You are on page 1of 40

pg.

1
Name: Your Magical Voice
Couple: Seungin
Gener: romance , angst
By: Nightmare

T.me/SKZFiction

".‫ از خوندنش صرف نظر کنید‬،‫"اگه روحیهی ضعیفی دارید‬


.‫بابت انتخابتون کمالِ تشکر رو دارم‬

pg. 2
‫چکیدن قطرههای خون از البهالی انگشتهاش و افتادن روی سرامیک‪ ،‬تنها‬
‫صدایی بود که در عمارت دوبلکس‪ ،‬به گوش میرسید‪ .‬در واقعیت صدای افتادن‬
‫یک شبنمِ خون اونقدر زیاد نبود‪ ،‬ولی سونگمین میخواست باور کنه که این‬
‫صدا رو میشنوه‪ .‬صدای چکه کردن خونی که دقایقی پیش در بدن مهمترین‬
‫آدم زندگیش در جریان بود و حاال‪ ،‬تبدیل به یک جسد‪ ،‬در آشپزخونهی ویالش‬
‫شده‪.‬‬
‫با شونههایی که چند دقیقه قبل در حصار دستهایی قدرتمند بود‪ ،‬از آشپزخونه‬
‫بیرون اومد و چاقویی که بافتِ قلب مهربون جونگین رو پاره پاره کرده بود رو‬
‫زمین انداخت و یک صدای گوشخراش به وجود آورد‪.‬‬
‫فضای خونه تاریک بود؛ با جاری شدن خون جونگین و چکه کردن خون از زخم‬
‫سونگمین و قرمز شدن سرامیکها‪ ،‬حسی مملوء از وحشت‪ ،‬خونه رو فرا‬
‫میگرفت‪ .‬سونگمین با هر قدم که به سمت پیانوی گوشه اتاق برمیداشت‪ ،‬دردی‬
‫در بدنش میپیچید‪ ،‬و یادآور این بود که دقایقی قبل یک چاقو به صورت مورب‬
‫داخل پهلوش فرو رفته و میدونست که اگه تا چند دقیقه دیگه خودش رو به‬
‫درمانگاه نرسونه‪ ،‬ممکنه به خاطر از دست دادن خون زیاد پیش معشوق‬
‫خوشصداش بره و چی بهتر از این؟‬

‫فضای خونه تاریکتر و تنهاتر از هر موقع دیگهای جلوه میکرد و سونگمین در‬
‫حالی که بدنش در خون خودش و جونگین غرق شده بود‪ ،‬تالش میکرد به‬

‫‪pg. 3‬‬
‫پیانوی کنار شومینه برسه تا برای آخرینبار کالویههای پیانوی خاطرهانگیزش رو‬
‫لمس کنه و با تمام سلولهای بدنش آهنگ مورد عالقهی معشوقش رو بزنه‪.‬‬
‫چکه کردن قطرات خون از پهلوش با قطرات سرد بارون مسابقه گذاشته بودند‪.‬‬
‫بارون میگفت‪ :‬هر کی تونست زودتر زمین رو خیس کنه و زخم باز پهلوی‬
‫سونگمین سعی داشت با تمام توان خون رو به بیرون هدایت کنه تا برندهی این‬
‫بازی بشه‪.‬‬
‫با پیراهنی که تا چند دقیقه قبل به رنگ سفید ابرها بود و حاال به رنگ لبهای‬
‫زیباترینش‪ ،‬پشت پیانو نشست و با پشت دست خون جاری شده از لبهاش رو‬
‫کنار زد‪.‬‬
‫ایندفعه خون سرازیر شده از دهنش‪ ،‬با اشکهاش دوئل گذاشته بودند و برنده‪،‬‬
‫هرکسی که بود مثل همیشه سونگمین نبود‪ .‬نمیتونست که باشه!‬

‫سونگمین‪ ،‬مثل هربازی دیگهای فقط قربانی بود‪.‬‬


‫و االن فقط داشت از وقت اضافهای که به دست آورده بود استفاده میکرد و برای‬
‫تمام جونش آهنگ موردعالقهاش رو مینواخت‪...‬‬

‫پس تا وقتی که سوت پاین زندگیش به صدا در بیاد‪ ،‬روی کالویهها کوبید و‬
‫کوبید و‪ ،‬کوبید‪...‬‬

‫‪pg. 4‬‬
‫آنچه گذشت‪...‬‬

‫در حالی که چشمهاش بسته بود‪ ،‬انگشتهای باریک و قلمیش رو روی‬


‫کالویههای سفید و مشکی زیر دستش میکشید و با لبخندی که حاصل از‬
‫شنیدن صدای معلمش بود‪ ،‬ادامه میداد‪.‬‬
‫صدای استادِ پیانوش درست مثل شکالت صبحانهایه که دست کشیدن ازش‬
‫دشواره‪ .‬درست بعد از اینکه تصمیم میگیری از سر میز بلند بشی‪ ،‬یه لقمه دیگه‬
‫باهاش میگیری و دوباره یه لقمه دیگه‪.‬‬
‫صدای جونگین به قدری آروم و لطیف بود که سونگمین میتونست تا صبح‬
‫انگشتهاش رو روی اون کالویهها برقصونه تا ووکالِ معلم پیانوش گوشهاش رو‬
‫نوازش بده‪.‬‬
‫این یه مورد هیچوقت داخل لیست کلیشههاش قرار نمیگرفت‪.‬‬
‫هر بار که صدای معلمش رو میشنید‪ ،‬پا به دنیای جدیدی میگذاشت‪.‬‬
‫دنیای زیر دریا‪ ،‬بازی با صدفها و دیدن باب اسفنجی که مشغول اذیت کردنِ‬
‫اختاپوسه یا ماهیهای ریزی که از تور صیادها فرار میکنن‪.‬‬
‫صدای جونگین اون رو به اوج میبرد‪ .‬دنیای باال و باالتر از ابرها‪ .‬قصر فرشتهها‪.‬‬
‫سرزمینی که از زمینهای زراعی اون چیزی جز اکلیل‪ ،‬شادی‪ ،‬محبت و عدالت‬

‫‪pg. 5‬‬
‫کشت نمیشد‪ .‬جایی که همه با رنگِ پوست متفاوت‪ ،‬باورهای جورواجور و‬
‫گرایشهای مختلف‪ ،‬کنار هم خوشحالن‪.‬‬
‫یا دنیای جنگلهای تاریکی که قلب حیاتوحش رو در برگرفتند‪.‬‬
‫سونگمین با صدای جونگین نه تنها در زمان‪ ،‬بلکه در جهان سفر میکرد‪ .‬فقط‬
‫کافی بود چشمهاش رو ببنده و با انگشتهاش معنی ملودیهای زیر دستش رو‬
‫بفهمه؛ اون وقت میتونست روی جادوی صدای پسر کنارش بشینه و با هم به‬
‫هر جایی برن؛ هر جایی! حتی دنیایی که دیو قهوهای بر اون حکومت میکرد‪.‬‬
‫سونگمین‪ ،‬حاال جونگین رو در کنارش داشت‪ .‬چیزی قدرتمندتر از گره‬
‫دستهاشون‪ ،‬صدای خندههای نیلی رنگ و قلبهای بهم زنجیرشدهشون بود؟‬
‫نه‪ .‬حتی بزرگترین و قویترین موجهای اقیانوس هم باعث بهم خوردن پیوند‬
‫اون دو نفر نمیشد‪ .‬چون گرهای که باهاش پیوند خوردن از موی طالیی‬
‫فرشتههاست و هیچچیز نمیتونه اون رو باز کنه؛ جز‪ ...‬خودشون‪ .‬خودشون دوتا‪.‬‬
‫جونگین مثل اون آبنبات روکش طالیی بود که لبهای هر بچهای رو به لبخند‬
‫باز میکرد‪ .‬اون پسر‪ ،‬ستارهی خوشبختی سونگمینـه که از ‪ 61‬سالگی توی‬
‫آسمونِ زندگیش شروع به درخشیدن کرد‪ .‬درست همون زمانی که به خاطر از‬
‫دست دادن ناگهانی برادر و پدرش در سانحه تصادف‪ ،‬مادرش با مشورت کادر‬
‫مدرسه اون رو به یه مرکز درمانی برد تا تحت درمان قرار بگیره و افسردگی از‬
‫وجودش ریشهکن بشه‪.‬‬

‫‪pg. 6‬‬
‫طبیعی بود که اونجا دوستی نداشته باشه‪ .‬سونگمین در حالت عادی‪ ،‬توی‬
‫مدرسه یا حتی مهمانیها‪ ،‬یه پسربچه گوشهگیر بود که هیچوقت از این بابت‬
‫معترض نبود؛ بلکه در دنیای خودش‪ ،‬تنهایی با خوندن کتاب و نوشتن ملودی‪،‬‬
‫روزها رو شب و شبها رو صبح میکرد‪.‬‬

