش را برگرداند و از کنار پنجره دور شد .زمانيکه ميخواست از
ميان انبوه دانشجويانی که هنوز سرگرم اختالط و آرايش شان بودند بگذرد ،با شنيدن اسم «استاد احد» از زبان يکی از آنها
سرجايش ميخکوب شد.
به صاحب صدا نگاه کرد و متوجه شد دختر يک سمستر پايينتر از صنف خودش است.
آن دختر ميگفت« :بلی ،من شنيدم استادی جديدی آمده ...برای تدريس جهانبينی ...اصال در مورد استاد ثقافت ما بهتر است
نپرسيد .خودش با تدريساش افتضاح است .تعريفهای زيادی از اين استاد جديد شنيدم ميخواهم بروم به دانشکده و از رييس
خواهش کنم او را برای تدريس صنف ما هم موظف کند».
« :-شنيدن کی بود مانند ديدن؟»
اين صدای پروانه بود که يکباره بلند شده و توجه همه را به خود جلب کرد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
او با همان ژست خاص وسط آنها درآمده و همه برايش سالم دادند.
پروانه با اشارهی سر جواب سالم آنها را داد.
آن دختر پرسيد« :چطور اين حرف را میزنی آرين؟ فکر ميکنم در صنف شما درس نميدهد؟»
پروانه قاطعانه پاسخ داد« :چرا! تدريس هم ميکند .اما آنطور که تو شنيدی اصال نيست».
« :+چطور؟»
« : -خيلی هم بدتر از استاد سمستر قبل است .از همان روز اول که آمد در مورد سختی و مشقت اخذ امتحانش گفت .خيلی
هم عصبی ،پيشانی ترش و بدقهر است .خودمان هر روز برای عوض کردنش شکايت ميکنيم».
« :+باورم نميشود .تو مطمينی؟»
« :-بلی! از من گفتن بود باورش با خودتان است .به من هيچ ربطی ندارد».
دختران ثانيههای به چهرههای همديگر نگاه کردند.
اما بعد يکی از آنها گفت« :ممنونم آرين که باخبرم کردی وگر نه خودم را در بالی ديگری می افکندم».
پروانه پوزخندی زده گفت« :قابل نداره».
و با لبخندی خبيثانهی که روی چهره اش نقش بسته بود ،از آنها دور شد اما همچنان صدای شان را در عقباش ميشنيد که
ميگفتند« :وااای! خوب شد فهميد يم .آرين دروغ نميگويد .آن دختر که تعريف کرده بود به گمان اغلب دروغ گفته است .بال
بود برکتش نه»!...
پروانه ديگر به جايی رسيده بود که برای در انحصار دراوردن استادش برای خود او را به همهی جهانيان بد معرفی بکند.
اين حس اگر حس دوستداشته شدن هم تلقی ميشد ،از آن دوستداشتنهای وحشتناک بود.
*
او خوشحال و خندان در حاليکه لبهايش را غنچه کرده و آهنگوار سوت ميزد به سمت صنف روانه شده بود اما همينکه
در چند قدمی صنف رسيد ،قاری را ديد که دوسيهی آبی به دست از کنارش ميگذشت .پروانه نگاهی گذرا به دوسيه انداخت
و فورا متوجه شد در حاشيهی آن دوسيه اسم «اميرمحمد”احد”» به زبان خارجی نوشته شده است.
دست خودش نبود اما باز هم از ديدن اسمش جاخورد .ديگر هر موقع اسم او را ميشنيد و يا هم حروف اسمش را جای ميديد
تپش قلب گرفته و رنگ ميباخت.
فورا گفت« :اين چيست قاری؟»
قاری متوقف شده عاجزانه گفت« :دوسيهی استاد احد است .رييس دانشکده آن را مطالعه کرده بودند .حاال آن را داده تا به
دفترش بگذارم» .
پروانه پرسشگرانه نگاه کرده پرسيد« :درين دوسيه چه چيزی در مورد استادان نوشته است؟»
« :-خب هر آن معلوماتی که برای مجوز تدريس در دانشگاه نياز باشد».
پروانه فورا به ياد توصيه ی سايت گوگل افتاد« :تا آنجا که ميتوانيد در موردش اطالع پيدا کنيد و به بهترين شکل از آنها
استفاده کنيد».
در حاليکه اميرمحمد در روز اول تدريساش جز اسمش هيچ معلوماتی ديگری برای محصليناش نداده بود اين بهترين
فرصت بود تا پروانه در موردش بداند.
لذا گفت« :قاری من اين را ميخواهم مطالعه کنم».
قاری با جديت نفی کرد« :نه! به هيچ عنوان ممکن نيست اين دوسيهها دست محصلين بيفتند».
پروانه اصرارکنان گفت« :لطفا قاری! چی ميشود؟ من حق دارم او استاد من است».
قاری مجددا نپذيرفت.
پروانه از عصبانيت لبش را گزيد و فکر کرد.
پس از لحظهی فکر بدی به ذهنش رسيده گفت« :قاری؟ اگر ميان تو و آهورا ميانجيگيری کنم چه؟»
قاری تکانی محکمی خورد .اين آخرين توقعی بود که ميشد از دختری مثل آرين انتظار داشته باشد .پس منمن کنان گفت:
«چی؟ متوجه نميشوم! من و آهورا هيچ ...نه شما اشتباه فکر کرديد».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه با بی حوصلهگی گفت« :آه! بس کن قاری .چرا ترازو کهنه به زمين میزنی .همه اين را ميدانند حتی خود آهورا! او
فقط منتظر پيشنهاد توست».
چشمان قاری از حدقه بيرون شده بودند« :جدی؟ يعنی واقعا آهورا ميداند من به او عالقه دارم؟»
« : -بلی! بلی ميداند! ولی اگر تو مرا اجازه بدهی وارد دفتر اميرمحمد شده پروندهاش را بخوانم زمينه مالقات تو و آهورا
را مهيا ميکنم».
قاری برای لحظهی در دوراهی گير مانده بود اما همه ميدانند عشق مافوق همهی قوانين دنياست!...
پس گفت« :حتی اگر ا ز کارم اخراج شوم مهم نيست .اين کار را حتما ميکنم فقط بايد هر چه زودتر ملکهی بی خوابی
شبهايم (آهورا) را ببينم»!....
پروانه لبخندی از روی پيروزی زده و برای اين حس قاری ته دلش غنج رفت.
چقدر دامنهی عشقش بزرگ بود!....
اما همچنان کولهباری از حسرت برای نبود همچين عشقی در زندگيش بر روی شانهاش تلنبار شد.
_دريا
_پاريس؛ فرانسه
عاکف مثل ديوانهها موهای زيتونرنگ دريا را که دليل اصلی عشق او بود ،نوازش کرده و گريه ميکرد.
دريا به حال و روزش نگاهی انداخت و از ديدن مالفهی سفيدی که بدن لتوکوب شده و عريان او را پوشانده بود خوشحال
شد.
به عاکف نگاه کرد که هنوز هم مکررا همان جمله را ميگفت« :بايد قوی بود .تو بايد مبارزه کنی!..
تا وقتی با من هستی بايد مبارزه کنی!...
مرا ببخش...
دست خودم نبود ...عصبانی شدم» ...
دريا با بی حالی در حاليکه قطرات اشک از گوشههای چشمش ميچکيد ،گفت« :چون عصبانی شدی بايد اين بالها را سر
من بياوری؟ اين اصال توجيه خوبی نيست .تو را هيچ وقت نميبخشم».
« :-تو به من گفتی دوستم نداری .حاالنکه برای تو چه کارها که نکردم؟
چرا هيچ کسی عشق مرا درک نميکند؟
چرا هيچ کس درين دنيا دوستم ندارد؟»
دريا به سختی سرجايش نشسته گفت« :آن زمان از روی دلخوری گفتم دوستت ندارم ولی به يقين که تو را دوست دارم .اگر
نداشتم اينجا نبودم».
اما عاکف مدام ميگفت« :نه نداری .ميدانم که نداری ...هيچ کس مرا دوست ندارد».
دريا نگران شد.
« :-منظورت از ديگر کيست؟»
« :+او هم مرا دوست نداشت .هر کاری برايش کردم اما بازهم کنار من نماند .زندگيم را به پايش ريختم اما رفت »!..و باز
هم گريه کرد.
دريا دستی به روی عاکف کشيد و صورتش را نوازش کرده گفت« :برايم توضيح نميدهی؟»
عاکف لبهايش را ميجويد .چهرهاش همچون کودکان که به تازگی يتيم شده باشند ،معصوم شده بود.
رفت لب تاپش را پيش روی دريا آورد و آن را باز کرد .عکسی که ساعت قبل محو او شده و مسبب برگشت اندوه دفن شده
و اينطور رفتار وحشيانهاش با دريا شده بود ،نمايانش کرد.
دريا چشمانش را به تصوير دوخت اما از ديدن رخسار صاحب عکس مات و مبهوت گشت.
مگر زيبايی تا اين حد ممکن بود؟
مردمک چشمانش انگار طيفی از هزار رنگ بودند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
آنقدر سفيد چهره بود که گويا رو به مهتاب نگاه کرده باشد .موهای طبيعی اما زيتونی رنگش گويی تارهای از ابريشم بودند.
لطيف و ظريف ...از همان دخترهايی که حتی همجنس خودشان عاشق آنها ميشوند!....
دريا با حال بد پرسيد« :اين کيست...؟»
اما عاکف در حاليکه ابر غم بر سر و رويش باريدن گرفته بود گفت« :حليمه !......همسر اولم»!.....
قسمت بيستوششم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_دريا
_پاريس؛ فرانسه
حس حسادت دريا با شنيدن توصيف زيبايی بی حد و مرز همسر اول عاکف از چهرهی اللهگونش به وضوح خوانده ميشد.
او با بدن و زبانی که ميلرزيدند گفت:
« :-با اين همه عشق چرا ترکت کرد؟»
عاکف به نقطهی نامعلومی خيره شده بود.
«:+چون ناسپاس بود ....نميدانم ...شايد هم مجبور بود».
دريا پرسيد« :چطور؟»
« :-او را از آغوش دهها مرد بيگانه جمع کردم.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
دريا همزمان با عاکف گريه کرده پرسيد« :با اين همه زيبايی چرا او اينطور دختر بدی شده بود؟»
عاکف با حسرت گفت« :در ايام نوجوانی و خامیاش پسری از اقشار سياسی کشور او را فريب داده بود و همين باعث شده
بود او اين راه را انتخاب کند».
« :-واااای چه سرنوشت بد! پس وقتی از ادامهی اين کارش مطلع شدی با او چيکار کردی؟»
« :+مگر ميتوانستم با او کاری کنم؟ او را همچون تکهی ازبدنم کنده رها کردم.
تنها کاری که ميتوانستم بکنم اين بود که خودم را نابود کنم.
پس....
پس رفتم خانهی مشترکمان را که با هزار عشق و آرزو ساخته بودم به آتش کشيدم و قصد داشتم خودم را آنجا بسوزانم اما
از بخت بدم آتش نشانها نجاتم داده و من هشت ماه در تيمارستانها بستر بودم .اگر بگويمت که آنجا آدم هشيار روانی ميشود
ميتوانی باور کنی؟»
دريا از وحشت دستش را روی دهانش گرفت .باورش نميشد عاکف يک دوره افسردگی را گذشتانده باشد .او آشکارا حالت
بد روانیاش را اعتراف کرد.
دريا ناباورانه پرسيد« :خب بعد چه؟»
عاکف ادامه داد« :پس از مرخص شدنم از آنجا فورا حليمه را طالق دادم و برای برانگيختن حس حسادت او با همسر دومم
“عشرت” ازدواج کردم.
اما نه!....
برای حليمه هيچ مهم نبود.
چرا...؟
چون او دوستم نداشت.
در عوض من هميشه تالش ميکردم در چهرهی عشرت تصوير حليمه را ببينم.
حتی هنگام همآغوشی با او ،حليمهی لعنتی پيش چشمانم سبز ميشد .او زندگی را بر من حرام کرده بود!.....
من صاحب پسری شدم اما همچنان عاشق حليمه بودم و نميتوانستم او را فراموش کنم.
عشرت از عشق من به حليمه آگاه بود و حسادت ميکرد .عکس حليمه را برايش نشان داده ميگفتم خودت را برايم مثل اين
کن اما او از دستوراتم ابا ميورزيد .عصبانيتم باعث ميشد بزنمش».
دريا بد به سوی عاکف نگاه کرده گفت« :مگر ممکن است کسی خود را شبيه کسی کند؟»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
عاکف با حالت جانبدارانه پاسخ داد« :چرا! مگر تو خودت را شبيه حليمه نکردی؟ رنگ موهايت را همانند موهای او رنگ
نکردی؟
همين که عکس تو را ديدم ياد حليمه افتادم و عاشقت شدم».
اشک از گوشهی چشم دريا روی دستش چکيد.
« :چی؟ تو ....مرا ...به دليل شباهتم با حليمه انتخاب کردی؟»
عاکف بی آنکه از حرفش پشيمان شده باشد گفت« :برو خوش باش! تو از خوشبختهای جهانی که به حليمهی من شباهت
داری .عشرت هر چی تالش کرد نتوانست موفق شود .برای همين در يک شب او لعنتی دست پسرم را گرفته و از کشور
فرار کرد».
دريا آب دهانش را به سختی قورت داده گفت« :چون تو مثل من او را ميزدی و اذيتش ميکردی برای همين فرار کرده».
اما عاکف با حالت معصومانه گفت« :نه ...نه ...خودت را با او همسان نکن .تو خيلی بهتر از او هستی .تو به حليمهی من
شباهت داری .ضمنا تو قرار نيست از پيش من فرار کنی»...
دريا نفس زدنش تندتر شده بود .با خودش انديشيد چطور ميشود با همچين آدمی بسر کرد و فرار نکرد؟
به چشمان عاکف نگاه کرد انگار از چشمانش خون ميباريد.
او در حاليکه هر لحظه قهارتر و قصیالقلبتر به نظر ميرسيد گفت« :اگر عشرت در چنگم بيفتد بدن او را به اجزای
کوچک تقسيم خواهم کرد و گوشتهايش را برای هميشه نگهداری ميکنم.
نه ...نه ...اين کار کفاف کارش را نميکند .بايد زنده زنده زجرش دهم.
اگر با او روبرو شوم دستها و پاهايش را ميبندم و بر روی بدنش مرچ ميپاشم و يا هم تيزاب ...تا هيچ مردی ديگری
رغبت نکند به او ببيند».
وحشت سراپای دريا را فراگرفته بود .ديگر مطمين شده بود که او يک روانی وحشی است .با بيرون آمدن هر کلمه از دهن
عاکف هر لحظه خودش را کنار ميکشيد.
عاکف نهايت عصبی شده و نفسش بند آمده بود .پس برای گرفتن اکسيژن به سرعت از اتاق هتل خارج شده و دريا را تنها
گذاشت.
او مانده بود و يک اتاق خالی که سکوتش را گريه هايش پر ميکرد.
حس ميکرد نفس کشيدنش حساب ميشود.
از پنجرهی اتاق ميتوانست برج ايفل را ببيند اما ديگر هيچ جذابيتی برايش نداشت حس بدی پيدا کرده بود فکر ميکرد
قصرهای ساخته شده ذهنش يکباره فرو ريختهاند.
تمام بدنش درد ميکرد .در طول عمرش اولين باری بود که چنين لگدهای محکم مردانه خورده بود .باورش سخت و دشوار
بود اما به خودش تلقين ميکرد که عصبی و غم زده بود ،بگذر !.....
***
_پروانه
_دفتر اميرمحمد
با قدمهای شمرده و آرام روی کف دفتر نه تنها که راه ميرفت که همهی وسايل و چيدمان آن اتاق را نوازشگونه لمس ميکرد.
خوشحال بود که اميرمحمد فعال درس داشت و آمدنش درين دفتر يک اتفاق دور به نظر ميرسيد .عالوه بر آن از آنجايی که
قاری مواظب بود نفر ثالث وارد آن نشود کامال ميتوانست راحت تا يک ساعت ديگر آنجا را وارسی کند.
روی موبل سياهرنگ نشست و پروندهی آبی رنگ متعلق به او را روی ميز شيشهی کوچک گذاشته و بازش کرد هر چند
ميدانست در آن معلومات مختصری تنها در رابطه به موضوعات کاری/تدريسی و کامال رسمی اوست نه آن چيزی که واقعا
پروانه انتظار داشت بفهمد.
پرونده را باز کرد و در ابتدا با قطعه عکس ۴/۳او در قسمت بااليی ،ورق دوسيه مقابل شد .از ديدن صورتش لبخندی به
زاويه ۱۸۰زد و مدتی به آن خيره ماند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پس در حاليکه از استرس زياد لب پايينش را دندان گرفته بود ،نوشتههای پرونده را به دقت ميخواند.
«نام :اميرمحمد
تخلص :احد
سن۲۸ :
زادگاه :ولسوالی پارون ،نورستان ،افغانستان
تعليمات ابتداييه :مدارس متنوع دينی و مکتب رسمی دولتی در نورستان
تحصيالت عالی :ليسانس از دانشگاه قاهره مصر در رشتهی الهيات
فوق ليسانس :دانشگاه کارادينيز ترکيه دربخش فلسفه و حکمت اسالمی
دکتورا ( :)PHDدر جريان است.
سابقهی تدريس :ندارد
آثار تحقيق :کتاب “جهانبينی اسالمی”و چند مقالهی علمی درين خصوص.
و فورا عطر را گرفته و روی رگ دست چپش اندکی پاشيد و آن را استشمام کرد.
بوی معطر آن ياد روز اول ورودش را برای پروانه گوشزد ميکرد و چقدر او را محو کرد.
بی آنکه اندکی فکر کند عطر را درون جيبش فرو برد و مشغول ديدن خزههای ديگر شد اما در کمال تعجب آخرين آنها قفل
بود و پروانه نتوانست آن را باز کند.
معلوم بود مهمترين وسايلش درون آن خزه بود.
تمام ميز را زير و رو کرد تا کليد آن را بيابد اما نبود .به اين فکر کرد که کجا ميتواند باشد؟
«احتماال کليدش بايد در جيب کرتیاش باشد».
بيشتر انديشيد و به خاطر آورد وقتی او را از آن باال تماشا ميکرد کرتیاش در تنش نبود.
بلند شد و دنبال آن گشت و توانست آن را روی کودبند کنار پنجره بيابد.
آن را يافته بود اما جرأت نداشت به آن نزديک شده و به آن دست بزند .فکر ميکرد خود اميرمحمد باشد...
چقدر سخت بود لمس لباسی که بدن او را در برميگرفت.
به دشواری از دور دستش را درون جيب بغلیاش کرده و چند کليد بيرون آورد.
خوشحال شد و رفت همه را امتحان کرد و باالخره آخرين کليد به آخرين خزه مطابقت کرد و درش باز شد.
آرام آرام استرس پروانه بلند ميرفت و ازينکه مدتی زيادی در آنجا مانده بود هراسناک شد.
با سماجت درون آن را نگاه کرد و متوجه شد تعدادی زيادی کتاب در آن چيده شده است.
روی آن کتابها قرآن کوچکی بود که پروانه آن را با احتياط برداشت.
تار نشان آن را تعقيب کرد و ديد روی سورهی ‘توبه’ گذاشته شده است.
او به دقت به کلمات عربی که معنای آن را درک نميکرد خيره شد و از ديدن قطرهی خشک شدهی اشکی بر روی يکی از
آيهها يکهيی خورد:
ولی تا ميخواست الی آن را باز کند تيکتاک تبديل ساعت نواخته شد و پروانه به محض اينکه سرش را باال گرفت تا ساعت
را نگاه کند ،دروازهی دفتر باز شد.
نفس پروانه برای لحظهی بند آمد اما از ديدن قاری که آرام وارد دفتر ميشد ،نفسی راحت کشيد.
قاری با اضطراب گفت« :چيکار ميکنی؟ حاال يک ساعت ميشود اينجايی..؟»
پروانه با تعجب گفت« :نخواهد يک ساعت بشود!»
قاری نجواگونه گفت« :چرا! يک ساعت ميشود اينجايی! تو را به وهللا قبل ازينکه کسی بيايد بيرون شو!»
پروانه آرام بلند شده و آن دفتر را زير جمپرش پنهان کرد.
«اوکی رفتم ايقدر عذر و زاری نکن».
هنگاميکه دستگيرهی در را کشيد قاری گفت« :وعده ات که سرجايش است؟»
پروانه چشمکی به سمتش زده گفت« :نگران نباش»!....
*
پروانه با هيجان و افتخار به سمت پارکينگ دانشگاه رفته موترش را از ميان جمعيت موترهای اساتيد ،کارمندان و محصلين
پيدا کرد و سوار آن شد.
روشنش کرده و با ژست خاص اشترنگ آن را چرخانيد.
حقا که رانندگی برايش زيب ميداد و او ماهرانه ميتوانست موترها را کنترول کند.
او در مقابل چشمان گاردهای دم دروازه از دانشگاهش خارج شده و به سرعت دور شد.
اما در يک گوشهی از سرک داراالمان که ميتوانست قصر مخروبهی آن را تماشا کند ،ايستاد.
دفتر کوچک اميرمحمد را دراورد و از ديدن آن ته دلش غنج رفت .حس ميکرد تکهی از وجود اميرمحمد را به دست آورده
است و دلش ميخواست تا ميتواند از آن پاسداری کند.
عشق را چگونه ميشود اظهار کرد؟
با زبان يا چشمها....؟
نه....
گاهی عشق را با دادن و يا گرفتن تکهی از وجود ميتوان حس کرد.
اما قبل از آنکه بخواهد آن را مطالعه کند فکری به مغزش خطور کرد .پس موبايلش را برداشته و شمارهی آهورا را دايل
کرد.
آهورا پس از دقايق طوالنی که چيزی به اعالن عدم پاسخگويی نمانده بود پاسخ داد« :بلی؟»
پروانه گفت« :کجايی تو؟»
آهورا با صدای گرفته که معلوم بود شب قبل خيلی گريه کرده است پاسخ داد « :مرا ببخش آرين دير متوجه شدم».
« :-تو خوبی؟ چرا صدايت اينطور است؟»
« :+سرما خوردم به او دليل».
« :-آه شفا باشه پس به همين دليل امروز نيامده بودی؟»
« :+همممم!»
« :-خب! ميخواستم بگويم يک روز قرار ميگذارم برای مالقات دوستانهیمان در همان کافه آذر».
« :+خيلی خوب ولی چرا گروهی تماس نگرفتی؟»
پروانه منمن کنان گفت« :خب ...چون ...به آليا و نيل گفتم».
« :-ولی بايد منتظر برگشت دريا بمانيم البته اگر دلش بخواهد بيايد».
پروانه پوفی از روی ناچاری کشيده گفت« :اوکی! آهورا جان يک روزی تنظيم کرده و باخبرتان ميکنم .فعال خداحافظ».
موبايل را از گوشش پايين آورد و به اين انديشيد که چطور ميتواند تدارک مالقات قاری و آهورا را بی دردسر فراهم کند؟
او پس از لحظهی افکار گونهگون دوباره از ديدن دفتر لبخندی زده و الی آن را با احتياط باز کرد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
و اما آهورا در آن سوی خط هنگامی که موبايل را از گوشش پايين آورده و سرش را بلند گرفت ،چشمانش با چشمان مردی
تالقی کرد که درين اواخر او را کامال در حيطهی اختيارش دراورده بود.
اينکه قرار بود آن روز چه درخواستی و تمنايی از او داشته باشد حتی برای آهورا مبهم بود!.....
قسمت بيستوهفتم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_آهورا
_حويلی بهرام
اطراف چشمانش مخوفانه ميپريد.
به بهرام نگاه ميکرد و اين نگاه با نگاه بهرام که خودش روی موبل نشسته و انگشتان دستانش را در هم گره کرده بود،
موازی شده بودند.
مدت طوالنی از آمدن آهورا به خانهی بهرام سپری شده بود اما سکوت همچنان در ميان شان حاکم بود.
آهورا اينبار به دليل برگشت خانوادهی بهرام مجبور شده بود از دروازهی عقب حويلی وارد شود ولی با اين وجود بهرام
همچنان روی حرفش برای مالقات آهورا پافشاری ميکرد .اين موضوع روی اعصاب آهورا تاثير سو گذاشته و حالش را
جهنم کرده بود.
چطور ميتوانست به اين پنهان کاری ادامه دهد؟
چگونه؟ تا چه زمانی...؟
برای آهورا سوال بود :چرا بهرام ميخواست او را از خانوادهاش پنهان کند؟
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
آهورا با دل غمناک رفته کنار او روی تختش نشست و شروع به خواندن کتاب ‘هنر ظريف بيخيالی’ که مورد عالقهی بهرام
بود ،کرد« :شما و تمام کسانيکه دوست شان داريد ،روزی خواهيد مرد .تنها بخشی کوچکی از چيزهای که گفتهايد يا کارهای
که انجام داده ايد برای تعداد کمی از مردم اهميت خواهد داشت .آن هم صرفا برای يک مدت کوتاه .اين حقيقت ناخوشايند
زندگيست .تمام مسايلی که به آنها فکر ميکنيد يا کارهای که انجام ميدهيد تنها گريز استادانهی ازين حقيقت اند» .
او هنگام مطالعهی جمالت پر جذبهی آن کتاب حس ميکرد در فضای ديگری به دور از دغدغههای ذهنش در کمال بی خيالی
بسر ميبرد و با اين حال غرق شور و شعف کلمات آن کتاب شده بود.
«ما غبارهای کيهانی بی اهميتی هستيم که در يک نقطهی آبی پرسه ميزنيم و به هم برخورد ميکنيم .عظمتی برای خودمان
تجسم ميکنيم و اهدافی برای خودمان ميسازيم .اما راستش را بخواهيد ،ما هيچ چيز نيستيم.
پس از قهوهی لعنتیتان لذت ببريد!»
اما همينکه خواندن آهورا به اينجا رسيد ناگهان بهرام بدنش را خم کرده و سرش را روی پاها آهورا گذاشت.
آهورا ازين حرکت نابههنگام بهرام تکانی شديد خورد و زبانش از مطالعه بند آمد اما تا ميخواست واکنشی نشان دهد ،بهرام
انگشت اشارهاش را روی لبهای خود به عالمت سکوت گذاشت.
بعد دستانش را بغل گرفته و با حرکت ابروانش اشاره داد تا به خواندن ادامه دهد.
آهورا اجبارا ً به مطالعه ادامه داد اما اينبار با حال بد جمالت آن را ميخواند .با اين وجود اين تنها بهرام بود که از حس
لرزش صدای آهورا به دليل حيا و اضطراب دخترانهاش سخت لذت برده و محو لحن گفتارش شده بود....
***
_پروانه
_خيابان داراالمان
نفساش را در سينه حبس کرده و چشمهايش را به نبشتههای روی کاغذهای که گويا روزی اميرمحمد آنها را لمس کرده بود،
دوخت .آنقدر خوشحال و هيجان زده بود که گويا ميخواهد با خود اميرمحمد همکالم شود.
با دنيای از احساس با خط زيبا و جمالت فصيح و روان او مقابل شد:
«بسمهللا الرحمن رحيم!
من اميرمحمد فرزند «پارون» از سرزمين درخشش و نور (نورستان)
روی يکی از تپههای فراز و زيبا تولد يافتم..
با خلقت عجيب و نورانی ....
مادرم ميگويد هنگام تولدم درد زايمان نداشت و روی بدنم اسم (محمد) نوشته شده بود».
مجددا نوشتهها را تعقيب کرد« :ولی حاال که به بدنم نگاه ميکنم هيچ نوشتهی نميبينم .البته که از همان ابتدا هم من چيزی
نميديدم و اطرافيانم چنين ميگفتند .برای همين اسمم را “محمد” گذاشتند و مادربزرگم به آن پيشوند “امير” را اضافه کرد که
به باور من خيلی هم مطلوب است.
تا هفت سالگی علوم قرآنی و دينی فراگرفتم .فکر ميکنم بيشتر از يکسال طول کشيد تا تمام قرآن را حفظ کنم.
يادم ميايد که خودم برای ثبت نام به مکتب قريه رفتم...
خانوادهی من ديندار و متصوف بودند و عالقهی به آموزشهای رسمی نداشتند .پدرم دوست داشت امام مسجد قريه باشم ولی
من دوست داشتم محقق بشوم.
حقيقتا ميانهام با پدرم خوب نبود و من ازين بابت هميشه شرمسارم.
پس از آن اتفاق وقتی او را از دست دادم بسيار غمزده و پشيمان شدم .ولی به هر حال خدا بهتر ميداند و روح من به او
تسليم است».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه وقتی به اينجا رسيد حس کرد اميرمحمد چيزی را از قلم انداخته و پنهان نموده است.
مدتی در گيرودار افکار متفاوت افتاد.
ولی دوباره مشغول مطالعه شد .برای پروانه آن واژهها سرنخی از زندگی خصوصیاش را ميداد ،اميدوار بود کمی بيشتر
صحبت کرده باشد.
«قسمت اعظم طول عمرم را درس خواندم ولی از ميان همهی آنها درسهای مرتبط به خدا مرا بيشتر به خودش جذب
ميکرد.
صفحهی اول تمام شده بود و پروانه به اين نتيجه رسيد ،اين نوشتهها درواقع خامهی کتابیست که قرار بوده اميرمحمد آن را
برای خودش بنويسد.
از البهالی نوشتههای مقدمهوارش به اين درک رسيده بود.
پروانه به فکر فرو رفت و به اين انديشيد شايد در ميان واژههای آرايش شدهی اميرمحمد که ميخواسته به خدا نامه بنويسد
شايد بتواند حدس بزند که خدا کجاست!....
پس دفتر را بست و موترش را روشن کرده به سرعت در حرکت شد......
*
آن شب پروانه در دفتر خاطراتش نوشت:
«من اعتراف ميکنم که هيچ مردی نبوده که مرا اينگونه زمين لرزهوار بلرزاند.
مانند آتش گاهی شعلهور و گاهی خاکستر کند.
مانند يک بحر گاهی شناور و گاهی غرق کند.
جز او.....
انارهای خونين قندهار و گلهای سرخ پنجشير را در قلبم بکارد و رودهای زالل نورستان را در دلم جاری کند!...
فکر ميکرد م اين قلب گمشده را هيچ كس پيدا نميتواند .ولی با اين حال چه ميدانستم يکی میآيد و تنم را دوباره سر از نو
میآفريند؟
وااای که او زيباست!......
زيباتر از تمام کلماتی که ادبيات جهان بتواند کشف کند .
زيباتر از تمام اشعاری که هنوز از دل شاعران بيرون آمده...
او از همه چيز زيباترست....
شايد از خودش هم زيباتر!....
وقتی که هست همه جا با او مبدل به بهشت ميشود .او طوری ديگری هست برايم نميشود که او را نخواهم....
آه! همه چيز را که نميشود بنوسيم»!...
قسمت بيستوهشتم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_ميدان هوايی
_گردهمايی دوستانه
در يکی از روزهای کامال ابری و دلگير پروانه با آهورا ،نيل و آليای که دسته گلی سرخرنگ و تازه در دست داشت منتظر
آمدن دريا و همسرش بودند.
بيست دقيقه از نشست طيارهی شان گذشته بود اما از آنها خبری نبود.
پروانه با ميانجيگری آليا و آهورا مواف ق شده بود به جای رفتن به دانشگاه دوستانش را با موترش برای استقبال از برگشت
عاکف و دريا به ميدان هوايی بياورد .نيل هم آمده بود اما ظاهرا به نظر ميرسيد هنوز از دريا دلخور است پس مغرورانه به
سمت دروازهی ترمينال نگاه ميکرد.
دقايقی بعد از ميان انبوه مسافرين ،دريا و عاکف در حاليکه دو بيگ بزرگ در سبدی توسط پسری جوانی پشت سرشان حمل
ميشد ،با چشمانی که از غرور با عينکهای آفتابی پوشانده شده بود ،نمايان شدند.
آليا با ديدن آنها هيجان زده شده و از دور دستش را برای جلب توجه بلند کرد .قد بلندش باعث ميشد از دور ديده شود .دريا
و عاکف با ديدن آنها خوشحال شده و بر سرعت قدمهايشان افزودند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
نيل همانطور که آمدن آنها را به تماشا نشسته بود با نگاههای کج گفت« :اشتباه کرديم که اينجا آمديم».
آهورا« :چرا اينطور حرف میزنی؟»
نيل« :نميبينی چقدر مغرور است؟ انگار حاجی شده از مکه برگشته خب که چی؟ فقط از پاريس آمده ديگه از مريخ که
نيامده»...
پروانه خنده ی ريزی کرده گفت« :حج رفتن تکبر دارد؟ من فکر ميکنم حاجی تکبرش را آنجا رها کرده برميگردد».
نيل پوزخندی زد« :برايت پيشنهاد ميدهم هيچ وقت به استقبال حاجیها در ميدان هوايی نيايی .برايت حسی تزريق ميکنند
که فکر کنی تنها آنها بنده خدايند و تو پشم هم نيستی»!....
با اين حرف خندهی پروانه آليا و آهورا يکباره به آسمان پيچيد .آنها هميشه بلند ميخنديدند بی آنکه دلهرهی جلب توجه ديگران
را داشته باشند.
دريا و عاکف همزمان با آن خندهی بلند به آنها رسيدند.
عاکف به خودش خورده قبل از سالم و احوال پرسی گفت« :شما به ما ميخنديديد؟»
آليا تا ميخواست سوءتفاهم او را رفع کند نيل در حرفش پريده گفت« :بلی! ترجيحا برای اينکه در روز ابری عينک آفتابی
زديد».
اينبار همه با هم حتی دريا و عاکف بلند خنديدند.
عاکف همراه با خنده گفت« :راستش اين يک شيوهی جا افتاده است که وقتی از سفر برميگردی عينک داشته باشی حتی اگر
روز ابری باشد .ضمنا اشعهی ماورای بنفش هميشه است حتی اگر آفتاب پشت ابرها باشد ،خانوم حاضر جواب!»
نيل مغرورانه رویبرگرداند.
دريا که تازه داغهای صورتش اندکی بهتر شده و اندکی ماهرانه پشت ميکاپ پنهان شده بودند ،با احساسات گفت« :مرا
غافلگير کرديد .حدس نميزدم مرا بخشيده باشيد».
آليا دست گل را به دستش داده گفت« :دوستی ما مافوق اين قهرهای پيش پا افتاده است .چطور نيل؟»
نيل پاسخ نداد اما دريا تک به تک آنها را در آغوش گرفته گريه کرد.
*
در تمام طول راه دريا از جريان سفرش برای دوستانش سانسور شده اختالط ميکرد .تمام صحنهها و اتفاقات زيبا را با
جزييات توضيح داده اما اتفاقات بد را به کلی پنهان کرد.
وقتی چيزی را که تصور کرده بوديم اتفاق نمی افتد و يا اينکه عکس آن واقع ميشود ،طوری وانمود ميکنيم که در هر حال
حرف حرف ما بوده است .هر چند اين تصورات ميان تهی و ناشيانهی ما باعث شود از درون پوسيده بشويم.
پروانه پشت فرمان ،نيل آهورا و آليا در عقب موتر به سختی و دريا و عاکف در پيش رو در يک سيت معذب نشسته بودند.
ولی با اين وجود دريا حالت بد عاکف را مدنظر نگرفته و رويش را برای حرف زدن رو به عقب برگردانده بود.
دهن آهورا و آليا از شدت تعريف های مبالغهآميز دريا وامانده بود و در اين ميان نيل حسادت ميکرد و پروانه بی آنکه حسی
معلومی داشته باشد مشغول رانندگی بود.
او پس از افراط و تفريط بی حد و حصر در مورد سفرش شروع به نشان دادن عکسهايی کرد که در آن روزها انداخته
بود« :ببينيد اينجا دقيقا پشت سرم برج ايفل بود».
نيل قيافه گرفته گفت« :ممنونم دريا جان واقعا ما نميدانستيم نام آن برج ايفل است».
عاکف پوزخندی زد و دريا خجل شد« :خب برای تاکيد گفتم وگرنه ميدانم که ميشناسيدش».
آهورا« :اين عکسها را که در گروه فرستادی عکسهای که ما نديديم را نشان بده»....
دريا« :فرستادم اينا را؟ همممم ..صبر کن ببينم کدامها را نفرستادم»...
پروانه همانطور که لبخند مرموزی بر لبش نشانده بود ،گفت« :فکر ميکنم همهی عکسها را فرستادی هيچ چيزی نمانده»...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
فضای موتر از خنده هايشان پر شد و اما دريا با حالت حق به جانبی گفت« :چيزه ....خب ...برای اينکه شما کامال از
فعاليتهای من با خبر باشيد و بعد نگوييد آنجا رفته ما را فراموش کرده »...او همزمان با اينکه حرف ميزد دنبال عکسهای
بکری بود که هنوز برای دوستانش نشان داده نشده بود.
همينکه آنها را يافت فورا با آليا و آهورا کله به کله شده و نگاه ميکردند و با هم تبصره ميکردند.
او به دوستانش عکس هايی را نشان ميداد که يا عاکف عاشقانه به او نگاه کرده بود يا اينکه هر دو به هم لبخند زده بودند و
يا هم در آغوش همديگر بودند.
مردم از زيباترين صحنههايی زندگیشان عکس ميگيرند .حتی اگر ژستهای آنها در عکس تصنعی باشد.
نگاه کردنهای مصنوعی،
لبخندهای مصنوعی،
در آغوش گرفتنهای مصنوعی،
هيچ کسی نميداند دقيقا يک دقيقه قبل و يا يک دقيقه بعد از اخذ عکس ،صاحب آن ممکن است چه حالی را گذرانده باشد.
***
چند روزی از آمدن دريا گذشته بود و در تمام اين روزها او و دوستانش بارها قرار مالقات ،مهمانی و پارتیهای گوناگون
به راه انداخته بودند.
درين مدت آنها با هم به رستورانها رفته بودند ،به پارکها ،شهرهای بازی ،باولينگ و پينگپانگ،به نمايشهای تياتر،
عکاسی و نقاشی و حتی به نمايش کتابهای دست دوم که خستهکنندهترين تجمع برای آنها بود ،نيز رفتند.
با اين گردهمايیها تمام دلخوری و دلرنجی های که ميان آنها ايجاد شده بود با همديگر رفع کرده و دوستی شان کامال با
همان غلظت قديمی ادامه داشت.
تنش های عاکف و دريا نيز بنابر عذرخواهی های پی در پی و با گرفتن چند هديه گرانبها در اين مدت ته کشيده و ظاهرا
عاکف بازهم همان آدم مودب و آرام داستان شده بود.
جواهری دلفريب ،درخشنده و بینهايت گرانقيمت....
همانهايی که با ديدن شان هر زنی در خود فرو میرود و هر مشاجرهی رنگ ميبازد.
در واقع اينها يک نوع نمايش بودند ،يک کار نمادين ،يک محبت کاذب.
ميخواست با آنها جای خالی عشق را پر كند .او نشان ميداد که عشق هم ميتواند يک دروغ شيرين باشد.
اگر او قادر به خلق يک پيوندی صميمی و گرم ميبود ،نيازمند همچون هدايای ميشد.....؟
عالوه از آن دريا از او تعهد گرفته بود تا قبل از تدارک محفل ازدواج مانند دو نامزد رفتار کرده و برای مالقات و
نزديکیهايشان خط مرزی ايجاد کنند تا باشد کليد قفلهای شخصيتی يکديگر را پيدا کرده و با چيزهای که در درون شان
ميگذرد تا حدی معرفت پيدا کنند.
عاکف نيز با پيشانی گشاده آن را پذيرفته بود.
دريا تالش ميکرد تمام ويژگیهای بد عاکف را از دوستانش پنهان کرده و او را ايدهآل ترين مرد دنيا معرفی کند .چنين هم
بود عاکف در ميان جمع يک مرد کارآگاه و موقر بود اما اين کرکتر فيکاش بود.
از گفتارش واژه های ادبی همچون رود زالل جاری ميشد چون بيشتر مودبانه حرف ميزد اما وقتی عصبانی شده و به دريا
فحش ميداد ،بيشتر خود واقعیاش بود.
نهايت تالشش را ميکرد تا در اکثر مهمانیهای که دريا و دوستانش برگذار ميکردند ،اشتراک کند چون ميخواست به آنها
کاذبانه بفهماند که چقدر يک انسان برونگرا بوده و به ارزشهای جمعگرايانه متمايل است.
*
در يکی از همان روزهای زيبا پروانه در حاليکه پای راست خود را روی پای چپ قرار داده روی يکی از چوکیهای
چمن هميشه سبز دانشگاهش نشسته بود .منتظر الحاق دوستانش بود تا با هم به صنف بروند. ِ گذاشته شده در صحن
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
اين اواخر برای همين مالقاتها غيابت زيادی در درسهای شان داشتند که چيزی برای محروميت شان نگذاشته بود اما آن
روز پروانه تصميم گرفته بود هر طور شده دوستانش را رضايت دهد تا به صنف بروند.
او مدت زيادی منتظر ماند اما از هيچ کدام آنها خبری نشد .تمام موترهای ترانسپورت محصلين وارد پارکينگ شده بود و
معلوم بود آنها قصد آمدن نداشته اند.
پروانه موبايلش را برداشته و به دريا تماس گرفت.
بعد از چند لحظه انتظار دريا پاسخ داد« :الو ...آرين؟ خوبی ...؟ کجايی....؟»
پروانه« :زهر مار که کجايی؟ من که هستم در اصل شما کجاييد...؟ اين اواخر کارهای پنهانی زيادی ميکنيد».
دريا خنده ی بلندی کرده گفت« :راست ميگويی معذرت ...ما همه با هميم تنها تو نيستی آدرس را در پيام ميفرستم فورا اينجا
بيا همه منتظر تو هستيم».
پيدا بود که مهمانی ديگری در راه بود.
« :-مگر نگفتم امروز صنف ميريم؟»
« :+سر از فردا ميريم ،حاال همين امروز را هم رويش بگذار خيلی مهم است خوش ميگذره »..
پروانه برای کنترول خشمش برای ثانيه هايی به آسمان نگاه کرد اما همين که چشمانش را پايين آورد تا جواب دريا را بدهد
متوجه شد سهراب از دور به او نگاه کرده و لبخندی وقيحانهی به سمتش ميزند.
پروانه نتوانست منظور او را ازين نگاه ها درک کند لذا با حرکت دستی بر هوا برايش فهماند« :چه خبر است؟ آدم نديدی؟
»
سهراب پوزخندی زده نگاهش را از او گرفت و از آنجا دور شد.
پروانه زير لب چند حرف ناسزا تحويلش داده به دريا گفت« :درست .اين هم برای اينکه شما حاال برنامه ريزی کرديد
ميايم».
دريا با خوشحالی گفت« :جانمی آرين! منتظرت هستيم».
پروانه به محض خداحافظی سوار موترش شده و کليد را برای روشن کردنش چرخاند.
موبايلش را به سيت مقابل پرت کرده با يادآوری نگاههای سهراب گفت« :چقدر روانیها درين مملکت زياد شدند .خدايا اگر
واقعا وجود داری جمع کن اين ديوانههايت را»...
بعد فکری کرده گفت« :ديگ به ديگ ميگويد رويت سياه…
مگر خودم خيلی آدم نورمال و عادی هستم؟»
سری از روی تاسف بر خود تکان داده و پايش را روی پدال گاز گذاشت و سريع حرکت کرد.
*
پروانه بيست دقيقه بعد با تعقيب نمودن آدرسی که برايش فرستاده شده بود خود را مقابل يکی از خوش سيماترين رستورانهای
پايتخت يافت.
از موترش پياده شده و با ابروهای باالگرفته از تعجب سوت زنان وارد رستورانت شد.
او به محض وارد شدن به آنجا با پذيرايی يک گارسون جذاب و مودب مقابل شده سر جايش ايستاد .گارسون احترامانه پروانه
را به سمتی راهنمايی کرد و گفت« :بانو آرين؟»
پروانه با بهت زدهگی پاسخ داد « :بلی ...خودمم»...
« :-طبقهی دوم ،دست راست بپيچيد دوستان تان منتظر هستند».
پروانه همزمان با اينکه در حرکت شده بود گفت« :خوب است تشکررر»
« :-خواهش ميکنم بسيار هم تبريک باشد».
پروانه حرفش را درک نکرد و فرصت هم نبود تا منظورش را بپرسد لذا آن را اشتباه سماعی فرض کرده به راه خود ادامه
داد .او در جريان باال شدن از زينه نوعيت مخاطب شدنش را به تمسخر ميگرفت« :بانو آرين !...چقدر مزخرف»!....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
به باور او کلمهی بانو برای خانمهای موقر و مودب ساخته شده بود آنهايی که در زندگی شان چهارچوب مشخص و معينی
ترتيب داده و پا را از آن بيرون نمینهند .شايد آخرين وصف فارسی که که برای او استفاده ميشد کلمهی بانو بود .چون
فاصلهی او با شخصيت بانو از کرانهی هرات تا فراز کوه هندوکش بود!....
*
پروانه با احتياط درب اتاقی که برايش آدرس داده بودند باز کرد اما با يک اتاق کامال تاريک و مبهم مقابل شد .اندکی پا پيش
گذاشت تا دقيقتر درون آن را ببيند حدس ميزد اتاق را اشتباه آمده باشد
اما قبل ازينکه برگردد دروازهی اتاق محکم بسته شد.
ترس و واهمه برای لحظهی گريبان او را در دست گرفت اما لحظهی نگذشت که چراغهای برق روشن شد و او از ديدن
دوستانش با آن همه تزيينات و تدارکات در حاليکه چيغ زنان «تولدت مبارک »!...ميگفتند ،چشمانش گشاد شد.
د ريا با عاکف ،آليا با اصيل ،نيل با صميم ولی آهورا به تنهايی در حاليکه همهی شان به جز او نهايت به خودشان رسيده
بودند ،نگاهش ميکردند.
حافظهی ضعيفی نداشت اما هميشه تاريخ تولدش را از ياد ميبرد.
او با ديدن دوستانش دستش را روی قلبش گذاشت و گفت« :آه! وحشیها زَ هرهام را برديد».
اما دوستانش به سرعت نزديکش شده او را در آغوش گرفتند.
مردهای محفل نيز به نوبت نزديک آمده تا برای پروانه تبريک بگويند.
در ابتدا عاکف نزديکش شده گفت« :تولدت مبارک آرين! اميدوارم هر سالی که ميگذرد زيباتر بشوی».
« :-ممنونم! تشکر از زحمت شما».
« :+خواهش ميکنم»
اصيل نزديک شده مودبانه گفت« :تولدتان مبارک خواهر!»
پروانه با چهرهی گشاده گفت« :سپاس اصيل جان واقعا مشتاق ديدارت بودم».
اصيل خجل شد« :منم همينطور! آليا بسيار از شما تعريف کرده بود و اما با ديدن تان پی بردم بهتر از آنی هستيد که در
تعريفها بگنجد».
پروانه به خندهی زيبای توام با سکوت اکتفا کرد .به گونهی که نه حرفش را مغرورانه تاييد و نه فروتنانه رد کرد.
اما وقتی صميم را ديد که به سمت نزديک ميشود اخمهايش در هم رفت.
صميم دست در جيب موقرانه گفت« :تولدت مبارک آرين!».
پروانه بی آن که به او پاسخ دهد نگاهش را ازو سلب کرده به سمت نيل کرد« :چرا اين را دعوت کردی؟»
نيل که انتظار نداشت پروانه همچين برخوردی بکند دلخور شده و سريع به سمت صميم نگاه کرد.
بعد آهسته کنار گوش پروانه گفت« :ديگر من و صميم با هميم در همه جا ...اين را قبول کن».
پروانه با قطعيت عدم رضايتش را اعالم کرد« :نميکنم! او در گروه سهراب است پس هيچ فرقی از آنها ندارد».
نيل از ناراحتی که عايد حالش شده بود لبش را گزيد و گفت« :آرين به تو قول ميدهم که صميم مثل اونا نيست باور کن ».و
او را به جانب کيک هل داده ادامه داد« :اين حرفها را فراموش کن .بريم که کيک را قطع کنی!»
پروانه مقابل کيک بلند و باال و زيبای که شمعهای روی آن با زيبايی تمام ميدرخشيدند و در وسط اتاق به نمايش گذاشته شده
بود ،ايستاد.
آهورا با دنيای هيجان و صدای بلند گفت« :آرين آرزو کن!»
همه حرفش را تاييد کردند.
پروانه اندکی در خود فرو رفت .آرام چشمانش را بست نفسی عميقی کشيده بی صدا در دلش گفت« :آرزو ميکنم سال ديگر
من به خدا رسيده باشم»!...
اين آرزو باعث شد آرامش به تمام حجرات بدنش دويده ،او را فتح کرده يکباره غرق توهمات و خياالت کند .انگار حس
زيبای صورتش را لمس کرد و اين حس باعث شد چشمانش را با لبخند مليحی باز کند.
اما وقتی چشمانش باز شده بودند خود را در جای ديگری ديد ،در فضا و هوای ديگری،
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#قسمت_بيستونهم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_پروانه
_محفل تولدش
اجزای چهارطرفش حالت نوسان پيدا کرده بودند .ساعتی آنجا ديده نميشد اما تيکتاک آن ناخودآگاه در ذهنش بی وقفه ميزد.
حالت خنده و گريه را با هم پيدا کرده بود .گاهی ميخنديد و گاهی ميگريست....
حالش تازگی نداشت و برايش آشنا بود .انگار بازهم قولش را با کاوه شکسته و آن مادهی محبوبش را استفاده کرده بود.
اين ماده حجرات مغزش را آب ميکرد و به دستگاه عصبیاش حمله کرده هوش و حواسش را ميگرفت .حس المسهاش و
توانايی جسمیاش را ضعيف ميکرد.
نه اينکه ميخواست با اين مواد خوش بگذراند،
که در گذشتهها برای فرار از واقعيتهای تلخ زندگيش از آن استفاده ميکرد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
چرا بايد ميترسيد؟ وقتی تمام القاب زشت و کثيف دنيا را به خود اختصاص داده بود پس اين را هم رويش ميگذاشت و اصال
برايش مهم نبود همانطور که خودش به کسی مهم نبود.
ولی مدتها ميشد به فرادوستش قول ترک داده بود پس يکباره چه شد؟
برای به خاطر آوردن عامل اين کار جبينش را عبوس ميکرد اما چيزی به ذهنش نيامد.
هيچ چيز با برنامه پيش نرفته بود ،مهيبترينش لمس بی موقع آن بيگانه.....
پروانه نگاهی نفرت باری به چهرهاش افکند و ديد دست صميم دور کمرش حلقه شده است.
با بی حالی او را کنار زده و با صدای که از فرط مستی دورگه شده بودند گفت« :به من دست نزن حرامزاده»!.....
صميم بی اراده روی موبلی افتاد و مجال ايستادن مجدد را نداشت به نظر ميرسيد حالی بهتر از پروانه ندارد.
سر پروانه به شدت درد ميکرد .بند بينیاش را کمی ماساژ داد و دلش نيامد بيشتر آنجا بماند پس به راه افتاد.
اطرافش را نميديد .دوستانش را فراموش کرده بود انگار آنها را نميشناخت .نميدانست چرا اينجا بوده و برای چی...
آنقدر بی اراده بود که مثل پنگوينها راه ميرفت .از رستورانت خارج شد و ديد شب شده است.
دنيا دور سرش ميچرخيد.
به سختی موترش را شناخت و سوار شده حرکت کرد اما پس از چند دقيقه محدود رانندگی حالش را به هم زده و حس تهوع
آوری به او دست داد.
فورا در حاشيهی سرک توقف کرد و درب موتر را گشوده هر چی خورده نخورده بود باال آورد.
هنگاميکه اندکی راحت شد ،سرش را به شيشهی سرد موترش تکيه داد.
نميدانست با اين وضع بدش به کجا پناه ببرد .وقتی هيچ خانوادهی غمخواری برای خودش نميديد بغضش ترکيد و بی صدا
اشک ريخت.
گريهی بی صدای دخترها حرفهای نهان شده سينهی شان را فرياد ميزند.
در دلش ميگفت« :حتی خدا تنهايم گذاشته ...معلوم است! با اين همه بندههای خوب مثل اميرمحمد چرا مرا بخواهد؟
او بندهی به بدی مرا نميخواهد»!....
*
به خودش که آمد خودش را مقابل بالک کاوه يافت .نميدانست چرا بازهم به اين سمت کشيده شده است.
شايد نيوتن اشتباه ميکرده است .قوه ی جاذبه تنها در دل زمين نيست .گاهی ممکن است اين قوه درون دل آدمی باشد که
ناخودآگاه به سمتش جذب ميشويم!...
او در حاليکه با هر بار نجوا زدن اين اسم قطرات اشک از گوشههای چشمش رها ميشدند ،کاوه را به تفکر آزاردهندهی فرو
ميبرد.
به اين گمان رسيده بود که اين شخصيت قسمت اعظم ذهن پروانه را در انحصارش گرفته است.
تا اينکه مطمين شد خواب ژرفا ً او را در برگرفت.
کاوه به آهستگی بلند شد و کمپل را تا گردن پروانه کشيد .حرارت گرمکن را اندکی بيشتر کرد و بعد سريع به اتاقش رفته
درب را بر رويش قفل کرد چون ميترسيد پروانه نصف شب بيدار نشده و يکباره کنارش نيايد.
او هيچگاه يک مرد مومن و متقی به معنای واقعی نبود که بخواهد ازين محرمات خودش را کنار بکشد اما مدام در خصوص
اين مسايل محتاط بر خود و اطرافيانش بود.
حيا و اخالص در چشمها و ذات آدمیست نه در گرو ايمان و عقيدهاش....
*
بامداد فردا با طلوع اولين پرتوهای خورشيد پروانه از حمام بيرون آمد و عطر موهايش کل فضا را پر کرد.
بايد دختر باشی تا بفهمی اين بو چه حسی دارد!..
به ساعت نگاه کرد زمان بيدار شدن کاوه فرا رسيده بود او مکلف بود صبح زود بيدار شده صبحانه خورده نخورده به کارش
برود.
پس فورا در چاينک ناسوز چای دم کرد و با دو پياله و کيک را که ديشب کاوه برای تولدش تدارک ديده بود از يخچال
درآورده ،روی ميز چيد.
کاوه خميازهکنان از اتاقش بيرون شد و با ديدن ميز چيده شدهی صبحانه تعجب کرد.
پروانه با لبخند گفت« :صبح بخير!»
کاوه با خوشرويی پاسخ داد« :همچنين! تشکر برای زحمتت .امروز با بودنت حس مرد متاهلی را دارم که همسرش هر
صبح با صبحانه او را به کارش ميفرستد».
پروانه لبخندی بی جانی زد« :خب شايد روزی ازدواج کنی و چنين روزی را عمال ببينی».
کاوه همانطور که برای شستن دست و صورتش راه افتاده بود گفت« :من با وجود تمايل ،چنين روزی را هيچگاه نميبينم».
پروانه هيچ وقت در خصوص اين مساله نتوانست کاوه را درک کند .پس بحث را عوض کرد« :ببخشيد که از حمامات
استفاده کردم ديشب بسيار عرق کرده بودم».
کاوه با ژست خاص خودش گفت« :به قول بعضیها خانهی خودت است».
پروانه تبسمی کرد« :من از مهر تو ممنونم ....بيا که کيک را قطع کنيم!»
کاوه نزديکش آمد و لبخندزنان برای قطع کردن کيک به او دست ميزد .پروانه نيز با اشتياق کيک را قطع کرد و با هم
مقداری از آن را خوردند.
در آخرين لحظات حضور شان پروانه از تر بودن موهايش اذيت شد .خواست کالهش را برای لحظهی از سرش دور کرده
موهايش را خشک کند .دست برد و آن را برداشت .بعد دستش را داخل موهايش کرد و سرش را تکان داد تا کامال از هم
باز شوند.
اما با حس نگاه خيره ی کاوه روی خودش سرش را باال گرفت .کاوه تا نگاهش را ديد دست و پاچه شد و سرش را پايين
انداخت.
پروانه پرسيد« :چيزی شده ؟»
کاوه اندکی سکوت کرده بعد با آرامش پاسخ داد« :هيچ ...فقط ...ميخواستم بگويم ....تو خيلی زيبايی!...
چشمانت به سبزی و زيبايی جنگلهاست»!...
چهره ی پروانه دچار رخوت شد اما تالش کرد با لبخند پوشالی آن را پنهان کند .اين اولين باری بود که کاوه از زيبايیاش
گفته و حس دختر بودن را به بدنش القاح کرده بود.
به آهستگی کالهش را دوباره سرش کرده گفت« :جنگل از بيرون قشنگ است از رون فقط چند تا درخت و دنيای از وحشت
است.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
حتی اگر از بيرون محکم به نظر برسد ،از درون خشک و پالسيده است».
کاوه با ژرفانديشی به چشمانش گفت« :ولی من در آنها چيزهای را خواندم كه هيچكس ديگر نخوانده....
روياهای ديدهام که كس ديگری حتی به فكر آن نيفتاده ...
و چيزهای را حس ميکنم كه هيچكس جرأت آن نداشته است».
ابروهايش را باالگرفته تاکيدوار گفت« :حتی اميرمحمد»!...
پروانه اندکی خجل شد .يادش از شب قبل آمد و حس بد به همراه آن.
شرمزده گفت« :مرا بابت ديشب ببخش! اگر حرفی يا کاری بی ربطی از من سر زده ناخواسته بوده»...
کاوه خندهی خبيثانهی کرد« :نميبخشم! من از تو شکايت ميکنم».
پروانه پوزخندی زد« :کاش ميفهميدی که مدتهاست خودم از خود شکايت دارم .اما چه سود که در هيچ کتاب قانونی تا
حاال نوشته نشده که آدم کجا ميتواند از خود شکايت کند».
کاوه با زدن چند پلک همزمان حرفش را تاييد کرده گفت« :منم سالهای زيادی قانون خواندم اما جای خيلی قانونها را خالی
يافتم .اين قوانين کشورها چه به درد ميخورد وقتی نميتوانند پيشگير بعضی حوادث باشند؟»
پروانه پرسيد« :چه حوادثی؟»
کاوه پاسخ داد« :حوادث آنی نظير عشق ،يأس ،مرگ »..
