Professional Documents
Culture Documents
1
Name: Your Magical Voice
Couple: Seungin
Gener: romance , angst
By: Nightmare
T.me/SKZFiction
pg. 2
چکیدن قطرههای خون از البهالی انگشتهاش و افتادن روی سرامیک ،تنها
صدایی بود که در عمارت دوبلکس ،به گوش میرسید .در واقعیت صدای افتادن
یک شبنمِ خون اونقدر زیاد نبود ،ولی سونگمین میخواست باور کنه که این
صدا رو میشنوه .صدای چکه کردن خونی که دقایقی پیش در بدن مهمترین
آدم زندگیش در جریان بود و حاال ،تبدیل به یک جسد ،در آشپزخونهی ویالش
شده.
با شونههایی که چند دقیقه قبل در حصار دستهایی قدرتمند بود ،از آشپزخونه
بیرون اومد و چاقویی که بافتِ قلب مهربون جونگین رو پاره پاره کرده بود رو
زمین انداخت و یک صدای گوشخراش به وجود آورد.
فضای خونه تاریک بود؛ با جاری شدن خون جونگین و چکه کردن خون از زخم
سونگمین و قرمز شدن سرامیکها ،حسی مملوء از وحشت ،خونه رو فرا
میگرفت .سونگمین با هر قدم که به سمت پیانوی گوشه اتاق برمیداشت ،دردی
در بدنش میپیچید ،و یادآور این بود که دقایقی قبل یک چاقو به صورت مورب
داخل پهلوش فرو رفته و میدونست که اگه تا چند دقیقه دیگه خودش رو به
درمانگاه نرسونه ،ممکنه به خاطر از دست دادن خون زیاد پیش معشوق
خوشصداش بره و چی بهتر از این؟
فضای خونه تاریکتر و تنهاتر از هر موقع دیگهای جلوه میکرد و سونگمین در
حالی که بدنش در خون خودش و جونگین غرق شده بود ،تالش میکرد به
pg. 3
پیانوی کنار شومینه برسه تا برای آخرینبار کالویههای پیانوی خاطرهانگیزش رو
لمس کنه و با تمام سلولهای بدنش آهنگ مورد عالقهی معشوقش رو بزنه.
چکه کردن قطرات خون از پهلوش با قطرات سرد بارون مسابقه گذاشته بودند.
بارون میگفت :هر کی تونست زودتر زمین رو خیس کنه و زخم باز پهلوی
سونگمین سعی داشت با تمام توان خون رو به بیرون هدایت کنه تا برندهی این
بازی بشه.
با پیراهنی که تا چند دقیقه قبل به رنگ سفید ابرها بود و حاال به رنگ لبهای
زیباترینش ،پشت پیانو نشست و با پشت دست خون جاری شده از لبهاش رو
کنار زد.
ایندفعه خون سرازیر شده از دهنش ،با اشکهاش دوئل گذاشته بودند و برنده،
هرکسی که بود مثل همیشه سونگمین نبود .نمیتونست که باشه!
پس تا وقتی که سوت پاین زندگیش به صدا در بیاد ،روی کالویهها کوبید و
کوبید و ،کوبید...
pg. 4
آنچه گذشت...
pg. 5
کشت نمیشد .جایی که همه با رنگِ پوست متفاوت ،باورهای جورواجور و
گرایشهای مختلف ،کنار هم خوشحالن.
یا دنیای جنگلهای تاریکی که قلب حیاتوحش رو در برگرفتند.
سونگمین با صدای جونگین نه تنها در زمان ،بلکه در جهان سفر میکرد .فقط
کافی بود چشمهاش رو ببنده و با انگشتهاش معنی ملودیهای زیر دستش رو
بفهمه؛ اون وقت میتونست روی جادوی صدای پسر کنارش بشینه و با هم به
هر جایی برن؛ هر جایی! حتی دنیایی که دیو قهوهای بر اون حکومت میکرد.
سونگمین ،حاال جونگین رو در کنارش داشت .چیزی قدرتمندتر از گره
دستهاشون ،صدای خندههای نیلی رنگ و قلبهای بهم زنجیرشدهشون بود؟
نه .حتی بزرگترین و قویترین موجهای اقیانوس هم باعث بهم خوردن پیوند
اون دو نفر نمیشد .چون گرهای که باهاش پیوند خوردن از موی طالیی
فرشتههاست و هیچچیز نمیتونه اون رو باز کنه؛ جز ...خودشون .خودشون دوتا.