‫در موسسه درمانی هم هر روز پشت پنجره اتاقش مینشست و منتظر خوردن‬
‫تقه به در بود تا دکترها و پرستارها وارد اتاق بشن و داروهاش رو بدن‪ .‬روزها‬
‫همینطور پشت سرهم‪ ،‬یکی بعد از دیگری میگذشتن و سونگمین تولد ‪61‬‬
‫سالگیش رو پشت شیشهی پنجرههای بیمارستان‪ ،‬در تنهایی خودش جشن‬
‫گرفت‪ .‬همراه با دوستهای همیشگیش‪ :‬غم‪ ،‬بغض‪ ،‬اشک و حسرت‪.‬‬
‫فردای روز تولدش تقهای به در خورد و به جای دیدن کادر درمان با یه پسر‬
‫همسن و سال خودش روبهرو شد که گوشه چشمش به شکلی ناشیانه‪ ،‬بخیه‬
‫خورده بود و موهای سیلور رنگِ شونه نشدهاش‪ ،‬از زیبا بودنش چیزی کم‬
‫نمیکرد‪ .‬پسر بدون گفتن هیچ کلمهای پشتی و پتوی توی دستش رو روی زمین‬
‫انداخت و دراز کشید‪ .‬سونگمین هم بیتفاوت نگاهی بهش انداخت و دوباره به‬
‫پنجره خیره شد‪ .‬دنیای بیرون از پنجره‪ ،‬یعنی آزادی‪.‬‬
‫روزها با هماتاقی جدیدش میگذشتن ولی هیچ حرفی بینشون رد و بدل نمیشد‪.‬‬
‫اتاقی که سونگمین داخل اون بستری بود‪ ،‬تنها یک تخت داشت و پسری که‬
‫حتی اسمش هم نمیدونست‪ ،‬مجبور میشد روی زمین بخوابه‪.‬‬

‫‪pg. 7‬‬
‫تا قبل از این که برگ روی درختها نارنجی و زرد بشن‪ ،‬سونگمین نسبت به‬
‫روی زمین خوابیدن پسر بیتفاوت بود ولی وقتی که سوز سرما رو از البهالی‬
‫پنجره به وجودش رخنه کرد‪ ،‬احساس بیتفاوتیش کمرنگتر شد‪ .‬مخصوصا که‬
‫اون پسر روز به روز توی لباس آبی رنگ بیمارستان بیشتر از قبل گم میشد‪.‬‬
‫یک روز‪ ،‬وقتی که هماتاقیش برای انجام شیزوفرنی به اتاق درمان رفته بود‪،‬‬
‫تختش رو گوشه اتاق گذاشت‪ ،‬ولی تشک محکمش رو به صورت افقی روی زمین‬
‫انداخت و بعد باهاش یه تخت خواب دو نفره درست کرد‪ .‬اینجوری دیگه قرار‬
‫نبود نگرانِ سرما خوردن پسر مو سیلور باشه‪.‬‬
‫وقتی که هماتاقیش با کمک گرفتن از پرستارها وارد اتاق شد‪ ،‬نگاه بیتفاوتی به‬
‫دور و برش انداخت‪ ،‬دراز کشید و چشمهاش رو بست‪.‬‬
‫پرستار چندتا کاغذ و خودکار روی میز کناریشون گذاشت و بعد از گفتن جمله‬
‫"خودتون رو سرگرم کنید"‪ ،‬بیرون رفت‪.‬‬
‫روزها گذشتن و اون کاغذ و خودکار همونجا موندن و هیچکدوم از پسرها تمایلی‬
‫برای انجام هیچکاری نداشتن‪ .‬سونگمین حوصله جلسههای روان درمانی رو که‬
‫بهش یاد میدادن زندگی هنوز تمام نشده و‪ ،...‬رو نداشت و بدن پسر کنارش هم‬
‫در برابر اشعههای شیزوفرنی ناتوان شده بود‪ .‬سونگمین با دیدنِ دوباره برگ سبز‬
‫درختها‪ ،‬متوجه این حقیقت شد که ذره ذره عمرش در حال هدر رفتن بود و‬
‫اون هیچکاری نمیتونست انجام بده‪ .‬بهجز یه کار‪.‬‬

‫‪pg. 8‬‬
‫سمت کاغذ و خودکارهای روی میز رفت و بعد از تکوندن خاک روشون‪ ،‬شروع‬
‫به نوشتن ملودی کرد‪ .‬با به یاد آوردن خاطراتی که با برادرش داشت‪ ،‬آهنگی‬
‫نوشت و بعد اونها رو به نتهای پیانو تبدیل کرد‪ .‬رابطهاش با هماتاقیش هنوز‬
‫تغییری نکرده بود‪ ،‬تا روزی که سونگمین بعد از شستن دست و صورتش برگشت‬
‫و پسر چشم روباهی رو در حال خوندنِ ملودیهایی که نوشته بود‪ ،‬دید‪ .‬آروم‬
‫داخل اتاق رفت و توجه پسر جلب شد‪.‬‬
‫"معذرت میخوام‪".‬‬
‫اولین بار بود که سونگمین صدای هماتاقیش رو میشنید‪ .‬اصال فکرش رو هم‬
‫نمیکرد‪ ،‬پسری با موهای همیشه نامرتب و گوشهی چشمی بخیه خورده‪ ،‬صدایی‬
‫به این لطیفی داشته باشه‪ .‬برای این که بتونه دوباره اون صدای پروانهای رو‬
‫بشنوه‪ ،‬مجبور شد قفل زبونش رو برداره‪.‬‬
‫و این‪ ،‬اولین معجزه جونگین برای درمان سونگمین بود‪.‬‬
‫"از پیانو سر در میاری؟"‬
‫این اولین جملهای بود که سونگمین بعد از سه سال زندانی شدن در موسسه به‬
‫زبون آورد‪.‬‬
‫پسر هماتاقیش سر تکون داد و با خودکار دور یکی از نتها خط کشید‪.‬‬
‫"اینجا؛ یه اشتباه کردی‪ .‬این نتها کنار هم نمیان چون یه صدای ناموزون ایجاد‬
‫میشه‪ .‬توی قسمت اوج بهتره از گامهای بلندتری استفاده کنی‪".‬‬

‫‪pg. 9‬‬
‫سونگمین از صدای لطیف و آروم هماتاقیش تعجب کرده بود و پسر مقابلش از‬
‫اینکه صدای سونگمین حرف میزنه! در تمام مدتی که بهخاطر خرابیهای جزئی‬
‫اتاقش مجبور شد به اتاق ‪ 88‬بیاد‪ ،‬صدای هماتاقیش رو نشنیده بود و داشت به‬
‫این حدس که ممکنه سونگمین الل باشه میرسید‪.‬‬
‫در تمام مدت رفتارهای سونگمین رو زیرنظر گرفته بود‪ .‬شاید تنها کاری بود که‬
‫بهش عالقه نشون میداد‪ .‬آنالیزم کردن سونگمین‪ .‬از انگشتهای سفید و‬
‫کشیدهاش گرفته تا موهای خرمایی رنگی که همیشه –حتی بدون هیچگونه‬
‫حالت دهندهای‪ -‬به سمت راست صورتش ریخته شده‪.‬‬
‫در واقع بعد از اینکه چندبار با صدای هذیون گفتنهای سونگمین از خواب بیدار‬
‫شد‪ ،‬تصمیم گرفت بهش کمک کنه‪ .‬و موسیقی –پیانو‪ -‬بهترین میانبر برای‬
‫کمک به قلب مین بود‪.‬‬
‫جونگین نمیخواست یه آدم بیگناه دیگه‪ ،‬مثل خودش درگیر اشعههای‬
‫شیزوفرنی بشه‪.‬‬
‫چرا که اولین نشونههای رشد کردن چند شخصیت درون خودش‪ ،‬کامال مشابه‬
‫رفتارهای سونگمین بود‪.‬‬

