Professional Documents
Culture Documents
ّه ها،
ر فت؟» با ید با ا ین کوه ها و در
ب ته
ُ و با صخرهها و چ شاهها ،با در خت
و اُل ،با پر نده و ماهی خداحافظی
میکردم:
«خداحافظ وطن!»
همچ نان با خودم افتو نود دا تم که
متوجه دم اروهی از سات راست به طرف
ما میآیند .بیست و هشت تن بودند .از
وضعیت یاهری ان به سرعت متوجه دم که
راه ام کردها ند .تا نگاه ان به ما
د و اف تاد ،خ نده بر لبان ان جاری
افتند که از خدا راهناا میخواستند.
حبیب با آن ها معامله کرد و از هر
ن فر پنج هزار اف غانی ار فت .با آن
کاروان بزرگ به راه مان ادامه دادیم.
تایم از عقبِ من میآمد؛ اما نایدانست
چرا تالش میکنم تا با او رو بهرو
نشوم.
ِ كاروان صدایی آ مد كه« :دم از آ خر
بگیرید و نفسی تازه کنید!»
حبیب که متوجه خستهای بیش از حدمان
ده بود ،افت « :حاال بخوابید .ب راه
را ادامه میدهیم».
ِ غروب که از خواب ب یدار نزدیكی های
ده بود و ِم جا
دم خستهای در پاهای
درد می کرد؛ ا ما دردش طوری بود که
لح ظه یی اح ساس ای جی به من د ست داد و
برایم عج یب بود .حب یب ه اه را ف یل
ت ندرو
کرد .از میانِ ما یك نفر قوی و ُ
ِ كاروانکرد تا از آ خر را انت خاب
ِ دی گران با د .او حر کت کرده و متو جه
به هاه دستور داد که هر كغ باید فكر
ِ
ِ پیشِ رویِ خود با د. نفر
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که حبیب
د ستور داد بای ستیم .متح یر از این که
دیم .او با چه پیش آ مده ای ستاد
ِ بل ند ا فت« :از ا ین به ب عد صدای
ِ پیشِ پایِ تان با ید .ا ین راه هامتو جه
/ 11عارف فرمان
ِ
ّه را ك باب كن ند .از فرط دو سه بر
خ سته ای ،فاژه میک شیدیم .ی كی از پغِ
دی گری ،آه ستهآه سته ،رویِ بور یا به
خواب رفتیم.
دم ،دی گران وق تی از خواب ب یدار
ّهی ك باب ده میچرخید ند و هر ِ بردور
ِ خوردن كدام تكّهیی بردا ته ،م شغول
ّه را تا جاییكه هاهای بودند .كبابِ بر
سههیر ههدیم ،خههوردیم .سههاعتِ سهههی
ب عدازیهر بود كه ه اه ای چای و غشا
ِ
خورده بودیم .و قتِ ا ستراحت و تجد ید
قوا بود .بازهم خوابِ یرین به سراغ
ِ
ِ ت ایم ،رویِ من و دی گران آ مد .ک نار
بوریا دراز کشیدم و به خواب رفتم.
خواب مید یدم که در د تِ سوزانی،
ِ تنها ،به س اتِ نامعلومی میروم. تنهای
هیچ پر نده یا خز نده یی در ا طرافم
ِ سرم پ یدا نی ست .یک باره ،ع قابی باالی
می ود و چنان به طرفم غوط ه میزند که
ِ بههزرگ و خونآلههودش مههیترسههم منقههار
دوپارهام کند .عقاب میچر خد و دوباره
غوط ه میز ند .ا ین بار ،چن گال هایِ ت یزش
را میب ینم که از فا صلهی نزد یکِ سرم
میاشرند.
ِ حب یب دم .ن ایدا نم صدای ب یدار
ب یدارم كرد یا وح شتِ خواب؟ د یدم ه اه
ِ حرکتنههد .قافلههه بیههدار و منتظههر
آه ستهآه سته به راه اف تاد .ا ین ب،
به اف تهی حب یب ،آ خرین بِ سفر بود.
ب عد از آن ،به پاك ستان میر سیدیم و
دی گر پ یاده ن ایرف تیم .کوه ها م غرور
ای ستاده بود ند .غرور کوه ها را می د
در فروت نی دره ها د ید .دره هایی که
ع اق ان بهن ظر ن ایر سیدند ،ه ااناو نه
که بل ندی نوک ق له ها را ن ای د،
دریافت.
ّه ها ،تخّههایِ كوه و د ت و دم ن ،در
ق شن ،ی کی پغ از دی گری ،پ یدا بود.
افغانی! 25 /
فریاد میآمد.
حب یب داد ک شید« :ت كان نخور ید .ه اه
ِ جایِ خود باانید .هر چه خدا بخواهد سر
هاان می ود».
هلیکوپتر لحظاتی دیگر هم فیر میكرد
مرگ خویش را ِ ِ و ما بی سرو صدا انت ظار
میك شیدیم .تن ها را هی كه ما را ن جات
میداد ،ا ین بود كه ت كان ن خوریم.
هاالییهبتا به هلهی نسههوپتر در فاصه هلیکه
قرار دا ت .ب عد از مدتی ،ر فت تا
دوری بز ند .در فا صلهی بیش تری از ما
که قرار ار فت ،حب یب صدا زد« :ه اه
بدوید طرفِ كوه و پناه بگیرید».
ه اه دو یدیم .من در نزدی كیِ حب یب و
هاههی پنه هخرهی عظیاه هتِ صه
هردی ،پشه پیرمه
ارفتم.
حب یب ا فت « :الت را بی نداز بر
سرت!»
الم را چ نان سرم را پو اندم و
دورم پیچ دادم كه خ یال می کردم ك سی
ن ایتوا ند مرا ببی ند .هلی کوپتر چرخ
مههیزد و فیههر مههیكههرد .پیههدا بههود،
نایبیند كجا را نشانه میایرد .هاهسو
ِ حا له قرار میداد .ب عد از را مورد
ِ ،اید پانزده دقی قه ،نیم ساعت حدود
ِالوله باری ،ناپدید د .هاهای در جای
ده بودیم .ك سی یارایِ خود میخ كوب
بلند دن ندا ت تا ببی ند چ ند ن فر
مردهاند .نایدانم چه زنده و چند نفر ُ
مرده بودیم. ُ كلی به مدتی اش ت .هاه
صههدایِ نفههغ کشههیدن خههود را نیههز
ّه ساکت بود و توان ن ای نیدیم .در
ده بود؛ اویی حر کت از ه اه ارف ته
ِهابه عق .هده بودن رده مه
هز ُهان نیه هدهاه
زنه
سرنو ت غوطه زده بود و خونِ انسانهایِ
بیا ناه ،ز مین را بار دی گر رن گین
ساخته بود.
ابتدا حبیب از جا بلند د .سخغ ما
افغانی! 31 /
بزرگ
ِ د صحنِدر ست کرده بود ند .وارِ
ِ ن ااز بود ند. دم .ه اه م شغول م سجد
د، منت ظر نش ستم .وق تی ن ااز ت اام
یکییکی هاه بیرون دند.
آنانی کهه نهیمنگهاهی بهه مهن مهی
ِ این بود کهه انداختند ،نگاه ان بیه
ِصفتان زیبا و من در م یانِ زیبارو یان
عالم ،ز ترویترینم.
ِ مسجد بیرون آمد ،سالم کردم مالی
وقتی ُ
و افتم ارسنهام.
سراپایم را ورانداز کرد و افت« :ما
ِ مع تاد غشا ن اید هیم. به افغانی های
مهرزد .حتها خداوند معتادها را ناهیآُ
ِ معتاد هم قبول ناهی هود. دعا و نااز
تو ا جازه نداری در ا ین م سجد ن ااز
بخوانی».
نگاهی به آخوند انداختم و با آنکه
حالش را ندا تم ،افتم « :من آن خدایی
ِ تو نگاه میکند ،هراهز را که با نگاه
نایپرستم».
وقتی از آنجا بیرون میرفتم ،با خود
ِ م سجد ب ستها ند ،کاش در
ِ ا فتم« :در
ُشایند!»میخانهها بگ
وق تی از م سجد ناام ید دم ،خودم را
ِ چتلیها ِ بیغیرتی زدم و به سراغ به در
ِ سكتِ
ر فتم .تو ته یی نانِ قاق و ایالس ب
آ یغ کریم پ یدا كردم كه ن صفش خورده
ده بود .به یك او هی تن ها ر فتم و
دور از ان ظار ،روع به خوردن کردم.
با آن ارسنهاییی كه من دا تم ،هیچجا
را نگرفت .از اینطرف به آنطهرف و از
آنطرف به اینطرف میرفتم .دیهدم ههیچ
را هی و جایی و ك سی نی ست كه پیشِ او
بروم تا كاكم كند.
مردی را ای ستاد کردم و برایش ك ای
توضیح دادم كه ارسنهام ،یك جایی مهی
خواهم كار كنم .ا فتم « :هر كاری
با د ،میكنم».
/ 48عارف فرمان
دتِ
میرفتند و ااهی مجبهور مهی هدم مهّ
کوتاهی برایِ نف غ ارفتن ،آرام باانم.
بعد از هر چند ُلقاه ،چای مینو یدم و
ِ دیگههر بههاز
ِ ُلقاههههههای
راه را بههرای
میکردم.
هوانِهردم تههاس کههشا ،احسه هد از غه
بعه
ازدسترفتهام را دوباره یافتهام .آقا
ب یژن چ ند دقی قه یی از ا تاق خارج د.
بعد با یك كاربند براشت.
« من تو این فكرم كه تو رو به جایی
برسونم».
باهم به هوتلی رفتیم که «کویر» نام
هفید در محوط ههیی هاختاانی سه هت؛ سه
دا ه
تقریبا ساکت.
آ قا ب یژن برایم ا تاق کرا یه کرد و
ا فت« :ب عد از ا ین كه كارم ت اوم د،
برمیاردم».
ِ چنههین كههاری رامههن اصههال انتظههار
ندا تم .ب عد از ر فتن آ قا ب یژن خودم
را روی تخت انداختم و خوابیدم.
افتم« :بلی!»
افت « :پغ دو دقیقه ب شین تا من كارم
رو تاوم كنم ،بعد میریم».
روی
ِ خار ِ سوزانِ اف سران م ِ
ل ث ن گاه
صورتم میخل ید .ه اه در سکوت ،مرا
تاا ا دا تند.
ب عد از لح ظاتی ،ی كی پر سید« :از
کدوم راه اومدی؟»
حههغ کههردم سههوال و نگههاهش هههر دو
سرزنشآمیزند.
ن ها ی
ِ رو هدان، زا تا «از تف تان
آمدم».
«چند نفر بودین؟»
«تقریبا چهل نفر».
«کسی رو نای ناختی کاکت کنه؟»
«نه ،کسی را ندا تم».
«ن ایتون ستی تو راه با ک سی دو ست
بشی؟»
«ا ار میدان ستم حوادث چ نین پیش
میآید ،حتاا اینکار را میکردم».
