Professional Documents
Culture Documents
به نظر می رسد کافکا و ناکاتا علیرغم تفاوت های زیاد ،زندگی موازی دارند ،و اگرچه هر شخصیت در جستجو و ماجراجویی
جداگانه ای هستند ،اما مسیر ان ها هر لحضه به هم نزدیک تر میشود و گره هایی بهم میخورند .این گره ها باعث میشود جدا کردن
دو شخصیت داستان از یک دیگر بیش از پیش نا ممکن شود .سفرهای آنها سرشار از رویدادهایی است که از هر منطق و دلیلی
فرار میکنند ،و تجربهای سوررئالیستی و تقریبا روانگردان ایجاد میکنند ،جایی که خوانندگان به همان اندازه که شخصیتها را
کشف میکنند ،خودشان را کشف میکنند.
«کافکا در ساحل» از آن دسته رمان هایی نیست که بتوان آن را به عنوان یک رمان کالسیک شناخت و بتوان بیش از به حد تحلیل
آن پرداخت .یا مثال در مورد یافتن مقصود نویسنده ،هیچ پاسخ درست یا نادرستی وجود ندارد ،و تالش برای انجام این کار تنها باعث
میشود که ,لذت خواندن این کتاب را از بین ببریم .اگرچه زبان موراکامی برای تخیل ,قابل دسترس ،دقیق و محرک است ،اما او
هرگز آنچه را که در جریان است توضیح نمی دهد -حداقل نه به صراحت .بیشتر کار باید توسط خواننده انجام شود ،خواننده تصمیم
می گیرد که رمان قرار است چه کاری انجام دهد یا چه بگوید .خواندن این کتاب می تواند تجربه و مطالعه عشق و خاطره برای
خیلی ها باشد ،داستانی به سن بلوغ ،کاوش در زندگی و مرگ و ابعاد دیگر ...یا هر چیز دیگری که شما بخواهید .هیچ محدودیتی
برای آنچه این رمان می تواند ارائه دهد وجود ندارد این کتاب روایت میکند و خواننده معنا میدهد.
این امکان وجود دارد که تا پایان این کتاب شما با سواالت بیشتری نسبت به پاسخهایی که در کتاب بود باقی بمانید ،اما چیزی که
خواهید فهمید این اطمینان است که احساسات پیچیده و گستردهای را تجربه کردهاید که کمتر رمان دیگری قبالً به شما این احساسات را
داده است" .کافکا در ساحل" به معنای حس کردن است ،نه کالبدشکافی اتفاقات .باید موافقت کرد که شما بایدبا ذهنی باز کتب را
بخوانید و از قلم موراکامی پیروی کنید و اجازه دهید توصیفات و کلمات او شما را در دنیای خودش غرق کند.
اما در درون هرج و مرج ظاهری ،مکاشفات زیبایی نیز در مورد فلسفه ،هنر ،ادبیات ،جنگ و خشونت وجود دارد .نوشته موراکامی
بسیار تحت تأثیر موسیقی کالسیک قرار گرفت و یکی از شخصیت های او به نام اوشیما به کافکا توضیح می دهد که موسیقی چقدر
می تواند قدرتمند باشد .عنوان خود رمان نیز با موسیقی گره خورده است ،گره ای که جدا نشدنی است .اما نمیتوانم برای کسی که
رمان را نخوانده توضیح دهم که این گره در کجاست و چرا .بعد ها که خواندید خودتان متوجه اش میشوید.
صحنه های خاصی از رمان وجود دارد که حتی ماه ها پس از اتمام آن در ذهن من مانده است و مطمئنن برای شماهم ماندگار خواهد.
صحنه هایی رمزآلود اما ساده ،وصفشان زیبا و در عین حال غم انگیز ،زیرا تنها در گذشته های دست نیافتنی زندگی می کنند و از ما
بسیار دورند .یادم می آید که ماهی از آسمان می بارید .فلوتی ساخته شده بود از روح گربه .یک روح پریشان که روی یک نقاشی
وسواس داشت و هر چند وقت به تماشای آن مینشست .و یا شهر خاموش!
می دانم که باید در نهایت به رمان برگردم و آن را با ذهنیتی متفاوت بخوانم ،بیشتر برای لذت بردن از کلمات و نه پیدا کردن معانی.
بعدش متوجه خواهم شد یا شاید هرگز متوجه نشوم .و این زیبا ترین اتفاق برای من است .و اصال اتفاقی نیست که آن را بد بشمارم.
چیزی که خوب نیست و میشود آن را بد شمرد این است که فرصت خواندن موراکامی را از خودتان سلب کنید.
«احتماال همیشه آنجا بوده ،جایى پنهان بوده .اما وقتش که برسد ،در سکوت بیرون مىزند ،باعث
مىشود هر سلول بدنت یخ بزند .در آن سیالب بىرحم غرق مىشوى ،سعى مىکنى نفس
بکشى .به هواکش نزدیک سقف مىچسبى ،تقال مىکنى ،اما هوایى که موفق مىشوى فرو
بدهى ،خشک است و گلویت را مىسوزاند .آب و عطش ،سرما و گرما این عناصرِ به ظاهر متضاد
ترکیب مىشوند تا به تو هجوم بیاورند.
دنیا فضایى عظیم است ،اما فضایى که تو را در خود جاى بدهد و الزم نیست زیاد بزرگ باشد
هیچجا پیدا نمىشود .تو دنبال صدایى هستى ،اما چه نصیبت مىشود؟ سکوت .دنبال سکوت
مىگردى ،اما مىدانى چه مىشود؟ تنها چیزى که مدام و مدام مىشنوى ،صداى این نشانه
است .گاهى این صداى پیامبرگونه دکمهى پنهانى را که در اعماق مغزت پنهان شده ،فشار
مىدهد».