You are on page 1of 288

‫ِ ُ‬

‫مهاجرت‬ ‫به کسانی که درد‬


‫کشیدهاند‪...‬‬
‫و‬
‫به حارث و سیمون‪ ،‬پسرانِ عزیزم‪،‬‬
‫که وجودم بی آنها ناقص است‪.‬‬
‫ِ ‪ 747‬آسهاانِ‬ ‫درست زمانی کهه بویینه‬
‫ایههران را پشههتِ سههر اشا ههت‪ ،‬پاکههتِ‬
‫دهللا را از جیب م بیرون کردم‪ .‬چشام‬
‫حایُ‬
‫ِ پول ها‬
‫به نا مهیی اف تاد که ک نار‬
‫برایم اشا ته بود؛ نامهیی کوتاه بر‬
‫ِ کسته‪:‬‬ ‫کاغشی زردرن ‪ ،‬با خط‬
‫علی جان!‬
‫اک نون دی گر اید در باالیِ ابر ها به‬
‫پرواز درآ مده با ی‪ .‬از ا ین سرزمین‬
‫خاطراتِ ت لخِ ز یادی بُردهای‪ .‬ام یدوارم‬
‫از خود تل خی به کام ندا ته با ی‪.‬‬
‫هرچ ند ت لخ کامی ها ااه آنچ نان دیدند‬
‫که خوب ماندن را د وار می سازند؛ اما‬
‫تو تالش کن خوب ب اانی و به پرورد اار‬
‫ف کر کن‪ .‬او با تو خوا هد بود‪...‬‬
‫بارههها از دردم مههیپرسههیدی و مههنِ‬
‫درما نده‪ ،‬ن ایتوان ستم ب گویم‪ .‬حاال هم‬
‫ن ای توانم‪ .‬ا ندکی از آنه اه درد را‬
‫برا یت مینوی سم‪ ...‬پنج نبهی سیاهی‬
‫بود‪ .‬آنچ نان تار یک که ه نوز هم وق تی‬
‫به آن روز ف کر می کنم‪ ،‬در سیاهیِ آن‬
‫به خود می پیچم‪ .‬اید حد قه هایِ چ شام‬
‫ُ شتی می وم مح کم‬ ‫را ب یرون میک ند و م‬
‫بر فرقِ سرنو ت! ‪...‬زمانی که دروازهی‬
‫‪ / 8‬عارف فرمان‬

‫خا نه را باز می کنم و دا خلِ ح ویلی پا‬


‫می اشارم‪ ،‬ف کر می کنم ب چه ها حاال‬
‫به سویم میدو ند و خود ان را در آغو م‬
‫میانداز ند‪ ...‬در انت ظارم که خانام‬
‫از آ ههخزخانه سههرش را بیههرون کنههد و‬
‫ُ جردی که‬
‫آمدنم را تاا ا کند؛ اما بهم‬
‫دا خلِ دهل یز می وم‪ ،‬ل باس هایِ ز نم را‬
‫بر کفِ دهلیز فرش میبینم‪ .‬صدا میزنم‪.‬‬
‫جوابی ن ای نوم‪ ...‬ل باس هایِ جانش در‬
‫طولِ راهرو تا زیرزمینی پهن ده است‪.‬‬
‫هاده‬‫هین افته‬‫هه زمه‬‫هاان به‬‫هار از آسه‬
‫انگه‬
‫اید هم اف تاده بودم‪.‬‬ ‫با م‪ ،‬یا‬
‫باعجلهههه خهههودم را بهههه زیرزمینهههی‬
‫میر سانم‪ ...‬ن ای توانم بیش تر از ا ین‬
‫هویِ‬‫هدم‪ ...‬در آنسه‬ ‫هه دیه‬
‫هه چه‬‫هم که‬
‫بنویسه‬
‫زندهای‪ ،‬هر چهار ان منتظرم هستند‪.‬‬
‫ِ چر خی‬‫هنگامی که حا مد را از ز ندانِ پُ ل‬
‫ِ‬
‫‪‎‬اش میآورند تاکتاب ها و اسناد‬ ‫به خانه‬
‫هرون‬‫هد و بیه‬ ‫هان دهه‬‫‪‎‬اش را نشه‬ ‫هرده‬
‫مخفیکه‬
‫بکش د با نوکِ پا ا اره میکند که آن ها‬
‫را ک جا د فن کرده ا ست‪ .‬در حالی که‬
‫مادر و خواهرش ن یز آن جا ای ستاده‬
‫هد‪.‬‬‫هاه میکردنه‬ ‫ها نگه‬
‫هه آنهه‬‫هد و به‬ ‫بودنه‬
‫سههربازانِ کارمههل بهها لجاجههت اصههرار‬
‫ِ اسناد را‬ ‫میکنند که حامد با دست محل‬
‫به آن ها ن شان د هد‪ .‬وق تی حا مد د ستش‬
‫را از ج یب ب یرون میکش د تا به ز مینِ‬
‫ناناک و خاکِ تیرهی باغچه ا اره کند‪،‬‬
‫مادر و خواهرش انگشتانِ بی ناخنِ او را‬
‫میبین ند؛ آن ها میبین ند که ناخن هایش‬
‫را ک شیدهاند‪ .‬ا ما من ا ین را ب عدها‬
‫از ز بان پدرم نیدم؛ زمانی که او از‬
‫زندان رها د‪ ،‬مرا مجبور ساخت تا از‬
‫افغان ستان بگر یزم‪ .‬در ک نار آن چه بر‬
‫ِ حا مد آ مده بود‪ ،‬پدرم برایم از‬ ‫سر‬
‫ِ ههکنجه و‬ ‫کشههته ههدنِ ادیههب در زیههر‬
‫ِ دیگههر دوسههتانِ اههروه نیههز‬ ‫ارفتههاری‬
‫ده‬ ‫ا فت‪ ....‬الب ته چ ند ن فر مو فق‬
‫بگریز ند و حاال پدرم میخوا ست‬ ‫بود ند ُ‬
‫که من هم مان ند آن ها از افغان ستان‬
‫خارج وم‪.‬‬
‫‪ / 01‬عارف فرمان‬

‫در پاسخ به درخواست پدرم‪ ،‬نایدانستم‬


‫چه بگویم‪ .‬در آن رایط واقعا انتخاب‬
‫برایم سخت مین اود‪ ،‬ب نابراین ترجیح‬
‫هه‬‫هزنم‪ .‬از خانه‬‫هدم به‬‫هی قه‬
‫هه کاه‬‫دادم که‬
‫ِ‬
‫بیرون دم‪ .‬دیوارهای کاهگلی و کوتاه‬
‫کوچه که حاال بیش تر از هر زمان دیگری‬
‫به ن ظرم بار یک و بیانت ها به ن ظر‬
‫میر سید‪ ،‬بوی پو سیده ای میداد ند‪ .‬به‬
‫سرعت از ک نار دو کان ب قالی حاجی جان‬
‫که ب چه ها جانا نه صدایش میزد ند‪،‬‬
‫اش تم و نیمن گاهی ن یز به دو کان‬
‫خورا کهفرو ی نع ات ا نداختم که برخالف‬
‫نامش نعا تی ندا ت و اران فروش ترین‬
‫دوکاندار منطقه بود‪.‬‬
‫حههغ غریبههی دا ههتم‪ .‬ایههن حههغ درسههت‬
‫دت‬ ‫ز مانی که از کو چه خارج می دم‪،‬‬
‫بیش تری به خود ار فت‪ .‬د ست و د لم‬
‫میلرزید‪ ،‬بی تاب بودم و احساس می کردم‬
‫عرق سردی بر پی شانیام نش سته ا ست‪.‬‬
‫ح تا ت صور ا ین که از آن کو چه جدا وم‬
‫نیز برایم غیر قابل پشیرش بود‪.‬‬
‫بههازارک نزدیههک خانهههی مهها بسههیار‬
‫بیرو بار بود‪ .‬آدم ها غا گین و اف سرده‬
‫بودند‪ .‬از چهرهای ان پیدا بود که ب‬
‫و روز سراردان پ یدا کردن یک لق اه‬
‫نانا ند‪ .‬در ست در او هی چ هارراه یک‬
‫تانک غولپیکر روسی قرار دا ت که روی‬
‫بدنهاش عدد ‪ 710‬به رن سرخ نو ته ده‬
‫بود‪ .‬سه ع سکر روس روی تا نک نش سته‬
‫بود ند و ی کی دی گر به چ ین های بزرگ‬
‫تا نک تک یه داده بود و سگرت میک شید‪.‬‬
‫مسیرم را تغییر دادم و بیآن که مقصدی‬
‫دا ته با م‪ ،‬به راهم ادامه دادم‪ .‬به‬
‫مح لهی اف شار قدیای ر سیدم‪ .‬حغ کردم‬
‫روح نادر ههاه افشههار هنههوز آنجهها‬
‫درکو چه های بار یک و خاکی قدم میز ند‪.‬‬
‫آنروز با پای پ یاده به ه اهی محال تی‬
‫که برایم یادآور خاطرات سال های‬
‫افغانی! ‪11 /‬‬

‫ز نده ایام بود ند‪ ،‬ر فتم و در ت اام آن‬


‫مدت به این فکر می کردم که چه تصایای‬
‫می توانم بگ یرم‪ .‬هوا دی گر تار یک ده‬
‫بود که با پ شتواره غم هایم برا شتم و‬
‫دم برای ر فتن‪ .‬ت صایام را‬ ‫آ ماده‬
‫ارفته بودم و میدانستم که دیگر مجال‬
‫ماندن نیست‪.‬‬
‫***‪‎‬‬
‫برای طی کردن م سیر بین کا بل تا‬
‫ق ندهار به یک موتر سرویغ قدیای و‬
‫دیم که تقری با چ یزی از‬ ‫که نه باال‬
‫روکشهای تیکهیی چوکیهایش باقی ناانده‬
‫بود‪ .‬به دت رن و رو رفته بود و به‬
‫راح تی می د حدس زد که ر ن زرد فع لی‬
‫مههوتر پههیش از آنکههه در طههی سههالیان‬
‫مت اادی به آف تاب ب خورد‪ ،‬سرخ بوده‬
‫اسههت‪ .‬بههدتر از ههکل یههاهری مههوتر‪،‬‬
‫ِ عدهیی از‬ ‫قالم قال و خ ندههای بل ند‬
‫ِ ت یل‪ ،‬و‬
‫م سافرین‪ ،‬بویِ ا ند عرق‪ ،‬بوی‬
‫سرعت آهستهی موتر‪ ،‬اشر زمان را برایم‬
‫کند و در عین حال غیر قابل تحال کرده‬
‫بود‪ .‬در ک نار ه اهی ا ین ها‪ ،‬جدایی از‬
‫خانواده و ت اام ک سانی که سال ها با‬
‫آن ها ز نده ای کرده بودم و دوری از‬
‫جایی که در آن متو لد ده بودم ن یز‬
‫مانند یک تیشه به قلبم ضربه میزد‪ .‬حغ‬
‫بیتابی عجیبی دا تم‪ ،‬درست مثل کسی که‬
‫چیز باارز ی را ام کرده با د‪.‬‬
‫از کلکههین مههوتر بههه بیههرون نگههاه‬
‫میکردم‪ ،‬اما در حقیقت فکر و ذهنم جای‬
‫دیگری بود‪ .‬همزمان با تاا ای د تها و‬
‫دام نهها با غم هایم ن یز خ لوت کرده‬
‫بودم و ت اام اتفا قاتی را که در ه اان‬
‫اوا خر به و قوع پیو سته بود‪ ،‬مرور‬
‫می کردم‪ .‬هاهچیز به سرعت رخ داده بود‬
‫و واق عا نایتوان ستم درک کنم که چرا‬
‫ده بود‪ .‬چرا عال قهی من به‬ ‫چ نین‬
‫فعالیتههای سیاسهی زیهاد هده بهود و‬
‫‪ / 01‬عارف فرمان‬

‫های شه با ک سانی که میخوا ستند رژ یم‬


‫کارمل را سرنگون کنند‪ ،‬نشست و برخاست‬
‫می کردم‪ .‬چه طور ده بود که من‪ ،‬ادیب‪،‬‬
‫حامد‪ ،‬فروزان و اکثر همصنفیهایمان در‬
‫دانشههکدهی ادبیههات فارسههی‪ ،‬ر ههتهی‬
‫تح صیلیمان را تقری با ر ها کرده و بر‬
‫ضد رژ یم فعال یت می کردیم؟ چرا درا یر‬
‫ِ‬
‫ده بودیم که میدان ستیم‬ ‫ماجرا هایی‬
‫سرنو تِ ه اه را دار اون خوا هد کرد؟‬
‫چههرا بایههد ایههن مهها میبههودیم کههه‬
‫«خرنامهههه»ی میهههرزاده عشهههقی را در‬
‫بنامهها مینو تند و پ خش میکرد ند؟‬
‫ده‬ ‫دت داغ و انقال بی‬ ‫چرا ما به‬
‫بودیم؟ الب ته م ثل روز برایم رو ن‬
‫ِ جوان هایِ‬ ‫بود که ما نایتوان ستیم م ثل‬
‫ِ عیشو نوش با یم؛ اما فکر‬ ‫دیگر به فکر‬
‫کردن به این موضوع که بین آنهاه جوان‬
‫دان شجو و تح صیل کرده تن ها ک سانی که‬
‫ِ داراونی و عصیان ده بودند‪ ،‬ما‬ ‫عا ق‬
‫بههودیم نیههز آزارم مههیداد‪ .‬در عههین‬
‫حالی که میدان ستم بهراح تی می توانم‬
‫برای تاام سواالتی که ذهنم را به خود‬
‫مشغول کرده بودند پاسخ پیدا کنم؛ اما‬
‫بازهم فکر کردن به آنها برایم دردناک‬
‫اید م سخره کردنِ‬ ‫و آزارده نده بود‪.‬‬
‫ِ پدر که شِ‬ ‫ِ مردم‪ ،‬اید ا کهای‬ ‫باورهای‬
‫جدی پیِ هم ریختند و در ذهنِ من همچنان‬
‫ِ مردم در سوم حوت و‬ ‫جاریاند‪ ،‬اید خشم‬
‫ّتِ رو به قهقرا‪،‬‬ ‫ِ اعتراض به وضعی‬ ‫ت داوم‬
‫ّیِ‬‫اید اطالعاتی که ادیب‪ ،‬در جلساتِ سر‬
‫ِ یک نبه‪ ،‬از بابارانِ روسهتاها‬ ‫روزهای‬
‫مههیداد و‪ ...‬دالیههل هاهههی عصههیانها و‬
‫اعتراضها بوده است‪ .‬اید هم جوانی من‬
‫و جوانی ما باعث تاام این داراونی ها‬
‫ده بود‪ .‬در آن لحظات که زمان به دت‬
‫ک ند و آه سته و درد ناک میاش ت‪ ،‬ذ هنم‬
‫پر ده بود از سواالتی که به دردناکی‪،‬‬
‫آهستهای و کندی اشر زمان کاک میکرد و‬
‫افغانی! ‪13 /‬‬

‫هر چه پیش تر میرفتیم‪ ،‬بیش تر با‬


‫خروار ها ن اک به ع اق و درد زخم هایم‬
‫میافزود‪.‬‬
‫پدر به خاطر ندانمکاریهای من به‬
‫ِ پخههشِ‬‫زنههدان افتههاده بههود‪ .‬فکههر‬
‫ِ دولت در اصل و از هاان‬ ‫بنامههایِ ضد‬
‫ابتههدا غلههط بههود؛ امهها چهاونههه‬
‫میتوان ستم فروزان را قنا عت بدهم یا‬
‫تن هایش ب گشارم؟ او به من اعت ااد‬
‫دا ت‪ .‬فروزان انقالبیِ عجیبی بود؛ کسی‬
‫بود که در برا بر کارملی ها نه برای‬
‫اح ترام‪ ،‬بل که به ر سم اع تراض بل ند‬
‫ِ حاا سی میخوا ند و بها‬ ‫می د و ا عار‬
‫در تاریکی‪ ،‬بدونِ اح ساسِ خ طر‪ ،‬بنامه‬
‫هم‬
‫هتم از او که‬ ‫هش میک هرد‪ .‬نایتوانسه‬
‫پخه‬
‫ب یاورم‪ .‬او پدر و برادرش را در ا ین‬
‫راه از د ست داده بود‪ ،‬ا ما حا ضر بود‬
‫تا آخر ادامه بدهد‪ ....‬اناه از متین‬
‫هم بود‪ .‬او نبا ید ب عد از د ستگیریِ‬
‫اد یب به خا نهی ما میآ مد‪ ...‬وق تی به‬
‫خا نهی ما ر سید‪ ،‬با این که سینهاش از‬
‫ا ضطراب لبر یز بود‪ ،‬خو حال بود که‬
‫توان سته ا ست بگر یزد‪ .‬هیچ نایدان ست‬
‫ِ یههافتن دیگههران رهههایش‬‫کههه بهههخاطر‬
‫ِ این که‬
‫اشا ته بود ند‪ ....‬چرا به جای‬
‫ِ من آ مد؟‬‫مخ فی ود‪ ،‬یکرا ست به سراغ‬
‫نه‪ ،‬هاهی اینها بهانه است‪ .‬به هر حال‬
‫آنههها دیههر یهها زود‪ ،‬یکیههکِ مهها را‬
‫ناسههایی مههیکردنههد و هاههه دسههتگیر‬
‫می دیم‪.‬‬
‫م تین باخبرم کرد‪ .‬به خا نهی ع اهام‬
‫اریختم؛ ا ما آن ها‪ ،‬بهجایِ من‪ ،‬پدرم‬
‫را ز ندانی کرد ند‪ .‬او را یک ماه در‬
‫ز ندان ن گه دا تند و کنجهاش کرد ند‪.‬‬
‫وق تی اطال عی از من نیافت ند‪ ،‬ر هایش‬
‫ِ ر هاییاش را‬ ‫کرد ند‪ ....‬روزی که خ بر‬
‫نیدم‪ ،‬از ادی در ل باس نایانج یدم‪.‬‬
‫‪ / 04‬عارف فرمان‬

‫ان گار صد کی لو وزن ارف ته بودم؛ ا ما‬


‫وق تی پدر برایم ا فت‪ « :‬تو را به‬
‫پاکسههتان میفرسههتم‪ ،‬از آنجهها بههرو‬
‫ِ‬
‫ا یران‪ ،‬برا یت ز ندهای کن!»‪ ،‬ا ندوه‬
‫ِ وجودم را فراارفت‪ .‬انگار‬ ‫تلخی سراسر‬
‫ِ رو حم غروب کرد‪ .‬او به رف تنم‬‫خور ید‬
‫به ایران اصرار می کرد و میافت که من‬
‫ِ دی گری برای خودم‬ ‫با حااقت هایم راه‬
‫باز نگشا تهام‪.‬‬

‫سرویغ با ه اهی سر و صداها و بوی هایِ‬


‫میداد‪ .‬من‬ ‫مت نوع به حرکتش ادا مه‬
‫ااهی به منظرههای مسیر راه و ااهی به‬
‫حبیب که راهبل دم بود‪ ،‬نگاه می کردم‪.‬‬
‫با ا ین که او را خوب نای ناختم‪ ،‬ا ما‬
‫در آن لح ظات تن ها ک سی بود که ح ضورش‬
‫به من آرا مش میداد‪ .‬او را پدر پ یدا‬
‫کرده و سرنو تم را به د ستش سخرده‬
‫ِ ده هزار اف غانی‪،‬‬ ‫بود‪ .‬حب یب در برا بر‬
‫باید مرا به کویتهی پاکستان میرساند‪.‬‬
‫وق تی پدر ما را به یکدی گر معر فی‬
‫می کرد‪ ،‬ا فت که به او اطای نان دا ته‬
‫دی میانههه و صههورتی‬‫با ههم‪ .‬حبیههب قههّ‬
‫ِ بههزراش را‬‫او ههتآلود دا ههت و دسههتار‬
‫ِ سرش ب سته بود‪.‬‬ ‫ِ کوچی ها به دور‬ ‫مان ند‬
‫پخ ته و زیر کی مع لوم می د؛ ا ما‬ ‫آدم‬
‫ِ ُ‬
‫پند یدهاش او را بیش تر غا گین‬ ‫ُِ‬‫شاان‬ ‫چ‬
‫نشان میداد‪.‬‬
‫ِ چا ت‪ ،‬به آ بادی کوچکی‬ ‫نزدیكی های‬
‫ِ شلهی ع سكری و رو بهرویش‬ ‫ر سیدیم؛ یك ق‬
‫چ ند تا دو كان و یك ك بابی‪ .‬سرویغ در‬
‫دیم‪،‬‬ ‫ِ ک بابی تو قف کرد‪ .‬پ یاده‬ ‫ک نار‬
‫ا ما دور از خانواده ن فغ ک شیدن هم‬
‫ها‬
‫هود و دوری از آنهه‬ ‫هوار به‬ ‫هرایم د ه‬‫به‬
‫آزارم میداد‪ .‬پیشِ ک بابی‪ ،‬چ ند قدم‬
‫باال و پایین ر فتم‪ .‬اح ساسِ ار سنهای‬
‫ِ كباب فضا را‬ ‫ُغال و بوی‬ ‫ِ ز‬‫می کردم‪ .‬دود‬
‫افغانی! ‪15 /‬‬

‫پُ ر کرده بود و مرا به طرف خود‬


‫ِ لیِ ک بابی و ااردش‬ ‫ِ ا‬
‫میخوا ند‪ .‬ا جاق‬
‫هه‬‫هته و چخه‬ ‫هاب را راسه‬ ‫هیخهایِ کبه‬‫هه سه‬‫که‬
‫هردی‬‫هت‪ .‬مه‬ ‫هش بسه‬‫هنم نقه‬ ‫هرد‪ ،‬در ذهه‬ ‫هیکه‬‫مه‬
‫میان سال آن جا را آبپا ی می کرد که‬
‫حت اا با ا ین کارش ف کر می کرد طراو تی‬
‫ِ خشک و مطرود میافزاید‪ .‬چند‬ ‫به آن محل‬
‫روی‬
‫ِ‬ ‫سرخ‬ ‫ِ‬‫ی‬‫ها‬ ‫فرش‬ ‫که‬ ‫بود‬ ‫جا‬ ‫ت خت آن‬
‫آن ها انداخ ته بود ند‪ .‬بر روی ی کی از‬
‫هاان تخت ها نشستیم و دیوانهوار روع‬
‫کردیم به خوردن کباب هایی که ه اراه‬
‫با سیخهای ان در ب شقابهای كه نهی‬
‫اید‬ ‫ف لزی برای مان اشا ته بود ند‪.‬‬
‫ار سنه ای و خ ستهای بیش از حد‪ ،‬تن ها‬
‫دلی لی بود که ا تهایم برای خوردن‬
‫هاد‬‫هانواده زیه‬ ‫هشای دور از خه‬ ‫هین غه‬‫اوله‬
‫بود‪ .‬در هنگام خوردن غشا بازهم تاام‬
‫فکر و ذکرم پیش مادرم بود‪ .‬میدانستم‬
‫که او به ح ضور من در ک نار خودش‪،‬‬
‫بهخصوص هنگام خوردن غشا عادت دارد و‬
‫هود‪.‬‬‫هد به‬‫هخت خواهه‬ ‫هرای او سه‬ ‫هودنم به‬ ‫نبه‬
‫ِ یک ارگ‬ ‫ناخودآ ااه به حب یب که م ثل‬
‫ار سنه غشا می خورد ن گاه کردم آرام شی‬
‫که هن گام خوردن غشا دا ت در من حغ‬
‫ح سادت را برانگی خت‪ .‬به ا ین ف کر‬
‫می کردم که ای کاش میتوان ستم م ثل او‬
‫هشایم را‬ ‫هه غه‬‫هی دغدغه‬ ‫هدون حت ها ذرهیه‬ ‫به‬
‫ب خورم‪ .‬الب ته صدایِ بل ند و پ یاپی‬
‫هوردن‬‫هشا خه‬ ‫هیاش در موق ه ِ غه‬ ‫ِه‬
‫هشِ بینه‬ ‫ِشف‬
‫ف‬
‫آزارم میداد‪ .‬تصایم ارفتم که آرام تر‬
‫ود؛‬ ‫ب خورم تا او غشا خوردنش خالص‬
‫ا ما با تع جب د یدم که ب عد از خوردن‬
‫خوراک اول‪ ،‬دو خوراک دیگر نیز سفارش‬
‫داد‪ .‬به سرعت چ ند لق اهی دی گر خوردم‬
‫و با این که همچنان ارسنه بودم‪ ،‬بلند‬
‫دم و ت خت را ترک کردم تا ک ای قدم‬
‫ِ مظ لوم و خ سته‬ ‫بزنم‪ .‬ی كی دو تا ع سكر‬
‫از فرقهههی عسههكری رویِ سههرد دیههده‬
‫‪ / 01‬عارف فرمان‬

‫می دند‪ .‬منط قهی آرا می بود‪ .‬ن ایدانم‬


‫ِ برادرانِ مجا هد‬ ‫ِ د یدار‬‫چرا‪ ،‬ا ما وق‬
‫ِ‬‫برای‬ ‫که‬ ‫ها‬ ‫آن‬ ‫دیدن‬
‫ِ‬ ‫؛‬‫زد‬ ‫در دلم موج می‬
‫هتهاند‪،‬‬ ‫هالح بردا ه‬‫ِه‬
‫هان س‬ ‫هاع از خاک ه‬ ‫دفه‬
‫برایم م هم بود و با و جود ا ین که‬
‫میدان ستم آن ها را ف قط جایی میبینم‬
‫که در حال جنگ یدن با نیرو های روس و‬
‫دول تی با ند‪ ،‬ا ما با ا ین حال بازهم‬
‫وق دیدار ان را دا تم‪ .‬آن ها برای‬
‫ّی کشورم بودند‪.‬‬ ‫من قهرمانانِ مل‬
‫در کتابهههای پههارتیزانی دربههارهی‬
‫مقاومت‪ ،‬صبر و تالش خوانده بودم و به‬
‫آنها اعتقاد دا تم و هایشه حسی به من‬
‫میافت که میتوانم این ویژهایها را به‬
‫مجاهدین نسبت دهم‪.‬‬
‫سرویغ رفت و ما ماندیم‪ .‬صاحبِ كبابی‬
‫که ُلک نتِ ز بان دا ت‪ ،‬با پا چههای تا و‬
‫تن بانش‪ ،‬به سات ما آ مد‪ .‬مردی‬ ‫باالی ُ‬
‫چهار انه و کوتاه قد که پیدا بود حبیب‬
‫را می نا سد‪ ،‬چ ند دقی قه با هم ا پ‬
‫زد ند و ب عد‪ ،‬به ما ه شت ن فر د ستور‬
‫ِ‬
‫حر کت داد ند‪ .‬صاحبِ ك بابی سرقافله د‪.‬‬
‫ما به دن بالش و حب یب ن یز آ خر از ه اه‬
‫حر کت می کرد‪ .‬به یاد ندارم چه مدتی‬
‫پ یاده رف تیم‪ .‬از دت پ یادهروی ز یاد‬
‫دی گر به سختی سر پا هایم ای ستاد ده‬
‫میتوان ستم‪ .‬هوا ارم بود و من سخت‬
‫احساسِ تشنهای می کردم‪ .‬بعد از ساعتها‬
‫پ یادهروی به خا نهیی با دروزاره های‬
‫دیم‪ .‬حویلیِ‬ ‫ِ خانه‬‫کالن رسیدیم‪ .‬وارد‬
‫پردرخ تی بود‪ .‬پ شت سر دی گران و‬ ‫ک الن و ُ‬
‫ِ سالنِ پشیرایی‬ ‫آ خر از ه اه به دا خل‬
‫دم‪ .‬در دا خل خا نه تو کها و‬ ‫وارد‬
‫ِ که نهی قهوهییر ن انداخ ته‬ ‫طرنجیهای‬
‫ِ خا نه‬
‫ِ ر یشِ آدم های‬‫بود ند که در ست م ثل‬
‫ح ناییر ن بود؛ الب ته ریش های ان ک ای‬
‫تیرهتههر بههود و صههورتهای ههان چههرک و‬
‫لنگو تههای ان کث یف‪ .‬از روی سالحهایی‬
‫افغانی! ‪17 /‬‬

‫که هرکدام از آن ها بر دوش خود اشا ته‬


‫بودند‪ ،‬متوجه دم که مجاهد هستند‪ .‬از‬
‫هنیده‬‫هی ه‬ ‫هیچ زنه‬ ‫ِ هه‬
‫هدای‬
‫هه‪ ،‬صه‬‫ِ خانه‬‫داخ هل‬
‫نای د‪.‬‬
‫مرد ک بابی ب عد از ا ین که ما را‬
‫معر فی کرد‪ ،‬آن جا را ترک کرد و ما‬
‫مدتی مدتی منت ظر ما ندیم‪ .‬سنگینیِ‬
‫هغ‬
‫هورتم حه‬ ‫هر صه‬‫هییی را به‬ ‫های وحشه‬‫نگاههه‬
‫می کردم‪ .‬نگاه هایی که اویی مرا به‬
‫ِنگر میدیدند‪ .‬تا مدتها هر‬ ‫چشم بچه باز‬
‫و قت که به یاد آن مو جوداتِ پُ رر یش و‬
‫پ شم میاف تادم‪ ،‬د ست و د لم از ترس‬
‫میلرزید‪.‬‬
‫ِ ع صر را در ج ا خوا ندیم و سخغ‬ ‫ن ااز‬
‫ِ یک موتر ج یپِ رو سی‬ ‫ه اه خود را دا خل‬
‫که تازه آ مده بود‪ ،‬جا کردیم‪ .‬اح ساس‬
‫ده که‬ ‫می کردم موتر به قدری سنگین‬
‫هورهراهی‬ ‫هد‪ .‬از که‬ ‫هت میکنه‬ ‫هختی حرکه‬‫بهسه‬
‫اید ح تا تا نک هم به‬ ‫میرفتیم که‬
‫م شکل میر فت‪ .‬دا خل موتر چ نان ت ن هم‬
‫نش سته بودیم که ف شار را از هر طرف‬
‫اح ساس می کردم؛ ا ما با این حال بازهم‬
‫هه و آن‬ ‫هه از آن خانه‬ ‫هودم که‬‫هحال به‬‫خو ه‬
‫نگاه های بیگا نه دور می دیم‪ .‬بع ضی‬
‫جاها موتروان استراحت می کرد‪ .‬تفریحِ‬
‫ِ چ رس ك شیدنِ‬ ‫موتروان بیش تر بهخاطر‬
‫ِ ه اراهش بود‪.‬‬ ‫خودش و آن دو سُرمهچ شم‬
‫با ا ین که به خاطر آن ت فریح موتروان‬
‫احساس خوبی ندا تم‪ ،‬باز هم خوب بود‪،‬‬
‫چون با عث می د خ ستهای پا های خود را‬
‫بگیههریم‪ .‬تاههام ههب در مسههیر حرکههت‬
‫بودیم‪ .‬زمانی که ب ر ن میبا خت‪ ،‬ی کی‬
‫ُرنا سهیی ک شید و‬ ‫از آن دو سُرمهچ شم خ‬
‫ا فت‪« :‬و قتِ ن ااز ا ست‪ ».‬موتروان موتر‬
‫ِ بار یکآ بی ای ستاد کرد و ه اه‬ ‫را ک نار‬
‫ستن د ست و‬ ‫برای تازه کردن و ضو و‬
‫صورت به طرفِ آب یورش بردیم‪ .‬ه نوز‬
‫تاریکی كامال م حو ن شده بود‪ .‬چهره هایِ‬
‫‪ / 08‬عارف فرمان‬

‫ِگرطلبان را هنوز هم میدیدم‪،‬‬ ‫بچهبازن‬


‫ِ سُرمه ده‪.‬‬
‫ُرمایی و چشمهای‬
‫ِ خ‬
‫با ریشهای‬

‫ِ بانه بودیم‪ .‬با‬ ‫ه اه‪ ،‬ما نده از سفر‬


‫ا ین که در ت اام طول ب هیچ نخواب یده‬
‫بودم‪ ،‬بازهم احساس بی خوابی نای کردم‪.‬‬
‫اید آن حغ عجیبِ دوستدا تنِ زنده ای و‬
‫ِ به ز نده بودن که نامش را ترس‬ ‫م یل‬
‫میاشاریم‪ ،‬باعث می د نخوابم و بخواهم‬
‫بیدار با م تا از امنیت اطرافم در آن‬
‫م سیر ناامن مط ائن وم‪ .‬جا لب ا ین جا‬
‫ا ست که در هنگام ترک کابل به یگانه‬
‫چ یزی که نایاندی شیدم‪ ،‬ه این ترس از‬
‫نامصون بودن مسیر راه بود‪ .‬آنزمان در‬
‫کا بل چ نان ت حت ف شار بودم که ف کر‬
‫می کردم هرجایی که با م از کابل کرده‬
‫امنتر خواهد بود؛ اما حاال میدیدم که‬
‫پر خم و پیچ‪ ،‬از پغ و پیش‬ ‫در آن مسیر‬
‫ِ ُ‬
‫خ طر در ک این ا ست‪ .‬هر لح ظه ما کن بود‬
‫ِ دولتی ما‬ ‫پ ستههای‬
‫که ازمهی روس ها یا ُ‬
‫ِ دیگهر‪،‬‬ ‫را ههدف قهرار دهنهد‪ .‬از سوی‬
‫ِ مخت لفِ سُرمهچ شاان که باهم‬ ‫اروه های‬
‫برای‬
‫ِ‬ ‫را‬ ‫ما‬ ‫بود‬ ‫کن‬ ‫ما‬ ‫‪،‬‬‫تند‬ ‫دا‬ ‫رقا بت‬
‫اهداف ان ارو اان بگیر ند؛ ب چهبازی‪،‬‬
‫ِالح یا هر چیز دیگری‪...‬‬ ‫ِ س‬
‫سنگرکنی‪ ،‬حال‬
‫این ها را ی کی از هارا هان که نامش‬
‫ِ من‬‫تایم بود‪ ،‬برایم افت؛ او هم مثل‬
‫از کابل بود و یاهرا درسخوانده معلوم‬
‫می د‪ .‬میا فت که قوما ندان ا مان در‬
‫هاان مسیری که ما از آن عبور میکردیم‬
‫فعال یت میک ند و ااه ااهی‪ ،‬م سافران را‬
‫ِ ا طراف‪،‬‬ ‫ِ ک ندنِ سنگر در کوه های‬ ‫برای‬
‫ِ او که هیچ‬ ‫ز ندانی میک ند‪ .‬ز ندانیهای‬
‫اناهی ندارند‪ ،‬از سه تا ش ماه آن جا‬
‫ِ‬
‫میمان ند و قوما ندان ا مان برایِ توج یه‬
‫کارش میاو ید‪« :‬این ها که به پاک ستان‬
‫میروند‪ ،‬باید خدمتی هم برایِ مجاهدین‬
‫افغانی! ‪19 /‬‬

‫د افغانسههتان بکننههد‪ ».‬تاههیم‬ ‫و جهههاِ‬


‫همچنان میافت که به بیگاری ارفتن در‬
‫بینِ بع ضی از حل قههای مجا هدین مع اول‬
‫است و باید آماده بود‪ .‬آن حغِ ترس حاال‬
‫با احساسِ خطر و پشیاانی از سفر در من‬
‫بیشتر می د‪.‬‬
‫راه دی گر موتررو ن بود‪ .‬ه اه پایین‬
‫دیم و موتر بازا شت‪ .‬ما ما ندیم و‬
‫هتان‬‫هه پاکسه‬ ‫هه به‬‫هورهراهی که‬ ‫هب و که‬‫حبیه‬
‫ِ میان سال و‬ ‫میر فت‪ .‬دو ن فر پیر مرد‬
‫باقی جوان‪ ....‬تایم اید چندسالی از‬
‫من بزرگتر بود‪.‬‬
‫از تایم پرسیدم که کابل را چرا ترک‬
‫کرده است؟‬
‫در پا سخ ا فت‪« :‬را ستش‪ ،‬نامزدم در‬
‫کویته است‪ .‬پیشِ او میروم‪ ».‬و لبخندی‬
‫زد و به راهش ادامه داد‪.‬‬
‫ِ عایق‪ ،‬یکی پغ‬ ‫ّههای‬‫ِ بلند و در‬ ‫کوههای‬
‫ِ‬‫ر‬ ‫س‬ ‫ِ‬
‫شت‬ ‫پ‬ ‫لی‬ ‫قب‬ ‫از‬ ‫باتر‬ ‫زی‬ ‫و‬ ‫گری‬ ‫از دی‬
‫هت‬‫هری از د ه‬ ‫هدند و خبه‬ ‫هاهر می ه‬ ‫هم یه‬‫هه‬
‫انهی ت ایم حر کت‬ ‫انه به‬ ‫ن بود‪.‬‬
‫می کردم‪ .‬به او اح ساس نزدی کی می کردم‬
‫ده بودیم‪.‬‬ ‫و کم و بیش باهم دو ست‬
‫چهههرهی مهربههانی دا ههت و نگاههههایش‬
‫دلسوزانه بود‪.‬‬
‫نایدانم کجا بودیم که تایم با ایاا‬
‫و ا اره ا فت‪ « :‬بهنظرم‪ ،‬قوما ندان‬
‫امان در هاین حوالی فعالیت دارد‪».‬‬
‫بار دی گر ترس در و جودم رخ نه کرد‪.‬‬
‫ُلّهی کوهی‬ ‫ِ ق‬‫لح ظهیی خود را بر فراز‬
‫ُلن گی به‬ ‫ت صور کردم‪ ،‬درحالی که با ک‬
‫سن خارا‬ ‫ُل ن در ِ‬ ‫ز مین می کوبم‪ .‬نوکِ ک‬
‫ّه یی‬
‫ُرو نایرود و هرچه تالش میکنم‪ ،‬ذر‬ ‫ف‬
‫از آن جدا نای ود‪ .‬مردی که ریشِ سیاه‬
‫و انبوهی صورتش را پو انیده و چشاانِ‬
‫سُرمه هههدهی سهههبزرنگش بهههه وحشهههتم‬
‫میا ندازد‪ ،‬د ستور مید هد‪ « :‬هر که دو‬
‫ُ فره بکن د‪ ،‬آزاد ا ست‬ ‫م تر در دو م تر ح‬
‫‪ / 11‬عارف فرمان‬

‫که به پاکستان برود‪».‬‬


‫ُلن از دستم میافتد‪.‬‬ ‫میلرزم و ک‬
‫با صدای تایم به خودم آمدم‪ .‬آهسته‬
‫به او م ا فت‪« :‬مرا قب باش! ا ین‬
‫قساتهایِ کوه لغزنده است‪».‬‬
‫به اطرافم نگاهی انداختم‪ .‬خبری از‬
‫ِ پُ رر یش و پ شم ن بود‪ .‬ک ای به حال‬ ‫مرد‬
‫آ مدم؛ ا ما هر لح ظه ما کن بود چ هرهی‬
‫ز تش از پ غِ صخره یی ناا یان ود‪ .‬در‬
‫ُر بت‬ ‫حالی که مقاب له با سرنو ت و غ‬
‫پ شتم را میلرزا ند‪ ،‬به ر فتن ادا مه‬
‫دادم‪ .‬ه نوز چ ند م تری پیش تر نرف ته‬
‫بودم که حب یب خودش را به من ر ساند‪.‬‬
‫ه این که ح ضورش را در ک نارم اح ساس‬
‫کردم‪ ،‬منت ظر بودم چ یزی بگو ید ا ما‪،‬‬
‫حر فی نزد‪ .‬ب عد در حالی که با اش ت‬
‫ا ندکز مانی ح ضورش را فرا موش کردم‪،‬‬
‫ُرده افت‪« :‬وقتی باهم صحبت‬ ‫آهسته و ا‬
‫میکنیم‪ ،‬به اطرافت نگاه نکن‪ ».‬متعجب‬
‫دم‪.‬‬
‫همز مان که از کوه باال میرف تیم‪،‬‬
‫افت‪ « :‬به تایم زیاد نزدیک نشو‪ .‬ماکن‬
‫ِ دو لت با د‪ .‬حر کاتش بهنظر‬ ‫ا ست ن فر‬
‫م شکوک میآ ید‪ .‬خدا میدا ند چرا به‬
‫پاکستان میرود‪ .‬اید جاسوس با د‪».‬‬
‫زبانم بند آمده بود و نایدانستم چه‬
‫هر‬‫هن فکه‬‫هه ایه‬‫هب به‬‫هویم‪ .‬متعجه‬ ‫هد بگه‬‫بایه‬
‫می کردم که روا بط پیچ یدهی ان سانی و‬
‫بهههیاعتاهههادی بهههه یهههکدیگهههر در‬
‫دوراف تادهترین م ناطق افغان ستان هم‬
‫رهایم نکرده است‪ .‬و مسألهی دیگری که‬
‫هههیداد‪ ،‬پشتسههههر اشا ههههتن‬ ‫آزارم مه‬
‫زیبایی هایی ا طراف مان بود‪ .‬میدان ستم‬
‫ِ آی نده و سرنو تی نامعلوم ‪،‬‬ ‫که ف کر‬
‫ی‬
‫ِ‬ ‫ها‬ ‫زیبایی‬ ‫ِ‬
‫ه‬ ‫ج‬ ‫متو‬ ‫که‬ ‫هد‬ ‫د‬‫نای‬ ‫مان‬ ‫مجال‬
‫اطراف با یم‪ .‬بازهم این سوال لحظه یی‬
‫ر هایم نای کرد که‪« :‬چهاو نه می توان‬
‫اینه اه زی بایی را پ شتِ سر اشا ت و‬
‫افغانی! ‪21 /‬‬

‫ّه ها‪،‬‬
‫ر فت؟» با ید با ا ین کوه ها و در‬
‫ب ته‬
‫ُ‬ ‫و‬ ‫با صخرهها و چ شاهها‪ ،‬با در خت‬
‫و اُل‪ ،‬با پر نده و ماهی خداحافظی‬
‫میکردم‪:‬‬
‫«خداحافظ وطن!»‬
‫همچ نان با خودم افتو نود دا تم که‬
‫متوجه دم اروهی از سات راست به طرف‬
‫ما میآیند‪ .‬بیست و هشت تن بودند‪ .‬از‬
‫وضعیت یاهری ان به سرعت متوجه دم که‬
‫راه ام کردها ند‪ .‬تا نگاه ان به ما‬
‫د و‬ ‫اف تاد‪ ،‬خ نده بر لبان ان جاری‬
‫افتند که از خدا راهناا میخواستند‪.‬‬
‫حبیب با آن ها معامله کرد و از هر‬
‫ن فر پنج هزار اف غانی ار فت‪ .‬با آن‬
‫کاروان بزرگ به راه مان ادامه دادیم‪.‬‬
‫تایم از عقبِ من میآمد؛ اما نایدانست‬
‫چرا تالش میکنم تا با او رو بهرو‬
‫نشوم‪.‬‬
‫ِ كاروان صدایی آ مد كه‪« :‬دم‬ ‫از آ خر‬
‫بگیرید و نفسی تازه کنید!»‬
‫حبیب که متوجه خستهای بیش از حدمان‬
‫ده بود‪ ،‬افت‪ « :‬حاال بخوابید‪ .‬ب راه‬
‫را ادامه میدهیم‪».‬‬
‫ِ غروب که از خواب ب یدار‬ ‫نزدیكی های‬
‫ده بود و‬ ‫ِم جا‬
‫دم خستهای در پاهای‬
‫درد می کرد؛ ا ما دردش طوری بود که‬
‫لح ظه یی اح ساس ای جی به من د ست داد و‬
‫برایم عج یب بود‪ .‬حب یب ه اه را ف یل‬
‫ت ندرو‬
‫کرد‪ .‬از میانِ ما یك نفر قوی و ُ‬
‫ِ كاروان‬‫کرد تا از آ خر‬ ‫را انت خاب‬
‫ِ دی گران با د‪ .‬او‬ ‫حر کت کرده و متو جه‬
‫به هاه دستور داد که هر كغ باید فكر‬
‫ِ‬
‫ِ پیشِ رویِ خود با د‪.‬‬ ‫نفر‬
‫هنوز چند قدمی نرفته بودیم که حبیب‬
‫د ستور داد بای ستیم‪ .‬متح یر از این که‬
‫دیم‪ .‬او با‬ ‫چه پیش آ مده ای ستاد‬
‫ِ بل ند ا فت‪« :‬از ا ین به ب عد‬ ‫صدای‬
‫ِ پیشِ پایِ تان با ید‪ .‬ا ین راه ها‬‫متو جه‬
‫‪ / 11‬عارف فرمان‬

‫ماکن است میناشاری ده با ند‪».‬‬


‫یک نگرا نیِ دی گر! به ت ایم د یدم که‬
‫پوزخندی زد و به راهش ادامه داد‪.‬‬
‫ِ خور ههید‬‫ِ نههور‬‫ّههههایی کههه زیههر‬ ‫تخ‬
‫می دند‪ ،‬بهطور‬
‫ِ‬ ‫آهستهآه سته کمر ن‬
‫ِ کر و وح شی بهنظر میر سیدند‪.‬‬ ‫عجی بی ب‬
‫آدم هوس می کرد در آنجا ها ز ندهای‬
‫ِ ما به زیبایی هایِ‬ ‫ِ اک ثر‬‫ک ند‪ .‬نگاه های‬
‫ده‬ ‫ّه ها و کوه ها دوخ ته‬ ‫تخّهها‪ ،‬در‬
‫بود‪ .‬اید باور ندا تیم که در حال‬
‫ترک و طن ه ستیم و دی گر ا ین زیبایی ها‬
‫ِ آخرین غروبِ‬ ‫را نایبینیم و اید اهد‬
‫و طن ه ستیم‪ .‬و ا ار روزی‪ ،‬سالها ب عد‪،‬‬
‫ب یاییم‪ ،‬آ یا ا ین زیبایی ها هایناو نه‬
‫خواه ند بود؟ آ یا خود آناو نه که‬
‫ه ستیم‪ ،‬باقی خواهیم ما ند؟ سالهایِ‬
‫فراق را در برابرم میبینم و می لرزم؛‬
‫هههایِ‬‫هههالهه‬‫هههدایی‪ ...‬سه‬ ‫ِ جه‬
‫هههالهای‬ ‫سه‬
‫نا ناخته‪....‬‬
‫در رو ناییِ غروب‪ ،‬سی و ه فت آدم‪،‬‬
‫بهصورتِ قطاری بزرگ‪ ،‬یكی از پیِ دیگری‪،‬‬
‫میرفتیم‪ .‬در هر پنج ش ساعت‪ ،‬به یك‬
‫چ شاهی آبِ سرد میر سیدیم‪ .‬هوا نهچ ندان‬
‫ارم و نهچندان سرد بود كه آزاردهنده‬
‫با د‪.‬‬
‫روز را میخوابیههدیم و ههب سههفر‬
‫ب اول را تا آنو قت راه‬ ‫می کردیم‪.‬‬
‫هب‬‫هاریکیِ ه‬‫هازکِ ته‬‫ِ نه‬‫هه حری هر‬‫هیم که‬ ‫رفته‬
‫ِ‬‫نورپراکنی‬ ‫و‬ ‫فت‬ ‫ر‬ ‫نار‬ ‫ک‬ ‫سته‬ ‫آه‬ ‫آهسته‬
‫ن خاک ستری‬ ‫خور ید آ غاز د‪ .‬آ ساان ر ِ‬
‫هه در‬‫هود که‬‫هبح به‬ ‫ِ صه‬‫های‬‫هت‪ .‬نزدیكیهه‬ ‫دا ه‬
‫ِ چرا غی دیم‪ .‬ا اان‬ ‫دور ها متو جه نور‬
‫کردم به مق صد ر سیدهایم؛ از حب یب‬
‫پرسیدیم‪.‬‬
‫ا فت‪ « :‬نه‪ ،‬ا ین چراغ نی ست‪ .‬چراغ‬
‫ِ‬
‫بعدی است‪».‬‬
‫ر‬
‫ِ‬ ‫نو‬ ‫دیم‪،‬‬ ‫می‬ ‫تر‬‫یك‬ ‫نزد‬ ‫چراغ‬ ‫هر چه به‬
‫ِ‬‫صدای‬ ‫‪.‬‬‫ارفت‬ ‫می‬ ‫فاصله‬ ‫تر‬ ‫بیش‬ ‫ما‬ ‫چراغ از‬
‫افغانی! ‪23 /‬‬

‫پارسِ س ها نیز ما را فریبِ نزدیک دن‬


‫ِ صبحِ‬‫ِ ساعتِ ده‬
‫میداد‪ .‬تا نزدیكی های‬
‫هاهان روز راه رفتهیم تها بهه چراغهی‬
‫رسیدیم که از ساعتها پیش دیده بودیم؛‬
‫که البته حاال دیگر خاموش بود‪.‬‬
‫ِ ما دویدند و‬ ‫ِ محله بهسوی‬ ‫ابتدا‪ ،‬س های‬
‫ِ ما بزرگ تر و بیش تر‬ ‫وق تی دید ند اروه‬
‫از تعداد ان است‪ ،‬عقبنشینی كردند‪ .‬ما‬
‫ِ كوچكی دیم‪ .‬ساکنانِ آن جا‬ ‫وارد س رای‬
‫ِ نشستن به‬ ‫هاه مجاهد بودند‪ .‬جایی برای‬
‫ِ بوریا نشستیم‪ .‬از حبیب‬ ‫ما دادند‪ .‬روی‬
‫معر فینا مه خوا ستند‪ .‬حب یب نا مهیی را‬
‫از جورابش بیرون کشید و به آنها داد‪.‬‬
‫ِ‬
‫قوماندانِ مجاهدین از دیدنِ نامهی اروه‬
‫خودش خو حال د‪.‬‬
‫ِ عجی بی بود‪ .‬در دام نهی كوهی‬ ‫م حل‬
‫ِلی ساخته بودند‬ ‫بلند‪ ،‬چند تا خانهی ا‬
‫ِ سِالح در ست كرده‬ ‫و اُدامی هم برای‬
‫ر‬
‫ِ‬ ‫س‬ ‫بر‬ ‫یی‬ ‫له‬ ‫مح‬ ‫سید‬ ‫بود ند‪ .‬بهن ظر میر‬
‫ِ سه چ هار قر یه بود كه به ه اه جا‬ ‫راه‬
‫ِ چهار انه‬ ‫سِالح توزی میکردند‪ .‬آدم های‬
‫و تنومنهههدی آنجههها بودنهههد کهههه‬
‫ِ رو سی بر انه دا تند‪.‬‬ ‫کال ینکوف های‬
‫تنبان هایی بر تن دا تند كه‬ ‫پیراهن و ُ‬
‫هوم‬ ‫هان معله‬ ‫هلی ه‬‫ه اصه‬ ‫دتِ چه‬
‫هرد رن ِ‬ ‫از هّ‬
‫نای د‪ .‬یخ نِ بعضیها چنان سیاه بود كه‬
‫آدم خ یال می كرد ا صال پ شتِ ی خن رن گش‬
‫سیاه ا ست و وا سكت ها چ نان چرد ده‬
‫بود كه به خوبی می د ق ضاوت کرد‪ ،‬یكی‬
‫دو سال ا ست که ُ سته ن شدها ند‪ .‬ه اه‬
‫ریههشبلنههد و دسههتاربهسههر بودنههد‪.‬‬
‫دستارهای ان نیز سیاه و کثیف بود‪ .‬در‬
‫ا ین مح لهی بی نام و ن شان‪ ،‬چ ند تا‬
‫ب ز نیز به چشم می خورد‪.‬‬ ‫اوسفند‪ ،‬خر و ُ‬
‫ُ ز ارم‬ ‫ِ ب‬
‫ی کی از م یان ا فت كه ك ای یر‬
‫ّه‬‫كباب بر‬
‫ِ‬ ‫كرده بنو یم؛ اما حبیب هوسِ‬
‫دا ت‪ .‬با دی گران ن یز م شورت كرد كه‬
‫‪ / 14‬عارف فرمان‬

‫ِ‬
‫ّه را ك باب كن ند‪ .‬از فرط‬ ‫دو سه بر‬
‫خ سته ای‪ ،‬فاژه میک شیدیم‪ .‬ی كی از پغِ‬
‫دی گری‪ ،‬آه ستهآه سته‪ ،‬رویِ بور یا به‬
‫خواب رفتیم‪.‬‬
‫دم‪ ،‬دی گران‬ ‫وق تی از خواب ب یدار‬
‫ّهی ك باب ده میچرخید ند و هر‬ ‫ِ بر‬‫دور‬
‫ِ خوردن‬ ‫كدام تكّهیی بردا ته‪ ،‬م شغول‬
‫ّه را تا جاییكه هاهای‬ ‫بودند‪ .‬كبابِ بر‬
‫سههیر ههدیم‪ ،‬خههوردیم‪ .‬سههاعتِ سهههی‬
‫ب عدازیهر بود كه ه اه ای چای و غشا‬
‫ِ‬
‫خورده بودیم‪ .‬و قتِ ا ستراحت و تجد ید‬
‫قوا بود‪ .‬بازهم خوابِ یرین به سراغ‬
‫ِ‬
‫ِ ت ایم‪ ،‬رویِ‬ ‫من و دی گران آ مد‪ .‬ک نار‬
‫بوریا دراز کشیدم و به خواب رفتم‪.‬‬
‫خواب مید یدم که در د تِ سوزانی‪،‬‬
‫ِ تنها‪ ،‬به س اتِ نامعلومی میروم‪.‬‬ ‫تنهای‬
‫هیچ پر نده یا خز نده یی در ا طرافم‬
‫ِ سرم پ یدا‬ ‫نی ست‪ .‬یک باره‪ ،‬ع قابی باالی‬
‫می ود و چنان به طرفم غوط ه میزند که‬
‫ِ بههزرگ و خونآلههودش‬ ‫مههیترسههم منقههار‬
‫دوپارهام کند‪ .‬عقاب میچر خد و دوباره‬
‫غوط ه میز ند‪ .‬ا ین بار‪ ،‬چن گال هایِ ت یزش‬
‫را میب ینم که از فا صلهی نزد یکِ سرم‬
‫میاشرند‪.‬‬
‫ِ حب یب‬ ‫دم‪ .‬ن ایدا نم صدای‬ ‫ب یدار‬
‫ب یدارم كرد یا وح شتِ خواب؟ د یدم ه اه‬
‫ِ حرکتنههد‪ .‬قافلههه‬ ‫بیههدار و منتظههر‬
‫آه ستهآه سته به راه اف تاد‪ .‬ا ین ب‪،‬‬
‫به اف تهی حب یب‪ ،‬آ خرین بِ سفر بود‪.‬‬
‫ب عد از آن‪ ،‬به پاك ستان میر سیدیم و‬
‫دی گر پ یاده ن ایرف تیم‪ .‬کوه ها م غرور‬
‫ای ستاده بود ند‪ .‬غرور کوه ها را می د‬
‫در فروت نی دره ها د ید‪ .‬دره هایی که‬
‫ع اق ان بهن ظر ن ایر سیدند‪ ،‬ه ااناو نه‬
‫که بل ندی نوک ق له ها را ن ای د‪،‬‬
‫دریافت‪.‬‬
‫ّه ها‪ ،‬تخّههایِ‬ ‫كوه و د ت و دم ن‪ ،‬در‬
‫ق شن ‪ ،‬ی کی پغ از دی گری‪ ،‬پ یدا بود‪.‬‬
‫افغانی! ‪25 /‬‬

‫در کورهرا هی که حب یب میر فت‪ ،‬چاپِ‬


‫پا هایِ آدم هایی که ق بل از ما رف ته‬
‫بودنههد‪ ،‬بههه رو ههنی دیههده مههی ههد‪.‬‬
‫باری کهیی که با ید خود را به ه اان‬
‫برابر نگه میدا تیم‪ ،‬خواه ناخواه‪ ،‬ما‬
‫مبههدل مههیکههرد‪.‬‬ ‫را بههه یههک قافلههه ُ‬
‫باریههکراه‪ ،‬در بعضههی جاههها‪ ،‬چنههان‬
‫یبدار و خطر ناک بود که ا ار سقوط‬
‫ّهی عای قی‬ ‫می کردیم‪ ،‬ال هی ما در در‬
‫میافتاد که انتهایش دیده نای د‪ .‬قبل‬
‫از ر سیدن به چ نین م ناطقی‪ ،‬حب یب بیش‬
‫هشدار میداد‪.‬‬ ‫از پیش به ما ُ‬
‫ِ تار یک که در سیاهیِ‬ ‫وق تی از کوه های‬
‫ده بود ند‪ ،‬اش تیم‪ ،‬در‬ ‫ب وح شتناک‬
‫نیاهههراه و در نیاهههی ههب‪ ،‬یكههی از‬
‫پیرمردان از پای ماند و دیگر نتوانست‬
‫راه بههرود‪ .‬حبیههب و یکههی دیگههر زیههر‬
‫ِ‬
‫ب غل هایش رفت ند و پیر مرد پا به پایِ‬
‫ُنهدتر‬ ‫آنهان‪ ،‬بهه حر کت آمهد‪ .‬دیگهر ک‬
‫میرفتیم‪.‬‬
‫ِ ب عدی‬ ‫شِ صبح‪ ،‬به پای گاه‬ ‫ساعتِ‬
‫مجاهدین رسیدیم‪.‬‬
‫ِ صبح‪ ،‬و آنه اه پ یادهروی‬ ‫ب عد از چای‬
‫ّهها خوابِ یرینی دا تیم‪.‬‬ ‫از كوهها و در‬
‫ِ خ سته ای‪ ،‬دی گر نفها یدم در چه‬ ‫از فرط‬
‫جایی خوابیدهام‪.‬‬
‫دم‪ ،‬ف کر کردم ع قابِ‬ ‫وق تی ب یدار‬
‫تیزچنگال دوباره به سراغم آمده است؛‬
‫اما چیزی به یاد ندا تم‪ .‬حبیب برایم‬
‫ِ ُ ستو وی‬ ‫غشا فر مایش داده بود‪ .‬برای‬
‫ِ‬‫رای‬ ‫س‬ ‫یک‬ ‫د ست و رو یم‪ ،‬ب یرون ر فتم‪.‬‬
‫بههزرگ و در اطههرافِ آن‪ ،‬دوكههانههها و‬
‫ِ لی د یدم‪ .‬ی كی دو ق سات بر‬ ‫ِ ا‬‫خا نههای‬
‫ِ پر تابِ فیر ها و بُ م باران‪ ،‬و یران‬ ‫ا ثر‬
‫ِ‬‫ی‬ ‫ها‬ ‫یش‬ ‫ر‬ ‫اان‬ ‫ه‬ ‫با‬ ‫هدین‬ ‫مجا‬ ‫‪.‬‬‫بود‬ ‫ده‬
‫بلند و لباس هایِ چرکین و كال ینكوف هایِ‬
‫روسی دیده می دند‪.‬‬
‫سرنو ت مرا به جایی بُ رده بود که‬
‫‪ / 11‬عارف فرمان‬

‫ت ند و بدبوی‬ ‫ح تا او تِ سخت و قور مهی ُ‬


‫را نعا تی یافتم و با ا تها خوردم‪.‬‬
‫ب عد از غشا‪ ،‬از حب یب پر سیدم که کی‬
‫به مقصد میرسیم؟‬
‫ا فت‪« :‬ام شب بِ آ خر ا ست‪ .‬فردا در‬
‫مرز خواهیم بود‪».‬‬
‫ی كی صدا زد‪ « :‬تو اف ته بودی ا مروز‬
‫صبح‪ .‬حاال میاویی صبا صبح؟»‬
‫حب یب با بیحو صله ای ا فت‪ « :‬من با ید‬
‫ایههنطههور بگههویم تهها ههاا از پههای‬
‫ناانید‪».‬‬
‫ی كی از جوان ها قوطیِ ن سوارش را‬
‫ب یرون آورد و یك ده ن ن سوار ا نداخت‪.‬‬
‫پشتِ قوطیِ حلبیِ نسهوارش آیینهه دا هت‪.‬‬
‫قوطی نسوارش را ارفتم تا خودم را در‬
‫دهام‪.‬‬ ‫کلی‬ ‫آیی نهاش بب ینم كه چه‬
‫وق تی خودم را د یدم‪ ،‬باورم ن ای د كه‬
‫خودم با م‪ .‬چهرهام سیاه و دود كرده و‬
‫سرم پُ ر از ا رد و خاد و چ شم هایم از‬
‫حد قه برآ مده بود‪ .‬به دی گران د یدم‪.‬‬
‫تقری با ه اه و ض ِ مرا دا تند‪ .‬ب سیاری‬
‫ِ خ سته ای‪ ،‬دی گر توا ناییِ پ یاده‬
‫از فرط‬
‫ر فتن را ندا تند؛ باالخص آن پیر مرد‪.‬‬
‫حب یب پیس هیی به او داد و ا فت‪ « :‬حاال‬
‫می توانی ب اانی؛ ا ما ف قط یك ب راه‬
‫مانههده و مجاهههدین تههو را تهها مههرز‬
‫میرسانند‪».‬‬

‫ب تازه بال ا سترده بود که آ مادهی‬


‫حرکههت ههدیم‪ .‬حبیههب پههیش‪ ،‬و مهها از‬
‫دنبالش میرفتیم‪ .‬این راه دیگر برایش‬
‫سن آن را‬‫ِ كفِ د ست ده بود‪ .‬سن ِ‬ ‫م ثل‬
‫می ناخت و میدانست به كدام س ات باید‬
‫ِ مجا هدین‬
‫برود‪ .‬جایِ پایِ كاروان های‬
‫ن یز ز یاد بود و ا صال ا تباه ن ای د؛‬
‫ح تا در چ نین بی که ماه ن بود تا به‬
‫صخره ها و دام نه ها نور بیاف شاند‪.‬‬
‫افغانی! ‪27 /‬‬

‫ِ اُرگ راه میر فت‪ ،‬ا ما من‬ ‫حب یب م ثل‬


‫ااهی چ نان اح ساسِ خ سته ای می كردم كه‬
‫لحظهههیی مههیایسههتادم و بعههد حرکههت‬
‫می کردم‪ .‬اك ثرا دمرا ستی میارفت ند و‬
‫ِ ن شئهها‬‫نف سی تازه میکرد ند‪ .‬ه اه م ثل‬
‫تلوتلو می خوردیم و ااه‪ ،‬یکی میافتاد‬
‫و به بها نهی او‪ ،‬ه اه مینش ستیم و دم‬
‫میارفتیم‪.‬‬
‫ه اه آرامآرام به راه ادا مه داد یم‪.‬‬
‫ِت ك شیدن‬‫حب یب به هیچ كغ ا جازهی سِگر‬
‫ِ‬‫ی‬‫ها‬‫نیروهه‬ ‫ناههیداد‪ .‬مههیترسههید مبههادا‬
‫دولتههی‪ ،‬جههایی كاههین كههرده با ههند‪.‬‬
‫ن ایخوا ست رو نایی مع لوم ود‪ .‬ب را‬
‫با ترس و لرز به صبح رساندیم‪.‬‬
‫حب یب ا فت‪ « :‬بیش تر از دو سه ساعتِ‬
‫دیگر از راه باقی نیست‪».‬‬
‫همز مان‪ ،‬ن فغِ آرا می ک شید‪ .‬ه اه‬
‫خو حال بودیم كه دو سه ساعتِ دی گر‬
‫راه میرو یم و ب عد‪ ،‬مرز میر سد‪ .‬مرز‬
‫برایِ ما معنیِ موتر میداد؛ معنیِ سوار‬
‫دن و راحت سفر کردن تا به مقصد‪.‬‬
‫لحظاتی بود که از وطن خارج می دیم‪.‬‬
‫احسا ساتِ عجی بی به من د ست داد‪ .‬از‬
‫یک سو‪ ،‬خو یِ ن جاتِ جان‪ ،‬از سویِ دی گر‪،‬‬
‫ِ جانکاهی که‬ ‫ِ جدایی از عزیزان؛ درد‬ ‫غم‬
‫آدم حتا نایتوانست برایش ا ک بریزد‪،‬‬
‫ترکِ خانواده‪ ،‬تن ها دن‪ ،‬بی کغ دن و‬
‫غریب دن‪ ،‬همزمان هایشه مسافر بودن‪،‬‬
‫ِ‬‫خانه ندا تن‪ ...‬و اندیشیدن به دنیای‬
‫نا ناختهی مهاجرت تنم را میلرزاند‪.‬‬
‫ب عد از یك ساعت صحبت و ا ستراحت‪،‬‬
‫دوباره به راه افتادیم‪ .‬آرامآرام پیش‬
‫رف تیم‪ .‬حب یب به قدری مط ائن بود كه‬
‫بدونِ تو جه به خ طراتِ احت االی‪ ،‬راه‬
‫میرفت و ترسی از آتش و رو نایی سگرت‬
‫ندا ت‪ .‬دیگر‪ ،‬روز هم ده بود؛ هاهچیز‬
‫ّه یی‬
‫به خوبی پ یدا بود‪ .‬ما از درونِ در‬
‫ِ بلندی‬‫میرفتیم كه در دو طرفش‪ ،‬كوههای‬
‫‪ / 18‬عارف فرمان‬

‫قرار دا ت و ا ین آ خرین ق ساتِ كوه ها‬


‫بههود‪ .‬بعههد از آن‪ ،‬بههه د ههتی وسههی‬
‫مهیانجامیهد‪ .‬من و حبیهب در صفِ اول‬
‫میرفتیم‪ .‬كاروان هم دیگر حالتِ قافله‬
‫را ندا ت‪ .‬یك ج ا ِ بزرگ پ شتِ سر چ ند‬
‫نفر راه میرفت‪.‬‬
‫ناخودآااه نگران ده بودم‪ .‬حسّی مرا‬
‫میتر ساند‪ .‬به طرفِ ت ایم د یدم‪ ،‬با‬
‫قطعهعکسی که در دست دا ت‪ ،‬قصّه میکرد‪.‬‬
‫ِ عا قانه یی در او هی لبش بود‪.‬‬ ‫لبخ ند‬
‫با خود افتم‪ « :‬نه‪ ،‬او هراز نایتواند‬
‫ُاا تهی دولت با د!» اما نگران بودم‪.‬‬ ‫ا‬
‫به باال دیدم‪ :‬آساان آبیِ آبی بود و در‬
‫آن‪ ،‬هیچ پر نده یی د یده ن ای د‪ ،‬هیچ‬
‫عقابی نبود‪.‬‬
‫ِ حب یب‬
‫ِ حب یب و دل‬‫ِ ه اهی ما به دل‬ ‫دل‬
‫ِ یر بسته ده بود‪ .‬هر قدمی كه‬ ‫به دل‬
‫میاشا تیم‪ ،‬ادتر می دیم که باالخره‬
‫ِ مقصود در چنهد قهدمیِ مها اسهت‪.‬‬ ‫منزل‬
‫هیچ كغ اح ساس ن ای كرد كه دی گر پا هایش‬
‫ِ حب یب‬‫چه طوری كار میك ند‪ .‬ف قط حال‬
‫ن سبتا به تر بود‪ .‬بق یهی ما از درد و‬
‫پندیدهایِ پاهایِ خود مینالیدیم‪.‬‬‫ُ‬
‫حبیب دیگر سختایری ندا ت‪ .‬به پندا تِ‬
‫او‪ ،‬ما دی گر از خ طر دور ده بودیم‪.‬‬
‫ِ من نیز محو ده بود‪.‬‬ ‫آن حغِ ترسآلود‬
‫ِ عقههابی کههه‬ ‫ِ بههالهههای‬ ‫دیگههر صههفیر‬
‫چن گال هایش را به تنم فُرو بب رد‪ ،‬در‬
‫ذهنم طنین ندا ت‪.‬‬
‫ّه‬
‫ِ كوه ر سیده بودیم و از در‬ ‫به آ خر‬
‫ِ‬‫هدای‬‫ه‬ ‫ص‬ ‫هان‬
‫ه‬ ‫نااه‬ ‫هه‬
‫ه‬ ‫ک‬ ‫هرون‬‫ه‬ ‫بی‬ ‫هیم‬
‫هیرفته‬ ‫مه‬
‫نیدیم‪ .‬حب یب دو ید و‬ ‫هلی کوپتری را‬
‫فر یاد زد‪« :‬زود پُ روت كن ید‪ .‬بخواب ید‬
‫بههر زمههین‪ ».‬و خههودش را بههه زمههین‬
‫ا نداخت‪ .‬ه اه پروت كردیم‪ .‬هلی کوپتر‬
‫د و آن جا‬ ‫ّه‬
‫آ مد و م ستقیاا وارد در‬
‫را که ما بودیم‪ ،‬الو له باران کرد‪.‬‬
‫ِ اردشِ‬ ‫ِ پر تابِ الو له ها‪ ،‬صدای‬ ‫صدای‬
‫ِ هلی کوپتر با فر یاد ک سانی که‬ ‫بال های‬
‫زخ ای ده بود ند‪ ،‬در هم آمی خت‪ .‬دی گر‬
‫ِ خون می نیدم‪ ،‬بویِ‬ ‫د یر ده بود‪ .‬بوی‬
‫ِ ناکامی‪ ،‬اندوه‪....‬‬ ‫باروت‪ ،‬بوی‬
‫ما د یده ده بودیم و دی گر ن ای د‬
‫ِ هلی کوپتر کم‬ ‫کاری کرد‪ .‬زمانی که صدای‬
‫د و خودش پ شتِ کوه پن هان‪ ،‬ت كانی به‬
‫هی‬
‫هدیم؛ وله‬ ‫ها ه‬ ‫هم و جاب ههجه‬ ‫هود دادیه‬ ‫خه‬
‫هلی کوپتر چر خی زد و دو باره ه اه را‬
‫ِ بارانِ الو له ار فت‪ .‬صدایِ چ یغ و‬ ‫ز یر‬
‫‪ / 01‬عارف فرمان‬

‫فریاد میآمد‪.‬‬
‫حب یب داد ک شید‪« :‬ت كان نخور ید‪ .‬ه اه‬
‫ِ جایِ خود باانید‪ .‬هر چه خدا بخواهد‬ ‫سر‬
‫هاان می ود‪».‬‬
‫هلیکوپتر لحظاتی دیگر هم فیر میكرد‬
‫مرگ خویش را‬ ‫ِ ِ‬ ‫و ما بی سرو صدا انت ظار‬
‫میك شیدیم‪ .‬تن ها را هی كه ما را ن جات‬
‫میداد‪ ،‬ا ین بود كه ت كان ن خوریم‪.‬‬
‫هاالیی‬‫هبتا به‬ ‫هلهی نسه‬‫هوپتر در فاصه‬ ‫هلیکه‬
‫قرار دا ت‪ .‬ب عد از مدتی‪ ،‬ر فت تا‬
‫دوری بز ند‪ .‬در فا صلهی بیش تری از ما‬
‫که قرار ار فت‪ ،‬حب یب صدا زد‪« :‬ه اه‬
‫بدوید طرفِ كوه و پناه بگیرید‪».‬‬
‫ه اه دو یدیم‪ .‬من در نزدی كیِ حب یب و‬
‫هاه‬‫هی پنه‬ ‫هخرهی عظیاه‬ ‫هتِ صه‬
‫هردی‪ ،‬پشه‬ ‫پیرمه‬
‫ارفتم‪.‬‬
‫حب یب ا فت‪ « :‬الت را بی نداز بر‬
‫سرت!»‬
‫الم را چ نان‬ ‫سرم را پو اندم و‬
‫دورم پیچ دادم كه خ یال می کردم ك سی‬
‫ن ایتوا ند مرا ببی ند‪ .‬هلی کوپتر چرخ‬
‫مههیزد و فیههر مههیكههرد‪ .‬پیههدا بههود‪،‬‬
‫نایبیند كجا را نشانه میایرد‪ .‬هاهسو‬
‫ِ حا له قرار میداد‪ .‬ب عد از‬ ‫را مورد‬
‫ِ‪ ،‬اید پانزده دقی قه‪ ،‬نیم ساعت‬ ‫حدود‬
‫ِ‬‫الوله باری‪ ،‬ناپدید د‪ .‬هاهای در جای‬
‫ده بودیم‪ .‬ك سی یارایِ‬ ‫خود میخ كوب‬
‫بلند دن ندا ت تا ببی ند چ ند ن فر‬
‫مردهاند‪ .‬نایدانم چه‬ ‫زنده و چند نفر ُ‬
‫مرده بودیم‪.‬‬ ‫ُ‬ ‫كلی‬ ‫به‬ ‫مدتی اش ت‪ .‬هاه‬
‫صههدایِ نفههغ کشههیدن خههود را نیههز‬
‫ّه ساکت بود و توان‬ ‫ن ای نیدیم‪ .‬در‬
‫ده بود؛ اویی‬ ‫حر کت از ه اه ارف ته‬
‫ِ‬‫هاب‬‫ه‬ ‫عق‬ ‫‪.‬‬‫هد‬‫ه‬ ‫بودن‬ ‫رده‬ ‫مه‬
‫هز ُ‬‫هان نیه‬ ‫هدهاه‬
‫زنه‬
‫سرنو ت غوطه زده بود و خونِ انسانهایِ‬
‫بیا ناه‪ ،‬ز مین را بار دی گر رن گین‬
‫ساخته بود‪.‬‬
‫ابتدا حبیب از جا بلند د‪ .‬سخغ ما‬
‫افغانی! ‪31 /‬‬

‫ن یز آه ستهآه سته برخا ستیم‪ .‬پیر مرد‬


‫د؛ ا ما دوازده تن هر از‬ ‫ن یز بل ند‬
‫بل ند ن شدند‪ .‬باورم ن ای د‪ .‬ك سانی كه‬
‫وابسته اان ان نیز ه اراه ان بودند با‬
‫چیغ و فریاد به طرفِ اجساد میدویدند‪،‬‬
‫خاد بر سر و صورتِ خود میریخت ند و‬
‫ك شته ده اان را كه به خون آغ شته‬
‫بود ند‪ ،‬در آ غوش میك شیدند‪ .‬حاال دی گر‬
‫ِ‬‫یون بی ست و چ هار تن سرا سر‬ ‫ّه و‬‫ضج‬
‫ّه را فراارفتههه بههود‪ .‬الولههههههایِ‬ ‫در‬
‫فیر ده چ نان بزرگ و قوی بود كه ه اه‬
‫را پارهپاره كرده بود‪ .‬پهدری فرزنهدش‬
‫را‪ ،‬برادری برادرش را‪ ،‬فرز ندی پدرش‬
‫را از د ست داده بود‪ .‬دوازده ان سان و‬
‫بیشتر جوان‪....‬‬
‫باالیِ جسدی رفتم که بی کغ در او هیی‬
‫اف تاده بود‪ .‬ج سد تقری با سوراخ سوراخ‬
‫ده بود‪ .‬رویش را براشتاندم‪ .‬خدایا!‬
‫ت ایم بود‪ .‬چ هرهاش زرد ن شده بود و‬
‫ف کر می کردی لبخ ندی بر لب دارد؛‬
‫هه‬‫هایش را به‬‫هبهه‬
‫هقانه‪ .‬جیه‬ ‫هدی عا ه‬ ‫لبخنه‬
‫دنبال نشانی اشتم‪ .‬بعد عکغِ دختری را‬
‫اید ع کغ نامزدش‬ ‫از ج یبش یافتم‪.‬‬
‫بود‪ .‬پ شتِ ع کغ آدر سی بود در کوی ته‪.‬‬
‫ع کغِ خونآ لوده را در ج یبم اشا تم و‬
‫با خود و عده کردم‪ ،‬ز مانی که به‬
‫کویته رسیدم‪ ،‬عکغ را برای ان برسانم‬
‫هادتش را‬ ‫مرگ ت ایم و م حل‬
‫ِ‬ ‫ِ‬ ‫و خ بر‬
‫ِ‬
‫بگویم‪.‬‬
‫از دسترفته اان در آغوشِ كسانِ خود و‬
‫بیك سان در آ غوش دی گران بود ند‪ .‬پدری‬
‫ِ جوانش نشسهته بهود‪.‬‬ ‫ِ جنازهی پسر‬ ‫بر سر‬
‫ِ ن عشِ پدرش سر اشا ته‬ ‫فرز ندی بر روی‬
‫بود‪.‬‬
‫یكی از میانِ جا صدا زد‪« :‬بیاییهد‬
‫ُهدا را دفن كنیم‪».‬‬
‫ّه را فراارفتههه‬ ‫ِ در‬
‫واویالیههی سراسههر‬
‫‪ / 01‬عارف فرمان‬

‫بود‪ .‬پدری كه فرز ندش را از د ست داده‬


‫بود‪ ،‬سنگی بردا ته بود و میخواست بر‬
‫ِ خود بز ند‪ .‬حب یب سن را از د ستش‬ ‫سر‬
‫ارفههت‪ .‬نالهههی دلخههراشِ بههرادری كههه‬
‫برادرش را از دست داده بود‪ ،‬از آن سو‬
‫بل ند د‪ .‬آن كه پدرش را از د ست داده‬
‫بود‪ ،‬به سویِ د ت میدو ید و هلی کوپتر‬
‫را صدا میزد كه بیا ید و او را ن یز‬
‫ّه را پُ ر‬
‫ُ شد‪ .‬صدایِ نا له و فر یاد در‬ ‫بك‬
‫ِ ه اهی‬‫کرده بود‪ .‬ز ندهای در پیشِ چ شم‬
‫ما مُ رده بود‪ .‬ه اه آرزو می كردیم كه‬
‫باز هم هلی کوپتر بیاید و این بار هاه‬
‫مرگ خود را‬ ‫ِ ِ‬ ‫ُ شد‪ .‬ما ه اه انت ظار‬
‫را بك‬
‫دا تیم و از ه اه بدتر حب یب بود كه‬
‫ّتِ ه اه را بر ع هده دا ت و پیشِ‬ ‫م سؤولی‬
‫ّه میزد كه‪ « :‬مرا‬ ‫یك یك عُشركنان ض ج‬
‫ُشید! من نایدانستم كه چنین حادثهی‬ ‫بك‬
‫ُف تد‪ ،‬بیای ید مرا‬ ‫ومی ا تهفاق میا‬
‫ُشید!»‬‫بك‬
‫هاه اریهكنان جواب میدادند‪« :‬تو چه‬
‫میدانستی؟ تو چه اناهی داری؟»‬
‫ف قط ی کی بود که رو به حب یب کرد و‬
‫افت‪« :‬اار احتیاط می کردی‪ ،‬این بال بر‬
‫ِ ما ن ایآ مد‪ .‬تو در آ خرین لح ظه‪،‬‬ ‫سر‬
‫ُرور دی و خطر را حغ نکردی‪».‬‬ ‫ِ غ‬‫دچار‬
‫ِ پریشانی چیزی نایافت‪.‬‬ ‫حبیب از فرط‬
‫ب عد از چ ند ساعتی كه دی گر نا لهها‬
‫دهیی كه كسان ان‬ ‫كم تر ده بود‪ ،‬با عّ‬
‫هید نشده بودند‪ ،‬دستبههكهار هدیم‪.‬‬
‫ر ی زاری پ یدا کردیم و هدا را آن جا‬
‫د فن كردیم‪ ،‬از ل باس ان ن یز در فش‬
‫ساختیم و بر مزار ان بستیم‪.‬‬
‫ّه‬
‫بهنظر میرسید صخرهها سوگوارند‪ .‬در‬
‫ماتم ارفته و آسهاان بهه زمهین ناهی‬
‫توان ست ن گاه ک ند‪ .‬خور ید در تع جب‬
‫فُرو رف ته بود‪ .‬باد در دورد ست زوزه‬
‫میکشید و كوهها به اونهی عالمتِ سهوال‬
‫ایستاده بودند‪.‬‬
‫افغانی! ‪33 /‬‬

‫از خود میپرسیدم‪ :‬این انسانها چهه‬


‫اناهی كرده بودند؟‬
‫فضا اندوهبار ده بود و ابرها نای‬
‫ِ ا ین هیدان‬
‫دان ستند چهاو نه بر مزار‬
‫بارانِ غم ببارند‪ .‬نفغهها در سهینهها‬
‫حبغ ده بود و هیچكغ نایدانسهت چهرا‬
‫چنین د؟‬
‫ُشته‬
‫ِ این ک‬
‫ُزو‬ ‫با خود افتم‪ :‬اار من ج‬
‫مهرگ مهرا بهه‬
‫ِ‬ ‫دهها میبودم‪ ،‬کی خبر‬
‫ِ‬
‫پدرم و مادرم میرساند؟‬

‫ُردیم‪ .‬بی ست و‬ ‫جنازه ها را به خاک سخ‬


‫ّه‬
‫ِ باقیمانده دوبهاره بهه در‬ ‫چهار نفر‬
‫مالی ای روع به وز یدن‬ ‫ِ ُ‬
‫بازا شتیم‪ .‬باد‬
‫ّه پرواز‬ ‫ِ در‬
‫کرد‪ .‬ال خوران بر فراز‬
‫ِ خهونِ ریختهه هدهی‬ ‫میكردند‪ .‬اویا بوی‬
‫ِستشههاام کههرده بودنههد‪.‬‬ ‫هههیدان را ا‬
‫دوازده ان سان در یك لح ظهی كو تاه‪،‬‬
‫جههانِ ههیرینِ خههویش را از دسههت داده‬
‫ِ عادی‪ ،‬كارار‪،‬‬ ‫بود ند‪ .‬ما ه اه آدم های‬
‫ده قان‪ ،‬مأمور‪ ،‬با سواد و بی سواد‪،‬‬
‫هه‬
‫هات‪ ،‬به‬ ‫ِ ادام ههی حیه‬‫هرای‬‫ها به‬
‫ها ههی مه‬
‫پاكستان میرفتیم؛ سفری كهه بها خهونِ‬
‫جگر آن را به پایان رساندیم‪.‬‬
‫ّهی‬‫ِ ضج‬
‫در ه این خ یال بودم كه صدای‬
‫ِ جوانش را‬ ‫پیر مردی را نیدم كه پ سر‬
‫از دست داده بود‪ .‬با نالهه مهیافهت‪:‬‬
‫ِ تو دا تم! چه‬ ‫« چه آرزو هایی برای‬
‫ام یدهایی برایِ تو دا تم! دلب ندم!‬
‫ِ خود را‬ ‫ِ ر یش سفید‬‫ك جا رف تی؟ با بای‬
‫تنها اشا تی‪»...‬‬
‫از آنطرف‪ ،‬فرزنهدی نالهه مهیكهرد‪:‬‬
‫«مقصههر مههن بههودم‪ ،‬پههدر! تههو افتههی‬
‫ِ خود آوردم‪.‬‬ ‫نایروم‪ .‬من تو را بهخاطر‬
‫تو كه جوان بودی‪ .‬ه نوز و قتِ مر ات‬
‫نبود‪».‬‬
‫‪ / 04‬عارف فرمان‬

‫هوا آهستهآهسته تاریك مهی هد‪ .‬مها‬


‫همچنان نشسته بودیم‪.‬‬
‫ِ قبر ها‬‫ی كی صدا زد‪« :‬بیای ید سر‬
‫برویم و بنشینیم‪».‬‬
‫ه اه راه اف تادیم‪ .‬من الم را دورم‬
‫ِ پیر مردی كه پ سرش‬‫ا نداختم و در ك نار‬
‫را از دست داده بهود‪ ،‬راه مهیرفهتم‪.‬‬
‫ِ قبرها رسیدم‪ ،‬هر كغ خودش را‬ ‫وقتی سر‬
‫ِ خوی شاوندش ا نداخت و زارزار‬ ‫ِ ق بر‬
‫روی‬
‫اریست‪.‬‬
‫ِ مههزار‬
‫ِ‬ ‫بعههد از سههاعتی كههه مهها دور‬
‫هیدانِ خود نشسته بودیم‪ ،‬یكی بلند د‬
‫و به ه اه دلداری داد و ه اه را ت شویق‬
‫کرد كه بهتر است به راه ادامه دهیم‪.‬‬
‫ِ او موافق بودیم‪.‬‬ ‫بیشتر ما با پیشنهاد‬
‫ِ ی كی از ک سانی که‬ ‫ِ بازوی‬‫هر كدام ز یر‬
‫عز یزش را از د ست داده بود‪ ،‬ارفتیم و‬
‫راه افتادیم‪.‬‬
‫هنوز نیمساعتی نگش ته بود كهه بهه‬
‫ِ پاكستان رسیدیم‪.‬‬ ‫مرز‬
‫د‪:‬‬ ‫هری جد ید در برا برم ناا یان‬
‫ّارهی‬‫کویتهههی پاکسههتان‪ ...‬اویهها سههی‬
‫دی گری بود‪ .‬آنه اه کوه و د ت دی گر‬
‫نبود‪ .‬احساس کردم تازه متولد دهام‪.‬‬
‫ِ آدمهها‪،‬‬ ‫ِ موترها‪ ،‬عبهور‬ ‫هر‪ ،‬رفتوآمد‬
‫ِ مهرا‬‫پر سروصدا‪ ،‬هاهه توجهه‬ ‫کوچههای‬
‫ِ ُ‬
‫ِ پا و‬ ‫چ نان به خود ج لب کرد که درد‬
‫پند یده ایِ پا هایم را فرا موش کرده‬
‫بودم‪ .‬خیال میکردم چشهاانم از حدقهه‬
‫برآمده و هر چیزی را چنان دقیق نگاه‬
‫میکنند که انگار نایخواهنهد دسهت از‬
‫آن بردار ند‪ .‬ف قط یکچ یز ن بود‪ ،‬ه اهی‬
‫آنچه میدیدم‪ ،‬جدیهد و تهازه بودنهد‪:‬‬
‫ریکشاها‪ ،‬موترها‪ ،‬ازدحام‪ ،‬سروصدا‪...‬‬
‫ِ صبح بود و بازار پ‬
‫ُر‬ ‫نزدیکِ ساعتِ ده‬
‫از آدم‪.‬‬
‫حبیب افت‪« :‬این لیاقتبازار است‪».‬‬
‫بازار چ نان پر از آدم های رنگار ن‬
‫بود که هوش بین نده را می برد‪ .‬لیا قت‬
‫بازار‪ ،‬جادهیی به طول سیزده متر بود‬
‫که در دو سوی آن ‪ ،‬دو کان ها به هم‬
‫چ سخیده‪ ،‬در یک صف طوالنی‪ ،‬ساخته ده‬
‫بود ند‪ .‬ازد حام چ نان بود که جای پایی‬
‫برای عابر پ یدا ن ای د‪ .‬دیوار ها ه اه‬
‫پو هههیده از هههعارها و پوسهههترهای‬
‫تبلیغههاتی بههه زبههان اردو بودنههد‪.‬‬
‫دوکهههانههههای بهههزازی و بقهههالی و‬
‫و سایلفرو ی چ شم هر بین نده را خ یره‬
‫مههیکههرد‪ .‬تههراکم جاعیههت چنههان بههود‬
‫‪ / 01‬عارف فرمان‬

‫بیه‬ ‫لیا فت بازار را به خا نهی زن بور‬


‫ساخته بود‪.‬‬
‫ِ « اهجهان»‬ ‫در نزدیكیِ هوتلی به نام‬
‫پ یاده دیم‪ .‬دیوار هایش زردر ن بود‪.‬‬
‫مرغانچهها کوچک بودند؛‬ ‫اتاقهایش مثل‬
‫ِ ُ‬
‫ِ ما به شتی بود که به تر از‬ ‫ا ما برای‬
‫آن تصور نایکردیم‪.‬‬
‫وارد ا تاق دم‪ .‬با ید سرو صورتم را‬
‫با آب تازه می ساختم‪ .‬به ت شناب ر فتم‬
‫چند مشت آب سرد به رویم پا یدم‪ .‬کای‬
‫اح ساس راح تی کردم‪ .‬آیی نهی کوچکی در‬
‫د یوار آن جا ن صب ده بود که مج بور‬
‫دم برای دیدن خودم‪ ،‬کای خم وم‪ .‬از‬
‫ا ثر مویرگ های سرخر ن ن سواری چ شاانم‬
‫مایل به سرخ ده بودند‪ .‬موهای صاف و‬
‫سیاهم از اثر ارد و خاکی که به آن ها‬
‫چسخیده بودند‪ ،‬خاکستری دیده می دند‪.‬‬
‫چینی بر پیشانی بلندم افتاده بود که‬
‫پیرتههرم مههیناههود‪ .‬کوهههان بینههیام‬
‫ترا یده تر بیرون زده بود و کومه هایم‬
‫اودتر ده بودند‪.‬‬
‫بعد از یک بانهروز خواب و استراحت‪،‬‬
‫از ا تاق ب یرون دم‪ .‬به حب یب که در‬
‫ِ دی گر صحبت‬ ‫ا تاقش‪ ،‬با چ ند م سافر‬
‫ِ د یدنِ هر ب یرون‬ ‫دا ت‪ ،‬ا فتم که برای‬
‫ِ لباسها‪ ،‬به جیبم دسهت‬ ‫میروم‪ .‬از روی‬
‫ِ‬
‫ک شیدم و خود را از و جود ع کغِ نامزد‬
‫ت ایم مط ائن ساختم‪ .‬با ید سری به‬
‫ِ او میزدم و آنهها را‬ ‫خانوادهی نامزد‬
‫از آنچه اش ته بود‪ ،‬باخبر مهیکهردم‪.‬‬
‫بههاین قصد‪ ،‬پا به هر اشا تم‪.‬‬
‫کویته‪ ،‬هری نهچندان بزرگ بهنظهرم‬
‫آمد که سخت بینظم بود‪ .‬آدمها بهصهورتِ‬
‫ِ‬‫ِ سیاه و الغر‪ ،‬بها لبهاسههای‬ ‫ُدیاكهای‬‫ا‬
‫هه‬‫هایِ مخصوص هی كه‬
‫ُالههه‬
‫هد و دراز و ك‬
‫بلنه‬
‫ِ كو چك و اِرد در چ هارطرفِ آن‬‫آیی نههای‬
‫ِ پاكسهتانی كهه‬ ‫نصب ده بود و الهای‬
‫افغانی! ‪37 /‬‬

‫ّهی خهالی بهود‪ ،‬دیهده مهی‬ ‫بعضا یك تک‬


‫ُردو‬ ‫هانِ ا‬
‫هه زبه‬ ‫هه به‬‫هات هاه‬‫هدند‪ .‬اعالنه‬ ‫ه‬
‫ِ هر‬ ‫ِ دیوار های‬ ‫نو ته ده بود‪ .‬سرا سر‬
‫ما لو از اعال ناتِ تبلی غاتی بود‪ .‬زن ها‬
‫قشن پنجهابی‬ ‫ِ‬ ‫ِ كامال پو یده و‬ ‫لباسهای‬
‫به تن دا تند و چادر بزرای هم به سر‬
‫ِ سر‬ ‫انداخ ته بود ند و آن را طوری دور‬
‫هط دو‬ ‫هه فقه‬ ‫هد كه‬‫هود میپیچاندنه‬ ‫ِ خه‬
‫و روی‬
‫چشم ان دیده می د‪.‬‬
‫دی گر بود که خود را به آدر سی‬
‫ده‬ ‫ر ساندم که در پ شتِ ع کغ نو ته‬
‫بود‪.‬‬
‫ن دروازه را زدم‪ ،‬پ سر ه شت‬ ‫وق تی ز ِ‬
‫نُ ه ساله یی در را باز کرد‪ .‬ا فتم‬
‫بل آمدهام‪.‬‬ ‫ِ تایم هستم و از کاُ‬ ‫آ نای‬
‫ها‬‫هیم‪ ،‬به‬ ‫ِ تاه‬ ‫هام‬
‫هنیدنِ نه‬
‫ها ه‬ ‫هرک به‬‫پسه‬
‫ِ حویلی دو ید و فر یاد‬ ‫خو حالی دا خل‬
‫هده‪...‬‬ ‫ب هل آمه‬‫ُ‬‫کا‬ ‫از‬ ‫هیم‬
‫ه‬ ‫هتِ تا‬‫زد‪« :‬دوسه‬
‫دوستِ تایم‪»...‬‬
‫سه چهار دختر و زن و مرد پیری پشتِ‬
‫ِ دروازه‪ ،‬مرا با ار می‬ ‫هم آمد ند ک نار‬
‫ِ ت ایم‬ ‫ِ حال‬ ‫ا ستقبال کرد ند و جو یای‬
‫ِ‬
‫دند‪ .‬نایدانستم چهه بگهویم‪ .‬نهامزد‬
‫ت ایم‪ ،‬که در ه اان لح ظهی اول ناخته‬
‫بودمش‪ ،‬نزد یکِ دروازه ای ستاده بود‪.‬‬
‫عکههغِ او را‪ ،‬بهها نگرانههی‪ ،‬از جیههبم‬
‫هد‪.‬‬ ‫هغ را قاپیه‬ ‫هی عکه‬‫هرون آوردم‪ .‬یکه‬ ‫بیه‬
‫ِ خون میداد‪ .‬او هی عکغ خون‬ ‫انگار بوی‬
‫ُ ر بود‪ .‬آه ستهآه سته ار یه آ غاز د و‬ ‫پ‬
‫ِ‬
‫مرگ ت ایم را قصّه کردم‪ ،‬فر یاد‬ ‫وق تی ِ‬
‫هاهی ان بلند د‪ .‬چنان فریاد و فغان‬
‫ِ سن هم میترکید‪.‬‬ ‫به راه افتاد که دل‬
‫مهرگ‬
‫ِ‬ ‫تصایم ارفتم دیگر هیچااهی خبهر‬
‫ِ‬
‫کسی را به خانوادهاش نرسانم‪.‬‬
‫فردایش‪ ،‬وق تی حب یب را د یدم‪ ،‬دی گر‬
‫نگرانیِ قبلی را ندا ت‪.‬‬
‫پرسید‪« :‬تو میخواهی چه كنی؟»‬
‫افتم‪« :‬من به ایران میروم‪».‬‬
‫‪ / 08‬عارف فرمان‬

‫پههدرم ایههران را دیههده و از آنجهها‬


‫ب سیار تعر یف و تاج ید کرده بود‪ .‬او‬
‫هه از‬ ‫هود که‬‫هه به‬ ‫هایم ارفته‬‫ب هل تصه‬
‫در کاُ‬
‫ِ من‬ ‫پاک ستان به ا یران بروم‪ .‬برای‬
‫دی گر را هی و جود ندا ت؛ جُز ادا مهی‬
‫ِ ایران‪ .‬حبیهب ههم تأکیهد‬ ‫سفر به سوی‬
‫كرد به ایران بروم‪.‬‬
‫ِ زبان نداری‪،‬‬ ‫افت‪« :‬آنجا دیگر مشکل‬
‫ه اه فار سی صحبت میکن ند‪ .‬ما با‬
‫ایرانیها همفکر و همزبان و همعقیهده‬
‫هستیم‪».‬‬
‫همزمان میدیدم کار در پاکستان برای‬
‫من م شکل ا ست‪ .‬چون از یک سو ز بان‬
‫ن ایدان ستم و از سوی دی گر هیچ کغ را‬
‫ندا تم که مرا کاک کند‪ .‬ناچار تصایم‬
‫ارفتم به ایران بروم‪.‬‬
‫ِ دیگری را در پیشِ رویم دیدم‪.‬‬ ‫سفر‬
‫با حب یب خداحافظی کردم‪ ،‬در حالی که‬
‫آن چه در ج یب دا تم‪ ،‬ک فافِ سفر به‬
‫ایران را نایکرد؛ اما نتوانستم ایهن‬
‫مسأله را با او در میان بگشارم‪.‬‬
‫ِ موترهایِ‬ ‫ِ مركز‬ ‫ریکشا ارفتم و به سوی‬
‫تف تان ر فتم‪ .‬در آن جا كه پ یاده دم‪،‬‬
‫ِ‬‫دریافتم که موترهای تفتان ساعتِ چهار‬
‫بعدازیهر حركت میكند‪ .‬رفتم او ه یی و‬
‫سایه یی پ یدا كردم و ساعتی را به‬
‫استراحت اشراندم‪.‬‬
‫دت‪،‬‬‫ّ‬‫م‬ ‫این‬ ‫در‬ ‫‪.‬‬‫ت‬ ‫اش‬ ‫می‬ ‫ُ ندی‬
‫ساعت به ک‬
‫ِ فرارم ده بود‪،‬‬ ‫به اتفاقاتی که دلیل‬
‫ف کر کردم و خود را مق صر دان ستم‪.‬‬
‫ِ جانکاهی بود که‬ ‫دوری از خانواده درد‬
‫ّل میکردم‪.‬‬‫باید تحا‬
‫هوا ت ف کرده و ناناک بود‪ .‬بویِ تیزی‬
‫ّ تکن نده‬‫به م شامم میر سید که سخت اذی‬
‫بود؛ ن سبت به بوی سرویغ کا بل تا‬
‫قندهار به مراتب بدتر بود؛ اما جایی‬
‫ِ ا ند ن بود‪.‬‬ ‫ِ فرار از ا ین بوی‬ ‫برای‬
‫دی گران با این بوی عادت کرده بودند‬
‫افغانی! ‪39 /‬‬

‫و اصال فکر نایکردند که چنین بویی هم‬


‫ِ موتر هایِ تف تان‬‫و جود دارد‪ .‬ای ستگاه‬
‫ِ‬
‫جایِ خادآلودی بود‪ .‬سرویغها هاه بیه‬
‫هم بود ند‪ .‬آدم ها ن یز از هم ت فاوتِ‬
‫ِ من‬‫ز یادی ندا تند‪ ،‬یا حداقل در ن ظر‬
‫چنین میناودند‪ .‬مردم در اطرافِ سرویغ‬
‫هایِ تفتان‪ ،‬به اینسو و آن سو میرفتند‬
‫ِ آنها بودم‪.‬‬ ‫و من نظارهار‬
‫چند ساعت به اینترتیب اش ت و عصر‪،‬‬
‫موتر تفتان آمد‪ .‬از جا برخاستم و به‬
‫طرفِ آن ر فتم‪ .‬او لین ن فری بودم كه‬
‫سوار می هدم‪ .‬اولهین سهیت را انتخهاب‬
‫کردم و نشستم‪.‬‬
‫ِ كسی است‪».‬‬ ‫موتروان افت‪« :‬اینجا جای‬
‫ب عد‪ ،‬به سیتِ پ شتِ سرش ا اره کرد‪.‬‬
‫آن جا نش ستم‪ .‬مدتی ه ایناو نه اش ت تا‬
‫سرویغ تقری با از م سافر پُ ر د‪ .‬و قتِ‬
‫ِ حر كت ن بود‪ ،‬هر و قت‬‫تع یین دهیی برای‬
‫پر می د‪ ،‬حركت میكرد‪.‬‬ ‫سرویغ ُ‬
‫معتدل بود؛ اما ارما‬ ‫ُ‬ ‫اوایل‬ ‫در‬ ‫هوا‬
‫لح ظه بهلح ظه ز یادتر می د‪ .‬ن گاهی به‬
‫پ شتِ سرم ا نداختم و چ ند ن فر را د یدم‬
‫كه اف غان بهن ظر میر سیدند‪ .‬خو حال‬
‫دم كه تن ها نی ستم‪ .‬ا ما سخنانِ حب یب‬
‫را به خاطر آوردم كه افته بود به كسی‬
‫صت‬ ‫اعت ااد ن كنم‪ .‬موتر با سرعتِ‬
‫ِ‬
‫هف تاد كی لومتر در ساعت میر فت‪ .‬باد‬
‫ِ موتروان به‬ ‫ار می كه از پن جرهی ك نار‬
‫هوزنده‬ ‫ها ها ههی سه‬
‫هورد‪ ،‬به‬ ‫هیخه‬
‫هورتم مه‬‫صه‬
‫ِ موتر بهتر بود‪.‬‬ ‫ِ داخل‬‫بودنش‪ ،‬از بوی‬
‫سفر به م نزل نا ناخته‪ ،‬هراس را در‬
‫من دو برا بر کرده بود‪ .‬ت صور می کردم‬
‫سههنگی هسههتم رههها ههده از پلخاههان‬
‫سرنو ت‪ ،‬که ن ایدان ستم ک جا خواهم‬
‫افتاد‪ .‬لحظه ها با تاامی سختی هایش به‬
‫پیش میر فت و بدون آن که بدانم چه‬
‫خوا هد د‪ ،‬مرا موج سرنو ت با خود‬
‫هاسفر کرده بود‪.‬‬
‫‪ / 41‬عارف فرمان‬

‫فردایش‪ ،‬ساعتِ هشت به تفتان تفتیده‬


‫ِ ایههران و‬ ‫رسههیدیم؛ درسههت در مههرز‬
‫ی‬
‫ِ‬ ‫سو‬‫ه‬‫ب‬ ‫و‬ ‫دم‬ ‫پاكستان‪ .‬از موتر پایین‬
‫هه‬‫هدم که‬
‫ها روان ه‬ ‫هههه‬‫ها و کافه‬‫هانهه‬‫دوكه‬
‫ِ لی بود ند‪ ،‬ا ما بزرگ تر‪.‬‬ ‫خا نه هایی ا‬
‫آن ها را با بور یا فرش کرده بود ند و‬
‫ِ کفِ ا تاق انداخ ته‬‫دو سه تا تو ك روی‬
‫بودند‪.‬‬
‫ِ کافه كه دم‪ ،‬دیدم چند نفر از‬ ‫وارد‬
‫ِ ه زاره نشسته بودند‪ .‬رفتم‪ ،‬سالمی‬ ‫مردم‬
‫دادم و كنار ان نشستم‪.‬‬
‫مسنتر بود پرسید‪« :‬كجا‬ ‫آنکه از هاه ُ‬
‫موری؟»‬
‫افتم‪« :‬ایران‪».‬‬
‫مرد مسن نوکِ دماغش را خارید و افت‪:‬‬
‫ِران موری؟»‬ ‫ِران موری‪ .‬تو بلده چه ا‬ ‫«ا‬
‫حوصههلهی بههیشتههر توضههیح را دادن‬
‫ندا تم‪ .‬افتم‪« :‬كار میكنم‪».‬‬
‫ِ تو از كجایه؟»‬ ‫دیگری پرسید‪« :‬جای‬
‫ِ دوری خیره‬ ‫در حالی که نگاهم به جای‬
‫بل‪».‬‬
‫مانده بود‪ ،‬افتم‪« :‬كاُ‬
‫ِ م سن ا فت‪ « :‬كابولی هم كار‬ ‫مرد‬
‫مونه؟»‬
‫کسی از جا افت‪« :‬چهه كهار دری‪ ،‬آ‬
‫به چی كار نهمو نه‪ ،‬زور كه آ مد‪ ،‬كار‬
‫مونه!»‬
‫لحظه یی سکوت د و بعد‪ ،‬او که جایم‬
‫ِ تو چیه؟»‬‫را پرسیده بود‪ ،‬افت‪« :‬نام‬
‫افتم‪« :‬علی‪».‬‬
‫ِ کافه آب آورد‪ .‬جکِ حلبی‪ ،‬ایالس‬ ‫اارد‬
‫ِ حلبی‪ ،‬هاه کثیف‪.‬‬ ‫های‬
‫مسنتر بود‪ ،‬افت‪« :‬از‬ ‫هاانکه از هاه ُ‬
‫ِیده؟»‬‫بیرایه موری یا از راه س‬
‫ِ راست هم میمانند؟»‬ ‫افتم‪« :‬از راه‬
‫اینبار‪ ،‬کغِ دیگری از جا افت‪« :‬نه!‬
‫ما از بیرایه موریم‪ .‬اار موری‪ ،‬نفری‬
‫هزار كلدار میایره‪».‬‬
‫ه این مط لب بود که منت ظرش بودم‪.‬‬
‫افغانی! ‪41 /‬‬