کسیکه پرسیده بود با صدای ناهنجاری
ا فت« :از د ستِ اا اف غانی ها دیوو نه
دهیم!»
هت دزد، مشهُ ههه ی« :داد هه
ه ادام هریدیگه
ِ حرفهیی!» قاچاقچی و جنایتکار
پر کرد. ُ را اتاق انگیزی بعد سکوتِ غم
ِ بدیبا خود افتم :چرا ما چنین مردم
ه ستیم؟ چرا با عثِ ا ینه اه م شکالت در
کشوری دیگر می ویم؟
ِ ذهنم ِ دیگر از دهل یز صدها « چرا» های
عبور کرد ،بیآن که برایِ یکی هم پاسخی
دا ته با م.
ِ الغرا ندامی که رو بهرو یم ُرد ضابطخ
نش سته بود ،ا فت « :خدا رو با ید ُکر
ِ آر یان پور. ک نی که اف تادی د ستِ آ قای
م
ِ اا ت ی
ِ ها کار ص
وار نه تا حاال ت قاِ
افغانیها رو تو پغ میدادی ».و پغ از
م کثِ کو تاهی ا فت« :خای نی هم از خودش
/ 11عارف فرمان
اشا تم.
« من از افغان ستان آ مدهام و جایی و
خانهیی ندارم .پیسه هم كم دارم .مهی
خواهم جایی پیدا كنم كه بها بخوابم
و روزها كار كنم».
به آرامی ،حرفهایم را اهوش کهرد و
افههت« :بههرو پههایین ،دسههتِ چههپ ،یههه
هافرخونهی ِ مسههه اس همهت بههافرخونهسهمسه
ههیراز .اونجهها ،ههبی ،بیسههت تههومن
میایره ،یه تخت میده بهت .فردا صبح،
و و ب یا ا ین جا. ساعتِ یش ب یدار
ِ ب نایی پ یدا می ه. ه این جا برات كار
فقط بیا هاینجها ...صهاحبکهار خهودش
میاد».
ِ
ِ آنجا میافتند سهراه افتم« :بچههای
ِ احادی كجا است؟» احادی بروم .سهراه
ا فت« :فر قی ن ایك نه ...اون جا هم
میتونی بری».
ِ دی گر هم خر یدم و در یك پیا له چای
ِ هر صحبت كردیم .بعد از قصه های مورد
یراز راه هر به سوی م سافر خا نه
افتادم.
یراز را پ یدا كردم. م سافرخانهی
رفتم داخل.
«سالم ،آقا!»
فضای باز و حوضچه کوچک سخن از صلح
و صفا میزد .دو ماهی قر مز در زمی نه
ی آبیرن حوضچه عشقبازی دا تند.
«سامعلیک! بفرما ...فرمایش؟»
«اتاق میخواهم».
«اتاق نداریم».
«تخت میخواهم».
« ناسنامهت رو رد کن بیاد».
ل حنش به پولیغ بیش تر میما ند تا
هوتلدار.
« ناسنامه ندارم».
«افغهههانی هسهههتی؟ ...مههها بهههه
افغانیجااعت تخت نایدیم!»
/ 74عارف فرمان
افتند.
افتم« :این را میبینم».
ِلكار صدا زد« :بچهی كجایی؟» ا
افتم« :چایجوشآباد».
افت« :تو افغانی هستی؟»
افتم« :بلی».
ُرغون چیه؟» «هاینه كه نایدونی فه
افتم« :بلی ،آقا!»
افت« :بدو ،بدو ،زود كار کن».
همزمان که کار میکردیم ،به افغهانی
ها بد و بیراه مهیافتنهد و بها تاهام
ِ
توان ،د نام میدادند .آنجا فهایدم که
افغانها باید مدیونِ دنیا با ند.
دو ساعت عرق ریختم.
سرکارار ا فت « :حاال ب یاین چایی
بخورید».
نشستیم .چای با کای نان و چند دانه
قند.
ی كی ا فت« :خُب ،تعر یف كن بی نیم
افغانی! افغانستان چه خبر؟»
هه كلاهههی «افغههانی» را هههر بههار که
می نیدم ،احساس میكهردم كهه بهه مهن
«دزد»« ،جنایههتكههار» و «وحشههی» مههی
اویند .جرأت این را هم ندا تم كه از
آنها خواهش كنم مهرا بهه نهامم صهدا
بزنند و اینهاهه «افغهانی ،افغهانی»
نگویند.
دیگر ،کاراران دستهای ان را ُستند
و من نیز از آنهها تقلیهد کهردم .از
ِ زیههادی پههیش رفتههه بههود. صههبح کههار
هد وهاده بودنه هار افتههایم از که بازوهه
دامهن
ِ بها .کشهید می تیر درد از کارم
ُردم و درِ پیشانیام را سِت پیراهنم عرق
مزدم راُهته دس هدم
ه مان هر
ه منتظ ههیی،
او ه
بدهند.
ِلکهار بهود، صاحبکار که در حقیقت ا
مرا صدا زد؛ آنچنان کهه دلهم ریخهت.
ب عد ،به کارارانِ دی گر د ستور داد که
افغانی! 87 /
وند. ِ موتر
سوار
ِ
«اف غانی! خودت با ید بری چ هارراه
زند ،یا هر اوری که دلت میخواد»...
و دو تا نوتِ بی ست تو مانی ک فِ د ستم
اشا ت:
«من به افغانیها بیشتر از این مزد
نایدم».
ِنت کردم و بهه ِا
ِ سنگاهی به بوجیهای
کفِ دستهایم که آبله زده بودند.
ِ ما صد تومان بود». افتم« :قرار
بیآنکه درنگی کند ،افت« :تنهت مهی
خاره ،ها؟»
چهل تومان را در جیب اشا تم و قدم
ِ
ِ خستهام را به جاده اهشاردم .راه های
ناپ یدایی در رو بهرو یم ا سترده بود.
نایدانستم کجا هسهتم و چههاونهه بهه
ِ زند بروم.چهارراه
ده ِ ه م جااز بچه های کوچه که اِرد
ِ زند را پرسیدم. ِ چهارراهبودند ،مسیر
ی کی ا فت« :ب هب ه! ح ضرتِ آ قا اف غانی
ِ
ت شریف دارن ...چی كار داری چ هارراه
زند؟ دزدی یا قاچاقفروش؟»
ِ او سفندی در حل قهی آن ها ا یر م ثل
افتاده بودم.
یكی آمد بیخِ او م و افت« :افغانی!
حش نداری؟»
پرسیدم« :حش چیست؟»
افت« :ایوهلل بابا ...ما رو سیا مهی
کنی؟ میام حشیش نداری؟»
افتم« :نه ،ندارم».
ِکهی ...ایهن دیگهه چههجهور افت« :ز
افغانیه كه حش نداره؟»
یكی دیگر میافهت« :پدرسهوخته داره
كلك میزنه .صهبر کنهین بیهنم .هاید
دا ته با ه».
ِ من نیست .تابان می دیدم اینجا جای
خوا ستم بگر یزم كه ی كی مرا از پ شت
/ 88عارف فرمان
ارفت.
«نشارین افغانی در بره».
اولی آمد و افت« :من بایرم ...حشیش
نداری؟»
افتم« :باور کنید من حشیش ندارم».
ِل كنهین بنهدهخهدا دیگری آمد كه« :و
رو ...از ریختش معلومه كاراره».
ُا همهر درا هاسِ سه ها ها ههی احسه هرا به مه
اشا تند كه بروم .سرم درد ارف ته
بههود .کلاههاتِ «سههیاان»« ،فرغههون»،
«اف غانی» و «ح شیش» در ذ هنم ت کرار
می دند.
به یك كتابفرو ی وارد دم .جهوانی
با ریشِ بلند نشسته بهود و کتهاب مهی
خواند.
ِ ز ند میروم؛ پر سیدم« :آ قا! چ هارراه
از كجا باید سوار ما ین وم؟»
افت« :هاین لبِ خیابون وایسا ،بگو:
دو کورس».
ر
ِ ه مقص را هی
ه ک ههه ک هه
ه اندیش هن
ها ایه به
بدبختیهای خود و همنسالنم بهدانم ،بهه
ِ آ نا اح ساسِ ِ ز ند ر سیدم .م حل چ هارراه
ِنفهغ و کهرد تهر بهیش من در را ّت
امنی
ِ چایفهروش آنسهوتر راحتی كشیدم .بساط
هاوار بود.
در پیا لهیی چی نی ،برایم چای ری خت.
ُرعهیی ننو یده بهودم کهه غهالم هنوز ج
ِ چوبیاش رسید. حسین ،خندان ،با صندوق
اویا هوس میکرد کهه بهیآ هیانهیی را
کاک کند و از نگاهش رضایت پیدا بود.
ِ سنگینش را او هیی اشا ت و از صندوق
م یانِ ن گاه و لبخ ندی که دا ت ،مع لوم
ِ خو ی برایم دارد. بود که خبر
«اپ زدی؟»
«بلی .ماهی دوصد تومان كرایه باالتر
میرود».
«من میدهم».
لبخندی زدم.
افغانی! 89 /
هر دو خوابیدیم.
روع به كار ب عد از ساعتِ سه،
کردیم .تا ساعتِ ه فتِ ام كار كردیم.
ِ خوبی دا تیم! غهالمحسهین و عجب درآمد
های شه بیش تر كار می كرد .او سه چخل ك
را ارف ته بود و من دو تا را .بع ضی
خانواده ها بود ند كه ه اه از خُرد تا
ِ ان را رن میزدنهد و بزرگ ان بوتهای
ما هم مشغول می دیم .ساعتِ هفهتِ هام
ِ مردمكه هوا كم كم تاریك می د ،تعداد
زیادتر می د؛ اما نگهبان پارد اجازه
ههیم.ههه دههههان را ادامهههداد كارمه
نه
بهنا چار ،مج بور دیم در ب یرونِ پارد
كار كنیم و در بیرون پارک ،كار زیاد
جالب نبود.
هوز كس هی
هتیم ،هنه هه براشه
هه کههه خانهبه
نیامده بود.
به غالمحسین افتم« :میتوانی چند تها
ُش بیاوری؟»كوكه و یک چک
غالمحسهین افهت« :مهیخ را بایهد از
بازار بخرم».
ِ میخ و من صاحب غالمحسین رفت دنبال
خانه را صدا زدم .او پایین آمد.
افتم« :حاجخانوم! چكش دارید؟»
افت« :آره .چه کار داری؟»
ا فتم « :باا جازهی اا می خواهم سقف
اتاق را درست كنم .می خواهم كاری كنم
كه این اتاق قشن تر ود».
دخ ترش را صدا زد كه« :زود باش چ كش
رو بیار!»
دخ ترش به من غُر زد ،او یا ا ناه من
ِ تن بل را مادرش به بود که دختر خانم
ِ سردِ چ کش روان کرد .دخ تر ن گاهدن بال
و بیرم قی به من دا ت .حاج خانم خودش
هم رفت یك چهارپایهه آورد .غهالمحسهین
میخها را آورد .سهقفِ خانهه را درسهت
افغانی! 99 /
ِ زمسههتانیِ کههافی
ندا ههت .لبههاسهههای
ُنک میخوردیم .نشسهتم ندا تیم و هاه خ
ِغهرا چه هكیه .هردمكه هتپنجههره را درسه
ِ خاكی عالءالدین دا تیم .این چراغ تیل
ما را ارم ن گه میدا ت .ااهی كه هوا
ب سیار سرد می د ،ا جاق ااز را هم
رو ن میكردیم.
