Professional Documents
Culture Documents
عباس معروفي
رمان
چاپ دوم ،چاپخانه مرتضوي ،كلن ،بهار )2001( 1380
روي جلد آتليه گردون /نقاشي از يداله تناور
حروفچيني و صفحهآرايي؛ گردون
نشر دنا ،رتردام ،هلند ،تلفن 010 / 414105فاكس 010 / 4141088
ISBN: 76160 - 06 - 6
13يورو
ــــــــــــــــــــــــــ
تهيهی هرنوع فيلمنامه ،فيلم و نمايشنامه از اين كتاب منوط به اجازهی كتبي نويسنده است.
حق انتشار فارسی اين رمان از اين پس در اختيار نشر ققنوس تهران است.
«فريدون سه پسر داشت :ايرج و سلم و تور ،كه جهان را بين آنان تقسيم كرد .ايران را
كه بهترين بخش بود به ايرج سپرد .يونان و روم و شام را به سلم داد ،و تورانزمين
را به تور .اما سلم و تور به ايرج حسد بردند ،دوستانه او را دعوت كردند و در جنگي
از پاي درش آوردند».
از شاهنشاهي فريدون تا كين ايرج ،شاهنامهی فردوسي.
كليه حوادث و شخصيتهاي رمان واقعي هستند ،و شباهت آنها با حوادث و شخصيتهاي
شناخته شده اصالً تصادفي نيست.
ع .م
مژههاش بيرنگ است و شباهت عجيبي به مريم مقدس دارد .بهخصوص گونههاش ،و
اخمي كه دو سهتا چين روي پيشانياش مياندازد تا او بتواند همة حواسش را جمع كند.
هرچه بگويي يادداشت ميكند ،و انگشتهاي باريكش موقع نوشتن ميلرزد.
گفتم« :خانم هايكه ،من اقامت دائم دارم .هر اتفاقي بيفتد دولت آلمان از من دفاع ميكند،
اينطور نيست؟»
حرفهام را يادداشت كرد و گفت« :بله .البته».
براش چاي ريختم ،با اشاره در ضمن پرسيدم كه ميل دارد؟
گفت« :بله ،البته ».و جرعهاي نوشيد .عاشق چاي سياه است .از آنجور آدمهايي است
كه چاي دمكرده به شيوة ايراني دوست دارند و دلشان ميخواهد ساعتها درباره
موضوعي حرف بزنند .بهترين دوست من است .هيچ رابطهاي ،چيزي هم هرگز در ميان
نبوده ،ما واقعا ً دو دوست سادهايم .وقتي هم اينجا را ترك ميكند ،اتاق سوت و كور
ميشود.
گفتم« :مامان ،اين خانة ما چرا اينقدر سوت و كور است؟»
«خون ايرجم كه پامال شد .تو و سعيد هم كه نيستيد ،انسي هم با آقا داود رفته دكتر
پوست».
«براي چي؟»
«بهخاطر لك و پيسهايي كه گاهي روي گردن و صورتش پيدا ميشود».
اين هم انسي و داود .انسي از پشت صندلي دست انداخته به گردن داود ،و دارد به
دريچة دوربين ميخندد .داود سرش را كمي كج گرفت ه تا صورت انسي روي شانهاش جا
بگيرد .هندوانهفروش است .از آن ميدانيهاي خرپول كه هيچ چيزي نميشود از
جاني رفيقدوست و بقية آن اراذل است .پ ِرقيچي خامنهاي. ِ قيافهشان فهميد .رفيق جان
آدم وقتي زياد عكس داشته باشد ،و بينظم و ترتيب آنها را در جعبة افتخارات گذشته
گذاشته باشد ،آيا چه بشود كه بعد از سالها برود سراغ آنها ،يكي يكي بردارد ،نگاه
كند ،بيندازد آنطرف ،يكي ديگر بردارد.
انسي هم بعد از طالق كارش اين است كه جلو آينه بنشيند و به خودش خيره شود .داود
نامهاي براي پدر نوشته بود و انسي را پس فرستاده بود .من نامهاش را اصالً نديدم.
ن قول داده بوديد كه اين لكها مداوا ولي مامان پاي تلفن گريهكنان برام خواند :شما به م
ميشود اما نشد و اين بيماري پوستي تمام بدن همسرم را گرفته است .من پنج سال همة
تالشم را كردم ولي بيفايده بود ،ما ديگر از سربند پسر ناقصالعضومان ،بچهدار هم
نميتوانيم بشويم ،بنابراين دخترتان را پس ميفرستم ،هروقت معالجه شد اطالع بدهيد
تا ما دوباره زندگي مشتركمان را آغاز كنيم .يك همچو چيزي.
سنگي پالكداري كه پيكرتراش هنرمندي آن را كشف ِ اوه ،اين منم .نشستهام روي مكعب
كرده .يك مكعب ساده ساخته و اسم خودش را با پالك برنزي چسبانده است روش .گفتمـ
قُر نشوي يك وقت!
وسط يك پارك قشنگ كنار درختهايي كه آدم خيال ميكند لشكر اسپارتاكوس را رديف
كنار درياچه كاشتهاند تا با مشتهاي گرهشده ،بازو بگيرند ،و ايستاده بميرند .بهار سبز
ميشوند ،زمستان ميميرند ،و اين بازي هر سال ادامه دارد.
كت و شلوار مشكي عاريه تنم است كه جلو دوربين ابهت داشته باشم .و معلوم نشد آخر
آن فيلم چه شد .كارگردانش را ميشناختم ،در مدرسة عالي پارس درس ميخواند.
ناصر ميگفت« :مدرسه عالي واق واق».
پدر خيلي خوشش آمد ،گفت« :يك جاسويچي بهش بده ».و من دادم.
كجايي عبدالناصر؟ اولين باري كه توي آلدي چشمش افتاد به اين خيارهاي بدقوارة
بزرگ ،گفت« :اين هم يك اهانت است به بشريت».
در روزهاي انقالب بهش ميگفتيم ناصر ُجنبالط ،و نميدانم چرا .خدايت بيامرزد .اگر
خدايي وجود دارد اميدوارم تو را بيامرزد .آسوده بخواب كه ما داريم بيسر و صدا
برميگرديم .فقط تو يادت باشد عبدالناصر ،كه من يكي دوتا نارنجك هم دست و پا كردهام
كه وقتي رسيدم تحويل ميگيرم .خوب به خاط ِر خاك آلودت بسپار .انتظار پشت انتظار.
فردا كسي ميآيد كه ما مدتهاست منتظريم جمالش را زيارت كنيم .كسي ميآيد ،كسي
ميآيد ،كسي ديگر ،كسي بهتر ،كسي كه مثل هيچكس نيست ،مثل پدر نيست ،مثل انسي
نيست ،من خواب ديدهام كه كسي ميآيد.
امير كمونيست گفت« :شاعر شدهاي!»
گفتم« :اين شعر مال من نيست».
«حتما ً بهت الهام شده».
«تو چطور شعر فروغ را نميشناسي؟»
«هيچوقت از اين مزخرفات خوشم نيامده».
عكس ديگري برداشت و گذاشت جلو گلدان .من و عزيز و امير ،توي توالت رستوران
يكي از بچههاي قديمي سازمان در بارسلون .دست به ديوار و كونلخت ،داريم ميشاشيم
و ميخنديم ،با آن بيضههاي مضح ِك آويزان .بارسلون ،هاي بارسلونا مانيانا تمپو.
خنديد و عكس بعدي را گذاشت .رؤيا بود ،مارمولك .مثل َعشَقه ميپيچيد به َگل و گردن
آدم .دخترة ُگه خيال ميكرد اسير گرفته ،از صبح تا شب ميخواست .بهش گفتم سه
هزار سال برگرد عقب ،دوتا گالدياتور استخدامـ كن تا اموراتت بگذرد .ما به درد تو
نميخوريم .به من ميگفت ميرود خانة همكالسياش درس بخواند ،خبرش از ديسكوها
ميرسيد ،با اين جغلههاي بيسر و پا كه يك كتاب شعر ميگذارند زير بغلشان و دنبال
دخترها راه ميافتند.
بهش گفتم« :بهخاطر پدرت اقالً خودت را جمع و جور كن .ميفهمي؟ پدرت هنرمند
سرشناسي است كه مردم براش خيلي احترام قائلند .آبروي پدرت را نبر».
ت را جمع كن كه زير حرف خودت گفت« :من وقتي آمدم آلمان باكره بودم .تو برو خود
ميزني».
«من زير حرفم ميزنم؟»
«يادت رفته چه جوري خودت را به در و ديوار ميزدي؟ التماس ميكردي ،هي سيگار
ميكشيدي ،هي برام هديه و گل ميخريدي ،گريه ميكردي كه عاشقم شدهاي و
ميخواهي خودت را بكشي؟»
«براي تو مارمولك هرزه؟»
«حاال گم شو كنار ،راه بده من بروم بيرون».
پام را پس كشيدم و گفتمِ « :ه ّري».
فقط به احترام ناصر دست روش بلند نكردم ،هيچوقت .امير ميگفت او را در ويسبادن با
يك سياه شير شكالتي چيك تو چيك ديده است .گفتم كه ديگر حرفش را نزند .بعدها برود
براش تعريف كند كه من كي بودم .همة دلم را گذاشتمـ اما هيچ چيز از من نفهميد .بچة
پانزده سالهاي كه نه سياست سرش ميشد ،نه زندگي ،نه عشق ،نه خرابي عشق .به
امير گفتم« :زماني اين چيزها را ميفهمد كه خيلي دير شده ،اشتباهي كه اكثر زنها
ميكنند و پشيمان ميشوند».
«تو اصالً چهكار به آن بچه داشتي؟»
به صندلي تكيه داد و از پنجره به چهارراه هميشه شلوغ نگاه كرد .باران گرفته بود و
چترها ميرفتند ،چترها ميآمدند ،چترها در هم گره ميخوردند .چترهاي رنگي ،بنفش،
آبي .و سياه درصدش بيشتر بود .هميشه سياهي بيشتر است اما به چشم نميآيد .يادش
بخير ،به شيخها ميگفتيم دور سفيد .سيدها عمامة سياه ميبستند و شيخها عمامة سفيد.
بعضي از الستيكها هم نوشته دورشان سفيد بود.
پدر ميگفت« :دور سفيد خريدار ندارد ».و سيگار وينستون طاليي بلندش را در
زيرسيگاري طرح الستيك كمرشكن خاموش ميكرد .ميگفت« :براي شاه هم دوازده تا
از اين زيرسيگاريها فرستادم ،حتما ً يكياش را روي ميز خودش ميگذارد».
يك جعبه هم جاسويچي بي.اف .گودريچ براي شاه فرستاده بود و ما هميشه خيال
ميكرديم شاه جاسويچيها را ريخته توي كشو ميزش ،هروقت وزرا به ديدارش ميروند
يكي بهشان ميدهد.
عكس ديگري برداشت و لبخند زد؛ كوههاي آلپ ،با بچههاي چپ اتحاديه ،يك وعده غذا
در روز ،و ممنوعيت سيگار .با پرچمي كه ستارة سرخش آدم را ياد سيگار كشيدن در
شب مهتابي ميانداخت .به ياد ماههاي اول انقالب در كوههاي طالقان ،همه با
جاسويچيهاي بي .اف .گودريچ پدر ،همه در حال سابيدن آن نشان فلزي برجستة
امريكايي بر تختهسنگها ،اما آلپ همهاش برف بود و فقط ميتوانستيم سيگار كشيدن
قاچاقي را بسابيم.
عكس بعدي ،باز هم خودم .در سالهاي اخير ،با امير كمونيست و عبدالناصر ناصري كه
كمي جلوتر از ما روي ويلچر نشسته .همان روزهايي كه تازه وارد آلمان شده بودند.
باز هم آن آه و نالهها كه يك پيانو دم دستم نيست باهاش ور بروم.
گفتم« :ميداني اينجا براي پيانو چند هزار مارك بايد پول داد؟»
گفت« :نميخواستم كه بخرم .فقط همين جوري گفتمـ كه يك چيزي گفته باشم».
سرش را باال گرفته بود و به نظر ميآمد كه همين حاال از روي ويلچر پرواز ميكند.
سيگاري از جيب كتش در آورد ،به لب گذاشت و فندك زد .گفتم« :ناصر ،راستي كمر به
پايين حركتي ،چيزي؟!» و جوري خنديدم كه ياد دوران مدرسه بيفتد.
گفت« :نه به جان تو .سالهاست كه »...نگاهي به اطرافش انداخت و آرام گفت« :اصالً
يادم رفته مجيد .مثل يك خواب است كه هر روز صبح وقتي چشم باز ميكنم تعبير
ميشود .نشستهاي ،داري موسيقي فيلم ضبط ميكني ،يكباره بريزند توي استوديو .واقعا ً
مسخره است ،مجيد .مثل يك سند جعلي است .باور كن به همين سادگي بود».
خبر را در روزنامهها خوانده بودم .با اينحال پرسيدم« :مگر مجوز ضبط و اين ش ّر و
ورها نداشتيد؟ باالخره ما نفهميديم موسيقي حرام است يا حالل؟»
«زماني اين اتفاق افتاد كه خميني هنوز حاللش نكرده بود .مجوز هم داشتيم اما
دخترهاي گروه ُكر با ديدن ريشوهاي نخراشيده نتراشيدة مسلح يكهو جيغ كشيدند و
فرار كردند ،بعد تيراندازي شد .به همين سادگي ،مجيد .ميفهمي كه».
صورتش فرو ريخت ،و سرش بياختيار رفت رو به باالي ابرها ،رفت و رفت .دستم را
روي شانهاش گذاشتم ،به زنش نگاه كردم كه داشت از كيسه نايلونش خردههاي نان
خشك را براي مرغابيها پرت ميكرد .و رود راين مثل هميشه راه خودش را ميرفت.
عفت اندام بسيار قشنگي داشت ،و وقتي خردههاي نان را پرت ميكرد ،شلوار سياهش
كش ميآمد و جوراب سفيدش چشمم را ميگرفت .توپر و بلندقد و رعنا ،با موهاي
پرپشت سياهي كه شكن شكن ميريخت روي شانهاش ،گاه برميگشت براي ما دستي
تكان ميداد.
داد زدم« :عفت .عفت .يواش يواش برگرديم يك آبجويي بزنيم».
دست تكان داد و خنديد .و من ياد آن سالهايي افتادم كه فراري بودم و زده بودم به خانة
ناصر .دو ماهونيم خوردم و خوابيدم و دستور دادم« :عفت ،هوس زيتون كردهام .عفت،
تخمه آفتابگردان نداري با فيلم بشكنيم؟ عفت ،سيگارم تمام شده ».ميدويد .و بعد همين
روسيه و جانم را در ببرم .هميشه عفت بود كه مرا تا آستارا برد و توانستم بزنم به
حاضر و آماده بود ،هميشه ميدويد .و حاال داشت بهطرف ما ميدويد ،و رؤيا هم مثل
يك بره آهو به دنبالش.
سرخوش بودم .گفتم« :ناصر ،مدرسة موسوي يادت هست؟ حسن بورك ميآمد جلو
مدرسه براي ما بچه پولدارها كه با سرويس رفت و آمد ميكرديم شاخ و شانه
ميكشيد؟»
«آره ،آره .چه كتكي هم ميخورديد!»
الغر و تكيده بود ،با قدي بلند ،و ريش مرتب شانهخورده كه حاال ديگر جوگندمي شده
بود .سيخ و صاف مينشست و منظرة روبروش را نگاه ميكرد .اما سرش را كمي
باالتر از حد معمول ميگرفت.
گفتم« :خيابان سقاباشي كه محلة چادر سياههاي خوشگل بود ،آقا يدهللا كه فراش
مدرسه بود ،بعدازظهرها ميرفتيم بيسيم نجفآباد تيغي بازي ميكرديم ،يادت هست؟»
«نميخواهم يادم باشد .ديگر بُنهكن آمدهام مجيد ،ديگر كسي را جز تو ندارم».
ديگر دارم بنهكن برميگردم عبدالناصر .من هيچكس را ندارم .تو را هم ديگر ندارم.
صداي زنگ كليسا را ضبط ميكنم ميبرم ايران كه هروقت خواستمـ بتوانم ياد تو بيفتم.
من هيچكس را ندارم .پدرم كه خوب ،پدرم است ،حاج فريدون اماني ،مدير عامل ايران
تاير .و برادرم ،اسد رئيس كل جاكشهاست ،مقام باالي وزارت اطالعات .دارم ميروم
كه خودم را از نو بسازم .اسم مرا جايي توي دفترچة بغليات يادداشت كن ،رفيق .حاال
كه ميخواهم برگردم رفقا مثل مور و ملخ برام آدم ميفرستند .اين يكي نرفته ،آن يكي
ميآيد .چقدر مالقاتي پيدا كردهام ،خداي من! دو هفتة پيش آن شاعر ريش بلن ِد عينك
تهاستكاني بعد از عهد بوق آمده بود سراغم« :مجيد ،اين سر و صدا چيه راه
انداختهاي؟»
گفتم« :خبرها چه زود ميپيچد؟ سر و صدايي راه نينداختهام.ـ ميخواهم برگردم مملكتم».
«گه ميخوري ،مردكة عوضي! اصالً گه خوردي پناهندة سياسي شدي».
«مگر از سهمية تو پناهنده شدهام؟ خو ِد تو اين همه سال چه غلطي كردهاي كه من هم
پاي تو بنشينم؟»
لحظههاي سنگيني در سكوت گذشت .خيال ميكنم هر دو در سكوت يك سيگار را به
تمامي كشيديم و فقط از پنجره بيرون را تماشا كرديم .گفتم« :چاي بريزم؟»
«چي گفتي؟»
«بريزم؟»
«چه ريشي هم گذاشته! البد يك شب خوابنما شدهاي و حاال ميخواهي به دامن اسالم
برگردي!»
«براي ريش گذاشتن بايد اجازه گرفت؟»
«همين جوري عرض كردم».
«حال و روزم خوب نيست».
«ميخواهي برگردي؟»
براش چاي ريختم« .اين را كه قبالً گفتم».ـ
«يعني چي؟»
«يعني اينكه هروقت حالم بهتر ميشود ،تنها چراغي كه در مغزم ميسوزد همين است،
همين».
«با اين پاسپورت آبي؟»
«اين همه آدم پاسپورتشان را عوض كردهاند و اقامتشان را زدهاند توي پاس ايراني.
ميروند و برميگردند .مگر من اينجوريام؟»
«بله مجيد خان ،بازگشت به وطن تنها آرزوي من هم هست ،اما به چه قيمتي؟ تحت چه
شرايطي؟ با اين كار امثال تو سفارتيها حرفشان خريدار پيدا كرده .ميگويند اگر ايران
ن هم كشور امن نيست پس اين پناهندههاي سياسي چه جوري رفت و آمد ميكنند؟ خو
از دماغ كسي نميآيد .يك مشت ناراضي اقتصادي اجتماعي بُر خوردهاند توي اين ماجرا،
مثل حضرتعالي ِكيس پناهندگيشان باورشان شده و آبروي پناهندههاي سياسي را
ميبرند».
«خودت هم خوب ميداني كه كيس من قالبي نبوده .هنوز هم پناهجوها ميتوانند با
امضاي من»...
«ميداني تابهحال چند نفر بهخاطر تو اعدام شدهاند؟» و دندانهاش را بههم فشرد« :اقالً
بهخاطر پسر داييهات كه اعدام شدند ،خجالت بكش».
هميشه پالتو بلندي به تن داشت كه آدم ياد اسقفها ميافتاد .دكمههاي يقهاش را تا آخر
ميبست كه كوچكترين نسيمي نخزد توي سينهاش .و سالها بود كه در اتاقي مثل دخمه
زندگي ميكرد و هيچوقت هم شكايتي نداشت .ا ّما شاعر بود ،مثل آكاردئون ،عصباني و
مهربان ،تند و آرام .گفت« :اسماعيل شاهزيدي فقط بهخاطر اينكه تو را لو ندهد اعدام
شد ،ميفهمي؟»
«آره .حيوانكي اسماعيل هم بيخود و بيجهت اعدام شد .سر هيچ و پوچ».
«اعظم بيات يادت هست؟ شش روز به تو پناه داد و بعدها كه به شوروي فرار كردي،
لو رفت و اعدام شد؟»
«رفيق ،همة اين مسايل مربوط به سازمان بود .به من هيچ ربطي نداشت .اگر
ميخواهي همة اعدامها را به حساب شخصي من بنويسي پاشو دكانت را جمع كن برو
بيرون شعرت را بگو».
«بمبگذاري عشرتآباد چطور؟ آن هم حساب شخصي سازمانت بود؟ سيزده نفر الكي
كشته شدند؟»
از عصبانيت ميلرزيدم .سيگاري برداشتم و از جا بلند شدم« :مجاهدين ميخواستند
جنگ خارجي را به جنگ داخلي تبديل كنند .اين مسايل خودشان بود .به من چه؟»
«پس چكار ميكردي آنجا؟»
«من فقط همراه سعيد بودم .تو اصالً »...و حرفم را خوردم.
او هم كمي آرام شده بود« :حاال از اين حرفها بگذريم ،مجيد خان ،پات را بگذاري
ايران ،همان جا توي فرودگاه مهرآباد ميگذارندت سينة ديوار .بدبختي تو و امثال تو
اين است كه هنوز رژيم جمهوري اسالمي را نشناختهايد .يادت باشد كه هركس با
توپشان بازي كند ،كلكش كنده است».
«مهم نيست .مهم اين است كه زندگي يا مرگ من چه تأثيري در زندگي ديگران داشته
باشد».
«ماهي سياه كوچولو!» و بعد فرياد كشيد« :تو ماهي سياه كوچولو نيستي .چه تأثيري؟
بدبخت!»
ناگهان پرستار آمد توي اتاق« :چه خبر شده؟»
گفتم« :هيچي آقاي پرستار .داريم تئاتر تمرين ميكنيم».
وقتي ديد دوتا ليوان چاي روي ميز است و ما داريم سيگار ميكشيم رفت .خيلي مهربان
بود ،هميشه خودش را ميخاراند ،و راه كه ميرفت آدم خيال ميكرد يك عنكبوت درشت
دارد روي تارش رژه ميرود و خودش را ميخاراند.
«از پارسال كك افتاده توي تنبانت و نميفهمي چه باليي داري سر اپوزيسيون
ميآوري».
«كدام اپوزيسيون؟ كدام كشك؟»
«كشك نه االغ جان! كك .يادت رفته فيلت ياد هندوستان كرده بود و ميخواستي
برگردي؟ با آن مزخرفاتي كه سر هم كرده بودي ،با من تماس گرفتهاند»...
«اداي مرا در نياور .اصالً مزخرف نبود .از من دعوت شده بود برگردم و مديريت
قسمتي از تلويزيون را به عهده بگيرم .تازه ،اين يك مسئلة كهنه است كه منتفي شده».
«تو سقوط كردهاي ،بدبخت! ماجراي حامله كردن دختر رفيق قديميات ،ناصر ناصري
هم همين جوريهاست؟ فقط مانده بود به بچة مهمانت تجاوز كني كه كردي .به قول
سالخي زار ميگريست ،به يكي قناري دل باخته بود». شاملوَ :
«ببين رفيق ،قرار نشد مسايل شخصي را قاطي كني .خواهش ميكنم ،خواهش ميكنم».
«االغ! به خانة تو پناه آورده بود .نميفهمي؟»
«نه ،نميفهمم».
«تا حاال به روت نميآوردم ،ولي حاال كه ميخواهي برگردي ،بگذار حرفم را بزنم .تو
دختر پانزده سالة رفيق قديميات را»...
با مشت كوبيدم روي ميز كه ليوان چايم برگشت .گفتم« :آقاي شاعر! تمامش كن .شما
شاعرها و نويسندهها يك مشت آدم ناكس عوضي هستيد كه »...و ساكت شدم.
گفت« :سعيدي سيرجاني را در زندان كشتهاند ،ميرعاليي را توي خيابان كشتهاند ،مدير
آن مجله دارد زير فشار دادگاه و بازجويي پرپر ميزند ،تو ميخواهي برگردي؟ اين
يعني بيالخ به همة اين مبارزه».
«شماها ياد گرفتهايد فقط از خودتان حرف بزنيد .سهتا كشته دادهايد داريد كون دنيا را
پاره ميكنيد .صدوپنجاه هزارتا كشته دادهايم ،شازده!»
«مگر كسي ازتان خواسته بود كه»...
حرفش را بريدم« :چپيدهايد توي برج عاج ،و خودتان را شاعر ملي جا ميزنيد».
«آره .از ديو و دد ملوليم ،مجيد خان .از افرادي مثل تو».
درازكش افتادم روي تخت .حوصلهاش را نداشتم .قدري در اتاق شلنگ تخته انداخت و
مزخرف گفت و رفت.
خبرها چه زود ميپيچد! اين كابوس طوالني ترس و نكبت كي تمام ميشود؟ تا فردا شب
من دق ميكنم .اين همه سال مثل برق و باد گذشت ،ولي امروز خودش به تنهايي يك
قرن است .به اميد فردا روزمان را شب ميكنيم و هيچوقت يادمان نميماند كه فردا
همين امروز است .دنبال چيزي ميگرديم كه نميدانيم چيست ،يا ميدانيم و ميترسيم
بگوييم ،اسمش را گذاشتهايم فردا.
پيغمبر من آقاي توبياس واگنر يك شب از خودش ميپرسد عدد بعد از هفت چيست؟
يادش نميآيد ،و هرچه فكر ميكند ،به نتيجهاي نميرسد .دوباره از يك ميشمارد و
ميرسد به هفت .آنوقت در ميماند .پا ميشود لباس ميپوشد و از خانه ميزند بيرون.
آنقدر در شهر دنبال عدد بعد از هفت ميگردد كه يك جا بيهوش ميشود و ميافتد.
گمانم همين اطراف بوده ،درست در مركز شهر آخن كه اگر كسي در آن حلقههاي تودرتو
سرگردان شود ،محال است بفهمد كجا بوده و به كجا ميرفته .او را ميبرند بيمارستان ،و
چند روز بعد ميآورندش اينجا .اوايل با من حرف نميزد ،بعد رفته رفته اعتمادش را جلب
ن بهش كردم و حاال يكي از دوستان نزديك من است .اينجا همه توبي صداش ميكنند ،فقط م
ميگويم آقاي توبياس واگنر .با اينكه چهلوسه ساله است ،و هيچ نيازي به عصا ندارد ،اما
يك عصاي باريك دست ميگيرد و گاهي در خيابان جلو آسايشگاه راه ميافتد .عينك گرد
ميزند ،با ريشي بلند ،و آن پالتو سياه كه تا قوزك پاهاش را ميپوشاند شبيه فيلسوفي است
كه از انجمن شبانة مردگان برگشته و راز هستي را به تمامي فهميده است.
يك شب كه رفته بودم تلفن بزنم ،از دور ديدمش .باران ميباريد و او بهآرامي پيش ميآمد.
صليب بزرگ باالي ساختمان را شبها روشن ميكنند و نور سفيد در البالي مه و باران و
صليب ،آدم را از ترس ميكشد .انگار صليب را در پردة آسمان فرو كردهاند و آن را
شكافتهاند تا چيز خوفناكي از آنطرف پرده نشان دهند .من توي باجة تلفن مانده بود م كه چه
جوري اين راه را تنهايي برگردم .دندانهام از سرما بهم ميخورد و ته دلم هي خالي ميشد،
ميترسيدم بيايم بيرون ،ميترسيدم به صليب نگاه كنم ،ميترسيدم تكان بخورم .دستهام را
در جيبهام فرو كرده بودم و پشت به صليب ته خيابان را نگاه ميكردم كه ناگاه آقاي توبياس
واگنر را ديدم .مثل يك فرشتة نجات داشت به طرف آسايشگاه ميرفت .تند يك سيگار روشن
كردم و با خوشحالي از باجة تلفن بيرون زدم ،به طرفش دويدم و گفتم« :آقاي توبياس واگنر
عزيز».
اول جا خورد ،بعد كه مرا بجا آورد ،لبخندي زد و گفت« :آه ،شماييد؟» و با من دست داد.
انگشتهاي باريك و سردش توي دستم به من امنيت ميداد.
گفت« :نيست كه نيست».
«چي؟»
«عدد بعد از هفت».
«باالخره شما پيداش ميكنيد .من مطمئنم».
«ميترسم .ميترسم آقاي»...
«مجيد .مجيد اماني».
لحظهاي ايستاد .با آرامش و لبخندي در تمامي صورت گفت« :حالش را داريد كمي قدم
بزنيم؟»
با اينكه باران ميباريد ،من گفتمـ كه بله ،خيلي دلم ميخواهد قدم بزنيم ،و از همان جا
برگشتيم .خيلي شمرده شمرده گفت« :ببينيد آقاي قورباغه ،يك ،دو ،سه ،چهار ،پنج ،شش،
هفت ،اما عدد بعد از هفت چند است؟»
«هشت».
«نخير .اين يك دروغ بزرگ است كه ما نبايد باور كنيم .تا هفت را ميدانيم .اوكي .اما بعد از
هفت را كسي نميداند .مدتهاست كه دارم دنبالش ميگردم .بيهوده است ،هيچوقت پيداش
نميكنم ،اما نااميد مطلق هم نيستم .داشتم فكر ميكردم تمامي كساني كه خودشان را كشتهاند
به همين نقطه رسيدهاند .تا هفت شمردهاند ،و عدد بعد از هفت را پيدا نكردهاند .اميدوارم
كسي به اين روز نيفتد ،يكباره هر چيزي معناي خودش را از دست ميدهد ،لغتها بيمعني
ميشوند .همه چيز منتهي ميشود به»...
وقتي ته سيگارم را پرت ميكردم توي باغچه ،زير يك درخت دو نفر را ديدم كه مشغول
بودند .آقاي فوگل زانو زده بود و سرش را تكان تكان ميداد ،اما مرد پشت سرش را در
تاريكي تشخيص ندادم .سيگاري به آقاي توبياس واگنر تعارف كردم ،يكي هم خودم برداشتم،
و همين جور كه ميرفتيم كبريت كشيدم.
گفت« :از فردا به آدمها دقت كنيد ،ببينيد چطور در حال تالشاند .تند يا ُكند هركس دنبال عدد
گمشدهاش ميدود .بيشتر مردم سرگردانند و نميگويند دردشان چيست .پنهان ميكنند ،اما
بعضيها مثل من به زبان ميآورند .مثالً آدمي مثل چيفتن دنبال گذشتهاش ميگردد و هميشه
خيال ميكند گذشته پشت سرش است .خانم يونگمن همه را خواهر پرستار ميبيند .يا خود
شما آقاي قورباغه ،وقتي كسي آزارتان بدهد با مشت ميخوابانيد توي صورتش .و يا فوگل
كه فكر ميكند نمايندة بر حق خداست و دقيقا ً ميداند كه در چه لحظهاي زنش بهش خيانت
ميكند».
آقاي توبياس واگنر خيلي در تصميمگيري من مؤثر بود .البته مسايل ديگر هم بود كه به خودم
مربوط است .دلتنگيها ،رفتار خشن ادارهجات ،احساس خارجي بودن ،يا مثالً لجبازي با آن
شاعر عينكي .وقتي سه روز بعد از ورودم به تهران نارنجكم را تحويل بگيرم ،ميفهمد كه
شعر يعني پشم .از اين گذشته ،مگر وقتي آدم ميخواهد به مملكتش برگردد بايد به التماس
بيفتد؟ فوقش تعهد ميكني كه ديگر به فعاليت سياسيات ادامه ندهي .ما كه مدتهاست كاري
نميكنيم .رك و راست ميگويم :برادر ،اسد ،نديده بگير و پروندهام را بياور بيرون ك ه توي
مستراح بسوزانيم و قال قضيه را بكنيم .توي مملكت ما همه چيز امكانپذير است .اگر مامان
ازش بخواهد جرئت نميكند نه بگويد .هرچه باشد برادر بزرگ ماست.
برادريم ،رفيق! فوقش گوشت تن همديگر را تكه تكه كنيم و بخوريم ،استخوانهامان را كه
ديگر دور نمياندازيم .وقتي شعار ميدهند سياسيكارها ميتوانند برگردند ،البد فكر اين
چيزهاش را هم كردهاند .شنيدهام بيشتر از سه هزار پناهنده پاسپورتهاشان را پس دادهاند،
و رفت و آمد ميكنند .خون هم از دماغ كسي نيامده .من چرا نه؟ پوسيدم رفيق ،پوسيدم.