‫"کمک میکنی کاملش کنم؟"‬

‫‪pg. 10‬‬
‫و این‪ ،‬آغاز شروع جدیدی برای هر دو پسر بود‪ .‬و سونگمین به این نتیجه رسید‬
‫که جونگین هدیه تولد ‪ 61‬سالگیش و یه موهبت توی زندگیشه‪.‬‬
‫بعد از گذشت چند هفته پرستارها صدای خنده رو از اون اتاق شنیدن و با‬
‫چشمهایی سرشار از غرور‪ ،‬دکترهای مرکز رو به خاطر تجویز درستشون تشویق‬
‫کردن ولی هیچکس نفهمید که تجویز درست چی بود‪.‬‬
‫هفتهها گذشت و سونگمین نسبت به وضع جسمی جونگین حساستر شد‪.‬‬
‫اُستخوان ساعد پسر واضحا در معرض دید بود و سونگمین نمیتونست این رو‬
‫ببینه و ساکت بمونه‪ .‬طوری که پیشنهاد فرار رو به هماتاقیش داد‪ ،‬و جونگین‬
‫نتونست در برابر چشمهای اشکآلود سونگمین مقاومت کنه و دست در دست‬
‫هم زمانی که مرکز درمانی برای یکی از بیمارها جشن تولد گرفت‪ ،‬فرار کردن‪.‬‬
‫و هر دو زندگی جدیدی رو در اعماق جنگل شروع کردن‪ .‬جونگین یه معلم پیانو‬
‫در آموزشگاه خصوصی و سونگمین به دانشگاه هنر رفت‪.‬‬
‫حاال تمام لبخندهای سونگمین برای جونگین بود و سونگمین تنها کسی هست‬
‫و خواهد بود که صدای خندههای پرتقالی رنگ جونگین رو میشنوه‪.‬‬

‫آخرین انگشتش رو روی کالویه کوبید و چشمهاش رو باز کرد‪ .‬هر دو پسر نفس‬
‫حبس شدهشون رو بیرون دادن و با لبخند به هم نگاه کردن‪.‬‬

‫‪pg. 11‬‬
‫"مثل همیشه عالی بودی‪ ،‬مینی!"‬
‫سونگمین لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت تا سرخی گونههاش رو از‬
‫جونگین پنهان کنه‪ .‬هنوز هم بعد از گذشت پنج سال نتونسته بود به تعریفهای‬
‫دوستپسرش عادت کنه و گونههای سفیدش در برابر لبخندهای استادش‬
‫کمتجربه بود‪.‬‬
‫جونگین خم شد و موهای سونگمین رو به هم ریخت‪.‬‬
‫"شاگردِ من خجالت کشیده‪ ،‬آره؟ خدای من! گونههات شبیه شکوفههای سیب‪،‬‬
‫قرمز شدن!"‬
‫بعد بلند خندید و بازوهاش رو دور بدن نحیف سونگمین حلقه کرد‪ .‬عطر موهاش‬
‫رو به مشامش فرستاد و اجازه داد سونگمین هم عطر تلخش رو استشمام کنه‪.‬‬
‫"کوچولوی من‪".‬‬
‫آروم زمزمه کرد و چونش رو روی گردن سونگمین گذاشت و به خاطر حس‬
‫خوبی که داشت‪ ،‬لبخند زد‪.‬‬
‫"با آقای پارک هماهنگ میکنم که موسیقی متن سخنرانی هفته آینده رو‬
‫خودت بزنی‪".‬‬
‫سونگمین در حالی که توی بغل معلمش بود‪ ،‬سرش رو باال آورد و با تعجب‬
‫پرسید‪.‬‬
‫"من؟ ولی مطمئن نیستم که خوب انجامش میدم یا نه‪".‬‬
‫‪pg. 12‬‬
‫جونگین روی موهای نرمش بوسهای کاشت و صورتش رو با دستهاش قاب‬
‫گرفت‪.‬‬
‫"تو همین االنش هم بهتر از هر استادی میتونی بزنی ولی اگه ترس از صحنه‬
‫داری‪ ،‬میتونم از دخترِ خانم کیم‪"...‬‬

‫"نه! خودم میزنم!"‬


‫سونگمین بلند گفت و جونگین رو به خنده انداخت؛ بیبی بوی حسود! سونگمین‬
‫خودخواهانه همه جونگین رو برای خودش میخواست‪ .‬حتی به محبتهای‬
‫جونگین نسبت به لیزی ‪-‬گربه شکمو و حنایی رنگ‪ -‬هم حسودی میکرد‪.‬‬
‫سونگمین خودش رو بیشتر به آغوش معلمش فشار داد و دستهاش رو دور‬
‫شکمش حلقه کرد‪.‬‬
‫اون هیچوقت وابسته به کسی نبود یا چیزی به غیر از خانواده نبود که براش مهم‬
‫باشه؛ ولی حاال بعد از مرگ مادرش جونگین رو با تمام وجودش میخواست و‬
‫هیچجوره دلش نمیاومد که اون رو با کسی سهیم بشه‪.‬‬
‫جونگین دو طرف صورت پسر بلند قد رو گرفت و گوشه لبش رو آروم بوسید‪.‬‬
‫بعد لبهاش رو روی پوست خوشمزه شونهاش گذاشت‪ ،‬بین دندونهاش گرفت‬
‫و محکم مکید‪.‬‬

‫‪pg. 13‬‬
‫اولین بار بود که جونگین اینطوری سونگمین رو در جایی بهجز اتاق مشترکشون‬
‫میبوسید و این برای پسر کوچکتر تازگی داشت‪ .‬فشار دندونهای جونگین به‬
‫مراتب زیادتر میشد و سونگمین خیلی تالش میکرد تا جونگین رو پس نزنه‪.‬‬
‫"جونگ!"‬

‫آروم صداش زد و در کسری از ثانیه‪ ،‬پسر کوتاه قد فورا عقب کشید‪.‬‬


‫"متاسفم‪".‬‬
‫سونگمین لبخندی زد و با گفتن جمله "میرم یه چیزی بیارم بخوریم‪ ".‬از پشت‬
‫میز پیانو بلند شد‪.‬‬
‫جونگین هم پشت سر مین بلند شد‪ ،‬پردههای طوسی عمارت رو کشید و با دیدن‬
‫بارون لبخندی زد‪ .‬بارونهایی که در فصل بهار میباریدن‪ ،‬با ارزش و دیدنی‬
‫بودن‪.‬‬
‫بارونی که در شش ماه آخر سال میباره با سوز و سرما همراهه و چیزی بهجز‬
‫سرماخوردگی در بساط نداره‪ .‬حتی اونقدر شدیده که نمیشه بیرون رفت و بوی‬
‫زمین بارون خورده رو استشمام کرد‪ .‬ولی بهار اینطور نیست‪.‬‬
‫ابرهای آسمون در فصل بهار از جنس شکوفههای صورتی و زرد هستن که بارون‪،‬‬
‫حاصل از خندههای از ته دل اونهاست‪ .‬بعد از بارون‪ ،‬بوی خاک بلند میشه و‬
‫چکیدن شبنم از برگ درختها از جمله زیباییهای این فصله‪.‬‬

‫‪pg. 14‬‬
‫بهار همون شروع جدید برای سونگمین و جونگین بود‪ .‬روزی که قفل دهان هر‬
‫دوی اونها برداشته شد هم یکی از اون روزهای خوشگل و نارنجی رنگ بود‪.‬‬
‫سونگمین‪ ،‬کلوچههایی که آجوما درست کرده بود رو از داخل فر بیرون آورد و‬
‫همراه شربت انبه توی سینی گذاشت‪.‬‬

‫وقتی که بیرون رفت جونگین رو پشت پنجره ندید‪.‬‬


‫"جونگین!"‬
‫اسمش رو صدا زد‪ .‬از صدا کردن اسمش لذت میبرد‪ ،‬ولی جونگین برای هربار‬
‫صدا کردن اسمش یه لقب جدید بهش میداد‪ .‬مثل‪ :‬پاپی کوچولو‪ ،‬شکوفه بهاری‬
‫–چون معتقده سونگمین مثل شکوفههای بهار‪ ،‬پیامآور زیباییه‪ -‬و یا شیر عسل و‬
‫هزاران لقب دلنشین دیگه‪.‬‬

‫با شنیدن صدای افتادن چیزی تو دستشویی‪ ،‬به سرعت اونجا رفت و تقهای به‬
‫در زد‪.‬‬
‫"جونگ!"‬
‫"االن‪...‬االن میام مینی!"‬
‫بعد از این که مطمئن شد سونگمین کنار رفته‪ ،‬سرش رو به دیوار پشتش کوبید‬
‫و از داخل جعبه دو تا قرص بیرون آورد و توی دهنش انداخت‪ .‬این دهمین‬
‫قرصی بود که از صبح میخورد ولی چرا هیچ اثری روش نداشت؟‬
‫"خوا‪...‬هش میکنم‪...‬خواهش میکنم کاری باهاش نداشته باش‪".‬‬
‫‪pg. 15‬‬
‫مرد توی آینه پوزخندی زد‪.‬‬
‫"من باهاش کاری نمیکنم‪ .‬این تویی که قراره دستورات من رو عملی کنی!‬
‫یادت رفته من کیاَم؟"‬
‫جونگین انگشتهاش رو مشت کرد و به دیوار پشت سرش کوبید تا آینه رو خُرد‬
‫نکنه‪.‬‬
‫چشمهاش رو بست و برای این که مکالمهشون ادامه پیدا نکنه‪ ،‬بیرون رفت‪.‬‬
‫سونگمین روی صندلی مخصوصش کنار پنجره نشسته بود و مشغول نوشتن‬
‫چیزی بود که جونگین حدس میزد یه ملودی جدید باشه‪.‬‬
‫دستهاش رو توی جیبش کرد ولی با حس کردن چیزی سر جاش ایستاد‪ .‬شیء‬
‫سرد رو بیرون آورد و با دیدن چاقوی تیز‪ ،‬آب دهنش توی گلوش پرید‪.‬‬
‫"تا ساعت ‪ 61‬امشب فرصت داری‪".‬‬

