You are on page 1of 8

‫لحک‬

‫نويسنده ‪ :‬سيروس الماسيان‬


‫تفليس ‪1378 :‬‬

‫باگبی ‪ ،‬ساختمان يکم ‪ ،‬اتاق نمره ی پنجاه دو ‪ ،‬که در کناره ی شھر تفليس در ميان پوشش و حصاری‬
‫از درختان بلند و منظم کاج قرار گرفته است ‪ .‬اينجا درست به بوته ای شبيه بودم که دستی بی رحم‬
‫از محل و خاک اصلی خودش کنده باشد و در جايی دور ‪ ، ....‬ناکجا آبادی ديگر بکارد ‪ ،‬که نه بوی‬
‫رايحه ی خاکی را که در آن ريشه زده بودم ‪ ،‬داشت ؛ و نه آن طبيعتی را ‪ ،‬که با جان و روان من در‬
‫شل و وارفته بودم و احساس می کردم که ھيچ‬ ‫آميخته بود و به آن انس و الفت گرفته بودم ‪ .‬ماه ھا ُ‬
‫نخست برگرداند ‪ .‬بيشتر وقت روز را‬ ‫نيرو دھنده ای نمی تواند احساس پژمرده ام را به حال و روز ُ‬
‫دراز به دراز روی تخت ام می افتادم و چشم ھايم ھميشه ی خدا تر بودند ‪ ،‬انگار که زرنيخ در آن‬
‫پاشيده باشند ‪.‬‬

‫ساکنان اصلی‬
‫ِ‬ ‫از ھمان آغاز پا نھادن ام به اين ‪ ،‬ناکجا آباد ‪ ،‬در يافتم که نگاه ھای جستجوگر ھمه ی‬
‫ی اينجا متوجه ی من است و ھر کدام با سماجت و کاووشی که در نگاه شان بود ‪ ،‬می خواستند بدانند‬
‫که ‪ ،‬کی ھستم ؟ از کجا آمده ام ؟ و چرا آمده ام ؟ اما من ‪ ،‬در باره ی اين جماعت ھرگز ‪ ،‬چيزی نمی‬
‫خواستم ‪ ،‬بدانم ‪.‬‬

‫ھنوز ھفته ای از انداختن ام به اين جا نگذشته بود که پياپی حس ھای جورواجوری به سراغم می آمد‬
‫رغره ی واژه ھا و َھفار گن ِد‬‫؛ فکر می کردم ‪ ،‬مرده ام و کسی باالی سرم تلقين می خواند ‪ .‬صدای َغ َ‬
‫دھان اش توی سر و دماغ ام می گرديدند ‪ .....‬چقدر تاريک است ‪ ،‬بوی ِنم خاک نفس ام را می گيرد‬
‫‪ ،‬می دانم اين زير جان خواھم داد ‪ ،‬و جانوران آزارنده ؛ کرم ھا و مورچه ھا با شتاب کارشان را‬
‫پيوسته می گردانند و ريز ريزه ھای تن ام را با شادی به دھان ھای شان خواھند بلعيد‪.‬‬

‫چقدر زبون می شوم ؛ من ‪ ،‬که ھمه ی عمر درنيافتم کی ھستم ؟ از کجا آمده ام ؟ چرا آمده ام ؟‬
‫درست به شتر تشنه ای شبيه بودم که سری وری *می گيرد و بی اعتنا به ھمه چيز در جستجوی آب ‪،‬‬
‫سرچشمه ی ھستی از سويی به سويی می دود ‪ .‬از وقتی که به ياد دارم ھميشه در دستی به قدرت‬
‫شوم پنجه ھای تقدير ‪ ،‬له ‪ ،‬و به سو و آن سو پرتاب شده ام ‪ .‬ھيچگاه خودم برای خودم تصميم نگرفتم‬
‫ِ‬
‫‪ ،‬يا ھولم می دادند يا سد راھم می شدند ‪ .‬درست شبيه به بره ای بودم که گرگ ھا به جانش افتاده‬
‫باشند و ھر کدام شقی از تنش را بدرند و با لذت به دھان ببلعند ‪ .‬من ھم بلعيده شده ی اين زندگی‬
‫کثيف بودم ‪ ،‬اما نمی دانم چرا باز ھم تالش می کردم ؟ اصلن اين را ھيچگاه نفھميدم و زندگی مانند‬
‫شِ وئی *و بختک روی دلم سنگينی می کرد ‪ .‬بيشتر دوست داشتم يک حجم باشم ‪ ،‬مانند منگی ی افيون‬
‫شل و مضحک لب می جنبانند ‪،‬‬ ‫بال چشم ھا با چه شوری به ھم می آيند و صداھا و افراد را که ُ‬
‫‪ِ ....‬‬
‫مثل ماھی ھای پشت شيشه ی ت ُنگ آب ؛ و تو تنھا جنبيدن لب ھايشان را می بينی ‪ ،‬مانند جنبيدن‬
‫س شادی در ريشه ھای وجودت شعله می کشد‪.‬‬ ‫سُرين زن ھا در ھنگام رقصيدن ‪ ،‬و چه احسا ِ‬
‫امروز به قدری زبون شدم که از نيای مرده ام طلب کمک کردم ‪ .‬اصلن چه تفاوتی دارد ؟ انسان‬
‫مرده يا زنده ؟ زمانی که ھيچ کس به داد ھيچ کس نمی رسد و زندگی مثل تيغی است که ھر لحظه‬
‫خراشی روی تن ات می کشد و با لذت به خونی ‪ ،‬که از تمام وجودت می چکد نگاه می کند‪.‬‬