جونگین مثل اون آبنبات روکش طالیی بود که لبهای هر بچهای رو به لبخند
باز میکرد .اون پسر ،ستارهی خوشبختی سونگمینـه که از 61سالگی توی
آسمونِ زندگیش شروع به درخشیدن کرد .درست همون زمانی که به خاطر از
دست دادن ناگهانی برادر و پدرش در سانحه تصادف ،مادرش با مشورت کادر
مدرسه اون رو به یه مرکز درمانی برد تا تحت درمان قرار بگیره و افسردگی از
وجودش ریشهکن بشه.
pg. 6
طبیعی بود که اونجا دوستی نداشته باشه .سونگمین در حالت عادی ،توی
مدرسه یا حتی مهمانیها ،یه پسربچه گوشهگیر بود که هیچوقت از این بابت
معترض نبود؛ بلکه در دنیای خودش ،تنهایی با خوندن کتاب و نوشتن ملودی،
روزها رو شب و شبها رو صبح میکرد.
در موسسه درمانی هم هر روز پشت پنجره اتاقش مینشست و منتظر خوردن
تقه به در بود تا دکترها و پرستارها وارد اتاق بشن و داروهاش رو بدن .روزها
همینطور پشت سرهم ،یکی بعد از دیگری میگذشتن و سونگمین تولد 61
سالگیش رو پشت شیشهی پنجرههای بیمارستان ،در تنهایی خودش جشن
گرفت .همراه با دوستهای همیشگیش :غم ،بغض ،اشک و حسرت.
فردای روز تولدش تقهای به در خورد و به جای دیدن کادر درمان با یه پسر
همسن و سال خودش روبهرو شد که گوشه چشمش به شکلی ناشیانه ،بخیه
خورده بود و موهای سیلور رنگِ شونه نشدهاش ،از زیبا بودنش چیزی کم
نمیکرد .پسر بدون گفتن هیچ کلمهای پشتی و پتوی توی دستش رو روی زمین
انداخت و دراز کشید .سونگمین هم بیتفاوت نگاهی بهش انداخت و دوباره به
پنجره خیره شد .دنیای بیرون از پنجره ،یعنی آزادی.
روزها با هماتاقی جدیدش میگذشتن ولی هیچ حرفی بینشون رد و بدل نمیشد.
اتاقی که سونگمین داخل اون بستری بود ،تنها یک تخت داشت و پسری که
حتی اسمش هم نمیدونست ،مجبور میشد روی زمین بخوابه.
pg. 7
تا قبل از این که برگ روی درختها نارنجی و زرد بشن ،سونگمین نسبت به
روی زمین خوابیدن پسر بیتفاوت بود ولی وقتی که سوز سرما رو از البهالی
پنجره به وجودش رخنه کرد ،احساس بیتفاوتیش کمرنگتر شد .مخصوصا که
اون پسر روز به روز توی لباس آبی رنگ بیمارستان بیشتر از قبل گم میشد.
یک روز ،وقتی که هماتاقیش برای انجام شیزوفرنی به اتاق درمان رفته بود،
تختش رو گوشه اتاق گذاشت ،ولی تشک محکمش رو به صورت افقی روی زمین
انداخت و بعد باهاش یه تخت خواب دو نفره درست کرد .اینجوری دیگه قرار
نبود نگرانِ سرما خوردن پسر مو سیلور باشه.
وقتی که هماتاقیش با کمک گرفتن از پرستارها وارد اتاق شد ،نگاه بیتفاوتی به
دور و برش انداخت ،دراز کشید و چشمهاش رو بست.
پرستار چندتا کاغذ و خودکار روی میز کناریشون گذاشت و بعد از گفتن جمله
"خودتون رو سرگرم کنید" ،بیرون رفت.
روزها گذشتن و اون کاغذ و خودکار همونجا موندن و هیچکدوم از پسرها تمایلی
برای انجام هیچکاری نداشتن .سونگمین حوصله جلسههای روان درمانی رو که
بهش یاد میدادن زندگی هنوز تمام نشده و ،...رو نداشت و بدن پسر کنارش هم
در برابر اشعههای شیزوفرنی ناتوان شده بود .سونگمین با دیدنِ دوباره برگ سبز
درختها ،متوجه این حقیقت شد که ذره ذره عمرش در حال هدر رفتن بود و
اون هیچکاری نمیتونست انجام بده .بهجز یه کار.
pg. 8
سمت کاغذ و خودکارهای روی میز رفت و بعد از تکوندن خاک روشون ،شروع
به نوشتن ملودی کرد .با به یاد آوردن خاطراتی که با برادرش داشت ،آهنگی
نوشت و بعد اونها رو به نتهای پیانو تبدیل کرد .رابطهاش با هماتاقیش هنوز
تغییری نکرده بود ،تا روزی که سونگمین بعد از شستن دست و صورتش برگشت
و پسر چشم روباهی رو در حال خوندنِ ملودیهایی که نوشته بود ،دید .آروم
داخل اتاق رفت و توجه پسر جلب شد.
"معذرت میخوام".
اولین بار بود که سونگمین صدای هماتاقیش رو میشنید .اصال فکرش رو هم
نمیکرد ،پسری با موهای همیشه نامرتب و گوشهی چشمی بخیه خورده ،صدایی
به این لطیفی داشته باشه .برای این که بتونه دوباره اون صدای پروانهای رو
بشنوه ،مجبور شد قفل زبونش رو برداره.