روزها ،متواتر میرفتیم تا آذوقه یی
پ یدا ك نیم .خرچ هر ن فر ما حداقل
روزی پن جاه تو مان می د .الب ته خرچ
ما می د .غالمحسین بیشتر كار میكرد و
برایِ خانوادهاش پیس ه روان می کرد.
پغاندازها را در خانه میاشا تیم.
یک روز ،مهن و غهالمحسهین در پایهانِ
کار ،به طرفِ خانه میرفتیم که چند تا
جوان جلو ما را ارفتند .در پهغکوچهه
چ ندان ر فتوآ مدی ن بود و ك سی هم صدایِ
ما را نای نید .آنها چهار نفر بودند.
«آهای ...افغانیها! كجا میرید؟»
افهههتم« :مههها افغهههانی نیسهههتیم،
مشهدیایم».
«خفه ،افغانیِ خالیبند!»
او لین بار بود كه كل اهی «خالیب ند»
را می نیدم.
افتم« :حاال مشهدی نه ،افغانی ...تو
چه میخواهی؟»
مشت خوردم كه غالمحسین پرید تها یك ُ
م شتی بزند .حاال دیگر آن چهار نفر با ُ
ما ح سابی درا یر ده بود ند .لح ظاتی،
بزن بزن دا تیم كه از خا نهها مردم
بیرون دند.
هركه میافت« :نشارین افغانیها فرار
كنن!»
بیش تر ما ل ت خوردیم ،ا ما پیس ههایِ
ما را ك سی نتوان ست بگ یرد .الشِ من و
ِ ما افتاده بود و غالمحسین با صندوقهای
هر كه رد می د ،میا فت « :بر اف غانی
صلوات!» یعنی اینكه یك صلوات بفرستید
/ 011عارف فرمان
محاّد و
ِ ع لی ُ
و ب عد میافت ند« :الهُم ص ل
ِ محاّد ».و ل گدی ن ثار ما میکرد ند: آل
ِ ما رو غارت « بدبختها او مدهن ك شور
كردهن».
هر دوهل ،ههمفصهبعههد از لههت و كههوبِ ُ
لن لنگان به خانه رفتیم .هیچ كدام از
ما حرف نایزد .به خانه كهه رسهیدیم،
هر دو نش ستیم .تا به همدی گر ن گاه
ِ آنكهه اریهه نکنهیم، میكردیم ،بهرای
هه ازهردم کههیکههاس مه هدیم .احسهمیخندیه
ما ینِ او ت اش تهام.
ب كه ب چهها آمد ند ،ما همچ نان
ِ اخ تر و ن سیم قصّه میخند یدیم .برای
كردم .آن ها ن یز خو حال بود ند كه ما
ِ خود ای ستاده ای كردهایم و ِ حقبه خاطر
ا ار زد ند ،زد یم؛ بی جواب نااند ند.
درد از تنِ ما ر خت برب سته بود؛ ا ما
ههب كههه خوابیههدیم ،مههن مههیدانسههتم
غالمحسین چه میكشد و غالمحسین میدانست
من چه میكشم!
ِ درخ تانِ حافظ یه
آف تاب دی گر از ال بهالی
ِ خههونیننههورپراکنی ناههیکههرد .افههق
آهستهآهسته تاریک می هد .مهن و غهالم
ح سین ،خ سته از کار و اید هم خ سته
از هاهچیز ،به طرف خانه میرفتیم .در
ِ بزر ای نش سته بود .یک بار د لم ا ندوه
تر بتِ حافظ و زارزار ِ ُد لم د بروم سر
بگریم؛ اما می د غالمحسهین را در راه
ِ خانواده تن تنها رها کرد؟ دلم برای
ده بود .چه مدتی می د کهه از آنهها
خبری ندا تم؟ نایدانستم .زمان دیگهر
ِ قبلیاش را ندا هت .ههر لحظهه، مفهوم
ز مانی طوالنی بود که پا یانی ندا ت.
ِ فصلها هم بهرایم بهیارزش هده تغییر
ِ دو سراردان ،با اهام بود .ما ،مانند
ِ کوتاه راه میرفتیم و من با خهود های
زمزمه دا تم:
«اال ای آهوی وحشی ،کجایی؟
مرا با توست چندین آ نایی
دو تنها و دو سراردان ،دو بیکغ
دد و دامههت کاههین از پههیش و از
پغ»...
ِ خاکِ بارانزده ف ضا را آک نده بوی
ِ نورسیده از دور ُلهای بود .سبزهها و ا
پیدا بودند .غالمحسین اید بها خهودش
/ 018عارف فرمان
ِ غمانگیهز
ِ مدتی طوالنی اش ت تا فضهای
ا تاق كم كم به حا لتِ عادی بازا شت.
ُندی میاش ت.
ساعتها بهک
اخ تر ا فت« :ب چهها ،بیای ید یك چ یزی
ِ خوردن درست کنیم».برای
ِ اختر كه ارسنه و تشنه از راه كاكای
رسیده بود ،افت« :فکر خوبیاست».
غالمحسین دستبهكار د و روع کرد به
ستنِ یرفها.
اختر افت« :من میروم نان بخرم».
غالمحسین رو کرد به من و افت« :برو
نامههایت را بخوان».
چه لشت بردم از جوانمردیاش.
پخت و پز د و من با غالمحسین مشغول
ِ ُ
ِ
كا كایِ اخ تر نش ستم .اویی ت اامیِ و جود
ِ پدر ،مادر و خانواده ِ اختر بویكاكای
ام را میداد .د لم میخوا ست به كا كایِ
اخ تر ب گویم :ب گشار ببوی ات .آ خر د ستِ
تو به د ستِ پدرم خورده ...ب گشار
ِببوسات .بگشار دستهایهت را کهه بهوی
دستانِ پدرم را دارند ،لاغ کنم.
ِ مهر بانی به من ِ اخ تر ن گاه
کا کای
ا نداخت و ا فت« :آی نده را چی خواهی
کرد؟»
ِ او ،پهدر را مهی من که در نگاههای
ِ مادر را می دیدم و در حرفهایش ،صدای
نیدم ،کوتاه جواب دادم« :بهه آنجها
ِ افغان را خواهم رفت که هوایش نفغ های
بتواند تحال کند»...
ِ اختر همچنان سراپا اوش بود و كاكای
ِ د لمسكوتِ او فر صت میداد تا درد های
را باز كنم:
«ز مانی اح ساسِ آزادی خواهم کرد كه
از این محیط خارج وم».
ِ اخ تر به جایِ نامعلومی چ شم کا کای
دوخت و افت« :علی جان! با ایهن حهرف
هایت ،دردهای دلم را باز نكن كه نای
دا نی و به تر ا ست ندانی بر من چه
/ 001عارف فرمان
اش ته»...
پخت ،سهرُمی غشا كهحالی در غالمحسین
را نیههز بههه صههدا داده و آهنگههی را
زمزمه میكرد:
«او بچهی لواری ،دوغه کجا میبری؟
تههو میههری سههودااری ،ههههوش مههرا
میبری؟»...
لح ظاتی سكوت می كرد .ب عد ،دو باره
میخواند:
ّه،ِ پغاان به درّه ،هوای ّه به در«در
ِ نگار وم كه بادم ببره. دستاال
بادم ببره بهسوی یارم ببره،
سر در بغلش مانده و خوابم ببره»...
ِ او هستیم ،سكوت تا فهاید ما متوجه
شت مهیِ دلنشینی دا ت .ما لّ كرد .صدای
بردیم.
ُ
دروازهی حویلی باز د .اختر با نان
و م یوه وارد د .مع لوم بود ات فاقی
برایش اف تاده .اخ تر وق تی نارا حت
بود ،کومهی راستش سرخ می د.
كا كایش بانگرانی پر سید« :اخ تر ،چه
اپ ده؟»
اخ تر د ستی به کو مهی سرخش ک شید و
ِ
افت« :وارد میوهفرو ی دم .یهك مهرد
عقبافتادهی ذهنیِ افغان لبِ جوی نشسته
ِ ایرا نی كه در ك نارش بود .یك مرد
نش سته بود ،او را اذیّ ت می كرد .با
ِ بلنهد بهه او مهیافهت :افغهانیِ صدای
خر ...اف غانیِ خر ...اف غانیِ خر!...
ا ین بی چاره به او ن گاه می كرد و
هنش
هر دامههاران بهِ بههك مث هلهراتِ ا ه
قطه
میری خت .جرأت ن كردم به آن مرد چ یزی
ِ
دم مرد ب گویم ...یكدف عه متو جه
ُ رده ،به سرشمع لول دو د ستش را باال ب
میزد و فریاد میکشهید :افغهانیِ خهر،
افغانیِ خر! و هاینطور خودش را مهیزد
و چ یغ میك شید :اف غانیِ خر! ف کر كردم
ّهتِ عقهبمانهدهِ ایرانی او را بهعل مرد
افغانی! 113 /
چهطور بود؟»
کوتههاه جههواب دادم« :غمانگیههز!» و
ا ضافه کردم« :مع لوم می ه به حافظ
ارادتِ زیادی دارید؟»
ِ حافظ را وق تی درا فت« :ه اهی ا عار
هرده
هدم ،از ب هر کههیخوانههجد درس مهمسه
بودم»...
افتم« :خوش به حالتان!»
در سکوت ،به قدم زدن ادامه دادیم.
افتم « :اا كه حافظ را حفظ هستید،
پغ عری برای تان انت خاب می كنم كه
بخوانید»...
افت« :خوب است».
خوا ندم« :یو سفِ اُما شته بازآ ید به
كنعان ،غم مخور»...
ُنبا ند و ا فت: کاکاحا ید سرش را ج
«جالب است ...میدانی که هاین غزل را
برایِ پدرت نیز خواندهام؟»
و غزل را خوا ند ...از اب تدا تا
انتها ...با لحنِ یرین ،چه لهّ
شتی
ِ دیگهربردم! از او خواهش كردم یك بار
بخواند.
افت« :برایت معنی میكنم».
افتم« :سراپا او م».
ِ پ یر ا فت و
و ا فت ...از آن پ یامبر
فرزندانش ...از یوسف افت که پرورداار
ُه از صد زیباییِ آدمی را به او نود و ن
ِ باقیما نده را به بخ شیده و یک از صد
ِ عههالم داده ...از زیبارویههانِ دیگههر
ب خل» و «ح سادت»...«ع شق» ا فت و از «ُ
از «دل» افت که چون سیاه با د ،صاحبِ
آن چه جنایتها که نایکند و چون پاک و
ُ بار
ِ ّه یی غ
رو ن با د ،چهاو نه ح تا ذر
«کینه» نیز بهر آن ناهینشهیند ...از
ِ آن...«فراق» افت و تلخیها و سختیهای
ِرنههج ُربههت» افههت و از از دوری و «غ
ز ندان ...و سرانجام ،از «ام ید» ا فت
که چه مع جزه ها دارد و چون با «ع شق»
افغانی! 119 /
اش ت.