چهار سال است افتادهام توي اين بيغولة تاريخي .ميگويم تاريخي براي اينكه ميدانم اين
آسايشگاه چهارصد سال قدمت دارد .روزگاري اطراف اين ساختمان به جاي خيابان خندق
بوده و بيماران وبايي و طاعوني را قرنطينه ميكردهاند .اينجا آخر دنياست ،ايستگاه آخر
آدمهاست ،خانة آخرين دست و پا زدنها .از همه جاي دنيا هم آدم اينجا هست ،ما ايرانيها
درصدمان زياد نيست ،به نيم درصد هم نميرسيم .اما شنيدهام چند پزشك ايراني در بخشهاي
ديگر كار ميكنند .اينجا خانة قانون است ،بايد با اين قانون بسازي ،حتا اگر تو را به نابودي
بكشد ،به لجن بكشد ،به جهنم بكشد .مجبوري هرچه بهت ميدهند بخوري ،هر دارويي را كه
تجويز ميكنند مصرف كني تا حركات بدنت مثل آدم آهني مكانيكي بشود ،كيسة زير چشمهات
ورم كند و آويزان شود .از خودت ابتكاري نداشته باشي ،برات تصميم بگيرند ،و با قانون
اينجا توي سرت بكوبند و با انگشت نشانت بدهند .چهل سال هم بگذرد كسي نميگويد خرت
به چند.
چهار سال كم نيست ،تازه با آن نه سال ميشود سيزده سال ،خودش يك عمر است .پدر،
مادر ،ما متهميم .اين جمله مال كي بود؟ علي شريعتي .چقدر ازش بدم ميآيد .جنبش چپ را
به تعويق انداخت ،انقالب را به انحراف كشاند ،ما را هم به اينجا پرتاب كرد .وگرنه كسان
ديگري بايد اينجا باشند و خاية ما را دستمال كنند كه به مملكت راهشان بدهيم.
تقهاي به در خورد ،رشتة افكار مجيد گسست ،و پيش از آنكه بتواند خودش را از سردرگمي
تاريخي و جغرافيايي نجات دهد ،د ِر اتاق باز شد و پرستار آمد تو .مجيد تنها در فاصلة
كوتاهي توانست يك تف مختصر به كفشش بزند و بايستد.
پرستار گفت« :آقا مجيد ،اين چه كاري بود كردي؟»
مجيد گفت« :يك تيك قديمي ،يك عادت مزخرف».
«خيلي خوب ،ديگر تكرارش نكن .ببينم مگر تو صداي زنگ را نشنيدي؟»
«خيال كردم صداي ناقوس ِدير برادران آلكسيانا را شنيدهام».
«پس يك چيزي شنيدي؟»
لحظاتي در سكوت گذشت و پرستار خيره به مجيد نگاه كرد.
«تازگيها كمي بيدقت شدهام .بيدقت».
«خيلي خوب .راه بيفت .اگر دير برسي چيزي گيرت نميآيد .فقط يادت باشد توي سالن
غذاخوري به كفشهات»...
«بله ،البته .ولي باور كنيد دست خودم نيست ،آقاي پرستار .من آدمي هستم كه»...
«اوكي مجيد .يادت باشد امروز ساعت دو كارگاه داريم .به موقع حاضر باش .ولي حاال داريم
ميرويم ناهار».
«بله ،البته».
مجيد بهدنبال پرستار از اتاق بيرون رفت .خواست در را قفل كند ،اما دستش ميلرزيد و كليد
جا نميرفت .پرستار كمكش كرد ،و بعد كليد را به او برگرداند .گفت« :نگاه كن ،هيچكس توي
طبقات نيست ،جز تو ».و راه افتاد .آرام راه ميرفت كه مجيد عقب نماند ،و زير چشمي
ميپاييدش و ميديد كه دارد تالش ميكند تا عقب نمانَد.
تمام چهار سالي كه در آسايشگاه رواني گذرانده بود ،در پف صورت و كيسة زير چشمهاش
ديده ميشد .انگار چهار سال تنهايي و انزوا را همراه آب به خوردش داده بودند كه با
ت تابلو نقاشي نگاه كند، حوصلهاي عجيب ساعتها روي تخت دراز بكشد و به برگهاي درخ ِ
يا به تكههاي ابر كه از آسمان پنجرهاش ميگذشت .سيگار هم مرتب ميكشيد ،آتش به آتش.
به همين خاطر و چيزهاي ديگر اتاق مجزا بهش داده بودند .با تختي لولهاي به رنگ آبي ،يك
ميز كوچك چهارگوش كنار پنجره ،يك گلدان بلوري كه هفتهاي دو بار چهار شاخه گل ميخك
در آن ميگذاشتند ،و كمدي به رنگ تختخواب كه دو در داشت .و مجيد همة دار و ندارش را
چپانده بود آن تو .كبريتهاش ،آخ چقدر كبريت داشت ،صدتا ،هزارتا ،عاشق كبريت بود.
شش پيراهن توسي چهارخانه هم داشت كه همه خيال ميكردند مجيد فقط يك پيراهن دارد .دو
شلوار آبي جين هم داشت ،و چهار جفت كفش كه پاهاش توي هيچكدامـ راحت نبود ،يكي تنگ
بود ،يكي نوك پاهاش را ميزد ،و از همه بدتر آني بود كه هروقت ميپوشيد سر درد
ميگرفت.
كفشهاش را از پا درميآورد ،ميگذاشت توي كمد ،دراز ميكشيد روي تخت ،كف دستش را
به پيشاني ميگذاشت و فكر ميكرد ،با خودش حرف ميزد ،فحش ميداد ،گريه ميكرد ،و در
هر تصميمي به بنبست ميرسيد .به ابرها با دقت خيره ميشد .زمان كش ميآمد ،دراز
ميشد ،سايه ميانداخت روي من ،آنوقت ميتوانستم هم روي تختم خوابيده باشد ،ه م زير
ساية درختي كه تك و تنها وسط چمنهاي ميدانگاه پشت آسايشگاه است .آدم ميتواند در آن
واحد در دو جا حضور داشته باشد ،يكي آنجايي كه هست ،يكي آنجايي كه ميخواهد باشد .هم
توي اتاق ،هم در پيادهرو ،در سينهكش آفتاب بيرمق آلمان كه وقتي از پشت ابرها سر
درميآورد ،مردم نيششان باز ميشود ،الكي ميخندند و به جاي يكبار ،دوبار روز آدم را
بخير ميكنند .واي به روزهاي ابري كه انگار با شوهر ننهشان حرف ميزنند .دهنشان را
ش ميكنند كه حالت از خريد كردن بهم كج ميكنند ،چشمهاشان را برميگردانند ،و جوري تُر
ميخورد .دلت ميخواهد هرچه خريدهاي پس بدهي ،يا هرچه خوردهاي باال بياوري .دلت
ميخواهد بگذاري بروي و يك روز آفتابي برگردي ،شايد يك پيرهن چهارخانة توسي گيرت
خودي
ِ آمد كه دو تا جيب سينه براي سيگار و كبريت داشته باشد ،يا براي چهار ورق كاغذ بي
تا شده كه شماره تلفن چند نفر روش نوشته شده ،اما اسمي كنارشان نيست .موقع نوشتن
خيال ميكني يادت خواهد ماند ،اما بعدها نميفهمي كه اين شمارهها مال كيست .گفتمـ من به
همة آدمهاي دنيا مشكوكم،ـ از همه بيشتر به نويسندهها ،به خصوص آنهايي كه از ايران
ميآيند .نميگويم از ايران آمدهاند ،ميگويم از جمهوري اسالمي آمدهاند .اگر دارند مبارزه
ميكنند چرا كشته نشدهاند تابه حال؟
گفتم من اقتصاد خواندهامـ آقا ،من بهتر ميدانم يا شما كه هيچي نخواندهايد؟ اين ديوار را
ميبيني؟ از اينجا بگير برو تا ته ،دو برابرش كن ،همه كتاب بود .همه را من تنهايي
خواندهام .ولي به بعضي افراد مشكوكم .مثالً اين عبدالوهاب شهيدي كه نوارش را گوش
ميكنيد ،ساواكي است .اسمش در فهرست ساواكيهاي روزنامة كيهان آمده بود .يا مثالً اين
ستار كه اسم اصلياش حسن ستارزاده است ،جزو فهرست ساواكيهاي مدرسة عالي
بازرگاني بود .مامان ميگفت« :آخر يك خواننده چه كاري در ساواك از دستش برميآمده؟»
گفتم « :همين سادگي ما را به باد داد ،مامان .همين جوري بله .كسي كاري از دستش البته
برنميآيد ،اما وقتي فكر كني كه ميرفته جلو شكنجهگرها و حالي بهشان ميداده كه صبح
وقتي مشغول بازجويياند آخرين آهنگ را زير لب زمزمه كنند" :تو نيستي و صداي تو،
هواي پاك اين خانه است" ،آنوقت معني ساواكي بودن را ميفهمي».
آهنگ را با همة احساس و از ته دل خواندم ،به ياد مدرسة عالي بازرگاني كه در طبقة پايين
با دخترها پينگ پونگ بازي ميكرد ،به ياد دختري كه پيرهن توسي چهارخانه ميپوشيد و
آرايش نميكرد ،و همين سادگي او را از همه زيباتر جلوه ميداد ،به ياد گذشتهها خواندم.
آنوقت پرستار غولپيكر نفسزنان آمد توي اتاق« :مردكة نرهخر ،چرا عربده ميكشي؟»
بيتربيت بود ،خشن بود ،عوضش كردند .اين پرستار آخري آدم مهرباني است ،اهل قبرس
است .گفتم« :آقاي پرستار ،چرا ما به اين روز افتاديم؟»
«قبالً هم پرسيدي و من بهت گفتم كه دليلش را در خودتان بايد جستجو كنيد».
«شما تحصيالت عاليه داريد؟»
«مگر من از تو ميپرسم كه چه تحصيالتي داري؟» و راهش را كشيد و رفت.
ت بگويم .اين ديوار را ميبيني؟ دو اتفاقا ً خوشحال هم ميشوم كه بپرسي .بگذار خودم برا
برابرش كن ،من كتاب داشتم ،اقتصاد و فلسفه و اين جور چيزها .همهاش را هم خوانده بودم.
براي خودم كسي بودم .اما تحصيالت دانشگاهي فقط يكسالونيم در مدرسة عالي بازرگاني كه
خورد به انقالب فرهنگي .و استادمان آقاي بنيصدر ،بعدها رئيس جمهور شد .پدرم حاج
فريدون اماني ،يك وقتي مديرعامل بي .اف .گودريچ بود ،حاال مديرعامل ايران تاير است،
عضو هيئت مؤتلفة اسالمي هم هست .برادرم ،جاكش از مقامات مهم وزارت اطالعات است.
برادر ديگرم مجاهد بود ،سالها در بغداد زندگي ميكرد ،و عاقبت در عمليات فروغ جاويدان
مثل يك جرقة آتش در سياهي شب گم شد.
پسر خوبي بود ،كلهشقيهاي خودش را داشت ،البته محبت هم داشت .الغرتر از من بود ،با
سبيل سياه مثل شبق .كمي شبيه من بود .بين من و مامان .مدتها كسي از او خبري نداشت،
ولي مامان ميگفت من ازش خبر دارم ،ميگفت سعيد زنده است ،هرجا هست ،زنده است .يك
برادر هم داشتيم كه بهتر است دربارهاش سكوت كنم .ايرج .بيچاره ايرج.
يادم نيست كه پدر گفته باشد« :من فقط سهتا پسر دارم ».اما يادم هست كه مامان با
انگشتهاش چهار را نشان داد.
پدر تأكيد كرد« :بانو ،من دارم راجع به شاهنامة فردوسي حرف ميزنم».
مامان گريه ميكرد .ميگفت« :تو جز خودت از چيزي حرف نميزني ».و گوشههاي
روسرياش را به چشمهاش برد كه راحت بتواند هق هق كند .بعد باال سر پدر ايستاد« :خون
ايرج من پامال شد .رفت كه رفت .خدا ازتان نگذرد ،هم به تو ميگويم ،هم به اسد .پسرم را
سربهنيست كرديد».
«خودش ،خودش را سربهنيست كرد».
«پدرش نمايندة مجلس بود و كاري براش نكرد! دلم از اين ميسوزد».
نفهميد چطور از پلهها پايين رفته بود .چهار طبقه را مثل آدم آهني پايين رفته بود و حاال جلو
پيشخوان سرآشپز ايستاده بود .سالن غذاخوري بوي رنگ آبي ميداد .سه روز بود كه
همهجا بوي رنگ آبي ميداد .ديوار سمت چپ را من زدم ،غلتك دسته بلند را در سطل رنگ
فرو ميكردم ،از اينسر ميرفتم آنسر .گاهي هم از باال به پايين يا برعكس .گوشهها را بايد
با فرچه زد ،اما فرچه ريزش مو داشت...
سرآشپز يوناني يك نوشابه و يك سيب قرمز توي سيني مجيد گذاشت ،و تا رفت غذاش را
بكشد ،فرصت مناسبي بود كه مجيد در چشم بهم زدني تفي به انگشتش بزند و خم شود بمالد.
ماليد.
سرآشپز يوناني كوبيد روي صفحة استيل پيشخوان .چنان كوبيد كه شيشهها لرزيد و همه
برگشتند .گفت« :امروز هم از ناهار خبري نيست .آرشلوخ!»
مجيد فقط زل زد به چشمهاش .ساكت و بيحركت زل زد .بوي تند روغن سوخته و رنگ آبي
در هم پيچيد .سكوت سالن بريد و باز همه شروع كردند به پچپچ .صداي گروه ُكر از باالي
صداي پيانو به پرواز در آمد .ناصر ناصري با انگشت بلندش گروه كر را نشان ميداد و رو
به باال حركت ميكرد .طبل ،طبل ،طبل .و لبخندي همراه اخم توي صورتش نشسته بود.
انگشتش را آرام بر رديف وسط نوازش ميكرد ،سازهاي بادي به حركت در ميآمدند .بوي
روغن سوخته و رنگ آبي ،باد كردن كيسة زير چشمها ،قفل شدن نگاه .آنوقت سيني پر
ميزد توي شيشة قدي پنجره ،ليوانها و نوشابههاي ميز كنار پيشخوان فرو ميريخت.
يك شيشه كوكتل مولوتُف روشن كردم و د ِر تانك را نشانه گرفتم .دود از الستيكهاي وسط
خيابان تنوره ميكشيد و شعلة آتش را ميرقصاند .صداي هللااكبر ميآمد .گفتم ساواكي
حرامزاده ،و ماشه را كشيدم .چيزي توي كلهاش تركيد و پاشيد به بدنة تانك .آنوقت خون
فواره زد و آن ساواكي حرامزاده دراز به دراز خوابيده بود ،يكي دو رعشه و تمام .از تانك كه
پياده ميشد ،دستهاش را به حالت تسليم باال برده بود ،اما من كاري نميتوانستم براش
تالفي
ِ بكنم ،و فقط ديدم كه گروهبان دو است .درست روز بيستودوم بهمن بود ،و من به
طبق اخالص بريزم. ِ خانه ماندن اجباري شب قبل ميخواستم هرچه از دستم بر ميآيد بر
انقالب بود ،و انقالب يعني همين .اگر يكبار ديگر انقالب شود ،باز هم هر كي از تانك پياده
شود ،ميزنم .و اين بار نوبت آخوندها است.
پدر گفت« :تنها وصيت من به شما اين است كه اگر بچهدار شديد و بچهتان پسر بود ،اسمش
را بگذاريد فريدون».
و انسي يك ماه مانده به انقالب پسري زاييد كه پيشاني نداشت ،فقط يك كلة كوچك پشمالو
داشت .آنقدر كلهاش كوچك بود كه آدم با ديدنش دلغشه ميگرفت .باالي ابروهاش موي سياه
پرپشتي جاخوش كرده بود ،و چشمهاي ريزش وقتي به اينطرف و آنطرف ميچرخيد ،به
قدري ترسناك بود كه انسي جيغ ميكشيد و بيهوش ميشد .بيشتر به بچة ميمون ميمانست
تا بچة آدم .پدر دستور داد كه بچه را به باغبانش در كرج بسپارند ،و خرجش را ماه به ماه
ميفرستاد .بعد خانه در سكوت تلخي فرو رفت.
گفتم مامان ،چرا اين خانة ما ساكت شده ،انگار ديگر كسي در آن زندگي نميكند .و ناگاه
دست انسي برفي روي شانهام بود .گفت« :داداشي ،ما كه هستيم».
مجيد زل زد و قفل كرد .مانده بود كه يك تف به كفشش بمالد و برگردد ،يا با ته كفش بكوبد
توي شيشة پيشخوان .وقتي زل ميزد ،كيسة زير چشمهاش مثل وقتي كه قورباغهها
ميخوانند باد ميكرد .صداي دويدن ميآمد ،كسي داشت از جايي دور تعقيبش ميكرد ،و
سكوت همه جا را گرفته بود ،سكوت وحشتناك.
گفتم مامان ،چرا اين خانة ما ساكت شده ،انگار ديگر كسي در آن زندگي نميكند .و ناگاه،
دست انسي روي شانهام بود .گفت« :داداشي ،ما كه هستيم».
دست پرستار مثل پنجة عقاب شانهاش را چنگ زده بود ،ولي آرام بود .گفت« :خيلي خوب،
مجيد .غذات را بگير و برو آنجا ».و با دست گوشة خلوت سالن را نشانش داد .يك ميز و يك
صندلي رو به حياط كوچك پشت آشپزخانه كه درختهاي غان داشت.
سرآشپز گفت« :صدبار بهش گفتهام اينجا از اين غلطها نكن ،ولكن نيست».
پرستار گفت« :خيلي خوب ،خيلي خوب .غذاش را بده».
سرآشپز بشقاب را كوبيد توي سيني مجيد .پرستار سيني را با يك دست برداشت و مجيد را به
طرف جلو هل داد« :راه بيفت».
راه افتاد ،اما هنوز نگاهش را بر نداشته بود ،سر برگردانده بود و همين جور كه ميرفت به
چشمهاي سرآشپز زل زده بود؛ بعد ديوار بود .دوباره برگشت ،اما ديگر چيزي ديده نميشد.
گفت« :آقاي پرستار ،من ميل به غذا ندارم .يعني اصالً حوصلهاش را ندارم».
هروقت خاگينه داشتيم ،ناصر نگاه غمانگيزي بهش ميانداخت ،لبش را كج ميكرد و
ميگفت« :اين هم اهانتي است به بشريت ».نان خالي را ترجيح ميداد.
«نه عزيزم ،بايد غذات را كامل بخوري».
و دستهاي مجيد ميلرزيد ،نگاهش ميلرزيد ،و نم اشكي ته چشمهاش خانه كرده بود .از
پشت شيشة ضخيم عينك به پرستار نگاه كرد« :اجازه ميدهي برگردم توي اتاقم؟»
«نه عزيزم .تو بايد غذا بخوري .بعدش هم كارگاه ».و او را نشاند پشت ميز .غذا را جلوش
گذاشت« :ميفهمم .اصالً كار خوبي نكرد».
مجيد برگشت و باز نگاه كرد .پرستار داشت با قدمهاي بزرگ بهطرف پيشخوان ميرفت.
وقتي به آنجا رسيد چيزي گفت و گذشت .انگار با دستهاي بلند و كشيدهاش توپ بسكتبال را
ميانداخت توي حلقه ،و بعد برميگشت كه توپ دوم را بگيرد.
سه درخت غان برابر پنجره زير باران و هواي سرد ،ريز ريز ميلرزيدند .مثل هر روز بايد
از سيب زميني سرخكرده شروع ميكرد كه تسمه نشود ،بعد ميرفت سراغ سوسيس كه در
رب گوجه غوطه ميخورد .طعم كافور را ديگر نميفهميد ،و بوي رب گوجه ميزد توي
دماغش .با دو دست شروع كرد ،يكي با اين دست ،يكي با آن دست.
سيب زمينيها را ميماليد به رب گوجه و در دهنش ميگذاشت .مزة ِگل ميداد ،و دلش را
آشوب ميكرد .بعد صداي چيفتن را شنيد كه داشت با خودش حرف ميزد.
تمام چهار سالي را كه در آسايشگاه گذراندم ،بيشتر تنهايي غذا خوردم .رو به يك پنجره با
چهارقاب شيشهاي كه درختان غان را به تساوي تقسيم ميكند .توي هر قاب تكههايي از هر
سه درخت هست .زمين هم چمنزار اسبهاي خيال است ،ميتوانند بيايند بچرند .عزيز هم
يكي از همين اسبها بود ،اسم خودش را گذاشته بود كامران ،فقط به اين خاطر كه كيس
پناهندگياش كامران را بهتر از عزيز ميپذيرفت .در كار سياسياش شكي نبود ،اما راهش را
ايراد گرفته بودند .گفته بود از راه كوه آمدم ،با اسب ،بعد هم از تركيه رفتم روماني و از آنجا
سه روز توي جعبه زنجير يك كاميون خوابيدم ،بعد هم وارد آلمان شدم .اما آنها باور
نميكردند ،ميگفتند با لوفتهانزا يكراست آمدهاي فرانكفورت .شمارة پرواز را هم پيدا كرده
بودند .از بچههاي مدرسة عالي بازرگاني بود ،عاشق بيليارد .وسط درس از كالس پا ميشد
ميرفت بيليارد .ما نميرفتيم ،ما بيليارد جيبي بازي ميكرديم ،و مطمئن بوديم كه مردها وقتي
مدت طوالني دست در جيب شلوار ميكنند ،مشغول بيليارد جيبياند.
وقتي چيفتن گفت« :روز بخير ».مجيد نشنيد .سيب زمينياش تمام شده بود ،دست راستش را
در جيب شلوار كرده بود و داشت بيليارد جيبي بازي ميكرد .با دست چپ چنگال را گرفته
بود كه ماهيچه را تكه تكه در آبش بغلتاند و ببلعد ،با نگاهي به درختهاي غان ،و هوس
سيگار همراه غذا ،اما در غذاخوري ممنوع بود .حاال صداي چيفتن را شنيد كه هورهور
ميكرد و دنده عقب بهطرف ميزش ميرفت ،كمي كج ميشد ،از باالي شانه نگاه ميكرد،
نوك زبانش را ميگذاشت گوشة لب ،و ميرفت .از صبح تا شب راه ميرفت .ميگفتند از
وقتي فهميده كه مادرش به پدرش در زمان جنگ خيانت ميكرده ،دچار افسردگي شده و ده
سال است كه در آسايشگاه برادران آلكسيانا به سر ميبرد .اهل آخن بود ،و هميشه ميگفت:
«ما بايد گذشتهمان را با دقت بررسي كنيم ،گذشته پشت سر ماست .روزي كه جنگ تمام شد
من دو سالم بود».
اسمش هرمان بود ،اما بهش ميگفتند چيفتن .از نيمرخ شبيه بتهوون بود ،بتهووني كه
صورتش را كشيده باشند ،دراز و پرچروك ،با موهايي بسيار آشفته ،و دو كيسة پفكردة زير
چشمها .حاال داشت هورهور ميكرد .هنوز به ميزش نرسيده بود .ميگفت صداي هورهور را
هميشه توي مغزش ميشنود .يكبار همين چند روز پيش به اتاقم آمد و گفت« :تو چهكار
كردي كه اتاق خصوصي گرفتي؟»
گفتم« :خوشرفتاري».
«مرا انداختهاند توي چهار نفره ».در را بست و رفت.
چند دقيقه بعد دوباره ،بيآنكه در بزند ،شانهاش را از الي در داد تو .گفت« :داشت يادم
ميرفت .خيلي خصوصي بگويم كه بداني اين صداي هورهور از كجاست .ديشب باالخره
فهميدم».
«بيا بنشين يك سيگار بكشيم».
دنده عقب خزيد توي اتاق« :البته سيگار ميكشم ،ولي نشستن نه .همين جوري ايستاده،
اوكي؟»
كنار ميز ،پشت به من ايستاده بود ،و از باالي شانه نگاه ميكرد .يكي از سيگارهاي مرا
روي
ِ برداشت و با كبريت خودش روشن كرد .بوي تندي ميداد ،بويي شبيه ادرار ،يا عرق
عرق .وقتي دود سيگارش را به پنجره فوت ميكرد گفت« :من يك آلماني اصيل هستم كه لقب
فون دارم .هرمان فون اشنايدر».
به فارسي گفتم« :به تخمم».
«خيلي خوب ،من دارد ديرم ميشود .تا بعد ».و دودكنان راه افتاد .راستي كه خوب اسمي
براش گذاشته بودند .شبيه تانك چيفتن بود .محكمـ و پر سر و صدا .دقيق كه نگاه كردم فهميدم
صورتش شبيه بتهوون نيست .خيلي دراز بود .فقط چشمهاي درشتي داشت ،با موها
ي
آشفته .شبيه كي بود؟ خدايا شبيه كي بود؟ گفتم« :آمده بودي بگويي صداي هورهور مغزت
را كشف كردهاي».
دم در ايستاد .يك دور كامل زد .بعد از پشت سر به من نگاه كرد .زبانش را گذاشته بود گوشة
لبش و با لبخندي موذيانه نگاهم ميكرد .در همان نگاه دريافتم كه شبيه فيدل كاسترو است،
بدون ريش ،بيكاله ،و با موهاي آشفته .به آلماني بودنش كمي شك كردم .خيال كردم
ميخواهد برگردد و بنشيند .مردد بود .دو تا پلك زد و گفت« :ديشب فهميدم كه صداي
هورهور كورههاي آدمسوزي در جنين من ثبت شده .اگر تاريخ خوانده باشي ميفهمي كه حق
با من است .كاريش هم نميشود كرد .هميشه اين صداي لعنتي بايد با من باشد ».و
بيخداحافظي يك دور كامل زد و رفت.
بهش گفتم« :زيپ شلوارت باز است ».كمربندش هم آويزان بود.
لحظهاي بعد در را دوباره باز كرد ،كله كشيد و با همان لبخند موذيانهاش گفت« :مجيد
قورباغه!»
«هالتس مائول».
غذاش كه تمام شد ،احساس كرد سنگين شده است .حاال چه جوري از اين همه پله باال برود؟
آسانسور لكنته هم كه مال مواقع اضطراري است .بهتر نيست بروم كافه ديالوگ بنشينم و يك
قهوه سفارش بدهم كه خوابم بپرد و براي كارگاه آماده شوم؟ اين هم آخرين كارگاه رفتن .به
پرستار ميگويم امروز هم مرا ببرد قسمت نجاري .از رنگمالي خسته شدهام .بوي رنگ
بدجوري توي مغزم ميماند.
نگاهي به اطراف انداخت و عجالتا ً ميتوانست تف ديگري بمالد ،و بعد كاري نداشت ،آرام
شده بود.
تمام چهار سالي كه در آسايشگاه رواني گذرانده بود ،در پف صورت و كيسة زير چشمهاش
ديده ميشد .جوري كه قاب عينك فرو رفته بود توي كيسهها ،و جا خوش كرده بود .و نوك
بيني كوچكش از دايرههاي عينك به زحمت ديده ميشد .انگار چهار سال تنهايي و غربت را
همراه غذاي تكراري به خوردش داده بودند كه وقتي راه ميرود پاهاش را روي زمين بكشد،
مثل كساني كه زنجير به پاهاشان بسته است ،و شانة چپش افتادهتر از آن يكي بود .يا شايد
شانة راستش رشد بيرويه كرده بود .كشتي درهم شكستهايـ را ميمانست كه روزي ابهتي
داشته ،موقع راه رفتن سينه را ميداده جلو ،به زير پاش نگاه نميكرده ،به افقهاي
دوردست خيره ميشده كه همه چيز را يكجا ببيند.
از سالن غذاخوري كه بيرون آمد ،مسيح مصلوب بر ديوار خشكيده بود .و ساعت ديواري
لنگردار قديمي از سالها پيش روي شش و هفت دقيقه مانده بود .به قول آقاي توبياس
واگنر« :اين درست همان لحظهاي است كه مسيح را مصلوب كردند .شش و هفت دقيقه.
عقربه در عدد هفت مانده .دقت كن ،قورباغه».
يك بيمار پير را با چرخ دستي به راهرو سمت راست ميبردند .مال طبقة اول بود ،انگشت
سبابهاش را در گوشش كرده بود و تكان تكان ميداد؛ و مرد سياه درشت اندامي چرخش را
ميبرد.
مجيد خودش را كنار كشيد كه بگذرند .پيراهن توسي چهارخانه و آن كت مشكي كلفت به تنش
زار ميزد و به پيرمردي شبيهاش ميكرد كه از گردونة آدمهاي سالم خارج شده ،و اگر زود
به دادش نرسند ،امروز و فردا بايد يك چرخ دستي براش فراهم كنند .پشت ديوارهاي
شيشهاي در تبعيد خود ،تبعيد شده بود .مردي كه روزگاري حضورش شوري در جماعت به
پا ميكرد و از وقتي وارد سالن سخنراني ميشد ،براش كف ميزدند ،و آنقدر ميزدند تا
دستهاش را باالي سرش درهم گره بزند و با هر «اماني» جمعيت ،تكاني به تمام بدنش
بدهد .سبيل سياه يكدست ،عينك دور سياه .و بعد وقتي پشت تريبون قرار ميگرفت ،صداش
سكوت را ميساخت:
«خلق قهرمان ايران!»
پيراهن توسي چهارخانه تنش ميكرد ،با شلوار جين ،و كت مشكي يقه بلند ،دو ساعت پشت
تريبون يكنفس حرف ميزد ،و هرجا كه الزم بود ،با دقتي بينظير قوزك انگشتش را روي
تريبون جوري ميكوبيد كه صداي طبل در سالن طنين بيندازد و ته دل همه را از هيجان
بلرزاند.
سكوت غمبار و آن رنگ نخودي پلهها آدم را ميكشت .مردي درهم شكسته و ذليل كه بر اثر
مصرف داروهاي جور واجور نميتوانست حركاتش را مهار كند ،به دست و پاش تسلط كامل
نداشت ،پاي پلهها ايستاده بود و فكر ميكرد چه جوري اين همه پله را باال برود ،آرا م آرام
خود را بكشد تا به اتاقش برسد ،در را ببندد ،كنار پنجره روي صندلي بنشيند ،سيگاري
روشن كند ،خودش باشد و خودش .لحظات پايانياش را تماشا كند ،ببيند چه جوري دست و
پا ميزند تا تمام كند .خوب ،آدم يك جايي بايد وا گذارد ،اينكه عيبي ندارد ،اما چه جوري؟
ناصر ميگفت« :خدايا چگونه زيستن را به من بياموز ،چگونه مردن را خود خواهم
آموخت».
زدم توي ذوقش« :باز هم كه حرف اين مردكه را تكرار ميكني؟ جان مادرت ول كن،
عبدالناصر!»
نه .بايد اين چيزها را دور بريزد ،سيگاري آتش بزند و از پنجره مردم را تماشا كند كه گذر
زمان براش عليالسويه باشد .از گتوي وحشتناكي كه براش ساختهاند جدا شود ،تنها بنشيند
تا نشنود چه اسمي براش گذاشتهاند« :مجيد قورباغه».
از همان سال اول اين اسم را يك بيمار آلماني برام گذاشته بود .گفتم« :توماس ،تو به من
اتهام زدهاي كه من قورباغهام .ازت شكايت ميكنم و اگر نتواني اثبات كني ،مادرت گاييده
است».
گفت« :البته كه اثبات ميكنم».
آرسن لوپن بود ،ولي بامزه بود .آدمي كه بتواند خودش را سالم و عاقل جا بزند و رفيقش را
چهلوهشت ساعت در بيمارستان رواني اسير كند ،يك نابغه است.
گفت« :قورباغه! ميداني چي شد؟ يك شب احساس كردم خداوندگار زمين و زمان منم .همه
چيز زير بال و پر من است ،اگر پشهاي در آنسر دنيا ويز ويز ميكرد ميشنيدم .اصالً يك
جوري شده بودم كه حاال نميتوانم برات بگويم .به رفيق م گفتم من خداي تو هستم .گفت
هستي كه هستي ،لِك ميش اَم آرش .گفتم هالت دي كالپه ،زانو بزن .و اين جوري جلوش
سينه سپر كردم .گفتم زانو بزن .گفت نميزنم ،و من با مشت زدم توي صورتش .بيهوش شد
و وسط آشپزخانه افتاد .بعد فكر كردم به زنش تجاوز كنم ،نشد .زنش پاچه ورماليدهاي بود
كه نگو .جيغ و داد ميكرد .خوب من داشتم باهاش سر و كله ميزدم كه شوهرش از پشت با
چوب كلفتي خواباند توي كمرم .نفسم بريد و دلغشه گرفتم .بعدش نميدانم چه باليي سرم
آمد ،فقط يادم هست كه وقتي رفيقم مرا به اينجا آورد ،به مسؤول پذيرش گفتم« :آقاي
برادران آلكسيانا ،اين رفيق من حالش اصالً خوش نيست ،ميخواست به زن من تجاوز كند.
و همة داستان را وارونه تعريف كردم .رفيقم چهلوهشت ساعت به جاي من اينجا بود و من
دور و بر خانهاش تالش ميكردم كه يك جوري بروم تو و با زنش بخوابم .ا ّما نشد .گير
افتادم .خوشت آمد ،مجيد قورباغه؟»
و آنقدر اين اسم دهن به دهن گشت كه مجيد روز به روز بيشتر شبيه قورباغه شد .هروقت
به آينه نگاه ميكرد قورباغة سبزي توي آينه ميخواند« :گوار...گوار»...
پلك زد .تصوير قورباغه رفت ،خود
فصل تو
شايد همه چيز با يك عكس آغاز شد.
