Professional Documents
Culture Documents
باگبی ،ساختمان يکم ،اتاق نمره ی پنجاه دو ،که در کناره ی شھر تفليس در ميان پوشش و حصاری
از درختان بلند و منظم کاج قرار گرفته است .اينجا درست به بوته ای شبيه بودم که دستی بی رحم
از محل و خاک اصلی خودش کنده باشد و در جايی دور ، ....ناکجا آبادی ديگر بکارد ،که نه بوی
رايحه ی خاکی را که در آن ريشه زده بودم ،داشت ؛ و نه آن طبيعتی را ،که با جان و روان من در
شل و وارفته بودم و احساس می کردم که ھيچ آميخته بود و به آن انس و الفت گرفته بودم .ماه ھا ُ
نخست برگرداند .بيشتر وقت روز را نيرو دھنده ای نمی تواند احساس پژمرده ام را به حال و روز ُ
دراز به دراز روی تخت ام می افتادم و چشم ھايم ھميشه ی خدا تر بودند ،انگار که زرنيخ در آن
پاشيده باشند .
ساکنان اصلی
ِ از ھمان آغاز پا نھادن ام به اين ،ناکجا آباد ،در يافتم که نگاه ھای جستجوگر ھمه ی
ی اينجا متوجه ی من است و ھر کدام با سماجت و کاووشی که در نگاه شان بود ،می خواستند بدانند
که ،کی ھستم ؟ از کجا آمده ام ؟ و چرا آمده ام ؟ اما من ،در باره ی اين جماعت ھرگز ،چيزی نمی
خواستم ،بدانم .
ھنوز ھفته ای از انداختن ام به اين جا نگذشته بود که پياپی حس ھای جورواجوری به سراغم می آمد
رغره ی واژه ھا و َھفار گن ِد؛ فکر می کردم ،مرده ام و کسی باالی سرم تلقين می خواند .صدای َغ َ
دھان اش توی سر و دماغ ام می گرديدند .....چقدر تاريک است ،بوی ِنم خاک نفس ام را می گيرد
،می دانم اين زير جان خواھم داد ،و جانوران آزارنده ؛ کرم ھا و مورچه ھا با شتاب کارشان را
پيوسته می گردانند و ريز ريزه ھای تن ام را با شادی به دھان ھای شان خواھند بلعيد.
چقدر زبون می شوم ؛ من ،که ھمه ی عمر درنيافتم کی ھستم ؟ از کجا آمده ام ؟ چرا آمده ام ؟
درست به شتر تشنه ای شبيه بودم که سری وری *می گيرد و بی اعتنا به ھمه چيز در جستجوی آب ،
سرچشمه ی ھستی از سويی به سويی می دود .از وقتی که به ياد دارم ھميشه در دستی به قدرت
شوم پنجه ھای تقدير ،له ،و به سو و آن سو پرتاب شده ام .ھيچگاه خودم برای خودم تصميم نگرفتم
ِ
،يا ھولم می دادند يا سد راھم می شدند .درست شبيه به بره ای بودم که گرگ ھا به جانش افتاده
باشند و ھر کدام شقی از تنش را بدرند و با لذت به دھان ببلعند .من ھم بلعيده شده ی اين زندگی
کثيف بودم ،اما نمی دانم چرا باز ھم تالش می کردم ؟ اصلن اين را ھيچگاه نفھميدم و زندگی مانند
شِ وئی *و بختک روی دلم سنگينی می کرد .بيشتر دوست داشتم يک حجم باشم ،مانند منگی ی افيون
شل و مضحک لب می جنبانند ، بال چشم ھا با چه شوری به ھم می آيند و صداھا و افراد را که ُ
ِ ....
مثل ماھی ھای پشت شيشه ی ت ُنگ آب ؛ و تو تنھا جنبيدن لب ھايشان را می بينی ،مانند جنبيدن
س شادی در ريشه ھای وجودت شعله می کشد. سُرين زن ھا در ھنگام رقصيدن ،و چه احسا ِ
امروز به قدری زبون شدم که از نيای مرده ام طلب کمک کردم .اصلن چه تفاوتی دارد ؟ انسان
مرده يا زنده ؟ زمانی که ھيچ کس به داد ھيچ کس نمی رسد و زندگی مثل تيغی است که ھر لحظه
خراشی روی تن ات می کشد و با لذت به خونی ،که از تمام وجودت می چکد نگاه می کند.
