You are on page 1of 97

‫شناسنامه‪ :‬فريدون‌ سه‌ پسر داشت‌‬

‫عباس‌ معروفي‌‬
‫رمان‌‬
‫چاپ‌ دوم‌‪ ،‬چاپخانه‌ مرتضوي‌‪ ،‬كلن‌‪ ،‬بهار ‪)2001( 1380‬‬
‫روي‌ جلد آتليه‌ گردون‌ ‪ /‬نقاشي‌ از يداله‌ تناور‬
‫حروفچيني‌ و صفحه‌آرايي‌؛ گردون‌‬
‫نشر دنا‪ ،‬رتردام‌‪ ،‬هلند‪ ،‬تلفن‌ ‪ 010 / 414105‬فاكس‌ ‪010 / 4141088‬‬
‫‪ISBN: 76160 - 06 - 6‬‬
‫‪ 13‬يورو‬

‫ــــــــــــــــــــــــــ‬
‫تهيه‌ی‌ هرنوع‌ فيلمنامه‌‪ ،‬فيلم‌ و نمايشنامه‌ از اين‌ كتاب‌ منوط‌ به‌ اجازه‌ی‌ كتبي‌ نويسنده‌ است‪.‬‬

‫‌حق انتشار فارسی اين رمان از اين پس در اختيار نشر ققنوس تهران است‪.‬‬

‫به‌ دوست‌ عزيز ‌م‬


‫دكتر هانس‌اولريش‌ مولراِشوفه‌‬

‫«فريدون‌ سه‌ پسر داشت‌‪ :‬ايرج‌ و سلم‌ و تور‪ ،‬كه‌ جهان‌ را بين‌ آنان‌ تقسيم‌ كرد‪ .‬ايران‌ را‬
‫كه‌ بهترين‌ بخش‌ بود به‌ ايرج‌ سپرد‪ .‬يونان‌ و روم‌ و شام‌ را به‌ سلم‌ داد‪ ،‬و توران‌زمين‌‬
‫را به‌ تور‪ .‬اما سلم‌ و تور به‌ ايرج‌ حسد بردند‪ ،‬دوستانه‌ او را دعوت‌ كردند و در جنگي‌‬
‫از پاي‌ درش‌ آوردند‪».‬‬
‫از شاهنشاهي‌ فريدون‌ تا كين‌ ايرج‌‪ ،‬شاهنامه‌ی‌ فردوسي‌‪.‬‬

‫كليه‌ حوادث‌ و شخصيت‌هاي‌ رمان‌ واقعي‌ هستند‪ ،‬و شباهت‌ آنها با حوادث‌ و شخصيت‌هاي‌‬
‫شناخته‌ شده‌ اصالً تصادفي‌ نيست‌‪.‬‬
‫ع‌‪ .‬م‬

‫فریدون سه پسر داشت‬


‫فصل من‬
‫شايد همه‌ چيز با مرگ‌ ناصري‌ آغاز شد‪.‬‬
‫ديشب‌ مغزش‌ از كار افتاد‪" .‬مالقات‌ ممنوع‌" روي‌ در را برداشته‌اند‪ ،‬هيچ‌‬
‫مالقات‌كننده‌اي‌ نيست‌‪ .‬عبدالناصر ناصري‌ آرام‌ روي‌ تخت‌ خوابيده‌‪ ،‬لوله‌ها از بيني‌اش‌‬
‫گذشته‌اند‪ ،‬و تصوير مونيتور سمت‌ راستش‌ مي‌پرد‪ .‬نورهاي‌ عمودي‌ پنجره‌ كه‌ به‌ سخت ‌‬
‫ي‬
‫از الي‌ پردة‌ ضخيم‌ مي‌گذرند‪ ،‬او را قطعه‌ قطعه‌ نشان‌ مي‌دهند‪ .‬دو دستش‌ را روي‌‬
‫سينه‌اش‌ گذاشته‌اند‪ ،‬با چشم‌هاي‌ بسته‌‪ ،‬خط‌ ابروهاي‌ ماليم‌‪ ،‬مژه‌هاي‌ تابيدة‌ بلند‪ ،‬و ري ‌‬
‫ش‬
‫شانه‌خوردة‌ خاكستري‌‪ ،‬يكي‌ سياه‌ يكي‌ سفيد‪ .‬ناصري‌ آرام‌ گرفته‌ است‌‪.‬دسته‌اي‌ از موهاي‌‬
‫صاف‌ جوگندمي‌اش‌ كه‌ روي‌ متكا پخش‌ شده‌‪ ،‬صورتش‌ را قاب‌ گرفته‌ است‌‪ .‬يك‌ گلدان‌‬
‫كاكتوس‌ كوچولو جلو تختش‌ در نور مونيتور سمت‌ راست‌ كه‌ مدام‌ مي‌پرد‪ ،‬روشن‌ و‬
‫تيره‌ مي‌شود‪ .‬مثل‌ صورت‌ الغر او كه‌ در نوسان‌ نور‪ ،‬خاكستري‌ است‌‪ ،‬به‌ كبود مي‌زند‪،‬‬
‫الغرتر مي‌نمايد‪ ،‬و در قعر مرگ‌ فرو مي‌رود‪ ،‬مي‌رود‪ ،‬مي‌رود تا بوي‌ خام‌ بشر اوليه‌‬
‫اتاق‌ را پر كند‪ ،‬چيزي‌ نظير وسوسه‌هاي‌ شهواني‌ از مالفه‌هاي‌ سفيد متصاعد شود كه‌‬
‫وقتي‌ صداي‌ ناقوس‌ پُرقدرت‌ كليسا از منفذها گذشت‌ و در گوش‌ها پيچيد و پلك‌ها را‬
‫لرزاند‪ ،‬آن‌ را مثل‌ چربي‌ به‌ ديوارها بمالد‪ .‬چربي‌ آشوبنده‌اي‌ كه‌ اگر دست‌ به‌ ديوار بمالي‌‬
‫بايد هي‌ بشوري‌اش‌‪ .‬و هرچه‌ بشوري‌ پاك‌ نمي‌شود‪ ،‬همراه‌ صداي‌ ناقوس‌ در رگ‌هات‌‬
‫جاري‌ مي‌شود و عاقبت‌ بر سينه‌ات‌ مي‌چسبد‪.‬‬
‫عبدالناصر ناصري‌ از هزار سال‌ پيش‌ مرده‌ است‌‪ ،‬و اتاقش‌ را از سرب‌ ساخته‌اند‪ .‬صداي‌‬
‫ناقوس‌ بر او اثري‌ ندارد‪ ،‬نه‌ شيپور جنگ‌ است‌‪ ،‬نه‌ بيدارباش‌ صبح‌‪ ،‬و نه‌ هيچ‌ چيز‬
‫ديگر‪ .‬موسيقي‌ متني‌ است‌ كه‌ مرگ‌ را بدرقه‌ مي‌كند‪ ،‬آن‌ هم‌ به‌ همت‌ طلبة‌ جواني‌ كه‌‬
‫موظف‌ است‌ در ساعت‌هاي‌ مقرر طناب‌ كلفت‌ آويخته‌ از ناقوس‌ را به‌ دور كمر باريكش‌‬
‫ببندد‪ ،‬خود را از اين‌ ديوار بكوبد به‌ آن‌ ديوار‪ ،‬تا چكش‌ سنگين‌ فوالدي‌ بر دل‌ ناقوس‌‬
‫بگويد‪« :‬دينگ‌‪ ...‬دانگ‌‪ ...‬هللاُ‪ ...‬اكبر‪ ...‬دينگ‌‪ ...‬دانگ‌‪»...‬‬
‫آنوقت‌ نفس‌زنان‌ و عرق‌ريزان‌ برود به‌ انتهاي‌ باغ‌ كليسا‪ ،‬وارد اتاق‌ بزرگي‌ شود كه‌ سه‌‬
‫د ِر تو در تو باز و بسته‌ مي‌شود تا بوي‌ شمع‌ و عود به‌ مشام‌ برسد‪ ،‬به‌ راهبة‌ الغر و‬
‫رنگ‌ پريده‌اي‌ كه‌ در تاريك‌روشن‌ ميزها و شمعدان‌ها روي‌ تخت‌ نشسته‌ است‌ با سر‬
‫ي آبي‌ و طرح‌ اندام‌ او نفهمد كه‌‬ ‫سالم‌ كند‪ ،‬در تاللو نور شمع‌ها به‌ جستجوي‌ چشم‌ها ‌‬
‫چطور از ميان‌ آن‌ همه‌ اثاثيه‌ مي‌گذرد‪ .‬جلوش‌ زانو بزند‪ ،‬وحشيانه‌ خيره‌اش‌ شود‪،‬‬
‫خيره‌اش‌ شود‪ ،‬و با حركتي‌ تند و بي‌قرار خود را در بغل‌ او بيندازد‪ ،‬و چنان‌ لبش‌ را‬
‫ببوسد كه‌ راهبه‌ مدهوش‌ شود و با ناله‌ و گاه‌ آهي‌ لرزان‌‪ ،‬نرم‌ نرمك‌ پيراهن‌ سفيد پر از‬
‫چين‌ جوان‌ را از تنش‌ پس‌ بزند‪ ،‬بعد در تختخوابي‌ كه‌ پر از بالش‌هاي‌ كوچك‌ رنگي‌‬
‫است‌‪ ،‬با انگشتانش‌ شانه‌هاي‌ او را نوازش‌ كند‪ ،‬يا گاه‌ با ناخن‌هاش‌ صداي‌ طلبة‌ جوان‌‬
‫را در آورد‪« :‬آه‌‪».‬‬
‫يا با چرخشي‌ نرم‌ چنان‌ او را در بغلش‌ بچرخاند و به‌ زير بكشد كه‌ گويي‌ اصالً كسي‌‬
‫آنجا نبوده‌ است‌‪ .‬راهبه‌اي‌ پنجاه‌ ساله‌‪ ،‬بريده‌ از دنيا و مافيها درحالي‌ كه‌ گريه‌ مي‌كند از‬
‫در ِد رنج‌هاي‌ بشري‌‪ ،‬يا از خوني‌ كه‌ بر صليب‌ خشكيد‪ ،‬و يا براي‌ آمرزش‌ گناهان‌‬
‫گوسفنداني‌ كه‌ اسير گرگ‌ شيطان‌ شده‌اند‪ ،‬چنان‌ به‌ خود پيچيده‌‪ ،‬و يا از خود بيخود‬
‫گشته‌ است‌ كه‌ سر بر بسترش‌ نهاده‌‪ ،‬تسبيح‌ زنان‌ با دست‌هاش‌ دارد گناهان‌ بشر را‬
‫مي‌شمارد‪ ،‬از خدا پوزش‌ مي‌خواهد‪ ،‬و صداي‌ هق‌ هقش‌ در ناقوس‌ محو مي‌شود‪.‬‬
‫تانك‌ سوخته‌اي‌ـ جلو مسجد خاموش‌ شده‌ بود و صداي‌ گم‌ و پيداي‌ هللا‌اكبر از پشت‌‬
‫ديوارها به‌ گوش‌ مي‌رسيد‪« :‬دينگ‌‪ ...‬دانگ‌‪».‬‬
‫مجيد اماني‌ زير پتوي‌ پوست‌ پلنگي‌اش‌ مچاله‌ شده‌ بود و در قعر خواب‌‪ ،‬جايي‌ نزدي ‌‬
‫ك‬
‫آجري بي‌ در و پيكري‌ برهنه‌ بر لبة‌ تخت‌ نشسته‌ بود و داشت‌ به‌‬ ‫ِ‬ ‫تانك‌ سوخته‌‪ ،‬در اتاق‌‬
‫اندام‌ كشيدة‌ رؤيا نگاه‌ مي‌كرد‪ :‬هميشه‌ وسط‌ تخت‌ مي‌خوابيد‪ ،‬دست‌هاش‌ را زير صورتش‌‬
‫مي‌گذاشت‌‪ ،‬و مي‌گذاشت‌ آن‌ موهاي‌ لَخت‌ و سياه‌ بر شانه‌هاش‌ پخش‌ شود‪ .‬مجيد يكبار‬
‫ديگر اندام‌ را از كمرگاه‌ مرور كرد‪ ،‬خال‌ كوچكي‌ بر كپل‌ سمت‌ چپش‌ بود كه‌ در خواب‌ هم‌‬
‫بود‪ .‬ادامه‌ داد و وقتي‌ به‌ كف‌ پاها رسيد خواست‌ خم‌ شود و آنها را ببوسد‪ ،‬اما عده‌اي‌‬
‫تعقيبش‌ مي‌كردند و سايه‌ به‌ سايه‌ دنبالش‌ بودند‪ .‬تپش‌ قلبش‌ تند شده‌ بود و پناهي‌‬
‫نمي‌يافت‌‪ .‬در خواب‌ هم‌ مي‌دانست‌ كه‌ اين‌ يك‌ بيماري‌ است‌‪ ،‬اما همين‌ موهبت‌ باعث‌‬
‫مي‌شود كه‌ آدم‌ حواسش‌ جمع‌ باشد‪ ،‬دور و برش‌ را بپايد‪ ،‬و مفت‌ طعمه‌ نشود‪ .‬صداي‌‬
‫جمعيت‌ نزديك‌تر مي‌شد‪« :‬هللا‌اكبر»‪.‬‬
‫به‌ طرف‌ صدا برگشت‌‪ .‬در و پيكر اتاق‌ پوشيده‌ از تار عنكبوت‌ بود‪ .‬مثل‌ پرده‌اي‌ تار كه‌‬
‫عنكبوتي‌ بر دهانة‌ غار اصحاب‌ كهف‌ تنيده‌ بود تا آنها را از مرگ‌ نجات‌ دهد‪ .‬اسد‬
‫آنطرف‌ پرده‌ ايستاده‌ بود‪ .‬كت‌ و شلوار خاكستري‌ به‌ تن‌ داشت‌‪ ،‬با پيراهن‌ سفيد‪ ،‬ريش‌‬
‫سياه‌‪ ،‬و موهاي‌ كوتاه‌‪ .‬مي‌خواست‌ داخل‌ شود اما تار عنكبوت‌ راهش‌ را بسته‌ بود‪.‬‬
‫رعشه‌ از شانه‌هاي‌ مجيد شروع‌ شد‪ ،‬در سينه‌اش‌ چرخيد‪ ،‬و در راه‌ نفسش‌ بند آمد‪.‬‬
‫نمي‌دانست‌ از وحشت‌ مرگ‌ رفيق‌ قديمي‌اش‌‪ ،‬عبدالناصر ناصري‌ به‌ خود مي‌پيچد‪ ،‬يا‬
‫تصويري‌ قديمي‌ او را چنين‌ برآشفته‌ است‌‪.‬‬
‫كجا بود؟ چرا راه‌ گم‌ كرده‌ بود؟ داشت‌ كجا مي‌رفت‌؟ هرجا بود از تعقيب‌ گريخته‌ بود و‬
‫ك زن‌‪،‬‬ ‫حاال احساس‌ امنيت‌ مي‌كرد‪ .‬از سه‌ د ِر تو در تو گذشته‌ بود و با صداي‌ شهواني‌ ي ‌‬
‫اول‌ جا خورده‌ بود‪ ،‬و بعد كه‌ از الي‌ باريكة‌ در نگاه‌ كرده‌ بود‪ ،‬بوي‌ در هم‌ آميختة‌ شمع‌‬
‫و عود او را در جذبه‌اي‌ روحاني‌ فرو برده‌ بود كه‌ بين‌ شهوت‌ و مذهب‌ سرگردانش‌‬
‫مي‌كرد‪ .‬چقدر از آنچه‌ در كودكي‌ به‌ او گفته‌ يا آموخت ‌ه بودند دور شده‌ بود؟ همان‌ قدر از‬
‫يك‌ احساس‌ تب‌آلود شهواني‌ خود را به‌ گناه‌ آلوده‌ مي‌ديد و بيشتر كيف‌ مي‌كرد‪ .‬خسته‌‬
‫بود‪ ،‬و از وحشت‌ تعقيب‌ آن‌ حرامزاده‌ها به‌ كليسا پناه‌ برده‌ بود‪ .‬سه‌ نفر بودند‪ ،‬شايد هم‌‬
‫بيشتر‪ .‬هنوز راه‌ درازي‌ در پيش‌ داشت‌‪ ،‬و نمي‌دانست‌ آيا جان‌ سالم‌ به‌ در خواهد برد؟‬
‫خيال‌ مي‌كرد در كليسا با كشيشي‌ سفيدمو روبرو مي‌شود و به‌ او مي‌گويد كه‌ من‌ فقير‬
‫نيستم‌‪ ،‬اما حاال پول‌ همراهم‌ نيست‌‪ ،‬نمي‌خواهم‌ سياه‌ سوار قطار شوم‌‪ ،‬مي‌ترسم‌ مأموري‌‬
‫بيايد باالي‌ سرم‌ و شصت‌ مارك‌ جريمه‌ام‌ كند‪ .‬پياده‌ هم‌ نمي‌توانم‌ بروم‌‪ .‬خيال‌ مي‌كرد با‬
‫ماشين‌ كليسا او را تا دم‌ د ِر خانه‌اش‌ مي‌رسانند‪ ،‬يا يك‌ كاري‌ براش‌ مي‌كنند‪ .‬باور كنيد‬
‫پاهام‌ ديگر مال‌ خودم‌ نيست‌‪.‬‬
‫وقتي‌ از خواب‌ پريد‪ ،‬نمي‌دانست‌ كجاست‌‪ .‬نمي‌دانست‌ كه‌ آن‌ راهبة‌ خاكستري‌ مي‌تواند‬
‫طلبه‌اي‌ جوان‌ را چنان‌ به‌ درون‌ بكشد كه‌ مجيد اماني‌ غم‌ گمگشتگي‌اش‌ را به‌ باد‬
‫نهاني‬
‫ِ‬ ‫فراموشي‌ دهد‪ ،‬و يادش‌ برود از كجا آمده‌ بود؟ به‌ كجا مي‌رفت‌؟ و چقدر تپش‌هاي‌‬
‫چكش‌ فوالدي‌ در دل‌ ناقوس‌‪ ،‬وسوسه‌انگيز است‌‪.‬‬
‫نمي‌دانست‌ از دلتنگي‌ به‌ چنين‌ حالي‌ در آمده‌‪ ،‬و يا آيا در وسوسة‌ يك‌ همخوابگي‌‬
‫سركوفته‌ قلبش‌ اين‌ جور پرپر مي‌زند؟ داشت‌ از الي‌ در به‌ طلبة‌ الغري‌ نگاه‌ مي‌كرد كه‌‬
‫حاال پيراهن‌ سفيد تنش‌ نبود و هر آن‌ در له‌له‌ عطشناك‌ راهبه‌ مي‌رفت‌ كه‌ خاكستر شود‪.‬‬
‫صداي‌ ناقوس‌ هنوز بود و مجيد خيال‌ مي‌كرد از الي‌ د ِر اتاقي‌ كه‌ تا ساعتي‌ پيش‌ روي‌‬
‫آن‌ آويخته‌ بودند "مالقات‌ ممنوع‌"‪ ،‬دارد به‌ جسد رفيق‌ قديمي‌اش‌ نگاه‌ مي‌كند‪ ،‬و از او‬
‫براي‌ هميشه‌ فاصله‌ مي‌گيرد‪ ،‬يا از سرگيجه‌اش‌ كمك‌ مي‌گيرد كه‌ به‌ او فاصله‌ بدهد تا‬
‫برود‪ ،‬و اين‌ سكوت‌ سنگين‌ چرب‌آلود را با خود ببرد‪ ،‬ببرد تا مجيد واپسين‌ تصوير‬
‫ذهنش‌ را ديگر به‌ ياد نياورد‪.‬‬
‫يك‌ گلدان‌ كاكتوس‌ در نور مونيتور تيره‌ و روشن‌ مي‌شد‪ .‬خطوط‌ نور گريخته‌ از پرده‌‪،‬‬
‫جسد را قطعه‌ قطعه‌ مي‌كرد‪ .‬ارتعاش‌ صداي‌ ناقوس‌ هنوز بود‪ ،‬و ناصر ناصري‌ انگار كه‌‬
‫همين‌ حاال از پشت‌ پيانو بلند شده‌ و روي‌ تخت‌ دراز كشيده‌ تا دقايقي‌ بعد دوباره‌ پشت‌‬
‫پيانو بنشيند و بنوازد‪ ،‬آرام‌ آرام‌‪ .‬انگشت‌هاي‌ پاهاش‌ از مالفة‌ سفيد بيرون‌ مانده‌ بود‪ ،‬و‬
‫اين‌ سؤال‌ كه‌ آيا زندگي‌ هنوز هم‌ ادامه‌ دارد؟‬
‫ادامه‌ كه‌ داشت‌‪ .‬چهار سال‌ از آن‌ روزها گذشته‌ بود و مجيد خيال‌ مي‌كرد همين‌ ديشب‌‬
‫بوده‌ كه‌ عبدالناصر ناصري‌ مرده‌‪ ،‬و همزمان‌ با ناقوس‌ كليسا در ته‌ماندة‌ ارتعاش‌ صدا‪،‬‬
‫راهبه‌اي‌ از طلبه‌اي‌ جوان‌ كام‌ مي‌گيرد و انگار كه‌ لحظة‌ آخر دنياست‌‪ ،‬چنان‌ او را در‬
‫خود عبور مي‌دهد كه‌ اگر همان‌ لحظه‌ ناقوس‌ مرگش‌ را نواختند‪ ،‬ارتعاش‌ صدا هنوز‬
‫باشد‪ .‬مثل‌ تصوير ناصري‌ كه‌ هميشه‌ هست‌‪ ،‬و آدم‌ را نيست‌ مي‌كند‪ .‬مثل‌ مرگ‌‪ ،‬مثل‌‬
‫شرم‌‪ ،‬مثل‌ شهوت‌‪ ،‬مثل‌ تعقيب‌‪ ،‬يا گردبادي‌ كه‌ به‌ زندگي‌ مجيد افتاده‌ بود و طومارش‌ را‬
‫درهم‌ پيچيده‌ بود‪.‬‬
‫نمي‌دانست‌ كه‌ در تنهايي‌ وحشتناك‌ روي‌ تختخوابش‌ پتوي‌ پوست‌ پلنگي‌اش‌ را بغل‌ زده‌ و‬
‫دارد بين‌ وسوسة‌ شهواني‌ و مذهب‌ معلق‌ مي‌شود‪ .‬و بوي‌ تانك‌ سوخته‌ مي‌آمد‪.‬‬
‫ناگاه‌ د ِر اتاق‌ باز شد‪ ،‬چيفتن‌ سرك‌ كشيد‪« :‬مجيد قورباغه‌!»‬
‫بي‌آنكه‌ سر برگرداند گفت‌‪« :‬گوار‪ ...‬گوار‪»...‬‬
‫برادران آلكسيانا‪ ،‬پشت‌ پنجره‌هاي‌ دو جدارة‌‬‫ِ‬ ‫سكوت‌ در بخش‌ چهار آسايشگاه‌ رواني‌‬
‫سفيد در هواي‌ گرم‌ مثل‌ نُت‌هاي‌ نواخته‌ نشده‌ در فضا معلق‌ بود‪ .‬چنان‌ سكوتي‌ كه‌‬
‫هياهوي‌ كركننده‌اش‌ مثل‌ صداي‌ سيرسيرك‌ها در دشت‌ سوختة‌ گندم‌‪ ،‬زير هُرم‌ آفتاب‌ بر‬
‫مغز مي‌تابيد‪ ،‬يا از دل‌ زمين‌ مي‌جوشيد و به‌ شكل‌ دانه‌هاي‌ عرق‌ از سر و رو مي‌چكيد‬
‫اما وقتي‌ خوب‌ گوش‌ مي‌كردي‌ سيرسيركي‌ در كار نبود‪ .‬هياهوي‌ سكوت‌ از درون‌‬
‫جمجمه‌ مثل‌ گردباد مي‌چرخيد‪ ،‬و سنبلة‌ گندم‌ را خشك‌ مي‌كرد؛ و بوي‌ نان‌ و خاك‌‬
‫مي‌آورد‪.‬‬
‫پدربزرگ‌ مي‌گفت‌‪« :‬هركس‌ هرچه‌ دارد بخورد‪».‬‬
‫بيرون‌ از پنجره‌ها بر هرة‌ سيماني‌‪ ،‬اليه‌اي‌ از پُرز يخ‌ نشسته‌ بود كه‌ با هياهوي‌ شهر‬
‫بخار مي‌شد‪ .‬و باز آفتاب‌ مي‌تابيد‪ ،‬و باز برف‌ مي‌آمد‪ ،‬و باز همه‌ پالتو مي‌پوشيدند‪ ،‬و‬
‫باز برهنه‌ مي‌شدند كه‌ پوستشان‌ آفتاب‌ ببيند‪ ،‬و باز روزمره‌گي‌ در هياهو ادامه‌ مي‌يافت‌‪،‬‬
‫و باز هيچ‌ چيز آرام‌ نمي‌گرفت‌‪.‬‬
‫قطارهاي‌ سبز و سرخ‌ شهري‌‪ ،‬آمبوالنس‌ها‪ ،‬ماشين‌هاي‌ سواري‌ و باري‌‪ ،‬آدم‌ها‪،‬‬
‫دوچرخه‌ سوارها‪ ،‬همه‌ چيز‪ ،‬شايد انگار همه‌ چيز جا مانده‌ بود تا مجيد اماني‌‪ ،‬خميده‌ بر‬
‫ميز قهوه‌اي‌ چهارگوشي‌ چشم‌ بدوزد به‌ يك‌ عكس‌ قديمي‌‪ ،‬يا شلوغي‌ چهارراه‌‪ .‬چه‌ جرأتي‌‬
‫داشتند! اين‌ طرفي‌ها مي‌ايستادند تا آن‌ طرفي‌ها دور بگيرند‪ ،‬پيچ‌ را كمانه‌ كنند و تند‬
‫بگذرند‪ .‬نوبت‌ به‌ نوبت‌ عوض‌ مي‌شد‪ ،‬و چقدر دقيق‌ بود‪ .‬گاه‌ قطار قرمزي‌ هم‌ از وسط‌‬
‫اين‌ ماجراها مي‌گذشت‌ اما سرعت‌ و نظم‌‪ ،‬هماني‌ كه‌ بود‪ ،‬بود‪.‬‬
‫بر پدرش‌ لعنت‌‪ .‬آن‌طرفي‌ها مي‌ايستادند‪ ،‬اين‌طرفي‌ها دورخيز مي‌كردند و در دل‌ خياباني‌‬
‫كه‌ پشت‌ ساختمان‌ محو مي‌شد‪ ،‬محو مي‌شدند؛ در انتظاري‌ كه‌ مجيد دلش‌ هُري‌ تو‬
‫مي‌ريخت‌ و حال‌ تهوع‌ بهش‌ دست‌ مي‌داد‪ .‬پشت‌ ميز نشسته‌ بود‪ ،‬خيال‌ مي‌كرد در‬
‫تختخوابش‌ پتوي‌ پوست‌ پلنگي‌اش‌ را بغل‌ كرده‌ و در پناه‌ تار عنكبوت‌ دارد با رؤياي‌‬
‫ناصري‌ عشقبازي‌ مي‌كند‪.‬‬
‫جعبة‌ عكس‌هاش‌ را گذاشته‌ بود روي‌ صندلي‌‪ ،‬و بدون‌ ترتيب‌ يكي‌ بيرون‌ مي‌كشيد‪،‬‬
‫تكيه‌اش‌ مي‌داد به‌ گلدان‌ روي‌ ميز‪ ،‬قدري‌ نگاه‌ مي‌كرد‪ ،‬و يكي‌ ديگر برمي‌داشت‌‪ .‬جعبه‌اي‌ـ‬
‫كه‌ سال‌ها با خودش‌ كشيده‌ بود و شهر به‌ شهر برده‌ بود؛ به‌ قول‌ خودش‌ جعبة‌‬
‫افتخارات‌‪ .‬آن‌ را از بازار شپش‌ خريده‌ بود‪ .‬چهار مارك‌ و هفتادوپنج‌ فنيگ‌ ته‌ جيبش‌ را‬
‫داده‌ بود و جعبه‌ را زير بغل‌ زده‌ بود‪ .‬بيشتر به‌خاطر لوالي‌ آهني‌ يك‌ تكه‌اش‌ كه‌ پر از‬
‫نقش‌ و نگار بود‪ ،‬و آن‌ ُگل‌ميخ‌هاي‌ فوالدي‌اش‌ كه‌ در دل‌ چوب‌ جا خوش‌ كرده‌ بود‪ ،‬با‬
‫نقشه‌اي‌ از دنيا‪ ،‬حك‌ شده‌ روي‌ چوب‌‪ ،‬و چقدر بزرگ‌ و خوب‌‪ .‬مي‌شد هزار عكس‌ را در‬
‫آن‌ جا داد و چفت‌ مفرغينش‌ را بست‌‪ .‬چه‌ بوي‌ خوبي‌ هم‌ مي‌داد‪ ،‬بوي‌ كاج‌ و توتون‌‬
‫آميخته‌‪ .‬گفت‌‪« :‬جعبة‌ افتخارات‌‪».‬‬
‫يك‌ عكس‌ از جعبه‌ بيرون‌ كشيد و تكيه‌ داد به‌ گلدان‌ روي‌ ميز‪ ،‬زيرسيگاري‌اش‌ را كشيد‬
‫آن‌طرف‌تر كه‌ دود سيگار جلو ديدش‌ را نگيرد‪ .‬و سيگاري‌ نيمه‌ در چاك‌ زيرسيگاري‌‬
‫دود مي‌شد‪ ،‬باال مي‌خزيد‪ ،‬و پيچ‌ و تاب‌ مي‌خورد كه‌ توجه‌ مجيد را از عكس‌ها بدزدد‪.‬‬
‫زير لب‌ ناليد‪« :‬چرا اين‌جوري‌ شد؟»‬
‫عكس‌ ديگري‌ به‌ گلدان‌ تكيه‌ داد و نگاه‌ كرد؛ خودش‌ بود‪ .‬ايستاده‌ پشت‌ تريبون‌ پوشيده‌‬
‫از پردة‌ داس‌ و چكش‌‪ .‬پيراهن‌ چهارخانة‌ آبي‌ به‌ تن‌ داشت‌‪ .‬با عينكي‌ دور سياه‌‪ ،‬موهاي‌‬
‫مجعد بلند و سياه‌‪ ،‬و سبيل‌ آنكادرشدة‌ سياه‌‪ ،‬كه‌ اگر طراح‌ قابلي‌ حضور مي‌داشت‌‪ ،‬با دو‬
‫حركت‌ مشخصة‌ چهره‌اش‌ را در مي‌آورد‪ .‬كجا بود؟ با اينكه‌ مي‌دانست‌ اما سرش‌ را‬
‫نزديك‌ برد و پارچه‌نويسي‌ پشت‌ سرش‌ را خواند‪ :‬سازمان‌ انترناسيونال‌ خلق‌‪ ،‬هانوفر‪ .‬و‬
‫صدا در سالن‌ سخنراني‌ مي‌پيچيد‪« :‬خلق‌ قهرمان‌ ايران‌!‪».‬‬
‫خيال‌ مي‌كرد از تأثير داروهاست‌ كه‌ وقتي‌ سيگار را از چاك‌ زيرسيگاري‌ بر مي‌دارد‪،‬‬
‫چشم‌هاش‌ به‌ دو دو مي‌افتد‪ ،‬و دست‌هاش‌ بي‌جهت‌ مي‌لرزد‪ .‬نمي‌دانست‌ كه‌ پژواك‌ آن‌‬
‫صداي‌ تب‌آلود هنوز همة‌ وجودش‌ را به‌ لرزه‌ مي‌اندازد‪« :‬خلق‌ قهرمان‌ ايران‌!»‬
‫بر پدرش‌ لعنت‌‪ .‬اين‌ همه‌ سال‌ كار سياسي‌ بكني‌ و آخرش‌ هيچ‌؟ در همة‌ دنيا زندان‌ و‬
‫تبعيد و تجربه‌هاي‌ سياسي‌ امتيازي‌ است‌ براي‌ آدم‌ها‪ ،‬اما در مملكت‌ ما‪ ،‬وقتي‌ يك‌ زنداني‌‬
‫سياسي‌ آزاد مي‌شود‪ ،‬تازه‌ اول‌ بدبختي‌اش‌ است‌‪ .‬من‌ سيزده‌ سال‌ فقط‌ توي‌ غربت‌ سگ‌‬
‫دو زده‌ام‌‪ ،‬و حاال مي‌گويم‌ نمي‌شود‪ ،‬رفيق‌‪ .‬نمي‌شود يعني‌ چي‌؟ يعني‌ اينكه‌ اپوزيسيون‌ را‬
‫تكه‌ پاره‌ كرده‌اند‪ ،‬هيچ‌ اتحادي‌ نيست‌‪ ،‬هيچ‌ مبارزه‌اي‌ نيست‌‪ ،‬تازه‌ اگر هم‌ باشد انفرادي‌‬
‫است‌‪ .‬با اين‌ همه‌ فرش‌فروش‌ و تاجر و كافه‌چي‌ و كاسب‌ كه‌ يكباره‌ متوجه‌ شده‌اند زندگي‌‬
‫از دست‌هاشان‌ رفته‌‪ ،‬بايد آخر عمري‌ فكري‌ به‌ حال‌ خودشان‌ بكنند‪ .‬كسبي‌ راه‌ انداخته‌اندـ‬
‫و كشيده‌اند كنار‪ .‬حتا اگر كنار هم‌ نمي‌كشيدند‪ ،‬مي‌شدند مثل‌ من‌‪ ،‬ساكت‌ و منتظر فرصت‌‪.‬‬
‫مني‌ كه‌ با پاسبان‌كشي‌ مخالفم‌‪ ،‬اما براي‌ اين‌ سؤال‌ ذهنم‌ چه‌ جوابي‌ دارم‌؟ وقتي‌ برادرت‌‬
‫يك‌ جالد باشد كه‌ هزاران‌ نفر را بازجويي‌ كرده‌ و گذاشته‌ سينة‌ ديوار‪ ،‬باهاش‌ چه‌‬
‫مي‌كني‌؟ نمي‌روي‌ يك‌ نارنجك‌ حرامش‌ كني‌؟‬
‫خودم‌ را زده‌ام‌ به‌ خريت‌ كه‌ مي‌خواهم‌ برگردم‌ و بوي‌ برادرم‌ را از سرشانه‌هاي‌ كتش‌ به‌‬
‫درون‌ سينه‌ام‌ بكشم‌‪ .‬دلم‌ براي‌ كوچه‌هاي‌ تهران‌ تنگ‌ است‌‪ ،‬براي‌ گربه‌هايي‌ كه‌‬
‫توي‌خيابان‌ها ول‌اند و شبي‌ هزارتاشان‌ مي‌روند زير ماشين‌‪ ،‬براي‌ مرده‌هامان‌ كه‌ در‬
‫سينه‌كش‌ بي‌ در و پيكر كوير خوابيده‌اند‪.‬‬
‫كدام شما‪ ،‬بگوييد‪ ،‬كدام‌ شما يك‌ سال‌‪ ،‬يك‌ ماه‌‪ ،‬يك‌‬ ‫ديگر نمي‌خواهم‌ اينجا بمانم‌‪ .‬اصالً ِ‬
‫روز از اين‌ سال‌هاي‌ سياه‌ ما را تاب‌ مي‌آوريد؟ يادش‌ بخير‪،‬ايرج‌‪ .‬پيپ‌ مي‌كشيد و بلند‬
‫بلند مي‌خواند‪« :‬بين‌ شما كدام‌‪ ،‬بگوييد‪ ،‬بين‌ شما كدام‌ صيقل‌ مي‌دهد سالح‌ آبايي‌ را براي‌‬
‫روز انتقام‌؟»‬
‫ولمان‌ كنيد برويم‌ پي‌ كارمان‌‪ .‬مگر مبارزه‌ بدون‌ ما ادامه‌ ندارد؟ خوب‌‪ ،‬شما ادامه‌ بدهيد‪،‬‬
‫برويد بگيريد و هر كار دلتان‌ مي‌خواهد بكنيد‪ .‬من‌ مدت‌هاست‌ كه‌ به‌ مسايل‌ ديگري‌ فكر‬
‫مي‌كنم‌‪.‬‬
‫هروقت‌ گريه‌ام‌ مي‌گيرد‪ ،‬ياد لحظه‌اي‌ مي‌افتم‌ كه‌ براي‌ آخرين‌ بار داشتم‌ خانه‌ را ترك‌‬
‫مي‌كردم‌‪ ،‬رفتم‌ كنار جاكفشي‌‪ .‬اشك‌ امان‌ نمي‌داد كه‌ كفشم‌ـ را پيدا كنم‌‪ .‬اصالً چه‌ رنگي‌‬
‫بود؟ شايد هم‌ دلم‌ نمي‌خواست‌ كه‌ پيداش‌ كنم‌‪ ،‬و به‌ همة‌ كفش‌ها دست‌ مي‌ماليدم‌‪.‬‬
‫مامان‌ بستة‌ كوچكي‌ داد و اصرار داشت‌ كه‌ زود توي‌ جيبم‌ بگذارمش‌‪ .‬بعدها كه‌ بازش‌‬
‫كردم‌‪ ،‬صدهزار تومان‌ پول‌ بود‪ ،‬همه‌ هم‌ هزاري‌‪ ،‬و چقدر به‌ دردم‌ خورد‪ .‬پدر نمي‌دانم‌ از‬
‫كدام‌ اتاق‌ سر و كله‌اش‌ پيدا شد‪ ،‬باال سرم‌ ايستاد و شمرده‌ شمرده‌ گفت‌‪« :‬صد بار تأكيد‬
‫كردم‌ با شاخ‌ سياست‌ درنيفتيد‪ .‬گوش‌ نكرديد و حاال‪ ،‬براي‌ من‌ كه‌ آبرويي‌ نگذاشته‌ايد‪،‬‬
‫الاقل‌ به‌ آينده‌ خودتان‌ فكر كنيد‪ .‬اگر به‌ من‌ باشد بايد برويد گوشة‌ زندان‌ و آنقدر زجر‬
‫بكشيد تا آدم‌ بشويد‪ ،‬بايد توبه‌ كنيد‪ ،‬اما به‌خاطر مادرتان‌‪ ،‬اين‌ بار چشم‌هام‌ را هم‌‬
‫مي‌گذارم‌‪ .‬زود گورتان‌ را گم‌ كنيد و از اين‌ مملكت‌ برويد‪ .‬وقت‌ راهم‌ تلف‌ نكنيد‪».‬‬
‫لحظه‌اي‌ در سكوت‌ گذشت‌ و من‌ حاال كفشم‌ـ را پيدا كرده‌ بودم‌‪ .‬دلم‌ مي‌خواست‌ هرچه‌‬
‫زودتر بپوشم‌ و بزنم‌ بيرون‌ كه‌ با ماشين‌ عبدالناصر برويم‌ آستارا‪ .‬پدر پشت‌ سرم‌‬
‫ايستاده‌ بود و به‌ گمانم‌ عبا به‌ دوش‌ انداخته‌ بود‪ .‬دلم‌ نمي‌خواست‌ نگاهش‌ كنم‌‪ ،‬داشتم‌ بند‬
‫كفشم‌ را مي‌بستم‌ كه‌ زد به‌ شانه‌ام‌‪« :‬بيا‪ ،‬اين‌ها را بگير‪ .‬يكي‌ را هم‌ بده‌ به‌ سعيد‪.‬‬
‫كليدهاتان‌ را هميشه‌ به‌ اين‌ بيندازيد‪».‬‬
‫دوتا جاسويچي‌ بود كه‌ نشان‌ برجستة‌ «ايران‌ تاير» داشت‌ و بعدها من‌ تا باكو با آن‌‬
‫جاسويچي‌ها ور مي‌رفتم‌ و به‌ اين‌ فكر مي‌كردم‌ كه‌ چرا دلبستگي‌هاي‌ من‌ تمامي‌ ندارد‪.‬‬
‫خاطره‌هام‌‪ ،‬باورهام‌‪ ،‬عبدالناصر‪ ،‬كه‌ هميشه‌ برام‌ عبدالناصر بود‪ ،‬آدم‌ ماهي‌ كه‌ اگر‬
‫مذهبي‌ نبود‪ ،‬يكي‌ از شاهكارهاي‌ خلقت‌ بود‪ .‬زنش‌‪ ،‬عفت‌ كه‌ به‌خاطر من‌ چادر سيا ‌ه‬
‫سرش‌ كرد و تا آستارا پشت‌ فرمان‌ نشست‌ كه‌ مبادا گير بيفتم‌‪ .‬و من‌ با دختر شش‌‬
‫ساله‌شان‌‪ ،‬رؤيا در صندلي‌ عقب‌ ماشين‌‪ ،‬نان‌ بيار كباب‌ ببر بازي‌ مي‌كردم‌‪ .‬يا همين‌ امير‬
‫كمونيست‌ كه‌ از نوجواني‌ باهاش‌ رفاقت‌ داشتم‌‪ .‬آره‌‪ ،‬امير كمونيست‌‪ .‬لجش‌ مي‌گرفت‌ كه‌‬
‫اين‌جوري‌ صداش‌ مي‌كرديم‌‪ ،‬اما اين‌ اسم‌ را مامانم‌ روش‌ گذاشته‌ بود‪ .‬در بحبوحة‌ انقالب‌‬
‫يكبار ازش‌ پرسيد‪« :‬تو كجايي‌ هستي‌‪ ،‬امير؟»‬
‫«خودم‌ اهل‌ تهرانم‌‪ ،‬اما پدرم‌ همداني‌ است‌‪».‬‬
‫«موهات‌ بور است‌ و شبيه‌ بچة‌ آدم‌ نيستي‌‪ .‬مسلماني‌؟»‬
‫امير كه‌ آن‌ روزها كتاب‌ اصول‌ مقدماتي‌ فلسفة‌ ژرژ پليتسر را تازه‌ خوانده‌ بود گفت‌‪:‬‬
‫«نخير‪ .‬من‌ كمونيستم‌‪».‬ـ‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬يعني‌ به‌ خدا اعتقاد نداري‌؟»‬
‫«نخير‪ .‬من‌‪»...‬‬
‫«خيلي‌ خوب‌‪ ،‬برو پي‌ كا ِرت‌‪».‬‬
‫و از آن‌ روز اسم‌ امير براتياني‌ شد امير كمونيست‌‪ .‬من‌ و ناصر مي‌خنديديم‌ و با تأكيد‬
‫بهش‌ مي‌گفتيم‌‪ :‬امير كمونيست‌‪.‬‬
‫پدرش‌ حاج‌ عزت‌ براتياني‌ در كار پول‌ و چك‌ و برات‌ بود‪ .‬معامله‌ها را جوش‌ مي‌داد و‬
‫حق‌العمل‌ مي‌گرفت‌‪ ،‬هميشه‌ كيف‌ قهوه‌اي‌ كهنه‌اش‌ پر از اسناد اين‌ و آن‌ بود و آخرش‌ هم‌‬
‫معلوم‌ نشد كجا گم‌ و گور شد‪ .‬شايد مرد‪ ،‬يا سر به‌ جايي‌ گذاشت‌‪ .‬با آنهمه‌ اسنادي‌ كه‌‬
‫همراه‌ خود مي‌كشيد‪.‬‬
‫امير كمونيست‌ اصالً كمونيست‌ نبود‪ .‬ما فقط‌ به‌خاطر اسمي‌ كه‌ مامان‌ براش‌ گذاشت ‌ه بود‪،‬‬
‫خوشمان‌ مي‌آمد اين‌ جوري‌ صداش‌ كنيم‌‪ .‬و بدبختي‌ اينجا بود كه‌ پدرش‌ هم‌ چون‌ شنيده‌‬
‫بود امير كتاب‌ كمونيستي‌ مي‌خواند و كمونيست‌ شده‌‪ ،‬او را زده‌ بود و از خانه‌ بيرون‌‬
‫كرده‌ بود‪ .‬امير مدتي‌ پيش‌ ما زندگي‌ كرد و هروقت‌ ناصر را مي‌ديد‪ ،‬آنقدر با عصبانيت‌‬
‫بهش‌ خيره‌ مي‌شد كه‌ ناصر تكه‌اي‌ بپرانَد‪ .‬بعد مي‌گفت‌‪« :‬واسه‌ چي‌ در به‌ درم‌ كردي‌؟‬
‫هان‌؟»‬
‫«توي‌ آن‌ زندگي‌ پر از معاملة‌ بابات‌ داشتي‌ مي‌پوسيدي‌‪ ،‬بدبخت‌‪ .‬كاري‌ كردم‌ كه‌ بيايي‌‬
‫بيرون‌ كمي‌ هوا بخوري‌‪».‬‬
‫«من‌ دهشاهي‌ توي‌ جيبم‌ نيست‌‪ .‬همه‌اش‌ كه‌ نمي‌توانم‌ سربار مجيد باشم‌‪».‬‬
‫«با ژيانش‌ كار كن‌‪ ،‬كون‌ گشاد! نمي‌شود كه‌ راست‌ راست‌ راه‌ بروي‌ و از كون‌ بابات‌‬
‫بخوري‌‪».‬‬
‫«مگر مرض‌ داشتي‌ كه‌ خودت‌ را جلو بابام‌ لوس‌ كردي‌؟!»‬
‫«كرم‌ هم‌ دارم‌‪ .‬ولي‌ مردكة‌ االغ‌! مگر خودت‌ نگفته‌اي‌ من‌ كمونيستم‌؟ مگر خودت‌‬
‫نگفته‌اي‌؟ حاال عيبي‌ ندارد به‌ بابات‌ بگو يك‌ فكري‌ هم‌ به‌ حال‌ معاملة‌ ما بكند‪».‬‬
‫هروقت‌ دلم‌ مي‌گيرد ياد اين‌ چيزها مي‌افتم‌‪ .‬و هروقت‌ خيلي‌ قاطي‌ مي‌كنم‌‪ ،‬مي‌روم‌ از‬
‫ديوار پول‌ مي‌گيرم‌‪ ،‬يك‌ كارت‌ دوازده‌ ماركي‌ مي‌خرم‌ و به‌ مامان‌ تلفن‌ مي‌زنم‌‪« :‬الو‬
‫مامان‌‪ ،‬منم‌ مجيد‪».‬‬
‫«سالمت‌ كو؟»‬
‫«كردم‌ كه‌‪».‬‬
‫«خيلي‌ خوب‌‪ .‬چطوري‌؟ چه‌ مي‌كني‌؟»‬
‫«بد نيستم‌ مامان‌‪ ،‬تصميم‌ گرفته‌ام‌ برگردم‌‪».‬‬
‫«برگردي‌؟ اين‌ دفعه‌ جور ديگري‌ حرف‌ مي‌زني‌‪».‬‬
‫«آره‌ مامان‌‪».‬‬
‫«چي‌ شده‌ مجيد؟ اوضاعت‌ روبراه‌ نيست‌؟»‬
‫«نه‌ زياد‪ .‬دارم‌ از تنهايي‌ دق‌ مي‌كنم‌‪ .‬ماجرا مفصل‌ است‌‪ ،‬بعداً كه‌ آمدم‌ برات‌ توضيح‌‬
‫مي‌دهم‌‪».‬‬
‫«خوب‌ پاشو بيا‪ ،‬اين‌ دست‌ و آن‌ دست‌ نكن‌‪ .‬زنت‌ كه‌ از دستت‌ رفت‌‪ ،‬دخترت‌ كه‌ از دستت‌‬
‫رفت‌‪ ،‬اقالً خودت‌ بيا‪ ،‬سرت‌ را بينداز پايين‌ زندگيت‌ را بكن‌‪ .‬الهي‌ برات‌ بميرم‌ مامان‌‪».‬‬
‫«اگر اسد مخالفت‌ كرد چي‌؟»‬
‫«چي‌؟»‬
‫«اسد‪ ،‬اسد‪ ،‬مي‌فهمي‌؟»‬
‫«غلط‌ كرده‌‪ .‬اصالً به‌ اسد مربوط‌ نيست‌‪ ،‬توي‌ دهنش‌ مي‌زنم‌‪ ».‬و هنوز با قدرت‌ حرف‌‬
‫مي‌زد‪ .‬معلوم‌ بود كه‌ هنوز همان‌ مامان‌ سابق‌ است‌‪ ،‬و اين‌ دلم‌ را قرص‌ مي‌كرد‪ .‬اما‬
‫صداش‌ با ناله‌ همراه‌ بود‪« :‬خيلي‌ها برگشته‌اند‪ ،‬من‌ خبر دارم‌‪ .‬تو چرا نتواني‌‪ ،‬مامان‌؟‬
‫اينجا پدرت‌ دارد با اسد شركت‌ مبليران‌ را از بنياد مستضعفان‌ مي‌خرد كه‌ راهش‌ بيندازد‪.‬‬
‫مبليران‌ كه‌ مي‌داني‌ كجاست‌؟ آره‌‪ .‬ورشكست‌ شده‌ و درش‌ را بسته‌اند‪ .‬دارند همة‌‬
‫شركت‌هاي‌ ورشكسته‌ را به‌ بخش‌ خصوصي‌ واگذار مي‌كنند‪ .‬همين‌ امشب‌ با پدرت‌ حرف‌‬
‫مي‌زنم‌ كه‌ مبليران‌ را واسة‌ تو جور كند‪ .‬هم‌ شيك‌ است‌‪ ،‬هم‌ راحت‌‪».‬‬
‫«اسم‌ من‌ هنوز هم‌ توي‌ ليست‌ سياه‌ هست‌‪ .‬اين‌ها كينه‌اي‌اند‪ ،‬بايد با اسد حرف‌ بزني‌‪».‬‬
‫«اسد ديگر آن‌ هارت‌ و پورت‌ سابق‌ را ندارد‪ ،‬با دادستان‌ انقالب‌ شريك‌ شده‌‪ ،‬يك‌ پاساژ‬
‫زده‌ توي‌ جزيرة‌ كيش‌‪ ،‬ديگر اسد سابق‌ نيست‌‪ ،‬مادر‪ .‬تا من‌ هستم‌ نگران‌ نباش‌‪ .‬گوش‌‬
‫كن‌ ببين‌ چه‌ مي‌گويم‌‪»...‬‬
‫«مامان‌ پاسپورت‌ من‌‪...‬پاسپورت‌‪»...‬‬
‫و كارت‌ تلفن‌ تمام‌ شد‪ .‬صداها بريد‪ ،‬و صداي‌ باران‌ دوباره‌ وصل‌ شد‪ .‬ضرب‌ گرفته‌ بود‬
‫روي‌ اتاقك‌ شيشه‌اي‌ تلفن‌‪ ،‬و در آن‌ خيابان‌ دراز هيچ‌كس‌ نبود‪ .‬صليب‌ باالي‌ آسايشگاه‌‬
‫در نور سفيدي‌ مي‌سوخت‌ و اوج‌ مي‌گرفت‌‪ .‬خواستم‌ به‌ اطرافم‌ نگاه‌ كنم‌ ببينم‌ چه‌ خبر‬
‫است‌‪ .‬نتوانستم‌‪ .‬بدنم‌ شروع‌ كرد به‌ لرزيدن‌‪ .‬حاال توي‌ اين‌ تاريكي‌ چه‌ جوري‌ برگردم‌؟‬
‫برمي‌گردم‌‪ .‬ديگر تحمل‌ شنيدن‌ پنج‌ نوبت‌ صداي‌ ناقوس‌ را ندارم‌‪ .‬توي‌ مغز آدم‌ مي‌پيچد و‬
‫ارتعاش‌ آن‌ از گوش‌ بيرون‌ مي‌ريزد‪ .‬تحمل‌ ندارم‌‪ ،‬مامان‌‪ .‬كمكم‌ كنيد كه‌ برگردم‌‪ .‬گشتي‌ در‬
‫كوچه‌ها و خاطره‌ها مي‌زنم‌‪ ،‬بعد يكراست‌ مي‌روم‌ سراغ‌ اسد‪ .‬چشم‌هام‌ را مي‌دوزم‌ به‌‬
‫چشم‌هاش‌‪« :‬آخ‌ برادر!»‬
‫گفته‌ بود‪« :‬من‌ برادرت‌ نيستم‌‪ .‬من‌ توبياس‌ واگنر هستم‌‪ .‬آقاي‌ قورباغه‌‪ ،‬حواست‌‬
‫كجاست‌؟ من‌ برادرت‌ نيستم‌‪».‬‬
‫مي‌توانست‌ باشد كه‌ چشم‌هاي‌ خسته‌ام‌ـ را بدوزم‌ به‌ چشم‌هاش‌‪« :‬برادر‪ ،‬اسد‪ ،‬تو چرا‬
‫اينقدر شكسته‌ شده‌اي‌؟»‬
‫او هم‌ البد مي‌گفت‌‪« :‬من‌ برادرت‌ نيستم‌‪ ».‬و نمي‌گذاشت‌ بغلش‌ كنم‌ و بوي‌ وطن‌ را از‬
‫سرشانه‌هاش‌ به‌ درون‌ بكشم‌‪ .‬نارنجك‌ در جيبم‌ مي‌ماند براي‌ بعد‪ .‬مي‌نشستم‌ روي‌ مبل‌هاي‌‬
‫چرمي‌ سياه‌‪.‬‬
‫«آخ‌ برادر‪ ،‬تو چرا به‌ اين‌ روز افتاده‌اي‌؟ ببينم‌‪ ،‬صورت‌ تو پف‌ كرده‌ يا چاق‌ شده‌اي‌‪،‬‬
‫مجيد؟»‬
‫«پف‌ كرده‌ام‌‪ ،‬برادر‪».‬‬
‫آينه‌اش‌ را از جيب‌ بغل‌ بيرون‌ آورد و نگاه‌ كرد‪ ،‬خستگي‌ و غم‌ چشم‌ها را ديگر نمي‌شد‬
‫كاري‌ كرد‪ .‬غربت‌ و نم‌ اشكي‌ كه‌ ته‌ چشم‌هاش‌ خانه‌ كرده‌ بود‪ ،‬برمي‌گشت‌ به‌ سيزده‌ سال‌‬
‫تنهايي‌ و نااميدي‌ غريب‌كش‌ روزگار‪ .‬چنان‌ غربتي‌ كه‌ احساس‌ كند از خانه‌ بيرونش‌‬
‫كرده‌اند تا از چرخة‌ هستي‌ پرتاب‌ شود به‌ جايي‌ كه‌ هيچ‌ نقشي‌ نداشته‌ باشد‪ .‬در قلب‌‬
‫اروپا بود‪ ،‬اما انگار از پشت‌ ديوارهاي‌ شيشه‌اي‌ دنيا را تماشا مي‌كرد‪ .‬سر و صدا را‬
‫مي‌شنيد‪ ،‬صداي‌ ناقوس‌ كليسا را مي‌شنيد‪ ،‬صداي‌ پا را مي‌شنيد‪ ،‬و همه‌ چيز را مي‌ديد‪،‬‬
‫اما در هيچ‌ جايي‌ نقش‌ نداشت‌‪ .‬در ميان‌ مردم‌ بود‪ ،‬اما حبابي‌ به‌ دورش‌ كشيده‌ بودند كه‌‬
‫كسي‌ صداش‌ را نشنود‪ .‬فقط‌ گاهي‌ از سر ترحم‌ يا كنجكاوي‌ كسي‌ مي‌پرسيد‪« :‬از كجا‬
‫مي‌آييد؟»‬
‫«ايران‌‪».‬‬
‫«ايراك‌‪ .‬يا‪ ،‬صدام‌ حسين‌‪».‬‬
‫«نيشت‌ ايراك‌‪».‬‬
‫چقدر دردناك‌ بود‪ .‬شمرده‌ شمرده‌ و بلند گفتم‌‪« :‬ايران‌‪ .‬ايران‌‪».‬‬
‫«اوه‌‪ .‬يا‪ ،‬ايران‌‪ ،‬خميني‌‪».‬‬
‫بدنم‌ شروع‌ كرد به‌ لرزيدن‌‪ .‬دندان‌هام‌ كليد شد و چشم‌هام‌ گره‌ خورد به‌ چشم‌هاي‌ آن‌‬
‫همساية‌ آلماني‌ كه‌ مثل‌ سگ‌ از زنش‌ مي‌ترسيد‪ ،‬و ماشينش‌ را از بچه‌هاش‌ بيشتر دوست‌‬
‫داشت‌‪ .‬تنم‌ ُگر گرفت‌ و داشتم‌ به‌ اين‌ فكر مي‌كردم‌ كه‌ اگر از آن‌طرف‌ها آمده‌ باشي‌ تو را‬
‫با صدام‌ حسين‌ و خميني‌ مي‌شناسند‪ .‬اصالً يادشان‌ نيست‌ كه‌ آنها هم‌ روزگاري‌ هيتلر‬
‫داشته‌اند‪ .‬شايد هم‌ نمي‌خواهي‌ به‌ رويشان‌ بياوري‌‪ .‬خوب‌ نيست‌‪ ،‬خجالت‌ مي‌كشند‪ .‬آره‌‪،‬‬
‫خجالت‌ مي‌كشند‪ .‬مگر تو خجالت‌ نمي‌كشي‌؟ پس‌ چرا هي‌ به‌ روت‌ مي‌آورند؟ مگر‬
‫خودشان‌ جنگ‌ و رژيم‌ توتاليتر نداشته‌اند؟ مگر خميني‌ را خودشان‌ از پاريس‌ تزريق‌‬
‫نكردند؟ برو يك‌ فكري‌ به‌ حال‌ خودت‌ بكن‌‪ ،‬بدبخت‌! تو كه‌ مي‌تواني‌ بكن‌‪ .‬بهشان‌ نشان‌ بده‌‬
‫كه‌ از زور گشنگي‌ نيامده‌اي‌ اينجا‪ .‬مشكل‌ سياسي‌ داري‌‪ .‬پناهنده‌ شده‌اي‌ كه‌ همين‌ را‬
‫بگويي‌‪ .‬آخر تو چي‌ از اين‌ها كم‌ داري‌؟ پدر كه‌ اصالً كسي‌ را به‌ تخمش‌ هم‌ حساب‌‬
‫نمي‌كند‪ ،‬به‌ اشاره‌اي‌ مي‌تواند يك‌ لشكر از اين‌ ناكس‌ها را بخرد و آزاد كند‪ .‬ضربه‌‬
‫خورده‌اي‌‪ ،‬مجيد‪ .‬اما به‌ قول‌ آلماني‌ها چيزي‌ كه‌ تو را نكشد قوي‌ترت‌ مي‌كند‪ .‬من‌‬
‫قوي‌ترم‌‪ .‬من‌ قوي‌ترم‌؟ بعد ديگر حال‌ خودم‌ را نفهميدم‌ و با مشت‌ خواباندم‌ توي‌ چانة‌ آن‌‬
‫ن كجايي‌ام‌‪ .‬و عاشق‌ مرسدس‌‬ ‫همساية‌ ابلهم‌ كه‌ بعد از چند سال‌ هنوز نمي‌دانست‌ م ‌‬
‫سرمه‌اي‌اش‌ بود‪ .‬باز زدم‌‪ ،‬زدم‌‪ ،‬زدم‌‪.‬‬
‫در سكوت‌ اتاق‌‪ ،‬مجيد سيگار مي‌كشيد و با تكان‌هاي‌ يكنواخت‌ سرش‌‪ ،‬مثل‌ آونگ‌‪ ،‬زمان‌‬
‫را طي‌ مي‌كرد‪ .‬مثل‌ موتور از كارافتاده‌اي‌ بود كه‌ نه‌ غرش‌ مي‌كرد‪ ،‬نه‌ دل‌ باد را‬
‫مي‌شكافت‌‪ ،‬و نه‌ هيچ‌‪ .‬لكنته‌اي‌ بود كه‌ كاري‌ ازش‌ بر نمي‌آمد‪ .‬و فقط‌ بود‪ .‬جابندكن‌‪.‬‬
‫انگار نه‌ انگار كه‌ روزي‌‪ ،‬روزگاري‌ از طبقة‌ دوم‌ به‌ خيابان‌ مي‌پريد و مي‌دويد‪ .‬شيشه‌‬
‫مي‌شكست‌‪ .‬به‌ يك‌ جست‌ از روي‌ ماشيني‌ مي‌گذشت‌‪ .‬تظاهرات‌ ضد رژيم‌ را جلو‬
‫سفارتخانه‌ها رهبري‌ مي‌كرد‪ .‬اسمش‌ در ليست‌ سياه‌ آمده‌ بود و هيچوقت‌ پاك‌ نشده‌ بود‪.‬‬
‫انگار نه‌ انگار كه‌ روزي‌ روزگاري‌ مي‌توانست‌ سران‌ چند گروه‌ سياسي‌ را متقاعد كند‬
‫يك‌ نشرية‌ هفتگي‌ مشترك‌ انتشار دهند‪ .‬سازماندهي‌ كرده‌ بود‪ ،‬سردبير تعيين‌ كرده‌ بود‪ ،‬و‬
‫از نيروهاي‌ پراكنده‌ يك‌ مجموعة‌ متشكل‌ ساخته‌ بود‪ ،‬اما هنگام‌ انتشار شمارة‌ چهارم‌‬
‫شنيده‌ بود كه‌ يك‌ بيانية‌ مهم‌ سازمانش‌ را از صفحة‌ اول‌ برده‌اند صفحة‌ پنجم‌‪ .‬همان‌‬
‫لحظه‌ تلفن‌ را برداشته‌ بود و در دو جمله‌ قال‌ قضيه‌ را كنده‌ بود‪« :‬ببنديد د ِر آن‌ كثافت‌‬
‫را‪ .‬از امروز نشريه‌ منتشر نمي‌شود‪».‬‬
‫انگار نه‌ انگار كه‌ زير اعالميه‌هاش‌ مي‌نوشت‌ سرنگون‌ باد رژيم‌ خونخوار جمهوري‌‬
‫اسالمي‌‪ .‬و انگار او نبود كه‌ باالي‌ اعالميه‌هاش‌ مي‌نوشت‌‪ :‬ما كمونيستيم‌‪.‬‬
‫نه‌ برادر‪ ،‬از پشت‌ ديوارهاي‌ شيشه‌اي‌ نمي‌شود كاري‌ كرد‪ .‬صدات‌ را نمي‌شنوند‪.‬‬
‫مبارزه‌ات‌ را نمي‌بينند‪ .‬اعالميه‌هات‌ را نمي‌خوانند‪ .‬اصالً به‌ حسابت‌ نمي‌آورند‪ .‬هرچه‌ را‬
‫بخواهند انتخاب‌ مي‌كنند و در موقع‌ نياز از هر چيزت‌ سود خودشان‌ را مي‌برند‪.‬‬
‫ي‬
‫تك‌ و تنها كه‌ در حاشية‌ خيابان‌ راه‌ بروي‌‪ ،‬به‌ سيگارت‌ پك‌ بزني‌‪ ،‬و گاهي‌ لك‌ رو ‌‬
‫كفشت‌ را پاك‌ كني‌‪ ،‬هيچ‌ كاري‌ به‌ كارت‌ ندارند‪ .‬برو برادر‪ .‬فقط‌ يادت‌ باشد وقتي‌ سوار‬
‫قطار شهري‌ مي‌شوي‌ بليت‌ بخري‌‪ ،‬وگرنه‌ يكي‌ مي‌آيد باالي‌ سرت‌‪ ،‬پس‌ گردنت‌ را‬
‫مي‌گيرد و پرتت‌ مي‌كند بيرون‌‪ ،‬شصت‌ مارك‌ جريمه‌ مي‌شوي‌ و آبروت‌ مي‌رود‪ .‬جلو‬
‫آن‌همه‌ چشم‌ كه‌ در ايستگاه‌ ايستاده‌اند‪ ،‬و جلو آن‌همه‌ چشم‌ گذران‌ در قطاري‌ كه‌ سوار‬
‫بودي‌‪ ،‬چنان‌ خجالت‌ مي‌كشي‌ كه‌ خيس‌ عرق‌ مي‌شوي‌‪ .‬راه‌ برو‪ .‬در نرمه‌ آفتاب‌‬
‫صبحگاهي‌ خودت‌ را بكش‌ و برسان‌ به‌ جايي‌ كه‌ اگر هم‌ نروي‌ هيچ‌ اتفاقي‌ نمي‌افتد‪ .‬به‌‬
‫صندلي‌ و ميز و تير و تختة‌ كنار خيابان‌ نگاه‌ كن‌ كه‌ ديشب‌ بيرون‌ گذاشته‌اند‪.‬ـ يك‌ ميز‬
‫عسلي‌ گرد كوچولو چشمت‌ را مي‌گيرد‪ ،‬به‌ طرفش‌ برو‪ .‬به‌ دختر جواني‌ كه‌ از پنجره‌‬
‫نگاه‌ مي‌كند بگو روز بخير‪ .‬با ترديد به‌ ميز كوچولو نگاه‌ كن‌‪ ،‬و دل‌ به‌ دريا بزن‌‪:‬‬
‫«دارف‌ ايش‌ داس‌ ميتنِمن‌؟»‬
‫«يا‪ ،‬بيته‌شون‌‪».‬‬
‫«دانكه‌شون‌‪».‬‬
‫ميز را بردار‪ .‬نگاهي‌ ديگر به‌ دختر بينداز كه‌ با لبخندي‌ از رضايت‌ وراندازت‌ مي‌كند‪ ،‬با‬
‫سر دوباره‌ تشكر كن‌‪ ،‬و اگر پرسيد كجايي‌ هستي‌‪ ،‬بگو ليبي‌‪ ،‬بگو پاكستان‌‪ ،‬بگو جهنم‌‪،‬‬
‫نگو ايران‌‪ .‬آبروي‌ ايران‌ را نبر‪ .‬ميز را بردار و به‌ خانه‌ات‌ ببر‪ .‬اصالً داشتي‌ كجا‬
‫مي‌رفتي‌؟ ولش‌ كن‌ مجيد‪ ،‬چه‌ جلسه‌اي‌‪ ،‬چه‌ كشكي‌؟ برگرد برو خانه‌‪ ،‬يك‌ چاي‌ دم‌ كن‌‪،‬‬
‫بيفت‌ روي‌ مبل‌ و كنترل‌ تلويزيون‌ را بگذار روي‌ ميز گرد كوچولو‪ .‬از اين‌ كانال‌ برو به‌‬
‫آن‌ كانال‌‪ .‬دنيا را سياحت‌ كن‌‪ .‬زندگي‌ مي‌گذرد‪ .‬تلفن‌ هم‌ نزن‌ كه‌ بگويي‌ سر وعد ‌ه‬
‫نمي‌رسي‌ ‪ .‬اصالً به‌ صداي‌ زنگ‌ تلفن‌ توجه‌ نكن‌‪ .‬چهارتا كه‌ بزند‪ ،‬صداي‌ آلماني‌ خودت‌‬
‫مي‌گويد من‌ در خانه‌ نيستم‌‪ ،‬لطفا ً پيام‌ خود را بگذاريد‪.‬‬
‫به‌ آلماني‌ كه‌ حرف‌ مي‌زني‌ حالتي‌ در صدات‌ نيست‌‪ ،‬ن ‌ه غمي‌‪ ،‬نه‌ غمبادي‌‪ ،‬نه‌‪ ...‬اي‌‬
‫مرده‌شور اين‌ حال‌ آدم‌ را ببرد كه‌ فقط‌ وقتي‌ به‌ زبان‌ مادري‌ حرف‌ مي‌زند‪ ،‬همة‌‬
‫هستي‌اش‌ مي‌آيد باال‪ .‬آدم‌ رو مي‌شود‪ .‬حرف‌ كه‌ مي‌زني‌ خودت‌ را تعريف‌ مي‌كني‌‪ ،‬همين‌‬
‫كه‌ دهنت‌ باز شود مي‌فهمند كي‌ هستي‌ و چند َمرده‌ حالجي‌‪.‬‬
‫صداي‌ ناقوس‌ كليسا تابدار و پرطنين‌ مي‌پيچيد‪ .‬مجيد بلند شد‪ ،‬پنجره‌ را چفت‌ كرد و‬
‫نشست‌‪ .‬صدا محو و دور در هياهوي‌ شهر گم‌ مي‌شد‪ .‬گمگشتگي‌ غريبي‌ مثل‌ دندان‌درد‬
‫دايمي‌‪ ،‬ماليم‌ در مغزش‌ چنبره‌ مي‌خورد‪ ،‬تاب‌ برمي‌داشت‌ و از گوش‌هاش‌ بيرون‌‬
‫مي‌ريخت‌‪ .‬مثل‌ آبشار از دو طرف‌ روي‌ شانه‌هاش‌ جاري‌ مي‌شد‪ ،‬تنش‌ را مسح‌ مي‌كرد و‬
‫روي‌ كفشش‌ مي‌نشست‌‪ .‬با دو انگشت‌ تفي‌ زد و ماليد‪.‬‬
‫عكس‌ ديگري‌ از جعبه‌ برداشت‌ و گذاشت‌ روي‌ عكس‌ قبلي‌‪ .‬چشم‌هاش‌ برق‌ زد و لبخندي‌‬
‫تمام‌ صورتش‌ را گرفت‌؛ پاريس‌‪ .‬دوازده‌ سال‌ پيش‌‪ .‬اولين‌ سخنراني‌ من‌ پاريس‌ بود‪.‬‬
‫بيشتر از هزار نفر آدم‌ آمده‌ بود‪ .‬آنقدر شلوغ‌ شده‌ بود كه‌ ماشين‌هاي‌ پليس‌ دور تا دور‬
‫ساختمان‌ را در كنترل‌ داشتند‪ ،‬خيابان‌هاي‌ اطراف‌ را بسته‌ بودند‪ .‬دو تا آمبوالنس‌ براي‌‬
‫احتياط‌ جلو در سالن‌ كشيك‌ مي‌داد‪ ،‬و من‌ آنقدر هيجان‌ داشتم‌ كه‌ خيال‌ مي‌كردم‌ سرنوشت‌‬
‫مملكت‌ از همان‌ شب‌ تغيير خواهد كرد‪ .‬توي‌ دلم‌ گفتم‌ـ تكليف‌ اين‌ ملت‌ بايد امشب‌ روشن‌‬
‫شود‪.‬‬
‫پيرهن‌ آبي‌ چهارخانه‌ تنم‌ است‌‪ .‬چقدر الغر بوده‌ام‌‪ .‬اخم‌هام‌ تو هم‌ است‌ و انگار دارم‌‬
‫سوت‌ مي‌زنم‌‪ .‬آن‌ شب‌ افشاگري‌ كردم‌‪ ،‬پته‌شان‌ را روي‌ آب‌ ريختم‌‪ .‬گفتم‌ اين‌ است‌ مبارزة‌‬
‫ما‪ ،‬اين‌ است‌ رژيمي‌ كه‌ بر كشور ما حكومت‌ مي‌كند‪ ،‬اين‌ است‌ آينده‌اي‌ كه‌ در پيش‌‬
‫داريم‌‪ ،‬اين‌ است‌‪ ...‬چه‌ مي‌دانم‌‪.‬‬
‫ساعت‌ يازده‌ شب‌ جلسه‌ تمام‌ شد‪ .‬دو نفر مرا از الي‌ جمعيت‌ بيرون‌ كشيدند و با ماشين‌‬
‫به‌ باغي‌ بيرون‌ از شهر پاريس‌ بردند كه‌ مي‌گفتند تقريبا ً تمام‌ سران‌ اپوزيسيون‌ در آن‌‬
‫مهماني‌ شركت‌ دارند‪ ،‬يكي‌ از مقامات‌ برجستة‌ وزارت‌ خارجة‌ فرانسه‌ هم‌ بود‪ ،‬آدم‌‬
‫الغري‌ كه‌ هرگز نفهميدم‌ زن‌ است‌ يا مرد‪ .‬كت‌ گل‌ و گشادي‌ پوشيده‌ بود كه‌ الغري‌‬
‫غم‌انگيزش‌ را بپوشاند‪ ،‬با بلوزي‌ يقه‌ اسكي‌‪ ،‬موهاي‌ صاف‌ كوتاه‌ كه‌ كمي‌ روي‌ گوشش‌‬
‫را مي‌پوشاند و چقدر تميز بود‪ ،‬برق‌ مي‌زد‪ .‬به‌ من‌ خوشامد گفت‌ و قدري‌ دربارة‌ قدرت‌‬
‫اپوزيسيون‌ ايران‌ حرف‌ زديم‌‪.‬‬
‫بني‌صدر و رجوي‌ هم‌ بودند‪ .‬من‌ باهاشان‌ روبوسي‌ كردم‌‪ ،‬و از رجوي‌ پرسيدم‌ كه‌ از‬
‫برادرم‌‪ ،‬سعيد چه‌ خبر دارد‪ .‬گفت‌ كه‌ سعيد در بغداد است‌‪ ،‬و امروز تلفني‌ باهاش‌ حرف‌‬
‫زده‌ام‌‪ ،‬حتا به‌ او خبر داده‌ام‌ كه‌ شما امشب‌ مي‌آييد اينجا‪ .‬كمي‌ از حد معمول‌ چاق‌تر شده‌‬
‫بود‪ ،‬و ديگر به‌ يك‌ چريك‌ شباهتي‌ نداشت‌‪.‬‬
‫بني‌صدر گفت‌‪« :‬از پدرت‌ چه‌ خبر داري‌؟ و از آن‌ اسد خطرناك‌‪ ».‬تودماغي‌ حرف‌ مي‌زد‪.‬‬
‫«هيچ‌‪».‬‬
‫«آدم‌ خطرناكي‌ است‌‪ .‬يكي‌ از اركان‌ مهم‌ واواك‌ به‌شمار مي‌رود‪».‬‬
‫قبل‌ از اينكه‌ رئيس‌ جمهور شود دو سه‌ بار به‌ باغ‌ پدر آمده‌ بود‪ ،‬و پدر در انتخابات‌ او‬
‫رأي‌ بازار را به‌ توبره‌ كشيد‪ .‬يكبار هم‌ كه‌ تازه‌ رئيس‌ جمهور شده‌ بود به‌ خانه‌مان‌ آمد‪.‬‬
‫و من‌ اسمش‌ را گذاشته‌ بودم‌ «كيش‌ شخصيت‌»‪ .‬هيچوقت‌ از اين‌ آدم‌ خوشم‌ نيامد‪ ،‬و‬
‫نمي‌دانم‌ چرا يازده‌ ميليون‌ نفر به‌ او رأي‌ داده‌ بودند‪ .‬گفت‌‪« :‬مرگ‌ دو نفر براي‌ من‌‬
‫خيلي‌ ناگوار بود‪ ،‬يكي‌ برادرت‌ ايرج‌‪ ،‬يكي‌ هم‌ سيد حسين‌ صفوي‌‪ .‬دوتا جوان‌ بي‌نظير‬
‫پرشور را پرپر كردند‪ ،‬تأسف‌انگيز‪».‬‬
‫سر ميز شام‌‪ ،‬من‌ به‌ كمبودهاي‌ ايمني‌ انتقاد كردم‌ و دو سه‌ لقمه‌ بيشتر نتوانستم‌ بخورم‌‪.‬‬
‫يادم‌ نيست‌ چي‌ خوردم‌‪ ،‬فقط‌ به‌ ياد دارم‌ كه‌ بعد از شام‌‪ ،‬حدود ساعت‌ دوازده‌ونيم‌ باران‌‬
‫بي‌رمقي‌ شروع‌ شده‌ بود‪ .‬ما زير طاق‌نماي‌ باغ‌ قدم‌ مي‌زديم‌ و سيگار مي‌كشيديم‌‪.‬‬
‫بني‌صدر زير يكي‌ از طاق‌نماها داشت‌ دستگاه‌ جديدي‌ را آزمايش‌ مي‌كرد كه‌ مي‌گفتند دو‬
‫هزار نوع‌ بازي‌ در آن‌ تعبيه‌ شده‌ است‌‪ .‬روي‌ چارپاية‌ بلندي‌ نشسته‌ بود‪ ،‬اهرم‌ دستگاه‌‬
‫را در دست‌ گرفته‌ بود‪ ،‬مثل‌ يك‌ خلبان‌ هواپيماي‌ جنگي‌ كه‌ چهارچشمي‌ بايد مراقب‌ باشد‪،‬‬
‫هم‌ بمباران‌ كند و هم‌ بگريزد‪ ،‬چشم‌ از مونيتور برنمي‌داشت‌‪.‬‬
‫يك‌ اتوبان‌ بزرگ‌ بود كه‌ هزاران‌ ماشين‌ با سرعت‌هاي‌ مختلف‌ مي‌گذشتند‪ .‬بني‌صدر‬
‫مي‌بايست‌ با اهرم‌ دستش‌ يك‌ مرغ‌ و شش‌ جوجه‌ را از اين‌طرف‌ جاده‌ مي‌برد آن‌طرف‌‪.‬‬
‫آنها قدقد مي‌كردند و ماشين‌ها غرش‌كنان‌ مي‌گذشتند‪ .‬گفت‌‪« :‬بسيار خوب‌‪».‬‬
‫خيلي‌ هيجان‌انگيز بود‪ .‬بني‌صدر بار اول‌ را خراب‌ كرد‪ .‬مرغ‌ و جوجه‌ها رفتند زير ماشين‌‬
‫و پر مرغ‌ تمام‌ صفحة‌ مونيتور را پوشاند‪ .‬گفت‌‪« :‬بسيار خوب‌‪ ».‬آنها كه‌ دورش‌ حلقه‌‬
‫زده‌ بودند‪ ،‬شلوغ‌ كردند و خنديدند‪ .‬بني‌صدر دست‌هاش‌ را به‌ حالت‌ تسليم‌ باال برد‪،‬‬
‫چشم‌هاش‌ را بست‌ و همان‌طور با لبخند‪ ،‬نيم‌چرخي‌ زد و گفت‌‪« :‬آرام‌ باشيد‪ ،‬لطفاً‪ .‬آرام‌‬
‫باشيد‪».‬‬
‫سكه‌اي‌ در دستگاه‌ انداخت‌ و دوباره‌ شروع‌ كرد‪ .‬مرغ‌ و جوجه‌ها قدقدكنان‌ از پياده‌رو‬
‫به‌طرف‌ جاده‌ راه‌ افتادند‪ .‬سيل‌ ماشين‌ها كه‌ يكي‌ تند مي‌گذشت‌ و يكي‌ آرام‌ تمامي‌ نداشت‌‪،‬‬
‫و مرغ‌ و جوجه‌هاي‌ سرگردان‌ الي‌ الستيك‌هاي‌ سياه‌ و خشن‌ ماشين‌ها گير افتاده‌ بودند‪.‬‬
‫بني‌صدر گفت‌‪« :‬جناب‌ اماني‌‪ ،‬با دقت‌ نگاه‌ كن‌ ببين‌ مارك‌ الستيك‌ها چيست‌؟» خنديد و به‌‬
‫بازي‌اش‌ ادامه‌ داد‪.‬‬
‫مي‌خواست‌ با من‌ شوخي‌ كند و من‌ حوصله‌اش‌ را نداشتم‌‪ .‬آخرش‌ هم‌ نفهميدم‌ توانست‌‬
‫مرغ‌ و جوجه‌ها را از اتوبان‌ بگذراند يا نه‌‪ .‬من‌ داشتم‌ با يك‌ زن‌ مو فرفري‌ تقريبا ً چاق‌‬
‫دربارة‌ ضرورت‌ يك‌ جنگ‌ مسلحانة‌ تمام‌ عيار حرف‌ مي‌زدم‌ و سيگار مي‌كشيدم‌‪.‬‬
‫آن‌ شب‌ در خانة‌ م‌‪ .‬آزرم‌ شاعر خوابيدم‌ كه‌ در تمام‌ مدت‌ مهماني‌ دور و برم‌ بود‪ .‬با‬
‫مهرباني‌ لبخند مي‌زد و مي‌گفت‌ خوش‌ آمدي‌‪ .‬يك‌ ماشين‌ هم‌ در اختيارش‌ گذاشته‌ بودند‬
‫كه‌ بتواند راحت‌ به‌ خانه‌اش‌ برگردد‪ .‬گمانم‌ ساعت‌ سه‌ صبح‌ بود كه‌ رسيديم‌‪ .‬در راه‌‬
‫همه‌اش‌ از سعيد با من‌ حرف‌ زد‪ ،‬در تهران‌ هم‌ با سعيد رابطة‌ نزديكي‌ داشت‌‪ .‬از من‌‬
‫خوشش‌ نمي‌آمد‪ .‬مي‌گفت‌ اپورتونيست‌ چپ‌نما‪ .‬به‌ خانه‌مان‌ مي‌آمد‪ ،‬زير عكسش‌ را امضا‬
‫مي‌كرد و مي‌داد به‌ سعيد‪ .‬و حاال از اعضاي‌ رده‌ باالي‌ نهضت‌ مقاومت‌ بود‪ .‬گفت‌‪:‬‬
‫«عزيزم‌‪ ،‬خوش‌ آمدي‌‪ .‬برادرت‌ ايرج‌‪ ،‬خدا رحمت‌ كند از بزرگان‌ انقالب‌ ما بود كه‌‬
‫اژدهاي‌ آدمخوا ِر انقالب‌ او را بيرحمانه‌ بلعيد‪ .‬تو و سعيد هم‌ از مبارزان‌ بزرگ‌ ايران‌‬
‫هستيد‪ .‬من‌ يك‌ قصيده‌ براي‌ سعيد سروده‌ام‌ كه‌ در مجلة‌ «زمان‌» چاپ‌ شده‌‪ .‬حيوانكي‌‬
‫سعيد مجبور است‌ در بغداد بماند‪ .‬او جزو سران‌ نهضت‌ ماست‌‪ ،‬تو هم‌ همين‌ جور‪ .‬ما‬
‫آدم‌هايي‌ مثل‌ تو و سعيد كم‌ داريم‌‪ .‬خوش‌ آمدي‌‪».‬‬
‫و راه‌ داد كه‌ به‌ اتاقش‌ وارد شوم‌‪ .‬يك‌ تخت‌ آن‌ گوشه‌ بود‪ ،‬و دور تا دور اتاق‌ كتابخانه‌‬
‫بود‪ ،‬ضبط‌ صوتي‌ هم‌ روي‌ ميز بود‪ ،‬با چند نوار پخش‌ و پال‪ .‬يك‌ صندلي‌ تاشو از پشت‌‬
‫كمد بيرون‌ آورد و گفت‌‪« :‬بنشين‌‪ .‬مي‌خواهم‌ تو را ببرم‌ به‌ شب‌هاي‌ خاطره‌ و عشق‌‪.‬‬
‫حوصله‌اش‌ را داري‌؟»‬
‫گفتم‌‪« :‬بله‌ البته‌‪ .‬خواهش‌ مي‌كنم‌‪».‬‬
‫نواري‌ را كه‌ در ضبط‌ صوت‌ بود‪ ،‬بُرد عقب‌ و دكمه‌ را فشار داد‪ .‬صداي‌ كف‌ و هلهله‌‬
‫آمد‪ ،‬بعد كسي‌ اعالم‌ كرد‪« :‬شاعر مبارز و نامدار ما‪ ،‬م‌‪ .‬آزرم‌‪ »...‬و باز جمعيت‌ كف‌‬
‫زدند‪.‬‬
‫ياد شب‌هاي‌ انستيتو گوته‌ افتادم‌ كه‌ يكي‌ از شب‌هاش‌ را با امير و ناصر رفته‌ بودم‌‪.‬‬
‫باران‌ مي‌باريد و زير هر چتر چند نفر جمع‌ شده‌ بوديم‌ تا صداي‌ شاعر يا نويسندة‌ پشت‌‬
‫تريبون‌ را بشنويم‌ و گاه‌ چهره‌اش‌ را ببينيم‌‪ .‬نوار شعرخواني‌ م‌‪ .‬آزرم‌ شايد يك‌ ربع‌ طول‌‬
‫كشيد‪ .‬من‌ خسته‌ بودم‌ و داشتم‌ به‌ چشم‌هاش‌ نگاه‌ مي‌كردم‌ كه‌ برق‌ مي‌زد و لبخندي‌‬
‫مهربان‌ تمام‌ صورتش‌ را پوشانده‌ بود‪ ،‬و اصالً اثري‌ از خواب‌ و خستگي‌ در آن‌ نبود كه‌‬
‫پيشنهاد كند برويم‌ كپة‌ مرگمان‌ را بگذاريم‌‪ .‬وقتي‌ صداي‌ كف‌زدن‌ها تا آخر تمام‌ شد‪،‬‬
‫گفت‌‪« :‬عزيزم‌‪ ،‬خوش‌ آمدي‌‪ .‬مي‌خواهي‌ رختخوابت‌ را آماده‌ كنم‌ بخوابي‌؟»‬
‫انگار دنيا را به‌ من‌ داده‌اند‪ .‬گفتم‌‪ « :‬بله‌‪ .‬خيلي‌ خسته‌ام‌‪».‬‬
‫با لبخند قدري‌ نگاهم‌ كرد‪« :‬آره‌‪ .‬خسته‌اي‌‪ ».‬و بعد با يك‌ حركت‌ لبخندش‌ را محو كرد‪ ،‬و‬
‫با چشم‌هاي‌ چرخان‌ گفت‌‪« :‬تو بايد خيلي‌ مواظب‌ خودت‌ باشي‌‪ .‬اينها به‌ بچه‌هاي‌ خودشان‌‬
‫هم‌ رحم‌ نمي‌كنند‪ .‬آره‌ عزيزم‌‪ ،‬چهارچشمي‌ مراقب‌ باش‌‪».‬‬
‫مرا به‌ اتاق‌ باريكي‌ برد كه‌ زير شيرواني‌ بود‪ ،‬با دو پنجرة‌ مورب‌ سقفي‌‪ .‬و باران‌ تا‬
‫صبح‌ مي‌باريد‪ .‬خسته‌ و ويران‌ بودم‌‪ .‬سرم‌ را مي‌گذاشتم‌ خواب‌ بودم‌‪ .‬سرم‌ را گذاشتم‌‪ .‬و‬
‫خواب‌ بودم‌‪.‬‬
‫همه‌ جا كوير بود‪ ،‬پوسته‌هاي‌ ترك‌خوردة‌ زمين‌‪ ،‬و فرار و فرار‪ .‬بر پدرش‌ لعنت‌‪ .‬از كي‌‬
‫مي‌ترسيدم‌؟ هيچ‌كس‌ در خواب‌ پشت‌ سرم‌ نبود‪ ،‬اما مي‌ترسيدم‌‪ .‬كوير خشكي‌ بود كه‌‬
‫انگار ترك‌هاي‌ زمين‌ روي‌ پوست‌ لبم‌ از تشنگي‌ له‌له‌ مي‌زد‪ ،‬سر به‌ سويي‌ گذاشته‌ بودم‌‬
‫كه‌ از آب‌ دور مي‌شدم‌‪ .‬پشت‌ سرم‌ چشمه‌هاي‌ آب‌ بود‪ ،‬اما اين‌ ترس‌ بي‌پدر و مادر امان‌‬
‫نمي‌داد كه‌ سر برگردانم‌ تا ببينم‌ چقدر از آب‌ دور شده‌ام‌‪ .‬وحشت‌ از درون‌ مرا به‌ حركت‌‬
‫درمي‌آورد كه‌ سراسيمه‌ رو به‌ تشنگي‌ بي‌سرانجام‌ بدوم‌‪.‬‬
‫نمي‌دانم‌ چقدر گذشته‌ بود كه‌ احساس‌ كردم‌ از تشنگي‌ دارم‌ خفه‌ مي‌شوم‌‪ .‬گفتم‌ ولش‌ كن‌‪،‬‬
‫اهميت‌ نده‌‪ ،‬بخواب‌‪ .‬اما نمي‌شد‪ .‬بلند شدم‌ و همين‌ كه‌ د ِر اتاق‌ باريكه‌ را باز كردم‌‪ ،‬صداي‌‬
‫شعرخواني‌ شب‌هاي‌ گوته‌ دوباره‌ داشت‌ پخش‌ مي‌شد‪ .‬توي‌ راهرو به‌ اتاقش‌ سرك‌ كشيدم‌‬
‫ديدم‌ دستش‌ را تكيه‌ داده‌ بود به‌ لبة‌ ميز و با همان‌ لبخند مهربان‌ داشت‌ به‌ صداي‌‬
‫خودش‌ گوش‌ مي‌داد‪ .‬پاورچين‌ پاورچين‌ برگشتم‌‪ ،‬آرام‌ در را بستم‌ و با همان‌ حال‌‬
‫خوابيدم‌‪ .‬تمام‌ خوابم‌ در كوير مي‌گذشت‌ كه‌ به‌ هر طرف‌ سر مي‌چرخاندم‌ تاللو آب‌ بود‪،‬‬
‫به‌ طرفش‌ مي‌دويدم‌‪ ،‬سراب‌ بود‪.‬‬
‫آنجا ياد پدربزرگم‌ افتادم‌ كه‌ گاهي‌ به‌ مناسبتي‌ مي‌آمد تهران‌‪ ،‬يكي‌ دو روز اول‌ را تحمل‌‬
‫مي‌كرد‪ .‬اما بعد در اتاقش‌ تنها مي‌ماند‪ .‬روي‌ تختش‌ دراز مي‌كشيد‪ ،‬مجله‌ كهنه‌ها را ورق‌‬
‫مي‌زد‪ ،‬و گاه‌ لب‌ تخت‌ مي‌نشست‌ سرش‌ را زير مي‌انداخت‌‪ ،‬دست‌هاش‌ را بهم‌ چفت‌‬
‫مي‌كرد و به‌ حركات‌ پاهاش‌ خيره‌ مي‌شد‪ .‬و ساعت‌ها همين‌ جور مي‌نشست‌ تا كسي‌ برود‬
‫سراغش‌‪ .‬مي‌گفت‌‪« :‬اي‌ واي‌ بر اسيري‌ كز ياد رفته‌ باشد‪ ،‬در دام‌ مانده‌ باشد صياد رفته‌‬
‫باشد‪ .‬مرا آورده‌ايد اينجا زنداني‌ كرده‌ايد‪ ،‬بايد بروم‌ س ِر باغم‌‪ ،‬س ِر خانه‌ام‌‪».‬‬
‫گفتم‌‪« :‬چطوري‌ پدربزرگ‌؟» و مي‌دانستم‌ كه‌ حوصله‌ هيچ‌ چيز را ندارد‪ ،‬با اين‌ حال‌‬
‫گفتم‌‪« :‬چرا تلويزيون‌ را روشن‌ نمي‌كني‌؟»‬
‫بعد از انقالب‌ كمتر حرف‌ مي‌زد‪ ،‬فقط‌ نگاه‌ مي‌كرد و مي‌گذشت‌‪ .‬سكوتش‌ هزار معنا‬
‫داشت‌‪ .‬به‌خصوص‌ بعد از جنگ‌ بيشتر در سكوت‌ فرو رفت‌‪ .‬نه‌ از حمله‌هاي‌ هوايي‌‬
‫ي شبانه‌‪ .‬در سايه‌ روشن‌هاي‌ تاريك‌‬ ‫مي‌ترسيد‪ ،‬نه‌ صداي‌ آژير اذيتش‌ مي‌كرد‪ ،‬و نه‌ تاريك ‌‬
‫ي كه‌‬ ‫با موهاي‌ سفيد اطراف‌ سر‪ ،‬ريش‌ انبوه‌ سفيد‪ ،‬و حركات‌ بسيار آرام‌ در همان‌ حال ‌‬
‫بود‪ ،‬بود‪ .‬انسي‌ براش‌ چاي‌ مي‌برد‪ ،‬و او قربان‌ صدقه‌اش‌ مي‌رفت‌‪ .‬او را روي‌ پاهاش‌‬
‫مي‌نشاند و مي‌بوسيد‪« :‬باباجان‌! چه‌كار كنم‌ كه‌ تو غمگين‌ نباشي‌؟»‬
‫روزهاي‌ جنگ‌ بود و اعدام‌ ايرج‌‪ ،‬و ما آنقدر غم‌ داشتيم‌ كه‌ بچة‌ ناقص‌الخلقة‌ انسي‌ را از‬
‫ياد برده‌ بوديم‌‪ .‬و از ياد برده‌ بوديم‌ كه‌ پدر‪ ،‬فريدون‌ دوم‌ را به‌ باغبانش‌ در كرج‌ سپرده‌‬
‫است‌ تا كسي‌ او را نبيند‪ .‬و پدربزرگ‌ خيال‌ مي‌كرد بچه‌ مرده‌ است‌‪.‬‬
‫مامان‌ به‌ هر بهانه‌اي‌ تلفن‌ مي‌زد كه‌ انسي‌ به‌ خانة‌ ما بيايد‪ ،‬اما او هنوز نيامده‌ به‌ خانة‌‬
‫خودش‌ بر مي‌گشت‌‪ .‬تاب‌ نمي‌آورد و بند نمي‌شد‪ .‬شده‌ بود لنگة‌ ديگر مامان‌ كه‌ گم‌كرده‌‬
‫داشت‌‪ .‬الغر شده‌ بود‪ ،‬با آن‌ چشم‌هاي‌ سياه‌ كه‌ به‌ پدر رفته‌ بود‪ ،‬قد بلند و تكيده‌ مثل‌‬
‫مجسمة‌ بسيار زيبايي‌ از نمك‌ در باران‌‪ ،‬هي‌ باريك‌تر مي‌شد‪.‬‬
‫چرا چنين‌ اتفاق‌ نادري‌ فقط‌ براي‌ او رخ‌ داده‌ بود؟ چرا؟ آدم‌ آنهمه‌ اميد داشته‌ باشد و‬
‫انتظار بكشد و عاقبت جانور بزايد؟ چرا هميشه‌ يك‌ جاي‌ زندگي‌ گنديده‌ است‌‪ ،‬و كاري‌ هم‌‬
‫نمي‌شود كرد؟‬
‫«چه‌كار كنم‌ كه‌ تو غمگين‌ نباشي‌؟ هان‌؟»‬
‫روزهاي‌ جنگ‌ بود و بگير بگير‪ ،‬ازش‌ پرسيدم‌‪« :‬پدربزرگ‌‪ ،‬چه‌ خبر؟»‬
‫گفت‌‪« :‬هر كي‌ هر چي‌ دارد بخورد‪».‬‬
‫جملة‌ دهقاني‌اش‌ هزار معنا داشت‌‪ .‬بوي‌ ناامني‌ روزگار را زودتر از همة‌ ما احساس‌‬
‫كرده‌ بود‪ .‬شايد از همان‌ روزها بود كه‌ تكه‌اي‌ نان‌ در جيبم‌ مي‌گذاشتم‌ـ تا وقت‌ و بي‌وقت‌‬
‫در دهنم‌ بگذارم‌‪ .‬كمي‌ به‌خاطر زخم‌ معده‌‪ ،‬كمي‌ هم‌ به‌ اين‌ خاطر كه‌ من‌ عاشق‌ نانم‌‪ .‬نان‌‬
‫را خيلي‌ دوست‌ دارم‌‪ .‬مرا ياد بچگي‌هام‌ مي‌اندازد‪ ،‬ياد دشت‌ گندم‌ پدربزرگ‌ كه‌ هيچوقت‌‬
‫آنجا احساس‌ تنهايي‌ نمي‌كردم‌‪ .‬هروقت‌ گم‌ مي‌شدم‌‪ ،‬سر و كله‌اش‌ از يك‌ جايي‌ پيدا مي‌شد‬
‫و با جليقه‌اي‌ سياه‌ در زمينة‌ طاليي‌ گندم‌ به‌ طرفم‌ مي‌آمد‪« :‬آهاي‌ مجيد‪ ،‬كجايي‌؟ دنبال‌‬
‫چه‌ مي‌گردي‌؟ مي‌خواهي‌ برات‌ بلدرچين‌ بگيرم‌؟ يك‌ خرگوش‌ سفيد؟»‬
‫دستم‌ را مي‌گذاشتم‌ـ توي‌ دست‌ زمختش‌‪ ،‬و همة‌ روستا را باهاش‌ دور مي‌زدم‌‪ .‬دم‌‬
‫رودخانه‌ پاچة‌ شلوارمان‌ را باال مي‌زديم‌ و مي‌گذشتيم‌‪ ،‬كنار چشمه‌ مشتي‌ آب‌ مي‌خورديم‌‪،‬‬
‫‌چردمان‌ را پرت‌ مي‌كرديم‌ جلو گاوهاي‌ پدربزرگ‌‪.‬‬ ‫چند گالبي‌ از باغ‌ مي‌چيديم‌ و نيم َ‬
‫هروقت‌ مي‌آيم‌ لقمه‌اي‌ نان‌ در دهنم‌ بگذارم‌ و آن‌ را فرو دهم‌ بغض‌ مي‌كنم‌‪ ،‬گريه‌ راه‌‬
‫نفسم‌ را مي‌بندد و دلم‌ مي‌خواهد با همان‌ لقمه‌ كه‌ فرو مي‌دهم‌ در هق‌ هقم‌ خفه‌ شوم‌‪.‬‬
‫نمي‌دانم‌ چرا‪.‬‬
‫اين‌ موضوع‌ را وقتي‌ با مددكارم‌ خانم‌ هايكه‌ در ميان‌ گذاشتم‌‪ ،‬از پنجره‌ به‌ بيرون‌ خيره‌‬
‫شد و بعد از سكوتي‌ طوالني‌ گفت‌‪« :‬براي‌ اينكه‌ بوي‌ شرافت‌ مي‌دهد‪».‬‬
‫يادم‌ رفته‌ بود كه‌ دربارة‌ چي‌ صحبت‌ مي‌كرديم‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬چي‌؟»‬
‫«نان‌‪».‬‬
‫شايد همه‌ چيز با نان‌ آغاز شد‪.‬‬
‫پ سران‌ حكومت‌ شديم‌‪ .‬تكه‌‬ ‫ما فرزندان‌ انقالب‌ نبوديم‌‪ ،‬ما نان‌ بوديم‌‪ .‬نان‌ داغي‌ كه‌ لقمة‌ چ ِ‬
‫پاره‌مان‌ كردند و خوردند و پاشيدند‪ .‬نه‌‪ .‬چه‌ مي‌گويم‌؟ انگار كه‌ در اين‌ خلقت‌ اضافه‌‬
‫بوديم‌‪ .‬ما را مصرف‌ جامعه‌مان‌ نكردند‪ ،‬ما را اِسراف‌ كردند‪ ،‬پخش‌مان‌ كردند كه‌ بر سفرة‌‬
‫خودمان‌ ننشسته‌ باشيم‌‪ ،‬كه‌ هيچ‌كداممان‌ در ساختن‌ آن‌ مملكت‌ نقش‌ نداشته‌ باشيم‌‪.‬‬
‫شخصيت‌ و هويت‌مان‌ را به‌ لجن‌ كشيدند كه‌ حتا در اروپاي‌ مترقي‌ هم‌ نتوانيم‌ مثل‌ بقية‌‬
‫مردم‌ زندگي‌ كنيم‌‪ .‬دلم‌ مي‌خواست‌ موهام‌ سياه‌ نبود‪ ،‬سبيلم‌ سياه‌ نبود‪ ،‬آرواره‌هاي‌ بزرگ‌‬
‫مي‌داشتم‌‪ ،‬با موهاي‌ بور‪ ،‬از يك‌ نژاد برتر كه‌ احساس‌ غريبي‌ نكنم‌‪ ،‬خارجي‌ نباشم‌‪ ،‬و‬
‫فكر كنم‌ كه‌ اينجا هم‌ سرزمين‌ من‌ است‌‪.‬‬
‫سرزمين‌ من‌ كجاست‌؟ من‌ كجايي‌ام‌؟ از كجا به‌ كجا پرتاب‌ شدم‌؟ تو به‌ من‌ بگو‪ ،‬برادر!‬
‫اصالً چرا اين‌ جوري‌ شديم‌؟ ما انقالب‌ كرديم‌‪ ،‬اما انگار منفجر شديم‌‪ .‬يك‌ تكه‌مان‌ رفت‌‬
‫زير خاك‌‪ .‬يك‌ تكه‌مان‌ ميراث‌خوار شد‪ ،‬افتاده‌ است‌ به‌ دزدي‌ گرگي‌‪ ،‬هرجا بوي‌ پول‌ بيايد‬
‫سرمايه‌گذاري‌ مي‌كند‪ ،‬با دادستان‌ انقالب‌ شريك‌ شده‌ كه‌ در جزيرة‌ كيش‌ پاساژ بزند‪ ،‬حاال‬
‫هم‌ دارد مبليران‌ ورشكسته‌ را مي‌خرد تا آباد كند‪ .‬يك‌ تكه‌مان‌ به‌ بغداد افتاد‪ ،‬تا زنده‌ بود‬
‫عربي‌ بلغور مي‌كرد‪ ،‬چريك‌هاي‌ سالخورده‌ را به‌ صف‌ مي‌كشيد و از ميليشياي‌ خواهران‌‬
‫سان‌ مي‌ديد‪ .‬آخرش‌ توي‌ بيابان‌ها جوري‌ لت‌ و پارش‌ كردند كه‌ انگار گرگ‌ او را دريده‌‪.‬‬
‫آره‌‪ ،‬گرگ‌ او را دريد‪.‬‬
‫«ما هم‌ اسير اين‌ خاك‌ شديم‌‪ ،‬آويزان‌‪ ،‬مثل‌ دندان‌ عاريه‌ كه‌ با عطسة‌ كوچكي‌ از دهنشان‌‬
‫پرتاب‌ شويم‌‪ .‬پرتاب‌ هم‌ نشويم‌ فقط‌ زنده‌ايم‌‪ ،‬زندگي‌ كه‌ نمي‌كنيم‌‪ .‬آلماني‌ يك‌ اخالقي‌ دارند‬
‫كه‌ اگر هزارتا ُگل‌ براشان‌ بكاري‌ نمي‌گويند مرسي‌‪ .‬ولي‌ اگر پات‌ را روي‌ يكي‌ از همان‌‬
‫گل‌ها بگذاري‌‪ ،‬مي‌گويند ببينيد اين‌ خارجي‌ها با گل‌هاي‌ ما چكار مي‌كنند!»‬
‫ناصر گفت‌‪« :‬اين‌ هم‌ اهانتي‌ بود به‌ بشريت‌‪».‬‬
‫داشتيم‌ در حاشية‌ راين‌ بستني‌ ليس‌ مي‌زديم‌‪ ،‬دنيا را سياحت‌ مي‌كرديم‌‪ ،‬و غش‌ غ ‌‬
‫ش‬
‫مي‌خنديديم‌‪ .‬نمي‌دانم‌ چرا هردومان‌ سرحال‌ بوديم‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬عبدالناصر‪ ،‬يادت‌ هست‌ اسم‌‬
‫بورك‌ را گذاشته‌ بودي‌ حسن‌ كون‌كمانچه‌؟»‬‫حسن‌ َ‬
‫«آره‌‪ ،‬آره‌‪ .‬وقتي‌ راه‌ مي‌رفت‌ مثل‌ كمانچه‌ قر مي‌داد‪».‬‬
‫پيرزني‌ از روبرو مي‌آمد كه‌ زل‌ زده‌ بود به‌ ما‪ .‬وقتي‌ به‌ ما رسيد سر تا پامان‌ را ورانداز‬
‫كرد و گفت‌‪« :‬خيلي‌ خوشمزه‌ است‌‪ ،‬نه‌؟»‬
‫ناصر مبهوت‌ بود و لبخند مي‌زد‪ .‬آلماني‌ نمي‌دانست‌ و آخرش‌ هم‌ ندانسته‌ از اين‌ دنيا‬
‫رفت‌‪ .‬پرسيد‪« :‬چي‌ گفت‌؟»‬
‫كينة‌ كهنه‌اي‌ـ را كه‌ از آلماني‌ها داشتم‌ يكجا خرج‌ كردم‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬انگار بستني‌ او را ليس‌‬
‫مي‌زنيم‌‪ .‬مي‌گفت‌؛ خوب‌ بستني‌ ما را ليس‌ مي‌زنيد و حال‌ مي‌كنيد!»‬
‫بستني‌اش‌ را پرت‌ كرد توي‌ سطل‌ آشغال‌ و رفت‌ توي‌ لك‌‪ .‬گفت‌‪« :‬ويلچرم‌ را بياور‪».‬‬
‫براش‌ آوردم‌ و كمك‌ كردم‌ كه‌ سوار شود‪ .‬گفت‌‪« :‬مرا به‌ خانه‌ام‌ ببر‪».‬‬
‫نه‌ برادر‪ ،‬ما انقالب‌ نكرديم‌‪ ،‬ما منفجر شديم‌‪ .‬و چه‌ مسيري‌ طي‌ شد تا من‌ به‌ اين‌ بيغولة‌‬
‫تاريخي‌ پرتاب‌ شدم‌‪ .‬براي‌ بدست‌ آوردن‌ همين‌ اتاق‌ تنهايي‌‪ ،‬آه‌‪ ،‬خدا پدر همة‌ شما را‬
‫بيامرزد‪ .‬من‌ جانم‌ به‌ لبم‌ رسيد‪ ،‬هزار بار دست‌ به‌ دامن‌ اين‌ و آن‌ شدم‌‪ ،‬چند تا گواهي‌‬
‫دكتر بردم‌‪ ،‬اما نمي‌توانستم‌ قانع‌شان‌ كنم‌‪ .‬مسخره‌ است‌‪ ،‬سه‌ ماه‌ طول‌ كشيد تا‬
‫سمپاشي‌هاي‌ يكي‌ دوتا از هموطنان‌ خودم‌ را خنثي‌ كنم‌‪ .‬در بخش‌ هفت‌ زندگي‌ مي‌كنند‪،‬‬
‫اما مثالً اگر من‌ در بخش‌ چهار‪ ،‬يك‌ اتاق‌ خصوصي‌ داشته‌ باشم‌ انگار خواهر آنها گاييده‌‬
‫مي‌شود‪ .‬هروقت‌ خانم‌ هايكه‌ را مي‌ديدم‌ او را متقاعد مي‌كردم‌ كه‌ وضع‌ روحي‌ام‌ به‌‬
‫سامان‌ نيست‌‪ ،‬بر اثر فشارها يكباره‌ حال‌ خودم‌ را نمي‌فهمم‌‪ ،‬سر و صدا را نمي‌توانم‌‬
‫تحمل‌ كنم‌‪ .‬گفتم‌ همة‌ آدم‌ها را با هم‌ قاطي‌ نكنيد‪ ،‬مثل‌ زندان‌ اوين‌ كه‌ بچه‌هاي‌ سياسي‌ را‬
‫مي‌ريختند توي‌ بند قاچاقچيان‌ مواد مخدر‪ .‬ما سال‌ها كار سياسي‌ كرده‌ايم‌‪ ،‬خيلي‌ چيزها را‬
‫نمي‌توانيم‌ تحمل‌ كنيم‌‪.‬‬
‫ُ‬
‫پرستار لندهور هم‌ كمك‌ كرد تا از اتاق‌ چهار نفره‌ خالص‌ شدم‌‪ .‬از خر و پُف‌هاي‌ شبانه‌‪،‬‬
‫از نك‌ و نال‌ روزمره‌‪ ،‬از خنده‌هاي‌ مسخره‌‪ ،‬چه‌ مي‌دانم‌‪ .‬حتا از ديدارهاي‌ اجباري‌ آن‌‬
‫هموطن‌ خالص‌ شدم‌‪ .‬مي‌آمد قربان‌ صدقه‌ام‌ مي‌رفت‌ ولي‌ پشت‌ سرم‌ حرف‌ و حديث‌‬
‫درست‌ مي‌كرد‪ .‬ديگر اسمش‌ را هم‌ نمي‌آورم‌‪ .‬و اصالً بهش‌ فكر هم‌ نمي‌كنم‌‪ .‬گوشة‌ خودم‌‬
‫را دارم‌‪ ،‬تنهايي‌ خودم‌‪ ،‬و همين‌ برام‌ كافي‌ است‌‪.‬‬
‫دست‌ به‌ دامن‌ خانم‌ هايكه‌ و آقاي‌ پرستار شدم‌ تا فكري‌ به‌ حالم‌ بكنند‪ .‬از امير كمونيست‌‬
‫هم‌ خواستم‌ كه‌ در جلسة‌ ما حضور داشته‌ باشد‪ .‬پرستار لندهورمان‌ اهل‌ قبرس‌ است‌‪،‬‬
‫اهل‌ منطق‌ و استدالل‌‪ .‬و اينكه‌ دو دوتا مي‌شود چهارتا‪ .‬گفتم‌ اي‌ قربان‌ هرچه‌ آدم‌ چيز‬
‫فهم‌‪ .‬خوشم‌ مي‌آيد كه‌ همه‌ چيز طبق‌ ارقام‌ و آمار پيش‌ برود‪ .‬هرچه‌ باشد زماني‌‬
‫دانشجوي‌ آمار بودم‌‪.‬‬
‫آقاي‌ پرستار همان‌طور كه‌ مچاچنگش‌ را مي‌خاراند‪ ،‬گفت‌‪« :‬قبل‌ از اينكه‌ جلسه‌ را شروع‌‬
‫كنيم‌ بگذار برات‌ روشن‌ كنم‌ كه‌ ما در چه‌ وضعي‌ هستيم‌‪ .‬ما امروز به‌ درخواست‌ تو‬
‫تشكيل‌ جلسه‌ داده‌ايم‌ كه‌ دربارة‌ بازگشتت‌ به‌ ايران‌ حرف‌ بزنيم‌‪ .‬تو بايد ما را قانع‌ كني‌ كه‌‬
‫براي‌ بازگشتت‌ داليل‌ محكمي‌ داري‌‪ ،‬خطري‌ تهديدت‌ نمي‌كند‪ ،‬و اينكه‌ راه‌هاي‌ مناسب‌ را‬
‫بشناسي‌‪ .‬اما قبل‌ از اينكه‌ وارد اين‌ مباحث‌ شويم‌‪ ،‬من‌ بايد به‌طور خالصه‌ شرح‌ بدهم‌ كه‌‬
‫تو‪ ،‬عزيز‪ ،‬بداني‌ بيمارهاي‌ اين‌ آسايشگاه‌ چه‌ جور آدم‌هايي‌ هستند‪ .‬طبق‌ آخرين‌‬
‫تعريف‌هاي‌ علم‌ روان‌شناسي‌‪ ،‬بيمارهاي‌ اعصاب‌ و روان‌ سه‌ دسته‌اند‪ .‬دستة‌ اول‌‬
‫كساني‌اند كه‌ ادعا دارند‪ .‬مثل‌ ادعاي‌ خدايي‌‪ ،‬يا رهبري‌‪ ،‬يا چيزي‌ شبيه‌ به‌ اين‌‪ .‬اين‌ نوع‌‬
‫بيماران‌ هيچ‌كس‌ را قبول‌ ندارند و حرف‌‪ ،‬حرف‌ خودشان‌ است‌‪ .‬هيچوقت‌ به‌ حرفت‌ گوش‌‬
‫نمي‌دهند‪ ،‬فقط‌ يك‌ جواب‌ آماده‌ در چنته‌ دارند كه‌ هرچه‌ بگويي‌‪ ،‬آن‌ را مصرف‌ مي‌كنند‪.‬‬
‫اگر سر بچرخاني‌‪ ،‬دور و برت‌ از اينجور آدم‌ها زياد مي‌بيني‌‪ .‬دستة‌ دوم‌ افرادي‌ هستند‬
‫ت هر چيز يك‌ توطئه‌ مي‌بينند‪ .‬به‌‬ ‫كه‌ پديده‌ها را از عينك‌ خودشان‌ بررسي‌ مي‌كنند‪ ،‬پش ‌‬
‫افراد جامعه‌ ظنين‌اند‪ ،‬براي‌ هر اقدامي‌ دچار ترديد و تزلزل‌ مي‌شوند‪ ،‬به‌ همين‌ خاطر‬
‫بيكاري‌ را بر هر كاري‌ ترجيح‌ مي‌دهند‪ .‬منزه‌طلب‌ هستند و همين‌ منزه‌طلبي‌ دليل‌ اصلي‌‬
‫بيكاري‌شان‌ است‌‪ .‬از ديد آنها هركس‌ كار بكند به‌ جايي‌ وابسته‌ است‌‪ .‬مثالً من‌ كه‌ از‬
‫قبرس‌ آمده‌ام‌ اينجا و دارم‌ كار مي‌كنم‌‪ ،‬با كمك‌ سازمان‌ سيا آمده‌ام‌ كه‌ ببينم‌ آنها چه‌كار‬
‫مي‌كنند تا بروم‌ گزارش‌ كنم‌‪ .‬بنابراين‌‪ ،‬اقدامات‌ و حركات‌ ديگران‌ را پيچيده‌ در طرح‌ و‬
‫توطئه‌اي‌ از پيش‌ آماده‌ مي‌دانند و با آن‌ برخوردهاي‌ خشن‌ و بيرحمانه‌ مي‌كنند‪ .‬اما دستة‌‬
‫سوم‌ كه‌ من‌ به‌ آنها بيمار روان‌ و اعصاب‌ اطالق‌ نمي‌كنم‌‪ ،‬به‌ نظر من‌ ديوانه‌اند‪ .‬ديوانه‌ها‬
‫مشكل‌شان‌ اين‌ است‌ كه‌ به‌ يك‌ نقطه‌ از بدنشان‌ متمركز مي‌شوند‪ ،‬و مغزشان‌ تحت‌ سلطة‌‬
‫آن‌ نقطه‌ از بدنشان‌ در مي‌آيد‪ .‬تو فكر كن‌ وقتي‌ آلت‌ تناسلي‌ آدم‌ جاي‌ مغزش‌ بخواهد‬
‫فرمان‌ بدهد‪ ،‬چه‌ اتفاقي‌ مي‌افتد‪ .‬مذكرش‌ مي‌خواهد دنيا را پاره‌ كند‪ ،‬و مؤنثش‌ مي‌خواهد‬
‫همة‌ دنيا را بكشد وسط‌ لنگش‌‪ .‬يا مثالً مشت‌ آدم‌‪ ،‬مغز آدم‌ باشد خوب‌‪ ،‬معلوم‌ است‌‪،‬‬
‫مي‌خواهد به‌ هر جا يا هر چيزي‌ كه‌ فرود مي‌آيد‪ ،‬فرو بريزد و خودش‌ را اثبات‌ كند‪ .‬اما‬
‫قبل‌ از آن‌ من‌ بايد توضيح‌ بدهم‌ كه‌ تو كي‌ هستي‌‪ ،‬مجيد‪ .‬ببين‌ عزيز‪ ،‬تو ديوانه‌ نيستي‌‪،‬‬
‫تو يك‌ آدم‌ سياسي‌كار حرفه‌اي‌ خيلي‌ معروف‌ هستي‌ كه‌ در بازي‌هاي‌ قدرت‌‪ ،‬مبارزه‌ات‌ را‬
‫ناديده‌ گرفته‌اند و بهت‌ فشار آمده‌‪ ،‬در نتيجه‌ فرق‌ تو با افراد بخش‌ هفت‌ اين‌ است‌ كه‌‬
‫آنها ديوانه‌اند اما تو اعصابت‌ بيمار است‌‪ .‬بايد كمي‌ دارو بخوري‌‪ ،‬استراحت‌ كني‌‪ ،‬مطالعة‌‬
‫آزاد داشته‌ باشي‌ تا بر اعصابت‌ مسلط‌ شوي‌ و بي‌خود و بي‌جهت‌ نزني‌ زير چشم‌ مردم‌‬
‫را كبود كني‌‪ .‬همين‌‪».‬‬
‫گفتم‌‪« :‬اين‌ خط‌آهن‌هاي‌ آلمان‌ وقتي‌ نزديك‌ بانهوف‌ مي‌شود تابه‌حال‌ دقت‌ كرده‌ايد؟ چه‌‬
‫جوري‌ يك‌ رانندة‌ قطار مي‌فهمد كه‌ كدام‌ راه‌ را بايد برود كه‌ در سكوي‌ اعالم‌شده‌ قرار‬
‫بگيرد؟ آدم‌ واقعا ً سردرگم‌ مي‌شود‪ .‬ما هم‌ در زمان‌ انقالب‌ همين‌جور سردرگم‌ بوديم‌‪ .‬حاال‬
‫هم‌ وضعيت‌ بهتري‌ نداريم‌‪».‬‬
‫امير كمونيست‌ گفت‌‪« :‬آلماني‌ها راه‌آهن‌شان‌ را اساسي‌ ساخته‌اند كه‌ ازش‌ استفادة‌‬
‫اساسي‌ بكنند‪ ،‬پول‌ خوبي‌ هم‌ ازش‌ در مي‌آورند‪ ،‬و از اين‌ حرف‌ها‪ .‬اما تكليف‌ تو چه‌‬
‫مي‌شود‪ ،‬مجيد! بحث‌ را به‌ بيراهه‌ نكش‌‪ ،‬خواهش‌ مي‌كنم‌‪».‬‬
‫امير رفيق‌ شفيق‌ من‌ بود‪ .‬تنها يادگار دوران‌ قديم‌‪ .‬نوك‌ بيني‌اش‌ كمي‌ كج‌ بود‪ ،‬و طرف‌‬
‫راست‌ بدنش‌ به‌خاطر شكنجه‌هاي‌ زندان‌ افت‌ پيدا كرده‌ بود‪ .‬الغر و استخواني‌ و بداخالق‌‪،‬‬
‫با موهاي‌ جوگندمي‌ و آن‌ حرف‌ زدن‌ توك‌ زباني‌اش‌‪ .‬سال‌ها عضو سازمان‌ تالشگران‌‬
‫دموكراسي‌ بود‪ ،‬و بعدها زد بغل‌ و تاجر فرش‌ ايراني‌ شد‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬منظورم‌ اين‌ بود كه‌ حاال هم‌ سردرگم‌ و گيجم‌‪ .‬براي‌ همين‌ هم‌ جلسه‌ داريم‌‪ ،‬مگر‬
‫نه‌؟ عمرم‌ دارد تباه‌ مي‌شود‪ .‬حكومت‌ها با هم‌ كنار آمده‌اند‪ ،‬دسته‌ دسته‌ پناهنده‌ها‬
‫پاسپورتشان‌ را عوض‌ مي‌كنند و بي‌سر و صدا مي‌روند و مي‌آيند‪ ،‬صداش‌ را هم‌ در‬
‫نمي‌آورند‪ .‬من‌ اينجا توي‌ اين‌ بيغولة‌ تاريخي‌ مانده‌ام‌ كه‌ بپوسم‌‪ ،‬احساس‌ حقارت‌ كنم‌‪ ،‬و‬
‫با همه‌ چيز غريبه‌ باشم‌‪ .‬من‌ تكليفم‌ با خودم‌ روشن‌ نيست‌‪ ،‬اصالً نمي‌فهمم‌ چرا بايد در‬
‫اين‌ آسايشگاه‌ پير بشوم‌؟»‬
‫هايكه‌ گفت‌‪« :‬البته‌‪».‬‬
‫آشيانة‌ بانهوف‌ مركزي‌ كلن‌‪ ،‬آشيانة‌ فرانكفورت‌‪ ،‬آشيانة‌ هامبورگ‌‪ ،‬چه‌ مي‌دانم‌‪ ،‬آشيانه‌ها‬
‫هميشه‌ آدم‌ را به‌ فكر فرو مي‌برد‪ .‬روزهايي‌ بود كه‌ وقتي‌ به‌ آن‌ آهن‌هاي‌ كلفت‌ تابيده‌ با‬
‫پيچ‌ و مهره‌هاي‌ عظيم‌ نگاه‌ مي‌كردي‌‪ ،‬همه‌ چيز سرد و غم‌انگيز بود‪ .‬روزهايي‌ هم‌ بود‬
‫كه‌ شُكوه‌آميز بود‪.‬‬
‫آقاي‌ پرستار خم‌ شد و ساق‌ پاش‌ را آنقدر خاراند كه‌ دلش‌ خنك‌ شد‪ .‬گفت‌‪« :‬بايد انگيزة‌‬
‫برگشتن‌ خودت‌ را روشن‌ كني‌‪ ،‬آقاي‌ مجيد اماني‌‪».‬‬
‫هيجاني‌ وجودم‌ را گرفت‌ كه‌ تنها توانستم‌ با دو انگشت‌ تفي‌ به‌ كفشم‌ـ بزنم‌ و بگويم‌‪:‬‬
‫اوكي‌‪ .‬از اينكه‌ دوباره‌ يك‌ نارنجك‌ توي‌ دستم‌ مي‌گيرم‌ و مثل‌ نارنج‌ باهاش‌ ور مي‌روم‌‪،‬‬
‫خوب‌‪ ،‬به‌ شوق‌ مي‌آمدم‌‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬شايد همه‌ چيز با اين‌ عكس‌ شروع‌ شد‪».‬‬
‫همانطور كه‌ حرف‌ مي‌زدم‌‪ ،‬عكس‌ را از الي‌ كتاب‌ سيذارتا بيرون‌ آوردم‌ و به‌ هايكه‌ نشان‌‬
‫دادم‌‪.‬‬
‫ما سه‌ برادر‪ ،‬اسد و من‌ و سعيد رديف‌ جلو روي‌ پله‌هاي‌ باغ‌ پدر در ميگون‌ نشسته‌ايم‌‪،‬‬
‫پشت‌ سرمان‌‪ ،‬پدر وسط‌ نشسته‌ است‌‪ ،‬مامان‌ و انسي‌‪ ،‬يكي‌ اين‌طرف‌‪ ،‬يكي‌ آن‌طرف‌‪ .‬ايرج‌‬
‫هم‌ در عكس‌ نيست‌‪ .‬تازه‌ از زندان‌ آزاد شده‌ بود‪ ،‬و داشت‌ عكس‌ مي‌گرفت‌‪.‬‬
‫امير كمونيست‌ گردن‌ كشيد‪ .‬هايكه‌ عكس‌ را به‌ طرفش‌ دراز كرد‪ ،‬و من‌ برايشان‌ توضيح‌‬
‫دادم‌ كه‌ آن‌ روز‪ ،‬چند ساله‌ بودم‌‪ .‬امير گفت‌‪« :‬اين‌ را از كجا پيدا كردي‌؟ نداشتي‌اش‌‪».‬‬
‫«آره‌‪ .‬الي‌ يك‌ كتاب‌ قديمي‌ بود‪ .‬يادگار ايرج‌‪».‬‬
‫«بيچاره‌ ايرج‌‪».‬‬
‫و صورتش‌ با لبخند باز شده‌ بود‪ .‬عينكش‌ را برداشت‌ و چشم‌هاش‌ را ماليد‪ ،‬دوباره‌‬
‫گذاشت‌‪« :‬چقدر عوض‌ شده‌اي‌‪ ،‬مجيد! جوجه‌ بودي‌‪ .‬يادت‌ هست‌؟ اسد‪ ،‬بابات‌‪ ،‬مامانت‌‪».‬‬
‫لحظه‌اي‌ سكوت‌ كرد و بعد گفت‌‪« :‬سعيد هم‌ كه‌ مفت‌ باخت‌‪».‬‬
‫«آره‌‪ .‬بيچاره‌ سعيد‪».‬‬
‫گاه‌ و بيگاه‌ خبري‌ از سعيد مي‌رسيد‪ .‬يكبار شنيدم‌ كه‌ دستور سازماني‌ داشته‌ از زنش‌‬
‫جدا شود‪ ،‬چون‌ نرگس‌ در كادر پايين‌تري‌ بوده‌ و اين‌ مسايل‌ مشكالت‌ سياسي‌ به‌ وجود‬
‫مي‌آورده‌ است‌‪ .‬بچه‌شان‌‪ ،‬مسعود را هم‌ همراه‌ خيلي‌ از بچه‌ها فرستاده‌ بودند آلمان‌ كه‌‬
‫مي‌گفتند اين‌ بچه‌ها در ساختماني‌ زير نظر سازمان‌ مجاهدين‌ در كلن‌ دارند بزرگ‌‬
‫مي‌شوند‪ .‬يا بعدها فهميدم‌ كه‌ سعيد در مجموع‌ هفت‌ ازدواج‌ سازماني‌ در كارنامه‌اش‌‬
‫داشته‌ است‌‪ .‬اما قبل‌ از اينكه‌ در فروغ‌ جاودان‌ كشته‌ شود‪ ،‬يك‌ زن‌ بيست‌وپنج‌ ساله‌‬
‫داشته‌ كه‌ مي‌گفتند نابغة‌ سياست‌ است‌ و در آينده‌ از رهبران‌ سازمان‌ خواهد شد‪ .‬و اين‌‬
‫مدتي‌ ذهن‌ مرا مشغول‌ كرده‌ بود كه‌ آيا اين‌ يك‌ ترفيع‌ بوده‌ يا تنزل‌؟‬
‫هايكه‌ گفت‌‪« :‬طبق‌ تازه‌ترين‌ دستاوردهاي‌ علمي‌‪ ،‬ياخته‌هاي‌ بدن‌ انسان‌ هر هفت‌ سال‌‬
‫به‌طور كامل‌ و بنيادي‌ تغيير مي‌كند‪ .‬تعجبي‌ ندارد كه‌ آدم‌ الغر سال‌ها پيش‌‪ ،‬امروز چاق‌‬
‫شده‌ باشد‪ ،‬كمي‌ صورتش‌ تغيير كرده‌ باشد‪ ،‬يا مثالً‪»...‬‬
‫امير كمونيست‌ گفت‌‪« :‬دوتا ليوان‌ آب‌ تهران‌ را بخوري‌ نزديك‌ مي‌شوي‌ به‌ حال‌ اولت‌‪.‬‬
‫اين‌ كيسة‌ متورم‌ زير چشم‌هات‌ مال‌ داروهايي‌ است‌ ك ‌ه خورده‌اي‌‪ .‬آدم‌ وقتي‌ دارويي‌ را در‬
‫زمان‌ طوالني‌ مصرف‌ كند يواش‌ يواش‌ قيافه‌اش‌ تغييرات‌ جزئي‌ مي‌كند‪ ،‬و از اين‌‬
‫حرف‌ها‪ .‬اما غصه‌ نخور‪ ،‬مجيد جان‌‪ ،‬همة‌ اين‌ چيزها با دوتا ليوان‌ آب‌ تهران‌ صاف‌ و‬
‫صوف‌ مي‌شود‪».‬‬
‫لعنت‌ بر اين‌ چيفتن‌ حرام‌زادة‌ ناكس‌ كه‌ وقت‌ و بي‌وقت‌ الي‌ در را باز مي‌كرد و مي‌گفت‌‪:‬‬
‫«مجيد قورباغه‌!»‬
‫«گوار‪...‬گوار‪»...‬‬
‫همة‌ ما صداي‌ خانم‌ يونگ‌من‌ را مي‌شنيديم‌‪« :‬خواهر!» و اهميتي‌ نمي‌داديم‌‪ .‬هركس‌ از‬
‫جلو اتاقش‌ رد مي‌شد‪ ،‬او ملتمسانه‌ مي‌گفت‌‪« :‬خواهر!»‬
‫مادربزرگم‌ فشار خون‌ داشت‌‪ ،‬و مدام‌ فلوئيتران‌ كا‪ .‬اِر مي‌خورد‪ .‬روزي‌ سه‌تا‪ .‬من‌ هم‌‬
‫كارم‌ اين‌ بود كه‌ از داروخانه‌ها بپرسم‌‪« :‬آقا‪ ،‬فلوئيتران‌ كا‪ .‬اِر داريد؟»‬
‫«نخير‪ ،‬نداريم‌‪».‬‬
‫«پس‌ شما چي‌ داريد؟»‬
‫پدر گفت‌‪« :‬آبرو‪».‬‬
‫وقتي‌ به‌ سن‌ بلوغ‌ رسيدم‌‪ ،‬تازه‌ دلم‌ را به‌ پر و پاي‌ زني‌ خوش‌ كرده‌ بودم‌ كه‌ خدمتكار‬
‫خانة‌ ما بود‪ ،‬وردست‌ مامان‌‪ .‬همين‌جور كه‌ كار مي‌كرد مي‌رفتم‌ توي‌ بحر كپل‌ و‬
‫ساق‌هاش‌‪ ،‬و وقتي‌ از كنارش‌ رد مي‌شدم‌‪ ،‬خودم‌ را مي‌ماليدم‌ بهش‌‪ .‬منتظر بودم‌ از دم‌‬
‫اتاق‌ ما رد شود تا صداش‌ كنم‌‪ .‬مي‌گفتم‌‪« :‬فهيمه‌‪ ،‬يك‌ دقيقه‌ بيا اين‌ خط‌كش‌ را نگهدار‪،‬‬
‫من‌ اينجا خط‌ بكشم‌‪».‬‬
‫آدامس‌ مي‌جويد‪ ،‬و بي‌آنكه‌ حرف‌ بزند‪ ،‬با لبخند سراپام‌ را ورانداز مي‌كرد‪ .‬سرم‌ را زير‬
‫مي‌انداختم‌ و حرف‌ مي‌زدم‌‪« :‬مي‌داني‌؟ اين‌ ورق‌هاي‌ امتحاني‌ بزرگ‌ است‌‪ ،‬تنهايي‌‬
‫نمي‌شود‪».‬‬
‫خدا خدا مي‌كردم‌ اسد و سعيد نباشند كه‌ خودشان‌ را نخو ِد آش‌ كنند و بگويند‪« :‬بده‌ برات‌‬
‫خطي‌ بكشم‌ كه‌ حظ‌ كني‌‪ .‬پسرة‌ لندهور هنوز بلد نيست‌ خط‌ صاف‌ بكشد‪».‬‬
‫فهيمه‌ مي‌آمد كنار ميزم‌ مي‌ايستاد‪ ،‬با لبخندي‌ مهربان‌ گاهي‌ دستي‌ هم‌ به‌ موهام‌‬
‫مي‌كشيد‪« :‬آفرين‌ پسر خوب‌‪ ،‬چقدر ميزت‌ تميز است‌‪ ،‬برق‌ مي‌زند‪».‬‬
‫خط‌كش‌ را مي‌گذاشتم‌ روي‌ كاغذ و مي‌گفتم‌‪« :‬اينجا را نگه‌دار‪».‬‬
‫تمام‌ ورق‌هاي‌ امتحاني‌ را خط‌ مي‌كشيدم‌ و خودم‌ را الي‌ دست‌هاي‌ فهيمه‌ مي‌ماليدم‌ ب ‌ه‬
‫پستان‌هاش‌‪ ،‬شكمش‌‪ .‬و دست‌هام‌ الي‌ دست‌هاش‌ مي‌دويد‪ .‬هي‌ پا مي‌شدم‌‪ ،‬مي‌نشستم‌‪ ،‬و‬
‫او با دو دست‌ دو سر خط‌كش‌ را مي‌گرفت‌‪ ،‬تنش‌ را به‌ من‌ مي‌ماليد‪ ،‬و من‌ داغ‌ مي‌شدم‌‪.‬‬
‫دو خط‌ موازي‌ چسبيده‌ به‌ هم‌ مي‌كشيدم‌ و زير چشمي‌ او را مي‌پاييدم‌‪ .‬و تا آمدم‌ ب ‌ه خودم‌‬
‫بجنبم‌‪ ،‬پدر حق‌ ما را خورده‌ بود‪ ،‬و مامان‌ زيرآب‌ فهيمه‌ را زده‌ بود‪.‬‬
‫خاطره‌ها عكس‌ مي‌شد‪ .‬كسي‌ د ِر خانه‌ را مي‌زد‪ .‬پدر زير چفتة‌ م ِو اخته‌ در كاديالك‌ سويل‌‬
‫مشكي‌اش‌ نوار گلپا گوش‌ مي‌كرد‪ ،‬و با لُنگ‌ روي‌ داشبورد و شيشه‌هاش‌ دست‌ مي‌كشيد‪.‬‬
‫كسي‌ د ِر خانه‌ را مي‌زد‪ .‬پدر در را باز كرد‪.‬‬
‫«گارسچي‌ هستم‌ قربان‌‪ ،‬سالم‌ عرض‌ مي‌كنم‌‪».‬‬
‫«نمي‌شناسم‌‪».‬‬
‫«گارسچي‌ هستم‌ قربان‌‪ ،‬محسن‌ گارسچي‌‪ ،‬شوهر فهيمه‌‪».‬‬
‫«عجب‌! پس‌ شوهر فهيمه‌ تويي‌؟ بيا تو‪ .‬در را هم‌ ببند‪».‬‬
‫صداي‌ ناقوس‌ كه‌ بلند شد‪ ،‬پرستار نگاهي‌ به‌ ساعتش‌ انداخت‌ و گفت‌‪« :‬خوب‌ دوستان‌‪،‬‬
‫من‌ وقتم‌ تمام‌ شده‌‪ ،‬اال´ن‌ وقت‌ ناهار بيماران‌ است‌ و من‌ بايد بروم‌ س ِر كار‪ .‬نتيجة‌ اين‌‬
‫جلسه‌ را در يك‌ خط‌ بگويم‌‪ :‬آقاي‌ مجيد اماني‌ با هر انگيزه‌اي‌ تصميم‌ گرفته‌ به‌ كشورش‌‬
‫برگردد‪ ،‬و خانم‌ هايكه‌ كمكش‌ مي‌كند كه‌ از راهي‌ مناسب‌ پاسپورتش‌ را عوض‌ كند‪».‬‬
‫آدم‌ مهرباني‌ است‌‪ ،‬اما گاهي‌ كه‌ خسته‌ مي‌شود يا بهش‌ فشار مي‌آيد‪ ،‬غش‌ مي‌كند و دراز‬
‫به‌ دراز مي‌افتد‪ .‬دهنش‌ كف‌ مي‌كند‪ ،‬چشم‌هاش‌ برمي‌گردد‪ ،‬و رعشه‌اي‌ مثل‌ برق‌گرفتگي‌‬
‫تمام‌ بدنش‌ را به‌ تكان‌هاي‌ عصبي‌ وا مي‌دارد‪ .‬در اين‌جور مواقع‌ ما موظفيم‌ سريعا ً زنگ‌‬
‫بزنيم‌ تا پرستارهاي‌ بخش‌ ديگر بيايند‪.‬‬
‫امير كمونيست‌ گفت‌‪« :‬مجيد‪ ،‬تو تصميم‌ گرفته‌اي‌ كه‌ برگردي‌‪ ،‬حاال يا به‌خاطر عكس‌‪ ،‬يا‬
‫نوستالژي‌‪ ،‬يا خستگي‌ و از اين‌ حرف‌ها‪ .‬من‌ خودم‌ وقتي‌ پاسپورتم‌ را عوض‌ مي‌كردم‌‪،‬‬
‫انگيزه‌ام‌ اين‌ بود كه‌ مادرم‌ را پيش‌ از مرگ‌ ببينم‌‪ .‬رفتم‌ و آمدم‌‪ ،‬و اتفاقي‌ هم‌ برام‌ نيفتاد‪.‬‬
‫يعني‌ براي‌ من‌ نيفتاد‪ .‬چند نفري‌ البته‌ گير افتادند و چند نفري‌ هم‌ طبق‌ آمار سازمان‌هاي‌‬
‫سياسي‌ ناپديد شدند‪».‬‬
‫«يعني‌ چي‌؟»‬
‫«يعني‌ اينكه‌ دو سه‌ سالي‌ است‌ ناپديدند‪ .‬معلوم‌ نيست‌ برگشته‌اند ايران‌‪ ،‬يا جايي‌ منزوي‌‬
‫شده‌اند و از اين‌ حرف‌ها‪».‬‬
‫عينكش‌ را از چشم‌ برداشت‌ و روي‌ ميز گذاشت‌‪ .‬دست‌هاش‌ را در هم‌ گره‌ انداخته‌ بود و‬
‫كمي‌ خميده‌ بود‪ ،‬بي‌آنكه‌ سر بلند كند‪ ،‬گفت‌‪« :‬مجيد بيشتر از ديگران‌ خطر كرده‌‪،‬‬
‫سياسي‌تر بوده‌‪ ،‬و از اين‌ حرف‌ها‪ .‬بايد مراقبش‌ بود‪».‬‬
‫هايكه‌ چيزي‌ توي‌ دفترچة‌ كوچكش‌ يادداشت‌ كرد و گفت‌‪« :‬اگر اطمينان‌ نداشته‌ باشم‌‪،‬‬
‫هرگز اجازه‌ نمي‌دهم‌ مجيد به‌ ايران‌ برگردد‪».‬‬
‫گفتم‌‪« :‬من‌ آدمي‌ نيستم‌ بروم‌ النة‌ جاسوسي‌ گردنم‌ را براي‌ پاسپورت‌ كج‌ كنم‌‪».‬‬
‫هايكه‌ گفت‌‪« :‬چرا النة‌ جاسوسي‌؟»‬
‫امير گفت‌‪« :‬منظورش‌ سفارت‌ ايران‌ است‌‪ ،‬بن‌‪».‬‬
‫هايكه‌ خنديد و گفت‌‪« :‬باز هم‌ از آن‌ حرف‌هايي‌ زدي‌ كه‌ من‌ نمي‌فهمم‌!»‬
‫گفتم‌‪« :‬طبقة‌ پنجمش‌ دربست‌ در اختيار اطالعاتي‌هاست‌‪».‬‬
‫هايكه‌ گفت‌‪« :‬پاسپورتت‌ را بده‌ به‌ من‌‪ ،‬الزم‌ نيست‌ خودت‌ راه‌ بيفتي‌‪ .‬اصالً چه‌ جوري‌‬
‫بروي‌؟» و يكي‌ از سيگارهام‌ را برداشت‌‪ ،‬و با حركت‌ دست‌ و چشم‌ اجازه‌ گرفت‌‪ .‬سرم‌ را‬
‫جلو بردم‌ و جوري‌ چرخاندم‌ كه‌ بيته‌شون‌ گفتنم‌ صميمانه‌تر جلوه‌ كند‪ .‬وقتي‌ سيگارش‌ را‬
‫روشن‌ مي‌كرد انگشت‌هاي‌ باريكش‌ را مي‌ديدم‌ كه‌ از سيگار هم‌ مينياتوري‌تر بود‪.‬‬
‫امير گفت‌‪« :‬راستش‌ در اولين‌ سفري‌ كه‌ به‌ ايران‌ داشتم‌‪ ،‬در جلسة‌ پژوهشگران‌ و‬
‫متخصصان‌ خارج‌ از كشور‪ ،‬خود رئيس‌ جمهور در يك‌ مهماني‌ خصوصي‌ حضور پيدا‬
‫كرد و گفت‌‪ :‬امنيت‌ شما را تأمين‌ مي‌كنيم‌‪ .‬به‌نظر من‌ حركت‌ دموكراتيك‌ مناسبي‌ بود‪،‬‬
‫خيلي‌ آبرومند‪ .‬يك‌ دعوت‌ عمومي‌ كرده‌ بودند كه‌ دويست‌ و هفتادوچهارتا از دكترها و‬
‫مهندس‌ها به‌ ايران‌ رفتند‪ .‬بعضي‌ها براي‌ اولين‌ بار مي‌رفتند‪ .‬من‌ خودم‌ مثل‌ مجيد سال‌ها‬
‫بود كه‌ ايران‌ را نديده‌ بودم‌‪ .‬با يك‌ برگه‌ رفتم‌‪ ،‬پاسپورت‌ نداشتم‌‪ .‬هاشمي‌ رفسنجاني‌ گفت‌‪:‬‬
‫ما نمي‌خواهيم‌ كه‌ شما به‌طور كامل‌ به‌ ايران‌ برگرديد‪ .‬زندگي‌ خودتان‌ را داريد‪ ،‬زن‌ و‬
‫بچه‌ داريد‪ ،‬و حتما ً در جايي‌ مشغول‌ به‌ كار هستيد‪ .‬ما مي‌خواهيم‌ با ما ارتباط‌ سالم‌‬
‫داشته‌ باشيد‪ ،‬دستاوردهاي‌ علمي‌ غرب‌ را به‌ ايران‌ بياوريد‪ ،‬و از اين‌ حرف‌ها‪ .‬اينها با‬
‫خودمان‌ ديگر كاري‌ ندارند‪ ،‬فقط‌ از ما مي‌خواهند كه‌ از طريق‌ نامه‌ و فاكس‌ و تلفن‌ و يا‬
‫حضوري‌‪ ،‬تكنولوژي‌ غرب‌ را به‌ ايران‌ بدهيم‌‪».‬‬
‫ت‬
‫اين‌ چيزها دلم‌ را گرم‌ مي‌كرد‪ ،‬و فكر مي‌كردم‌ كه‌ بايد پيش‌ از پوسيدن‌‪ ،‬عدد بعد از هف ِ‬
‫زندگي‌ام‌ را پيدا كنم‌‪ .‬بايد در اين‌ فرصت‌ طاليي‌ يك‌ جوري‌ با دل‌ بي‌صاحب‌ مانده‌ام‌ كنار‬
‫ش صاف‌ مي‌كردم‌‪ .‬دلم‌ براي‌‬‫بيايم‌‪ .‬دلم‌ ماده‌ كرده‌ بود و بايد حساب‌ خودم‌ را باها ‌‬
‫كوچه‌هايي‌ كه‌ با ناصر راه‌ رفته‌ بودم‌ تنگ‌ بود‪.‬‬
‫هايكه‌ سيگارش‌ را نصفه‌ خاموش‌ كرد و ما به‌ ناهارخوري‌ رفتيم‌‪ .‬امير كمونيست‌ يك‌‬
‫اسكناس‌ صد ماركي‌ گذاشت‌ توي‌ جيب‌ سينة‌ كتم‌‪ .‬انگار همين‌ ديروز بود‪ ،‬چند ماه‌ مثل‌‬
‫برق‌ گذشت‌؟‬
‫ديروز باز هم‌ هايكه‌ آمده‌ بود‪ ،‬با عجله‌ و هول‌ هولكي‌‪« :‬خبرهاي‌ خوبي‌ برات‌ دارم‌‪،‬‬
‫مجيد‪».‬‬
‫زن‌ موبور بسيار مهرباني‌ است‌ كه‌ دلش‌ مي‌خواهد به‌ من‌ كمك‌ كند‪ .‬در سه‌ ماه‌ گذشته‌‬
‫آنچه‌ از دستش‌ بر آمده‌ براي‌ من‌ انجام‌ داده‌‪ .‬صدتا تلفن‌ زده‌ تا باالخره‌ آنها را مالقات‌‬
‫كرده‌‪ .‬پاسپورتم‌ را داده‌ و بهشان‌ گفته‌ اگر به‌ دادش‌ نرسيد و كمكش‌ نكنيد‪ ،‬هر اتفاقي‌‬
‫ممكن‌ است‌ بيفتد‪ .‬آنها گفته‌اند‪ :‬خانم‌ عزيز‪ ،‬ما گروهي‌ هستيم‌ زير نظر مستقيم‌ آقاي‌‬
‫رفسنجاني‌ و امنيت‌ ملي‌ كه‌ مي‌خواهيم‌ در زماني‌ بسيار كوتاه‌ پناهندگان‌ سياسي‌ را به‌‬
‫كشور برگردانيم‌‪ .‬گفته‌اند ما سفيران‌ حسن‌نيت‌ هستيم‌‪ ،‬و واقعا ً با هرگونه‌ رفتار‬
‫غيرانساني‌ مخالفيم‌‪.‬‬
‫هايكه‌ نشست‌‪ .‬كيفش‌ را گذاشت‌ روي‌ ميز‪ ،‬و همين‌جور كه‌ شال‌ گردنش‌ را باز مي‌كرد‪،‬‬
‫گفت‌‪« :‬پس‌ فردا يكي‌ از آنها به‌ ديدارت‌ مي‌آيد كه‌ مي‌خواهد باهات‌ حرف‌ بزند‪ .‬اسمش‌‪...‬‬
‫اسمش‌ را به‌ من‌ گفت‌‪ ...‬بگذار ببينم‌‪ ...‬ولي‌‪»...‬‬
‫دفترچه‌اش‌ را با دقت‌ وارسي‌ كرد‪« :‬چرا يادم‌ رفته‌ بنويسم‌؟» و بعد به‌ صورتم‌ خيره‌ شد‪.‬‬