پروانه نميتوانست هدف کاوه را درک کند لذا آن را پای شب قبل گذاشته گفت« :واقعا ديشب حرفهای زشتی زدم؟»
کاوه لبخندی بی رمقی زده گفت« :نه ،فقط محض اطالعت بايد بگويم :آدمهای با نبوغ عالی ،به شدت درونگرا و فردگرا
هستند.
ممکن تعدادی زيادی را عاشق خود کنند اما خودشان هرگز عاشق نميشوند.
اميرمحمد را ميگويم» !....
پروانه سر افکنده شد.
کاوه به ادامه حرفش گفت« :ميدانم قوانين نميتوانند پيشگير حادثه عشق باشند ولی تو بايد مافوق اين قوانين باشی .عشق تو
را استهالک ميکند».
مکثی کرده در حاليکه تالش ميکرد استادانه خندهاش را کنترول کند گفت« :ديشب چيزهای هم در مورد من گفتی که مرا به
دار ترديد معلق رها کردی ولی کاش آن حرفها و آن محبتها در هشياری بود تا با وجدان آسوده پاسخهايش را ميدادم»!..
پروانه بيشتر خجالت کشيد .دهنش را کج کرد و گفت« :بی ادب»!...
قسمت سیام
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_پروانه
_خانهی پدريش
«اين حد از بی پروايی را هضم کرده نميتوانم.
يعنی چی...؟
چطور ببينم دخترم شب تا صبح خانه نمیآيد و راحت ازش بگذرم؟
موبايلش خاموش باشد و من راحت بخوابم؟
تا ناوقت شب بيرون ميماندی که هيچ حاال تا صبح پيدايت نميشود.
تمام شب کجا بودی؟»
اين جمالتی که از درون شان قهرهای پرسش وار ميتراويد از زبان هشام بيرون می آمدند .او سخت عصبی بود و آن روز
پروانه را در اتاق خودش محاکمه ميکرد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
يادش نمی آمد چند سال شده بود که وارد اتاق خواب پروانه نشده است ولی با اين وجود آن روز پروانه پس از ورود به خانه
بی آنکه از دليل عدم برگشت ديشب اش حساب پس دهد ،يکراست به اتاقش رفته بود و هشامی را که تا صبح خواب بر
چشمش نيامده بود ،بهت زده کرد.
هشام مجددا پرسيد« :تمام شب کجا بودی؟»
پروانه باالخره لب زد« :خانهی يک دوستم!»
« :-کدام دوستت؟»
«:+مگر دوستهايم را ميشناسی که اسمش را بگويم؟»
« :-هر چه که است نياز نبود شب تا صبح آنجا بمانی».
« :+امتحاناتم نزديک است با هم درس ميخوانديم».
هشام عصبانی شد« :درس ميخواندی؟ فکر نميکنم آدم درس خوانی باشی .اگر راست ميگويی اينبار نمراتت را خودم چک
ميکنم! وا به حالت اگر چانس شده باشی»!...
پروانه غمگين شده سرش را خم کرد .برای اولين بار خودش را مقصر ميدانست و نميخواست در مقابل هشام چيزی بگويد.
هشام از ديدن سکوت و سرخمی پروانه دلش نرم شد .ميديد که چطور در آن سوی اتاق معصومانه سرخم ايستاده است.
چشمانش را بست و نفسی عميقی کشيد تا آرام شود.
از ويژگی های خاص او اين بود که به آسانی روی پروانه قهر نميشد و حتی اگر گاهی ممکن بود عصبانی شود ،تنهايی با
او صحبت ميکرد به نحوی که استوری (همسرش) هيچ بويی از آن نبرد.
او باورمند بود اگر يک عضوی از خانواده توسط رييس آن توهين شود تمام آن اعضا بر رويش چيره شده و ديگر کسی به
او احترام نميگذارد.
همينگونه رفتارش با استوری در مقابل پروانه هم چنين بود .نه سرزنشش ميکرد و نه هم به او عشق ميورزيد .در آن دور
دستها مينشست .گويی تنها دو نفر همخانه باشند نه يک زن و شوهر تمام وکمال!
که مبادا پروانه حسرت نبود مادرش را بکشد اما بازهم به آنچه آرزومند بود دست نيافته بود.
با قدمهای شمرده مقابل پروانه ايستاد و چانهاش را بلند کرد.
ژرفگونه به چشمانش نگاه کرده و خودش را در آن يافت.
همان چشمان موقر ،لجباز و خودخواه !...
لبهايش را با زبان تر کرد و گفت« :آزادت گذاشتم تا همه چيز را تجربه کرده ،بياموزی و خودت توانايی تفکيک خوب و
بد را داشته باشی.
ولی مطمين بودم که آنقدر باهوش هستی که به مسير درست قدم بگذاری .برای همين خواستم خودت انتخابش کنی و با اين
کار ميخواستم صفات متعصب ،مقيد و سختگير به عالوهی صفات ديگری که تو بر من محک زدی به من برجسپ زده
نشوند».
بعد نزديک شد و ميخواست پيشانی دخترش را پدرانه ببوسد که پروانه خودش را عقب کشيده اجازه نداد.
هشام مايوس شد ولی در پايان کالم به آرامی گفت « :با حلوا حلوا گفتن دهن شيرين نميشود .تو پسر نيستی که شب به خانه
نيايی و عيبی نباشد.
هزار بار هم که بگويی پسرم و اداهای آنها را دربياری بازهم سيمايت فرياد ميزند که يک دختری!
پس مواظب کارهای که ميکنی باش»!....
بعد به همان آرامش اتاق را ترک کرد.
او با گفتن اين حرفها پروانه را در حالی تنها گذاشت که برای هزارمين بار از جنسيتش متنفر شده بود.
او گمان برده بود که اين تنها جنسيتش است که مشکل دارد يکی نبود به او بفهماند اين دختر بودن نيست که مشکل دارد،
اشکال در محدوديتهايست که همچون ميلههای آهنی جلو راهش صف بسته بودند و برای فرار از آنها به پسر نمودن متوسل
شده بود.
روی تختش دراز کشيد و زانوهايش را بغل کرد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
او در حاشيهی تخت خوابش دفتر اميرمحمد را يافت .بهانهی خوبی برای گريز ازين حال بدش بود.
آن را برداشت و ورق زد.
صفحهی دوم دفتر را که هنوز مطالعه نکرده بود ،آورد.
در سرخط صفحه با خط درشت و مردانهی نوشته شده بود« :من شغلی دارم عالی
به شيوهی عالی
برای پاداش معنوی عالی
من يک معلمم!»
باز هم خواندن را متوقف کرد .هر جمله را دوبار ميخواند و بعد در موردش فکر ميکرد.
گمان ميبرد جمالت اميرمحمد دو بعدی نوشته شده باشند .او در پی کشف معنای بکر آن بود.
«خدايا مراقب چشمانم باش که بر حرام نگاه نکنند.
مراقب دستان من باش که جز به سوی تو بلند نگردند.
مراقب پاهايم باش که جز به سوی تو راغب نگردند.
مراقب قلب من هم باش که جز عشق تو در آن نباشد .تا محبت تو را تنها احساس کنم!
وقتی تو رهبرم باشی چه حاجت است که بدانم به کجا ميروم؟»
در پايان صفحه به عنوان ضميمه ی سخنانش نوشته بود« :تا وقتی نفهميم کيستيم ،برای چه به اين جهان قدم گذاشتهايم ،آيا
بيهوده خلق شده و رها شدهايم .بی ترديد يک آدم حقير خواهيم ماند».
پروانه دفتر را بست .پشانیاش را در احاطهی دستانش در آورده موهايش او را در برگرفت .آن لحظه ديگر نميتوانست
ادامه دهد.
چقدر جمالتش سنگين و منطبق با حال خودش بود.
او تا همان لحظه هم نميدانست برای چه خلق شده است و البته تا مدتی زيادی همچنان نميفهميد.
به اين می انديشيد که او هم يک آدم حقير است ،چقدر دردناک!....
*
اندکی بعد صدای موبايلش در فضای اتاق پيچيد .به صفحهاش نگاهی گذرای کرده متوجه شد بيگانهی که فقط شمارهاش روی
صفحه افتاده ويديوی برايش فرستاده است.
ثانيههايی بند بينیاش ماساژ داد .سرش هنوز هم درد ميکرد.
انگشت شصتش را برای قفل گشايی روی موبايلش گذاشت و فورا باز شد .روی ويديو را لمس کرد.
آه! از دست انترنت ضعيف هميشه کالفه بود.
در درون اتاقش که اصال کار نميکرد.
اما کاش هرگز آن ويديو باز نميشد...
پروانه از ديدن وضعيت نارسای خودش در ويديو در حاليکه ديوانهوار ميرقصيد ،ماتش برد.
لرزه بر اندامش افتاد و دقيقتر به صفحهی موبايل نگاه کرد.
خودش بود در همان رستوران مجللی که تولدش را جشن گرفته بودند.
اما هر چه فکر کرد يادش نمی آمد رقصيده باشد.
هنوز ويديو به اتمام نرسيده بود که پيامی ديگری آمد.
پروانه به سرعت آن را باز کرده خواند.
در پيام با کلماتی ظاهرا زيبا اما در واقع آزاردهنده نوشته شده بود « :تحفهی کوچک برای تولدت.
هر چند دعوتم نکرده بودی...
برگ سبز تحفهی درويش!
دوستدار تو :سهراب »
پدرش حق داشت.
اگر آسمان به زمين میآمد و زمين به آسمان ميرفت ،باز هم او يک دختر بود و از دست رفتن عزتش او را میهراساند.
گاهی آدمها در چه موقعی بدی احمق ميشوند!...
قسمت سیويکم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_دانشگاه
_گردهمايی دوستانه
پروانه در کافتريای دانشگاه روی يکی از چوکیهای آن در حاليکه سرش را به دستش تکيه داده بود ،نشسته بود.
دوستانش جز نيل با بُهت فيلم او را نگاه ميکردند و اما نيل بر خالف سنگدلی های ماقبلش بی وقفه اشک ميريخت و مکررا
ميگفت« :نبايد به صميم اعتماد ميکردم .تقصير من است .نبايد اعتماد ميکردم ،نبايد»!....
دريا در حاليکه رنگ از رخش کوچ بسته رفته بود گفت« :در اصل تقصير خودم است .نبايد مردها را به اين محفل دعوت
ميکردم».
آليا رشتهی سخن را به دست گرفت« :جانم! مرد تا مرد است .اصيل و عاکف هم بودند اما هيچکدام آنها مثل او نامرد قصد
همچين کاری را نکرده بود».
آهورا بحث گروهی را تکميل کرده گفت« :از اول هم قصدش همين بوده که وارد گروه ما شود و انتقام سهراب را به نحوی
بگيرد .چون خود سهراب نميتوانست اين کار را بکند غير مستقيم از دوستش صميم به عنوان واسطه استفاده کرده»...
پس از لحظههای از سکوت آزاردهندهی که ميان آنها حاکم شده بود پروانه با آرامش گفت« :اينها همه به کنار؛ من اصال
يادم نمیآيد رقصيده باشم .به نظر شما اين يک فيلم ساختگی نيست؟»
نيل همانطور که بينیاش را باال ميکشيد پاسخ داد« :نه ساختگی نيست! تو واقعا آن روز رقصيدی»!...
آليا« :راست ميگويد! من هم يادم است که تو رقصيدی .آن روز همه از آن نوشابههای که به سفارش صميم آورده شده بود،
نوشيدند».
پروانه عصبی شد و با مشت روی ميز کوبيد.
نفسی کشيده گفت« :لعنتی! پس چرا ياد من نمی آيد؟»
نيل« :احتماال برای تو نوع قويترش را داده بوده که هيچ چيز يادت نيست .او احمق پس از اينکه به من هم از آن داد بی
حال شده بودم و اما ميتوانستم اوضاع ماحولم را درک کنم .تنها چيزی را که درک نميکردم اين بود که ميديدم تالش دارد تو
را به آغوش بکشد .گمان ميکنم ميخواست تو را با خود ببرد اما تو او را به عقب پرت کردی و از آنجای که خودش هم آن
از آنها مرگ کرده بود نتوانست مانع رفتنت شود .زبانم الل اما به گمانم قصد داشت تو را به سهراب بدهد».
آهورا « :برای ما غير قابل باور بود اما وقتی ديديم تو از دست او آن نوشابه را پذيرفتی ما هم احمق شده و فريب خورديم».
پروانه بند بينیاش را ماساژ داد .از صبح که بی وقفه سرش درد ميکرد..
چشمانش را که رگههای سرخی در آن جان گرفته بودند باال کرد« :فقط اميدوارم سهراب اين فيلم لعنتی را در انترنت پخش
نکند .البته که از او بعيد نيست ولی اگر جوانمردی کرده از اين کار دست بکشد خونم را خريده است».
حرفش که به اينجا رسيد قاری وارد جمع آنها گرديده گفت« :آرين؟»
پروانه که حدس زده بود او در مورد آهورا ميخواهد صحبت کند ،با بی ميلی پاسخ داد« :قاری بعدا در موردش حرف
ميزنيم».
« :-فقط ميخواستم بگويم خانم فانوس شما را با دوستان تان در کميتهی نظم و دسپلين خواسته اند».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
يکباره خون از رخسار پروانه گريخته چهرهاش سفيد مات شد .به دوستانش نگاه کرد؛ حال آنها از او بدتر شده بود .ميدانست
از چيزی که ميترسيد بر سرش آمده است!....
*
-کميتهی نظم و دسپلين
_گردهمايی دوستانه
پروانه به محض ورود با دوستانش در دفتر با قيافهی رازآلود سهراب مقابل شد.
همان لحظه دلش ميخواست همهی اصول دانشگاهی را فراموش کرده به سر و گردن سهراب بپرد.
اما چشمان کشيدهی فانوس که همچون سدی برای مانع تشنج در آن اداره حکمروايی ميکردند ،سهراب را از چنگال درندهی
پروانه محافظه کرد.
پريشانحالی به وضوع از سيمای فانوس نمايان بود که اين نگارهی بی پيشينه بر نگرانی پروانه و دوستانش می افزود.
فانوس آنها را به نشستن فراخواند و بنابر عادت هميشگیاش دقيقهی خاموش ماند.
اين سکوت به قدری زجرآور بود که انگار همه را به به دار میآويخت.
هرچند هيچ کسی ازين خاموشی رضايت نداشت اما همچنين کسی جرات نميکرد سر زخم را باز کند.
فانوس پس از لحظاتی طوالنی رو به سهراب کرده گفت « :تو ميتوانی بروی!»
سهراب با غرور بلند شد و بی آنکه حرفی بزند به راه افتاد .پروانه او را از عقب در هر قدمش به نظاره گرفته بود.
توجه مختص آدمهايی که دوستشان داريم نيست .گاهی قسمت اعظم تمرکز و حواسمان را آدمهايی ميگيرند که به شدت از
آنها بيزاريم.
او هنگامی که قدمش به خط آخر دفتر رسيد ،روبرگردانده و لبخندی بی ريختی بر پروانه تحويل داد.
اين عملکرد غير نورمالش بيشتر از پروانه فانوس را اذيت کرد.
لذا فانوس با همان سياست منحصری که فقط برای قشر ذکور نگهاش ميداشت گفت« :يادت نرود که با اين همه خالفکاری
پروندهات هر روز قطور تر ميشود .اگر همين طور ادامه بدهی تا به خود بيايی پای سند اخراجت امضای مرا خواهی ديد».
سهراب پوزخندی پر مفهومی زد .او ميخواست با اين حرکات به آنها بفهماند هيچ چيزی درين دنيا نيست که او را بترساند.
اين هشدارهای کوچک که چيزی نبودند.
رفت و در را پشت سرش بست.
نيل زير لب ناسزا ميگفت و او و صميم را با هم لعنت ميکرد.
ديگر همه چشم به لب و دهن فانوس دوخته بودند و ميخواستند بدانند چه ميخواهد بگويد .حتی اگر تصميم اخراجشان را
گرفته بود مهم نبود .فقط بايد اين سکوت را ميشکست.
او با رفتار کنترول شده موبايلش را بيرون آورده و کمی با آن کالونگ شد.
بعد آن را مقابل صورت پروانه گرفته گفت« :برای اين فيلم چه توجيهی داری؟»
پروانه مجددا با ديدن آن فيلم فالکتبار خودش چشمانش را بسته آرزوی مرگ کرد.
دريا برای دفاع از او گفت« :اين يک محفل خودمانی بود .ما آزاد بوديم بخنديم و برقصيم .شما حق نداريد از ما حساب
بپرسيد»!...
فانوس با آرامش موبايل را قفل کرده در جيبش گذاشت.
بعد گفت« :تو درست ميگويی .شما حق داريد محفل بگيريد ،بخنديد و برقصيد .اما حق نداريد پسران غريبه را برای تماشای
تان بياوريد و بعد فيلم خود را با پسران دانشگاه دست به دست کنيد».
آهورا عذرخواهی کرده گفت« :خانم فانوس به خدا يک حيلهی ناجوانمردانه بوده ما اصال نميخواستم اين فيلم به دست پسرها
برسد».
« :-اما ميخواستيد که مردها را به محفل تان خودآگاهانه دعوت کرده با آنها برقصيد چطور؟»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پس از تاريخ امروز هيچ محصلی حق ندارد قبل از موعد پايان ساعت درسی از دانشگاه خارج شود .همچنين هيچ کس حق
اعتراض بر اين قانون را ندارد .با متخلف برخورد جدی صورت ميگيرد»!....
پس از خواندن اين اطالعيه همهی محصلين عصبی شده اخم هايشان در هم رفت.
شروع به پچپچ و تبصره در اين مورد کردند و هر کدام سخنی ميزدند:
« :-باز هم يک قانون ديگر»...
« :+هر روز اين دانشگاه محدودتر ميشود .گمان ميبرم دانشگاه نباشد که يک کودکستان باشد».
« :-ممنوعيت عکاسی کم بود که اين هم اضافه شد ديگر چه خواهيم ديد؟»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
« :+دور از احتمال نيست روزی بگويند ديگر لباس رنگی هم نپوشيد با يونيفرم مکتب به دانشگاه بياييد».
« :-هزار درصد مطمينم باز هم دليل اين کار گروه آرين است».
« :+البته ديگر چه کسی در اين دانشگاه به اندازهی او و دوستانش خالفکاری ميکند؟»
« :-ميترسم روزی شود که او و دوستانش اين دانشگاه را برای مان زندان تاريک بسازند».
« :+بعيد هم نيست »!...
قسمت سیودوم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
اگر ميشد هفتهی که بر پروانه گذشته بود را سنجش کرد روی هم رفته مزخرفترين هفتهی عمرش حداقل به باور خودش
بود.
در روز پايانی آن هفته پروانه خودش را برای صنف اميرمحمد آماده ميکرد.
صنفهای او تنها دليلی بودند که ميشد تمام هفتهی ماللت بار پروانه را فرجامی خوش ببخشند.
آن روز صبح پروانه سه باری بود که از لباسش خوشش نيامده آن را عوض ميکرد .دلش ميخواست آن روز لباس بهتری
بپوشد.
يکباره دلش از آن همه لباسهای پسرمانند ،مشابه و تکراریاش گرفت .مدام همين روش و همين نوع لباسها...
هيچ تنوع در پوشش خود در اين همه سال به وجود نياورده بود .اگر تمام الماری لباسهايش را زير و رو ميکردی ،چيزی
جز چند جاکت و پطلونهای گشاد و مکدر همراه با چند کاله زمستانی را نميديدی.
او در حاليکه تمام لباسهايش را روی تختش ولو انداخته و کالفه به نظر ميرسيد ،سرانجام عصبانی شده و جاکتی سياه و
پطلونی تيره رنگی برداشت و با باالپوشی قهوهيی و کاله سياه پوشش خود را تکميل کرد.
او سوار موترش شد و آن را به خارج از حويلی بزرگ پدرش هدايت کرد.
محافظين خانهی هشام در را بر روی موترش گشودند و او کامال خارج شد.
حين اينکه آنها در را ميبستند پروانه آنقدر ذهنش درگير بود که لب پايينش را جويده جويده تمامش کرد.
اما در کمال ناباوری قبل از بستن کامل در ،پروانه از موترش پايين شده گفت« :در را نبنديد!»
محافظين بی آنکه حرفی بزنند دست از کار کشيدند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
آدميزاد بعضی چيزها را چنان دوست دارد که ميخواهد فقط مال خودش باشند و احدی به وجود آنها معرفت پيدا نکند.
مثل بعضی آهنگها ،بعضی کتابها و بعضی فيلمها! مايل نيستند ديگران را در آن شريک کنند.
چنين حسی را شايد مردم بيمارگونه بدانند ولی من آن را عاشقانه ميدانم.
عاشق بايد انحصارگرای مطلق باشد.
دوستانش با زيبايی تمام دورادور صنف نشسته و کف تا سقف صنف را پر از عطر زيبايی دخترانهی شان کرده بودند ولی
در اين ميان پروانه در آخرين صف ،پشت آن همه زيبايی تنها مانده بود .همانند تمام شاگردان تنبلی که در چوکی اخير از
توجه و عالقهی استاد شان به دور ميمانند.
تنهايی هرکسی برای خودش قابل سنجش است.
يک ويرانی سوت و کور......
*
اميرمحمد با همان رفتار برنامهريزی شده وارد صنف شده پس از جمعآوری مقاالت شاگردانش بی وقفه شروع به تدريس
کرده بود.
پروانه نمی فهميد چه ميگويد .صدايش را آنقدر دوست داشت که فقط به صدايش گوش ميداد نه حرف هايش...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
ميتوانست ساعتها به صدايش گوش دهد بی آنکه بفهمد در مورد چه چيزی صحبت ميکند.
حتی اگر ميگفت از تو بدم ميايد باز هم عاشق اين جمله ميشد.
خودش ميدانست تمام و کمال اسير استادش شده است.
در واقع مجذوب بود ،مجذوب چشمانش ،حرکت لبهايش هنگام حرف زدن ،لبهای شراب رنگش به چشمان روشنی که
برق ميزد خيلی ميامد.
پروانه به قد و باالی رشيدش نگاه کرده محو سراپای او گشته بود .ميديد که از تمام آنهايی که در مورد خدا حرف ميزنند
فرق دارد.
کدام آخوندزاده ساعت هوشمند استفاده ميکند؟
يا کدام آنها موهايش به بلندی موهای او بودند؟ انگار کمتر فرصت ميافت برای اصالح موهايش اقدام کند و يا هم اينکه کمتر
به موهايش اهميت ميداد .چه ميدانست اين بی توجهی و بی اهميتی بر زيبايی و جذبهی او می افزايد؟
چشمهايش انگار سراب بودند ،ميتوانست يک آن او را گمراه کند.
کم نگاهش ميکرد اما همان کم برايش غنيمتی ناياب بود.
ترجيح ميداد با چشمانش عذابش دهد ولی محال بود اگر لب به شکايت ميگشود.
به زنجير کشيده ميشد ،ميرنجيد اما ازين بی سربراهی بيرون ميامد.
حس آغوش او از چند ميلیمتری در هفتهی گذشته مسحورش کرد .چقدر دلش ميخواست به آن لحظه برگشته و فيلم زندگیاش
را در همان صحنه متوقف کند.
ميدانست که اين يک خيال است اما به همان اندازه ميخواست بار ديگر تجربهاش کند.
باطری ضعيف موبايلش را بهانه کرده پشت تربيون نزديک اميرمحمد رفت.
با نزديک شدن در چند قدمی او موقعيت خود را از ياد ميبرد و مردم را فراموش ميکرد.
از آن زاويه بهتر ميتوانست به او نگاه کند.
ميديد و حس ميکرد که او چقدر کاريزماست.
با همه مهربان بود ،هنگام تدريس لبخند میزد ،اجتماعی و گشادهرو بود ،حرفهای بيهوده نمیزد ،قدرت رهبری و مديريت
داشت.
از ويژگیهای برجستهی او درک استفادهی درست از کلمات و عدم استفاده از الفاظ زشت بود.
مهربانی ،شور و اشتياق و حس شوخ طبعی باعث جذابيت بيشتر او شده بود.
اما در اين ميان اميرمحمد از حس نزديک شدن به پروانه نگاهی سرد و پرسشواری به سمتش افکند.
برای لحظهی کوتاه چشمانش به چشمان پروانه گره خورد.
درون چشمهايش چيزی او را خسته نميکرد.
دلش مشتاقانه ميخواست در آنها گم شود اما چقدر وحشتناک است جادهی که نميشود در آن گم شد.
با نگاهی سرد کمی عقب ايستاد انگار تمايلی به اين نزديکی نداشت.
دل پروانه گرفت.
تصور ميکرد اتفاق هفتهی قبل مجددا تکرار شود .شايد هم رويايیتر از آن ،اما اميرمحمد با آن نگاهش به او فهماند که
حداقل هيچ حسی به او ندارد که حتی او را چه در خيال بلکه در دنيای واقعی هم نمی بيند..
وقتی به کسی عالقمند ميشويم هر حرکت و رفتارش را برای خودمان زير ذره بين قرار ميدهيم تا يک حرکتی از جانب او
حس می کنيم ،فکر می کنيم که او هم به ما بی تمايل نيست ..و اين اشتباه ماست!
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
بلکه آن ها اصال عالقهای به ما ندارند و ما بخاطر اينکه دنيای خيالی و رويايمان را با سيخهای اميد بافندگی کرديم گمان
داريم هر عملی از جانب ما عکسالعملی از سوی آن ها دارد و اين غير ممکن است!....
مستاصل گشته سرجايش برگشت .بیتوجهی اميرمحمد او را غرق دريای حزن کرده بود.
اميرمحمد با سماجت حرف ميزد« :انسان ها در فهميدن ماهيت هستی ناتوان اند.
ولی اين يک واقعيت است که به هر مسير بروی خدا را در انتهايش ميبينی.
حتی اگر ميان چهارراه باشی چه مشرق ،چه مغرب ،شمال يا جنوب به سمت هر کدام بروی آخرش خدا را ميبينی.
مسيرهای که انتهايش خدا باشد ،بيشمار اند.
به اندازه همهی آدمهای دنيا راه وجود دارد.
در درون ما يک چيزی است که پيوسته ما را به سوی خدا ميبرد.
هر کس هر راهی را که دوست دارد انتخاب ميکند ولی در ختم راه باز هم به خدا ميرسد.
بايد جهان را و خدای جهان را در درون خود جستجو کرد.
هر کس به شيوهی خود به خدا نزديک ميشود :يکی که يک دل نه صد دل باورمند به وجود خداست!
يکی که به وجود و عدم وجود او ترديد دارد،
و يکی که کامال منکر است خدايی باشد!...
اما در هر سه راه آدم به جانب هللا سوق داده ميشود چون چه بخواهد چه نخواهد در مورد وجود او فکر کرده است» .
اميرمحمد با لبخند رضايت بخشی اين بحث را پايان بخشيد« :تفکر برای خدا خود راهی رسيدن به اوست!
اعجاز را ميبينيد؟»
از هيبت اين جمله تمام دختران صنف روح زده شدند.
پروانه عمال استادش را واسطه قرار داده با خدا جنگ ميکرد.
اميرمحمد با يک نگاه وحشی ثانيهی به چشمان پروانه چشم دوخت .پروانه عمرا تاب تحمل اين نوع نگاهها را نداشت.
لحظهی بعد سرش را خم کرده گفت« :خشمگينها و پرخاشگرها نميتوانند خدا را بشناسند .تو نميتوانی معنای خداوند را در
کنار معنیهای ديگر زندگیات بچينی».
بغض تمام گلوی پروانه را فتح کرد .حاال ديگر او به چشم اميرمحمد يک پرخاشگر بود .حس تکه تکه شدن برايش دست
داده بود .گويی او را از لبهی پرتگاه بلندی پايين انداخته باشند.
اميرمحمد بی توجه به پروانه دنباله ی سخنانش را گرفته گفت« :هللا به صورت نسبی شناخته شده است .زيرا اگر مطلقا
شناخته شود ،نظم کاينات به هم ميخورد.
کسانی که ادعا ميکنند خدا را شناخته اند ،اين شناخت يقينا محدود به اندازهی قوهی ادراک آنهاست نه چيزی فراتر از آن....
اگر بتوانی ايمان بياری مومن را همه چيز ممکن است .
مردم به هر چيز کنجکاوی ميکنند جز راجع به خدا.
چندين قرن است که در دنيای متمدن کسی به اين موضوع کنجکاوی نميکند .فکر ميکنم از قرن پانزدهم به اين طرف باشد.
در حاليکه پيدا کردن خدا از ساختن تفنگ برای جنگ خيلی آسانتر است .اما مردم ترجيح ميدهند در مورد تفنگهای ثقيل
کنجکاوی کنند تا در مورد خدا.
ميروند مشروب تهيه ميکنند تا مردم بخورند و خدا را فراموش کنند و وجدان شان به خواب رفته کشتن آدمها برايشان
خوشايند و آسان باشد».
اندکی سکوت کرده مجددا به پروانه نگريست.
نگاهی تهی از هر حسی..
سرد طوری که از سرمايش لرزه به تن پروانه منتقل می کرد..
با همان نگاه سردش گفت« :دوست شما ميگويد چرا خدای که دعای ما را نميپذيرد بايد اطاعتش کنيم؟
ما با طرز ديدمان با خدا رابطه برقرار ميکنيم!
اگر ما به آسانی به او رجوع نکنيم او هم به آسانی به سمت ما نمی آيد .اگر ما او را مهربان ببينيم او هم ما را با مهر ميبيند.
کسی که با غرور میگويد از دين بی نياز است مانند کسی است که میگويد بی پا ميتواند راه برود يا بی زبان صحبت کند.
حال مسلمانان را ميبينيد؟
آنها هميشه از جامعه جهانی دادخواهی ميکنند بعد انتظار دارند خدا بيايد کمک شان کند.
بايد خدا را نصرت کنيد تا خدا شما را نصرت کند.
دين خدا را در دنيا احيا کنيد!
برای حاکميت دين خدا کار نميکنيد،
خدا کسی را که در دينش خدمت نميکند دعاهايش را قبول نميکند.
اميرمحمد هنگام گفتن اين جمله شايد هيچگاه تصور نکرده بود برای پروانه خودش يک معجزه تلقی ميشد.
انفجار حرفهای اميرمحمد ،پروانه را در هم کوبيد .او دکمهی کرتیاش را بست و برای ختم سخنانش گفت« :امروزه با
پيشرفت علم ميخواهند اسالم را روی طاقچهی بااليی گذاشته در دستان فراموشی بسپارند و معجزات الهی را تخيل و افسانه
ميدانند اما چنين چيزی ممکن نيست چون اسالم خودش علم است».
پروانه به آن دکمهی بسته شدهاش که نمايانگر آخرين لحظات حضور او در صنف بود خيره گشت.
«:-درس همينجا به اتمام رسيد تا هفتهی ديگر در حفظ و امان الهی بمانيد!»
پروانه ميدانست که حاال ميرود .چطور ميتوانست باور کند انتظار يک هفته برای ديدار او اينطور بد گذشته حالش را به هم
زند.
او با ديدن اميرمحمد چشمانش را به موزههای بلند و سياهش دوخته نمیخواست رفتنش را بببند.
رفتنش عذاب بود!...
کاش کسی بود که او را بفهمد او از وجود خودش ملول شده بود.
او در حاليکه قلب پروانه را دراورده حقيرانه زير پايش انداخته بود ،ميرفت.
اما حين اينکه قدمش را از چهارچوب در بيرون ميگذاشت در کمال ناباوری با صدايش پروانه را تکان شديدی داد« :آرين!
تو با من بيا»!.......
همان لحظه به سخن اميرمحمد ايمان آورد« :ممکن معجزات خدا در يک زمان غيرمعمول و يا هم توسط ورود يک انسان
به حيات شما رونما گردد».
شايد برای ديگران عادی و بی اهميت بود اما طلب او برای پروانه بزرگترين معجزه بود.
#قسمت_سیوسوم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
پس از خواست غير منتظرهی استادش پروانه چشمانش را که زمردهای آن در اشک غوطهور شده بودند باال گرفت.
گفته بود« :با من بيا»!...
برای پروانه سوال بود ،تا کجا؟
حتی اگر قرار بود او را به آن دنيا ببرد با او می آمد.
فقط ميخواست با او برود.
باز هم اميدوارش کرده بود.
ً
رفتارش طوری بود که انگار او را عمدا به دريا پرت ميکرد و بعد خودش برای نجات او وسط دريا ميپريد.
گاه سرد سرد بود گاه داغ آتشين ....
اما همينکه به چهارچوب در رسيد متوجه شد گروه سهراب دور و بر اميرمحمد را گرفته اند.
فورا خود را عقب کشيده پنهان شد تا آنها او را نبينند اما صريحا ميتوانست حرفهای آنها را بشنود.
سهراب پس از احوالپرسی مختصر و مصنوعی رو به اميرمحمد کرده گفت« :چی ميخوری استاد که اينقدر مقبول استی؟»
اميرمحمد سرش را پايين افکنده از کنار آنها گذشت او به خوبی ميدانست جواب ابلهان خاموشیست.
سهراب ازين بی اهميتی عصبی شده رو به دوستش صميم گفت« :چقدر مغرور است»!...
صميم پاسخ داد« :دو روز نميشود آمده سر زبان و صحبت تمام دانشگاه شده بايد مغرور باشد! باورش سخت است اما توجه
همه دختران درين روزها به سمت اوست ديگر کسی به ما نگاه هم نميکند .تا هنوز استادی شبيه او نديدم!»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
انسان های که عمری از آنها گذشته و نتوانستند برايشان شخصيتی درستی بسازند .شخصيت نيک ديگران برايشان تحمل
ناپذير بوده آن را به سخره ميگيرند.
*
پروانه با خوددرگيری وافر دستگيرهی دروازه دفتر او را پايين کشيده بازش کرد.
اميرمحمد را ديد که با آرامش همانطور که عينک های دايرویاش را در چشم دارد مقاالت آنها را اصالح مينمايد.
پروانه لحظهی سر جايش ايستاد ماند و اما با اشارهاش به روی موبل دعوت شد.
او دقايق طوالنی به حرکات و اطوارش خيره مانده بود و فرصتی مناسبی بود تا به تماشايش بنشيند.
پرتوهای خورشيد از الی برگ های درختان به درون دفترش خزيده به صورت اميرمحمد بستر انداخته بودند که با حرکت
باد روی صورتش جابه جا ميشدند.
پروانه به لباسی که او را در بر گرفته بود ،به عينکی که چشمانش را در حصار گرفته بود ،به ساعت و انگشتر نقرهيی که
انگشت و دستش را بغل کرده بودند حتی به قلم دستش رشک ميبرد.
هنگام اصالح مقاالت رفتارش کنترول شده و آرام بود .پروانه به اين میانديشيد که چرا اينقدر آرامش دارد؟
اين آرامش از کجا آمده است...؟
به چه چيزی يقين دارد؟
پس چرا زندگی او پر از اضطراب و نگرانی است؟
ورود يکبارگی دختری ابرو کمانی پشت دروازهی دفتر به افکار پروانه نقطه پايان گذاشت .او با تيز زبانی سالم داد و گفت:
«استاد احد وقت داريد؟ سوال دينی داشتم!»
اميرمحمد سريع جواب داد« :متاسفانه فعال مشغولم بعدا بياييد!»
دختر نگاه معناداری به سراپای پروانه انداخته در را بست اما از پشت دروازه بسته صدايش می آمد که ميگفت« :آرين داخل
است نميدانم چرا آنجا نشسته ...استاد احد ما را از دم در پيشتر اجازه نميدهد ولی او را روی موبل نشانده»....
پروانه از ترس اينکه مبادا اميرمحمد صدای آن دختر را شنيده باشد چند بار گلويش را صاف کرده پشت گردنش را خاراند.
اما اميرمحمد بی آنکه واکنشی نشان دهد همچنان مشغول اصالح مقاالت بود.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
آنقدر به او نظر کرد که سنگينی نگاهش را ميتوانست حس کند .او چيزی را مينمود که واقعا بود.
ولی جلوهگاه رخ او تنها در ديد پروانه نبود ،دوستان و صنفیهايش به کنار انگار ماه و خورشيد و فلک به صورتش آيينه
میانداختند.
لحظه های طوالنی و در عين حال زيبای بر پروانه گذشت تا اينکه اميرمحمد يکی از آن اوراق را مقابل چشمانش گرفته با
لبخند عجيب به مطالعه گرفت:
«هيچ وقت دليل قانع کنندهی نه برای اثبات وجود خدا و نه برای انکار وجود او نميشناسم و شک و گمان مانند چرخ و فلک
مرا به سوی ايمان و کفر ميبرد و برميگرداند.
بهترين فرض اين است که خدای نباشد چون فقط در اين صورت است که مجبور نيستيم گناه مشکالت زندگی را بر گردن
او بيندازيم».
پروانه از شناخت مقاله دستنويس خودش جاخورده و سرش را پايين افکند.
اميرمحمد ورق را به سبکی برگی روی ميز رها کرده انگشتان قلمیاش را در هم گره کرد.
اميرمحمد عينکش را دراورده روی ميز گذاشت و گفت« :منظورم از تفاوت ،فرق تو با دختران ديگر است !...گرچه روز
اول صريحا گفتی به من ربط نداره ولی»....
« :-آن موقع فرق ميکرد».
« :+يعنی حاال میتوانم دليلش را بفهمم؟»
پروانه پس از مکثی کوتاه گفت« :دختر بودن را دوست ندارم حقيقتا از آن ميترسم .خدا نه دختران را دوست دارد و نه هم
دعايشان را اجابت ميکند»!...
ت صميمت میگويد: اميرمحمد لبش را با زبان تر کرده گفت« :يک جايی هست که خدا در نهاي ِ
ّٰاع إِ ٰذا َدعٰ ِ
ان فَ ْليَ ْست َِجيبُوا"» ُ
"فَإِنِّي قَ ِريبٌ أ ِجيبُ َدع َْوة َ اَلد ِ
به محض تالوت اين آيه بازهم حال پروانه دگرگون شد و بدنش شروع به مور مور کرد .نميدانست چرا آيههای قرآن اينقدر
او را فشار ميدهند.
« :-ميشود معنايش را بدانم؟»
« :+من نزديکم و دعاى دعاکننده را به هنگامى که مرا بخواند اجابت مى کنم.
شما به هنگام سختی و نياز دعا ميکنيد کاشکی در عين عافيت و در روزهاي فراوانی هم دعا ميکرديد».
ادامه داد « :هللا جای ديگری ميگويد :هر گاه بنده ی مرا بخواند آن چنان به سخن او گوش ميسپارم که گويی جز او بندهی
ندارم .اما بندهام همه را چنان ميخواند که انگار همه خدای اويند جز من.
گفته دعای دعا کننده را مشخصا نگفته مرد يا زن.
بی گمان خدا وجود دارد فقط بايد به او رجوع کرد».
پروانه لبخندی زده گفت« :هيچ وقت چنين چيزهای را نخواندم خيلی زيباست!»
« :-قرآن تاج ادبيات جهان است»!...
پروانه همانطور که کلمات او را جز به جز تحليل ميکرد به اين می انديشيد که کاش ميشد عينک های او را نه که اصال
کاش ميشد چشمهای او را به عاريت ميگرفت و از ديد او به خدا اين دنيا نگاه ميکرد؛
به! چه دنيای ميشد....
يک دنيای دوستداشتنی....
اميرمحمد صميمانه سرش را جلوتر کرده شمرده و آرام گفت« :از دختر بودن نترس!
وقتی خدا زن را با آن همه پيچيدگی خلق کرد به خودش احسنت گفت.
شايد دخترانههايت گذشتهی بدی داشته باشند ،اما دليل نميشود با پسر شدن آيندهات را بسازی .ما نميتوانيم گذشته را تغيير
دهيم اما ميتوانيم آينده را درست کنيم.
اگر انسانی از تغيير مثبت بترسد ،هيچگاه پروانه احساسش از پيله بيرون نخواهد آمد».
چشمان پروانه يکباره از شنيدن تلفظ اسمش به زبان او گشاد شدند .برق اميد در چشمانش آيينهی شفاف شده و درخشيد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پوزخندی زده برای نخستين بار گفت « :اسم واقعی من هم “پروانه” است»!...
اميرمحمد لبخندش پهن شد « :واقعا شبيه به پروانهيی»!....
پروانه با سکوت در دلش گفت« :کاش واقعا ً شبيه تو بودم!»
« :-پروانهها هيچوقت بالهايشان را نميبينند و از اين همه زيبايی نهانشدهی خود واقف نيستند .دقيقا مثل تو»!....
پروانه نميتوانست باور کند اين همان اميرمحمد ،استاد خشک صبح است.
چه ميگفت؟
غير مستقيم داشت از زيبايیهای پروانه تعريف ميکرد.
هنوز با شور شعف اين کلمات خو نکرده بود که
اميرمحمد با شعری تمام او را ربود« :سپهری چه زيبا گفته...
چه کسی ميگويد که تو در پيلهی تنهايی خود تنهايی؟
چه کسی ميگويد که تو در حسرت يک روزنه در فردايی؟
پيلهات را بگشا؛ تو به اندازهی پروانه شدن زيبايی»!...
چانهی پروانه شروع به لرزيدن کرده بود.
چشمان جنگلیاش با چشمان شرابگونه ی اميرمحمد تالقی کرده بودند انگار نه با زبان که با چشمان همديگر صحبت
ميکردند....
#قسمت_سیوچهارم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
با دستانی که ميلرزيدند دستگيره ی دروازه دفتر را گرفته آرام بست .سرش ميکوبيد و گوش هايش زنگ ميزد.
نياز داشت کلماتی که در سرش بی خود ميچرخيدند ،ايستاد شان کند و مرتب بچيند تا بداند استادش چی گفته بود!...
تحول به اين وسعت و سرعت مگر ممکن بود؟
يک عمر پسرانه رفتار کردن ،مثل آنها نشستن ،مثل آنها فکر کردن ،مثل آنها اخمی بودن.
تنها چيزی که دختر بودن پروانه را افشا ميکرد ،ناتوانی او در کنترول احساسش بود.
او با همان حال نامساعد باال رفته با دوستانش ملحق شد .دوستان و همصنفیهايش با هم در مورد ساعتی که بر آنها گذشته
بود صحبت ميکردند .ولی بيشتر از آنکه در مورد نوعيت درس حرف بزنند در مورد استادش تبصره ميکردند.
مريم ميگفت« :فکر ميکنم بهترين امتحان اين سمستر درسی امتحان استاد احد باشد .تمام لکچرهايش را از حفظم».
نيل لبهايش را جمع کرد« :طوری حرف میزنی که مضامين ديگر را حفظ نيستی اين عادت تو است که مغزت را پر از
جمالت کتابها کنی و از هيچکدام درست سر درنياری».
مريم ملتفت شد اما به روی خودش نياورده گفت« :هر چه هست هر ساله بهترين دانشجوی اين دانشکده ميشوم چيزی که تو
فرسخها ازش فاصله داری».
نيل پوزخندی تحويلش داد به اين معنی که اصال موقفش برای او اهميتی ندارد.
بعد مريم در حاليکه با نوک کفشش طرح های بی مفهومی کف زمين ميکشيد کشدار گفت« :به نظرتان مجرد باشد؟»
اين پرسش نابه هنگام باعث شد قلب پروانه يک تپش خود را از ياد برده و در تپش ديگر آن را جبران کند به گونهی که
چيزی نمانده بود قلبش بريزد.
سريع به مريم نگاه کرده پاسخ داد« :به تو چه ربطی دارد؟»
مريم انتظار نداشت پروانه چنين واکنشی نشان دهد پس گفت« :هيچ !....ذهن است ديگر هميشه کنجکاو»....
پروانه بينی اش را بلند گرفته گفت« :مردهای به سن او تنهای تنها نيستند حتما يکی در زندگی شان است».
مريم ابرويش را باال انداخت و با ذوق گفت« :ولی من فکر ميکنم کسی را ندارد چون متوجه شدم در ليليهی همين دانشگاه
زندگی ميکند .طبيعتا وقتی تا هنوز ازدواج نکرده منتظر است عروسک گدی مانندی را گير بيندازد .با اين همه جذابيت حق
هم دارد».
گلوی پروانه سنگين شد .جملهی مريم در سرش رفت و آمد ميکرد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
در حضور ديگران ميگفت از او بيزار است اما در ژرفای وجودش ميدانست که چه گفتار کاذبهی تحويل دوستانش ميدهد.
احساساتش را با تمام نمايانگری شان تکذيب ميکرد .نيازش را ميکشت .او را دوست داشت همانند هر چيز با ارزش و
پنهانی که بايد مخفيانه دوست داشت.
هرگز چيزی از او به دوستانش نگفته بود .شايد ميتوانست ديگران گول بزند اما دوستان خودش را هرگز ...
شب نميتواند ستارهگانش را پنهان کند ،دريا همچنان ماهيانش را....
عشق را نميشود پنهان کرد!
همچون عطری معلق در هوا که نميتوان نبوييد.
در دلش کتمان مينمود و چشمهايش فاش ميکرد.
آنها ميديدند استادشان چطور در چشمان پروانه منعکس ميشود!...
*
پروانه همزمان با خروجش از تعمير دانشگاه با باد و باران مواجه شد.
هوا آنقدر تاريک شده بود که چهرهی روز را به غروب دلگير عصر عوض کرده بود.
او سريع سوار موترش شد تا از هجوم باران در امان بماند .از روزهای بارانی متنفر بود .مادرش را در يکی از روزهای
بارانی از دست داده بود.
هيچگاه باريدن باران برايش اتفاق رمانتيکی نبود تا آمدن آن روز ....
او به محض سوار شدن به موترش چشمانش از نمای باد و باران گذشت و روی پنجره که ميان پرده های عمودیاش اندکی
درز بود ،ثابت ماند .آن پنجره ،پنجرهی دفتر اميرمحمد بود.
او را که ديد فکر کرد خيال پردازی خودش است اما چنين چيزی نبود.
از البهالی پردههای عمودی ميتوانست رفتار و حرکات آرام او را بی آنکه هيچ بويی ببرد ،ناظر شود.
اميدوار بود ساعتها بخوابند تا او بتواند از ديدنش طعم زندگی را بچشد.
آذرخشی هيبتناکی بر آسمان برق زد که باعث شد اميرمحمد از جايش برخاسته و کنار پنجره بيايد.
آه که حاال ميتوانست قد رشيدش را نزديکوار و آزادانه ببيند.
او با چرخش ،پردههای عمودی را کامال از هم باز کرد و عاشقانه به تماشای رعد و برق و باران پرداخت.
دست چپش در جيب بود و با دست راست گيالس چايش را از روی ميز برداشت.
مقداری از چايش را با خوش اشتهايی نوشيد و همچنان به بيرون از پنجره خيره ماند.
واژهی برای توصيف آن حال نبود.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
دل پروانه ضعف ميکرد .تنفساش نامرتب شده بود .همزمان هم به وجد آمده بود و هم سخت ترسيده بود.
در مرز ناشناخته به تماشايش ادامه ميداد.
تن او حتی به نگاهی از دور قناعت ميکرد. گم شده بود در زوايای ِ
همان روز درک کرد که روزهای بارانی هم میتوانند زيبا باشند.
آن لحظه لحظهی معمولی نبود همه ميدانند چه زمانی عاشق ميشوند.
***
آن شب پروانه خوابش نميبرد .ذهنش سرشار از دلهره و ترسهای سنگين شده بود.
هر چه تالش ميکرد نميتوانست به اميرمحمد نينديشد .تقريبا در يک دقيقه 60 ،ثانيه به او فکر ميکرد.
وسط تخت خوابش نشسته زانو هايش را بغل کرده بود .سرش را چرخانده به سمت راستش نگاهی کرد .از ديدن دفتر
اميرمحمد در پهلويش شروع به جويدن لبهايش کرد.
دقيقهی همانطور ثابت ماند اما پس از خوددرگيری بسيار فورا آن را برداشته صفحهی جديدی از آن را به مطالعه گرفت:
اما نگران نيستم ميدانم که عظيم ترين آرزوها و آمالم به طرزی معجزه آسا برآورده ميشوند .
آنچه را که خدا به من عطا کرده است هيچ کس نميتواند بازستاند زيرا عطايی او جاودانه است.
کار خدا نشد ندارد او ميداند چطور در و تخته را به هم جور کند.
پيش از سحر تاريک است اما تاکنون نشده که آفتاب طلوع نکند.
بسيار ديدهام زنان زيبارا...
اما به هيچکدام دل نسپردم...
چون زنان زيبا بسيارند به همان اندازه عاشق شدن دشوار!....
اميدوارم هر قيد و بندی تحت نام عشق که تعلق خاطر به دنيا است به لطف الهی برای آزادی و رهايی ازين وضعيت راه
خروجی پيدا کنم».
هر دختری که برای اميرمحمد برای ازدواج پيشنهاد ميشد ،آنقدر طوالنی مدت در موردش فکر ميکرد که آن دختر يا ازدواج
کرده بود يا در حال وضع حمل بود .مادرش ازين خصوصيت وسواسی اميرمحمد به ستوه آمده و فکر ميکرد با اين حساب
او هيچگاهی نواسهاش را نميبيند.
با خوانش اين صفحه لبهای پروانه در هم فرورفتند .ليال در ذهنش شبيه عالمت سوال خلق شد.
تصور ميکرد اگر روزی بفهمد زنی بيش از او اميرمحمد را دوست داشته ،مقابلش ايستاده ابتدا او را بنابر انتخابش بستايد
و بعد او را بيرحمانه بکشد.
بدتر از آن حس اميرمحمد در رابطه به عشق او را آزرده کرد .او از خدا خواسته بود برای رهايی از آن راه خروجی را
پيدا کند.
چرا وقتی به اين شدت کسی را وابستهی عشق کرده خودش را از عشق به کنار ميکشد؟
*
با طمأنينه روی فرش سرخی راه ميرفت.
باورش با تعسر همراه بود اما ميديد که کفش های بلند و براقی به پايش کرده و پيراهن بلند ماهی برشی سياه رنگی به تن
دارد.
کمی ک ه به خودش آمد به محيط ماحولش نگريست .متوجه شد در قصری حضور دارد که در و ديوار آن با فرشهای سرخ
الله پوشانده شده است.
نميتوانست قبول کند چطور راضی شده لباسی به اين تنگی بپوشد که تمام ظرافتها و برجستگیهای دخترانهاش را به رخ
ميکشيد.
اما هر طور بود ازين حالش مسرور به نظر ميرسيد .لبهايش سنگين شده بودند .حس ميکرد ُرژ سرخ و ضخيمی روی آن
نشانده است.
اندکی بعد خود را مقابل زينههای عريض و بلند و بااليی ديد که تماما با فرشهای سرخ پوشانده شده بود.
به پايين زينهها نگاهی انداخت و از ديدن کاوه در حاليکه با آن دريشی و بوء سياه نهايت جذاب به نظر ميرسيد ،به وجد آمد.
دامنش را به دست گرفت و سريع به سمت کاوه در حرکت شد .ميخواست هر چه زودتر خود را به او برساند اما هنوز دو
زينه را طی نکرده بود که پاهايش در هم پيچيد و کارش تمام شد.
حدس ميزد با اين تعداد از زينهها يا کمرش ميشکند يا پايش و يا هم پيشانی و ابرويش ...
حتی اگر هيچ يک ازين حوادث اتفاق نمی افتاد با اين طرز افتادن آبرويش که پيش کاوه قطعا ميرفت.
معلق در هوا مانده بود اما خيلی طول نکشيد که خود را در آغوش مردی حس کرد که او را محکم ميان بازوانش گرفته
است.
از هراس زياد دستانش را دور گردن او حلقه کرده سرش را به سينهاش چسپانيد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
همين که فهميد امنيت برقرار شده و او به سالمت پايين زينهها رسيده است ،چشمان به هم دوخته شدهاش را در حالی از هم
باز کرد که هنوز در آغوش آن مرد عطر آرامش را استشمام ميکرد.
شايد به صد سال تصور نميکرد خود را در آغوش او ببيند اما ناباورانه ميتوانست ببيند در آغوش آرزوهايش آراميده است.
اميرمحمد او را در بر گرفته بود!.....
او با مژگان پريشان به طرفينش نگاه ميکرد اما پروانه مثل فلج زدهها به سيمای او خيره مانده بود.
چشمهايش شراب رنگ بودند و او به حق فهميد شراب اعتياد آور تر از سگرت و مواد ديگری است که او تا به حال استفاده
ميکرده است.
پلکانش که باز و بسته ميشد ،دلش ميمرد و زنده ميشد!...
هر چه بيشتر نگاهش ميکرد زيبايی بيشتر در او ميديد .فراتر از زيبايی ظاهری در عمق چشمانش باطن زيباتر از ظاهرش
ميديد.
آغوشش را برای او گشوده بود .تن وحشی گداختهاش را در بر گرفته بود...
در ميانهی بازوانش ...رام شده بود ...
همچون دوزخی که ميان بهشت خاموش شده باشد....
پروانه او را با چهار حساش تا آن زمان تشخيص داده بود.
با حس باصرهاش بارها او را ديده بود،
با حس سامعهاش بارها صدايش را شنيده بود،
با حس شامهاش او را بوييده بود،
با حس المسهاش حاال لمسش ميکرد،
اما در اين ميان حس ذايقهاش مانده بود.
اگر واقعا حواس انسان پنج حس باشد ،پس عشق چه نوع حسیست؟ شايد هم آخرين حسی که سبب ميشود تمام حواس پنجگانه
نابود شده و آدم را خالی از هر حسی کند.
ذرات حيای هم که در دنجترين حجرات وجودش پنهان مانده بودند سرش را پوشانيد.
عشق تنها حسی ديوانه در وجود آدمیست .خودش ريسک است.
چيزهای زياديست که نمی شناسد.
هراس،
حد و مرز،
ترس از فردا و پشيمانی ...
هيچکدام برايش مهم نيستند!....
ديگر فاصله و مانعی ميان شان نبود .عدم واکنش و هر نوع محافظهکاری اميرمحمد سبب ميشد بيشتر جرأت کرده خودش
را به سمت او بکشاند.
دلش ميخواست او را ببوسد.
چنان با ولع که گويی آخرين قطرهای آب روی زمين است و او تشنه ترين آدم کوير....
خدای من .....؟
چه بر سر عقلم آمده است؟
چگونه بر پايش افتادهام سمتش ميروم دست بسته؟ و تسليم ميشوم به هر آنچه او بر من روا ميدارد؟
مرا به آتش ميکشد و همان آتش را ميپرستم؟
كه بود آنكه آدرس مرا به او داد كه بود او؟
از كدامين راه؟
چگونه؟
از كجا برای تسخير روح من آمده است؟
منی كه ملکه خشم با تاج از تنهايی بودم،
كه بود آنكه نشانی ام را به او داد؟ چه كسی راهنمای او بود؟
او که راه ميرود مرا که هيچ ،دنيا را هم با خود ميبرد....
بعد منی بی روح ميمانم و دنيای که هيچ چيز از آن نمانده است....
چرا او...؟
چرا تنها او ....؟
از ميان همه کس هندسهی زندگیام را به هم ميريزد....؟
بی خبر و آرام وارد قلبم شد و در را هم پشت سرش بست.
بی آنکه اعتراضی بکنم؟
کسی را نميبينم جز او ....
بيهوده است ايستادگی،
بيهوده است اعتراض،
در برابر عشق او ....
در ميان مردان هستم و تنها او را ميبينم ....
چه ميشد اگر خدا ،آنکه اينقدر از او تعريف ميکند و به باورش قادر اليزال است.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
خدای من !....
مرا هميشه عاشق او نگهدار! »
دفتر را بست و به آيينه مقابلش نگاه کرد .هرگاه به آينه نگاه ميکرد او را ميديد.
ديگر کامال او شده بود ....
يعنی چقدر عاشقش بود؟
به کدام سمت اين جهان نگاه ميکرد که او را نميديد؟
#قسمت_سیوپنجم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_آهورا
_حويلی بهرام
آن روز حسی مطلوبی نداشت .در تمام مدتی که مشغول تميزکاری خانه بهرام بود دلش گواهی بد ميداد .ازين حال و روزش
شديدا خسته شده بود و اميدوار بود بهرام نرمخو شده به زودی از قيد و بند اين حماقت آزادش کند.
آن روز طبقه پايين آن خانهی باشکوه آرامش روزهای قبل را نداشت .آهورا تالش ميکرد زودتر کارهايش را به اتمام رسانده
پس از مالقات با بهرام هر چه سريع خانه را ترک کند.
کارهايش رو به تمامی بود...
جاروب زده بود...
ظروف را شسته بود...
غذای بهرام را پخته و در حال کشيدن در بشقاب بود...
ميدانست که بهرام برای تزيين بشقاب غذايش حساس است اما لرزش دستان و دلهرهی بی سابقهاش اجازه نميداد طرحی
برای ديزاين آن بشقاب بريزد....
بهرام آن روز بسيار دير کرد ...آنقدر که ديگر برای آهورا تحمل انتظار نمانده سرحدش به نگرانی رسيده بود...
عاشقش نبود اما اين بنا نيست که فقط برای کسی که عاشقش هستيم نگران شويم.
فورا دستکولش را به شانه انداخته با چشمان کشيده و زيبايش اندکی نگاه به چهارگوشهی اتاق انداخت و ديد هيچ کاری نمانده
و همه جا برق ميزند.
فکری به سرش گشته سريع قلم و کاغذی از دستکولش دراورده رويش نوشت« :کارم تمام شد! نزديک غروب است ،شما
دير کرديد و من بيشتر ازين نميتوانستم منتظر بمانم »...
کاغذ رنگی را گرفته به يخچال کوچک آشپزخانه چسپانيد.
ضربان قلبش ناخودآگاه افزايش يافته بود و او سريع به سمت دروازه اتاق در حرکت شد .به محض اينکه دست برد تا در را
باز کند ،دروازه باز شده و قلب آهورا با ديدن فرد عقب دروازه يکباره تپش اش را از ياد برد!....