و این ،اولین معجزه جونگین برای درمان سونگمین بود.
"از پیانو سر در میاری؟"
این اولین جملهای بود که سونگمین بعد از سه سال زندانی شدن در موسسه به
زبون آورد.
پسر هماتاقیش سر تکون داد و با خودکار دور یکی از نتها خط کشید.
"اینجا؛ یه اشتباه کردی .این نتها کنار هم نمیان چون یه صدای ناموزون ایجاد
میشه .توی قسمت اوج بهتره از گامهای بلندتری استفاده کنی".
pg. 9
سونگمین از صدای لطیف و آروم هماتاقیش تعجب کرده بود و پسر مقابلش از
اینکه صدای سونگمین حرف میزنه! در تمام مدتی که بهخاطر خرابیهای جزئی
اتاقش مجبور شد به اتاق 88بیاد ،صدای هماتاقیش رو نشنیده بود و داشت به
این حدس که ممکنه سونگمین الل باشه میرسید.
در تمام مدت رفتارهای سونگمین رو زیرنظر گرفته بود .شاید تنها کاری بود که
بهش عالقه نشون میداد .آنالیزم کردن سونگمین .از انگشتهای سفید و
کشیدهاش گرفته تا موهای خرمایی رنگی که همیشه –حتی بدون هیچگونه
حالت دهندهای -به سمت راست صورتش ریخته شده.
در واقع بعد از اینکه چندبار با صدای هذیون گفتنهای سونگمین از خواب بیدار
شد ،تصمیم گرفت بهش کمک کنه .و موسیقی –پیانو -بهترین میانبر برای
کمک به قلب مین بود.
جونگین نمیخواست یه آدم بیگناه دیگه ،مثل خودش درگیر اشعههای
شیزوفرنی بشه.
چرا که اولین نشونههای رشد کردن چند شخصیت درون خودش ،کامال مشابه
رفتارهای سونگمین بود.
pg. 10
و این ،آغاز شروع جدیدی برای هر دو پسر بود .و سونگمین به این نتیجه رسید
که جونگین هدیه تولد 61سالگیش و یه موهبت توی زندگیشه.
بعد از گذشت چند هفته پرستارها صدای خنده رو از اون اتاق شنیدن و با
چشمهایی سرشار از غرور ،دکترهای مرکز رو به خاطر تجویز درستشون تشویق
کردن ولی هیچکس نفهمید که تجویز درست چی بود.
هفتهها گذشت و سونگمین نسبت به وضع جسمی جونگین حساستر شد.
اُستخوان ساعد پسر واضحا در معرض دید بود و سونگمین نمیتونست این رو
ببینه و ساکت بمونه .طوری که پیشنهاد فرار رو به هماتاقیش داد ،و جونگین
نتونست در برابر چشمهای اشکآلود سونگمین مقاومت کنه و دست در دست
هم زمانی که مرکز درمانی برای یکی از بیمارها جشن تولد گرفت ،فرار کردن.
و هر دو زندگی جدیدی رو در اعماق جنگل شروع کردن .جونگین یه معلم پیانو
در آموزشگاه خصوصی و سونگمین به دانشگاه هنر رفت.
حاال تمام لبخندهای سونگمین برای جونگین بود و سونگمین تنها کسی هست
و خواهد بود که صدای خندههای پرتقالی رنگ جونگین رو میشنوه.
آخرین انگشتش رو روی کالویه کوبید و چشمهاش رو باز کرد .هر دو پسر نفس
حبس شدهشون رو بیرون دادن و با لبخند به هم نگاه کردن.
pg. 11
"مثل همیشه عالی بودی ،مینی!"
سونگمین لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت تا سرخی گونههاش رو از
جونگین پنهان کنه .هنوز هم بعد از گذشت پنج سال نتونسته بود به تعریفهای
دوستپسرش عادت کنه و گونههای سفیدش در برابر لبخندهای استادش
کمتجربه بود.
جونگین خم شد و موهای سونگمین رو به هم ریخت.
"شاگردِ من خجالت کشیده ،آره؟ خدای من! گونههات شبیه شکوفههای سیب،
قرمز شدن!"
بعد بلند خندید و بازوهاش رو دور بدن نحیف سونگمین حلقه کرد .عطر موهاش
رو به مشامش فرستاد و اجازه داد سونگمین هم عطر تلخش رو استشمام کنه.
"کوچولوی من".
آروم زمزمه کرد و چونش رو روی گردن سونگمین گذاشت و به خاطر حس
خوبی که داشت ،لبخند زد.
"با آقای پارک هماهنگ میکنم که موسیقی متن سخنرانی هفته آینده رو
خودت بزنی".
سونگمین در حالی که توی بغل معلمش بود ،سرش رو باال آورد و با تعجب
پرسید.