‫‪www.takbook.com‬‬
‫***‬

‫باز ھم صدای داد و ھوار و عربده کشی توی راھرو بلند است ‪ .‬گرجی ھا مردمی پر نوش اند و بانک‬
‫ت شبانه روز به گوش می رسد ‪ ،‬با داد و ھوار با ھم گفت و گو‬ ‫بد مستی اشان تمام بيست و چھار ساع ِ‬
‫می کنند ‪ ،‬انگار که نخ به خايه ھايشان بسته باشند ‪ ،‬و بيست و چھار ساعت مثل آب اماله می آيند و می‬
‫روند به تارمی اطاق ام پناه می برم و جختی چشم ام به دو نفر ضيقی می افتد که با دش داشه ھای بلند ‪،‬‬
‫ساطور و مورد *در دست ‪ ،‬کنار الشه ی بی جان بره ای ‪ ،‬آويزان از يک درخت تازه شکوفه زده ی‬
‫بادام ايستاده اند ‪ ،‬و با کيف به رعشه ھای مرگ و خونی که از گلوی بريده ی قربانی ‪ ،‬روی شکوفه‬
‫ھای سفيد می چکد و آنھا را به رنگ خون در می آورد ‪ ،‬خيره مانده اند ‪ ،‬باز ھم جانداری را در راه خدا‬
‫تکه پاره می کنند ‪ ،‬مثل نان کپک زده ی ته سفره ھميشه جلوی چشم آدم اند ‪ .‬به اتاقم بر می گردم و ھمه‬
‫ی در و پنجره ھا را می بندم ‪ ،‬با ھيچ کس نه می خواھم و نه می توانم تماس بگيرم ‪ ،‬به زائده ی بند نافی‬
‫شبيه ام که ھر چه زودتر بايد بريده شود ‪ .‬نمی دانم چه چيزی در من يا آنان است که سبب گريزم می‬
‫شود ؟ می خواھم تنھا در اتاقم باشم ‪ ،‬اتاقی که تمام کف و سقف آن را نم فرا گرفته است و از چند جای‬
‫ب آفتابه ‪ ،‬آب به پايين می ريزد ‪ .‬االن ماه ھا است که من را ھم مثل زول *توی اين خرابه پرت‬ ‫آن مثل آ ِ‬
‫کرده اند ؛ ديگران ھم وضعی بھتر از من ندارند ‪ ،‬بيشتر ساکنان اينجا جنگ زدگان استيا و آبخازيا‬
‫ھستند ‪ .‬ترک ھای ترکيه ‪ ،‬پاکستانی ھا ‪ ،‬ارامنه ‪ ،‬و چند خانواده ی بلغاری ھای ترک تباری که‬
‫پاکسازی نژادی شده اند ‪ ،‬و به اينجا پناه آورده اند ‪ .‬بی خانمان ھای تفليسی را ھم در اينجا و بعضی از‬
‫ساختمان ھا جای داده اند ‪ ،‬يک سوماليايی سياه پوست مسلمان ھم ھست که وقتی از خانواده اش دور‬
‫است ‪ ،‬برای آنکه مطمئن شود زن اش با کسی ھم بستر نمی شود ‪ُ ،‬کس زنش را با نخ و سوزن می دوزد‬
‫‪.‬يک ساختمان بزرگ بيست اشکوبه ھم در انتھای کمپ قرار دارد که ھمه ی موتورھای آسانبرھای *آن‬
‫را دزديده اند و ساکنان آن بايد با دشواری از ھمه ی پله ھای آن باال بروند ‪ .‬پله ھا ھم جان پناه ندارند ‪،‬‬
‫آنھا را ھم از جا کنده و آھن ھای آن را فروخته اند ‪ .‬چند وقت پيش بود که کودکی پنج ساله از باال به‬
‫پايين افتاد و در دم جان داد‪.‬‬

‫از اطاق ام بيرون می آيم و روی تارمی راھرو می ايستم ‪ .‬در مسافتی نه چندان دور ‪ ،‬ساختمان يک‬
‫دانشگاه ‪ ،‬يک بنای نيم مخروبه شده و چسبيده به آن قبرستان زيبای باگبی و يک کليسای قديمی قرار‬
‫گرفته است ‪ .‬صدای ناقوس کليسا در دل آرام طبيعت می پيچد و گوش ھا را نوازش می دھد ‪ .‬دلم به‬
‫شدت ضعف می رود دفتر حمايت از پناھندگان بخور و نميرم را قطع کرده است ‪ .‬بی آنکه بخواھم به‬
‫سوی قبرستان زيبای باگبی می روم ‪ .‬از ميان دره ی سر سبزی که ميان کمپ پناھندگان و شھر است‬
‫می گذرم چند روز پيش بره ای را از چوپانی که به اين دور وبر آمده بود دزديدند ‪ .‬از دره باال می آيم از‬
‫ميان بنای نيمه مخروبه ی چسبيده به دانشگاه می گذرم ‪ .‬ھمه جای پوشيده از سرنگ خالی ‪ ،‬فيلتر سيگار‬
‫و سرگين آدمی است ‪ .‬به قبرستان می رسم و بيشتر وقت روز را در آنجا می گذرانم ‪ ،‬و به مردمی که با‬
‫وسواس ھر چه بيش تر به آراستن قبرھا مشغول ھستند نگاه می کنم ‪ .‬روی ھمه ی قبرھا را با خاک‬
‫سوخته و سيا ِه مرده پوشانده اند و کوزه ھای ِگلی قھوه ای رنگ با لبه ھای شکسته روی آنھا نھاده اند‪.‬‬