‫صدا‪ ،‬درست کنار گوشش بود‪.‬‬


‫سرش رو محکم تکون داد‪ .‬سمت اتاق خوابشون دوید و چاقو رو از پنجره‪ ،‬سمت‬
‫جنگل پرت کرد‪.‬‬

‫دستش رو روی قلبش گذاشت‪ .‬و هوای تازه رو به ریههاش فرستاد‪ .‬پاهاش‬
‫میلرزید و قلبش سنگین و محکمتر از هر لحظهای میتپید‪ .‬دوباره سر و کلهی‬
‫اون عوضی چطور پیدا شده بود؟ چرا نمیتونست فقط یه روز رو بدون داشتن‬
‫کابوسی بگذرونه؟‬
‫‪pg. 16‬‬
‫موهاش رو مرتب کرد و پایین رفت‪ .‬فرشته کوچولوش روی صندلی نشسته‪ ،‬در‬
‫حالی که زیر لب چیزی رو با خودش تکرار میکرد‪ ،‬مشغول نوشتن بود‪.‬‬
‫دستهاش رو از پشت دورش حلقه کرد و گونهاش رو بوسید‪.‬‬
‫دستهای سونگمین باال اومدن و روی دستهاش قرار گرفتن‪.‬‬

‫"چرا دستهات اینقدر سردن؟"‬


‫جونگین رو جلو کشید و روی صندلی روبهروییش نشست‪ .‬دستهای سرد و‬
‫زیبای معشوقش رو بین دستهای خودش گرفت و مقابل دهنش برد‪.‬‬
‫جونگین روی دستهای سونگمین رو بوسید و موهاش رو به هم ریخت‪.‬‬
‫جونگ یکی از کلوچهها رو برداشت و به دست پسر مقابلش داد‪.‬‬
‫"امشب پیشم میمونی؟ میتونیم فردا صبح روی زمینهای گِلی پیادهروی‬
‫کنیم‪".‬‬

‫سونگمین با لحن وسوسه کنندهای گفت و جونگین رو به خنده انداخت‪.‬‬


‫"راستش‪"...‬‬
‫"خوبه‪ ،‬پس میرم تختم رو مرتب کنم!"‬
‫سونگمین بعد از سر کشیدن نصف لیوان آب انبه‪ ،‬سریع بلند شد و نگاه جونگین‬
‫با لبخند روی ذوق بچگانهاش موند‪.‬‬
‫"اون زیادی احمقه و این‪ ،‬همون چیزیه که من میخوام!"‬

‫‪pg. 17‬‬
‫جونگین نگاه تیزی به مردی که روبهروش نشسته بود‪ ،‬کرد‪ .‬از جا بلند شد و‬
‫مثل یه سایهی بختک روی سرش آوار شد‪.‬‬
‫"مطمئن باش که اگه بهش نزدیک بشی‪ ،‬کاری میکنم که دیگه رنگ آسمون‬
‫رو نبینی‪".‬‬

‫با عصبانیت گفت و زمانی که خواست برای محکم کردن حرفش توی دهن مرد‬
‫سیلی بزنه‪ ،‬خبری ازش نبود‪ .‬دستی توی موهایی که سونگمین عاشقشون بود‬
‫کشید و در کشویی بزرگ عمارت رو باز کرد و توی بالکن قدم گذاشت‪ .‬اجازه‬
‫داد قطرات بارون آزادانه روی سرش بریزن‪.‬‬
‫کاش میشد مغزش رو از جا دربیاره و زیر بارون نگه داره تا تمام لکههای سیاه‬
‫رنگ روش از بین برن‪ .‬دیگه بیشتر از این نمیتونست این درد رو توی وجودش‬
‫نگه داره‪.‬‬

‫"جونگ!"‬
‫سونگمین در حالی که یه پتوی نازک دستش بود‪ ،‬کنار پسر اومد و روی سرش‬
‫انداخت‪.‬‬

‫"داشتی بدون من بارون رو میدیدی؟"‬


‫جونگین خندید‪ ،‬پتو رو روی سر سونگمین انداخت و هیکل ظریفش رو از پشت‬
‫توی بغل کشید‪.‬‬

‫‪pg. 18‬‬
‫سونگمین سرش رو باال برد و با چشمهای ذغالی رنگش به پسر قدکوتاه نگاه‬
‫کرد‪.‬‬
‫"مثل شبهای قبل‪ ،‬امشب هم برام قصه میگی؟ فکر کنم باید چندتا کتاب‬
‫داستان بخرم‪".‬‬

‫جونگین عطر موهای پسر توی بغلش رو به ریه فرستاد‪.‬‬


‫"وقتی یکی رو دارم که زیباتر از هر افسانهایه و با دیدنش سناریوهای زیادی توی‬
‫ذهنم میاد‪ ،‬دیگه خرید کتاب الزمه؟"‬
‫چشم های سونگمین در مقابل شیرین بازیهای جونگین از کار میافتادن و گاهی‬
‫یادشون میرفت که باید پلک بزنن!‬
‫"کاشکی نویسندهی داستان همهی آدمها میشدی‪ ،‬اونوقت دیگه نه کسی‬
‫خودکشی میکرد و نه کسی کنار خیابون‪ ،‬آشغالها رو برمیداشت‪".‬‬
‫حلقه دستهای جونگین به دور شونههاش محکمتر شدن‪.‬‬
‫"امیدوارم روزی برسه که همه بتونن نویسندهی داستان خودشون باشن‪.‬‬
‫هیچکس از دل بقیه خبر نداره و نمیدونه خواستهی قلبیش چیه‪ ،‬آرزو میکنم‬
‫همه مثل من و تو فارغ از پلیدیها باشن‪".‬‬
‫ولی جونگین از حرفی که زد مطمعن نبود‪ .‬پلیدی واقعی داشت توی وجودش‬
‫رشد میکرد و جونگین فقط امیدوار بود ریشههاش گریبان گردنش نشن‪.‬‬
‫صدای سونگمین دوباره توی گوشش طنین انداخت‪.‬‬
‫‪pg. 19‬‬
‫"تو باید فرشته میشدی جونگین‪ ،‬اینجا چیکار میکنی؟"‬

‫جونگین بلند خندید‪ .‬و دستهاش رو بیشتر دور سونگمین حلقه کرد تا سردش‬
‫نشه‪.‬‬
‫"از کجا معلوم‪ ،‬شاید من فرشتهی نگهبان تو باشم!"‬
‫"شکی درش نیست‪ .‬تو فرقی با اون موجودات زیبا و بالداری که سرتاسر‬
‫وجودشون مملوء از آرامش و امنیته‪ ،‬نداری‪".‬‬
‫کی گفته کلمات قدرت ندارن؟ کلمات جادویی سونگمین عمال جونگین رو از‬
‫داخل چاه تاریکیها به عرش‪ ،‬روی ناو کشتی میکشوند‪.‬‬
‫قدرت جادویی کلمهها کجا و یه اسلحهی فلزی کجا!‬
‫جونگین چند ثانیه مکث کرد‪ .‬و بعد جواب داد‪:‬‬
‫"اگه وجود من باعث میشه احساس آرامش یا امنیت کنی‪ ،‬همهش بهخاطر‬
‫حضور و نقشِ تو توی زندگیمه‪ ،‬این تو بودی که باعث شدی من از یه موجود‬
‫درندهخو و منفی نگر‪ ،‬به منبع آرامش تبدیل بشم‪".‬‬
‫سونگمین دست روی دستهای جونگین که دور شونهاش حلقه شده بودن‪،‬‬
‫گذاشت و لبخند زد‪.‬‬
‫"هی‪ ،‬یه چیزی!"‬
‫سونگمین سمت جونگین برگشت و بهش نگاه کرد‪.‬‬

‫‪pg. 20‬‬
‫"دقت کردی فن بیانت برای مخ زنی بهتر شده؟ بهخاطر اینهکه آجوما بیشتر‬
‫بهت سر میزنه یا‪"...‬‬
‫سونگمین بهخاطر بحثی که از فضای معنی بیرونش کشیده بود خندید و بعد‬
‫دوباره اخم کرد‪.‬‬

