You are on page 1of 22

‫نِزار قَبانی (‪ 1923‬دمشق ـ ‪ 1998‬لنـدن) بـا اصـالت سـوری از بزرگ‌تـرین شـاعران و نویسـندگان جهـان عـرب بـود‪ .

‬او بـه‬
‫زبان‌های فرانسه‪ ،‬انگلیسی و اسپانیولی مسلط بود و مدت بیست سال در دستگاه دیپلماسی سوریه خدمت کرد‪.‬‬
‫هنگامی که از او پرسیده می‌شد که آیا او یک انقالبی است‪ ،‬در پاسخ می‌گفت‪« :‬عشق در جهان عرب مانند یک اسیر و بــرده‬
‫است و من می‌خواهم که آن را آزاد کنم‪ .‬من می‌خواهم روح و جسم عرب را با شعرهایم آزاد کنم‪ .‬روابط بین زنــان و مــردان‬
‫در جهان ما درست نیســت‪ ».‬تعــدادی از اشــعار قبــانی را کــه توســط مترجمــان متعــدد بــه فارســی برگردانــده شــده‪ ،‬در ســتاره‬
‫‪.‬بخوانید‬

‫برگزیده‌ای از اشعار نزار قبانی‬


‫نامه‌هایت در صندوق پستی من‬
‫کبوترانی خانگی‌اند‬
‫بی‌تاب خفتن در دست‌هایم‬

‫یاس‌هایی سفیدند‬
‫به خاطر سفیدی یاس‌ها از تو ممنونم‬

‫می‌پرسی در غیابت چه کرده‌ام؟‬


‫غیبتت!؟‬
‫تو در من بودی!‬
‫با چمدانت در پیاده‌روهای ذهنم راه رفته‌ای!‬
‫ُ‬
‫است‬ ‫ویزای تو پیش من‬
‫!بلیط سفرت‬

‫ممنوع الخروجی‬
‫از مرزهای قلب من‬
‫ممنوع الخروجی‬
‫از سرزمین احساسم‬

‫نامه‌هایت کوهی از یاقوت است‬


‫در صندوق پستی من‬

‫از بیروت پرسیده بودی‬


‫میدان‌ها و قهوه‌خانه‌های بیروت‪،‬‬
‫بندرها ُو هتل‌ها ُو کشتی‌هایش‬
‫همه ُو همه در چشم‌های تو جا دارند!‬
‫چشم که ببندی‬
‫بیروت گم می‌شود‬

‫مترجم یغما گلرویی‬

‫□□□□□‬

‫عشق تو‬
‫پرنده‌ای سبز است‬
‫پرنده‌ای سبز و غریب‬
‫بزرگ می‌شود‬
‫همچون دیگر پرندگان‬
‫انگشتان و پلک‌هایم‬
‫را نوک می‌زند‬
‫چگونه آمد؟‬
‫پرنده‌ سبز‬
‫کدامینـ وقت آمد؟‬
‫هرگز این سؤال را‬
‫نمی‌اندیشم محبوب من!‬
‫که عاشق هرگز اندیشه نمی‌کند‬

‫عشق تو کودکی‌ست با موی طالیی‬


‫که هر آن‌چه شکستنی را می‌شکند‪،‬‬
‫باران که گرفت به دیدار من می‌آید‪،‬‬
‫بر رشته‌های اعصاب‌ام‬
‫راه می‌رود و بازی می‌کند‬
‫و من تنها صبر در پیش می‌گیرم‬

‫عشق تو کودکی بازیگوش است‬


‫همه در خواب فرو می‌روند‬
‫و او بیدار می‌ماند‬
‫کودکی که بر اشک‌هایش ناتوانم‬
‫عشق تو یکه و تنها قد می‌کشد‬
‫آن‌سان که باغ‌ها گل می‌دهند‬
‫آن‌سان که شقایق‌های سرخ‬
‫بر درگاه خانه‌ها می‌رویند‬
‫آن‌گونه که بادام و‬
‫صنوبر بر دامنه‌ کوه سبز می‌شوند‬
‫آن‌گونه که حالوت در هلو جریان می‌یابد‬