‫مژه‌هاش‌ بي‌رنگ‌ است‌ و شباهت‌ عجيبي‌ به‌ مريم‌ مقدس‌ دارد‪ .‬به‌خصوص‌ گونه‌هاش‌‪ ،‬و‬
‫اخمي‌ كه‌ دو سه‌تا چين‌ روي‌ پيشاني‌اش‌ مي‌اندازد تا او بتواند همة‌ حواسش‌ را جمع‌ كند‪.‬‬
‫هرچه‌ بگويي‌ يادداشت‌ مي‌كند‪ ،‬و انگشت‌هاي‌ باريكش‌ موقع‌ نوشتن‌ مي‌لرزد‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬خانم‌ هايكه‌‪ ،‬من‌ اقامت‌ دائم‌ دارم‌‪ .‬هر اتفاقي‌ بيفتد دولت‌ آلمان‌ از من‌ دفاع‌ مي‌كند‪،‬‬
‫اينطور نيست‌؟»‬
‫حرف‌هام‌ را يادداشت‌ كرد و گفت‌‪« :‬بله‌‪ .‬البته‌‪».‬‬
‫براش‌ چاي‌ ريختم‌‪ ،‬با اشاره‌ در ضمن‌ پرسيدم‌ كه‌ ميل‌ دارد؟‬
‫گفت‌‪« :‬بله‌‪ ،‬البته‌‪ ».‬و جرعه‌اي‌ نوشيد‪ .‬عاشق‌ چاي‌ سياه‌ است‌‪ .‬از آن‌جور آدم‌هايي‌ است‌‬
‫كه‌ چاي‌ دم‌كرده‌ به‌ شيوة‌ ايراني‌ دوست‌ دارند و دلشان‌ مي‌خواهد ساعت‌ها درباره‌‬
‫موضوعي‌ حرف‌ بزنند‪ .‬بهترين‌ دوست‌ من‌ است‌‪ .‬هيچ‌ رابطه‌اي‌‪ ،‬چيزي‌ هم‌ هرگز در ميان‌‬
‫نبوده‌‪ ،‬ما واقعا ً دو دوست‌ ساده‌ايم‌‪ .‬وقتي‌ هم‌ اينجا را ترك‌ مي‌كند‪ ،‬اتاق‌ سوت‌ و كور‬
‫مي‌شود‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬مامان‌‪ ،‬اين‌ خانة‌ ما چرا اينقدر سوت‌ و كور است‌؟»‬
‫«خون‌ ايرجم‌ كه‌ پامال‌ شد‪ .‬تو و سعيد هم‌ كه‌ نيستيد‪ ،‬انسي‌ هم‌ با آقا داود رفته‌ دكتر‬
‫پوست‌‪».‬‬
‫«براي‌ چي‌؟»‬
‫«به‌خاطر لك‌ و پيس‌هايي‌ كه‌ گاهي‌ روي‌ گردن‌ و صورتش‌ پيدا مي‌شود‪».‬‬
‫اين‌ هم‌ انسي‌ و داود‪ .‬انسي‌ از پشت‌ صندلي‌ دست‌ انداخته‌ به‌ گردن‌ داود‪ ،‬و دارد به‌‬
‫دريچة‌ دوربين‌ مي‌خندد‪ .‬داود سرش‌ را كمي‌ كج‌ گرفت ‌ه تا صورت‌ انسي‌ روي‌ شانه‌اش‌ جا‬
‫بگيرد‪ .‬هندوانه‌فروش‌ است‌‪ .‬از آن‌ ميداني‌هاي‌ خرپول‌ كه‌ هيچ‌ چيزي‌ نمي‌شود از‬
‫جاني رفيق‌دوست‌ و بقية‌ آن‌ اراذل‌ است‌‪ .‬پ ِرقيچي‌ خامنه‌اي‌‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫قيافه‌شان‌ فهميد‪ .‬رفيق‌ جان‌‬
‫آدم‌ وقتي‌ زياد عكس‌ داشته‌ باشد‪ ،‬و بي‌نظم‌ و ترتيب‌ آنها را در جعبة‌ افتخارات‌ گذشته‌‬
‫گذاشته‌ باشد‪ ،‬آيا چه‌ بشود كه‌ بعد از سال‌ها برود سراغ‌ آنها‪ ،‬يكي‌ يكي‌ بردارد‪ ،‬نگاه‌‬
‫كند‪ ،‬بيندازد آن‌طرف‌‪ ،‬يكي‌ ديگر بردارد‪.‬‬
‫انسي‌ هم‌ بعد از طالق‌ كارش‌ اين‌ است‌ كه‌ جلو آينه‌ بنشيند و به‌ خودش‌ خيره‌ شود‪ .‬داود‬
‫نامه‌اي‌ براي‌ پدر نوشته‌ بود و انسي‌ را پس‌ فرستاده‌ بود‪ .‬من‌ نامه‌اش‌ را اصالً نديدم‌‪.‬‬
‫ن قول‌ داده‌ بوديد كه‌ اين‌ لك‌ها مداوا‬ ‫ولي‌ مامان‌ پاي‌ تلفن‌ گريه‌كنان‌ برام‌ خواند‪ :‬شما به‌ م ‌‬
‫مي‌شود اما نشد و اين‌ بيماري‌ پوستي‌ تمام‌ بدن‌ همسرم‌ را گرفته‌ است‌‪ .‬من‌ پنج‌ سال‌ همة‌‬
‫تالشم‌ را كردم‌ ولي‌ بي‌فايده‌ بود‪ ،‬ما ديگر از سربند پسر ناقص‌العضومان‌‪ ،‬بچه‌دار هم‌‬
‫نمي‌توانيم‌ بشويم‌‪ ،‬بنابراين‌ دخترتان‌ را پس‌ مي‌فرستم‌‪ ،‬هروقت‌ معالجه‌ شد اطالع‌ بدهيد‬
‫تا ما دوباره‌ زندگي‌ مشترك‌مان‌ را آغاز كنيم‌‪ .‬يك‌ همچو چيزي‌‪.‬‬
‫سنگي پالك‌داري‌ كه‌ پيكرتراش‌ هنرمندي‌ آن‌ را كشف‌‬ ‫ِ‬ ‫اوه‌‪ ،‬اين‌ منم‌‪ .‬نشسته‌ام‌ روي‌ مكعب‌‬
‫كرده‌‪ .‬يك‌ مكعب‌ ساده‌ ساخته‌ و اسم‌ خودش‌ را با پالك‌ برنزي‌ چسبانده‌ است‌ روش‌‪ .‬گفتم‌ـ‬
‫قُر نشوي‌ يك‌ وقت‌!‬
‫وسط‌ يك‌ پارك‌ قشنگ‌ كنار درخت‌هايي‌ كه‌ آدم‌ خيال‌ مي‌كند لشكر اسپارتاكوس‌ را رديف‌‬
‫كنار درياچه‌ كاشته‌اند تا با مشت‌هاي‌ گره‌شده‌‪ ،‬بازو بگيرند‪ ،‬و ايستاده‌ بميرند‪ .‬بهار سبز‬
‫مي‌شوند‪ ،‬زمستان‌ مي‌ميرند‪ ،‬و اين‌ بازي‌ هر سال‌ ادامه‌ دارد‪.‬‬
‫كت‌ و شلوار مشكي‌ عاريه‌ تنم‌ است‌ كه‌ جلو دوربين‌ ابهت‌ داشته‌ باشم‌‪ .‬و معلوم‌ نشد آخر‬
‫آن‌ فيلم‌ چه‌ شد‪ .‬كارگردانش‌ را مي‌شناختم‌‪ ،‬در مدرسة‌ عالي‌ پارس‌ درس‌ مي‌خواند‪.‬‬
‫ناصر مي‌گفت‌‪« :‬مدرسه‌ عالي‌ واق‌ واق‌‪».‬‬
‫پدر خيلي‌ خوشش‌ آمد‪ ،‬گفت‌‪« :‬يك‌ جاسويچي‌ بهش‌ بده‌‪ ».‬و من‌ دادم‌‪.‬‬
‫كجايي‌ عبدالناصر؟ اولين‌ باري‌ كه‌ توي‌ آلدي‌ چشمش‌ افتاد به‌ اين‌ خيارهاي‌ بدقوارة‌‬
‫بزرگ‌‪ ،‬گفت‌‪« :‬اين‌ هم‌ يك‌ اهانت‌ است‌ به‌ بشريت‌‪».‬‬
‫در روزهاي‌ انقالب‌ بهش‌ مي‌گفتيم‌ ناصر ُجنبالط‌‪ ،‬و نمي‌دانم‌ چرا‪ .‬خدايت‌ بيامرزد‪ .‬اگر‬
‫خدايي‌ وجود دارد اميدوارم‌ تو را بيامرزد‪ .‬آسوده‌ بخواب‌ كه‌ ما داريم‌ بي‌سر و صدا‬
‫برمي‌گرديم‌‪ .‬فقط‌ تو يادت‌ باشد عبدالناصر‪ ،‬كه‌ من‌ يكي‌ دوتا نارنجك‌ هم‌ دست‌ و پا كرده‌ام‌‬
‫كه‌ وقتي‌ رسيدم‌ تحويل‌ مي‌گيرم‌‪ .‬خوب‌ به‌ خاط ِر خاك‌ آلودت‌ بسپار‪ .‬انتظار پشت‌ انتظار‪.‬‬
‫فردا كسي‌ مي‌آيد كه‌ ما مدت‌هاست‌ منتظريم‌ جمالش‌ را زيارت‌ كنيم‌‪ .‬كسي‌ مي‌آيد‪ ،‬كسي‌‬
‫مي‌آيد‪ ،‬كسي‌ ديگر‪ ،‬كسي‌ بهتر‪ ،‬كسي‌ كه‌ مثل‌ هيچكس‌ نيست‌‪ ،‬مثل‌ پدر نيست‌‪ ،‬مثل‌ انسي‌‬
‫نيست‌‪ ،‬من‌ خواب‌ ديده‌ام‌ كه‌ كسي‌ مي‌آيد‪.‬‬
‫امير كمونيست‌ گفت‌‪« :‬شاعر شده‌اي‌!»‬
‫گفتم‌‪« :‬اين‌ شعر مال‌ من‌ نيست‌‪».‬‬
‫«حتما ً بهت‌ الهام‌ شده‌‪».‬‬
‫«تو چطور شعر فروغ‌ را نمي‌شناسي‌؟»‬
‫«هيچوقت‌ از اين‌ مزخرفات‌ خوشم‌ نيامده‌‪».‬‬
‫عكس‌ ديگري‌ برداشت‌ و گذاشت‌ جلو گلدان‌‪ .‬من‌ و عزيز و امير‪ ،‬توي‌ توالت‌ رستوران‌‬
‫يكي‌ از بچه‌هاي‌ قديمي‌ سازمان‌ در بارسلون‌‪ .‬دست‌ به‌ ديوار و كون‌لخت‌‪ ،‬داريم‌ مي‌شاشيم‌‬
‫و مي‌خنديم‌‪ ،‬با آن‌ بيضه‌هاي‌ مضح ِك آويزان‌‪ .‬بارسلون‌‪ ،‬هاي‌ بارسلونا مانيانا تمپو‪.‬‬
‫خنديد و عكس‌ بعدي‌ را گذاشت‌‪ .‬رؤيا بود‪ ،‬مارمولك‌‪ .‬مثل‌ َعشَقه‌ مي‌پيچيد به‌ َگل‌ و گردن‌‬
‫آدم‌‪ .‬دخترة‌ ُگه‌ خيال‌ مي‌كرد اسير گرفته‌‪ ،‬از صبح‌ تا شب‌ مي‌خواست‌‪ .‬بهش‌ گفتم‌ سه‌‬
‫هزار سال‌ برگرد عقب‌‪ ،‬دوتا گالدياتور استخدام‌ـ كن‌ تا اموراتت‌ بگذرد‪ .‬ما به‌ درد تو‬
‫نمي‌خوريم‌‪ .‬به‌ من‌ مي‌گفت‌ مي‌رود خانة‌ همكالسي‌اش‌ درس‌ بخواند‪ ،‬خبرش‌ از ديسكوها‬
‫مي‌رسيد‪ ،‬با اين‌ جغله‌هاي‌ بي‌سر و پا كه‌ يك‌ كتاب‌ شعر مي‌گذارند زير بغل‌شان‌ و دنبال‌‬
‫دخترها راه‌ مي‌افتند‪.‬‬
‫بهش‌ گفتم‌‪« :‬به‌خاطر پدرت‌ اقالً خودت‌ را جمع‌ و جور كن‌‪ .‬مي‌فهمي‌؟ پدرت‌ هنرمند‬
‫سرشناسي‌ است‌ كه‌ مردم‌ براش‌ خيلي‌ احترام‌ قائلند‪ .‬آبروي‌ پدرت‌ را نبر‪».‬‬
‫ت را جمع‌ كن‌ كه‌ زير حرف‌ خودت‌‬ ‫گفت‌‪« :‬من‌ وقتي‌ آمدم‌ آلمان‌ باكره‌ بودم‌‪ .‬تو برو خود ‌‬
‫مي‌زني‌‪».‬‬
‫«من‌ زير حرفم‌ مي‌زنم‌؟»‬
‫«يادت‌ رفته‌ چه‌ جوري‌ خودت‌ را به‌ در و ديوار مي‌زدي‌؟ التماس‌ مي‌كردي‌‪ ،‬هي‌ سيگار‬
‫مي‌كشيدي‌‪ ،‬هي‌ برام‌ هديه‌ و گل‌ مي‌خريدي‌‪ ،‬گريه‌ مي‌كردي‌ كه‌ عاشقم‌ شده‌اي‌ و‬
‫مي‌خواهي‌ خودت‌ را بكشي‌؟»‬
‫«براي‌ تو مارمولك‌ هرزه‌؟»‬
‫«حاال گم‌ شو كنار‪ ،‬راه‌ بده‌ من‌ بروم‌ بيرون‌‪».‬‬
‫پام‌ را پس‌ كشيدم‌ و گفتم‌‪ِ « :‬ه ّري‌‪».‬‬
‫فقط‌ به‌ احترام‌ ناصر دست‌ روش‌ بلند نكردم‌‪ ،‬هيچ‌وقت‌‪ .‬امير مي‌گفت‌ او را در ويسبادن‌ با‬
‫يك‌ سياه‌ شير شكالتي‌ چيك‌ تو چيك‌ ديده‌ است‌‪ .‬گفتم‌ كه‌ ديگر حرفش‌ را نزند‪ .‬بعدها برود‬
‫براش‌ تعريف‌ كند كه‌ من‌ كي‌ بودم‌‪ .‬همة‌ دلم‌ را گذاشتم‌ـ اما هيچ‌ چيز از من‌ نفهميد‪ .‬بچة‌‬
‫پانزده‌ ساله‌اي‌ كه‌ نه‌ سياست‌ سرش‌ مي‌شد‪ ،‬نه‌ زندگي‌‪ ،‬نه‌ عشق‌‪ ،‬نه‌ خرابي‌ عشق‌‪ .‬به‌‬
‫امير گفتم‌‪« :‬زماني‌ اين‌ چيزها را مي‌فهمد كه‌ خيلي‌ دير شده‌‪ ،‬اشتباهي‌ كه‌ اكثر زن‌ها‬
‫مي‌كنند و پشيمان‌ مي‌شوند‪».‬‬
‫«تو اصالً چه‌كار به‌ آن‌ بچه‌ داشتي‌؟»‬
‫به‌ صندلي‌ تكيه‌ داد و از پنجره‌ به‌ چهارراه‌ هميشه‌ شلوغ‌ نگاه‌ كرد‪ .‬باران‌ گرفته‌ بود و‬
‫چترها مي‌رفتند‪ ،‬چترها مي‌آمدند‪ ،‬چترها در هم‌ گره‌ مي‌خوردند‪ .‬چترهاي‌ رنگي‌‪ ،‬بنفش‌‪،‬‬
‫آبي‌‪ .‬و سياه‌ درصدش‌ بيشتر بود‪ .‬هميشه‌ سياهي‌ بيشتر است‌ اما به‌ چشم‌ نمي‌آيد‪ .‬يادش‌‬
‫بخير‪ ،‬به‌ شيخ‌ها مي‌گفتيم‌ دور سفيد‪ .‬سيدها عمامة‌ سياه‌ مي‌بستند و شيخ‌ها عمامة‌ سفيد‪.‬‬
‫بعضي‌ از الستيك‌ها هم‌ نوشته‌ دورشان‌ سفيد بود‪.‬‬
‫پدر مي‌گفت‌‪« :‬دور سفيد خريدار ندارد‪ ».‬و سيگار وينستون‌ طاليي‌ بلندش‌ را در‬
‫زيرسيگاري‌ طرح‌ الستيك‌ كمرشكن‌ خاموش‌ مي‌كرد‪ .‬مي‌گفت‌‪« :‬براي‌ شاه‌ هم‌ دوازده‌ تا‬
‫از اين‌ زيرسيگاري‌ها فرستادم‌‪ ،‬حتما ً يكي‌اش‌ را روي‌ ميز خودش‌ مي‌گذارد‪».‬‬
‫يك‌ جعبه‌ هم‌ جاسويچي‌ بي‌‪.‬اف‌‪ .‬گودريچ‌ براي‌ شاه‌ فرستاده‌ بود و ما هميشه‌ خيال‌‬
‫مي‌كرديم‌ شاه‌ جاسويچي‌ها را ريخته‌ توي‌ كشو ميزش‌‪ ،‬هروقت‌ وزرا به‌ ديدارش‌ مي‌روند‬
‫يكي‌ بهشان‌ مي‌دهد‪.‬‬
‫عكس‌ ديگري‌ برداشت‌ و لبخند زد؛ كوه‌هاي‌ آلپ‌‪ ،‬با بچه‌هاي‌ چپ‌ اتحاديه‌‪ ،‬يك‌ وعده‌ غذا‬
‫در روز‪ ،‬و ممنوعيت‌ سيگار‪ .‬با پرچمي‌ كه‌ ستارة‌ سرخش‌ آدم‌ را ياد سيگار كشيدن‌ در‬
‫شب‌ مهتابي‌ مي‌انداخت‌‪ .‬به‌ ياد ماه‌هاي‌ اول‌ انقالب‌ در كوه‌هاي‌ طالقان‌‪ ،‬همه‌ با‬
‫جاسويچي‌هاي‌ بي‌‪ .‬اف‌‪ .‬گودريچ‌ پدر‪ ،‬همه‌ در حال‌ سابيدن‌ آن‌ نشان‌ فلزي‌ برجستة‌‬
‫امريكايي‌ بر تخته‌سنگ‌ها‪ ،‬اما آلپ‌ همه‌اش‌ برف‌ بود و فقط‌ مي‌توانستيم‌ سيگار كشيدن‌‬
‫قاچاقي‌ را بسابيم‌‪.‬‬
‫عكس‌ بعدي‌‪ ،‬باز هم‌ خودم‌‪ .‬در سال‌هاي‌ اخير‪ ،‬با امير كمونيست‌ و عبدالناصر ناصري‌ كه‌‬
‫كمي‌ جلوتر از ما روي‌ ويلچر نشسته‌‪ .‬همان‌ روزهايي‌ كه‌ تازه‌ وارد آلمان‌ شده‌ بودند‪.‬‬
‫باز هم‌ آن‌ آه‌ و ناله‌ها كه‌ يك‌ پيانو دم‌ دستم‌ نيست‌ باهاش‌ ور بروم‌‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬مي‌داني‌ اينجا براي‌ پيانو چند هزار مارك‌ بايد پول‌ داد؟»‬
‫گفت‌‪« :‬نمي‌خواستم‌ كه‌ بخرم‌‪ .‬فقط‌ همين‌ جوري‌ گفتم‌ـ كه‌ يك‌ چيزي‌ گفته‌ باشم‌‪».‬‬
‫سرش‌ را باال گرفته‌ بود و به‌ نظر مي‌آمد كه‌ همين‌ حاال از روي‌ ويلچر پرواز مي‌كند‪.‬‬
‫سيگاري‌ از جيب‌ كتش‌ در آورد‪ ،‬به‌ لب‌ گذاشت‌ و فندك‌ زد‪ .‬گفتم‌‪« :‬ناصر‪ ،‬راستي‌ كمر به‌‬
‫پايين‌ حركتي‌‪ ،‬چيزي‌؟!» و جوري‌ خنديدم‌ كه‌ ياد دوران‌ مدرسه‌ بيفتد‪.‬‬
‫گفت‌‪« :‬نه‌ به‌ جان‌ تو‪ .‬سال‌هاست‌ كه‌‪ »...‬نگاهي‌ به‌ اطرافش‌ انداخت‌ و آرام‌ گفت‌‪« :‬اصالً‬
‫يادم‌ رفته‌ مجيد‪ .‬مثل‌ يك‌ خواب‌ است‌ كه‌ هر روز صبح‌ وقتي‌ چشم‌ باز مي‌كنم‌ تعبير‬
‫مي‌شود‪ .‬نشسته‌اي‌‪ ،‬داري‌ موسيقي‌ فيلم‌ ضبط‌ مي‌كني‌‪ ،‬يكباره‌ بريزند توي‌ استوديو‪ .‬واقعا ً‬
‫مسخره‌ است‌‪ ،‬مجيد‪ .‬مثل‌ يك‌ سند جعلي‌ است‌‪ .‬باور كن‌ به‌ همين‌ سادگي‌ بود‪».‬‬
‫خبر را در روزنامه‌ها خوانده‌ بودم‌‪ .‬با اين‌حال‌ پرسيدم‌‪« :‬مگر مجوز ضبط‌ و اين‌ ش ّر و‬
‫ورها نداشتيد؟ باالخره‌ ما نفهميديم‌ موسيقي‌ حرام‌ است‌ يا حالل‌؟»‬
‫«زماني‌ اين‌ اتفاق‌ افتاد كه‌ خميني‌ هنوز حاللش‌ نكرده‌ بود‪ .‬مجوز هم‌ داشتيم‌ اما‬
‫دخترهاي‌ گروه‌ ُكر با ديدن‌ ريشوهاي‌ نخراشيده‌ نتراشيدة‌ مسلح‌ يكهو جيغ‌ كشيدند و‬
‫فرار كردند‪ ،‬بعد تيراندازي‌ شد‪ .‬به‌ همين‌ سادگي‌‪ ،‬مجيد‪ .‬مي‌فهمي‌ كه‌‪».‬‬
‫صورتش‌ فرو ريخت‌‪ ،‬و سرش‌ بي‌اختيار رفت‌ رو به‌ باالي‌ ابرها‪ ،‬رفت‌ و رفت‌‪ .‬دستم‌ را‬
‫روي‌ شانه‌اش‌ گذاشتم‌‪ ،‬به‌ زنش‌ نگاه‌ كردم‌ كه‌ داشت‌ از كيسه‌ نايلونش‌ خرده‌هاي‌ نان‌‬
‫خشك‌ را براي‌ مرغابي‌ها پرت‌ مي‌كرد‪ .‬و رود راين‌ مثل‌ هميشه‌ راه‌ خودش‌ را مي‌رفت‌‪.‬‬
‫عفت‌ اندام‌ بسيار قشنگي‌ داشت‌‪ ،‬و وقتي‌ خرده‌هاي‌ نان‌ را پرت‌ مي‌كرد‪ ،‬شلوار سياهش‌‬
‫كش‌ مي‌آمد و جوراب‌ سفيدش‌ چشمم‌ را مي‌گرفت‌‪ .‬توپر و بلندقد و رعنا‪ ،‬با موهاي‌‬
‫پرپشت‌ سياهي‌ كه‌ شكن‌ شكن‌ مي‌ريخت‌ روي‌ شانه‌اش‌‪ ،‬گاه‌ برمي‌گشت‌ براي‌ ما دستي‌‬
‫تكان‌ مي‌داد‪.‬‬
‫داد زدم‌‪« :‬عفت‌‪ .‬عفت‌‪ .‬يواش‌ يواش‌ برگرديم‌ يك‌ آبجويي‌ بزنيم‌‪».‬‬
‫دست‌ تكان‌ داد و خنديد‪ .‬و من‌ ياد آن‌ سال‌هايي‌ افتادم‌ كه‌ فراري‌ بودم‌ و زده‌ بودم‌ به‌ خانة‌‬
‫ناصر‪ .‬دو ماه‌ونيم‌ خوردم‌ و خوابيدم‌ و دستور دادم‌‪« :‬عفت‌‪ ،‬هوس‌ زيتون‌ كرده‌ام‌‪ .‬عفت‌‪،‬‬
‫تخمه‌ آفتاب‌گردان‌ نداري‌ با فيلم‌ بشكنيم‌؟ عفت‌‪ ،‬سيگارم‌ تمام‌ شده‌‪ ».‬مي‌دويد‪ .‬و بعد همين‌‬
‫روسيه و جانم‌ را در ببرم‌‪ .‬هميشه‌‬ ‫‌‬ ‫عفت‌ بود كه‌ مرا تا آستارا برد و توانستم‌ بزنم‌ به‌‬
‫حاضر و آماده‌ بود‪ ،‬هميشه‌ مي‌دويد‪ .‬و حاال داشت‌ به‌طرف‌ ما مي‌دويد‪ ،‬و رؤيا هم‌ مثل‌‬
‫يك‌ بره‌ آهو به‌ دنبالش‌‪.‬‬
‫سرخوش‌ بودم‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬ناصر‪ ،‬مدرسة‌ موسوي‌ يادت‌ هست‌؟ حسن‌ بورك‌ مي‌آمد جلو‬
‫مدرسه‌ براي‌ ما بچه‌ پولدارها كه‌ با سرويس‌ رفت‌ و آمد مي‌كرديم‌ شاخ‌ و شانه‌‬
‫مي‌كشيد؟»‬
‫«آره‌‪ ،‬آره‌‪ .‬چه‌ كتكي‌ هم‌ مي‌خورديد!»‬
‫الغر و تكيده‌ بود‪ ،‬با قدي‌ بلند‪ ،‬و ريش‌ مرتب‌ شانه‌خورده‌ كه‌ حاال ديگر جوگندمي‌ شده‌‬
‫بود‪ .‬سيخ‌ و صاف‌ مي‌نشست‌ و منظرة‌ روبروش‌ را نگاه‌ مي‌كرد‪ .‬اما سرش‌ را كمي‌‬
‫باالتر از حد معمول‌ مي‌گرفت‌‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬خيابان‌ سقاباشي‌ كه‌ محلة‌ چادر سياه‌هاي‌ خوشگل‌ بود‪ ،‬آقا يدهللا‌ كه‌ فراش‌‬
‫مدرسه‌ بود‪ ،‬بعدازظهرها مي‌رفتيم‌ بي‌سيم‌ نجف‌آباد تيغي‌ بازي‌ مي‌كرديم‌‪ ،‬يادت‌ هست‌؟»‬
‫«نمي‌خواهم‌ يادم‌ باشد‪ .‬ديگر بُنه‌كن‌ آمده‌ام‌ مجيد‪ ،‬ديگر كسي‌ را جز تو ندارم‌‪».‬‬
‫ديگر دارم‌ بنه‌كن‌ برمي‌گردم‌ عبدالناصر‪ .‬من‌ هيچكس‌ را ندارم‌‪ .‬تو را هم‌ ديگر ندارم‌‪.‬‬
‫صداي‌ زنگ‌ كليسا را ضبط‌ مي‌كنم‌ مي‌برم‌ ايران‌ كه‌ هروقت‌ خواستم‌ـ بتوانم‌ ياد تو بيفتم‌‪.‬‬
‫من‌ هيچكس‌ را ندارم‌‪ .‬پدرم‌ كه‌ خوب‌‪ ،‬پدرم‌ است‌‪ ،‬حاج‌ فريدون‌ اماني‌‪ ،‬مدير عامل‌ ايران‌‬
‫تاير‪ .‬و برادرم‌‪ ،‬اسد رئيس‌ كل‌ جاكش‌هاست‌‪ ،‬مقام‌ باالي‌ وزارت‌ اطالعات‌‪ .‬دارم‌ مي‌روم‌‬
‫كه‌ خودم‌ را از نو بسازم‌‪ .‬اسم‌ مرا جايي‌ توي‌ دفترچة‌ بغلي‌ات‌ يادداشت‌ كن‌‪ ،‬رفيق‌‪ .‬حاال‬
‫كه‌ مي‌خواهم‌ برگردم‌ رفقا مثل‌ مور و ملخ‌ برام‌ آدم‌ مي‌فرستند‪ .‬اين‌ يكي‌ نرفته‌‪ ،‬آن‌ يكي‌‬
‫مي‌آيد‪ .‬چقدر مالقاتي‌ پيدا كرده‌ام‌‪ ،‬خداي‌ من‌! دو هفتة‌ پيش‌ آن‌ شاعر ريش‌ بلن ِد عينك‌‬
‫ته‌استكاني‌ بعد از عهد بوق‌ آمده‌ بود سراغم‌‪« :‬مجيد‪ ،‬اين‌ سر و صدا چيه‌ راه‌‬
‫انداخته‌اي‌؟»‬
‫گفتم‌‪« :‬خبرها چه‌ زود مي‌پيچد؟ سر و صدايي‌ راه‌ نينداخته‌ام‌‪.‬ـ مي‌خواهم‌ برگردم‌ مملكتم‌‪».‬‬

‫«گه‌ مي‌خوري‌‪ ،‬مردكة‌ عوضي‌! اصالً گه‌ خوردي‌ پناهندة‌ سياسي‌ شدي‌‪».‬‬
‫«مگر از سهمية‌ تو پناهنده‌ شده‌ام‌؟ خو ِد تو اين‌ همه‌ سال‌ چه‌ غلطي‌ كرده‌اي‌ كه‌ من‌ هم‌‬
‫پاي‌ تو بنشينم‌؟»‬
‫لحظه‌هاي‌ سنگيني‌ در سكوت‌ گذشت‌‪ .‬خيال‌ مي‌كنم‌ هر دو در سكوت‌ يك‌ سيگار را به‌‬
‫تمامي‌ كشيديم‌ و فقط‌ از پنجره‌ بيرون‌ را تماشا كرديم‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬چاي‌ بريزم‌؟»‬
‫«چي‌ گفتي‌؟»‬
‫«بريزم‌؟»‬
‫«چه‌ ريشي‌ هم‌ گذاشته‌! البد يك‌ شب‌ خواب‌نما شده‌اي‌ و حاال مي‌خواهي‌ به‌ دامن‌ اسالم‌‬
‫برگردي‌!»‬
‫«براي‌ ريش‌ گذاشتن‌ بايد اجازه‌ گرفت‌؟»‬
‫«همين‌ جوري‌ عرض‌ كردم‌‪».‬‬
‫«حال‌ و روزم‌ خوب‌ نيست‌‪».‬‬
‫«مي‌خواهي‌ برگردي‌؟»‬
‫براش‌ چاي‌ ريختم‌‪« .‬اين‌ را كه‌ قبالً گفتم‌‪».‬ـ‬
‫«يعني‌ چي‌؟»‬
‫«يعني‌ اينكه‌ هروقت‌ حالم‌ بهتر مي‌شود‪ ،‬تنها چراغي‌ كه‌ در مغزم‌ مي‌سوزد همين‌ است‌‪،‬‬
‫همين‌‪».‬‬
‫«با اين‌ پاسپورت‌ آبي‌؟»‬
‫«اين‌ همه‌ آدم‌ پاسپورت‌شان‌ را عوض‌ كرده‌اند و اقامت‌شان‌ را زده‌اند توي‌ پاس‌ ايراني‌‪.‬‬
‫مي‌روند و برمي‌گردند‪ .‬مگر من‌ اين‌جوري‌ام‌؟»‬
‫«بله‌ مجيد خان‌‪ ،‬بازگشت‌ به‌ وطن‌ تنها آرزوي‌ من‌ هم‌ هست‌‪ ،‬اما به‌ چه‌ قيمتي‌؟ تحت‌ چه‌‬
‫شرايطي‌؟ با اين‌ كار امثال‌ تو سفارتي‌ها حرف‌شان‌ خريدار پيدا كرده‌‪ .‬مي‌گويند اگر ايران‌‬
‫ن هم‌‬ ‫كشور امن‌ نيست‌ پس‌ اين‌ پناهنده‌هاي‌ سياسي‌ چه‌ جوري‌ رفت‌ و آمد مي‌كنند؟ خو ‌‬
‫از دماغ‌ كسي‌ نمي‌آيد‪ .‬يك‌ مشت‌ ناراضي‌ اقتصادي‌ اجتماعي‌ بُر خورده‌اند توي‌ اين‌ ماجرا‪،‬‬
‫مثل‌ حضرت‌عالي‌ ِكيس‌ پناهندگي‌شان‌ باورشان‌ شده‌ و آبروي‌ پناهنده‌هاي‌ سياسي‌ را‬
‫مي‌برند‪».‬‬
‫«خودت‌ هم‌ خوب‌ مي‌داني‌ كه‌ كيس‌ من‌ قالبي‌ نبوده‌‪ .‬هنوز هم‌ پناهجوها مي‌توانند با‬
‫امضاي‌ من‌‪»...‬‬
‫«مي‌داني‌ تابه‌حال‌ چند نفر به‌خاطر تو اعدام‌ شده‌اند؟» و دندان‌هاش‌ را به‌هم‌ فشرد‪« :‬اقالً‬
‫به‌خاطر پسر دايي‌هات‌ كه‌ اعدام‌ شدند‪ ،‬خجالت‌ بكش‌‪».‬‬
‫هميشه‌ پالتو بلندي‌ به‌ تن‌ داشت‌ كه‌ آدم‌ ياد اسقف‌ها مي‌افتاد‪ .‬دكمه‌هاي‌ يقه‌اش‌ را تا آخر‬
‫مي‌بست‌ كه‌ كوچك‌ترين‌ نسيمي‌ نخزد توي‌ سينه‌اش‌‪ .‬و سال‌ها بود كه‌ در اتاقي‌ مثل‌ دخمه‌‬
‫زندگي‌ مي‌كرد و هيچوقت‌ هم‌ شكايتي‌ نداشت‌‪ .‬ا ّما شاعر بود‪ ،‬مثل‌ آكاردئون‌‪ ،‬عصباني‌ و‬
‫مهربان‌‪ ،‬تند و آرام‌‪ .‬گفت‌‪« :‬اسماعيل‌ شاه‌زيدي‌ فقط‌ به‌خاطر اينكه‌ تو را لو ندهد اعدام‌‬
‫شد‪ ،‬مي‌فهمي‌؟»‬
‫«آره‌‪ .‬حيوانكي‌ اسماعيل‌ هم‌ بي‌خود و بي‌جهت‌ اعدام‌ شد‪ .‬سر هيچ‌ و پوچ‌‪».‬‬
‫«اعظم‌ بيات‌ يادت‌ هست‌؟ شش‌ روز به‌ تو پناه‌ داد و بعدها كه‌ به‌ شوروي‌ فرار كردي‌‪،‬‬
‫لو رفت‌ و اعدام‌ شد؟»‬
‫«رفيق‌‪ ،‬همة‌ اين‌ مسايل‌ مربوط‌ به‌ سازمان‌ بود‪ .‬به‌ من‌ هيچ‌ ربطي‌ نداشت‌‪ .‬اگر‬
‫مي‌خواهي‌ همة‌ اعدام‌ها را به‌ حساب‌ شخصي‌ من‌ بنويسي‌ پاشو دكانت‌ را جمع‌ كن‌ برو‬
‫بيرون‌ شعرت‌ را بگو‪».‬‬
‫«بمب‌گذاري‌ عشرت‌آباد چطور؟ آن‌ هم‌ حساب‌ شخصي‌ سازمانت‌ بود؟ سيزده‌ نفر الكي‌‬
‫كشته‌ شدند؟»‬
‫از عصبانيت‌ مي‌لرزيدم‌‪ .‬سيگاري‌ برداشتم‌ و از جا بلند شدم‌‪« :‬مجاهدين‌ مي‌خواستند‬
‫جنگ‌ خارجي‌ را به‌ جنگ‌ داخلي‌ تبديل‌ كنند‪ .‬اين‌ مسايل‌ خودشان‌ بود‪ .‬به‌ من‌ چه‌؟»‬
‫«پس‌ چكار مي‌كردي‌ آنجا؟»‬
‫«من‌ فقط‌ همراه‌ سعيد بودم‌‪ .‬تو اصالً‪ »...‬و حرفم‌ را خوردم‌‪.‬‬
‫او هم‌ كمي‌ آرام‌ شده‌ بود‪« :‬حاال از اين‌ حرف‌ها بگذريم‌‪ ،‬مجيد خان‌‪ ،‬پات‌ را بگذاري‌‬
‫ايران‌‪ ،‬همان‌ جا توي‌ فرودگاه‌ مهرآباد مي‌گذارندت‌ سينة‌ ديوار‪ .‬بدبختي‌ تو و امثال‌ تو‬
‫اين‌ است‌ كه‌ هنوز رژيم‌ جمهوري‌ اسالمي‌ را نشناخته‌ايد‪ .‬يادت‌ باشد كه‌ هركس‌ با‬
‫توپ‌شان‌ بازي‌ كند‪ ،‬كلكش‌ كنده‌ است‌‪».‬‬
‫«مهم‌ نيست‌‪ .‬مهم‌ اين‌ است‌ كه‌ زندگي‌ يا مرگ‌ من‌ چه‌ تأثيري‌ در زندگي‌ ديگران‌ داشته‌‬
‫باشد‪».‬‬
‫«ماهي‌ سياه‌ كوچولو!» و بعد فرياد كشيد‪« :‬تو ماهي‌ سياه‌ كوچولو نيستي‌‪ .‬چه‌ تأثيري‌؟‬
‫بدبخت‌!»‬
‫ناگهان‌ پرستار آمد توي‌ اتاق‌‪« :‬چه‌ خبر شده‌؟»‬
‫گفتم‌‪« :‬هيچي‌ آقاي‌ پرستار‪ .‬داريم‌ تئاتر تمرين‌ مي‌كنيم‌‪».‬‬
‫وقتي‌ ديد دوتا ليوان‌ چاي‌ روي‌ ميز است‌ و ما داريم‌ سيگار مي‌كشيم‌ رفت‌‪ .‬خيلي‌ مهربان‌‬
‫بود‪ ،‬هميشه‌ خودش‌ را مي‌خاراند‪ ،‬و راه‌ كه‌ مي‌رفت‌ آدم‌ خيال‌ مي‌كرد يك‌ عنكبوت‌ درشت‌‬
‫دارد روي‌ تارش‌ رژه‌ مي‌رود و خودش‌ را مي‌خاراند‪.‬‬
‫«از پارسال‌ كك‌ افتاده‌ توي‌ تنبانت‌ و نمي‌فهمي‌ چه‌ باليي‌ داري‌ سر اپوزيسيون‌‬
‫مي‌آوري‌‪».‬‬
‫«كدام‌ اپوزيسيون‌؟ كدام‌ كشك‌؟»‬
‫«كشك‌ نه‌ االغ‌ جان‌! كك‌‪ .‬يادت‌ رفته‌ فيلت‌ ياد هندوستان‌ كرده‌ بود و مي‌خواستي‌‬
‫برگردي‌؟ با آن‌ مزخرفاتي‌ كه‌ سر هم‌ كرده‌ بودي‌‪ ،‬با من‌ تماس‌ گرفته‌اند‪»...‬‬
‫«اداي‌ مرا در نياور‪ .‬اصالً مزخرف‌ نبود‪ .‬از من‌ دعوت‌ شده‌ بود برگردم‌ و مديريت‌‬
‫قسمتي‌ از تلويزيون‌ را به‌ عهده‌ بگيرم‌‪ .‬تازه‌‪ ،‬اين‌ يك‌ مسئلة‌ كهنه‌ است‌ كه‌ منتفي‌ شده‌‪».‬‬
‫«تو سقوط‌ كرده‌اي‌‪ ،‬بدبخت‌! ماجراي‌ حامله‌ كردن‌ دختر رفيق‌ قديمي‌ات‌‪ ،‬ناصر ناصري‌‬
‫هم‌ همين‌ جوري‌هاست‌؟ فقط‌ مانده‌ بود به‌ بچة‌ مهمانت‌ تجاوز كني‌ كه‌ كردي‌‪ .‬به‌ قول‌‬
‫سالخي‌ زار مي‌گريست‌‪ ،‬به‌ يكي‌ قناري‌ دل‌ باخته‌ بود‪».‬‬ ‫شاملو‪َ :‬‬
‫«ببين‌ رفيق‌‪ ،‬قرار نشد مسايل‌ شخصي‌ را قاطي‌ كني‌‪ .‬خواهش‌ مي‌كنم‌‪ ،‬خواهش‌ مي‌كنم‌‪».‬‬
‫«االغ‌! به‌ خانة‌ تو پناه‌ آورده‌ بود‪ .‬نمي‌فهمي‌؟»‬
‫«نه‌‪ ،‬نمي‌فهمم‌‪».‬‬
‫«تا حاال به‌ روت‌ نمي‌آوردم‌‪ ،‬ولي‌ حاال كه‌ مي‌خواهي‌ برگردي‌‪ ،‬بگذار حرفم‌ را بزنم‌‪ .‬تو‬
‫دختر پانزده‌ سالة‌ رفيق‌ قديمي‌ات‌ را‪»...‬‬
‫با مشت‌ كوبيدم‌ روي‌ ميز كه‌ ليوان‌ چايم‌ برگشت‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬آقاي‌ شاعر! تمامش‌ كن‌‪ .‬شما‬
‫شاعرها و نويسنده‌ها يك‌ مشت‌ آدم‌ ناكس‌ عوضي‌ هستيد كه‌‪ »...‬و ساكت‌ شدم‌‪.‬‬
‫گفت‌‪« :‬سعيدي‌ سيرجاني‌ را در زندان‌ كشته‌اند‪ ،‬ميرعاليي‌ را توي‌ خيابان‌ كشته‌اند‪ ،‬مدير‬
‫آن‌ مجله‌ دارد زير فشار دادگاه‌ و بازجويي‌ پرپر مي‌زند‪ ،‬تو مي‌خواهي‌ برگردي‌؟ اين‌‬
‫يعني‌ بيالخ‌ به‌ همة‌ اين‌ مبارزه‌‪».‬‬
‫«شماها ياد گرفته‌ايد فقط‌ از خودتان‌ حرف‌ بزنيد‪ .‬سه‌تا كشته‌ داده‌ايد داريد كون‌ دنيا را‬
‫پاره‌ مي‌كنيد‪ .‬صدوپنجاه‌ هزارتا كشته‌ داده‌ايم‌‪ ،‬شازده‌!»‬
‫«مگر كسي‌ ازتان‌ خواسته‌ بود كه‌‪»...‬‬
‫حرفش‌ را بريدم‌‪« :‬چپيده‌ايد توي‌ برج‌ عاج‌‪ ،‬و خودتان‌ را شاعر ملي‌ جا مي‌زنيد‪».‬‬
‫«آره‌‪ .‬از ديو و دد ملوليم‌‪ ،‬مجيد خان‌‪ .‬از افرادي‌ مثل‌ تو‪».‬‬
‫درازكش‌ افتادم‌ روي‌ تخت‌‪ .‬حوصله‌اش‌ را نداشتم‌‪ .‬قدري‌ در اتاق‌ شلنگ‌ تخته‌ انداخت‌ و‬
‫مزخرف‌ گفت‌ و رفت‌‪.‬‬
‫خبرها چه‌ زود مي‌پيچد! اين‌ كابوس‌ طوالني‌ ترس‌ و نكبت‌ كي‌ تمام‌ مي‌شود؟ تا فردا شب‌‬
‫من‌ دق‌ مي‌كنم‌‪ .‬اين‌ همه‌ سال‌ مثل‌ برق‌ و باد گذشت‌‪ ،‬ولي‌ امروز خودش‌ به‌ تنهايي‌ يك‌‬
‫قرن‌ است‌‪ .‬به‌ اميد فردا روزمان‌ را شب‌ مي‌كنيم‌ و هيچوقت‌ يادمان‌ نمي‌ماند كه‌ فردا‬
‫همين‌ امروز است‌‪ .‬دنبال‌ چيزي‌ مي‌گرديم‌ كه‌ نمي‌دانيم‌ چيست‌‪ ،‬يا مي‌دانيم‌ و مي‌ترسيم‌‬
‫بگوييم‌‪ ،‬اسمش‌ را گذاشته‌ايم‌ فردا‪.‬‬
‫پيغمبر من‌ آقاي‌ توبياس‌ واگنر يك‌ شب‌ از خودش‌ مي‌پرسد عدد بعد از هفت‌ چيست‌؟‬
‫يادش‌ نمي‌آيد‪ ،‬و هرچه‌ فكر مي‌كند‪ ،‬به‌ نتيجه‌اي‌ نمي‌رسد‪ .‬دوباره‌ از يك‌ مي‌شمارد و‬
‫مي‌رسد به‌ هفت‌‪ .‬آنوقت‌ در مي‌ماند‪ .‬پا مي‌شود لباس‌ مي‌پوشد و از خانه‌ مي‌زند بيرون‌‪.‬‬
‫آنقدر در شهر دنبال‌ عدد بعد از هفت‌ مي‌گردد كه‌ يك‌ جا بيهوش‌ مي‌شود و مي‌افتد‪.‬‬
‫گمانم‌ همين‌ اطراف‌ بوده‌‪ ،‬درست‌ در مركز شهر آخن‌ كه‌ اگر كسي‌ در آن‌ حلقه‌هاي‌ تودرتو‬
‫سرگردان‌ شود‪ ،‬محال‌ است‌ بفهمد كجا بوده‌ و به‌ كجا مي‌رفته‌‪ .‬او را مي‌برند بيمارستان‌‪ ،‬و‬
‫چند روز بعد مي‌آورندش‌ اينجا‪ .‬اوايل‌ با من‌ حرف‌ نمي‌زد‪ ،‬بعد رفته‌ رفته‌ اعتمادش‌ را جلب‌‬
‫ن بهش‌‬ ‫كردم‌ و حاال يكي‌ از دوستان‌ نزديك‌ من‌ است‌‪ .‬اينجا همه‌ توبي‌ صداش‌ مي‌كنند‪ ،‬فقط‌ م ‌‬
‫مي‌گويم‌ آقاي‌ توبياس‌ واگنر‪ .‬با اينكه‌ چهل‌وسه‌ ساله‌ است‌‪ ،‬و هيچ‌ نيازي‌ به‌ عصا ندارد‪ ،‬اما‬
‫يك‌ عصاي‌ باريك‌ دست‌ مي‌گيرد و گاهي‌ در خيابان‌ جلو آسايشگاه‌ راه‌ مي‌افتد‪ .‬عينك‌ گرد‬
‫مي‌زند‪ ،‬با ريشي‌ بلند‪ ،‬و آن‌ پالتو سياه‌ كه‌ تا قوزك‌ پاهاش‌ را مي‌پوشاند شبيه‌ فيلسوفي‌ است‌‬
‫كه‌ از انجمن‌ شبانة‌ مردگان‌ برگشته‌ و راز هستي‌ را به‌ تمامي‌ فهميده‌ است‌‪.‬‬
‫يك‌ شب‌ كه‌ رفته‌ بودم‌ تلفن‌ بزنم‌‪ ،‬از دور ديدمش‌‪ .‬باران‌ مي‌باريد و او به‌آرامي‌ پيش‌ مي‌آمد‪.‬‬
‫صليب‌ بزرگ‌ باالي‌ ساختمان‌ را شب‌ها روشن‌ مي‌كنند و نور سفيد در البالي‌ مه‌ و باران‌ و‬
‫صليب‌‪ ،‬آدم‌ را از ترس‌ مي‌كشد‪ .‬انگار صليب‌ را در پردة‌ آسمان‌ فرو كرده‌اند و آن‌ را‬
‫شكافته‌اند تا چيز خوفناكي‌ از آن‌طرف‌ پرده‌ نشان‌ دهند‪ .‬من‌ توي‌ باجة‌ تلفن‌ مانده‌ بود ‌م كه‌ چه‌‬
‫جوري‌ اين‌ راه‌ را تنهايي‌ برگردم‌‪ .‬دندان‌هام‌ از سرما بهم‌ مي‌خورد و ته‌ دلم‌ هي‌ خالي‌ مي‌شد‪،‬‬
‫مي‌ترسيدم‌ بيايم‌ بيرون‌‪ ،‬مي‌ترسيدم‌ به‌ صليب‌ نگاه‌ كنم‌‪ ،‬مي‌ترسيدم‌ تكان‌ بخورم‌‪ .‬دست‌هام‌ را‬
‫در جيب‌هام‌ فرو كرده‌ بودم‌ و پشت‌ به‌ صليب‌ ته‌ خيابان‌ را نگاه‌ مي‌كردم‌ كه‌ ناگاه‌ آقاي‌ توبياس‌‬
‫واگنر را ديدم‌‪ .‬مثل‌ يك‌ فرشتة‌ نجات‌ داشت‌ به‌ طرف‌ آسايشگاه‌ مي‌رفت‌‪ .‬تند يك‌ سيگار روشن‌‬
‫كردم‌ و با خوشحالي‌ از باجة‌ تلفن‌ بيرون‌ زدم‌‪ ،‬به‌ طرفش‌ دويدم‌ و گفتم‌‪« :‬آقاي‌ توبياس‌ واگنر‬
‫عزيز‪».‬‬
‫اول‌ جا خورد‪ ،‬بعد كه‌ مرا بجا آورد‪ ،‬لبخندي‌ زد و گفت‌‪« :‬آه‌‪ ،‬شماييد؟» و با من‌ دست‌ داد‪.‬‬
‫انگشت‌هاي‌ باريك‌ و سردش‌ توي‌ دستم‌ به‌ من‌ امنيت‌ مي‌داد‪.‬‬
‫گفت‌‪« :‬نيست‌ كه‌ نيست‌‪».‬‬
‫«چي‌؟»‬
‫«عدد بعد از هفت‌‪».‬‬
‫«باالخره‌ شما پيداش‌ مي‌كنيد‪ .‬من‌ مطمئنم‌‪».‬‬
‫«مي‌ترسم‌‪ .‬مي‌ترسم‌ آقاي‌‪»...‬‬
‫«مجيد‪ .‬مجيد اماني‌‪».‬‬
‫لحظه‌اي‌ ايستاد‪ .‬با آرامش‌ و لبخندي‌ در تمامي‌ صورت‌ گفت‌‪« :‬حالش‌ را داريد كمي‌ قدم‌‬
‫بزنيم‌؟»‬
‫با اينكه‌ باران‌ مي‌باريد‪ ،‬من‌ گفتم‌ـ كه‌ بله‌‪ ،‬خيلي‌ دلم‌ مي‌خواهد قدم‌ بزنيم‌‪ ،‬و از همان‌ جا‬
‫برگشتيم‌‪ .‬خيلي‌ شمرده‌ شمرده‌ گفت‌‪« :‬ببينيد آقاي‌ قورباغه‌‪ ،‬يك‌‪ ،‬دو‪ ،‬سه‌‪ ،‬چهار‪ ،‬پنج‌‪ ،‬شش‌‪،‬‬
‫هفت‌‪ ،‬اما عدد بعد از هفت‌ چند است‌؟»‬
‫«هشت‌‪».‬‬
‫«نخير‪ .‬اين‌ يك‌ دروغ‌ بزرگ‌ است‌ كه‌ ما نبايد باور كنيم‌‪ .‬تا هفت‌ را مي‌دانيم‌‪ .‬اوكي‌‪ .‬اما بعد از‬
‫هفت‌ را كسي‌ نمي‌داند‪ .‬مدت‌هاست‌ كه‌ دارم‌ دنبالش‌ مي‌گردم‌‪ .‬بيهوده‌ است‌‪ ،‬هيچوقت‌ پيداش‌‬
‫نمي‌كنم‌‪ ،‬اما نااميد مطلق‌ هم‌ نيستم‌‪ .‬داشتم‌ فكر مي‌كردم‌ تمامي‌ كساني‌ كه‌ خودشان‌ را كشته‌اند‬
‫به‌ همين‌ نقطه‌ رسيده‌اند‪ .‬تا هفت‌ شمرده‌اند‪ ،‬و عدد بعد از هفت‌ را پيدا نكرده‌اند‪ .‬اميدوارم‌‬
‫كسي‌ به‌ اين‌ روز نيفتد‪ ،‬يكباره‌ هر چيزي‌ معناي‌ خودش‌ را از دست‌ مي‌دهد‪ ،‬لغت‌ها بي‌معني‌‬
‫مي‌شوند‪ .‬همه‌ چيز منتهي‌ مي‌شود به‌‪»...‬‬
‫وقتي‌ ته‌ سيگارم‌ را پرت‌ مي‌كردم‌ توي‌ باغچه‌‪ ،‬زير يك‌ درخت‌ دو نفر را ديدم‌ كه‌ مشغول‌‬
‫بودند‪ .‬آقاي‌ فوگل‌ زانو زده‌ بود و سرش‌ را تكان‌ تكان‌ مي‌داد‪ ،‬اما مرد پشت‌ سرش‌ را در‬
‫تاريكي‌ تشخيص‌ ندادم‌‪ .‬سيگاري‌ به‌ آقاي‌ توبياس‌ واگنر تعارف‌ كردم‌‪ ،‬يكي‌ هم‌ خودم‌ برداشتم‌‪،‬‬
‫و همين‌ جور كه‌ مي‌رفتيم‌ كبريت‌ كشيدم‌‪.‬‬
‫گفت‌‪« :‬از فردا به‌ آدم‌ها دقت‌ كنيد‪ ،‬ببينيد چطور در حال‌ تالش‌اند‪ .‬تند يا ُكند هركس‌ دنبال‌ عدد‬
‫گمشده‌اش‌ مي‌دود‪ .‬بيشتر مردم‌ سرگردانند و نمي‌گويند دردشان‌ چيست‌‪ .‬پنهان‌ مي‌كنند‪ ،‬اما‬
‫بعضي‌ها مثل‌ من‌ به‌ زبان‌ مي‌آورند‪ .‬مثالً آدمي‌ مثل‌ چيفتن‌ دنبال‌ گذشته‌اش‌ مي‌گردد و هميشه‌‬
‫خيال‌ مي‌كند گذشته‌ پشت‌ سرش‌ است‌‪ .‬خانم‌ يونگ‌من‌ همه‌ را خواهر پرستار مي‌بيند‪ .‬يا خود‬
‫شما آقاي‌ قورباغه‌‪ ،‬وقتي‌ كسي‌ آزارتان‌ بدهد با مشت‌ مي‌خوابانيد توي‌ صورتش‌‪ .‬و يا فوگل‌‬
‫كه‌ فكر مي‌كند نمايندة‌ بر حق‌ خداست‌ و دقيقا ً مي‌داند كه‌ در چه‌ لحظه‌اي‌ زنش‌ بهش‌ خيانت‌‬
‫مي‌كند‪».‬‬
‫آقاي‌ توبياس‌ واگنر خيلي‌ در تصميم‌گيري‌ من‌ مؤثر بود‪ .‬البته‌ مسايل‌ ديگر هم‌ بود كه‌ به‌ خودم‌‬
‫مربوط‌ است‌‪ .‬دلتنگي‌ها‪ ،‬رفتار خشن‌ اداره‌جات‌‪ ،‬احساس‌ خارجي‌ بودن‌‪ ،‬يا مثالً لجبازي‌ با آن‌‬
‫شاعر عينكي‌‪ .‬وقتي‌ سه‌ روز بعد از ورودم‌ به‌ تهران‌ نارنجكم‌ را تحويل‌ بگيرم‌‪ ،‬مي‌فهمد كه‌‬
‫شعر يعني‌ پشم‌‪ .‬از اين‌ گذشته‌‪ ،‬مگر وقتي‌ آدم‌ مي‌خواهد به‌ مملكتش‌ برگردد بايد به‌ التماس‌‬
‫بيفتد؟ فوقش‌ تعهد مي‌كني‌ كه‌ ديگر به‌ فعاليت‌ سياسي‌ات‌ ادامه‌ ندهي‌‪ .‬ما كه‌ مدت‌هاست‌ كاري‌‬
‫نمي‌كنيم‌‪ .‬رك‌ و راست‌ مي‌گويم‌‪ :‬برادر‪ ،‬اسد‪ ،‬نديده‌ بگير و پرونده‌ام‌ را بياور بيرون‌ ك ‌ه توي‌‬
‫مستراح‌ بسوزانيم‌ و قال‌ قضيه‌ را بكنيم‌‪ .‬توي‌ مملكت‌ ما همه‌ چيز امكان‌پذير است‌‪ .‬اگر مامان‌‬
‫ازش‌ بخواهد جرئت‌ نمي‌كند نه‌ بگويد‪ .‬هرچه‌ باشد برادر بزرگ‌ ماست‌‪.‬‬
‫برادريم‌‪ ،‬رفيق‌! فوقش‌ گوشت‌ تن‌ همديگر را تكه‌ تكه‌ كنيم‌ و بخوريم‌‪ ،‬استخوان‌هامان‌ را كه‌‬
‫ديگر دور نمي‌اندازيم‌‪ .‬وقتي‌ شعار مي‌دهند سياسي‌كارها مي‌توانند برگردند‪ ،‬البد فكر اين‌‬
‫چيزهاش‌ را هم‌ كرده‌اند‪ .‬شنيده‌ام‌ بيشتر از سه‌ هزار پناهنده‌ پاسپورت‌هاشان‌ را پس‌ داده‌اند‪،‬‬
‫و رفت‌ و آمد مي‌كنند‪ .‬خون‌ هم‌ از دماغ‌ كسي‌ نيامده‌‪ .‬من‌ چرا نه‌؟ پوسيدم‌ رفيق‌‪ ،‬پوسيدم‌‪.‬‬
‫چهار سال‌ است‌ افتاده‌ام‌ توي‌ اين‌ بيغولة‌ تاريخي‌‪ .‬مي‌گويم‌ تاريخي‌ براي‌ اينكه‌ مي‌دانم‌ اين‌‬
‫آسايشگاه‌ چهارصد سال‌ قدمت‌ دارد‪ .‬روزگاري‌ اطراف‌ اين‌ ساختمان‌ به‌ جاي‌ خيابان‌ خندق‌‬
‫بوده‌ و بيماران‌ وبايي‌ و طاعوني‌ را قرنطينه‌ مي‌كرده‌اند‪ .‬اينجا آخر دنياست‌‪ ،‬ايستگاه‌ آخر‬
‫آدم‌هاست‌‪ ،‬خانة‌ آخرين‌ دست‌ و پا زدن‌ها‪ .‬از همه‌ جاي‌ دنيا هم‌ آدم‌ اينجا هست‌‪ ،‬ما ايراني‌ها‬
‫درصدمان‌ زياد نيست‌‪ ،‬به‌ نيم‌ درصد هم‌ نمي‌رسيم‌‪ .‬اما شنيده‌ام‌ چند پزشك‌ ايراني‌ در بخش‌هاي‌‬
‫ديگر كار مي‌كنند‪ .‬اينجا خانة‌ قانون‌ است‌‪ ،‬بايد با اين‌ قانون‌ بسازي‌‪ ،‬حتا اگر تو را به‌ نابودي‌‬
‫بكشد‪ ،‬به‌ لجن‌ بكشد‪ ،‬به‌ جهنم‌ بكشد‪ .‬مجبوري‌ هرچه‌ بهت‌ مي‌دهند بخوري‌‪ ،‬هر دارويي‌ را كه‌‬
‫تجويز مي‌كنند مصرف‌ كني‌ تا حركات‌ بدنت‌ مثل‌ آدم‌ آهني‌ مكانيكي‌ بشود‪ ،‬كيسة‌ زير چشم‌هات‌‬
‫ورم‌ كند و آويزان‌ شود‪ .‬از خودت‌ ابتكاري‌ نداشته‌ باشي‌‪ ،‬برات‌ تصميم‌ بگيرند‪ ،‬و با قانون‌‬
‫اينجا توي‌ سرت‌ بكوبند و با انگشت‌ نشانت‌ بدهند‪ .‬چهل‌ سال‌ هم‌ بگذرد كسي‌ نمي‌گويد خرت‌‬
‫به‌ چند‪.‬‬
‫چهار سال‌ كم‌ نيست‌‪ ،‬تازه‌ با آن‌ نه‌ سال‌ مي‌شود سيزده‌ سال‌‪ ،‬خودش‌ يك‌ عمر است‌‪ .‬پدر‪،‬‬
‫مادر‪ ،‬ما متهميم‌‪ .‬اين‌ جمله‌ مال‌ كي‌ بود؟ علي‌ شريعتي‌‪ .‬چقدر ازش‌ بدم‌ مي‌آيد‪ .‬جنبش‌ چپ‌ را‬
‫به‌ تعويق‌ انداخت‌‪ ،‬انقالب‌ را به‌ انحراف‌ كشاند‪ ،‬ما را هم‌ به‌ اينجا پرتاب‌ كرد‪ .‬وگرنه‌ كسان‌‬
‫ديگري‌ بايد اينجا باشند و خاية‌ ما را دستمال‌ كنند كه‌ به‌ مملكت‌ راهشان‌ بدهيم‌‪.‬‬
‫تقه‌اي‌ به‌ در خورد‪ ،‬رشتة‌ افكار مجيد گسست‌‪ ،‬و پيش‌ از آنكه‌ بتواند خودش‌ را از سردرگمي‌‬
‫تاريخي‌ و جغرافيايي‌ نجات‌ دهد‪ ،‬د ِر اتاق‌ باز شد و پرستار آمد تو‪ .‬مجيد تنها در فاصلة‌‬
‫كوتاهي‌ توانست‌ يك‌ تف‌ مختصر به‌ كفشش‌ بزند و بايستد‪.‬‬
‫پرستار گفت‌‪« :‬آقا مجيد‪ ،‬اين‌ چه‌ كاري‌ بود كردي‌؟»‬
‫مجيد گفت‌‪« :‬يك‌ تيك‌ قديمي‌‪ ،‬يك‌ عادت‌ مزخرف‌‪».‬‬
‫«خيلي‌ خوب‌‪ ،‬ديگر تكرارش‌ نكن‌‪ .‬ببينم‌ مگر تو صداي‌ زنگ‌ را نشنيدي‌؟»‬
‫«خيال‌ كردم‌ صداي‌ ناقوس‌ ِدير برادران‌ آلكسيانا را شنيده‌ام‌‪».‬‬
‫«پس‌ يك‌ چيزي‌ شنيدي‌؟»‬
‫لحظاتي‌ در سكوت‌ گذشت‌ و پرستار خيره‌ به‌ مجيد نگاه‌ كرد‪.‬‬
‫«تازگي‌ها كمي‌ بي‌دقت‌ شده‌ام‌‪ .‬بي‌دقت‌‪».‬‬
‫«خيلي‌ خوب‌‪ .‬راه‌ بيفت‌‪ .‬اگر دير برسي‌ چيزي‌ گيرت‌ نمي‌آيد‪ .‬فقط‌ يادت‌ باشد توي‌ سالن‌‬
‫غذاخوري‌ به‌ كفش‌هات‌‪»...‬‬
‫«بله‌‪ ،‬البته‌‪ .‬ولي‌ باور كنيد دست‌ خودم‌ نيست‌‪ ،‬آقاي‌ پرستار‪ .‬من‌ آدمي‌ هستم‌ كه‌‪»...‬‬
‫«اوكي‌ مجيد‪ .‬يادت‌ باشد امروز ساعت‌ دو كارگاه‌ داريم‌‪ .‬به‌ موقع‌ حاضر باش‌‪ .‬ولي‌ حاال داريم‌‬
‫مي‌رويم‌ ناهار‪».‬‬
‫«بله‌‪ ،‬البته‌‪».‬‬
‫مجيد به‌دنبال‌ پرستار از اتاق‌ بيرون‌ رفت‌‪ .‬خواست‌ در را قفل‌ كند‪ ،‬اما دستش‌ مي‌لرزيد و كليد‬
‫جا نمي‌رفت‌‪ .‬پرستار كمكش‌ كرد‪ ،‬و بعد كليد را به‌ او برگرداند‪ .‬گفت‌‪« :‬نگاه‌ كن‌‪ ،‬هيچ‌كس‌ توي‌‬
‫طبقات‌ نيست‌‪ ،‬جز تو‪ ».‬و راه‌ افتاد‪ .‬آرام‌ راه‌ مي‌رفت‌ كه‌ مجيد عقب‌ نماند‪ ،‬و زير چشمي‌‬
‫مي‌پاييدش‌ و مي‌ديد كه‌ دارد تالش‌ مي‌كند تا عقب‌ نمانَد‪.‬‬
‫تمام‌ چهار سالي‌ كه‌ در آسايشگاه‌ رواني‌ گذرانده‌ بود‪ ،‬در پف‌ صورت‌ و كيسة‌ زير چشم‌هاش‌‬
‫ديده‌ مي‌شد‪ .‬انگار چهار سال‌ تنهايي‌ و انزوا را همراه‌ آب‌ به‌ خوردش‌ داده‌ بودند كه‌ با‬
‫ت تابلو نقاشي‌ نگاه‌ كند‪،‬‬ ‫حوصله‌اي‌ عجيب‌ ساعت‌ها روي‌ تخت‌ دراز بكشد و به‌ برگ‌هاي‌ درخ ِ‬
‫يا به‌ تكه‌هاي‌ ابر كه‌ از آسمان‌ پنجره‌اش‌ مي‌گذشت‌‪ .‬سيگار هم‌ مرتب‌ مي‌كشيد‪ ،‬آتش‌ به‌ آتش‌‪.‬‬
‫به‌ همين‌ خاطر و چيزهاي‌ ديگر اتاق‌ مجزا بهش‌ داده‌ بودند‪ .‬با تختي‌ لوله‌اي‌ به‌ رنگ‌ آبي‌‪ ،‬يك‌‬
‫ميز كوچك‌ چهارگوش‌ كنار پنجره‌‪ ،‬يك‌ گلدان‌ بلوري‌ كه‌ هفته‌اي‌ دو بار چهار شاخه‌ گل‌ ميخك‌‬
‫در آن‌ مي‌گذاشتند‪ ،‬و كمدي‌ به‌ رنگ‌ تختخواب‌ كه‌ دو در داشت‌‪ .‬و مجيد همة‌ دار و ندارش‌ را‬
‫چپانده‌ بود آن‌ تو‪ .‬كبريت‌هاش‌‪ ،‬آخ‌ چقدر كبريت‌ داشت‌‪ ،‬صدتا‪ ،‬هزارتا‪ ،‬عاشق‌ كبريت‌ بود‪.‬‬
‫شش‌ پيراهن‌ توسي‌ چهارخانه‌ هم‌ داشت‌ كه‌ همه‌ خيال‌ مي‌كردند مجيد فقط‌ يك‌ پيراهن‌ دارد‪ .‬دو‬
‫شلوار آبي‌ جين‌ هم‌ داشت‌‪ ،‬و چهار جفت‌ كفش‌ كه‌ پاهاش‌ توي‌ هيچ‌كدام‌ـ راحت‌ نبود‪ ،‬يكي‌ تنگ‌‬
‫بود‪ ،‬يكي‌ نوك‌ پاهاش‌ را مي‌زد‪ ،‬و از همه‌ بدتر آني‌ بود كه‌ هروقت‌ مي‌پوشيد سر درد‬
‫مي‌گرفت‌‪.‬‬
‫كفش‌هاش‌ را از پا درمي‌آورد‪ ،‬مي‌گذاشت‌ توي‌ كمد‪ ،‬دراز مي‌كشيد روي‌ تخت‌‪ ،‬كف‌ دستش‌ را‬
‫به‌ پيشاني‌ مي‌گذاشت‌ و فكر مي‌كرد‪ ،‬با خودش‌ حرف‌ مي‌زد‪ ،‬فحش‌ مي‌داد‪ ،‬گريه‌ مي‌كرد‪ ،‬و در‬
‫هر تصميمي‌ به‌ بن‌بست‌ مي‌رسيد‪ .‬به‌ ابرها با دقت‌ خيره‌ مي‌شد‪ .‬زمان‌ كش‌ مي‌آمد‪ ،‬دراز‬
‫مي‌شد‪ ،‬سايه‌ مي‌انداخت‌ روي‌ من‌‪ ،‬آنوقت‌ مي‌توانستم‌ هم‌ روي‌ تختم‌ خوابيده‌ باشد‪ ،‬ه ‌م زير‬
‫ساية‌ درختي‌ كه‌ تك‌ و تنها وسط‌ چمن‌هاي‌ ميدانگاه‌ پشت‌ آسايشگاه‌ است‌‪ .‬آدم‌ مي‌تواند در آن‌‬
‫واحد در دو جا حضور داشته‌ باشد‪ ،‬يكي‌ آنجايي‌ كه‌ هست‌‪ ،‬يكي‌ آنجايي‌ كه‌ مي‌خواهد باشد‪ .‬هم‌‬
‫توي‌ اتاق‌‪ ،‬هم‌ در پياده‌رو‪ ،‬در سينه‌كش‌ آفتاب‌ بي‌رمق‌ آلمان‌ كه‌ وقتي‌ از پشت‌ ابرها سر‬
‫درمي‌آورد‪ ،‬مردم‌ نيش‌شان‌ باز مي‌شود‪ ،‬الكي‌ مي‌خندند و به‌ جاي‌ يك‌بار‪ ،‬دوبار روز آدم‌ را‬
‫بخير مي‌كنند‪ .‬واي‌ به‌ روزهاي‌ ابري‌ كه‌ انگار با شوهر ننه‌شان‌ حرف‌ مي‌زنند‪ .‬دهن‌شان‌ را‬
‫ش مي‌كنند كه‌ حالت‌ از خريد كردن‌ بهم‌‬ ‫كج‌ مي‌كنند‪ ،‬چشم‌هاشان‌ را برمي‌گردانند‪ ،‬و جوري‌ تُر ‌‬
‫مي‌خورد‪ .‬دلت‌ مي‌خواهد هرچه‌ خريده‌اي‌ پس‌ بدهي‌‪ ،‬يا هرچه‌ خورده‌اي‌ باال بياوري‌‪ .‬دلت‌‬
‫مي‌خواهد بگذاري‌ بروي‌ و يك‌ روز آفتابي‌ برگردي‌‪ ،‬شايد يك‌ پيرهن‌ چهارخانة‌ توسي‌ گيرت‌‬
‫‌خودي‬
‫ِ‬ ‫آمد كه‌ دو تا جيب‌ سينه‌ براي‌ سيگار و كبريت‌ داشته‌ باشد‪ ،‬يا براي‌ چهار ورق‌ كاغذ بي‬
‫تا شده‌ كه‌ شماره‌ تلفن‌ چند نفر روش‌ نوشته‌ شده‌‪ ،‬اما اسمي‌ كنارشان‌ نيست‌‪ .‬موقع‌ نوشتن‌‬
‫خيال‌ مي‌كني‌ يادت‌ خواهد ماند‪ ،‬اما بعدها نمي‌فهمي‌ كه‌ اين‌ شماره‌ها مال‌ كيست‌‪ .‬گفتم‌ـ من‌ به‌‬
‫همة‌ آدم‌هاي‌ دنيا مشكوكم‌‪،‬ـ از همه‌ بيشتر به‌ نويسنده‌ها‪ ،‬به‌ خصوص‌ آنهايي‌ كه‌ از ايران‌‬
‫مي‌آيند‪ .‬نمي‌گويم‌ از ايران‌ آمده‌اند‪ ،‬مي‌گويم‌ از جمهوري‌ اسالمي‌ آمده‌اند‪ .‬اگر دارند مبارزه‌‬
‫مي‌كنند چرا كشته‌ نشده‌اند تابه‌ حال‌؟‬
‫گفتم‌ من‌ اقتصاد خوانده‌ام‌ـ آقا‪ ،‬من‌ بهتر مي‌دانم‌ يا شما كه‌ هيچي‌ نخوانده‌ايد؟ اين‌ ديوار را‬
‫مي‌بيني‌؟ از اينجا بگير برو تا ته‌‪ ،‬دو برابرش‌ كن‌‪ ،‬همه‌ كتاب‌ بود‪ .‬همه‌ را من‌ تنهايي‌‬
‫خوانده‌ام‌‪ .‬ولي‌ به‌ بعضي‌ افراد مشكوكم‌‪ .‬مثالً اين‌ عبدالوهاب‌ شهيدي‌ كه‌ نوارش‌ را گوش‌‬
‫مي‌كنيد‪ ،‬ساواكي‌ است‌‪ .‬اسمش‌ در فهرست‌ ساواكي‌هاي‌ روزنامة‌ كيهان‌ آمده‌ بود‪ .‬يا مثالً اين‌‬
‫ستار كه‌ اسم‌ اصلي‌اش‌ حسن‌ ستارزاده‌ است‌‪ ،‬جزو فهرست‌ ساواكي‌هاي‌ مدرسة‌ عالي‌‬
‫بازرگاني‌ بود‪ .‬مامان‌ مي‌گفت‌‪« :‬آخر يك‌ خواننده‌ چه‌ كاري‌ در ساواك‌ از دستش‌ برمي‌آمده‌؟»‬
‫گفتم‌‪ « :‬همين‌ سادگي‌ ما را به‌ باد داد‪ ،‬مامان‌‪ .‬همين‌ جوري‌ بله‌‪ .‬كسي‌ كاري‌ از دستش‌ البته‌‬
‫برنمي‌آيد‪ ،‬اما وقتي‌ فكر كني‌ كه‌ مي‌رفته‌ جلو شكنجه‌گرها و حالي‌ بهشان‌ مي‌داده‌ كه‌ صبح‌‬
‫وقتي‌ مشغول‌ بازجويي‌اند آخرين‌ آهنگ‌ را زير لب‌ زمزمه‌ كنند‪" :‬تو نيستي‌ و صداي‌ تو‪،‬‬
‫هواي‌ پاك‌ اين‌ خانه‌ است‌"‪ ،‬آنوقت‌ معني‌ ساواكي‌ بودن‌ را مي‌فهمي‌‪».‬‬
‫آهنگ‌ را با همة‌ احساس‌ و از ته‌ دل‌ خواندم‌‪ ،‬به‌ ياد مدرسة‌ عالي‌ بازرگاني‌ كه‌ در طبقة‌ پايين‌‬
‫با دخترها پينگ‌ پونگ‌ بازي‌ مي‌كرد‪ ،‬به‌ ياد دختري‌ كه‌ پيرهن‌ توسي‌ چهارخانه‌ مي‌پوشيد و‬
‫آرايش‌ نمي‌كرد‪ ،‬و همين‌ سادگي‌ او را از همه‌ زيباتر جلوه‌ مي‌داد‪ ،‬به‌ ياد گذشته‌ها خواندم‌‪.‬‬
‫آنوقت‌ پرستار غول‌پيكر نفس‌زنان‌ آمد توي‌ اتاق‌‪« :‬مردكة‌ نره‌خر‪ ،‬چرا عربده‌ مي‌كشي‌؟»‬
‫بي‌تربيت‌ بود‪ ،‬خشن‌ بود‪ ،‬عوضش‌ كردند‪ .‬اين‌ پرستار آخري‌ آدم‌ مهرباني‌ است‌‪ ،‬اهل‌ قبرس‌‬
‫است‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬آقاي‌ پرستار‪ ،‬چرا ما به‌ اين‌ روز افتاديم‌؟»‬
‫«قبالً هم‌ پرسيدي‌ و من‌ بهت‌ گفتم‌ كه‌ دليلش‌ را در خودتان‌ بايد جستجو كنيد‪».‬‬
‫«شما تحصيالت‌ عاليه‌ داريد؟»‬
‫«مگر من‌ از تو مي‌پرسم‌ كه‌ چه‌ تحصيالتي‌ داري‌؟» و راهش‌ را كشيد و رفت‌‪.‬‬
‫ت بگويم‌‪ .‬اين‌ ديوار را مي‌بيني‌؟ دو‬ ‫اتفاقا ً خوشحال‌ هم‌ مي‌شوم‌ كه‌ بپرسي‌‪ .‬بگذار خودم‌ برا ‌‬
‫برابرش‌ كن‌‪ ،‬من‌ كتاب‌ داشتم‌‪ ،‬اقتصاد و فلسفه‌ و اين‌ جور چيزها‪ .‬همه‌اش‌ را هم‌ خوانده‌ بودم‌‪.‬‬
‫براي‌ خودم‌ كسي‌ بودم‌‪ .‬اما تحصيالت‌ دانشگاهي‌ فقط‌ يكسال‌ونيم‌ در مدرسة‌ عالي‌ بازرگاني‌ كه‌‬
‫خورد به‌ انقالب‌ فرهنگي‌‪ .‬و استادمان‌ آقاي‌ بني‌صدر‪ ،‬بعدها رئيس‌ جمهور شد‪ .‬پدرم‌ حاج‌‬
‫فريدون‌ اماني‌‪ ،‬يك‌ وقتي‌ مديرعامل‌ بي‌‪ .‬اف‌‪ .‬گودريچ‌ بود‪ ،‬حاال مديرعامل‌ ايران‌ تاير است‌‪،‬‬
‫عضو هيئت‌ مؤتلفة‌ اسالمي‌ هم‌ هست‌‪ .‬برادرم‌‪ ،‬جاكش‌ از مقامات‌ مهم‌ وزارت‌ اطالعات‌ است‌‪.‬‬
‫برادر ديگرم‌ مجاهد بود‪ ،‬سال‌ها در بغداد زندگي‌ مي‌كرد‪ ،‬و عاقبت‌ در عمليات‌ فروغ‌ جاويدان‌‬
‫مثل‌ يك‌ جرقة‌ آتش‌ در سياهي‌ شب‌ گم‌ شد‪.‬‬
‫پسر خوبي‌ بود‪ ،‬كله‌شقي‌هاي‌ خودش‌ را داشت‌‪ ،‬البته‌ محبت‌ هم‌ داشت‌‪ .‬الغرتر از من‌ بود‪ ،‬با‬
‫سبيل‌ سياه‌ مثل‌ شبق‌‪ .‬كمي‌ شبيه‌ من‌ بود‪ .‬بين‌ من‌ و مامان‌‪ .‬مدت‌ها كسي‌ از او خبري‌ نداشت‌‪،‬‬
‫ولي‌ مامان‌ مي‌گفت‌ من‌ ازش‌ خبر دارم‌‪ ،‬مي‌گفت‌ سعيد زنده‌ است‌‪ ،‬هرجا هست‌‪ ،‬زنده‌ است‌‪ .‬يك‌‬
‫برادر هم‌ داشتيم‌ كه‌ بهتر است‌ درباره‌اش‌ سكوت‌ كنم‌‪ .‬ايرج‌‪ .‬بيچاره‌ ايرج‌‪.‬‬
‫يادم‌ نيست‌ كه‌ پدر گفته‌ باشد‪« :‬من‌ فقط‌ سه‌تا پسر دارم‌‪ ».‬اما يادم‌ هست‌ كه‌ مامان‌ با‬
‫انگشت‌هاش‌ چهار را نشان‌ داد‪.‬‬
‫پدر تأكيد كرد‪« :‬بانو‪ ،‬من‌ دارم‌ راجع‌ به‌ شاهنامة‌ فردوسي‌ حرف‌ مي‌زنم‌‪».‬‬
‫مامان‌ گريه‌ مي‌كرد‪ .‬مي‌گفت‌‪« :‬تو جز خودت‌ از چيزي‌ حرف‌ نمي‌زني‌‪ ».‬و گوشه‌هاي‌‬
‫روسري‌اش‌ را به‌ چشم‌هاش‌ برد كه‌ راحت‌ بتواند هق‌ هق‌ كند‪ .‬بعد باال سر پدر ايستاد‪« :‬خون‌‬
‫ايرج‌ من‌ پامال‌ شد‪ .‬رفت‌ كه‌ رفت‌‪ .‬خدا ازتان‌ نگذرد‪ ،‬هم‌ به‌ تو مي‌گويم‌‪ ،‬هم‌ به‌ اسد‪ .‬پسرم‌ را‬
‫سربه‌نيست‌ كرديد‪».‬‬
‫«خودش‌‪ ،‬خودش‌ را سربه‌نيست‌ كرد‪».‬‬
‫«پدرش‌ نمايندة‌ مجلس‌ بود و كاري‌ براش‌ نكرد! دلم‌ از اين‌ مي‌سوزد‪».‬‬
‫نفهميد چطور از پله‌ها پايين‌ رفته‌ بود‪ .‬چهار طبقه‌ را مثل‌ آدم‌ آهني‌ پايين‌ رفته‌ بود و حاال جلو‬
‫پيشخوان‌ سرآشپز ايستاده‌ بود‪ .‬سالن‌ غذاخوري‌ بوي‌ رنگ‌ آبي‌ مي‌داد‪ .‬سه‌ روز بود كه‌‬
‫همه‌جا بوي‌ رنگ‌ آبي‌ مي‌داد‪ .‬ديوار سمت‌ چپ‌ را من‌ زدم‌‪ ،‬غلتك‌ دسته‌ بلند را در سطل‌ رنگ‌‬
‫فرو مي‌كردم‌‪ ،‬از اين‌سر مي‌رفتم‌ آن‌سر‪ .‬گاهي‌ هم‌ از باال به‌ پايين‌ يا برعكس‌‪ .‬گوشه‌ها را بايد‬
‫با فرچه‌ زد‪ ،‬اما فرچه‌ ريزش‌ مو داشت‌‪...‬‬
‫سرآشپز يوناني‌ يك‌ نوشابه‌ و يك‌ سيب‌ قرمز توي‌ سيني‌ مجيد گذاشت‌‪ ،‬و تا رفت‌ غذاش‌ را‬
‫بكشد‪ ،‬فرصت‌ مناسبي‌ بود كه‌ مجيد در چشم‌ بهم‌ زدني‌ تفي‌ به‌ انگشتش‌ بزند و خم‌ شود بمالد‪.‬‬