_پروانه
_دفتر اميرمحمد
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
با مژگان خميده گيالس را تا خرتالق پر از آب کرد .آن را نزديک لبش برد و با ژست خاص خودش از آن نوشيد.
پروانه دلش ميخواست همان لحظه از چهرهی جذابش يک طرح بکشد .اما افسوس که جای کارگاه و لوازم رسامیاش خالی
ميديد.
آمده بود در مورد رويايش با او صحبت کند در حاليکه بزرگترين رويايش خود او بود...
از خواب و روياهايش پلی ساخته بود که اميدوار بود در پايان راه بتواند به قلبش برسد.
وقتی کنارش بود ديگر به هيچی فکر نميکرد .گويی تمام کاينات آمده دور و بر او جمع ميشدند .بيرون از آنجا پوچ و خالی
بود همچون يک برهوت تنهايی....
امير محمد سرش را کج کرد و از کنار چشم به پروانه نگاه کرد.
اما از نحوه نگاه کردن پروانه روی خودش حالتی شگفتزدگی ماليمی پيدا کرد.
پروانه سرخ شد .وحشت زده ازينکه مدت طوالنی به استادش خيره شده بود.
با ماليمت گيالس را از لبش جدا کرده روی ميز گذاشت .بلند شد و در الماری دنبال دوسيهی گشت!
پروانه خيرهی گيالس روی ميزش مانده بود .حس خواب ديشبش او را می آزرد.
بعضی خوابها چنان عميق و واقعی حس ميشوند که انگار روحهای افراد خواب زده کنار هم آمده يکديگر را در آغوش
گرفته باشند.
در کمال ناباوری بلند شده گيالسش را گرفت .سريع ولی مسکوت از روی لب اميرمحمد آب نوشيد.
فورا سر جايش برگشته و اميرمحمد را سرگشته کرد.
او محو حرکات عجيب پروانه شده بود اما به نظر ميرسيد که از قضيه بويی نبرده است.
بعد در حاليکه به گيالس آب نگاه ميکرد سکوت ميانهی شان را شکست« :هيچ چيز در اين جهان چون آب ،نرم و انعطاف
پذير نيست ولی با اين وجود سختترين ها را ميشکافد.
نرمی هميشه بر سختی غلبه ميکند و لطافت بر خشونت».
پروانه گلويش را صاف کرده و با بندش گفت« :د ....درست ...است»!..
بعد همانطور که با نوک کفشش طرح های نامفهومی روی زمين ميکشيد ادامه داد« :راستش من يک خواب عجيب ديدم».
کمی لبهايش را جويد و آرزو کرد کاش اين حرف را نميزد.
چرا احساس هايش را برايش ميگفت؟
مردی نه تنها غريبه که استادش هم بود دو برابر دورتر از دنيای او!...
ورود يکبارهگی گروه دخترانه به دفتر اميرمحمد شکافی ميان صحبتهای آن دو ايجاد کرد.
آن دختران که تالش ميکردند در صحبت بر همديگر صبغت بگيرند همزمان گفتند« :استاد احد! چه زمانی فرصت داريد ما
با شما کار داريم؟»
او سريع پاسخ داد« :هر زمانی که با شما درس داشتم!»
يکی از آن دخترها که همان ابرو کمانی آن روز بود با جديت گفت« :نميشود استاد! مهم است .ميان شاگردان تان تبعيض
نکنيد»!...
از گوشهی چشم بد به سوی پروانه نگاه کرده نشان داد او را منظور است.
اميرمحمد چشمانش را قاطعانه باالگرفته گفت« :فکر ميکنم اين من هستم که تصميم ميگيرم چه زمانی ،چه سوالی پاسخ بدهم
يا اينکه تو به من ياد ميدهی؟»
دختر به شدت خجل شده گفت« :جسارت مرا ببخشيد استاد! منظوری نداشتم».
اميرمحمد روبرگردانده با بی تفاوتی گفت« :موقع رفتن در را هم ببند».
همزمان با اينکه چانه آن دختر از عصبانيت ميلرزيد ،رفت و در را آرام بست.
پس از رفتن آن دختر پروانه دچار محوزدهگی ژرفی بر روی اميرمحمد که با چشمان خم مشغول يادداشت بر روی کاغذی
بود ،شد .دلش ميخواست پشت پلکهايش را ببوسد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
_دريا
_کافه آذر
آخرين قطرات چايش را سر کشيد و تند تند مشغول سوهان کشيدن ناخنهايش شد .هر از گاهی متوجه نگاههای پسر مقابلش
در حاليکه با دختری ديگری نشسته بود ميشد.
ته دلش آن پسر را مسخره ميکرد .چطور ممکن است با يک دختر بنشيند و با دختری ديگر مسابقهی چشم بازی راه بياندازد؟
اين حوادث مشمول روزمرگی های دريا بود .ممکن نبود او از خانه بيرون بيايد و چند پسر را به فتنه نيندازد...
زيبايی که نه اما چشمان و ابروان شوخ صفتش هر آدمی را به زنجير ميکشيد.
خودش قول داده بود به عاکف وفادار بماند اما انگار چشمانش به اين قول تعلق خاطر نداشتند...
روشن شدن صفحه موبايلش توجه او را به خود جلب کرد.
عاکف بود!...
او در پيام نوشته بود« :من يکی از افراد نزديک به رييس جمهور شدم اما يکی پيدا نشد به من تبريک بگويد».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
_آهورا
_حويلی بهرام
صحنهی را که آهورا آن روز مقابلش ميديد برای آمادگی به چنين روزی هيچ انديشهی به ذهنش راه نداده بود.
اما زندگی هميشه در لحظههای بحرانی صبر ميکند تا خودش را نشان دهد.
دختری شانزده سالهی قدبلند و هيکلی که به شدت به بهرام شباهت داشت مقابلش سبز شده بود.
چهره آن دختر با گذشت هر ثانيه با ديدن آهورا عبوستر شده و در مقابل ،نفسهای آهورا به شماره افتاده بود.
با فشار زير لب غريد« :ميدانستم اين باال خبرايی است».
چشمان آهويی آهورا هر لحظه بزرگتر ميشدند و اين گشادگی چشمها با اصابت سيلی محکمی بر صورتش مسدود شدند.
خواهر ناتنی بهرام بلند صدا کرد« :ماااااادررر! بيا اينجا را ببين!» و سيلی ديگری بر صورت آهورا زد که باعث شد او
نقش زمين شود.
او همزمان با اينکه آهورا را زير لگد گرفته بود برايش فحش و ناسزا ميگفت« :دختر بی شرم و بی حيا ،کثافت ،هرزه،
اينجا با بهرام چه غلطايی کردی؟»
ترس بر تمام اجزای بدن آهورا مستولی شده قدرت ناچيز او را هم ازش گرفته بود و جز اشک و آه چيزی از دستش بر نمی
آمد.
ً
او همزمان بهرام و خواهرش را که جسامتا هر دو به هم رفته بودند لعنت کرده نفرين کرد.
تا اينکه مادرش رسيده فرياد زد« :چی شده عاطفه؟ چيکار ميکنی ...؟ اين دختر کيست؟»
عاطفه لحظاتی دست از جان آهورا کشيده نفس عميق گرفت.
آهورا از درد به خودش ميپيچيد و اما تاب بلند شدن نداشت.
عاطفه پاسخ داد« :بالفعل دستگيرش کردم مادر! بهرام آوردتش.
مادرش محکم بر پشت دستش زده و بعد دستش را دندان گرفته گفت« :توبه کردم خدايا!»
آهورا همانطور که خود را عقب ميکشيد با نالش فراوان گفت« :به خدا آن چيزيکه شما تصور ميکنيد نيست!»
اما عاطفه موهايش را در دستش تاب داده با فشار گفت« :غلط کردی دختر ن..ج»...
حرفش کامل نشده بود که موهای خودش محکم کشيده شد و خودش همچون گربهيی به دور دستها پرت شد .دهنش به کنج
طاق اتاق خورد و آنا ً خونريزی کرد.
روی برگرداند تا عامل اين افتادنش را شناسايی کند اما با ديدن قامت بلند و چهارشانهی بهرام هراس و دلهره به جانش دويد.
آدميزاد فکر ميکند شر ممکن هيوالی بزرگی باشد که از مافوق کاينات بيرون جهيده بر دنيا نازل ميشود .در حاليکه حقيقتا
اين خود انسان است که قادر به هر گونه شرارتیست.
درست لحظهی که آهورا فکر ميکرد در ميان شرارت هيواليی عاطفه خواهد مرد ،بهرام با چهرهی متفاوتتر از قبل مقابلش
ظاهر شده بود.
اغواگر و يغماگر.....
او همچون گرگ زخمی به سمت خواهرش دويده غريد« :روی زن من دست بلند ميکنی...؟»
بلندش کرده و محکم به ديوارش کوبيد.
مادرش نالهکنان از شانهی بهرام گرفته گفت« :بر دخترم رحم کن بهرام! او نميدانست اين دختر زن توست».
اما خشم بر روی شنوايی گوشهای بهرام پرده انداخته بودند ...
قلب آهورا به مرز سکته کردن رسيده بود شايد به تمام زندگیاش تصور نميکرد شاهد همچين حادثهی مقابل چشمانش باشد.
مادر عاطفه در حاليکه ميان کش و گير بهرام چادرش از روی سرش افتاده بود فرياد ميزد « :نکن بهرام»!....
ولی انگار بهرام عقده چندين ساله را ميخواست روی عاطفه پياده کند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
باورش سخت بود اما عاطفه آن روز چهار برابر آهورا لت خورد.
آهورا بلند شد و به سمت بهرام دويده مقابل عاطفه ايستاد« :کافيست بهرام!»
ولی بهرام با عصبانيت شديدی که عايد حالش گرديده بود آهورا را همچون برگ درختی به آشپزخانه انداخته دروازه را بر
رويش بست.
مجددا به سمت خواهرش دويد که مادر عاطفه مقابل دخترش ايستاده از يخنش گرفت و گفت« :دخترم را ميکشی بهرام؟ تو
چی وقت از زن گرفتنت به ما گفتی که انتظار داری ما خبر ميداشتيم؟ تو را بر سر زنت که رهايش کن!»
با اين حرف بهرام خشمش را فروخورده چشمانش را بست و گفت «من برای زن گرفتن از شماهای نکبت اجازه نميگيرم.
دست دخترت را بگير و گورت را از پيش چشمانم گم کن .مگر نگفته بودم حق باال آمدن نداريد؟»
مادرش هراسان پاسخ داد« :ميرويم ،ميرويم!»
عاطفه را به سختی بلند کرد .عاطفه با چشمان دردناک پلکی زده تا ميخواست چيزی بگويد بهرام فرياد زد« :همين حاال»!.....
آنها لنگان لنگان از اتاق بهرام بيرون شده و سريع رفتند.
بهرام پس از غايب شدن آنها سرش را الی دستش گرفته دقايقی به ديوار اتاق تکيه داد.
به محض اينکه حس کرد اندکی اعصابش نورمال شده فورا در آشپزخانه را باز کرد و ديد آهورا زانو در بغل نشسته طوری
اشک ميريزد که زنهای بيوه ميريزند.
اينبار با مالحت نزديکش رفته گفت« :من مردهام که اينطور گريه ميکنی؟»
آهورا با صدای که از گريه وافر جر شده بود گفت« :اگر مرده بودی اين حال و روز من نبود».
بهرام پوزخندی زده گفت« :مجبور هستی با من سازگار شوی .من تقدير تو هستم»!....
آهورا سرش را بلند کرده قطرهی اشکی از کنج چشمش چکيد.
با دلهره و لرزش دل گفت« :منظورت چيست...؟»
بهرام با سر و بينی باالگرفته قاطع پاسخ داد« :همين امشب نکاح ميکنيم»!.....
#قسمت_سیوششم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_پروانه
_دفتر اميرمحمد
تعبير اميرمحمد از رويای پروانه شگفتی و حيرت خاصی به رگهايش خزانده بود .او همزمان با اينکه هنوز محو چگونگی
سازش اين تعبير با خوابش بود ،قاری وارد دفتر شده گفت« :استاد احد با من کاری داشتيد؟»
اميرمحمد با مهربانی وافر ابتدا به گيالس و بعد رو به سمتش کرده گفت« :بی زحمت گيالسم را عوض کن!»
لرزش و وحشت عجيب از ميان جان پروانه گذشت.
قاری گفت« :چرا؟ چيزی شده اين که گيالس مورد عالقه شما بود؟»
اميرمحمد ابرو باال انداخته گفت« :حس ميکنم ممکن روحی درين دفتر موجود باشد همان روحی که هفتهی قبل دفتر خاطرات
و عطرم را با خود برده بوده همان امروز آب گيالسم را سرکشيده ...ميترسم در امورش مداخله کنم مرا نکشد؟»
پروانه از ترس و هيجان تند تند پايش را تکان ميداد و لبهايش را ميخورد.
قاری از هراس پی بردن اميرمحمد به دستب ری به دفترش آب دهانش را به دشواری قورت داده با لبخند مصنوعی گفت:
«شما بسيار شوخ طبع هستيد استاد! حتما عوض ميکنم».
لبهايش را جمع کرده آگاهانه گفت« :احتماال نشنيدهيی که نود درصد شوخیها بيان حقايق اند».
قاری به شدت سرافکنده شد« :نه نشنيدهام!»
از همان نگاهها و لبخندهای صد ريشتری به او تحويل داده گفت« :ميتوانی بروی!»
قاری جهت فرار ازين موقعيت دشوار سريع گيالس را با خود برده دروازه را پشت سرش بست.
در حاليکه پروانه انتظار محاکمه تنگ و سختی را از آدرس اميرمحمد انتظار داشت در کمال ناباوری آن را نديد .او به به
پروانه برگشته گفت« :به درگاه خدای بزرگ دعا کن چهرهی آنی که به خواب ديدی برايت آشکار کند».
پروانه که هنوز در تالش جمع و جور کردن حالش بود با صدای دورگه گفت« :فايده ندارد! چون هيچگاه دعاهای نيک ام
پذيرفته نميشود .هميشه دعاهای بدم اتفاق می افتد».
اخم ظريف وسط پيشانی اميرمحمد نشست.
مدتی مات و مبهوت گشته اما يکباره با تحير گفت« :من نميدانم چی چيزی در اين راز نهفته است .ولی من ميدانم آنچه را
که تو ميگويی حقيقت دارد».
بلند شد و از پروانه روبرگردانده به سمت پنجره دفترش ايستاد.
دستانش را در جيب فرو کرده گفت« :فقط يک چيز میتوانم بگويم که از همان ابتدا ميدانستم تو بسيار خاص هستی!...
ولی کوشش کن ديگر دعای بد نکنی».
هيجان زدگی ناخواسته ای از ميان جان پروانه گذشت.
اميرمحمد او را الی کلمه خاص بسته بندی کرده بود .اما اين کلمه برای پروانه خاصتر از واژهی بود که امير محمد منظور
داشت .به اين معنی که درون پروانه را طوری ميديد که کسی ديگر نميتوانست ببيند.
آنجا نشسته بود و تکان نميخورد و ژرف انديشی ميکرد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
اميرمحمد بی اندک تغييری به زاويهی موقعيتش ادامه داد« :يک روز با چشمانم ديدم که پدرم مادرم را اذيت ميکرد.
آن موقع دوازده سالم بود.
پدرم از اتاق بيرون شده و آماده سفر شده بود.
من برای بدرقهاش دنبالش رفتم.
او همانطور که به موتر مينشست رو به من کرده گفت« :وقتی برگشتم برايت يک توپ فوتبال مياورم .قول است!»
ولی من با خونسردی در جوابش گفتم« :اميدوارم هيچ وقت برنگردی!»
پدرم که انتظار چنين حرفی از من نداشت غمزده شده اما برايم چيزی نگفت و رفت اما ديگر برنگشت!....
او زير برف کوچ شده بود».
دهن و چشمان پروانه همزمان وامانده بود و با برگشت اميرمحمد و نگاه به سويش خجالت کشيده دهنش را بست.
چشم های شيشهايش برای يک عمر ديوانگی کافی بودند.
«از آن روز به خودم قول دادم ديگر هيچ گاه به کسی دعای منفی نکنم.
اکنون تو هم به تکان الهی نياز داری.
اينکه نيروی آن تکان چه ميتواند باشد به عهدهی هللا است زيرا او به بهترينها واقف است».
ولی پروانه ميدانست آن نيرو نيروی جاذبهی خود امير محمد است.
«با آدم هايی حرف بزن که باعث ميشوند حس بهتری داشته باشی.
با مادرت صحبت کن! »
«من مادر ندارم»!...
اميرمحمد متأسف و سرافکنده شده گفت« :مادرها هيچ وقت نميميرند فقط خدا آنها را به جای ميبرد که لياقتش را دارند.
با مادرت هميشه صحبت کن»!....
با اين حرف انگار صورتش را نوازشگونه لمس کرده بود .زمانيکه صدها کلمه با دوستانش صحبت ميکرد ،تقريبا هيچ نمی
گفت .ولی وقتی او جملهيی با استادش سخن میزد ،زيبايی عشق را حس ميکرد.
_دريا
_شرکت عاکف
در آن دقايق محدود لحظاتی پر تنشی برابر با تمام عمرش بر دريا گذشته بود .چشمان بی رمقاش را باز و بسته کرده و
از ميان پلک های دردناکش ميديد که چطور عاکف بدنش را با نوازش لمس ميکند اما به دنبال لمس های او از همه منافذ
بدنش نفرت ميتراويد.......
باورش محال و ابرازش شرمآور بود.
ولی او با چشمان خودش ميديد و با بدنش حس ميکرد که همسر شرعیاش بر او تجاوز ميکند!.....
*
ساعتی بعد عاکف باز هم مثل ديوانهها شروع به گريستن کرده بود.
مدام از دريا پوزش ميخواست و برای لتوکوب او خودش را سرزنش ميکرد.
ولی دراين ميان يأس و درد بر دريا مسلط شده او را الل کرده بودند.
دردهای کوچک پر سرو صدا هستند در حاليکه دردهای بزرگ انسان را الل ميکنند.
تمام وقت خاموش مانده بود تا زمانيکه عاکف گفت« :من دوستانی دارم که با زنها مخالف اند و آنها مرا وادار به چنين کارها
ميکنند».
دريا شوکه شده با انقطاع پرسيد« :چه ...نوع ...دوستانی؟»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
_آهورا
_حويلی بهرام
بهرام با متانت لبتاپی را روی ميز گذاشته و مشغول دستکاری آن شد .دقايقی با آن ور رفت و بعد بلند شده چادر آهورا را
از روی زمين برداشت.
مدتی از دور آهورا را که مانند ماتم زدهها در حاشيهی اتاق نشسته بود منظره کرده بعد آهسته به سمتش قدم برداشت و چادر
را بر روی سرش پهن کرد.
آهورا ثانيههای آزاردهندهی با نگاهی که از آن انزجار و تنفر ميباريد به سمت بهرام نگاه کرد و چادرش را روی سرش
منظم کرد.
بهرام از بازويش گرفته بلندش کرد و مقابل لبتاپ نشاند.
همينکه آهورا به صفحهی آن نگاه کرد از ديدن آدمی شبيه يک مولوی با دو نفر کناریاش از عقب پرده لبتاپ ترس با
تمام بزرگیاش به کوچکترين حجرات مغز و جسمش دويد.
التماسگونه به سوی بهرام نگريست و با نجوا گفت« :نکن!»
بهرام با نشستن چينی در پيشانیاش از آهورا روبرگردانده گفت« :چارهی نداريم»!...
«:-اگر تمکين کنی چاره زياد است».
«:+من تو را ميخواهم و جز اين مورد گزينهی ندارم».
«:-در اين کار رضا نيست»!..
« :+خودم رضايت ميکنم».
بهرام در مقابل چشمان غمزده و آهويی آهورا در حاليکه دست و پايش با زنجيرهای نامرئی بسته شده بودند ،با آن مولوی
ارتباط برقرار کرده و آهورا را بر خود نکاح کرد.
آهورا هر چقدر خود را به آب و آتش زد از او اصرار بود ولی از بهرام انکار.
آن شب ماه شب چهارده با زيبايی و درخشش تمام در کنج آسمان ميدرخشيد و انعکاسش از چشمان آهورا گذشته هارمونی
زيبايی بر صورت او ايجاد کرده بود ولی برای آهورا جز شب مکدر با سياهی و کدورت چيزی به همراه نداشت.
از الی در نيمه باز بالکن نسيم خنکی وزيد و موهای آهورا را به بازی گرفت .نور ماه در اتاق افتاده بود و او را مرکز
تابشش قرار داده بود.
باالخره جرأت به خرج داده يکراست بلند شد .همين که ميخواست به سمت در قدمی بگذارد صدای بهرام او را نگهداشت.
« :-کجا...؟»
« :+من ديگر ميروم».
« :-اجازه نيست»!...
آهورا روبرگرداند.
« :-به اندازه کافی دير شده است مادرم نگران ميشود».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
بهرام ادامه داد « :اينقدر امروز اعصابم را به هم ريختی که بايد خودت آرامم کنی».
آهورا در حاليکه از فرط استيصال ميلرزيد گفت« :
من آمادگی ندارم!»
قلبش مثل گنجشک ميزد.
اما بهرام بی هيچ توجهی به هراس و دلهرهی دخترانهی او گفت« :بس است ديگر خانم کوچک وقتش است که بزرگ
شوی»!....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#قسمت_سیوهفتم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
-آهورا
_حويلی بهرام
با ضربهی کوچکی که بر روی شيشه پنجره اتاق اصابت کرد ،چشمانش را آرام باز کرده از خواب بيدار شد.
پرندهی عقب شيشهی پنجره ،آشيانه کوچکی ساخته بود و برای چوچههايش غذا ميداد .آن چوچهها از شدت خوشحالی بال
بال زده و سرو صدا ايجاد ميکردند.
به گذشتهها سير کرد؛ مادرش اينگونه او و برادرش را غذا داده به رشد رسانده بود .اما حاال اينجا کيلومترها دور از آشيانهی
مادرش در بستر مردی که تا شب قبل برايش غريبهی بيش بود ،دراز کشيده است.
روزی ميرسد که از خواب بلند شدهيی و ميبينی زير زندگیات رو شده و دنيايت 360درجه تغيير زاويه داده .آن روز دير
نيست شايد در يکی از همين صبحهای قريب....
پردهی حرير مقابل در شيشهای بالکن با نسيم
ماليمی که از الی در نيمه باز آن ميوزيد ،آرام تکان ميخورد .
صبح صادق بود و خورشيد به طور کامل طلوع
نکرده بود.
آهورا نگاهش را از پنجره گرفته به سمت چپش برگرداند و متوجه شد کنار مردی خوابيده که بوی آغوشش را از شب قبل
به خاطر داشت .او با صورت بهرام که رو به دل آرام خوابيده بود ،مقابل شده بود.
موهای سياهش به هم ريخته روی پيشانیاش افتاده بودند.
آهورا با تماشای او به اين می انديشيد که چقدر در خواب چهرهاش آرام به نظر ميرسد.......
ناگهان بدن و مژههايش تکانی خورده برای گشودن چشمهايش آماده شد.
تمام شب تکانهای نامنتظرهيی خورده ذهن آهورا را به چالش کشيده بود.
چيزی روی قلب آهورا سنگينی ميکرد و کرختی بدی در بدنش حس ميکرد.
بهرام به دشواری پلکانش را از هم باز کرد و با چشمان باز آهورا مقابل شد .پی برده بود که ممکن اندک زمانی خوابيده و
اغلب شب بيدار مانده است.
پرسيد« :چی شده ...؟»
«هيچ »!...آهورا بود که اين را گفت.
بهرام خاموش شد انگار دوباره به خواب رفت .پيدا بود خستهگی دمار از روزگارش دراورده است.
*
زندگی آنچنان موجود مغلق و مبهمی نبود جز غالب شدن نور بر تاريکی و تاريکی بر نور و از کشاکش مداوم اين دو پديده
سير حيات زندگانی پروانه و دوستانش بی وقفه ميچرخيد.
روزگار دريا با وجود همسری شبيه عاکف حالت نوسان بر خود گرفته بود.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
گاهی چنان به او عشق ميورزيد که دريا از شيرينی عشق او دلزده ميشد و گاهی چنان بر او میتاخت که تحمل زندگی
مشترک با او به انزجار ميرسيد.
آثار انحراف روحیاش بر دريا به شدت آشکار شده بود.
او روزی به دريا گفت «:تو شايد روزی زهر به غذايم ريخته و مرا بکشی».
دريا پوزخندی زد و ته دلش گفت « :اين ديوانه چی ميگويد؟»
عاکف بی دريافت پاسخ دريا ادامه داد« :اين آرزو را به گور ميبری».
دريا بيشتر خنديدم و او عصبیتر شد.
مدام تالش ميکرد تا با اخالقيات بامزهی خود او را به سمتش بکشاند اما با برخورد سرد و سخت او مواجه ميشد.
روزی پس از عدم موفقيتش برای بيدار کردن او قاشق سردی به صورت و گردنش کشيد.
انتظار داشت با لطيفترين و مليحترين حالت ممکن چشمانش را باز کند اما او عصبی شده و قاشق را به دور افکند .بعد
هشدارگونه به دريا گفت« :اگر باری ديگر اينطور بيدارم کنی تو را به تماشای جهنم در همين دنيا مينشانم».
او از غروب روز چهارشنبه تا طلوع صبح شنبه غايب ميشد و دريا را هشدار ميداد درين اوقات با او تماس نگيرد حتی اگر
لب پرتگاه مرگ و زندگی قرار گرفته باشد .اگر تماس هم ميگرفت بی فايده بود چون درين مدت موبايلش مداوم خاموش
بود.
او شبکاری و برنامهريزی هفتهيی را درين اوقات بهانه کرده و دست بر دهن پر گاليه دريا ميگذاشت.
هر با موقعی که به ديدارش به شرکت ميرفت در طبقهی بااليی دفترش وسايل زنانهی ناآشنا و تارهای مو به رنگ زيتون
روی تختخوابش ميافت.
گاهی عصبی ميشد و گاهی برويش نمی آورد.
هر از گاهی از عاکف در مورد صاحب اين موها ميپرسيد او با اعتماد به نفس پاسخ ميداد« :موهای خودت است! وسايل
خودت است»!...
موهای نه مانند موهای او رنگ شده که به رنگ زيتون طبيعی بودند.
گذشته از اين؛ اما مگر ميشد وسايل خودش را نشناسد....؟
*
زندگی نيل و آليا همچون دو رودخانهی خالف مسير در شور وشعف بود.
آليا با گذشت هر روز لبريزتر از عشق و نيل تهیتر از آن ميشد.
برای وصلت آليا و اصيل ثانيههای معکوس شروع به تيکتاک کرده بود و آنها شديدا برای آيندهی مشترک شان برنامهريزی
ميکردند.
حاالنکه نيل به اين می انديشيد چطور زندگیاش را با پذيرش تنهايی بسر کند.
او قبل از جدا شدن از صميم برای خودش سه تا از بهترين ترکيبات دنيا را خلق کرده بود.
همبرگر و چيپس،
ماه و ستارهها،
نيل و صميم ...
ولی به زودی به اين نتيجه رسيد که گزينه سوم مشکل حاد دارد.
نيلی که برای رژيم الغریاش ميتوانست از همبرگر و چيپس بگذرد صميم ديگر کی بود؟
*
تقدير آهورا همچون کشتی وسط دريای طوفان خوردهای بود که ناخدايش رفته باشد.
کمربند ايمنی زندگیاش کنده شده و او معلق مانده بود.
انگار خود را وسط بحری بی سر و ته رها کرده باشد آب او را به اين سمت و آن سمت ميکشاند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
برنامهی از قبل تعيين شده برای حياتش نداشت و خود را دست روزگار سپرده بود.
برای شوهرش يک همسر کامل شده و بيشتر اوقاتش را با او ميگذراند.
اما هر وقت آنجا ميرفت هر آن حس تعلقدار به عشق ،اميد ،عاطفه و آرزو را دور ريختانده کنارش ميرفت.
هراس دوامدار گريبان گيرش کرده بود .هيچگاه به اين حال روز خود توافق نکرده بود و همچنان ميترسيد مبادا روزی
خانواده و دوستانش از سرنوشت او بويی ببرند.
روزی که پروانه او و قاری را با هم مقابل کرد ،دشوارترين روز عمرش بود.
او با التماس و آه مديون عشق قاری شده برايش گفته بود« :از من بگذر ،من که هيچگاه تو را اميدوار به عشق نکرده بودم».
قاری که انگار تمام حجرات قلبش در هم فرو رفته فشارش ميدادند گفته بود« :اما مگر عشق سرش به اميدوار کردن ميشود؟
يکباره ميايد گريبانت را ميگيرد حتی برای کسی که هميشه از عشق نااميدت کرده است»....
ولی آهورا با گفتن «ديگر برای من و تو خيلی دير است ».او را با حجم وسيع از عشق تنها گذاشته بود.
*
و درين جريان اميرمحمد ديگر نه تنها بر بخشی از ذهن پروانه که بر تمام قلمرو جانش حاکميت ميکرد.
صدا و تصويرش از ذهن او بيرون نميرفت.
همه جا به يادش بود .به آرامش و خوشبختيش فکر ميکرد.
روی اسم او حساس شده بود .آرزوهايش آرزوهای او بودند.
گويا ترجمهی اختصاصی از کلمهی بهشت بود.
چرا به سوی او کشيده ميشد؟
چيزی بود که نه ميتوانست به کسی توضيح بدهد ،و نه خودش ميتوانست قبول کند.
مانند تمام غصههايش که اين همه مدت در دل نگهداشته بود ،ميخواست حساش را نسبت به استادش مثل راز در دلش
نگهدارد.
امير محمد رازی شده بود که پروانه به دقت از آن پاسداری ميکرد.
باورمند بود که خداوند بعضی ها را خيلی با حوصله آفريده است.
مقدار زياد در وجودشان گذاشته،
ِ از عشق ،از محبت ،صبر ،معرفت به
او برايش نماد تمام و کمال بود.
تمام درها به رويش
او نه نقش بازی ميکرد و خودش را واالمرتبه مينماياند ولی با اين وجود فقط کافی بود پروانه حس کند ِ
ديوار
ِ غصه از در وبسته می شود ،يک نگاهش بس بود برای روزها آرامش پروانه ،يک حرفش ،يک خندهاش کافی بود تا ُ
زندگی او پاک شود.
تمام زندگی اش خالصه شده بود در تمام آن ساعتی که در صنف حضور داشت .ولی دکمه های کرتیاش را که ميبست تمام
دروازههای اندوه بر او باز ميشد.
او در زمان خواب کتابش را در آغوش ميگرفت و حروف اسمش را در جلد کتاب لمس ميکرد.
در داخل جملههای کتاب دنبال اسم پروانه ميگشت اما پيدا نبود.
گاهی فکر ميکرد که چقدر احمق است مگر ممکن است در يک کتاب دينی اسم پروانه ذکر شود؟
«ايمان به آرامش و آرزو نيست بلکه آن چيزی است که در قلب استقرار يابد».
«هر چيزی را که آرزو کنند ميبينند و هر نعمتی که بخواهند برايشان مهيا شود».
گاهی آرزو ميکرد کاش اسمش “آرزو” بود تا ميان جمالت کتاب او شنا ميکرد.
*
آهنگ نام او را دوست داشت بارها زير زبان مينواختش،
امير محمد ...
امير محمد...
امير محمد ...
گاهی نام خود را کنار نام او مينوشت( :پروانه “احد”)
اما نامش در کنار اسم استادش ،او را به وحشت می انداخت.
در طول روز نزديک دفترش پرسه ميزد تا با باز و بسته شدن دروازه دفتر سيمايش را ببيند.
هنگام خروج از دری ميرفت که در راه پنجرهی دفتر او بود اما اغلبا شانس با او همراه نبود چون پردههای عمودی دفترش
مدام کشيده بودند .انگار خودش را پنهان ميکرد.
اميرمحمد هيچگاه در زمان تفريح و ازدحام دخترها از دفترش خارج نميشد حتی اگر کاری واجب داشت منتظر ميماند زنگ
زده شده ،راهروها خلوت شود و همه به صنوف شان بروند بعد بيرون میآمد اما پروانه آنقدر منتظر ميماند تا بيرون او
بيايد.
سالم ميداد و فقط با جواب سالمش خوشحال ميشد .او نميدانست که دلش با همين جواب سالمها و تبسمها غنج ميرفت شايد
برای ديگران کم بود اما برای پروانه دنيايی بود.
گاهی هم در دستشويی پنهان ميشد و از الی در ميديد چطور راه ميرود.
گاهی به اين میانديشيد که رابطهاش با ديگران چگونه است؟
چطور با استادان ديگر و زيردستانش در دفتر صحبت ميکند و به گفتار آنها لبخند ميزند.
چطور گيالس آب را به لبهايش نزديک ميکند و آن را با زيبايی مينوشد.
و چقدر رفتارش با وقتی که در صنف است تفاوت دارد.
هراس به دلش افتاد.
هم دلش ميخواست امير محمد چنين اخالقی داشته باشد و هم نميخواست به غير خودش با کسی مهربان باشد.
با ادامهی اين کارهای احمقانه اميدوار بود تمامش فصلی از جنون باشد و روزی به پايان برسد.
اما مگر چنين گمانی ممکن بود؟
عشق همانند گردابی عميق و تودار است همينکه پايت در آن فرو رفت ،فروتر خواهی رفت و همچنان فروتر تا اينکه در
ژرفايش ناپديدت کند!....
به خواب هايش التماس ميکرد تا بار ديگر او را ببيند .چون فقط در خواب هايش ميتوانست به او نزديک باشد.
ديگر هيچگاه به خوابش نيامد اما خواب هايش بوی تن او را ميداد انگار که نيمه شب او را در آغوش ميگرفت.
#قسمت _سیوهشتم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
-آرايشگاه نيل
-گردهمايی دوستانه
وجد و تعجب به وضوح در چهره ی دوستان پروانه نقاشی شده بود .آنها از اعالم يکبارگی تصميم پروانه شوکه شده بودند
اما چندی نگذشت که اين شکاکيت جايش را با رضايت تعويض کرد.
هر چند ازين روش و شيوهی زندگی آرينگونه حس امنيت ميکردند ولی تهدل آرزومند تحول در وجود او بودند .مدتها بود
دوست داشتند دوست شان را در صورت يک دختر تمام و کمال بيننده بوده حسهای دخترانه را در وجودش احساس کنند.
ترجيحا تمنا ميکردند روزی بيايد که او را عاشق ببيند.
آن روز نيل در حاليکه دستهايش را به هم ميماليد رو به همه کرده گفت« :تمام آيينهها را بپوشانيد»!...
دوستانش مات حرفش ماندند.
دريا« :مگر ميشود آرايش کنی و به آيينه نگاه نکنی؟»
آهورا« :دل مان ميريزد آيينه نباشد».
آليا« :راست ميگويند آرين بايد تغييراتش را ببيند».
اما نيل انگشتش را به عالمه سکوت روی لبهايش قرار داده گفت« :هيسسس! بايد آرين از ديدن چهرهی جديدش خود را
نشناسد».
تمام دوستانش در مقابل چشمان حيران پروانه همسان گفتند« :هممممم»!...
نيل با قيافهی پر از اعتماد به نفس چوکی چرخشی را به سمت پروانه هدايت کرده و او را روی آن نشاند .بعد آن را هل داده
به سمت ميزهای پر از لوازم آرايش برد.
پروانه گفت« :نيل تقاضا ميکنم کاری نکنی که مرا از تصميمم پشيمان کنی».
نيل ابرو باال انداخت« :به من اعتماد کن آرين!»
پروانه نفسی ژرفی کشيده چشمانش را بست و گفت« :اعتماد کردم که نزد تو آمدم».
دريا پرسيد« :خب؛ از کجا شروع ميکنی؟»
نيل پاسخ داد« :از موهايش ...مو تاثيرگذارترين عضو بدن يک دختر است .دلم ميخواهد رنگشان کرده بزرگترين تحول
را در صورت آرين بياورم».
آليا و آهورا به عالمت تاييد لبخند زدند.
نيل رو به پروانه کرد.
«:-رنگ مورد عالقهات چيست؟»
« :+چشمانش »!...پروانه بود که اين را گفت.
نيل فورا به دوستانش نگاه کرد اما ابهام را از سيمای آنها نيز به وضوح قابل مشاهده بود.
پرسيد« :متوجه نشدم؟»
پروانه با آذرخش نهفتهی چشمانش پاسخ داد« :رنگ شراب»!....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
*
نيل همانطور که تمام دوستانش را در بيرون از سالن آرايش در اتاق انتظار فرستاده بود ،با کاسهی رنگ پشت سر پروانه
ايستاد و او تمام استرس و ترديد را کنار گذاشت و با نفس عميق جلو رفت.
تغييرات را بايد از چيزهای کوچک شروع ميکرد و قدم به قدم برای فراموشی گذشته جلو ميرفت!
چشمانش را بست و خود را به دست نيل سپرد.
رنگ در ميان موهايش ميدويد و خنکیاش پوست سرش را لمس ميکرد .بوی رنگ در مشامش پيچيده بود و او به اين فکر
ميکرد که با رنگ چشمان اميرمحمد چه گونه سازگار خواهد شد!
بعد از حدود يک ساعت نيل موهايش را شست ودوباره روی چوکی نشست تا موهايش را سشوار بکشد.
کار موهايش به اتمام رسيده بود و نيل کار صورتش را آغاز کرده بود.
تارهای اضافهی ابروان پرپشتش را برداشت.
صورتش را اپيالسيون کرده بعد ماسک خياری برای جلوگيری از حساسيت بر روی جلد نازکش گذاشت.
مژههای پر و پريشانش را حالت داده فردارشان کرد.
ناخنهای دستش را مانيکور و ناخنهای پايش را پديکور کرد.
بعد برای اکمال هنرمندیاش در کار آرايشگری ،آرايش مينيمالی بر روی صورت پروانه نشاند.
نيل آن روز برای ابراز خرسنديش ازين تصميم بزرگ پروانه هر چه از دستش میآمد رايگان برای او انجام داد.
نيل برای گرفتن لباسهای پروانه به اتاق انتظار رفت و گفت« :لباسهای آرين کجاست؟»
دريا که از استرس لبهايش را خورده تمام کرده بود گفت« :چی وقت تمام ميشود؟»
«تمام شده نگران نباش تنها لباس پوشيدنش مانده»...
دريا پاکتی که پيدا بود متعلق به فروشگاه معتبر و برندی است به دست نيل داد و گفت« :بهترينش را برايش گرفتم».
«به سليقهات يک سالم عسکری»!...
*
پروانه يخنقاق قيماق چايی را که با دو دستش برای بررسی باال برده بود در حالی پايين آورد که چشمانش از تعجب گرد
شده بودند.
بعد نگاهی به دامن تنگ و کوتاهی به رنگ سياه بود ،افکند که چاکی در عقبش داشت.
«اين چيست..؟ من نميتوانم دامن بپوشم».
نيل قهقهه ی زده گفت« :تصادفا حتما بايد بپوشی .دريا گرفته او بهتر از همه ميداند چه مدلی برای يک دختری با اندام مناسب
نظير تو ميزيبد».
اما پروانه نفی کرده گفت« :اما اين بسيار تنگ است شايد راه رفتن بر من مشکل شود».
« :+خب؛ قرار نيست ازين به بعد مثل پسرها با سرعت راه بروی بايد مثل دخترها با کرشمه قدم بگذاری».
و بعد با همان ژست کمرش را اين سمت و آن سمت کرده تمرينگونه برای پروانه راه رفت.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
دوستان ش شگفت زده شده بودند و مدام از او تعريف ميکردند اما هوش و حواس پروانه اصال سر جايش نبود .نگاهش در
آينه بود و در سرش خال ايجاد شده بود ،انگار به يکباره تمام فکرها و مشغوليتهايش رفته بودند و جای آن فضای
بزرگی در ذهنش خالی شده بود که منتظر پر شدن با خاطرات جديد بودند ،خاطراتی که قرار بود با اميرمحمد بسازد!
صدای او در گوشش همچون نجوای در کوهستان منعکس ميشد« :تو به اندازهی پروانه شدن زيبايی»!....
تبديل به دختری اليق و زيبا شده بود ،عشق به او نيرو داده بود .آنقدر مشتاق پرواز بود که ديگر دلش نميخواست در کرم
ابريشم باقی بماند.
او به پروانه مبدل شده بود .او به تصوير خودش در آينه نگاه کرد و قاطع پاسخ داد« :نه !...اين پروانه است»!...
*
پروانه آن روز قبل از خروجش از آرايشگاه روی دفتر خاطراتش نوشت:
«دوستش دارم و عشقی را كه از او در بدنم زندگی می كند.
دوستش دارم ،بی آنكه بدانم چرا؟ يا از چه زمانی تا کجا؟ او را آشکارا دوست دارم.
در خوابم لمسش كردم بر او دست كشيدم و در قلمرو آغوشش زيستم .هيچ نبودم ،هيچ نداشتم پيش از اينكه عاشقش باشم پيش
از آنكه دوستش بدارم .
بی او و بی شناخت پروردگارش بی اهميت و بی نام درين دنيای مشكوك و مردد به اتالف عمر خويش لحظههای زندگیام
را قربانی كردم .تا او آمد!
با جهانبينیاش ،با زيبايیاش و با بخشايشش خزانم را بهار كرد .اين قلب گمشده را هيچ كس درمان نتوانست.
او با آمدنش تنم را دوباره آفريد.
آه اگر بگويد دوستم دارد خورشيد و ماه را تسخير کرده پيش پايش میاندازم.
کاش درنگ نکند کاش»!.....
***
چادری تيرهرنگتر از يخنقاقش روی موهای باز شرابرنگش هموار کرده بود.
آن يخنقاق دخترانه به زيبايی در بدنش نشسته بود انگار طراح ميدانست بدن چه کسی در آن فرو خواهد رفت .با آنکه نيل
لبههايش را زير دامن کوتاهش زده بود ،اندامش کشيدهتر و الغرتر به نظر ميرسيد و کامال مهرکش شده بود .ديگر از آن
کرمچهای خشناش خبری نبود و او کفشهای به رنگ لباسش بی داشتن اندکی پاشنه به پايش کرده بود.
زمان گذشتن از راهروهای دانشگاه تا رسيدن به صنف و نشستن در جايش با نگاههای پر حيرت تمامی دانشجويان قرار
گرفته و به پچپچهايشان بی محلی کرد.
برای آنها تغيير نکرده بود که بخواهد به واکنشهای آنها متاثر شود.
برای آدمی ديگر متحول گشته بود و تنها واکنش او برايش متاثر کننده بود.
همانطور که به سوی صنف ميرفت از ميزان دلهرهاش حيرت زده شد .قلبش شديدتر از حد معمول ميزد.
اميرمحمد به صنف درسی شان رسيده بود .دستانش مشغول حمل لبتاپ و چند کتاب بودند.
پروانه ،انگار قلبش شروع به نواختن جاز کرده بود.
او در مرکز صنف کامال در نقطه عطف چشمان اميرمحمد نشسته بود تا ارزيابی کند چقدر ميتواند چشمان استادش را به
چالش بکشد.
ميخواست زيبايیاش را به رخ او بکشد و به او بگويد زيبايی مرا ميبينی؟
اميرمحمد پس از فراغت از احوال پرسی کلی با شاگردانش سرش را باال آورد و در همان لحظهی اول نگاهش با نگاه پروانه
گره خورد.
ابتدا بی اندک واکنشی نگاهش ميکرد اما يکباره چشمانش درشت شده ،با تعجب و بهت نگاهش کرد.
قلب پروانه ميکوبيد و گونههايش رنگ انار گرفت .گردش خون در مويرگهای گونههايش به وضوح حس ميشد اما چند
ثانيه طول نکشيد که اميرمحمد بی رحمانه نگاهش را از او سلب کرد و تالش کرد تا پايان بحث ديگر به او نگاه نکند.
غصهها همچون مهمانهای طفيلی وارد دلش شدند و معلوم بود پايداری شان همچون ماندگاری مهمانهای نوروزی است.
برای کشتن يک زن کافیست وقتی برای تو خودش را میآرايد ناديدهاش بگيری ،آنگاه تکهای از قلبش می شکند ،و اگر
فقط چند بار ديگر به همين راحتی از نگاه تو بيفتد تمام او ميشکند.
چه بی رحم اند آنهايی که ميدانند با نگاهی میتوانند حالمان را دگرگون کنند اما از آن دريغ ميکنند...
از يک آدم محجوب و خودداری نظير اميرمحمد که استادش هم بود ،دو برابر دورتر از دنيای او ،چه انتظاری داشت..؟
او با جديت با لبتاپش مشغول بود و تالش ميکرد آن را به تلويزيون وصل کند.
پروانه با مشاهده چهرهی عصبی او و همزمان با خلق هزار نوع سوال مختلف در ذهنش از درون به خودخوری آغاز کرد.
چه تصور برای خودش کرده بود و چه اتفاقی دور از تصوری از آب درآمده بود!...
ميان حسرت تقال ميکرد همچون کتابی که اجازه انتشار ندارد.
کاش ميشد او را بخواند.
يا همچون يخی که عاشق آفتاب شده باشد.
اما به محض متوصل شدن لبتاپ به تلويزيون ،نمايهی آن بر روی صفحه افتاده ،برای تمام صنف هويدا شد.
بر روی نمايه؛ تصويری پروانهيی خوشرنگی که بر روی گلی نشسته بود ،نمايان بود.
بی ترديد قلب پروانه پس از ديدن آن تصوير بر روی وسيلهی شخصی استادش تا مرز سکته رفت و برگشت کرد.
چطور ميتوانست يقين کند که با اين همه سرد رفتاریهايش ،سمبول اسم او را بر روی شخصیترين وسيلهاش گذاشته
باشد...؟
اين کارهايش را چه تعبير ميکرد؟
گاهی تصور ميکرد که دوستش دارد،
و اين "گاهی ها" تمام دلخوشی و آرزوهايش از او بودند.
#قسمت_سیونهم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
قامتش سمج و قاطع ايستاده در حاليکه مارکری به دستش بود روی تخته سفيد نوشت« :اگر خدا پاسخگو بود»....
بعد رو به همه کرده گفت« :فرض کنيد که خدا را هم اکنون ميبينيد و او حاضر شده است سوال های شما را بشنود.
اگر خدا پاسخگو بود چه سوالی ازش ميپرسيديد؟»
تعداد زيادی همزمان برای اجازه دست باال بردند.
اميرمحمد با نگاهی متردد مريم را از ميان جمع انتخاب کرد.
مريم گفت« :اگر خدا پاسخگو بود ميپرسيدم قيامت چه زمانی ممکن است اتفاق بيفتد؟»
اميرمحمد با ثانيهی مکث پاسخ داد « :سوالی خوب و در عين حال عامی پرسيدی .همهی مسلمانان کنجکاو تاريخ وقوع آن
هستند اما کسی درين مورد چيزی نميداند .ولی در عوض خداوند عالمات و نشانههای را برای قريب شدن اين روز برمال
کرده که تمامش در قرانکريم متذکر است».
پرسشگرانه به سمت شاگردانش نگريست و مجددا تعدادی زيادی دست بلند کردند.
اينبار نوبت را به آليا داد.
او با احساسات وسيع گفت« :اگر خدا پاسخگو بود ازش ميپرسيدم مرا دوست دارد؟ من بندهی خوبی برايش هستم؟»
لبخندی صاف و روشنی بر لبهای اميرمحمد نشست و برخاست.
«خداوند تمام بندگانش را دوست دارد .حتی قاتلترين و قبيحترين بندهاش را!...
گر چنين نبود او فرصت توبه را از بندهاش سلب ميکرد.
گذاشتن گزينه توبه بر بندگان نشان عشق پروردگار است».
بعد به آليا لبخندی زده ادامه داد« :تو که فرشته هستی چطور تو را دوست نداشته باشد؟»
آليا خجل شده موهايش را پشت گوش زد که اين واکنشش برای نخستين بار حسادت پروانه را برانگيخت.
آهورا اجازه گرفته گفت« :دوست دارم بشنوم به تحقيق در بهشت عشق و صلح واقعی شکوفا ميشود؟»
اميرمحمد ابرو باال انداخته پرسيد« :يعنی فکر ميکنی تنها در بهشت عشق واقعی وجود دارد نه درين دنيا...؟»
آهورا با ترديد گفت« :اما مگر غير ازين است؟»
اميرمحمد جوشش هيجان را حس کرده دست در جيب ،موزون هماهنگ ازين سو به آن سو در حرکت شد.
«هر انسانی با عشق پا در اين دنيا ميگذارد».
سرش را بلند کرده نگاهش را به سقف دوخت.
«همهی مان با عشق به دنيا آمديم».
بعد موشکافانه به پروانه نگريسته ادامه داد« :عشق واقعی از خودخواهی و انحصار فارغ است.
و از هر چه ترس رها ،بدون توقع و چشمداشت ،خود را بر محبوبش فرو ميباراند.
در بخشيدن شادمان ميشود نه در گرفتن»!...
پروانه از کنج چشم بد به سويش نگاه کرد .انگار با چشمانش عذر و زاری ميکرد که با من مهربان باش .من بيشتر از آن
چيزی که ظاهرم نشان میدهد ضعيف و شکننده هستم.
اميرمحمد روبرگردانده ادامه داد« :عشق يعنی ظهور خدا »!...
هر چيز را به خدا ربط ميداد به ويژه عشق را!
«در عشق ترس نيست ،بلکه عشق کامل ترس را کنار ميزند .زيرا ترس خودش عذاب است و کسی که ميترسد عشقش کامل
نيست.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
عشق الهی قدرتمند ترين عنصر عالم است و هر چه را که هم جنس خودش نباشد از ميان برميدارد.
عشق تمرين نيايش است و نيايش تمرين سکوت».
بعد صدايش را اندکی بلندتر کرده پرسيد« :چه چيز نکبت زندگی را جبران ميکند جز عشق ؟»
بی آنکه منتظر پاسخ بماند ادامه داد« :وقتی عاشق خدا باشی ،ديگر هيچ گناهی به تو حال نميدهد.
اين است عشق جهانی »!...
امير محمد در مورد عشق جهانی حرف ميزد.
آن هم به معنی عشق به خدا!
اما از نظر پروانه اين خيلی دور از دسترس بود.
خيلی بزرگ و دور بود.
خيلی خواست بزرگی بود.
او عشق کوچکی ميخواست.
تنها چيزی که ميخواست اين بود که با او سرد برخورد نکند و اگر قلبش مهربانتر شود به زيبايیهای که برای او انجام داده
بود نگاهی بيندازد.
اميرمحمد سرجايش ايستاد و در حاليکه دستهايش را به هم ميماليد گفت« :بماند حرف از عشق در بهشت...
هر آنچه از ذرات ساختمان بهشت به فکر تان خطور ميکند از عشق الهی بنا يافته است.
درختانش ،چشمههايش ،باغ و بوستانهايش ،طبقههايش همه و همه از عشق بنا يافته است.
بهشت سراسر عشق است».
يکی از دانشجويان روياگونه گفت« :چه روزی شود که آنرا ببينيم چه ميشود کمی بيشتر در موردش حرف بزنيد».
«نظام کاپيتاليزم (سرمايهداری) ما را معتاد به نتيجه کرده در حاليکه اسالم نتيجهاش در آخر معلوم ميشود.
تو فقط بايد تکليفات را ادا کنی بهشت خودش آمدنیست ».اميرمحمد بود که اين را گفت.
يکی ديگر از دانشجويان پرسيد« :معموال چه کسانی احتمال ميرود بيشتر بهشتی باشند؟»
نيل وسط پريده پاسخ داد« :طبق معمول آدمهای مشهور بهشتی هم هستند آنها همه جا هستند دور از احتمال نيست بهشت را
هم تسخير شان کنند».
اميرمحمد نفسی ژرفی کشيده با لبخند گفت« :دقيقا بلعکس آنچه شما فرموديد!
جنتیها آدمهای مشهوری نيستند .گمنام ترين و بی رياترين آدمها به بهشت ميروند .آنهای که در خلوت و تنهايی به پروردگار
شان رياضت و توبه نموده بودند در خفا برايش گريسته بودند و در خفا به نام او صدقه داده بودند.
بهشت يک مکان واهی نيست که هر کس بتواند آن را به تملک خويش دراورد.
شهرهها به دليل تکبر و غرور هيچگاه آنطور که شما حدس ميزنيد به بهشت نميروند.
منافقين و رياکارانی که برای جلب توجه مردم عبادت ميکنند حتی در طبقات پايينتر از شيطان در جهنم باشنده خواهند شد».
نيل که متوجه شد اميرمحمد بر سخنش خط بطالن کشيد پايش را روی پای ديگر قرار داده قصد به چالش کشيدن او را در
سر پروراند.
دريا کنجکاوانه پ رسيد« :موجوديت حوريان بهشتی با زيبايی که توصيف شده اند واقعيت دارد؟ به راستی آنها برای مردان
آفريده شده اند؟»
اميرمحمد با شنيدن اين سوال سرجايش صاف ايستاده دستش را از جيبش بيرون کشيد و انگشتانش را در هم گره کرد.
«حوريان بهشتی يک حقيقت غير قابل انکار است.
زيبايیشان غير قابل انکار تر....
تنها فقط يک حور اگر حجابش را از صورتش دور کند تمام اين کرهی زمين از نور و درخشش چهرهاش روشن ميشود».
نور اتاق رنگباخته محو شد انگار آفتاب پشت ابرها رفت.
گوشهای پروانه از شنيدن اين سخنان تب کرده بودند .تمام دختران به کنار حاال به حوريان بهشتی حسادت ميکرد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
نيل پوزخندی زده چشمانش را به سمت اميرمحمد ريز کرد و گفت« :به گمان اغلب شما هم برای رسيدن به چنين حوريانی
تاکنون تن به ازدواج نداديد؟»
صنف از فرط فشار خندههای دانشجويان به سرحد انفجار رسيد.
اميرمحمد سری از روی تاسف بر نيل تکان داده دقيقهی منتظر ماند تا خندهی تمام دانشجويان تمام شود.
آنقدر مسکوت به آنها نگاه کرد که محصلين زير نگاههای او خجل شده سکوت کردند.
ريشش را خارانده ثانيههای مکث کرد اما بعد گفت« :ذهنيت شما در مورد من اشتباه است».
نيل مجددا وارد بحث شد« :پس دليلش چيست سنی ازت گذشته چرا هنوز ازدواج نکردی؟»
شاگردانش اينبار به زور خندهی شان را کنترول ميکردند.
اميرمحمد پاسخ داد« :چون کسی حاضر نشده که بخواهد با من ازدواج کند».
اينبار آشکارا همه خنديدند.
دريا گفت« :آخر استاد شما مکلف هستيد به خواستگاری دختری برويد».
بعد فکری موذی کرده ادامه داد« :نه که دوست داريد دختر برای خواستگاری تان بيايد...؟»
صنف از خنده به هوا رفت.
«طوری برخورد ميکنيد که اين عمل گناه بزرگ است .چه اشکالی دارد دختری آمده برای ازدواج با مرد دلخواهش پيشنهاد
بدهد؟»
خندهی همه در دهان خشک شده و مات حرف استادشان ماندند.
اميرمحمد که سکوت يکبارگی آنها را مشاهده ميکرد ادامه داد« :مگر خديجه به پيامبر ما پيشنهاد ازدواج نداد؟ مگر ابوبکر
صديق دخترش را برای پيامبر پيشنهاد نکرد؟ اما مگر زليخا عاشق يوسف نبود؟
فکر ميکنيد در اسالم اين کار ننگ است؟
سران اسالم اين کار را بد نگفتند پس شما چرا؟»
گرهی اخمهای پروانه از هم گسسته شد.
چقدر دلش ميخواست عشقش را به او فرياد بزند.
احتمال ميداد اين عملی زشتی نزد شخصی مثل اميرمحمد خواهد بود اما او با سخنانش اين سيم خاردار را از جلوی راه او
برميداشت.
اميرمحمد با اعتماد به نفس بحث را ادامه داد« :ذهنيت شما در مورد حوريان نيز اشتباه است .آنها نه برای آنچه شما می
انديشيد بل برای خدمت حورالعين ها موظف ميشوند».
همه با هم پرسيدند« :حورالعين کيست..؟»
« :-همسران مردان بهشتی»...
چشمانش را به قدومش دوخته باز هم به راه افتاد و گفت« :زيبايی واقعی از آن حورالعين است».
بعد متوقف شده با متانت سرش را بلند کرد و در حاليکه از زير چشم به پروانه نگاه ميکرد ادامه داد« :نگاهش که کنی زيبا
ميبينی اش ولی همين که روبرگردانی و مجددا نگاهش کنی زيباترش ميبينی .هر بار که نگاهش کنی زيباتر ميشود.
با اين همه زيبايی لحظهافزون چطور به حوريان بينديشی...؟»
پروانه چشمانش به زمين دوخته شده بود و آن نگاه خيرهی اميرمحمد را ناآگاهانه از دست داد.
شايد اگر ذرهی از آن بو ميبرد همانجا عادت نفس کشيدن را به فراموشی ميسپرد.
اميرمحمد از عميقترين ژرفای جانش نفسی کشيده و برای پايان بخشيدن به بحثهايش گفت« :برای توصيف بهشت يک
عمر نياز است .ولی عمر ما کفاف نميدهد .شما برای عظمت نعمات پروردگار در بهشت ميتوانيد عروس قرآن (سورهالرحمن)
را تالوت کنيد .ولی».....
«هم اکنون برايم تالوت کن »!...پروانه بود که اين را گفت.
حرفش تمام نشده بود که جمله امريهی پروانه در فضای صنف پيچيد.
اميرمحمد با جديت گفت« :وقت نداريم خودتان تالوت کنيد».
اما پروانه قاطعانه نفی کرد« :از زبان شما ميخواهم بشنوم مشکلی است...؟ مگر نميگويند درينجا محصلين حرف اول را
ميزنند...؟ چرا يک درخواست کوچک پذيرفته نميشود؟»
ثانيههای طوالنی چشمان آن دو با هم منطبق شده بود پندار که چشمان شان اسلحه به دست گرفته و بر هم شليک ميکردند.