www.takbook.com
***
باز ھم صدای داد و ھوار و عربده کشی توی راھرو بلند است .گرجی ھا مردمی پر نوش اند و بانک
ت شبانه روز به گوش می رسد ،با داد و ھوار با ھم گفت و گو بد مستی اشان تمام بيست و چھار ساع ِ
می کنند ،انگار که نخ به خايه ھايشان بسته باشند ،و بيست و چھار ساعت مثل آب اماله می آيند و می
روند به تارمی اطاق ام پناه می برم و جختی چشم ام به دو نفر ضيقی می افتد که با دش داشه ھای بلند ،
ساطور و مورد *در دست ،کنار الشه ی بی جان بره ای ،آويزان از يک درخت تازه شکوفه زده ی
بادام ايستاده اند ،و با کيف به رعشه ھای مرگ و خونی که از گلوی بريده ی قربانی ،روی شکوفه
ھای سفيد می چکد و آنھا را به رنگ خون در می آورد ،خيره مانده اند ،باز ھم جانداری را در راه خدا
تکه پاره می کنند ،مثل نان کپک زده ی ته سفره ھميشه جلوی چشم آدم اند .به اتاقم بر می گردم و ھمه
ی در و پنجره ھا را می بندم ،با ھيچ کس نه می خواھم و نه می توانم تماس بگيرم ،به زائده ی بند نافی
شبيه ام که ھر چه زودتر بايد بريده شود .نمی دانم چه چيزی در من يا آنان است که سبب گريزم می
شود ؟ می خواھم تنھا در اتاقم باشم ،اتاقی که تمام کف و سقف آن را نم فرا گرفته است و از چند جای
ب آفتابه ،آب به پايين می ريزد .االن ماه ھا است که من را ھم مثل زول *توی اين خرابه پرت آن مثل آ ِ
کرده اند ؛ ديگران ھم وضعی بھتر از من ندارند ،بيشتر ساکنان اينجا جنگ زدگان استيا و آبخازيا
ھستند .ترک ھای ترکيه ،پاکستانی ھا ،ارامنه ،و چند خانواده ی بلغاری ھای ترک تباری که
پاکسازی نژادی شده اند ،و به اينجا پناه آورده اند .بی خانمان ھای تفليسی را ھم در اينجا و بعضی از
ساختمان ھا جای داده اند ،يک سوماليايی سياه پوست مسلمان ھم ھست که وقتی از خانواده اش دور
است ،برای آنکه مطمئن شود زن اش با کسی ھم بستر نمی شود ُ ،کس زنش را با نخ و سوزن می دوزد
.يک ساختمان بزرگ بيست اشکوبه ھم در انتھای کمپ قرار دارد که ھمه ی موتورھای آسانبرھای *آن
را دزديده اند و ساکنان آن بايد با دشواری از ھمه ی پله ھای آن باال بروند .پله ھا ھم جان پناه ندارند ،
آنھا را ھم از جا کنده و آھن ھای آن را فروخته اند .چند وقت پيش بود که کودکی پنج ساله از باال به
پايين افتاد و در دم جان داد.
از اطاق ام بيرون می آيم و روی تارمی راھرو می ايستم .در مسافتی نه چندان دور ،ساختمان يک
دانشگاه ،يک بنای نيم مخروبه شده و چسبيده به آن قبرستان زيبای باگبی و يک کليسای قديمی قرار
گرفته است .صدای ناقوس کليسا در دل آرام طبيعت می پيچد و گوش ھا را نوازش می دھد .دلم به
شدت ضعف می رود دفتر حمايت از پناھندگان بخور و نميرم را قطع کرده است .بی آنکه بخواھم به
سوی قبرستان زيبای باگبی می روم .از ميان دره ی سر سبزی که ميان کمپ پناھندگان و شھر است
می گذرم چند روز پيش بره ای را از چوپانی که به اين دور وبر آمده بود دزديدند .از دره باال می آيم از
ميان بنای نيمه مخروبه ی چسبيده به دانشگاه می گذرم .ھمه جای پوشيده از سرنگ خالی ،فيلتر سيگار
و سرگين آدمی است .به قبرستان می رسم و بيشتر وقت روز را در آنجا می گذرانم ،و به مردمی که با
وسواس ھر چه بيش تر به آراستن قبرھا مشغول ھستند نگاه می کنم .روی ھمه ی قبرھا را با خاک
سوخته و سيا ِه مرده پوشانده اند و کوزه ھای ِگلی قھوه ای رنگ با لبه ھای شکسته روی آنھا نھاده اند.