‫ِ ج یبم و از‬‫ناخودآ ااه د ستم ر فت سوی‬


‫ِ لباس‪ ،‬پیسههایم را لاغ کردم‪ .‬کم‬ ‫روی‬
‫تر از آن بود که ب توانم به ا ین سفر‬
‫ادامه دهم‪.‬‬
‫افتم‪« :‬ندارم‪».‬‬
‫افت‪« :‬چند دری؟»‬
‫افتم‪« :‬پنجصد كلدار دارم‪».‬‬
‫ُرعهیی از آب به الویش ریخت و‬ ‫مرد ج‬
‫مالی ای ا فت‪ « :‬نه‪ ،‬ن اوبرن‪.‬‬ ‫با آواز‬
‫ِ ُ‬
‫ِدی‪».‬‬
‫باید هزار كلدار ب‬
‫قاچاقبرها یكی پشتِ دیگری سهرک مهی‬
‫كشیدند و خبر میارفتند كهه از كهدام‬
‫ِ‬
‫مسیر میرویم‪ .‬هزارهها هاه باهم توسط‬
‫موتر سیكلها رفت ند‪ .‬من تن ها ما ندم‪.‬‬
‫هیچ قاچاقبری حاضر نبود با كمتهر از‬
‫ِ‬
‫هزار كلدار‪ ،‬از مرز عبورم بدهد‪ .‬راه‬
‫مستقیم كامال بند بود‪.‬‬
‫ج ا ِ بزر ای از راه پ یاده در ست ده‬
‫ِ متوسهط و‬ ‫بود‪ .‬قاچاقبر مردی بها قهد‬
‫ِ پُ ر‪ ،‬از س اتِ اال بود‪ .‬ا‬
‫ُز بك‬ ‫ا ندام‬
‫بود یا نه‪ ،‬نایدانم‪ .‬بههر حهال‪ ،‬بها‬
‫من چهار صد ك لدار ك نار آ مد‪ .‬قرار د‬
‫ساعتِ پنج حر کت ک نیم‪ .‬من خ یالم را حت‬
‫د كه ب را نای مانم‪ .‬سر و صورتم را‬
‫ی راه ده بود‪ ُ ،‬ستم و‬ ‫كه پُ ر از ر ِ‬
‫هکت‬‫ِسه‬
‫هوه و ب‬‫هرایِ راه‪ ،‬آب و میه‬‫هد به‬ ‫بعه‬
‫خریدم‪.‬‬
‫ِ‬
‫دهیی به هاراه‬ ‫وقتی براشتم‪ ،‬دیدم عّ‬
‫ِم هستند‪ .‬پیسهههایم را‬ ‫قاچاقبر منتظر‬
‫ِ پ یراهنم اشا ته بودم‪.‬‬ ‫در ج یبِ ب غل‬
‫اول پیسهی قاچاقبر را دادم‪.‬‬
‫ُل و‬‫ِ م زار‪ ،‬میا نه‪ ،‬بام یان‪ ،‬كاب‬‫مردم‬
‫ق ندهار در ا ین سفر بود ند‪ .‬ه اه جوان‬
‫بودند؛ اما هاید جهوانترین هان مهن‬
‫بودم‪ .‬راه پُ ر از ر ی بود‪ .‬ا ین راه‬
‫ِ افغانستان تفاوت دا ت‪ .‬هر‬ ‫با راه های‬
‫قدمی كه میاشا تم‪ ،‬نیمقهدم بهه عقهب‬
‫ِ غهروب بهود‪.‬‬ ‫برمیاشتم‪ .‬آفتاب در حال‬
‫‪ / 41‬عارف فرمان‬

‫ِ آدمههها بهها چهرههههای‬


‫ِ‬ ‫از دور‪ ،‬قطههار‬
‫سیاه‪ ،‬در غروبِ آفتاب‪ ،‬دیده می دند‪.‬‬
‫ِ سی ن فر ب عد از‬ ‫من در فا صلهی حدود‬
‫ّههها‬ ‫قاچاقبر راه میرفتم‪ .‬وقتی به در‬
‫و كوهها میرسیدیم‪ ،‬سرعتِ مها زیهادتر‬
‫ِ پهای‬
‫ِ‬ ‫می د‪ ،‬اما در د ت‪ ،‬چون تا بنهد‬
‫ما ری بود‪ ،‬سرعتِ ما كم بود‪.‬‬
‫باالخره‪ ،‬ب فرا رسید‪ .‬هاهجا تاریك‬
‫ِش‬‫ِ ماه رو ناییِ مهرآم یز‬ ‫د‪ ،‬و لی نور‬
‫ِ مهاه‬ ‫را هاهجا پخش میكرد‪ .‬ما در نهور‬
‫كه زیاد چیزی معلوم نای د‪ ،‬باید هب‬
‫را تا صبح راه میرفتیم‪ .‬بعضی جاهها‪،‬‬
‫پانزده تها سهی دقیقهه مهینشسهتیم و‬
‫ماندهای میارفتیم‪.‬‬
‫نیاه ب‪ ،‬قاچاقبر و بهتب ِ او ما‬
‫از بعضی جاها آرامآرام اُشر می كردیم‪.‬‬
‫ّه‬‫ِ ما به یك در‬ ‫چ ند دقی قه یی از ورود‬
‫نگش ته بود كه صدایِ ای ست آ مد‪ .‬ه اه‬
‫م سلح نزد یك آمد ند‪.‬‬ ‫ای ستادیم‪ .‬ارو هی ُ‬
‫یک نفر ان پیش آمد و نور چراغدستیاش‬
‫را به صورتِ ما انداخت‪ .‬دیگران ان در‬
‫فاصلهی دورتری قرار ارفته بودند‪.‬‬
‫ِ ما مهیانهداخت‪،‬‬ ‫کسی که نور به روی‬
‫دستور داد‪« :‬دادتان درنیاد!»‬
‫ِ دی گر‪ ،‬ما را در صفی طوالنی‬ ‫سه ن فر‬
‫قرار داد ند و ب عد‪ ،‬ی کیی کی مان را با‬
‫هت‬‫هان وقه‬ ‫هد‪ .‬چنه‬‫هی کردنه‬ ‫هردی تال ه‬‫هونسه‬‫خه‬
‫ِ حو صله ما را‬ ‫دا تند که با ت اام‬
‫ِ ما را بردا هتند و‬ ‫پالیدند‪ .‬پیسههای‬
‫حتا بیکها و عینک و سهاعتهای مها را‬
‫هان‬ ‫هان چنه‬ ‫هدنی ه‬
‫هیِ به‬‫هد‪ .‬تال ه‬‫هم ارفتنه‬ ‫هه‬
‫هولیغ‬ ‫هردم په‬ ‫هک که‬‫هه ه‬ ‫هود که‬‫هه به‬
‫ماهرانه‬
‫با ند‪ .‬سه نفری که تال ی میکردند‪ ،‬در‬
‫ر فتوآ مد ن یز بود ند‪ .‬هر کدام ان پنج‬
‫ش بیک را میارفتند و آنوقت میرفتند‬
‫در پ غِ صخره ها و باز بر میا شتند‪ .‬در‬
‫ُر بانی‬ ‫ِ او سفندانِ ق‬ ‫دت‪ ،‬ما م ثل‬ ‫ا ین مّ‬
‫ِ نوبههتِ خههود بههودیم و تکههان‬ ‫منتظههر‬
‫افغانی! ‪43 /‬‬

‫ِ ما خشک ده‬ ‫نایخوردیم‪ .‬خون در رگهای‬


‫بههود و ههاید هههر کههدام مههرگ را در‬
‫مقابلمان میدیدیم‪ .‬از ترسِ مرگ‪ ،‬آنچه‬
‫دا تم ت سلیم کردم‪ .‬کامال در کن ترول‬
‫ِ‬
‫م سلح بودیم‪ .‬تا ک سی ت کان‬ ‫ِ ُ‬
‫ا فراد‬
‫میخورد‪ ،‬صدا میزدنهد‪« :‬تکهون نخهور‪،‬‬
‫وار نه سوراخ سوراخت میک نیم!» له جهی‬
‫ه اه فار سیِ ایرا نی بود‪ .‬وق تی آ خرین‬
‫ن فر را تال ی کرد ند‪ ،‬از ما فا صله‬
‫یهاال‪،‬‬
‫ّ‬ ‫ارفتند و یکی ان دسهتور داد‪« :‬‬
‫ُم ید‪ ،‬پدرسهوخته‬ ‫ِرید ا‬‫راه بیفتید‪ .‬ب‬
‫ها!»‬
‫و خود ان در پشتِ صخرهها ام دند‪.‬‬
‫بردند‪ .‬مهی‬ ‫دار و ندارم را با خود ُ‬
‫ِ ب لوچ بود ند‪ ،‬ا ما به‬ ‫افت ند دزد های‬
‫خدا مع لوم که کی بود ند و از ک جا بر‬
‫ِ ما نازل دند‪.‬‬ ‫سر‬
‫آنچه دا تم از دستم رفت‪ُ .‬لچ هده‬
‫بودم‪ .‬برایم از هیچ هم کمتر مانهده‬
‫ِ عالم‬ ‫بود‪ .‬خود را بدبختترین فرد‬
‫ِ سهه‬
‫ِ‬ ‫احسههاس کههردم‪ .‬خههود را ماننههد‬
‫یل ه اردی یافتم بیپناه‪ .‬تنم لرزید و‬
‫به سختی از ر یزشِ ق طراتِ ا کی که در‬
‫چ شاانم حل قه ب سته بود‪ ،‬ج لوایری‬
‫کردم‪.‬‬
‫اید ه اه حال مرا دا تند‪ .‬با ا ین‬
‫حال‪ ،‬به راه ادامه دادیم‪ .‬ب به صبح‬
‫ِت خریهدن ههم‬ ‫ِهگر‬
‫رسهید‪ .‬دیگهر توانِ س‬
‫ُههز خههدا هههم كسههی را‬ ‫ندا ههتم‪ .‬بهههج‬
‫نای ناختم و به هیچكغ هم نگفتم كه چه‬
‫مشكلی دارم‪ .‬به كی مهیافهتم؟ مهن در‬
‫م یانِ آن ج ا ‪ ،‬آ نایی ندا تم‪ .‬ه اه‬
‫اید در‬ ‫برایم بیگا نه بود ند‪ .‬ا فتم‬
‫زاهدان‪ ،‬كسی پیدا ود كاكم کند‪.‬‬
‫ِ راه‪ ،‬به ه اه‬ ‫ب تا صبح‪ ،‬در م سیر‬
‫ناسزا افتم‪ .‬هرچه به دهنم آمد‪ ،‬افتم‬
‫و هیچكغ نفهاید كه در چه حالی هستم‪.‬‬
‫بِ من‬ ‫ِ ط لوع بود‪ ،‬ا ما‬ ‫س حر در حال‬
‫‪ / 44‬عارف فرمان‬

‫همچ نان ت یره و تار ادا مه دا ت‪.‬‬


‫هاهچیز سیاه و تاریك میناود‪ .‬زندهای‬
‫اویی به آ خر ر سیده بود‪ .‬خدا را ُکر‬
‫کردم كه پیسهی قاچاقبهر را اول داده‬
‫بودم‪ ،‬وار نه د ستِ او ن یز به یخ نِ من‬
‫بود‪.‬‬
‫ِ تو را‬‫ی كی از دی گری میپر سید‪« :‬چ ند‬
‫بردند؟»‬
‫ُ‬
‫هاه از همدیگهر ایهن سهوال را مهی‬
‫كردند؛ اما هیچكغ این سوال را از من‬
‫پر سان ن کرد‪ .‬آدم وق تی م شكلی ندارد‪،‬‬
‫ِ م شكل پ یدا می ود‪ ،‬و لی‬ ‫حالل‬
‫هزاران ّ‬
‫هك آدم‬
‫ِ‬ ‫هی‪ ،‬یه‬‫هته با ه‬‫هكلی دا ه‬ ‫هی مشه‬
‫وقته‬
‫دلسوز پیدا نای ود‪.‬‬
‫ّهههیی‪ ،‬در‬ ‫ِ زاهههدان از بههاالیِ تخ‬
‫هههر‬
‫دوردست‪ ،‬معلوم د و ما اجازه یافتیم‬
‫نیمساعتی استراحت کنیم‪ .‬هاه در كنار‬
‫ِ‬
‫هههمدیگههر نشسههته بودنههد‪ .‬فقههط مههن‬
‫دراو هیی دورتر‪ ،‬تنها نشستم‪ .‬هیچكهغ‬
‫سراغم نیا مد‪ .‬هیچچ یزی هم به ك سی‬
‫نگفتم‪.‬‬
‫وق تی کاروان دو باره حر کت کرد‪ ،‬من‬
‫ِ آنها حرکهت‬ ‫نیز آهستهآهسته به دنبال‬
‫کردم‪ .‬از د تِ بزرگ به نزدی كیِ آ بادی‬
‫ّل دهقانان را دیدیم كه سر‬
‫ِ‬ ‫رسیدیم‪ .‬او‬
‫ِ‬
‫زمینهای ان كار میكردنهد‪ .‬بعهد وارد‬
‫هر دیم‪.‬‬
‫هر ن ظم به تری از کوی تهی پاک ستان‬
‫دا ت‪ .‬دوکان ها وی ترین های قشن و تر‬
‫ههای‬‫ههانههه‬ ‫ههتند‪ .‬نشه‬ ‫ههری دا ه‬‫و تایزته‬
‫فره ن های ه ند و پارس را یک جا می د‬
‫در هر د ید‪ .‬دیوار های بل ند هر با‬
‫بههازار مههزدحم و رنگارنهه آمیههزش‬
‫فره ن های ک هن را ن شان میداد‪ .‬هرچ ند‬
‫بیه ب یدل بود و نه هوای‬ ‫هر نه‬
‫حافظ را دا ت؛ ا ما ن فغ های هر دو در‬
‫هر جاری بودند‪.‬‬
‫ِ هر بودنهد‪.‬‬ ‫ِ مرکز‬‫ُستوجوی‬‫هاه در ج‬
‫بهرد و‬‫ُ‬ ‫ههر‬ ‫ز‬
‫ِ‬ ‫مرك‬ ‫به‬ ‫را‬ ‫هاه‬ ‫قاچاقبر‬
‫‪ / 41‬عارف فرمان‬

‫از آنجا‪ ،‬یكییكهی رفتنهد‪ .‬مهن تنهها‬


‫ِ را هم‬‫ما ندم و م شکالتی که هر لح ظه سر‬
‫قد میافرا تند‪.‬‬
‫ر‬
‫ِ‬ ‫ک‬ ‫ف‬ ‫به‬ ‫ید‬ ‫با‬ ‫‪،‬‬‫صایب‬ ‫م‬ ‫ی‬‫ِ ه اه‬‫در ک نار‬
‫کم هم میبودم‪ .‬باید كهار پیهدا مهی‬
‫ِ هر‪ ،‬به تک تکِ دوكان ها‬ ‫کردم‪ .‬در مرکز‬
‫سر زدم و افتم‪ « :‬اارد نایخواهید؟»‬
‫هر كغ كه سر و وضعم را میدید‪ ،‬مهی‬
‫افت‪« :‬نه‪».‬‬
‫به رستورانتها هم سر زدم‪ .‬آنها نیز‬
‫جواب ان منفی بود‪ .‬به هاهجها رفهتم‪،‬‬
‫هاه جواب سرباال میدادند و «نه!» مهی‬
‫افتند‪ .‬از ارسنهای دا تم هالد می دم؛‬
‫اما هیچ کاری نیافتم‪.‬‬
‫دم و سالم‬ ‫به دو کان ب قالی وارد‬
‫کردم‪ .‬ه نوز جواب سالمم را نگرف ته‬
‫بههودم کههه ههنیدم‪« :‬افغههانیِ معتههاد‬
‫بیرون‪»...‬‬
‫در درونم غوغایی از ارسنهای دا تم‪.‬‬
‫باز مجبور دم به رستورانتی بروم‪.‬‬
‫افتم‪« :‬سالم‪».‬‬
‫صاحبش که ریش کوتاهی دا ت حرفههای‬
‫ِ‬
‫دوکاندار را تکرار کرد‪ .‬ناچار از آن‬
‫جا هم بیرون دم‪.‬‬
‫ِ چا ت که تقریبا از حهال‬ ‫نزدیکیهای‬
‫ِ مسهجد‬ ‫ِ اذان مرا بهسهوی‬ ‫میرفتم‪ ،‬صدای‬
‫کشههاند‪ .‬ناخودآاههاه‪ ،‬احسههاسِ آرامههش‬
‫کردم‪ .‬تصور کردم تنها مکانی کهه مهی‬
‫توا ند کا کم ک ند م سجد‪ ،‬خا نهی خدا‪،‬‬
‫ِ کوچهه مهی‬ ‫ِ اذان از انتهای‬ ‫است‪ .‬صدای‬
‫ر‬
‫ِ‬ ‫آخه‬ ‫بهه‬ ‫هنوز‬ ‫‪.‬‬‫تافتم‬ ‫سو‬‫آن‬ ‫آمد‪ .‬به‬
‫کوچه نرسیده بودم که اذان تاام د و‬
‫رن م سجد در‬ ‫ِ سبز ِ‬ ‫لح ظاتی ب عد‪ ،‬پرچم‬
‫ِ چ شاانم پد یدار د‪ .‬عاری روی‬
‫ِ‬ ‫برا بر‬
‫ده بود‪« :‬م سجد‬ ‫د یوار م سجد نو ته‬
‫هویر‬
‫ِ‬ ‫هم تصه‬‫هارش هه‬ ‫هت» و در کنه‬ ‫هنگر اسه‬‫سه‬
‫ُ ر از ر ی ‪،‬‬‫ِ پ‬‫آ یتهللا خای نی‪ .‬با بوجی های‬
‫ِ دروازهی م سجد‬ ‫سنگری هم آن جا‪ ،‬ک نار‬
‫افغانی! ‪47 /‬‬

‫بزرگ‬
‫ِ‬ ‫د صحنِ‬‫در ست کرده بود ند‪ .‬وارِ‬
‫ِ ن ااز بود ند‪.‬‬ ‫دم‪ .‬ه اه م شغول‬ ‫م سجد‬
‫د‪،‬‬ ‫منت ظر نش ستم‪ .‬وق تی ن ااز ت اام‬
‫یکییکی هاه بیرون دند‪.‬‬
‫آنانی کهه نهیمنگهاهی بهه مهن مهی‬
‫ِ این بود کهه‬ ‫انداختند‪ ،‬نگاه ان بیه‬
‫ِ‬‫صفتان‬ ‫زیبا‬ ‫و‬ ‫من در م یانِ زیبارو یان‬
‫عالم‪ ،‬ز ترویترینم‪.‬‬
‫ِ مسجد بیرون آمد‪ ،‬سالم کردم‬ ‫مالی‬
‫وقتی ُ‬
‫و افتم ارسنهام‪.‬‬
‫سراپایم را ورانداز کرد و افت‪« :‬ما‬
‫ِ مع تاد غشا ن اید هیم‪.‬‬ ‫به افغانی های‬
‫مهرزد‪ .‬حتها‬ ‫خداوند معتادها را ناهیآُ‬
‫ِ معتاد هم قبول ناهی هود‪.‬‬ ‫دعا و نااز‬
‫تو ا جازه نداری در ا ین م سجد ن ااز‬
‫بخوانی‪».‬‬
‫نگاهی به آخوند انداختم و با آنکه‬
‫حالش را ندا تم‪ ،‬افتم‪ « :‬من آن خدایی‬
‫ِ تو نگاه میکند‪ ،‬هراهز‬ ‫را که با نگاه‬
‫نایپرستم‪».‬‬
‫وقتی از آنجا بیرون میرفتم‪ ،‬با خود‬
‫ِ م سجد ب ستها ند‪ ،‬کاش در‬
‫ِ‬ ‫ا فتم‪« :‬در‬
‫ُشایند!»‬‫میخانهها بگ‬
‫وق تی از م سجد ناام ید دم‪ ،‬خودم را‬
‫ِ چتلیها‬ ‫ِ بیغیرتی زدم و به سراغ‬ ‫به در‬
‫ِ سكتِ‬
‫ر فتم‪ .‬تو ته یی نانِ قاق و ایالس ب‬
‫آ یغ کریم پ یدا كردم كه ن صفش خورده‬
‫ده بود‪ .‬به یك او هی تن ها ر فتم و‬
‫دور از ان ظار‪ ،‬روع به خوردن کردم‪.‬‬
‫با آن ارسنهاییی كه من دا تم‪ ،‬هیچجا‬
‫را نگرفت‪ .‬از اینطرف به آنطهرف و از‬
‫آنطرف به اینطرف میرفتم‪ .‬دیهدم ههیچ‬
‫را هی و جایی و ك سی نی ست كه پیشِ او‬
‫بروم تا كاكم كند‪.‬‬
‫مردی را ای ستاد کردم و برایش ك ای‬
‫توضیح دادم كه ارسنهام‪ ،‬یك جایی مهی‬
‫خواهم كار كنم‪ .‬ا فتم‪ « :‬هر كاری‬
‫با د‪ ،‬میكنم‪».‬‬
‫‪ / 48‬عارف فرمان‬

‫افت‪ « :‬اا مالكت ما رو خراب كردید‪.‬‬


‫ُم و كثافت!»‬‫برو ا‬
‫اح ساسِ عجی بی دا تم‪ .‬آ یا هیچ سیری‬
‫از دل ارسنه نایآید؟ تا ب هاینطهور‬
‫راه رفتم‪ .‬چارهیی نیافتم‪ .‬جایی پیدا‬
‫كردم كه ك ای خ لوتتر بود‪ .‬نش ستم‪.‬‬
‫دیگههر حههال و حوصههلهی حركههت در مههن‬
‫ناانده بود‪ .‬به این باور رسیده بودم‬
‫كه حتاا میمیرم و كلاههی ههادتم را‬
‫میخواندم‪ .‬باز ارسنهاهی مجهالم ناهی‬
‫ِ‬‫داد‪ .‬بلنههد ههدم و دوبههاره سههراغ‬
‫زبالهدانی ها رفتم‪ .‬یكدفعه متوجه دم‬
‫ِ رستورانتها باید‬ ‫كه در زبالهدانیهای‬
‫كای نان و غشا پیدا ود‪ .‬در لبِ س رد‪،‬‬
‫یههك سههاندویچفرو ههی بههود‪ .‬هاههانجهها‬
‫م شتری ها‬‫ای ستادم‪ .‬ك ای دور تر ر فتم و ُ‬
‫ِ نظر اهرفتم‪ .‬مهوقعی كهه آنهها‬ ‫را زیر‬
‫ِ ساندویچ ان را میانداختند‪ ،‬مهی‬ ‫كاغش‬
‫ِ سهاندویچ را مهیدیهدم كهه‬ ‫رفتم كاغش‬
‫چیزی در آن باقی مانده یا نه؟ اكثرا‬
‫تا آخر مهیخوردنهد‪ .‬بعضهیها یكهی دو‬
‫لقاه را بیرون میانداختند كهه آنههم‬
‫ُستم‬‫از انغِ من بود‪ .‬برمیدا تم و میج‬
‫ِ یك‬ ‫كه چ یزی ما نده یا نه؟ كا غش‬
‫ساندویچِ خورده ده را بردا تم‪ .‬مشغول‬
‫ِ‬
‫ِ‬‫ُستوجو بودم كه متوجه دم كسی بهاالی‬ ‫ج‬
‫سرم ای ستاده ا ست‪ .‬از كاله و لبا سش‬
‫پ یدا بود كه ب لوچ ا ست‪ .‬ن صفِ ساندویچِ‬
‫خورده دهی خود را به من داد و افهت‪:‬‬
‫«برویم خانه‪».‬‬
‫افتم‪« :‬نه!»‬
‫میترسههیدم‪ .‬سههاندویچ نیمخههورده را‬
‫ها‬‫هم اویه‬‫هدم‪ .‬او هه‬‫هد ه‬ ‫هرفتم و ناپدیه‬‫اه‬
‫متوجه د که بیگانهیی ارسنه بودم‪.‬‬
‫از ا ین س رد به آن س رد میرفتم تا‬
‫ِ پارد‬ ‫باالخره‪ ،‬به پاركی ر سیدم‪ .‬دا خل‬
‫دهیی نش سته‬ ‫ر فتم‪ .‬در هر س اتِ پارد‪ ،‬عّ‬
‫بودند‪ .‬یك دراز چوكی پیدا كردم كه در‬
‫افغانی! ‪49 /‬‬

‫او هیی خ لوت قرار دا ت‪ .‬رفتم و رویش‬


‫دراز كشیدم‪.‬‬
‫ِ چ یغ ک سی‬‫خوابم بُ رده بود كه صدای‬
‫ب یدارم کرد‪« :‬اف غانیِ مع تاد! برو یه‬
‫ِ خوابِ تهو‬‫ِ دیگه بخواب‪ .‬اینجا جای‬ ‫جای‬
‫نیست‪».‬‬
‫چ شاانم را باز كردم‪ .‬د یدم آد می‬
‫ِ مها‬‫ّد یاسین اه‪ ،‬دهقهان خهود‬ ‫ِ سی‬‫بیه‬
‫ا ست‪ .‬فها یدم كه مرد کارار پارد ا ست‬
‫و نایاشارد كسی آنجا بخوابد‪.‬‬
‫نا چار برخا ستم و از پارد ب یرون‬
‫رفتم‪.‬‬
‫دیروقت بود‪ .‬بیشتر دوكانهها بسهته‬
‫ِ سایه بانِ یك دو كان‪،‬‬‫ده بود ند‪ .‬ز یر‬
‫در پغكوچههیی كهه سهردِ اصهلی نبهود‪،‬‬
‫اف تادم و سرم را بر یك د ستم اشا تم‬
‫هان‬‫هایهبانِ دوكه‬
‫هتم‪ .‬سه‬‫هواب رفه‬‫هه خه‬‫و به‬
‫لحافم بود‪.‬‬
‫صبحِ وقت‪ ،‬پیش از آمدنِ صاحبِ دوکان‪،‬‬
‫ِ كهار و‬ ‫آنجا را ترد كردم و به دنبال‬
‫چای رفتم‪ .‬هنوز دوكانهها بهاز نشهده‬
‫بودند؛ اما نانواییها باز بودند‪.‬‬
‫از نانوا پرسیدم‪« :‬آقا! مهیخهواهم‬
‫كار كنم؛ هر كاری با د‪ .‬كجا می توانم‬
‫كار كنم؟»‬
‫ِ یك نفر میاشت تا چند‬ ‫نانوا كه دنبال‬
‫ُههدامش بیههاورد‪ ،‬افههت‪:‬‬‫بههوجی آرد از ا‬
‫ِ ااردم برو آرد ها را ب یار تا‬ ‫«ه اراه‬
‫ِت‪».‬‬
‫یه دونه نون بدم به‬
‫ب چهی كوچكی را ه اراهم فر ستاد تا‬
‫ِ آرد را كه در زیرزمی نی بود‪،‬‬ ‫بوجی های‬
‫نشان دهد‪ .‬پسرک نگهاهی بهه مهن کهرد‪.‬‬
‫انگار با نگاهش میخواست متوجهام سازد‬
‫که کاش میتوانست مرا کاک کند‪.‬‬
‫ُشنته؟»‬ ‫اارد نانوا پرسان کرد‪« :‬ا‬
‫افتم‪« :‬بلی‪».‬‬
‫ش بوجی آرد بهود‪ .‬هركهدام پنجهاه‬
‫كیلو بود یا بیشتر‪ ،‬نایدانم‪ .‬بوجیها‬
‫‪ / 01‬عارف فرمان‬

‫پشههتم قههرار دادم و‬ ‫را یكییكههی بههر ُ‬


‫ِزایِ كاری‬
‫آوردم باال‪ .‬بعد‪ ،‬نانوا به ا‬
‫كه برایش انجام داده بودم‪ ،‬به من یك‬
‫دا نه نان داد‪ .‬پیشِ خودم ج شن ارفتم‪.‬‬
‫ِ ن یك ارفتم و با‬ ‫ا ین صبح را به فال‬
‫خود افتم كه اید امروز بتوانم كاری‬
‫پیدا کنم‪.‬‬
‫باز به اردش و سوال كردن از ا ین‬
‫دوكان به آن دوكان روزم ب د و باز‬
‫ه اان آش و ه اان كا سه‪ ....‬در هری كه‬
‫ِ من پ یدا‬‫ِ كود كان كار بود‪ ،‬برای‬ ‫برای‬
‫كردنِ آن امری غیرماكن بهنظر میرسید‪.‬‬
‫ِ این ساندویچفرو هی و‬ ‫ب‪ ،‬باز سراغ‬
‫آن ساندویچفرو ی را ارفتم تها هكام‬
‫ِ هابراهر و‬ ‫را سیر كنم‪ .‬پهغمانهدههای‬
‫ِ مردم چه مزهیی می‬ ‫سوسیغ و كالباسهای‬
‫داد!‬
‫ِ بِ اش ته‪ ،‬به‬ ‫آن ب ن یز‪ ،‬هاان ند‬
‫ِ ه اان دو كانِ قب لی ر فتم و ز یر‬
‫ِ‬ ‫سراغ‬
‫سایهبانش خوابیدم‪.‬‬
‫ِ ه اان‬‫فردا صبح‪ ،‬دو باره به سراغ‬
‫نانوا رفتم‪.‬‬
‫افت‪« :‬معتادی؟»‬
‫ساکت نگاهش کردم‪.‬‬
‫افت‪« :‬اورتو ام کن‪».‬‬
‫از آنجا فرار كردم‪ .‬ترسیدم مبهادا‬
‫ِ بدتری بر سرم بیا ید‪ .‬به سراغ‬
‫ِ‬ ‫بالی‬
‫ساندویچی رفتم‪ .‬دیدم آنجا ههم خبهری‬
‫نی ست‪ .‬تا چا تِ آن روز‪ ،‬هر چه تالش‬
‫كردم‪ ،‬چ یزی ن یافتم ب خورم و ك سی هم‬
‫نبههود كههاری بههه مههن بدهههد‪ .‬چا ههت‪،‬‬
‫پر از آدم بهود‪ .‬مهن‬ ‫ساندویچفرو یها ُ‬
‫قدری دورتر ایستادم‪ .‬دیدم از بغ رفت‬
‫وآ مد ا ست‪ ،‬ا صال ام کان ندارد چ یزی به‬
‫من برسد‪ .‬از اینهم وحشهت دا هتم كهه‬
‫ا ار ك سی مرا ببی ند‪ ،‬چه خوا هد د‪.‬‬
‫ِ دی گر هم ب شنوم‪.‬‬‫اید چ ند تا د نام‬
‫باز هم طا قت ن یاوردم‪ .‬ر فتم سراغ‬
‫افغانی! ‪51 /‬‬

‫زبا لهدانی هایی كه در رو بهرویِ دو كان‬


‫اشا ته بود ند‪ .‬نزد یك که دم‪ ،‬خجا لت‬
‫كشههیدم و براشههتم رفههتم سههراغ یههك‬
‫ساندویچفرو یِ دیگر‪ ،‬اید ُلقاه نهانی‬
‫ایرم بیاید‪ .‬دیدم اینجا بهدتر از آن‬
‫جا است‪.‬‬
‫او هیی نش ستم‪ ،‬در تن هاییِ خودم‪ .‬به‬
‫مورچهیی نگاه میکردم که با تالش‪ ،‬خود‬
‫را از بلندییی باال میکشید کهه هاید‬
‫برایِ او کوهی بود‪ .‬در آن ار ما‪ ،‬حال‬
‫ِ‬
‫مرا دا ت‪ .‬هر بار که میرفت‪ ،‬میافتاد‬
‫و دوباره برمیخاست و‪...‬‬
‫دا تم از حال میرفتم و رمقهی بهرای‬
‫ِ‬
‫راه رفتن ندا تم‪ .‬آب هم در هاهجا ور‬
‫بود‪ .‬آبِ ور مریضم كرده بود‪ .‬نایدانم‬
‫از سینهی استخوانیام چیزی باقی مانده‬
‫بود یا نه؟ در او هیی‪ ،‬آرام سرم را‬
‫بر زانوانم مانده بودم‪ .‬ساعتی اش ت‪.‬‬
‫دیدم ساندویچفرو ی خلوت ده‪ .‬رفتم تا‬
‫پغماندهی سهاندویچی پیهدا كهنم‪ .‬یهك‬
‫ِ دو كان بود و ی كی‬ ‫زبا لهدانی در دا خل‬
‫را هم در ب یرون اشا ته بود ند؛ سطل‬
‫ِ‬
‫ِ سطل‬‫بزرگ بدونِ دستهیی بود‪ .‬داخل‬‫ِ‬ ‫ِ‬
‫سفید‬
‫خری طهی كال نی بود‪ .‬از بی طاقتی‪ ،‬خری طه‬
‫را جا كردم و با خودم آوردم‪ .‬بهسرعت‬
‫از ساندویچفرو ی دور هدم و رفهتم در‬
‫ّ لم نش ستم‪ .‬مور چه ه نوز هم تالش‬ ‫ِ او‬
‫جای‬
‫میکرد‪ .‬خواستم کاکش کنم‪....‬‬
‫دوكانها اكثهرا بسهته هده بودنهد‪.‬‬
‫ِ درون خری طهی‬ ‫ُ ستو جوی‬
‫روع کردم به ج‬
‫ِ نههانِ سههاندویچ‪،‬‬ ‫ّههههای‬ ‫پالسههتیک‪ .‬تك‬
‫ِ ور كه در آبِ ن اك ت ر ده‬ ‫بادرن های‬
‫ِ کو چک كال باس‪ ،‬سو سیغ و‬ ‫بود ند‪ ،‬تكّههای‬
‫هابر ار بود‪ .‬ه اه را ج ا کردم و با‬
‫ِ تاام خوردم‪ .‬اضافهتر هم چیزكی‬ ‫ا تهای‬
‫ِ یك كاغش پیچاندم و به‬ ‫پیدا كردم و الی‬
‫كارم بستم‪ .‬پالستیك را هاانجا اشا هتم‬
‫ِ پ یدا كردنِ كار ر فتم‪.‬‬ ‫و به دن بال‬
‫‪ / 01‬عارف فرمان‬

‫ِ هندوسهتان بهه‬ ‫ِ پایُلچِ سردههای‬‫بچههای‬


‫ِ لم های‬
‫ِ ه ندی د یده‬ ‫یادم میآ مد كه در ف‬
‫بودم‪ .‬احساس میكردم زندهای دیگر برایِ‬
‫من جایی و نانی ندارد كه بد هد و من‬
‫ِ اضافی هستم‪.‬‬ ‫ُرهی زمین یك بار‬ ‫ِ ك‬
‫بر روی‬
‫ِ خودكشی به سرم زد و با خود فیصله‬ ‫فكر‬
‫ِ دی گر هم چ نین‬ ‫كردم كه ا ار چ ند روز‬
‫بگشرد‪ ،‬باید كاری بكنم‪.‬‬
‫متأسفانه هیچجا كار پیدا ناهی هد‪.‬‬
‫ِ كتابفرو ی لبِ سرد تنها نشسته‬ ‫پیرمرد‬
‫ِ یهک پالسهتیک‪،‬‬ ‫بود‪ .‬کتابههایش را روی‬
‫ِ ز مین چ یده بود‪ .‬هیچ م شترییی هم‬ ‫روی‬
‫ِ خود‬‫ِ زندهای و روزاار‬ ‫ندا ت و در فكر‬
‫بود‪.‬‬
‫رفهههتم كنهههارش و پرسهههان كهههردم‪:‬‬
‫«بینوایان ویکتور هواو را دارید؟»‬
‫نگاهی به من كرد و افت‪« :‬تو ویکتور‬
‫هواو رو می ناسی؟»‬
‫افههتم‪« :‬بلههی‪ .‬فعههال کههه مههن ژان‬
‫والژانَش هستم‪».‬‬
‫افت‪« :‬تو چته؟ چی ده؟»‬
‫ِ‬‫رح‬ ‫برایش‬ ‫و‬ ‫ِ او نشستم‬ ‫نیمساعتی نزد‬
‫حالم را ا فتم‪ .‬بی چاره د لش برایم‬
‫سوخت و ده تومان به من داد و افت که‬
‫صبحِ زود به چهارراه بروم و در آنجا‪،‬‬
‫ِ بنایی پیدا كنم‪.‬‬ ‫كار‬
‫ُزارم کهه راههی نشهان‬ ‫افتم‪« :‬سخاسا‬
‫دادی‪».‬‬
‫ِ خودك شی از‬‫ه این را كه نیدم‪ ،‬ف كر‬
‫سرم ر فت‪ .‬د لم می د با پیس هیی كه‬
‫پیرمرد داده بود‪ ،‬چای بخرم‪ .‬چایفروشِ‬
‫جوانی لبِ س رد‪ ،‬در نزدیكیِ یك چهارراه‬
‫ِ او ر فتم و تقا ضایِ یك ایالس‬ ‫بود‪ .‬نزد‬
‫چای كردم‪.‬‬
‫اید مر ضی هم‬ ‫ا فت‪ « :‬تو كثی فی‪.‬‬
‫دا ته با ی‪ .‬ناهیتهونم بههت اسهتکان‬
‫بدم‪ .‬بدبخت! تو رو چه به چایی؟»‬
‫حدس زدم و ض ِ من و ل باس و چ هرهام و‬
‫افغانی! ‪53 /‬‬

‫ا صال ه اهی و جودم با ید ب سیار چ تل ده‬


‫ِ آبی پیدا كردم و سهر‬ ‫با د‪ .‬اشتم و نل‬
‫و صورتم را ُسهتم‪ .‬از سهرم ریه مهی‬
‫ریخت‪ ،‬موهایم اخ اخ ده بهود‪ ،‬یخهنم‬
‫از چرد سیاه مهیزد و اصهال بیخبهر از‬
‫هاهچیز‪ ،‬واقعا چتل ده بهودم‪ .‬سهر و‬
‫صورت و اردن و دستهایم را خوب ُستم‪.‬‬
‫هاره‬‫هد دوبه‬‫هدم‪ .‬بعه‬‫هایم را تکانه‬‫لباسهه‬
‫ِ پیدا كردن چای‪.‬‬ ‫رفتم برای‬
‫ِ‬‫از دكهی چایفرو هییی كهه روبههروی‬
‫ساندویچفرو ی قرار دا ت‪ ،‬چای اهرفتم‬
‫و به ا ین ترت یب‪ ،‬او لین پیا لهی چای‬
‫هانِ‬
‫هت تومه‬ ‫هیدم‪ .‬هشه‬‫هدان نو ه‬
‫را در زاهه‬
‫دیگر را نگه دا تم تها بتهوانم دردی‬
‫را با آن دوا كنم‪.‬‬
‫ب رفتم و یك دانه نان خریدم‪ .‬نان‬
‫بیناکِ بیناك بود‪ .‬قیاتِ نان دو تومان‬
‫ِ من‬ ‫بود‪ .‬ه اان نانِ خ شک هم برای‬
‫ُبالهدانهی چیهزی‬ ‫پاد اهی بود كه از ز‬
‫جا نكنم‪.‬‬
‫ِ‬‫ِ سایهبانههای‬ ‫نان را میخوردم و زیر‬
‫ِ بسهته راه مهیرفهتم و بهه‬ ‫دوكانههای‬
‫ویترینها نگاه میكردم‪ .‬اینطهرف و آن‬
‫طرف‪ ،‬با نانِ بیناك میاشهتم تها خهوب‬
‫خسته دم‪.‬‬
‫ِ خوابِ آرام دا تم‪.‬‬‫احتیاج به یك جای‬
‫پرسبزه پیدا هود‬ ‫دلم میخواست یك جای ُ‬
‫كه حداقل نرم تر با د؛ سختیِ ز مین‬
‫ُرده بود؛ اما چنین‬ ‫پهلوهایم را كای آز‬
‫ِ قومان ند خ یالی بیش ن بود‪.‬‬‫سبزهی پهر‬
‫به یاد ب ستر خوابم اف تادم‪ .‬دو ک و‬
‫بالش نرم که هراز به آن ها فکر نکرده‬
‫بهودم‪ .‬را ستی کهه آدم تها در مصهیبت‬
‫ارفتههار نیایههد‪ ،‬قههدر آنچههه را دارد‬
‫نایداند‪.‬‬
‫دو باره ه اان او هی سخت را یافتم و‬
‫خوابیدم‪.‬‬
‫نایدانم چنهد سهاعت یها دقیقهه از‬
‫‪ / 04‬عارف فرمان‬

‫ِ محكاهی بهه‬ ‫خوابم مهیاش هت كهه لگهد‬


‫په لویم خورد‪ .‬از جا پر یدم‪ .‬د یدم یك‬
‫ن ظامی با سِالحش باالیِ سرم ای ستاده‬
‫است‪.‬‬
‫افت‪« :‬بلند و افغانیِ كثا فت! بلند‬
‫و!»‬
‫ای ستادم‪ .‬از پ شت‪ ،‬یخ نم را ار فت و‬
‫ِ پ لیغ ا نداخت‪ .‬چ ند تا‬ ‫مرا در موتر‬
‫د نام هم نثارم كرد‪ .‬ایجِ خواب بودم‪.‬‬
‫هههیچ نفهایههدم چههرا و ایههنههها كههی‬
‫ه ستند‪ ...‬موتر حر كت كرد و ب عد از‬
‫چند دقیقه‪ ،‬ایستاد‪.‬‬
‫افتند‪« :‬بیا پایین‪ ،‬كثافتِ معتاد!»‬
‫پایین دم‪ .‬ی كی بازویم را ار فت و‬
‫مرا م ستقیم به دا خل بُ رد‪ .‬از را هرو‬
‫رف تیم س اتِ را ست‪ .‬دروازهی ن سبتا كال نی‬
‫را كه قفل و زنجیر دا ت‪ ،‬باز كردند و‬
‫باز از ساتِ راست‪ ،‬به زیرزمینی رفتیم‪.‬‬
‫هاههینكههه از زینهههها پههایین رفههتم‪،‬‬
‫ِ كال نی‬
‫دروازهی دی گری باز د و دهل یز‬
‫ِ ز ندان‬‫در م قابلم د هان ا شود‪ .‬می لههای‬
‫را د یدم‪ .‬فها یدم ز ندانی دهام‪ ،‬و لی‬
‫نایدانستم چرا‪.‬‬
‫ِ دراز ایستاده‬ ‫نگهبانی كه در دهلیز‬
‫لولی را‬ ‫بود‪ ،‬نزد یك آ مد و دروازهی سّ‬
‫پ شتم زد كه‬ ‫باز كرد و با ل گد به ُ‬
‫لول پرتاب دم‪ .‬در‬ ‫ِ سّ‬‫مستقیاا به داخل‬
‫پشتِ سرم‪ ،‬دروازه بسته د‪ .‬آن ب‪ ،‬در‬
‫ِ سقفی‬ ‫زا هدان او لین بی بود که ز یر‬
‫خوابیدم‪.‬‬
‫صت یا‬ ‫ِ سلول‪،‬‬‫ن ایدانم‪ ،‬در دا خل‬
‫هفتههاد نفههر بودنههد؛ هاههه خوابیههده‬
‫بود ند‪ .‬من هم جایی پ یدا كردم و‬
‫افتادم‪.‬‬
‫دت درد مهیكهرد‪ .‬ههیچ‬ ‫ّ‬‫ه‬ ‫ه‬‫ب‬ ‫پهلویم‬
‫بههرد‪ .‬از زنههدان هههم‬ ‫خههوابم ناههیُ‬
‫میترسیدم‪.‬‬
‫پرریشی كه حتا صورت ان دیده‬ ‫آدمهای‬
‫ِ ُ‬
‫افغانی! ‪55 /‬‬

‫نای د‪ ،‬هاه وحشتناد بهنظر میرسیدند‪.‬‬


‫ُروپُ ف‬‫اك ثرا خواب یده بود ند‪ .‬ه اه خ‬
‫میكردند‪.‬‬
‫با ه اهی دردی كه در په لویم اح ساس‬
‫مههیكههردم و ترسههی كههه از ایههن جاهه ِ‬
‫ز ندانیان دا تم‪ ،‬ب را ااه ب یدار و‬
‫ااه خواب‪ ،‬اشراندم‪.‬‬
‫صبحِ وقت‪ ،‬نگهبان داد كشید كه‪« :‬وقتِ‬
‫نااز است!»‬
‫وقتی بیدار دم‪ ،‬دیدم هاه بیدارند‬
‫ِ بخوان ند‪ .‬بع ضیها‬ ‫و میخواه ند ن ااز‬
‫بدون و ضو به ن ااز ای ستادند‪ .‬ب عد از‬
‫هنیدم‪،‬‬ ‫هان را ه‬ ‫های ه‬‫هی اپهه‬‫هاز‪ ،‬وقته‬‫ناه‬
‫ُهز‬ ‫دریافتم بیشتر ان بلوچ هستند‪ ،‬بهج‬
‫چند نفر افغان و ایرانی‪.‬‬
‫هو رو چههرا‬ ‫یكههی از مههن پرسههید‪« :‬ته‬
‫آوردهن؟»‬
‫ُشته با م!»‬ ‫افتم‪ « :‬اید آدم ك‬
‫هدی‬ ‫هشِ بلنه‬
‫هت‪ .‬ریه‬‫هزی نگفه‬‫هد و چیه‬
‫خندیه‬
‫دا ت‪ .‬از چ هرهاش مع لوم بود كه هزار‬
‫ِ فساد انجام داده‪ .‬باز پرسان كرد‪:‬‬ ‫کار‬
‫«چند كیلو آوردی؟»‬
‫افتم‪« :‬من از آن تیپها نیستم‪».‬‬
‫زندانیان باز هاه خوابیدند‪ .‬من هم‬
‫دم‪،‬‬ ‫ك ای خواب ر فتم‪ .‬وق تی ب یدار‬
‫دیدم تقریبا هاه ای بیدار ند‪ .‬بعضیها‬
‫دل سوزانه ن گاهم میكرد ند‪ .‬بع ضی هم‬
‫تع جبآمیز و بع ضی ا صال تو جه ن شان‬
‫نایدادند‪ .‬من هاینطور مانهده بهودم‬
‫كه چهاونه برخورد كنم‪ .‬بعد دیدم یك‬
‫چاینكِ كالن آوردند‪ .‬خوش دم که سقفی‬
‫و چایی هست!‬
‫ِ من هم بیحالتر بود؛‬ ‫رن چای از دل‬‫ِ‬
‫ِ خ شك در آن‬ ‫ا ما وق تی یك كخ ه چای‬
‫ریخ تهند‪ ،‬ر ن و رو یش به حال آ مد و‬
‫ِ نو یدن د‪ .‬ب عهد‪ ،‬م قداری نانِ‬ ‫قا بل‬
‫خ شك آورد ند كه بهه هر كغ نیم نان‬
‫میرسید‪ .‬بوره و چیزهایِ دیگر را باید‬
‫‪ / 01‬عارف فرمان‬

‫د ز ندانی ها ته یه میكرد ند‪ .‬س هم‬


‫ِ‬ ‫خوِ‬
‫غشای یك زندانی در صبح‪ ،‬از یك پیاله‬
‫ِ بیر ن و ط عم و نیم نانِ نازد‬ ‫چای‬
‫هرای‬
‫ِ‬ ‫به‬ ‫هم‬‫هه‬ ‫آن‬ ‫ا‬‫ه‬‫حته‬ ‫‪.‬‬ ‫هود‬‫نبه‬ ‫هر‬‫ته‬‫هیش‬ ‫به‬
‫ز ندانییی چون من نعا تی بود؛ چرا كه‬
‫هم سقف دا تم‪ ،‬هم غشا‪.‬‬
‫ب عد از چای‪ ،‬ز ندان بانی آ مد و مرا‬
‫صدا زد‪« :‬افغانی! بیا بیرون‪».‬‬
‫هاه با تعجب نگاهم کردنهد‪ .‬احسهاس‬
‫كنجه ر سیده‪ .‬با خود‬ ‫كردم نو بتِ‬
‫مفت و مجانی که نهان‬ ‫ُ‬ ‫را‬ ‫افتم‪ :‬آدمها‬
‫و سقف ن ایده ند! ف کر کردم با ید ك ای‬
‫هم ل تو كوب را تح ال كنم‪ .‬از سّ‬
‫لول‬
‫ِ انت ظار‪ ،‬سر یك‬ ‫ب یرون آ مدم‪ .‬در ا تاق‬
‫درازچوكی نشستم‪.‬‬
‫ب عد از چ ند دقی قه‪ ،‬صدایم کرد ند‪.‬‬
‫دا خل اتاقی دم‪ .‬صاحبمنص بی پشتِ میز‬
‫ِ‬
‫بزر ای نش سته بود‪ .‬سالم كردم‪ .‬او که‬
‫ِ رو یش م شغول‬ ‫ِ ج لو‬
‫او یا به کا غشهای‬
‫بود‪ ،‬نیمنگاهی به من کرد‪ .‬پشتِ سرش‪،‬‬
‫ِ آیهتهللا خاینهی و‬ ‫ِ دیوار‪ ،‬عکهغههای‬ ‫روی‬
‫چوبی‬
‫ِ‬ ‫ز‬
‫ِ‬ ‫ی‬ ‫م‬ ‫‪.‬‬ ‫بود‬ ‫ده‬ ‫صب‬ ‫ن‬ ‫نتظری‬ ‫م‬
‫ُ‬ ‫هللا‬ ‫یت‬ ‫آ‬
‫ِ میز‪ ،‬دسته‬ ‫نهچندان مرغوبی دا ت‪ .‬روی‬
‫ِ کا غش هر طرف پراک نده بود‪ .‬یک‬ ‫های‬
‫ِ کو چکِ ا یران او هی م یز قرار‬ ‫ب یرق‬
‫ِ کا غشی ام ضا کرد و‬ ‫ارف ته بود‪ .‬ز یر‬
‫ب عد‪ ،‬سرش را باال کرد و به من دق یق‬
‫ها در‬‫هت؛ امه‬ ‫هانی دا ه‬ ‫ِ مهربه‬ ‫هاه‬
‫هد‪ .‬نگه‬ ‫ه‬
‫پیشانیاش صد چین نقش بسته بود‪.‬‬
‫افت‪« :‬بشین‪ .‬اسات چیه؟»‬
‫افتم‪« :‬علی‪».‬‬
‫ِ فامیل هم داری؟»‬ ‫افت‪« :‬علیِ چی؟ اسم‬
‫تخلصام را افتم‪.‬‬
‫افت‪« :‬سواد داری؟»‬
‫سکوت کردم‪ .‬لحظههیهی بهه او نگهاه‬
‫کردم‪ .‬با ا اره‪ ،‬سوالش را ت کرار‬
‫کرد‪.‬‬
‫افتم‪« :‬بلی‪ ،‬دارم‪».‬‬
‫افغانی! ‪57 /‬‬

‫ِ س ها توی خیابونهها‬ ‫افت‪« :‬چرا مثل‬


‫ِل میاردی؟»‬‫و‬
‫در لحنِ توهینآمیزش‪ ،‬تردید خوانهده‬
‫می د‪ .‬آنچه را بر من رفته بود‪ ،‬موبه‬
‫مو افتم‪.‬‬
‫پرسید‪« :‬چند روزه زاهدانی؟»‬
‫ِ سوم یا به تر‬ ‫ا فتم‪« :‬ا مروز روز‬
‫ِ سوم است‪».‬‬ ‫بگویم‪ ،‬سال‬
‫«كجا میخوابیدی؟»‬
‫افتم‪« :‬هاانجا كه مرا ارفتند‪ ،‬زیر‬
‫ِ‬
‫ِ دوكانها‪».‬‬‫پاچال‬
‫«چی میخوردی؟»‬
‫افتم‪« :‬خیلی ارسنهای كشیدم‪ ...‬پهغ‬
‫ِ مردم را خوردم‪.‬‬ ‫ِ ساندویچهای‬ ‫ماندههای‬
‫از بین چتلیها‪ ،‬نانِ قاق جا میكهردم‬
‫و میخوردم و‪»....‬‬
‫افت‪« :‬بیا جلو‪».‬‬
‫نزدیكتر رفتم‪ .‬نودِ انگشهتههایم را‬
‫دید‪ .‬آستینهایم را باال زد و دستهایم‬
‫را خوب نگاه کرد‪ .‬دهنم را باز کرد و‬
‫دندانهایم را دید‪ .‬مدتی نگاهم کرد و‬
‫د‪ .‬سکوت‬ ‫ِ دوری خ یره‬ ‫ب عد‪ ،‬به جای‬
‫ِ ا تاق را ار فت‪ .‬جُرأتِ حرف زدن‬ ‫ف ضای‬
‫ندا تم‪ .‬احساس کردم سکوت آهستهآهسته‬
‫خفهام میکند‪.‬‬
‫باالخره افت‪« :‬با من بیا‪».‬‬
‫ل حنِ حرف زد نش تغی یر كرده بود‪ .‬با‬
‫ِ پ لیغ را رو ن‬ ‫او ب یرون ر فتم‪ .‬موتر‬
‫وم‪ .‬ان گار‬ ‫كرد و ا اره کرد سوار‬
‫ُ قده ارف ته بود‪ .‬د یدم ا ك‬ ‫ا لویش را ع‬
‫در چشاانش حلقه زده؛ اما ناهیتوانهد‬
‫اریان کند‪.‬‬
‫افههت‪« :‬چههرا ایههن چنههد روزه كههار‬
‫نكردی؟»‬
‫افتم‪« :‬صبح كه از خهواب بیهدار مهی‬
‫ِ كار‪ ،‬به هر جایی‬ ‫دم‪ ،‬تا ب‪ ،‬دن بال‬
‫سر میزدم؛ اما هاه میافتند‪ :‬بهرو پهیِ‬
‫کارت‪ ،‬میافتند افغانی كثا‪»...‬‬
‫‪ / 08‬عارف فرمان‬

‫حرفم را خوردم و ب عد ا فتم‪...« :‬‬


‫هیچكغ كاری به من نداد‪».‬‬
‫ُ كمفر ما د؛‬ ‫ِ موتر سكوتی ح‬ ‫در دا خل‬
‫پرحرف؛ سکوتی مالو‬ ‫ُ‬ ‫ولی‬ ‫‪،‬‬ ‫سنگین‬ ‫سکوتی‬
‫ُصّهی نگف ته؛ سکوتی‬ ‫از صدها درد و غ‬
‫بیتابکننده‪.‬‬
‫افت‪« :‬هاهچیز درست می ود‪».‬‬
‫صدایش کسته و با ا کهایش اد هده‬
‫بود‪.‬‬
‫نزد یكِ دروازهی خا نهیی تو قف کرد‪.‬‬
‫پایین د‪ .‬ا فت‪« :‬ه این جا ب اون‪ .‬تا‬
‫چند دقیقهی دیگه برمیاردم‪».‬‬
‫زن دروازهی آبیِ کهمرنه را فشهار‬ ‫ِ‬
‫داد‪ .‬لحظهیی بعهد‪ ،‬دروازه بهاز هد‪.‬‬
‫ِ خانه‪.‬‬‫رفت داخل‬
‫ّه میزدم که سرنو ت‬ ‫من‪ ،‬در درونم ضج‬
‫چه روزهایی را به آدم نشان مهیدههد!‬
‫مادر به یادم آمد‪ .‬آنهاه ارمی‪ ،‬هور‬
‫و نشاط‪ ...‬چه تفاوتِ فاحشی!‬
‫آمد و به من ا اره كرد‪ .‬به دنبالش‬
‫مجهردی كهه داخهل‬ ‫ِ خانه رفتم‪ .‬بهُ‬ ‫داخل‬
‫دم‪ ،‬دیدم دو زن به من خیره دهاند‪.‬‬
‫هی‬‫هتم‪ .‬ناه‬‫هرف زدن ندا ه‬ ‫هوانِ حه‬
‫هر ته‬‫دیگه‬
‫ِ ا كههایم‬ ‫ِ بارانِ سیلآسای‬ ‫توانستم جلو‬
‫را بگیهههرم‪ .‬هاانجههها‪ ،‬در دهلیهههز‬
‫ِ‬
‫خا نهی ان نش ستم‪ .‬سرم را در دو د ستم‬
‫ارفتم و ههر آنچهه را در آن سهه روز‬
‫کشیده بودم‪ ،‬با ا ک بیرون کردم‪.‬‬
‫آنها نشسته بودند؛ نگاهم میکردند و‬
‫میاریستند‪ .‬باور ناهیکهردم در چنهین‬
‫رایطی قهرار بگیهرم‪ .‬بعهد از آنكهه‬
‫آرام دم‪ ،‬دیدم آنها به همدیگر نگاه‬
‫ُنبانند‪.‬‬‫میکنند و سر میج‬
‫مرد افت‪« :‬اول باید دوش بگیری‪».‬‬

‫بوت ها و جوراب هایم را ک شیدم و به‬


‫اتا قکِ حاّام دا خل دم‪ .‬اول‪ ،‬خودم را‬
‫افغانی! ‪59 /‬‬

‫ِ ترحم و‬ ‫در آیی نه د یدم‪ .‬واق عا قا بل‬


‫ِ خاک ستر‬ ‫اری ستن ده بودم‪ .‬رن گم م ثل‬
‫ِ اینکهه مهاههها‬ ‫ده بود و صورتم مثل‬
‫ا ست خودم را نشُسته با م‪ ،‬کث یف بود‪.‬‬
‫هاور‬‫هر ه‬ ‫هردم و زیه‬ ‫هاز که‬‫هرم را به‬‫آب اه‬
‫ای ستاد دم‪ .‬آب یرارم که روی پو ست‬
‫جانم جر یان یا فت‪ ،‬اح ساس سبکی کردم‪.‬‬
‫خستهای و ماندهای سفر و این چند روز‬
‫سراردانی از جانم بیرون د‪ .‬خودم را‬
‫اور آب‬ ‫تا یز كردم و ه اانطور ز یر‬
‫ارم ای ستاد دم‪ .‬د لم می د ه اانطور‬
‫زیههر ههاور آب اههرم ایسههتاد ههوم و‬
‫ایستاد وم‪.‬‬
‫هه از پشههتِ‬ ‫صههدای مههرد را ههنیدم که‬
‫هه و‬‫هی! حوله‬ ‫هت‪« :‬عله‬ ‫هام افه‬
‫دروازهی حاه‬
‫لباس و مسواک برات اشا تهم‪».‬‬
‫اور را ب سته کردم‪.‬‬ ‫ت شكر ا فتم و‬
‫ِ نو‬
‫ِ‬ ‫ل باس هایِ پاک را ارفتم‪ .‬ل باس های‬
‫ِ من آورده بود‪ .‬هرچند قد‬ ‫خود را برای‬
‫ِ ما با همدیگر برابر نایآمد؛‬ ‫و اندام‬
‫ا ما م هم ن بود‪ .‬ل باس ها را پو یدم‪:‬‬
‫زیرپیراهنی‪ ،‬نیکر‪ ،‬پیراهن و پتلهون‪.‬‬
‫هاهچیز درست بود‪ ،‬بهجُز پتلون كه كای‬
‫كو تاه بود و ك ار كال نی دا ت‪ .‬یك‬
‫پال ستیك هم اشا ته بود ند كه ت اامی‬
‫ِ چههرد و چههتلم را در آن‬ ‫لبههاسهههای‬
‫ُبا لهدا نی برود‪ .‬خدا‬ ‫ا نداختم تا به ز‬
‫را ُکر کردم كه ه نوز خش نزده بود‪.‬‬
‫آمههدم بیههرون‪ .‬مههرد بهها خههانوادهاش‬
‫ِ مرا میكشید‪.‬‬
‫انتظار‬
‫ا فت‪« :‬ع لی جان! ب یا بب ینم چه طور‬
‫دهای؟»‬
‫ِ دی گر به من‬ ‫ا فتم‪« :‬ا ار ده كی لوی‬
‫ِ یك ماه قبل می وم‪».‬‬ ‫اضافه ود‪ ،‬آدم‬
‫آن ها را ضی و خو حال بود ند و من‬
‫ُشنود از آنهاه نعات!‬ ‫خ‬
‫اا‬ ‫ا فتم‪« :‬ن ایدا نم چه طور از‬
‫سخاسازاری کنم‪ ...‬واقعا نایدانم!»‬
‫‪ / 11‬عارف فرمان‬

‫هخاوت و‬‫هر و رویههش سه‬ ‫مههرد كههه از سه‬


‫مردا نه ای میبار ید‪ ،‬ا فت‪« :‬احت یاجی‬
‫نی ست‪ .‬ما ه اه ان سانیم‪ .‬یه روز اید‬
‫ِ ما هم پیش‬ ‫ا ین ارف تاری ها برای‬
‫بیاد‪».‬‬
‫افتم‪« :‬باورم نای د كه در زنهدهای‪،‬‬
‫با اینهاه مشكالت روبهرو وم‪».‬‬
‫او نام خودش را آر یان پور ا فت‪.‬‬
‫خاناش او را «ب یژن» صدا میزد‪ .‬به‬
‫فکرم نرسیده بود که نام ان را پرسان‬
‫کنم‪.‬‬
‫ِ خا نه ااهی از آ خزخانه‬ ‫ِ خانم‬‫صدای‬
‫میآ مد‪ .‬مادرش نش سته بود و به من‬
‫ِ مادرش طوری بود‬ ‫خ یره ده بود‪ .‬ن گاه‬
‫ِ خودش‬ ‫که خ یال می کردم به فرز ند‬
‫میبی ند؛ ن گاه هایش ب سیار مأنوس و‬
‫دلسوزانه بود‪ .‬به یاد نگاه های مادرم‬
‫افتادم‪ .‬مادر حاال چه میکرد؟‬
‫خانم چای آورد‪ .‬چای را آنچ نان ُپ‬
‫می کردم كه اویا سال ها ا ست از نو یدنِ‬
‫آن محروم بودهام‪.‬‬
‫خانم پر سید‪« :‬ع لی آ قا! خو به برات‬
‫مرغ درست كنم؟»‬ ‫تخم‬
‫ُِ‬ ‫ُ‬
‫لبخندی بهههاهراه دا هت کهه از آن‬
‫مهربانی میریخت‪.‬‬
‫«ناههیخههواهم ههاا را بههه زحاههت‬
‫بیندازم‪».‬‬
‫«نه‪ ،‬خواهش میكنم‪ .‬چه زحاتی؟»‬
‫با خود افتم‪ :‬کور از خهدا چهه مهی‬
‫ِ بینا!‬ ‫خواهد؟ دو چشم‬
‫ِ‬‫ق‬‫ا‬‫ت‬ ‫ا‬ ‫به‬ ‫تا‬ ‫ست‬ ‫خوا‬ ‫من‬ ‫خانم از‬
‫بها و‬ ‫ر‬‫م‬
‫ُ ّ‬ ‫یر‪،‬‬ ‫مرغ‪،‬‬ ‫م‬
‫ِ‬ ‫تخ‬ ‫‪.‬‬‫روم‬ ‫غشاخوری ب‬
‫ِ م یز چی نده بود‪ .‬خودم را‬ ‫م سكه روی‬
‫ِ اینهاه زحات نایدیدم؛ اما ارسنه‬ ‫الیق‬
‫بههودم و ناههیتوانسههتم جلههو خههود را‬
‫بگیرم‪.‬‬
‫غشا را با ول ِ زیهادی مهیبلعیهدم‪.‬‬
‫ِیِ ههم از حلقهم پهایین‬ ‫ِ غشا پ‬ ‫ُلقاههای‬
‫افغانی! ‪61 /‬‬

‫دتِ‬
‫میرفتند و ااهی مجبهور مهی هدم مهّ‬
‫کوتاهی برایِ نف غ ارفتن‪ ،‬آرام باانم‪.‬‬
‫بعد از هر چند ُلقاه‪ ،‬چای مینو یدم و‬
‫ِ دیگههر بههاز‬
‫ِ ُلقاههههههای‬
‫راه را بههرای‬
‫میکردم‪.‬‬
‫هوانِ‬‫هردم ته‬‫هاس که‬‫هشا‪ ،‬احسه‬ ‫هد از غه‬
‫بعه‬
‫ازدسترفتهام را دوباره یافتهام‪ .‬آقا‬
‫ب یژن چ ند دقی قه یی از ا تاق خارج د‪.‬‬
‫بعد با یك كاربند براشت‪.‬‬
‫« من تو این فكرم كه تو رو به جایی‬
‫برسونم‪».‬‬
‫باهم به هوتلی رفتیم که «کویر» نام‬
‫هفید در محوط ههیی‬ ‫هاختاانی سه‬ ‫هت؛ سه‬
‫دا ه‬
‫تقریبا ساکت‪.‬‬
‫آ قا ب یژن برایم ا تاق کرا یه کرد و‬
‫ا فت‪« :‬ب عد از ا ین كه كارم ت اوم د‪،‬‬
‫برمیاردم‪».‬‬
‫ِ چنههین كههاری را‬‫مههن اصههال انتظههار‬
‫ندا تم‪ .‬ب عد از ر فتن آ قا ب یژن خودم‬
‫را روی تخت انداختم و خوابیدم‪.‬‬

‫ِ بعد از چا ت بود كه‬ ‫نزدیكِ ساعتِ چهار‬


‫ِ ا تاقم را زد ند‪ .‬در را باز كردم‪.‬‬ ‫در‬
‫ِ لباسنارنجیِ هوتهل بهود‪ .‬افهت‪:‬‬ ‫کارار‬
‫«بیا پایین‪».‬‬
‫ِ چوبی پایین ر فتم‪.‬‬ ‫از راهزی نه های‬
‫آ قا ب یژن آ مده بود‪ .‬ل باسِ پولیغ به‬
‫تن دا ت‪ .‬چ شاانش همچ نان مهر بان و‬
‫سههخاوتاند بودنههد‪ .‬سههالم كههردم‪ .‬بهها‬
‫هه‬
‫هرا به‬‫هرد و مه‬‫هتقبالم که‬ ‫هدی‪ ،‬اسه‬‫لبخنه‬
‫برد‪.‬‬
‫منزلش ُ‬
‫تا نزد یكِ ساعتِ ه شتِ ب سراش تم را‬
‫برای ان قصّه کردم‪ .‬ا فتم با اد یب و‬
‫چند تنِ دیگر که فعالیّتِ سیاسی دا تند‬
‫آ نا دم و یک ب که بنامه پخش مهی‬
‫کردم‪ ،‬ناسایی دم و مجبور دم فرار‬
‫ِ امنیّت پدرم را‬ ‫کنم‪ .‬ا فتم که د ستگاه‬
‫‪ / 11‬عارف فرمان‬

‫ِ من ارف تار کرد ند و اد یب که‬ ‫بهجُرم‬


‫ِ کنجه هید‬ ‫دو ست و ه مرزم م بود‪ ،‬ز یر‬
‫ِ چ ندنفرهی ما ه اه‬ ‫ِ اروه‬ ‫د‪ .‬اع ضای‬
‫دند و سرنو ت مرا ا ین جا‬ ‫پراک نده‬
‫افک ند‪ .‬از هادتِ دوازده ن فر در مرز‬
‫ِ‬
‫ّه کردم و از تایم کهه مهی‬ ‫پاکستان قص‬
‫ِ نامزدش برود‪.‬‬ ‫خواست نزد‬
‫ساعتِ هشت‪ ،‬خانمها رفتند تا غشایِ ب‬
‫را آ ماده كن ند‪ .‬من و آ قا ب یژن تن ها‬
‫ماندیم‪.‬‬
‫ِ یك آت یهی رو ن‬ ‫ا فتم‪ « :‬من دن بال‬
‫ِ پهای‬
‫ِ‬ ‫هستم‪ .‬میخهواهم كهار كهنم‪ ،‬روی‬
‫خودم بایستم‪ .‬لطفا مرا رهناایی کنید‬
‫كه كجا بروم و چهكار كنم!»‬
‫افت‪« :‬تو رو میفرستم یراز‪ .‬اونجا‬
‫كار زیاده‪ .‬میتهونی جهایی ههم بهرای‬
‫ِ‬
‫موندن پیدا كنی‪».‬‬
‫لح ظاتی را در سكوت اشرا ندیم‪ .‬ف قط‬
‫ِ بهههم خهوردنِ یهرفهها از‬ ‫ااهی‪ ،‬صدای‬
‫آ خزخانه میآمد‪.‬‬
‫ب عد پر سان کرد‪ « :‬به چه ا یدئو لوژی‬
‫معتقدی؟»‬
‫ها‬‫هدئول هوژیهه‬‫ها ایه‬ ‫هی به‬
‫هتم‪« :‬وقته‬ ‫افه‬
‫می توانم سر و كار دا ته با م كه‬
‫حداقل‪ ،‬مشكالتِ اولیهی خود را حل كرده‬
‫با م‪».‬‬
‫ا فت‪« :‬مال كتِ ما رو آخو ندها خراب‬
‫كردن‪».‬‬
‫ا فتم‪« :‬مال كتِ ما را روس ها خراب‬
‫کردند‪».‬‬
‫ِ تو‪ ،‬آمری كایی ها به تر‬ ‫ا فت‪ « :‬بهن ظر‬
‫از روسها و آخوندهایِ ایران نیستن؟»‬
‫ا فتم‪« :‬ا ار آن طوری که در ویت نام‬
‫مداخلههه کردنههد‪ ،‬نههه‪ ...‬امهها ااههر‬ ‫ُ‬
‫مداخلهیی در كار و زندهای ما نكنند‪،‬‬
‫خوب هستند‪».‬‬
‫ا فت‪« :‬ع لی جان! تو ه نوز ن ایدو نی!‬
‫هرمایهها‪،‬‬ ‫هرین سه‬ ‫ها بهته‬‫هت مه‬‫هن مالكه‬ ‫ایه‬
‫افغانی! ‪63 /‬‬

‫فرهنهه و امكانههات رو داره؛ امهها از‬


‫وقتی اینها اومدهن‪ ،‬هاههچیهز رو بهه‬
‫خرابی میره‪ .‬در زمانِ اه‪ ،‬آمریكا با‬
‫هردم آروم‬ ‫هت‪ .‬مه‬
‫هوبی دا ه‬‫ِ خه‬
‫ها رواب هط‬
‫مه‬
‫بودن‪ .‬خاینی هاهچیز رو خراب كرد‪».‬‬
‫تع جب كردم‪ ،‬چه طوری ما كن ا ست آدم‬
‫م خالفِ دو لت با د‪ ،‬و لی ر ییغ پولیغ‬
‫با د‪.‬‬
‫ا فتم‪« :‬آ یا میتوان ید ه اه جا آزاد‬
‫صحبت كنید؟»‬
‫ا فت‪ « :‬نه‪ .‬ب یرون‪ ،‬ما با ید خی لی‬
‫ِ خو نه‬‫ا سالمی بر خورد ك نیم‪ .‬ا ما توی‬
‫آزادیم‪ ».‬و اضافه کرد‪« :‬من با افغان‬
‫ها رفیقم‪».‬‬
‫ِ‬
‫ُ سنِ نظر تان ا ست‪ .‬من رایط‬‫ا فتم‪« :‬ح‬
‫سختی را در افغانستان اشراندهام‪ .‬كم‬
‫ِ سیاسهی مهیکهردم‪ ،‬مقالهه‬ ‫و بیش کهار‬
‫ِ كوچكی هم دا تیم‪ ،‬اما‬ ‫مینو تم‪ ،‬اروه‬
‫هرین‬‫هكته‬‫هه نزدیه‬
‫ها‪ ،‬آدم حت ها به‬‫در آنجه‬
‫دوستش هم نایتوانست اعتااد كند‪».‬‬
‫ِ‬
‫بعد از افتواو‪ ،‬آقا بیژن با نگهاه‬
‫مطاههئن‪ ،‬خههاناش را صههدا زد و افههت‪:‬‬
‫ه تل‪.‬‬‫«ام شب ع لی رو ن ای اشاریم بره ُ‬
‫هاینجا میمونه‪».‬‬
‫خاناش به عالمتِ موافقت سر تکان داد‬
‫د‪ .‬وا ضح‬ ‫و لبخ ندی بر ل بانش جاری‬
‫بود که اعت اادی ن سبت به من پ یدا‬
‫کردهاند‪.‬‬

‫ب را در آرا مشِ کا مل خواب یدم‪ .‬صبح‬


‫ِ کودکی‬‫که ب یدار دم‪ ،‬خود را مان ند‬
‫ِ خواب‬‫ِ سفید‬
‫اد و تازه حغ کردم‪ .‬بستر‬
‫را جا کردم و با صدایِ سُرفه از اتاق‬
‫بیرون دم‪.‬‬
‫ِ آریههانپههور كجهها‬
‫پرسههیدم‪« :‬آقههای‬
‫هستند؟»‬
‫ِ كار‪».‬‬‫افتند‪« :‬رفته سر‬
‫‪ / 14‬عارف فرمان‬

‫افتم‪« :‬من هم میروم تا براردد‪».‬‬


‫افتند‪« :‬نه‪ ،‬بیژن كسهی رو مهیفرسهته‬
‫دنبالت‪ .‬خوبه تشریف دا ته با ی‪».‬‬
‫از آدابِ معا رتِ ا ین خانم و ب یژن‬
‫بردم‪ .‬طوری حرف میزدنهد‬ ‫واقعا لّ‬
‫شت میُ‬
‫كه هیچ اح ساس ن ای كردم ف قط دو روز‬
‫است پیشِ آنها هستم‪ .‬اصال فكرش را نای‬
‫كردم كه روزی‪ ،‬در چنین جایی با م‪.‬‬
‫ن خا نه‬ ‫چای را داغداغ نو یدم كه ز ِ‬
‫به صدا درآ مد‪ .‬خانم دروازه را باز‬
‫کرد‪ .‬ه اان طور كه انت ظار دا ت‪ ،‬ك سی‬
‫ِ من آمده بود‪.‬‬ ‫دنبال‬
‫مرا صدا زد‪« :‬علی آقا! ااه حاضرین‪،‬‬
‫بفرمایین برید؛ بیژن منتظره‪».‬‬
‫وق تی میخوا ستم بوت هایم را بخو م‪،‬‬
‫خریطهی پالستیكی به من داد‪ .‬از آنهاه‬
‫ّت ان سخاس ازاری کردم و‬ ‫اح سان و محب‬
‫ِ پولیغ به دن بالم‬ ‫با ک سی که با موتر‬
‫آ مده بود‪ ،‬ر فتم‪ .‬آد می كه دن بالم‬
‫آمده بود‪ ،‬كسی نبود جُز هاانی كه مرا‬
‫از سرد ارفته و چند لگد هم زده بود‪.‬‬
‫ِ‬‫ساس‬ ‫دم‪ ،‬اح‬ ‫وق تی از موتر پایین‬
‫دی گری پ یدا کرده بودم‪ .‬احسا سم ن سبت‬
‫به خودم تغی یر كرده بود؛ اح ساسِ آدم‬
‫ِ‬
‫بودن می کردم‪ .‬پال ستیك بهد ست‪ ،‬وارد‬
‫ِ زندان دم‪ .‬جایی که یک‬ ‫دروازهی ورودی‬
‫ِ س ‪ ،‬در آن انداخته‬ ‫ب پیش‪ ،‬مرا‪ ،‬مثل‬
‫ِ بار یک و طوالنیِ س اتِ‬‫بود ند‪ .‬از دهل یز‬
‫را ست به طب قهی پایین‪ ،‬از راهزی نهیی‬
‫رف تیم که از آن هزاران ا ناه کار و‬
‫بیا ناه ت یر ده بود ند‪ .‬آن جا پیش از‬
‫لولها بهاز هود‪ ،‬یهك‬ ‫آنكه دروازهی سّ‬
‫دهل یز بزرگ و نی اهتار یک قرار دا ت‬
‫كه آقا بیژن آنجا نشسهته بهود‪ .‬وارد‬
‫اتاق دم و سالم كردم‪ .‬کسانِ دیگری هم‬
‫نشسته بودند‪.‬‬
‫ب یژن رو به من كرد و با لبخ ندی‬
‫افت‪« :‬حاضری؟»‬
‫افغانی! ‪65 /‬‬

‫افتم‪« :‬بلی!»‬
‫افت‪ « :‬پغ دو دقیقه ب شین تا من كارم‬
‫رو تاوم كنم‪ ،‬بعد میریم‪».‬‬
‫روی‬
‫ِ‬ ‫خار‬ ‫ِ سوزانِ اف سران م ِ‬
‫ل‬ ‫ث‬ ‫ن گاه‬
‫صورتم میخل ید‪ .‬ه اه در سکوت‪ ،‬مرا‬
‫تاا ا دا تند‪.‬‬
‫ب عد از لح ظاتی‪ ،‬ی كی پر سید‪« :‬از‬
‫کدوم راه اومدی؟»‬
‫حههغ کههردم سههوال و نگههاهش هههر دو‬
‫سرزنشآمیزند‪.‬‬
‫ن ها‬ ‫ی‬
‫ِ‬ ‫رو‬ ‫هدان‪،‬‬ ‫زا‬ ‫تا‬ ‫«از تف تان‬
‫آمدم‪».‬‬
‫«چند نفر بودین؟»‬
‫«تقریبا چهل نفر‪».‬‬
‫«کسی رو نای ناختی کاکت کنه؟»‬
‫«نه‪ ،‬کسی را ندا تم‪».‬‬
‫«ن ایتون ستی تو راه با ک سی دو ست‬
‫بشی؟»‬
‫«ا ار میدان ستم حوادث چ نین پیش‬
‫میآید‪ ،‬حتاا اینکار را میکردم‪».‬‬
‫کسیکه پرسیده بود با صدای ناهنجاری‬
‫ا فت‪« :‬از د ستِ اا اف غانی ها دیوو نه‬
‫دهیم!»‬
‫هت دزد‪،‬‬ ‫مشه‬‫ُ‬ ‫هه‬‫ه‬ ‫ی‬‫«‬ ‫‪:‬‬‫داد‬ ‫هه‬
‫ه‬ ‫ادام‬ ‫هری‬‫دیگه‬
‫ِ حرفهیی!»‬ ‫قاچاقچی و جنایتکار‬
‫پر کرد‪.‬‬ ‫ُ‬ ‫را‬ ‫اتاق‬ ‫انگیزی‬ ‫بعد سکوتِ غم‬
‫ِ بدی‬‫با خود افتم‪ :‬چرا ما چنین مردم‬
‫ه ستیم؟ چرا با عثِ ا ینه اه م شکالت در‬
‫کشوری دیگر می ویم؟‬
‫ِ ذهنم‬ ‫ِ دیگر از دهل یز‬ ‫صدها « چرا» های‬
‫عبور کرد‪ ،‬بیآن که برایِ یکی هم پاسخی‬
‫دا ته با م‪.‬‬
‫ِ الغرا ندامی که رو بهرو یم‬ ‫ُرد ضابط‬‫خ‬
‫نش سته بود‪ ،‬ا فت‪ « :‬خدا رو با ید ُکر‬
‫ِ آر یان پور‪.‬‬ ‫ک نی که اف تادی د ستِ آ قای‬
‫م‬
‫ِ‬ ‫اا‬ ‫ت‬ ‫ی‬
‫ِ‬ ‫ها‬ ‫کار‬ ‫ص‬
‫وار نه تا حاال ت قاِ‬
‫افغانیها رو تو پغ میدادی‪ ».‬و پغ از‬
‫م کثِ کو تاهی ا فت‪« :‬خای نی هم از خودش‬
‫‪ / 11‬عارف فرمان‬

‫حرف درآورده که اسالم م رز نداره! این‬


‫ّ ته‪.‬‬
‫ِ ه اون دورهی جاهلی‬ ‫نظر یه ها مال‬
‫م گه می ه دو ک شور باهم مرز ندا ته‬
‫با ن؟»‬
‫ُردضابط هنهوز حهرفههایش را تاهام‬ ‫خ‬
‫ن کرده بود که آ قا ب یژن با ر یشِ‬
‫ِ‬
‫کهههمترا هههیدهاش وارد هههد‪ .‬نگهههاه‬
‫سرزنشآم یزی به دی گران ا نداخت و به‬
‫من افت‪« :‬علی! پا و بریم‪».‬‬
‫ِ موتر سکوت ح کمفر ما بود‪.‬‬ ‫در دا خل‬
‫آقا بیژن فقط میراند‪.‬‬
‫من سخاسازارانه به او نگاه میکردم؛‬
‫اما او در درونِ خودش بود‪ .‬اید معنیِ‬
‫برد‪.‬‬
‫شت میُ‬‫ِ مرا میدانست و لّ‬ ‫نگاه‬
‫ِ‬
‫موتر را به سویِ مر کز سرویغ هایِ راه‬
‫دور هدایت کرد و بعد از رسیدن‪ ،‬توقف‬
‫کرد‪.‬‬
‫لحظاتی که وق و عف از سر و رویش‬
‫میبار ید و من سراردانِ کل ااتی بودم‬
‫که نشاندهندهی سخاسازاریام با د‪ ،‬در‬
‫سکوت اش ت‪.‬‬
‫دیم‪ .‬آ قا ب یژن‬ ‫از موتر پ یاده‬
‫ِکههتِ ههیراز خریههد و افههت‪:‬‬ ‫بههرایم ت‬
‫ُفتههه‪.‬‬‫«اتوبههوس سههاعتِ سههه راه مههیا‬
‫هری‬
‫هیشته‬ ‫ِ به‬‫هار‬
‫هه که‬‫هنکه‬‫هرمندهم از ایه‬ ‫ه‬
‫نتون ستم برات ب کنم‪ ».‬و د ست به ج یب‬
‫بُ رد و پاکتی را درآورد و به د ستم‬
‫هه دردت‬ ‫هو راه به‬‫هت‪ « :‬هاید ته‬ ‫داد‪ .‬افه‬
‫بخوره‪».‬‬
‫لح ظهیی ن گاهش کردم‪ .‬د لم میخوا ست‬
‫ِ سخاوتاندانهاش‬ ‫ب گشارد تا به قدم های‬
‫بو سه ز نم‪ .‬ا ک از چ شاانم سرازیر د‪.‬‬
‫خور ید آرام به سرش میتاب ید و ن گاهش‬
‫چون دو روز نهی رو ن میدرخ شید‪ .‬من در‬
‫ِ درون‪ ،‬او را ستایش میکردم‪.‬‬ ‫ژرفای‬
‫ِ موترها و آدمها و ازدحهام‬
‫ِ‬ ‫سر و صدای‬
‫مرکز سرویغ ها حواسم را به خود مشغول‬
‫ِ ب نزین و دود ف ضایِ‬ ‫کرده بود‪ .‬بوی‬
‫پر کرده بود‪ .‬بیشتر سرویغها‬ ‫آنجا را ُ‬
‫رو ن بود ند و ف قط صدا و دود تول ید‬
‫میکرد ند‪ .‬ر فتم او ه یی كه بب ینم‬
‫چهم قدار پیس ه دارم‪ .‬چ ند تا دو صد‬
‫ریالی و صد ریالی دا تم‪ .‬خدایا! این‬
‫مرد به من هزار و دو صد لایر داده!‪...‬‬
‫سخاوتِ او به ا ندازهی یك دن یا ارزش‬
‫ِ پال ستیك را ن گاه كردم‪.‬‬ ‫دا ت‪ .‬دا خل‬
‫دیدم خاناش برایم یك پیراهن یخن قاق‪،‬‬
‫دو تا زیرپیراه نی و یك جوره جوراب‬
‫هم در آن‬‫هتهیی هه‬ ‫هوطیِ سربسه‬
‫هته‪ .‬قه‬‫اشا ه‬
‫ِ غشا به‬‫بود‪ .‬قوطی را باز كردم‪ .‬بوی‬
‫هه‬‫ههیی به‬
‫ِ کودکانه‬ ‫هادی‬
‫هورد‪ .‬ه‬ ‫هامم خه‬‫مشه‬
‫سراغم آ مد‪ .‬خو حال از ا ینه اه نع ات‪،‬‬
‫ِ یراز اف تادم‪ .‬یراز برایم‬ ‫به ف کر‬
‫حافظ و سعدی بود‪.‬‬
‫با خود افتم‪« :‬های روم به یراز با‬
‫عنایتِ بخت!»‬
‫هیچ نایدانستم که آقا بیژن و خاناش‬
‫چرا کا کم کرد ند‪ .‬آن ها م گر چه فر قی‬
‫با دیگران دا تند‪ .‬و آرزو می کردم که‬
‫کاش هاهی کسانی که تا آنوقت با آن ها‬
‫‪ / 18‬عارف فرمان‬

‫برخوردهام‪ ،‬مثل آقا بیژن میبودند‪.‬‬


‫دقیقه به دقیقه ساعت را نگهاه مهی‬
‫كهههردم‪ ،‬آنههههم از سهههاعتِ دوكهههانِ‬
‫ساعتفرو ییی كه رو بهرو یم بود‪ .‬ك ای‬
‫ِ ب یژن را‬ ‫ِ خانم‬‫ار سنه ده بودم‪ .‬غشای‬
‫ض خودم‪،‬‬ ‫ب یرون آوردم و در تن هاییِ م حِ‬
‫چ ند تكّه او ت را كه بینِ نان اشا ته‬
‫بود‪ ،‬ب یرون آوردم و روع به خوردن‬
‫ِ نانِ بم اشا تم‪.‬‬ ‫کردم‪ .‬كای هم برای‬
‫لح ظاتی ب عد‪ ،‬د یدم یك سرویغ آ مد‪.‬‬
‫هود‪« :‬سفار هت رو‬ ‫هه به‬
‫هژن افته‬‫ها بیه‬‫آقه‬
‫کردهم‪ .‬فقط بلیتت رو به راننده نشون‬
‫بده‪ .‬خودش میدونه تو رو کجا بشونه‪».‬‬
‫ِ سرخرن‬‫به سرویغ داخل دم‪ .‬چوکیهای‬
‫ر‬
‫ِ‬ ‫س‬ ‫كه‬ ‫رفتم‬ ‫و پاکی دا ت‪ .‬پیشِ موتروان‬
‫ِ م سافران را‬ ‫جایش نش سته بود و انت ظار‬
‫ِ حب یب بود‪ .‬ک ای‬ ‫میك شید‪ .‬چ هرهاش بیه‬
‫چاقتر از او بهنظر میرسید‪.‬‬
‫ِ كتم را كه د ید‪ ،‬ا فت‪ « :‬برو آ خر‬
‫ِ‬ ‫ت‬
‫ما ین بشین‪».‬‬
‫رفتم بر سیت آخر نشستم‪.‬‬
‫موتروان از آیی نهاش مرا مید ید‪.‬‬
‫افههت‪« :‬نههه‪ ،‬بههرو بههاال‪ ،‬پشههتِ پههرده‬
‫بشین‪ ...‬ااه خواستی‪ ،‬بیگیر بخواب‪».‬‬
‫ر فتم باال‪ .‬پ شتِ پرده‪ ،‬جایی برایِ‬
‫خواب بود‪ .‬تو کی اسفنجی با یک بالشت‬
‫هودم را‬ ‫هد‪ .‬خه‬‫هته بودنه‬ ‫هایی اشا ه‬‫و روجه‬
‫ُ رده‬
‫انداختم و راحت خوابیدم‪ .‬خوابم ب‬
‫بود كه سرویغ حركت کرد‪.‬‬
‫دو ساعت یا اید بیش تر اش ته بود‬
‫كه موتروانِ دومی بیدارم كرد تا خودش‬
‫هروم و رویِ‬ ‫هت به‬‫هن خواسه‬ ‫هد‪ .‬از مه‬
‫بخوابه‬
‫ِ موتروان بنشینم‪.‬‬ ‫چوكیِ پهلوی‬
‫به دو طرفم ن گاه كردم‪ .‬بهجُز د تِ‬
‫خ شك چ یز دی گری بهن ظر ن ایر سید‪ .‬در‬
‫دورد ست ها‪ ،‬كوه هایی د یده می د‪ .‬هوا‬
‫هتاد‬‫هرویغ هشه‬ ‫هود‪ .‬سه‬ ‫هرم به‬‫هابی و اه‬‫آفته‬
‫كیلومتر در ساعت میرفت‪.‬‬
‫افغانی! ‪69 /‬‬

‫موتروان نه یك كلاه حرف میزد‪ ،‬نهه‬


‫نگاه مهیكهرد‪ .‬در نیاههی راه‪ ،‬از دو‬
‫پای گاه اش ته بودیم‪ ،‬ا ین را ب عدها‬
‫ِ راه بههه مههن افههت‪ .‬مههوتر‬ ‫در طههول‬
‫آرامآرام میر فت و من در ا ین ف كر‬
‫ِی خواهیم رسید‪.‬‬ ‫بودم كه ك‬
‫ِ زیهادی از ذههنم‬ ‫آنهنگام‪ ،‬سوالهای‬
‫میاش ت‪ :‬یراز چهاونه هری است؟ آیا‬
‫ن حافظ و سعدی در ا ین هر‬ ‫ه نوز فره ِ‬
‫باقی مانده یا خیر؟ هریانِ یراز با‬
‫غری بهیی چون من چه بر خوردی خواه ند‬
‫کرد؟‬
‫در این افکار غرق بودم که موتروان‬
‫سههکوتِ طههوالنیاش را کسههت و پرسههید‪:‬‬
‫«بچهی كجایی؟»‬
‫ل حنِ آد می را دا ت که با غال مش حرف‬
‫میزد‪.‬‬
‫افتم‪« :‬منظورتان؟»‬
‫و ف کر کردم کاش حرف زد نش م ثل آ قا‬
‫ب یژن می بود که دو باره پر سان کرد‪:‬‬
‫ِ كجایی؟»‬ ‫«اهل‬
‫دیت سوال میکرد‪.‬‬ ‫با جّ‬
‫افتم‪« :‬افغانستانی هستم‪».‬‬
‫ی‬
‫ِ‬ ‫ها‬
‫كجه‬ ‫از‬ ‫افههت‪« :‬اینههو مههیدونههم‪.‬‬
‫افغانستانی؟»‬
‫بل‪».‬‬‫افتم‪« :‬كاُ‬
‫بل چهجور جاییه؟»‬ ‫ُ‬‫كا‬ ‫كن‬ ‫تعریف‬ ‫افت‪« :‬‬
‫ِ اینکه فقط میخواست حرف بزنهد‪،‬‬ ‫مثل‬
‫نه اینکه واقعا بخواهد بفهاد‪.‬‬
‫ا فتم‪« :‬ت فاوتِ ز یادی بینِ كابُ ل و‬
‫زا هدان نی ست؛ ا ما ا یران پی شرفتهتر‬
‫است‪».‬‬
‫حر فی نزد‪ .‬من هم سكوت كردم‪ .‬از‬
‫جوابم راضی بهنظر میرسید‪.‬‬
‫مسلح‬ ‫های‬
‫ِ ُ‬ ‫م‬‫آد‬ ‫از دور‪ ،‬تعدادی عسكر و‬
‫دند‪ .‬موتروان ا فت‪ « :‬تو یك‬ ‫مع لوم‬
‫ُب؟»‬
‫كلاه هم حرف نایزنی! خ‬
‫افتم‪« :‬خوب‪».‬‬
‫‪ / 71‬عارف فرمان‬

‫موتر را توقُف داد‪ .‬ی كی از ع سكرها‬


‫ت ندخویی دا ت‪.‬‬ ‫دی و ُ‬‫باال آمد‪ .‬چهرهی جّ‬
‫پرسان کرد‪« :‬افغانی نداری؟»‬
‫موتروان افت‪« :‬نه‪».‬‬
‫د‪ .‬از آن ها كه‬ ‫ِ موتر‬ ‫ع سکر دا خل‬
‫ِ سیاهتر دا تند‪ ،‬سوال میكرد‪:‬‬ ‫چهرههای‬
‫ِ كجایی؟» و مدارد ان را میدیهد‪.‬‬ ‫«اهل‬
‫هوتر‬‫هت و از مه‬ ‫هی را نیافه‬ ‫هرانجام كسه‬ ‫سه‬
‫پایین د‪.‬‬
‫از موتروان پرسیدم‪« :‬این جا چه خبر‬
‫بود؟ منظور از این بازرسیها چیست؟»‬
‫ِ افغانیها می‬ ‫با تاسخر افت‪« :‬دنبال‬
‫اردن‪».‬‬
‫ا فتم‪« :‬ما كن ا ست بیش تر تو ضیح‬
‫بدهید؟»‬
‫ِ قانونی م یان و‬ ‫ا فت‪« :‬اف غانی ها غیر‬
‫ِ هاهین دنبهال‬
‫ِ‬ ‫قاچاق هم میكنن‪ .‬بهرای‬
‫اون ها می اردن تا بندازن شون زندون یا‬
‫ِ مرز کنن‪».‬‬ ‫رد‬
‫پرسیدم‪« :‬هیچكغ نایتواند از زاهدان‬
‫ِ دیگری برود؟»‬ ‫به هر‬
‫افت‪« :‬چرا‪ ،‬میتونه‪ .‬ولی باید براهی‬
‫دد بگیره‪ ،‬وارنه‪ ،‬نه‪»...‬‬ ‫ترُ‬
‫پرسیدم‪« :‬چهاونه میتوان براهی تردد‬
‫ارفت؟»‬
‫افههت‪« :‬بایههد از هفههتخههوانِ رسههتم‬
‫بگشری‪».‬‬
‫ِ صههبح‪ ،‬در نزدیكههیِ هههری‬ ‫سههاعتِ ن‬
‫ُههه‬
‫بودیم‪.‬‬
‫ِ یراز است؟»‬ ‫پرسیدم‪« :‬این هر‬
‫افهههت‪« :‬آره‪ .‬آخهههرین پاسهههگاه رو‬
‫اشرو نده یم و حاال‪ ،‬بیخیال‪ ...‬از هاهی‬
‫خطرها اش تی‪».‬‬
‫سخنش با لبخ ند ه اراه بود‪ .‬آ سوده‬
‫ِ سرنو تِ خود را‬ ‫هر‬ ‫دم‪ .‬نش ستم و‬
‫میدیدم كه چهاونه هری است‪ .‬از دور‪،‬‬
‫برایم زی با مین اود‪ .‬ما ه نوز در یك‬
‫ِ بل ندتری قرار دا تیم‪ .‬از دور‪،‬‬ ‫جای‬
‫افغانی! ‪71 /‬‬

‫من ظرهی هر مع لوم بود‪ .‬آ خرین ق ساتِ‬


‫ِ م ستقیم به س ردِ كال نی بود‬ ‫ِ ما راه‬‫سفر‬
‫ِ‬‫های‬ ‫فاصله‬ ‫با‬ ‫هایی‬ ‫چراغ‬ ‫طرفش‬ ‫دو‬ ‫در‬ ‫که‬
‫ده بود‪ .‬در ا ین‬ ‫نزد یك به هم ن صب‬
‫س رد‪ ،‬اح ساسِ آرا مش کردم‪ .‬ف کر کردم‬
‫این هر سال ها عارم را خواهد خورد و‬
‫من از ا ین هر و ا ین هر هم از من‬
‫خواهد بود‪.‬‬
‫موتروان به منط قهی ن سبتا بزرگ تری‬
‫رفت كه در هر دو طرفش موترهایِ سرویغ‬
‫ای ستاده بود ند‪ .‬م سافران روع کرد ند‬
‫دن‪ .‬موتروان از چوكیاش‬ ‫به پ یاده‬
‫ت كان ن خورد‪ .‬از او خداحافظی كردم و‬
‫پایین آ مدم‪ .‬به ا طراف ن گاه كردم‪،‬‬
‫ك سی را ن یافتم كه سوالی ب كنم‪ .‬به‬
‫س اتی كه م سافران در حر كت بود ند‪،‬‬
‫را هم را ادا مه دادم‪ .‬ه نوز چ ند اامی‬
‫برندا ته بودم كه د یدم مردم سیلآ سا‬
‫ده اید برایِ‬ ‫میآیند‪ .‬فكر كردم این عّ‬
‫اسههتقبال آمدهانههد‪ ،‬امهها از هرسههو‬
‫تعداد ههان بههیشتههر مههی ههد و سههوال‬
‫میكردند‪« :‬پارچه ندارین؟»‬
‫ِ كاركردن ك جا‬ ‫از ی کی پر سیدم‪ « :‬برای‬
‫باید بروم؟»‬
‫ِ زند‪».‬‬‫افت‪« :‬چهارراه‬
‫به راه افتادم‪.‬‬
‫از چ ند ن فر پر سیدم‪« :‬آ قا! چهطوری‬
‫ِ زنههد بههروم؟»‬ ‫بایههد بههه چهههارراه‬
‫میافتند‪« :‬از اونجا میخوره‪»...‬‬
‫فکر کردم‪ :‬خدایا! من حرف از «رفتن»‬
‫مههیزنم‪ ،‬اینههها حههرف از «خههوردن»‬
‫میزنند! چهطور آدمهایی هستند؟‬
‫از دی گری هم پر سیدم‪« :‬می خواهم تا‬
‫ِ زنههد بههروم‪ .‬از کههدام راه‬ ‫چهههارراه‬
‫بروم؟»‬
‫ا فت‪ « :‬اا برو اون طرفِ خ یابون‪ ،‬از‬
‫ِ چهارراه میخوره‪».‬‬ ‫سر‬
‫یک دل را صد دل کردم و افتم‪« :‬آقا!‬
‫‪ / 71‬عارف فرمان‬

‫خوردن ن ایزنم؛ از ر فتن‬ ‫من حرف از‬


‫حرف میزنم‪».‬‬
‫خند ید و ا فت‪« :‬آره‪ ،‬میدونم‪ ...‬اا‬
‫ِ چ هارراه‪ ،‬به تاک سیها ب گو‪:‬‬ ‫برو سر‬
‫ِ زند! میبرندت اونجا‪».‬‬ ‫چهارراه‬
‫«آقا! من پیاده میروم‪».‬‬
‫« نه‪ ،‬نای ه‪ .‬خی لی را هه‪ ...‬سه تومن‬
‫میدی‪ ،‬میبرندت چهارراه زند‪».‬‬
‫دیدم ارزان اسهت‪ ،‬رفهتم آنطهرفِ هه‬
‫بها صطالحِ ا وه «خ یابون»‪ .‬از س رد كه‬
‫اش تم‪ ،‬دیدم تكسیها یك آرن میكنند و‬
‫بعد میروند‪ .‬باالخره‪ ،‬یك تكسی ایستاد‬
‫د كه دو نفر در داخلش نشسته بودند‪.‬‬
‫موتروان پرسید‪« :‬كجا؟»‬
‫ِ زند‪».‬‬‫افتم‪« :‬چهارراه‬
‫افت‪« :‬بخر باال!»‬
‫من س ردها را میدیدم و پایین و باال‬
‫را خوب نگاه میكردم كه ههر را كاهی‬
‫ارزیابی كنم‪.‬‬
‫هر ف ضای دی گری دا ت‪ .‬بوی حافظ و‬
‫صههدای سههعدی در هههر اسههترده بههود‪.‬‬
‫ساختاان ها و راه ها با ن ظم دی گری‬
‫هر تخ نده و ز نده از‬ ‫بود ند‪ .‬ق لب‬
‫ان بوه آدم های آرا سته بود و در خت های‬
‫نههارنج بههه اطههراف زیبههایی ویژهیههی‬
‫بخشیده بودند‪.‬‬
‫ِ ز ند‪ .‬تک سیوان سه‬ ‫ر سیدیم چ هارراه‬
‫تو مان از من ار فت‪ .‬ر فتم به س اتی که‬
‫دهی زیادی‬ ‫ِ مردم بیش تر بود‪ .‬عّ‬ ‫رفتوآمد‬
‫ِ سرد‪ ،‬دستفرو ی میكردند‪.‬‬ ‫کنار‬
‫ل‬
‫ِ‬ ‫دنبا‬‫«‬ ‫‪:‬‬ ‫م‬‫افت‬ ‫ها‬‫فروش‬‫دست‬ ‫به‬ ‫‪،‬‬‫جا‬ ‫هاان‬
‫كار میاردم‪».‬‬
‫ِ اح ادی‪.‬‬ ‫افت ند‪ « :‬صبحِ زود برو سهراه‬
‫ِ بنایی پیدا می ه‪».‬‬ ‫اونجا‪ ،‬كار‬
‫ر‬
‫ِ‬ ‫كنا‬ ‫در‬ ‫و‬ ‫خریدم‬ ‫چای‬ ‫فروش‬ ‫چای‬ ‫از یك‬
‫دم‪ .‬د یدم‬ ‫ِ نو یدنِ چای‬ ‫س رد م شغول‬
‫هر‬‫ههنظه‬‫هوبی به‬ ‫ِ خه‬
‫هاهرا آدم‬ ‫هروش یه‬ ‫هایفه‬
‫چه‬
‫هان‬‫ها او در میه‬ ‫هكلم را به‬ ‫هد‪ .‬مشه‬ ‫هیرسه‬
‫مه‬
‫افغانی! ‪73 /‬‬

‫اشا تم‪.‬‬
‫« من از افغان ستان آ مدهام و جایی و‬
‫خانهیی ندارم‪ .‬پیسه هم كم دارم‪ .‬مهی‬
‫خواهم جایی پیدا كنم كه بها بخوابم‬
‫و روزها كار كنم‪».‬‬
‫به آرامی‪ ،‬حرفهایم را اهوش کهرد و‬
‫افههت‪« :‬بههرو پههایین‪ ،‬دسههتِ چههپ‪ ،‬یههه‬
‫هافرخونهی‬ ‫ِ مسه‬‫هه اس هم‬‫هت به‬‫هافرخونهسه‬‫مسه‬
‫ههیراز‪ .‬اونجهها‪ ،‬ههبی‪ ،‬بیسههت تههومن‬
‫میایره‪ ،‬یه تخت میده بهت‪ .‬فردا صبح‪،‬‬
‫و و ب یا ا ین جا‪.‬‬ ‫ساعتِ یش ب یدار‬
‫ِ ب نایی پ یدا می ه‪.‬‬ ‫ه این جا برات كار‬
‫فقط بیا هاینجها‪ ...‬صهاحبکهار خهودش‬
‫میاد‪».‬‬
‫ِ‬
‫ِ آنجا میافتند سهراه‬ ‫افتم‪« :‬بچههای‬
‫ِ احادی كجا است؟»‬ ‫احادی بروم‪ .‬سهراه‬
‫ا فت‪« :‬فر قی ن ایك نه‪ ...‬اون جا هم‬
‫میتونی بری‪».‬‬
‫ِ دی گر هم خر یدم و در‬ ‫یك پیا له چای‬
‫ِ هر صحبت كردیم‪ .‬بعد از قصه های‬ ‫مورد‬
‫یراز راه‬ ‫هر به سوی م سافر خا نه‬
‫افتادم‪.‬‬
‫یراز را پ یدا كردم‪.‬‬ ‫م سافرخانهی‬
‫رفتم داخل‪.‬‬
‫«سالم‪ ،‬آقا!»‬
‫فضای باز و حوضچه کوچک سخن از صلح‬
‫و صفا میزد‪ .‬دو ماهی قر مز در زمی نه‬
‫ی آبیرن حوضچه عشقبازی دا تند‪.‬‬
‫«سامعلیک! بفرما‪ ...‬فرمایش؟»‬
‫«اتاق میخواهم‪».‬‬
‫«اتاق نداریم‪».‬‬
‫«تخت میخواهم‪».‬‬
‫« ناسنامهت رو رد کن بیاد‪».‬‬
‫ل حنش به پولیغ بیش تر میما ند تا‬
‫هوتلدار‪.‬‬
‫« ناسنامه ندارم‪».‬‬
‫«افغهههانی هسهههتی؟‪ ...‬مههها بهههه‬
‫افغانیجااعت تخت نایدیم!»‬
‫‪ / 74‬عارف فرمان‬