ت ديگر به شانهتو در عكس نيستي .پدر وسط نشسته ،دستي به شانة مامان و دس ِ
انسي ،و ما سه برادر يك پله پايينتر نشستهايم .يكيمان كم است .تو هميشه كم بودي،
جواني ما
ِ و گاه اصالً نبودي .مثل حاال كه نيستي .زير خروارها خاك در زمان گمشدة
خفتهاي .جايي در خاطرههاي من پشت سهپاية دوربين ايستاده بودي و از دريچه
دوربين نگاه ميكردي ،با يك چشم بسته منتظر شكار.
گفتي« :گويند كه زاغ سيصد سال بزيَد و گاه سال عمرش از اين نيز درگذرد .عقاب را
سا ِل عمر ،سي بيش نباشد».
پدر گفت« :ادبيات بلغور نكن .بينداز».
انداختي .تقريبا ً همه عكسهايي كه تو انداختي و بعدها از بين رفت همين جورها بود.
شايد در يكي دو تا از عكسها ،ما سه برادر دست در گردن همديگر انداختهايم و انسي
جلو ما نشسته ،با پيراهن حاملگي آبيرنگ؛ يا مامان و انسي جاي ما نشستهاند و ما
برادرها رفتهايم كنار پدر؛ و يا مامان و انسي وسط نشستهاند ،من و سعيد اينطرف،
اسد و پدر آنطرف.
جواني تو در زندگي همة ما خالي است .هميشه ِ اما تو در عكس نيستي .هميشه سالهاي
يك جاي دل تنگ است ،غمي گوشة خندهات كمين كرده مثل ابر سياه دارد از يك سوي
نم اشكي گوشة چشم ميماند براي روز مبادا ،يا آسمان پيش ميآيد كه ويرانت كندِ .
ميماند كه هميشه باشد.
تو خواسته بودي كه ما بگوييم «چاي» و انسي گفته بود «هلو» تا به رسم ديرينة
عكسهاي يادگاري لبش غنچه شود ،اما يادم نيست چرا همه زدهايم زير خنده .و آفتاب
پاييزي سال 57در باغ ميگون چشممان را زده است ،با ابروهاي درهم ِ تند آن جمعة
كشيده ولي خندان به دوربين نگاه ميكنيم تا رابطههاي عاطفي در عكس ،آن هم تنها
عكسي كه براي من باقي مانده ،به رسم يادگار خشك شود .مثل جنازة مومياييشده بماند
براي عبرت ،يا بماند براي ثبت در تاريخ .مثل پروانهاي رنگي بر سينة ديوار بچسبد ،و
بهطور اتفاقي الي كتاب سيذارتا -به حرمت ياد تو -سالها شهر به شهر بگردد و بماند
غريبي من كه به دادم برسد ،و حسرت آن آفتاب و آن خانه و آن آدمها
ِ براي روزگار
مرا از سر درگمي دردناك به در آورد كه هواي تو به سرم بزند ،شايد به اين آرزو
برسم كه بتوانم به سراغت بيايم و سينه بر سنگ قبرت بمالم و صدات بزنم« :ايرج!»
«بيا مجيد ،اگر ميخواهي آدم بشوي اين را بخوان».
«چرا اينقدر اصرار داري كه خصلتهاي بورژوايي را در من تقويت كني؟»
«جنبش چپ ما به كتاب نياز دارد .اسد و سعيد كه به خرجشان نميرود ،يكيشان مثل
شياف رفته توي كون رژيم ،آن يكي هم فكر ميكند جهان را فقط مجاهدين ميتوانند
تبيين كنند .دو روي يك سكه .و هر دو مسخ شده .تو حواست را جمع كن .تو اقالً اين
كتابها را بخوان».
پا شدي در قفسة كتابخانهات گشتي« :مثالً اين ،سير روز در شب ،يا اين ،گوشهنشينان
آلتونا ،يا در انتظار گودو ،طاعون ،بيگانه ،شاه لير ،عقايد يك دلقك ،چه ميدانم ،مثالً
اين ،حكايت مرد ناشناس».
زير بار سنگيني آن كتابها كمرم خرد ميشد ،چشمهام سياهي ميرفت و چهار خطش
را هم نميتوانستم بخوانم .اصالً ضرورتش را احساس نميكردم .براي چي بايد داستان
و رمان و شعر بخوانم ،براي چي واقعيتهاي تند و مهم جامعهامـ را بگذارم كنار ،بنشينم
تخيالت نويسندگان را در روزگار شكمسيريشان بخوانم؟ ما داريم در زمان عبور
ميكنيم ،در مهمترين لحظههاي تاريخمان كه انقالب كردهايم ،خون دادهايم و حاال داريم
كنار گذاشته ميشويم ،داريم زيرزميني ميشويم ،ايرج.
بعد هم سالها گذشت ،سروكارمان افتاد به بيغولههايي كه در كابوس هم نميديديم ،و
نفهميديم چرا؟ خيال ميكرديم داريم در زمان عبور ميكنيم اما زير چرخهاي سياهش له
شديم.
گفتي« :انقالب هنوز تمام نشده .فعالً يك مرحلهاش را پشت سر گذاشتهايم .بايد مبارزه
كنيم كه قدرت بين مردم تقسيم شود ».و پيپت را چاق كردي و دوباره در كتابخانه دنبال
كتاب گشتي« :بخوان ،بخوان و برو به عمق .سياست موجسواري است ،اما ادبيات
يعني غواصي .شايد همين بهتر كه دارند ما را پس ميزنند و انقالب را چپو ميكنند كه
ياد بگيريم خودمان را بسازيم ،اعتراض كنيم ،مبارزه كنيم تا به عدالت اجتماعي برسيم،
به سوسياليسم انساني ،سوسياليسم همراه با دموكراسي نهادينه شده .بيا اين را
بخوان».
ي و افسانههاي تِباي را بهطرفم مثل هميشه با چرخشي روي پاشنة پا بهطرفم برگشت
دراز كردي« :اين را هم بخوان ،خوابگردها .كتابهاي جامعهشناسي بخوان ،منشأ انواع
را بخوان ،چه ميدانم مجيد ،شاملو بخوان :پ ِر پرواز ندارم ،اما دلي دارم و حسرت
درناها .يا فروغ بخوان ،فروغ خيلي آدم است».
«فروغ فاحشه بود ،ايرج».
«ديگر اين مزخرفات را تكرار نكن».
آنقدر با مهر اخم كردي كه خجالت كشيدم و سرم را زير انداختم.ـ با اينحال گفتم:
«انقالب تندتر و خشنتر از چيزي است كه تو فكر ميكني .ما براي انقالب خون دادهايم،
جوانهايي كشته شدهاند كه اسطوره بودهاند .تو فكر ميكني سقوط ناگهاني ارتش
معنياش چي بود ،ايرج؟ كه با واقعيتها درست برخورد كنيم ،نه اينكه برويم توي
احساسات و شعر و خيالپردازيهاي عاشقانه».
«توي مملكتي كه هر دم از اين باغ بري ميرسد ،به حرفهاي من فكر كن ،بچه!»
«توي مملكتي كه هر دم از اين باغ بري ميرسد ،جاي گل و بلبل نيست .تا تو بيايي به
موضوع فرعي فكر كني هزار اتفاق ديگر افتاده است .ديشب چهار نفر از اراذل و ِ يك
اوباش اعدام شدند».
سر دادم ،درست صفحهاي را كه عكس جنازهها كنار هم چاپ شده روزنامه را بهطرفت ُ
بود .عكس هويدا از همه بزرگتر بود ،كنا ِر عكس آن تيمسارهاي حرامزاده.
آنسوي ميز ايستاده بودي و به پيپ سمبه ميزدي .ريزه ميزه بودي ،با سالك كوچكي
از زخم پشهزدگي دوران كودكي بر شقيقة سمت راست ،و چشمهايي شبيه پدر اما نه
سياه ،خاكستري .انگار كه برق تو را گرفته بود ،مثل مجسمه خشك شدي و از پشت
شيشههاي عينك چنان زل زدي به چشمهام كه مجبور شدم دوباره سرم را زير بيندازم و
به دستهام نگاه كنم.
«من آنچه شرط بالغ است با تو ميگويم .ولي تو واقعا ً از بابت اعدامها خوشحالي؟»
«آره ،خوشحالم ،ايرج .ساواكي و خائن و جالد را بايد ريشهكن كرد .نبايد كرد؟»
«بد نيست نگاهي هم به تجربة چين و شوروي و فرانسه و انقالبهاي ديگر بيندازي».
«انقالب يعني دگرگوني ،ايرج».
ف بزنم .چشمهات را نميديدم .گفتم: وقتي ميرفتي در هالة دود ،راحتتر ميتوانستم حر
«انقالب يعني تصفية خون ،يعني كثافت را بايد بيرون ريخت و خلق خالص را نگه
داشت .انقالب يعني»...
«همة تعريفها را ميدانم ،ولش كن .ولي يادت باشد مجيد ،ما آنقدر به خودمان مطمئن
هستيم كه نيازي به كشتن مخالفانمان نداشته باشيم .اين همه آدم ،اين همه مبارزه ،اين
همه كشته معنياش اين بود كه ما هم منطقمان گلوله باشد؟»
باز به پيپ سرگرم شدي .اما لبخند گوشة لبت عكس شد و در ذهن من ماند .روشن
كردي و باز در اليهاي از دود پيپ محو شدي« :خودت را تعريف كن ،مجيد».
«يعني چي؟»
«يعني اينكه تو كي هستي؟»
«من ،منم».
«آره تو خودت هستي .اما كي هستي؟ دنبالهرو استالين؟ سمپات انور خوجه؟ تو خجالت
نميكشي اين عقبافتادهها را چپ ميداني؟ يكبار بنشين خودت را براي خودت تعريف
كن .ببين براي چي داري مبارزه ميكني .واقعا ً براي چي؟ باالخره تو و سازمانت اهدافي
داريد .حرف حسابتان چيست؟»
«راديكال روي خط لنين .سازمان ما مخالف مرزهاي جغرافيايي ،مخالف تبعيض نژادي،
مخالف برتري قومي ،و مخالف هرگونه مذهب و دخالت آن در اجتماع و شئونات زندگي
مردم است .ما در صدد حكومتي هستيم بر مبناي آرمانهاي طبقة كارگر».
«خوب؟»
«همين».
هيچوقت يادم نميرود ،هيچوقت .يك سيگار زر درآوردم و با حالتي كه بخواهم جلو پيپ
اشرافيات قد علم كنم ،روشنش كردم و نشان دادم كه حرفهات هم همينطور است.
خيلي شايسه بود ،ايرج .خجالت ميكشم.
مجيد در صندلي عقب يك مرسدس بنز مشكي ،بين دو مأمور درشتاندامـ نشسته بود و
خيال ميكرد در آسايشگاه برادران آلكسيانا از پشت پنجرهاش دارد به خيابان نگا ه
ميكند.
مهدوي گفت« :دم آقاي خلخالي گرم ،تلفنها را جمع كرده بود و گذاشته بود توي يخچال
كه يكوقت چيزي مانع اعدام هويدا نشود».
«فكر ميكنم عكسها و روزنامهها را هنوز داشته باشم .وقتي رسيدم بايد بروم سروقت
خرت و پرتهام».
مهدوي گفت« :گاز را بگير ،آقا ،كار داريم».
و راننده گاز را گرفت.
ماشين با سرعت هولناكي طول اتوبانهاي تركيه را به سمت مرز ايران طي ميكرد ،و
مجيد خيال ميكرد كه سكوت در بخش چهار آسايشگاه مثل نتهاي نواختهنشده در هوا
معلق است ،روي تخت خوابيده و صداها را ميشنود« :نيشت هاگن ،آخن».
«بله ،اينجا آخن است».
«اين ميگويد اينجا هاگن است؛ اما هاگن نه ،آخن».
«بله آخن ،نه هاگن».
در را كه باز كردم فوگل با توبياس واگنر داشتند سر اين بحث ميكردند كه اينجا آخن
است و هاگن نيست ،اما آن مردكة ابله ميگويد اينجا هاگن است و نميفهمد كه اينجا
آخن است...
فوگل تا مرا ديد گفت« :هنوز نمردهاي؟»
«نه .هنوز زندهام».
«خيلي عجيب است».
«چي عجيب است؟»
«مدتي پيدات نبود ،خيال كردم مردهاي».
«نه .هنوز زندهام».
« ِرشت؟»
«اِشت».
خانم يونگمن كه صداي ما را شنيده بود ،ملتمسانه ميگفت« :خواهر! خواهر!»
درختها ،وقتي از شيشة ماشين نگاه ميكني كه با سرعت به عقب پرتاب ميشوند ،ياد
معلم كالس اول دبستان ميافتي كه ناظم مدرسه هم بود ،و هر روز صبح در يك صف
براه ميافتاد و با هر دو دست يكيدرميان پس گردني ميزد تا ببيند كي هست ،كي
نيست.
از سر صف كه شروع ميكرد ما دلهره ميگرفتيم .ميآمد ،ميآمد ،و وقتي رد ميشد،
توي دلمان ميگفتيم :حاال ميزند ،حاال ميزند ،حاال ميزند.
زد .يك تف پنهاني زد و ماليد ،تمام .زيرچشمي دو طرفش را هم پاييد ،و راننده را از
توي آينه نگاه كرد كه فقط ابروها و پيشانياش معلوم بود ،با چند چين افقي در
شقيقهها ،و چند خال مو كه روي پيشانياش فرود آمده بود .داشت جاده را ميبلعيد و با
سرعت ميرفت .هميشه اعالميههام را توي قطار مينوشتم .بر پدرش لعنت ،وقتي
سرعت ميگرفت ،ذهن من شروع ميكرد به فعاليت ،و تند و تند مينوشتم.
آلمان را بهخاطر راهآهن سراسرياش هميشه دوست داشتم .آلمان يعني راهآهن
سراسري كه اگر نداشته باشدش ،روستاي بزرگي است با ميليونها آدم سرگردا ِن منتظر
در جادهها كه انگشت شستشان را به طرف مستقيم حواله ميدهند.
دستهات را ضربدري گذاشته بودي به شانههات« :من درد در رگانم ،حسرت در
استخوانم ،چيزي نظير آتش در جانم پيچيد ».و صداي ناله مانندت در راهرو ميپيچيد.
مامان آمده بود بر درگاه اتاق« :باز چي شده؟»
«گردنم مال خودم نيست ،مامان».
درد داشتي .توي زندان مدتي ايستاده خوابيده بودي ،توي كمد .قبل از همان مصاحبة
تلويزيوني.
گفتي« :دردش ماند كه ماند».
مامان رفت و با ويكس برگشت« :خيلي خوب ،بخواب ببينم».
پيراهنت را باال زد و شروع كرد به ماليدن .چند پاره استخوان ،مثل جوجة سال قحطي.
موهاي جلو سر مامان داشت سفيد ميشد و من تا آن روز دقت نكرده بودم .رگههاي
سفيد در آن زمينة سياه توي چشم ميزد« :چرا نگفتي برات ويكس بياورم ،مامان؟
اينجا هم كه هستي چرا حرف نميزني ،مامان؟ ميخواهي از دكتر زركش برات وقت
بگيرم؟» ميماليد و به جسم نحيف تو نگاه ميكرد.
نه .تو در عكس نيستي.
نيستي تا باز بخواني« :تمامي خون رگانم را من ،قطره قطره قطره گريستم تا باورم
كنند ».و پيپ چاق كني و يك كتاب به من نشان بدهي «:اگر ميخواهي آدم بشوي اين را
بخوان».
هيچوقت نتوانستم بخوانمش ،برادر .عينكم عرق ميكند و سرم سياهي ميرود .اگر كتاب
ديگري بود حتما ً ميخواندمش .دستكم در اين سيزده سال غربت ميخواندم ،و اين
عكس را زودتر پيدا ميكردم كه در سالهاي بيخيالي و هيجانهاي سياسي يا پارهاش
كنم ،و يا نميدانم چه باليي سرش بياورم .همينجور الي كتاب ماند و من به ياد تو
ايرج ،كتاب را از تهران ،شهر به شهر كشيدم و آوردم تا اينجا كه هواي تو به سرم
بزند ،هواي مامان ،هواي انسي ،و هواي وطن كه بدجوري دلم گرفته است.
اميدوارم ياد من نيفتي .همانجا زير خروارها خاك بخواب كه نبيني من مثل يك ملخ
بالشكسته انتظار ميكشم تا جانوري سياه بيايد پاهاي گندهاش را بگذارد روي كلهام.
ميدانم ،ميدانم كه لِهم ميكند تا نفهمم چطور آمدم و چطور رفتم ،و اين را هم ميدانم
كه مثل درختهاي گذران در شيشة تند ماشين به گذشته پرتاب خواهم شد .ميدانم.
به زمان فكر نكن ،به تصويرها فكر نكن ،به اتوبان فكر نكن ،به سرعت فكر نكن ،به
درختهاي گريزان فكر نكن ،به مامان فكر نكن ،به دود سيگار خيره شو كه حلقه حلقه
باال ميآيد ،لحظهاي سرگردان ميايستد ،و بعد از پنجرة ماشين ميگريزد .به من هم فكر
نكن ،به خاك فكر نكن ،به تنهايي فكر نكن ،منتظر باش تا در اتاق باز شود و مردي
خوشپوش و ريشو بيايد تو .لبخند بزند و بگويد« :سالم عليكم».
سرم را كه بلند كردم ،بدنم شروع كرد به لرزيدن .نميدانم چرا ،اما لرزي تمام وجودم
را گرفته بود كه نميتوانستم بر خودم مسلط شوم .فقط توانستم بگويم« :شما ،شماييد؟»
«مهدوي هستم .گذرنامه جديد شما را آوردهام .مبارك است انشاءهللا ».دست در جيب
بغلش كرد و پاسپورت قهوهاي ايرانيام را درآورد.
«بله ،بله ولي قرار نبود امروز بياييد!»
«بر اساس آنچه خانم مددكار شما ميگفت ،يك ساعت هم يك ساعت بود .يك روز هم يك
روز بود .تصميم گرفتم به محض آماده شدن گذرنامه ،خودم را برسانم .ببينيد ،گذرنامة
شما همين امروز صادر شده ».و كمي جلو آمد كه تاريخ را به من نشان بدهد .پاسپورت
را از دستش گرفتم و بيآنكه نگاه كنم در جيبم گذاشتم.ـ
«ولي من با دوستانم خداحافظي نكردهام .امروز چند شنبه است؟»
«سهشنبه .اتفاقا ً كمي زود رسيدم و از نگهباني سراغ شما را گرفتم ،گفتند كه در كارگاه
هستيد .كمي با ماشين در شهر چرخيدم و دوباره برگشتم .راستي توي كارگاه چهكار
ميكنيد؟»
شمعدان را نشانش دادم .به اندازه نيمقد انسان بود ،يك شمع هم از پرستار گرفته بودم
و گذاشته بودم روش .البته هنوز كار داشت ،بايد بيشتر صيقل ميخورد و كمي
ظريفكاريهاي ديگر ،اما پرستار گفت« :تو اين اخالقت اصالً خوب نيست .موقع ورود
به كارگاه هميشه دير ميرسي ،و موقع خروج چند بار بايد بهت تذكر داد .نگاه كن،
هيچكس توي اين كارگاه نيست و تو ولكن نيستي».
هيچكس نبود ،همة سر و صداها خوابيده بود ،نه آدمي ،نه صدايي .هيچ .انقالب دست
از هياهو كشيده بود ،عدة بيشماري را به گورستان فرستاده بود ،ميليونها آدم را
فراري داده بود ،تو را هم بلعيده بود ،و حاال سالهاي زيادي ميگذشت .به همين خاطر
من سخت وارد كارگاه ميشدم و تا چند روز اسير خاطرات بودم ،اما به سختي ه م از آن
دل ميكندم .وقتي دستم به كار بود ،چراغهاي ذهنم روشن ميشد و لحظه لحظة انقالب
جلو چشمم جان ميگرفت .تو پررنگ ميشدي و از روي مي ِز كار كنار نميرفتي .انسي
ميآمد كه در آنهمه سر و صدا و رنگ ،باالخره بزايد.
درست يك ماه مانده به انقالب زاييد .يك پسر زاييد كه از قبل اسمش مشخص شده بود:
فريدون.
«تنها چيزي كه از شما ميخواهم اين است كه اگر بچه دار شديد وبچهتان پسر بود،
اسمش را بگذاريد فريدون».
در بحبوحة حكومت نظامي و تير و دود و هياهو كه داشتيم شاه را از مملكت بيرون
ميكرديم ،انسي زاييد .اما خوشحالي خاندان ما ضايع شد و لبخند همه خشكيد .پسرش
پيشاني نداشت ،و تا چشم انسي بهش ميافتاد جيغ ميكشيد و غش ميكرد.
بچه ناقصالخلقه بود .موهاي پرپشت سياهش با ابروهاش ميآميخت ،درست شبيه بچة
شمپانزه ،كلهكوچولوـ و بدتركيب .و چشمهاي ريزش چرخ ميخورد اينطرف و آنطرف،
با ابروهايي مسخره كه باالي چشمهاش سيخ سيخ ايستاده بود .زبانش را هم بيرون
ميآورد ولبهاش را ميليسيد.
مامان گفت« :بغلش كن ،شيرش بده ،يواش يواش مهرش به دلت ميافتد ،مامان .چرا
ناشكري ميكني؟ خدا قهرش ميگيرد».
«نميخواهمش ».و روي تخت فقط به ديوار نگاه ميكرد و اشك ميريخت .با چشمهاي
سرخ ،بيني ورم كرده ،و هق هقي كه صداش را ميشكست« :نميخواهمش».
«آنقدر بچهها به دنيا ميآيند كه يكچشمياند ،آنقدرها هستند كه دست يا پا ندارند .اين
فقط پيشانياش رفته زير مو .خدا را چه ديدهاي؟ بعدها ميبريمش دكتر ،شايد خوب
شد».
انسي چند بار سعي كرد با كف دست موهاي فريدون را از باالي چشمهاش بدهد باال ،اما
بچه دردش ميآمد و با صداي جگرخراشي گريه سر ميداد.
«نميخواهمش».
تو كه آن روزها تازه چند ماهي بود از زندان آزاد شده بودي ،با ديدن بچه ،گفتي« :اين
چرا...؟»
«هيچي نگو حاال!»
تو با صداي بلند ،بياختيار خواندي« :تنها توفان كودكان ناهمگون ميزايد».
انسي دوباره غش كرد .مامان گفت« :حاال الزم بود شعر اين يارو را جلو زن زائو
بخواني؟»
سرت را زير انداختي« :معذرت ميخواهم مامان ،منظوري نداشتم .نميدانم چرا اين
شعر شاملو همينجوري آمد به زبانم ».و از اتاق بيرون رفتي.
«هرچي تالش ميكنم و باهاش حرف ميزنم ،بچه را قبول نميكند .حاال چهكارش كنم؟»
بچه گريه ميكرد ،او را ميآوردند تا انسي شيرش بدهد ،اما تا چشمش بهش ميافتاد
جيغ ميكشيد و غش ميكرد.
پدر گفت« :بچه را اشتباهي نياورده باشيد از بيمارستان؟»
مامان گفت« :وا ! خودم باال سرش بودم .همين جانور بود».
حال خودش را نميفهميد ،انگار در جاي ديگري سير ميكرد ،با خودش حرف ميزد،
به يك نقطه خيره ميشد و ساعتها منگ و بي حرف ميماند .بعد ميگفت« :اصالً شبيه
بچة آدم نيست .عينهو بچة ميمون .حاال چهكارش كنيم؟»
«از صبح صد بار گفتهايـ حاال چهكارش كنيم؟ من چه ميدانم؟ مملكت دارد از دست
ميرود ،توي كمپاني من اعتصاب شده ،با اين روزگار وانفسا تو هم چه چيزهايي از من
ميپرسي؟ اگر شام نداري بروم بخوابم».
مامان باز خيرة جايي از پنجره شد .انگار از پنجره پرواز كرده بود ،رفته بود به شهري
كه آدم از منظومة زمان خارج ميشود ،ميرود دور دورها ،و دست نيافتني ميشود.
ميرود توي يك غار كه هيچ نشاني از آدمها نيست .نه صداي تيراندازي است ،نه
هياهو ،نه انقالب ،و نه هيچ.
پدر گفت« :بي .بي .سي هم گوش نكرديم امشب».
«اينهمه انتظار ،مثالً نوهدار شديم .موهاش به جهنم ،چشمهاي وحشتناكي دارد ،اصالً
نميشود يك دقيقه نگاهش كرد .نميدانم به كي رفته .به آدميزاد كه نرفته .خيلي دلم
شكست ،فريدون .حاال چهكارش كنيم؟»
پدر از روي مبلش بلند شد ،و همانجور كه داشت با انگشتري الماس انگشت ميانياش
ور ميرفت ،گفت« :غصهاش رانخور .فعالً ميسپارمش دست باغبانم در كرج ،تا ببينم
بعدها چه ميشود».
روز بعد ،فريدون پشمالو را به كرج بردند و به همه گفتند كه بچه زردي گرفت و مرد.
خالص .و مامان ماهي يكبار هر جور بود سري به او ميزد ،خرجي ماهانهاش را ميداد
و برميگشت .اما انسي با اين بچهاي كه زاييده بود ،آرام آرام كمرنگ شد .از خان ة
شوهرش به ندرت بيرون ميآمد ،و ديگر نه سري ،نه صدايي.
خانة پر زرق و برق ما عزاخانه شده بود .سيسموني ،عروسكها ،لباسها ،تخت و كمد،
آنهمه كاغذ رنگي آويخته به ديوار ،انبوه فراواني از بادكنك كه به اينجا و آنجا آويزان
بود ،حتا به ستونهاي سنگي ،آنهمه رنگ مثل همان بادكنكها معلوم نشد كي تركيد و
معلوم نشد چطور يكباره محو شد.
پرستار دست به جيب شلوار كرده بود ،در سكوت مطلق كارگاه به يك نقطه از ميز خيره
شده بود؛ يعني واي به لحظهاي كه طاقتم از دست تو طاق شود.
ابزار كارم را توي كشو ميز گذاشتم ،شمعدان را برداشتم و راه افتادم .پرستار كه پشت
ي
سرم راه ميآمد ،موقع قفل كردن د ِر كارگاه گفت« :دفعة بعد بايد منظم باشي ،آقا
اماني .اوكي؟ قول بده».
«قول ميدهم».
مهدوي كه داشت شمعدان مرا ورانداز ميكرد يكباره برگشت و با تعجب خيرهام شد:
«متوجه نشدم ،چي فرموديد؟»
خودم را جمعوجور كردم .گفتم« :قرار بود شما چهارشنبه ساعت چهار بعدازظهر
تشريف بياوريد ،ولي ظاهراً برنامهتان كمي تغيير كرده .اال´ن چه ساعتي است؟» و به
ساعت مچيام نگاه كردم .پنجونيم بود.
با پاهاي از هم گشوده گوشة اتاق ايستاده بود و به در و ديوار نگاه ميكرد .كفشهاش
خيلي بزرگ بود .مشكي و بزرگ .صندلي را نشانش دادم و گفتم« :بفرماييد بنشينيد».
پالتو قهوهاي بلندي تنش بود ،با دكمههاي باز ،كت و شلوار قهوهاي ،و پيراهن سفيدي
كه دكمههاش را تا به آخر بسته بود .انگار تازه از حمام درآمده ،برق ميزد .و با
سرپنجه ،ريشش را به پايين ميكشيد و سرش را آرام تكان ميداد .وقتي نشست ،گفت:
«حوصلة شما اينجا خيلي سر ميرود .نه؟»
ليوان تميزي از كمدم درآوردم و روي ميز گذاشتم« :بريزم؟»
«چند سال است كه اينجاييد؟»
«چهار سال ».و فالسك در دستهام ميلرزيد .آقاي مهدوي كمك كرد و براي خود
ش
چاي ريخت .و من نگاهش كردم .ابروهاش موقع حرف زدن حركت ميكرد .باال و پايين
ميرفت.
پدر ميگفت« :همة كساني كه موقع حرف زدن ابروهاشان تكان ميخورد افسونگرند».
مامان گفت« :كساني هم كه ابروهاشان بههم پيوسته است ،حسودند».
گفتم« :حسود هرگز نياسود».
مهدوي گفت« :بله .اينجا هم حسادت و بخل و اينجور چيزها فراوان است .اين خصيصة
ملت ماست».
«چي گفتيد؟»
«چيز خاصي نگفتم».
«شما برادر من ،اسد اماني را ميشناسيد؟»
«از نزديك نه ،ولي به ايشان ارادت دارم .اخوي شما شخصيت مهمي است در نظام
مقدس جمهوري اسالمي».
«البته ديگران هيچ اهميتي ندارند».
«اتفاقا ً برعكس .همة انسانها در نظام مقدس ما داراي ارزش هستند .ما ميخواهيم به
جهان اثبات كنيم كه داراي باالترين دين و بيشترين حرمت به افراد هستيم .شما فكر
ميكنيد ما براي چه اينجا هستيم؟ دقيقا ً بهخاطر شما و امثال شما ،جناب اماني».
«شما ميدانيد ما چه كشيدهايم؟»
«به زودي وقتي از اينجا خالص شديد ،همه چيز عوض ميشود .شما بايد آرامش و
هويت خودتان را بهدست بياوريد .در اين خرابشده هويت هموطنان ما لكهدار شده،
هركس به نوعي آسيب ديده .الحمدهلل خودتان با درايتي كه داشتهايد به درك و فهمي
رسيدهايد كه براي ما نعمت محسوب ميشود .ما قدر اين لحظات و تك تك افراد را
بهخوبي ميدانيم .من واقعا ً خوشحالم».
«ولي من دلشوره دارم و خيال ميكنم كه»...
«خدا كمكتان كرده كه به اين بلوغ سياسي رسيدهايد .بهنظر من اگر قرار است آدم در
آسايشگاهي زندگي كند كه ديروزش با فردايش فرقي نداشته باشد ،بايد سريعا ً وضعيت
خودش را تغيير بدهد .يعني بايد هجرت كند ،و تاريخ ما با هجرت آغاز ميشود .شما كه
خوب ،وضعيتي فوقالعاده داريد .پدر شما حاج آقا اماني است ،از اشخاص سرشناس
انقالب اسالمي .عموي شما شهيد اماني از اشخاص مؤثر نهضت اسالمي بودند و از
سران فدائيان اسالم كه خدا رحمتشان كند ،و برادرتان»...
تو در عكس نيستي .آن روز تازه از زندان آزاد شده بودي ،و ما همه در باغ ميگو
ن
دور هم جمع شده بوديم تا عكس بگيريم .پدر وسط نشسته بود ،طرف راستش انسي
بود ،و طرف چپش مامان .اسد هم وسط نشسته بود ،درست جلو پدر ،و دستهاي پدر
روي شانههاي او بود .من و سعيد هم انگار دو بال اين كركس خاموش بوديم كه با هر
حركتي او را به اوج برسانيم .به جايي كه ديگر خودمان نقشي نداشته باشيم.
اين عكس حرف ميزند ،ايرج ،ولي تو ديگر نيستي تا بخواني« :آدم و بويناكي دنياهاش
يكسر ،دوزخي است در كتابي ،كه من آن را ـ لغت به لغت ـ از بر كردهام ،تا راز بلند
انزوا را ،دريابم».
يكبار هم چند سال پيش يادت افتادم و رفتم استكهلم.ـ شعرخواني احمد شاملو بود .گفتم
بروم شعرخواني مرشدت را ببينم .آن روزها از كلهام آتش ميباريد ،عين كوكتل
مولوتفهايي كه وقتي پرتاب ميكرديم ،د ِر تانك باز ميشد و يك گروهبان بدبخت به
حالت تسليم بيرون ميآمد .من به اين قصد رفته بودم كه يك گوجهفرنگي گنديده حرام
شاملو كنم تا رخسا ِر زردش رنگ بگيرد .شايد هم ياد تو افتاده بودم .حاال يادم نيست.
بروبچههاي سازمان براي من بليت جور كرده بودند و ما همه آماده بوديم .اما خيلي
عجيب بود ايرج ،تو فكر كن هزارودويست نفر آدم از راههاي دور آمده بودند آنجا كه
شاملو را ببينند .صندليها پر بود ،دورتادور سالن آدم ايستاده بود ،و هركس يك شاخ ه
گل ميخك دستش بود .عدة زيادي هم گلبهدست بيرون درها مانده بودند و به خانههاشان
نميرفتند .مانده بودند كه صداي او را از بلندگوها بشنوند .و من صداي تو را ميشنيدم:
«چراغي در دست ،چراغي در دلم .زنگار روحم را صيقل ميزنم .آينهاي برابر آينهات
ميگذارم ،تا از تو ،ابديتي بسازم».
كجايي؟
ما از اتوبانهاي تركيه با سرعت ميگذشتيم .كاميون بزرگي آن جلوتر زده بود به
نردههاي وسط اتوبان و چپ كرده بود .جعبههاي مرغ از باالي كاميون پخش شده بود
وسط اتوبان ،مرغها پرپر ميزدند ،ميجهيدند ،مي خوردند به شيشة ماشينها و شلپي
ميافتادند.