دم دمه ھای شام گاه است که از گردش در قبرستان باکبی خسته می شوم ؛ و به ياد می آورم که از سوی
انجمن بھائيان برای شرکت در ضيافت شان دعوت شده ام ،می دانند وضع دشواری دارم.
www.takbook.com
چورتِه لی به راه می افتم .تمام مسافت را پياده می روم .تفليس شھر کليسا ھا است و
به سوی خيابان ِ
بيشتر آنھا پيش از روی کار آمدن ادوارد شوارت نادزه در گرجستان بنا گرديده اند .مسير را نمی دانم
سر از واگزال در می آورم ،ايستگاه ترن و بازار بزرگ تفليس اينجا است .مردم برای خريد روزانه
اشان بيشتر به اينجا می آيند ،تقريبن ،ھمه ی مردم تفليس ھنگام خريد ترازوھای کششی کوچک به
ھمراه دارند و جنس کشيده شده توسط فروشنده را دوباره با ترازوی خودشان وزن می کنند .آدرس را
از يک رھگذر می پرسم و به سرعت به راھم را ادامه می دھم .ھمه جا آثاری از مجسمه ھای شکسته
ی مارکس و انگلس و لنين به جشم می خورد و تنھا مجسمه ھای استالين گرجستانی ھنوز پا بر جا است
و تصاوير او روی شيشه ھای ودکا و سيکارھای گرجی و اماکن به چشم می خورد .مسافت زيادی از
از خيابان چورتلی را پيموده ام ،يک پليس راھنمايی دارد از يک راننده پول می گيرد ،با شتاب می
گذرم ،می ترسم که باز برای گرفتن پول جلويم را بگيرند.
به دشواری آدرس خانه را پيدا می کنم .در که می زنم ،دختری زيبا با موھای ھيل *در را برايم باز می
کند و با نگاه پرسنده اش به من می نگرد.
شھباز دوست دارد با نام جديدش آقای لئی صدايش بزنند .دختر مو ھيل به درون دعوت ام می کند ،
سنگين و با لھجه ،به گويش فارسی سخن می گويد .تو می روم .سال ِن نسبتن بزرگی است که پنجره
ھای آن با پرده ھای مخملی خوش رنک تزيين شده است و در روبروی در ورودی تابلوی نقاشی رنگ
و روغن بزرگ و بسيار زيبايی از مردی با سر و ريش سفيد نسب شده است که زير آن با قلم خوش
نستعليق نوشته شده است ؛ " حضرت بھا ﷲ" .
صندلی ھا ھمه پر شده اند و مھمان ھا ضيافت که بيشتر پناھنده کشورھای مختلف ھستند ،راست و سيخ
مثل مجسمه بودا نشسته اند ،کمی آنسوتر يک پيانوی بزرگ مکانيکی قرار گرفته است و زنی مسن ،
تصنيفی روسی را با صدای بلند و رسا می خواند .مردی جوان و گوشتی پيانو می نوازد .لئی ھم دارد
گيتار می زند و ھر از گاھی با تصنيف خوان روس ھم آواز می شود .بوی شام ھمه ی سالن را فرا
گرفته است .قبل از خوردن شام يک ھم زبان تاجيک کنارم می نشيند و آيين بھايی را برايم تشريح می
کند .می گويد :تالستوی ھم عالقه مند به اين آيين بوده است .بعد از شام يک نمايش کوتاه اجرا می کنند.
مردی ار رديف جلوی بلند می شود و با تير و کمان فرضی به سويی تير رھا می کند بعد زنی با لباس
سراسر سفيد و گيس ھايی مثل يال اسب از رديف دوم سمت مقابل بيرون می آيد با چند حرکت ،نمايش
تمام می شود .آخرھای ضيافت ھم به ھمه ھديه می دھند .