‫"زخم کنار قوزک پات خوب شده‪ ،‬جونگینی؟"‬


‫سونگمین با اخم مصنوعی پرسید و جونگین به خنده افتاد‪.‬‬
‫مجدد بغلش کرد و بوسهای روی لبهای خشک شدهاش زد و با لبخند بهش‬
‫نگاه کرد‪.‬‬
‫سونگمین به عقب برگشت و دستهاش رو روی شونههای پهن جونگین گذاشت‪.‬‬
‫جونگین هم متقابال بغلش کرد و هر دو داخل خونه شدن‪ .‬ولی نگاهِ کسی شبیهه‬
‫جونگین قبل از اینکه وارد اتاقخواب بشه روی ست چاقوهای بزرگ و کوچک‬
‫آشپزخونه جا موند‪.‬‬

‫‪...‬‬
‫چند دقیقه مونده‪...‬‬

‫تنها چند دقیقه دیگه مونده بود تا وقت اضافهاش تمام بشه‪ .‬و همراه معشوق‬
‫دوستداشتنیش به دنیای جاودانگی برن‪.‬‬

‫‪pg. 21‬‬
‫قدرتی که تا االن سرپا نگهش داشته بود و میتونست انگشتهاش رو روی‬
‫کالویهها تکون بده‪ ،‬تنها قدرت جادویی کلمات جونگین‪ ،‬قبل از بسته شدن‬
‫چشمهاش بود‪.‬‬
‫چشمهاش رو بست و صدای عزیزِجونش رو تصور کرد‪.‬‬

‫مزهی تلخ خون‪ ،‬توی دهنش پخش شده بود‪ .‬تپشهای قلبش رو گاهی میشنید‬
‫و گاهی نه‪.‬‬
‫سونگمین از قلبش ممنون بود که تا این حد براش دلسوزی میکنه و تا تموم‬
‫شدن قطعهها همراهیش میکنه‪.‬‬

‫‪pg. 22‬‬
‫قبل بسته شدن چشمهای هر دو‬

‫پسر کوچکتر خودش رو توی بغل دوستپسرش انداخت و بلند بلند خندید‪.‬‬

‫"سونگمین تو زیادی سختگیری! یه روباه باید شکمو باشه‪ .‬اینطور نیست؟"‬


‫"شکمو بودن چیز بدی نیست جونگی‪ ،‬ولی نه تا وقتی که شکمت در حال منفجر‬
‫شدن باشه‪ .‬شکمو بودن به معنی خوشخوراک بودنه‪".‬‬
‫جونگین بیبیش رو توی بغل گرفت و دستش رو روی شکمش گذاشت‪.‬‬
‫"تقصیر منه که آجومای ویالی تو دستپخت خوبی داره؟ مطمئنم که اون پیرزن‬
‫هفتاد سال رو رد کرده ولی نه تنها دستپخت خوبی داره بلکه چهره و دستهای‬
‫خوشگلی هم داره‪ .‬سونگمین از‪"...‬‬
‫"فقط یه کلمه دیگه یانگ‪ ،‬یه کلمه دیگه بگو تا با پنجههام تیکه تیکهات کنم‪".‬‬
‫جونگین خندید و پسر توی بغلش رو بیشتر به خودش فشرد‪.‬‬
‫"چیزی جز حقیقت گفتم؟"‬
‫"میخوای منم حرف راست بزنم تا ببینیم کی بهتر میگه؟"‬
‫سونگمین با اَبروهای توی هم رفته پرسید و جونگین شکمش رو چنگ زد و‬
‫هردو با هم خندیدن‪.‬‬
‫پسر قد بلند سمت میز توالت رفت و گوشیش رو برداشت‪.‬‬
‫‪pg. 23‬‬
‫"ساعت از ‪ 61‬گذشته‪ .‬بیا بخوابیم چون فردا کالس دارم‪".‬‬
‫سونگمین با لبخند گفت و روی تخت نشست‪.‬‬
‫"میخوام برم آب بخورم‪ ،‬تو چیزی نمیخوای؟ هی‪ ،‬جونگ؟ جونگ‪ ،‬حواست‬
‫کجاست؟"‬
‫"چی؟ نفهمیدم‪".‬‬
‫"گفتم میرم پایین برای خودم آب بیارم‪ .‬تو چیزی نمیخوای؟"‬
‫جونگین سرش رو به چپ و راست تکون داد‪ .‬به ساعت روی دیوار نگاه کرد‪ .‬و‬
‫بعد پوزخند مرد مقابلش چیزی بود که باعث شد عقب بکشه و از تخت پایین‬
‫بیفته‪.‬‬
‫زیر لب لعنتی گفت و گوشیش رو از روی میز برداشت‪ .‬بیتوجه به بدموقع بودن‬
‫از بین مخاطبهاش مردی که ده روز پیش باهاش تماس گرفته بود رو پیدا کرد‬
‫و بعد از شمارهگیری تلفن رو مقابل گوشش گرفت‪ .‬تنها صدایی که میشنید‬
‫فقط صدای بوق بود‪ .‬عصبی گوشی رو روی تخت انداخت‪ .‬دکتر معالجش جواب‬
‫نمیداد و جونگین نمیدونست باید چیکار کنه!‬

‫شاید میتونست با خوردن چندتا مسکن امشب به خواب عمیقی بره ولی از آینده‬
‫خبر نداشت‪ .‬اون قاتل عوضی از پس هر چیزی برمیاومد‪ .‬با دیدن مردی که‬
‫داشت از در بیرون میرفت سریع بلند شد و مقابلش ایستاد‪.‬‬
‫"حواست هست داری چه غلطی میکنی!؟"‬
‫‪pg. 24‬‬
‫مرد مقابل جونگین ایستاد و به تیلههای مشکیش چشم دوخت‪.‬‬
‫"فقط میخوام خودم رو بهش معرفی کنم!"‬
‫"هر دومون خوب میدونیم که همچین قصدی نداری‪".‬‬

‫جونگین عصبیتر از هر لحظهای به مرد مقابلش نگاه کرد و انگشتهاش رو کف‬


‫دستش فشار میداد‪.‬‬

‫با صدای شکستن چیزی از پایین بی خیال مرد دیوونه مقابلش شد و سریع‬
‫بیرون رفت‪ .‬پلهها رو دو تا یکی طی کرد و خودش رو به آشپزخونه رسوند‪.‬‬
‫سونگمین روی زمین خم شده بود و تکههای شیشه رو جمع میکرد‪.‬‬
‫"دستهام به خاطر کرم چرب شده بودن و پارچ از دستم افتاد‪ .‬چیزی نیست‪،‬‬
‫برو بخواب‪".‬‬
‫نگاه جونگین بین سِت چاقوهای تیزی که برق میزدند و چشمهای سونگمین‬
‫در گردش بود‪.‬‬
‫فقط میدونست هر طور شده نباید اجازه بده اون عوضی رنگ خون رو ببینه‬
‫چون در اون صورت کنترل کردنش غیرممکن میشد‪.‬‬

‫"آخ!"‬
‫سونگمین با صدای آرومی گفت و دستش رو مشت کرد‪ .‬جونگین بیاختیار به‬
‫خونی که از کف دست معشوقش سرازیر میشد‪ ،‬نگاه کرد‪.‬‬

‫‪pg. 25‬‬
‫"ساعت داره از ‪ 61‬میگذره یانگ! حواست که هست؟"‬
‫صدا‪ ،‬درست کنارش بود‪.‬‬
‫"جونگ میشه بهم یه دستمال بدی؟ جونگ؟ جونگین؟!"‬

‫پسر کوتاه قد به چشمهای اشکی پسر روی زمین نگاه کرد و با لبخند سمت‬
‫دستمال کاغذی روی میز رفت‪ .‬با لبهایی که لبخند خوشرنگی روشون نقش‬
‫بسته بود و چشمهایی که بیاحساستر از همیشه بودن‪ ،‬کنار سونگمین نشست‪.‬‬
‫مچ ظریف سونگمین رو توی دست گرفت‪ ،‬دستمال رو روی زخمش گذاشت و‬
‫چند ثانیه بعد انگشت وسطش رو توی زخم فشار داد و ناگهان آخ سونگمین‬
‫بلند شد‪.‬‬
‫جونگین با چشمهای متعجب به سونگمین و انگشتی که داشت زخمش رو پاره‬
‫میکرد‪ ،‬نگاهی انداخت و سریع عقب کشید‪ .‬اون چیکار کرده بود؟‬
‫سونگمین دستمال رو روی زخمش نگه داشت و به جونگینی که دستش رو به‬
‫پایههای میز گرفته بود‪ ،‬خیره شد‪.‬‬
‫"جونگ؟"‬
‫"از این اسم متنفرم!"‬
‫پسر فریاد زد و تعجب سونگمین دوبرابر شد‪.‬‬
‫"جونگین؟ اسم مزخرفیه!"‬