ساعتِ ه فت ،دو باره ر فتم به خا نهی
کاکاحایهههدهللا .وقتهههی دروازه را زدم،
خودش در را باز كرد.
افت« :انتظارت را میكشیدم».
ِ کاکاحایههدهللا ههدم :در ِ اتههاق وارد
هههبِ توجههر جلههیشتههز بههاقش ،دو چیه اته
م
ِ ل ق با خودش كه عاری ا كی ی :كرد می
خود ،خوشنویسهی کهرده بهود و دیگهری
انتخابِ ا عار که هاه زیبا بودند.
ِ غههالمحسههین و ناچههاریاش از بیاههاری
افتم« :حاال ،ما به این نتیجه رسهیده
ایم كه او را پیشِ خانوادهاش بفرستیم
ُف تد ،ه اان جا با د، تا ا ار ات فاقی بی
ِ مادرش»... پیشِ چشمهای
افت« :چه خوب فكر كردید! از من چه
كاری ساخته است؟»
ِ اا آمدم تا اار می ود افتم« :سراغ
غالمحسین را به خانوادهاش برسانید».
اید كاری ا فت« :ب گشار بب ینم.
ب توان كرد .با ید ا سناد برایش ته یه
کرد كه مریض ا ست ،وار نه در راه ،او
را به عسكری میبرند.
هیهر مه هاا بهته ههش را ه هتم« :بقیه افه
دانید».
ِ هفت ساعت اش ت، هفت روز با او مثل
ِ ههیراز ههدم. تهها آنکههه مههن عههازم
ِ غالمحسهین را کاکاحایدهللا قول داد مشكل
بهزودی حل کند.
حرکتِ سرویغ را حتا احساس نایکردم.
از آنهاه د تها و جهادهههایِ آرام و
بیصدا چهاونه اش تم ،نایدانم .هاهی
توجهم را مریم به خود دا ت .چرا
مریم برایم م هم ده بود ن ایدا نم.
ااهی با خودم میا فتم که اید ا ین
از ه اان نوع ع شقهای یک ن گاه با د
که تا د یدنش روع به اح ساس دا تن
کردم؛ ا ما چ نین ن بود چون از روز
افغانی! 147 /
ِ زن کن!باز فکر
كار را پیشِ حاجی ع باس آ غاز كردم.
حاجی كه قبال افغانستان را دیده بود،
از م سافرت هایش به کا بل ب سیار را ضی
ِ
بود و ه این با عث ده بود كه بر خورد
نسبتا خوبی با افغانها دا ته با هد.
ِ كارفرما ها را دا ت و بیش تر بر خورد
ِ افغان بودن، ما كاراران ،نه به دلیل
بل كه به سببِ كارار بودن ،سرزنش و
توبیخ می دیم.
از شِ صبح كار را هروع مهیكهردم.
ب ب سته می د. ر ستورانت ساعتِ نُه
هف تهیی ه فت روز کار بود و از ساعتِ
ُخصت بودیم.دو تا پنجِ بعدازیهر ر
ِ ح اام ر فتن،در ا ین دو ساعت ،برای
هتهبی فرصههتراحتِ نسه
هوردن و اسه هشا خهغه
ِ آنِ مههن روی
دا ههتیم .تاههامیِ انههرژی
اشا ته ده بود كه پیس ه پیدا كنم تا
ب توانم با مریم ازدواج کنم .كار
ِ مریم به او نهی دی گری کردن به ع شق
بود.
یک روز ،به مریم خبر دادم كه بیایهد
اه چراغ تا به او ب گویم كه چه ف كری
در سرم ه ست .او آ مد و من آرزو ها و
خ یاالتم را برایش ا فتم .برایش تو ضیح
دادم كه کارم در آنجا هیچ پغانهدازی
برایم ن ایما ند .مُ زدم ب خور و نا یر
ِ «بخور و بگیهر» است .من میخواهم کار
پ یدا کنم .پغ با ید به ت هران بروم و
در آن جا كار كنم که بها ندازهی كافی
پیسههه دربیههاورم تهها بتههوانم به ِ
هرای
خواستگاری از او اقدام کنم.
افتم« :فعال دستم خالیا ست؛ حتا پول
ِ
ِ یك انگشتر را هم ندارم». خرید
همزمان ،به مادرم فکر میکردم که اار
بود ،چهقدر برایم آسانتر می د.
مریم افت« :تو اول آره رو از عاو و
دایههیم بگیههر ،بعههد بههرو تهههران و
افغانی! 163 /
حرف میزنم».
ِ حههاجی عبههاس را جههواب دادم و کههار
ِ نظر خواهی و ر فتن به ت هران منت ظر
دم.
د یك هف ته نگش ته بود كه قرار
هدهایش بیاینهها کاکاهه هریم بههایِ مه
مامه
صحبتی بكنند.
در ه این یك هف ته ،عالای از خاطرات
را بهههاهم دا هههتیم .اهههاه ،قهههرار
اه چراغ همدی گر را میاشا تیم در
ببینیم .در آنجا ،باهم آیغكهریم مهی
خوردیم .ااه ،ف قط قدم میزد یم .بع ضی
هاهط دعه
هاهم فقه هیم به
هیرفته ها ،مههتههوقه
می کردیم .در آن یك هف ته ،او یا ه اهی
ِ زنههدهای را رفتههیم و هاهههی راههههای
كار ها را كردیم و آرزو هایِ خود را
زنده میدیدیم كه تحقق مییابد.
انهی هم، انه به ِ هم، در ک نار
آنچنان با ور و وق و هیجان راه می
ِ از قفغ آزاد رفتیم كه اویی دو كبوتر
ِ باهم بودن دها یم که ال نهیی برای
ِ مانداریم و در نتیجه ،هاه جها مأوای
ِ ما میخوا ست ا ست .به ههر سو كهه دل
میرف تیم .و چه قدر زی با و یرین بود
زندهای!
مادرش نایدانست او با من است .مریم
بها نه می کرد که برایِ ز یارت به
اهچراغ میرود.
مریم میا فت« :ا ما ف کر می کنم خودش
میدو نه ...وق تی میبی نه که تو رو با
چه ور و وقی نگاه می کنم و تا صدایِ
پات م یاد ،باعج له میدوم طرفِ پن جره
تا نگا هت کنم ،متو جه می ه ...آ خه
ِ خودم رو بگ یرم. ا صال ن ای تونم ج لو
یک هو می ام :ع لی او مد! مادرم میدو نه
که من در زندهای ،فقط یك آرزویِ بزرگ
دنش ،میرم ِ برآورده دارم كه برای
اهچراغ دخیل ببندم»...
افغانی! 165 /
پنج نبه بود؛ اما پهنج هنبهی سهفید.
قرار بود فردایش كا كا ،ما ما و چ ند
تن از خوی شاوندانِ مریم بیای ند ن ظر
ِ سرنو تِ او ت صایم بده ند و در مورد
بگیرند.
مریم بسیار ملتهب و نگران بود .با
نگاههایش به من میافت كه اار مرا به
تو ندادند ،آنااه چه كنم؟ انگار مهی
ِ آرزوها و خو یهای
ِ دانست که در برابر
ِ» بزرگ و جود دارد و ع بورما ،یک « نه
ِ ما ناماکن خواهد بود.از آن برای
پرسیدم « :مریم ،تهو از چیهزی مهی
ترسی؟»
افت« :علی! تو نایدونی این داییِ من
در و اردنكلفتهه. ُلُ
ِ مزخرفیه .ق چه آدم
میترسم بها تهو و دوسهتات دعهوا راه
بندازه».
افتم « :مریم جان! پغ این ما هستیم
كه باید بترسیم ،نه تو!»
ی
ِ بهرا ههم او سكوت كردم .میدانستم
من ،هم خودش و هم مادرش میترسید.
مریم در سكوت ،زیباتر از تاجمحل می
ِ سخن ا فتن ،زی باتر از ن یل
د ،هن گام
و در وقههتِ لبخنههد زدن ،زیبههاتر از
ماه....
/ 018عارف فرمان
«علی! خوابیدهای؟»
یرین مهیدیهدم. ِ«نه ،ولی خوابهای
کاش بیدارم نایکردی!»
نشستم و درحالیکه نگاهم به حهویلی
ده بود ،ا فتم « :فردا قرار دوخ ته
ا ست قوم و خوی شاوندانِ حاج خانم ج ا
ِ مههن و مههریم تصههایم ههوند و بههرای
بگیرند .ببینم چه خواهد د».
ب با هزار م شكل و انت ظار ،صبر و
حو صله ،ا ضطراب و دل هره و ترس ،خواب
و خ یال ،تحاّل و ام ید و آرزو و رؤ یا
و نوید و عشق و نومیدی و ...اش ت.
فردایش كه از خواب بیدار دم ،دیدم
هاهی بچهها ،اختر ،حسینعلهی و نسهیم،
ِ كار ان نرفتها ند .افت ند که ه نوز سر
ُخصت ارفتهاند. ر
ِ حیهرانِ مهرا دیدنهد، وقتی نگاههای
هاهیرویم ته هار ناه هه کهها به
هد« :مهافتنه
ببینیم چه اپ می ود .مها نگهرانِ تهو
هستیم».
ِ بودنِ ان بودم! چه اندازه سخاسازار
ااه ف قط « بودنِ» ک سی چه ا ندازه آدم
را آرام میکند!
ُخ صتی ِ ا ین كه ر
ِ ساعت م ثل عقر به های
ارف ته بود ند؛ ا صال ت كان نایخورد ند.
خیههال كههردم سههالههها اسههت هاههینجهها
ماندهاند و زمان دیگر نای اشرد .دیگر
حوصلهام تاام ده بود .هر دقیقه مثل
ِ
س دهیی میاش ت .ن گاهم به حویلی کو چک
دوخته ده بود .بچه ها میافتند « :صبر
ِ یرین دارد!» تلخ است ،ولیکن بر
دروازهی حویلی زده د .د لم از جا
کنده د و بهیاختیهار پریهدم .هاید
اح ساس کرده بودم چه ات فاقی خوا هد
ِ طوالنی مرا اف تاد ...اید هم انت ظار
ِ خهدا را بیقرار کرده بود .نسیم ُهکر
بهجا آورد که بهاالخره دورهی انتظهار
به پایهان مهیرسهید .حهاجخهانم رفهت
افغانی! 171 /
زیبا است!
ِ ما مایِ
ِ بل ندر تهی اف كارم را صدای
برید.
مریم ُ
ِ بلند مهیافهت« :تهو كهدوم با آواز
اتاقه؟»
ِ ما بهچند لحظه بعد ،دروازهی اتاق
دت باز د .اخ تر ،ن سیم و ح سینع لی ّ
ِ بید میلرزیدند.مثل
ِ بزراش آ مد ِ مریم با آن هی كلما مای
داخل و سوال كرد« :علی كیه؟»
افتم« :منم! بفرمایید».