‫ماليد‪.‬‬
‫سرآشپز يوناني‌ كوبيد روي‌ صفحة‌ استيل‌ پيشخوان‌‪ .‬چنان‌ كوبيد كه‌ شيشه‌ها لرزيد و همه‌‬
‫برگشتند‪ .‬گفت‌‪« :‬امروز هم‌ از ناهار خبري‌ نيست‌‪ .‬آرشلوخ‌!»‬
‫مجيد فقط‌ زل‌ زد به‌ چشم‌هاش‌‪ .‬ساكت‌ و بي‌حركت‌ زل‌ زد‪ .‬بوي‌ تند روغن‌ سوخته‌ و رنگ‌ آبي‌‬
‫در هم‌ پيچيد‪ .‬سكوت‌ سالن‌ بريد و باز همه‌ شروع‌ كردند به‌ پچ‌پچ‌‪ .‬صداي‌ گروه‌ ُكر از باالي‌‬
‫صداي‌ پيانو به‌ پرواز در آمد‪ .‬ناصر ناصري‌ با انگشت‌ بلندش‌ گروه‌ كر را نشان‌ مي‌داد و رو‬
‫به‌ باال حركت‌ مي‌كرد‪ .‬طبل‌‪ ،‬طبل‌‪ ،‬طبل‌‪ .‬و لبخندي‌ همراه‌ اخم‌ توي‌ صورتش‌ نشسته‌ بود‪.‬‬
‫انگشتش‌ را آرام‌ بر رديف‌ وسط‌ نوازش‌ مي‌كرد‪ ،‬سازهاي‌ بادي‌ به‌ حركت‌ در مي‌آمدند‪ .‬بوي‌‬
‫روغن‌ سوخته‌ و رنگ‌ آبي‌‪ ،‬باد كردن‌ كيسة‌ زير چشم‌ها‪ ،‬قفل‌ شدن‌ نگاه‌‪ .‬آنوقت‌ سيني‌ پر‬
‫مي‌زد توي‌ شيشة‌ قدي‌ پنجره‌‪ ،‬ليوان‌ها و نوشابه‌هاي‌ ميز كنار پيشخوان‌ فرو مي‌ريخت‌‪.‬‬
‫يك‌ شيشه‌ كوكتل‌ مولوتُف‌ روشن‌ كردم‌ و د ِر تانك‌ را نشانه‌ گرفتم‌‪ .‬دود از الستيك‌هاي‌ وسط‌‬
‫خيابان‌ تنوره‌ مي‌كشيد و شعلة‌ آتش‌ را مي‌رقصاند‪ .‬صداي‌ هللا‌اكبر مي‌آمد‪ .‬گفتم‌ ساواكي‌‬
‫حرام‌زاده‌‪ ،‬و ماشه‌ را كشيدم‌‪ .‬چيزي‌ توي‌ كله‌اش‌ تركيد و پاشيد به‌ بدنة‌ تانك‌‪ .‬آنوقت‌ خون‌‬
‫فواره‌ زد و آن‌ ساواكي‌ حرام‌زاده‌ دراز به‌ دراز خوابيده‌ بود‪ ،‬يكي‌ دو رعشه‌ و تمام‌‪ .‬از تانك‌ كه‌‬
‫پياده‌ مي‌شد‪ ،‬دست‌هاش‌ را به‌ حالت‌ تسليم‌ باال برده‌ بود‪ ،‬اما من‌ كاري‌ نمي‌توانستم‌ براش‌‬
‫تالفي‬
‫ِ‬ ‫بكنم‌‪ ،‬و فقط‌ ديدم‌ كه‌ گروهبان‌ دو است‌‪ .‬درست‌ روز بيست‌ودوم‌ بهمن‌ بود‪ ،‬و من‌ به‌‬
‫طبق اخالص‌ بريزم‌‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫خانه‌ ماندن‌ اجباري‌ شب‌ قبل‌ مي‌خواستم‌ هرچه‌ از دستم‌ بر مي‌آيد بر‬
‫انقالب‌ بود‪ ،‬و انقالب‌ يعني‌ همين‌‪ .‬اگر يكبار ديگر انقالب‌ شود‪ ،‬باز هم‌ هر كي‌ از تانك‌ پياده‌‬
‫شود‪ ،‬مي‌زنم‌‪ .‬و اين‌ بار نوبت‌ آخوندها است‌‪.‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬تنها وصيت‌ من‌ به‌ شما اين‌ است‌ كه‌ اگر بچه‌دار شديد و بچه‌تان‌ پسر بود‪ ،‬اسمش‌‬
‫را بگذاريد فريدون‌‪».‬‬
‫و انسي‌ يك‌ ماه‌ مانده‌ به‌ انقالب‌ پسري‌ زاييد كه‌ پيشاني‌ نداشت‌‪ ،‬فقط‌ يك‌ كلة‌ كوچك‌ پشمالو‬
‫داشت‌‪ .‬آنقدر كله‌اش‌ كوچك‌ بود كه‌ آدم‌ با ديدنش‌ دل‌غشه‌ مي‌گرفت‌‪ .‬باالي‌ ابروهاش‌ موي‌ سياه‌‬
‫پرپشتي‌ جاخوش‌ كرده‌ بود‪ ،‬و چشم‌هاي‌ ريزش‌ وقتي‌ به‌ اين‌طرف‌ و آن‌طرف‌ مي‌چرخيد‪ ،‬به‌‬
‫قدري‌ ترسناك‌ بود كه‌ انسي‌ جيغ‌ مي‌كشيد و بيهوش‌ مي‌شد‪ .‬بيشتر به‌ بچة‌ ميمون‌ مي‌مانست‌‬
‫تا بچة‌ آدم‌‪ .‬پدر دستور داد كه‌ بچه‌ را به‌ باغبانش‌ در كرج‌ بسپارند‪ ،‬و خرجش‌ را ماه‌ به‌ ماه‌‬
‫مي‌فرستاد‪ .‬بعد خانه‌ در سكوت‌ تلخي‌ فرو رفت‌‪.‬‬
‫گفتم‌ مامان‌‪ ،‬چرا اين‌ خانة‌ ما ساكت‌ شده‌‪ ،‬انگار ديگر كسي‌ در آن‌ زندگي‌ نمي‌كند‪ .‬و ناگاه‌‬
‫دست‌ انسي‌ برفي‌ روي‌ شانه‌ام‌ بود‪ .‬گفت‌‪« :‬داداشي‌‪ ،‬ما كه‌ هستيم‌‪».‬‬
‫مجيد زل‌ زد و قفل‌ كرد‪ .‬مانده‌ بود كه‌ يك‌ تف‌ به‌ كفشش‌ بمالد و برگردد‪ ،‬يا با ته‌ كفش‌ بكوبد‬
‫توي‌ شيشة‌ پيشخوان‌‪ .‬وقتي‌ زل‌ مي‌زد‪ ،‬كيسة‌ زير چشم‌هاش‌ مثل‌ وقتي‌ كه‌ قورباغه‌ها‬
‫مي‌خوانند باد مي‌كرد‪ .‬صداي‌ دويدن‌ مي‌آمد‪ ،‬كسي‌ داشت‌ از جايي‌ دور تعقيبش‌ مي‌كرد‪ ،‬و‬
‫سكوت‌ همه‌ جا را گرفته‌ بود‪ ،‬سكوت‌ وحشتناك‌‪.‬‬
‫گفتم‌ مامان‌‪ ،‬چرا اين‌ خانة‌ ما ساكت‌ شده‌‪ ،‬انگار ديگر كسي‌ در آن‌ زندگي‌ نمي‌كند‪ .‬و ناگاه‌‪،‬‬
‫دست‌ انسي‌ روي‌ شانه‌ام‌ بود‪ .‬گفت‌‪« :‬داداشي‌‪ ،‬ما كه‌ هستيم‌‪».‬‬
‫دست‌ پرستار مثل‌ پنجة‌ عقاب‌ شانه‌اش‌ را چنگ‌ زده‌ بود‪ ،‬ولي‌ آرام‌ بود‪ .‬گفت‌‪« :‬خيلي‌ خوب‌‪،‬‬
‫مجيد‪ .‬غذات‌ را بگير و برو آنجا‪ ».‬و با دست‌ گوشة‌ خلوت‌ سالن‌ را نشانش‌ داد‪ .‬يك‌ ميز و يك‌‬
‫صندلي‌ رو به‌ حياط‌ كوچك‌ پشت‌ آشپزخانه‌ كه‌ درخت‌هاي‌ غان‌ داشت‌‪.‬‬
‫سرآشپز گفت‌‪« :‬صدبار بهش‌ گفته‌ام‌ اينجا از اين‌ غلط‌ها نكن‌‪ ،‬ول‌كن‌ نيست‌‪».‬‬
‫پرستار گفت‌‪« :‬خيلي‌ خوب‌‪ ،‬خيلي‌ خوب‌‪ .‬غذاش‌ را بده‌‪».‬‬
‫سرآشپز بشقاب‌ را كوبيد توي‌ سيني‌ مجيد‪ .‬پرستار سيني‌ را با يك‌ دست‌ برداشت‌ و مجيد را به‌‬
‫طرف‌ جلو هل‌ داد‪« :‬راه‌ بيفت‌‪».‬‬
‫راه‌ افتاد‪ ،‬اما هنوز نگاهش‌ را بر نداشته‌ بود‪ ،‬سر برگردانده‌ بود و همين‌ جور كه‌ مي‌رفت‌ به‌‬
‫چشم‌هاي‌ سرآشپز زل‌ زده‌ بود؛ بعد ديوار بود‪ .‬دوباره‌ برگشت‌‪ ،‬اما ديگر چيزي‌ ديده‌ نمي‌شد‪.‬‬
‫گفت‌‪« :‬آقاي‌ پرستار‪ ،‬من‌ ميل‌ به‌ غذا ندارم‌‪ .‬يعني‌ اصالً حوصله‌اش‌ را ندارم‌‪».‬‬
‫هروقت‌ خاگينه‌ داشتيم‌‪ ،‬ناصر نگاه‌ غم‌انگيزي‌ بهش‌ مي‌انداخت‌‪ ،‬لبش‌ را كج‌ مي‌كرد و‬
‫مي‌گفت‌‪« :‬اين‌ هم‌ اهانتي‌ است‌ به‌ بشريت‌‪ ».‬نان‌ خالي‌ را ترجيح‌ مي‌داد‪.‬‬
‫«نه‌ عزيزم‌‪ ،‬بايد غذات‌ را كامل‌ بخوري‌‪».‬‬
‫و دست‌هاي‌ مجيد مي‌لرزيد‪ ،‬نگاهش‌ مي‌لرزيد‪ ،‬و نم‌ اشكي‌ ته‌ چشم‌هاش‌ خانه‌ كرده‌ بود‪ .‬از‬
‫پشت‌ شيشة‌ ضخيم‌ عينك‌ به‌ پرستار نگاه‌ كرد‪« :‬اجازه‌ مي‌دهي‌ برگردم‌ توي‌ اتاقم‌؟»‬
‫«نه‌ عزيزم‌‪ .‬تو بايد غذا بخوري‌‪ .‬بعدش‌ هم‌ كارگاه‌‪ ».‬و او را نشاند پشت‌ ميز‪ .‬غذا را جلوش‌‬
‫گذاشت‌‪« :‬مي‌فهمم‌‪ .‬اصالً كار خوبي‌ نكرد‪».‬‬
‫مجيد برگشت‌ و باز نگاه‌ كرد‪ .‬پرستار داشت‌ با قدم‌هاي‌ بزرگ‌ به‌طرف‌ پيشخوان‌ مي‌رفت‌‪.‬‬
‫وقتي‌ به‌ آنجا رسيد چيزي‌ گفت‌ و گذشت‌‪ .‬انگار با دست‌هاي‌ بلند و كشيده‌اش‌ توپ‌ بسكتبال‌ را‬
‫مي‌انداخت‌ توي‌ حلقه‌‪ ،‬و بعد برمي‌گشت‌ كه‌ توپ‌ دوم‌ را بگيرد‪.‬‬
‫سه‌ درخت‌ غان‌ برابر پنجره‌ زير باران‌ و هواي‌ سرد‪ ،‬ريز ريز مي‌لرزيدند‪ .‬مثل‌ هر روز بايد‬
‫از سيب‌ زميني‌ سرخ‌كرده‌ شروع‌ مي‌كرد كه‌ تسمه‌ نشود‪ ،‬بعد مي‌رفت‌ سراغ‌ سوسيس‌ كه‌ در‬
‫رب‌ گوجه‌ غوطه‌ مي‌خورد‪ .‬طعم‌ كافور را ديگر نمي‌فهميد‪ ،‬و بوي‌ رب‌ گوجه‌ مي‌زد توي‌‬
‫دماغش‌‪ .‬با دو دست‌ شروع‌ كرد‪ ،‬يكي‌ با اين‌ دست‌‪ ،‬يكي‌ با آن‌ دست‌‪.‬‬
‫سيب‌ زميني‌ها را مي‌ماليد به‌ رب‌ گوجه‌ و در دهنش‌ مي‌گذاشت‌‪ .‬مزة‌ ِگل‌ مي‌داد‪ ،‬و دلش‌ را‬
‫آشوب‌ مي‌كرد‪ .‬بعد صداي‌ چيفتن‌ را شنيد كه‌ داشت‌ با خودش‌ حرف‌ مي‌زد‪.‬‬
‫تمام‌ چهار سالي‌ را كه‌ در آسايشگاه‌ گذراندم‌‪ ،‬بيشتر تنهايي‌ غذا خوردم‌‪ .‬رو به‌ يك‌ پنجره‌ با‬
‫چهارقاب‌ شيشه‌اي‌ كه‌ درختان‌ غان‌ را به‌ تساوي‌ تقسيم‌ مي‌كند‪ .‬توي‌ هر قاب‌ تكه‌هايي‌ از هر‬
‫سه‌ درخت‌ هست‌‪ .‬زمين‌ هم‌ چمن‌زار اسب‌هاي‌ خيال‌ است‌‪ ،‬مي‌توانند بيايند بچرند‪ .‬عزيز هم‌‬
‫يكي‌ از همين‌ اسب‌ها بود‪ ،‬اسم‌ خودش‌ را گذاشته‌ بود كامران‌‪ ،‬فقط‌ به‌ اين‌ خاطر كه‌ كيس‌‬
‫پناهندگي‌اش‌ كامران‌ را بهتر از عزيز مي‌پذيرفت‌‪ .‬در كار سياسي‌اش‌ شكي‌ نبود‪ ،‬اما راهش‌ را‬
‫ايراد گرفته‌ بودند‪ .‬گفته‌ بود از راه‌ كوه‌ آمدم‌‪ ،‬با اسب‌‪ ،‬بعد هم‌ از تركيه‌ رفتم‌ روماني‌ و از آنجا‬
‫سه‌ روز توي‌ جعبه‌ زنجير يك‌ كاميون‌ خوابيدم‌‪ ،‬بعد هم‌ وارد آلمان‌ شدم‌‪ .‬اما آنها باور‬
‫نمي‌كردند‪ ،‬مي‌گفتند با لوفت‌هانزا يكراست‌ آمده‌اي‌ فرانكفورت‌‪ .‬شمارة‌ پرواز را هم‌ پيدا كرده‌‬
‫بودند‪ .‬از بچه‌هاي‌ مدرسة‌ عالي‌ بازرگاني‌ بود‪ ،‬عاشق‌ بيليارد‪ .‬وسط‌ درس‌ از كالس‌ پا مي‌شد‬
‫مي‌رفت‌ بيليارد‪ .‬ما نمي‌رفتيم‌‪ ،‬ما بيليارد جيبي‌ بازي‌ مي‌كرديم‌‪ ،‬و مطمئن‌ بوديم‌ كه‌ مردها وقتي‌‬
‫مدت‌ طوالني‌ دست‌ در جيب‌ شلوار مي‌كنند‪ ،‬مشغول‌ بيليارد جيبي‌اند‪.‬‬
‫وقتي‌ چيفتن‌ گفت‌‪« :‬روز بخير‪ ».‬مجيد نشنيد‪ .‬سيب‌ زميني‌اش‌ تمام‌ شده‌ بود‪ ،‬دست‌ راستش‌ را‬
‫در جيب‌ شلوار كرده‌ بود و داشت‌ بيليارد جيبي‌ بازي‌ مي‌كرد‪ .‬با دست‌ چپ‌ چنگال‌ را گرفته‌‬
‫بود كه‌ ماهيچه‌ را تكه‌ تكه‌ در آبش‌ بغلتاند و ببلعد‪ ،‬با نگاهي‌ به‌ درخت‌هاي‌ غان‌‪ ،‬و هوس‌‬
‫سيگار همراه‌ غذا‪ ،‬اما در غذاخوري‌ ممنوع‌ بود‪ .‬حاال صداي‌ چيفتن‌ را شنيد كه‌ هورهور‬
‫مي‌كرد و دنده‌ عقب‌ به‌طرف‌ ميزش‌ مي‌رفت‌‪ ،‬كمي‌ كج‌ مي‌شد‪ ،‬از باالي‌ شانه‌ نگاه‌ مي‌كرد‪،‬‬
‫نوك‌ زبانش‌ را مي‌گذاشت‌ گوشة‌ لب‌‪ ،‬و مي‌رفت‌‪ .‬از صبح‌ تا شب‌ راه‌ مي‌رفت‌‪ .‬مي‌گفتند از‬
‫وقتي‌ فهميده‌ كه‌ مادرش‌ به‌ پدرش‌ در زمان‌ جنگ‌ خيانت‌ مي‌كرده‌‪ ،‬دچار افسردگي‌ شده‌ و ده‌‬
‫سال‌ است‌ كه‌ در آسايشگاه‌ برادران‌ آلكسيانا به‌ سر مي‌برد‪ .‬اهل‌ آخن‌ بود‪ ،‬و هميشه‌ مي‌گفت‌‪:‬‬
‫«ما بايد گذشته‌مان‌ را با دقت‌ بررسي‌ كنيم‌‪ ،‬گذشته‌ پشت‌ سر ماست‌‪ .‬روزي‌ كه‌ جنگ‌ تمام‌ شد‬
‫من‌ دو سالم‌ بود‪».‬‬
‫اسمش‌ هرمان‌ بود‪ ،‬اما بهش‌ مي‌گفتند چيفتن‌‪ .‬از نيمرخ‌ شبيه‌ بتهوون‌ بود‪ ،‬بتهووني‌ كه‌‬
‫صورتش‌ را كشيده‌ باشند‪ ،‬دراز و پرچروك‌‪ ،‬با موهايي‌ بسيار آشفته‌‪ ،‬و دو كيسة‌ پف‌كردة‌ زير‬
‫چشم‌ها‪ .‬حاال داشت‌ هورهور مي‌كرد‪ .‬هنوز به‌ ميزش‌ نرسيده‌ بود‪ .‬مي‌گفت‌ صداي‌ هورهور را‬
‫هميشه‌ توي‌ مغزش‌ مي‌شنود‪ .‬يكبار همين‌ چند روز پيش‌ به‌ اتاقم‌ آمد و گفت‌‪« :‬تو چه‌كار‬
‫كردي‌ كه‌ اتاق‌ خصوصي‌ گرفتي‌؟»‬
‫گفتم‌‪« :‬خوش‌رفتاري‌‪».‬‬
‫«مرا انداخته‌اند توي‌ چهار نفره‌‪ ».‬در را بست‌ و رفت‌‪.‬‬
‫چند دقيقه‌ بعد دوباره‌‪ ،‬بي‌آنكه‌ در بزند‪ ،‬شانه‌اش‌ را از الي‌ در داد تو‪ .‬گفت‌‪« :‬داشت‌ يادم‌‬
‫مي‌رفت‌‪ .‬خيلي‌ خصوصي‌ بگويم‌ كه‌ بداني‌ اين‌ صداي‌ هورهور از كجاست‌‪ .‬ديشب‌ باالخره‌‬
‫فهميدم‌‪».‬‬
‫«بيا بنشين‌ يك‌ سيگار بكشيم‌‪».‬‬
‫دنده‌ عقب‌ خزيد توي‌ اتاق‌‪« :‬البته‌ سيگار مي‌كشم‌‪ ،‬ولي‌ نشستن‌ نه‌‪ .‬همين‌ جوري‌ ايستاده‌‪،‬‬
‫اوكي‌؟»‬
‫كنار ميز‪ ،‬پشت‌ به‌ من‌ ايستاده‌ بود‪ ،‬و از باالي‌ شانه‌ نگاه‌ مي‌كرد‪ .‬يكي‌ از سيگارهاي‌ مرا‬
‫روي‬
‫ِ‬ ‫برداشت‌ و با كبريت‌ خودش‌ روشن‌ كرد‪ .‬بوي‌ تندي‌ مي‌داد‪ ،‬بويي‌ شبيه‌ ادرار‪ ،‬يا عرق‌‬
‫عرق‌‪ .‬وقتي‌ دود سيگارش‌ را به‌ پنجره‌ فوت‌ مي‌كرد گفت‌‪« :‬من‌ يك‌ آلماني‌ اصيل‌ هستم‌ كه‌ لقب‌‬
‫فون‌ دارم‌‪ .‬هرمان‌ فون‌ اشنايدر‪».‬‬
‫به‌ فارسي‌ گفتم‌‪« :‬به‌ تخمم‌‪».‬‬
‫«خيلي‌ خوب‌‪ ،‬من‌ دارد ديرم‌ مي‌شود‪ .‬تا بعد‪ ».‬و دودكنان‌ راه‌ افتاد‪ .‬راستي‌ كه‌ خوب‌ اسمي‌‬
‫براش‌ گذاشته‌ بودند‪ .‬شبيه‌ تانك‌ چيفتن‌ بود‪ .‬محكم‌ـ و پر سر و صدا‪ .‬دقيق‌ كه‌ نگاه‌ كردم‌ فهميدم‌‬
‫صورتش‌ شبيه‌ بتهوون‌ نيست‌‪ .‬خيلي‌ دراز بود‪ .‬فقط‌ چشم‌هاي‌ درشتي‌ داشت‌‪ ،‬با موها ‌‬
‫ي‬
‫آشفته‌‪ .‬شبيه‌ كي‌ بود؟ خدايا شبيه‌ كي‌ بود؟ گفتم‌‪« :‬آمده‌ بودي‌ بگويي‌ صداي‌ هورهور مغزت‌‬
‫را كشف‌ كرده‌اي‌‪».‬‬
‫دم‌ در ايستاد‪ .‬يك‌ دور كامل‌ زد‪ .‬بعد از پشت‌ سر به‌ من‌ نگاه‌ كرد‪ .‬زبانش‌ را گذاشته‌ بود گوشة‌‬
‫لبش‌ و با لبخندي‌ موذيانه‌ نگاهم‌ مي‌كرد‪ .‬در همان‌ نگاه‌ دريافتم‌ كه‌ شبيه‌ فيدل‌ كاسترو است‌‪،‬‬
‫بدون‌ ريش‌‪ ،‬بي‌كاله‌‪ ،‬و با موهاي‌ آشفته‌‪ .‬به‌ آلماني‌ بودنش‌ كمي‌ شك‌ كردم‌‪ .‬خيال‌ كردم‌‬
‫مي‌خواهد برگردد و بنشيند‪ .‬مردد بود‪ .‬دو تا پلك‌ زد و گفت‌‪« :‬ديشب‌ فهميدم‌ كه‌ صداي‌‬
‫هورهور كوره‌هاي‌ آدم‌سوزي‌ در جنين‌ من‌ ثبت‌ شده‌‪ .‬اگر تاريخ‌ خوانده‌ باشي‌ مي‌فهمي‌ كه‌ حق‌‬
‫با من‌ است‌‪ .‬كاريش‌ هم‌ نمي‌شود كرد‪ .‬هميشه‌ اين‌ صداي‌ لعنتي‌ بايد با من‌ باشد‪ ».‬و‬
‫بي‌خداحافظي‌ يك‌ دور كامل‌ زد و رفت‌‪.‬‬
‫بهش‌ گفتم‌‪« :‬زيپ‌ شلوارت‌ باز است‌‪ ».‬كمربندش‌ هم‌ آويزان‌ بود‪.‬‬
‫لحظه‌اي‌ بعد در را دوباره‌ باز كرد‪ ،‬كله‌ كشيد و با همان‌ لبخند موذيانه‌اش‌ گفت‌‪« :‬مجيد‬
‫قورباغه‌!»‬
‫«هالتس‌ مائول‌‪».‬‬
‫غذاش‌ كه‌ تمام‌ شد‪ ،‬احساس‌ كرد سنگين‌ شده‌ است‌‪ .‬حاال چه‌ جوري‌ از اين‌ همه‌ پله‌ باال برود؟‬
‫آسانسور لكنته‌ هم‌ كه‌ مال‌ مواقع‌ اضطراري‌ است‌‪ .‬بهتر نيست‌ بروم‌ كافه‌ ديالوگ‌ بنشينم‌ و يك‌‬
‫قهوه‌ سفارش‌ بدهم‌ كه‌ خوابم‌ بپرد و براي‌ كارگاه‌ آماده‌ شوم‌؟ اين‌ هم‌ آخرين‌ كارگاه‌ رفتن‌‪ .‬به‌‬
‫پرستار مي‌گويم‌ امروز هم‌ مرا ببرد قسمت‌ نجاري‌‪ .‬از رنگ‌مالي‌ خسته‌ شده‌ام‌‪ .‬بوي‌ رنگ‌‬
‫بدجوري‌ توي‌ مغزم‌ مي‌ماند‪.‬‬
‫نگاهي‌ به‌ اطراف‌ انداخت‌ و عجالتا ً مي‌توانست‌ تف‌ ديگري‌ بمالد‪ ،‬و بعد كاري‌ نداشت‌‪ ،‬آرام‌‬
‫شده‌ بود‪.‬‬
‫تمام‌ چهار سالي‌ كه‌ در آسايشگاه‌ رواني‌ گذرانده‌ بود‪ ،‬در پف‌ صورت‌ و كيسة‌ زير چشم‌هاش‌‬
‫ديده‌ مي‌شد‪ .‬جوري‌ كه‌ قاب‌ عينك‌ فرو رفته‌ بود توي‌ كيسه‌ها‪ ،‬و جا خوش‌ كرده‌ بود‪ .‬و نوك‌‬
‫بيني‌ كوچكش‌ از دايره‌هاي‌ عينك‌ به‌ زحمت‌ ديده‌ مي‌شد‪ .‬انگار چهار سال‌ تنهايي‌ و غربت‌ را‬
‫همراه‌ غذاي‌ تكراري‌ به‌ خوردش‌ داده‌ بودند كه‌ وقتي‌ راه‌ مي‌رود پاهاش‌ را روي‌ زمين‌ بكشد‪،‬‬
‫مثل‌ كساني‌ كه‌ زنجير به‌ پاهاشان‌ بسته‌ است‌‪ ،‬و شانة‌ چپش‌ افتاده‌تر از آن‌ يكي‌ بود‪ .‬يا شايد‬
‫شانة‌ راستش‌ رشد بي‌رويه‌ كرده‌ بود‪ .‬كشتي‌ درهم‌ شكسته‌اي‌ـ را مي‌مانست‌ كه‌ روزي‌ ابهتي‌‬
‫داشته‌‪ ،‬موقع‌ راه‌ رفتن‌ سينه‌ را مي‌داده‌ جلو‪ ،‬به‌ زير پاش‌ نگاه‌ نمي‌كرده‌‪ ،‬به‌ افق‌هاي‌‬
‫دوردست‌ خيره‌ مي‌شده‌ كه‌ همه‌ چيز را يكجا ببيند‪.‬‬
‫از سالن‌ غذاخوري‌ كه‌ بيرون‌ آمد‪ ،‬مسيح‌ مصلوب‌ بر ديوار خشكيده‌ بود‪ .‬و ساعت‌ ديواري‌‬
‫لنگردار قديمي‌ از سال‌ها پيش‌ روي‌ شش‌ و هفت‌ دقيقه‌ مانده‌ بود‪ .‬به‌ قول‌ آقاي‌ توبياس‌‬
‫واگنر‪« :‬اين‌ درست‌ همان‌ لحظه‌اي‌ است‌ كه‌ مسيح‌ را مصلوب‌ كردند‪ .‬شش‌ و هفت‌ دقيقه‌‪.‬‬
‫عقربه‌ در عدد هفت‌ مانده‌‪ .‬دقت‌ كن‌‪ ،‬قورباغه‌‪».‬‬
‫يك‌ بيمار پير را با چرخ‌ دستي‌ به‌ راهرو سمت‌ راست‌ مي‌بردند‪ .‬مال‌ طبقة‌ اول‌ بود‪ ،‬انگشت‌‬
‫سبابه‌اش‌ را در گوشش‌ كرده‌ بود و تكان‌ تكان‌ مي‌داد؛ و مرد سياه‌ درشت‌ اندامي‌ چرخش‌ را‬
‫مي‌برد‪.‬‬
‫مجيد خودش‌ را كنار كشيد كه‌ بگذرند‪ .‬پيراهن‌ توسي‌ چهارخانه‌ و آن‌ كت‌ مشكي‌ كلفت‌ به‌ تنش‌‬
‫زار مي‌زد و به‌ پيرمردي‌ شبيه‌اش‌ مي‌كرد كه‌ از گردونة‌ آدم‌هاي‌ سالم‌ خارج‌ شده‌‪ ،‬و اگر زود‬
‫به‌ دادش‌ نرسند‪ ،‬امروز و فردا بايد يك‌ چرخ‌ دستي‌ براش‌ فراهم‌ كنند‪ .‬پشت‌ ديوارهاي‌‬
‫شيشه‌اي‌ در تبعيد خود‪ ،‬تبعيد شده‌ بود‪ .‬مردي‌ كه‌ روزگاري‌ حضورش‌ شوري‌ در جماعت‌ به‌‬
‫پا مي‌كرد و از وقتي‌ وارد سالن‌ سخنراني‌ مي‌شد‪ ،‬براش‌ كف‌ مي‌زدند‪ ،‬و آنقدر مي‌زدند تا‬
‫دست‌هاش‌ را باالي‌ سرش‌ درهم‌ گره‌ بزند و با هر «اماني‌» جمعيت‌‪ ،‬تكاني‌ به‌ تمام‌ بدنش‌‬
‫بدهد‪ .‬سبيل‌ سياه‌ يكدست‌‪ ،‬عينك‌ دور سياه‌‪ .‬و بعد وقتي‌ پشت‌ تريبون‌ قرار مي‌گرفت‌‪ ،‬صداش‌‬
‫سكوت‌ را مي‌ساخت‌‪:‬‬
‫«خلق‌ قهرمان‌ ايران‌!»‬
‫پيراهن‌ توسي‌ چهارخانه‌ تنش‌ مي‌كرد‪ ،‬با شلوار جين‌‪ ،‬و كت‌ مشكي‌ يقه‌ بلند‪ ،‬دو ساعت‌ پشت‌‬
‫تريبون‌ يك‌نفس‌ حرف‌ مي‌زد‪ ،‬و هرجا كه‌ الزم‌ بود‪ ،‬با دقتي‌ بي‌نظير قوزك‌ انگشتش‌ را روي‌‬
‫تريبون‌ جوري‌ مي‌كوبيد كه‌ صداي‌ طبل‌ در سالن‌ طنين‌ بيندازد و ته‌ دل‌ همه‌ را از هيجان‌‬
‫بلرزاند‪.‬‬
‫سكوت‌ غمبار و آن‌ رنگ‌ نخودي‌ پله‌ها آدم‌ را مي‌كشت‌‪ .‬مردي‌ درهم‌ شكسته‌ و ذليل‌ كه‌ بر اثر‬
‫مصرف‌ داروهاي‌ جور واجور نمي‌توانست‌ حركاتش‌ را مهار كند‪ ،‬به‌ دست‌ و پاش‌ تسلط‌ كامل‌‬
‫نداشت‌‪ ،‬پاي‌ پله‌ها ايستاده‌ بود و فكر مي‌كرد چه‌ جوري‌ اين‌ همه‌ پله‌ را باال برود‪ ،‬آرا ‌م آرام‌‬
‫خود را بكشد تا به‌ اتاقش‌ برسد‪ ،‬در را ببندد‪ ،‬كنار پنجره‌ روي‌ صندلي‌ بنشيند‪ ،‬سيگاري‌‬
‫روشن‌ كند‪ ،‬خودش‌ باشد و خودش‌‪ .‬لحظات‌ پاياني‌اش‌ را تماشا كند‪ ،‬ببيند چه‌ جوري‌ دست‌ و‬
‫پا مي‌زند تا تمام‌ كند‪ .‬خوب‌‪ ،‬آدم‌ يك‌ جايي‌ بايد وا گذارد‪ ،‬اينكه‌ عيبي‌ ندارد‪ ،‬اما چه‌ جوري‌؟‬
‫ناصر مي‌گفت‌‪« :‬خدايا چگونه‌ زيستن‌ را به‌ من‌ بياموز‪ ،‬چگونه‌ مردن‌ را خود خواهم‌‬
‫آموخت‌‪».‬‬
‫زدم‌ توي‌ ذوقش‌‪« :‬باز هم‌ كه‌ حرف‌ اين‌ مردكه‌ را تكرار مي‌كني‌؟ جان‌ مادرت‌ ول‌ كن‌‪،‬‬
‫عبدالناصر!»‬
‫نه‌‪ .‬بايد اين‌ چيزها را دور بريزد‪ ،‬سيگاري‌ آتش‌ بزند و از پنجره‌ مردم‌ را تماشا كند كه‌ گذر‬
‫زمان‌ براش‌ علي‌السويه‌ باشد‪ .‬از گتوي‌ وحشتناكي‌ كه‌ براش‌ ساخته‌اند جدا شود‪ ،‬تنها بنشيند‬
‫تا نشنود چه‌ اسمي‌ براش‌ گذاشته‌اند‪« :‬مجيد قورباغه‌‪».‬‬
‫از همان‌ سال‌ اول‌ اين‌ اسم‌ را يك‌ بيمار آلماني‌ برام‌ گذاشته‌ بود‪ .‬گفتم‌‪« :‬توماس‌‪ ،‬تو به‌ من‌‬
‫اتهام‌ زده‌اي‌ كه‌ من‌ قورباغه‌ام‌‪ .‬ازت‌ شكايت‌ مي‌كنم‌ و اگر نتواني‌ اثبات‌ كني‌‪ ،‬مادرت‌ گاييده‌‬
‫است‌‪».‬‬
‫گفت‌‪« :‬البته‌ كه‌ اثبات‌ مي‌كنم‌‪».‬‬
‫آرسن‌ لوپن‌ بود‪ ،‬ولي‌ بامزه‌ بود‪ .‬آدمي‌ كه‌ بتواند خودش‌ را سالم‌ و عاقل‌ جا بزند و رفيقش‌ را‬
‫چهل‌وهشت‌ ساعت‌ در بيمارستان‌ رواني‌ اسير كند‪ ،‬يك‌ نابغه‌ است‌‪.‬‬
‫گفت‌‪« :‬قورباغه‌! مي‌داني‌ چي‌ شد؟ يك‌ شب‌ احساس‌ كردم‌ خداوندگار زمين‌ و زمان‌ منم‌‪ .‬همه‌‬
‫چيز زير بال‌ و پر من‌ است‌‪ ،‬اگر پشه‌اي‌ در آن‌سر دنيا ويز ويز مي‌كرد مي‌شنيدم‌‪ .‬اصالً يك‌‬
‫جوري‌ شده‌ بودم‌ كه‌ حاال نمي‌توانم‌ برات‌ بگويم‌‪ .‬به‌ رفيق ‌م گفتم‌ من‌ خداي‌ تو هستم‌‪ .‬گفت‌‬
‫هستي‌ كه‌ هستي‌‪ ،‬لِك‌ ميش‌ اَم‌ آرش‌‪ .‬گفتم‌ هالت‌ دي‌ كالپه‌‪ ،‬زانو بزن‌‪ .‬و اين‌ جوري‌ جلوش‌‬
‫سينه‌ سپر كردم‌‪ .‬گفتم‌ زانو بزن‌‪ .‬گفت‌ نمي‌زنم‌‪ ،‬و من‌ با مشت‌ زدم‌ توي‌ صورتش‌‪ .‬بيهوش‌ شد‬
‫و وسط‌ آشپزخانه‌ افتاد‪ .‬بعد فكر كردم‌ به‌ زنش‌ تجاوز كنم‌‪ ،‬نشد‪ .‬زنش‌ پاچه‌ ورماليده‌اي‌ بود‬
‫كه‌ نگو‪ .‬جيغ‌ و داد مي‌كرد‪ .‬خوب‌ من‌ داشتم‌ باهاش‌ سر و كله‌ مي‌زدم‌ كه‌ شوهرش‌ از پشت‌ با‬
‫چوب‌ كلفتي‌ خواباند توي‌ كمرم‌‪ .‬نفسم‌ بريد و دل‌غشه‌ گرفتم‌‪ .‬بعدش‌ نمي‌دانم‌ چه‌ باليي‌ سرم‌‬
‫آمد‪ ،‬فقط‌ يادم‌ هست‌ كه‌ وقتي‌ رفيقم‌ مرا به‌ اينجا آورد‪ ،‬به‌ مسؤول‌ پذيرش‌ گفتم‌‪« :‬آقاي‌‬
‫برادران‌ آلكسيانا‪ ،‬اين‌ رفيق‌ من‌ حالش‌ اصالً خوش‌ نيست‌‪ ،‬مي‌خواست‌ به‌ زن‌ من‌ تجاوز كند‪.‬‬
‫و همة‌ داستان‌ را وارونه‌ تعريف‌ كردم‌‪ .‬رفيقم‌ چهل‌وهشت‌ ساعت‌ به‌ جاي‌ من‌ اينجا بود و من‌‬
‫دور و بر خانه‌اش‌ تالش‌ مي‌كردم‌ كه‌ يك‌ جوري‌ بروم‌ تو و با زنش‌ بخوابم‌‪ .‬ا ّما نشد‪ .‬گير‬
‫افتادم‌‪ .‬خوشت‌ آمد‪ ،‬مجيد قورباغه‌؟»‬
‫و آنقدر اين‌ اسم‌ دهن‌ به‌ دهن‌ گشت‌ كه‌ مجيد روز به‌ روز بيشتر شبيه‌ قورباغه‌ شد‪ .‬هروقت‌‬
‫به‌ آينه‌ نگاه‌ مي‌كرد قورباغة‌ سبزي‌ توي‌ آينه‌ مي‌خواند‪« :‬گوار‪...‬گوار‪»...‬‬
‫پلك‌ زد‪ .‬تصوير قورباغه‌ رفت‌‪ ،‬خود‬

‫فصل تو‬
‫شايد همه‌ چيز با يك‌ عكس‌ آغاز شد‪.‬‬
‫ت ديگر به‌ شانه‌‬‫تو در عكس‌ نيستي‌‪ .‬پدر وسط‌ نشسته‌‪ ،‬دستي‌ به‌ شانة‌ مامان‌ و دس ِ‬
‫انسي‌‪ ،‬و ما سه‌ برادر يك‌ پله‌ پايين‌تر نشسته‌ايم‌‪ .‬يكي‌مان‌ كم‌ است‌‪ .‬تو هميشه‌ كم‌ بودي‌‪،‬‬
‫جواني ما‬
‫ِ‬ ‫و گاه‌ اصالً نبودي‌‪ .‬مثل‌ حاال كه‌ نيستي‌‪ .‬زير خروارها خاك‌ در زمان‌ گمشدة‌‬
‫خفته‌اي‌‪ .‬جايي‌ در خاطره‌هاي‌ من‌ پشت‌ سه‌پاية‌ دوربين‌ ايستاده‌ بودي‌ و از دريچه‌‬
‫دوربين‌ نگاه‌ مي‌كردي‌‪ ،‬با يك‌ چشم‌ بسته‌ منتظر شكار‪.‬‬
‫گفتي‌‪« :‬گويند كه‌ زاغ‌ سيصد سال‌ بزيَد و گاه‌ سال‌ عمرش‌ از اين‌ نيز درگذرد‪ .‬عقاب‌ را‬
‫سا ِل عمر‪ ،‬سي‌ بيش‌ نباشد‪».‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬ادبيات‌ بلغور نكن‌‪ .‬بينداز‪».‬‬
‫انداختي‌‪ .‬تقريبا ً همه‌ عكس‌هايي‌ كه‌ تو انداختي‌ و بعدها از بين‌ رفت‌ همين‌ جورها بود‪.‬‬
‫شايد در يكي‌ دو تا از عكس‌ها‪ ،‬ما سه‌ برادر دست‌ در گردن‌ همديگر انداخته‌ايم‌ و انسي‌‬
‫جلو ما نشسته‌‪ ،‬با پيراهن‌ حاملگي‌ آبي‌رنگ‌؛ يا مامان‌ و انسي‌ جاي‌ ما نشسته‌اند و ما‬
‫برادرها رفته‌ايم‌ كنار پدر؛ و يا مامان‌ و انسي‌ وسط‌ نشسته‌اند‪ ،‬من‌ و سعيد اين‌طرف‌‪،‬‬
‫اسد و پدر آن‌طرف‌‪.‬‬
‫جواني تو در زندگي‌ همة‌ ما خالي‌ است‌‪ .‬هميشه‌‬ ‫ِ‬ ‫اما تو در عكس‌ نيستي‌‪ .‬هميشه‌ سال‌هاي‌‬
‫يك‌ جاي‌ دل‌ تنگ‌ است‌‪ ،‬غمي‌ گوشة‌ خنده‌ات‌ كمين‌ كرده‌ مثل‌ ابر سياه‌ دارد از يك‌ سوي‌‬
‫نم اشكي‌ گوشة‌ چشم‌ مي‌ماند براي‌ روز مبادا‪ ،‬يا‬ ‫آسمان‌ پيش‌ مي‌آيد كه‌ ويرانت‌ كند‪ِ .‬‬
‫مي‌ماند كه‌ هميشه‌ باشد‪.‬‬
‫تو خواسته‌ بودي‌ كه‌ ما بگوييم‌ «چاي‌» و انسي‌ گفته‌ بود «هلو» تا به‌ رسم‌ ديرينة‌‬
‫عكس‌هاي‌ يادگاري‌ لبش‌ غنچه‌ شود‪ ،‬اما يادم‌ نيست‌ چرا همه‌ زده‌ايم‌ زير خنده‌‪ .‬و آفتاب‌‬
‫پاييزي سال‌ ‪ 57‬در باغ‌ ميگون‌ چشم‌مان‌ را زده‌ است‌‪ ،‬با ابروهاي‌ درهم‌‬ ‫ِ‬ ‫تند آن‌ جمعة‌‬
‫كشيده‌ ولي‌ خندان‌ به‌ دوربين‌ نگاه‌ مي‌كنيم‌ تا رابطه‌هاي‌ عاطفي‌ در عكس‌‪ ،‬آن‌ هم‌ تنها‬
‫عكسي‌ كه‌ براي‌ من‌ باقي‌ مانده‌‪ ،‬به‌ رسم‌ يادگار خشك‌ شود‪ .‬مثل‌ جنازة‌ موميايي‌شده‌ بماند‬
‫براي‌ عبرت‌‪ ،‬يا بماند براي‌ ثبت‌ در تاريخ‌‪ .‬مثل‌ پروانه‌اي‌ رنگي‌ بر سينة‌ ديوار بچسبد‪ ،‬و‬
‫به‌طور اتفاقي‌ الي‌ كتاب‌ سيذارتا ‪ -‬به‌ حرمت‌ ياد تو ‪ -‬سال‌ها شهر به‌ شهر بگردد و بماند‬
‫غريبي من‌ كه‌ به‌ دادم‌ برسد‪ ،‬و حسرت‌ آن‌ آفتاب‌ و آن‌ خانه‌ و آن‌ آدم‌ها‬
‫ِ‬ ‫براي‌ روزگار‬
‫مرا از سر درگمي‌ دردناك‌ به‌ در آورد كه‌ هواي‌ تو به‌ سرم‌ بزند‪ ،‬شايد به‌ اين‌ آرزو‬
‫برسم‌ كه‌ بتوانم‌ به‌ سراغت‌ بيايم‌ و سينه‌ بر سنگ‌ قبرت‌ بمالم‌ و صدات‌ بزنم‌‪« :‬ايرج‌!»‬
‫«بيا مجيد‪ ،‬اگر مي‌خواهي‌ آدم‌ بشوي‌ اين‌ را بخوان‌‪».‬‬
‫«چرا اينقدر اصرار داري‌ كه‌ خصلت‌هاي‌ بورژوايي‌ را در من‌ تقويت‌ كني‌؟»‬
‫«جنبش‌ چپ‌ ما به‌ كتاب‌ نياز دارد‪ .‬اسد و سعيد كه‌ به‌ خرجشان‌ نمي‌رود‪ ،‬يكي‌شان‌ مثل‌‬
‫شياف‌ رفته‌ توي‌ كون‌ رژيم‌‪ ،‬آن‌ يكي‌ هم‌ فكر مي‌كند جهان‌ را فقط‌ مجاهدين‌ مي‌توانند‬
‫تبيين‌ كنند‪ .‬دو روي‌ يك‌ سكه‌‪ .‬و هر دو مسخ‌ شده‌‪ .‬تو حواست‌ را جمع‌ كن‌‪ .‬تو اقالً اين‌‬
‫كتاب‌ها را بخوان‌‪».‬‬
‫پا شدي‌ در قفسة‌ كتابخانه‌ات‌ گشتي‌‪« :‬مثالً اين‌‪ ،‬سير روز در شب‌‪ ،‬يا اين‌‪ ،‬گوشه‌نشينان‌‬
‫آلتونا‪ ،‬يا در انتظار گودو‪ ،‬طاعون‌‪ ،‬بيگانه‌‪ ،‬شاه‌ لير‪ ،‬عقايد يك‌ دلقك‌‪ ،‬چه‌ مي‌دانم‌‪ ،‬مثالً‬
‫اين‌‪ ،‬حكايت‌ مرد ناشناس‌‪».‬‬
‫زير بار سنگيني‌ آن‌ كتاب‌ها كمرم‌ خرد مي‌شد‪ ،‬چشم‌هام‌ سياهي‌ مي‌رفت‌ و چهار خطش‌‬
‫را هم‌ نمي‌توانستم‌ بخوانم‌‪ .‬اصالً ضرورتش‌ را احساس‌ نمي‌كردم‌‪ .‬براي‌ چي‌ بايد داستان‌‬
‫و رمان‌ و شعر بخوانم‌‪ ،‬براي‌ چي‌ واقعيت‌هاي‌ تند و مهم‌ جامعه‌ام‌ـ را بگذارم‌ كنار‪ ،‬بنشينم‌‬
‫تخيالت‌ نويسندگان‌ را در روزگار شكم‌سيري‌شان‌ بخوانم‌؟ ما داريم‌ در زمان‌ عبور‬
‫مي‌كنيم‌‪ ،‬در مهم‌ترين‌ لحظه‌هاي‌ تاريخ‌مان‌ كه‌ انقالب‌ كرده‌ايم‌‪ ،‬خون‌ داده‌ايم‌ و حاال داريم‌‬
‫كنار گذاشته‌ مي‌شويم‌‪ ،‬داريم‌ زيرزميني‌ مي‌شويم‌‪ ،‬ايرج‌‪.‬‬
‫بعد هم‌ سال‌ها گذشت‌‪ ،‬سروكارمان‌ افتاد به‌ بيغوله‌هايي‌ كه‌ در كابوس‌ هم‌ نمي‌ديديم‌‪ ،‬و‬
‫نفهميديم‌ چرا؟ خيال‌ مي‌كرديم‌ داريم‌ در زمان‌ عبور مي‌كنيم‌ اما زير چرخ‌هاي‌ سياهش‌ له‌‬
‫شديم‌‪.‬‬
‫گفتي‌‪« :‬انقالب‌ هنوز تمام‌ نشده‌‪ .‬فعالً يك‌ مرحله‌اش‌ را پشت‌ سر گذاشته‌ايم‌‪ .‬بايد مبارزه‌‬
‫كنيم‌ كه‌ قدرت‌ بين‌ مردم‌ تقسيم‌ شود‪ ».‬و پيپت‌ را چاق‌ كردي‌ و دوباره‌ در كتابخانه‌ دنبال‌‬
‫كتاب‌ گشتي‌‪« :‬بخوان‌‪ ،‬بخوان‌ و برو به‌ عمق‌‪ .‬سياست‌ موج‌سواري‌ است‌‪ ،‬اما ادبيات‌‬
‫يعني‌ غواصي‌‪ .‬شايد همين‌ بهتر كه‌ دارند ما را پس‌ مي‌زنند و انقالب‌ را چپو مي‌كنند كه‌‬
‫ياد بگيريم‌ خودمان‌ را بسازيم‌‪ ،‬اعتراض‌ كنيم‌‪ ،‬مبارزه‌ كنيم‌ تا به‌ عدالت‌ اجتماعي‌ برسيم‌‪،‬‬
‫به‌ سوسياليسم‌ انساني‌‪ ،‬سوسياليسم‌ همراه‌ با دموكراسي‌ نهادينه‌ شده‌‪ .‬بيا اين‌ را‬
‫بخوان‌‪».‬‬
‫ي و افسانه‌هاي‌ تِباي‌ را به‌طرفم‌‬ ‫مثل‌ هميشه‌ با چرخشي‌ روي‌ پاشنة‌ پا به‌طرفم‌ برگشت ‌‬
‫دراز كردي‌‪« :‬اين‌ را هم‌ بخوان‌‪ ،‬خوابگردها‪ .‬كتاب‌هاي‌ جامعه‌شناسي‌ بخوان‌‪ ،‬منشأ انواع‌‬
‫را بخوان‌‪ ،‬چه‌ مي‌دانم‌ مجيد‪ ،‬شاملو بخوان‌‪ :‬پ ِر پرواز ندارم‌‪ ،‬اما دلي‌ دارم‌ و حسرت‌‬
‫درناها‪ .‬يا فروغ‌ بخوان‌‪ ،‬فروغ‌ خيلي‌ آدم‌ است‌‪».‬‬
‫«فروغ‌ فاحشه‌ بود‪ ،‬ايرج‌‪».‬‬
‫«ديگر اين‌ مزخرفات‌ را تكرار نكن‌‪».‬‬
‫آنقدر با مهر اخم‌ كردي‌ كه‌ خجالت‌ كشيدم‌ و سرم‌ را زير انداختم‌‪.‬ـ با اين‌حال‌ گفتم‌‪:‬‬
‫«انقالب‌ تندتر و خشن‌تر از چيزي‌ است‌ كه‌ تو فكر مي‌كني‌‪ .‬ما براي‌ انقالب‌ خون‌ داده‌ايم‌‪،‬‬
‫جوان‌هايي‌ كشته‌ شده‌اند كه‌ اسطوره‌ بوده‌اند‪ .‬تو فكر مي‌كني‌ سقوط‌ ناگهاني‌ ارتش‌‬
‫معني‌اش‌ چي‌ بود‪ ،‬ايرج‌؟ كه‌ با واقعيت‌ها درست‌ برخورد كنيم‌‪ ،‬نه‌ اينكه‌ برويم‌ توي‌‬
‫احساسات‌ و شعر و خيال‌پردازي‌هاي‌ عاشقانه‌‪».‬‬
‫«توي‌ مملكتي‌ كه‌ هر دم‌ از اين‌ باغ‌ بري‌ مي‌رسد‪ ،‬به‌ حرف‌هاي‌ من‌ فكر كن‌‪ ،‬بچه‌!»‬
‫«توي‌ مملكتي‌ كه‌ هر دم‌ از اين‌ باغ‌ بري‌ مي‌رسد‪ ،‬جاي‌ گل‌ و بلبل‌ نيست‌‪ .‬تا تو بيايي‌ به‌‬
‫موضوع فرعي‌ فكر كني‌ هزار اتفاق‌ ديگر افتاده‌ است‌‪ .‬ديشب‌ چهار نفر از اراذل‌ و‬ ‫ِ‬ ‫يك‌‬
‫اوباش‌ اعدام‌ شدند‪».‬‬
‫سر دادم‌‪ ،‬درست‌ صفحه‌اي‌ را كه‌ عكس‌ جنازه‌ها كنار هم‌ چاپ‌ شده‌‬ ‫روزنامه‌ را به‌طرفت‌ ُ‬
‫بود‪ .‬عكس‌ هويدا از همه‌ بزرگتر بود‪ ،‬كنا ِر عكس‌ آن‌ تيمسارهاي‌ حرامزاده‌‪.‬‬
‫آن‌سوي‌ ميز ايستاده‌ بودي‌ و به‌ پيپ‌ سمبه‌ مي‌زدي‌‪ .‬ريزه‌ ميزه‌ بودي‌‪ ،‬با سالك‌ كوچكي‌‬
‫از زخم‌ پشه‌زدگي‌ دوران‌ كودكي‌ بر شقيقة‌ سمت‌ راست‌‪ ،‬و چشم‌هايي‌ شبيه‌ پدر اما نه‌‬
‫سياه‌‪ ،‬خاكستري‌‪ .‬انگار كه‌ برق‌ تو را گرفته‌ بود‪ ،‬مثل‌ مجسمه‌ خشك‌ شدي‌ و از پشت‌‬
‫شيشه‌هاي‌ عينك‌ چنان‌ زل‌ زدي‌ به‌ چشم‌هام‌ كه‌ مجبور شدم‌ دوباره‌ سرم‌ را زير بيندازم‌ و‬
‫به‌ دست‌هام‌ نگاه‌ كنم‌‪.‬‬
‫«من‌ آنچه‌ شرط‌ بالغ‌ است‌ با تو مي‌گويم‌‪ .‬ولي‌ تو واقعا ً از بابت‌ اعدام‌ها خوشحالي‌؟»‬
‫«آره‌‪ ،‬خوشحالم‌‪ ،‬ايرج‌‪ .‬ساواكي‌ و خائن‌ و جالد را بايد ريشه‌كن‌ كرد‪ .‬نبايد كرد؟»‬
‫«بد نيست‌ نگاهي‌ هم‌ به‌ تجربة‌ چين‌ و شوروي‌ و فرانسه‌ و انقالب‌هاي‌ ديگر بيندازي‌‪».‬‬
‫«انقالب‌ يعني‌ دگرگوني‌‪ ،‬ايرج‌‪».‬‬
‫ف بزنم‌‪ .‬چشم‌هات‌ را نمي‌ديدم‌‪ .‬گفتم‌‪:‬‬ ‫وقتي‌ مي‌رفتي‌ در هالة‌ دود‪ ،‬راحت‌تر مي‌توانستم‌ حر ‌‬
‫«انقالب‌ يعني‌ تصفية‌ خون‌‪ ،‬يعني‌ كثافت‌ را بايد بيرون‌ ريخت‌ و خلق‌ خالص‌ را نگه‌‬
‫داشت‌‪ .‬انقالب‌ يعني‌‪»...‬‬
‫«همة‌ تعريف‌ها را مي‌دانم‌‪ ،‬ولش‌ كن‌‪ .‬ولي‌ يادت‌ باشد مجيد‪ ،‬ما آنقدر به‌ خودمان‌ مطمئن‌‬
‫هستيم‌ كه‌ نيازي‌ به‌ كشتن‌ مخالفان‌مان‌ نداشته‌ باشيم‌‪ .‬اين‌ همه‌ آدم‌‪ ،‬اين‌ همه‌ مبارزه‌‪ ،‬اين‌‬
‫همه‌ كشته‌ معني‌اش‌ اين‌ بود كه‌ ما هم‌ منطق‌مان‌ گلوله‌ باشد؟»‬
‫باز به‌ پيپ‌ سرگرم‌ شدي‌‪ .‬اما لبخند گوشة‌ لبت‌ عكس‌ شد و در ذهن‌ من‌ ماند‪ .‬روشن‌‬
‫كردي‌ و باز در اليه‌اي‌ از دود پيپ‌ محو شدي‌‪« :‬خودت‌ را تعريف‌ كن‌‪ ،‬مجيد‪».‬‬
‫«يعني‌ چي‌؟»‬
‫«يعني‌ اينكه‌ تو كي‌ هستي‌؟»‬
‫«من‌‪ ،‬منم‌‪».‬‬
‫«آره‌ تو خودت‌ هستي‌‪ .‬اما كي‌ هستي‌؟ دنباله‌رو استالين‌؟ سمپات‌ انور خوجه‌؟ تو خجالت‌‬
‫نمي‌كشي‌ اين‌ عقب‌افتاده‌ها را چپ‌ مي‌داني‌؟ يكبار بنشين‌ خودت‌ را براي‌ خودت‌ تعريف‌‬
‫كن‌‪ .‬ببين‌ براي‌ چي‌ داري‌ مبارزه‌ مي‌كني‌‪ .‬واقعا ً براي‌ چي‌؟ باالخره‌ تو و سازمانت‌ اهدافي‌‬
‫داريد‪ .‬حرف‌ حساب‌تان‌ چيست‌؟»‬
‫«راديكال‌ روي‌ خط‌ لنين‌‪ .‬سازمان‌ ما مخالف‌ مرزهاي‌ جغرافيايي‌‪ ،‬مخالف‌ تبعيض‌ نژادي‌‪،‬‬
‫مخالف‌ برتري‌ قومي‌‪ ،‬و مخالف‌ هرگونه‌ مذهب‌ و دخالت‌ آن‌ در اجتماع‌ و شئونات‌ زندگي‌‬
‫مردم‌ است‌‪ .‬ما در صدد حكومتي‌ هستيم‌ بر مبناي‌ آرمان‌هاي‌ طبقة‌ كارگر‪».‬‬
‫«خوب‌؟»‬
‫«همين‌‪».‬‬
‫هيچوقت‌ يادم‌ نمي‌رود‪ ،‬هيچوقت‌‪ .‬يك‌ سيگار زر درآوردم‌ و با حالتي‌ كه‌ بخواهم‌ جلو پيپ‌‬
‫اشرافي‌ات‌ قد علم‌ كنم‌‪ ،‬روشنش‌ كردم‌ و نشان‌ دادم‌ كه‌ حرف‌هات‌ هم‌ همين‌طور است‌‪.‬‬
‫خيلي‌ شايسه‌ بود‪ ،‬ايرج‌‪ .‬خجالت‌ مي‌كشم‌‪.‬‬
‫مجيد در صندلي‌ عقب‌ يك‌ مرسدس‌ بنز مشكي‌‪ ،‬بين‌ دو مأمور درشت‌اندام‌ـ نشسته‌ بود و‬
‫خيال‌ مي‌كرد در آسايشگاه‌ برادران‌ آلكسيانا از پشت‌ پنجره‌اش‌ دارد به‌ خيابان‌ نگا ‌ه‬
‫مي‌كند‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬دم‌ آقاي‌ خلخالي‌ گرم‌‪ ،‬تلفن‌ها را جمع‌ كرده‌ بود و گذاشته‌ بود توي‌ يخچال‌‬
‫كه‌ يكوقت‌ چيزي‌ مانع‌ اعدام‌ هويدا نشود‪».‬‬
‫«فكر مي‌كنم‌ عكس‌ها و روزنامه‌ها را هنوز داشته‌ باشم‌‪ .‬وقتي‌ رسيدم‌ بايد بروم‌ سروقت‌‬
‫خرت‌ و پرت‌هام‌‪».‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬گاز را بگير‪ ،‬آقا‪ ،‬كار داريم‌‪».‬‬
‫و راننده‌ گاز را گرفت‌‪.‬‬
‫ماشين‌ با سرعت‌ هولناكي‌ طول‌ اتوبان‌هاي‌ تركيه‌ را به‌ سمت‌ مرز ايران‌ طي‌ مي‌كرد‪ ،‬و‬
‫مجيد خيال‌ مي‌كرد كه‌ سكوت‌ در بخش‌ چهار آسايشگاه‌ مثل‌ نت‌هاي‌ نواخته‌نشده‌ در هوا‬
‫معلق‌ است‌‪ ،‬روي‌ تخت‌ خوابيده‌ و صداها را مي‌شنود‪« :‬نيشت‌ هاگن‌‪ ،‬آخن‌‪».‬‬
‫«بله‌‪ ،‬اينجا آخن‌ است‌‪».‬‬
‫«اين‌ مي‌گويد اينجا هاگن‌ است‌؛ اما هاگن‌ نه‌‪ ،‬آخن‌‪».‬‬
‫«بله‌ آخن‌‪ ،‬نه‌ هاگن‌‪».‬‬
‫در را كه‌ باز كردم‌ فوگل‌ با توبياس‌ واگنر داشتند سر اين‌ بحث‌ مي‌كردند كه‌ اينجا آخن‌‬
‫است‌ و هاگن‌ نيست‌‪ ،‬اما آن‌ مردكة‌ ابله‌ مي‌گويد اينجا هاگن‌ است‌ و نمي‌فهمد كه‌ اينجا‬
‫آخن‌ است‌‪...‬‬
‫فوگل‌ تا مرا ديد گفت‌‪« :‬هنوز نمرده‌اي‌؟»‬
‫«نه‌‪ .‬هنوز زنده‌ام‌‪».‬‬
‫«خيلي‌ عجيب‌ است‌‪».‬‬
‫«چي‌ عجيب‌ است‌؟»‬
‫«مدتي‌ پيدات‌ نبود‪ ،‬خيال‌ كردم‌ مرده‌اي‌‪».‬‬
‫«نه‌‪ .‬هنوز زنده‌ام‌‪».‬‬
‫« ِرشت‌؟»‬
‫«اِشت‌‪».‬‬
‫خانم‌ يونگ‌من‌ كه‌ صداي‌ ما را شنيده‌ بود‪ ،‬ملتمسانه‌ مي‌گفت‌‪« :‬خواهر! خواهر!»‬
‫درخت‌ها‪ ،‬وقتي‌ از شيشة‌ ماشين‌ نگاه‌ مي‌كني‌ كه‌ با سرعت‌ به‌ عقب‌ پرتاب‌ مي‌شوند‪ ،‬ياد‬
‫معلم‌ كالس‌ اول‌ دبستان‌ مي‌افتي‌ كه‌ ناظم‌ مدرسه‌ هم‌ بود‪ ،‬و هر روز صبح‌ در يك‌ صف‌‬
‫براه‌ مي‌افتاد و با هر دو دست‌ يكي‌درميان‌ پس‌ گردني‌ مي‌زد تا ببيند كي‌ هست‌‪ ،‬كي‌‬
‫نيست‌‪.‬‬
‫از سر صف‌ كه‌ شروع‌ مي‌كرد ما دلهره‌ مي‌گرفتيم‌‪ .‬مي‌آمد‪ ،‬مي‌آمد‪ ،‬و وقتي‌ رد مي‌شد‪،‬‬
‫توي‌ دلمان‌ مي‌گفتيم‌‪ :‬حاال مي‌زند‪ ،‬حاال مي‌زند‪ ،‬حاال مي‌زند‪.‬‬
‫زد‪ .‬يك‌ تف‌ پنهاني‌ زد و ماليد‪ ،‬تمام‌‪ .‬زيرچشمي‌ دو طرفش‌ را هم‌ پاييد‪ ،‬و راننده‌ را از‬
‫توي‌ آينه‌ نگاه‌ كرد كه‌ فقط‌ ابروها و پيشاني‌اش‌ معلوم‌ بود‪ ،‬با چند چين‌ افقي‌ در‬
‫شقيقه‌ها‪ ،‬و چند خال‌ مو كه‌ روي‌ پيشاني‌اش‌ فرود آمده‌ بود‪ .‬داشت‌ جاده‌ را مي‌بلعيد و با‬
‫سرعت‌ مي‌رفت‌‪ .‬هميشه‌ اعالميه‌هام‌ را توي‌ قطار مي‌نوشتم‌‪ .‬بر پدرش‌ لعنت‌‪ ،‬وقتي‌‬
‫سرعت‌ مي‌گرفت‌‪ ،‬ذهن‌ من‌ شروع‌ مي‌كرد به‌ فعاليت‌‪ ،‬و تند و تند مي‌نوشتم‌‪.‬‬
‫آلمان‌ را به‌خاطر راه‌آهن‌ سراسري‌اش‌ هميشه‌ دوست‌ داشتم‌‪ .‬آلمان‌ يعني‌ راه‌آهن‌‬
‫سراسري‌ كه‌ اگر نداشته‌ باشدش‌‪ ،‬روستاي‌ بزرگي‌ است‌ با ميليون‌ها آدم‌ سرگردا ِن منتظر‬
‫در جاده‌ها كه‌ انگشت‌ شست‌شان‌ را به‌ طرف‌ مستقيم‌ حواله‌ مي‌دهند‪.‬‬
‫دست‌هات‌ را ضربدري‌ گذاشته‌ بودي‌ به‌ شانه‌هات‌‪« :‬من‌ درد در رگانم‌‪ ،‬حسرت‌ در‬
‫استخوانم‌‪ ،‬چيزي‌ نظير آتش‌ در جانم‌ پيچيد‪ ».‬و صداي‌ ناله‌ مانندت‌ در راهرو مي‌پيچيد‪.‬‬
‫مامان‌ آمده‌ بود بر درگاه‌ اتاق‌‪« :‬باز چي‌ شده‌؟»‬
‫«گردنم‌ مال‌ خودم‌ نيست‌‪ ،‬مامان‌‪».‬‬
‫درد داشتي‌‪ .‬توي‌ زندان‌ مدتي‌ ايستاده‌ خوابيده‌ بودي‌‪ ،‬توي‌ كمد‪ .‬قبل‌ از همان‌ مصاحبة‌‬
‫تلويزيوني‌‪.‬‬
‫گفتي‌‪« :‬دردش‌ ماند كه‌ ماند‪».‬‬
‫مامان‌ رفت‌ و با ويكس‌ برگشت‌‪« :‬خيلي‌ خوب‌‪ ،‬بخواب‌ ببينم‌‪».‬‬
‫پيراهنت‌ را باال زد و شروع‌ كرد به‌ ماليدن‌‪ .‬چند پاره‌ استخوان‌‪ ،‬مثل‌ جوجة‌ سال‌ قحطي‌‪.‬‬
‫موهاي‌ جلو سر مامان‌ داشت‌ سفيد مي‌شد و من‌ تا آن‌ روز دقت‌ نكرده‌ بودم‌‪ .‬رگه‌هاي‌‬
‫سفيد در آن‌ زمينة‌ سياه‌ توي‌ چشم‌ مي‌زد‪« :‬چرا نگفتي‌ برات‌ ويكس‌ بياورم‌‪ ،‬مامان‌؟‬
‫اينجا هم‌ كه‌ هستي‌ چرا حرف‌ نمي‌زني‌‪ ،‬مامان‌؟ مي‌خواهي‌ از دكتر زركش‌ برات‌ وقت‌‬
‫بگيرم‌؟» مي‌ماليد و به‌ جسم‌ نحيف‌ تو نگاه‌ مي‌كرد‪.‬‬
‫نه‌‪ .‬تو در عكس‌ نيستي‌‪.‬‬
‫نيستي‌ تا باز بخواني‌‪« :‬تمامي‌ خون‌ رگانم‌ را من‌‪ ،‬قطره‌ قطره‌ قطره‌ گريستم‌ تا باورم‌‬
‫كنند‪ ».‬و پيپ‌ چاق‌ كني‌ و يك‌ كتاب‌ به‌ من‌ نشان‌ بدهي‌ ‪«:‬اگر مي‌خواهي‌ آدم‌ بشوي‌ اين‌ را‬
‫بخوان‌‪».‬‬
‫هيچوقت‌ نتوانستم‌ بخوانمش‌‪ ،‬برادر‪ .‬عينكم‌ عرق‌ مي‌كند و سرم‌ سياهي‌ مي‌رود‪ .‬اگر كتاب‌‬
‫ديگري‌ بود حتما ً مي‌خواندمش‌‪ .‬دست‌كم‌ در اين‌ سيزده‌ سال‌ غربت‌ مي‌خواندم‌‪ ،‬و اين‌‬
‫عكس‌ را زودتر پيدا مي‌كردم‌ كه‌ در سال‌هاي‌ بي‌خيالي‌ و هيجان‌هاي‌ سياسي‌ يا پاره‌اش‌‬
‫كنم‌‪ ،‬و يا نمي‌دانم‌ چه‌ باليي‌ سرش‌ بياورم‌‪ .‬همين‌جور الي‌ كتاب‌ ماند و من‌ به‌ ياد تو‬
‫ايرج‌‪ ،‬كتاب‌ را از تهران‌‪ ،‬شهر به‌ شهر كشيدم‌ و آوردم‌ تا اينجا كه‌ هواي‌ تو به‌ سرم‌‬
‫بزند‪ ،‬هواي‌ مامان‌‪ ،‬هواي‌ انسي‌‪ ،‬و هواي‌ وطن‌ كه‌ بدجوري‌ دلم‌ گرفته‌ است‌‪.‬‬
‫اميدوارم‌ ياد من‌ نيفتي‌‪ .‬همان‌جا زير خروارها خاك‌ بخواب‌ كه‌ نبيني‌ من‌ مثل‌ يك‌ ملخ‌‬
‫بال‌شكسته‌ انتظار مي‌كشم‌ تا جانوري‌ سياه‌ بيايد پاهاي‌ گنده‌اش‌ را بگذارد روي‌ كله‌ام‌‪.‬‬
‫مي‌دانم‌‪ ،‬مي‌دانم‌ كه‌ لِهم‌ مي‌كند تا نفهمم‌ چطور آمدم‌ و چطور رفتم‌‪ ،‬و اين‌ را هم‌ مي‌دانم‌‬
‫كه‌ مثل‌ درخت‌هاي‌ گذران‌ در شيشة‌ تند ماشين‌ به‌ گذشته‌ پرتاب‌ خواهم‌ شد‪ .‬مي‌دانم‌‪.‬‬
‫به‌ زمان‌ فكر نكن‌‪ ،‬به‌ تصويرها فكر نكن‌‪ ،‬به‌ اتوبان‌ فكر نكن‌‪ ،‬به‌ سرعت‌ فكر نكن‌‪ ،‬به‌‬
‫درخت‌هاي‌ گريزان‌ فكر نكن‌‪ ،‬به‌ مامان‌ فكر نكن‌‪ ،‬به‌ دود سيگار خيره‌ شو كه‌ حلقه‌ حلقه‌‬
‫باال مي‌آيد‪ ،‬لحظه‌اي‌ سرگردان‌ مي‌ايستد‪ ،‬و بعد از پنجرة‌ ماشين‌ مي‌گريزد‪ .‬به‌ من‌ هم‌ فكر‬
‫نكن‌‪ ،‬به‌ خاك‌ فكر نكن‌‪ ،‬به‌ تنهايي‌ فكر نكن‌‪ ،‬منتظر باش‌ تا در اتاق‌ باز شود و مردي‌‬
‫خوش‌پوش‌ و ريشو بيايد تو‪ .‬لبخند بزند و بگويد‪« :‬سالم‌ عليكم‌‪».‬‬
‫سرم‌ را كه‌ بلند كردم‌‪ ،‬بدنم‌ شروع‌ كرد به‌ لرزيدن‌‪ .‬نمي‌دانم‌ چرا‪ ،‬اما لرزي‌ تمام‌ وجودم‌‬
‫را گرفته‌ بود كه‌ نمي‌توانستم‌ بر خودم‌ مسلط‌ شوم‌‪ .‬فقط‌ توانستم‌ بگويم‌‪« :‬شما‪ ،‬شماييد؟»‬