خون اتوبان را گرفته بود ،و مرغهاي سفيد بال بال زنان آش و الش ميشدند.
مهدوي گفت« :آقا ،جاده را ببنديم اين زبان بستهها را نجات بدهيم».
در طرف مقابل ماشينها سرعت داشتند و مرغهاي سردرگم را پرپر ميكردند .قيامتي
بود .تعدادي از ماشينها زده بودند بغل ،و زن چاقي داشت دنبال يك مرغ پاشكسته
ميكرد .بقية مردم ميخنديدند و كاميون چپشده هنوز چرخهاش ميچرخيد .چند مرغ
جلو آنهمه چشم به سويي فرار كردند و الي الستيكهاي سياه غيب شدند ،آنوقت پر
مرغ شيشة ماشين ما را پوشاند.
بنيصدر گفت« :بسيارخوب ».و سكه انداخت و دوباره شروع كرد .اما كاري
نميتوانست بكند .مرغهاي زبان بسته ميرفتند زير ماشينها ،خون كف جاده راه
ميافتاد ،و پر مرغ صفحة مونيتور را ميپوشاند.
مهدوي به راننده گفت« :آقا از اين بغل بينداز زودتر برويم ،وگرنه گير ميافتيم».
راننده از شانه خاكي جاده انداخت و براي مرغهاي نيمهجان بوق زد .مهدوي گفت:
«خوب ،ميگفتي .رجوي چكار ميكرد؟»
گفتم« :كجا؟»
«پاريس».
«آهان ،داشت با يكي پينگ پنگ بازي ميكرد».
مهدوي غش غش خنديد .بعد كه از آن قيامت مرغكشان گذشتيم ،دلم ميخواست بدانم
كجا ميرويم ،اما ميترسيدم اگر بپرسم سرنوشت شوم و سياهم تلختر شود.
از صندلي جلو سر برگرداند« :راستي چي باعث شد كه تصميم گرفتي برگردي؟» و
سعي كرد لبخند به چهره داشته باشد.
شايد خستگي طوالني و تنهايي وحشتناك باعث اين ماجرا بود ،شايد هم نميدانم .چه
ميشود كرد؟ گاهي اژدها چنان زندگي را ميبلعد كه ديگر پس نميدهد ،حتا به شكل
شعلهاي از بينياش بيرون ميزند .گاهي اختاپوس مثل آدم چنان در پيچ و خم حادثههاي
روزمرهگي چنبره ميزند كه هر پاش را قطع كني ،هفت پاي ديگر هنوز زنده است .به
هر چيز ناچيزي ميچسبد تا بماند ،به هر طرهاي آويزان ميشود ،و هيچوقت به اين فكر
نميافتد كه مرگ ،آزمايشي است مشرف به يك زندگي دوزخي .خوابي است پس از يك
روز پرحادثه و غمبار كه به دروغي بزرگ شباهت دارد .شايد بهخاطر اينكه ديگر
معجزهاي رخ نميدهد .يك خواب دروغي است .شايد بهتر باشد كه آدم بگويد يك دروغ
خوابگونه.
نه .ديگر معجزهاي رخ نميدهد ،يعني نه فرشتهاي ،نه جبرئيلي ،و نه هيچكس ديگر از
آسمان به زمين نميآيد كه به تو نهيب بزند :مجيد جان ،ول كن .جان مادرت ول كن.
برو يك گوشة دنج بنشين تا بميري .دنبال چي ميگردي؟ كجا را ميخواهي فتح كني؟
چند بار ميخواهي فاتح باشي ،چند بار مغلوب؟ چطور ممكن است نيفتي؟ يا چطور
ممكن است سرت به سنگ بخورد ،بشكند ،و باز شروع كني؟ ول كن ،عزيزم .برو يك
گوشة دنج و آرام ،در گرماي مطبوع و آن سكوت روستايي دراز بكش تا بميري .برو
در يك اتاق سفيد بيپنجره بخواب الي آن مالفههاي تميز كه هميشه بوي كافور ميدهد،
يا گياهي از خاك بارانخورده .نه ،گياهي نه؛ خاكي از گياه هند كه بوي بودا ميدهد،
گيرم روي در اتاق نوشته شده باشد« :مالقات ممنوع».
يك گلدان بلند شيشهاي روي ميز بود كه چهار شاخه گل ميخك در آن قوس برداشته
بود .سيگار نيمهاي در چاك زيرسيگاري بلوري آبي دود ميكرد ،و آن عكسها كه مجيد
واميداشت به گلدان ،خيرهشان ميشد و انتظارش را رنگآميزي ميكرد.
مهدوي گفت« :اگر آمادهايد ،راه بيفتيم».
«كجا؟»
«ايران».
«بله؟»
از جاش بلند شد .دستهاش را در جيب پالتوش كرد و با نگاهي به پنجره گفت« :من
آمده بودم شما را از اين جهنم خالص كنم .اما ظاهراً شما فعالً تصميم داريد اينجا بمانيد.
عجله نكنيد ،آقاي اماني .هروقت مايل بوديد كه برگرديد به سفارت تلفن بزنيد .اميدوارم
من باشم و بتوانم خدمتي بكنم».
«مگر قرار است نباشيد؟»
«كار ما مشخص نيست .يكباره ميبيني سر از هندوستان در آورديم ،يا كانادا ،و يا
مصر .با خداست ».دستش را دراز كرد« :بههرحال خيلي خوشحالم كه با شما»...
«اگر شما عجله داريد حساب ديگري است ،اما اگر فرصت داشته باشم كه وسايلم را
جمع و جور كنم .ميدانيد؟ شما قرار بود چهارشنبه بياييد و يك روز زود آمدهايد».
«اوالً كه گذرنامة شما امروز حاضر شد ،ثانيا ً فردا اگر ميآمدم ممكن بود حضور افرادي
مثل آن خانم مددكار و اشخاص ديگر كار شما را كمي سخت كند .مثالً بيفتيد توي
دستاندازهاي اداري و اين كاغذبازيهاي آلمان .ميدانيد كه؟»
د ِر كمد را كه باز كردم كبريتهام ريخت .آقاي مهدوي جلو آمد« :چقدر كبريت! پر است
يا...؟»
يكي از قوطيها را تكان تكان دادم« :همهاش پر است .حتا خط هم بهشان نيفتاده ».و
ساك سياهم را بيرون آوردم ،بعد چمدانم را.
مهدوي گفت« :كليه وسايل را كه نميشود برد ،چيزهاي خيلي ضروري را برداريد».
و من جعبه عكسها را نشانش دادم .گفتم« :ما اال´ن يكراست داريم ميرويم ايران؟»
«نخير قربان ،عرض كردم كه ،وسايل ضروري ،مسواك ،حوله و مثالً همين جعب ة
عكسها».
«جعبة افتخارات».
خنديد« :بله .جعبة افتخارات .بعداً اگر اجازه بدهيد دلم ميخواهد اين عكسها را سر
فرصت ببينم .پشتنويسي هم كردهايد؟»
«بعضيهاش دارد ،ولي اكثراً نه».
«بعداً سر فرصت بايد پشتنويسي كنيد كه يادتان نرود .ولي عجيب است! اين هم ه
عكس را از كجا آوردهايد؟»
«اينها قسمت كوچكي از كل عكسهايي است كه تابهحال گرفته شده .ميدانيد چقدر
ديگران از ما عكس گرفتهاند و ما كوچكترين اطالعي از آن نداريم؟ مثالً در تظاهرات
جلو سفارت ،كساني كه ميخواستند براي دادگاهشان سندي ببرند ،عكسي هم با ما
ميگرفتند .متوجه هستيد كه».
«جعبة افتخارات را بگذاريد توي ساك ،يكي دو قلم چيزهاي ضروري را هم برداريد كه
هرچه زودتر بزنيم بيرون .اگر هم در نگهباني پرسيدند كجا ميرويد ،بگوييد همين كافة
روبرو».
«من اجازه دارم بروم بيرون .رواني كه نيستم .اينجا كساني بسترياند كه حتا از اتاقشان
اجازه ندارند بيرون بيايند .ولي من»...
«ساك را بدهيد دست من و هرچه زودتر راه بيفتيد».
لحظهاي در مورد عكسها مردد شدم و بعد فكر كردم موضوع را با خودش در ميا
ن
بگذارم .گفتم« :البته اين عكسها را بايد تصفيه كنم .بعضي عكسها از بعضي افراد
هست كه»...
«در فرودگاه مهرآباد شما با من ميآييد ».كف دستش را به سينهاش گذاشت« :يعني از
چراغهاي سبز عبور ميكنيد ».و با صداي بلند خنديد.
«اگر برحسب تصادف يكي از برادرهاي پاسدار هوس كرد»...
«چه حرفهايي ميزنيد ،آقاي اماني! اوالً كي جرئت دارد شما را وارسي كند؟ ثانيا ً اسد
اجازه نميدهد كسي به شما چنين رفتار ،خداي ناكرده ،اهانتآميزي بكند .وسايل و
مسايل خصوصي شما كامالً خصوصي است ،به كسي ارتباط ندارد .خواهيد ديد كه تصور
بسياري از افراد اينجا نسبت به مسئوالن و خدمتگزارن ايران غلط است».
زيپ ساك را بستم و گفتم« :همه چيز آماده است ».ايستادم و چرخي دور اتاق زدم:
«اما»...
ما داريم به كجا ميرويم؟ چهكار بايد بكنم؟ از كي بپرسم؟ من چرا جلو پنجرهام نيستم؟
چرا در كارگاه نجاري نيستم؟ چرا در آسايشگاه برادران آلكسيانا نيستم؟ من چرا اصالً
نيستم؟ آهاي ...چرا كسي حرف نميزند؟ چرا اينجا اينقدر ساكت است؟ چرا كسي به دادم
نمي رسد؟ آهاي ...
پرستار لندهور درحاليكه خودش را ميخاراند د ِر اتاق را باز كرد و آمد تو« :چيه؟ چرا
اينقدر سر و صدا راه انداختهاي؟ چه مرگت شده؟ اال´ن ميروم آقاي پائولوس را
مياندازم به جانت تا خودش ببيند چه گندي زدهاي».
آقاي پائولوس مسئول امور مالي آسايشگاه بود ،رئيس ادارة سوسيال .اولين باري كه
ديدمش توي كافه ديالوگ بود .با طعنه گفت« :شنيدهام يك جعبة جادو خريدهاي كه خيلي
چشم همه را گرفته .ميشود بپرسم پولش را از كجا آوردي؟»
«همان جعبهايـ كه چهار مارك و هفتادوپنج فنيگ خريدهام؟ از بازار شپش خريدمش،
سالها پيش ،هيچ قبضي هم ندارم».
«بايد به ما اطالع ميدادي .حاال هم ميخواهم ببينمش».
به اتاقم آمد ،جعبهامـ را زيرورو كرد ،عكسهاي توي جعبه را با دو دست باال آورد ،كمي
نگاهشان كرد و دوباره ريخت« :ما شنيدهايم كه پدرت آدم ثروتمندي است .حتا ميتواند
زندگي تو را اينجا تأمين كند».
«البته خيلي خصوصي بگويم ،پدر من از سران همان حكومتي است كه ما را به اين
ي كه روز انداخته است ».كمي صدام را پايين آوردم كه ديگران نشنوند« :حتا آن زمان
برادر بزرگم اعدام شد ،پدرم نماينده مجلس بود».
«اعتراض نكرد؟»
من سكوت كردم.
آقاي پائولوس بدجوري خيرهام شد« :چرا سكوت كردي؟ پرسيدم اينهمه عكس را از
كجا آوردهاي؟»
«من كه قبالً براي شما تعريف كرده بودم .زماني من از سران اپوزيسيون بودم .بهخاطر
كنار كشيدن من يك سازمان منحل شد .ما واسة خودمان كسي بوديم ،آقاي پائولوس!»
«از امروز حقوق روزانهات دو مارك كم ميشود تا بداني براي ما فرقي نميكند كه تو
كي هستي .اينجا قانون دارد ،ميفهمي؟ قانون».
«اين عكسها را از قبل داشتم».
«شنيدهام يك ضبط صوت هم داري».
يك ضبط صوت هم داشتم كه خراب شد .نوارهاي عبدالناصر را گوش ميكردم .از صبح
تا شب كارم اين بود كه با نوارهاي موسيقي ناصر بروم توي آن سالها .يك شب هم
بهش تلفن زدم و گفتم كه نوارهات را اينجا پيدا كردهام و خريدهام .پرسيد« :خوشت
آمد؟»
گفتم« :خواهرت را گائيدم ،عبدالناصر ،محشر كردهاي».
آقاي پائولوس گفت« :البته ضبط صوت را نديده ميگيرم .فقط يادت باشد كه اينجا آلمان
است و قانون دارد».
و من از همان سال اول فقط روزي پنج مارك ميگرفتم .اگر امير كمونيست نبود كه گاه
و بيگاه اسكناسي بگذارد توي جيب كتم ،نميدانم چه باليي سرم ميآمد ،و نميدانم چه
جوري بايستي پول سيگارم را جور ميكردم .خوب ،هفتهاي نيم ساعت هم در كافه
ديالوگ كار ميكردم كه حقوقش ساعتي چهار مارك بود ،يعني دو مارك گيرم ميآمد .اما
اينها به زحمت مخارجم را تأمين ميكرد.
مدتها بود كه جز رفيق قديميام امير كمونيست كسي به مالقاتم نميآمد .فقط يكي دوبار
آن شاعر عينك تهاستكاني سري به من زد كه اصالً خوشحالم نكرد .يك شب دو پُرس
چلوكباب گرفته بود كه مثالً شام را با من بخورد .خيلي خوشحال بود .فيلمي از آنگلو
پولوس ديده بود كه ديوانهاش كرده بود .گفت« :قاشق و چنگالت كجاست؟ اينها اگر
سرد بشود از دهن ميافتد».
«دنيا به كام شماست بخدا .هر شب چلوكباب و عشق!»
«نه جا ِن تو .اينجا با يك ناشري قرار داشتم ،كارم كه تمام شد خواستمـ برگردم شهر
خودم ،پاهام نكشيد .بزن».
قاشق اول را كه به دهنش گذاشت گفت« :عجب فيلمي بود ،مجيد .بايد بروي ببيني.
داستان يك مردي است كه ...نه ،ولش كن برات تعريف نميكنم ،خودت بايد ببيني تا
بفهمي من چي كشيدم».
با اشتها غذا ميخورد و چشمهاش از فيلمي كه ديده بود برق ميزد« :فقط يك
صحنهاش را برات تعريف ميكنمَ .مرده بعد از چندين سال از تبعيد برگشته خانه .زنش
تا در را براش باز ميكند ،ازش ميپرسد" :شام ...شام خوردهاي؟" تو فكر كن،
مجيد »...و بغض چنان گلوش را گرفته بود كه نميتوانست لقمه را فرو دهد .ديگر
نخورد ،قاشقش را انداخت ،سيگاري روشن كرد و از پنجره به بيرون خيره شد.
تو ميخواندي« :سكوت ،دسته گلي بود ،ميان حنجرة من .ترانة ساحل ،نسيم بوسة من
بود و پلك با ِز تو بود».
گفتم« :ول كن اين شاملو را ،ايرج .چيزي از توش در نميآيد».
«اوالً كه دنبال درآمد َمرآمد نيستم ،ثانيا ً اين شعر مال شاملو نيست و مال يداله رؤيايي
است ،ثالثاً...ولش كن ».حرفت را خوردي و فقط لبخند زدي .بعد هم از اتاق زدي
بيرون.
از رفقا فقط همين امير كمونيست برام مانده بود .تا ميآمد دلم تنگ بشود ،سروكلهاش
پيدا ميشد« :هان ،مجيد! چطوري؟»
قاسم دايي جان ناپلئون را درميآوردم« :شكايتي نداريم ،آقا ».و هر دو ِ اداي مش
ميخنديديم.
گفت« :ياد ناصر بخير ،انگار اصالً اين مردكه نمرده».
«حيف كه ته ذهنش مذهبي بود».
«بعد از انقالب كه شماها توي فكر سرقت مسلحانه از بانك بوديد ،ـ يادت هست؟ ـ توي
ي جدي بهشان ميگفت :برويد بازار آن دنگال نياوران ،باال س ِر رفقات ايستاده بود و خيل
پيش حاج عبدال ُعصفور كاپوتفروش ،ازش بخواهيد يك قرضالحسنة چرب و چيلي
ب كنيد ،و از اين حرفها». بهتان بدهد كه بتوانيد سبي ِل كلفت سازمانتان را چر
خنديدم و رفتم توي آن خاطرات« :آره ،زل ميزد به ما و منتظر بود كه يك چيزي،
ت ديگر بارمان كند .محشر بود ،محشر». فحشي بهش بيندازيم تا دو تا كلف ِ
همين امير كمونيست برام مانده بود كه ميآمد و مينشست ،چاي و سيگار و حرف .
چند روزنامة فارسي ميآورد كه ببينم دنيا چه خبر است .گاهي هم يك اسكناس لوله
ميكرد توي جيب كتم كه اموراتم سرانگشتي پيش برود.
از دوران دبيرستان با هم بوديم .شبهاي حكومت نظامي را در خانه مجردي كوچكي ته
كوچة شيبداري در نياوران ميگذرانديم .با امير كمونيست و عبدالناصر آن دو اتاق را
براي روز مبادا اجاره كرده بوديم به ماهي سيصد تومان.
مرضيه ميخواند« :اگر مستم ،من از ،عشق تو مستم ،عشق تو مستم ،عشق تو مستم.
بيا بنشين كه دل ،بردي ز دستم ،بردي ز دستم ،بردي ز دستم»...
ناصر گفت« :يعني ايستاده نميشود».
«زر نزن ،بابا».
نوار داريوش ميگذاشتيم« :بوي گندم مال من ،هرچي كه دارم مال تو ،يك وجب خاك
مال من ،هرچي ميكارم مال تو»...
با دست به پايين تنهاش اشاره كرد« :بيا ،اين هم مال تو».
«ببر واسة آبجيت».
شبها داريوش و مرضيه گوش ميداديم ،بحث ميكرديم ،كتاب ميخوانديم ،همديگر را
دست ميانداختيم ،و از پشت پنجره ،سربازها و ماشينهاي حكومت نظامي را تماشا
ميكرديم .امير كمونيست كتابهاي شريعتي را ميخواند ،و من ژرژ پليتسر.
دوبارهخواني ميكردم و اداي پدر امير كمونيست را درميآوردم ،با صداي پير و لرزان:
«ما اهل معاملهايم ،بعضي وقتها خودمان هم معاملهايم».
«خفه شو با آن پدر ساواكيات!»
«همه ميدانند پدر من ساواكي نيست ،اما پدر تو يك سرمايهدار گردنكلفت است كه بايد
اعدام شود و اموالش به نفع انقالب مصادره شود».
ناصر ميگفت« :به نظر من پدر هر دو شما را بايد انداخت زندان و اموالشان را داد به
من».
«آبجي مجيد را هم بدهيد به من».
ِ
«فعالً با شريعتي حج كن ،حاج آقا».
خيلي از كتاب حج شريعتي خوشش آمده بود .مدتي بهش ميگفتيم حاج امير .خودش هم
گاهي كه پيغامي مينوشت ،زيرش امضا ميكرد :حاج امير كمونيست.
آن روزها امير وضعش بههم ريخته بود و ديگر نميتوانست وينستون بكشد .من هم
بهخاطر امير زر ميكشيدم .بعد يك يوزي دستم افتاد و قرار بود با چندتا از بچههاي
دانشكده بانك بزنيم ،اما ناصر و امير سخت مخالف بودند .تا صحبت بانكزني ميشد،
ناصر ميگفت« :مردكة اَنيمال ،مگر تو دزدي؟»
ك دهم فرار خارجيها شروع شده بود .امريكاييها و اروپاييها وسايل خانهشان را به ي
قيمت ميدادند و ايران را ترك ميكردند .ما وسايل خانة يك امريكايي را به هزاروهفتصد
تومان خريديم و كمي نونوار شديم .و از آن پس تلويزيون داشتيم با يك بار بزرگ
گرم شهوتانگيز ،ضبط صوت ،ميز غذاخوري و مشروب ،چند چمدان لباس ،پتوهاي ِ
چيزهاي ديگر.
يك شب به امير كمونيست گفتم« :تو به خدا اعتقاد داري؟»
«نه .ولي هنوز كمونيست هم نشدهام».
ناصر گفت« :به تو چه مربوط؟ مگر تو بازجويي؟»
«من نبايد بدانم با چه االغي حشرونشر دارم؟»
«افتادهاي به تفتيش عقايد ،ديوث!»
«حاال خودت چي؟ خودت به خدا اعتقاد داري؟»
«آره .هنوز چيزي پيدا نكردهام جاش بگذارم».
امير با دست به من حواله داد.
گفتم« :شريعتي نهضت چپ را پنجاه سال عقب انداخت».
امير گفت « :شريعتي چه ربطي به اين انقالب دارد .او يك جامعهشناس ديني بود».
ناصر گفت« :بيخودي بحث نكنيد دوباره ،من حوصله ندارم .ولي حقيقت اينجاست
كه»...
«خفه شو بابا».
«مردكة اَنيمال ،دارم صحبت ميكنم».
«بگذار حرفش را بزند».
«خيلي خوب بزن ،ولي زود .فقط زر نزن».
«حلقة مفقودهايـ اين وسط هست كه بايد شما دو تا آن را بشناسيد .برويد ببينيد اين
جمعيت ميليوني توي تظاهرات چه ميگويند .هفتاد درصد بيسواد داريم .اين مردم اگر
دزدي نكنند يا آدم نكشند ،از ترس همين خداست ،وگرنه خشتك شما دوتا را پيش از
همه پرچم ميكنند».
گفتم« :هميشه تحليلهات خردهبورژوايي است».
ناصر خنديد .آنقدر خنديد كه مجبور شدم بگويم« :خيلي خوب ،معذرت ميخواهم».
مرسدس بنز با سرعت سرسامآوري اتوبانهاي تركيه را به مقصد ايران طي ميكرد.
انگار هوا نبود ،و من تعادل نداشتم .حالم خراب بود ،يك قرص در دهنم گذاشتم و گفتم:
«آب».
مهدوي شيشة آب را به طرفم گرفت و گفت« :از عبدالناصر ناصري بگو .از ِكي
ميشناختياش؟»
از يازده سالگي يتيم شد .و از همان وقت تمام سالهاي دبيرستان را با كار شبانه
گذراند .دوتا خواهر كوچكتر از خودش هم داشت .پدرش ميوهفروش دورهگرد ميدان
فوزيه بود كه يك شب ماشيني بهش زده بود و فرار كرده بود .مادرش شيشههاي
شركتها و ادارهها را پاك ميكرد .عبدالناصر هم با كارگري در خياطخانهها و مغازهها و
كارگاهها ،در شانزده سالگي كار ثابتي در كاباره ميامي پيدا كرد .شبها ميرفت ميامي
و پشت صحنه كار ميكرد ،و روزها در مدرسه چرت ميزد .خيلي ماه بود .زنگهاي
تفريح توي كالس ميماند كه كمي سرش را روي ميز بگذارد ،به همين خاطر هميشه
ژوليده و خسته بود.
وقتي ازش ميپرسيديم شبها توي كاباره ميامي چه ميكني؟ قدري نگاه ميكرد و
ميگفت« :تار ميزنم».
بعدها سر از دانشكدة هنرهاي زيبا درآورد و گاهي با دستههاي موزيك ميرفت
خالتوري .تا اينكه در اركستر سمفونيك تهران به عنوان نوازنده اُبوا استخدام شد .چند
موسيقي فيلم ساخت كه مجالت هنري دربارهاش نوشتند آثار ناصري بازتابندة جامعهايـ
بيمار است و رگههاي درخشان امپرسيونيسم در آن روح شرقي را با موسيقي كالسيك
پيوند ميزند .و نوارهاي كاستش در داخل و خارج به فروش ميرسيد.
مهدوي گفت« :حاشيه نرو .اصل مطلب را بگو».
راننده كه تا آن موقع ساكت بود ،گفت« :اصل داستان اينها كه چيزي نيست ،قربان،
حاشيههاش مهم است».
مهدوي گفت« :يعني بيراهه نرو .از اين شاخه نپر به آن شاخه».
از فرودگاه آنكارا لحن حرف زدنش به كلي تغيير كرده بود .به اسم كوچك صدام ميكرد
و گاهي يك تشر هم ميزد .شايد تا آنوقت هر دو مالحظة همديگر را ميكرديم .او
ميخواست به هر قيمتي شده مرا از خاك آلمان بياورد بيرون ،و من ميخواستمـ خودم
را به تو برسانم و ساعتها كنار قبرت بنشينم .حتا وقتي از آسايشگاه خارج شديم و
شبانه به فرودگاه فرانكفورت رفتيم ،سعي كردم اصراري در دانستن مقصد نداشته باشم.
و ما بيدردسر به فرودگاه آنكارا رسيديم .البته در هواپيما حالم كمي بد شد كه مهم نبود.
مهدوي شانهام را ماليد و گفت« :به چيزي فكر نكنيد و كمي خم شويد ،آقاي اماني».
راننده به شكل خطرناكي از سمت راست دو تريلي كه راه نميدادند سبقت گرفت و از
الي دندانهاش گفت« :مادر جندهها!» و از توي آينه جاده را نگاه كرد .لبخندي هم از
سر رضايت به من زد.
مهدوي گفت« :خوب ،ادامه بده».
از يك جملة كتاب كاپيتال خوشم آمده بود و داشتم يادداشت ميكردم كه فردا در چهارراه
داس و چكش خرج كنم .امير كله كشيده بود كه ببيند چي مينويسم .گفت« :اي
اپورتونيست چپنما!»
من هم ميگفتم« :اي كمونيست بيدين!»
ناصر فقط ميخنديد .از بگو مگوهاي ما خوشش ميآمد .رماني دستش ميگرفت ،روي
تختخواب دراز ميكشيد و از آن باال به ما اشراف داشت .گاهي پرتقالي پوست ميكنديم
و دو پر براش پرت ميكرديم .ميخورد و هستههاش را ميانداخت جلو ما« :بهجاي اين
بحثها برويد كميتة امداد امام خميني بگوييد ما ميخواهيم مبارزه مسلحانه بكنيم،
مقداري وام اسالمي ميخواهيم».
هميشه خيال ميكردم كه ناصر دارد با ساكسيفون ميشاشد توي بحث جدي ما .لبخندش
ميپاشيد توي چينهاي كنار چشمهاش ،و چشمهاش برق ميزد.
من و امير كتابها را عوض ميكرديم .او كاپيتال ميخواند و من شريعتي .بهش گفتم:
جان جانان من ميشوي .اصالً ماشينم را ميدهم بهت». ِ «امير ،اگر كمونيست بشوي
ميگفت« :اگر آبجيات را هم بدهي اين كار را نميكنم .يك چيزي الكي به مادرت گفتم كه
خيال كند هر كي موهاش بور باشد ،كمونيست است».
بعد هم كه به شوروي فرار كردم ،سه ماه در يك گتو منتظرش ماندم تا زندانش تمام
شود و خودش را به من برساند .اما نشد.
«رابطش كي بود؟»
«يكي از بچهها».
مهدوي برگشت ،تو چشمهام نگاه كرد ،به آرامي پلك زد و سرش را چند بار تكان داد:
«مهم نيست .بعد؟»
هيچوقت نفهميدم چرا من از شوروي فرار كردم .نه تودهاي بودم ،نه اكثريتي ،بعد
بچههاي سازمان مرا به آلمان رساندند كه شش ماه در هايم كمنيتس ماندم .و باز هم
خبري از امير نشد .چند سالي همديگر را گم كرديم تا روز سخنراني من در يك سالن
كثيف بوگندو كه معلوم نبود چرا كف سالن آب ريخته بودند ،در شهر هانوفر ديدمش،
در طبقة دوم يك ساختمان قديمي كه گچ ديوارهاش لكه لكه ريخته بود ،و جاهاي
سالمش قلب تيرخورده كشيده بودند يا با زغال چيزي نوشته بودند .از راهروهاي پيچ
در پيچ و تاريك ،مثل فضاي فيلمهاي سام پكينپا گذشتيم و رسيديم به آن سالن كه
نفهميدم چرا خيس بود .عدهاي هم آنجا منتظر بودند كه من براشان سخنراني كنم .امير
را آنجا ديدم ،و بعد آن شاعر عينك تهاستكاني را ديد م كه با چند نفر آلماني داشت حرف
ميزد.
آن شب من عمليات فروغ جاويدان را يك قيام مهم تاريخي شمردم.
مهدوي گفت« :عمليات مرصاد! بعد؟»
هيچي .سخنرانيام به نيمه نرسيده بههم خورد .بعد ،امير كمونيست آمد و از شخصيت
من دفاع كرد و همان شب فهميدم كه سعيد در عمليات فروغ جاويدان كشته شده.
مهدوي گفت« :چطور خبر نداشتي؟ برادريتان به كنار ،چه سياسيكاري بودي؟»
«سخنراني من درست يك هفته بعد از فروغ جاويدان بود».
«مرصاد! بعد؟»
موقع برگشتن توي قطار هر سه با هم بوديم .شاعر عينك تهاستكاني ميگفت كه خراب
كردهام و ناشيانه دارم ميروم توي خط مجاهدين .گفت« :مرد حسابي ،وقتي بلد نيستي
حرف بزني ،خوب نزن .تو ناسالمتي سياسيكار قديمي هستي .من به حرمت برادرت،
ايرج راه افتادهام دنبال كارهاي تو ،وگرنه مرض ندارم كه .من كه كارگزار سازمان تو
نيستم ،جلو اين روزنامهنگارها خرابمان ميكني .تو چطور نفهميدهاي كه عمليات فروغ
جاويدان يك تلة وحشتناك بود تا عدهاي از سران مجاهدين تسويه شوند؟ مگر نميداني
اينها هر چند سال يكبار گندههاي دست و پاگيرشان را تسويه ميكنند كه كسي نتواند به
كمربند سرخ نزديك شود؟ ميخواهي كار سازماني بكني ،چرا پاي ما را ميكشي وسط؟»
مهدوي از داشبورد ماشين يك پالستيك بيرون آورد و گذاشت روي پاي مجيد« :سرت را
بگير اين تو ،استفراغ كن».
«چند دقيقه بزنيد بغل ،من حالم خوب نيست ،دستشويي و»...
مهدوي به راننده نگاه كرد« :آقا ،پمپ بنزين بعدي ،نگهدار».
به محضي كه ماشين در پمپ بنزين ايستاد چند نفر دور ما حلقه زدند .يك زن ،يك
دختربچه ،و سه مرد .يكي از آن مردها شبيه چيفتن بود ،با دو عصاي زير بغل بهطرف
ما كله كرد .وقتي از ماشين پياده ميشدم ديدم پاي راستش از زانو قطع شده است .به
ما كه رسيد دستش را دراز كرد باالي دست بقية آن گداها .مأمور سمت راستيام به
تركي چيزي بهشان گفت كه نفهميدم .اما آنها دستبردار نبودند و هي به ما نزديكتر
ميشدند .مأمور سمت چپيام پول خردهاش را بيرون آورد و توي دست هر كدامشان
يكي گذاشت.
رگ تندي زد و همة ما را شست .گداها از دور ما پس رفتند و من داشتم به چيفتن نگاه
ميكردم كه با دو عصاي زير بغل به گدايي افتاده بود.
گفتم« :چيفتن ،حرامزاده!» آنها دوباره بهطرف ما برگشتند .دختربچه زير آن بارا ِن تند،
تند ميدويد اما با يك خيزش چيفتن كه دو س ِر عصاش را به زمين ميگذاشت و خودش
را پرتاب ميكرد ،دخترك عقب ميافتاد و باز تالش ميكرد .مهدوي فرياد زد:
«چهكارشان داري ،آقا؟» چپيد توي ماشين و شيشه را پايين كشيد.
«كاري ندارم ،اين يارو شبيه چيفتن حرامزاده است».
«به تو چه مربوط؟»
جا خوردم ،اما چيزي نگفتم.
هوا سرد بود و باد ميپيچيد الي لباسها .من رفتم توي يكي از آن توالتها ،و ي
ك
مأمور درست جلو در ايستاد .از زير در پاهاش را ميديدم كه چسبيده به در ايستاده
است .نفر بعد هم در درگاه توالت منتظر بود.
آدم وقتي گير ميافتد ،شايس اِگال .كاري كه نميشود كرد ،فقط بايد منتظر بماني تا
ببيني بعد چه ميشود .پنجرة توالت خيلي باال بود و باريك سرتاسر آن فضا را دور زده
بود .كارم كه تمام شد دست و صورتم را شستم ،قدري اطراف ماشينها قدم زدم و به
آدمها نگاه كردم .منتظر يك فرصت يا اتفاق .بعد رفتم جلوتر .پرتگاهي بود ،و بيابان
تاريكي كه پشت درختها تا مرز ايران ادامه مييافت .با درختهاي َگر گرفته كه توفان
افتاده بود به جانشان.