ساختاانِ بینیاش عجیب بود؛ خیال می
ِ چ شاانِ
كردی پتره یی ا ست .چ شاانش م ثل
ِ اسخانیایی بود .سگرت به دستش ااو های
بود و بُ روتش میلرز ید .مع لوم بود
بسیار عصبانی است.
ِ افغانی چهطور جرأت كهردهی «آخه تو
ِ ما خوا ستگاری ك نی؟ مرتی كهی از دخ تر
احاق! تو اصال کی هستی؟ چهكارهای؟»
ا فتم « :من اف غان ه ستم ،و لی ان سان
هم هستم یا خیر؟»
«کثافتِ ال خور! به تو و این افغانی
ِ نکبت به زبونِ خهوش دارم مهیاهم. های
خوب اهوشههاتونو وا کنهین :ااهه تهو
افغانیِ کثا فت رو تو این خو نه ببینم،
هاهتون رو مهینهدازم بیهرون ...هاا
کثافتها اومدهید تو مالکتِ مها ،انهد
زدهید به هاهجا و هاهچیز ،حاال دختهر
هم می خواین؟ ...تو افغانیِ پدر سوختهی
کثافت آدم نیستی ...افغانیها هیچوقت
آدمبشو نیستن»...
دی گر ن ایتوان ستم تح ال کنم .حا ضر
ِ مریم بگشرم ،اما آنهاهه بودم از خیر
توهین را نشنوم.
از باال صدا آ مد که« :ع لی ،برو
ُشهت و کشهتار بیرون ...اار میخواهی ک
برو!»
نشود ،زود ُ
صدای مریم بود .بعد کاکاهایش آمدند
/ 074عارف فرمان
هاق
ِ هاال ،اتههتِ طبقههی به و در سهاتِ راسه
مرتضا با دو دوستش بود.
ِ جدیدی مثل
ِ ِ کابل با دیدنِ مرغ بچههای
دند و آمد ند من در آن خا نه ج ا
ببینند کی هستم و از کجا آمدهام .به
ِ مرت ضا رف تیم .ا تاق کو چک بود، ا تاق
ُر سی رو به ح ویلی .چ ند تو کِ با دو ا
ِ
ِ ا تاق ،مان ندق هوهییر ن در چ هار سوی
ِ خسههته دراز کشههیده بودنههد. آدمهههای
ِ ا تاق ال یهی
خور ید بید عوت به دا خل
ِ موکتِ سیاه فرش زرد و رو نش را بهروی
ِ جالی کم و کرده بود .هرچ ند پرده های
ِ ا عهی خور ید میکا ست، بیش از ورود
ِ خور ید برایِ اما معلوم بود توانِ نور
ع بور از آن جالی قوی تر بود .مرت ضا
ِ نور
ِ ِ تو کی که از پر تو مرا بهروی
خور ید در ا مان بود ،د عوت به نش ستن
ِ ه اه آ نا و دو ست بود. کرد .او برای
دند .او با دو ستانش ی کیی کی وارد
هاه سالم و علیك میكرد.
با بریان ،نادر جی از ،حب یب و حا ید
ِ کابل بودند .بریان آ نا دم .جوانهای
و نههادر جیاههز دو دوسههتِ خههوب و ههوخ
بودند .اما بریان وخ تر بود .سرتاسر
ِ
و جودش را وخی ت شکیل میداد .او ح تا
دیتِ بعضیها را به سُخره میارفت .جهان جّ
برایش کانونی از مسخره ای ها و وخی ها
ِ آ ناییاش با کل ااتِ وخی بود .آ غاز
م سخره ای بود .مو هایش را باال میزد و
دی میانه دا ت. ِ نسبتا الغر و قّ اندام
ِ تهههرانافههتم« :امههروز تههازه وارد
ِ خانه و کار دهام و در حقیقت ،دنبال
میاردم».
بریان ا فت « :من و نادر هم دن بال
ِ
کار می اردیم .ا ار خوا سته با ی ،با
ما میتوانی بیایی».
افتم« :خانه چی؟»
ا فت « :حاال ب اان ه این جا ...تا
افغانی! 181 /
فاطیخانم بیاید».
ادی می کردم .چه اح ساسِ آرا مش و
آ سان در مجاو عهیی اد غام ده بودم!
کو چک ترین اح ساسِ بیگا نه ای به من د ست
نداد .چه ساده و بیآالیش بودند
افتم« :من مشکلی ندارم ،اار دیگران
راضی با ند».
دی کوتاه و اندامی الغر دا ت. نادر قّ
ف قط ز مانی به آدم ن گاه می کرد که
پرس شی دا ت .باقی ه اهی حرف هایش را ُ
هایین،هه په ِ به
هاهها نگه
هانش ،بهدرونِ دهه
میافت.
ا فتم « :نادر! تو چ ند سال ا ست
این جایی؟ خانوادهات کجا ست؟ ا ین چ ند
سال چهاونه اش ته؟»
نادر ا فت« :ز یاد سوال ن کن .این جا
با ید بک شی .ا ار خداو ند مرا به س
ت بدیل ک ند و در ارو پا بک شاند ،ق بول
دارم .ا ما ان سان بودن را در این جا،
نه!»
آهی هاراه با سخنش دا ت.
افتم« :میفهام ...کافیست».
ِ دردی را که رویِ هم انبا ته دن یای
ده بود و نادر را تا آن جا ر سانده
بود ،خوب درک میکردم.
هت« :امشههب ،مهاههانِ جایههلنههادر افه
ِ همهستیم .هاه را دعوت کردهاند کنار
با یم».
افتم« :خوب است .اما من که جایل را
نای ناسم».
هریفاتهط تشه هه فقههم که
هو هههت« :تهافه
ِ هم هستیم». بلدی ...ما هاه مثل
ب را رف تیم پیشِ جا یل .او در ا تاق
ِ
ِ حبیب زندهای کناری ،با جوانی به نام
ِ هم نش سته می کرد .در ا تاق ،ه اه دور
ّتبودند .فضایِ اتاق را در جا ،صایای
پر کرده بود.ّت ُ
و محب
حب یب جوانکی کو چک و خوب صورت بود.
/ 081عارف فرمان
بزنم بهش».
ما منتظر ماندیم .زن زد.
نشههانی را اههرفتیم و بهها خو ههحالی
رفتیم به كافهقنادییی به نام «طوسی».
ِ قر مز و ُل چهپزی و كا فه بود .ر ن های ك
ِ کا فه سیاه کار کرده بود ند .دا خل
ِ خوش می نیدی .در ُلچههایِ ک
قنادی ،بوی
ِ ی شه یی بود و در س اتِ چپ ،یک م یز
ِ بزرگ قرار دا ت. ِ فلزیکنارش ،یک میز
ِ خوبی بهنظر مهیآمهد؛ آنههم در قنادی
باالیِ هر .هاهی آدم هایی كه ما را در
جا ِ آدم هم حساب نایكردند ،میآمدنهد
ِ صاحبِ کا فه خوب و مهر بان آن جا .یاهر
بهنظر میرسید .در این قنادی ،دو نفر
ریکی کار میکرد ند :هادی و اف شین.
افشین بینیِ عجیبی دا ت که اجازه نای
ِ ناترا ش فکر کنی. داد به باقیِ اندام
ِ بزر ای دا ت که ِ کو تاه و کم هادی قد
به سودخور بیشتر میمانست.
بریان با هو یاری و ب یداری ع ال
کرد.
افههت« :مههن حقههوقم را هههر هفتههه
می خواهم ،ما كار را به خوبی ان جام
خواهیم داد».
آقا هادی خوشم شرب بهنظر میآمد .از
هن رفیق هت الل هرد« :ایه هریان س هوال كه
به
است؟»
افتم« :نه .لهجهم زیاد خوب نیست».
كاههی خندیههد و افههت« :میتههونی اون
ِ ماها نه پنج م شت ها كار ك نی .ح قوق
پ شتُ
ُ
هزار تومن»...
ب و ا فت ا ار خوا ستیم می توانیم
آن جا ب خوابیم .طب قهی دوم جا برایِ
خواب یدن دا ت .تن ها چ یزی كه ن بود
ِ رستوران، «دست ویی» بود ،اما روبهروی
ِ ب ِ آن تا ساعتِ نُ ه م سجدی بود که در
باز بود.
بریان ا فت « :حاال فرض ك نیم ی کی
افغانی! 187 /
ِ کاکاحایدهللا و به
ِ جاعه رفتم سراغ
روز
او اطالع دادم كه كجا هستم و چهه مهی
كنم .او هم خو حال د .برایم افت كه
اخ تر ،ح سینع لی و ن سیم ن گرانِ تو
هستند.
کاکاحایدهللا افت« :بهار روع ده .من
یكدف عه به کا بل میروم .الب ته اول
با ید به یراز بروم .چون خی لی و قت
است اختر را ندیدهام».
افتم« :خو حال می وم اار نامهههای
ِ
مرا به هاه برسانی».
ِ 0010بهود كهه
ِ جهوزای سهالِ ماه
اوایل
جوابِ نا مهی حاج خانم آ مد .تا پا کتِ
نامه را باز كردم ،دیدم عكغِ مریم هم
هست.
بچهها پریدند ،عكغ را ارفتند.
افتند« :كیست؟»
ّه كردم.
برای ان قص
مریم نو ته بود:
علی جان!
هرکهریم را ته
هر مههردم دیگههیکههال مهخیه
کردهای ،اما نامهات آ مد .با نامهات،
خودت ن یز برا شتی .ن ایدا نی در ا ین
مدت که ن بودی ،چه قدر ا ین جا ح ضور
د تو دا تی! ن ایدا نی ...از کم بوِ
دا تم دق می کردم .وق تی نا مهات را
باز کردم ،بویِ تو را میداد؛ بویِ آن
بوسههههههایِ داغ؛ بههویِ تنههت ...عشههقِ
های شه ایِ من! هر از باورم ن ای ود من
چ نین عا قانه ک سی را پر ستش کرده
د کعبههه را...با ههم ،حتهها خداونههِ
ن ایدا نم تو برایِ من چه بودی و چه
هستی؟ مرا چنین از خود بی خود کردی و
رف تی ...هر ااه به د لم ر جوع می کنم،
جُز تو ن ایب ینم و جُز تو ن ای یابم.
افغانی! 191 /
شتِ آن
هاواره آرزومندم بویِ ت نت را ،لّ
بو سه هایِ یرین و داغ را ه ایناو نه
برایم بفر ستی تا ب توانم تو را حغّ
کنم.
باری ،اف ته بودی « :بیه اه اان به سر
ود /بی تو به سر ن ای ود!» حاال ا ین
و صفِ حالِ من ا ست ،دور از تو ...ع لی
جانم! بی تو بهسر نای ود...
سه ماه کار کردم و خو حال بودم که
نادر و اف شین از کارم را ضیا ند .با
ِ عشقعشق کار می کردم .کارم را به خاطر
ِ مریمدو ست دا تم .لح ظه هایم را ع شق
ُ ر می کرد؛ ا ما ا ین خو حالی عا قانه پ
زود محو د.