‫عشق‌ات‪ ،‬محبوب من!‬


‫همچون هوا مرا در بر می‌گیرد‬
‫بی آن‌که دریابم‬
‫جزیره‌ای‌ست عشق تو‬
‫که خیال را به آن دسترس نیست‬
‫خوابی‌ست ناگفتنی‬
‫تعبیر ناکردنی‬

‫به‌راستی عشق تو چیست؟‬


‫گل است یا خنجر؟‬
‫یا شمع روشنگر؟‬
‫یا توفان ویران‌گر؟‬
‫یا اراده‌ شکست‌ناپذیر خداوند؟‬

‫تمام آن‌چه دانسته‌ام‬


‫همین است‪:‬‬
‫تو عشق منی‬
‫و آن‌که عاشق است‬
‫به هیچ چیز نمی‌اندیشد‬

‫مترجم سودابه مهیّجی‬

‫□□□□□‬

‫تو با کدام زبان صدایم می‌زنی‬


‫سکوت تو را لمس می‌کنم‬
‫به من که نگاه می‌کنی‬
‫به لکنت می‌افتم‬
‫زبان عشق سکوت می‌خواهد‬
‫زبان عشق واژه‌ای ندارد‬
‫غربت ندارد‬

‫حضور تو آشناست‬
‫از ابتدای تاریخ بوده است‬
‫در همه زمانه‌ها خاطره دارد‬
‫تو با کدام زبان سکوت می‌کنی‬
‫می‌خواهم زبان تو را بیاموزم‬

‫مترجم بابک شاکر‬

‫دوستت دارم‬
‫و نگرانم روزی بگذرد‬
‫که تو تن زندگی‌ام را نلرزانی‬
‫و در شعر من انقالبی بر پا نکنی‬
‫و واژگانم را به آتش نکشی‬

‫دوستت دارم‬
‫و هراسانم دقایقی بگذرند‪،‬‬
‫که بر حریر دستانت دست نکشم‬
‫و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم‬
‫و در مهتاب شناور نشوم‬
‫سخن‌ات شعر است‬
‫خاموشی‌ات شعر‬
‫و عشقت‬
‫آذرخشی میان رگ‌هایم‬
‫چونان سرنوشت‬

‫مترجم موسی بیدج‬

‫□□□□□‬

‫بگذار صدایت بزنم‪ ،‬با تمام حرف‌های ندا‬


‫که اگر به‌نام آوازات ندادم‪ ،‬از لبانم زاده شوی‬

‫بگذار دولت عشق را بنیان گذارم‬


‫که شهبانویش تو باشی‬
‫و من بزرگ عاشقانش‬

‫بگذار انقالبی به راه اندازم‬


‫و چشمانت را بر مردم مسلط کنم‬

‫بگذار با عشق چهره‌ تمدن را دگرگون سازم‬


‫تمدن تویی‪ ،‬تو میراثی هستی که شکل گرفته‬
‫از پس هزاران سال‪ ،‬در دل زمین‪...‬‬

‫بخشی از شعر بلند «دوستت دارم»‬


‫مترجم آرش افشار‬

‫□□□□□‬

‫نمی‌توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم‬


‫و ترکیب خونم دگرگون نشود‬
‫و کتاب‌ها‬
‫و تابلوها‬
‫و گلدان‌ها‬
‫و مالفه‌های تختخواب از جای خویش پرنکشند‬
‫و توازن کره زمین به اختالل نیفتد‬

‫□□□□□‬

‫همه گل‌هایم‬
‫ثمره باغ‌های توست‬
‫و هر می‌که بنوشم من‬
‫از عطای تاکستان توست‬
‫و همه انگشتری‌هایم‬
‫از معادن طالی توست‬
‫و همه آثار شعری‌‌ام‬
‫امضای تو را پشت جلد دارد‬

‫□□□□□‬

‫شعر را با تو قسمت می‌کنم‬


‫همان سان که روزنامه بامدادی را‬
‫و فنجان قهوه را‬
‫و قطعه کرواسان را‬
‫کالم را با تو دو نیم می‌کنم‬
‫بوسه را دو نیم می‌کنم‬
‫و عمر را دو نیم می‌کنم‬
‫و در شب‌های شعرم احساس می‌کنم‬
‫که آوایم از میان لبان تو بیرون می‌آید‬
‫□□□□□‬