"من؟ ولی مطمئن نیستم که خوب انجامش میدم یا نه".
pg. 12
جونگین روی موهای نرمش بوسهای کاشت و صورتش رو با دستهاش قاب
گرفت.
"تو همین االنش هم بهتر از هر استادی میتونی بزنی ولی اگه ترس از صحنه
داری ،میتونم از دخترِ خانم کیم"...
pg. 13
اولین بار بود که جونگین اینطوری سونگمین رو در جایی بهجز اتاق مشترکشون
میبوسید و این برای پسر کوچکتر تازگی داشت .فشار دندونهای جونگین به
مراتب زیادتر میشد و سونگمین خیلی تالش میکرد تا جونگین رو پس نزنه.
"جونگ!"
pg. 14
بهار همون شروع جدید برای سونگمین و جونگین بود .روزی که قفل دهان هر
دوی اونها برداشته شد هم یکی از اون روزهای خوشگل و نارنجی رنگ بود.
سونگمین ،کلوچههایی که آجوما درست کرده بود رو از داخل فر بیرون آورد و
همراه شربت انبه توی سینی گذاشت.
با شنیدن صدای افتادن چیزی تو دستشویی ،به سرعت اونجا رفت و تقهای به
در زد.
"جونگ!"
"االن...االن میام مینی!"
بعد از این که مطمئن شد سونگمین کنار رفته ،سرش رو به دیوار پشتش کوبید
و از داخل جعبه دو تا قرص بیرون آورد و توی دهنش انداخت .این دهمین
قرصی بود که از صبح میخورد ولی چرا هیچ اثری روش نداشت؟
"خوا...هش میکنم...خواهش میکنم کاری باهاش نداشته باش".
pg. 15
مرد توی آینه پوزخندی زد.
"من باهاش کاری نمیکنم .این تویی که قراره دستورات من رو عملی کنی!
یادت رفته من کیاَم؟"
جونگین انگشتهاش رو مشت کرد و به دیوار پشت سرش کوبید تا آینه رو خُرد
نکنه.
چشمهاش رو بست و برای این که مکالمهشون ادامه پیدا نکنه ،بیرون رفت.
سونگمین روی صندلی مخصوصش کنار پنجره نشسته بود و مشغول نوشتن
چیزی بود که جونگین حدس میزد یه ملودی جدید باشه.
دستهاش رو توی جیبش کرد ولی با حس کردن چیزی سر جاش ایستاد .شیء
سرد رو بیرون آورد و با دیدن چاقوی تیز ،آب دهنش توی گلوش پرید.
"تا ساعت 61امشب فرصت داری".
دستش رو روی قلبش گذاشت .و هوای تازه رو به ریههاش فرستاد .پاهاش
میلرزید و قلبش سنگین و محکمتر از هر لحظهای میتپید .دوباره سر و کلهی
اون عوضی چطور پیدا شده بود؟ چرا نمیتونست فقط یه روز رو بدون داشتن
کابوسی بگذرونه؟
pg. 16
موهاش رو مرتب کرد و پایین رفت .فرشته کوچولوش روی صندلی نشسته ،در
حالی که زیر لب چیزی رو با خودش تکرار میکرد ،مشغول نوشتن بود.
دستهاش رو از پشت دورش حلقه کرد و گونهاش رو بوسید.
دستهای سونگمین باال اومدن و روی دستهاش قرار گرفتن.
pg. 17
جونگین نگاه تیزی به مردی که روبهروش نشسته بود ،کرد .از جا بلند شد و
مثل یه سایهی بختک روی سرش آوار شد.
"مطمئن باش که اگه بهش نزدیک بشی ،کاری میکنم که دیگه رنگ آسمون
رو نبینی".
با عصبانیت گفت و زمانی که خواست برای محکم کردن حرفش توی دهن مرد
سیلی بزنه ،خبری ازش نبود .دستی توی موهایی که سونگمین عاشقشون بود
کشید و در کشویی بزرگ عمارت رو باز کرد و توی بالکن قدم گذاشت .اجازه
داد قطرات بارون آزادانه روی سرش بریزن.
کاش میشد مغزش رو از جا دربیاره و زیر بارون نگه داره تا تمام لکههای سیاه
رنگ روش از بین برن .دیگه بیشتر از این نمیتونست این درد رو توی وجودش
نگه داره.
"جونگ!"
سونگمین در حالی که یه پتوی نازک دستش بود ،کنار پسر اومد و روی سرش
انداخت.
pg. 18
سونگمین سرش رو باال برد و با چشمهای ذغالی رنگش به پسر قدکوتاه نگاه
کرد.
"مثل شبهای قبل ،امشب هم برام قصه میگی؟ فکر کنم باید چندتا کتاب
داستان بخرم".
جونگین بلند خندید .و دستهاش رو بیشتر دور سونگمین حلقه کرد تا سردش
نشه.
"از کجا معلوم ،شاید من فرشتهی نگهبان تو باشم!"