یكی از روزها ،چند عسكر وارد دند.
ِ ا ین که از ق بل آ ماده ع سکرها م ثل
ِ رویِبود ند که با جانی ترین آدم های
وند؛ آ مادهی هر نوع ز مین رو بهرو
حاله.
در او لین بر خورد ،از ما نا سنامه
خواستند.
بریان افت« :ما ناسنامه نداریم...
افغان هستیم».
م سؤول پولیغ چ نان برآ ُفت که صدایش
هاهی قنادی را ارفت.
فر یاد میزد« :اف غانی ها ا ین جا هم
راه پ یدا کردهن ...ا ین جا ،به هیچو جه
اجازه کار ندارین!»
پولیغ به ه اه جا ری خت و ه اه را
ِ ما د ستب ند د ستگیر کرد .به د ست های
زد ند .با م شت و ل گد ،با توهین و
تحقیر و هرآنچه به دهان ان میآمد ،ما
ِ طو سی در مح لهی پل
ِ را از کا فه ق نادی
کریمخانِ زند بیرون کردند.
لح ظهیی به کریم خانِ ز ند ف کر کردم.
آ یا او هم در دورهی خودش ،ه ایناو نه
با بیگانهاان رفتار میکرده؟
/ 001عارف فرمان
«مرغداری».
«چند وقته ایرانی؟»
«تقریبا سه سال»...
«تویِ افغانستان چیکار میکردی؟»
«درس میخواندم».
«چه درسی؟»
ل
ِ سا ... بودم یفارس ِ
ادبیات «دانشجوی
ِ
دوم»...
باریکال ...پغ دانشگاه هم
ّ «بهبه!...
میرفتی»...
«بلی».
« با ا ین خانوم و دخ ترش چی کار
دا تی؟»
ِ خیری در پیش داریم ...اار خدا «امر
بخواهد».
م شتِ محکای به راستِ صورتم خورد .از ُ
چوکی افتادم.
ِِ خیر میفهاین چیه؟! امر « ااها امر
ِه ...راستش رو میای ،یا بهه خیر ...ه
زور ازت بکشم بیرون؟»
«راستتر از اینکه افتم وجود ندارد.
هرون ههزور بیه هت بههرار اسههر قهها ااه
امه
بکشید ،حتاا دروغ بیرون میآید».
ِ دیگهری .آنجها، بردند به اتاق مرا ُ
چشاانم را باز كردند.
در آن جا هیچ كغ ن بود .دیوار ها بویِ
خون میداد .آدم از بودن وحشت میكرد.
هههود كه هی به
هانهی كسه هرف ،نشههر طه
در هه
ناخته ن ای د .ی كی د یوار را خط
ِ اینكه روزها را اار كشیده بود؛ مثل
کهههرده بهههود .خطهههها ،نشهههانهها و
یاداارهههای روی دیوارههها بههه خههود
م شغولم کرد ند .ن ایدانم چه قدر اش ته
بود كه باز آمدند و اینبار ،مرا بهه
برد ند .خ یال كردم حاال ِ دی گری ُ
ا تاق
دی گر واق عا و قتِ خداحافظی ا ست ،ا ما
نه ،هنوز از زندهایام باقی بود .مرا
در اتاقی كه كای نور در آن بود داخل
/ 118عارف فرمان
صدایم هم درنایآمد.
ِ جد ید كنجه بود .وق تی ا ین یك كل
دیدند از من دیگر صدایی بیهرون ناهی
ِ نیمهو ی و آ ید ،ب غ كرد ند .در حال
هان را ِ یكی ههدایهه صه
هودم كه هی به
بیهو ه
هرهه ایههانی که هت« :افغههه افههنیدم كهه
آوردی ،فقط بزن!»
از تایر بیرونم كردند .یك چیزی به
انهام خورد كه ف كر كردم د ستم ق ط
ده .دیگر نفهایدم چه د.
ِ خودم، لولبیدار که دم ،در او هی سّ
ِ ه اان ت ختِ قب لی اف تاده بودم. روی
پشههت بخههوابم ،دیههدم خواسههتم بههه ُ
ن ای توانم .ا صال ت ااسِ پ یرهنم پ شتم را
ِ آتش میسوزاند .ناچهار ،یهكپهلهو مثل
افتادم.
نایدانم خواب بودم یا نه ...هاید
پ شتم را خواب بودم كه مید یدم مادر ُ
ی
ِ ها قطره ِ آبِ ارم میکند و همزمان، ُر
تکُ
ا کش بر دامنش میریزند .بعهد ،خهواب
ِ ع قاب در هوا پرواز د یدم که مان ند
ِ ابرها میاهشرم .یهك میكنم و از باالی
دف عه متوجه دم كه نه ،عقاب نی ستم.
ّاره نشستهام و بهه سهفر مهی در یك طی
روم ...لحظههاتی ،پههدرم و مههادرم را
میدیدم .هنوز بیست سهال دا هتم .بهه
ِ یر می افتهی بعضیها ،هنوز دهنم بوی
داد .هنوز آتشِ هیچ تجربهیی مرا پخته
اید ا ین ی کی از ه اان ن كرده بود.
ت جاربی بود كه ب سیاری میافت ند با
پخته می ود! آنها آدم ُ
ِ بیدار دم که داد صبحِ زود ،با ل گد
میزد:
«بلند و افغانی! وقتِ ناازه».
با ک اری دوال و یک عالم درد ،به
دست ویی رفتم .در آیینهیی چركین ،به
خودم نگاه كردم .اصال باورم نای د كه
ِ در آیی نه خودم با م .به خود ت صویر
/ 101عارف فرمان
ُخ سارم
ا فتم « :نه ،ا ین من نی ستم ».ر
پندی هده وهان ُ
هك روز ،آنچنه ِ یه
هولدر طه
ك بود ده بود كه ت صور ن ای د کرد.
پ شتم را تا جایی که ما کن بود تخ تهی ُ
نگاه كردم .جایی نبود كه زخم نبا د.
ماهها الزم بود تا زخمها خهوب هوند.
م شتهایی که بر بی نی و صورتم خورده ُ
ِ چشام را كبود كرده ِ حلقههایبود ،دور
ِ مهرا آنچنهان تغییهر داده بود .یاهر
هت
هیتوانسههغ ناه هیچكه
هاید هه هه ههود كهبه
بشناسدم.
وضو ارفتم .به نااز كه ایستادم ،از
ِ خویش اری ستم! در سجدههایم، ِ دل
ع اق
اریستم و دردهایم را با خدا افتم!
وقتی برمیاشتیم ،سخاهی افت« :به من
نگاه نكن افغانی!»
حههداقل ایههن را فهایههدم كههه مههرا
ُشند .اینها هاه مأمورانی بودنهد نایك
كه بها لبهاسِ خصهی راه مهیرفتنهد و
هم
هن هههوند .مههناخته ه هتند هنایخواسه
احتیههاج بههه ناختن ههان ندا ههتم.
دروا ق ،ف قط ا ار مرا آزاد میکرد ند،
مشكلی ندا تم. هیچ ُ
ِ صبح دادند نیم ساعت بعد ،برایم چای
مر با و ك ای یر كه بد ن بود .م سكهُ ،
ّه نان.
با دو تك
ّت هم میكنند!» افتم« :عجب ،عز
ِ صبح بود كه مستنطق آمد بعد از چای
و افت با مرغداری تااس ارفتههانهد و
ِ مخهدرِ مهوادفهایدهاند كهه مهن اههل
نی ستم .و لی تع هد ارفت ند که من با
ا ین زن و دخ تر هیچ راب طهیی ندا ته
با م .با خودم ا فتم که ر سیدن به یک
عشق از هفتخوان رستم هم سختتر است.
از زندان آزاد دم.
دوباره براشتم به مرغداری .بچهها از
د یدنم خو حال دند؛ ا ما صاحب كار با
چ هرهی خ شن و ت ند ا فت« :دی گه جات
اینجا نیست».
هرچ ند برایش ق سم یاد كردم كه من
هاریهیچ كههودهام ،هههاه به
هیانههامال به
كه
نكردهام ،قبول نكرد که نکرد.
سه هفته در بیکهاری و بهیروزاهاری
اش ت .هر لحظه دلهم بهرای مهریم مهی
تخید .میترسهیدم تاهاس بگیهرم .ناهی
دان ستم برایِ آن ها چه ات فاقی اف تاده
ا ست .در ا ین مدت ،ز خم هایم به بود
یافت.
ِ كریمخانِ زند،پل یک روز ،نزدیكیهای
ِ ُ
ِ كنتههاكی رفههتم.بههه رسههتورانت مههرغ
ر ستورانت بزر ای بود که تقری با برایِ
ِ چر می وصد ن فر جا دا ت .چوکی های
میزهای یشههیهی زیبهایی چیهده هده
بود ند .کف و سقف سیاه و سفید کار
سن
ده بود .سقف اچ کاری بود و کف ِ
ِ ر ییغ هم در ست مرم ر و کا ی .م یز
ِ دروازه قرار دا ت که چوکیِ رو بهروی
ِچرخداری پشتش اشا هته بودنهد .فضهای
ِ ک باب ده پُ رِ مرغ ر ستورانت را بوی
ِیهها رنه بها زیبها ُلهای
ِ کرده بود .ا
/ 104عارف فرمان
بردم. ِ او لّ
شت میُ من از ادی
ا فت « :چه طوره ما عروس خانوم رو
بیاریم تهران؟»
ا فتم« :با ید بروم با دا ییاش حرف
بزنم و هرطور است راضیاش كنم!»
ِی میخوای بری؟»
افت« :ك
افتم « :اید بههاهین زودی ...فعهال
ِ دایی كار میكنندحاجخانم و مریم روی
تا او را را ضی کن ند .منت ظرم مریم
خبرم کند».
دو ماه اش ت تا مریم و حاج خانم
توان ستند ما مایِ مریم را از آ مدنِ من
ِ د یدنِمطلِ سازند و موافقتش را برای
م
ِ عاز كه من بگیرند .دیدم وقتش رسیده
یراز وم .رفهتم پیسههههایم را بهه
ِ كای بردا تم کاکاحایدهللا سخردم .مقدار
كه خرچ راهم ود .آرزو میكهردم ایهن
ُف تد .خدا ك ند ما مایش بار ات فاقی نی
راضی ود.
دد بهها مشههكالتِ فه
هراوان ،نامهههی تههرُ
ارفتم.
به دریاجو افتم« :فردا ،بلیهت مهی
ایرم و میروم».
هاه هورا كشیدند و ادی كردند.
ِفردایش ،حر كت كردم .ه اهی نا مههای
مریم را با خود دا تم.
ِ مریم هیجانانگیهز هده بهود. دیدار
تنها کسی که مرا بیگانه نایدانست او
ِ داغ مرا از خود بی بود .هوسِ بوسههای
خود کرده بود .احساس مهیکهردم سهفری
آتشین دارم.