‫تو را دوست نمی‌دارم به خاطر خویش‬


‫لیکن دوستت دارم تا چهره زندگی را زیبا کنم‬
‫دوستت نداشته‌ام تا نسلم زیاد شود‬
‫لیکن دوستت دارم‬
‫تا نسل واژه‌ها پرشمار شود‬

‫□□□‬

‫می‌خواهم دوستت بدارم‬


‫تا کرویت را به زمین بازگردانم‬
‫و باکرگی را به زبان‬
‫و شوالی نیلگون را به دریا‬
‫چرا که زمین بی تو دروغی‌ست بزرگ‬
‫و سیبی تباه‬

‫□□□□□‬

‫ای قامتت بلندتر از قامت بادبان‌ها‬


‫و فضای چشمانت‬
‫گسترده تر از فضای آزادی‬
‫تو زیباتری از همه کتاب‌ها که نوشته‌ام‬
‫از همه کتاب‌ها که به نوشتن‌شان می‌اندیشم‬
‫و از اشعاری که آمده‌اند‬
‫و اشعاری که خواهند آمد‬
‫□□□□□‬

‫تو آخرین سرزمینی‬


‫باقی مانده در جغرافیای آزادی‬
‫تو آخرین وطنی هستی که از ترس و گرسنگی ایمنم می‌کند‬
‫و میهن‌های دیگر مثل کاریکاتورند‬
‫شبیه انیمیشن‌های والت دیسنی‬
‫و یا پلیسی‌اند‬
‫مثل نگاشته‌های آگاتا کریستی‬

‫تو واپسین خوشه‬


‫و واپسین ماه‬
‫واپسین کبوتر‬
‫واپسین ابر‬
‫و واپسین مرکبی هستی که به آن پیوسته‌ام‬
‫پیش از هجوم تاتار‬
‫تو واپسین شکوفه‌ای هستی که بوییده‌ام‬
‫پیش از پایا ِن دورا ِن گل‬
‫و واپسین کتابی که خوانده‌ام‬
‫پیش از کتاب‌سوزان‪،‬‬
‫آخرین واژه‌ای که نوشته‌ام‬
‫پیش از رسیدن زائرا ِن سپیده‬
‫و واپسین عشقی که به زنی ابراز داشته‌ام‬
‫پیش از انقضای زنانگی‬

‫واژه‌ای هستی که با ذره‌بین‌ها‬


‫در لغت نامه‌ها به دنبالش می‌گردم‬
‫مترجم یدهللا گودرزی‬

‫□□□□□‬

‫با عشق توست که می‌پیوندم‬


‫به خدا‪ ،‬زمین‪ ،‬تاریخ‪ ،‬زمان‪،‬‬
‫آب‪ ،‬برگ‪ ،‬به کودکان آن گاه که می‌خندند‪،‬ـ‬
‫به نان‪ ،‬دریا‪ ،‬صدف‪ ،‬کشتی‬
‫به ستاره شب آن گاه که دستبندش را به من می‌دهد‬

‫به شعر که در آن خانه دارم و به زخم که در من النه کرده‬


‫تو سرزمین منی‪ ،‬تو به من هویت می‌دهی‬
‫آن که تو را دوست ندارد‪ ،‬بی وطن است‬

‫تویی که روی برگه سفید دراز می‌کشی‬


‫و روی کتاب‌هایم می‌خوابی‬
‫و یادداشت‌هایم و دفترهایم را مرتب می‌کنی‬
‫و حروفم را پهلوی هم می‌چینی‬
‫و خطاهایم را درست می‌کنی‬

‫پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم‬


‫حال آنکه تویی که می‌نویسی؟‬

‫□□□□□‬

‫چرا تو؟‬
‫چرا تنها تو‬
‫از میان تمام زنان‬
‫هندسه زندگی مرا عوض می‌کنی‬
‫ضرباهنگ آن را دگرگون می‌کنی‬
‫پابرهنه و بی خبر‬
‫وارد دنیای روزانه‌ام می‌شوی‬
‫و در پشت سر خود می‌بندی‬
‫و من اعتراضی نمی‌کنم؟‬