‫ن گاهی به خودم ا نداختم؛ ن گاهی به‬


‫او انداختم‪ .‬دیدم ما هر دو در یاهر‪،‬‬
‫ِ هم هستیم‪.‬‬‫بیه‬
‫« به خدا من جا ندارم‪ .‬امشب نایدانم‬
‫كجا بخوابم‪»...‬‬
‫«چیكار میكنی؟»‬
‫ت ند و خ شن میپر سید که ان گار‬ ‫چ نان ُ‬
‫مستنطق بود‪.‬‬ ‫ُ‬ ‫او‬ ‫و‬ ‫زندانی‬ ‫من‬
‫ِ‬‫« قرار ا ست از فردا صبح بروم كار‬
‫بنایی بكنم‪».‬‬
‫«پولمول داری؟»‬
‫ِ دو سه ب دارم‪».‬‬ ‫«برای‬
‫ِ‬
‫«خی لی خُب‪ ...‬ف قط با می تونی وا سه‬
‫خواب ب یای این جا‪ .‬یادت با ه روز ها‬
‫نباید سر و کلهت اینجا پیدا بشه‪».‬‬
‫مطائن و قاطعانه حرف میزد‪.‬‬
‫هیراز‬ ‫هه ه‬‫هازه به‬‫هن ته‬‫ها! مه‬‫هم آقه‬‫«چشه‬
‫ر سیدهام‪ .‬ب تا صبح در موتر ب یدار‬
‫بودم‪ .‬ا جازه بده ید ا مروز ا ستراحت‬
‫کنم‪».‬‬
‫«تههازه از افغانسههتان اومههدی؟‪...‬‬
‫با ه‪ ،‬امروز رو برو بخواب‪ .‬ولی باید‬
‫امشب بیست تومن بدی‪».‬‬
‫ِ‬‫ق‬ ‫ا‬‫ت‬‫ا‬ ‫یك‬ ‫در‬ ‫ی‬‫تخت‬ ‫بیست تومان دادم و‬
‫شتختی ارفتم‪ .‬البتهه بقیههی تخهتهها‬
‫ِ آرامی بود‪ .‬پالستیكم‬ ‫خالی بودند‪ .‬جای‬
‫ِ بال شتم‪ .‬به آ قا ب یژن‬ ‫را اشا تم ز یر‬
‫ف کر کردم‪ .‬ا ار او ن بود تا حاال اید‬
‫ده‬ ‫د مرز‬‫در ز ندان می بودم یا رّ‬
‫بودم‪ .‬دراز كشیدم و راحت خوابیدم‪.‬‬
‫بعد از چا ت‪ ،‬بیدار دم‪ .‬ارسنه ده‬
‫بودم‪ .‬پال ستیكم را ارفتم و از هو تل‬
‫بیرون رفتم‪.‬‬
‫در ه اان نزدی كی‪ ،‬یك نانوایی بود‪.‬‬
‫قدمزنان رفتم و نانی خر یدم و به طرفِ‬
‫دم‪ .‬از دو سو‪،‬‬ ‫ِ ز ند روان‬ ‫چ هارراه‬
‫ِ خُردی کا ته‬‫ِ س رد‪ ،‬سبزه و درخت های‬ ‫وسط‬
‫ِ سبزهها نش ستم و نانم را‬ ‫بود ند‪ .‬روی‬
‫افغانی! ‪75 /‬‬

‫خوردم‪ .‬از كام كه بیغم و راحت دم‪،‬‬


‫ِ ز یادی‬‫ِ چای فروش‪ .‬م شتری‬ ‫ر فتم سراغ‬
‫ندا ت‪ .‬میا فت‪ « :‬بها و صبحِ زود كار‬
‫هکی‬‫ِ روز هیشه‬ ‫ها وس هط‬
‫هه‪ ،‬امه‬‫هار خوبه‬‫و به‬
‫نایاد‪».‬‬
‫افتم‪« :‬اینجا افغان نای ناسی؟»‬
‫افت‪« :‬زیادن‪ .‬تو هاین رستوران چند‬
‫نفر كار میكنن‪».‬‬
‫افتم‪« :‬كدام رستوران؟»‬
‫ِ حاج عباسه‪».‬‬ ‫افت‪« :‬هاینجا‪ ،‬مال‬
‫ِ اف غان را‬ ‫ا فتم‪ « :‬می توانم ب چههای‬
‫ببینم؟»‬
‫ا فت‪ « :‬برو تو‪ ،‬ب خرس‪ .‬بع ضی وق تا‬
‫میان اینجا پیشِ من چایی میخورن‪».‬‬
‫منتظر ماندم تا کسی بیاید‪.‬‬
‫هاانجا نشسته بودم كه جوانی همسن و‬
‫ِ سنگینِ‬ ‫ِ خودم آ مد؛ با یك صندوق‬ ‫سال‬
‫بوت به اردنش‪ .‬خ سته از کار‬ ‫ن‬
‫ر ِ‬
‫معلوم می د‪.‬‬
‫چایفروش افت‪« :‬اینهم افغانیه‪».‬‬
‫از چ هرهاش پ یدا بود که از مردم‬
‫هزاره است‪.‬‬
‫صدا زدم‪« :‬وطندار! بیا اینجا‪».‬‬
‫ِ آرام و مع صومانهیی‬ ‫آ مد‪ .‬ن گاه های‬
‫دا ت‪ .‬به ن ظرم از آن ا فرادی آ مد که‬
‫ِ خیر درد میکند‪« .‬وطن‬ ‫ِ کار‬
‫سر ان برای‬
‫اید او را وادار به‬ ‫دار» ا فتنِ من‬
‫فداکاری کرده بود‪.‬‬
‫پرسیدم‪« :‬نامت چیست؟»‬
‫افت‪« :‬غالمحسین‪».‬‬
‫ِ ژول یدهیی دا ت‪.‬‬ ‫قدی كو تاه و مو های‬
‫سن و سالش از بیست تجاوز نایكرد‪ ،‬اما‬
‫ِ یك پیرمهرد هده‬ ‫ِ دستهای‬‫دستهایش مثل‬
‫بود‪.‬‬
‫افتم‪ « :‬من امروز رسیدهام‪ .‬نه زبان‬
‫بلههدم‪ ،‬نههه جههایی دارم‪ .‬بههه یههك‬
‫م سافرخانه ر فتم که بی بی ست تو مان‬
‫ِ كههار هههم‬‫مههیدهههم‪ .‬در ضههان‪ ،‬دنبههال‬
‫‪ / 71‬عارف فرمان‬

‫می اردم‪ .‬تو میدا نی چه طور می توانم‬


‫كار پیدا كنم؟»‬
‫ن گاه هایِ بدونِ ترد یدش را به من‬
‫دوخت‪ ،‬انگار سالها بود مرا می ناسد‪.‬‬
‫ِ دیگر مشترد‬ ‫افت‪« :‬اتاقم با چند نفر‬
‫است‪ .‬من از رفیقهایم و از صاحبخانهه‬
‫میپرسم‪ ،‬بعد به تو جواب میدهم‪».‬‬
‫قرار اشا تیم فردایِ آن روز‪ ،‬بعد از‬
‫ِ ز ند همدی گر‬ ‫ساعتِ چ هار‪ ،‬در چ هارراه‬
‫ِ خا نه‬‫را ببی نیم و او برایِ من پی غام‬
‫ِ مهربانش‬ ‫را بیاورد‪ .‬او رفت و من صدای‬
‫را تا د یری نیدم که در ذ هنم ت کرار‬
‫می د‪.‬‬
‫لح ظهیی نگش ته بود كه دی گری پ یدا‬
‫د‪.‬‬
‫چههایفههروش افههت‪« :‬داداش! ایههنم‬
‫افغانیه‪ ...‬اساش ناصره‪».‬‬
‫ن پو ستش ت یره بود‪ .‬سالمعل یك‬ ‫ر ِ‬
‫هتیم‪ .‬او از وض ه ِ‬ ‫هاهم نشسه‬‫هردیم و به‬‫كه‬
‫كابُ ل پر سید‪ .‬برایش ك ای تو ضیح دادم‪.‬‬
‫از وض ِ خودش پرسیدم‪.‬‬
‫افت‪« :‬خیلی وقت است از پدر و مادرم‬
‫اطال عی ندارم‪ .‬در ر ستورانِ حاجع باس‬
‫كار میكنم‪ .‬بها هم هاانجا میخوابم‪.‬‬
‫كرایه هم ندارم‪».‬‬
‫افتم‪« :‬كار و معا ت چهطور است؟»‬
‫افت‪« :‬بد نیست‪ ...‬ماهانه‪ ،‬یکهزار و‬
‫هشتصد تومان میدهد‪».‬‬
‫افتم‪« :‬فكر میكنی در رستورانت برایِ‬
‫من هم كار با د؟»‬
‫افت‪« :‬باید پرسان كنم‪».‬‬
‫افتم‪« :‬مشكلی نیست‪ .‬پرسان کن‪».‬‬
‫پرسید‪« :‬نامت چیست؟»‬
‫«علی‪».‬‬
‫«فردا بیا؛ خبرت میکنم‪».‬‬
‫« حاال كه و قت داری‪ .‬ا ار ما كن ا ست‪،‬‬
‫برو با او اپ بزن‪ .‬ا ار مرا خوا ست‪،‬‬
‫میآیم‪».‬‬
‫افغانی! ‪77 /‬‬

‫ساعتِ چ هار‬ ‫« صاحبِ ر ستوران نی ست‪.‬‬


‫میآید‪».‬‬
‫«من هاینجا تا ساعتِ پنج منتظر مهی‬
‫مانم‪».‬‬
‫«خههوب‪ .‬هاههین امههروز برایههت جههواب‬
‫میدهم‪».‬‬
‫میافت از ساعتِ سه تا چهار بهیكهار‬
‫هاعتِ دوازده‬‫هروز‪ ،‬از سه‬ ‫ها امه‬ ‫هت‪ .‬امه‬ ‫اسه‬
‫ّام برود‪.‬‬‫ُخصتی دا ت و میخواست به حا‬ ‫ر‬
‫ّام كجا است؟»‬ ‫پرسیدم‪« :‬حا‬
‫به آنطرفِ چهارراه ا اره کرد و افت‪:‬‬
‫«پشتِ سیناا‪».‬‬
‫هاهچیز برایم جدید بود‪ :‬هر‪ ،‬آدمها‬
‫و چ هارراه ز ند و‪ ....‬ع قباف تاده ِ‬
‫ای‬
‫ِ خود را میدیدم و رنج میبردم از‬ ‫کشور‬
‫اینکه چرا ما هیچ نداریم؟ «چهرا»هها‬
‫ِ هم میآمدند و من بیآنکه فکهر‬ ‫پشتِ سر‬
‫ِ تازهیی برمیخهوردم‪ .‬بها‬ ‫کنم‪ ،‬به چیز‬
‫هز در مغ هزم‬‫هتی نیه‬‫هی‪ ،‬مشه‬ ‫هرا»یه‬ ‫هر «چه‬‫هه‬
‫کوبیده می د‪.‬‬
‫ِ س رد جویِ كوچكی بود كه كثافات‬ ‫کنار‬
‫از آن مههیاش ههت‪ .‬لههبِ جههوی نشسههتم‪.‬‬
‫ِ مردم را میدیهدم‪ .‬زنهها بها‬ ‫رفتوآمد‬
‫هردان‬‫هتند‪ .‬مه‬‫هیاش ه‬‫هان مه‬ ‫هش اسالمی ه‬ ‫پو ه‬
‫اکثههرا ریههش دا ههتند و در قباهههایِ‬
‫آستیندراز ان یهاهر مهی هدند‪ .‬مهردم‬
‫مالها را با احترام نگاه میكردند‪ .‬آن‬ ‫ُ‬
‫ِ تقریبا مخصوصهی تلقهی مهی‬ ‫ها آدمهای‬
‫دند‪.‬‬
‫پر از آدم د‪.‬‬ ‫ُ‬ ‫ها‬‫د‬ ‫ر‬‫س‬ ‫‪،‬‬ ‫ت‬ ‫چا‬ ‫از‬ ‫بعد‬
‫ِ‬‫ر‬‫كها‬ ‫و‬ ‫هدند‬ ‫بهاز‬ ‫یهك‬‫یك‬ ‫هم‬ ‫ها‬‫دوكان‬
‫چای فروش هم بهتر د‪ .‬اویی مجددا روحِ‬
‫زندهای در هر دمید‪.‬‬

‫اد به ن ظر‬ ‫نا صر ساعتِ چ هار آ مد‪.‬‬


‫میرسید‪.‬‬
‫ِ كار‪ .‬ا ما اول‬‫ا فت‪« :‬با ید بروم سر‬
‫‪ / 78‬عارف فرمان‬

‫با حاجعباس اپ میزنم‪».‬‬


‫ر فت و پغ از لح ظهیی برا شت و ا فت‪:‬‬
‫«بیا‪».‬‬
‫ِ صت سال‪.‬‬ ‫ر فتم‪ .‬مردی د یدم در حدود‬
‫ِری شیِ منا سبی‬
‫ه اان حاجی ع باس بود‪ .‬د‬
‫به تن دا ت و پ شتِ م یز کارش نش سته‬
‫بود‪ .‬مدبر و جدی بهنظر میر سید‪ .‬سالم‬
‫كردم‪.‬‬
‫بعد از آنكه نگاهی به من انهداخت‪،‬‬
‫پر سید‪« :‬كابُ ل چی كار می كردی؟» و با‬
‫نگاهی زیرکانه‪ ،‬ابروانش را باال داد‪.‬‬
‫افتم‪« :‬درس میخواندم‪».‬‬
‫پرسید‪« :‬چه درسی؟»‬
‫افتم‪« :‬ادبیاتِ فارسی‪».‬‬
‫پرسههید‪« :‬نادر ههاه افشههار رو مههی‬
‫ناسی؟»‬
‫ِ تههاریخ‬‫افههتم‪« :‬بلههی‪ .‬از البهههالی‬
‫می ناساش‪».‬‬
‫ا فت‪ « :‬من كا بل رف تهم‪ .‬كا بل رو از‬
‫دورانِ یاهر اه می ناسم‪».‬‬
‫لحن آرام و مطائنی دا ت‪.‬‬
‫ا فتم‪ « :‬خدا ك ند از كا بل خاطراتِ‬
‫خو ی دا ته با ید‪».‬‬
‫افت‪« :‬من كابل رو دوست دارم‪ ...‬اما‬
‫ِ حاضههر‪ ،‬بههه كههارار احتیههاج‬ ‫در حههال‬
‫م جردی كه احت یاج پ یدا‬ ‫ُ‬‫ه‬‫ب‬ ‫ما‬ ‫ا‬ ‫ندارم‪.‬‬
‫كردم‪ ،‬تو رو میایرم‪».‬‬
‫مطائن بهنظر میرسید‪.‬‬
‫افتم‪« :‬خوب است‪».‬‬
‫افت‪ « :‬هر دو هفته‪ ،‬سری بزن‪ ،‬ببینم‬
‫ِ خالی می ه یا نه‪»...‬‬ ‫ِ یك كارار‬ ‫جای‬
‫افتم‪« :‬چشم‪ .‬حتاا ایهنكهار را مهی‬
‫كنم‪».‬‬
‫دیگر توضیح ندادم که در چه رایطی‬
‫ه ستم؛ چون اح ساس می کردم تقا ضایم‬
‫ِ کههار کههافی اسههت و اصههرار را‬ ‫بههرای‬
‫اضافهروی میدانستم‪.‬‬
‫از چای فروش پر سیدم‪« :‬ك جا می توانم‬
‫افغانی! ‪79 /‬‬

‫غشایِ ارزان پیدا کنم؟»‬


‫افههت‪« :‬بههرو یههه هابراههر از اون‬
‫ساندویچفرو یه ب خر‪ .‬می ه ده تومن؛‬
‫تازه با نو ابه!»‬
‫افتم‪« :‬حاال ده تومان به اا میدهم‪.‬‬
‫این زحات را میكشی؟»‬
‫ِ چایفروش احساسِ آرامش میکردم‪.‬‬ ‫نزد‬
‫ِ افغانی!»‬‫افت‪« :‬با ه‪ ،‬علی آقای‬
‫ِ نان‪ ،‬با‬‫هابراری سرخ ده آورد در الی‬
‫هی‬
‫ِ‬ ‫رومه‬‫هان‬‫بادنجه‬ ‫ه ناههكخههورده‪،‬‬‫بادرنهِ‬
‫ر یزه ده و ك ای هم سُغ که دورش را‬
‫هر‬
‫ِ‬ ‫كا غشی پیچ یده بود ند‪ .‬خاطرهی‬
‫زاهدان در نظرم مجسم د‪.‬‬
‫ُ شی‪ ،‬قدمزنان‪ ،‬رفتم باال و‬ ‫برایِ وقتک‬
‫ِ دیوار ها توجهم‬ ‫ِ روی‬
‫عارهای‬ ‫پایین‪.‬‬
‫را ج لب کرد‪ :‬مرگ بر آمری كا؛ مرگ بر‬
‫ُر‬‫وروی؛ مرگ بر ا سرائیل؛ دیوار ها پ‬
‫از عار بود ند‪ .‬ان گار برایِ ه اه مرگ‬
‫ِ دیگری هم بود که‬ ‫میخواستند‪ .‬عارهای‬
‫ِ حکو متِ ا سالمی را ن سبت به ز نان‬‫د ید‬
‫ن شان میداد‪ :‬ح جاب نجا بتِ زن ا ست؛‬
‫بیحجابیِ زنان از بیغیرتیِ مردان است؛‬
‫خواهرم! ح جابِ تو رنگین تر از خونِ‬
‫هیدان است‪.‬‬
‫ده‬ ‫عارها نو ته‬ ‫پایینِ بر خی از‬
‫بود‪ :‬امام خاینی‪.‬‬
‫در جایی هم چ شام خورد به یك عار‬
‫ِ‬
‫دی گر؛ با خ طی بد و ر یز نو ته ده‬
‫بود‪ :‬مرگ بر افغانی!‪‎‬‬
‫ترسیدم‪.‬‬
‫ِ آن روز‪ ،‬بهخصوص آ نایی با‬‫دیدارهای‬
‫غالمحسین دلگرمکننده بود‪ .‬احسهاس مهی‬
‫کردم دیگر مجبور نخواهم د پغماندهی‬
‫غشایِ مردم را بخورم‪.‬‬
‫ِ اول و‬
‫ِ روز‬
‫ههاید دیههدارها بههرای‬
‫آ نایی با دو ستانِ جد ید کافی بود‪.‬‬
‫ِ م سافرخانه روان دم‪.‬ك ای نان‬ ‫به سوی‬
‫مانده بود‪ .‬رویِ تختم نشستم و هاه را‬
‫‪ / 81‬عارف فرمان‬

‫هویم‬‫هه خش هکیِ اله‬‫هک به‬‫هانِ خشه‬‫هوردم‪ .‬نه‬‫خه‬


‫هه‬‫هردم‪ .‬به‬‫هی که‬ ‫هنهاه‬‫هاسِ تشه‬
‫هزود‪ .‬احسه‬‫افه‬
‫هدان بزرا هی را در‬ ‫هدم‪ .‬آبه‬ ‫هرافم دیه‬
‫اطه‬
‫ِ دروازهی ورودی اشا ته بود ند؛‬ ‫ک نار‬
‫ا ما جامی در ک نارش ند یدم‪ .‬دن بال‬
‫ِ‬
‫ایالس‪ ،‬به چهاراو ه چشهم دوخهتم‪ .‬روی‬
‫ِ هو تلدار یك ایالس بود‪ .‬رفتم ایالس‬ ‫میز‬
‫را بردا تم و در آن آب ری ختم‪ .‬ه نوز‬
‫آب حل قومم را تازه ن کرده بود كه‬
‫ِ بل ندی‬‫صاحبِ م سافرخانه پ یدا د‪ .‬چ یغ‬
‫هن‬
‫ِ‬ ‫د‬ ‫اون‬ ‫زد‪« :‬اف غانیِ نک بت! تو با‬
‫كثیفت‪ ،‬چرا لیوان منو وردا تی؟»‬
‫دتِ آن‪ ،‬ایالس از د ستم‬ ‫چی غی كه از ّ‬
‫افتاد و كست‪ .‬داد و فریادش دنیا را‬
‫ارف ته بود‪« :‬اف غانیِ كثا فت! الش خور!‬
‫ههه‬‫ههتین‪ ...‬هاه‬ ‫ههه آدم نیسه‬ ‫ههااها كه‬‫ه‬
‫دزدیههن‪ ...‬مههیخواسههتی لیههوان منههو‬
‫بدزدی؟»‬
‫ِ مالمتی اریبانم را ارفته‬ ‫احساسِ دید‬
‫سخنانِ او‬ ‫بود‪ .‬مات و مب هوتِ فره ِ‬
‫ن‬
‫ده بهودم‪ .‬ناهیدانسهتم چهه بگهویم‪.‬‬
‫الب ته چ یزی هم اف ته نایتوان ستم‪.‬‬
‫سكوت كرده بودم‪ .‬ت عدادی هم ج ا‬
‫ههدند‪ .‬هاههه نگههاههههایِ تعجههبآمیههزی‬
‫دا تند‪.‬‬
‫هاه میپرسیدند‪« :‬این افغانی این جا‬
‫چیكار میكنه؟»‬
‫هوتلدار جواب میداد‪« :‬اومده دزدی‪».‬‬
‫من ح تا جرأت ندا تم ب گویم این جا‬
‫ت خت كرا یه كردهام‪ .‬صدا در ا لویم‬
‫خشکیده بود‪.‬‬
‫ی كی از ج ا آ مد و پر سید‪« :‬اف غانی!‬
‫تو اینجا چیكار میكنی؟»‬
‫با صدایِ ارف تهیی که تن ها خودم‬
‫نیدم‪ ،‬ا فتم‪« :‬م سافرم‪ ...‬كرا یهی یك‬
‫تخت را دادهام و هبهها ایهنجها مهی‬
‫خوابم‪ .‬روزها هم میروم كار مهیكهنم‪،‬‬
‫من دزد نی ستم‪ ،‬ف قط ایالسِ ا ین آ قا را‬
‫افغانی! ‪81 /‬‬

‫بردا تم آب ب خورم و ب خوابم تا صبحِ‬


‫ِ كار بروم‪».‬‬ ‫زود سر‬
‫ِ‬‫ی‬ ‫سهو‬ ‫به‬ ‫که‬ ‫تم‬ ‫دا‬ ‫را‬ ‫اهی‬ ‫ان‬‫بی‬ ‫احساس‬
‫ِ‬
‫چو بهی دار میبرد ندش‪ .‬میخوا ستم از‬
‫خ شم به ز مین پا ب کوبم و چ یغ بزنم‬
‫کهههه‪« :‬مهههن دزد نیسهههتم!» امههها‬
‫نایتوانستم‪ .‬توانِ دفاع از خود را ام‬
‫کرده بودم‪ .‬ح یران و متح یر به ک سانی‬
‫ده بودند‪ ،‬میدیدم‪.‬‬ ‫که دورم جا‬
‫برو بیرون از مسهافرخونهم‪ ...‬مهن‬ ‫«ُ‬
‫افغانی نایخوام‪».‬‬
‫میخواستم بروم بیرون که صاحبِ هوتل‬
‫باز چ یغ زد‪« :‬او هوی‪ ،‬اف غانی! پول‬
‫ِ‬
‫لیوان رو رد کن بیاد بینم!»‬
‫اید ایال سش طال یی بود! ه اه طوری‬
‫نگاهم میکردند که اویی انگل هسهتم و‬
‫ادا و اطوار ان چ نان بود که ان گار‬
‫ههود‬ ‫ههانِ خه‬‫هههیی را در میه‬ ‫ههتپیشه‬ ‫جنایه‬
‫دیدهاند‪.‬‬
‫براشتم‪ .‬بغض الویم را سخت میفشرد‪.‬‬
‫صاحبِ هو تل فر یاد زد‪« :‬بی ست تومنت‬
‫ِ ل یوان رو با ید‬ ‫رو خواب یدهای‪ .‬پول‬
‫بدی‪».‬‬
‫افتم‪« :‬چند می ود؟»‬
‫افت‪« :‬ده تومن‪».‬‬
‫نوتِ ده تو مانی را با د ستِ لرزان‬
‫دادم و با قل بی ما لو از درد‪ ،‬آن جا‬
‫را ترک کردم‪.‬‬
‫ُ ر بود‪.‬‬ ‫ِ زند كوزهی دلم پ‬ ‫تا چهارراه‬
‫ِ ا ک از چشاانم میچکید و‬ ‫قطراتِ پیِ هم‬
‫مشهتی‬ ‫ُ‬ ‫انگهار‬ ‫‪.‬‬‫کرد‬ ‫می‬ ‫ر‬‫ت‬ ‫کومههایم را‬
‫اره ده از درون فشارم میداد‪ :‬براردم‬
‫مشتی به دهنِ هوتلدار بزنم!‬ ‫و ُ‬
‫تحق یر ده بودم و جوابِ هیچ چرا یی‬
‫ِ‬‫هاطر‬ ‫ههخه‬‫ها به‬‫ها او تنهه‬ ‫هتم‪ .‬آیه‬ ‫را ندا ه‬
‫اف غان بودن ا ین بر خورد را با من‬
‫کرد؟ نایتوانستم بهیقین جواب دهم‪.‬‬
‫پیش چایفروش رفتم‪ .‬او هیی نشستم تا‬
‫‪ / 81‬عارف فرمان‬

‫د‪ ،‬خودش‬ ‫كای خلوتتر ود‪ .‬وقتی خلوت‬


‫آمد پیشم و پرسید‪« :‬چه خبر؟»‬
‫جر یان را برایش نگ فتم‪ .‬ف قط به‬
‫چ شاانش ن گاه کردم‪ .‬چه میتوان ستم‬
‫بگویم؟ اما او از نگاهم هاههچیهز را‬
‫خواند‪.‬‬
‫«از مسافرخونه بیرونت کردن؟»‬
‫«از کجا فهایدی؟»‬
‫«د فهی اول نی ست که اف غانی می ندازن‬
‫ب یرون‪ ...‬تازه‪ ،‬ا ین م سافرخونه از‬
‫خوبها ه‪»...‬‬
‫هنوز ههم لرز هی در اسهتخوانههایم‬
‫احساس میکردم‪ .‬چایفروش دوباره مصروف‬
‫د؛ اما هاینکهه مشهتریههایش را راه‬
‫انداخت‪ ،‬براشت‪.‬‬
‫افت‪« :‬من هم افغانم‪ ،‬اما لهجهی این‬
‫ها را یاد ارف تهم و ن ای تونن ت شخیص‬
‫بدهند که من افغانم‪».‬‬
‫با خو ی افتم‪« :‬از كجا استی؟»‬
‫افت‪« :‬از پنجشیر‪».‬‬
‫خو حال دم‪ ،‬چنانکه فکر کهردم یهک‬
‫حامی یافتهام‪.‬‬
‫ناخته‬ ‫ا فتم‪ « :‬چه خوب كه تو را‬
‫نایتوانند‪».‬‬
‫هر كههی ازت پرسههید‪ :‬بچهههی‬‫افههت‪« :‬هه‬
‫ك جایی؟ ب گو‪ :‬چای جوشآ باد‪ .‬ا اه طرف‬
‫ِ‬
‫هه ده‬‫هیا هه حتا ها یه‬
‫هی با هه‪ ،‬مه‬‫ایرانه‬
‫دوردسته‪ .‬ااه افغان با ه‪ ،‬متوجه مهی‬
‫ه كه تو افغان استی‪».‬‬
‫اح ساس می کردم دی گر و طن ندارم و‬
‫ده است‪.‬‬ ‫ریشههایم قط‬
‫هود و‬‫هده به‬
‫هرخ ه‬ ‫هروش سه‬‫هایفه‬
‫هرهی چه‬‫چهه‬
‫اعصابش برهم خورده بود‪.‬‬
‫ا فتم‪« :‬ام شب جایی ندارم‪ ...‬ك جا‬
‫بخوابم؟»‬
‫درمانده نگاهش میکردم‪.‬‬
‫ِ ب میبرمت یهجها کهه‬ ‫«صبر کن‪ ،‬آخر‬
‫راحت با ی‪».‬‬
‫افغانی! ‪83 /‬‬

‫اید یکی دو‬ ‫کای احساس راحتی کردم‪.‬‬


‫ِ پیشانیام کم د‪.‬‬ ‫اره‬
‫تا وق تی كارش را ت اام كرد و در و‬
‫ِ دور‬‫ِ ااریاش را ب ست‪ ،‬به چُرت های‬ ‫پی كر‬
‫و درازی غرق دم‪ :‬اید حاال برادر ها‬
‫ِ پدر و مادرم نشسهته‬ ‫ِرد‬
‫و خواهرهایم ا‬
‫اند و نانِ ب را میخورند‪ .‬اید چهای‬
‫مینو ند و تلویزیون تاا ا مهیکننهد‪.‬‬
‫اید هم به من فکر میکننهد کهه کجها‬
‫هستم و چه میکنم‪....‬‬
‫رفتیم بهطرفِ چههارراه‪ .‬تكسهیها را‬
‫صدا میزد‪:‬‬
‫«حافظیه‪».‬‬
‫ِ راه‪ ،‬چ یزی‬ ‫ِ تك سی دیم‪ .‬در طول‬ ‫سوار‬
‫نگ فت‪ .‬نزد یكِ حافظ یه كه ر سیدیم‪ ،‬به‬
‫تکسههیوان افههت‪« :‬داداش‪ ،‬مهها پیههاده‬
‫می یم‪».‬‬
‫ِ صحبتهایش بها لهجههی ایرانهی‬ ‫تاام‬
‫بود‪.‬‬
‫از دروازهی بزر ای که باالیش نو ته‬
‫ده بود‪ :‬حافظیه‪ ،‬اش تیم‪.‬‬
‫ِ حافظه‪ .‬بهخدا‬ ‫افت‪« :‬اینجا آرامگاه‬
‫دلم نایخواد تو رو بشارم اینجا‪ .‬اما‬
‫بزنم‪،‬‬ ‫ِ خو نه رو‬ ‫باور كن وق تی در‬
‫هده‬
‫هتکنه‬‫ُک و پوسه‬ ‫هاد و ر‬‫هه میه‬‫هاحبخونه‬‫صه‬
‫می اه‪ :‬قرار ن بود مه اون د عوت ك نی!‬
‫ِ خودم ب برم‪ ،‬م نو از‬ ‫ا اه تو رو ه اراه‬
‫خونه میندازه بیرون‪».‬‬
‫چشاانش حرفهایش را تصدیق میکردند‪.‬‬
‫هاانطورکه میانِ درختانِ سبز پیش می‬
‫رفتیم‪ ،‬افت‪« :‬من یهه هفتهه هاهینجها‬
‫ِ راحتی داره وكسی‬ ‫خوابیدهم‪ .‬نیاکت های‬
‫هم بهت كاری نداره‪».‬‬
‫وقتی اینها را میافت‪ ،‬متوجهه هدم‬
‫صورتش سرخ ده ا ست‪ .‬اید اح ساسِ رم‬
‫یا سرافکندهای میکرد که ناهیتوانسهت‬
‫مرا به خانهاش ببرد‪.‬‬
‫در آنحال‪ ،‬من به کاغشپرانِ رها دهیی‬
‫‪ / 84‬عارف فرمان‬

‫میاندیشیدم که باد آن را بهههر طهرف‬


‫میبرد‪....‬‬
‫دیم‪.‬‬ ‫ِ حافظ‬ ‫ِ محو طهی آرام گاه‬
‫وارد‬
‫ِ حافظ در م یانِ درخ تانِ بل ند و‬ ‫ق بر‬
‫تر بتِ‬
‫سِتبری قرار دا ت‪ .‬در آن لح ظه‪ُ ،‬‬
‫حافظ و زیباییِ آنجها بهه دلهم چنگهی‬
‫نزد‪ .‬بیهدف‪ ،‬این بیتِ حافظ را زمزمهه‬
‫َ حشات و جاه‬ ‫کردم‪ :‬ما بدین در نه پیِِ‬
‫د حادثهه ایهنجهها بهه‬ ‫آمدهایم‪ /‬از بِ‬
‫پنهاه آمدهایهم‪.‬‬
‫هرد‪.‬‬‫هدتر که‬‫ُنه‬‫هایش را ک‬‫هامهه‬‫هیقم اه‬ ‫رفه‬
‫بغض الویم را مهیفشُهرد‪ ،‬از‬ ‫درحالیكه ُ‬
‫او تشكر و خداحافظی كردم‪.‬‬
‫بعد از آنكه تنها دم‪ ،‬بهاور کهردم‬
‫کههه پرنههدهاههان هو ههیارتر از آدمههها‬
‫ِ‬‫استند‪ ،‬چون وقتی مهاجرت میکننهد جهای‬
‫درستی را انتخاب میکنند‪.‬‬
‫درازچوکییی در او هی پنهانی یافتم‪.‬‬
‫ِ خسته و بیحالم را رویش انهداختم‬ ‫جسم‬
‫ِ ت یره و‬‫و به آ ساان چ شم دو ختم‪ .‬ف ضای‬
‫ض‬
‫ب غِ‬‫تاری تا بی کران ا سترده بود‪ُ .‬‬
‫درونِ سینهام باز نای د‪ .‬تنها خوبیاش‬
‫این بود كه كسی مزاحم نبود‪ .‬باالخره‪،‬‬
‫ِی به خواب رفتم‪.‬‬ ‫نفهایدم ك‬
‫ِ ب بیدار دم‪ .‬هوا بیشتهر‬ ‫نیاههای‬
‫ده بود‪ .‬سكوتِ وح شتناكی در‬ ‫تار یك‬
‫ُكههمفرمهها ههده بههود‪.‬‬ ‫ِ بههاغ ح‬ ‫سراسههر‬
‫ِ و جودم را در‬ ‫ناخود ااه‪ ،‬تر سی سرا سر‬
‫برارفت‪ .‬نایدانستم كجا بروم و چهكار‬
‫بكنم‪ .‬از یك تها صهد را‪ ،‬ناهیدانهم‪،‬‬
‫اید صدبار یا بیشتر حساب کهردم تها‬
‫دوباره خواب به سراغم آمد‪.‬‬
‫صبح‪ ،‬با صدایِ موتر هایی كه از س ردِ‬
‫ِ حافظیه میاش تند‪ ،‬بیهدار هدم‪.‬‬ ‫کنار‬
‫ِ پهارد‬‫باعجله‪ ،‬بهطهرفِ دروازهی ورودی‬
‫ِ‬
‫ر فتم و از آن جا‪ ،‬خود را به چ هارراه‬
‫زند رساندم‪.‬‬
‫ده بود ند‪.‬‬ ‫ِ ز یادی ج ا‬‫کارار های‬
‫افغانی! ‪85 /‬‬

‫ِ افتواهو بهاهم بودنهد‪.‬‬ ‫بعضیها مشغول‬


‫دراو هیی‪ ،‬دورتر از آنها‪ ،‬ایسهتادم‪.‬‬
‫ِ مهن‬‫در دل خداخدا میکردم که کسی سراغ‬
‫بیاید‪ .‬آهستهآهسته کارارها كم دند‪.‬‬
‫ی كی که جا خر ما ی به تن دا ت و‬
‫ا برو های خی لی ت ند باالی چ شم‪،‬كنارم‬
‫آمد و افت‪« :‬کار میکنی؟»‬
‫با تاب افتم‪« :‬بلی‪».‬‬
‫«صد تومن‪ ،‬بنایی‪».‬‬
‫چشاانم برق زدند‪ .‬افتم‪« :‬برویم‪».‬‬
‫ِ اون ما ین و‪».‬‬ ‫ُب‪ ،‬برو سوار‬ ‫«خیله خ‬
‫پشتباز بهود‪ .‬رفهتم پهیشِ روی‬ ‫موتر ُ‬
‫ِ دی گر‬‫نش ستم‪ .‬چ ند دقی قه ب عد‪ ،‬سه ن فر‬
‫با او آمد ند‪ .‬مرد تا ن گاهش به من‬
‫هته‬‫هیشِ روی نشسه‬ ‫هیتِ په‬
‫هه در سه‬ ‫هاد که‬
‫افته‬
‫هایین‬ ‫ها په‬‫هت‪« :‬بیه‬ ‫هفته افه‬‫هودم‪ ،‬برآ ه‬ ‫به‬
‫مرتیكه احاق! برو اون پشت بشین‪».‬‬
‫به یك منط قهی جد ید ر سیدیم‪ .‬ك سی‬
‫ِههلكههار‬‫خانهههاش را آبههاد مههیكههرد‪ .‬ا‬
‫مزدوركار ندا تند‪ .‬خانهه‬ ‫دا تند‪ ،‬اما ُ‬
‫ِ سقفش را‬ ‫تا سقف ر سیده بود و كار‬
‫انجام میدادند‪.‬‬
‫افتند‪« :‬سیاانها رو بیار!»‬
‫خدایا! «سیاان» چیست؟‬
‫افتم‪« :‬كدام سیاانها را؟»‬
‫ا فت‪« :‬اون او هی ح یاط رو میبی نی؟‬
‫اونها رو بیار اینجا‪».‬‬
‫«بلی‪ .‬دیدم‪ .‬با ه‪».‬‬
‫ِ‪ ،‬پن جاه كی لویی را‬ ‫ِنتهای‬‫ر فتم‪ .‬سِا‬
‫ِ او‬‫یكههییكههی بههه بغههل ارفتههه‪ ،‬نههزد‬
‫بردم‪.‬‬‫میُ‬
‫ُرغون‬‫ِلكار صدا زد‪« :‬آهای پسر! فهه‬ ‫ا‬
‫رو بگیر ‪ ،‬دوتا دوتا بیار‪».‬‬
‫ُرغون!»‬‫افتم‪« :‬فه‬
‫ُرغون» چیست‪.‬‬ ‫نایدانستم «ف‬
‫صاحبخانه آمد‪ ،‬افت‪« :‬تو مگه كهوری‬
‫باباجان؟ یا نایفهای این چیه؟»‬
‫ُرغون» مههی‬ ‫«کراچههی دسههتکی» را «فههه‬
‫‪ / 81‬عارف فرمان‬

‫افتند‪.‬‬
‫افتم‪« :‬این را میبینم‪».‬‬
‫ِلكار صدا زد‪« :‬بچهی كجایی؟»‬ ‫ا‬
‫افتم‪« :‬چایجوشآباد‪».‬‬
‫افت‪« :‬تو افغانی هستی؟»‬
‫افتم‪« :‬بلی‪».‬‬
‫ُرغون چیه؟»‬ ‫«هاینه كه نایدونی فه‬
‫افتم‪« :‬بلی‪ ،‬آقا!»‬
‫افت‪« :‬بدو‪ ،‬بدو‪ ،‬زود كار کن‪».‬‬
‫همزمان که کار میکردیم‪ ،‬به افغهانی‬
‫ها بد و بیراه مهیافتنهد و بها تاهام‬
‫ِ‬
‫توان‪ ،‬د نام میدادند‪ .‬آنجا فهایدم که‬
‫افغانها باید مدیونِ دنیا با ند‪.‬‬
‫دو ساعت عرق ریختم‪.‬‬
‫سرکارار ا فت‪ « :‬حاال ب یاین چایی‬
‫بخورید‪».‬‬
‫نشستیم‪ .‬چای با کای نان و چند دانه‬
‫قند‪.‬‬
‫ی كی ا فت‪« :‬خُب‪ ،‬تعر یف كن بی نیم‬
‫افغانی! افغانستان چه خبر؟»‬
‫هه كلاهههی «افغههانی» را‬ ‫هههر بههار که‬
‫می نیدم‪ ،‬احساس میكهردم كهه بهه مهن‬
‫«دزد»‪« ،‬جنایههتكههار» و «وحشههی» مههی‬
‫اویند‪ .‬جرأت این را هم ندا تم كه از‬
‫آنها خواهش كنم مهرا بهه نهامم صهدا‬
‫بزنند و اینهاهه «افغهانی‪ ،‬افغهانی»‬
‫نگویند‪.‬‬
‫دیگر‪ ،‬کاراران دستهای ان را ُستند‬
‫و من نیز از آنهها تقلیهد کهردم‪ .‬از‬
‫ِ زیههادی پههیش رفتههه بههود‪.‬‬ ‫صههبح کههار‬
‫هد و‬‫هاده بودنه‬ ‫هار افته‬‫هایم از که‬ ‫بازوهه‬
‫دامهن‬
‫ِ‬ ‫بها‬ ‫‪.‬‬‫کشهید‬ ‫می‬ ‫تیر‬ ‫درد‬ ‫از‬ ‫کارم‬
‫ُردم و در‬‫ِ پیشانیام را سِت‬ ‫پیراهنم عرق‬
‫مزدم را‬‫ُ‬‫هت‬‫ه‬ ‫دس‬ ‫هدم‬
‫ه‬ ‫مان‬ ‫هر‬
‫ه‬ ‫منتظ‬ ‫ههیی‪،‬‬
‫او ه‬
‫بدهند‪.‬‬
‫ِلکهار بهود‪،‬‬ ‫صاحبکار که در حقیقت ا‬
‫مرا صدا زد؛ آنچنان کهه دلهم ریخهت‪.‬‬
‫ب عد‪ ،‬به کارارانِ دی گر د ستور داد که‬
‫افغانی! ‪87 /‬‬

‫وند‪.‬‬ ‫ِ موتر‬
‫سوار‬
‫ِ‬
‫«اف غانی! خودت با ید بری چ هارراه‬
‫زند‪ ،‬یا هر اوری که دلت میخواد‪»...‬‬
‫و دو تا نوتِ بی ست تو مانی ک فِ د ستم‬
‫اشا ت‪:‬‬
‫«من به افغانیها بیشتر از این مزد‬
‫نایدم‪».‬‬
‫ِنت کردم و بهه‬ ‫ِا‬
‫ِ س‬‫نگاهی به بوجیهای‬
‫کفِ دستهایم که آبله زده بودند‪.‬‬
‫ِ ما صد تومان بود‪».‬‬ ‫افتم‪« :‬قرار‬
‫بیآنکه درنگی کند‪ ،‬افت‪« :‬تنهت مهی‬
‫خاره‪ ،‬ها؟»‬
‫چهل تومان را در جیب اشا تم و قدم‬
‫ِ‬
‫ِ خستهام را به جاده اهشاردم‪ .‬راه‬ ‫های‬
‫ناپ یدایی در رو بهرو یم ا سترده بود‪.‬‬
‫نایدانستم کجا هسهتم و چههاونهه بهه‬
‫ِ زند بروم‪.‬‬‫چهارراه‬
‫ده‬ ‫ِ ه م جا‬‫از بچه های کوچه که اِرد‬
‫ِ زند را پرسیدم‪.‬‬ ‫ِ چهارراه‬‫بودند‪ ،‬مسیر‬
‫ی کی ا فت‪« :‬ب هب ه! ح ضرتِ آ قا اف غانی‬
‫ِ‬
‫ت شریف دارن‪ ...‬چی كار داری چ هارراه‬
‫زند؟ دزدی یا قاچاقفروش؟»‬
‫ِ او سفندی در حل قهی آن ها ا یر‬ ‫م ثل‬
‫افتاده بودم‪.‬‬
‫یكی آمد بیخِ او م و افت‪« :‬افغانی!‬
‫حش نداری؟»‬
‫پرسیدم‪« :‬حش چیست؟»‬
‫افت‪« :‬ایوهلل بابا‪ ...‬ما رو سیا مهی‬
‫کنی؟ میام حشیش نداری؟»‬
‫افتم‪« :‬نه‪ ،‬ندارم‪».‬‬
‫ِکهی‪ ...‬ایهن دیگهه چههجهور‬ ‫افت‪« :‬ز‬
‫افغانیه كه حش نداره؟»‬
‫یكی دیگر میافهت‪« :‬پدرسهوخته داره‬
‫كلك میزنه‪ .‬صهبر کنهین بیهنم‪ .‬هاید‬
‫دا ته با ه‪».‬‬
‫ِ من نیست‪ .‬تابان می‬ ‫دیدم اینجا جای‬
‫خوا ستم بگر یزم كه ی كی مرا از پ شت‬
‫‪ / 88‬عارف فرمان‬

‫ارفت‪.‬‬
‫«نشارین افغانی در بره‪».‬‬
‫اولی آمد و افت‪« :‬من بایرم‪ ...‬حشیش‬
‫نداری؟»‬
‫افتم‪« :‬باور کنید من حشیش ندارم‪».‬‬
‫ِل كنهین بنهدهخهدا‬ ‫دیگری آمد كه‪« :‬و‬
‫رو‪ ...‬از ریختش معلومه كاراره‪».‬‬
‫ُا هم‬‫هر درا‬ ‫هاسِ سه‬ ‫ها ها ههی احسه‬ ‫هرا به‬ ‫مه‬
‫اشا تند كه بروم‪ .‬سرم درد ارف ته‬
‫بههود‪ .‬کلاههاتِ «سههیاان»‪« ،‬فرغههون»‪،‬‬
‫«اف غانی» و «ح شیش» در ذ هنم ت کرار‬
‫می دند‪.‬‬
‫به یك كتابفرو ی وارد دم‪ .‬جهوانی‬
‫با ریشِ بلند نشسته بهود و کتهاب مهی‬
‫خواند‪.‬‬
‫ِ ز ند میروم؛‬ ‫پر سیدم‪« :‬آ قا! چ هارراه‬
‫از كجا باید سوار ما ین وم؟»‬
‫افت‪« :‬هاین لبِ خیابون وایسا‪ ،‬بگو‪:‬‬
‫دو کورس‪».‬‬
‫ر‬
‫ِ‬ ‫ه‬ ‫مقص‬ ‫را‬ ‫هی‬
‫ه‬ ‫ک‬ ‫هه‬‫ه‬ ‫ک‬ ‫هه‬
‫ه‬ ‫اندیش‬ ‫هن‬
‫ها ایه‬ ‫به‬
‫بدبختیهای خود و همنسالنم بهدانم‪ ،‬بهه‬
‫ِ آ نا اح ساسِ‬ ‫ِ ز ند ر سیدم‪ .‬م حل‬ ‫چ هارراه‬
‫ِ‬‫نفهغ‬ ‫و‬ ‫کهرد‬ ‫تهر‬ ‫بهیش‬ ‫من‬ ‫در‬ ‫را‬ ‫ّت‬
‫امنی‬
‫ِ چایفهروش آنسهوتر‬ ‫راحتی كشیدم‪ .‬بساط‬
‫هاوار بود‪.‬‬
‫در پیا لهیی چی نی‪ ،‬برایم چای ری خت‪.‬‬
‫ُرعهیی ننو یده بهودم کهه غهالم‬ ‫هنوز ج‬
‫ِ چوبیاش رسید‪.‬‬ ‫حسین‪ ،‬خندان‪ ،‬با صندوق‬
‫اویا هوس میکرد کهه بهیآ هیانهیی را‬
‫کاک کند و از نگاهش رضایت پیدا بود‪.‬‬
‫ِ سنگینش را او هیی اشا ت و از‬ ‫صندوق‬
‫م یانِ ن گاه و لبخ ندی که دا ت‪ ،‬مع لوم‬
‫ِ خو ی برایم دارد‪.‬‬ ‫بود که خبر‬
‫«اپ زدی؟»‬
‫«بلی‪ .‬ماهی دوصد تومان كرایه باالتر‬
‫میرود‪».‬‬
‫«من میدهم‪».‬‬
‫لبخندی زدم‪.‬‬
‫افغانی! ‪89 /‬‬

‫«كرایه را بینِ پنج نفر تقسهیم مهی‬


‫كنیم‪».‬‬
‫«بسیار خوب است‪».‬‬
‫سرانجام‪ ،‬سرپناهی پیدا كردم‪.‬‬
‫غالمحسین افت‪« :‬تو هاینجا باان‪ ،‬من‬
‫میروم كای دیگر كهار كهنم‪ .‬خهالص کهه‬
‫دم‪ ،‬باهم میرویم‪».‬‬
‫افتم‪« :‬درست است‪ .‬منتظر میمانم‪».‬‬
‫نشاط از درونم جو ید‪ .‬کلااتی که در‬
‫ذهنم تکرار می دند‪ ،‬یکییکی از خاطرم‬
‫رفتند و آرامش به من رو آورد‪.‬‬
‫هاانجا‪ ،‬در فکر فرو رفهتم‪ .‬امهروز‬
‫چ ندمین باری بود که توهین و تحق یر‬
‫می دم‪ .‬دیگر به اینکه «بنیآدم اعضای‬
‫یک پیکر ند» ن ایتوان ستم باور دا ته‬
‫هن مسهأله‬ ‫هال‪ ،‬ایه‬
‫هم‪ .‬و در عهینِ حه‬
‫با ه‬
‫برایم حل ن ای د که چه طور یک ان سان‬
‫میتوانهد انسهانِ دیگهری را بههخهاطر‬
‫ِ‬
‫ملیّتش تحق یر ک ند‪ .‬ا ین م سأله ز مانی‬
‫برایم ایجکننده می د که تصور میکردم‬
‫ِ موالنها‬‫ءالدین‪ ،‬پهدر‬‫سُلطانالعلاا بهاِ‬
‫جاللالدین بلخی‪ ،‬در یراز آمده و یهک‬
‫ههیرازی او را چنههین صههدا مههیزنههد‪:‬‬
‫«اوهوی‪ ...‬افغانیِ پدرسوخته!»‬
‫ا ین اندی شهها ساعتها مرا به خود‬
‫مشغول دا ت‪.‬‬

‫با غالمحسین از كوچهپغكوچهها میرفتیم‪.‬‬


‫ِ پیچدرپیچ که کمتر کسی درآنهها‬ ‫راههای‬
‫دیده می د‪ .‬وقتی کسی را میدیدیم‪ ،‬ههر‬
‫دو ساكت می دیم‪ .‬هاینكه از پیشِ آدمها‬
‫دور می دیم‪ ،‬غالمحسین از دردها و غصهه‬
‫هایش میافت‪ .‬میخواستم این راه هیچ به‬
‫ِ دلهش را خهالی‬‫پایهان نرسهد و او درد‬
‫کنهد؛ امها راه کهم آورد و بهه مقصهد‬
‫رسیدیم‪.‬‬
‫اول به یك داالنِ كو چك ر سیدیم‪ .‬دا خل‬
‫ِ‬
‫‪ / 01‬عارف فرمان‬

‫ِ داالن‪ ،‬یك دروازهی‬ ‫داالن دیم‪ .‬در آ خر‬


‫ب سیار كو چك رو بهرویِ ما قرار دا ت‪.‬‬
‫ن چوب دا ت؛ ا ما از ب غ د ست خورده‬ ‫رِ‬
‫بود‪ ،‬چرک و چتل ده بود‪.‬‬
‫غالمحسین افت‪« :‬رسیدیم‪ ،‬هاین خانهه‬
‫است‪».‬‬
‫ِ احادی و‬ ‫ِ سهراه‬ ‫خانه در بینِ كوچههای‬
‫ِ زند قرار دا ت‪.‬‬ ‫چهارراه‬
‫دروازه را زد‪ .‬جوانی که بعد دانستم‬
‫نامش ن سیم ا ست‪ ،‬ا ندکی ب عد‪ ،‬دروازه‬
‫ِ متوسط و چشاانی خسته‬ ‫را باز كرد‪ .‬قد‬
‫دا ت‪ .‬سالم كردیم و داخل رفتیم‪.‬‬
‫حویلی ب سیار کو چک بود‪ .‬رو بهروی‬
‫دروازه‪ ،‬ا تاقی بود كه سه چ هار زی نه‬
‫از سطحِ حویلی بلند بود و چهار نفر در‬
‫آن ز ندهای میكرد ند‪ .‬س اتِ را ستِ ا تاق‬
‫ِ بهاال راه‬ ‫زینههایی بود که بهه منهزل‬
‫دا ت‪.‬‬
‫ِ نارنجی‬ ‫ِ اتاق دیم‪ .‬یک موكتِ زرد‬ ‫داخل‬
‫ِستره كه چند تا لحاف و‬ ‫فرش بود و یك ب‬
‫کرده بود ند در او هی‬ ‫بال شت را ج ا‬
‫ُهنهه ههم در طاقچهه‬ ‫اتاق‪ .‬و یك تیهپِ ك‬
‫ده بود و چ ند كسِتِ ه ندی و‬ ‫ز ندانی‬
‫افغانی‪ ...‬به سقفِ کوتاه نگاه كردم که‬
‫ِ یک ا عدامی‬ ‫ِ آن مان ند‬‫چرا غی از و سط‬
‫آون گان بود‪ .‬سقف را با پار چهی كه نه‬
‫کم‬ ‫پو انده بود ند و پار چه از و سط‬
‫ِ خُرد‬‫انداخته بود‪ .‬چند جا هم سوراخهای‬
‫و بزر ای در آن و جود دا ت که از کال نش‬
‫دستِ آدم به آسهانی تیهر مهی هد‪ .‬یهك‬
‫ُخِ ب سیار قدیای هم رو به‬ ‫پن جرهی درازر‬
‫حویلی باز می د‪ .‬از اینکه قرار د من‬
‫ِ آن بخوابم‪ ،‬خو حال بودم‪.‬‬ ‫زیر‬
‫اختر‪ ،‬نسیم‪ ،‬حسینعلهی و غهالمحسهین‬
‫چهار یار بودند که باهم زنهدهای مهی‬
‫كردند‪.‬‬
‫افتم‪« :‬من علی هستم‪».‬‬
‫حسینعلی که از نگاهش عجز و بیاناهی‬
‫افغانی! ‪91 /‬‬

‫میریخت‪ ،‬به او هی پایین نشسته بهود‪.‬‬


‫صههورتِ کوچههک و رویِ دراز دا ههت‪ .‬از‬
‫ِ کار و تالش‬ ‫بازوانش پ یدا بود که مرد‬
‫ا ست‪ .‬اخ تر به رخت خواب تک یه داده‬
‫بود‪ .‬بدنِ تنوم ند و او تی دا ت‪ .‬ا ار‬
‫هردی‪ ،‬در‬ ‫هیکه‬‫هق مه‬
‫دش را تحقیه‬ ‫هاد ج هّ‬‫هفته‬
‫ِ چههاق و چلههه و‬ ‫نهایههت‪ ،‬بههه اوسههفند‬
‫خندانی میرسیدی‪.‬‬
‫ِ سترخوانِ غریبا نه را که ت اام‬ ‫ِ د‬
‫غشای‬
‫م سن‬
‫ُ‬ ‫ی‬‫ن‬ ‫ز‬ ‫‪.‬‬‫د‬ ‫یدا‬ ‫پ‬ ‫نه‬ ‫خا‬‫صاحب‬ ‫‪،‬‬‫کردیم‬
‫که لبا سی اُلدار پو یده بود‪ .‬یاهرا‬
‫لبخ ندی بر لب دا ت؛ ا ما از ن گاهش‬
‫ِ پن جره‬‫دیت و قاطعیّت میری خت‪ .‬ک نار‬ ‫جّ‬
‫ِ ما ای ستاده بود و او یا مرا‬ ‫پیشِ روی‬
‫ارزیههابی مههیکههرد کههه چهههاونهههام‪.‬‬
‫صاحبخا نه م ستقیم با من حرف ن ایزد‪،‬‬
‫با غالمحسین اپ میزد‪« :‬خُب‪ ،‬بگو بب ینم‬
‫ِ رفیقت چیه؟»‬ ‫اسم‬
‫«علی‪».‬‬
‫«چیكار میكنه؟»‬
‫غههالمحسههین افههت‪« :‬علههی امههروز‬
‫بنایی كرده‪ ،‬اما اید فردا با من كار‬
‫كند‪».‬‬
‫افتم‪« :‬بلی من بیكار نایمانم‪ .‬حتاا‬
‫باید كار كنم‪».‬‬
‫ا فت‪« :‬ه اه تون بربریا ید‪ .‬ف قط ا ین‬
‫علی فرق میكنه‪ .‬تو بچهی كجایی علی؟»‬
‫افتم‪« :‬من بچه چایجوشآبادم‪».‬‬
‫هاه خندیدند‪ ،‬بهجز صاحبخانهه‪ .‬صهاحب‬
‫خا نه خودش را ج ا و جور كرد‪ .‬بق یه هم‬
‫آرام دند‪.‬‬
‫دو باره از من پر سید‪ « :‬تو ب چهی‬
‫كجایی؟»‬
‫افتم‪« :‬من از كابل هستم‪».‬‬
‫«كابل چیكار میكردی؟»‬
‫ِ همساالنم درس میخواندم‪».‬‬ ‫«مثل‬
‫ُب‪ ،‬تو باسوادی!»‬ ‫«خ‬
‫«بلی‪ ،‬خانم!»‬
‫‪ / 01‬عارف فرمان‬

‫«به من بگو حاجخانوم‪».‬‬


‫«بلی‪ ،‬حاجخانوم‪».‬‬
‫ُب‪ ،‬حاال كه تو اومدی‪ ،‬كرایهی اتاق‬ ‫«خ‬
‫می ه هزار و دویست تومن‪ .‬بعد خودتون‬
‫میدو نین چی كار ك نین‪ .‬به من مر بوط‬
‫ُ رج‪ ،‬هزار و دوی ست‬ ‫نی ست‪ .‬من از ا ین ب‬
‫تومن حساب میكنم‪».‬‬
‫پرسیدم‪« :‬قبال چند بوده؟»‬
‫افت‪« :‬قبال هزار تومن‪».‬‬
‫نسیم افت‪« :‬خیلی خوبه‪».‬‬
‫حاج خانم دیگر حرفی نزد و با نزاکتِ‬
‫ِ قا جار‪ ،‬راهزی نه هایِ‬ ‫یک مل کهی در بار‬
‫باال را ارفت و رفت‪.‬‬
‫ِ تلخ‬‫ِ نو یدنِ چای‪ ،‬بیانِ قصّههای‬‫هنگام‬
‫یرین‪ ،‬بیش تر ناخوشِ ز ندهای ن یز‬ ‫و‬
‫آ غاز د‪ .‬هر كغ خاطراتی از م صائب و‬
‫درد هایش میا فت و من نونده بودم كه‬
‫ِ مها چهه دردههایی را متحاهل‬ ‫جوانهای‬
‫دهاند و با مشكالتِ خود مقایسه میكردم‬
‫ِ بزرگ را سخاس افتم كه نسبت به‬ ‫و خدای‬
‫هاه‪ ،‬تاكنون كمتر مشكل دا تهام‪.‬‬
‫ّه کرد كه‬ ‫نسیم واقعهی دلخرا ی را قص‬
‫د؛‬ ‫نیدنِ آن‪ ،‬مو به تنم را ست‬ ‫از‬
‫ِ پنج نبه روی داده‬ ‫واق عهیی که یک روز‬
‫هی‪‎‬سننیا ! در آن روز‪،‬‬ ‫بههود‪ :‬پننن‪‎‬شننن ‪‎‬‬
‫ایرانیها در هر جایی و در هر هری كه‬
‫هرده‪،‬‬‫هه که‬‫ها حاله‬‫هانهه‬‫هه افغه‬‫هد‪ ،‬به‬‫بودنه‬
‫ِ روی زمین را‪ ،‬کهه‬ ‫بدبختترین انسانهای‬
‫ِ جن و بیکاری از کشور ان فرار‬ ‫بهخاطر‬
‫کهرده بود ند‪ ،‬هرجها یافت ند‪ ،‬صهلوات‬
‫اف ته‪ ،‬زد ند و ل تو پار کرد ند‪ .‬ب عدها‬
‫ِ‬
‫بود که دان ستم هیچ ار قامی از ت عداد‬
‫ِ ر سای‬‫ک شته ده ها و زخ ای ها در ا سناد‬
‫وجود ندارد‪ .‬هیچ خبرنگاری نخواسته یا‬
‫نتوان سته از آن روز ازارش ته یه ک ند‪.‬‬
‫ا ین درد ها ف قط سینه به سینه ن قل‬
‫دهاند و دردمندان از آن باخبرند‪.‬‬
‫حاال نسیم حکایتش را نقل میکرد‪:‬‬
‫افغانی! ‪93 /‬‬

‫«آن ز مان‪ ،‬در قم بودم‪ ...‬ن گران و‬


‫پت‬
‫وحشتزده‪ ...‬نایدانم از ترس در کجا ُ‬
‫ده بودم‪ .‬وق تی ب به خا نه برا شتم‪،‬‬
‫ِ وحشههتناکی را ههنیدم‪ .‬آن روز‪،‬‬ ‫خبههر‬
‫ِ مردم کشته‬ ‫ِ دست و پای‬ ‫خواهرزادهام زیر‬
‫ده بود‪ .‬این را خواهرم که از خشم و‬
‫ق هر‪ ،‬چ هرهاش سرخ ده بود ا فت؛ ا ما‬
‫خوب میدا نم که اپ های دی گری هم بود‪.‬‬
‫ِ محل به دختر کوچک تجاوز کرده‬ ‫بچه های‬
‫بود ند‪ .‬ب عدها‪ ،‬از ز بانِ ه اان ب چه ها‬
‫ِ نی ان را‬ ‫نیده ده بود که آن عال‬
‫توجیه کرده‪ ،‬میافتند‪ :‬کار ما انتقامی‬
‫بههود کههه اههرفتیم تهها هههیچ افغههانیِ‬
‫ِ ایرا نی ت جاوز‬ ‫پدر سوخته یی به دخ تر‬
‫نکند!»‬
‫ِ‬‫ضای‬ ‫ف‬ ‫‪.‬‬‫بود‬ ‫ده‬ ‫غم‬ ‫از‬ ‫ر‬ ‫پ‬
‫ُ‬ ‫ها‬ ‫سینه‬
‫ا تاق ا ندوهگین بود‪ .‬ه اه به فرشِ‬
‫نارنجی ن گاه می کردیم‪ .‬اید ه اه ا ین‬
‫رن سرخِ خون میدیدند؛ خونِ بی‬ ‫رن را ِ‬
‫اناهیِ دختری کوچک!‬
‫نسیم از حرف ماند‪ .‬پیدا بود خشم و‬
‫درد در درو نش جنگ لی از آ تش افروخ ته‬
‫بود که به ساده ای خاموش نای د‪ .‬ااهی‬
‫سرخ می هد و اهاهی مهیلرزیهد‪ .‬دیگهر‬
‫نتوان ست حرف بز ند‪ .‬در ست ن ایدا نم کی‬
‫بود که سخنانِ نسیم را پِی ارفت‪ ،‬اید‬
‫اختر بود‪.‬‬
‫ِ ا یران آوازه‬‫ِ هرهای‬ ‫ا فت‪« :‬در ت اام‬
‫افتاده بود که به ناموسِ ایران تجاوز‬
‫ِ چ ند اف غان بوده ا ست‪.‬‬ ‫ده‪ .‬او یا کار‬
‫هی‪‎‬‬‫ِ ر سانه ها‪ ،‬پن‪ ‎‬شن ‪‎‬‬‫ِ خ بر از طر یق‬‫ن شر‬
‫ِ یک‬ ‫سیا را س ات و سو داد و ن ظم‬
‫ک شور را به بینظ ای ک شاند‪ .‬اروه هایِ‬
‫ِ ل ت و کوب‬ ‫ول گرد و او باش ه اه برای‬
‫کردنِ افغانها به کوچهها و پغکوچههها‬
‫د که خر و‬ ‫ّت چ نان‬ ‫ریخت ند‪ .‬و ضعی‬
‫صاحبش یکدی گر را ام کرد ند‪ .‬هیچ‬
‫اف غانی ن بود که بهد ستِ ا ین او باش‬
‫‪ / 04‬عارف فرمان‬

‫اف تاده با د و به حد مرگ‪ ،‬ل ت و کوب‬


‫ن شده با د‪ .‬ده ها و اید صدها اف غان‬
‫آن روز جان های ان را از د ست داد ند‪.‬‬
‫وق تی از خواهرزادهی ن سیم خ بر دیم‪،‬‬
‫ِ ما سیاه د؛‬ ‫ِ سر‬‫سقفِ آ بیِ آ ساان باالی‬
‫اما چه میتوانسهتیم بکنهیم؟ از ههیچ‬
‫کم تر‪ ...‬از کی به کی کایت می کردیم؟‬
‫ا صال جایِ کایت بود؟ نه‪ ...‬با ید غم‬
‫میخوردیم و خاموش میبودیم‪ .‬در سهکوتِ‬
‫ُفتهه بهود‪ .‬یهك‬ ‫ِ ما‪ ،‬غوغهایی خ‬ ‫مرگبار‬
‫ِ دوری و‬‫ِ ن سیم درد‬ ‫هف ته ب عد‪ ،‬خواهر‬
‫ر نجِ دخ ترش را تح ال ن یاورد و خودك شی‬
‫کرد!»‬
‫ِ ن سیم به خاطر‬
‫ِ‬ ‫من ک کردم که خواهر‬
‫دختههرش خودکشههی کههرده با ههد‪ .‬حههغِ‬
‫ِ نسیم نیز‬ ‫ناخودآااهی میافت که خواهر‬
‫ِ ت جاوز قرار ارف ته و ب عد‪ ،‬یا‬ ‫مورد‬
‫رم خودک شی کرده‬ ‫ده‪ ،‬یا از‬ ‫ک شته‬
‫است‪.‬‬
‫ِ‬‫های‬ ‫حرف‬ ‫به‬ ‫درد‬‫ر‬‫پ‬‫ُ‬ ‫اما‬ ‫انه‬ ‫خامو‬ ‫سیم‬ ‫ن‬
‫ُ ر بود و‬‫اخ تر اوش داده بود‪ .‬ا لویش پ‬
‫آبدیده در چشاانش حلقه زده بود؛ اما‬
‫خجالت میکشید از چشاانش سرازیر ود‪.‬‬
‫ِ او ح یرت بُ ردم که‬ ‫آن ااه به ُش های‬
‫ِ نف غ هایش را میک شند و‬ ‫چهاو نه بار‬
‫اید کف یده بود ند و ما‬ ‫ن ایکف ند‪.‬‬
‫سینهی داغداغ او را نایدیدیم‪.‬‬
‫ِ آنکهه مهیخواسهت‬ ‫حسینعلی اید برای‬
‫ِ نسیم را از خواهرزادهاش دور کند‪،‬‬ ‫فکر‬
‫ِ سیاهی بود‪ ،‬ا ما ات فاق هایِ‬ ‫ا فت‪« :‬روز‬
‫جالبی ن یز اف تاد‪ .‬ی کی هم قصّهی ر سول‬
‫ِ مها اسهت‪ .‬در هاهین‬ ‫ِ خهود‬
‫از بچههههای‬
‫ِ زند کار میکنهد‪ .‬آن روز‪ ،‬بهی‬ ‫چهارراه‬
‫ِ کارش برمهیاشهته‬ ‫خبر از هاهچیز از سر‬
‫که عدهیی دنبالش میکنند‪ .‬اول فکر مهی‬
‫دی نیست؛ اما وقتی مهیفهاهد‬ ‫کند خطر جّ‬
‫ِش کی‬
‫اپ از چه قرار ا ست‪ ،‬ترس از او پ‬
‫می سازد که هیچ سگی نتواند ایرش کند‪.‬‬
‫افغانی! ‪95 /‬‬

‫ِ توان فرار میک ند؛ ا ما‬ ‫ر سول با ت اام‬


‫بعد از مدتی در محاصره قرار میایهرد‪.‬‬
‫چه کند؟ کجا برود؟ هیچکسی نیست که به‬
‫دادش برسههد‪ .‬در میههدان‪ ،‬تنههها ایههر‬
‫ما نده؛ در م یدانی که بهجُز یک پا یهی‬
‫برق‪ ،‬هیچچیزی در آن نیست‪ .‬با دست های‬
‫ِ‬
‫ِ لُ چ‪ ،‬به پا یهی برق‬‫بره نه‪ ،‬با پا های‬
‫میچسخد‪ .‬تا به او برسند‪ ،‬خودش را به‬
‫باالی پایه میرساند‪ .‬تصور کهن‪ ،‬از یهک‬
‫ه دوازده متر‬ ‫میلهی فلزیِ ل شم که ده‬
‫طول دارد‪ ،‬میرود باال‪ .‬اما آنجا هم در‬
‫امان نایماند‪ .‬بچهها سن پیدا میکنند‬
‫هی‬‫هد‪ .‬وقته‬‫هیکننه‬
‫هاب مه‬‫هرفش پرته‬ ‫هه طه‬‫و به‬
‫ِ انت ظامی از رویِ پا یهی برق‬ ‫نیرو های‬
‫آورد نش پایین‪ ،‬تنش هزار ز خم دا ت؛‬
‫ا ما خو حال بود که ز نده ما نده ا ست‪.‬‬
‫ِ رسول که میافت‪ :‬مهن مثهل‬
‫ِ‬ ‫بهافتهی خود‬
‫ا مام ح سین در د تِ کربال تن ها ما نده‬
‫بودم!»‬
‫فردایش که با غالمحسین از كوچههپهغ‬
‫ِ «مهرگ بهر‬ ‫كوچهها مهیاش هتیم؛ هعار‬
‫افغانی!» را در خیلی جایها میدیدم‪.‬‬
‫به غالمحسین افتم‪« :‬چهها که نو هته‬
‫نکردهاند!»‬
‫افت‪« :‬خوب است كه من بیسواد استم‪».‬‬
‫ا فتم‪ « :‬چه آ سوده ا ستی تو‪ .‬هیچ غم‬
‫نداری‪».‬‬
‫افت‪ « :‬من هاهی غمها را دارم‪ ...‬تو‬
‫نایدانی‪».‬‬
‫ِ ز ند رف تیم؛ ا ما از‬ ‫اول‪ ،‬چ هارراه‬
‫هه س هاتی‬‫هوردیم و به‬‫ههی راه دور خه‬ ‫نیاه‬
‫نا ناخته روان دیم‪ .‬هر كه به س اتی‬
‫میرفت‪.‬‬
‫ِ عههابرانِ پیههاده‬‫غههالمحسههین جلههو‬
‫میایستاد‪« :‬آقا! واكغ میزنید؟ آقها!‬
‫واكسیه‪ ...‬واکغ میزنید؟»‬
‫آنها كه میخواستند‪ ،‬چند دقیقه صبر‬
‫هان‪،‬‬‫هین از دل و جه‬ ‫هالمحسه‬
‫هد‪ .‬غه‬‫هیكردنه‬‫مه‬
‫‪ / 01‬عارف فرمان‬

‫بوتهای ان را رن مهیزد‪ .‬بعهد آنهها‬


‫پنج یا چ هار تو مان به او میداد ند‪،‬‬
‫بعضیها هم ده تومان میدادند‪.‬‬
‫ُه هاینطور بهاال و پهایین‬ ‫تا ساعتِ ن‬
‫رفتیم‪.‬‬
‫سخغ به غالمحسین افتم‪« :‬بیا‪ ،‬من هم‬
‫برس و كای رن بخرم‪».‬‬ ‫میخواهم یك ُ‬
‫هنوز مقداری از پیسهیی که آقا بیژن‬
‫داده بود‪ ،‬در ج یبم باقی ما نده بود‪.‬‬
‫باهم رف تیم‪ ،‬سه دا نه بُ رسِ بوت و دو‬
‫قوطی ر ن خر یدم‪ .‬یك بُ رسِ سیاه‪ ،‬ی كی‬
‫ِ ج ال و قوطیِ‬ ‫ِ سواری و یك بُ رس هم برای‬
‫ن‬
‫ُفت چخلكِ كهنه‬ ‫رن سیاه و نسواری‪ .‬یك ج‬ ‫ِ‬
‫ِ كار‬ ‫هم از خا نه آورده بودم‪ .‬به م حل‬
‫رفتم؛ اما جهرأت ناهیكهردم بهه كسهی‬
‫بگویم‪ :‬واكغ میزنید؟ اصال نایتوانستم‬
‫ا ین كار را ب كنم‪ .‬او لین بار بود که‬
‫تجر به می کردم‪ .‬آ خرین پیس هیی كه در‬
‫جیبم مانده بود‪ ،‬بیست تومان بود‪.‬‬
‫سرانجام‪ ،‬مج بور دم و به چ ند ن فر‬
‫افتم‪« :‬آقا! واكغ میزنید؟»‬
‫افتند‪« :‬نه!»‬
‫غالمحسین در فاصلهی دورتری بود و به‬
‫من خ نده می کرد‪ .‬با هر زهرخ ندهی او‬
‫جرأتِ من كمتر می د‪.‬‬
‫تا سرانجام به او افتم‪« :‬تو برو آن‬
‫طرفِ سرد‪ ...‬من اینطرف كار میكنم‪».‬‬
‫تا چا تِ آن روز‪ ،‬بوتِ ش ن فر را‬
‫واكغ زدم‪.‬‬
‫چا ت‪ ،‬غالمحسین پیدا هد‪ .‬بهاز ههم‬
‫ِ لبانش بود‪.‬‬ ‫ِ یطنتبار روی‬ ‫هاان لبخند‬
‫«کار هم کردی؟»‬
‫«زیاد نه‪»...‬‬
‫استادم ده بود و برایم یاد میداد‬
‫که چهاو نه وا کغ بزنم‪ ،‬چهاو نه با‬
‫مشتری برخورد کنم و‪....‬‬
‫بههرد بههه‬‫ُ‬ ‫هتی‬‫دسه‬ ‫بعههد از رهناههایی‪،‬‬
‫پیشانیاش و عرقش را پاک کرد‪ .‬صندوقش‬
‫افغانی! ‪97 /‬‬

‫ِ زمین بردا ت و تساهی سیاه‬ ‫را از روی‬


‫و پ هنش را در پ غِ اردنِ خود ا نداخت و‬
‫تساهی دیگر را به کارش بست‪.‬‬
‫هن و‬‫هندوق مه‬ ‫هین صه‬‫هت هاه‬‫ها اسه‬‫هالهه‬‫«سه‬
‫خانوادهام را اعا ه میکند‪».‬‬
‫ِ بستنِ کاربند حبغ‬ ‫نفسی را که هنگام‬
‫بوی‬
‫ِ‬ ‫سش‬ ‫نف‬ ‫از‬ ‫‪.‬‬‫داد‬ ‫کرده بود‪ ،‬ب یرون‬
‫رن بوت میآمد‪.‬‬ ‫ِ‬
‫« چه خوب خوا هد بود که من هم یک‬
‫ِ تو میدا تم‪ .‬اید مرا هم‬ ‫صندوق م ثل‬
‫آن صندوق نان بدهد‪».‬‬
‫ِ روزیر سانِ خود ر فتم‪.‬‬ ‫ِ صندوق‬ ‫دن بال‬
‫صندوقی سنگین تر و بزرگ تر از صندوق‬
‫ِ‬
‫غالمح سین خر یدم‪ .‬سرم را خم کردم و‬
‫ِ آن را به اردنم ا نداختم‬ ‫ت ساهی سیاه‬
‫و کارم را بستم‪.‬‬
‫ب كه پیس ه ها را حساب كردیم‪ ،‬دیدم‬
‫صد تو مان كار كردهام‪ .‬لبخ ندی بر‬
‫ل بانم ن قش ب ست‪ .‬اح ساسِ قاف لهیی را‬
‫دا تم که به مق صد ر سیده ا ست‪ .‬حل‬
‫ِ‬
‫ِ‬
‫م شکالتِ اقت صادی و دا تنِ سرپناه مق صد‬
‫اول من بود‪ .‬صد تو مان‪ ،‬پیس هی ز یادی‬
‫بود‪ .‬اک ثرا ده تو مان داده بود ند‪.‬‬
‫اول‪ ،‬بیست تومانِ غهالمحسهین را دادم‪.‬‬
‫او بیش تر كار كرده بود و خو حال‬
‫بود‪.‬‬
‫ِ بعد‪ ،‬باز از خانه برآمدیم‪.‬‬ ‫صبحِ روز‬
‫به س اتِ بازار رف تیم‪ .‬از دوكاندار ها‬
‫سوال میكردیم‪« :‬واكغ میزنید؟»‬
‫بعضیها میافتند‪« :‬آره!»‬
‫تا ساعتِ یازده به ا ین كار ادا مه‬
‫هه در آن‬ ‫هجدی که‬‫هه مسه‬‫هخغ‪ ،‬به‬‫هم‪ .‬سه‬‫دادیه‬
‫حوالی بود‪ ،‬رفتیم‪.‬‬
‫بعد از چا ت‪ ،‬رفتیم پاردِ حافظ‪ .‬آن‬
‫جا‪ ،‬مردم زیاد رفتوآمد میكردند؛ اما‬
‫چون سر چا ت بود‪ ،‬تقریبا خلوت بود‪.‬‬
‫افتم‪« :‬اینجا بخوابیم تا ساعتِ سهه‬
‫كه مردم میآیند‪».‬‬
‫‪ / 08‬عارف فرمان‬

‫هر دو خوابیدیم‪.‬‬
‫روع به كار‬ ‫ب عد از ساعتِ سه‪،‬‬
‫کردیم‪ .‬تا ساعتِ ه فتِ ام كار كردیم‪.‬‬
‫ِ خوبی دا تیم! غهالمحسهین‬ ‫و عجب درآمد‬
‫های شه بیش تر كار می كرد‪ .‬او سه چخل ك‬
‫را ارف ته بود و من دو تا را‪ .‬بع ضی‬
‫خانواده ها بود ند كه ه اه از خُرد تا‬
‫ِ ان را رن میزدنهد و‬ ‫بزرگ ان بوتهای‬
‫ما هم مشغول می دیم‪ .‬ساعتِ هفهتِ هام‬
‫ِ مردم‬‫كه هوا كم كم تاریك می د‪ ،‬تعداد‬
‫زیادتر می د؛ اما نگهبان پارد اجازه‬
‫ههیم‪.‬‬‫ههه دهه‬‫ههان را ادامه‬‫ههداد كارمه‬
‫نه‬
‫بهنا چار‪ ،‬مج بور دیم در ب یرونِ پارد‬
‫كار كنیم و در بیرون پارک‪ ،‬كار زیاد‬
‫جالب نبود‪.‬‬

‫هوز كس هی‬
‫هتیم‪ ،‬هنه‬ ‫هه براشه‬
‫هه که‬‫هه خانه‬‫به‬
‫نیامده بود‪.‬‬
‫به غالمحسین افتم‪« :‬میتوانی چند تها‬
‫ُش بیاوری؟»‬‫كوكه و یک چک‬
‫غالمحسهین افهت‪« :‬مهیخ را بایهد از‬
‫بازار بخرم‪».‬‬
‫ِ میخ و من صاحب‬ ‫غالمحسین رفت دنبال‬
‫خانه را صدا زدم‪ .‬او پایین آمد‪.‬‬
‫افتم‪« :‬حاجخانوم! چكش دارید؟»‬
‫افت‪« :‬آره‪ .‬چه کار داری؟»‬
‫ا فتم‪ « :‬باا جازهی اا می خواهم سقف‬
‫اتاق را درست كنم‪ .‬می خواهم كاری كنم‬
‫كه این اتاق قشن تر ود‪».‬‬
‫دخ ترش را صدا زد كه‪« :‬زود باش چ كش‬
‫رو بیار!»‬
‫دخ ترش به من غُر زد‪ ،‬او یا ا ناه من‬
‫ِ تن بل را مادرش به‬ ‫بود که دختر خانم‬
‫ِ سرد‬‫ِ چ کش روان کرد‪ .‬دخ تر ن گاه‬‫دن بال‬
‫و بیرم قی به من دا ت‪ .‬حاج خانم خودش‬
‫هم رفت یك چهارپایهه آورد‪ .‬غهالمحسهین‬
‫میخها را آورد‪ .‬سهقفِ خانهه را درسهت‬
‫افغانی! ‪99 /‬‬

‫كردم‪ .‬سوراخ هایش را هم دوختم و فضایِ‬


‫اتاق كای بزرگتر نشان میداد‪.‬‬
‫صاحبخانه از كارم خو ش آمد و افت‪:‬‬
‫«ب بین‪ ،‬ا ین كه فها یده ا ست‪ ،‬دو روزه‬
‫ااها ه اه ای‬ ‫خو نه رو در ست كرد‪.‬‬
‫بهدردنخور هستین‪».‬‬
‫همزمان میخندید‪.‬‬
‫ِ حاج خانم‪ ،‬صورت ق شنگی‬ ‫مریم‪ ،‬دخ تر‬
‫ت ندخوی و بدمزاج بود‪.‬‬ ‫دا ت‪ ،‬ا ما ُ‬
‫طوری رفتار میکرد که آدم خیال میکرد‬
‫ِ دورهی قا جار ا ست و در‬ ‫از اهد خت های‬
‫آسههاانِ هفههتم راه مههیرود‪ .‬مههرا کههه‬
‫ِ س هم ن ای کرد‪.‬‬ ‫تازهوارد بودم‪ ،‬خ یال‬
‫تصور میکردم اضافیام‪ .‬مهن ههم از او‬
‫خو م نایآمد‪.‬‬
‫ب‪ ،‬ب چهها دید ند ا تاق تغی یر كرده‬
‫است‪ .‬خو حال دند‪.‬‬
‫ِ‬‫ی كی ا فت‪« :‬ر ن ب خریم‪ ،‬در و پی كر‬
‫اتاق را هم رن بزنیم‪».‬‬
‫بعد از سهه روز كهار‪ ،‬از غهالمحسهین‬
‫ّام را نشانم بدهد‪.‬‬ ‫خواستم حا‬
‫غالمحسین صندوقم را ارفت و من حاّام‬
‫ِ دروازهی‬‫هن‪ ،‬دم‬‫هتِ مه‬
‫ها بازاشه‬ ‫هتم‪ .‬ته‬ ‫رفه‬
‫ّام‪ ،‬به انتظارم نشسته بود‪ .‬در این‬ ‫حا‬
‫دت‪ ،‬خوب کار کرده بود‪ .‬پیشنهاد کرد‬ ‫مّ‬
‫ِ دروازهی حاّام و‬ ‫صبحِ زود ب یاییم دم‬
‫من موافقت کردم‪.‬‬
‫یههك روز جاعههه‪ ،‬صههبحِ زود‪ ،‬یكههی از‬
‫ِ آ قایِ‬
‫خوی شاوندانِ صاحبخا نه به نام‬
‫یرازی آمد و افت‪« :‬هر كغ میخواد تا‬
‫ِ ب عدازیهر كار ك نه‪ ،‬با من‬ ‫ساعتِ چ هار‬
‫مزد میدم‪».‬‬ ‫ُ‬ ‫ن‬‫توم‬ ‫پنجاه‬ ‫و‬ ‫بیاد‪...‬صد‬
‫به موتری سوار دیم و بهطرفِ یك جایِ‬
‫بسههیار زیبههای هههر ههیراز رفتههیم‪.‬‬
‫ن ایدا نم ك جا بود‪ .‬ب عد از آن‪ ،‬نزد یكِ‬
‫مج لل‪ ،‬موتر را پارد‬ ‫یك خا نهی ب سیار ُ‬
‫کرد و با هم پایین رف تیم‪ .‬او پیش و‬
‫دیم‪ .‬در‬ ‫ِ خا نه‬
‫من از دن بالش وارد‬
‫‪ / 011‬عارف فرمان‬

‫مقای سه با خا نهی ما‪ ،‬ق صری بود‪ .‬م ثل‬


‫ِ‬
‫ِ مها را مهی‬ ‫اینكه صاحبخانهه انتظهار‬
‫كشید‪.‬‬
‫ِ یرازی صدایم‬ ‫ب عد از لح ظاتی‪ ،‬آ قای‬
‫کرد‪« :‬افغانی! بیا باال‪».‬‬
‫رفتم باال‪ .‬صاحبخانه‪ ،‬یرازی و مهن‬
‫باال بودیم‪ .‬دو نفر دیگر را هم آورده‬
‫تن هایِ‬‫بودند كه پایین بودند و ما كارُ‬
‫بزرگ را از باال به زیرزمی نی انت قال‬
‫میدادیم‪.‬‬
‫ِ این كه عكاسی دا ته و‬ ‫صاحبخانه مثل‬
‫پ ر از وسایل‬
‫ِ‬ ‫ِ خانهاش ُ‬ ‫ِ طبقهی باالی‬‫تاام‬
‫عكا سی بود و ا ین و سایل را احت كار‬
‫میكرد تا قیاتها باال بهرود و آنوقهت‬
‫ِ سنگین را از باال‬ ‫عرضه كند‪ .‬صندوقهای‬
‫به پایین انت قال میداد یم‪ .‬تا آن که‬
‫سرانجام یك قسات خالی د‪.‬‬
‫ِ یرازی به من‬ ‫هر كارتون را كه آقای‬
‫میداد‪ ،‬مهیافهت‪« :‬افغهانی! بگیهر‪...‬‬
‫اف غانی! ا ین كار را ب كن‪ ...‬اف غانی!‬
‫آنكار را بكن!»‬
‫دیگر خسته ده بودم‪ .‬تا چا ت‪ ،‬خوب‬
‫عرق ریختم‪ .‬هاه كار میكردیم‪.‬‬
‫چا ت‪ ،‬صاحبخانه صهدا زد‪« :‬بیاییهد‬
‫پایین!»‬
‫ِ مف صلی برایِ ما‬ ‫ز نش هم آ مد و غشای‬
‫آورد‪.‬‬
‫ِ‬‫قای‬ ‫آ‬ ‫به‬ ‫‪،‬‬‫خوردیم‬ ‫را‬ ‫غشا‬ ‫كه‬ ‫عد‬ ‫ب‬
‫ِ من ع لی ا ست‪ .‬اا‬ ‫یرازی ا فتم‪« :‬ا سم‬
‫چرا مرا فقط افغانی صدا میزنید؟ آدم‬
‫هه‬‫هت‪ ،‬بلكه‬ ‫هان نیسه‬ ‫هد انسه‬ ‫هیكنه‬
‫هاس مه‬‫احسه‬
‫ِ دیگریاست‪».‬‬ ‫یك موجود‬
‫یرازی ا فت‪« :‬ع جب! ا ین اف غانی چه‬
‫ِ خوبی میزنه!»‬ ‫حرفای‬
‫صاحبخانه پرسید‪« :‬تو درس خوندهای؟»‬
‫ا فتم‪« :‬درس خوا ندن من م هم نی ست‪،‬‬
‫مهم این است که من انسهانم‪ ».‬و چنهد‬
‫کال می دی گر ا ضافه کردم که او یا خود‬
‫افغانی! ‪101 /‬‬

‫را نوانده با م‪.‬‬


‫یرازی با پیشانی پر از خطوط تعجب‬
‫نگاههایِ عجیبی به من دا ت‪.‬‬
‫ِ تو‬‫ُلزبونی مثل‬ ‫بلب‬
‫افت‪« :‬هیچ افغانیِ ُ‬
‫ندیدهم! راست و بگو چیکارهای؟»‬
‫ِ من سنگین است که ملیتم‬ ‫افتم‪« :‬برای‬
‫وم‪ ...‬من‬ ‫ود‪ ،‬خودم توهین‬ ‫توهین‬
‫ملیتم را دوست دارم‪».‬‬
‫یرازی نگاهش تغییر کرد‪.‬‬
‫ا ما آن دو کارار افت ند‪« :‬ه اه تان‬
‫جنایت میکنین‪ .‬من افغانی بدونِ جنایت‬
‫تا به حال ند یدهم!» و ان گار که حرفش‬
‫را ت اامی ب شریت ق بول دا ته با د‬
‫پسخندی هاراه دا ت‪.‬‬
‫افتم‪ « :‬اا چند تا افغان دیدهای تا‬
‫بهحال؟»‬
‫«خیلههی دیههدهم‪ ...‬هاههه ههون قاچههاق‬
‫میکنن‪ ».‬و پسخندش را ادامه داد‪.‬‬
‫صاحبخا نه نزد یک آ مد‪ .‬د یدم ز نش هم‬
‫پیش آ مد و ن گاه های ان به من دوخ ته‬
‫ده بود‪ ،‬ان گار نا ناختهی جد یدی را‬
‫در زنده ای پیدا کرده با ند تا آن را‬
‫بشنا سند و ا فت‪ « :‬برایم تعر یف کن‬
‫چه طوری اومدی؟ چرا اومدی؟ اساسا چرا‬
‫از افغانستان اومدهی بیرون؟»‬
‫ِ اندک‪ ،‬اهیی از سراش تم‬ ‫در آن مجال‬
‫هان‬‫هط را خود ه‬ ‫ِ خه‬‫هردم‪ .‬آخ هر‬‫ّهه که‬‫را قص‬
‫فهایدند‪.‬‬
‫ِ یرازی به من‬ ‫افتم‪« :‬وقتی این آقای‬
‫"افغانی‪ ،‬افغانی" میاوید‪ ،‬خیهال مهی‬
‫ُرز به مغزم میكوبد‪ .‬مهن ههم‬ ‫كنم با ا‬
‫هام را‬‫هرا اسه‬‫هم دارم‪ .‬چه‬ ‫هه اسه‬‫هل هاه‬‫مثه‬
‫نایاوید؟»‬
‫بعد از چای كه دوباره مشغول به كار‬
‫دیم‪ ،‬وقتی مرا «افغانی» صدا میزدند‬
‫هاراه با یک خجالتی بود‪.‬‬
‫تا ساعتِ چهار جانِ کندم و كار تاام‬
‫د‪ .‬سرانجام‪ ،‬صد و پن جاه تو مان را‬
‫‪ / 011‬عارف فرمان‬

‫یرازی مرا دو باره به خا نه‬ ‫ارفتم و‬


‫رساند‪.‬‬
‫میافهت‪« :‬از افغانسهتان خیلهی آدم‬
‫ِ هاهین آدم زیهاد‬ ‫اومده اینجا‪ .‬بهرای‬
‫متوجه نیست‪»....‬‬
‫وق تی مرا به خا نه ر ساند‪ ،‬پیش‬
‫حاج خانم و مریم ر فت‪ .‬ت صور می کنم که‬
‫ِ آنها افته بوده‪،‬‬ ‫از من چیزهایی برای‬
‫چون مریم از آ ساانِ ه فتم ک ای پایین‬
‫آ مد و ب عد از چ ند روز‪ ،‬به من سالم‬
‫کرد‪.‬‬
‫ِ دی گر با ه این روز مره ای‬ ‫ش ماه‬
‫اش ت‪ .‬نه من از خانوادهام باخبر‬
‫بودم‪ ،‬نه آنها از من‪ .‬نایدانستم کهه‬
‫حبیههب از آمههدنم بههه ایههران بههه‬
‫خانوادهام افته یا نه‪.‬‬
‫یكی از روزها‪ ،‬غالمحسین افت‪« :‬قرار‬
‫هران‬‫هر از تهه‬‫ِ اخته‬‫های‬
‫هروز كاكه‬‫هت امه‬‫اسه‬
‫هل‬
‫هه كابه‬‫هد به‬‫هیخواهه‬‫هیراز‪ .‬مه‬‫هد ه‬ ‫بیایه‬
‫بر اردد‪ .‬ا ار نا مهیی داری‪ ،‬بده او‬
‫میبرد‪».‬‬
‫افتم‪« :‬نامه دارم؛ اار ببرد‪».‬‬
‫افت‪« :‬حتاا میبرد‪ .‬یك صد تومانی هم‬
‫دستش بده‪».‬‬
‫ِ اینكه‬‫افتم‪« :‬بسیار خوب؛ اما به رط‬
‫ب را زودتر به خانه برویم‪».‬‬
‫آن روز تا چا ت كار كردیم‪.‬‬
‫چا ت به غالمحسین افتم‪« :‬امروز دیگر‬
‫كار نایكنم‪ .‬می خواهم یك عكغ بگیرم و‬
‫نامه بنویسم‪».‬‬
‫در پاردِ حافظ‪ ،‬عكغِ فوری میارفتند‪.‬‬
‫به آنجا رفتم و از سر و وض ِ درههم و‬
‫ب رهام یك عكغ ارفتم و به خانه رفتم‪.‬‬
‫نشستم و نامهی مفصلی نو تم‪ .‬نامه را‬
‫با ع كغ در بین پا كتِ خط اشا تم و‬
‫ِ اختر بیاید‪.‬‬ ‫خدا خدا می كردم كه كاكای‬
‫ِ اخ تر هم مع لوم ن بود چه نوع‬ ‫كا كای‬
‫آد می ا ست‪ .‬ا فتم هر كه با د‪ ،‬در ست‬
‫افغانی! ‪103 /‬‬

‫است‪ .‬فرقی نایكند‪.‬‬


‫ِ سرویغها تا‬‫اختر رفته بود ترمینال‬
‫كاكایش را بیاورد‪ .‬من هم رفتم بیرون‬
‫كای میوه و تركاری خریدم‪ .‬كای میوه‬
‫هم به صاحبخانه دادم كه بهخاطر‬
‫ِ‬
‫مهاان‪ ،‬کایتی نکند‪ .‬میوه را مریم‬
‫از دستم ارفت‪ .‬وقتی مریم میوه را‬
‫میارفت برای یک لحظهی کوتاه دستم به‬
‫دستش خورد و جانم از ارمای دستش ارم‬
‫د او فقط لبخند زد‪ .‬خو حال بودم که‬
‫او از آساانها پایین ده و فاصلهها‬
‫آهستهآهسته کم می وند‪.‬‬
‫اختههر و كاكههایش سههاعتِ هفههتِ ههام‬
‫ِ‬
‫دی بل ند و ن گاه‬ ‫ر سیدند‪ .‬کا کایش قّ‬
‫خ یره دا ت‪ .‬یاهرش کاراری بود‪ .‬یک‬
‫پ یراهن ساده به تن و ک فشِ ن سبتا‬
‫کهنهیی به پا دا ت‪ .‬یک بکغِ سفری ههم‬
‫در د ست دا ت که از ارفتنش مع لوم‬
‫بود سخت سنگین ا ست‪ ،‬چون خودش پا ن‬
‫ِ‬
‫پ یدا کرده بود‪ .‬سالم کردم‪ .‬با آه ن‬
‫موزون‪ ،‬جواب سالمم را ا فت‪ .‬اخ تر از‬
‫کاکایش هیچ به من نگفته بود و باهم‬
‫کامال نا ناس بودیم‪ .‬دی گران هم تا‬
‫ساعتِ هشت خود ان را رسهاندند‪ .‬غهالم‬
‫ح سین با و ض ِ ب سیار بدتری بی ست‬
‫دقیقه بعدتر وارد د‪.‬‬
‫افتم‪« :‬چی اپ ده؟»‬
‫افت‪« :‬چند نفر مرا در پغكوچهی بعد‬
‫ِ ز ند تن ها ا یر آورده‪ ،‬ل ت‬‫از چ هارراه‬
‫و كوب كردند و پیسههایم را ارفتند‪».‬‬
‫پندیده بود‪.‬‬‫چشمهایش ُ‬
‫«ف قط پیس ههایِ ا مروزت را ارفت ند یا‬
‫هرچه پیسه دا تی؟»‬
‫ِ امروزم را ارفتند‪».‬‬ ‫«نه‪ ،‬پیسهی كار‬
‫ِ مع صومانهاش میا فت که او را‬ ‫ن گاه‬
‫تن ها ن گشارم‪ .‬اح ساس می کردم به او‬
‫‪ / 014‬عارف فرمان‬

‫خیانت کرده با م‪.‬‬


‫نسیم میافت که غالمحسین بچهی بسهیار‬
‫مظ لومی ا ست‪ .‬ا ار از مع صومینِ دن یا ده‬
‫ن فر را انت خاب ک نی‪ ،‬بدونِ ك‪ ،‬ی كیاش‬
‫غالمحسین خواهد بود‪ .‬آسخرین دا تم‪ ،‬به‬
‫او دادم و افتم‪« :‬بعد از نان‪ ،‬بخور‪».‬‬
‫غشا را من آ ماده کردم و ب عد از آن‬
‫چای آوردند‪.‬‬
‫ِ صحبت را باز‬ ‫ِ اخ تر سر‬ ‫با کا کای‬
‫کردم‪ .‬قصّه کردم که‪ « :‬اید نُه ماهی‬
‫می ود كه فامیلم از من هیچ خ بر‬
‫ندار ند كه آ یا ز نده یا مُ رده ه ستم‪.‬‬
‫حال‪ ،‬او لین ن فری كه پ یدا ده خ بر‬
‫ِ‬
‫سالمتیِ مرا ببرد اا هستید‪».‬‬
‫آدرس خانه را دقیق نو ته کردم و با‬
‫نامه به او سخردم‪.‬‬
‫ا فت‪ « :‬من تا ده روز ب عد در كا بل‬
‫هستم‪ .‬حتاا به خانهتان میروم‪».‬‬
‫کاکای اختر وقتی افت میرود‪ ،‬او را‬
‫ِ م شهد بدر قه‬ ‫ِ سرویغ های‬ ‫تا ای ستگاه‬
‫کردم‪ .‬خو حال بودم‪.‬‬
‫به خا نه که برا شتم‪ ،‬د یدم غالمح سین‬
‫نیز صندوقش را بردا ته و رفته است‪.‬‬
‫ِ خ یاالتِ‬
‫تن ها بودم‪ .‬نش ستم و طو مار‬
‫ر‬
‫ِ‬ ‫زا‬ ‫ِ‬
‫ت‬ ‫وا هی سراغم آمد ند‪ .‬به سرنو‬
‫خود‪ ،‬غالمحسین و دیگران اندیشیدم‪ .‬به‬
‫ز ندهاییی که در کار کردن و خوردن‪،‬‬
‫آن هم ب خور و نا یر‪ ،‬خال صه می د؛ به‬
‫ِ جوانهکهها‬ ‫پیشِ پایخوردنها که از سوی‬
‫میخوردیم‪ ،‬به آنهاه تهوهین و تحقیهر‬
‫ِ «اف غانی» بودن و واک سی‬ ‫که به خاطر‬
‫ِ روزانهه کهه‬ ‫بودن می دیم و کنجههای‬
‫ُرد‪ ...‬خسته و مانده‬ ‫روحم را سخت میآز‬
‫به خواب رفتم‪.‬‬
‫***‪‎‬‬
‫زود زم ستان ر سید‪ .‬هوا ااه چ نان سرد‬
‫ِ سهرما از‬ ‫می د كه یخ مهیزدیهم‪ .‬سهوز‬
‫د‬
‫ّ‬ ‫ح‬ ‫كه‬ ‫ید‬ ‫پن جرهی كه نه چ نان میوز‬
‫افغانی! ‪105 /‬‬

‫ِ زمسههتانیِ کههافی‬
‫ندا ههت‪ .‬لبههاسهههای‬
‫ُنک میخوردیم‪ .‬نشسهتم‬ ‫ندا تیم و هاه خ‬
‫ِ‬‫غ‬‫هرا‬ ‫چه‬ ‫هك‬‫یه‬ ‫‪.‬‬‫هردم‬‫كه‬ ‫هت‬‫پنجههره را درسه‬
‫ِ خاكی‬ ‫عالءالدین دا تیم‪ .‬این چراغ تیل‬
‫ما را ارم ن گه میدا ت‪ .‬ااهی كه هوا‬
‫ب سیار سرد می د‪ ،‬ا جاق ااز را هم‬
‫رو ن میكردیم‪.‬‬
‫روزها‪ ،‬متواتر میرفتیم تا آذوقه یی‬
‫پ یدا ك نیم‪ .‬خرچ هر ن فر ما حداقل‬
‫روزی پن جاه تو مان می د‪ .‬الب ته خرچ‬
‫ما می د‪ .‬غالمحسین بیشتر كار میكرد و‬
‫برایِ خانوادهاش پیس ه روان می کرد‪.‬‬
‫پغاندازها را در خانه میاشا تیم‪.‬‬
‫یک روز‪ ،‬مهن و غهالمحسهین در پایهانِ‬
‫کار‪ ،‬به طرفِ خانه میرفتیم که چند تا‬
‫جوان جلو ما را ارفتند‪ .‬در پهغکوچهه‬
‫چ ندان ر فتوآ مدی ن بود و ك سی هم صدایِ‬
‫ما را نای نید‪ .‬آنها چهار نفر بودند‪.‬‬
‫«آهای‪ ...‬افغانیها! كجا میرید؟»‬
‫افهههتم‪« :‬مههها افغهههانی نیسهههتیم‪،‬‬
‫مشهدیایم‪».‬‬
‫«خفه‪ ،‬افغانیِ خالیبند!»‬
‫او لین بار بود كه كل اهی «خالیب ند»‬
‫را می نیدم‪.‬‬
‫افتم‪« :‬حاال مشهدی نه‪ ،‬افغانی‪ ...‬تو‬
‫چه میخواهی؟»‬
‫مشت خوردم كه غالمحسین پرید تها‬ ‫یك ُ‬
‫م شتی بزند‪ .‬حاال دیگر آن چهار نفر با‬ ‫ُ‬
‫ما ح سابی درا یر ده بود ند‪ .‬لح ظاتی‪،‬‬
‫بزن بزن دا تیم كه از خا نهها مردم‬
‫بیرون دند‪.‬‬
‫هركه میافت‪« :‬نشارین افغانیها فرار‬
‫كنن!»‬
‫بیش تر ما ل ت خوردیم‪ ،‬ا ما پیس ههایِ‬
‫ما را ك سی نتوان ست بگ یرد‪ .‬الشِ من و‬
‫ِ ما افتاده بود و‬ ‫غالمحسین با صندوقهای‬
‫هر كه رد می د‪ ،‬میا فت‪ « :‬بر اف غانی‬
‫صلوات!» یعنی اینكه یك صلوات بفرستید‬
‫‪ / 011‬عارف فرمان‬

‫محاّد و‬
‫ِ ع لی ُ‬
‫و ب عد میافت ند‪« :‬الهُم ص ل‬
‫ِ محاّد‪ ».‬و ل گدی ن ثار ما میکرد ند‪:‬‬ ‫آل‬
‫ِ ما رو غارت‬ ‫« بدبختها او مدهن ك شور‬
‫كردهن‪».‬‬
‫هر دو‬‫هل‪ ،‬هه‬‫مفصه‬‫بعههد از لههت و كههوبِ ُ‬
‫لن لنگان به خانه رفتیم‪ .‬هیچ كدام از‬
‫ما حرف نایزد‪ .‬به خانه كهه رسهیدیم‪،‬‬
‫هر دو نش ستیم‪ .‬تا به همدی گر ن گاه‬
‫ِ آنكهه اریهه نکنهیم‪،‬‬ ‫میكردیم‪ ،‬بهرای‬
‫هه از‬‫هردم که‬‫هیکه‬‫هاس مه‬ ‫هدیم‪ .‬احسه‬‫میخندیه‬
‫ما ینِ او ت اش تهام‪.‬‬
‫ب كه ب چهها آمد ند‪ ،‬ما همچ نان‬
‫ِ اخ تر و ن سیم قصّه‬ ‫میخند یدیم‪ .‬برای‬
‫كردم‪ .‬آن ها ن یز خو حال بود ند كه ما‬
‫ِ خود ای ستاده ای كردهایم و‬ ‫ِ حق‬‫به خاطر‬
‫ا ار زد ند‪ ،‬زد یم؛ بی جواب نااند ند‪.‬‬
‫درد از تنِ ما ر خت برب سته بود؛ ا ما‬
‫ههب كههه خوابیههدیم‪ ،‬مههن مههیدانسههتم‬
‫غالمحسین چه میكشد و غالمحسین میدانست‬
‫من چه میكشم!‬
‫ِ درخ تانِ حافظ یه‬
‫آف تاب دی گر از ال بهالی‬
‫ِ خههونین‬‫نههورپراکنی ناههیکههرد‪ .‬افههق‬
‫آهستهآهسته تاریک می هد‪ .‬مهن و غهالم‬
‫ح سین‪ ،‬خ سته از کار و اید هم خ سته‬
‫از هاهچیز‪ ،‬به طرف خانه میرفتیم‪ .‬در‬
‫ِ بزر ای نش سته بود‪ .‬یک بار‬ ‫د لم ا ندوه‬
‫تر بتِ حافظ و زارزار‬ ‫ِ ُ‬‫د لم د بروم سر‬
‫بگریم؛ اما می د غالمحسهین را در راه‬
‫ِ خانواده تن‬ ‫تنها رها کرد؟ دلم برای‬
‫ده بود‪ .‬چه مدتی می د کهه از آنهها‬
‫خبری ندا تم؟ نایدانستم‪ .‬زمان دیگهر‬
‫ِ قبلیاش را ندا هت‪ .‬ههر لحظهه‪،‬‬ ‫مفهوم‬
‫ز مانی طوالنی بود که پا یانی ندا ت‪.‬‬
‫ِ فصلها هم بهرایم بهیارزش هده‬ ‫تغییر‬
‫ِ دو سراردان‪ ،‬با اهام‬ ‫بود‪ .‬ما‪ ،‬مانند‬
‫ِ کوتاه راه میرفتیم و من با خهود‬ ‫های‬
‫زمزمه دا تم‪:‬‬
‫«اال ای آهوی وحشی‪ ،‬کجایی؟‬
‫مرا با توست چندین آ نایی‬
‫دو تنها و دو سراردان‪ ،‬دو بیکغ‬
‫دد و دامههت کاههین از پههیش و از‬
‫پغ‪»...‬‬
‫ِ خاکِ بارانزده ف ضا را آک نده‬ ‫بوی‬
‫ِ نورسیده از دور‬ ‫ُلهای‬ ‫بود‪ .‬سبزهها و ا‬
‫پیدا بودند‪ .‬غالمحسین اید بها خهودش‬
‫‪ / 018‬عارف فرمان‬