بی آنکه پلکی بزنند آشکارا جنگ چشم به راه انداخته بودند.
آوای آذرخش بر آسمان پيچيد .پيدا بود باران و طوفان شديدی در راه است.
اما اميرمحمد تسليم شده چشمانش را بست و گلويش را اندکی صاف کرده در کمال ناباوری با همان صدای آبیرنگ پر از
آرامشش شروع به تالوت کرد.
«اعوذ باهلل من الشيطان رجيم»
«بسم هللا الرحمن الرحيم»!..........
#قسمت_چهلم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
تدريس به پايان رسيده بود و تمام محصلين شلوغی و سروصدای مداوم و هميشگی شان را به راه انداخته بودند .اميرمحمد
در تالش جمعآوری وسايلش شده قريب به ترک صنف شده بود.
به روال هميشگی صدای پروانه در دقيقه نود توجه او و دوستانش را جلب کرد« :نظر من را نپرسيدی»...
اميرمحمد موشگافانه به او نگريست گويا که حرفش را درک نکرده است.
پروانه سرجايش ايستاد که ظاهر جديد او چشمان اميرمحمد را اذيت ميکرد.
اين اذيت نامرئی سبب شد که او نگاهايش را دزديده دل پروانه را بيشتر به درد بياورد.
« :-ميشنوم»!...
پروانه با ديدن چشمان خم شده اميرمحمد ته دلش ميگريست.
چقدر دلش ميخواست نگاهش کند اما نميکرد.
در دلش زمزمه ميکرد :تو دليل صلحام با خدايی از من روبرمگردان!
پرسيد« :چرا با وجود محک زدن صفت قادر به خدا بازهم اين همه نکبت در دنيا وجود دارد؟
خدا بابت اين همه تباهی به بندهگانش بدهکار است».
اخم های اميرمحمد در هم رفت.
« :-بدهکار ؟ از تو يا از دنيا؟ »
« :+ازهر دو »!..
« :-برای چی؟ »
« : +برای همه چی»!..
آثار خشم و غضب ناشی از وضعيت ظاهری پروانه با چاشنی اين سوال نابههنگام بر جبين امير محمد نقش بسته گفت« :تا
وقتی از کيفيت کار و حکمت خدا چيزی نميدانی مثل کوتاهانديشان تاريخ ،مرتدين و خداناباوران حرف نزن!»
پروانه ناگهان سوزش درونی احساس کرد .ضربان قلبش ضعيف شده قدمی به ايستادنش نمانده بود .به اين ميمانست که
خودش قلبش را دراورده و به دست استادش داده بود و حاال اميرمحمد قلبش را با تيغ ميبريد...
در دلش امير محمد را ناسزا ميگفت.
او که تاب شنيدن ديدگاهش را نداشت چگونه خودش را يک استاد روشنفکر ميدانست؟
چرا او را به کوته انديشی و خداناباور متهم ميکرد؟
در حاليکه عشق او مسبب آشتی اش با خدا بود .آهنگ صدای اميرمحمد سخت شد« :بدترين خيال اينست که فکر کنيد دنيا
بايد بی نقص باشد.
خدا در سورهی “توبه” ميفرمايند :روزی به سر انسان ميايد که زمين با تمام فراخیاش بر آدمی تنگ ميشود.
دنيا دار مکافات و مجازات است.
اگر هر آنچه آرزو ميکردی درين دنيا برايت مهيا ميشد پس بهشت چه مفهومی داشت؟
بهتر است مواظب حرف زدنت حداقل در مورد خدا باشی! تو با اين حرفها همصنفیهايت را مشکوک ميکنی».
بعد سرسختانه ازش روبرگرداند.
ذهن پروانه جای ديگری بود ،قلب و مغزش با هم ميتپيد.
دلش ميخواست از صنف بيرون برود اما ميخکوب شده بود .به کسی هم نگاه نميکرد و سرش پايين بود .از ترس اينکه مبادا
دوستانش بفهمند چقدر حرف استادش قلبش را آزرده کرده است.
صنف تمام شد و همه رفتند.
او نيز بی باکانه رفت ...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پس از خروج اميرمحمد چند مرد در حالی وارد صنف شدند که اوراق سفيدی در دست شان بود.
يکی از آنها شروع به سخنرانی کرده و ديگر ی به سرعت آن اوراق را ميان محصلين پخش ميکرد« .اين اوراق برای
بررسی و ارزيابی استادان دانشگاه است .شما مکلفيد صادقانه اين اوراق را خانهپوری کرده در پايان اگر نياز بود پيشنهادی
برای هريک استاد مربوطه بنويسيد».
چند ورق مقابل پروانه گذاشته شد و او خودکاری برداشته بر گزينهی «عالی» تمام اوراق ارزيابی مقابلش نشانه گذاشت.
بی حوصلهتر از آن بود که بتواند متفکرانه و موشگافانه در مورد هر استاد بينديشد.
دلش ميخواست هر چه زودتر ازين کارهای اداری حوصلهبر و وقتگير رهايی يافته از صنف خارج شود.
مگر تا زمانيکه که به ورق ارزيابی اميرمحمد رسيد!....
قلبش به درد آمده حالش جهنم شد.
در چه موقعی بدی مورد ارزيابی پروانه قرار ميگرفت.
اينبار او با چشمان تار به گزينههای ورق چشم دوخت.
-۱بحثهای استاد مذکور مطابق اليحه وزارت تحصيالت عالی است؟
-۲استاد مذکور پايندی به اصول صنفی منجمله محصل محوری دارد؟
-۳استاد مذکور توانايی پاسخگويی به سواالت تمام محصلين را دارد؟
-۴استاد مذکور از مواد درسی ،ساليد ،و تکنالوژی معلوماتی هنگام تدريس استفاده ميکند؟
-۵استاد مذکور در چهارچوب اخالق و اصول دانشگاهی با محصلين رفتار ميکند؟
و......
پروانه دلگير شد.
چه گزينههای بی ربطی....
کاش مواردی ديگری در اين فهرست بود؛
اينکه به شما توجه ميکند ...؟
اينکه در دسترس و نزديک شما است..؟
اينکه شما را دوست دارد؟
اينکه در مقابل عشق شما خودش را کور نمی اندازد؟
نفس زدنش تند شده بود يکباره تمام دلخوریهايش از اميرمحمد قطور شده جلوی چشمهايش را گرفت.
بی هراس و اندکی تفکر مقابل تمام موارد گرينهی «خيلی بد» را انتخاب کرده و در پايان ضميمه با دستانیکه از عصبانيت
ميلرزيدند نوشت« :ناشکيباترين و خودشيفتهترين آدمی است که تاکنون ديدهام.
توجهاش نسبت به شاگردش نزديک به صفر است».
بعد با چهره پر از تنفر ورق را به مسوولش برگرداند.
فضای صنف يکباره خلوت شده پروانه خود را با دوستان نزديکش تنها يافت.
دوستانش که حال بد او را تشخيص داده بودند ،سکوت اختيار کردند.
اما آهورا گفت« :ميدانم که بسيار با تو تند رفت اما بی خيال شو!»
پروانه سرش خم و حس ميکرد اشکهايش در حال جمع شدن اند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
دريا« :مهم نبود جانم! تو حق داشتی نظرت را بدهی تقصير از خودش است چرا در مقابل سواالت شاگردانش ناشکيبايی
ميکند؟»
پروانه بعضش را همچون سنگی قورت داد.
آليا« :به گمانم امروز از دست چپ بلند شده بود».
اما نيل با عصبانيت گفت « :گفتم که جنون دارد .خودش را چه فرض کرده؟
به تو خشک انديش ميگويد اما رهبر متعصبين جهان خودش است».
بعد در حاليکه شانهی پروانه را نوازش ميکرد گفت:
«اگر ميخواهی ديگر به صنفاش نيا!»
آهورا« :نه اين درست نيست»!..
پروانه که تالش ميکرد مانع غلتيدن اشک هايش شود ،بينیاش را باال کشيده گفت« :بلی! حق با نيل است.
البته همين کار را ميکنم.
از امير محمد و صنف اش بيزارم»!....
*
دوستان پروانه ذهن شان را رها کرده سرگرم خنده و اختالط شان شده بودند و با کارهای مضحک و ديوانهوار شان
ميخواستند حال دوست شان را نيز عوض کنند.
چه ميدانستند از همان جا که رسد درد ،همانجاست دوا!....
تنها اميرمحمد بود که ميتوانست دلخوری را که وسط دل پروانه افکنده بود از درون دلش درآورد.
او قلبش را روی زمين انداخته از رويش رد شده بود .بی گمان پل پايش تا ابد روی آن مينياتوری شده باقی ميماند.
هنگاميکه آنها به سمت کافتريای دانشگاه در حرکت بودند به اجبار بايد از ميان انبوهی از دانشجويانی که مات تحول ظاهری
آرين گشته بودند ،ميگذشتند.
دانشجويان سخن در دهانشان يخ بسته بود و خاموش نگاهش ميکردند .اما مگر ممکن بود از کنار گروه سهراب بگذرند و
از نگاههای هيز آنها بی هيچ جراحتی گذشته و حرفی نشنوند؟
سهراب عالوه بر چشمان خويش تقاضا ميکرد چشمان دوستانش را نيز به عاريت بگيرد تا بتواند بيشتر نگاهش کند اما به
محض اينکه متوجه شد پروانه بی اندک توجهی به او از کنارش ميگذرد صدا بلند کرده با همان لهجهی عجيب خودش گفت:
«ينگه قلندر تان را ديديد؟»
اعضای گروهش بلند خنديدند.
پروانه صدايش را شنيد اما از اتاق فرمان مغزش دستور دريافت کرد« :بگذر»!...
به راهش ادامه داد و اما سهراب صدايش را يک درجه بلندتر کرده گفت« :با اين اندامت تو بايد سانسور شوی»!..
پروانه چشمانش را بست .مغزش برای عدم واکنش دستور ميداد اما او دکمهی سکوتش را فشار داده رو به سمت سهراب
کرد.
نيل با تشخيص وخامت اوضاع وسط آمده گفت« :گورت را گم کن امروز که اصال فرصت و حوصلهی بحث با تو نيست».
سهراب بد به سوی نيل نگاه کرده گفت« :کی با تو بود کيک بمبم؟ من با اين کبک مخاطبم».
پروانه با آنکه صدايش از فرط بغضهای قورت شدهاش دو رگه شده بود گفت« :به قلب مادر مرحومم قسم ميخورم؛ يکبار
ديگر مرا مخاطب مزخرفاتت قرار بدهی شير مادر را از دماغت بيرون ميکشم».
نه تنها که سهراب ازين حرف و حديث دلخور نشد بل برای واکنش و هم کالم شدن پروانه هيجان خواسته شدهيی از چشمانش
گذشت.
از دوستانش فاصله گرفته نزديک پروانه ايستاد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
نور آفتاب در عقبش هر لحظه کمرنگتر شده در حال محو شدن بود .چشمانش برق عجيبی را منعکس ميکردند و لبهايش
به خندههای آزاردهنده ی مزين شده بودند .صدايش را تا آخرين حد پايين آورد طوری که تنها بر گوش پروانه قابل سماع
باشد« :چه روزی شود که تو را برهنه ببينم»!....
پروانه آنا ً حس کرد خونش از شدت جوشش به تشکيل حباب روآورده است.
اين جملهی سهراب که بی اندک تفکری بر زبان رانده بود مغز استخوانش را ميسوزاند و به گونهی سريع بر روی دلخوری
و دلرنجی که از آدرس اميرمحمد دريافت کرده بود تلنبار شد.
قدرت جسمیاش را از حجره حجره بدنش جمعآوری کرده و همچون شير زخمی به سمت سهراب حملهور شد.
او در مقابل چشمان حيرت زده تمام دوستان سهراب چنان ضربهی به او زد که حتی در خوابش تصور نميکرد روزی از
سوی کسی دريافت کند ،از سوی يک دختر که تفکرش در آن سوی کهکشان راه شيری بود!.....
_پروانه
_کميته نظم و دسپلين
فانوس با کفشهای سرخرنگ ميخیاش مضطرب و پريشان حال ازين سمت به آن سمت ميرفت.
و اما پروانه با سر و چشمان افکنده به کفشهای او خيره شده بود.
دقايقی اين حال همچنان ادامه داشت تا اينکه با ايست فانوس در مقابل پروانه به اختتام رسيد.
«باورم نميشه سرحد تو به اين جاها بکشد»...
پروانه سکوت را بر سخن ارجحيت داد.
فانوس با سکوت پروانه عصبیتر شده مردمک چشمانش را دايرهوار چرخاند « :تو به قلب دوم يک مرد حمله کردی
متوجهی...؟»
باز هم سکوت....
«شرم و حيای دخترانهات کجا رفته؟ يا اصال با اين کلمه آشنايی نداری...؟»
پروانه چشمان جنگلی وحشيانهاش را باال گرفت.
قهر و غضب همچنان در آنها مستدام بود« :کاش ميدانستی تاکنون او به قلب نخست چند دختر حمله کرده زندگی را بر آنها
حرام کرده است.
برود خدا را شکر کند که دامنم تنگ بود وگرنه چنان ميکوبيدمش که هيچگاه طعم پدر شدن را نميچشيد».
فانوس از حيرت دستش را روی دهان گذاشت .ديگر واقعا مقابل پروانه الل گشته بود.
پس از مکث طوالنی گفت« :اينکه سهراب چه کار کرده نکرده به تو هيچ ربطی ندارد .ولی تو به عنوان يک دانشجوی
حقوق در يک محوطه کامال اکادميک حق همچو واکنشی نداشتی.
برايت بسيار بد است »!...
پروانه مغرورانه روبرگرداند.
فانوس آهی کشيده گفت« :من نميدانم اين دفعه چه جزای برای تو تعيين کنم .خودت بگو»!...
پروانه از يادآوری اينکه ديگر قرار نيست به صنف اميرمحمد اشتراک کند به اين درک رسيد که تداومش برای حضور در
دانشگاه بی فايده است لذا بی باکانه گفت« :حتی اگر برای هميشه ممنوعالورودم کنيد اصال برايم مهم نيست»!....
*
پروانه ملول و غمزده از دفتر فانوس بيرون شد و دوستانش دورهوار او را در برگرفتند.
آهورا و آليا نگران و مضطرب بودند و اما دريا و نيل برای اين کار پروانه او را مشوق بودند و مدام ميگفتند« :حق اش
بود»!...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه برای همه سری تاييد تکان داده آنها را برای ترک هر چه زودتر آنجا ترغيب ميکرد اما حين اينکه برای پايين رفتن
از زينهها اقدام نمودند سهراب همچو روح زندانی شده مقابل شان سبز شد.
رگههای چشمانش سرخ سرخ بودند و از صورتش آتش ميباريد.
انگشت اشارهاش را تهديد وار به سمت پروانه بلند کرده گفت« :همينطور که آبروی مرا ريختاندی ،آبرويت را ميريزانم».
بعد قدمی به پروانه نزديک تر ايستاده بر شدت تپش قلب او افزود.
اينبار نجواگونه گفت« :قطعا روزی تو را برهنه خواهم ديد ولی با اين تفاوت که اين کار به دست خودم خواهد شد .منتظر
باش».....
يکباره آثار هراس بر اندام پروانه رخنه کرد.
پلکی زده آب دهانش را را قورت داد
ميترسيد و خوب هم ميترسيد.
او پروانه شده بود و انتظار نداشت در همان ابتدا بالهای زيبايش را بسوزانند.
او تماما دختری شده بود در جسم يک دختر او ديگر واقعا از بی آبرو شدن ميهراسيد.
اما به خودش تلقين کرد که يک تهديد موقتی بر مبنای قهر بود مثل هميشه هيچ غلطی کرده نميتواند!....
*
رعد و برق بر آسمان وحشتآور و ديوانهوار چيره شده ريزش باران شدت گرفته بود.
پروانه سريع خودش را به موترش رسانيد و سوار آن شد.
کليد انداخت و موترش را روشن کرد اما به محض روبرگردانيدن ،چشمش به پردههای کشيده شده پنجرهی دفتر اميرمحمد
ثابت ماند.
چانهاش از غصه و پردههای بينیاش از حسرت لرزيدند.
به اين می انديشيد که حاال او در آن سوی مرز آن پرده عمودی چکار خواهد کرد؟
به چه چيزی مشغول خواهد بود و به چه فکری محتاط؟
حس ميکرد با آن سوی تاريک روح اميرمحمد آشنا شده و حاال آدمی ديگری را ميبيند.
بی اراده اشکی از چشمش آزاد شده روی گونهاش لخزيد .آشکارا و عاشقانه برای استادش ميگريست.
چقدر تالش ميکرد چشمهايش را در البهالی آن پرده ها فرو کرده و به جسم او برسد اما همچنان محال بود.
سريع چنان در هزارم ثانيه پرده کشيده شد و قد رشيد اميرمحمد پشت پردهها هويدا گشت.
يکی از نادر اتفاقهای که ممکن می افتاد آن بود.
قلب پروانه در جا تپش را از ياد برد و در تپش ديگر جبران کرد که چيزی نمانده بود از دهنش بيرون بيايد.
اميرمحمد در آن سوی پنجره نگاههای بی قرار و منتظر پروانه را ديده پرده را از رويش عقب کشيده بود .
برای پروانه نه راه رفتن گذاشت و نه راه ماندن.
انگار بالفعل دستگير شده بود.
هميشه نگاهش او را غافلگير ميکرد گويا که در يک لحظه هزار اتفاق بيفتد.
وقتی نگاهش ميکرد آنقدر دلش ميلرزيد که تاب پلک زدنهايش را هم نداشت.
ميخواست پلک نزند و همچنان نگاهش کند.
انسان يک نگاه را بهتر از يک حرف به خاطر ميسپارد.
اميرمحمد طوری نگاهش ميکرد که در نگاهش نه چندان دلخوری و نه چندان عشق پيدا بود.
پروانه نميدانست تا چه مدت ميخواست او بالتکليف بگذارد ...
عاشقانههای شان بی صدا اما ملموس بود.
به صد دليل بايد ازش متنفر ميبود اما همچنان عاشقش بود.
آن روز که خدا او را در مقابلش قرار داد ،دريافت که همه چيز را در سر راهش نهاده است.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#قسمت_چهلويکم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
آن شب پروانه خوب نخوابيد .ذهنش مدام به حرف های سنگين اميرمحمد در رفت و آمد بود .همچو پژواک بلندی در دل
کوه ...
دو بالش را در دو گوشش فرو برد و هر چه کوشيد نتوانست به اميرمحمد نينديشد.
کالفه با موهای به هم ريختهاش روی تخت نشست.
موبايلش را برداشته وارد حساب اميرمحمد شد.
نمايه حسابش عکسی را نشان ميداد که او با لباس رسمی و نکتايی زده لبخند ميزد.
پروانه از تماشای لبخند او غبطه خورده گفت« :چطور ميتوانی گريه بر من روا داری در حاليکه خودت ميخندی...؟»
بعد روی اسمش را نوازشگونه لمس کرد و وارد صفحهاش شد.
آخرين فعاليتش در يک ساعت قبل بود حاالنکه فعاليت ماقبلش به ماههای قبل برميگشت.
چشمهای پروانه ليزری عمل کرده شروع به خوانش مطلب جديد صفحهاش کرد.
او بی اضافه کردن هيچ تصويری روی صفحهاش نوشته بود:
«مگر قرارمان با خدا اينگونه نبود؟
من در دنيا عاشق او ميماندم و او وعدهی چشمان شبيه چشمان او را در بهشت به من ميداد.
از همانهايی که تنها برای برگزيدگانی از نيکوکاران ميدهد.
پس او را چرا درين دنيا مقابلم آورد؟
پندار که برايم گوشزد ميکند تنهايی فقط زيبندهی اوست.
يا خدا رحيمتر شده...
يا من ديوانهتر....
يا هم شايد قيامت نزديکتر».....
پروانه با تيری از حسادت موبايل را در دستانش فشار داد .او از حس ارزش يک دختر ديگر در چشمهای اميرمحمد شکنجه
ميشد.
از حساب ناشناس و گمنامش صفحهپيام اميرمحمد را باز کرد و بی اندک تفکری نوشت« :خيلی بد بودی»!....
فورا فرستاد .موبايل را به کناری گذاشته دراز کشيد و چشمانش را به سقف اتاقش دوخت.
درست نيم ساعت بعد موبايلش روشن شد.
بی مجال آن را بلند کرده اما از ديدن پيام اميرمحمد بدنش جان گرفت.
آنا ً پيام را خواند« :چه چيزی باعث شد به اين نتيجه برسيد؟»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
انتظار نداشت اميرمحمد پاسخش را بدهد اما حاال که فرصت بود ناشناسانه با او صحبت کند بیباکانه ادامه داد.
بوی قهر و غضب از جمالتش باال ميگرفت.
اندکی طول کشيد تا پيام او بيايد اما آمد « :هر آدمی خوبی و بدی را با هم دارد .از قضا شما با بدی من مواجه شديد».
پروانه نوشت« :از بس خوب هستی بسيار بدی ميشی...
تو يک معذرت خواهی از من بدهکاری».
« :-از کسی که نمیشناسم معذرت بخواهم؟»
« :+مجبور نيستی عذرخواهی کنی .فقط خواستم بفهمی يکی از تو دلخور است .تو يک آدم آگاه هستی و مطمينا اين را
ميدانی که شايد تو خواسته نخواسته يک حرفی بزنی و بروی اما ممکن مخاطبت را تا صبح بيدار نگهداری»!...
« :-با اين دلخوری خودتان را اذيت ميکنيد».
« :+ميدانم! اما برای تو که مهم نيست»!.....
شايد آخرين فردی که از فحش «حرامزاده» پروانه در امان ميماند او بود ولی آن شب پروانه اين صفت را خشمگين به
سمت او نيز پرتاپ کرد.
او را دوست می دارم چرا كه اين آغاز عشق اوست آغازی بی نهايتی كه پايانش نيست و دوستش نمی دارم برای سردمهری
گاه و بيگاهش...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
به حدی دوستش دارم که ممکن برای پرستش او خدا گريبانم را گرفته مرا به جهنم افکند.
گريبانش را خودم گرفته ازش ميپرسم با من چه کرد که پرستيدمش....؟
هنوز اميداورم!.....
شايد يکبار ديگر با مهربانی با من برخورد کند
و آنگاه خوشبختترين زن دنيا منم»!....
پروانه با او دست داده سالم و احوالپرسی مختصری کرد بعد رو به همه کرده گفت « :دوست جديدم (نگار) »!....
حليمه از او خواهش کرده بود مقابل دوستانش او را با لقبش صدا بزند چون مايل نبود کسی از اسم حقيقی مطلع گردد.
با بهت و شگفتی همه با او دست دادند اما اين حيرت در سيمای دريا بيشتر فغان ميکرد.
انگار اين چهره برايش مأنوس بود اما در کجا؟
چگونه...؟
اثرات ناراحتکنندهی بر سرش اصابت ميکردند ميدانست که ازين چهره خاطرهی خوبی ندارد.
ميخواست به ذهنش فشار آورده آن را به ياد بياورد اما بيشتر ميترسيد ازينکه پس از يادآوری اين چهره حسهای بد همچنان
به سراغش نيايند.
دريا حق داشت او را نشناسد.
سيل تحول او را از آن زمان تا کنون زير و رو کرده بود.
درونش که پنهان اما از ظاهرش يک زن جوان و به شدت زيبا شده بود.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
*
دوستانه در اتاق خشک برای کشيدن لباسهايشان جمع شده بودند.
همه با هيجان و کنجکاوی تالش ميکردند زودتر به مراد رسيده وارد سونا گردند اما در اين ميان نيل غير قابل انکارانه با
چشمانش ميخواست حليمه را ببلعد.
به موهای لَختش از رنگ زيتون،
چشمان آبیاش از نوع نيلگون،
لبهای برجسته و براقش از خاندان شرابان،
و پوستی لطيف و سفيد ماتش از جنس حريران،
نگاه ميکرد.
دريا کنارش ايستاده بود و بی آنکه جسمش آنجا حضور داشته باشد با ضميرناخودآگاهش در حال بيرون کردن لباسش بود.
نيل با شانه زدنش ،روح و جسمش را با هم منطبق کرده او را به درون سونا آورد.
دريا خشمگين گفت« :جان ميکنی؟ دستم شکست!»
بعد شانهاش را آرام ماساژ داد تا دردش تسکين يابد.
نيل بی توجه به حرفهای او به سمت حليمه اشاره کرد و گفت« :به نظرت زيبا نيست؟»
از کيفيت اين سوال آليا و آهورا نيز به سمت او مجلوب گشتند اما پروانه که نزديک حليمه ايستاده بود متوجه نشد.
دريا با بی ميلی با چاشنی حسادت گفت« :خب؟ اگر باشد به من چه؟ اگر نباشد هم همينطور»...
آهورا بوتهايش را دراورده چبلی به پايش کرد و گفت« :به باور من که او ختم زيبايیهاست».
آليا موهايش را دم اسبی بسته کرده و گفت« :آهورا درست ميگويد او بسيار ظريف است».
نيل با چشمانی که برای ژرفانگاری هر لحظه مردمکش کوچکتر ميشد گفت« :هم ظريف است و هم لطيف»!...
اينبار دريا با نيشگونی که از بازوی برهنه و سفيدش گرفت در جا کبود شد و نيل از درد و کنترول صدا لبش را گزيد.
دريا گفت« :تو مطمينی که يک دختر هستی؟ خيلی به هم جنس خودت نظر ميکنی ...آدم از تو ميترسد».
نيل همانطور که بازويش را محکم گرفته بود گفت« :دختر که هستم ،اما اگر پسر بودم نميگذاشتم دستی کسی به او برسد
خودم ميگرفتمش»!...
دريا ،آليا و آهورا مبهوت به هم نگاه کرده و سری از روی تأسف بر نيل تکان دادند.
*
آن روز آنها دخترانه و مستانه دنبال هم دويدند ،به روی هم آب پاشيدند ،همديگر را در حوضها پرت کردند ،شنا کردند،
بدنهای همديگر را ماساژ دادند و بی وقفه خنديدند و گپ زدند.
حليمه با تماشای دوستی عجيب آنها هيجان و شگفتی ناخواستهی از بدنش گذشت.
آرزومند زندگی و رهايی آنها بود اما هنوز نميدانست هيچ يکی از ميان تجمع آنها از موقعيت و آنچه که است راضی نيست.
آدميزاد هيچوقت موقعيتی را که دارد بلند نميبيند.
اگر ميشد اندکی پايين آمده از عينک مردم به زندگيش ميديد متوجه ميشد چقدر منزلگاهش دور از آنها پايدار است.
در تمام آن مدت حلي مه کنار پروانه ماند و از الحاق با ديگران امتناع ورزيد انگار نميتوانست خود را با شخصيت آنها وفق
دهد تا اينکه پروانه خواست مدتی در يکی از اتاق ها تنها بماند.
حليمه ناچار با دلهره و پاورچين پاورچين به سمت نيل که دريا را ماساژ ميداد نزديک شد.
دريا روی تذکرهيی رو به دل دراز کشيده بود و نيل با آن دستان گوشتی و جادويیاش تمام بدنش را لمس ميکرد.
آليا و آهورا دست از تماشای آنها برداشته به سمت حليمه لبخند زدند.
آغاز محاوره با آهورا بود« :خوش آمدی نگار!»
« :-خوش بمانی».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
دمای اتاق و آب حوض پوستش را لمس ميکرد .حرارت از شانههايش رقصيده بلند ميشدند.
گلويش سنگينتر از قبل بود .دندانهايش را محکم بر روی هم قرار ميداد تا ذهنش را خالی از همه چيز کند اما نه...
ذهنش هر لحظه پر ميشد.
از حس ،از اميد ،از خواهش ،از عشق و آرزو...
و از اميرمحمد.....
به آن سوی حوض که رسيد ،لبهايش را غنچه کرده با فشار پلکانش را از هم گشود .از ميان پردهی غبار زدهی چشمهايش
تصوير آمدن او را تارگونه ميديد.
وقتی به يادش می افتاد بعيد نبود که در هر نفس بغضش بگيرد .در همه جا با او بود .همه جا کنارش بود برای هميشه ...
در دنج ترين حاشيهی دنيا هم حساش به او عوض نميشد .حتی اگر فراموشی ميگرفت محال بود صورتش را از ياد ببرد.
در تمام لحظات تصورش ميکرد چون روحش در او گير کرده بود.
هيچچيز به اندازه ميل به فراموشی چيزی را در ذهن ما ماندگار نميکند همچنان که عمق عشق هيچگاه شناخته نميشود مگر
در زمان فراق!....
شايد برای انجام کاری زشتی عذاب وجدان بگيريم اما هيچگاه برای احساسی که داريم نميشود خود را سرزنش کرد چون
بر هيچ حسی نميشود تسلط داشت.
عشق و غريزه را نميشود به دور از هم نگهداشت .آنهای که به اين باور نميرسند جوهر انسان را نشناخته اند.
او خاموشانه نگاهش را به پروانه بافته بود .اگر ميفهميد کالمش آرام جان اوست ،اصال از حرف زدن باز نمیايستاد.
ولی همانند روح همچنان مسکوت بود.
درين ميان اين پروانه بود که لبهای ت ََرک خورده اش را از هم باز کرده با صدای نجوايش آرام با او سخن گفت« :اين
روزها هوای دلم بسيار سرد است.
میتوانم حضورت را حس کنم،
از صنف دانشگاه تا کف حمامم…
آن زمان بود که او همچون غباری به هوا رفته محو شد و مردمک چشمان پروانه را سرگردانش کرد.
از بين رفتن و محو شدن يک رويا همانقدر زجرکش است که انسان با شکنجه مرده باشد.
#قسمت_چهلودوم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
-کافه آذر
_گردهمايی دوستانه
با رخسارهای شفاف و گلگون شده برای اختالط و نوشيدن چای به کافه هميشگی شان آمده بودند.
در حاليکه ميخنديدند و بی وقفه صحبت ميکردند گراف صميمت شان با حليمه به باالترين حد ممکن رسيده بود.
نيل با دست زير چانهاش در حاليکه به جفتهای که دست در دست هم وارد کافه ميشدند حسرت ميخورد ،گفت« :از نظر
روحی به يکی از اين مرد های قفلی ،بد اخالق که ميگه حق نداری هيچ جا بری نياز دارم؛ البته به حرفش که گوش هم
نميدهم».
پروانه ميخواست غذا سفارش دهد که همزمان دو پيام در موبايل های آهورا و حليمه نيز رسيد .آنها همچنان سرشان را
درون موبايل ها فرو کردند و در اين ميان نيل مانع پروانه شده گفت« :چطور ممکن است دوست تان در رژيم باشد و آن
وقت شما مقابل چشمانش برگر و چيپس بخوريد؟»
پروانه سری از روی تأسف بر نيل تکان داده گفت« :ما را بيا ببين که بايد تقاص اضافه وزن تو را هم داده گرسنه به خانه
برگرديم».
نيل مغرورانه دستانش را بغل کرده روبرگرداند.
موبايل آهورا زنگ خورد او مؤدبانه معذرت خواهی کرده برای پاسخگويی بلند شد و در يک حاشيهی از کافه تماس بهرام
را پاسخ داد« :ميشنوم»!...
« :-منتظرتم بيا»!..
« :+اکنون نميشود ميايم تا چند ساعت ديگر »..
« :-در انتظار آدم صبوری نيستم .همين حاال بيا»!...
قطرهی اشکی از چشمانش چکيد و غمزده گفت« :ميايم»!...
آهورا به محض الحاق به دوستانش متوجه شد آنها برای رفتن برخاسته و پروانه حساب را تصفيه ميکند.
پس از خروج از کافه هيچکدام با موتر پروانه نرفته و هر کدام خداحافظی کرده به سمت سرنوشت مبهم شان در حرکت
شدند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
_دريا
_خانهی پدریاش
ساعت پنج عصر بود که دريا کف آشپزخانهی شان اندوه زده نشسته به پنجره بسته شده همسايه خانهی شان خيره بود .چنان
بی رمق و بی حوصله به نظر ميرسيد انگار پيراهن يأس بر تن کرده است.
خواهر بزرگش برای گذاشتن پتنوسی که چندی قبل برای نوشيدن چای به سالن برده بود به آشپزخانه وارد شده و اما از ديدن
حال دريا کنجکاو شد.
او ازدواج کرده بود و هر از گاهی برای زيارت خانوادهاش به خانهی پدريش می آمد.
او مشوق دريا برای پذيرش ازدواج با عاکف بود و ازين سبب هر موقع ميديد حال دريا دگرگون است اضطراب ناشی از
پافشاری و اصرارش برای اين وصلت دامنش را ميگرفت.
پتنوس را روی سنگ گذاشت و رفت کنار دريا نشست.
دستش را روی دست خودش قرار داد و گفت« :خوبی خواهر؟»
دريا بی حوصله پاسخ داد« :خوبم!»
« :-رابطهات با عاکف خان چطور است؟»
« :+سرد است .مدام درگير کارهای پروژه جديدش است و هر موقع به من نياز پيدا ميکند ظاهر ميشود و بعد چنان دود
سگرت محو ميشود».
« :-تو مکلفی او را در چنگت بگيری .چرا از فنون زنانه استفاده نميکنی؟»
« :+چکار میتوانم بکنم وقتی او غير از نيازش به من حتی نگاه هم نميکند».
« :-مثال همين حاال چرا نشستی؟ چرا يک شام رمانتيک آماده کرده غافلگيرش نميکنی؟»
دريا ازين حرف و حديث سرگشته شد.
خواهرش ادامه داد« :او درگير کار است ،خسته است ،مرد است ...اگر ببيند تو در شلوغترين روزش غذای آماده کرده به
ديدارش آمدی به نظرت تاثيرگذار نيست؟»
دريا که انگار رضايتش حاصل شده بود گفت« :تو راست ميگويی امشب شبکاری دارد اما دلم ميخواهد چنان غافلگيرش
کنم که کارش را بلکل فراموش کند».
خواهرش لبخندی زده گفت پس بلند شو که با هم انجامش بدهيم.
هر دو با انگيزه و انرژی بلند شده آستينهايشان را بر زدند.
خمير کردند ،مخلوطی از گوشت و پياز را ماشين کرده سرخ کردند ،مواد را الی خمير پيچانده از آن غذای “آیخانم” درست
کردند و برای تزيينش يک خورش خوشطعم آماده کرده رويش ريختند.
دريا آن غذاها را با آتش عشق و محبت برای همسرش پخت.
خميری ديگری با شير درست کرد ،پستهها را آرد کرد ،شربتی غليظ تهيه کرده و خميرها را داخل فر گذاشته و بغالوههای
خوشصورت از آن بيرون کشيد.
شب کامال نمايان شده و مهتاب با زيبايی بيرون جهيده بود که دريا با ظاهر به شدت آرايشی و مزين شده تمام تدارکات را
در عقب يک تاکسی چيد و برای رفتن آماده شد.
او نيم ساعت بعد خود را مقابل شرکت عاکف در حالی يافت که آسمان با ستارههای پر نور بر لبهايی که با جال پوشانده
بود شان برق ميزدند.
او ظروف را با دو دستش گرفته و با غرور به نگهبانهای شرکت دستور داد تا با او برای باال بردن آنها همکاری کنند اما
آنها با سر و بينی باالگرفته در کمال ناباوری مانع رفتن او شده گفتند« :اين موقع عاکف خان با کسی مالقات نميکند».
دريا ابرو باال انداخته محکم گفت« :من همسر او هستم مثل اينکه نميدانيد؟»
يکی از آن نگهبان ها گفت« :ترجيحا گفتند حتی شما»!...
آثار ترديد و خشم به حجره حجره بدن دريا دويد و شک و گمان مانند گردابی او را در خود فرو برد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
بی توجه به حرفهای آنها اقدام به رفتن کرد که نگبانها مانع شده گفتند« :لطفا خانوم محترم ما را مجبور نکنيد».
دريا عصبی غريد« :اگر جرأت داريد به من دست بزنيد تا دستان را قطع کنم ببينم که چه کسی مانع رفتن من به آنجا
ميشود».
پر سرعت در حاليکه از هيجان ميلرزيد به سمت زينهها دويد و نگهبانها در عقبش مدام تکرار ميکردند« :ما را مجبور
نکنيد خانم!»
او به دفتر عاکف رسيد و اما ديد کسی آنجا نيست پس فکری به سرش خطور کرده مجددا به سمت زينهها دويد و نگهبانها
را در پشت سرش ميخکوب کرد.
باالتر از طبقهی سوم حريم خصوصی عاکف بود و کسی جز دريا حق نداشت به آنجا وارد شود.
دريا به طبقه چهارم رسيد و اما از گشودن دروازه آن ميهراسيد.
به خودش نهيب ميزد که عاکف برای استراحت به آنجا رفته و قطعا آنجا تنها باشد ولی همچنان يک حسی غريب برای او
گوشزد ميکرد ساده ازين مسئله نگذرد.
با دست و دلی که همزمان ميلرزيدند دستگيره در را پايين کشيده آنا ً بازش کرد.
همان لحظه آرزو کرد صحنهی را که او ديده بود ،هيچ زنی متاهلی نبيند.
در آخر همان کسی رهايش کرده بود که به او گفته بود از رها شدن خسته است.
نه تنها که تپش قلب نگرفته بود که هر لحظه فعاليت قلبش کاهش يافته چيزی به ايستادنش نمانده بود.
همانطور که مژههايش روی چشمهای او سنگينی ميکردند لبهای خشک شده ناشی از عطش و سرعت دويدنش را از هم
جدا کرده پرسشگرانه گفت« :نگاااار؟»
_آهورا
_حويلی بهرام
به سمت او چرخيد و با مژگان خواب زدهاش مقابل شد.
نميدانست چرا بهرام پس از با او بودن مدام اينطور به خواب عميق فرو ميرود .البد به آرامش الدرک شده زندگيش که
مدتها مفقود شده بود دست ميافت.
بر سينه پهنش دست برده موهای روی آن را نوازشگونه لمس کرد .ديگر بايد به اين بدن عادت ميکرد.
از حس لمس دستهای نازک آهورا چشمانش را از هم باز کرد و ثانيههای به هم ديگر نگريستند.
تا اينکه بهرام دستهايش را از هم باز کرد و گفت« :بيا اينجا »!..
آهورا به آغوشش نگاهی انداخت و مدتی بی حرکت ماند.
بهرام متردد پرسيد« :از من ميترسی؟»
آهورا بی باکانه پاسخ داد« :ديگر نميترسم»!..
و آرام به سمتش خزيد.
او دستانش را به دورش حلقه کرد و کامال آهورا در آغوشش گم شد.
چانهاش را روی سر آهورا گذاشت و گفت« :از چيزی ناراحتی؟»
آهورا پاسخ نداد.
پس بينیاش را الی موهای آهورا فرو برد و در حاليکه ميتوانست مهتاب را ببيند گفت« :آسمان به خودش مينازد که ماه را
در آغوش دارد حاالن که مهتاب واقعی در آغوش من است».
کمرش را نوازش کرد و ادامه داد « :ماه تويی مهتاب ادايت را در می آورده است».
آهورا خودش را بيشتر به او چسپاند .بوی تن و آرامش آغوشش او را وادار ميکرد به خوابی عميق برود.
_دريا
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
_شرکت عاکف
زهر چشمانش هر آدمی را به وحشت می انداخت .سرخ شده بود پندار که سيلی آبداری خورده است .هماهنگ تنفس ميکرد
و بر خالف آنچه انتظار ميرفت عجيب قدرت پيدا کرده بود.
عاکف که به وضوح زهر و خشم چشمانش را خوانده بود سريع چنان ببری يخنقاقش را برداشته از دروازه اتاق بيرون
پريد.
حليمه سراسيمه مالفه را دورش پيچيده و اما بند دستش در حصار دستان دريا قرار گرفت.
دريا او را با ضرب بر روی تخت انداخت و در حاليکه اندوه از سرو و رويش ميباريد گفت« :پس حليمه تو بودی؟ خدای
من چرا به فکرم نيامد؟»
حليمه عذرکنان گفت« :خواهش ميکنم رهايم کن من هيچ تقصيری ندارم».
دريا پوزخندی زده گفت« :تقصير تو نيست؟ خجالت هم چيزی خوبيست که تو بويی از آن نبردهيی ...يک آدم نورمال را
عاشق خود کرده روانیاش کردی و بعد به من تحويلش دادی تو چرا تا اين حد يک زن بدفطرت هستی؟
تو که پايبند مرد مشخصی نبودی چرا عاکف را به خودت دلبسته کردی؟»
حليمه چنان آهی عميق کشيد که دل دريا را درد گرفت.
دشوارتر از درد توضيح دادنش است.
با زاری و زجه گفت« :دست سرنوشت با من بد کرد وگرنه من به همسر هيچ کسی به چشم بد نگاه نکردم .به ناپاکی به هللا
پاک قسم ميخورم»!..
دريا سيلی به صورت سفيد ماتش کوبيده که آثار انگشتش در جا روی صورتش نقش بست« :اسم خدا به زبان تو نمی آيد.
تمام داستانت را ميدانم .شغل تو اغوا کردن مردان است اما عاکف به بدترين نوع ممکن فريب تو را خورد».
اشکهای حليمه چون رودی خروشان و پر طالطم جاری شدند« :خودم چنان فريب بزرگی ازين زندگی خوردم که دلم فريب
هيچ کسی را نميپذيرد».
دريا اندکی آرام شده گفت« :تو صادق نيستی».
حليمه موهايش را پشت گوش زده اشکش را پاک کرد.
با گلوی خشکيده گفت« :هنوز شانزده ساله بودم که همچون ماشی به هر سمتی لغزانده ميشدم .روح نداشتم چون اميد روشنی
نميديدم .همچون عروسک کوکی به اشاره دستهای آلودهای شان حرکت ميکردم.
قوماندان پر نفوذی پول زيادی روی من ريخته بود و من مدام به دستور او بايد خودم را عيار ميکردم.
تا اينکه روزی وارد تجمعی مردانی شدم که عاکف نيز ميان آنها حضور داشت.
در همان مالقات نخست سمتم آمده گفت مرا ميخواهد.
منی ساده هم او را خيال ديگ ران کرده گفتم بايد با قوماندان هماهنگ کند اما او مرا به سمت خودش کشيد و گفت« :تو را
برای هميشه ميخواهم قوماندان برايم اندازه يک خس هم ارزش ندارد».
من که مدتها خود را به بحر سرنوشت رها کرده بودم بی اراده و ممانعت تسليم عاکف شده با او فرار کردم.
تصور کرده بودم روزگارم بهتر ميشود اما او بی آنکه برای جلب عالقهام بکوشد ،فورا نکاحم کرد و مرا به خانهاش برد.
حس ميکردم شديدا دوستم دارد ولی به شکل جنون آميزی از من محافظت ميکرد.
او موبايل هوشمندم را ازم گرفت و يک ساده جهت مکالمه برايم گذاشت .آن را هم هر شب بررسی ميکرد و حتی موقع
بيرون شدن از خانه درب را بر رويم قفل ميکرد.
با اين حال من از زندگی با او رضايت داشتم و تالش ميکردم عاشقش شوم اما عمر خوشیها هميشه کوتاه بوده...
قوماندان روزی به من زنگ زده هشدار داد اگر بر نگردم دنيا را روی سرم آوار ميکند.
برايش گفتم من نکاح کردم و دست ازين کار کشيدم ولی او گفت اگر برنگردم عاکف را وحشيانه خواهد کشت.
مجبور بودم! اجبار دمار از زندگی آدم درمياورد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
در همان روز اول که به مالقات قوماندان ميرفتم عاکف به تعقيب من افتاده و به قوماندان رسيده بود.
انتظار داشتم مرا بکشد اما در کمال تعجب او هيچ بالی سرم نياورد و من هشت ماه از او بی خبر بودم .ولی دراين مدت
برايم اطالع رسيد که او خانهی مشترکمان را آتش زده است.
او پس از هشت ماه در حاليکه با چهره و رفتار کامال متغيری ميديمش آمده طالقم را داد».
دريا با دنيای از حسادت و عصبانيت به موهای حليمه چنگ زد و گفت« :ميدانم که طالقت داده اما چرا هنوز به زندگی
شوهرم چسپيدی؟»
حليمه او را کنار زده فرياد زد« :اين شوهر توست که مثل کنه به من چسپيده ...بار اولش که نيست .او نزديک به صد بار
مرا طالق داده و دوباره به من رجوع کرده» .
دريا به زبانک افتاده گفت« :چی ...چی ميگی مگر ميشود..؟»
حليمه دستانش را الی موهايش فرو کرده گفت« :پس از اولين طالق دو هفته طول نکشيد که از ازدواج دومش خبر شدم و
بر خالف من يک ازدواج با شکوهی برای آن دختر ترتيب داده بود .اگر با تو صادق باشم سيار غمزده شدم و اما او را اليق
يک زندگی پاک ميدانستم.
درين ميان قوماندان هم سکته کرده ُمرد و من ازين کار برای هميشه دست کشيدم و شدم خدمتکار خانههای مردم دقيق همانند
مادرم.
سه ماه گذشته بود .طالق مان واقع و من کامال بر عاکف حرام شده بودم اما او در همان شبها پيدايش شد و گفت باز هم
مرا ميخواهد.
گوشزد کردم که طالق واقع شده اما او عصبی شده گفت« :بودنت با مردان ديگر حرام نيست اما با شوهرت که از روی
عصبانيت طالقت داده حرام است؟»
عاکف به حرفم گوش نکرد و همان شب به من رجوع کرد.
بعد از آن زندگی من حالت نوسان به خودش گرفته بود .همينکه کاری ،حرفی به مزاج عاکف نميخورد فورا طالقم ميداد و
مدتی الدرک ميشد اما گاهی سر ده روز ،گاهی دو هفته ،گاهی يک ماه و گاهی حتی سه ماه بعد مجددا به من رجوع ميکرد.
آخرين بار با غضب فراوان طالقم داد و رفت.
خبر شدم ازدواج سوم کرده و مدتی طوالنی غيبش زد .فکر ميکردم با تو خوشبخت شده و مرا فراموش کرده اما نه......
باز هم يک ماه قبل به من سر زده گفت« :در بهترين نقطه پاريس از ميان تصاوير لبتاپم به عکس تو رسيده درک کردم؛
هيچ مکانی در هيچ زمانی دستش به فراموشی تو نميرسد».
او بازهم ديوانهوار به من رجوع کرد .از آن زمان ديگر تا هنوز طالقم نداده و هر آخر هفته را با من ميگذراند.
ازين مسايل سر در نميارم و نميدانم واقعا هنوز همسرش هستم يا نه و نه هم دوستش دارم اما او مايل نيست هيچگاهی از
من جدا شود.
خيال نکن فقط به اين دليل که با يک نفر به مدت طوالنی رابطه داشتی پس به او نزديکی.
بعضیها اجازه ميدهند به تن شان نزديک شوی اما اجازه نميدهند که نزديک جايی از قلب يا روحشان باشی.
عاکف با اکراه نميتواند مرا عاشق خود کند!»
#قسمت_چهلوسوم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
_اميرمحمد
_دفتر تدريسیاش
رو به پنجرهی دفتر ايستاده چشمهايش در آن سوی پنجره به جای خالی پروانه خيره شده بودند.
جلسهی درسیاش در صنف آنها گذشته و پروانه اشتراک نکرده بود.
جايگاه خالیاش لحظه به لحظه در ذهن اميرمحمد تداعی شده او را می آزرد.
به اين می انديشيد که به گمان غالب رفتار هفتهی قبل او بر پروانه سنگينتر از برداشت شانههای کوچکش بوده است.
خودش را به بار مالمتی ميزد.
در دلش با خود سخن ميگفت« :کاش ماليمتر برخورد کرده بودم».
لحظاتی با خودش درگير بود تا اينکه صدايی در عقبش بلند شد« :عجيب است باورم نميشود»!...
اميرمحمد رو به سمت صدا برگردانده پرسيد« :چی عجيب است؟»
مسوول تضمين کيفيت دانشگاه با چهره بهت زده از ميان انبوهی از اوراق دست داشتهاش يکی را بلند کرده گفت« :اين را
ميگويم»!...
« :-چيست؟»
« :+يکی از ورقهای ارزيابی شماست اما متفاوت تر از همه»...
اميرمحمد کنجکاوانه پرسيد« :چطور؟»
مسوول ورق را به سمت اميرمحمد داد و او با ديدن عالمهگذاری گزينه «خيلی بد» اخم ظريفی مهمان جبينش شد.
چشمانش را پايين کرده به ضميمه رسيد.
لرزش دستان نويسنده با سرمنشأ قهر و غضب به وضوح قابل مشاهده بود.
اميرمحمد از تشخيص و شناسايی نگارندهی آن لبخندی معناداری بر لبهايش نقش بسته زاويهی دهن او را متغير کرد:
«ناشکيباترين و خودشيفتهترين آدمی است که تاکنون ديدهام.
توجهاش نسبت به شاگردش نزديک به صفر است».
مسوول اندکی مکث کرده متردد گفت« :به باورم از روی عقده شخصی و کامال غير مسووالنه همچين چيزی نوشته ...شايد
هم يکی با شما شوخی کرده ...همممم ....بهتر است آن را باطل کنم».
اما اميرمحمد آن را روی اوراق ديگر گذاشته گفت« :نظر هر کس محترم است حتما اين دانشجويم از من دلخور بوده»...
« : -اما ممکن است کسر معاش شده و تا چند ماه ديگر از ترفيع بمانيد .در حاليکه عدم دقت درين ارزيابی مثل آفتاب کامال
روشن است».
« :+مهم نيست !..وقتی تا اين حد يک محصل از من رنجيده باشد من مستحق هيچ معاشی نيستم .ترفيع که يک آرزوی بلند
است» !...
دست در جيب برگشته مجددا ً از پنجرهی دفتر به جای خالی او که آن لحظه با باد و هياهوی طبيعت مملو شده بود ،نگريست:
«مکلفم از دلش دربياورم»!....
_پروانه
_دانشگاه
وزن سنگينی روی گلو و قلبش حس ميکرد .به نظر ميرسيد آن وزن از کمرش به پايين متوصل بوده مهرههای آن را به درد
آورده بود .يا ممکن بازهم تيزاب معدهاش باال رفته بود.
اين اسيد اشتهايش را به پايينترين حد ممکن رسانده ،مهرههای کمرش را دردمند ميکرد.
دکترها گفته بودند « :رهايی از دلهره و نگرانی
های روحیات تنها راه مبارزه با اين اسيد است».
موارديکه او در آن روزها برایشان بيرق سفيد باال کرده تسليم گشته بود.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
زنگ به صدا آمده نمايانگر خروج دانشجويان از صنو ف درسی برای تفريح بود .اما او در ميان تجمعی وسيع از آنها به
شکل وحشتناکی حس تنهايی ميکرد.
صنف اميرمحمد را عمدا ً از دست داده بود و با اين حال حس ميکرد جايی دور ازين مکان تکهی از وجودش را جا گذاشته
و حاال بدنش در فراق آن تکه بیتابی ميکند.
چرا عذاب بر خودش روا ميداشت؟
ميتوانست اصال از خانه نيايد.
خودش را الی کمپلی پيچانده ،رمانی بخواند اما نه....
ظالمتر از آن بود که خودش را با آمدنش شکنجه نکند.
تصور ميکنيد شکنجه تنها به دست فرد خارج از شخصيت ماست؟ آدميزاد عظيمترين و نامرئیترين شکنجهها را خود بر
خود روا ميدارد.
خودشيفتگی گر يک کلمه باشد ،خوددرگيری يک کتاب حجيم است.
او از خانه آمده و در تمام دو ساعت تدريس اميرمحمد زير اشعههای ماليم خورشيد ،روی نيمکتی در چمن سبز محوطه
دانشگاه نشسته و خودش را عذاب داده بود.
چه چيزی را به اثبات ميرساند؟
به خودش يا به اميرمحمد...؟
نه قادر بود خودش را بفهمد نه احساسش را!
از يک جانب دلخوری اش را هر لحظه به اميرمحمد بلوری کرده تنفرش را باال ميگرفت اما از يک جانب دوست داشت نه
در صنف که اگر مهيا شود از حاشيهيی ،از گوشهی دنجی ،حتی از سوراخی يا از هر گونهيی که به فکر بشر خطور ميکند
قسمتی از او را ببيند.
اصال محال بود بفهمد با خودش چند چند است.
بلند شد و به راه افتاد .دلش ميخواست مانند هميشه دستانش را در جيب کند اما با اين لباسهای دخترانه و بی جيب چيکار
ميکرد؟
برای لحظهی برای دخترانهپوش شدنش حس پشيمانی کرد.
دختر شدن به چه قيمتی؟
وقتی دخترانههايت خريداری ندارند.
حس ميکرد دستانش اضافه اند نميدانست با آنها چيکار کند.
به دخترهای ديگر نگريست.
بعضی دستهايشان را بغل کرده بودند،
عدهيی هنگام صحبت با آنها کلنجار ميرفتند،
عدهی برای عشوه کالونگ موهای شان بودند.
چرا او نميتوانست مانند آنها با جنسيتش راحت باشد؟
از راهرو گذشته با يکی از صنفیهايش در حاليکه گيالس کاغذی چايی را با احتياط حمل ميکرد مقابل شد.
او با ديدن پروانه تبسمی کرده وادارش کرد از سرعتش بکاهد.
پروانه نيز با تبسمی شبيه خودش پاسخش را داد.
« :-سالم آرين!»
« :+سالم»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
« :-هفته ديگر امتحانات است ميخواستم بپرسم از کدامين مضامين مواد درسی داری؟»
« :+از شخص اشتباهی درخواست همکاری ميکنی من هيچ موادی ندارم برو از مريم بگير».
« :-آهان اما اگر او با من همکاری کند اين روزها به شدت مغرور است».
پروانه حرف نزد.
اما او در پايان بحثش گفت« :تشکر آرين تفريح خوش داشتی باشی».
« :-همچنين!»
با احتياط به راه افتاده اما يکباره برگشته گفت« :راستی آرين؟»
پروانه بی حوصله برگشت« :هممم؟»
« : -قريب بود فراموش کنم! از پيش “احد” ميايم .گفت پروانه را برايم صدا کن! گرچه متوجه منظورش نشدم اما او گفت
آرين را منظور دارم».
آنها خوشحال و خنده کنان در حاليکه با هم گفتگو ميکردند ،بيرون رفتند و پروانه از هيجانی که در بدن داشت چهرهی آنها
را تشخيص نداده بود .وقتی اميرمحمد بود او چشمانش را بر روی تمام کائنات ميبست.
اميرمحمد او را مقابل چشمانش در روی موبل دعوت کرد و ثانيههای طويل سکوت بر فضای دفتر مستولی گشت.
بلعکس دفعات قبل اميرمحمد سرخم نبوده و مستقيم به پروانه نگاه ميکرد.
پروانه زير نگاههای او به شدت معذب شده سرافکنده شد.
اين امير محمد بود کارش را به اينجا کشاند .تاب و تحمل نگاه های او را نداشت .يک نور تابان در اين نگاهايش نهفته بود.
پروانه از آن دخترهای خجالتی نبود اما چشمهای او ،وی را خجول کرده بودند .طوری که نميتوانست مستقيما با او چشم در
چشم گردد.
ورود يکبارهگی استادی ديگری به دفتر سکوت اذيت کننده ميان آنها را در هم شکست« :استاد احد؟ صنف ذکور ( )205هم
اکنون استاد ندارد ازينکه اين ساعت درس نداريد ميشود با آنها همکاری کنيد؟»
اميرمحمد اشاره به پروانه کرده گفت« :درس ندارم اما کاری مهمی دارم».
« :-ولی من ب ه پسرها گفتم احد را برايتان ميفرستم و آنها از شدت خوشحالی صنف را روی سر شان گذاشتند».
جنسيت مهم نبود و دختر و پسری نداشت.
تمام دانشگاه دوستش داشتند.
اميرمحمد لبخندی محجوبی زده گفت« :عرض کردم کار دارم همکار عزيز! اگر ممکن است شما برويد».
« :-ولی من ميترسم مرا برای بدقولیام بيرون ببندازند ضمنا گروه سهراب در آن صنف است رينگ بوکس تشکيل ندهند».
« :+من که الغر تر از شما هستم استاد!»
« :-بعضیها نه با زور بازو که با افکارشان رقيب را مغلوب ميکنند تو يکی از آنهايی »!...
اميرمحمد لبخند ديگری زده گفت« :از شما خواهش کردم استاد!»
استاد گفت« :باشد! ميروم هر چه شد»...
دانشگاه هر لحظه خلوتتر ميشد و صدا و هيجانات از اطراف محوطه دفتر اميرمحمد محو شده و سکوت و آرامش را به
درون دفتر ميتراواند.
اين سکوت حال مبهمی به بدن پروانه خزانده حس دوسويه پيدا کرده بود.
لذتبخش و در عين حال آزاردهنده ....
نگاههای گاه و بيگاه اميرمحمد نيز فراسوی تاب و تحملش بود.
پرسيد« :خوبی...؟»
دوست داشت بگويد« :نه اصالً خوب نيستم!»
اما آنقدر از ديدنش خوشحال بود به جايش گفت« :بسياررر خوبم!»
اميرمحمد نگاهش را از چشمان جسور او پايين آورد و آرام روی لبهايش نشست.
پروانه بی اراده لبش را از خجالت گزيد و به اينکه به آنها برق لب زده بود لعنت فرستاد.
جاذبه ی بينظير نگاهش پروانه را مجبور ميکرد همانطور بی حرکت بماند انگار که جادويش کرده بود.
پرسيد« :استرس داری؟»
پروانه حالت دفاعی گرفت« :نه! اصال»!...
اميرمحمد پوزخندی زده گفت« :پس دست از جان لبهايت بردار»!...
گوشه های پروانه به يکباره تب کرده و از خوردن لبهايش منصرف شد.
او را که ميديد دختری آرامی ميشد همچون خرگوشی که گوشهايش را از مظلوميت پايين گرفته باشد.