"شکی درش نیست .تو فرقی با اون موجودات زیبا و بالداری که سرتاسر
وجودشون مملوء از آرامش و امنیته ،نداری".
کی گفته کلمات قدرت ندارن؟ کلمات جادویی سونگمین عمال جونگین رو از
داخل چاه تاریکیها به عرش ،روی ناو کشتی میکشوند.
قدرت جادویی کلمهها کجا و یه اسلحهی فلزی کجا!
جونگین چند ثانیه مکث کرد .و بعد جواب داد:
"اگه وجود من باعث میشه احساس آرامش یا امنیت کنی ،همهش بهخاطر
حضور و نقشِ تو توی زندگیمه ،این تو بودی که باعث شدی من از یه موجود
درندهخو و منفی نگر ،به منبع آرامش تبدیل بشم".
سونگمین دست روی دستهای جونگین که دور شونهاش حلقه شده بودن،
گذاشت و لبخند زد.
"هی ،یه چیزی!"
سونگمین سمت جونگین برگشت و بهش نگاه کرد.
pg. 20
"دقت کردی فن بیانت برای مخ زنی بهتر شده؟ بهخاطر اینهکه آجوما بیشتر
بهت سر میزنه یا"...
سونگمین بهخاطر بحثی که از فضای معنی بیرونش کشیده بود خندید و بعد
دوباره اخم کرد.
...
چند دقیقه مونده...
تنها چند دقیقه دیگه مونده بود تا وقت اضافهاش تمام بشه .و همراه معشوق
دوستداشتنیش به دنیای جاودانگی برن.
pg. 21
قدرتی که تا االن سرپا نگهش داشته بود و میتونست انگشتهاش رو روی
کالویهها تکون بده ،تنها قدرت جادویی کلمات جونگین ،قبل از بسته شدن
چشمهاش بود.
چشمهاش رو بست و صدای عزیزِجونش رو تصور کرد.
مزهی تلخ خون ،توی دهنش پخش شده بود .تپشهای قلبش رو گاهی میشنید
و گاهی نه.
سونگمین از قلبش ممنون بود که تا این حد براش دلسوزی میکنه و تا تموم
شدن قطعهها همراهیش میکنه.
pg. 22
قبل بسته شدن چشمهای هر دو
پسر کوچکتر خودش رو توی بغل دوستپسرش انداخت و بلند بلند خندید.
شاید میتونست با خوردن چندتا مسکن امشب به خواب عمیقی بره ولی از آینده
خبر نداشت .اون قاتل عوضی از پس هر چیزی برمیاومد .با دیدن مردی که
داشت از در بیرون میرفت سریع بلند شد و مقابلش ایستاد.
"حواست هست داری چه غلطی میکنی!؟"
pg. 24
مرد مقابل جونگین ایستاد و به تیلههای مشکیش چشم دوخت.
"فقط میخوام خودم رو بهش معرفی کنم!"
"هر دومون خوب میدونیم که همچین قصدی نداری".
با صدای شکستن چیزی از پایین بی خیال مرد دیوونه مقابلش شد و سریع
بیرون رفت .پلهها رو دو تا یکی طی کرد و خودش رو به آشپزخونه رسوند.
سونگمین روی زمین خم شده بود و تکههای شیشه رو جمع میکرد.
"دستهام به خاطر کرم چرب شده بودن و پارچ از دستم افتاد .چیزی نیست،
برو بخواب".
نگاه جونگین بین سِت چاقوهای تیزی که برق میزدند و چشمهای سونگمین
در گردش بود.
فقط میدونست هر طور شده نباید اجازه بده اون عوضی رنگ خون رو ببینه
چون در اون صورت کنترل کردنش غیرممکن میشد.
"آخ!"
سونگمین با صدای آرومی گفت و دستش رو مشت کرد .جونگین بیاختیار به
خونی که از کف دست معشوقش سرازیر میشد ،نگاه کرد.
pg. 25
"ساعت داره از 61میگذره یانگ! حواست که هست؟"
صدا ،درست کنارش بود.
"جونگ میشه بهم یه دستمال بدی؟ جونگ؟ جونگین؟!"
پسر کوتاه قد به چشمهای اشکی پسر روی زمین نگاه کرد و با لبخند سمت
دستمال کاغذی روی میز رفت .با لبهایی که لبخند خوشرنگی روشون نقش
بسته بود و چشمهایی که بیاحساستر از همیشه بودن ،کنار سونگمین نشست.
مچ ظریف سونگمین رو توی دست گرفت ،دستمال رو روی زخمش گذاشت و
چند ثانیه بعد انگشت وسطش رو توی زخم فشار داد و ناگهان آخ سونگمین
بلند شد.
جونگین با چشمهای متعجب به سونگمین و انگشتی که داشت زخمش رو پاره
میکرد ،نگاهی انداخت و سریع عقب کشید .اون چیکار کرده بود؟
سونگمین دستمال رو روی زخمش نگه داشت و به جونگینی که دستش رو به
پایههای میز گرفته بود ،خیره شد.