وقتی به یراز رسیدم؛ اول پیش حسین
ِ زنهد کهار مهی ِ چهارراهعلی رفتم .سر
کرد .از ز ندانی دنم خ بر دا ت ،ا ما
نایدانست در کجا زندانیام.
/ 111عارف فرمان
درش
ُلههُِ مامههایِ قدختههرش را از چنگههال
بیرون سازد ،وجود ندا ت.
رو کردم به حاج خانم و ا فتم « :تا
ِ ما است ،نای ِ راهِ مریم سر
وقتی مامای
توانیم بههم برسیم .این را اا و من
خوب میدانیم .پغ ،بیجا نباید منتظهر
ِ
همدیگر با یم».
مریم افت« :هیچ راهی نیست که داییم
ُفته زندون؟ ...حتا ...حتا ده چند بی
ماه؟»
ِ زنندهیی به دخترش حاج خانم با نگاه
د ید و ا فت« :ا ین حرف رو نزن!» ا ما
ِ لب ا فت: پغ از م کثِ کو تاهی ،ز یر
« اید هم هاین خواستِ خدا با ه».
از جا برخاست و در حالی که میدیهد
آرزوهههایِ دو تههن بههربههاد ههده ،از
ر ستورانت خارج د .مریم هم از ع قبش
ر فت و ما نتوان ستیم برایِ همدی گر
«خداحافظ» بگوییم.
ِی ازباحسرت نگاه میکردم كه مریم ك
ن ظرم ناپد ید می ود .تا آ خرین لح ظه،
راه ر فتن ،قدم بردا تن و د ست ت کان
دادنش را تاا ا کردم.
ِ اول ،در تالشِ پشیرفتن اینکه روزهای
ِ رسیدن به مهریم مسهدود هده، راههای
سخت برایم آزارده نده اش ت .ب عد،
کمکم عادت کردم .ااه احساس مهیکهردم
ق لبم ب یرون از و جودم میز ند .ااه
هده احساس میکردم معنیِ بودن بیرنه
است .بهههر بهانهه ،خهودم را مشهغول
ِ
ِ ندا تن روزمرهای میکردم تا کمتر درد
یا بیمریم دن را تحال کنم.
ُندی میاش هتند .بهیمهریم روزها بهک
دن را تجربه می کردم .همز مان ،ق لبم
ِ رسیدن به او میزد .چه سخت اسهت برای
ِ دا تنش آدم ِ ندا تنِ آن کغ که برایدرد
ِ آدمزنده است .در حقیقت ،جنازهی خود
هیرود.هتان مه هده در راه قبرسه زنهدهزنه
افغانی! 233 /
ّهت
چهرهها نگاه کردم .چشمها را با دق
ِ چ هرهی اید دن بال ورا نداز کردم.
آ نایی بودم .اید میخوا ستم بب ینم
ِم ههرزچه ک سان دی گری هم با مهن رد
اید هم بی هدف و از سر
ِ می وند.
کنجکاوی به هاه نگاه میکردم.
دو هف ته ب عد ،به سروی سی بُ رده دم
که با آن با ید رد مرز می دم .سرویغ
ِ چهل و یک افغانِ دیگر بود .اویا حامل
این سرویغِ شم بود که از تههران بهه
ِ فریاان میرفت. مقصد
احساسِ مهاانی را دا تم که بهزور از
خانه بیرونش میکردند.
اولین قدمی را که به سرویغ اشا تم،
سرباز داد ک شید« :زود باش اف غانیِ
کثافت!»
در حقی قت ،ا ین من بودم که اح ساسِ
مهاههان بههودن مههیکههردم .آنههها مههرا
ُههش ،بههیفرهنهه ، متجههاوز ،دزد ،آدمک
کثا فت ،قا تل و آن چه بدترین بود،
ِ از من بود که میدان ستند .ا تباه
ّت قا ئل بودم و خودم ِ خود ،خ صی برای
را «انسان» حساب میکردم.
ساعت یازده بود و سرویغ از بینِ
ِ رق سفر پرجاعیّتِ تهران به سوی س رک های
ِ ُ
میکرد .چهل و دو سرنشهینِ افغهان ،دو
م سلح در سرویغ موتروان و سه سرباز ُ
ِروی هه روب در هید
هد .خور ه هته بودنه نشسه
موتروان میتاب ید و من در ست و سط
نش سته بودم .در ک نارم ،مردی نش سته
بود که یک پایش ل ن بود و با ع صا
راه میر فت .خودش را «ب صیر» معر فی
کرد.
بصیر آرام حرف میزد .ابروانِ کمپشت
ِ بینهیاش و بینیِ کجهی دا هت .در وسهط
کوهانی دا ت که قیافههاش را بهیشتهر
تر کرده بود .ز نخِ باریکی ِ
بیه
ِ روباه دا ت .ساعتسازی از کابل مانند
/ 101عارف فرمان
ِ سرویغ یک سرباز
ِ دن ندا تند .دا خل
مراقبت کند ُ ما از مسلح مانده بود تا
ِ نااز و فهرائض هان ِ ادایو باقی برای
رفتند.
ب عد از نیم ساعت ،دو باره سرویغ
حرکت کرد و زمانی که باز ایستاد ،در
ِ دروازهی آهنیِ بزرای بود که دو برابر
سرویغ بهراحتی از آن میاش تند.
دند و دروازه را دو سرباز پ یاده
به اوش زد ند .صدایِ پارسِ چ ند س
ِ سههر
ِ رسههید .در نیاهههرو ههناییِ چههراغ
دروازه ،تابلویی را خواندم که نو ته
بود :ار وگاسفی سنگ
ِ سهیاهرن سفید دا ت و بهخط تابلو ِ
رویش نو ته ده بود.
با خود افتم« :حاال اید امشب ما را
نگه دارند ،اما فهردا قطعها از خهاکِ
ایران بیرونمان میکنند».
ِ مسلح با باز ِ بیست ه سی سرباز حدود
ِسرویغ ر
ِ دورادو و ند دوید دروازه دنِ
ما را محاصره کردند.
یکی ان دروازهی سرویغ را باز کرد و
به هاه افت« :پدرسوختهها! پایین».
این اولین جالهی خوشآمد ان بود.
ِ سرویغ آ خرین سرباز که در دا خل
ِ موتروان ای ستاد ما نده بود ،در ک نار
و هر که پایین می د هم حساب میکرد و
ُلک پایش میزد. بج
هم لگدی به ُ
ماه چشاکزنان نگاه میکرد و ستارهها
ی کی از دی گری رو ن تر مین اود .در آن
ِ 0014هاههی آسهاان ،بها تابستانِ سهال
ِ آنهاه مشکالتِ افغانها در بی رمی ،اهد
ِ سفی سنگ بود. ِ ورود به اردوااه هنگام
ابتدا ،صف بسته د و سه سربازی که
ما را آورده بود ند ،سند ارفت ند که
ِ مقا ماتِچ هل و دو «اف غانی» را تحو یل
کاهههپِ سفیدسهههن دادهانهههد و خهههود
بازاشتند.
/ 108عارف فرمان
ِ دیخورتیها نبودند.
زیاد مزاحم
سه روز را در آرا مش كا مل اشرا ندم و
هردم هرفتم براه هایم اه هاره تصه هد دوبه
بعه
م
ُ ِ ر جبه مریم ی
ِ ما ما که حاال .یراز
سنگینِ ق تل ز ندانی بود ،می د من و
مریم عرو سی ک نیم .ا ما ن ایدان ستم
یراز ،چون پیس هیی چهاو نه بروم
هدهللاهیش کاکاحایه هههایم په هتم .پیسه ندا ه
بههود .امیههد ههکوفایم کههرده بههود.
ُفت ک میزدم! در ناکجایِ بهافتهی پدر ،ج
ِ پنجره ذهنم ،مریم را میدیدم که کنار
ِ من است. نشسته و منتظر
جوانی را یافتم که میخوا ست برود
یراز .قرار د باهم از مرز ب گشریم
و بههرویم ههیراز و او هزینهههی مههرا
ب خردازد و پیس ه را در یراز بگ یرد.
نامش محسن بود .محسن جوان آرامی بود
ِدی میا نه دا ت و یک سالدانه روی و قّ
ِ کمحرفی بود .تعجب چهرهاش .یاهرا آدم
ِ م شترک ِ م شکل
می کردم که مردم هن گام
دا تن ،هم با یکدیگر صایای می وند و
هم آسانتر برخورد میکنند.
ِ مرز سر زد یم با مح سن ،به دکان های
تا قاچاقبر پیدا کردیم.
با این که از ر فتن به یراز خو حال
بودم؛ ا ما خاطراتم از لحظهلح ظهی ک اپِ
/ 101عارف فرمان
ِ
دیگری دا تم .فکر میکردم این کورهراه
ِ مریم و سرد را در ا ین بیا بان ،ک نار
ر
ِ صو ت .اایم انهی او میپی انه به
آ غوشِ مریم مرا ارم ساخته بود .با
ُستوار ،پیش میرفتم. ِ ا
اامهای
به ده کده یی کو چک ر سیدیم .قا چاقبر
ما را در پشتِ تخّهیی کوچک مخفی کرد و
هرهاعت منتظه هیمسهِ نه
هدودهت .حههودش رفه خه
ما ندیم .کم کم وح شت می کردم ،م بادا
قا چاقبر ر های مان کرده با د؛ ا ما
دی گران خون سرد بود ند؛ نگرا نی از
چهرهی ان خوانده نای د.
محسههن زودتههر از هاههه ،رویِ خههاک
ُرو رفت. چهارزانو نشست و به فکر ف
قاچاقبر براشت .با صدایی چیغمانند
ب را در ه این ده کده ا فت « :باقیِ
میاشرانیم».
دیم. ِ م تروکِ یک چ هاردیواری وارد
ِ ن م و بویِ یون جه م شامم را پُ ر بوی
کرد .هر کغ خودش را به او ه یی
انداخت.
ِ خاکِ مر طوب دراز ِ مح سن ،رویدر ک نار
ِ مریم با من ک شیدم .ه نوز هم خ یال
ِبوی دم، یدار بود .وق تی از خواب ب
یر و نانِ ارم میآمد.
ِ جویی نان و یر خوردم و با آبِ سرد
ِ چهههاردیواری متههروک کههه از کنههار
میاش ت ،دست و رویم را تازه کردم.
با رو نیِ روز ،بهطرفِ م شهد ره سخار
تر بتِدیم .اید یک ساعت ب عد ،به ُ
جام ر سیدیم .قا چاقبر بهجایِ موتر یا
ِ تی لردار کرا یه تک سی ،یک تراک تور
دیم .تراک تور راه کرد .ه اه سوار
افتههاد .در جههادهی اصههلی مههیرفتیم.
ِ مهها رد ِ زیههادی از کنههار موترهههای
ِ سخاه میاش ت ،ا ما می دند .ح تا موتر
هه آدم رویِ هه اینهاههی نایپرس هید که کسه
ِ
ِ تراک تور ،آن هم در هوایِ سرد تی لر
/ 101عارف فرمان
خواهد د.
بهها بچهههها در میههان اشا ههتم كههه
میخواهم مریم را ببینم.