‫دم دمه ھای شام گاه است که از گردش در قبرستان باکبی خسته می شوم ؛ و به ياد می آورم که از سوی‬
‫انجمن بھائيان برای شرکت در ضيافت شان دعوت شده ام ‪ ،‬می دانند وضع دشواری دارم‪.‬‬

‫‪www.takbook.com‬‬
‫چورتِه لی به راه می افتم ‪ .‬تمام مسافت را پياده می روم ‪ .‬تفليس شھر کليسا ھا است و‬
‫به سوی خيابان ِ‬
‫بيشتر آنھا پيش از روی کار آمدن ادوارد شوارت نادزه در گرجستان بنا گرديده اند ‪ .‬مسير را نمی دانم‬
‫سر از واگزال در می آورم ‪ ،‬ايستگاه ترن و بازار بزرگ تفليس اينجا است ‪ .‬مردم برای خريد روزانه‬
‫اشان بيشتر به اينجا می آيند ‪ ،‬تقريبن ‪ ،‬ھمه ی مردم تفليس ھنگام خريد ترازوھای کششی کوچک به‬
‫ھمراه دارند و جنس کشيده شده توسط فروشنده را دوباره با ترازوی خودشان وزن می کنند ‪ .‬آدرس را‬
‫از يک رھگذر می پرسم و به سرعت به راھم را ادامه می دھم ‪ .‬ھمه جا آثاری از مجسمه ھای شکسته‬
‫ی مارکس و انگلس و لنين به جشم می خورد و تنھا مجسمه ھای استالين گرجستانی ھنوز پا بر جا است‬
‫و تصاوير او روی شيشه ھای ودکا و سيکارھای گرجی و اماکن به چشم می خورد ‪ .‬مسافت زيادی از‬
‫از خيابان چورتلی را پيموده ام ‪ ،‬يک پليس راھنمايی دارد از يک راننده پول می گيرد ‪ ،‬با شتاب می‬
‫گذرم ‪ ،‬می ترسم که باز برای گرفتن پول جلويم را بگيرند‪.‬‬

‫به دشواری آدرس خانه را پيدا می کنم ‪ .‬در که می زنم ‪ ،‬دختری زيبا با موھای ھيل *در را برايم باز می‬
‫کند و با نگاه پرسنده اش به من می نگرد‪.‬‬

‫می گويم " ‪ :‬شھباز دعوت ام کرده است" ‪.‬‬

‫می گويد " ‪ :‬اوکی ‪ ،‬منظورتان لئی است ؟"‬

‫شھباز دوست دارد با نام جديدش آقای لئی صدايش بزنند ‪ .‬دختر مو ھيل به درون دعوت ام می کند ‪،‬‬
‫سنگين و با لھجه ‪ ،‬به گويش فارسی سخن می گويد ‪ .‬تو می روم ‪ .‬سال ِن نسبتن بزرگی است که پنجره‬
‫ھای آن با پرده ھای مخملی خوش رنک تزيين شده است و در روبروی در ورودی تابلوی نقاشی رنگ‬
‫و روغن بزرگ و بسيار زيبايی از مردی با سر و ريش سفيد نسب شده است که زير آن با قلم خوش‬
‫نستعليق نوشته شده است ؛ " حضرت بھا ﷲ‪" .‬‬

‫صندلی ھا ھمه پر شده اند و مھمان ھا ضيافت که بيشتر پناھنده کشورھای مختلف ھستند ‪ ،‬راست و سيخ‬
‫مثل مجسمه بودا نشسته اند ‪ ،‬کمی آنسوتر يک پيانوی بزرگ مکانيکی قرار گرفته است و زنی مسن ‪،‬‬
‫تصنيفی روسی را با صدای بلند و رسا می خواند ‪ .‬مردی جوان و گوشتی پيانو می نوازد ‪ .‬لئی ھم دارد‬
‫گيتار می زند و ھر از گاھی با تصنيف خوان روس ھم آواز می شود ‪ .‬بوی شام ھمه ی سالن را فرا‬
‫گرفته است ‪ .‬قبل از خوردن شام يک ھم زبان تاجيک کنارم می نشيند و آيين بھايی را برايم تشريح می‬
‫کند ‪ .‬می گويد ‪ :‬تالستوی ھم عالقه مند به اين آيين بوده است ‪ .‬بعد از شام يک نمايش کوتاه اجرا می کنند‪.‬‬
‫مردی ار رديف جلوی بلند می شود و با تير و کمان فرضی به سويی تير رھا می کند بعد زنی با لباس‬
‫سراسر سفيد و گيس ھايی مثل يال اسب از رديف دوم سمت مقابل بيرون می آيد با چند حرکت ‪ ،‬نمايش‬
‫تمام می شود ‪ .‬آخرھای ضيافت ھم به ھمه ھديه می دھند ‪.‬‬

‫ساعت ده شب است که از ضيافت بيرون می آيم ‪ .‬ھمه ی راه را بايد پياده برگردم ‪ .‬حاال بيشتر می ترسم‬
‫در اين ساعت ھيچ کجای تفليس امنيت ندارد ‪ .‬ھر روز چندين نفر برای مقدار ناچيزی پول در گوشه و‬
‫کنار به قتل می رسانند ‪ .‬دوباره سر از واگزال در می آورم ‪ .‬از آنجا تا خانه را ُگله به ُگله می دانم ‪ .‬ھمه‬
‫جا بسته است و تنھا شبگردھای واگزال ‪ ،‬معتادان و روسپيان معتاد ‪ ،‬که روز به روز بيش تر و بيش تر‬
‫می شوند ‪ ،‬در گذرند ‪ .‬زود به سمت پل گورا می روم واز کنار ژنرال پير و بی خانمان می گذرم که‬