ساعت ده شب است که از ضيافت بيرون می آيم .ھمه ی راه را بايد پياده برگردم .حاال بيشتر می ترسم
در اين ساعت ھيچ کجای تفليس امنيت ندارد .ھر روز چندين نفر برای مقدار ناچيزی پول در گوشه و
کنار به قتل می رسانند .دوباره سر از واگزال در می آورم .از آنجا تا خانه را ُگله به ُگله می دانم .ھمه
جا بسته است و تنھا شبگردھای واگزال ،معتادان و روسپيان معتاد ،که روز به روز بيش تر و بيش تر
می شوند ،در گذرند .زود به سمت پل گورا می روم واز کنار ژنرال پير و بی خانمان می گذرم که
www.takbook.com
ھنوز لباس ھای نطامی اش را که حاال کھنه و فرسوده شده اند را به تن دارد و مدال ھای از جنگ جھانی
دوم " جنگ بزرگ ميھنی " بر سينه اش دارد ،مثل ھميشه آنجا روی يک تکه مقوا خوابيده است .از
روی پل رود گورا می گذرم ؛ روسپيان زيبای گرجی برای مشتری اين پا و آن پا می کنند ،بر خالف
روسپی ھای واگزال ،اين ھا لباس ھای زيبا به تن دارند و رفتارشان تاره کار بی تجربه به نظر می
رسد .ماشينی کنار ی ايستاده و با يکی از آنھا حرف می زند ؛ تنھا می شنوم ،ساک يک الری و فاک
سه الری .راھم را ادامه می دھم از کنار دانشگاه آسيا و آفريقا می گذرم برخی روزھا به آنجا سری می
زنم به دفتر کار يک پروفسور ايران شناش به نام کئورگی برادزه که دفترش پر از کتاب ھای فارسی
است .گاھی ھم به دانشگاه دولتی تفليس فاکولته زبان فارسی می روم و کتاب عاريه می گيرم ،بارتايا
شاعر گرجی ھم آنجاست برای ترجمه و چاپ چند افسانه به زبان گرجی کمکم می کند .
بعد از پيمودن مسافتی نسبتن طوالنی به خيابان کفتارادزه می رسم و از آنجا يک راست به مکان زندکی
می روم .در ورودی ساختمان ھميشه ساعت دوازده بسته است .در می زنم ،سرايدار می آيد ؛ زنی
تقريبن شصت و پنج ساله يا بيشتر است .بيوه ی يک از مسولين سابق کشور که پيش از روی کار آمدن
شوارت نادزه عضو حزب چپ بوده است ،که فعاليتش االن غير قانونی شده است .در را برايم باز می
ب پيری سر سُم می زند .ھميشه تا دير ھنگام ،بيدار استکند .با زور روی پاھايش می ايستد ،مثل اس ِ
و کتاب می خواند از او به سبب دير آمدنم پوزش می خواھم .با مھربانی لبخند می زند و به آلونک
نگھبانی اش دعوتم می کند .کتاب ھايی از نويسندگان برنده ی جايزه نوبل ادبی ،چخوف و يک جلد از
دن آرام شلوخوف به زبان روسی کنار تخت اش روی ميز پوسيده و زوار در رفته ای قرار دارند ،می
گويم :ھر دوی آنھا را به زبان فارسی خوانده ام ،می گويد :ھمه نوشته ھايشان را در کتابخانه منزل
اش دارد و بعد اشاره به دو جلد کتاب می کند و می گويد ،اين ھا را امروز از کنار کاسه توالت برداشتم
بسياری از ساکنان اينجا برای پاک کردن خودشان به جای دستمال کاغذی از کتاب استفاده می کنند و
ورقه ھای کتاب آلوده به گه را کنار کاسه توالت می گذارند تا راه آب فاضالب بسته نشود و بعد سرايدار
می آيد و آنھا را جمع می کند .خيلی حرف نمی زند خسته است ،شب به خير می گويم و پيش از آنکه
بروم ،می گويم ،موپوسان و کافکا را خيلی دوست دارم ،اگر کتابی از اين دو نويسنده پيدا کردی
حتمن برايم نگه دار .می خندد و در آلونک اش را می بندد .راھرو باز شلوغ است ؛ انگار که کوس
گزنک توی تنبان شان ول کرده باشند ،می آيند و می روند و يک جا بند نمی شوند ،ھميشه دور و برت
پر زن است ،انگار که کوس کفتار خشک کرده باشی .ته راھرو چند جوان نشسته اند .می خواھم به
دست شويی بروم .از کنارشان می گذرم .مثل پشه کوره دور لمپا ،دور يک بطر ودکای دست ساز
جمع شده اند .بوی گه مستراح و الکل در ھم تنيده شده است ،وفتی برمی گردم يکی شان که سياه مست
است ،انگار که خرنگزه روی تنش نشسته باشد ،يکھو به سويم ھجوم می آورد و با ضربات سنگين
مشت و لگد به سر و صورتم می زند ،بقيه سعی می کنند که آرامش کنند اما آرام نمی شود و به زبان
گرجی فحش می دھد .بدون آنکه درگير شوم به سمت اتاقم می روم .اما او پيوسته دری وری می گويد
و نام ساکاردلو *و ايران را می برد می دانم که عاشق ھمسايه ی ديوار به ديوار من اولگا است ،که دو
برادرش در ھمکاری با مافيا به قتل رسيده اند .در اتاقم را باز می کنم ،تا وارد می شوم شروع به عوق
زدن می کنم .احساس می کنم االن است که دل و روده ھايم را باال بياورم .در تمام زندگی ام کسی توی
صورتم نزد ،اما او زد و من تنھا ايستادم و نگاه اش کردم نمی دانم چرا اينقدر بی بته شده ام .می ترسم
سرو کارم به پليس بکشد و بی سر پناه شوم.