بی دفاع ميشد همچون کوه آردی که با پوفی از هم بپاشد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
هيچ آدمی ضعيف نيست .ولی خودش انتخاب ميكند ضعف را در مقابل کی به جان بخرد.
زيباترين و در عين حال بزرگترين باگ خلقت "عشق” است چون هم آرامت ميکند و هم ضعيفت ميکند.
اميرمحمد سکوت را اينگونه شکست« :اين روزها به حرفهايی پی بردم.
توجهات را نسبت به خودم متوجه شدم و درک کردم چقدر نگران منی».
پروانه دچار دلشوره و دللرزه غريبی گشته دلش ميخواست همانجا دفن شود.
خشم از خودت...
چقدر دلش ميخواست دفتر خاطراتش را آورده به صورت او بزند تا ببيند چقدر با عشق از عشق و برای عشق تنها به نام
تو نوشته است.
اميرمحمد با دفتری که پر از عشق و احساس به نام او نگاشته شده بود چطور ميتوانست کنار بيايد؟
«به احتمال زياد فکر ميکنی من مرد خيلی بدی هستم و حتی ميخواهی ديگر به صنف من نيايی
اگر چنين کنی تو هم به خود و هم بر من باختهيی.
پرسشهايت بی جواب ميمانند.
اگر واقعا در بارهی خدا کنجکاو هستی بايد ادامه بدهی».
بعد آهنگ صدايش نرم شده ادامه داد « :پروانه صنف مرا رها نکن!....
حتی اگر کنار من حس تکه تکه شدن را داری...
مطمينا پس از تکه تکه شدنت پازل جديدی ازت ساخته پروانهی ديگری خواهی شد.
اميدوارم به آدمی که تبديل شدی ايمان داشته باشی ،اميدوارم بيشتر روی مسيرت تمرکز کنی و کمتر به قضاوتهای بقيه
توجه کنی ،اميدوارم درک کنی که با هويت دخترانهات راحت تر ميتوانی کنار بيايی ولی انتظار دارم بيشتر روی طرز
پوششات تمرکز کرده نجابتت را حفظ کنی!
شايد حفظ حجاب برايت دشوار باشد اما کسی که چرايی زندگی را يافته باشد با هر چگونهگی خواهد ساخت.
پروانه شدنت را خيرمقدم گفته برای اين اقدام بزرگ برايت تبريک ميگويم».
#آذر
#قسمت_چهلوچهارم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
زندگی هيچگاه منتظر انسان نمی ماند همچون متروی که در يک ثانيه ممکن درش بسته شده و تو را جا بگذارد .اين تويی
که مکلفی خودت را با جريان سريع آن وفق داده با فراز و نشيب آن همسفر شده و قبل از بسته شدن دروازهی فرصتها به
درونش بپری.
دريا پس از مقابل شدن با مدهشترين صحنه زندگيش به بحران روحی و افسردگی مزمنی دچار
شده بود.
او هنگام برگشت به خانه ،خودش را به در و ديوار زده بود .فريادهای بی سابقه کشيده ،بدنش را دندان گرفته و موهايش را
کنده بود.
خواهر و مادرش او را در آغوش گرفته پرسيده بودند « :عزيزم چرا ؟ دلبندم چرا؟»
اما او با فرد مقابلش وحشيانه برخورد کرده ،هرکی نزديکش آمده او را با لگد زده بود.
همسايهها به ديدارش آمده محکمش گرفته بودند اما رفتار او با همسايگان به مراتب بدتر از خانواده خودش بود.
ديوانه شده بود و مدام فرياد ميزد« :مرد نامهربان چرا قلب مرا شکستی؟ چرا عشقم را نديدی؟
من برايت دريا بودم اما تو دنبال جویهای حقير رفتی....
خدا حساب دلی را که شکستی ازت ميپرسد در محشر با تويی که قاتل روحم هستی سخت در حسابم!»
در غيابت عاکف با او دعوا راه انداخته تا اينکه از حال رفته بود.
تالشهايش را برای جذب عشق عاکف کافی اما بیثمر ميدانست.
روزهای بعد؛ شکستش را برای جلب عشق او مظلومانه پذيرفته و با قبول پيشامدهای بد آينده از عاکف درخواست طالق
کرد اما با شديدترين واکنش او مقابل شد.
عاکف مابِهاَزای طالق برايش گفته بود« :خودکشی کن! اين برايت بهتر است».
دريا هيچ حرفی برای اين حد از سنگدلی او نداشت جز« :از خدا نميترسی؟»
عاکف بی پروا در پاسخش گفت « :در جنگ و سياست کسی خدا را نميشناسد».
او نيز همان شب از فرط اندوه و غم رگ دستانش را با تيغ بريد و اما بنابر قضا و قدر الهی زنده ماند.
او پس ازين اقدام عجوالنه مجبور ميشد برای کتمان دستان دوخته شده و مجروحش دستکش به دست کند تا دوستانش به
حال او پی نبرند اما مگر کتمان غم و اندوه از ُرخ زرد رنگان ممکن است؟
دوستانش ميدانستند روزگارش رو به تلخی گراييده و مسبب حال و روزش قطعا همسرش است.
پس از عدم تمکين عاکف برای طالق دادن او دريا طريقه ی ديگری را در پيش گرفت .تالش ميکرد برای عاکف از خود
يک حليمهی تمام عيار بسازد.
موهايش را مرتب به رنگ موهای او در می آورد.
ابروهای درشت و سياه رنگ زيبای خود را همانند حليمه تا حد ممکن باريک کرده و به رنگ موهايش دراورد.
لبهای حليمه طبيعتا برجستگی زيبا و غنچهی داشت و از آن جای که لبهای دريا باريک بودند برای مشابهت به حليمه در
صدد عمل بوتاکس شد.
به باور خودش به حليمه نزديک شده بود و اما هنوز پوست صورت حليمه شفافتر و روشنتر از پوست صورت خودش
بود .او برای شفافسازی پوستش ليزرهای با قيمت گزاف و دردآور را متحمل شده تا چندين روز پوست صورتش سوختگی
داشت.
حين سپری نمودن دوره نقاهت عملهای زيباييش امتحانات فرار رسيده و او به اجبار به دانشگاه ميرفت.
گروه پروانه در روزهای امتحان يک پنج ضلعی ماهرانهی در صنف تشکيل داده و با همکاری يکديگر به حل سواالت
امتحان ميپرداختند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
در روز امتحان اميرمحمد احد دريا از آهورا درخواست همکاری کرده تقاضا کرد پاسخ سوالها را برايش بگويد .آهورا
همچنان تالش ميکرد جواب سوال را به سمع او برساند.
ماداميکه او جواب سوال را نجواگونه برای دريا ميخواند اميرمحمد متوجه شده ،به نزديک دريا آمد و باالی سرش ايستاد.
مدتی به ورق زير دستش نگاه کرد و بعد گفت« :نياز نيست ورق را برايم پر کنی آنچه از من آموختی بنويس!»
نيل اما مضحکانه گفت« :استاد احد به دريا چيزی نگوييد بگذاريد امروز آزاد باشد آخر ديشب صورت بيچاره در ديگ بخار
سوخته»...
دوستان و همصنفیهايش که از ليزر صورت او خبردار بودند با اين شوخی نيل امتحان را فراموش کرده شروع به خنديدن
کردند.
اميرمحمد اما با پذيرش حرف نيل از واکنش شاگردانش عصبی شده آنها را به سکوت دعوت کرد و بعد ناآگاهانه گفت:
«برايتان بسيار بد است! دوست تان حادثهی بدی گذشتانده و شما ميخنديد .شفا باشه دريا خانم!»
دريا خجل شده سرش را خم کرد و اما در کمال ناباوریاش دوباره تمام صنف از خنده به هوا رفت.
*
روزهای که عاکف با يک بغل عشق و يک دهن خنده به ديدارش ميآمد حالش خوب بود و اما امان از روزهای که پی ميبرد
بازهم به حليمه می انديشد؛ دنيا سرش آوار ميشد و او برای گريز از مخروبهی دنيا روی سرش کاری کرده نتوانسته و در
جا يخ ميبست.
روزی به دفتر فانوس رفته خواهان مشاوره روانشناسی شد.
فانوس پس از شنيدن داستان او بی تعلل برايش گفت« :ازش جدا شو!»
دريا گريه کرده حرفش را نپذيرفت « :نميشود راه ديگری بگو»!...
اما فانوس با گفتن «اين تنها راه است »!...بر بحث يک يکونيم ساعته شان نقطه پايان گذاشت.
دريا هنگام برگشت به خانهاش حسابی گريه کرده و با ديدن دواخانه مقابلش وارد آن شد.
او مقداری زيادی تابليت خواب آور خريداری کرده به خانه رفت و همه روزه برای فرار از واقعيتهای زهراگين زندگيش
آنها را استفاده ميکرد و به خواب عميق فرو ميرفت.
از اين همه طرد شدگی ،ازين تهاجم و ازين جنون به شدت خسته شده بود.
پس از استفاده آن تابليتها خوابش چنان عميق شده بود که از سرو پا و از تمام بدنش بی خبر ميشد .شب و روز برايش حکم
يکی شدن را داشت .آب يادش نمی آمد ،غذا يادش نمیآمد .شبيه مردهها شده بود.
وعدههای غذايی را باالی سرش آورده با تکانهای شديد جبرا ً بيدارش ميکردند .تنها قادر به خوردن غذاهای آبکی بود آن
را به دهنش ميريختند و او با چشمان بسته دوباره به خواب ميرفت.
در يکی از همان شبها عاکف برای عيادتش به خانهی شان آمد .از بغل دريا گرفته به ديوار تکيهاش داد .پلکان مسدود
شدهاش را با انگشتان خود باز کرد و گفت« :عزيزم! بيدار شو بسيار خوابيدی»...
اما دريا مدهوش بوده و درک درستی از سخنان او نداشت .حرف ميزد و او نميفهميد چی ميگويد.
نيمههای شب به صورت غير نورمال تکانی خورده و بيدار شد .چشمانش را به دشواری باز کرد و اما از تماشای حال خود
و عاکف روح از بدنش جدا شد .به گونهيی که نه توانايی نه گفتن داشت و نه يارای ممانعت.
پس دوباره به دنيای بی دغدغهی خواب پناه برد.
صبح با پديدار شدن اولين پرتوهای خورشيد بيدار شده ولی از يادآوری شب قبل به سر و گردن عاکف پريده فرياد زد:
«وحشی ،مغارهيی! تو حتی به يک مرده هم رحم نداری .چطور وجدانت اجازه داد؟»
اما عاکف او را مچاله کرده در آغوشش فشرد و گفت« :ديشب هنگام خواب چقدر به حليمه شبيه شده بودی»...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
*
آهورا اما با دلگرمی روزافزونی که مدام از آدرس بهرام دريافت ميکرد به زندگی پر تنشش آرامش نسبی حاکم شده بود.
مالقاتهای زناشوهری آنها حداقل هفتهی دو روز در بعد از ظهرها به نهايت رسيده و بدگمانیهای مادرش را فروريزان
کرده بود.
آهورا نميدانست با وجود تمايل و دلگرمی دوطرفه ميان او و بهرام چه دليلی مسبب ادامه اين پنهانکاری هاست؟
دلش ميخواست از بهرام تقاضا کند تا رابطه آنها را رسمی کرده به عنوان يک خانواده زندگی کنند
اما نه جرأتش را داشت و نه توانايی ابرازش را....
در يکی از آن روزها آهورا در حاليکه در آشپزخانه برای بهرام آشپزی ميکرد بهرام مشغول تماشای فيلم سينمايی دلخواهش
بود.
آهورا پيازها را ريز ريز کرده اشکش درآمد اما چشمانش را پاک کرده پيازها را در روغن عالوه کرد .ميخواست ماهرانه
سرخ شان کند که يکباره بوی نامطبوعی از پيازها به مشامش خورده حالش را دگرگون کرد.
به سيمای مواد غذا نگاهی گذرايی کرد.
چيزی غير عادی نديد اما علت بوی بد آن را نميتوانست درک کند.
صدا زد« :بهرااااام!»
صدای بهرام بلند شد« :جااانم؟»
« :-ميشه يکبار بيايی؟»
« :+ميايم»!...
بهرام بلند شده به آهورا ملحق شد.
به محض ورود به آشپزخانه گفت« :به! چه بوهای راه انداختی».
آهو را با کفگير مقداری پياز بلند کرده به جانب بهرام گرفت و گفت« :ببين به نظرت اين پيازها خراب شدن؟»
بهرام آنها را بوييد شانه باال انداخت و گفت« :نخير بسيار هم بوی خوشی دارد».
کفگير را دوباره به سمت آهورا کشيده گفت« :استشمام کن چطور بوی خوش دارد».
اما با نزديک شدن آن بو به بينی آهورا حالش بدتر شده و مجبور شد سريع به بيرون برود.
بهرام نگران شده به دنبالش رفت و صدا زد« :چی شد يکباره...؟»
*
آليا بانشاطترين روزهای عمرش را ميگذراند او و اصيل پس از تدارک يک کلبهی دونفره در گوشهی از شهر کابل برای
ازدواج شان ب ه شغنان رفته ،طی يک محفل کامال ساده و بی آاليش ،در حاليکه آليا تنها از سرمه برای آرايش صورتش
استفاده کرده بود نکاح کرده وليمهی مختصری برای مردم پخش کردند.
اصيل فارغ التخصيل شده بود و شغلی که عايد آن کفاف زندگی دونفره آنها را ميکرد برايش دست و پا کرده و با اين حال
آليا هنوز دانشجو بود.
*
نيل درين جريان همچنان با پسری الغر و قدبلندی ديگری آشنا شده ولی ظرف دو هفته ازش جدا شده بود.
قویترين دليل جدايی را هم وقتی دوستانش ميپرسيدند چنين تلقی ميکرد« :هنگام صحبت بیحد دست و بال ميزد (از دستانش
بسيار استفاده ميکرد»).
*
با اين حال روزگار پروانه چون روزگاران دهقانانی بود که بذر شان را کاشته اما از ثمر آن فيض نبرده بودند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پس از تصميمش برای عدم اشتراک در صنوف اميرمحمد امتحانات نيمهنهايی آنها فرا رسيده دو هفته را در بر گرفت.
او در روز امتحان اميرمحمد فوقالعاده به او بیمحلی کرده برای نخستين بار حرصش را دراورد .آن روز اميرمحمد در
حاليکه با مريم بحث ميکرد چشمهايش را برگردانده به اخير صنف به سيمای پروانه ميدوخت.
اما پروانه روبرميگرداند و با دوستان خودش ميخنديد.
چنان نما ميکرد که به او اهميتی ندارد و اما ته دلش برای صحبتهای مرموز او و مريم که با چاشنی لبخند همراه بود،
ميمرد و زنده ميشد.
اميرمحمد برای تقاص اين بیحرمتی و بی پروايی صدايش زد و گفت« :پروانه !....بيا صف اول»!...
دل پروانه از صدا زدنش با اين نام لرزيد.
اما مغرورتر از آن بود که حرفش را بپذيرد« :نه! جای من اينجا است همينجا مينشينم».
« :-روز امتحان من تصميم ميگيرم چه کسی کجا بنشيند».
« :+ولی من اگر جايم را عوض کنم هر آنچه خوانده نخواندهام فراموشم ميشود».
« :-علمی که با يک جابهجايی محو شود دست قاصدکها بده تا راهی بادش کنند».
حرص پروانه را در برگرفته رویبرگرداند.
اميرمحمد عصبی گفت« :نميايی...؟»
چقدر دل پروانه ميخواست بگويد «نه »!...اما مگر ميشد نگاههای زيبای او را که آميزهی قهر و حرص آن را عاشقانهتر
مينماياند در انتظار بگذارد؟
بلند شد و در جای مناسبديده اميرمحمد نشست .صف اول کنار در ورودی صنف .
باد سرد و سوزشناکی از الی در به بيرون ميجهيد که تن پروانه را به لرزه می انداخت اما او مغرورانه آن سردی را متحمل
شد.
دستانش از فرط سرما بی حس شده ورق امتحانش روی زمين افتاد .خم شد آن را بردارد اما سرعتعمل اميرمحمد بيشتر
از او بود.
ورقش را بلند کرده روی ميزش گذاشت و با چشمان گشاد شده محتاط گفت« :بيشتر مواظب باش»!...
دل پروانه ضعف ميرفت .در دلش نجوا کرد« :لعنتی اينطور به من نگاه نکن!
تو نميدانی که اين شيشههای شرابت مرا به سرحد اغما و يغما ميبرند».
زمستانی بدی بود .انگشتان پروانه به قلم دستش يخ بسته بودند .خودکارش از کار افتاده بود و پروانه به اين می انديشيد چرا
همه بالها بايد بر او نازل شود؟
دل به دريا زده به اميرمحمد گفت« :خودکارم رنگ ندارد»!...
او نگاهی به سيمای رنگ پريدهاش افکنده گفت« :چهرهات بيشتر»......
اما پروانه ته دلش گفت« :تقصير تو فراتر»...
دست به جيب برد و خودکار نجيبی دراورد و گفت« :اين قلم مخصوص من است گمش نکنی»!..
پروانه قلم او را چالفته پس از امتحان زير لباسش آن را پنهان کرد.
از سرقت متنفر اما مقابل وسايل اميرمحمد سارق ماهری شده بود.
اميرمحمد در پايان امتحان از روی ادب يا از روی يادفراموشی ديگر از آن يادآوری نکرد.
باشد که مورد اول قناعتبخش تر است.
در تمام اين مدت تالشهای پروانه برای مالقات با کاوه بی جواب ماند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
بدترين امتحان پروانه امتحان طاهر انديشمند بود .او پس از اخذ ورق با ديدن کاغذی که از سؤالهای مبهمی سياه شده بود
تيزاب معدهاش باال رفته ،حالت تهوع آوری گرفت.
نميدانست با اين حجم از سوالی که او عمدا ً برای افتادن نمرات پروانه و تمام صنف آورده بود در کجا جواب بنويسد.
طاهر پس از آن رسوايی حالت ظاهری بهتری داشت .او نه مانند سابق با يخن باز که زنجير جمپرش را تا گلو باال کشيده
موهايش را شانه ميزد.
ورود اميرمحمد به صنف در حاليکه کرتی به بدن نداشت و با آن يخنقاق شيری مثل پسرهای جوان به نظر ميرسيد حال
پروانه را بهشتی کرد.
او به طاهر چيزی گفت و پروانه برای همکالم شدن او با چنين نکبتی متاسف گشت .پندار که او با چشمانش تقابل نور بر
تاريکی يا بهشت و جهنم را ميديد.
اميرمحمد هنگام خروج مجدد از صنف در حاليکه دروازه صنف را بسته ميکرد ،نگاهی سريع و گذرايی به تمام شاگردان
کرده دنبال جنگلهای پروانه گشت.
در ثانيهی انطباق چشمهايشان در حاليکه او با اصطکاک در حال بستن دروازه صنف بود لبخندی محجوبی زده دار و ندارد
مغز پروانه را به باد هوا محول کرد .به نحوی که پروانه ديگر نتوانست حتی کلمهی روی ورق بنويسد.
نفهميد چطور ورق را تحويل داده با دوش از صنف بيرون پريد .او پس از فراغت از امتحان به تمام صنوف مجاور سرک
کشيد تا اميرمحمد را بيابد اما همنيکه در يکی از آن صنفها او را ديد از کارش پشيمان شده و گريخت.
ميان انبوه از محصلينی که تازه از امتحان بيرون آمده بودند وارد شد و با ديدن خروج اميرمحمد از آن صنف خود را الی
آنها فرو برده پنهان کرد.
اميرمحمد سرگشته او را ميپاليد و اما لحظهی نگذشت که دختران دانشجو به بهانهی پرسشهای از امتحان او را در برگرفته
افکارش را درگير خود کردند.
قلب پروانه ميان آن دختران همانند گنجشک ميتپيد و از حس اينکه مطمئنا نصف مسير را برای ربودن دلش رفته است به
خودش احسنت گفت.
ولی با اين وجود ميترسيد تمام اين وقايع در حد خياالت و اوهام او نباشند...؟
چندی نگذشت که شايعات همچون باليان بر سقف دانشگاه پروانه شروع به نزول کردند.
خبرها حاکی از آن بود که چندين محصل دختر برای استاد احد درخواست ازدواج داده اند.
اما بدتر ازين مورد؛ مسئلهی الينحل اينجا بود که هويت آن دختران فاش نشده پس از رد درخواستشان از آدرس اميرمحمد،
غايب ميشدند.
يا دانشگاه را ترک ميکردند ،يا دانشکده را ....
در آن روزها بحث و سرخط گفتگوی تمام دانشجويان دختر ،اميرمحمد بود.
اين حرف حديثها روان پروانه را مشوشتر از قبل کرده خواب شبهايش را ربوده بودند.
تمام شب به راست و چپش غلت ميزد و در مورد آن دختران ،چگونگی ابراز شان ،جرأت و شجاعت شان يا حتی جسارت
و بی حيايیشان میانديشيد.
بيشتر از آن ذهنش درگير چگونگی عملکرد و برخورد اميرمحمد در مقابل آن دختران بود.
«شما من و خود را چه فرض کرده چنين جسارت کرديد از دفتر من بريد بيرون»!...
پروانه از ساختن پاسخهای احتمالی اميرمحمد در مقابل آن دختران شبهايی زيادی را به صبح رسانده مهتابهای زيادی را
تبديل به آفتاب کرد.
او مبدل به دو فرد شده بود :آرين خودخواه و پروانه عاشق !...
آرين ميگفت « :خودت پيش قدم شو !...شبيه آن دختران! پيداست که به تو عالقهمند بوده منتظر توست!»
اما پروانه در دلش نهيب ميزد « :نبايد خودت را تحميل کنی! او بايد پيش قدم شود.
شايد او واقعا تو را فقط به چشم يک شاگردش نگاه می کند».
پ.ن :آنچه ميان پروانه و اميرمحمد درين قسمت نگاشته شده کامال واقعیست.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
-حق با پروانه است يا آرين؟ شما گر جايش بوديد به کدام يک گوش ميداديد؟
-به باور شما اميرمحمد چرا درخواست آن دختران را رد ميکرد؟
#آذر
#قسمت_چهلوپنجم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
آهورا اما با رنگپريدگی و کسالت ناشی از بارداریاش که تازه از آن مطلع شده بود مانند هميشه بی حرف ناظر حرکات
دوستانش بود.
نيل که اندکی حالش جا آمد برای دفاع از خود گفت« :به جای تعرض به من يکی اين آليای احمق را نصيحت کند .توجيحش
را نگاه کن !...نه که تا ابد ميخواهيد دوست بمانيد؟» و زد زير خنده چنانی که حرص آليا را دراورد.
دريا گفت« :از همان ابتدا ازدواج آليا همانند آرين دور از احتمال بود .آخر خودش شبيه مردان است به مردی ديگری چه
نياز؟»
اينبار دريا و نيل همزمان زدند زير خنده و آليا عصبانیتر شد.
پروانه نگاهی به صورت آليا کرده دريا را نيشگون گرفت« :هيسس! به رگ غيرتش دست نزنيد به گمانم امشب اصيل را
بی خواب خواهد کرد».
اينبار همه با هم خنديده تمام کافتريا را روی سر شان برداشتند.
اما اين خنده اندکی دوام نياورد .زيرا به مجرد پيچيدن سوال دريا در فضای دوستانه آنها لبهای پروانه برچيده شد« :از
ماجراهای احد چه خبر؟»
آليا اولين کسی بود که جرأت به خرج داد در آن مورد صحبت کند« :آخرين خبری که از آدرس او شنيدم اينست که پس از
رد درخواست يکی از دخترها ،آن دختر به دانشکده اقتصاد تغيير رشته داده .البته که هويتش هم معلوم نيست شبيه همانی
که در کل دانشگاه را ترک کرد و کسی بويی نبرد».
پروانه نفی کرد« :به نظرم تمامش شايعات کاذبانه است».
نيل با گفتن ضربالمثلی به ميدان بحث آمد« :تا نباشد گپی مردم نميگويند گپها .دود از جايی بلند ميشه که آتش گرفته باشد.
او آن روز با خوب جلوه دادن درخواست زنها از مردان ،به گونهی غير مستقيم همه را به اين کار ترغيب کرد.
دروازه دفتر او از دروازه سرايی که نان مفت ميدهد بيشتر باز و بسته ميشود.
چرا چنين ميکند؟
البته که با اين کارش ميخواهد آمار عاشقانش را بسنجد.
بعيد هم نيست تمام دانشگاه به او درخواست بدهند .اما اگر روزی بفهمم از گروه ما يکی اين کار را کرده من به درخواست
سکته پاسخ مثبت خواهم داد».
جز پروانه همه خنديدند و او هر لحظه در خود فروتر ميرفت.
نيل نگاهی گذرا از چپ به راست به صورت تمام دوستانش کرده تا به آهورا رسيد و گفت« :شک دارم سوسمارک روزی
به او پيشنهاد بدهد .اخالقيات شان که خيلی به هم شبيه است».
آهورا که با اين حال و روزش اصال تصور نميکرد نيل چنين پيشبينی برای او دراورد ،عصبی شده گفت« :بهتر است
برايت قبری درست کرده خودت را دفن کنی تا فکر به اين مزخرفات .البته که مجبوری قبر دو نفر را تصاحب کنی».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
***
در اثنای رانندگی افکار و انديشههای متورمش او را می آزرد .از زمانيکه فن رانندگی را با تمام وجودش بلد شده بود مدام
با ضميرناخودآگاهش رانندگی ميکرد و باضميرآگاهش يا از موسيقی لذت ميبرد و يا هم معموال مانند آن روز به ديگران می
انديشيد.
داستان و وقايع زندگی آهورا آن دم بر ذهنش مسلط بوده مغزش را آب ميکرد.
در حاشيهی از سرک توقف کرده سرش را روی فرمان موترش گذاشت.
به اين می انديشيد که فرورفتنش در زندگی خصوصی و چيرهگی عشق بر وجودش توجه او را از دوستانش سلب کرده
است.
او خود را مسوول و مکلف خلط با مشکالت آنها ميدانست.
از افسردگی دريا ،از تنهايی نيل و از حال زار آهورا به شدت ميهراسيد .از آنجای که آنچه تصور نکرده بود بر آهورا
گذشته بود پس حال و روز دريا و نيل چطور خواهد بود؟
درميان آنها تنها به آليا خاطرجمع بوده آن را مديون مرد مدبر زندگيش (اصيل) ميدانست.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
اندکی بعد سرش را به قصد به راه افتادن مجدد باال آورده چشمان خسته و خمارش را متمرکز کرد اما از ديدن يکبارهگی
اميرمحمد در آن سوی سرک تکانی شديدی خورد.
تصور ميکرد باز هم رؤيا ميبيند.
اين اواخر او را به هر سمت اين جهان ميديد ،بعيد نبود بازم خواب و خيالش باشد.
موترش را روشن کرده چشمانش را ريزتر کرد و به جانب او آرام به راه افتاد اما هر چه به او نزديکتر ميشد بيشتر به
واقعی بودنش پی ميبرد.
او در حاشيهی از يک سرک ايستاده در حاليکه پيدا بود اشعهی خورشيد چشمانش را اذيت کرده با شقاوت آنرا متحمل است،
منتظر تاکسی بود.
اضطراب و فشار ناشی از مقابل شدن با او لرزه بر اندام پروانه انداخته بود.
غير از دانشگاه در هيچ جايی او را نديده بود و اما آن روز از تماشای او در يک منطقه غير معمول و نه چندان زيبا به اين
می انديشيد که آن سرک با وجود او چقدر زيباتر و نظيفتر به نظر ميرسد.
گاهی تصور ميکرد مردمان عادی باشندهگان پايتخت از ديدن سيمای او چه فکری خواهند کرد؟
يک آدم از يک کشور ديگر
يا حتی از سيارهی ديگری
که ميتواند همانند آنها صحبت کند و راه برود ...؟
« :-شايد برايت مضحک باشد و بگويی چقدر من نازدانهام اما در واقع من با خاک حساسيت دارم!»
« :+نه! چرا اينگونه فکر ميکنيد؟»
اميرمحمد پاسخ نداد.
در تمام طول راه او رو به شيشه موتر خاموشانه لبخند ميزد و ذهن پروانه را با اين کارش به چالش ميکشيد.
به اين می انديشيد که چقدر با زمانی که در صنف مشغول تدريس است فرق دارد.
يک آدم خوشرو ،خنده رو و آرام .....
چقدر دلش ميخواست او را مدام اينگونه ببيننده باشد.
قرينتر و به دور از هر نوع رسميات.
او از زير بار مالمت شدن توسط اميرمحمد در صنف درسی به ستوه آمده بود.
چه ميشد اگر او را فراتر از يک استاد برای خودش ميديد؟
چه ميشد اگر او ديگر به چشم شاگردش به او نگاه نميکرد؟
و چه ميشد اگر تمام دنيا مبدل به سرک ميشد تا بيشتر با او در موتر بماند؟
از ميان انبوه سواالتی که ميشد بپرسد اين سوال را باال کشيده سکوت را شکست« :ميشه بپرسم در امتحان شما چند نمره
گرفتم؟»
اميرمحمد بی آنکه برگردد مضحکانه گفت« :ناکامت کردم!»
پروانه ته دلش پوزخندی زده گفت« :کاش ميفهميدی من همه چيز را به تو باخته ناکامت شدهام».
اميرمحمد مدتی منتظر ماند اما وقتی با سکوت پروانه مقابل شد روبرگردانده با تبسم گفت« :شوخی کردم!»
پروانه چشمانش را به چشمان او گره زد « :ميدانم! اما اين را نميدانم که با رانندگی دخترها موافقيد؟»
اميرمحمد چشمانش را از چشمان او کنده با ديدن موهای لَخت شرابرنگش که به مقدار زياد از چادرش بيرون ريخته بودند
بی پروا گفت« :حجابش درست باشد مشکلی ندارد»!..
پروانه خجل شده فورا موهايش را درون چادر فرو کرد و خاموشانه به رانندگيش ادامه داد.
اميرمحمد با واکنش پروانه لبخندی زده گفت« :اين حرف را برای معذب شدنت نگفتم».
« :-ميدانم!»
« :+آنانیکه ميدانند مکلف اند از آنچه ميدانند بدان عمل کنند.
در دين اکراه نيست! اين حرف درست است اما سياقش اشتباه تعريف شده،
منظور در اينجا قبل از وارد شدن در دايره اسالم است .اکراه نيست که به زور وارد اسالم شوی.
اما اگر با رضايت وارد شدی مکلفی به اصول آن پايند بمانی آن موقع حق نداری بگويی در اسالم اکراه نيست .عدهی از
اصول را پذيرا شده بر عده ی پشت پا بزنی .به نحوی که اگر کسی از بيرون آمده تو را ببيند به اسالمت پی ببرد نه آنکه
دچار ترديد شود مسلمان است يا نه...؟
آنهايی که ميگويند دل مان پاک باشد اين مهم است سخت در اشتباهند.
اسالم با ظاهر و باطن مشترکا مرتبط است.
ظاهر و باطنت بايد شهادت بدهند تو يک مسلمانی!...
مسلمانی که آگاهانه به اصول و فرايض پايبندی نشان ميدهد عشق و صلح را به شگوفايی رسانده است».
پروانه که انگار به تمام حرفهای او سر تسليم فرو آورده متاثر گشته بود چشمانش را باز و بسته کرد .با تعلل و سرگشتهگی
گفت« :کاش يکی اينجا بود تا به اين حرفها گوش ميداد»!..
اميرمحمد کنجکاوانه پرسيد« :چه کسی...؟»
پروانه به سرک مقابلش خيره شده گفت« :يک فرد مهم در زندگيم که مدتهاست خدا را گم کرده و بيشتر از من به اين
حرفها نياز دارد.
هميشه سعی ميکند همه چيز را به تنهايی مديريت کند.
او هيچوقت درباره مشکالتش حرف نميزند.
هيچوقت به سادگی احساساتش را بيان نميکند.
او هميشه سعی ميکند خوشحال به نظر برسد.
و اغلب تنهايی را ترجيح ميدهد».
اميرمحمد کنجکاوانه به پروانه نگاه کرده گفت« :با من مقابلش کن»!....
*
ظهر شده آفتاب معلق در آسمان سرسختانه ميتابيد.
اميرمحمد گوشهی را اشاره کرده گفت« :اينجا پياده ميشوم»!..
پروانه توقف کرد و گفت« :اينجا کاری داريد؟»
« :-برای ده دقيقه کار دارم اگر ناوقتت ميشود تو برو من خودم به مقصد ميروم».
« :+نه! منتظر ميمانم».
اميرمحمد با چشمانش از پروانه ممنون شده از موتر پياده شد و پروانه با تعقيب او از عقب به مسجدی رسيد.
از حس اينکه او برای ادای نماز برای پروردگارش رفته بود حسی عجيب دامنگيرش شد.
او به پابندی و عشق نمايان شدهاش به خدا رشک ميبرد.
آرزو ميکرد کاش ذرهی از آن عشق را برای او نگهداشته بود اما نه ممکن نبود!....
يک ربع بعد ازدحام بدی آنها را مجبور به توقف کرد که اين مصادف بود با آمدن پسری کوچکی گل فروش به نزديک آنها.
پسر رو به اميرمحمد کرده گفت« :الال گل ميخريد؟»
« :-نه پسرم! الزم ندارم»!....
پسر متاثر شده اما پيدا بود به اين سادگی دست برنميدارد.
به پروانه نگاهی کرده گفت« :حيف نيست اين دختر زيبا کنارتان باشد و گلی برايش نخريد؟»
پروانه با شقاوت در تالش پنهان کردن خندهاش بود و زير نگاههايش ميخواست واکنش اميرمحمد را امتحان کند.
اميرمحمد خنده ی کرده گفت« :حيف که است اما مناسب نيست پسرم! اين دخترخانم شاگرد من هستند».
پسر با چشمانی که اندوه و التماس ازش ميباريد گفت« :کار و کسب ما اصال خوب نيست.
چون اين اواخر عشق بسيار کم شده...
رونق کار ما با افزايش عشق بستگی دارد .چه ميشود اگر شما اين دختر زيبا را دوست داشته ،برايش گلی بخريد؟»
پروانه دستش را روی دهانش قرار داده برای کنترول خندهاش رویبرگرداند و اما اميرمحمد از روی اجبار دست در جيب
کرده در عوض يکی از تازهترين و معطرترين گلها را به دست آورد.
پروانه انتظار داشت آن گل را صميمانه با چاشنی لبخند زيبايش به او تقديم کند اما او با چشمان خميده آن گل را روی
سويچبورد موتر پروانه گذاشت و به پنجره موتر خيره شد.
بوی يأس بر فضای موتر پروانه پيچيده حال او را دگرگون کرد .ميديد که او چشم انداز عشق را از نگاه مشتاقش دريغ
ميکند.
اميرمحمد به مقصد رسيد و رو به پروانه کرده گفت« :به چای دعوتت کنم؟»
پروانه گل را برداشته عطر آن را بوييد و خيال کرد خودش به گل بدل شد...
باقی عمرت دعوتم کرده بودی».
ِ ته دلش آرزو وار زمزمه کرد« :کاش به
اما چشمان خميدهاش را باال کرده گفت« :نه؛ ممنونم!»
اميرمحمد رفت و او از عقب ميديد که قلبش دست و پا دراورده و ميرود.
شايد عشق همان حسی است که قلب های مان را با هم عوض ميکنيم.
بی قرار ميشويم ...
و برای همين است که حس بدی داريم...
چون بدن ميخواهد قلباش را داشته باشد و آن قلب از او دور و دور تر ميشود.
اميرمحمد مثل آفتابی شده بود که بر روی زندگی به خواب رفتهاش تابيده.
به باور يقين رسيده بود که يک نفر در دنيا ميتواند به هزار نفر بیارزد.
همينقدر کوتاه و واقعی....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#قسمت_چهلوششم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_پروانه
_آپارتمان شماره 18
زمزمهکنان با ترانهی دلخواهش در حاليکه هر از گاهی عطر گل سرخ را به ريههايش فرو ميبرد ،مقابل آپارتمان کاوه
ايستاد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
ته دلش ميرقصيد .گويی تمام اجزای کائنات به او کف ميزدند و از تماشايش به وجد آمده بودند.
تنها يک لحظه نشستن با اميرمحمد نشاط يکهفتهيی را به قلبش ذخيره ميکرد.
کليد انداخت و به محض ورود به داخل متوجه شد کاوه در آنسوی موبل با هيگل عکسی را به نظاره نشسته است.
برای جلب توجه او محکم در را بسته بلند صدا زد« :من .....آمدممممم!»
کاوه جاخورده در جا ايستاد و عکس را الی دستش پنهان کرده سمت پروانه رفت اما از ديدن ظاهر و اين تحول وسيع
چهرهاش مات و مبهوت گشته گفت« :آرين...؟»
پروانه با تبسمی خاص به شکل تعظيم خودش را خم کرده گفت« :پروانه تشريف دارم اعالحضرت!»
اما با سکوت کاوه مقابل شده ادامه داد« :حسات نسبت به اين تغييرات را ميخواهم بدانم!»
کاوه بی پروا پاسخ داد« :بدن خودت است ،زندگی خودت است ،تصميم خودت است به کاوه چه ربطی دارد؟»
پروانه پوزخندی زده گفت« :پيداست! ديگر هيچ چيز من برای تو مهم نيست .متوجه هستم که اين روزها اصال تحويلم
نميگيری و از من گريزانی»!...
کاوه خندهی بلندی کرده با جسارت گفت« :چرا تحويل نگيرم؟ اين تحويل است که تو را نميگيرد .من که ترا ميگيرم».
روی زانويش نشسته دستش را بلند کرد و مسخره گفت« :زنم ميشوی...؟»
چشمان و دهن پروانه همزمان از فرط تعجب وامانده با دستش دست کاوه را پس زد و گفت« :بی مزه !...آدم شو کااااوه....
اين چه نوع تمسخریست؟ »
کاوه خنديده بلند و شد گفت« :معلوم است چه کسی به پيشنهاد اوالد غريب تمکين ميکند؟»
(کلمه ترکيبی «اوالد غريب» تکيه کالم مشهور کاوه بوده خودش را در آن منظور بود).
پروانه عصبی شده گفت« :چند بار بگويم اوالد غريب نگو بدم ميايد؟»
« :-هستم ديگر!»
« :+نيستی! خيلی هم پولداری».
کاوه خنديده گفت « :هر چه تو بگويی! نگران نباش پيشنهاد را هم با تو شوخی کردم».
اما پروانه از يادآوری حرف اميرمحمد هراس به دلش افتاد« :نود درصد شوخیها بيان حقايق اند».
ترجيح داد به آن نينديشد پس مضحکانه گفت« :حتی تصور زن تو بودن عذاب است .فکر کن زنت از تو توقع مداومت داشته
باشد آنگاه تو مثل من او را از خودت دور کرده بگويی :ببخشيد ميخواهم تنها باشم! بيا جمع کن حاال....
اما کاوه او دل دخترانه دارد با سياستبازی های تو قلبش خواهد شکست».
کاوه انگار دلخور شده بود« :تالش ميکنم برای او مردی خوبی باشم».
پروانه ترديد به دلش افتاده گفت« :چرا تصور ميکنم تصميمت در رابطه به ازدواج تغيير کرده؟»
کاوه مکثی کرده جذاب ابرو باال انداخت و آن عکس را به پروانه نمايان کرد.
عکس متعلق به دختری سه سالهی با موهای بور و چشمهای آبی بود.
کاوه با هيجان ناخواستهی که در چشمانش موج ميزد گفت« :اين دختر کوچک آزارم ميدهد .چقدر دلم ميخواهد شبيه او
دختری داشته باشم».
پروانه دقيق به آن عکس نگاه کرد و بعد با چهره ی که نمايانگر عدم هيچ نوع توافقی ميان کاوه و آن عکس بود گفت« :تو
که موهای بور و چشمهای آبی نداری پس احتماال دوست داری مادرش چنين باشد؟»
کاوه به نقطهی نامعلومی خيره شد« :وقتی به بدخشان برگشته بودم مادرم انتظار داشت دختری را زير نظر گرفته برايش
معرفی کنم.
ولی وقتی ديد از سنگم صدايی بلند نشد گفت خودم برايت زن ميگيرم!
بی پروا گفتم برو برای پدرم زن بگير!
نميدانم چرا تا اين حد به او برخورد که به صورتم سيلی محکمی زد».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه آنقدر خنديد که ناآگاهانه روی موبل افتاده خودش را پيچ و تاپ ميداد.
کاوه که سرگشتهگی عجيبی را با آميزهی لبخند و اداهای پروانه حس ميکرد دچار حيرت شده لذت ناخواستهی از ميان
چشمانش گذشت.
بعد عميق به چشمان پروانه نگريسته ادامه داد« :بر عشق چشم پوشانده به حرفهای من باورمند باش!»
پروانه نگاهش را از به پازل هزارقطعهيی کاوه که در حدود چهل درصد چيده شده بود ولی هنوز پيدا نبود چه چيزی از آن
درخواهد آمد ،گرفته قاطع به کاوه گفت« :هللا نميگذارد من به تو بپيوندم .تو هم ديگر همه چيز را به طبيعت ربط نداده ازين
گفتار دست بکش گنهکار خواهی شد».
« :-خوب است من اگر گنهکار ميشوم پس در بهشت تو واسطهام کن!»
« :+به اين سادگی نيست بايد در چشم هللا راهت را باز کنی».
کاوه دچار رنجش شد .گوشهايش حرف های او را که واژههای آن هوشمندانه آرايش شده بودند ،نميتوانست باور کند.
پرسيد« :اين حرف های تو نيست! از کجا ياد گرفتی؟ طوری حرف میزنی که ميدانی هللا چه فکر ميکند وارد ذهنش
شدی؟»
پروانه پاسخ داد « :نه؛ اينها را اميرمحمد گفت البته اگر مالقاتش کنی بهتر ميشناسیاش».
کاوه پوزخندی زده گفت« :احتماال مسبب تغيير حال ظاهریات و هديه دهنده اين گل نيز خودش است».
پروانه مشتاقانه گفت« :درست است! او برايم گفت تو به اندازه پروانه شدن زيبايی!...
او يک ماه بلند است!
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
کاوه با تماشای تصوير عشق در برق چشمان پروانه جوشش حسادت را حس کرد و در حاليکه آهنگ صدايش سخت شده
بود گفت« :اگر ميخواهی زنی را فريفته کنی برايش شعر بگو»!....
پروانه کنجکاوانه نگاهش کرد و اما کاوه ادامه داد« :ميبينم که با يک بيت شعر تو را فريفته»....
پروانه با دلرنجی که با وضاحت قابل حس بود ،گفت« :تو در موردش در اشتباه محضی! همين روزها به ديدارت ميايد
ميتوانی بشناسیاش».
کاوه روبرگرداند« :نميخواهم ببينمش»!...
اما پروانه دوباره مقابلش ايستاد و بلند گفت« :بايد ببينيش! تو برای همکالم شدن با او نيازمندی؟
هر روز بدتر از روز قبل ميشوی.
گذشته از اين چرا اين همه مدت به درخواستهای مالقاتم پاسخ منفی ميدادی؟
چرا اينطور شدی؟
از من گريزان و از تمام جهان گريزان.
اما مگر ميشود از خويش گريخت...؟»
کاوه سرافکنده شده گفت« :مرا ببخش اگر بعضی روزها برای ديوانهگی هايم با تو بد رفتار میکنم.
حس های بيگانه مرا جال انداخته بودند و تنها با سکوت و تنهايی به ويژه دوری از تو ميشد به رهايی برسم».
پروانه متردد پرسيد« :چطور؟ حاال چی؟ شکست شان دادی؟»
کاوه مايوسانه گفت« :نه! نشد ....نتوانستم »!.....
بعد به جنگلهای پروانه ژرف نگاه کرده گفت« :برايم قول بده که بهخاطر اين قضيه قرار نيست ازم بگذری»...
پروانه البد به منظور کاوه نرسيده بود که با اشتياق گفت« :گذشتنی ميان مان نيست .تو برای هميشه فرادوست من خواهی
ماند».
-دانشگاه
_گردهمايی دوستانه
ازين نوع جلوس متنفر بود و اما در آن روز پروانه لبهی باغچهی کوچکی در صحن دانشگاه با دوستانش نشسته به عبور و
مرور دختران تازهوارد نگاه ميکرد.
نيل دوست داشت حداقل هفتهی يک روز دوستانه آنجا بنشيند تا بشود به گونهی آزاد به تماشای دخترانی که از موترها پياده
شده به سمت صنفهای درسی ميروند ،خيره شود.
او با اين کار از آخرين مدل تيپهای آرايشی ،مدل برندهای معروف لباس و کيف و کفش و بروزترين حالتهای مختلفه مو
با خبر ميشد.
هر از گاهی هم با دريا و آليا پچپچ کرده يکی از آن دخترها را به دليلی مورد تمسخر قرار ميداد.
آهورا اما آن روز از نشستن در فضای باز خرسند بود و نفسهای عميق ميکشيد تا عطر هوای پاک صبحگاهی را به سمت
جنينش سوق دهد.
فضا آن گونه حاکم بود تا اينکه نيل به پروانه شانه زده گفت« :آن دختر را نگاه کن!»
پروانه چشمان نيل را تعقيب کرده به دختری محجبهی رسيد که حتی يک تار مويش هم پديدار نبود و سراپايش با لباس
قهوهيی پوشيده شده بود.
با صورت کوچک و اندام نهايت ظريف و کشيده اما الغر و استخوانی.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
تمام گروه با اين حرف بلند خنديده و نيل را با چنين افکارش به تمسخر گرفتند.
واما نيل دوباره رو به پروانه کرده پرسيد« :من يک آرايشگرم و ميدانم چه صورتی زيبنده آرايش است اما چهرهی او به
هيچ آرايشی سازگار نيست».
پروانه گفت« :شايد بی هيچ آرايشی زيباست».
نيل خبيثانه نگاهش کرده دوباره به پروانه گفت« :به يک مسئله پی نبردی؟»
« :-چی...؟»
« :+که چقدر به احد شباهت دارد؟»
ً
چشمان پروانه گشادتر از حد معمول شد و مجددا به آن دختر نگريست.
مشوش پرسيد« :خواهرش است؟»
نيل با سر نفی کرده گفت« :منم فکر ميکردم خواهرش باشد اما نيست ....اسمش “ليال” است .گفت با احد هم قريه بودند و
بر اساس پيشنهاد او به اين دانشگاه آمده» ....
سرگشتهگی محض سراپای پروانه را به زنجير کشيدند .او از يادآوری اسم ليال در الی واژههای دفتر اميرمحمد سخت نگران
شده به اين گمان رسيده بود که آن روز اميرمحمد برای پذيرايی مهمانهای که منظور داشت ممکن آنها بوده باشند.
به ليال که نگاه کرد او را مستقيم مقابل پنجره دفتر اميرمحمد يافت.
ناگهان وحشت از ميان قلبش گذشت و اما از مشاهده کشيده بودن پردههای دفترش سبک دل شده نفسی از روی آسودگی
کشيد.
نيل گفت« :ميخواهی برويم از نزديک با او صحبت کنيم؟»
پروانه مغرورانه مانع شد« :نخير! چه نياز؟ او بايد پيش ما بيايد».
اما نيل اصرار کرده تمام آنها را به سمت ليال کشاند.
پروانه با نزديکتر شدن به او هيجان غريبی حس کرده رموز و اسرار فراوانی در چشمهای او يافت .نميدانست چرا نزديک
شدنش به هر آنچه تعلقدار اميرمحمد بود ،اينگونه او را ميلرزاند.
اگر منظور اميرمحمد در صفحهی رخنامهاش چشمهای ليال بوده باشد پروانه همانجا خود و قلبش را با هم باخته بود.
ليال که قبال با نيل همصحبت شده بود با ديدن او تبسم کرده و اما نيل با لبخند کاذبی که بر صورت ليال ميپاشيد گفت« :سالم
ليال! اين دختران زيبا دوستان من اند ما يک گروه مقتدر دخترانه در دانشگاهيم!»
و به گونه ی غير مستقيم او را زير سلطه گرفته گفت« :در دانشگاه حرف حرف ماست! به دور از مبالغه ما حتی بر رييس
دانشگاه هم غالبيم!»
ليال خندهی شبيه اميرمحمد کرده قلب پروانه را بريد« :چقدر جالب! مثل فيلمها پس شما بدمعاش های دانشگاهيد!»
بعد دستش را سمت تمام آنها دراز کرده احوال پرسی کرد اما پروانه به جای پذيرش دست او نگاهی به انگشتان قلمی و
استخوانیاش افکنده گفت« :از دست دادن خوشم نمی آيد».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
ليال دستش را عقب کشيد و متحيرانه لب زد « :شنيده بودم بعضی دخترها در کابل روبوسی را نميپسندند اما اين يکی برايم
تازگی دارد».
پروانه جنگلهايش را به سمت چشمهای شراب رنگ ليال دوخت و گفت« :اينجا خيلی چيزها برايت تازگی خواهد داشت».
دريا اينبار وارد بحث آمد« :ليال جان! درست است که استاد احد از فاميالی شماست؟»
ليال از شنيدن اسم او يکهی خورده لبخندی زد که اين نوع لبخند ويژهاش به شقاوت ،پروانه را اذيت ميکرد.
او گفت« :بلی! اميرمحمد را ميشناسم!»
پروانه عصبی شده مجددا ليال را به چالش کشيد« :استاد احد بگو! او يک استاد در يک دانشگاه نامدار است .اين چه طرز
صحبت است؟»
ليال که متوجه حساسيتهای پروانه در مقابل اميرمحمد شده بود با عشوه به سمتش گردن کج کرده گفت« :شايد برای تو يک
استاد باشد اما برای من نزديکتر از آن است».
آليا با طرح سوال وارد بحث شد« :چطور؟»
ليال در حاليکه به پرندههای در حال پرواز نگاه ميکرد پاسخ داد« :او دوست دوره طفوليتم و خواستگار دوره نوجوانیام
بود».
تعجب در سيمای نيل ،آليا ،دريا و آهورا موج زنان پديدار شد.
دريا با بهت پرسيد« :پس چرا قبولش نکردی؟»
ليال اما با حسرت پاسخ داد« :قسمت نبود»!...
پروانه که از عدم پذيرش خود اميرمحمد بر ای اين وصلت خبردار بود ته دلش ذوقی زده با پوزخند به ليال گفت« :آدمهای
ضعيف همهی قصور را از قسمت ميدانند .همانهای که مبارزه بلد نيستند و از آن به شدت ميهراسند.
اگر واقعا چيزی را ميخواهی برايش جنگ راه بنداز»!...
ليال چشمانش را خمارانه به پروانه نمايش داده در پاسخش هيچ نگفت.
اين جنگ سرد ميان ليال و پروانه در تقابل اولين ديدارشان چون آذرخشی شکافناک بر آسمان زندگی هر دو نمايان شده
بود.
شايد ميشود به پروانه حق داد اما اگر زياد دور نرويم مگر تقابل آنها دست سلطان تقدير و پادشاه کائنات نبود؟
*
با پخش اعالم نمرات امتحانات به ديوار کميته تمام دانشجويان چون مور و ملخ به سمت آن اوراق هجوم بردند.
گروه دوستان پروانه جز آهورا اما مدام بی هيچ نوع هيجان و عالقهمندی در آخرين دقايق برای ديدار نمرات شان ميرفتند.
آهورا نيز اينبار شور و شعف قبل را نداشت و ميدانست همانند دوستان ديگرش فهرست نمراتش رونقی نخواهد داشت.
پس از خلوت شدن اطراف اوراق نمرات در حاليکه دانشجويان با چهرههای گونهگون :خوشحال ،غمگين ،عصبی ،نورمال،
ترسيده و ....به سمت صنوف شان در حرکت شدند گروه پروانه بی هيچ حسی برای خوانش نمرات شان رفتند.
دقيقه ی چشمان هر پنج تن شان به نمرات دوخته شده و از ديدن نمرات نسبتا قابل تاييد خوشحال شدند .تا اينکه نگاه چشمشان
در قسمت پايانی صفحه به آخرين مضمون به نمره طاهر انديشمند افتاد.
در چهارچوب هر پنج دختر ( )5نمره داده شده بود.
پروانه و دوستانش به هم نگريسته شاکی و متحير گشتند و همزمان گفتند« :پنججججج؟»
چطور ممکن بود با اين همه شب بيداری در امتحان او ،و با تحويل ورق نسبتا قابل قبول به او در حاليکه هيچ مشورهی
ميان دوستانهيی در جريان اخذ امتحان با هم نداشتند کمترين نمره و در عين حال همسان گرفته باشند .البد طاهر آشکارا آنها
را برای کار نکردهی شان تنبيه کرده بود.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
-گذشته از مسايل دينداری و بی دينی؛ شخصيت کدام کرکتر برايتان جالب است؟
کاوه | اميرمحمد
#قسمت_چهلوهفتم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_پروانه
_دانشگاه
با ماهيچههای که از فرط عصبانيت کرخت شده بودند به سمت رياست دانشکده ميرفت.
در پی تصفيه حساب با طاهر انديشمند بود.
يقين داشت امتحانش به اين سرحد بد نگذشته که چنين نمرهيی از آن گرفته باشد.
اين به کنار اما مگر ممکن است با دوستانش همسان به حل سواالت پرداخته عين نمره را اخذ کرده باشد؟
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پشت در اندکی عميقوار نفس گرفته برای تسلط بر اعصابش تالش کرد و بعد در زده وارد شد.
اولين فردی که به چشمانش انس گرفت ،تراشه خيرهکنندهی از صورت اميرمحمد بود.
به يکبارگی تمام خشمش فرو کش کرده و نقاب نشاط و آرامش بر چهرهاش نشست.
کنار او طاهر انديشمند نزديکانه نشسته و در مقابل ،رييس دانشکده در جايگاه خويش جلوس کرده بود.
استادان ديگر در باقی نواحی و حاشيههای دفتر نشسته بودند.
از فضای دفتر بوی جلسهی مهمی به مشام ميرسيد و پيدا بود پروانه در زمان مناسبی به آنجا نيامده.
رييس دانشکده به ديدن پروانه تبسمی کرده گفت« :آرين؟ کاری داشتی دخترم؟»
پروانه سرافکنده گفت« :کار که داشتم ولی موعدی ديگری ميايم».
اما رييس او را به داخل دعوت کرده گفت« :مشکلی نيست بيا!»
پروانه با دلی که نمیآمد از ميان آنها به ويژه اميرمحمد گذشت و رفت به کنار رييس ايستاد.
رييس با همان چهرهی با عاطفه گفت« :چطور استی دخترم؟»
« :-خوبم!»
« :+رفيقم هشام چطور است؟»
محاوره آنها مرکز شنود برای همهی اعضای دفتر قرار گرفته بود و اما پروانه ناخوشنود ازين وضع .هميشه تالش کرده
بود دوستی رييس دانشکده و پدرش را مخفی کند .همانگونه که از آن منفعتی دستگيرش نبود نميخواست در بدگمانی و
خسرانش نيز بيفتد .اما آن روز مقابل اميرمحمد ازين سوال بيشتر دلهره گرفته آرام طوری که به همه بفهماند نميخواهد کسی
به صحبتهای آن دو گوش کند نجواگونه گفت« :او خوب است .برای حل يک مشکلی پيش شما آمدم».
« :-ميشنوم»!..
« :+از يک استاد شکايت دارم!»
رييس چشمانش را ريز کرده به جلو خم شد و گفت« :کدامش...؟»
پروانه به طاهر انديشمند نگريست و ديد هر از گاهی در گوش اميرمحمد چيزی ميگويد .مسبب نزديکی هر دو را نميتوانست
درک کند البد گراف دوستی شان باال گرفته بود.
آرامتر از قبل گفت« :از انديشمند».
رييس انگار نشنيد خود را بيشتر نزديک کرد و پرسيد« :کی؟»
پروانه سرش را نزديک گوش رييس دانشکده برد و مجددا گفت« :انديشمند را ميگويم».
چشمانش گشاد شده سرش را عقب برد و در حاليکه به طاهر نگاه ميکرد ،گفت« :همممم!»
درين اثنا گروهی از دختران محصل وارد دانشکده شده و همزمان گفتند« :استاد احد اينجا هستيد؟ اگر ممکن است يکبار
بيرون بياييد با شما کار داريم».
اميرمحمد به جانب رييس نگاه کرده انگار اجازه گرفت و او نيز با اشارهی سر برايش راهنمايی کرد.
اميرمحمد بی مجال بلند شده از دفتر خارج شد و چشمان طاهر را پشت سرش کشانيد.
او نگاه های هيز و معماآلودش را به رييس دوخته گفت« :به نظر تان احد بيش از حد معمول به دختران رو نميدهد؟ هر موقع
ببينی يک عالم دختر دور و برش ميپلکند .اين درست نيست پيشنهاد ميکنم برايش گوشزد کنيد».
چند استاد ديگر نيز که پيدا بود برای جايگاه احد حسادت ميکردند حرف او را تاييد کردند.
رييس خندهی مسخره ی به صورت طاهر پاشيده گفت« :هر طور است اين جلب توجه عمدی از جانبش صورت نگرفته
است .نه که مانند خدا يار جان بعضی ها برای جلب توجه دختران با يک شکم بزرگ روی ميزک چوکی مينشينند .چطور
استاد؟»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه نتوانست جلوی پوزخندش را بگيرد و اما طاهر خشکی گلو حس کرده چند بار سرفه کرد و آب نوشيد.
پروانه وقتی ميشنيد رييس دانشکده و ديگر دوستدارانش چه مشتاقانه از او سخن ميگفتند و همکارانش چه کينه جويانه،
ميفهميد چقدر تاثيرگذار و جذاب است.
رييس دستانش را به هم گره کرده گفت« :ضمنا استاد محترم اين دانشجو که برايم نهايت عزيز هم است از نمره شما
شاکیست .چه توجيهی برای دلخوریهاش داريد؟»
طاهر چشم بلند کرده بد به سوی پروانه نگاه کرد و گفت« :اين شاگردها حاال بسيار بی ادب شده اند.