‫«مهدوي‌ هستم‌‪ .‬گذرنامه‌ جديد شما را آورده‌ام‌‪ .‬مبارك‌ است‌ انشاءهللا‌‪ ».‬دست‌ در جيب‌‬
‫بغلش‌ كرد و پاسپورت‌ قهوه‌اي‌ ايراني‌ام‌ را درآورد‪.‬‬
‫«بله‌‪ ،‬بله‌ ولي‌ قرار نبود امروز بياييد!»‬
‫«بر اساس‌ آنچه‌ خانم‌ مددكار شما مي‌گفت‌‪ ،‬يك‌ ساعت‌ هم‌ يك‌ ساعت‌ بود‪ .‬يك‌ روز هم‌ يك‌‬
‫روز بود‪ .‬تصميم‌ گرفتم‌ به‌ محض‌ آماده‌ شدن‌ گذرنامه‌‪ ،‬خودم‌ را برسانم‌‪ .‬ببينيد‪ ،‬گذرنامة‌‬
‫شما همين‌ امروز صادر شده‌‪ ».‬و كمي‌ جلو آمد كه‌ تاريخ‌ را به‌ من‌ نشان‌ بدهد‪ .‬پاسپورت‌‬
‫را از دستش‌ گرفتم‌ و بي‌آنكه‌ نگاه‌ كنم‌ در جيبم‌ گذاشتم‌‪.‬ـ‬
‫«ولي‌ من‌ با دوستانم‌ خداحافظي‌ نكرده‌ام‌‪ .‬امروز چند شنبه‌ است‌؟»‬
‫«سه‌شنبه‌‪ .‬اتفاقا ً كمي‌ زود رسيدم‌ و از نگهباني‌ سراغ‌ شما را گرفتم‌‪ ،‬گفتند كه‌ در كارگاه‌‬
‫هستيد‪ .‬كمي‌ با ماشين‌ در شهر چرخيدم‌ و دوباره‌ برگشتم‌‪ .‬راستي‌ توي‌ كارگاه‌ چه‌كار‬
‫مي‌كنيد؟»‬
‫شمعدان‌ را نشانش‌ دادم‌‪ .‬به‌ اندازه‌ نيم‌قد انسان‌ بود‪ ،‬يك‌ شمع‌ هم‌ از پرستار گرفته‌ بودم‌‬
‫و گذاشته‌ بودم‌ روش‌‪ .‬البته‌ هنوز كار داشت‌‪ ،‬بايد بيشتر صيقل‌ مي‌خورد و كمي‌‬
‫ظريف‌كاري‌هاي‌ ديگر‪ ،‬اما پرستار گفت‌‪« :‬تو اين‌ اخالقت‌ اصالً خوب‌ نيست‌‪ .‬موقع‌ ورود‬
‫به‌ كارگاه‌ هميشه‌ دير مي‌رسي‌‪ ،‬و موقع‌ خروج‌ چند بار بايد بهت‌ تذكر داد‪ .‬نگاه‌ كن‌‪،‬‬
‫هيچ‌كس‌ توي‌ اين‌ كارگاه‌ نيست‌ و تو ول‌كن‌ نيستي‌‪».‬‬
‫هيچ‌كس‌ نبود‪ ،‬همة‌ سر و صداها خوابيده‌ بود‪ ،‬نه‌ آدمي‌‪ ،‬نه‌ صدايي‌‪ .‬هيچ‌‪ .‬انقالب‌ دست‌‬
‫از هياهو كشيده‌ بود‪ ،‬عدة‌ بي‌شماري‌ را به‌ گورستان‌ فرستاده‌ بود‪ ،‬ميليون‌ها آدم‌ را‬
‫فراري‌ داده‌ بود‪ ،‬تو را هم‌ بلعيده‌ بود‪ ،‬و حاال سال‌هاي‌ زيادي‌ مي‌گذشت‌‪ .‬به‌ همين‌ خاطر‬
‫من‌ سخت‌ وارد كارگاه‌ مي‌شدم‌ و تا چند روز اسير خاطرات‌ بودم‌‪ ،‬اما به‌ سختي‌ ه ‌م از آن‌‬
‫دل‌ مي‌كندم‌‪ .‬وقتي‌ دستم‌ به‌ كار بود‪ ،‬چراغ‌هاي‌ ذهنم‌ روشن‌ مي‌شد و لحظه‌ لحظة‌ انقالب‌‬
‫جلو چشمم‌ جان‌ مي‌گرفت‌‪ .‬تو پررنگ‌ مي‌شدي‌ و از روي‌ مي ِز كار كنار نمي‌رفتي‌‪ .‬انسي‌‬
‫مي‌آمد كه‌ در آن‌همه‌ سر و صدا و رنگ‌‪ ،‬باالخره‌ بزايد‪.‬‬
‫درست‌ يك‌ ماه‌ مانده‌ به‌ انقالب‌ زاييد‪ .‬يك‌ پسر زاييد كه‌ از قبل‌ اسمش‌ مشخص‌ شده‌ بود‪:‬‬
‫فريدون‌‪.‬‬
‫«تنها چيزي‌ كه‌ از شما مي‌خواهم‌ اين‌ است‌ كه‌ اگر بچه‌ دار شديد وبچه‌تان‌ پسر بود‪،‬‬
‫اسمش‌ را بگذاريد فريدون‌‪».‬‬
‫در بحبوحة‌ حكومت‌ نظامي‌ و تير و دود و هياهو كه‌ داشتيم‌ شاه‌ را از مملكت‌ بيرون‌‬
‫مي‌كرديم‌‪ ،‬انسي‌ زاييد‪ .‬اما خوشحالي‌ خاندان‌ ما ضايع‌ شد و لبخند همه‌ خشكيد‪ .‬پسرش‌‬
‫پيشاني‌ نداشت‌‪ ،‬و تا چشم‌ انسي‌ بهش‌ مي‌افتاد جيغ‌ مي‌كشيد و غش‌ مي‌كرد‪.‬‬
‫بچه‌ ناقص‌الخلقه‌ بود‪ .‬موهاي‌ پرپشت‌ سياهش‌ با ابروهاش‌ مي‌آميخت‌‪ ،‬درست‌ شبيه‌ بچة‌‬
‫شمپانزه‌‪ ،‬كله‌كوچولوـ و بدتركيب‌‪ .‬و چشم‌هاي‌ ريزش‌ چرخ‌ مي‌خورد اين‌طرف‌ و آن‌طرف‌‪،‬‬
‫با ابروهايي‌ مسخره‌ كه‌ باالي‌ چشم‌هاش‌ سيخ‌ سيخ‌ ايستاده‌ بود‪ .‬زبانش‌ را هم‌ بيرون‌‬
‫مي‌آورد ولب‌هاش‌ را مي‌ليسيد‪.‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬بغلش‌ كن‌‪ ،‬شيرش‌ بده‌‪ ،‬يواش‌ يواش‌ مهرش‌ به‌ دلت‌ مي‌افتد‪ ،‬مامان‌‪ .‬چرا‬
‫ناشكري‌ مي‌كني‌؟ خدا قهرش‌ مي‌گيرد‪».‬‬
‫«نمي‌خواهمش‌‪ ».‬و روي‌ تخت‌ فقط‌ به‌ ديوار نگاه‌ مي‌كرد و اشك‌ مي‌ريخت‌‪ .‬با چشم‌هاي‌‬
‫سرخ‌‪ ،‬بيني‌ ورم‌ كرده‌‪ ،‬و هق‌ هقي‌ كه‌ صداش‌ را مي‌شكست‌‪« :‬نمي‌خواهمش‌‪».‬‬
‫«آنقدر بچه‌ها به‌ دنيا مي‌آيند كه‌ يك‌چشمي‌اند‪ ،‬آنقدرها هستند كه‌ دست‌ يا پا ندارند‪ .‬اين‌‬
‫فقط‌ پيشاني‌اش‌ رفته‌ زير مو‪ .‬خدا را چه‌ ديده‌اي‌؟ بعدها مي‌بريمش‌ دكتر‪ ،‬شايد خوب‌‬
‫شد‪».‬‬
‫انسي‌ چند بار سعي‌ كرد با كف‌ دست‌ موهاي‌ فريدون‌ را از باالي‌ چشم‌هاش‌ بدهد باال‪ ،‬اما‬
‫بچه‌ دردش‌ مي‌آمد و با صداي‌ جگرخراشي‌ گريه‌ سر مي‌داد‪.‬‬
‫«نمي‌خواهمش‌‪».‬‬
‫تو كه‌ آن‌ روزها تازه‌ چند ماهي‌ بود از زندان‌ آزاد شده‌ بودي‌‪ ،‬با ديدن‌ بچه‌‪ ،‬گفتي‌‪« :‬اين‌‬
‫چرا‪...‬؟»‬
‫«هيچي‌ نگو حاال!»‬
‫تو با صداي‌ بلند‪ ،‬بي‌اختيار خواندي‌‪« :‬تنها توفان‌ كودكان‌ ناهمگون‌ مي‌زايد‪».‬‬
‫انسي‌ دوباره‌ غش‌ كرد‪ .‬مامان‌ گفت‌‪« :‬حاال الزم‌ بود شعر اين‌ يارو را جلو زن‌ زائو‬
‫بخواني‌؟»‬
‫سرت‌ را زير انداختي‌‪« :‬معذرت‌ مي‌خواهم‌ مامان‌‪ ،‬منظوري‌ نداشتم‌‪ .‬نمي‌دانم‌ چرا اين‌‬
‫شعر شاملو همين‌جوري‌ آمد به‌ زبانم‌‪ ».‬و از اتاق‌ بيرون‌ رفتي‌‪.‬‬
‫«هرچي‌ تالش‌ مي‌كنم‌ و باهاش‌ حرف‌ مي‌زنم‌‪ ،‬بچه‌ را قبول‌ نمي‌كند‪ .‬حاال چه‌كارش‌ كنم‌؟»‬

‫بچه‌ گريه‌ مي‌كرد‪ ،‬او را مي‌آوردند تا انسي‌ شيرش‌ بدهد‪ ،‬اما تا چشمش‌ بهش‌ مي‌افتاد‬
‫جيغ‌ مي‌كشيد و غش‌ مي‌كرد‪.‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬بچه‌ را اشتباهي‌ نياورده‌ باشيد از بيمارستان‌؟»‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬وا ! خودم‌ باال سرش‌ بودم‌‪ .‬همين‌ جانور بود‪».‬‬
‫حال‌ خودش‌ را نمي‌فهميد‪ ،‬انگار در جاي‌ ديگري‌ سير مي‌كرد‪ ،‬با خودش‌ حرف‌ مي‌زد‪،‬‬
‫به‌ يك‌ نقطه‌ خيره‌ مي‌شد و ساعت‌ها منگ‌ و بي‌ حرف‌ مي‌ماند‪ .‬بعد مي‌گفت‌‪« :‬اصالً شبيه‌‬
‫بچة‌ آدم‌ نيست‌‪ .‬عينهو بچة‌ ميمون‌‪ .‬حاال چه‌كارش‌ كنيم‌؟»‬
‫«از صبح‌ صد بار گفته‌اي‌ـ حاال چه‌كارش‌ كنيم‌؟ من‌ چه‌ مي‌دانم‌؟ مملكت‌ دارد از دست‌‬
‫مي‌رود‪ ،‬توي‌ كمپاني‌ من‌ اعتصاب‌ شده‌‪ ،‬با اين‌ روزگار وانفسا تو هم‌ چه‌ چيزهايي‌ از من‌‬
‫مي‌پرسي‌؟ اگر شام‌ نداري‌ بروم‌ بخوابم‌‪».‬‬
‫مامان‌ باز خيرة‌ جايي‌ از پنجره‌ شد‪ .‬انگار از پنجره‌ پرواز كرده‌ بود‪ ،‬رفته‌ بود به‌ شهري‌‬
‫كه‌ آدم‌ از منظومة‌ زمان‌ خارج‌ مي‌شود‪ ،‬مي‌رود دور دورها‪ ،‬و دست‌ نيافتني‌ مي‌شود‪.‬‬
‫مي‌رود توي‌ يك‌ غار كه‌ هيچ‌ نشاني‌ از آدم‌ها نيست‌‪ .‬نه‌ صداي‌ تيراندازي‌ است‌‪ ،‬نه‌‬
‫هياهو‪ ،‬نه‌ انقالب‌‪ ،‬و نه‌ هيچ‌‪.‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬بي‌‪ .‬بي‌‪ .‬سي‌ هم‌ گوش‌ نكرديم‌ امشب‌‪».‬‬
‫«اينهمه‌ انتظار‪ ،‬مثالً نوه‌دار شديم‌‪ .‬موهاش‌ به‌ جهنم‌‪ ،‬چشم‌هاي‌ وحشتناكي‌ دارد‪ ،‬اصالً‬
‫نمي‌شود يك‌ دقيقه‌ نگاهش‌ كرد‪ .‬نمي‌دانم‌ به‌ كي‌ رفته‌‪ .‬به‌ آدميزاد كه‌ نرفته‌‪ .‬خيلي‌ دلم‌‬
‫شكست‌‪ ،‬فريدون‌‪ .‬حاال چه‌كارش‌ كنيم‌؟»‬
‫پدر از روي‌ مبلش‌ بلند شد‪ ،‬و همان‌جور كه‌ داشت‌ با انگشتري‌ الماس‌ انگشت‌ مياني‌اش‌‬
‫ور مي‌رفت‌‪ ،‬گفت‌‪« :‬غصه‌اش‌ رانخور‪ .‬فعالً مي‌سپارمش‌ دست‌ باغبانم‌ در كرج‌‪ ،‬تا ببينم‌‬
‫بعدها چه‌ مي‌شود‪».‬‬
‫روز بعد‪ ،‬فريدون‌ پشمالو را به‌ كرج‌ بردند و به‌ همه‌ گفتند كه‌ بچه‌ زردي‌ گرفت‌ و مرد‪.‬‬
‫خالص‌‪ .‬و مامان‌ ماهي‌ يكبار هر جور بود سري‌ به‌ او مي‌زد‪ ،‬خرجي‌ ماهانه‌اش‌ را مي‌داد‬
‫و برمي‌گشت‌‪ .‬اما انسي‌ با اين‌ بچه‌اي‌ كه‌ زاييده‌ بود‪ ،‬آرام‌ آرام‌ كمرنگ‌ شد‪ .‬از خان ‌ة‬
‫شوهرش‌ به‌ ندرت‌ بيرون‌ مي‌آمد‪ ،‬و ديگر نه‌ سري‌‪ ،‬نه‌ صدايي‌‪.‬‬
‫خانة‌ پر زرق‌ و برق‌ ما عزاخانه‌ شده‌ بود‪ .‬سيسموني‌‪ ،‬عروسك‌ها‪ ،‬لباس‌ها‪ ،‬تخت‌ و كمد‪،‬‬
‫آنهمه‌ كاغذ رنگي‌ آويخته‌ به‌ ديوار‪ ،‬انبوه‌ فراواني‌ از بادكنك‌ كه‌ به‌ اينجا و آنجا آويزان‌‬
‫بود‪ ،‬حتا به‌ ستون‌هاي‌ سنگي‌‪ ،‬آنهمه‌ رنگ‌ مثل‌ همان‌ بادكنك‌ها معلوم‌ نشد كي‌ تركيد و‬
‫معلوم‌ نشد چطور يكباره‌ محو شد‪.‬‬
‫پرستار دست‌ به‌ جيب‌ شلوار كرده‌ بود‪ ،‬در سكوت‌ مطلق‌ كارگاه‌ به‌ يك‌ نقطه‌ از ميز خيره‌‬
‫شده‌ بود؛ يعني‌ واي‌ به‌ لحظه‌اي‌ كه‌ طاقتم‌ از دست‌ تو طاق‌ شود‪.‬‬
‫ابزار كارم‌ را توي‌ كشو ميز گذاشتم‌‪ ،‬شمعدان‌ را برداشتم‌ و راه‌ افتادم‌‪ .‬پرستار كه‌ پشت‌‬
‫ي‬
‫سرم‌ راه‌ مي‌آمد‪ ،‬موقع‌ قفل‌ كردن‌ د ِر كارگاه‌ گفت‌‪« :‬دفعة‌ بعد بايد منظم‌ باشي‌‪ ،‬آقا ‌‬
‫اماني‌‪ .‬اوكي‌؟ قول‌ بده‌‪».‬‬
‫«قول‌ مي‌دهم‌‪».‬‬
‫مهدوي‌ كه‌ داشت‌ شمعدان‌ مرا ورانداز مي‌كرد يكباره‌ برگشت‌ و با تعجب‌ خيره‌ام‌ شد‪:‬‬
‫«متوجه‌ نشدم‌‪ ،‬چي‌ فرموديد؟»‬
‫خودم‌ را جمع‌وجور كردم‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬قرار بود شما چهارشنبه‌ ساعت‌ چهار بعدازظهر‬
‫تشريف‌ بياوريد‪ ،‬ولي‌ ظاهراً برنامه‌تان‌ كمي‌ تغيير كرده‌‪ .‬اال´ن‌ چه‌ ساعتي‌ است‌؟» و به‌‬
‫ساعت‌ مچي‌ام‌ نگاه‌ كردم‌‪ .‬پنج‌ونيم‌ بود‪.‬‬
‫با پاهاي‌ از هم‌ گشوده‌ گوشة‌ اتاق‌ ايستاده‌ بود و به‌ در و ديوار نگاه‌ مي‌كرد‪ .‬كفش‌هاش‌‬
‫خيلي‌ بزرگ‌ بود‪ .‬مشكي‌ و بزرگ‌‪ .‬صندلي‌ را نشانش‌ دادم‌ و گفتم‌‪« :‬بفرماييد بنشينيد‪».‬‬
‫پالتو قهوه‌اي‌ بلندي‌ تنش‌ بود‪ ،‬با دكمه‌هاي‌ باز‪ ،‬كت‌ و شلوار قهوه‌اي‌‪ ،‬و پيراهن‌ سفيدي‌‬
‫كه‌ دكمه‌هاش‌ را تا به‌ آخر بسته‌ بود‪ .‬انگار تازه‌ از حمام‌ درآمده‌‪ ،‬برق‌ مي‌زد‪ .‬و با‬
‫سرپنجه‌‪ ،‬ريشش‌ را به‌ پايين‌ مي‌كشيد و سرش‌ را آرام‌ تكان‌ مي‌داد‪ .‬وقتي‌ نشست‌‪ ،‬گفت‌‪:‬‬
‫«حوصلة‌ شما اينجا خيلي‌ سر مي‌رود‪ .‬نه‌؟»‬
‫ليوان‌ تميزي‌ از كمدم‌ درآوردم‌ و روي‌ ميز گذاشتم‌‪« :‬بريزم‌؟»‬
‫«چند سال‌ است‌ كه‌ اينجاييد؟»‬
‫«چهار سال‌‪ ».‬و فالسك‌ در دست‌هام‌ مي‌لرزيد‪ .‬آقاي‌ مهدوي‌ كمك‌ كرد و براي‌ خود ‌‬
‫ش‬
‫چاي‌ ريخت‌‪ .‬و من‌ نگاهش‌ كردم‌‪ .‬ابروهاش‌ موقع‌ حرف‌ زدن‌ حركت‌ مي‌كرد‪ .‬باال و پايين‌‬
‫مي‌رفت‌‪.‬‬
‫پدر مي‌گفت‌‪« :‬همة‌ كساني‌ كه‌ موقع‌ حرف‌ زدن‌ ابروهاشان‌ تكان‌ مي‌خورد افسونگرند‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬كساني‌ هم‌ كه‌ ابروهاشان‌ به‌هم‌ پيوسته‌ است‌‪ ،‬حسودند‪».‬‬
‫گفتم‌‪« :‬حسود هرگز نياسود‪».‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬بله‌‪ .‬اينجا هم‌ حسادت‌ و بخل‌ و اينجور چيزها فراوان‌ است‌‪ .‬اين‌ خصيصة‌‬
‫ملت‌ ماست‌‪».‬‬
‫«چي‌ گفتيد؟»‬
‫«چيز خاصي‌ نگفتم‌‪».‬‬
‫«شما برادر من‌‪ ،‬اسد اماني‌ را مي‌شناسيد؟»‬
‫«از نزديك‌ نه‌‪ ،‬ولي‌ به‌ ايشان‌ ارادت‌ دارم‌‪ .‬اخوي‌ شما شخصيت‌ مهمي‌ است‌ در نظام‌‬
‫مقدس‌ جمهوري‌ اسالمي‌‪».‬‬
‫«البته‌ ديگران‌ هيچ‌ اهميتي‌ ندارند‪».‬‬
‫«اتفاقا ً برعكس‌‪ .‬همة‌ انسان‌ها در نظام‌ مقدس‌ ما داراي‌ ارزش‌ هستند‪ .‬ما مي‌خواهيم‌ به‌‬
‫جهان‌ اثبات‌ كنيم‌ كه‌ داراي‌ باالترين‌ دين‌ و بيشترين‌ حرمت‌ به‌ افراد هستيم‌‪ .‬شما فكر‬
‫مي‌كنيد ما براي‌ چه‌ اينجا هستيم‌؟ دقيقا ً به‌خاطر شما و امثال‌ شما‪ ،‬جناب‌ اماني‌‪».‬‬
‫«شما مي‌دانيد ما چه‌ كشيده‌ايم‌؟»‬
‫«به‌ زودي‌ وقتي‌ از اينجا خالص‌ شديد‪ ،‬همه‌ چيز عوض‌ مي‌شود‪ .‬شما بايد آرامش‌ و‬
‫هويت‌ خودتان‌ را به‌دست‌ بياوريد‪ .‬در اين‌ خراب‌شده‌ هويت‌ هموطنان‌ ما لكه‌دار شده‌‪،‬‬
‫هركس‌ به‌ نوعي‌ آسيب‌ ديده‌‪ .‬الحمدهلل‌ خودتان‌ با درايتي‌ كه‌ داشته‌ايد به‌ درك‌ و فهمي‌‬
‫رسيده‌ايد كه‌ براي‌ ما نعمت‌ محسوب‌ مي‌شود‪ .‬ما قدر اين‌ لحظات‌ و تك‌ تك‌ افراد را‬
‫به‌خوبي‌ مي‌دانيم‌‪ .‬من‌ واقعا ً خوشحالم‌‪».‬‬
‫«ولي‌ من‌ دلشوره‌ دارم‌ و خيال‌ مي‌كنم‌ كه‌‪»...‬‬
‫«خدا كمك‌تان‌ كرده‌ كه‌ به‌ اين‌ بلوغ‌ سياسي‌ رسيده‌ايد‪ .‬به‌نظر من‌ اگر قرار است‌ آدم‌ در‬
‫آسايشگاهي‌ زندگي‌ كند كه‌ ديروزش‌ با فردايش‌ فرقي‌ نداشته‌ باشد‪ ،‬بايد سريعا ً وضعيت‌‬
‫خودش‌ را تغيير بدهد‪ .‬يعني‌ بايد هجرت‌ كند‪ ،‬و تاريخ‌ ما با هجرت‌ آغاز مي‌شود‪ .‬شما كه‌‬
‫خوب‌‪ ،‬وضعيتي‌ فوق‌العاده‌ داريد‪ .‬پدر شما حاج‌ آقا اماني‌ است‌‪ ،‬از اشخاص‌ سرشناس‌‬
‫انقالب‌ اسالمي‌‪ .‬عموي‌ شما شهيد اماني‌ از اشخاص‌ مؤثر نهضت‌ اسالمي‌ بودند و از‬
‫سران‌ فدائيان‌ اسالم‌ كه‌ خدا رحمت‌شان‌ كند‪ ،‬و برادرتان‌‪»...‬‬
‫تو در عكس‌ نيستي‌‪ .‬آن‌ روز تازه‌ از زندان‌ آزاد شده‌ بودي‌‪ ،‬و ما همه‌ در باغ‌ ميگو ‌‬
‫ن‬
‫دور هم‌ جمع‌ شده‌ بوديم‌ تا عكس‌ بگيريم‌‪ .‬پدر وسط‌ نشسته‌ بود‪ ،‬طرف‌ راستش‌ انسي‌‬
‫بود‪ ،‬و طرف‌ چپش‌ مامان‌‪ .‬اسد هم‌ وسط‌ نشسته‌ بود‪ ،‬درست‌ جلو پدر‪ ،‬و دست‌هاي‌ پدر‬
‫روي‌ شانه‌هاي‌ او بود‪ .‬من‌ و سعيد هم‌ انگار دو بال‌ اين‌ كركس‌ خاموش‌ بوديم‌ كه‌ با هر‬
‫حركتي‌ او را به‌ اوج‌ برسانيم‌‪ .‬به‌ جايي‌ كه‌ ديگر خودمان‌ نقشي‌ نداشته‌ باشيم‌‪.‬‬
‫اين‌ عكس‌ حرف‌ مي‌زند‪ ،‬ايرج‌‪ ،‬ولي‌ تو ديگر نيستي‌ تا بخواني‌‪« :‬آدم‌ و بويناكي‌ دنياهاش‌‬
‫يك‌سر‪ ،‬دوزخي‌ است‌ در كتابي‌‪ ،‬كه‌ من‌ آن‌ را ـ لغت‌ به‌ لغت‌ ـ از بر كرده‌ام‌‪ ،‬تا راز بلند‬
‫انزوا را‪ ،‬دريابم‌‪».‬‬
‫يكبار هم‌ چند سال‌ پيش‌ يادت‌ افتادم‌ و رفتم‌ استكهلم‌‪.‬ـ شعرخواني‌ احمد شاملو بود‪ .‬گفتم‌‬
‫بروم‌ شعرخواني‌ مرشدت‌ را ببينم‌‪ .‬آن‌ روزها از كله‌ام‌ آتش‌ مي‌باريد‪ ،‬عين‌ كوكتل‌‬
‫مولوتف‌هايي‌ كه‌ وقتي‌ پرتاب‌ مي‌كرديم‌‪ ،‬د ِر تانك‌ باز مي‌شد و يك‌ گروهبان‌ بدبخت‌ به‌‬
‫حالت‌ تسليم‌ بيرون‌ مي‌آمد‪ .‬من‌ به‌ اين‌ قصد رفته‌ بودم‌ كه‌ يك‌ گوجه‌فرنگي‌ گنديده‌ حرام‌‬
‫شاملو كنم‌ تا رخسا ِر زردش‌ رنگ‌ بگيرد‪ .‬شايد هم‌ ياد تو افتاده‌ بودم‌‪ .‬حاال يادم‌ نيست‌‪.‬‬
‫بروبچه‌هاي‌ سازمان‌ براي‌ من‌ بليت‌ جور كرده‌ بودند و ما همه‌ آماده‌ بوديم‌‪ .‬اما خيلي‌‬
‫عجيب‌ بود ايرج‌‪ ،‬تو فكر كن‌ هزارودويست‌ نفر آدم‌ از راه‌هاي‌ دور آمده‌ بودند آنجا كه‌‬
‫شاملو را ببينند‪ .‬صندلي‌ها پر بود‪ ،‬دورتادور سالن‌ آدم‌ ايستاده‌ بود‪ ،‬و هركس‌ يك‌ شاخ ‌ه‬
‫گل‌ ميخك‌ دستش‌ بود‪ .‬عدة‌ زيادي‌ هم‌ گل‌به‌دست‌ بيرون‌ درها مانده‌ بودند و به‌ خانه‌هاشان‌‬
‫نمي‌رفتند‪ .‬مانده‌ بودند كه‌ صداي‌ او را از بلندگوها بشنوند‪ .‬و من‌ صداي‌ تو را مي‌شنيدم‌‪:‬‬

‫«چراغي‌ در دست‌‪ ،‬چراغي‌ در دلم‌‪ .‬زنگار روحم‌ را صيقل‌ مي‌زنم‌‪ .‬آينه‌اي‌ برابر آينه‌ات‌‬
‫مي‌گذارم‌‪ ،‬تا از تو‪ ،‬ابديتي‌ بسازم‌‪».‬‬
‫كجايي‌؟‬
‫ما از اتوبان‌هاي‌ تركيه‌ با سرعت‌ مي‌گذشتيم‌‪ .‬كاميون‌ بزرگي‌ آن‌ جلوتر زده‌ بود به‌‬
‫نرده‌هاي‌ وسط‌ اتوبان‌ و چپ‌ كرده‌ بود‪ .‬جعبه‌هاي‌ مرغ‌ از باالي‌ كاميون‌ پخش‌ شده‌ بود‬
‫وسط‌ اتوبان‌‪ ،‬مرغ‌ها پرپر مي‌زدند‪ ،‬مي‌جهيدند‪ ،‬مي‌ خوردند به‌ شيشة‌ ماشين‌ها و شلپي‌‬
‫مي‌افتادند‪.‬‬
‫خون‌ اتوبان‌ را گرفته‌ بود‪ ،‬و مرغ‌هاي‌ سفيد بال‌ بال‌ زنان‌ آش‌ و الش‌ مي‌شدند‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬آقا‪ ،‬جاده‌ را ببنديم‌ اين‌ زبان‌ بسته‌ها را نجات‌ بدهيم‌‪».‬‬
‫در طرف‌ مقابل‌ ماشين‌ها سرعت‌ داشتند و مرغ‌هاي‌ سردرگم‌ را پرپر مي‌كردند‪ .‬قيامتي‌‬
‫بود‪ .‬تعدادي‌ از ماشين‌ها زده‌ بودند بغل‌‪ ،‬و زن‌ چاقي‌ داشت‌ دنبال‌ يك‌ مرغ‌ پاشكسته‌‬
‫مي‌كرد‪ .‬بقية‌ مردم‌ مي‌خنديدند و كاميون‌ چپ‌شده‌ هنوز چرخ‌هاش‌ مي‌چرخيد‪ .‬چند مرغ‌‬
‫جلو آن‌همه‌ چشم‌ به‌ سويي‌ فرار كردند و الي‌ الستيك‌هاي‌ سياه‌ غيب‌ شدند‪ ،‬آنوقت‌ پر‬
‫مرغ‌ شيشة‌ ماشين‌ ما را پوشاند‪.‬‬
‫بني‌صدر گفت‌‪« :‬بسيارخوب‌‪ ».‬و سكه‌ انداخت‌ و دوباره‌ شروع‌ كرد‪ .‬اما كاري‌‬
‫نمي‌توانست‌ بكند‪ .‬مرغ‌هاي‌ زبان‌ بسته‌ مي‌رفتند زير ماشين‌ها‪ ،‬خون‌ كف‌ جاده‌ راه‌‬
‫مي‌افتاد‪ ،‬و پر مرغ‌ صفحة‌ مونيتور را مي‌پوشاند‪.‬‬
‫مهدوي‌ به‌ راننده‌ گفت‌‪« :‬آقا از اين‌ بغل‌ بينداز زودتر برويم‌‪ ،‬وگرنه‌ گير مي‌افتيم‌‪».‬‬
‫راننده‌ از شانه‌ خاكي‌ جاده‌ انداخت‌ و براي‌ مرغ‌هاي‌ نيمه‌جان‌ بوق‌ زد‪ .‬مهدوي‌ گفت‌‪:‬‬
‫«خوب‌‪ ،‬مي‌گفتي‌‪ .‬رجوي‌ چكار مي‌كرد؟»‬
‫گفتم‌‪« :‬كجا؟»‬
‫«پاريس‌‪».‬‬
‫«آهان‌‪ ،‬داشت‌ با يكي‌ پينگ‌ پنگ‌ بازي‌ مي‌كرد‪».‬‬
‫مهدوي‌ غش‌ غش‌ خنديد‪ .‬بعد كه‌ از آن‌ قيامت‌ مرغ‌كشان‌ گذشتيم‌‪ ،‬دلم‌ مي‌خواست‌ بدانم‌‬
‫كجا مي‌رويم‌‪ ،‬اما مي‌ترسيدم‌ اگر بپرسم‌ سرنوشت‌ شوم‌ و سياهم‌ تلخ‌تر شود‪.‬‬
‫از صندلي‌ جلو سر برگرداند‪« :‬راستي‌ چي‌ باعث‌ شد كه‌ تصميم‌ گرفتي‌ برگردي‌؟» و‬
‫سعي‌ كرد لبخند به‌ چهره‌ داشته‌ باشد‪.‬‬
‫شايد خستگي‌ طوالني‌ و تنهايي‌ وحشتناك‌ باعث‌ اين‌ ماجرا بود‪ ،‬شايد هم‌ نمي‌دانم‌‪ .‬چه‌‬
‫مي‌شود كرد؟ گاهي‌ اژدها چنان‌ زندگي‌ را مي‌بلعد كه‌ ديگر پس‌ نمي‌دهد‪ ،‬حتا به‌ شكل‌‬
‫شعله‌اي‌ از بيني‌اش‌ بيرون‌ مي‌زند‪ .‬گاهي‌ اختاپوس‌ مثل‌ آدم‌ چنان‌ در پيچ‌ و خم‌ حادثه‌هاي‌‬
‫روزمره‌گي‌ چنبره‌ مي‌زند كه‌ هر پاش‌ را قطع‌ كني‌‪ ،‬هفت‌ پاي‌ ديگر هنوز زنده‌ است‌‪ .‬به‌‬
‫هر چيز ناچيزي‌ مي‌چسبد تا بماند‪ ،‬به‌ هر طره‌اي‌ آويزان‌ مي‌شود‪ ،‬و هيچوقت‌ به‌ اين‌ فكر‬
‫نمي‌افتد كه‌ مرگ‌‪ ،‬آزمايشي‌ است‌ مشرف‌ به‌ يك‌ زندگي‌ دوزخي‌‪ .‬خوابي‌ است‌ پس‌ از يك‌‬
‫روز پرحادثه‌ و غمبار كه‌ به‌ دروغي‌ بزرگ‌ شباهت‌ دارد‪ .‬شايد به‌خاطر اينكه‌ ديگر‬
‫معجزه‌اي‌ رخ‌ نمي‌دهد‪ .‬يك‌ خواب‌ دروغي‌ است‌‪ .‬شايد بهتر باشد كه‌ آدم‌ بگويد يك‌ دروغ‌‬
‫خواب‌گونه‌‪.‬‬
‫نه‌‪ .‬ديگر معجزه‌اي‌ رخ‌ نمي‌دهد‪ ،‬يعني‌ نه‌ فرشته‌اي‌ ‪ ،‬نه‌ جبرئيلي‌‪ ،‬و نه‌ هيچ‌كس‌ ديگر از‬
‫آسمان‌ به‌ زمين‌ نمي‌آيد كه‌ به‌ تو نهيب‌ بزند‪ :‬مجيد جان‌‪ ،‬ول‌ كن‌‪ .‬جان‌ مادرت‌ ول‌ كن‌‪.‬‬
‫برو يك‌ گوشة‌ دنج‌ بنشين‌ تا بميري‌‪ .‬دنبال‌ چي‌ مي‌گردي‌؟ كجا را مي‌خواهي‌ فتح‌ كني‌؟‬
‫چند بار مي‌خواهي‌ فاتح‌ باشي‌‪ ،‬چند بار مغلوب‌؟ چطور ممكن‌ است‌ نيفتي‌؟ يا چطور‬
‫ممكن‌ است‌ سرت‌ به‌ سنگ‌ بخورد‪ ،‬بشكند‪ ،‬و باز شروع‌ كني‌؟ ول‌ كن‌‪ ،‬عزيزم‌‪ .‬برو يك‌‬
‫گوشة‌ دنج ‌ و آرام‌‪ ،‬در گرماي‌ مطبوع‌ و آن‌ سكوت‌ روستايي‌ دراز بكش‌ تا بميري‌‪ .‬برو‬
‫در يك‌ اتاق‌ سفيد بي‌پنجره‌ بخواب‌ الي‌ آن‌ مالفه‌هاي‌ تميز كه‌ هميشه‌ بوي‌ كافور مي‌دهد‪،‬‬
‫يا گياهي‌ از خاك‌ باران‌خورده‌‪ .‬نه‌‪ ،‬گياهي‌ نه‌؛ خاكي‌ از گياه‌ هند كه‌ بوي‌ بودا مي‌دهد‪،‬‬
‫گيرم‌ روي‌ در اتاق‌ نوشته‌ شده‌ باشد‪« :‬مالقات‌ ممنوع‌»‪.‬‬
‫يك‌ گلدان‌ بلند شيشه‌اي‌ روي‌ ميز بود كه‌ چهار شاخه‌ گل‌ ميخك‌ در آن‌ قوس‌ برداشته‌‬
‫بود‪ .‬سيگار نيمه‌اي‌ در چاك‌ زيرسيگاري‌ بلوري‌ آبي‌ دود مي‌كرد‪ ،‬و آن‌ عكس‌ها كه‌ مجيد‬
‫وامي‌داشت‌ به‌ گلدان‌‪ ،‬خيره‌شان‌ مي‌شد و انتظارش‌ را رنگ‌آميزي‌ مي‌كرد‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬اگر آماده‌ايد‪ ،‬راه‌ بيفتيم‌‪».‬‬
‫«كجا؟»‬
‫«ايران‌‪».‬‬
‫«بله‌؟»‬
‫از جاش‌ بلند شد‪ .‬دست‌هاش‌ را در جيب‌ پالتوش‌ كرد و با نگاهي‌ به‌ پنجره‌ گفت‌‪« :‬من‌‬
‫آمده‌ بودم‌ شما را از اين‌ جهنم‌ خالص‌ كنم‌‪ .‬اما ظاهراً شما فعالً تصميم‌ داريد اينجا بمانيد‪.‬‬
‫عجله‌ نكنيد‪ ،‬آقاي‌ اماني‌‪ .‬هروقت‌ مايل‌ بوديد كه‌ برگرديد به‌ سفارت‌ تلفن‌ بزنيد‪ .‬اميدوارم‌‬
‫من‌ باشم‌ و بتوانم‌ خدمتي‌ بكنم‌‪».‬‬
‫«مگر قرار است‌ نباشيد؟»‬
‫«كار ما مشخص‌ نيست‌‪ .‬يكباره‌ مي‌بيني‌ سر از هندوستان‌ در آورديم‌‪ ،‬يا كانادا‪ ،‬و يا‬
‫مصر‪ .‬با خداست‌‪ ».‬دستش‌ را دراز كرد‪« :‬به‌هرحال‌ خيلي‌ خوشحالم‌ كه‌ با شما‪»...‬‬
‫«اگر شما عجله‌ داريد حساب‌ ديگري‌ است‌‪ ،‬اما اگر فرصت‌ داشته‌ باشم‌ كه‌ وسايلم‌ را‬
‫جمع‌ و جور كنم‌‪ .‬مي‌دانيد؟ شما قرار بود چهارشنبه‌ بياييد و يك‌ روز زود آمده‌ايد‪».‬‬
‫«اوالً كه‌ گذرنامة‌ شما امروز حاضر شد‪ ،‬ثانيا ً فردا اگر مي‌آمدم‌ ممكن‌ بود حضور افرادي‌‬
‫مثل‌ آن‌ خانم‌ مددكار و اشخاص‌ ديگر كار شما را كمي‌ سخت‌ كند‪ .‬مثالً بيفتيد توي‌‬
‫دست‌اندازهاي‌ اداري‌ و اين‌ كاغذبازي‌هاي‌ آلمان‌‪ .‬مي‌دانيد كه‌؟»‬
‫د ِر كمد را كه‌ باز كردم‌ كبريت‌هام‌ ريخت‌‪ .‬آقاي‌ مهدوي‌ جلو آمد‪« :‬چقدر كبريت‌! پر است‌‬
‫يا‪...‬؟»‬
‫يكي‌ از قوطي‌ها را تكان‌ تكان‌ دادم‌‪« :‬همه‌اش‌ پر است‌‪ .‬حتا خط‌ هم‌ بهشان‌ نيفتاده‌‪ ».‬و‬
‫ساك‌ سياهم‌ را بيرون‌ آوردم‌‪ ،‬بعد چمدانم‌ را‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬كليه‌ وسايل‌ را كه‌ نمي‌شود برد‪ ،‬چيزهاي‌ خيلي‌ ضروري‌ را برداريد‪».‬‬
‫و من‌ جعبه‌ عكس‌ها را نشانش‌ دادم‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬ما اال´ن‌ يكراست‌ داريم‌ مي‌رويم‌ ايران‌؟»‬
‫«نخير قربان‌‪ ،‬عرض‌ كردم‌ كه‌‪ ،‬وسايل‌ ضروري‌‪ ،‬مسواك‌‪ ،‬حوله‌ و مثالً همين‌ جعب ‌ة‬
‫عكس‌ها‪».‬‬
‫«جعبة‌ افتخارات‌‪».‬‬
‫خنديد‪« :‬بله‌‪ .‬جعبة‌ افتخارات‌‪ .‬بعداً اگر اجازه‌ بدهيد دلم‌ مي‌خواهد اين‌ عكس‌ها را سر‬
‫فرصت‌ ببينم‌‪ .‬پشت‌نويسي‌ هم‌ كرده‌ايد؟»‬
‫«بعضي‌هاش‌ دارد‪ ،‬ولي‌ اكثراً نه‌‪».‬‬
‫«بعداً سر فرصت‌ بايد پشت‌نويسي‌ كنيد كه‌ يادتان‌ نرود‪ .‬ولي‌ عجيب‌ است‌! اين‌ هم ‌ه‬
‫عكس‌ را از كجا آورده‌ايد؟»‬
‫«اينها قسمت‌ كوچكي‌ از كل‌ عكس‌هايي‌ است‌ كه‌ تابه‌حال‌ گرفته‌ شده‌‪ .‬مي‌دانيد چقدر‬
‫ديگران‌ از ما عكس‌ گرفته‌اند و ما كوچك‌ترين‌ اطالعي‌ از آن‌ نداريم‌؟ مثالً در تظاهرات‌‬
‫جلو سفارت‌‪ ،‬كساني‌ كه‌ مي‌خواستند براي‌ دادگاه‌شان‌ سندي‌ ببرند‪ ،‬عكسي‌ هم‌ با ما‬
‫مي‌گرفتند‪ .‬متوجه‌ هستيد كه‌‪».‬‬
‫«جعبة‌ افتخارات‌ را بگذاريد توي‌ ساك‌‪ ،‬يكي‌ دو قلم‌ چيزهاي‌ ضروري‌ را هم‌ برداريد كه‌‬
‫هرچه‌ زودتر بزنيم‌ بيرون‌‪ .‬اگر هم‌ در نگهباني‌ پرسيدند كجا مي‌رويد‪ ،‬بگوييد همين‌ كافة‌‬
‫روبرو‪».‬‬
‫«من‌ اجازه‌ دارم‌ بروم‌ بيرون‌‪ .‬رواني‌ كه‌ نيستم‌‪ .‬اينجا كساني‌ بستري‌اند كه‌ حتا از اتاقشان‌‬
‫اجازه‌ ندارند بيرون‌ بيايند‪ .‬ولي‌ من‌‪»...‬‬
‫«ساك‌ را بدهيد دست‌ من‌ و هرچه‌ زودتر راه‌ بيفتيد‪».‬‬
‫لحظه‌اي‌ در مورد عكس‌ها مردد شدم‌ و بعد فكر كردم‌ موضوع‌ را با خودش‌ در ميا ‌‬
‫ن‬
‫بگذارم‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬البته‌ اين‌ عكس‌ها را بايد تصفيه‌ كنم‌‪ .‬بعضي‌ عكس‌ها از بعضي‌ افراد‬
‫هست‌ كه‌‪»...‬‬
‫«در فرودگاه‌ مهرآباد شما با من‌ مي‌آييد‪ ».‬كف‌ دستش‌ را به‌ سينه‌اش‌ گذاشت‌‪« :‬يعني‌ از‬
‫چراغ‌هاي‌ سبز عبور مي‌كنيد‪ ».‬و با صداي‌ بلند خنديد‪.‬‬
‫«اگر برحسب‌ تصادف‌ يكي‌ از برادرهاي‌ پاسدار هوس‌ كرد‪»...‬‬
‫«چه‌ حرف‌هايي‌ مي‌زنيد‪ ،‬آقاي‌ اماني‌! اوالً كي‌ جرئت‌ دارد شما را وارسي‌ كند؟ ثانيا ً اسد‬
‫اجازه‌ نمي‌دهد كسي‌ به‌ شما چنين‌ رفتار‪ ،‬خداي‌ ناكرده‌‪ ،‬اهانت‌آميزي‌ بكند‪ .‬وسايل‌ و‬
‫مسايل‌ خصوصي‌ شما كامالً خصوصي‌ است‌‪ ،‬به‌ كسي‌ ارتباط‌ ندارد‪ .‬خواهيد ديد كه‌ تصور‬
‫بسياري‌ از افراد اينجا نسبت‌ به‌ مسئوالن‌ و خدمتگزارن‌ ايران‌ غلط‌ است‌‪».‬‬
‫زيپ‌ ساك‌ را بستم‌ و گفتم‌‪« :‬همه‌ چيز آماده‌ است‌‪ ».‬ايستادم‌ و چرخي‌ دور اتاق‌ زدم‌‪:‬‬
‫«اما‪»...‬‬
‫ما داريم‌ به‌ كجا مي‌رويم‌؟ چه‌كار بايد بكنم‌؟ از كي‌ بپرسم‌؟ من‌ چرا جلو پنجره‌ام‌ نيستم‌؟‬
‫چرا در كارگاه‌ نجاري‌ نيستم‌؟ چرا در آسايشگاه‌ برادران‌ آلكسيانا نيستم‌؟ من‌ چرا اصالً‬
‫نيستم‌؟ آهاي‌‪ ...‬چرا كسي‌ حرف‌ نمي‌زند؟ چرا اينجا اينقدر ساكت‌ است‌؟ چرا كسي‌ به‌ دادم‌‬
‫نمي‌ رسد؟ آهاي‌ ‪...‬‬
‫پرستار لندهور درحالي‌كه‌ خودش‌ را مي‌خاراند د ِر اتاق‌ را باز كرد و آمد تو‪« :‬چيه‌؟ چرا‬
‫اينقدر سر و صدا راه‌ انداخته‌اي‌؟ چه‌ مرگت‌ شده‌؟ اال´ن‌ مي‌روم‌ آقاي‌ پائولوس‌ را‬
‫مي‌اندازم‌ به‌ جانت‌ تا خودش‌ ببيند چه‌ گندي‌ زده‌اي‌‪».‬‬
‫آقاي‌ پائولوس‌ مسئول‌ امور مالي‌ آسايشگاه‌ بود‪ ،‬رئيس‌ ادارة‌ سوسيال‌‪ .‬اولين‌ باري‌ كه‌‬
‫ديدمش‌ توي‌ كافه‌ ديالوگ‌ بود‪ .‬با طعنه‌ گفت‌‪« :‬شنيده‌ام‌ يك‌ جعبة‌ جادو خريده‌اي‌ كه‌ خيلي‌‬
‫چشم‌ همه‌ را گرفته‌‪ .‬مي‌شود بپرسم‌ پولش‌ را از كجا آوردي‌؟»‬
‫«همان‌ جعبه‌اي‌ـ كه‌ چهار مارك‌ و هفتادوپنج‌ فنيگ‌ خريده‌ام‌؟ از بازار شپش‌ خريدمش‌‪،‬‬
‫سال‌ها پيش‌‪ ،‬هيچ‌ قبضي‌ هم‌ ندارم‌‪».‬‬
‫«بايد به‌ ما اطالع‌ مي‌دادي‌‪ .‬حاال هم‌ مي‌خواهم‌ ببينمش‌‪».‬‬
‫به‌ اتاقم‌ آمد‪ ،‬جعبه‌ام‌ـ را زيرورو كرد‪ ،‬عكس‌هاي‌ توي‌ جعبه‌ را با دو دست‌ باال آورد‪ ،‬كمي‌‬
‫نگاهشان‌ كرد و دوباره‌ ريخت‌‪« :‬ما شنيده‌ايم‌ كه‌ پدرت‌ آدم‌ ثروتمندي‌ است‌‪ .‬حتا مي‌تواند‬
‫زندگي‌ تو را اينجا تأمين‌ كند‪».‬‬
‫«البته‌ خيلي‌ خصوصي‌ بگويم‌‪ ،‬پدر من‌ از سران‌ همان‌ حكومتي‌ است‌ كه‌ ما را به‌ اين‌‬
‫ي كه‌‬ ‫روز انداخته‌ است‌‪ ».‬كمي‌ صدام‌ را پايين‌ آوردم‌ كه‌ ديگران‌ نشنوند‪« :‬حتا آن‌ زمان ‌‬
‫برادر بزرگم‌ اعدام‌ شد‪ ،‬پدرم‌ نماينده‌ مجلس‌ بود‪».‬‬
‫«اعتراض‌ نكرد؟»‬
‫من‌ سكوت‌ كردم‌‪.‬‬
‫آقاي‌ پائولوس‌ بدجوري‌ خيره‌ام‌ شد‪« :‬چرا سكوت‌ كردي‌؟ پرسيدم‌ اين‌همه‌ عكس‌ را از‬
‫كجا آورده‌اي‌؟»‬
‫«من‌ كه‌ قبالً براي‌ شما تعريف‌ كرده‌ بودم‌‪ .‬زماني‌ من‌ از سران‌ اپوزيسيون‌ بودم‌‪ .‬به‌خاطر‬
‫كنار كشيدن‌ من‌ يك‌ سازمان‌ منحل‌ شد‪ .‬ما واسة‌ خودمان‌ كسي‌ بوديم‌‪ ،‬آقاي‌ پائولوس‌!»‬
‫«از امروز حقوق‌ روزانه‌ات‌ دو مارك‌ كم‌ مي‌شود تا بداني‌ براي‌ ما فرقي‌ نمي‌كند كه‌ تو‬
‫كي‌ هستي‌‪ .‬اينجا قانون‌ دارد‪ ،‬مي‌فهمي‌؟ قانون‌‪».‬‬
‫«اين‌ عكس‌ها را از قبل‌ داشتم‌‪».‬‬
‫«شنيده‌ام‌ يك‌ ضبط‌ صوت‌ هم‌ داري‌‪».‬‬
‫يك‌ ضبط‌ صوت‌ هم‌ داشتم‌ كه‌ خراب‌ شد‪ .‬نوارهاي‌ عبدالناصر را گوش‌ مي‌كردم‌‪ .‬از صبح‌‬
‫تا شب‌ كارم‌ اين‌ بود كه‌ با نوارهاي‌ موسيقي‌ ناصر بروم‌ توي‌ آن‌ سال‌ها‪ .‬يك‌ شب‌ هم‌‬
‫بهش‌ تلفن‌ زدم‌ و گفتم‌ كه‌ نوارهات‌ را اينجا پيدا كرده‌ام‌ و خريده‌ام‌‪ .‬پرسيد‪« :‬خوشت‌‬
‫آمد؟»‬
‫گفتم‌‪« :‬خواهرت‌ را گائيدم‌‪ ،‬عبدالناصر‪ ،‬محشر كرده‌اي‌‪».‬‬
‫آقاي‌ پائولوس‌ گفت‌‪« :‬البته‌ ضبط‌ صوت‌ را نديده‌ مي‌گيرم‌‪ .‬فقط‌ يادت‌ باشد كه‌ اينجا آلمان‌‬
‫است‌ و قانون‌ دارد‪».‬‬
‫و من‌ از همان‌ سال‌ اول‌ فقط‌ روزي‌ پنج‌ مارك‌ مي‌گرفتم‌‪ .‬اگر امير كمونيست‌ نبود كه‌ گاه‌‬
‫و بيگاه‌ اسكناسي‌ بگذارد توي‌ جيب‌ كتم‌‪ ،‬نمي‌دانم‌ چه‌ باليي‌ سرم‌ مي‌آمد‪ ،‬و نمي‌دانم‌ چه‌‬
‫جوري‌ بايستي‌ پول‌ سيگارم‌ را جور مي‌كردم‌‪ .‬خوب‌‪ ،‬هفته‌اي‌ نيم‌ ساعت‌ هم‌ در كافه‌‬
‫ديالوگ‌ كار مي‌كردم‌ كه‌ حقوقش‌ ساعتي‌ چهار مارك‌ بود‪ ،‬يعني‌ دو مارك‌ گيرم‌ مي‌آمد‪ .‬اما‬
‫اينها به‌ زحمت‌ مخارجم‌ را تأمين‌ مي‌كرد‪.‬‬
‫مدت‌ها بود كه‌ جز رفيق‌ قديمي‌ام‌ امير كمونيست‌ كسي‌ به‌ مالقاتم‌ نمي‌آمد‪ .‬فقط‌ يكي‌ دوبار‬
‫آن‌ شاعر عينك‌ ته‌استكاني‌ سري‌ به‌ من‌ زد كه‌ اصالً خوشحالم‌ نكرد‪ .‬يك‌ شب‌ دو پُرس‌‬
‫چلوكباب‌ گرفته‌ بود كه‌ مثالً شام‌ را با من‌ بخورد‪ .‬خيلي‌ خوشحال‌ بود‪ .‬فيلمي‌ از آنگلو‬
‫پولوس‌ ديده‌ بود كه‌ ديوانه‌اش‌ كرده‌ بود‪ .‬گفت‌‪« :‬قاشق‌ و چنگالت‌ كجاست‌؟ اينها اگر‬
‫سرد بشود از دهن‌ مي‌افتد‪».‬‬
‫«دنيا به‌ كام‌ شماست‌ بخدا‪ .‬هر شب‌ چلوكباب‌ و عشق‌!»‬
‫«نه‌ جا ِن تو‪ .‬اينجا با يك‌ ناشري‌ قرار داشتم‌‪ ،‬كارم‌ كه‌ تمام‌ شد خواستم‌ـ برگردم‌ شهر‬
‫خودم‌‪ ،‬پاهام‌ نكشيد‪ .‬بزن‌‪».‬‬
‫قاشق‌ اول‌ را كه‌ به‌ دهنش‌ گذاشت‌ گفت‌‪« :‬عجب‌ فيلمي‌ بود‪ ،‬مجيد‪ .‬بايد بروي‌ ببيني‌‪.‬‬
‫داستان‌ يك‌ مردي‌ است‌ كه‌‪ ...‬نه‌‪ ،‬ولش‌ كن‌ برات‌ تعريف‌ نمي‌كنم‌‪ ،‬خودت‌ بايد ببيني‌ تا‬
‫بفهمي‌ من‌ چي‌ كشيدم‌‪».‬‬
‫با اشتها غذا مي‌خورد و چشم‌هاش‌ از فيلمي‌ كه‌ ديده‌ بود برق‌ مي‌زد‪« :‬فقط‌ يك‌‬
‫صحنه‌اش‌ را برات‌ تعريف‌ مي‌كنم‌‪َ .‬مرده‌ بعد از چندين‌ سال‌ از تبعيد برگشته‌ خانه‌‪ .‬زنش‌‬
‫تا در را براش‌ باز مي‌كند‪ ،‬ازش‌ مي‌پرسد‪" :‬شام‌‪ ...‬شام‌ خورده‌اي‌؟" تو فكر كن‌‪،‬‬
‫مجيد‪ »...‬و بغض‌ چنان‌ گلوش‌ را گرفته‌ بود كه‌ نمي‌توانست‌ لقمه‌ را فرو دهد‪ .‬ديگر‬
‫نخورد‪ ،‬قاشقش‌ را انداخت‌‪ ،‬سيگاري‌ روشن‌ كرد و از پنجره‌ به‌ بيرون‌ خيره‌ شد‪.‬‬
‫تو مي‌خواندي‌‪« :‬سكوت‌‪ ،‬دسته‌ گلي‌ بود‪ ،‬ميان‌ حنجرة‌ من‌‪ .‬ترانة‌ ساحل‌‪ ،‬نسيم‌ بوسة‌ من‌‬
‫بود و پلك‌ با ِز تو بود‪».‬‬
‫گفتم‌‪« :‬ول‌ كن‌ اين‌ شاملو را‪ ،‬ايرج‌‪ .‬چيزي‌ از توش‌ در نمي‌آيد‪».‬‬
‫«اوالً كه‌ دنبال‌ درآمد َمرآمد نيستم‌‪ ،‬ثانيا ً اين‌ شعر مال‌ شاملو نيست‌ و مال‌ يداله‌ رؤيايي‌‬
‫است‌‪ ،‬ثالثاً‪...‬ولش‌ كن‌‪ ».‬حرفت‌ را خوردي‌ و فقط‌ لبخند زدي‌‪ .‬بعد هم‌ از اتاق‌ زدي‌‬
‫بيرون‌‪.‬‬
‫از رفقا فقط‌ همين‌ امير كمونيست‌ برام‌ مانده‌ بود‪ .‬تا مي‌آمد دلم‌ تنگ‌ بشود‪ ،‬سروكله‌اش‌‬
‫پيدا مي‌شد‪« :‬هان‌‪ ،‬مجيد! چطوري‌؟»‬
‫قاسم دايي‌ جان‌ ناپلئون‌ را درمي‌آوردم‌‪« :‬شكايتي‌ نداريم‌‪ ،‬آقا‪ ».‬و هر دو‬ ‫ِ‬ ‫اداي‌ مش‌‬
‫مي‌خنديديم‌‪.‬‬
‫گفت‌‪« :‬ياد ناصر بخير‪ ،‬انگار اصالً اين‌ مردكه‌ نمرده‌‪».‬‬
‫«حيف‌ كه‌ ته‌ ذهنش‌ مذهبي‌ بود‪».‬‬
‫«بعد از انقالب‌ كه‌ شماها توي‌ فكر سرقت‌ مسلحانه‌ از بانك‌ بوديد‪ ،‬ـ يادت‌ هست‌؟ ـ توي‌‬
‫ي جدي‌ بهشان‌ مي‌گفت‌‪ :‬برويد بازار‬ ‫آن‌ دنگال‌ نياوران‌‪ ،‬باال س ِر رفقات‌ ايستاده‌ بود و خيل ‌‬
‫پيش‌ حاج‌ عبدال ُعصفور كاپوت‌فروش‌‪ ،‬ازش‌ بخواهيد يك‌ قرض‌الحسنة‌ چرب‌ و چيلي‌‬
‫ب كنيد‪ ،‬و از اين‌ حرف‌ها‪».‬‬ ‫بهتان‌ بدهد كه‌ بتوانيد سبي ِل كلفت‌ سازمان‌تان‌ را چر ‌‬
‫خنديدم‌ و رفتم‌ توي‌ آن‌ خاطرات‌‪« :‬آره‌‪ ،‬زل‌ مي‌زد به‌ ما و منتظر بود كه‌ يك‌ چيزي‌‪،‬‬
‫ت ديگر بارمان‌ كند‪ .‬محشر بود‪ ،‬محشر‪».‬‬ ‫فحشي‌ بهش‌ بيندازيم‌ تا دو تا كلف ِ‬
‫همين‌ امير كمونيست‌ برام‌ مانده‌ بود كه‌ مي‌آمد و مي‌نشست‌‪ ،‬چاي‌ و سيگار و حرف‌ ‪.‬‬
‫چند روزنامة‌ فارسي‌ مي‌آورد كه‌ ببينم‌ دنيا چه‌ خبر است‌‪ .‬گاهي‌ هم‌ يك‌ اسكناس‌ لوله‌‬
‫مي‌كرد توي‌ جيب‌ كتم‌ كه‌ اموراتم‌ سرانگشتي‌ پيش‌ برود‪.‬‬
‫از دوران‌ دبيرستان‌ با هم‌ بوديم‌‪ .‬شب‌هاي‌ حكومت‌ نظامي‌ را در خانه‌ مجردي‌ كوچكي‌ ته‌‬
‫كوچة‌ شيبداري‌ در نياوران‌ مي‌گذرانديم‌‪ .‬با امير كمونيست‌ و عبدالناصر آن‌ دو اتاق‌ را‬
‫براي‌ روز مبادا اجاره‌ كرده‌ بوديم‌ به‌ ماهي‌ سيصد تومان‌‪.‬‬
‫مرضيه‌ مي‌خواند‪« :‬اگر مستم‌‪ ،‬من‌ از‪ ،‬عشق‌ تو مستم‌‪ ،‬عشق‌ تو مستم‌‪ ،‬عشق‌ تو مستم‌‪.‬‬
‫بيا بنشين‌ كه‌ دل‌‪ ،‬بردي‌ ز دستم‌‪ ،‬بردي‌ ز دستم‌‪ ،‬بردي‌ ز دستم‌‪»...‬‬
‫ناصر گفت‌‪« :‬يعني‌ ايستاده‌ نمي‌شود‪».‬‬
‫«زر نزن‌‪ ،‬بابا‪».‬‬
‫نوار داريوش‌ مي‌گذاشتيم‌‪« :‬بوي‌ گندم‌ مال‌ من‌‪ ،‬هرچي‌ كه‌ دارم‌ مال‌ تو‪ ،‬يك‌ وجب‌ خاك‌‬
‫مال‌ من‌‪ ،‬هرچي‌ مي‌كارم‌ مال‌ تو‪»...‬‬
‫با دست‌ به‌ پايين‌ تنه‌اش‌ اشاره‌ كرد‪« :‬بيا‪ ،‬اين‌ هم‌ مال‌ تو‪».‬‬
‫«ببر واسة‌ آبجي‌ت‌‪».‬‬
‫شب‌ها داريوش‌ و مرضيه‌ گوش‌ مي‌داديم‌‪ ،‬بحث‌ مي‌كرديم‌‪ ،‬كتاب‌ مي‌خوانديم‌‪ ،‬همديگر را‬
‫دست‌ مي‌انداختيم‌‪ ،‬و از پشت‌ پنجره‌‪ ،‬سربازها و ماشين‌هاي‌ حكومت‌ نظامي‌ را تماشا‬
‫مي‌كرديم‌‪ .‬امير كمونيست‌ كتاب‌هاي‌ شريعتي‌ را مي‌خواند‪ ،‬و من‌ ژرژ پليتسر‪.‬‬
‫دوباره‌خواني‌ مي‌كردم‌ و اداي‌ پدر امير كمونيست‌ را درمي‌آوردم‌‪ ،‬با صداي‌ پير و لرزان‌‪:‬‬
‫«ما اهل‌ معامله‌ايم‌‪ ،‬بعضي‌ وقت‌ها خودمان‌ هم‌ معامله‌ايم‌‪».‬‬
‫«خفه‌ شو با آن‌ پدر ساواكي‌ات‌!»‬
‫«همه‌ مي‌دانند پدر من‌ ساواكي‌ نيست‌‪ ،‬اما پدر تو يك‌ سرمايه‌دار گردن‌كلفت‌ است‌ كه‌ بايد‬
‫اعدام‌ شود و اموالش‌ به‌ نفع‌ انقالب‌ مصادره‌ شود‪».‬‬
‫ناصر مي‌گفت‌‪« :‬به‌ نظر من‌ پدر هر دو شما را بايد انداخت‌ زندان‌ و اموالشان‌ را داد به‌‬
‫من‌‪».‬‬
‫«آبجي مجيد را هم‌ بدهيد به‌ من‌‪».‬‬
‫ِ‬
‫«فعالً با شريعتي‌ حج‌ كن‌‪ ،‬حاج‌ آقا‪».‬‬
‫خيلي‌ از كتاب‌ حج‌ شريعتي‌ خوشش‌ آمده‌ بود‪ .‬مدتي‌ بهش‌ مي‌گفتيم‌ حاج‌ امير‪ .‬خودش‌ هم‌‬
‫گاهي‌ كه‌ پيغامي‌ مي‌نوشت‌‪ ،‬زيرش‌ امضا مي‌كرد‪ :‬حاج‌ امير كمونيست‌‪.‬‬
‫آن‌ روزها امير وضعش‌ به‌هم‌ ريخته‌ بود و ديگر نمي‌توانست‌ وينستون‌ بكشد‪ .‬من‌ هم‌‬
‫به‌خاطر امير زر مي‌كشيدم‌‪ .‬بعد يك‌ يوزي‌ دستم‌ افتاد و قرار بود با چندتا از بچه‌هاي‌‬
‫دانشكده‌ بانك‌ بزنيم‌‪ ،‬اما ناصر و امير سخت‌ مخالف‌ بودند‪ .‬تا صحبت‌ بانك‌زني‌ مي‌شد‪،‬‬
‫ناصر مي‌گفت‌‪« :‬مردكة‌ اَني‌مال‌‪ ،‬مگر تو دزدي‌؟»‬
‫ك دهم‌‬ ‫فرار خارجي‌ها شروع‌ شده‌ بود‪ .‬امريكايي‌ها و اروپايي‌ها وسايل‌ خانه‌شان‌ را به‌ ي ‌‬
‫قيمت‌ مي‌دادند و ايران‌ را ترك‌ مي‌كردند‪ .‬ما وسايل‌ خانة‌ يك‌ امريكايي‌ را به‌ هزاروهفتصد‬
‫تومان‌ خريديم‌ و كمي‌ نونوار شديم‌‪ .‬و از آن‌ پس‌ تلويزيون‌ داشتيم‌ با يك‌ بار بزرگ‌‬
‫گرم شهوت‌انگيز‪ ،‬ضبط‌ صوت‌‪ ،‬ميز غذاخوري‌ و‬ ‫مشروب‌‪ ،‬چند چمدان‌ لباس‌‪ ،‬پتوهاي‌ ِ‬
‫چيزهاي‌ ديگر‪.‬‬
‫يك‌ شب‌ به‌ امير كمونيست‌ گفتم‌‪« :‬تو به‌ خدا اعتقاد داري‌؟»‬
‫«نه‌‪ .‬ولي‌ هنوز كمونيست‌ هم‌ نشده‌ام‌‪».‬‬
‫ناصر گفت‌‪« :‬به‌ تو چه‌ مربوط‌؟ مگر تو بازجويي‌؟»‬
‫«من‌ نبايد بدانم‌ با چه‌ االغي‌ حشرونشر دارم‌؟»‬
‫«افتاده‌اي‌ به‌ تفتيش‌ عقايد‪ ،‬ديوث‌!»‬
‫«حاال خودت‌ چي‌؟ خودت‌ به‌ خدا اعتقاد داري‌؟»‬
‫«آره‌‪ .‬هنوز چيزي‌ پيدا نكرده‌ام‌ جاش‌ بگذارم‌‪».‬‬
‫امير با دست‌ به‌ من‌ حواله‌ داد‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬شريعتي‌ نهضت‌ چپ‌ را پنجاه‌ سال‌ عقب‌ انداخت‌‪».‬‬
‫امير گفت‌‪ « :‬شريعتي‌ چه‌ ربطي‌ به‌ اين‌ انقالب‌ دارد‪ .‬او يك‌ جامعه‌شناس‌ ديني‌ بود‪».‬‬
‫ناصر گفت‌‪« :‬بي‌خودي‌ بحث‌ نكنيد دوباره‌‪ ،‬من‌ حوصله‌ ندارم‌‪ .‬ولي‌ حقيقت‌ اينجاست‌‬
‫كه‌‪»...‬‬
‫«خفه‌ شو بابا‪».‬‬
‫«مردكة‌ اَني‌مال‌‪ ،‬دارم‌ صحبت‌ مي‌كنم‌‪».‬‬
‫«بگذار حرفش‌ را بزند‪».‬‬
‫«خيلي‌ خوب‌ بزن‌‪ ،‬ولي‌ زود‪ .‬فقط‌ زر نزن‌‪».‬‬
‫«حلقة‌ مفقوده‌اي‌ـ اين‌ وسط‌ هست‌ كه‌ بايد شما دو تا آن‌ را بشناسيد‪ .‬برويد ببينيد اين‌‬
‫جمعيت‌ ميليوني‌ توي‌ تظاهرات‌ چه‌ مي‌گويند‪ .‬هفتاد درصد بيسواد داريم‌‪ .‬اين‌ مردم‌ اگر‬
‫دزدي‌ نكنند يا آدم‌ نكشند‪ ،‬از ترس‌ همين‌ خداست‌‪ ،‬وگرنه‌ خشتك‌ شما دوتا را پيش‌ از‬
‫همه‌ پرچم‌ مي‌كنند‪».‬‬
‫گفتم‌‪« :‬هميشه‌ تحليل‌هات‌ خرده‌بورژوايي‌ است‌‪».‬‬
‫ناصر خنديد‪ .‬آنقدر خنديد كه‌ مجبور شدم‌ بگويم‌‪« :‬خيلي‌ خوب‌‪ ،‬معذرت‌ مي‌خواهم‌‪».‬‬
‫مرسدس‌ بنز با سرعت‌ سرسام‌آوري‌ اتوبان‌هاي‌ تركيه‌ را به‌ مقصد ايران‌ طي‌ مي‌كرد‪.‬‬
‫انگار هوا نبود‪ ،‬و من‌ تعادل‌ نداشتم‌‪ .‬حالم‌ خراب‌ بود‪ ،‬يك‌ قرص‌ در دهنم‌ گذاشتم‌ و گفتم‌‪:‬‬
‫«آب‌‪».‬‬
‫مهدوي‌ شيشة‌ آب‌ را به‌ طرفم‌ گرفت‌ و گفت‌‪« :‬از عبدالناصر ناصري‌ بگو‪ .‬از ِكي‌‬
‫مي‌شناختي‌اش‌؟»‬
‫از يازده‌ سالگي‌ يتيم‌ شد‪ .‬و از همان‌ وقت‌ تمام‌ سال‌هاي‌ دبيرستان‌ را با كار شبانه‌‬
‫گذراند‪ .‬دوتا خواهر كوچك‌تر از خودش‌ هم‌ داشت‌‪ .‬پدرش‌ ميوه‌فروش‌ دوره‌گرد ميدان‌‬
‫فوزيه‌ بود كه‌ يك‌ شب‌ ماشيني‌ بهش‌ زده‌ بود و فرار كرده‌ بود‪ .‬مادرش‌ شيشه‌هاي‌‬
‫شركت‌ها و اداره‌ها را پاك‌ مي‌كرد‪ .‬عبدالناصر هم‌ با كارگري‌ در خياطخانه‌ها و مغازه‌ها و‬
‫كارگاه‌ها‪ ،‬در شانزده‌ سالگي‌ كار ثابتي‌ در كاباره‌ ميامي‌ پيدا كرد‪ .‬شب‌ها مي‌رفت‌ ميامي‌‬
‫و پشت‌ صحنه‌ كار مي‌كرد‪ ،‬و روزها در مدرسه‌ چرت‌ مي‌زد‪ .‬خيلي‌ ماه‌ بود‪ .‬زنگ‌هاي‌‬
‫تفريح‌ توي‌ كالس‌ مي‌ماند كه‌ كمي‌ سرش‌ را روي‌ ميز بگذارد‪ ،‬به‌ همين‌ خاطر هميشه‌‬
‫ژوليده‌ و خسته‌ بود‪.‬‬
‫وقتي‌ ازش‌ مي‌پرسيديم‌ شب‌ها توي‌ كاباره‌ ميامي‌ چه‌ مي‌كني‌؟ قدري‌ نگاه‌ مي‌كرد و‬
‫مي‌گفت‌‪« :‬تار مي‌زنم‌‪».‬‬
‫بعدها سر از دانشكدة‌ هنرهاي‌ زيبا درآورد و گاهي‌ با دسته‌هاي‌ موزيك‌ مي‌رفت‌‬
‫خال‌توري‌‪ .‬تا اينكه‌ در اركستر سمفونيك‌ تهران‌ به‌ عنوان‌ نوازنده‌ اُبوا استخدام‌ شد‪ .‬چند‬
‫موسيقي‌ فيلم‌ ساخت‌ كه‌ مجالت‌ هنري‌ درباره‌اش‌ نوشتند آثار ناصري‌ بازتابندة‌ جامعه‌اي‌ـ‬
‫بيمار است‌ و رگه‌هاي‌ درخشان‌ امپرسيونيسم‌ در آن‌ روح‌ شرقي‌ را با موسيقي‌ كالسيك‌‬
‫پيوند مي‌زند‪ .‬و نوارهاي‌ كاستش‌ در داخل‌ و خارج‌ به‌ فروش‌ مي‌رسيد‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬حاشيه‌ نرو‪ .‬اصل‌ مطلب‌ را بگو‪».‬‬
‫راننده‌ كه‌ تا آن‌ موقع‌ ساكت‌ بود‪ ،‬گفت‌‪« :‬اصل‌ داستان‌ اينها كه‌ چيزي‌ نيست‌‪ ،‬قربان‌‪،‬‬
‫حاشيه‌هاش‌ مهم‌ است‌‪».‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬يعني‌ بيراهه‌ نرو‪ .‬از اين‌ شاخه‌ نپر به‌ آن‌ شاخه‌‪».‬‬
‫از فرودگاه‌ آنكارا لحن‌ حرف‌ زدنش‌ به‌ كلي‌ تغيير كرده‌ بود‪ .‬به‌ اسم‌ كوچك‌ صدام‌ مي‌كرد‬
‫و گاهي‌ يك‌ تشر هم‌ مي‌زد‪ .‬شايد تا آنوقت‌ هر دو مالحظة‌ همديگر را مي‌كرديم‌‪ .‬او‬
‫مي‌خواست‌ به‌ هر قيمتي‌ شده‌ مرا از خاك‌ آلمان‌ بياورد بيرون‌‪ ،‬و من‌ مي‌خواستم‌ـ خودم‌‬
‫را به‌ تو برسانم‌ و ساعت‌ها كنار قبرت‌ بنشينم‌‪ .‬حتا وقتي‌ از آسايشگاه‌ خارج‌ شديم‌ و‬
‫شبانه‌ به‌ فرودگاه‌ فرانكفورت‌ رفتيم‌‪ ،‬سعي‌ كردم‌ اصراري‌ در دانستن‌ مقصد نداشته‌ باشم‌‪.‬‬
‫و ما بي‌دردسر به‌ فرودگاه‌ آنكارا رسيديم‌‪ .‬البته‌ در هواپيما حالم‌ كمي‌ بد شد كه‌ مهم‌ نبود‪.‬‬
‫مهدوي‌ شانه‌ام‌ را ماليد و گفت‌‪« :‬به‌ چيزي‌ فكر نكنيد و كمي‌ خم‌ شويد‪ ،‬آقاي‌ اماني‌‪».‬‬
‫راننده‌ به‌ شكل‌ خطرناكي‌ از سمت‌ راست‌ دو تريلي‌ كه‌ راه‌ نمي‌دادند سبقت‌ گرفت‌ و از‬
‫الي‌ دندان‌هاش‌ گفت‌‪« :‬مادر جنده‌ها!» و از توي‌ آينه‌ جاده‌ را نگاه‌ كرد‪ .‬لبخندي‌ هم‌ از‬
‫سر رضايت‌ به‌ من‌ زد‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬خوب‌‪ ،‬ادامه‌ بده‌‪».‬‬
‫از يك‌ جملة‌ كتاب‌ كاپيتال‌ خوشم‌ آمده‌ بود و داشتم‌ يادداشت‌ مي‌كردم‌ كه‌ فردا در چهارراه‌‬
‫داس‌ و چكش‌ خرج‌ كنم‌‪ .‬امير كله‌ كشيده‌ بود كه‌ ببيند چي‌ مي‌نويسم‌‪ .‬گفت‌‪« :‬اي‌‬
‫اپورتونيست‌ چپ‌نما!»‬
‫من‌ هم‌ مي‌گفتم‌‪« :‬اي‌ كمونيست‌ بي‌دين‌!»‬
‫ناصر فقط‌ مي‌خنديد‪ .‬از بگو مگوهاي‌ ما خوشش‌ مي‌آمد‪ .‬رماني‌ دستش‌ مي‌گرفت‌‪ ،‬روي‌‬
‫تختخواب‌ دراز مي‌كشيد و از آن‌ باال به‌ ما اشراف‌ داشت‌‪ .‬گاهي‌ پرتقالي‌ پوست‌ مي‌كنديم‌‬
‫و دو پر براش‌ پرت‌ مي‌كرديم‌‪ .‬مي‌خورد و هسته‌هاش‌ را مي‌انداخت‌ جلو ما‪« :‬به‌جاي‌ اين‌‬
‫بحث‌ها برويد كميتة‌ امداد امام‌ خميني‌ بگوييد ما مي‌خواهيم‌ مبارزه‌ مسلحانه‌ بكنيم‌‪،‬‬
‫مقداري‌ وام‌ اسالمي‌ مي‌خواهيم‌‪».‬‬
‫هميشه‌ خيال‌ مي‌كردم‌ كه‌ ناصر دارد با ساكسي‌فون‌ مي‌شاشد توي‌ بحث‌ جدي‌ ما‪ .‬لبخندش‌‬
‫مي‌پاشيد توي‌ چين‌هاي‌ كنار چشم‌هاش‌‪ ،‬و چشم‌هاش‌ برق‌ مي‌زد‪.‬‬
‫من‌ و امير كتاب‌ها را عوض‌ مي‌كرديم‌‪ .‬او كاپيتال‌ مي‌خواند و من‌ شريعتي‌‪ .‬بهش‌ گفتم‌‪:‬‬
‫جان جانان‌ من‌ مي‌شوي‌‪ .‬اصالً ماشينم‌ را مي‌دهم‌ بهت‌‪».‬‬ ‫ِ‬ ‫«امير‪ ،‬اگر كمونيست‌ بشوي‌‬
‫مي‌گفت‌‪« :‬اگر آبجي‌ات‌ را هم‌ بدهي‌ اين‌ كار را نمي‌كنم‌‪ .‬يك‌ چيزي‌ الكي‌ به‌ مادرت‌ گفتم‌ كه‌‬
‫خيال‌ كند هر كي‌ موهاش‌ بور باشد‪ ،‬كمونيست‌ است‌‪».‬‬
‫بعد هم‌ كه‌ به‌ شوروي‌ فرار كردم‌‪ ،‬سه‌ ماه‌ در يك‌ گتو منتظرش‌ ماندم‌ تا زندانش‌ تمام‌‬
‫شود و خودش‌ را به‌ من‌ برساند‪ .‬اما نشد‪.‬‬
‫«رابطش‌ كي‌ بود؟»‬
‫«يكي‌ از بچه‌ها‪».‬‬
‫مهدوي‌ برگشت‌‪ ،‬تو چشم‌هام‌ نگاه‌ كرد‪ ،‬به‌ آرامي‌ پلك‌ زد و سرش‌ را چند بار تكان‌ داد‪:‬‬
‫«مهم‌ نيست‌‪ .‬بعد؟»‬
‫هيچوقت‌ نفهميدم‌ چرا من‌ از شوروي‌ فرار كردم‌‪ .‬نه‌ توده‌اي‌ بودم‌‪ ،‬نه‌ اكثريتي‌‪ ،‬بعد‬
‫بچه‌هاي‌ سازمان‌ مرا به‌ آلمان‌ رساندند كه‌ شش‌ ماه‌ در هايم‌ كمنيتس‌ ماندم‌‪ .‬و باز هم‌‬
‫خبري‌ از امير نشد‪ .‬چند سالي‌ همديگر را گم‌ كرديم‌ تا روز سخنراني‌ من‌ در يك‌ سالن‌‬
‫كثيف‌ بوگندو كه‌ معلوم‌ نبود چرا كف‌ سالن‌ آب‌ ريخته‌ بودند‪ ،‬در شهر هانوفر ديدمش‌‪،‬‬
‫در طبقة‌ دوم‌ يك‌ ساختمان‌ قديمي‌ كه‌ گچ‌ ديوارهاش‌ لكه‌ لكه‌ ريخته‌ بود‪ ،‬و جاهاي‌‬
‫سالمش‌ قلب‌ تيرخورده‌ كشيده‌ بودند يا با زغال‌ چيزي‌ نوشته‌ بودند‪ .‬از راهروهاي‌ پيچ‌‬
‫در پيچ‌ و تاريك‌‪ ،‬مثل‌ فضاي‌ فيلم‌هاي‌ سام‌ پكين‌پا گذشتيم‌ و رسيديم‌ به‌ آن‌ سالن‌ كه‌‬
‫نفهميدم‌ چرا خيس‌ بود‪ .‬عده‌اي‌ هم‌ آنجا منتظر بودند كه‌ من‌ براشان‌ سخنراني‌ كنم‌‪ .‬امير‬
‫را آنجا ديدم‌‪ ،‬و بعد آن‌ شاعر عينك‌ ته‌استكاني‌ را ديد ‌م كه‌ با چند نفر آلماني‌ داشت‌ حرف‌‬
‫مي‌زد‪.‬‬
‫آن‌ شب‌ من‌ عمليات‌ فروغ‌ جاويدان‌ را يك‌ قيام‌ مهم‌ تاريخي‌ شمردم‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬عمليات‌ مرصاد! بعد؟»‬
‫هيچي‌‪ .‬سخنراني‌ام‌ به‌ نيمه‌ نرسيده‌ به‌هم‌ خورد‪ .‬بعد‪ ،‬امير كمونيست‌ آمد و از شخصيت‌‬
‫من‌ دفاع‌ كرد و همان‌ شب‌ فهميدم‌ كه‌ سعيد در عمليات‌ فروغ‌ جاويدان‌ كشته‌ شده‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬چطور خبر نداشتي‌؟ برادري‌تان‌ به‌ كنار‪ ،‬چه‌ سياسي‌كاري‌ بودي‌؟»‬
‫«سخنراني‌ من‌ درست‌ يك‌ هفته‌ بعد از فروغ‌ جاويدان‌ بود‪».‬‬
‫«مرصاد! بعد؟»‬
‫موقع‌ برگشتن‌ توي‌ قطار هر سه‌ با هم‌ بوديم‌‪ .‬شاعر عينك‌ ته‌استكاني‌ مي‌گفت‌ كه‌ خراب‌‬
‫كرده‌ام‌ و ناشيانه‌ دارم‌ مي‌روم‌ توي‌ خط‌ مجاهدين‌‪ .‬گفت‌‪« :‬مرد حسابي‌‪ ،‬وقتي‌ بلد نيستي‌‬
‫حرف‌ بزني‌‪ ،‬خوب‌ نزن‌‪ .‬تو ناسالمتي‌ سياسي‌كار قديمي‌ هستي‌‪ .‬من‌ به‌ حرمت‌ برادرت‌‪،‬‬
‫ايرج‌ راه‌ افتاده‌ام‌ دنبال‌ كارهاي‌ تو‪ ،‬وگرنه‌ مرض‌ ندارم‌ كه‌‪ .‬من‌ كه‌ كارگزار سازمان‌ تو‬
‫نيستم‌‪ ،‬جلو اين‌ روزنامه‌نگارها خرابمان‌ مي‌كني‌‪ .‬تو چطور نفهميده‌اي‌ كه‌ عمليات‌ فروغ‌‬
‫جاويدان‌ يك‌ تلة‌ وحشتناك‌ بود تا عده‌اي‌ از سران‌ مجاهدين‌ تسويه‌ شوند؟ مگر نمي‌داني‌‬
‫اين‌ها هر چند سال‌ يكبار گنده‌هاي‌ دست‌ و پاگيرشان‌ را تسويه‌ مي‌كنند كه‌ كسي‌ نتواند به‌‬
‫كمربند سرخ‌ نزديك‌ شود؟ مي‌خواهي‌ كار سازماني‌ بكني‌‪ ،‬چرا پاي‌ ما را مي‌كشي‌ وسط‌؟»‬