ل
ِ با دن تو « :كه ه اه سرزن شم كرد ند
ِسر میاردی».درد
اما من باید مریم را میدیدم .هرچه
ِ من ن صیحتم كرد ند ،ن شد كه ن شد .مرغ
ف قط یك پا دا ت! سرانجام ،به ا ین
نتی جه ر سیدم كه صاحبخا نهی ح سینع لی
را بفر ستم تا سر و او ی آب د هد،
ببی ند آ یا ات فاقی اف تاده یا نه؟ در
ضان ،ا ار توان ست به مریم ا طالع د هد
كه من در یراز هستم.
صاحبخا نهی ح سینع لی پیس ه یی ار فت و
هامهار را انجه هنكه
هت ایههاد رفهراه افته
بد هد .وق تی بازا شت ،ح سینع لی دروازه
را برایش باز كرد .من منت ظر بودم
بب ینم چه پ یامی آورده .برایم ف قط
ا فت كه « :حال ون خوب بود .ا فتم كه
تو ا ین جایی .مریم خو حال د ،ا ما
چیزی نگفت».
این حرفها را كه نیدم ،احساس كردم
درو غی در كار ا ست .با ید خودم تحق یق
میكردم تا دریابم چه خبر است.
ت صایم ارفتم بروم خا نهی مریم.
رفههتم .دروازه ههان را زدم .جههوانی
دروازه را باز كرد؛ جوانکی بود با
ِ
ل باسِ خا نه و چخل ک به پا که ا ندوه
فراوانی در دیده اانش نشسته بود .فکر
کردم کرایهن شین تازه یی ا ست .سالم
كردم و افتم« :حهاجخهانم را میخهواهم
ببینم».
جوان ر فت .چخلک هایش را به ز مین
میکشید.
لح ظاتی ب عد د یدم حاج خانم آ مد .تا
د .ن گاه مرا د ید ،ن گاهش م ضطرب
کردم ،د یدم ا ک در چ شاانش حل قه زده
و سر میجنباند.
/ 101عارف فرمان
كردی؟»
افتم« :از سفارتِ هند».
ا فت« :خی لی خُب ،دو روز دی گه ب یا
بب ینم می تونم برات بلیت صادر کنم یا
نه».
ِ پی شانیام را پاد دم .عرق ب یرون
كردم.
وق تی به خا نه ر سیدم ،نو ید که
انت ظارم را میك شید بانگرانی پر سید:
«چی د؟ تكت را ارفتی؟»
افههتم« :نههه .افتنههد دو روز دیگههر
ب یا ».و ا ضافه کردم« :در دن یا ،نام
دی گری ن بود برایِ من پ یدا ك نی كه ا ین
ِ م سخرهترش را نام م سخره و نام پدر
هخرهامهیروم ،مسه ها مههه هرجههتی که
اشا ه
میكنند و میخندند»...
ِ د هنش .میخوا ست د ستش را اشا ت روی
خندهاش را پنهان کند.
ِ خندا ندن را یاد ا فت« :با ید ه نر
ار فت تا از ا ین ك شور ب یرون ر فت.
ِ خندا ندن ان ه این ا ست .تو تن ها راه
كه نای توانی آن جا دل قك بازی ك نی تا
تكت بگیری»...
هاین طور میا فت و دل یل میآورد.
ِ من م رهم ب گشارد؛میخواست رویِ زخم های
ا ما تا سخنش ق ط می د ،باز میخند ید
و دوباره بر زخمهایم ناك میپا ید.
دو روز ب عد ،از نو ید تقا ضا کردم
ِ تکههت ،بیههرونِوقتههی مههیروم دنبههال
تکتفرو ی منتظرم بااند.
ِ با بی نیِ بزراش كا غش را ه اان خانم
پ غ داد و افت « :با این نای تونی بلیت
بگیری .باید پاسخورت دا ته با ی».
نو ید از پ شتِ ی شه ن گاه مان می کرد.
وق تی ب یرون آ مدم ،بر اه را از د ستم
هودمهاش .خههران نبههت« :نگه هت و افهارفه
درستش میکنم».
سرانجام قرار را بر ا ین اشا ت كه
/ 114عارف فرمان
افتم« :نایدانم».
بعد از آن كه دید از من حرفی بیرون
ن ایآ ید ،ا فت« :رد کن ب یاد ب ینم...
چهقدر پول داری؟»
افتم« :پول هم ندارم».
سرانجام ،ناچار ،پاکت را باز کردم.
ِ پاکت بود .صد دالر چهارصد دالر داخل
از من ارفت.
آمههدم بیههرون و از هاههه خههداحافظی
كردم.
نوید یک پاکت بسته اشا ت در جیبم.
ِ دروازهی خروج ِ لرزان ،به سوی با دل
ُرفههایِ كوچكِ پولیغ بود، كه دو طرفش غ
ِ خ شن وراه اف تادم .از دور ،چهره های
قیا فههایِ سوخته از د یدنِ جنا یت ها و
جُرم ها مع لوم بود .آن ها ن یز از پ شتِ
ی شهها مرا با ه اهی تب و تاب و
هرا سم میدید ند و میدان ستند كه من
ُای سراردانم. چهاونه در فضایِ سردرا
كا غشم را پیشِ روی ی كی ان اشا تم.
نگاهی به من كرد و بعد به كامخیوتری
که پیشِ رویش بود.
افت« :كجا داری میری افغانی؟»
افتم« :به وطنم»...
ب عد از ن گاهی كو تاه به كامخیوترش
( كه در حقی قت ،بیش تر از یك سال بر
من اش ت) ،رو یش را براردا ند و ا فت:
«اجازهی خروج ارفتهای؟»
افتم« :بلی».
افت« :صبر كن!»
هاینكه افت «صبر كن!» ،لرزشِ پاهایم
بیش تر د .از ا تاقكش ب یرون د .ر فت
ُب ِ قرن بر من اش ت ِ غرفهی اول .رسراغ
تا براشت و به بقیه افت« :بیایید!»
مردم یكییكی از پیش رویم میرفتند و
من ای ستاده بودم .ز مان ن ایتوان ست
دیگر مفهومی دا ته با د .ناخودآ ااه،
ِ ز ندان را مید یدم و از پ شتِ می له های
افغانی! 277 /
سویدن ،جنوری 1100
سپاس
از آ نان که د ستم بگرفت ند و
راهرف تنم آموخت ند ،از آ نان
که منِ ناچیز را «چ یز» ح ساب
کردنههد و آنههان کههه ایههن
سیاهمشهههههقهایِ مهههههرا ارج
نهادند...
در نخسههتین اههام ،خههانم
ِ
عز یزم ،ل یزا جان ،که بار
ِ
بههودنم را تههاب آورد و بهها
ت اامیِ توان ،یاریام کرد.
ههاید ااههر او نبههود ،ایههن
نو ته نیز نایبود....
از دو ک بوترم ،هی لی جان و
هاجر جان ،که بودن ان مایهی
نفغک شیدنم ا ست و در هر اام،
کنهههارم بودنهههد و تنههههایم
نگشا تند.
ِ بسیار ارانقدرم که از عزیز
بهراسهههتی دسهههتم بگرفهههت و
پا بهپایم آ مد ،ج نابِ عز یزهللا
نهف ته ،بیا ندازه سخاساُزارم.
بهها او بههود کههه راهرفههتن
آ موختم ...از عز یزی که ،به
/ 181عارف فرمان
چ
چنننناروناچننننار:
دکتُر ،پز ک،اکت رُ : ُزیر ،از روی
ِ نهههههاا
طبیب. ناچاری.
رازچوکی :نیاکت. ُهر ،نیاروز.چاشت :ی
ُخ :مستطیل.رازر ِتری.
چاینک :ک
رفش :پرچم. چُنن بننو ن :سههاکت
رواز :در. بودن.
ُتو لوار.ریشی :ک چپلک :دمخایی.
سترخوان :سُفره. چتل:کثیف.
مراستی :استراحت. چرس :حشیش ،بن .
وسیه :پرونده. ُننر:عایههق ،ژرف.چُغ
و سیهب ستک :ت شکیل
ِ چقور نیز مینویسند.
پرونده دادن. ُاباتاههه،
چُم اتننه :چ
دکههههان،
وکننننانُ : چندک.
مغازه. چوکی :صندلی.
الیز :راهرو.
ی ن :نگاه کردن. ح
یگر :بعدازیهر. هللا امنیک :ریهیغ
حفیظ
ِ افغان ستان در
جا هور
ر دورانِ کاونی ستی که
را ستهوچ په کر ن: بعهههد از نورمحاهههد
براردا ندنِ [ سیخهای
ِ تر کی به قدرت ر سید
ِ آتش].کباب روی و پغ از وروِ
د روس ها
را زینه :راهپله. بههه افغانسههتان ،در
ُخصت :تعطیل.ر ِ ،0008کشته د و سال
ر وب یرا :حرف های
ِ ب برک کارم ل به جایش
نا ههیانه ،حرفهههای
ِ نشست.
بد. حوت :اسفندماه.
رنگبوت :واکغ. حویلی :حیاط.
روجنننایی :ملحفهههه،
ِ نازک.روانداز خ
ریکشننننا :موتههههور خریطه :کیسه.
سهچرخه. خسننک :نههوعی حشههرهی
موذی بزرگ تر از ک ک
ز و خش.
زنخ :چانه. حظینننریآبنننایی:
ّه.
زینه :پل اور ستانی که ن سلهای
ِ
اش ته در آن به خاک
س ُرده ههدهانههد. سههخ
ِز.
ساجق :آدامغ ،سق آرامگاه خانوادهای.
سال انه :نوعی ز خم حلقننات :حلقهههههها،
کههه پههغ از بهبههود، اروهها.
جایش میماند .سالک. خوراکهفروشنننننننی:
سننرای :محلههی کههه خواربارفرو ی.
چهههههههارطرفِ آن را پر :خونآلود.خونُ
/ 184عارف فرمان
ی
یخک :یخه ،یقه.
انتشارات تاک منتشر کرده است:
داستان امروز:
0ه را وچا (مجاوعه داستان) خالد نویسا
1ه گلقاقا (مجاوعه افسانه) تقی واحدی
گلیمباف (رمان) تقی واحدی
0ه
ازارخانهیخنوابواختنناق (رمهان) عتیهق
4ه
رحیای
0ه ناشا (رمان) محادحسین محادی
1ه ...وشیخ نق س
هللاوسر نگفت (داستایتها)
رهنورد زریاب
7ه چارگر قالگشتم
( ...رمان) رهنورد زریاب
8هکابلجایآ منیست (مجاوعه داستان) سهید
علی موسوی
0ه با یگار (مجاوعه داستان) حبیب صادقی
01ه نقششکارآاو (رمان) حایرا قادری
11ه امضااا (ازینهی داستان کوتهاه افغانسهتان)
به انتخاب محادحسین محادی
منتشر می ود:
خوشهااوملخ (داستان نوجهوان) محادحسهین
1ه
محادی
2ه استانزنانافغانستان با مقدمهه
و انتخاب محادحسین محادی