‫چرا تنها و تنها‬


‫تو را دوست دارم‬
‫تو را می‌گزینم‬
‫و می‌گذارم تو مرا‬
‫دور انگشت خود بپیچی‬
‫ترانه‌خوان‬
‫با سیگاری بر لب‬
‫و من اعتراضی نمی‌کنم؟‬

‫چرا؟‬
‫چرا تمامی دوران‌ها را در هم می‌ریزی‬
‫تمامی قرن‌ها را از حرکت باز می‌داری‬
‫تمامی زنان قبیله را‬
‫یک یک‬
‫در درون من می‌کشی‬
‫و من اعتراضی نمی‌کنم؟‬

‫چرا؟‬
‫از میان همه زنان‬
‫در دستان تو می‌نهم‬
‫کلید شهرهایم را‬
‫که دروازه‌شان را‬
‫هرگز بر روی هیچ خودکامه‌ای نگشودندـ‬
‫و بیرق سفیدشان را‬
‫در برابر زنی نیافراشتند‬
‫و از سربازانم می‌خواهم‬
‫با سرودی از تو استقبال کنند‪،‬‬
‫دستمال تکان دهند‬
‫و تاج‌های پیروزی بلند کنند‬
‫و در میان نوای موسیقی و آوای زنگ‌ها‬
‫در مقابل شهروندانم‬
‫تو را شاهزاده تا آخر عمر بنامم؟‬

‫□□□□□‬

‫بانوی من‬
‫اگر دست من بود‬
‫سالی برای تو می‌ساختم‬
‫که روزهایش را‬
‫هرطور دلت خواست کنار هم بچینی‬
‫به هفته‌هایش تکیه بدهی‬
‫و آفتاب بگیری!‬
‫و هرطور دلت خواست‬
‫بر ساحل ماه‌های آن بدوی‬

‫بانوی من‬
‫اگر دست من بود‬
‫برایت پایتختی‬
‫در گوشه‌ زمان می‌ساختم‬
‫که ساعت‌های شنی و خورشیدی‬
‫در آن کار نکنند‬
‫مگر آنگاه که‬
‫دست‌های کوچک تو‬
‫در دستان من آرمیده‌اند‬

‫□□□□□‬

‫ساده‌دالنه گمان می‌کردم‬


‫تو را در پشت سر رها خواهم کرد‬
‫در چمدانی که باز کردم‪ ،‬تو بودی‬
‫هر پیراهنی که پوشیدم‬
‫عطر تو را با خود داشت‬
‫ِ‬
‫و تمام روزنامه‌های جهان‬
‫عکس تو را چاپ کرده بودند‬
‫به تماشای هر نمایشی رفتم‬
‫تو را در صندلی کنار خود دیدم‬
‫هر عطری که خریدم‪،‬‬
‫تو مالک آن شدی‬
‫پس کی؟‬
‫بگو کی از حضور تو رها می‌شوم‬
‫مسافر همیشه همسفر من؟‬

‫□□□□□‬

‫بگو دوستم‌ داری‌ تا زیباتر شوم‬

‫بگو دوستم‌ داری‌ تا انگشتانم از طال شوند‬


‫و ماه‌ از پیشانی‌ام بتابد‬

‫بگو دوستم‌ داری‌ تا زیر و رو شوم‬


‫تبدیل‌ شوم به‌ خوشه‌ای‌ گندم‌ یا یک نخل‬
‫بگو! دل دل نکن‬

‫بگو دوستم‌ داری‌ تا به‌ قدیسی‌ بدل شوم‬

‫بگو دوستم‌ داری‌ تا از کتاب شعرم‌ کتاب مقدس بسازی‌‬


‫تقویم‌ را واژگون‌ می‌کنم‌‬
‫و فصل‌ها را جابه‌جا می‌کنم‌ اگر تو بخواهی‌‬

‫بگو دوستم‌ داری‌ تا شعرهایم‌ بجوشند‬


‫و واژگانم‌ الهی‌ شوند‬
‫ح‌ خورشید بروم‌‬
‫عاشقم‌ باش‌ تا با اسب‌ به‌ فت ِ‬

‫دل دل نکن‌‬
‫این‌ تنها فرصت من‌ است‌ تا بیاموزم‌‬
‫و بیافرینم!‬

‫□□□□□‬

‫دیگر نمی‌توانم پنهانت کنم!‬


‫از درخشش نوشته‌هایم می‌فهمندـ‬
‫برای تو می‌نویسم‬
‫از شادی قدم‌هایم‬
‫شوق دیدن تو را در می‌یابند‬
‫از انبوه عسل بر لبانم‪،‬‬
‫نشان بوسه تو را پیدا می‌کنند‬