"جونگ؟"
"از این اسم متنفرم!"
پسر فریاد زد و تعجب سونگمین دوبرابر شد.
"جونگین؟ اسم مزخرفیه!"
pg. 26
"جونگــ...ین".
سونگمین با لبهایی لرزان اسم معشوق خوشصداش رو زمزمه کرد و در کمتر
از یک ثانیه ،گردنش بین انگشتهای پسر مقابلش در حال فشرده شدن بود.
"گفتم از این اسم متنفرم!"
سونگمین دستش رو روی انگشتهایی که در حال خفه کردنش بودن ،گذاشت.
"االن داری یکی از سناریوهایی که نوشتی رو روی من پیاده میکنی؟ بیخیال!
میدونی که میشناسمت!"
pg. 27
"خدای من! جونگین احمقترین آدم دنیاست .چند شب پیش ،وقتی که خواب
بود من تونستم بیرون بیام و جای قرصهای اصلیش رو با چندتا قرص ساده
مسکن عوض کنم".
سونگمین سرش رو به کابینتها فشار داد.
pg. 28
سونگمین بیتوجه به دست بریدهاش ،جونگین رو پس زد ولی زمانی که خواست
از جاش بلند شه یقهی لباسش بین دستهای قدرتمند پسر مقابلش گیر افتاد
و زمین خورد .درست روی خُرده شیشهها.
پسر روی زمین نشست و موهای خوشحالت سونگمین رو توی مشتش گرفت
و سمت خودش به باال کشید.
"چرا؟ من رو دوست نداری؟ اون جونگین عوضی که فقط بلده حرفهای خوب
بزنه و تحسینت کنه رو میخوای؟ آره لعنتی؟"
"تو...تو جونگینِ من نیستی!"
گوشهی لبهای آیاِن باال رفت.
"چاقو توی دستهای جونگینِ من اصال قشنگ نیست ،ولی توی دستهای تو
چرا ،خیلی قشنگه!"
سونگمین قطره اشک سرازیر شده رو پاک کرد و به چشمهای پسر مقابلش نگاه
کرد.
"به خودت بیا! جونگیـن!"
از ته دل فریاد زد و پاهاش رو روی زمین کوبید .روی دست ها و گردنش پر از
رد و خراش قرمز خُرده شیشه بود ولی بهدرک ،کی اهمیت میداد؟
pg. 29
"می...مین".
سونگمین سرش رو باال گرفت و به چشمهای آشنای جونگینش نگاه کرد .سریع
دستهاش رو باز و بغلش کرد.
"چرا...چرا راجع بهش چیزی نگفته بودی؟"
با هق هق پرسید و خودش رو بیشتر به پسر قد بلند فشار داد.
"االن وقت این حرفها نیست مین .باید سریع از اینجا بری .از اینجا برو و با
رییس مرکزی که توش بستری بودیم ،تماس بگیر .عجله کن!"
سونگمین به صورت جونگین دست زد .اون عوضی به وضوح بهش هشدار داده
بود که اگه ترکش کنه به جونگین صدمه میزنه.
"امکان نداره ترکت کنم ،جونگ".
"لطفـا ،سونگمین".
با چشمهایی که سونگمین میتونست غم داخلشون رو ببینه ،خواهش کرد.
سونگمین سرش رو به چپ و راست تکون داد و قطرههای اشک یکی بعد از
دیگری روی گونهاش قِل خوردن .جونگین اشکهای پسر رو از روی صورتش
کنار زد .معشوق شیرینش رو از جا بلند کرد و بعد کمربندش رو از شلوارش
بیرون آورد .سونگمین خیره به جونگینی بود که داشت دستهای خودش رو به
پایههای میز میبست .شدت اشکهاش بیشتر شد.
pg. 30
خواست از آشپزخونه بیرون بره تا با دکتر تماس بگیره ولی لحظه آخر دستش
کشیده شد و ناخنهای بلندی توی گوشت دستش فرو رفتن.
سونگمین دستش رو محکم کشید ولی فایدهای نداشت و روی زمین پرت شد.
"فقط یه قدم دیگه بردار تا قبل از این که تو رو به درک بفرستم ،اون رو بکشم".
"جونگینِ من رو پس بده!"
بلند فریاد کشید و تکه شیشهای رو بین انگشتهاش گرفت.
پسر پوزخندی زد و چاقویی که جونگین روی زمین انداخته بود رو برداشت .توی
دستش تابش داد و کنار بدن لرزون سونگمین نشست.
"چجوری خالصت کنم؟ از کجا شروع کنم؟ اونقدر زیبایی که وقتی دیدمت
گیج شدم".