من وقتی به سن اينا بودم استادم را ميديدم از ترس نميدانستم به کدام راه بگريزم؟
حتی نميتوانستم سالم بدهم چی برسد به اينکه بگويم تو نمرهام را خوردی.
رو که نيست سنگپا است»!......
دلشورههای پروانه افزايش يافته احساساتی گفت« :البته استادهای آن زمان نيز کينهجو و انتقامگير نبودند .تمام حيطه توجه
شان تدريس سالم بود نه آن چيزی که در ذهن استادان جديد ميگذرد».
طاهر چشمان آتشين خود را به سمت پروانه خيره کرده گفت« :متوجه حرف زدنت باش دختر گستاخ! اگر برای رييس
دانشکده محترم و عزيز نبودی ميدانستم چگونه ادبت کنم».
بعد رو به رييس کرده گفت« :نميخواهيد برای اين دانشجوی که از تربيت بی نصيب مانده چيزی بگوييد؟»
پروانه با اين طرز برخورد طاهر يکباره از دخترانی که باعث شدند اميرمحمد بيرون رفته و ناظر اين بی حرمتیاش نباشد
ممنون شد.
رييس رو به طاهر کرده گفت« :لطفا خونسردی تان را حفظ کنيد استاد محترم! ممکن از سر مالل چنين اتفاقی افتاده باشد.
با اين شيوه صحبتتان ،محصلين قرار است از شما چه بياموزند؟»
پروانه با عصبانيت وحشت آور گفت« :اين خودش کجا تربيت دارد؟ محصلی که درس گذشته را بلد نبود تا اخير ساعت
ايستادش نگه ميداشت.
غرور و شخصيت او را زير پايش ميکرد و ميگفت بگذار الغر شود.
طرز حرف زدنش را نگاه کن! تو مکلفی درست را بدهی اما به تو چه که دانشجو درس را ميخواهد ياد بگيرد يا نه؟
حاال هم من ورق امتحانم را ميخواهم بيرون بکشم و بيينم چه چيزی نوشتهام که جناب برايم پنج نمره داده...؟»
طاهر مثل ببر زخمی از جايش پريد و گفت« :استاد! اجازه بدهيد اين دختر را همين جا تربيت کرده آداب سخن گفتن را از
الف تا ی برايش بياموزانم».
قلب پروان ه از شدت عصبانيت همچون گنجشک ميزد و در همان حين گفت« :برو آداب معاشرت را از الف تا ی به آن پسر
بی ادبت سهراب بياموز که يک دختر درين دانشگاه از دست او نفس راحت نميکشد .تو که خيلی به فکر تربيت و نميدانم
ادب هستی چرا از خانهات شروع نميکنی؟»
طاهر دستش را مشت کرده چشمانش را بست.
در حاليکه تالش ميکرد خشمش را فرو ببرد گفت« :ال حول و ال قوة! حتی پيامبر ما گفته اند :از زنان شليته و ناشزه عقب
بکشيد .اينست که من ديگر چيزی نميگويم».
قلب پروانه ازين حرف بيرحمانه طاهر به درد آمده اشکهايش در چشمانش جمع شدند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
رييس بد به سوی طاهر نگاه کرده گفت« :از شما بعيد است چنين برچسبی به يک دختر معصوم بزنيد .برای تان بسيار بد
است»!....
طاهر اما با همان دهشت چشمانش گفت« :تا وقتی اين دختر محصل اينجا باشد ديگر من تدريس نخواهم کرد .اينست که سند
استعفايم را خدمت تان ميفرستم».
او با اين حرف ميدان معرکه را در مقابل چشمان حيرت زده استادان ديگر ترک کرده در مقابل ،اين پروانه بود که با باختی
کوچک صاحب بردی بزرگی شد.
_کاوه
_آپارتمان «»18
با چرخش و صدای کليد در را باز کرده وارد آپارتمانش شد .چهرهاش محزون و خسته به نظر ميرسيد و اتوی کرتی
خوشپوشش تا حدی شکسته بود.
نکتايیاش را سست کرده گردنش را ماساژ داد.
هيگل دست و پا پيچش شد و او خم شده نوازشش کرد.
همانطور که با چشمان سياه نافذ خود به پشکاش نگاه ميکرد آرام گفت« :شعور و درکی که در وجود تو ديدم در هيچ آدمی
نديدم!
کدام نگاه به حسها و عواطف مدفون شدهی من پی برده جز چشمهای تو....؟»
بلند شد و کرتیاش را بيرون کرد .دکمهی آستينهايش را گشوده آنها را تا آرنجش بر زد .از ديدن آپارتمان نظيفی که درين
اواخر مدام برق ميزد آرامش به بدنش دويده لبخندی زد.
حتی تدارک چای هم گرفته شده بود و چاينکی ناسوز با پيالهی شبيه آن توأم با مقداری مغزيات روی ميز چيده شده بود.
کاوه اسلحهی را که از جانب نهاد کاریاش برای محافظت و امنيت داده شده بود از کمربندش دراورد و با نگريستن به آن
حرف های رييس نهاد در ذهنش تداعی شد« :اين اواخر بيشتر به کارمندان نهادهای خارجی سوء قصد ميشود .اين سالح
برای حفاظت شماست!»
کاوه آن را به اتاق خوابش برده درون خزهی ميزش کرد و از خزهی دوم جانپاکش را برداشت و سوت زنان به سمت
حمامش روانه شد.
اما به محض ورود به آنجا از ديدن دختری در آن به وحشت افتاده کمرش به ديوار حمام چسبيد.
پرسيد« :تو کيستی؟»
حليمه روبرگردانده خجل زده گفت« :منم حليمه/نگار»
کاوه از ديدن سيمای او اندکی جا خورده استوار ايستاد و گفت« :آها! پس حليمه تويی».
ديدار نخست باعث شد کاوه به حليمه دقيق نگاه کرده به زيبايی و ظرافت او پی ببرد.
ته دلش پوزخندی زده زير لبش گفت« :آرين حق داشته به تو حسادت کند».
حليمه متوجه نشده پرسيد« :چيزی گفتيد آقا؟»
کاوه بی پروا حرفش را عوض کرد« :گفتم ساعت از پنج گذشته چرا هنوز اينجايی...؟»
حليمه با چشمان خم شده گفت« :شما حق داريد اما کارم تمام نشده بود»!...
« :-اين توجيهی مناسبی برای فرار از قانون من نيست!»
« :+ميدانم! هممم ...راستش ....دليلش چيزی ديگری بود!»
« :-چی بود؟»
حليمه دو دريايش را بلند کرده با کاوه مقابل شان کرد .قدش به سختی تا چانهی کاوه ميرسيد و اما او بیهراس از اين شکوه
جسامت با جرأت گفت« :حقيقتا ميخواستم تو را ببينم»!...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
کاوه سری تکان داد انگار دليلش نه چندان مهم باشد و از حمام بيرون شد.
او به سمت سالن رفته حليمه را دنبالش کشانيد .بعد گفت« :تو نميدانی پشت سرم چقدر شايعات کاذب ساخته ميشود .تمام
همسايهها به ويژه نگهبان اين بالک مرا زير ذرهبين شان دارند.
درين کشور مردی مثل من نميتواند باب ميلش زندگی کند.
به قدر کافی برای مالقات من و آرين بدبين هستند نخواستم يکی ديگر به آن عالوه شود».
حلي مه با ترديد به کاوه نگاه کرد« :به قول خودت اين توجيهی مناسبی برای اين کار نيست .چرا حس ميکنم دليلی ديگری هم
دارد؟»
شخصيت حليمه ذهن کاوه را به چالش ميکشيد .جسارت و جرأت او برای تقليد از سخنانش برای کاوه جلب توجه مينمود.
لبان کاوه جمع شده چشمانش را پايين گرفته گفت« :حقيقت مسئله اينجاست که نميتوانم بپذيرم يک انسانی که هيچ کم و کسری
نسبت به من ندارد بيايد خانهام را نظافت کند.
اگر من فرصت و سليقهی برای اين کار داشتم عمرا ازت نميخواستم خدمتکار من باشی .اما مجبورم تا زمانيکه اين وضع
نابرابر و بی عدالتی بر جهان حاکم است به اکراه بر آن اغماض کنم».
مردمک چشمان حليمه نگران شده گفت« :تو کمونيستی...؟»
کاوه انتظار چنين سوالی نداشت پس کنجکاوانه پرسيد« :چطور؟»
حليمه پاسخ داد« :حرفهای تو به ايدههای پدرم شباهت دارد .او يک کمونست بود و اما به شکل فجيعی کشته شد».
کاوه اما قاطعانه گفت« :من نه کمونستم ،نه يهودم ،نه مسيحی ،نه فاشيست ،نه کافر و نه مسلمان.....
اين منم شبيه به همه اما مشابه به هيچکس… من با ايدههای خودم کاوهام»!.....
حليمه با همان نگاه خيره به کاوه نزديک شده گفت« :اما من آنچه از تو ميبينم فقط يک انسان واقعیست .چيزی که در ذات
ديگران نديدهام!»
تالقی چشمان برقی حليمه ناشی از اشکهای مشحون شده با چشمان پر نفوذ کاوه انعکاسی عجيبی به ماحول پخش ميکردند.
ماداميکه حليمه با سکوت کاوه مواجه گرديده بود گفت« :آرامش گم شدهی زندگیام را تنها درين آپارتمان يافته بودم.
وقتی سکون اين خانه را با تمام وجود حس کردم کنجکاو سلوک صاحب آن بودم.
اما از آنچه تصور کرده بودم او را بهتر يافتم».
حليمه پيش پايش نشست و با نجوا گفت« :تصور ميکنی با تداوم بقا با کسی به آرامش ميرسی؟
بعضی آرامشهای يک ثانيهيی غليظتر از آرامش در سالهای متمادیست».
کاوه روی زانو خم شده ژرف به چشمان دريايی حليمه نگريست« :کی اذيتت کرده....؟»
اطراف چشمان حليمه شروع به پريدن کرده بودند.
آسايش بکری خود را به جانش زده شد.
پی برده بود که ميشود به آدمی شبيه کاوه تکيه کرد.
#قسمت_چهلوهشتم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_دريا
_شفاخانه
از فرط استرس و فشار ناخنهايش را ميخورد .برای ناگواری صحتش درين اواخر به شدت نگران شده و برای آزمايش به
شفاخانه آمده بود.
ميزان استرساش با خوانش اسم او که نمايانگر نوبت مالقاتش با داکتر بود دو چند افزايش يافت.
دست از خوردن ناخنهايش برداشت وارد مطب داکتر شده مقابلش نشست.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
خونسردی و سکوت داکترخانم در حاليکه با عينکهای که در وسط بينیاش قرار داشت و به برگه آزمايش دريا خيره بود،
دريا را بيشتر نگران ميکرد.
چندين ماه گذشته بود و اما او تعطيلهای هفت روزهی آخرماه را که هر دختر خانم از آن برخوردار است ،نميتوانست
دريافت کند.
عالوه از آن دانه های زنجيری شکلی در باالتنهی بدنش اعالم حضور کرده بودند.
از مسافر شدن موهايش کسی چيزی نميدانست چون پنهانشان کرده بود.
موهايش را شانه که هيچ حتی لمس هم نميکرد تا مبادا ريزش آنها بيشتر شود.
ا برو های که به کمانی و درشتی معروف بودند به شدت ضعيف شده بودند .دوستانش از حال نامساعدی که در اين اواخر
عايد حالش گرديده بود مطلع بودند اما نزديک ترين شخص زندگيش که هنوز در عقدش بود از حال و روزش اطالعی
نداشت.
با رفتن تارهای ابروان زيبايش نيل دل سوختانده برايش ميکروپگمنتيشن (ابروهای مصنوعی) انجام داده و با اين حال
دوستانش قناعت نکرده وادارش کردند نزد داکتری برود.
_عاکف
_شرکت کاریاش
روی موبلی ماشی رنگی ولو افتاده در حال اغما به سر ميبرد .حال مساعدی نداشت پيدا بود موادی زيادی مصرف کرده
است.
موجودات اعجوبهی پيش چشمانش ظاهر شده محو ميشدند.
حال نيمه هشياری داشت و تصور ميکرد الی ابرها خوابيده است.
چنين به نظر ميرسيد که از آن اعجوبهها ميهراسد چون با ديدن شان کلمات عربی را که شباهتی به آيههای قرآن نداشتند زير
لبش زمزمه ميکرد.
خاطرات کودکی او پيش چشمانش تداعی شدند.
يتيم شدنش در صغارت ،لباسهای کثيفش حين کار در ورکشاپ ،شببيداریهايش برای سختکوشی در تحصيالت ،ورودش
به سياست ،کارهای زيرميزی و تقلبش در انتخابات ،مليونر شدنش از راههای غيرمشروع ،تظاهرش برای يک زندگی ايدهآل
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
و بی نقص ،جنونش برای حليمه ،نفرتش برای عشرت ،تالفی مشاکلش بر دريا و دلتنگی او بر تک فرزندش با هم هماهنگ
شده شکنجهاش ميکردند.
برای تمام اتفاقاتی که خواسته نخواسته بر زندگی او چتر انداخته بودند مخفيانه گريست.
پيدايش موجود تنومندی که با پتوی سياه بر ابهت و هراسناکی آن می افزود عاکف را به وحشت انداخت.
خودش را روی موبل مچاله کرده و گفت« :کيستی؟ به من نزديک نشو!»
از تمام صورت آن موجود تنها چشمان سياه نافذش قابل رويت بود ،يک مرد قدبلند با استخوانهای درشت با نگاههای
دهشتآور ،او کاوه بود!.....
با گذاشتن هر قدم به سمتش مستی و اغمايش افزايش يافته ترس بر هر اندامش مستولی ميگشت.
مجددا پرسيد« :کيستی؟»
کاوه پاسخ نداده در عوض خيرهتر از قبل نگاهش کرد.
در حاليکه قطرات عرق از پيشانی عاکف شروع به چکيدن کرده بودند بازهم آن کلمات عربی را زير لبش خوانده به صورت
کاوه پوف ميکرد.
کاوه با رخ در رخ شدن با او عالوه از اعتياد و انحرافات روانی ،وحشت و ترس غير قابل انکاری در چشمانش يافت.
او با درک نقطه ضعف عاکف به نايل شدن خويش خرسند گشت.
با آن نگاهها ثانيههای وحشتآوری بر عاکف رقم زد تا اينکه عاکف پرسيد« :رييس اجنههايی؟»
کاوه برای اين سرحد از جنون و ديوانگی او سری از روی تاسف تکان داده باالخره با تغيير صدا گفت« :ديگر در اطراف
همسرت ديده نشوی!»
عاکف آب دهانش را به سختی قورت داد.
منقطع گفت« :ولی ...شما ...که دستور داده ....بوديد ...آنها را ....اذيت کنم».
« :-ديگر نکن!»
« :+کدامش را...؟ حليمه يا دريا....؟ »
کاوه در انتظار دو گزينه نبود اما حاال که فرصت را غنيمت ميدانست گفت« :هر دو»!...
عاکف از روی موبل خودش را زمين افکنده زجه زنان گفت« :حليمه را نميتوانم» ...
کاوه اما با غرش فرياد زد« :ترجيحا بيشتر از حليمه دور شو»!...
عاکف عذر گونه گفت« :نميتوانم ...او تمام من است»!...
کاوه با برنامه ريزی قبلی و کلماتی که حليمه برايش چيدمان کرده بود با اعتماد به نفس گفت« :در عوض روح پسرت را
ميگيرم!»
لبهای عاکف شروع به پر پر کرده پردههای بينیاش لرزيدند .عاکف بيرحمانه برای فرزندش تسليم ميشد.
همه ميدانند دور از احتمال نيست حتی عشقهای جنونآميز مقابل عشق به فرزند زانو بزند.
_پروانه
_دانشگاه
تنها کلمات زنجيروی استادی از دانشگاه بود که بر تمام صنف و گوشهای پروانه و همصنفیهايش حکمروايی ميکرد.
پروانه جسما در صنف حضورداشت اما چشمها ،افکار و ارواحش جای ديگری سير ميکردند.
اين اواخر افسار افکارش از دست رفته بود و او هرگز نمی فهميد در طول ساعتهای تدريسی استادان چه آهنگی در بيخ
گوشش ميخوانند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
کالفه و خسته ازين همه لکچر سرش را به سمت راست برگردانده به در نيمه باز ماندهی صنف دوخت.
گاهگاهی يک محصل از آنجا گذشته لحظهی تکراری و ماللتبار پروانه را عوض ميکرد.
تا اينکه متوجه شد ليال مقابل صنف او ايستاده هرازگاهی به دفتر کناری آن نگاههای معناداری ميفرستد.
پروانه با ديدن او تالش کرد دست توجه اش را گرفته به درون صنف بياورد اما ادا و اطوار ليال حس کنجکاوی او را باال
ميکشيد و چشمانش را به چالش می انداخت.
به اين می انديشيد که صنف ليال يک طبقه باالتر و دفتر اميرمحمد يک طبقه پايينتر از صنف خودش موقعيت دارد اما چرا
او اينجا عشوه ميکند؟
درون آن دفتر چه خبر است.....؟
ليال آن روز لباسی سياه با چادری سفيدی بر سر کرده و مقداری از موهای جلويش را به بيرون هدايت کرده بود.
به درون آن دفتر نگاهی ميکرد و بعد مژگانش را موذيانه پايين ميگرفت.
بعد روبرميگرداند و موهايش را پشت گوش ميزد و بعد مجددا از زير نظر نگاههای نه چندان عادی که مملو از حسهای
عاشقانه را تحفه و گل گرفته به آن سمت ميفرستاد.
پروانه که به او نگاه ميکرد درون و بيرونش آتش گرفته شعلهور ميشد.
آه که چقدر عشوه و ناز بلد بود.
اما وااای که چقدر پروانه ازين دنيای عشوه پسمان شده بود.
«گيسوهای ليال هنوزم در خاطرم هست .روزهای که روی تپههای پارون دنبال هم ميدويديم و گيسوهای موجدارش باال و
پايين ميرفتند».
کلمات دفتر اميرمحمد همچون سنگی نوک تيزی بر مغز و تن پروانه اصابت ميکردند.
فکر اينکه ليال تنها دختر ياد شده در دفتر اميرمحمد است او را قطرهوار ذوب ميکرد.
با گذشت زمان و نزديک شدن ساعت تفريح دخترانی ديگر نيز آنجا سبز شده دور و بر ليال را گرفتند .شلوغی آن دهليز
دانشگاه در ساعت تفريح يک اتفاق غير منتظره بوده پروانه را بيشتر سوال پيچ ميکرد.
به نيل شانهی زده گفت« :به نظرت آنجا چه خبر است؟ چرا اين همه دانشجو آنجا جمع شده اند؟»
نيل با ژست خاص خودش نگاهی به آن دخترها کرده بعد پوزخندی زد و گفت« :معلوم است .اميرمحمد باال آمده که اين همه
دختر آنجا صف بسته اند».
پروانه خشکی بدی در گلويش حس کرد و پرسيد« :چطور حدس میزنی؟»
نيل با اعتماد به نفس پاسخ داد« :اين يک اتفاق روزمره است .چطور متوجه نشدی؟ هر موقع او باال ميايد دخترها نيز باال
جمع ميشوند .اگر پايين برود پايين ميروند .اگر به صحن برود آنها نيز به صحن ميروند حتی اگر به جهنم برود بعيد نيست
دنبالش خواهند رفت».
اما اين پروانه بود که با درک اين مطلب حالش جهنم شد.
او پس از تمام شدن درس در حاليکه نفسهای بلندی ميکشيد از صنف خارج شده عمدا از ميان انبوهی آن دختران گذشت و
ديد واقعا اميرمحمد برای انجام کاری به دفتر باال آمده بوده و اينطور در حصار حلقوی دانشجويان مصحور مانده است.
پروانه دچار ضعف شد.
خودش را به شدت ميان اين همه دانشجو ضعيف ميدانست.
هراس به دلش افتاده بود.
با کدام يک آنها مبارزه ميکرد؟
با ليالی زيبا؟
با دختران مسلح ديگر؟
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
_بهرام
_آپارتمان آهورا
چشمانش خيره و مات پتنوسی حاوی چاکليت و شيرينیهای رنگارنگی که ماهرانه گل زده شده بود ،بودند.
خرسند بود و در دلش نهيب ميزد به آنچه آرزومند بود ،دست يافته است.
چشمان سمجش را باال گرفته به صورت مادر آهورا که هماکنون مادرزنش گفته ميشد نگاه کرد.
آن سوتر آهورا سرافکنده ناشی از خجالت دخترانه نشسته حتی نفس نميکشيد.
مادرش نگاهی گذرا به آهورا کرده رويش را به سمتبهرام برگرداند.
اشک چشمانش را با دستمالی گرفته گفت « :من زن تجملگرايی نيستم .تمام عمر من و پدر آهورا برای اين ملت خدمت
کرديم و زندگی سادهی داشتيم.
آهورا امانت پدرش نزد من بود.
اکنون خوشحالم که دخترم را با نام نيک برای مردی که خودش رضايت دارد امانت ميدهم.
هر چند نميدانم اين همه عجلهی تان بر ازدواج در هفته ی آينده بر مبنای چيست اما خوشحالم که به هر حال اين توافق دو
جانبه است».
سکوت همچنان در فضای آن آپارتمان سايهرخ و تاريک حکمفرما بود تا اينکه مادر آهورا با لبخندی بلند شده گفت« :من
برای تدارک غذای شب ميروم .مطمينا ميخواهيد تنها با هم صحبت کنيد .حاال که نامزد شدهايد حداقل حقدار صحبت با هم
که هستيد!»
آهورا از خجالت رنگ پريده شده و اما بهرام خودش را بی خيال جلوه داد.
مادرش رفت ولی همچنان سکوت ميان آهورا و بهرام شکسته نشد.
بهرام که ميديد آهورا قصد صحبت ندارد جعبه ی انگشتری از جيبش بيرون کشيد و بعد گفت« :ميدانم سواالت زيادی در
ذهنت ميگذرد .اينکه اين همه مدت چرا پنهانت کردم يا چرا حاال خواستگاریات ميکنم؟
اين و آن. ..
اما هر آنچه اتفاق افتاد برنامهريزی من بود.
همانقدر که تو زيبا بودی به همان ميزان ساده دل همچنان بودی.
دنيا را از زاويهی ديد خودت ميديدی.
دنيا با آدمهای سادهدل سر سازگاری ندارد.
تو به دنيا تقديم خوبی کرده بودی که من عاشقت شدم اگر نبودم تصور ميکنی چه بالی سرت میآمد؟
چه بدانم شايد من تا ابد با تو نباشم تو بايد ازين حادثه مهيب بيشترين تجربه را گرفته باشی».
جعبه را با احتياط روی ميز گذاشت و گفت« :برايت حلقه گرفتم دوست داشتی ،انگشتت کن!»
برای خداحافظی بلند شد« :من ديگر ميروم»!...
آهورا اما با اين جمله فورا سرش را باال کرد .دويد و خودش را به آغوش بهرام انداخت.
بهرام نيز خاموشانه موهايش را بوسيد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
-به باور شما چرا با وجود ريسک و اشتباه همسان دريا و آهورا شانس تنها بر روی آهورا لبخند زد؟
کجای اين کار ميلنگد؟
#آذر
#قسمت_چهلونهم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_کاوه
_آپارتمان «»18
دو دستش را روی ميز پازلاش گذاشته بود و چانهاش را روی آنها تکيه داده با آن چهار طبقه زيبا ساخته بود.
مژههای بلند و منحنیاش به دشواری پلک ميزدند.
ريشش به اصالح نياز داشت و موهايش ژوليده حال بودند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
زنگ خوردن دروازه آپارتمان نقطه ختم انديشهاش در آن لحظه بود .بی مجال به پا ايستاد و با لبان برچيده سمت در رفت.
با باز کردن درب آپارتمانش و طراحی شدن تصوير مقابل روی حايل چشمانش ،نگاهايش در خود فرو رفته و بی فروغ
شدند.
او با ديدن مرد مقابلش وزن سنگينی روی قلبش حس کرده اعتماد به نفساش را تا حدی بر او باخت.
ابرو باال انداخته لب برچيد و نجواگونه گفت« :اميرمحمد؟»
*
حليمه چای خوشرنگی در گيالس ناشکنی ريخته مؤقرانه مقابل اميرمحمد گذاشت و با سپاسگذاری او مقابل شد.
پاسخ سپاسگذاری او را با سر تاييد کرد و يک گيالس همچنان مقابل کاوه گذاشته با ديدن سکوت او با پتنوس خالی به
آشپزخانه برگشت.
کاوه خود را در موبل مقابل اميرمحمد ولو انداخته دو زانويش را از هم فاصله داد تا ابهت و بیپروايی مردانهاش را به رخ
او بکشد در حاليکه اميرمحمد مؤدبانه پايش را روی پای ديگر قرار داده بود.
اميرمحمد ثانيهی از او چشم گرفته و بعد مجددا ً با طرح سوالی به او چشم دوخت« :چطور شناختیام؟»
کاوه پلکی زد« :چون سليقهی آرين را ميدانم»!...
اميرمحمد اما عاجز از درک سخن او گفت« :مرا ببخش اگر بی اطالع قبلی به مالقاتت آمدم».
کاوه پوزخندی زد« :آدمهای همسان تفکرات تو ميگويند :مهمان حبيب خداست! پس من به اين انديشه احترام قايل شده تو را
حبيب او ميدانم».
اميرمحمد کنجکاوانه به چايش نگاهی افکنده گفت« :اما مگر انديشهی تو درين مورد غير ازين است؟»
کاوه نه با شرمزدگی که با اعتماد به نفس سرافکنده شد« :در اروپا به ويژه دنمارک مهمان همانند دين مفهوم متفاوتی تا
کشور های اسالمی به ويژه افغانستان دارد.
در اروپا مهمان بی وقت قبلی نمی آيد .دين هم نميکوشد بر همگان و همه چيز مسلط باشد.
در حاليکه اينجا اجبار است که در هر حال با مهمان خوشرويی کنی حتی اگر قرين مرگ باشی .دين هم همينگونه است.
اجبارا ً بايد همه ديندار باشند».
« :-چه شده که به اين درجه از خدا گريزان و به سوی بیدينی راغب شدهای...؟»
« :+مطلقگرايی و اجبار به طبعام نميخورد .به ويژه اينکه من در هيچ گوشهی از جهان او را نيافتهام .چگونه چند مرد
مالگونه آمده خواهشهای نفسانی خويش را پای او مينويسند؟»
اميرمحمد پايش را پايين کرده و آرنجهايش را روی زانوهايش قرار داده گفت « :به نظر ميرسد حالت از چيزی که تصور
کرده بودم وخيمتر است».
کاوه پوزخندی ديگری زد« :آدميزاد وقتی به درک مطلب نميرسند مخاطب را ديوانه ميپندارند.
از برخوردت دلخور نميشم چون خيلیها مرا ديوانه ميدانند.
من ميدانم چه ميگويم و اين مهم است نه آنچه مردم ميگويند.
من آدم تمام و کمالیام و از نحوه زندگيم خرسند».
اميرمحمد با لبخندی آزاردهندهی به او نگريسته گفت« :اما از درون آدم خوشحالی نيستی».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
کاوه جاخورد.
«منزجر و در حد انفجاری! آرامش دل نداری ...بيقرار و بی تابی ....درست شبيه بمب ساعتی که به ترکيدنش لحظهی
نمانده»!...
به موبل تکيه داد« :خداناباوران اينگونه اند .دنيا را پايان کار خويش فرض کرده و از آنجای که موعد فرارسيدن آن بر
ايشان موهوم است تمام زندگی هراسناک از مرگ اند».
چشمانش را ريز کرد« :اما مرگ حق است»!...
کاوه ازين آسايش کالم سنگينی بدی در گلويش حس کرده پاهايش را به هم نزديک کرد اما بی باک گفت« :هممم ...خب
ممکن برای همين است که خداناباوران برای زندگی ميجنگند و وقت مرگ يک انسان تاثيرگذار ازين جهان ميروند.
در حاليکه مسلمانان تمام عمر در کنج دنجی لميده برای آرامش افسانوی نشسته يا خوابيده دعا ميکنند.
اگر ميگويی مرگ حق است پس من نيز ميميرم ولی قبل از آنکه بميرم برای اين زندگی ميجنگم».
کاوه پس از تفکری کلماتش را جمع کرده گفت« :دين به خانواده سختگير ميماند که نميگذارند چيزهای تازه را تجربه کنی
چون به اصطالح عجيب خودشان گناه است.
ازدواج موفق نداری ،چون نه آدمهای زيادی ميبينی ،نه رفتوآمدی هست که درست بشناسی ،چرا؟ چون گناه است.
شغل مورد عالقهات را نميتوانی داشته باشی ،چون محدوديت باعث ميشه مهارت خاصی نداشته باشی؛
آخرش چی؟
کل زندگيت رفت ،چون نخواستن زندگی کنی!
وقتی فقط همين يک زندگی را داريم چرا محدودش کنيم به چهار تا اصول دراورده از پيشينيان؟
يا با آويزان شدن به پنج بنای مثال اسالمی؟
چرا کمی جربزه نداشته باشيم؟.
کاری که حس خوبی برايمان ميدهد را انجام ندهيم؟ چرا نبايد ريسک کنيم؟»
آهنگ صدای اميرمحمد اندکی سخت شد« :چه کسی ازت خواسته ريسک نکنی؟
با آنی که دوست داری ازدواج نکنی؟
شغل مورد عالقه و مشروعت را انتخاب نکنی؟
در نهايت زندگی نکنی؟
تو از دين و خدا برايت تهديد و دهشت ساختهيی!
اين خار را از بدنت بيرون بکش!
تصوراتت خام و وهم اند».
کاوه تکيهاش را از موبل جدا کرده همسان با سماجت او پرسيد« :خدا وجود دارد؟»
اميرمحمد اما مسکوت و مبهوت پرسش او ماند .نميدانست از کدام زاويه ميشود به سوال او پاسخ داد.
تصور نميکرد مردی با چنين پرستيژ و دانايی نماگونه چنين سوالی ناماندنی ازش بپرسد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
کاوه که با سکوت او مقابل شده بود تاکيدوار گفت« :پاسخ به اين سوال خيلی چيزها را روشن ميکند و جواب ندادنش خيلی
چيزها را در تاريکی محض نگه ميدارد.
مليون ها انسان بی آنکه در مورد اين سوال فکر کنند هفتاد هشتاد سال با باورهای پيشينيان شان زندگی ميکنند اما چطور
میتوانند؟
چرا برای پيدايش او کنجکاو شده بيرون نمی آيند؟
چرا يکی نيست مثل من با وضاحت بپرسد پس خدا کجاست؟
اگه خداوندی است پس اين همه بدبختی و بدچانسی برای چيست؟
پس کجاست رد پای قادر محض که تو منظور داری؟
اين همه بی عدالتی ،کودکان معيوب مادر زادی ،انواع امراض سرطان ،ايدز ،زردی سياه ،اين و آن .کشتار مظلومين،
قاچاق اعضای بدن و انسان ،اعمال تروريستی چگونه در پيش چشمان او اتفاق می افتد و او ناظر است؟
رنج و اندوه آرايش سيمای تمام مسلمانان شده
آنها برای فرار از جهنم آن دنيا اين جهان را برای شان جهنم ساخته اند.
جهنم جهنم است اما مگر اين دنيا و آن دنيا دارد؟
اميرمحمد نعلبکی گيالس چايش را آن سوتر کشيد و چشم در چشم کاوه گفت« :خدمت شما عرض کنم که آدمها با جراحتهای
خويش زيبا هستند،
همانطور که اشاره نمودی غم و اندوه شان آرايش صورت آنهاست .همانگونه که چيزی آسيب میبيند و دچار صدمه میشود
بسيار زيباتر از قبل میشود!
انسانها با قدرتی که در برابر سختیها از خود نشان میدهند جذاب اند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
اندوه نبايد تو را نگران کند .اندوه معنای زندگيت است تو را پخته ميکند دنيايت را تغيير ميدهد.
انسانها زمانی پخته میشوند که در دمای اندوه بسوزند ،از رنجهای زندگی ناالن نباش اينها فرصتهای نامرئی برای
بيداری و آگاهیات استند.
اميرمحمد قاطعانه برايش پاسخ داد« :خودخواهی در ذات آدمهاست! انسانها توقع دارند ديگران می بايست از اميال خود
برای آنها بگذرند .تقصير شان هم نيست چون اوايل زندگی با مادرشان بسر کرده بودند
و چه کسی از خودگذر تر از او؟»
سماع کلمه ی مادر حال کاوه را فشرد پس گفت« :تو چه ميدانی که من برای جستجوی خدا از تمام اميال به ويژه مادرم
گذشتم .اما کجاست او را نيافتم».
« :-اراده انسان ناتوانتر از آنست که بتواند در اراده خدا دخالت کند.
آنچه را که خدا برای ديگران کرده است برای تو نيز خواهد کرد حتی بيش از آنها!
تو نبايد با ديدن محدوديت در خودت ،خدا را محدود کنی.
با همه دنيا در آشتی و آرامش باش همه را ببخش و تا خدا تو را ببخشد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
« :-چرا اعتراف نميکنی که تو يک فوندامانتاليست (ابهامپرست) هستی و به چيزی که وجود ندارد اعتقاد داری؟»
اميرمحمد چابک بلند شده مقابل کاوه ايستاد« :فوندامانتاليست؟ من يا تو؟
شايد تو در مورد فلسفه بدانی ،ولی فقط فلسفه يک دانش است.
بايد فلسفه را قورت بدهی ورنه آن تو را قورت خواهد داد.
از ميانش عبور کن همچون تونلی که از دل سنگ بيرون ميايد.
اسالم اما دگرگون میکند .فلسفه هرگز تو را دگرگون نمیکند چون به اعتياد تبديل میشود ،اما اسالم تو را عوض میکند.
دانش واقعی اينست؛ يک تحول و دگرديسی عظيم.
تو توقع داری با همين چشمها شکوه و عظمت او را ببينی؟
برای ديدن خدا چشم بصيرتت را باز کن ».با انگشتش به قلب کاوه اشاره کرد.
کاوه چرخشی به مردمک چشمانش داده با صراحت گفت« :بله! همانی که اگر اراده کند قلبم را در يک لحظه تکه تکه
ميکند؟»
« :-خدا گر قلبت را می ُکشد ،ميبرد ،میگرياند ،می خنداند؛ مال خودش است ،اختيارش را دارد .ولی در نهايت باز هم تنها
اوست که قابليت پناه بردن به او را داری.
به اين حرف و حديث هم ترديد داری؟»
« :+ترديد در زندگی يک اصل است .شک و گمان دلشوره مداوم انسانهاست.
ما همانگونه که مدام از خود ميپرسيم اگر مسيری ديگری برگزيده بوديم چه زندگی داشتيم؟
پس چرا بايد در مورد خدا متعصب باشيم؟
يا خداباور يا خدا ناباور!
اما اين را بپذير که بعضی آدمها آرامش شان را در نبود خدا ميدانند و من يکی آنهايم!»
اميرمحمد اما بی آنکه ذرهی از قناعت دادن او مايوس شده باشد ادامه داد« :ترديد يک مسير از زندگيست تو بايد ازين مسير
گذر کنی نه اينکه در ايستگاه آن پياده شوی .محض اطالعت بايد بگويم که تو پياده شدی و بعد در مسير اشتباه رفتی و خيلی
هم جلو رفتی ولی مجبوری برگردی حتی اگر پاهايت زخم در زخم باشند.
تو نميتوانی خدا را از زندگيت پاک کنی چون محو کردن او به معنی محو کردن زندگيست.
آنکه وجود خدا را نميپذيرد ذرهی ازين چشمه حيات در او نيست.
مدام حقيقت تلخ است اما در نهايت چيزيست که در آخرين لحظهها مجبوريم بشنويم».
اميرمحمد نيز با قامت راست کرده موازی به او ايستاد و سرشار از احساس گفت« :در شام غريبان ،درسفرهی خالی يتيمان،
در آبلههای دستان فقيران،
در چشمان غمزدهی بيوهی که سرپرست خانوادهاش بوده اما شام دست خالی به خانه برميگردد.
در شجاعت سربازی که در خط نخست نبرد با دشمن کشورش ميجنگد.
در قلب شکستهی مادری که فرزند شهيدش را مياورند.
در آرزویهای دختران دم بخت که منتظر اند شاهزادههايشان آنها را با عشق نجات دهد.
در ميان بلی گفتن داماد عاشق در شب نکاحش.
در اضطراب نوعروس در شب زفافش.
در اندوه زنی که به اجبار با مردی بيگانه ميخوابد.
ميان نالههای زنی که وضع حمل ميکند.
در دل مادر و پدری که فرزند مريض شان را از پشت شيشه اتاق عاجل نگاه ميکنند.
در فکرهای فيلسوف و صوفی بيچارهی که ميخواهد خدا را پيدا کند اما نميتواند.
در چشمهای اشکآلود مردی که خجالت ميکشد گريه کند.
خدا در همه جا است حتی اگر تو بی خانمان باشی.
در نماز های شب زندهداران!
در توبه های مکرری که مدام شکسته ميشوند.
در پشيمانی از گناه،
در نهايت .....
در تنهايی های آدمها ،در استيصال آدمها ،در قلبهای شکسته آنان!»
بعد با آرامش به درون چشمان کاوه نفوذ کرده ادامه داد« :در چشمهای تو ،در ذهن درگير تو ،در همه پرسشهای پی در
پی تو ،در ترديد و ايمان تو،
در بيقراری های تو....
در عشق ديوانهوار تو که تالش ميکنی پنهانش کنی اما نگاهايت تو را فاش ميکنند».
کاوه سرافکنده شده پرسيد« :منظور؟»
اميرمحمد يک قدم ديگر به او قرينتر شده با نجوا گفت« :همجنس من هستی و بهتر ميتوانم حسهايت را درک کنم .آدمهايی
که تظاهر میکنند هيچگونه احساسی ندارند ،بيشتر از همه عاشق میشوند.
اين يک تضاد درونیست.
ميدانم که دوستش داری»!....
کاوه به نشان عدم درک منظور سرش را اندکی کج کرد.
اميرمحمد اما ادامه داد« :پروانه را ميگويم! ريسمان گردنت را ببر و ازين معلقيت خود و او را نجات بده.
مثل يک مرد ازش خواستگاری کن و او را برای خود نکاح کرده بعد اجازه بده به خانهات رفت و آمد کند! اين کار را
ضربالعجل انجام بده».
کاوه که انتظار چنين حرفی را به قطع از او نداشت دردخندهی کرده گفت« :اگر ذرهی از حس پروانه بويی برده بودی هيچ
وقت چنين حرفی به من نميزدی.
برايت متأسفم!»
نگاه اميرمحمد روی صورت برهم خورده کاوه رفت و برگشتی داشته بازدمی به بيرون فرستاد و بعد گفت« :برای مقصودی
که آمده بودم انجام شد اکنون ميروم».
نگاهی به گيالس چای سرد شدهاش افکنده گفت« :ممنون از پذيرايیات!»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
او رفت و کاوه را درون بحری پر طالطم رها کرد تا دست و پا زده غرق شود.
کاوه با قدمهای که ثبات چندانی نداشتند مقابل پازلهای چيده شده و برشهای از کتابهای فلسفی که روی کاغذهای رنگی
نوشته به ديوار آپارتمانش نصب کرده بود ،ايستاد.
تمام آنها را سر از نو به خوانش گرفت و اما ديگر برايش کامل نبودند.
پرسشها و معماهايش بيشتر شدند.
در سرش هياهوی سونامی شکل گرفت .حس کرد بايد علمش را مجددا از الفبا آغاز کند.
تصور کرد همه جا را ظلمت شب فراگرفته يا شايد فروغ چشمانش را از دست داده است.
مدام تالش کرده بود با فلسفه و خلق ايدههای نو به خودکفايی و شناخت خدا برسد اما آن لحظه پی برد که راه شناخت او با
ابزارهای دست داشتهاش مطابقت ندارد.
حالش دگرگون شده و ناگهان تمام ورقهای رنگی ديوارش را کنده و پاره کرد .پازلی که چيزی به تمام شدنش نمانده بود در
هم و برهم ريخت.
باورش سخت و دشوار به نظر ميرسيد چگونه همه چيز را از نو شروع کند؟
گيج شد و در خود فرو رفت .ميخواست برگردد اما راه رفته را بی توشه چگونه برميگشت؟
راهی رفتهاش به بنبست رسيده بود در يک جادهی کدر و تاريک.
کالفه شد! بغرنجی عظيمی او را در بر گرفت .ذهنش تاريک و دستش خالی شده بود.
#قسمت_پنجاهم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
زندگی پروانه و دوستانش نيز آن چيزی نبود که بشود تمام هستی شان را روی آن گذاشته برايش مبارزه کنند چون ميدانستند
پايان زندگی آنها همچون هر نوع مبارز قدرتمند ديگری مرگ است.
دريای که تصور ميکرد تمام جهان به کوچه و خيابان مبدل شده و برايش سرک ميسازد تا او بی مقصد مشخصی تمام شهر
را با قدمهای بلندش منزل بزند.
گريه نميکرد گويا اشکهايش تمام شده بودند.
حس موميايی شدن ،حس تمام شدن ،حس پايان کار دستش انداخته بود.
پاهايش از فرط قدم زدن بسيار ،کرخت شده بودند .اما او بی هيچ توجهی به خستهگی پاهايش همچنان از آنها کار ميکشيد.
بعد چند ساعت قدم زدن مداوم ،دريافت پيامی در موبايلش او را متوقف کرد.
آرين بود و او با بغرنج و عذاب در حاليکه چانهاش مثل زنگوله ميلرزيد پيام را خواند« :دريا به خانه بيا! من و دوستانت
از حالت با خبر شديم .فقط يک امضاء برای آزاديت نياز است».
به زودترين فرصت خودش را به منزل رسانيد .منزلی که آن روز در و ديوارش از سکوت و اندوه بنا شده بود و مادر و
خواهرش به حاشيهيی از آن زانوی غم در بغل گرفته نشسته بودند.
نشاط اما تنها در سيمای دريا و دوستانش موج ميزد.
پدرش سندی پر از کلمات آبی رنگی که جلوی چشمانش ميرقصيدند بر دستش نهاده گفت« :نشان انگشتت را رويش بگذار!»
نگاههای خستهاش را به روی پروانه بلند کرد و پرسيد« :چه کسی برای طالق راضیاش کرد؟» پروانه چشمانش را پايين
افکنده و لبهايش را روی هم فشار داد« :به قول خودت رييس انجمن روانیها (کاوه)»
قطرهی اشکی روی گونهاش غلتيد و گفت« :من شرمندهی او و تمام شما هستم اما چطور توانست؟»
آهورا توضيح داد« :انحرافات روانی اش باعث شده بود کاوه را با يک جن اشتباه بگيرد و با اين حساب او عاکف را وادار
کرد تو و حليمه را همزمان و رسما طالق دهد».
دريا انگشتش را رنگی کرده در مقابل پنجصدهزار مهريه بر روی سند طالق نشان گذاشت.
گلويش به شدت سنگين شده در حد انفجار بود.
نيل صورت دريا را باال کرده محض دلداريش گفت« :تو يک مطلقه نيستی! تو يک زن آزاد هستی ...آزادیات مبارک»!....
محکم در آغوشش فشرد و همزمان پروانه ،آليا و آهورا به عنوان پنج ستون يک خانه استوار همديگر را در برگرفتند.
*
آهورای که با تدارک محفل ازدواج و با تاجی طاليی که بر سرش نهاده بود باشکوهترين عروس جهان به نظر ميرسيد.
او و بهرام پس از بوسيدن قرآن ،زير يک شال سبز با تماشای هم در آيينه ،يکديگر را در آيندهی خويش به منظره نشستند.
*
نيلی که از تماشای آنها هنگام قاچ کردن کيک اندکی به آهورا غبطه خورده به آليا شانهی زد« :شانس با من قهر کرده ورنه
بهرام با اين جسامت بيشتر به من ميايد .چی ميشد اگر خدا مرا با او مقابل ميکرد؟»
آليا از فرط تعجب دستش را روی دهان گرفت و اما دريا خنديده گفت« :هم اکنون خدا تو را مقابلش قرار داده ولی اصل دل
است که آن را به آهورا داده»...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
نيل لبانش را با حسرت جمع کرده گفت« :نميدانم در اين سوسمارک چی را ديده بوده...؟»
پروانه بلند خنديد و اما آليا گفت« :زبانت را دندان بگير! اين چه حرفیست؟ اگر قد و جسامت شان متفاوت است مهم نيست.
مهم آنست که آنها اکنون سه نفری برای تشکيل خانواده اقدام نموده اند».
دستش را زير چانهاش گذاشته ادامه داد« :چه اقدام بکر و رمانتيکی»...
اما نيل برای تبرئهاش گفت« :هيچ پسری با من دوام نياورده چون هيچ کدام آنها تحمل اين حجم از کيوت بودن مرا نداشتند».
صدای خندههای بلندشان فضا را معطر کرده و هارمونی زيبای با موزيک عاشقانهی آن تاالر ايجاد کرد.
*
و در نهايت پروانهی که در ختم مجلس پس از باريکانديشی و چابکی بسياررر ميان انبوهی از دختران دم بخت پريده،
موفق به گرفتن گلدست آهورا شد و با چشمان اشکبار در حاليکه به گلهای تازه سرخ رنگ نگاه ميکرد ،اميرمحمد را آرزو
کرد.
*
-حليمه
-آپارتمان «»18
با فرديت و تنهايی در خلوت و خاموشی ،اتاق کاوه را تميزکاری ميکرد .اين روزها احساس تنهايی بر او فايق آمده گلويش
را ميفشرد.
او حين اين کار خزه ميز تختخواب او را کشيد و چشمش به يک قاب عکس از کاوه افتاد.
با احتياط و آرامش آن را بلند کرده مقابل چشمانش گرفت.
به نظر ميرسيد موهای کاوه از ميان باد و طوفان گذشته سخت آنها را به هم ريخته بودند و در حاليکه چشمانش را به سمت
دوربين جذابانه ريز کرده بود از يک کنج لبش تبسم ميکرد.
حليمه يکباره از تکه های افکاری که در ذهنش در مورد کاوه به هم رسيده منسجم شدند ،خجل زده شد و چشمانش را پايين
افکند.
ثانيههای بعد در حالی دو دريايش را به تصوير مبذول کرد که سد ميان شان را رها کرده آبهای زالل از آنها شناور گشته
بودند.
همانطور که دندانهايش از فرط استرس به هم ساييده ميشد رو به عکس از خودش پرسيد« :اين عشق چه زمانی اتفاق
افتاد...؟»
از جايش بلند شد و به ساعتی که فقط چند دقيقهی محدود به پنج شدن مانده بود بی تفاوت نگريست.
مقابل آيينه قدنما ايستاد و به خودش نگاهی انداخت .با اينکه عقلش برای پيشنهاد دلش سخت او را مؤاخذه ميکرد اما آن لحظه
افسار حکم بر دست قلبش بود!
لباس حرير بنفشی را که پس از پاکاری از اتاقخواب يک زن ثروتمند برداشته بود ،از بيکاش بيرون کشيده دست روی
جنس لطيف و ظريفش کشيد.
آنقدر تجربه داشت که رنگ بنفش چقدر در جذب يک مرد ميتواند موثر واقع شود ولی با اين وجود برای هيچ کسی آن را
به تن نکرده بود ا ًِال کاوه،
چون با هيچکسی باب ميلش به سر نكرده بود باز هم ا ًِال کاوه.
لباس را روی تخت انداخت و به آن نگاهی کرد .هيجان غريبی داشت .دستانش را بغل کرد تا کمی از لرزش بدنش بکاهد.
از خودش پرسيد «تو که با بدترين آدمها مالقات کردهيی پس اين هراس برای چيست؟»
گذشتهها...
ميثم...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
عاکف...
قوماندان...
اين و آن....
با خودش زمزمه کرد« :زيبايیام مدام برايم شر آفريد .چه ميشود اگر اين زيبايی فقط يکبار برايم خير واقع شود؟
بسيار (دوستت دارم) شنيدم اما هيچکدام از زبان آنی نبود که من آرزومند شنيدنش بودم و اين ژرفنای حسرت است.
کاش بدقيافهترين دختر عالم بوده فقط يک عاشق کور اما واقعی داشتم؛ اين رويايیتر است».
اما چيزی ته دلش هنوز نميگذاشت با رضايت کامل به اين کار تن بدهد ...
از چه ميترسيد؟
از حسادتهای آرين؟ در حاليکه برايش گفته بود کاوه را فقط به چشم يک دوست ميبيند.
يا از خويشتنداری کاوه؟ حاالنکه به باور او با چنين شخصيتی محرمات برايش مهم نبود.
يا هم از خودش؟ اما مگر اين کار برايش عادی و هميشهگی نبود؟
آرايش ماليمی کرد و قطرات عطر را از ميان دو بلورينش گذراند .با نگاهی اجمالی به خودش به عقب برگشته به سمت
تخت رفت و روی آن نشست.
دامن کوتاهش را که به زور تا نصف ران ميرسيد کمی پايين کشيد و معذب به پاهای عريانش نگاه کرد.
نميدانست کاوه به او تمکين خواهد کرد يا نه؟ اما به هر حال اين ريسک بزرگ را پذيرفته و ضميرناخوآگاهش را برای
پذيرش او سخت آماده کرده بود.
به تاج تخت تکيه داد و زانوهايش را در بغل گرفت .آن لحظه ذهنش خالی از همه چيز شده تنها در انتظار آمدن او بود.
_کاوه
_نهاد کاریاش
پاکت پولی که منحيث تن خواه از نهاد دريافت کرده بود با اندکی نشاط وارد جيب کرده در ذهن برای چگونگی مصرفش
برنامه ميريخت« :بيست درصدش پول آب و برق و گاز ،ده درصدش مواد اوليه برای خانه ،پانزده درصدش مصارف
هيگل ،ای با با چيزی نمانده مصارف او از خرج منم باالتر بزند .هممم ...يک مقدارش چيزی برای آرين بگيرم ،و مابقی
هم»....
از کنار آيينهی بزرگ و زيبای گذشته خودش را در آن نظاره کرد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
به دريشی توسی رنگش نگاهی افکنده ادامه داد« :مابقیاش هم يک دريشی فرمايش بدهم .دريشی اوالد غريب واقعا کهنه
شده»....
هنگاميکه برای خروج از نهاد از کنار سالن جلسههای عمومی ميگذشت ،مادر حليمه را ديد که با کمر خميده دستمالهای
مستعمل افتاده بر زير چوکیها را جمعآوری ميکرد.
از تماشای صحنهی مقابلش تمام حسهای بد دنيا قلبش را دورهوار در برگرفتند.
مژگانش خميده و لبهايش برچيده شدند.
ثانيههايی او را تماشا کرده و باالخره لب زد« :نفيس»!....
مادر حليمه چشمانش را که به شدت به دخترش شباهت داشت بلند کرده با ديدن کاوه لبخندی زد و نزديکش آمده تهديدوار
گفت« :چند بار برايت بگويم خاله نفيسه بگو! زشت است پسرم!»
کاوه اما بی پروا گفت« :هر چه دوست دارم صدايت ميزنم چه مشکلیست؟»
مادر حليمه خنديده گفت« :تو اصالح نميشی کاوه! زن بگير که اصالحت کند».
کاوه جنبهی شوخی به خودش گرفته به نقطهی نامعلومی خيره شد« :در تمام اين نهاد فقط يک دختر زيبا ديدهام و دلم را
ربوده»...
مادر حليمه با چهره ی که تمجيد ازش ميباريد گفت« :چه خوب! اسمش را بگو تا خودم برايت خواستگاريش کنم».
کاوه ژرف به چشمان نفيسه نگاه کرده پاسخ داد« :نميدانم ميشود کسی از خودش خواستگاری کند يا نه ولی آن دختر اسمش
نفيس است».
نفيسه لب پايينش را دندان گرفته ضربهی کوچکی بر بينی کاوه زد و گفت« :خجالت بکش کاوه من جای مادرت هستم»!...
کاوه بلند خنديده و مسخره گفت« :در عشق سن و سال فقط يک عدد است مادر!»
نفيسه مبهوت کاوه گشته گفت« :جان مادر خود! تو جای پسر نداشتهام هستی لطف و مرحمت تو برای من بيش از تمام
کارمندان اين نهاد است.
اما وقتی گفتی درين نهاد دختری را پسنديدی ترسيدم نکند دختر رييس نهاد باشد».
کاوه کنجکاوانه پرسيد« :ديبا را ميگويی؟»
نفيسه با سر تاييد کرده گفت« :اهمم! ميبينم که چطور دور و برت ميگردد ولی اصال اخالق ندارد متوجه باش!»
« :-بگذار بگردد نميدانی که رييس برای دل دخترش هر ماه معاشم را افزايش ميدهد منفعت است برای من»...
« :+نکن کاوه دختر را اميدوار خواهی کرد».
« : -من که سرم مشغول کار است .خودش اميدوار ميشود و در نهايت همچنين خودش نااميد خواهد شد .ضمنا ديگر نبينم
اشيای که کارمندان عمدا روی زمين رها ميکنند جمع کنی بگذار خودشان اين کار را بکنند».
مادر حليمه بغض کرده گفت« :وظيفه ی منست .اوايل کار کردن برايم سهل بود اما پس از تشخيص سنگ کليه ديگر واقعا
کار برايم دشوار است .دکترها گفته اند تا عمليات نشود هيچ دارويی مؤثر نيست.
با اين وجود اما پسرم؛ کارمندان که هيچ وقت مايل نيستند با من درين راه همکار باشند».
کاوه با اخمهای گره در گره گفت« :برای من بسپار! فردا يک قانون جديدی بر روی برگهی مينويسم هر که آشغالهايش را
در زباله نيندازد کسر معاش خواهد شد و امضای رييس را نيز جعل ميکنم.
چقدر دلم ميخواهد اين دستان تو را برای اين همه زحمت ببوسم».
نفيسه اندوهش را فراموش کرده متعجب خنديد و گفت« :از دست تو کاوه! بد است»...
کاوه توأم با يأس گفت« :ميدانم!...
درين مملکت اگر کسی آشکارا بر يک زن خشونت کند ،مخفی شده قابل رؤيت نيست ولی اگر مردی دستان زنی را برای
ستايش ببوسد هزاران برچسپ بی عفتی بر هر دو زده خواهد شد».
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
بی اندکی تفکر و با سخاوت تمام دست در جيب برده پاکت پولش را کف دست مادر حليمه گذاشت و گفت« :خودت را
عمليات کن!»
بغض نفيسه ترکيده نجواگونه گفت« :خدا صدقهات را پذيرا شود .زيباترين حاشيهی بهشت آشيانهات گردد».
کاوه سرافکنده شده اما قاطع در پاسخ حرفش گفت« :مسلمانان با صدقه دادن از عذاب وجدانشان ميگريزند در حاليکه فقرا
نه به صدقه که به عدالت و مساوات اجتماعی نيازمندند» .
*
با دستان خالی به آپارتمانش برگشته کليد انداخت و دروازه را باز کرد.
موهايش روی چشمانش افتاده به شدت معذبش ميکردند.
عصبی در را به هم زده موهايش را از پيشانی اش کنار زد و ته دلش گفت« :فردا خودم را از شر شما نجات ميدهم .اگر
آرين نخواسته بود سريعتر اين کار را ميکردم».
خسته نکتايیاش را از گردنش سست کرده يک دکمهاش را باز کرد.
تمام روز عقب کمپيوتر نشسته بود و برای رييساش کتابی ترجمه کرده بود .خستگی دمار از روزگارش دراورده بود.
با قدمهای که ثبات نداشت به سمت اتاقخوابش در حرکت شد اما هيگل خودش را به پايش چسپانيد.
کاوه کالفه گفت« :اصال حوصله ندارم! ميرم
ميخوابم .متأسفم که نشد برايت شير بگيرم فردا خواهم گرفت».
اما هيگل آرام و قرار نداشت گويا که برای کاوه ميفهماند داخل اتاقش خبرايیست.
کاوه پوفی از روی بی حوصلهگی کشيده هيگل را بغل زد و گفت« :پس بيا! با هم ميرويم .من ميخوابم و تو هم نظارهام
کن!»
به سمت دروازه اتاقش در حرکت شد .به آنجا که رسيد به محض دست بردن به دستگيرهی آن موبايلش زنگ خورد.
از عصبانيت چشمانش را محکم بسته مجددا بازشان کرد .موبايلش را بيرون کشيد و از افتادن شماره آرين روی صفحهی
آن اندکی به آسودگی رسيده اما کالفهتر از آن بود که تماسش را پاسخ دهد.
موبايلش را خاموش کرد و دوباره در جيب کرده يک آن وارد اتاقش شد.
اما پس از ورود به داخل اتاق ،از کنار درب يک قدم نتوانسته بود جلو برود چون با تماشای صحنه مقابل در جا خشکش
زد.
تصويری را که آن لحظه مقابلش ميديد به صحنههای از فيلمهای هاليوودی شباهت داشت که او پس از تقابل با آنها مدام
شبکه را عوض ميکرد.
اخمهای جبينش هر لحظه از هم باز شده و اندازه حلقههای چشمانش بزرگتر ميشدند.
آذرخشی پر شرری در دريای سياهش برق ميزد .نرمههای گوشش داغ آمده و حرارتش را به فضای اتاق ميبخشيد.
حس ميکرد قلبش وحشيانه خودش را به درو ديوار قفسهی سينهاش ميکوبد.
چشمانش آنچه را ميديد به نيورونهای حسیاش منتقل ميکردند و آن حسهای شرور قدرت و ارادهی تفکرش را بيرحمانه
سلب ميکردند.
نميدانست آن لحظه بهترين واکنش چه خواهد بود .اما تنها آنچه ميدانست اين بود که آرايههای عروسک زيبای مقابلش برای
اوست!...
در بين بين حجرات مغزش دنبال مانعی برای اين اقدام گشت اما نبود؟
اکراه..؟ نبود!....
حيا....؟ نبود!....