‫«اين‌ اصالً كار سازماني‌ نيست‌‪ .‬من‌ فكر كردم‌ كه‌ چو ‌‬


‫ن اين‌ عمليات‌ عليه‌ رژيم‌ بوده‌‪ ،‬بايد‬
‫حمايت‌ شود‪».‬‬
‫جوري‌ به‌ من‌ خيره‌ شد كه‌ ياد تو افتادم‌‪ ،‬ايرج‌‪ .‬خجالت‌ كشيدم‌ و سرم‌ را زير انداختم‌‪.‬‬
‫گفت‌‪« :‬يك‌ قطره‌ از خون‌ آن‌ برادر توي‌ تن‌ تو نيست‌؟ عزيز من‌‪ ،‬آقاي‌ من‌‪ ،‬چرا‬
‫نمي‌فهمي‌؟ مجاهدين‌ اسم‌ عملياتشان‌ را مي‌گذارند فروغ‌ جاويدان‌‪ ،‬و از غرب‌ به‌ ايران‌‬
‫حمله‌ مي‌كنند‪ .‬رژيم‌ هم‌ از قبل‌ آماده‌باش‌ بوده‌ و اسم‌ عملياتش‌ را گذاشته‌ مرصاد‪ .‬عده‌اي‌‬
‫تيغ خط‌ مقدم‌ كه‌ قاطي‌‬ ‫از مجاهدين‌ ت ّواب‌ را بار مي‌كند مي‌برد غرب‌ كشور و مي‌دهد دم‌ ِ‬
‫بسيجي‌هاي‌ بدبخت‌ لت‌ و پار شوند‪ .‬اگر خوب‌ چشم‌هات‌ را باز كني‌ مي‌فهمي‌ كه‌ در اصل‌‬
‫مجاهدين‌ داخل‌ و خارج‌ داشته‌اند همديگر را مي‌كشته‌اند‪ .‬بعد هم‌ الجوردي‌ جالد‪ ،‬دادگاه‌‬
‫شبانه‌اش‌ را راه‌ مي‌اندازد‪ :‬ـ مسلماني‌؟ ـ آره‌‪ .‬ـ برو‪ .‬همان‌ شب‌ بيش‌ از پنج‌ هزار نفر را‬
‫گذاشتند سينة‌ ديوار‪ .‬تو چرا از بچه‌هايي‌ كه‌ موضوع‌ را مي‌دانند نپرسيدي‌؟ تو چه‌ جور‬
‫كمونيست‌ مبارزي‌ هستي‌‪ ،‬مجيد!»‬
‫امير كمونيست‌ گفت‌‪« :‬من‌ فكر نمي‌كنم‌ كسي‌ اين‌ حرف‌ها را به‌ تو بزند‪ .‬روشن‌تر از اين‌‬
‫ديگر وجود ندارد‪ ،‬و از اين‌ حرف‌ها‪».‬‬
‫گفتم‌‪« :‬جناب‌ شاعر‪ ،‬معلوم‌ نيست‌ اين‌ تز شما درست‌ باشد‪».‬‬
‫باز هم‌ مثل‌ تو نگاهم‌ كرد‪« :‬من‌ تز صادر مي‌كنم‌؟ تو به‌ اين‌ حرف‌هاي‌ من‌ مي‌گويي‌ تز؟‬
‫مرد حسابي‌‪ ،‬من‌ عمر و زندگي‌ام‌ را سر تو و امثال‌ تو تباه‌ كرده‌ام‌‪ .‬مگر مرض‌ دارم‌؟»‬
‫و قطار مي‌رفت‌‪ .‬انگار توي‌ سر من‌ راه‌ مي‌رفت‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬حاال چه‌كار كنم‌؟»‬
‫«هيچي‌‪ ،‬به‌ من‌ و بقيه‌ نويسنده‌ها اتهام‌ بزن‌ كه‌ تز مي‌بافيم‌‪ .‬چه‌ مي‌دانم‌‪ ،‬تو هم‌ مثل‌‬
‫رژيم‌‪ ،‬عقب‌افتادگي‌هات‌ را بگذار به‌ حساب‌ ما‪».‬‬
‫توي‌ قطار يك‌ اطالعيه‌ نوشتم‌ و از سازمان‌ زدم‌ بيرون‌‪ .‬ديدم‌ با اين‌ ده‌ بيست‌ نفري‌ كه‌‬
‫براي‌ سخنراني‌ام‌ مي‌آيند‪ ،‬راهي‌ به‌ جايي‌ نمي‌برم‌‪ .‬هانوفر آخريش‌ بود‪ .‬كشيدم‌ كنار و‬
‫شدم‌ منفرد‪ .‬اما رفقا منزوي‌ام‌ كردند‪ ،‬و اينجا و آنجا نوشتند كه‌ من‌ مأمور مخفي‌‬
‫واواك‌ام‌‪ .‬ديگر كسي‌ سراغم‌ را نمي‌گرفت‌‪ .‬از سكه‌ افتاده‌ بودم‌‪ ،‬بوي‌ ادويه‌ام‌ حسابي‌‬
‫پريده‌ بود‪ .‬مجبور شدم‌ از برلين‌ كوچ‌ كنم‌ به‌ هامبورگ‌‪ .‬حقوق‌ سوسيال‌ را مي‌گرفتم‌ و‬
‫گاهي‌ در هايم‌ پناهندگان‌ براي‌ بچه‌هايي‌ كه‌ از آنطرف‌ مي‌آمدند‪ِ ،‬كيس‌ مي‌نوشتم‌‪ .‬كيس‌‬
‫سياسي‌‪ ،‬همجنس‌گرايي‌‪ ،‬اجتماعي‌‪ .‬كيس‌ زناي‌ محصنه‌ و فرار از سنگسار‪ ،‬كيس‌‬
‫فمنيستي‌ و فعاليت‌هاي‌ زنانه‌‪ ،‬چه‌ مي‌دانم‌‪ .‬همه‌ رقمش‌ را داشتم‌‪.‬‬
‫كيس‌نويسي‌ مثل‌ شانسي‌ بود‪ ،‬وقتي‌ تلفن‌ مي‌زدند مي‌بايست‌ بر اساس‌ صدا تصويري‌‬
‫ازشان‌ در ذهن‌ مجسم‌ مي‌كردم‌ كه‌ معموالً جور نبود‪ .‬اكثراً توي‌ ذوقم‌ مي‌خورد؛ صداي‌‬
‫لطيف‌‪ ،‬قيافه‌ كلنگي‌‪ .‬با اين‌حال‌ كارم‌ را مي‌كردم‌‪ .‬صدها كيس‌ نوشتم‌ و سرم‌ گرم‌ بود‪ ،‬اما‬
‫بدجوري‌ بايكوت‌ شده‌ بودم‌‪ .‬سربند همين‌ كيس‌نويسي‌ و گه‌كاري‌ها‪ ،‬زنم‌ از دستم‌ رفت‌‪.‬‬
‫دم در موقع‌ خداحافظي‌ گفت‌‪« :‬فكر مي‌كنم‌‬ ‫بچه‌ را برداشت‌ و با يك‌ ساك‌ از خانه‌ام‌ رفت‌‪ِ .‬‬
‫تنهايي‌ بيشتر بهت‌ خوش‌ مي‌ گذرد‪».‬‬
‫گل‌سر توري‌ سياهش‌ را جلو آينه‌ جا گذاشته‌ بود‪ ،‬و من‌ شب‌هاي‌ زيادي‌ به‌ جاي‌ خالي‌ او‬
‫و بچه‌ خيره‌ مي‌شدم‌ و سيگار مي‌كشيدم‌‪ .‬مي‌گفتم‌ شايس‌ اِگال‌‪ .‬با اينكه‌ وسايل‌شان‌ هنوز‬
‫در خانه‌ مانده‌ بود‪ ،‬ولي‌ گل‌سر توردارش‌ بيشتر شاخم‌ مي‌زد‪ .‬دادمش‌ به‌ دختري‌ كه‌ تازه‌‬
‫از افغانستان‌ آمده‌ بود و كيس‌اش‌ را خودم‌ نوشته‌ بودم‌‪.‬‬
‫گاهي‌ از تنهايي‌ مي‌خواستم‌ خودم‌ را حلق‌آويز كنم‌‪ ،‬گاهي‌ مي‌رفتم‌ توي‌ خط‌ قطار‬
‫مي‌ايستادم‌ كه‌ قال‌ قضيه‌ را بكنم‌‪ ،‬و گاهي‌ راه‌ رفتن‌هاي‌ بي‌مقصد در خيابان‌هاي‌ دراز‬
‫هامبورگ‌‪ ،‬كنار اسكله‌ها‪ ،‬نزديك‌ پل‌ها‪ ،‬توي‌ آشيانة‌ مركزي‌ قطار‪ .‬جايي‌ كه‌ جوان‌ها با‬
‫سگ‌شان‌ مي‌آمدند‪.‬‬
‫بساطم‌ را جمع‌ كردم‌ و رفتم‌ هانوفر‪ .‬آنجا بدتر بود‪ ،‬دوام‌ نياوردم‌‪ .‬افتادم‌ به‌ عرق‌خوري‌‬
‫كه‌ لش‌ مي‌شدم‌ و مغزم‌ از كار مي‌افتاد‪.‬‬
‫ستاره‌ها كه‌ درمي‌آمدند‪ ،‬چراغ‌هاي‌ مغز من‌ يكي‌يكي‌ خاموش‌ مي‌شد‪ ،‬شيشة‌ عرق‌ را‬
‫مي‌گذاشتم‌ جلوم‌ و شروع‌ مي‌كردم‌‪ .‬آنقدر مي‌نوشيدم‌ كه‌ سست‌ و بي‌حال‌ پاي‌ تلويزيون‌‬
‫خوابم‌ ببرد‪ .‬حوصلة‌ كار نداشتم‌‪ ،‬و به‌ همه‌ چيز بي‌تفاوت‌ شده‌ بودم‌‪.‬‬
‫هايم پناهندگان‌ و نوشتن‌‬ ‫ِ‬ ‫بعد با كمك‌ امير كمونيست‌ رفتم‌ كلن‌ و آنجا مستقر شدم‌‪ .‬گاهي‌‬
‫كيس‌‪ ،‬گاهي‌ پرسه‌ زدن‌ در خيابان‌‪ ،‬روزگار مي‌گذشت‌‪ .‬دلم‌ مي‌خواست‌ نوار سخنراني‌هام‌‬
‫را مي‌داشتم‌ كه‌ شب‌ها گوش‌ كنم‌ و در خاطرات‌ پرشور آن‌ سال‌ها غوطه‌ور شوم‌‪.‬‬
‫ديگر آن‌ مجيد اماني‌ سابق‌ نبودم‌ كه‌ هموطنان‌ ناشناس‌ پول‌ غذاي‌ مرا در رستوران‌ها‬
‫پرداخت‌ مي‌كردند‪ .‬ديگر كسي‌ مرا نمي‌شناخت‌‪ ،‬و من‌ به‌ زندگي‌ يكنواخت‌ خودم‌ عادت‌‬
‫كرده‌ بودم‌‪ .‬تجربه‌هاي‌ تازه‌‪ ،‬چند ماه‌ زندگي‌ با يك‌ دوست‌ دختر ايراني‌ كه‌ كيس‌اش‌ را‬
‫خودم‌ نوشته‌ بودم‌ و هنوز معلق‌ بود‪ .‬مدتي‌ با يك‌ سياهپوست‌ نيجريه‌اي‌‪ ،‬دو ماه‌ زندگي‌‬
‫خوش‌ با يك‌ دختر سوئيسي‌‪ ،‬مدتي‌ تنهايي‌‪ ،‬و همين‌جور بود تا اينكه‌ عبدالناصر ناصري‌‬
‫با زن‌ و دخترش‌ از ايران‌ خارج‌ شد و آمد اين‌طرف‌‪ .‬كيس‌ واقعي‌اش‌ را با اينكه‌ اصالً‬
‫سياسي‌ نبود نوشتم‌ و كارهاش‌ را رديف‌ كردم‌ كه‌ پيش‌ خودم‌ بماند‪.‬‬
‫وضع‌ به‌ساماني‌ نداشتم‌‪ ،‬اما نمي‌توانستم‌ طاقت‌ بياورم‌ هنرمند سرشناس‌ مملكتم‌ تنها و‬
‫آواره‌ باشد‪ .‬از اين‌ گذشته‌‪ ،‬ناصر رفيق‌ جان‌ جاني‌ام‌ بود و حاال داشت‌ روي‌ صندلي‌‬
‫چرخدار زندگي‌ نيمه‌ جانش‌ را به‌ پايان‌ مي‌رساند‪ .‬هفت‌ هشت‌ ماهي‌ كه‌ پيش‌ من‌ بود مدام‌‬
‫سر درد داشت‌‪ .‬يا جلو پنجره‌ به‌ خيابان‌ نگاه‌ مي‌كرد و سوت‌ مي‌زد‪ ،‬يا روي‌ تختش‌ دراز‬
‫مي‌كشيد‪ .‬و عفت‌ آشپزخانه‌ را راه‌ انداخته‌ بود‪ .‬آشپزخانه‌اي‌ كه‌ سال‌ها تعطيل‌ يا‬
‫نيمه‌تعطيل‌ بود‪ ،‬با حضور عفت‌ گرم‌تر و گرم‌تر مي‌شد‪.‬‬
‫رؤيا هم‌ قد كشيده‌ بود و با آن‌ نگاه‌هاي‌ وحشي‌اش‌ تصميم‌ گرفته‌ بود مرا به‌ زانو‬
‫درآورد‪.‬‬
‫هيچوقت‌ نفهميدم‌ چرا و چه‌جوري‌ عاشق‌ آن‌ مارمولك‌ شدم‌ كه‌ سربند همان‌ عشق‌ كارم‌‬
‫به‌ چهار سال‌ زندگي‌ نكبتي‌ در آسايشگاه‌ برادران‌ آلكسيانا كشيد‪ .‬انگار چيزي‌ مثل‌‬
‫صاعقه‌ زد و ويرانم‌ كرد‪ .‬عاشق‌ رؤياي‌ ناصري‌ شدم‌‪.‬‬
‫شايد همه‌ چيز با رؤياي‌ ناصري‌ آغاز شد‪.‬‬
‫دختري‌ كه‌ شايد از دنياي‌ خيال‌ آمده‌ بود‪ ،‬در عرض‌ چند روز تمام‌ ذهنم‌ را اشغال‌ كرد‪.‬‬
‫پالتو پدرش‌ را مي‌پوشيد و مي‌آمد بر درگاه‌ اتاق‌ مي‌ايستاد‪ .‬ما همه‌ حيرانش‌ مي‌شديم‌ كه‌‬
‫چه‌ جوري‌ ناگهان‌ قيافه‌اش‌ تغيير كرده‌ است‌‪ .‬دست‌ها در جيب‌ پالتو‪ ،‬و پاهايي‌ كه‌‬
‫ضربدري‌ روي‌ هم‌ گذاشته‌ بود‪ ،‬مثل‌ مانكن‌ ظريفي‌ در آن‌ پالتو توسي‌ جناقي‌ گم‌ و پيدا‬
‫مي‌شد‪ .‬با لبخند و شيطنتي‌ در چشم‌هاش‌ كه‌ دور مي‌گشت‌ و منتظر بود چيزي‌ دربارة‌‬
‫شيرين‌كاري‌هاش‌ بگوييم‌‪.‬‬
‫ما داشتيم‌ به‌ يكي‌ از آهنگ‌هاي‌ عبدالناصر گوش‌ مي‌داديم‌‪ ،‬و رؤيا با هر ضربه‌ پيانو‬
‫قدمي‌ برمي‌داشت‌ و در چرخش‌ موسيقي‌ مي‌چرخيد و دوباره‌ روي‌ نت‌هاي‌ پيانو راه‌‬
‫مي‌رفت‌‪.‬‬
‫عفت‌ گفت‌‪« :‬وقتي‌ قناري‌ لباس‌ عقاب‌ را بپوشد‪ ،‬مي‌شود اسمش‌ را گذاشت‌ رؤياي‌‬
‫ناصري‌‪».‬‬
‫وقتي‌ دامن‌ مي‌پوشيد‪ ،‬موهاش‌ را باالي‌ سرش‌ جمع‌ مي‌كرد‪ ،‬و با ماتيك‌ شرابي‌ كه‌ لبش‌‬
‫را غنچه‌ مي‌كرد‪ ،‬شكل‌ پرنده‌اي‌ مي‌شد كه‌ بي‌قرار است‌ و مي‌خواهد پرواز كند‪ ،‬و من‌‬
‫مبهوت‌ اين‌ دختر بودم‌ كه‌ با هر لباسي‌ شخصيتي‌ ديگر مي‌يافت‌‪ .‬يكبار كه‌ مي‌خواستيم‌‬
‫برويم‌ خريد‪ ،‬صداي‌ عبدالناصر را شنيدم‌ كه‌ در راهرو مي‌گفت‌‪« :‬اينجوري‌ مي‌خواهي‌‬
‫بروي‌؟ با لباس‌ عمو مجيد؟»‬
‫از اتاقم‌ بيرون‌ آمدم‌‪ ،‬ديدم‌ كت‌ و شلوار مشكي‌ مرا پوشيده‌‪ ،‬و كمر شلوار را دوبار‬
‫تابانده‌ و با كمربند كوچكي‌ به‌ تنش‌ بند كرده‌‪ ،‬پاچه‌ها را يك‌ال باال زده‌‪ ،‬و جلو در منتظر‬
‫است‌‪ .‬گفت‌‪« :‬اينجا اروپاست‌‪».‬‬
‫هر جا كه‌ مي‌رفتيم‌ مردم‌ نگاهش‌ مي‌كردند و با لبخند چيزي‌ بهش‌ مي‌گفتند‪ .‬در فروشگاه‌‬
‫آلدي‌ يك‌ زن‌ چاق‌ آلماني‌ كه‌ داشت‌ از بين‌ گل‌ها دسته‌اي‌ براي‌ خودش‌ انتخاب‌ مي‌كرد‪،‬‬
‫خشكش‌ زد‪ ،‬دو سه‌ قدم‌ عقب‌ رفت‌‪ ،‬سر تا پاي‌ رؤيا را ورانداز كرد و با هيجان‌ گفت‌‪:‬‬
‫«كول‌!»‬
‫يك‌ جا‪ ،‬پيرمردي‌ كه‌ عصازنان‌ از روبرو مي‌آمد‪ ،‬لحظه‌اي‌ ايستاد‪ ،‬چيزي‌ گفت‌ كه‌‬
‫نفهميديم‌‪ .‬كاله‌ از سر برداشت‌ و كمي‌ براي‌ رؤيا خم‌ شد‪ .‬و او جست‌وخيزكنان‌ همراه‌ من‌‬
‫مي‌دويد‪ ،‬جوري‌ كه‌ سن‌ و سالم‌ را از ياد برده‌ بودم‌ و اصالً احساس‌ نمي‌كردم‌ كه‌ چهل‌‬
‫سال‌ از عمرم‌ گذشته‌ است‌‪.‬‬
‫روزها به‌ هواي‌ مدرسه‌ يا به‌ بهانه‌ خريد كردن‌ از خانه‌ مي‌زديم‌ بيرون‌‪ ،‬در كافه‌ها‬
‫مي‌چرخيديم‌‪ ،‬از اين‌ قطار شهري‌ به‌ آن‌ قطار شهري‌‪ ،‬سياه‌‪ ،‬سفيد‪ ،‬اين‌سر شهر‪ ،‬آن‌سر‬
‫شهر‪ ،‬كنار رود راين‌‪ .‬رؤيا نگاهش‌ بين‌ آدم‌ها مي‌دويد و نظرها را به‌ خودش‌ جلب‌‬
‫مي‌كرد‪ .‬و من‌ مدام‌ تپش‌ قلب‌ داشتم‌ كه‌ نكند از دستم‌ بپرد‪.‬‬
‫تمام‌ وقتم‌ با رؤياي‌ ناصري‌ مي‌گذشت‌‪ .‬و من‌ براي‌ اولين‌ بار در عمرم‌ معناي‌ زن‌ را‬
‫مي‌فهميدم‌‪ .‬حركت‌ دست‌هاش‌ به‌طرز عجيبي‌ زنانه‌ بود‪ ،‬بازي‌ كردن‌ با موها كه‌ يك‌ رشته‌‬
‫را مي‌گرفت‌ و با انگشت‌ مي‌كشيد‪ ،‬مي‌كشيد تا جايي‌ كه‌ دستش‌ رها شود‪ .‬و باز دوباره‌‬
‫يك‌ رشتة‌ ديگر را مي‌گرفت‌‪ .‬چشم‌هاي‌ درشت‌ و براقش‌ كه‌ مرا ياد ناصر مي‌انداخت‌‪ .‬فقط‌‬
‫كمي‌ پف‌آلود بود‪ ،‬و هميشه‌ به‌نظر مي‌آمد همين‌ حاال از خواب‌ بيدار شده‌ است‌‪ .‬و من‌‬
‫فكر مي‌كردم‌ كه‌ چرا تا آن‌ زمان‌ به‌ اين‌ مسايل‌ ظريف‌ دقت‌ نداشته‌ام‌‪ .‬من‌ كه‌ در‬
‫تجربه‌هاي‌ قبلي‌ دچار خال وحشتناكي‌ در زندگي‌ام‌ شده‌ بودم‌ چرا با رؤيا به‌ اوج‌‬
‫ن كه‌ به‌ زندگي‌ من‌ پا گذاشتند و‬ ‫مي‌رسيدم‌؟ چرا ازدواج‌ كرده‌ بودم‌؟ چرا از اين‌همه‌ ز ‌‬
‫بيرون‌ رفتند‪ ،‬ذره‌اي‌ از آنچه‌ در رؤيا بود نيافتم‌؟ انگار هميشه‌ چيزي‌ را جستجو كرده‌‬
‫بودم‌ كه‌ اصالً نمي‌شناختمش‌‪ .‬و حاال همة‌ آن‌ چيزي‌ را كه‌ مي‌خواستم‌ در رؤياي‌ ناصري‌‬
‫پيدا مي‌كردم‌‪ ،‬اما ديگر آن‌ شور و حال‌ جواني‌ام‌ را نداشتم‌‪ .‬مثل‌ گرسنگان‌ سال‌ قحطي‌‬
‫فقط‌ دلم‌ مي‌خواست‌ باهاش‌ عشقبازي‌ كنم‌‪ .‬مي‌بردمش‌ خانه‌ امير كمونيست‌‪ .‬و او هر بار‬
‫غرولند مي‌كرد‪« :‬خجالت‌ بكش‌‪ ،‬جاي‌ دخترت‌ است‌‪».‬‬
‫گفتم‌‪« :‬اينجوري‌ نگاهش‌ نكن‌‪ ،‬نگاه‌ به‌ سن‌ و سالش‌ نكن‌‪».‬‬
‫«حاال هر چي‌‪ .‬با بچة‌ رفيق‌مان‌ كه‌‪»...‬‬
‫«خودش‌ عاشق‌ سينه‌ چاك‌ من‌ شده‌‪ .‬من‌ چه‌ تقصيري‌ دارم‌‪».‬‬
‫احساس‌ مي‌كردم‌ به‌ همه‌ چيز تمركز دارم‌ و حالم‌ خوب‌ است‌‪ .‬آكاردئوني‌ هم‌ براي‌ ناصر‬
‫از يك‌ رفيق‌ روس‌ قرض‌ گرفته‌ بودم‌ كه‌ نم‌نمك‌ مشغو ‌ل باشد‪ .‬او مي‌نواخت‌ و من‌ كيف‌‬
‫مي‌كردم‌‪.‬‬
‫دوروبرم‌ را مي‌فهميدم‌‪ ،‬و مي‌دانستم‌ كه‌ چه‌ بايد بكنم‌‪ .‬به‌ خودم‌ مسلط‌ بودم‌‪ .‬چهارچشمي‌‬
‫هم‌ ناصر را مي‌پاييدم‌‪ ،‬هم‌ عفت‌ را‪ ،‬و هم‌ از هر فرصتي‌ با رؤياي‌ ناصري‌ استفاده‌‬
‫مي‌كردم‌‪ .‬بي‌آنكه‌ كسي‌ بويي‌ ببرد‪ ،‬بي‌آنكه‌ لحظه‌اي‌ از رفتار عمووارم‌ جلو ديگران‌ عدول‌‬
‫كرده‌ باشم‌‪.‬‬
‫يكبار بهش‌ گفتم‌‪« :‬اگر پدرت‌ بو ببرد كه‌ من‌ گرفتار توام‌‪ ،‬مي‌داني‌ چه‌ اتفاقي‌ مي‌افتد؟»‬
‫آدامسش‌ را با دو انگشت‌ از بين‌ لب‌ها گرفت‌ و مثل‌ نخ‌ آن‌ را روي‌ هوا كش‌ داد‪ ،‬و باز‬
‫دوباره‌ همه‌ را به‌ دهنش‌ برگرداند‪« :‬چه‌ اتفاقي‌ مي‌افتد؟»‬
‫«يا تو را مي‌كشد يا چشم‌هاي‌ مرا درمي‌آورد ‪ .‬هر روز وقتي‌ با هم‌ مي‌رويم‌ بيرون‌ به‌‬
‫من‌ مي‌گويد مواظبش‌ باش‌‪».‬‬
‫«بعد كه‌ عروسي‌ كرديم‌ حتما ً خوشحال‌ هم‌ مي‌شود‪».‬‬
‫«البته‌ اينجا اروپاست‌‪ ،‬اين‌ مسايل‌ حل‌ شده‌‪ ،‬ولي‌ باالخره‌ من‌ با ناصر يك‌ عمر رفاقت‌‬
‫داشته‌ام‌ كه‌ از ايران‌ يكراست‌ آمده‌ پيش‌ من‌‪ .‬بعد هم‌ مسئله‌ تفاوت‌ سني‌ است‌‪ .‬بيست‌وپنج‌‬
‫سال‌ كم‌ نيست‌ رؤيا‪ .‬مي‌داني‌؟ بايد مراقب‌ باشيم‌ تا ببينيم‌ چطور مي‌شود‪».‬‬
‫و همين‌طور پيش‌ مي‌رفتيم‌‪ .‬هروقت‌ بغلش‌ مي‌كردم‌‪ ،‬او هم‌ به‌ من‌ مي‌آويخت‌‪ .‬انگار از‬
‫هزار سال‌ قبل‌ اين‌ سرنوشت‌ را براي‌ من‌ رقم‌ زده‌ بودند كه‌ بي‌گفتگو و مجادله‌اي‌‬
‫هروقت‌ بخواهم‌ باهاش‌ عشقبازي‌ كنم‌‪ .‬حتا اولين‌ بار هم‌ كه‌ بي‌مقدمه‌ او را بغل‌ كردم‌ و‬
‫بوسيدم‌‪ ،‬دست‌هاش‌ را دور گردنم‌ انداخت‌ و بي‌شرط‌ و شروطي‌ گذاشت‌ تمام‌ تنش‌ را‬
‫بليسم‌ و به‌ اوجي‌ برسم‌ كه‌ تا آن‌ روز هرگز نرسيده‌ بودم‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬احساس‌ مي‌كنم‌‬
‫عاشقت‌ شده‌ام‌‪ ،‬رؤيا‪».‬‬
‫«اوهوم‌‪».‬‬
‫«تو هم‌ دوستم‌ داري‌؟»‬
‫«اوهوم‌‪».‬‬
‫اما هرگز و هيچوقت‌ كلمه‌ «دوستت‌ دارم‌» را بر زبان‌ نياورد‪ ،‬حتا يكبار‪ .‬و ما پنهاني‌‪،‬‬
‫دور از چشم‌ ناصر و عفت‌ لحظه‌هاي‌ قشنگي‌ داشتيم‌ كه‌ هر بارش‌ با دفعات‌ ديگر تفاوت‌‬
‫داشت‌‪ .‬با آسودگي‌ خاطر از خانه‌ خارج‌ مي‌شديم‌ و به‌ خانه‌ امير كمونيست‌ مي‌خزيديم‌‪ .‬اما‬
‫وقتي‌ آدم‌ غرق‌ مي‌شود‪ ،‬خيلي‌ چيزها را نمي‌بيند‪ ،‬و يكباره‌ مي‌بيند كه‌ همة‌ آوارها بر‬
‫سرش‌ خراب‌ شده‌ است‌‪ .‬شايسه‌‪ .‬هربار يادش‌ مي‌افتم‌ غم‌ سياهي‌ روي‌ دلم‌ سنگيني‌‬
‫مي‌كند‪ .‬نمي‌توانم‌ خودم‌ را ببخشم‌‪ ،‬از خودم‌ بدم‌ مي‌آيد و خجالت‌ مي‌كشم‌‪ .‬دلم‌ مي‌خواهد‬
‫در اتاقي‌ تنها روي‌ صندلي‌ كنار پنجره‌ بنشينم‌ و ميخ‌ خيابان‌ شوم‌‪ .‬نمي‌توانم‌ با وجدانم‌‬
‫كنار بيايم‌‪ ،‬و دهنم‌ هميشه‌ مزة‌ تلخ‌ سيگا ِر مانده‌ مي‌دهد‪ .‬شايسه‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬واقعا ً عاشقش‌ بودي‌؟»‬
‫من‌ دو بار عاشق‌ شدم‌‪ .‬بار اول‌ كه‌ عاشق‌ فخري‌ شدم‌‪ ،‬پانزده‌ ساله‌ بودم‌‪ ،‬اما بار دوم‌‪،‬‬
‫عشقم‌ پانزده‌ ساله‌ بود‪ .‬هر دو بار هم‌ در عشق‌ شكست‌ خوردم‌‪.‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬بگذاريد فساد دنيا را بگيرد تا امام‌ زمان‌ زودتر ظهور كند‪».‬‬
‫و عكس‌ برادرش‌ صادق‌ اماني‌ را از الي‌ قرآن‌ درآورد‪ ،‬با حظ‌ نگاهش‌ كرد و بعد به‌ همه‌‬
‫نشان‌ داد‪ .‬مردي‌ با سر تراشيده‌‪ ،‬چشم‌هاي‌ وق‌زده‌ و صورت‌ استخواني‌‪ ،‬گردن‌ باريكش‌‬
‫را دراز كرده‌ بود كه‌ برود توي‌ دوربين‌ عكاسي‌‪ ،‬اما آن‌ لحظه‌ عكس‌ شده‌ بود و در‬
‫روزنامه‌ها به‌چاپ‌ رسيده‌ بود‪ .‬با شماره‌اي‌ بر سينه‌اش‌‪ ،‬و تيتر بزرگي‌ بر روزنامه‌‪:‬‬
‫«يكي‌ از قاتلين‌ نخست‌وزير»‪.‬‬
‫مدتي‌ بعد صادق‌ اماني‌ با چند نفر ديگر اعدام‌ شدند‪ .‬و زماني‌ كه‌ كار كمپاني‌ بي‌‪ .‬اف‌‪.‬‬
‫گودريچ‌ باال گرفت‌‪ ،‬پدر اين‌ چيزها را به‌ فراموشي‌ سپرد و همة‌ تالشش‌ را مي‌كرد كه‌ به‌‬
‫دربار نزديك‌ شود‪ ،‬حتا تا يك‌ جاهايي‌ هم‌ پيش‌ رفت‌‪ ،‬اما عمالً نمي‌گذاشتند‪ .‬فقط‌ در سفر‬
‫حج‌ با شاه‌ همسفر بود و عكسي‌ با او به‌ يادگار گرفته‌ بود‪ ،‬با حوله‌هاي‌ سفيد احرام‌‪ ،‬و‬
‫نگاهي‌ ارادتمندانه‌ به‌ شاه‌‪ .‬پدر به‌ ايرج‌ اشاره‌ كرد و شمرده‌ شمرده‌ گفت‌‪« :‬مورچه‌ شاه‌‬
‫دارد‪ .‬زنبور عسل‌ شاه‌ دارد‪ .‬مگر مي‌شود مملكت‌ بدون‌ شاه‌ باشد؟»‬
‫تو گفتي‌‪« :‬ولي‌ امريكا كه‌ شاه‌ ندارد‪».‬‬
‫«مزخرف‌ نگو‪ ،‬بچه‌! شاه‌ ما زماني‌ مي‌آيد كه‌ فساد دنيا را بگيرد‪».‬‬
‫مي‌لرزيدم‌ و سراپا هوس‌ بودم‌‪ .‬در فرصتي‌ كه‌ عفت‌ از خانه‌ بيرون‌ رفته‌ بود‪ ،‬رؤيا را به‌‬
‫اتاقم‌ كشاندم‌ و همان‌جا‪ ،‬پشت‌ در‪ ،‬ايستاده‌ شروع‌ كردم‌‪ .‬با يك‌ دست‌ تنش‌ را نوازش‌‬
‫مي‌كردم‌ و با دست‌ ديگر د ِر اتاق‌ را مي‌بستم‌‪.‬‬
‫رؤيا گفت‌‪« :‬اينجا؟»‬
‫«آره‌ عزيزم‌‪ .‬پدرت‌ خوابيده‌‪ ».‬و همين‌جور كه‌ حرف‌ مي‌زدم‌ با دست‌هام‌ دامنش‌ را باال‬
‫مي‌دادم‌ و با لب‌هام‌ دكمه‌هاي‌ بلوزش‌ را باز مي‌كردم‌‪ .‬مي‌خواستم‌ تمام‌ صورتم‌ را در‬
‫پستان‌هاش‌ فرو ببرم‌‪ ،‬با سرم‌ زير گردنش‌ را قلقلك‌ بدهم‌‪ ،‬و با دست‌هام‌ همة‌ تنش‌ را‬
‫دور بزنم‌‪ .‬اما نمي‌دانستم‌ چه‌ مي‌كنم‌‪ .‬د ِر اتاق‌ را مثالً قفل‌ كرده‌ بودم‌ و خيال‌ مي‌كردم‌ كه‌‬
‫د ِر اتاق‌ قفل‌ است‌‪ .‬خيال‌ مي‌كردم‌ الي‌ در باز نمانده‌‪ .‬خيال‌ مي‌كردم‌ كه‌ رفيق‌ قديمي‌ام‌‪،‬‬
‫ناصر روي‌ تخت‌ به‌ خواب‌ رفته‌‪ ،‬و من‌ مي‌توانم‌ در خلوت‌ خود‪ ،‬رؤياي‌ ناصري‌ را برهنه‌‬
‫كنم‌‪ ،‬به‌ رختخواب‌ بكشم‌ الي‌ مالفة‌ سفيد با تپش‌هاي‌ تند قلبش‌ نفس‌نفس‌ بزنم‌‪ ،‬بميرم‌‪،‬‬
‫زنده‌ شوم‌‪ ،‬بميرم‌‪...‬‬
‫نمي‌دانم‌ چرا يكباره‌ برگشتم‌ و ناگاه‌ چشمم‌ به‌ عبدالناصر افتاد‪ .‬الي‌ در باز مانده‌ بود‪ ،‬و‬
‫ت منفجر مي‌شد‪ ،‬و حادثه‌اي‌ در‬ ‫من‌ جايي‌ بين‌ شهوت‌ و مذهب‌ پرپر مي‌زدم‌‪ .‬قلبم‌ داش ‌‬
‫گوشم‌ تير مي‌كشيد‪ .‬آن‌ لحظة‌ وحشتناك‌ عكس‌ شد و براي‌ ابد به‌ ديوارهاي‌ ذهنم‌ آويخت‌‪.‬‬
‫عكس‌ ديواري‌ كه‌ فرو ريخت‌ و من‌ همراه‌ آن‌ ديوار ب ‌ه اعماق‌ دره‌ها سقوط‌ كردم‌‪ .‬عكس‌‬
‫ناصر ناصري‌ كه‌ پشت‌ د ِر اتاق‌ روي‌ ويلچرش‌ بيهوش‌ شده‌ بود‪ .‬عكس‌ مالفه‌اي‌ كه‌ وقتي‌‬
‫من‌ آن‌ را مي‌كشيدم‌ تا دور خودم‌ بگيرم‌‪ ،‬رؤيا برهنه‌ مي‌ماند‪ ،‬و وقتي‌ رؤيا آن‌ را‬
‫مي‌كشيد‪ ،‬من‌ وسط‌ اتاق‌ لخت‌ مي‌شدم‌‪ .‬عكس‌ آمبوالنس‌‪ .‬و عكس‌ ويلچري‌ كه‌ كنار پنجره‌‬
‫براي‌ مدت‌ها ماند‪.‬‬
‫كاش‌ زمين‌ دهن‌ باز مي‌كرد و مرا مي‌بلعيد‪ .‬كاش‌ آن‌ صحنة‌ وحشتناك‌ را نمي‌ديدم‌ تا‬
‫چهار سال‌ تاوان‌ سياهش‌ را بپردازم‌ و باز هم‌ نتوانم‌ خودم‌ را از شر كابوس‌هاش‌ خالص‌‬
‫كنم‌‪.‬‬
‫مجيد تفي‌ به‌ كفشش‌ زد و دوباره‌ پرسيد‪« :‬آقاي‌ مهدوي‌‪ ،‬ما داريم‌ كجا مي‌رويم‌؟»‬
‫مهدوي‌ مشتي‌ پسته‌ توي‌ دست‌هاي‌ مجيد ريخت‌‪ ،‬و همين‌جور كه‌ مي‌خورد گفت‌‪« :‬اصالً‬
‫چي‌ باعث‌ شد كه‌ افتادي‌ توي‌ آن‌ آسايشگاه‌ لعنتي‌؟»‬
‫«اگر ممكن‌ است‌ توي‌ يك‌ پمپ‌ بنزين‌ نگهداريد من‌ سيگار بگيرم‌‪».‬‬
‫مهدوي‌ داشبورد را باز كرد و يك‌ بسته‌ سيگار بيرون‌ آورد‪« :‬بفرما‪ .‬بكش‌ ببين‌ به‌ كجا‬
‫مي‌رسي‌‪».‬‬
‫باز تنها شدم‌‪ .‬و اين‌بار از هميشه‌ بدتر بود‪ .‬عذاب‌ وجدان‌ داشتم‌‪ ،‬از خانه‌ بيرون‌‬
‫نمي‌رفتم‌‪ .‬توي‌ آينه‌ كه‌ به‌ خودم‌ نگاه‌ مي‌كردم‌ خجالت‌ مي‌كشيدم‌‪ .‬شب‌ها خوابم‌ نمي‌برد‪ .‬با‬
‫قرص‌ خواب‌ آنهم‌ با هزار مكافات‌ به‌ خواب‌ مي‌رفتم‌‪ ،‬اما كابوس‌ راحتم‌ نمي‌گذاشت‌‪ .‬تو را‬
‫به‌ خواب‌ مي‌ديدم‌ كه‌ پيپ‌ مي‌كشيدي‌ و انگشتت‌ را به‌ طرفم‌ تكان‌ مي‌دادي‌‪ ،‬بي‌آنكه‌ صدات‌‬
‫را بشنوم‌‪ .‬ناصر را مي‌ديدم‌ كه‌ با صندلي‌ چرخدارش‌ در سراشيبي‌ كوهي‌ با سرعت‌ پايين‌‬
‫مي‌آمد و من‌ راه‌ فراري‌ نداشتم‌‪ .‬با سرعت‌ مي‌آمد و وقتي‌ نزديك‌ شكمم‌ مي‌رسيد‪ ،‬از‬
‫خواب‌ مي‌پريدم‌ و احساس‌ مي‌كردم‌ معده‌ام‌ـ درد گرفته‌ است‌‪ .‬نصف‌ شب‌ پا مي‌شدم‌ و‬
‫شربت‌ آلومينيوم‌ مي‌خوردم‌‪ .‬اسير شده‌ بودم‌‪ ،‬و نمي‌دانستم‌ چه‌ كنم‌‪ .‬هيچ‌كس‌ به‌ سراغم‌‬
‫نمي‌آمد‪ ،‬ديگر تلفن‌ هم‌ زنگ‌ نمي‌زد‪ .‬خبر رؤياي‌ ناصري‌ و حاملگي‌اش‌ همه‌ جا پيچيده‌‬
‫بود‪ ،‬و مردم‌ با نفرت‌ نگاهم‌ مي‌كردند‪ .‬فقط‌ گاهي‌ امير كمونيست‌ به‌ من‌ سر مي‌زد‪ .‬تا‬
‫اينكه‌ ناخوش‌ شدم‌ و آن‌ همسايه‌ ابلهم‌ را زدم‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬نگفتي‌‪ ».‬و برگشت‌ توي‌ چشم‌هاي‌ مجيد نگاه‌ كرد‪« :‬مي‌گفتي‌‪».‬‬
‫«چي‌؟» و سيگاري‌ به‌ لب‌ گذاشت‌‪ .‬مهدوي‌ براش‌ فندك‌ زد‪« :‬چرا زير چشم‌هات‌ پف‌‬
‫كرده‌؟»‬
‫دست‌ به‌ جيب‌ كتش‌ برد و جعبه‌ قرص‌ را بيرون‌ آورد‪« :‬مال‌ اين‌هاست‌‪ .‬روزي‌ سه‌تا بايد‬
‫بخوريم‌‪ .‬صدتا مي‌دهند براي‌ سي‌وسه‌ روز‪ .‬روزي‌ سه‌تا‪».‬‬
‫مهدوي‌ پوست‌ پسته‌هاش‌ را از شيشة‌ ماشين‌ بيرون‌ ريخت‌ و سربرگرداند‪« :‬اگر نخوري‌‬
‫چطور مي‌شود؟»‬
‫«تعادل‌ ندارم‌‪ ،‬آرامش‌ ندارم‌‪ ،‬منگم‌‪ .‬چه‌ مي‌دانم‌‪ ،‬بايد بخورم‌‪».‬‬
‫«بدجوري‌ كيسة‌ زير چشم‌هات‌ را آويزان‌ كرده‌‪».‬‬
‫مجيد دست‌ به‌ جيب‌ بغل‌ كتش‌ برد‪ .‬آينه‌اش‌ را بيرون‌ آورد‪ ،‬اول‌ قورباغه‌ آمد و بعد‬
‫خودش‌ جان‌ گرفت‌‪ .‬به‌ يقه‌ و سرشانه‌ها نگاه‌ كرد؛ نه‌ ذرة‌ خاكستري‌‪ ،‬نه‌ شورة‌ سري‌‪،‬‬
‫هيچ‌ لكه‌اي‌ بر يقة‌ سياهش‌ ننشسته‌ بود‪ .‬با اين‌حال‌ با پشت‌ دست‌‪ ،‬يقه‌ و سرشانه‌ها را‬
‫تكاند‪ .‬بعد به‌ صورتش‌ نگاه‌ كرد‪ :‬قوس‌ كبود زير چشم‌ها پف‌ كرده‌ بود كه‌ پيرتر نشانش‌‬
‫بدهد‪ .‬امير كمونيست‌ به‌ شوخي‌ مي‌گفت‌‪« :‬دوتا ليوان‌ آب‌ تهران‌ همة‌ اينها را صاف‌ و صوف‌‬
‫مي‌كند‪».‬‬
‫چروك‌ صورت‌ و پف‌ زير چشم‌ها را با دوتا ليوان‌ آب‌ مي‌شود به‌ جايي‌ رساند‪ ،‬اما صدها‬
‫خال‌ موي‌ سفيد الي‌ ريش‌ و سبيل‌ را چه‌ مي‌شود كرد؟ با دوتا ليوان‌؟‬
‫گذاشتم‌ كمي‌ ريشم‌ بلند شود كه‌ وقتي‌ به‌ ايران‌ برگشت ‌م ياد قيافه‌ قبلي‌ام‌ نيفتم‌ كه‌ دلم‌ براي‌‬
‫خودم‌ تنگ‌ شود‪ .‬كمي‌ هم‌ مي‌خواستم‌ـ نزديك‌ به‌ آدم‌هاي‌ آنجا باشم‌‪ ،‬چه‌ مي‌دانم‌‪ .‬يك‌ قبضه‌‬
‫ب تر و تميز ساز كردم‌ به‌ نشانة‌ اينكه‌ ما اهل‌ صلح‌ و صفاييم‌‪ .‬به‌ اسد مي‌گويم‌‬ ‫ريش‌ مرت ِ‬
‫اوضاع‌ مرا روبراه‌ كن‌‪ ،‬برادر‪ .‬من‌ كه‌ آن‌همه‌ دنبالم‌ بوده‌ايد‪ ،‬حاال با پاي‌ خودم‌ برگشته‌ام‌‪.‬‬
‫آن‌همه‌ براي‌ س ِر من‌ جايزه‌ گذاشتيد و در ليست‌ سياه‌ اسمم‌ را تكرار كرديد‪ ،‬اسمم‌ را خط‌‬
‫بزنيد‪ .‬زده‌ام‌ به‌ سيم‌ آخر و آمده‌ام‌‪ .‬بياييد تخمم‌ را بخوريد‪.‬‬
‫به‌ امير كمونيست‌ گفتم‌‪« :‬اگر بخواهم‌ عادي‌ اقدام‌ كنم‌ بايد شش‌ ماه‌ صبر كنم‌ تا جواب‌‬
‫مقامات‌ دو كشور بيايد‪ .‬مي‌فهمي‌؟»‬
‫«پس‌ چرا معطلي‌؟ زنگ‌ بزن‌ به‌ آن‌ اسد قرمساق‌‪ .‬بگو كارهات‌ را رديف‌ كند و از اين‌‬
‫حرف‌ها‪».‬‬
‫«اصالً اسمش‌ را نبر‪ .‬اصالً‪».‬‬
‫«پس‌ چه‌كار مي‌خواهي‌ بكني‌؟»‬
‫«من‌ كه‌ مي‌بيني‌ امير‪ ،‬اينجا اسير و گرفتارم‌‪ .‬دستم‌ بسته‌ است‌‪ .‬تو كه‌ آزادي‌ كاري‌ بكن‌‪.‬‬
‫نگذار نفله‌ام‌ كنند‪».‬‬
‫بغضم‌ تركيد‪ ،‬يك‌ دل‌ سير گريه‌ كردم‌‪ ،‬و نمي‌دانم‌ چرا گريه‌ام‌ بند نمي‌آمد‪ .‬ياد شبي‌ افتادم‌‬
‫كه‌ در دوسلدورف‌ بي‌پول‌ مانده‌ بودم‌‪ .‬برف‌ مي‌باريد و من‌ داشتم‌ يخ‌ مي‌زدم‌‪ .‬رفتم‌ خانة‌‬
‫يكي‌ از رفقا كه‌ زماني‌ باهم‌ سروسري‌ داشتيم‌‪ .‬زنگ‌ زدم‌ كه‌ در را باز نكرد‪ .‬آمد لب‌‬
‫پنجره‌ و گفت‌‪« :‬اين‌ وقت‌ شب‌ كجا بودي‌؟»‬
‫«برات‌ تعريف‌ مي‌كنم‌‪ ،‬در را باز كن‌ حاال‪».‬‬
‫«من‌ اال´ن‌ مهمان‌ دارم‌‪».‬‬
‫«دارم‌ يخ‌ مي‌زنم‌‪ .‬چرا در را باز نمي‌كني‌؟»‬
‫«مهمان‌ دارم‌‪ .‬نمي‌فهمي‌؟»‬
‫«من‌ اينجا گير افتاده‌ام‌‪ ،‬رفيق‌!»‬
‫«ببين‌ مجيد‪ ،‬اينجا اروپاست‌‪ ،‬تو بايد ياد بگيري‌ كه‌ توي‌ اروپا اول‌ تلفن‌ مي‌زنند‪ ،‬قرار‬
‫مي‌گذارند‪ ،‬بعد مي‌روند خانة‌ رفيق‌شان‌‪».‬‬
‫امير بغلم‌ كرد و دستش‌ را به‌ كتفم‌ـ كوبيد‪« :‬آرام‌ باش‌‪ ،‬مجيد‪ .‬مرد كه‌ گريه‌ نمي‌كند‪».‬‬
‫پدر باال سرم‌ ايستاده‌ بود و مي‌گفت‌‪« :‬مرد كه‌ گريه‌ نمي‌كند‪ .‬گريه‌ مال‌ دخترهاست‌‪ ».‬و‬
‫انسي‌ گريه‌ كرد‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬ديگر خسته‌ شده‌ام‌‪ .‬مي‌فهمي‌؟»‬
‫«آره‌‪ ،‬آره‌‪ .‬وقتي‌ بروي‌ تهران‌ و يك‌ ليوان‌ آب‌ تهران‌ را بخوري‌ همة‌ اين‌ غصه‌ها صاف‌‬
‫و صوف‌ مي‌شود‪ ،‬اگر خوشت‌ نيامد برگرد‪ .‬و از اين‌ حرف‌ها‪».‬‬
‫«آره‌ برمي‌گردم‌‪ .‬من‌ دوام‌ نمي‌آورم‌‪».‬‬
‫بوي‌ وطن‌ را از سرشانة‌ كتش‌ به‌ درون‌ كشيدم‌ و نفسم‌ حال‌ آمد‪ .‬بوي‌ خاك‌ باران‌خورده‌‬
‫مي‌داد‪ ،‬بوي‌ آميختة‌ شبدر و نان‌‪ .‬نمي‌دانم‌ چرا بوي‌ وطن‌ مي‌داد‪.‬‬
‫ت بي‌دين‌‪ .‬يادت‌ هست‌؟»‬
‫«پدرت‌ بهت‌ مي‌گفت‌ كمونيس ِ‬
‫«حمام‌ عمومي‌ س ِر نياوران‌ راهمان‌ نمي‌دادند‪ .‬يارو مي‌گفت‌ از پذيرفتن‌ شما دو نفر‬
‫معذوريم‌‪ .‬شما كمونيست‌ها حمام‌ ما را نجس‌ مي‌كنيد‪».‬‬
‫هر دو با صداي‌ بلند قهقهه‌ زديم‌ و رفتيم‌ توي‌ خاطرات‌ آن‌ سال‌ها‪ .‬اداي‌ عبدالناصر را‬
‫درآورديم‌‪ ،‬و باز قهقهه‌ زديم‌‪.‬‬
‫ناگهان‌ د ِر اتاق‌ باز شد و پرستار لندهور آمد تو‪ .‬داشت‌ الي‌ لنگش‌ را مي‌خاراند‪ .‬گفت‌‪:‬‬
‫«آقا‪ ،‬اين‌ آسايشگاه‌ ملك‌ شخصي‌ شما نيست‌‪ .‬هرچند كه‌ مهمان‌ داريد‪ ،‬ولي‌‪»...‬‬
‫«ببخشيد‪ ،‬آقاي‌ پرستار‪».‬‬
‫همان‌ روز فتانه‌‪ ،‬يكي‌ از بچه‌هاي‌ سياسي‌ شهر زاربروكن‌‪ ،‬آمد به‌ ديدنم‌‪ .‬چند سالي‌ نديده‌‬
‫بودمش‌‪ .‬موهاي‌ سرش‌ را مثل‌ پسربچه‌ها از ته‌ تراشيده‌ بود‪ ،‬و لپ‌هاي‌ تپلي‌اش‌ زده‌ بود‬
‫بيرون‌‪ .‬مثل‌ جوانك‌هاي‌ حزب‌اللهي‌ لباس‌ پوشيده‌ بود‪ :‬كفش‌ كتاني‌‪ ،‬شلوار جين‌‪ ،‬و كاپشن‌‬
‫سرمه‌اي‌ كه‌ حاال به‌ آرنجش‌ آويخته‌ بود‪ .‬كمي‌ هم‌ گشاد گشاد راه‌ مي‌رفت‌‪ .‬اول‌ كه‌‬
‫ديدمش‌ تعجب‌ كردم‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬اِ‪ ،‬فتانه‌‪ ،‬تويي‌؟» و خنديدم‌‪.‬‬
‫جلو آمد و با مشت‌ آرام‌ زد به‌ شكمم‌‪ .‬مي‌دانستم‌ كه‌ سال‌هاست‌ از سازمانش‌ كنار كشيده‌‬
‫و مستقل‌ كار مي‌كند‪ .‬گفتم‌‪« :‬چه‌ عجب‌! از كجا مي‌دانستي‌ من‌ اينجا هستم‌؟» و براش‌‬
‫چاي‌ ريختم‌‪.‬‬
‫«ه ّمه‌ مي‌دانند اينجايي‌‪ .‬ه ّمه‌‪ .‬فقط‌ خودت‌ نمي‌داني‌‪ ».‬و سيگاري‌ روشن‌ كرد‪.‬‬
‫«دلم‌ برات‌ تنگ‌ شده‌ بود‪».‬‬
‫«الّكي‌‪ ».‬تقريبا ً هرجا مي‌توانست‌‪ ،‬به‌ حروف‌ تشديد مي‌داد‪.‬‬
‫«هنوز با آن‌ سياهه‌ زندگي‌ مي‌كني‌؟»‬
‫«سياهه‌؟ آهّان‌‪ .‬نه‌‪ .‬حاال با يكي‌ از بچه‌هاي‌ حزب‌ كمونيست‌ كارگري‌ام‌‪».‬‬
‫«عشق‌ و سياست‌!»‬
‫«الّكي‌‪ ».‬و خنديد‪ .‬گفت‌‪« :‬من‌ فقط‌ با مردهاي‌ سياسي‌ باالي‌ چهل‌ سال‌ مي‌پرم‌‪ .‬زير چهل‌‬
‫سال‌ بي‌فايده‌ است‌‪ ».‬و باز خنديد‪.‬‬
‫اعالميه‌اي‌ با خودش‌ آورده‌ بود كه‌ هفده‌ نفر زير آن‌ امضا كرده‌ بودند‪ .‬گفتم‌‪« :‬اين‌‬
‫چيه‌؟»‬
‫«اعالميه‌‪ .‬امضاش‌ مي‌كني‌؟»‬
‫«هرچي‌ تو بياوري‌‪ ،‬نديد امضا مي‌كنم‌‪».‬‬
‫«الّكي‌‪ ».‬و با خوشحالي‌ گفت‌‪« :‬ولي‌ بخوانش‌‪».‬‬
‫بيانيه‌اي‌ بود كه‌ در آن‌ رژيم‌ جمهوري‌ اسالمي‌ محكوم‌ـ شده‌ بود‪ ،‬و امضاكنندگان‌ خواهان‌‬
‫دو مورد روشن‌ و صريح‌ شده‌ بودند كه‌ من‌ با هر دو مورد آن‌ موافق‌ بودم‌‪ :‬تعطيل‌‬
‫مسجد ايرانيان‌ هامبورگ‌‪ ،‬عدم‌ حمايت‌ از انجمن‌هاي‌ فرهنگي‌ ايراني‌ در آلمان‌ كه‌ هنر و‬
‫فرهنگِ داخل‌ ايران‌ را ارائه‌ مي‌كنند‪ ،‬مانند برگزاري‌ كنسرت‌ براي‌ هنرمندان‌ داخل‌‬
‫كشور‪ ،‬شب‌ شعر و داستان‌ براي‌ شاعران‌ و نويسندگان‌ داخل‌ كشور‪ ،‬و نمايش‌ فيلم‌هاي‌‬
‫ساخت‌ داخل‌‪.‬‬
‫من‌ با اين‌ متن‌ صد در صد موافق‌ بودم‌‪ .‬اما امير مي‌گفت‌‪« :‬چرا دقت‌ نمي‌كني‌‪ ،‬مجيد؟ اين‌‬
‫نامه‌ به‌ ادارة‌ پليس‌ رونوشت‌ شده‌ كه‌ مانع‌ ورود هنرمندان‌ ايراني‌ به‌ آلمان‌ بشوند و‬
‫پناهندگي‌ سياسي‌ بعضي‌ نويسندگان‌ را لغو كنند‪ .‬تو كه‌ نمي‌تواني‌ خواستار اخراج‌ يك‌‬
‫نويسندة‌ تبعيدي‌ بشوي‌‪ ،‬و از اين‌ حرف‌ها‪».‬‬
‫«ببين‌‪ ،‬اينجاش‌ را دوباره‌ بخوان‌‪ :‬خروج‌ هنرمندان‌‪ ،‬نويسندگان‌ و شاعران‌ از ايران‌ و‬
‫اجراي‌ برنامه‌ توسط‌ آنان‌ در خارج‌ از كشور‪ ،‬تنها با موافقت‌ و خواست‌ رژيم‌ ممكن‌‬
‫است‌‪ .‬جمهوري‌ اسالمي‌ كه‌ در داخل‌ كشور از هيچ‌گونه‌ فشاري‌ بر هنرمندان‌ و‬
‫روشنفكران‌ دريغ‌ نمي‌كند‪ ،‬با اجازه‌ به‌ برگزاري‌ برنامه‌هاي‌ خنثي‌ در خارج‌ از كشور از‬
‫آنها براي‌ بزك‌ چهره‌ خود بهره‌ مي‌گيرد‪»...‬‬
‫امير كمونيست‌ گفت‌‪« :‬خوب‌‪ ،‬ما تكليف‌ را نفهميديم‌‪ .‬نويسندگان‌ داخل‌ در فشار هستند يا‬
‫نيستند؟ اصالً خودتان‌ مي‌فهميد چه‌ مي‌گوييد؟ خجالت‌آور است‌‪ ،‬ننگ‌ است‌ كه‌ شما از‬
‫پليس‌ آلمان‌ تقاضا كنيد مانع‌ ورود روشنفكران‌ تحت‌ فشار شوند‪».‬‬
‫فتانه‌ آمد جلو من‌‪ ،‬جوري‌ كه‌ امير نفهمد‪ ،‬و تقريبا ً با صداي‌ بلند پرسيد‪« :‬اين‌ يارو‬
‫كيه‌؟»‬
‫«راستي‌‪ ،‬من‌ شما را به‌هم‌ معرفي‌ نكردم‌‪ .‬امير براتياني‌‪ ،‬معروف‌ به‌ امير كمونيست‌‪،‬‬
‫اين‌هم‌ خانم‌ فتانه‌ نيازي‌‪».‬‬
‫فتانه‌ يك‌ مشت‌ ديگر زد‪ ،‬و اين‌بار محكم‌تر‪« :‬خانم‌ خودتي‌‪».‬‬
‫كمي‌ تا شدم‌ و خودم‌ را عقب‌ كشيدم‌‪« :‬آره‌‪ ،‬آره‌‪ .‬فتانه‌‪ .‬فتانة‌ خالي‌‪ ».‬و خنديدم‌‪.‬‬
‫فتانه‌ شروع‌ كرد به‌ قدم‌ زدن‌‪ .‬گشاد گشاد راه‌ مي‌رفت‌‪ ،‬انگار يك‌ نارنجك‌ توي‌ شورتش‌‬
‫مخفي‌ كرده‌ باشد‪.‬‬
‫امير گفت‌‪« :‬چه‌ صداي‌ قشنگي‌ داريد!»‬
‫فتانه‌ بهش‌ اخم‌ كرد و به‌ من‌ گفت‌‪« :‬به‌ اين‌ رفيقت‌ بگو درش‌ را بگذارد‪».‬‬
‫امير كمونيست‌ جا خورد‪« :‬ما كه‌ چيزي‌ نگفتيم‌‪ ،‬خانم‌ جان‌‪».‬‬
‫فتانه‌ انگشت‌ شست‌اش‌ را بهش‌ حواله‌ داد‪« :‬بيالخ‌‪».‬‬
‫من‌ با سر به‌ امير اشاره‌ كردم‌‪ ،‬و باز براي‌ فتانه‌ چاي‌ ريختم‌‪ .‬لحظاتي‌ در سكوت‌ گذشت‌‪،‬‬
‫امير با صداي‌ آرامي‌ گفت‌‪« :‬به‌هرحال‌ اين‌ اعالميه‌ ضد حقوق‌ بشر و ضد هنرمندان‌ و‬
‫نويسندگان‌ ايران‌ است‌‪ ،‬و از اين‌ حرف‌ها‪ .‬اصالً چه‌ لزومي‌ دارد عليه‌ نويسندگان‌ مملكت‌‬
‫خودمان‌ به‌ پليس‌ آلمان‌ شكايت‌ كنيد؟»‬
‫فتانه‌ حاال روي‌ ميز نشسته‌ بود و پاهاش‌ را گذاشته‌ بود بر لبة‌ صندلي‌ خالي‌ امير كه‌‬
‫داشت‌ قدم‌ مي‌زد‪ .‬گفت‌‪« :‬منظور از هنرمندان‌ و نويسندگان‌ چه‌ كساني‌ باشند؟»‬
‫«چه‌ مي‌دانم‌؟ من‌ كه‌ از هيچ‌كدام‌شان‌ خوشم‌ نمي‌آيد‪ ،‬ولي‌ دشمني‌ هم‌ باهاشان‌ ندارم‌‪.‬‬
‫توطئه‌ هم‌ براشان‌ نمي‌چينم‌‪ ،‬و از اين‌ حرف‌ها‪».‬‬
‫«آ ّره‌‪ .‬از اين‌ ناكس‌ها اسنادي‌ داريم‌ كه‌ به‌زودي‌ رو مي‌كنيم‌‪ ،‬با عكس‌ و تفصيالت‌‪».‬‬
‫«ببخشيد خانم‌‪ .‬من‌ مايلم‌ بدانم‌ شماها‪ ،‬همه‌تان‌‪ ،‬اصالً كي‌ هستيد؟ حيف‌ نيست‌ دختر‬
‫زيبايي‌ مثل‌ شما چنين‌ حرف‌هايي‌ بزند؟»‬
‫فتانه‌ به‌ يك‌ جست‌ از ميز پايين‌ پريد‪ ،‬كاپشن‌اش‌ را از دسته‌ صندلي‌ برداشت‌‪ ،‬با‬
‫رفيق جاسوست‌ بگو مي‌گير ‌م‬ ‫ِ‬ ‫عصبانيت‌ و پرشي‌ در پلك‌هاش‌ به‌ من‌ گفت‌‪« :‬به‌ اين‌‬
‫ترتيبش‌ را مي‌دهم‌ ها!» و با دستش‌ حالت‌ تجاوز را نشان‌ داد‪.‬‬
‫امير كمي‌ دلگير شد‪ .‬بعد رو به‌ پنجره‌ ايستاد و سعي‌ كرد كه‌ بر نگردد‪ .‬من‌ به‌ فتانه‌ كمي‌‬
‫اخم‌ كردم‌‪ ،‬با حالتي‌ از گاليه‌‪ .‬و او خواست‌ توضيح‌ بدهد‪ .‬امير كمونيست‌ گفت‌‪« :‬مايل‌‬
‫نيستم‌ بشنوم‌‪ .‬در كار مجيد هم‌ دخالت‌ نمي‌كنم‌‪».‬‬
‫من‌ متن‌ را امضا كردم‌ و اين‌ آخرين‌ كار سياسي‌ من‌ در آلمان‌ بود‪.‬‬
‫فتانه‌ اعالميه‌ را برداشت‌‪ ،‬با من‌ روبوسي‌ كرد و بي‌ آنكه‌ از امير خداحافظي‌ كند رفت‌‪.‬‬
‫نمي‌دانم‌ آن‌ بيانيه‌ چاپ‌ شد يا نه‌‪ ،‬ولي‌ من‌ مي‌خواستم‌ـ يك‌ جايي‌ حضور داشته‌ باش ‌م و بعد‬
‫از مدت‌ها سكوت‌‪ ،‬با بروبچه‌ها همصدا شده‌ باشم‌‪ .‬همين‌‪.‬‬
‫امير گفت‌‪« :‬مردكه‌‪ ،‬تو كه‌ داري‌ برمي‌گردي‌ اين‌ چه‌ كاري‌ بود؟»‬
‫گفتم‌‪« :‬اين‌ فتانه‌ دختر خوبي‌ است‌‪ ،‬اما حاليش‌ نيست‌ كه‌ با اسم‌ مستعار امضا كردم‌‪».‬‬
‫«خيلي‌ پتياره‌ بود! اين‌ كي‌ بود؟»‬
‫«يك‌ كمي‌ بوگندو شده‌‪».‬‬
‫«حاال فكر مي‌كني‌ كار درستي‌ كردي‌؟»‬
‫البته‌‪ .‬حتا فيلم‌هايي‌ كه‌ گاهي‌ از سينماي‌ ايران‌ در تلويزيون‌ آلمان‌ پخش‌ مي‌شود‪ ،‬يا مثالً‬
‫چاپ‌ رمان‌هاي‌ نويسندگان‌ داخل‌ به‌ زبان‌ خارجي‌ در ادامه‌ همين‌ تهاجم‌ رژيم‌ به‌ غرب‌‬
‫است‌ كه‌ فقر و بدبختي‌ و ويراني‌ و اعدام‌ها را ماله‌ بكشند‪ .‬از ديد من‌ همة‌ اين‌‬
‫هنرنمايي‌ها چيزي‌ جز توطئه‌ نيست‌‪ ،‬و مملكت‌ آنقدر در فساد اقتصادي‌ و سياسي‌ غرق‌‬
‫شده‌ كه‌ هيچ‌ راهي‌ جز براندازي‌ رژيم‌ وجود ندارد‪ .‬هركس‌ مي‌تواند‪ ،‬بايد به‌ سهم‌ خودش‌‬
‫در اين‌ براندازي‌ حركت‌ كند‪ ،‬و من‌ از خانوادة‌ خودم‌‪« :‬آخ‌ برادر‪ ،‬اسد!»‬
‫وقتي‌ در هواپيما بودم‌ ياد خميني‌ افتادم‌‪ .‬هميشه‌ براي‌ من‌ عجيب‌ بود و نمي‌توانستم‌‬
‫بفهمم‌ كه‌ چطور يك‌ آدمي‌ بعد از پانزده‌ سال‌ وقتي‌ دارد به‌ مملكت‌ برمي‌گردد‪ ،‬در جواب‌‬
‫خبرنگاري‌ كه‌ مي‌پرسد چه‌ احساسي‌ داريد؟ جواب‌ بدهد‪« :‬هيچ‌‪».‬‬
‫معلوم‌ بود كه‌ من‌ هم‌ به‌ سادگي‌ وارد مملكت‌ نمي‌شوم‌‪ ،‬فرش‌ قرمز جلو پام‌ پهن‌ نمي‌كنند‪،‬‬
‫در ميان‌ شور و هلهلة‌ استقبال‌كنندگان‌ وارد شهر نمي‌شوم‌‪ ،‬و كسي‌ در فرودگاه‌ منتظرم‌‬
‫نيست‌‪ .‬احساس‌ مي‌كردم‌ كه‌ چند روزي‌ توي‌ دست‌ و بال‌ مهدوي‌ و دار و دسته‌اش‌ چالنده‌‬
‫مي‌شوم‌‪ .‬اما بعد از سال‌ها كه‌ از سازمان‌ بيرون‌ بوده‌ام‌‪ ،‬مگر اطالعات‌ سوختة‌ من‌ به‌‬
‫چه‌ دردشان‌ مي‌خورد؟ فوقش‌ كمي‌ سختي‌ مي‌كشيدم‌ و باالخره‌ تمام‌ مي‌شد‪.‬‬
‫از سالن‌ ترانزيت‌ تلفن‌ مي‌زدم‌‪ .‬مامان‌ مي‌آمد دنبالم‌‪ .‬بهش‌ مي‌گفتم‌‪« :‬اگر نتوانم‌ تحمل‌ كنم‌‬
‫برمي‌گردم‌‪ .‬اين‌ را گفته‌ باشم‌‪».‬‬
‫«هركاري‌ خواستي‌ بكن‌‪ ،‬ولي‌ من‌ مبليران‌ را برات‌ جور كرده‌ام‌‪».‬‬
‫«تا ببينيم‌‪».‬‬
‫مهدوي‌ برگشت‌ و به‌ مجيد خيره‌ شد‪« :‬چي‌ را ببيني‌؟»‬
‫مجيد تا بناگوش‌ سرخ‌ شده‌ بود و حاال دقيقا ً شكل‌ قورباغه‌اي‌ را داشت‌ كه‌ آمده‌ روي‌ يك‌‬
‫تخته‌ سنگ‌‪ ،‬گلوش‌ را باد كرده‌ كه‌ چيزي‌ بگويد‪ ،‬اما غمباد چنان‌ فشاري‌ به‌ چشم‌هاش‌‬
‫آورده‌ كه‌ اگر عينك‌ نباشد‪ ،‬چشم‌هاي‌ ريزش‌ در ورم‌ فزاينده‌ محو خواهد شد‪.‬‬
‫مهدوي‌ اين‌ بار لبخند زد و دوباره‌ سئوالش‌ را تكرار كرد‪ .‬مجيد آرام‌ پلك‌ زد كه‌ بتواند بر‬
‫خودش‌ مسلط‌ شود‪ ،‬لحظه‌اي‌ خيره‌ ماند‪ .‬مردد بود‪ .‬تند يك‌ تف‌ زد و ماليد‪ ،‬نفس‌ راحتي‌‬
‫كشيد و گفت‌‪« :‬واقعا ً تصميم‌ گرفته‌ام‌ برگردم‌ مملكتم‌‪ ،‬س ِر خانه‌ و زندگي‌ام‌‪ .‬مي‌دانيد؟ من‌‬
‫توي‌ اين‌ غربت‌ خانواده‌ام‌ پاشيد‪ ،‬زنم‌ از دستم‌ رفت‌‪ ،‬دخترم‌ از دستم‌ رفت‌‪ .‬رفيق‌ جان‌‬
‫جاني‌ام‌‪ ،‬عبدالناصر توي‌ خانة‌ من‌ تمام‌ كرد‪ .‬يعني‌ وقتي‌ برديمش‌ بيمارستان‌‪،‬‬
‫بيست‌وچهار ساعت‌‪»...‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬حرف‌ حساب‌ اين‌ ناصري‌ چي‌ بود؟»‬
‫«در حملة‌ كميته‌اي‌ها به‌ استوديوي‌ ضبط‌‪»...‬‬
‫«ننه‌من‌غريبم‌ راه‌ انداخته‌ بود‪ ،‬اصالً تيري‌ بهش‌ نخورده‌ بود‪».‬‬
‫«به‌هرحال‌ قطع‌ نخاع‌ شده‌ بود‪».‬‬
‫«بيخودي‌ ترسيده‌ بود و مثل‌ اينكه‌ از جايي‌ افتاده‌ بود‪ ».‬خنديد و مشتي‌ پسته‌ در‬
‫دست‌هاي‌ مجيد ريخت‌‪« :‬اهل‌ آبجو و اينجور چيزها كه‌ نيستي‌؟»‬
‫«من‌ نوشابه‌ الكلي‌ نمي‌توانم‌ بخورم‌‪».‬‬
‫«چرا؟»‬
‫«قاطي‌ مي‌كنم‌‪ ».‬و دوباره‌ جعبه‌ قرص‌هاش‌ را از جيب‌ درآورد و نشان‌ داد‪.‬‬
‫«باالخره‌ نگفتي‌‪ .‬چي‌ شد كه‌ اين‌همه‌ سال‌ توي‌ آسايشگاه‌ ماندگار شدي‌؟ مگر معالجه‌‬
‫نمي‌كنند؟»‬
‫نمي‌دانم‌ چرا هرچه‌ به‌ تو نزديك‌تر مي‌شدم‌‪ ،‬بيشتر يادت‌ مي‌افتادم‌‪ .‬مثل‌ بقيه‌ برادرها قد‬
‫بلند نبودي‌‪ .‬ريزه‌ و فرز‪ ،‬با عينكي‌ دور طاليي‌ كه‌ اگر آن‌ را به‌ چشم‌ نداشتي‌‪ ،‬دست‌هات‌‬
‫دنبال‌ چيزي‌ مي‌گشت‌ تا عينك‌ را پيدا كند و به‌ چشم‌ بگذارد‪ .‬آنوقت‌ لبخند مي‌زدي‌ كه‌‬
‫چالي‌ در طرف‌ چپ‌ صورتت‌ مي‌افتاد‪ .‬لباس‌ روشن‌ مي‌پوشيدي‌‪ ،‬پيپ‌ مي‌كشيدي‌‪ ،‬و مدام‌‬
‫شعرهاي‌ شاملو را مي‌خواندي‌‪.‬‬
‫دلم‌ مي‌خواست‌ چشم‌هام‌ را ببندم‌ و توي‌ همان‌ حال‌ بمانم‌‪ .‬وقتي‌ از پنجره‌ جاده‌ را‬
‫مي‌ديدم‌‪ ،‬باور مي‌كردم‌ فاصلة‌ ما جدي‌ است‌‪ .‬مي‌ترسيدم‌ در حسرت‌ بوي‌ خاك‌ تو بميرم‌‪،‬‬
‫اما به‌ كيلومترشمار كه‌ چشم‌ مي‌انداختم‌‪ ،‬مي‌فهميدم‌ رانندة‌ مرسدس‌ بنز دارد همه‌‬
‫تالشش‌ را مي‌كند تا جاده‌ را يك‌جا ببلعد و فرو دهد‪.‬‬
‫هوا توفاني‌ بود‪ .‬درخت‌هاي‌ بلند دو طرف‌ جاده‌ پيچ‌ و تاب‌ مي‌خوردند‪ ،‬و سر خم‌‬
‫مي‌كردند‪ .‬انگار نيرويي‌ مرموز تالش‌ مي‌كرد آنها را از ريشه‌ بيرون‌ بكشد‪ .‬صداي‌ توفان‌‬
‫در موتور مرسدس‌ بنز مي‌پيچيد‪ .‬و خاك‌ مي‌دويد‪ ،‬همراه‌ با كاغذپاره‌ و قوطي‌ حلبي‌ و‬
‫شاخه‌ شكسته‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ به‌ راننده‌ گفت‌‪« :‬سرعتت‌ را كم‌ كن‌‪».‬‬
‫توفان‌ در هر سرزميني‌ معناي‌ خاصي‌ دارد‪ .‬من‌ توفان‌هاي‌ زيادي‌ ديده‌ام‌‪ .‬جايي‌ زندگي‌‬
‫مي‌كردم‌ كه‌ بر اثر توفان‌‪ ،‬درخت‌ها با سر در خاك‌ فرو رفته‌ بودند و ريشه‌هاشان‌ در باد‬
‫تكان‌ مي‌خورد‪ .‬جايي‌ كه‌ شيرواني‌ خانه‌ها كنده‌ شده‌ بود و به‌ نظر مي‌آمد خانه‌ها سر‬
‫ندارند‪ .‬اما وقتي‌ در آن‌ جاده‌ هواي‌ توفاني‌ را مي‌ديدم‌ بند دلم‌ پاره‌ مي‌شد و نگرانم‌‬
‫مي‌كرد‪ .‬مي‌ترسيدم‌ هيچوقت‌ نتوانم‌ بوي‌ تو را به‌ مشام‌ بكشم‌‪ .‬مي‌بيني‌؟ مثل‌ ستاره‌‬
‫پخش‌مان‌ كرده‌اند توي‌ اين‌ صفحه‌ سياه‌ كه‌ هر كدام‌مان‌ جايي‌ براي‌ خودمان‌ سوسو بزنيم‌‬
‫كه‌ مثالً هستيم‌‪ .‬اما نمي‌دانيم‌ در كدام‌ منظومه‌ مي‌چرخيم‌‪ ،‬براي‌ چي‌ مي‌چرخيم‌‪ ،‬و چقدر‬
‫مي‌چرخيم‌‪.‬‬
‫به‌ قول‌ عبدالناصر آخرش‌ همه‌مان‌ به‌ خودمان‌ بدهكار شديم‌‪ .‬وقتي‌ فكرش‌ را مي‌كنم‌ كه‌‬
‫اصالً براي‌ چي‌ كارمان‌ به‌ تبعيد و آوارگي‌ كشيد‪ ،‬به‌ اينجا مي‌رسم‌ كه‌ خوب‌‪ ،‬جان‌مان‌ را‬
‫نجات‌ داديم‌‪ .‬ولي‌ اگر كسي‌ از من‌ بپرسد كه‌ در فعاليت‌هامان‌ دنبال‌ چي‌ مي‌گشتيم‌‪ ،‬جوابي‌‬
‫براش‌ ندارم‌‪ .‬هميشه‌ منتظر بوديم‌ اتفاقي‌ در داخل‌ بيفتد تا ما خودمان‌ را سر زبان‌ها‬
‫بيندازيم‌ و يك‌ جوري‌ خودمان‌ را با آن‌ اتفاق‌ وصل‌ كنيم‌‪ .‬حتا آن‌ اوايل‌ با چندتا از رفقا‬
‫س از ايران‌ آمد‪ ،‬بيايد زير پرچم‌ما‪.‬‬ ‫تصميم‌ داشتيم‌ مافياي‌ پرقدرتي‌ راه‌ بيندازيم‌ كه‌ هرك ‌‬
‫همان‌ ماجراهاي‌ بانك‌ اطالعاتي‌ و بايكوت‌ و مرعوب‌كردن‌ افراد ناميزان‌‪ .‬كه‌ نگرفت‌‪ .‬همه‌‬
‫مبارزات‌ ما از اول‌ به‌خاطر مردم‌ و خلق‌ و ملت‌ بود‪ .‬بعدها يادمان‌ رفت‌ و هيچوقت‌ به‌‬
‫اين‌ فكر نكرديم‌ كه‌ آنها چه‌ باليي‌ سرشان‌ آمد‪ ،‬زير گراني‌‪ ،‬زير بمباران‌ و الي‌ دود‬
‫جنگ‌‪ ،‬زير فشار تبليغات‌ آخوندها كه‌ مملكت‌ را به‌ ورشكستگي‌ كشاندند و چند ميليون‌‬
‫آدم‌ را آواره‌ كردند‪ ،‬اصالً ياد آنها نبوديم‌‪ .‬داشتيم‌ خودمان‌ را اثبات‌ مي‌كرديم‌‪ ،‬و براي‌‬
‫اثبات‌ خود هركاري‌ مي‌كرديم‌‪ .‬اما نپرسيديم‌‪ ،‬خوب‌‪ ،‬بعدش‌ چه‌ مي‌شود؟‬
‫ن ادامه‌‬ ‫هيچ‌‪ .‬بعد از اينكه‌ تو را اعدام‌ كردند‪ ،‬ما سه‌ برادر آنقدر به‌ فعاليت‌هاي‌ سياسي‌ما ‌‬
‫داديم‌ كه‌ از همديگر نفرت‌ پيدا كرديم‌‪ .‬ما واقعا ً آدم‌ نبوديم‌‪ ،‬ايرج‌‪ .‬درنده‌هايي‌ بوديم‌ كه‌ تا‬
‫مغز استخوان‌هامان‌ كينه‌اي‌ شتري‌ رسوب‌ كرده‌ بود و اداي‌ آدم‌ را درمي‌آورديم‌‪ .‬پيشواي‌‬
‫من‌ استالين‌ بود‪ ،‬سعي ِد بدبخت‌ مسعود رجوي‌ را بت‌ كرده‌ بود‪ ،‬و اسد غالم‌ حلقه‌ به‌‬
‫گوش‌ خميني‌ بود و حاال تمام‌ و كمال‌ شده‌ بود نوكر خامنه‌اي‌‪ .‬خجالت‌آور است‌‪ .‬وقتي‌ به‌‬
‫روزهاي‌ بعد از انقالب‌ فكر مي‌كنم‌ كه‌ عكس‌ اعدام‌شدگان‌ را به‌ ديوار اتاق‌مان‌‬
‫مي‌چسبانديم‌ و با احساسي‌ پر از رضايت‌ مي‌خوابيديم‌‪ ،‬خجالت‌ مي‌كشم‌‪ .‬ما براي‌ اعدام‌‬
‫سران‌ رژيم‌ سابق‌ هورا مي‌كشيديم‌‪ ،‬و همين‌ شد الگويي‌ كه‌ بعدها‪ ،‬بي‌ محاكمه‌‪ ،‬دسته‌‬
‫دسته‌ اعدام‌ كردند‪ .‬حاال هم‌ نمي‌دانيم‌ كه‌ آن‌ اولي‌ها‪ ،‬سران‌ رژيم‌ شاه‌‪ ،‬واقعا ً گناهكار‬
‫بودند يا نه‌؟ محاكمه‌ شده‌ بودند يا نه‌؟‬
‫ً‬
‫ناصر گفت‌‪« :‬االغ‌! تو بايد بفهمي‌ كه‌ اعدام‌ اصال كار خالفي‌ است‌‪ .‬تو چه‌كار به‌ محاكمه‌‬
‫و گناه‌ داري‌؟»‬
‫«يعني‌ تو معتقدي‌ كه‌ حاال اگر دري‌ به‌ تخته‌ خورد و قدرت‌ به‌ دست‌ اپوزيسيون‌ افتاد‬
‫نبايد اين‌ آخوندهاي‌ ناكس‌ را به‌ تير چراغ‌ برق‌ آويزان‌ كرد؟»‬
‫«اوالً كدام‌ اپوزيسيون‌؟ ثانيا ً تير چراغ‌ برق‌ را براي‌ روشنايي‌ شهر ساخته‌اند‪ ،‬نه‌ براي‌‬
‫آويزان‌ كردن‌ گناهكاران‌‪ .‬ثالثا ً چرا اعدام‌؟ پس‌ تو چه‌ فرقي‌ با الجوردي‌ جالد داري‌؟‬
‫گندش‌ را درآورده‌ايد‪ ،‬همه‌تان‌ سروته‌ يك‌ كرباسيد‪ ».‬و ويلچرش‌ را برد كنار پنجر ‌ه و‬
‫ديگر به‌ بحث‌ ادامه‌ نداد‪ .‬خيابان‌ را تماشا مي‌كرد‪.‬‬
‫تو در عكس‌ نيستي‌‪.‬‬
‫مامان‌ چشم‌ راستش‌ را كمي‌ تنگ‌ كرده‌ و سرش‌ را ب ‌ه عقب‌ برده‌ است‌‪ .‬انسي‌ زور زده‌‬
‫كه‌ لبش‌ غنچه‌ بماند‪ .‬اما خنده‌اش‌ مثل‌ دلقك‌هاست‌‪ .‬آن‌ روزها هنوز جانورش‌ را‬
‫نزاييده‌بود‪ ،‬لباس‌ حاملگي‌ به‌ تن‌ داشت‌‪ .‬باالتنه‌ كوتاه‌ و آبي‌‪ .‬پدر هم‌ وسط‌شان‌ نشسته‌‬
‫بود و مي‌خنديد‪ .‬يك‌ رج‌ دندان‌هاي‌ سفيدش‌ پيداست‌‪ .‬با دو گونة‌ برآمده‌‪ ،‬و چهرة‌ توپر به‌‬
‫قول‌ مامان‌‪ ،‬صورت‌ بازاري‌‪ .‬خنده‌اش‌ شكفته‌ است‌‪ ،‬موهاي‌ جوگندمي‌اش‌ تاب‌ خورده‌‪ ،‬و‬
‫چشم‌هاي‌ درشتش‌ را به‌ دوربين‌ دوخته‌ است‌‪ .‬با پاهايي‌ از هم‌ گشوده‌ كه‌ نشان‌ دهد هر‬
‫جور دلش‌ بخواهد مي‌تواند بنشيند؛ يك‌ پاش‌ را اين‌ س ِر آن‌ باغ‌ و خانة‌ درندشت‌ بگذارد‪،‬‬
‫و پاي‌ ديگرش‌ را در كمپاني‌ بي‌‪ .‬اف‌‪ .‬گودريچ‌‪.‬‬
‫حتا مي‌تواند با سرانگشت‌ تلنگري‌ به‌ من‌ بزند كه‌ مثل‌ حشره‌اي‌ پرتم‌ كند به‌ اعما ‌‬
‫ق‬
‫دره‌ها‪ .‬يا توي‌ دهن‌ انسي‌ بكوبد كه‌ خون‌ بپاشد به‌ ديوار‪ ،‬درست‌ باالي‌ كليد برق‌ كه‌‬
‫هروقت‌ مي‌آمديم‌ برق‌ سالن‌ پذيرايي‌ را روشن‌ كنيم‌‪ ،‬لكه‌ها هنوز بود‪ .‬پدر مي‌توانست‌‬
‫برخالف‌ فريدون‌ شاهنامه‌ كه‌ به‌ رسم‌ شاهان‌ باستاني‌ لباس‌ شاهانه‌ مي‌پوشيد‪ ،‬كت‌ و‬
‫شلوار تميز اطوخورده‌ بپوشد‪ ،‬كفش‌ ورني‌ به‌پا كند‪ ،‬با پيراهني‌ سفيد كه‌ پر از اسب‌هاي‌‬
‫دريايي‌ كوچولوست‌‪ .‬اگر هم‌ به‌ندرت‌ كراوات‌ مي‌زد‪ ،‬آدم‌ خيال‌ مي‌كرد صورتش‌ ور ‌م‬
‫كرده‌‪ ،‬انگار دارند خفه‌اش‌ مي‌كنند‪.‬‬
‫تو گفتي‌‪« :‬نگاه‌ كن‌‪ ،‬انگار دارند خفه‌اش‌ مي‌كنند‪ .‬پدر‪ ،‬تو را به‌خدا كراواتت‌ را باز كن‌‪.‬‬
‫مردم‌ دارند انقالب‌ مي‌كنند‪».‬‬
‫«به‌ كار من‌ دخالت‌ نكن‌‪ ،‬بچه‌!»‬
‫«از توي‌ دوربين‌ بزرگترين‌ چيزي‌ كه‌ مي‌بينم‌ صورت‌ شماست‌‪».‬‬
‫ما همه‌ زديم‌ زير خنده‌‪ ،‬و تو گرفتي‌‪ .‬من‌ برگشتم‌ دستي‌ به‌ كراوات‌ پدر كشيدم‌‪.‬‬
‫زد روي‌ دستم‌‪« :‬نكن‌‪ ،‬بچه‌!»‬
‫مرد هم‌ كه‌ شديم‌ به‌ ما مي‌گفت‌ بچه‌‪ .‬حتا وقتي‌ از جايي‌ رد مي‌شد كه‌ مامان‌ آن‌ نزديكي‌ها‬
‫بود مي‌گفت‌‪« :‬برو كنار‪ ،‬بچه‌‪».‬‬
‫مامان‌ برمي‌گشت‌‪ .‬با يك‌ لنگه‌ ابروي‌ باال انداخته‌‪ ،‬نيمي‌ لبخند‪ ،‬نيمي‌ اخم‌ فقط‌ نگاهش‌‬
‫مي‌كرد‪ .‬انگار كه‌ دارند عكسش‌ را مي‌گيرند‪ .‬همة‌ اداهاي‌ زنانه‌ و مهر مادري‌اش‌ را‬
‫مي‌شد يك‌جا ديد‪.‬‬
‫توفان‌ فرمان‌ ماشين‌ را مي‌دزديد‪ ،‬و راننده‌ دو دستي‌ فرمان‌ را چسبيده‌ بود و كمي‌ خم‌‬
‫شده‌ بود‪ .‬مجيد خيال‌ مي‌كرد توي‌ اتاقش‌ در آسايشگاه‌ برادران‌ آلكسيانا پشت‌ پنجره‌‬
‫نشسته‌ و دارد به‌ عكس‌ نگاه‌ مي‌كند‪ .‬هيچ‌ حسي‌ جز يك‌ انتظار گنگ‌ و كمرنگ‌ نداشت‌‪.‬‬
‫عكس‌ را به‌ رو خواباند و به‌ تماشا ادامه‌ داد‪ .‬باران‌ تند شده‌ بود و مردم‌ مي‌دويدند‪.‬‬
‫پيرزني‌ در پياده‌رو پهن‌ سر چهارراه‌ مانده‌ بود‪ .‬چتر هم‌ نداشت‌‪ ،‬و هرچه‌ مي‌كرد‬
‫نمي‌توانست‌ خود را به‌ زير طاقي‌ها برساند‪ .‬يك‌ پاش‌ كوتاه‌تر از آن‌ يكي‌ بود‪ ،‬فرو‬
‫مي‌رفت‌ و بر مي‌آمد‪ .‬مثل‌ پيستون‌ موتور؛ پايين‌ مي‌رفت‌‪ ،‬يك‌جا شكن‌ برمي‌داشت‌‪ ،‬و‬
‫دوباره‌ مي‌كوبيد تا از آن‌ شيب‌ تند‪ ،‬در توفان‌ بگذرد‪.‬‬
‫تو رفته‌ بودي‌‪ .‬از همان‌ دانشكده‌ بعد از اجراي‌ يك‌ تئاتر تو را برده‌ بودند‪ ،‬و به‌ پدر تلفن‌‬
‫زده‌ بودند كه‌ فعالً چند روزي‌ پيش‌ ما مي‌ماند تا ببيني ‌م چطور مي‌شود‪ .‬اما اين‌ رفتن‌ يا‬
‫بردن‌ طوالني‌ شد‪ ،‬و ما نمي‌دانستيم‌ كه‌ چهار سال‌ طول‌ مي‌كشد‪ .‬پدر گفت‌‪« :‬حتا فريدون‌‬
‫شاهنامه‌‪»...‬‬
‫َ‬
‫گفتم‌‪« :‬مامان‌‪َ ،‬ركب‌ نخوري‌! مي‌خواهد با افسانه‌ و خرافات‌‪ ،‬واقعيت‌ را لوث‌ كند‪».‬‬
‫و مامان‌ چهار انگشتش‌ را نشان‌ داد‪ .‬پدر گفت‌‪« :‬خيلي‌ خوب‌‪ ،‬اگر ناهارتان‌ را ميل‌‬
‫كرده‌ايد‪ ،‬برويد درس‌تان‌ را بخوانيد‪».‬‬
‫من‌ و اسد آن‌ سال‌‪ ،‬سال‌ آخر دبيرستان‌ بوديم‌‪ .‬موهاي‌ سرمان‌ را از ته‌ تراشيده‌ بوديم‌ كه‌‬
‫در خانه‌ بنشينيم‌ و واقعا ً درس‌ بخوانيم‌‪ .‬مي‌رفتيم‌ توي‌ اتاق‌مان‌ و خرخواني‌ مي‌كرديم‌‪.‬‬
‫فيزيك‌‪ ،‬شيمي‌‪ ،‬انگليسي‌‪ ،‬مخروطات‌‪ ،‬جبر‪ ،‬مثلثات‌‪ ،‬حساب‌ استداللي‌‪ ،‬و آن‌همه‌ درس‌‬
‫تلنبارشده‌ را مي‌خوانديم‌ و به‌ تو فكر مي‌كرديم‌‪ .‬فقط‌ براي‌ ناهار يا شام‌ مي‌آمديم‌ باال‪.‬‬
‫اسد دو سال‌ درجا زده‌ بود‪ ،‬و آن‌ سال‌ تصميم‌ داشت‌ به‌ هر قيمتي‌ شده‌ ديپلم‌ را بگيرد و‬
‫قال‌ قضيه‌ را بكند‪ .‬پدر مي‌گفت‌‪« :‬اسد جان‌‪ ،‬اگر حوصله‌ نداري‌‪ ،‬امسال‌ را هم‌ مي‌تواني‌‬
‫عجالتا ً درجا بزني‌ تا سعيد هم‌ بهت‌ برسد‪ .‬آنوقت‌ سه‌تايي‌ باهم‌ يك‌ ديپلم‌ بگيريد‪».‬‬
‫گفتم‌‪« :‬پدر‪ ،‬مرا قاطي‌ ماجرا نكن‌‪ ،‬لطفاً‪».‬‬
‫«خشك‌ و تر با هم‌ مي‌سوزند‪ ،‬بچه‌‪».‬‬
‫اسد گفت‌‪« :‬من‌ كه‌ از اول‌ به‌ شما گفتم‌ـ عالقه‌اي‌ به‌ رياضيات‌ ندارم‌‪ ،‬به‌ زور مرا‬
‫فرستاديد اين‌ رشتة‌ لعنتي‌‪ ،‬مغز من‌ نمي‌كشد‪».‬‬
‫پدر با كف‌ دست‌ كوبيد به‌ دستة‌ مبل‌‪« :‬بچة‌ فريدون‌ اماني‌ بايد باالترين‌ رشته‌ها را‬
‫بخواند‪ ،‬وگرنه‌ بايد برود شوش‌ پنچري‌ بگيرد‪ .‬از اين‌ گذشته‌‪ ،‬مگر براي‌ من‌ درس‌‬
‫مي‌خوانيد؟ آينده‌ خودتان‌ است‌‪ ،‬مي‌خواهيد بخوانيد‪ ،‬نمي‌خواهيد‪ ،‬از اين‌ خانه‌ برويد‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬زندگي‌ ما با همان‌ تئاتر پاشيده‌ شد‪».‬‬
‫تئاتري‌ از يك‌ اسطورة‌ معروف‌‪ .‬داستان‌ فريدون‌ شاهنامه‌ كه‌ وقتي‌ شيرخواره‌ است‌‪،‬‬
‫مادرش‌ او را به‌ روستايي‌ مي‌برد تا از دست‌ ضحاك‌ در امان‌ باشد‪ .‬ضحاك‌ شاه‌ ستمگري‌‬
‫است‌ كه‌ شيطان‌ بر شانه‌هاش‌ بوسه‌ زده‌ و جاي‌ بوسه‌ها دو مار روييده‌اند كه‌‬
‫خوراك‌شان‌ مغز جوانان‌ است‌‪ .‬هر روز مغز دو جوان‌ را براي‌ ماران‌ شانه‌اش‌ خورش‌‬
‫مي‌سازند‪ .‬شهر چنان‌ از جوانان‌ تهي‌ مي‌شود كه‌ سر هر كوي‌ و برزني‌ حجله‌اي‌‬
‫برپاست‌‪.‬‬
‫ضحاك‌ كه‌ از منجمان‌ و حكيمان‌ شنيده‌ است‌ تباهي‌ او به‌دست‌ فريدون‌ خواهد بود‪،‬‬
‫همواره‌ در جستجوي‌ كودكي‌ به‌ نام‌ فريدون‌ است‌‪ .‬روزي‌ اعالم‌ مي‌كند‪ :‬من‌ دشمني‌ دارم‌‬
‫به‌ نام‌ فريدون‌‪ ،‬و فريدون‌ اكنون‌ كودك‌ است‌‪ ،‬براي‌ ايمني‌ از اين‌ خطر‪ ،‬بزرگان‌ بايد‬
‫بنويسند كه‌ من‌ كاري‌ جز خوبي‌ و صالح‌ نكرده‌ام‌‪ .‬بزرگان‌ از ترس‌ حاضر به‌ مصاحبة‌‬
‫تلويزيوني‌ مي‌شوند‪ .‬يكي‌ يكي‌ با لباس‌ باستاني‌ مي‌آيند جلو دوربين‌ تلويزيون‌ و شاه‌ را‬
‫ستايش‌ مي‌كنند‪ .‬در همين‌ زمان‌ كاوه‌ آهنگر قيام‌ مي‌كند و مي‌گويد‪ :‬دكانت‌ را جمع‌ كن‌‪،‬‬
‫عمو! من‌ هجده‌ پسر داشته‌ام‌ـ كه‌ هفده‌ تن‌ آنها را خوراك‌ ماران‌ تو كرده‌اند‪ .‬اين‌ چه‌ عدلي‌‬
‫است‌ كه‌ ادعا مي‌كني‌؟ پسر هجدهم‌ من‌ حاال زنداني‌ توست‌‪.‬‬
‫از چرم‌ آهنگري‌ درفش‌ كاويانش‌ را مي‌سازد‪ ،‬ضحاك‌ را در كوه‌ دماوند زنداني‌ مي‌كند‪ ،‬و‬
‫فريدون‌ را به‌ شاهي‌ بر مي‌گزيند‪ .‬اما اين‌ هنوز آغاز داستان‌ است‌‪...‬‬
‫نمايش‌ كه‌ تمام‌ شد‪ ،‬دانشجوها كف‌ زدند‪ ،‬سوت‌ زدند‪ ،‬و بازيگران‌ را آنقدر تشويق‌ كردند‬
‫كه‌ آنها مجبور شدند چند بار بروند و دوباره‌ برگردند‪ .‬كف‌‪ .‬كف‌‪ .‬كف‌‪.‬‬
‫باران‌ با توفان‌ توأم‌ شده‌ بود‪ .‬رگِ باران‌‪ ،‬ماشين‌ را مي‌شست‌ و در جاده‌ مي‌دويد‪ ،‬و باز‬
‫مي‌گرفت‌‪ .‬راننده‌ سرعت‌ را كم‌ كرده‌ بود‪ ،‬و رگبار بند نمي‌آمد‪ .‬مهدوي‌ ساكت‌ نشسته‌ بود‬
‫و چهارچشمي‌ جاده‌ را مي‌پاييد‪ .‬جاده‌ ديد كافي‌ نداشت‌‪ ،‬و راننده‌ مجبور مي‌شد مدام‌ ترمز‬
‫كند‪ .‬مجيد از مأمور سمت‌ راستي‌اش‌ پرسيد‪« :‬داريم‌ كجا مي‌رويم‌؟»‬
‫«آقاي‌ مهدوي‌‪ ،‬ايشان‌ مي‌پرسند داريم‌ مي‌رويم‌ كجا؟»‬
‫مهدوي‌ برگشت‌‪« :‬مگر نمي‌خواستي‌ برگردي‌ ايران‌؟» و همان‌طور به‌ مجيد نگاه‌ كرد و‬
‫منتظر جواب‌ ماند‪.‬‬
‫«چرا هوايي‌ نمي‌رويم‌؟»‬
‫«بليت‌ نبود‪ .‬در تركيه‌ هميشه‌ اوضاع‌ هواپيما خراب‌ است‌‪ .‬به‌خصوص‌ كه‌ اال´ن‌ به‌خاطر‬
‫حج‌ عمره‌ بيشتر هواپيماهاي‌ ما توي‌ مسير مكه‌ ـ تهران‌ كار مي‌كند‪ .‬خواستيم‌ از باال‬
‫اقدام‌ كنيم‌‪ ،‬اما سفير هم‌ زورش‌ نرسيد‪ ،‬يعني‌ اصالً هواپيما نبود‪ .‬ولي‌ بهتر‪ ،‬سري‌ به‌‬
‫شهر سيواس‌ مي‌زنيم‌ ببينيم‌ چه‌ خبر است‌‪ .‬بچه‌هاي‌ دفت ِر نمايندگي‌ ما در سيواس‌ خيلي‌‬
‫باحالند‪».‬‬
‫مجيد از مأمور سمت‌ چپش‌ پرسيد‪« :‬شما نمي‌آييد تهران‌؟»‬
‫«آقاي‌ مهدوي‌‪ ،‬اين‌ سؤال‌ كرد كه‌‪ »...‬و لهجه‌اش‌ تركي‌ غليظ‌ بود‪.‬‬
‫يك‌ پمپ‌ بنزين‌ سمت‌ راست‌ جاده‌ بود كه‌ تابلوهاي‌ قرمز داشت‌‪ ،‬قرمز وآبي‌‪ .‬و نور‬
‫چراغ‌هاش‌ همة‌ آن‌ اطراف‌ را روشن‌ مي‌كرد‪ .‬مهدوي‌ گفت‌‪« :‬شنيدم‌‪ .‬فكر مي‌كنم‌ همين‌جا‬
‫بود كه‌ آن‌ يارو گم‌ شد‪».‬‬
‫«يعني‌ چي‌؟»‬
‫«هيچي‌‪ .‬يعني‌ يك‌ سياسي‌كار قديمي‌ اينجا آب‌ شد و رفت‌ توي‌ زمين‌‪ .‬شايد هم‌ بال‌ در‬
‫آورد و پرواز كرد‪ ».‬و خنديد‪.‬‬
‫راننده‌ هي‌ ترمز مي‌كرد و گاز مي‌داد‪ .‬جاده‌ ديد كافي‌ نداشت‌‪ ،‬توفان‌ و رگبار شديدتر شده‌‬
‫بود‪ .‬و بسياري‌ از كاميون‌ها كنار جاده‌ توقف‌ كرده‌ بودند‪ .‬مجيد گفت‌‪« :‬حال‌ تهوع‌ دارم‌‪».‬‬