‫چگونه می‌خواهی قصه عاشقانه‌مان را‬


‫از حافظه گنجشکان پاک کنی‬
‫و قانعشان کنی‬
‫که خاطراتشان را منتشر نکنند!؟‬

‫□□□□□‬

‫برف‬
‫نوگویی زمین است‬
‫وقتی به متن پایبند نباشد‬
‫و بخواهد‬
‫به شیوه‌ای دیگر‬
‫و سبکی بهتر بسراید‬
‫و از عشق خود‬
‫به زبانی دیگر بگوید‬

‫□‬

‫‪ ‬برف‬
‫نگرانم نمی‌کند‬
‫حصار یخ‬
‫رنجم نمی‌دهد‬
‫زیرا پایداری می‌کنم‬
‫گاهی با شعر و‬
‫گاهی با عشق‬
‫که برای گرم شدن‬
‫وسیله دیگری نیست‬
‫جز آنکه‬
‫دوستت بدارم‬
‫یا برایت‬
‫عاشقانه بسرایم‬

‫□‬

‫من‬
‫همیشه می‌توانم‬
‫از برف دستانت‬
‫اخگر بگیرم‬
‫و از عقیق لبانت‪ ،‬آتش‬
‫از بلندای لطیف تو‬
‫و از ژرفای سرشارت‪ ،‬شعر‬

‫□‬

‫ای که چون زمستانی‬


‫و من دوست دارمت‬
‫دستت را از من مگیر‬
‫برای باال پوش پشمین‌ات‬
‫از بازی‌های کودکانه‌ام مترس‬

‫همیشه آرزو داشته‌ام‬


‫روی برف‪ ،‬شعر بنویسم‬
‫روی برف‪ ،‬عاشق شوم‬
‫و دریابم که عاشق‬
‫چگونه با آتش برف می‌سوزد!‬
‫□‬

‫بانوی من!‬
‫که چون سنجابی ترسان‬
‫بر درختان سینه‌ام می‌آویزی‬

‫عاشقان جهان‬
‫در نیمه تابستان عاشق شده‌‬
‫منظومه‌های عشق‬
‫در نیمه تابستان سروده شده‌اند‬
‫انقالب‌های آزادی‬
‫در نیمه تابستان برپا شده‌اند‬

‫اما‬
‫رخصت فرما‬
‫از این عادت تابستانی‬
‫خود را باز دارم‬
‫و با تو‬
‫بر بالشی از نخ نقره‬
‫و پنبه‌ برف سربگذارم‬

‫مترجم موسی بیدج‬

‫اشعار نزار قبانی با مضمون زن‬


‫زن‬
‫مردی ثروتمندـ یا زیبا‬
‫یا حتی شاعر نمی‌خواهد‬

‫او مردی می‌خواهد‬


‫که چشمانش را بفهمد‬
‫آنگاه که اندوهگین شد‬
‫با دستش به‬
‫سینه‌اش اشاره کند‬
‫و بگوید‪:‬‬
‫اینجا سرزمین توست‬

‫□□□□□‬

‫باور نداشتم که زنی بتواند‬


‫شهری را بسازد و به آن‬
‫آفتاب و دریا ببخشد و تمدن‬

‫دارم از یک شهر حرف می‌زنم!‬


‫تو سرزمین منی‬
‫صورت و دست‌های کوچکت‪،‬‬
‫صدایت‪،‬‬
‫من آنجا متولد شده‌ام‬
‫و همان‌جا می‌میرم!‬

‫□□□□□‬

‫بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می‌دهد‬


‫این است که چرا نمی‌توانم بیشتر دوستت بدارم‬
‫و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم می‌دهد‬
‫این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر!؟‬

‫زنی بی نظیر چون تو‬


‫به حواس بسیار و استثنائی نیاز دارد‬
‫به عشق‌های استثنائی‬
‫و اشک‌های استثنائی‪...‬‬