پسر چاقو رو زیر گلوی سونگمین گذاشت و تا پایین ادامه داد .پسر ریز جثه به
خاطر سردی نوک چاقو به خودش لرزید و عقب عقب رفت .خیلی راحت
میتونست تکه شیشه درون دستش رو توی بدن پسر مقابلش فرو و فرار کنه
ولی نمیتونست .جونگین اونجا نفس میکشید .معشوق خوشصداش اونجا
بود.
"یا شاید هم باید مثل حیوونهای توی موزه تاکسیدرمیت کنم؟"
"تو به من و این دنیا تعلق نداری .نمیتونی اینجوری زندگی کنی .زندگیت دووم
زیادی هم نداره .گورت رو گم کن و جونگینِ من رو پس بده!"
pg. 31
سونگمین به چشمهای جدی پسر نگاه کرد و ثانیهای بعد صدای خنده عصبی
پسر توی عمارتی که حاال به لطف بارونِ شدید و چراغهای خاموش خوفناکتر
به نظر میرسید ،اِکو شد.
"جونگین .تنها وجه اشتراکمون جونگینه ،نه؟ تو برای ادامه دادن بهش نیاز داری
و من برای زنده موندن!"
چاقو رو کف دست سونگمین که روی زمین در حال لرزیدن بود ،گذاشت و روی
صورتش خم شد.
"توی یکی از کتابهای جونگین خوندم که بهترین راه برای نابودن کردن یه
نفر از بین بردن امیدشه .شاید باید با نابود کردن جونگین تو رو بکشم ،نه؟"
دستهای سونگمین رو گرفت و چاقوی بزرگش رو روی قلبش گذاشت و آروم
فشار داد.
دستهای سونگمین سریع عقب رفتن ولی پسر مقابلش اونهارو محکم گرفته
بود.
"نـ....نـه!"
پسر پوزخندی زد ،چاقو رو از روی قلبش برداشت و کف دست سونگمین
گذاشت.
"همه چیز اونطوری که تو میخوای پیش نمیره ،سونگمین .تا ده ثانیه دیگه
این چاقو باید با خون رنگی بشه .میتونه خون تو باشه و میتونه خون من
pg. 32
-قاتل مادرت -باشه .انتخاب با خودته!"
سونگمین با جمله اخر پسر سرش رو باال آورد و شدت اشکهاش بیشتر شد.
"مـا...مامان؟!"
"هنوز وقتش نشده که چاقو رو توی قلبم فرو کنی؟ عجله کن پسر! میخوای
بذاری قاتل مادرت زنده بمونه؟"
پسر با لحن وسوسه کنندهای گفت و چاقو رو بیشتر به قلبش فشار داد.
"نه نه امکان نداره .جونگین! بیا فرار کنیم".
"اگه برات سخته میخوای من انجامش بدم؟"
سونگمین جیغ بلندی زد و سرش رو به کابینت کوبید.
چاقو رو سمت قلب خودش گرفت و چشمهاش رو بست .نمیتونست ببینه برای
جونگینش اتفاقی میوفته .حلقه انگشتهاش رو محکمتر کرد ولی زمانی که
میخواست با قدرت اون رو توی قلبش فرود بیاره چیزی مانعش شد.
جونگین بود .این چشمها متعلق به جونگین بودن.
جونگین دستش رو دور تیزی چاقو حلقه کرده و اجازه نداده بود چاقو بافت قلب
معشوقش رو پاره کنه .در عوض تیزی چاقو ،پوست انگشتهاش رو پاره کرد و
حلقه توی دستش که یادآور عشقش به سونگمین و عشق سونگمین به خودش
بود با رنگ قرمز خون مُزین شد .خون باال و باالتر اومد تا پیراهن مین رو به
قرمزی گل سرخ درآورد.
pg. 34
خون ،آیاِن رو قویتر میکرد.
"جونگین!"
"مین...مرگ مادرت .میدونم که سزاوار مرگم .قسم میخورم که من نبودم!
اصال...نمیدونم و یادم نمیاد که چرا اونکار انجام دادم! قبل از اینکه بهت
آسیبی بزنم اون عوضی رو نابودش میکنم".
چاقو رو از دست سونگمین گرفت ولی پسر ریز جثه مانعش شد.
"نمیتونی اینجوری نابودم کنی جونگ! داری کاری رو میکنی که اون حرومزاده
میخواد".
ثانیهای بعد پسر یقهی لباس سونگمین رو گرفت و بلندش کرد.
"به محض کشتنت ،جونگینِ توی بدنم برای همیشه میمیره و من صاحب بدنش
میشم و میتونم هرکاری بکنم".
چاقو رو باال برد و روی پهلوی پسر فرود آورد .دهن سونگمین از درد باز شد و
چشمهاش سیاهی رفت .چشمهای پسر مقابلش از هیجان زیاد درشت شده و
میخندید .دیوانهوار میخندید .چاقو رو بیرون کشید و باال برد.
مقصدش جایگاه جونگین در بدن سونگمین بود .قلب.
ولی جای اشتباهی فرود اومد.