‫‪pg. 26‬‬
‫"جونگــ‪...‬ین‪".‬‬
‫سونگمین با لبهایی لرزان اسم معشوق خوشصداش رو زمزمه کرد و در کمتر‬
‫از یک ثانیه‪ ،‬گردنش بین انگشتهای پسر مقابلش در حال فشرده شدن بود‪.‬‬
‫"گفتم از این اسم متنفرم!"‬
‫سونگمین دستش رو روی انگشتهایی که در حال خفه کردنش بودن‪ ،‬گذاشت‪.‬‬
‫"االن داری یکی از سناریوهایی که نوشتی رو روی من پیاده میکنی؟ بیخیال!‬
‫میدونی که میشناسمت!"‬

‫پسر مقابلش که حاال شباهتی به جونگین عزیزش نداشت‪ ،‬پوزخندی زد و‬


‫گردنش رو رها کرد‪.‬‬
‫"جونگین‪ ،‬عوضی خودخواه! بارها بهش گفتم که ازت دور بشه چون نمیتونم‬
‫فکر کشتنت رو از سرم بیرون کنم ولی اون چیکار کرد؟ نه تنها از درس دادن‬
‫بهت منصرف نشد بلکه تو رو هم عاشق خودش کرد‪ .‬میدونی چرا؟ چون بهش‬
‫گفتم اگه من رو از دیدن زیباییهات منع کنه‪ ،‬میکشمش!"‬
‫سمت ست چاقوهای روی میز رفت و بزرگترینشون رو برداشت و کنار پسرک‬
‫برگشت‪.‬‬
‫پا روی مچِ ظریف پاش گذاشت و با لبخند به چهره جمع شده از درد سونگمین‬
‫نگاه کرد‪.‬‬

‫‪pg. 27‬‬
‫"خدای من! جونگین احمقترین آدم دنیاست‪ .‬چند شب پیش‪ ،‬وقتی که خواب‬
‫بود من تونستم بیرون بیام و جای قرصهای اصلیش رو با چندتا قرص ساده‬
‫مسکن عوض کنم‪".‬‬
‫سونگمین سرش رو به کابینتها فشار داد‪.‬‬

‫"درسته‪ ،‬مینی کوچولو! من شخصیت دوم دوستپسرت‪ ،‬آیاِناَم‪ .‬تو رو نمیدونم‪،‬‬


‫ولی من از دیدنت خوشحالم!"‬
‫پسر روی زمین نشست و با نوک چاقو موهای سونگمین رو کنار زد‪.‬‬
‫"زنده بودنم رو مدیون تواَم‪ .‬میدونی چرا؟ چون من آخرین شخصیتیَـم که قرار‬
‫بود از وجود جونگین ریشهکن بشه ولی وقتی که تو اصرار کردی فرار کنین‪،‬‬
‫جونگین بیخیال شخصیت قاتلش شد و سالها معدهاش رو با قرص سوراخ کرد‬
‫تا من بیرون نیام‪".‬‬
‫"دروغ میگی! جونگین خواهش میکنم شوخی رو بذار کنار‪ .‬واقعا دارم‬
‫میترسم‪".‬‬
‫سونگمین جمله اولش رو فریاد زد و بعد به گریه افتاد‪.‬‬
‫"خیلی وقته که به خواب عمیق رفته‪ .‬درست اینجاست‪ ،‬صدات رو میشنوه ولی‬
‫نمیتونه بیرون بیاد‪ .‬یعنی من اجازه نمیدم"‬
‫پسر به مغزش اشاره کرد و چاقو رو توی دستش تاب داد‪.‬‬

‫‪pg. 28‬‬
‫سونگمین بیتوجه به دست بریدهاش‪ ،‬جونگین رو پس زد ولی زمانی که خواست‬
‫از جاش بلند شه یقهی لباسش بین دستهای قدرتمند پسر مقابلش گیر افتاد‬
‫و زمین خورد‪ .‬درست روی خُرده شیشهها‪.‬‬
‫پسر روی زمین نشست و موهای خوشحالت سونگمین رو توی مشتش گرفت‬
‫و سمت خودش به باال کشید‪.‬‬
‫"چرا؟ من رو دوست نداری؟ اون جونگین عوضی که فقط بلده حرفهای خوب‬
‫بزنه و تحسینت کنه رو میخوای؟ آره لعنتی؟"‬
‫"تو‪...‬تو جونگینِ من نیستی!"‬
‫گوشهی لبهای آیاِن باال رفت‪.‬‬
‫"چاقو توی دستهای جونگینِ من اصال قشنگ نیست‪ ،‬ولی توی دستهای تو‬
‫چرا‪ ،‬خیلی قشنگه!"‬
‫سونگمین قطره اشک سرازیر شده رو پاک کرد و به چشمهای پسر مقابلش نگاه‬
‫کرد‪.‬‬
‫"به خودت بیا! جونگیـن!"‬
‫از ته دل فریاد زد و پاهاش رو روی زمین کوبید‪ .‬روی دست ها و گردنش پر از‬
‫رد و خراش قرمز خُرده شیشه بود ولی بهدرک‪ ،‬کی اهمیت میداد؟‬

‫چاقو از دست پسر افتاد و سریع عقب کشید‪.‬‬

‫‪pg. 29‬‬
‫"می‪...‬مین‪".‬‬
‫سونگمین سرش رو باال گرفت و به چشمهای آشنای جونگینش نگاه کرد‪ .‬سریع‬
‫دستهاش رو باز و بغلش کرد‪.‬‬
‫"چرا‪...‬چرا راجع بهش چیزی نگفته بودی؟"‬
‫با هق هق پرسید و خودش رو بیشتر به پسر قد بلند فشار داد‪.‬‬
‫"االن وقت این حرفها نیست مین‪ .‬باید سریع از اینجا بری‪ .‬از اینجا برو و با‬
‫رییس مرکزی که توش بستری بودیم‪ ،‬تماس بگیر‪ .‬عجله کن!"‬
‫سونگمین به صورت جونگین دست زد‪ .‬اون عوضی به وضوح بهش هشدار داده‬
‫بود که اگه ترکش کنه به جونگین صدمه میزنه‪.‬‬
‫"امکان نداره ترکت کنم‪ ،‬جونگ‪".‬‬
‫"لطفـا‪ ،‬سونگمین‪".‬‬
‫با چشمهایی که سونگمین میتونست غم داخلشون رو ببینه‪ ،‬خواهش کرد‪.‬‬
‫سونگمین سرش رو به چپ و راست تکون داد و قطرههای اشک یکی بعد از‬
‫دیگری روی گونهاش قِل خوردن‪ .‬جونگین اشکهای پسر رو از روی صورتش‬
‫کنار زد‪ .‬معشوق شیرینش رو از جا بلند کرد و بعد کمربندش رو از شلوارش‬
‫بیرون آورد‪ .‬سونگمین خیره به جونگینی بود که داشت دستهای خودش رو به‬
‫پایههای میز میبست‪ .‬شدت اشکهاش بیشتر شد‪.‬‬

‫‪pg. 30‬‬
‫خواست از آشپزخونه بیرون بره تا با دکتر تماس بگیره ولی لحظه آخر دستش‬
‫کشیده شد و ناخنهای بلندی توی گوشت دستش فرو رفتن‪.‬‬
‫سونگمین دستش رو محکم کشید ولی فایدهای نداشت و روی زمین پرت شد‪.‬‬
‫"فقط یه قدم دیگه بردار تا قبل از این که تو رو به درک بفرستم‪ ،‬اون رو بکشم‪".‬‬
‫"جونگینِ من رو پس بده!"‬
‫بلند فریاد کشید و تکه شیشهای رو بین انگشتهاش گرفت‪.‬‬
‫پسر پوزخندی زد و چاقویی که جونگین روی زمین انداخته بود رو برداشت‪ .‬توی‬
‫دستش تابش داد و کنار بدن لرزون سونگمین نشست‪.‬‬
‫"چجوری خالصت کنم؟ از کجا شروع کنم؟ اونقدر زیبایی که وقتی دیدمت‬
‫گیج شدم‪".‬‬
‫پسر چاقو رو زیر گلوی سونگمین گذاشت و تا پایین ادامه داد‪ .‬پسر ریز جثه به‬
‫خاطر سردی نوک چاقو به خودش لرزید و عقب عقب رفت‪ .‬خیلی راحت‬
‫میتونست تکه شیشه درون دستش رو توی بدن پسر مقابلش فرو و فرار کنه‬
‫ولی نمیتونست‪ .‬جونگین اونجا نفس میکشید‪ .‬معشوق خوشصداش اونجا‬
‫بود‪.‬‬
‫"یا شاید هم باید مثل حیوونهای توی موزه تاکسیدرمیت کنم؟"‬