‫مهدوي‌ از داشبورد ماشين‌ يك‌ پالستيك‌ بيرون‌ آورد و گذاشت‌ روي‌ پاي‌ مجيد‪« :‬سرت‌ را‬
‫بگير اين‌ تو‪ ،‬استفراغ‌ كن‌‪».‬‬
‫«چند دقيقه‌ بزنيد بغل‌‪ ،‬من‌ حالم‌ خوب‌ نيست‌‪ ،‬دستشويي‌ و‪»...‬‬
‫مهدوي‌ به‌ راننده‌ نگاه‌ كرد‪« :‬آقا‪ ،‬پمپ‌ بنزين‌ بعدي‌‪ ،‬نگهدار‪».‬‬
‫به‌ محضي‌ كه‌ ماشين‌ در پمپ‌ بنزين‌ ايستاد چند نفر دور ما حلقه‌ زدند‪ .‬يك‌ زن‌‪ ،‬يك‌‬
‫دختربچه‌‪ ،‬و سه‌ مرد‪ .‬يكي‌ از آن‌ مردها شبيه‌ چيفتن‌ بود‪ ،‬با دو عصاي‌ زير بغل‌ به‌طرف‌‬
‫ما كله‌ كرد‪ .‬وقتي‌ از ماشين‌ پياده‌ مي‌شدم‌ ديدم‌ پاي‌ راستش‌ از زانو قطع‌ شده‌ است‌‪ .‬به‌‬
‫ما كه‌ رسيد دستش‌ را دراز كرد باالي‌ دست‌ بقية‌ آن‌ گداها‪ .‬مأمور سمت‌ راستي‌ام‌ به‌‬
‫تركي‌ چيزي‌ بهشان‌ گفت‌ كه‌ نفهميدم‌‪ .‬اما آنها دست‌بردار نبودند و هي‌ به‌ ما نزديك‌تر‬
‫مي‌شدند‪ .‬مأمور سمت‌ چپي‌ام‌ پول‌ خردهاش‌ را بيرون‌ آورد و توي‌ دست‌ هر كدامشان‌‬
‫يكي‌ گذاشت‌‪.‬‬
‫رگ‌ تندي‌ زد و همة‌ ما را شست‌‪ .‬گداها از دور ما پس‌ رفتند و من‌ داشتم‌ به‌ چيفتن‌ نگاه‌‬
‫مي‌كردم‌ كه‌ با دو عصاي‌ زير بغل‌ به‌ گدايي‌ افتاده‌ بود‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬چيفتن‌‪ ،‬حرامزاده‌!» آنها دوباره‌ به‌طرف‌ ما برگشتند‪ .‬دختربچه‌ زير آن‌ بارا ِن تند‪،‬‬
‫تند مي‌دويد اما با يك‌ خيزش‌ چيفتن‌ كه‌ دو س ِر عصاش‌ را به‌ زمين‌ مي‌گذاشت‌ و خودش‌‬
‫را پرتاب‌ مي‌كرد‪ ،‬دخترك‌ عقب‌ مي‌افتاد و باز تالش‌ مي‌كرد‪ .‬مهدوي‌ فرياد زد‪:‬‬
‫«چه‌كارشان‌ داري‌‪ ،‬آقا؟» چپيد توي‌ ماشين‌ و شيشه‌ را پايين‌ كشيد‪.‬‬
‫«كاري‌ ندارم‌‪ ،‬اين‌ يارو شبيه‌ چيفتن‌ حرام‌زاده‌ است‌‪».‬‬
‫«به‌ تو چه‌ مربوط‌؟»‬
‫جا خوردم‌‪ ،‬اما چيزي‌ نگفتم‌‪.‬‬
‫هوا سرد بود و باد مي‌پيچيد الي‌ لباس‌ها‪ .‬من‌ رفتم‌ توي‌ يكي‌ از آن‌ توالت‌ها‪ ،‬و ي ‌‬
‫ك‬
‫مأمور درست‌ جلو در ايستاد‪ .‬از زير در پاهاش‌ را مي‌ديدم‌ كه‌ چسبيده‌ به‌ در ايستاده‌‬
‫است‌‪ .‬نفر بعد هم‌ در درگاه‌ توالت‌ منتظر بود‪.‬‬
‫آدم‌ وقتي‌ گير مي‌افتد‪ ،‬شايس‌ اِگال‌‪ .‬كاري‌ كه‌ نمي‌شود كرد‪ ،‬فقط‌ بايد منتظر بماني‌ تا‬
‫ببيني‌ بعد چه‌ مي‌شود‪ .‬پنجرة‌ توالت‌ خيلي‌ باال بود و باريك‌ سرتاسر آن‌ فضا را دور زده‌‬
‫بود‪ .‬كارم‌ كه‌ تمام‌ شد دست‌ و صورتم‌ را شستم‌‪ ،‬قدري‌ اطراف‌ ماشين‌ها قدم‌ زدم‌ و به‌‬
‫آدم‌ها نگاه‌ كردم‌‪ .‬منتظر يك‌ فرصت‌ يا اتفاق‌‪ .‬بعد رفتم‌ جلوتر‪ .‬پرتگاهي‌ بود‪ ،‬و بيابان‌‬
‫تاريكي‌ كه‌ پشت‌ درخت‌ها تا مرز ايران‌ ادامه‌ مي‌يافت‌‪ .‬با درخت‌هاي‌ َگر گرفته‌ كه‌ توفان‌‬
‫افتاده‌ بود به‌ جان‌شان‌‪.‬‬
‫بمب‌ را سعيد زير يك‌ سطل‌ آشغال‌ نزديك‌ ايستگاه‌ سواري‌هاي‌ آبي‌ عشرت‌ آباد ـ تجريش‌‬
‫كار گذاشته‌ بود‪ .‬من‌ هم‌ همراهش‌ بودم‌ كه‌ دلهره‌ نداشته‌ باشد‪ .‬كمي‌ آن‌ اطراف‌ قدم‌ زديم‌‬
‫و به‌ در و ديوار نگاه‌ كرديم‌‪ ،‬بعد رفتيم‌ بستني‌ فروشي‌ گوشة‌ ميدان‌‪ .‬يك‌ سان‌شاين‌‬
‫سفارش‌ داديم‌ و همانجور كه‌ مي‌خورديم‌‪ ،‬به‌ آدم‌ها نگاه‌ كرديم‌‪ .‬گفتم‌ خاك‌ بر سرتان‌‪،‬‬
‫منفجر شويد و نگذاريد اين‌ رژيم‌ بر شما حكومت‌ كند‪.‬‬
‫ديوارهاي‌ پادگان‌ عشرت‌ آباد پر از جمله‌هاي‌ خميني‌ بود‪ .‬يك‌ عكس‌ و تكه‌اي‌ از يك‌ جمله‌‬
‫درست‌ روبروي‌ جايي‌ بود كه‌ من‌ نشسته‌ بودم‌‪« :‬من‌ عذر مي‌خواهم‌‪ ».‬بعد پاشديم‌‪ ،‬يك‌‬
‫تاكسي‌ گرفتيم‌‪« :‬دربست‌‪،‬نياوران‌‪».‬‬
‫خميني‌ روي‌ بالكن‌ نشسته‌ بود‪ .‬و عدة‌ زيادي‌ پاي‌ بالكنش‌ داشتند گريه‌ مي‌كردند‪ .‬نمي‌دانم‌‬
‫چه‌ اتفاقي‌ افتاده‌ بود‪ ،‬اما وضع‌ مملكت‌ به‌هم‌ ريخته‌ بود‪ ،‬و الزم‌ بود كه‌ خميني‌ بگويد‪:‬‬
‫«من‌ عذر مي‌خواهم‌‪».‬‬
‫باران اريبي‌ هم‌‬ ‫ِ‬ ‫تا لب‌ پرتگاه‌ رفتم‌ جلو‪ .‬سردم‌ بود‪ ،‬و قلبم‌ داشت‌ از يقه‌ام‌ مي‌زد بيرون‌‪.‬‬
‫جلو ديد را مي‌گرفت‌‪ .‬به‌ قدري‌ تند مي‌باريد كه‌ چشم‌‪ ،‬چشم‌ را نمي‌ديد‪ .‬بي‌ آنكه‌ سر‬
‫برگردانم‌ خودم‌ را پرت‌ كردم‌‪.‬‬
‫با كف‌ پاها رفتم‌ و زانوهام‌ يكباره‌ خميد‪ .‬نفس‌نفس‌ مي‌زدم‌ و داشتم‌ به‌ اين‌ فكر مي‌كردم‌‬
‫كه‌ حاال چه‌ جوري‌ از اين‌ گودال‌ خالص‌ شوم‌‪ .‬اين‌ شعر حميد مصدق‌ در ذهنم‌ تكرار‬
‫مي‌شد‪« :‬تو اگر بنشيني‌‪ ،‬من‌ اگر بنشينم‌‪ ،‬چه‌ كسي‌ برخيزد؟» صداي‌ رعد و چند تك‌تير‬
‫پيچيد‪ .‬ماشيني‌ ترتركنان‌ گذشت‌‪ .‬و همه‌ چيز باهم‌ قاطي‌ شده‌ بود‪ .‬بعد صداي‌ قهقهة‌‬
‫عبدالناصر را شنيدم‌ كه‌ خيلي‌ بي‌معنا بود‪ ،‬انگار به‌ سرنوشت‌ مسخرة‌ من‌ مي‌خنديد‪.‬‬
‫لحظاتي‌ در پناه‌ يك‌ درخت‌ ماندم‌ و گوش‌ دادم‌؛ صداي‌ باران‌‪ ،‬صداي‌ تك‌تيرها‪ ،‬و هللا‌اكبر‬
‫از باالي‌ سرم‌ مي‌گذشت‌‪ .‬نفسم‌ را در سينه‌ حبس‌ كردم‌ و شمردم‌‪ :‬يك‌‪ ،‬دو‪ ،‬سه‌‪ ،‬چهار‪،‬‬
‫پنج‌‪ ،‬شش‌‪ ،‬هفت‌‪ ...‬و ديگر چيزي‌ وجودنداشت‌‪ .‬در تاريكي‌ مطلق‌ صداي‌ آكاردئون‌‬
‫عبدالناصر را مي‌شنيدم‌‪ .‬سرم‌ را بلند كردم‌ كه‌ شايد‪...‬‬
‫در تاريكي‌ يك‌ كشيده‌ آمد توي‌ صورتم‌‪« :‬مادر جنده‌!»‬
‫به‌ جلو هولم‌ داد‪« :‬راه‌ بيفت‌‪ ».‬و لهجه‌اش‌ تركي‌ غليظ‌ بود‪.‬‬
‫آن‌ يكي‌ هم‌ از جلو‪ ،‬آستينم‌ را مي‌كشيد و شاخه‌هاي‌ درخت‌ را پس‌ مي‌زد‪ .‬به‌ كوچة‌‬
‫شيبداري‌ افتاديم‌ و سربااليي‌ را از بغل‌ پمپ‌بنزين‌ دور زديم‌‪ .‬مهدوي‌ پياده‌ شده‌ بود و‬
‫داشت‌ با دستمال‌ سفيدي‌ صورتش‌ را پاك‌ مي‌كرد‪ .‬منتظر بود اما خودش‌ را بي‌خيا ‌ل نشان‌‬
‫مي‌داد‪ .‬گفت‌‪« :‬چي‌ شد؟ افتادي‌؟»‬
‫«مي‌خواهم‌ برگردم‌‪».‬‬
‫«كجا؟»‬
‫«آلمان‌‪».‬‬
‫«اقامت‌ نداري‌‪ ،‬بيچاره‌!»‬
‫«يعني‌ چي‌؟»‬
‫«يعني‌ همين‌‪».‬‬
‫تپش‌ قلبم‌ تند شده‌ بود‪ .‬پاسپورتم‌ را درآوردم‌ و نگاه‌ كردم‌‪ .‬بعد دست‌هام‌ را در جيب‌‬
‫شلوارم‌ فرو بردم‌ و مشغول‌ بيليارد جيبي‌ شدم‌‪ ،‬شايس‌ اگال‌‪.‬‬
‫مأمورها دنبالم‌ سايه‌ به‌ سايه‌ مي‌آمدند‪ .‬به‌ ماشين‌ كه‌ برگشتيم‌ مهدوي‌ گفت‌‪« :‬فراموش‌‬
‫كن‌‪ .‬ولي‌ بار آخرت‌ باشد‪».‬‬
‫راننده‌ دوباره‌ گاز را گرفت‌‪ .‬مرسدس‌ مثل‌ شير در جاده‌ مي‌غريد‪ ،‬و گاه‌ در رعد و برق‌‪،‬‬
‫عكس‌ مي‌شد‪.‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬بگذار فساد دنيا را بگيرد تا آقا‪ ،‬امام‌ زمان‌ زودتر ظهور كند‪».‬‬
‫«گارسچي‌ هستم‌ قربان‌‪ .‬محسن‌ گارسچي‌‪».‬‬
‫«گارسچي‌؟ نمي‌شناسم‌‪».‬‬
‫مرد توپر متوسطي‌ بود كه‌ موهاي‌ وسط‌ سرش‌ طاس‌ شده‌ بود‪ ،‬با سبيلي‌ كلفت‌ و سياه‌‬
‫كه‌ لبخندش‌ را غم‌انگيز مي‌كرد‪ .‬و جوري‌ جلو پدر ايستاده‌ بود كه‌ انگار دارد نماز‬
‫مي‌خواند‪« :‬گارسچي‌ قربان‌‪ ،‬شوهر فهيمه‌‪».‬‬
‫«آهان‌! پس‌ شوهر فهيمه‌ تويي‌؟»‬
‫گارسچي‌ هميشه‌ از د ِر ماشين‌رو مي‌آمد‪ .‬يك‌ كيف‌ قهوه‌اي‌ زيپ‌دار دستش‌ بود‪ ،‬درست‌‬
‫زير بغلش‌‪ ،‬روي‌ سينه‌‪ .‬پدر او را به‌ اتاق‌ ته‌ حياط‌ راهنمايي‌ كرد‪ ،‬و تا گارسچي‌ از زير‬
‫چفتة‌ مو اخته‌ بگذرد‪ ،‬پدر سرتاپاش‌ را ورانداز كرد و به‌ انسي‌ كه‌ داشت‌ لب‌ حوض‌‬
‫درس‌ مي‌خواند گفت‌‪« :‬برو يك‌ چايي‌ واسة‌ آقا بيار‪ ،‬بچه‌‪».‬‬
‫من‌ و اسد و سعيد زير ساية‌ بيد مجنون‌‪ ،‬روي‌ چمن‌ها ولو شده‌ بوديم‌ و خرخواني‌‬
‫مي‌كرديم‌‪ .‬پدر وقتي‌ متوجه‌ شد او را زير نظر دارم‌ گفت‌‪« :‬پاشو بچه‌‪ ،‬يك‌ جاسويچي‌ بده‌‬
‫به‌ اين‌ آقاي‌‪ »...‬سر تكان‌ داد‪« :‬اسمت‌ چي‌ بود؟»‬
‫«گارسچي‌‪».‬‬
‫«بله‌‪ .‬يك‌ جاسويچي‌ بده‌ به‌ آقاي‌ گارسچي‌‪ .‬پاشو ديگر! چرا ماتت‌ برده‌؟»‬
‫فهيمه‌ هر روز ساعت‌ هفت‌ صبح‌ مي‌آمد و تا غروب‌ در خانة‌ ما كار مي‌كرد‪ ،‬اما جمعه‌ها‬
‫تا غروب‌ نمي‌ماند‪ .‬شوهرش‌‪ ،‬محسن‌ گارسچي‌ مي‌آمد دنبالش‌ و زودتر از روزهاي‌ عادي‌‬
‫او را مي‌برد‪.‬‬
‫من‌ يك‌ جاسويچي‌ آوردم‌ و دادم‌ بهش‌‪ .‬فهيمه‌ بلوز زرشكي‌ به‌ تن‌ داشت‌‪ ،‬با دامن‌ مشكي‌‬
‫بلند‪ .‬روسري‌ مشكي‌ سرش‌ بود‪ .‬و مامان‌ از ايوان‌ خانه‌ باهاش‌ باي‌باي‌ مي‌كرد‪ .‬پدر‬
‫داشت‌ به‌ كاديالك‌ سويل‌ ور مي‌رفت‌‪ ،‬شايد هم‌ گلپا گوش‌ مي‌كرد‪ .‬گارسچي‌ كنار شيشة‌‬
‫ماشين‌ منتظر بود تا از پدر خداحافظي‌ كند‪.‬‬
‫بعد پدر از ماشين‌ پياده‌ شد‪ ،‬دست‌ به‌ جيب‌ برد‪ ،‬چند اسكناس‌ به‌ دوتايي‌شان‌ داد‪ ،‬و به‌‬
‫گارسچي‌ گفت‌‪« :‬برو خوش‌ باش‌‪ ».‬و يك‌ نگاه‌ جانانه‌ به‌ كپل‌هاي‌ فهيمه‌ انداخت‌‪.‬‬
‫مدتي‌ بعد پاي‌ فهيمه‌ از خانة‌ ما براي‌ ابد بريده‌ شد و مامان‌ گفت‌ كه‌ خودش‌ از پس‌ همة‌‬
‫كارها بر مي‌آيد‪ ،‬به‌ كلفت‌ و خدمتكار هم‌ احتياجي‌ ندارد‪.‬‬
‫اما همة‌ ما مي‌دانستيم‌ كه‌ ديگر نبايد حرفي‌ در اين‌ موارد بزنيم‌‪ .‬ماجرايي‌ بچگانه‌ بوده‌‬
‫كه‌ تمام‌ شده‌‪ .‬هيچكس‌ حق‌ ندارد حتا اشاره‌اي‌ به‌ اين‌ موضوع‌ بكند‪« :‬اسمش‌ را هم‌‬
‫نياوريد‪».‬‬
‫مامان‌ خودش‌ مي‌پخت‌‪ ،‬مي‌شست‌‪ ،‬پله‌ها را تميز مي‌كرد‪ ،‬به‌ شيشه‌ها دستمال‌ مي‌كشيد‪ ،‬و‬
‫دائم‌ مشغول‌ كار بود‪ .‬مي‌رفت‌ جلو آينة‌ قدي‌‪ ،‬دست‌هاش‌ را به‌ دو طرف‌ بدنش‌‬
‫مي‌گذاشت‌‪ ،‬چرخي‌ مي‌زد و به‌ خودش‌ نگاه‌ مي‌كرد‪« :‬مي‌بيني‌ انسي‌؟ از وقتي‌ خودم‌‬
‫كارهاي‌ خانه‌ را مي‌كنم‌ كمي‌ الغرتر شده‌ام‌‪ ،‬حاال همة‌ آن‌ لباس‌هايي‌ كه‌ برام‌ تنگ‌ شده‌‬
‫بود مي‌توانم‌ بپوشم‌‪ .‬اين‌ دامنم‌ را خيلي‌ دوست‌ داشتم‌‪».‬‬
‫پيش‌ از آنكه‌ كسي‌ اعتراض‌ بكند‪ ،‬خودش‌ همه‌ چيز را مرتب‌ مي‌كرد‪ .‬هميشه‌ چاي‌ حاضر‬
‫بود‪ ،‬نان‌ تازه‌‪ ،‬ظرف‌هاي‌ پر از ميوه‌‪ .‬و حواسش‌ بود كه‌ همه‌ چيز بايد مهيا باشد‪ .‬حتا به‌‬
‫انسي‌ هم‌ كاري‌ رجوع‌ نمي‌كرد‪ .‬مي‌ترسيد يك‌ جاي‌ كار بلنگد و خودش‌ خودش‌ را‬
‫سرزنش‌ كند‪ .‬مي‌پخت‌‪ ،‬مي‌شست‌ و بعد به‌ دست‌هاش‌ كرم‌ مي‌زد‪ ،‬دستي‌ به‌ صورتش‌‬
‫مي‌برد و مي‌آمد كنار مبل‌ پدر‪ ،‬روي‌ زمين‌ مي‌نشست‌‪.‬‬
‫همة‌ ما مي‌دانستيم‌ كه‌ پشت‌ اين‌ تالش‌ها‪ ،‬اصرار زنانه‌اي‌ وجود دارد كه‌ بگويد شتر را‬
‫سوار نمي‌شوم‌‪ ،‬پياده‌ راه‌ مي‌روم‌‪ ،‬خسته‌ هم‌ مي‌شوم‌‪ ،‬اما افسار زندگي‌ دست‌ خودم‌ است‌‪.‬‬
‫پشت‌ اين‌ تالش‌ها يك‌ شب‌ قشقرقي‌ به‌پا شده‌ بود كه‌ داشت‌ تا مرز رسوايي‌ پيش‌ مي‌رفت‌‪.‬‬
‫ما صورت‌هامان‌ را به‌ شيشة‌ پنجره‌ چسبانده‌ بوديم‌ و به‌ جنجال‌ ته‌ حياط‌ نگاه‌ مي‌كرديم‌‪.‬‬
‫نورافكن‌هاي‌ حياط‌ روشن‌ بود‪ .‬مامان‌ جيغ‌ كشيد و يك‌ كشيده‌ خواباند توي‌ صورت‌ پدر‪.‬‬
‫ي گفت‌‬‫فهيمه‌ به‌ ديوار تكيه‌ داده‌ بود و گريه‌ مي‌كرد‪ .‬مامان‌ يك‌ جيغ‌ ديگر كشيد‪ ،‬چيزهاي ‌‬
‫كه‌ ما نشنيديم‌‪ ،‬د ِر اتاقك‌ ته‌ حياط‌ را بست‌‪ ،‬يك‌ كشيدة‌ ديگر خواباند توي‌ صورت‌ پدر‪ ،‬و‬
‫آن‌ لحظه‌ عكس‌ شد‪.‬‬
‫اما تو در عكس‌ نيستي‌‪.‬‬
‫پدر دو دستش‌ را روي‌ دسته‌هاي‌ مبل‌ گذاشته‌ بود و پاي‌ راستش‌ را انداخته‌ بود روي‌‬
‫پاي‌ چپ‌‪ ،‬و گذاشته‌ بود كه‌ خود به‌ خود تكان‌ تكان‌ بخورد‪ .‬تكان‌هاي‌ عصبي‌ كه‌ ناچار‬
‫مي‌شد با دست‌‪ ،‬ساق‌ پاش‌ را نگه‌ دارد تا همه‌ چيز از حركت‌ باز ايستد‪ .‬وينستون‌ طاليي‌‬
‫بلندش‌ را روشن‌ مي‌كرد و مثل‌ شاه‌ دود را تو نمي‌داد‪ .‬گاهي‌ مي‌رفت‌ توي‌ حياط‌‪ ،‬زير‬
‫چفتة‌ مو اخته‌‪ ،‬كنار ماشين‌هاش‌ مي‌ايستاد و به‌ كاديالك‌ سويل‌ كوچولوي‌ـ سياهش‌ نگاه‌‬
‫مي‌كرد‪ ،‬گاهي‌ مي‌نشست‌ توي‌ ماشين‌ كه‌ تودوزي‌ چر ‌م جگري‌ داشت‌‪ ،‬نواري‌ مي‌گذاشت‌‬
‫و مي‌رفت‌ به‌ عوالم‌ خودش‌‪ .‬گلپا گوش‌ مي‌كرد‪ .‬عاشق‌ گلپا بود‪ .‬مي‌گفت‌‪« :‬از اين‌ ماشين‌‬
‫فقط‌ چهارتا توي‌ ايران‌ هست‌‪ .‬يكي‌اش‌ را من‌ دارم‌‪ ،‬يكي‌ هژبر يزداني‌‪ ،‬يكي‌ تيمسار‬
‫ازهاري‌‪ ،‬يكي‌ هم‌ شاه‌‪».‬‬
‫غبغبش‌‪ ،‬هم‌ ابهت‌ داشت‌‪ ،‬هم‌ حالتي‌ از مهرباني‌‪ .‬مي‌گفت‌‪« :‬داده‌ام‌ تمام‌ الستيك‌هاي‌ دربار‬
‫را عوض‌ كرده‌اند‪ .‬همه‌اش‌ حاال شده‌ بي‌‪ .‬اف‌‪ .‬گودريچ‌‪ .‬قرار است‌ يك‌ شب‌ من‌ و سفير‬
‫امريكا و چندتا از رجال‌ مهم‌ يك‌ شام‌ خصوصي‌ با شاه‌ بخوريم‌‪ .‬فقط‌ اميدوارم‌ اين‌ پسر‬
‫حيثيت‌ ما را به‌ باد ندهد‪ .‬من‌ به‌خاطر مرحوم‌ اخوي‌ چند سال‌ زحمت‌ كشيدم‌ تا شخصيت‌‬
‫مستقل‌ خودم‌ را اثبات‌ كنم‌ و نشان‌ بدهم‌ كه‌ ترور نخست‌وزير هرگز مورد تأييد من‌‬
‫ن مهماني‌ دارد يا نه‌‪».‬‬
‫نبوده‌‪ ،‬حاال نمي‌دانم‌ دستگير شدن‌ ايرج‌ تأثيري‌ در اي ‌‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬ولي‌ ايرج‌ من‌ بي‌گناه‌ است‌‪ .‬تئاتر كه‌ كار سياسي‌ نيست‌‪ .‬چرا بهشان‌‬
‫نمي‌گويي‌؟»‬
‫«خنده‌دار است‌‪ .‬ايرج‌ من‌‪ ،‬پسر ارشد فريدون‌ اماني‌‪ ،‬كه‌ اين‌همه‌ زحمت‌ كشيديم‌‬
‫فرستاديمش‌ دانشگاه‌‪ ،‬و چقدر خون‌ دل‌ خورديم‌ تا مهندس‌ شد‪ ،‬به‌خاطر جفتك‌هاي‌‬
‫سياسي‌ افتاده‌ توي‌ زندان‌‪ .‬تئاتر بهانه‌ است‌‪ ،‬بانو‪ .‬من‌ بارها به‌ بچه‌هام‌ گفته‌ام‌ و باز‬
‫تكرار مي‌كنم‌‪ .‬همه‌ جا تا پاي‌ جان‌ كنار شما ايستاده‌ام‌‪ ،‬اما اگر به‌ جرم‌ سياسي‌ دستگير‬
‫شديد بدانيد كه‌ تا دم‌ د ِر خانه‌ هم‌ دنبالتان‌ نمي‌آيم‌‪ .‬تمام‌‪».‬‬
‫سيگارش‌ را با فندك‌ دانهيل‌ مشكي‌ و طاليي‌اش‌ آتش‌ زد‪ .‬پاي‌ راستش‌ شروع‌ كرد به‌‬
‫تكان‌ خوردن‌‪ .‬با يك‌ دست‌ پا را گرفت‌ و با پك‌هاي‌ كوتاه‌ و پف‌هاي‌ آني‌‪ ،‬اتاق‌ پذيرايي‌ را‬
‫پر از دود كرد و سيگار را هنوز به‌ نيمه‌ نرسيده‌ در زيرسيگاري‌ شكست‌‪ .‬انگار مسابقه‌‬
‫يا نمايش‌ سيگار كشيدن‌ باشد‪.‬‬
‫مامان‌ هي‌ براي‌ ما چاي‌ مي‌ريخت‌‪ ،‬تازه‌ به‌ تازه‌‪ .‬با سليقه‌ و دقتي‌ عجيب‌ زير شير‬
‫سماور آب‌ داغي‌ در نعلبكي‌هامان‌ مي‌چرخاند‪ ،‬وقتي‌ آب‌ را در جام‌ خالي‌ مي‌كرد‪ ،‬سرش‌‬
‫را همراه‌ نعلبكي‌ كج‌ مي‌گرفت‌ تا انبوه‌ موهاي‌ سياهش‌ بريزد اين‌طرف‌‪ ،‬و آنقدر صبر‬
‫مي‌كرد تا آخرين‌ قطره‌ آب‌ هم‌ بچكد توي‌ جام‌‪ ،‬آنوقت‌ چاي‌ را جلومان‌ مي‌گذاشت‌‪.‬‬
‫«شاه‌ هيچوقت‌ سيگارش‌ را تا ته‌ نمي‌كشد‪ .‬نصفه‌‪ .‬دكترها بهش‌ گفته‌اند‪.‬ـ همين‌ دكتر‬
‫شيخ‌االسالم‌ كه‌ همه‌ ما مي‌رويم‌ پيشش‌‪ ،‬دكتر شاه‌ هم‌ هست‌‪ .‬بله‌‪ ،‬همين‌ آقاي‌ وزير‬
‫بهداشت‌‪».‬‬
‫«مي‌خواهم‌ نباشد‪ .‬اگر بهش‌ بگويي‌ كار ايرج‌ را درست‌ كند‪ ،‬مي‌ميري‌؟»‬
‫«آره‌‪ ،‬مي‌ميرم‌‪ .‬از خجالت‌ آب‌ مي‌شوم‌ و مي‌ميرم‌‪».‬‬
‫«اصالً چرا به‌ تو التماس‌ كنم‌؟ خودم‌ مگر شش‌انگشتي‌ام‌؟ مي‌روم‌ پيشش‌ و ازش‌‬
‫مي‌خواهم‌‪»...‬‬
‫«حرفش‌ را نزن‌‪ .‬هيچوقت‌ خودت‌ را سبك‌ نكن‌‪ ،‬بانو‪».‬‬
‫«چرا كاري‌ نمي‌كني‌؟ تو كه‌ با اين‌همه‌ با وزير و وكيل‌ ارتباط‌ داري‌‪ ،‬چرا كاري‌ براي‌‬
‫اين‌ بچه‌ نمي‌كني‌؟»‬
‫پدر غريد‪« :‬آبرو دارم‌‪ ،‬بانو‪ .‬همين‌ جوري‌ نمي‌توانم‌ سرم‌ را جلو رفقام‌ باال بگيرم‌‪،‬‬
‫آنوقت‌ تو توقع‌ داري‌ گردن‌ كج‌ كنم‌ و به‌ مقامات‌ بگويم‌ پسرم‌ زنداني‌ سياسي‌ است‌‪ ،‬شما‬
‫را به‌ خدا‪ »...‬حرفش‌ را ناتمام‌ گذاشت‌‪ ،‬به‌ پنجره‌ خيره‌ شد‪« :‬نه‌‪ ،‬نه‌‪ .‬اصالً‪».‬‬
‫تا اينكه‌ يك‌ شب‌‪ ،‬مصاحبه‌ تلويزيوني‌ات‌ را پخش‌ كردند‪ .‬از تمام‌ فعاليت‌هاي‌ سياسي‌ات‌‬
‫اظهار ندامت‌ كردي‌‪ .‬سرافكنده‌ و شرمسار‪« :‬من‌‪ ،‬ايرج‌ اماني‌‪ ،‬مهندس‌ كامپيوتر‪ ،‬از سه‌‬
‫سال‌ پيش‌ وارد يك‌ گروهك‌ سياسي‌ شدم‌ كه‌ هدفش‌ ايجاد آشوب‌ و اختالل‌ در نظم‌ كشور‬
‫بود‪ .‬ما يك‌ گروه‌ آنارشيست‌ بوديم‌ كه‌ قصد داشتيم‌ با رخنه‌ در برنامه‌هاي‌ كامپيوتري‌‪،‬‬
‫اداره‌ امور مملكت‌ را مختل‌ كنيم‌‪ .‬ولي‌ من‌ به‌ خدا‪ ،‬شاه‌‪ ،‬ميهن‌ اعتقاد دارم‌‪ ،‬و از اين‌‬
‫طريق‌ مي‌خواهم‌ به‌ جوانان‌ و به‌خصوص‌ دانشجويان‌ كشور اعالم‌ كنم‌ كه‌ نادم‌ و پشيمان‌‬
‫هستم‌‪ .‬اميدوارم‌ عفو ملوكانه‌ شامل‌ حال‌ من‌ شود كه‌ به‌ آغوش‌ خانواده‌ام‌ بازگردم‌‪».‬‬
‫مامان‌ ورم‌ كرده‌ بود‪ .‬وقتي‌ تصويرت‌ را ديد‪ ،‬از كنار مبل‌ پدر پاشد و رفت‌ درست‌ جلو‬
‫تلويزيون‌ نشست‌‪ .‬بي‌آنكه‌ پلك‌ بزند يا تكان‌ بخورد‪ ،‬انگار دارد آخرين‌ تصوير حياتش‌ را‬
‫مي‌بيند‪ ،‬محو چهره‌ تو شده‌ بود‪ .‬موهات‌ را كوتاه‌ كرده‌ بودند‪ ،‬پيراهن‌ توسي‌ چيني‌ به‌ تن‌‬
‫داشتي‌‪ ،‬الغر و ترسيده‌‪ ،‬با صدايي‌ بسيار آرام‌‪ .‬و مامان‌ چنان‌ سكوت‌ كرده‌ بود كه‌ هر‬
‫لحظه‌ ممكن‌ بود خانه‌ را با يك‌ حركت‌ فرو بريزد‪ .‬بعد كه‌ حرف‌هات‌ تمام‌ شد‪ ،‬در صفحة‌‬
‫توسي‌ تلويزيون‌ يك‌ آرم‌ جاي‌ تو را گرفت‌‪ ،‬و سرود شاهنشاهي‌ پخش‌ شد‪ .‬مامان‌‬
‫تلويزيون‌ را خاموش‌ كرد و خانه‌ در سكوت‌ يخ‌ زد‪.‬‬
‫زل‌ زده‌ بودم‌ به‌ سه‌ كنج‌ سقف‌‪ ،‬و همين‌جور ماتم‌ برد ‌ه بود‪ .‬مي‌خواستم‌ ببينم‌ كي‌ از‬
‫جاش‌ تكان‌ مي‌خورد‪ ،‬يا سر مي‌چرخاند كه‌ در آن‌ فرصت‌ از پذيرايي‌ بزنم‌ بيرون‌‪ ،‬بروم‌‬
‫توي‌ اتاقم‌ و در را به‌ روي‌ خودم‌ ببندم‌‪ ،‬سرم‌ را فروكنم‌ توي‌ متكا كه‌ شايد در رؤيايم‌ تو‬
‫را ببينم‌‪.‬‬
‫هيچكس‌ جرئت‌ نداشت‌ حركتي‌ بكند‪ ،‬عاقبت‌ پدر با صداي‌ بم‌ و رگه‌داري‌ گفت‌‪« :‬آبروي‌‬
‫مرا برد‪».‬‬
‫مامان‌ از جا جهيد و دست‌به‌كمر جلو پدر ايستاد‪« :‬تو چرا تالش‌ نمي‌كني‌ بياوريش‌‬
‫بيرون‌‪ .‬تو كه‌ با شاه‌ فالوده‌ مي‌خوري‌‪ ،‬با اين‌ همه‌ قدرت‌ و ثروت‌ چرا كاري‌ نمي‌كني‌؟»‬
‫«آبرو دارم‌‪ ،‬بانو‪».‬‬
‫مامان‌ ُگر گرفته‌ بود‪ ،‬و مثل‌ قهوه‌جوش‌ سر رفته‌ بود‪ .‬با اينكه‌ مي‌دانست‌ پدر اقدامي‌‬
‫نمي‌كند‪ ،‬اما مثل‌ شبي‌ كه‌ دستگير شده‌ بودي‌‪ ،‬باز تيغش‌ را زير گلوي‌ او گذاشته‌ بود و‬
‫رها نمي‌كرد‪« :‬يا صبح‌ مي‌روي‌ از زندان‌ مي‌آوريش‌ بيرون‌‪ ،‬يا ديگر رنگ‌ مرا‬
‫نمي‌بيني‌‪».‬‬
‫پدر از روي‌ مبل‌ پاشد‪ ،‬دست‌هاش‌ را از هم‌ گشود‪« :‬به‌ اين‌ زندگي‌ بايد شاشيد‪ .‬برو بانو‪،‬‬
‫برو‪ .‬اگر تمام‌ بدنم‌ را با اين‌ ناخن‌هات‌ تكه‌ تكه‌ كني‌‪ ،‬دست‌ به‌ هيچ‌ اقدامي‌ نمي‌زنم‌‪ .‬من‌‬
‫حسابم‌ را با اين‌ پسرها واكنده‌ام‌‪ .‬چند سال‌ تاوان‌ برادر تروريستم‌ را پرداخته‌ام‌‪ ،‬و ديگر‬
‫قدمي‌ دنبال‌ مسايل‌ سياسي‌ بر نمي‌دارم‌‪».‬‬
‫«مگر شاه‌ چه‌ تخم‌ دو زرده‌اي‌ برات‌ گذاشته‌ كه‌ خاندانت‌ را داري‌ فداش‌ مي‌كني‌؟»‬
‫«ما هرچه‌ داريم‌ از شاه‌ داريم‌‪ ،‬بانو‪ .‬همين‌ آبرويي‌ كه‌ در دنيا‪»...‬‬
‫«نخير‪ .‬ما قبل‌ از شاه‌ هم‌ همه‌ چيز داشته‌ايم‌‪».‬‬
‫پدر به‌ ما نگاه‌ كرد‪ ،‬كنار انسي‌ كه‌ موهاي‌ صافش‌ را ُدم‌ اسبي‌ كرده‌ بود ايستاد‪« :‬همة‌‬
‫شما شاهد بوديد كه‌ اين‌ پسره‌ توي‌ تلويزيون‌ چي‌ گفت‌‪».‬‬
‫ايرج من‌ شده‌ پسره‌؟»‬
‫ِ‬ ‫«حاال ديگر‬
‫«بگذار جريان‌ سير طبيعي‌اش‌ را طي‌ كند‪».‬‬
‫مامان‌ عاشق‌ تو بود‪ .‬مدام‌ از تحصيالتت‌ حرف‌ مي‌زد‪ ،‬و سعي‌ مي‌كرد از تو براي‌ ما‬
‫الگو بسازد‪ .‬دوربين‌ عكاسي‌ات‌ را پيچيده‌ بود الي‌ يك‌ بقچه‌ ترمه‌ و گذاشته‌ بود طبقة‌‬
‫باالي‌ كمد لباس‌ خودش‌‪ .‬و ما سه‌ برادر‪ ،‬من‌ و اسد و سعيد سعي‌ مي‌كرديم‌ رنگ‌ و بو ‌‬
‫ي‬
‫تو را خرده‌ خرده‌ ضبط‌ كنيم‌‪ .‬بي‌آنكه‌ خود بخواهيم‌ لباس‌هامان‌ همه‌ شبيه‌ هم‌ شده‌ بود و‬
‫خوب‌ كه‌ دقت‌ مي‌كرديم‌ مي‌ديديم‌ مثل‌ تو لباس‌ مي‌پوشيم‌‪ ،‬مامان‌ مي‌رفت‌ بازار كويتي‌ها‬
‫سه‌تا شلوار مخمل‌ كبريتي‌ روشن‌‪ ،‬و سه‌تا پيرهن‌ سه‌دكمة‌ سادة‌ روشن‌ مي‌خريد و‬
‫مي‌گذاشت‌ روي‌ تختخواب‌مان‌‪ .‬رنگي‌ها را براي‌ انسي‌ انتخاب‌ مي‌كرد‪ ،‬يكباره‌ شش‌ بلوز‬
‫با رنگ‌هاي‌ شاد براي‌ انسي‌ مي‌گرفت‌‪ ،‬با دامن‌هاي‌ پليسة‌ تيره‌‪ ،‬همان‌جور كه‌ خودش‌‬
‫دوست‌ داشت‌‪.‬‬
‫بعدها ما اجازه‌ پيدا كرديم‌ به‌ كتابخانه‌ات‌ هم‌ راه‌ پيدا كنيم‌‪ ،‬و باالخره‌ با سليقه‌ هر‬
‫كدام‌مان‌ چيزي‌ پيدا مي‌شد كه‌ سرمان‌ را گرم‌ كند‪.‬‬
‫ماجراهاي‌ به‌ قول‌ پدر بچگانه‌‪ ،‬يكي‌ يكي‌ جدي‌ از آب‌ در مي‌آمد‪ ،‬و تو همين‌جور در‬
‫زندان‌ ماندي‌ كه‌ ماندي‌‪ .‬چهار سال‌ گريه‌ و التماس‌ و مرافعه‌ ادامه‌ داشت‌‪ .‬نه‌ پدر توي‌‬
‫َكتَش‌ مي‌رفت‌ كه‌ حرف‌هاي‌ ديگران‌ را بپذيرد‪ ،‬نه‌ مامان‌ فرود مي‌آمد‪ .‬و با اينكه‌‬
‫مي‌دانست‌ پدر كوچكترين‌ اقدامي‌ نخواهد كرد‪ ،‬سر هر چيزي‌ بحث‌ را مي‌كشيد به‌ تو و‬
‫جاي‌ خالي‌ تو‪« :‬هندوانه‌‪ .‬ايرج‌ من‌ عاشق‌ هندوانه‌ بود‪».‬‬
‫«مامان‌‪ ،‬مگر خداي‌ ناكرده‌ مرده‌ كه‌ اينجوري‌ حرف‌ مي‌زني‌؟ ايرج‌ هميشه‌ عاشق‌‬
‫هندوانه‌ است‌‪».‬‬
‫«چرا همة‌ ما بخوريم‌‪ ،‬ولي‌ بچه‌ام‌ ‪ »...‬و بعد هندوانة‌ قاچ‌شده‌ را با ظرف‌ بلورش‌ پرت‌‬
‫مي‌كرد ته‌ سالن‌ پذيرايي‌‪ ،‬آنوقت‌ خودش‌ مي‌رفت‌ جمع‌ مي‌كرد‪ ،‬زمين‌ را دستمال‌ مي‌كشيد‪،‬‬
‫و همين‌جور كه‌ سرش‌ به‌ كار گرم‌ بود‪ ،‬نرم‌ نرم‌ گريه‌ مي‌كرد‪ .‬پدر صبور بود و همه‌ چيز‬
‫را در سكوتش‌ تحمل‌ مي‌كرد‪ ،‬ولي‌ ما از اتاق‌ پذيرايي‌ بيرون‌ مي‌زديم‌‪.‬‬
‫سر شام‌ تا مي‌آمديم‌ يك‌ قاشق‌ خورشت‌ فسنجان‌ بريزيم‌ روي‌ پلو‪ ،‬مي‌گفت‌‪« :‬خدا را‬
‫خوش‌ مي‌آيد ما اينجا دور هم‌ بنشينيم‌ فسنجان‌ بخوريم‌‪ ،‬ايرجم‌ يك‌ لقمه‌ هم‌ نتواند بخورد؟‬
‫الهي‌ من‌ زهرمار بخورم‌‪ .‬آخر چه‌ جوري‌ بخورم‌؟»‬
‫مخصوصا ً غذايي‌ درست‌ مي‌كرد كه‌ تو دوست‌ داشتي‌‪ .‬يا ميوه‌هايي‌ مي‌آورد كه‌ تو‬
‫عاشقش‌ بودي‌‪ .‬بدتر از همه‌ بازي‌ كردن‌هاش‌ با لباس‌هاي‌ تو بود‪ .‬كاپشن‌ و شلوارت‌ را‬
‫از كمد درمي‌آورد‪ ،‬مي‌آويخت‌ به‌ دستگيرة‌ كمد و نگاه‌ مي‌كرد‪ .‬با خودش‌ حرف‌ مي‌زد‪،‬‬
‫لباس‌ را از گيره‌ درمي‌آورد‪ ،‬دوباره‌ مي‌آويخت‌ و نمي‌دانست‌ چه‌ كند‪ .‬يكبار به‌ من‌ گفت‌‪:‬‬
‫«مجيد‪ ،‬يك‌ دقيقه‌ اينها را بپوش‌ ببينم‌ توي‌ تنت‌ چه‌ جوري‌ وامي‌ايستد‪».‬‬
‫من‌ لباس‌هاي‌ تو را پوشيدم‌‪ ،‬شلوارت‌ كمي‌ براي‌ من‌ كوتاه‌ بود‪ .‬مامان‌ گفت‌‪« :‬خيلي‌‬
‫خوب‌‪ ،‬در بياور‪ .‬زود‪ ،‬زود‪».‬‬
‫تابستان‌ها كه‌ مي‌رفتيم‌ باغ‌ ميگون‌‪ ،‬به‌ درخت‌ فندق‌ جلو ساختمان‌ بيشتر آب‌ مي‌داد‪ ،‬و‬
‫چشمش‌ به‌ ميوه‌ها بود تا برسد‪ .‬بعد كه‌ فندق‌ها مي‌رسيد‪ ،‬آنها را مي‌چيد و مي‌شمرد و‬
‫بين‌ ما تقسيم‌ مي‌كرد‪ .‬نفري‌ شش‌تا‪ .‬سهم‌ همه‌ را مي‌داد‪ ،‬و سهم‌ تو را مي‌ريخت‌ توي‌ يك‌‬
‫دستمال‌ سفيد كوچولو‪ ،‬دورش‌ روبان‌ قرمز مي‌بست‌ و آن‌ را مي‌گذاشت‌ روي‌ طاقچه‌‪،‬‬
‫جلو آينه‌‪ .‬و ما مي‌دانستيم‌ چندتا فندق‌ براي‌ تو بيشتر گذاشته‌‪ .‬هسته‌هاي‌ زردآلو را جمع‌‬
‫مي‌كرد‪ ،‬مي‌شكست‌ و مغزشان‌ را مي‌ريخت‌ توي‌ يك‌ دستمال‌ كوچولو‪ .‬مي‌گفت‌‪« :‬زردآلو‬
‫نمي‌تواند بخورد‪ ،‬اقالً مغز هسته‌هاش‌ را بخورد‪ ».‬و دستمال‌ را مي‌گذاشت‌ كنار فندق‌ها‪.‬‬
‫مي‌گفت‌‪« :‬فريدون‌‪ ،‬خيال‌ مي‌كني‌ بگذارند موقع‌ مالقات‌ اينها را بهش‌ بدهم‌؟»‬
‫پدر مي‌گفت‌‪« :‬آره‌‪ ،‬بانو‪ ».‬و از اتاق‌ پذيرايي‌ بيرون‌ مي‌رفت‌‪ .‬مي‌رفت‌ زير درخت‌ها تا‬
‫شايد هيچكس‌ نبيند فريدون‌ اماني‌‪ ،‬مدير عامل‌ كمپاني‌ بي‌‪ .‬اف‌‪ .‬گودريچ‌‪ ،‬دارد گريه‌‬
‫مي‌كند‪.‬‬
‫پدر مغرور بود‪ ،‬و نمي‌خواست‌ از موقعيتش‌ استفاده‌ كند كه‌ حتا مالقات‌ها غيرعادي‌‬
‫انجام‌ بگيرد‪ .‬مي‌گفت‌‪« :‬مثل‌ بقية‌ خانواده‌ها‪ ».‬و مامان‌ بي‌تابي‌ مي‌كرد‪ .‬وقتي‌ از مالقات‌‬
‫برمي‌گشت‌‪ ،‬از همان‌ لحظه‌ به‌ فكر مالقات‌ بعدي‌ بود كه‌ چي‌ براي‌ تو بياورد‪ .‬لباس‌‪،‬‬
‫خوراكي‌‪ ،‬صابون‌‪ ،‬كتاب‌‪« :‬فريدون‌‪ ،‬كتاب‌ مي‌شود برد؟»‬
‫«تا چه‌ كتابي‌ باشد‪».‬‬
‫مي‌نشست‌ پشت‌ چرخ‌ خياطي‌‪ ،‬با پارچة‌ تترون‌ سفيد دستمال‌هاي‌ كوچولو مي‌دوخت‌‪ ،‬اطو‬
‫مي‌زد‪ ،‬مي‌گذاشت‌ توي‌ ساك‌‪« .‬ديگر چي‌ به‌ دردش‌ مي‌خورد؟ فريدون‌‪ ،‬اگر بخواهيم‌‬
‫عينكش‌ را عوض‌ كنيم‌ به‌ كي‌ بايد بگوييم‌؟»‬
‫«براي‌ چي‌ عينك‌ را عوض‌ كنيم‌؟»‬
‫«چشم‌هاش‌ ضعيف‌تر شده‌‪ ،‬مي‌گويد كمي‌ تار مي‌بيند‪».‬‬
‫چرمي بي‌انتها كه‌ آدم‌ مجبور است‌ آن‌ را بجود‪ُ ،‬كند و‬ ‫ِ‬ ‫آن‌ چهار سال‌ مثل‌ يك‌ تسمه‌‬
‫مالل‌آور بود‪ .‬هرچه‌ مي‌جويديم‌ تمام‌ نمي‌شد‪ .‬شايد هم‌ مثل‌ باد گذشت‌‪.‬‬
‫زنداني‌ تو سپري‌ شد‪ ،‬همراه‌ خيلي‌ از زنداني‌ها آزاد شدي‌‪ ،‬انقالب‌ كرديم‌‪ ،‬پيروز شديم‌‪،‬‬
‫ن گروه‌‬ ‫عكس‌ گرفتيم‌‪ ،‬اما بعد از انقالب‌ هم‌ باز تو زنداني‌ سياسي‌ بودي‌‪ ،‬ايرج‌‪ .‬جزو اولي ‌‬
‫سياسي‌ مخالف‌ رژيم‌ دستگير شدي‌‪.‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬حاج‌ آقا‪ ،‬پماد زخم‌ مي‌گذارند ببريم‌؟»‬
‫«براي‌ چي‌‪ ،‬بانو؟»‬
‫مامان‌ آه‌ كشيد و جوري‌ كه‌ فقط‌ خودش‌ بشنود گفت‌‪« :‬كف‌ هر دو پاش‌ چرك‌ كرده‌‪.‬‬
‫زخمش‌ عميق‌ شده‌‪».‬‬
‫«براي‌ چي‌‪ ،‬بانو؟»‬
‫«خوب‌‪ ،‬زخم‌ شده‌‪ ،‬آنقدر شالق‌ زده‌اند به‌ پاهاي‌ بچه‌ام‌‪»...‬‬
‫پدر حاال ديگر يك‌ قبضه‌ ريش‌ جوگندمي‌ داشت‌ كه‌ چهره‌اش‌ را خرفت‌ و كدر نشان‌‬
‫مي‌داد‪ .‬كمي‌ هم‌ قوز كرده‌ بود‪ .‬پرسيد‪« :‬الغر هم‌ شده‌؟»‬
‫مدت‌ها بود كه‌ به‌ كمپاني‌ نمي‌رفت‌‪ .‬صبح‌ تا شب‌ در خانه‌ بود و با تلفن‌ كارهاش‌ را‬
‫مرتب‌ مي‌كرد‪ .‬با هر تق‌ و توقي‌ گوش‌هاش‌ تيز مي‌شد و آنقدر در خانه‌ ماند كه‌ باالخره‌‬
‫با اسد به‌ ديدار خميني‌ در قم‌ رفت‌‪ .‬يك‌ روز صبح‌ زود راه‌ افتادند و صبحانه‌ را با خميني‌‬
‫خوردند‪ .‬خميني‌ از اندروني‌ بيرون‌ آمده‌ بود و گفته‌ بود‪« :‬قبالً شما را نديده‌ بوديم‌‪».‬‬
‫اسد و پدر از جا كنده‌ شده‌ بودند‪ ،‬سرپا ايستاده‌‪ ،‬دست‌ها جلو بدن‌ چفت‌ شده‌‪ ،‬سرافكنده‌‬
‫و منتظر كه‌ به‌ سالمشان‌ جواب‌ بدهد‪ .‬نِقّي‌ كرده‌ بود كه‌ يعني‌ عليك‌‪ .‬و همان‌جا به‌ تندي‌‬
‫نشسته‌ بود‪ .‬جوري‌ كه‌ انگار فرو رفته‌ بود‪« :‬آقاي‌ حاج‌ اماني‌‪ ،‬خوش‌ آمديد‪».‬‬
‫و اين‌ فرصتي‌ بود كه‌ پدر برود جلو‪ ،‬دست‌هاي‌ آقا را ببوسد و همان‌جا جلوش‌ دو زانو‬
‫بنشيند‪ .‬الل‌ و سراپا گوش‌‪.‬‬
‫«قبالً شما را نديده‌ بوديم‌!»‬
‫«سعادت‌ نداشتم‌‪ ،‬حضرت‌ امام‌‪ ».‬و مثل‌ بيد از درون‌ مي‌لرزيد‪.‬‬
‫ت بودند‪ .‬رحمة‌هللا‌ عليه‌‪».‬‬ ‫«اخوي‌ شما را از نزديك‌ مي‌شناختيم‌‪ .‬از سران‌ نهض ‌‬
‫«دو سال‌ از من‌ بزرگ‌تر بودند‪».‬‬
‫«شما چه‌ مي‌كنيد؟»‬
‫«در صددم‌ كمپاني‌ را راه‌اندازي‌ كنم‌‪ .‬مي‌دانيد كه‌ همة‌ الستيك‌ها‪»...‬‬
‫تند توي‌ حرفش‌ دويده‌ بود‪« :‬بله‌‪ .‬واقفيم‌‪».‬‬
‫و بعد صبحانه‌ آورده‌ بودند‪ ،‬دو سيني‌ كه‌ در آن‌ تكه‌اي‌ نان‌ بود و پنير و چاي‌ و شير‪.‬‬
‫بعد هم‌ خميني‌ پا شده‌ بود‪ ،‬عبا را روي‌ شانه‌ كشيده‌ بود‪« :‬مؤيد باشيد‪ ».‬و به‌ اندروني‌‬
‫رفته‌ بود‪.‬‬
‫«اي‌ بابا‪ .‬اسد!»‬
‫«ستارة‌ اقبالتان‌ بلند بود‪ .‬امام‌ شما را به‌ حضور پذيرفت‌‪».‬‬
‫پدر رفته‌ رفته‌ يك‌ چرخش‌ تمام‌ كرده‌ بود و حاال جزو سران‌ بازار و هيئت‌ مؤتلفه‌ بود‪.‬‬
‫انگشتري عقيق‌ شجره‌دار‪ .‬و معلوم‌ نشد‬ ‫ِ‬ ‫شيشة‌ عمر بازار را در مشتش‌ گرفته‌ بود‪ ،‬با‬
‫نگين الماس‌ داشت‌ ِكي‌ از دستش‌ در آمد‪ ،‬و‬ ‫‌‬ ‫انگشتري طالي‌ سفيد قبل‌ از انقالب‌ كه‌‬
‫ِ‬ ‫آن‌‬
‫مامان‌ ِكي‌ آن‌ را در كجا پنهان‌ كرد كه‌ بماند براي‌ روزگاراني‌ ديگر‪ .‬مدام‌ براش‌ كارت‌‬
‫تبريك‌ مي‌رسيد‪ ،‬به‌ مناسبت‌ اعدام‌هاي‌ انقالبي‌‪ ،‬از طرف‌ بازاريان‌‪ ،‬هيئت‌ مؤتلفه‌ اسالمي‌‬
‫و فدائيان‌ اسالم‌‪ .‬كه‌ همه‌ با اين‌ كالم‌ آغاز مي‌شد‪« :‬هوالعزيز‪».‬‬
‫مثل‌ بيرق‌ سياه‌ هيئت‌ مؤتلفه‌ كه‌ ماهي‌ يكبار سر در خانه‌مان‌ مي‌آويخت‌‪« :‬هوالعزيز‪.‬‬
‫هيئت‌ مؤتلفه‌ اسالمي‌‪ .‬تأسيس‌ ‪».1323‬‬
‫از آن‌ پس‌ ما ديگر پخش‌ و پال شديم‌‪ .‬گاه‌ و بي‌گاه‌ سري‌ به‌ خانه‌ مي‌زديم‌ و مي‌رفتيم‌‬
‫دنبال‌ كارهاي‌ زيرزميني‌ سازمان‌‪ .‬من‌ مجبور شدم‌ مدتي‌ در اردبيل‌ قاطي‌ كارگرهاي‌‬
‫افغاني‌ و ترك‌ لولة‌ گاز چال‌ كنم‌‪ .‬سعيد با مجاهدين‌ رفته‌ بود كردستان‌‪ .‬اسد مقام‌ مهم‌‬
‫امنيتي‌ و از ياران‌ نزديك‌ خميني‌ بود‪ ،‬مسخ‌ كامل‌‪ .‬اما هيچكس‌ نمي‌دانست‌ كه‌ تو زنده‌اي‌‬
‫يا مرده‌‪.‬‬
‫مامان‌ هنوز مي‌نشست‌ با پارچة‌ تترون‌ سياه‌ شلوار كردي‌ مي‌دوخت‌‪ ،‬تا مي‌كرد و در‬
‫ي ببريم‌؟»‬
‫ساك‌ مي‌گذاشت‌‪« :‬حاج‌آقا‪ ،‬اجازه‌ مي‌دهند شلوار كرد ‌‬
‫هنوز فندق‌ مي‌چيد‪ ،‬مي‌شمرد‪ ،‬به‌ هر نفر يازده‌تا مي‌رسيد‪ ،‬سهم‌ هركس‌ را سوا مي‌كرد‪،‬‬
‫و سهم‌ تو را در دستمال‌ كوچولو مي‌ريخت‌‪ ،‬و ديگر روبان‌ نمي‌بست‌‪ .‬همين‌جوري‌ با‬
‫گوشة‌ دستمال‌ گره‌ مي‌زد و مي‌گذاشت‌ روي‌ طاقچه‌‪« :‬مال‌ ايرج‌ را هنوز نبرده‌ام‌‪».‬‬
‫«چرا؟»‬
‫«مالقات‌ نمي‌دهند‪».‬‬
‫پدر فقط‌ يك‌ جور غذا مي‌خورد‪ .‬مي‌گفت‌‪« :‬امام‌ خميني‌ فقط‌ يك‌ جور غذا مي‌خورد‪ ،‬غذاي‌‬
‫ساده‌‪ ».‬وينستون‌ معمولي‌ مي‌كشيد‪ ،‬گاهي‌ هم‌ پيپ‌‪ .‬مي‌گفت‌‪« :‬آقاي‌ خامنه‌اي‌ اهل‌ پيپ‌‬
‫است‌‪ .‬آن‌ هم‌ نه‌ هميشه‌‪ ،‬بعضي‌ وقت‌ها كه‌ سرش‌ خلوت‌ مي‌شود پيپش‌ را چاق‌ مي‌كند و‬
‫دودي‌ مي‌گيرد‪».‬‬
‫بچة‌ انسي‌ از ياد رفته‌ بود‪ .‬هرچه‌ بود زنده‌ بود و داشت‌ يك‌ جايي‌ بزرگ‌ مي‌شد‪.‬‬
‫خوبي‌اش‌ اين‌ بود كه‌ ديگر نمي‌ديديمش‌‪ .‬ديگر كسي‌ آن‌ را غم‌ نمي‌ دانست‌‪ .‬مبل‌ها جمع‌‬
‫شده‌ بود‪ ،‬و پدر روي‌ پتوي‌ مالفه‌شده‌ مي‌نشست‌ و به‌ پشتي‌هاي‌ تركمني‌ تكيه‌ مي‌داد‪،‬‬
‫آرنجش‌ را مي‌گذاشت‌ روي‌ زانوهاش‌ و دستش‌ را ستون‌ صورت‌ مي‌كرد‪ .‬ديگر گلپا هم‌‬
‫ش‬
‫گوش‌ نمي‌داد‪ .‬مي‌گفت‌‪« :‬آقاي‌ خامنه‌اي‌ از صداي‌ شجريان‌ و ناظري‌ خيلي‌ خوش ‌‬
‫مي‌آيد‪ ».‬و گاهي‌ شجريان‌ مي‌گذاشت‌‪.‬‬
‫اما مامان‌ دست‌بردار نبود‪ .‬مدام‌ به‌ جوال‌ پدر مي‌رفت‌‪ .‬و با اينكه‌ مي‌دانست‌ پدر‬
‫كوچكترين‌ اقدامي‌ نمي‌كند‪ ،‬سر هر چيزي‌ بحث‌ را به‌ تو مي‌كشيد‪ ،‬و فشار مي‌آورد‪:‬‬
‫«چرا تالش‌ نمي‌كني‌ بياوريش‌ بيرون‌‪ .‬تو كه‌ اين‌همه‌ با وزرا ارتباط‌ داري‌‪ ،‬با آقاي‌‬
‫ايرج مرا آزاد‬ ‫ِ‬ ‫خامنه‌اي‌ پيپ‌ مي‌كشي‌‪ ،‬با الجوردي‌ مي‌روي‌ سوريه‌؟ به‌ يكي‌شان‌ بگو‬
‫كنند!»‬
‫«آبرو دارم‌‪ ،‬بانو‪ .‬همين‌جوري‌ نمي‌توانم‌ سرم‌ را باال بگيرم‌‪ ،‬آنوقت‌ تو توقع‌ داري‌ به‌‬
‫سران‌ انقالب‌ بگويم‌ پسرم‌ زنداني‌ سياسي‌ است‌‪ ،‬بياييد آزادش‌ كنيد؟»‬
‫سياسي‬
‫ِ‬ ‫با دستگير شدن‌ تو و شش‌ نفر از دوستانت‌‪ ،‬زنگ‌ خطر سركوب‌ در سازمان‌هاي‌‬
‫چپ‌ به‌ صدا در آمد‪ .‬مقر چريك‌هاي‌ فدايي‌ در خيابان‌ ميكده‌ محاصره‌ شد‪ ،‬و ما شب‌ها به‌‬
‫آنجا مي‌رفتيم‌ و تا دم‌ دماي‌ صبح‌ مي‌مانديم‌‪ .‬جمعيت‌ موج‌ مي‌زد‪ ،‬اما هيچكس‌ نمي‌دانست‌‬
‫چه‌ اتفاقي‌ دارد مي‌افتد‪ .‬عبدالناصر هم‌ هر شب‌ مي‌آمد‪ ،‬و با اينكه‌ هيچ‌ گرايشي‌ به‌‬
‫گروه‌ها نداشت‌ پا به‌ پاي‌ ما مي‌ماند‪ .‬كمي‌ در خيابان‌ ميكده‌ مي‌چرخيديم‌ بعد مي‌رفتيم‌ جلو‬
‫ساختمان‌ مجاهدين‌‪ .‬هر طرف‌ تيرباري‌ رو به‌ مقر سازمان‌ها كار گذاشته‌ بودند‪ ،‬و در‬
‫سكوت‌ و پچ‌پچه‌ و تماشا‪ ،‬صداهاي‌ نامأنوس‌ هرلحظه‌ خبر از حادثه‌اي‌ شوم‌ مي‌داد‪ ،‬خبر‬
‫از مالتاريايي‌ كه‌ اگر حاكم‌ شود؟‪...‬‬
‫به‌ همين‌ راحتي‌ انقالب‌ چپو شد؟ يعني‌ بايستي‌ زيرزميني‌ مي‌شديم‌ و در تاريكخانه‌ها‬
‫ادامه‌ مي‌داديم‌؟‬
‫فضا سرد و تلخ‌ بود‪ ،‬اما هنوز نمي‌دانستيم‌ چه‌ باليي‌ دارد سرمان‌ مي‌آيد‪ ،‬هنوز خميني‌‬
‫فرمان‌ تجسس‌ سراسري‌اش‌ را به‌ دانش‌آموزان‌ نداده‌ بود كه‌‪ :‬افراد مشكوك‌ را به‌‬
‫كميته‌هاي‌انقالب‌ معرفي‌ كنيد‪ ،‬اين‌ يك‌ وظيفة‌ شرعي‌ است‌‪.‬‬
‫نه‌‪ .‬هنوز فضا آنقدرها سرد و تلخ‌ نشده‌ بود‪ .‬هنوز از ساية‌ همديگر نمي‌ترسيديم‌‪ .‬شب‌ها‬
‫مي‌توانستيم‌ جلو سازمان‌هاي‌ سياسي‌ جمع‌ شويم‌ و با بخار دهن‌مان‌ حمله‌هاي‌ احتمالي‌‬
‫را جادو كنيم‌‪ .‬مثل‌ شب‌هاي‌ انقالب‌‪ ،‬مثل‌ روزهاي‌ بعد از انقالب‌‪ ،‬اين‌ بار هم‌ گيج‌ و گنگ‌‬
‫بوديم‌‪.‬‬
‫اما اين‌ بار تو را هم‌ كم‌ داشتيم‌‪ .‬حرف‌هات‌ را تازه‌ در مي‌يافتيم‌‪ ،‬چشم‌مان‌ دنبالت‌‬
‫مي‌گشت‌‪ ،‬و تو را نداشتيم‌‪.‬‬
‫كجايي‌‪ ،‬ايرج‌؟‬
‫يك‌ روز هم‌ ناصر آمده‌ بود به‌ مامان‌ سر بزند‪ .‬براي‌ جاي‌ خالي‌ تو‪ .‬و مامان‌ هي‌ براش‌‬
‫چاي‌ مي‌ريخت‌ و پرتقال‌ پوست‌ مي‌كند‪.‬‬
‫«ميل‌ كنيد‪».‬‬
‫گفتم‌‪« :‬ناصر‪ ،‬شنيده‌اي‌؟ دارند دكتر شيخ‌االسالم‌ را محاكمه‌ مي‌كنند؟ چند نفر هم‌ اعدام‌‬
‫شده‌اند‪ .‬گمانم‌ اين‌ يكي‌ را هم‌ آويزانش‌ كنند‪ ،‬حقش‌ است‌‪ ،‬دكتر خودمان‌ بود‪».‬‬
‫ناصر صداش‌ را آهسته‌ كرد‪ ،‬جوري‌ كه‌ مامان‌ نشنود‪ .‬گفت‌‪« :‬مردكة‌ اَني‌مال‌‪ ،‬مگر تو‬
‫عصب‌ نداري‌؟»‬
‫«خوب‌‪ ،‬كه‌ چي‌؟»‬
‫«چه‌ جوري‌ اين‌همه‌ اعدام‌ تأثيري‌ بر تو ندارد؟»‬
‫ً‬
‫«به‌ خاطر يك‌ مشت‌ ساواكي‌ و كله‌گندة‌ سلطنتي‌؟ اينها كه‌ اصال آدم‌ نيستند‪».‬‬
‫«نه‌‪ .‬به‌ خاطر خودت‌‪ ،‬بدبخت‌!»‬
‫روزنامه‌ها خبر اعدام‌ ساواكي‌ها و نظاميان‌ دستگيرشده‌ را چاپ‌ مي‌كردند‪ ،‬مامان‌ به‌‬
‫عكس‌ها خيره‌ مي‌شد و فهرست‌ اسامي‌ را بلند بلند مي‌خواند‪ .‬انگار دنبال‌ اسم‌ تو‬
‫مي‌گشت‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬مگر ايرج‌ ساواكي‌ بوده‌ كه‌ بيخودي‌ اين‌ چيزها را صد بار مي‌خواني‌؟»‬
‫دو دستش‌ را مي‌كوبيد به‌ ران‌هاش‌‪« :‬مادر‪ ،‬پسرم‌ از دستم‌ نرود! اين‌بار فرق‌ دارد‪،‬‬
‫مي‌ترسم‌ بچه‌ام‌ را بكشند‪».‬‬
‫«كاري‌ نكرده‌ كه‌‪ .‬از چي‌ مي‌ترسي‌‪ ،‬مامان‌؟»‬
‫«مديرعامل‌ راديو تلويزيون‌ را هم‌ گرفته‌اند‪ .‬اين‌ همان‌ آدمي‌ است‌ كه‌ با خميني‌ از پاريس‌‬
‫آمد‪ ،‬توي‌ هواپيما كنار خميني‌ نشسته‌ بود‪ .‬اينها به‌ خودشان‌ رحم‌ نمي‌كنند‪ ،‬مي‌خواهي‌ از‬
‫بچة‌ من‌ بگذرند؟»‬
‫بي‌تاب‌ بود‪ ،‬مي‌رفت‌ توي‌ حياط‌ البالي‌ درخت‌ها قدم‌ مي‌زد‪ ،‬و بلند بلند باهاشان‌ صحبت‌‬
‫مي‌كرد‪ .‬براي‌ ما پرتقال‌ مي‌آورد‪ ،‬چندتا پوست‌ مي‌كند و پرپر مي‌كرد‪ ،‬مي‌گذاشت‌ جلو ما‪:‬‬
‫«ايرج‌ عاشق‌ پرتقال‌ بود‪».‬‬
‫«چرا هي‌ مي‌گويي‌‪ ،‬بود؟»‬
‫«براي‌ اينكه‌ پسرم‌ اينجا نيست‌ حاال‪».‬‬
‫خربزه‌ قاچ‌ مي‌كرد‪ ،‬يك‌ ظرف‌ بزرگ‌ مي‌آورد و مي‌گذاشت‌ جلو پدر‪« :‬خيال‌ مي‌كنم‌ شيرين‌‬
‫باشد‪ .‬بوي‌ خوبي‌ كه‌ داشت‌‪ ،‬حتما ً شيرين‌ هم‌ هست‌‪ .‬حاج‌ آقا‪ ،‬به‌ زنداني‌ها خربزه‌‬
‫مي‌دهند؟»‬
‫«باالخره‌ يك‌ چيزي‌ مي‌خورند‪».‬‬
‫«ديشب‌ راديو بي‌‪ .‬بي‌‪ .‬سي‌ مي‌گفت‌ اين‌هايي‌ كه‌ خلخالي‌ اعدام‌ مي‌كند‪ ،‬اكثراً محاكمه‌‬
‫نشده‌اند‪».‬‬
‫«تكليف‌ بي‌‪ .‬بي‌‪ .‬سي‌ معلوم‌ است‌‪ ،‬بانو‪ .‬اين‌ها معاند با خدا و انقالبند‪».‬‬
‫«خربزه‌ بخور‪ .‬ايرج‌ خيلي‌ خربزه‌ دوست‌ داشت‌‪ .‬مي‌آمد توي‌ آشپزخانه‌‪ ،‬پوست‌ خربزه‌ها‬
‫را با قاشق‌ مي‌تراشيد‪ ،‬بعد آنجا را دستمال‌ هم‌ مي‌كشيد‪ ،‬بروم‌ چندتا دستمال‌ براش‌‬
‫بدوزم‌‪».‬‬
‫چرخ‌ خياطي‌اش‌ را مي‌گذاشت‌ كنار پنجره‌‪ ،‬درست‌ روبروي‌ تلويزيون‌‪ .‬مي‌نشست‌ و براي‌‬
‫تو مالفة‌ متكا مي‌دوخت‌‪« :‬يادم‌ رفت‌ ازش‌ اندازة‌ متكاهاي‌ زندان‌ را بپرسم‌‪ .‬مجبورم‌ از‬
‫هر اندازه‌اي‌ يكي‌ بدوزم‌‪».‬‬
‫«ايرج من‌ بي‌ادوكلن‌ از خانه‌‬ ‫ِ‬ ‫يكبار رفته‌ بود بازار كويتي‌ها‪ ،‬برات‌ يك‌ ادوكلن‌ خريد ‌ه بود‪:‬‬
‫بيرون‌ نمي‌رفت‌‪».‬‬
‫پدر از جاش‌ بلند شد‪ ،‬به‌ ايوان‌ رفت‌ و حتا وقتي‌ آژير قرمز به‌ صدا درآمد‪ ،‬پدر همان‌جا‬
‫ماند و به‌ ستاره‌ها نگاه‌ كرد‪ .‬جنگ‌ تازه‌ شروع‌ شده‌ بود و صحبت‌ از حمله‌هاي‌ هوايي‌‬
‫عراقي‌ها به‌ تهران‌ و شهرهاي‌ بزرگ‌ بود‪ ،‬كه‌ ديشب‌ دپو ارتش‌ را زده‌اند‪ ،‬كه‌ پريش ‌‬
‫ب‬
‫بخشي‌ از فرودگاه‌ مهرآباد را بمباران‌ كرده‌اند‪ ،‬كه‌ يك‌ خانة‌ چهار طبقه‌ در گيشا با خاك‌‬
‫يكسان‌ شده‌‪ .‬همه‌ جا تاريك‌ مي‌شد‪ ،‬صداي‌ آژير در مغز و قلب‌ آدم‌ تاب‌ بر مي‌داشت‌‪،‬‬
‫ماشين‌ها از حركت‌ باز مي‌ايستادند‪ ،‬با چراغ‌هاي‌ خاموش‌‪ ،‬هركس‌ هر جا بود در تاريكي‌‬
‫مي‌ماند‪ .‬پدربزرگ‌ هم‌ كه‌ چند روزي‌ آمده‌ بود تهران‌‪ ،‬روي‌ مبل‌ راهرو جلو سالن‌‬
‫پذيرايي‌ در تاريكي‌ مانده‌ بود‪.‬‬
‫«پدربزرگ‌‪ ،‬چه‌ خبر؟»‬
‫«هر كي‌ هر چي‌ دارد بخورد‪».‬‬
‫صداي‌ تيربارها و ضدهوايي‌ها كه‌ دو ستارة‌ گريزان‌ را بدرقه‌ مي‌كردند‪ ،‬امان‌ نمي‌داد‪.‬‬
‫مامان‌ پشت‌ چرخ‌ خياطي‌ نشسته‌ بود‪ .‬تا صداي‌ مرا شنيد گفت‌‪« :‬مجيد‪ ،‬اينجايي‌ مامان‌؟»‬

‫«آره‌‪ .‬باز هم‌ مثل‌ اينكه‌ يك‌ جايي‌ را زدند‪».‬‬


‫«اين‌ آژير سفيد است‌ يا قرمز؟»‬
‫«به‌ نظرم‌ مي‌خواهند جماران‌ را بزنند‪ ،‬خانة‌ خميني‌ را‪».‬‬
‫«زندان‌ را نزنند‪ ،‬هر جا را زدند‪ ،‬زدند‪».‬‬
‫مامان‌ غمگين‌ بود‪ .‬و هرچه‌ تالش‌ كرد عاقبت‌ نتوانست‌ ادوكلن‌ و فندق‌ را به‌ تو برساند‪.‬‬
‫ُگر گرفته‌ بود‪ ،‬در اتاق‌ چرخ‌ مي‌خورد‪ ،‬بي‌خود و بي‌جهت‌ مي‌رفت‌ آشپزخانه‌‪،‬‬
‫برمي‌گشت‌‪ ،‬جلو پدر مي‌ايستاد و بي‌توجه‌ به‌ حضور اسد‪ ،‬نفرين‌ مي‌كرد و اشك‌‬
‫مي‌ريخت‌‪ .‬مي‌خواست‌ سكوت‌ پدر را بشكند‪ ،‬اما پدر صبور بود‪.‬‬
‫سعيد گفت‌‪« :‬من‌ خودم‌ از آقاي‌ م‌‪ .‬آزرم‌ خواهش‌ مي‌كنم‌ كه‌ با يكي‌ از گنده‌ها حرف‌ بزند‪.‬‬
‫البته‌ يكبار هم‌ قبالً بهش‌ گفتم‌ـ ولي‌‪»...‬‬
‫«مگر چكاره‌ است‌ اين‌ آزرم‌؟»‬
‫«چطور شعرهاش‌ را هر شب‌ توي‌ كيهان‌ نمي‌بيني‌؟ تازه‌‪ ،‬رفيق‌ جان‌ جاني‌ آقاي‌ خامنه‌اي‌‬
‫هم‌ هست‌‪».‬‬
‫«اين‌ شاعر ماعرها را ول‌ كن‌‪».‬‬
‫«ايرج‌ من‌ بي‌ ادكلن‌ ‪»...‬‬
‫اسد گفت‌‪« :‬برادرهاي‌ پاسدار اصوالً با مقوله‌ اُدوكلن‌ مخالفند‪».‬‬
‫مامان‌ غريد‪« :‬آن‌ برادران‌ پاسدارت‌ گه‌ خورده‌اند‪».‬‬
‫«مامان‌‪ ،‬مملكت‌ انقالب‌ شده‌‪ .‬شما توقع‌ داريد بگذارند كه‌‪...‬؟»‬
‫«تو برو خفه‌ شو‪ ،‬با آن‌ ‪ ...‬دهنم‌ را باز نكن‌ها!»‬
‫پدر غريد‪« :‬استغفرهللا‌‪».‬‬
‫اسد نيم‌خيز شد‪« :‬صدبار بهت‌ گفته‌ام‌‪ ،‬به‌ خودم‌ هرچ ‌ه بگويي‌ حق‌ داري‌‪ .‬اما حق‌ نداري‌‬
‫به‌ مقدسات‌ انقالب‌ اهانت‌ كني‌‪».‬‬
‫«گم‌شو برو بيرون‌‪ ».‬و به‌ طرفش‌ حمله‌ور شد‪.‬‬
‫ش را‬‫اسد برخالف‌ هميشه‌ كه‌ در چنين‌ موقعيت‌هايي‌ پيراهنش‌ را كنار مي‌زد و اسلحه‌ا ‌‬
‫بيرون‌ مي‌كشيد‪ ،‬دندان‌هاش‌ را به‌ هم‌ فشرد و به‌ ما نگاه‌ كرد‪« :‬شماها چرا نشسته‌ايد؟‬
‫مگر نمي‌بينيد عصبي‌ شده‌؟ بلند شويد جلوش‌ را بگيريد‪».‬‬
‫«برو بيرون‌ كه‌ ديگر نبينمت‌‪».‬‬
‫اسد تند از اتاق‌ بيرون‌ رفت‌ و پله‌ها را دوتا يكي‌ طي‌ كرد‪ .‬مامان‌ سراپا لرز بود‪ .‬با‬
‫صدايي‌ ناله‌مانند فرياد مي‌كشيد‪« :‬بي‌شرف‌! تو اگر انسان‌ بودي‌ برادرت‌ را از آنجا‬
‫مي‌آوردي‌ بيرون‌‪ ،‬تو اگر شرف‌ داشتي‌ نمي‌گذاشتي‌ كف‌ پاهاش‌ كابل‌ بزنند‪ .‬تو‪»...‬‬
‫صداي‌ اسد از پايين‌ پله‌ها مي‌آمد‪« :‬ايرج‌ مخل‌ انقالب‌ و مباني‌ حكومت‌ اسالمي‌ است‌‪،‬‬
‫مامان‌‪ .‬يك‌ ضدانقالب‌ واقعي‌‪».‬‬
‫وقتي‌ تو را دستگير كردند تازه‌ چند ماهي‌ از انقالب‌ گذشته‌ بود‪ .‬آن‌ روزها تو از ديد‬
‫همة‌ ما يك‌ ضدانقالب‌ واقعي‌ بودي‌‪ .‬گاهي‌ هم‌ شك‌ مي‌كرديم‌ كه‌ نكند امريكايي‌ها تو را‬
‫خريده‌اند تا چوب‌ الي‌ چرخ‌ انقالب‌ بگذاري‌‪ .‬از خبرها تفسيرهايي‌ كرده‌ بودي‌ كه‌ من‌‬
‫بعدها به‌ آنها پي‌ بردم‌‪ .‬مثالً مي‌گفتي‌‪« :‬وقتي‌ معدن‌ مس‌ سرچشمه‌ گشوده‌ شد‪ ،‬درست‌‬
‫همان‌ روز سالوادور آلنده‌ در شيلي‌ سقوط‌ كرد‪».‬‬
‫گفتم‌‪« :‬خوب‌‪ ،‬اين‌ چه‌ ربطي‌ دارد؟»‬
‫«بعداً مي‌فهمي‌‪».‬‬
‫صفحات‌ روزنامه‌ها پر بود از تصوير اعدام‌شدگان‌‪ .‬مركز بحث‌ راجع‌ به‌ اعدام‌هاي‌‬
‫انقالبي‌‪ ،‬چهارراه‌ داس‌ و چكش‌ بود‪ ،‬و عكس‌هاي‌ بزرگ‌شدة‌ جديد‪ ،‬هر روز به‌ در و‬
‫ديوار نصب‌ مي‌شد‪ .‬اما شور انقالبي‌ ما با تو فرق‌ داشت‌‪ .‬تو با اعدام‌ها مخالف‌ بودي‌ و‬
‫در سخنراني‌هات‌ صريحا ً اعالم‌ مي‌كردي‌‪« :‬اين‌ انقالب‌ دارد اژدها مي‌شود‪ ،‬دارد آدم‌‬
‫مي‌خورد‪ .‬بايد جلوش‌ را گرفت‌‪».‬‬
‫نظر احزاب‌ و سازمان‌هاي‌ سياسي‌ را رد مي‌كردي‌‪ .‬و ما براي‌ اينكه‌ به‌ تو بفهمانيم‌‬
‫انقالب‌ يعني‌ تصفية‌ خون‌ كثيف‌‪ ،‬اعالميه‌ها و روزنامه‌ها را برات‌ مي‌خوانديم‌‪« :‬شش‌ تن‌‬
‫از قديمي‌ترين‌ زندانيان‌ سياسي‌ عضو حزب‌ توده‌ اعالم‌ كردند كه‌ حكم‌ اعدام‌ جنايتكاران‌‬
‫را مردم‌ امضا كرده‌اند‪».‬‬
‫سازمان‌ مجاهدين‌ خلق‌ نوشته‌ بود‪« :‬اعدام‌ خيانتكاران‌ انتقام‌ الهي‌ است‌‪».‬‬
‫دبير كل‌ حزب‌ توده‌ گفته‌ بود‪« :‬دادگاه‌هاي‌ انقالب‌‪ ،‬ايران‌ را سربلند كردند‪».‬‬
‫سازمان‌ چريك‌هاي‌ فدايي‌ خلق‌ در اطالعيه‌اي‌ گفته‌ بود‪« :‬اعدام‌ مقام‌هاي‌ رژيم‌ سابق‌‬
‫كامالً الزم‌ است‌‪».‬‬
‫ما كمونيست‌ها هم‌ از طرف‌ سازمان‌ يك‌ اطالعيه‌ داديم‌ و اعدام‌ها را تأييد كرديم‌‪.‬‬
‫تو گفتي‌‪« :‬هركس‌ اعدام‌ را تأييد كند‪ ،‬خودش‌ هم‌ قرباني‌ است‌‪ .‬جامعة‌ سياسي‌ عقب‌افتادة‌‬
‫ما هنوز بالغ‌ نشده‌‪ ،‬وگرنه‌ به‌ اعدام‌ها اعتراض‌ مي‌كرد‪».‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬خون‌ حضرت‌ نواب‌ صفوي‌ و اخوي‌ شهيد من‌ دارد شكوفه‌ مي‌دهد‪ .‬درخت‌‬
‫اسالم‌ با خون‌ آبياري‌ مي‌شود‪».‬‬
‫«شما چرا اين‌ تروريست‌هاي‌ سابقه‌دار را تأييد مي‌كنيد‪ ،‬پدر؟»‬
‫«تو حق‌ نداري‌ به‌ اخوي‌ شهيد من‌ بگويي‌ تروريست‌‪ .‬وانگهي‌‪ ،‬هرچه‌ باشد ما جزو‬
‫مؤتلفة‌ اسالمي‌ هستيم‌‪ .‬اما تو‪ ،‬ايرج‌‪ ،‬ببينم‌‪ ،‬باالخره‌ به‌ خدا اعتقاد پيدا كردي‌ يا هنوز‬
‫المذهبي‌؟»‬
‫تازه‌ ويدئو خريده‌ بوديم‌ و من‌ داشتم‌ فيلم‌ «مادر» ماكسيم‌ گوركي‌ را نگاه‌ مي‌كردم‌‪.‬‬
‫تو گفتي‌‪« :‬نه‌ پدر‪ ،‬هنوز نه‌‪».‬‬
‫«شاه‌ را كه‌ قبول‌ نداشتي‌‪ ،‬امام‌ خميني‌ را هم‌ كه‌ قبول‌ نداري‌‪ ،‬دنبال‌ چه‌ خطي‌ هستي‌‪،‬‬
‫بچه‌؟»‬
‫«خودم‌‪».‬‬
‫«تو كي‌ هستي‌؟»‬
‫حواست‌ رفته‌ بود به‌ فيلم‌‪.‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬پرسيدم‌ تو كي‌ هستي‌؟»‬
‫«ايرج‌ اماني‌‪».‬‬
‫الجوردي‌ گفت‌‪« :‬مشخصات‌ كامل‌‪».‬‬
‫«ايرج‌ اماني‌‪ ،‬فرزند فريدون‌‪ ،‬متولد ‪ ،1330‬تهران‌‪».‬‬
‫الجوردي‌ دادستان‌ انقالب‌ و رئيس‌ زندان‌ اوين‌ كه‌ دوست‌ پدر بود‪ ،‬شخصا ً رياست‌ دادگاه‌‬
‫را به‌ عهده‌ داشت‌‪ .‬با صداي‌ خشك‌ و رگه‌داري‌ پرسيد‪« :‬سابقة‌ سياسي‌ و كيفري‌؟»‬
‫«يكبار در سال‌ ‪ 1354‬دستگير شدم‌ و در سال‌ ‪ 1357‬همزمان‌ با انقالب‌‪ ،‬همراه‌ با ديگر‬
‫زندانيان‌ سياسي‌ آزاد شدم‌‪».‬‬
‫«متأهل‌ هستي‌ يا مجرد؟»‬
‫حواست‌ كجا بود؟ الجوردي‌ گفت‌‪« :‬پرسيدم‌ متأهل‌ هستي‌ يا مجرد؟»‬
‫«مجرد‪».‬‬
‫ي‬
‫الجوردي‌ قيافة‌ كريهي‌ داشت‌‪ .‬قيافه‌اي‌ پهن‌ و استخواني‌ كه‌ وقتي‌ لبخند مي‌زد بو ‌‬
‫ماندگي سير يا پياز از دهنش‌ متصاعد مي‌شد‪ .‬لبخند زد و گفت‌‪« :‬چرا مجرد بودي‌؟»‬ ‫ِ‬
‫«فرصت‌ ازدواج‌ نداشتم‌‪».‬‬
‫«در بازجويي‌ها اقرار و اظهار كرده‌اي‌ كه‌ با همه‌پرسي‌ جمهوري‌ اسالمي‌ ـ آري‌ ـ‬
‫مخالفي‌‪ .‬من‌ براي‌ اينكه‌ عدالت‌ را رعايت‌ كرده‌ باشم‌ بار ديگر از تو مي‌پرسم‌‪ ،‬آيا با نظام‌‬
‫مقدس‌ جمهوري‌ اسالمي‌ موافق‌ هستي‌؟»‬
‫«نخير‪».‬‬
‫«ما اسناد و مداركي‌ در اختيار داريم‌ كه‌ ثابت‌ مي‌كند جهت‌ تحريك‌ دانشجويان‌ از عوامل‌‬
‫خارجي‌ به‌ خصوص‌ از امپرياليسم‌ امريكا خط‌ مي‌گرفته‌اي‌‪ .‬آيا اقرار مي‌كني‌ كه‌ به‌ عوامل‌‬
‫خارجي‌ وابسته‌ بوده‌اي‌؟»‬
‫«نخير‪».‬‬
‫«در بازجويي‌هاي‌ مكرر اقرار و اظهار كرده‌اي‌ كه‌ با اعدام‌ عوامل‌ ساواك‌ و سران‌ رژيم‌‬
‫فاسد پهلوي‌‪ ،‬از جمله‌ اعدام‌ هويدا مخالفي‌‪ ،‬آيا نبايد مفسدين‌ في‌االرض‌ را اعدام‌ كرد؟»‬
‫«نخير‪».‬‬
‫«نماز مي‌خواني‌؟»‬
‫«نخير‪».‬‬
‫«به‌ خدا اعتقاد داري‌؟»‬
‫«نخير‪».‬‬
‫«پس‌ تو را چه‌ كسي‌ آفريده‌؟»‬
‫«خدا‪».‬‬
‫الجوردي‌ با كف‌ دست‌ به‌ ميز كوبيده‌ بود‪« :‬مردكة‌ ضد انقالب‌‪ ،‬مرا مسخره‌ مي‌كني‌؟»‬
‫«نخير‪».‬‬
‫«ببريد و بزنيدش‌‪».‬‬
‫و باز كابل‌ زده‌ بودند به‌ كف‌ پاهات‌‪ .‬آنقدر زده‌ بودند كه‌ پاهات‌ زغال‌ شده‌ بود‪.‬‬
‫تو در عكس‌ نيستي‌‪ .‬از آن‌ آدم‌ ريزه‌ و چاالك‌‪ ،‬از آن‌ آدم‌ هميش ـه‌ زنــداني‌‪ ،‬بعــدها حســرت ‌‬
‫ي‬
‫در خــاطر مامــان‌ مانــده‌ بــود كه‌ تــوي‌ خيابــان‌ هــروقت‌ كسـي‌ را به‌ قد و قــوارة‌ تو مي‌ديد‬
‫دنبالش‌ راه‌ مي‌افتاد‪ ،‬مي‌پيچيد جلوش‌‪ ،‬مي‌ايستاد و نگاهش‌ مي‌كرد‪« :‬نه‌‪ .‬اين‌ نيست‌‪».‬‬
‫شور و شرت‌ از يادم‌ نمي‌رود‪ ،‬ايرج‌‪ .‬يك‌ لبخند و چال‌ كوچولوي‌ـ طرف‌ چپ‌ صورت‌‪« :‬بيا‬
‫اينجا مجيد‪ .‬تو بايد از تجربه‌ها استفاده‌ كني‌‪ .‬بعدها به‌ دردت‌ مي‌خورد‪ .‬ببين‌‪ ،‬آدم‌ وقتي‌ به‌‬
‫زندان‌ مي‌افتد‪ ،‬حداكثر تا چهل‌وهشت‌ ساعت‌ شكننده‌ و آسيب‌پذير است‌‪ .‬بدن‌ انسان‌ كه‌ به‌‬
‫ت معموالً نمي‌توانند زنداني‌ را‬
‫محيط‌ جديد عادت‌ كند‪ ،‬يعني‌ بعد از چهل‌وهشت‌ ساع ‌‬
‫بشكنند‪ .‬مقاومت‌ اول‌ خيلي‌ مهم‌ است‌‪ .‬اگر در اين‌ دوره‌ مقاومت‌ كني‌‪ ،‬كار تمام‌ است‌‪،‬‬
‫ديگر نمي‌توانند كاري‌ بكنند‪ .‬بيا‪ .‬اگر مي‌خواهي‌ آدم‌ بشوي‌‪ ،‬اين‌ كتاب‌ را بخوان‌‪».‬‬
‫پيپ‌ زير دندانت‌ بود‪ ،‬گوشة‌ لب‌‪ ،‬و دود ماليمي‌ جلو صورتت‌ چرخ‌ مي‌خورد‪ .‬روي‌ جلد‬
‫ب «ديوار» را روي‌ سينه‌ات‌ به‌ طرفم‌ گرفته‌ بودي‌‪ .‬اثر ژان‌ پل‌ سارتر‪ ،‬ترجمة‌ صادق‌‬ ‫كتا ِ‬
‫هدايت‌‪ .‬نمي‌دانم‌ چرا آن‌ روز علي‌رغم‌ عالقة‌ شديدي‌ كه‌ هميشه‌ بهت‌ داشتم‌‪ ،‬هوس‌ كردم‌‬
‫تيري‌ به‌ جانبت‌ روانه‌ كنم‌ و خودي‌ نشان‌ بدهم‌‪ .‬نمي‌دانم‌ چرا يك‌ سيگار زر در آوردم‌‪،‬‬
‫روشن‌ كردم‌ و بعد كتاب‌ را ورق‌ زدم‌‪ .‬تو ساكت‌ شده‌ بودي‌ و لبخند مي‌زدي‌‪.‬‬
‫من‌ از فرصت‌ استفاده‌ كردم‌ و تير دوم‌ را هم‌ به‌ طرفت‌ شليك‌ كردم‌‪« :‬اگر اينجوري‌ است‌‬
‫كه‌ مي‌گويي‌‪ ،‬تعجب‌ مي‌كنم‌ تو بعد از دو سال‌ زنداني‌ كشيدن‌ براي‌ چي‌ تن‌ به‌ آن‌ مصاحبة‌‬
‫كذايي‌ دادي‌؟ در واقع‌‪»...‬‬
‫پيپت‌ خاموش‌ شده‌ بود‪ .‬با پك‌هاي‌ كوچولو چيزي‌ الي‌ دندان‌ گفتي‌ كه‌ نفهميدم‌‪ .‬كبريت‌‬
‫زدي‌‪ ،‬يك‌ نگاه‌ به‌ من‌‪ ،‬يك‌ نگاه‌ به‌ كبريتي‌ كه‌ به‌ آن‌ مشغول‌ بودي‌‪« :‬شكستن‌ يعني‌ اينكه‌‬
‫وقتي‌ آدم‌ چك‌ اول‌ را خورد همه‌ چيز را بگويد و آدم‌ بفروشد‪ .‬مصاحبه‌اي‌ كه‌ من‌ كردم‌‬
‫بعد از دو سال‌‪ ،‬حكايت‌ ديگري‌ است‌‪ .‬من‌ كه‌ از كسي‌ حرف‌ نزدم‌‪ ،‬از خودم‌ حرف‌ زدم‌‪ .‬اما‬
‫همه‌ مي‌دانند‪ ،‬حتا مردم‌ روستا هم‌ مي‌دانند كه‌ اقرارهاي‌ زير بازجويي‌ و شكنجه‌ اعتبار‬
‫ندارد‪».‬‬
‫احساس‌ كردم‌ فضاي‌ بين‌ ما سرد مي‌شد‪ ،‬و از هم‌ فاصله‌ مي‌گرفتيم‌‪ .‬تو سرت‌ توي‌ كتا ‌‬
‫ب‬
‫بود‪ ،‬و من‌ داشتم‌ با پاكت‌ سيگار زر ور مي‌رفتم‌‪ .‬با اين‌حال‌ نتوانستم‌ آرام‌ بگيرم‌‪ .‬گفتم‌‪:‬‬
‫«خيال‌ نمي‌كنم‌ تجربيات‌ زندان‌ به‌ كار بيايد‪ .‬هفتة‌ پيش‌ با بچه‌هاي‌ سازمان‌ رفتيم‌ زندان‌‬
‫گوهردشت‌ را ديديم‌‪ .‬مي‌داني‌ ايرج‌‪ ،‬خرابش‌ كرده‌اند‪ ،‬درهاش‌ را كنده‌اند‪ ،‬و مردم‌ دسته‌‬
‫دسته‌ مي‌روند تماشا‪».‬‬
‫«شب‌ دراز است‌‪ ،‬مجيد‪».‬‬
‫شب‌ دراز بود‪ .‬آنقدر دراز كه‌ هنوز به‌ صبح‌ نرسيده‌‪ ،‬الجوردي‌‪ ،‬رئيس‌ زندان‌ اوين‌ گفت‌‪:‬‬
‫«حرف‌ ديگري‌ نداري‌؟»‬
‫«نخير‪».‬‬
‫«وصيت‌ يا پيغام‌ خاصي‌ نداري‌؟»‬
‫«نخير‪».‬‬
‫«البته‌ خارج‌ از فضاي‌ دادگاه‌‪ ،‬من‌ به‌ پدرت‌ ارادت‌ مخصوص‌ دارم‌‪ ،‬عموي‌ شما شهيد‬
‫اماني‌ از اسوه‌هاي‌ نهضت‌ ماست‌‪ ،‬اسد هم‌ سفارش‌ات‌ را كرده‌‪ .‬اگر پيغام‌ خاصي‌ داري‌‬
‫بگو‪».‬‬
‫«قبالً گفته‌ام‌‪ ،‬من‌ جواني‌ام‌ـ را پاي‌ اين‌ انقالب‌ گذاشته‌ام‌‪ .‬حرف‌هام‌ را فقط‌ از تلويزيون‌‬
‫خطاب‌ به‌ مردم‌ مي‌زنم‌‪».‬‬
‫«هوالعزيز‪ .‬پسر نوح‌ با بدان‌ بنشست‌‪ ،‬خاندان‌ نبوتش‌ گم‌ شد‪ .‬پدرش‌ نمايندة‌ مجلس‌‬
‫شوراي‌ اسالمي‌ است‌‪ ،‬اما پسر‪ ،‬مرتدي‌ است‌ كه‌ حتا حاضر نيست‌ شهادتَين‌ را جاري‌‬
‫كند‪ .‬بسم‌هللا‌القاصم‌الجبارين‌‪ .‬حكم‌ـ اعدام‌ اين‌ مرت ِد باغي‌ صادر گرديد‪ .‬والسالم‌ عليكم‌ و‬
‫رحمة‌هللا‌ و بركاته‌‪».‬‬
‫مجيد سيگاري‌ آتش‌ زد‪ .‬خيال‌ مي‌كرد عكسي‌ از جعبة‌ عكس‌ها برداشته‌ و به‌ گلدان‌ تكيه‌‬
‫داده‌‪ .‬خيال‌ مي‌كرد در طبقة‌ چهارم‌ آسايشگاه‌ برادران‌ آلكسيانا پشت‌ پنجره‌ نشسته‌ و دارد‬
‫وقت‌ مي‌گذراند‪ .‬نمي‌دانست‌ كه‌ در اتوبان‌هاي‌ تركيه‌ با سرعت‌ سرسام‌آوري‌ به‌ مرز ايران‌‬
‫نزديك‌ مي‌شود‪ .‬رگبار و توفان‌ قطع‌ نمي‌شد‪ ،‬و مجيد احساس‌ مي‌كرد از بوي‌ ماندگي‌‬
‫سيگار حالش‌ دارد به‌هم‌ مي‌خورد‪ .‬تفي‌ زد و ماليد به‌ كفش‌‪ .‬كمي‌ آرام‌ گرفت‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ از راننده‌ خواست‌ كه‌ نوار بگذارد‪ .‬هايده‌ صداي‌ قشنگي‌ داشت‌‪« :‬تو اين‌ غربتي‌‬
‫كه‌ هستم‌‪ ،‬دارم‌ مي‌ميرم‌ حاليت‌ نيست‌‪»...‬‬
‫چهارشنبه‌‪ .‬چهارشنبه‌ با كي‌ قرار داشتم‌؟ چرا مغزم‌ كار نمي‌كند؟‬
‫«آقاي‌ مهدوي‌‪ ،‬امروز چند شنبه‌ است‌؟»‬
‫«چهارشنبه‌‪».‬‬
‫با كي‌ قرار داشتم‌؟ خيلي‌ مهم‌ بود‪ .‬روي‌ تكه‌ كاغذ زردي‌ نوشته‌ بودم‌ چهارشنبه‌ ساعت‌‬
‫چهار بعدازظهر‪ .‬زيرش‌ هم‌ نوشته‌ بودم‌‪ :‬بسيار مهم‌‪ .‬و دورش‌ دايره‌ كشيده‌ بودم‌ كه‌‬
‫چراغ‌ بسيار مهم‌ در ذهنم‌ روشن‌ و خاموش‌ شود‪ .‬اما چراغ‌ چهارشنبه‌ در ذهن‌ من‌‬
‫خاموش‌ است‌‪ .‬به‌ امير كمونيست‌ گفتم‌‪« :‬چهارشنبه‌ روز بسيار مهمي‌ است‌‪».‬‬
‫«براي‌ چي‌؟»‬
‫«امير‪ ،‬اصالً مي‌فهمي‌ من‌ چه‌ مي‌گويم‌؟ اين‌ روز براي‌ من‌ از نظر سياسي‌ خيلي‌ اهميت‌‬
‫ت كه‌ اينجا دارم‌ فكر مي‌كنم‌‪ ،‬اما‬ ‫دارد‪ .‬يادم‌ نيست‌ كه‌ با كي‌ قرار داشتم‌‪ .‬چهار سال‌ اس ‌‬
‫اصالً سر درنمي‌آورم‌‪ .‬نمي‌دانم‌ ِكي‌ قرار گذاشتم‌‪ ،‬يادم‌ نمي‌آيد‪ .‬فقط‌ يادم‌ هست‌ كه‌ آن‌ روز‬
‫صبح‌ خيلي‌ زود از خواب‌ پريدم‌ و پيش‌ خودم‌ گفتم‌ـ امروز چهارشنبه‌ است‌‪ .‬اين‌ يادداشت‌‬
‫را هم‌ روي‌ آينة‌ دستشويي‌ ديدم‌‪ .‬قهوة‌ مفصلي‌ درست‌ كردم‌‪ ،‬يكي‌ دوتا سيگار كشيدم‌‪،‬‬
‫كمي‌ ورزش‌ و كمي‌ تماشاي‌ پنجره‌ها‪ .‬دوش‌ گرفتم‌‪ ،‬لباس‌ تميز اطوخورده‌ پوشيدم‌‪،‬‬
‫ادوكلن‌ زدم‌‪ ،‬موهام‌ را شانه‌ كردم‌ و از يك‌ ساعت‌ قبل‌ آماده‌ بودم‌‪ .‬ولي‌ يادم‌ نمي‌آمد با كي‌‬
‫قرار داشتم‌‪ .‬مي‌فهمي‌؟ يادم‌ نمي‌آمد‪ .‬آخرش‌ هم‌ يادم‌ نيامد كه‌ نيامد‪».‬‬
‫«حاال يادت‌ باشد كه‌ قرار مهمي‌ داري‌‪ .‬اين‌ آدمي‌ كه‌ مي‌آيد اينجا‪ ،‬احتماالً مقدمات‌ سفر را‬
‫برات‌ جور مي‌كند‪ .‬هايكه‌ پدرش‌ درآمد تا از اين‌ واسطه‌ به‌ آن‌ واسطه‌ يارو را پيدا كند‪.‬‬
‫هايكه‌ واقعا ً لطف‌ كرد و از اين‌ حرف‌ها‪».‬‬
‫«من‌ برمي‌گردم‌‪ .‬يادت‌ باشد چي‌ بهت‌ گفتم‌‪ ،‬امير‪ .‬وقتي‌ برگشتم‌ ديگر بر نمي‌گردم‌ كه‌‬
‫ديگران‌ فكر كنند من‌ برگشت‌ناپذير بوده‌ام‌‪».‬‬
‫«خودت‌ فهميدي‌ چي‌ گفتي‌؟»‬
‫بعضي‌ از آدم‌ها بر مي‌گشتند‪ .‬باران‌ هنوز نم‌ نم‌ مي‌باريد و بعضي‌ها برمي‌گشتند‪ .‬من‌ از‬
‫چترشان‌ مي‌فهميدم‌ كه‌ خودشان‌ هستند كه‌ برمي‌گردند‪ .‬گاهي‌ هم‌ از چترشان‌ و سگ‌شان‌‪.‬‬
‫دوتا نشاني‌ از يك‌ نفر دقيق‌ در خاطر مي‌ماند‪ .‬علم‌ آمار مي‌گويد جاي‌ شك‌ نيست‌‪ .‬ما‬
‫سياسي‌كارها با آمار بو مي‌كشيم‌‪ .‬مثالً آن‌ پيرزني‌ كه‌ يك‌ پاش‌ كوتاه‌ است‌‪ ،‬اگر زير رگبار‬
‫نمي‌خواست‌ بدود‪ ،‬باز هم‌ موقع‌ برگشتن‌ مي‌شد فهميد كه‌ خودش‌ است‌‪ .‬پالتو قهوه‌اي‌‬
‫پوشيده‌ بود‪ ،‬و يك‌ زنبيل‌ حصيري‌ انداخته‌ بود به‌ ساعدش‌‪ .‬پاي‌ كوتاهش‌ مثل‌ پيستون‌‬
‫ماشين‌ مي‌آمد بيرون‌ و برمي‌گشت‌‪ .‬خيلي‌ هم‌ سعي‌ مي‌كرد طبيعي‌ جلوه‌ كند‪ ،‬اما طرح‌‬
‫اندامش‌ نيم‌چرخي‌ مي‌خورد و دوباره‌ صاف‌ مي‌شد‪.‬‬
‫اين‌همه‌ آدم‌ باچتر و بي‌چتر مي‌آيند و مي‌روند‪ ،‬اما ايرج‌ خان‌! تو را نمي‌بينم‌‪.‬‬
‫گياهخوار گفت‌‪« :‬ايرج‌ خان‌ را نمي‌بينم‌‪ .‬مثل‌ اينكه‌ تشريف‌ ندارند‪ .‬كجا هستند؟»‬
‫پدر يك‌ جفت‌ گيالس‌ از درخت‌ چيد‪ ،‬با نوك‌ انگشت‌ها پاكشان‌ كرد و جفتي‌ در دهنش‌‬
‫گذاشت‌‪« :‬ايرج‌ را مي‌فرماييد؟ سرطان‌ گرفت‌ و مرحوم‌ شد‪».‬‬
‫پدر با ريش‌‪ ،‬كهنه‌ و كودن‌ به‌ نظر مي‌آمد‪ .‬چهره‌اش‌ كدر مي‌شد‪ ،‬كمي‌ هم‌ خرفت‌‪ .‬كت‌ و‬
‫شلوار تميز اطوخورده‌اي‌ـ به‌تن‌ داشت‌‪ ،‬اما ريش‌ بهش‌ نمي‌آمد‪ .‬كراوات‌ را گذاشته‌ بود‬
‫كنار‪ ،‬و اصالً براق‌ نبود‪ .‬باز هم‌ گيالس‌ خورد و گفت‌‪« :‬بله‌‪ ،‬مرحوم‌ شد‪».‬‬
‫«عجب‌! خدا رحمت‌ كند‪ .‬خبر نداشتيم‌ وگرنه‌ مجلس‌ ختم‌ مي‌آمديم‌‪ ،‬يا تسليتي‌ توي‌‬
‫روزنامه‌‪»...‬‬
‫«مجلس‌ نگرفتيم‌‪ .‬خيلي‌ بي‌سروصدا‪ ».‬و دو تا گيالس‌ قرمز جفتي‌ براي‌ آن‌ عاقله‌ مرد‬
‫كوچولو چيد كه‌ گياهخوار بود و چشم‌هاي‌ عيبناك‌ ماتي‌ داشت‌‪ .‬انگار اليه‌اي‌ پيه‌ روي‌‬
‫چشم‌هاش‌ نشسته‌ كه‌ ديگر برق‌ نزند‪ .‬هيچوقت‌ اسمش‌ را نفهميدم‌‪.‬‬
‫من‌ و سعيد آن‌ روز پاي‌ منقل‌ بوديم‌ كه‌ بساط‌ كباب‌ را علم‌ كنيم‌ تا به‌ اين‌ مهمان‌ پدر‬
‫خوش‌ بگذرد‪ .‬از بازاري‌هاي‌ اهل‌ سياست‌ بود‪ .‬پدر بهش‌ شك‌ داشت‌‪ ،‬اما مجبور شده‌ بود‬
‫كه‌ او را به‌ باغ‌ ميگون‌ بياورد‪.‬‬
‫سعيد زغال‌ مي‌ريخت‌ و من‌ باد مي‌زدم‌‪ .‬پدر گفت‌‪« :‬كوبيده‌ را بايد حسابي‌ چنگ‌ بزنيد كه‌‬
‫روي‌ آتش‌ از سيخ‌ نريزد‪».‬‬
‫سعيد گفت‌‪« :‬اگر ريخت‌ من‌ اسمم‌ را عوض‌ مي‌كنم‌‪».‬‬
‫وقتي‌ كباب‌ حاضر شد‪ ،‬آن‌ مرد كوچولوي‌ـ گياهخوار لب‌ به‌ كباب‌ نزد‪ .‬سبزي‌ را مشت‌‬
‫مي‌كرد الي‌ نان‌ مي‌پيچيد و در دهنش‌ مي‌گذاشت‌‪ .‬صداش‌ شبيه‌ به‌ اردك‌ بود‪ ،‬اردكي‌ كه‌‬
‫سرما خورده‌ باشد‪« :‬من‌ نمي‌توانم‌ لب‌ به‌ گوشت‌ بزنم‌‪ ،‬از دود كباب‌ استفاده‌ مي‌كنم‌‪ ».‬و‬
‫خودش‌ چنان‌ قهقهه‌ زد كه‌ مجبور شد يك‌ پاش‌ را بلند كند‪.‬‬
‫پدر لقمه‌اي‌ براي‌ خودش‌ گرفت‌ و نگاهش‌ كرد‪« :‬اين‌همه‌ كباب‌ را به‌خاطر شما راه‌‬
‫انداخته‌ايم‌‪.‬ـ گوشت‌ برة‌ تازه‌ است‌‪ .‬قصابه‌ جلو خودم‌ بره‌ را كشت‌ و وقتي‌ گوشت‌ را پيچيد‬
‫توي‌ روزنامه‌ هنوز گرم‌ بود‪ .‬حيف‌ نيست‌ شما ميل‌ نفرماييد؟»‬
‫«عرض‌ كردم‌‪ ،‬من‌ گياهخواري‌ مي‌كنم‌‪ ».‬لقمة‌ ديگري‌ گرفت‌‪ ،‬با سبزيجات‌ بيشتر‪ .‬و با آن‌‬
‫چشم‌هاي‌ عيبناكش‌ همه‌ جا را مي‌پاييد‪« :‬آقا مجيد و آقا سعيد اينجا چه‌ مي‌كنند؟ البد‬
‫تعطيالت‌ را در هواي‌ آزاد با مطالعه‌ و تحقيق‌‪»...‬‬
‫«نخير‪ .‬يكي‌ دو روز پيش‌ آمده‌اند ساختمان‌ را رنگ‌ بزنند‪ .‬مدت‌ها بود به‌ اوضاع‌‬
‫ساختمان‌ها رسيدگي‌ نكرده‌ بوديم‌‪».‬‬
‫ن برده‌ بود تا در بگير بگيرها و‬ ‫بيش‌ از يك‌ ماه‌ بود كه‌ پدر شبانه‌ ما را به‌ باغ‌ ميگو ‌‬
‫جنجال‌ها نباشيم‌‪ .‬مامان‌ چشم‌هاش‌ را ريز كرد و دندان‌هاش‌ را به‌هم‌ سابيد‪« :‬اگر يك‌ مو‬
‫از سر اين‌ها كم‌ شود‪ ،‬اسد‪ ،‬خودت‌ مي‌داني‌‪ ».‬و بعد انگشت‌ سبابه‌اش‌ را جلو صورت‌‬
‫اسد تكان‌ داد‪« :‬واي‌ به‌ حالت‌ اگر خون‌ از دماغ‌شان‌ بيايد‪».‬‬
‫اسد روي‌ پتو‪ ،‬جاي‌ پدر نشسته‌ بود‪ .‬دست‌هاش‌ را به‌ همديگر چفت‌ كرده‌ بود و با هر‬
‫دو انگشت‌ شست‌ به‌ ريش‌هاش‌ ورمي‌رفت‌‪« :‬توي‌ خانوادة‌ ما ننگ‌ است‌ كه‌ يكي‌ منافق‌‬
‫باشد‪ ،‬نوكر بي‌جيره‌ و مواجب‌ مسعود رجوي‌‪ .‬يكي‌ كمونيست‌ وابسته‌ به‌ شوروي‌ كه‌‬
‫عكس‌ و كتاب‌ استالين‌ در اتاقش‌ پيدا شود‪ .‬در صدر اسالم‌ هم‌ همين‌جور بود‪ .‬عده‌اي‌ از‬
‫افراد به‌ دامن‌ اسالم‌ پناه‌ آوردند‪ ،‬اما بچه‌هاشان‌ بت‌پرست‌ و كافر باقي‌ ماندند‪ .‬برعكسش‌‬
‫هم‌ بود‪ ،‬البته‌‪ .‬كه‌ همين‌ چيزها باعث‌ شد خانواده‌ها شقّه‌ شدند‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪ « :‬الزم‌ نيست‌ براي‌ من‌ نطق‌ كني‌‪ .‬خودت‌ هم‌ حلقه‌ به‌ گوش‌ خميني‌ شده‌اي‌‪».‬‬

‫پدر ساكت‌ بود و در اتاق‌ قدم‌ مي‌زد‪ .‬از وقتي‌ با خميني‌ مالقات‌ كرده‌ بود‪ ،‬در انبوه‌ ري ‌‬
‫ش‬
‫و يقة‌ بسته‌ شده‌ آرام‌ گرفته‌ بود‪ .‬يا شايد از وقتي‌ نمايندة‌ مجلس‌ شده‌ بود در الك‌ سردي‌‬
‫فرو رفته‌ بود كه‌ انگار او نبوده‌ كه‌ ساليا ِن سال‌ كمپاني‌اش‌ را در سالروز انقالب‌ شاه‌ و‬
‫ملت‌ آذين‌ مي‌بسته‌‪ ،‬كراوات‌ پير گاردين‌ مي‌زده‌‪ ،‬و در روزنامه‌ها آگهي‌ تبريك‌ چاپ‌‬
‫مي‌كرده‌‪.‬‬
‫يادش‌ رفته‌ بود كه‌ شق‌ و رق‌ در بين‌ كاركنانش‌ راه‌ مي‌رفت‌ تا بهش‌ سالم‌ كنند‪ .‬آنوقت‌‬
‫يك‌ سكة‌ پهلوي‌ مي‌گذاشت‌ كف‌ دست‌شان‌‪ ،‬و لبخندي‌ مي‌زد‪« :‬همه‌ چيز مرتب‌ است‌؟» و‬
‫حتا منتظر جواب‌ نمي‌ماند و مي‌گذشت‌ تا به‌ نفر بعدي‌ برسد‪ .‬حتما ً همه‌ چيز مرتب‌ بود‪.‬‬
‫بله‌‪ ،‬همه‌ چيز مرتب‌ بود‪.‬‬
‫مي‌توانست‌ برود توي‌ دفترش‌ بنشيند تا سران‌ بازار به‌ ديدارش‌ بيايند‪ ،‬گل‌ و شيريني‌‬
‫بياورند‪ ،‬چاي‌ و شربت‌ بنوشند‪ .‬عكاس‌ خبر مي‌كرد كه‌ چندتايي‌ بيندازد براي‌ يادگار يا‬
‫ثبت‌ در تاريخ‌‪ .‬بعد همگي‌ راه‌ مي‌افتادند كه‌ صحنة‌ گلباران‌ مجسمة‌ شاه‌ را به‌ وسيلة‌‬
‫اصناف‌ در استاديوم‌ امجديه‌ تماشا كنند‪.‬‬
‫انگشتري الماسش‌ براق‌تر بود‪ .‬روي‌ آن‌ مبل‌‬ ‫ِ‬ ‫آن‌ شب‌ وقتي‌ به‌ خانه‌ برگشت‌ چشم‌هاش‌ از‬
‫هميشگي‌ نشست‌ و پاي‌ راستش‌ را انداخت‌ روي‌ پاي‌ چپ‌‪ ،‬و با دست‌ آن‌ را گرفت‌ كه‌‬
‫هيجان‌ از پاهاش‌ بيرون‌ نزند‪« :‬فقط‌ من‌ بودم‌ و پنج‌ شش‌ نفر از سران‌ بازار‪ .‬شام‌ را با‬
‫آقاي‌ اسدهللا‌ علم‌‪ ،‬وزير دربار‪ ،‬خورديم‌‪ .‬اگر رقبا سوسه‌ نيايند يك‌ شام‌ خصوصي‌ هم‌ با‬
‫شاه‌ مي‌خوريم‌‪ .‬آقاي‌ علم‌ قولش‌ را داده‌ است‌‪ .‬چه‌ مرد نازنيني‌!» و با شعف‌ كودكانه‌اي‌ـ‬
‫انسي‌ را كه‌ كنار مبلش‌ ايستاده‌ بود توي‌ بغلش‌ كشيد و چند بار ماچش‌ كرد‪.‬‬
‫يادش‌ رفته‌ بود‪.‬‬
‫حاال ديگر كمتر حرف‌ مي‌زد‪ ،‬و آنقدر ساكت‌ شده‌ بود كه‌ آدم‌ خيال‌ مي‌كرد دارد به‌ چيزي‌‬
‫فكر مي‌كند‪ ،‬يا انگار چيزي‌ تو مالجش‌ خورده‌‪ .‬در طول‌ اتاق‌ مي‌رفت‌ و برمي‌گشت‌‪ .‬و‬
‫گاهي‌ تك‌ جمله‌اي‌ مي‌پراند‪ .‬يعني‌ كه‌ حرف‌ آخر‪ .‬اسد روي‌ پتو‪ ،‬جاي‌ پدر‪ ،‬نشسته‌ بود‪.‬‬
‫گفت‌‪« :‬راجع‌ به‌ حضرت‌ امام‌ همة‌ دنيا دارند اعتراف‌ مي‌كنند كه‌ چه‌ شخصيتي‌ است‌‪».‬‬
‫امام تو هر چي‌ هست‌‪،‬‬ ‫مامان‌ تند و صريح‌ زد توي‌ ذوقش‌‪« :‬همة‌ دنيا غلط‌ مي‌كنند‪ .‬اين‌ ِ‬
‫ايرج من‌ آلوده‌ است‌‪ ».‬و دستة‌ روزنامه‌ها را به‌ طرفش‌ پرت‌ كرد‪« :‬بيا‬ ‫ِ‬ ‫دستش‌ به‌ خون‌‬
‫خودت‌ نگاه‌ كن‌‪ .‬ببين‌ هر شب‌ چند نفر را اعدام‌ مي‌كنند‪ .‬ببين‌ هر شب‌ چند ماد ِر بدبخت‌‬
‫مثل‌ من‌ داغدار مي‌شوند‪».‬‬
‫«اين‌ها دست‌پخت‌ بني‌ صدر و منافقين‌ است‌‪ ،‬مامان‌‪ .‬نتيجه‌اش‌ هم‌ خيلي‌ گران‌ تمام‌‬
‫مي‌شود‪ .‬هم‌ براي‌ ما‪ ،‬هم‌ براي‌ خودشان‌‪ .‬هر انقالبي‌‪ ،‬ضد انقالبش‌ را هم‌ دارد‪ ،‬طبيعي‌‬
‫است‌‪ .‬شما خيال‌ مي‌كنيد كه‌ وقتي‌ ما توي‌ دهن‌ امريكا مي‌زنيم‌‪ ،‬امريكا آرام‌ مي‌نشيند؟»‬
‫«همة‌ اين‌ گروه‌ها امريكايي‌اند‪ ،‬نوكرند‪ ،‬ضد انقالبند‪ ،‬فقط‌ شما راست‌ مي‌گوييد! اگر‬
‫راست‌ مي‌گوييد پس‌ چرا آدم‌ مي‌كشيد؟» و صداش‌ مي‌لرزيد‪.‬‬
‫«اين‌ها بيايند بمب‌ بگذارند و ما دست‌ روي‌ دست‌ تماشا كنيم‌؟ اين‌ها كم‌ فتنه‌ نكرده‌اند‪.‬‬
‫توي‌ همين‌ بمب‌گذاري‌ اخير‪ ،‬هفتادودو تن‌ از ياران‌ امام‌ تكه‌ پاره‌ شدند‪ ،‬مامان‌‪ ».‬كمي‌ هم‌‬
‫ن را يكجا به‌ نمايش‌ درآورد‪ ،‬سرش‌‬ ‫بغض‌ كرده‌ بود و انگار مي‌خواست‌ مظلوميت‌ كشتگا ‌‬
‫را رها كرده‌ بود روي‌ شانة‌ راست‌‪ ،‬با نم‌ اشكي‌ در چشم‌هاش‌‪« :‬هيچكدام‌ از اين‌ شهدا‬
‫اصالً قابل‌ شناسايي‌ نبودند‪ .‬مگر آنها خانواده‌ نداشتند؟ مگر اين‌ افرا ِد مخلص‌ كه‌ شب‌ و‬
‫ي َذن ٍ‬
‫ب قُتِلَت‌؟»‬ ‫روز در خدمت‌ جنگ‌ و انقالب‌ بودند چه‌ گناهي‌ داشتند؟ بِا َ ِ‬
‫«خيلي‌ خوب‌‪ .‬الزم‌ نيست‌ براي‌ من‌ عربي‌ بلغور كني‌‪ .‬مگر همين‌ خميني‌ نگفت‌‬
‫ماركسيست‌ها آزادند؟»‬
‫«اجازه‌ بده‌‪ ،‬مامان‌‪ .‬حضرت‌ امام‌ فرمودند ماركسيست‌ها حق‌ ابراز عقيده‌ دارند اما‬
‫نفرمودند بمب‌گذارها و سارقين‌ مسلح‌ و خرابكارها هم‌ آزادند‪».‬‬
‫ايرج من‌ كار مسلحانه‌ كرده‌ بود؟»‬
‫ِ‬ ‫«مگر‬
‫سكوت‌ شد‪ .‬چنان‌ سكوت‌ سنگيني‌ در اتاق‌ پذيرايي‌ سايه‌ انداخت‌ كه‌ شايد حتا مامان‌ هم‌‬
‫دلش‌ نمي‌خواست‌ اين‌ سكوت‌ بشكند‪ .‬شايد آرزو مي‌كرد دنيا با همين‌ شكل‌ و با همين‌‬
‫آخرين‌ سؤال‌ به‌ پايان‌ برسد‪.‬‬
‫عاقبت‌ پدر با چند سرفه‌ مداخله‌ كرد‪« :‬اين‌ بحث‌هاي‌ شما هيچ‌ نتيجه‌اي‌ ندارد‪».‬‬
‫«پيش‌ از اينكه‌ بحث‌ ما به‌ اهانت‌ ختم‌ شود‪ ،‬بايد آن‌ را بست‌‪ .‬حق‌ با توست‌‪ ،‬پدر‪».‬‬
‫اسد موجود مرموز و ترسناكي‌ شده‌ بود‪ .‬يك‌ پاش‌ جماران‌ بود‪ ،‬يك‌ پاش‌ سپاه‌ پاسداران‌‪،‬‬
‫يك‌ پاش‌ زندان‌ اوين‌‪ ،‬يك‌ پاش‌ وزارت‌ اطالعات‌‪ ،‬مثل‌ هشت‌پاي‌ عظيمي‌ در مهم‌ترين‌‬
‫اركان‌ مملكت‌ فرو رفته‌ بود و حاال ديگر جوهرة‌ نظام‌ بود‪ .‬من‌ و سعيد شمرده‌ بوديم‌‪،‬‬
‫هفده‌ مقام‌ مهم‌ داشت‌‪ ،‬با اين‌همه‌ گرفتاري‌ كه‌ از اين‌ جلسه‌ مي‌رفت‌ به‌ آن‌ جلسه‌‪ ،‬اما‬
‫آرامش‌ حيرت‌انگيزي‌ هم‌ داشت‌‪ .‬سر صبر چهارتا پرتقال‌ پوست‌ كنده‌ بود و خورده‌ بود‪.‬‬
‫اگر ساعت‌ها حرف‌ مي‌زديم‌ او فقط‌ گوش‌ مي‌داد و با دهن‌دره‌اي‌ مي‌گفت‌‪« :‬خيلي‌ خوب‌‪،‬‬
‫من‌ اال´ن‌ قرار مهمي‌ دارم‌ و بايد بروم‌‪ ».‬تاكي‌واكي‌ هم‌ داشت‌ كه‌ صداي‌ خر خر و خش‌‬
‫خش‌ سرسام‌آورش‌ اعصاب‌ همة‌ ما خراب‌ كرده‌ بود‪.‬‬
‫مدت‌ها بود كه‌ از اسد فاصله‌ گرفته‌ بوديم‌ و حالت‌ قهر داشتيم‌‪ .‬گاهي‌ كه‌ به‌ آنجا مي‌آمد‪،‬‬
‫با واسطة‌ مامان‌ حرفش‌ را به‌ ما مي‌زد‪« :‬حاال كه‌ نمي‌خواهند در خدمت‌ انقالب‌ باشند‪،‬‬
‫چرا وارد بازار نمي‌شوند كه‌ از سياست‌ دور باشند؟»‬
‫سعيد گفت‌‪« :‬بازار را بخشيديم‌ به‌ شما و آقا داود‪».‬‬
‫«درس‌ اقتصاد خوانده‌اند ولي‌ نمي‌خواهند ازش‌ استفاده‌ كنند‪ ،‬مهم‌ نيست‌‪ .‬مثالً مجيد در‬
‫شرايط‌ حساس‌ و خطرناك‌ فعلي‌‪ ،‬چرا نمي‌رود عضو يك‌ سازماني‌ مثل‌ فدائيان‌ اكثريت‌‬
‫بشود كه‌ هم‌ ماركسيست‌ باشد و هم‌ نظرش‌ را آزادانه‌ بگويد؟»‬
‫من‌ كه‌ در تمام‌ مدت‌ ساكت‌ نشسته‌ بودم‌ گفتم‌‪« :‬من‌ چپم‌ آقا! بروم‌ با اكثريت‌؟»‬
‫«به‌ قول‌ توده‌اي‌ها‪ ،‬چپ‌ اما در خدمت‌ امريكا‪».‬‬
‫«هرچه‌ باشد از انقالب‌ سربسته‌ كه‌ بهتر است‌‪».‬‬
‫«حتا توده‌اي‌ها كه‌ هم‌ كمونيست‌ قديمي‌اند‪ ،‬و هم‌ از همة‌ احزاب‌ قوي‌ترند‪ ،‬آمده‌اند در‬
‫خدمت‌ انقالب‌ و دارند گروهك‌هاي‌ معاند را معرفي‌ مي‌كنند‪ .‬چي‌ خيال‌ كرده‌ايد؟ دنيا دارد‬
‫به‌ انقالب‌ اسالمي‌ تسليم‌ مي‌شود‪».‬‬
‫سعيد رو به‌ مامان‌ گفت‌‪« :‬ما كه‌ نمي‌خواهيم‌ توده‌اي‌ بشويم‌‪َ ،‬دم‌ چه‌ كسي‌ را بايد ببينيم‌؟»‬