آرين....؟ نبود!....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#قسمت_پنجاه_و_يكم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
آوای آذرخشی هيبتناکی ميان سياهی شب بر دل آسمان قلب پروانه را از جا کنده باعث شد آنا ً از خواب پريده روی تختش
زانو در بغل بنشيند.
مدام باد و باران شديد او را به وحشت می انداخت.
تماس گروهی ميان دوستانش گريز ماهرانهی بود ازين وحشتسرای اتاقش اما آهورا و آليا پاسخ ندادند.
دريا نيز با پيش کشيدن حال نامساعدش از مکالمه جدا شده و با اين حال نيل و پروانه تنها ماندند.
آنها دقايقی طويل و ماندگار با هم صحبت کرده بر روی آتش دلهرهی شان اندکی آب پاشيدند.
«آهورا و آليا پاسخ ندادند چون متاهلين از رعد و برق نميترسند» نيل بود که اين را گفت.
پروانه خنديد« :بايد نترسند!»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
نيل مدتی از حرف زدن باز ايستاد و اما پس از ثانيههايی ،منقطع گفت« :آرين! حاال که من و تو تنهاييم ميخواهم حرفی
برايت بگويم».
« :-ميشنوم»!..
« :+تازه با خبر شدم و از آنجايی که نسبت به بعضی حسهايت پی بردهام ميخواهم از آن مطلع شوی!»
« :-نگرانم نکن عاجل بگو...؟»
« :+دو روزی ميشود که يک دختر از صنف خودمان برای احد درخواست ازدواج داده»...
دل پروانه چون آب روان ريخت« :چه ميگويی..؟ از صنف خود ما؟ او کيست؟»
نيل با تأخير صدا بلند کرد« :نميدانم! نگران نباش درخواستش رد شده است اما قول ميدهم برايت پيدايش کنم»!...
پروانه با صدای که با بغض آلوده شده بود گفت« :او را با من مقابل کن! سؤالهای زيادی ازش دارم»...
*
آذرخشی ديگر بر آسمان درخشيده پروانه را وادار کرد با بغضهای نهفته در گلو زير مالفه بخزد.
با حال شديدا منزجر به تک تک همصنفیهايش انديشيده احتمال نميداد کدام يک از آنها چنين اقدامی کرده باشد.
نميدانست اين همه جرأت را از کجا مياورند تا با شخصی شبيه اميرمحمد مقابل شده ازش بخواهند با آنها ازدواج کند.
تصور کرده بود بیباکترين دختر روی زمين خودش باشد اما ...
شايد بود اما در مقابل او ناخودآگاه ضعيفترين ميشد.
چقدر دلش ميخواست آن لحظه پيش پای کاوه نشسته با حال زار از بیحسی و بی تفاوتی اميرمحمد گريه کند اما او نبود.
از بامداد آن روز که تماسهايش را بی پاسخ گذاشته بود.
غرورش را مچاله کرده موبايلش را بلند کرد و روی اسمش را مجددا لمس کرد اما موبايل کاوه همچنان خاموش بود.
خوابش ربوده شده و بالعوض بی تابی به سراغش دويد.
با بی حوصلهگی در فضای موبايلش بی خود چرخيد اما پس از دقايق طوالنی روشن شدن چراغ سبز نمايه کاوه مورفين به
بدنش تزريق کرد.
فورا وارد صفحهاش شد و با ذوق نوشت« :حالت خوب است؟»
کاوه با تأخير سه دقيقهيی پاسخ داد« :خوبم!»
پروانه از درک بی ميلی کاوه برای گفتگو دلزده شده اما نيازش به همدردی باعث شد دوباره بنويسد« :ميشه صحبت کنيم؟»
« :-نه! بسيار خسته هستم ميخواهم بخوابم».
دل پروانه گرفته در جوابش چيزی ننوشت اما متوجه بود که کاوه همچنان بيدار است.
پرسيد« :پس چرا آفالين نميشوی؟ با چه کسی صحبت ميکنی؟»
کاوه پيام او را نگاه کرده اما پاسخ نداد .در عوض برايش روبرداشت از عکس صفحه صحبتش با مدير نهاد را فرستاد که
محور بحث شان در مورد ترجمهی يک کتاب بود.
پروانه خجل زده از افکار خويش در مورد کاوه با حال بد نوشت« :فقط پرسيدم .جوابت برای قناعتام کافی بود .من ثبوت
نميخواستم».
« :-برای خاطر جمعیات فرستادم».
« :+کاااوه من نگرانت هستم»!...
« :-نگران نباش ،بخواب»!...
اما پروانه آنقدر منتظر ماند تا چراغ سبز کاوه خاموش شده بخوابد و بعد مالفهی تختش را به دهن گرفته برای تمام بی
کسیاش از ته دل گريست.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
*
با رنگپريدگی و حلقههای سياه اطراف چشمانش ناشی از بیخوابی شب قبل به سمت سرويس بهداشتی دانشگاه ميرفت.
تمام شب درگير کابوسهای وحشتناک بوده دو ناحيه از صورتش را با ناخنهايش عميق خراش انداخته بود.
گذشته از اهتزاز تمام حجرات بدنش حس ميکرد ماهيچههايش به شدت قدرتمند شده و ميتواند چندين پهلوان را به کمر
بخواباند.
برای مالقات با آن دختر ميرفت .چقدر دلش ميخواست دمار از روزگار آن دختر درآورد.
حساب تمام عشق ديده نشدهاش در چشمان اميرمحمد را از جان او بيرون بکشد.
به آنجا وارد شد و در کمال تعجب ديد نيل و دريا ،مريم را برايش آورده اند.
مريم انگار بوی مشکوک به دماغش نرسيده بود که آنطور با بی خيالی آنجا ايستاد مانده بود.
پروانه با ديدن او همچون ببر زخمی به سمتش دويده او را به ديوار چسپانيد.
مريم وحشت زده فرياد زد و اما نيل و دريا از دو دستش گرفته وادارش کردند خاموش بماند.
پرسيد« :چی شده آرين؟»
پروانه چشمان وحشیاش را چون آفتاب سوزان به سمت او تابانده گفت« :به اميرمحمد چی گفتی؟»
مريم گلويش را صاف کرد« :هيچ»!...
پروانه دست برد و چادرش را کشيده بيرحمانه از موهايش گرفت« :دروغ نگو که اصال حوصله ندارم.
ميدانم ازش درخواست ازدواج کردی .فقط برايم بگو در پاسخت همانند دختران ديگر چه گفت؟»
مريم التماسکنان گفت« :دروغ است! افتراء است ...من ازش نخواستم»...
پروانه همانطور که بی اراده ميلرزيد موهايش را رها کرده چشمانش را ثانيهی بست اما در يک لحظه و در يک حرکت
چنان سيلی به صورتش کوبيد که مريم به آغوش نيل افتاد.
مجددا از موهايش کشيده او را به ديوار کوبيد .عجيب قدرت پيدا کرده بود« :بيشتر ازين مرا عصبی نکن مريم! به روح
مادرم قسم ميخورم همينجا مثل گوسفند پوستت ميکنم».
مريم ناله کرد« :خواهش ميکنم آرين!
قسم ميخورم درخواستم را رد کرد .عصبی نشو!...
او مرا نپذيرفت».
پروانه با مشتش يخن مريم را چالفته گفت« :اين را خودم ميدانم فقط بگو در پاسخت چی گفت...؟»
ترس همزمان گفت« :احد گفت :من هرگز با شاگردم ازدواج نميکنم»!.... مريم با بغرنج ،گريه و ِ
پروانه در يک لحظه تمام قدرتش را باخته دستانش از يخن مريم سست شدند.
با انقطاع پرسيد« :چی گفت...؟»
هوش و حواس نيل و دريا نيز با هم کوچيده بودند.
مريم با حال ناخوش پاسخ داد« :احد گفت هنگام اقدام به تدريس به خودش قول داده است به هيچ يک از شاگردانش دل
نبندد!...
او گفت من تمام شما را به چشم فرزندانم ميبينم چطور توانستيد به چنين محالی آرزومند گرديد؟»
فشار پروانه يکباره افتاد و در هيچ نقطه ی بدنش توانی نماند .گلويش به خفقان رسيده حس ميکرد تنفس برايش دشوارترين
کار دنيا شده است.
دستش را به ديوار گرفته و تالش ميکرد از آنجا دور شود.
دريا و نيل مريم را رها کرده به دنبال پروانه دويدند و اما او فرياد زد« :تنهايم بگذاريد»!...
بيکاش را با مشقت برداشت برای نفس گرفتن به چمن دانشگاه رفت و روی سبزههای نو رسيدهاش به زانو درآمد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
رطوبت و خنکی بيرون شده از الی علفزارها به منافذ پوست دستانش خزيده اندکی حالش را جا می آوردند.
لحظهی بعد درون بيکاش دست برد و دفتر خاطراتش را از آن بيرون کشيد.
اينبار با مخاطب قرار دادن شخص اميرمحمد آخرين نوشتارش را در آن دفتر قلم زد:
«مرا به اوج آسمان بردی ،وقتی دلم روی خاک افتاده بود.
تو باعث شدی حس کنم زندهام
اما فراقت مرا به جنون خواهد کشاند.
دلم فقط تو را ميخواهد رويت قسم خورده است.
اعتراف ميکنم من يک ديوانهام ولی وقتش رسيده که عاقل شوم!
تو ته خوبیهای دنيايی ،حق بده تا عاشقت بمانم!
اصال اگر نميخواهی به تو نزديک نميشوم ،تو را لمس نميکنم فقط دوست دارم تمام عمر به صورتت خيره شده به صوت تو
گوش بسپارم بی آنکه بدانم چه ميگويی!
اتفاقات پی هم چنان سريع روی هم افتادند که او نتوانست افکار و قدرتش را منسجم کرده برای ممانعت اقدامی بکند.
دستانی قدرتمندی دور شکمش حلقه شده از کف لفت بلندش کرد و به ديوارش چسپانيد.
پروانه سريع موهايش را از روی چشمانش دور کرده به مرد مقابلش چشم دوخت اما از طراحی خشن صورت سهراب روی
حايل چشمانش به وحشت افتاد« :سرانجام به دامم افتادی!»
پروانه به خودش لرزيد .همان لحظه درک کرد قرار است از جانب خدا برای لتوکوب مريم قصاص شود ولی مأيوس نشده
در عوض بی وقفه شروع به تقال کرد.
ميان دستبازیهای نابههنگام ميان او و سهراب چادرش دور گردنش افتاده بود.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
سهراب مقداری از موهايش را با دست کشيده که اين کار با شکسته شدن گيرهی مويش همراه شد .امواج شراب موهايش
روی دستان سهراب رها شدند.
آرزو کرد کاش اسپری مرچ را در موتر نگذاشته که در دستکولش ميبود يا اينکه ميتوانست با زور سهراب مقابله کرده بر
او فايق آيد اما نه ممکن نبود.
بار ديگر برای اين ضعف دخترانهاش در قبال انرژی مردانهی سهراب که با يک دستش توانسته بود دو دست او را در پشت
سر محکم بگيرد متنفر شد.
سهراب سريع سويچ منزل تحتاتی دانشگاه را در لفت فشار داده بعد قرينش شده فاصلهی ميانی خود و پروانه را از بين برد.
کنار گوشش نجوا کرد« :ميدانی برای از ياد بردن تو به چند دختر دست زدم؟ يا ميدانی چند بار به خوابم آمدی؟
ميخواهی خوابهايم را برايت تعريف کنم يا ترجيح ميدهی عمال نشانت دهم؟ »
پروانه اما هراسناک از شعلههای آتشين چشمانش کنار گوشش فرياد زد« :رهايم کن حرام زاده»!...
سهراب گلويش را اندکی فشرده با فحش بدی کنار گوشش گفت« :لعنتی من عاشقت بودم!»
پروانه ناگزير و ديوانه وار برای بنای ديوار دفاعی گردن سهراب را دندان گرفته چيغ او را در فضای لفت پيچانيد و بعد
گفت« :حالم از کلمه عشق به هم ميخورد ولی تو بر زبانش مياوری».
سهراب با دست گردنش را محکم گرفته و بر اثر انفجار غضبش با سر ضربهی سنگينی به پيشانی پروانه زد.
«اکنون حالت را از کلمه عشق جا ميارم »!..
پروانه برای ثانيههای بی هوش شده ،حس ميکرد ستارههای آسمان دور سرش ميچرخند .نمی فهميد در کجا و برای چيست
اما با پريدن دکمههای يخنقاق توتزمينیاش ذرهی به حال آمده متوجه شد يخنش در حال پاره شدن است.
تنپوش نازک و سياهرنگ زير لباسش نمايان شده و تماشای آن سهراب را ناخودآگاه به وحشت انداخت.
آن لحظه ليفت به شدت به سمت پايين ميرفت.
پروانه از ميان پردههای تار چشمانش سرخ شدن سويچ منزل تحتانی در لفت را ناظر شد .به اين درک رسيده بود که قطعا
پشت درب ليفت کسی را مقابلش خواهد ديد.
آرزو کرد کاش کاوه پشت در باشد .در آن لحظههای حساس و کليدی وابسته به عفتش سخت نيازمند پوشش کاوه بود.
اما ميدانست که عمرا آنجا کاوه نيست و برايش مهم هم نبود هر کی باشد جز فردی که واقعا پشت در بود.
ديگر نگران از دست رفتن آبرويش هم نبود.
خود را باخته و از دست رفته حس ميکرد پندار چيزی برای از دست دادن کف دستش نمانده است.
ليفت ايستاده درب آن به آرامش باز شد.
اولين تصوير طراحی شده مقابل چشمان پروانه شيشههای شراب اميرمحمد بودند.
ولی در اين ميان نخستين چيزی که نگاه امير محمد را جذب خودش کرد نواحی عريان بدن پروانه بود.
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
صوت آرن موترها تنها صدايی بود که در آن لحظه سکوت زجرکش منزل تحتانی دانشگاه را در هم ميشکست.
پروانه ارواح زده هنوز درون ليفت اما اميرمحمد و سهراب چندين متر دورتر از او در درون نمازخانه ايستاده با هم بحث
ميکردند.
صدا و صحبت آنها نه برای پروانه قابل سمع بود و نه هم تاب شنيدن آن را داشت.
سهراب سرافکنده و خجل خود را اينگونه کذابانه تبرئه ميکرد« :استاد! به واال ما همديگر را دوست داريم».
تماشای نواحی سرخ شده گردن سهراب چشمان اميرمحمد را به آتش کشيده حالش را جهنم ميکرد.
از او چشم گرفته خشن گفت« :کارت را توجيح نکن!»
سهراب اما گفت« :اشتباه کرديم ،بيجا کرديم استاد».
اميرمحمد غضبگونه و با فشار نجوا کرد« :تصور ميکنی اين راهش است؟
اين کار زيبندهی يک مرد مؤمن است؟
گر واقعا دوستش داشتی بايد پيش پدرش قدعلم کرده ميگفتی مرا به غالمی دخترتان بپذيريد؟»
« :-اما»....
« :+يک کلمهی ديگر نگو در عوض برو کمی خجالت بکش!...
حاال هم از راه زينهها باال برو و منتظرم بمان! »
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
با اين کالم از کنار سهراب گذشته به سمت پروانه در حرکت شد .وارد ليفت شده سويچ آن را فشار داد و درب آن به آرامی
بسته شد.
دست به جيبش برد و از آن دستمال ابريشمی که نمايشگر زيبايیهای نورستان بود را دراورده بی آنکه به او نگاهی کند به
سمتش گرفت« :کمرت را ببند».
پروانه با دستانی لرزان در حاليکه اشکهايش بی وقفه ميريختند دستمال را گرفته دور کمرش گره کرد تا باشد يخنش را
پنهان کند.
امير محمد رو به درب ليفت مقابل پروانه ايستاده بيرحمانه از نگاه کردن او امتناع ميورزيد اما اين پروانه بود که يک قدم
پشت سرش با تماشای خشم آشکارای سيمای او لحظه به لحظه از درون متالشی ميشد.
از غضب بی وقفه پلک ميزد و اطراف چشمش ميپريد .گوشهايش به سرخی گراييده بودند و سينهاش به شدت ميکوبيد.
سکوت او حکم گيوتين را بر گردن پروانه داشت.
ناچار برای دفاع لب زد« :من».....
«تصور نميکردم همچين دختری باشی »!...اميرمحمد بود که اين را گفت.
کلمات در دهن پروانه يخ بست و با بغض جايش را تعويض کرد.
چه تقديم بدی به دنيا کرده بود که اينگونه مقابل مرد رؤياهايش تحقير شد؟
*
-فانوس
-کميته نظم و دسپلين
با ژست خاص خودش و خوشاشتهايی غذای چاشتش را ميخورد که تقهی به درب دفتر و ورود يکبارگی اميرمحمد به داخل
او را به سرفه انداخت« :خانم؛ اجازه است...؟»
مقداری آب نوشيده و گلويش را صاف کرد و منقطع گفت« :ب..بفرماييد ...استاد احد! متعجبم کرديد ...مشکلی پيش آمده...؟»
اميرمحمد با پوزش برای زمان صرف طعام فانوس پروانه را به داخل هدايت کرده ادامه داد« :شما مسوول نظم اين دانشگاهيد
درست؟»
« :-بله!»
« :+اين چطور نظمیست که در هفت طبقه دانشگاه يک مؤظف ايستاد نيست .فضا کامال خلوت و در روز روشن يک
دختر اذيت ميشود؟»
فانوس به زبانک افتاده کنده و گذر گفت« :البُد برای اينکه زمان نان و نماز است ورنه دانشگاه هيچ موقع بی مؤظف نيست».
اما اميرمحمد حرفش را منتفی کرد« :حرف شما قناعت پذير نيست خانم!
مؤظفين مکلفند نوبتوار برای صرف طعام بروند تا دانشگاه اينگونه بی سرپرست باقی نماند.
شما پاسخگوی وضع بد اين دختر هستيد.
ضمنا ً از شما ميخواهم فعاليت لفت را متوقف کنيد».
« :-چرا..؟ چی شده ...لفت که برای سهولت محصلين بر رفت و آمد است».
« :+سهولتی که شر و شقاوت بيافريند چه بهتر که نباشد»!...
فانوس معذب شده فورا پشت کمپيوترش نشست و قانون جديد “منع استفاده از لفت” را وضع کرد.
اميرمحمد بی حرف اضافی از دفتر بيرون شده به سهراب که در انتظار او ايستاده بود ملحق شد.
با اين حال فانوس و پروانه مقابل هم درون آن دفتر تنها شدند.
فانوس ورق را پرنت کرده بيرون کشيد و با آه گفت« :روزی از دست شما روانهی تيمارستان خواهم شد باز چه گلی به آب
دادی آرين؟»
صدايی از پروانه بلند نشد و فانوس با لرزش دل ادامه داد « :چقدر عصبی بود! دلش ميخواست تالفی اشتباه شما را سر من
درآورد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
در حا ل ترفيع مقام است ديگر؛ گر معاون امور محصالن يا رييس دانشکده شود بيا ببين دانشگاه را از همان خشت نخستش
تغيير خواهد داد».
پروانه سرافکنده شد و فانوس سرجايش ايستاده مقابلش آمد.
سرش را به آهستگی بلند کرد و بی درک حس بد پروانه گفت« :تو و سهراب با همديگر چند چنديد؟
اگر از هم متنفريد راههای تان را جدا کنيد.
اگر عاشق هميد خب نامزد کنيد.
اين چه بازی موش و پشک راه انداختيد؟»
ولی نور يأس چنان بر تن پروانه تابيده بود که خشکش زده ،کشتیهايش اميدش غرق شده محو گشته بودند.
_کاوه
_آپارتمان «»18
تخم مرغی شکسته درون ماهيتابه ريخت.
صدای جرق جرق تخممرغ تمام آشپزخانهاش را پر کرده هيگل را سرگشته کرد.
گاز را خاموش کرد و ماهيتابه را با نان تازهيی روی ميز سالنش آورده روی موبلش نشست.
بعد تکهی از نان را جدا کرده برايش لقمهی کوچکی درست کرد.
ولی به محض اينکه ميخواست آن را وارد دهنش کند صدای باز شدن در آپارتمان مانع اقدامش شد.
تصور ورود آرين وادارش کرد سر جايش بايستد و اما چگونگی ورود او روح را از بدن کاوه کوچاند.
«کاووووه! مقابلش تحقير شدم .خورد و زمينگير شدم .رسوای عالم شدم مطمينا ديگر به من نگاه هم نخواهد کرد.
من تمام شدم کاوووه!
هيچ شدم ،نيست شدم»....
کاوه اما مسکوت دهنش را به صدر پروانه قرين کرده تار را با دندانش از دکمه جدا کرد.
بعد سرش را در حالی باال آورد که رگههای چشمانش سرخ سرخ شده بودند.
سکوتش را با يک جمله شکست« :کار کيست...؟ فقط اسمش را بگو»...
پروانه با اين سوال بغضش همچون بمبی ترکيده اينبار با فغان گريه کرد.
آنقدر که ديگر مجالی در او نماند و نفسهايش به شماره افتاده گفت« :س ..سهـ ...راب»
*
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
غروب بود .چشمان جنگلی پروانه از فرط گريهی بسيار ،بزرگتر از حد معمول شده و حس ميکرد سرش روی بدنش سنگينی
ميکند.
از آپارتمان خارج شد .به دشواری کاوه را قناعت داده بود ميتواند تنهايی به خانهاش برود اما حين اينکه ميخواست پايش را
از بالک به بيرون بگذارد ،قامت کوتاه نگهبان مقابلش سبز شد.
نگهبان نگاهی اجمالی به سراپای پروانه کرده سراسيمه گفت« :خوبی دخترم...؟»
پروانه کالفه پاسخ داد« :خوبم»!..
« :-پژواک صاحب کاری کرده...؟»
« :+نه !...چرا اينطور فکر ميکنی؟»
نگهبان که مشکوک و بدگمان به نظر ميرسد گفت« :نميدانم اما اين روزها پژواک حالش اصال نارمل نيست .تو دومين
دختری هستی که از خانهاش آشفته و پريشان بيرون ميايی»!...
پروانه نگران شد « :منظورت چيست...؟»
« :-منظورم آن دختريست که هفته سه روز برای نظافت ميآمد ،او پنج روز آخر اصال از خانهاش بيرون نشد و اما غروب
ديروز همين موقع با حال سرسامآور در حاليکه گريه ميکرد رفت و تاکنون پيدايش نشده است».
« :+البد حليمه را منظور داری؟»
« :-بله! به گمانم اسمش حليمه بود .حالش واقعا بد بود .منم نگران شدم پشت درب آپارتمانش رفتم و ازش در مورد چرايی
حال آن دختر پرسيدم اما او گفت اخراجش کرده اما وقتی در صدد پرس وپال بيشتر درين مورد شدم عصبی شده در کمال
بی احترامی به من گفت :به تو مربوط نيست!»
صدای آذان از منارهی مسجد بر فضای تمام آن محله پيچيده بر دلهرهی پروانه افزود.
ناخودآگاه تمام حسهای بد بر دل و جانش تزريق شد و انگار با ژرف انديشی به درون قضيه پی برد.
جوهر وجودی کاوه را عميقا شناخته بود و با اين حساب ميدانست غروب روز قبل چه اتفاقی ميان آن دو افتاده است.
معيار واقعی برای شناخت يک شخصيت ،مقدار مقاومتش در برابر وسوسه هاست!...
پ.ن :متوقف شدن ليفت بنابر آزار و اذيت واقعیست .آن لفت در دانشگاه تاکنون مسدود بوده و کسی حق استفاده از آن را
ندارد.
-به باور شما چرا با آنکه اميرمحمد تصميم ازدواج با شاگردش را نداشت ديدن پروانه با سهراب حالش را چنين دگرگون
کرد؟
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_عاکف
_خانه حليمه
تاريکی شب تمام محوطه حويلی خانه حليمه را دربر گرفته بود .گويی سياهی بعضی شبها غليظتر است.
عاکف با پاهای که ذرهی تعادل در آنها موجود نبود به درب آهنی خانهی شان رسيد..
سرش روی گردنش سنگينی ميکرد و او به اجبار آن را بر درب تکيه داد.
در باز شد و عاکف مادر حليمه را عقب آن ديد.
نفيسه اما از ديدن او ابروهايش را در هم گره کرده خشمگين گفت« :بازهم تو؟ دست از سر دختر من بردار! »
عاکف پوزخندی زد« :بگو دست از سر اين دنيا بردار سهلتر است».
نفيسه دلش لرزيد و چشمانش را بست.
بعد در حاليکه لبهايش را با زبان تر ميکرد ادامه داد« :خب؛ دست ازين دنيا بکش!»
عاکف با مکث متفکرانهی گفت« :اين هم بهايی دارد! چون من بی او به تنهايی جايی نميروم».
نفيسه عصبی شده صدا بلند کرد« :چطور زنی؟ هزار بار طالقش دادی .ذليلش کردی.
تو به فکر نفقه و نيازهايش هستی؟
گاهی ازش پرسيدی چه رنجی در قلبش دفن دارد؟»
عاکف انگار محزون گشت که چيزی نگفت و در عوض نفيسه پاسخ داد« :نه !...هيچکار نکردی چون تنها به ديوانهگیها
و جنون خودت سرگرم بودی.
حدس میزنی با يک همآغوشی و چهار تا بوسه ميشود دلی زنی را به دست آورد؟
بايد دلخوریهايش را ابتدا برداری تا خودش با تو راه بيايد».
عاکف سرافکنده شد و نفيسه عجوالنه و بی اندک تفکری پيشگويی کرد« :مردی خوبی را زير نظر دارم! حليمه را به او
ميدهم.
تا ديگر مداوم دست از سرش برداری».
عاکف يکباره وحشی شده غريد« :فکرش را هم نکن!
حتی اگر او ازدواج کند شب عروسیاش به اتاقش آمده او را از آغوش آن مرد بيرون ميکشم».
نفيسه چشمان آبیاش را مبهمانه از هم باز کرده ولی اين عاکف بود که آنا ً پس اش زد و خود را چون گرگ نادر به درون
خانه انداخت.
به سمت اتاق حليمه دويد و نفيسه سراسيمه در عقبش ...
مقابل درب اتاق حليمه رسيد و در يک ثانيه با زش کرد اما از آنچه در آن لحظه درون آن اتاق ميديد در يک لحظه مبدل به
بُتی بی نفس شد.
_پروانه
_دانشگاه
هفت روز از آن اتفاق ميگذشت .کاوه باز هم الدرک بود حتی به تماسهای پروانه پاسخ نميداد.
به نظر ميرسيد ديدار او و اميرمحمد بيش از آنچه تصور ميشد روح و روانش را متأثر کرده است.
انگار به نقطهی صفر زندگی برگشته بايد از نو شروع ميکرد.
ساعت نه صبح بود که پروانه خودش را مقابل دانشگاه يافت .تمام آن هفت روز به دانشگاه نرفته ناخوشی و مريضی را
برای دوستانش بهانه آورده بود.
ولی آن روز صبح در حاليکه کامال در حجاب خودش را پيچانده و يک تار مو نيز ماتحت چادرش پديدار نبود به آنجا رفت.
موقعیکه برای ورود به درس دانشگاهی آمادگی ميگرفت ذهنش را تمام و کمال و دست بسته به کاوه داده بود .با آنکه انديشه
کرده بود مالقات او و اميرمحمد مفيد واقع ميشود اما پذيرش گونهی بدتر کاوه را همچون خاری بر بدنش حس ميکرد.
وارد آنجا که شد با پوستر بزرگ معلق بر ديوار دانشگاه مقابل گشت .آن پوستر عکس درشتی از سهراب را به نمايش
ميگذاشت.
متحير چشم به نوشته های آن دوخت« :سهراب انديشمند پسر طاهر انديشمند يکی از استادان مجرب دانشگاه که از سه شب
بدينسو ناپديد شده بود ديشب در منطقه “جویشير” شهر کابل با وضع نامساعد پيدا شده است.
التماس دعا برای شفايابی مجدد ايشان از تمام محصلين دانشگاه استدعا ميگردد.
دانشگاه برای صحتيابی جناب انديشمند مراسم ختم قرآن عظيمالشأن در تاالر دانشگاه برگذار کرده
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
در حاليکه تپشهای قلبش را ميشنيد با نيل تماس گرفت« :کجايی دختر؟»
«پشت سرت»!..
پروانه به عقب برگشت و نيل را مقابلش ديد.
با بهت گفت« :از سهراب خبر شدی؟»
نيل اما بی اندک دلرحمی در حاليکه ميخنديد پاسخ داد« :بله! اين پوستر از دو روز قبل اينجا نصب است .از قرار شنيدن
که يک استخوان سالم در بدنش نمانده»..
«:-جدی»!...
« :+هممم! نميدانم باز دعای بد کی گرفتتش اما اينبار پدرش را درآوردن! از مسير مرگ برگشته »..و باز از همان
خندههای عجيبش به پروانه هديه داد.
پروانه با خودش انديشيد او که اينبار سهراب را دعای بد نکرده بود اما چگونه...؟
بيهوش بيهوش است .شايد به ُکما برود.
ِ نيل ادامه داد« :کف دست راستش به مرمی زده شده است
دوربينهای امنيتی نشان م يدهند مردی با پتوی پيچيده شده به دورش او را روی سرک رها کرده .نميدانم چرا اما اصال
ناراحت نيستم هر کی اين بال را سرش آورده شير مادر حاللش»!...
پروانه با هجوم افکار موهوم بد به سوی نيل نگاه کرده گفت« :اينها را از خودت درآوردی نه..؟»
نيل از خود دفاع کرد« :نه! چرا اينطور فکر ميکنی؟ از گروه سهراب شنيدم بين شان صحبت ميکردند».
پروانه چشمانش را ريز کرد« :نگويی که هنوز با صميم صحبت ميکنی!»
نيل با چشمان عسلی گشاد شده نفی کرد« :صحبت کجا بود؟ اگر مثل سگ پيش پايم بيفتد معذرت بخواهد از رويش رد خواهم
شد».
پروانه پوزخندی زد« :نيل را ميشناسم حقا که چنين خواهد کرد».
*
با همان افکار پراکنده به سمت صنفش ميرفت.
انديشههای گونهگون جالش انداخته بودند.
ذهنش در حد انفجار بود که ناگهان در جا ايستاده با چشمان بيرون زده از حدقه زير لب نجوا کرد« :ها؟ کاوووه»!..
چقدر دلش ميخواست باور کند کار کاوه نيست.
اما نيروی محسوس در بدنش به او ميفهماند کار کاوه است.
قلبش نهيب زد« :اما کاوه که اسلحه ندارد..
هممم...
ضمنا کاوه هيچوقت خودش را با کسی بند نميکند او منزویتر ازين حرفهاست .به قطع کار کاوه نيست .خدايا شکرت»!...
از راهرو عبور کرد و وارد صحن زيبای دانشگاه شد باران جادهها و راهروها را شسته بود ...
پروانه نجوا ميکرد « :خدايا قلب مرا هم»!...
از ميان گلهای نو رسيده رنگارنگ گذشت.
باغبان بر روی آنها آب ميپاشيد و ما ِبهاَزای آن عطر شان را به فضا ميداد .آن روز حال و هوای نشاط انگيز دانشگاه عجيب
با حال دل پروانه در تضاد بود .اما اين تماشای ناگهانی قامت اميرمحمد بود که آمدنش از آن سوی دانشگاه ،قلب پروانه را
فشرد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
جلوهی معشوق بر عاشق هيچگاه به يک فرايند عادی مبدل نميشود .پديدار شدن وجود او به گونهی مداوم هيجان غريبی به
بدن ميخزاند.
حتی اگر بيستسال با هم زندگی کرده باشند،
هر شب کنار هم غذا خورده و هر صبح از پهلوی هم بيدار شده باشند باز هم تماشای او در صبح صادق تپش قلب ميآورد.
نگارهی اميرمحمد هيچگاه بر پروانه معمول نشده مدام وجدآفرين بود.
موها ،پيشانی و نوک بينیاش زير تراشهی از خورشيد ميدرخشيدند پندار تازه از حمام درآمده بود.
ريشش بلندتر از هميشه رخنمايی ميکرد .برای نخستين بار او را سراپا با لباس اسپرت سياهرنگ ميديد.
چقدر به بدنش ميآمد.
حداقل هفت سال جوانتر به چشم ميآمد .گويی نه استاد که دانشجوی دانشگاه باشد.
زنجير جمپر اسپرتش را تا گلو باالکشيده بود به نظر ميرسيد حس سرما کرده است.
در حاليکه نفسهای بلندی ميکشيد رو به نيل پرسيد« :مريض بود چرا نگفتی؟»
« :-خب نياز نديدم مريضیاش بسيار مهم است؟»
پروانه به جای خالی اميرمحمد ناچار نگريسته گفت« :بوی نامطبوعی ازين قضيه به مشامم ميرسد خدا بخير کند».
بعد سرش را باال گرفته گفت« :دريا چرا نيامد؟»
نيل با آهی پاسخ داد« :بايد تالفی عشقش به عاکف را بپردازد ديگر! موعد عملياتش نزديک است امروز با داکترش قرار
داشت».
پروانه پوفی از روی کالفهگی کشيده در ادامه پرسشهايش گفت« :آهورا چه زمانی برميگردد؟
و اين آليا چرا نمی آيد؟»
اينبار نيل با حسد پاسخ داد« :بهرام خان عروس شان را به ماه عسل بردند حاال حاال کجاست که برگردند؟
سر امتحانات اگر مايل شود بيايد.
و آن آليای ديوانه! به واال که تمام عقلش به قدش رفته است .ماه قبل ميگفت»...
دهنش را کج کرد انگار ميخواهد ادای آليا را درآورد.
«من و اصيل از قاعده دوستیمان خارج نشديم»..
بعد دهنش را راست کرده ادامه داد« :بعد ديروز ميگويد حالم خوب نيست من حاملهام!
بی شرم و بی حيا»!...
پروانه ريز خنديد و دستش را در هوا تکانی داده گفت« :نيل! چه مرگت زده...؟ در هر حال با آليا موافق نيستی .ناسازگاریات
با آهورا کم بود که با آليا هم در افتادی.
امروز فردا با من چپ ميشوی ميدانم».
نيل لبهايش را غنچه کرد« :نميشوم! اما اگر قول بدهی احد را از کلهات بيرون بندازی»!...
پروانه مژگان غبار زده اش را با مشقت بر صورت او بلند کرد و اما نيل از تماشای حايل آب در فضای آن پی برد چه امر
محالی ازش خواسته است.
*
غروب بود .آذان مغرب از پنجره به درون اتاق ميپيچيد و گوشهای پروانه را نوازش ميکرد.
بلند شد و وضويش را تجديد کرد.
نماز خواند و با نيايش پايان آن دلش را از هر گونه ترس و واهمه زدود.
هنگامی که مشغول برداشتن چادرش بود ،موبايلش زنگ خورد .دريا بود.
پروانه با مسرت پاسخ داد« :سالم دريا!»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
اما اين دريا بود که مضطرب صحبت ميکرد« :سالم آرين! خوبی؟»
« :-بد نيستم .تو خوبی؟ عملياتت چه روزیست؟»
« :+از عمليات بگذر ،به تعويق افتاد»..
« :-اما چرا؟»
« :+حرفهای مهمتری در ميان است.
هفت روز گذشته و من برای اينکه از حال بدت مطلع بودم ازت پنهان کردم».
«:-دريا مرا نترسان چی شده؟»
دريا کمی با تأخير پاسخ داد « :حليمه ....خودکشی کرده است».
جانماز از دست پروانه رها شد و بی حس روی تختش نشست.
گلويش خشکی بدی داشت ولی با اين حال پرسيد« :زنده است؟»
اما دريا منتفی کرد« :نه! امروز دفنش کردند .خودش را دار زده بود.
در تمام اين روزها در طب عدلی بود».
خدای من!...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
فورا سرجايش ايستاد و گفت« :ديگر اجازه نميدهم تنهايی با اين دنيا بجنگی کاوه!
اينقدر که تو مخفيانه پشتم بودی من آشکارا پشتت می ايستم»...
عزمش را جزم کرده بود تا به ديدار کاوه برود اما چگونه بعد از غروب از مقابل چشمان هشام ميگذشت...؟
يخنقاقی که دکمههايش با دستان کاوه دوخته شده بود ،تنش کرده لبههای آن را درون دامن کوتاهش زد.
با يادآوری دوره دلنشين صميمتش با کاوه اينبار عوض چادر ،کالهی بر سرش گذاشت.
ميدانست ظهور اميرمحمد بر زندگيش تا چه اندازه ميان دوستی او و کاوه خأل ايجاد کرده است.
اميرمحمد همچون چتری بزرگ بر تمام زندگیاش خيمه زده توجه و تمرکز او را از تمام دنيا غصب کرده بود.
آماده رفتن که شد از باال نگاهی به طبقه پايين کرد .هشام کنار دو پسرش نشسته به اخبار گوش ميداد و استوری آنسو تر
برای نوشتن کارخانگی پسر کوچکش همکاری ميکرد.
نميدانست چگونه از مقابل آنها بگذرد.
يقينا اگر سرش را خم انداخته بی توجه به حضور آنها ميرفت بد ميشد لذا فکری خبيثانهی به سرش زد.
با عجز وافر و گردن خميده مقابل هشام ايستاد و با ناز صدا زد« :پدر»!....
استوری ناخودآگاه توجهاش را از پسرش گرفته به پروانه داد و اما هشام ماتش برده فورا تکيهاش را از موبل گرفت« :جان
پدر...؟»
پروانه که انگار تيرش به هدف خورده بود با همان مظلوميت ادامه داد« :اجازه ميدهی عيادت يک دوستم بروم؟»
هشام انتظار چنين حرفی نداشت پس با اخم پرسيد« :اين وقت غروب؟»
پروانه اين پا و آن پا کرده پاسخ داد« :مهم است فردا دير ميشود وگرنه حاال نميرفتم».
« :-کدام دوستت است؟»
« :+تو نميشناسيش»!...
هشام ثانيههای به فکر فرو رفته عاقالنه گفت« :درست است پس خودم ميبرمت»..
اما پروانه فورا او را منع کرد« :نه! نياز نيست ...بگوييد يکی از گاردها مرا ببرد چطور؟»
هشام بی توجه به اخمهای استوری رو به پروانه گفت« :گرچه ذرهی مايل نيستم تنها بروی اما چون خودت ميخواهی
“شريف” را ميگويم تو را ببرد و پس بياورد درست؟»
پروانه ته دلش ذوقی زده با سر تأييد کرد.
*
هنگاميکه پروانه بی قرار درون موتر در انتظار نشسته بود هشام به شريف چنين گوشزد ميکرد« :ميبریاش و قبل از
ساعت نه شب برميگردانیاش!
اگر مايل نبود به حرفت گوش کند به من تماس بگير!»
« :-چشم صاحب!»
« :+ديگر اينکه با سرعت کم رانندگی کنی درست؟»
« :-چشم آقا »!..
*
بيست دقيقه بعد شريف موتر را مقابل آدرسی که برايش تذکر داده شده بود متوقف کرده و پروانه فورا پياده شد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
او با قدمهای بلند شروع به رفتن کرد که شريف صدايش زد« :آرين! صبر کن من هم ميايم».
پروانه عصبی شد« :لطفا نگويی که قصد داری با من وارد خانهی دوستم بشوی!»
شريف با آن دريشی سياه پر ابهتاش مغرورانه گفت« :دقيق حدس زدی».
پروانه پوفی کشيد« :شرررريف! اجازه نيست !...دوستم مريض است تو را ببيند بدتر ميشود.
ضمنا او نميداند من محافظ و ازين ساز و برگهای تشريفاتی دارم».
شريف بی پروا گفت« :به من ربط ندارد من وظيفهام را انجام ميدهم».
پروانه نگاهش را کوچک کرده نجوا کرد« :اصال تو نميشرمی که با اين قد و قيافهات به خانهی نامحرم وارد ميشوی بی
آنکه آنها رضايت داشته باشند؟»
شريف اندکی به فکر فرو رفته سکوت کرد.
پروانه لب تر کرده ادامه داد« :کمی وقار داشته باش! من که نميگريزم ...پشت در منتظر بمان برميگردم ».
شريف با حزن و دلواپسی گفت« :درست است اما قبل از ساعت نه بايد برگرديم».
پروانه لبخندی از روی پيروزی زد و گفت« :چشم!»
کليد انداخت و وارد آپارتمان شده مقابل چشمان حيرت زده شريف دروازه را بر رويش بست.
کمرش را به دروازه تکيه داد و پوفی بر مبنای آسايش روح کشيد.
نگاهی به درون آپارتمان انداخت اما کاوه در سالن و آشپزخانه نبود و در عوض هيگل شادیکنان به سمتش دويد.
پروانه بلندش کرده او را به آغوش کشيد اما از نگاههای محزون او دلشکسته شده غصهدار گفت« :به فکر تو هم نيست؟
همانگونه که به فکر من نيست؟»
کمی نوازشش کرده بعد رفت کنسرو غذای او را از يخچال بيرون کشيد و با چاقو باز کرده مقابلش گذاشت.
هيگل با ولع مشغول خوردن شد و پروانه با دلهره وافر مقابل اتاق خواب کاوه ايستاده با انگشت خميدهاش ،موزون در زد.
سه بار عملش تکرار شد تا کاوه درب را بر رويش
گشود.
موهای تونیاش روی سرش شبيه سيم ظرفشويی جمع شده بودند.
گودی در چشمانش حلقه زده و لبهايش ت ََرک بسته بودند.
بلوزی به بدن نداشت و سينهاش جسورانه با ابهت جلوه ميکرد.
تصور اينکه کاوه از آمدنش عصبی شده و خواهان مالقاتش نبوده باشد او را مضطرب ميکرد .با اين وجود با سرافگنی به
او سالم کرد
ولی وقتی از کاوه صدايی نشنيد نجواگونه گفت« :کاوووه! خوبی؟»
کاوه پلکی زد و بی توجه به سؤال پروانه سؤالی ديگری طرح کرد« :يک چيزی ازت بخواهم؟»
پروانه به دوراهی رفت ولی با اين حال دل به دريا زده گفت« :بخواه»!...
«بيست دقيقه بغلم کن!»
حس کرد بند دلش کنده شد .پی برده بود کاوه درخواستی دشواری ازش خواهد کرد ولی نه ديگر تا اين حد.
« :-چی شده..؟»
« :+نپرس فقط بغلم کن!»
کاوه به چشمهايش ژرف خيره شده بود؛ تجمعی از حسهای ظريفانهاش را در آن نگاه ذخيره کرده يکباره تحفه و گل زده
برای پروانه به نمايش گذاشته بود.
با آن نحوهی نگاهش دل او را لرزانده ،دلشوره و هيجان را به عمق روح و جان پروانه دوانيد.
پروانه ميدانست که پس از پذيرش درخواست او عذاب وجدان دربرش گرفته احساس گناه خواهد کرد.
پدرش را بدنام خواهد کرد حتی اگر چيزی ازين قضيه به گوشش نرسد.
تربيه مادرش را زير سوال خواهد برد اگرچه در قيد حيات نبود.
و اگر بار ديگر با کاوه مقابل شود حس شرمندگی در برش خواهد گرفت.
اما با اين همه موارد ناراحت نبود.
تنها چيزی که او را ناراحت ميکرد اين بود که هنگام به آغوش کشيدن و نوازش او به کسی ديگری می انديشد.
با وجود بودن مردی کنارش باز هم چهرهی استادش پيش رويش مجسم ميشود .
پروانه بغضش را همچو سنگی قورت داده منقطع گفت« :ميايم! چون خيلی دلم برايت تنگ شده بود»!...
کاوه دستانش را از هم باز کرد و پروانه در آغوشش فرو رفت .او را درون بازوهايش پوشش داده به او چسپيده بود.
برای لحظاتی خارج از هر چيزی شده بودند .ديگر برايشان مهم نبود در کجا در چه موقعيتی هستند.
وقتی با هم بودند حرکت زمان متوقف شده بود .ميانشان يک صيانت مشترک بود؛
ً
اگر دکتوران جای دوا آغوش تجويز ميکردند بی گمان صنعت دارو سازی جهان آنا سقوط ميکرد.
پروانه اما بازهم به اميرمحمد انديشيد .از شدت شوک تمام بدنش منقبض شد .ميخواست از کاوه جدا شود اما کاوه در يغما
به سر ميبرد و خودخواهانه او را در بر گرفته بيشتر خود را ميچسپاند انگار ميخواست او را درون خودش حل کند.
چرا چنين حسی داشت؟ چرا به کاوه فرادوستش ،مرد شجاع زندگيش ،هم ايده و هم سن و سال با او چنين حسی نداشت؟ در
عوض ،برای استادش که موجودی دسترس ناپذير و به قول خودش که رسيدن به او محال گشته بود از درون ميسوخت؟
کاوهی که جذابتر از او
قدبلندتر از او
عضالنی تر از او
خودمانیتر از او
واندکی جوانتر از او بود ،مزيت هايش به چشم او نمی آمد اما به کسی که طرز زندگی و افکارش کامال متفاوت تر از او
بود ميمرد؟
فقط عشق منعکس کنندهی فرقهاست؛ وگرنه همهی مردها از يک آغوش گرم برخوردارند.
ترانه که به اينجا رسيد ،پروانه بينیاش را باال گرفته دهانش را به گوش او قرين کرد:
«تو جدی بودی و من ،فکرم جای ديگهست...
تو هوای عشق داشتی ،من هوای ديگر ...
تو خسته شدی و فقط سکوت کردی....
سکوت نشکستی و در خود سکووووت کردی»!......
آنقدر زير فشار آمده حس درد ميکرد که برای رهايی از آن ناخنهايش را در پشت او فرو کرده تا قسمتی را خراشاند.
آثار ناخنهايش تا چندين روز بر پشت او چنان نوعی بکری از مينياتوری باقی ماند.
کاوه نزديکتر شده پيشانیاش را به پيشانی او تکيه داد و پروانه به سختی زبانش از لکنت خطا خورد« :ا با حليمه چی
کردی که اينگونه عزيمت جاودانه را بر اين دنيا ترجيح داد؟»
يکباره چين پيشانی کاوه با سمع اسم حليمه ازهم باز شده با شقاوت گفت« :او از من چيزی ميخواست که من آن را مدتها
قبل بر يکی باخته بودم!...
قلبم را ميگويم !....
او قلبم را از من طلب داشت که من نداشتمش...
يا احساس ميکردم قلبم از ُکما درآمده ،مبارز و قدرتمند شده آشکارا با مغزم جنگ راه انداخته است.
هيچ عضوی خموشتر و در عين زمان وحشتناکتر از قلب در بدن سراغ ندارم».
پروانه آب دهانش را به سختی قورت داد .هضم حرفهای کاوه روی تمام بدنش سنگينی ميکرد.
برای فرار از آن ،مسير را عوض کرد« :تو سهراب را ربوده به آن حال رسانده بودی؟»
اخمهای کاوه در هم رفت« :کدام حال؟ من که کاری نکردم .بيشتر ازين حقش بود.
دلم ميخواست روانهی آن دنيايش کنم.
اما».....
پرسيد« :اما چی...؟»
پاسخ داد« :اما به خدا واگذار کردمش!....
او خالقش بود نه من .پس با اين حساب قبض روح او نيز در حاکميت اوست نه من»...
پروانه از شدت خوشحالی اين سخن که بنياد اعتقادش به خدا بود ناخودآگاه زجه زد« :ک ...کاوه ...جان ...تو»!...
اما فورا لبش را گزيد و قلبش يک تپش را جا انداخت.
بازهم «جان» گفته بود و چشمان شعلهور کاوه را مقابلش معماگونه ميديد.
نميدانست که با اين حال چه حادثهيی قرار است به سرش بيايد.
کاوه سنگين چشمانش را بست و نفسی عميقی گرفته ناباورانه گفت« :يکبار ديگر بگو»!...
پروانه عمال ميلرزيد اما با همان لرزش جسم و روح همزمان گفت« :کاوه ...جان»!..
« :-بار بار بگو»!....
« :+کاوه ...جانم»!...
« :-آرين»!...
« :+جااانم....؟
« :-آرين»!....
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
« :+جااااااااانم!...؟»
ضربان قلب هر دو روی هزار بود و قطرات ريز و درشت عرق روی پيشانی کاوه همچون بلور ميدرخشيدند.
تماشای نگاه رنگی و مبهوت چشمان هيگل باعث شد خجالت کشيده از همديگر جدا شوند.
آن لحظه تنها صدای موزون در فضای آن اتاق صدای نفس کشيدن آن دو بود.
پروانه محزون پرسيد« :چيکار کردی؟ ديوانه شدی؟»
« :-اين ديوانگی با تو هوای ديگری دارد».
« :+از خدا نترسيدی؟»
کاوه بی درنگ پاسخ داد« :وقتی خدا را عميق شناخته باشی ديگر ترس معنايی ندارد.
وقتش است که خدا “الرحمن و الرحيم” بودنش را نشان دهد.
ميخواهم ببينم مرا برای اين کار ميبخشد؟»
« :-تو خدا را امتحان ميکنی؟»
« :+نميدانم !...فقط اين را ميدانم که او در هر امتحانی نايل است .پس بی گمان ازين کارم اغماض خواهد کرد».
بعد صورت پروانه را کف دو دستش گرفته بلند کرده گفت« :عشق هيچوقت برايم مورد پذيرش نبود ،تا موقعی که تو را
ديدم.
حرف زدنهای آخر شبی هيچوقت مختص من نبود ،تا موقعی که شروع به تماس با تو کردم.
زياد حرف زدن در طبيعت من نبود ،تا لحظهای با تو شروع به صحبت کردم.
بازرسی و نگران بودن به يک نفر هيچوقت عادت من نبود ،تا زمانی که به اهميت قلبم به تو پی بردم.
من ديگر آن آدم قبلی نيستم از ثانيهای که با تو آشنا شدم.
نميدانم چه موقع اتفاق افتاد ،از همان روز اول که چشمانت را به سمتم گشاد کرده از ميز کنار پنجره کافه اخراجم کردی يا
از روزی که اميرمحمد با تور انديشه اش ذرات عشق را از عمق قلبم باال کشيده نشانم داد .يا هر روزی در ميان اين دو
روز؛ نميدانم.
عشق در نگاه اول
و در نگاه آخر
و در هر نگاهی در اين ميان است.
با تو مدت طوالنی تنها بودم ،شناختمت ،اسيرت شدم.
تو همهی من شده ای ،باورت می آيد؟»
ق بعد از خداست!...
حميم عش ِ
تو حميم منی»!...
پروانه خشکی بدی به لبها و گلويش حس کرده دنبال بهانهجويی گشت« :اما من نميخواهم به چشمآبی تو خيانت کنم
مگر چنين دختری دوست نداشتی؟»
کاوه به جنگل هايش خيره شده اعتراف کرد« :چشم آبی من تو هستی! چشم جنگلی من ،چشم سياه من و هر رنگ چشمی
درين دنيا است .چشمهای تو برای من فينوتايپی از هزار رنگ است.
نميدانی چند بار برق چشمانت مرا گرفته رها کرده نصفه جانم کرده است.
بوی تن تو برای من چون بوی بهار و نارنج است.
تو خودت را همچون پسر ميدانستی اما گاهی فکر کردی با دخترانههايت چه به سر قلبم می آوردی؟»
همانطور که لبهای پروانه شروع به پرش کرده بودند عاجزانه گفت« :چطور راحت اينگونه حرف میزنی؟ از تو که
چيزی پنهان نيست .تو ميدانی که من به اميرمحمد دلبستهام پس چرا؟»
کاوه اما بی توجه به حس او پاسخ داد« :ميدانم که تو لياقتت بهتر از ايناست.
ولی من خودم را اصالح میکنم تا لياقتت راداشته باشم!
من با حليمه ،کاوه قبل را ،عقايد و انديشههای قبل را ،بیدينی و بیخدايی قبل را با هم دفن کرده بر تمام شان نماز جنازه
خواندم».
پروانه مات حرفش مانده و چون بت بی تحرک گشته بود اما با بغض گفت« :کافيست»!...
کاوه کنار گوشش نجوا کرد« :به تنهايی عادت کرده بودم ولی تو پا روی آن گذاشته وارد من شدی،
حاال حق نداری بگويی کافيست چون اين تازه شروعش است.
تو نميتوانی بروی وقتی چيزی از بدنم را پيش پايت گذاشتم .او (احد) هر چه از تو شنيده و حس کند روزی متعلق به من
بوده است.
هر جای اين دنيا هم بروی مرا در عقبت خواهی ديد».
*
از آپارتمان که بيرون شد تبلرز داشت .کالهش را با شقاوت بر سر کرد و بی توجه به شريف که انتظار صبرش را سلب
کرده بود ،به راه زد.
شريف دويد و موتر را برای رفتن آماده کرد اما پروانه بی هيچ نگاهی به او پياده در حرکت شد.
شريف صدا زد« :آرين کجا؟»
اما پروانه که دستانش را از فرط سرما بغل کرده بود همچنان به قدم زدن ادامه داد.
شريف کالفه به هشام تماس گرفته گفت« :سوار موتر نميشود آقا »!...
هشام از آن سوی خط با آرامش گفت« :به حال خودش بگذار»!...
تمام راه خانه را قدم زد و اين صوت کاوه بود که در تمام جادهها در ذهنش تداعی ميشد« :تو حميم منی !...عشق بعد از
خدا ...تو حميم منی»!....
پ.ن :آنچه ميان پروانه و کاوه درين بخش نوشته شده است واقعیست.
#آذر
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
آن روز پروانه پس از خروج از دانشگاه بنابر ميگرن شديد به دواخانه رفت.
تنها چيزی که از مادرش برای او به يادگار مانده بود بيماری ميگرن بود.
مسکنهای بی نسخه زيادی را برای ميگرنش مصرف کرده بود تا باشد اين بيماری را از پدرش پنهان کند.
پنج روز از مالقات او و کاوه گذشته بود و از آن روز تاکنون هفتاد وسه تماس از آدرسش دريافت کرده که به هيچ کدام
آنها پاسخ نداده بود.
کاوه تماس های زيادی از پروانه را ضايع کرده بود پس با اين حساب به نظر ميرسيد چرخ گردون به دست پروانه افتاده
است.
عصرهنگام در حاليکه موبايل را ميان شانه و گوشش معلق گذاشته با نيل صحبت ميکرد ،با دستان پر از کتاب و يک قهوه
آماده شده وارد اتاقش شد.
اين اواخر با دوستان جديد پيوند خوبی برقرار کرده بود .دوستانی به اسم کتابهای ناب!
سه کتاب از شافاک،
کتابی از خانم فلورانس اسکاول شين،
کتابی از ميشل اوباما،
و کتابی از مرلين مونرو
ترجيح ميداد بيشتر از آثار نويسندههای زن برای مطالعه استفاده کند چون با حس نگارش آنها همذات پنداری داشت و
حرفهای آنها فزونتر به سايز حال دلش ميآمد.
« :-از راهم چند تا کتاب خريدم .به خدا نصف سرمايهام رفت حاال ديگر در اين شرايط کتاب هم خريده نميشود».
« :+واااا! کتاب خريدی؟ من که دلم ميخواهد کتابهای دانشگاه را به آتش بکشم ولی تو آن وقت روی کتاب پول ميپردازی؟»
« :-اگر خانهی کاوه را ببينی چه ميگويی؟ او تمام سرمايهاش را روی کتب فلسفی گذاشته»..
لغزش اسم کاوه روی زبان پروانه حسی بدی به بدنش تزريق کرد و اما همان جا متوقف شده ديگر نخواست صحبت را در
موردش ادامه بدهد.
« :+حاال که هيچ ازين به بعد بهتر است به جای آن لوازم آرايشی خريده رنگی به رخات بياری اين برای يک دختر مهمتر
است.
مردان اين مرز و بوم به آرايش سيمای زنان نگاه کرده عاشق ميشوند ،نه به آرايش مغز آنان.
چرا نميفهمی؟»
پروانه کالفه جورابها را درون خزهی تختخوابش کرد و گفت« :يارا نيل! تو را صد مرا صفر اوکی؟ »
نيل خنديده گفت« :خب از روی نيت نيک برايت گفتم».
پروانه لب پايينش را ميان دندانهايش فشرده اندکی مکث کرد و اما با آه گفت« :ميدانم! شب ات بخير نيل!»
نيل همسان با او خداحافظی کرده و پروانه همانطور که روی زمين نشسته بود دقايقی سرش را روی تخت و الی دستانش
گرفت.
تماسی ديگر در موبايلش باعث شد چشمان خمار و خستهاش را باال بگيرد اما افتادن اسم کاوه اثرات خواب را از چشمانش
ربود.
ته دل و زير لبش عذرگونه نجوا کرد« :کاوه تماس نگير ،نگير ،نگير ،نگير»!...
منتظر ماند تا قطع شود و بعد شمارهاش را با مبارزه با تمام دلهره و عذاب وجدانش در ليست سياه افزود.
از پنجره اتاق به آسمان نگاه کرد .انگار شام آن روز غروب تاسيان اتفاق افتاده بود ،غروبی که غربت عزيزان را به همراه
میآورد.
حسی بدی داشت چنان که دنيا با تمام اجزايش پا بيرون کشيده رفته و او را در فضای اليتناهی جا گذاشته باشد.
مجددا موبايلش را برداشت و بی اراده وارد صفحه اميرمحمد شد.
دو دقيقهی تمام بن ِد تماشای عکس نمايهاش شده و ناخودآگاه بوسهی بر روی عکسش گذاشت.
وقتی موبايل را از لبهايش دور کرد ميتوانست حس کند چقدر قلبش ديوانهوار ميکوبد.
پايين صفحهاش رفت و متوجه شد متن و عکسی جديدی در سه ساعت قبل گذاشته است.
او مؤقرانه با دو دست در جيب در چندی متری مقابل پنجره دفترش ايستاده بود ،جايی که پروانه مدام برای تماشايش
میايستاد.
چنان کودکان معصومی به نظر ميرسيد که در ازدحام بازار مادرشان را گم کرده و برای اعالن مفقودی از آنها عکس
ميگيرند.
مدام اينگونه بود .گويی از چهرهی کودکیاش بی هيچ تغييری ريش بيرون شده باشد.