www.takbook.com
***
در را می بندم و دراز به دراز روی تخت ام می افتم .انگار که خاک مرده رويم پاشيده باشند .ھمه جا
کيش مات است .نمی دانم زمان چگونه می گذرد .ھنوز پشت چشم ھايم گرم نشده است که از صدای
ناله ھای مرغ شبی بيدار می شوم .احساس می کنم تلنگرھای به مخچه ام می خورد به ساعت نگاه می
کنم سه نيمه شب است ،انگار که کوکش کرده باشند ؛ ھر شب ھمين موقع ناله سر می دھد و بيدارم می
کند .صداھای ديگری ھم می آيد ؛ از خيلی وقت بيش اين صداھا را می شنيدم و حضور کسی يا چيزی
را در اتاقم حس می کردم .تنھا يک حس نبود مطمئن بودم .نيمه ھای شب که مرغ سحر ناله ھايش را
سر می داد اين ارتباط بيشتر احساس می شد .نخست فکر کردم موشی است که با دندان ھايش چيزی را
خرد می کند و صدايش توی سرم می پيچد اما موش نبود اصلن وسايلم ھم دست می خوردند و جا به جا
می شدند .سپس فکر کردم شايد کسی از بيرون می آيد و وسايلم را جستجو می کند ؛ به ھمين خاطر در
اتاق ام را می بستم و می رفتم و ھر وقت برمی کشم نخ را وارسی می کردم تا اگر پاره شده باشد پی
ببرم که کسی می آيد .نخ پاره نمی شد اما وسايلم باز ھم دست می خوردند .باز فکر کردم کسی که می
آيد حتمن می داند که من نخ به در می بندم و آن را باز و بسته می کند .به ھمين خاطرتصميم گرفتم يک
شب پشت در بنشينم و کمين اش را بکشم ،تا وقتی آمد غافلگيرش کنم .با اين فکر آن شب با سر و صدا
در را بستم تا ھمسايه ھا خيال کنند من بيرون رفته ام .بعد چھار پايه ای پشت در گذاشتم وبدون سرو
صدا منتظر نشستم .بايد آخر می فھميدم آنھا چه از جان من می خواھند .من که کاری به کار ديگران
نداشتم .از ھمان نخست ھم سرم توی کار خودم بود و اين آن ھا بودند که می آمدند و مثل گورپشکنک *
تمام اتاقم را زير و رو می کردند ....کم کم احساس می کردم صداھايی می شنوم .مثل ھمان صداھايی
که می شنيدم مثل نوچ نوچ تخم ھايی که در آب جا باز می کنند ،يا مثل تلنگرھايی که نيمه شب ھا به
مخچه ام می خورد .حس می کردم کسی نزديک کردنم نفس می کشد و من باز دم گرمش را روی پوستم
حس می کردم .درست مثل تابش زره ھای نور آفتاب بر روی پوست بود .اما کسی تو نيامده بود و من
ھمه ی اين مدت پشت در نشسته بودم .پاھايم می لرزيدند و صدای گرومپه ی قلبم را به روشنی می
شنيدم .نفس ام به خس و خس افتاده بود و شروع به سرفه ھای غير اردی کردم .شايد ناخوش شده ام
امروز ھم کمی تب داشتم .کاشکی کمی گل گاو زبانی ،چھار تخمه يا زنجبيل دارچينی در پستوی خانه
داشتم ،تا می جوشاندم و حالم سر جايش می آمد .اما چه ناخوشی ای ؟ کسی درون اتاق بود .به تندی
برخاستم و کليد المپ را روشن کردم ؛ خيالم راحت شد کسی درون اطاق نبود ،تنھا شبيه خودم را در
آينه تمام قد اتاق ام ديدم .چقدر حرف در نگاھم بود .ھمه چيز عوض شده بود .انگار که گرد خاکستر
روی روی سر و صورتم نشسته باشد ؛ مثل زال شده بودم .کليد المپ را خاموش کردم تا باز به انتظار
بنشينم ،اما يادم آمد که من اصلن آينه ای در خانه ندارم باز کليد را روشن کردم و به جايی که شبيه خودم
را ديده بودم ،خيره شدم .اما کسی آنجا نبود .دھنم خشک شده بود انگار که خرمالوی گس خورده باشم.