‫"تو به من و این دنیا تعلق نداری‪ .‬نمیتونی اینجوری زندگی کنی‪ .‬زندگیت دووم‬
‫زیادی هم نداره‪ .‬گورت رو گم کن و جونگینِ من رو پس بده!"‬
‫‪pg. 31‬‬
‫سونگمین به چشمهای جدی پسر نگاه کرد و ثانیهای بعد صدای خنده عصبی‬
‫پسر توی عمارتی که حاال به لطف بارونِ شدید و چراغهای خاموش خوفناکتر‬
‫به نظر میرسید‪ ،‬اِکو شد‪.‬‬
‫"جونگین‪ .‬تنها وجه اشتراکمون جونگینه‪ ،‬نه؟ تو برای ادامه دادن بهش نیاز داری‬
‫و من برای زنده موندن!"‬
‫چاقو رو کف دست سونگمین که روی زمین در حال لرزیدن بود‪ ،‬گذاشت و روی‬
‫صورتش خم شد‪.‬‬
‫"توی یکی از کتابهای جونگین خوندم که بهترین راه برای نابودن کردن یه‬
‫نفر از بین بردن امیدشه‪ .‬شاید باید با نابود کردن جونگین تو رو بکشم‪ ،‬نه؟"‬
‫دستهای سونگمین رو گرفت و چاقوی بزرگش رو روی قلبش گذاشت و آروم‬
‫فشار داد‪.‬‬
‫دستهای سونگمین سریع عقب رفتن ولی پسر مقابلش اونهارو محکم گرفته‬
‫بود‪.‬‬
‫"نـ‪....‬نـه!"‬
‫پسر پوزخندی زد‪ ،‬چاقو رو از روی قلبش برداشت و کف دست سونگمین‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫"همه چیز اونطوری که تو میخوای پیش نمیره‪ ،‬سونگمین‪ .‬تا ده ثانیه دیگه‬
‫این چاقو باید با خون رنگی بشه‪ .‬میتونه خون تو باشه و میتونه خون من‬
‫‪pg. 32‬‬
‫‪-‬قاتل مادرت‪ -‬باشه‪ .‬انتخاب با خودته!"‬
‫سونگمین با جمله اخر پسر سرش رو باال آورد و شدت اشکهاش بیشتر شد‪.‬‬
‫"مـا‪...‬مامان؟!"‬

‫سونگمین با صدای لرزون و چشمهایی که قرمز شده بودن‪ ،‬زمزمه کرد‪.‬‬


‫"اسمش چی بود؟ اها‪ ،‬ههلین! چشمهای خیلی خوشگلی داشت و من نتونستم‬
‫از داشتنشون صرف نظر کنم‪".‬‬
‫"توی عوضی!"‬
‫سونگمین توی صورت پسر فریاد زد‪ .‬مرگ مادرش درست سه سال بعد از‬
‫آشناییش با جونگین اتفاق افتاد‪ .‬یکی از روز های پاییز‪ ،‬پلیس محلی باهاش‬
‫تماس گرفت و تنها در یه جمله بهش گفتن که باید بیای پزشکی قانونی‪ .‬و‬
‫سونگمین هنوز صورت بدون چشم مادرش‪ ،‬که کبود شده بود رو از یاد نبرده‬
‫بود‪.‬‬
‫دستهاش از شدت عصبانیت و خشم قرمز شده بودن و سونگمین هیچجوره‬
‫راضی نمیشد به جونگین آسیبی بزنه‪ .‬بدنش یخ زده بود و سرامیکهای بدون‬
‫کفپوش آشپزخونه‪ ،‬بدنش رو به لرزه میانداخت‪.‬‬
‫کابوس میدید؟ پس چرا جونگین با یه لیوان آب نمیاومد باالی سرش و بیدارش‬
‫کنه؟ روی موهاش رو ببوسه و بهش بگه ‪":‬هیش! فقط یه کابوس بود کوچولوی‬
‫من‪".‬‬
‫‪pg. 33‬‬
‫شاید اینبار‪ ،‬این جونگین بود که سونگمین رو توی کابوسش شریک کرده بود؟‬

‫"هنوز وقتش نشده که چاقو رو توی قلبم فرو کنی؟ عجله کن پسر! میخوای‬
‫بذاری قاتل مادرت زنده بمونه؟"‬
‫پسر با لحن وسوسه کنندهای گفت و چاقو رو بیشتر به قلبش فشار داد‪.‬‬
‫"نه نه امکان نداره‪ .‬جونگین! بیا فرار کنیم‪".‬‬
‫"اگه برات سخته میخوای من انجامش بدم؟"‬
‫سونگمین جیغ بلندی زد و سرش رو به کابینت کوبید‪.‬‬
‫چاقو رو سمت قلب خودش گرفت و چشمهاش رو بست‪ .‬نمیتونست ببینه برای‬
‫جونگینش اتفاقی میوفته‪ .‬حلقه انگشتهاش رو محکمتر کرد ولی زمانی که‬
‫میخواست با قدرت اون رو توی قلبش فرود بیاره چیزی مانعش شد‪.‬‬
‫جونگین بود‪ .‬این چشمها متعلق به جونگین بودن‪.‬‬
‫جونگین دستش رو دور تیزی چاقو حلقه کرده و اجازه نداده بود چاقو بافت قلب‬
‫معشوقش رو پاره کنه‪ .‬در عوض تیزی چاقو‪ ،‬پوست انگشتهاش رو پاره کرد و‬
‫حلقه توی دستش که یادآور عشقش به سونگمین و عشق سونگمین به خودش‬
‫بود با رنگ قرمز خون مُزین شد‪ .‬خون باال و باالتر اومد تا پیراهن مین رو به‬
‫قرمزی گل سرخ درآورد‪.‬‬

‫‪pg. 34‬‬
‫خون‪ ،‬آیاِن رو قویتر میکرد‪.‬‬
‫"جونگین!"‬
‫"مین‪...‬مرگ مادرت‪ .‬میدونم که سزاوار مرگم‪ .‬قسم میخورم که من نبودم!‬
‫اصال‪...‬نمیدونم و یادم نمیاد که چرا اونکار انجام دادم! قبل از اینکه بهت‬
‫آسیبی بزنم اون عوضی رو نابودش میکنم‪".‬‬
‫چاقو رو از دست سونگمین گرفت ولی پسر ریز جثه مانعش شد‪.‬‬
‫"نمیتونی اینجوری نابودم کنی جونگ! داری کاری رو میکنی که اون حرومزاده‬
‫میخواد‪".‬‬
‫ثانیهای بعد پسر یقهی لباس سونگمین رو گرفت و بلندش کرد‪.‬‬
‫"به محض کشتنت‪ ،‬جونگینِ توی بدنم برای همیشه میمیره و من صاحب بدنش‬
‫میشم و میتونم هرکاری بکنم‪".‬‬

‫چاقو رو باال برد و روی پهلوی پسر فرود آورد‪ .‬دهن سونگمین از درد باز شد و‬
‫چشمهاش سیاهی رفت‪ .‬چشمهای پسر مقابلش از هیجان زیاد درشت شده و‬
‫میخندید‪ .‬دیوانهوار میخندید‪ .‬چاقو رو بیرون کشید و باال برد‪.‬‬
‫مقصدش جایگاه جونگین در بدن سونگمین بود‪ .‬قلب‪.‬‬
‫ولی جای اشتباهی فرود اومد‪.‬‬
‫سونگمین با بهت به پسر مقابلش نگاه کرد‪.‬‬

‫‪pg. 35‬‬
‫"جونگـ‪...‬جونگین!"‬
‫بلند جیغ زد و پسر رو قبل از این که روی زمین بیوفته توی بغلش گرفت‪.‬‬
‫سرامیکهای سفید آشپزخونه قرمز و قرمزتر میشدن‪.‬‬
‫"مین‪ ،‬من رو میبخشی؟ مادرت‪...‬نمیدونم‪ .‬چی باید بگم؟ من رو ببخش‪".‬‬
‫سونگمین درد وحشتناکی که توی پهلوش میپیچید رو فراموش کرد و صورت‬
‫پسر رو قاب گرفت‪.‬‬
‫"جونگ‪...‬چرا‪"...‬‬
‫خواست سر پسر رو روی زمین بذاره تا با اورژانس تماس بگیره ولی جونگین‬
‫مانع شد‪.‬‬
‫"همه چیز اونجور که ما میخوایم پیش نمیره‪ .‬برام میخندی؟ میخوام آخرین‬
‫چیزی که میبینم لبخند زیباترین مخلوق هستی باشه‪".‬‬