‫بیشترین چیزی که درباره «زبان» آزارم می‌دهد‬


‫این است که برای گفتن از تو‪ ،‬ناقص است‬
‫و «نویسندگی» هم نمی‌تواند تو را بنویسد!‬
‫تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی‬
‫و واژه‌های من چون اسب‌های خسته‬
‫بر ارتفاعات تو له له می‌زنند‬
‫و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست‬

‫مشکل از تو نیست‬
‫مشکل از حروف الفباست‬
‫که تنها بیست و هشت حرف دارد‬
‫و از این رو برای بیان گستره زنانگی تو‬
‫ناتوان است!‬

‫بیشترین چیزی که درباره گذشته‌ام با تو آزارم می‌دهد‬


‫این است که با تو به روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم‬
‫نه به شیوه رامبو‪ ،‬زوربا‪ ،‬ون گوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان‬

‫با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم‬


‫که می‌ترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد‬
‫مبادا جایگاهش مخدوش شود‬
‫برای همین عذرخواهی می‌کنم از تو‬
‫برای همه شعرهای صوفیانه‌ای که به گوشت خواندم‬
‫روزهایی که تر و تازه پیشم می‌آمدی‬
‫و مثل جوانه گندم و ماهی بودی‬
‫از تو به نیابت از ابن فارض‪ ،‬موالنای رومی و ابن عربی پوزش می‌خواهم‬

‫اعتراف می‌کنم‬
‫تو زنی استثنائی بودی‬
‫و نادانی من نیز‬
‫استثنائی بود!‬

‫ترجمه بخش‌هایی از شعر بلند‪« ‬عشقی بی نظیر برای زنی استثنائی»‬


‫مترجم یدهللا گودرزی‬

‫اشعار کوتاه نزار قبانی‬


‫من چیزی از عشقمان‬
‫به کسی نگفته‌ام!‬
‫آنها تو را هنگامی که‬
‫در اشک‌های چشمم‬
‫تن می‌شسته‌ای دیده‌اندـ‬

‫□□□□□‬

‫اشتباه نکن‬
‫رفتنت فاجعه نیست برایم‬
‫من ایستاده می‌میرم‬
‫چون بیدهای مجنون‬

‫□□□□□‬

‫خسته بر شنزار سینه‌ات‪،‬‬


‫خم می‌شوم‬
‫این کودک از زمان تولد تاکنون‬
‫نخوابیده است!‬

‫□□□□□‬

‫در خیابان‌های شب‬


‫دیگر جایی برای قدم‌هایم نمانده است‬
‫زیرا که چشمانت‬
‫گستره شب را ربوده است‬

‫□□□□□‬

‫صبح بخیر بنفش تو‪،‬‬


‫گوشی تلفن‬
‫ِ‬ ‫از آن سوی‬
‫جنگلی را در من رویاند!‬

‫□□□□□‬

‫بهار‬
‫از نامه‌های عاشقانه من و تو‬
‫شکل می‌گیرد‬
‫«دوستت دارم»‬
‫و پایان سطر نقطه‌ای نمی‌گذارم‬

‫□□□□□‬

‫جهان لحظه‌های کوچک پایان گرفته‬


‫ِ‬ ‫با تو‬
‫چیزی برای من نمانده‬
‫گلی نمانده برای مراقبت‬
‫کتابی برای خواندن در تنهایی‬

‫□□□□□‬

‫مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم‬


‫نه دربرابر زنی که شیفته ام می‌کند‬
‫نه در برابر شعری که حیرتزده ام می‌کند‬
‫نه در برابر عطری که به لرزه ام می‌افکند‪...‬‬
‫بی طرفی هرگز وجود ندارد‬
‫بین پرنده‪ ...‬و دانه گندم!‬

‫□□□□□‬

‫برهنه شو!‬
‫قرن‌هاست‬
‫جهان معجزه‌ای به خود ندیده‬
‫برهنه شو!‬
‫من اللم‬
‫و تن تو‬
‫تمام زبان‌ها را می‌فهمد‬
‫ِ‬
‫□□□□□‬

‫دوستم داشته باش‬


‫از رفتن بمان!‬
‫دستت را به من بده‬
‫که در امتداد دستانت‬
‫بندری است برای آرامش‬

You might also like