سرم ھم مثل تنور می سوخت .حتمن اشتباھی ديدم .اما من که به اين چيزھا ايمانی ندارم .اما چه
اشتباھی با ھمين چشم ھای خودم ديدم .ھمزاد ...آری شايد ھمزادم باشد .فھميده است تنھايم به ھمين
خاطر خودش را نشانم داد تا باور کنم که تنھا نيستم و او ھم ھست .گيج و منگ روی لبه ی تخت خواب
ام نشستم و با چشم ھای گشاد چھار ديوار اتاقم را پاييدم .بعد به پا خاستم و .از سايه ام که روی شيشه
افتاد ترسيدم .اما فقط سايه ام بود .
www.takbook.com
دوباره روی لبه تخت نشستم و آھسته شروع به صحبت کردن با او کردم .نمی خواستم ھمسايه ھای
ديوار به ديوارم که به روشنی صدايشان را می شنيدم حتا نيمه ھای شب وقتی که در رختخواب بودند ،
خيال کنند مشاعرم را از دست دادھام و ُخل و چل شده ام .در ذھنم به دنبال کلماتی می گشتم که برای
ارتباط گرفتن با او مناسب تر باشد .اما ھمه ی کلمات يک طبيعت داشتند و مثل خودم ناخوش و مريض
احوال بودند .به او گفتم ديگر بازی بس است می دانم اينجا ھستی و الن ھم بودنت را حس می کنم و می
دانم می خواھی به درد دل ھايم گوش فرا دھی .تمام مو ھای تن ام سيخ شده بودند مثل گربه ای که در
تاريکی رھايش کرده باشند .چقدر حرف در دلم تل انبار شده بود .می خواستم ھمه را از سير تا پياز
برايش تعرف کنم .اما او ھمه را می دانست از افکار خودم خنده ام گرفت ،او ھم خنديد .خنده اش شبيه
دانه ھايی بودند که در آب جا باز می کنند .نزديکتر رفتم ؛ ھمان جايی که او را ديده بودم .به او گفتم
بسيار خوب اگر نمی خواھی با من حرف بزنی خوب نزن ،تنھا خودت را نشانم بده .با خودم انديشيدم
شايد نمی خواھد کسی او را ببيند .به ھمين خاطر پرده ھای اتاقم را کشيدم به طوری که ديگر کسی نمی
توانست از بيرون او را ببيند .اما او باز ھم خودش را نشانم نداد .اگر چه تنھا يک بار او را ديدم و
ديگر حاضر نشد خودش را نشانم بدھد اما ھمان بار نخست ھمه چيز را از نگاه اش خواندم .درست مثل
افکاری که در سر خودم بود .می دانستم باز در اتاقی که به تاريکی گور است ديگر تنھا نيستم .حاال ھر
چه بيشتر و بيشتر با ھم ھمکالم می شديم .دوستی خوبی بود او کم حرف می زد و ھر وقت ھم جيزی
می گفت کالمی در آن نبود .زبانی که تنھا او و من می دانستيم .ديگر در باکبی خانه ی ويرانه ای که
من را مثل زول در آن پرت کرده بودند ،تنھا نبودم .کم کم دلھره و خود خوريم آرام و آرام تر می شد .