‫‪www.takbook.com‬‬
‫ھنوز لباس ھای نطامی اش را که حاال کھنه و فرسوده شده اند را به تن دارد و مدال ھای از جنگ جھانی‬
‫دوم " جنگ بزرگ ميھنی " بر سينه اش دارد ‪ ،‬مثل ھميشه آنجا روی يک تکه مقوا خوابيده است ‪ .‬از‬
‫روی پل رود گورا می گذرم ؛ روسپيان زيبای گرجی برای مشتری اين پا و آن پا می کنند ‪ ،‬بر خالف‬
‫روسپی ھای واگزال ‪ ،‬اين ھا لباس ھای زيبا به تن دارند و رفتارشان تاره کار بی تجربه به نظر می‬
‫رسد ‪ .‬ماشينی کنار ی ايستاده و با يکی از آنھا حرف می زند ؛ تنھا می شنوم ‪ ،‬ساک يک الری و فاک‬
‫سه الری ‪ .‬راھم را ادامه می دھم از کنار دانشگاه آسيا و آفريقا می گذرم برخی روزھا به آنجا سری می‬
‫زنم به دفتر کار يک پروفسور ايران شناش به نام کئورگی برادزه که دفترش پر از کتاب ھای فارسی‬
‫است ‪ .‬گاھی ھم به دانشگاه دولتی تفليس فاکولته زبان فارسی می روم و کتاب عاريه می گيرم ‪ ،‬بارتايا‬
‫شاعر گرجی ھم آنجاست برای ترجمه و چاپ چند افسانه به زبان گرجی کمکم می کند ‪.‬‬

‫بعد از پيمودن مسافتی نسبتن طوالنی به خيابان کفتارادزه می رسم و از آنجا يک راست به مکان زندکی‬
‫می روم ‪ .‬در ورودی ساختمان ھميشه ساعت دوازده بسته است ‪ .‬در می زنم ‪ ،‬سرايدار می آيد ؛ زنی‬
‫تقريبن شصت و پنج ساله يا بيشتر است ‪ .‬بيوه ی يک از مسولين سابق کشور که پيش از روی کار آمدن‬
‫شوارت نادزه عضو حزب چپ بوده است ‪ ،‬که فعاليتش االن غير قانونی شده است ‪ .‬در را برايم باز می‬
‫ب پيری سر سُم می زند ‪ .‬ھميشه تا دير ھنگام ‪ ،‬بيدار است‬‫کند ‪ .‬با زور روی پاھايش می ايستد ‪ ،‬مثل اس ِ‬
‫و کتاب می خواند از او به سبب دير آمدنم پوزش می خواھم ‪ .‬با مھربانی لبخند می زند و به آلونک‬
‫نگھبانی اش دعوتم می کند ‪ .‬کتاب ھايی از نويسندگان برنده ی جايزه نوبل ادبی ‪ ،‬چخوف و يک جلد از‬
‫دن آرام شلوخوف به زبان روسی کنار تخت اش روی ميز پوسيده و زوار در رفته ای قرار دارند ‪ ،‬می‬
‫گويم ‪ :‬ھر دوی آنھا را به زبان فارسی خوانده ام ‪ ،‬می گويد ‪ :‬ھمه نوشته ھايشان را در کتابخانه منزل‬
‫اش دارد و بعد اشاره به دو جلد کتاب می کند و می گويد ‪ ،‬اين ھا را امروز از کنار کاسه توالت برداشتم‬
‫بسياری از ساکنان اينجا برای پاک کردن خودشان به جای دستمال کاغذی از کتاب استفاده می کنند و‬
‫ورقه ھای کتاب آلوده به گه را کنار کاسه توالت می گذارند تا راه آب فاضالب بسته نشود و بعد سرايدار‬
‫می آيد و آنھا را جمع می کند ‪ .‬خيلی حرف نمی زند خسته است ‪ ،‬شب به خير می گويم و پيش از آنکه‬
‫بروم ‪ ،‬می گويم ‪ ،‬موپوسان و کافکا را خيلی دوست دارم ‪ ،‬اگر کتابی از اين دو نويسنده پيدا کردی‬
‫حتمن برايم نگه دار ‪ .‬می خندد و در آلونک اش را می بندد ‪ .‬راھرو باز شلوغ است ؛ انگار که کوس‬
‫گزنک توی تنبان شان ول کرده باشند ‪ ،‬می آيند و می روند و يک جا بند نمی شوند ‪ ،‬ھميشه دور و برت‬
‫پر زن است ‪ ،‬انگار که کوس کفتار خشک کرده باشی ‪ .‬ته راھرو چند جوان نشسته اند ‪ .‬می خواھم به‬
‫دست شويی بروم ‪ .‬از کنارشان می گذرم ‪ .‬مثل پشه کوره دور لمپا ‪ ،‬دور يک بطر ودکای دست ساز‬
‫جمع شده اند ‪ .‬بوی گه مستراح و الکل در ھم تنيده شده است ‪ ،‬وفتی برمی گردم يکی شان که سياه مست‬
‫است ‪ ،‬انگار که خرنگزه روی تنش نشسته باشد ‪ ،‬يکھو به سويم ھجوم می آورد و با ضربات سنگين‬
‫مشت و لگد به سر و صورتم می زند ‪ ،‬بقيه سعی می کنند که آرامش کنند اما آرام نمی شود و به زبان‬
‫گرجی فحش می دھد ‪ .‬بدون آنکه درگير شوم به سمت اتاقم می روم ‪ .‬اما او پيوسته دری وری می گويد‬
‫و نام ساکاردلو *و ايران را می برد می دانم که عاشق ھمسايه ی ديوار به ديوار من اولگا است ‪ ،‬که دو‬
‫برادرش در ھمکاری با مافيا به قتل رسيده اند ‪ .‬در اتاقم را باز می کنم ‪ ،‬تا وارد می شوم شروع به عوق‬
‫زدن می کنم ‪ .‬احساس می کنم االن است که دل و روده ھايم را باال بياورم ‪ .‬در تمام زندگی ام کسی توی‬
‫صورتم نزد ‪ ،‬اما او زد و من تنھا ايستادم و نگاه اش کردم نمی دانم چرا اينقدر بی بته شده ام ‪ .‬می ترسم‬
‫سرو کارم به پليس بکشد و بی سر پناه شوم‪.‬‬