اما آن روز چهرهاش معصومتر از هميشه جلوه ميکرد.
او در ضميمه عکسش نوشته بود« :تا وقتی خدا حضور دارد از دست دادنی وجود ندارد پس من آنچه که حق من است از
دست نخواهم داد.
او حافظ مراد دل من است پس نميگذارد از مراد دلم دور شوم.
خدا آرزوهای برحق دلم را برآورده خواهد کرد.
خدا هيچگاه دير نميکند و راه بازگرداندن را ميداند
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
گر آن چشمها را در اين زمان از دست دادم در مقابل ،در زمانی ديگر ،به من بازگردانده خواهد شد يا خود آن يا معادل و
همسنگ آن....
گذشتن از يک عشق برای عشق ديگر به داغی جهنم است.
من يک انسانم و با درک کوتاه از او آرزو ميکنم کاش خدا موقعيتهای ما را طوری ديگری تنظيم ميکرد يا کاش چنين
تعهدی به او نميکردم.
ولی خدا در لحظههای بحرانی صبر ميکند تا بندهاش را بيازمايد اينست که من به او تسليمم».
*
ذهنش در فی ثانيه به گذشته برگشته بود.
خودش را پايين زينههای با شکوه و سرخپوش معلق ميان دستان اميرمحمد ميديد.
نشاط از ميان حجرات قلبش گذشت و از تماشای لبخند اميرمحمد بر او به اوج رسيد.
آرزومند تکامل خواهش نيمهکارهاش بود.
چقدر اميدوار بود اينبار مانعی جلوی راهش گوشت و پوست و استخوان نگيرد اما لحظهی نگذشت که قامت کاوه روی او
و اميرمحمد سايه افکند.
حاالنکه تصور ميکرد در آن موقعيت کاوه را عصبی ببيند در کمال تعجب آن را نديد بل برق و مسرت در چشمانش جاگرفته
بود.
اميرمحمد پرقدرت ايستاده پروانه را از زمين بلند کرد و او را روی دستان کاوه گذاشت.
سرسام پروانه را در بر گرفت و اما آنها بی هيچ توجهی به سراسيمهگی او به صورت هم لبخند زدند.
اميرمحمد انگشت اشارهاش را به سمت باالی زينهها گرفته رو به کاوه گفت« :از آن سمت برويد»!..
کاوه نگاهی تحسين برانگيزی بر اميرمحمد افکند و در پاسخش گفت« :راه که تو نشان دادی درست است از همان سمت
خواهيم رفت.
من و آرين مديونت هستيم».
و اما اميرمحمد بی هيچ ايراد سخنی پلکی زد.
کاوه پروانه را به سمت باالی زينهها ميبرد و اما او از باالی شانهی کاوه عاشقانه به چشمان منتظر اميرمحمد در پايين
زينهها نگاه ميکرد.
چقدر دلش می خواست از آغوش کاوه پايين آمده به سمت او بدود اما انگار بدنش حس محسوسی نداشت و پاهايش نيروی
تحرک شان را باخته بودند.
کاوه به باالی زينهها رسيد و وارد يک اتاق روشن و شاهگونه شد.
لحظهی بعد در را بسته و رشته اتصال نگاه پروانه و اميرمحمد را از هم بريد.
پروانه ناگهان از خواب پريده متوجه شد همه جا را ظلمت و تاريکی شب فرا گرفته است.
خودش را روی تخت جمع کرد و زانوهايش را در بر گرفت .به نظر ميرسيد ادامهی خواب نيمه تمامش را ديده است.
بی اراده ميلرزيد .به ساعت نگاه کرد دوازده شب بود و او بی آنکه آن شب غذايی خورده باشد به خواب رفته بود.
حس تنهايی دستش انداخته گلويش را ميفشرد.
بی اراده موبايلش را برداشت و از فهرست مخاطبينش بهترين گزينه ،برای همدردی در آن موقع شب ،نيل را يافت.
روی اسمش را لمس کرد و بی توقع از پاسخگويی او در انتظارش نشست.
انتظار داشت نيل يا پاسخ ندهد و يا بنابر خوابآلودگی صدايش جر باشد اما او غير قابل پيشبينی با صدای شفاف گفت:
«سالم آرين!»
پروانه با نشاط پاسخ داد« :سالم عزيزم چه عجب اين موقع بيداری؟»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه فکر کرده بود با مرگ سهراب کاوه قاتل شده است اما برای عدم وجود او در اين قضيه مخفيانه ته دلش شکرگذاری
کرد.
پروانه نفسی ژرفی گرفت .سنگينی بدی روی قلبش احساس ميکرد انگار سنگی قورت داده باشد.
با دلشوره پرسيد« :چيزی هست در دلت که من نپرسيده باشم؟»
نيل با مشقت گفت« :چرا هست! گرچه يک ذره مايل نيستم بگويم اما ترجيح ميدهم از زبان خودم بشنوی تا زبان يک غريبه.
قول بده منطقی گوش کرده ناراحت نشوی»!..
پروانه اما بی انديشه در مورد چگونگی خبر نيل عجوالنه قول ناراحت نشدن داد در حاليکه قرار بود وحشتناکترين خبر
زندگیاش را بشنود« :قول است»!...
نيل با مکث های طوالنی منقطع گفت « :احد ....امشب .....چيزه .....احد ...امشب ....نا......نامزد شد».
پروانه حس کرد همان لحظه از حساسيت آنچه که شنيد پردهی گوشها و چشمانش همزمان منفجر شد.
موبايل در دستش سنگينی کرده بی اراده برای لحظهی آن را روی تخت رها کرد.
ثانيه های طوالنی به آن حال ماند و صدای نيل در خاموشی اتاق ميپيچيد« :آرين ....کجا رفتی...؟ مگر قول ندادی منطقی
بشنوی؟ آرين....؟»
با سؤالی مبهمی که در سرش ميچرخيد به موبايل نگاهی کرده يکباره آن را برداشت و گفت« :فقط بگو از دختران دانشگاه
است يا از بيرون؟»
« :-از دانشگاه است».
« :+اما ....او ...که گفته بود ....از شاگردانش ....انتخاب نميکند؟»
« :-شاگردش که نيست».
« :+پس کيست؟»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
« :-ليال!»
بی اراده از روی تخت به زمين افتاد و موبايلش آن سوتر ضربه خورده خاموش شد.
اما همه اينها به کنار؛ چون با چرخش چرخ نفرت در جانش که بی مهابا ميگرديد حس سرگيجه کرد.
چقدر از امير محمد بيزار بود؛
نخوت و خودبينیاش ،بی پروايی و بی احساسیاش نسبت به او زمانی که با اين عشق بزرگ با دختری ديگر نامزد کرده
بود.
از کسی که قرار بود با دانش و بينش او ازين تنگناه خداناباوری راه خروج پيدا کرده و به خدا برسد ،به خدا که رسيد خودش
را از دست داده بود.
اما بيشتر از خودش بيزار بود.
چرا بايد اميرمحمد او را بر ليالی زيبا ترجيح ميداد؟
پروانه کی بود؟
يک دختر با ذهن پر آسيب و شکنجه ديده ،پر از دلهره و کابوس ،غمگين بودنهای بی دليل،
از خود خسته و از جهان و خدا خسته ...
آزرده از گذشته و هراسناک از آينده ....
دختر يتيم ،بی خانواده و بی عشق....
سرکش و خودسر با روح سياه ...
از جنسيتش ناراض و برای خودخواهيش از فردی استفاده کرده ،وابستهاش کرده بعد به احساسش پشت پا زده ،رهايش کرده
بود.
چون کودک هفتماهه نوسان ،روی زانو و کف دست خزيده به آن سوی اتاق رفت.
به همان اندازه که شيدا و مفتون او بود به همان اندازه از زيبايیهايش از بی توجهیهايش و از غروری که تصور ميکرد
تمام وجودش را پر کرده بود بيزار بود.
ناخنهايش را درون گلهای قالين کف اتاق که با ظرافت به دست دختران همسن وسالش در آن سوی مملکت بافندگی شده
بود فرو برده به سمت ريشهها کشيد.
در حاليکه طوری به حوض زندگیاش پريده بود که همهی زندگيش را زير و رو کرده و اطراف دنيايش را مملو از آب
کرده بود.
ريشه های قالين را مشت کرده با صدای که از عمق قلبش بيرون ميآمد فرياد زد و تمام قالين اتاق را جمع کرد.
عجيب قدرت پيدا کرده بود.
شروع کرد به فرياد حرفهايی که از قعر حجرات مغزی غرق در خون بيرون می آمد« :چطور تانستی...؟»
به پردههای اتاق چنگ انداخته روی سرش آوار کرد« :آيندهام را با تو ديده بودم،
رفتی و تمام آيندهام را با خود بردی»....
دست برد و ملحفه و بالشهای تختش را پايين انداخته هر چه تالش کرد نتوانست پارهشان کند.
پس از موهای شراب رنگش گرفت .آنقدر انها را کشيد که انبوهی از تارهای آن کف دستش ريختند.
بی مجال کف اتاق ولو شده در خيالپردازیهای بی شمار يکباره در آغوش او پناه گرفت:
ميديد که او در اين شب سيه به پهلويش آمده بود.
به سيمايش زوم کرده زير لب عروس قرآن «الرحمن» را تالوت کرد.
در مورد بهشت و زيبايیهای حورالعين با چشمان براق فلسفه گفت.
بعد شعری از سهراب سپهری برايش خواند.
ميديد که در يک اتاقی کوچک و دنج و تاريک هستند.
مسئله استاد/شاگردی و تمامی تفاوتهای جايگاهی و ديدگاهی و اخالقیشان دود شده به هوا رفته است.
آرزو داشت سرش را روی شانهاش بگذارد.
يا اينکه دستش را بلند کرده پلکانش را لمس کند.
يا او را عميقا ببوسد...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پ.ن :تمام آنچه درين قسمت نوشته شده توأم با حال بد پروانه واقعیست.
-قاتل سهراب تا زمان فروپاشی نظام در زندان بود و پس از آن آزاد شد.
#آذر
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
مقابل آيينه نشست .طوالنی به صورت پژمرده اش نگاه کرد .سه قسمت از صورتش را عميق خراش انداخته بود .تمام شب
کابوس ديده به نحو زجرکشی زجه و زاری کرده بود.
لوازم آرايشش را برداشت و با آنها اندوه صورتش را پوشانيد.
اما با اندوه نهفته در چشمانش چيکار ميکرد؟
*
دور يک ميز گرد در کافتريا با دوستانش نشسته بود .مانند هميشه دوستانش ميگفتند و ميخنديدند اما او آن روز نه ميگفت و
نه ميخنديد.
از آن زمان تاکنون تغييرات چشمگير چنان بارش بر زندگی او و دوستانش باريده بود.
آهورا از سفر با شکم برآمده و کامال نمايان برگشته بود.
دريا دورهی نقاهت عملياتش را سپری ميکرد.
آثار حاملگی بر آليا رنگ رخش را سلب کرده لکههای به اطراف جلد صورتش نقاشی کرده بودند .و اما نيل با دوباره
متوصل شدن و تماشای خندهها و گفتگوی دوستانش به وجد آمده بود.
قاری سفارشات آنها را مقابل آهورا روی ميز چيد و اما از ديدن وضع او حالش دگرگون شده سريع از آنجا دور شد.
آهورا لباسهای نهايت گشاد و مکدر به تن کرده بسيار تالش کرده بود خودش را پنهان کند اما در ميان تمام ظرافتهای بدن
نحيفش تنها چيزی که بيش از همه جلوه ميکرد بزرگی شکمش بود.
نيل دو کيک خوش نقش آبی و گالبی رنگ را کنار ميز آنها آورده آبی را مقابل آهورا و گالبی را مقابل آليا گذاشت.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
نيل در ادامه گفت« :کيک گالبی از آلياست چون حدس ميزنم فرزندش دختريست شبيه من»!..
با خندهی شان فضای کافتريا را پر کرده با اين حال دريا گفت« :مثل پير زنها از کجا ميفهمی؟»
آليا به دشواری لب زد« :هنوز که برای تشخيص جنسيت زود است من وپدرش نميدانيم تو چطور حدس میزنی؟»
نيل مغرورانه پلکی زد و گفت« :ميدانم! نيل همه چيز را ميداند.
آهورا متمايل به خوردن شيرينیست اما آليا به ترشیجات عالقه نشان ميدهد.
ضمنا صورت آهورا چون ماه ميدرخشد اما از آليا رنگ باخته و لکهدار شده است.
اينها عاليم تشخيص جنسيت جنين به روش نيل خان است».
آليا پرسيد« :خب اينها درست اما چطور ميگويی دختری شبيه تو؟»
نيل با عشوه پاسخ داد« :چون به نظر ميرسد مثل من قوی و چاق باشد که اينطور تمام انرژیات را مکيده است».
دريا ابرو باال انداخت« :عجب! پس با اين حساب تو در دوران بارداریات نياز نداری پيش هيچ داکتری بری همه چيز را
خودت ميدانی ها؟»
نيل با حسرت آهی کشيد« :ما و اينقدر شانس؟
برويد به آن پسری که مثل فيلمهای هندی قرار بود در دانشگاه به من بخورد و کتابهايم به زمين بيفتند و در چشمانم غرق
شده همان لحظه عاشقم شود بگوييد نيل پير شد ،نيل مفلوک شد ،نيل تمام شد اما تو نيامدی »...
اين بار آن مکان از صدای خندهی شان به هوا رفت.
*
دوستانه و گفتگوکنان به سمت صنف درسی شان در حرکت شده بودند.
نيل روی بدن آهورا دست ميزد و ميگفت« :بهرام کوچک اکنون چه حسی دارد؟»
آهورا اما بی حوصله گفت« :نيل لطفا دست نزن برايم خوشايند نيست».
دريا و آليا به آن دو ميخنديدند و اما پروانه چون عروسکهای کوکی بی هيچ عاليمی حياتی ديگر به يک سمت راه ميرفت.
دريا با تشخيص حال بد او به نيل شانهی زد و آرام گفت« :حالش بهتر نشده؟»
نيل آهی کشيده پاسخ داد« :کجاست بهتر شود؟ اکنون شبيه ماين مخفی زير خاک است دستش بزنی خودت را هالک ميکنی.
خدا از احد نگذرد
شير واری دختر را چنان روباه ضعيف کرد».
ميان انبوهی از دانشجويانی رسيدند که در ميان راهرو عبور ،حلقهی از گفتمان و خنده را تشکيل داده بودند.
آن دختران ليال را مرکز توجه قرار داده برای ابراز و اظهار تبريکات و خوشحالی کاذبانه دورهوار در برش گرفته بودند.
چيزی برای کتمان نيست .چيزی برای پنهان نيست .حقيقتا همه به او حسادت ميکردند اما اين حسادت ها را زير نقاب
لبخندهای زيبا مخفی ميکردند .در اين ميان اين تنها پروانه بود که با آن چهرهی در هم و برهم آشکارا ناخوشنودیاش را بر
وصلت آن دو فرياد ميزد.
نيل گفت« :زن احد آنجاست برويم ببينم که چه لکچر ميدهد».
پروانه روزه سکوت را اينگونه شکست« :ديگر نگويی زن احد!»
نيل زبانش را دندان گرفته گفت« :ببخشيد اما اين يک واقعيت است .او ديگر زن احد است »!..
«نيست »!...پروانه بود که اين را گفت« :تا وقتی من نخواهم نيست»!...
دريا مشتی به پشت نيل زده گفت« :حرف زدنت را ياد بگير باز به من ميگويی که دست روی ماين نگذار!»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
نيل شانهاش را راست کرده بد به سوی دريا نگاه کرد اما چيزی نگفت.
ليال با ديدن گروه پروانه لبخندی زده با همه دست داد تا موقعی که دستش مقابل پروانه رسيد.
پروانه نگاهی به دست استخوانی و الغرش افکنده ته دلش پوزخندی زد .به نظر ميرسيد روغن اولوين جلدش نسبت به جلد
پروانه کمتر بوده که لطافت و روشنی دستان او را نداشت.
«من دست دادن را دوست ندارم يادت رفت؟» پروانه بود که اين را گفت.
ليال انگشتانش را کف دستش مچاله کرده مژههايش را که نهايت طويل و پرپشت بودند باال گرفت« :از دست دادن با همه يا
دست دادن با من؟»
پروانه بينیاش را باال گرفت« :هر طور تو حدس میزنی درست است».
دريا که اوضاع را آشفته ارزيابی کرد گلويش را صاف کرده وارد بحث شد« :مبارک است ليال جان!»
ليال با سرافکندگی و حيا گفت« :ممنونم!»
دريا ادامه داد « :بسيار به هم ميآييد چون نهايت شبيه هميد .پندار خواهر و برادر باشيد».
ليال لبخندی زد« :نميدانم همه اين را ميگويند .ولی برای من افتخار است».
نيل نگاهی معناداری به او تحويل داده گفت« :قبل از نامزدی خيلی با هم پچپچ ميکرديد متوجه بودم! خوب شد استاد احد
عشوههايت را الجواب نگذاشت».
ليال اندکی رنگ باخته حالت دفاعی به خودش گرفت« :اشتباه فرض کردی! ما با هم فقط صحبت ميکرديم».
نيل پوزخندی زد« :در مورد چی؟»
ليال چشمغرهی به او رفته گفت« :هللا گفته در امور ديگران تجسس نکنيد».
نيل مغرورانه روبرگرداند و آهورا وارد بحث شد« :چطور به موافقه رسيديد؟ آخر احد بسيار هواخواه داشت چی شد که به
تو تعظيم کرد؟»
ليال بينیاش را خارانده کلماتش را اينگونه مرتب چيد« :اميرمحمد همبازی دوران طفوليت و نوجوانی من است .من و او
خيلی به هم مونسيم .وقتی او در کابل بود مادرش چند بار برای خواستگاریام آمد ولی اميرمحمد انگار آمادهی ازدواج نبود.
من سالهای زيادی او را نديدم يعنی بعد از هجده سالگی اش .تا اينکه اکنون که ده سال ميشود ما به کابل آمديم او برای
استقبال ما آمد.
فکر ميکنم پس از ديدن من در آنجا برای وصلتمان تصميم گرفته بود اما بنابر حيا چيزی بر زبانش نياورد.
شبی پدرم او را به غذا دعوت کرده و صريح گفت اگر مرا ميخواهد ُرك بگويد.
اما اميرمحمد سکوت کرده بود.
سکوت هم که ميدانيد به معنی رضايت است.
پدرم چيزی نگفت تا اينکه برايم خواستگاری ديگری آمد.
ميديدم که پدرم با او موافق است اما من او را نميخواستم.
لذا برای اميرمحمد گفتم يا او يا هيچکس.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
خيلی انتظار داشتم ناراحت شود يا مرا به چشم بد ببيند اما او مردانهوار گفت برای خواستگاریام ميايد».
نيل با بهت دو خندهی پی هم کرده گفت« :چی؟ پس واضح بگو خودت را به جانش زدی»...
ليال متأثر شد« :قطعا دوستم دارد وگرنه يک مرد هيچگاه زورکی کاری را نميپذيرد».
بعد روبرگردانده به جانب پروانه گفت« :ضمنا ً کار قسمت است ديگر! هر مبارزی که پارتنرش قسمت بوده باشد در برابرش
خلع سالح شده به زانو درميايد .حتی اگر آن مبارز اسمش زندگی باشد اينطور نيست آرين؟»
پروانه دچار ضعف شد گويی امپراتوری بزرگی درونش رو به انحطاط رفت.
ليال که با سکوت او مقابل شده بود با غرور گفت« :ورودم به زندگی اميرمحمد نيک بوده است چون او در چند روز آينده
در دانشگاه ترفيع خواهد کرد.
شيرينی آن را با مراسم ازدواجمان که در هفتهی ديگر است يکجا خواهيم داد.
تاالرش مشخص است همهی شما به آنجا دعوتيد مطلع باشيد».
چشمان پروانه تار شده تصوير ليال را دوگانه ميديد.
به نظر ميرسيد باز هم تيزاب معدهاش باال زده که دلش اينگونه شور ميزد.
ناخودآگاه با خشم درون مغزش زمزمه کرد« :اميدوارم کف و سقف آن تاالری که نکاح اميرمحمد را ميبندد زير و رو
شود».
رعد و برق پر شرری در بطن آسمان به صدا درآمده دانشجويان را سراسيمه کرد .انگار چنين درخواست وحشتناکی از
آدرس پروانه عرش خدا به لرزه درآورد.
همه در جستجوی پناه گرفتن از بارش شديد بودند که نيل آخرين نيشش را به ليال زد« :برو ليال جان باال برو! باران خواهد
باريد .احد که پايين نيست او در باالست .آن وقتها که هر جا بود تو هم پيدايت ميشد حاال چرا تفرقه هممم؟»
ليال که متوجه زخم زبان نيل بود چشمانش را از او نيل گرفت.
اما به صورت رنگپريده پروانه داده آهنگين گفت« :باال باشد يا پايين مهم نيست .چون او ديگر برای من است»!...
شايد اگر با خنجری به قلب پروانه هجوم ميبرد دردش قابل تحملتر از گفتن چنين حرفی به او بود.
اما او نقطه ضعف پروانه را کشف کرده ميدانست چگونه او را در هم بکوبد.
*
از زينههای طبقه سوم به پايين ميرفت.
از در و ديوار و پنجره و زينههای دانشگاه ،همه و همه بيزار گشته بود.
دلش ميخواست دانشگاه که هيچ تمام کائنات را بر هم بريزد.
الماسک آسمان وحشيانه برق ميزد.
صدای هيبتناکش واهمه می آفريد و اما پروانه بی هيچ حسی به تنهايی از زينهها پايين ميآمد.
به کمر زينهها که رسيد از ديدار اميرمحمد در پايين زينهها ،در حاليکه مقابل دفتری مسکوت ايستاده بود ،روح از بدنش
جدا شد .بی اراده دستش را روی نردبان آن گذاشت تا تعادل بدنش را حفظ کند.
اميرمحمد پيچيده در آرامش فضای آنجا غمزده با کتابی ور ميرفت و اما با حلقهی دست چپش ناخودآگاه کالونگ بود.
انگار هنوز انگشتش به پوشيدن آن موافقه نکرده بود .به گونهی که مدام پيچ و تابش ميداد.
حلقه در داستان او بود اما پروانه حس خفهگی ميکرد .او از انگشتان معشوقش به دار آويخته ميشد.
سرسختانه و بيرحمانه تصميمش را اتخاذ کرده بود.
به قسمت باورمند نبود و هنوز در خفا ميجنگيد.
حتی اگر درين جنگ تمام قوانين بشری را زير پايش ميچالند.
پروانه با وجود تمامی تالشها برای تغيير دادنش نتوانسته بود بر مرگ عاطفهاش چيره شود.
پس حاال تصميم آخر به دست آرين سپرده بود.
اگر ميگذاشت او ترفيع کند بازهم آن را با نامزدش عاشقانه جشن ميگرفت .پس به آرين چی ميرسيد؟
او ميدانست که اين تصميمش فعاالنه در ويرانی مردی که عاشقش بود تاثير ميگذارد ولی بازهم نمی خواست منفعل بماند.
*
به خانه که رسيد صدای آمبوالنسهای شهر مزدحمانه روی افکار ذهنش کاراته ميکردند.
نميدانست باز در شهر چه اتفاقی افتاده که آمبوالنسها چنين ديوانهوار در رفت و آمد بودند.
تکليفی در خودش نميديد که به آنها بينديشد.
در تهاجم قلب و مغزش اين قلبش بود که به گونهی بد کشته شده و هنوز ازش خون ميباريد.
کارش را در حق استادش به ويژه عشقش کرده بود و حاال بايد به قلب مردهاش مراسم تکفين و تدفين ميگرفت.
بيکاش را به آن سوی اتاق پرت کرد اما نميتوانست جای بنشيند.
زمين و زمان به او جا نميدادند.
پدرش با نفسهای تند وارد اتاقش شده او را بهت زده کرد« :آرين»!....
پروانه بی هيچ حس مشخصی نگاهش را به او داد.
هشام عصبی به نظر ميرسيد« :با تو چيکار کنم دختر؟
اين چه وضعش است؟
در تمام طول عمرم آنچه نديده بودم تو نشانم ميدهی...؟
تو حاصل اشتباه بزرگ زندگی منی!
همان گندم ممنوعهی هستی که با خوردنش من از بهشت رانده ميشوم!...
چرا اينگونهيی؟»
در حاليکه با وجود صراحت گفتاری ،انتظار بازخورد و واکنشی بدی از پروانه داشت در کمال تعجب آن را نديد بل پروانه
يکباره به سمتش دويده چنان خودش را به آغوش او انداخت که همزمان با هشام روی تخت افتاد.
از شدت برخورد بدن آنها ،تخت چنان تپشهای تند يک قلب باال و پايين ميپريد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
هشام چون بُتی کاگِل بسته و اما پروانه خودش را بيشتر درون آغوش هشام فرو برد و نالهوار گفت« :پدر !...روز غريبی
داشتم ...خواهش ميکنم سرزنشم نکن»!....
تمام احساسات هشام نسبت به دخترش همانند گلی اللهيی شگفته شده باعث شد محکم او را در بر بگيرد« :جان پدر! تو را
چی شده...؟»
پروانه گريست« :به آنچه آرزومندش بودم دست نيافتم پدر» !...
« :-اگر بگويم به آنچه آرزومندی امروز نعرهزنان پشت در آمده بود چه؟»
« :+کی را ميگويی؟»
« : -همان پسر قهار و وحشی ،کاوه نام ،که پايين خانه آمده اسمت را فرياد زده رسوای عالم و آدمم کرد.
آبرويم پيش چهار تا محافظ رفت دخترم»!...
اما پروانه خستهتر از آن بود که بتواند در مورد کاوه بينديشد پس گفت« :يادت ميايد وقتی کوچک بودم هر چه ازت ميخواستم
تا شب برايم ميآوردی؟»
« :-بلی يادم ميآيد»!...
« :+کاش ميشد آنچه آرزومندم را تا شب برايم ميآوردی پدر....
اما آنچه من ميخواهم همانیست که روزی ازت خواستم مادرم را بياوری
اما غروب دست خالی برگشتی»!....
به سيمای خواب زده دخترش نگاه کرده و برای يتيم و بیکس نشدنش از خدا شکرگذاری کرد.
چه ميدانست که اين حادثه ی المناک بی آنکه او بخواهد بر اثر دعای بد دخترش حادث شده و تاالری که قرار بود در آن
نکاح اميرمحمد سرانجام بگيرد در هم کوبيده شود.
از اثر تخريب آن تاالر مدتها نکاح آنها به تعويق افتاد.
پ.ن :انفجار تاالری در خيابان ميدان هوايی بر اثر دعای بد پروانه واقعیست.
آن تاالر تا هفتهها غيرفعال مانده مراسمهايش به تعويق افتاد.
-به نظر شما پروانه با اميرمحمد چکار کرده است؟
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
_اميرمحمد
_دانشگاه
با تقهی به دروازه رياست دانشکدهی دانشگاه برای ورودش اعالم حضور کرد.
رييس دانشکده با ژست رسمی او را به داخل دعوت نمود .اميرمحمد با تعقيب اشارهاش مؤقرانه مقابلش نشست و چشم به
دهن او دوخت .رييس دقايقی طوالنی به لبتاپ گالبیرنگش که زيادی دخترانه مينمود مشغول شد.
به نظر ميامد هديهی همسرش در تولدش بوده باشد.
او اوراقی را از پرنتر کشيده درون دوسيه آبی رنگی که اسم اميرمحمد “احد” درشت روی آن نوشته شده بود جابه جا کرد.
بعد انگشتان دستانش را در هم گره کرده رو به اميرمحمد گفت« :پيوندت مبارک احد!»
اميرمحمد چشمانش را خم کرده سکوت اختيار کرد .رييس با تقابل با سکوتش ادامه داد« :خودت ميدانی چقدر برايم با
ارزشی و دوستت دارم.
خودم به اينجا برای تدريس دعوتت کرده و در مقابل حسادت همکارانت پشتت ايستادم.
ما خوشبخت بوديم که تو همکار ما بودی».
امير محمد در جوابش گفت« :من از مهر شما ممنونم ولی برويد سر اصل مطلب ميدانم حرفی مهمی است».
رييس مدتی به جعبه خودکار های رنگیاش بر روی ميز خيره شده بی آنکه به چهرهاش نگاه کند گفت« :از تو شکايت
شده»!...
انگار خجالت ميکشيد رو در رو چنين حرفی به او بزند.
مردمک چشمان اميرمحمد اطراف صورت رييس را نظاره کرده سرش را پايين افکند.
رييس ادامه داد« :اين اولين شکايت از تو و همچنان قویترين و عجيبترين شکايت اين دانشگاه است».
بعد همانطور که هنوز جرأت نميکرد به چشمهايش نگاه کند خود را مشغول بازی با انبوهی از ورق های دوسيه کرده گفت:
«هميشه در کنارت بودم به دانش و خردورزی استوار تو باور داشتم .ميدانستم تنها تعهدت در راه تدريس دانش و شناخت
عينی بود نه چيزی ديگر».
بعد به چشمانش نگاه کرده آرام پرسيد« :چرا دانشجوهايت را تا اين منزله اميدوار کردی؟»
اخم غليظ ميان ابروهای امير محمد جا گرفت.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
مجددا ً چشمهايش را پايين افکند و گفت« :ميگويند با چند محصل دختر ماجرای عاشقانه داری!
اخالقيت چنين استادی بحث برانگيز است».
امير محمد رنگ باخت.
« :-باورم نميشود! اين حرف ها کاذب و دور از واقعيت است».
« :+هميشه در کميته نظم و دسپلين پروندههای محصلين دختر با محصلين پسر برده ميشد
اما برايم خيلی آزاردهنده است که حاال (به دوسيهی آبی رنگ روی ميزش اشاره کرد) پرونده يک محصل دختر با يک استاد
به کميته فرستاده ميشود»....
رييس ادامه داد « :شايد بگوي ی يک دختر تهمت زده اما اگر بگويم چندين دختر شهادت دادند که تو غير مستقيم برايشان
فهماندی میتوانند با تو ازدواج کنند و به تو پيشنهاد بدهند چی؟»
اميرمحمد حرفش را منتفی کرد« :از سر مالل و سوء تفاهم چنين افترائی به من ميزنيد .من فقط گفته بودم در دين اسالم
هي چ اشکالی ندارد اگر پدر يک دختر به مردی بگويد دخترم را به تو ميدهم و يا اينکه خانمی به آقايی بگويد ميخواهم با تو
ازدواج کنم.
اين موضوع درس ما بود اما آنها اشتباه برداشت کرده و همه آمده از من درخواست ازدواج کردند.
زودتر با کدام شان ازدواج ميکردم؟
قانون زندگی من اين است که هيچ گاه با شاگردم ازدواج نکنم.
شما نميدانيد من برای پابندی به اين تعهدم به چه اميالی بزرگی چشم پوشاندم».
رييس نفس عميقی کشيد و گفت« :بببين تو آموزگار خوبی هستی و من کامال به حرف های تو ايمان دارم.
ولی از همه پيش و از همه کس اين دانشگاه خيلی نام نيک دارد و بی ترديد برای اين شهرت دشمنان و رقبای زيادی هم
دارد.
ميدانی اگر اين خبر ازين دانشگاه بيرون شود همه رقبا جشن ميگيرند؟
يا اگر اين خبر به فضای مجازی برسد آن موقع نه تنها آبروی تو که آبروی همه دانشگاه ميرود؟»
استواری امير محمد روی موبل اندکی وارفت« :تو مرا ميشناسی من کار غير اخالقی نکردم».
« :-از خودم بيشتر به تو اعتماد دارم اما اکنون اين تنها چاره است».
« : +پس درست است به حرفت گوش داده استعفايم را خدمتت ميفرستم».
و بلند شد و ميخواست برود.
رييس گفت« :حاال که استعفا ميدهی نميخواهی بدانی دختر شاکی کيست؟»
اميرمحمد بی آنکه به رييس نگاه کند نفسی ژرفی کشيد و گفت« :خودم ميشناسمش»!....
سپس بيرون شد.
ميدانست که اگر استعفا هم ندهد هيچ کس نميتواند چيزی را عليه او ثابت کند اما اکنون اين مسئله برايش مهم نبود که ديگران
چه نظری در مورد او دارند بل در ژرفنای وجودش از دست افتراء و دلخوری شاگردش (پروانه) درد داشت.
قلبش تاپ تاپ ميزد اما با گام های تيز و تاب دار از تعمير دانشگاه بيرون شد.
او ميدانست که هر چه بيشتر در برابر ديگران برای بیگناهی خود اعتراض کند ،بيشتر در چشمانشان گناهکار خواهد شد
ولی اين را نميدانست که پروانه بنابر داشتن چه عشق وحشتناکی از او ،اينگونه او را ويران کرده است.
_پروانه
_خانهی پدريش
با قدوم بی تعادل از راه پلههای خانه ،باال رفته درب بام را گشود.
او به محض پا گذاشتن روی بام باد و طوفان به آغوشش کشيد و موها و دستمال ابريشمی اميرمحمد را که به گردنش آويخته
بود ،وحشيانه رقصانيد.
سرمای خوش باد بهاری از ميان لباسش خود را به پوستش ميرساند و سرحال ترش ميآورد.
درخشش سرنيزههای ستارهگان در آن شب شباهت قريبی به دندانهای او داشت پس خواست ستارهگان را ببوسد چرا که
همچون لب و دندان خندان او میدرخشيدند!
حجم بزرگ اشکهای آتشينش قطرهوار از تنگی فضای چشمانش گريخته روی صورتش پخش شدند.
آرين خودخواه ،به عشقش آسيب ِ او رو به سوی آرين کرده بود که هيچ دل رحمی نداشت .پروانه با پناه گرفتن در وجود
رسانده بود.
نميدانست پس از شکايتش اميرمحمد در چه حاليست.
نمیتوانست خودش را متقاعد کند که با او تماس بگيرد يا قبل از خودکشی نامهای برايش بنويسد؛ میترسيد از او متنفر باشد.
پس اگر واقعا از او متنفر شده بود ديگر نمیتوانست به زندگی ادامه دهد.
تمام آنچه از دستش برمیآمد ،اين بود که اميدوار باشد روزی او بفهمد که اين کار را فقط بهخاطر وسعت عشقش کرده است.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
از تمام حملههای زندگی زنده بيرون آمده بود تا اينکه دنيا با سالح عشق او را وارد رينگ کرده با عشق او را ميکشت.
با آمدن شخصی که زندگیاش را عوض کرد با رفتن همان زندگیاش دوباره به عقب برميگشت و او اين را نميخواست.
کاوه؟
اما کاوه....؟
يادآوری کاوه پروانه را از اغما بيرون کشيد.
انگار تياتر مقابل چشمانش تمام شده و پردهها کشيده شدند.
فضای تمرکز کردنش تنگ شد.
مرگ او بيشترين آسيب را به کاوه ميزد.
با پرونده حجيمی که در مورد شناخت کاوه در ذهن برگ برگ کرده بود ميدانست او نميتواند مرگ آرين را بپذيرد.
او با مرگ حليمه ی که هيچ حسی به او نداشت يک هفته خودش را زندانی اتاقش نموده بود ،با مرگ آرين چگونه کنار می
آمد؟
تلفنش با لرزش زنگ خورده بند دل پروانه را در آن سکوت شب لرزاند .پايش را يک قدم از لبهی بام دور کرد و نفسی
کشيد.
آن را از جيبش بيرون کشيد و بينیاش را باالکشيده به شمارهی ناشناس پاسخ داد« :الو...؟»
« :-سالم دخترم! با آرين صحبت ميکنم؟»
« :+بله! من آرينم .تو کی هستی؟»
« :-من همان نگهبان بالک کاوه “پژواک” هستم».
پروانه جاخورده با بغض فورا پرسيد « :باليی سر کاوه آمده ...کاری کرده...؟»
« :+دخترم بهتر است اينجا بيايی تا از نزديک برايت توضيح بدهم».
قلب پروانه تپشهايش را فراموش کرده قريب از کوبيدن باز ايستد.
کامل از لبهی بام پايين شده با دوش به پايين رفت.
کسی در سالن نبود و او توانست بی برخورد با مانعی از درون خانه بيرون شود.
در حويلی بزرگ از کنار شگوفههای درختانی که در حال خميازه و بيدار شدن برای پذيرايی فصل بهار بودند ،گذشت و
نزديک موترش رفت.
به سمت شريف صدا بلند کرد« :در را باز کن»!...
و بی شنيدن هر گونه واکنشی از سوی او سوار موترش شد.
وقتی ديد از زنگ شريف صدايی بلند نشد پياده شده خودش را در را گشود و بعد دوباره سوار موترش شد.
شريف مقابل موترش ايستاده دستانش را باز کرد« :آقا سفارش کردن نگذارم بيرون شوی!»
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه عصبی سرش را از شيشه موتر بيرون کشيد« :اگر ميدانستی همين اکنون از راه مرگ برگشتهام و اصال برايم مهم
نيست جان يکی را بگيرم اينجا نمی ايستادی».
پايش را روی پايه سرعت گذاشت و سريع حرکت کرد.
در ثانيههای آخر شريف به آن سمت پريد و در مقابل چشمان حيرانش موتر پروانه از در خارج شد.
شريف دستش را روی قلبش گرفته نجوا کرد« :به خدا که به اندازه هزار ولت ديوانه است.
قريب مرا کشته بود.
اينبار حتما اخراج ميشوم»!....
*
بيست دقيقه بعد مقابل بالک کاوه متوقف شده دستمال اميرمحمد را روی سرش پهن کرد.
مثل ببر بيرون پريد و اما همينکه ميخواست به داخل برود نگهبان در حاليکه هيگل به آغوشش بود او را سر جايش ميخکوب
کرد« :پژواک باال نيست»!...
پروانه پلکی دردناکی زده پرسيد« :کجا رفت..؟»
« :-او رفت»!....
« :+کجا رفت...؟»
« :-خانه را تخليه کرد .او همه را رها کرده رفت»!...
« :+کجا رفت...؟»
« :-اگر اشتباه نکنم به شهر کوپنهاگ دنمارک رفت»!..
« :+کجا رفت...؟ »
« :-دخترم گفتم که »....
« :+کجا رفت...؟ بی من کجا رفت...؟»
نگهبان چشمانش را بسته با غصه گفت« :متأسفم دخترم !...شايد تصور کنی از رفتنش خوشحالم اما نه....
با وجود بی احترامی مداومش به من نميدانم چرا ناآگاهانه دوستش داشتم.
رنگ بعضی آدمها بی دليل بر دلت مينشيند.
از بس دوستش داشتم گوشزدش ميکردم اشتباه نکند .ولی او مرد بی بديلی بود» .
هيگل را با پاکت نامهی به دست پروانه سپرده گفت« :پژواک گفت اينها را به تو بدهم»!...
و دور شد.
اندک ذرات توانی که در تمام بدن پروانه مانده بود به پاهايش رفته به سختی سوار موترش شد.
هيگل را به سيت عقب فرستاد و با دنيای از اندوه نامه را باز کرده با دستخط زيبای کاوه مقابل شد.
او چپدست بود و با دستی مينوشت که به قلبش نزديک بود.
پس به دور از احتمال نيست که مدام زيبا و با عشق بنويسد.
عجيب بود اما پروانه قبل از خوانش کلمات آن نامه شروع به گريستن کرده بود:
«اگر مقابلم بودی جمالت بهتری برای حرف زدن انتخاب میکردم؛
خب؛ جملههای بهتر همذات پنداری عميقتری ايجاد ميکنند!
و همذات پنداریها آدمها را نزديکتر میکنند...
البته اگر مقابلم بودی که مغرورانه نيستی..
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
در تمام اين سالهای که فلسفه خواندم به هيچ چيزی دست نيافتم.
بالعکس ترديدها و سوالهايم بيشتر شدند.
اما در لحظههای اخير يک چيز را فهميدم ،اينکه به تو اعتياد دارم ،به تو محتاجم و تو را میخواهم.
خيلی وقتها ممکن است من اشتباه کنم ،میتوانيم با هم جروبحث کنيم و از هم ديگر عصبانی شويم ولی هيچ چيزی در دنيا
نمیتواند اين حقيقت را تغيير بدهد که من عاشقتم.
من تمام و کمال عاشق تو هستم و ميدانم هيچ چيزی احساس مرا نسبت به تو تغيير نخواهد داد.
همانگونه که مبارزه مادرم با چپ دست بودنم بی ثمر ماند همانطور تالش من برای مبارزه با سمت چپ سينهام بینتيجه
ماند.
هميشه اولين باری که باهم آشنا شديم را يادم ميماند .تو خيلی جذاب بودی و خشمت بر من نفسم را گرفته بود.
هيچوقت جرئت اعتراف به تو را نداشتم و با اين حال تنهايی را بر تو در اولويتم قرار دادم اما نشد.
دوستدار تو
کاوه »
*
در يک کيلومتری کافهآذر از موترش پياده شده شروع به قدم زدن کرد.
حس کرد شايد با کمی قدم زدن حالش بهتر شود اما وحشت خيابانهای خلوت شهر ،او را به گريه انداخت.
برای مهار وحشتش ترانهی دلخواهش را آرام زمزمه ميکرد« :تو رفتی و با تو رفتن ،ترانه و سرودم...
بی تو فرقی ندارد ديگر بود و نبودم...
تو نيستی که ببينی چقدر تغيير کردم...
به من نگو ميفهمم که خيلی دير کردم...
پشيمانی و حسرت مرا ناچار کرده....
مثل سربازی که از جبهه فرار کرده (*»!.......ترانه :شکيب مصدق)
انگار همه خيابانها ،گذرها ،کوچهها ،کافهها ،همه عطر او را داشتند ...
آدمهايی که ما را تنها گذاشته ميروند فکر ميکنند چون رفتن ديگر نيستن!
ولی نميدانند وقتی ميروند بيشتر در خاطرات مان راه ميروند.
در آن کاغذ نوشته کرده بود« :دلم ميخواهد از نو با تو آشنا شوم! بيا از ميزت بيرونم کن»!.....
کاوه خنديد و گفت« :ميخواهی خودم را بکشم؟ يا ترجيح ميدهی خودت اين کار را بکنی...؟»
پروانه بينیاش را باال کشيده مشتی بر سينهی کاوه کوبيد.
« :-تو با اين شوخی مسخرهات مرا کشتی کاوه»...
« :+شوخی نبود! پرواز يک ساعت بعد است .اگر تا يک ساعت ديگر اينجا نمی آمدی ميرفتم.
هنوز هم فرصت است گر ميخواهی ميروم چطور؟»
پروانه سرگشته شد اما جرأت کرد و گفت« :نميخواهم بروی»!...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
در غربت؟
آنجا که خدا را گم کرده بودم؟
#قسمت_آخر
#پس_خدا_کجاست..؟
#نويسنده_آذر
به باور من کيفيت عشق به مدت زمان تداوم آن است نه به رسيدن آن.
گر عشق طول بکشد مسير متفاوتی برای عاشق ابداع ميکند .ياد و خاطرهی آن روح و ذهن عاشق را هر لحظه شستشو داده
از او آدمی ديگری ميسازد.
عشقهای موفق شبيه بنبستیست که در پايان تنها دستاوردش رسيدن به معشوق است اما اين عشقهای ناکام اند که همچون
تونلی در دل سنگ برای عاشق مسير هموار ميکنند حتی تا رسيدن به خدا!......
واقعا ً اين معجزه نيست؟
_آليا
_شغنان ،بدخشان
با وجود سپری دوران پر مشقت بارداریاش سهلتر از آنچه تصور کرده بود دخترش را در مرکز عشق خود و اصيل به
دنيا آورد.
او در روز سوم پس از زايمان با دوستانش تماس گرفته در حاليکه اشک ميريخت اعتراف کرد« :مادر شدن شيرينترين
حس دنياست»!...
آليا با همسر و دخترش هماکنون در زادگاهش زندگی ساده ولی عاشقانهيی دارد.
_آهورا
_سويدن
پسرش که چشم به اين جهان گشود خانوادهی کوچک آنها را به کمال رسانيد.
بهرام ديگر مايل نبود همسرش در آن خانه با مادر و خواهرش زندگی کند.
لذا به واسطه يک بورسيهی تحصيلی آهورا را با فرزندش به ايران فرستاد .آهورا طوالنی مدت آنجا ماند و بهرام بنابر
مشغوليتهايش در کشور هراز گاهی به ديدار همسر و فرزندش به مشهد ميرفت.
آهورا همزمان با اخذ سند ماستریاش دخترش را در بطن داشت.
حين اينکه فرزند دوم شان به دنيا آمد بهرام مداوم به آهورا پيوسته و برای ادامهی زندگی راهی اروپا شدند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
_دريا
_استانبول ،ترکيه
تعبيرش از ازدواج سطحی و مبتذل گشته ديگر مايل نبود به مردی بيانديشد .هر چند نامزد اولش که تا هنوز ازدواج نکرده
بود مجددا برای وصلت با دريا اقدام کرد اما دريا در پاسخش گفت« :اگر تو پابند سخنهايت بودی مرا به دام دو مرد ديگر
ننداخته همان زمان با من ازدواج ميکردی».
دريا پس از نگارش سرگذشت زندگیاش با عاکف برای چاپ و تاليف کتاب آن تالش کرد اما قبل از رسيدن به چنين آرزويی
با برادرش راهی غربت شد.
_عاکف
_هامبورگ ،آلمان
پس از مرگ حليمه در بيمارستانهای روانی فجيعترين روزهای زندگیاش را تجربه کرد.
تمام زندگیاش را سرسام گرفته بود.
او روزی از فرط استيصال و افسردگی با تيغ گلويش را بريد.
ميخواست اينگونه به زندگی چشم پوشانده به وصلت حليمه برسد .اما انگار حليمه او را نپذيرفت که پس از طوالنی مدت
مجددا به زندگیاش برگشت.
عجيب است که سالها به يکی وابسته باشی و اين وابستگی هيچ تغيير نکند.
حتی عالقهمندی به ديگران نيز از شدت وابستگی به او باشد و در چهرهی تمام شان او ظاهر گردد.
عاکف پسا جمهوريت ،کارش با رييس جمهور به پايان رسيده به کشور جرمنی پناهنده شد و آنجا همسر و فرزندش را دريافته
و اکنون با عشرت زندگی به ظاهر سالم و مثبتی با آنها دارد.
_نيل
_کابل ،افغانستان
فضای ميانخالی و فاصلهی عظيم پس از رفتن دوستانش او را به شدت تنها کرده بود.
چندين اقدامش برای خروج از کشور بی نتيجه ماند و اين باعث شد فکر اروپا را برای هميشه از سرش بيرون بکشد.
خواستگاری صميم را مداوم رد ميکرد و هيچ تمايلی برای به وصلت رسيدن به او را نداشت.
صميم پس از مرگ بهترين دوستش (سهراب) دچار دگرگونی شديد شخصيتی شد و اما با اين حال نتوانست قلب نيل را به
سمتش جلب کند.
روزی صميم به نيل گفت« :اما مگر دوستم نداشتی؟»
نيل پاسخ داد« :دوستت داشتم ،برايم جذاب بودی ،مرد رؤيايیام بودی اما بودی !..ديگر نيستی ...
دل مثل گل است اگر يکبار بپاشد ديگر نميشود درستش کرد .در زندگی نيل چيزی به اسم فرصت مجدد نيست»!....
_پروانه
_آپارتمان «»18
همزمان با در هم پيچيدن صوت آذان و حس حرارت تنفسی بر روی پلکانش ،چشمانش را به دشواری از هم باز کرد.
وقتی فضای اطراف ،مقابل چشمش طراحی شدند صورت کاوه را مقابلش ديد که مضحکانه به او نزديک شده بود.
خمار و با صدای دورگه پرسيد« :چی شده...؟ »
صالة ُ َخي ٌُر مِ نَ اَلنَّ ْوم! نماز بهتر از خواب است.
کاوه چشمکی کرده با نوک بينیاش به بينی او ضربهيی زد« :اَل َّ
پس بلند شو»!...
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
و با کشيدن بينی پروانه با دو انگشت خوابش را به کلی محو کرده صدای اعتراضش را بلند کرد« :کاووووه! آدم شو ،اين
چه طرز بيدار کردن است؟»
کاوه با جستی بلند شده گريخت و پروانه به دنبالش دويد.
در فرايند ورود پروانه به زندگی کاوه استحاله و تغييرات وسيع به درون آن آپارتمان نفوذ کرده بود.
شکل و مدل ،دکوراسيون ،انظباط ،همه و همه نمايشگر يک زندگی مستقل زناشويی متعهدانه ولی نهايت کوچک بود.
ششماه بيشتر از يکسال ،از عقد شان ميگذشت و کاوه پس از تأهل برای محکمکاری ريشهی کلبه دونفری شان آن آپارتمان
را خريد.
هر دو ،هم با ترس آشنا شده بودند ،هم با تنهايی و هم طعم اندوه و افسردگی را چشيده بودند.
هنگامی که در اين لحظهها ميديدند در کنار همند در ميافتند به صلح و آرامش رسيده اند.
آن دو عشق و دوستی را در هم آميخته بر نکبت اين زندگی فايق آمده بودند.
شانه های نحيف پروانه از سنگينی اين حرف آويزان شد .چون طفل لجباز قدمهايش را محکم بر زمين کوبيده به سمت کاوه
رفت و او را در بر گرفت.
کاوه بينی و لبهايش را بر گلوی پروانه گذاشت و در حاليکه چشمانش را بسته بود عميق او را استشمام کرد.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
پروانه همانطور که چشمانش از پنجره اتاق خروج اولين اشعههای خورشيد را نظاره ميکرد گفت« :اين روزها ذهنم به
شدت درگير است.
کتابی که مينويسم با پاياننامهی تحصيلیام با هم مصادف شده پدرم را درآورده است.
هيچگاه در زندگیام نظم نبوده و نيست .اين مشکالت چه وقت به پايان ميرسد؟»
کاوه بوسهی بر گلويش گذاشته پاسخ داد« :مشکالت صد سال اول زندگيست»!..
« :-خب بعدش چی؟»
« :+تا آن زمان ميميريم راحت ميشويم»!..
اين را که گفت نفس کشيدنهايش سنگين شده ژرفگونه به خواب رفت .انگار به آرامش تعريف شدهاش رسيده بود.
پروانه موهای تونی افتادهاش را از پيشانی عقب زده مدتی به او خيره ماند.
هر روزی که با کاوه سپری ميکرد بيشتر به انتخاب درستش در مورد ازدواج با او مطمين ميشد.
او برای داشتن چنين آدمی در زندگيش از خدا سپاسگذار بود.
پرتوهای خورشيد هر لحظه غليظتر شده چشمان پروانه را بيشتر اذيت ميکردند اما با پوشش ابری بر دل آسمان جلوی تابش
آفتاب گرفته شد و ناگهان طرح صورت اميرمحمد پيش چشمانش جان گرفت.
روزی که از کنار دفتر او ميگذشت و شيشههای شراب او را پشت کمپوتری ديد .همانگونه شعاع خورشيد اذيتش کرده و
اميرمحمد با کج کردن سرش چنان ابری جلوی اذيت شدن چشمانش را گرفته بود.
عجيب است که يادش نمی آمد ديشب با کاوه چه خورده بود اما تمام جزئيات از حرکات و حرفهای اميرمحمد را در اين
سالها به خاطر داشت.
بعضا ما نميتوانيم حريف جبر جغرافيايی باشيم و آنکه را به او عشق ميورزيم در جغرافيايی خودمان نگهداريم.
مدام دور هم ميگرديم اما در جهانهای موازی که هيچگاه رسيدن ندارد.
نرسيدن شان منطقی بود.
دنيای اين کجا و دنيای او کجا !......
«کاوه!
من به پارون ميروم!...
چيزی از اميرمحمد نزد من مانده که بايد برايش برگردانم ....
نگران نباش تا غروب برميگردم »!....
به کاوه نگاه کرد .طوری عميق به خواب بود پندار که هفت دوره پادشاهی را به خواب ميبيند.
کاغذ را روی بالشش گذاشت و با طمأنينه از در خارج شد.
_اميرمحمد
_پارون ،نورستان
با همان کرکتر مسکوت ،معماآميز و مرموز هنوز در اطراف پارون نورستان نفس ميکشيد.
با چهره اندوهبار و از درون زخمی ولی به شدت منضبط و هنوز همانطور جوان!....
دو سال ميشد که بعد از استعفاء از تدريس در دانشگاهها دست کشيده بود .از آن زمان پيوندش را با تمام مکان های
علمی/رسمی گسسته بود و ديگر در هيچ جا درخواست تدريس نداده بود.
او به نورستان برگشته و مال امام مسجد منطقهی شان شده بود؛ آرزوی پدرش!
او هنوز در خانهی که تولد شده بود و پنجرههايش رو به جنگلهای سبز نورستان باز ميشد ،زندگی ميکرد.
صبحگاهان روی تپههای پارون قدم ميزد ،از گلها مراقبت ميکرد و اوقات فراغت به مطالعه ميپرداخت.
توانسته بود يک زندگی آرام و سامان يافته با آرامشی که عالقهمند آن بود برايش بسازد.
با وجود تأهلش با ليال هنوز هم دلدادهگانش فروکش نکرده بودند و زنان زيادی در قريه خواهان ازدواج با او بودند.
ترتيب كننده :صفحه فيسبوك " كتـابفـروشى داســتان سرا "
ميتوانست در اين مدت به مصر يا به ترکيه برود و آنجا تدريس کند ،يا ميتوانست يک عالم مقاله و کتاب منتشر کند.
اما ديگر او در پی تدريس دانشگاهی به ويژه شهرت نبود.
مالقات با هيچکدام از محصلينش را نميپذيرفت پندار که ميخواست تار پيوندش را با گذشتهها به کلی قطع کند.
اما آن روز موقعی که شاگردانش را پس از تدريس با لبخند محجوبی از دارالحفاظ بدرقه ميکرد با زن محجبهی سياهپوش
که تنها چشمانش را در حصار ديد او گذاشته بود مقابل گشت.
تنفس هوای جنگلهای سبز در دل نورستان بود.هنوز هم نگاه کردن در چشمانش مانند ِ
پروانه با تقابل با اميرمحم ِد سفيدپوش لبش به لبخند باز شده و سيالب به جنگلهايش سرازير شد.
درست در يک لحظه ،هم ميخنديد و هم ميگريست.
ت آيهی «إِ َّن َم َع ْالعُس ِْر يُسْراً»
شبيه تالو ِ
«بی ترديد ،با هر سختی آسانیای هست»...
*
«چه کسی را در برابر خودم ميبينم؟» اميرمحمد بود که اين را گفت.
راحت با او همصحبت ميشد .چون ديگر دانشجويش نبود.
آن دو مقابل هم روی نيمکتهای چوبی که با ميز چوبی از هم جدا شده بود نشسته بودند.
پروانه خجل زده در حاليکه هنوز حجابش را کنار نزده بود سؤالی ديگری پرسيد« :چطور شناختیام؟»
اميرمحمد نگاههايش را نظاره کرده پاسخ داد« :چشمانت برای يک عمر نافراموشی کافی اند».
پروانه سرافکنده شد.
پرسيد« :خوبی؟»
پروانه بیخاصيت ترين جواب دنيا را داد« :خوبم!» در حاليکه حالش جهنم بود.
« :-کاوه چطور است؟ فکر ميکنم بسيار تغيير کرده باشد».
« :+درست است .تنها تشابه اش با سابق مخالفتش با نظام حاکم است .هنوز هم حکومت بر وفق مرادش نيست و او در پی
ايجاد يک مدينهی فاضلهی اسالمی است».
اميرمحمد لبانش را جمع کرده گفت « :کارش تحسين برانگيز است .به هيچ طريقی نميشود خدا را از زندگی محو کرد .اين
به معنای کنار گذاشتن زندگی است.
وقتی زندگی را کنار بگذاری ديگر به مرگ رسيدهيی
اگر کسی خدا را از زندگيش حذف کند او از مرده فرقی ندارد.
خدا منشأ زندگی است و اگر کسی ازين سرچشمه جدا شود ذرهی زندگی در او نيست.
کاوه برای تو بهترين انتخاب بود.
او از محدود مسلمانانیست که به عقايد گذشتهگان تکيه نکرده خودش برای پيدا کردن خدا برآمد.
خدا چنين بندهگانش را دوست دارد».
«نگاهش که کنی زيبا ميبينیاش ولی همين که روبرگردانی و مجددا نگاهش کنی زيباترش ميبينی.
حتی اگر يکبار حجابش را از صورتش دور کند تمام اين کرهی خاکی از نور چهرهاش روشن ميشود».
پروانه غافلگير شد يعنی در تمام اين مدت از او متنفر نبود بل خودش را مقصر ميدانست؟
اميرمحمد ادامه داد« :دلخوریهايت از خدا تو را به جنون برده بود ،نيازت به عشق شديد بود .حساسيت ات نسبت به من،
خشمهايت نسبت به خدا ،و تشنگیات نسبت به شناخت او»...
اميرمحمد ادامه داد« :اگر ميگذاشتم به وصالم برسی پس از مدتی جذابيتم برايت عادی ميشد ،و تو متوجه میشدی که چقدر
جای عشق (کاوه) در زندگیات خاليست...
چون تو با او همذات پنداری داشتی.
کنارش خودت بودی اما کنار من خودت را ميباختی»!...
پروانه مسکوت ماند و امير محمد حرف زد« :عشق هم به ايمان ميماند .شبيه اعتماد کورکورانه !
مثال با اينکه نميدانيم بهشتی است يا نه ولی بازهم برای رسيدنش تالش ميکنيم.
چه بسيار پيش ميايد که به سراغ چيزی ميرويم و چيزی ديگری را پيدا ميکنيم.
تو به سوی من آمدی و خدا را يافتی!
و من به سوی خدا رفته تو را از دست دادم»...
اميرمحمد کتاب را از ميان آنها برداشته صريح گفت« :دستهای که با اين ظرافت وسايلم را اينگونه نگهداری کرده اليق
بوسيدن است نه قطع کردن»...
پروانه خجالت زده سرافکنده شد.
پايان
نويسنده :بـانو آذر