‫سونگمین خندید و در همون حین اشکهای بیشتری روی گونههاش غلتیدن‪.‬‬


‫خون زیادی از دست داده بود و جونگین نمیدونست تا چند ثانیه دیگه چه‬
‫اتفاقی میاُفته‪ .‬خون اون عوضی رو قویتر میکرد‪ .‬چاقوی درون قلبش رو بیرون‬
‫کشید و توی دستهای ظریف سونگمین گذاشت و فراموش نکرد که روی‬
‫دستهاش رو عمیق ببوسه‪ .‬خودش رو بلند کرد و در حالی که سونگمین رو در‬
‫آغوشش میکشید چاقو رو عمیقتر وارد بدن خودش کرد‪.‬‬
‫جایی باالتر از قلب‪.‬‬
‫‪pg. 36‬‬
‫صورت سونگمین با لکههای قرمز تزئین شد‪ .‬وحشتزده به چاقوی زیر گلوی‬
‫جونگین نگاه میکرد و لبهاش میلرزیدن‪.‬‬
‫جونگین خودش رو توی بغل پاپی کوچولوش رها کرد و چشمهاش رو بست‪.‬‬
‫اشک از گوشه چشمهاش پایین میریخت‪.‬‬

‫برای تمام لحظههایی که میتونست با سونگمین داشته باشه و سرنوشت بهش‬


‫اجازه نداده بود‪ ،‬اشک ریخت‪ .‬برای اینکه باعث شده بود ابر کوچولوش این‬
‫صحنهها رو ببینه اشک ریخت‪ .‬اونقدری که ماهیچهی قلبش دست از پمپاژ‬
‫کردن خون برداشت و به کمک چشمهاش اومد تا دوتایی با هم برای سرنوشت‬
‫تلخ جونگین گریه کنن‪.‬‬
‫سونگمین بغضش رو پایین فرستاد و سر پسر رو بیشتر توی بغلش گرفت‪.‬‬
‫"آره‪ .‬هیچ چیز اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره‪ ،‬جونگ‪ .‬این دنیا به قدری‬
‫پلید و کثیفه که حتی به منی که عاشقتم هم اجازه نمیده بعد از مرگت‬
‫خاکسترت رو توی آغوش بگیرم و برات گریه کنم چون تا چند دقیقه دیگه‪ ،‬میام‬
‫پیشت‪".‬‬
‫روی پیشونی پسر رو برای آخرین بار بوسید و با کمک گرفتن از کانتر از جاش‬
‫بلند شد‪.‬‬

‫‪pg. 37‬‬
‫خودش رو پشت پیانو رسوند و روی میز نشست‪ .‬چشمهاش رو بست و با تصور‬
‫صدای جونگین انگشتهاش رو روی کالویهها رقصوند‪ .‬ناشیانه انگشتهاش رو‬
‫روی کالویهها میکوبید و گریه میکرد‪ .‬برای زندگی کوتاهی که داشت گریه‬
‫کرد‪ .‬برای خندههای کوتاهی که داشت‪ ،‬گریه کرد‪ .‬برای تجربههایی که‬
‫میخواست با معشوق خوشخندهاش کسب کنه گریه کرد و گریه کرد و بازهم‬
‫گریه کرد‪.‬‬
‫مگه توی زندگی قبلیش چیکار کرده بود که االن الیق یه پایان خوش‪ ،‬کنار‬
‫کسی که دوستش داشت نبود؟‬
‫به وضوح فرشته مرگ رو کنار خودش احساس میکرد‪ .‬صدای سوت بلندی توی‬
‫گوشهاش پیچید‪.‬‬
‫پس نباید زیاد وقت رو هدر میداد‪ .‬االن دقیقا روی یه موی نازک ایستاده بود‬
‫که با پاره شدنش به پایین درهای میافتاد که تا چشم کار میکرد سیاهی و‬
‫سیاهی معلوم بود‪.‬‬
‫تا قبل از بسته شدن چشمهای جونگین‪ ،‬به این دنیا و زندگی در اون‪ ،‬به شدت‬
‫کشش داشت؛ ولی االن‪...‬تنها چیزی که میخواست این بود که زودتر بمیره تا‬
‫تناسخش سریعتر صورت بگیره و دوباره بتونه طعم آغوش جونگین رو تجربه‬
‫کنه‪.‬‬

‫بعد از این که با آخرین قطره خونش روی کالویهها کوبید‪ ،‬با زحمت بلند شد و‬
‫سمت اتاق خوابش رفت و دستمال گردن جونگین رو برداشت و بیتوجه به‬
‫‪pg. 38‬‬
‫خونی که از گوشه دهنش جاری شده بود‪ ،‬و اشکی که از چشمهاش سرازیر‬
‫میشد سمت آشپزخونه شومش رفت‪ .‬کف پاهاش خونی بود و با هر قدمی که‬
‫توی خونه بر میداشت‪ ،‬ردپای خونآلودش همه جا میموند‪.‬‬
‫سرفه کرد و خون لخته شده پیراهن سفیدش رو کثیفتر کرد‪.‬‬

‫یه سر دستمال رو به مچ جونگین و سر دیگهاش رو به دست خودش بست‪ .‬دست‬


‫پسر رو دراز کرد و سرش رو روی بازوش گذاشت‪.‬‬
‫لبخندی زد و عطر تلخ جونگین رو وارد مشامش کرد‪ .‬دستش رو باال برد و نگاه‬
‫اشکآلودش رو به حلقه نقرهای رنگ داد و اشک بیشتری ریخت‪.‬‬
‫"میگن قبل از این که‪...‬آخ! میگن قبل از اینکه به زمین بیایم میتونیم زندگی‬
‫پیش رومون رو ببینیم‪ .‬حتی به خاطر یه اتفاق هم که شده تصمیم میگیریم پا‬
‫به این دنیای پلید بذاریم‪ .‬اون اتفاق تو بودی‪ ،‬نه؟ ولی برای من‪ ،‬تو حکم معجزه‬
‫رو داشتی‪ ،‬فرشتهی نگهبانم‪ .‬چرا تا وقت داشتیم بیشتر این رو بهت نگفتم؟ بهت‬
‫نگفتم عاشقتم و‪...‬آخ! آخ لعنتی!"‬
‫دوباره سرفه کرد و لختههای خون بیشتری از دهنش بیرون ریخت‪.‬‬

‫"اون چیزی که داشتم مینوشتم یه آهنگ بود‪ ،‬مخصوص تو‪ .‬االن وقتش رو‬
‫ندارم ولی در آینده که دیدمت برات میخونمش‪.‬‬
‫اسمش این بود‪ :‬صدای جادویی تو‪ .‬اگه یادم رفت تو یادم میندازی؟ میدونی که‬
‫من چقدر فراموشکارم!"‬

‫‪pg. 39‬‬
‫و سونگمین وقتی صدایی از معشوق زیباش نشنید آخرین قطرهی اشکش رو‬
‫روی گونههاش ریخت‪ ،‬لبخندی زد و چشمهاش رو بست‪ .‬باالخره میتونست‬
‫نفسی که چندین سال توی وجودش زندانی شده رو با خیالی آسوده آزاد کنه‪.‬‬
‫میتونست دوباره جونگین رو ببینه؟ دوباره صدای جادوییش رو بشنوه و با هم‬
‫پیانو بزنن؟ بعد از بارون روی زمینهای خیس قدم بزنن و همدیگه رو گِلی کنن؟‬
‫میتونستن باهم به جنگل برن و خطر اینکه ممکنه خوراک خرس بشن رو به‬
‫جون بخرن؟ یا دوباره کنار هم زندگی کنن؟‬

‫تئوریهای مختلفی از سرنوشت و زندگی گفته شده و تحقیق کردن راجع به‬
‫دنیا هیچوقت تمومی نداره‪ .‬کسی نمیدونه فردا یا پس فردا چجوریه‪.‬‬
‫پس بهترین کاری که از دستمون برمیاد‪ ،‬لذت بردن از ثانیه به ثانیه همین‬
‫لحظههاست‪ .‬الزم نیست از جا بلند و کاری کنید‪ .‬فقط کافیه خودتون رو از کنار‬
‫همدیگه بودن دریغ نکنید‪.‬‬

‫سونگمین خوشحال و با هدف! رفت‪ .‬چون از پنج سال گذشته زندگیش به خوبی‬
‫استفاده کرده بود‪ .‬همیشه شاد نبود و نمیخندید؛ زندگی خوب به معنی شاد‬
‫بودن یا در رفاه زندگی کردن نیست؛ بلکه به معنی قوی موندن‪ ،‬پذیرفتن‬
‫اونچیزی که هستیم و نااُمید نشدنه‪.‬‬

‫‪pg. 40‬‬

You might also like