مثل کسی که لُوله * تاسيده باشد ،درد ھايم را می کشيد درست مثل پيرمرد شکارچی صد ساله ای که
می شناختم .او ھم لُوله تاسيده بود و ھفت چيز را در طبيعت برای کشتن اش به شھادت گرفته بود و حاال
می توانست با دست چپش درد ب ِکشد .او ھم ھمين نيرو را داشت .تمام نيش ھايی را که در ھمه زندگی
ام به تنم فرو رفته بود و حاال به صورت زخمی چرکی در آمده بود و درونم را مثل خوره می تراشيد و
می خورد ،با کلمات بيرون می رختم ،کلمه که نه ،چرک و جراحت بود ،ضيق بود .بوی گند و تعفن
شان را خودم حس می کردم .اما او تنھا گوش می داد و اگر می خنديد ديگر تا آخر عمر سخنی نمی گفتم
.اما می دانستم او ھم مثل خودم جور کشيده است و در اين غربت زبان کسی را نمی فھميد .اگر چه
چشم ھا ھميشه حرف می زنند.
حاال ديگر با خيال آسوده از اطاق ام بيرون می روم ،چرا که او بيشتر وقت ھا آنجا می ماند .چند روز
پيش شلوارم را که روی تراس انداخته بودم دزديند ،اما حاال ديگر نمی توانند .ديگر سياه مشق ھا و
نوشته ھايم را پنھان نمی کنم ،می دانم تنھا او می خواند و اگر کسی بيايد مثل ،مفتش ھا ،بازخواست
کن ھا ،آنھا که ھنری جز بو کشيدن ندارند .او ھمه را به من خواھد گفت .اين تنھا يک خيال نبود ؛ مثل
نسيم حس می شد مثل ياد شھر و ديار که دور بودند .اما ھمه را حس می کردم.
حاال مدتی گذشته است و حالم کم کم سر جايش می امد و به اطرافم بيشتر و بيشتر توجه می کردم .حتا
به اولگا دختر ھمسايه ديوار به ديوارم که ديروز روی چھارپايه ای کوچکی در انباری نشسته بود و
داشت سيکار می کشيد ؛ و سر زانو ھايش از زير به پستان ھايش فشار آورده بودند و من پستان ھای
سفيداش را که از يقيه ی پيراھن اش قلمبه بيرون زده بود ديدم .نگاھم کرد و خنديد .چه پر کيف شده
بودم مثل گربه ای که از بوی سمبل الطيب مست می شود .
www.takbook.com
ديگر کم تر و کم تر در خودم گم می شوم و کمتر به قبرستان باگبی قبرستانی که چراغ ھای ان تمام شب
روشن است و ارتباط غريبی ميان من و اين مکان وجود دارد می روم .درست مثل ارتباطی که ميان من
و ھمزادم وجود دارد .ارتباطی که ديگران ھرگز نمی توانند بفھمند .مکانی که ساعت ھای متمادی را
در آن بسر می برم و به عکس روی سنگ ھا و عاليم ؛ کوزه ھای گلی قھوھای رنگ با لبه ھای شکسته
که شايد به نشانه ی قدمت يا چيزی ديگر به آن فرم در آمده بودند ،می نگرم.
احساس می کردم که روال عادی زندگی ام بر می گشتم .تا اين که يک روز صبح ھمه چيز به ھم
ريخت حس کردم می خواھد من را به جايی ببرد .اما نمی دان چرا مقاومت می کردم .تا اينکه ديگر
نتوانستم بيش از اين تاب بياورم و به دنبالش به راه افتادم .او جلوتر از من می رفت و می خنديد و من
به دنبالش می رفتم ،مثل بره ای که به دنبال قصاب اش می رود .شايد خودم ھم می خواستم ھمه چيز
تمام شود.