‫اسد گفت‌‪« :‬گوش‌ كن‌ مامان‌‪ ،‬ببين‌ من‌ كجاي‌ حرفم‌ اشتباه‌ است‌‪ .‬مصاحبة‌ آقاي‌ الجوردي‌‬
‫را كه‌ خوانده‌ است‌‪ .‬برود اعالم‌ كند كه‌ اكثريتي‌ است‌ و قال‌ قضيه‌ را بكند‪ .‬ما را هم‌ به‌‬
‫زحمت‌ نيندازد‪».‬‬
‫مامان‌ به‌ من‌ نگاه‌ كرد‪« :‬خوب‌ برو اكثريت‌‪ ،‬مامان‌‪ .‬اصالً دوتايي‌تان‌ برويد‪ .‬هم‌ تو‪ ،‬هم‌‬
‫سعيد‪ .‬اگر نظر مرا بخواهيد‪ ،‬فدائيان‌ اكثريت‌ از همة‌ اين‌ گروه‌ها اسم‌ و رسم‌دارتر‬
‫است‌‪».‬‬
‫من‌ و سعيد زديم‌ زير خنده‌‪ .‬پدر كه‌ داشت‌ قدم‌ مي‌زد يكباره‌ ايستاد و به‌ مامان‌ خيره‌ شد‪:‬‬
‫«بانو‪ ،‬شام‌ ما را بده‌ برويم‌ بخوابيم‌‪».‬‬
‫اسد از كيفش‌ روزنامه‌اي‌ بيرون‌ آورد و بي‌توجه‌ شروع‌ كرد به‌ خواندن‌‪« :‬الجوردي‌‪،‬‬
‫دادستان‌ انقالب‌ در مورد اعدام‌ سعيد سلطانپور گفت‌ كه‌ او در چندين‌ قتل‌ شركت‌ داشته‌ و‬
‫جنايات‌ فجيعي‌ در كردستان‌ مرتكب‌ شده‌ و رهبر چريك‌هاي‌ فدايي‌ اقليت‌ بوده‌‪ .‬يكي‌ از‬
‫خبرنگاران‌ سؤال‌ كرد‪ :‬مگر فرخ‌ نگهدار نيز در كردستان‌ عليه‌ دولت‌ جمهوري‌ اسالمي‌‬
‫نمي‌جنگيده‌؟ پس‌ چرا وي‌ اكنون‌ آزادانه‌ حتا به‌ بحث‌ آزاد مي‌رود ولي‌ سعيد سلطانپور‬
‫به‌خاطر همان‌ اتهامات‌ اعدام‌ مي‌گردد؟ الجوردي‌ در پاسخ‌ گفت‌ چون‌ قبالً اعالم‌ كرده‌‬
‫بوديم‌ كه‌ هركس‌ يا هر گروهي‌ توبه‌ كند و بخواهد مبارزه‌ سياسي‌ بكند‪ ،‬آزاد است‌‪.‬‬
‫سازمان‌ فدائيان‌ اكثريت‌ نيز يكي‌ از اين‌ گروه‌ها بود كه‌ به‌ موقع‌ توبه‌ و اعالم‌ كرد كه‌ در‬
‫خط‌ مشي‌ مسلحانه‌ به‌ بن‌بست‌ رسيده‌ است‌‪ .‬از اين‌ صريح‌تر؟»‬
‫پدر بي‌تاب‌ شده‌ بود‪« :‬بانو‪ ،‬اگر شام‌ ما را نمي‌دهي‌‪ ،‬برويم‌ بخوابيم‌‪ .‬صبح‌ بايد برويم‌‬
‫مجلس‌‪».‬‬
‫«پروندة‌ سنگيني‌ دارند كه‌ اگر گير بيفتند‪ ،‬كاري‌ از من‌ و پدر ساخته‌ نيست‌‪ .‬اعدام‌ روي‌‬
‫شاخ‌شان‌ است‌‪ .‬آقاي‌ گيالني‌ به‌ من‌ توصيه‌ كرده‌اند كه‌ با برادرهاي‌ كافرم‌ قطع‌ رابطه‌‬
‫كنم‌‪».‬‬
‫«ايشان‌ گه‌ خورده‌ با تو هردو‪».‬‬
‫اسد داد كشيد‪« :‬مامان‌!»‬
‫«زهر مار!»‬
‫سكوت‌ شد‪ ،‬و بعد مامان‌ ادامه‌ داد‪« :‬الهي‌ مادر‪ ،‬آب‌ خوش‌ از گلوش‌ پايين‌ نرود كسي‌ كه‌‬
‫دارد جوان‌ها را به‌ نيستي‌ مي‌كشد! الهي‌ همه‌شان‌ داغدار بشوند!»‬
‫اسد از جاش‌ بلند شد‪« :‬استغفرهللا‌‪ ...‬مامان‌!»‬
‫«اينها به‌ بچه‌هاي‌ خودشان‌ رحم‌ نكردند‪ ،‬مگر گيالني‌ نبود كه‌ پسر خودش‌ را اعدام‌ كرد؟‬
‫مگر ري‌شهري‌ نبود؟ اينها اصالً انسان‌ نيستند‪ .‬آنوقت‌ براي‌ ديگري‌ نسخه‌ هم‌ مي‌پيچند‬
‫كه‌ چنين‌ كن‌ و چنان‌ كن‌!»‬
‫«من‌ جلو شما با اين‌ دوتا اتمام‌ حجت‌ كردم‌‪ .‬فعالً چند روزي‌ بروند باغ‌ ميگون‌‪ ،‬كمي‌ فكر‬
‫كنند تا ببينيم‌ چه‌ مي‌شود‪».‬‬
‫مامان‌ كه‌ داشت‌ مي‌رفت‌ شام‌ بكشد گفت‌‪« :‬همين‌ كه‌ گفتم‌‪ .‬هنوز كين‌ ايرج‌ توي‌ سينه‌ام‌‬
‫باقي‌ است‌‪».‬‬
‫آن‌ شب‌ پدر ما را به‌ باغ‌ ميگون‌ رساند و ما آنجا با راديو دوموج‌ مامان‌‪ ،‬بي‌‪ .‬بي‌‪ .‬سي‌ و‬
‫صداي‌ امريكا گوش‌ مي‌كرديم‌؛ پيامد انفجار حزب‌ جمهوري‌ اسالمي‌ كه‌ بيش‌ از صد كشته‌‬
‫به‌جا گذاشته‌ بود‪ ،‬اعدام‌ هر روزة‌ دادستاني‌ انقالب‌ كه‌ دسته‌ دسته‌ سران‌ سازمان‌هاي‌‬
‫سياسي‌ را مي‌گذاشتند سينة‌ ديوار‪ ،‬حمله‌ سنگين‌ قواي‌ ايران‌ به‌ مواضع‌ مهم‌ عراق‌‪،‬‬
‫حملة‌ هوايي‌ عراق‌ به‌ چند شهر ايران‌ كه‌ روزي‌ چند نوبت‌ با آژير سفيد و قرمز‬
‫مي‌فهميديم‌ خطر جدي‌ است‌‪ ،‬شايعات‌ فرار بني‌صدر و رجوي‌ از ايران‌‪ ،‬كه‌ بعد از چند‬
‫روز تأييد شد و از اخبار ساعت‌ دو راديو به‌ سمع‌ امت‌ قهرمان‌پرور رسيد‪ .‬و هزاران‌‬
‫خبر ديگر كه‌ ما را در وحشت‌ دائم‌ نگه‌ مي‌داشت‌‪.‬‬
‫از صبح‌ كه‌ بيدار مي‌شديم‌ عزا مي‌گرفتيم‌ چه‌ جوري‌ روز را به‌ شب‌ برسانيم‌‪ ،‬و شب‌ عزا‬
‫مي‌گرفتيم‌ كه‌ چه‌ جوري‌ بخوابيم‌‪ .‬با راديو ور مي‌رفتيم‌‪ ،‬از اين‌ موج‌ به‌ آن‌ موج‌‪،‬‬
‫آهنگ‌هاي‌ اسپانيايي‌ و روسي‌ گوش‌ مي‌كرديم‌‪ ،‬از بي‌حوصلگي‌ به‌ خواب‌ مي‌رفتيم‌‪ ،‬و‬
‫هميشه‌ يك‌ سيانور زير زبان‌مان‌ بود‪.‬‬
‫گياهخوار تمام‌ سبزي‌ها را خورده‌ بود‪ .‬پدر ديس‌ را برداشت‌ و رفت‌ كه‌ از توي‌ يخچال‌‬
‫سبزي‌ بياورد‪ .‬من‌ و سعيد مشغول‌ كباب‌ درست‌ كردن‌ بوديم‌‪ ،‬و گاهي‌ لقمه‌اي‌ مي‌گذاشتيم‌‬
‫توي‌ دهنمان‌‪.‬‬
‫گياهخوار گفت‌‪« :‬شما دو تا آقازاده‌‪ ،‬مجرديد يا متأهل‌؟»‬
‫سعيد گفت‌‪« :‬مجرد هستيم‌‪».‬‬
‫«چرا زن‌ نمي‌گيريد؟»‬
‫سعيد خنديد‪ .‬خنده‌هاش‌ شبيه‌ پدر بود‪ .‬ولي‌ سبيل‌ سياهش‌ او را كمي‌ شبيه‌ به‌ من‌ مي‌كرد‪.‬‬
‫نگاهي‌ زير چشمي‌ به‌ من‌ انداخت‌ و خنديد‪ .‬يعني‌ كه‌ اين‌ يارو خيلي‌ مشنگ‌ است‌‪.‬‬
‫گياهخوار گفت‌‪« :‬از نعمت‌هاي‌ خدا استفاده‌ كنيد‪ .‬خدا زن‌ را براي‌ تمتع‌ مرد آفريده‌‪».‬‬
‫و ما هر دو زديم‌ زير خنده‌‪ .‬گياهخوار هم‌ خنديد‪ ،‬ولي‌ جلو خودش‌ را گرفت‌ و گفت‌‪:‬‬
‫«جوان‌هايي‌ به‌ اين‌ خوش‌ سيمايي‌‪ ،‬حيف‌ نيست‌ كه‌ شب‌ها در آغوش‌ زن‌ محبوب‌تان‌‬
‫نخوابيد؟»‬
‫سعيد همين‌جور كه‌ مي‌خنديد گفت‌‪« :‬حيف‌ كه‌ هست‌‪ ،‬حاج‌آقا‪ .‬ولي‌ ما انقدر رنگ‌كاري‌‬
‫داريم‌ كه‌ به‌ اين‌ مسايل‌ نمي‌رسيم‌‪».‬‬
‫پدر سريعا ً برگشت‌‪ .‬از همان‌ ميانة‌ راه‌ گفت‌‪« :‬به‌ چي‌ مي‌خنديد؟»‬
‫«داشتم‌ به‌ آقازاده‌ها از تجربيات‌ زندگي‌ مي‌گفتم‌‪».‬‬
‫سعيد گفت‌‪« :‬پدر‪ ،‬اين‌ حاج‌ آقا از مردان‌ باتجربه‌ است‌‪».‬‬
‫پدر اخم‌ كرد و با صداي‌ آرامي‌ گفت‌‪« :‬بله‌‪ .‬حاج‌ آقا از مردان‌ نيك‌ روزگار است‌‪ .‬يك‌ كمي‌‬
‫هم‌ پنير توي‌ يخچال‌ بود‪ ».‬و بشقاب‌ پنير را جلو گياهخوار گذاشت‌‪.‬‬
‫«نخير‪ ،‬من‌ از مريدان‌ حضرت‌ ابوي‌ شما هستم‌‪ .‬در جواني‌ از مريدان‌ حضرت‌ حاج‌‬
‫صادق‌ اماني‌ و حضرت‌ نواب‌ صفوي‌ بودم‌‪ .‬يك‌ زماني‌ هم‌ زنداني‌ سياسي‌ بودم‌‪».‬‬
‫گياهخوار از خوردن‌ نان‌ و سبزي‌ سير نمي‌شد‪ .‬گفت‌‪« :‬خوب‌‪ ،‬آقازاده‌ها‪ ،‬رنگ‌كاري‌ تمام‌‬
‫شده‌ يا ادامه‌ دارد؟»‬
‫پدر گفت‌‪« :‬حيف‌ كه‌ از اين‌ كباب‌ تازه‌ ميل‌ نفرموديد‪».‬‬
‫«بنده‌ از همين‌ سبزيجات‌ مي‌خورم‌‪ ،‬به‌ به‌! چه‌ پنيري‌!»‬
‫«كباب‌ فقط‌ كوبيده‌‪».‬‬
‫«خوب‌‪ ،‬آقازاده‌ها‪ ،‬تحصيالت‌ را تا كجا ادامه‌ داده‌ايد؟»‬
‫سعيد گفت‌‪« :‬من‌ سال‌ اول‌ هستم‌‪ ،‬مجيد سال‌ دوم‌‪ ».‬و همين‌جور كه‌ كباب‌ را باد مي‌زد‬
‫ادامه‌ داد‪« :‬من‌ مهندسي‌ مكانيك‌ مي‌خوانم‌‪ ،‬مجيد هم‌ مديريت‌ بازرگاني‌‪».‬‬
‫«دانشگاه‌ها كه‌ تعطيل‌ است‌‪».‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬بله‌‪ .‬انقالب‌ فرهنگي‌ است‌‪ ،‬حضرت‌ امام‌ دستور داده‌اند دانشگاه‌ها تعطيل‌‬
‫باشد‪ ».‬و قهرآلود به‌ ما نگاه‌ مي‌كرد‪« :‬بچه‌ها‪ ،‬داغ‌ داغ‌ بخوريد كه‌ تا فردا بايد كار را‬
‫تمام‌ كنيد‪».‬‬
‫آخرين‌ سيخ‌هاي‌ كباب‌ را از روي‌ منقل‌ برداشتم‌ و گذاشتم‌ توي‌ ديس‌‪ .‬گياهخوار با دقت‌‬
‫به‌ صورتم‌ نگاه‌ كرد و گفت‌‪« :‬شما هم‌ در انقالب‌ فرهنگي‌ فعال‌ بوديد؟»‬
‫ي‬
‫پدر گفت‌‪« :‬بله‌‪ .‬در واقع‌ همة‌ ما فعال‌ بوديم‌‪ .‬بايد دانشگاه‌ها را از لوث‌ گروهك‌ها ‌‬
‫سياسي‌ و سياست‌بازي‌ پاك‌ مي‌كرديم‌‪».‬‬
‫«مي‌بينم‌ همچنان‌ عاشق‌ آقازاده‌ها هستيد‪ .‬يادم‌ هست‌ هميشه‌ وصف‌ آقازاده‌ها را از شما‬
‫مي‌شنيدم‌‪».‬‬
‫«چه‌ مي‌شود كرد؟»‬
‫سه‌ روز بعد مأموران‌ كميته‌ ريختند توي‌ باغ‌ و ما شبانه‌ زديم‌ به‌ كوه‌‪ .‬سعيد به‌ بغداد‬
‫رفت‌ و من‌ مدتي‌ در خانة‌ ناصر ناصري‌ ماندم‌ و بعد به‌ شوروي‌ فرار كردم‌‪ .‬هيچوقت‌ هم‌‬
‫فرصت‌ نشد از پدر بپرسم‌ آن‌ مرد كوچولوي‌ گياهخوار كي‌ بود‪ .‬تا اينكه‌ او را در يك‌‬
‫ِگتوي‌ پناهندگي‌ در شوروي‌ ديدم‌‪ .‬با روس‌ها دمخور بود و مثل‌ بلبل‌ روسي‌ حرف‌ مي‌زد‪.‬‬
‫من‌ اول‌ خيال‌ كردم‌ يكي‌ از آنهاست‌‪ ،‬بعد كه‌ دقت‌ كردم‌ ديدم‌ خو ِد خودش‌ است‌‪ .‬تاز ‌ه آمده‌‬
‫بود و داشت‌ براي‌ خودش‌ مي‌چرخيد‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬آقاي‌ نمي‌دانم‌ چي‌‪ ،‬من‌ يادتان‌ هست‌؟»‬
‫مثل‌ ارد ِك سرماخورده‌ گفت‌‪« :‬بله‌‪ ،‬جانم‌؟»‬
‫«هنوز هم‌ گوشت‌ نمي‌خوريد؟ گياهخواريد؟»‬
‫«جانم‌؟ نمي‌فهمم‌‪ ».‬و دستش‌ را كاسة‌ گوشش‌ كرد‪.‬‬
‫«پد ِر من‌ يادتان‌ هست‌؟ آن‌ روز توي‌ باغ‌‪».‬‬
‫«بجا نمي‌آورم‌‪».‬‬
‫«به‌ تخمم‌!»‬
‫مثل‌ اردك‌ گفت‌‪« :‬عجب‌! عجب‌!»‬
‫به‌ آقاي‌ توبياس‌ واگنر گفتم‌‪« :‬سگ‌ها اينجا عجيب‌ شبيه‌ صاحبشان‌ مي‌شوند‪».‬‬
‫گفت‌‪« :‬ما آلماني‌ها خودمان‌ قبالً اين‌ موضوع‌ را كشف‌ كرده‌ بوديم‌‪».‬‬
‫زمان‌ كه‌ مي‌گذرد‪ ،‬كمي‌ سگ‌ها شبيه‌ صاحبشان‌ مي‌شوند‪ ،‬كمي‌ هم‌ صاحب‌ها به‌ سگشان‌‬
‫شباهت‌ پيدا مي‌كنند‪ .‬همساية‌ روبروي‌ ما در كلن‌ پيرزني‌ بود كه‌ موهاي‌ بي‌رنگش‌ را پف‌‬
‫مي‌داد و يك‌ چتري‌ برجسته‌ هم‌ مي‌گذاشت‌‪ .‬مثل‌ سگش‌ بود‪ .‬سفيد‪ ،‬و با موهاي‌ پف‌ كرده‌‬
‫كه‌ چترش‌ چرخ‌ مي‌خورد و مي‌آمد روي‌ چشم‌هاش‌‪ .‬اما همساية‌ طبقة‌ پايين‌ من‌‪ ،‬يك‌‬
‫شيَنلوي‌ سياه‌ داشت‌ كه‌ شبيه‌ زنش‌ بود‪ ،‬به‌ مهمان‌هاي‌ من‌ پارس‌ مي‌كرد‪ .‬يكبار هم‌ به‌‬
‫رؤياي‌ ناصري‌ تف‌ كرد‪ .‬آشغال‌ها و كاغذپاره‌هاي‌ دم‌ در را جمع‌ مي‌كرد و مي‌ريخت‌ توي‌‬
‫صندوق‌ پستي‌ من‌‪ .‬وقتي‌ صندوق‌ را باز مي‌كردم‌‪ ،‬نامه‌هام‌ را برمي‌داشتم‌‪ ،‬آشغال‌ها را‬
‫مي‌ريختم‌ روي‌ زمين‌‪ .‬و همين‌ كه‌ از پله‌ها باال مي‌رفتم‌‪ ،‬پارس‌ مي‌كرد‪ .‬حتا به‌ صداي‌‬
‫آكاردئون‌ عبدالناصر هم‌ پارس‌ مي‌كرد‪.‬‬
‫وسواسي‌ بود‪ .‬روزي‌ سه‌ بار پله‌ها را مي‌شست‌‪ .‬بعضي‌ وقت‌ها يك‌ سطل‌ آب‌ و يك‌ كهنه‌‬
‫مي‌آورد دم‌ در‪ ،‬ته‌ كفش‌ بچه‌هاش‌ را مي‌شست‌ و مي‌فرستادشان‌ تو‪ .‬هيكل‌ درشت‌ و‬
‫توپري‌ داشت‌‪ ،‬اما صورتش‌ پر از جوش‌ و غده‌هاي‌ چربي‌ بود‪ ،‬كمي‌ هم‌ دهنش‌ كج‌ بود‪.‬‬
‫هفته‌اي‌ سه‌ شيشه‌ ودكا مي‌خريد‪ .‬و من‌ از شيشه‌هاي‌ خالي‌ كه‌ روزهاي‌ شنبه‌ مي‌انداخت‌‬
‫توي‌ سطل‌ شيشه‌ها مي‌فهميدم‌ هفته‌اي‌ سه‌ شيشه‌ ودكا مي‌نوشد‪ .‬بعدها فهميدم‌ كه‌ براي‌‬
‫شوهرش‌ مي‌خرد‪ ،‬و آنقدر به‌ خوردش‌ مي‌دهد كه‌ مستش‌ كند و پاي‌ تلويزيون‌‬
‫بخواباندش‌ و بزند به‌ چاك‌‪ .‬هميشه‌ هم‌ ار‪ .‬تي‌‪ .‬ال‌‪ .‬سواي‌ مي‌ديدند‪ .‬از صداي‌ تلويزيون‌‬
‫مي‌فهميدم‌ چي‌ مي‌بينند‪.‬‬
‫آخرهاي‌ شب‌ آرايش‌ مي‌كرد‪ ،‬عطر مي‌زد و بي‌صدا از پله‌ پايين‌ مي‌خزيد و مي‌چپيد توي‌‬
‫خانة‌ آن‌ كولي‌ اسپانيايي‌ سبيل‌ كلفت‌‪ .‬دم‌دماي‌ صبح‌ با سروروي‌ ژوليده‌‪ ،‬ترسان‌ از پله‌ها‬
‫باال مي‌آمد‪.‬‬
‫يك‌ شب‌ كليدش‌ را جا گذاشته‌ بود‪ .‬زنگ‌ خانة‌ مرا زد‪ ،‬از خواب‌ پريدم‌ و سراسيمه‌ به‌‬
‫راهرو رفتم‌‪ .‬خيال‌ كردم‌ تروريست‌ها ريخته‌اند‪ ،‬نمي‌دانستم‌ چه‌ كنم‌‪ .‬از پنجره‌ كه‌ خم‌ شدم‌‬
‫ديدم‌ زنكه‌ زير طاقي‌ ايستاده‌ است‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬چرا زنگ‌ خانة‌ خودت‌ را نمي‌زني‌؟»‬
‫«بچه‌هام‌ خوابند‪ .‬كليد‪ .‬كليدم‌ را جا گذاشته‌ام‌‪».‬ـ‬
‫«مي‌خواستي‌ جا نگذاري‌‪ ».‬و برگشتم‌ كه‌ بروم‌ بخوابم‌‪ .‬هوا باراني‌ بود‪ .‬باران‌ و توفان‌‬
‫توأمان‌‪ .‬باز زنگ‌ زد‪ .‬گوشي‌ را برداشتم‌ و گفتم‌‪« :‬بار آخرت‌ باشد‪ .‬وگرنه‌ پليس‌ را خبر‬
‫مي‌كنم‌‪».‬‬
‫ن من‌؟»‬‫صبح‌ كه‌ به‌ شوهرش‌ گفتم‌‪ ،‬با تعجب‌ نگاهم‌ كرد‪« :‬ز ‌‬
‫«آره‌‪ .‬ديشب‌ ساعت‌ چهار صبح‌‪».‬‬
‫«اشتباه‌ مي‌كني‌‪ .‬زن‌ من‌ ديشب‌ پيش‌ خودم‌ خوابيده‌ بود‪ .‬البد در را براي‌ زن‌ ديگري‌ باز‬
‫كرده‌اي‌‪ ».‬سگش‌ را سوار ماشينش‌ كرد و بي‌خداحافظي‌ رفت‌‪ .‬سگش‌ شبيه‌ زنش‌ بود‪.‬‬
‫زمان‌ كه‌ مي‌گذرد‪ ،‬كمي‌ سگ‌ها شبيه‌ صاحبشان‌ مي‌شوند‪ ،‬كمي‌ هم‌ صاحب‌ها به‌‬
‫سگ‌شان‌ شباهت‌ پيدا مي‌كنند‪ .‬بعد وقتي‌ نگاه‌ مي‌كني‌ كه‌ دارند توي‌ خيابان‌ راه‌ مي‌روند‪،‬‬
‫يا جلو چراغ‌ راهنما‪ ،‬هر دو منتظرند تا چراغ‌ سبز شود‪ ،‬مي‌فهمي‌ كه‌ يكي‌شان‌ دمش‌ را‬
‫تكان‌ مي‌دهد‪ ،‬يكي‌شان‌ هم‌ به‌ اينطرف‌ و آنطرف‌ نگاه‌ مي‌كند كه‌ ببيند دنيا چه‌ خبر است‌‪.‬‬
‫چراغ‌ كه‌ سبز شد‪ ،‬در برابر رج‌ ماشين‌هاي‌ ايستاده‌ جوري‌ مي‌گذرند كه‌ انگار تما ‌م دنيا‬
‫مال‌ آن‌ دو نفر است‌‪ .‬مال‌ يك‌ پيرزن‌ با موهاي‌ بي‌رنگ‌ و چتري‌ پف‌كرده‌‪ ،‬و يك‌ سگ‌ با‬
‫موهاي‌ فرخوردة‌ تميز كه‌ دستمال‌ ابريشمي‌ قرمزي‌ هم‌ دور گردنش‌ بسته‌ شده‌‪ .‬دنيا مال‌‬
‫آنهاست‌ كه‌ با آرامش‌ بگذرند‪ ،‬به‌ هيچ‌كس‌ هم‌ ربطي‌ ندارد كه‌ آن‌ سگ‌ شبيه‌ صاحبش‌‬
‫باشد‪.‬‬
‫گياهخوار گفت‌‪« :‬بگذار ببينم‌‪ ،‬كدام‌شان‌ به‌ جناب‌عالي‌ شبيه‌اند‪ ».‬و با دقت‌ خيرة‌ چهرة‌ ما‬
‫شد‪.‬‬
‫من‌ و سعيد آن‌ روز تالش‌ مي‌كرديم‌ تا به‌ اين‌ مهمان‌ پدر خوش‌ بگذرد‪ .‬از بازاري‌هاي‌‬
‫اهل‌ سياست‌ بود‪ .‬پدر بهش‌ شك‌ داشت‌‪ ،‬اما مجبور شده‌ بود‪.‬‬
‫سال‌ها بعد در آلمان‌ فهميدم‌ كه‌ پدر يك‌ فهرست‌ دو هزار نفرة‌ كمونيست‌ دو آتشه‌ از او‬
‫خريده‌ بود كه‌ اسم‌ من‌ هم‌ جزوش‌ بود‪.‬‬
‫اوه‌‪ ،‬داشت‌ يادم‌ مي‌رفت‌‪ .‬امروز صبح‌ يك‌ فنيگ‌ پيدا كردم‌ و گذاشتمش‌ توي‌ جيبم‌‪ .‬امروز‬
‫روز خوشبختي‌ من‌ است‌‪ .‬پيرزن‌هاي‌ آلماني‌ مي‌گويند اگر آدم‌ يك‌ فنيگ‌ پيدا كند و آن‌ را‬
‫بردارد و در كيفش‌ بگذارد‪ ،‬آن‌ روز شانس‌ مي‌آورد‪ .‬امروز من‌ شانس‌ مي‌آورم‌‪ .‬امروز‬
‫روز خوشبختي‌ من‌ است‌‪ .‬البد چيفتن‌ يادش‌ مي‌رود بيايد د ِر اتاقم‌ را باز كند و بگويد‪:‬‬
‫«مجيد قورباغه‌‪».‬‬
‫امروز روز خوشبختي‌ من‌ است‌‪ .‬كسي‌ مي‌آيد‪ ،‬كسي‌ مي‌آيد‪ ،‬كسي‌ ديگر‪ ،‬كسي‌ بهتر‪،‬‬
‫كسي‌ كه‌ مثل‌ هيچكس‌ نيست‌‪ ،‬مثل‌ پدر نيست‌‪ ،‬مثل‌ انسي‌ نيست‌‪ ،‬من‌ خواب‌ ديده‌ام‌ كه‌‬
‫كسي‌ مي‌آيد‪ .‬چقدر اين‌ شعر فروغ‌ را دوست‌ داشتي‌‪ ،‬ايرج‌‪ .‬يادت‌ هست‌؟‬
‫نوار يك‌ دور كامل‌ گشته‌ بود و هايده‌ داشت‌ مي‌خواند‪« :‬تو اين‌ غربتي‌ كه‌ هستم‌‪ ،‬دارم‌‬
‫مي‌ميرم‌ حاليت‌ نيست‌‪»...‬‬
‫توفان‌ و برف‌ و باران‌ در هم‌ دويده‌ بود‪ .‬در آن‌ سياهي‌ دانه‌هاي‌ درشت‌ و آبدار برف‌ پيچ‌‬
‫مي‌خورد‪ ،‬كمانه‌ مي‌كرد‪ ،‬لوله‌ مي‌شد و مي‌چسبيد به‌ شيشة‌ ماشين‌‪ .‬مثل‌ پر مرغ‌ صفحة‌‬
‫مونيتور را مي‌گرفت‌ و من‌ حالم‌ داشت‌ بد مي‌شد‪.‬‬
‫«عجب‌ راه‌ طوالني‌ شد! تا مرز چقدر راه‌ است‌؟»‬
‫«چطور؟»‬
‫«هرچه‌ جلوتر مي‌رويم‌‪ ،‬هوا توفاني‌تر مي‌شود‪».‬‬
‫«منظور؟»‬
‫«منظور خاصي‌ نداشتم‌‪».‬‬
‫مهدوي‌ با لحن‌ آرام‌تري‌ گفت‌‪« :‬سيواس‌ مي‌خوابيم‌ و فردا راه‌ مي‌افتيم‌‪ .‬بقيه‌ حرف‌ها‬
‫بماند براي‌ بعد‪ .‬خسته‌اي‌‪ .‬بگير بخواب‌‪».‬‬
‫اتوبان‌ شلوغ‌ بود و تابلو سيواس‌ مدام‌ تكرار مي‌شد كه‌ هنوز هفتاد كيلومتر مانده‌ بود‪.‬‬
‫«چند سال‌ بود مسافرت‌ نرفته‌ بودم‌‪».‬‬
‫«حاال از اين‌ به‌ بعد همه‌اش‌ برو مسافرت‌‪ .‬اصفهان‌‪ ،‬شيراز‪ ،‬تبريز‪ ،‬آبادان‌‪ ،‬يزد‪ .‬هر جا‬
‫دلت‌ خواست‌‪ .‬فكر كنم‌ مدتي‌ بايد ايران‌ را بگردي‌‪ .‬ببينم‌ چند سال‌ است‌ ايران‌ را‬
‫نديده‌اي‌؟»‬
‫«سيزده‌ سال‌‪».‬‬
‫«خيلي‌ خوشحالي‌‪ ،‬نه‌؟»‬
‫«نمي‌دانم‌‪ .‬اال´ن‌ حال‌ خودم‌ را نمي‌فهمم‌‪».‬‬
‫«چه‌ احساسي‌ داري‌؟»‬
‫«هيچ‌‪».‬‬
‫زندگي‌ از ديد من‌ ديگر معنايي‌ نداشت‌‪ .‬نه‌ چيزي‌ خوشحالم‌ مي‌كرد‪ ،‬نه‌ از چيزي‌ غمگين‌‬
‫مي‌شدم‌‪ .‬تنها فكري‌ كه‌ مدام‌ در ذهنم‌ روشن‌ و خاموش‌ مي‌شد‪ ،‬اين‌ سؤال‌ بود كه‌ چه‌‬
‫سرنوشتي‌ در انتظار من‌ است‌‪ .‬آيا مامان‌ باز هم‌ جلو اسد سينه‌ سپر مي‌كند كه‌ مرا پشت‌‬
‫دست‌هاي‌ از هم‌ گشوده‌اش‌ پناه‌ دهد؟ آيا عظمت‌ و قدرت‌ آن‌روزها كه‌ تو را تيرباران‌‬
‫كرده‌ بودند هنوز در مامان‌ هست‌؟ چرا هرچه‌ مي‌رويم‌ نمي‌رسيم‌؟ چرا اينقدر دور است‌؟‬
‫نمي‌دانم‌ آيا بعد از سيزده‌ سال‌ مرا مي‌شناسد؟ طاقت‌ نمي‌آورم‌‪ ،‬مي‌گويم‌ سالم‌ مامان‌‪ .‬از‬
‫صدا مي‌فهمد كه‌ من‌ منم‌‪ .‬پاي‌ تلفن‌ كه‌ با يك‌ الو مي‌شناخت‌‪.‬‬
‫«الو‪».‬‬
‫«مجيد! تويي‌؟ سالمت‌ كو؟»‬
‫«كردم‌ كه‌‪ .‬چطوري‌ مامان‌؟»‬
‫«به‌ موقع‌ زنگ‌ زدي‌‪ ،‬مجيد‪ .‬داشتم‌ مي‌رفتم‌ بيرون‌‪».‬‬
‫خنديدم‌ و خوش‌ خوشك‌ ياد آن‌ سال‌ها افتادم‌‪« :‬كجا مي‌رفتي‌؟ البد بازار كويتي‌ها؟»‬
‫«بازار كويتي‌هام‌ كجا بود‪ ،‬دور دلم‌ خودش‌ بازار كويتي‌هاست‌‪ .‬داشتيم‌ مي‌رفتيم‌ ديدن‌‬
‫فريدون‌‪».‬‬
‫«مگر كجاست‌ پدر؟»‬
‫«پدر نه‌‪ .‬فريدون‌‪ ،‬پسر انسي‌‪».‬‬
‫خيال‌ كردم‌ پدر را مي‌گويد‪« :‬آهان‌‪ ،‬فريدون‌ دوم‌‪ ».‬و خنديدم‌‪« :‬هنوز زنده‌ است‌؟»‬
‫«اوه‌ چه‌ جور هم‌‪ .‬چه‌ قدي‌! چه‌ قامتي‌! حيف‌ كه‌ پيشاني‌ ندارد‪ .‬چه‌ مي‌دانم‌‪ ،‬خالص ‌ه جزو‬
‫ي خوانده‌ و دارد مي‌رود دانشگاه‌‪».‬‬
‫بچه‌هاي‌ استثنايي‌ بوده‌‪ ،‬جهش ‌‬
‫«هنوز هم‌ پيشاني‌ بي‌ پيشاني‌؟»‬
‫«آره‌‪ ،‬مامان‌‪ .‬همان‌ بي‌پيشاني‌ از ما پيشاني‌دارها پيشاني‌دارتر است‌‪ .‬جانوري‌ شده‌‪ .‬ولي‌‬
‫انسي‌ هنوز هم‌ كه‌ هنوز است‌ تا او را مي‌بيند غش‌ مي‌كند‪ .‬احساس‌ مادري‌ بهش‌ ندارد‪».‬‬

‫«راستي‌ انسي‌ چطور است‌؟»‬


‫«چه‌ عجب‌! ياد انسي‌ كردي‌؟»‬
‫«كجاست‌ اصالً؟ حالش‌ خوب‌ است‌ اين‌ انسي‌ برفي‌ من‌؟»‬
‫مامان‌ غمگين‌ شد‪« :‬آره‌‪ ،‬هست‌‪ .‬زنده‌ است‌‪».‬‬
‫«يادت‌ هست‌ ازش‌ آدم‌ برفي‌ درست‌ كرده‌ بودم‌؟»‬
‫«آره‌‪ ،‬حيوانكي‌ چقدر تب‌ كرد‪».‬‬
‫نمي‌دانم‌ از كجا شروع‌ شد؟ چرا از هم‌ پاشيديم‌ و هر كدام‌مان‌ به‌ نقطة‌ پرتي‌ پرتاب‌‬
‫شديم‌؟ چرا به‌ اين‌ روز افتاديم‌؟‬
‫شاعر عينك‌ ته‌استكاني‌ هميشه‌ مي‌گفت‌‪« :‬تنها نكتة‌ مثبت‌ انقالب‌ ما اين‌ بود كه‌ پته‌ها‬
‫ريخت‌ روي‌ آب‌‪ .‬همه‌ چيز عريان‌ شد‪ ،‬اسالم‌‪ ،‬احزاب‌ سياسي‌‪ ،‬و يك‌ لشكر آدم‌ مثل‌ تو‪.‬‬
‫شايد الزم‌ بود چنين‌ باليي‌ سرمان‌ بيايد تا بفهميم‌ كي‌ هستيم‌ و اصالً چي‌ مي‌خواهيم‌‪».‬‬
‫شايد همه‌ چيز با اعدام‌ تو آغاز شد‪.‬‬
‫مامان‌ گريه‌ نمي‌كرد‪ .‬ديگر دست‌ روي‌ قالي‌ نمي‌ماليد‪ ،‬فرياد نمي‌كشيد و نفرين‌ نمي‌كرد‪.‬‬
‫آرام‌ شده‌ بود‪ .‬با بيني‌ بادكرده‌‪ ،‬چشم‌هاي‌ قرمز و دقتي‌ كه‌ تا آن‌ روز از خود بروز نداده‌‬
‫بود‪ .‬گفت‌‪« :‬ايرج‌ پسر تو نبود؟»‬
‫«من‌ حاال فقط‌ سه‌تا پسر دارم‌‪ .‬اسد و مجيد و سعيد‪».‬‬
‫«خاك‌ بر سرت‌!»‬
‫«شرايط‌ اينجوري‌ است‌‪ ،‬بانو‪ .‬انقالب‌ شده‌‪ .‬بايد بفهمي‌‪».‬‬
‫«اصالً نمي‌خواهم‌ بفهمم‌‪ .‬فقط‌ تلفن‌ بزن‌ اسد بيايد اينجا‪».‬‬
‫پدر سعي‌ كرد خود را به‌ جاي‌ هميشگي‌اش‌ برساند و بنشيند‪ .‬به‌ نظر مي‌آمد كه‌ ديگر‬
‫ناي‌ ايستادن‌ ندارد‪ ،‬اما مامان‌ راهش‌ را سد كرده‌ بود‪« :‬تلفن‌ بزن‌ رئيس‌ لعنت‌آباد بيايد‪».‬‬
‫«خودت‌ تلفن‌ بزن‌‪».‬‬
‫«شماره‌اش‌ را ندارم‌‪».‬‬
‫پدر با دست‌ مامان‌ را كنار زد و خود را به‌ پشتي‌اش‌ رساند‪ ،‬خميده‌ شده‌ بود‪ .‬نشست‌‪.‬‬
‫مچاله‌ و لرزان‌؛ با سيگار وينستون‌ معمولي‌ كه‌ خاكسترش‌ بارها بر قالي‌ ريخته‌ بود‪.‬‬
‫سرش‌ را زير انداخته‌ بود و داشت‌ سيگاري‌ با آتش‌ قبلي‌ مي‌گيراند‪.‬‬
‫مامان‌ باالي‌ سرش‌ ايستاد‪« :‬تلفن‌ بزن‌ بيايد‪ ،‬وگرنه‌ نفت‌ مي‌ريزم‌‪ ،‬خودم‌ و خانه‌ را يكجا‬
‫به‌ آتش‌ مي‌كشم‌‪».‬‬
‫پدر لحظاتي‌ را در سكوت‌ گذراند‪ ،‬بعد گوشي‌ را برداشت‌ و تلفن‌ زد‪ .‬گوشي‌ را نزديك‌‬
‫دهنش‌ برده‌ بود و پچ‌پچ‌ مي‌كرد‪ .‬ما نمي‌فهميديم‌ چه‌ مي‌گويد و منتظر بوديم‌ تا اسد‬
‫برسد‪.‬‬
‫مامان‌ روي‌ صندلي‌ كنار پنجره‌ نشست‌ و حتا يك‌ كلمه‌ هم‌ حرف‌ نزد‪ .‬به‌ صداي‌ باران‌‬
‫سر مي‌خورد خيره‌ شد‪ .‬باز هم‌ آژير قرمز‬ ‫گوش‌ داد و به‌ قطره‌هايي‌ كه‌ روي‌ شيشه‌ها ُ‬
‫بود‪ ،‬پدر به‌ من‌ گفت‌‪« :‬پاشو‪ ،‬خاموش‌ كن‌‪».‬‬
‫بلند شدم‌ كه‌ چراغ‌ را خاموش‌ كنم‌‪ ،‬مامان‌ نگاهم‌ كرد و با سر گفت‌ كه‌ بروم‌ سر جايم‌‬
‫بنشينم‌‪ .‬صداي‌ مردم‌ را از خيابان‌ مي‌شنيديم‌ كه‌ داد مي‌زدند‪« :‬خاموش‌ كن‌‪ ،‬خاموش‌‬
‫كن‌‪».‬‬
‫من‌ دوباره‌ بلند شدم‌ كه‌ خاموش‌ كنم‌‪ ،‬مامان‌ نگاهم‌ كرد و گفت‌‪« :‬بنشين‌ سر جات‌‪ ».‬و‬
‫بي‌وقفه‌ گريه‌ را شروع‌ كرد‪« :‬چراغم‌ را كه‌ خاموش‌ كرده‌ايد‪ ،‬چرا ديگر دست‌ از سرم‌ بر‬
‫نمي‌داريد؟»‬
‫تو را صدا مي‌كرد‪ ،‬چيزهاي‌ بي‌معني‌ مي‌گفت‌‪ ،‬و باز بر خودش‌ تسلط‌ مي‌يافت‌ ك ‌ه‬
‫خواسته‌اش‌ را عملي‌ كند‪ .‬انسي‌ و داود هم‌ آمده‌ بودند و بي‌حرف‌ گوشة‌ اتاق‌ پذيرايي‌‬
‫گريه‌ مي‌كردند‪ .‬من‌ و سعيد هاج‌ و واج‌ مانده‌ بوديم‌‪ .‬پدر سيگاري‌ ديگر روشن‌ كرد‪.‬‬
‫سعيد نزديك‌ به‌ من‌ نشسته‌ بود و من‌ احساس‌ مي‌كردم‌ دارد مي‌لرزد‪ .‬لرزشي‌ كه‌‬
‫سرچشمه‌اش‌ صداي‌ آژير بود‪ ،‬يا تيربارهايي‌ كه‌ داشتند هواپيماهاي‌ عراقي‌ را دنبال‌‬
‫مي‌كردند‪ ،‬يا مرگ‌ تو‪ ،‬يا حادثه‌اي‌ كه‌ انتظارش‌ را مي‌كشيديم‌‪ ،‬حادثه‌اي‌ كه‌ بوي‌ گنگ‌ و‬
‫ناشناختة‌ انسان‌هاي‌ غارنشين‌ مي‌داد‪ .‬انسان‌ پيش‌ از انسان‌‪.‬‬
‫تلفني‌ خبر داده‌ بودند كه‌ حكم‌ اعدام‌ صبح‌ صادر و اجرا شده‌‪ ،‬پس‌فردا برويد لعنت‌آباد‪،‬‬
‫قبر شمارة‌ ‪ .17949‬ج‌‪...‬‬
‫مامان‌ با صداي‌ لرزان‌ و پركينه‌اي‌ گفت‌‪« :‬بگذار پاش‌ را بگذارد اينجا مي‌دانم‌ باهاش‌ چه‌‬
‫كنم‌‪».‬‬
‫زندگي‌ داشت‌ مي‌پاشيد‪ .‬خانوادة‌ ما مثل‌ كوهي‌ بزرگ‌ روي‌ يك‌ سنگ‌ كوچك‌ ايستاده‌ بود‪.‬‬
‫ت اتاق‌ پذيرايي‌‪ ،‬يك‌ چرخ‌ مي‌خورد و بزرگتر مي‌شد‪ .‬شبيه‌‬ ‫بهمني‌ بود كه‌ در هر تيك‌ ساع ِ‬
‫زمان‌ تكوين‌ جهان‌ بود كه‌ داشتند ستاره‌ها را پخش‌ مي‌كردند بر صفحة‌ سياه‌‪ ،‬تا هركس‌‬
‫در تنهايي‌ خودش‌ سوسويي‌ بزند و خاموش‌ شود‪ .‬و ما نمي‌دانستيم‌‪ .‬خيال‌ مي‌كرديم‌ از‬
‫وحشت‌ صداي‌ آژير قرمز و حملة‌ هوايي‌ مي‌لرزيم‌‪.‬‬
‫تو دور مي‌شدي‌‪ ،‬دور مي‌شدي‌ تا ديگر اثري‌ از تو نماند‪ .‬و همة‌ ما در هجران‌ برادري‌‬
‫مي‌سوختيم‌ كه‌ ريزه‌ ميزه‌ بود‪ ،‬با سالك‌ كوچكي‌ از زخم‌ پشه‌زدگي‌ دوران‌ كودكي‌ بر‬
‫شقيقة‌ سمت‌ راست‌‪ ،‬و چشم‌هايي‌ شبيه‌ پدر اما نه‌ سياه‌‪ ،‬خاكستري‌‪ .‬هيچوقت‌ نفهميدم‌‬
‫چشم‌هات‌ چه‌ رنگي‌ بود‪ ،‬ايرج‌‪ .‬راستي‌ چه‌ رنگي‌ بود؟‬
‫تا مي‌آمدم‌ دقت‌ كنم‌‪ ،‬مجبور مي‌شدم‌ سرم‌ را زير بيندازم‌‪ .‬اما موهات‌ سياه‌ بود‪ ،‬پركالغي‌‪.‬‬
‫مثل‌ موهاي‌ مامان‌ پر از شكن‌ كه‌ در سال‌هاي‌ زندان‌ شاه‌ جوگندمي‌ و بعد خاكستري‌ شد‪.‬‬
‫در زندان‌ بعد از انقالب‌ هم‌ البد اتفاقي‌ براي‌ آن‌ موها افتاده‌ بود كه‌ از ته‌ ماشينش‌ كرده‌‬
‫بودند‪ .‬به‌ جاش‌ ريش‌ داشتي‌‪ .‬مامان‌ مي‌گفت‌‪« :‬هميشه‌ از ريش‌ بدش‌ مي‌آمد‪ ،‬حاال چرا‬
‫گذاشته‌؟ خوب‌‪ ،‬مجبورش‌ كرده‌اند‪ ،‬مادر‪ ».‬ريشي‌ شبيه‌ به‌ حاالي‌ من‌‪ .‬جوگندمي‌ و توپر‪.‬‬
‫اصالً معلوم‌ نشد چه‌ جوري‌ چرخ‌ تو را برچيدند‪ .‬فقط‌ من‌ و سعيد زودتر از بقيه‌ فهميديم‌‬
‫كه‌ اژدها اولين‌ بچه‌اش‌ را بلعيد‪ .‬قرار و مدارهامان‌ را گذاشتيم‌ و زديم‌ به‌ توفان‌‪ .‬و اين‌‬
‫حسرت‌ براي‌ ما ماند كه‌ فرصت‌ نشد يك‌ دل‌ سير تو را ببينيم‌‪ .‬اصالً كجا بودي‌؟‬
‫شايد هم‌ با دقت‌ تو را نگاه‌ نكرديم‌‪.‬‬
‫مامان‌ فقط‌ دو بار توانسته‌ بود تو را مالقات‌ كند و سه‌ بار هم‌ تلفني‌ باهات‌ حرف‌ زده‌‬
‫بود‪ .‬بعد هرچه‌ تقال كرد كه‌ راهي‌ براي‌ مالقات‌ پيدا كند‪ ،‬با آن‌همه‌ دوندگي‌‪ ،‬با آن‌همه‌‬
‫التماس‌ به‌ پدر و حتا به‌ اسد‪ ،‬نتوانست‌ كه‌ نتوانست‌‪ .‬صبح‌ پا مي‌شد مي‌رفت‌ اوين‌‪ ،‬عصر‬
‫بر مي‌گشت‌‪« :‬نشد‪ ،‬مادر‪ .‬نشد‪».‬‬
‫هرچه‌ به‌ جستجوي‌ تو مي‌دويد راه‌ به‌ جايي‌ نمي‌برد‪ .‬و عاقبت‌ تلفني‌ خبر دادند كه‌ حكم‌‬
‫اعدامت‌ را صادر كرده‌اند‪ ،‬برويد لعنت‌آباد‪...‬‬
‫چرا؟‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬چرا؟»‬
‫آن‌ شب‌ هرچه‌ انتظار كشيديم‌ آخر اسد نيامد و ما نفهميديم‌ چرا‪ .‬فقط‌ تلفني‌ با مامان‌‬
‫حرف‌ زد‪ .‬اولين‌ بار بود كه‌ مامان‌ با لحني‌ آرام‌ با اسد حرف‌ مي‌زد‪ ،‬معمولي‌ و آرام‌‪.‬‬
‫بيشتر گوش‌ مي‌داد و گاهي‌ پچ‌پچ‌ مي‌كرد‪ .‬فقط‌ يكبار به‌ من‌ و سعيد نگاه‌ كرد و گفت‌‪:‬‬
‫«باشد‪ ،‬خيلي‌ خوب‌‪ ».‬بعد آرام‌ گرفت‌‪.‬‬
‫غروب‌ روز بعد‪ ،‬من‌ و سعيد و مامان‌ پنج‌ دقيقه‌ فرصت‌ داشتيم‌ جنازه‌ را ببينيم‌‪ .‬يك‌‬
‫شلوار سربازي‌ تنت‌ بود‪ ،‬و يك‌ بلوز ماشي‌رنگ‌ كه‌ لكة‌ بزرگ‌ و سياه‌ خون‌ از سينه‌ات‌‬
‫شروع‌ مي‌شد و تا زانوهات‌ ادامه‌ مي‌يافت‌‪ .‬جاي‌ دو تير هم‌ در ران‌هات‌ بود‪ ،‬يكي‌ چپ‌‪،‬‬
‫يكي‌ راست‌‪ .‬مامان‌ بلوزت‌ را پس‌ زد و به‌ جاي‌ زخم‌ نگاه‌ كرد‪ .‬من‌ حال‌ تهوع‌ داشتم‌‪.‬‬
‫صورتم‌ را برگرداندم‌‪ ،‬دوتا نفس‌ عميق‌ كشيدم‌ كه‌ طاقت‌ بياورم‌‪ .‬كف‌ پاهات‌ از‬
‫خون‌مردگي‌ و زخم‌ روي‌ زخم‌‪ ،‬كبود و سياه‌ مي‌زد‪ .‬انگار پاهات‌ را توي‌ كوره‌ گذاشته‌اند‬
‫و پخته‌اند‪ ،‬زغال‌ شده‌ بود‪ ،‬و بوي‌ عفونت‌ مي‌داد‪.‬‬
‫مامان‌ زير لب‌ دعا خواند و گفت‌‪« :‬پيام‌ اسالم‌ شما همين‌ بود؟»‬
‫چهره‌ات‌ اخم‌آلودـ و خسته‌ بود‪ .‬در خستگي‌ و درد وا داده‌ بودي‌‪ .‬و موهات‌‪ ،‬معلوم‌ بود كه‌‬
‫با ماشين‌ نمرة‌ چهار تازه‌ زده‌اند‪ .‬خاكستري‌ و شايد بي‌رنگ‌‪.‬‬
‫مامان‌ انگشت‌هات‌ را يكي‌ يكي‌ نگاه‌ كرد‪ ،‬پاچة‌ شلوارت‌ را باال زد و ساق‌ پاهات‌ را نگاه‌‬
‫كرد‪ ،‬گردن‌ و پشت‌ گوش‌هات‌‪ .‬بعد شانه‌هات‌ را به‌ نرمي‌ نوازش‌ كرد‪ .‬آنقدر نرم‌ مي‌ماليد‬
‫كه‌ چهرة‌ تو از خستگي‌ در مي‌آمد‪ ،‬چشم‌ مي‌گشودي‌ و به‌ من‌ مي‌گفتي‌‪« :‬اگر مي‌خواهي‌‬
‫آدم‌ بشوي‌‪ ،‬اين‌ كتاب‌ را بخوان‌‪».‬‬
‫لحظاتي‌ بعد يك‌ مأمور پيراهن‌ چهارخانة‌ ريشو كه‌ موهاي‌ كوتاهش‌ را به‌ جلو شانه‌ كرده‌‬
‫بود‪ ،‬گفت‌‪« :‬خيلي‌ خوب‌‪ .‬عزيزتان‌ را ديديد؟ حاال بفرماييد كه‌ ما ببريم‌ دفنش‌ كنيم‌‪».‬‬
‫فتيلة‌ صداش‌ را پايين‌ كشيده‌ بود‪ ،‬اينطرف‌ و آنطرف‌ را نگاه‌ مي‌كرد‪ ،‬و با دست‌‬
‫مي‌خواست‌ سكوت‌ را ساكت‌ كند‪ .‬چرخي‌ زد و منتظر ماند‪ .‬چند جسد روي‌ زمين‌ بود‪،‬‬
‫روي‌ برانكاردهاي‌ برزنتي‌ رديف‌ كنار هم‌ چيده‌ شده‌ بود‪.‬‬
‫مأمور پيراهن‌ چهارخانه‌ گفت‌‪« :‬بچه‌هاي‌ دادستاني‌ اوين‌ همين‌ اطراف‌ هستند‪ .‬يواش‌‬
‫يواش‌ پيداشان‌ مي‌شود كه‌ مراتب‌ قانوني‌ را طي‌ كنند‪ .‬براي‌ اينكه‌ من‌ مسئله‌دار نشوم‌‬
‫سروصدا نكنيد‪ .‬برويد يك‌ گوشه‌ بايستيد تا من‌ كارم‌ را تمام‌ كنم‌‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬خيلي‌ خوب‌‪ ».‬و برگشت‌ به‌ بقية‌ جسدها نگاه‌ كرد‪ .‬اشك‌ تمام‌ صورت‌ سعيد‬
‫را پوشانده‌ بود‪ ،‬بي‌صدا گريه‌ مي‌كرد‪ ،‬و س ِر سبيلش‌ را مي‌جويد‪ .‬مأمور پيراهن‌‬
‫چهارخانه‌ با دست‌ سكوت‌ را ساكت‌ كرد و با صداي‌ نجوا گفت‌‪« :‬اينها همه‌ اعدامي‌اند‪».‬‬
‫پژواك‌ صدا گفت‌‪ ...« :‬اعدامي‌اند‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬كي‌ گفته‌؟»‬
‫پژواك‌ صداش‌ پيچيد‪ ...« :‬كي‌ گفته‌؟»‬
‫«از دم‌ مرتد و باغي‌ و ضد انقالب‌‪».‬‬
‫پژواك‌ صدا پيچيد‪ ...« :‬ضد انقالب‌‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬كي‌ اين‌ حرف‌ را زده‌؟»‬
‫«‪ ...‬حرف‌ را زده‌؟»‬
‫پيراهن‌ چهارخانه‌ با دست‌ سكوت‌ را ساكت‌ كرد و نجواگونه‌ـ گفت‌‪« :‬آقاي‌ الجوردي‌‪».‬‬
‫«‪ ...‬الجوردي‌‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬گه‌ خورده‌‪».‬‬
‫«‪ ...‬گه‌ خورده‌‪».‬‬
‫و از سكوت‌ و حيرت‌ مأمور پيراهن‌ چهارخانه‌ استفاده‌ كرد تا بگويد‪« :‬مگر اسد به‌ تو‬
‫نگفته‌ چه‌كار بايد بكني‌؟»‬
‫«‪ ...‬چه‌كار بايد بكني‌؟»‬
‫«چرا‪ .‬چرا‪ .‬شما سه‌ نفر بايد همكاري‌ كنيد‪ .‬اسد خيلي‌ دوندگي‌ كرده‌ كه‌ جسد اينجا دفن‌‬
‫نشود‪ .‬نقشه‌ها كشيده‌‪ ،‬خودش‌ را به‌ خطر انداخته‌‪ ،‬اما كار ساده‌اي‌ نيست‌‪ ».‬و با دست‌‬
‫مي‌خواست‌ هم‌ صداي‌ خودش‌ را ساكت‌ كند و هم‌ پژواك‌ صدا را‪.‬‬
‫من‌ گفتم‌‪« :‬همين‌ حاال مي‌توانيم‌ ببريمش‌؟»‬
‫«نه‌‪ .‬نه‌‪ ».‬و با دو دست‌ جلو كار نكرده‌مان‌ را گرفت‌‪.‬‬
‫سعيد به‌ پهناي‌ صورت‌ اشك‌ مي‌ريخت‌‪ .‬مامان‌ گفت‌‪« :‬اسم‌ تو چيه‌؟»‬
‫پيراهن‌ چهارخانه‌ با ترديد گفت‌‪« :‬مهدوي‌ هستم‌‪».‬‬
‫«‪ ...‬مهدوي‌ هستم‌‪».‬‬
‫وارد شهر سيواس‌ شده‌ بوديم‌‪ .‬گفتم‌‪« :‬آقاي‌ مهدوي‌!»‬
‫مهدوي‌ برگشت‌‪« :‬بله‌؟»‬
‫حاال دقيق‌ به‌ صورتش‌ نگاه‌ كردم‌‪ ،‬به‌ چشم‌هاش‌‪ ،‬به‌ موهاش‌ كه‌ سرباال و مرتب‌ و شانه‌‬
‫خورده‌ بود‪ ،‬با پيراهني‌ سفيد و تميز كه‌ يقه‌اش‌ را تا باال بسته‌ بود‪ .‬دلم‌ به‌ پرپر افتاد‪.‬‬
‫خودش‌ بود؟ نبود؟ شك‌ داشتم‌‪« :‬چهارده‌ سال‌ پيش‌‪ ،‬سال‌ ‪ 60‬يادتان‌ هست‌؟»‬
‫«بعضي‌ چيزها يادم‌ هست‌‪ ،‬بعضي‌ چيزها هم‌ نه‌‪».‬‬
‫دو طرف‌ اتوبان‌ كامالً سفيد شده‌ بود‪ ،‬پر مرغ‌ چرخ‌ مي‌خورد و به‌ شيشه‌ها مي‌چسبيد‪ .‬و‬
‫كوالك‌ هر لحظه‌ شديدتر مي‌شد‪ .‬به‌ تابلوها دقت‌ كردم‌‪ :‬سيواس‌‪ ،‬پنج‌ كيلومتر‪ .‬رفت‌وآمد‬
‫در اتوبان‌ كمي‌ شلوغ‌تر شده‌ بود‪ ،‬فضا از تاريكي‌ در مي‌آمد‪ ،‬و سواد شهر پيدا مي‌شد‪.‬‬
‫سردم‌ بود‪ ،‬و از درون‌ مي‌لرزيدم‌ اما ديگر كاري‌ از دستم‌ بر نمي‌آمد‪ .‬خودم‌ را سپردم‌ به‌‬
‫تقدير و بازي‌هايي‌ كه‌ در انتظارم‌ بود‪.‬‬
‫افتاده‌ بودم‌ توي‌ دام‌ وحشتناكي‌ كه‌ همه‌ چيزش‌ عجيب‌ و غريب‌ بود‪ .‬مرغ‌ها به‌ يك‌سو‬
‫فرار مي‌كردند‪ ،‬ماشيني‌ مي‌گذشت‌‪ ،‬پر مرغ‌ صفحة‌ مونيتور را مي‌گرفت‌‪ ،‬و بي‌ آنكه‌ كسي‌‬
‫سكه‌اي‌ در دستگاه‌ بيندازد باز دوباره‌ شروع‌ مي‌شد‪ .‬و باز پر مرغ‌ به‌ رنگ‌هاي‌ سفيد و‬
‫سرخ‌ در آن‌ هواي‌ توفاني‌ مي‌چرخيد‪.‬‬
‫يك‌ قرص‌ ته‌ حلقم‌ گذاشتم‌ و قورت‌ دادم‌‪« :‬شايسه‌!»‬
‫«چرا؟»‬
‫«پر مرغ‌‪».‬‬
‫«هنوز تو فكر مرغ‌هايي‌؟ هيچوقت‌ به‌ مرغ‌ جماعت‌ فكر نكن‌‪ .‬بيا بيرون‌‪».‬‬
‫راننده‌ و آن‌ دونفر قهقهه‌ زدند‪ .‬مهدوي‌ گفت‌‪« :‬داريم‌ مي‌رسيم‌‪ .‬حاال فقط‌ به‌ يك‌ گاو فكر‬
‫كن‌ كه‌ مي‌خواهيم‌ بخوريمش‌‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬آهاي‌‪ ،‬مهدوي‌‪ ،‬چه‌كار مي‌خواهي‌ بكني‌؟»‬
‫پژواك‌ صداش‌ گفت‌‪« :‬آهاي‌‪ ،‬مهدوي‌‪»...‬‬
‫«نمي‌دانم‌‪ .‬بگذاريد ببينم‌ چه‌كار مي‌توانم‌ بكنم‌‪ .‬حاال برويد بيرون‌ زود‪ ،‬زود‪».‬‬
‫«‪ ...‬زود‪ ،‬زود‪».‬‬
‫ما بي‌سر و صدا رفتيم‌ بيرون‌‪ ،‬ساختمان‌ را دور زديم‌‪ .‬مهدوي‌ پنجره‌ را باز كرد و كله‌‬
‫كشيد‪« :‬زياد دور نشويد‪ .‬همين‌ اطراف‌‪»...‬‬
‫دو پاسدار آنجا روي‌ پله‌هاي‌ پشت‌ ساختمان‌ نشسته‌ بودند‪ .‬ما توي‌ يك‌ خيابان‌ نزديك‌‬
‫قطعة‌ لعنت‌آباد رفتيم‌ و برگشتيم‌‪ .‬و باز قطعه‌ را دور زديم‌‪ ،‬رفتيم‌ و برگشتيم‌‪ .‬يك‌ ماشين‌‬
‫لندرور از دور مي‌آمد‪ .‬ما فاصله‌ گرفتيم‌‪ .‬ماشين‌ جلو ساختمان‌ ايستاد‪ ،‬و دو نفر از آن‌‬
‫پياده‌ شدند‪ .‬ما از دو خيابان‌ آنطرف‌تر ماشين‌ را مي‌پاييديم‌‪ .‬رفتيم‌ توي‌ قطعه‌اي‌ كه‌‬
‫قبرهاي‌ قديمي‌تر داشت‌‪ .‬روي‌ قبري‌ حلقه‌ زديم‌ و جوري‌ نشستيم‌ كه‌ بتوانيم‌ آنها را‬
‫ببينيم‌‪ .‬بعد آن‌ دو نفر از ساختمان‌ بيرون‌ آمدند‪ ،‬مهدوي‌ هم‌ پشت‌ سرشان‌ بود‪ .‬آن‌ دو نفر‬
‫سوار ماشين‌ شدند و رفتند‪ .‬مهدوي‌ تنها ماند‪ ،‬به‌طرف‌ ساختمان‌ برگشت‌‪ ،‬آن‌ را دور زد‬
‫و دو پاسدار را صدا كرد‪ .‬ايستاد كه‌ پاسدارها بروند توي‌ ساختمان‌‪ .‬آنوقت‌ با دست‌ به‌ ما‬
‫اشاره‌ كرد‪ .‬ما تند خودمان‌ را به‌ قطعة‌ لعنت‌آباد رسانديم‌ و كنار درخت‌هاي‌ تازه‌كاشته‌‬
‫ايستاديم‌‪ .‬مامان‌ شمرد بيست‌وسه‌ قبر آماده‌ بود‪ .‬گفت‌‪« :‬بيست‌وسه‌ نفرند‪ ».‬چادرش‌ را به‌‬
‫چشم‌هاش‌ برد‪ ،‬كمي‌ گريه‌ كرد و بعد با دقت‌ تمام‌ منتظر ماند‪.‬‬
‫داشت‌ غروب‌ مي‌شد‪ .‬پاسدارها جنازه‌ها را مي‌آوردند و مي‌گذاشتند كنار قبرها‪ .‬ما‬
‫نمي‌دانستيم‌ كدام‌شان‌ تويي‌‪ .‬مهدوي‌ آمده‌ بود كنار جسدها ايستاده‌ بود و روي‌ كاغذي‌‬
‫عالمت‌ مي‌زد‪ .‬به‌ ما جنازه‌ را نشان‌ داد‪ .‬تو هشتمين‌ نفر بودي‌ و مامان‌ چشم‌ از تو‬
‫برنمي‌داشت‌‪ .‬در فاصله‌اي‌ كه‌ پاسدارها بروند و يكي‌ ديگر بياورند‪ ،‬مهدوي‌ به‌ ما گفت‌‪:‬‬
‫«زود ببريدش‌‪ .‬زود‪ ،‬زود‪».‬‬
‫من‌ و سعيد دويديم‌ و دو سر برانكارد را گرفتيم‌‪ .‬اما نمي‌دانستيم‌ كدام‌ طرف‌ بايد برويم‌‪.‬‬
‫مامان‌ از مهدوي‌ پرسيد‪« :‬كجا؟»‬
‫«ببريد پشت‌ ساختمان‌ تا من‌ برسم‌‪ .‬زود‪ ،‬زود‪».‬‬
‫و ما كه‌ به‌ پشت‌ ساختمان‌ رسيديم‌ صداي‌ پاي‌ پاسدارها را شنيديم‌ و بعد صداي‌ مهدوي‌‬
‫را كه‌ بلند بلند مي‌شمرد‪« :‬هفت‌‪ ،‬هفت‌‪ ،‬هفت‌‪ ،‬حاال شد هشت‌‪».‬‬
‫انگار كاميوني‌ جلو نانوايي‌ ايستاده‌ باشد و كسي‌ گوني‌هاي‌ آرد را بشمرد‪ .‬به‌ امير‬
‫كمونيست‌ گفتم‌‪« :‬هيچ‌ دقت‌ كرده‌اي‌؟ توي‌ آلمان‌ هميشه‌ نان‌ فراوان‌ است‌‪ ،‬ولي‌ من‌‬
‫تابه‌حال‌ در اين‌ چند سال‌ نديده‌ام‌ كاميون‌ آرد جلو نانوايي‌ها ايستاده‌ باشد‪».‬‬
‫امير كمونيست‌ گفت‌‪« :‬به‌ چه‌ چيزهايي‌ توجه‌ مي‌كني‌!»‬
‫«حتا مثالً توي‌ آلمان‌ تو اصالً پليس‌ را نمي‌بيني‌ در حالي‌كه‌ آنها دارند نظم‌ را اداره‌‬
‫مي‌كنند‪ .‬يك‌ شيشه‌ بشكن‌ ببين‌ در عرض‌ سه‌ دقيقه‌ سگ‌ساران‌ مي‌شود‪ .‬در حالت‌ عادي‌‬
‫اصالً حضور ندارند‪ .‬من‌ فكر مي‌كنم‌ در كشوري‌ كه‌ تو نتواني‌ بفهمي‌ نانوايي‌هاش‌ چطور‬
‫آردشان‌ را تأمين‌ مي‌كنند يا مثالً كشوري‌ كه‌ زير قدرت‌ پليس‌ اداره‌ شود اما هيچوقت‌ تو‬
‫پليس‌اش‌ را نبيني‌ خيلي‌ مقتدر است‌‪ .‬ولي‌ ما كجاي‌ كارمان‌ مي‌لنگيد؟»‬
‫شايد همه‌ چيز با اين‌ جمله‌ آغاز شد‪« :‬فريدون‌ سه‌ پسر داشت‌‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬مزخرف‌ نگو‪».‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬وقتي‌ يك‌ تسمه‌كش‌ بازار‪ ،‬مثل‌ اسدهللا‌ الجوردي‌ بتواند بچه‌ات‌ را بگذارد سينة‌‬
‫ديوار‪ ،‬چه‌ توقعي‌ داري‌؟ من‌ خودم‌ نماينده‌ مجلسم‌‪ ،‬از معتمدان‌ بازار‪ ،‬اما هيچ‌ حساب‌ و‬
‫كتابي‌ در كار نيست‌‪ .‬اصالً معلوم‌ نيست‌ مملكت‌ را كي‌ اداره‌ مي‌كند‪».‬‬
‫«هركس‌ صبح‌ زودتر از خواب‌ بيدار شد‪».‬‬
‫«چه‌ مي‌شود كرد؟»‬
‫«بچه‌ام‌ را سربه‌نيست‌ كرديد‪ ،‬خدا ازتان‌ نگذرد‪».‬‬
‫«براي‌ همين‌ است‌ كه‌ مي‌گويم‌ فريدون‌ سه‌ پسر داشت‌‪».‬‬
‫«البد اسد و مجيد و سعيد‪».‬‬
‫«نخير‪ .‬فريدو ِن شاهنامه‌ را عرض‌ مي‌كنم‌‪ ،‬بانو‪ .‬فريدون‌ سه‌ پسر داشت‌‪ :‬ايرج‌ و سلم‌ و‬
‫تور‪ ،‬كه‌ جهان‌ را بين‌ آنان‌ تقسيم‌ كرد‪ .‬ايران‌ را كه‌ بهترين‌ بخش‌ بود به‌ ايرج‌ سپرد‪ .‬يونان‌‬
‫و روم‌ و شام‌ را به‌ سلم‌ داد‪ ،‬و توران‌زمين‌ را به‌ تور‪ .‬اما سلم‌ و تور به‌ ايرج‌ حسد بردند و‬
‫در جنگي‌ او را از پاي‌ درآوردند‪».‬‬
‫«فردوسي‌ هم‌ مزخرف‌ گفته‌‪ .‬فريدو ِن شاهنامه‌ چهار پسر داشت‌‪ ،‬ولي‌ همه‌ مي‌گويند سه‌تا‪.‬‬
‫معلوم‌ نشد چه‌ باليي‌ س ِر آن‌ يكي‌ آمد‪ .‬همة‌ آدم‌ها يك‌ چيز پنهاني‌ دارند كه‌ حاشا مي‌كنند و‬
‫رازشان‌ را با خود به‌ گور مي‌برند‪ .‬مثل‌ گربه‌اي‌ كه‌ چهارتا مي‌زايد‪ ،‬يكيش‌ را مي‌خورد و‬
‫خودش‌ هم‌ باورش‌ مي‌شود كه‌ سه‌تا زاييده‌‪ .‬فردوسي‌ هم‌ مثل‌ تو مزخرف‌ گفته‌‪ ،‬فريدون‌‪.‬‬
‫راستش‌ را بخواهي‌ فريدون‌ چهار پسر داشت‌‪ :‬ايرج‌ و اسد و مجيد و سعيد‪ .‬يك‌ دختر هم‌‬
‫داشت‌‪ ،‬انسي‌‪».‬‬

‫فصل او‬
‫شايد همه‌ چيز با يك‌ سو ِء تفاهم‌ آغاز شد‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬برنگرد!»‬
‫تكرار ساية‌ خودم‌ را با آن‌ موهاي‌ آشفته‌ در كنج‌ ديوار مي‌ديدم‌‪ ،‬و صداي‌ پچ‌پچ‌ آنها را‬
‫پشت‌ سرم‌ مي‌شنيدم‌‪ .‬مي‌خواستم‌ـ به‌ خودم‌ مسلط‌ باشم‌‪ ،‬اما نمي‌شد‪ .‬سرفه‌اي‌ كردم‌‪ ،‬با دو‬
‫انگشت‌ تفي‌ زدم‌ و به‌ كفشم‌ ماليدم‌‪.‬‬
‫«به‌ هيچ‌وجه‌ برنگرد! وگرنه‌ مي‌سوزي‌‪».‬‬
‫از شب‌ پيش‌ كه‌ وارد سيواس‌ شديم‌‪ ،‬نمي‌دانم‌ چرا احساس‌ كردم‌ اين‌ شهر شبيه‌ سمنان‌‬
‫است‌‪ ،‬كمي‌ بزرگ‌تر و مثل‌ سمنان‌ دلمرده‌‪ .‬خيابان‌هاي‌ په ِن بي‌پدر مادر‪ ،‬كوچه‌هاي‌‬
‫تاريك‌‪ ،‬تك‌ و توك‌ آدمي‌ در حاشية‌ پياده‌رو‪ ،‬تك‌ و توك‌ مغازه‌اي‌ در دل‌ يك‌ خانه‌‪ .‬بعضي‌ از‬
‫چراغ‌هاي‌ راهنما خاموش‌ بود‪ ،‬ماشين‌ها بوق‌زنان‌ مي‌گذشتند‪ ،‬موتورسوارها قيقاج‌‬
‫مي‌رفتند‪ ،‬و نظمي‌ وجود نداشت‌‪ .‬اينطرفي‌ها نمي‌ايستادند تا آنطرفي‌ها با سرعت‌ پيچ‌ را‬
‫كمانه‌ كنند و در خياباني‌ كه‌ پشت‌ ساختمان‌هاي‌ بلند محو مي‌شد‪ ،‬محو شوند‪.‬‬
‫رانندة‌ مرسدس‌ از يك‌ چراغ‌ قرمز گذشت‌‪ ،‬و گفت‌‪« :‬كمرنگ‌ بود‪ ،‬آقا‪ ».‬و به‌ مهدوي‌‬
‫نگاه‌ كرد‪.‬‬
‫يكبار هم‌ خالف‌ پيچيد و گفت‌‪« :‬با اجازه‌‪».‬‬
‫بعد در يك‌ بلوار بي‌ سروته‌ كه‌ همه‌اش‌ تاريكي‌ و باران‌ بود‪ ،‬از روي‌ باغچة‌ وسط‌‬
‫خيابان‌‪ ،‬اول‌ دور زد و بعد به‌ مهدوي‌ گفت‌‪« :‬آقا‪ ،‬اجازه‌ هست‌ يك‌ خالف‌ جزئي‌ بكنيم‌؟»‬
‫راه‌ را گم‌ كرده‌ بود‪.‬‬
‫مهدوي‌ خنديد‪« :‬از نظر ما‪ ،‬اوكي‌‪ .‬ولي‌ اين‌ رفيق‌مان‌ كه‌ از آلمان‌ آمده‌ اهل‌ خالف‌ مالف‌‬
‫نيست‌‪ .‬مواظب‌ باش‌ خايه‌هاش‌ را پاپيون‌ نكني‌‪».‬‬
‫چرا دلهره‌ گرفته‌ بودم‌؟ چرا با هر خالف‌ راننده‌‪ ،‬تپش‌ قلبم‌ شدت‌ مي‌گرفت‌؟ اصالً چرا در‬
‫اتاق‌ خودم‌‪ ،‬پشت‌ آن‌ پنجره‌ها ننشسته‌ بودم‌ كه‌ به‌ چهارراه‌ شلوغ‌ خودم‌ خيره‌ شوم‌‪ ،‬و از‬
‫اطميناني‌ كه‌ در سرعت‌ نهفته‌ بود احساس‌ امنيت‌ كنم‌؟ نه‌‪ ،‬عادت‌ به‌ نظم‌ چيز بسيار‬
‫پسنديده‌اي‌ است‌ كه‌ نمي‌شود راحت‌ تركش‌ كرد‪ .‬به‌ مهدوي‌ گفتم‌‪« :‬كي‌ برمي‌گرديم‌‬
‫آلمان‌؟»‬
‫«چطور؟»‬
‫وقتي‌ سگ‌ها به‌ چراغ‌ راهنما توجه‌ مي‌كنند و تا سبز نشده‌ راه‌ نمي‌افتند‪ ،‬يا وقتي‌ آدم‌‬
‫پاي‌ چراغ‌ قرمز‪ ،‬از سگ‌ آن‌ طرف‌ چهارراه‌ خجالت‌ مي‌كشد و خالف‌ نمي‌كند‪ ،‬چرا‬
‫آرامش‌ سگي‌اش‌ را با هرج‌ و مرج‌ وحشتناك‌ عوض‌ كند؟‬
‫راننده‌ در خيابان‌ تاريكي‌ كه‌ نيمي‌ش‌ بيابان‌ بود‪ ،‬جلو در نرده‌اي‌ سياهي‌ بوق‌ زد‪ .‬جوانك‌‬
‫نوكرمآبي‌ كه‌ كاله‌ كشي‌ سرش‌ بود‪ ،‬در را باز كرد‪ .‬ماشين‌ از راه‌ شيبدار باال رفت‌ و جلو‬
‫عمارت‌ ايستاد؛ عمارت‌ بزرگي‌ كه‌ روي‌ بلندي‌ بنا شده‌ بود‪ ،‬با پنجره‌هاي‌ زياد و‬
‫پرده‌هاي‌ ضخيم‌ كه‌ از گوشه‌هاش‌ نور بيرون‌ مي‌زد‪.‬‬
‫مهدوي‌ رفت‌ تو‪ ،‬و من‌ با آن‌ دو مأمور بيرون‌ ماندم‌‪ .‬سيگاري‌ روشن‌ كردم‌ و يقة‌ كتم‌ را‬
‫باال كشيدم‌‪ .‬اما سيگار كشيدن‌ در هواي‌ توفاني‌ مسخره‌ترين‌ چيزي‌ بود كه‌ در دنيا وجود‬
‫داشت‌‪ .‬به‌ قول‌ عبدالناصر اهانتي‌ بود به‌ بشريت‌‪.‬‬
‫نمي‌دانم‌ از سرما بود يا از آب‌ نوشيدن‌ زياد‪ ،‬داشتم‌ منفجر مي‌شدم‌‪ .‬دنبال‌ جايي‌ مي‌گشتم‌‬
‫كه‌ بتوانم‌ خودم‌ را خالص‌ كنم‌‪ .‬تند خودم‌ را به‌ كنار درختي‌ رساندم‌‪ ،‬زيپ‌ شلوارم‌ را دادم‌‬
‫پايين‌ و شروع‌ كردم‌‪ .‬چه‌ كيفي‌ داشت‌‪ .‬سوت‌ هم‌ مي‌زدم‌ كه‌ يعني‌ دنيا پشم‌ ما هم‌ نيست‌‪.‬‬
‫اما ناگاه‌ همان‌ جوانك‌ نوكرمآب‌ جلوم‌ سبز شد‪ .‬انگار از زمين‌ روئيده‌ شده‌ بود‪ ،‬با لهجة‌‬
‫غليظ‌ تركي‌ تقريبا ً داد مي‌زد‪« :‬برادر‪ ،‬شما طبق‌ چه‌ قانوني‌ اينجا مي‌شاشيد؟»‬
‫پكي‌ به‌ سيگار زدم‌ و ياد آقاي‌ پائولوس‌ افتادم‌‪ ،‬در تاريك‌ روشن‌ كنار ساختمان‌ شبيه‌‬
‫آقاي‌ پائولوس‌ بود‪ .‬گفتم‌‪« :‬ببخشيد‪ ،‬قربان‌‪ ».‬زيپم‌ را باال كشيدم‌ و برگشتم‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬بياييد تو‪».‬‬
‫به‌ محض‌ ورود متوجه‌ شدم‌ كه‌ آنجا در واقع‌ مركز پخش‌ مواد غذايي‌ است‌؛ پر از‬
‫كارتن‌هاي‌ خيارشور و خرما و پسته‌ بود‪ ،‬و بوي‌ سركه‌ و سبزي‌ و ادويه‌ مستم‌ مي‌كرد‪.‬‬
‫بوي‌ زيرزمين‌ خانة‌ خودمان‌ را مي‌داد‪.‬‬
‫انسي‌ از باالي‌ پله‌ها خم‌ مي‌شد و داد مي‌زد‪« :‬مديب‌!»‬
‫مي‌دانستم‌ كه‌ هيچ‌ كاري‌ باهام‌ ندارد و الكي‌ صدام‌ مي‌كند‪« :‬مديب‌!»‬
‫ي سرخ‌ و سفيد‪ ،‬و برقي‌ در ني‌ني‌‬ ‫دو روبان‌ سفيد به‌ موهاش‌ ُگل‌ شده‌ بود‪ ،‬با آن‌ لپ‌ها ‌‬
‫چشم‌هاش‌‪ ،‬مرا از زيرزمين‌ باال مي‌كشيد‪ ،‬و جيغ‌زنان‌ جوري‌ فرار مي‌كرد كه‌ آدم‌ دلش‌‬
‫مي‌خواست‌ او را بگيرد و از آن‌ لپ‌هاي‌ سرخش‌ يك‌ گاز كوچولو بگيرد‪.‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬چكارش‌ كردي‌ اين‌ بچه‌ را!»‬
‫«هيچي‌‪ ،‬گازش‌ گرفتم‌‪».‬‬
‫«مگر تو سگي‌؟»‬
‫«نه‌‪ ،‬عاشقشم‌‪».‬ـ‬
‫انسي‌ گريه‌هاش‌ را مي‌كرد و از مامان‌ مي‌خواست‌ كه‌ مرا گاز بگيرد‪ .‬آنقدر اصرار‬
‫مي‌ورزيد كه‌ قبول‌ مي‌كردم‌‪ .‬نرمة‌ كف‌ دستم‌ را مي‌گذاشتم‌ الي‌ دندان‌هاش‌‪ ،‬مشت‌هاش‌ را‬
‫گره‌ مي‌كرد و فشار مي‌داد‪ .‬با چشم‌هاي‌ سياهي‌ كه‌ حاال مي‌خنديد‪ ،‬و آن‌ اشك‌ها كه‌ هنوز‬
‫روي‌ گونه‌هاش‌ بود‪.‬‬
‫مامان‌ كنارش‌ زانو زد و گفت‌‪« :‬مگر تو سگي‌؟»‬
‫كنار كارتن‌ها ايستادم‌ و بو كشيدم‌‪ .‬مهدوي‌ گفت‌‪« :‬خرماست‌‪ .‬همه‌اش‌ ويتامين‌‪».‬‬
‫بعد كله‌كوچولوـ را ديدم‌ كه‌ از اين‌سر راهرو مي‌رفت‌ آن‌سر‪ ،‬توپ‌ ماهوتي‌اش‌ را به‌ زمين‌‬
‫مي‌كوبيد و مي‌گرفت‌‪ .‬يكي‌ دوبار هم‌ توپ‌ را به‌ صورتم‌ نشانه‌ گرفت‌‪ ،‬اما نزد‪ .‬و من‌ سرم‌‬
‫را دزديدم‌‪ .‬مي‌خواست‌ مرا بترساند‪ ،‬شايد هم‌ مي‌خواست‌ سر حرف‌ را باز كند‪ .‬و مهدوي‌‬
‫مي‌خنديد‪.‬‬
‫از صورت‌ بدون‌ پيشاني‌اش‌ او را شناختم‌‪ .‬حتم‌ داشتم‌ كه‌ كله‌كوچولوي‌ خودمان‌ است‌‪،‬‬
‫پسر انسي‌‪ .‬اما جرئت‌ نكردم‌ ازش‌ بپرسم‌‪ .‬مثل‌ پدرش‌‪ ،‬داود‪ ،‬بلندقد بود‪ ،‬و موهاي‌ سيخ‌‬
‫سيخ‌ سياهش‌ در ابروهاش‌ ختم‌ مي‌شد‪ ،‬با چشم‌هاي‌ ريزي‌ كه‌ زير آن‌ ابروها برق‌ مي‌زد‪.‬‬

‫لحظه‌اي‌ ايستادم‌ و نگاهش‌ كردم‌‪ .‬هيكل‌ درشتي‌ داشت‌‪ ،‬با دست‌هاي‌ كشيده‌‪ ،‬اما قيافه‌اش‌‬
‫چندش‌آور بود‪ .‬مهدوي‌ گفت‌‪« :‬اين‌ گل‌ سرسبد ماست‌‪ .‬جوهرة‌ انقالب‌‪».‬‬
‫از پله‌هاي‌ ته‌ راهرو پايين‌ رفتيم‌‪ .‬از البالي‌ كارتن‌ها گذشتيم‌ و وارد اتاقي‌ شديم‌ كه‌ فقط‌‬
‫يك‌ تختخواب‌ داشت‌‪ ،‬با دريچة‌ كوچكي‌ نزديك‌ سقف‌‪ ،‬كه‌ تا نيمه‌ باز بود‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬به‌ هيچ‌ وجه‌ برنگرد‪».‬‬
‫پشت‌ سرم‌‪ ،‬سه‌ نورافكن‌ پايه‌ بلند وسط‌ اتاق‌ بود‪ .‬و آن‌ جوانك‌ نوكرمآب‌ هشت‌ صندلي‌ هم‌‬
‫پشت‌ نورافكن‌ها در دو رديف‌ چيده‌ بود و رفته‌ بود‪.‬‬
‫كله‌كوچولو آن‌ عقب‌ توپ‌ ماهوتي‌اش‌ را به‌ زمين‌ مي‌كوبيد و مي‌گرفت‌‪ .‬و من‌ به‌ ساية‌‬
‫ب باز شده‌‪ ،‬نه‌‪،‬‬ ‫پراكندة‌ صورتم‌ نگاه‌ مي‌كردم‌ كه‌ ورم‌ كرده‌ بود و در كنج‌ ديوار مثل‌ كتا ِ‬
‫مثل‌ يك‌ پوست‌ بود كه‌ دباغي‌اش‌ كرده‌ باشند‪.‬‬
‫«من‌ كه‌ ديگر كاري‌ از دستم‌ برنمي‌آيد‪ ،‬چرا رو به‌ ديوار؟»‬
‫«حتما ً حكمتي‌ هست‌‪ .‬حاج‌ آقا دوست‌ ندارند ببني‌شان‌‪ .‬ديشب‌ خوب‌ خوابيدي‌؟»‬
‫«نه‌‪ ،‬سردم‌ بود‪».‬‬
‫«مگر پتو نداشتي‌؟ من‌ اال´ن‌ اينجا سه‌تا پتو مي‌بينم‌‪».‬‬
‫«آن‌ دريچه‌ باز بود‪».‬‬
‫«اگر باز نبود كه‌ اال´ن‌ همة‌ ما از دود سيگارت‌ خفه‌ شده‌ بوديم‌‪ .‬ديشب‌ تا به‌حال‌ دو‬
‫پاكت‌ كشيده‌اي‌‪».‬‬
‫صداي‌ پچ‌پچه‌ مي‌آمد‪ ،‬و من‌ منتظر بودم‌ كه‌ ببينم‌ چه‌ اتفاقي‌ مي‌افتد‪ .‬و حاج‌ آقا يعني‌ كي‌؟‬