‫‪www.takbook.com‬‬
‫***‬

‫در را می بندم و دراز به دراز روی تخت ام می افتم ‪ .‬انگار که خاک مرده رويم پاشيده باشند ‪ .‬ھمه جا‬
‫کيش مات است ‪ .‬نمی دانم زمان چگونه می گذرد ‪ .‬ھنوز پشت چشم ھايم گرم نشده است که از صدای‬
‫ناله ھای مرغ شبی بيدار می شوم ‪ .‬احساس می کنم تلنگرھای به مخچه ام می خورد به ساعت نگاه می‬
‫کنم سه نيمه شب است ‪ ،‬انگار که کوکش کرده باشند ؛ ھر شب ھمين موقع ناله سر می دھد و بيدارم می‬
‫کند ‪ .‬صداھای ديگری ھم می آيد ؛ از خيلی وقت بيش اين صداھا را می شنيدم و حضور کسی يا چيزی‬
‫را در اتاقم حس می کردم ‪ .‬تنھا يک حس نبود مطمئن بودم ‪ .‬نيمه ھای شب که مرغ سحر ناله ھايش را‬
‫سر می داد اين ارتباط بيشتر احساس می شد ‪ .‬نخست فکر کردم موشی است که با دندان ھايش چيزی را‬
‫خرد می کند و صدايش توی سرم می پيچد اما موش نبود اصلن وسايلم ھم دست می خوردند و جا به جا‬
‫می شدند ‪ .‬سپس فکر کردم شايد کسی از بيرون می آيد و وسايلم را جستجو می کند ؛ به ھمين خاطر در‬
‫اتاق ام را می بستم و می رفتم و ھر وقت برمی کشم نخ را وارسی می کردم تا اگر پاره شده باشد پی‬
‫ببرم که کسی می آيد ‪ .‬نخ پاره نمی شد اما وسايلم باز ھم دست می خوردند ‪ .‬باز فکر کردم کسی که می‬
‫آيد حتمن می داند که من نخ به در می بندم و آن را باز و بسته می کند ‪ .‬به ھمين خاطرتصميم گرفتم يک‬
‫شب پشت در بنشينم و کمين اش را بکشم ‪ ،‬تا وقتی آمد غافلگيرش کنم ‪ .‬با اين فکر آن شب با سر و صدا‬
‫در را بستم تا ھمسايه ھا خيال کنند من بيرون رفته ام ‪ .‬بعد چھار پايه ای پشت در گذاشتم وبدون سرو‬
‫صدا منتظر نشستم ‪ .‬بايد آخر می فھميدم آنھا چه از جان من می خواھند ‪ .‬من که کاری به کار ديگران‬
‫نداشتم ‪ .‬از ھمان نخست ھم سرم توی کار خودم بود و اين آن ھا بودند که می آمدند و مثل گورپشکنک *‬
‫تمام اتاقم را زير و رو می کردند ‪ ....‬کم کم احساس می کردم صداھايی می شنوم ‪ .‬مثل ھمان صداھايی‬
‫که می شنيدم مثل نوچ نوچ تخم ھايی که در آب جا باز می کنند ‪ ،‬يا مثل تلنگرھايی که نيمه شب ھا به‬
‫مخچه ام می خورد ‪ .‬حس می کردم کسی نزديک کردنم نفس می کشد و من باز دم گرمش را روی پوستم‬
‫حس می کردم ‪ .‬درست مثل تابش زره ھای نور آفتاب بر روی پوست بود ‪ .‬اما کسی تو نيامده بود و من‬
‫ھمه ی اين مدت پشت در نشسته بودم ‪ .‬پاھايم می لرزيدند و صدای گرومپه ی قلبم را به روشنی می‬
‫شنيدم ‪ .‬نفس ام به خس و خس افتاده بود و شروع به سرفه ھای غير اردی کردم ‪ .‬شايد ناخوش شده ام‬
‫امروز ھم کمی تب داشتم ‪ .‬کاشکی کمی گل گاو زبانی ‪ ،‬چھار تخمه يا زنجبيل دارچينی در پستوی خانه‬
‫داشتم ‪ ،‬تا می جوشاندم و حالم سر جايش می آمد ‪ .‬اما چه ناخوشی ای ؟ کسی درون اتاق بود ‪ .‬به تندی‬
‫برخاستم و کليد المپ را روشن کردم ؛ خيالم راحت شد کسی درون اطاق نبود ‪ ،‬تنھا شبيه خودم را در‬
‫آينه تمام قد اتاق ام ديدم ‪ .‬چقدر حرف در نگاھم بود ‪ .‬ھمه چيز عوض شده بود ‪ .‬انگار که گرد خاکستر‬
‫روی روی سر و صورتم نشسته باشد ؛ مثل زال شده بودم ‪ .‬کليد المپ را خاموش کردم تا باز به انتظار‬
‫بنشينم ‪ ،‬اما يادم آمد که من اصلن آينه ای در خانه ندارم باز کليد را روشن کردم و به جايی که شبيه خودم‬
‫را ديده بودم ‪ ،‬خيره شدم ‪ .‬اما کسی آنجا نبود ‪ .‬دھنم خشک شده بود انگار که خرمالوی گس خورده باشم‪.‬‬
‫سرم ھم مثل تنور می سوخت ‪ .‬حتمن اشتباھی ديدم ‪ .‬اما من که به اين چيزھا ايمانی ندارم ‪ .‬اما چه‬
‫اشتباھی با ھمين چشم ھای خودم ديدم ‪ .‬ھمزاد ‪ ...‬آری شايد ھمزادم باشد ‪ .‬فھميده است تنھايم به ھمين‬
‫خاطر خودش را نشانم داد تا باور کنم که تنھا نيستم و او ھم ھست ‪ .‬گيج و منگ روی لبه ی تخت خواب‬
‫ام نشستم و با چشم ھای گشاد چھار ديوار اتاقم را پاييدم ‪ .‬بعد به پا خاستم و ‪ .‬از سايه ام که روی شيشه‬
‫افتاد ترسيدم ‪ .‬اما فقط سايه ام بود ‪.‬‬