بمب را سعيد زير يك سطل آشغال نزديك ايستگاه سواريهاي آبي عشرت آباد ـ تجريش
كار گذاشته بود .من هم همراهش بودم كه دلهره نداشته باشد .كمي آن اطراف قدم زديم
و به در و ديوار نگاه كرديم ،بعد رفتيم بستني فروشي گوشة ميدان .يك سانشاين
سفارش داديم و همانجور كه ميخورديم ،به آدمها نگاه كرديم .گفتم خاك بر سرتان،
منفجر شويد و نگذاريد اين رژيم بر شما حكومت كند.
ديوارهاي پادگان عشرت آباد پر از جملههاي خميني بود .يك عكس و تكهاي از يك جمله
درست روبروي جايي بود كه من نشسته بودم« :من عذر ميخواهم ».بعد پاشديم ،يك
تاكسي گرفتيم« :دربست،نياوران».
خميني روي بالكن نشسته بود .و عدة زيادي پاي بالكنش داشتند گريه ميكردند .نميدانم
چه اتفاقي افتاده بود ،اما وضع مملكت بههم ريخته بود ،و الزم بود كه خميني بگويد:
«من عذر ميخواهم».
باران اريبي هم ِ تا لب پرتگاه رفتم جلو .سردم بود ،و قلبم داشت از يقهام ميزد بيرون.
جلو ديد را ميگرفت .به قدري تند ميباريد كه چشم ،چشم را نميديد .بي آنكه سر
برگردانم خودم را پرت كردم.
با كف پاها رفتم و زانوهام يكباره خميد .نفسنفس ميزدم و داشتم به اين فكر ميكردم
كه حاال چه جوري از اين گودال خالص شوم .اين شعر حميد مصدق در ذهنم تكرار
ميشد« :تو اگر بنشيني ،من اگر بنشينم ،چه كسي برخيزد؟» صداي رعد و چند تكتير
پيچيد .ماشيني ترتركنان گذشت .و همه چيز باهم قاطي شده بود .بعد صداي قهقهة
عبدالناصر را شنيدم كه خيلي بيمعنا بود ،انگار به سرنوشت مسخرة من ميخنديد.
لحظاتي در پناه يك درخت ماندم و گوش دادم؛ صداي باران ،صداي تكتيرها ،و هللااكبر
از باالي سرم ميگذشت .نفسم را در سينه حبس كردم و شمردم :يك ،دو ،سه ،چهار،
پنج ،شش ،هفت ...و ديگر چيزي وجودنداشت .در تاريكي مطلق صداي آكاردئون
عبدالناصر را ميشنيدم .سرم را بلند كردم كه شايد...
در تاريكي يك كشيده آمد توي صورتم« :مادر جنده!»
به جلو هولم داد« :راه بيفت ».و لهجهاش تركي غليظ بود.
آن يكي هم از جلو ،آستينم را ميكشيد و شاخههاي درخت را پس ميزد .به كوچة
شيبداري افتاديم و سربااليي را از بغل پمپبنزين دور زديم .مهدوي پياده شده بود و
داشت با دستمال سفيدي صورتش را پاك ميكرد .منتظر بود اما خودش را بيخيا ل نشان
ميداد .گفت« :چي شد؟ افتادي؟»
«ميخواهم برگردم».
«كجا؟»
«آلمان».
«اقامت نداري ،بيچاره!»
«يعني چي؟»
«يعني همين».
تپش قلبم تند شده بود .پاسپورتم را درآوردم و نگاه كردم .بعد دستهام را در جيب
شلوارم فرو بردم و مشغول بيليارد جيبي شدم ،شايس اگال.
مأمورها دنبالم سايه به سايه ميآمدند .به ماشين كه برگشتيم مهدوي گفت« :فراموش
كن .ولي بار آخرت باشد».
راننده دوباره گاز را گرفت .مرسدس مثل شير در جاده ميغريد ،و گاه در رعد و برق،
عكس ميشد.
پدر گفت« :بگذار فساد دنيا را بگيرد تا آقا ،امام زمان زودتر ظهور كند».
«گارسچي هستم قربان .محسن گارسچي».
«گارسچي؟ نميشناسم».
مرد توپر متوسطي بود كه موهاي وسط سرش طاس شده بود ،با سبيلي كلفت و سياه
كه لبخندش را غمانگيز ميكرد .و جوري جلو پدر ايستاده بود كه انگار دارد نماز
ميخواند« :گارسچي قربان ،شوهر فهيمه».
«آهان! پس شوهر فهيمه تويي؟»
گارسچي هميشه از د ِر ماشينرو ميآمد .يك كيف قهوهاي زيپدار دستش بود ،درست
زير بغلش ،روي سينه .پدر او را به اتاق ته حياط راهنمايي كرد ،و تا گارسچي از زير
چفتة مو اخته بگذرد ،پدر سرتاپاش را ورانداز كرد و به انسي كه داشت لب حوض
درس ميخواند گفت« :برو يك چايي واسة آقا بيار ،بچه».
من و اسد و سعيد زير ساية بيد مجنون ،روي چمنها ولو شده بوديم و خرخواني
ميكرديم .پدر وقتي متوجه شد او را زير نظر دارم گفت« :پاشو بچه ،يك جاسويچي بده
به اين آقاي »...سر تكان داد« :اسمت چي بود؟»
«گارسچي».
«بله .يك جاسويچي بده به آقاي گارسچي .پاشو ديگر! چرا ماتت برده؟»
فهيمه هر روز ساعت هفت صبح ميآمد و تا غروب در خانة ما كار ميكرد ،اما جمعهها
تا غروب نميماند .شوهرش ،محسن گارسچي ميآمد دنبالش و زودتر از روزهاي عادي
او را ميبرد.
من يك جاسويچي آوردم و دادم بهش .فهيمه بلوز زرشكي به تن داشت ،با دامن مشكي
بلند .روسري مشكي سرش بود .و مامان از ايوان خانه باهاش بايباي ميكرد .پدر
داشت به كاديالك سويل ور ميرفت ،شايد هم گلپا گوش ميكرد .گارسچي كنار شيشة
ماشين منتظر بود تا از پدر خداحافظي كند.
بعد پدر از ماشين پياده شد ،دست به جيب برد ،چند اسكناس به دوتاييشان داد ،و به
گارسچي گفت« :برو خوش باش ».و يك نگاه جانانه به كپلهاي فهيمه انداخت.
مدتي بعد پاي فهيمه از خانة ما براي ابد بريده شد و مامان گفت كه خودش از پس همة
كارها بر ميآيد ،به كلفت و خدمتكار هم احتياجي ندارد.
اما همة ما ميدانستيم كه ديگر نبايد حرفي در اين موارد بزنيم .ماجرايي بچگانه بوده
كه تمام شده .هيچكس حق ندارد حتا اشارهاي به اين موضوع بكند« :اسمش را هم
نياوريد».
مامان خودش ميپخت ،ميشست ،پلهها را تميز ميكرد ،به شيشهها دستمال ميكشيد ،و
دائم مشغول كار بود .ميرفت جلو آينة قدي ،دستهاش را به دو طرف بدنش
ميگذاشت ،چرخي ميزد و به خودش نگاه ميكرد« :ميبيني انسي؟ از وقتي خودم
كارهاي خانه را ميكنم كمي الغرتر شدهام ،حاال همة آن لباسهايي كه برام تنگ شده
بود ميتوانم بپوشم .اين دامنم را خيلي دوست داشتم».
پيش از آنكه كسي اعتراض بكند ،خودش همه چيز را مرتب ميكرد .هميشه چاي حاضر
بود ،نان تازه ،ظرفهاي پر از ميوه .و حواسش بود كه همه چيز بايد مهيا باشد .حتا به
انسي هم كاري رجوع نميكرد .ميترسيد يك جاي كار بلنگد و خودش خودش را
سرزنش كند .ميپخت ،ميشست و بعد به دستهاش كرم ميزد ،دستي به صورتش
ميبرد و ميآمد كنار مبل پدر ،روي زمين مينشست.
همة ما ميدانستيم كه پشت اين تالشها ،اصرار زنانهاي وجود دارد كه بگويد شتر را
سوار نميشوم ،پياده راه ميروم ،خسته هم ميشوم ،اما افسار زندگي دست خودم است.
پشت اين تالشها يك شب قشقرقي بهپا شده بود كه داشت تا مرز رسوايي پيش ميرفت.
ما صورتهامان را به شيشة پنجره چسبانده بوديم و به جنجال ته حياط نگاه ميكرديم.
نورافكنهاي حياط روشن بود .مامان جيغ كشيد و يك كشيده خواباند توي صورت پدر.
ي گفتفهيمه به ديوار تكيه داده بود و گريه ميكرد .مامان يك جيغ ديگر كشيد ،چيزهاي
كه ما نشنيديم ،د ِر اتاقك ته حياط را بست ،يك كشيدة ديگر خواباند توي صورت پدر ،و
آن لحظه عكس شد.
اما تو در عكس نيستي.
پدر دو دستش را روي دستههاي مبل گذاشته بود و پاي راستش را انداخته بود روي
پاي چپ ،و گذاشته بود كه خود به خود تكان تكان بخورد .تكانهاي عصبي كه ناچار
ميشد با دست ،ساق پاش را نگه دارد تا همه چيز از حركت باز ايستد .وينستون طاليي
بلندش را روشن ميكرد و مثل شاه دود را تو نميداد .گاهي ميرفت توي حياط ،زير
چفتة مو اخته ،كنار ماشينهاش ميايستاد و به كاديالك سويل كوچولويـ سياهش نگاه
ميكرد ،گاهي مينشست توي ماشين كه تودوزي چر م جگري داشت ،نواري ميگذاشت
و ميرفت به عوالم خودش .گلپا گوش ميكرد .عاشق گلپا بود .ميگفت« :از اين ماشين
فقط چهارتا توي ايران هست .يكياش را من دارم ،يكي هژبر يزداني ،يكي تيمسار
ازهاري ،يكي هم شاه».
غبغبش ،هم ابهت داشت ،هم حالتي از مهرباني .ميگفت« :دادهام تمام الستيكهاي دربار
را عوض كردهاند .همهاش حاال شده بي .اف .گودريچ .قرار است يك شب من و سفير
امريكا و چندتا از رجال مهم يك شام خصوصي با شاه بخوريم .فقط اميدوارم اين پسر
حيثيت ما را به باد ندهد .من بهخاطر مرحوم اخوي چند سال زحمت كشيدم تا شخصيت
مستقل خودم را اثبات كنم و نشان بدهم كه ترور نخستوزير هرگز مورد تأييد من
ن مهماني دارد يا نه».
نبوده ،حاال نميدانم دستگير شدن ايرج تأثيري در اي
مامان گفت« :ولي ايرج من بيگناه است .تئاتر كه كار سياسي نيست .چرا بهشان
نميگويي؟»
«خندهدار است .ايرج من ،پسر ارشد فريدون اماني ،كه اينهمه زحمت كشيديم
فرستاديمش دانشگاه ،و چقدر خون دل خورديم تا مهندس شد ،بهخاطر جفتكهاي
سياسي افتاده توي زندان .تئاتر بهانه است ،بانو .من بارها به بچههام گفتهام و باز
تكرار ميكنم .همه جا تا پاي جان كنار شما ايستادهام ،اما اگر به جرم سياسي دستگير
شديد بدانيد كه تا دم د ِر خانه هم دنبالتان نميآيم .تمام».
سيگارش را با فندك دانهيل مشكي و طاليياش آتش زد .پاي راستش شروع كرد به
تكان خوردن .با يك دست پا را گرفت و با پكهاي كوتاه و پفهاي آني ،اتاق پذيرايي را
پر از دود كرد و سيگار را هنوز به نيمه نرسيده در زيرسيگاري شكست .انگار مسابقه
يا نمايش سيگار كشيدن باشد.
مامان هي براي ما چاي ميريخت ،تازه به تازه .با سليقه و دقتي عجيب زير شير
سماور آب داغي در نعلبكيهامان ميچرخاند ،وقتي آب را در جام خالي ميكرد ،سرش
را همراه نعلبكي كج ميگرفت تا انبوه موهاي سياهش بريزد اينطرف ،و آنقدر صبر
ميكرد تا آخرين قطره آب هم بچكد توي جام ،آنوقت چاي را جلومان ميگذاشت.
«شاه هيچوقت سيگارش را تا ته نميكشد .نصفه .دكترها بهش گفتهاند.ـ همين دكتر
شيخاالسالم كه همه ما ميرويم پيشش ،دكتر شاه هم هست .بله ،همين آقاي وزير
بهداشت».
«ميخواهم نباشد .اگر بهش بگويي كار ايرج را درست كند ،ميميري؟»
«آره ،ميميرم .از خجالت آب ميشوم و ميميرم».
«اصالً چرا به تو التماس كنم؟ خودم مگر ششانگشتيام؟ ميروم پيشش و ازش
ميخواهم»...
«حرفش را نزن .هيچوقت خودت را سبك نكن ،بانو».
«چرا كاري نميكني؟ تو كه با اينهمه با وزير و وكيل ارتباط داري ،چرا كاري براي
اين بچه نميكني؟»
پدر غريد« :آبرو دارم ،بانو .همين جوري نميتوانم سرم را جلو رفقام باال بگيرم،
آنوقت تو توقع داري گردن كج كنم و به مقامات بگويم پسرم زنداني سياسي است ،شما
را به خدا »...حرفش را ناتمام گذاشت ،به پنجره خيره شد« :نه ،نه .اصالً».
تا اينكه يك شب ،مصاحبه تلويزيونيات را پخش كردند .از تمام فعاليتهاي سياسيات
اظهار ندامت كردي .سرافكنده و شرمسار« :من ،ايرج اماني ،مهندس كامپيوتر ،از سه
سال پيش وارد يك گروهك سياسي شدم كه هدفش ايجاد آشوب و اختالل در نظم كشور
بود .ما يك گروه آنارشيست بوديم كه قصد داشتيم با رخنه در برنامههاي كامپيوتري،
اداره امور مملكت را مختل كنيم .ولي من به خدا ،شاه ،ميهن اعتقاد دارم ،و از اين
طريق ميخواهم به جوانان و بهخصوص دانشجويان كشور اعالم كنم كه نادم و پشيمان
هستم .اميدوارم عفو ملوكانه شامل حال من شود كه به آغوش خانوادهام بازگردم».
مامان ورم كرده بود .وقتي تصويرت را ديد ،از كنار مبل پدر پاشد و رفت درست جلو
تلويزيون نشست .بيآنكه پلك بزند يا تكان بخورد ،انگار دارد آخرين تصوير حياتش را
ميبيند ،محو چهره تو شده بود .موهات را كوتاه كرده بودند ،پيراهن توسي چيني به تن
داشتي ،الغر و ترسيده ،با صدايي بسيار آرام .و مامان چنان سكوت كرده بود كه هر
لحظه ممكن بود خانه را با يك حركت فرو بريزد .بعد كه حرفهات تمام شد ،در صفحة
توسي تلويزيون يك آرم جاي تو را گرفت ،و سرود شاهنشاهي پخش شد .مامان
تلويزيون را خاموش كرد و خانه در سكوت يخ زد.
زل زده بودم به سه كنج سقف ،و همينجور ماتم برد ه بود .ميخواستم ببينم كي از
جاش تكان ميخورد ،يا سر ميچرخاند كه در آن فرصت از پذيرايي بزنم بيرون ،بروم
توي اتاقم و در را به روي خودم ببندم ،سرم را فروكنم توي متكا كه شايد در رؤيايم تو
را ببينم.
هيچكس جرئت نداشت حركتي بكند ،عاقبت پدر با صداي بم و رگهداري گفت« :آبروي
مرا برد».
مامان از جا جهيد و دستبهكمر جلو پدر ايستاد« :تو چرا تالش نميكني بياوريش
بيرون .تو كه با شاه فالوده ميخوري ،با اين همه قدرت و ثروت چرا كاري نميكني؟»
«آبرو دارم ،بانو».
مامان ُگر گرفته بود ،و مثل قهوهجوش سر رفته بود .با اينكه ميدانست پدر اقدامي
نميكند ،اما مثل شبي كه دستگير شده بودي ،باز تيغش را زير گلوي او گذاشته بود و
رها نميكرد« :يا صبح ميروي از زندان ميآوريش بيرون ،يا ديگر رنگ مرا
نميبيني».
پدر از روي مبل پاشد ،دستهاش را از هم گشود« :به اين زندگي بايد شاشيد .برو بانو،
برو .اگر تمام بدنم را با اين ناخنهات تكه تكه كني ،دست به هيچ اقدامي نميزنم .من
حسابم را با اين پسرها واكندهام .چند سال تاوان برادر تروريستم را پرداختهام ،و ديگر
قدمي دنبال مسايل سياسي بر نميدارم».
«مگر شاه چه تخم دو زردهاي برات گذاشته كه خاندانت را داري فداش ميكني؟»
«ما هرچه داريم از شاه داريم ،بانو .همين آبرويي كه در دنيا»...
«نخير .ما قبل از شاه هم همه چيز داشتهايم».
پدر به ما نگاه كرد ،كنار انسي كه موهاي صافش را ُدم اسبي كرده بود ايستاد« :همة
شما شاهد بوديد كه اين پسره توي تلويزيون چي گفت».
ايرج من شده پسره؟»
ِ «حاال ديگر
«بگذار جريان سير طبيعياش را طي كند».
مامان عاشق تو بود .مدام از تحصيالتت حرف ميزد ،و سعي ميكرد از تو براي ما
الگو بسازد .دوربين عكاسيات را پيچيده بود الي يك بقچه ترمه و گذاشته بود طبقة
باالي كمد لباس خودش .و ما سه برادر ،من و اسد و سعيد سعي ميكرديم رنگ و بو
ي
تو را خرده خرده ضبط كنيم .بيآنكه خود بخواهيم لباسهامان همه شبيه هم شده بود و
خوب كه دقت ميكرديم ميديديم مثل تو لباس ميپوشيم ،مامان ميرفت بازار كويتيها
سهتا شلوار مخمل كبريتي روشن ،و سهتا پيرهن سهدكمة سادة روشن ميخريد و
ميگذاشت روي تختخوابمان .رنگيها را براي انسي انتخاب ميكرد ،يكباره شش بلوز
با رنگهاي شاد براي انسي ميگرفت ،با دامنهاي پليسة تيره ،همانجور كه خودش
دوست داشت.
بعدها ما اجازه پيدا كرديم به كتابخانهات هم راه پيدا كنيم ،و باالخره با سليقه هر
كداممان چيزي پيدا ميشد كه سرمان را گرم كند.
ماجراهاي به قول پدر بچگانه ،يكي يكي جدي از آب در ميآمد ،و تو همينجور در
زندان ماندي كه ماندي .چهار سال گريه و التماس و مرافعه ادامه داشت .نه پدر توي
َكتَش ميرفت كه حرفهاي ديگران را بپذيرد ،نه مامان فرود ميآمد .و با اينكه
ميدانست پدر كوچكترين اقدامي نخواهد كرد ،سر هر چيزي بحث را ميكشيد به تو و
جاي خالي تو« :هندوانه .ايرج من عاشق هندوانه بود».
«مامان ،مگر خداي ناكرده مرده كه اينجوري حرف ميزني؟ ايرج هميشه عاشق
هندوانه است».
«چرا همة ما بخوريم ،ولي بچهام »...و بعد هندوانة قاچشده را با ظرف بلورش پرت
ميكرد ته سالن پذيرايي ،آنوقت خودش ميرفت جمع ميكرد ،زمين را دستمال ميكشيد،
و همينجور كه سرش به كار گرم بود ،نرم نرم گريه ميكرد .پدر صبور بود و همه چيز
را در سكوتش تحمل ميكرد ،ولي ما از اتاق پذيرايي بيرون ميزديم.
سر شام تا ميآمديم يك قاشق خورشت فسنجان بريزيم روي پلو ،ميگفت« :خدا را
خوش ميآيد ما اينجا دور هم بنشينيم فسنجان بخوريم ،ايرجم يك لقمه هم نتواند بخورد؟
الهي من زهرمار بخورم .آخر چه جوري بخورم؟»
مخصوصا ً غذايي درست ميكرد كه تو دوست داشتي .يا ميوههايي ميآورد كه تو
عاشقش بودي .بدتر از همه بازي كردنهاش با لباسهاي تو بود .كاپشن و شلوارت را
از كمد درميآورد ،ميآويخت به دستگيرة كمد و نگاه ميكرد .با خودش حرف ميزد،
لباس را از گيره درميآورد ،دوباره ميآويخت و نميدانست چه كند .يكبار به من گفت:
«مجيد ،يك دقيقه اينها را بپوش ببينم توي تنت چه جوري واميايستد».
من لباسهاي تو را پوشيدم ،شلوارت كمي براي من كوتاه بود .مامان گفت« :خيلي
خوب ،در بياور .زود ،زود».
تابستانها كه ميرفتيم باغ ميگون ،به درخت فندق جلو ساختمان بيشتر آب ميداد ،و
چشمش به ميوهها بود تا برسد .بعد كه فندقها ميرسيد ،آنها را ميچيد و ميشمرد و
بين ما تقسيم ميكرد .نفري ششتا .سهم همه را ميداد ،و سهم تو را ميريخت توي يك
دستمال سفيد كوچولو ،دورش روبان قرمز ميبست و آن را ميگذاشت روي طاقچه،
جلو آينه .و ما ميدانستيم چندتا فندق براي تو بيشتر گذاشته .هستههاي زردآلو را جمع
ميكرد ،ميشكست و مغزشان را ميريخت توي يك دستمال كوچولو .ميگفت« :زردآلو
نميتواند بخورد ،اقالً مغز هستههاش را بخورد ».و دستمال را ميگذاشت كنار فندقها.
ميگفت« :فريدون ،خيال ميكني بگذارند موقع مالقات اينها را بهش بدهم؟»
پدر ميگفت« :آره ،بانو ».و از اتاق پذيرايي بيرون ميرفت .ميرفت زير درختها تا
شايد هيچكس نبيند فريدون اماني ،مدير عامل كمپاني بي .اف .گودريچ ،دارد گريه
ميكند.
پدر مغرور بود ،و نميخواست از موقعيتش استفاده كند كه حتا مالقاتها غيرعادي
انجام بگيرد .ميگفت« :مثل بقية خانوادهها ».و مامان بيتابي ميكرد .وقتي از مالقات
برميگشت ،از همان لحظه به فكر مالقات بعدي بود كه چي براي تو بياورد .لباس،
خوراكي ،صابون ،كتاب« :فريدون ،كتاب ميشود برد؟»
«تا چه كتابي باشد».
مينشست پشت چرخ خياطي ،با پارچة تترون سفيد دستمالهاي كوچولو ميدوخت ،اطو
ميزد ،ميگذاشت توي ساك« .ديگر چي به دردش ميخورد؟ فريدون ،اگر بخواهيم
عينكش را عوض كنيم به كي بايد بگوييم؟»
«براي چي عينك را عوض كنيم؟»
«چشمهاش ضعيفتر شده ،ميگويد كمي تار ميبيند».
چرمي بيانتها كه آدم مجبور است آن را بجودُ ،كند و ِ آن چهار سال مثل يك تسمه
ماللآور بود .هرچه ميجويديم تمام نميشد .شايد هم مثل باد گذشت.
زنداني تو سپري شد ،همراه خيلي از زندانيها آزاد شدي ،انقالب كرديم ،پيروز شديم،
ن گروه عكس گرفتيم ،اما بعد از انقالب هم باز تو زنداني سياسي بودي ،ايرج .جزو اولي
سياسي مخالف رژيم دستگير شدي.
مامان گفت« :حاج آقا ،پماد زخم ميگذارند ببريم؟»
«براي چي ،بانو؟»
مامان آه كشيد و جوري كه فقط خودش بشنود گفت« :كف هر دو پاش چرك كرده.
زخمش عميق شده».
«براي چي ،بانو؟»
«خوب ،زخم شده ،آنقدر شالق زدهاند به پاهاي بچهام»...
پدر حاال ديگر يك قبضه ريش جوگندمي داشت كه چهرهاش را خرفت و كدر نشان
ميداد .كمي هم قوز كرده بود .پرسيد« :الغر هم شده؟»
مدتها بود كه به كمپاني نميرفت .صبح تا شب در خانه بود و با تلفن كارهاش را
مرتب ميكرد .با هر تق و توقي گوشهاش تيز ميشد و آنقدر در خانه ماند كه باالخره
با اسد به ديدار خميني در قم رفت .يك روز صبح زود راه افتادند و صبحانه را با خميني
خوردند .خميني از اندروني بيرون آمده بود و گفته بود« :قبالً شما را نديده بوديم».
اسد و پدر از جا كنده شده بودند ،سرپا ايستاده ،دستها جلو بدن چفت شده ،سرافكنده
و منتظر كه به سالمشان جواب بدهد .نِقّي كرده بود كه يعني عليك .و همانجا به تندي
نشسته بود .جوري كه انگار فرو رفته بود« :آقاي حاج اماني ،خوش آمديد».
و اين فرصتي بود كه پدر برود جلو ،دستهاي آقا را ببوسد و همانجا جلوش دو زانو
بنشيند .الل و سراپا گوش.
«قبالً شما را نديده بوديم!»
«سعادت نداشتم ،حضرت امام ».و مثل بيد از درون ميلرزيد.
ت بودند .رحمةهللا عليه». «اخوي شما را از نزديك ميشناختيم .از سران نهض
«دو سال از من بزرگتر بودند».
«شما چه ميكنيد؟»
«در صددم كمپاني را راهاندازي كنم .ميدانيد كه همة الستيكها»...
تند توي حرفش دويده بود« :بله .واقفيم».
و بعد صبحانه آورده بودند ،دو سيني كه در آن تكهاي نان بود و پنير و چاي و شير.
بعد هم خميني پا شده بود ،عبا را روي شانه كشيده بود« :مؤيد باشيد ».و به اندروني
رفته بود.
«اي بابا .اسد!»
«ستارة اقبالتان بلند بود .امام شما را به حضور پذيرفت».
پدر رفته رفته يك چرخش تمام كرده بود و حاال جزو سران بازار و هيئت مؤتلفه بود.
انگشتري عقيق شجرهدار .و معلوم نشد ِ شيشة عمر بازار را در مشتش گرفته بود ،با
نگين الماس داشت ِكي از دستش در آمد ،و انگشتري طالي سفيد قبل از انقالب كه
ِ آن
مامان ِكي آن را در كجا پنهان كرد كه بماند براي روزگاراني ديگر .مدام براش كارت
تبريك ميرسيد ،به مناسبت اعدامهاي انقالبي ،از طرف بازاريان ،هيئت مؤتلفه اسالمي
و فدائيان اسالم .كه همه با اين كالم آغاز ميشد« :هوالعزيز».
مثل بيرق سياه هيئت مؤتلفه كه ماهي يكبار سر در خانهمان ميآويخت« :هوالعزيز.
هيئت مؤتلفه اسالمي .تأسيس ».1323
از آن پس ما ديگر پخش و پال شديم .گاه و بيگاه سري به خانه ميزديم و ميرفتيم
دنبال كارهاي زيرزميني سازمان .من مجبور شدم مدتي در اردبيل قاطي كارگرهاي
افغاني و ترك لولة گاز چال كنم .سعيد با مجاهدين رفته بود كردستان .اسد مقام مهم
امنيتي و از ياران نزديك خميني بود ،مسخ كامل .اما هيچكس نميدانست كه تو زندهاي
يا مرده.
مامان هنوز مينشست با پارچة تترون سياه شلوار كردي ميدوخت ،تا ميكرد و در
ي ببريم؟»
ساك ميگذاشت« :حاجآقا ،اجازه ميدهند شلوار كرد
هنوز فندق ميچيد ،ميشمرد ،به هر نفر يازدهتا ميرسيد ،سهم هركس را سوا ميكرد،
و سهم تو را در دستمال كوچولو ميريخت ،و ديگر روبان نميبست .همينجوري با
گوشة دستمال گره ميزد و ميگذاشت روي طاقچه« :مال ايرج را هنوز نبردهام».
«چرا؟»
«مالقات نميدهند».
پدر فقط يك جور غذا ميخورد .ميگفت« :امام خميني فقط يك جور غذا ميخورد ،غذاي
ساده ».وينستون معمولي ميكشيد ،گاهي هم پيپ .ميگفت« :آقاي خامنهاي اهل پيپ
است .آن هم نه هميشه ،بعضي وقتها كه سرش خلوت ميشود پيپش را چاق ميكند و
دودي ميگيرد».
بچة انسي از ياد رفته بود .هرچه بود زنده بود و داشت يك جايي بزرگ ميشد.
خوبياش اين بود كه ديگر نميديديمش .ديگر كسي آن را غم نمي دانست .مبلها جمع
شده بود ،و پدر روي پتوي مالفهشده مينشست و به پشتيهاي تركمني تكيه ميداد،
آرنجش را ميگذاشت روي زانوهاش و دستش را ستون صورت ميكرد .ديگر گلپا هم
ش
گوش نميداد .ميگفت« :آقاي خامنهاي از صداي شجريان و ناظري خيلي خوش
ميآيد ».و گاهي شجريان ميگذاشت.
اما مامان دستبردار نبود .مدام به جوال پدر ميرفت .و با اينكه ميدانست پدر
كوچكترين اقدامي نميكند ،سر هر چيزي بحث را به تو ميكشيد ،و فشار ميآورد:
«چرا تالش نميكني بياوريش بيرون .تو كه اينهمه با وزرا ارتباط داري ،با آقاي
ايرج مرا آزاد ِ خامنهاي پيپ ميكشي ،با الجوردي ميروي سوريه؟ به يكيشان بگو
كنند!»
«آبرو دارم ،بانو .همينجوري نميتوانم سرم را باال بگيرم ،آنوقت تو توقع داري به
سران انقالب بگويم پسرم زنداني سياسي است ،بياييد آزادش كنيد؟»
سياسي
ِ با دستگير شدن تو و شش نفر از دوستانت ،زنگ خطر سركوب در سازمانهاي
چپ به صدا در آمد .مقر چريكهاي فدايي در خيابان ميكده محاصره شد ،و ما شبها به
آنجا ميرفتيم و تا دم دماي صبح ميمانديم .جمعيت موج ميزد ،اما هيچكس نميدانست
چه اتفاقي دارد ميافتد .عبدالناصر هم هر شب ميآمد ،و با اينكه هيچ گرايشي به
گروهها نداشت پا به پاي ما ميماند .كمي در خيابان ميكده ميچرخيديم بعد ميرفتيم جلو
ساختمان مجاهدين .هر طرف تيرباري رو به مقر سازمانها كار گذاشته بودند ،و در
سكوت و پچپچه و تماشا ،صداهاي نامأنوس هرلحظه خبر از حادثهاي شوم ميداد ،خبر
از مالتاريايي كه اگر حاكم شود؟...
به همين راحتي انقالب چپو شد؟ يعني بايستي زيرزميني ميشديم و در تاريكخانهها
ادامه ميداديم؟
فضا سرد و تلخ بود ،اما هنوز نميدانستيم چه باليي دارد سرمان ميآيد ،هنوز خميني
فرمان تجسس سراسرياش را به دانشآموزان نداده بود كه :افراد مشكوك را به
كميتههايانقالب معرفي كنيد ،اين يك وظيفة شرعي است.
نه .هنوز فضا آنقدرها سرد و تلخ نشده بود .هنوز از ساية همديگر نميترسيديم .شبها
ميتوانستيم جلو سازمانهاي سياسي جمع شويم و با بخار دهنمان حملههاي احتمالي
را جادو كنيم .مثل شبهاي انقالب ،مثل روزهاي بعد از انقالب ،اين بار هم گيج و گنگ
بوديم.
اما اين بار تو را هم كم داشتيم .حرفهات را تازه در مييافتيم ،چشممان دنبالت
ميگشت ،و تو را نداشتيم.
كجايي ،ايرج؟
يك روز هم ناصر آمده بود به مامان سر بزند .براي جاي خالي تو .و مامان هي براش
چاي ميريخت و پرتقال پوست ميكند.
«ميل كنيد».
گفتم« :ناصر ،شنيدهاي؟ دارند دكتر شيخاالسالم را محاكمه ميكنند؟ چند نفر هم اعدام
شدهاند .گمانم اين يكي را هم آويزانش كنند ،حقش است ،دكتر خودمان بود».
ناصر صداش را آهسته كرد ،جوري كه مامان نشنود .گفت« :مردكة اَنيمال ،مگر تو
عصب نداري؟»
«خوب ،كه چي؟»
«چه جوري اينهمه اعدام تأثيري بر تو ندارد؟»
ً
«به خاطر يك مشت ساواكي و كلهگندة سلطنتي؟ اينها كه اصال آدم نيستند».
«نه .به خاطر خودت ،بدبخت!»
روزنامهها خبر اعدام ساواكيها و نظاميان دستگيرشده را چاپ ميكردند ،مامان به
عكسها خيره ميشد و فهرست اسامي را بلند بلند ميخواند .انگار دنبال اسم تو
ميگشت .گفتم« :مگر ايرج ساواكي بوده كه بيخودي اين چيزها را صد بار ميخواني؟»
دو دستش را ميكوبيد به رانهاش« :مادر ،پسرم از دستم نرود! اينبار فرق دارد،
ميترسم بچهام را بكشند».