‫نمي‌دانستم‌ چه‌ كساني‌ پشت‌ سرم‌ هستند‪ .‬البد چند نفر هم‌ روي‌ تختخوابم‌ـ نشسته‌ بودند‪.‬‬
‫مثل‌ صف‌ نماز كه‌ پيشنماز مي‌بايست‌ نزديك‌ به‌ ديوار‪ ،‬رو به‌ ديوار‪ ،‬مي‌نشست‌ و آنچه‌‬
‫ازش‌ مي‌خواستند مي‌گفت‌‪ .‬يعني‌ كه‌ صندلي‌ جلو محراب‌ است‌‪ ،‬و تو وقتي‌ در محراب‌‬
‫مي‌نشيني‌ چه‌ مي‌بيني‌؟ يك‌ كلة‌ بادكرده‌ با موهاي‌ عجق‌ وجق‌‪ ،‬و صداي‌ عده‌اي‌ كه‌ با‬
‫پچ‌پچه‌ كله‌ات‌ را باد مي‌كنند‪ .‬آنقدر باد مي‌كنند تا بتركد و آرام‌شان‌ كند‪.‬‬
‫پيشنماز سال‌هاي‌ كودكي‌ در محراب‌ مسجد نيمه‌ تاريك‌ آن‌ روستاي‌ كوچك‌‪ ،‬زير نور‬
‫المپاي‌ ديواركوبي‌ كه‌ پت‌پت‌ مي‌كرد‪ ،‬دوزانو نشسته‌ بود‪ ،‬سرش‌ را زير انداخته‌ بود‪ ،‬با‬
‫عمامة‌ حمايل‌ شده‌ كه‌ يعني‌ ما هيچيم‌ و پوچ‌‪:‬‬
‫«اَلل ُه َم بِ َح ِ‬
‫ق ُك ِل ُمؤ ِم ٍن َمدَحتُهُ‪»...‬‬
‫با صداي‌ محزوني‌ كه‌ گاه‌ به‌ نالة‌ ملتمسانه‌اي‌ بدل‌ مي‌شد‪ ،‬مي‌خواند‪« :‬بِ ُمحم ٍد‪ ،‬بِمحم ٍد‪،‬‬
‫بِمحمد‪».‬‬
‫آدم‌هاي‌ پشت‌ سرش‌ قرآن‌ سرگرفته‌ بودند و با همان‌ آوا تكرار مي‌كردند‪« :‬بِمحم ٍد‪،‬‬
‫بِمحم ٍد‪ ،‬بِمحمد‪».‬‬
‫دم‌دماي‌ صبح‌ كه‌ ما در كوچه‌باغ‌هاي‌ ميگون‌‪ ،‬همراه‌ پدر سرخوشانه‌ به‌ طرف‌ خانه‌‬
‫علي‪ ،‬بِعلي‌‪».‬‬
‫علي‪ ،‬بِ ٍ‬
‫برمي‌گشتيم‌‪ ،‬تكرار مي‌كرديم‌‪« :‬بِ ٍ‬
‫بعد مي‌رفتيم‌ سراغ‌ اسم‌ بعد‪ .‬دوازده‌ امام‌ را دور مي‌زديم‌‪ ،‬در خنكاي‌ صبحگاهي‌ كه‌‬
‫پوست‌ تن‌مان‌ كز مي‌كرد‪ ،‬مي‌خوانديم‌ و دنبال‌ پدر مي‌رفتيم‌‪ .‬من‌ و اسد و سعيد و ايرج‌‪:‬‬
‫الحسن‪ ،‬بِالحسن‌‪».‬‬
‫ٍ‬ ‫الحسن‪ ،‬بِ‬
‫ٍ‬ ‫«بِ‬
‫سعيد خيلي‌ كوچك‌ بود‪ ،‬و دستش‌ توي‌ دست‌ پدر بود‪ .‬چند قدم‌ كه‌ مي‌رفت‌‪ ،‬يك‌ لنگر‬
‫مي‌انداخت‌ تا دمپايي‌ گشادش‌ را چفت‌ پاهاش‌ كند‪ .‬و تمام‌ راه‌ را حرف‌ مي‌زد‪« :‬هر چي‌‬
‫صبر كردم‌‪ ،‬آخرش‌‪ ،‬آخرش‌‪ ،‬اسم‌ مرا نگفت‌‪».‬‬
‫به‌ نفس‌نفس‌ افتاده‌ بود‪ ،‬اما باز هم‌ حرف‌ مي‌زد‪« :‬اصالً اسم‌ هيچكس‌ را نگفت‌‪ ».‬و با‬
‫انگشت‌ به‌ همة‌ ما اشاره‌ كرد‪.‬‬
‫من‌ دويدم‌ و يك‌ پس‌گردني‌ جانانه‌ بهش‌ زدم‌ كه‌ خفه‌ شود و اينقدر حرف‌ نزند‪ .‬پدر غريد‪:‬‬
‫«مجيد‪ ،‬كره‌خر!»‬
‫گفتم‌‪« :‬خيال‌ كرده‌ ما جزو امام‌هاييم‌‪ .‬بدبخت‌! كدام‌ امامي‌ اسمش‌ سعيد بود؟»‬
‫سعيد گفت‌‪« :‬بدبخت‌ خودتي‌‪».‬‬
‫پدر خيزي‌ به‌ طرف‌ من‌ برداشت‌‪« :‬مجيد!»‬
‫سعيد گفت‌‪« :‬چرا اسم‌ مرا محمد نگذاشتيد؟»‬
‫پدر گفت‌‪« :‬سعيد كه‌ قشنگ‌تر است‌‪».‬‬
‫آدم‌ وقتي‌ در يك‌ دعاي‌ اسمي‌‪ ،‬اسمي‌ نداشته‌ باشد به‌ زبان‌ مي‌آيد و مي‌خواهد يك‌ جوري‌‬
‫خود را به‌ ثبت‌ برساند‪ .‬هرچه‌ كوچك‌تر باشد‪ ،‬خواسته‌اش‌ بزرگتر است‌‪ .‬و بعدها در‬
‫آسايشگاه‌ آلكسياناي‌ آخن‌ فهميدم‌ كه‌ آدم‌هاي‌ بزرگ‌ اصالً خواسته‌اي‌ ندارند‪ .‬شايد به‌‬
‫همين‌ خاطر است‌ كه‌ عشق‌ در غربت‌ پا نمي‌گيرد‪.‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬عيبي‌ ندارد كه‌‪ .‬اسم‌ همه‌ را مي‌شود خواند‪ .‬بچه‌ها‪ ،‬همه‌ با هم‌ ‪« :‬بِسعي ٍد‪،‬‬
‫بِسعي ٍد‪ ،‬بِسيعد‪».‬‬
‫با آواي‌ پيشنماز خوانديم‌ و تكرار كرديم‌‪ .‬سعيد مي‌خنديد و موجي‌ از خوشحالي‌ در‬
‫صداش‌ بود‪ .‬انگار از كوزة‌ گردن‌همايي‌ دارند آب‌ خالي‌ مي‌كنند‪ .‬ماه‌ نيمه‌اي‌ هم‌ مي‌تابيد و‬
‫كوره‌راه‌ پيچاپيچ‌ را روشن‌ مي‌كرد‪ .‬و ما سرخوش‌ بوديم‌‪ .‬پدر به‌ من‌ نگاه‌ كرد‪:‬‬
‫«مي‌خواهي‌ اسم‌ تو را هم‌ بگوييم‌؟»‬
‫خنديدم‌‪ ،‬و همه‌ تكرار كرديم‌‪« :‬بِمجي ٍد‪ ،‬بِمجي ٍد‪ ،‬بِمجيد‪».‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬اسم‌‪ ،‬اسم‌ مستعار‪ ،‬تاريخ‌ و محل‌ تولد‪».‬‬
‫پيشنماز ميگون‌ عاقله‌مرد زهوار در رفته‌اي‌ بود كه‌ پدر گاهي‌ يك‌ اسكناس‌ توي‌ مشتش‌‬
‫مي‌گذاشت‌ تا برود خوش‌ باشد‪.‬‬
‫مي‌گفت‌‪« :‬ما را هم‌ دعا كنيد‪ ،‬حاج‌ آقا‪».‬‬
‫«التماس‌ دعا‪ ،‬آقا‪».‬‬
‫در طول‌ يكي‌ دو ماه‌ تابستان‌ كه‌ به‌ باغ‌ ميگون‌ مي‌رفتيم‌‪ ،‬پدر گاهي‌ به‌ كافه‌هاي‌ اطراف‌‬
‫مي‌رفت‌‪ ،‬و دمي‌ به‌ خمره‌ مي‌زد‪ .‬روز بعد هم‌ همگي‌ در رودخانه‌ شنا مي‌كرديم‌ و شب‌‬
‫مي‌رفتيم‌ مسجد‪ .‬پدر با آدم‌هاي‌ محل‌ گپ‌ مي‌زد‪ ،‬و بعد خودش‌ را مي‌رساند به‌ پيشنماز‪:‬‬
‫«حيف‌ كه‌ ماشين‌ نداريد‪ ،‬آقا‪ .‬وگرنه‌ مي‌دادم‌ دو جفت‌ الستيك‌ آكبن ِد بي‌‪ .‬اف‌‪ .‬گودريچ‌‬
‫بيندازند زيرش‌‪».‬‬
‫«التفات‌ داريد‪ ،‬آقاي‌ اماني‌‪ .‬انشاءاله‌ تحت‌ توجهات‌ امام‌ زمان‌‪»...‬‬
‫«پس‌ اين‌ امام‌ زما ِن ما كي‌ ظهور مي‌كند‪ ،‬آقا‪».‬‬
‫«عنقريب‌‪ ،‬عنقريب‌‪».‬‬
‫كله‌ كوچولو پشت‌ صندلي‌ها‪ ،‬توپ‌ ماهوتي‌اش‌ را به‌ زمين‌ مي‌كوبيد و با ضرب‌ آن‌ را‬
‫مي‌گرفت‌‪ .‬بعد توپش‌ قل‌ خورد و آمد زير صندلي‌ من‌‪ .‬مهدوي‌ گفت‌‪« :‬آن‌ توپ‌ را هم‌ قل‌‬
‫بده‌ طرف‌ ما‪».‬‬
‫توپ‌ را برداشتم‌ و به‌ عقب‌ پرت‌ كردم‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ خنديد‪« :‬گفتم‌ قل‌ بده‌‪ .‬پرت‌ مي‌كني‌؟»‬
‫صداي‌ پچ‌پچه‌ مي‌آمد و مي‌رفت‌‪ .‬مهدوي‌ گفت‌‪« :‬اسم‌‪ ،‬اسم‌ مستعار‪،‬تاريخ‌ و محل‌ تولد‪».‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬اسمش‌ آقاي‌ ناطق‌ است‌‪ ،‬اهل‌ نور مازندران‌‪ .‬ماه‌ رمضان‌ها مي‌آيد ميگون‌ كه‌‬
‫چراغ‌ مسجد اينجا هم‌ خاموش‌ نباشد‪ .‬آدم‌ خوبي‌ است‌‪ .‬روضة‌ خوبي‌ هم‌ مي‌خواند‪ .‬هميشه‌‬
‫هم‌ شاه‌ را دعا مي‌كند‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬مي‌گويد شا ِه اسالم‌‪ .‬منظورش‌ امام‌ زمان‌ است‌‪».‬‬
‫«شاه‌ خودمان‌‪ ،‬همان‌ شاه‌ اسالم‌ است‌ ديگر!»‬
‫«كجاش‌ اسالمي‌ است‌‪».‬‬
‫«خوب‌‪ ،‬اين‌ آخوندهاي‌ بيچاره‌ هم‌ بايد يك‌ لقمه‌ نان‌ بخورند‪ .‬هركس‌ هرجور دلش‌ بخواهد‬
‫تعبير مي‌كند‪ .‬ما هم‌ با صداي‌ بلند مي‌گوييم‌ الهي‌ آمين‌‪ ،‬و جلو جماعت‌ نشان‌ مي‌دهيم‌ كه‌‬
‫منظور آقا از شاه‌ اسالم‌‪ ،‬محمدرضا شاه‌ پهلوي‌ است‌‪».‬‬
‫«تو هم‌ با اين‌ شاهت‌‪ ،‬فريدون‌!» و آنقدر نرم‌ و مهربان‌ مي‌گفت‌ فريدون‌‪ ،‬كه‌ آدم‌ هوس‌‬
‫مي‌كرد اسمش‌ فريدون‌ باشد‪ .‬اسم‌ را در دهانش‌ چرخ‌ مي‌داد و به‌ واوش‌ كه‌ مي‌رسيد‬
‫صداش‌ را محو مي‌كرد‪ .‬انگار نون‌ش‌ را مي‌خورد‪.‬‬
‫«اال´ن‌ شرايط‌ خاصي‌ است‌‪ ،‬بانو‪ .‬مرحوم‌ اخوي‌ كه‌ مي‌بيني‌ تروريست‌ از آب‌ در آمد و‬
‫نخست‌وزير را كشت‌ و آبروي‌ ما را هم‌ برد‪ .‬تا بياييم‌ دوباره‌ آبرويي‌ جمع‌ كنيم‌‪،‬‬
‫پوست‌مان‌ كنده‌ شده‌‪».‬‬
‫«خون‌ برادر را كه‌ با برادر نمي‌شورند‪ .‬گنه‌ كرد در بلخ‌ آهنگري‌‪ ،‬به‌ شوشتر زدند گردن‌‬
‫مسگري‌‪ .‬وا؟ به‌ ما چه‌ مربوط‌‪».‬‬
‫«مجبوريم‌ خودمان‌ را بكشيم‌ كنار و خودمان‌ را از اين‌ دسته‌جات‌ اسالمي‌ سوا نگه‌‬
‫داريم‌‪ .‬وگرنه‌ توي‌ اين‌ بازار پا مي‌خوريم‌ و نفله‌ مي‌شويم‌‪ .‬مدت‌هاست‌ دارم‌ فكر مي‌كنم‌ كه‌‬
‫باهاشان‌ قطع‌ رابطه‌ كنم‌‪ ،‬اما نمي‌گذارند كه‌‪ .‬اين‌ نرفته‌‪ ،‬آن‌ مي‌آيد‪ .‬ظاهراً به‌ خاطر مرحوم‌‬
‫اخوي‌‪ .‬اما من‌ كه‌ ابله‌ نيستم‌‪ .‬مي‌دانم‌ دردشان‌ چيست‌‪ .‬چه‌ غلطي‌ كرديم‌ و دو سه‌ باري‌‬
‫رفتيم‌ هيئت‌ مؤتلفه‌‪ .‬حاال افتاده‌ به‌ گردن‌مان‌‪ .‬مثل‌ سگ‌ پشيمانم‌‪ ،‬بانو‪ .‬وضعيت‌ جوري‌‬
‫است‌ كه‌ نه‌ مي‌شود ازشان‌ بريد‪ ،‬و نه‌ دست‌ از سر آدم‌ برمي‌دارند‪ .‬باالخره‌ توي‌ اين‌‬
‫بازار چشم‌مان‌ توي‌ چشم‌ همديگر است‌‪ .‬با هم‌ سروكار داريم‌‪ .‬نمي‌ شود كه‌‪».‬‬
‫«بچه‌ها مي‌پرسند چرا عمو صادق‌ اعدام‌ شد‪ ،‬مي‌گويم‌ ما نمي‌دانيم‌ و در اين‌ چيزها‬
‫دخالتي‌ نداريم‌‪».‬‬
‫«خوب‌ مي‌كني‌‪».‬‬
‫بعد صداهاشان‌ بريد و من‌ خوابم‌ نمي‌آمد‪ .‬پدر راديو را در تاريكي‌ روشن‌ كرد‪ .‬مامان‌‬
‫گفت‌‪« :‬فريدون‌‪ ،‬خاموشش‌ كن‌‪».‬‬
‫«نزديك‌ دو سال‌ هر شب‌ گوش‌ كرده‌ام‌‪ ،‬بانو‪ .‬تو مي‌خواهي‌ يكباره‌ رشتة‌ داستان‌ را به‌ باد‬
‫بدهم‌؟»‬
‫راديو گفت‌‪« :‬دينگ‌ دينگ‌‪ ،‬داستان‌ شب‌‪ ».‬و موزيك‌ هميشگي‌ فضاي‌ اتاق‌ را پر كرد‪.‬‬
‫گوينده‌ گفت‌‪« :‬اس‌‪ .‬اس‌ها‪ ،‬مأموران‌ مرگ‌‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬مرض‌!»‬
‫پدر خنديد و جوابش‌ را نداد‪ .‬البد راديو را روي‌ سينه‌اش‌ گذاشته‌ بود و با دست‌ ديگر‬
‫شكمش‌ را مي‌ماليد تا آن‌ داستان‌ بي‌ سروته‌ به‌ يك‌ جايي‌ برسد‪ .‬وقتي‌ شروع‌ مي‌شد من‌‬
‫خوابم‌ مي‌گرفت‌‪ .‬اما آن‌ شب‌ خوابم‌ نمي‌آمد‪.‬‬
‫فكر مي‌كنم‌ ده‌ دوازده‌ ساله‌ بودم‌‪ .‬در اتاق‌ كاهگلي‌ باغ‌ ميگون‌‪ ،‬كنار هم‌ خوابيده‌ بوديم‌ و‬
‫من‌ حتا نمي‌توانستم‌ تيرهاي‌ چوبي‌ سقف‌ را بشمرم‌‪ .‬داشتم‌ به‌ پچ‌پچة‌ آنها گوش‌ مي‌كردم‌‬
‫كه‌ حاال خاموش‌ شده‌ بود‪ .‬خواستم‌ برگردم‌ و از پنجر ‌ه به‌ نور ماه‌ نگاه‌ كنم‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬برنگرد‪ ،‬آقا! همين‌جور كه‌ نشسته‌اي‌ جواب‌ بده‌‪ .‬وقت‌ را هم‌ تلف‌ نكن‌‪».‬‬
‫توپ‌ ماهوتي‌ دوباره‌ افتاد جلو پاي‌ من‌‪ .‬مهدوي‌ گفت‌‪« :‬قل‌ بده‌ بيايد‪».‬‬
‫سر دادم‌ و گفتم‌‪« :‬دارف‌ ايش‌ راوخن‌؟»‬ ‫توپ‌ را آرام‌ به‌ طرف‌شان‌ ُ‬
‫مهدوي‌ به‌ آلماني‌ جواب‌ داد‪« :‬البته‌‪».‬‬
‫همه‌ خنديدند‪ ،‬و من‌ احساس‌ كردم‌ كه‌ البد به‌ آلماني‌ سئوال‌ كرده‌ام‌‪ .‬اما اهميتي‌ ندادم‌ و‬
‫روشن‌ كردم‌‪ .‬دود سيگار زير نورافكن‌ها مثل‌ ابر كش‌وقوس‌ مي‌آمد و در ساية‌ كله‌ام‌ راه‌‬
‫مي‌رفت‌‪.‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬دلم‌ مي‌خواهد كمپاني‌ را وسعت‌ بدهم‌‪ ،‬شعبه‌ بزنم‌‪ ،‬نمايندگي‌ باز كنم‌ كه‌ وقتي‌‬
‫ي‬
‫بچه‌ها درس‌شان‌ تمام‌ شد‪ ،‬هر كدام‌ بروند سوي‌ خودشان‌‪ .‬با اين‌ كار مرحوم‌ اخو ‌‬
‫نمي‌دانم‌ تا كجا مي‌توانم‌ بپرم‌‪».‬‬
‫«زياد سخت‌ نگير‪ ،‬فريدون‌‪ .‬يك‌ لقمه‌ كمتر‪».‬‬
‫«نمي‌شود كه‌‪ .‬بازار يعني‌ رقابت‌ و تالش‌‪».‬‬
‫پدر لحظه‌اي‌ ساكت‌ شد‪ ،‬ليوانش‌ را پر از آب‌ كرد و جوري‌ آن‌ را نوشيد كه‌ من‌ تشنه‌ام‌‬
‫شد‪ .‬خواستم‌ برگردم‌‪ ،‬اما ترسيدم‌‪ .‬همان‌جور رو به‌ ديوار خوابيدم‌ و گوش‌هام‌ را تيز‬
‫كردم‌‪.‬‬
‫«حاال چه‌ فايده‌اي‌ داشت‌ ترور نخست‌ وزير‪ ،‬ابله‌؟ واقعا ً كه‌ بالهت‌ محض‌ بود‪ .‬خودشان‌‬
‫هم‌ نفهميدند چرا كردند‪ .‬رفقاش‌ زير پاش‌ نشستند و خامش‌ كردند‪ .‬همين‌ عسگراوالدي‌‬
‫موذي زبان‌باز‪ ،‬با آن‌ چشم‌هاي‌ ورقلمبيده‌اش‌‪ .‬و دو سه‌تاي‌ ديگر‪ .‬الجوردي‌ تا همين‌ چند‬ ‫ِ‬
‫وقت‌ پيش‌ تسمه‌كش‌ بازار بود‪ ،‬حاال نمي‌دانم‌ يكباره‌ از كجا پول‌ و پله‌اي‌ به‌هم‌ زده‌ و‬
‫حجره‌ گرفته‌‪ .‬خودشان‌ راست‌ راست‌ راه‌ مي‌روند‪ ،‬اما اخوي‌ ابل ِه من‌ بايد خودش‌ را سپر‬
‫بال مي‌كرد‪ .‬حقش‌ را گذاشتند كف‌ دستش‌‪ ،‬خالص‌‪».‬‬
‫«چه‌ مي‌دانم‌‪ ،‬فريدون‌‪ .‬سرت‌ را بينداز پايين‌ زندگيت‌ را بكن‌‪».‬‬
‫«كاش‌ مي‌شد‪».‬‬
‫«آره‌‪ ،‬كاش‌ مي‌شد اينجا را بكوبيم‌ و يك‌ ساختمان‌ بزرگ‌ بسازيم‌‪ .‬نمي‌شود كه‌ توي‌ اين‌‬
‫خانة‌ بزرگ‌ همه‌ كنار هم‌ بخوابيم‌‪ .‬بچه‌ها بزرگ‌ شده‌اند‪ .‬نه‌ حمام‌ داريم‌‪ ،‬نه‌ ‪»...‬‬
‫«خودم‌ مدت‌هاست‌ دارم‌ بهش‌ فكر مي‌كنم‌‪ .‬منتظرم‌ دست‌ و بالم‌ باز شود كه‌ شروع‌ كنم‌‪.‬‬
‫تابستان‌ امسال‌ كه‌ گذشت‌‪ ،‬اگر خدا بخواهد تابستان‌ بعد‪».‬‬
‫«هرسال‌ همين‌ حرف‌ را مي‌زني‌‪».‬‬
‫«بيا زير لحاف‌ من‌‪».‬‬
‫«نه‌‪ .‬بگذار بخوابم‌‪ ،‬فريدون‌‪».‬‬
‫«نازنكن‌‪».‬‬
‫«بچه‌ ها!»‬
‫«هفت‌ پادشاه‌ را خواب‌ ديده‌اند‪».‬‬
‫«فكر نمي‌كنم‌‪».‬‬
‫«تو هيچوقت‌ فكر نمي‌كني‌‪ ،‬بانو‪».‬‬
‫«آخ‌‪ .‬ولم‌ كن‌‪».‬‬
‫«بگذار فساد دنيا را بگيرد‪ ،‬امام‌ زمان‌ ظهور مي‌كند و ظلم‌ ريشه‌ كن‌ مي‌شود‪».‬‬
‫«تو خيالت‌ راحت‌ است‌‪ .‬صبح‌ پا مي‌شوي‌ با پسرهات‌ مي‌زني‌ به‌ رودخانه‌‪ .‬اما من‌ چه‌‬
‫جوري‌ بروم‌ حمام‌؟»‬
‫«برو حمام‌ عمومي‌ ده‌‪».‬‬
‫«اوه‌‪ .‬تا پات‌ را بگذاري‌ آنجا‪ ،‬همة‌ زن‌ها مي‌فهمند كه‌ آمده‌اي‌ غسل‌ كني‌‪ .‬يك‌ جوري‌ به‌‬
‫آدم‌ نگاه‌ مي‌كنند كه‌ انگار مي‌خواهند بپرسند ديشب‌ چكار كردي‌؟»‬
‫«نگاهشان‌ نكن‌‪».‬‬
‫«آخ‌ نه‌‪ ،‬فريدون‌‪».‬‬
‫«يعني‌ كه‌ چي‌؟»‬
‫«وقتي‌ مي‌گويم‌ نه‌‪ ،‬يعني‌ نه‌‪ ».‬و صداي‌ خنده‌اش‌ را زير لحاف‌ محو كرد‪« :‬مي‌داني‌ اگر‬
‫يكي‌ از اين‌ وروجك‌ها بيدار باشد‪»...‬‬
‫قلبم‌ تند مي‌زد‪ ،‬و گوش‌هام‌ داغ‌ شده‌ بود‪ .‬به‌ شانه‌ام‌ نگاه‌ كردم‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ داد زد‪« :‬برنگرد!»‬
‫صداي‌ پچ‌پچ‌ آرام‌تر شده‌ بود و كش‌ مي‌آمد‪ ،‬انسي‌ كوچولو خروپف‌ مي‌كرد‪ ،‬و من‌‬
‫مي‌خواستم‌ برگردم‌‪ .‬تكاني‌ به‌ خودم‌ دادم‌ و خيلي‌ نامحسوس‌ چرخيدم‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ فرياد كشيد‪« :‬برنگرد‪ ،‬آقا! مگر نمي‌فهمي‌؟ يكبار هم‌ توي‌ پمپ‌بنزين‌ زيرآبي‌‬
‫رفتي‌‪ ،‬ما هم‌ زير سبيلي‌ در كرديم‌‪ .‬كجا مي‌خواستي‌ فرار كني‌؟»‬
‫«نمي‌خواستم‌ فرار كنم‌‪ .‬افتادم‌ پايين‌‪».‬‬
‫«چقدر مي‌افتي‌ پايين‌‪ ،‬مجيدخان‌؟ همة‌ زندگي‌ات‌ در حال‌ افتادن‌ بودي‌‪ .‬تمام‌ زندگي‌ات‌ توي‌‬
‫چرت‌ و پِرت‌ها گذشت‌‪ .‬به‌ جاي‌ اينكه‌ به‌ انقالب‌ و كشورت‌ خدمت‌ كني‌‪ ،‬رفتي‌ توي‌‬ ‫همين‌ ِ‬
‫لجنزاري‌ كه‌ اال´ن‌ نمي‌تواني‌ خودت‌ را نجات‌ بدهي‌‪ .‬راه‌ افتادي‌ دنبال‌ شعارهاي‌ چهارتا‬
‫نويسندة‌ غرب‌زده‌ و سياسي‌كارهاي‌ هفت‌خط‌‪ ،‬يكبار ه ‌م نگفتي‌ اين‌ بچه‌هاي‌ بسيجي‌‬
‫چه‌جوري‌ مملكت‌ را حفظ‌ كردند‪ ،‬فكر نكردي‌ كه‌ ‪»...‬‬
‫حاال وقتش‌ بود‪ .‬مي‌توانستم‌ يكباره‌ به‌ تمامي‌ برگردم‌‪ ،‬نگاه‌شان‌ كنم‌‪ ،‬چشم‌ در چشم‌شان‌‬
‫بدوزم‌ و بگويم‌‪« :‬چرا رو به‌ ديوار؟ من‌ اصالً به‌ اعصابم‌ مسلط‌ نيستم‌‪».‬‬
‫صداي‌ توپ‌ ماهوتي‌ قطع‌ شد‪ .‬مهدوي‌ با لحن‌ آرام‌تري‌ گفت‌‪« :‬مگر نمي‌خواهي‌ برگردي‌‬
‫ايران‌؟»‬
‫ساكت‌ شدم‌ و به‌ سايه‌ها نگاه‌ كردم‌‪ .‬اتاق‌ از حرارت‌ نورافكن‌ها گرم‌ شده‌ بود‪ .‬ته‌سيگارم‌‬
‫را بردم‌ باالي‌ شانه‌ و تكان‌ دادم‌‪« :‬اين‌ را كجا خاموش‌ كنم‌‪».‬‬
‫«همان‌جا زير پات‌ خاموش‌ كن‌‪».‬‬
‫«اجازه‌ دارم‌ يك‌ تلفن‌ به‌ اسد بزنم‌؟»‬
‫«مگر شماره‌اش‌ را داري‌؟»‬
‫«شما نداريد؟»‬
‫«بهتر است‌ كه‌ وقت‌ ايشان‌ را تلف‌ نكنيم‌‪ .‬ايشان‌ كارهاي‌ مهم‌تر دارند‪ .‬اگر حرفي‌ داري‌‬
‫به‌ خودم‌ بگو‪ .‬فكر كن‌ به‌ ايشان‌ گفته‌اي‌‪».‬‬
‫«مسئله‌ شخصي‌ و خانوادگي‌ است‌‪».‬‬
‫«مگر تو خانواده‌ هم‌ داري‌؟»‬
‫صداي‌ پچ‌پچ‌ آمد‪ ،‬و كش‌ آمد‪.‬‬
‫«خيلي‌ خوب‌‪ ،‬حاج‌ آقا مي‌فرمايند اينجا كه‌ تو نشسته‌اي‌ خيلي‌ از گنده‌ها آمده‌اند و وا‬
‫داده‌اند‪ .‬از تو گنده‌ترهاش‌‪ .‬فقط‌ سعي‌ نكن‌ كه‌ به‌ ما برگ‌ بزني‌‪ .‬رو راست‌ حرف‌ بزن‌‪ ،‬به‌‬
‫سئوال‌هام‌ جواب‌ درست‌ بده‌‪ ،‬بعد برو پي‌ كا ِرت‌‪».‬‬
‫لحظاتي‌ در سكوت‌ و پچ‌پچه‌ گذشت‌‪ .‬مهدوي‌ ادامه‌ داد‪« :‬اال´ن‌ اينجا كساني‌ حضور دارند‬
‫باغي‬
‫ِ‬ ‫كه‌ مي‌خواهند براي‌ زدن‌ تير خالص‌ تو‪ ،‬از يكديگر سبقت‌ بگيرند‪ .‬تو يك‌ مرتد‬
‫ضدانقالب‌ هستي‌ كه‌ حكم‌ اعدامت‌ قبالً صادر شده‌‪ .‬اما من‌ به‌ خاطر قول‌هايي‌ كه‌ به‌ آن‌‬
‫خانمه‌ داده‌ام‌‪ ،‬و به‌ داليل‌ شخصي‌ نمي‌خواهم‌ حكم‌ را اجرا كنم‌‪».‬‬
‫صداي‌ توپ‌ ماهوتي‌ دوباره‌ برقرار شد‪ .‬كله‌كوچولوـ آن‌ را به‌ زمين‌ مي‌كوبيد و با دستكش‌‬
‫مي‌گرفت‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬اسم‌ خودت‌ را گذاشته‌اي‌ـ انسان‌‪ ،‬اما انسانيت‌ يعني‌ چي‌؟ شبي‌ صدتا امثال‌‬
‫تو را گذاشتيم‌ سينة‌ ديوار كه‌ بروند پي‌ كارشان‌‪ ،‬چي‌ خيال‌ كرده‌اي‌؟ تو هنوز عظمت‌‬
‫انقالب‌ اسالمي‌ را درك‌ نكرده‌اي‌‪ .‬تو يك‌ وا دادة‌ بدبختي‌ هستي‌ كه‌ ‪»...‬‬
‫توماس‌ كله‌ كشيده‌ بود و داشت‌ مي‌آمد طرفم‌‪ .‬اول‌ خيال‌ كردم‌ مي‌خواهد باليي‌‪ ،‬چيزي‌‬
‫سرم‌ بياورد‪ ،‬اما غش‌ غش‌ خنديد و همين‌جور كه‌ كمربندش‌ را سفت‌ مي‌كرد گفت‌‪:‬‬
‫«چطوري‌‪ ،‬قورباغه‌؟»‬
‫«اي‌‪ .‬كمي‌ خوبم‌‪».‬‬
‫«رانندگي‌ بلدي‌؟»‬
‫«پس‌ چي‌؟ خيال‌ كرده‌اي‌ از پشت‌ كوه‌ آمده‌ام‌؟»‬
‫«خيلي‌ خوب‌‪ .‬اما يادت‌ باشد كه‌ اندازة‌ من‌ بلد نيستي‌‪ .‬من‌ مدتي‌ رانندة‌ تريلي‌ و كاميون‌‬
‫بودم‌‪».‬‬
‫گواهينامة‌ پاية‌ يكش‌ را درآورد و نشانم‌ داد‪« :‬توي‌ آلمان‌ فقط‌ يك‌ مكانيك‌ هست‌ كه‌ كارش‌‬
‫حرف‌ ندارد‪ ،‬ايمو‪ .‬يكبار ماشينم‌ جلو خانه‌ام‌ مانده‌ بود و روشن‌ نمي‌شد‪ .‬چهارتا مكانيك‌‬
‫آوردم‌ كه‌ هيچكدام‌شان‌ سر در نياوردند‪ .‬كمي‌ به‌ موتور ور رفتند و مثل‌ گاو به‌ من‌ نگاه‌‬
‫كردند و رفتند‪ .‬نمي‌دانستم‌ چكار كنم‌‪ .‬ايمو را آوردم‌‪ .‬تا به‌ موتور نگاه‌ كرد‪ ،‬گفت‌‪ :‬تو‬
‫بنزين‌ نداري‌‪ ،‬رفيق‌‪ .‬از آن‌ به‌ بعد به‌ كارش‌ ايمان‌ آوردم‌‪».‬‬
‫توبياس‌ واگنر زير گوشم‌ گفت‌‪« :‬از آن‌ مادر قحبه‌هاست‌ كه‌ لنگه‌اش‌ خودش‌ است‌‪.‬‬
‫مواظب‌ باش‌ زخمي‌ات‌ نكند‪».‬‬
‫توماس‌ كمي‌ اطرافش‌ را پاييد و آمد جلوتر‪ .‬من‌ خودم‌ را پس‌ كشيدم‌ و چسبيدم‌ به‌ ديوار‪.‬‬

‫خنديد و گفت‌‪« :‬نترس‌‪ ،‬كاريت‌ ندارم‌‪ .‬مي‌خواستم‌ بگويم‌ اين‌ يارو پرستاره‌ يك‌ ماشين‌‬
‫فزرتي‌ اوراق‌ دارد كه‌ هميشه‌ مي‌گذاردش‌ اين‌ روبرو‪ .‬چند روز پيش‌ تا آمد سوار‬
‫ماشينش‌ شود‪ ،‬رفتم‌ كنارش‌ ايستادم‌‪ .‬مردكة‌ آرشلوخ‌ بلد نبود دنده‌ عوض‌ كند‪ .‬انگار‬
‫داشت‌ آب‌ هويج‌ مي‌گرفت‌‪ .‬د ِر ماشينش‌ را باز كردم‌ و كشيدمش‌ بيرون‌‪ ،‬يكي‌ هم‌ زدم‌ پس‌‬
‫كله‌اش‌‪ .‬گفتم‌ـ وقتي‌ بلد نيستي‌ رانندگي‌ كني‌‪ ،‬گمشو‪ .‬نشستم‌ پشت‌ فرمانش‌‪ ،‬يك‌ دندة‌ تميز‬
‫براش‌ عوض‌ كردم‌ كه‌ ياد بگيرد‪ .‬من‌ معتقدم‌ كه‌ هيچكس‌ حق‌ ندارد از صنعت‌ آلمان‌ بد‬
‫استفاده‌ كند‪ .‬مي‌فهمي‌‪ ،‬قورباغه‌؟»‬
‫آلمان‌‪ ،‬آلمان‌‪ ،‬آلمان‌‪ .‬كشور خوبي‌ كه‌ فقط‌ آلماني‌هاش‌ زيادي‌ بودند‪ .‬وگرنه‌ بهشت‌ بود‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬يك‌ دختري‌ از همين‌ مجاهدين‌ مثل‌ تو گير افتاده‌ بود كه‌ من‌ خيلي‌ باهاش‌‬
‫حرف‌ زدم‌ و نگذاشتم‌ اعدامش‌ كنند‪ .‬از زندان‌ آزادش‌ كردم‌‪ .‬اما آن‌ جندة‌ منافق‌ به‌ من‌‬
‫نارو زد و فرار كرد‪ ،‬رفت‌ بغداد‪ .‬كلي‌ هم‌ ما را توي‌ دردسر انداخت‌ كه‌ بگذريم‌‪ ،‬تا اينكه‌‬
‫توي‌ عمليات‌ مرصاد پيداش‌ كردم‌‪ .‬اسير شده‌ بود‪ .‬اول‌ كه‌ دادم‌ بسيجي‌ها بردندش‌ توي‌‬
‫چادر و يكي‌ يكي‌ ترتيبش‌ را دادند‪ .‬جيغ‌ مي‌كشيد و لخت‌ از چادر مي‌دويد بيرون‌‪ .‬دوباره‌‬
‫مي‌گرفتند و مي‌بردند ترتيبش‌ را مي‌دادند‪ .‬وقتي‌ كار بچه‌ها تمام‌ شد‪ ،‬دستور دادم‌ يك‌ آر‪.‬‬
‫پي‌‪ .‬جي‌ بياورند‪ .‬خيلي‌ اَكشن‌ شده‌ بود‪ ،‬مجيدخان‌‪ .‬مثل‌ يك‌ فيلم‌ سينمايي‌‪ .‬نوك‌ گلولة‌ آر‪.‬‬
‫پي‌‪ .‬جي‌ را گذاشتيم‌ به‌ آنجاش‌‪ ،‬رو به‌ طرف‌ مسعود رجوي‌ شليك‌ كرديم‌ كه‌ براي‌ بقية‌‬
‫مجاهدين‌ تعريف‌ كند‪».‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬همه‌ خوابند‪».‬‬
‫گوش‌هام‌ را تيز كردم‌ تا بهتر بشنوم‌‪.‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬هميشه‌ با ترس‌ و لرز ‪»...‬‬
‫«آخ‌! بانو‪».‬‬
‫پانزده‌ ساله‌ بودم‌ كه‌ كه‌ عاشق‌ فخري‌ شدم‌‪.‬‬
‫فخري‌‪ ،‬تنها دختر حاج‌ نجار‪ ،‬همساية‌ قديمي‌ ما هروقت‌ مي‌خواست‌ برود كوچه‌ برلن‌ كه‌‬
‫وسايل‌ خياطي‌ بخرد مي‌آمد د ِر خانة‌ ما‪ ،‬بعد از كلي‌ حرف‌ و تعريف‌ و خنده‌ به‌ مامان‌‬
‫مي‌گفت‌‪« :‬چيزه‌‪ ،‬بانو خانم‌‪ ،‬مي‌خواستم‌ ببينم‌ آقا مجيد كاري‌ ندارد باهاش‌ بروم‌ كوچه‌‬
‫برلن‌‪ .‬چيزه‌‪ ،‬مي‌خواهم‌ زيپ‌ و تور و خرده‌ ريز بخرم‌‪».‬‬
‫و من‌ كه‌ از باالي‌ پله‌ها در كمين‌ بودم‌‪ ،‬مي‌پريدم‌ پايين‌‪ ،‬آماده‌ و دست‌ به‌ يراق‌‪« :‬سالم‌‪».‬‬

‫چهره‌اش‌ مثل‌ گل‌ مي‌شكفت‌‪« :‬سالم‌ آقا مجيد‪ ،‬اجازه‌ات‌ را از مامانت‌ بگير برويم‌‪».‬‬
‫به‌ مامان‌ نگاه‌ مي‌كردم‌ و در فضاي‌ ترديد او‪ ،‬مثل‌ لنگر ساعت‌ مي‌رفتم‌ و مي‌آمدم‌‪ ،‬قلب ‌م‬
‫مي‌كوبيد و نفسم‌ بند مي‌آمد تا مامان‌ بگويد‪« :‬خيلي‌ خوب‌‪ ،‬برو‪ .‬ولي‌ فخري‌ خانم‌ كي‌ بر‬
‫مي‌گرديد؟»‬
‫«با خداست‌‪ ،‬تا آفتاب‌ هست‌ برمي‌گرديم‌‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬فخري‌ جان‌‪ ،‬يك‌وقت‌ آرايشگاه‌ مارايشگاه‌ نبريش‌‪ ،‬چشم‌ و گوش‌ پسره‌ باز‬
‫مي‌شود‪».‬‬
‫«وا! خدا مرگم‌ بده‌‪ ،‬آرايشگاهم‌ كجا بود؟»‬
‫چادر مشكي‌اش‌ را باز مي‌كرد‪ ،‬مي‌بست‌‪ ،‬و آنقدر چادرش‌ را باز و بسته‌ مي‌كرد ك ‌ه من‌‬
‫دلم‌ مي‌رفت‌‪ .‬آن‌ روزها خيال‌ مي‌كردم‌ دارد براي‌ من‌ چراغ‌ مي‌زند‪ .‬زيرچشمي‌ از ساق‌‬
‫ي المذهبش‌ دم‌ زانوهاش‌ مي‌گفت‌‬ ‫پاهاش‌ شروع‌ مي‌كردم‌ و مي‌آمدم‌ باال‪ ،‬اما دامن‌ مشك ‌‬
‫بس‌ است‌ ديگر‪ .‬پسر خوبي‌ باش‌‪.‬‬
‫و راه‌ مي‌افتاديم‌‪ .‬عاشق‌ كوچه‌ برلن‌ بودم‌‪ .‬شانه‌ به‌ شانة‌ فخري‌ در آن‌ كوچة‌ شاد و‬
‫رنگارنگ‌ راه‌ مي‌رفتم‌‪ ،‬غرق‌ در جمعيتي‌ كه‌ نه‌ سر داشت‌ و نه‌ انتها‪ ،‬خوش‌ بودم‌ به‌‬
‫دستفروش‌هايي‌ كه‌ جنس‌ حراج‌شان‌ را پهن‌ كرده‌ بودند و ُگله‌ به‌ ُگله‌ آدم‌ به‌ سويشان‌‬
‫خيز بر مي‌داشت‌ تا ببيند چي‌ دارند چي‌ ندارند؛ «آهاي‌! سه‌تا پنج‌ تومان‌‪ ».‬و دست‌هاشا ‌‬
‫ن‬
‫را جوري‌ به‌هم‌ مي‌كوبيدند كه‌ انگار زندگي‌ را در دست‌هاشان‌ منگنه‌ مي‌كنند‪ .‬خوش‌ بودم‌‬
‫به‌ لحظه‌هاي‌ زودگذري‌ كه‌ با فخري‌ بودم‌‪ .‬توي‌ اتوبوس‌ مدام‌ با گوش‌هام‌ ور مي‌رفت‌‪،‬‬
‫دستي‌ به‌ سرم‌ مي‌كشيد‪ ،‬و گاه‌ دستم‌ را توي‌ دست‌هاش‌ مشت‌ مي‌كرد و تكان‌ مي‌داد‪.‬‬
‫زيرجلكي‌ انگشت‌هام‌ را به‌ كار مي‌انداختم‌ تا‬
‫ُ‬ ‫گاهي‌ هم‌ دست‌ من‌ روي‌ رانش‌ مي‌ماند‪.‬‬
‫ببينم‌ چه‌ مي‌شود‪ .‬كمي‌ باالتر مي‌رفتم‌‪ ،‬باالتر‪ ،‬داغ‌ مي‌شدم‌ و آنوقت‌ فخري‌ دستم‌ را به‌‬
‫نرمي‌ بر مي‌داشت‌ و مي‌گذاشت‌ روي‌ ران‌ خودم‌‪ :‬پسر خوبي‌ باش‌‪.‬‬
‫به‌ دروازه‌ دولت‌ كه‌ مي‌رسيديم‌ پياده‌ مي‌شديم‌‪ ،‬فخري‌ خوش‌ و خندان‌ در كوچة‌ هدايت‌‬
‫راه‌ مي‌افتاد و من‌ به‌ دنبالش‌‪ .‬جلو آن‌ ساختمان‌ آجري‌ كه‌ مي‌رسيديم‌‪ ،‬رو به‌ ديوار‪،‬‬
‫جوري‌ كه‌ من‌ هم‌ بتوانم‌ ببينم‌‪ ،‬مي‌ايستاد و جوراب‌هاي‌ سياهش‌ را باال مي‌كشيد و در‬
‫كمركش‌ ران‌هاش‌ گره‌ مي‌زد‪ .‬پاي‌ راست‌‪ ،‬يك‌ نگاه‌ به‌ من‌‪ ،‬پاي‌ چپ‌‪ ،‬يك‌ نگاه‌ ديگر‪ ،‬و‬
‫بعد با لبخندي‌ رضايتمند در پهنة‌ صورت‌ و آن‌ گونه‌هاي‌ برجسته‌‪ ،‬يك‌ اسكناس‌ پنج‌‬
‫توماني‌ توي‌ جيبم‌ مي‌گذاشت‌ و مي‌گفت‌‪« :‬خيلي‌ خوب‌‪ ،‬همين‌ دور و برها چيزي‌ براي‌‬
‫خودت‌ بخر تا من‌ برگردم‌‪».‬‬
‫وقتي‌ مي‌رفت‌ دلم‌ مي‌گرفت‌ و احساس‌ غربت‌ و تنهايي‌ تمام‌ وجودم‌ را پر مي‌كرد‪ .‬دلم‌‬
‫براش‌ تنگ‌ مي‌شد و تنها به‌ شوق‌ بازگشت‌ دوباره‌اش‌ در آن‌ حوالي‌ پرسه‌ مي‌زدم‌‪.‬‬
‫دقيقه‌ها سنگين‌ مي‌گذشت‌‪ ،‬مغازه‌ها چشمم‌ را نمي‌گرفت‌‪ ،‬مي‌رفتم‌‪ ،‬مي‌آمدم‌‪ ،‬پا به‌ ديوار‬
‫مي‌ايستادم‌‪ ،‬به‌ آن‌ خانة‌ آجري‌ نگاه‌ مي‌كردم‌‪ ،‬و زمان‌ كش‌ مي‌آمد و فخري‌ نمي‌آمد‪.‬‬
‫دوباره‌ مي‌رفتم‌ به‌ ساعت‌ ديواري‌ بانك‌ ملي‌ نگاه‌ مي‌كردم‌‪ ،‬هنوز يك‌ ربع‌ نگذشته‌ بود‪.‬‬
‫فكر مي‌كردم‌ چرا ده‌ دوازده‌ سال‌ از فخري‌ كوچكترم‌‪ ،‬چرا نمي‌توانم‌ باهاش‌ عروسي‌ كنم‌‪،‬‬
‫و چرا بايد اجازه‌ بدهم‌ او برود توي‌ يك‌ خانة‌ آجري‌ غم‌انگيز كه‌ از صاحب‌خانة‌‬
‫بيكاره‌اش‌ متنفرم‌‪ .‬اصالً چرا هروقت‌ فخري‌ از آن‌ خانه‌ بيرون‌ مي‌آيد‪ ،‬يك‌ سبيلوي‌ موبلند‬
‫از پنجره‌ سرك‌ مي‌كشد تا فخري‌ را چند بار وادار كند كه‌ برگردد و دست‌ تكان‌ بدهد و‬
‫بگويد‪« :‬بدو مجيد‪ ،‬دير شد‪».‬‬
‫گفتم‌‪« :‬پس‌ كوچه‌ برلن‌ چي‌؟»‬
‫قول قول‌‪».‬‬ ‫قول ِ‬‫«امروز دير شد‪ .‬مي‌ترسم‌ به‌ شب‌ بيفتيم‌‪ .‬ناراحت‌ نشوي‌ ها! دفعة‌ بعد ِ‬
‫مي‌خنديد و قربان‌ صدقه‌ام‌ مي‌رفت‌‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬فخري‌‪ ،‬اقالً يكبار جوراب‌هات‌ را جوري‌ بكش‌ باال كه‌ بدانم‌ به‌ خاطر من‌ اين‌ كار‬
‫را كرده‌اي‌‪».‬‬
‫خنديد‪ .‬خنديد‪ .‬و با صداي‌ خنده‌اش‌ جايي‌ در سال‌هاي‌ نوجواني‌ و جواني‌ من‌ گم‌ شد‪.‬‬
‫گاهي‌ با آهنگي‌ كه‌ از راديو پخش‌ مي‌شد در يادم‌ زنده‌ مي‌شد و دلم‌ را چنگ‌ مي‌زد‪،‬‬
‫گاهي‌ كوچه‌اي‌ مرا ياد او مي‌انداخت‌‪ ،‬و گاهي‌ بي‌آنكه‌ بهش‌ فكر كرده‌ باشم‌ به‌ خوابم‌‬
‫مي‌آمد‪.‬‬
‫بعد از اينكه‌ ايرج‌ را اعدام‌ كردند‪ ،‬در روزهاي‌ نكبتي‌ زندگي‌ مخفي‌ دوباره‌ او را ديدم‌‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬فخري‌‪ ،‬اقالً يكبار جوراب‌هات‌ را جوري‌ بكش‌ باال كه‌ بدانم‌ به‌ خاطر من‌ اين‌ كار‬
‫را مي‌كردي‌‪».‬‬
‫خنديد‪ .‬خنديد و مثل‌ آنوقت‌ها دستش‌ را گذاشت‌ روي‌ صورتم‌ و چندبار تكان‌ داد‪« :‬آره‌‬
‫مجيد‪ ،‬چه‌ يادت‌ مانده‌؟»‬
‫«كجا بودي‌ فخري‌؟ چند سالي‌ نبودي‌؟»‬
‫چهرة‌ خندانش‌ درهم‌ رفت‌‪ ،‬گونه‌هاش‌ فرو نشست‌ ولي‌ هنوز تقال مي‌كرد كه‌ لبخندش‌‬
‫بماند‪« :‬با آن‌ يارو عروسي‌ كردم‌‪ .‬هماني‌ كه‌ گاهي‌ مي‌رفتيم‌ كوچه‌ برلن‌‪ ،‬ولي‌ نمي‌رفتيم‌‬
‫كوچه‌ برلن‌‪ .‬راستي‌ مجيد مي‌فهميدي‌ من‌ كجا مي‌رفتم‌؟»‬
‫«آره‌‪ ،‬خيلي‌ هم‌ خوب‌ مي‌فهميدم‌‪».‬‬
‫«پس‌ چرا چيزي‌ نمي‌گفتي‌؟»‬
‫«خيلي‌ بچه‌ بودم‌‪ ،‬فخري‌‪».‬‬
‫«يعني‌ حاال ديگر بچه‌ نيستي‌؟»‬
‫رفتم‌ جلو و بغلش‌ كردم‌‪ .‬گردنش‌ را بوسيدم‌ و تا آمدم‌ لب‌هاش‌ را ببوسم‌‪ ،‬بازوهام‌ را از‬
‫دو طرف‌ گرفت‌ و گفت‌‪« :‬پسر خوبي‌ باش‌‪».‬‬
‫گ بود و صداي‌ آژير در تمام‌‬ ‫پدر و مادرش‌ رفته‌ بودند اراك‌‪ .‬باز هم‌ خاموشي‌ جن ‌‬
‫لحظه‌ها مي‌رفت‌ و مي‌آمد‪.‬‬
‫«با آن‌ يارو عروسي‌ كردم‌ اما به‌ خانة‌ بخت‌ نرفته‌ برگشتم‌‪ .‬به‌ مادرم‌ گفته‌ بود كه‌ دختر‬
‫نيستم‌‪ .‬يادت‌ هست‌ چند سال‌ هر روز با هم‌ مي‌رفتيم‌ كوچه‌ برلن‌؟ اين‌ هم‌ ُمزدم‌‪».‬‬
‫«پس‌ اين‌همه‌ سال‌ كجا بودي‌؟»‬
‫«ولش‌ كن‌ مجيد‪ ،‬بيا راجع‌ به‌ چيزهاي‌ ديگر حرف‌ بزنيم‌‪».‬‬
‫«راجع‌ به‌ چي‌؟»‬
‫«برادرت‌‪ ،‬ايرج‌‪».‬‬
‫ي ميز‪،‬‬ ‫د ِر اتاقم‌ را مي‌بستم‌‪ .‬جعبة‌ افتخارات‌ كنار دستم‌ بود‪ ،‬عكس‌ ايرج‌ را مي‌گذاشتم‌ رو ‌‬
‫و نگاه‌ مي‌كردم‌‪ .‬اما ايرج‌ در عكس‌ نبود تا براش‌ بگويم‌ كه‌ عشق‌ اصلي‌ من‌ همان‌ در‬
‫پانزده‌ سالگي‌ بود‪ .‬مي‌دانيد؟ عشق‌ در غربت‌ پا نمي‌گيرد‪.‬‬
‫«بعد چي‌ شد؟»‬
‫«چي‌‪ ،‬چي‌ شد؟»‬
‫«چرا الل‌ شدي‌؟»‬
‫صداي‌ چسبناكي‌ مي‌آمد‪ .‬توپ‌ ماهوتي‌ مي‌رفت‌ و برمي‌گشت‌‪ .‬داشتم‌ سرگيجه‌ مي‌گرفتم‌‪.‬‬
‫داشتم‌ تالشم‌ را مي‌كردم‌ كه‌ برگردم‌ و اقالً آن‌ حاج‌ آقا را ببينم‌‪ .‬صداي‌ پچ‌پچ‌ در گوشم‌‬
‫محو مي‌شد‪ ،‬دندان‌هام‌ ضرب‌ مي‌گرفت‌‪ ،‬و خروپف‌ انسي‌ ديوانه‌ام‌ـ مي‌كرد‪ .‬توي‌ دلم‌ گفتم‌‪:‬‬
‫زهرمار‪ ،‬خفه‌ شو ببينم‌ چه‌ مي‌گويند‪ .‬گرمم‌ بود اما جرئت‌ تكان‌ خوردن‌ نداشتم‌‪ .‬صداي‌‬
‫گرومب‌ گرومب‌ قلبم‌ را مي‌شنيدم‌ و مي‌ترسيدم‌ مامان‌ بيايد باالي‌ سرم‌‪ ،‬لحاف‌ را از‬
‫صورتم‌ كنار بزند و بپرسد‪« :‬مجيدم‌‪ ،‬عزيزم‌‪ ،‬چي‌ شده‌؟ چرا اين‌ قلب‌ تو اينجوري‌ ‪»...‬‬
‫«گير افتاده‌ام‌‪ ،‬مامان‌‪».‬‬
‫دستة‌ صندلي‌ را گرفتم‌ و كمي‌ چرخيدم‌‪« :‬آقاي‌ مهدوي‌‪ ،‬من‌ مي‌خواهم‌ برگردم‌‪».‬‬
‫لحظه‌اي‌ سكوت‌ شد‪.‬‬
‫«برگردي‌ كجا؟»‬
‫«به‌ طرف‌ شما‪».‬‬
‫«اگر برگردي‌ شليك‌ مي‌كنم‌‪».‬‬
‫صداي‌ خشاب‌ اسلحه‌ آمد‪ ،‬و مهدوي‌ ادامه‌ داد‪« :‬مفهوم‌ شد؟»‬
‫«بله‌‪».‬‬
‫«حاج‌ آقا مي‌پرسند آن‌ روزها كه‌ تيشه‌ به‌ ريشة‌ نظام‌ مقدس‌ جمهوري‌ اسالمي‌ مي‌زدي‌‪،‬‬
‫فكر مي‌كردي‌ يك‌ زماني‌ هم‌ در دادگاه‌ عدل‌ الهي‌ به‌ اين‌ روز بيفتي‌؟ خوب‌‪ ،‬حاال بگو‪».‬‬
‫«ما چهارتا برادر بوديم‌‪ .‬من‌ و ايرج‌ و‪»...‬‬
‫«مزخرف‌ نگو‪ .‬به‌ سئوال‌هاي‌ من‌ جواب‌ بده‌‪».‬‬
‫«سئوال‌ شما چي‌ بود؟»‬
‫«پرسيدم‌ از چه‌ زماني‌ وارد اين‌ گروهك‌ ضد انقالب‌ تروريستي‌ شدي‌؟»‬
‫«البته‌ من‌ اال´ن‌ سر موضع‌ نيستم‌‪ .‬اما فكر مي‌كنم‌ بايد برگرديم‌‪».‬‬
‫«كجا؟»‬
‫«برگرديم‌ به‌ خودمان‌‪ .‬همه‌ بايد برگرديم‌‪».‬‬
‫«براي‌ چي‌؟»‬
‫«ببينيم‌ چرا اينجوري‌ شد؟ يك‌ دور از اول‌ همه‌ چيز را بررسي‌ كنيم‌‪».‬‬
‫«خوب‌‪ ،‬چرا اينجوري‌ شد؟ بررسي‌ كن‌‪».‬‬
‫«اعراب‌ داشتند با هم‌ متحد مي‌شدند كه‌ به‌ اسرائيل‌ حمله‌ كنند و آنجا را بگيرند‪ ،‬اما‬
‫امريكا بازي‌ را عوض‌ كرد و عرب‌ها ريختند توي‌ ايران‌‪ .‬قيمت‌ نفت‌ شكست‌ و ‪»...‬‬
‫«مزخرف‌ نگو‪».‬‬
‫«اجازه‌ دارم‌ يك‌ سيگار ‪»...‬‬
‫«بكش‌‪ .‬انقدر بكش‌ كه‌ بتركي‌‪ .‬بعد هم‌ بگو كدام‌ يكي‌ از بمب‌گذاري‌ها كار تو بود؟»‬
‫لحظاتي‌ سكوت‌ در خروپف‌ انسي‌ اره‌ شد‪.‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬كاش‌ يكي‌ از بچه‌ها را بيدار كنم‌ كه‌ باهاش‌ بروم‌ دستشويي‌‪».‬‬
‫«بگير بخواب‌‪ ،‬بانو‪ .‬چشم‌ به‌ هم‌ بگذاري‌ صبح‌ شده‌‪».‬‬
‫صداي‌ مامان‌ پچ‌پچه‌ شد‪ .‬نشنيدم‌‪.‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬مي‌خواستم‌ اسم‌ بچه‌هام‌ را بگذارم‌ ايرج‌ و سلم‌ و تور‪ .‬مرحوم‌ اخوي‌ دخالت‌‬
‫كرد و به‌ احترامش‌ همة‌ اسم‌ها را اسالمي‌ گذاشتم‌‪ .‬فقط‌ ايرج‌‪ ،‬شاهنامه‌اي‌ شد‪».‬‬
‫«چهارمي‌ را چي‌ مي‌گذاشتي‌؟»‬
‫پدر پس‌ از سكوت‌ كشداري‌ گفت‌‪« :‬منوچهر‪ ،‬يا شايد فرهاد‪».‬‬
‫«پنجمي‌؟»‬
‫«گردآفريد‪ ،‬سودابه‌ ‪»...‬‬
‫«نكند هوس‌ بچه‌ كرده‌اي‌؟»‬
‫و باز پچ‌پچه‌ و نجوا الي‌ دندان‌لرزهاي‌ من‌ ساييده‌ شد‪ .‬مي‌ترسيدم‌ اگر برنگردم‌‪ ،‬نفسم‌‬
‫بند بيايد‪ .‬به‌ يك‌ حركت‌ تماما ً برگشتم‌ و رو به‌ پنجره‌ خوابيدم‌‪ .‬شبحي‌ كه‌ از پدر در ذهنم‌‬
‫ساخته‌ بودم‌ در نور ماه‌ پنجره‌‪ ،‬آبي‌ شده‌ بود‪ .‬آبي‌ و بي‌حركت‌‪.‬‬
‫مامان‌ داشت‌ پنجه‌اش‌ را در موهاي‌ بلندش‌ عبور مي‌داد‪ .‬هوا گرم‌ بود‪ ،‬و من‌ سخت‌ تشنه‌‬
‫بودم‌‪ .‬اما چشم‌هام‌ را بستم‌‪ ،‬و درست‌ در لحظه‌اي‌ كه‌ پدر داشت‌ براي‌ خودش‌ آب‌‬
‫مي‌ريخت‌‪ ،‬من‌ آرام‌ خوابيدم‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬چرا برگشتي‌؟»‬
‫چرا برگشتم‌؟‬
‫خيال‌ كردم‌ در خانة‌ كاهگلي‌ ميگون‌ خوابيده‌ام‌‪ ،‬و در پچ‌پچه‌ها دارم‌ تالش‌ مي‌كنم‌ كه‌‬
‫دوباره‌ برگردم‌‪ .‬نمي‌دانستم‌ كه‌ سي‌ سالي‌ از آن‌ روزها گذشته‌ است‌‪ .‬دوتا از آن‌ بچه‌هاي‌‬
‫سرخوش‌ براي‌ ابد خوابيده‌اند‪ .‬نه‌‪ ،‬اصالً نيستند كه‌ خوابيده‌ باشند‪ .‬خاك‌ شده‌اند‪ .‬گفتم‌‪:‬‬
‫«مگر استخوان‌ آدم‌ زير خاك‌‪ ،‬خاك‌ مي‌شود؟»‬
‫«بايد از يك‌ متخصص‌ بپرسي‌‪ ،‬مجيد‪ .‬جواب‌ سئوال‌ مرا بده‌‪».‬‬
‫اگر خاك‌ نشود كه‌ حتما ً تا چند سال‌ ديگر كره‌ زمين‌ مي‌شود انبار استخوان‌ و جمجمه‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬از ديد تو چه‌ كساني‌‪...‬؟»‬
‫آلماني‌ها يك‌ فولكس‌ قورباغه‌ ساختند كه‌ گرفت‌‪ .‬همة‌ دنيا‪ ،‬هر جا بروي‌ آن‌ را مي‌بيني‌‪.‬‬
‫فرانسوي‌ها هم‌ رفتند ژيان‌ ساختند كه‌ ترتر كند و آبروي‌ آدم‌ را ببرد‪ .‬زندگي‌ در غربت‌‬
‫ساده‌ نيست‌‪ .‬به‌ خصوص‌ وقتي‌ كه‌ احساس‌ كني‌ ديگر نمي‌تواني‌ برگردي‌‪ .‬اوائل‌ كه‌ زبان‌‬
‫نمي‌داني‌ خيلي‌ چيزها را نمي‌فهمي‌‪ ،‬لبخند مي‌زني‌ و از كنارشان‌ مي‌گذري‌‪ .‬بعدها اين‌‬
‫نيش‌ و كنايه‌ها آدم‌ را ديوانه‌ مي‌كند‪ .‬ناچار مي‌شوي‌ يك‌ بادمجان‌ زير چشم‌شان‌ بكاري‌‪.‬‬
‫ش ماه‌شان‌ روز است‌‪ ،‬شش‌ ماه‌شان‌‬ ‫فنالندي‌ها البته‌ وضع‌شان‌ از همه‌ خراب‌تر است‌‪ .‬ش ‌‬
‫شب‌‪ .‬شما فكر كنيد زمستان‌ها چقدر بدبختند‪ .‬تاريكي‌ مطلق‌ است‌‪ ،‬و آنها پشت‌ پنجره‌شان‌‬
‫نورهاي‌ زرد فسفري‌ كار گذاشته‌اندـ كه‌ ساعت‌ هشت‌ صبح‌ وقتي‌ با صداي‌ زنگ‌ ساعت‌‬
‫از خواب‌ بيدار مي‌شوند‪ ،‬اول‌ مي‌روند نور زرد پنجره‌ را روشن‌ مي‌كنند‪ ،‬بعد پرده‌ كركره‌‬
‫را باال مي‌دهند‪ ،‬و توي‌ دلشان‌ مي‌گويند‪« :‬اوه‌‪ ،‬چه‌ روز آفتابي‌ دل‌انگيزي‌!»‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬و بعد؟»‬
‫هيچي‌‪ .‬تمام‌ تابستان‌ بعد بنايي‌ داشتيم‌‪ .‬مدرسه‌ كه‌ تمام‌ شد‪ ،‬همان‌ هفتة‌ اول‌ تعطيالت‌ با‬
‫ماشين‌ دوج‌ آجري‌ رنگ‌ پدر به‌ ميگون‌ رفتيم‌‪ ،‬و آن‌ تابستان‌ را زير دست‌ عمله‌ها و‬
‫بناها در خاك‌ و خل‌ گذرانديم‌‪ .‬مامان‌ موظف‌ بود غذاي‌ كارگرها را بدهد كه‌ نمك‌گير شوند‬
‫و تندتر ديوارها را باال بياورند‪.‬‬
‫آخر تابستان‌ كه‌ برمي‌گشتيم‌‪ ،‬خانه‌ آماده‌ بود؛ با روكاري‌ از سنگ‌ توسي‌‪ .‬و آن‌ پله‌هاي‌‬
‫جلو عمارت‌‪ .‬همان‌ پله‌هايي‌ كه‌ سال‌ها بعد به‌ مناسبت‌ آزادي‌ ايرج‌ با گلدان‌ها تزيين‌اش‌‬
‫كرديم‌ و نشستيم‌ كه‌ عكس‌ بيندازيم‌‪.‬‬
‫پدر دور ساختمان‌ چرخيد و گفت‌‪« :‬نگاه‌ كن‌‪ ،‬بانو‪ ،‬ضد زلزله‌ است‌‪ .‬تماما ً بتون‌ آرمه‌‪.‬‬
‫بمب‌ هم‌ بهش‌ اثر نمي‌كند‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬شب‌ آخري‌ شام‌ چي‌ برات‌ درست‌ كنم‌‪ ،‬فريدون‌‪ ».‬و تمام‌ زنانگي‌اش‌ را در‬
‫يك‌ حركت‌ مو و سر نشان‌ داد؛ با گوشه‌هاي‌ تنگ‌ شدة‌ چشم‌هاش‌‪.‬‬
‫پدر گفت‌‪« :‬من‌ كه‌ مي‌داني‌؟ هرچي‌ باشد مي‌خورم‌‪».‬‬
‫«بگو چي‌ بيشتر دوست‌ داري‌‪».‬‬
‫نان‌‪.‬‬
‫برگشتم‌‪ .‬و نور تندي‌ چشم‌هام‌ را زد‪ .‬مهدوي‌ گفت‌‪« :‬برنگرد‪ ،‬احمق‌!»‬
‫و پيش‌ از آنكه‌ ببينم‌شان‌‪ ،‬چيزي‌ مثل‌ مشت‌ توي‌ شقيقه‌ام‌ـ نشست‌ كه‌ تمام‌ جمجمه‌ام‌ـ را‬
‫سوزاند‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬آخ‌‪».‬‬
‫يك‌ نفر گفت‌‪« :‬شاخ‌!»‬
‫عده‌اي‌ با صداي‌ بلند خنديدند‪ .‬توپ‌ ماهوتي‌ دوم‌ توي‌ بيني‌ام‌ خورد كه‌ صورتم‌ را دا ‌‬
‫غ‬
‫كرد‪ .‬دست‌هام‌ بي‌ اختيار حركت‌ كرد‪ .‬وقتي‌ بيني‌ام‌ را لمس‌ كردم‌‪ ،‬دست‌هام‌ پر از خون‌‬
‫بود‪ ،‬و قطره‌ها همين‌جور مي‌چكيد‪ .‬سرم‌ را پايين‌ گرفتم‌ و از باالي‌ عينك‌ سعي‌ كردم‌ ببينم‌‬
‫چند نفرند‪ ،‬اما نورافكن‌ها تند مي‌تابيد و آنها داشتند از اتاق‌ بيرون‌ مي‌رفتند‪ .‬حال‌ تهوع‌‬
‫داشتم‌ و دلم‌ مي‌خواست‌ باال بياورم‌‪.‬‬
‫مهدوي‌ گفت‌‪« :‬مگر نگفتم‌ برنگرد؟»‬
‫پژواك‌ صداش‌ تكرار شد‪« :‬چرا برگشتي‌؟»‬
‫گفتم‌‪« :‬يكي‌ از اين‌ آقايان‌ يك‌ جاسويچي‌ دستش‌ بود‪»...‬‬
‫پژواك‌ صداي‌ خودم‌ را شنيدم‌‪« :‬چرا اينجوري‌ شد؟»‬
‫يك‌ دستمال‌ سفيد آمد به‌ طرف‌ صورتم‌‪ .‬مهدوي‌ گفت‌‪« :‬بگير‪».‬‬
‫دستمال‌ را گرفتم‌ و به‌ بيني‌ام‌ بردم‌‪.‬‬
‫صداي‌ آكاردئون‌ مي‌آمد‪ .‬سالم‌‪ ،‬عبدالناصر‪.‬‬
‫صداي‌ وزش‌ باد در درختچه‌هاي‌ سرمازده‌ سوت‌ مي‌كشيد و با صداي‌ آكاردئون‌‬
‫عبدالناصر قاطي‌ مي‌شد‪ .‬چشم‌ باز كردم‌ كه‌ ببينمش‌‪ .‬آسمان‌ سفيد بود و او در حاشية‌‬
‫جاده‌ سوت‌زنان‌ آكاردئون‌ مي‌نواخت‌ و مي‌گذشت‌‪.‬‬
‫واسة‌ كي‌ مي‌زني‌؟‬
‫درد نداشتم‌‪ ،‬سردم‌ نبود‪ ،‬بي‌خيال‌ و راحت‌ خوابيده‌ بودم‌‪ ،‬و داشتم‌ دست‌هام‌ را به‌ جيب‌‬
‫شلوارم‌ مي‌بردم‌ كه‌ يك‌ دست‌ بيليارد تميز بازي‌ كنم‌‪.‬‬
‫خانم‌ يونگ‌من‌ جيغ‌ كشيد‪« :‬خواهر!»‬
‫شايد كسي‌ از جلو اتاقش‌ گذشته‌ بود‪ .‬دوباره‌ جيغ‌ كشيد‪« :‬خواهر!»‬
‫آقاي‌ پرستار گفت‌‪« :‬من‌ خواهر نيستم‌‪».‬‬
‫خانم‌ يونگ‌من‌ گفت‌‪« :‬خواهر مي‌خواهم‌ بروم‌ خانة‌ خودم‌‪».‬‬
‫لخت‌ مادرزاد از اتاقش‌ بيرون‌ آمد و در راهرو شروع‌ كرد به‌ راه‌ رفتن‌‪ .‬الغر و‬
‫چروكيده‌‪ ،‬با پوست‌ آويزان‌ شده‌‪ ،‬دست‌هاش‌ را از هم‌ گشوده‌ بود و با خودش‌ حرف‌‬
‫مي‌زد‪.‬‬
‫چقدر صداش‌ اذيتم‌ مي‌كرد‪ .‬شب‌ها نمي‌توانستم‌ بخوابم‌‪ .‬در طول‌ چهار سالي‌ كه‌ در‬
‫آسايشگاه‌ بودم‌ هيچ‌ چيزي‌ به‌ اندازة‌ اين‌ صدا آزارم‌ نداد‪ .‬البد دنبال‌ خواهري‌ مي‌گشت‌ كه‌‬
‫من‌ خاطره‌اي‌ از او در ذهنم‌ نيست‌‪ ،‬جز اينكه‌ يك‌ بچة‌ ناقص‌الخلقه‌ زاييد‪ .‬اما خودش‌‬
‫خيلي‌ خوشگل‌ بود‪ .‬زودباور و ساده‌ و خوشگل‌‪ .‬يكبار بهش‌ گفتم‌‪« :‬مي‌خواهي‌ ازت‌ آدم‌‬
‫برفي‌ درست‌ كنم‌؟»‬
‫گفت‌‪« :‬آره‌‪».‬‬
‫وسط‌ حياط‌ بزرگ‌مان‌ سيخ‌ و صاف‌ ايستاد‪ ،‬و من‌ با پارو برف‌ها را بردم‌ كنارش‌‪ .‬چكمه‌‬
‫هم‌ پوشيده‌ بود كه‌ پاهاش‌ يخ‌ نكند‪ ،‬بي‌حركت‌ به‌ من‌ نگاه‌ مي‌كرد كه‌ برف‌ها را دورش‌‬
‫مثل‌ يك‌ كوه‌ باال مي‌بردم‌‪.‬‬
‫گفت‌‪« :‬چكار داري‌ مي‌كني‌‪ ،‬مجيد؟»‬
‫«دارم‌ انسي‌ برفي‌ درست‌ مي‌كنم‌‪».‬‬
‫«به‌ من‌ كلك‌ نزني‌؟»‬
‫«نه‌‪ ،‬يك‌ آدم‌ برفي‌ خوشگل‌ درست‌ مي‌كنم‌ كه‌ خودت‌ حظ‌ كني‌‪».‬‬
‫كارم‌ كه‌ تمام‌ شد‪ ،‬گفتم‌‪« :‬حاال داد بزن‌ مامان‌ بيايد يك‌ عكس‌ يادگاري‌ ازت‌ بگيرد و ببيند‬
‫كه‌ چقدر احمقي‌‪».‬‬
‫سعي‌ كرد با دست‌ برف‌ها را پس‌ بزند‪ ،‬اما زورش‌ نرسيد‪ .‬الي‌ كوه‌ برف‌ گير كرده‌ بود‪،‬‬
‫و تنها سرش‌ بيرون‌ بود‪.‬‬
‫بعد هم‌ سرما خورد و تب‌ كرد‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬مامان‌ ببرش‌ دكتر‪».‬‬
‫تلفن‌ خش‌ خش‌ كرد‪ .‬من‌ تازه‌ به‌ آلمان‌ رسيده‌ بودم‌‪.‬‬
‫«تو فكر مي‌كني‌ نمي‌برمش‌؟ هفته‌اي‌ دوتا دكتر عوض‌ مي‌كنم‌‪ .‬ولي‌ داود مي‌گويد اصالً‬
‫مهم‌ نيست‌‪ ،‬من‌ انسي‌ خانم‌ را كه‌ فقط‌ به‌ خاطر قشنگي‌اش‌ نمي‌خواهم‌‪ .‬براي‌ اصالتش‌‬
‫مي‌خواهم‌‪ .‬عجب‌ آدم‌ نازنيني‌ است‌! خوب‌‪ ،‬انسي‌ هم‌ قشنگ‌ است‌‪ ،‬فقط‌ تن‌ و صورتش‌ لك‌‬
‫و پيس‌ دارد‪ ،‬عوضش‌ دو تا كاميون‌ بزرگ‌ جهيزيه‌ برد‪».‬‬
‫«مامان‌‪ ،‬واي‌ به‌ روزي‌ كه‌ كاميون‌ها برگردند‪».‬‬
‫و من‌ نفهميدم‌ كه‌ كاميون‌ها كي‌ برگشتند‪.‬‬
‫بعدها مامان‌ گفت‌‪« :‬يك‌ هندوانه‌فروش‌ بود‪ .‬پدرت‌ زير بالش‌ را گرفت‌‪ ،‬حاال واسة‌ خودش‌‬
‫از سران‌ ميدان‌ تروبار است‌‪ .‬يكي‌ از گنده‌ها‪ ،‬يكي‌ از مؤتلفه‌‪».‬‬
‫واسة‌ كي‌ مي‌زني‌؟‬
‫عينك‌ ته‌استكاني‌ گفت‌‪« :‬مي‌داني‌ چندهزار پزشك‌ و استاد دانشگاه‌ و متخصص‌ و تاجر‬
‫موفق‌ توي‌ خارج‌ از كشور داريم‌؟ مردم‌ آمده‌اند زحمت‌ كشيده‌اند و آدم‌ شده‌اند‪ ،‬نه‌ مثل‌‬
‫تو كون‌گشاد كه‌ فقط‌ زر مي‌زني‌ ‪»...‬‬
‫«ولم‌ كن‌‪».‬‬
‫خانم‌ يونگ‌من‌ گفت‌‪« :‬خواهر!»‬
‫با اينكه‌ سريع‌ گذشته‌ بودم‌‪ ،‬از الي‌ در مرا ديده‌ بود‪ .‬دلم‌ براش‌ سوخت‌ و برگشتم‌‪.‬‬
‫به‌ اتاقش‌ رفتم‌ و نزديك‌ تختش‌ ايستادم‌‪ .‬از جاش‌ بلند شد‪ ،‬لباس‌هاش‌ را تند تند در آورد‬
‫و گفت‌‪« :‬خواهر!»‬
‫چيزي‌ بين‌ رؤيا و فخري‌؟‬
‫موهاش‌ مثل‌ رؤيا صاف‌ بود كه‌ آن‌ را پله‌ پله‌ كرده‌ بودند‪ ،‬با جعد درشت‌ كه‌ پيچ‌ و تاب‌‬
‫مي‌خورد روي‌ شانه‌اش‌‪ ،‬و گونه‌هاي‌ برجستة‌ فخري‌‪ ،‬آن‌ هم‌ درست‌ زماني‌ كه‌ غمگين‌‬
‫بود و مي‌خنديد‪.‬‬
‫چيزي‌ بين‌ رؤيا و فخري‌‪.‬‬
‫«خواهر‪ ،‬من‌ خوب‌ مي‌شوم‌؟»‬
‫گفتم‌‪« :‬من‌ خواهر نيستم‌‪ .‬لباس‌تان‌ را بپوشيد‪».‬‬
‫خودش‌ را برام‌ لوس‌ كرد‪ ،‬سنگين‌ پلك‌ زد و لبخند زد‪« :‬خواهر‪ ،‬مي‌خواهم‌ به‌ خانه‌ام‌‬
‫برگردم‌‪».‬‬
‫زل‌ زدم‌ به‌ چشم‌هاش‌‪ .‬خواستم‌ بگويم‌ بايد با پرستار حرف‌ بزني‌ اما او دوباره‌ جمله‌اش‌‬
‫را تكرار كرد‪.‬‬
‫گفتم‌‪« :‬چرا اين‌جوري‌ شد؟»‬
‫گفت‌‪« :‬خوردم‌ زمين‌‪ .‬توي‌ آشپزخانة‌ خيس‌ خوردم‌ زمين‌‪».‬‬
‫داشت‌ به‌ طرفم‌ مي‌آمد‪ .‬بيني‌ بزرگي‌ داشت‌ با صورتي‌ پالسيده‌ و چشم‌هاي‌ درشت‌‪ .‬موهاي‌‬
‫سفيدش‌ را از دو طرف‌ براش‌ پف‌ مي‌كردند و فِر مي‌دادند كه‌ كمي‌ از پيري‌اش‌ بكاهند‪.‬‬
‫هفته‌اي‌ سه‌بار هم‌ مالقاتي‌ داشت‌‪ ،‬اما هيچ‌ نوري‌ در چشم‌هاش‌ نبود‪.‬‬
‫«خواهر‪ ،‬من‌ خوب‌ مي‌شوم‌؟»‬
‫«چرا كه‌ نه‌؟»‬
‫«خواهرم‌ مي‌گويد هيچ‌وقت‌‪».‬‬
‫آمد جلوتر و دست‌ انداخت‌ به‌ گردنم‌‪ ،‬مرا به‌ طرف‌ خودش‌ كشيد و لبش‌ را كج‌ كرد‪ ،‬با‬
‫حشري چندش‌آور‪ .‬من‌ زنگ‌ را فشار دادم‌‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫چشم‌هاي‌‬
‫ديگر هيچ‌ چيزي‌ وجود نداشت‌‪ .‬يك‌ مشت‌ گذاشتم‌ توي‌ بيني‌اش‌ و تند از اتاقش‌ بيرون‌‬
‫دويدم‌‪ .‬پيش‌ از اينكه‌ پرستار لندهور به‌ راهرو برسد از پله‌ها پايين‌ رفتم‌‪.‬‬
‫در پاگرد سوم‌ صداي‌ جيغ‌ و ناله‌هاي‌ خانم‌ يونگ‌من‌ مي‌آمد‪.‬‬
‫كاش‌ برنمي‌گشتم‌‪.‬‬
‫در پاگرد چهارم‌ صداي‌ پرستار را شنيدم‌‪ .‬خم‌ شده‌ بود و با انگشت‌ به‌ من‌ اشاره‌ مي‌كرد‪:‬‬
‫«آهاي‌! مجيد قورباغه‌‪».‬‬
‫«گوار‪ ...‬گوار‪».‬‬
‫«حرامزاده‌‪ ،‬برگرد‪».‬‬
‫كاش‌ برنمي‌گشتم‌‪.‬‬
‫حاال چه‌ جوري‌ برگردم‌؟ به‌ پله‌ها نگاه‌ كردم‌ و خيال‌ كردم‌ دارم‌ مي‌روم‌ باال‪ .‬سبك‌ مي‌شوم‌‬
‫و مي‌روم‌ باال‪ .‬نزديك‌ ابرها‪.‬‬
‫ايرج‌ گفت‌‪« :‬همه‌ چيز با يك‌ اهانت‌ شروع‌ شد‪ .‬با همان‌ همه‌پرسي‌ اول‌؛ جمهوري‌‬
‫اسالمي‌‪ ،‬آري‌ يا نه‌؟ بنيان‌ اين‌ همه‌پرسي‌ اهانت‌ بود‪».‬‬
‫كتاب‌ را برداشتم‌‪ ،‬مي‌خواستم‌ آن‌ را بخوانم‌‪ ،‬اما چشم‌هام‌ سنگين‌ مي‌شد و خوابم‌ مي‌آمد‪.‬‬
‫انسي‌ گفت‌‪« :‬داداشي‌‪ ،‬مجيد‪ ،‬نميري‌ يك‌ وقت‌؟»‬
‫اسد از پشت‌ شانه‌اش‌ سرك‌ كشيد و گفت‌‪« :‬خدا نكند‪ .‬زبانت‌ را گاز بگير‪ ،‬بچه‌‪ ».‬و براي‌‬
‫من‌ شكلك‌ در آورد‪.‬‬
‫سرخك‌ گرفته‌ بودم‌ و از تب‌ مي‌سوختم‌‪ .‬مامان‌ پاشويه‌ام‌ مي‌كرد‪ ،‬سعيد دوزانو نشسته‌‬
‫بود و به‌ دست‌هاي‌ مامان‌ نگاه‌ مي‌كرد كه‌ چه‌جوري‌ تند و تند حوله‌ را در آب‌ يخ‌‬
‫مي‌چالنَد و مي‌گذارد دور پاهام‌‪ .‬فخري‌ هم‌ آمده‌ بود عيادت‌‪ .‬روي‌ صندلي‌ نشسته‌ بود و‬
‫سر داده‌ بود كه‌ من‌ نگاهش‌ كنم‌ و كيف‌ كنم‌‪ .‬گاهي‌ هم‌ يك‌ لبخند‬ ‫چادرش‌ را از سرش‌ ُ‬
‫مي‌زد و سعي‌ مي‌كرد سر حرف‌ را با مامان‌ باز كند‪.‬‬
‫«راستي‌ چيزه‌‪ ،‬بانو خانم‌‪ ،‬مگر مجيد بچگي‌هاش‌ سرخك‌ نگرفته‌ بود كه‌ حاال ‪...‬؟»‬
‫«وقتي‌ بقيه‌ سرخك‌ گرفتند‪ ،‬مجيد رفته‌ بود سنگسر‪ ،‬پيش‌ پدر بزرگش‌‪».‬‬
‫«آهان‌‪ ».‬و يك‌ لبخند ديگر پاشيد توي‌ صورتم‌‪.‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬امشب‌ تولد حضرت‌ فاطمه‌ است‌‪ .‬مي‌خواهيم‌ آش‌ فاطمة‌ زهرا بپزيم‌‪ .‬فخري‌‬
‫هم‌ كمك‌ مي‌كند‪».‬‬
‫«البته‌‪ ».‬با ناز لبخند زد و به‌ من‌ نگاه‌ كرد‪.‬‬
‫آن‌ شب‌ فخري‌ خانة‌ ما ماند‪ .‬يكبار وقتي‌ چشم‌ باز كردم‌ ديدم‌ حولة‌ خيس‌ را روي‌‬
‫پيشاني‌ام‌ گذاشته‌ و دارد نگاهم‌ مي‌كند‪« :‬اوه‌! داري‌ مي‌سوزي‌‪ ،‬پسر‪».‬‬
‫صداش‌ توي‌ سرم‌ پيچيد‪« :‬زودتر خوب‌ شو برويم‌ كوچه‌ برلن‌‪».‬‬
‫گفتم‌‪« :‬نه‌‪ ،‬كوچه‌ برلن‌ نه‌‪».‬‬
‫خنديد‪« :‬كوچه‌ برلن‌ راست‌ راستكي‌‪».‬‬
‫« ِكي‌؟»‬
‫وقتي‌ حوله‌ را در لگن‌ آب‌ سرد غوطه‌ مي‌داد و مي‌چالند‪ ،‬النگوهاي‌ طالش‌ مي‌آمد پايين‌‪،‬‬
‫و او دوباره‌ آنها را مي‌داد باال‪ .‬گفت‌‪« :‬هروقت‌ خوب‌ شدي‌‪».‬‬
‫«مامانم‌ كجاست‌؟»‬
‫«همه‌ توي‌ آشپزخانه‌اند‪ .‬مامان‌ من‌ هم‌ آمده‌‪ .‬دم‌ صبح‌ مي‌آيم‌ صدات‌ مي‌كنم‌ كه‌ جاي‌ پنجة‌‬
‫حضرت‌ فاطمه‌ را ببيني‌‪».‬‬
‫«يعني‌ چي‌؟»‬
‫«مگر نمي‌داني‌؟ وقتي‌ آش‌ فاطمة‌ زهرا را پختند‪ ،‬سيرداغ‌ و نعناداغ‌ مي‌دهند روش‌‪ ،‬د ِر‬
‫صبح سحر كه‌ د ِر ديگ‌ را باز‬ ‫ِ‬ ‫ديگ‌ را مي‌بندند و مي‌روند تا صبح‌ دعا مي‌خوانند‪.‬‬
‫مي‌كنند اگر جاي‌ پنجة‌ حضرت‌ فاطمه‌ روي‌ آش‌ مانده‌ باشد‪ ،‬نذرشان‌ قبول‌ شده‌‪ ،‬كاسه‌‬
‫كاسه‌ پر مي‌كنند و براي‌ همسايه‌ها مي‌برند‪ ،‬وگرنه‌ هيچي‌‪».‬‬
‫يكبار ديگر حوله‌ را گذاشت‌‪ ،‬بعد با كف‌ دست‌ چندبار پيشاني‌ام‌ را نوازش‌ كرد و گفت‌‪:‬‬
‫«من‌ بايد بروم‌‪ .‬شك‌ نكنند يكوقت‌‪ ».‬آنوقت‌ خم‌ شد صورتم‌ را بوسيد و تند از اتاق‌ بيرون‌‬
‫رفت‌‪.‬‬
‫من‌ داغ‌ شدم‌ و چنان‌ تب‌ كردم‌ كه‌ در خواب‌ و بيداري‌ ديدم‌ آفتاب‌ تندي‌ بر ديوار روبروم‌‬
‫پهن‌ شده‌‪ ،‬و دكتر شيخ‌االسالم‌ دارد معاينه‌ام‌ مي‌كند‪ .‬آدم‌ شوخي‌ بود و هي‌ نوك‌ بيني‌ام‌ را‬
‫مي‌پيچاند‪« :‬كالس‌ چندمي‌؟»‬
‫«نهم‌‪».‬‬
‫«چند سال‌ رفوزه‌ شده‌اي‌؟»‬
‫«هيچي‌‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬آقاي‌ دكتر‪ ،‬بي‌انصافي‌ نكنيد‪ ،‬مجي ِد من‌ جزو شاگرد اول‌هاست‌‪».‬‬
‫دكتر چشمك‌ زد‪« :‬غلط‌ كرده‌‪ ،‬حاال يك‌ آمپولي‌ بهش‌ بزنم‌ كه‌ سبيل‌ باباش‌ را چنگ‌ بزند‪».‬‬
‫و دست‌ به‌كار شد‪ .‬همين‌جور كه‌ سرنگ‌ را پر مي‌كرد گفت‌‪« :‬فريدون‌ هم‌ كه‌ هروقت‌‬
‫مريض‌ باشد سراغ‌ آدم‌ را مي‌گيرد‪».‬‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬گرفتار است‌‪ ،‬شما كه‌ بهتر مي‌دانيد‪ .‬صبح‌ مي‌رود تا ‪»...‬‬
‫«خوش‌ به‌ حالش‌ به‌خدا‪ .‬پي‌اش‌ را گرفته‌اي‌ كه‌ كجا مي‌رود؟»‬
‫«پس‌ چي‌؟ آب‌ بي‌ اجازة‌ من‌ نمي‌خو َرد‪».‬‬
‫«بهش‌ بگو پيش‌ از اينكه‌ شكل‌ الستيك‌ بشوي‌ سري‌ هم‌ به‌ من‌ بزن‌‪ ،‬بدبخت‌"!» داشت‌‬
‫هواي‌ داخل‌ سرنگ‌ را رد مي‌كرد‪ ،‬به‌ من‌ نگاه‌ كرد و خيلي‌ جدي‌ گفت‌‪« :‬تو درس‌ بخوان‌‬
‫كه‌ مثل‌ بابات‌ الستيكي‌ نشوي‌‪ .‬برگرد ببينم‌‪».‬‬
‫من‌ برگشتم‌‪ ،‬دكتر آمپول‌ دردناكي‌ بهم‌ زد‪ ،‬و تا آمدم‌ برگردم‌ رفته‌ بود‪ .‬باز تب‌ كرد ‌م و در‬
‫خواب‌ و بيداري‌ ديدم‌ همه‌ دورم‌ جمع‌ شده‌اند‪ .‬مامان‌ دعا مي‌خواند و به‌ من‌ فوت‌ مي‌كرد‪،‬‬
‫فخري‌ حوله‌ روي‌ پيشاني‌ام‌ مي‌گذاشت‌‪ ،‬و انسي‌ توي‌ بغل‌ ماد ِر فخري‌ لميده‌ بود‪ .‬اسد و‬
‫سعيد هم‌ كنار رختخوابم‌ دوزانو در سكوت‌ فقط‌ نگاهم‌ مي‌كردند‪.‬‬
‫فخري‌ دستش‌ را به‌ پيشاني‌ام‌ گذاشت‌ و گفت‌‪« :‬كمي‌ خنك‌تر شده‌‪ ».‬و به‌ مامان‌ نگاه‌ كرد‪.‬‬

‫مامان‌ دعاش‌ را قطع‌ كرد و گفت‌‪« :‬از ديشب‌ تا به‌حال‌ فخري‌ چند بار پاشويه‌ات‌ كرده‌‪.‬‬
‫آمديم‌ دنبالت‌ كه‌ جاي‌ پنجة‌ حضرت‌ فاطمه‌ را روي‌ آش‌ ببيني‌‪ ،‬ولي‌ مامان‌‪ ،‬سرواژ ‌ه‬
‫مي‌كردي‌‪ .‬توي‌ تب‌ مي‌سوختي‌ و حرف‌ مي‌زدي‌‪».‬‬
‫اسد گفت‌‪« :‬چيزهايي‌ مي‌گفتي‌ كه‌ آبروت‌ رفت‌‪ ،‬بيچاره‌‪».‬‬
‫«چي‌ مي‌گفتم‌؟»‬
‫مامان‌ گفت‌‪« :‬اذيتش‌ نكن‌‪ .‬دروغ‌ مي‌گويد‪ ،‬مامان‌‪ .‬ما كه‌ نمي‌فهميديم‌ چي‌ مي‌گفتي‌‪ .‬هذيان‌‬
‫نبود‪ ،‬سرواژه‌ مي‌كردي‌‪ .‬انگار داري‌ با دوستت‌ حرف‌ مي‌زني‌‪».‬‬
‫به‌ فخري‌ نگاه‌ كردم‌‪« :‬پنجة‌ حضرت‌ فاطمه‌ را ديديد؟»‬
‫«آره‌‪ .‬چقدر قشنگ‌ بود‪ ،‬مجيد‪ .‬حيف‌ كه‌ نتوانستي‌ بيايي‌‪».‬‬
‫صداش‌ در سرم‌ پيچيد‪« :‬نذر شما قبول‌ شد‪».‬‬
‫گفتم‌‪« :‬چه‌ خوب‌‪».‬‬
‫همه‌ زدند زير خنده‌‪ .‬كله‌هاشان‌ تكرار شده‌ بود و صداي‌ خنده‌ قطع‌ نمي‌شد‪ .‬گفتم‌‪:‬‬
‫«مامان‌‪ ،‬ايرج‌ كجاست‌؟»‬
‫«دانشگاه‌‪».‬‬
‫«ايرج من‌ عاشق‌ پرتقال‌ بود‪».‬‬
‫ِ‬ ‫و پژواك‌ صداش‌ گفت‌‪:‬‬
‫خبر فقط‌ در دو روزنامه‌‪ ،‬تكراري‌ درج‌ شده‌ بود‪.‬‬
‫روزنامة‌ كيهان‌ در ستون‌ "اخبار ويژه‌"‪ ،‬و روزنامة‌ جمهوري‌ اسالمي‌ در ستون‌ "جهت‌‬
‫اطالع‌" خبر را اين‌طور نقل‌ كرده‌ بودند‪:‬‬
‫«يك‌ فراري‌ پناهنده‌ شده‌ به‌ نام‌ مجيد اماني‌ كه‌ سيزده‌ سال‌ به‌ نام‌هاي‌ مستعار بصير‬
‫پيروزيان‌ ‪ ،‬منصور رهبر‪ ،‬عباس‌ سماوات‌‪ ،‬بكتاش‌ گيالني‌‪ ،‬و شيدا برفابي‌ در آلمان‌ عليه‌‬
‫نظام‌ مقدس‌ جمهوري‌ اسالمي‌ دست‌ به‌ اقداماتي‌ زده‌ بود‪ ،‬پس‌ از چهار سال‌ زندگي‌ در ي ‌‬
‫ك‬
‫تيمارستان‌ قديمي‌ شهر آخن‌‪ ،‬صبح‌ روز يكشنبه‌ دوازدهم‌ فروردين‌ هزار و سيصد و هفتاد و‬
‫پنج در روستايي‌ نزديك‌ شهر سيواس‌ تركيه‌ خودكشي‌ كرد‪.‬‬
‫مجيد اماني‌ از عوامل‌ گروه‌هاي‌ بمب‌گذار و ضد امنيت‌ ملي‌ بود كه‌ با زدن‌ رگ‌هاي‌ خود‪،‬‬
‫نزديك‌ مرز ايران‌ به‌ زندگي‌ خود خاتمه‌ داد‪.‬‬
‫به‌ گفتة‌ مقامات‌ آگاه‌ وزارت‌ خارجه‌ احتمال‌ مي‌رود تروريست‌ نامبرده‌ به‌ خاطر اختالفات‌‬
‫ايدئولوژيك‌ به‌ دست‌ اعضاي‌ گروهك‌ سياسي‌ خود به‌ قتل‌ رسيده‌ باشد‪ .‬اما از سوي‌ ديگر‬
‫پليس‌ امنيتي‌ تركيه‌ فاش‌ ساخت‌ كه‌ فرد مزبور از يك‌ آسايشگاه‌ رواني‌ شهر آخن‌ آلمان‌‬
‫گريخته‌‪ ،‬و قصد ورود مخفيانه‌ به‌ خاك‌ ايران‌ را داشته‌ است‌‪.‬‬
‫يك‌ مقام‌ بلندپاية‌ وزارت‌ اطالعات‌ و امنيت‌‪ ،‬به‌ همراهي‌ گروهي‌ از كارشناسان‌ آن‌ وزارتخانه‌‬
‫براي‌ بررسي‌ بيشتر اين‌ ماجرا‪ ،‬روز دوشنبه‌ عازم‌ تركيه‌ شدند‪».‬‬
‫روزنامه‌ها را گذاشتم‌ زير متكا‪ ،‬نگاهي‌ به‌ دريچه‌ انداختم‌‪ ،‬پتو را روي‌ سرم‌ كشيدم‌ و‬
‫چشم‌هام‌ را بستم‌‪.‬‬
‫چكش‌ فوالدي‌ در جمجمه‌ام‌ مي‌گفت‌‪« :‬دينگ‌‪ ...‬دانگ‌‪ ...‬هللاُ‪ ...‬اكبر‪ ...‬دينگ‌‪ ...‬دانگ‌‪»...‬‬
‫ارتعاش‌ صداي‌ ناقوس‌ تعادلم‌ را به‌ هم‌ مي‌ريخت‌‪ .‬با دو دست‌ آن‌ طناب‌ كلفت‌ را چسبيدم‌‪،‬‬
‫جفت‌پا خودم‌ را كوبيدم‌ به‌ ديوار‪« :‬دينگ‌‪ ...‬دانگ‌‪ »...‬از اين‌ ديوار به‌ آن‌ ديوار‪.‬‬

‫فصل ما‬
‫شايد همه‌ چيز با يك‌ افسانة‌ سنگسري‌ آغاز شد‪.‬‬
‫آنها هفت‌ برادر بودند و يك‌ خواهر‪ .‬مادرشان‌ مرده‌ بود و پدرشان‌ آدم‌ ستمگر و‬
‫سختگيري‌ بود كه‌ شب‌ و روز بچه‌هاش‌ را آزار مي‌داد‪ ،‬كتك‌شان‌ مي‌زد‪ ،‬حق‌شان‌ را‬
‫مي‌خورد‪ ،‬حتا نان‌ را هم‌ از آنان‌ دريغ‌ مي‌كرد‪.‬‬
‫هرچه‌ آنان‌ بيشتر كار مي‌كردند‪ ،‬پدر رفتارش‌ وحشيانه‌تر مي‌شد و روزگارشان‌ را‬
‫سياه‌تر مي‌كرد‪ .‬تا اينكه‌ يك‌ روز كتك‌ سيري‌ به‌ آنان‌ زد و از خانه‌ بيرون‌شان‌ كرد‪.‬‬
‫هفت‌ برادر و يك‌ خواهر به‌ راه‌ افتادند‪ .‬آنقدر رفتند و رفتند ما تا رسيدند به‌ دهي‌ ك ‌ه‬
‫پيرزني‌ داشت‌ جلو خانه‌اش‌ به‌ بزش‌ علف‌ مي‌داد‪ .‬تا آنها را ديد گفت‌‪« :‬الهي‌ قربان‌تان‌‬
‫بروم‌‪ ،‬شما كي‌ هستيد مثل‌ ماه‌ تابان‌ توي‌ اين‌ شهر غريب‌؟»‬
‫آنهاگفتند‪« :‬ما هفت‌ برادريم‌ و يك‌ خواهر‪ .‬پدر ما را زده‌ و از خانه‌ بيرون‌ كرده‌‪ ،‬دنبال‌‬
‫تقديرمان‌ مي‌رويم‌‪».‬‬
‫پيرزن‌ از علف‌ دادن‌ به‌ بزش‌ دست‌ كشيد و گفت‌‪« :‬اي‌ واي‌! كجا مي‌رويد بي‌ كفش‌؟ من‌‬
‫اينجا تنها و غمگينم‌‪ .‬يكي‌ از برادرها را به‌ من‌ بدهيد‪ ،‬من‌ هم‌ از پوست‌ بزم‌ براي‌ شما‬
‫كفش‌ مي‌دوزم‌؟»‬
‫آنها گفتند‪« :‬پا برهنه‌ مي‌ رويم‌‪ ،‬اما هيچوقت‌ از هم‌ جدا نمي‌شويم‌‪ ».‬و به‌ راه‌ ادامه‌‬
‫دادند‪.‬‬
‫رفتند و رفتند تا رسيدند به‌ دهي‌ ديگر‪ .‬پيرمردي‌ ديدند كه‌ جلو خانه‌اش‌ نشسته‌ بود و نخ‌‬
‫مي‌ريسيد‪ .‬تا آنها را ديد گفت‌‪« :‬الهي‌ قربان‌تان‌ بروم‌‪ ،‬شما كي‌ هستيد مثل‌ خورشيد‬
‫رخشان‌ توي‌ اين‌ شهر غريب‌؟»‬
‫آنهاگفتند‪« :‬ما هفت‌ برادريم‌ و يك‌ خواهر‪ .‬پدر ما را زده‌ و از خانه‌ بيرون‌ كرده‌‪ ،‬دنبال‌‬
‫تقديرمان‌ مي‌رويم‌‪».‬‬
‫پيرمرد دست‌ از نخ‌ ريسيدن‌ برداشت‌ و گفت‌‪« :‬من‌ اينجا تنها و دلگيرم‌‪ .‬خواهرتان‌ را‬
‫بدهيد به‌ من‌‪ ،‬من‌ برايتان‌ لباس‌ مي‌دوزم‌‪».‬‬
‫آنها گفتند‪« :‬ما لباس‌ نمي‌خواهيم‌ و هيچوقت‌ هم‌ از ه ‌م جدا نمي‌شويم‌‪ ».‬و باز به‌ راه‌‬
‫ادامه‌ دادند‪.‬‬
‫رفتند و رفتند تا به‌ دهي‌ ديگر رسيدند‪ .‬گرسنه‌ و خسته‌ بودند‪ .‬زني‌ چاق‌ ديدند كه‌ ديگي‌‬
‫بر آتش‌ داشت‌ كه‌ آن‌ را هم‌مي‌زد‪ .‬تا آنها را ديد گفت‌‪« :‬الهي‌ قربان‌تان‌ بروم‌‪ ،‬شما كي‌‬
‫هستيد مثل‌ ابر بهاران‌ توي‌ اين‌ شهر غريب‌؟»‬
‫آنها گفتند‪« :‬ما هفت‌ برادريم‌ و يك‌ خواهر‪ .‬پدر ما را زده‌ و از خانه‌ بيرون‌ كرده‌‪ ،‬دنبال‌‬
‫تقديرمان‌ مي‌رويم‌‪».‬‬
‫زن‌ چاق‌ دست‌ از هم‌زدن‌ ديگش‌ برداشت‌ و گفت‌‪« :‬من‌ اينجا تنها و بي‌ ياورم‌‪ .‬يكي‌ از‬
‫برادرها را به‌ من‌ بدهيد‪ ،‬من‌ هم‌ به‌ شما غذا مي‌ دهم‌‪».‬‬
‫آنها گفتند‪« :‬ما گرسنه‌ مي‌مانيم‌ ولي‌ هيچوقت‌ از هم‌ جدا نمي‌شويم‌‪».‬‬
‫و باز به‌ راه‌ افتادند‪ .‬رفتند و رفتند تا به‌ ده‌ ديگري‌ رسيدند‪ .‬مرد الغري‌ ديدند كه‌ داشت‌‬
‫پنبه‌ مي‌زد‪ .‬تا آنها را ديد گفت‌‪« :‬الهي‌ من‌ قربان‌تان‌ بروم‌‪ ،‬شما كي‌ هستيد مثل‌ برگ‌‬
‫خزان‌‪ ،‬توي‌ اين‌ شهر غريب‌‪».‬‬
‫آنها گفتند‪« :‬ما هفت‌ برادريم‌ و يك‌ خواهر‪ .‬پدر ما را زده‌ و از خانه‌ بيرون‌ كرده‌‪ ،‬دنبال‌‬
‫تقديرمان‌ مي‌رويم‌‪».‬‬
‫مرد الغر گفت‌‪« :‬من‌ اينجا تنها و بي‌ همسرم‌‪ .‬خواهرتان‌ را به‌ من‌ بدهيد‪ ،‬من‌ هم‌ به‌ شما‬
‫خواب‌ مي‌دهم‌‪».‬‬
‫آنها گفتند‪« :‬اين‌ خواب‌ بر ما حرام‌ باد‪ .‬ما هيچوقت‌ از هم‌ جدا نمي‌شويم‌‪».‬‬
‫و باز به‌ راه‌ افتادند و رفتند و رفتند تا به‌ جويباري‌ رسيدند‪.‬‬
‫خواهر كه‌ از خستگي‌ و گرسنگي‌ داشت‌ هالك‌ مي‌شد گفت‌‪« :‬برادرها‪ ،‬سردم‌ است‌‪ ،‬ديگر‬
‫نمي‌توانم‌ پاهام‌ را بر زمين‌ بگذارم‌‪ ،‬ديگر نمي‌توانم‌ بيايم‌‪ ،‬مي‌خواهم‌ كنار اين‌ جويبار‬
‫بروم‌ توي‌ خاك‌ بلكه‌ قدري‌ آرام‌ بگيرم‌‪».‬‬
‫خواهر كه‌ رنگ‌ به‌ رخسار نداشت‌‪ ،‬و از خستگي‌ نمي‌توانست‌ چشم‌هاش‌ را باز نگه‌‬
‫دارد‪ ،‬گفت‌‪« :‬برادرها‪ ،‬خدا نگهدار‪».‬‬
‫رفت‌ توي‌ زمين‌ و بوتة‌ گل‌سرخ‌ شد‪ .‬با يك‌ گل‌سرخ‌ قشنگ‌‪.‬‬
‫برادرها كه‌ از نبودن‌ خواهر گريان‌ بودند‪ ،‬و از بي‌پناهي‌ ناالن‌‪ ،‬گفتند‪« :‬نمي‌خواهيم‌ بي‌‬
‫خواهر بمانيم‌‪ .‬نمي‌خواهيم‌‪».‬‬
‫به‌ زمين‌ فرو رفتند و جاي‌ هر كدام‌ درختي‌ روييد‪ :‬چنار‪ ،‬سپيدار‪ ،‬نارون‌‪ ،‬بيد‪ ،‬افرا‪،‬‬
‫سرو‪ ،‬صنوبر‪.‬‬
‫هفت‌ درخت‌ بي‌ بر‪.‬‬
‫ديري‌ نگذشت‌ كه‌ پدر جاي‌ خالي‌ بچه‌هاش‌ را احساس‌ كرد‪ .‬در غم‌ تنهايي‌ و بي‌ فرزندي‌‬
‫به‌ فكر فرو رفت‌‪ .‬ديگر ياوري‌ نداشت‌ كه‌ كشتزارهاش‌ را آبياري‌ كند و زمين‌ را ورز‬
‫بياورد‪ ،‬كسي‌ نبود كه‌ به‌ گاو و گوسفند علف‌ بدهد‪ ،‬و براي‌ مرغ‌ و خروس‌ها دانه‌‬
‫بريزد‪ ،‬و هيچ‌ كس‌ آن‌ خانه‌ بزرگ‌ را جارو نمي‌كرد‪ .‬ديگر دودي‌ هم‌ از اجاق‌ بلند نشد‪.‬‬
‫كشتزار خشكيد‪ ،‬حيوان‌ها از گرسنگي‌ تلف‌ شدند‪ ،‬ديوارها فرو ريخت‌ و خانه‌ خراب‌ شد‪.‬‬
‫پدر تصميم‌ گرفت‌ كه‌ به‌ دنبال‌ بچه‌هاش‌ برود بلكه‌ آنها را پيدا كند و برگرداند‪.‬‬
‫سر به‌ صحرا گذاشت‌ و آنقدر رفت‌ و رفت‌ تا رسيد به‌ دهي‌ كه‌ پيرزني‌ جلو خانه‌اش‌‬
‫داشت‌ به‌ بزش‌ علف‌ مي‌داد‪.‬‬
‫گفت‌‪« :‬هفت‌ برادر و يك‌ خواهر نديدي‌ كه‌ از اينجا بگذرند؟»‬
‫پيرزن‌ همين‌جور كه‌ به‌ بزش‌ علف‌ مي‌داد با دست‌ به‌ راه‌ اشاره‌ كرد و گفت‌‪« :‬اگر خون‌‬
‫پاهاشان‌ تمام‌ نشده‌ باشد‪».‬‬
‫پدر راه‌ را گرفت‌ و رفت‌ تا رسيد به‌ ده‌ ديگر‪ .‬پيرمردي‌ ديد كه‌ داشت‌ نخ‌ مي‌ريسيد‪ .‬گفت‌‪:‬‬
‫«هفت‌ برادر و يك‌ خواهر نديدي‌ كه‌ از اينجا بگذرند؟»‬
‫پيرمرد همين‌جور كه‌ داشت‌ نخ‌ مي‌ريسيد با دست‌ به‌ راه‌ اشاره‌ كرد و گفت‌‪« :‬اگر از‬
‫سرما يخ‌ نزده‌ باشند‪».‬‬
‫پدر راه‌ را گرفت‌ و رفت‌ تا رسيد به‌ ده‌ سوم‌‪ .‬زن‌ چاقي‌ ديد كه‌ داشت‌ ديگي‌ را روي‌‬
‫اجاق‌ هم‌مي‌زد‪ .‬گفت‌‪« :‬هفت‌ برادر و يك‌ خواهر نديدي‌ كه‌ از اينجا بگذرند؟»‬
‫زن‌ چاق‌ همين‌جور كه‌ ديگ‌اش‌ را هم‌مي‌زد با دست‌ به‌ راه‌ اشاره‌ كرد و گفت‌‪« :‬اگر از‬
‫گشنگي‌ تلف‌ نشده‌ باشند‪».‬‬
‫پدر راه‌ را گرفت‌ و رفت‌ تا رسيد به‌ ده‌ چهارم‌‪ .‬مرد الغري‌ ديد كه‌ كنار پنبه‌هاش‌ نشسته‌‬
‫بود‪ .‬گفت‌‪« :‬هفت‌ برادر و يك‌ خواهر نديدي‌ كه‌ از اينجا بگذرند؟»‬
‫مرد الغر با دست‌ به‌ راه‌ اشاره‌ كرد و گفت‌‪« :‬اگر از بي‌خوابي‌ ديوانه‌ نشده‌ باشند‪».‬‬
‫پدر آنقدر رفت‌ تا به‌ جويبار رسيد‪ .‬يك‌ درخت‌ گل‌سرخ‌ ديد و هفت‌ درخت‌ بي‌بر‪.‬‬
‫فضاي‌ سرسبزي‌ بود كه‌ پرنده‌هاي‌ جورواجور آمده‌ بودند‪ ،‬در البالي‌ شاخه‌ها النه‌ ساخته‌‬
‫بودند‪ .‬جويبار به‌ راه‌ خودش‌ مي‌رفت‌‪ ،‬آواز پرنده‌ها در صداي‌ آب‌ مي‌ غلتيد‪ ،‬و‬
‫پروانه‌هاي‌ رنگ‌وارنگ‌ دور گل‌سرخ‌ مي‌چرخيدند‪.‬‬
‫پدر بچه‌هاش‌ را شناخت‌ و دانست‌ كه‌ همة‌ اين‌ سرسبزي‌ و شادابي‌‪ ،‬كار آنهاست‌‪ .‬از آن‌‬
‫همه‌ زيبايي‌ حيرت‌ كرده‌ بود‪ .‬به‌ طرف‌ گل‌سرخ‌ رفت‌ گفت‌‪« :‬دخترم‌ چه‌ گل‌ قشنگي‌ داري‌!‬
‫مي‌گذاري‌ گلت‌ را بچينم‌؟»‬
‫خواهر رو به‌ برادرها كرد و گفت‌‪« :‬برادرها‪ ،‬گل‌ بدهم‌ يا ندهم‌؟»‬
‫برادرها گفتند‪« :‬گل‌ نده‌‪ ،‬گل‌ نده‌‪».‬‬
‫پدر عصباني‌ شد‪ ،‬رفت‌ گل‌ را بچيند‪ ،‬از تن‌ درخت‌ خار روييد‪ .‬دست‌ پدر خونين‌ شد‪.‬‬
‫گفت‌‪« :‬حاال كه‌ دست‌ پدرت‌ را خونين‌ كردي‌‪ ،‬گلت‌ را مي‌ چينم‌‪».‬‬
‫خواهر رو به‌ برادرها كرد و گفت‌‪« :‬برادرها‪ ،‬گل‌ بدهم‌ يا ندهم‌؟»‬
‫برادرها گفتند‪« :‬گل‌ نده‌‪ ،‬گل‌ نده‌‪».‬‬
‫پدر طاقت‌ نياورد و با عصبانيت‌ گل‌سرخ‌ را چيد‪.‬‬
‫خواهر مرد‪.‬‬
‫برادرها پژمردند‪ ،‬سر در شانة‌ يكديگر گذاشتند و زار زار تا شب‌ گريستند‪ .‬شب‌ كه‌ هوا‬
‫تاريك‌ شد‪ ،‬خواهر را توي‌ يك‌ تابوت‌ گذاشتند و به‌ آسمان‌ رفتند‪.‬‬
‫حاال اگر شبي‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ كنيم‌‪ ،‬هستند‪.‬‬
‫چهار برادر‪ ،‬چهار گوشة‌ تابوت‌ را بر دوش‌ دارند‪ ،‬سه‌ برادر پيشاپيش‌ مي‌روند‪ ،‬و همه‌‬
‫با هم‌ مي‌خوانند‪« :‬گل‌ نده‌‪ ،‬گل‌ نده‌‪».‬‬
‫پايان‬

You might also like