‫ِ صفایش‪،‬‬ ‫ِ ا ین جا با ت اام‬ ‫ا فت‪« :‬ب هار‬


‫ِ وطن را ندارد!»‬ ‫ِ بهار‬‫بوی‬
‫ِ سبز و علف‬ ‫بتههای‬‫ُ‬ ‫و‬ ‫ها‬ ‫ل‬‫ُ‬
‫ا‬ ‫به‬ ‫دو‬ ‫هر‬
‫های نور سیده د یدیم و به راه ادا مه‬
‫دادیم‪.‬‬
‫از غالمحسین پرسیدم‪« :‬چه مدتی می ود‬
‫ِ اختر به کابل رفته؟»‬ ‫که کاکای‬
‫ِ سالها‬ ‫با صدایی که انگار از آنسوی‬
‫میآمد‪ ،‬افت‪ « :‬اید سه ماهی می ود‪».‬‬
‫دیگر حرفی میانِ ما رد و بدل نشد‪.‬‬
‫مههن بهها خههود زمزمههه دا ههتم‪« :‬دو‬
‫تنها‪ ...‬دو سراردان‪ ...‬دو بیکغ‪»...‬‬
‫راه همچ نان در سکوت ادا مه دا ت‪.‬‬
‫ِ ز ند نر سیده بودیم‬ ‫ه نوز به چ هارراه‬
‫ِ وطهندار از دور‪،‬‬ ‫که یکی از بچههههای‬
‫دستی تکان داد و ا هارهیی کهرد‪ .‬بهی‬
‫ِ او کشانیده دیم‪.‬‬ ‫اراده‪ ،‬بهسوی‬
‫ِ ج ری‬
‫وق تی به او ر سیدیم‪ ،‬با صدای‬
‫ِ اا مهی‬ ‫خبر داد‪« :‬امروز‪ ،‬یکی دنبال‬
‫اشت!»‬
‫«كی بود؟»‬
‫«نشناختم‪».‬‬
‫با عجله به طرفِ خانه رفتیم‪ .‬کاکایِ‬
‫اخ تر از افغان ستان برا شته بود‪ .‬تا‬
‫چ شاش به من اف تاد‪ ،‬ن گاهی دل سوزانه‬
‫به سویم انداخت‪ .‬از نگاهش فهایدم که‬
‫ِ مهرا بهه‬ ‫خانوادهام را دیده و احوال‬
‫آن ها ر سانیده ا ست‪ .‬بی صبرانه منت ظر‬
‫هی‬
‫هه افتنه‬ ‫هانوادهام چه‬‫هه از خه‬ ‫هودم که‬‫به‬
‫دارد‪ .‬ف قط سراپا اوش بودم‪ .‬ا ک در‬
‫چ شاانِ کا کایِ اخ تر حل قه زد‪ ،‬از جا‬
‫برخا ست و مرا در آ غوش ار فت و با‬
‫هت‪:‬‬‫هاجر افه‬ ‫هدهی مهه‬‫هزارانِ پرنه‬‫ِ هه‬‫هدای‬
‫صه‬
‫«رفتم به خانهتان‪ .‬دروازهی حویلیتان‬
‫را كه زدم‪ ،‬یك ب چهی خُرد دروازه را‬
‫باز كرد‪ .‬پر سیدم‪ :‬مادرت یا پدرت‬
‫ه ست؟ ا فت‪ :‬ب لی‪ ،‬ه ست‪ .‬ا فتم‪ :‬ب گو‬
‫یكی ان بیا ید‪ .‬پدرت آ مد‪ .‬سالم كردم‪.‬‬
‫افغانی! ‪109 /‬‬

‫اا ب چه یی در ا یران دار ید‪.‬‬ ‫ا فتم‪:‬‬


‫هت‪.‬‬
‫هی اسه‬‫هامش عله‬‫هتم‪ :‬نه‬ ‫هی! افه‬
‫هت‪ :‬نه‬‫افه‬
‫یكدفعه پدرت فریاد زد كه‪ :‬بیایید كه‬
‫ع لی ز نده ا ست‪ .‬د ستم را ار فت و مرا‬
‫مجردی كه در دهلیهز‬
‫ِ‬ ‫برد‪ .‬به ُ‬‫به خانه ُ‬
‫هادرت و‬‫هدم مه‬‫هدم‪ ،‬دیه‬‫ههتان وارد ه‬ ‫خانه‬
‫ِ خود را به‬ ‫خواهرا نت هر كدام سرهای‬
‫دیوار میكوبند و چیغ میكشند كه‪ :‬علی‬
‫ز نده ا ست! ع لی ز نده ا ست! پدرت خودش‬
‫ِ پاهایم انداخت‪ .‬مرا بغهل مهی‬ ‫را روی‬
‫كرد و چ یغ میكشید كه‪ :‬علی زنده است!‬
‫درونِ خانهتان غوغایی بهپها هد‪ .‬ههر‬
‫ِ ما از علهی چهه‬ ‫كدام ان میافت‪ :‬برای‬
‫آوردهای؟ تا عك ست را دید ند‪ ،‬دی گر‬
‫ك سی تح ال ن ایتوان ست بك ند‪ .‬ه اه داد‬
‫میكشیدند و اریه میكردند‪ .‬مادرت بهه‬
‫زمین نشسته بود‪ .‬میافت‪ :‬علی جانِ من!‬
‫جگراو هی من! تو كجا بودی؟ ما برایت‬
‫ُ شته‬
‫ق بر ساختیم‪ .‬ما خ یال كردیم تو ک‬
‫هت و‬‫هی رفه‬
‫هن! یكه‬‫هانِ مه‬
‫هی جه‬‫هدهای‪ .‬عله‬‫ه‬
‫خوی شاوندانِ دیگر تان را خ بر كرد و‬
‫پر از آدم د‪ .‬مادرت چیغ می‬ ‫خانهتان ُ‬
‫ك شید كه‪ :‬ع لی ز نده ا ست و ما برایش‬
‫فات حه ارفتیم‪ .‬ع لی ز نده ا ست و ما‬
‫برایش ق بر ساختیم‪ .‬ع لی ز نده ا ست‪.‬‬
‫ع لی جانِ من! قر بان دو چ شاانت وم!‬
‫ع لی جان‪ ....‬عكس ت را در بغ لش ارف ته‬
‫بود و به ك سی ن ایداد‪ .‬خواهران و‬
‫ِ مادرت حل قه زده بود ند‬ ‫برادرا نت دور‬
‫و اریه میكردند‪».‬‬
‫لحظاتی در سكوت اش ت‪ .‬سکوت هر لحظه‬
‫طوالنیتر و سنگینتر مهی هد‪ .‬توانهاییِ‬
‫افتن و نیدن را از دست داده بودیم‪.‬‬
‫ما قدرتِ ن گاه كردن به یكدی گر را‬
‫ندا تیم‪ .‬ا کهها سهنگینتهر از سهکوت‬
‫بودند‪ ،‬خواهناخواه میریختنهد و هرم‬
‫ِ ما به همدیگر می د‪.‬‬ ‫مان از نگاههای‬
‫چ یغ زدن ا جازه ن بود‪ ،‬ا ما ه اه در‬
‫‪ / 001‬عارف فرمان‬

‫درون خویش غوغا دا تیم‪.‬‬


‫در حقیقههت‪ ،‬حبیههب بعههد از هههادتِ‬
‫دوازده ن فر در مرز‪ ،‬دی گر به کا بل‬
‫هده‬
‫هتان مانه‬ ‫هان پاکسه‬‫هته‪ ،‬در هاه‬‫برنگشه‬
‫ِ کشته دنِ آن دوازده نفر به‬ ‫بود‪ .‬خبر‬
‫خانوادهی من هم ر سیده بود‪ .‬اع ضایِ‬
‫خانواده که از من هیچ نامهیی دریافت‬
‫نکرده بود ند‪ ،‬تصور کرده بودند من هم‬
‫در میانِ کشته دهاانم‪.‬‬
‫ِ اختههر بعههد از لحظهههیی‪،‬‬ ‫كاكههای‬
‫نا مههایی از ج یبش درآورد‪ .‬تا چ شام‬
‫ِ مادرم خورد‪ ،‬بالفاصله نامهه‬ ‫به دستخط‬
‫را باز كردم‪ .‬نو ته بود‪ :‬جگراو هی‬
‫نازنینم‪ ،‬علی جان‪‎‎...‬‬
‫دی گر نتوان ستم ادا مه بدهم‪ .‬ا ک در‬
‫چشاانم جا می د و نایتوانستم کلاات‬
‫را بب ینم‪ .‬اخ تر و کا کایش ن یز چ نان‬
‫به من میدید ند که م حال بود ز یر‬
‫ِ‬
‫ن گاه هایِ آن ها‪ ،‬جا لهیی را خوا ند‪.‬‬
‫هکوت‬‫هتم‪ .‬سه‬‫هبم اشا ه‬‫ههها را در جیه‬‫نامه‬
‫ُ رده بود‪.‬‬
‫کردم‪ .‬توانِ حرف زدن در من م‬
‫ِ د لم‬‫ض ا لویم ن ایاشا ت حرف های‬ ‫ب غِ‬
‫ُ‬
‫بیههرون بیاینههد‪ .‬احسههاسِ کبههوتری را‬
‫دا تم که بال و پری ندارد و قصّهی‬
‫پرواز می نود‪ .‬فقط توانستم از کاکایِ‬
‫اختر خواهش کنم تا به این قصّه پایان‬
‫دهد‪.‬‬
‫ِ اتاق را ارفت‪.‬‬ ‫سکوتِ َوهمآلودی فضای‬
‫چه مدتی در سکوت بودیم؟ نایدانم‪ .‬تها‬
‫آنکه نسیم پرسهید‪« :‬خهوب‪ ،‬دیگهر چهه‬
‫خبرها بود؟»‬
‫همزمان از اریه هقهق میزدم‪ .‬دیهدم‬
‫ِ اخ تر به بها نهی پاد كردنِ‬ ‫كا كای‬
‫بی نیاش‪ ،‬د ستاالش را از ج یبش ب یرون‬
‫کرده‪ ،‬ا كهایش را پاد میكند‪ .‬نسیم و‬
‫ِ بهتری از ما ندا تند‪.‬‬ ‫اختر نیز حال‬
‫لحظاتی هاه در خاو ی میاریستیم‪.‬‬
‫افغانی! ‪111 /‬‬

‫ِ غمانگیهز‬
‫ِ‬ ‫مدتی طوالنی اش ت تا فضهای‬
‫ا تاق كم كم به حا لتِ عادی بازا شت‪.‬‬
‫ُندی میاش ت‪.‬‬
‫ساعتها بهک‬
‫اخ تر ا فت‪« :‬ب چهها‪ ،‬بیای ید یك چ یزی‬
‫ِ خوردن درست کنیم‪».‬‬‫برای‬
‫ِ اختر كه ارسنه و تشنه از راه‬ ‫كاكای‬
‫رسیده بود‪ ،‬افت‪« :‬فکر خوبیاست‪».‬‬
‫غالمحسین دستبهكار د و روع کرد به‬
‫ستنِ یرفها‪.‬‬
‫اختر افت‪« :‬من میروم نان بخرم‪».‬‬
‫غالمحسین رو کرد به من و افت‪« :‬برو‬
‫نامههایت را بخوان‪».‬‬
‫چه لشت بردم از جوانمردیاش‪.‬‬
‫پخت و پز د و من با‬ ‫غالمحسین مشغول‬
‫ِ ُ‬
‫ِ‬
‫كا كایِ اخ تر نش ستم‪ .‬اویی ت اامیِ و جود‬
‫ِ پدر‪ ،‬مادر و خانواده‬ ‫ِ اختر بوی‬‫كاكای‬
‫ام را میداد‪ .‬د لم میخوا ست به كا كایِ‬
‫اخ تر ب گویم‪ :‬ب گشار ببوی ات‪ .‬آ خر د ستِ‬
‫تو به د ستِ پدرم خورده‪ ...‬ب گشار‬
‫ِ‬‫ببوسات‪ .‬بگشار دستهایهت را کهه بهوی‬
‫دستانِ پدرم را دارند‪ ،‬لاغ کنم‪.‬‬
‫ِ مهر بانی به من‬ ‫ِ اخ تر ن گاه‬
‫کا کای‬
‫ا نداخت و ا فت‪« :‬آی نده را چی خواهی‬
‫کرد؟»‬
‫ِ او‪ ،‬پهدر را مهی‬ ‫من که در نگاههای‬
‫ِ مادر را می‬ ‫دیدم و در حرفهایش‪ ،‬صدای‬
‫نیدم‪ ،‬کوتاه جواب دادم‪« :‬بهه آنجها‬
‫ِ افغان را‬ ‫خواهم رفت که هوایش نفغ های‬
‫بتواند تحال کند‪»...‬‬
‫ِ اختر همچنان سراپا اوش بود و‬ ‫كاكای‬
‫ِ د لم‬‫سكوتِ او فر صت میداد تا درد های‬
‫را باز كنم‪:‬‬
‫«ز مانی اح ساسِ آزادی خواهم کرد كه‬
‫از این محیط خارج وم‪».‬‬
‫ِ اخ تر به جایِ نامعلومی چ شم‬ ‫کا کای‬
‫دوخت و افت‪« :‬علی جان! با ایهن حهرف‬
‫هایت‪ ،‬دردهای دلم را باز نكن كه نای‬
‫دا نی و به تر ا ست ندانی بر من چه‬
‫‪ / 001‬عارف فرمان‬

‫اش ته‪»...‬‬
‫پخت‪ ،‬سهر‬‫ُ‬‫می‬ ‫غشا‬ ‫كه‬‫حالی‬ ‫در‬ ‫غالمحسین‬
‫را نیههز بههه صههدا داده و آهنگههی را‬
‫زمزمه میكرد‪:‬‬
‫«او بچهی لواری‪ ،‬دوغه کجا میبری؟‬
‫تههو میههری سههودااری‪ ،‬ههههوش مههرا‬
‫میبری؟‪»...‬‬
‫لح ظاتی سكوت می كرد‪ .‬ب عد‪ ،‬دو باره‬
‫میخواند‪:‬‬
‫ّه‪،‬‬‫ِ پغاان به در‬‫ّه‪ ،‬هوای‬ ‫ّه به در‬‫«در‬
‫ِ نگار وم كه بادم ببره‪.‬‬ ‫دستاال‬
‫بادم ببره بهسوی یارم ببره‪،‬‬
‫سر در بغلش مانده و خوابم ببره‪»...‬‬
‫ِ او هستیم‪ ،‬سكوت‬ ‫تا فهاید ما متوجه‬
‫شت مهی‬‫ِ دلنشینی دا ت‪ .‬ما لّ‬ ‫كرد‪ .‬صدای‬
‫بردیم‪.‬‬
‫ُ‬
‫دروازهی حویلی باز د‪ .‬اختر با نان‬
‫و م یوه وارد د‪ .‬مع لوم بود ات فاقی‬
‫برایش اف تاده‪ .‬اخ تر وق تی نارا حت‬
‫بود‪ ،‬کومهی راستش سرخ می د‪.‬‬
‫كا كایش بانگرانی پر سید‪« :‬اخ تر‪ ،‬چه‬
‫اپ ده؟»‬
‫اخ تر د ستی به کو مهی سرخش ک شید و‬
‫ِ‬
‫افت‪« :‬وارد میوهفرو ی دم‪ .‬یهك مهرد‬
‫عقبافتادهی ذهنیِ افغان لبِ جوی نشسته‬
‫ِ ایرا نی كه در ك نارش‬ ‫بود‪ .‬یك مرد‬
‫نش سته بود‪ ،‬او را اذیّ ت می كرد‪ .‬با‬
‫ِ بلنهد بهه او مهیافهت‪ :‬افغهانیِ‬ ‫صدای‬
‫خر‪ ...‬اف غانیِ خر‪ ...‬اف غانیِ خر‪!...‬‬
‫ا ین بی چاره به او ن گاه می كرد و‬
‫هنش‬
‫هر دامه‬‫هاران به‬‫ِ به‬‫هك مث هل‬‫هراتِ ا ه‬
‫قطه‬
‫میری خت‪ .‬جرأت ن كردم به آن مرد چ یزی‬
‫ِ‬
‫دم مرد‬ ‫ب گویم‪ ...‬یكدف عه متو جه‬
‫ُ رده‪ ،‬به سرش‬‫مع لول دو د ستش را باال ب‬
‫میزد و فریاد میکشهید‪ :‬افغهانیِ خهر‪،‬‬
‫افغانیِ خر! و هاینطور خودش را مهیزد‬
‫و چ یغ میك شید‪ :‬اف غانیِ خر! ف کر كردم‬
‫ّهتِ عقهبمانهده‬‫ِ ایرانی او را بهعل‬ ‫مرد‬
‫افغانی! ‪113 /‬‬

‫بودنش اذیت میكرد‪»...‬‬


‫ِ تلخههی از سههینه بیههرون داد‪.‬‬ ‫و آه‬
‫لبانش چنان بههم پیوسته بود كه اویی‬
‫سالها نخندیده است‪ .‬بینیِ پهنش او را‬
‫بیشتر بیه یک پهلوان کهرده بهود‪...‬‬
‫با هاهی وجودش آه میكشید‪.‬‬
‫غالمحسین كه تا بهحال طب ِ خو هش او‬
‫را به آواز خواندن كشانده بود‪ ،‬اخهم‬
‫ُلوله د و‬ ‫هایش بههم پیوست و لبانش ک‬
‫چُپ ما ند‪ .‬من ن یز در ف كر فرورف ته‬
‫ِ آنها خیره ده بودم‪.‬‬ ‫بودم و بهسوی‬
‫ِ اخ تر ا فت‪« :‬در غر بت ما ندن‬ ‫كا كای‬
‫با ید درد هایی را هم به دن بال دا ته‬
‫با د‪».‬‬
‫ِ پیشهانیاش را‬ ‫اختر در حالیكه عهرق‬
‫خشك میكرد‪ ،‬به كاكهایش افهت‪« :‬از آن‬
‫سیبهایی آوردم كه اا دوست دارید‪».‬‬
‫ِ‬‫غالمح سین غشا را حا ضر کرد‪ .‬كا كای‬
‫ِ‬
‫اخ تر چ نان لق اه میزد كه مرا به یاد‬
‫روزی ا نداخت که در خا نهی آ قا ب یژن‬
‫غشا می خوردم‪ .‬غالمحسین خو حال بود كه‬
‫ِ خو ازهیی پخته و من میدانستم که‬ ‫غشای‬
‫ِ اختر چندروزه ارسنه است‪.‬‬ ‫کاکای‬
‫ِ‬‫ِ آن روز‪ ،‬اختر و غالمحسهین سهر‬ ‫فردای‬
‫ِ اختر بهه‬ ‫كار ان رفتند و من با كاكای‬
‫ِ حافظ در‬ ‫ِ حافظ یه رف تیم‪ .‬آرام گاه‬ ‫سوی‬
‫یراز‪ ،‬در مح لهی زی با و خوبی قرار‬
‫دارد‪ .‬پاردِ بزر ای دور تا دور‬
‫ِ حافظ یه‬
‫را احاطه کرده است‪ .‬اویی حافظ بعد از‬
‫ِ عارفا نه و‬ ‫مراش ن یز در ه اان ف ضای‬
‫عا قانهاش آرمیده است‪ .‬حافظ نایدانست‬
‫كه در هرش با غریبهها چهاونه رفتار‬
‫تربتش بههرحال جایِ‬ ‫میكنند‪ ،‬اما اطرافِ ُ‬
‫بسیار امنی برایِ غریبهها بود‪ .‬در طول‬
‫ِ‬
‫راه‪ ،‬این ابیاتِ حهافظ را زمزمهه مهی‬
‫کردم‪:‬‬
‫ِ غریبان چو اریه آغازم‬ ‫ِ ام‬ ‫«نااز‬
‫ّه پردازم‬‫ِ غریبانه قص‬ ‫به مویههای‬
‫‪ / 004‬عارف فرمان‬

‫ِ یار و دیار آنچنهان بگهریم‬ ‫به یاد‬


‫زار‬
‫ِ سهههفر‬‫کهههه از جههههان ره و رسهههم‬
‫براندازم‪»...‬‬
‫کا کایِ اخ تر ان گار از درو نم خوا ند‬
‫که چه فکر میکهنم‪ .‬افهت‪« :‬مهیاوینهد‬
‫حافظ هیچاهاهی از هیراز پها بیهرون‬
‫ِ‬
‫نگشا ته‪ ،‬اما او از هر کسی بهتر درد‬
‫ُز صبا و االم‬ ‫ُربت را میدانسته‪ :‬بهج‬ ‫غ‬
‫ُهز بهاد‬ ‫ِ من که بهج‬‫نای ناسد کغ‪ /‬عزیز‬
‫نیست دمسازم‪»...‬‬
‫ِ اخ تر حا یدهللا نام دا ت‪ ،‬ا ما‬‫كا كای‬
‫ِ خودش صدا زده ن ای د‪،‬‬ ‫هر از به نام‬
‫بلكه هاه به او «كاكا» میافتند‪.‬‬
‫ِ یراز خ لوت‬ ‫حا یدهللا ر فت تا با حافظ‬
‫ِ یك‬‫ك ند و من در او هیی از پارک روی‬
‫هایم را‬‫هههه‬‫ها نامه‬‫هتم ته‬‫هوکی نشسه‬ ‫درازچه‬
‫بخوانم‪.‬‬
‫اول‪ ،‬نامهی مادرم را باز كردم‪.‬‬
‫جگراو هی نازنیم‪ ،‬ع لی جان! خ برِ مر ات‬
‫ُردم‪ .‬مدت‬ ‫ُشت‪ .‬بیتو بارها م‬‫مرا بارها ک‬
‫ها است نفغ کشیدنم بیرمهق هده بهود‪.‬‬
‫خواب از چ شاانم پر یده بود‪ ...‬قف سهی‬
‫سینهام تن تر و تن تهر مهی هد‪ .‬یهادم‬
‫میآید از آن زمانی که کوچک بودی و تو‬
‫را در آغوش میاهرفتم‪ ،‬چنهان چنه بهه‬
‫پستانم میزدی که خیال میکردم از بهیخ‬
‫و ری شه میک نی‪ ...‬با خاطرا تت ز ندهای‬
‫میکردم‪ .‬با لباسهایِ چرکت روز و ب را‬
‫میاشراندم‪ .‬کتابهایهت را ورق مهیزدم‪.‬‬
‫آن خ طوط را که چ شاان تو خوا نده بود‪،‬‬
‫بیقرار تعقیب میکردم‪ .‬کتابچهها‪ ،‬عکهغ‬
‫ها و هاهی آنچه مربوط به تو بود‪ ،‬هاه‬
‫را تالش میکردند از نظرم پنهان کننهد‪.‬‬
‫بُرسِ د ندانت را پ یدا کردم‪ .‬بویِ تو را‬
‫میداد؛ بویِ دهانِ تو را‪ .‬بویِ دهانِ تهو‬
‫را از ب چه ایها یت به یاد دا تم‪...‬‬
‫افغانی! ‪115 /‬‬

‫دیدند که من دیوانهوار در جستوجویِ تو‬


‫هر‬ ‫هت قبه‬‫هد برایه‬‫هور ه‬‫هدرت مجبه‬‫هتم‪ .‬په‬‫اسه‬
‫ب سازد‪ .‬در حظ یرهی آ باییِ ما‪ ،‬برا یت‬
‫قبر درست کردند و من دیوانهوار‪ ،‬درونِ‬
‫د خود را آن جا خالی می کردم‪ .‬م گر‬ ‫پُردرِ‬
‫می د از درد خهالی هد؟ دیوانهه هده‬
‫بودم‪ .‬نایدانستم به کجا بروم و به کی‬
‫رو آورم‪ .‬ماهها پشتِ سرِ هم اش ت و مهن‬
‫ُ تواتر به قبر ستان میرفتم‪ .‬د لم را ضی‬ ‫م‬
‫ُهرده‬ ‫نای د‪ ،‬چون نایدانستم تو واقعا م‬
‫با ی!‪ ...‬آ یا تو در ز یرِ ا ین خاک‬
‫صدایم را می نیدی؟ اکنون که اینها را‬
‫مینویسم‪ ،‬غوغایی در درونم حغ میکهنم‪.‬‬
‫حههاال کههه بههرایِ پسههرِ زنههدهام نامههه‬
‫مینویسم‪ ،‬دستهایم میلرزند‪ .‬جگراو هام‬
‫علی جان! تو زنده هسهتی؟ بهاورم ناهی‬
‫ود‪ .‬آنهاه درد کهه مهرا پیچانهد کهه‬
‫ُن کر آ مدها ند و‬ ‫خ یال می کردم نک یر و م‬
‫ق بر بر قبُرغ ه هایم ف شار میده ند و من‬
‫در تنگ نایِ ن بودنِ تو جُز تاریکیِ بدتر‬
‫از قبههر ناههیبیههنم‪ .‬روزی کههه حایههدهللا‬
‫دروازهی حویلی را زد و وق تی پدرت را‬
‫دمِ دروازهی حویلی دیدم که چ یغ میزند‪،‬‬
‫فها یدم که خ برِ جد یدی ا ست‪ .‬تا به‬
‫دهلیههز سههرک کشههیدم‪ ،‬دیههدم حایههدهللا‪،‬‬
‫پ یامآورِ ز نده بود نت‪ ،‬وارد د و من‬
‫یع قوبی بودم که بویِ پ یرهنِ یو سف را‬
‫برایش ارمغان آورده بودند‪...‬‬
‫‪‎‬‬
‫دی گر نتوان ستم ادا مه بدهم‪ ...‬من از‬
‫روبهرو دن با آنهاه عاطفه و عشهق و‬
‫ِ غر یب‪،‬‬
‫هر‬ ‫محبّت و خ لوص و صفا در‬
‫اح ساسِ ترس می کردم‪ .‬نا مهی مادرم را‬
‫ك نار اشا تم و نا مهی پدرم را باز‬
‫هته‪:‬‬
‫هدم در جال ههی اول نو ه‬
‫هردم‪ .‬دیه‬‫که‬
‫فرزنِ‬
‫د دلبندم‪ ،‬علی جان‪‎‎...‬‬
‫ِ پدرم‪:‬‬
‫ّم‬‫ا ک امان نایداد‪ .‬جالهی دو‬
‫نازنینِ بابا! تو كارم را كستی‪‎‎...‬‬
‫‪ / 001‬عارف فرمان‬

‫دیگر نایتوانستم‪ ...‬آنهاه دردها و‬


‫ِ من‬
‫رنجهایی را كه كشیده بودند‪ ،‬برای‬
‫فرستاده بودند تا من نیز ریكِ غمهای‬
‫ان با م‪ ...‬نه‪ ،‬من ن ای توانم‪ ،‬من‬
‫تواناییِ روبهرو دن با آنهاهه درد و‬
‫رنج را نخواهم دا ت‪...‬‬
‫ب عد از مدتی‪ ،‬دو باره نا مهی پدر را‬
‫باز کردم‪:‬‬
‫‪ ...‬ب عد از رفت نت‪ ،‬نشرها کردم که‬
‫بر سی؛ ا ما خ برِ هادتِ دوازده تن در‬
‫پشهتم را دوتها‬ ‫مرز و بیخبری از تهو ُ‬
‫کرد‪ .‬تا آن جا کسته دم که به خود و‬
‫خدا ناسزا میافتم‪ .‬دلهم از هاههچیهز‬
‫سیر ده بود و اح ساسِ پوچی می کردم‪.‬‬
‫مهرگ تهو مهیکهردم‪.‬‬
‫ِ‬ ‫خودم را متهم به‬
‫مرگ سهراب را‬‫ِ‬ ‫اح ساسِ رُ ستمِ ب عد از‬
‫دا تم‪ .‬دستهایم دیگر از هاهچیز خالی‬
‫بود‪ .‬بی تو خال ئی در ز ندهای ما پ یدا‬
‫پر نایکرد‪ .‬پهیشِ‬ ‫د که هیچچیز آن را ُ‬
‫مادرت‪ ،‬خود را مرد جِلوه مهیدادم تها‬
‫ههاید بههرایِ او دل دهههم‪ ،‬امهها در‬
‫تنهایی‪ ،‬کارم راست نای د‪ .‬برایت قبر‬
‫ساختم تا اید دلِ ما به صبری بر سد‪.‬‬
‫م زارت را اُلاف شانی کردم‪ ،‬ا ما آرا می‬
‫ن صیبِ ما ن ای د‪ .‬در ست ز مانی که‬
‫حایدهللا خبرِ زنده بودنت را آورد‪ ،‬جوان‬
‫دم‪ ،‬زیرِ پایم زمین را احساس کردم و‬
‫هرت را‬‫هدم‪ .‬قبه‬‫هدوار ه‬ ‫هده امیه‬‫هه آینه‬ ‫به‬
‫و یران کردم و سنگش را ک ستم‪ .‬تو‬
‫زنههدهای و بهها تههو‪ ،‬مهها هههم زنههده‬
‫میمانیم‪ .‬موایبت خودت باش‪.‬‬
‫ِ تازه چنگی بهه دلهم‬ ‫ُلهای‬
‫باز دنِ ا‬
‫ُلها برایم بهی‬‫ِ عطرآاینِ ا‬
‫نایزد‪ .‬فضای‬
‫ِ ب سیار یری فی که ف ضایِ‬
‫مع نا بود‪ .‬مه‬
‫هم‬
‫هاید هه‬‫هر و ه‬‫هاعرانهته‬‫هه را ه‬‫حافظیه‬
‫ِ مهن بهی‬‫عا قانهتر کرده بهود‪ ،‬بهرای‬
‫افغانی! ‪117 /‬‬

‫ِ حهافظ‬ ‫تأثیر بود‪ ، .‬نامههایم غزلهای‬


‫ِ درد در نامههی‬ ‫ُهلههای‬ ‫ده بودنهد و ا‬
‫ُفته بودند‪.‬‬ ‫مادرم ک‬
‫ِ دی گر ن یز در او ه و‬ ‫چ ند تا آدم‬
‫تر بتِ حافظ د یده می دند‪ .‬اید‬ ‫ك نار‬
‫ِ ُ‬
‫درختههانِ زیبهها و سرسههبز و بلنههد‪،‬‬
‫ض كو چك در‬ ‫پ شت و نرم و حوِ‬ ‫پرُ‬‫سبزههایِ ُ‬
‫غ‬
‫ِ‬ ‫سرا‬ ‫را‬ ‫سی‬ ‫ک‬ ‫هر‬ ‫اعرانه‬ ‫ِ‬
‫ط‬ ‫حی‬ ‫و سط و م‬
‫حافظ و ا عارش میبهرد‪ ،‬ولهی مهرا از‬
‫نامههایم جدا نایتوانست‪ .‬نامههها را‬
‫با د ستانِ لرزان‪ ،‬در ج یبم اشا تم و‬
‫ِ اختر‪.‬‬ ‫ِ كاكای‬ ‫رفتم سراغ‬
‫کا کاحا یدهللا سرش را اشا ته بود رویِ‬
‫ِ اینکه میخواست غمهایش‬ ‫ِ حافظ‪ .‬مثل‬ ‫قبر‬
‫ِ‬‫غ‬ ‫پ‬ ‫در‬ ‫ی‬ ‫لرز‬ ‫‪.‬‬ ‫ند‬ ‫ک‬ ‫سات‬ ‫ق‬ ‫او‬ ‫با‬ ‫را‬
‫پ یراهنش پ یدا بود‪ .‬مع لوم بود ار یه‬
‫میکند‪ .‬چهقدر آدم میخواست بداند كهه‬
‫ِ او چه مهیاهشرد! آهسهته رفهتم‬ ‫بر دل‬
‫انهاش‬ ‫روی‬
‫ِ‬ ‫را‬ ‫ستم‬ ‫د‬ ‫‪.‬‬‫ستم‬ ‫نش‬ ‫نارش‬ ‫ك‬
‫اشا تم‪ .‬لحظاتی سكوت كرد‪ .‬بهآهستهای‬
‫سرش را بل ند كرد و ب عد‪ ،‬با حر كتِ‬
‫ِ مهن نگریسهت‪...‬‬ ‫بسیار آهسته‪ ،‬بهسهوی‬
‫ِ درد سرخ ده بود و‬ ‫چ شاانش از ف شار‬
‫چ هرهاش چ نان ن شان میداد كه اویی در‬
‫ِ تنهایی اثر‬ ‫او نیز تلخیِ جدایی و درد‬
‫کرده بود‪ .‬پی شانیاش ك بود ده بود و‬
‫ابروانش را چنان بههم فشرده بود كهه‬
‫اویی دیگر كوچكترین آرزویی ندارد‪.‬‬
‫ِ کاکاحا یدهللا كه سرتا سر‬ ‫چ هرهی مظ لوم‬
‫اویی قصّههایِ ناخوش پیش از مرگ را‬
‫ب رد‪ .‬به‬ ‫ُرو ُ‬‫هاراه دا ت‪ ،‬مرا به فكر ف‬
‫دو د یدهی ار یانش ن گاه كردم و ا فتم‪:‬‬
‫«ب غ ا ست دی گر‪ ،‬بغ ا ست‪ .‬ب یا برویم‬
‫قدمی بزنیم‪».‬‬
‫ر‬
‫ِ‬ ‫ك‬ ‫ف‬‫«‬ ‫‪:‬‬ ‫فت‬ ‫ا‬ ‫‪،‬‬‫بود‬ ‫سته‬ ‫نش‬ ‫ته‬ ‫ُابا‬‫او كه چ‬
‫بدی نیست‪ ».‬و آهسته بلند د‪.‬‬
‫بعد از آنكه چند قهدمی بردا هتیم‪،‬‬
‫سكوت را كست و سوال كرد‪« :‬نامههایت‬
‫‪ / 008‬عارف فرمان‬

‫چهطور بود؟»‬
‫کوتههاه جههواب دادم‪« :‬غمانگیههز!» و‬
‫ا ضافه کردم‪« :‬مع لوم می ه به حافظ‬
‫ارادتِ زیادی دارید؟»‬
‫ِ حافظ را وق تی در‬‫ا فت‪« :‬ه اهی ا عار‬
‫هرده‬
‫هدم‪ ،‬از ب هر که‬‫هیخوانه‬‫هجد درس مه‬‫مسه‬
‫بودم‪»...‬‬
‫افتم‪« :‬خوش به حالتان!»‬
‫در سکوت‪ ،‬به قدم زدن ادامه دادیم‪.‬‬
‫افتم‪ « :‬اا كه حافظ را حفظ هستید‪،‬‬
‫پغ عری برای تان انت خاب می كنم كه‬
‫بخوانید‪»...‬‬
‫افت‪« :‬خوب است‪».‬‬
‫خوا ندم‪« :‬یو سفِ اُما شته بازآ ید به‬
‫كنعان‪ ،‬غم مخور‪»...‬‬
‫ُنبا ند و ا فت‪:‬‬ ‫کاکاحا ید سرش را ج‬
‫«جالب است‪ ...‬میدانی که هاین غزل را‬
‫برایِ پدرت نیز خواندهام؟»‬
‫و غزل را خوا ند‪ ...‬از اب تدا تا‬
‫انتها‪ ...‬با لحنِ یرین ‪ ،‬چه لهّ‬
‫شتی‬
‫ِ دیگهر‬‫بردم! از او خواهش كردم یك بار‬
‫بخواند‪.‬‬
‫افت‪« :‬برایت معنی میكنم‪».‬‬
‫افتم‪« :‬سراپا او م‪».‬‬
‫ِ پ یر ا فت و‬
‫و ا فت‪ ...‬از آن پ یامبر‬
‫فرزندانش‪ ...‬از یوسف افت که پرورداار‬
‫ُه از صد زیباییِ آدمی را به او‬ ‫نود و ن‬
‫ِ باقیما نده را به‬ ‫بخ شیده و یک از صد‬
‫ِ عههالم داده‪ ...‬از‬ ‫زیبارویههانِ دیگههر‬
‫ب خل» و «ح سادت»‪...‬‬‫«ع شق» ا فت و از «ُ‬
‫از «دل» افت که چون سیاه با د‪ ،‬صاحبِ‬
‫آن چه جنایتها که نایکند و چون پاک و‬
‫ُ بار‬
‫ِ‬ ‫ّه یی غ‬
‫رو ن با د‪ ،‬چهاو نه ح تا ذر‬
‫«کینه» نیز بهر آن ناهینشهیند‪ ...‬از‬
‫ِ آن‪...‬‬‫«فراق» افت و تلخیها و سختیهای‬
‫ِ‬‫رنههج‬ ‫ُربههت» افههت و از‬ ‫از دوری و «غ‬
‫ز ندان‪ ...‬و سرانجام‪ ،‬از «ام ید» ا فت‬
‫که چه مع جزه ها دارد و چون با «ع شق»‬
‫افغانی! ‪119 /‬‬

‫ُل بهی تار یک و‬ ‫در هم آم یزد‪ ،‬چهاو نه ک‬


‫سرد و خاموشِ ا حزان را الستانی میکند‬
‫رو هههن و اهههرم و سر هههار از آواز و‬
‫موسیقی‪...‬‬
‫ّهی یوسف را می‬ ‫من نیز چون دیگران قص‬
‫هنیده و‬ ‫ها ه‬ ‫ها و بارهه‬‫هتم و بارهه‬ ‫دانسه‬
‫خوانده بودم؛ اما اینبار‪ ،‬کاکاحایهد‬
‫ّه کرد که اویی اولبار است که‬ ‫طوری قص‬
‫ِ قدیای را مهی هنوم‪.‬‬ ‫این حکایتِ زیبای‬
‫ان گار من بر چوکیِ دان شگاه نش سته‬
‫بودم و ا ستادی اد یب و حافظ ناس درس‬
‫میافت‪.‬‬
‫ناخوا سته پر سیدم‪ « :‬اا که مع لوم‬
‫ا ست با سواد ا ستید‪ ،‬چرا افت ید در‬
‫مسجد درس خواندهاید؟»‬
‫ی‬
‫ِ‬ ‫ها‬‫سال‬ ‫این‬ ‫تا‬ ‫افت‪ « :‬خانوادهی ما‬
‫آ خر در هزاره جات ز ندهای میكرد ند‪.‬‬
‫امكانههاتِ درسههی در دهههاتِ مهها وجههود‬
‫هجد درس‬ ‫هودیم در مسه‬ ‫هور به‬
‫هت‪ .‬مجبه‬ ‫ندا ه‬
‫ِ ده كدهی ما ه اه در‬ ‫ب خوانیم‪ .‬اط فال‬
‫مسجد درس خواندهاند و بعهد از آنكهه‬
‫بوسههتان و السههتانِ سههعدی و ا ههعار‬
‫ِ‬
‫خوا جه حافظ را آ موختم‪ ،‬روع به كار‬
‫ِ كار هستم‪ .‬اما‬ ‫کردم و تابهحال مشغول‬
‫من كای بیشتر از آنچهه یهاهرم نشهان‬
‫میدهد‪ ،‬بلدم‪».‬‬
‫اندوهی که در نگاهانش مهوج مهیزد‪،‬‬
‫برایم مع اایی ده بود‪ .‬چه دردی در‬
‫این نگاهها جریان دا ت؟ نایدانسهتم‪.‬‬
‫جرأتِ سوال کردن نیز ندا تم‪.‬‬
‫کاکاحایدهللا خامو انه اام برمیدا هت‪.‬‬
‫ِ‬
‫اید به غم هایی میاندی شید که اِرد‬
‫ِ ماری چن بر‬ ‫ِ هر کدام‬
‫ِ ما مان ند‬ ‫و جود‬
‫زده بود‪.‬‬
‫ِهتبر او را‬ ‫ِ بلنهد و هانهههای‬
‫ِ س‬ ‫قد‬
‫پ رتالش میناایاند ند‪ .‬ابروانِ‬
‫پرقدرت و ُ‬‫ُ‬
‫پشت چشاانِ تیز و چهابكش را بیرنه‬ ‫ُ‬‫كم‬
‫‪ / 011‬عارف فرمان‬

‫ساخته بودند‪ .‬موهایش را یكطرف مهیزد‬


‫ِ ب سیار نازكی پ شتِ لبش قرار‬ ‫و خط‬
‫م‬
‫ِ‬ ‫مرد‬ ‫از‬ ‫كه‬ ‫بود‬ ‫یدا‬ ‫پ‬ ‫دور‬ ‫از‬ ‫‪.‬‬‫دا ت‬
‫ه زاره ا ست‪ .‬له جهاش كامال كابلی بود‪،‬‬
‫اما وقتی دلش میخواست‪ ،‬خوب با لهجهی‬
‫هزارهای حرف میزد‪.‬‬
‫ِ‬‫ی‬ ‫ها‬‫ارزش‬ ‫که‬ ‫ست‬‫ا‬ ‫موجودی‬ ‫افت‪« :‬انسان‬
‫خویش را ن ایدا ند‪ .‬ا ار بدا ند چه‬
‫د سقوط نایکند‪.‬‬ ‫ارز ی دارد‪ ،‬تا این حّ‬
‫نایداند که میتوانهد تها حهد خهدایی‬
‫صههعود کنههد‪ .‬ناههیدانههد کههه انسههان‬
‫مو جودیا ست ال هی‪ .‬ن ایدا ند که خداو ند‬
‫او را براز یده و ه اهی فر ته اان را‬
‫فرمان داده تا بر او سجود کنند‪ .‬اار‬
‫بدا ند و درک ک ند که خداو ند او را‬
‫زی باترین‪ ،‬خوب ترین و ارز اندترین‬
‫مو جود خ لق کرده‪ ،‬دی گر د ست به خیا نت‬
‫و دروغ و جنا یت نخوا هد زد‪ .‬زی باترین‬
‫تعریفِ انسان هاین است که او خدااونه‬
‫ِ ان سان نفها یدن و‬ ‫ا ست‪ .‬تن ها ا ناه‬
‫اح ساس ن کردنِ ارزش هایش ا ست‪ .‬جام عه‬
‫میزانِ بد و خوب بودنِ عالش را می سنجد‬
‫و به او پاداش یا جزا میدهد‪ .‬من بینِ‬
‫دروغ گو‪ ،‬قا تل‪ ،‬دزد و مت جاوز ت فاوتی‬
‫نایبینم‪ .‬هاهی این ها به یک میزان از‬
‫ارزشهایِ خود بیخبرند‪».‬‬
‫ِ مشهبی حرف میزد؛ اما‬ ‫ِ یک ُ‬
‫مبلغ‬ ‫مانند‬
‫ُعی در صدایش ن بود‪ .‬حغِ لط یفِ‬ ‫هیچ تص ن‬
‫صداقت در جاالتش جاری بود‪.‬‬
‫ّت را بوی ا ند‬ ‫ادا مه داد‪« :‬ان سانی‬
‫ارفتههه‪ ...‬آدمههها را بههه جههانِ هههم‬
‫ص مهرگ مهی‬ ‫میاندازند و بر تن ان‪ ،‬رقهِ‬
‫ِهالحسهازی بها ههدفِ‬ ‫ِ س‬
‫کنند‪ .‬كارخانههای‬
‫ّهتهها‬ ‫ِ جنگی ان‪ ،‬مل‬ ‫ِالحهای‬‫ِ س‬
‫فروشِ بیشتر‬
‫لتها‬ ‫جن همدیگر میكشانند‪ ...‬مّ‬ ‫را به ِ‬
‫در حقیقت چیزی را كه از دست دادهاند‬
‫خودآااهی ان اسهت‪ ...‬انسهانهها ناهی‬
‫ِ بزراهی‬ ‫ِ چهه ارزشههای‬ ‫دانند كه دارای‬
‫افغانی! ‪121 /‬‬

‫ا ند‪ ...‬ا ار به تاریخِ چین‪ ،‬ه ند و‬


‫ایران نگاه كنی‪ ،‬میبینی كه اینها چه‬
‫د بزرگ بودها ند‪ .‬دن یا د ید که در‬ ‫حّ‬
‫هندوسهههتان‪ ،‬اانهههدی بههها حركهههتِ‬
‫ِ ا ستعاارار‬
‫ِ‬ ‫خودآااها نهاش چهاو نه غول‬
‫غرب را به زا نو درآورد‪ .‬خودآ ااهی‬
‫ِ ن جات از ه اهی اناه ها‬
‫ا ین ا ست و راه‬
‫هم هاین‪ .‬چون هیچ اناهی وجود ندارد‪،‬‬
‫م گر ج هل و نادانی‪ ...‬ان سان با ید‬
‫خودش را پ یدا ک ند‪ ،‬در خودش تأ مل و‬
‫ِ درو نش را دریاب د‪.‬‬‫تع اق ک ند‪ ،‬خدای‬
‫ِ درونِ خود می‬‫زمانی که انسان به خدای‬
‫رسد‪ ،‬آنااه میبیند که هستی بهمراتهب‬
‫کوچک تر از دنیایِ درونش است‪ .‬هستی با‬
‫ِ بزرایِ او‬‫هاهی کهکشانهایش‪ ،‬در برابر‬
‫کوچکی میک ند‪ .‬خداو ند را که مجاو عهی‬
‫ِ خود‬ ‫ه اهی خوبی ها ا ست‪ ،‬در برا بر‬
‫مهههیبینهههد‪ ...‬در ههههر چیهههز او را‬
‫میبینهد‪ ...‬و زمهانی کهه خداونهد بها‬
‫ِ‬‫انسان‬ ‫آنهاه خوبیهایش در برابر چنین‬
‫بزرای حضور دا ته با د‪ ،‬انسان معصیت‬
‫نایکند‪ .‬از خودش خجالت میکشد که دست‬
‫به ا ناه بز ند‪ .‬خودآ اهاهی و خود یابی‬
‫و خدایابی است که انسهان را موجهودی‬
‫واالتهههر و برتهههر مههیسههازد‪ .‬وقتههی‬
‫میاوییم الهللااالهللا‪ ،‬هاین را در حقیقت می‬
‫ُز خهدا‪.‬‬ ‫ِ دیگر نیست ج‬
‫اوییم که هیچچیز‬
‫و ا ار ا ین حرف را صادقانه ب گوییم‪،‬‬
‫دن یا ه اه اُل و اُلزار می ود‪ .‬هر کغ‬
‫روع ک ند و خودش را‬ ‫با ید از خود‬
‫بیاب د و خدایی را که به او باور‬
‫ِ خود‬ ‫دارد‪ ،‬لح ظه به لح ظه در برا بر‬
‫ِ درون خود را بیا بد و‬ ‫ببی ند و خدای‬
‫ِ خدا‬ ‫جوهرهی درونِ خود را با و جود‬
‫صههیقل دهههد کههه از سههراردانیههها و‬
‫روزمرایها بیهرون هود‪ ...‬کهه انهاه‬
‫نکند‪».‬‬
‫پر سیدم‪ « :‬چهاو نه ما کن ا ست که‬
‫‪ / 011‬عارف فرمان‬

‫ا ینه اه م سلاان الهللااالهلل میاوی ند و باز‬


‫میبینی دروغ میاویند‪ ،‬جنایت میکننهد‬
‫ِ خالفی میکنند؟ آیا ههیچکهدام‬ ‫و هرکار‬
‫خدا را نایبیند؟»‬
‫لح ظاتی خاموش ن گاهم کرد و ادا مه‬
‫ِ م شکلی نی ست‪.‬‬ ‫داد‪« :‬الهللااالهلل ا فتن کار‬
‫بسیاری میاویند‪ .‬مهم این است که بهه‬
‫چه درک و فه ای میاوی ند‪ .‬فرق ا ست‬
‫م یانِ خدااویان‪ .‬ه ستند ک سانی که به‬
‫ِ خدا‪ ،‬آدم میکشند‪ .‬آنهها قبهل از‬ ‫نام‬
‫ِ قدرت‬ ‫ک شتنِ ان سان‪ ،‬خدا را به نام‬
‫کشتهاند‪ .‬عشق به خدا در حقیقت‪ ،‬عشهق‬
‫به خوبی ها ا ست‪ ...‬با ا ین تف کر که‬
‫ّت و ارزشهههای انسههانی سههقوط‬ ‫انسههانی‬
‫کردها ند‪ ،‬ن ای ود ز ندهای کرد‪ .‬با‬
‫ّت‬‫ه اهی م شكالتی كه ان سان و ان سانی‬
‫هت‬‫هویش را دوسه‬ ‫هوع خه‬ ‫همنه‬ ‫هد هه‬
‫دارد‪ ،‬بایه‬
‫دا ت‪ ...‬انسانهها انهاه ندارنهد‪ .‬در‬
‫رایط‪،‬‬ ‫حقی قت‪ ،‬ج هل و نادانی زادهی‬
‫سیستمها‪ ،‬حكومتها و قدرتها است‪ .‬مهن‬
‫ِ ستاگران چنین میاندیشم‪ ،‬نه‬ ‫در برابر‬
‫لتها! تو هنوز جوانكی هستی‬ ‫در مورد مّ‬
‫ِ معروف‪ ،‬پشهتِ پایهت را اهاو‬ ‫كه بهقول‬
‫ی‬
‫ِ‬ ‫ا‬‫ه‬ ‫ه‬‫هه‬
‫ه‬ ‫تجرب‬ ‫هخ‬
‫ِ‬ ‫ه‬ ‫تل‬ ‫م‬
‫ِ‬ ‫ه‬ ‫طع‬ ‫و‬ ‫هرده‬‫ه‬ ‫هد نك‬ ‫لگه‬
‫ز ندهای را نچ شیدهای‪ ،‬ا ما من در ا ین‬
‫كوره اداخته دهام‪ ...‬هاید از پنن‬
‫نیده با ی‪»...‬‬ ‫هی‪‎‬سیا‬ ‫شن ‪‎‬‬
‫ِ ز بان‬ ‫سکوت کرد‪ ،‬ب عد تقری با ز یر‬
‫زمزمه کرد‪« :‬آنجا که آتش میافتد‪ ،‬می‬
‫داند که سوختن چیست؟»‬
‫د یدم ا ك در چ شاانش حل قه زده ا ست‪.‬‬
‫جرأتِ حرف زدن ندا تم‪.‬‬
‫ِ هم میرفتیم‪ .‬هاید‬ ‫خامو انه‪ ،‬کنار‬
‫بیشتر از نیمساعت رفتیم‪ .‬تا نزدیكهی‬
‫ِ زند هیچ حرفی نزد‪.‬‬ ‫ِ چهارراه‬ ‫های‬
‫بههه چهههارراه کههه رسههیدیم‪ ،‬افههت‪:‬‬
‫«لح ظه یی مرا تن ها ب گشار‪ ...‬ب عدا‬
‫همدیگر را اینجا میبینیم‪».‬‬
‫افغانی! ‪123 /‬‬

‫سرم را به عالمتِ تصدیق تكان دادم و‬


‫پهر از سهوال‬ ‫از آنجا دور دم‪ .‬ذهنم ُ‬
‫هی‪‎‬سننیا ‪ ،‬چههه‬
‫بههود‪ .‬در آن پننن‪‎‬شننن ‪‎‬‬
‫م صیبتی بر کاکاحا یدهللا نازل ده بوده‬
‫که تا بهحال‪ ،‬دردش تهن و روانِ او را‬
‫ُرد؟‬
‫میآز‬
‫پنج نبه ب بود‪ ،‬اما نه سهیاه؛ هاید‬
‫ه دیگههری دا ههت‪ ،‬رنگههی از جههنغِ‬ ‫رنهِ‬
‫دت به صدا‬‫خاکستری‪ .‬دروازهی حویلی به ّ‬
‫درآ مد‪ .‬ه اه ت كان خوردیم‪ .‬حاج خانم‪،‬‬
‫ِ نگه بان‪ ،‬سری پر ید و دروازه را‬ ‫م ثل‬
‫بهاز كهرد‪ .‬بیسهت تهن یها بهیشتهر از‬
‫مأموران سخاه وارد دند و هاهی خانه‬
‫را اشتند‪ .‬از تكتكِ ما سوال كردند كه‬
‫هار‬‫هیم كه‬‫هه افته‬
‫هیم‪ .‬هاه‬‫هیكنه‬‫هار مه‬
‫ههكه‬‫چه‬
‫میك نیم‪ .‬وق تی غالمح سین ا فت‪ « :‬من و‬
‫علههی واكههغ مههیزنههیم‪ ،».‬افتنههد كههه‬
‫ِ واكغتان را ببینیم‪.‬‬ ‫میخواهیم دستگاه‬
‫او هم رفت و صندوق را نشان داد‪.‬‬
‫یکی ان به غهالمحسهین افهت‪« :‬یهاال!‬
‫پوتینهای منو واكغ بزن‪».‬‬
‫غالمحسین بدونِ آنكهه اعتراضی بكنهد‪،‬‬
‫ِ او‪.‬‬‫روع کهرد به رن کردنِ مهوزهههای‬
‫ّهت‬‫ااان میکنم ایهنکهار را بهه دو عل‬
‫ان جام داد‪ :‬اول آن كه باور کن ند ما‬
‫دروغ نایاههوییم‪ ،‬دوم آنکههه مشههغول‬
‫ِ‬
‫ِ دیگر وند‪.‬‬ ‫اتاقهای‬
‫یكی دیگر ان مرا صدا زد‪« :‬اوهوی! تو‬
‫ِ منو واكغ بزن‪».‬‬‫هم بیا پوتینهای‬
‫من هم كه تقری با نا چار بودم‪ ،‬روع‬
‫کردم به رن کردن موزهی او‪.‬‬
‫‪ / 011‬عارف فرمان‬

‫چی از‬ ‫«اف غانی! ب گو ب ینم‪ ،‬وا سه‬


‫افغانستان اومدی؟»‬
‫«جن است‪ .‬با آمدنِ روسها‪ ،‬سهربازی‬
‫ده و كم و بیش م شكالتِ سیا سی‬ ‫ج بری‬
‫باعث د كه بیایم‪».‬‬
‫«بهب ه!‪ ...‬اف غانیِ واك سی سیا سی هم‬
‫تشریف دارن!»‬
‫افتم‪« :‬اینكه امروز واكسی هدهام‪،‬‬
‫ِ ا مروز ا ست‪ .‬مع لوم نی ست آی نده‬‫م شكل‬
‫دستم به كجا برسد و چهكاره وم؛ اما‬
‫به هرحال‪ ،‬یك فکری در ذهنم است‪»...‬‬
‫«چه فکری‪ ،‬افغانی؟»‬
‫«ا ار روزی د ستم بر سد‪ ،‬ه اهی ا ین‬
‫و قای را بنوی سم‪ .‬ه این واق عهی ام شب‬
‫ِ هاا و‬ ‫را و افغانی‪ ،‬افغانی افتنهای‬
‫هاراهانتان را و حتا این كه میخندیهد‬
‫و كنایه میاوییهد‪ ،‬تاسهخر مهیكنیهد‪،‬‬
‫كوچك می اارید و تهوهین مهیكنیهد‪...‬‬
‫هاه را خواهم نو ت‪».‬‬
‫ُهلزبهونی‬ ‫بلب‬‫ُ‬ ‫!‬‫افغهانی‬ ‫«واكستو بزن‬
‫ِ ما رو‬ ‫ن كن! ه اهی ااها او مدین ك شور‬
‫به اند كشیدین‪ ...‬تازه تهو مهیخهوای‬
‫ِ بدی‬‫ك تاب هم بنوی سی كه یع نی ما كار‬
‫ااها رو راه داد یم و ا جازه‬ ‫كردیم‬
‫داد یم ا ین جا ز ندهای ک نین‪ ،‬تا دزدی‬
‫ِ ما رو‬ ‫كنین‪ ،‬قاچاق بیارین و جوونهای‬
‫معتاد كنین؟»‬
‫«از اینهاه لطفی كه در حق ما کردید‬
‫ُهزارم‪.‬‬‫و اینهاه مهااننوازیتان سخاسا‬
‫من در اینباره هم خواهم نو ت‪».‬‬
‫ِ محكای حوالهی من كرد كه به هّ‬
‫دت‬ ‫لگد‬
‫افتادم و لن لنگهان رفهتم بهه او ههی‬
‫ا تاق‪ .‬هر چه صدایم زد‪ ،‬برنگ شتم‪ .‬داد‬
‫كشید‪ ،‬سكوت كردم‪.‬‬
‫افت‪« :‬افغانیِ کثافت! وحشی! بهت می‬
‫ام بیا اینجا‪ ...‬ااها بی هعورید‪...‬‬
‫هاهتون کثافتید‪»...‬‬
‫ُرم تی به د هانش‬ ‫هر چه توهین و بیح‬
‫افغانی! ‪127 /‬‬

‫آ مد‪ ،‬ا فت و من همچ نان ساكت بودم و‬


‫هیچ نگفتم‪ .‬پاسدار با دیگر هاکارانش‬
‫مشورت می كرد كه مرا با خود ببرند یا‬
‫ِ دیگهر بزننهد‪ ...‬از‬ ‫اینكه چنهد لگهد‬
‫حویلی ب یرون رفت ند و ه اه در سكوت‬
‫فرو رفتیم‪.‬‬
‫مریم و مادرش پایین آمد ند‪ .‬مریم‬
‫ن گاهی دل سوزانه به من دا ت‪ .‬چه قدر‬
‫ِ دلسوزانهاش را تشخیص‬ ‫راحت می د نگاه‬
‫داد! مادرش به او چپچپ نگاه میكرد و‬
‫از او میخواست كه دوباره برود بهاال؛‬
‫اما او بااصرار میخواست بااند‪ .‬اید‬
‫از حر کت من خو ش آ مده بود‪ .‬ن ایدا نم‬
‫و نگاهش تغییر کرده بود‪ .‬هاه بهسهوی‬
‫ِ‬
‫مهها دو تهها نگههاه مههیكردنههد‪ .‬اههویی‬
‫میخوا ستند م یان ما چ یزی پ یدا ود‬
‫اید یک رابطه‪.‬‬
‫ِ خوبی كردی‬ ‫کاکاحایدهللا افت‪ « :‬چه كار‬
‫كه سكوت كردی! سكوت به ترین جواب‬
‫بود‪».‬‬
‫دیگران هاه تأیید کردند‪.‬‬
‫مریم ا فت‪ « :‬تو واق عا یه روز ك تاب‬
‫مینویسی؟»‬
‫ُر زد كه‪ « :‬برو دخ تر! برو‬ ‫مادرش غه‬
‫باال‪ ...‬صد دفعه بهت افتم‪»...‬‬
‫اما مریم نایخواست برود‪ .‬مهیافهت‪:‬‬
‫«جوابم رو كه ارفتم‪ ،‬میرم‪».‬‬
‫منكه نایدانستم در میانِ آن جا چه‬
‫بگویم‪ ،‬نگاهی به او انداختم و افتم‪:‬‬
‫ِ این خانه‪،‬‬ ‫«اار روزی نو تم‪ ،‬در مورد‬
‫مادرت و تو هم خواهم نو ت‪».‬‬
‫با ن شاط و لبخ ندی كه از ل بانش‬
‫میبارید‪ ،‬نگاهی به من انداخت و افت‪:‬‬
‫«دوست دارم كتابت رو بخونم‪»...‬‬
‫همز مان كه لبخ ند میزد‪ ،‬کو مههایش‬
‫اود می د و زی باییِ خا صی در او پد ید‬
‫دلر باییِ او دوچ ندان‬
‫میآ مد و ا ین به ُ‬
‫میافزود‪.‬‬
‫‪ / 018‬عارف فرمان‬

‫توهین ها و تا سخرهایِ آن‬ ‫وق تی به‬


‫می كردم‪ ،‬با خود میا فتم‪:‬‬ ‫پا سدار ف كر‬
‫ا فتن آن چه ه ستیم را ن یز‬ ‫« ما ح تا ح ِ‬
‫ق‬
‫نداریم!»‬
‫ِ آن روز‪ ،‬کاکاحا یدهللا خوا ست به‬ ‫فردای‬
‫ت هران بر اردد و من برایِ بدر قهاش با‬
‫ِ راه‪ ،‬از اینكهه چهه‬ ‫او رفتم‪ .‬در طول‬
‫اتفاقی برایش افتاده‪ ،‬هیچ یاد نكرد‪.‬‬
‫پر از سوال بهود‪ ،‬امها او ناهی‬ ‫ذهنم ُ‬
‫خواسههت چیههزی بگویههد‪ .‬مههن نیههز در‬
‫این باره چیزی نخرسیدم‪ .‬با خود افتم‪:‬‬
‫به تر ا ست بع ضی راز ها راز باان ند و‬
‫بعضی زخمها پو یده‪.‬‬
‫ِ خداحافظی ا فت‪ « :‬تو ه نوز‬ ‫هن گام‬
‫جههوانی و تههاب ههنیدن هاهههچیههز را‬
‫نداری‪».‬‬
‫همدی گر را در آ غوش ارفتیم و از هم‬
‫جدا دیم‪.‬‬
‫م‬
‫ِ‬ ‫ه‬ ‫ن‬‫م‬‫ه‬ ‫ن‬ ‫‪.‬‬‫بهود‬ ‫هده‬ ‫ابهری‬ ‫كم‬ ‫هوا كم‬
‫بههارانی هههم مههیباریههد و آدمههها در‬
‫ِ خود‪ ،‬همچ نان م شغول بود ند‪.‬‬ ‫ا شتواُشار‬
‫اههویی هههیچكههغ احسههاس ناههیكههرد كههه‬
‫سینههایی درد میكشد‪ .‬هیچكغ از دیگری‬
‫مطل نبود‪.‬‬
‫وقت میاش ت‪ .‬زمان بدونِ آنکه بخرسد‬
‫بر ما چهاونه می اشرد‪ ،‬همچنان در اشر‬
‫بههود‪ .‬مههن و غههالمحسههین بههاهم كههار‬
‫ِ ما ن یز‬ ‫می كردیم‪ .‬هیچ تغی یری در كار‬
‫ِ صهدها‬ ‫دیده نای د و ههر روزه‪ ،‬هاهد‬
‫بار توهین و تحق یر و اذیّ ت و آزار‬
‫بودیم‪ .‬اخ تر و ح سینع لی و ن سیم ن یز‬
‫ااهی از توهینهایی که به هان مهی هد‬
‫كایت میكردند؛ اما بههرحال‪ ،‬زندهای‬
‫میاش ت‪.‬‬
‫ِ ورودم به ا یران‪،‬‬ ‫من از ه اان اوا یل‬
‫وم‪.‬‬ ‫ق صد دا تم از ا ین ک شور خارج‬
‫ِ ب یرون‬ ‫ِ حل برای‬ ‫ِ یك راه‬‫های شه دن بال‬
‫ر فتن از آن جا بودم‪ ،‬ا ما ا فتنِ ا ین‬
‫افغانی! ‪129 /‬‬

‫حرف از سوی من كه ه نوز بی چارهیی‬


‫ِ خودم هم عجیب مهی‬ ‫بیشتر نبودم‪ ،‬برای‬
‫ِ آتههش‬
‫ناههود‪ .‬وطههن کههه در ههعلههههای‬
‫می سوخت‪ .‬ا ار جوانی در کا بل بود‪ ،‬یا‬
‫ِ دولههت بههود‪ ،‬یهها در صههفِ‬ ‫در کنههار‬
‫مخال فان‪ .‬هر دو تف ن به د ست دا تند‬
‫و یکدی گر را ن شانه ارف ته بود ند‪ .‬و‬
‫این کاری بود که من هراز نایتوانستم‬
‫انجام دهم‪ .‬با خود میافتم‪ :‬تحقیهر و‬
‫تلخیِ هجرت را مهیکشهم‪ ،‬امها کسهی را‬
‫ُشم‪.‬‬
‫نایک‬
‫پردرد از پیِ هم مهی‬‫ِ ُ‬‫ی‬‫ها‬‫ب‬ ‫و‬ ‫روزها‬
‫رفتند و میآمدند‪.‬‬
‫ِ اههرم و سههوزانِ‬‫یكههی از روزهههای‬
‫تابستان‪ ،‬وقتی به اتاق براشتم‪ ،‬دیدم‬
‫غالمحسین كه هایشه بعد از من میآمهد‪،‬‬
‫زودتر آمده و دراز كشیده است‪.‬‬
‫افتم‪« :‬غالمحسین! چه اپ ده؟»‬
‫افت‪« :‬كای حالم بد است‪ ...‬نایدانم‬
‫چه ده‪»...‬‬
‫ِ آتش‬‫دستش را كه لاغ كردم‪ ،‬دیدم مثل‬
‫در تب میسوزد‪.‬‬
‫افتم‪« :‬باید تو را به داكتر ببرم‪».‬‬
‫ِ مریم آدرسِ داكتر را ارفتم‪.‬‬ ‫از مادر‬
‫مریم میخواسهت بها مها بیایهد؛ امها‬
‫مادرش ا فت‪« :‬ب شین دخ تر! تو ن ای خاد‬
‫ِری‪».‬‬
‫ب‬
‫اما مریم چه نگاه و لبخندی دا ت!‬
‫ِ مریضیاش‪ ،‬به وخی‬ ‫غالمحسین با وجود‬
‫میافت‪« :‬مریم را اول ببر کهه مریضهی‬
‫دیتر اسهت!» اویها مهرا بهیشتهر‬ ‫او جّ‬
‫متو جه مریم می کرد و وری در سینهام‬
‫پ یدا می د که او یا اح ساس غری بی بود‬
‫به مریم و ن ایدان ستم چرا با او‬
‫احساس نزدیکی میکنم‪.‬‬
‫غالمحسین حتا نایتوانست بهدرستی راه‬
‫برود‪ .‬بههر زحاتی بهود‪ ،‬خهود را بهه‬
‫داكتر رساندیم‪.‬‬
‫‪ / 001‬عارف فرمان‬

‫ِ چوبی‬‫ِ چوکیهای‬‫ِ انتظار‪ ،‬روی‬‫در اتاق‬


‫ِ یههک میههز چیههده ههده بههود‪،‬‬
‫کههه دور‬
‫نشسههتیم‪ .‬اتههاق بهههانههدازهی بیسههت‬
‫بود‪ .‬چ ند تا ع کغ طبی عت و‬ ‫ِمر ب‬
‫متر‬
‫ِ زیبا بهر دیوارهها آویهزان‬ ‫نقا یهای‬
‫ِ دی گر هم بود ند و سه‬ ‫بود‪ .‬دو ن فر‬
‫ض دی گر ب عد از ما آمد ند‪ .‬ما به‬ ‫مریِ‬
‫نو بتِ خود نش سته بودیم و سه ن فری كه‬
‫آخر آمده بودند‪ ،‬به مهن و غهالمحسهین‬
‫بهاونهی دیگری نگاه میكردند‪ .‬اید از‬
‫ها را‬‫هودن مه‬‫هان به‬
‫هاایل‪ ،‬افغه‬‫رن ه و ه‬
‫تشخیص داده بودند‪ .‬نگاههای هان مهن و‬
‫غالمحسین را كاهی مضهطرب سهاخت‪ .‬تهالش‬
‫کردیم به چشاان ان نگاه نكنیم‪.‬‬
‫یتِ غالمحسین از چهرهاش كامال پیدا‬‫هوّ‬
‫بود‪.‬‬
‫ِ دی گران پر سیدند‪:‬‬‫ِ های شه‪ ،‬م ثل‬
‫م ثل‬
‫«بچهی كجایی؟»‬
‫منكه معاوال جوابم مشخص بود‪ ،‬افتم‪:‬‬
‫«چایجوشآباد‪».‬‬
‫ِ بهزرگ و‬ ‫مردی كه سوال میكرد‪ ،‬هکم‬
‫داغی بر پیشانی دا ت‪.‬‬
‫ِ‬
‫ا فت‪« :‬ا ین هارا هت كه قیا فهش بیه‬
‫افغانیهاست‪ .‬این چایجوشآباد كجاست؟»‬
‫دستپاچه ده بودم‪ ،‬افتم‪« :‬ما افغان‬
‫هستیم‪».‬‬
‫مرد دور از انت ظار‪ ،‬با صدایِ بل ند‬
‫منشیِ داكتر افت‪:‬‬‫داد كشید و به خانم ُ‬
‫«اینجا افغانیها رو راه میدیهن؟ مها‬
‫ض افغانی میایریم‪».‬‬ ‫مرِ‬
‫ض اف غانی»‬‫تع جب كردم كه ا ین « مرِ‬
‫دیگر چه نوع مرضی است!‬
‫ِ آن مرد را که‬ ‫داک تر سر و صدای‬
‫نید‪ ،‬از ا تاقش ب یرون آ مد و ا فت‪:‬‬
‫«اینجا چه خبره؟»‬
‫چهرهاش برآ فته بود و عصبانی بهنظر‬
‫میرسید‪ .‬آدم احساس میکرد که در حهال‬
‫ِ‬
‫جن است و یخنها را پاره خواهد کرد‪.‬‬
‫افغانی! ‪131 /‬‬

‫مرد رو به او كرد و ا فت‪« :‬آ قایِ‬


‫دكتر! اینجا افغانیها رو راه میدیهن‬
‫ض افغهانی مهی‬ ‫و ما را مبهتال بهه مهرِ‬
‫كنین‪».‬‬
‫داكتر افت‪« :‬كیه؟ افغانی كیه؟»‬
‫ِ‬‫صدایش آنچنان بلند بهود کهه اتهاق‬
‫انت ظار را لرزا ند‪ .‬ما بل ند دیم و‬
‫ِ ما را نداد‪ .‬از‬ ‫سالم كردیم‪ .‬جواب سالم‬
‫ن گاهش وح شت میآ مد‪ .‬اح ساس می کردم‬
‫نفرین دهی زمینم‪.‬‬
‫افت‪« :‬افغانی بیرون‪ ...‬بیرون‪ ...‬من‬
‫اینجا افغانی قبول نایکنم‪».‬‬
‫ا ک در چشاانِ غالمحسین موج میزد‪ .‬در‬
‫ِ حرف‬ ‫ب غض اِره خورد و ج لو‬ ‫ِ من هم ُ‬ ‫ا لوی‬
‫زدنم را ارفت‪.‬‬
‫وقتی بیرون می دیم‪ ،‬احساس میکهردم‬
‫ان سان نی ستم‪ .‬اح ساسِ عجی بی دا تم‪.‬‬
‫نایدانستم چهاونه خودم را قان کهنم‬
‫که من انسان نیستم‪ ،‬افغانیام‪.‬‬
‫مأیوس‪ ،‬معاینهخانهی داكتر را تهرد‬
‫كردیم‪ .‬ساكت‪ ،‬بهراه افتادیم‪.‬‬
‫غالمحسین دستم را ارفت و افت‪« :‬بیا‬
‫بریم خانه‪ ...‬من خوب می وم‪».‬‬
‫دلش کسته بود‪.‬‬
‫برا شتیم خا نه‪ .‬من ر فتم ك ای م شغول‬
‫ِ‬
‫پاد كاری و یرف ستن دم تا اید كای‬
‫ِ تحقیههر کههم ههود‪ .‬بعههد از‬ ‫از بههار‬
‫ِ‬‫ی‬ ‫هها‬‫خهواب‬ ‫م‬
‫ِ‬ ‫عهال‬ ‫به‬ ‫حسین‬ ‫م‬‫غال‬ ‫لحظاتی‪،‬‬
‫خود رفت‪.‬‬
‫ِ هستی‪ ...‬من‬ ‫من ماندم و تاامیِ غمهای‬
‫ِ غ ای كه ح تا از‬ ‫ما ندم و ت اامیِ دن یای‬
‫نزد داك تر ر فتن ن یز م حروم بودیم‪،‬‬
‫ِ اسالمیِ ایران» بود!‬ ‫«جاهوری‬
‫ما هر از حرف از سیا ست و مشهب و‬
‫لتها و تغییر و انقهالب ناهی‬ ‫سرنو تِ مّ‬
‫ِ اولیهی زندهای‬ ‫زدیم‪ .‬چون هنوز مسائل‬
‫برایِ ما حل نشده بود‪ .‬ما هنوز دارایِ‬
‫ّ تِ نا ناخته یی بودیم كه «ت جاوزی‪/‬‬ ‫هوی‬
‫‪ / 001‬عارف فرمان‬

‫د خادِ ا یران ده بودیم‪.‬‬ ‫قا چاقی» وارِ‬


‫مجرمههانی بههودیم كههه خههود خبههر‬ ‫مهها ُ‬
‫ندا تیم‪ .‬ن ایدان ستیم که ح تا مادران‬
‫ِ خوابا ندنِ ب چههای ان میافت ند‪:‬‬ ‫برای‬
‫ا اه ن خوابی‪ ،‬افغان یه رو صدا میز نم‪،‬‬
‫ههها‪« ...‬افغههانی» در حقیقههت هیههوالیِ‬
‫ِ بچههها بهه هاار مهی‬ ‫وحشتناكی بهرای‬
‫ر فت‪ ...‬اف غانی‪ ...‬اف غانی‪ ...‬چه قدر‬
‫از ا ین كل اه ن فرت دا تم! چه قدر د لم‬
‫میخوا ست یك بار هم که ده ك سی مرا‬
‫«ع لی» صدا بز ند! با خودم زمز مه‬
‫کههردم‪« :‬مهها ایهههران آمههدیم بهها دل‬
‫ههد‬‫ههیاوینه‬‫هها را مه‬ ‫ههی مه‬ ‫ههوخته‪ /‬وله‬ ‫سه‬
‫پدرسوخته!»‬
‫غالمحسین وقتی بیدار هد كهه اختهر‬
‫ِ غالمحسین كای بهتر ده‬ ‫آمده بود‪ .‬حال‬
‫بود‪ .‬اندکی غشا خورد‪.‬‬
‫ِ غهالم‬‫ِ زرد‬‫ُخسار‬‫اختر بعد از اینکه ر‬
‫ِ كار‬ ‫ح سین را د ید‪ ،‬ا فت‪ « :‬تو دی گر سر‬
‫نرو تا خوب وی‪».‬‬
‫از آن روز سه هفته اش ت‪ .‬در این سه‬
‫هفته‪ ،‬غالمحسین ااهی تب میكهرد‪ ،‬اهاهی‬
‫ِ ب سیار دید دا ت‪ ،‬ه اهی بدنش درد‬ ‫عرق‬
‫میكرد‪ ...‬روزانه‪ ،‬چندین بار عرق و تب‬
‫ِ سه هف ته‪ ،‬وز نش هم‬ ‫دید دا ت‪ .‬در طول‬
‫كم ده بود‪ .‬او را به فاخانهی ناازی‬
‫فاخانه از دور‬ ‫بزرگ‬
‫ِ‬ ‫بُ ردم‪ .‬ساختاانِ‬
‫مرا امیدوار سهاخت کهه بهه غهالمحسهین‬
‫ر سیده ای خوا هد د‪ .‬با ا ینه اه وق تی‬
‫تاک سی ای ستاد‪ ،‬لرز ی در بدنم اح ساس‬
‫ِ‬
‫کههردم کههه نا ههی از خههاطرهی برخههورد‬
‫نامطلوب در کلین یک بود‪ .‬غالمح سین هم‬
‫ِ اندوه بود‪.‬‬ ‫پر‬
‫ب غض کرده بود و چشاانش ُ‬ ‫ُ‬
‫ِ فاخانه ن گاه کردیم‪.‬‬ ‫هر دو به سوی‬
‫ساختاانی سهطبقه بهصورتِ نیمدایره کهه‬
‫ِ ا سالمیِ ا یران هم بر بامش‬ ‫ن شانِ جا هوری‬
‫نصب ده بود‪ ،‬بهزرگتهر از آنچهه بهود‬
‫بهنظر ما آمد‪.‬‬
‫افغانی! ‪133 /‬‬

‫از دروازه وارد دیم و خود را بهه‬


‫ِ اطالعات کشاندیم‪.‬‬ ‫هزار زحات‪ ،‬بهسوی‬
‫ِ‬‫برای‬ ‫‪.‬‬ ‫است‬ ‫بیاار‬ ‫دوستم‬ ‫«خانم‪ ،‬سالم!‬
‫معاینه آوردهام‪ .‬کجها بایهد مراجعهه‬
‫کنم؟»‬
‫«پول هاراتون دارید؟»‬
‫«بلی‪ ،‬داریم؟»‬
‫ِه؟»‬‫«چِش‬
‫« تبِ دید‪ ،‬عرق و کاهشِ وزن دارد‪...‬‬
‫بیحالی‪»...‬‬
‫به بخشِ داخلهه رهناهایی مهی هویم‪.‬‬
‫ِ میانه می‬ ‫پرستاری با لباسِ سفید و قد‬
‫ِ مهر بانی دارد‪ .‬از‬ ‫آ ید‪ .‬یاهرا ن گاه‬
‫ِ انتظهار منتظهر‬ ‫ما میخواهد در اتهاق‬
‫باانیم‪.‬‬
‫ل‬
‫ِ‬ ‫نبا‬ ‫د‬ ‫‪.‬‬‫زنم‬ ‫می‬ ‫ورق‬ ‫را‬ ‫کهنه‬ ‫مجله ِ‬
‫ی‬‫ها‬
‫مطلبِ خاصی نیستم‪ .‬فقط نگاه میکنم که‬
‫ِ خفقهانآور اسهت‪.‬‬ ‫مشغول با م‪ .‬انتظار‬
‫ِ دی گری نی ست‪ .‬تن ها ما ه ستیم‪.‬‬ ‫بی اار‬
‫هوهللا» میخوانم و از خدا میخهواهم‬ ‫ُل ُ‬ ‫«ق‬
‫ِ چاق و کوتهاهقهد‬ ‫کسی نیاید‪ .‬یک خانم‬
‫ِ ما فورم میدهد که اسهم‬ ‫میآید و برای‬
‫هم‪.‬‬‫هار را بنویسه‬ ‫هاتِ خصه‬
‫هیِ بیاه‬ ‫و اطالعه‬
‫ِ فام یل‪،‬‬ ‫ُ ر می کنم‪ :‬ا سم‪ ،‬ا سم‬ ‫فورم را پ‬
‫آدرس‪...‬‬
‫با غالمحسین وخی میکنم و میاویم که‬
‫ِ آدرس‪ ،‬نو تهام‪« :‬چایجوشآباد‪».‬‬ ‫بهجای‬
‫ِ بیرنگی بر لبانش میدود‪ .‬هنهوز‬ ‫لبخند‬
‫هه و‬ ‫ِ معالجه‬ ‫هرای‬
‫هه به‬‫هت که‬ ‫هدوار نیسه‬ ‫امیه‬
‫معاینه او را بخشیرند‪.‬‬
‫معایناتِ عاومی هزار و هشتصهد‬ ‫برای‬
‫ِ ُ‬
‫ق‬
‫ِ‬ ‫اتا‬ ‫به‬ ‫‪،‬‬‫بعد‬ ‫مدتی‬ ‫و‬ ‫پردازم‬ ‫می‬ ‫تومان‬
‫معاینههه رهناههایی مههی ههویم؛ اتههاقی‬
‫ِ الکول میدههد‪ .‬داکتهر‬ ‫معاولی که بوی‬
‫ِ یک م شتِ‬ ‫قدی بل ند و بی نیِ بزر ای م ثل‬
‫ِره ده دارد‪.‬‬ ‫ا‬
‫بعد از معایناتِ ابتدایی مهیاویهد‪:‬‬
‫«باید بستری وی‪ .‬به معاینات بیش تری‬
‫‪ / 004‬عارف فرمان‬

‫نیاز داری‪ ...‬پول داری افغانی؟»‬


‫ِ دک تور! م شکل نداریم‪...‬‬ ‫«ب لی‪ ،‬آ قای‬
‫فقط دوستم خوب ود‪»...‬‬
‫اتاقی در نظر میایرند و غهالمحسهین‬
‫ِستر می ود‪ .‬او را تن ها می اشارم تا‬ ‫ب‬
‫به دی گران ا طالع د هم و ل باس و دی گر‬
‫ِ ضروری را برایِ او بیاورم‪.‬‬ ‫ا یای‬
‫پنج روز منت ظر ما ندیم تا معای ناتِ‬
‫غالمحسین تكایل د‪.‬‬
‫ِ شم‪ ،‬داك تر مرا خوا ست و ا فت‪:‬‬ ‫روز‬
‫«این چهكارهته؟»‬
‫ِ ما خوانده بود که‬ ‫اید از قیافههای‬
‫قرابت نداریم‪.‬‬
‫ِ‬‫های‬
‫هت‪ ،‬آقه‬ ‫هاقیام اسه‬‫هماته‬‫هت و هه‬‫«دوسه‬
‫دكتر!»‬
‫«میدونی چه مرضی داره؟»‬
‫«اار میدانستم كه اینجا نایآوردم‪».‬‬
‫«دوستت سرطانِ خون داره‪».‬‬
‫«چی؟ سرطانِ خون؟»‬
‫ا فت‪« :‬آره‪ .‬و قتِ ز یادی برای‬
‫ِ ز ندهای‬
‫نداره‪».‬‬

‫بعد از آنكه نفغِ راحتی كشهید‪ ،‬افهت‪:‬‬


‫ِ در مانِ‬‫« كاری از ما ساخته نی ست‪ .‬راه‬
‫صددر صد و جود نداره‪ .‬با ید خونش عوض‬
‫ب شه و یایدرمانی ب شه‪ ...‬آخرش هم به‬
‫نتیجهههی مطلههوب ناههیرسههید‪ .‬بهتههره‬
‫ببریدش‪ ،‬وارنه خرجتون زیادتر می ه‪».‬‬
‫با خود فكر مهیكهردم‪« :‬بهه او چهه‬
‫بگویم؟»‬
‫داك تر حرفِ آ خرش را زده بود‪ .‬من‬
‫ِ غهالم‬
‫دیگر چارهیی ندا تم‪ .‬رفتم سهراغ‬
‫حسین‪ .‬فقط بهه او نگهاه مهیكهردم‪ .‬او‬
‫ِ ت ختِ فاخانه‬ ‫همچ نان مظلوما نه روی‬
‫دراز كشیده بود‪ .‬اهویی مهیدانسهت بهه‬
‫ِ‬
‫هاه‬‫هت‪ .‬نگه‬‫هده اسه‬
‫هتال ه‬
‫هنده مبه‬‫ُشه‬
‫هی ک‬
‫مرضه‬
‫هه‬‫هت به‬
‫هیدا ه‬‫مظلومان ههی او آدم را وامه‬
‫افغانی! ‪135 /‬‬

‫ت قدیر نا سزا بگو ید‪ .‬او ی كی از خو بانِ‬


‫دنیا بود‪ .‬در دل‪ ،‬ا كِ خون مهیریخهتم‪.‬‬
‫غههالمحسههین از دنیهها بیخبههر بههود‪.‬‬
‫ن ایخوا ستم از ق ضیه باخبر ود‪ .‬اید‬
‫خودش هم ن ایدان ست كه « سرطانِ خون»‬
‫ِ دیگر‪ ،‬باخبر‬ ‫چهاونه مرضی است‪ .‬از سوی‬
‫ُشهت‪ ،‬چهه‬ ‫دنش از مرضی كهه او را مهیك‬
‫هز در‬‫هدی نیه‬‫ِ به‬
‫هأثیر‬ ‫هت؟ ته‬‫هدهیی دا ه‬ ‫فایه‬
‫هاهش‬‫هط نگه‬‫هن فقه‬
‫هت‪ .‬مه‬ ‫روحیههاش م هیاشا ه‬
‫ِ من هده بهود‪.‬‬ ‫میكردم‪ .‬حیرانِ نگاههای‬
‫حتا از من سوال هم نایكرد كه‪ :‬داكتهر‬
‫چه افت؟ من چه مرضی دارم؟‬
‫غههالمحسههین را از ههفاخانه بیههرون‬
‫آوردم‪ .‬بهاهم به خانهه رفتهیم‪ .‬حهال‬
‫ِ‬
‫نشستن و حرف زدن ندا ت‪ .‬تابستانِ ‪۲۶۳۱‬‬
‫هم‬‫هیار كه‬‫هیم بسه‬‫هرم‪ .‬نسه‬ ‫هوا اه‬ ‫هود و هه‬‫به‬
‫ِ ما در سایه قرار دا ت‪.‬‬ ‫میوزید‪ .‬اتاق‬
‫ِ ما رو به حویلی‬ ‫پن جرهی قدیایِ ا تاق‬
‫بود‪ .‬پنجره را باز كردم و رو نایی را‬
‫به کلبهی فقیرانه دعوت کردم‪.‬‬
‫به غالمحسین افتم‪« :‬تو استراحت كهن‬
‫تا من كای خرید كنم‪».‬‬
‫م‬
‫ِ‬ ‫سرار‬ ‫و‬ ‫شغول‬ ‫م‬ ‫بازار پُ ر بود‪ .‬ه اه‬
‫هی‬‫هد‪ .‬وقته‬‫هان بودنه‬ ‫ِ خود ه‬ ‫های‬‫هاریهه‬
‫ارفته‬
‫براشتم‪ ،‬دیدم غالمحسین وضو میایرد تا‬
‫نااز بخواند‪.‬‬
‫افت‪« :‬دلم هوایِ نااز كرده‪ ...‬نااز‬
‫ِ خود میخواند‪».‬‬ ‫مرا بهسوی‬
‫ِ نااز ایستاد‪ ،‬به‬ ‫وقتی غالمحسین برای‬
‫نسیم افتم که غالمحسین مبتال به سرطانِ‬
‫خون ده و ز مانِ ز یادی ز نده نخوا هد‬
‫بود‪.‬‬
‫ِ خود ایستاد و افت‪ « :‬سرطانِ‬ ‫بر جای‬
‫خون؟! بی چاره غالمح سین! كاش مادرش‬
‫ِ نجاتی میدا ت‪».‬‬ ‫نزدیكش بود‪ .‬كاش راه‬
‫ِ خوبی داد‪ .‬افت‪« :‬بهتر‬ ‫بعد‪ ،‬پیشنهاد‬
‫است او را پیشِ خانوادهاش بفرستیم‪».‬‬
‫ِ خوبیاست‪ ،‬اما چهاونه به‬ ‫افتم‪« :‬فکر‬
‫‪ / 001‬عارف فرمان‬

‫او بگوییم كه براردد پیشِ مادرش؟»‬


‫ِ مگغها و پشهها غالمحسین را‬ ‫ب‪ ،‬هجوم‬
‫ِ ما به یک‬ ‫نگشا ته بود بخوا بد‪ .‬ا تاق‬
‫دریچهی جالیدار نیاز دا ت‪ .‬با نسهیم‬
‫به بازار ر فتم‪ .‬چ ند تا چ هارچوب و‬
‫م قداری جالی و میخ خر یدیم‪ .‬ه اه را‬
‫ِ مریم كه‬ ‫به خا نه بُ ردیم و از مادر‬
‫ِ‬‫روی‬ ‫ها‬
‫ه‬ ‫ی‬ ‫هتاده‬ ‫هویلی ایسه‬ ‫هه رویِ حه‬
‫هایشه‬
‫ت خت بام بود و ااهی هم از پنجره نگاه‬
‫ّه و چكهش تقاضها كهردم‪.‬‬ ‫میكرد‪ ،‬یك ار‬
‫پنجره را با تار اندازهایری كهردم و‬
‫ب عد‪ ،‬پن جره را در ست كردم و توریِ‬
‫جالی را زدم‪ .‬یك ساعت طول نك شید كه‬
‫ِ جالی در ست د که به چپ و را ست‬ ‫تور‬
‫باز و بسته می د‪.‬‬
‫آن ب اولین بِ بیمگغ و بیپشه بود‪.‬‬
‫ِ‬
‫ِ بی ااریِ غالمح سین و درد‬ ‫ا ار ا ندوه‬
‫دوری از خانواده نایبود‪ ،‬اید خهوابِ‬
‫راحتی میدا تم‪ .‬با اینهاه تالش دا تم‬
‫که خهود را از غهمهها و دردهها رهها‬
‫ّت‬‫سازم‪ .‬میدانستم که نای ود با واقعی‬
‫ها جنگید‪ .‬باید راهی می یافتم تا زیر‬
‫ِ‬
‫ُرد و خایر نشوم‪.‬‬ ‫ِ اندوه‪ ،‬خ‬‫بار‬
‫ِ حاجخانم و مریم‬ ‫ِ ب‪ ،‬به فکر‬ ‫نیاههای‬
‫اف تادم‪ .‬حاج خانم وق تی د یده بود که‬
‫ِ خانهاش انرژی مصرف می‬ ‫ِ بهترسازی‬‫برای‬
‫ِ‬‫ی‬ ‫هها‬‫نگهاه‬ ‫امها‬ ‫؛‬‫بهود‬ ‫هده‬ ‫اد‬ ‫کنم‪،‬‬
‫ِ دیگهری مهیافتنهد‪ .‬تفهاوتِ‬ ‫دخترش چیز‬
‫ِ آن دو بود‪ .‬ی کی‬ ‫ز یادی م یانِ ن گاه‬
‫ِ جیب!‬ ‫ِ دل‪ ،‬دیگری سودای‬ ‫نگاه‬
‫ِ‬‫برای‬ ‫کرد‬ ‫ضا‬ ‫تقا‬ ‫خانم‬ ‫حاج‬ ‫فردایش‪،‬‬
‫اتاقهای او و مریم نیز جالی بگیهرم‪.‬‬
‫مریم میخندید و بهه نظهر خو هحال از‬
‫ا ین بود که من در طب قهی باال و در‬
‫خانهیی که او زندهای میکرد‪ ،‬کشانیده‬
‫می دم‪ .‬باناهک مهیخندیهد و مهیافهت‪:‬‬
‫«لطفا جوابِ رد ندید‪».‬‬
‫وقتی آنها رفتند‪ ،‬نسهیم بها هوخی‬
‫افغانی! ‪137 /‬‬

‫کار در‬ ‫ِ این که‬


‫افت‪ « :‬نوشِ جان‪ ...‬مثل‬
‫تورت آمد!»‬
‫ِ الزم را‬
‫اندازهها را اهرفتم‪ .‬مهواد‬
‫حاجخانم با مریم خریدند‪.‬‬
‫ِ وقهت‬‫دریچهههای جهالیدار در اسهرع‬
‫آماده و نصب دند‪ .‬مادر و دختر مگهغ‬
‫ها را ب یرون کرد ند و از کاری که‬
‫برای ان انجام داده بودم‪ ،‬سخاسازاری‬
‫کردند‪.‬‬
‫ده بودم که‬ ‫ِ روز‪ ،‬متو جه‬‫در طول‬
‫ِ مریم ن سبت به من خی لی تغی یر‬
‫ِ‬ ‫ن گاه‬
‫کرده است‪ .‬اید چیزی میخواست بگوید؛‬
‫ِ مادرش مان می د‪ .‬ام هم‬ ‫ا ما ح ضور‬
‫هشا آورد‪،‬‬‫هقاب غه‬‫هک بشه‬
‫هرایم یه‬‫هی به‬ ‫وقته‬
‫ِ یطنتباری دا ت‪ .‬وقتی غهشا را‬ ‫لبخند‬
‫میارفتم‪ ،‬دستم را لاغ کرد‪ .‬احساساتی‬
‫ده بود‪ .‬میلرزید‪ .‬چشهاانش بهرق مهی‬
‫زدند و لبخند از کنجِ دهانش محو ناهی‬
‫د‪ .‬در من هم چ یزی تغی یر کرد‪ .‬هوسِ‬
‫بو سه در و جودم ز نده د و یطانی که‬
‫ُرورفته بهود‪ ،‬بیهدار‬ ‫مدتها در خواب ف‬
‫د‪.‬‬
‫غالمحسین‪ ،‬روز به روز‪ ،‬حالش بدتر مهی‬
‫د‪ .‬با ید برایش ف کری می کردیم‪ .‬ه اه‬
‫به این باور بودیم که اار غهالمحسهین‬
‫ِ مادرش‬ ‫آ خرین ن فغ هایش را در ک نار‬
‫ِ کمتری خواهد کشید و مادرش‬ ‫با د‪ ،‬درد‬
‫هروم‬‫هرش محه‬
‫ِ پسه‬‫هدار‬
‫هرین دیه‬‫هز از آخه‬ ‫نیه‬
‫نخواهد ماند‪.‬‬
‫ِ غالمحسین کاهی بهتهر‬ ‫یک روز که حال‬
‫بود و نشسته بود و با مها صهحبت مهی‬
‫ِ خانوادهاش پرسید‪.‬‬ ‫کرد‪ ،‬نسیم در مورد‬
‫غالمحسین نفغِ عایقهی کشهید و افهت‪:‬‬
‫ِ مهادرم مهی‬ ‫«کاش حاال که مریضم‪ ،‬کنار‬
‫بودم!»‬
‫میدانستم که سالها قبل‪ ،‬غهالمحسهین‬
‫پدرش را در بگ یر و ن اان هایِ دورهی‬
‫حفیظهللا امین از دست داده اسهت و حهاال‬
‫مادرش با برادر ها و خواهر هایش در‬
‫کابل زندهای میکنهد‪ .‬پیشهنهاد کهردم‬
‫ک سی را ب یابیم تا او را به کا بل‬
‫ببرد‪ .‬هاه پشیرفتند‪ .‬این بهانه یی د‬
‫معض له را با‬‫که به تهران بروم و این ُ‬
‫کاکاحایدهللا مطرح کنم‪.‬‬
‫بهرد کهه‬‫سرنو ت مرا به بزرگ هری مهیُ‬
‫بزرگ‬
‫ِ‬ ‫تهران نام دارد؛ انزدهاین هر‬
‫ِ‬
‫ش و نیم‬ ‫هر با‬ ‫ج هان! آ یا ا ین‬
‫ّت‪ ،‬مرا در خود میپشیرفت‪.‬‬ ‫میلیون جاعی‬
‫نیده بودم که انسان در هرهایِ بزرگ‬
‫ِ بیکران‪.‬‬ ‫ِ خسی در دریای‬ ‫ُم می ود؛ مثل‬‫ا‬
‫ِ بزرگ‪ ،‬مردم آنچنان به خود‬ ‫در هرهای‬
‫م شغولند که از ها سایه خ بر ندار ند‪.‬‬
‫ِ‬
‫با ا ینه اه‪ ،‬میدان ستم که ت عداد‬
‫م هاجرانِ اف غان در ا ین هر کم نی ست؛‬
‫ن فوسِ هر‪،‬‬ ‫ا ما وا ضح ا ست که ن ظر به ُ‬
‫تعداد ان اندک است‪.‬‬
‫ِ‬
‫با این دغدغهها‪ ،‬بههطهرفِ ایسهتگاه‬
‫ِ تكت‪ ،‬بدونِ مشكل‬ ‫ُنترل‬‫قطار رفتم‪ .‬از ك‬
‫اش تم‪ .‬كو پهی خودم را پ یدا كردم و‬
‫نارهی چوكیام را دیهدم و آنجها‬ ‫درست ُ‬
‫نش ستم‪ .‬پدر و فرز ندی ن یز كه مع لوم‬
‫ِ‬‫می د تحصیلكردهاند‪ ،‬آمدنهد‪ .‬از نهوع‬
‫ِ برخورد ان مع لوم بود که‬ ‫ل باس و طرز‬
‫مرفه استند‪ .‬عسكری هم‬ ‫از خانواده ِ ُ‬
‫ی‬‫ها‬
‫بهرد‪.‬‬‫ُ‬‫مهی‬ ‫سر‬ ‫به‬ ‫مرخصی‬ ‫آمد که اویا در‬
‫كوپهی ما شنفره بود‪.‬‬
‫ق طار راه اف تاد‪ .‬چ ند دقی قه نگش ته‬
‫ِ میا نه و ا بروانِ‬ ‫بود كه مردی با قد‬
‫در ت و چ هرهی رو ستایی وارد د‪ .‬با‬
‫‪ / 041‬عارف فرمان‬

‫ه اه فرق می کرد‪ .‬ن گاهی پُ ر از ک در‬


‫هین‬‫هاان و زمه‬‫هد‪ .‬از آسه‬ ‫هی ه‬‫هده مه‬
‫او دیه‬
‫همزمان سخن میافت‪ .‬از پدر و فرزند و‬
‫ِ سفر ان را‬ ‫ِ ما ق صد‬ ‫ِ ه اراه‬‫از ع سکر‬
‫پرسید‪ .‬خودش را نیز معرفی کرد و افت‬
‫پولیغ ا ست‪ .‬من از دری چه به ب یرون‬
‫نگاه میكردم و فرصت این را ناهیدادم‬
‫كه از من ههم سهوال كنهد؛ آنهها بها‬
‫همدی گر روع کرد ند به صحبت‪ .‬من ف قط‬
‫اوش میدادم‪.‬‬
‫بیرون را نگاه مهیکهردم کهه افهت‪:‬‬
‫«آقا! کجا میری؟»‬
‫وقتی رویم را براشتاندم‪ ،‬دیدم سوال‬
‫ِ من است‪ .‬با تردید‪ ،‬کوتاه جواب‬ ‫متوجه‬
‫دادم‪« :‬تهران‪».‬‬
‫«واسه چی تهرون؟»‬
‫«دیدنِ كسی میروم!»‬
‫«بچه كجایی؟»‬
‫«افغانستان‪».‬‬
‫دد داری؟»‬‫ُ‬ ‫ر‬‫ت‬ ‫ی‬‫ه‬‫نام‬ ‫؟‬ ‫«افغانی هستی‬
‫چ هره جدیاش مرا به یاد پولیغ در‬
‫هر زاهدان انداخت‪.‬‬
‫«نایدانم نامههی تهردد چیسهت‪ .‬مهن‬
‫اولینبار است در ایران سفر میكنم‪».‬‬
‫ُب‪ ...‬حاال قراره كی رو بببنی؟ چی‬ ‫«خ‬
‫كار داری؟ چرا میری تهرون؟»‬
‫«من از اا سوال نایكنم‪ ...‬اا چرا‬
‫از من سوال میكنی؟»‬
‫وقتی سوال میكرد‪ ،‬احساس میكردم از‬
‫من در زندان استنطاق می ود‪ .‬سوالهها‬
‫ِ اینكه مهن‬ ‫بهصورتِ طبیعی نبودند‪ .‬مثل‬
‫مجبور بودم به او جواب بدهم‪.‬‬
‫«افغانی! زبوندرازی هم میكنی‪»...‬‬
‫ِهش كهن آقها! بهی‬ ‫ِل‬
‫بقیه افتنهد‪« :‬و‬
‫خیال‪ ...‬مسافره‪ ...‬چیکارش داری؟»‬
‫از كو په ب یرون ر فت‪ .‬ب عد از چ ند‬
‫ِ ت كتِ ق طار برا شت‪.‬‬
‫دقی قه‪ ،‬با م سؤول‬
‫مأمور قطار که بیحوصله و خسته بهنظر‬
‫افغانی! ‪143 /‬‬

‫میرسید‪ ،‬دستی به لباس آبیرنگش کشهید‬


‫و با ن گاه های ترد یدآ لود‪ ،‬ت كتِ مرا‬
‫خوا ست‪ .‬ب عد‪ ،‬با صدایِ آرا می ا فت‪:‬‬
‫«بیا بیرون‪».‬‬
‫افتم‪« :‬چرا؟»‬
‫افت‪« :‬فقط بیا‪»...‬‬
‫از جایم بلند دم‪ .‬آن پدر و پسر سر‬
‫ب رد‬
‫تکان دادند‪ .‬مرا به كوپهی دیگری ُ‬
‫كه در آن‪ ،‬چند جوان نشسته بودند‪ .‬از‬
‫هد و درس‬‫هگاهی بودنه‬‫ِ دانشه‬‫های‬
‫هپهه‬‫آن تیه‬
‫خوانده معلوم می دند‪.‬‬
‫ِ ستبری دا ت‪ ،‬رو به‬ ‫یکی که انههای‬
‫من کرد و پرسید‪« :‬بچهی كجایی؟»‬
‫افتم‪« :‬كابل»‬
‫لحظاتی به همدیگر نگاه كردند‪ .‬بعد‪،‬‬
‫یكی ان رفت بیرون‪.‬‬
‫پغ از چ ند دقی قه‪ ،‬باز مأمور ق طار‬
‫آمد و افت‪« :‬بیا بیرون‪»...‬‬
‫بدونِ آنكه حرفی بزنم‪ ،‬از پیاش راه‬
‫اف تادم‪ .‬یک لح ظه به جوا نانِ دا خل‬
‫ِ‬
‫كوپه نگاه كردم‪ .‬در دل‪ ،‬خطاب بهه آن‬
‫ها افتم‪ :‬چرا از من نفرت دارید؟‬
‫مأمور ق طار مرا به كو پهی دی گری‬
‫بُ رد‪ .‬در یاهر‪ ،‬مع لوم می د کارم ند‬
‫ّت خجالهت مهیکشهد‪.‬‬ ‫قطار از این وضهعی‬
‫ِقا بل‬
‫ِ‬ ‫اح ساس می کردم خاکی ه ستم غیر‬
‫ِشت‪ ...‬ورهزارم‪.‬‬ ‫ک‬
‫ِ ریشداری نشسته بود‬ ‫در آن کوپه‪ ،‬مرد‬
‫ِ‬
‫و از فرهن و دانش حرف میزد‪ .‬تعهداد‬
‫دی گری ن یز نش سته بود ند‪ .‬ی کی به‬
‫ب یرون ن گاه می کرد‪ .‬دی گری که جوان‬
‫ِ ریهشدار‬‫بود‪ ،‬مشتاقانه به دههنِ مهرد‬
‫چشم دوخته بود‪.‬‬
‫مأمور قطار افت‪« :‬این آقا تا تهرون‬
‫پیشِ اا میمونه‪».‬‬
‫ِ ما ست‪...‬‬‫ِ ر یشدار ا فت‪ « :‬برادر‬‫مرد‬
‫بفرما‪»...‬‬
‫ت شكر كردم و نش ستم‪ .‬او از فره ن و‬
‫‪ / 044‬عارف فرمان‬