«كاري نكرده كه .از چي ميترسي ،مامان؟»
«مديرعامل راديو تلويزيون را هم گرفتهاند .اين همان آدمي است كه با خميني از پاريس
آمد ،توي هواپيما كنار خميني نشسته بود .اينها به خودشان رحم نميكنند ،ميخواهي از
بچة من بگذرند؟»
بيتاب بود ،ميرفت توي حياط البالي درختها قدم ميزد ،و بلند بلند باهاشان صحبت
ميكرد .براي ما پرتقال ميآورد ،چندتا پوست ميكند و پرپر ميكرد ،ميگذاشت جلو ما:
«ايرج عاشق پرتقال بود».
«چرا هي ميگويي ،بود؟»
«براي اينكه پسرم اينجا نيست حاال».
خربزه قاچ ميكرد ،يك ظرف بزرگ ميآورد و ميگذاشت جلو پدر« :خيال ميكنم شيرين
باشد .بوي خوبي كه داشت ،حتما ً شيرين هم هست .حاج آقا ،به زندانيها خربزه
ميدهند؟»
«باالخره يك چيزي ميخورند».
«ديشب راديو بي .بي .سي ميگفت اينهايي كه خلخالي اعدام ميكند ،اكثراً محاكمه
نشدهاند».
«تكليف بي .بي .سي معلوم است ،بانو .اينها معاند با خدا و انقالبند».
«خربزه بخور .ايرج خيلي خربزه دوست داشت .ميآمد توي آشپزخانه ،پوست خربزهها
را با قاشق ميتراشيد ،بعد آنجا را دستمال هم ميكشيد ،بروم چندتا دستمال براش
بدوزم».
چرخ خياطياش را ميگذاشت كنار پنجره ،درست روبروي تلويزيون .مينشست و براي
تو مالفة متكا ميدوخت« :يادم رفت ازش اندازة متكاهاي زندان را بپرسم .مجبورم از
هر اندازهاي يكي بدوزم».
«ايرج من بيادوكلن از خانه ِ يكبار رفته بود بازار كويتيها ،برات يك ادوكلن خريد ه بود:
بيرون نميرفت».
پدر از جاش بلند شد ،به ايوان رفت و حتا وقتي آژير قرمز به صدا درآمد ،پدر همانجا
ماند و به ستارهها نگاه كرد .جنگ تازه شروع شده بود و صحبت از حملههاي هوايي
عراقيها به تهران و شهرهاي بزرگ بود ،كه ديشب دپو ارتش را زدهاند ،كه پريش
ب
بخشي از فرودگاه مهرآباد را بمباران كردهاند ،كه يك خانة چهار طبقه در گيشا با خاك
يكسان شده .همه جا تاريك ميشد ،صداي آژير در مغز و قلب آدم تاب بر ميداشت،
ماشينها از حركت باز ميايستادند ،با چراغهاي خاموش ،هركس هر جا بود در تاريكي
ميماند .پدربزرگ هم كه چند روزي آمده بود تهران ،روي مبل راهرو جلو سالن
پذيرايي در تاريكي مانده بود.
«پدربزرگ ،چه خبر؟»
«هر كي هر چي دارد بخورد».
صداي تيربارها و ضدهواييها كه دو ستارة گريزان را بدرقه ميكردند ،امان نميداد.
مامان پشت چرخ خياطي نشسته بود .تا صداي مرا شنيد گفت« :مجيد ،اينجايي مامان؟»
پدر ساكت بود و در اتاق قدم ميزد .از وقتي با خميني مالقات كرده بود ،در انبوه ري
ش
و يقة بسته شده آرام گرفته بود .يا شايد از وقتي نمايندة مجلس شده بود در الك سردي
فرو رفته بود كه انگار او نبوده كه ساليا ِن سال كمپانياش را در سالروز انقالب شاه و
ملت آذين ميبسته ،كراوات پير گاردين ميزده ،و در روزنامهها آگهي تبريك چاپ
ميكرده.
يادش رفته بود كه شق و رق در بين كاركنانش راه ميرفت تا بهش سالم كنند .آنوقت
يك سكة پهلوي ميگذاشت كف دستشان ،و لبخندي ميزد« :همه چيز مرتب است؟» و
حتا منتظر جواب نميماند و ميگذشت تا به نفر بعدي برسد .حتما ً همه چيز مرتب بود.
بله ،همه چيز مرتب بود.
ميتوانست برود توي دفترش بنشيند تا سران بازار به ديدارش بيايند ،گل و شيريني
بياورند ،چاي و شربت بنوشند .عكاس خبر ميكرد كه چندتايي بيندازد براي يادگار يا
ثبت در تاريخ .بعد همگي راه ميافتادند كه صحنة گلباران مجسمة شاه را به وسيلة
اصناف در استاديوم امجديه تماشا كنند.
انگشتري الماسش براقتر بود .روي آن مبل ِ آن شب وقتي به خانه برگشت چشمهاش از
هميشگي نشست و پاي راستش را انداخت روي پاي چپ ،و با دست آن را گرفت كه
هيجان از پاهاش بيرون نزند« :فقط من بودم و پنج شش نفر از سران بازار .شام را با
آقاي اسدهللا علم ،وزير دربار ،خورديم .اگر رقبا سوسه نيايند يك شام خصوصي هم با
شاه ميخوريم .آقاي علم قولش را داده است .چه مرد نازنيني!» و با شعف كودكانهايـ
انسي را كه كنار مبلش ايستاده بود توي بغلش كشيد و چند بار ماچش كرد.
يادش رفته بود.
حاال ديگر كمتر حرف ميزد ،و آنقدر ساكت شده بود كه آدم خيال ميكرد دارد به چيزي
فكر ميكند ،يا انگار چيزي تو مالجش خورده .در طول اتاق ميرفت و برميگشت .و
گاهي تك جملهاي ميپراند .يعني كه حرف آخر .اسد روي پتو ،جاي پدر ،نشسته بود.
گفت« :راجع به حضرت امام همة دنيا دارند اعتراف ميكنند كه چه شخصيتي است».
امام تو هر چي هست، مامان تند و صريح زد توي ذوقش« :همة دنيا غلط ميكنند .اين ِ
ايرج من آلوده است ».و دستة روزنامهها را به طرفش پرت كرد« :بيا ِ دستش به خون
خودت نگاه كن .ببين هر شب چند نفر را اعدام ميكنند .ببين هر شب چند ماد ِر بدبخت
مثل من داغدار ميشوند».
«اينها دستپخت بني صدر و منافقين است ،مامان .نتيجهاش هم خيلي گران تمام
ميشود .هم براي ما ،هم براي خودشان .هر انقالبي ،ضد انقالبش را هم دارد ،طبيعي
است .شما خيال ميكنيد كه وقتي ما توي دهن امريكا ميزنيم ،امريكا آرام مينشيند؟»
«همة اين گروهها امريكايياند ،نوكرند ،ضد انقالبند ،فقط شما راست ميگوييد! اگر
راست ميگوييد پس چرا آدم ميكشيد؟» و صداش ميلرزيد.
«اينها بيايند بمب بگذارند و ما دست روي دست تماشا كنيم؟ اينها كم فتنه نكردهاند.
توي همين بمبگذاري اخير ،هفتادودو تن از ياران امام تكه پاره شدند ،مامان ».كمي هم
ن را يكجا به نمايش درآورد ،سرش بغض كرده بود و انگار ميخواست مظلوميت كشتگا
را رها كرده بود روي شانة راست ،با نم اشكي در چشمهاش« :هيچكدام از اين شهدا
اصالً قابل شناسايي نبودند .مگر آنها خانواده نداشتند؟ مگر اين افرا ِد مخلص كه شب و
ي َذن ٍ
ب قُتِلَت؟» روز در خدمت جنگ و انقالب بودند چه گناهي داشتند؟ بِا َ ِ
«خيلي خوب .الزم نيست براي من عربي بلغور كني .مگر همين خميني نگفت
ماركسيستها آزادند؟»
«اجازه بده ،مامان .حضرت امام فرمودند ماركسيستها حق ابراز عقيده دارند اما
نفرمودند بمبگذارها و سارقين مسلح و خرابكارها هم آزادند».
ايرج من كار مسلحانه كرده بود؟»
ِ «مگر
سكوت شد .چنان سكوت سنگيني در اتاق پذيرايي سايه انداخت كه شايد حتا مامان هم
دلش نميخواست اين سكوت بشكند .شايد آرزو ميكرد دنيا با همين شكل و با همين
آخرين سؤال به پايان برسد.
عاقبت پدر با چند سرفه مداخله كرد« :اين بحثهاي شما هيچ نتيجهاي ندارد».
«پيش از اينكه بحث ما به اهانت ختم شود ،بايد آن را بست .حق با توست ،پدر».
اسد موجود مرموز و ترسناكي شده بود .يك پاش جماران بود ،يك پاش سپاه پاسداران،
يك پاش زندان اوين ،يك پاش وزارت اطالعات ،مثل هشتپاي عظيمي در مهمترين
اركان مملكت فرو رفته بود و حاال ديگر جوهرة نظام بود .من و سعيد شمرده بوديم،
هفده مقام مهم داشت ،با اينهمه گرفتاري كه از اين جلسه ميرفت به آن جلسه ،اما
آرامش حيرتانگيزي هم داشت .سر صبر چهارتا پرتقال پوست كنده بود و خورده بود.
اگر ساعتها حرف ميزديم او فقط گوش ميداد و با دهندرهاي ميگفت« :خيلي خوب،
من اال´ن قرار مهمي دارم و بايد بروم ».تاكيواكي هم داشت كه صداي خر خر و خش
خش سرسامآورش اعصاب همة ما خراب كرده بود.
مدتها بود كه از اسد فاصله گرفته بوديم و حالت قهر داشتيم .گاهي كه به آنجا ميآمد،
با واسطة مامان حرفش را به ما ميزد« :حاال كه نميخواهند در خدمت انقالب باشند،
چرا وارد بازار نميشوند كه از سياست دور باشند؟»
سعيد گفت« :بازار را بخشيديم به شما و آقا داود».
«درس اقتصاد خواندهاند ولي نميخواهند ازش استفاده كنند ،مهم نيست .مثالً مجيد در
شرايط حساس و خطرناك فعلي ،چرا نميرود عضو يك سازماني مثل فدائيان اكثريت
بشود كه هم ماركسيست باشد و هم نظرش را آزادانه بگويد؟»
من كه در تمام مدت ساكت نشسته بودم گفتم« :من چپم آقا! بروم با اكثريت؟»
«به قول تودهايها ،چپ اما در خدمت امريكا».
«هرچه باشد از انقالب سربسته كه بهتر است».
«حتا تودهايها كه هم كمونيست قديمياند ،و هم از همة احزاب قويترند ،آمدهاند در
خدمت انقالب و دارند گروهكهاي معاند را معرفي ميكنند .چي خيال كردهايد؟ دنيا دارد
به انقالب اسالمي تسليم ميشود».
سعيد رو به مامان گفت« :ما كه نميخواهيم تودهاي بشويمَ ،دم چه كسي را بايد ببينيم؟»
اسد گفت« :گوش كن مامان ،ببين من كجاي حرفم اشتباه است .مصاحبة آقاي الجوردي
را كه خوانده است .برود اعالم كند كه اكثريتي است و قال قضيه را بكند .ما را هم به
زحمت نيندازد».
مامان به من نگاه كرد« :خوب برو اكثريت ،مامان .اصالً دوتاييتان برويد .هم تو ،هم
سعيد .اگر نظر مرا بخواهيد ،فدائيان اكثريت از همة اين گروهها اسم و رسمدارتر
است».
من و سعيد زديم زير خنده .پدر كه داشت قدم ميزد يكباره ايستاد و به مامان خيره شد:
«بانو ،شام ما را بده برويم بخوابيم».
اسد از كيفش روزنامهاي بيرون آورد و بيتوجه شروع كرد به خواندن« :الجوردي،
دادستان انقالب در مورد اعدام سعيد سلطانپور گفت كه او در چندين قتل شركت داشته و
جنايات فجيعي در كردستان مرتكب شده و رهبر چريكهاي فدايي اقليت بوده .يكي از
خبرنگاران سؤال كرد :مگر فرخ نگهدار نيز در كردستان عليه دولت جمهوري اسالمي
نميجنگيده؟ پس چرا وي اكنون آزادانه حتا به بحث آزاد ميرود ولي سعيد سلطانپور
بهخاطر همان اتهامات اعدام ميگردد؟ الجوردي در پاسخ گفت چون قبالً اعالم كرده
بوديم كه هركس يا هر گروهي توبه كند و بخواهد مبارزه سياسي بكند ،آزاد است.
سازمان فدائيان اكثريت نيز يكي از اين گروهها بود كه به موقع توبه و اعالم كرد كه در
خط مشي مسلحانه به بنبست رسيده است .از اين صريحتر؟»
پدر بيتاب شده بود« :بانو ،اگر شام ما را نميدهي ،برويم بخوابيم .صبح بايد برويم
مجلس».
«پروندة سنگيني دارند كه اگر گير بيفتند ،كاري از من و پدر ساخته نيست .اعدام روي
شاخشان است .آقاي گيالني به من توصيه كردهاند كه با برادرهاي كافرم قطع رابطه
كنم».
«ايشان گه خورده با تو هردو».
اسد داد كشيد« :مامان!»
«زهر مار!»
سكوت شد ،و بعد مامان ادامه داد« :الهي مادر ،آب خوش از گلوش پايين نرود كسي كه
دارد جوانها را به نيستي ميكشد! الهي همهشان داغدار بشوند!»
اسد از جاش بلند شد« :استغفرهللا ...مامان!»
«اينها به بچههاي خودشان رحم نكردند ،مگر گيالني نبود كه پسر خودش را اعدام كرد؟
مگر ريشهري نبود؟ اينها اصالً انسان نيستند .آنوقت براي ديگري نسخه هم ميپيچند
كه چنين كن و چنان كن!»
«من جلو شما با اين دوتا اتمام حجت كردم .فعالً چند روزي بروند باغ ميگون ،كمي فكر
كنند تا ببينيم چه ميشود».
مامان كه داشت ميرفت شام بكشد گفت« :همين كه گفتم .هنوز كين ايرج توي سينهام
باقي است».
آن شب پدر ما را به باغ ميگون رساند و ما آنجا با راديو دوموج مامان ،بي .بي .سي و
صداي امريكا گوش ميكرديم؛ پيامد انفجار حزب جمهوري اسالمي كه بيش از صد كشته
بهجا گذاشته بود ،اعدام هر روزة دادستاني انقالب كه دسته دسته سران سازمانهاي
سياسي را ميگذاشتند سينة ديوار ،حمله سنگين قواي ايران به مواضع مهم عراق،
حملة هوايي عراق به چند شهر ايران كه روزي چند نوبت با آژير سفيد و قرمز
ميفهميديم خطر جدي است ،شايعات فرار بنيصدر و رجوي از ايران ،كه بعد از چند
روز تأييد شد و از اخبار ساعت دو راديو به سمع امت قهرمانپرور رسيد .و هزاران
خبر ديگر كه ما را در وحشت دائم نگه ميداشت.
از صبح كه بيدار ميشديم عزا ميگرفتيم چه جوري روز را به شب برسانيم ،و شب عزا
ميگرفتيم كه چه جوري بخوابيم .با راديو ور ميرفتيم ،از اين موج به آن موج،
آهنگهاي اسپانيايي و روسي گوش ميكرديم ،از بيحوصلگي به خواب ميرفتيم ،و
هميشه يك سيانور زير زبانمان بود.
گياهخوار تمام سبزيها را خورده بود .پدر ديس را برداشت و رفت كه از توي يخچال
سبزي بياورد .من و سعيد مشغول كباب درست كردن بوديم ،و گاهي لقمهاي ميگذاشتيم
توي دهنمان.
گياهخوار گفت« :شما دو تا آقازاده ،مجرديد يا متأهل؟»
سعيد گفت« :مجرد هستيم».
«چرا زن نميگيريد؟»
سعيد خنديد .خندههاش شبيه پدر بود .ولي سبيل سياهش او را كمي شبيه به من ميكرد.
نگاهي زير چشمي به من انداخت و خنديد .يعني كه اين يارو خيلي مشنگ است.
گياهخوار گفت« :از نعمتهاي خدا استفاده كنيد .خدا زن را براي تمتع مرد آفريده».
و ما هر دو زديم زير خنده .گياهخوار هم خنديد ،ولي جلو خودش را گرفت و گفت:
«جوانهايي به اين خوش سيمايي ،حيف نيست كه شبها در آغوش زن محبوبتان
نخوابيد؟»
سعيد همينجور كه ميخنديد گفت« :حيف كه هست ،حاجآقا .ولي ما انقدر رنگكاري
داريم كه به اين مسايل نميرسيم».
پدر سريعا ً برگشت .از همان ميانة راه گفت« :به چي ميخنديد؟»
«داشتم به آقازادهها از تجربيات زندگي ميگفتم».
سعيد گفت« :پدر ،اين حاج آقا از مردان باتجربه است».
پدر اخم كرد و با صداي آرامي گفت« :بله .حاج آقا از مردان نيك روزگار است .يك كمي
هم پنير توي يخچال بود ».و بشقاب پنير را جلو گياهخوار گذاشت.
«نخير ،من از مريدان حضرت ابوي شما هستم .در جواني از مريدان حضرت حاج
صادق اماني و حضرت نواب صفوي بودم .يك زماني هم زنداني سياسي بودم».
گياهخوار از خوردن نان و سبزي سير نميشد .گفت« :خوب ،آقازادهها ،رنگكاري تمام
شده يا ادامه دارد؟»
پدر گفت« :حيف كه از اين كباب تازه ميل نفرموديد».
«بنده از همين سبزيجات ميخورم ،به به! چه پنيري!»
«كباب فقط كوبيده».
«خوب ،آقازادهها ،تحصيالت را تا كجا ادامه دادهايد؟»
سعيد گفت« :من سال اول هستم ،مجيد سال دوم ».و همينجور كه كباب را باد ميزد
ادامه داد« :من مهندسي مكانيك ميخوانم ،مجيد هم مديريت بازرگاني».
«دانشگاهها كه تعطيل است».
پدر گفت« :بله .انقالب فرهنگي است ،حضرت امام دستور دادهاند دانشگاهها تعطيل
باشد ».و قهرآلود به ما نگاه ميكرد« :بچهها ،داغ داغ بخوريد كه تا فردا بايد كار را
تمام كنيد».
آخرين سيخهاي كباب را از روي منقل برداشتم و گذاشتم توي ديس .گياهخوار با دقت
به صورتم نگاه كرد و گفت« :شما هم در انقالب فرهنگي فعال بوديد؟»
ي
پدر گفت« :بله .در واقع همة ما فعال بوديم .بايد دانشگاهها را از لوث گروهكها
سياسي و سياستبازي پاك ميكرديم».
«ميبينم همچنان عاشق آقازادهها هستيد .يادم هست هميشه وصف آقازادهها را از شما
ميشنيدم».
«چه ميشود كرد؟»
سه روز بعد مأموران كميته ريختند توي باغ و ما شبانه زديم به كوه .سعيد به بغداد
رفت و من مدتي در خانة ناصر ناصري ماندم و بعد به شوروي فرار كردم .هيچوقت هم
فرصت نشد از پدر بپرسم آن مرد كوچولوي گياهخوار كي بود .تا اينكه او را در يك
ِگتوي پناهندگي در شوروي ديدم .با روسها دمخور بود و مثل بلبل روسي حرف ميزد.
من اول خيال كردم يكي از آنهاست ،بعد كه دقت كردم ديدم خو ِد خودش است .تاز ه آمده
بود و داشت براي خودش ميچرخيد.
گفتم« :آقاي نميدانم چي ،من يادتان هست؟»
مثل ارد ِك سرماخورده گفت« :بله ،جانم؟»
«هنوز هم گوشت نميخوريد؟ گياهخواريد؟»
«جانم؟ نميفهمم ».و دستش را كاسة گوشش كرد.
«پد ِر من يادتان هست؟ آن روز توي باغ».
«بجا نميآورم».
«به تخمم!»
مثل اردك گفت« :عجب! عجب!»
به آقاي توبياس واگنر گفتم« :سگها اينجا عجيب شبيه صاحبشان ميشوند».
گفت« :ما آلمانيها خودمان قبالً اين موضوع را كشف كرده بوديم».
زمان كه ميگذرد ،كمي سگها شبيه صاحبشان ميشوند ،كمي هم صاحبها به سگشان
شباهت پيدا ميكنند .همساية روبروي ما در كلن پيرزني بود كه موهاي بيرنگش را پف
ميداد و يك چتري برجسته هم ميگذاشت .مثل سگش بود .سفيد ،و با موهاي پف كرده
كه چترش چرخ ميخورد و ميآمد روي چشمهاش .اما همساية طبقة پايين من ،يك
شيَنلوي سياه داشت كه شبيه زنش بود ،به مهمانهاي من پارس ميكرد .يكبار هم به
رؤياي ناصري تف كرد .آشغالها و كاغذپارههاي دم در را جمع ميكرد و ميريخت توي
صندوق پستي من .وقتي صندوق را باز ميكردم ،نامههام را برميداشتم ،آشغالها را
ميريختم روي زمين .و همين كه از پلهها باال ميرفتم ،پارس ميكرد .حتا به صداي
آكاردئون عبدالناصر هم پارس ميكرد.
وسواسي بود .روزي سه بار پلهها را ميشست .بعضي وقتها يك سطل آب و يك كهنه
ميآورد دم در ،ته كفش بچههاش را ميشست و ميفرستادشان تو .هيكل درشت و
توپري داشت ،اما صورتش پر از جوش و غدههاي چربي بود ،كمي هم دهنش كج بود.
هفتهاي سه شيشه ودكا ميخريد .و من از شيشههاي خالي كه روزهاي شنبه ميانداخت
توي سطل شيشهها ميفهميدم هفتهاي سه شيشه ودكا مينوشد .بعدها فهميدم كه براي
شوهرش ميخرد ،و آنقدر به خوردش ميدهد كه مستش كند و پاي تلويزيون
بخواباندش و بزند به چاك .هميشه هم ار .تي .ال .سواي ميديدند .از صداي تلويزيون
ميفهميدم چي ميبينند.
آخرهاي شب آرايش ميكرد ،عطر ميزد و بيصدا از پله پايين ميخزيد و ميچپيد توي
خانة آن كولي اسپانيايي سبيل كلفت .دمدماي صبح با سروروي ژوليده ،ترسان از پلهها
باال ميآمد.
يك شب كليدش را جا گذاشته بود .زنگ خانة مرا زد ،از خواب پريدم و سراسيمه به
راهرو رفتم .خيال كردم تروريستها ريختهاند ،نميدانستم چه كنم .از پنجره كه خم شدم
ديدم زنكه زير طاقي ايستاده است .گفتم« :چرا زنگ خانة خودت را نميزني؟»
«بچههام خوابند .كليد .كليدم را جا گذاشتهام».ـ
«ميخواستي جا نگذاري ».و برگشتم كه بروم بخوابم .هوا باراني بود .باران و توفان
توأمان .باز زنگ زد .گوشي را برداشتم و گفتم« :بار آخرت باشد .وگرنه پليس را خبر
ميكنم».
ن من؟»صبح كه به شوهرش گفتم ،با تعجب نگاهم كرد« :ز
«آره .ديشب ساعت چهار صبح».
«اشتباه ميكني .زن من ديشب پيش خودم خوابيده بود .البد در را براي زن ديگري باز
كردهاي ».سگش را سوار ماشينش كرد و بيخداحافظي رفت .سگش شبيه زنش بود.
زمان كه ميگذرد ،كمي سگها شبيه صاحبشان ميشوند ،كمي هم صاحبها به
سگشان شباهت پيدا ميكنند .بعد وقتي نگاه ميكني كه دارند توي خيابان راه ميروند،
يا جلو چراغ راهنما ،هر دو منتظرند تا چراغ سبز شود ،ميفهمي كه يكيشان دمش را
تكان ميدهد ،يكيشان هم به اينطرف و آنطرف نگاه ميكند كه ببيند دنيا چه خبر است.
چراغ كه سبز شد ،در برابر رج ماشينهاي ايستاده جوري ميگذرند كه انگار تما م دنيا
مال آن دو نفر است .مال يك پيرزن با موهاي بيرنگ و چتري پفكرده ،و يك سگ با
موهاي فرخوردة تميز كه دستمال ابريشمي قرمزي هم دور گردنش بسته شده .دنيا مال
آنهاست كه با آرامش بگذرند ،به هيچكس هم ربطي ندارد كه آن سگ شبيه صاحبش
باشد.
گياهخوار گفت« :بگذار ببينم ،كدامشان به جنابعالي شبيهاند ».و با دقت خيرة چهرة ما
شد.
من و سعيد آن روز تالش ميكرديم تا به اين مهمان پدر خوش بگذرد .از بازاريهاي
اهل سياست بود .پدر بهش شك داشت ،اما مجبور شده بود.
سالها بعد در آلمان فهميدم كه پدر يك فهرست دو هزار نفرة كمونيست دو آتشه از او
خريده بود كه اسم من هم جزوش بود.
اوه ،داشت يادم ميرفت .امروز صبح يك فنيگ پيدا كردم و گذاشتمش توي جيبم .امروز
روز خوشبختي من است .پيرزنهاي آلماني ميگويند اگر آدم يك فنيگ پيدا كند و آن را
بردارد و در كيفش بگذارد ،آن روز شانس ميآورد .امروز من شانس ميآورم .امروز
روز خوشبختي من است .البد چيفتن يادش ميرود بيايد د ِر اتاقم را باز كند و بگويد:
«مجيد قورباغه».
امروز روز خوشبختي من است .كسي ميآيد ،كسي ميآيد ،كسي ديگر ،كسي بهتر،
كسي كه مثل هيچكس نيست ،مثل پدر نيست ،مثل انسي نيست ،من خواب ديدهام كه
كسي ميآيد .چقدر اين شعر فروغ را دوست داشتي ،ايرج .يادت هست؟
نوار يك دور كامل گشته بود و هايده داشت ميخواند« :تو اين غربتي كه هستم ،دارم
ميميرم حاليت نيست»...
توفان و برف و باران در هم دويده بود .در آن سياهي دانههاي درشت و آبدار برف پيچ
ميخورد ،كمانه ميكرد ،لوله ميشد و ميچسبيد به شيشة ماشين .مثل پر مرغ صفحة
مونيتور را ميگرفت و من حالم داشت بد ميشد.
«عجب راه طوالني شد! تا مرز چقدر راه است؟»
«چطور؟»
«هرچه جلوتر ميرويم ،هوا توفانيتر ميشود».
«منظور؟»
«منظور خاصي نداشتم».
مهدوي با لحن آرامتري گفت« :سيواس ميخوابيم و فردا راه ميافتيم .بقيه حرفها
بماند براي بعد .خستهاي .بگير بخواب».
اتوبان شلوغ بود و تابلو سيواس مدام تكرار ميشد كه هنوز هفتاد كيلومتر مانده بود.
«چند سال بود مسافرت نرفته بودم».
«حاال از اين به بعد همهاش برو مسافرت .اصفهان ،شيراز ،تبريز ،آبادان ،يزد .هر جا
دلت خواست .فكر كنم مدتي بايد ايران را بگردي .ببينم چند سال است ايران را
نديدهاي؟»
«سيزده سال».
«خيلي خوشحالي ،نه؟»
«نميدانم .اال´ن حال خودم را نميفهمم».
«چه احساسي داري؟»
«هيچ».
زندگي از ديد من ديگر معنايي نداشت .نه چيزي خوشحالم ميكرد ،نه از چيزي غمگين
ميشدم .تنها فكري كه مدام در ذهنم روشن و خاموش ميشد ،اين سؤال بود كه چه
سرنوشتي در انتظار من است .آيا مامان باز هم جلو اسد سينه سپر ميكند كه مرا پشت
دستهاي از هم گشودهاش پناه دهد؟ آيا عظمت و قدرت آنروزها كه تو را تيرباران
كرده بودند هنوز در مامان هست؟ چرا هرچه ميرويم نميرسيم؟ چرا اينقدر دور است؟
نميدانم آيا بعد از سيزده سال مرا ميشناسد؟ طاقت نميآورم ،ميگويم سالم مامان .از
صدا ميفهمد كه من منم .پاي تلفن كه با يك الو ميشناخت.
«الو».
«مجيد! تويي؟ سالمت كو؟»
«كردم كه .چطوري مامان؟»
«به موقع زنگ زدي ،مجيد .داشتم ميرفتم بيرون».
خنديدم و خوش خوشك ياد آن سالها افتادم« :كجا ميرفتي؟ البد بازار كويتيها؟»
«بازار كويتيهام كجا بود ،دور دلم خودش بازار كويتيهاست .داشتيم ميرفتيم ديدن
فريدون».
«مگر كجاست پدر؟»
«پدر نه .فريدون ،پسر انسي».
خيال كردم پدر را ميگويد« :آهان ،فريدون دوم ».و خنديدم« :هنوز زنده است؟»
«اوه چه جور هم .چه قدي! چه قامتي! حيف كه پيشاني ندارد .چه ميدانم ،خالص ه جزو
ي خوانده و دارد ميرود دانشگاه».
بچههاي استثنايي بوده ،جهش
«هنوز هم پيشاني بي پيشاني؟»
«آره ،مامان .همان بيپيشاني از ما پيشانيدارها پيشانيدارتر است .جانوري شده .ولي
انسي هنوز هم كه هنوز است تا او را ميبيند غش ميكند .احساس مادري بهش ندارد».
فصل او
شايد همه چيز با يك سو ِء تفاهم آغاز شد.
مهدوي گفت« :برنگرد!»
تكرار ساية خودم را با آن موهاي آشفته در كنج ديوار ميديدم ،و صداي پچپچ آنها را
پشت سرم ميشنيدم .ميخواستمـ به خودم مسلط باشم ،اما نميشد .سرفهاي كردم ،با دو
انگشت تفي زدم و به كفشم ماليدم.
«به هيچوجه برنگرد! وگرنه ميسوزي».
از شب پيش كه وارد سيواس شديم ،نميدانم چرا احساس كردم اين شهر شبيه سمنان
است ،كمي بزرگتر و مثل سمنان دلمرده .خيابانهاي په ِن بيپدر مادر ،كوچههاي
تاريك ،تك و توك آدمي در حاشية پيادهرو ،تك و توك مغازهاي در دل يك خانه .بعضي از
چراغهاي راهنما خاموش بود ،ماشينها بوقزنان ميگذشتند ،موتورسوارها قيقاج
ميرفتند ،و نظمي وجود نداشت .اينطرفيها نميايستادند تا آنطرفيها با سرعت پيچ را
كمانه كنند و در خياباني كه پشت ساختمانهاي بلند محو ميشد ،محو شوند.
رانندة مرسدس از يك چراغ قرمز گذشت ،و گفت« :كمرنگ بود ،آقا ».و به مهدوي
نگاه كرد.
يكبار هم خالف پيچيد و گفت« :با اجازه».
بعد در يك بلوار بي سروته كه همهاش تاريكي و باران بود ،از روي باغچة وسط
خيابان ،اول دور زد و بعد به مهدوي گفت« :آقا ،اجازه هست يك خالف جزئي بكنيم؟»
راه را گم كرده بود.
مهدوي خنديد« :از نظر ما ،اوكي .ولي اين رفيقمان كه از آلمان آمده اهل خالف مالف
نيست .مواظب باش خايههاش را پاپيون نكني».
چرا دلهره گرفته بودم؟ چرا با هر خالف راننده ،تپش قلبم شدت ميگرفت؟ اصالً چرا در
اتاق خودم ،پشت آن پنجرهها ننشسته بودم كه به چهارراه شلوغ خودم خيره شوم ،و از
اطميناني كه در سرعت نهفته بود احساس امنيت كنم؟ نه ،عادت به نظم چيز بسيار
پسنديدهاي است كه نميشود راحت تركش كرد .به مهدوي گفتم« :كي برميگرديم
آلمان؟»
«چطور؟»
وقتي سگها به چراغ راهنما توجه ميكنند و تا سبز نشده راه نميافتند ،يا وقتي آدم
پاي چراغ قرمز ،از سگ آن طرف چهارراه خجالت ميكشد و خالف نميكند ،چرا
آرامش سگياش را با هرج و مرج وحشتناك عوض كند؟
راننده در خيابان تاريكي كه نيميش بيابان بود ،جلو در نردهاي سياهي بوق زد .جوانك
نوكرمآبي كه كاله كشي سرش بود ،در را باز كرد .ماشين از راه شيبدار باال رفت و جلو
عمارت ايستاد؛ عمارت بزرگي كه روي بلندي بنا شده بود ،با پنجرههاي زياد و
پردههاي ضخيم كه از گوشههاش نور بيرون ميزد.