به زير زمين اردوگاه پناھندگان رسيديم ،احساس کردم چيزی را می خواھد به من نشان بدھد .ھمه جا
پوشيده از خاک دستی نرمی بود که بوی نم آن ھوای زير زمين را آکنده و خفه کرده بود و زرد خنده ی
کم جان نور خورشي ِد سپيده دم از پنجره ھای کوچک و کثيف به درون راه باز کرده بود .منتظر ايستادم
.حس کردم می خواھد چيزی رادر گوشه ای که به يک مھراب کھن شبيه بود نشانم بدھد .نزديک تر
رفتم و به چشمانم فشار آوردم تا بھتر ببينم .صندوقی کھنه و زنگ زده آنجا بود .دست بردم تا در آن را
تار تارتنک ھايی که ديده نمی شد فرو رفت .با شتاب دستم را پس کشيدم و تار ھايی باز کنم اما دستم به ِ
را که به دستم چسبيده بود با شلوارم پاک کردم و صندوق را جلوی نور مرده ای که پنجره ھای کثيف به
درون می تابيد بردم .در آن را باز کردم ،صدای جير جير خشکی که از باز کردن آن در فصای
فضای زير زمين پيچيد احساس يخی در تمام وجودم پيديد آورد .آغاز به نگريستن به محتويات درون
آن کردم برگه ھای که عکس و نام خودم روی آنھا بود و با خط اجل بی جل *واژه ای بر روی آن
نگاشته شده بود برگه ھا چندين سال از تاريخ شان می گذشت و جوھر نوشته ھا به سبب نم روی برگه
ھا پخش شده بودند .رنگ عکس ھا ھم در ھم تنيده شده بودند و به شکل تست ھای جوھری و نقاشی
ھای پست مدرنيسم در آمده بودند .اما من ھمه را زير نور مرده و بی جان زير زمين شناختم .گيج و
منگ دسته ی صندوق را گرفتم و آن را محکم به ديوار سيمانی زير زمين کوبيدم و سری وری به سوی
اتاق ام رفتم .چطور توانست اين کار را بکند ؟ پيش از اين فکر ھمه چيز را کرده بود ؛ درست مانند
قاتلی که قربانی اش را به مکانی خلوت و دور افتاده بکشاند و بی رحمانه تمام رگ و پی اش را از ھم
بدرد .او ھم کار خودش را کرد و تمام رگ و پی ام را از ھم گسست .نمی دانم چه مدت طول کشيد تا به
در اتاقم رسيدم .نمی توانستم قفل در را باز کنم دست ام به شدت می لرزيد .آرنج ام را به چھار چوب
در تکيه دادم تا توانستم قفل را باز کنم و توی اتاق بروم .اما او زودتر از من توی اتاق آمده بود .مثل
رتيلی که بعد از نيش زدن جلو جلو در قبر قربانی اش بخوابد * تمام خانه گرد سرم می گشت ....اين جا
کجا است ؟ من کی ھستم ؟ اين جا چه می کنم ...؟
صدای ھمزادم ھر لحظه بيشتر و بيشتر می گشت و توی کاسه ی سرم می پيچيد . ...ای کاش ! سرم از
ھمه چيز خالی می گشت و تبديل به يک حجم می شدم .
www.takbook.com
بايد کاری می کردم ؛ اما چه کار می توانستم بکنم .برخاستم و زير پيراھنم را در آوردم و آن را پاره
پاره کردم ،مثل نوارھای سفيدی که دور زخم می پيچند و با آن تمام سوراخ سمبه ھای اتاقم را پر کردم
و شير کپسول گازی را که گوشه ی اتاقم بود باز کردم و راحت و آرام روی تخت ام ،دراز کشيدم و
آخرين نفس ھای آلوده به گاز را به درون ريه ھايم فرو بردم ،و احساس می کردم سرم دارد از ھمه چيز
خالی می شود و تبديل به يک حجم می شوم.
تاريخ نگارش تفليس .1378
: – 1لحک ( LEHK ) :نوعی قبر است -2 .سری وری ( SARIVARI) :گيج و منگ شدن – 3 .شويی ( CVI ) :بختک - 4 .مورد
) (MOREDسوھان – 5 .زول ( 3UL ) :تخم حرام /حرام زاده ُ –6 .کس گزنک (KOS GA3ENAK ) :نام حشره ای به زبان محلی .
ُ - 7کس کفتار خشک کردن :باوری عاميانه است که ھر کسی ُکس کفتار خشک شده داشته باشد زن ھا ميشتر به گرد او جمع می شوند 8
-خرنگزه ( XRAN G3A ) :خرمگس – 9 .ھيل ( HIL ) :موبور /بلوند – 10 .ساکاردلو :مردم گرجستان ،با دو اسم ساکاردلو و
گورکيا از کشورشان نام می برند – 11 .گور پشکنک ( GUR PCKENAK ) :گور کن ُ – 12لوله ( LOLLA ) :بچه گراز وحشی – 13 .
تاسيدن :خفه کردن ُ – 14.لوله تاسيدن :باور عاميانه است که ھر کس بجه گراز وحشی را با دست چپش خفه کند و در حين کشتن ھفت
پديده از طبيعت را به شھادت بگيرد می تواند با دستانس درد را بکشد و در مان کند – 15.خط اجل بی جل :بد خط /خرچنگ قورباغه.
– 16تست جوھری :تست ھای روانشناس معروف سويسی "رورشاخ " – 16 .آسان بر :لغت پيشنھادی به جای آسا نسور
www.takbook.com