‫ه نر و عر حرف میزد‪ .‬ااهی از موال نا‬


‫میافت‪ ،‬ااهی ا عاری از مثننوی معنهوی‬
‫مههیخوانههد‪ ،‬اههاهی از ایههدئولوژیهههای‬
‫ِ‬
‫متفاوت حهرف مهیزد‪ .‬اتفاقها حهرفههای‬
‫ِ‬
‫دلنشینی هم میزد‪.‬‬
‫از من سوال كرد‪« :‬بچهی كجایی؟»‬
‫از جایم بلند دم‪ ،‬بیکم را بردا تم‬
‫و افتم‪« :‬من بچهی افغانستانم‪ .‬احتیاج‬
‫به این نیست كه بروید به مأمور قطار‬
‫بگویهید‪ ،‬خودم میروم بیرون‪».‬‬
‫افت‪« :‬نه‪ ،‬بفرما بشین‪ ...‬این برادر‬
‫هم افغانیه‪».‬‬
‫«كدام برادر؟»‬
‫ِ پنجهره‬ ‫ا ارهکرد به جوانیكه كنهار‬
‫نش سته بود‪ .‬ب عد ا فت‪ « :‬چرا ساکت رو‬
‫وردا تی و وایستادهی؟»‬
‫ِ سومیاست كه از مهن‬ ‫افتم‪« :‬این جای‬
‫سوال می ود بچهی كجایی؟ وقتهی جهواب‬
‫معلوم می ود‪ ،‬میروند مأمور قطهار را‬
‫میآورند و بعد مرا بیهرون مهیكننهد‪.‬‬
‫دی گر خ سته دم‪ ...‬آ خر‪ ،‬در ست ا ست كه‬
‫افغان هستم‪ ،‬خالفکار که نیستم‪»...‬‬
‫ِ پنجره نشسته بود از‬ ‫جوانی كه كنار‬
‫م زار بود‪ .‬كم و بیش با او حرف هایی‬
‫رد و ب دل كردم؛ هرچند او زیاد تاایل‬
‫به حرف زدن ندا ت‪ .‬او یا از له جهاش‬
‫خجالت میكشید‪ .‬نامش قدیر بود‪ .‬من هم‬
‫هن‬‫هتم ایه‬‫هردم و افه‬‫هی که‬‫هودم را معرفه‬ ‫خه‬
‫او لین بار ا ست که به ت هران میروم‪.‬‬
‫آدرس دارم؛ ا ما ب لد نی ستم چه طوری‬
‫پیدا کنم‪.‬‬
‫آدرس را پرسید‪ .‬به او دادم‪.‬‬
‫افت‪« :‬من تو را به آنجا میرسانم‪».‬‬
‫ِردش خندان د‪ .‬لبانِ سُرخش عقب‬ ‫صورتِ ا‬
‫مروار یدوارش که خوب‬ ‫ُ‬ ‫های‬ ‫ندان‬ ‫ر فت و د‬
‫چیده ده بودند‪ ،‬ناایان اشت‪ .‬خو هحال‬
‫دم كه كسی میتواند مهرا كاهك كنهد‪.‬‬
‫احساسِ آرامش کردم‪.‬‬
‫افغانی! ‪145 /‬‬

‫د ریشدار كه احادی نام دا ت‪ ،‬به‬ ‫مرِ‬


‫ها‬
‫ها ته‬‫هت‪ .‬تقریبه‬ ‫هالمی پرداخه‬ ‫ِ اسه‬‫هاد‬‫ار ه‬
‫ِ ب سخن میافت‪.‬‬ ‫نیاههای‬
‫ِ اسالمیات‬ ‫افتم‪ « :‬اا كاش این ار اد‬
‫را در آن دو كو پهی دی گر میكرد ید تا‬
‫مرا بیرون نایكردند‪».‬‬
‫هاه خندیدند‪.‬‬
‫یكی صدا زد‪« :‬وقتِ خوابه‪».‬‬
‫فردا‪ ،‬صبحِ صادق‪ ،‬قطار ایستاد‪ .‬آقایِ‬
‫اح ادی ه اه را ب یدار كرد‪ .‬من كه‬
‫چندان خوابِ خوبی ندا تم‪ ،‬بلند دم و‬
‫«صبح بهخیهری!» افهتم‪ .‬دیگهران نیهز‬
‫ِ هاهه بهو مهیداد؛‬ ‫بیدار دند‪ .‬پاهای‬
‫ِ احاهدی بهیشتهر از‬ ‫ِ آقای‬ ‫باالخص پاهای‬
‫ِ با مداد‬ ‫ِ ن ااز‬‫ه اه‪ ...‬و حاال‪ ،‬هن گام‬
‫بود‪.‬‬
‫ِ صبح به تهران رسیدیم‪.‬‬ ‫نه‬‫ساعتِ ُ‬
‫ُ رد‪ .‬سوار‬ ‫قدیر مرا به س اتِ تاك سی ب‬
‫دیم و راه اف تادیم به طرفِ م یدان‬
‫ِ مهور و ملهخ راه مهی‬ ‫وش‪ .‬آدمها مثل‬
‫رفت ند‪ .‬آدرس را پ یدا كرد و مرا به‬
‫خا نهیی ر ساند كه کاکاحا یدهللا در آن‬
‫ز ندهای می كرد‪ .‬دروازهی چوبی را که‬
‫دو تا حلقهی فلزی به آن وصل بود‪ ،‬به‬
‫ِ صهاحب‬‫صدا درآوردم‪ .‬خودش نبود‪ .‬خانم‬
‫م سنِ چاق و چِ لهیی بود‬ ‫خا نهاش که زنِ ُ‬
‫افت‪« :‬ساعتِ هفت میاد‪».‬‬
‫قدیر به ساعتش ن گاهی کرد و ا فت‪:‬‬
‫«ب یا با من برو تا آ نایت بیا ید‪...‬‬
‫آنوقت دوباره میآورمت‪».‬‬
‫افتم‪« :‬مشكلی نیست‪ .‬مهن مهیتهوانم‬
‫ِ اا م شکلی ای جاد‬ ‫ب یایم‪ ،‬ا ما برای‬
‫نشود‪».‬‬
‫افت‪« :‬نه‪ ،‬روزها مشكل نیست‪ .‬ب اار‬
‫بخوابی‪ ،‬مشكل خواهد بود‪».‬‬
‫در آنجا‪ ،‬در خانهیی که قدیر زندهای‬
‫میکرد‪ ،‬با چند مهاجر دیگر آ نا هدم‬
‫و در صحبتِ با آنهها‪ ،‬زمهان بههسهرعت‬
‫‪ / 041‬عارف فرمان‬

‫اش ت‪.‬‬
‫ساعتِ ه فت‪ ،‬دو باره ر فتم به خا نهی‬
‫کاکاحایهههدهللا‪ .‬وقتهههی دروازه را زدم‪،‬‬
‫خودش در را باز كرد‪.‬‬
‫افت‪« :‬انتظارت را میكشیدم‪».‬‬
‫ِ کاکاحایههدهللا ههدم‪ :‬در‬ ‫ِ اتههاق‬ ‫وارد‬
‫هه‬‫هبِ توجه‬‫هر جله‬‫هیشته‬‫هز به‬‫هاقش‪ ،‬دو چیه‬ ‫اته‬
‫م‬
‫ِ‬ ‫ل‬ ‫ق‬ ‫با‬ ‫خودش‬ ‫كه‬ ‫عاری‬ ‫ا‬ ‫كی‬ ‫ی‬ ‫‪:‬‬‫كرد‬ ‫می‬
‫خود‪ ،‬خوشنویسهی کهرده بهود و دیگهری‬
‫انتخابِ ا عار که هاه زیبا بودند‪.‬‬
‫ِ غههالمحسههین و ناچههاریاش‬ ‫از بیاههاری‬
‫افتم‪« :‬حاال‪ ،‬ما به این نتیجه رسهیده‬
‫ایم كه او را پیشِ خانوادهاش بفرستیم‬
‫ُف تد‪ ،‬ه اان جا با د‪،‬‬ ‫تا ا ار ات فاقی بی‬
‫ِ مادرش‪»...‬‬ ‫پیشِ چشمهای‬
‫افت‪« :‬چه خوب فكر كردید! از من چه‬
‫كاری ساخته است؟»‬
‫ِ اا آمدم تا اار می ود‬ ‫افتم‪« :‬سراغ‬
‫غالمحسین را به خانوادهاش برسانید‪».‬‬
‫اید كاری‬ ‫ا فت‪« :‬ب گشار بب ینم‪.‬‬
‫ب توان كرد‪ .‬با ید ا سناد برایش ته یه‬
‫کرد كه مریض ا ست‪ ،‬وار نه در راه‪ ،‬او‬
‫را به عسكری میبرند‪.‬‬
‫هی‬‫هر مه‬ ‫هاا بهته‬ ‫ههش را ه‬ ‫هتم‪« :‬بقیه‬ ‫افه‬
‫دانید‪».‬‬
‫ِ هفت ساعت اش ت‪،‬‬ ‫هفت روز با او مثل‬
‫ِ ههیراز ههدم‪.‬‬ ‫تهها آنکههه مههن عههازم‬
‫ِ غالمحسهین را‬ ‫کاکاحایدهللا قول داد مشكل‬
‫بهزودی حل کند‪.‬‬
‫حرکتِ سرویغ را حتا احساس نایکردم‪.‬‬
‫از آنهاه د تها و جهادهههایِ آرام و‬
‫بیصدا چهاونه اش تم‪ ،‬نایدانم‪ .‬هاهی‬
‫توجهم را مریم به خود دا ت‪ .‬چرا‬
‫مریم برایم م هم ده بود ن ایدا نم‪.‬‬
‫ااهی با خودم میا فتم که اید ا ین‬
‫از ه اان نوع ع شقهای یک ن گاه با د‬
‫که تا د یدنش روع به اح ساس دا تن‬
‫کردم؛ ا ما چ نین ن بود چون از روز‬
‫افغانی! ‪147 /‬‬

‫اول از مههریم خو ههم نیامههد‪ .‬او هههم‬


‫چ ندان عال قهیی به من ندا ت و در‬
‫بع ضی بر خورد ها ااه ز ت و زم خت به‬
‫نظر میرسید‪ .‬خودم را دلداری میدادم‬
‫اید ا ین برای فرار از م شکالت‬ ‫که‬
‫غالمح سین ا ست یا اید هم برای آن که‬
‫از ا ین ه اه بیبرنا مه ای ها ب یرون‬
‫آ یم‪ .‬یا اید من در حقیقت دنبال یک‬
‫پ ناه ااه برای خودم می اردم که‬
‫ِ دل خویش را خالی کنم و‬ ‫ب توانم درد‬
‫این بهانهیی برای یک عشق با د‪ .‬اما‬
‫وق تی به د لم ر جوع می کردم‪ ،‬مید یدم‬
‫اید ا ین‬ ‫من او را دو ست میدارم و‬
‫دوستی بهخاطر عادت کردن به او است‪.‬‬
‫فکر و ذهنم ده بود غالمحسین‪ .‬اهاهی‬
‫به مریم ف کر می کردم و سوال در ذ هنم‬
‫خلق می د که آیا آیندهیی میتوانسهتیم‬
‫باهم دا ته با یم؛ ا ما چ هرهی زار و‬
‫ِ غالمحسین مرا وامیدا هت از فکهر‬
‫ِ‬ ‫بیاار‬
‫مریم بیایم بیرون و به او فکر کنم‪.‬‬
‫وقتههی از سههرویغ پههایین ههدم و راه‬
‫افتادم به طرفِ خانه‪ ،‬فکر میکهردم بها‬
‫مژده را به هاه‬ ‫پر میروم و این ُ‬ ‫ُِ‬‫دستهای‬
‫ِ آینده‬ ‫میدهم که کاکاحایدهللا طیِ چند روز‬
‫میآید و غالمحسین را به کابل میبرد‪.‬‬
‫ِ سیاهی را‬ ‫نزد یک خا نه ر سیدم‪ .‬پرچم‬
‫ِ دروازه افرا ههته‬ ‫دیههدم کههه بههر سههر‬
‫بودند‪ .‬در غم فرو رفتم‪ ...‬در تاریکی‬
‫و در سکوت‪...‬‬
‫هاان روز اول که من به تهران رفته‬
‫بودم‪ ،‬غالمح سین هم سفر کرده بود‪...‬‬
‫با چه ام یدواری بازا شته بودم؛ ا ما‬
‫او چه زود ما را تنها اشا ت!‬
‫به چشاان نسیم‪ ،‬حسهینعلهی و اختهر‬
‫د یدم‪ .‬دی گر تاب ن یاوردم‪ .‬همدی گر را‬
‫در آغوش ارفتیم و اریستیم‪.‬‬
‫ان گار دن یا به آ خر ر سیده بود و‬
‫زندهای تاام ده بود‪.‬‬
‫‪ / 048‬عارف فرمان‬

‫ج نازهی او را ه اان روز د فن کرده‬


‫بود ند‪ .‬در د لم میا فتم کاش بودم و‬
‫حرف آخرش را می نیدم‪.‬‬
‫در او هی ا تاق نش ستم‪ .‬د ستهایم را‬
‫ِ پاهایم حلقه کردم‪ .‬سرم را به دو‬ ‫دور‬
‫زا نویم اشا تم‪ .‬ستونِ ف قراتم از درد‬
‫ت یر میک شید‪ .‬ت اامیِ روز اارانی که با‬
‫غالمحسین اشرانده بودم‪ ،‬از پیشِ چشاانِ‬
‫بستهام عبور می کرد‪ .‬لحظهها‪ ،‬حالت ها‪،‬‬
‫توهین ها‪ ،‬آرزو ها و درد ها ی کی پغ از‬
‫دی گری مرا به ا ک ری ختن وامیدا ت‪.‬‬
‫ُه نهاش به‬ ‫ُر تیِ ک‬
‫سرم را بل ند کردم‪ .‬ک‬
‫ُر تیاش‬‫میخ آو یزان بود‪ .‬ن گاهم به ک‬
‫د‪ .‬از جا بل ند‬ ‫طوالنی و طوالنیتر‬
‫ُرتههیِ او را از مههیخ پههایین‬ ‫ههدم‪ .‬ک‬
‫ِ غالمح سین میداد؛‬ ‫آوردم‪ .‬پو یدم‪ .‬بوی‬
‫ُرتیاش را‬ ‫ِ بدنش‪ ...‬ک‬ ‫بویِ عرق هایش‪ ،‬بوی‬
‫دو باره به میخ آو یزان کردم‪ .‬به‬
‫بوتش‬ ‫ن‬
‫ِ رِ‬‫ِ کو چک ر فتم‪ .‬صندوق‬ ‫دهل یز‬
‫ان گار با من حرف میزد‪ .‬چخلک هایی که‬
‫ِ صندوق قرار‬ ‫ب رد‪ ،‬روی‬‫هایشه با خود میُ‬
‫دا ت‪ .‬اح ساس می کردم ه اهچ یز سوگوار‬
‫ِ صندوق نشستم‪ .‬ت ساهی آن را‬ ‫است‪ .‬کنار‬
‫ل اغ کردم؛ ت ساهیی که او به اردنش‬
‫میا نداخت و ک ارش را برایِ کار خ م‬
‫میکرد‪...‬‬
‫بهها اختههر از خانههه بیههرون ههدیم‪.‬‬
‫هه‬
‫ها هاه‬‫ها و فضه‬ ‫ها‪ ،‬در و دیوارهه‬ ‫هههه‬
‫کوچه‬
‫ِ‬‫خاطراتِ غالمح سین را دا تند‪ .‬به سوی‬
‫دیم‪ .‬خاکش تن ها جایی‬ ‫خاکِ او روان‬
‫ِ خودش‬‫ُ ربتش بوی‬ ‫بود که آرامم می کرد‪ .‬ت‬
‫را میداد‪.‬‬
‫لح ظاتی را در سکوت اشرا ندم؛ سکوتی‬
‫هکوتی‬‫هت؛ سه‬‫ها در درون دا ه‬ ‫هه فریادهه‬‫که‬
‫پرغوغا‪ ...‬فریاد و غوغایی که چهاونه‬ ‫ُ‬
‫سرنو ت غالمحسین را ارفت‪.‬‬
‫با هاهی غوغاها و فریادها در سکوت‪،‬‬
‫به خانه بازاشتیم‪.‬‬
‫افغانی! ‪149 /‬‬

‫ِ غالمحسین‬‫اختر با آن که هنوز در ماتم‬


‫هیداد و آرزو‬ ‫هرا دلداری مه‬‫هوخت‪ ،‬مه‬‫هیسه‬‫مه‬
‫می کرد که من ت هران نرف ته بودم‪ .‬پ شتِ‬
‫ا ین آرزو یش‪ ،‬در ا ین ف کر ن یز بود که‬
‫ِ م شکل کرده بودم‪ .‬از‬ ‫ِ حل‬‫تال ی برای‬
‫ِ اختر نیز خبر آورده بودم‪ .‬اید‬ ‫کاکای‬
‫اخ تر میخوا ست پیشِ کا کایش برود‪ .‬او‬
‫ّتِ درد کش ندا ت و ه اهی تال ش ا ین‬‫خ صی‬
‫بود که از درد ها فا صله بگ یرد؛ ا ما‬
‫مرگ هماتاقیاش‬‫ِ ِ‬‫روزاار او را در برابر‬
‫هراری‬‫ِ فه‬
‫هیچ راه‬‫هه هه‬
‫هود که‬‫هرار داده به‬ ‫قه‬
‫ندا ت‪ .‬اخ تر با ت اامیِ قُوا‪ ،‬میخوا ست‬
‫ِ غریبا نهی ما فرار ک ند و‬ ‫ِ ا تاق‬
‫از درد‬
‫ِ‬
‫یا اید هم میخوا ست کا کایش پ ناه ااه‬
‫او در ا ین م شکالت با د‪ .‬ه این بود که‬
‫هیچ ااه در بارهی غالمح سین حرف ن ایزد‪.‬‬
‫های شه حرفِ غالمح سین که می د‪ ،‬ا پ را‬
‫عههوض مههیکههرد‪ .‬حتهها در بعضههی مههوارد‬
‫ِ‬
‫خ ندهدار به ن ظر میر سید و ه اه متو جه‬
‫می دیم که او از غمها در اریز است‪.‬‬
‫ِ غریب نیز به اندازهی خودش ارزش‬ ‫غم‬
‫دا ت‪.‬‬
‫ورهزار‬ ‫ِ ع شق ح تا در‬‫میاوی ند که‪ :‬اُل‬
‫هم میروید‪.‬‬
‫حاال‪ ،‬ع شقهی پی چانِ محبّت دا ت من و‬
‫مریم را بههم میپیچاند‪ .‬مهریم نگهاه‬
‫هایی چنان فریبنده به من مهیانهداخت‬
‫ِم را آب میکرد‪ .‬ابتدا‪ ،‬تالش مهی‬ ‫كه دل‬
‫ِ او فهرار کهنم؛‬ ‫ِ تیز‬‫كردم از نگاههای‬
‫اما آهستهآهسته ارفتار هدم و ر هته‬
‫هایِ بار یکِ آن ع شقهی پی چان مرا در‬
‫دام افکند‪ .‬مریم آنقدر با ما نزدیهک‬
‫ِ‬‫مرگ غالمح سین‪ ،‬چادر‬ ‫ده بود که در ِ‬
‫سیاه پو ید و عزاداری کرد‪ .‬ما دیگر‬
‫با او احساسِ بیگانهای نایکردیم‪ .‬یهک‬
‫روز هم حاج خانم آ مد و ا فت که برایِ‬
‫غالمحسین‪ ،‬قرآن ختم میکند‪.‬‬
‫پرپ شت‬
‫ُ‬ ‫ی‬‫ن‬ ‫ابروا‬ ‫مریم قدی میا نه و‬
‫دا ت‪ .‬هفده سال دا ت‪ .‬جوان‪ ،‬اداب و‬
‫ِ هنرپیشهاانِ‬ ‫پرانرژی بود‪ .‬بیشتر بیه‬ ‫ُ‬
‫ِ فرانسههوی لبههاس‬ ‫ِ سههابق‬‫ِلههمهههای‬
‫زنِ ف‬
‫پر‬
‫میپو ید‪ .‬بدنِ نسبتا بزرای دا ت و ُ‬
‫پرپ شتش را‬‫ِ ُ‬‫و چهار انه بود‪ .‬مو های‬
‫ِ سرش جا مهیكهرد؛‬ ‫باال میزد و در وسط‬
‫طوریکه كای بلندتر از سرش قهرار مهی‬
‫ِ سرش زده‬ ‫ُ لی كه باالی‬ ‫ِ ا‬
‫ار فت‪ ،‬م ثل‬
‫با ند‪ .‬چ هرهی ایرا یی دا ت و عالای‬
‫‪ / 001‬عارف فرمان‬

‫از ناك در وجودش بهود‪ .‬حاجخهانم مهی‬


‫خوا ست زود تر عرو سش ك ند و به دن بال‬
‫ِ‬
‫یك دا ماد خوب بود‪ .‬پدر مریم فوت‬
‫کرده بود‪ .‬كاكاهایی دا ت و یك مامایِ‬
‫هایشهبدقهر و عصبانی‪.‬‬
‫مریم با نگاهی كه به آدم میانداخت‪،‬‬
‫هکار و‬‫هود را آ ه‬‫هخنانِ خه‬‫هت‪ ،‬سه‬
‫در حقیقه‬
‫عریان بیان میكرد‪ .‬آدم انگیزه پیهدا‬
‫میکرد که بها او صهحبت كنهد‪ .‬هایشهه‬
‫باحجاب نبود‪ .‬ااهی دلش میخواست حجاب‬
‫را تا نیاه بخو د‪ .‬بعضی اوقات هم كه‬
‫اصال سرش را ُلچ میكرد‪ .‬ااه‪ ،‬نگاههایی‬
‫به من میانداخت‪ .‬من سرخ و زرد می دم‬
‫و قلبم به تخش میافتاد‪ .‬می رمیدم که‬
‫به او مستقیم نگاه کنم‪.‬‬
‫دو هفته بعد از فوتِ غالمحسین‪ ،‬مادرش‬
‫قرآن ختم کرده بود‪ .‬همز مانی که با‬
‫مادرش از زینهها باال میرفت‪ ،‬بهه مهن‬
‫ُنچهه‬‫ِ بوسهه غ‬‫دید و لبانش را بههرسهم‬
‫ِ ه اه‪،‬‬
‫کرد‪ .‬سرخ دم‪ .‬ان گار در برا بر‬
‫باهم معا قه کرده بودیم؛ ا ما تا‬
‫دیرها‪ ،‬نایتوانستم به خودم بقبهوالنم‬
‫که آن روز‪ ،‬مریم به من بوسه فرستاد‪.‬‬
‫اخ تر و ن سیم كم و بیش متو جه ده‬
‫ِ عالقهه مهی‬
‫بودند كه مریم به من ایهار‬
‫كند‪ .‬من از این بابت خجالت میكشهیدم‪.‬‬
‫ااه مرا آزار میداد ند‪ .‬ه این آزار ها‬
‫ِ این میکرد كه بهه او‬ ‫مرا بیشتر متوجه‬
‫فكر كنم‪.‬‬
‫ِ حاجخانم و مریم بهه‬ ‫کمکم رفت و آمد‬
‫ِ ما زیاد می د و عالقهمندیها نیز‬ ‫اتاق‬
‫بیشتر‪ .‬تا جایی که حتا حهاجخهانم در‬
‫حرفهایش ا اره کهرد کهه‪« :‬دختهرم دم‬
‫ِ‬
‫بخ ته‪ .‬ا اه ک سی ب خوادش‪ ،‬من با ید با‬
‫برادرها و داییاش صحبت كنم‪».‬‬
‫من خود را به نشنیدن زدم‪.‬‬
‫دو روز ب عد از حرف مادرش‪ ،‬مریم از‬
‫ِ‬‫راهزی نه آ مد پایین‪ .‬به پن جرهی ا تاق‬
‫افغانی! ‪153 /‬‬

‫هنیدم کهه‬ ‫ما نگهاه مهیكهرد‪ .‬بعهد‪،‬‬


‫دروازه را زد‪.‬‬
‫افتم‪« :‬بفرمایید‪».‬‬
‫پههر از حیهها و‬
‫هل‪ .‬نگههاهش ُ‬ ‫آمههد داخه‬
‫آمیخته با رم بود‪.‬‬
‫«سالم!»‬
‫«سالم‪ ...‬خوش آمدی‪».‬‬
‫«اتاقتون کوچیک‪ ،‬ولی باصفاست‪».‬‬
‫ِ باصفا داری‪».‬‬ ‫«تو نگاه‬
‫مدتی ساکت بودیم‪.‬‬
‫هادرت‬‫هدی‪ ،‬مه‬‫هیآمه‬ ‫هی مه‬
‫هیدم‪« :‬وقته‬‫پرسه‬
‫ندید؟»‬
‫افت‪« :‬نه‪ ،‬خوابیده‪»...‬‬
‫«بفرمایید بنشینید‪».‬‬
‫«پغ پنجرهی اتاق رو ببند‪».‬‬
‫ِ قلهبم را مهی‬ ‫پنجره را بستم‪ .‬صدای‬
‫نیدم‪ .‬اید از ترس بود‪ ...‬اید از‬
‫آنکه افغانستانیام؟‪ ...‬ناهیدانهم‪...‬‬
‫هی‬
‫هغِ عایقه‬‫هه داد و نفه‬ ‫هوار تکیه‬‫هه دیه‬‫به‬
‫کشید‪ .‬نگاهش میافت‪ :‬نزدیکتر بشین‪.‬‬
‫ناخودآااه کنارش کشانده دم‪ .‬انگار‬
‫ِ ضربانِ قلبم را او نیز می هنید‪.‬‬ ‫صدای‬
‫من بیآنکه فکر کنم‪ ،‬دستم را به سویش‬
‫بردم‪ .‬دستهایم را ارفت‪.‬‬ ‫ُ‬
‫با لبخندی که از لبانش بهرق مهیزد‪،‬‬
‫افت‪« :‬دستهام سالها خالی بود‪».‬‬
‫رضایتی در چشاانش خواندم‪ .‬نزدیکتر‬
‫رفتم‪ .‬با انهاش تااس پیدا کردم‪ .‬او‬
‫نیز نزدیکتر آمد‪ .‬همدیگر را در آغوش‬
‫ارفتیم‪ .‬چنان داغ و آتشین بههم چنه‬
‫زده بودیم که بره به پستان مادرش‪.‬‬
‫ِ عا قانه را تجربه می‬ ‫اولین بوسههای‬
‫کردیم‪ .‬آن روز‪ ،‬فها یدم که آ غوشِ ارم‬
‫کدام است‪ .‬تهازه متوجهه مهی هدم کهه‬
‫ار مایِ تنِ زن چی ست؛ ار مایِ تنِ او‪...‬‬
‫ِ آتشهینش مهرا‬ ‫ِ خوشِ بدن و نگاههای‬ ‫بوی‬
‫دیوانهوار به او چسخانده بود‪ .‬هاید‬
‫ت شنه ای و ن یاز به بدنِ یک زن و باهم‬
‫‪ / 004‬عارف فرمان‬

‫بودنِ فریب ندهی او مرا چ نان م جشوب‬


‫ِ این را اصال ندا تم‬ ‫کرده بود که تصور‬
‫که ماکن است کسی بیاید‪.‬‬
‫او نیز چنین بود‪ ،‬اید هم بدتر‪...‬‬
‫ِ ع ایقش بود‪.‬‬ ‫ِ دا غش ن شانهی ع شق‬‫ن فغ های‬
‫خودش را دیگر آزاد احساس می کرد؛ اما‬
‫با ه اهی ا ضطراب و هی جانی که دا ت‪،‬‬
‫ِ من و خودش‪.‬‬ ‫د ستش را میاشا ت و سط‬
‫ن ایخوا ست ات فاقی بیش تر و نزد یک تر‬
‫ِ عشق‬‫ُفتد‪ ...‬در آغوشِ هم‪ ،‬زیبایی های‬ ‫بی‬
‫را حغّ می کردیم؛ من در غر بت و او در‬
‫و طنش‪ ...‬با ه اهی نگرا نی و عط شی که‬
‫ِ اول یه را درنورد یده‬ ‫دا ت‪ ،‬مرز های‬
‫ِ بو سه می کرد‪.‬‬‫بود‪ .‬بی صبرانه مرا غرق‬
‫دیگههههر هههههیچ صههههدا و آوازی را‬
‫ناههی ههنیدیم‪ ...‬کههه نااهههان صههدای‬
‫دروزاهی حویلی را نیدیم‪ .‬از هم جدا‬
‫دیم و از کل کین ن گاه کردم‪ .‬د یدم‬
‫یرازی وارد حویلی دها ست‪ .‬هر دوی‬
‫مجسههاه خشههک ههده بههودیم‪.‬‬ ‫مهها مثههل‬
‫ِ ُ‬
‫نایدانستم چه کار کنیم‪ .‬مریم به طرف‬
‫ب یرون ر فت‪ .‬دروازهی ا تاق را که باز‬
‫کههرد‪ ،‬در چههارچوب دروازه ایسههتاد‪.‬‬
‫د یدم‪ ،‬یرازی هم ای ستاده و نگاه مان‬
‫میک ند‪ .‬مریم به طرف زی نهها دو ید و‬
‫به اتاق ان رفت‪ .‬یرازی با ک نگاهم‬
‫میکرد‪.‬‬
‫نیم ساعت ب عد‪ ،‬مریم از پ شتِ پن جره‬
‫به من افت که بروم شا‪ ‎‬چراغ‪ .‬از خانه‬
‫بیرون دم‪ .‬ترس از این نیز دا تم که‬
‫اید مأموران ن یروی انت ظامی دن بالم‬
‫ها‬
‫ها» یه‬ ‫هه «فحشه‬‫هود به‬‫هن به‬‫هد‪ .‬ماکه‬‫بیایه‬
‫«ت جاوز» متهم وم‪ .‬ا ین جا عا ق دن‬
‫حرام است‪....‬‬
‫ِ اح ادی‪ ،‬اخ تر را د یدم‪.‬‬ ‫در سهراه‬
‫ه اان جا كار می كرد‪ .‬با یك ن فر دی گر‬
‫بود كه او یا بهتازهای از افغان ستان‬
‫آ مده بود‪ .‬او ن ایدان ست حاّام ك جا‬
‫افغانی! ‪155 /‬‬

‫ُ ردمش‬‫ا ست‪ .‬میخوا ست برود ح اام‪ .‬اول ب‬


‫ّههام را نشههانش دادم و بعههد رفههتم‬ ‫حا‬
‫ِ‬‫ر‬‫براد‬ ‫گاه‬ ‫آرام‬ ‫چراغ‬ ‫اه‬ ‫؛‬ ‫چراغ‬ ‫‪‎‬‬‫شا‬
‫ِ یعیان است‪.‬‬ ‫ِ هشتم‬ ‫امام رضا‪ ،‬امام‬
‫ِ محوطهی شا‪ ‎‬چراغ دم‪ .‬چشم هایم‬ ‫وارد‬
‫ُستند‪ .‬مریم نبود‪ .‬بعد از‬ ‫مریم را میج‬
‫ُ ستو جو‪ ،‬پ یدایش ن كردم‪.‬‬ ‫یك ساعت ج‬
‫هكِ‬‫هریم نزدیه‬ ‫هدم مه‬‫هرون‪ .‬دیه‬ ‫هتم بیه‬‫براشه‬
‫دروازهی خرو جی نش سته و چ شمهایش پر‬
‫از آبدیده است‪.‬‬
‫افتم‪« :‬مریم! چرا بغض کردهای؟»‬
‫ا فت‪« :‬او مدی؟ ف کر كردم نا یای‪ .‬چه‬
‫خوب د اومدی! بیا بریم تو حرم‪».‬‬
‫لبخ ندی بر ل بانش نش ست‪ .‬اید ف کر‬
‫کرده بود من ر هایش خواهم کرد‪ ،‬چون‬
‫یرازی ما را د یده بود‪ .‬اح ساس کردم‬
‫از احسا ساتِ من ن سبت به خودش بیخ بر‬
‫است‪.‬‬
‫ِ ز یارت‪ .‬نش ستیم و‬ ‫باهم رف تیم دا خل‬
‫هر یک كتابِ دعایی بردا تیم‪ .‬او اویا‬
‫ُزوهی دعهایی را‬ ‫دعا میخواند‪ .‬من هم ج‬
‫در دسههت اههرفتم و بههه یههاهر دعهها‬
‫میخواندم‪.‬‬
‫«خوب‪ ،‬چهكار دا تی که مرا ایهنجها‬
‫خواستی؟»‬
‫«ببین علی! امروز‪ ،‬یرازی من و تو‬
‫ِ ا تاق د ید‪ ...‬حاال ن ایدو نم چی‬ ‫رو توی‬
‫می ه؟»‬
‫نگاهش به یک نقطه خیره ده بود‪.‬‬
‫ا فتم‪« :‬م هم نی ست‪ .‬خودت را نارا حت‬
‫ن کن‪ .‬با ید با او حرف بزنیم و به او‬
‫بفهاانیم که ما قصد ازدواج داریم‪».‬‬
‫دیدم نگاهش برق زد و خنده بر لبانش‬
‫مژ اانِ اُدیهایِ‬‫مژ اانش هم چون ُ‬ ‫نش ست‪ُ .‬‬
‫کوکی به ن شانهی «آری»‪ ،‬پایین آ مد‪.‬‬
‫اویی هاین حرف را میخواست بشنود‪.‬‬
‫ا فت‪« :‬ع لی! من رو تن ها ن گشار‪...‬‬
‫دوستت دارم‪».‬‬
‫‪ / 001‬عارف فرمان‬

‫ا فتم‪« :‬مط ائن باش مریم جان! ا ار‬


‫م شکل تن ها یرازیا ست‪ ،‬م هم نی ست‪ .‬حل‬
‫می ود‪ .‬من با او حرف میزنم‪».‬‬
‫«نه‪ ،‬میدانی‪ ،‬من یه دایی دارم کهه‬
‫ِ خونوادهی ما میدونه و‬ ‫خودش رو مسؤول‬
‫به خودش حق میده من رو به هر کغ کهه‬
‫دلههش بخههواد ههوهر بههده‪ .‬پسههرش هههم‬
‫مع تاده‪ .‬می خواد من رو برای پ سرش‬
‫بگ یره‪ .‬چون پ سره بهش قول داده که‬
‫ا اه با من عرو سی ک نه‪ ،‬از هروئینک شی‬
‫دست ورمیداره‪»....‬‬
‫از خود پر سیدم‪ :‬چرا ما ان سانها‬
‫اجازه نداریم عا ق ویم؟ عا ق هم که‬
‫می ویم‪ ،‬نا چاریم با چ نین م شکالت و‬
‫موانعی دست و پنجه نرم کنیم‪.‬‬
‫«باز به چی فكر میكنی؟»‬
‫« به یرازی و این که چه خواهد افت؟‬
‫آیا تو را بدنام نایکند؟»‬
‫اید هم بک نه‪ ،‬ا ما م هم‬ ‫« نه‪...‬‬
‫نیست‪ ...‬چون فقط تو برام مهای‪».‬‬
‫د م هم دهام؟‬ ‫« چهطوری من تا ا ین حّ‬
‫ما که زیاد باهم رابطه ندا تیم؟»‬
‫«اولها ازت خو م نایاومد‪ ،‬اما هاین‬
‫یرازی اومد و دربارهی تو حهرفههایی‬
‫زد که داراونم کرد‪».‬‬
‫«چه افت؟»‬
‫ِ اون‪ ،‬و بعههد از‬‫«بعههد از حههرفهههای‬
‫این که پنجره ها را درست کردی و آن ب‬
‫به پا سداران اف تی که ک تاب مینوی سی‪،‬‬
‫فها یدم که فرق داری با بق یه‪ ...‬از‬
‫آنوقت به بعد نایدونی در درونهم چهه‬
‫غوغایی دارم‪»...‬‬
‫« کاش ب توانم غو غایِ درو نت را بدانم‬
‫که چهاو نه ا ست‪ .‬آ خر من که هر لح ظه‬
‫پیشِ تو هستم‪».‬‬
‫ُند میاشرند‪...‬‬ ‫ِ زندهای من ک‬‫«ساعتهای‬
‫های شه در آرزویِ با تو بودنِ و با تو‬
‫حرف زدن هستم‪»...‬‬
‫افغانی! ‪157 /‬‬

‫«دلم صدها بار هوس میکرد که جهرأت‬


‫هایی‬‫هنهاد ده هم جه‬ ‫هو پیشه‬
‫هه ته‬ ‫هنم و به‬ ‫که‬
‫همدی گر را بب ینم؛ ا ما باز با خود‬
‫مههیافههتم‪ :‬نههه‪ ،‬مههن افغههانیام‪ ،‬او‬
‫ایرانی‪».‬‬
‫ِ من اف غان بودنِ تو هیچ م هم‬ ‫« برای‬
‫نیست‪».‬‬
‫« چه ع جب! برایِ ه اه ا ین م هم ا ست‪.‬‬
‫برایِ تو هیچ مهم نیست؟»‬
‫« نه‪ ،‬مگر آدم ها رو خدا خلق نکرده؟‬
‫چه ت فاوتی بینِ من و تو و یک زن یا‬
‫ِ بومیِ افریقاییاست؟»‬ ‫مرد‬
‫«تفاوت نیست‪ ،‬اما بعضیها تفاوتهایی‬
‫میبینند‪».‬‬
‫ُالغاند‪».‬‬
‫«اونها ا‬
‫ّد یاسین اه!»‬ ‫ِ سی‬‫ُالغ‬
‫«البد ا‬
‫ّد یاسین اه کیه؟»‬ ‫«این سی‬
‫«فرامو ههش کههن‪ ...‬دهقههانیاسههت در‬
‫کابل‪».‬‬
‫«تنهام نگشار‪ ،‬علی جان!»‬
‫« من کار می کنم‪ ...‬با ید پول دا ته‬
‫با م تا ب توانم ازت خوا ستگاری کنم‪.‬‬
‫فعال که دستم تن است‪ .‬تو باید منتظر‬
‫باانی‪».‬‬
‫«منتظر میمونم‪ ...‬تا هر وقت که الزم‬
‫با ه‪»...‬‬
‫«سخاسازار از بودنت هستم‪».‬‬
‫«ع لی! می خوام بغ لت کنم و ببو سات‪.‬‬
‫حیف که نایتونم‪»...‬‬
‫هنگامیكه صحبت میکرد‪ ،‬احساس میکردم‬
‫فر تهی ن جاتم ک نارم نش سته و مرا از‬
‫ه اهی بدبختیها و م شكالتِ ز ندهای ن جات‬
‫میدهد‪ .‬قدرتِ عجیبی در کهالم و مههارتی‬
‫خاص در ن گاه كردن دا ت‪ .‬ا صال باورم‬
‫ن ای د به آن ا ندازه كه حرف میزد‪،‬‬
‫ف هم و عور دا ته با د‪ ...‬چه ز بانِ‬
‫یرینی دا ت! مو ق ِ حرف زد نش‪ ،‬خ یال‬
‫می کردم فر ته اان كلاات را یكییكی به‬
‫‪ / 008‬عارف فرمان‬

‫د هنش میاشار ند تا جا لهاش را در ست‪،‬‬


‫زی با و دق یق ادا ک ند‪ .‬چ نان م جشوبِ‬
‫صههحبت كههردنِ مههریم ههده بههودم كههه‬
‫نایدانستم چهاونه به او بگویم تا چه‬
‫د دوستش میدارم‪.‬‬ ‫حّ‬
‫هد‬
‫هته بودنه‬‫هه نو ه‬‫ها كه‬‫هه جه‬‫هتم دو سه‬‫رفه‬
‫احت یاج به كارار دار ند‪ .‬یاهرم در ست‬
‫بود؛ ا ما میافت ند له جهات افت ضاح‬
‫است‪.‬‬
‫دی گر توانِ وا کغ زدن ندا تم‪ .‬هر‬
‫ِ رن نگاه میکهردم‪،‬‬ ‫لحظه که به صندوق‬
‫عالای از خاطراتِ یرینِ غالمح سین به‬
‫مرگ او‪ ،‬ح تا‬
‫یادم میآ مد‪ ...‬ب عد از ِ‬
‫ِ رن دست هم نزدم‪ .‬لباس هایش‬ ‫به صندوق‬
‫را نگهدا ته بودم‪ .‬نایخواستم روحِ او‬
‫از اتاق خارج ود‪.‬‬
‫ِ ز ند‪ ،‬ر فتم‬‫تا ر سیدم به چ هارراه‬
‫ِ حاجی عباس و سالم كردم‪:‬‬ ‫سراغ‬
‫« سالم آ قا! من ع لی ه ستم‪ .‬یادت ه ست‬
‫ِ كار آمده بودم؟»‬ ‫چند ماه پیش برای‬
‫کومهههاش را خاریههد و افههت‪« :‬آره‪،‬‬
‫یادمه‪ ...‬تو چهقدر عوض دهی پسر! چی‬
‫كار میكنی؟»‬
‫ِ كارم‪».‬‬‫«دنبال‬
‫«خُب‪ ،‬ب یا‪ ...‬من احت یاج دارم‪ .‬از‬
‫فردا روع كن‪».‬‬
‫«خیلی خوب‪ ...‬فردا‪ ،‬ساعتِ ش‪».‬‬
‫ِ دن یا‪ ،‬در‬‫بیخ بر از خود و ه اهچ یز‬
‫ِ خانه روان بودم كه چشام‬ ‫كوچه‪ ،‬به سوی‬
‫ِ مرگ بر اف غانی! که‬ ‫اف تاد به عار‬
‫‪ / 011‬عارف فرمان‬

‫ِ د یوار نو ته ده بود‪ .‬روح یهام‬ ‫روی‬


‫خراب د‪ .‬این عارها را چند بهار بها‬
‫غالمحسین نیز دیده بودم‪ .‬غالمحسهین را‬
‫به یاد آوردم و ل تو کوبِ آن روز را و‬
‫آنهاه خندیدنِ بعد از ل ت خوردن را‪...‬‬
‫لح ظاتی ساكت ای ستادم‪ .‬ب عد به را هم‬
‫ادامه دادم‪ .‬ا كم ناخودآااه جاری می‬
‫د‪ .‬تیزتر و تیز تر میرفتم؛ میدویدم‪.‬‬
‫میخوا ستم هر چه زود تر از آن م حل دور‬
‫وم‪ .‬نایخواستم خاطره ها دوباره زنده‬
‫وند‪ .‬نفغزنان‪ ،‬به خانه رسیدم‪.‬‬
‫پغ از نیم ساعت‪ ،‬حاج خانم آ مد‪.‬‬
‫ِ ز مین‪ .‬سرم را ز یر‬ ‫نش سته بودم روی‬
‫انداختم و سالم كردم‪.‬‬
‫«سالم‪ ،‬علی جان! خوبی؟»‬
‫«بد نیستم‪»...‬‬
‫ِ ا هتباهی کردیهد‪.‬‬ ‫«فکر میکنم کهار‬
‫یرازی د هنش ل قه‪ .‬میره به ه اه می اه‬
‫ِ اا دیده‪ .‬آبرویِ‬ ‫که مریم رو تو اتاق‬
‫ما رو می بره‪ .‬به مریم افتهم که تنها‬
‫ن یاد تو ا ین ا تاق و ز یاد هم باهم‬
‫حرف نزن ید‪ .‬ا ما اون حرفم رو اوش‬
‫نایده‪».‬‬
‫ها‬
‫هق به‬ ‫هد‪ .‬حه‬
‫هیاوییه‬‫هت مه‬‫هتم‪« :‬راسه‬
‫افه‬
‫اا ست‪ .‬ما ن ایدان ستیم که او سرزده‬
‫وارد می ود‪ .‬حاال ات فاق اف تاده و‬
‫کاری ن ای ود کرد‪ .‬مریم را مال مت‬
‫نکنید حاجخانوم! باور کنید او تقصیر‬
‫دم بیا ید ا ین جا‬ ‫ندا ت‪ .‬من با عث‬
‫بنشیند‪».‬‬
‫ِ یرازی ا فتم که‬ ‫ا فت‪ « :‬من به آ قای‬
‫ِ بشقاب‪».‬‬‫مریم اومده بوده دنبال‬
‫«چه خوب‪ ...‬حاال باید فراموش کرد‪».‬‬
‫«مریم میافت حالت خوب نیست‪ ...‬چته؟‬
‫چی ده؟»‬
‫احساس کردم که مریم هیچ لحظهیی را‬
‫بیتوجه به من نیست‪ .‬خو حال دم‪.‬‬
‫ِ غهالمحسهین‬‫ِ مهاهی نبهود‪ .‬یهاد‬ ‫«چیز‬
‫افغانی! ‪161 /‬‬

‫ِ او برایم سخت است‪ .‬آدم‬ ‫افتادم‪ .‬نبود‬


‫بسیار دوستدا تنییی بود‪».‬‬
‫ِ اونهو‬‫ِ بلند‬ ‫«راست میای‪ ...‬من صدای‬
‫هیچوقت نشنیدم‪ ...‬هایشه احتهرام مهی‬
‫اشا ت‪».‬‬
‫هر دو ساکت دیم‪.‬‬
‫آهی کشید و افت‪« :‬حاال چایی میخوای؟‬
‫به مریم بگم برات بیاره‪»..‬‬
‫افههتم‪« :‬البتههه‪ ...‬لطههف داریههد‬
‫حاجخانوم!»‬
‫ِ عاطفی و لبخندی بشّاش‪،‬‬ ‫مریم با نگاه‬
‫چای را با یرا فتِ خا صی‪ ،‬پیشِ رو یم‬
‫ِ من حركتِ آهستهی دستش را‬ ‫اشا ت‪ .‬نگاه‬
‫تعق یب می كرد‪ .‬آه ستهآه سته‪ ،‬ن ظرم ر فت‬
‫انهاش‪ ،‬كُنجِ چادرش‬ ‫ِ بازویش‪،‬‬ ‫به سوی‬
‫و‪ ...‬سرانجام‪ ،‬به صورتِ پُ ر از عاط فه‬
‫و مهربهههانش‪ ...‬و در نهایهههت‪ ،‬بهههه‬
‫چ شاانش‪ .‬لح ظه یی كو تاه‪ ،‬ن گاهم با‬
‫د‪ ...‬آ فرینش لبخ ند‬ ‫ن گاهش االو یز‬
‫میزد‪ ،‬زندهای به رقص آمده بود‪ ...‬در‬
‫یك لح ظه‪ ،‬ه اهی ه ستی سكوت کرد‪...‬‬
‫پر نده اان هیچ آواز ن ایخواند ند‪ ،‬باد‬
‫خودش را ت کان ن ایداد و ا مواج ساکن‬
‫ده بودند‪ ...‬و ما به همدیگر نگاه می‬
‫ِ قلبِ ما‬
‫كردیم؛ نگاهی كه اویا حرفهای‬
‫را بیان می کرد و از درونِ قلبِ همدیگر‬
‫آوازها مان را اوش می كردیم‪ .‬وق تی به‬
‫چ شاانش ن گاه می کردم‪ ،‬مرا ناخودآ ااه‬
‫بردند‪.‬‬‫بهسوی بیکران میُ‬
‫مههریم معصههومانه سههرش را پههایین‬
‫ا نداخت‪ .‬د ستم را بُ ردم ج لو و ایالسِ‬
‫چای را بردا تم‪ .‬با زح ات‪ ،‬توان ستم‬
‫ُرعه بنو م‪.‬‬‫یك ج‬
‫با خودم ک ای خ لوت کردم‪ .‬در د لم‬
‫میا فتم که چه ا ندازه من توا ناییِ‬
‫هب‬
‫ِ غریه‬‫ههر‬‫هن ه‬ ‫هر را در ایه‬‫هتنِ هاسه‬
‫دا ه‬
‫دارم؟ با ید صبر كرد‪ ...‬ا ین اف ته‬
‫ِ ارزن کن‪،‬‬ ‫یادم آ مد که‪ :‬خا نه را پُ ر‬
‫‪ / 011‬عارف فرمان‬

‫ِ زن کن!‬‫باز فکر‬
‫كار را پیشِ حاجی ع باس آ غاز كردم‪.‬‬
‫حاجی كه قبال افغانستان را دیده بود‪،‬‬
‫از م سافرت هایش به کا بل ب سیار را ضی‬
‫ِ‬
‫بود و ه این با عث ده بود كه بر خورد‬
‫نسبتا خوبی با افغانها دا ته با هد‪.‬‬
‫ِ كارفرما ها را دا ت و‬ ‫بیش تر بر خورد‬
‫ِ افغان بودن‪،‬‬ ‫ما كاراران‪ ،‬نه به دلیل‬
‫بل كه به سببِ كارار بودن‪ ،‬سرزنش و‬
‫توبیخ می دیم‪.‬‬
‫از شِ صبح كار را هروع مهیكهردم‪.‬‬
‫ب ب سته می د‪.‬‬ ‫ر ستورانت ساعتِ نُه‬
‫هف تهیی ه فت روز کار بود و از ساعتِ‬
‫ُخصت بودیم‪.‬‬‫دو تا پنجِ بعدازیهر ر‬
‫ِ ح اام ر فتن‪،‬‬‫در ا ین دو ساعت‪ ،‬برای‬
‫هت‬‫هبی فرصه‬‫هتراحتِ نسه‬
‫هوردن و اسه‬ ‫هشا خه‬‫غه‬
‫ِ آن‬‫ِ مههن روی‬
‫دا ههتیم‪ .‬تاههامیِ انههرژی‬
‫اشا ته ده بود كه پیس ه پیدا كنم تا‬
‫ب توانم با مریم ازدواج کنم‪ .‬كار‬
‫ِ مریم به او نهی دی گری‬ ‫کردن به ع شق‬
‫بود‪.‬‬
‫یک روز‪ ،‬به مریم خبر دادم كه بیایهد‬
‫اه چراغ تا به او ب گویم كه چه ف كری‬
‫در سرم ه ست‪ .‬او آ مد و من آرزو ها و‬
‫خ یاالتم را برایش ا فتم‪ .‬برایش تو ضیح‬
‫دادم كه کارم در آنجا هیچ پغانهدازی‬
‫برایم ن ایما ند‪ .‬مُ زدم ب خور و نا یر‬
‫ِ «بخور و بگیهر»‬ ‫است‪ .‬من میخواهم کار‬
‫پ یدا کنم‪ .‬پغ با ید به ت هران بروم و‬
‫در آن جا كار كنم که بها ندازهی كافی‬
‫پیسههه دربیههاورم تهها بتههوانم به ِ‬
‫هرای‬
‫خواستگاری از او اقدام کنم‪.‬‬
‫افتم‪« :‬فعال دستم خالیا ست؛ حتا پول‬
‫ِ‬
‫ِ یك انگشتر را هم ندارم‪».‬‬ ‫خرید‬
‫همزمان‪ ،‬به مادرم فکر میکردم که اار‬
‫بود‪ ،‬چهقدر برایم آسانتر می د‪.‬‬
‫مریم افت‪« :‬تو اول آره رو از عاو و‬
‫دایههیم بگیههر‪ ،‬بعههد بههرو تهههران و‬
‫افغانی! ‪163 /‬‬

‫كاركن‪ ...‬من از تو هیچچی نایخوام‪».‬‬


‫افتم‪ « :‬پغ من آمادهی سفر به تهران‬
‫می وم و همز مان هم یك نظر خواهی‬
‫می کنم‪ .‬ا ار هر دو در ست ود كه چه‬
‫بهتر‪»...‬‬
‫ا فت‪« :‬ا ار دا ییم نه ا فت‪ ،‬جا نز نی‪،‬‬
‫ها‪ ...‬میدون رو خالی نكن!»‬
‫حاجخانم هم آمد‪.‬‬
‫ا فتم‪ « :‬من م سائل را با مریم در‬
‫جر یان اشا تهام‪ .‬ق بل از ر فتن به‬
‫ِ عاو و داییِ مریم‬ ‫تهران‪ ،‬می خواهم نظر‬
‫را بدانم‪».‬‬
‫ِ مریم‬ ‫حاج خانم خو حال د‪ .‬ولی نگاه‬
‫ِ مریم‬ ‫ن گران بود‪ .‬دل هره دا ت‪ .‬م شكل‬
‫ا ین بود كه نایخوا ست به ا ین م سائل‬
‫ف کر ک ند كه من خا نه ندارم‪ ،‬پیس ه‬
‫ندارم‪ ،‬سرمایه ندارم و كاراری ه ستم‬
‫فقیر و بیچاره‪ ،‬آنهم «افغانی»! اید‬
‫میخواست روحِ مها بهدونِ مهان ‪ ،‬درههم‬
‫حلول کند‪ .‬اید ا صال نایخواست من حتا‬
‫لحظهیی از او دور با م‪.‬‬
‫حاجخانم افت‪« :‬ما منتظرت میمانیم‪».‬‬
‫ا فتم‪ « :‬اا برنا مه بریز ید‪ .‬حداقل‪،‬‬
‫با دا ییاش م شورت كن ید‪ .‬اید او ا صال‬
‫نخوا هد‪ ،‬یا اید هم ق ضایا به ساده ای‬
‫ود‪ .‬من برنا مهی ت هران ر فتن و‬ ‫حل‬
‫نامزد دن را یكجا میریزم‪ .‬ااهر ههر‬
‫دو ود كه چه زی با‪ ...‬به تر از ا ین‬
‫نای ود‪».‬‬
‫ِحرآمیز‬ ‫مریم چشاانی آنچنان ایرا و س‬
‫دا ت كه حتا اار من «نهه» مهیافهتم‪،‬‬
‫ِ ن گاهش‪ ،‬خواه ناخواه‪،‬‬ ‫باز در برا بر‬
‫ت سلیم می دم‪ .‬برایِ ه این « نه ا فتن»‬
‫نهتن ها آ سان ن بود‪ ،‬كه ح تا به ف کرم‬
‫نیز نایرسید‪.‬‬
‫حاجخانم معصومانه نگاهم کرد و افت‪:‬‬
‫« تو فکر هاتو ب کن‪ .‬من هم با اون ها‬
‫‪ / 014‬عارف فرمان‬

‫حرف میزنم‪».‬‬
‫ِ حههاجی عبههاس را جههواب دادم و‬ ‫کههار‬
‫ِ نظر خواهی و ر فتن به ت هران‬ ‫منت ظر‬
‫دم‪.‬‬
‫د‬ ‫یك هف ته نگش ته بود كه قرار‬
‫هد‬‫هایش بیاینه‬‫ها کاکاهه‬ ‫هریم به‬‫هایِ مه‬
‫مامه‬
‫صحبتی بكنند‪.‬‬
‫در ه این یك هف ته‪ ،‬عالای از خاطرات‬
‫را بهههاهم دا هههتیم‪ .‬اهههاه‪ ،‬قهههرار‬
‫اه چراغ همدی گر را‬ ‫میاشا تیم در‬
‫ببینیم‪ .‬در آنجا‪ ،‬باهم آیغكهریم مهی‬
‫خوردیم‪ .‬ااه‪ ،‬ف قط قدم میزد یم‪ .‬بع ضی‬
‫ها‬‫هط دعه‬
‫هاهم فقه‬ ‫هیم به‬
‫هیرفته‬ ‫ها‪ ،‬مه‬‫هتهه‬‫وقه‬
‫می کردیم‪ .‬در آن یك هف ته‪ ،‬او یا ه اهی‬
‫ِ زنههدهای را رفتههیم و هاهههی‬ ‫راههههای‬
‫كار ها را كردیم و آرزو هایِ خود را‬
‫زنده میدیدیم كه تحقق مییابد‪.‬‬
‫انهی هم‪،‬‬ ‫انه به‬ ‫ِ هم‪،‬‬ ‫در ک نار‬
‫آنچنان با ور و وق و هیجان راه می‬
‫ِ از قفغ آزاد‬ ‫رفتیم كه اویی دو كبوتر‬
‫ِ باهم بودن‬ ‫دها یم که ال نهیی برای‬
‫ِ ما‬‫نداریم و در نتیجه‪ ،‬هاه جها مأوای‬
‫ِ ما میخوا ست‬ ‫ا ست‪ .‬به ههر سو كهه دل‬
‫میرف تیم‪ .‬و چه قدر زی با و یرین بود‬
‫زندهای!‬
‫مادرش نایدانست او با من است‪ .‬مریم‬
‫بها نه می کرد که برایِ ز یارت به‬
‫اهچراغ میرود‪.‬‬
‫مریم میا فت‪« :‬ا ما ف کر می کنم خودش‬
‫میدو نه‪ ...‬وق تی میبی نه که تو رو با‬
‫چه ور و وقی نگاه می کنم و تا صدایِ‬
‫پات م یاد‪ ،‬باعج له میدوم طرفِ پن جره‬
‫تا نگا هت کنم‪ ،‬متو جه می ه‪ ...‬آ خه‬
‫ِ خودم رو بگ یرم‪.‬‬ ‫ا صال ن ای تونم ج لو‬
‫یک هو می ام‪ :‬ع لی او مد! مادرم میدو نه‬
‫که من در زندهای‪ ،‬فقط یك آرزویِ بزرگ‬
‫دنش‪ ،‬میرم‬ ‫ِ برآورده‬ ‫دارم كه برای‬
‫اهچراغ دخیل ببندم‪»...‬‬
‫افغانی! ‪165 /‬‬
‫پنج نبه بود؛ اما پهنج هنبهی سهفید‪.‬‬
‫قرار بود فردایش كا كا‪ ،‬ما ما و چ ند‬
‫تن از خوی شاوندانِ مریم بیای ند ن ظر‬
‫ِ سرنو تِ او ت صایم‬ ‫بده ند و در مورد‬
‫بگیرند‪.‬‬
‫مریم بسیار ملتهب و نگران بود‪ .‬با‬
‫نگاههایش به من میافت كه اار مرا به‬
‫تو ندادند‪ ،‬آنااه چه كنم؟ انگار مهی‬
‫ِ آرزوها و خو یهای‬
‫ِ‬ ‫دانست که در برابر‬
‫ِ» بزرگ و جود دارد و ع بور‬‫ما‪ ،‬یک « نه‬
‫ِ ما ناماکن خواهد بود‪.‬‬‫از آن برای‬
‫پرسیدم ‪« :‬مریم‪ ،‬تهو از چیهزی مهی‬
‫ترسی؟»‬
‫افت‪« :‬علی! تو نایدونی این داییِ من‬
‫در و اردنكلفتهه‪.‬‬ ‫ُلُ‬
‫ِ مزخرفیه‪ .‬ق‬ ‫چه آدم‬
‫میترسم بها تهو و دوسهتات دعهوا راه‬
‫بندازه‪».‬‬
‫افتم‪ « :‬مریم جان! پغ این ما هستیم‬
‫كه باید بترسیم‪ ،‬نه تو!»‬
‫ی‬
‫ِ‬ ‫بهرا‬ ‫ههم‬ ‫او‬ ‫سكوت كردم‪ .‬میدانستم‬
‫من‪ ،‬هم خودش و هم مادرش میترسید‪.‬‬
‫مریم در سكوت‪ ،‬زیباتر از تاجمحل می‬
‫ِ سخن ا فتن‪ ،‬زی باتر از ن یل‬
‫د‪ ،‬هن گام‬
‫و در وقههتِ لبخنههد زدن‪ ،‬زیبههاتر از‬
‫ماه‪....‬‬
‫‪ / 018‬عارف فرمان‬

‫هدونِ تههو‬‫افههتم‪« :‬مههن زنههدهای را به‬


‫چهههاونههه سههخری کههنم؟ چهههاونههه در‬
‫كو چههایی كه باهم رف تیم تن ها بروم؟‬
‫اه چراغ‬ ‫چهاو نه تن ها به ز یارتِ‬
‫ب یایم؟ هر طوری ه ست با ید ماما یت‬
‫قبول کند‪».‬‬
‫در دلش «خدا کند» مهوج مهیزد و از‬
‫نگاهش لبریز می د‪.‬‬
‫از پشههتِ زیههارتِ ههاهچههراغ بیههرون‬
‫ِ‬‫ِ ما را بههسهوی‬ ‫آمدیم‪ .‬سرنو ت قدمهای‬
‫بازار کشاند‪ .‬به مغازهها و دوکانهها‬
‫مههیدیههدیم و از میههانِ عطههاریههها‬
‫میاش تیم‪ .‬از دور‪ ،‬دوکانِ پیرمردی را‬
‫ِ ف یروزه و عق یق‬ ‫د یدیم که انگ شتری های‬
‫ِ آن دوکان رفتهیم‪ .‬در‬ ‫میفروخت‪ .‬بهسوی‬
‫ویتههرینِ کههوچکی کههه در پههیشِ دوکههان‬
‫ِ انگ شتری ها را به‬ ‫اشا ته بود‪ ،‬ا نواع‬
‫ن اایش اشا ته بود‪ .‬حل قهی ازدواج هم‬
‫بود‪ .‬به مریم افتم کهه بهه حلقهههها‬
‫نظری بیندازد‪ .‬با ا تیاق‪ ،‬انگشتریها‬
‫را ی کی پغ از دی گری ورا نداز کرد‪.‬‬
‫یکی را انتخاب کرد‪.‬‬
‫ِ دوکا ندار به خود ت کانی داد‬ ‫پیر مرد‬
‫و نزدیکِ ویترین آمد‪.‬‬
‫با صدایِ کسته و پخته افت‪« :‬ایشاهللا‬
‫مبارکه!»‬‫ُ‬
‫انگشتری را به قیاتِ مناسبی خریدم و‬
‫به مریم ا فتم‪« :‬ا ین هد یهی من برایِ‬
‫تو!»‬
‫مریم انگ شتری را به انگ شتش کرد و‬
‫با لبخ ندی که هیچ ن ایخوا ست از کنجِ‬
‫لبش محو ود‪ ،‬با من به راه افتاد‪.‬‬
‫مریم از روز جا عه میتر سید‪ ،‬و لی از‬
‫زمانی كه انگشتری را در انگشتش دیهد‪،‬‬
‫یادش ر فت فردایش چه ات فاقی خوا هد‬
‫افتاد‪.‬‬
‫باهم براشتیم‪ .‬وقتی به نزدیکی خانه‬
‫رسیدیم‪ ،‬از هم جدا دیم‪ ،‬برای آنكهه‬
‫افغانی! ‪169 /‬‬

‫به «غیرت» محله برمیخورد‪ .‬آخر چهطور‬


‫یك اف غانیِ بیگا نه با دخ تری از آن‬
‫محل یكجا راه برود و صحبت كند؟ ایهن‬
‫ّتهها ِ‬
‫ی‬ ‫خالفِ مقرراتِ محلی و فرهن و سهن‬
‫آنجا بود‪.‬‬
‫بعد از آنكه مادرش انگشتری را دیده‬
‫بود‪ ،‬ا كِ وق و خو ی در چشاانش حلقه‬
‫زده بود‪ .‬او هم مرا بیا ندازه دو ست‬
‫دا ت‪ .‬او ز نی ب یدار و هو یار بود و‬
‫واقعا میخواست دختهرش عهروسِ خانههیی‬
‫با ههد كههه در آنجهها زنههدهای آرام و‬
‫ِ برادرش‬ ‫آ سودهیی دا ته با د‪ .‬پ سر‬
‫معتههاد هههم بههود‪ .‬دیگههر بهههراحتههی‬
‫میتوانستند تصایم بگیر ند‪ .‬مریم چنان‬
‫پرجش به بود كه او یا هر‬ ‫اداب و ُ‬
‫ن گاهش آدم را از خود بی خود می كرد‪.‬‬
‫فر تهی معصومی بود كه ااه آدم احساس‬
‫ِ مهأموریتی از پهیشِ خهدا‬ ‫میكرد بهرای‬
‫آمده و مدتِ كوتاهی مهیمانهد و برمهی‬
‫اردد كه خداوند دلش تن نشود‪.‬‬
‫ر فتم به ا تاقم‪ .‬در را باز كردم‪.‬‬
‫دلم میخواست هاهی بچهها و خهانوادهام‬
‫ِ هاهی ان‬‫دورم با ند و ببینند تا برای‬
‫این خبر را میافتم و تعریف میكردم كه‬
‫من از مو جوداتِ عالم ف قط فر تهیی را‬
‫ِ‬
‫پیدا كردهام كه اویا میخواهد خور هید‬
‫زندهایام ود و زندهای سرد و بیمهزهی‬
‫ِ خویش رو ن و ارم‬ ‫مرا با نور و ارمای‬
‫ِ‬‫بدارد؛ اما تنها بودم و بچهها هاه سر‬
‫كار بودند‪ .‬غالمحسین هم نبود‪.‬‬
‫آنهنگام تصور میکردم مهادر‪ ،‬پهدر‪،‬‬
‫خواهر و برادرم در ک نارم ه ستند‪ .‬هر‬
‫یک بهاونهیی مرا تبریک میاویند و به‬
‫پرسعادت و مالو از ادیِ‬ ‫ِ آیندهی ُ‬‫خاطر‬
‫من‪ ،‬خو حالی میکنند و میرقصهند‪ ،‬کهف‬
‫میزن ند و با چ شاک و ابرو اک مرا‬
‫ادتر میکنند‪.‬‬
‫در هاین عوالم بودم که اختر آمد‪.‬‬
‫‪ / 071‬عارف فرمان‬

‫«علی! خوابیدهای؟»‬
‫یرین مهیدیهدم‪.‬‬ ‫ِ‬‫«نه‪ ،‬ولی خوابهای‬
‫کاش بیدارم نایکردی!»‬
‫نشستم و درحالیکه نگاهم به حهویلی‬
‫ده بود‪ ،‬ا فتم‪ « :‬فردا قرار‬ ‫دوخ ته‬
‫ا ست قوم و خوی شاوندانِ حاج خانم ج ا‬
‫ِ مههن و مههریم تصههایم‬ ‫ههوند و بههرای‬
‫بگیرند‪ .‬ببینم چه خواهد د‪».‬‬
‫ب با هزار م شكل و انت ظار‪ ،‬صبر و‬
‫حو صله‪ ،‬ا ضطراب و دل هره و ترس‪ ،‬خواب‬
‫و خ یال‪ ،‬تحاّل و ام ید و آرزو و رؤ یا‬
‫و نوید و عشق و نومیدی و‪ ...‬اش ت‪.‬‬
‫فردایش كه از خواب بیدار دم‪ ،‬دیدم‬
‫هاهی بچهها‪ ،‬اختر‪ ،‬حسینعلهی و نسهیم‪،‬‬
‫ِ كار ان نرفتها ند‪ .‬افت ند که‬ ‫ه نوز سر‬
‫ُخصت ارفتهاند‪.‬‬ ‫ر‬
‫ِ حیهرانِ مهرا دیدنهد‪،‬‬ ‫وقتی نگاههای‬
‫ها‬‫هیرویم ته‬ ‫هار ناه‬ ‫هه که‬‫ها به‬
‫هد‪« :‬مه‬‫افتنه‬
‫ببینیم چه اپ می ود‪ .‬مها نگهرانِ تهو‬
‫هستیم‪».‬‬
‫ِ بودنِ ان بودم!‬ ‫چه اندازه سخاسازار‬
‫ااه ف قط « بودنِ» ک سی چه ا ندازه آدم‬
‫را آرام میکند!‬
‫ُخ صتی‬ ‫ِ ا ین كه ر‬
‫ِ ساعت م ثل‬ ‫عقر به های‬
‫ارف ته بود ند؛ ا صال ت كان نایخورد ند‪.‬‬
‫خیههال كههردم سههالههها اسههت هاههینجهها‬
‫ماندهاند و زمان دیگر نای اشرد‪ .‬دیگر‬
‫حوصلهام تاام ده بود‪ .‬هر دقیقه مثل‬
‫ِ‬
‫س دهیی میاش ت‪ .‬ن گاهم به حویلی کو چک‬
‫دوخته ده بود‪ .‬بچه ها میافتند‪ « :‬صبر‬
‫ِ یرین دارد!»‬ ‫تلخ است‪ ،‬ولیکن بر‬
‫دروازهی حویلی زده د‪ .‬د لم از جا‬
‫کنده د و بهیاختیهار پریهدم‪ .‬هاید‬
‫اح ساس کرده بودم چه ات فاقی خوا هد‬
‫ِ طوالنی مرا‬ ‫اف تاد‪ ...‬اید هم انت ظار‬
‫ِ خهدا را‬ ‫بیقرار کرده بود‪ .‬نسیم ُهکر‬
‫بهجا آورد که بهاالخره دورهی انتظهار‬
‫به پایهان مهیرسهید‪ .‬حهاجخهانم رفهت‬
‫افغانی! ‪171 /‬‬

‫دروازه را باز ک ند‪ .‬ك ای آرا یش کرده‬


‫بود‪ .‬اویا از ایهن بابهت خجالهت مهی‬
‫كشید‪.‬‬
‫با سالم و ت شریفات و ت عارف ا فت‪:‬‬
‫«بفرمایید‪».‬‬
‫ِ پهن و‬‫ِ چاق و چله با بینیهای‬ ‫دو مرد‬
‫ِ سفید بهسر‪،‬‬ ‫ِ عالمتدار و كاله‬ ‫پیشانیهای‬
‫وارد دند‪ .‬از پشت ان‪ ،‬مردی تقری با‬
‫سیو پنج ساله كه دری شی به تن دا ت‬
‫د‪ .‬ه اه به طب قهی باال‬ ‫ن یز وارد‬
‫رهناههایی ههدند‪ .‬مهها از سههوراخها و‬
‫ترکها نگاه میكردیم که چه تیپ آدمها‬
‫میآیند‪.‬‬
‫تقری با ب عد از پانزده دقی قه باز‬
‫دروازهی حویلی بههصهدا درآمهد و یهك‬
‫م ختِ « یاهللا‪ ،‬یاهللا» نیده‬‫ِ خ شن و ز‬
‫ُُ‬ ‫صدای‬
‫د‪ .‬د لم میلرز ید‪.‬‬ ‫د و مردی وارد‬
‫ه اه به من ن گاه کرد ند‪ .‬اید اخ تر‬
‫بود که افت‪ « :‬خدا خیر کند‪ ».‬این صدا‬
‫هانم‬‫هاجخه‬
‫هود‪ .‬حه‬ ‫هریم به‬ ‫ِ مه‬‫های‬
‫ِ مامه‬‫هدای‬‫صه‬
‫«بفرمایید»ی افت و باال رفت‪ .‬اید او‬
‫ِ دیدنِ برادرش ندا ت‪ .‬زنِ‬ ‫هم میلی برای‬
‫ِ وهرش میرفت‬ ‫ِ مریم که از دنبال‬ ‫مامای‬
‫كمتر از یکصد و پنجهاه كیلهو نبهود؛‬
‫ل فت و بیریخ تی دا ت‪ .‬ااه‪،‬‬ ‫ُُ‬‫ِ ك‬
‫د ست های‬
‫ِ بلند از خانهی مریم‬ ‫صداها و خنده های‬
‫می نیدیم‪ .‬بچهها همچنان با من نشسته‬
‫بود ند‪ .‬ه اه اوش بودیم که چه ات فاقی‬
‫خواهد افتاد‪.‬‬
‫اخ تر و ن سیم كه مرا سرا سیاه و‬
‫هد‪:‬‬‫هد‪ ،‬آزارم میدادنه‬ ‫هیدیدنه‬‫هان مه‬‫پریشه‬
‫« خوب‪ ،‬اهدا ماد! حال ا ار بگوی ند دو‬
‫میلیون تومان یربها بده‪ ،‬یا بگویند‬
‫ِ آزادی‬‫هار‬
‫ّهی بهه‬ ‫هد س هك‬‫هرش را صه‬ ‫ِ مهه‬
‫ح هق‬
‫ب گشاری‪ ،‬آنو قت ا ار ما سه ن فر را هم‬
‫بفرو ی كافی نی ست! یا ا ار بگوی ند‬
‫نه‪ ،‬چون افغانی هستی دختر به تو نای‬
‫دهیم‪ ،‬چهكار میكنی؟»‬
‫‪ / 071‬عارف فرمان‬

‫افتم‪« :‬خدا نکند بگویند افغانیاست‪.‬‬


‫امیدوارم نگویند‪ .‬چون دیگر هاهی راه‬
‫ها بسته می ود‪».‬‬
‫با خود میافتم‪« :‬چهرا مهن نتهوانم‬
‫ازدواجی بهرضایتِ مهن و مهریم انجهام‬
‫ِ ملیّت‪ ،‬ز بان‪،‬‬ ‫د هم؟ دور از دیوار های‬
‫فرهن ‪ ،‬تاریخ؛ جغرافیا‪ ،‬سیاه‪ ،‬سفید‪،‬‬
‫زرد‪ ،‬سرخ‪ ،‬پیس هدار‪ ،‬بیپیس ه‪ ،‬كارار‪،‬‬
‫كارفرمههها و‪ ...‬دور از هاههههی ایهههن‬
‫ُ ر از قاوت‬ ‫ِ كدر و تاریك و پ‬ ‫دیوارهای‬
‫و فریههب و دروغ‪ ...‬چههرا مهها‪ ،‬مههن و‬
‫مریم‪ ،‬بدونِ اینهاه مشكل‪ ،‬نایتهوانیم‬
‫دست همدیگر را بگیریم و در اهچهراغ‬
‫ِ بی چاره و صیغهی‬ ‫برویم پیشِ یك مُ الی‬
‫ّت بخوانیم و از آنجها‪ ،‬دسهت در‬ ‫محرمی‬
‫د ستِ هم‪ ،‬به خا نهی خود بر اردیم؟ چرا‬
‫ما اینهاه بدبختیم؟»‬
‫ِ ههیچ‬‫و صدها «چرا»ی دیگر که بهرای‬
‫کدام جهواب ندا هتم‪ .‬چهه جهوابی مهی‬
‫توانستم دا ته با م؟ اهاه مهیافهتم‪:‬‬
‫نه‪ ،‬حاال اید قبول كنند و با یرینی‬
‫بیاینهههد اتهههاق مهههن و بگوینهههد‪:‬‬
‫مبار كه‪ ...‬مبار كه ان شاءهللا!» ب عد‪،‬‬ ‫«ُ‬
‫نكاح و بعد‪ ،‬عروسی و بِ عروسی‪ ...‬چه‬
‫بی!‬
‫و پیشِ خود میخواندم‪ :‬بِ زفاف کم از‬
‫ِ آنکهه مهرا‬ ‫صبحِ پاد اهی نیست‪ /‬به رط‬
‫خاندایی کند داماد!‬
‫خ یاالتم ادا مه دا ت‪ :‬سرانجام‪ ،‬د ستِ‬
‫مریم را به دستِ من میدهنهد‪ .‬آناهاه‪،‬‬
‫ِ ا یران خواهم بُ رد و‬ ‫اال‬ ‫او را به‬
‫ِ خ زر را ن شانش خواهم‬ ‫ِ زی بای‬
‫در یای‬
‫داد‪ .‬بها‪ ،‬او را چون فر تهی آساانی‬
‫سخید میپو انم و دستش را به دستم می‬
‫ِ‬
‫اشارم و چون خدا ع بادتش می كنم‪ .‬ماه‬
‫ِ دور‪...‬‬‫ع سل را هم میرو یم در هرهای‬
‫ِ در یا‪ ،‬در سکوت و آرا مش‪،‬‬ ‫ِ ساحل‬‫ك نار‬
‫باهم قدم خواهیم زد‪ ...‬ز ندهای چه‬
‫افغانی! ‪173 /‬‬

‫زیبا است!‬
‫ِ ما مایِ‬
‫ِ بل ند‬‫ر تهی اف كارم را صدای‬
‫برید‪.‬‬
‫مریم ُ‬
‫ِ بلند مهیافهت‪« :‬تهو كهدوم‬ ‫با آواز‬
‫اتاقه؟»‬
‫ِ ما به‬‫چند لحظه بعد‪ ،‬دروازهی اتاق‬
‫دت باز د‪ .‬اخ تر‪ ،‬ن سیم و ح سینع لی‬ ‫ّ‬
‫ِ بید میلرزیدند‪.‬‬‫مثل‬
‫ِ بزراش آ مد‬ ‫ِ مریم با آن هی كل‬‫ما مای‬
‫داخل و سوال كرد‪« :‬علی كیه؟»‬
‫افتم‪« :‬منم! بفرمایید‪».‬‬
‫ساختاانِ بینیاش عجیب بود؛ خیال می‬
‫ِ چ شاانِ‬
‫كردی پتره یی ا ست‪ .‬چ شاانش م ثل‬
‫ِ اسخانیایی بود‪ .‬سگرت به دستش‬ ‫ااو های‬
‫بود و بُ روتش میلرز ید‪ .‬مع لوم بود‬
‫بسیار عصبانی است‪.‬‬
‫ِ افغانی چهطور جرأت كهردهی‬ ‫«آخه تو‬
‫ِ ما خوا ستگاری ك نی؟ مرتی كهی‬ ‫از دخ تر‬
‫احاق! تو اصال کی هستی؟ چهكارهای؟»‬
‫ا فتم‪ « :‬من اف غان ه ستم‪ ،‬و لی ان سان‬
‫هم هستم یا خیر؟»‬
‫«کثافتِ ال خور! به تو و این افغانی‬
‫ِ نکبت به زبونِ خهوش دارم مهیاهم‪.‬‬ ‫های‬
‫خوب اهوشههاتونو وا کنهین‪ :‬ااهه تهو‬
‫افغانیِ کثا فت رو تو این خو نه ببینم‪،‬‬
‫هاهتون رو مهینهدازم بیهرون‪ ...‬هاا‬
‫کثافتها اومدهید تو مالکتِ مها‪ ،‬انهد‬
‫زدهید به هاهجا و هاهچیز‪ ،‬حاال دختهر‬
‫هم می خواین؟‪ ...‬تو افغانیِ پدر سوختهی‬
‫کثافت آدم نیستی‪ ...‬افغانیها هیچوقت‬
‫آدمبشو نیستن‪»...‬‬
‫دی گر ن ایتوان ستم تح ال کنم‪ .‬حا ضر‬
‫ِ مریم بگشرم‪ ،‬اما آنهاهه‬ ‫بودم از خیر‬
‫توهین را نشنوم‪.‬‬
‫از باال صدا آ مد که‪« :‬ع لی‪ ،‬برو‬
‫ُشهت و کشهتار‬ ‫بیرون‪ ...‬اار میخواهی ک‬
‫برو!»‬
‫نشود‪ ،‬زود ُ‬
‫صدای مریم بود‪ .‬بعد کاکاهایش آمدند‬
‫‪ / 074‬عارف فرمان‬

‫برد ند‪ .‬من ب یرون‬‫و برادر حاج خانم را ُ‬


‫دم؛ اما قبل از بیرون دن‪ ،‬نگاهی به‬
‫ِ مریم‬ ‫باال انداختم‪ .‬دیدم پنجرهی اتاق‬
‫ِ دلم ریخت‪.‬‬
‫خالی است‪ .‬آبِ سردی روی‬
‫با خود افهتم‪« :‬راسهت مهیاویهد‪...‬‬
‫ُ نده‬‫ِ ا‬
‫اف غانی! تو را به ا ین قدمهای‬
‫چه؟ تو باید زندهای كنی‪ ،‬بدون اینكه‬
‫هته‬‫هدی دا ه‬‫ها امیه‬‫هی یه‬‫هتی‪ ،‬آرزویه‬
‫خواسه‬
‫با ی‪»...‬‬
‫سرنو ت لبخندی تلخ به رویم زد‪.‬‬
‫ِ زنهد‪ .‬بهه‬ ‫راه افتادم طرفِ چهارراه‬
‫نظرم آمد چهارراه را نیز ماتم ارفته‬
‫ِ آدمها‪ ،‬بایسهکلهها‬ ‫مرور‬‫است‪ .‬عبور و ُ‬
‫وموتر ها را ن اید یدم‪ .‬در درو نم چ یزی‬
‫ُقده ده بود که بهسادهای بهاز ناهی‬ ‫ع‬
‫د‪ .‬در آنجا‪ ،‬تقریبا هاهی افغهانهها‬
‫را می ناختم؛ ا ما به هیچ كغ چ یزی‬
‫نگفتم‪ .‬دقیقا احساس کسی را دا تم که‬
‫ا تباها به دنیا آمده است‪ ،‬هیچ کغ او‬
‫را نایخواهد و او ههم ناهیدانهد چهه‬
‫کند‪.‬‬
‫زمینهی سفر به تهران را قبال فراهم‬
‫ب را با ر ضوان ر فتم‪.‬‬ ‫كرده بودم‪.‬‬
‫ر ضوان ی کی از جوا نانِ بااح ساس اف غان‬
‫ِ زند دستفرو ی مهی‬ ‫بود که در چهارراه‬
‫کرد‪ .‬مدتی بود که با او آ نا ده‬
‫بودم و ااه‪ ،‬بهاهم یهکجها‪ ،‬چهای مهی‬
‫نو یدیم و از کابهل قصهه مهیکهردیم‪.‬‬
‫اتههاقی کوچههک و تنههها دا ههت‪ .‬یههک‬
‫ِ لیاش انداخته‬‫ِ ا‬‫قالین چهی جاناازی روی‬
‫بود و ع کغِ پدر و مادرش را به د یوار‬
‫نصب کرده بود‪.‬‬
‫ِ ُ‬
‫مسّن‬ ‫بعد از غشا‪ ،‬صاحبخانهاش كه مرد‬
‫و ب سیار بیآزاری د یده می د‪ ،‬آ مد‬
‫ِ اتههاق ههد‪ .‬ریشههش را‬ ‫پههایین و وارد‬
‫مقبههول کوتههاه کههرده بههود و دریشههی‬
‫ابریشای به تن دا ت‪ .‬من و رضوان سالم‬
‫كردیم‪ .‬او هم بهعالمتِ «علیك»‪ ،‬سرتكان‬
‫افغانی! ‪175 /‬‬

‫داد و خاموش نشست‪.‬‬


‫ِ من نگهاهی‬ ‫بعد از چند لحظه‪ ،‬بهسوی‬
‫انههداخت و از رضههوان سههوال كههرد‪:‬‬
‫«رضوان! این جوون كیه؟»‬
‫رضوان نهیمنگهاهی بهه مهن انهداخت‪.‬‬
‫یاهرش كای پریشان ده بود‪.‬‬
‫افت‪« :‬این دوستم است و امشب را این‬
‫جا میمان د‪ ...‬الب ته ا ار اا ا جازه‬
‫بدهید‪».‬‬
‫یاهرا پیر مرد از ا ین با بت خو حال‬
‫نبود‪ ،‬اما به رویش نیاورد‪.‬‬
‫فردایش‪ ،‬ق بل از صبحانه‪ ،‬با ر ضوان‬
‫ِ ب ساطش و من‬ ‫ب یرون دم‪ .‬او ر فت سراغ‬
‫به چایفرو ی رفتم و نشستم‪ .‬صبحانهام‬
‫را مههیخههوردم کههه دیههدم تههنِ خسههتهی‬
‫مرغهابی در زیهر‬
‫ِ‬ ‫حاجخانم بهاونهی یک ُ‬
‫ِ جاده را بههطهرفِ‬ ‫ِ سیاهی طول‬ ‫چادرنااز‬
‫من میپیااید‪ .‬از دنبالش‪ ،‬مهریم نیهز‬
‫ِ سیاه‪ ،‬لملم راه میرفهت‪.‬‬ ‫با چادرنااز‬
‫ِ‬
‫او یا میدان ستند که من در چ هارراه‬
‫هر‪،‬‬‫هوی دیگه‬ ‫هوم‪ .‬از سه‬ ‫هی ه‬‫هدا مه‬‫هد پیه‬
‫زنه‬
‫ِ دیگری ندارم‪ .‬وقتی‬ ‫میدانستند که جای‬
‫ِ‬‫باهم صحبت می کردیم‪ ،‬آب دنِ ن گاه های‬
‫رمآاین ان را میدیدم‪.‬‬
‫از من خواسهتند براهردم‪ .‬آیها مهی‬
‫ّتم در‬‫توانستم براردم‪ ،‬در حالی که خصی‬
‫ُرد و‬‫ِ دوستانم‪ ،‬آنطور خ‬ ‫آنجا‪ ،‬پیشِ روی‬
‫م صیبتی بود‪ ،‬به‬ ‫ُ‬ ‫هر‬ ‫با‬ ‫خایر ده بود؟‬
‫حاج خانم و مریم فهاا ندم که م شکل‬
‫ِ‬
‫خانوادهای ان را باید خود هان حهل و‬
‫ف صل کن ند‪ .‬آن ااه‪ ،‬من برایِ ازدواج‬
‫حاضرم‪.‬‬
‫در مریم‪ ،‬اویی عشق بهاونهی دیگهری‬
‫هغِ‬‫هت كه‬
‫هود‪ .‬او نایخواسه‬ ‫هرده به‬‫هوه که‬
‫جِله‬
‫ِ ق لبش راه د هد‪ .‬در‬ ‫دی گری را در ح ریم‬
‫قلبش‪ ،‬من ح ك ده بودم‪ .‬من نیز او را‬
‫بیمرز دوست میدا هتم؛ آنچنهانکهه از‬
‫بودن با او تشنهتر می دم‪ .‬قهول دادم‬
‫‪ / 071‬عارف فرمان‬

‫هر جا با م‪ ،‬او را حت اا از و ض ِ خودم‬


‫ِ او فهاانهدم کهه مهن‬ ‫مطل سازم‪ .‬برای‬
‫میدان را خالی نایکنم‪.‬‬
‫ِ زاری که به من دا ت‪،‬‬ ‫مریم با نگاه‬
‫اریه میكرد و من نگاهش میكردم‪.‬‬
‫ِ انهدوهبهاری بهه مهن‬ ‫حاجخانم نگاه‬
‫ِت‬‫ههر‬
‫ههریم منتظه‬‫ههت‪« :‬مه‬‫ههداخت و افه‬‫انه‬
‫میمونه‪».‬‬
‫و بعد‪ ،‬دستِ دخترش را ارفت و از آن‬
‫جا دور د‪.‬‬
‫من ما ندم و ن گاهم که تا دور ترین‬
‫نق طه‪ ،‬تا وق تی هر دو از چ شم ناپد ید‬
‫می دند‪ ،‬آنها را بدرقهه مهیکهرد‪ .‬در‬
‫د لم آرزو می کردم‪ :‬کاش اف غان ن بودم!‬
‫آنااه‪ ،‬مریم را به من میدادند‪.‬‬
‫ِ تلخی بهه سهینهام‬ ‫با رفتنِ مریم‪ ،‬آه‬
‫نشست و احساسِ تنهایی عجیبی به من دست‬
‫ِ تنهایی میترسیدم و ناهی‬ ‫داد‪ .‬در عالم‬
‫دانستم درد و غام را با کی قسات کنم‪.‬‬
‫ِ پا و ز نده‬ ‫تن ها چ یزی که مرا سر‬
‫نگهدا ته بود‪ ،‬عشق بود و هاین مرا بی‬
‫پهر‬‫باک از هاهچیز ساخته بود‪ .‬امیهدم ُ‬
‫دنِ دستهایم بود که بتهوانم بههسهوی‬
‫ِ‬
‫سرنو تِ خویش براردم‪...‬‬
‫و مریم سرنو تِ من بود‪.‬‬
‫یک تک سی کرا یه کردم تا خودم را با‬
‫هر آ نا کنم‪ .‬کرایهی تکسی ساعتی سه‬
‫هیوان‬‫هود‪ .‬تکسه‬ ‫هر نبه‬ ‫هیشته‬ ‫هان به‬
‫هد تومه‬
‫صه‬
‫هر برایم‬ ‫ِ‬
‫خو حال بود و در مورد‬
‫هن‬
‫هدانِ راهآهه‬ ‫هیداد‪ .‬از میه‬ ‫هات مه‬
‫معلومه‬
‫ب رد و‬
‫سوار دم‪ ،‬مرا به میدانِ انقالب ُ‬
‫بعد به خیابانِ ولیعصر و از آنجا بهه‬
‫ِ م یدانِ ون ک‪ .‬در بازا شت‪ ،‬ا فتم در‬ ‫سوی‬
‫مصفا و‬ ‫ُ‬ ‫ِ‬
‫ط‬ ‫محی‬ ‫از‬ ‫‪.‬‬ ‫وم‬ ‫می‬ ‫پیاده‬ ‫عصر‬‫ولی‬
‫ّتِ آنجا خو م‬ ‫پرجاعی‬ ‫سرسبز و بازارهای‬
‫ِ ُ‬
‫آمده بود‪.‬‬
‫ِ بسیار‬ ‫در خیابانِ ولیعصر‪ ،‬مغازههای‬
‫ِ ب سیار زی بایی بود‬ ‫یك و ویترین های‬
‫كه سلیقهی دق یق و در ستِ ایرا نی را‬
‫ِ ب سیار مق بول‬ ‫ن شان میداد‪ .‬تابلو های‬
‫ِ مهردم‬ ‫را میدیدم و كافهها و ازدحهام‬
‫را‪ ...‬و كیف میكردم‪.‬‬
‫ك سی مرا نای ناخت‪ .‬ا ما پیشِ خودم‪،‬‬
‫كای خجالتكشیده راه میرفتم‪ ،‬چون مهی‬
‫دانستم «افغانستانی» هستم!‬
‫‪‎‎‬ب لوار‬ ‫جایی نو ته بود ند‪ :‬ب ستنی‬
‫تابلویش بزرگ بود؛ عكغِ یك آیهغكهریم‬
‫هم رو یش بود‪ .‬با خودم ا فتم برایِ‬
‫اولینبار یك آیغكهریم كهه مهیتهوانم‬
‫بخورم‪.‬‬
‫‪ / 078‬عارف فرمان‬

‫رفتم داخل‪ .‬حاال معلوم نبود «بلوار»‬


‫چهاونه آیغكریای است؟‬
‫افتم‪« :‬یك بلوار بده‪».‬‬
‫هاه به من خندیدنهد‪ .‬فهایهدم خهراب‬
‫كردهام‪.‬‬
‫افتم‪« :‬ببخشید‪ ...‬یك بستنی بده‪».‬‬
‫آیغكههریم را داد‪ .‬پههولش را دادم و‬
‫ِ نظر ان ام دم‪.‬‬ ‫ِ برق از زیر‬‫مثل‬
‫هر كه رد می د‪ ،‬میافت‪« :‬این بیچاره‬
‫ِ بستنی و بلوار رو نایدونه‪».‬‬ ‫فرق‬
‫ِ پ یاده تا جایی‬ ‫سردِ و لیع صر را پای‬
‫ِ میدانِ انقهالب ادامهه دادم‪ .‬در‬ ‫به نام‬
‫م یدان ان قالب‪ ،‬د ستفروش هایی بود ند كه‬
‫پیسه تبدیل میكردند‪.‬‬
‫از یكی ان سوال كردم‪« :‬دا لر چ ند‬
‫است؟»‬
‫د یدم پ شتِ من‪ ،‬عالای از آدم صف‬
‫ِ پا ساژ‬
‫ِ‬ ‫ك شیده‪ .‬خودم را زدم به دا خل‬
‫كتابفرو ی و از انظار ام دم‪.‬‬
‫ِ سرپو ههیده‪ ،‬یكههی بههه‬
‫ِ بههازار‬
‫داخههل‬
‫دالر‬
‫دن بالم آ مد و ا فت‪ « :‬تو واق عا ُ‬
‫داری یا ما رو دست انداختی؟»‬
‫در پاسخ افتم‪ « :‬نه‪ ...‬من فقط سوال‬
‫كردم‪».‬‬
‫«ب هب ه‪ ...‬اف غانی هم كه ه ستی‪ .‬ب یا‬
‫اینجا بینم!»‬
‫مرا به تنهایی كشاند و افت‪« :‬ببین‪،‬‬
‫من هم اف غانم‪ .‬ا ما صدایت را نك شی‪،‬‬
‫ِ این هستند كه دالرهایت‬ ‫چون هاه دنبال‬
‫را بگیر ند و تو را هم سن پلخ اان‬
‫كرده‪ ،‬به دستِ پولیغ بیندازند‪ .‬اینجا‪،‬‬
‫ِ آسانی نیست‪ .‬خوب‪،‬‬ ‫عوض كردنِ دالر كار‬
‫بگو ببینم تو از كجا هستی؟»‬
‫«از كابل‪».‬‬
‫ِ كابل؟»‬‫«كجای‬
‫افتم‪« :‬من از كارته سه هستم‪ .‬تو از‬
‫كجایِ كابل آمدی؟»‬
‫« من در اف شار بودم‪ .‬و طندار! ا ار‬
‫افغانی! ‪179 /‬‬

‫هرو‪.‬‬‫هن به‬‫ها مه‬‫هب به‬ ‫ها ه‬ ‫هر داری‪ ،‬بیه‬ ‫داله‬


‫دالرهایههت را خههودم برایههت تبههدیل‬
‫میكنم‪ .‬بعد راحت هم برو‪».‬‬
‫افتم‪« :‬كجا بیایم؟»‬
‫ِ خا نهاش را داد و من ن فغِ‬ ‫آدرسِ دق یق‬
‫راحتی كشیدم‪.‬‬
‫دالر فروشِ اف غان نامش مرت ضا بود‪.‬‬
‫ب‪ ،‬دلم میخواسهت مرتضها را ببیهنم‪.‬‬
‫ِ‬‫ِ او‪ ،‬بچهههای‬ ‫چون میخواسهتم از طریهق‬
‫كابل را پیدا کنم‪.‬‬
‫ِ‬‫های‬
‫ه‬ ‫ه‬‫هی‬
‫ه‬ ‫رو‬‫ف‬‫هاب‬‫ه‬ ‫كت‬ ‫‪،‬‬‫هالب‬
‫هدانِ انقه‬
‫در میه‬
‫ِ ك تاب ها را ارفتم و‬ ‫ز یادی بود‪ .‬سراغ‬
‫خو حال بودم از ا ین كه ت هران را ك ای‬
‫بلد دهام؛ بهخصوص «بستنیِ بلوار» را‪.‬‬
‫ِ مرتضا‪ ،‬چون چا تِ‬ ‫دوباره رفتم سراغ‬
‫طوالنی را نتوانسهتم بههتنههایی تحاهل‬
‫کنم‪ .‬از او خواستم به خانهاش برویم‪.‬‬
‫ِ اِرد و‬‫مرت ضا چاق و كمن فغ بود‪ .‬روی‬
‫پرپ شتی دا ت‪ .‬له جهاش چ نان‬ ‫ا بروانِ ُ‬
‫ِ آنجا اسهت‪.‬‬ ‫تهرانی بود كه اویا متولد‬
‫ا ما با من كه اپ میزد‪ ،‬آدم به سادای‬
‫میتوانست تشخیص بدهد كه از كابل است‪.‬‬
‫چ هرهی بدونِ ترد یدی به خود ار فت و‬
‫افت‪« :‬بریم‪».‬‬
‫راه اف تادیم‪ .‬تك سی ار فت‪ ،‬رف تیم‬
‫م یدانِ ا مامح سین‪ .‬تا دروازهی حویلی‬
‫را باز كرد‪ ،‬دیدم عالای از افغان‪...‬‬
‫ف قط ب برد كار مل آن جا ن بود! باقی‪،‬‬
‫ِ افغان‪ ،‬در ههر‬ ‫هاهی بچهها و جوانهای‬
‫اتاق‪ ،‬دو‪ ،‬سه‪ ،‬چهار و حتا ش نفر‪...‬‬
‫ِ حویلی‪ ،‬یک‬ ‫م ثل یك هو تل‪ ...‬در و سط‬
‫ِ آب بود‪ .‬رویِ ز مین‬‫حو ضچهی کو چک و نل‬
‫را سن فرش کرده بودند و در دستِ چپ و‬
‫ِ دروازهی حهویلی‪ ،‬اتهاقههایی‬ ‫روبهروی‬
‫ِ هاسایه بود که‬ ‫بود‪ .‬س اتِ راست د یوار‬
‫ِ آن به سه م تر میر سید‪ .‬ب عد از‬ ‫بل ندی‬
‫ِ ساتِ چپ‪ ،‬راهزینه باال میرفت‬ ‫ِ اول‬‫اتاق‬
‫‪ / 081‬عارف فرمان‬

‫هاق‬
‫ِ‬ ‫هاال‪ ،‬اته‬‫هتِ طبقههی به‬ ‫و در سهاتِ راسه‬
‫مرتضا با دو دوستش بود‪.‬‬
‫ِ جدیدی مثل‬
‫ِ‬ ‫ِ کابل با دیدنِ مرغ‬ ‫بچههای‬
‫دند و آمد ند‬ ‫من در آن خا نه ج ا‬
‫ببینند کی هستم و از کجا آمدهام‪ .‬به‬
‫ِ مرت ضا رف تیم‪ .‬ا تاق کو چک بود‪،‬‬ ‫ا تاق‬
‫ُر سی رو به ح ویلی‪ .‬چ ند تو کِ‬ ‫با دو ا‬
‫ِ‬
‫ِ ا تاق‪ ،‬مان ند‬‫ق هوهییر ن در چ هار سوی‬
‫ِ خسههته دراز کشههیده بودنههد‪.‬‬ ‫آدمهههای‬
‫ِ ا تاق ال یهی‬
‫خور ید بید عوت به دا خل‬
‫ِ موکتِ سیاه فرش‬ ‫زرد و رو نش را بهروی‬
‫ِ جالی کم و‬ ‫کرده بود‪ .‬هرچ ند پرده های‬
‫ِ ا عهی خور ید میکا ست‪،‬‬ ‫بیش از ورود‬
‫ِ خور ید برایِ‬ ‫اما معلوم بود توانِ نور‬
‫ع بور از آن جالی قوی تر بود‪ .‬مرت ضا‬
‫ِ نور‬
‫ِ‬ ‫ِ تو کی که از پر تو‬ ‫مرا بهروی‬
‫خور ید در ا مان بود‪ ،‬د عوت به نش ستن‬
‫ِ ه اه آ نا و دو ست بود‪.‬‬ ‫کرد‪ .‬او برای‬
‫دند‪ .‬او با‬ ‫دو ستانش ی کیی کی وارد‬
‫هاه سالم و علیك میكرد‪.‬‬
‫با بریان‪ ،‬نادر جی از‪ ،‬حب یب و حا ید‬
‫ِ کابل بودند‪ .‬بریان‬ ‫آ نا دم‪ .‬جوانهای‬
‫و نههادر جیاههز دو دوسههتِ خههوب و ههوخ‬
‫بودند‪ .‬اما بریان وخ تر بود‪ .‬سرتاسر‬
‫ِ‬
‫و جودش را وخی ت شکیل میداد‪ .‬او ح تا‬
‫دیتِ بعضیها را به سُخره میارفت‪ .‬جهان‬ ‫جّ‬
‫برایش کانونی از مسخره ای ها و وخی ها‬
‫ِ آ ناییاش با کل ااتِ وخی‬ ‫بود‪ .‬آ غاز‬
‫م سخره ای بود‪ .‬مو هایش را باال میزد و‬
‫دی میانه دا ت‪.‬‬ ‫ِ نسبتا الغر و قّ‬ ‫اندام‬
‫ِ تهههران‬‫افههتم‪« :‬امههروز تههازه وارد‬
‫ِ خانه و کار‬ ‫دهام و در حقیقت‪ ،‬دنبال‬
‫میاردم‪».‬‬
‫بریان ا فت‪ « :‬من و نادر هم دن بال‬
‫ِ‬
‫کار می اردیم‪ .‬ا ار خوا سته با ی‪ ،‬با‬
‫ما میتوانی بیایی‪».‬‬
‫افتم‪« :‬خانه چی؟»‬
‫ا فت‪ « :‬حاال ب اان ه این جا‪ ...‬تا‬
‫افغانی! ‪181 /‬‬

‫فاطیخانم بیاید‪».‬‬
‫ادی می کردم‪ .‬چه‬ ‫اح ساسِ آرا مش و‬
‫آ سان در مجاو عهیی اد غام ده بودم!‬
‫کو چک ترین اح ساسِ بیگا نه ای به من د ست‬
‫نداد‪ .‬چه ساده و بیآالیش بودند‬
‫افتم‪« :‬من مشکلی ندارم‪ ،‬اار دیگران‬
‫راضی با ند‪».‬‬
‫دی کوتاه و اندامی الغر دا ت‪.‬‬ ‫نادر قّ‬
‫ف قط ز مانی به آدم ن گاه می کرد که‬
‫پرس شی دا ت‪ .‬باقی ه اهی حرف هایش را‬ ‫ُ‬
‫هایین‪،‬‬‫هه په‬ ‫ِ به‬
‫هاه‬‫ها نگه‬
‫هانش‪ ،‬به‬‫درونِ دهه‬
‫میافت‪.‬‬
‫ا فتم‪ « :‬نادر! تو چ ند سال ا ست‬
‫این جایی؟ خانوادهات کجا ست؟ ا ین چ ند‬
‫سال چهاونه اش ته؟»‬
‫نادر ا فت‪« :‬ز یاد سوال ن کن‪ .‬این جا‬
‫با ید بک شی‪ .‬ا ار خداو ند مرا به س‬
‫ت بدیل ک ند و در ارو پا بک شاند‪ ،‬ق بول‬
‫دارم‪ .‬ا ما ان سان بودن را در این جا‪،‬‬
‫نه!»‬
‫آهی هاراه با سخنش دا ت‪.‬‬
‫افتم‪« :‬میفهام‪ ...‬کافیست‪».‬‬
‫ِ دردی را که رویِ هم انبا ته‬ ‫دن یای‬
‫ده بود و نادر را تا آن جا ر سانده‬
‫بود‪ ،‬خوب درک میکردم‪.‬‬
‫هت‪« :‬امشههب‪ ،‬مهاههانِ جایههل‬‫نههادر افه‬
‫ِ هم‬‫هستیم‪ .‬هاه را دعوت کردهاند کنار‬
‫با یم‪».‬‬
‫افتم‪« :‬خوب است‪ .‬اما من که جایل را‬
‫نای ناسم‪».‬‬
‫هریفات‬‫هط تشه‬ ‫هه فقه‬‫هم که‬
‫هو هه‬‫هت‪« :‬ته‬‫افه‬
‫ِ هم هستیم‪».‬‬ ‫بلدی‪ ...‬ما هاه مثل‬
‫ب را رف تیم پیشِ جا یل‪ .‬او در ا تاق‬
‫ِ‬
‫ِ حبیب زندهای‬ ‫کناری‪ ،‬با جوانی به نام‬
‫ِ هم نش سته‬ ‫می کرد‪ .‬در ا تاق‪ ،‬ه اه دور‬
‫ّت‬‫بودند‪ .‬فضایِ اتاق را در جا ‪ ،‬صایای‬
‫پر کرده بود‪.‬‬‫ّت ُ‬
‫و محب‬
‫حب یب جوانکی کو چک و خوب صورت بود‪.‬‬
‫‪ / 081‬عارف فرمان‬

‫تصایم دا ت به جبهه برود‪ .‬مهاانی هم‬


‫ِ او بود كه میخواست‬ ‫در حقیقت‪ ،‬بهخاطر‬
‫ِ‬‫ههوان‬‫ه‬ ‫ج‬ ‫‪.‬‬‫ههد‬‫ه‬ ‫ن‬‫بک‬ ‫ههداحافظی‬ ‫ههه خه‬‫از هاه‬
‫خوشبرخوردی بود‪ .‬در اولین برخورد با‬
‫ِ کههوچکم‬ ‫ِ بههرادر‬ ‫حبیههب‪ ،‬او را ههبیه‬
‫یافتم‪ .‬بی باهت باهم نبود ند؛ باالخص‬
‫صورتِ دراز و چ شاانِ مهر بانش‪ .‬مو هایش‬
‫را از و سط جدا کرده بود و چ هرهی‬
‫آ نایی دا ت‪.‬‬
‫عدهی زیادی آمده بودند كه با آن ها‬
‫ن یز آ نا دم‪ .‬ه اه هم وخ‪ ...‬ا ما‬
‫بریان دی گر تو فانِ وخی و م ستی بود‪.‬‬
‫ِ زنانه دا ت‪.‬‬ ‫یكی از جوان ها ارایش های‬
‫ُ برا» اشا ته‬ ‫بریان اسم او را «خاله ك‬
‫بود‪.‬‬
‫اار حرف هایی از دی و كاسه و غیره‬
‫ُپ!‬‫ُپ با ین‪ ،‬چ‬ ‫میبود‪ ،‬بریان میافت‪« :‬چ‬
‫ُبرا! بگو‪».‬‬ ‫خاله ك‬
‫ُبرا وقتی حرف‬ ‫هاه میخندیدند‪ .‬خاله ک‬
‫ب رد و انگشتِ‬ ‫میزد‪ ،‬دستِ چخش را باال میُ‬
‫ا ارهاش را به پیشانیِ خود میاشا ت و‬
‫انگ شتِ س بابهاش به طرفِ او ش ا اره‬
‫می کرد‪ .‬کل ااتی که از د هانش ب یرون‬
‫ِ اف غان‬ ‫ِ پ یرزن های‬ ‫ِ حرف های‬‫می د‪ ،‬بیه‬
‫بود‪:‬‬
‫«هللا‪ ...‬خههاک ده سههرم ههد!‪ ...‬بههال‬
‫وین‪...‬‬ ‫ببر یت‪ ...‬دو تای تان ی کی‬
‫ِ پ ران وین‪ ...‬او‪ ،‬بریان!‬ ‫یکی تان مرغ‬
‫ِ قه م زاق ن کو که‬ ‫مرد کهی خاک ده سر! ا‬
‫بدوایت میکنم‪»...‬‬
‫ِ آن دو سال‪ ،‬اولینبار بود که‬ ‫در طول‬
‫ِ دل میخندیدم‪.‬‬ ‫از ته‬
‫بریان تعر یف می كرد كه مادركالنش‬
‫برایش یك نامه نو ته بود كه دلش تن‬
‫ده و میخواهد ایران بیاید‪.‬‬
‫میافت‪« :‬میدانی چه جواب دادم؟»‬
‫افتم‪« :‬نه‪».‬‬
‫ا فت‪ « :‬برایش نو تم كه ا ار تو را‬
‫افغانی! ‪183 /‬‬