مهدوي رفت تو ،و من با آن دو مأمور بيرون ماندم .سيگاري روشن كردم و يقة كتم را
باال كشيدم .اما سيگار كشيدن در هواي توفاني مسخرهترين چيزي بود كه در دنيا وجود
داشت .به قول عبدالناصر اهانتي بود به بشريت.
نميدانم از سرما بود يا از آب نوشيدن زياد ،داشتم منفجر ميشدم .دنبال جايي ميگشتم
كه بتوانم خودم را خالص كنم .تند خودم را به كنار درختي رساندم ،زيپ شلوارم را دادم
پايين و شروع كردم .چه كيفي داشت .سوت هم ميزدم كه يعني دنيا پشم ما هم نيست.
اما ناگاه همان جوانك نوكرمآب جلوم سبز شد .انگار از زمين روئيده شده بود ،با لهجة
غليظ تركي تقريبا ً داد ميزد« :برادر ،شما طبق چه قانوني اينجا ميشاشيد؟»
پكي به سيگار زدم و ياد آقاي پائولوس افتادم ،در تاريك روشن كنار ساختمان شبيه
آقاي پائولوس بود .گفتم« :ببخشيد ،قربان ».زيپم را باال كشيدم و برگشتم.
مهدوي گفت« :بياييد تو».
به محض ورود متوجه شدم كه آنجا در واقع مركز پخش مواد غذايي است؛ پر از
كارتنهاي خيارشور و خرما و پسته بود ،و بوي سركه و سبزي و ادويه مستم ميكرد.
بوي زيرزمين خانة خودمان را ميداد.
انسي از باالي پلهها خم ميشد و داد ميزد« :مديب!»
ميدانستم كه هيچ كاري باهام ندارد و الكي صدام ميكند« :مديب!»
ي سرخ و سفيد ،و برقي در نيني دو روبان سفيد به موهاش ُگل شده بود ،با آن لپها
چشمهاش ،مرا از زيرزمين باال ميكشيد ،و جيغزنان جوري فرار ميكرد كه آدم دلش
ميخواست او را بگيرد و از آن لپهاي سرخش يك گاز كوچولو بگيرد.
مامان گفت« :چكارش كردي اين بچه را!»
«هيچي ،گازش گرفتم».
«مگر تو سگي؟»
«نه ،عاشقشم».ـ
انسي گريههاش را ميكرد و از مامان ميخواست كه مرا گاز بگيرد .آنقدر اصرار
ميورزيد كه قبول ميكردم .نرمة كف دستم را ميگذاشتم الي دندانهاش ،مشتهاش را
گره ميكرد و فشار ميداد .با چشمهاي سياهي كه حاال ميخنديد ،و آن اشكها كه هنوز
روي گونههاش بود.
مامان كنارش زانو زد و گفت« :مگر تو سگي؟»
كنار كارتنها ايستادم و بو كشيدم .مهدوي گفت« :خرماست .همهاش ويتامين».
بعد كلهكوچولوـ را ديدم كه از اينسر راهرو ميرفت آنسر ،توپ ماهوتياش را به زمين
ميكوبيد و ميگرفت .يكي دوبار هم توپ را به صورتم نشانه گرفت ،اما نزد .و من سرم
را دزديدم .ميخواست مرا بترساند ،شايد هم ميخواست سر حرف را باز كند .و مهدوي
ميخنديد.
از صورت بدون پيشانياش او را شناختم .حتم داشتم كه كلهكوچولوي خودمان است،
پسر انسي .اما جرئت نكردم ازش بپرسم .مثل پدرش ،داود ،بلندقد بود ،و موهاي سيخ
سيخ سياهش در ابروهاش ختم ميشد ،با چشمهاي ريزي كه زير آن ابروها برق ميزد.
لحظهاي ايستادم و نگاهش كردم .هيكل درشتي داشت ،با دستهاي كشيده ،اما قيافهاش
چندشآور بود .مهدوي گفت« :اين گل سرسبد ماست .جوهرة انقالب».
از پلههاي ته راهرو پايين رفتيم .از البالي كارتنها گذشتيم و وارد اتاقي شديم كه فقط
يك تختخواب داشت ،با دريچة كوچكي نزديك سقف ،كه تا نيمه باز بود.
مهدوي گفت« :به هيچ وجه برنگرد».
پشت سرم ،سه نورافكن پايه بلند وسط اتاق بود .و آن جوانك نوكرمآب هشت صندلي هم
پشت نورافكنها در دو رديف چيده بود و رفته بود.
كلهكوچولو آن عقب توپ ماهوتياش را به زمين ميكوبيد و ميگرفت .و من به ساية
ب باز شده ،نه، پراكندة صورتم نگاه ميكردم كه ورم كرده بود و در كنج ديوار مثل كتا ِ
مثل يك پوست بود كه دباغياش كرده باشند.
«من كه ديگر كاري از دستم برنميآيد ،چرا رو به ديوار؟»
«حتما ً حكمتي هست .حاج آقا دوست ندارند ببنيشان .ديشب خوب خوابيدي؟»
«نه ،سردم بود».
«مگر پتو نداشتي؟ من اال´ن اينجا سهتا پتو ميبينم».
«آن دريچه باز بود».
«اگر باز نبود كه اال´ن همة ما از دود سيگارت خفه شده بوديم .ديشب تا بهحال دو
پاكت كشيدهاي».
صداي پچپچه ميآمد ،و من منتظر بودم كه ببينم چه اتفاقي ميافتد .و حاج آقا يعني كي؟
نميدانستم چه كساني پشت سرم هستند .البد چند نفر هم روي تختخوابمـ نشسته بودند.
مثل صف نماز كه پيشنماز ميبايست نزديك به ديوار ،رو به ديوار ،مينشست و آنچه
ازش ميخواستند ميگفت .يعني كه صندلي جلو محراب است ،و تو وقتي در محراب
مينشيني چه ميبيني؟ يك كلة بادكرده با موهاي عجق وجق ،و صداي عدهاي كه با
پچپچه كلهات را باد ميكنند .آنقدر باد ميكنند تا بتركد و آرامشان كند.
پيشنماز سالهاي كودكي در محراب مسجد نيمه تاريك آن روستاي كوچك ،زير نور
المپاي ديواركوبي كه پتپت ميكرد ،دوزانو نشسته بود ،سرش را زير انداخته بود ،با
عمامة حمايل شده كه يعني ما هيچيم و پوچ:
«اَلل ُه َم بِ َح ِ
ق ُك ِل ُمؤ ِم ٍن َمدَحتُهُ»...
با صداي محزوني كه گاه به نالة ملتمسانهاي بدل ميشد ،ميخواند« :بِ ُمحم ٍد ،بِمحم ٍد،
بِمحمد».
آدمهاي پشت سرش قرآن سرگرفته بودند و با همان آوا تكرار ميكردند« :بِمحم ٍد،
بِمحم ٍد ،بِمحمد».
دمدماي صبح كه ما در كوچهباغهاي ميگون ،همراه پدر سرخوشانه به طرف خانه
علي ،بِعلي».
علي ،بِ ٍ
برميگشتيم ،تكرار ميكرديم« :بِ ٍ
بعد ميرفتيم سراغ اسم بعد .دوازده امام را دور ميزديم ،در خنكاي صبحگاهي كه
پوست تنمان كز ميكرد ،ميخوانديم و دنبال پدر ميرفتيم .من و اسد و سعيد و ايرج:
الحسن ،بِالحسن».
ٍ الحسن ،بِ
ٍ «بِ
سعيد خيلي كوچك بود ،و دستش توي دست پدر بود .چند قدم كه ميرفت ،يك لنگر
ميانداخت تا دمپايي گشادش را چفت پاهاش كند .و تمام راه را حرف ميزد« :هر چي
صبر كردم ،آخرش ،آخرش ،اسم مرا نگفت».
به نفسنفس افتاده بود ،اما باز هم حرف ميزد« :اصالً اسم هيچكس را نگفت ».و با
انگشت به همة ما اشاره كرد.
من دويدم و يك پسگردني جانانه بهش زدم كه خفه شود و اينقدر حرف نزند .پدر غريد:
«مجيد ،كرهخر!»
گفتم« :خيال كرده ما جزو امامهاييم .بدبخت! كدام امامي اسمش سعيد بود؟»
سعيد گفت« :بدبخت خودتي».
پدر خيزي به طرف من برداشت« :مجيد!»
سعيد گفت« :چرا اسم مرا محمد نگذاشتيد؟»
پدر گفت« :سعيد كه قشنگتر است».
آدم وقتي در يك دعاي اسمي ،اسمي نداشته باشد به زبان ميآيد و ميخواهد يك جوري
خود را به ثبت برساند .هرچه كوچكتر باشد ،خواستهاش بزرگتر است .و بعدها در
آسايشگاه آلكسياناي آخن فهميدم كه آدمهاي بزرگ اصالً خواستهاي ندارند .شايد به
همين خاطر است كه عشق در غربت پا نميگيرد.
پدر گفت« :عيبي ندارد كه .اسم همه را ميشود خواند .بچهها ،همه با هم « :بِسعي ٍد،
بِسعي ٍد ،بِسيعد».
با آواي پيشنماز خوانديم و تكرار كرديم .سعيد ميخنديد و موجي از خوشحالي در
صداش بود .انگار از كوزة گردنهمايي دارند آب خالي ميكنند .ماه نيمهاي هم ميتابيد و
كورهراه پيچاپيچ را روشن ميكرد .و ما سرخوش بوديم .پدر به من نگاه كرد:
«ميخواهي اسم تو را هم بگوييم؟»
خنديدم ،و همه تكرار كرديم« :بِمجي ٍد ،بِمجي ٍد ،بِمجيد».
مهدوي گفت« :اسم ،اسم مستعار ،تاريخ و محل تولد».
پيشنماز ميگون عاقلهمرد زهوار در رفتهاي بود كه پدر گاهي يك اسكناس توي مشتش
ميگذاشت تا برود خوش باشد.
ميگفت« :ما را هم دعا كنيد ،حاج آقا».
«التماس دعا ،آقا».
در طول يكي دو ماه تابستان كه به باغ ميگون ميرفتيم ،پدر گاهي به كافههاي اطراف
ميرفت ،و دمي به خمره ميزد .روز بعد هم همگي در رودخانه شنا ميكرديم و شب
ميرفتيم مسجد .پدر با آدمهاي محل گپ ميزد ،و بعد خودش را ميرساند به پيشنماز:
«حيف كه ماشين نداريد ،آقا .وگرنه ميدادم دو جفت الستيك آكبن ِد بي .اف .گودريچ
بيندازند زيرش».
«التفات داريد ،آقاي اماني .انشاءاله تحت توجهات امام زمان»...
«پس اين امام زما ِن ما كي ظهور ميكند ،آقا».
«عنقريب ،عنقريب».
كله كوچولو پشت صندليها ،توپ ماهوتياش را به زمين ميكوبيد و با ضرب آن را
ميگرفت .بعد توپش قل خورد و آمد زير صندلي من .مهدوي گفت« :آن توپ را هم قل
بده طرف ما».
توپ را برداشتم و به عقب پرت كردم.
مهدوي خنديد« :گفتم قل بده .پرت ميكني؟»
صداي پچپچه ميآمد و ميرفت .مهدوي گفت« :اسم ،اسم مستعار،تاريخ و محل تولد».
پدر گفت« :اسمش آقاي ناطق است ،اهل نور مازندران .ماه رمضانها ميآيد ميگون كه
چراغ مسجد اينجا هم خاموش نباشد .آدم خوبي است .روضة خوبي هم ميخواند .هميشه
هم شاه را دعا ميكند».
مامان گفت« :ميگويد شا ِه اسالم .منظورش امام زمان است».
«شاه خودمان ،همان شاه اسالم است ديگر!»
«كجاش اسالمي است».
«خوب ،اين آخوندهاي بيچاره هم بايد يك لقمه نان بخورند .هركس هرجور دلش بخواهد
تعبير ميكند .ما هم با صداي بلند ميگوييم الهي آمين ،و جلو جماعت نشان ميدهيم كه
منظور آقا از شاه اسالم ،محمدرضا شاه پهلوي است».
«تو هم با اين شاهت ،فريدون!» و آنقدر نرم و مهربان ميگفت فريدون ،كه آدم هوس
ميكرد اسمش فريدون باشد .اسم را در دهانش چرخ ميداد و به واوش كه ميرسيد
صداش را محو ميكرد .انگار نونش را ميخورد.
«اال´ن شرايط خاصي است ،بانو .مرحوم اخوي كه ميبيني تروريست از آب در آمد و
نخستوزير را كشت و آبروي ما را هم برد .تا بياييم دوباره آبرويي جمع كنيم،
پوستمان كنده شده».
«خون برادر را كه با برادر نميشورند .گنه كرد در بلخ آهنگري ،به شوشتر زدند گردن
مسگري .وا؟ به ما چه مربوط».
«مجبوريم خودمان را بكشيم كنار و خودمان را از اين دستهجات اسالمي سوا نگه
داريم .وگرنه توي اين بازار پا ميخوريم و نفله ميشويم .مدتهاست دارم فكر ميكنم كه
باهاشان قطع رابطه كنم ،اما نميگذارند كه .اين نرفته ،آن ميآيد .ظاهراً به خاطر مرحوم
اخوي .اما من كه ابله نيستم .ميدانم دردشان چيست .چه غلطي كرديم و دو سه باري
رفتيم هيئت مؤتلفه .حاال افتاده به گردنمان .مثل سگ پشيمانم ،بانو .وضعيت جوري
است كه نه ميشود ازشان بريد ،و نه دست از سر آدم برميدارند .باالخره توي اين
بازار چشممان توي چشم همديگر است .با هم سروكار داريم .نمي شود كه».
«بچهها ميپرسند چرا عمو صادق اعدام شد ،ميگويم ما نميدانيم و در اين چيزها
دخالتي نداريم».
«خوب ميكني».
بعد صداهاشان بريد و من خوابم نميآمد .پدر راديو را در تاريكي روشن كرد .مامان
گفت« :فريدون ،خاموشش كن».
«نزديك دو سال هر شب گوش كردهام ،بانو .تو ميخواهي يكباره رشتة داستان را به باد
بدهم؟»
راديو گفت« :دينگ دينگ ،داستان شب ».و موزيك هميشگي فضاي اتاق را پر كرد.
گوينده گفت« :اس .اسها ،مأموران مرگ».
مامان گفت« :مرض!»
پدر خنديد و جوابش را نداد .البد راديو را روي سينهاش گذاشته بود و با دست ديگر
شكمش را ميماليد تا آن داستان بي سروته به يك جايي برسد .وقتي شروع ميشد من
خوابم ميگرفت .اما آن شب خوابم نميآمد.
فكر ميكنم ده دوازده ساله بودم .در اتاق كاهگلي باغ ميگون ،كنار هم خوابيده بوديم و
من حتا نميتوانستم تيرهاي چوبي سقف را بشمرم .داشتم به پچپچة آنها گوش ميكردم
كه حاال خاموش شده بود .خواستم برگردم و از پنجر ه به نور ماه نگاه كنم.
مهدوي گفت« :برنگرد ،آقا! همينجور كه نشستهاي جواب بده .وقت را هم تلف نكن».
توپ ماهوتي دوباره افتاد جلو پاي من .مهدوي گفت« :قل بده بيايد».
سر دادم و گفتم« :دارف ايش راوخن؟» توپ را آرام به طرفشان ُ
مهدوي به آلماني جواب داد« :البته».
همه خنديدند ،و من احساس كردم كه البد به آلماني سئوال كردهام .اما اهميتي ندادم و
روشن كردم .دود سيگار زير نورافكنها مثل ابر كشوقوس ميآمد و در ساية كلهام راه
ميرفت.
پدر گفت« :دلم ميخواهد كمپاني را وسعت بدهم ،شعبه بزنم ،نمايندگي باز كنم كه وقتي
ي
بچهها درسشان تمام شد ،هر كدام بروند سوي خودشان .با اين كار مرحوم اخو
نميدانم تا كجا ميتوانم بپرم».
«زياد سخت نگير ،فريدون .يك لقمه كمتر».
«نميشود كه .بازار يعني رقابت و تالش».
پدر لحظهاي ساكت شد ،ليوانش را پر از آب كرد و جوري آن را نوشيد كه من تشنهام
شد .خواستم برگردم ،اما ترسيدم .همانجور رو به ديوار خوابيدم و گوشهام را تيز
كردم.
«حاال چه فايدهاي داشت ترور نخست وزير ،ابله؟ واقعا ً كه بالهت محض بود .خودشان
هم نفهميدند چرا كردند .رفقاش زير پاش نشستند و خامش كردند .همين عسگراوالدي
موذي زبانباز ،با آن چشمهاي ورقلمبيدهاش .و دو سهتاي ديگر .الجوردي تا همين چند ِ
وقت پيش تسمهكش بازار بود ،حاال نميدانم يكباره از كجا پول و پلهاي بههم زده و
حجره گرفته .خودشان راست راست راه ميروند ،اما اخوي ابل ِه من بايد خودش را سپر
بال ميكرد .حقش را گذاشتند كف دستش ،خالص».
«چه ميدانم ،فريدون .سرت را بينداز پايين زندگيت را بكن».
«كاش ميشد».
«آره ،كاش ميشد اينجا را بكوبيم و يك ساختمان بزرگ بسازيم .نميشود كه توي اين
خانة بزرگ همه كنار هم بخوابيم .بچهها بزرگ شدهاند .نه حمام داريم ،نه »...
«خودم مدتهاست دارم بهش فكر ميكنم .منتظرم دست و بالم باز شود كه شروع كنم.
تابستان امسال كه گذشت ،اگر خدا بخواهد تابستان بعد».
«هرسال همين حرف را ميزني».
«بيا زير لحاف من».
«نه .بگذار بخوابم ،فريدون».
«نازنكن».
«بچه ها!»
«هفت پادشاه را خواب ديدهاند».
«فكر نميكنم».
«تو هيچوقت فكر نميكني ،بانو».
«آخ .ولم كن».
«بگذار فساد دنيا را بگيرد ،امام زمان ظهور ميكند و ظلم ريشه كن ميشود».
«تو خيالت راحت است .صبح پا ميشوي با پسرهات ميزني به رودخانه .اما من چه
جوري بروم حمام؟»
«برو حمام عمومي ده».
«اوه .تا پات را بگذاري آنجا ،همة زنها ميفهمند كه آمدهاي غسل كني .يك جوري به
آدم نگاه ميكنند كه انگار ميخواهند بپرسند ديشب چكار كردي؟»
«نگاهشان نكن».
«آخ نه ،فريدون».
«يعني كه چي؟»
«وقتي ميگويم نه ،يعني نه ».و صداي خندهاش را زير لحاف محو كرد« :ميداني اگر
يكي از اين وروجكها بيدار باشد»...
قلبم تند ميزد ،و گوشهام داغ شده بود .به شانهام نگاه كردم.
مهدوي داد زد« :برنگرد!»
صداي پچپچ آرامتر شده بود و كش ميآمد ،انسي كوچولو خروپف ميكرد ،و من
ميخواستم برگردم .تكاني به خودم دادم و خيلي نامحسوس چرخيدم.
مهدوي فرياد كشيد« :برنگرد ،آقا! مگر نميفهمي؟ يكبار هم توي پمپبنزين زيرآبي
رفتي ،ما هم زير سبيلي در كرديم .كجا ميخواستي فرار كني؟»
«نميخواستم فرار كنم .افتادم پايين».
«چقدر ميافتي پايين ،مجيدخان؟ همة زندگيات در حال افتادن بودي .تمام زندگيات توي
چرت و پِرتها گذشت .به جاي اينكه به انقالب و كشورت خدمت كني ،رفتي توي همين ِ
لجنزاري كه اال´ن نميتواني خودت را نجات بدهي .راه افتادي دنبال شعارهاي چهارتا
نويسندة غربزده و سياسيكارهاي هفتخط ،يكبار ه م نگفتي اين بچههاي بسيجي
چهجوري مملكت را حفظ كردند ،فكر نكردي كه »...
حاال وقتش بود .ميتوانستم يكباره به تمامي برگردم ،نگاهشان كنم ،چشم در چشمشان
بدوزم و بگويم« :چرا رو به ديوار؟ من اصالً به اعصابم مسلط نيستم».
صداي توپ ماهوتي قطع شد .مهدوي با لحن آرامتري گفت« :مگر نميخواهي برگردي
ايران؟»
ساكت شدم و به سايهها نگاه كردم .اتاق از حرارت نورافكنها گرم شده بود .تهسيگارم
را بردم باالي شانه و تكان دادم« :اين را كجا خاموش كنم».
«همانجا زير پات خاموش كن».
«اجازه دارم يك تلفن به اسد بزنم؟»
«مگر شمارهاش را داري؟»
«شما نداريد؟»
«بهتر است كه وقت ايشان را تلف نكنيم .ايشان كارهاي مهمتر دارند .اگر حرفي داري
به خودم بگو .فكر كن به ايشان گفتهاي».
«مسئله شخصي و خانوادگي است».
«مگر تو خانواده هم داري؟»
صداي پچپچ آمد ،و كش آمد.
«خيلي خوب ،حاج آقا ميفرمايند اينجا كه تو نشستهاي خيلي از گندهها آمدهاند و وا
دادهاند .از تو گندهترهاش .فقط سعي نكن كه به ما برگ بزني .رو راست حرف بزن ،به
سئوالهام جواب درست بده ،بعد برو پي كا ِرت».
لحظاتي در سكوت و پچپچه گذشت .مهدوي ادامه داد« :اال´ن اينجا كساني حضور دارند
باغي
ِ كه ميخواهند براي زدن تير خالص تو ،از يكديگر سبقت بگيرند .تو يك مرتد
ضدانقالب هستي كه حكم اعدامت قبالً صادر شده .اما من به خاطر قولهايي كه به آن
خانمه دادهام ،و به داليل شخصي نميخواهم حكم را اجرا كنم».
صداي توپ ماهوتي دوباره برقرار شد .كلهكوچولوـ آن را به زمين ميكوبيد و با دستكش
ميگرفت.
مهدوي گفت« :اسم خودت را گذاشتهايـ انسان ،اما انسانيت يعني چي؟ شبي صدتا امثال
تو را گذاشتيم سينة ديوار كه بروند پي كارشان ،چي خيال كردهاي؟ تو هنوز عظمت
انقالب اسالمي را درك نكردهاي .تو يك وا دادة بدبختي هستي كه »...
توماس كله كشيده بود و داشت ميآمد طرفم .اول خيال كردم ميخواهد باليي ،چيزي
سرم بياورد ،اما غش غش خنديد و همينجور كه كمربندش را سفت ميكرد گفت:
«چطوري ،قورباغه؟»
«اي .كمي خوبم».
«رانندگي بلدي؟»
«پس چي؟ خيال كردهاي از پشت كوه آمدهام؟»
«خيلي خوب .اما يادت باشد كه اندازة من بلد نيستي .من مدتي رانندة تريلي و كاميون
بودم».
گواهينامة پاية يكش را درآورد و نشانم داد« :توي آلمان فقط يك مكانيك هست كه كارش
حرف ندارد ،ايمو .يكبار ماشينم جلو خانهام مانده بود و روشن نميشد .چهارتا مكانيك
آوردم كه هيچكدامشان سر در نياوردند .كمي به موتور ور رفتند و مثل گاو به من نگاه
كردند و رفتند .نميدانستم چكار كنم .ايمو را آوردم .تا به موتور نگاه كرد ،گفت :تو
بنزين نداري ،رفيق .از آن به بعد به كارش ايمان آوردم».
توبياس واگنر زير گوشم گفت« :از آن مادر قحبههاست كه لنگهاش خودش است.
مواظب باش زخميات نكند».
توماس كمي اطرافش را پاييد و آمد جلوتر .من خودم را پس كشيدم و چسبيدم به ديوار.
خنديد و گفت« :نترس ،كاريت ندارم .ميخواستم بگويم اين يارو پرستاره يك ماشين
فزرتي اوراق دارد كه هميشه ميگذاردش اين روبرو .چند روز پيش تا آمد سوار
ماشينش شود ،رفتم كنارش ايستادم .مردكة آرشلوخ بلد نبود دنده عوض كند .انگار
داشت آب هويج ميگرفت .د ِر ماشينش را باز كردم و كشيدمش بيرون ،يكي هم زدم پس
كلهاش .گفتمـ وقتي بلد نيستي رانندگي كني ،گمشو .نشستم پشت فرمانش ،يك دندة تميز
براش عوض كردم كه ياد بگيرد .من معتقدم كه هيچكس حق ندارد از صنعت آلمان بد
استفاده كند .ميفهمي ،قورباغه؟»
آلمان ،آلمان ،آلمان .كشور خوبي كه فقط آلمانيهاش زيادي بودند .وگرنه بهشت بود.
مهدوي گفت« :يك دختري از همين مجاهدين مثل تو گير افتاده بود كه من خيلي باهاش
حرف زدم و نگذاشتم اعدامش كنند .از زندان آزادش كردم .اما آن جندة منافق به من
نارو زد و فرار كرد ،رفت بغداد .كلي هم ما را توي دردسر انداخت كه بگذريم ،تا اينكه
توي عمليات مرصاد پيداش كردم .اسير شده بود .اول كه دادم بسيجيها بردندش توي
چادر و يكي يكي ترتيبش را دادند .جيغ ميكشيد و لخت از چادر ميدويد بيرون .دوباره
ميگرفتند و ميبردند ترتيبش را ميدادند .وقتي كار بچهها تمام شد ،دستور دادم يك آر.
پي .جي بياورند .خيلي اَكشن شده بود ،مجيدخان .مثل يك فيلم سينمايي .نوك گلولة آر.
پي .جي را گذاشتيم به آنجاش ،رو به طرف مسعود رجوي شليك كرديم كه براي بقية
مجاهدين تعريف كند».
پدر گفت« :همه خوابند».
گوشهام را تيز كردم تا بهتر بشنوم.
مامان گفت« :هميشه با ترس و لرز »...
«آخ! بانو».
پانزده ساله بودم كه كه عاشق فخري شدم.
فخري ،تنها دختر حاج نجار ،همساية قديمي ما هروقت ميخواست برود كوچه برلن كه
وسايل خياطي بخرد ميآمد د ِر خانة ما ،بعد از كلي حرف و تعريف و خنده به مامان
ميگفت« :چيزه ،بانو خانم ،ميخواستم ببينم آقا مجيد كاري ندارد باهاش بروم كوچه
برلن .چيزه ،ميخواهم زيپ و تور و خرده ريز بخرم».
و من كه از باالي پلهها در كمين بودم ،ميپريدم پايين ،آماده و دست به يراق« :سالم».
چهرهاش مثل گل ميشكفت« :سالم آقا مجيد ،اجازهات را از مامانت بگير برويم».
به مامان نگاه ميكردم و در فضاي ترديد او ،مثل لنگر ساعت ميرفتم و ميآمدم ،قلب م
ميكوبيد و نفسم بند ميآمد تا مامان بگويد« :خيلي خوب ،برو .ولي فخري خانم كي بر
ميگرديد؟»
«با خداست ،تا آفتاب هست برميگرديم».
مامان گفت« :فخري جان ،يكوقت آرايشگاه مارايشگاه نبريش ،چشم و گوش پسره باز
ميشود».
«وا! خدا مرگم بده ،آرايشگاهم كجا بود؟»
چادر مشكياش را باز ميكرد ،ميبست ،و آنقدر چادرش را باز و بسته ميكرد ك ه من
دلم ميرفت .آن روزها خيال ميكردم دارد براي من چراغ ميزند .زيرچشمي از ساق
ي المذهبش دم زانوهاش ميگفت پاهاش شروع ميكردم و ميآمدم باال ،اما دامن مشك
بس است ديگر .پسر خوبي باش.
و راه ميافتاديم .عاشق كوچه برلن بودم .شانه به شانة فخري در آن كوچة شاد و
رنگارنگ راه ميرفتم ،غرق در جمعيتي كه نه سر داشت و نه انتها ،خوش بودم به
دستفروشهايي كه جنس حراجشان را پهن كرده بودند و ُگله به ُگله آدم به سويشان
خيز بر ميداشت تا ببيند چي دارند چي ندارند؛ «آهاي! سهتا پنج تومان ».و دستهاشا
ن
را جوري بههم ميكوبيدند كه انگار زندگي را در دستهاشان منگنه ميكنند .خوش بودم
به لحظههاي زودگذري كه با فخري بودم .توي اتوبوس مدام با گوشهام ور ميرفت،
دستي به سرم ميكشيد ،و گاه دستم را توي دستهاش مشت ميكرد و تكان ميداد.
زيرجلكي انگشتهام را به كار ميانداختم تا
ُ گاهي هم دست من روي رانش ميماند.
ببينم چه ميشود .كمي باالتر ميرفتم ،باالتر ،داغ ميشدم و آنوقت فخري دستم را به
نرمي بر ميداشت و ميگذاشت روي ران خودم :پسر خوبي باش.
به دروازه دولت كه ميرسيديم پياده ميشديم ،فخري خوش و خندان در كوچة هدايت
راه ميافتاد و من به دنبالش .جلو آن ساختمان آجري كه ميرسيديم ،رو به ديوار،
جوري كه من هم بتوانم ببينم ،ميايستاد و جورابهاي سياهش را باال ميكشيد و در
كمركش رانهاش گره ميزد .پاي راست ،يك نگاه به من ،پاي چپ ،يك نگاه ديگر ،و
بعد با لبخندي رضايتمند در پهنة صورت و آن گونههاي برجسته ،يك اسكناس پنج
توماني توي جيبم ميگذاشت و ميگفت« :خيلي خوب ،همين دور و برها چيزي براي
خودت بخر تا من برگردم».
وقتي ميرفت دلم ميگرفت و احساس غربت و تنهايي تمام وجودم را پر ميكرد .دلم
براش تنگ ميشد و تنها به شوق بازگشت دوبارهاش در آن حوالي پرسه ميزدم.
دقيقهها سنگين ميگذشت ،مغازهها چشمم را نميگرفت ،ميرفتم ،ميآمدم ،پا به ديوار
ميايستادم ،به آن خانة آجري نگاه ميكردم ،و زمان كش ميآمد و فخري نميآمد.
دوباره ميرفتم به ساعت ديواري بانك ملي نگاه ميكردم ،هنوز يك ربع نگذشته بود.
فكر ميكردم چرا ده دوازده سال از فخري كوچكترم ،چرا نميتوانم باهاش عروسي كنم،
و چرا بايد اجازه بدهم او برود توي يك خانة آجري غمانگيز كه از صاحبخانة
بيكارهاش متنفرم .اصالً چرا هروقت فخري از آن خانه بيرون ميآيد ،يك سبيلوي موبلند
از پنجره سرك ميكشد تا فخري را چند بار وادار كند كه برگردد و دست تكان بدهد و
بگويد« :بدو مجيد ،دير شد».
گفتم« :پس كوچه برلن چي؟»
قول قول». قول ِ«امروز دير شد .ميترسم به شب بيفتيم .ناراحت نشوي ها! دفعة بعد ِ
ميخنديد و قربان صدقهام ميرفت.
گفتم« :فخري ،اقالً يكبار جورابهات را جوري بكش باال كه بدانم به خاطر من اين كار
را كردهاي».
خنديد .خنديد .و با صداي خندهاش جايي در سالهاي نوجواني و جواني من گم شد.
گاهي با آهنگي كه از راديو پخش ميشد در يادم زنده ميشد و دلم را چنگ ميزد،
گاهي كوچهاي مرا ياد او ميانداخت ،و گاهي بيآنكه بهش فكر كرده باشم به خوابم
ميآمد.
بعد از اينكه ايرج را اعدام كردند ،در روزهاي نكبتي زندگي مخفي دوباره او را ديدم.
گفتم« :فخري ،اقالً يكبار جورابهات را جوري بكش باال كه بدانم به خاطر من اين كار
را ميكردي».
خنديد .خنديد و مثل آنوقتها دستش را گذاشت روي صورتم و چندبار تكان داد« :آره
مجيد ،چه يادت مانده؟»
«كجا بودي فخري؟ چند سالي نبودي؟»
چهرة خندانش درهم رفت ،گونههاش فرو نشست ولي هنوز تقال ميكرد كه لبخندش
بماند« :با آن يارو عروسي كردم .هماني كه گاهي ميرفتيم كوچه برلن ،ولي نميرفتيم
كوچه برلن .راستي مجيد ميفهميدي من كجا ميرفتم؟»
«آره ،خيلي هم خوب ميفهميدم».
«پس چرا چيزي نميگفتي؟»
«خيلي بچه بودم ،فخري».
«يعني حاال ديگر بچه نيستي؟»
رفتم جلو و بغلش كردم .گردنش را بوسيدم و تا آمدم لبهاش را ببوسم ،بازوهام را از
دو طرف گرفت و گفت« :پسر خوبي باش».
گ بود و صداي آژير در تمام پدر و مادرش رفته بودند اراك .باز هم خاموشي جن
لحظهها ميرفت و ميآمد.
«با آن يارو عروسي كردم اما به خانة بخت نرفته برگشتم .به مادرم گفته بود كه دختر
نيستم .يادت هست چند سال هر روز با هم ميرفتيم كوچه برلن؟ اين هم ُمزدم».