‫‪www.takbook.com‬‬
‫دوباره روی لبه تخت نشستم و آھسته شروع به صحبت کردن با او کردم ‪ .‬نمی خواستم ھمسايه ھای‬
‫ديوار به ديوارم که به روشنی صدايشان را می شنيدم حتا نيمه ھای شب وقتی که در رختخواب بودند ‪،‬‬
‫خيال کنند مشاعرم را از دست دادھام و ُخل و چل شده ام ‪ .‬در ذھنم به دنبال کلماتی می گشتم که برای‬
‫ارتباط گرفتن با او مناسب تر باشد ‪ .‬اما ھمه ی کلمات يک طبيعت داشتند و مثل خودم ناخوش و مريض‬
‫احوال بودند ‪ .‬به او گفتم ديگر بازی بس است می دانم اينجا ھستی و الن ھم بودنت را حس می کنم و می‬
‫دانم می خواھی به درد دل ھايم گوش فرا دھی ‪ .‬تمام مو ھای تن ام سيخ شده بودند مثل گربه ای که در‬
‫تاريکی رھايش کرده باشند ‪ .‬چقدر حرف در دلم تل انبار شده بود ‪ .‬می خواستم ھمه را از سير تا پياز‬
‫برايش تعرف کنم ‪ .‬اما او ھمه را می دانست از افکار خودم خنده ام گرفت ‪ ،‬او ھم خنديد ‪ .‬خنده اش شبيه‬
‫دانه ھايی بودند که در آب جا باز می کنند ‪ .‬نزديکتر رفتم ؛ ھمان جايی که او را ديده بودم ‪ .‬به او گفتم‬
‫بسيار خوب اگر نمی خواھی با من حرف بزنی خوب نزن ‪ ،‬تنھا خودت را نشانم بده ‪ .‬با خودم انديشيدم‬
‫شايد نمی خواھد کسی او را ببيند ‪ .‬به ھمين خاطر پرده ھای اتاقم را کشيدم به طوری که ديگر کسی نمی‬
‫توانست از بيرون او را ببيند ‪ .‬اما او باز ھم خودش را نشانم نداد ‪ .‬اگر چه تنھا يک بار او را ديدم و‬
‫ديگر حاضر نشد خودش را نشانم بدھد اما ھمان بار نخست ھمه چيز را از نگاه اش خواندم ‪ .‬درست مثل‬
‫افکاری که در سر خودم بود ‪ .‬می دانستم باز در اتاقی که به تاريکی گور است ديگر تنھا نيستم ‪ .‬حاال ھر‬
‫چه بيشتر و بيشتر با ھم ھمکالم می شديم ‪ .‬دوستی خوبی بود او کم حرف می زد و ھر وقت ھم جيزی‬
‫می گفت کالمی در آن نبود ‪ .‬زبانی که تنھا او و من می دانستيم ‪ .‬ديگر در باکبی خانه ی ويرانه ای که‬
‫من را مثل زول در آن پرت کرده بودند ‪ ،‬تنھا نبودم ‪ .‬کم کم دلھره و خود خوريم آرام و آرام تر می شد ‪.‬‬
‫مثل کسی که لُوله * تاسيده باشد ‪ ،‬درد ھايم را می کشيد درست مثل پيرمرد شکارچی صد ساله ای که‬
‫می شناختم ‪ .‬او ھم لُوله تاسيده بود و ھفت چيز را در طبيعت برای کشتن اش به شھادت گرفته بود و حاال‬
‫می توانست با دست چپش درد ب ِکشد ‪ .‬او ھم ھمين نيرو را داشت ‪ .‬تمام نيش ھايی را که در ھمه زندگی‬
‫ام به تنم فرو رفته بود و حاال به صورت زخمی چرکی در آمده بود و درونم را مثل خوره می تراشيد و‬
‫می خورد ‪ ،‬با کلمات بيرون می رختم ‪ ،‬کلمه که نه‪ ،‬چرک و جراحت بود ‪ ،‬ضيق بود ‪ .‬بوی گند و تعفن‬
‫شان را خودم حس می کردم ‪ .‬اما او تنھا گوش می داد و اگر می خنديد ديگر تا آخر عمر سخنی نمی گفتم‬
‫‪.‬اما می دانستم او ھم مثل خودم جور کشيده است و در اين غربت زبان کسی را نمی فھميد ‪ .‬اگر چه‬
‫چشم ھا ھميشه حرف می زنند‪.‬‬