‫بخواه ند به ع سكری ببر ند یا م بارزهی‬


‫ِ تعق یب‬ ‫روع كردی و ز یر‬ ‫سیا سی را‬
‫ِ ا یران را‬ ‫ه ستی‪ ،‬ب یا‪ ...‬وار نه‪ ،‬نام‬
‫نیاور‪».‬‬
‫بعد میخندید‪.‬‬
‫میا فت‪ « :‬برایش نو تهام كه ما یك‬
‫ُ برا داریم و هیچ نیاز نیست كه‬ ‫خاله ك‬
‫اا زحات بكشید‪».‬‬
‫دی ن بود‪.‬‬ ‫بریان در هیچ راب طه یی جّ‬
‫ِ بق یه معر فی كرد كه‪« :‬ا ین‬ ‫مرا برای‬
‫ِ‬‫هان‬ ‫زبه‬ ‫هوز‬‫هنه‬ ‫‪.‬‬‫هت‬ ‫اسه‬ ‫وارد‬ ‫ازه‬‫علههی تهه‬
‫خارجیاش خوب نیست‪ .‬ااهر هركهدامتهان‬
‫قیله میكنید‪ ،‬نگشارید علی حرف بزنهد‬
‫كه آبرویتان را میبرد‪».‬‬
‫بعد‪ ،‬هاه خندیدند‪ .‬من هم خندیدم كه‬
‫هردم‪،‬‬ ‫هاری كه‬ ‫هر كه‬‫هت‪ .‬هه‬ ‫هیافه‬ ‫هت مه‬‫او راسه‬
‫لهجهام ایرانی نشد که نشد‪.‬‬
‫باز مهیافهت‪« :‬در ضهان‪ ،‬از فهردا‪،‬‬
‫فاطی خانم را با علی عقد میکنیم! کسی‬
‫که اینجا زندهای مهیکنهد‪ ،‬بایهد یهک‬
‫ههانم‬ ‫ههاطایخه‬ ‫هها فه‬ ‫ههی را به‬ ‫دورهی طالیه‬
‫بگشراند‪».‬‬
‫ِ‬‫باالی‬ ‫ی‬‫ن‬ ‫ز‬ ‫خانم‬ ‫ی‬‫فاط‬ ‫‪.‬‬‫ند‬ ‫خندید‬ ‫ه اه‬
‫صت سال بود‪.‬‬
‫ا فتم‪« :‬از آ نایی با ه اه خو حالم‪.‬‬
‫ِ ت اام طول ك شید تا من‬ ‫تقری با دو سال‬
‫ج ا ِ ااها را پ یدا كنم‪ .‬ا ین او لین‬
‫بِ خندههایم در این دو سال اسهت‪ .‬مهن‬
‫ِز بان ها و‬ ‫ِ اا ز خم‬ ‫هم م ثل هر كدام‬
‫دردهایی را متحال دهام‪».‬‬
‫ب ت اام د‪ ،‬ا ما قصّه ها ه نوز هم‬
‫ادامه دا ت‪ ...‬خنده ها نیز‪ ...‬و حبیبِ‬
‫کوچک هاه را بغل کشید‪.‬‬
‫در لحظههههیی کهههه او را در آغهههوش‬
‫می ارفتم‪ ،‬پر سیدم‪« :‬آ یا خودت خوا ستی‬
‫جبهه بروی؟»‬
‫افت‪« :‬بلی‪».‬‬
‫ِ‬
‫ِ بد‬ ‫اما نگاهش میافت‪ « :‬نه‪ ...‬رایط‬
‫‪ / 084‬عارف فرمان‬

‫هزاران‬‫هر و هه‬‫هوهین و تحقیه‬ ‫هدهای‪ ،‬ته‬ ‫زنه‬


‫ُرم تی مرا مج بور به ترکِ ا یران‬ ‫بیح‬
‫هاب‬‫هه را انتخه‬‫هار‪ ،‬جبهه‬ ‫هد و ناچه‬‫هیکنه‬‫مه‬
‫کردم‪».‬‬
‫ِ او ا فتم‪ « :‬تو چه قدر‬ ‫ن گاه به ن گاه‬
‫ِ کوچکِ من هستی!»‬ ‫ِ برادر‬‫بیه‬
‫بو سیدمش و برایش « خداحافظ» ا فتم‪.‬‬
‫ههاید احسههاس مههیکههردم دیگههر او را‬
‫نخواهم دید‪.‬‬
‫ِ ا تاقی دم که نادر و بریان‬ ‫وارد‬
‫در آن ز ندهای میکرد ند؛ ا تاقی بزرگ‬
‫که در و سط‪ ،‬فر ی ق هوهیی انداخ ته‬
‫بود ند و چ ند تا تو ک هم در دو سویِ‬
‫مر تب‪ ...‬در‬ ‫آن بود؛ ا تاقی سخت ناُ‬
‫ء ا ضافه را نا یانه‬ ‫ِ پرده‪ ،‬ا یاِ‬ ‫ک نار‬
‫ِ‬‫هی‬‫آبه‬ ‫ها‬‫دیوارهه‬ ‫‪.‬‬ ‫د‬ ‫ه‬
‫بودنه‬ ‫داده‬ ‫هرار‬‫قه‬
‫کمر ن بود ند‪ .‬یک تلویز یونِ قدیای و‬
‫یک رادیوی کهنه در کنار پنجره قرار‬
‫ارفته بود‪.‬‬
‫ِ کار‪.‬‬‫صبحِ فردا‪ ،‬راه اف تادیم دن بال‬
‫ِ روزی اف تادم که در زا هدان‬ ‫به یاد‬
‫ِ کار بودم‪ .‬بریان مرا به جاهایِ‬ ‫دنبال‬
‫ُ رد‪ .‬از كافهها و مغازه ها‬‫مختلفِ هر ب‬
‫سوال می كرد‪ « :‬كارار نایخواه ید؟»‬
‫اك ثرا جوابِ « نه» میداد ند‪ .‬بع ضی ها‬
‫سوال میكرد ند‪« :‬ب چهی ك جایی؟» ب عد‬
‫میافت ند‪ « :‬نه‪ ،.‬اف غانی نای خوایم‪».‬‬
‫ا ما ما لجوجا نه به تالشِ خود ادا مه‬
‫دادیم‪.‬‬
‫به یك ر ستورانت ر سیدیم كه در آن‪،‬‬
‫یك اف غان كار می كرد‪ .‬اب تدا‪ ،‬با آن‬
‫دیم‪ .‬ر ستورانت‬ ‫ِ اف غان رو بهرو‬‫پ سر‬
‫بزرای در نبشِ یک چهارراه بود‪ .‬بعد از‬
‫ِ یکروزه‪ ،‬جایی را پیدا کرده‬ ‫پیادهروی‬
‫ِ افغان دا ت‪.‬‬‫بودیم که کارار‬
‫افتم‪« :‬كارار نایخواهید؟»‬
‫افت‪« :‬بچهی كجایی؟»‬
‫بریان در پا سخ ا فت‪« :‬آمری كایی از‬
‫افغانستان‪»...‬‬
‫ِبر دا ت‪.‬‬‫دی بلند و موهایی ز‬ ‫مرد قّ‬
‫خند ید و ا فت‪ « :‬من دو ستی دارم كه‬
‫چ هار تا كارار می خواد‪ ...‬اون هم‬
‫ِ خودت‪ »...‬بعد‬‫افغانی‪ ...‬امریكایی مثل‬
‫باز خندید و ادامه داد‪ « :‬صبر كن زن‬
‫‪ / 081‬عارف فرمان‬

‫بزنم بهش‪».‬‬
‫ما منتظر ماندیم‪ .‬زن زد‪.‬‬
‫نشههانی را اههرفتیم و بهها خو ههحالی‬
‫رفتیم به كافهقنادییی به نام «طوسی»‪.‬‬
‫ِ قر مز و‬ ‫ُل چهپزی و كا فه بود‪ .‬ر ن های‬ ‫ك‬
‫ِ کا فه‬ ‫سیاه کار کرده بود ند‪ .‬دا خل‬
‫ِ خوش می نیدی‪ .‬در‬ ‫ُلچههای‬‫ِ ک‬
‫قنادی‪ ،‬بوی‬
‫ِ ی شه یی بود و در‬ ‫س اتِ چپ‪ ،‬یک م یز‬
‫ِ بزرگ قرار دا ت‪.‬‬ ‫ِ فلزی‬‫کنارش‪ ،‬یک میز‬
‫ِ خوبی بهنظر مهیآمهد؛ آنههم در‬ ‫قنادی‬
‫باالیِ هر‪ .‬هاهی آدم هایی كه ما را در‬
‫جا ِ آدم هم حساب نایكردند‪ ،‬میآمدنهد‬
‫ِ صاحبِ کا فه خوب و مهر بان‬ ‫آن جا‪ .‬یاهر‬
‫بهنظر میرسید‪ .‬در این قنادی‪ ،‬دو نفر‬
‫ریکی کار میکرد ند‪ :‬هادی و اف شین‪.‬‬
‫افشین بینیِ عجیبی دا ت که اجازه نای‬
‫ِ ناترا ش فکر کنی‪.‬‬ ‫داد به باقیِ اندام‬
‫ِ بزر ای دا ت که‬ ‫ِ کو تاه و کم‬ ‫هادی قد‬
‫به سودخور بیشتر میمانست‪.‬‬
‫بریان با هو یاری و ب یداری ع ال‬
‫کرد‪.‬‬
‫افههت‪« :‬مههن حقههوقم را هههر هفتههه‬
‫می خواهم‪ ،‬ما كار را به خوبی ان جام‬
‫خواهیم داد‪».‬‬
‫آقا هادی خوشم شرب بهنظر میآمد‪ .‬از‬
‫هن رفیق هت الل‬ ‫هرد‪« :‬ایه‬ ‫هریان س هوال كه‬
‫به‬
‫است؟»‬
‫افتم‪« :‬نه‪ .‬لهجهم زیاد خوب نیست‪».‬‬
‫كاههی خندیههد و افههت‪« :‬میتههونی اون‬
‫ِ ماها نه پنج‬ ‫م شت ها كار ك نی‪ .‬ح قوق‬
‫پ شتُ‬
‫ُ‬
‫هزار تومن‪»...‬‬
‫ب‬ ‫و ا فت ا ار خوا ستیم می توانیم‬
‫آن جا ب خوابیم‪ .‬طب قهی دوم جا برایِ‬
‫خواب یدن دا ت‪ .‬تن ها چ یزی كه ن بود‬
‫ِ رستوران‪،‬‬ ‫«دست ویی» بود‪ ،‬اما روبهروی‬
‫ِ ب‬ ‫ِ آن تا ساعتِ نُ ه‬ ‫م سجدی بود که در‬
‫باز بود‪.‬‬
‫بریان ا فت‪ « :‬حاال فرض ك نیم ی کی‬
‫افغانی! ‪187 /‬‬

‫ن صفه ب احت یاج به د ست ویی دا ته‬


‫با ه‪ ...‬چهکار باید بکند؟»‬
‫آقا هادی افت‪« :‬این دیگه مشكلیه كه‬
‫خودتون حلش میکنین‪».‬‬
‫ِ او پشیرفته ده بودیم‪.‬‬ ‫ما از سوی‬
‫به بریان افتم‪« :‬حاال بگشار بیاییم‪،‬‬
‫بعدا یك راهی خواهیم سنجید‪».‬‬
‫بریان حرفم را اوش كرد‪.‬‬
‫از فردا قرار د روع كنیم‪.‬‬
‫صاحبکار افت‪« :‬من دو تا كارار دیگه‬
‫هم میخوام‪».‬‬
‫ِ ایرا نیاش را جواب كرده‬ ‫دو كارار‬
‫بود‪.‬‬
‫من به ا ین ف كر ر فتم كه اید ما‬
‫ِ خود را ارزان میفرو یم كه حتا‬ ‫انرژی‬
‫طرف حا ضر ا ست كارار هایِ قدیایاش را‬
‫جواب دهد و افغان استخدام کند‪.‬‬
‫سوال كردم‪ « :‬چرا آن دو را جواب‬
‫دادید؟»‬
‫هه‬‫هارت بیاه‬‫هنن‪ .‬كه‬‫هیکه‬‫هاز مه‬
‫هت‪« :‬نه‬‫افه‬
‫میخوان‪ .‬چه میدونهم‪ .‬صهد تها تقاضها‬
‫دارن‪».‬‬
‫افتم‪« :‬خوب‪ ،‬خیال میكنی ما اینهها‬
‫را نایخواهیم؟»‬
‫هود‬‫هاا وجه‬
‫ِ ه‬ ‫هرای‬‫هه به‬
‫هه كه‬
‫هت‪« :‬بیاه‬‫افه‬
‫نداره‪ ...‬فكر میكنم هاهین كافیهه‪...‬‬
‫اا هم به‬ ‫ا اه هم تقا ضا کردین‪،‬‬
‫سرنو تِ اونها دچار می ید‪».‬‬
‫ا فتم‪ « :‬من ف قط یك تقا ضا دارم و آن‬
‫ِ خودمهان‬‫ِ كار‪ ،‬ما را با اسم‬ ‫اینكه سر‬
‫صدا بزنید‪ ،‬افغانی نگویید‪».‬‬
‫ا فت‪« :‬ب سته ای داره‪ ...‬ا اه كار رو‬
‫خراب كردین‪ ،‬اف غانی هم می ام‪ .‬حاال‬
‫م گه اا را سترا ستی آمری كایی ه ستین؟‬
‫به دوستم افته بودین‪ ،‬مگه نه؟»‬
‫ِ ما درست د و ما بههم نگاه‬ ‫قرارداد‬
‫كردیم و دیدیم كه واقعا خوب است‪ .‬از‬
‫یكسو‪ ،‬كرایهی خانه نداریم و از سهوی‬
‫ِ‬
‫‪ / 088‬عارف فرمان‬

‫ِ خرچ ما از هاینجا تهأمین‬ ‫دیگر‪ ،‬تاام‬


‫می ود‪ .‬در نتیجه‪ ،‬معاشِ مها پغانهداز‬
‫خواهد د‪.‬‬
‫ِ‬‫برای‬ ‫و‬ ‫شتیم‬ ‫برا‬ ‫نه‬ ‫خا‬ ‫به‬ ‫خو حال‬
‫نادر افتیم‪ .‬او هم رضایت نشان داد‪.‬‬
‫ِ ساعتِ هفت‪ ،‬صهاحبکهار بهه‬ ‫فردا‪ ،‬سر‬
‫ِ ارمی افت و سهه دسهت‬ ‫هاهی ما خوشآمد‬
‫ِ سفید به ما داد و افت‪« :‬كار‬ ‫لباسکار‬
‫باید تایز با ه‪ ...‬مشتریها رو خهودم‬
‫جههواب مههیدم‪ .‬فقههط تهها وقتههی راه‬
‫هین‬‫ها افشه‬ ‫هن و آقه‬‫هد مه‬ ‫هد‪ ،‬بایه‬‫هیافتیه‬‫مه‬
‫نشونتون بدیم چیكار باید بكنین‪».‬‬
‫یك ساعت دی گر ما نده بود كه دروازه‬
‫ِ مشتریها باز كنهد‪ .‬از سهاعتِ‬ ‫را برای‬
‫هشتِ صبح تا هشتِ ب كار مهیكردنهد‪ .‬از‬
‫ساعتِ دوازده تا سه هم بسته بود‪ .‬اما‬
‫ِ ب باید‬ ‫ما كارارها از هفتِ صبح تا ُ‬
‫نه‬
‫كار می كردیم‪ .‬از دوازده تا دوی ب عد‬
‫ُخصت بودیم‪.‬‬ ‫از چا ت هم ر‬
‫هف تهی اول را تالش كردیم کار ها را‬
‫یاد بگیریم‪ .‬با آنکه سخت بهود‪ ،‬امها‬
‫دی‬‫ِ جّ‬‫تالشِ هر سهی ما ا ین بود که تو جه‬
‫دا ته با یم‪ .‬هفتهی دوم را تجربه مهی‬
‫كههردیم‪ .‬هفتهههی سههوم هههر سهههی مهها‬
‫میدان ستیم چه كار با ید بك نیم‪ .‬ا نواع‬
‫ِ‬
‫ِ مت فاوت بود‪ .‬در حقی قت‪ ،‬كار‬
‫ِ‬ ‫ُل چههای‬
‫ك‬
‫مشكل و ثقیلی نبود‪ ،‬اما كای ریزهكاری‬
‫ِ بیشتر میخواسهت‪ .‬بهریان‬ ‫دا ت و توجه‬
‫روع کرد به وخی با هادی صاحبكهار و‬
‫ِ من جا لب بود‪ ،‬و لی نادر‬ ‫اف شین‪ .‬برای‬
‫میدانست كه بیشتر از یك هفتهه تحاهل‬
‫ندارد‪ .‬هاان یك هفتههی اول را ههم آن‬
‫چنان خاموش نبود‪.‬‬
‫ِ صاحبكار میافت‪:‬‬ ‫بریان یك روز‪ ،‬برای‬
‫ِ اهین هستی!»‬ ‫«تو مثل‬
‫ِ اهین بود‪.‬‬ ‫ِ نول‬‫واقعا بینیِ او مثل‬
‫روزی‪ ،‬جل سه ارفت ند‪ .‬و به بریان‬
‫اخ طار داد ند که دی گر با آن ها وخی‬
‫افغانی! ‪189 /‬‬

‫نک ند‪.‬و نادر و قت را غنی ات ارد و‬


‫افت‪« :‬ما هفت روز در هفتهه كهار مهی‬
‫كنیم‪ .‬حداقل یك روز بعدازیهر یا قبهل‬
‫ُخصتی بدهید كه به‬ ‫ازیهر را برایِ ما ر‬
‫بعضی كارهایِ خود برسیم‪».‬‬
‫اهین سهوال كهرد‪ « :‬هاا چههكهاری‬
‫دارین؟»‬
‫نادر ا فت‪« :‬الب ته كه کار دار یم‪...‬‬
‫دوستانی داریم كه باید ببینیم ان‪...‬‬
‫اینجا‪ ،‬ما از وقتی آمدیم‪ ،‬بهجهز هاا‬
‫دو ن فر كغِ دی گری را ند یدهایم‪ .‬اید‬
‫ِ ما بخوا هد بازار برویم‪ ،‬یك چ یزی‬ ‫دل‬
‫ِ خود را‬‫ِ سر‬‫خر ید ك نیم‪ ،‬لبا سی‪ ...‬موی‬
‫اصالح كنیم‪ ...‬اصال به یك پاركی برویم‪،‬‬
‫سههیناا بههرویم‪ ...‬خههوب‪ ،‬مهها هههم آدم‬
‫هستیم‪».‬‬
‫ِ نادر منطقی است‪.‬‬ ‫دید حرفهای‬
‫ا فت‪« :‬خُب‪ ،‬با ه‪ .‬ا ما هر سه با هم‬
‫نایتههونین بریههد‪ ...‬بایههد یكییكههی‬
‫برید‪».‬‬
‫بریان و من خو حال از ا ین حرف‬
‫هد‬
‫هرار ه‬ ‫هر‪ ،‬قه‬‫هودیم‪ .‬از هفت ههی دیگه‬ ‫به‬
‫ُخ صت با م‪،‬‬‫جا عهها را ب عدازیهر‪ ،‬من ر‬
‫هههنبهها را نهههادر و یكشهههنبهها را‬
‫بریان‪.‬‬
‫من در او لین هف ته‪ ،‬برای ب چهها در‬
‫یراز‪ ،‬حاج خانم و مریم نامه فرستاده‬
‫بودم‪ ،‬ا ما هیچ جوابی دریا فت ن كردم‪.‬‬
‫با خودم افتم كه اید نامهام نرسیده‬
‫است‪ .‬نامهی بعدی را فرستادم‪.‬‬
‫معاشِ خود را هر هفته دریافت میكردم‬
‫و تبدیل به دالر میکردم‪.‬‬
‫بهار سهال‪ 0010‬آهسهتهآهسهته‪ ،‬كافههی‬
‫قنادی كارش بهتر ده بود‪ ،‬تا جایی كه‬
‫ِ اواوش‪،‬‬‫ِ ایران‪ ،‬مثل‬‫ِ قدیم‬‫حتا ستارههای‬
‫ُلچه آنجا میآمدند‪.‬‬‫ِ ك‬
‫ِ خرید‬
‫برای‬
‫چ ند قط عه ع كغِ تازه ارفتم و برایِ‬
‫خانوادهام نامهی جدیدی نو تم‪.‬‬
‫‪ / 001‬عارف فرمان‬

‫ِ کاکاحایدهللا و به‬
‫ِ جاعه رفتم سراغ‬
‫روز‬
‫او اطالع دادم كه كجا هستم و چهه مهی‬
‫كنم‪ .‬او هم خو حال د‪ .‬برایم افت كه‬
‫اخ تر‪ ،‬ح سینع لی و ن سیم ن گرانِ تو‬
‫هستند‪.‬‬
‫کاکاحایدهللا افت‪« :‬بهار روع ده‪ .‬من‬
‫یكدف عه به کا بل میروم‪ .‬الب ته اول‬
‫با ید به یراز بروم‪ .‬چون خی لی و قت‬
‫است اختر را ندیدهام‪».‬‬
‫افتم‪« :‬خو حال می وم اار نامهههای‬
‫ِ‬
‫مرا به هاه برسانی‪».‬‬

‫ِ ‪ 0010‬بهود كهه‬
‫ِ جهوزای سهال‬‫ِ ماه‬
‫اوایل‬
‫جوابِ نا مهی حاج خانم آ مد‪ .‬تا پا کتِ‬
‫نامه را باز كردم‪ ،‬دیدم عكغِ مریم هم‬
‫هست‪.‬‬
‫بچهها پریدند‪ ،‬عكغ را ارفتند‪.‬‬
‫افتند‪« :‬كیست؟»‬
‫ّه كردم‪.‬‬
‫برای ان قص‬
‫مریم نو ته بود‪:‬‬
‫علی جان!‬
‫هرک‬‫هریم را ته‬
‫هر مه‬‫هردم دیگه‬‫هیکه‬‫هال مه‬‫خیه‬
‫کردهای‪ ،‬اما نامهات آ مد‪ .‬با نامهات‪،‬‬
‫خودت ن یز برا شتی‪ .‬ن ایدا نی در ا ین‬
‫مدت که ن بودی‪ ،‬چه قدر ا ین جا ح ضور‬
‫د تو‬ ‫دا تی! ن ایدا نی‪ ...‬از کم بوِ‬
‫دا تم دق می کردم‪ .‬وق تی نا مهات را‬
‫باز کردم‪ ،‬بویِ تو را میداد؛ بویِ آن‬
‫بوسههههههایِ داغ؛ بههویِ تنههت‪ ...‬عشههقِ‬
‫های شه ایِ من! هر از باورم ن ای ود من‬
‫چ نین عا قانه ک سی را پر ستش کرده‬
‫د کعبههه را‪...‬‬‫با ههم‪ ،‬حتهها خداونههِ‬
‫ن ایدا نم تو برایِ من چه بودی و چه‬
‫هستی؟ مرا چنین از خود بی خود کردی و‬
‫رف تی‪ ...‬هر ااه به د لم ر جوع می کنم‪،‬‬
‫جُز تو ن ایب ینم و جُز تو ن ای یابم‪.‬‬
‫افغانی! ‪191 /‬‬

‫شتِ آن‬
‫هاواره آرزومندم بویِ ت نت را‪ ،‬لّ‬
‫بو سه هایِ یرین و داغ را ه ایناو نه‬
‫برایم بفر ستی تا ب توانم تو را حغّ‬
‫کنم‪.‬‬
‫باری‪ ،‬اف ته بودی‪ « :‬بیه اه اان به سر‬
‫ود‪ /‬بی تو به سر ن ای ود!» حاال ا ین‬
‫و صفِ حالِ من ا ست‪ ،‬دور از تو‪ ...‬ع لی‬
‫جانم! بی تو بهسر نای ود‪...‬‬
‫‪‎‬‬
‫سه ماه کار کردم و خو حال بودم که‬
‫نادر و اف شین از کارم را ضیا ند‪ .‬با‬
‫ِ عشق‬‫عشق کار می کردم‪ .‬کارم را به خاطر‬
‫ِ مریم‬‫دو ست دا تم‪ .‬لح ظه هایم را ع شق‬
‫ُ ر می کرد؛ ا ما ا ین خو حالی‬ ‫عا قانه پ‬
‫زود محو د‪.‬‬
‫یكی از روزها‪ ،‬چند عسكر وارد دند‪.‬‬
‫ِ ا ین که از ق بل آ ماده‬ ‫ع سکرها م ثل‬
‫ِ رویِ‬‫بود ند که با جانی ترین آدم های‬
‫وند؛ آ مادهی هر نوع‬ ‫ز مین رو بهرو‬
‫حاله‪.‬‬
‫در او لین بر خورد‪ ،‬از ما نا سنامه‬
‫خواستند‪.‬‬
‫بریان افت‪« :‬ما ناسنامه نداریم‪...‬‬
‫افغان هستیم‪».‬‬
‫م سؤول پولیغ چ نان برآ ُفت که صدایش‬
‫هاهی قنادی را ارفت‪.‬‬
‫فر یاد میزد‪« :‬اف غانی ها ا ین جا هم‬
‫راه پ یدا کردهن‪ ...‬ا ین جا‪ ،‬به هیچو جه‬
‫اجازه کار ندارین!»‬
‫پولیغ به ه اه جا ری خت و ه اه را‬
‫ِ ما د ستب ند‬ ‫د ستگیر کرد‪ .‬به د ست های‬
‫زد ند‪ .‬با م شت و ل گد‪ ،‬با توهین و‬
‫تحقیر و هرآنچه به دهان ان میآمد‪ ،‬ما‬
‫ِ طو سی در مح لهی پل‬
‫ِ‬ ‫را از کا فه ق نادی‬
‫کریمخانِ زند بیرون کردند‪.‬‬
‫لح ظهیی به کریم خانِ ز ند ف کر کردم‪.‬‬
‫آ یا او هم در دورهی خودش‪ ،‬ه ایناو نه‬
‫با بیگانهاان رفتار میکرده؟‬
‫‪ / 001‬عارف فرمان‬

‫بردنههد و‬ ‫مهها را بههه بازدا ههتگاه ُ‬


‫تحقیقات روع د‪.‬‬
‫افتند‪« :‬کثافت ها! یك و پیک هم كه‬
‫ده ین!‪ ...‬جری اه تون می ه ن فری بی ست‬
‫هزار تومن!»‬
‫هاه به یكدیگر نگاه كردیم‪.‬‬
‫بریان ا فت‪« :‬ه اهی ما رویِ هم بی ست‬
‫هزار تو مان نداریم‪ ،‬اا ن فری بی ست‬
‫هزار تومان میخواهید؟»‬
‫یکی ان از من سوال كرد‪« :‬چند وقته‬
‫اینجا كار میكنی؟»‬
‫افتم‪« :‬یك هفته‪».‬‬
‫افت‪« :‬چهقدر حقوق میایری؟»‬
‫افتم‪« :‬ما کار یاد میایریم‪ ،‬حقهوق‬
‫نداریم‪».‬‬
‫صاحب کار به ما یاد داده بود چ نین‬
‫بگوییم‪.‬‬
‫ِ س !»‬
‫افت‪« :‬داری دروغ میای مثل‬
‫یکی دیگر افت‪« :‬اینها رو ببر پایین‬
‫تا درست جواب دادن رو یاد بگیرن‪».‬‬
‫بردند پایین‬ ‫ِ ما را بهنوبت ُ‬‫هر كدام‬
‫و یك ل ت و كوبِ فرمای شی هم خوردیم‪.‬‬
‫تا آن جا كه توان ستند‪ ،‬به خواهران و‬
‫مادران اف غان ها ن یز نا سزا افت ند‪...‬‬
‫ّهل مهی‬ ‫من فقط نگاه ان میكردم‪ ...‬تحا‬
‫كردم‪ .‬من غیرت و جاعتِ آن را ندا تم‬
‫که در د فاع از خود و ملیّتم برخ یزم‪.‬‬
‫ولی توهین به ملیّت نادر را وادار به‬
‫د فاع از اف غانی بودنش کرد‪ .‬نادر‬
‫ِ د فاع از خودش‪ ،‬به آن ها‬ ‫خوا ست برای‬
‫د نام بد هد‪ .‬آنچ نان او را زد ند كه‬
‫نیم ساعتِ ت اام بی هوش بود‪ .‬از ا ین که‬
‫سههکوت کههرده بههودم‪ ،‬احسههاسِ حقههارت‬
‫می کردم‪ .‬تا آ خرین لح ظه‪ ،‬به ناموس و‬
‫ّتِ افغانها د نام افتند‪.‬‬‫ملی‬
‫ما را دوباره آوردند باال‪ .‬یكی بدتر‬
‫ِ ما‬ ‫از دی گری ك بود ده بودیم‪ .‬برای‬
‫هههر در‬ ‫هههه دیگه‬‫هههد که‬‫هههار دادنه‬
‫اخطه‬
‫افغانی! ‪193 /‬‬

‫خوراکهههفرو ههی‪ ،‬قنههادی و رسههتورانت‬


‫اجازهی کار نداریم‪.‬‬
‫جریاهی کار را که هنوز قانون نشده‬
‫بود‪ ،‬اجرا کردند‪ .‬آن چه دا تیم از ما‬
‫ارفتند‪.‬‬
‫دو هفته بعد‪ ،‬آزاد دیم‪.‬‬
‫بهها هاهههی دردهههایی کههه در درون‬
‫ِ خا نهی فاطی خانم روان‬ ‫دا تیم‪ ،‬به سوی‬
‫دیم‪ .‬در خانه‪ ،‬تعدادی از بچهها جا‬
‫ِ جا یل پُ ر از آدم بود‪.‬‬ ‫بود ند‪ .‬ا تاق‬
‫ِ هادتِ حبیبِ کوچک تازه رسیده بود‬ ‫خبر‬
‫و ه اه آنچ نان ناالن و پری شان بود ند‬
‫ِ حههرف زدن و ههنیدن‬ ‫كههه اصههال حههال‬
‫ندا تند‪.‬‬
‫سن آ سیاب به‬ ‫ِ هادتِ حب یب چون ِ‬ ‫خ بر‬
‫ِ‬
‫سرم فُرود آ مد‪ .‬چ هرهی مع صوم و لبخ ند‬
‫هود‪.‬‬‫هدنی به‬‫هوشنا ه‬‫هر فرامه‬‫هایش دیگه‬‫زیبه‬
‫بههیاختیههار‪ ،‬ا ههک ریخههتم‪ .‬بهها خههود‬
‫اید اک نون حب یب ز ندهای‬ ‫میا فتم‪:‬‬
‫به تری دا ته با د؛ چون حداقل دی گر‬
‫ا ینه اه توهین و تحق یر را ن ای نود‪.‬‬
‫ِ آن چه ای اان‬‫ا ما آ یا ری ختنِ خون برای‬
‫و باور به آن نداریم‪ ،‬خود یک نوع‬
‫خودکشی نیست؟‬
‫اح ساس می کردم حب یبِ کو چک بهعلّتِ‬
‫انسان ارده نشدنش در ایران‪ ،‬خودکشی‬
‫کرده ا ست‪ .‬توهین و تحق یر او را به‬
‫خودک شی ر سانده بود‪ .‬عرق سردی بر‬
‫پی شانیام نش ست و ا ین سوال در ذ هنم‬
‫ن قش ب ست که‪ :‬آ یا توهین دن تا آن جا‬
‫پیش میرود که ان سان د ست به خودک شی‬
‫بزند؟‬
‫پاسههخی ندا ههتم‪ ،‬امهها ا ههکهههایِ‬
‫تاامنشدنیام خود جوابی بود‪.‬‬
‫ِ آن روز‪ ،‬به د یدنِ هادی و‬ ‫پغ فردای‬
‫افشین رفتم‪.‬‬
‫تا مرا دیدند‪ ،‬افتند‪« :‬کجایی تو؟»‬
‫ب عد‪ ،‬هادی ا فت‪« :‬وك یل ارفتم و‬
‫‪ / 004‬عارف فرمان‬

‫ق ضیه حل د‪ .‬اما به ما اخ طار دادهن‬


‫ِ افغههانی نگیههریم‪.‬‬ ‫كههه دیگههه كههارار‬
‫كارارانِ افغانی فقط حق دارند چند جا‬
‫ِ د ستِ ب نا‪،‬‬
‫ِ مزر عه‪ ،‬ز یر‬
‫كار كنن‪ :‬توی‬
‫هایِ‬‫هورههه‬‫هانیکی‪ ،‬که‬‫هری‪ ،‬میکه‬‫ِ آهنگه‬ ‫هوی‬
‫ته‬
‫ُرپهههزی‪ ...‬اجهههازه ناهههیدن تهههویِ‬ ‫آج‬
‫رستوران ها و قنادیها و خالصه‪ ،‬جاهایی‬
‫که به غشا و خوراکی مربوط می ه‪ ،‬کار‬
‫کنن‪».‬‬
‫ا فتم‪« :‬را ستی‪ ،‬نگفت ید چهک سی ا طالع‬
‫داده که ما اینجا كار میکنیم؟»‬
‫اید‬ ‫اف شین ا فت‪« :‬ن ایدو نیم‪...‬‬
‫ُقبا‪»...‬‬ ‫ر‬
‫ِ مطائنی دا ت؛ اید چیزهایی می‬ ‫نگاه‬
‫دانست که ما بیخبر بودیم‪.‬‬

‫مهرغ‬‫بعد از اش هتِ دو هفتهه‪ ،‬در یهک ُ‬


‫داری‪ ،‬کاری پ یدا كردیم‪ .‬ا تاق هم‬
‫ِ ما میدادند و معا ش نسبتا خهوب‬ ‫برای‬
‫بود‪ .‬خرچ ما را می هد‪ .‬ههر سهه نفهر‬
‫آنجا روع به کار کردیم‪.‬‬
‫ِ ت صادف‪ ،‬از نزد یکِ‬‫چ ندی ب عد‪ ،‬در ا ثر‬
‫ِ طوسی میاش هتم‪ .‬دیهدم مغهازهی‬ ‫قنادی‬
‫رقیبش كامال خاكستر ده است‪ .‬ترسیدم‪.‬‬
‫ُرفهی تلفنِ عاومی‪ ،‬زنگی به هادی‬ ‫از غ‬
‫زدم و ب عد از ا حوالپر سی‪ ،‬ا فتم‪ « :‬كار‬
‫در چه حال است؟»‬
‫ا فت‪« :‬د ستت درد نك نه‪ ...‬واق عا اُل‬
‫کا تی!»‬
‫من كه تعجب كرده بودم‪ ،‬سوال كردم‪:‬‬
‫«مگر چهكار كردهایم؟»‬
‫ِ خوبی‬ ‫ا فت‪ « :‬هر كاری كردین‪ ،‬كار‬
‫كردین‪ ...‬دم تون ارم! حاال ب گو چی كار‬
‫میكنی؟ كجایی؟»‬
‫پ شتم از ات هام‬ ‫او ی را اشا تم‪ُ .‬‬
‫میلرزید‪ .‬به خانه براشتم و به بچهها‬
‫چیزی نگفتم‪.‬‬
‫افغانی! ‪195 /‬‬

‫دی‬‫م شکلی جّ‬ ‫ُرغداری ُ‬ ‫ِ م‬‫ِ ا ند‬‫هر چند بوی‬


‫بههود‪ ،‬امهها چههار و ناچههار‪ ،‬بایههد‬
‫ُرغداری این‬ ‫می پشیرفتیم‪ .‬از خوبی هایِ م‬
‫ِ‬‫میدان‬ ‫‪.‬‬‫كردیم‬ ‫بود كه ااه‪ ،‬ورزش هم می‬
‫ِ كار‬
‫ِ‬ ‫والی بال دا تیم‪ .‬من م شكلی برای‬
‫ُهز آنكهه هاهه‬ ‫مرغداری نایدیدم‪ ،‬بههج‬ ‫ُ‬
‫م‬
‫ِ‬ ‫نا‬ ‫به‬ ‫كغ‬ ‫هیچ‬ ‫نی‬ ‫یع‬ ‫؛‬‫بودیم‬ ‫»‬‫ی‬‫غان‬ ‫اف‬ ‫«‬
‫خودش صدا نای د‪.‬‬
‫«افغانی! بیا اینجا‪».‬‬
‫«افغانی! این كار رو بكن‪».‬‬
‫«افغانی! این کار رو نکن‪».‬‬
‫ه اه هم عادت كرده بودیم‪ .‬او یا در‬
‫رگ و خههونمههان ایههن احسههاس را داده‬
‫ِ بدی ه ستیم و‬ ‫بود ند كه از جنغ و ن سل‬
‫ِ اع تراض هم نداریم‪ .‬بدونِ اع تراض‬ ‫حق‬
‫به كارمان ادامه میدادیم‪.‬‬
‫ِ «افغانی» افتنها و‬ ‫برایِ آنکه از ّر‬
‫ِ مُ رغداری خالص وم‪ ،‬به ف کر‬
‫ِ‬ ‫ِ ا ند‬
‫بوی‬
‫ِ جدید دم‪.‬‬ ‫کار‬
‫ر‬
‫ِ‬ ‫کا‬ ‫ی‬
‫ِ‬ ‫جو‬ ‫و‬‫جست‬ ‫سراردان‬
‫ِ‬ ‫‪،‬‬‫جاعه‬ ‫روزهای‬
‫ِ‬
‫ِ ماکن میرفتم و‬ ‫جدید بودم‪ .‬در هر جای‬
‫اید جوابِ‬ ‫به ه اه جا سر میزدم تا‬
‫مثب تی ب شنوم‪ .‬دو کان ها‪ ،‬ر ستورانت ها‪،‬‬
‫سوپرمارکیت ها‪ ،‬قالینفرو ی ها و‪ ...‬از‬
‫یک دو کان که ب یرون می دم‪ ،‬به دی گری‬
‫دا خل می دم‪ .‬اک ثرا هم جوابِ سرباال‬
‫میدادند‪:‬‬
‫«نه‪ ،‬کارار نایخوایم‪».‬‬
‫ُف تادم‪ ،‬نا چار‬ ‫ِ ب که از پا میا‬ ‫آ خر‬
‫برمیاشتم‪.‬‬
‫هفته ها پشتِ هم میرفتند و هیچ کاری‬
‫پیدا نای د‪.‬‬
‫ِ بارانی‪ ،‬پشتِ‬ ‫جاعهی پنجم‪ ،‬در یک روز‬
‫دروازهی یک ر ستورانت‪ ،‬یک آا هی د یدم؛‬
‫احت یاج به کارار دا تند‪ .‬با عف و‬
‫وق وارد دم و سالم کردم‪ .‬مردی که‬
‫پ شتِ م یز نش سته بود‪ ،‬پ یر و ال غر و‬
‫ِ کوتاهش‬ ‫بسیار ضعیف بهنظر میرسید‪ .‬قد‬
‫‪ / 001‬عارف فرمان‬

‫ِ کوچکش‬ ‫پ شتِ م یز اُم ده بود‪ .‬انه های‬


‫ُر تیِ جانش بزرگ تر جِ لوه میداد‪.‬‬ ‫را ک‬
‫نگاهش بیشتر به کمسیری میماند که از‬
‫ِ ذوق و ههوس‪ ،‬کسهی را بهه اذیهت و‬ ‫روی‬
‫ِ ی شهییاش یک‬ ‫ِ م یز‬‫آزار بن شیند‪ .‬روی‬
‫خود کار‪ ،‬یک ما ینح ساب و دو ورق کا غش‬
‫که حساب ها را بر آن نو ته بود‪ ،‬دیده‬
‫می د‪.‬‬
‫ِ پُ ر از مالم تی‪ ،‬ا فت‪:‬‬ ‫پغ از ن گاه‬
‫«بچهی کجایی؟»‬
‫دی پرسیده بود که خیال کردم‬ ‫چنان جّ‬
‫ا ههتباهی وارد ههدهام‪ .‬در پاهههایم‪،‬‬
‫ِ حر کتِ‬ ‫لرزش اح ساس کردم‪ .‬ز بانم بیه‬
‫ِ مالیم بود‪:‬‬ ‫علهی ا در باد‬
‫«افغانستان‪».‬‬
‫«اف غانی ه ستی؟! اف غانی! ب یرون‪...‬‬
‫بیرون‪»...‬‬
‫ا ِ ز بانم خاموش د یا در درو نم‬
‫ا از چ شاانم‬ ‫سوخت‪ .‬مید یدم ا کِ‬
‫ِ‬‫هوی‬‫ه‬ ‫س‬‫هه‬
‫ه‬ ‫ب‬ ‫هر‪،‬‬‫ه‬ ‫ت‬ ‫ها چشه ِ‬
‫هاان‬ ‫هرون زد‪ .‬به‬‫بیه‬
‫مرغداری راه افتادم‪.‬‬ ‫ُ‬
‫با خود میا فتم‪ « :‬اید حق با حب یبِ‬
‫کو چک بود‪ :‬ز ندهای در غر بت‪ ،‬م یانِ‬
‫کسههانی کههه حتهها تههو را انسههان هههم‬
‫نایدان ند‪ ،‬کاری ست م شکل؛ م شکل تر از‬
‫ُشته دن‪»...‬‬ ‫ِ جبهه و ک‬ ‫ِ اول‬
‫رفتن به خط‬
‫یطان را ال حول می کردم‪ .‬خود را‬
‫دلداری میدادم‪ ،‬اید ا ین مردک اح اق‬
‫بود‪ ...‬اح اق در هر جام عهیی تشکره‬
‫میا یرد؛ ا ما وق تی به آن لح ظه که‬
‫افت‪« :‬افغانی‪ ،‬بیرون‪ ،‬بیرون‪ »...‬فکر‬
‫ِ‬
‫ُن بد‬ ‫ِ ف یروزه یی ا‬ ‫می کردم‪ ،‬کا ی های‬
‫ایاانم تار و تاریک می د و به سیاهی‬
‫میارایید‪.‬‬
‫ِ جاعه‪ ،‬اولین روزی بود‬ ‫ِ آن روز‬‫فردای‬
‫که اف غان ها بدونِ کارتِ مخ صوص ا جازه‬
‫ندا تند ح تا در هر و بازار و م حل‬
‫ِ‬
‫کار ههان برونههد‪ .‬ههنبه‪ ،‬بایههد هاههه‬
‫افغانی! ‪197 /‬‬

‫مههیرفتنههد تقاضههایِ کههارت میدادنههد‪.‬‬


‫صاحب کار صبحِ زود ه اهی ما را در یک‬
‫ِ خشت چید و در ورامین‪،‬‬ ‫موتر الری‪ ،‬مثل‬
‫می د‪ ،‬پ یاده‬ ‫مح لی که کارت توز ی‬
‫کرد‪ .‬از الری پایین آ مدیم‪ .‬در او لین‬
‫ِ سرلوحهیی دم‪:‬‬ ‫نگاه‪ ،‬متوجه‬
‫‪‎‬فاغنه‪‎‬‬
‫‪‎‎‬ا‬‫‪‎‎‬موقت‬‫‪‎‎‬اقامت‬ ‫‪‎‎‬کارت‬‫‪‎‎‬پخش‬
‫مرکز‬
‫باالیِ آن نو ته ده بود‪:‬‬
‫‪‎‎‬افاغنه‪‎‬‬‫شورای‬
‫از کلاهههی «افاغنههه» زیههاد خو ههم‬
‫نیامد‪.‬‬
‫ها‬‫هوالنی‪ ،‬به‬
‫هایِ طه‬‫هفهه‬‫ها در صه‬ ‫هانهه‬
‫افغه‬
‫ِ‬
‫ِ ن گران و آف تابزده‪ ،‬مان ند‬ ‫چ هره های‬
‫زنههدانیان جزایههی‪ ،‬منتظههر ایسههتاده‬
‫ِ ا عدام و یا‬ ‫اید منت ظر‬ ‫بود ند‪...‬‬
‫هاید‬‫هتند ه‬ ‫هی دا ه‬ ‫هه احساسه‬ ‫هکنجه و چه‬‫ه‬
‫انسان نبودن‪.‬‬
‫«توز ی ِ کارت هایِ اقا متِ مو قت» ه این‬
‫ِ طال یی ده‬‫ِ جد ید بود که او یا ت خم‬ ‫ت خم‬
‫بود و هر کغ باید آن را میارفت‪.‬‬
‫ن ایدا نم چه ز مانی نوبتم میر سد‪.‬‬
‫ِ مردی قرار دارم که‬ ‫در ست‪ ،‬رو بهروی‬
‫ِ م یرزاق لم ها باال‬ ‫عی نکِ خود را مان ند‬
‫ارفته و مرا ورانداز میکند‪.‬‬
‫مخت و بیپرواست‪:‬‬ ‫نگاههایش ز‬
‫ُُ‬
‫«بچهی کجایی؟»‬
‫افتم‪« :‬افغانستان‪».‬‬
‫کجههای‬
‫ِ‬ ‫‪.‬‬‫‪..‬‬ ‫ههعورید‬ ‫«هاهههتههان بههی‬
‫افغانستان؟»‬
‫«کابل‪».‬‬
‫«چند ساله اینجا مرگ میخوای؟»‬
‫«مرگ؟‪ ...‬دو و نیمسال‪».‬‬
‫«چیکار میکنی؟»‬
‫«مرغداری‪».‬‬
‫«از کدوم مرز اومدی؟»‬
‫«زاهدان‪».‬‬
‫«تجاوزی اومدی؟»‬
‫«تجههههاوزی؟ یعنههههی قاچههههاقی؟‬
‫‪ / 008‬عارف فرمان‬

‫ِقانونی؟‪ ...‬پناه آوردم‪».‬‬ ‫غیر‬


‫«هاه ننهس ها پناه آوردهن!‪ ...‬سواد‬
‫داری؟»‬
‫«بلی‪».‬‬
‫ِ با سواد ند یده‬ ‫« من تا به حال‪ ،‬خر‬
‫پر کن‪».‬‬ ‫ُرمها رو ُ‬‫بودم‪ ...‬حاال بگیر ف‬
‫«من انسانم‪».‬‬
‫ِ؟‪ ...‬عجهب! بهاور کهردنش سهخته‪...‬‬ ‫«ا‬
‫پر کن‪».‬‬ ‫ُرم رو ُ‬ ‫ِر نزن‪ ...‬ف‬‫حاال‪ ،‬زیاد ز‬
‫فُرم ها را از د ستش ارفتم و ب عد از‬
‫خا نهپُ ری و طیِ دی گر مرا حل‪ ،‬ت حویلش‬
‫دادم‪.‬‬
‫دو ماه طول ک شید تا کارتِ اقا متِ‬
‫ِ خاصی ندا ت؛‬ ‫موقت به دستم رسید‪ .‬چیز‬
‫می د ا فت اعت باری ندارد‪ .‬باالیِ کارت‬
‫ِ افاغ نه»‪.‬‬ ‫ده بود‪ « :‬ورای‬ ‫نو ته‬
‫هل‪،‬‬
‫ِ فامیه‬ ‫هم‪ ،‬اس هم‬‫هایین‪ ،‬اسه‬ ‫ِ په‬‫هطرهای‬‫سه‬
‫ِ عکغ‬‫تاریخِ تولد و در حا یهی چپ‪ ،‬محل‬
‫بود‪ .‬تاریخِ صُدور و پا یان هم دا ت‪.‬‬
‫وقتههی کههارت را براردانههدم‪ ،‬تکههان‬
‫خوردم‪ .‬پشتِ کارت نو ته ده بود‪:‬‬
‫نیا‪‎‬ا ت نناری‪‎‬ننن ار ‪‎.‬‬ ‫ایننک‪‎‬کننارت‪‎‬ان‬
‫ا ت ار‪‎‬سفر‪‎‬و‪‎‬کار‪‎‬ن ار ‪‎‎.‬‬
‫فقط‪‎‬برای‪‎‬شناسایی‪‎‬صا ر‪‎‬گر ی ‪‎‬است‪.‬‬
‫یع نی من دو ماه تالش کرده بودم و‬
‫انت ظار ک شیده بودم تا کارتِ اقا متِ‬
‫ِ اسالمی ایران‬ ‫موقت بگیرم؛ اما جاهوری‬
‫ُرمنامه تحویل داده بود‪.‬‬ ‫برایم ج‬
‫ن عراق‬ ‫ِ ما به ج ِ‬ ‫دهیی از جوان های‬ ‫عّ‬
‫هم رف ته بود ند‪ .‬ی کی از آن ها که من‬
‫ّدی بود‪ .‬میافت‪:‬‬ ‫ِ بعد دیدمش‪ ،‬سی‬ ‫سال های‬
‫جن ایران و عراق هید‬ ‫« میخواستم در ِ‬
‫هید ن شدم‪ .‬ف عال سخاهی‬ ‫وم‪ .‬ا ما‬
‫ِ پاسداران کار می کنم‪».‬‬ ‫هستم‪ .‬در سخاه‬
‫ه نوز ش ماه از دورهی کارش نگش ته‬
‫بوده که سخاه را ک نار می اشارد و در‬
‫ِ خای نی عدول کرده‪،‬‬ ‫ضان‪ ،‬از تقل ید‬
‫روع میک ند به تقل ید از آ قایِ خویی‪.‬‬
‫افغانی! ‪199 /‬‬

‫آخرین باری که دیدمش میافت‪« :‬حتا در‬


‫ِ اف غانی بودن‬ ‫ِ سخاه هم ا ین م شکل‬ ‫دا خل‬
‫دت وجود دارد‪».‬‬ ‫به ّ‬
‫ض‬
‫ِ‬‫فر‬ ‫به‬ ‫اار‬ ‫حتا‬ ‫‪...‬‬ ‫هیچ‬ ‫که‬‫این‬‫«‬ ‫‪:‬‬‫افتم‬
‫م حال‪ ،‬به پارل اان هم میرف تی‪ ،‬ه این‬
‫م شکل را دا تی‪ .‬چرا که ه این سخاه و‬
‫دو لت ند که در حقی قت‪ ،‬م یانِ مردم‬
‫اختالف میاندازند‪».‬‬
‫او حتا میافت‪« :‬میخواهم مسیحی وم‪.‬‬
‫من از اسالم نیز اش تم‪».‬‬
‫افتم‪ « :‬من نیز مانند تو ام از این‬
‫دین هم خیری ندیدم‪».‬‬
‫افت‪« :‬اما من عدول کردهام‪ ...‬دیگر‬
‫از خاینی تقلید نایکنم‪».‬‬
‫من که یادم ن ایآ ید هیچ ااه از ک سی‬
‫تقل ید کرده با م‪ ،‬ا فتم‪« :‬ا ین م هم‬
‫ِ‬
‫مق لد‬‫ِ فُروع ُ‬ ‫نی ست‪ .‬چون تو در م سائل‬
‫ک سی بودی‪ .‬با ید ا صل را پ یدا کرد‪.‬‬
‫ِ تو این است که از جانِ خود برایِ‬ ‫مشکل‬
‫ک سانی ما یه اشا تی که ا مروز از آن‬
‫پشههیاانی و ایههن مایهههاههشاری کههاری‬
‫بیهوده بوده‪ .‬حال که میدانی‪ ،‬انتقام‬
‫ِ این باش که دیگر‬ ‫نگیر‪ .‬بیش تر به فکر‬
‫برایِ هر ناکغ مایه نگشاری‪».‬‬
‫مدتی از توز ی ِ کارت ها اش ت‪ .‬سر و‬
‫ِ مرز کردن ها از هر سو به اوش‬ ‫صدایِ رد‬
‫ِ مرز می دند‪،‬‬ ‫میر سید‪ .‬مرد مانی که رد‬
‫با هزاران م شکل‪ ،‬خود را دو باره به‬
‫هرها میرساندند و فرزندان ان را در‬
‫آغوش میارفتند‪.‬‬
‫ِ ‪ 0010‬اعهالن هد‬ ‫ِ زمستانِ سال‬‫در روع‬
‫ِ غشایی‬ ‫ِ افاغ نه‪ ،‬کو پونِ مواد‬ ‫که برای‬
‫ِ دریا فتِ کو پون‬ ‫توز ی می ود‪ .‬صف های‬
‫هر‬‫هن فکه‬‫هه ایه‬ ‫هاجران به‬ ‫هد‪ .‬مهه‬‫هکیل ه‬ ‫تشه‬
‫ِ ا سالمیِ ا یران‬‫میکرد ند که حاال جا هوری‬
‫ِ ا سالمیِ یعه‬ ‫ُالل ترین جا هوری‬‫هم چون ز‬
‫تج لی خوا هد کرد‪ .‬ز ندهای در ا یران‬
‫راحت و آسوده خواهد د و کاراران با‬
‫‪ / 111‬عارف فرمان‬

‫وق و عالقه عرق خواهند ریخت‪.‬‬


‫ِ پی شانی ها باز دند و خ نده‬ ‫چین های‬
‫بر ل بانِ اف غان ها جاری د‪ .‬اف غان ها‬
‫دند! ا ما ا ین بار ن یز‬ ‫کو پوندار‬
‫و عده ها بر رویِ یخ نو ته ده بود و‬
‫آفتابِ واقعیت آن ها را آب کرد‪ .‬سال ها‬
‫ا ین کو پون ها فروخ ته می د بدون آن که‬
‫ود‪.‬‬ ‫ِ غشایی به م هاجری داده‬ ‫مواد‬
‫م یانِ اف غان ها مُ روج د که میافت ند‪:‬‬
‫ِ لغاان میرسد!»‬ ‫ب زک نایر که جو‬‫ب زک‪ُ ،‬‬‫«ُ‬
‫ِ لغاان هراز نرسید‪.‬‬ ‫ولی جو‬
‫ِ « سازمانِ م لل‬
‫ِ‬ ‫یك روز ر فتم به دف تر‬
‫ها‬‫ها تقاضه‬ ‫هران و از آنهه‬ ‫هد» در تهه‬‫متحه‬
‫ِ اروپههایی‬ ‫كههردم مههرا بههه یههك كشههور‬
‫بفرسههتند‪ .‬افتنههد كههه در ایههنجهها‬
‫نایتوان ند چنین كاری بكن ند‪ .‬من باید‬
‫ِ اروپهایی‬ ‫ِ كشهورهای‬ ‫به سفارتخانهههای‬
‫مراجعه کنم‪.‬‬
‫ر فتم سفارتِ آل اان‪ .‬د یدم آنچ نان‬
‫مردم صف ك شیدهاند كه ا صال ت صورش را‬
‫نایكردم‪ .‬با خود افتم‪« :‬مرا اینجاها‬
‫راه نخواه ند داد‪ .‬ا ار بفها ند اف غان‬
‫هستم‪ ،‬آنوقت وای به حالم!»‬
‫دور دم و دیگهر هراهز بهه سهفارت‬
‫خانهیی رجوع نكردم‪.‬‬
‫اما خیال این كه از ایران خارج وم‬
‫های شه در سرم بود‪ .‬ه اواره خ یاالتِ‬
‫روزا نهام ا ین بود كه روزی پا سخورت‬
‫دا ته با م و ب توانم بدونِ م شكل‪،‬‬
‫ِ میدان وم‪.‬‬ ‫داخل‬
‫ِ مرغداری ادا مه دا ت‪ .‬ما هم‬ ‫كار‬
‫تقری با به ا ین کار عادت كرده بودیم‪.‬‬
‫ِ خودش ادامه میداد‪.‬‬ ‫بریان به وخی های‬
‫ا ما چ یزی در درونِ من بود که آرام و‬
‫هان‬‫هه زمه‬‫هود‪ .‬هرچه‬ ‫هه به‬‫ق هرارم را ارفته‬
‫هر و‬‫هاآرامته‬ ‫هن نه‬‫هت‪ ،‬مه‬‫هیاش ه‬‫هر مه‬
‫هیشته‬‫به‬
‫دت احساسِ کم بود‬ ‫بیقرار تر می دم‪ .‬به ّ‬
‫ُرد و‬‫می کردم‪ .‬چ یزی درو نم را میآز‬
‫افغانی! ‪201 /‬‬

‫ُ ستم‪ .‬خ یاالتِ عا قانه‬


‫ام دهام را میج‬
‫یراز میبُ رد؛ به کو چه هایِ‬ ‫مرا به‬
‫ِ‬
‫بار یکِ یراز‪ ،‬ا طرافِ اه چراغ‪ ...‬یاد‬
‫ِ مریم صبوری را‬ ‫بو سه هایِ یرین و داغ‬
‫از من میار فت و درما نده میما ندم‪.‬‬
‫ناچار‪ ،‬تصایم ارفتم به یراز بروم و‬
‫مریم را ببینم‪.‬‬
‫به بچه ها افتم باید مریم را ببینم‬
‫و به صاحبِ مرغداری هم یك هف ته ق بل‬
‫اف ته بودم كه چ ند روزی را تعطی لی‬
‫می خواهم‪ .‬اتفاقا نامهی تردد را موفق‬
‫یراز‬ ‫دم ه اان روز بگ یرم و عازم‬
‫ِ‬
‫دم‪.‬‬
‫ِ یراز که دم ن گاهم تن ها چ یزی‬ ‫وارد‬
‫را که می ج ست مریم بود‪ .‬چ هرهی او‬
‫روبهرویم بود‪ .‬چشاانِ عزیزش را تاا ا‬
‫ِ نظههیفش را لاههغ‬‫و در تصههوراتم جسههم‬
‫میکردم‪.‬‬
‫سرانجام‪ ،‬دروازه را زدم‪ .‬دروازه را‬
‫حاج خانم باز کرد و با د یدنِ من‪،‬‬
‫ِ کار بود ند و‬ ‫گفتزده د‪ .‬ب چه ها سر‬
‫دروازهی ا تاق ان ب سته بود‪ .‬مریم را‬
‫در پشت پنجره دیدم‪ .‬مرا از هاان باال‬
‫د ید و خو ی در و جودش دو یدن ار فت‪.‬‬
‫ِ معصوم و زیبایی دا ت‪ .‬لبانش به‬ ‫نگاه‬
‫یرین نش سته بود‪ .‬به ک سی‬ ‫تب سای‬
‫ُ رده‬
‫میما ند که جایزهی چ ند میل یونی ب‬
‫با د‪.‬‬
‫افتم‪« :‬میروم اه چراغ‪ .‬سوغاتیهاتان‬
‫را هاانجا بیایید بگیرید‪».‬‬
‫حاجخههانم افههت‪« :‬خوبههه‪ ...‬هههر دو‬
‫میایم‪».‬‬
‫در اه چراغ‪ ،‬یك ك ناری نش ستیم‪ .‬من‬
‫ِ مریم یك‬ ‫سوغاتیها ان را دادم‪ .‬برای‬
‫اردنب ند و یك حل قه ارف ته بودم و‬
‫م هر و‬‫ِ حاج خانم هم یك ت سبیح‪ُ ،‬‬ ‫برای‬
‫جاین ااز‪ .‬خو حال باهم نش ستیم و من‬
‫ِ ق نادی و کار در مرغداری‬ ‫ِ كار‬‫ق صههای‬
‫‪ / 114‬عارف فرمان‬

‫را برای ان افتم‪.‬‬


‫حاج خانم ا فت‪ « :‬تا حاال برادرم دو‬
‫هرایِ‬ ‫هریم به‬‫ِ مه‬
‫هتگاری‬
‫هده خواسه‬ ‫هار اومه‬‫به‬
‫پ سرش؛ ا ما من ا فتم نه‪ ،‬دخ ترم را ضی‬
‫ن ای ه‪ ...‬ه نوز منت ظرن‪ .‬ه اهش می ان‬
‫ِ تو اون پ سر افغان یه رو‬ ‫ا ین دخ تر‬
‫میخههواد‪ .‬اون هههم كههه رفههت و دیگههه‬
‫برن ای ارده‪ .‬حاال تا كِی می خواین صبر‬
‫ك نین؟‪ ...‬حاال ع لی جان! تو ب گو چه‬
‫میخوای بكنی؟»‬
‫افههتم‪« :‬حههاجخههانم! مههن در ایههران‬
‫نای مانم‪ .‬می خواهم ارو پا یا آمری كا‬
‫بههروم‪ .‬ااههر تحالههش را داریههد کههه‬
‫هن‬‫ها مه‬‫هود‪ ،‬به‬‫هاا دور ه‬ ‫هان از ه‬ ‫دخترته‬
‫ازدواج ک ند‪ .‬چون من ا ین جا نای توانم‬
‫زنههدهای كههنم‪ .‬دلههم مههیخواهههد درس‬
‫ِ خودم ك سی وم‪ .‬حاال در‬ ‫ب خوانم‪ ،‬برای‬
‫آن مرغداری كار می كنم‪ .‬فكر كنید چهل‬
‫سال ب عد‪ ،‬وق تی از مرغداری ب یایم‬
‫ِ مرغ دهام‪ ...‬لبهاس‬ ‫بیرون‪ ،‬خودم مثل‬
‫ِ‬
‫ُهد‬‫ُدق‬‫هایم بوی مرغ میدههد‪ .‬هبهها‪ ،‬ق‬
‫مرغی میكنم؛ اما از من تخممرغهی ههم‬
‫حاصل نای ود‪»...‬‬
‫هر دو خندیدند‪.‬‬
‫ا فتم‪« :‬نخند ید‪ ...‬باور کن ید حا صل‬
‫ن ای ود! ا ما ا ار بروم خارج‪ ،‬آنجا ها‬
‫درس می خوانم‪ ،‬كاره یی می وم‪ .‬ب عد‪،‬‬
‫مریم هم میتوا ند درس بخوا ند و برایِ‬
‫خودش كسی ود‪».‬‬
‫خندههایِ حاج خانم كه تاام د‪ ،‬دیدم‬
‫چشاانش راه كشید و صدایش تغییر كرد؛‬
‫اویی نایخواست دخترش از او دور ود‪.‬‬
‫ِ دوریِ‬ ‫افت‪« :‬باید فكر كنم‪ .‬من از غم‬
‫مریم میمیرم‪».‬‬
‫ِ مریم هم تغی یر كرد‪ .‬برایِ او‬ ‫ن گاه‬
‫ود‪.‬‬ ‫هم سخت بود كه از مادرش دور‬
‫دد‬‫ِ مظلوما نهی ان مرا مُ رّ‬ ‫ن گاه های‬
‫می ساخت‪ .‬در د لم ه اواره احسا سی موج‬
‫افغانی! ‪205 /‬‬

‫میزد که مریم را نارا حت نب ینم و‬


‫هده‬‫هاراحتیاش ه‬ ‫هثِ نه‬
‫هود باعه‬‫هون‪ ،‬خه‬‫اکنه‬
‫بودم‪.‬‬
‫ا فتم‪ « :‬خوب‪ ،‬حاال مه اان من با ید؛‬
‫چلوكباب چهطور است‪».‬‬
‫باهم رفتیم به چلوکبابییی که درست‬
‫اه چراغ بود‪ .‬مریم ک بابِ‬ ‫رو بهروی‬
‫ِ‬
‫کوب یده فر مایش داد‪ .‬ه اه خو حال‪ ،‬به‬
‫ِ ما بود‪ ،‬نگاه‬ ‫ِ روی‬‫ِ یشهیی که جلو‬ ‫میز‬
‫می کردیم و آرام غشا می خوردیم‪ .‬من و‬
‫ِ خوش‬‫مریم ب عد از مدت ها‪ ،‬به ا ین روز‬
‫ر سیده بودیم‪ .‬حاج خانم هم اد بود‪.‬‬
‫ن ایدان ستم حاج خانم در آن لح ظه‪ ،‬چه‬
‫ف کر می کرد؛ ا ما میدان ستم مریم د لش‬
‫پُ ر از ن شاط بود‪ .‬با ن گاه هایش مرا‬
‫ور‬
‫ِ‬ ‫میبوی ید و میبو سید‪ .‬طراوت و‬
‫بچهاانهیی در وجودش موج میزد‪.‬‬
‫ِ خوردنِ غشا بودیم كه د یدم‬ ‫م شغول‬
‫مههوتری ایسههتاد و چنههد تهها مههأمور‬
‫دند و م ستقیم‬ ‫ِ سالن‬ ‫لباس خ صی وارد‬
‫آمد ند طرف ما‪ .‬سخاهی بود ند‪ .‬مرا‬
‫كنار كشیدند و حاج خانم را با خود ان‬
‫هتورانت‬ ‫هز از رسه‬‫هریم را نیه‬ ‫هد‪ .‬مه‬‫بردنه‬
‫ُ‬
‫بردند‪.‬‬‫بیرون ُ‬
‫ِی و کجا‬ ‫پرسیدند‪« :‬اینها كیان؟ از ک‬
‫می ناسیشون؟»‬
‫ا فتم‪ « :‬من م ستأجر ان بودم‪ .‬از‬
‫ِ دیدن ان‪».‬‬‫تهران آمدهام برای‬
‫افتند‪« :‬خُب‪ ،‬افغانی هم كه هستی‪...‬‬
‫من كرات‬‫تو ن ایدو نی ا ین جا‪ ،‬فح شا و ُ‬
‫مجازات داره؟»‬
‫افتم‪ « :‬ما كه غشا می خوردیم‪ ...‬مگر‬
‫غشا خوردن هم جزا دارد؟»‬
‫«خفه و افغانیِ نکبتی!»‬
‫اح ساس كردم صاحبِ ر ستورانت ز ن زده‬
‫و ا ین ها را خوا سته‪ .‬چون وق تی من با‬
‫ِ اف غانی بودنم‬ ‫او حرف میزدم‪ ،‬متو جه‬
‫ده بود‪.‬‬
‫‪ / 111‬عارف فرمان‬

‫بردند‪ .‬وقتی مرا داخل‬


‫ِ‬ ‫هر سهی ما را ُ‬
‫موتر پرتاب کردند‪ ،‬سرم را با پارچهی‬
‫هه‬‫هد به‬‫هار دادنه‬‫هاندند‪ ،‬فشه‬‫هیاهی پو ه‬‫سه‬
‫پایین و افت ند‪« :‬خ فه اف غانی! جی کت‬
‫در نیاد‪».‬‬
‫دت داد مههیزدنههد و د ههنام‬ ‫بههه ههّ‬
‫ِ بیست دقیقه طهول كشهید‬ ‫میدادند‪ .‬حدود‬
‫تا به مقصد رسیدیم‪ .‬مرا چشمبسته‪ ،‬در‬
‫ِ ك شیدنِ‬‫ِ د یوار قرار داد ند‪ .‬صدای‬ ‫ك نار‬
‫ایتِ ما یندار نیز آمد‪.‬‬
‫افتم‪« :‬مگر ما چهكار كردهایم؟»‬
‫هی‬‫هوال كنه‬‫هه سه‬
‫هره كه‬ ‫هه دیه‬
‫هاال دیگه‬
‫«حه‬
‫افغانی! تو در اولین فرصت‪ ،‬تیربارون‬
‫می ی‪ ...‬حاال سوال دیگهیی داری؟»‬
‫پاهایم سُست دند‪ .‬افتادم زمین‪.‬‬
‫با خود ا فتم‪ « :‬خدایا! م گر من چه‬
‫ِ غلطی كردهام؟»‬‫كار‬
‫ِ‬‫ی کی ان از مو هایم ار فت و مرا سر‬
‫پا ایستاند‪ .‬هر ثانیه منتظر بودم كه‪‎‬‬
‫اید‬ ‫ف یر کن ند‪ .‬با خود میا فتم‬
‫ِ آ خر‬
‫سخت ترین لح ظات ه اان ثان یه های‬
‫با د‪.‬‬
‫بعد از لحظاتی‪ ،‬یكی به انهام زد و‬
‫افت‪« :‬برو‪ ،‬افغانی!»‬
‫من كه هیچ جا را ن اید یدم‪ ،‬به راه‬
‫افتادم‪ .‬از زینهها پایین رفتم‪ .‬آنجا‪،‬‬
‫احساس كردم مرا به زیرزمین میبرند تا‬
‫ُ شند‪ .‬از ج هان و ز ندهای و‬ ‫در آن جا بك‬
‫هههوا و آنچههه بههه آن وابسههته بههودم‪،‬‬
‫خداحافظی كردم‪ .‬بها یهك تیلههی دیگهر‬
‫ِ اتاق‪ ،‬پایم به چیزی‬ ‫افتادم‪ .‬اید وسط‬
‫خههورد‪ .‬چههوکی بههود‪ .‬نشسههتم‪ .‬آناههاه‪،‬‬
‫مستنطقی روع کرد به سوال و جواب‪:‬‬ ‫ُ‬
‫«كجا زندهای میکنی؟»‬
‫«تهران‪».‬‬
‫ِ تهران؟»‬‫«كجای‬
‫آدرسِ مرغداری را دادم‪.‬‬
‫«چیکار میکنی؟ پدرس !»‬
‫افغانی! ‪207 /‬‬

‫«مرغداری‪».‬‬
‫«چند وقته ایرانی؟»‬
‫«تقریبا سه سال‪»...‬‬
‫«تویِ افغانستان چیکار میکردی؟»‬
‫«درس میخواندم‪».‬‬
‫«چه درسی؟»‬
‫ل‬
‫ِ‬ ‫سا‬ ‫‪...‬‬ ‫بودم‬ ‫ی‬‫فارس‬ ‫ِ‬
‫ادبیات‬ ‫«دانشجوی‬
‫ِ‬
‫دوم‪»...‬‬
‫باریکال‪ ...‬پغ دانشگاه هم‬
‫ّ‬ ‫«بهبه!‪...‬‬
‫میرفتی‪»...‬‬
‫«بلی‪».‬‬
‫« با ا ین خانوم و دخ ترش چی کار‬
‫دا تی؟»‬
‫ِ خیری در پیش داریم‪ ...‬اار خدا‬ ‫«امر‬
‫بخواهد‪».‬‬
‫م شتِ محکای به راستِ صورتم خورد‪ .‬از‬ ‫ُ‬
‫چوکی افتادم‪.‬‬
‫ِ‬‫ِ خیر میفهاین چیه؟! امر‬ ‫« ااها امر‬
‫ِه‪ ...‬راستش رو میای‪ ،‬یا بهه‬ ‫خیر‪ ...‬ه‬
‫زور ازت بکشم بیرون؟»‬
‫«راستتر از اینکه افتم وجود ندارد‪.‬‬
‫هرون‬ ‫ههزور بیه‬ ‫هت به‬‫هرار اسه‬‫هر قه‬‫ها ااه‬
‫امه‬
‫بکشید‪ ،‬حتاا دروغ بیرون میآید‪».‬‬
‫ِ دیگهری‪ .‬آنجها‪،‬‬ ‫بردند به اتاق‬ ‫مرا ُ‬
‫چشاانم را باز كردند‪.‬‬
‫در آن جا هیچ كغ ن بود‪ .‬دیوار ها بویِ‬
‫خون میداد‪ .‬آدم از بودن وحشت میكرد‪.‬‬
‫هه‬‫هود كه‬ ‫هی به‬
‫هانهی كسه‬ ‫هرف‪ ،‬نشه‬‫هر طه‬
‫در هه‬
‫ناخته ن ای د‪ .‬ی كی د یوار را خط‬
‫ِ اینكه روزها را اار‬ ‫كشیده بود؛ مثل‬
‫کهههرده بهههود‪ .‬خطهههها‪ ،‬نشهههانهها و‬
‫یاداارهههای روی دیوارههها بههه خههود‬
‫م شغولم کرد ند‪ .‬ن ایدانم چه قدر اش ته‬
‫بود كه باز آمدند و اینبار‪ ،‬مرا بهه‬
‫برد ند‪ .‬خ یال كردم حاال‬ ‫ِ دی گری ُ‬
‫ا تاق‬
‫دی گر واق عا و قتِ خداحافظی ا ست‪ ،‬ا ما‬
‫نه‪ ،‬هنوز از زندهایام باقی بود‪ .‬مرا‬
‫در اتاقی كه كای نور در آن بود داخل‬
‫‪ / 118‬عارف فرمان‬

‫كرد ند‪ .‬صدایِ دروازه ب سیار سنگین به‬


‫ِ ا ین كه دروازهی قل عه‬‫اوش ر سید‪ .‬م ثل‬
‫با د‪.‬‬
‫م شت اول از سویی آمد‬‫ُ‬ ‫‪.‬‬ ‫م‬‫ایستاد‬ ‫آرام‬
‫كهه ههیچ منتظهرش نبهودم‪ .‬و افتهادم‪.‬‬
‫مشتِ دیگر و بعد‪،‬‬‫بلندم كردند‪ .‬باز یك ُ‬
‫لگدمالم كردند‪ .‬آنچنان مهیزدنهد كهه‬
‫خیال میكردم مرا از آساان به زمین می‬
‫اندازند‪ .‬هرچه چیغ میکشیدم که‪« :‬كاری‬
‫مشت یا لگد حوالهه‬ ‫نكردهام‪ ،».‬باز یك ُ‬
‫ام می د‪ .‬ساعتی از ایهن كهار اش هت‪.‬‬
‫كسانی كه كنجهام میكردند‪ ،‬یك كالم هم‬
‫حرف نایزد ند‪ .‬ف قط ویی فهی ان كنجه‬
‫بهود‪ .‬از بی نیام خهون مهیآمهد‪ .‬چنهد‬
‫دندانم كست‪ .‬در وضعی قرار دا تم كه‬
‫ِ ر سیدن به جایی با ید‬ ‫خودم را برای‬
‫ِ استخوانههایم درد مهی‬ ‫میكشیدم‪ .‬تاام‬
‫دت مهیسهوخت‪.‬‬ ‫كرد‪ .‬قفسهی سینهام به ّ‬
‫ب عد از یك ضربه به سرم‪ ،‬دی گر چ یزی‬
‫متوجه نشدم‪.‬‬
‫نایدانم بعد از چند ساعت بهه ههوش‬
‫آ مدم‪ .‬د یدم در ا تاقی ه ستم كه اول‬
‫آورده بودندم‪ .‬كای احساسِ سرما كردم‪،‬‬
‫ا ما هوا ارم بود‪ .‬وق تی به سرم د ست‬
‫ك شیدم‪ ،‬د یدم سرم ت ر ا ست‪ .‬مع لوم د‬
‫آبِ سرد رو یم ریخ تها ند‪ .‬ت اامیِ بدنم‬
‫درد میكرد‪ .‬آرزو میكهردم یهك آیینهه‬
‫میبود تا حداقل یكبار صهورتم را مهی‬
‫د یدم‪ .‬با د ستِ را ستم تالش كردم صورتم‬
‫ِ جایش‬ ‫را حغ كنم‪ .‬د یدم ل بانم سر‬
‫ه ستند‪ ،‬ا ما پند یده بود ند‪ .‬بی نیام‬
‫ِ جایش بود‪ .‬یك چ شام ز یاد درد‬ ‫ن یز سر‬
‫پندیده بود‪ .‬كای با اوشههایم‬ ‫میكرد‪ُ .‬‬
‫بازی كردم‪ .‬دیدم آنهها نیهز هسهتند‪.‬‬
‫چشاانم را كه باز و بسته میكردم‪ ،‬هر‬
‫دو درد میكردند‪ .‬وقتی فاژه میكشیدم‪،‬‬
‫ه اهی اردنم و سرم درد میار فت‪ .‬یك‬
‫ت ختِ چوبیِ ب سیار قرا ضه بود كه رو یش‬
‫افغانی! ‪209 /‬‬

‫خواب یده بودم‪ .‬تالش كردم ای ستاده‬


‫وم‪ .‬د یدم ن ای توانم حر كت کنم‪ .‬ه اهی‬
‫وجههودم ههده بههود یههك پارچههه او ههتِ‬
‫بیحركت‪ .‬تهوانِ حركهت ندا هتم؛ آنچهه‬
‫دا تم ف قط نف غ بود و ا ین كه ق لبم‬
‫ِ آزادی دا ت‪...‬‬ ‫میزد‪ .‬اید هنوز امید‬
‫ِ مریم هنوز زنده بودم‪.‬‬ ‫اید هم برای‬
‫برایم كای غشا آوردند‪ .‬قابل خوردن‬
‫ن بود‪ .‬به یاد روز هایی اف تادم که در‬
‫هشا جا ه‬‫ههها غه‬‫هین زباله‬‫هدان از به‬‫زاهه‬
‫میکردم‪.‬‬
‫بعههد از اسههتراحت‪ ،‬دوبههاره آمدنههد‬
‫سراغم‪.‬‬
‫م ستنطق روع کرد‪ « :‬تو می خوای ب گی‬ ‫ُ‬
‫چه تااسی با این خو نواده دا تی و چی‬
‫باهم رد و بدل میکردین یا نه؟»‬
‫ك ای به ف كر اف تادم كه ا ین ها ما کن‬
‫م خدر را کرده با ند و‬ ‫ِ ُ‬‫ا ست كِ مواد‬
‫ِ دخ تر نی ست‪ .‬ا ین روز ها‬
‫م سأله به خاطر‬
‫مأموران زیادی به دنبال پخشکنندهاان‬
‫موادر مخدر هستند‪ .‬اید فکر کردها ند‬
‫که من هم موادفروش ه ستم‪ .‬آن ااه‪،‬‬
‫سوال را با سوال جواب دادم‪:‬‬
‫« اا چه خ یال میكن ید؟ من چه‬
‫راب طهیی با ا ین خانواده می توانم‬
‫دا ته با م؟»‬
‫«از سههر و وضهه و لبههاس پو ههیدنت‬
‫معلومه‪».‬‬
‫«چی معلوم است؟»‬
‫«معلومههه كههه حسههابی پههول و پلههه‬
‫داری‪»...‬‬
‫«ف كر میكن ید من چه قدر پول دا ته‬
‫با م؟»‬
‫«افغانی! بلبلزبونی هم میكنهی؟» و‬
‫ا ضافه کرد‪ « :‬حاال‪ ،‬یا را ستش رو ب گو‪،‬‬
‫یهها ایههنكههه راسههتش رو ازت مههیکشههم‬
‫بیرون!»‬
‫«من تا بهحال دروغ نگفتههام‪ .‬هاا‬
‫‪ / 101‬عارف فرمان‬

‫ااره‬ ‫میتوان ید در بارهی من از ا ین‬


‫تلفن سوال كنید‪».‬‬
‫و اارهی صاحبِ مرغداری را دادم‪.‬‬
‫ِ من سوال كن ید كه من‬ ‫ِ كار‬ ‫«از م حل‬
‫ِ چنین كارهایی هستم یا خیر؟»‬ ‫اهل‬
‫«من ظورت از چ نین كار ها كدوم كار ها‬
‫است؟»‬
‫«چه میدانم‪ ...‬اا تصور میکنید من‬
‫هت‬‫ِ دزدی ب هه دسه‬‫هاید از راه‬ ‫هول را ه‬ ‫په‬
‫آورده با م! یا موادفرو م!»‬
‫ّتِ تاام به سویم دید‪.‬‬ ‫با کاکی‬
‫برد ند به‬‫ُ‬ ‫مرا‬ ‫‪،‬‬‫روز‬ ‫آن‬ ‫ِ‬
‫ت‬ ‫چا‬ ‫ب عد از‬
‫ِ کنجه» چه آسان به‬ ‫ِ كنجه‪« .‬اتاق‬ ‫اتاق‬
‫زبان افته می ود! اما از لحظهی ورود‪،‬‬
‫ِ بدنم فهایدند کهه چهه چیهزی‬ ‫لولهای‬‫سّ‬
‫منتظر ان است‪ .‬با هر ضربه‪ ،‬یک لن گهی‬
‫ابرویم باال و دیگرش پایین مهیآمهد و‬
‫عالمتِ سوال می د‪« .‬چرا؟»ها را با لت و‬
‫کوب قورت دادم‪ .‬هاه را هم اشا تم به‬
‫ِ ورود به‬ ‫ح سابِ اف غان بودنم‪ ...‬از بدو‬
‫ِ کنجه‪ ،‬درد ها را ل اغ می کردم و‬ ‫ا تاق‬
‫سلول های بدنم ق بل از فرود هر الق‬
‫دردش را حغ می کرد و ااه میپر یدم‪.‬‬
‫ده بود و رو حم‬ ‫ج سام خ سته از درد‬
‫توان تح ال کنجهی بیش تر را ندا ت؛‬
‫ا ما میدان ستم که ا ین جا‪ ،‬در کنجه‬
‫دادن حساب و کتابی در کار نیست‪.‬‬
‫ضربهها‪ ،‬نامردانه و بدونِ وقفه‪ ،‬بر‬
‫ج سام فرود میآمد ند و من با فرود‬
‫آمدنِ هر ضربه‪ ،‬از زمهین مهیپریهدم و‬
‫ِ بدنم را میسهوزاند‪.‬‬ ‫جرقهی درد سراسر‬
‫آمهدن‬
‫ِ‬ ‫فهرود‬ ‫پریهدم‪،‬‬ ‫آنااهی کهه ناهی‬
‫ضربهها بر روحم ادامه مییافت‪.‬‬
‫وقتی کنجهدهندهام خسته د‪ ،‬سهر و‬
‫ِ الری دا خل كرد ند‪.‬‬‫پا هایم را در تایر‬
‫تختهی پشتم بیرون بهود‪ .‬آناهاه‪ ،‬تها‬
‫دل ان خوا ست‪ ،‬بر پ شتم الق زد ند‪ .‬من‬
‫هورم‪،‬‬‫هتم بخه‬ ‫هان نایتوانسه‬ ‫هه حت ها تكه‬‫كه‬
‫افغانی! ‪211 /‬‬

‫صدایم هم درنایآمد‪.‬‬
‫ِ جد ید كنجه بود‪ .‬وق تی‬ ‫ا ین یك كل‬
‫دیدند از من دیگر صدایی بیهرون ناهی‬
‫ِ نیمهو ی و‬ ‫آ ید‪ ،‬ب غ كرد ند‪ .‬در حال‬
‫هان را‬ ‫ِ یكی ه‬‫هدای‬‫هه صه‬
‫هودم كه‬ ‫هی به‬
‫بیهو ه‬
‫هر‬‫هه ایه‬‫هانی که‬ ‫هت‪« :‬افغه‬‫هه افه‬‫هنیدم كه‬‫ه‬
‫آوردی‪ ،‬فقط بزن!»‬
‫از تایر بیرونم كردند‪ .‬یك چیزی به‬
‫انهام خورد كه ف كر كردم د ستم ق ط‬
‫ده‪ .‬دیگر نفهایدم چه د‪.‬‬
‫ِ خودم‪،‬‬ ‫لول‬‫بیدار که دم‪ ،‬در او هی سّ‬
‫ِ ه اان ت ختِ قب لی اف تاده بودم‪.‬‬ ‫روی‬
‫پشههت بخههوابم‪ ،‬دیههدم‬ ‫خواسههتم بههه ُ‬
‫ن ای توانم‪ .‬ا صال ت ااسِ پ یرهنم پ شتم را‬
‫ِ آتش میسوزاند‪ .‬ناچهار‪ ،‬یهكپهلهو‬ ‫مثل‬
‫افتادم‪.‬‬
‫نایدانم خواب بودم یا نه‪ ...‬هاید‬
‫پ شتم را‬ ‫خواب بودم كه مید یدم مادر ُ‬
‫ی‬
‫ِ‬ ‫ها‬ ‫قطره‬ ‫ِ آبِ ارم میکند و همزمان‪،‬‬ ‫ُر‬
‫تک‬‫ُ‬
‫ا کش بر دامنش میریزند‪ .‬بعهد‪ ،‬خهواب‬
‫ِ ع قاب در هوا پرواز‬ ‫د یدم که مان ند‬
‫ِ ابرها میاهشرم‪ .‬یهك‬ ‫میكنم و از باالی‬
‫دف عه متوجه دم كه نه‪ ،‬عقاب نی ستم‪.‬‬
‫ّاره نشستهام و بهه سهفر مهی‬ ‫در یك طی‬
‫روم‪ ...‬لحظههاتی‪ ،‬پههدرم و مههادرم را‬
‫میدیدم‪ .‬هنوز بیست سهال دا هتم‪ .‬بهه‬
‫ِ یر می‬ ‫افتهی بعضیها‪ ،‬هنوز دهنم بوی‬
‫داد‪ .‬هنوز آتشِ هیچ تجربهیی مرا پخته‬
‫اید ا ین ی کی از ه اان‬ ‫ن كرده بود‪.‬‬
‫ت جاربی بود كه ب سیاری میافت ند با‬
‫پخته می ود!‬ ‫آنها آدم ُ‬
‫ِ بیدار دم که داد‬ ‫صبحِ زود‪ ،‬با ل گد‬
‫میزد‪:‬‬
‫«بلند و افغانی! وقتِ ناازه‪».‬‬
‫با ک اری دوال و یک عالم درد‪ ،‬به‬
‫دست ویی رفتم‪ .‬در آیینهیی چركین‪ ،‬به‬
‫خودم نگاه كردم‪ .‬اصال باورم نای د كه‬
‫ِ در آیی نه خودم با م‪ .‬به خود‬ ‫ت صویر‬
‫‪ / 101‬عارف فرمان‬

‫ُخ سارم‬
‫ا فتم‪ « :‬نه‪ ،‬ا ین من نی ستم‪ ».‬ر‬
‫پندی هده و‬‫هان ُ‬
‫هك روز‪ ،‬آنچنه‬ ‫ِ یه‬
‫هول‬‫در طه‬
‫ك بود ده بود كه ت صور ن ای د کرد‪.‬‬
‫پ شتم را تا جایی که ما کن بود‬ ‫تخ تهی ُ‬
‫نگاه كردم‪ .‬جایی نبود كه زخم نبا د‪.‬‬
‫ماهها الزم بود تا زخمها خهوب هوند‪.‬‬
‫م شتهایی که بر بی نی و صورتم خورده‬ ‫ُ‬
‫ِ چشام را كبود كرده‬ ‫ِ حلقههای‬‫بود‪ ،‬دور‬
‫ِ مهرا آنچنهان تغییهر داده‬ ‫بود‪ .‬یاهر‬
‫هت‬
‫هیتوانسه‬‫هغ ناه‬ ‫هیچكه‬
‫هاید هه‬ ‫هه ه‬‫هود كه‬‫به‬
‫بشناسدم‪.‬‬
‫وضو ارفتم‪ .‬به نااز كه ایستادم‪ ،‬از‬
‫ِ خویش اری ستم! در سجدههایم‪،‬‬ ‫ِ دل‬
‫ع اق‬
‫اریستم و دردهایم را با خدا افتم!‬
‫وقتی برمیاشتیم‪ ،‬سخاهی افت‪« :‬به من‬
‫نگاه نكن افغانی!»‬
‫حههداقل ایههن را فهایههدم كههه مههرا‬
‫ُشند‪ .‬اینها هاه مأمورانی بودنهد‬ ‫نایك‬
‫كه بها لبهاسِ خصهی راه مهیرفتنهد و‬
‫هم‬
‫هن هه‬‫هوند‪ .‬مه‬‫هناخته ه‬ ‫هتند ه‬‫نایخواسه‬
‫احتیههاج بههه ناختن ههان ندا ههتم‪.‬‬
‫دروا ق ‪ ،‬ف قط ا ار مرا آزاد میکرد ند‪،‬‬
‫مشكلی ندا تم‪.‬‬ ‫هیچ ُ‬
‫ِ صبح دادند‬ ‫نیم ساعت بعد‪ ،‬برایم چای‬
‫مر با و ك ای یر‬ ‫كه بد ن بود‪ .‬م سكه‪ُ ،‬‬
‫ّه نان‪.‬‬
‫با دو تك‬
‫ّت هم میكنند!»‬ ‫افتم‪« :‬عجب‪ ،‬عز‬
‫ِ صبح بود كه مستنطق آمد‬ ‫بعد از چای‬
‫و افت با مرغداری تااس ارفتههانهد و‬
‫ِ مخهدر‬‫ِ مهواد‬‫فهایدهاند كهه مهن اههل‬
‫نی ستم‪ .‬و لی تع هد ارفت ند که من با‬
‫ا ین زن و دخ تر هیچ راب طهیی ندا ته‬
‫با م‪ .‬با خودم ا فتم که ر سیدن به یک‬
‫عشق از هفتخوان رستم هم سختتر است‪.‬‬
‫از زندان آزاد دم‪.‬‬
‫دوباره براشتم به مرغداری‪ .‬بچهها از‬
‫د یدنم خو حال دند؛ ا ما صاحب كار با‬
‫چ هرهی خ شن و ت ند ا فت‪« :‬دی گه جات‬
‫اینجا نیست‪».‬‬
‫هرچ ند برایش ق سم یاد كردم كه من‬
‫هاری‬‫هیچ كه‬‫هودهام‪ ،‬هه‬‫هاه به‬
‫هیانه‬‫هامال به‬
‫كه‬
‫نكردهام‪ ،‬قبول نكرد که نکرد‪.‬‬
‫سه هفته در بیکهاری و بهیروزاهاری‬
‫اش ت‪ .‬هر لحظه دلهم بهرای مهریم مهی‬
‫تخید‪ .‬میترسهیدم تاهاس بگیهرم‪ .‬ناهی‬
‫دان ستم برایِ آن ها چه ات فاقی اف تاده‬
‫ا ست‪ .‬در ا ین مدت‪ ،‬ز خم هایم به بود‬
‫یافت‪.‬‬
‫ِ كریمخانِ زند‪،‬‬‫پل‬ ‫یک روز‪ ،‬نزدیكیهای‬
‫ِ ُ‬
‫ِ كنتههاكی رفههتم‪.‬‬‫بههه رسههتورانت مههرغ‬
‫ر ستورانت بزر ای بود که تقری با برایِ‬
‫ِ چر می و‬‫صد ن فر جا دا ت‪ .‬چوکی های‬
‫میزهای یشههیهی زیبهایی چیهده هده‬
‫بود ند‪ .‬کف و سقف سیاه و سفید کار‬
‫سن‬
‫ده بود‪ .‬سقف اچ کاری بود و کف ِ‬
‫ِ ر ییغ هم در ست‬ ‫مرم ر و کا ی‪ .‬م یز‬
‫ِ دروازه قرار دا ت که چوکیِ‬ ‫رو بهروی‬
‫ِ‬‫چرخداری پشتش اشا هته بودنهد‪ .‬فضهای‬
‫ِ ک باب ده پُ ر‬‫ِ مرغ‬ ‫ر ستورانت را بوی‬
‫ِ‬‫ی‬‫هها‬ ‫رنه‬ ‫بها‬ ‫زیبها‬ ‫ُلهای‬
‫ِ‬ ‫کرده بود‪ .‬ا‬
‫‪ / 104‬عارف فرمان‬

‫متفاوت در هر سو دیده می د‪ .‬هر سهوی‬


‫ِ‬
‫ا اشا ته بود ند که‬ ‫ر ستورانت را‬
‫بها رو ن میکردند‪.‬‬
‫ِ ر ییغ و سالم کردم‪.‬‬ ‫ِ م یز‬‫ر فتم ج لو‬
‫کنجکاوانه به من خیره د‪.‬‬
‫افت‪« :‬تو کجایی هستی؟»‬
‫من که های شه از ا ین سوال ن گران‬
‫می دم‪ ،‬با ن گاه در چ شاانِ مهر بانش‬
‫افتم‪« :‬اینکه چهاونه کهار کهنم مههم‬
‫است یا زادااهم؟»‬
‫نگاهش عوض د و افت‪« :‬نباید بدونم‬
‫کارارم کجاییه؟»‬
‫لبخ ندی ه اراه دا ت‪ .‬نامش در یاجو‬
‫بود‪.‬‬
‫کارم اول یرف ویی و بعد هم فرمایش‬
‫ارفتن بود‪ .‬خو حال و را ضی بودم‪.‬‬
‫ِ مریم نا مه فر ستادم؛ ازارشِ چ ند‬ ‫برای‬
‫روز زندانی هدن در هیراز و آنهاهه‬
‫هرایش‬‫هودم‪ ،‬به‬ ‫هده به‬
‫هه دیه‬‫هكالتی را كه‬‫مشه‬
‫ِ آن ها چه‬ ‫نو تم‪ .‬ن ایدان ستم به سر‬
‫آمههده بههود‪ .‬در دلههم آرزو مههیکههردم‬
‫یت ان نکرده با هد‪ .‬مهریم‬ ‫مأموران اذّ‬
‫موجودی نیست که کنجه ود‪.‬‬
‫در یاجو خو حال بود كه من توجهی‬
‫ن سبی به نظا فتِ آ خزخانه و ی شهها و‬
‫در مجاوع‪ ،‬میزها و كفِ سالنِ رستورانت‬
‫دا تم‪ .‬تالش در کار بهیشتهر بههخهاطر‬
‫ِ‬
‫ِ سخت بود و مشغول‬ ‫فراموش کردنِ روزهای‬
‫ِ سهنگینِ «افغهانی‬ ‫دن به چیزی که بهار‬
‫بودن» و «بیگانه بهودن»م را سهبکتهر‬
‫هار‬
‫ِ‬ ‫هریم به‬ ‫هان‪ ،‬دوری از مه‬ ‫همزمه‬‫هد‪ .‬هه‬‫کنه‬
‫ارانی بر دو م بود که هر لحظه قامتم‬
‫را بیشتر خم میکرد‪.‬‬
‫دریاجو بسیار دوست دا ت كه من حتا‬
‫ِ ت فریح‪ ،‬نانِ چا ت یا در‬ ‫در هن گام‬
‫ِ رسهتورانت‬ ‫ِ بیكهاری‪ ،‬بهه امهور‬ ‫هنگام‬
‫ِ كاراری دیگر‬ ‫توجه می کردم‪ .‬ااهی برای‬
‫مرا مثال میزد‪.‬‬
‫افغانی! ‪215 /‬‬

‫میافت‪« :‬ببین‪ ،‬از این یهاد بگیهر‪.‬‬


‫افغانیههه‪ ،‬ولههی ببههین چهههطههور كههار‬
‫مرتبه‪ ...‬حواسش‬ ‫میكنه‪ ...‬ببین چه قدر ُ‬
‫به هاهجا هست‪ ».‬نایدانسهتم بهرای او‬
‫چه بگویم‪.‬‬
‫باالخره نا مهی مریم ر سید‪ .‬جوابش را‬
‫كایت كردم‬ ‫ه اان روز نو تم‪ .‬از او‬
‫كه من هایشه خبر دادهام كه كجا هستم‬
‫و چهههكههار مههیكههنم‪ ،‬ولههی او جههوابِ‬
‫نامههایم را زود نایدههد‪ .‬در نامههی‬
‫بعدیاش‪ ،‬از این بابت عشرخواهی کرد‪.‬‬
‫ِ زیههادی بههاهم رد و بههدل‬‫نامههههههای‬
‫كردیم‪ .‬حاال دی گر سخت مط ائن بودم كه‬
‫با مریم ازدواج خواهم کرد‪ .‬اتفا قا‬
‫ِ اینهاه‬ ‫صاحبكار و كاراران هاه متوجه‬
‫نامه آمدن و نامه نو تن ده بودند و‬
‫برایِ ان سوال بود كه با كی ت ااس‬
‫دارم‪.‬‬
‫با مریم برنا مه اشا تم كه او و‬
‫مادرش ك مك اك با ما مایش حرف بزن ند و‬
‫او را آمادهی آمدنِ من بكن ند‪ .‬تقریبا‬
‫هر‬‫هد داله‬‫هان و چهارصه‬ ‫هزار تومه‬‫هت هه‬‫بیسه‬
‫دا تم كه در ا ین مدتِ كارم ج ا کرده‬
‫بودم‪ .‬در یک نامه‪ ،‬مریم برایم نو ته‬
‫ِ من!» ا ین «غر یبِ‬ ‫بود‪« :‬غر یبِ آ نای‬
‫آ نا» زیباترین کالمی بود كه در هاهی‬
‫زندهایام نیده بودم‪ .‬غریب‪ ،‬بیگانه‪،‬‬
‫ك سی كه از ا ین د یار نی ست‪ ،‬با ا ین‬
‫ِ این مرز و بوم‬ ‫دیار بیگانه است‪ ،‬بوی‬
‫ِ ا ین مردم را ندارد‪،‬‬ ‫را ندارد‪ ،‬خوی‬
‫ِ دیگر رفته است‪ ،‬با كوههها‬ ‫از راههای‬
‫ِ دی گری آ نا ا ست‪ ...‬ا ما‬ ‫ُلّههای‬‫و ق‬
‫ب سیار نزد یك ا ست‪ ،‬عز یز ا ست‪ ،‬قا بل‬
‫ِ‬
‫دو ست دا تن ا ست‪ ،‬صایای ا ست‪ ،‬بیگا نه‬
‫ا ست‪ ،‬ا ما آدم با او اح ساسِ بیگا نه ای‬
‫نایكند‪ ،‬چون آ نا است‪.‬‬
‫چهقدر كیف كردم! نامهاش را چند بار‬
‫‪ / 101‬عارف فرمان‬

‫خوا ندم‪ .‬چ ندین هزار بار به ا ین دو‬


‫كل اهی زی با و دلن شین ف كر كردم‪ .‬چه‬
‫تعریفِ دقیقی از احساسِ مهریم مهیداد‪.‬‬
‫او دختری بسیار دقیقاندیش بود‪.‬‬
‫دریاجو‪ ،‬روزی سوال كرد‪« :‬اینهاهه‬
‫نامه؟‪ ...‬چه خبره؟»‬
‫من كه ه نوز هم ایجِ آن دو كل اهی‬
‫زی بایِ مریم بودم‪ ،‬ا فتم‪ « :‬من برایِ‬
‫كسی غریبِ آ نا دهام!»‬
‫ُب‪ ،‬با این غریبِ آ نا میخوای چهی‬ ‫«خ‬
‫کار كنی؟»‬
‫افتم‪« :‬باید به خواستگاری بفرستم‪».‬‬
‫متبسّههم افههت‪:‬‬
‫دریههاجو خو ههحال و ُ‬
‫مباركه!»‬‫«ایشاهللا ُ‬
‫افتم‪« :‬نه‪ ،‬هنوز صبر كن‪»...‬‬
‫اما او که خو حال ده بود‪ ،‬میخندید‬
‫ِ بل ند میخوا ند‪:‬‬‫و میرق صید و با صدای‬
‫«ایشاهللا مبارد بادا!»‬
‫ب عد‪ ،‬ز ن زد و خاناش را طلب ید‪.‬‬
‫مهر بان مع لوم می د‪ .‬ن گاهش بامعنی‬
‫بود‪ ،‬بهاونهیی که آدم میفهاید چیهزی‬
‫آرزو میکند‪.‬‬
‫خاناش که آ مد‪ ،‬باخو حالی به او‬
‫هی‬
‫هواد عروسه‬ ‫هی میخه‬‫هانوم! عله‬‫هت‪« :‬خه‬ ‫افه‬
‫كنه!»‬
‫هر دو نش سته بود ند‪ .‬افت ند‪« :‬تعر یف‬
‫کن‪».‬‬
‫میخواستند از هاهی داسهتان بهاخبر‬
‫وند‪.‬‬
‫آن دو بچه ندا تند‪ .‬نایدانستم چهرا‬
‫بچهدار نای دند‪ .‬مرد ناقص بود یا زن‬
‫نازا؟ نایدانستم‪ .‬از خدا مهیخواسهتند‬
‫كه فرزندی پیدا كنند‪ .‬تا حرفِ مریم و‬
‫ِ صایاانه مان را افتم‪ ،‬خو حال تر‬ ‫روابط‬
‫دند‪ .‬افتند که چه قدر دل ان میخواست‬
‫پسری میدا تند تا دامادش کنند!‬
‫ِی فی میچرخ ید‪،‬‬ ‫ا ین مرد با چه ك‬
‫ِشکن میزد!‬
‫میرقصید و با انگشتانش ب‬
‫افغانی! ‪217 /‬‬

‫بردم‪.‬‬ ‫ِ او لّ‬
‫شت میُ‬ ‫من از ادی‬
‫ا فت‪ « :‬چه طوره ما عروس خانوم رو‬
‫بیاریم تهران؟»‬
‫ا فتم‪« :‬با ید بروم با دا ییاش حرف‬
‫بزنم و هرطور است راضیاش كنم!»‬
‫ِی میخوای بری؟»‬
‫افت‪« :‬ك‬
‫افتم‪ « :‬اید بههاهین زودی‪ ...‬فعهال‬
‫ِ دایی كار میكنند‬‫حاجخانم و مریم روی‬
‫تا او را را ضی کن ند‪ .‬منت ظرم مریم‬
‫خبرم کند‪».‬‬
‫دو ماه اش ت تا مریم و حاج خانم‬
‫توان ستند ما مایِ مریم را از آ مدنِ من‬
‫ِ د یدنِ‬‫مطلِ سازند و موافقتش را برای‬
‫م‬
‫ِ‬ ‫عاز‬ ‫كه‬ ‫من بگیرند‪ .‬دیدم وقتش رسیده‬
‫یراز وم‪ .‬رفهتم پیسههههایم را بهه‬
‫ِ كای بردا تم‬ ‫کاکاحایدهللا سخردم‪ .‬مقدار‬
‫كه خرچ راهم ود‪ .‬آرزو میكهردم ایهن‬
‫ُف تد‪ .‬خدا ك ند ما مایش‬ ‫بار ات فاقی نی‬
‫راضی ود‪.‬‬
‫دد‬ ‫بهها مشههكالتِ فه‬
‫هراوان‪ ،‬نامهههی تههرُ‬
‫ارفتم‪.‬‬
‫به دریاجو افتم‪« :‬فردا‪ ،‬بلیهت مهی‬
‫ایرم و میروم‪».‬‬
‫هاه هورا كشیدند و ادی كردند‪.‬‬
‫ِ‬‫فردایش‪ ،‬حر كت كردم‪ .‬ه اهی نا مههای‬
‫مریم را با خود دا تم‪.‬‬
‫ِ مریم هیجانانگیهز هده بهود‪.‬‬ ‫دیدار‬
‫تنها کسی که مرا بیگانه نایدانست او‬
‫ِ داغ مرا از خود بی‬ ‫بود‪ .‬هوسِ بوسههای‬
‫خود کرده بود‪ .‬احساس مهیکهردم سهفری‬
‫آتشین دارم‪.‬‬
‫وقتی به یراز رسیدم؛ اول پیش حسین‬
‫ِ زنهد کهار مهی‬ ‫ِ چهارراه‬‫علی رفتم‪ .‬سر‬
‫کرد‪ .‬از ز ندانی دنم خ بر دا ت‪ ،‬ا ما‬
‫نایدانست در کجا زندانیام‪.‬‬
‫‪ / 111‬عارف فرمان‬