سونگمین با بهت به پسر مقابلش نگاه کرد.
pg. 35
"جونگـ...جونگین!"
بلند جیغ زد و پسر رو قبل از این که روی زمین بیوفته توی بغلش گرفت.
سرامیکهای سفید آشپزخونه قرمز و قرمزتر میشدن.
"مین ،من رو میبخشی؟ مادرت...نمیدونم .چی باید بگم؟ من رو ببخش".
سونگمین درد وحشتناکی که توی پهلوش میپیچید رو فراموش کرد و صورت
پسر رو قاب گرفت.
"جونگ...چرا"...
خواست سر پسر رو روی زمین بذاره تا با اورژانس تماس بگیره ولی جونگین
مانع شد.
"همه چیز اونجور که ما میخوایم پیش نمیره .برام میخندی؟ میخوام آخرین
چیزی که میبینم لبخند زیباترین مخلوق هستی باشه".
pg. 37
خودش رو پشت پیانو رسوند و روی میز نشست .چشمهاش رو بست و با تصور
صدای جونگین انگشتهاش رو روی کالویهها رقصوند .ناشیانه انگشتهاش رو
روی کالویهها میکوبید و گریه میکرد .برای زندگی کوتاهی که داشت گریه
کرد .برای خندههای کوتاهی که داشت ،گریه کرد .برای تجربههایی که
میخواست با معشوق خوشخندهاش کسب کنه گریه کرد و گریه کرد و بازهم
گریه کرد.
مگه توی زندگی قبلیش چیکار کرده بود که االن الیق یه پایان خوش ،کنار
کسی که دوستش داشت نبود؟
به وضوح فرشته مرگ رو کنار خودش احساس میکرد .صدای سوت بلندی توی
گوشهاش پیچید.
پس نباید زیاد وقت رو هدر میداد .االن دقیقا روی یه موی نازک ایستاده بود
که با پاره شدنش به پایین درهای میافتاد که تا چشم کار میکرد سیاهی و
سیاهی معلوم بود.
تا قبل از بسته شدن چشمهای جونگین ،به این دنیا و زندگی در اون ،به شدت
کشش داشت؛ ولی االن...تنها چیزی که میخواست این بود که زودتر بمیره تا
تناسخش سریعتر صورت بگیره و دوباره بتونه طعم آغوش جونگین رو تجربه
کنه.
بعد از این که با آخرین قطره خونش روی کالویهها کوبید ،با زحمت بلند شد و
سمت اتاق خوابش رفت و دستمال گردن جونگین رو برداشت و بیتوجه به
pg. 38
خونی که از گوشه دهنش جاری شده بود ،و اشکی که از چشمهاش سرازیر
میشد سمت آشپزخونه شومش رفت .کف پاهاش خونی بود و با هر قدمی که
توی خونه بر میداشت ،ردپای خونآلودش همه جا میموند.
سرفه کرد و خون لخته شده پیراهن سفیدش رو کثیفتر کرد.
"اون چیزی که داشتم مینوشتم یه آهنگ بود ،مخصوص تو .االن وقتش رو
ندارم ولی در آینده که دیدمت برات میخونمش.
اسمش این بود :صدای جادویی تو .اگه یادم رفت تو یادم میندازی؟ میدونی که
من چقدر فراموشکارم!"
pg. 39
و سونگمین وقتی صدایی از معشوق زیباش نشنید آخرین قطرهی اشکش رو
روی گونههاش ریخت ،لبخندی زد و چشمهاش رو بست .باالخره میتونست
نفسی که چندین سال توی وجودش زندانی شده رو با خیالی آسوده آزاد کنه.
میتونست دوباره جونگین رو ببینه؟ دوباره صدای جادوییش رو بشنوه و با هم
پیانو بزنن؟ بعد از بارون روی زمینهای خیس قدم بزنن و همدیگه رو گِلی کنن؟
میتونستن باهم به جنگل برن و خطر اینکه ممکنه خوراک خرس بشن رو به
جون بخرن؟ یا دوباره کنار هم زندگی کنن؟
تئوریهای مختلفی از سرنوشت و زندگی گفته شده و تحقیق کردن راجع به
دنیا هیچوقت تمومی نداره .کسی نمیدونه فردا یا پس فردا چجوریه.
پس بهترین کاری که از دستمون برمیاد ،لذت بردن از ثانیه به ثانیه همین
لحظههاست .الزم نیست از جا بلند و کاری کنید .فقط کافیه خودتون رو از کنار
همدیگه بودن دریغ نکنید.
سونگمین خوشحال و با هدف! رفت .چون از پنج سال گذشته زندگیش به خوبی
استفاده کرده بود .همیشه شاد نبود و نمیخندید؛ زندگی خوب به معنی شاد
بودن یا در رفاه زندگی کردن نیست؛ بلکه به معنی قوی موندن ،پذیرفتن
اونچیزی که هستیم و نااُمید نشدنه.
pg. 40