‫حاال ديگر با خيال آسوده از اطاق ام بيرون می روم ‪ ،‬چرا که او بيشتر وقت ھا آنجا می ماند ‪ .‬چند روز‬
‫پيش شلوارم را که روی تراس انداخته بودم دزديند ‪ ،‬اما حاال ديگر نمی توانند ‪ .‬ديگر سياه مشق ھا و‬
‫نوشته ھايم را پنھان نمی کنم ‪ ،‬می دانم تنھا او می خواند و اگر کسی بيايد مثل ‪ ،‬مفتش ھا ‪ ،‬بازخواست‬
‫کن ھا ‪ ،‬آنھا که ھنری جز بو کشيدن ندارند ‪ .‬او ھمه را به من خواھد گفت ‪ .‬اين تنھا يک خيال نبود ؛ مثل‬
‫نسيم حس می شد مثل ياد شھر و ديار که دور بودند ‪ .‬اما ھمه را حس می کردم‪.‬‬

‫حاال مدتی گذشته است و حالم کم کم سر جايش می امد و به اطرافم بيشتر و بيشتر توجه می کردم ‪ .‬حتا‬
‫به اولگا دختر ھمسايه ديوار به ديوارم که ديروز روی چھارپايه ای کوچکی در انباری نشسته بود و‬
‫داشت سيکار می کشيد ؛ و سر زانو ھايش از زير به پستان ھايش فشار آورده بودند و من پستان ھای‬
‫سفيداش را که از يقيه ی پيراھن اش قلمبه بيرون زده بود ديدم ‪ .‬نگاھم کرد و خنديد ‪ .‬چه پر کيف شده‬
‫بودم مثل گربه ای که از بوی سمبل الطيب مست می شود ‪.‬‬

‫‪www.takbook.com‬‬
‫ديگر کم تر و کم تر در خودم گم می شوم و کمتر به قبرستان باگبی قبرستانی که چراغ ھای ان تمام شب‬
‫روشن است و ارتباط غريبی ميان من و اين مکان وجود دارد می روم ‪ .‬درست مثل ارتباطی که ميان من‬
‫و ھمزادم وجود دارد ‪ .‬ارتباطی که ديگران ھرگز نمی توانند بفھمند ‪ .‬مکانی که ساعت ھای متمادی را‬
‫در آن بسر می برم و به عکس روی سنگ ھا و عاليم ؛ کوزه ھای گلی قھوھای رنگ با لبه ھای شکسته‬
‫که شايد به نشانه ی قدمت يا چيزی ديگر به آن فرم در آمده بودند ‪ ،‬می نگرم‪.‬‬

‫احساس می کردم که روال عادی زندگی ام بر می گشتم ‪ .‬تا اين که يک روز صبح ھمه چيز به ھم‬
‫ريخت حس کردم می خواھد من را به جايی ببرد ‪ .‬اما نمی دان چرا مقاومت می کردم ‪ .‬تا اينکه ديگر‬
‫نتوانستم بيش از اين تاب بياورم و به دنبالش به راه افتادم ‪ .‬او جلوتر از من می رفت و می خنديد و من‬
‫به دنبالش می رفتم ‪ ،‬مثل بره ای که به دنبال قصاب اش می رود ‪ .‬شايد خودم ھم می خواستم ھمه چيز‬
‫تمام شود‪.‬‬