‫افههت‪« :‬هاههان روز کههه آمههده بههودی‬


‫یراز‪ ،‬بش من و نسیم و اختر منتظرت‬
‫بودیم؛ اما نیامدی‪ .‬هاه نگران دیم‪.‬‬
‫حاجخانم و مریم را هم نایدانستیم که‬
‫خانهاند یا نهه‪ .‬بهاالخره‪ ،‬حهاجخهانم‬
‫پیدا د‪ .‬بهسختی حرف میزد‪ .‬چیهزی در‬
‫درو نش ک سته بود‪ .‬ا فت که تو را‬
‫ارفتها ند‪ ...‬ما را هم ا فت که برایِ‬
‫خود جایِ دیگری پیدا کنیم‪».‬‬
‫حاال‪ ،‬در منطقهی دیگری اتاق دا تند‪.‬‬
‫دعوتم کردند‪.‬‬
‫افتم‪« :‬نه‪ ،‬میروم پهیش رضهوان کهه‬
‫خانهاش نزدیکِ خانهی مریماست‪».‬‬
‫رضوان با پیشانیِ باز از من استقبال‬
‫کرد‪ .‬با صاحبخانهاش مسألهی خواستگاری‬
‫ِ‬‫را در م یان اشا تم و او برایم آرزوی‬
‫موفقیت کرد‪.‬‬
‫فردا صبح‪ ،‬از خانه بیرون آمدم‪ .‬فصل‬
‫ِ‬
‫خزان بود‪ ،‬ا ما هوا ه نوز ز یاد سرد‬
‫نشده بود و الها كامال پژمهرده نشهده‬
‫ِ درختان زرد مهی‬ ‫بودند‪ .‬كمكاك برگهای‬
‫ِهآلود می د‪ .‬مرغهك‬ ‫د‪ .‬صبحِ زود هوا م‬
‫ِ ب هاری آ مادهی كوچ ده بود ند و‬ ‫های‬
‫زاغها و كالغها کم و بیش آمده بودند‪.‬‬
‫بنم بهخوبی بر البهرگهها دیهده مهی‬
‫ِ چِرچِرکها كمتر ده بود‪.‬‬ ‫دند‪ .‬صدای‬
‫ِ یرازی و سعدی در‬ ‫در سركی كه حافظ‬
‫آن آرمیدهاند‪ ،‬از دو سو‪ ،‬درختانِ سرو‬
‫ِ‬‫ِ خزانهی روی‬ ‫ِهه‬
‫و بید قد کشیدهانهد‪ .‬م‬
‫ِ‬‫ی‬ ‫ی‬‫با‬ ‫زی‬ ‫كه‬ ‫بود‬ ‫درخ تان طوری اف تاده‬
‫ِ‬‫ع‬ ‫هعا‬ ‫‪.‬‬‫بهود‬ ‫کهرده‬ ‫آنها را چندبرابر‬
‫ِه بیهرون مهیزد‪،‬‬ ‫ِ م‬‫آفتاب كه از البهالی‬
‫ِ بیهدها را نشهان‬ ‫او ههایی از برگهای‬
‫میداد‪ .‬مِه بر رویِ خادِ حافظ چ نان‬
‫اف تاده بود كه ح تا آف تاب ن یز از آن‬
‫عبور نایكرد‪ .‬هر آرام و بیصدا بهود‬
‫و من از آن جاده عبور می كردم‪ .‬پیاده‬
‫میرفتم و حاال دیگر میدانستم كه باید‬
‫افغانی! ‪221 /‬‬

‫د ستها لی بزرگ ته یه كنم و به د یدنِ‬


‫ما مایِ مریم بروم و برایش ب گویم كه‬
‫من دستبردار نیستم‪ .‬با هاین حرفها و‬
‫اف كار‪ ،‬خودم را م شغول كرده بودم و‬
‫ِ الفرو ی مهیاشهتم‪ .‬در آن صهبحِ‬ ‫دنبال‬
‫زود‪ ،‬الفرو یها بسته بودند‪ .‬بهاالخره‬
‫ِ سرک‪ ،‬یک الفرو ی پیدا كهردم‪.‬‬ ‫در آخر‬
‫هنوز یك ساعتِ دیگر باقی مانده بود تا‬
‫هه‪،‬‬‫هك قهوهخانه‬ ‫هتم در یه‬‫هود‪ .‬رفه‬‫هاز ه‬ ‫به‬
‫صبحانهی مفصلی خوردم‪.‬‬
‫ِ الفرو ی دم‪ .‬از الفهروش كهه‬ ‫وارد‬
‫پیرمردی بود تقاضها كهردم دسهتهالهی‬
‫ِ خوا ستگاری بچی ند‪ .‬چ ند تا اُل‬ ‫برای‬
‫ِ سبز‬ ‫قایق و سُنبل با برگ های‬ ‫ُز‪،‬‬
‫ر‬
‫قشن چیند‪.‬‬
‫ِ مریم رفتم‪ .‬پشتِ‬ ‫ِ مامای‬‫به طرفِ منزل‬
‫ِ سبزرن ‪ ،‬مات ما ندم‪.‬‬ ‫دروازهی ف لزی‬
‫جههرأتِ زدنِ دروازه را ندا ههتم‪ .‬قلههبم‬
‫آنچنههان مههیزد كههه نایتوانسههتم رویِ‬
‫ِ و جودم‬‫پا هایم ای ستاده وم‪ .‬با ت اام‬
‫خجالت میكشیدم‪ ،‬چون غریبه بودم‪ .‬تنم‬
‫دت میلرزیهد‪ .‬تهرس از ایهنكهه او‬ ‫به ّ‬
‫چهاو نه بر خوردی خوا هد كرد و آ یا‬
‫را ضی خوا هد د یا خ یر‪ ،‬مرا از خود‬
‫هتِ‬‫هاتی را پشه‬ ‫هود‪ .‬لحظه‬
‫هرده به‬‫هود كه‬ ‫بیخه‬
‫دروازه ای ستادم‪ .‬با خود ا فتم ا ار‬
‫مادر و پدرم میبودند‪ ،‬چهه بههراحتهی‬
‫دروازه را میزد ند و میرفت ند و «ب لی»‬
‫یا «نه» را معلوم میكردنهد‪ .‬آناهاه‪،‬‬
‫ِ زیاد‪ ،‬خو هحال مهیآمدنهد و‬ ‫بهاحتاال‬
‫جوابِ مثبت را میآوردند و من جستوخیز‬
‫میزدم‪ .‬مریم هم میپر ید‪ .‬چه خ یاالتِ‬
‫خو ی!‪ ...‬اما اید آنها هم بههخهاطر‬
‫ِ‬
‫«افغانی بودنِ» ان توهین می دند‪....‬‬
‫دروازه باز د و ما مایِ مریم ب یرون‬
‫ُل دید‪ .‬با تعجب‬ ‫آمد‪ .‬مرا با یك دستها‬
‫نگاهم کرد‪.‬‬
‫افت‪« :‬میخوای بیای تو خونهی من؟»‬
‫‪ / 111‬عارف فرمان‬

‫افتم‪« :‬اار اجازه بفرمایید‪».‬‬


‫افت‪« :‬بیا تو‪».‬‬
‫« یاهللا»ی ا فت و خودش پیش و من از‬
‫ِ حویلیِ بزرگ‪ ،‬زی با و‬ ‫دن بالش‪ ،‬دا خل‬
‫ِ دروازهی‬ ‫منق شی دیم‪ .‬از راهرو به سوی‬ ‫ُ‬
‫هد و‬‫ِ بلنه‬ ‫های‬‫هکهه‬‫هیم‪ .‬تو ه‬ ‫هی رفته‬‫زردرنگه‬
‫ِ ان‪،‬‬ ‫ن قرمز‬ ‫ِ بزرگ‪ ،‬با ر ِ‬ ‫بال شت های‬
‫چ شاانم را خ یره کرد‪ .‬پرده ها نیم کش‬
‫ن ق هوهیی و یکر ته ال ااری هایِ‬ ‫به ر ِ‬
‫ی شهیی در س ات را ست بود که در دا خل‬
‫ِ‬
‫هر یک‪ ،‬ا یائی تزئی نی و یروفِ مُ نقش‬
‫اشا ته بودند‪.‬‬
‫نشست و مرا هم افت‪« :‬بشین!»‬
‫ِ زمین‪ ،‬پیشِ پایم‪ ،‬اشا تم‪.‬‬ ‫ال را روی‬
‫هی‬‫هه حرفه‬ ‫هنم چه‬ ‫هو بیه‬ ‫ُهب‪ ،‬بگه‬ ‫هت‪« :‬خ‬
‫افه‬
‫دا تی؟»‬
‫افتم‪« :‬ببخشید‪»...‬‬
‫افت‪« :‬خواهش میكنم‪ ...‬اا به مریم‬
‫و مادرش نا مه داده بودی كه می خوای‬
‫ب یای ا ین جا و از مریم خوا ستگاری‬
‫كنی‪»...‬‬
‫افتم‪« :‬بلی‪».‬‬
‫افت‪« :‬خُب‪ ،‬بگو دی گه‪ ...‬حرف بزن‪...‬‬
‫مگه زبون نداری؟»‬
‫پ شتِ‬
‫ا فتم‪« :‬دا یی جان! من نیم ساعت ُ‬
‫در ای ستاده بودم‪ ...‬جُرأت آ مدن به‬
‫دا خل یا دروازه زدن را ندا تم‪ ،‬چه‬
‫رسد به این كه حرفی بزنم؛ اما حاال كه‬
‫اا به من جُرأت دادید‪ ،‬برایِتان قس م‬
‫ِ تاجِ سرم نگه‬ ‫می خورم كه مریم را مثل‬
‫هه‬‫هوابِ مهرا نه‬ ‫هف كنیهد جه‬ ‫مهیدارم‪ُ .‬لطه‬
‫ِ خانوادهی‬ ‫نگوی ید‪ .‬من واق عا عال قهم ند‬
‫خوبتان هستم‪ ...‬حتا یکبار هم بهخاطر‬
‫ِ‬
‫هاین جریان زندانی دم‪».‬‬
‫پرسید‪« :‬چرا زندانی دی؟»‬
‫پرپ شتش‬ ‫وق تی صحبت می کرد‪ ،‬بُ روتِ ُ‬
‫میلرز ید و به او حا لتِ م یانت هی و‬
‫ز تی میداد‪.‬‬
‫افغانی! ‪223 /‬‬

‫ّه کردم‪.‬‬ ‫ِ زندانی دنم را قص‬ ‫ماجرای‬


‫ِ اینكه با مریم و‬ ‫ُرم‬
‫افتم‪« :‬مرا بهج‬
‫حاج خانم در زیارتِ اه چراغ رفته بودم‬
‫و من هنوز محرم ان نبودم‪ ،‬دو سه روز‬
‫ِ‬
‫ِ نیل كبودم كردند‪ ...‬دندانم‬ ‫تاام مثل‬
‫را ك ستند‪ ...‬من آ مده بودم و قرار‬
‫بود كه خدمتِ اا بیایم‪».‬‬
‫ِ آن كه دود از‬ ‫د‪ .‬م ثل‬ ‫صورتش سرخ‬
‫اوشهایش میآمد‪ .‬هر لحظه آه میكشهید‪.‬‬
‫ِ «زنا» و‬ ‫ُرم‬
‫حتاا فکر میکرد ما را بهج‬
‫«فحشا» ارفته بودند‪.‬‬
‫زن دروازه زده د‪.‬‬ ‫ِ‬
‫ِ بل ند ا فت‪« :‬در‬‫ِ مریم با صدای‬ ‫ما مای‬
‫رو بههاز کنههین‪ .‬هرکیههه‪ ،‬بفرسههتینش‬
‫اینجا‪».‬‬
‫چ ند ثان یه نگش ته بود که یرازی‬
‫آمد‪.‬‬
‫تا مرا د ید‪ ،‬ا فت‪« :‬ا ین اف غانی‬
‫اینجا چیکار میکنه؟»‬
‫ِ خاصی نیست‪ .‬دیدنِ ایشان‬ ‫افتم‪ « :‬کار‬
‫آمدهام‪».‬‬
‫ِ مریم غُر زد که‪ « :‬تو او مدهی‬ ‫ما مای‬
‫ِ خا صی‬‫ِ مریم‪ ...‬ا ین کار‬ ‫خوا ستگاری‬
‫نیست؟»‬
‫دیگر فهایدم که کارم تاام د‪ .‬جواب‬
‫که بههر حال « نه» ا ست‪ .‬حاال‪ ،‬خداک ند‬
‫زندهزنده پوستم را نکنند!‬
‫ِ مریم و افت‬ ‫یرازی رو کرد به مامای‬
‫که با او کار دارد‪ .‬لح ظاتی باهم‬
‫رفتند بیرون‪ .‬من احساسِ خطر کردم‪.‬‬
‫ِ مریم‬‫ب عد از آن که برا شتند‪ ،‬ما مای‬
‫افت‪« :‬االن کجا زندهای میكنی؟»‬
‫ا فتم‪ « :‬پیشِ یك دو ستم ه ستم‪ .‬از‬
‫امروز میروم هوتل!»‬
‫هتل؟»‬
‫افت‪« :‬كدوم ُ‬
‫ِ زنهههد یهههك‬‫افهههتم‪« :‬در چههههارراه‬
‫مسافرخانه است‪ .‬هاانجا میروم‪».‬‬
‫افت‪« :‬فردا ساعتِ چهار هاونجا منتظر‬
‫‪ / 114‬عارف فرمان‬

‫باش‪ .‬من میام دیدنت‪».‬‬


‫ترس در ستونِ فقراتم تیر کشید‪.‬‬
‫براشهههتم خانههههی رضهههوان و بههها‬
‫ُسینی‪ ،‬صحبت كردم‪.‬‬ ‫ِ ح‬
‫صاحبخانهاش‪ ،‬آقای‬
‫ِ مریم را پرسید‪.‬‬ ‫ِ مامای‬‫نام‬
‫افتم‪« :‬كریمزاده‪».‬‬
‫چ ند بار ا ین نام را ت کرار کرد‪:‬‬
‫«كههریمزاده؟‪ ...‬کههریمزاده‪ »...‬بعههد‪،‬‬
‫ان گار چ یزی یادش اف تاده با د‪ ،‬ا فت‪:‬‬
‫ِ یرازه‪.‬‬ ‫«ا ین یارو از اردنکل فت های‬
‫ِ ز یاد در ستی نی ست‪ ...‬سعی كن ازش‬ ‫آدم‬
‫فاصله بگیری‪».‬‬
‫« من با او كاری ندارم‪ .‬او مان‬
‫ازدواج من و مریم است‪».‬‬
‫هههمزمههان کههه ابههروانش را بههاال‬
‫میا نداخت‪ ،‬پر سید‪« :‬خُب‪ ،‬حاال می خوای‬
‫من چیكار كنم؟»‬
‫« اا چهكاری میتوانی انجام دهی؟»‬
‫ُنبا ند و ا فت‪ « :‬باالخره چی‬‫سرش را ج‬
‫افت؟»‬
‫«فردا قرار است مرا در مسافرخانهیی‬
‫ِ ز ند ا ست ببی ند‪.‬‬ ‫كه نزد یكِ چ هارراه‬
‫احتااال آنوقت جواب خواهد داد‪ ...‬اما‬
‫راستش احساس خطر میکنم‪».‬‬
‫فکری کرد و افت‪« :‬منم باهات میام‪».‬‬

‫ِ ز ند ر سیدیم‪ ،‬آ قایِ‬‫وق تی به چ هارراه‬


‫ُ سینی ا فت‪ « :‬تو ج لو نرو‪ .‬من میرم‬ ‫ح‬
‫ببینم حرفِ حسابش چیه‪».‬‬
‫چیههزی نگفههتم‪ .‬در او هههیی منتظههر‬
‫ماندم‪.‬‬
‫بعد از تقریبا چهل و پنج دقیقه كه‬
‫من د مادم سگرت میك شیدم و بی صبرانه‬
‫منت ظر بودم كه چه خواه ند ا فت‪ ،‬د یدم‬
‫ِ او‬
‫ُسینی بیرون آمد‪ .‬به پیشواز‬ ‫آقایِ ح‬
‫ر فتم‪ .‬او هر چ ند برایم د ست ت كان‬
‫ِ چ یزی‬‫میداد و مرا میخوا ست متو جه‬
‫افغانی! ‪225 /‬‬

‫ك ند‪ ،‬من به قدری ایج بودم که از خود‬


‫نخر سیدم چرا ا ینه اه د ست و پا میز ند‬
‫ِ مختلف تكهان مهی‬ ‫و خودش را به انواع‬
‫د هد‪ .‬ه نوز به او نر سیده بودم‪ ،‬یك‬
‫ِ ما مانده بود كه‬ ‫چهارراه تقریبا وسط‬
‫یك موتر پیشِ رو یم ای ستاد‪ .‬دو ن فر‬
‫پایین پرید ند و مرا چهارد ستو پا به‬
‫ُ سینی‬‫ِ ح‬
‫ِ موتر انداخت ند‪ .‬آ قای‬ ‫دا خل‬
‫هر چه ت قال كرد و چ یغ و داد زد تا‬
‫ُبههایی ههود‪ ،‬جههایی را‬ ‫مههان از آدمر‬
‫نگر فت‪ .‬موتر به راه اف تاد‪ .‬دو ن فر‬
‫ِ مریم هم‬ ‫در پشتِ سر‪ ،‬موتروان و مامای‬
‫در پیش نش سته بود ند‪ .‬از د یدنش وح شت‬
‫كردم‪.‬‬
‫ب عد از طیِ تقری با یك ساعت راه‪،‬‬
‫موتر را در یك پغكو چه ای ستاد كرد ند‬
‫ّانی را‬‫بر‬ ‫و مرا پایین آوردند‪ .‬چاقوی‬
‫ِ ُ‬
‫به من ن شان داد ند كه مریم را كامال‬
‫ِ مریم از من یک‬ ‫فرا موش كردم‪ .‬ما مای‬
‫ِ یرازی را‬ ‫ِ خط‬
‫سوال پر سید که تا آ خر‬
‫ناختم‪.‬‬
‫افت‪« :‬مریم از تو حامله نیست؟»‬
‫فریاد زدم‪« :‬این چه حرفیست میزنید؟‬
‫ما هیچ ااه راب طهیی ندا تها یم‪ .‬ف قط‬
‫ِ بشقاب آمده بود‪»...‬‬ ‫یکبار‪ ،‬دنبال‬
‫ُکمفرما د‪.‬‬ ‫سکوت ح‬
‫مرا به طرفِ ساختاانِ روبهرو بردند و‬
‫دروازه را باز كردند‪.‬‬
‫با خود میا فتم‪« :‬ا ار مریم ب شنود‬
‫ُشته‪ ،‬سکته خواهد کرد‪».‬‬ ‫مامایش مرا ک‬
‫ِ مریم چیزهایی به آن دو افت و‬ ‫مامای‬
‫رفت‪.‬‬
‫ی کی ان رو کرد به من و پر سید‪:‬‬
‫«اف غانی! ب گو ا ین مریم ک یه که تو‬
‫حاملهش کردهی؟»‬
‫«مهههن ایهههنکهههار را نکهههردهم‪...‬‬
‫خواهرزادهی او ست و قرار ا ست او را‬
‫ِ خودش بگیرد‪».‬‬ ‫برایِ پسر‬
‫‪ / 111‬عارف فرمان‬

‫ِ آن که پ شتِ‬ ‫ن گاهش ح یرتزده د؛ م ثل‬


‫صفحه را نیز خوانده با د‪.‬‬
‫ک ای ف کر کرد و ا فت‪« :‬ا ین با با‬
‫ده هزار تومن داده به ما که تو رو‬
‫سربهنیست کنیم‪».‬‬
‫افتم‪« :‬من دوبرابرش را میدهم‪ ،‬کاکم‬
‫کنید فرار کنم‪».‬‬
‫آن دیگری افت‪« :‬پول داری؟»‬
‫هبهههایم را‬ ‫اولههی نزدیههک آمههد و جیه‬
‫ِ زیادی نیافت‪.‬‬ ‫پالید‪ .‬چیز‬
‫افت‪« :‬افغانی! چه قدر داری؟ پول هات‬
‫رو کجا اشا تهی؟»‬
‫ا فتم‪ « :‬پول هایم را که در ج یبم‬
‫ن ای اشارم‪ .‬در ا تاقم ا ست و ه اان قدر‬
‫است که خونم را از اا بخرم‪».‬‬
‫افت‪« :‬چهطوری به ما میدی؟»‬
‫ا فتم‪« :‬اول اا پول تان را بگیر ید‪،‬‬
‫ب عد مرا آزاد کن ید‪ .‬ا ما من با ید‬
‫براردم یراز‪».‬‬
‫دو ساعتی اش ت‪ .‬نایدانم به من باور‬
‫کرد ند یا نه؟ از یاهر ان مع لوم بود‬
‫ِ مریم خیا نت‬ ‫که ن ایتوان ند به ما مای‬
‫اید مرا‬ ‫ک می کردم‬ ‫کن ند‪ .‬ااه‪،‬‬
‫میترسانند‪ .‬ااهی میافتم که حتای مرا‬
‫یرازی با عثِ‬ ‫ُ شت‪ .‬حرف های‬
‫ِ‬ ‫خواه ند ک‬
‫دنم می د‪ .‬با خود ا فتو او‬ ‫ُ شته‬
‫ک‬
‫دا تم‪ .‬ف کر می کردم مریم منت ظرم ا ست‬
‫ِ‬‫ِ خوش برایش ب برم‪ .‬اید برای‬ ‫تا خ بر‬
‫دیدنِ من دقیقه ااری میکند و‪...‬‬
‫ِ چپ و‬ ‫ِ چ شم‬
‫ِ عای قی ز یر‬
‫آنی کی که ز خم‬
‫چ شم قی چی دا ت‪ ،‬آ مد نزد یک تر و ا فت‪:‬‬
‫«پ سرش رو می نا سم‪ ...‬مع تاده‪ ...‬به‬
‫ِ اون دختره نایخوره‪».‬‬ ‫درد‬
‫ِ معصههومانهیی بههه او دا ههتم‪.‬‬ ‫نگههاه‬
‫نگههاهم را تشههخیص داده بههود‪ .‬ههاید‬
‫اید در‬ ‫فها یده بود که بیا ناهم‪.‬‬
‫درون حغ کرده بود‪ .‬اید هم ا یناو نه‬
‫میخواستم خود را دلداری بدهم‪...‬‬
‫افغانی! ‪227 /‬‬

‫ِ مریم دوباره براشت‪ .‬هنوز نور‬


‫ِ‬ ‫مامای‬
‫خور ید از البهالیِ درختان سو سو میزد و‬
‫ُ ر ن کرده‬
‫ه نوز تاریکیِ کمر ن ف ضا را پ‬
‫بود‪ .‬مرا با ه اان موتری که آورده‬
‫هد‪.‬‬‫هامعلومی بردنه‬ ‫ِ نه‬ ‫های‬‫هه جه‬‫هد‪ ،‬به‬ ‫بودنه‬
‫ِ بدنم سیخ د و ل بانم به پ رش‬ ‫مو های‬
‫ِ ا لویم‬‫ِ مرگ را ز یر‬ ‫ِ ت یز‬‫اف تاد‪ .‬ت یغ‬
‫احساس میکردم‪.‬‬
‫روحم میافت‪ :‬خداوندا! حاال برمیاردم‬
‫ِ تو و هاهی هستی از دستِ یک افغان‬ ‫نزد‬
‫ِ‬‫های‬‫ه‬ ‫ه‬‫هدبختی‬‫ه‬ ‫ب‬ ‫م‬
‫ِ‬ ‫ها‬‫ه‬ ‫تا‬ ‫و‬ ‫هد‬
‫ه‬ ‫یاب‬‫هی‬
‫ه‬ ‫م‬ ‫هات‬‫نجه‬
‫ایرانزمین تاام می ود!‬
‫مرده بود‪.‬‬‫ِ بدنم ُ‬ ‫انگار تاامیِ اعضای‬
‫مرا‪ ،‬در تخّهیی كه نه آب و آ بدانی‬
‫ه مسههلاانی‪ ،‬پههایین‬ ‫بههود و نههه بانهِ‬
‫آوردنهههد‪ .‬دیگهههر كلاههههی ههههادتِ‬
‫«الالهاالهللا» را نیز خواندم‪.‬‬
‫ِ‬
‫ِ مریم یك كارد‬ ‫ِ ما مای‬ ‫از ج یبِ ب غل‬
‫د كه او یا‬ ‫ب سیار بزرگ هم ب یرون‬
‫ِ من بود‪.‬‬ ‫وسیلهی قتل‬
‫آن ااه‪ ،‬رو کرد به من و ا فت‪ « :‬حاال‬
‫ِ ایرا نی چه‬ ‫میفه ای که ز نا با دخ تر‬
‫مجازاتی داره!»‬
‫ِ نبضم را هم می نیدم‪.‬‬ ‫دیگر حتا صدای‬
‫قفسهی سینهام تن تر و تن تر مهی هد‪.‬‬
‫هر نفسی میكشیدم‪ ،‬خیال مهیكهردم چهه‬
‫ِ زی بایی! چه اوارا! چه لح ظاتِ‬ ‫هوای‬
‫ِ راه ر فتن‬ ‫خوبی! دی گر توا نایی و رم ق‬
‫را هم ندا تم‪.‬‬
‫ِ مریم به آن دو نفر دیگر افت‪:‬‬ ‫مامای‬
‫هار رو تا هوم‬ ‫ّه و كه‬ ‫هرفِ در‬‫هد اونطه‬ ‫«بریه‬
‫كنین‪».‬‬
‫یكی ان از انهام ارف ته بود و ك ای‬
‫هم مرا تیله میكرد و من در این چنهد‬
‫ِ آخر‪ ،‬به مادرم فكر میكردم‪ :‬ااهر‬ ‫قدم‬
‫هیار‬
‫هدهام‪ ،‬بسه‬
‫هته ه‬
‫ُشه‬
‫هن ك‬
‫هنود مه‬
‫او بشه‬
‫برایش با ید سخت با د؛ چون مدتی از‬
‫آن دوره یی كه ت صور کرده بود‪ ،‬من‬
‫‪ / 118‬عارف فرمان‬

‫مُردهام‪ ،‬اش ته بود و دو باره خ بر‬


‫زنده بودن مرا ارفته بود‪...‬‬
‫ّه‬‫نایدانستم چهاونه راه بروم‪ .‬از تخ‬
‫ّه یی‬‫باال رف تیم؛ تخّهیی كه ب عد به در‬
‫هاس‬‫هزی احسه‬ ‫هر چیه‬
‫هد‪ .‬دیگه‬ ‫هی ه‬‫هرازیر مه‬ ‫سه‬
‫ن ای کردم‪ .‬ق بل از آن كه با یرم‪ ،‬مُ رده‬
‫بودم!‬
‫ِ‬‫ی‬ ‫رو‬ ‫دو‬ ‫آن‬ ‫‪،‬‬‫رسهیدیم‬ ‫كه‬ ‫تخه‬ ‫ی‬
‫ِ‬ ‫باال‬ ‫به‬
‫ِ مریم‬ ‫ان را برارداند ند و به ما مای‬
‫که آن پایین ایستاده بود نگاهی كردند‬
‫و برایش دست تكان دادنهد‪ .‬اویها مهی‬
‫ِ برنا مهی‬ ‫خوا ستند بگوی ند ه اهچ یز ط بق‬
‫قب لی پیش میرود‪ .‬اید مط ائن بود ند‬
‫ُشههت‪ .‬بهها اداهههایِ‬ ‫مههرا خواهنههد ک‬
‫بیبندوبار ان بیش تر نگرانم میکردند‪.‬‬
‫مرا پیش انداخ ته‪ ،‬خود ان بدونِ هیچ‬
‫هد‪...‬‬ ‫هالم روان بودنه‬ ‫هطرابی‪ ،‬از دنبه‬ ‫اضه‬
‫ُشتن کار ان بود‪.‬‬ ‫اید ک‬
‫هاین كه چند قدم ماندم و حتاا هنوز‬
‫پ شتِ تخّه پ یدا بود‪،‬‬ ‫كلّههای ما از ُ‬
‫ِ فرار در من ه ست‪.‬‬ ‫اح ساس كردم ن یروی‬
‫ّتِ‬‫بدونِ آن كه كو چك ترین توجهی به و ضعی‬
‫ّه و راه و سههرپایینی بكههنم‪ ،‬ههروع‬ ‫در‬
‫کردم به دو یدن به طرفِ پایین‪ .‬آن دو‬
‫ِ پر نده‬ ‫ِ چاق و بیرم ق مرا كه م ثل‬ ‫مرد‬
‫ّه رو بهههه پهههایین پهههرواز‬ ‫در آن در‬
‫می كردم‪ ،‬نایتوان ستند بگیر ند‪ .‬به‬
‫ِ‬
‫ّه که ر سیدم‪ ،‬به سویِ كوه‬ ‫پایینِ در‬
‫روبهرو رفتم‪ ...‬نه‪ ،‬پریدم‪ ...‬در حینِ‬
‫باال دویدن‪ ،‬از دور نگاه می کردم و آن‬
‫دو را مید یدم كه با چه پ شیاانی‬
‫به سوی من ن گاه میكن ند‪ .‬ك ای با خود‬
‫خندیدم‪ .‬خندیدم كه چهاونه از دست ان‬
‫فرار كردهام‪ .‬میدان ستم که پ شیاانند‬
‫چرا قبول نکردند از من دوبرابر پیس ه‬
‫بگیر ند و ر هایم کن ند! در دور ترین‬
‫نق طه‪ ،‬مید یدم ان و میدان ستم که‬
‫پر است از حسرت‪....‬‬ ‫نگاه ان ُ‬
‫افغانی! ‪229 /‬‬

‫اید یكو نیم ساعت یا بیش تر پ یاده‬


‫ر فتم تا خودم را به ده كده یی كو چك‬
‫ِ یك ده قان‪ ،‬به‬ ‫ر ساندم‪ .‬از آن جا تو سط‬
‫هردِ نزدیك رفتم و سرویغِ هری را به‬
‫طههرفِ ههیراز اههرفتم و خههودم را بههه‬
‫ِ نجات‪ ،‬رساندم‪.‬‬ ‫ِ زند‪ ،‬چهارراه‬ ‫چهارراه‬
‫ِ مریم ه نوز هم مرا در‬ ‫اید ما مای‬
‫اطرافِ هاان دهکده جستوجو میکرد‪.‬‬
‫ُ سینی‬‫به خا نهی ر ضوان ر فتم‪ .‬آ قایِ ح‬
‫صاحبخا نهاش باحیرت و آ غوشِ ارم و‬
‫ِ آرام پشیراییام کرد‪ .‬برایم‬ ‫لبخ ند‬
‫ِ مریم بگشرم‪.‬‬ ‫نصیحت كرد كه از خیر‬
‫ِ مریم‬ ‫چارهیی ندا تم‪ .‬ن ای د سراغ‬
‫رفت و از آن چه اتفاق افتاده به او و‬
‫مادرش ا فت‪ .‬میتر سیدم ما مایِ مریم‬
‫ِ حسینعلی‪،‬‬ ‫دوباره مرا پیدا کند‪ .‬سراغ‬
‫ن سیم و اخ تر هم رف ته ن ایتوان ستم‪.‬‬
‫برایِ آن ها نا مه نو تم و عشرخواهی‬
‫کردم که ن ای توانم نزد ان ب اانم‪.‬‬
‫آن چه در آ خرین تحل یل به ذ هنم ر سید‪،‬‬
‫ِ خانواده ای‬ ‫ه این بود که م شکل‪ ،‬م شکل‬
‫است و آن هم مربوط به حاجخانم و مریم‬
‫ا ست و آن ها با ید چارهیی پ یدا کن ند‪.‬‬
‫تر سی از ا ین ن یز دا تم که بال یی بر‬
‫ِ مریم بیاورند‪.‬‬ ‫سر‬
‫غ‬
‫ِ‬ ‫سرا‬ ‫فتم‬ ‫ر‬ ‫و‬ ‫شتم‬ ‫بازا‬ ‫هران‬ ‫ت‬ ‫به‬
‫ِ كنتاكی!‬‫كارم‪ :‬مرغ‬
‫اما یادها و خاطراتِ مریم همچنان با‬
‫من باقی ماندند‪.‬‬
‫ِ «اف غانی‬ ‫در یاجو وق تی نید به خاطر‬
‫بودن»م مریم را به من ندادها ند‪،‬‬
‫ِ تأ سف کرد‪ ،‬سری جنبا ند و پیِ‬ ‫ای هار‬
‫کارش رفت‪.‬‬
‫ِ كارم بودم‪.‬‬ ‫ش ماه اش ت‪ .‬من مشغول‬
‫دو تا نا مه از مریم ارفتم و هر دو‬
‫را بیجههواب اشا ههتم‪ .‬بههه ایههن فكههر‬
‫اید مریم دی گر مرا‬ ‫می كردم كه‬
‫ده‬ ‫ِ سرنو ت‬ ‫فرا موش كرده و ت سلیم‬
‫‪ / 101‬عارف فرمان‬

‫ا ست؛ ا ما مریم ه نوز هم مرا فرا موش‬


‫نکرده بود‪.‬‬
‫ِ آفتابیكه خور ید بهه نیاههی‬ ‫یك روز‬
‫آساان رسیده بود و سایهی آدم درست در‬
‫ِ پایش میاف تاد‪ ،‬از پ شتِ پن جرهی‬ ‫ز یر‬
‫رستورانت دیدم یك زن و دختر جوانی از‬
‫ِ ر ستورانت‬‫ده‪ ،‬به سوی‬ ‫تك سی پایین‬
‫میآی ند‪ .‬گفتزده دم‪ .‬مریم و مادرش‬
‫بودند‪ .‬مریم و مادرش در تهران؟! تعجب‬
‫کردم‪ .‬چهاو نه؟ چرا؟ از ح یرت‪ ،‬چ ند‬
‫ِ مجساه بیحرکهت مانهدم و از‬ ‫لحظه مثل‬
‫خو ی‪ ،‬لبانم نایتوانست دندان هایم را‬
‫بخو ههاند‪ ...‬بههاورم ناههی ههد‪ ...‬آخههر‬
‫باورکردنی نبود! مریم تهران آمده بود‬
‫و من او را در تهران میدیدم‪.‬‬
‫باعجله خودم را به رییغ رساندم و از‬
‫او خواهش كردم كه از مهاا نانم خوب‬
‫پشیرایی كن ند‪ .‬وق تی د ید كه من چ نان‬
‫سرا سیاه و پری شان ه ستم‪ ،‬سرش را ت كان‬
‫هب‬‫منقله‬
‫هه آدم را ُ‬‫هق چ ههاونه‬ ‫هه عشه‬
‫داد كه‬
‫میکند!‬
‫باعج له دو یدم و به ا ستقبال ان‬
‫ِ تع جبآم یز و ل بانِ‬‫ر فتم‪ .‬با ن گاه های‬
‫پرخنده وقتی مریم را نگاه کردم‪ ،‬دلم‬ ‫ُ‬
‫ّت ارفههت‪ .‬او نیههز دنههدانهههایِ‬ ‫قههو‬
‫صههدفماننههدش را نشههان داد‪ .‬ههاد و‬
‫ُرسند‪ ،‬هر دو را « خوش آمدید!» افتم‪.‬‬ ‫خ‬
‫لح ظاتی بود که در خود ن ایانج یدم‪.‬‬
‫بال هایی مرا به سویِ بی کران می برد‪.‬‬
‫ِ پههایم مههیبالیههد کههه‬‫زمههین در زیههر‬
‫ِ خود‬‫انسان هایی چنان خو حال را بهروی‬
‫دا ت‪ .‬لح ظاتی بود که ز مان در آن‬
‫ِ مریم‬‫ساکت ده و هیچ نبود بهجُز نگاه‬
‫و آنهاه عشق‪ ،‬آتش و صبر و انتظار‪.‬‬
‫به یک میز خالی راهناایی ان كردم‪.‬‬
‫م شتری ز یاد ن بود‪ .‬برای ان غشا‬ ‫ه نوز ُ‬
‫خوا ستم‪ .‬صاحبِ ر ستورانت به من ا فت‪:‬‬
‫«برو یكی دو ساعت با مهاونات بشین‪».‬‬
‫افغانی! ‪231 /‬‬

‫من كه از خدا ه این را میخوا ستم‪،‬‬


‫سخاسازاری کردم و نشستم‪.‬‬
‫ِ خو ی را‬‫دیری نخایید که اندوه جای‬
‫ِ ا كش را‬ ‫ار فت‪ .‬مریم ن ایتوان ست ج لو‬
‫بگ یرد‪ .‬ف قط به ز مین ن گاه می کرد و‬
‫ا ك میریخت‪.‬‬
‫پرسیدم چرا به تهران آمدهاند؟‬
‫ّهی مریم آمده بودند‪ .‬حاال‬ ‫به دیدنِ عا‬
‫هم آمده بودند از من خبری بگیرند‪.‬‬
‫ّه نشستیم‪ .‬او از‬ ‫من و حاجخانم به قص‬
‫من دا ستانِ اش ته را پر سید و من هم‬
‫ِ مریم‬‫ُبوده دنم و ا ین که مامای‬ ‫قصهی ر‬
‫ِ جانم را كرده بود و چهاو نه ایِ‬ ‫ق صد‬
‫فرارم را افتم‪.‬‬
‫همز مانی که مریم ا كش را پاد‬
‫می کرد‪ ،‬ا فت‪ « :‬من از خجا لت آب دم‪.‬‬
‫ن ایدو نم چی ب گم‪ ...‬ن ایدون ستم دا ییم‬
‫ُ شتنِ تو بوده‪ ...‬وار نه حا ضر‬ ‫ِ ك‬
‫ف كر‬
‫بودم حتا با پسرش ازدواج كنم تا دست‬
‫از سرت ورداره‪».‬‬
‫نگاهش چنان زار و دلخراش بهود كهه‬
‫اویا میافت‪ :‬به من رحم كن!‬
‫هودم‬‫هدم‪ ،‬خه‬‫هیدیه‬‫هدرت مه‬
‫هودم را بیقه‬ ‫خه‬
‫احتیاج به كاك دا تم‪ ،‬هنوز «افغانی»‬
‫بودم که انسانم ناهی هاردند‪ ،‬خهودام‬
‫د ناهی‬‫کرده بودم‪ ،‬خهودم را در آن حهّ‬
‫د یدم كه به دی گری ك اك كنم‪ .‬در خود‬
‫فرورف ته‪ ،‬با خود ا فتو او دا تم كه‬
‫ِ درونم را كست‪:‬‬ ‫مریم حرفهای‬
‫«تو چه فکری هستی كه اینجور رفتهای‬
‫تو خودت؟»‬
‫افتم‪« :‬نایدانم‪ ...‬فکر مهیکهنم از‬
‫ک سی که خودش کاری از د ستش ساخته‬
‫ِ درستی نبا د‪».‬‬ ‫نیست‪ ،‬کاک خواستن کار‬
‫مریم سر به ز یر ا نداخت‪ .‬من ن گاهی‬
‫به مادرش كردم‪ .‬د یدم ان گار دو ست‬
‫ِ من و مریم ادامه دا هته‬ ‫دارد حرفهای‬
‫ِ ایهنکهه‬ ‫با د؛ اما در نگهاهش‪ ،‬امیهد‬
‫‪ / 101‬عارف فرمان‬

‫درش‬
‫ُلههُ‬‫ِ مامههایِ ق‬‫دختههرش را از چنگههال‬
‫بیرون سازد‪ ،‬وجود ندا ت‪.‬‬
‫رو کردم به حاج خانم و ا فتم‪ « :‬تا‬
‫ِ ما است‪ ،‬نای‬ ‫ِ راه‬‫ِ مریم سر‬
‫وقتی مامای‬
‫توانیم بههم برسیم‪ .‬این را اا و من‬
‫خوب میدانیم‪ .‬پغ‪ ،‬بیجا نباید منتظهر‬
‫ِ‬
‫همدیگر با یم‪».‬‬
‫مریم افت‪« :‬هیچ راهی نیست که داییم‬
‫ُفته زندون؟‪ ...‬حتا‪ ...‬حتا ده چند‬ ‫بی‬
‫ماه؟»‬
‫ِ زنندهیی به دخترش‬ ‫حاج خانم با نگاه‬
‫د ید و ا فت‪« :‬ا ین حرف رو نزن!» ا ما‬
‫ِ لب ا فت‪:‬‬ ‫پغ از م کثِ کو تاهی‪ ،‬ز یر‬
‫« اید هم هاین خواستِ خدا با ه‪».‬‬
‫از جا برخاست و در حالی که میدیهد‬
‫آرزوهههایِ دو تههن بههربههاد ههده‪ ،‬از‬
‫ر ستورانت خارج د‪ .‬مریم هم از ع قبش‬
‫ر فت و ما نتوان ستیم برایِ همدی گر‬
‫«خداحافظ» بگوییم‪.‬‬
‫ِی از‬‫باحسرت نگاه میکردم كه مریم ك‬
‫ن ظرم ناپد ید می ود‪ .‬تا آ خرین لح ظه‪،‬‬
‫راه ر فتن‪ ،‬قدم بردا تن و د ست ت کان‬
‫دادنش را تاا ا کردم‪.‬‬
‫ِ اول‪ ،‬در تالشِ پشیرفتن اینکه‬ ‫روزهای‬
‫ِ رسیدن به مهریم مسهدود هده‪،‬‬ ‫راههای‬
‫سخت برایم آزارده نده اش ت‪ .‬ب عد‪،‬‬
‫کمکم عادت کردم‪ .‬ااه احساس مهیکهردم‬
‫ق لبم ب یرون از و جودم میز ند‪ .‬ااه‬
‫هده‬ ‫احساس میکردم معنیِ بودن بیرنه‬
‫است‪ .‬بهههر بهانهه‪ ،‬خهودم را مشهغول‬
‫ِ‬
‫ِ ندا تن‬ ‫روزمرهای میکردم تا کمتر درد‬
‫یا بیمریم دن را تحال کنم‪.‬‬
‫ُندی میاش هتند‪ .‬بهیمهریم‬ ‫روزها بهک‬
‫دن را تجربه می کردم‪ .‬همز مان‪ ،‬ق لبم‬
‫ِ رسیدن به او میزد‪ .‬چه سخت اسهت‬ ‫برای‬
‫ِ دا تنش آدم‬ ‫ِ ندا تنِ آن کغ که برای‬‫درد‬
‫ِ آدم‬‫زنده است‪ .‬در حقیقت‪ ،‬جنازهی خود‬
‫هیرود‪.‬‬‫هتان مه‬ ‫هده در راه قبرسه‬ ‫زنهدهزنه‬
‫افغانی! ‪233 /‬‬

‫د جانکندن بهمراتهب آسهانتهر‬ ‫اید درِ‬


‫هه‬‫هد که‬
‫هه آدم خهود ببینه‬ ‫با هد از آنکه‬
‫عزیزش چهاونه از دست میرود‪.‬‬
‫ِ رؤیا هایی بودم که ف قط‬ ‫روز ها‪ ،‬غرق‬
‫ِ او‬‫مریم در آنها بهود و بهغ‪ .‬تصهویر‬
‫ِ چ شاانم ن قش ب سته بود‬ ‫چ نان در مقا بل‬
‫که با هیچ ترفندی محو نای هد‪ .‬انگهار‬
‫ِ ههر دو چشهام‬ ‫کسی او را در مردمکهای‬
‫نقش بسته بود‪ .‬میدانستم که مریم نیهز‬
‫ِ‬
‫به من فکر میکند‪ ،‬تنهاییهایش را یهاد‬
‫پر میکند و هر لحظه که چشهاانش را‬ ‫من ُ‬
‫میب ندد‪ ،‬ا ین منم که در م قابلش یاهر‬
‫می وم‪ :‬هااناونه که مریم دوست دا هت‪:‬‬
‫ِ اف غانی‪ ،‬وا سکتِ‬‫تن بانِ سیاه‬‫در پ یراهنُ‬
‫ِ باریکِ‬‫زردوزی ده‪ ،‬پیزارهایی با خطهای‬
‫طال یی و نقره یی و کال هی ق ندهاری‪ ،‬آن هم‬
‫آینهدوزی ده‪...‬‬
‫کار‪ ،‬دیگر چنگی بهه دل ناهیزد‪ .‬از‬
‫ِ کن تاکی بود‪ ،‬ن فرت‬ ‫هر چه مرغ و مرغ‬
‫پ یدا کرده بودم‪ .‬با اش تِ هر روز‪،‬‬
‫احساسِ خستهای و سرخوردهایام بهیشتهر‬
‫می د‪ .‬بیمریم دن‪ ،‬تهی و بیمعنا دن‬
‫بود‪ .‬حسی از نوعی بیوزنی‪ .‬دیگر زمین‬
‫جاذبهاش را از دسهت داده بهود و مهن‬
‫ِ خهههود‬‫ِ دو پهههای‬‫ناهههیتوانسهههتم روی‬
‫بایسههتم‪ ...‬بعههد مههریم در یکههی از‬
‫نا مههایش نو ت که ما مایش به ات هام‬
‫ق تل ز ندانی ده ا ست‪ .‬آنروز ه اانطور‬
‫که به سوی کار میرفتم‪ ،‬ف کر می کردم‬
‫حاال دی گر مانعی برای ر سیدن به مریم‬
‫نیست و باید به یراز بروم‪.‬‬
‫در راه هههیچ تههوجهی بههه اطههرافم‬
‫ندا تم‪ .‬میخوا ستم زود تر به سر کار‬
‫هیراز‬‫هه ه‬ ‫هرم و به‬‫هی بگیه‬‫هم و مرخصه‬ ‫برسه‬
‫بههروم؛ مههریم منتظههرم بههود‪...‬امهها‬
‫یکمرتبه متوجه دم مأموری در مقابلم‬
‫سبز ده است‪ .‬متعجب بهطرفش دیدم‪.‬‬
‫افت‪ « :‬ناسنامه!»‬
‫‪ / 104‬عارف فرمان‬

‫مزدح ای بودیم‪ .‬هرکغ از‬ ‫ِ ُ‬


‫در چ هارراه‬
‫آنجا میاش ت نگاهی به ما میانهداخت‪.‬‬
‫ِ آنکه خالفکار ایهر افتهاده بهود‪.‬‬ ‫مثل‬
‫کارتِ ناساییام را هاراه ندا تم‪.‬‬
‫افتم‪« :‬من افغانیام و کارت ناسایی‬
‫ام پیشم نیست‪».‬‬
‫ّیههد‪:‬‬ ‫ُر‬
‫بههه چشههاانم دقیههق ههد و غ‬
‫«پدرسوخته اصال ناخته نای ه!»‬
‫هداختم‪.‬‬ ‫هه او انه‬‫هوابی به‬ ‫هیجه‬‫ِ به‬
‫هاه‬‫نگه‬
‫ُ ست؛ را هی که‬ ‫ِ فرار میج‬ ‫چ شاانم راه‬
‫نبود‪.‬‬
‫ِ هم پرسید‪« :‬کجا کار میکنی؟‬ ‫پشتِ سر‬
‫چیکار میکنی؟ کجا زندهای میکنی؟»‬
‫افتم‪« :‬زندهای که نایکنم‪ ...‬کار هم‬
‫نایکنم‪ .‬آنچه من انجام میدهم بردهای‬
‫ست و آنچه تو نامش را "زنهدهای" مهی‬
‫ُهشران" مهیاهویم‪ ...‬در‬ ‫اشاری‪ ،‬مهن "ا‬
‫ُشرانم‪».‬‬‫میدانِ امام حسین میا‬
‫اید‬ ‫مأمور خامو انه ن گاهم کرد‪.‬‬
‫چ یزی در د لش بود؛ ا ما نتوان ست به‬
‫ِ ز بان دو باره‬ ‫ز بان ب یاورد‪ .‬اید ز یر‬
‫افت‪« :‬پدرسوخته!»‬
‫م خابره‪ ،‬با ک سی یا‬ ‫ِ ُ‬‫ب عد‪ ،‬از طر یق‬
‫کسانی تااس ارفت‪.‬‬
‫حیران مانده بودم‪ ،‬چهکار کنم‪ .‬مریم‬
‫هریم‬ ‫هیش مه‬‫هد په‬‫هن بایه‬‫هود‪ .‬مه‬ ‫هرم به‬
‫منتظه‬
‫میرفتم؛ ا ما مرا به موتری انداخت ند‬
‫ِمرزت میکنیم‪.‬‬ ‫و افتند که رد‬
‫ِ چهارراهها‪ ،‬افغانهها‬ ‫ااهبهااه‪ ،‬سر‬
‫را به ا ینترت یب ج ا میکرد ند‪ .‬اول‪،‬‬
‫چند روزی نگه مهیدا هتند و بعهد‪ ،‬از‬
‫مرز بیرون میانداختند‪.‬‬
‫درست زمانی چشمبندم را باز کردنهد‬
‫ِ انتظهها ِ‬
‫ر‬ ‫کههه مههرا در سههلولی‪ ،‬بههرای‬
‫ِ مهرز مهیرفهت‪ ،‬وارد‬ ‫سرویسی که بهسوی‬
‫کردند‪ .‬پنجاه نفری بودیم؛ چشم ها هاه‬
‫ِ زندانیهای جدید بودنهد و‬ ‫ِ ورود‬
‫منتظر‬
‫ِ مضطربی دا تند‪ .‬به یکیهک از‬ ‫نگاههای‬
‫افغانی! ‪235 /‬‬

‫ّهت‬
‫چهرهها نگاه کردم‪ .‬چشمها را با دق‬
‫ِ چ هرهی‬ ‫اید دن بال‬ ‫ورا نداز کردم‪.‬‬
‫آ نایی بودم‪ .‬اید میخوا ستم بب ینم‬
‫ِم ههرز‬‫چه ک سان دی گری هم با مهن رد‬
‫اید هم بی هدف و از سر‬
‫ِ‬ ‫می وند‪.‬‬
‫کنجکاوی به هاه نگاه میکردم‪.‬‬
‫دو هف ته ب عد‪ ،‬به سروی سی بُ رده دم‬
‫که با آن با ید رد مرز می دم‪ .‬سرویغ‬
‫ِ چهل و یک افغانِ دیگر بود‪ .‬اویا‬ ‫حامل‬
‫این سرویغِ شم بود که از تههران بهه‬
‫ِ فریاان میرفت‪.‬‬ ‫مقصد‬
‫احساسِ مهاانی را دا تم که بهزور از‬
‫خانه بیرونش میکردند‪.‬‬
‫اولین قدمی را که به سرویغ اشا تم‪،‬‬
‫سرباز داد ک شید‪« :‬زود باش اف غانیِ‬
‫کثافت!»‬
‫در حقی قت‪ ،‬ا ین من بودم که اح ساسِ‬
‫مهاههان بههودن مههیکههردم‪ .‬آنههها مههرا‬
‫ُههش‪ ،‬بههیفرهنهه ‪،‬‬ ‫متجههاوز‪ ،‬دزد‪ ،‬آدمک‬
‫کثا فت‪ ،‬قا تل و آن چه بدترین بود‪،‬‬
‫ِ از من بود که‬ ‫میدان ستند‪ .‬ا تباه‬
‫ّت قا ئل بودم و خودم‬ ‫ِ خود‪ ،‬خ صی‬ ‫برای‬
‫را «انسان» حساب میکردم‪.‬‬
‫ساعت یازده بود و سرویغ از بینِ‬
‫ِ رق سفر‬ ‫پرجاعیّتِ تهران به سوی‬ ‫س رک های‬
‫ِ ُ‬
‫میکرد‪ .‬چهل و دو سرنشهینِ افغهان‪ ،‬دو‬
‫م سلح در سرویغ‬ ‫موتروان و سه سرباز ُ‬
‫ِ‬‫روی‬ ‫ه‬‫ه‬ ‫روب‬ ‫در‬ ‫هید‬
‫هد‪ .‬خور ه‬ ‫هته بودنه‬ ‫نشسه‬
‫موتروان میتاب ید و من در ست و سط‬
‫نش سته بودم‪ .‬در ک نارم‪ ،‬مردی نش سته‬
‫بود که یک پایش ل ن بود و با ع صا‬
‫راه میر فت‪ .‬خودش را «ب صیر» معر فی‬
‫کرد‪.‬‬
‫بصیر آرام حرف میزد‪ .‬ابروانِ کمپشت‬
‫ِ بینهیاش‬ ‫و بینیِ کجهی دا هت‪ .‬در وسهط‬
‫کوهانی دا ت که قیافههاش را بهیشتهر‬
‫تر کرده بود‪ .‬ز نخِ باریکی‬ ‫ِ‬
‫بیه‬
‫ِ روباه دا ت‪ .‬ساعتسازی از کابل‬ ‫مانند‬
‫‪ / 101‬عارف فرمان‬

‫بود که هشت سالی را در ایران بههسهر‬


‫ِ او‬‫برده بود‪ .‬خانوادهاش از ارفتهاری‬ ‫ُ‬
‫بیاطالع بودند‪.‬‬
‫سرباز یکی را از میانِ ما بلند کرد‬
‫و از او خوا ست که پیس هی ا ارک را از‬
‫ه اه ج ا ک ند‪ .‬یک جکِ بزرگ آبِ را با‬
‫یک ایالسِ ف لزی به او داد که ه اه را‬
‫آب د هد‪ .‬از هر ن فر‪ ،‬پن جاه تو مان‬
‫ض اار کی ج ا کرد ند‪ .‬ک سانی‬ ‫ِ عوارِ‬‫برای‬
‫ِ په لویِ‬‫که پیس ه ندا تند با ید از ن فر‬
‫خود قرض میارفتند‪.‬‬
‫ِ‬‫نان‬ ‫و‬ ‫نااز‬ ‫ِ‬‫ی‬‫برا‬ ‫‪،‬‬‫راه‬ ‫سرویغ در بینِ‬
‫چا ت ای ستاد؛ ا ما سربازان افت ند‪:‬‬
‫«هی شکی اجازه نداره بره بیرون‪ .‬هر کی‬
‫غشا میخواد‪ ،‬پول بده به ما‪ ،‬براش می‬
‫ایریم‪».‬‬
‫من و بصیر صد تومان دادیم تا دو تا‬
‫ساندویچِ هابر ار با نو یدنی ب خوریم‪.‬‬
‫بقیهی آن را به ما ندادند‪.‬‬
‫ِ‬‫بان‬ ‫اتو‬ ‫در‬ ‫به راه اف تادیم‪ .‬سرویغ‬
‫ِ کویر میرفت‪ .‬در‬ ‫تهران ه مشهد از راه‬
‫ِ خشک و سوزان‪ ،‬چیزی به‬ ‫دو طرفِ د تهای‬
‫ِ مهاجران از ایهن‬ ‫چشم نایخورد‪ .‬دلهای‬
‫که آنها را بازاشهت مهیدادنهد‪ ،‬سهخت‬
‫پری شان و ناام ید بود‪ .‬خ نده از ل بانِ‬
‫ِ‬‫هاه رخت بربسته بود و نگاهها منتظهر‬
‫سختترین رایط بودند‪ .‬اویا آنچهه را‬
‫انتظار دا تند‪ ،‬از قبل میدیدند‪.‬‬
‫هه‬
‫هرویغ به‬ ‫هوتروان سه‬ ‫هربازان و دو مه‬ ‫سه‬
‫ِ قهقهه نشسته بودند‪ .‬آدم خیال‬ ‫خندههای‬
‫ِ افغان‬‫مهاجر‬‫میکرد زمانی که چهل و دو ُ‬
‫را ب یرون میکرد ند‪ ،‬هر چه جنا یت بود‬
‫ِ‬‫دیگر تاهام می د‪ .‬عقربههی ساعت چههار‬
‫بعدازیهر را عالمهت میاشا ت و بسهیاری‬
‫ِ خستهای‪ ،‬به خواب رفته بودند‪.‬‬ ‫از فرط‬
‫ِ نااز ایستاد‪.‬‬ ‫سرویغ بهاز برایِ ادای‬
‫هههمزمهههان کههه مههوتروانههها تفههریح‬
‫میکرد ند‪ ،‬طرد ده اان ا جازهی پ یاده‬
‫افغانی! ‪237 /‬‬

‫ِ سرویغ یک سرباز‬
‫ِ‬ ‫دن ندا تند‪ .‬دا خل‬
‫مراقبت کند‬ ‫ُ‬ ‫ما‬ ‫از‬ ‫مسلح مانده بود تا‬
‫ِ نااز و فهرائض هان‬ ‫ِ ادای‬‫و باقی برای‬
‫رفتند‪.‬‬
‫ب عد از نیم ساعت‪ ،‬دو باره سرویغ‬
‫حرکت کرد و زمانی که باز ایستاد‪ ،‬در‬
‫ِ دروازهی آهنیِ بزرای بود که دو‬ ‫برابر‬
‫سرویغ بهراحتی از آن میاش تند‪.‬‬
‫دند و دروازه را‬ ‫دو سرباز پ یاده‬
‫به اوش‬ ‫زد ند‪ .‬صدایِ پارسِ چ ند س‬
‫ِ سههر‬
‫ِ‬ ‫رسههید‪ .‬در نیاهههرو ههناییِ چههراغ‬
‫دروازه‪ ،‬تابلویی را خواندم که نو ته‬
‫بود‪ :‬ار وگا‪‎‎‬سفی سنگ‪‎‬‬
‫ِ سهیاه‬‫رن سفید دا ت و بهخط‬ ‫تابلو ِ‬
‫رویش نو ته ده بود‪.‬‬
‫با خود افتم‪« :‬حاال اید امشب ما را‬
‫نگه دارند‪ ،‬اما فهردا قطعها از خهاکِ‬
‫ایران بیرونمان میکنند‪».‬‬
‫ِ مسلح با باز‬ ‫ِ بیست ه سی سرباز‬ ‫حدود‬
‫ِ‬‫سرویغ‬ ‫ر‬
‫ِ‬ ‫دورادو‬ ‫و‬ ‫ند‬ ‫دوید‬ ‫دروازه‬ ‫دنِ‬
‫ما را محاصره کردند‪.‬‬
‫یکی ان دروازهی سرویغ را باز کرد و‬
‫به هاه افت‪« :‬پدرسوختهها! پایین‪».‬‬
‫این اولین جالهی خوشآمد ان بود‪.‬‬
‫ِ سرویغ‬ ‫آ خرین سرباز که در دا خل‬
‫ِ موتروان ای ستاد‬ ‫ما نده بود‪ ،‬در ک نار‬
‫و هر که پایین می د هم حساب میکرد و‬
‫ُلک پایش میزد‪.‬‬ ‫بج‬
‫هم لگدی به ُ‬
‫ماه چشاکزنان نگاه میکرد و ستارهها‬
‫ی کی از دی گری رو ن تر مین اود‪ .‬در آن‬
‫ِ ‪ 0014‬هاههی آسهاان‪ ،‬بها‬ ‫تابستانِ سهال‬
‫ِ آنهاه مشکالتِ افغانها در‬ ‫بی رمی‪ ،‬اهد‬
‫ِ سفی سنگ بود‪.‬‬ ‫ِ ورود به اردوااه‬ ‫هنگام‬
‫ابتدا‪ ،‬صف بسته د و سه سربازی که‬
‫ما را آورده بود ند‪ ،‬سند ارفت ند که‬
‫ِ مقا ماتِ‬‫چ هل و دو «اف غانی» را تحو یل‬
‫کاهههپِ سفیدسهههن دادهانهههد و خهههود‬
‫بازاشتند‪.‬‬
‫‪ / 108‬عارف فرمان‬

‫بزرگ آهنی بسته د‪ .‬سربازی‬ ‫ِ‬ ‫دروازهی‬


‫هتاده‬ ‫ِ دروازه ایسه‬ ‫هار‬‫هکِ کنه‬
‫برجه‬ ‫هه در ُ‬
‫که‬
‫بود‪ ،‬به ما مید ید و سالحش را آ ماده‬
‫ارفته بود‪.‬‬
‫ه اه خ سته از راه ر سیده بودیم؛ ا ما‬
‫در صفِ طوالنی انت ظار ک شیدیم تا ث بتِ‬
‫نام ویم‪ .‬ب عد از ث بتِ نام‪ ،‬با ید در‬
‫ِ ما‬ ‫صفِ دی گری میای ستادیم تا سرهای‬
‫ِ دروازهی آهنهی‪،‬‬ ‫تراش می د‪ .‬در کنهار‬
‫یک اتاقکِ کوچک بود که آنجا ثبتِ نهام‬
‫ِ دور و درازی بهود‬ ‫می دیم‪ .‬بعهد‪ ،‬راه‬
‫ِ آن را درختانِ س رو پو انده‬ ‫که دو سوی‬
‫ِ‬‫بود‪ .‬ابتدا‪ ،‬به مقامهات و ادارهههای‬
‫کاپ میرسیدیم‪ .‬بعد از آن‪ ،‬یک محو طهی‬
‫کوچههک بههود کههه در دو طههرفِ آن‪ ،‬دو‬
‫ساختاان و جود دا ت‪ :‬ساختاانِ اول و‬
‫ِ ما پیش از‬ ‫دوم‪ .‬اب تدا‪ ،‬با ید سرهای‬
‫ِ ساختاان هویم‪ ،‬ترا هیده‬ ‫اینکه وارد‬
‫ق‬
‫ِ‬ ‫تا‬ ‫ا‬ ‫از‬ ‫عد‬ ‫ب‬ ‫‪،‬‬‫ی‬ ‫سرترا‬ ‫ین‬ ‫می د‪ .‬ما‬
‫نگهبههانههها‪ ،‬در اتههاقی بهها دروازهی‬
‫سُرخرن بود‪.‬‬
‫م خت و بینیای که‬ ‫ُ‬‫ز‬
‫ُ‬ ‫ی‬ ‫ه‬‫چهر‬ ‫ا‬ ‫سربازی ب‬
‫نبینی‪ ،‬با صدایِ بلند و جری افت‪« :‬هر‬
‫کدومتون با ید بی ست تومن بدین برا‬
‫اینکه سرتونو بزنن‪».‬‬
‫آنها که ندا تند‪ ،‬باز هم از دیگران‬
‫ِ یک ما ینِ‬ ‫قرض ارفت ند‪ .‬ه اه منت ظر‬
‫سرترا یِ کهنه بودیم که نایدانم کدام‬
‫آرایشههگر افغههان آنجهها بههه یاداههار‬
‫اشا ته بود‪ .‬دو نفر‪ ،‬دو نفر میرفتیم‬
‫ِ دی گری را از بیخ‬ ‫تا ی کی مویِ سر‬
‫ما ین کند‪.‬‬
‫ِ سهر‪ ،‬نوبهتِ خهوش‬ ‫بعد از تراشِ مهوی‬
‫ِ کاپ‬ ‫آمداویی قبل از وارد دن به خود‬
‫بود‪ .‬سرباز صدا زد که هر چه دار ید‬
‫ِ بازر سی‬‫ِ آن در خت بگشار ید و برای‬ ‫ز یر‬
‫وید‪ .‬چ یزی را نبا ید پن هان‬ ‫آ ماده‬
‫دنش‪،‬‬ ‫می کردیم‪ ،‬چون در صورتِ پ یدا‬
‫افغانی! ‪239 /‬‬

‫جریاهههی سههنگینی دا ههت‪ .‬مههن چیههزی‬


‫ندا تم؛ اما دیگران سگرت و نسوار ان‬
‫ِ‬
‫را آنجهها اشا ههتند‪ .‬یکههییکههی وارد‬
‫قرنطینه دیم‪ .‬قرنطینه هاان ساختاانِ‬
‫اولی بود که بهصورتِ موقت باید آنجها‬
‫میماندیم تا نوبتِ کاپ به ما میرسهید‬
‫هی‬‫هه طه‬
‫هپ را که‬‫هرویم و دورهی کاه‬ ‫ها به‬‫ته‬
‫ِمرز ویم‪ .‬این اطالعات‬ ‫کنیم‪ ،‬آنااه رد‬
‫هه‬‫هه وارد قرنطینه‬ ‫هرفتم که‬‫هانی اه‬‫را زمه‬
‫دیم‪.‬‬
‫ُلک مهیزننهد‪.‬‬ ‫ُلج‬‫دیدم مردم در صف‪ ،‬ج‬
‫متوجه دم هرکغ پیس ه دارد‪ ،‬در نی فهی‬
‫پطلون یا کاربند یا جاهایی میاهشارد‬
‫که ا یر نیا ید‪ .‬من پیس ه ندا تم‪ .‬از‬
‫ِ راه و حتا برایِ سرترا ی‬ ‫بصیر در طول‬
‫و ساندویچ‪ ،‬قرض ارفته بودم‪ .‬هاه بهه‬
‫کلی تکان میخوردنهد‪ .‬بعهد از آنکهه‬
‫پیسهی ان را جابهجا مهیکردنهد‪ ،‬آرام‬
‫میایستادند‪ .‬سگرت کشیدن هم تاام د‪،‬‬
‫ِ درخهتِ اکاسهی‬‫چون هاه سگرتها را زیر‬
‫اشا ته بودند‪.‬‬
‫ُ غد بود‪،‬‬ ‫ِ ج‬
‫سرباز بدهیکلی که بیه‬
‫تال ی مان می کرد‪ .‬آنچ نان میا شت که‬
‫مخرج آدم را هم میدید‪.‬‬
‫ِ محو طهی‬ ‫ب عد از تال یِ دق یق‪ ،‬وارد‬
‫هک‬‫هدیم‪ .‬دروازهی یه‬ ‫هک» ه‬ ‫«قرنطین ههی یه‬
‫م تری را که باز کردم‪ ،‬د یدم آ لونکی‬
‫ا ست که نه به خا نه بیه است‪ ،‬نه به‬
‫ُنبهدی‬‫مسجد‪ .‬دو دیوار و باال‪ ،‬یک سقفِ ا‬
‫در ست کرده بود ند و دو تا پن جرهی‬
‫کوچک که نور از آن میتابید‪ .‬کاخل هایِ‬
‫ِ پایِ م هاجران د یدم‬‫سوراخ سوراخی ز یر‬
‫ِ صد مراتبه به آنها‬ ‫ِ عسکری‬‫که کاخلهای‬
‫رف دا ت‪ .‬در سقف‪ ،‬یک هواکش ن یز به‬
‫چ شم می خورد که صدایش ه اهی آلو نک را‬
‫ارف ته بود؛ ا ما هیچ سودی ندا ت‪ .‬در‬
‫ِ کوچکی بود که سه‬ ‫ِ آلو نک‪ ،‬را هرو‬ ‫آ خر‬
‫متر بیشتر طهول ندا هت‪ .‬در آنجها دو‬
‫‪ / 141‬عارف فرمان‬

‫ِ یکی از تشناب ها آب‬ ‫تشناب بود‪ .‬از نل‬


‫ِ ا ستفاده بود‪.‬‬ ‫ن ایآ مد؛ ف قط ی کی قا بل‬
‫ِ دی گر د یدم که هر از‬ ‫در را هرو‪ ،‬یک نل‬
‫ّههه‬
‫بسههته ناههی ههد؛ فقههط آب از آن چک‬
‫میکرد‪ ،‬ولی بیشتر نایآمد‪.‬‬
‫ِ هم دراز ک شیده‬ ‫عالای از آدم ک نار‬
‫بود ند‪ .‬ف قط داکت ر نج یبهللا آن جا ن بود‪.‬‬
‫در س اتِ راستِ آلونک‪ ،‬یک دروازهی فلزی‬
‫بههود کههه بههه محوطهههی هواخههوری مههی‬
‫هناب و‬‫ِ تشه‬‫هایند‬ ‫هویِ ناخو ه‬‫هد‪ .‬به‬
‫انجامیه‬
‫ِ ز یاد و ار می ه اه در کُل‪ ،‬یک‬ ‫ت عداد‬
‫نوع کنجه بود‪ .‬بعضی بهزودی به خواب‬
‫رفت ند؛ ا ما من نتوان ستم ب خوابم‪.‬‬
‫چهاونه میتوانستم بخوابم؟ دقیقا مثل‬
‫ِ‬
‫ر مهی او سفند در یک طوی له انداخ ته‬
‫ِ تنِ دی گری‪،‬‬‫ِ ی کی روی‬ ‫ده بودیم‪ .‬پای‬
‫ِ‬‫ِ ا ین ی کی یا ک نار‬ ‫د ستِ دی گری رویِ کم‬
‫بینیِ دیگری قرار ارفته بود‪ .‬مگر مهی‬
‫ِ جداییِ مریم‬ ‫د خواب ر فت؟ تن ها درد‬
‫خواب را از چشاانم نایراند‪ ،‬دیدنِ آن‬
‫ِ بیچاره‪ ،‬آن کارارههایی کهه‬ ‫انسانهای‬
‫بهجُز آب لهی د ست‪ ،‬ک اایی ندا تند‪ ،‬و‬
‫ِ کهم‪،‬‬‫مهزد‬‫ِ زحااتِ زیهاد و ُ‬ ‫حاال بهخاطر‬
‫ِمرز می هدند‪ ...‬نهه‪ ،‬ناهیتوانسهتم‬ ‫رد‬
‫بخوابم‪.‬‬
‫ِ صبح را با سه نانِ نازکِ‬ ‫او لین چای‬
‫لواش که ت اامش بیش تر از صد و بی ست‬
‫ارام ناهی هد‪ ،‬آغهاز کهردم‪ .‬ابتهدا‪،‬‬
‫هواخوری را باز کردند و هاه را آنجا‬
‫ِ نو ههیدنی‬ ‫فرسههتادند‪ .‬بعضههی بوتههل‬
‫ِ آبِ به تر‬
‫دا تند‪ .‬در هوا خوری‪ ،‬یک نل‬
‫و سردتر وجود دا ت‪ .‬از آن‪ ،‬برایِ خود‬
‫آب میارفتند‪.‬‬
‫ِ دروازه ای ستاده‬ ‫سربازی در ست در دم‬
‫ِ هر‬‫بود‪ .‬یکییکی وارد میکردند و برای‬
‫کدام‪ ،‬سه نانِ لواش میدادند‪.‬‬
‫هاه یکی را میخوردنهد و دو تها را‬
‫نگه مهیدا هتند‪ .‬پهغ از آنکهه سهوال‬
‫افغانی! ‪241 /‬‬

‫ِ صهبح‪،‬‬ ‫کردم‪ ،‬فهایدم که اینجها‪ ،‬چهای‬


‫ب را در یک و قت‬ ‫نانِ چا ت و نانِ‬
‫هه‬‫هود مس هؤولی که‬ ‫هد و خه‬ ‫هیکننه‬‫هیم مه‬ ‫تقسه‬
‫چهاو نه ب خوری‪ .‬جو یدنِ نانِ لواش هم‬
‫ِ ساجِهق جو یدن بود؛ نه ا نرژی‬ ‫بیه‬
‫میداد‪ ،‬نه کم را سیر می کرد‪ .‬ت نهها‬
‫میتوانست دهان را مشغول نگه دارد‪.‬‬
‫ّام‬‫ِ حا‬‫دو نبهها و پنج نبهها روزهای‬
‫بود‪ .‬ا ین «حاّام» نه سقفی دا ت‪ ،‬نه‬
‫ّهام‬‫ارمایی‪ .‬فقط به اسم یاد می د‪ .‬حا‬
‫را اول با ید خوب می ُستی تا کثا فاتش‬
‫پاک ود‪ .‬آناهاه‪ ،‬مهی هد خهود را در‬
‫آنجا ُستو و کرد‪.‬‬
‫ِ دهلیز کوچکی می دیم و‬ ‫ابتدا‪ ،‬داخل‬
‫ِ بزرگ‪ .‬آب یا سرد‬ ‫ّام‬ ‫بعد از آن‪ ،‬در حا‬
‫بود و تنِ آدم را یخ میزد‪ ،‬یها چنهان‬
‫پخته می د‪ .‬اید‬ ‫جوش که انسان در آن ُ‬
‫سردی و ار میِ ز ندهای را ا یناو نه به‬
‫ما نشان میدادند‪.‬‬
‫ِ عجیبی از پشتِ حاام میآمهد کهه‬ ‫بوی‬
‫ِ چی ست‪ .‬روز هایِ ب عد‪،‬‬ ‫مع لوم ن بود بوی‬
‫ک شف د که در پ شتِ د یوار‪ ،‬دو تا س‬
‫ِ اندیدهی ان هنهوز‬ ‫مرده بود و جسدهای‬ ‫ُ‬
‫ِ مرزیها حاضهر‬ ‫آنجا بود‪ .‬دو تن از رد‬
‫ِ خاک کنند تها هاهه‬ ‫دند س ها را زیر‬
‫از ر بوی ان ر هایی ب یابیم‪ .‬ا جازه‬
‫ارفتند و رفتند‪ .‬در بازاشت‪ ،‬میافتند‬
‫سربازان امیدوار ند یک یکِ ما در د ستِ‬
‫هن‬‫ها دفه‬‫ِ آن س ه هه‬‫هپ‪ ،‬مث هل‬ ‫هرانِ کاه‬
‫منتظه‬
‫ویم‪ ....‬بق یه خندید ند که ا ین د عایِ‬
‫خیری در حق ما است‪.‬‬
‫ِ‬‫ی‬‫چیزهها‬ ‫ترین‬ ‫معاولی‬ ‫خش و خسک دیگر‬
‫ِ کاپ بود‪ .‬یک کلینیک در بیرون از‬ ‫داخل‬
‫ُردوااه قرار دا ت که هراز آدم به آن‬ ‫ا‬
‫دسترسی ندا ت‪ .‬آنهایی کهه موفهق بهه‬
‫ده بود ند‪،‬‬ ‫ِ کلین یک و داکت ر‬ ‫د یدار‬
‫ِ ما صد مرت به‬ ‫ِ خود‬ ‫ِ ده‬ ‫میافت ند ح کیم‬
‫ُردوااه است‪.‬‬ ‫ِ کلینیکِ ا‬ ‫بهتر از داکتر‬
‫‪ / 141‬عارف فرمان‬

‫این کاپِ مهاجران یکچیز جالبتر ههم‬


‫دا ت و آن راهزی نهی فلزی یی بود که‬
‫ِ چ هارمترهی ک اپ‬ ‫در ست په لویِ د یوار‬
‫یتِ آن راه‬‫ّ‬‫موجود‬ ‫از‬ ‫قرار دا ت‪ .‬هایشه‬
‫ّهتِ وجهودش و‬ ‫زینه تعجب مهیکهردم و عل‬
‫استفادهاش را نایدانستم‪.‬‬
‫ِ خاردار اشا ته‬ ‫ِ ک اپ‪ ،‬سیم‬‫ِ د یوار‬‫روی‬
‫بود ند‪ .‬در ضان‪ ،‬به ما ا طالع داده‬
‫ِ خاردار به برق وصل است‬ ‫بودند که سیم‬
‫و در صورتِ فرار‪ ،‬تنها اتفاقی که مهی‬
‫اف تاد ک باب دنِ فراری بهعلّتِ برق‬
‫ِ آن‬
‫میبود‪ .‬من میدانستم که از آن زینهها‬
‫نای ود فرار کرد‪ .‬در صورتِ فهرار‪ ،‬از‬
‫ِ زیرپیراهنی یها‬ ‫ّهپارههای‬ ‫ُز تک‬
‫انسان ج‬
‫پیراهن باقی نایمانهد کهه آنههم بهه‬
‫ِ تسلیم درمیآمد‪.‬‬ ‫اونهی پرچم‬
‫هرچه فکر میکردم‪ ،‬نایدانستم زینهها‬
‫معاّا ده بود‪.‬‬ ‫برایِ چه ا ست؟ برایم ُ‬
‫تا آنکه هبی‪ ،‬یکهی از جوانهانِ کاهپ‬
‫ّتِ نامعلوم‪ ،‬جانِ عزیزش را از دست‬ ‫بهعل‬
‫داد‪ .‬پدرش نالهکنان در کنارش نشسهته‬
‫بود و یکی روع کرد به خواندنِ قرآن‪.‬‬
‫برد ند‪.‬‬‫سربازها آمد ند و ج نازه را ُ‬
‫تصور میکردیم فردا تشیی ِ جنازه خواهد‬
‫بود؛ اما غافل از آنکه جنازه را درست‬
‫برد ند و از‬ ‫ِ ه اان راهزی نهی ف لزی ُ‬ ‫روی‬
‫آنجهها‪ ،‬چهههارنفره بههه آنطههرفِ دیههوار‬
‫چهارمتره انداختند‪.‬‬
‫تا پاسی از ب‪ ،‬سه هها و جهانورانِ‬
‫وحشی غشایی برایِ خوردن دا تند‪.‬‬
‫ِ نان‪ ،‬ه اه را‬ ‫روز ها‪ ،‬ب عد از تق سیم‬
‫ِ اجباری میبردند‪ .‬سربازان الق‬ ‫به کار‬
‫ِ مههاجران‬ ‫بهدست‪ ،‬لحظهیی غافل از کار‬
‫نبودند‪ .‬کسانی که تفریح میکردند یها‬
‫تنبلی‪ ،‬تن ان را الق نهوازش مهیداد‪.‬‬
‫د نام ها مستقیاا به «ملیّت» بود‪ .‬اار‬
‫خصیتر میبود‪ ،‬آسانتر جلوه مهیکهرد‪،‬‬
‫ا ما «اف غانیِ کثا فت» من ظور به ه اهی‬
‫افغانی! ‪243 /‬‬

‫ّتِ افغان ستان بود‪ .‬و این سنگین ترین‬


‫مل‬
‫ِ ما طرد ده اان به و جود‬
‫حا لت را برای‬
‫آورده بود‪.‬‬
‫من به خود میپیچیهدم‪ .‬دنهدانههایم‬
‫ناخودآااه به همدیگر فشار میآوردند‪.‬‬
‫آوازی از اعااق قلبم بیرون میزد که‪:‬‬
‫لتهایِ دیگر است‪.‬‬‫د مّ‬ ‫مّ‬
‫لتِ من نیز هااننِ‬
‫ّتم‬
‫در آن‪ ،‬هاهی خوبی ها وجود دارد‪ .‬مل‬
‫را نگویید‪ .‬سخت آزاردهنده است که در‬
‫غُربت‪ ،‬آدم نسبت به ملیّتش توهین ود‪.‬‬
‫هیچچ یز بدتر از ا ین نی ست‪ .‬ح تا دلِ‬
‫هنامِ‬‫هی د ه‬‫هشیرد‪ ،‬وله‬
‫هیپه‬
‫هرگ را مه‬
‫آدم مه‬
‫ملیّتی را نایتواند قبول کند‪.‬‬
‫د زبان ان بود‪،‬‬ ‫ِرِ‬
‫سربازان که د نام و‬
‫لحظهیی ساکت نایماندند‪.‬‬
‫ِ دزد!‬‫ِ نکبت! کثافهتههای‬ ‫«افغانیهای‬
‫ِ هرچی افغانیِ بی پدر و مادره!‬ ‫ِ پدر‬
‫اور‬
‫ننهس هها! پدرسه هها! بهیفرهنه هها!‬
‫ِ هرچی افغانیه‪»!...‬‬ ‫اداها! خوار مادر‬
‫و آنچه آدم نایتوانست حتا تصورش را‬
‫بکند‪:‬‬
‫«حقتون بوده که روسها خوار مادرتون‬
‫ِ‬‫رو ااییدن‪ ...‬اا کثافت هایِ آ غال الیق‬
‫هیچی نیستین‪»...‬‬
‫د ههنامههها و تههوهین و تحقیرههها‬
‫بههاندازهیی کنجه دهنده بود که هب‬
‫ِ دلهم‬‫ها خواب نایرفتم‪ .‬بها‪ ،‬در عاق‬
‫دعا می کردم زودتر از این مشکالت نجات‬
‫ِ اغلبِ مهاجران به آیندهی‬ ‫یابیم‪ .‬نگاه‬
‫افغان ستان تار یک بود و ام یدی برایِ‬
‫ّتِ افغانها در ایران نبود‪.‬‬ ‫ِ وضعی‬
‫بهبود‬
‫دن از‬ ‫ه اه هم که امکا ناتِ ب یرون‬
‫ا یران را ندا تند‪ .‬در نتی جه‪ ،‬با ید‬
‫میسوختیم و میساختیم‪.‬‬
‫ِ مهریم خنجهری مهی هد و‬ ‫بها‪ ،‬یهاد‬
‫سینهام را میدریهد‪ .‬روزهها را لحظهه‬
‫ااری میکردم و رفتن به یراز را به‬
‫خواب مید یدم‪ .‬ا ین فر صتی بود که ما‬
‫‪ / 144‬عارف فرمان‬

‫بهههدونِ مداخلههههی مامهههایِ مهههریم‪،‬‬


‫میتوان ستیم عرو سی ک نیم‪ .‬ا ما هیچ‬
‫ِ مرز دنِ ما ن بود‪ .‬با ید‬ ‫سخنی از رد‬
‫ِ ما در‬ ‫هر روز‪ ،‬بیگاری میکشیدیم‪ .‬کار‬
‫ِ‬‫ِ موترههای‬ ‫حقیقت‪ ،‬سرکسازی بود‪ .‬بهجای‬
‫بزرگ خاکبرداری و جرثقیلها و ما هین‬ ‫ِ‬
‫ِ م هاجر که‬ ‫آالتِ سنگین‪ ،‬ما اف غان های‬
‫قرار بود از مرز بیرونما کنند‪ ،‬کهار‬
‫میکردیم‪.‬‬
‫ِ خزان بود‪ .‬بهرگ‬ ‫سه ماه اش ت‪ .‬روع‬
‫دن‬ ‫روع به زرد‬ ‫ِ درخ تان تازه‬ ‫های‬
‫ِ‬‫باری‬ ‫اج‬ ‫ر‬
‫ِ‬ ‫کا‬ ‫ی‬
‫ِ‬ ‫برا‬ ‫مرا‬ ‫که‬ ‫ند‬ ‫بود‬ ‫ده‬ ‫کر‬
‫روزانه نبردند‪.‬‬
‫آن روز خو بختترین روزی بود که در‬
‫هاهی عارم دا تهام‪.‬‬
‫سربازی داد ک شید‪« :‬ک سانی که از‬
‫تهران با اتوبوسِ اارهی ‪ ۳۷۶‬اومدهن‪،‬‬
‫وایستن تو صف‪».‬‬
‫نانِ لواش سه و قتِ خود را ارف ته‬
‫ِ ب صیر ای ستادم‪ .‬ب صیر‬ ‫بودم‪ .‬پ شتِ سر‬
‫ن یز هم سفر من بود‪ .‬ه اهی ما را تال یِ‬
‫درست و کاملی کردند‪ ،‬ولی نهانهها را‬
‫ا جازه داد ند‪ .‬به حویلیِ ب یرون از‬
‫ُلق‬
‫ِ‬ ‫ِ بدخ‬‫قرنطی نه رهن اایی دیم‪ .‬ع سکر‬
‫ِ دروازه ایستاده بود‬ ‫اعصابخراب در دم‬
‫م‬
‫ِ‬ ‫نا‬ ‫د‬ ‫چند‬ ‫‪،‬‬‫ت‬ ‫اش‬‫می‬ ‫که‬ ‫و به هر مهاجر‬
‫هاه‪ ،‬در‬ ‫هرد‪ .‬آناه‬ ‫هیکه‬‫هه مه‬‫هاندار حواله‬ ‫جه‬
‫ِ ث بتِ‬‫محو طهی ب یرون صف ب سته‪ ،‬منت ظر‬
‫نام می دیم‪.‬‬
‫بعد از آنکه با هزار مشکل ثبتِ نهام‬
‫ِ سفی‪ ‎‬سنگ‬ ‫ِ ک اپِ دوی‬‫دیم‪ ،‬ما را وارد‬
‫ِ‬‫ی‬ ‫بهرا‬ ‫بسهتیم‬ ‫مهی‬ ‫صهف‬ ‫کردند‪ .‬اول باید‬
‫ارفتنِ کارتِ آذوقه!‬
‫ِ غول مسؤول‬
‫ِ‬ ‫ِ قویهیکلی بیشتر بیه‬ ‫مرد‬
‫پخشِ کارتِ آذوقه بود‪ .‬خوبترین کلاههی‬
‫دهنش پ ر سگ بود‪ .‬بعد از کارتِ آذوقه‪،‬‬
‫ِ سوراخسهوراخ‬ ‫نوبت میرسید به کاخلهای‬
‫پر خش که سال ها ُسته ن شده بود ند‪.‬‬ ‫و ُ‬
‫افغانی! ‪245 /‬‬

‫د خام و دی هایی که بسیار‬ ‫مقداری مواِ‬


‫راحت می د افت از قهرنِ هجهده مانهده‬
‫ِ چرکین که‬ ‫بود ند و یک چای نکِ سیاه‬
‫لر تر میکردی‬ ‫ُُ‬
‫باید یک سال آن را در ک‬
‫تا پاک می د‪ ،‬به ههر چههار نفهر مهی‬
‫ِ آخر‪ ،‬باید هاهی آنها را‬ ‫دادند و روز‬
‫آنچنانکه ارفته بودیم برمیارداندیم‪.‬‬
‫از مرز بیرونکردن هم از هفهت خهوانِ‬
‫رستم اش تن بهنظر میرسید‪ .‬عدهی زیادی‬
‫دوی سفی‪ ‎‬سنگ منتظر‬ ‫نیز در آلونکِ کاپِ ُ‬
‫بودند‪.‬‬
‫ِ خزان بها کای سردتر مهی هد؛‬ ‫هوای‬
‫اما روزها خوب بود؛ آنچنان ارم نبود‬
‫که عشابدهنده با د‪.‬‬
‫در ا ین ق ساتِ ک اپ‪ ،‬کار‬
‫ِ ج بری ن بود‪،‬‬
‫اما سربازها در محوطههی تفهریحاهاه‪،‬‬
‫والیبال بازی میکردنهد و از مها مهی‬
‫ِ میدانِ والیبال بدویم‪ .‬هر‬ ‫خواستند دور‬
‫که خسته می هد یها مهیلنگیهد‪ ،‬او را‬
‫مسخره میکردند و د نام میدادند‪.‬‬
‫تنها آذوقهیی که به مها مهیرسهید‪،‬‬
‫ُ شک‪،‬‬
‫ه اان نانِ لواش بود و ک ای چایِ خ‬
‫بوره‪ ،‬ک ای لوب یا‪ ،‬ن خود و عدس هم‬
‫میداد ند که ب عدا خود مان پخ ته ک نیم؛‬
‫ا ما هیچ امکا ناتِ آ خزخانه‪ ،‬ا جاق یا‬
‫اازی به ما ندادند‪ .‬لوبیا دادن بهیش‬
‫ِ به یخ نو تن و در آف تاب‬ ‫بیه‬ ‫تر‬
‫اشا تن بود‪ .‬کارتِ آذوقه ههم بهیشتهر‬
‫ِ‬‫برایِ ا ین بود که ب عدا به ا طالع‬
‫« سازمانِ م لل» بر سانند که چه ت عداد‬
‫در ک اپِ سفی سنگ و جود دا ته و چه‬
‫ت عداد اف غان در ک اپ‪ ،‬کارتِ آذو قه‬
‫دریافت کردهاند‪.‬‬
‫ِ موقت میماندیم و‬ ‫در این کاپ‪ ،‬بهطور‬
‫ب عد از آن‪ ،‬ما را د ستهد سته از ک اپ‬
‫بیرون میکردند‪.‬‬
‫دتها اش ت‪ .‬بیکاری‪ ،‬سراردانی و بی‬ ‫مّ‬
‫یت میکرد‪.‬‬ ‫روزااری ما را اذّ‬
‫‪ / 141‬عارف فرمان‬

‫ب عد از ارفتن نانِ لواش‪ ،‬در آلو نک‬


‫ِ همدیگهر نگهاه مهی‬ ‫مینشستیم و بهسوی‬
‫کردیم‪ .‬من نزدیکِ بصیر مینشستم و بها‬
‫ن گاه حرف میزد یم؛ ا ما در د لم هوسِ‬
‫بِ‬ ‫د یدار مریم‪ ،‬ازدواج با مریم و‬
‫ِ‬
‫عروسی با او جوانه زده بود‪ ...‬لبخند‬
‫بان شاطی بر ل بانم ن قش میب ست‪ ...‬با‬
‫هدوار‬
‫ِ‬ ‫ها‪ ،‬امیه‬‫ها و دردهه‬‫هکنجههه‬ ‫ها ههی ه‬
‫رسیدن به مریم بودم‪ .‬لحظه هایم را با‬
‫پر میکردم‪.‬‬ ‫او ُ‬
‫در آلو نک جا برایِ دراز کردنِ پا‬
‫نبود‪ .‬هیچکغ نایتوانست آرام و راحهت‬
‫ِ ا لهی او سفندانی بودیم‬ ‫بخوا بد‪ .‬م ثل‬
‫ِ یک الری کرده با ند‪ .‬پایِ‬ ‫که در دا خل‬
‫ِ دی گری میآ مد‪.‬‬ ‫هر کغ به سر و روی‬
‫ُز اینکه‬‫دستها دیگر چارهیی ندا تند ج‬
‫ِ پهلو و بغل وند‪.‬‬ ‫به زیر‬
‫نایدانم در ب چندین بار بیدار می‬
‫دیم و باز میخواب یدیم‪ .‬ااه‪ ،‬صدایِ‬
‫چیغی بیدارمان میکرد‪ .‬مهیدیهدم کسهی‬
‫خواب دیده‪....‬‬
‫سه ماه بهاونهیی سه قرن اش ت‪ .‬هوا‬
‫هم سرد ده بود‪ .‬در آلو نک‪ ،‬ه اه را‬
‫یخ میزد‪ .‬آنچنان سهرد هده بهود کهه‬
‫ِ خهود مهی‬‫ِ خهود را روی‬ ‫ِ پهای‬‫ِ زیر‬‫کاخل‬
‫انداختیم‪.‬‬
‫ُصّه‬
‫ِ غم و غ‬‫یک روز که در نهایت‪ ،‬غرق‬
‫ِ سرباز را‬ ‫ِ بل ند‬‫بودم‪ ،‬اب تدا فر یاد‬
‫نفهایدم‪ .‬دوباره تکرار کرد‪:‬‬
‫«سرنشههینانِ اتوبههوس ‪ 174‬از تهههران‪،‬‬
‫ِ مرز دن!»‬ ‫ِ رد‬‫ِشن برای‬‫آماده ب‬
‫ِ آلونهک مهی‬ ‫اویا مسافرانِ جدید وارد‬
‫دند و ما را از مرز بیرون میکردند‪.‬‬
‫هر آن چه داده بود ند‪ ،‬سالمت ارفت ند‪.‬‬
‫ِ خ شک را که‬ ‫ح تا لوب یا و دال عدس های‬
‫ِ اول یه بهود‪،‬‬ ‫هنهوز بها هاهان تعهداد‬
‫برارداندیم‪.‬‬
‫ِ سیاهچهرهی قهویهیکهل کهه از‬ ‫سرباز‬
‫افغانی! ‪247 /‬‬

‫ُهز نعهرهی د هنام و تهوهین‬ ‫دهانش بهج‬


‫بیرون نای د‪ ،‬بهنشانهی خداحافظی‪ ،‬یک‬
‫ِ ههر یهک از دیخهورتیهها‬ ‫سیلی به سهر‬
‫میزد؛ چون تعداد را حساب مهیارفهت و‬
‫ِ دروازهی خرو جی ای ستاده بود‪.‬‬ ‫در دم‬
‫م‬
‫ِ‬ ‫ها‬
‫ه‬ ‫ن‬ ‫هت‬
‫ه‬ ‫فهرس‬ ‫‪،‬‬‫ی‬‫ه‬ ‫خروج‬ ‫ی‬ ‫ه‬‫درواز‬ ‫ِ‬
‫هرف‬‫آنطه‬
‫مسافرانِ سرویغ ‪ 174‬بهود‪ .‬از ههر کهغ‬
‫نامش را سوال میکرد ند‪ .‬ا ار نامش در‬
‫ِ‬
‫فهرست ناهیبهود‪ ،‬او را دوبهاره وارد‬
‫آلونک میکردند‪.‬‬
‫از آن ق سات ن یز اش تیم‪ .‬ما را در‬
‫ِ دروازهی خرو جیِ‬ ‫یک صفِ طوالنی‪ ،‬به سوی‬
‫ِ‬‫یرون‬ ‫ب‬ ‫در‬ ‫سرویغ‬ ‫ک اپ رهن اایی کرد ند‪.‬‬
‫دروازه منت ظر بود و ه اه سوار دیم‪.‬‬
‫اب تدا‪ ،‬از هر ن فر پن جاه تو مان ج ا‬
‫ِ معاهول‪ ،‬آنهها کهه پیسهه‬ ‫کردند‪ .‬طبق‬
‫دا تند‪ ،‬میبایستی پیسههی آنههایی را‬
‫که ندا تند نیز میدادند‪.‬‬
‫سرانجام‪ ،‬سرویغ به راه افتاد‪.‬‬
‫ب عد از دو ساعت‪ ،‬به نزدی کیِ مرز‬
‫رسیدیم‪.‬‬
‫از دوردست خاکِ وطن را مهیدیهدم‪...‬‬
‫خاکِ و طن ع طرآاین بود‪ .‬از دور‪ ،‬بویِ‬
‫ِ ما به مشامم میرسید‪ .‬ا ک در‬ ‫خاکِ خود‬
‫ِه در ا لویم‬ ‫چ شاانم حل قه زده بود‪ .‬اِر‬
‫هودم را‬ ‫هتاب‪ ،‬خه‬ ‫هود‪ .‬با ه‬ ‫هرده به‬‫هر که‬‫ایه‬
‫ِ خاک وطن میکشاندم‪ .‬هرچه نزدیک‬ ‫ِ‬ ‫بهسوی‬
‫ِه الویم را بیشتر فشهار‬ ‫ِر‬
‫تر می دم‪ ،‬ا‬
‫میداد‪ .‬اولین قدم را که به خاکِ وطهن‬
‫اشا تم‪ ،‬ا کم بیاختیار جاری د‪.‬‬
‫ِ نسههبی مههیكههردم‪ .‬چههه‬ ‫احسههاسِ آزادی‬
‫خو ههایند فضههایی دارد وطههن! احسههاس‬
‫می كردم ا ار دی گر برن گردم و ه اان جا‬
‫باانم بهتر خواهد بود‪.‬‬
‫ِ لی‬‫ِ مرز‪ ،‬چ ند دو كان و خا نههای ا‬ ‫سر‬
‫كه او یا قهوهخا نه بود‪ ،‬ساخته بود ند‬
‫تا م سافران ا ستراحتی بكن ند‪ .‬ی كی دو‬
‫تا عسكر نیز در آن جا دیده می دند كه‬
‫‪ / 148‬عارف فرمان‬

‫ِ دیخورتیها نبودند‪.‬‬
‫زیاد مزاحم‬
‫سه روز را در آرا مش كا مل اشرا ندم و‬
‫هردم‬ ‫هرفتم براه‬ ‫هایم اه‬ ‫هاره تصه‬ ‫هد دوبه‬
‫بعه‬
‫م‬
‫ُ ِ‬ ‫ر‬ ‫ج‬‫به‬ ‫مریم‬ ‫ی‬
‫ِ‬ ‫ما‬ ‫ما‬ ‫که‬ ‫حاال‬ ‫‪.‬‬‫یراز‬
‫سنگینِ ق تل ز ندانی بود‪ ،‬می د من و‬
‫مریم عرو سی ک نیم‪ .‬ا ما ن ایدان ستم‬
‫یراز‪ ،‬چون پیس هیی‬ ‫چهاو نه بروم‬
‫هدهللا‬‫هیش کاکاحایه‬ ‫هههایم په‬ ‫هتم‪ .‬پیسه‬ ‫ندا ه‬
‫بههود‪ .‬امیههد ههکوفایم کههرده بههود‪.‬‬
‫ُفت ک میزدم! در ناکجایِ‬ ‫بهافتهی پدر‪ ،‬ج‬
‫ِ پنجره‬ ‫ذهنم‪ ،‬مریم را میدیدم که کنار‬
‫ِ من است‪.‬‬ ‫نشسته و منتظر‬
‫جوانی را یافتم که میخوا ست برود‬
‫یراز‪ .‬قرار د باهم از مرز ب گشریم‬
‫و بههرویم ههیراز و او هزینهههی مههرا‬
‫ب خردازد و پیس ه را در یراز بگ یرد‪.‬‬
‫نامش محسن بود‪ .‬محسن جوان آرامی بود‬
‫ِ‬‫دی میا نه دا ت و یک سالدانه روی‬ ‫و قّ‬
‫ِ کمحرفی بود‪ .‬تعجب‬ ‫چهرهاش‪ .‬یاهرا آدم‬
‫ِ م شترک‬ ‫ِ م شکل‬
‫می کردم که مردم هن گام‬
‫دا تن‪ ،‬هم با یکدیگر صایای می وند و‬
‫هم آسانتر برخورد میکنند‪.‬‬
‫ِ مرز سر زد یم‬ ‫با مح سن‪ ،‬به دکان های‬
‫تا قاچاقبر پیدا کردیم‪.‬‬
‫با این که از ر فتن به یراز خو حال‬
‫بودم؛ ا ما خاطراتم از لحظهلح ظهی ک اپِ‬
‫‪ / 101‬عارف فرمان‬

‫د مسؤالن‪ ،‬سربازان‪ ،‬کار‬


‫ِ‬ ‫سفیدسن ‪ ،‬برخورِ‬
‫اج باری‪ ،‬توهین و تحق یر و ه اهی آن چه‬
‫ههتم را‬‫پشه‬‫ههودم‪ُ ،‬‬ ‫ههده به‬‫ههر اشرانه‬‫از سه‬
‫میلرزاند‪.‬‬
‫وق تی قا چاقبر آ مد و پر سید که آ یا‬
‫آمادهایم‪ ،‬بهسختی افتم‪« :‬بلی‪».‬‬
‫من و مح سن با قا چاقب ر یازده ت ن‬
‫دی گر به راه اف تادیم‪ .‬قبال از بازار‬
‫ِ‬
‫مرزی‪ ،‬م یوه‪ ،‬نو ابه و ب سکیت خر یده‬
‫ِ ارم هم خر یده‬ ‫بودیم‪ .‬من یک جاخ ر‬
‫ل‬
‫ِ‬ ‫ص‬ ‫ف‬ ‫ستین‪،‬‬ ‫پو‬ ‫و‬ ‫ِ پک ه‬
‫بودم‪ .‬در ک شور‬
‫سرما فرا رسیده بود و نای د به چنین‬
‫ِ د واری بدونِ لباسِ ارم رفت‪.‬‬ ‫سفر‬
‫در راه‪ ،‬در ا ین ف کر بودم که آ یا‬
‫می توانم پیس هیی را که از مح سن قرض‬
‫ارفتهام‪ ،‬در یراز به او بخردازم یا‬
‫ِ درهههم و برهاههی‬ ‫نههی؟ اههاهی‪ ،‬افکههار‬
‫ُنههد میکههرد و کسههی از‬ ‫اامهههایم را ک‬
‫درونم ندا میداد که‪ :‬نرو! نرو! دیگر‬
‫ِ ز جر و تحق یر نرو! ا ما د یری‬ ‫به ک شور‬
‫ِ مریم بر صداهایِ‬ ‫نایاش ت که صدای‬
‫دیگر غلبه می کرد‪ .‬سری تر از هاه‪ ،‬در‬
‫ِ ت ند‪ ،‬به سفر‬ ‫بیا بانِ سرد‪ ،‬با آن باد‬
‫ادا مه میدادم‪ .‬با خود میافتم‪ :‬حاال‬
‫ِ مریم مان ِ عرو سیِ من با او‬ ‫که ما مای‬
‫نیست‪ ،‬نباید فرصت را از دست بدهم‪ .‬و‬
‫ِ د یده اانم یاهر‬ ‫باز مریم در مقا بل‬
‫هگرش را‬‫هفید و نواز ه‬ ‫هتانِ سه‬
‫هد‪ .‬دسه‬‫می ه‬
‫ِ رسیدن‬‫م شتاق‬
‫بهطرفم دراز می کرد و من ُ‬
‫به او‪ ،‬لبخ ند بر لب‪ ،‬اح ساس می کردم‬
‫ِ ا ندوه از انههایم فُرو میر یزد‪.‬‬ ‫بار‬
‫مح سن خامو انه راه میپی اود‪ .‬با ک سی‬
‫ِ هاه‪ ،‬کغ‬ ‫حرف نایزد‪ .‬حتاا او نیز مثل‬
‫یا کسانی را دارد که نگرانش هستند‪.‬‬
‫هودیم‪.‬‬‫هر به‬‫هارده نفه‬ ‫هاقبر چهه‬‫ها قاچه‬‫به‬
‫قا چاقبر مردی کو چکا ندام بود که ت یز‬
‫ِ خهود غهرق‬ ‫قدم برمیدا ت‪ .‬هرکغ در فکر‬
‫بود و راه میپی اود؛ ا ما من اح ساسِ‬
‫افغانی! ‪251 /‬‬

‫ِ‬
‫دیگری دا تم‪ .‬فکر میکردم این کورهراه‬
‫ِ مریم و‬ ‫سرد را در ا ین بیا بان‪ ،‬ک نار‬
‫ر‬
‫ِ‬ ‫صو‬ ‫ت‬ ‫‪.‬‬‫اایم‬ ‫انهی او میپی‬ ‫انه به‬
‫آ غوشِ مریم مرا ارم ساخته بود‪ .‬با‬
‫ُستوار‪ ،‬پیش میرفتم‪.‬‬ ‫ِ ا‬
‫اامهای‬
‫به ده کده یی کو چک ر سیدیم‪ .‬قا چاقبر‬
‫ما را در پشتِ تخّهیی کوچک مخفی کرد و‬
‫هر‬‫هاعت منتظه‬ ‫هیمسه‬‫ِ نه‬
‫هدود‬‫هت‪ .‬حه‬‫هودش رفه‬ ‫خه‬
‫ما ندیم‪ .‬کم کم وح شت می کردم‪ ،‬م بادا‬
‫قا چاقبر ر های مان کرده با د؛ ا ما‬
‫دی گران خون سرد بود ند؛ نگرا نی از‬
‫چهرهی ان خوانده نای د‪.‬‬
‫محسههن زودتههر از هاههه‪ ،‬رویِ خههاک‬
‫ُرو رفت‪.‬‬ ‫چهارزانو نشست و به فکر ف‬
‫قاچاقبر براشت‪ .‬با صدایی چیغمانند‬
‫ب را در ه این ده کده‬ ‫ا فت‪ « :‬باقیِ‬
‫میاشرانیم‪».‬‬
‫دیم‪.‬‬ ‫ِ م تروک‬‫ِ یک چ هاردیواری‬ ‫وارد‬
‫ِ ن م و بویِ یون جه م شامم را پُ ر‬ ‫بوی‬
‫کرد‪ .‬هر کغ خودش را به او ه یی‬
‫انداخت‪.‬‬
‫ِ خاکِ مر طوب دراز‬ ‫ِ مح سن‪ ،‬روی‬‫در ک نار‬
‫ِ مریم با من‬ ‫ک شیدم‪ .‬ه نوز هم خ یال‬
‫ِ‬‫بوی‬ ‫دم‪،‬‬ ‫یدار‬ ‫بود‪ .‬وق تی از خواب ب‬
‫یر و نانِ ارم میآمد‪.‬‬
‫ِ جویی‬ ‫نان و یر خوردم و با آبِ سرد‬
‫ِ چهههاردیواری متههروک‬ ‫کههه از کنههار‬
‫میاش ت‪ ،‬دست و رویم را تازه کردم‪.‬‬
‫با رو نیِ روز‪ ،‬بهطرفِ م شهد ره سخار‬
‫تر بتِ‬‫دیم‪ .‬اید یک ساعت ب عد‪ ،‬به ُ‬
‫جام ر سیدیم‪ .‬قا چاقبر بهجایِ موتر یا‬
‫ِ تی لردار کرا یه‬ ‫تک سی‪ ،‬یک تراک تور‬
‫دیم‪ .‬تراک تور راه‬ ‫کرد‪ .‬ه اه سوار‬
‫افتههاد‪ .‬در جههادهی اصههلی مههیرفتیم‪.‬‬
‫ِ مهها رد‬ ‫ِ زیههادی از کنههار‬ ‫موترهههای‬
‫ِ سخاه میاش ت‪ ،‬ا ما‬ ‫می دند‪ .‬ح تا موتر‬
‫هه آدم رویِ‬ ‫هه اینهاه‬‫هی نایپرس هید که‬ ‫کسه‬
‫ِ‬
‫ِ تراک تور‪ ،‬آن هم در هوایِ سرد‬ ‫تی لر‬
‫‪ / 101‬عارف فرمان‬