«پس اينهمه سال كجا بودي؟»
«ولش كن مجيد ،بيا راجع به چيزهاي ديگر حرف بزنيم».
«راجع به چي؟»
«برادرت ،ايرج».
ي ميز، د ِر اتاقم را ميبستم .جعبة افتخارات كنار دستم بود ،عكس ايرج را ميگذاشتم رو
و نگاه ميكردم .اما ايرج در عكس نبود تا براش بگويم كه عشق اصلي من همان در
پانزده سالگي بود .ميدانيد؟ عشق در غربت پا نميگيرد.
«بعد چي شد؟»
«چي ،چي شد؟»
«چرا الل شدي؟»
صداي چسبناكي ميآمد .توپ ماهوتي ميرفت و برميگشت .داشتم سرگيجه ميگرفتم.
داشتم تالشم را ميكردم كه برگردم و اقالً آن حاج آقا را ببينم .صداي پچپچ در گوشم
محو ميشد ،دندانهام ضرب ميگرفت ،و خروپف انسي ديوانهامـ ميكرد .توي دلم گفتم:
زهرمار ،خفه شو ببينم چه ميگويند .گرمم بود اما جرئت تكان خوردن نداشتم .صداي
گرومب گرومب قلبم را ميشنيدم و ميترسيدم مامان بيايد باالي سرم ،لحاف را از
صورتم كنار بزند و بپرسد« :مجيدم ،عزيزم ،چي شده؟ چرا اين قلب تو اينجوري »...
«گير افتادهام ،مامان».
دستة صندلي را گرفتم و كمي چرخيدم« :آقاي مهدوي ،من ميخواهم برگردم».
لحظهاي سكوت شد.
«برگردي كجا؟»
«به طرف شما».
«اگر برگردي شليك ميكنم».
صداي خشاب اسلحه آمد ،و مهدوي ادامه داد« :مفهوم شد؟»
«بله».
«حاج آقا ميپرسند آن روزها كه تيشه به ريشة نظام مقدس جمهوري اسالمي ميزدي،
فكر ميكردي يك زماني هم در دادگاه عدل الهي به اين روز بيفتي؟ خوب ،حاال بگو».
«ما چهارتا برادر بوديم .من و ايرج و»...
«مزخرف نگو .به سئوالهاي من جواب بده».
«سئوال شما چي بود؟»
«پرسيدم از چه زماني وارد اين گروهك ضد انقالب تروريستي شدي؟»
«البته من اال´ن سر موضع نيستم .اما فكر ميكنم بايد برگرديم».
«كجا؟»
«برگرديم به خودمان .همه بايد برگرديم».
«براي چي؟»
«ببينيم چرا اينجوري شد؟ يك دور از اول همه چيز را بررسي كنيم».
«خوب ،چرا اينجوري شد؟ بررسي كن».
«اعراب داشتند با هم متحد ميشدند كه به اسرائيل حمله كنند و آنجا را بگيرند ،اما
امريكا بازي را عوض كرد و عربها ريختند توي ايران .قيمت نفت شكست و »...
«مزخرف نگو».
«اجازه دارم يك سيگار »...
«بكش .انقدر بكش كه بتركي .بعد هم بگو كدام يكي از بمبگذاريها كار تو بود؟»
لحظاتي سكوت در خروپف انسي اره شد.
مامان گفت« :كاش يكي از بچهها را بيدار كنم كه باهاش بروم دستشويي».
«بگير بخواب ،بانو .چشم به هم بگذاري صبح شده».
صداي مامان پچپچه شد .نشنيدم.
پدر گفت« :ميخواستم اسم بچههام را بگذارم ايرج و سلم و تور .مرحوم اخوي دخالت
كرد و به احترامش همة اسمها را اسالمي گذاشتم .فقط ايرج ،شاهنامهاي شد».
«چهارمي را چي ميگذاشتي؟»
پدر پس از سكوت كشداري گفت« :منوچهر ،يا شايد فرهاد».
«پنجمي؟»
«گردآفريد ،سودابه »...
«نكند هوس بچه كردهاي؟»
و باز پچپچه و نجوا الي دندانلرزهاي من ساييده شد .ميترسيدم اگر برنگردم ،نفسم
بند بيايد .به يك حركت تماما ً برگشتم و رو به پنجره خوابيدم .شبحي كه از پدر در ذهنم
ساخته بودم در نور ماه پنجره ،آبي شده بود .آبي و بيحركت.
مامان داشت پنجهاش را در موهاي بلندش عبور ميداد .هوا گرم بود ،و من سخت تشنه
بودم .اما چشمهام را بستم ،و درست در لحظهاي كه پدر داشت براي خودش آب
ميريخت ،من آرام خوابيدم.
مهدوي گفت« :چرا برگشتي؟»
چرا برگشتم؟
خيال كردم در خانة كاهگلي ميگون خوابيدهام ،و در پچپچهها دارم تالش ميكنم كه
دوباره برگردم .نميدانستم كه سي سالي از آن روزها گذشته است .دوتا از آن بچههاي
سرخوش براي ابد خوابيدهاند .نه ،اصالً نيستند كه خوابيده باشند .خاك شدهاند .گفتم:
«مگر استخوان آدم زير خاك ،خاك ميشود؟»
«بايد از يك متخصص بپرسي ،مجيد .جواب سئوال مرا بده».
اگر خاك نشود كه حتما ً تا چند سال ديگر كره زمين ميشود انبار استخوان و جمجمه.
مهدوي گفت« :از ديد تو چه كساني...؟»
آلمانيها يك فولكس قورباغه ساختند كه گرفت .همة دنيا ،هر جا بروي آن را ميبيني.
فرانسويها هم رفتند ژيان ساختند كه ترتر كند و آبروي آدم را ببرد .زندگي در غربت
ساده نيست .به خصوص وقتي كه احساس كني ديگر نميتواني برگردي .اوائل كه زبان
نميداني خيلي چيزها را نميفهمي ،لبخند ميزني و از كنارشان ميگذري .بعدها اين
نيش و كنايهها آدم را ديوانه ميكند .ناچار ميشوي يك بادمجان زير چشمشان بكاري.
ش ماهشان روز است ،شش ماهشان فنالنديها البته وضعشان از همه خرابتر است .ش
شب .شما فكر كنيد زمستانها چقدر بدبختند .تاريكي مطلق است ،و آنها پشت پنجرهشان
نورهاي زرد فسفري كار گذاشتهاندـ كه ساعت هشت صبح وقتي با صداي زنگ ساعت
از خواب بيدار ميشوند ،اول ميروند نور زرد پنجره را روشن ميكنند ،بعد پرده كركره
را باال ميدهند ،و توي دلشان ميگويند« :اوه ،چه روز آفتابي دلانگيزي!»
مهدوي گفت« :و بعد؟»
هيچي .تمام تابستان بعد بنايي داشتيم .مدرسه كه تمام شد ،همان هفتة اول تعطيالت با
ماشين دوج آجري رنگ پدر به ميگون رفتيم ،و آن تابستان را زير دست عملهها و
بناها در خاك و خل گذرانديم .مامان موظف بود غذاي كارگرها را بدهد كه نمكگير شوند
و تندتر ديوارها را باال بياورند.
آخر تابستان كه برميگشتيم ،خانه آماده بود؛ با روكاري از سنگ توسي .و آن پلههاي
جلو عمارت .همان پلههايي كه سالها بعد به مناسبت آزادي ايرج با گلدانها تزييناش
كرديم و نشستيم كه عكس بيندازيم.
پدر دور ساختمان چرخيد و گفت« :نگاه كن ،بانو ،ضد زلزله است .تماما ً بتون آرمه.
بمب هم بهش اثر نميكند».
مامان گفت« :شب آخري شام چي برات درست كنم ،فريدون ».و تمام زنانگياش را در
يك حركت مو و سر نشان داد؛ با گوشههاي تنگ شدة چشمهاش.
پدر گفت« :من كه ميداني؟ هرچي باشد ميخورم».
«بگو چي بيشتر دوست داري».
نان.
برگشتم .و نور تندي چشمهام را زد .مهدوي گفت« :برنگرد ،احمق!»
و پيش از آنكه ببينمشان ،چيزي مثل مشت توي شقيقهامـ نشست كه تمام جمجمهامـ را
سوزاند.
گفتم« :آخ».
يك نفر گفت« :شاخ!»
عدهاي با صداي بلند خنديدند .توپ ماهوتي دوم توي بينيام خورد كه صورتم را دا
غ
كرد .دستهام بي اختيار حركت كرد .وقتي بينيام را لمس كردم ،دستهام پر از خون
بود ،و قطرهها همينجور ميچكيد .سرم را پايين گرفتم و از باالي عينك سعي كردم ببينم
چند نفرند ،اما نورافكنها تند ميتابيد و آنها داشتند از اتاق بيرون ميرفتند .حال تهوع
داشتم و دلم ميخواست باال بياورم.
مهدوي گفت« :مگر نگفتم برنگرد؟»
پژواك صداش تكرار شد« :چرا برگشتي؟»
گفتم« :يكي از اين آقايان يك جاسويچي دستش بود»...
پژواك صداي خودم را شنيدم« :چرا اينجوري شد؟»
يك دستمال سفيد آمد به طرف صورتم .مهدوي گفت« :بگير».
دستمال را گرفتم و به بينيام بردم.
صداي آكاردئون ميآمد .سالم ،عبدالناصر.
صداي وزش باد در درختچههاي سرمازده سوت ميكشيد و با صداي آكاردئون
عبدالناصر قاطي ميشد .چشم باز كردم كه ببينمش .آسمان سفيد بود و او در حاشية
جاده سوتزنان آكاردئون مينواخت و ميگذشت.
واسة كي ميزني؟
درد نداشتم ،سردم نبود ،بيخيال و راحت خوابيده بودم ،و داشتم دستهام را به جيب
شلوارم ميبردم كه يك دست بيليارد تميز بازي كنم.
خانم يونگمن جيغ كشيد« :خواهر!»
شايد كسي از جلو اتاقش گذشته بود .دوباره جيغ كشيد« :خواهر!»
آقاي پرستار گفت« :من خواهر نيستم».
خانم يونگمن گفت« :خواهر ميخواهم بروم خانة خودم».
لخت مادرزاد از اتاقش بيرون آمد و در راهرو شروع كرد به راه رفتن .الغر و
چروكيده ،با پوست آويزان شده ،دستهاش را از هم گشوده بود و با خودش حرف
ميزد.
چقدر صداش اذيتم ميكرد .شبها نميتوانستم بخوابم .در طول چهار سالي كه در
آسايشگاه بودم هيچ چيزي به اندازة اين صدا آزارم نداد .البد دنبال خواهري ميگشت كه
من خاطرهاي از او در ذهنم نيست ،جز اينكه يك بچة ناقصالخلقه زاييد .اما خودش
خيلي خوشگل بود .زودباور و ساده و خوشگل .يكبار بهش گفتم« :ميخواهي ازت آدم
برفي درست كنم؟»
گفت« :آره».
وسط حياط بزرگمان سيخ و صاف ايستاد ،و من با پارو برفها را بردم كنارش .چكمه
هم پوشيده بود كه پاهاش يخ نكند ،بيحركت به من نگاه ميكرد كه برفها را دورش
مثل يك كوه باال ميبردم.
گفت« :چكار داري ميكني ،مجيد؟»
«دارم انسي برفي درست ميكنم».
«به من كلك نزني؟»
«نه ،يك آدم برفي خوشگل درست ميكنم كه خودت حظ كني».
كارم كه تمام شد ،گفتم« :حاال داد بزن مامان بيايد يك عكس يادگاري ازت بگيرد و ببيند
كه چقدر احمقي».
سعي كرد با دست برفها را پس بزند ،اما زورش نرسيد .الي كوه برف گير كرده بود،
و تنها سرش بيرون بود.
بعد هم سرما خورد و تب كرد.
گفتم« :مامان ببرش دكتر».
تلفن خش خش كرد .من تازه به آلمان رسيده بودم.
«تو فكر ميكني نميبرمش؟ هفتهاي دوتا دكتر عوض ميكنم .ولي داود ميگويد اصالً
مهم نيست ،من انسي خانم را كه فقط به خاطر قشنگياش نميخواهم .براي اصالتش
ميخواهم .عجب آدم نازنيني است! خوب ،انسي هم قشنگ است ،فقط تن و صورتش لك
و پيس دارد ،عوضش دو تا كاميون بزرگ جهيزيه برد».
«مامان ،واي به روزي كه كاميونها برگردند».
و من نفهميدم كه كاميونها كي برگشتند.
بعدها مامان گفت« :يك هندوانهفروش بود .پدرت زير بالش را گرفت ،حاال واسة خودش
از سران ميدان تروبار است .يكي از گندهها ،يكي از مؤتلفه».
واسة كي ميزني؟
عينك تهاستكاني گفت« :ميداني چندهزار پزشك و استاد دانشگاه و متخصص و تاجر
موفق توي خارج از كشور داريم؟ مردم آمدهاند زحمت كشيدهاند و آدم شدهاند ،نه مثل
تو كونگشاد كه فقط زر ميزني »...
«ولم كن».
خانم يونگمن گفت« :خواهر!»
با اينكه سريع گذشته بودم ،از الي در مرا ديده بود .دلم براش سوخت و برگشتم.
به اتاقش رفتم و نزديك تختش ايستادم .از جاش بلند شد ،لباسهاش را تند تند در آورد
و گفت« :خواهر!»
چيزي بين رؤيا و فخري؟
موهاش مثل رؤيا صاف بود كه آن را پله پله كرده بودند ،با جعد درشت كه پيچ و تاب
ميخورد روي شانهاش ،و گونههاي برجستة فخري ،آن هم درست زماني كه غمگين
بود و ميخنديد.
چيزي بين رؤيا و فخري.
«خواهر ،من خوب ميشوم؟»
گفتم« :من خواهر نيستم .لباستان را بپوشيد».
خودش را برام لوس كرد ،سنگين پلك زد و لبخند زد« :خواهر ،ميخواهم به خانهام
برگردم».
زل زدم به چشمهاش .خواستم بگويم بايد با پرستار حرف بزني اما او دوباره جملهاش
را تكرار كرد.
گفتم« :چرا اينجوري شد؟»
گفت« :خوردم زمين .توي آشپزخانة خيس خوردم زمين».
داشت به طرفم ميآمد .بيني بزرگي داشت با صورتي پالسيده و چشمهاي درشت .موهاي
سفيدش را از دو طرف براش پف ميكردند و فِر ميدادند كه كمي از پيرياش بكاهند.
هفتهاي سهبار هم مالقاتي داشت ،اما هيچ نوري در چشمهاش نبود.
«خواهر ،من خوب ميشوم؟»
«چرا كه نه؟»
«خواهرم ميگويد هيچوقت».
آمد جلوتر و دست انداخت به گردنم ،مرا به طرف خودش كشيد و لبش را كج كرد ،با
حشري چندشآور .من زنگ را فشار دادم. ِ چشمهاي
ديگر هيچ چيزي وجود نداشت .يك مشت گذاشتم توي بينياش و تند از اتاقش بيرون
دويدم .پيش از اينكه پرستار لندهور به راهرو برسد از پلهها پايين رفتم.
در پاگرد سوم صداي جيغ و نالههاي خانم يونگمن ميآمد.
كاش برنميگشتم.
در پاگرد چهارم صداي پرستار را شنيدم .خم شده بود و با انگشت به من اشاره ميكرد:
«آهاي! مجيد قورباغه».
«گوار ...گوار».
«حرامزاده ،برگرد».
كاش برنميگشتم.
حاال چه جوري برگردم؟ به پلهها نگاه كردم و خيال كردم دارم ميروم باال .سبك ميشوم
و ميروم باال .نزديك ابرها.
ايرج گفت« :همه چيز با يك اهانت شروع شد .با همان همهپرسي اول؛ جمهوري
اسالمي ،آري يا نه؟ بنيان اين همهپرسي اهانت بود».
كتاب را برداشتم ،ميخواستم آن را بخوانم ،اما چشمهام سنگين ميشد و خوابم ميآمد.
انسي گفت« :داداشي ،مجيد ،نميري يك وقت؟»
اسد از پشت شانهاش سرك كشيد و گفت« :خدا نكند .زبانت را گاز بگير ،بچه ».و براي
من شكلك در آورد.
سرخك گرفته بودم و از تب ميسوختم .مامان پاشويهام ميكرد ،سعيد دوزانو نشسته
بود و به دستهاي مامان نگاه ميكرد كه چهجوري تند و تند حوله را در آب يخ
ميچالنَد و ميگذارد دور پاهام .فخري هم آمده بود عيادت .روي صندلي نشسته بود و
سر داده بود كه من نگاهش كنم و كيف كنم .گاهي هم يك لبخند چادرش را از سرش ُ
ميزد و سعي ميكرد سر حرف را با مامان باز كند.
«راستي چيزه ،بانو خانم ،مگر مجيد بچگيهاش سرخك نگرفته بود كه حاال ...؟»
«وقتي بقيه سرخك گرفتند ،مجيد رفته بود سنگسر ،پيش پدر بزرگش».
«آهان ».و يك لبخند ديگر پاشيد توي صورتم.
مامان گفت« :امشب تولد حضرت فاطمه است .ميخواهيم آش فاطمة زهرا بپزيم .فخري
هم كمك ميكند».
«البته ».با ناز لبخند زد و به من نگاه كرد.
آن شب فخري خانة ما ماند .يكبار وقتي چشم باز كردم ديدم حولة خيس را روي
پيشانيام گذاشته و دارد نگاهم ميكند« :اوه! داري ميسوزي ،پسر».
صداش توي سرم پيچيد« :زودتر خوب شو برويم كوچه برلن».
گفتم« :نه ،كوچه برلن نه».
خنديد« :كوچه برلن راست راستكي».
« ِكي؟»
وقتي حوله را در لگن آب سرد غوطه ميداد و ميچالند ،النگوهاي طالش ميآمد پايين،
و او دوباره آنها را ميداد باال .گفت« :هروقت خوب شدي».
«مامانم كجاست؟»
«همه توي آشپزخانهاند .مامان من هم آمده .دم صبح ميآيم صدات ميكنم كه جاي پنجة
حضرت فاطمه را ببيني».
«يعني چي؟»
«مگر نميداني؟ وقتي آش فاطمة زهرا را پختند ،سيرداغ و نعناداغ ميدهند روش ،د ِر
صبح سحر كه د ِر ديگ را باز ِ ديگ را ميبندند و ميروند تا صبح دعا ميخوانند.
ميكنند اگر جاي پنجة حضرت فاطمه روي آش مانده باشد ،نذرشان قبول شده ،كاسه
كاسه پر ميكنند و براي همسايهها ميبرند ،وگرنه هيچي».
يكبار ديگر حوله را گذاشت ،بعد با كف دست چندبار پيشانيام را نوازش كرد و گفت:
«من بايد بروم .شك نكنند يكوقت ».آنوقت خم شد صورتم را بوسيد و تند از اتاق بيرون
رفت.
من داغ شدم و چنان تب كردم كه در خواب و بيداري ديدم آفتاب تندي بر ديوار روبروم
پهن شده ،و دكتر شيخاالسالم دارد معاينهام ميكند .آدم شوخي بود و هي نوك بينيام را
ميپيچاند« :كالس چندمي؟»
«نهم».
«چند سال رفوزه شدهاي؟»
«هيچي».
مامان گفت« :آقاي دكتر ،بيانصافي نكنيد ،مجي ِد من جزو شاگرد اولهاست».
دكتر چشمك زد« :غلط كرده ،حاال يك آمپولي بهش بزنم كه سبيل باباش را چنگ بزند».
و دست بهكار شد .همينجور كه سرنگ را پر ميكرد گفت« :فريدون هم كه هروقت
مريض باشد سراغ آدم را ميگيرد».
مامان گفت« :گرفتار است ،شما كه بهتر ميدانيد .صبح ميرود تا »...
«خوش به حالش بهخدا .پياش را گرفتهاي كه كجا ميرود؟»
«پس چي؟ آب بي اجازة من نميخو َرد».
«بهش بگو پيش از اينكه شكل الستيك بشوي سري هم به من بزن ،بدبخت"!» داشت
هواي داخل سرنگ را رد ميكرد ،به من نگاه كرد و خيلي جدي گفت« :تو درس بخوان
كه مثل بابات الستيكي نشوي .برگرد ببينم».
من برگشتم ،دكتر آمپول دردناكي بهم زد ،و تا آمدم برگردم رفته بود .باز تب كرد م و در
خواب و بيداري ديدم همه دورم جمع شدهاند .مامان دعا ميخواند و به من فوت ميكرد،
فخري حوله روي پيشانيام ميگذاشت ،و انسي توي بغل ماد ِر فخري لميده بود .اسد و
سعيد هم كنار رختخوابم دوزانو در سكوت فقط نگاهم ميكردند.
فخري دستش را به پيشانيام گذاشت و گفت« :كمي خنكتر شده ».و به مامان نگاه كرد.
مامان دعاش را قطع كرد و گفت« :از ديشب تا بهحال فخري چند بار پاشويهات كرده.
آمديم دنبالت كه جاي پنجة حضرت فاطمه را روي آش ببيني ،ولي مامان ،سرواژ ه
ميكردي .توي تب ميسوختي و حرف ميزدي».
اسد گفت« :چيزهايي ميگفتي كه آبروت رفت ،بيچاره».
«چي ميگفتم؟»
مامان گفت« :اذيتش نكن .دروغ ميگويد ،مامان .ما كه نميفهميديم چي ميگفتي .هذيان
نبود ،سرواژه ميكردي .انگار داري با دوستت حرف ميزني».
به فخري نگاه كردم« :پنجة حضرت فاطمه را ديديد؟»
«آره .چقدر قشنگ بود ،مجيد .حيف كه نتوانستي بيايي».
صداش در سرم پيچيد« :نذر شما قبول شد».
گفتم« :چه خوب».
همه زدند زير خنده .كلههاشان تكرار شده بود و صداي خنده قطع نميشد .گفتم:
«مامان ،ايرج كجاست؟»
«دانشگاه».
«ايرج من عاشق پرتقال بود».
ِ و پژواك صداش گفت:
خبر فقط در دو روزنامه ،تكراري درج شده بود.
روزنامة كيهان در ستون "اخبار ويژه" ،و روزنامة جمهوري اسالمي در ستون "جهت
اطالع" خبر را اينطور نقل كرده بودند:
«يك فراري پناهنده شده به نام مجيد اماني كه سيزده سال به نامهاي مستعار بصير
پيروزيان ،منصور رهبر ،عباس سماوات ،بكتاش گيالني ،و شيدا برفابي در آلمان عليه
نظام مقدس جمهوري اسالمي دست به اقداماتي زده بود ،پس از چهار سال زندگي در ي
ك
تيمارستان قديمي شهر آخن ،صبح روز يكشنبه دوازدهم فروردين هزار و سيصد و هفتاد و
پنج در روستايي نزديك شهر سيواس تركيه خودكشي كرد.
مجيد اماني از عوامل گروههاي بمبگذار و ضد امنيت ملي بود كه با زدن رگهاي خود،
نزديك مرز ايران به زندگي خود خاتمه داد.
به گفتة مقامات آگاه وزارت خارجه احتمال ميرود تروريست نامبرده به خاطر اختالفات
ايدئولوژيك به دست اعضاي گروهك سياسي خود به قتل رسيده باشد .اما از سوي ديگر
پليس امنيتي تركيه فاش ساخت كه فرد مزبور از يك آسايشگاه رواني شهر آخن آلمان
گريخته ،و قصد ورود مخفيانه به خاك ايران را داشته است.
يك مقام بلندپاية وزارت اطالعات و امنيت ،به همراهي گروهي از كارشناسان آن وزارتخانه
براي بررسي بيشتر اين ماجرا ،روز دوشنبه عازم تركيه شدند».
روزنامهها را گذاشتم زير متكا ،نگاهي به دريچه انداختم ،پتو را روي سرم كشيدم و
چشمهام را بستم.
چكش فوالدي در جمجمهام ميگفت« :دينگ ...دانگ ...هللاُ ...اكبر ...دينگ ...دانگ»...
ارتعاش صداي ناقوس تعادلم را به هم ميريخت .با دو دست آن طناب كلفت را چسبيدم،
جفتپا خودم را كوبيدم به ديوار« :دينگ ...دانگ »...از اين ديوار به آن ديوار.
فصل ما
شايد همه چيز با يك افسانة سنگسري آغاز شد.
آنها هفت برادر بودند و يك خواهر .مادرشان مرده بود و پدرشان آدم ستمگر و
سختگيري بود كه شب و روز بچههاش را آزار ميداد ،كتكشان ميزد ،حقشان را
ميخورد ،حتا نان را هم از آنان دريغ ميكرد.
هرچه آنان بيشتر كار ميكردند ،پدر رفتارش وحشيانهتر ميشد و روزگارشان را
سياهتر ميكرد .تا اينكه يك روز كتك سيري به آنان زد و از خانه بيرونشان كرد.
هفت برادر و يك خواهر به راه افتادند .آنقدر رفتند و رفتند ما تا رسيدند به دهي ك ه
پيرزني داشت جلو خانهاش به بزش علف ميداد .تا آنها را ديد گفت« :الهي قربانتان
بروم ،شما كي هستيد مثل ماه تابان توي اين شهر غريب؟»
آنهاگفتند« :ما هفت برادريم و يك خواهر .پدر ما را زده و از خانه بيرون كرده ،دنبال
تقديرمان ميرويم».
پيرزن از علف دادن به بزش دست كشيد و گفت« :اي واي! كجا ميرويد بي كفش؟ من
اينجا تنها و غمگينم .يكي از برادرها را به من بدهيد ،من هم از پوست بزم براي شما
كفش ميدوزم؟»
آنها گفتند« :پا برهنه مي رويم ،اما هيچوقت از هم جدا نميشويم ».و به راه ادامه
دادند.
رفتند و رفتند تا رسيدند به دهي ديگر .پيرمردي ديدند كه جلو خانهاش نشسته بود و نخ
ميريسيد .تا آنها را ديد گفت« :الهي قربانتان بروم ،شما كي هستيد مثل خورشيد
رخشان توي اين شهر غريب؟»
آنهاگفتند« :ما هفت برادريم و يك خواهر .پدر ما را زده و از خانه بيرون كرده ،دنبال
تقديرمان ميرويم».
پيرمرد دست از نخ ريسيدن برداشت و گفت« :من اينجا تنها و دلگيرم .خواهرتان را
بدهيد به من ،من برايتان لباس ميدوزم».
آنها گفتند« :ما لباس نميخواهيم و هيچوقت هم از ه م جدا نميشويم ».و باز به راه
ادامه دادند.
رفتند و رفتند تا به دهي ديگر رسيدند .گرسنه و خسته بودند .زني چاق ديدند كه ديگي
بر آتش داشت كه آن را همميزد .تا آنها را ديد گفت« :الهي قربانتان بروم ،شما كي
هستيد مثل ابر بهاران توي اين شهر غريب؟»
آنها گفتند« :ما هفت برادريم و يك خواهر .پدر ما را زده و از خانه بيرون كرده ،دنبال
تقديرمان ميرويم».
زن چاق دست از همزدن ديگش برداشت و گفت« :من اينجا تنها و بي ياورم .يكي از
برادرها را به من بدهيد ،من هم به شما غذا مي دهم».
آنها گفتند« :ما گرسنه ميمانيم ولي هيچوقت از هم جدا نميشويم».
و باز به راه افتادند .رفتند و رفتند تا به ده ديگري رسيدند .مرد الغري ديدند كه داشت
پنبه ميزد .تا آنها را ديد گفت« :الهي من قربانتان بروم ،شما كي هستيد مثل برگ
خزان ،توي اين شهر غريب».
آنها گفتند« :ما هفت برادريم و يك خواهر .پدر ما را زده و از خانه بيرون كرده ،دنبال
تقديرمان ميرويم».
مرد الغر گفت« :من اينجا تنها و بي همسرم .خواهرتان را به من بدهيد ،من هم به شما
خواب ميدهم».
آنها گفتند« :اين خواب بر ما حرام باد .ما هيچوقت از هم جدا نميشويم».
و باز به راه افتادند و رفتند و رفتند تا به جويباري رسيدند.
خواهر كه از خستگي و گرسنگي داشت هالك ميشد گفت« :برادرها ،سردم است ،ديگر
نميتوانم پاهام را بر زمين بگذارم ،ديگر نميتوانم بيايم ،ميخواهم كنار اين جويبار
بروم توي خاك بلكه قدري آرام بگيرم».
خواهر كه رنگ به رخسار نداشت ،و از خستگي نميتوانست چشمهاش را باز نگه
دارد ،گفت« :برادرها ،خدا نگهدار».
رفت توي زمين و بوتة گلسرخ شد .با يك گلسرخ قشنگ.
برادرها كه از نبودن خواهر گريان بودند ،و از بيپناهي ناالن ،گفتند« :نميخواهيم بي
خواهر بمانيم .نميخواهيم».
به زمين فرو رفتند و جاي هر كدام درختي روييد :چنار ،سپيدار ،نارون ،بيد ،افرا،
سرو ،صنوبر.
هفت درخت بي بر.
ديري نگذشت كه پدر جاي خالي بچههاش را احساس كرد .در غم تنهايي و بي فرزندي
به فكر فرو رفت .ديگر ياوري نداشت كه كشتزارهاش را آبياري كند و زمين را ورز
بياورد ،كسي نبود كه به گاو و گوسفند علف بدهد ،و براي مرغ و خروسها دانه
بريزد ،و هيچ كس آن خانه بزرگ را جارو نميكرد .ديگر دودي هم از اجاق بلند نشد.
كشتزار خشكيد ،حيوانها از گرسنگي تلف شدند ،ديوارها فرو ريخت و خانه خراب شد.
پدر تصميم گرفت كه به دنبال بچههاش برود بلكه آنها را پيدا كند و برگرداند.
سر به صحرا گذاشت و آنقدر رفت و رفت تا رسيد به دهي كه پيرزني جلو خانهاش
داشت به بزش علف ميداد.
گفت« :هفت برادر و يك خواهر نديدي كه از اينجا بگذرند؟»
پيرزن همينجور كه به بزش علف ميداد با دست به راه اشاره كرد و گفت« :اگر خون
پاهاشان تمام نشده باشد».
پدر راه را گرفت و رفت تا رسيد به ده ديگر .پيرمردي ديد كه داشت نخ ميريسيد .گفت:
«هفت برادر و يك خواهر نديدي كه از اينجا بگذرند؟»
پيرمرد همينجور كه داشت نخ ميريسيد با دست به راه اشاره كرد و گفت« :اگر از
سرما يخ نزده باشند».
پدر راه را گرفت و رفت تا رسيد به ده سوم .زن چاقي ديد كه داشت ديگي را روي
اجاق همميزد .گفت« :هفت برادر و يك خواهر نديدي كه از اينجا بگذرند؟»
زن چاق همينجور كه ديگاش را همميزد با دست به راه اشاره كرد و گفت« :اگر از
گشنگي تلف نشده باشند».
پدر راه را گرفت و رفت تا رسيد به ده چهارم .مرد الغري ديد كه كنار پنبههاش نشسته
بود .گفت« :هفت برادر و يك خواهر نديدي كه از اينجا بگذرند؟»
مرد الغر با دست به راه اشاره كرد و گفت« :اگر از بيخوابي ديوانه نشده باشند».
پدر آنقدر رفت تا به جويبار رسيد .يك درخت گلسرخ ديد و هفت درخت بيبر.
فضاي سرسبزي بود كه پرندههاي جورواجور آمده بودند ،در البالي شاخهها النه ساخته
بودند .جويبار به راه خودش ميرفت ،آواز پرندهها در صداي آب مي غلتيد ،و
پروانههاي رنگوارنگ دور گلسرخ ميچرخيدند.
پدر بچههاش را شناخت و دانست كه همة اين سرسبزي و شادابي ،كار آنهاست .از آن
همه زيبايي حيرت كرده بود .به طرف گلسرخ رفت گفت« :دخترم چه گل قشنگي داري!
ميگذاري گلت را بچينم؟»
خواهر رو به برادرها كرد و گفت« :برادرها ،گل بدهم يا ندهم؟»
برادرها گفتند« :گل نده ،گل نده».
پدر عصباني شد ،رفت گل را بچيند ،از تن درخت خار روييد .دست پدر خونين شد.
گفت« :حاال كه دست پدرت را خونين كردي ،گلت را مي چينم».
خواهر رو به برادرها كرد و گفت« :برادرها ،گل بدهم يا ندهم؟»
برادرها گفتند« :گل نده ،گل نده».
پدر طاقت نياورد و با عصبانيت گلسرخ را چيد.
خواهر مرد.
برادرها پژمردند ،سر در شانة يكديگر گذاشتند و زار زار تا شب گريستند .شب كه هوا
تاريك شد ،خواهر را توي يك تابوت گذاشتند و به آسمان رفتند.
حاال اگر شبي به آسمان نگاه كنيم ،هستند.
چهار برادر ،چهار گوشة تابوت را بر دوش دارند ،سه برادر پيشاپيش ميروند ،و همه
با هم ميخوانند« :گل نده ،گل نده».
پايان