‫به زير زمين اردوگاه پناھندگان رسيديم ‪ ،‬احساس کردم چيزی را می خواھد به من نشان بدھد ‪ .‬ھمه جا‬
‫پوشيده از خاک دستی نرمی بود که بوی نم آن ھوای زير زمين را آکنده و خفه کرده بود و زرد خنده ی‬
‫کم جان نور خورشي ِد سپيده دم از پنجره ھای کوچک و کثيف به درون راه باز کرده بود ‪ .‬منتظر ايستادم‬
‫‪.‬حس کردم می خواھد چيزی رادر گوشه ای که به يک مھراب کھن شبيه بود نشانم بدھد ‪ .‬نزديک تر‬
‫رفتم و به چشمانم فشار آوردم تا بھتر ببينم ‪ .‬صندوقی کھنه و زنگ زده آنجا بود ‪ .‬دست بردم تا در آن را‬
‫تار تارتنک ھايی که ديده نمی شد فرو رفت ‪ .‬با شتاب دستم را پس کشيدم و تار ھايی‬ ‫باز کنم اما دستم به ِ‬
‫را که به دستم چسبيده بود با شلوارم پاک کردم و صندوق را جلوی نور مرده ای که پنجره ھای کثيف به‬
‫درون می تابيد بردم ‪ .‬در آن را باز کردم ‪ ،‬صدای جير جير خشکی که از باز کردن آن در فصای‬
‫فضای زير زمين پيچيد احساس يخی در تمام وجودم پيديد آورد ‪ .‬آغاز به نگريستن به محتويات درون‬
‫آن کردم برگه ھای که عکس و نام خودم روی آنھا بود و با خط اجل بی جل *واژه ای بر روی آن‬
‫نگاشته شده بود برگه ھا چندين سال از تاريخ شان می گذشت و جوھر نوشته ھا به سبب نم روی برگه‬
‫ھا پخش شده بودند ‪ .‬رنگ عکس ھا ھم در ھم تنيده شده بودند و به شکل تست ھای جوھری و نقاشی‬
‫ھای پست مدرنيسم در آمده بودند ‪ .‬اما من ھمه را زير نور مرده و بی جان زير زمين شناختم ‪ .‬گيج و‬
‫منگ دسته ی صندوق را گرفتم و آن را محکم به ديوار سيمانی زير زمين کوبيدم و سری وری به سوی‬
‫اتاق ام رفتم ‪ .‬چطور توانست اين کار را بکند ؟ پيش از اين فکر ھمه چيز را کرده بود ؛ درست مانند‬
‫قاتلی که قربانی اش را به مکانی خلوت و دور افتاده بکشاند و بی رحمانه تمام رگ و پی اش را از ھم‬
‫بدرد ‪ .‬او ھم کار خودش را کرد و تمام رگ و پی ام را از ھم گسست ‪ .‬نمی دانم چه مدت طول کشيد تا به‬
‫در اتاقم رسيدم ‪ .‬نمی توانستم قفل در را باز کنم دست ام به شدت می لرزيد ‪ .‬آرنج ام را به چھار چوب‬
‫در تکيه دادم تا توانستم قفل را باز کنم و توی اتاق بروم ‪ .‬اما او زودتر از من توی اتاق آمده بود ‪ .‬مثل‬
‫رتيلی که بعد از نيش زدن جلو جلو در قبر قربانی اش بخوابد * تمام خانه گرد سرم می گشت ‪ ....‬اين جا‬
‫کجا است ؟ من کی ھستم ؟ اين جا چه می کنم‪ ...‬؟‬

‫صدای ھمزادم ھر لحظه بيشتر و بيشتر می گشت و توی کاسه ی سرم می پيچيد ‪ . ...‬ای کاش ! سرم از‬
‫ھمه چيز خالی می گشت و تبديل به يک حجم می شدم ‪.‬‬

‫‪www.takbook.com‬‬
‫بايد کاری می کردم ؛ اما چه کار می توانستم بکنم ‪ .‬برخاستم و زير پيراھنم را در آوردم و آن را پاره‬
‫پاره کردم ‪ ،‬مثل نوارھای سفيدی که دور زخم می پيچند و با آن تمام سوراخ سمبه ھای اتاقم را پر کردم‬
‫و شير کپسول گازی را که گوشه ی اتاقم بود باز کردم و راحت و آرام روی تخت ام ‪ ،‬دراز کشيدم و‬
‫آخرين نفس ھای آلوده به گاز را به درون ريه ھايم فرو بردم ‪ ،‬و احساس می کردم سرم دارد از ھمه چيز‬
‫خالی می شود و تبديل به يک حجم می شوم‪.‬‬
‫تاريخ نگارش تفليس ‪.1378‬‬

‫پی نوشت ‪:‬‬

‫‪:‬‬ ‫‪ – 1‬لحک ‪ ( LEHK ) :‬نوعی قبر است ‪ -2 .‬سری وری ‪ ( SARIVARI) :‬گيج و منگ شدن ‪ – 3 .‬شويی ‪ ( CVI ) :‬بختک ‪ - 4 .‬مورد‬
‫) ‪ (MORED‬سوھان ‪ – 5 .‬زول ‪ ( 3UL ) :‬تخم حرام ‪ /‬حرام زاده ‪ُ –6 .‬کس گزنک ‪ (KOS GA3ENAK ) :‬نام حشره ای به زبان محلی ‪.‬‬
‫‪ُ - 7‬کس کفتار خشک کردن ‪ :‬باوری عاميانه است که ھر کسی ُکس کفتار خشک شده داشته باشد زن ھا ميشتر به گرد او جمع می شوند ‪8‬‬
‫‪ -‬خرنگزه ‪ ( XRAN G3A ) :‬خرمگس ‪– 9 .‬ھيل ‪ ( HIL ) :‬موبور ‪ /‬بلوند ‪ – 10 .‬ساکاردلو ‪ :‬مردم گرجستان ‪ ،‬با دو اسم ساکاردلو و‬
‫گورکيا از کشورشان نام می برند ‪ – 11 .‬گور پشکنک ‪ ( GUR PCKENAK ) :‬گور کن ‪ُ – 12‬لوله ‪ ( LOLLA ) :‬بچه گراز وحشی ‪– 13 .‬‬
‫تاسيدن ‪ :‬خفه کردن ‪ُ – 14.‬لوله تاسيدن ‪ :‬باور عاميانه است که ھر کس بجه گراز وحشی را با دست چپش خفه کند و در حين کشتن ھفت‬
‫پديده از طبيعت را به شھادت بگيرد می تواند با دستانس درد را بکشد و در مان کند ‪ – 15.‬خط اجل بی جل ‪ :‬بد خط ‪/‬خرچنگ قورباغه‪.‬‬
‫‪ – 16‬تست جوھری ‪ :‬تست ھای روانشناس معروف سويسی "رورشاخ "‪ – 16 .‬آسان بر ‪ :‬لغت پيشنھادی به جای آسا نسور‬

‫‪www.takbook.com‬‬

You might also like