‫زمستان‪ ،‬چه میکنند؟ یخ زدیم؛ اما به‬


‫مشهد رسیدیم‪.‬‬
‫ِ مزرعهیی در حا یهی‬ ‫تراکتور در کنار‬
‫دیم‪ .‬پیس هی‬ ‫م شهد ای ستاد‪ .‬پ یاده‬
‫هارتِ‬‫ِ زیه‬‫هوی‬‫هم و بهسه‬ ‫هاقبر را دادیه‬ ‫قاچه‬
‫ِ هشتم‪ ،‬علی ابن موسیالرضا‪ ،‬روان‬ ‫امام‬
‫دیم‪.‬‬
‫د یک‬‫ب عد از ز یارت‪ ،‬من و مح سن وارِ‬
‫چلوک بابی دیم‪ .‬غشا که خوردیم‪ ،‬من‬
‫نشستم چای بنو م‪ .‬محسن رفت تکتِ یراز‬
‫ب خرد‪ .‬وق تی برا شت‪ ،‬ا فت‪« :‬فر صتِ ز یادی‬
‫نداریم که در هر اردش کنیم‪».‬‬
‫یک ساعت ب عد‪ ،‬سرویغ بهطرفِ یراز‬
‫حرکت میکرد‪.‬‬
‫من اد از این که زود تر به یراز‬
‫میرویم‪ ،‬باز به خ یاالتم پ ناه بردم‪.‬‬
‫در درونم‪ ،‬با مریم افتواو دا تم‪ .‬او‬
‫را می ههنیدم‪ ،‬میدیههدمش‪ ،‬میبوییههدمش‪،‬‬
‫لاغ میکردمش و با او بودم‪....‬‬
‫مح سن دریاف ته بود که من با خود‬
‫رازهایی دارم که با او قسات نایکنم‪.‬‬
‫هال‬
‫ِ‬ ‫هیرفتیم‪ ،‬حه‬ ‫هرویغ مه‬ ‫ههطرفِ سه‬‫هی به‬
‫وقته‬
‫هره یی نا ناخته و‬ ‫ُ‬‫دل‬ ‫تم؛‬ ‫دا‬ ‫بی‬ ‫غری‬
‫ِ سرویغ‬ ‫ِ خدا‪ ،‬وارد‬ ‫ِ نام‬ ‫عجیب‪ ...‬با ذکر‬
‫ِ مریم‬ ‫دم‪ .‬د لم همچ نان پُ ر از خ یال‬
‫بود‪ .‬مح سن بدونِ دغد غه رف ته بود سر‬
‫ِ‬
‫ِ من طول‬ ‫جایش نش سته بود؛ ا ما برای‬
‫ِ سرویغ را به ساده ای‬ ‫میک شید که را هرو‬
‫ن «آه سته‬ ‫ِ آن که ک سی آه ِ‬ ‫طی کنم‪ .‬م ثل‬
‫برو!» را میخواند و من با مریم‪ ،‬دست‬
‫ههههام‬‫ههههته اه‬ ‫ههههت‪ ،‬آهستهآهسه‬ ‫در دسه‬
‫ِ محسن نشستم‪،‬‬ ‫برمیدا تم‪ ...‬وقتی کنار‬
‫آهن «آهسته برو!»‬ ‫ِ‬ ‫سرویغ راه افتاد‪.‬‬
‫م‬
‫ِ‬ ‫تاا‬ ‫و‬ ‫بود‬ ‫پیچیده‬ ‫م‬ ‫تا یراز در او‬
‫پر کرده بود‪.‬‬ ‫ُ‬ ‫مریم‬ ‫لحظههایم را‬

‫و‬ ‫ِ ز ند‪ .‬زم ستان ر ن‬


‫ر سیدیم چ هارراه‬
‫افغانی! ‪253 /‬‬

‫ِ تازه یی به هر داده بود‪ .‬ق لبم‬ ‫بوی‬


‫هازه و‬ ‫هرایم ته‬‫ههچیز به‬ ‫هیزد‪ .‬هاه‬ ‫هد مه‬
‫تنه‬‫ُ‬
‫ناآ نا بود‪ .‬اید من چون ا صحابِ ک هف‬
‫به غاری رف ته بودم و حاال که برا شته‬
‫بودم‪ ،‬تاریخِ جدیدی آغاز ده بود‪.‬‬
‫هه‬‫هرفتم كه‬‫هیم را اه‬ ‫هر و نسه‬ ‫ِ اخته‬
‫هراغ‬
‫سه‬
‫مدت ها بود ند یده بودم ان؛ ا ما آن ها‬
‫را نیههافتم‪ .‬وطههنداری حسههینعلههی را‬
‫می ناخت‪ .‬افت در چلوكبابی كار میكند‪.‬‬
‫ح سینع لی را پ یدا كردم‪ .‬او برادرم‬
‫ده بود‪ .‬باهم ب سیار نزد یك بودیم‪.‬‬
‫همدیگر را در آغوش ارفتیم‪.‬‬
‫در یك حویلی بسیار مختصر‪ ،‬اتاقی در‬
‫طبقهی باال ارفته بودنهد‪ .‬اتهاقی بهود‬
‫ِ مربهه ‪ .‬فههرشِ‬ ‫بهههبزراههی بیسههت متههر‬
‫سیاهرنگی در ا تاق انداخ ته بود ند و‬
‫چ ند تا تو کِ سبزرن هم در دو او ه‬
‫دیده می د‪.‬‬
‫ح سینعلی ا فت‪« :‬ن سیم و اخ تر ب عد از‬
‫ساعت ش میآیند‪ .‬من تنها هستم‪».‬‬
‫افتم‪« :‬خوب‪ ،‬صاحبخانه چهاونه است؟»‬
‫ا فت‪« :‬پیرز نی ا ست تن ها و ب سیار‬
‫ُرو كه آدم از دستش خسته می ود‪».‬‬ ‫ُرغ‬
‫غ‬
‫افتم‪« :‬خوب‪ ،‬امشب چه خواهد افت؟»‬
‫صدایِ سُرفهی پیرزن به اوش میرسید‪.‬‬
‫حسینعلی افت‪« :‬نایدانم‪».‬‬
‫«مرا اینجا میاشارد یا نه؟»‬
‫« برایش كه یك چیزی بدهم‪ ،‬هیچ حرفی‬
‫نایزند‪».‬‬
‫اختر و نسیم که آمدند‪ ،‬نشاط از سر‬
‫ِ هر سهی ما میبارید‪ .‬اید اریه‬ ‫و روی‬
‫هم کردیم‪ .‬آن چه را در این مدت بر من‬
‫ِ هر سه قصّه كردم‪.‬‬ ‫اش ته بود‪ ،‬برای‬
‫ُ رد‬‫ّت ب‬
‫مح سن از د یدنِ دو ستانم خی لی لش‬
‫و خو حال د که آن ها را د یده ا ست‪.‬‬
‫از اخ تر پیس ه قرض کردم و به مح سن‬
‫ِ فههردای آن روز‬ ‫دادم‪ .‬محسههن صههبحِ زود‬
‫باید میرفت تهران‪.‬‬
‫‪ / 104‬عارف فرمان‬

‫ح سینع لی ا فت‪ « :‬کاش با ا ین مریم‬


‫آ نا نای دی‪».‬‬
‫افتم‪« :‬هاین تقدیر من بوده‪»...‬‬
‫افت‪« :‬مگر تو هایشه نایافتی كه آدم‬
‫خودش تقدیرش را میسازد؟»‬
‫«ب لی‪ ،‬میا فتم‪ ...‬را ست می اویی‬
‫حسینعلی‪ ...‬اما‪»...‬‬
‫ِ ب باهم قصّه كردیم‪.‬‬ ‫تا نی اههای‬
‫هاهی خاطراتی که باهم دا تیم‪ ،‬خوب و‬
‫ِ لم از پیش چ شاانم‬‫بد‪ ،‬بهاو نهی یك ف‬
‫مرگ غالمحسین‪ ،‬آ نایی با‬‫عبور كردند‪ِ :‬‬
‫مههریم و بعههدها‪ ،‬فههرار از ههیراز‪،‬‬
‫بازا شت و چهاو نه ایِ بودن در خا نهی‬
‫مریم‪ ،‬دید و بازدیدها در اه چراغ‪...‬‬
‫هاه و هاه‪....‬‬
‫وق تی مریم به یادم میآ مد‪ ،‬د لم‬
‫میخوا ست د ست ها و پا هایش را ببو سم‪.‬‬
‫كلااتِ دلنشین‪ ،‬یرین و زیبایی كه از‬
‫ز بانِ او ب یرون می د‪ ،‬ح تا ا ار بد هم‬
‫بود ند‪ ،‬چه زی با و نیدنی میناود ند!‬
‫یادم میآمد وقتی مرا «علی جان!» صدا‬
‫شت و‬‫میزد‪ ،‬ا ین دو کل اه را چه با لّ‬
‫نشاطی بر زبان میآورد‪.‬‬
‫ِ‬‫یرین‬ ‫ِ‬‫خاطرات‬ ‫تا پا سی از ب‪ ،‬با‬
‫مریم ب یدار ما ندم‪ .‬د عا می کردم مریم‬
‫ِ این كه‬
‫هنوز ازدواج نكرده با د‪ .‬تصور‬
‫ماکن است ازدواج کرده با د‪ ،‬بی قرارم‬
‫میکرد‪.‬‬
‫دم‪ ،‬با ه این‬ ‫از خواب كه ب یدار‬
‫اف كار كلن جار میر فتم كه چهاو نه با‬
‫ّتِ مو جود‬
‫مریم ت ااس بگ یرم و از و ضعی‬
‫باخبر وم و به او ا طالع د هم كه در‬
‫یراز هستم‪.‬‬
‫نه خا نه مرا جای میداد‪ ،‬نه ب یرونِ‬
‫خا نه! ام كرده یی دا تم كه ن ایدان ستم‬
‫ك جا ده و چهاو نه ده و چه میك ند و‬
‫ِ او را دا تم و‬ ‫چه حالی دارد؟ فقط فكر‬
‫با ید صبر می کردم تا بب ینم چهاو نه‬
‫افغانی! ‪255 /‬‬

‫خواهد د‪.‬‬
‫بهها بچهههها در میههان اشا ههتم كههه‬
‫میخواهم مریم را ببینم‪.‬‬
‫ل‬
‫ِ‬ ‫با‬ ‫دن‬ ‫تو‬ ‫«‬ ‫‪:‬‬‫كه‬ ‫ه اه سرزن شم كرد ند‬
‫ِسر میاردی‪».‬‬‫درد‬
‫اما من باید مریم را میدیدم‪ .‬هرچه‬
‫ِ من‬ ‫ن صیحتم كرد ند‪ ،‬ن شد كه ن شد‪ .‬مرغ‬
‫ف قط یك پا دا ت! سرانجام‪ ،‬به ا ین‬
‫نتی جه ر سیدم كه صاحبخا نهی ح سینع لی‬
‫را بفر ستم تا سر و او ی آب د هد‪،‬‬
‫ببی ند آ یا ات فاقی اف تاده یا نه؟ در‬
‫ضان‪ ،‬ا ار توان ست به مریم ا طالع د هد‬
‫كه من در یراز هستم‪.‬‬
‫صاحبخا نهی ح سینع لی پیس ه یی ار فت و‬
‫هام‬‫هار را انجه‬ ‫هنكه‬
‫هت ایه‬‫هاد رفه‬‫راه افته‬
‫بد هد‪ .‬وق تی بازا شت‪ ،‬ح سینع لی دروازه‬
‫را برایش باز كرد‪ .‬من منت ظر بودم‬
‫بب ینم چه پ یامی آورده‪ .‬برایم ف قط‬
‫ا فت كه‪ « :‬حال ون خوب بود‪ .‬ا فتم كه‬
‫تو ا ین جایی‪ .‬مریم خو حال د‪ ،‬ا ما‬
‫چیزی نگفت‪».‬‬
‫این حرفها را كه نیدم‪ ،‬احساس كردم‬
‫درو غی در كار ا ست‪ .‬با ید خودم تحق یق‬
‫میكردم تا دریابم چه خبر است‪.‬‬
‫ت صایم ارفتم بروم خا نهی مریم‪.‬‬
‫رفههتم‪ .‬دروازه ههان را زدم‪ .‬جههوانی‬
‫دروازه را باز كرد؛ جوانکی بود با‬
‫ِ‬
‫ل باسِ خا نه و چخل ک به پا که ا ندوه‬
‫فراوانی در دیده اانش نشسته بود‪ .‬فکر‬
‫کردم کرایهن شین تازه یی ا ست‪ .‬سالم‬
‫كردم و افتم‪« :‬حهاجخهانم را میخهواهم‬
‫ببینم‪».‬‬
‫جوان ر فت‪ .‬چخلک هایش را به ز مین‬
‫میکشید‪.‬‬
‫لح ظاتی ب عد د یدم حاج خانم آ مد‪ .‬تا‬
‫د‪ .‬ن گاه‬ ‫مرا د ید‪ ،‬ن گاهش م ضطرب‬
‫کردم‪ ،‬د یدم ا ک در چ شاانش حل قه زده‬
‫و سر میجنباند‪.‬‬
‫‪ / 101‬عارف فرمان‬

‫ُرارفته افت‪« :‬سه چهار ماه‬


‫با لبانِ ا‬
‫پیش ر فتم ت هران‪ ،‬سُراغت را ارفتم‪.‬‬
‫ا فتن ن ایدونیم کجا ست‪ .‬دو ماه دی گه‬
‫هم منتظرت بودیم؛ اما ازت خبری نشد‪.‬‬
‫دیم و مج بور مان کرد ند تو‬ ‫تهد ید‬
‫نایدانی اینها چه جور آدمهاییاند‪».‬‬

‫هتم‪.‬‬‫هک اشا ه‬‫هویلیِ کوچه‬‫هه درونِ حه‬‫ها به‬‫په‬


‫پنجره یی را که ز مانی جالی ارف ته‬
‫بودم‪ ،‬ل اغ کردم و رو یم را به سویِ‬
‫پن جرهی طب قهی باال کردم‪ .‬مریم با‬
‫چ شاانِ ا کآلود‪ ،‬وح شتزده‪ ،‬از پن جره‬
‫به ب یرون چ شم دوخ ته بود‪ .‬سر و رو یش‬
‫ِ سیاه پو انده بود‪ .‬انگار‬ ‫را با چادر‬
‫ِ سردی‬ ‫سوگوار بود‪ .‬نفس م ار فت‪ .‬ن گاه‬
‫به ه ستی دا تم‪ .‬ح تا ن ایخوا ستم دی گر‬
‫ن فغ بک شم‪ .‬مریم را مج بور به ازدواج‬
‫ِ مامهایش کهرده بودنهد‪ .‬پهغ آن‬ ‫با پسر‬
‫ِ مریم بود‪....‬‬ ‫جوانک وهر‬
‫مامههایش کههه از هاههان زنههدان بههه‬
‫هه‬‫هایش ادامه‬‫هوییهه‬‫ها و زوراه‬ ‫هالفورزیهه‬‫خه‬
‫میداده ا ست‪ ،‬او یا باالخره ا عدام ده‬
‫بود‪.‬‬
‫پاهههایم تههوانِ ایسههتادن ندا ههتند‪.‬‬
‫هال‬
‫هتارهها اصه‬ ‫هاه و سه‬
‫هود‪ ،‬مه‬ ‫هاب نبه‬ ‫آفته‬
‫درخشههش ندا ههتند‪ .‬رودخانهههها جههاری‬
‫نبود ند‪ .‬چ شاهها خ شكیده بود ند‪ .‬ح تا‬
‫نیده‬ ‫صدایِ اذان از م نارهی م ساجد‬
‫ن ای د‪ ،‬ه اه جا تار یك‪ ،‬بیر مق‪ ،‬بیح یات‬
‫ده بود؛ بیآب و بینفغ و‬ ‫و بیتالش‬
‫بی خون و بی باران و بیمِه و بی نور و‬
‫بیكاال‪ .‬تنها یكچیز وجود دا ت‪ ،‬هاهی‬
‫پ ر كرده بود و آن‬ ‫هستی را فقط یكچیز ُ‬
‫ِ از دست دادنِ مریم!‬ ‫درد بود‪ ،‬درد‬
‫اح ساس می كردم خور یدی دا تهام كه‬
‫غروب کرده‪ ...‬ق لبم ب یرون از و جودم‬
‫میزد‪« .‬ع لی» ا فتن هایش یادم میآ مد‪.‬‬
‫افغانی! ‪257 /‬‬

‫من از‬ ‫كه‬ ‫بود‬


‫او زی باترین مو جودی‬
‫دست داده بودم‪.‬‬
‫به خا نهی ح سینع لی برا شتم‪ .‬هیچکغ‬
‫آن جا ن بود‪ .‬نا مهی كو تاهی به ب چه ها‬
‫نو تم و خداحافظی کردم‪.‬‬
‫نفها یدم چهاو نه برا شته بودم‪ .‬در‬
‫ِ ع لفِ ه رزه‬
‫ا تاق ك سی ن بود‪ .‬ا ندوه م ثل‬
‫در جانم دو ید‪ .‬در فکر هایم غرق دم‪.‬‬
‫ِ عرق از بدنِ آدم‬ ‫کاش درد و ر نج م ثل‬
‫خارج می د‪ .‬کوزهی دل عج یب چ یزی ا ست‬
‫که هراز خالی نای ود‪ .‬اید کوزهی دل‬
‫ِ‬
‫ِ من خُم‬ ‫دی گران کوزه با د؛ ا ما دل‬
‫اید در یا؛ در یایی که‬ ‫بود‪ ...‬یا‬
‫امواجِ غم دا ت‪ .‬جدایی از مریم هم چون‬
‫صاعقه یی بر من فُرود آ مده بود و‬
‫هاهچیز را در وجودم ویران کرده بود‪.‬‬
‫د لم اُم ده بود‪ .‬ن فغک شیدنم تغی یر‬
‫ِ ه اه‪ ،‬غا یب بودم‪.‬‬ ‫کرده بود‪ .‬در ح ضور‬
‫ِ مریم بودم‪ .‬صدایِ مریم‬ ‫غرق در رؤ یای‬
‫ِ دلن شینِ خ نده هایش‬‫را می نیدم؛ صدای‬
‫ِ بوسه هایش‬ ‫را و صدایِ یرین و نواز گر‬
‫را که مان ند پچخ چه یی در ف ضا جاری‬
‫هی‬‫ههراهه‬‫همبه‬‫هردم چشه‬‫هیکه‬‫هر مه‬
‫هود‪ ...‬فکه‬‫به‬
‫دا تهام که دیگر نبود‪.‬‬
‫وقتی درد به دلم چن میانداخت‪ ،‬یک‬
‫جا له‪ ،‬ف قط یک جا له مرا به ز ندهای‬
‫بازمیاردا ند‪ ...‬جا لهی ع لی‪ ،‬مریم را‬
‫دوست دارد! مرا وامیدا ت نفغ بکشم و‬
‫به آی ندهیی که ناپ یدا بود‪ ،‬ام یدوار‬
‫با م‪.‬‬
‫چ هار ماه اش ت‪ .‬هر می لی‪ ،‬ح تا م یل‬
‫ِ‬
‫طبی عیِ غشا خوردن در من مُ رد‪ .‬با‬
‫ِ ما‪ ،‬دیگر بودن در ایران‬ ‫ُسستنِ پیوند‬‫ا‬
‫برایم ناماکن ده بود‪ .‬ف كر کردم یك‬
‫پا سخورتِ تقل بی به د ست ب یاورم و با‬
‫آن‪ ،‬از م یدانِ هوایی مهرآ باد پرواز‬
‫کنم‪ .‬ن ایدان ستم چهاو نه خوا هد د‪.‬‬
‫ِ متفههاوت تاههاس‬ ‫بایههد بهها آدمهههای‬
‫می ارفتم‪ .‬ا ین طرف آن طرف را ا شتم تا‬
‫کسانی را بیابم كه در اینكارها وارد‬
‫بودند‪.‬‬
‫ِ‬‫های‬‫هه‬‫هراردانی‬ ‫سه‬ ‫از‬ ‫هد‬
‫بعه‬ ‫‪،‬‬‫هرانجام‬ ‫سه‬
‫فراوان و د یدن آدم های او نااونی‪ ،‬با‬
‫نو ی آ نا دم‪ .‬نو ید قدبل ند بود و‬
‫چ شاانی اِرد دا ت‪ .‬وق تی میخند ید ( که‬
‫بسههیار هههم میخندیههد)‪ ،‬دروازهی دهههنش‬
‫ِ چ هاراوش باز می د‪ .‬ل باسِ یک‬ ‫به کل‬
‫به تن دا ت و میافت‪ « :‬تو را هرجا که‬
‫بخواهی میفرستم‪ ».‬اویا قاچاقب ری بود‬
‫كههه كههم و بههیش انسههانیتر از دیگههر‬
‫ها کارانش ف كر می كرد و میخوا ست ك اك‬
‫كند‪ .‬پیشنهاد كرد به هندوستان بروم‪.‬‬
‫ِ «هندو ستان» را نیدم‪ ،‬اح ساسِ‬ ‫تا ا سم‬
‫دلتن گیام بیش تر د‪ .‬ف کر کردم یگا نه‬
‫ِ مریم جُدا خواهم‬ ‫جایی که از رنجِ دوری‬
‫‪ / 111‬عارف فرمان‬

‫د‪ ،‬هاان هندوستان است‪.‬‬


‫با خود ا فتم‪ :‬میروم جوکیِ مع بدی‬
‫هندو می وم‪.‬‬
‫نو ید جوانِ خوب و با خ صیتی بود‪.‬‬
‫ّت بیش تر اعت بار دا ت‪.‬‬ ‫ِ او صایای‬ ‫برای‬
‫از س اتِ اال بود‪ .‬كم و بیش با هم‬
‫مأنوس ده بودیم‪ .‬هزار و دو صد دا لر‬
‫قرارداد كرد كه مرا به هندو ستان‬
‫بفرستد‪.‬‬
‫پی شنهادش را ق بول كردم و یك قط عه‬
‫ههی‬‫هی پیسه‬‫هه او دادم‪ .‬وقته‬ ‫هم را به‬‫عكسه‬
‫ِ‬
‫اخ تر را فر ستادم‪ ،‬د یدم آن چه نزد‬
‫کاکاحا یدهللا اشا ته بودم‪ ،‬دروا ق ت ه‬
‫هافی‬‫هده‪ ،‬که‬‫هاقی مانه‬‫هه به‬‫هیده و آنچه‬‫کشه‬
‫نیست‪.‬‬
‫ِ مال قات دا تم‪ .‬هوا‬ ‫با نو ید قرار‬
‫چنان ارم بود كه آدم در آفتابِ سوزان‬
‫می سوخت؛ ا ما ف ضا آنچ نان زی با و‬
‫دلپههشیر بههود كههه انسههان را خسههته‬
‫ِ آ مدنِ نو ید بودم‪.‬‬ ‫ن ای کرد‪ .‬منت ظر‬
‫ِ درختهههان و‬‫لحظهههاتی بهههه تاا هههای‬
‫ِ باسلیقهی دوكان ها اشراندم‬ ‫ویترین های‬
‫که نو ید آ مد‪ .‬پی شنهاد كرد برویم در‬
‫یك رستورانت بنشینیم‪.‬‬
‫هزار و دو صد دا لر ‪ ،‬به او دادم‪.‬‬
‫ِ م سافرتم را ن شان داد‪ :‬یك ورق‬ ‫كا غش‬
‫ده بود‪:‬‬ ‫کا غش كه در باالیش نو ته‬
‫و ت‪‎‬به‪‎‬وطک‪‎‬‬
‫ا فتم‪« :‬نو ید! من نای توانم به و طن‬
‫براردم‪».‬‬
‫ِ هندو ستان‬ ‫ا فت‪ « :‬نه‪ ،‬ا ین از راه‬
‫هه از‬‫هرای آنكه‬‫هت‪ .‬به‬‫هد ارفه‬‫هورت خواهه‬‫صه‬
‫تهران به كابل پرواز نیست‪».‬‬
‫بعهههد عهههرق پیشهههانیاش را بههها‬
‫دستاالكاغشی پاد كرد‪ .‬جرعهیی آبِ سرد‬
‫در ایالس ریختم و درحالی كه مینو یدم‪،‬‬
‫چشام افتاد به نام مسافر‪ُ ‎ :‬النّاف‪‎‬‬
‫ول ‪ُ ‎‬ال‪‎‬زور‬
‫افغانی! ‪261 /‬‬

‫افتم‪« :‬ایهن چهه نهامیسهت انتخهاب‬


‫كردهای؟»‬
‫خند ید و ا فت‪ « :‬با ا ین نام را حت تر‬
‫میتوانی اجازهی خروج بگیری‪».‬‬
‫ا فتم‪« :‬م گر قرار ا ست ا جازهی خروج‬
‫بگیرم؟»‬
‫ا فت‪« :‬ن گران ن باش‪ ...‬میفر ستات‪...‬‬
‫من در پلیغ رابط دارم!»‬
‫افتم‪« :‬این هزار و دو صد دالر امل‬
‫چه چیزها می ود؟»‬
‫ِت‪».‬‬‫ِک‬
‫افت‪« :‬خروجی و ت‬
‫ِ م سخره‪.‬‬‫باز چ شام اف تاد به آن نام‬
‫فکر کردم هركه آن را بشنود‪ ،‬میخندد‪.‬‬
‫افتم‪« :‬آخر چرا یك نام درست انتخاب‬
‫نكردی؟»‬
‫افت‪ « :‬تو با هاین نام موفق می وی‪.‬‬
‫هدفِ تو ب یرون دن ا ست یا ناماُشاری؟‬
‫ا ار می خواهی‪ ،‬دو باره برا یت بِ ش‬
‫هم برا یت‬ ‫میا یریم و یك نام ق شن‬
‫ِ ن نهات هم ب گو‬‫می اشاریم‪ ...‬ب عد برای‬
‫ِ سخندت ك ند تا با نام جد ید و‬ ‫كه ا‬
‫مدرنت نظر نشوی‪ ...‬خوب است؟»‬ ‫ُ‬
‫چارهیی ندا تم‪ .‬قبول كردم‪ .‬كاغش را‬
‫ارفتم و اطال عاتش را دق یق خوا ندم‪.‬‬
‫ِ هندو ستان را هم در آن ج عل‬ ‫و یزای‬
‫كرده بود‪.‬‬
‫افت‪« :‬اول باید بروی تكت بگیری‪».‬‬
‫قی اتِ ت كت چ هارهزار و هفت صد تو مان‬
‫بود‪.‬‬
‫ِ تكتفرو ییی كه در میدان‬ ‫رفتم سراغ‬
‫هیِ‬
‫هاییِ مله‬‫هتِ هواپیاه‬
‫هود‪ .‬تكه‬‫هی به‬
‫فردوسه‬
‫ایران (هاا) را می ارفتم‪ .‬سالم كردم و‬
‫نش ستم‪ .‬ت كت فروش‪ ،‬خانای باح جاب و‬
‫ب سیار آرا یش كرده بود‪ ،‬ن گاهی به من‬
‫هت‪.‬‬‫هداركم را خواسه‬ ‫هناد و مه‬‫هرد و اسه‬‫كه‬
‫بی نیِ بزر ای دا ت که آدم ت صور می کرد‬
‫با یک بینی هم کالم است‪ ،‬نه با زنی که‬
‫پ شتِ آن م یز نش سته بود‪ .‬كا غش را پیشِ‬
‫‪ / 111‬عارف فرمان‬

‫او اشا تم‪.‬‬


‫ِ ورقههه‬
‫ِ روی‬‫هغ و اسههم‬ ‫هه عكه‬
‫نگههاهی به‬
‫ا نداخت‪ .‬خ ندهاش را د یدم‪ .‬ب عد ا فت‪:‬‬
‫«صبر كنید‪».‬‬
‫از جا بل ند د ر فت به چ ند تا از‬
‫ها كارانش چیز هایی ا فت و ه اه باهم‬
‫خندیدند‪ .‬من داغ ده بودم‪.‬‬
‫سههرانجام‪ ،‬هاههه نزدیههك آمدنههد و‬
‫هاانطور که میخندیدند‪ ،‬پرسیدند‪« :‬اسم‬
‫ِ‬
‫مباردتون چیه؟»‬‫ُ‬
‫ههه‬‫ههود كه‬‫ههارد به‬‫مبه‬‫ُ‬ ‫ههر‬
‫ههتم‪« :‬ااه‬‫افه‬
‫نایخندیدیهههد‪ ...‬خودتهههان داریهههد‬
‫میبین ید‪ ...‬سواد که دار ید‪ ...‬ا سام‬
‫ِ كاغههش نو ههته ههده‪ .‬چههرا سههوال‬ ‫روی‬
‫میكنید؟»‬
‫ی كی از آقا یان ن گاهی ا نداخت به‬
‫ور قه و ا فت‪« :‬عبدال نداف كه مشخ صه‪.‬‬
‫ال زورش‬ ‫ه اون ن ا فه‪ ،‬و لی ا ین‬
‫چیه؟»‬
‫باز هاهای خندیدند‪.‬‬
‫ِ بریان خالی كه‬ ‫پیشِ خود ا فتم‪ :‬جای‬
‫جوابِ اینها را بدهد!‬
‫ه اان آ قا باز پر سید‪« :‬نگف تی‪...‬‬
‫یعنی چی؟»‬
‫ا فتم‪« :‬بل یتِ ت هران‪ ،‬باب ئی‪ ،‬ده لی‪،‬‬
‫كابل را میخواهم‪».‬‬
‫ه اان بی نیِ بزرگ ا فت‪« :‬با ید با‬
‫رییسم صحبت كنم‪».‬‬
‫ه اه راه افتاد ند رفت ند؛ قهق ههز نان‬
‫رفتند از رییغ ان سوال كنند‪.‬‬
‫ِ دی گر آ مد‪ .‬اول‪،‬‬ ‫ر ییغ با دو کارم ند‬
‫ن گاهی به من كرد‪ ،‬ب عد ن گاهی به‬
‫كا غش‪ .‬پ یدا بود تالش میك ند ج لو‬
‫ِ‬
‫خندهاش را بگیرد‪.‬‬
‫پر سید‪ « :‬اا ا ین كا غش رو از ك جا‬
‫ارفتید؟»‬
‫افتم‪« :‬از سفارتِ افغانستان‪».‬‬
‫«و یزایِ هندو ستان رو از ك جا ته یه‬
‫افغانی! ‪263 /‬‬

‫كردی؟»‬
‫افتم‪« :‬از سفارتِ هند‪».‬‬
‫ا فت‪« :‬خی لی خُب‪ ،‬دو روز دی گه ب یا‬
‫بب ینم می تونم برات بلیت صادر کنم یا‬
‫نه‪».‬‬
‫ِ پی شانیام را پاد‬ ‫دم‪ .‬عرق‬ ‫ب یرون‬
‫كردم‪.‬‬
‫وق تی به خا نه ر سیدم‪ ،‬نو ید که‬
‫انت ظارم را میك شید بانگرانی پر سید‪:‬‬
‫«چی د؟ تكت را ارفتی؟»‬
‫افههتم‪« :‬نههه‪ .‬افتنههد دو روز دیگههر‬
‫ب یا‪ ».‬و ا ضافه کردم‪« :‬در دن یا‪ ،‬نام‬
‫دی گری ن بود برایِ من پ یدا ك نی كه ا ین‬
‫ِ م سخرهترش را‬ ‫نام م سخره و نام پدر‬
‫هخرهام‬‫هیروم‪ ،‬مسه‬ ‫ها مه‬‫هه هرجه‬‫هتی که‬
‫اشا ه‬
‫میكنند و میخندند‪»...‬‬
‫ِ د هنش‪ .‬میخوا ست‬ ‫د ستش را اشا ت روی‬
‫خندهاش را پنهان کند‪.‬‬
‫ِ خندا ندن را یاد‬ ‫ا فت‪« :‬با ید ه نر‬
‫ار فت تا از ا ین ك شور ب یرون ر فت‪.‬‬
‫ِ خندا ندن ان ه این ا ست‪ .‬تو‬ ‫تن ها راه‬
‫كه نای توانی آن جا دل قك بازی ك نی تا‬
‫تكت بگیری‪»...‬‬
‫هاین طور میا فت و دل یل میآورد‪.‬‬
‫ِ من م رهم ب گشارد؛‬‫میخواست رویِ زخم های‬
‫ا ما تا سخنش ق ط می د‪ ،‬باز میخند ید‬
‫و دوباره بر زخمهایم ناك میپا ید‪.‬‬
‫دو روز ب عد‪ ،‬از نو ید تقا ضا کردم‬
‫ِ تکههت‪ ،‬بیههرونِ‬‫وقتههی مههیروم دنبههال‬
‫تکتفرو ی منتظرم بااند‪.‬‬
‫ِ با بی نیِ بزراش كا غش را‬ ‫ه اان خانم‬
‫پ غ داد و افت‪ « :‬با این نای تونی بلیت‬
‫بگیری‪ .‬باید پاسخورت دا ته با ی‪».‬‬
‫نو ید از پ شتِ ی شه ن گاه مان می کرد‪.‬‬
‫وق تی ب یرون آ مدم‪ ،‬بر اه را از د ستم‬
‫هودم‬‫هاش‪ .‬خه‬‫هران نبه‬‫هت‪« :‬نگه‬ ‫هت و افه‬‫ارفه‬
‫درستش میکنم‪».‬‬
‫سرانجام قرار را بر ا ین اشا ت كه‬
‫‪ / 114‬عارف فرمان‬

‫ِ كتم را ن یز‬ ‫ِ مرا تغی یر د هد‪ .‬ت‬ ‫نام‬


‫خودش تهیه کند‪.‬‬
‫ب عد از سه روز‪ ،‬با بر اهی جد ید و‬
‫تکت آمد‪.‬‬
‫نو بت ر سیده بود به ارفتنِ ا جازهی‬
‫خروج از ا یران! ا ین م شكل ترین ق ساتِ‬
‫كار بود؛ به آن میما ند که برده یی‬
‫ِ خود‬‫بخوا هد از ار بابش ا جازهی آزادی‬
‫را بگیرد‪.‬‬
‫ِ عجی بی‬ ‫ِ پولیغ ر فتن بیم‬ ‫به دف تر‬
‫هود‬‫ها خه‬‫هد‪ .‬به‬ ‫هیلرزیه‬‫هایم مه‬‫هت‪ .‬پاهه‬‫دا ه‬
‫میافتم‪« :‬چهاونه اجازه خواهند داد؟»‬
‫ِ دف تر دم‪ .‬م یزی در س اتِ را ست‬ ‫وارد‬
‫قههرار دا ههت و عکغهههایی از رهبههران‬
‫ِ د یوار رو بهرو‪ .‬س اتِ چپ‪،‬‬ ‫ا یران‪ ،‬روی‬
‫عههالای از دوسههیهها در قفسهههها جهها‬
‫دیت و ح تا‬ ‫ِ جّ‬ ‫ارف ته بود ند‪ .‬ا تاق بوی‬
‫کنجه میداد‪ .‬پیشانیِ افسری که نشسته‬
‫بود پ شتِ م یز چ نان چین خورده بود که‬
‫ِ چیندار‬
‫ِ‬ ‫ِ چادری های‬ ‫در یک نگاه‪ ،‬به یاد‬
‫آبیرنگهههی افتهههادم کهههه زنهههان در‬
‫افغانستان بهسر میکردند‪.‬‬
‫سالم كردم‪.‬‬
‫«علیكِ سالم‪ .‬بفرما!»‬
‫افتم‪« :‬برایِ اجازهی خروج آمدهام‪».‬‬
‫داد کشید‪« :‬افغانی هستی؟»‬
‫افتم‪« :‬بلی‪».‬‬
‫ت صادفا در آن مو ق ‪ ،‬پولی سی که با‬
‫ِ کارش ن بود و من‬ ‫نو ید راب طه دا ت سر‬
‫به دستِ دیگران افتادم‪.‬‬
‫«بهبه! جنابِ افغانی! حاال كجا میخوای‬
‫بری؟ بده بینم مداركت رو‪».‬‬
‫كاغش را از من ارفت و نگاهی انداخت‬
‫بههه آن‪ .‬بعههد سههوال كههرد‪« :‬ویههزایِ‬
‫هندوستان رو از كجا تهیه كردی؟»‬
‫پیدا بود ک کرده‪.‬‬
‫افتم‪« :‬از سفارتِ هندوستان‪».‬‬
‫افت‪« :‬بگیر بشین هاینجا!»‬
‫افغانی! ‪265 /‬‬

‫ِ‬ ‫ِ قهر مانی بود که ُ‬


‫م جرم‬ ‫حر کاتش بیه‬
‫خطر ناکی را با د ستِ خالی ا سیر کرده‬
‫با د‪.‬‬
‫نش ستم‪ .‬پا هایم همچ نان میلرز ید‪.‬‬
‫اف سر بل ند د ر فت چ یزی به ی کی از‬
‫د‪.‬‬ ‫ها كارانش ا فت و از ا تاق ب یرون‬
‫ن ایدان ستم چه خوا هد د؛ ا ما اح ساس‬
‫هن‬‫هاه هدهام‪ .‬ایه‬ ‫هبِ انه‬
‫هردم مرتکه‬‫هیكه‬
‫مه‬
‫او لین بار بود كه جُرم کرده بودم‪.‬‬
‫ا سنادی را «ج عل» کرده بودم‪« .‬ج عل‬
‫ِ‬
‫ِ کوچکی نی ست! الب ته این کار‬ ‫س ند» جُرم‬
‫را خودم ن كرده بودم‪ .‬و لی ا ین م هم‬
‫ِ جعلی» در دستِ من‬ ‫نبود‪ .‬حاال این «س ند‬
‫بود‪ .‬با خود میا فتم‪ « :‬خدا ك ند با‬
‫سفارتِ هند تااس نگیرد!»‬
‫اف سر برا شت‪ .‬پیش از آن که بن شیند‪،‬‬
‫لرزشِ پاهایم را دید‪.‬‬
‫ُر می کردهی كه‬ ‫ا فت‪ « :‬تو م گه چه ج‬
‫اینطور داری میلرزی؟»‬
‫ُرمی نکردهام‪ ...‬از بیاناهی‬ ‫افتم‪« :‬ج‬
‫میلرزم‪».‬‬
‫ا فت‪« :‬آ فرین‪ ،‬اف غانی! حا ضرجواب هم‬
‫كه هستی‪»...‬‬
‫افتم‪« :‬خوب‪ ،‬آدم یاد میایرد‪».‬‬
‫پیشِ خودم ا فتم‪ :‬وق تی آب از سر‬
‫اش ت‪ ،‬چه یک نیزه‪ ،‬چه صد نیزه!‬
‫غانی‬
‫ِ‬ ‫اف‬ ‫داد زد‪« :‬بب ند ده نت رو‪...‬‬
‫کثافت!»‬
‫د‪ .‬ز بانم ب ند آ مد‪.‬‬ ‫د هنم ب سته‬
‫انتظار هر لحظه سنگینتر می د‪ .‬دیگر‪،‬‬
‫ِ ه ندو از‬ ‫ِ هندو ستان و آن معا بد‬ ‫ف کر‬
‫سرم کوچیدند‪.‬‬
‫ِ خشن آمدند و مرا بهجُرم‬
‫ِ‬ ‫دو تا ع سكر‬
‫بردند‪.‬‬ ‫ِ اسناد» ُ‬
‫‪،‬‬ ‫«جعل‬
‫ّولی كه به سختی سی ن فر‬ ‫ِ سل‬
‫مرا دا خل‬
‫را در آن‪ ،‬جا داده بود ند‪ ،‬انداخت ند‪.‬‬
‫و دوسیهیی برایم تشکیل د‪.‬‬
‫ِ اول‪ ،‬هیچ حر فی ن بود‪.‬‬ ‫ی كی دو روز‬
‫‪ / 111‬عارف فرمان‬

‫بعد از دو روز‪ ،‬تحقیقات روع د‪ .‬من‬


‫با ید پا سخ میدادم چه ك سی ا سناد را‬
‫بهههرایم درسهههت كهههرده‪ ...‬دیگهههر‬
‫كنجههای ان تا آن جا ر سید كه كم تر‬
‫ِ تح ال بود‪ .‬ب یدارخوابی‪ ،‬زدن‪،‬‬ ‫قا بل‬
‫ها ن هودِ برچ هه‬
‫هرق دادن و‪ ...‬حت ها به‬ ‫به‬
‫بریدند؛ اما‬ ‫ُ‬ ‫را‬ ‫ام‬‫سینه‬ ‫ِ‬‫ت‬ ‫او‬ ‫ان‬ ‫تفن‬
‫من سكوت كردم‪.‬‬
‫وق تی توان و تحا لم ت اام د‪ ،‬ا فتم‪:‬‬
‫ِ خودم است‪ ...‬خودم كردم‪».‬‬ ‫«كار‬
‫ِ هماتاقت‬ ‫افتند‪ « :‬اید یکی از رفقای‬
‫جر یان رو بدو نه‪ ...‬ا اه تو حقی قت رو‬
‫نگی‪ ،‬یکی دیگه میاه‪».‬‬
‫فکر کردم اید این حرف ها را برایِ‬
‫ا ین میاوی ند که اع تراف کنم‪ .‬ا اان‬
‫ن کنم به هما تاقی هایم کاری دا ته‬
‫با هههند‪ ...‬امههها ااهههر اتهههاقم را‬
‫ِ ب چه ها خوا هد‬ ‫بگرد ند؟‪ ...‬چه به سر‬
‫آمد؟‬
‫سه روز ب عد‪ ،‬بریان را به ز ندان‬
‫هت‪.‬‬‫هکوهآمیز دا ه‬ ‫هایِ ِه‬‫هد‪ .‬نگاههه‬‫آوردنه‬
‫ِ ما را خوب اشته بودند‪،‬‬ ‫مأمورها اتاق‬
‫ِ تقل بی پ یدا ن کرده‬ ‫م هر و سند‬ ‫ا ما ُ‬
‫بود ند‪ .‬مع لوم د بریان را هم کنجه‬
‫کردها ند‪ ،‬ا ما او چ یزی نگف ته بود‪.‬‬
‫دی گر باور دا تند که ما حقی قت را‬
‫پنهان کردهایم‪.‬‬
‫ِ ا سناد» و‬ ‫ِ «ج عل‬‫هر دوی ما بهجُرم‬
‫«اف غانی بودن» به ش ماه حبغ مح کوم‬
‫دیم‪ .‬برایِ من چ هل ضربه الق ن یز در‬
‫ء عام بر یده ده بود‪ .‬ا ین كم ترین‬ ‫م الِ‬
‫جزا یی بود كه در م یانِ زندانیان وجود‬
‫دا ههت‪ .‬دیگههران كههمتههر از دو سههال‬
‫ّت ندا تند‪.‬‬ ‫محکومی‬
‫ی كی از هم سلولیها از من پر سید‪:‬‬
‫ُرمت چیه؟» برایش توضیح دادم‪ .‬جوانِ‬ ‫«ج‬
‫بیست و هفت هشت سالهیی بود‪ .‬وقتی من‬
‫ِ تو چی ست؟» حرف هایی‬ ‫سوال كردم‪« :‬جُرم‬
‫افغانی! ‪267 /‬‬

‫زد كه باور نایكردم‪:‬‬


‫هودم‪ ،‬بههه خههواهرم تجههاوز‬ ‫«نشههئه به‬
‫كردم‪ ...‬بعد زندانیام كردن‪».‬‬
‫پرسیدم‪« :‬چند سال محکوم دهی؟»‬
‫افت‪« :‬بیست سال‪».‬‬
‫پرسیدم‪ « :‬تو نفهایدی كه چنین كاری‬
‫كردی؟»‬
‫ُب‪ ،‬آدم ااهی خر می ه‪».‬‬ ‫افت‪« :‬خ‬
‫افتم‪ « :‬خر آدم نای ود‪ ،‬حتا بعد از‬
‫بیست سال‪»...‬‬
‫در ز ندان‪ ،‬هیچ كغ مرا «ع لی» صدا‬
‫نایزد‪ .‬هاه میافتند‪« :‬افغانی!» من هم‬
‫که با دیگران همسرنو ت بودم‪ ،‬قضیه را‬
‫دی نایارفتم‪.‬‬ ‫زیاد جّ‬
‫ِ چهل‬‫ُکم‬‫ِ ح‬‫یك هفته اش ت‪ .‬زمانِ اجرای‬
‫ِ‬
‫ضههربه ههالق رسههید‪ .‬مههوتری از سههخاه‬
‫ت ندخو‪،‬‬‫پاسداران با سرنشینانی خشن و ُ‬
‫ُ رد‪ .‬سخاهیان اید برایِ‬ ‫مرا به هر ب‬
‫ِ من‪ ،‬میخندیدند و میافتند که از‬ ‫آزار‬
‫ّت میبرند‪.‬‬ ‫الق زدنِ افغانی لش‬
‫یکهههی افهههت‪« :‬ایهههن پدرسهههوختهها‬
‫ُفتن‪ ...‬عینهههو االغ‪ ...‬هرچههی‬ ‫ُل‬
‫پوسههتک‬
‫میزنیشون‪ ،‬صدا ون درنایآید‪».‬‬
‫ِ خیا بان ای ستاد‪ .‬دو تا‬ ‫موتر ک نار‬
‫از سخاهیان رفت ند پایین و چیز هایی‬
‫را از پ شتِ تولب کغِ موتر بردا تند‪.‬‬
‫لح ظاتی در سکوت اش ت؛ سکوتی که هر‬
‫هد‪.‬‬‫هتناکتر می ه‬ ‫هوالنیتر و وحشه‬‫هه طه‬ ‫لحظه‬
‫ِ بل ند «ب سمهللا ا لرحان ا لرحیم» در‬‫صدای‬
‫فضا طنین انداخت‪ .‬با خود افتم‪ :‬روع‬
‫د!‬
‫ِ اف غانی‬ ‫ا عالم کرد ند که یک مرد‬
‫ِ ا سناد‪ ،‬به چ هل ضربه الق‬ ‫ِ ج عل‬‫ُرم‬‫بهج‬
‫ء عام محکوم ده است‪.‬‬ ‫در مالِ‬
‫ِ وح شتناکی‬ ‫برد ند ب یرون‪ .‬ه یاهوی‬‫مرا ُ‬
‫ِ میدانِ انقالب را ارفت‪.‬‬ ‫سراسر‬
‫«مههرگ بههر افغههانی!‪ ...‬مههرگ بههر‬
‫افغانی!‪ »...‬از هر سو نیده می د‪.‬‬
‫‪ / 118‬عارف فرمان‬

‫بدنم را ُلچ كردند و به كم به زمین‬


‫دهیی‬‫ده بودند‪ .‬عّ‬ ‫لت جا‬‫انداختندم‪ .‬مّ‬
‫ده یی‬‫ّ‬ ‫ع‬ ‫»‬ ‫!‬‫رو‬ ‫غانی‬ ‫اف‬ ‫ین‬‫بزن‬ ‫میافت ند‪« :‬‬
‫صلوات میفر ستادند‪ .‬او لین ضربهی الق‬
‫ُرود آمد‪ ،‬احساس کردم صد‬ ‫که بر پشتم ف‬
‫هاره‬‫هاال‪ .‬دوبه‬ ‫هدم به‬‫هین پریه‬ ‫هر از زمه‬‫مته‬
‫ّان‪.‬‬‫ِ بُ ر‬
‫ِ تی غههای‬ ‫اف تادم به پ شت‪ ،‬روی‬
‫ِ ههالق و روحههم را خنجههر‬
‫ِ‬ ‫تههنم را درد‬
‫آواز هایِ تحقیرآم یز پاره پاره کرد‪.‬‬
‫ِ ج گر اشا تم‪ .‬تا چ هل ضربه‬ ‫د ندان روی‬
‫اش ت‪ ،‬چ هل سال از ع ارم ن یز اش ت‪.‬‬
‫الق زجرده ندهتر‬ ‫ِ‬
‫ِ توهین از درد‬ ‫درد‬
‫ِ جاندار را چ نان‬ ‫بود‪ .‬چ هل ضربه الق‬
‫خوردم كه تقریبا بی هوش دم‪ .‬هر ضربه‬
‫را که می خوردم‪ ،‬خ یال می کردم ت یغ‬
‫ِ‬
‫ِ استخوانم عبور میکند‪.‬‬ ‫اشیر از مغز‬
‫بعد‪ ،‬مرا در موتر انداختند‪ .‬در طول‬
‫ِ‬
‫ّتِ‬‫ِ مهن لهش‬ ‫راه‪ ،‬یکهی بهود کهه از آزار‬
‫بههرد‪ .‬پیوسههته میافههت‪:‬‬ ‫بیشتههری میُ‬
‫ِ اسههناد رو‬ ‫«پدرسههوخته! مههزهی جعههل‬
‫چشههیدی؟» و دیگههران میخندیدنههد‪ .‬تهها‬
‫ّولم برارداندند‪.‬‬ ‫اینکه به سل‬
‫ُردههایم درد میكرد‪ .‬با‬ ‫تا ش ماه‪ ،‬ا‬
‫ِ بریان در ز ندان حال و‬ ‫ا ینه اه‪ ،‬ح ضور‬
‫ِ آن جا را دار اون می ساخت‪ .‬بریان‬ ‫هوای‬
‫ِ های شه مویِ د ماغ ه اه بود‪ .‬برایِ‬ ‫م ثل‬
‫او‪ ،‬زنههدان و بیههرونِ زنههدان فرقههی‬
‫ندا ت‪ .‬به هیچچ یزی باور ندا ت‪ ،‬جُز‬
‫ِ دیگران و خندیدن به آن ها‪ .‬هاه‬ ‫تاسخر‬
‫را به سُخره میار فت‪ .‬با ر ییغِ ز ندان‬
‫چپ افتاده بود و از هاه بیش تر او را‬
‫م سخره می کرد‪ .‬صد تا لطی فه برایش‬
‫ِو ین‪ ،‬آن‬ ‫در ست کرده بود‪ .‬در ز ندانِ ا‬
‫ِ ج نایی و خارجی‬ ‫ِ ز ندانی های‬ ‫ب ند جای‬
‫بود‪ .‬ر ییغِ ا ین ب خش مرد چاقی بود که‬
‫ب خار‬‫ی ُ‬ ‫ن فغ ک شیدنش به فیش فیشِ د ِ‬
‫ِ دهل یز می د‪،‬‬ ‫میمان ست‪ .‬وق تی وارد‬
‫صدایش هاه را باخبر میکرد‪.‬‬
‫افغانی! ‪269 /‬‬

‫ِ بامزهیی‬ ‫بریان با او چنان وخی های‬


‫می کرد که ما از خ نده به پرواز‬
‫هود‬‫هته به‬‫هاش را اشا ه‬ ‫هدیم‪ .‬اسه‬‫هیآمه‬
‫درمه‬
‫«قوربا غه»‪ .‬رویِ اِرد و د ستانِ کل فت و‬
‫ِ قوربا غه‬‫بدنِ خ یکوارش آدم را به یاد‬
‫میانداخت‪.‬‬
‫زندانی هایِ دیگر که با بریان نزدیک‬
‫ههده بودنههد‪ ،‬هاههواره او را وادار‬
‫مههیکردنههد کارهههایی بکنههد کههه هاههه‬
‫بخند ند‪ .‬بهخ صوص ت شویقش میکرد ند که‬
‫رئیغ زندان را آزار دهد دهد و هاراه‬
‫او مزاح کند‪.‬‬
‫ه شدار دادم که‬ ‫من چ ند باری برایش ُ‬
‫ا ین کار ز ندهایاش را در خ طر خوا هد‬
‫انداخت؛ اما نشنید‪.‬‬
‫یک روز هم از خایر‪ ،‬مجساهی ر ییغ را‬
‫ساخت که بهاندازهی صتِ دستِ آدم بود؛‬
‫ِ اِرد‪ .‬از مو های‬
‫ِ‬ ‫ُلول ه‪ ،‬با روی‬‫چاق و ک‬
‫ِ مج ساهی ر ییغ مو در ست‬ ‫ِ خود‪ ،‬برای‬‫پای‬
‫کرد و به هاه نشانش داد‪.‬‬
‫بعد‪ ،‬یک روز نامش را از بلنداو صدا‬
‫بردندش‪ .‬دیگر ندیدمش‪.‬‬ ‫زدند و ُ‬
‫ِ ‪ 0010‬از زنهدان آزاد هدم‪.‬‬ ‫ِ سال‬ ‫اواخر‬
‫ِ جا عه بود و نادر در‬ ‫ر فتم خا نه‪ .‬روز‬
‫دن و د یدنم خو حال‬ ‫خا نه‪ .‬از ر ها‬
‫د‪ .‬میخوا ست که دی گر به هندو ستان‬
‫نروم‪ .‬نوید نزدیکِ ساعتِ دوی بعدازیهر‬
‫ِ لبل بو سرخ ده بود‪.‬‬ ‫آ مد‪ .‬رو یش م ثل‬
‫ِ ا تاق ن ای د‪ .‬تا آن كه‬ ‫از رم‪ ،‬وارد‬
‫نادر رفت و او را آورد‪ .‬مرا در آغوش‬
‫ار فت و میاری ست كه بهعلّتِ خامیِ كار‬
‫ِ‬
‫او به ز ندان اف تاده بودم‪ .‬ب عد از‬
‫اریههایش‪ ،‬توضیح داد كه با یكی دیگر‬
‫ِ پ لیغ آ نا بوده و به او‬ ‫از ا فراد‬
‫پیس ه داده بوده تا ا جازهی خروجِ مرا‬
‫بگ یرد‪ ،‬ا ما از ق ضا‪ ،‬آن روز‪ ،‬پ لیغِ‬
‫آ نا در ه اان ساعت‪ ،‬مج بور ده بود‬
‫ِ ریی سش‪ ،‬به مأمور یتِ دی گری‬ ‫به ا مر‬
‫برود‪.‬‬
‫ِ‬‫بدون‬ ‫را‬ ‫ات‬‫ه‬ ‫كار‬ ‫‪،‬‬‫بار‬ ‫این‬ ‫«‬ ‫‪:‬‬‫افت‬ ‫سخغ‬
‫مشكل حل خواهم كرد‪».‬‬
‫ُرسیِ فلك‬
‫با خودم افتم‪ :‬از این هفت ك‬
‫ِ سادهیی نی ست‪ .‬خدا میدا ند‬ ‫اش تن كار‬
‫ِ دی گر با ید ز ندان را سخری‬ ‫چ ند بار‬
‫کنم تا به مقصد برسم!‬
‫از بریان پر سیدم که ک جا ا ست؟ آ یا‬
‫رها ده یا نه؟‬
‫‪ / 171‬عارف فرمان‬

‫نادر افت‪« :‬نه تنها رها نشده‪ ،‬بلکه‬


‫هته و‬ ‫هم ندا ه‬‫هاتی هه‬ ‫هازهی مالقه‬‫هیچ اجه‬ ‫هه‬
‫ندارد‪».‬‬
‫تعجب کردم‪.‬‬
‫ِ مع اول روع د‪.‬‬ ‫ِ نو ید ط بق‬‫ر فتوآ مد‬
‫او یا برایم كار هایی كرده بود كه‬
‫ِ‬
‫خودم ز یاد خ بر ندا تم‪ .‬ت كت و كا غش‬
‫عودت به وطن را نشانم داد‪.‬‬
‫ِ خرو جی ارفتن‪،‬‬ ‫ا فتم‪ « :‬مرا برای‬
‫دوباره آنجا نفرستی!»‬
‫اول افت‪« :‬مطائن باش‪ ».‬اما بعد‪ ،‬یك‬
‫روز آمد افت‪« :‬با هم جایی میرویم‪».‬‬
‫ل باس پو یدم و راه اف تادیم‪ .‬تك سی‬
‫ارفتیم و م ستقیم رف تیم به ادارهی‬
‫پههولیغ؛ جههایی کههه اجههازهی خههروج‬
‫میدادند‪.‬‬
‫نوید افت‪ « :‬اینبار مطائن باش!»‬
‫افتم‪ « :‬از كجا؟»‬
‫ِ طالیی را پیدا‬ ‫افت‪ « :‬برو باال‪ ،‬آقای‬
‫كن‪».‬‬
‫افتم‪ « :‬نه! من تنها نایروم‪».‬‬
‫افت‪« :‬با د‪ .‬بیا‪ ،‬من پیدا می كنم‪،‬‬
‫تو را ن شان می د هم‪ .‬ب عد بُ رو پیشِ‬
‫او‪».‬‬
‫افتم‪« :‬خوب است‪».‬‬
‫باهم رف تیم طب قهی چ هارم‪ .‬مرا بُ رد‬
‫به ه اان ا تاقی كه قبال رف ته بودم و‬
‫از هاان جا مرا به زندان برده بودند‪.‬‬
‫دیدم كغِ دیگری نشسته پشتِ میز‪.‬‬
‫كاغشم را پیش كردم و افتم‪« :‬سالم‪».‬‬
‫ِ‬
‫ِ دیدنِ كاغش‬ ‫«علیكِ سالم» افت و مشغول‬
‫من د‪.‬‬
‫ِی پرواز میکنی؟»‬ ‫پرسید‪« :‬ك‬
‫افتم‪« :‬دو سه روز دیگر‪».‬‬
‫ِ ب چهی آدم ب گو چه روز و‬ ‫ا فت‪« :‬م ثل‬
‫چه ساعتی پرواز میکنی؟»‬
‫تكتم را بیرون كشیدم و نشانش دادم‪.‬‬
‫نگاهی كرد‪.‬‬
‫افغانی! ‪273 /‬‬

‫ِ پروازت برو فرودااه‪.‬‬ ‫ُب‪ .‬روز‬


‫«خیلی خ‬
‫من اجازهی خروجت رو صادر میكنم‪».‬‬
‫افتم‪« :‬چشم‪».‬‬
‫نایتوانستم باور کنم‪.‬‬
‫ِ عودت به‬ ‫بعد‪ ،‬یك فوتوكاپی از كاغش‬
‫وطنم خواست كه نوید قبال آن را آماده‬
‫كرده بود‪ .‬برایش دادم‪.‬‬
‫در دلم‪ ،‬هزار سوال بود‪« :‬آیا واقعا‬
‫هرواز‬‫هش په‬‫هن کاغه‬‫ها ایه‬
‫هاه‪ ،‬به‬‫از فروداه‬
‫اید‬ ‫خواهم کرد؟» بع ید میدان ستم‪.‬‬
‫زندان ها و کنجه هایِ دیگری را نیز از‬
‫سر ب گشرانم؛ ا ما پرواز از مهرآ باد‬
‫ِ اشر از ه فت خوانِ‬ ‫ناماکن ا ست‪ .‬م ثل‬
‫ر ستم‪ ...‬با ا ینه اه‪ ،‬دی گر چارهیی‬
‫ندا تم‪ .‬باید کار را دنبال میکردم‪.‬‬
‫«بفرما‪ ...‬تاوم د‪».‬‬
‫بر اه را ارفتم‪ ،‬ت شکر کردم و آ مدم‬
‫بیرون‪.‬‬
‫نوید كه از من بیش تر ترسیده بود و‬
‫ِ كاه پر یده بود‪ ،‬ا فت‪:‬‬ ‫ِ پر‬‫رن گش م ثل‬
‫«چی د؟»‬
‫افتم‪« :‬این تاام د‪».‬‬
‫«خدا را كر!»‬
‫ّه‬
‫رفتیم قهوهخانه‪ ،‬چای نو یدیم و قص‬
‫كردیم‪ .‬او میخوا ست ببی ند من چه‬
‫سختیهایی را در ز ندان اشرا ندهام و‬
‫من می خواستم بدانم بریان کجا ا ست و‬
‫چرا آزاد ن شده ا ست‪ .‬خی لی ن گرانش‬
‫بودم‪.‬‬
‫نوید افت‪ « :‬من خودم زندان بودهام‪.‬‬
‫ِ زنههدان را كشههیدهام‪ .‬مههیدانههم‬ ‫درد‬
‫ِ ا ین جا سخت ا ست‪ ،‬كنجهها‬ ‫ز ندان های‬
‫ِ تح ال‪...‬‬ ‫دید ا ست و ااه غیرقا بل‬
‫راستی‪ ،‬تو را برق هم میدادند؟»‬
‫ا فتم‪« :‬به تر ا ست ک ای از ف یل هایِ‬
‫هندوستان قصّه كنیم‪ ...‬هیچ ااه قصّههایِ‬
‫تلههخِ زنههدهای را نكههن‪ .‬هایشههه رویِ‬
‫آرزوها یت قصّه كن؛ آرزو هایی كه سخت‬
‫‪ / 174‬عارف فرمان‬

‫یرین و زیبا است‪»...‬‬


‫ِ آنكه‬‫دید نه‪ ،‬راهی وجود ندارد برای‬
‫ِ زنههدان برسههد و‬‫ِ داخههل‬‫ّههههای‬‫بههه قص‬
‫كنجهها و القها را لاغ كند‪.‬‬
‫ِ بریان را تو با ید‬ ‫ا فت‪« :‬ا حوال‬
‫بیش تر از من دا ته با ی‪ ،‬چون او با‬
‫تو بود‪».‬‬
‫ِ هم اش تند‪ .‬من مانده‬ ‫ساعتها پشتِ سر‬
‫بودم كه وق تی در هندو ستان پ یاده‬
‫وم‪ ،‬یك تو مان در ج یبم نی ست‪ .‬آن ااه‬
‫چه خواهم كرد؟ م شکل را با نو ید در‬
‫میان اشا تم‪.‬‬
‫ا فت‪ « :‬اید من ب توانم كم و بیش‬
‫كاكت كنم‪».‬‬
‫انگار میخواست جبران کند‪.‬‬
‫ِ اخ تر‪ .‬دروازه را‬ ‫ِ كا كای‬‫ر فتم سُراغ‬
‫خودش باز كرد‪ .‬همدی گر را در آ غوش‬
‫دت‪ ،‬اح ساس‬‫ارفتیم‪ .‬ب عد از آنه اه مّ‬
‫كردم ك سی ه ست كه های شه می ود به او‬
‫اعت ااد كرد‪ .‬برایش سراش تم را قصّه‬
‫كردم‪ .‬او خاموش بود‪.‬‬
‫ِ زندهایام تاام‬ ‫ِ غمانگیز‬‫ّههای‬‫وقتی قص‬
‫د‪ ،‬افتم‪ « :‬خوب‪ ،‬از خود بگویید‪ .‬كجا‬
‫بودید و چهكار كردید؟»‬
‫جوابِ كو تاهی برایم داد‪ .‬غم هایِ‬
‫ِ هم میآی ند و میرو ند‪.‬‬ ‫بی ُاار پ شتِ سر‬
‫او یا ز ندهای هر اف غان به او نهی‬
‫امواجِ دریا ده؛ هر موجِ غم جدید است‬
‫و ا ار موجِ غم نبا د‪ ،‬دی گر ز ندهای‬
‫نیست‪.‬‬
‫پر سید‪ « :‬حاال چه میك نی؟ چه‬ ‫ُ‬ ‫عد‬ ‫ب‬
‫برنامه داری؟»‬
‫مشكلم را مطرح کردم‪.‬‬
‫بدونِ آن كه تقا ضا كنم‪ ،‬ا فت‪ « :‬من‬
‫برایت پیسه تهیه خواهم كرد‪».‬‬
‫بِ پرواز را برایش افتم‪.‬‬
‫ِ مهرآ باد‬‫در بِ پرواز‪ ،‬به فرود ااه‬
‫آ مد‪ .‬با خودش یك پا كتِ نا مه آورده‬
‫افغانی! ‪275 /‬‬

‫بود‪ .‬نوید و نادر هم آمده بودند‪ .‬من‬


‫هودم‪ ،‬در اوجِ‬ ‫هرس به‬
‫ها ته‬‫ها په‬
‫هر ته‬‫هه سه‬‫كه‬
‫ناآرامی و اضطراب‪ ،‬نایدانستم چهاونه‬
‫ُزاری كنم‪.‬‬‫سخاسا‬
‫بكسههم را دادم و كههارتِ پههرواز را‬
‫ِ تقری با چ هل‬ ‫می ارفتم كه یك خانم‬
‫ساله‪ ،‬ب سیار مُ نقش و باح جاب ا فت‪:‬‬
‫«لطفا مدارد و بلیتتون رو بدید‪».‬‬
‫ِ عودت به و طن را ار فت‪.‬‬ ‫ت كت و كا غش‬
‫ِ من‬‫مر تب ن گاه می كرد‪ .‬صف در پ شتِ سر‬
‫ب یداد می كرد‪ .‬ا ین خانم بدونِ عج له‪،‬‬
‫دقیق نگاه میكرد‪.‬‬
‫چند دقیقه بعد (که برای من چند سال‬
‫اش ت)‪ ،‬سرش را بلند کرد و افت‪ « :‬اا‬
‫باید به پلیغِ فرودااه مراجعه كنید‪».‬‬
‫افتم‪« :‬پلیغِ فرودااه كه كارتِ پرواز‬
‫ناههیدهههد‪ .‬مههن اجههازهی خههروج هههم‬
‫ارفتهام‪».‬‬
‫افت‪« :‬صبر كنید‪ .‬وایستید کنار‪»...‬‬
‫من كنار ایستادم‪ .‬نوید ا ارهیی کرد‬
‫و رفت‪.‬‬
‫ب عد از لح ظاتی‪ ،‬سر و ک لهی پولی سی‬
‫د و مرا ا فت‪ « :‬چرا ا ین جا‬ ‫پ یدا‬
‫وایستادهی؟»‬
‫ِ كارتِ پروازم‪».‬‬
‫افتم‪« :‬من منتظر‬
‫زن رو کرد به پولیغ و ا فت‪« :‬لط فا‬
‫مداردِ این آقا رو كنترل كنید‪».‬‬
‫پولیغ ن گاهی به من کرد و ا فت‪:‬‬
‫«دنبالم بیا‪».‬‬
‫مرا برد به طرفِ ی كی از اتاق ها‪.‬‬
‫ِ اتاق دم‪.‬‬‫ِ او وارد‬‫دنبال‬
‫دروازه را پ شتِ سرم ب ست و پر سید‪:‬‬
‫«اون یارو از تو چهقدر ارفته؟»‬
‫افتم‪« :‬من به كسی پول ندادهام‪ .‬فقط‬
‫هاین مداركم است‪ .‬هاه قانونی است‪».‬‬
‫هرچه پرسید و اصرار کرد‪ ،‬افتم‪« :‬من‬
‫هیچ نایدانم‪».‬‬
‫ِ اونم‪».‬‬
‫افت‪« :‬من رابط‬
‫‪ / 171‬عارف فرمان‬

‫افتم‪« :‬نایدانم‪».‬‬
‫بعد از آن كه دید از من حرفی بیرون‬
‫ن ایآ ید‪ ،‬ا فت‪« :‬رد کن ب یاد ب ینم‪...‬‬
‫چهقدر پول داری؟»‬
‫افتم‪« :‬پول هم ندارم‪».‬‬
‫سرانجام‪ ،‬ناچار‪ ،‬پاکت را باز کردم‪.‬‬
‫ِ پاکت بود‪ .‬صد دالر‬ ‫چهارصد دالر داخل‬
‫از من ارفت‪.‬‬
‫آمههدم بیههرون و از هاههه خههداحافظی‬
‫كردم‪.‬‬
‫نوید یک پاکت بسته اشا ت در جیبم‪.‬‬
‫ِ دروازهی خروج‬ ‫ِ لرزان‪ ،‬به سوی‬ ‫با دل‬
‫ُرفههایِ كوچكِ پولیغ بود‪،‬‬ ‫كه دو طرفش غ‬
‫ِ خ شن و‬‫راه اف تادم‪ .‬از دور‪ ،‬چهره های‬
‫قیا فههایِ سوخته از د یدنِ جنا یت ها و‬
‫جُرم ها مع لوم بود‪ .‬آن ها ن یز از پ شتِ‬
‫ی شهها مرا با ه اهی تب و تاب و‬
‫هرا سم میدید ند و میدان ستند كه من‬
‫ُای سراردانم‪.‬‬ ‫چهاونه در فضایِ سردرا‬
‫كا غشم را پیشِ روی ی كی ان اشا تم‪.‬‬
‫نگاهی به من كرد و بعد به كامخیوتری‬
‫که پیشِ رویش بود‪.‬‬
‫افت‪« :‬كجا داری میری افغانی؟»‬
‫افتم‪« :‬به وطنم‪»...‬‬
‫ب عد از ن گاهی كو تاه به كامخیوترش‬
‫( كه در حقی قت‪ ،‬بیش تر از یك سال بر‬
‫من اش ت)‪ ،‬رو یش را براردا ند و ا فت‪:‬‬
‫«اجازهی خروج ارفتهای؟»‬
‫افتم‪« :‬بلی‪».‬‬
‫افت‪« :‬صبر كن!»‬
‫هاینكه افت «صبر كن!»‪ ،‬لرزشِ پاهایم‬
‫بیش تر د‪ .‬از ا تاقكش ب یرون د‪ .‬ر فت‬
‫ُب ِ قرن بر من اش ت‬ ‫ِ غرفهی اول‪ .‬ر‬‫سراغ‬
‫تا براشت و به بقیه افت‪« :‬بیایید!»‬
‫مردم یكییكی از پیش رویم میرفتند و‬
‫من ای ستاده بودم‪ .‬ز مان ن ایتوان ست‬
‫دیگر مفهومی دا ته با د‪ .‬ناخودآ ااه‪،‬‬
‫ِ ز ندان را مید یدم و از‬ ‫پ شتِ می له های‬
‫افغانی! ‪277 /‬‬

‫ِ ههکنجه ههدن و ههالق خههوردن‬ ‫تصههور‬


‫میلرز یدم‪ .‬د یدم مردی از غر فهی اول‬
‫ِ‬
‫آ مد ب یرون‪ .‬یك كا غش د ستش بود‪ .‬وارد‬
‫د كه من ك نارش ای ستاده‬ ‫غر فهیی‬
‫بودم‪ .‬لح ظاتی باهم به كا غش ن گاه‬
‫ِ اول‬‫كردند‪ .‬بعد‪ ،‬مرا خواستند‪ .‬مأمور‬
‫ِ آن زد و‬ ‫م هری روی‬
‫كا غشم را بردا ت و ُ‬
‫آن را به دستم داد‪:‬‬
‫«بفرما‪».‬‬
‫ِ می له های‬ ‫با نیدنِ ا ین کل اه‪ ،‬ت اام‬
‫ِ یشه‬ ‫زندان به زمین افتادند و مانند‬
‫ک ستند‪ .‬ق لبم دو باره به تخش آ مد و‬
‫ههاانم‬ ‫ههد‪ .‬چشه‬ ‫ههون دمیه‬ ‫ههایم خه‬ ‫در رگهه‬
‫مههیتوانسههتند ببیننههد و اههوشهههایم‬
‫میتوان ستند ب شنوند‪ .‬اح ساس كردم ن فغ‬
‫ك شیدن ن یز و جود دارد‪ .‬ن فغِ عای قی‬
‫ِ سالنِ‬ ‫ك شیدم‪ ،‬كا غشم را ارفتم و وارد‬
‫ترانزیت دم‪.‬‬
‫بزرگ ترانز یت‪ ،‬درد هایِ ا ین‬‫ِ‬ ‫در سالنِ‬
‫دت چ نان ف شارم داد كه خ یال كردم‬ ‫مّ‬
‫هتن‬‫هتترین لحظ ههی اریسه‬ ‫هرین و راحه‬ ‫بهته‬
‫هاینجا است‪.‬‬
‫ِ د ستانم و آن چه‬ ‫سرم را اشا تم روی‬
‫را قورت داده بودم‪ ،‬با ا ك ب یرون‬
‫ریختم و زمزمه کردم‪:‬‬
‫ِ جاده خواهم رفت‬ ‫غروب‪ ،‬در نفغِ ارم‬
‫پیاده آمده بودم‪ ،‬پیاده خواهم رفت‬
‫ُربتم امشب‪ ،‬کسته خواهد د‬ ‫ِ غ‬‫طلسم‬
‫و سُفرهیی که ت هی بود‪ ،‬ب سته خوا هد‬
‫د‬
‫‪.............‬‬
‫ِ اا‬ ‫کسته‪ ،‬میاشرم امشب از کنار‬
‫ِ‬‫و ههرمسههارم از الطههافِ بههی ُههاار‬
‫‪1‬‬
‫اا‪....‬‬
‫‪‎‬‬

‫عر «بازاشت»‪ ،‬سرودهی محادکایم‬ ‫‪ 1‬ه بخشی از‬


‫کایای‪.‬‬
‫‪ / 178‬عارف فرمان‬

‫‪‎‬‬
‫سویدن‪ ،‬جنوری ‪1100‬‬
‫سپاس‪‎‬‬
‫از آ نان که د ستم بگرفت ند و‬
‫راهرف تنم آموخت ند‪ ،‬از آ نان‬
‫که منِ ناچیز را «چ یز» ح ساب‬
‫کردنههد و آنههان کههه ایههن‬
‫سیاهمشهههههقهایِ مهههههرا ارج‬
‫نهادند‪...‬‬
‫در نخسههتین اههام‪ ،‬خههانم‬
‫ِ‬
‫عز یزم‪ ،‬ل یزا جان‪ ،‬که بار‬
‫ِ‬
‫بههودنم را تههاب آورد و بهها‬
‫ت اامیِ توان‪ ،‬یاریام کرد‪.‬‬
‫ههاید ااههر او نبههود‪ ،‬ایههن‬
‫نو ته نیز نایبود‪....‬‬
‫از دو ک بوترم‪ ،‬هی لی جان و‬
‫هاجر جان‪ ،‬که بودن ان مایهی‬
‫نفغک شیدنم ا ست و در هر اام‪،‬‬
‫کنهههارم بودنهههد و تنههههایم‬
‫نگشا تند‪.‬‬
‫ِ بسیار ارانقدرم که‬ ‫از عزیز‬
‫بهراسهههتی دسهههتم بگرفهههت و‬
‫پا بهپایم آ مد‪ ،‬ج نابِ عز یزهللا‬
‫نهف ته‪ ،‬بیا ندازه سخاساُزارم‪.‬‬
‫بهها او بههود کههه راهرفههتن‬
‫آ موختم‪ ...‬از عز یزی که‪ ،‬به‬
‫‪ / 181‬عارف فرمان‬

‫ّ تی‪ ،‬نای توانم نامش‬‫ِ امنی‬‫دال یل‬


‫را ذکر کنم‪ ،‬سخاساُزارم‪ .‬این‬
‫دوسههت بهها خوببههودنش بههرایم‬
‫خوبماندن را یاد داد‪.‬‬
‫از س روران و بزر اان‪ ،‬ج نابِ‬
‫ُث اان و دو ستانِ‬‫داکت ر ا کرم ع‬
‫نازنینِ دی گر‪ ،‬که باز هم به‬
‫ّتههی نایتههوانم از‬‫ِ امنی‬‫دالیههل‬
‫آ نان نام ب برم‪ ،‬بیا ندازه‬
‫ِ آنان بود‬ ‫سخاساُزارم‪ .‬بهیاری‬
‫هام‬
‫هه انجه‬‫هته به‬ ‫هن نو ه‬‫هه ایه‬‫که‬
‫رسید‪.‬‬
‫ِ زراعتی بزرگوار که‬ ‫از ناصر‬
‫ِ انسههانی در‬‫ِ اندیشههههای‬ ‫زارع‬
‫جامعهههی خههویش اسههت‪ ،‬جهههانی‬
‫ِ و یرایشِ ا ین‬‫سخاس که بار‬
‫ُ هده ار فت و‬‫دا ستان را بر ع‬
‫ِ هایشه مدیون ساخت‪.‬‬ ‫مرا برای‬
‫و سرانجام‪ ،‬سخاساُزارم از‬
‫عزیههزانِ خههوب‪ :‬پههروینخههانم‪،‬‬
‫خلیل جانِ عزیز و آنان که از‬
‫ِ قل م ماندها ند‪ ،‬و لی در‬ ‫ق ید‬
‫دل همچنان پابرجایند‪.‬‬
‫عارف فرمان‬
‫واژ‪‎‬اا‪‎‬و‪‎‬اصطالحات‪ ‎‬ری‪‎‬‬

‫بایسکل‪ :‬دوچرخه‪.‬‬ ‫آ‪‎‬‬


‫ب رک ‪‎‬کارمنل‪ :‬ریهیغ‬ ‫آبله‪ :‬تاول‪.‬‬
‫ِ افغان ستان در‬‫جا هور‬ ‫مبیل‪.‬‬
‫ُتوُ‬
‫ِ ا‬
‫آرنگ‪ :‬بوق‬
‫دورانِ کاونیستی‪.‬‬ ‫آیسکریم‪ :‬بستنی‪.‬‬
‫‪‎‬‬
‫بجُلک‪‎‬پا‪ :‬قوزکِ پا‪.‬‬
‫ُ‬
‫ب چه‪ ‎‬بازنگر‪ :‬پ سرهای‬
‫ِ‬ ‫الف‪‎‬‬
‫ر قاص و ن یز پ سرانی‬ ‫ابرو گک‪ ‎‬کر ن‪ :‬ا اره‬
‫ِ‬
‫کههههههه مههههههورد‬ ‫کردن با ابرو‪.‬‬
‫سوءاسههتفادهی جنسههی‬ ‫ایسننننتا ‪‎‬کننننر ن‪:‬‬
‫قرار میایرند‪.‬‬ ‫متوقههف‬‫ایسههتاندن‪ُ ،‬‬
‫برچنننه‪ :‬سهههرنیزهی‬ ‫کردن‪‎.‬‬
‫تفن ‪‎.‬‬ ‫اسنا ‪ :‬مدارک‪‎.‬‬
‫برگشنننننننننتان ن‪:‬‬ ‫اضننافهروی‪ :‬زیههاده‬
‫بازاردانههههههههدن‪،‬‬ ‫ِفراط‪‎.‬‬
‫روی‪ ،‬ا‬
‫برارداندن‪.‬‬ ‫ا اش ه‪ ‎‬کر ن‪ :‬ا مرار‬
‫ِ‬
‫بس‪ :‬اتوبوس‪.‬‬ ‫معاش کردن‪.‬‬
‫بق چهی ل حاف‬‫ب ستر ‪ُ :‬‬ ‫افشننننار‪ :‬محلهههههی‬
‫د ک‪ .‬چادر بی که‬ ‫و ُ‬ ‫یعهنشههینی در غههربِ‬
‫متکههها و‬‫لحهههاف و ُ‬ ‫بل‪‎.‬‬
‫ِ کاُ‬
‫هر‬
‫د هههههکها را در آن‬ ‫ُ‬ ‫ُرسی‪ :‬پنجره‪.‬‬
‫ا‬
‫میبندند‪.‬‬ ‫ایلهگر ‪‎:‬ولگرد‪.‬‬
‫‪‎‬‬
‫بسکت‪ :‬بیسکویت‪.‬‬
‫آیسکنننریم‪:‬‬
‫بسنننکت‪‎ ‎‬‬ ‫ب‪‎‬‬
‫نانبستنی‪.‬‬ ‫‪‎‬رومی‪ :‬اوجهه‬
‫با نجان‬
‫بکس‪ :‬چادان‪.‬‬ ‫فرنگی‪.‬‬
‫بگیننننر‪‎‬و‪‎‬نمننننان‪:‬‬ ‫با رنگ‪ :‬خیار‪.‬‬
‫‪ / 181‬عارف فرمان‬

‫بیارزش‪.‬‬ ‫اختنهههاق و ههههرج و‬


‫مرج‪.‬‬
‫ِ پا‪.‬‬‫بن ‪‎‬پا‪ :‬ساق‬
‫ت‪‎‬‬ ‫بوت‪ :‬کفش‪‎.‬‬
‫تذکر ‪ :‬ناسنامه‪.‬‬ ‫بطری‪‎.‬‬‫بوتل‪ :‬یشه‪ُ ،‬‬
‫ترکنننناری‪ :‬سههههبزی‬ ‫بوجی‪ :‬اونی‪ ،‬کیسه‪.‬‬
‫خوردن‪.‬‬ ‫بور ‪ :‬کر‪‎.‬‬
‫‪‎‬تشناب‪ :‬دست ویی‪‎.‬‬ ‫بوری‪ :‬بوجی‪ ،‬اونی‪.‬‬
‫تکت‪ :‬بلیت‪.‬‬ ‫بوریا‪ :‬حصیر‪.‬‬
‫ُاههخلغ‬‫تکُننر کننر ن‪ :‬ک‬
‫ُ‬ ‫ب یک‪ :‬ساک‪ ،‬کیفِ دستی‬
‫کهههردن‪ .‬پارچههههیی‬ ‫بزرگ‪.‬‬
‫ِ م حل‬
‫ِ‬ ‫ارم ده را روی‬
‫درد اشا تن‪.‬‬ ‫پ‪‎‬‬
‫تکسی‪ :‬تاکسی‪.‬‬ ‫پاچال‪ :‬سایهبان‪.‬‬
‫‪‎‬وان‪:‬‬‫تکسنننننننننننی‬ ‫پاککاری‪ :‬تایزکاری‪،‬‬
‫رانندهتاکسی‪‎.‬‬ ‫نظافت‪.‬‬
‫تکّه‪ :‬پارچه‪‎.‬‬ ‫ُسههتوجههو‬‫پالینن ن‪ :‬ج‬
‫تال شی‪ ‎‬کر ن‪ :‬بازر سی‬ ‫کردن‪.‬‬
‫ِ دقیهههق‬‫ُسهههتوجوی‬‫و ج‬ ‫پانننگ‪ :‬از یههک طههرف‬
‫کردن‪.‬‬ ‫سنگین دن‪.‬‬
‫تن ان‪ :‬لوار‪.‬‬ ‫ُ‬ ‫پایگا ‪ :‬قرارااه‪‎.‬‬
‫ّه‪ ،‬تکه‪‎.‬‬ ‫توته‪ :‬ذر‬ ‫لا‪ :‬پابرهنه‪.‬‬ ‫پایُ‬
‫‪‎‬‬
‫د ک‪.‬‬
‫تشک‪ُ ،‬‬‫‪‎‬توشک‪ُ :‬‬ ‫پاییک‪ ‎‬ش ن‪ :‬پ یاده‬
‫تیل‪‎‬خاک‪ :‬نفت‪.‬‬ ‫دن‪.‬‬
‫هههل‬‫تیلننه کننر ن‪ُ :‬‬ ‫پتر‪‎‬یننی‪ :‬وصههلهیی‪.‬‬
‫دادن‪.‬‬ ‫و صله در این جا یع نی‬
‫ِصهههوت و‬ ‫تیننن ‪ :‬ضبط‬ ‫تکههههی‬‫ِ دو ّ‬‫پیونهههد‬
‫پخشِصوتی که نوار در‬ ‫جدا ده از هم‪.‬‬
‫آن قرار میایرد‪.‬‬ ‫پتلنننون‪[‎‬پطلنننون]‪:‬‬
‫لوار‪.‬‬
‫ث‪‎‬‬ ‫پُروت‪ :‬رو به سینه‬
‫ثقیل‪ :‬سنگین‪.‬‬ ‫افتههههادن‪ ،‬دمههههرو‬
‫افتادن‪.‬‬
‫ج‪‎‬‬ ‫پسته‪ :‬پایگاه‪.‬‬ ‫ُ‬
‫جال‪‎:‬تور‪‎.‬‬ ‫پشنننتون‪ :‬یکهههی از‬
‫جالی‪ :‬توری‪.‬‬ ‫ِ چنداانهههی‬ ‫قومهههای‬
‫ج ی‪ :‬دیماه‪.‬‬ ‫ساکن در افغانستان‪.‬‬
‫ج ری‪ :‬آوازی در ا لو‬ ‫ُربه‪.‬‬‫پشک‪ :‬ا‬
‫ایرکههرده‪ ،‬صههدای دو‬ ‫پکه‪ :‬پنکه‪.‬‬
‫ِ ارفته‪.‬‬
‫راه و صدای‬ ‫پن ی ‪ :‬ورم‪ ،‬آماس‪.‬‬ ‫ُ‬
‫جک‪ :‬پارچ‪.‬‬ ‫پلیغ‪.‬‬‫پولیس‪ُ :‬‬
‫جُلجُل ک‪ ‎‬خور ن‪ :‬ت کان‬ ‫پ یزار‪ :‬نوعی کفش که‬
‫خوردن‪‎.‬‬ ‫ُک و بل ندش‬ ‫نوکِ ناز‬
‫جمپر‪ :‬کاپشن‪.‬‬ ‫به باال براشته‪‎‎.‬‬
‫ُفت‪.‬‬‫جور ‪ :‬ج‬ ‫پیسه‪ :‬پول‪.‬‬
‫پیش‪‎‬پای‪‎‬خور ن‪ :‬چیز‬
‫ِ‬
‫افغانی! ‪283 /‬‬

‫چ‪‎‬‬
‫‪‎‬‬ ‫چننننار‪‎‬و‪‎‬ناچننننار‪:‬‬
‫دکتُر‪ ،‬پز ک‪،‬‬‫اکت ر‪ُ :‬‬ ‫ُزیر‪ ،‬از روی‬
‫ِ‬ ‫نهههههاا‬
‫طبیب‪.‬‬ ‫ناچاری‪.‬‬
‫رازچوکی‪ :‬نیاکت‪.‬‬ ‫ُهر‪ ،‬نیاروز‪.‬‬‫چاشت‪ :‬ی‬
‫ُخ‪ :‬مستطیل‪.‬‬‫رازر‬ ‫ِتری‪‎.‬‬
‫چاینک‪ :‬ک‬
‫رفش‪ :‬پرچم‪.‬‬ ‫چُنن ‪‎‬بننو ن‪ :‬سههاکت‬
‫رواز ‪ :‬در‪‎.‬‬ ‫بودن‪.‬‬
‫ُتو لوار‪.‬‬‫ریشی‪ :‬ک‬ ‫چپلک‪ :‬دمخایی‪.‬‬
‫سترخوان‪ :‬سُفره‪‎.‬‬ ‫چتل‪‎:‬کثیف‪.‬‬
‫مراستی‪ :‬استراحت‪.‬‬ ‫‪‎‬‬ ‫چرس‪ :‬حشیش‪ ،‬بن ‪.‬‬
‫وسیه‪ :‬پرونده‪.‬‬ ‫ُننر‪‎:‬عایههق‪ ،‬ژرف‪.‬‬‫چُغ‬
‫و سیه‪‎‬ب ستک‪ :‬ت شکیل‬
‫ِ‬ ‫چقور نیز مینویسند‪‎.‬‬
‫پرونده دادن‪.‬‬ ‫ُاباتاههه‪،‬‬
‫چُم اتننه‪ :‬چ‬
‫دکههههان‪،‬‬
‫وکننننان‪ُ :‬‬ ‫چندک‪.‬‬
‫مغازه‪.‬‬ ‫چوکی‪ :‬صندلی‪.‬‬
‫‪ ‎‬الیز‪ :‬راهرو‪.‬‬
‫ی ن‪ :‬نگاه کردن‪.‬‬ ‫ح‪‎‬‬
‫یگر‪ :‬بعدازیهر‪.‬‬ ‫‪‎‬هللا ‪‎‬امنیک‪ :‬ریهیغ‬
‫حفیظ‬
‫ِ افغان ستان در‬
‫جا هور‬
‫ر‪‎‬‬ ‫دورانِ کاونی ستی که‬
‫را سته‪‎‬و‪‎‬چ په‪ ‎‬کر ن‪:‬‬ ‫بعهههد از نورمحاهههد‬
‫براردا ندنِ [ سیخهای‬
‫ِ‬ ‫تر کی به قدرت ر سید‬
‫ِ آتش]‪.‬‬‫کباب روی‬ ‫و پغ از وروِ‬
‫د روس ها‬
‫را زینه‪ :‬راهپله‪.‬‬ ‫بههه افغانسههتان‪ ،‬در‬
‫ُخصت‪ :‬تعطیل‪.‬‬‫ر‬ ‫ِ ‪ ،0008‬کشته د و‬ ‫سال‬
‫ر ‪‎‬و‪‎‬ب یرا ‪ :‬حرف های‬
‫ِ‬ ‫ب برک کارم ل به جایش‬
‫نا ههیانه‪ ،‬حرفهههای‬
‫ِ‬ ‫نشست‪.‬‬
‫بد‪.‬‬ ‫حوت‪ :‬اسفندماه‪‎.‬‬
‫رنگ‪‎‬بوت‪ :‬واکغ‪.‬‬ ‫حویلی‪ :‬حیاط‪.‬‬
‫روجنننایی‪ :‬ملحفهههه‪،‬‬
‫ِ نازک‪.‬‬‫روانداز‬ ‫خ‪‎‬‬
‫ریکشننننا‪ :‬موتههههور‬ ‫خریطه‪ :‬کیسه‪‎.‬‬
‫سهچرخه‪.‬‬ ‫خسننک‪ :‬نههوعی حشههرهی‬
‫موذی بزرگ تر از ک ک‬
‫ز‪‎‬‬ ‫و خش‪.‬‬
‫زنخ‪ :‬چانه‪‎.‬‬ ‫حظینننر‪‎‬ی‪‎‬آبنننایی‪:‬‬
‫ّه‪.‬‬
‫زینه‪ :‬پل‬ ‫اور ستانی که ن سلهای‬
‫ِ‬
‫اش ته در آن به خاک‬
‫س‪‎‬‬ ‫ُرده ههدهانههد‪.‬‬ ‫سههخ‬
‫ِز‪‎.‬‬
‫ساجق‪ :‬آدامغ‪ ،‬سق‬ ‫آرامگاه خانوادهای‪.‬‬
‫سال انه‪ :‬نوعی ز خم‬ ‫حلقننات‪ :‬حلقهههههها‪،‬‬
‫کههه پههغ از بهبههود‪،‬‬ ‫اروهها‪.‬‬
‫جایش میماند‪ .‬سالک‪.‬‬ ‫خوراکهفروشنننننننی‪:‬‬
‫‪‎‬‬
‫سننرای‪ :‬محلههی کههه‬ ‫خواربارفرو ی‪.‬‬
‫چهههههههارطرفِ آن را‬ ‫پر‪ :‬خونآلود‪.‬‬‫خونُ‬
‫‪ / 184‬عارف فرمان‬

‫فر مایش‪ ‎‬ا ن‪ :‬سفارش‬ ‫دوکانهههها تشهههکیل‬


‫دادن [غشا و‪.]...‬‬ ‫داده‪ .‬هاههان «سههرا»‬
‫فلم‪ :‬فیلم‪.‬‬ ‫ِ» فارسی‪.‬‬ ‫یا «سرای‬
‫ُخی‪،‬‬
‫ُ توک‬
‫فوتو کاپی‪‎:‬ف‬ ‫سرک‪ :‬خیابان‪.‬‬
‫زیراکغ‪‎.‬‬ ‫‪‎‬چ شم‪‎:‬آن که بر‬ ‫سُرمه‬
‫ُرم‪.‬‬‫فورم‪ :‬ف‬ ‫چشههاانِ خههود سُههرمه‬
‫فیر‪ :‬لیکِ [الوله]‪.‬‬ ‫میکشهههد‪ .‬برخهههی از‬
‫فیصننله‪‎‬کننر ن‪ :‬حههل‬ ‫مجاههههدینِ افغهههان‬ ‫ُ‬
‫کردن‪.‬‬ ‫چشاان ههان را سُههرمه‬
‫میکردنههد‪ .‬طالبههان‬
‫ق‪‎‬‬ ‫نیههز چشاان ههان را‬
‫ِههفت‪ ،‬سههخت‪،‬‬‫قنناق‪ :‬س‬ ‫سرمه میکردند‪.‬‬
‫خشک‪‎.‬‬ ‫سرویس‪ :‬اتوبوس‪.‬‬
‫قالیک‪ :‬قالی‪‎.‬‬ ‫سگرت‪ :‬سیگار‪.‬‬
‫قالینچه‪ :‬قالیچه‪‎.‬‬ ‫سنننننگ‪‎‬پلخمننننان‪:‬‬
‫ق ُرغ ه‪ :‬د ندهی قف سهی‬ ‫قلااسن ‪‎.‬‬
‫سینه‪.‬‬ ‫سمنت‪ :‬سیاان‪.‬‬
‫قشله‪ :‬پاداان‪.‬‬ ‫سنجی ن‪ :‬فکر کردن‪.‬‬
‫قصّه‪ ‎‬کر ن‪‎:‬تعر یف و‬ ‫سوار‪‎‬ش ن‪ :‬باال دن‪.‬‬
‫ن قل کردن‪ ،‬حکا یت و‬ ‫سو خور‪ :‬رباخوار‪.‬‬
‫روایت کردن‪‎.‬‬ ‫‪‎‬‬
‫‪‎‬بازی‪ :‬ورقبازی‪.‬‬ ‫قطعه‬ ‫ش‪‎‬‬
‫قنا ننت‪ ‎‬ا ن‪ :‬قههان‬ ‫شام‪ :‬عصر‪.‬‬
‫کردن‪‎.‬‬ ‫شننننرمی ن‪:‬خجالههههت‬
‫قومان ان‪ :‬فرمانده‪.‬‬ ‫کشیدن‪.‬‬
‫قیله ‪‎‬کر ن‪[ :‬در این‬ ‫‪‎‬‬
‫جا] ادا درآوردن در‬ ‫ص‪‎‬‬
‫سخن‪.‬‬ ‫ص ا‪ :‬فردا‪‎.‬‬
‫‪‎‬‬ ‫ص ایت‪‎‬را‪‎‬ن کش‪ :‬جی کت‬
‫ک‪‎‬‬ ‫در نیاد!‬
‫کاغذپران‪ :‬بادبادک‪.‬‬
‫کارتهی ‪‎‬سه‪ :‬محلهیهی‬
‫‪‎‬‬ ‫ض‪‎‬‬
‫ن سبتا اعیانن شین در‬ ‫ضابط‪ :‬افسر‪.‬‬
‫بل‪.‬‬
‫ِ کاُ‬‫غرب هر‬ ‫‪‎‬‬
‫کاکا‪ :‬عاو‪.‬‬ ‫ط‪‎‬‬
‫کپ ه‪ :‬م قدار ا ندک‪،‬‬ ‫‪ ‎‬تولب کس‪ :‬صندوق ع قبِ‬
‫م قداری [ مثال چای]‬ ‫مبیل‪.‬‬
‫اتوُ‬
‫که در کف د ست جای‬
‫ایرد‪.‬‬ ‫ع‪‎‬‬
‫ُت‪.‬‬‫ُرتی‪ :‬ک‬‫ک‬ ‫سکر‪ :‬سرباز‪.‬‬
‫ِ] کاست‪.‬‬‫کست‪[ :‬نوار‬ ‫‪‎‎‬‬
‫ُشنننننت‪‎‬و‪‎‬خنننننون‪:‬‬ ‫ک‬
‫خونریزی‪‎.‬‬ ‫ف‪‎‬‬
‫کالن‪ :‬بزرگ‪.‬‬ ‫فنننناژ ‪[‎‬فاجننننه]‪:‬‬
‫کُال ‪‎‬ق ن ااری‪ :‬نوعی‬ ‫خایازه‪.‬‬
‫کُاله که با آی نههای‬
‫ِ‬ ‫فاکولته‪‎:‬دانشکده‪‎.‬‬
‫افغانی! ‪285 /‬‬

‫مسکه‪ :‬کره‪.‬‬ ‫کوچههک و ابریشههم و‬


‫ما رکالن‪ :‬مادربزرگ‪‎.‬‬ ‫خامههههدوزی تهههزئین‬
‫مرغ‪‎.‬‬
‫مرغانچه‪ :‬النهی ُ‬
‫ُ‬ ‫می ود‪.‬‬
‫مصروف‪ :‬مشغول‪.‬‬ ‫ُلچه‪ :‬کلوچه‪‎.‬‬‫ک‬
‫معاینهخانه‪ :‬مطب‪.‬‬‫ُ‬ ‫کمپل‪ :‬پتو‪.‬‬
‫مشکل‪.‬‬‫معضله‪ُ :‬‬
‫ُ‬ ‫ُنتهههرل‪،‬‬
‫ُنتنننرول‪ :‬ک‬
‫ک‬
‫منزلننننه‪ :‬خانهههههی‬ ‫بازرسی‪‎.‬‬
‫دومنزلهههه‪ :‬خانههههی‬ ‫پن‪.‬‬‫کوپان‪ :‬کوُ‬
‫دوطبقه‪‎.‬‬ ‫کوچی‪ :‬کوچی ها که از‬
‫مننننوتر‪ :‬ما ههههین‪،‬‬ ‫قوم پ شتون ه ستند‪،‬‬
‫مبیل‪.‬‬
‫اتوُ‬ ‫چادرنشههین هسههتند‪.‬‬
‫موترسننننننننننیکل‪:‬‬ ‫عشایر‪.‬‬
‫موتورسیکلت‪.‬‬ ‫کومه‪ :‬اونه‪.‬‬
‫موز ‪ :‬پوتین‪.‬‬ ‫‪‎‬‬
‫گ‪‎‬‬
‫گ ‪ :‬حرف‪ ،‬سخن‪‎.‬‬
‫ُ ام‪ :‬انبار‪.‬‬‫گ‬
‫ُ یگک‪ :‬عروسک‪.‬‬‫ُ ی‪‎،‬گ‬
‫گ‬
‫ّا‪.‬‬‫گلکار‪ :‬بن‬
‫ن‪‎‬‬ ‫گلم‪ :‬الیم‪.‬‬
‫رنههه ]‬
‫ِ‬ ‫نسنننواری‪[‎:‬‬ ‫منتخهههب‪،‬‬
‫ُماشنننته‪ُ :‬‬
‫گ‬
‫قهوهیی‪‎.‬‬ ‫انتخاب ههههده یهههها‬
‫ِ آب‪.‬‬
‫نل‪ :‬یر‬ ‫برقرار ده‪‎.‬‬
‫ُههک‪.‬‬
‫نننول‪ :‬نههوک‪ ،‬ن‬ ‫گیالس‪ :‬لیوان‪.‬‬
‫منقار پرندهاان‪‎.‬‬
‫تنبان‪.‬‬
‫نیفه‪ :‬لیفهی ُ‬ ‫ل‪‎‬‬
‫الری‪ :‬کامیون‪‎.‬‬
‫و‪‎‬‬ ‫لنجننک‪ :‬بهها‬‫‪‎‬ل ننک‪‎‬و‪ُ‎‬‬
‫واسکت‪ :‬جلیقه‪.‬‬ ‫ا اره ادا درآوردن‪.‬‬
‫وضاحت‪ :‬بهوضوح‪ ،‬بهه‬ ‫ُتک‪.‬‬‫لت‪ :‬ک‬
‫رو نی‪.‬‬ ‫ُتک‪‎.‬‬‫لت‪‎‬و‪‎‬کوب‪ :‬ک‬
‫وطک ار‪ :‬هموطن‪.‬‬ ‫ُریان‪.‬‬‫لا‪ُ :‬لخت‪ ،‬ع‬
‫ُ‬
‫لشم‪ :‬صاف‪ ،‬لیز‪.‬‬
‫ان‪‎‬‬ ‫لقمنننان‪ :‬ههههری در‬
‫انننزار ‪ :‬یکهههی از‬ ‫جنوبِ افغانستان‪.‬‬
‫ِ چنداانهههی‬‫قومهههای‬ ‫ُردکاونههه‬‫لننملَم‪ :‬ا‬
‫افغانسههههتان کههههه‬ ‫راه رفتن‪.‬‬
‫ههیعهمشهب هسههتند و‬ ‫لنگوتنننه‪ :‬پارچههههی‬
‫چهرهههههای مغهههولی‬ ‫بل ندی که مردان بر‬
‫دارند‪‎.‬‬ ‫سر میبندند‪ ،‬دستار‪.‬‬
‫اننزار جننات‪ :‬منههاطق‬
‫ِ‬
‫ِ افغانسههتان‬‫مرکههزی‬ ‫م‪‎‬‬
‫هزارهههها در آنجهها‬ ‫ماما‪ :‬دایی‪.‬‬
‫سکونت دارند‪.‬‬ ‫متواتر‪ :‬پیوسته‪.‬‬
‫ُ‬
‫هتهل‪ ،‬مهاهان‬ ‫اوتل‪ُ :‬‬ ‫مروج‪ :‬رایج‪.‬‬
‫سرا‪.‬‬ ‫مز ورکار‪ :‬عاله‪.‬‬
‫ُ‬
‫‪ / 181‬عارف فرمان‬

‫ی‪‎‬‬
‫یخک‪ :‬یخه‪ ،‬یقه‪.‬‬
‫انتشارات تاک منتشر کرده است‪:‬‬
‫‪‎‬‬
‫‪‎‬‬
‫داستان امروز‪:‬‬
‫‪0‬ه را ‪‎‬و‪‎‬چا (مجاوعه داستان) خالد نویسا‬
‫‪1‬ه گل‪‎‬قاقا (مجاوعه افسانه) تقی واحدی‬
‫گلیمباف (رمان) تقی واحدی‬
‫‪‎‬‬ ‫‪0‬ه‬
‫ازارخانهی‪‎‬خنواب‪‎‬و‪‎‬اختنناق (رمهان) عتیهق‬
‫‪‎‬‬ ‫‪4‬ه‬
‫رحیای‬
‫‪0‬ه ناشا (رمان) محادحسین محادی‬
‫‪1‬ه ‪...‬و‪‎‬شیخ ‪‎‬ن‪‎‬ق س‬
‫‪‎‬هللا‪‎‬و‪‎‬سر ‪‎‬ن‪‎‬گفت (داستایتها)‬
‫رهنورد زریاب‬
‫‪7‬ه چارگر ‪‎‬قال‪‎‬گشتم ‪‎‬‬
‫‪( ...‬رمان) رهنورد زریاب‬
‫‪ 8‬ه‪‎‬کابل‪‎‬جای‪‎‬آ م‪‎‬نیست (مجاوعه داستان) سهید‬
‫علی موسوی‬
‫‪0‬ه با یگار (مجاوعه داستان) حبیب صادقی‬
‫‪01‬ه نقش‪‎‬شکار‪‎‬آاو (رمان) حایرا قادری‬
‫‪11‬ه امضااا (ازینهی داستان کوتهاه افغانسهتان)‬
‫به انتخاب محادحسین محادی‬
‫منتشر می ود‪:‬‬
‫خوشهاا‪‎‬و‪‎‬ملخ (داستان نوجهوان) محادحسهین‬
‫‪‎‬‬ ‫‪1‬ه‬
‫محادی‬
‫‪2‬ه استان‪‎‬زنان‪‎‬افغانستان با مقدمهه‬
‫و انتخاب محادحسین محادی‬

You might also like